توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی
R A H A
10-04-2011, 02:11 AM
به نام خدا
مقدمه
قلبی برای تپیدن ...
یک روز چه عاشقانه نگاه بر نگاه پر نیازم دوختی و چه با شکوه و حریروار چون برگ گلی برایم زمزمه کردی : «دوستت دارم» ...
ای کاش ، تو لحظه را سرگرم می ساختی و من ، دقایق را به دیاری دیگر می فرستادم و پروردگار عاشقان زمان را که دوان دوان و بی وقفه راهپیمایی میکند برای فراغت به دیاری دور دست تبعید می کرد و در آن لحظه ی پر شور « من و تو » به ابدیت پیوند میخوردیم ...
باورم کن ! باورم کن و بنگر چگونه نگاهم ، هم اکنون نیز ، مشتاق نگاه پر احساس توست و بر دقایق خرده میگیرد که چرا نمی گذرند تا من زودتر به « تو » ! به تو که در دور دست ها انتظارم را عاشقانه می کشی ، دست یابم ...
می دانم هنوز قلبت از شور عشقی عاشقانه در قلبم می کوبد و دیوانه وار نام تو را بر دیواره ی سینه ام حکاکی میکند .
می دانم چشمان پر حرارت از گرمی عشقمان چگونه نوازش گرانه بانوی نرم و لطیف نسیم را می نگرد و بوسه ابدیت را بر لبان او مهر می زند تا بر لبان و گونه های سرد و یخ زده ام که انتظار پیوند تو آرام آرام بی جان می شوند ، هدیه آورد ...
می دانم هنوز قلبم که در سینه ی خاک خفته ، تو را فریاد می زند و قلب تو در سینه من ، عشقمان را ، عظمت بی پایان و جاودان تپش عاشقانه اش را بر عالمیان آشکار می نماید ...
برای نسیم بخوان ... بخوان تا زمزمه های عاشقانه ات وجودم را گرم نگه دارد ... بخوان و بگو که در انتظارم ، شعله های عشقمان را در نی نی نگاهت گرم و سوزان باقی نگه می داری تا من نیز به تو پیوند خورم ...
پیوندی دوباره اما جدا نشدنی . همچو قلبهای عاشقمان که عاشقانه می تپند و سرود عشق بر لبانمان جاری می سازند ...
« دوستت دارم » ...
منبع : نودوهشتیا
R A H A
10-04-2011, 02:12 AM
فصل 1
سکوت همه جا را فرا گرفته بود . آسمان مثل روزهای پیش صلف و آبی بود و خورشید سخاوتمندانه در حال پرتو افشانی بود . « بهروز» پشت میز کارش در حال مطالعه برگه ای بود ، که منشی به او اطلاع داد همسرش پشت خط منتظر است با تشکر کوتاهی از او گوشی را برداشت و صدای گرم و دلپذیر همسرش « غزل » را شنید :
_ سلام بهروز جون .
_ سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
_ ممنونم تو خوبی . کارها خوب پیش می ره ؟
_ البته! چه عجب یاد ما کردی خانوم خانوما!
غزل خنده ی شیرینی کرد و گفت :
_ به خاطر دلتنگی به جای این که تو حالم رو بپرسی من باید به تو تلفن بکنم .
بهروز خندید و جواب داد :
_ شوخی کردم به دل نگیر لطف کردی عزیزم .
_ تلفن کردم بگم امروز زودتر خونه بیای . غزاله و شوهرش با سیاوش و همسرش قراره بیان .
_ اتفاقی افتاده که با هم میان؟! دوباره چه خبره همه رو جمع کردی دور هم .
غزل با خنده پرسید :
_ مگه حتما باید خبری باشه که ما دور هم جمع بشیم ؟
_ نه! من یک ربع دیگه کارم رو تموم می کنم میام .
_ ممنونم مواظب خودت باش خدانگهدار .
_ چشم .
بهروز با لبخندی گوشی را گذاشت سعی کرد کارهایش را همانطور که به همسرش گفته بود زود تمام کند و راهی خانه شود ...
غزل در خانه نشسته بود و برای سرگرم کردن خودش آلبوم عکس های خانوادگی را تماشا می کرد پس از لحظاتی نگاهی به ساعت انداخت ، برخاست و آلبوم را روی میز گذاشت و به طرف اتاق خواب رفت . مثل همیشه تا وارد شد نگاهش به کمدی افتاد که درش همیشه قفل بود و تا جایی که او به یاد داشت بیست و هشت سال بود که در آن را نگشوده بود . چقدر دوست داشت پس از گذشت سال ها در کمدش را باز کند و به اشیای داخلش نگاهی بیندازد . به طرف کمد رفت . دستانش به لرزه افتاده بود و قلبش به شدت می تپید . آه بلندی کشید و زمزمه کرد :
« چقدر زود گذشت . انگار همین دیروز بود یا اصلا چرا دیروز؟ گویی چند لحظه ی قبل بود . خدایا چرا نمی تونم اون خاطرات رو فراموش کنم .»
روی صندلی نشست و نگاهش را به در بسته ی کمد دوخت . به راستی توان باز کردن در و نگاه به اشیای درون آن را نداشت . از گذشته می گریخت و توان رویارویی با خاطراتش را نداشت . در فکر بود که صدای باز و بسته شدن در خانه او را متوجه ساخت ، در آن هنگام همسرش به منزل آمد . برخاست و لبخند زنان به استقبال او رفت . بهروز نگاهی عاشقانه به او کرد و با مهربانی گفت :
_ سلام عزیزم .
_ سلام خسته نباشی .
_ دیر که نکردم .
_ نه اصلا .
و بعد از این که بهروز لباس هایش را عوض کرد به آشپزخانه رفت . غزل چای را جلوی شوهرش گذاشت .
_ چی شده امروز ساکتی!
بهروز لبخند زنان در حالی که داشت روی صندلی می نشست گفت :
_ هیچی دلم میخواد امروز همسر مهربونم برام صحبت کنه و من فقط گوش کنم .
غزل نشست و پرسید :
_ مثلا از کی و کجا برات بگم ؟!
_ مثلا ... بگو بچه ها کی میان؟!
_ سیاوش تلفن کرد و گفت راس ساعت5 میان و غزاله هم تماس گرفت و گفت عصر می رسند . خلاصه تا دو سه ساعت دیگه هر جا باشند می رسند .
_ جالبه ! ببینم ساعت چنده ؟ دلم برای دیدن کوچولوها لک زده .
غزل لبخند زنان گفت :
_ من هم دلم تنگ شده عجله نکن میان .
برای اینکه گذشت زمان را حس نکنند سرگرم صحبت شدند .
سر انجام راس ساعت 5 بود که زنگ در خانه به صدا در آمد و بهروز برای باز کردن در از جایش بلند شد . غزاله همراه شوهرش رضا و دختر نه ساله شان لیلی بود . بهروز به گرمی از آن ها استقبال کرد و چهره ی لیلی کوچک و زیبا را غرق بوسه کرد . غزل نیز به استقبال آن ها آمد و فرزندانش را در آغوش کشید . وقتی دور هم نشستند غزاله پرسید :
_ مامان هنوز سیاوش اینا نیومده اند ؟
_ نه اما دیگه پیداشون میشه .
و در همان لحظه صدای مجدد زنگ به گوش رسید و بهروز دوباره به طرف در رفت . سیاوش همراه با سارا و پسر خرد سالشان اشکان وارد شدند . غزل با شادی بسیار سیاوش را به آغوش کشید مثل همیشه . غزاله میدانست که سیاوش برای غزل خاطره ای از گذشته هاست بنابر این هیچ وقت نسبت به علاقه بسیاری که مادرش نسبت به سیاوش داشت حسادت نمیکرد . اشکان با دیدن دیگران با خوشحالی می خندید و سر و صدا راه انداخته بود . همگی نشستند و صحبت ها از سر گرفته شد . غزاله برخاست به جای مادرش مشغول پذیرایی شد .
غزل رو به سیاوش کرد و گفت :
_ عزیزم دیگه دیر به دیر به ما سر می زنی .
سیاوش با مهربانی به مادرش نگاه کرد و گفت :
_ باور کن مادرجون کارها خیلی زیاد شده اما چشم ، به خاطر شما که عزیزم هستید کارم و کنار میذارم و هر روز به دیدنتون میام . چطوره ؟
_ من راضی نیستم که تو بی کار بشی .
غزاله آمد و گفت :
_ بله سیاوش جون بی کار هم شدی نگرون نباش چون کار برات زیاده ... و با این کلام به بهروز نگاه کرد و خندید . بهروز در جواب گفت :
_ البته که کار هست به هر حال سیاوش باید کم کم جای منو بگیره من باید به بازنشستگی فکر کنم .
_ پدر جون نگرون نباش من یکی مخلصتون هستم .
غزل خندید و گفت :
_ تعارف نکن سیاوش جان مسوولیت شرکت گردن خودته .
سیاوش تشکر کرد و پس از لحظاتی پرسی : بابا و مامان هنوز در باغ آرزوها و خاطرات شون را باز نکرده ان ؟
بهروز با تعجب پرسید :
_ در کجا را؟!
غزاله با خنده گفت :
_ در سرزمین آرزوها ، رویاها ، خاطرات ؟!
غزل با تعجب به آن ها نگاه کرد و پرسید : سرزمین روباها و خاطرات دیگه کجاست ؟
سیاوش گفت :
_ مادرم ، عزیزم در کمد جادویی و مشکوک دیگه !
غزل جا خورد و پرسید : در کمد؟! و پس از لحظاتی دوباره پرسید : چرا باید بازش کنم ؟
غزاله گفت :
_ مادر ما ازوقتی که چشم باز کردیم و بزرگ شدیم و حتی حالا که زندگی جداگانه ای داریم تا به حال ندیدیم که در اون کمد باز بشه . شما همیشه با بهونه ای دست به سرمون می کردید .
سیاوش در ادامه سخنان خواهرش اضافه کرد :
_ من و غزاله دوست داریم بدونیم چرا اون کمد بسته است و شما چه چیزی رو از ما پنهون می کنید .
غزل لبخندی زد و پرسید :
_ امروز اومدید دور هم باشیم یا در کمد رو باز کنید ؟
غزاله گفت :
_ مامان تو رو خدا ناراحت نشید . راستش من و سیاوش فقط کنجکاویم . اگه شما میلی به این کار ندارید ایرادی نداره .
_ نه عزیزانم . شما حق دارین بدونین . حق دارید .
و آهی کشید .
بهروز گفت : بهتر نیست یه وقت دیگه درباره ی این موضوع صحبت کنیم .
غزل نگاهی به آنها کرد و گفت : فکر میکنم حالا بهترین موقع است .
سیاوش گفت :
_ مادر ما دوست داریم با رضایت کامل این کارو بکنید نه برای دلخوشی ما .
غزل با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت :
_ سیاوش من . پسرم مطمئن باش این موضوع رو با رضایت کامل براتون تعریف می کنم . موضوع زندگی گذشته ام رو البته اگه شنیدنی باشه .
لیلی با خوشحالی گفت :
_ مامان بزرگ میخواهی برامون قصه بگی ؟
غزل با مهربانی او را در آغوش کشید و گفت :
_ آره عزیزم ، قصه ای که متاسفانه پر از غصه و غمه .
بعد نگاهی به بهروز افکند .
_ عزیزم دلم می خواد تو هم راضی باشی .
بهروز با مهربانی گفت :
_ خانومم تمام زندگیت رو به طور کامل تعریف کن . بدون کم و کاستی .
رضا و سارا که کم و بیش از زبان سیاوش و غزاله چیزهایی شنیده بودند مشتاقانه چشم به دهان غزل دوختن تا او سرگذشتش را برای آن ها تعریف کند . غزل به نقطه ای خیره شد . گویی به یاد آن دوران افتاده بود . دوران جوانی و شادابی اش . دورانی که با تلنگر بچه ها بار دیگر به آن بازمیگشت . با لبخندی مهربان شروع به صحبت کرد .
_ فکر نمیکردم امروز مجبور باشم سرگذشتم رو براتون تعریف کنم ، اما مطمئن باشید که نه از روی اجبار و ناخواسته بلکه با تمام وجود دوست دارم زندگیم رو تعریف کنم تا شما بدونید مادرتون تو جوونی چه رنج ها کشیده .
خونواده ما از پدرو مادر و برادرم و من تشکیل شده بود. یک خانواده ی چهار نفری خوشبخت بودیم . مهربونی در جمع ما موج میزد و این محیط گرم برای ما لذتبخش و دلپذیر بود . مادر و پدرم عاشق هم بودند و با عشق و صمیمیت کنار هم زندگی میکردند و این مهر و صمیمیت در روحیه ی من و امیرحسین تاثیر زیادی داشت . پدرم تو یک شرکت به عنوان شریک و مهندس مشغول کار بود و ما از نظر اقتصادی اصلا مشکلی نداشتیم . من اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و برادرم امیرحسین سال دوم دانشگاه بود . پدر و مادرم تا اونجا که در توان داشتند سعی میکردند من و برادرم از هیچ لحاظ کمبودی رو احساس نکنیم .
من عاشق شغل پرستاری بودم و دلم میخواست پس از پایان درسم توی یک بیمارستان مشغول به کار بشم . دختر شاد و با نشاطی بودم . زیاد به خودم میرسیدم . همیشه لباس شیک میپوشیدم و با ظاهری آراسته همه جا ظاهر میشدم و از بی نظمی خوشم نمیومد . مغرور بودم و در عین حال خیلی حساس و زودرنج . اگه کسی حرفی میزد و عصبانی ام میکرد زود اشکهام سرازیر میشد . از زیبایی معقولی برخوردار بودم و با آنکه تازه پا به نوزده سالگی گذاشته بودم تعداد خواستگارانم بسیارزیاد بود ، اما من همه رو جواب می کردم چون خودم رو آماده ی شروع یک زندگی مشترک نمی دونستم در ثانی دوست داشتم به پرستاری که شغل مورد علاقه ام بود برسم . پدرم همیشه جواب رو به عهده ی خودم می گذاشت و قبل از پاسخ دادن سفارش می کرد تا همه ی جوانب رو در نظر بگیرم . اما من گوشم بدهکار نبود . جوان بودم و جوانی می کردم به همه جا سرک می کشیدم و سر به سر دیگرون می ذاشتم و این اصلا متناسب با سنم نبود؛ اما من بی توجه به حرف مردم و تذکرات پدر و مادرم سر گرم زندگی خودم بودم .
اون روزها آرزوم بود که زودتر به هدفم برسم و شغل پرستاری رو انتخاب بکنم . تو هنرستان بهیاری می خوندم و منتظر بودم درسم تموم بشه . به هر حال بعد از مدتی درسم تموم شد و تونستم مدرک بگیرم . یادمه روزی همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم من که دیگه طاقت نداشتم گفتم :
_ بابا مگه قرار نشد وقتی درسم تموم شد به عنوان پرستار مشغول به کار بشم ؟
_ البته .
_ پس چی شد؟! شما قول داده بودید به دوستانتون سفارش کنید کاری برام پیدا کنند .
پدر لبخند زنان گفت :
_ نگرون نباش عزیزم . من قبلا فکرشو کردم و با دکتر شاهرخ صحبت کرده ام هر وقت تو بخوای می ریم و کارتو شروع میکنی .
با خوشحالی دستامو به هم زدم و گفتم :
_ عالیه! ممنونم پدر پس همین فردا بریم !
روز بعد آماده بودم تا همراه پدر به بیمارستانی که دکتر شاهرخ رئیسش بود بریم . اون قدر هیجان داشتم که حد نداشت . پدر لبخندی زد و به آرامش دعوتم کرد . دل تو دلم نبود . اون قدر تو خودم بودم که نفهمیدم کی و چگونه پشت در اتاق آقای شاهرخ رسیدیم . وقتی وارد اتاق شدیم دکتر شاهرخ با دیدن پدر بلند شد و دوستانه به هم دست دادند .
دکتر نگاهی به من کرد و لبخند زنان گفت :
_ ببینم تو همون غزل کوچولوی شیطون هستی که حالا این قدر بزرگ و خانوم شدی؟!
لبخندی زدم و پدر گفت :
_ دخترم برای خودش خانومی شده و قراره به امید خدا همکارتون بشه .
دکتر شاهرخ با تحسین سرش را چند بار تکان داد و گفت :
_ آفرین ... آفرین !
او مردی 50 ساله بود و فقط یه فرزند داشت که خارج کشور درس میخوند و دکتر و همسرش تنها زندگی می کردند . با پدرم کلی صحبت کردند و قرار شد من به عنوان پرستار اونجا مشغول به کار بشم . از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم . دلم میخواست از ذوق زیاد داد بزنم .
دکتر گفت فردا راس ساعت در محل کارم باشم اما من دلم میخواست از همون موقع شروع کنم . تو خونه چنان سر و صدا به راه انداخته بودم که مادر و امیرحسین فکر می کردن دیوونه شده ام . همه چیز رو آماده کرده بودم . شب از شادی زیاد خوابم نمی برد . مادر میگفت اگه درست نخوابم فردا نمیتونم سرحال و سر وقت سر کار حاظر بشم اما کو گوش شنوا؟! اون قدر هیجان زده بودم و در افکار شیرینم غوطه ور که هیچ نمی شنیدم . اون شب رو با تمام هیجان و بی قراری پشت سر گذاشتم و صبح با شادی وصف ناشدنی آماده شدم :
_ من دیگه باید برم .
پدر گفت :«بذار امروز خودم تو رو می رسونم .» با اینکه اظطراب داشتم منتظر شدم تا پدر حاظر شد . به بیمارستان که رسیدیم ابتدا به اتاق دکتر شاهرخ رفتیم و پدر منو به دکتر سپرد و خودش رفت . دکتر با لبخندی گفت :
_ معلومه که خیلی خوشحالی دخترم .
_ البته من برای رسیدن این روز لحظه شماری کردم .
_ اما باید بدونی پرستاری شغل آسونی نیست .
_ بله اما برای من اهمیتی نداره مطمئنم که از پس سختی هاش بر میام .
لبخند زنان گفت :
_ امیدوارم .
بعد نگاهی به من کرد و گفت :
_ الان خانوم روح افزا که سرپرست بخشه به این جا می آن و تو کارت رو تو بخش یک شروع می کنی .
پس از لحظاتی خانمی با قیافه ای جدی وارد اتاق شد .
_ با من کاری داشتید آقای دکتر ؟
_ خانم روح افزا این خانم همون پرستار جدیده که گفته بودم ، لطفا ایشون رو به محل کارش ببرید و راهنماییش کنید .
روح افزا نگاهی به من انداخت و گفت :
_ خوشبختم خانم...
سریع بلند شدم گفتم :
_ غزل هستم ، غزل محجوب .
لبخندی زد و گفت :
_ من هم روح افزا هستم . خب دکتر شما دیگه امری ندارید ؟
دکتر یک بار دیگه سفرش منو کرد و من همراه خانم روح افزا از اتاق خارج شدم . اون چنان رفتار سردی داشت که حسابی ناراحتم کرد ؛ اما با این حال سعی کردم زیاد به روی خودم نیارم
در حین رفتن اطراف رو نشونم می داد . وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم گفت توی بقیه کارها خانم یعقوبی راهنماییتون میکنه .
و بعد رو به دختری که اونجا بود کرد و گفت :
_ خانوم یعقوبی ایشون خانم محجوبه ، پرستار جدید . بعد از این توی این بخش همکار شما هستند .
بعد رو به من کرد و گفت :
_ خانم محجوب ! خانم یعقوبی همکار شماست هر سوالی داشتید از ایشون بپرسید . فعلا! ...
و خیلی راحت رفت و من مات و مبهوت رفتنش رو تماشا می کردم . اون لحظه دختر دیگری اومد و خطاب به خانم یعقوبی گفت :
_ ستاره یه خبر جالب ... ستاره ؟
یعقوبی نگاهی به همکارش کرد و گفت :
_ چیه ؟
_ حواست کجاست ؟
_ هیچی ، راستی این خانم پرستار جدیده و همکار ماست .
نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و گفت :
_ اوه چقدر خوشگله !!!
لبخندی زدم و سلام کردم . هر دو یک صدا جوابم رو دادند . ستاره یعقوبی که به من معرفی شده بود ، دختر دوم هم " مینا شادی " بود. اونا کارهایی رو که به من مربوط میشد برام توضیح دادند . اون روز با چند نفر دیگه هم آشنا شدم . نگاه ها از همون روز اول دوستانه بود البته بعضی ها از اومدن من دلخور بودند ، اما برام مهم نبود . من کارم رو دوست داشتم و حاظر نبودم پا پس بکشم . با پزشکان بخش هم آشنا شدم خلاصه روز اول خیلی هیجان انگیز بود .
فصل دوم
یک هفته از ورودم می گذشت . کم کم به کارم وارد شده بودم و همه ی قسمت های بیمارستان رو به خوبی میشناختم . دلسوزانه به بیماران رسیدگی می کردم و محبتم رو خالصانه بهشون تقدیم می کردم . چند روز بعد وقتی سرکشی به بیماران تموم شد همراه ستاره توی ایستگاه نشسته بودیم و ستاره درباره ی خودش و خواستگاری که تازه براش اومده بود صحبت میکرد و چنان هیجان داشت که منو به خنده می انداخت . در اون لحظه ناگهان صدای فریادهایی ما رو به خودمون آورد . هر دو با عجله به طرف اتاقی که صدا از اون جا می اومد رفتیم . وقتی وارد شدیم مینا رو دیدیم که عصبی و خشمگین فریاد میکشید . نگاهی به بیماران اتاق انداختیم . دو پسر جوون روی تخت ها بودند حدس زدم که از دست اونا عصبانی شده . اونا می خندیدند و مینا در میون گریه می گفت دیوونه ها!
پسرهای جوون بی اعتنا به عصبانیت مینا میخندیدند . کیانوش ، بیماری که روی تخت شماره 3 بود با همون حالت خنده گفت :
_ تقصیر خودته چرا اومدی این اتاق ؟!
و باز زد زیر خنده . ستاره که مینا رو آروم می کرد . اون دو تا هنوز متوجه حضور من نشده بودند در واقه تا اون لحظه منو ندیده بودند و همچنان با بی نزاکتی مینا رو مسخره میکردند . با صدای بلند گفتم :
_ بس کنید . ساکت!
دو جوون متعجب نگاهم کردند و چنان مات ماندند که من فکر کردم چقدر قیافه ام وحشتناک شده . ستاره و مینا هم از سکوت ناگهانی اونا تعجب کردند . با خشم به کیانوش نگاه کردم .
_ واقعا خجالت داره هیچ معلومه که اینجا چه خبره ؟!
کیانوش نگاهی به تخت دوستش انداخت و نگاه من هم با کیانوش به سمت تخت دیگر برگشت . در همون لحظه اونو دیدم ماتم برد ! یه پسر جوون ، با موهای خرمایی روشن و لخت و پریشان روی پیشونی ، چشم های میشی با ابروهای کمانی و چقدر جذاب و گیرا . اون قدر قشنگ بود که مبهوت شدم . بینی قلمی با لبانی کوچیک و خوش ترکیب . ترکیب صورتش هر کسی رو به تحسین وا می داشت . با این حال فورا به خودم اومدم و همون طور با عصبانیت گفتم :
_ خجالت نمی کشید؟!
با صدایی آرام که دلم رو لرزوند گفت :
_ کاری نکردیم که نیازی به خجالت داشته باشه!
در این لحظه مینا با عصبانیت جواب داد :
R A H A
10-04-2011, 02:12 AM
_ کاری نکردید! کاری نکردی؟!
به مینا نگاه کردم .
_ خانم شادی آروم تر . این جا بیمارستانه حالام وقت استراحته . خانم یعقوبی ، ایشون رو ببرید بیرون ببینم چی شده .
ستاره اطاعت کرد و همراه مینا از اتاق بیرون رفتند . به دو جوان نگاه کردم و گفتم :
_ خب!... این جا چه خبر بود؟ چه اتفاقی افتاده؟!
کیانوش با لبخندی پر از تمسخر گفت:
_ اتفاق خاصی نبود . فقط تا همکار شما خواست یک مشت قرص جور وا جور به خورد ما بده ناگهان عنکبوتی زیبا و کوچولو جلوی چشماش ظاهر شد ...
یه هو خندید و خطاب به دوستش گفت :
_ راستی سیاوش چقدر خنده دار بود !
دوستش هم می خندید . فهمیدم قصد آزار داشتند و مینای بیچاره به دامشون افتاده بود . با عصبانیت نگاهشون کردم و گفتم :
_ منظورتون از این کارها چی بود ؟
سیاوش با خونسردی پاسخ داد :
_ ببینید خانم پرستار! ما دو نفر از عشوه و ناز دخترهایی مثل همکار شما هیچ خوشمون نمیاد . اصلا از این که دختر خانمی مثل همکار محترم شما پرستار ما باشه ناراحتیم !!
لبخند زنان ادامه داد :
_ حالا اگه خیلی نگرون همکارتون هستید بهتره بعد از این خودتون به ما رسیدگی کنین . چطوره؟!!!
با تعجب نگاهش کردم . پوزخندی گوشه لب های کوچیکش خودنمایی میکرد . با خشم نگاهی به هر دو انداختم و از اتاق خارج شدم . کنار مینا و ستاره رفتم . ستاره پرسید :
_ چی شده ؟!
با عصبانیت گفتم :
_ هیچی ، دیوونه ان !
مینا بغض آلود گفت :
_ به خدا قبض روح شدم نزدیک بود سکته کنم !
لبخند زنان پرسیدم حالا عنکبوت بود یا سوسک؟!
ستاره با خنده گفت :
_ معلوم نیست اما اینطور که مینا میگه سوسک بوده .
زیر لب گفتم :
_ این پسرهای پررو سوسک از کجا آورده اند؟!
اون لحظه دکتر افشار به طرفمون اومد . خیلی از پرستارها عاشقش بودند ؛ اما خیلی مغرور بود و توجهی به نگاه مشتاق پرستارها نمی کرد ، نمی دونم از جون من چی میخواست همیشه با لبخند مقابلم ظاهر میشد و چنان گرم صحبت میشد گویی که سال هاست منو میشناخت .
مینا هم یکی از علاقه مندان پر و پاقرص افشار بود . گفتم :
_ مینا عشقت داره میاد .
مینا با تعجب نگاهم کرد و هنوز جوابی نداده بود که افشار ایستاد و لبخند زنان گفت:
_ خسته نباشید خانم ها .
بعد با تعجب نگاهی کرد و گفت :
_ اتفاقی افتاده خانم شادی؟!
مینا سریع اشک هایش رو پاک کرد و با صدایی که به نظرم خنده دار بود گفت :
_ نه دکتر افشار چیزی نیست .
افشار به من نگاه کرد و گفت :
_ چی شده خانم محجوب؟
خیلی سرد جوواب دادم :
_ اتفاق خاصی نیفتاده . فقط خانم شادی کمی ترسیده اند !
_ از چی؟!
مینا گفت :
_ نه دکتر ترس چیه . من فقط ... فقط ...
افشار لبخند زنان گفت :
_ نکنه روح دیدی؟
پوزخند زنان خطاب به افشار گفتم :
_ بعضی ها کمتر از روح هم نیستند . مگه نه ستاره جون ؟
ستاره که متوجه منظورم شده بود خنده اش گرفت , اما مینا نگاهم کرد و گفت :
_ وای چی میگی .
با لبخند گفتم :
_ هیچی .
و به ستاره که سعی می کرد خنده اش رو مهار کنه نگاه کردم . در این لحظه خانم روح افزا با قدم هایی بلند به ما نزدیک شد تا رسید لبخند زنان گفت :
_ جناب افشار خسته نباشید !
افشار هم مودبانه پاسخش را داد و به طرف دیگر سالن رفت .
روح افزا به ما نگاه کرد و از مینا پرسید :
_ اتفاقی افتاده خانم شادی؟
مینا گفت :
_ نه خانم چیزی نیست .
روح افزا با ابروانی در هم به من نگاه کرد و رفت . زیر لب گفتم :
_ با خودش هم دعوا داره !
بعد از آن رو به مینا کردم و پرسیدم :
_ راستی داروهای اون دو تا رو دادی؟
_ نه همون اول بسم ا... همچین ترسیدم که خودم هم نفهمیدم چی کار باید بکنم .
خندیدم و گفتم :
_ عیب نداره خودم می برم میدم .
با داروها وارد اتاق شدم . گرم صحبت بودند لحظه ای ایستادم تا متوجه حضورم شدند . لبخند زنان گفتم :
_ داروهاتون رو فراموش کردین .
کیانوش گفت :
_ راست میگه سیا !
سیاوش نگاهی به من انداخت که بیشتر دلم رو لرزوند . گفت :
_ آره . فکر کنم راست میگه .
و لبخند زد . قرص هاشون رو که دادم سیاوش با صدای گیرایش گفت :
_ خانم پرستار؟!
برگشتم و ناگهان از دهنم پرید :
_ جانم !
لبخند بر گوشه ی لبان خوش ترکیبش جای گرفت .
_ می شه کمی اینجا بمونید ؟
_ چرا مگه اتفاقی افتاده ؟ نکنه شما هم از عنکبوت می ترسید .
کیانوش ساکت نظاره گر بود ! سیاوش گفت :
_ نه فقط حوصله امون سر رفته !
واقعا تعجب کرده بودم . کیانوش گفت :
_ من میخوام بخوابم و سیاوش عادت نداره ظهرها بخوابه! در ثانی حوصله اش از تنهایی سر می ره! شما اینجا کنارش بنشینید و صحبت کنید تا تنها نباشه!
هر دو منتظر بودند جوابم را بشنون . فهمیدم قصد آزار دارند . پوزخندی زدم و گفتم :
_ چه دوست بی معرفتی! رفیق نیمه راه شدین و میخواین دوستتون رو که به گفته خودتون بیشتر از جون دوستش دارید تنها بزارین و بخوابید؟! در ثانی من بشینم و راجع به چی صحبت کنم که حوصله اش سر نره ؟درباره دختران لوس و پر عشوه ای که می خوان نظر افرادی مثل شما رو جلب کنند یا درباره پسرانی که باعث آزار و اذیت اون دختر ها می شن؟!
کیانوش با تعجب نگاهم می کرد و سیاوش با تحسین!
بی توجه به آن ها به طرف در رفتم و در همان حال گفتم :
_ الان هم موقع استراحته نه صحبت های بی خودی !
بیرون اومدم و در دل خندیدم . در یک لحظه دلم میخواست بدونم پشت سرم چی میگن ! به همین خاطر پشت در ایستادم . کیانوش گفت :
_ این دسگه کی بود بابا؟!
صدای سیاوش را شنیدم که می گفت :
_ خیلی خوشم اومد به این میگن یه دختر خوب . فهمیدی کیانوش خان!
کیانوش خندید و در جواب سیاوش گفت :
_ آره فهمیدم دیگه نمی خواد توضیح بدی .
لبخندی زدم و به طرف ایستگاه رفتم ...
R A H A
10-04-2011, 02:12 AM
از اون روز به بعد تنها من به عنوان پرستار به اتاق اونا می رفتم و کارهای مربوط رو انجام میدادم . پرستارای دیگه از ترس ، جرئت نزدیک شدن به اتاق اونا رو نداشتند . وقتی زمان ملاقات میرسید خونواده هاشون میومدند و در بعضی مواقع هم عده ای جوون پر سر و صدا که مثلا برای عیادت اومده بودند!
نمیدونم چرا حس میکردم به سیاوش علاقه دارم . وقتی که نگاهم به نگاهش میفتاد دلم به لرزه می افتاد و وقتی لبخندش رو میدیدم قلبم به یکباره فرو میریخت ، اما در مقابلش حفظ ظاهر میکردم تا مبادا پی به احساسم ببره . حس میکردم دوستم داره ؛ اما با شیطنت رفتار میکرد . طوری صحبت میکرد که دوست داشتم ساعت ها بشینم و به سخنان دلپذیرش گوش بدم . دائما به اون فکر میکردم . در خیالاتم فرو میرفتم و خودم رو در کنارش حس میکردم ...
چند روز بعد ساعت ملاقات بود و من داشتم از راهرو میگذشتم که به اتاق اونا رسیدم . اتاقی که سیاوش اون جا خوابیده بود . در این لحظه دختر جوانی با صدای نسبتا بلندی گفت :
_ خانوم محجوب!خانوم محجوب!
با تعجب به طرف مقابل نگاه کردم . دختر جوان و قشنگی بود و با لبخند شیرینی نگاهم میکرد . پرسیدم :
_ با من کاری داشتید؟ شما رو به جا نمی ارم .
_ من سهیلا هستم . سهیلا راد .
متعجب نگاهش کرده و با لکنت پرسیدم:
_ شما با آقای سیاوش راد نسبتی دارید؟!
خندید و گفت :
_ البته اون برادرمه، سیا خیلی از شما تعریف میکنه و به همین خاطر خیلی دوست داشتم ببینمتون!
با تعجب پرسیدم :
_ از من تعریف میکنه؟!
خندید و گفت : مگه اشکالی داره؟
با خنده دستمو گرفت و منو به داخل اتاق برد . در اتاق خانم و آقای راد همراه پسری جوان که تقریبا شبیه سیاوش بود کنار خانم و آقای چاوشی که والدین کیانوش بودند ایستاده بودند . با ورود ما همه به طرفمون برگشتند . من سلام دادم . روی لبان سیاوش لبخندی نشسته بود که اونو جذاب تر میساخت . همگی جواب سلامم رو به گرمی دادند و سهیلا گفت :
_ معرفی میکنم . خانم پرستار خوشگل این بیمارستان خانم محجوب.
نگاهش کردم و لبخندزنان گفتم :
_ این طورم که میگی نیست ، شما لطف دارید .
تو این لحظه همون پسر جوان گفت :
_ خانم چرا شکسته نفسی می فرمایید! شما اون قدر زیبایید که ...
نگاهش با نگاه خشمگین سیاوش تلاقی کرد و باعث شد که دیگه ادامه نده . خندم گرفته بود .
سیاوش گفت :
_ خانم محجوب فکر کنم با پدر و مادرم آشنا باشید .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_ نه!
سهیلا با خنده گفت :
_ سیاوش ! خانم محجوب از کجا باید با ما آشنا باشه؟ این اولین باریه که ما ایشون رو میبینیم .
سیاوش گفت :
_ بله درسته . ببخشید خانم محجوب.
_ مهم نیست . با این حال خوشحال میشم با خونواده ی شما آشنا بشم .
سهیلا گفت :
_ اول از همه خودم رو معرفی می کنم . من سهیلا راد هستم خواهر سیا .
_ خوشبختم خانوم راد .
هر دو خندیدیم . بعد اون ادامه داد :
_ و ایشون مادرم اعظم خانم راد! پدرم جنابصابر راد و برادرم سیامک راد و خانم و آقای چاوشی!
همگی به لحن طنز آلود سهیلا خندیدیم و در آخر من گفتم :
_ بنده هم غزل هستم ، غزل محجوب . و از آشنایی با شما خونواده ی محترم خوشبختم .
آقای راد گفت :
_ ما هم همینطور دخترم ، نمیدونید این سیاوش هر بار چقدر از شما ...
سیاوش با صدای بلندی گفت :
_ بله بله پدر . من هر بار به شما میگم که چقدر پرسنل این بیمارستان دلسوزند .
سهیلا با خنده گفت :
_ برادر عزیز این که خجالت نداره .
و خانم راد گفت :
_ درسته! چطور وقتی ما صحبت میکنی خجالت نمیکشی ولی حالا ...
منظور اونا رو درک میکردم سرم رو زیر انداختم و گفتم با اجازه من مرخص میشم!
کیانوش گفت :
_ کجا خانم محجوب تازه صحبت ها گل کرده!
و لبخندی شیطنت بار بر لب نشاند .
نگاهش کردم و گفتم :
_ شما لطف دارید، اما صحبت ها بدون من هم ادامه پیدا میکنه .
و خندیدم .
سیاوش گفت :
_ حالا حتما میخواین برین؟!
نگاهش کردم و قلبم به تپش افتاد . با صدایی لرزان گفتم :
_ خب دیگه! پرستاری و هزار و یک کار!
بعد ادامه دادم :
_ خانم ها و آقایون از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم . با اجازتون من دیگه برم تا شما راحت باشید، فعلا خدا نگهدار .
و سریع از اتاق خارج شدم . ناگهان با دکتر افشار برخورد کردم .
لبخند زنان پرسید :
_ خیلی عجله دارید خانوم محجوب؟!
نگاهش کردم و گفتم :
_ کمی کار دارم آقای دکتر!
و سریع از کنارش گذشتم .این مرد هر وقت منو میدید میخواست سر صحبت رو باز بکنه ، خیلی پررو و سمج بود .
تا پایان وقت ملاقات خودم رو سرگرم کردم با اعلام پایان وقت ملاقات همه از بیمارستان خارج میشدند از سالن میگذشتم که خانواده ی راد و چاوشی رو مقابل خودم دیدم . نمیدونم چرا باز قلبم به تپش درومد . سهیلا لبخند زنان مقابلم ایستاد و گفت :
_ چرا تو اتاق نموندید تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
لبخند زنان گفتم :
_ آخه نمیشه از مسوولیتی که دارم شونه خالی کنم .
خندید و گفت :
_ خیلی خوبه!
خانم راد گفت :
_ عزیزم سعی کن دیگه خودت رو از ما قایم نکنی . ما دوست داریم بیشتر از این چهره ی ماهت رو ببینیم!
در حالی که گونه هایم گلگون شده بود سرم رو به زیر انداختم و گفتم :
_ شما لطف دارید .
خانم چاوشی گفت :
_ من هم با نظر خانم راد موافقم.
و بعد خداحافظی کردند و رفتند . نگاه های خریدارانه خانم راد و سهیلا ، جناب راد و سیامک باعث شده بود از مقابل دیدکان مشتاقان فرار کنم!
به طرف ایستگاه میرفتم که صدای سیاوش منو از حرکت باز داشت :
_ خانم محجوب!
به آرامی برگشتم و نگاهم توی چشمای مهربونش خیره موند . لحظاتی بعد گفت:
_ میخواستم با شما صحبت کنم . البته اگه بشه!
با تعجب پرسیدم :
_ درباره ی چی ؟
لبخند زنان گفت :
_ بعدا میگم .
R A H A
10-04-2011, 02:12 AM
و به داخل اتاق رفت . ایستاده بوده و از خودم میپرسیدم:«یعنی میخواد چی بگه؟ درباره چه موضوعی می خواد با من صحبت بکنه؟» قلبم تو سینه مثل تبل میکوبید .
_ کجایی دختر!؟حالت خوبه غزل؟
سرم و بلند کردم و ستاره رو دیدم . پرسید:
_ حالت خوبه؟!
_ آره ... آره خوبم . چطور مگه؟
_ هیچی . آخه تو این دنیا نبودی . بگو ببینم کجتها سیر می کردی؟
خندیدم و گفتم :
_ همونجایی که تو سیر میکردی .
و به طرف ایستگاه رفتم . دنبالم اومد و گفت :
_ ببینم نکنه برای تو هم خواستگار اومده؟
_ نه بابا .
روی صندلی نشستم و از داخل فلاسک برای خودم چایی ریختم . ستاره هم نشست و پرسید:
_ امشب تو شیفتی؟
_ آره
خندید و گفت :
_ مینا هم هست . امشب اون قدر حرف می زنه که سرسام می گیری .
در همین لحظه دکتر شاهرخ به ما نزدیک شد و ما به احترام اون بلند شدیم .
_ خسته نباشید . ببینم یه چایی برای من هم پیدا میشه!؟
لبخند زنان گفتم :
_ چرا که نه آقای دکتر .
خندید و گفت :
_ خیلی ممنونم خانم .
بعد ادامه داد:
_ پسرم قراره از خارج برگرده .
_ چشمتون روشن . معلومه که خیلی خوشحالید .
_ البته پسرم بعد از مدت ها به ایران بر میگرده .
_ تبریک میگم . اگه بابا و مامان بفهمند خیلی خوشحال میشن .
_ بله وقتی بهروز برگشت یه مهمونی میدیم که شما هم دعوتید .
با خنده گفتم :
_ ممنون اما به شرط سفارشی بودن !
_ حتما دخترم .
پس از رفتن دکتر ستاره گفت :
_ خیلی شارژ بود .
_ آره مگه نشنیدی که گفت پسرش بر میگرده .
_ آره شنیدم . راستی غزل شما با دکتر رابطه خونوادگی دارید؟
_ کم و بیش . راستش وقتی بچه بودم ... حتی تا همین چند سال پیش با دکتر و خونواده اش رفت و آمد زیادی داشتیم ؛ اما وقتی که پسرش از ایران رفت رابطه ی ما هم کم شد . نه به خاطر پسرشون بلکه به خاطر خانم شاهرخ . وقتی بهروز رفت اون دچار افسردگی شد و خیلی کم با کسی ارتباط داشت . پدرم و دکتر شاهرخ هنوز با هم در ارتباتند . مخصوصا از وقتی که من اینجا مشغول به کار شدم تماسشون بیشتر شده . حتی مادرم و خانم شاهرخ هم دوباره با هم ارتباط برقرار کردند . حالا چند سالی از افسردگی اون میگذره و حتما الان به خاطر بازگشت پسرش خیلی خوشحاله .
_ غزل پسرشون خوبه؟
_ ندیده عاشقش شدی؟!
_ نه با حرفا می زنی ها !ما که به خواستگارمون بله رو گفتیم . واسه ی تو میپرسم!
_ واسه من ؟
_ آره مگه عیبی داره؟
و خندید .
_ نترس این قدرها بی عرضه نیستم که رو دستتون بمونم .
هر دو خندیدیم و پس از ساعتی ستاره رفت و مینا اومد .
شب وقتی که به اتاق سه رسیدم قلبم ناخودآگاه شروع به تپیدن کرد . وارد شدم و کیانوش گفت :
_ به به وقت داروها هم که رسید!
لبخندزنان گفتم :
_ بله .
داروهای سیاوش را با دستانی لرزان دادم . پرسید :
_ قرص خواب که نیستند؟
_ نه چطور مگه؟
_ آخه امشب میخوام بیدار باشم!
_ چرا خوابتون نمیبره؟
_ نه اصلا .
_ خب میخواهید براتون قرص خوا ...
_ نه نه متشکرم . آه ...!
با آهی که کشید انگار قلبم فشرده شد . دوست نداشتم اونو ناراحت ببینم .
با نگرانی پرسیدم:
_ شما خوبید؟!
نگاهم کرد و لبخند زنان گفت :
_ بله اصلا نگرون نباشید، خوبم .
احساس کردم میدونه بهش علاقه دارم . به خاطر همین با خونسردی گفتم :
_ نگرون نیستم . خیالتون راحت .
نگاهش کردم و اون با تعجب پرسید :
_ واقعا؟
_ چی واقعا؟!
_ نگران نیستید ...
لبخندی زده و گفتم :
_ نگران سلامتی شما هستم نه نگران خودتون!
زیر لب با حالتی خشمگین گفت:
_ سلامتی من به خودم مربوطه .
_ چیزی فرمودید؟!
_ نخیر فقط اینکه ... اینکه ...
_ اینکه چی؟
با عصبانیت گفت :
_ هیچی .
و روشو از من برگردوند! لبخندی موزیانه زده و به کیانوش گفتم :
_ مثل اینکه دوستتون خیلی عصبی تشریف دارند .
اون در جواب گفت :
_ عصبی نیست عصبیش میکنند .
و خندید .
گفتم :
_ به عنوان یه دوست خوب و یا یه هم اتاق خوب مواظبش باشین امشب براش اتفاقی نیفته . آخه ...
نگاهم رو به سیاوش که با حالت قهر به طرف دیگری نگاه میکرد دوختم و ادامه دادم :
_ آخه خیلی وجودشون برامون با ارزشه .
خواستم از اتاق خارج بشم که کیانوش گفت :
_ همین رو میخواست بفهمه که فهمید!
با تعجب برگشتم و گفتم :
_ منظورت چیه؟
خندید و گفت :
_ از خودش بپرسید .
و دراز کشید و سرش رو با ملحفه پوشوند! به سیاوش نگاه کردم . با خنده نگاهم میکرد . گفت :
_ متشکرم !
_ بابت چی؟
_ دوباره بازی درنیار خانم پرستار اعتراف کردی .
_ به چی؟!
_ ای بابا خب به ... به
_ چرا شما همیشه حرف ها و جمله هاتون نیمه کارس؟!
_ برای اینکه چشمات نمیذارن!
_ چشمهای من؟! مگه این چشمای بیچاره چی کار میکنند که نمیذارند شما حرفتون رو بزنید؟!
_ هیچی مثل تیر قلبمو نشونه میگرند!
و باز به سوی دیگر نگاه کرد .
متعجب نگاهش کردم ، اما توی دلم ذوق زده بودم . لبخندی زدم و گفتم :
_ نمی دونستم چشمام تفنگند!
با تعجب پرسید :
_ تفنگ؟!
_ خب آره خودت گفتی قلبت رو نشونه میگیرند! نگفتی؟!
لبخندی زد و گفت :
_ می ترسم قلبم رو زخمی کنند .
خندیدم و با حالتی شرمگین گفتم :
_ نترس . تیرهای تفنگ چشمام مشقی اند نه واقعی!
در این لحظه کیانوش سرش رو از زیر ملحفه بیرون آورد و با خنده گفت :
_ خیلی باحالی خانم پرستار خوشم اومد .
و به سیاوش نگاه کرد و گفت :
_ ا... ببخشید یادم نبود که باید تا آخرش سرم رو زیر ملحفه نگه می داشتم!
به من نگاه کرد و گفت :
_ زودتر سرم رو بدزدم که تیرها بهش اصابت نکنند .
و با خنده ملحفه رو روی سرش کشید . موقع رفتن نگاهش کردم و گفتم :
_ شب به خیر .
لبخندی شیرین تحویلم داد و گفت :
_ ممنون شب تو هم بخیر ملکه قلبم .
دراز کشید و چشمانش رو بست و من با هیجان از اتاق خارج شدم . قلبم به شدت میتپید و دستام میلرزید . اما این لرز لرزش عشق بود . اون به من گفت:«ملکه قلبم» گفت که نگاهم مثل تیر قلبش رو نشونه میگیره . همون طور که نگاه اون قلب عاشقم رو زخمی کرده بود ، آه خدایا چقدر خوشحال بودم . به طرف ایستگاه رفتم . مینا پرسید :
_ چایی بریزم؟
لبخند زنان گفتم :
_ هر کاری دوست داری بکن مینا جون . آره بریز با هم بخوریم!
خندید و با تعجب پرسید :
_ چی شده؟ یه دفعه چقدر خوشحال شدی.
_ نمیدونم همین طوری خوشحالم .
R A H A
10-04-2011, 02:13 AM
فصل 3
اون شب زیبا ترین شب زندگیم بود و هرگز فراموشش نکردم . صبح روز بعد شیفت کاریم تموم شد و من باید به خونه میرفتم . اما دوست داشتم بمونم و اونو ببینم، اما نمیتونستم . به خودم تلقین کردم که نباید زیاد به روی خودم بیارم چون نمیخواستم سیاوش فکر کنه که من عاشق سینه چاک اون شدم . در صورتی که اصل قضیه این بود که من واقعا عاشق اون بودم . وقتی میخواستم به خونه برم، ابتدا وارد اتاق اونا شدم . هر دو خواب بودند . به چهره ی سیاوش خیره شدم . مژگان بلند و تابدارش روی صورتش سایه انداخته بود . چقدر آروم نفس میکشید . به خودم اومدم و با لبخندی از اونجا خارج شدم . به خونه که رسیدم یه راست به اتاق خودم رفتم و خوابیدم . آخ که چقدر دلم میخواست ساعت ها زود بگذره و من بتونم به بیمارستان برگردم .
ظهر سر میز ناهار بودیم که امیرحسین پرسید:
_ از بیمارستان چه خبر؟
لبخندزنان در جوابش گفتم :
_ سلامتی خبر خاصی نیست چطور؟
_ هیچی همینطوری پرسیدم! آخه تو اینقدر هولی که انگار از خونه فراری هستی!
_ اما آدمای عاقل چنین فکری نمیکنن .
_ من جدی گفتم غزل، چند روزیه که تو حال خودتی به اطرافت توجه نداری .
_ به نظر تو اشکالی داره؟!
_ نه اما دوست دارم مثل همیشه صدای خنده هات فضای خونه رو پر بکنه.
_ تو لطف داری برادر عزیزم؛ اما باور کن مشغله های کاریم اون قدر زیاده که گاهی خودم رو هم فراموش میکنم چه برسه به محیط اطراف.
در حالی که از سر میز بلند میشد با لبخندی موذیانه پرسید:
_ مشغله کاری ... یا فکری عزیزم!؟
با تعجب نگاهش کردم . از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت . بلند شدم و گفتم :
_ مامان دستتون درد نکنه . بذارید امروز من ظرف ها رو بشورم .
_ نه عزیزم تو خسته ای برو استراحت کن خودم میشورم .
_ ممنون مامان .
سریع از آشپزخونه خارج شدم . امیرحسین روی کاناپه لمیده بود و خیره به پنجره نگاه میکرد . رفتم و روی کاناپه کنارش نشستم . حرکتی نکرد . گفتم :
_ امیرحسین!
بی آنکه نگاهم کنه گفت :
_ جونم .
_ میتونم یه سوال بپرسم ، یه سوال کوچیک .
_ بپرس.
_ منظورت از مشغله های فکری من چی بود؟
نگاهم کرد و لبخند زنان گفت:
_ هیچی .
تو قبول کردی جواب بدی پس لطفا طفره نرو.
_ آخه ازچی؟یه حرفی زدم گناه که نکردم .
_ گناه کردی ، یه گناه بزرگ و من هرگز از گناه تو نمیگذرم!!
_ تو که دختر مهربون و خوبی هستی پس حتما منو میبخشی .
_ نه گناه تو نابخشودنیه .
خندید و گفت :
_ ای پرنسس زیبا مرا عفو کنید .
لبخند زده و مقابلش نشستم روی زمین نشستم . اخلاق بدی داشتم تا زمانی که از مسئله ای سر در نمی آوردم راحت نمیشدم . دستانم را روی زانوان امیرحسین گذاشتم :
_بگو دیگه .
_ چی رو؟
_ وای امیرحسین شوخی بسه جواب بده!
_ باشه منظورم همون مشغله های کاری بود . همین!
_ نه نمیتونم باور کنم چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی!
خندید و گفت :
_ ا ، مگه چشمهای من تازگی دهن باز کرده؟!
بلند شدم و گفتم :
_ واقعا که ...
به طرف اتاقم میرفتم که گفت :
_ امروز صبح اومدم بیمارستان!
برگشتم و گفتم :
_ بیمارستان؟برای چی؟
نگاهم کرد و گفت :
_ خب اومدم دنبالت تا بیارمت خونه . فکر میکردم خسته ای و...
_ اما من تو رو ندیدم .
_ ولی من تو رو دیدم .
_ اگه منو دیدی چرا نیومدی دنبالم؟
_ آخه دلم نیومد خلوتت رو به هم بزنم!!!
به طرف اتاقش میرفت که من سریع دست روی شونه اش گذاشتم و اونو به طرف خودم برگردوندم:
_ منظورت چیه، کدوم خلوت؟
لبخندی زد و گفت :
_ همون هایی که چشمهای خوشگلت رو خیره کرده بود . همون خلوت که تو دنیای امروزی ما بهش میگن خلوت عشق!
به اتاقش رفت و در رو بست . دهانم باز مونده بود .
یعنی چه؟ منظورش چی بود؟ صبح اومده بیمارستان و... حالا فهمیدم . حتما زمانی که تو اتاق سیاوش بودم . بهش نگاه میکردم منو دیده و ... پس چرا من اونو ندیدم . خدایا عجب مکافاتی!
وارد اتاقش شدم . روی تختش دراز کشیده بود . نگاهم کرد و گفتم :
_ تو رو خدا حرف بزن .
بلند شد و نشست .
_ خیلی خب بشین تا تعریف کنم.
روی صندلی نشستم و اون گفت :
_ صبح اومدم تو رو برسونم خونه و از اون طرف برم دانشگاه! لطفا حرفی نزن تا من همه چیز رو تعریف بکنم . رفتم محل کارت خانم یعقوبی رو دیدم . سراغت رو گرفتم و گفتند چند دقیقه پیش رفتی . تعجب کردم که چرا ندیدمت . داشتم از راهرو رد میشدم که چشمم به تو افتاد . و اتاق بودی . چنان محو تماشا بودی که من تعجب کردم . آروم ... خیلی آروم وارد شدم و تقریبا میشه گفت کنارت بودم . نقطه ی نگاهت رو تعقیب کردم تا اینکه نگاهم افتادبه ... چهره ی یک مرد جوان زیبا . تو چنان نگاهش میکردی که گویی سالها بود که میشناختیش . نگاهت برق خاصی داشت و لبخند محو لبانت واقعا تماشایی بود . اون قدر غرق بودی که متوجه من نشدی . من هم موندن رو جایز ندونستم و اومدم .
سکوت کرد و من هم در سکوت نگاهش کردم . لبخندی زد و گفت :
_ حالا راضی شدی؟
سرم رو پایین انداختم . چی داشتم که بگم . هنوز عاشق نشده ساز و دهل عاشقی ام عالم رو خبردار کرده بود . آهی کشیئم . امیرحسین گفت :
_ چرا آه میکشی . تو باید خوشحال باشی .
نگاهش کردم ، گفت :
_ تبریک میگم لطفا شیرینی ما یادت نره!
_ من کار بدی کرده ام؟
_ نه . چرا فکر میکنی کار بدی کرده ای؟ عاشقی کار بدی نیست . تازه من به کسی که تو عاشقش شدی حسودیم میشه .
و خندید . به طرفش رفتم و گفتم :
_ امیرحسین...
_ جونم ... ببین غزل این طوری اخم نکن . مطمئن باش من رازدار خوبی ام . عشق تو نسبت به او پسر خوشبخت ... مثل یه راز توی قلبم باقی میمونه . قول مردونه میدم .
لبخند زدم . دلم آروم شده بود . امیرحسین چنان آروم و مطمئن حرف میزد که من دیگه ترس و اضطراب نداشتم .
_ امیرحسین تو ... از دستم عصبانی نیستی؟
_ نه عزیزم . حالا لطفا تنهام بزار . میخوام استراحت کنم .
اشکی که نگاهش رو شفاف کرده بود ندیدم . در اون لحظه تنها به شادی خودم فکر میکردم . چون حس میکردم حالا یه همراز دارم . برادری خوب که از مکنونات قلبی ام آگاهه. برادر...! اون قدر تو این حس خوب غرق بودم که حتی نپرسیدم امیرحسین اگه دانشگاه نرفتی پس کجا رفتی؟
R A H A
10-04-2011, 02:13 AM
شب وقتی دور هم جمع بودیم پدرم با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_ چه خبر گلم؟
_ از بیمارستان پدر جون؟
_ آره دیگه.
با خوشحالی خندیدم و گفتم :
_ خبر خاصی نیست جز اینکه من به شغلم خیلی خیلی علاقه دارم .
مادر لبخندزنان گفت:
_ خوش به حال شغلت!
_ مسلما شما رو از کارم بیشتر دوست دارم .
لبخندی مهربان به رویم زد .
پدر گفت:
_ شاهرخ با من تماس گرفته بود میگفت قراره پسرش برگرده.
_ بله من هم میدونم . دکتر تو بیمارستان به من هم گفت قراره پسرش برگرده و به همین مناسبت میخواد مهمونی ترتیب بده . ما هم دعوتیم .
مادر گفت:
_ حالا دیگه خانم شاهرخ حالش بهتر میشه حتما خیلی خوشحاله .
_ معلومه! مادر یادتونه وقتی بهروز رفت خارج اون بیچاره چطور از پا افتاد . باور نکردنی بود .
پدر با خنده گفت :
_ درسته . مادر بهروز خیلی به اون علاقه داره . جون این مادر به یک دونه پسرش بنده . شنیدم شاهرخ میگفت همسرش برای بهروز از همه جا بی خبر حسابی نقشه کشیده .
مادر با تعجب گفت:
_ منظورت چیه؟
_ هیچی خانم . مثل اینکه خانم شاهرخ میخواد یکی از دخترانی رو که بهروز در جشن انتخاب میکنه براش خواستگاری کنه . با یک تیر دو نشان میزنه . هم مهمونی ورود اون و هم انتخاب یه همسر مناسب براش .
گفتم:
_ این خانم شاهرخ هم چقدر هوله! شده حکایت قضیه«سیندرلا» و کفش های بلورین!
مادر پرسید:
_ چرا مگه بده که میخواد برای پسرش زن بگیره؟
_ نه مادر؛ اما حداقل بزاره اون از راه برسه، عرق تنش خشک بشه بعد .
_ هرچه زودتر باشه بهتره. مام باید برای این آقا پسر خودمون یه فکری بکنیم .
لبخند زنان به امیرحسین که سکوت کرده بود نگاه کردم . گفتم:
_ درسته . باید برای داداشی من هم فکری بکنیم . چه معنی داره که حالا حالاها عزب باشه!
و خندیدم .
نگاهم کرد و گفت :
_ لطفا افکارت رو برای خودت نگه دار . من زن نمیخوام .
پدر گفت :
_ چرا پسرم؟نکنه منو دیدی ترسیدی و این تصمیم رو گرفتی!
مادر پرسید:
_ وا! مگه تو چته؟!
پدر خندید و گفت :
_ هیچی فقط یه زن خوب دارم .
من با خنده گفتم :
_ پدر جون چقدر شما ماشاالله شجاعید .
_ دیدی که نمیشه حرفی زد . اوضاع تو خط قرمز بود .
به شوخی پدر خندیدم . رو به امیرحسین کردم و پرسیدم :
_ تو چرا ساکتی؟ نمیخوای حرفی بزنی؟
_ خب دارم به حرف های شما گوش میدم . مگه بده؟!
_ بد نیست؛اما خوب هم نیست . نکنه از ازدواج میترسی . اما نکرون نباشی ها خودم دختری رو برات انتخاب میکنم که کیف کنی . ناراحت نباش .
بلند شد و گفت:
_ ممنون نیاز ندارم . شب همگی بخیر .
و به اتاقش رفت . مادر پرسید:
_ چرا ناراحت بود ؟
_ نمیدونم . من که تا حالا امیرحسین رو این طوری ندیده بودم .
شب رو با این فکر که فردا میتونم سیاوش رو ببینم آروم و راحت خوابیدم .
روز بعد با خوشحالی وارد بیمارستان شدم . تو ایستگاه مینا رو با یکی از پرستاران بخش 4 دیدم . احوالپرسی کردیم و بعد از تعویض لباسم به اتاق ها سر زدم . وقتی به اتاق سه رسیدم قلبم تپش خودش رو شروع کرد . پشت در نفسی کشیده و بعد وارد شدم .
_ سلام آقایون . صبحتون بخیر.
سیاوش با دیدنم نگاه پر برق و جذابش رو به نگاهم دوخت و هیجان زده گفت :
_ سلام خانم . چه عجب . تو که منو کشتی! بی خداحافظی گذاشتی رفتی؟!
کیانوش لبخندزنان گفت :
_ سلام خانم پرستار . صبح شما هم بخیر . خوب شد که اومدید چون این آقا سیا دیگه داشت منو دیوونه میکرد .
_ کار خیلی بدی میکردن!
سیاوش با لحن خاصی که دلم رو تو سینه می لرزوند گفت :
_ اما برای این کار بدی که انجام میدادم هم دلیل داشتم هم اجازه .
_ اولا چه دلیلی و ثانیا به چه اجازه ای؟
لبخند زنان گفت :
_ دلیلم این بود که چون خودم دیوونه بودم نمیتونستم آدم عاقلی رو تحمل بکنم . ثیا خود شما به من اجازه داده بودید سرکارخانم .
با تعجب گفتم :
_ من؟! کی و چه وقت چنین اجازه ای دادم؟
_ خوب شما از من دفاع کردید من هم پررو شدم .
کیانوش به شوخی گفت :
_ بابا خسته شدم با من هم حرف بزنید .
خندیدم و گفتم :
_ نگرون نباشید من دیگه دارم میرم حالا میتونید با دوستتون صحبت بکنید .
سیاوش گفت :
_ کجا میخوای بری. هنوز نیومده میری؟
لبخندزنان نگاهش کردم و گفتم :
_ جناب راد من که نمیتونم بیام تو این اتاق و به شما نگاه کنم . من کارهای دیگه ای هم دارم .
با حالت قهر گفت :
_ اولا جناب راد اسم داره و شما هم این قدر راد راد نکنید . ثانیا شما پرستار مخصوص من هستید و باید اینجا باشید .
خندیدم و به کیانوش نگاه کردم . ب خنده گفت :
_ تا حالا سابقه نداشته این طوری با دختری حرف بزنه . چه قدر دوستتون داره خوش به حالتون .
_ چه از خود راضی!
خواستم از اتاق خارج بشم که سیاوش گفت :
_ خانم پرستار .
بدون اینکه برگردم به تقلید از خودش گفتم :
_ اولا خانم پرستار اسم دارند و شما هم انقدر پرستار پرستار نکنید . در ثانی یک کمی هم مهربون تر باشید . فعلا با اجازه .
R A H A
10-04-2011, 02:13 AM
و رفتم . به سایر اتاقها هم سری زدم . توی راه رو با دکتر شمس برخورد کردم . با هم همگام شدیم . پرسید:
_ از دو تا شیطون اتاق سه چه خبر ؟
_ خبر خاصی نیست . پسرای خوبی شده اند .
خندید و گفت :
_ چه خوب باشند چه بد دیگه فرقی نمیکنه !
با تعجب پرسیدم :
_ چطور؟
_ قراره مرخص بشن . الان هم برای معاینه آخر اون جا می رم .
ایستادم و پرسیئم:
_ مرخصشون میکنید؟!
برگشت و گفت :
_ بله چیزی شده؟
_ نه نه . فقط کمی تعجب کردم . فکر میکردم زودتر از این ها مرخص بشند .
خندید و گفت :
_ معلومه که شما هم از دستشون خسته شدید .
سرم رو پایین انداختم . دکتر افشار از مقابل داشت می آمد :
_ سلام جناب شمس!
_ سلام افشار. چطوری؟
مشغول گپ زدن بودند که گفتم :
_ دکتر شمس من میرم اتاق سه شما هم بیاین .
_ باشه ، حتما .
افشار گفت :
_ معذرت میخوام خانم محجوب سلام!
بدون نگاه جواب سلامش رو دادم و رفتم . ناراحت شده بودم . انگاری که تمام غم های عالم رو تو دلم ریخته بودند . چرا باید به این زودی مرخص بشند! اصلا چرا باید سیاوش از این جا بره؟ با خودم کلنجار می رفتم و اون قدر تو اندوه خودم غرق بودم که وقتی سرم رو بلند کردم خودم رو تو اتاق دیدم که اون دو تا با تعجب نگاهم میکنند . کیانوش پرسید:
_ اتفاقی افتاده خانم پرستار؟
با حالت بغض گفتم :
_ نه چیزی نشده .
نفس بلندی کشیدم و لبخند زنان گفتم :
_ یه خبر براتون دارم .
سیاوش پرسید :
_ خوبه یا بد؟
نگاهش کردم :
_ خیلی خوبه و مطمئنم خوشحال میشید .
_ خب چیه؟
_ شما دو نفر ...امروز مرخص می شید .
هر دو به یک باره پرسیدند :
_ چی؟ مرخص میشیم؟!
_ خب آره . مگه عیبی داره؟باید خوشحال باشید .
کیانوش گفت :
_ من که خیلی خوشحالم . تو چی سیا ... آخ! تو حتما خیلی ناراحت میشی .
_ جناب راد ... آه ببخشید یادم رفت که شما اسم دارید! سیاوش خان شما خوشحال نیستید؟
نگاهم کرد و پرسید:
_ تو خیلی خوشحالی؟!
برای اینکه حرصش رو در بیارم ذوق زده گفتم :
_ خب آره . خیلی!!
_ واقعا که ... منو باش که فکر کردم ناراحتی؟
_ ا! چرا این فکرو کردی . دلیل خاصی داره؟
پرسید :
یعنی تو ... اصلا ناراحت نیستی؟
_ خب نه . چرا ناراحت باشم؟
با صدای بلند گفت :
_ برای اینکه من دارم می رم !
خندیدم و گفتم :
_ رفتنی باید بره . دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .
با صدایی بلند تر گفت :
_ داری اعصابم رو خورد میکنی ها!
خندیدم و پرسیدم :
_ چرا؟ من که کار بدی نکردم .
به کیانوش نگاه کردم و ادامه دادم :
_ مثل اینکه دوست شما کمی ناراحتی اعصاب داره ها . یادت باشه که بعدا اونو پیش یه روانپزشک ببری.
کیانوش در حالی که میخندید گفت:
_ چشم حتما یادم نمیره .
سیاوش گفت :
_ آخه تو چرا این قدر رفتارت متغیره.
_ من که همیشه همینطورم . آقای چاوشی من فرق کرده ام ؟
_ نه . فکر نکنم خانم پرستار .
_ تو لطفا خفه شو کیا ... واسه ی من بلبل زبون شده!
کیانوش با خنده گفت :
_ آخه دیوونه چرا این طوری میکنی . مرخص بشیم که راحت تری .
_ راحت تری یعنی چه ؟
_ از این نظر که میتونی به راحتی هر جایی که خواستی ایشون رو ببینی و باهاش صحبت کنی .
پرسیدم:
_ ایشون کی هستند آقای چاوشی؟
با خنده گفت :
_ ایشون یعنی دوم شخص جمع دیگه خانم پرستار .خندیدم و در این لحظه دکتر شمس وارد شد :
_ چطورید بچه ها . اخم ها رو ببین !
لبخند زنان گفتم :
_ دکتر مثل اینکه خیلی به آقایون خوش گذشته چون ناراحت رفتنشون هستند .
_ به قول دکتر افشار با وجود پرستارایی مثل شما باید هم ناراحت باشند که دارند میرند .
سرم رو به زیر انداختم و سیاوش پرسید:
_دکتر افشار کیه؟
نگاهش کردم . شمس در حالی که لبخندی بر لب داشت و مشغول معاینه گفت :
_ دکتر جوان و فعال ماست .
سیاوش نگاهم کرد و طعنه زنان گفت : دکتر جوان و فعال شما! بله صحیح .
گفتم : دکتر زیاده ایشون هم یکی از اوناست .
و کیانوش گفت :
_ بله . حتما یکی از همین آق دکترهاست .
اما سیاوش دست بردار نبود . با اخم نگاهم میکرد و با انگشت برام خط نشون می کشید . خنده ام گرفته بود و اون بیشتر حرص میخورد .
دکتر گفت :
_ امروز شما مرخص میشید و به سلامتی تشریف می برید .
کیانوش گفت :
_ دست و پنجه ات درد نکنه آق دکتر . دیگه داشتیم روی این تخت می پوسیدیم .
_ پس به خاطر رفتن خوشحالید!
_ بله که هستم آق دکتر . باید باشم . مگه نه سیا ...
سیاوش سکوت کرده بود . دکتر گفت :
_ خب دیگه امروز میتونید با خونواده تون تشریف ببرید منزل . به سلامت .
با خنده از اتاق خارج شد . من نیز قصد رفتن داشتم که سیاوش گفت :
_ صبر کن . بیا اینجا ببینم!
با تعجب کنارش رفتم و گفتم :
_ بله . امری بود؟!
_ افشار کیه؟
_ ای بابا ! گفتم که یه دکتر با شور و حال، شاعر مسلک و عاشق پیشه!
می دونستم با این حرف آزارش میدم ؛ اما دست خودم نبود .
کیانوش با خنده گفت :
_ تازگی ها خیلی حساس شده . میترسم کار دست خودش بده .
گفتم :
_ این دیگه مشکل خودشونه .
خواستم برم که سیاوش دوباره گفت :
_ صبر کن .
برگشتم و پرسیدم :
_ بله؟ باز هم میخوای دعوام کنی؟
لبخندی زیبا به رویم زد و با لحنی خاص گفت :
_ خیلی دوستت دارم !!
ماتم برد . کیانوش زد زیر خنده و من سریع از اتاق خارج شدم . جمله اش مثل تیر خورد وسط قلبم . چقدر جمله اش برای من لذتبخش بود . تک تک کلماتش بوی عشق رو به همراه داشت . بوی وفا و صفا و ... و من چقدر از شنیدن این جمله از زبون سیاوش هیجان زده شدم .
R A H A
10-04-2011, 02:14 AM
وقت ملاقات ، خونواده هردو اومده بودند . این بار کیمیا - خواهر کیانوش - هم همراهشون بود در دل آه می کشیدم چون وقت رفتن ، سیاوش من رو هم با خودشون می بردند و این خیلی برام سخت بود . اون میرفت و من می موندم . اون می رفت و نمیدونستم که آیا دوباره برمیگرده و آیا من دوباره گرمی نگاه مهربونشو حس میکنم .
وارد اتاق شدم . در ظاهر خودم رو شاداب نشون دادم . در جواب سلامم به گرمی به رویم لبخند زده و پاسخم رو داند . سهیلا کنارم ایستاد و کیمیا رو به من معرفی کرد و کیمیا با تحسین نگاهم کرد .
_ چقدر زیبا و دوست داشتنیه!
کیانوش گفت :
_ کیمیا جون گول این ظاهر زیبا و مهربون رو نخوری ها1 نمیدونی این خانم پرستار به ظاهر مهربون چه ها که با ما نکرده!
و خندید .
با تعجب پرسیدم :
_ منظورتون منم آقای چاوشی مگه چکارتون کردم؟
_ هیچی! فقط رفیق دوست داشتنیه منو دیوونه کردید .
سیامک گفت :
_ کیانوش جون ، سیا از اول هم دیوونه بود .
همه خندیدند و کیانوش در جواب گفت :
_ نچ نچ نچ . نمیدونی سیامک اون به سر حد جنون رسیده امروز نزدیک بود دکتر شمس بیچاره رو خفه کنه چون گفته بود دکتر افشار بیچاره به خانم پرستار نگاه کرده! وای وای نمیدونی . نزدیک بود بعد از دکتر خانم پرستار زیبا و مهربون ما رو هم خفه کنه!
شرمگین سرم رو به زیر افکندم و سیاوش گفت :
_ بهتره زیاده روی نکنی . خوشمزگی بسه آقا کیا .
سهیلا خندید و گفت :
_ بابا ما خودمون خوب می دونیم که سیا با دیدن پرستار زیبای این بیمارستان کمی دیوونه شده ؛ اما دیگه بیشتر از این خجالت زده اش نکنید!
به سهیلا نگاه کردم و گفتم :
_ بهتره من دیگه برم . ببخشید .
خانم راد گفت :
_ کجا دخترم . تا حرف به جاهای قشنگ می رسه تو میخوای بری؟!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
_ جاهای قشنگ؟!
سیاوش گفت :
_ مامان اذیتش نکن!
همه خندیدند . پدرش گفت :
_ نترس پسرم . شوخی میکنیم!
کیمیا گفت :
_ سیاوش خان می ترسند خانم پرستار برنجه و دیگه بر نگرده .
و سیامک گفت :
_ نترس سیا جون . خانم پرستار جایی رو نداره بره .
از شرم و خجالت داشتم آب می شدم . دلم میخواست برم بیرون و نفسی بکشم ، اما نمیشد . سیاوش لباس هاش رو پوشیده بود و چنان زیبا شده بود که دلم نمیخواست چشم از صورتش بردارم ، اما نمیشد . خجالت میکشیدم نگاهش کنم؛ اما اون بدون هیچ شرمی نگاهم می کرد . یعنی همه نگاهم می کردند و من زیر خط مستقیم و مشتاق نگاهشون قادر به نفس کشیدن نبودم .
کیمیا پرسید :
_ شما چرا ساکتید خانم محجوب؟
_ از گفته های شما فیض می برم !
کیانوش گفت :
_ اما ما دوست داریم از گفته های شما فیض ببریم نه شما از گفته های ما!
_ آقای چاوشی بهتره آماده بشید چون باید برید .
_ درسته . مثل اینکه خیلی عجله داری ما بریم یا شاید عجله داری که فقط من برم .
لبخند زنان گفتم :
_ اختیار دارید بنده نه عجله ای دارو و ... نه اصراری .
سیاوش پرسید :
_ مامان نمیشه من همینجا بمونم؟
_ نه عزیزم . حالا تحمل کن به وقتش!
سهیلا گفت :
_ آره داداش جون نترس . خانم محجوب قول میدند که منتظر تو بمونند!
متعجب به سهیلا نگاه کردم و سیامک گفت :
_ خانم محجوب خونواده ی ما همیشه همینطوری اند . رک حرفشون رو میزنند . شما هم دیگه عضوی از مایید .
با دهنی باز به سیامک چشم دوختم . خانم راد دستم رو گرفت و گفت :
_ تو خوشگله تنها کسی هستی که دل پسر منو برده ای . بنابر این میخوام تو رو برای سیاوش خواستگاری بکنم . موافقی عزیزم؟
این طوریش رو دیگه ندیده بودم . دیگه داشتم از خجالت از پا در میومدم . راستش هیجان زده شده بودم . قلبم به شدت میزد و من میترسیدم که اونا صدای قلبم رو بشنوند .
سهیلا گفت :
_ تو رو خدا حرف یزن . آره یا ... آره؟
چشمم به سیاوش افتاد که لبخند زنان و مشتاقانه نظاره گر بود با دیدن اون آروم شدم . لبخند بر لبانم نشست و سهیلا و کیمیا و سیامک و کیانوش یک صدا هورا کشیدند!
در این لحظه افشار و ستاره و مینا با تعجب وارد اتاق شدند . افشار پرسید :
_ عذر میخوام اتفاقی افتاده؟
به افشار نگاه کردم و برای این که کسی به موضوع پی نبره گفتم :
_ نه نه دکتر افشار فقط یه شوک بود . همین!
لبخند زنان پرسید :
_ شوک؟!برای کی خانم محجوب؟
سیاوش به افشار نگاه کرد و با طعنه پرسید :
_ پس جناب افشار ، دکتر جوون و فعال بیمارستان شما هستید؟
افشار به اون نگاهی کرد و گفت :
_ بله . با اجازه تون . مشکلی هست ؟
_ خیر فقط خیلی تعریف شما رو شنیدم . دکتر شاعر مسلک جوان و فعال ...!!
از طرز نگاه و گفتار سیاوش ترسیدم . گفتم :
_ دکتر سیاوش خان ... یعنی آقای راد خیلی مایل بودند که شما رو ببینند!
دکتر با تعجب پرسید :
_ منو؟!
سیاوش نگاهم کرد و گفت :
_ ببینم من کی ...
_ سیا... یعنی آقای راد خواهش میکنم . مگه شما نبودید که می گفتید ای کاش دکتر افشار ، پزشک جوان و فعال رو می دیدم!!
و با چشم و ابرو از اون خواستم ادامه نده . برام لبخندی زد و گفت :
_ اوه بله بله! من مایل بودم دکتر افشار رو ببینم .
کیانوش با خنده زیر لب به آرومی گفت :
_ البته بالای دار.
کیمیا، سهیلا و سیامک که شنیده بودند به زحمت خنده شون رو مهار کردند . مینا رو به افشار گفت :
_ دکتر قرار بود بریم آزمایشگاه .
_ بله بله درسته . با اجازه همگی ... راستی خانم محجوب من میتونم بعدا با شما صحبت کنم؟
تا خواستم حرفی بزنم سیاوش با خشم پرسید :
_ راجع به چی؟!
و سهیلا گفت :
_ خب داداش من و کیمیا که گفتیم میخواهیم بریم موزه . درباره ی اون صحبت بکنیم .
با نگاه از سهیلا تشکر کردم ، اما سیاوش دست بردار نبود . گفت :
_ آقای افشار درباره ی چی میخواهید صحبت کنید ؟
از ترس لبم رو گاز گرفتم . افشار با تعجب به اون نگاه کرد .
_ اما من نمیخوام با شما صحبت بکنم .
کیانوش گفت :
_ دکتر جان ببخشید . ایشون فکر کردند میخواهید با اون صحبت کنید . خب دیگه خداحافظ!
ستاره میخندید و مینا و افشار متعجب بودند . با رفتن اونا وجود دیگران رو نادیده گرفتم و خطاب به سیاوش گفتم :
_ آبروم رو بردی . تو که می بینی اون چقدر مودبه . چرا این طوری کردی؟
سیاوش لبخند زنان نگاهم کرد و گفت :
_ خب دوست نداشتم باهات حرف بزنه .
بقیه میخندیدند و خانم راد گفت :
_ امان از دست این پسر .
شرمگین سرم رو به زیر افکندم و گفتم :
_ با اجازه من دیگه میرم .
سیاوش پرسید :
_ کجا میری؟
به آرومی غریدم :
_ کیرم حلوا بپزم!!
کیانوش گفت :
_ حلوا؟ مگه کسی مرده؟!!
گفتم :
_ بله قراره بمیره ...
سهیلا با خنده گفت :
_ داداش جون کم این خانم پرستار رو اذیت کن . جواب رد میده ها .
خندیدند و من بیشتر خجالت کشیدم . خانم راد گفت :
_ عزیزم به دل نگیر . منظوری نداره . خب تقصیر اون صورت خوشگلته که هر مردی رو حسود و حساس میکنه .
نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیدونستم! ممنون که گفتید .
سیاوش جلو اومد و گفت :
_حالا ناراحت نباش . خواهش میکنم .
لبخند زد و ادامه داد :
_ تا حالا از کسی معذرت خواهی نکرده ام ؛ اما این بار استثنائا به تو میگم که خانم پرستار عزیز ببخشید . معذرت میخوام . حالا آشتی!
داغ شده بودم . به آرامی گفتم :
_ امان از دست تو!
خندید و با صدای بلند گفت :
_ ما آشتی کردیم .
سیامک گفت :
_ نمیریم خونه؟
گفتم : اگه با حساب داری تسویه کردید و دیگه کاری نمونده میتونید برید .
سیاوش گفت :
_ الان شیفت کاری تو هم تموم میشه پس بیا با ما بریم!
نگاهش کردم و با تعجب گفتم :
_ کجا بریم؟!
خندید و گفت :
_ حالا نمیبرمت خونمون نترس . میرسونمت خونه خودتون!
و سهیلا با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید :
_ این خیلی عالیه خانم محجوب!
نگاهش کردم و گفتم :
_ فعلا با اجازه .
R A H A
10-04-2011, 02:18 AM
و چنان سریع از اتاق خارج شدم که کسی نتونست مانعم بشه . به راستی تا به حال با چنین آدمایی رو به رو نشده بودم . چقدر راحت حرف میزدند . انگار من همین حالا جواب مثبت داده بودم که اینطور خودمونی حرف میزدند . این سیاوش دیوونه هم که اصلا خجالت نمیکشید .
بعد از تعویض لباس به طرف ایستگاه رفتم و پست رو تحویل دادم کارم کمی طول کشید . مدتی گذشته بود که به قصد ترک بیمارستان راهی شدم . وقتی نگاهم به اتاق سه افتاد غصه دار شدم . خالی بود . حتی نشده بود که از سیاوش خداحافظی کنم . از کسی که برام از تمام دنیا ارزشمند تر بود . اون اولین کسی بود که حس میکردم تا این حد دوستش دارم .
از بیمارستان خارج شدم و تا خواستم از خیابان بگذرم ناگهان اتومبیلی مقابل پایم ترمز کرد، وحشتزده به عقب پریدم و با خشم به اتومبیل نگاه کردم . تا خواستم حرفی بزنم راننده با خنده پیاده شد . خدای من! سیاوش بود با تعجب نگاهش کردم . خندید :
_ چیه چرا این طوری نگاهم میکنی خانم ناز نازی قهر قهرو! لبخند بزن .
با حرص گفتم :
_ خجالت داره .
_ چی؟ من که کار خلافی نکردم .
_ نزدیک منو زیر بگیری .
_ من؟ ا ... خانم چرا تهمت میزنی . من بیچاره رفتم خونه ماشین رو ورداشتم و برق آسا اومدم این جا که حداقل با عشقم خداحافظی کنم!
خنده ام گرفته بود ، اما خودم رو کنترل کردم و گفتم :
_ عشقمون نیازی به خداحافظی نداشت .
دلم میخواست صبر میکردم و باهاش حرف میزدم اما غرورم اجازه نمیداد . دلم نمیخواست در مقابل اون ابراز احساسات کنم . در مقابل سیاوش خلع صلاح بودم ، اما با این حال سعی می کردم با هزار بار جون کندن رفتارم رو عادی نشون بدم . بدون توجه به اون به طرف دیگر خیابون رفتم . فریاد زد :
_ کجا میری؟ میخوام برسونمت .
جوابی ندادم . منتظر تاکسی ایستاده بودم . اتومبیل ها بوق میزدند اما من عمدا ایستاده بودم و حرکتی نمیکردم . دلم نمیخواست به این زودی برم اما باید بر احساسم غلبه میکردم . اونم به ماشین تکیه زده بود و به من نگاه میکرد . معلوم بود میخواد ظاهرش رو خونسرد نشون بده .
بالاخره سوار تاکسی شدم و اون چنان با تعجب نگاهم کرد که خنده ام گرفت . وقتی به خونه رسیدم از کار خودم پشیمون شدم . من سیاوش رو دوست داشتم ؛ اما این غرور لعنتی نمیذاشت ابرازش کنم ...
شب با امیرحسین به اتاقش رفتم و با ذوق تمام ماجرا رو براش تعریف کردم اون فقط در سکوت گوش میکرد . در آخر گفتم :
_ اما امیرحسین من دیگه تو بیمارستان سیاوش رو نمیبینم .
و اون در جوابم گفت :
_ بهتر!
با تعجب پرسیدم :
_ منظورت از بهتر چی بود ؟!
_ هیچی هیچی! فقط این که میتونی از این به بعد با خیال راحت کارت رو انجام بدی!
با ناراحتی گفتم :
_ اما دیگه خیالم راحت نیست . امیرحسین من دیگه اونو نمیبینم .
با بی حوصلگی بلند شد و گفت :
_ خب میگی چیکار بکنم؟ آخه عزیزم اگه اون تو رو دوست داشته باشه میاد و بهت سر میزنه .
گفتم :
_ آره درسته . حتما میاد . یعنی باید بیاد . و گرنه من میمیرم!
بلند شدم و ادامه دادم :
_ حالا بیا بریم شام بخوریم .
_ من اشتها ندارم .
_ برای چی . نکنه مریضی .
_ نه مریض نیستم . تو برو . میخوام تنها باشم .
با تعجب نگاهش کردم و بیرون اومدم . رفتا امیرحسین تغییر کرده بود . هرروز بی اشتها تر از روز پیش میشد و رنگ و رویش پریده تر از قبل . پدر و مادر نگرون حالش بودند و از اون میخواستند که به پزشک مراجعه کنه اما اون میگفت حالش خوبه و به پزشک نیاز نداره . احساس میکردم امیر بیمار جسمی نبود بلکه روحا بیمار بود و این باعث میشد که جسمش هم بیمار شه .
R A H A
10-04-2011, 02:18 AM
فصل 4
تایک هفته به بیمارستان میرفتم و می اومدم اما خبری از سیاوش نبود . از این که اونو نمیدیدم دلگیر و آشفته بودم . توی بیمارستان با کسی صحبت نمی کردم . ستاره و مینا که از دوستان صمیمی ام بودند از رفتارم تعجب میکردند . افشار نیز مرتب راهم رو سد میکرد و میخواست سر صحبت رو باز کنه که من مانع میشدم و میگفتم :« دکتر چیزی نگید چون حالم خوب نیست» و اون بیچاره هم دیگه چیزی نمیگفت . دکتر شاهرخ هم تا منو میدید میگفت :« تا یه هفته دیگه پسرم ایرانه»
پنجشنبه زودتر کارم رو تموم کرده و از بیمارستان خارج شدم . اصلا دل ودماغ نداشتم . دلم میخواست با خودم خلوت کنم . از دست سیاوش عصبانی بودم . با اینکه می دونست دوستش دارم منتظرم میگذاشت .
راه میرفتم و غر میزدم . تو حال وهوای خودم بودم و بی هدف پیش میرفتم که متوجه شدم وارد پارک شده ام . چندان شلوغ نبود . تصمیم گرفتم روی نیمکتی بشینم تا کمی حالم بهتر بشه . به منظره مقابلم چشم دوخته بودم . دلم میخواست سیاوش هم توی اون لحظات کنارم میبود و با هم این همه زیبایی رو تماشا میکردیم . با آنکه از دستش عصبانی بودم ؛ اما با این حال خیلی دوستش داشتم . همون طور به رو به رو نگاه میکردم که ناگهان شاخه گل سرخی از بالای سرم روی لباسم افتاد . چنان ترسیدم که با جیغ بلند شدم و کیفم روی زمین افتاد . صدای خنده ای منو متوجه کرد . برگشتم و سیاوش رو دیدم . همونطور میخندید اما من نه میخندیدم و نه حرفی میزدم . افرادی که میگذشتند با دیدن این صحنه می خندیدند و از مقابلم میگذشتند و این بیشتر عصبانیم میکرد . پس از این که تقریبا خنده اش فروکش کرد گفت :
_ سلام خانم خانوما . حال شما . خوب هستید که!؟
حرفی نزدم و اون ادامه داد :
_ ا ...! چرا ساکتی ؟ ببینم از این که منو میبینی خوشحال نیستی؟
خوشحال بودم با تمام وجود اما عصبانی از اینکه چرا این رفتار عجیب ازش سر زده بود . گفتم :
_ نه اصلا از دیدنت خوشحال نیستم . خیلی هم عصبانیم . آخه این چه کاری بود که تو کردی؟
_ من که کاری نکردم . گل بهت دادم کار بدی کردم ؟ تازه خانم مغرور این اصلا کار درستی نیست که گل اهدایی کسی رو به زمین بندازی .
خم شد و کیف و شاخه گل را برداشت . مستقیم توی چشمام خیره شد و تیر نگاهش وسط قلبم رو نشونه گرفت و به هدف خورد . با لبخندی که زد چنان منو مجذوب کرد که تمام ناراحتیم رو فراموش کردم . لبخند زدم و با ملایمت گفتم :
_ به خاطر گل ممنون لطف کردی .
لبخندش عمیق تر شد و گفت :
_ خواهش میکنم . منم چون ترسوندمت معذرت میخوام .
ادامه داد :
_ خب عزیزم حالت چطوره ؟
خندیدم و گفتم :
_ اولا سلام . ثانیا تشکر حالم خوبه .
دوباره نشستم و اونم کنارم نشست . پرسید :
_ چه حالی داری ؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
_ منظورت چیه ؟ باید چه حالی داشته باشم .
لبخندی زد و گفت :
_ خب برای اینکه بالاخره بعد از یک هفته منو دیدی خوشحالی یا باز هم ناراحت؟
اون چه توی دلم بود بی اختیار بر زبونم اومد .
_ حس میکنم که الان بهترین لحظه ی عمرمه . نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم .
سیاوش بعد از لحظاتی گفت :
_ خانم پرستار نمیدونید چطور منو دیوونه ی خودتون کردید ، نمیدونید چه طور منو آواره خیابون های تهرون کردید!
R A H A
10-04-2011, 02:18 AM
فصل4 (قسمت دوم)
خندیدم و گفتم:
-آقای راد.نمی دونی چطور با این غیبتت قلب عاشقم رو شکستی.نمی دونی که چقدر انتظار کشیدن سخته.چرا یه هفته نیومدی؟چرا؟
لبخند زنان گفت:
-برای اینکه تو رو تنبیه کنم.آخه خانم خوشگله اون چه کاری بود که کردی.چرا وقتی اومدم دنبالت با بی محلی گذاشتی رفتی.
-خوب تقصیر خودت بود تو چرا اون طور منو جلوی همه خجالت زده کردی؟
-آخه عزیزم تو دیگه مال منی!ما عاشق هم هستیم.
لبخند زنان با شوخی پرسیدم:
-چه کسی گفته من عاشق جناب عالی ام؟
-خودت رو لوس نکن.چند لحظه پیش اعتراف کردی؟
خندیدم و گفتم:
-راستی از قول من از خانواده ات عذرخواهی کن که بی خداحافظی گذاشتم رفتم.
خندید و گفت:
-اون روز بعد از رفتن تو همه به من تشر زدن که چرا درست حرف نمی زنم.پدر و مادرم هم می گفتند صدات کنیم برای خداحافظی اما من نداشتم.آخه می خواستم برگردم و تنهایی ازت خداحافظی کنم.
-دیدی که تنها هم نتونستی با من حرف بزنی.
-آره.بس که تو لجباز و مغروری.
-من؟خب خودت باعث عصبانیتم می شی...دیگه داره دیر می شه.من باید برم.
-خودم می رسونمت.
-ممنونم.
با هم به طرف اتومبیلش رفتیم.در جلو رو باز کرد.
-بفرمایید ملکه قلبم!
لبخندی زدم و گفتم:
-عقب بشینم راحت ترم.
-اما من دوست دارم جلو بشینی.
-به قول مادرت هنوز زوده.
-اما پرستار...یعنی...
خندیدم:
-پرستار اسم داره.تازه من تو بیمارستان پرستارم بیرون از اونجا غزلم.
-چشم غزل جان!اما جلو.
برای اینکه حرف خودم رو به کرسی بشونم عقب نشستم و سیاوش بی حرف پشت فرمان جای گرفت.
-آروم تر برو تا آدرس رو بگم.
-لازم نکرده. خودم بلدم.
-از کجا؟تو که تا حالا نیومدی خونه ما.
-داخلش نه.اما رو به روی در خونه تون ساعت ها نشسته ام وبه در زل زدم.
پرسیدم:
-جدی؟
-آره.خیال کردی این یک هفته چه کار می کردم؟صبح به صبح جلوی بیمارستان گوشه ای می ایستادم تا تو رو ببینم.غروب هم تو رو تعقیب می کردم و وقتی می رفتی تو خونه من پشت در می ایستادم و به جای پاهات نگاه می کردم!
-متأسفم که این طوری شد.
-در عوض تنبیه شدی.درسته؟
-خیلی بی رحمی!
پس از طی مسیر مقابل منزلمون نگه داشت لبخند زنان پرسیدم:
-ممنون.چقدر می شه؟
نگاهم کرد و گفت:
-برو خجالت بکش.راستی غزل از فردا خودم می برمت.
-نمی شه.اولاً که فردا جمعه اس.ثانیاً من دیگه سوار ماشین تو نمی شم.امروز هم استثناء بود.
-اما آخه...
-دیگه آخه نداره.همینه که هست حرف هم نباشه.
-پس من همین امشب میام و تو رو می برم محضر و اون وقت تو دیگه حرفی نمی زنی.
خندیدم و گفتم:
-امشب دیگه نمی شه.خسته ام خوابم میاد.
پیاده شدم و گفتم:
-در ضمن این شاخه گل رو یادگاری نگه می دارم.فعلاً خدانگهدار.
پشت در خانه ایستادم،زنگ رو فشار دادم و براش دست تکون دادم.وقتی که وارد شدم،امیر حسین اولین کسی بود که به پیشوازم اومد:
-چرا دیر کردی؟
نگاهش کردم و لبخند زنان گفتم:
-سلام یادت رفته؟
-سلام،اما چرا دیر کردی؟
-هیچی.رفتم کمی قدم زدم دیر شد.
به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم.وقتی کنار بقیه توی پذیرایی نشستم پدر گفت:
-حتماً خیلی خسته ای.
-نه پدر جون اصلاً خسته نیستم.
-بیا چایی بخور عزیزم.می دونم که خسته ای.
از مادر تشکر کردم و گفتم:
-چه خبر:
پدر با خنده گفت:
-خبری نیست دخترم.شب مهمون داریم.شاهرخ با همسرش می یاد.
لبخند زنان گفتم:
-خوش اومدن.
رو به امیر حسین ادامه دادم:
-راستی تو چرا نگرونم شده بودی.می ترسیدی دزد منو ببره؟
-نه.می ترسیدم دشمن ببره!
متعجب پرسیدم:
-دشمن؟
تلفن زنگ زد و امیر حسین به طرف تلفن رفت.منظورش رو نفهمیده بودم.اما در اون لحظات به خودم گفتم حتماً قصد شوخی داشته....
اون شب آقای شاهرخ همراه همسرش به منزل ما اومدند.
پس از سالها خانم شاهرخ رو می دیدم.با چند سال پیش تفاوتی نداشت تازه به نظرم اومد جوونتر شده!از دیدنش خیلی خوشحال شدم.وقتی همه نشستیم متوجه نگاه های خیره و خریدارانه خانم شاهرخ شدم.گفت:
-تو چه خوشگل شدی!
لبخند زنان تشکر کردم.
دکتر در ادامه سخنان همسرش افزود:
-بله خانم.این غزل خانم زیبا ذکر خیرش تو بیمارستان ورد زبون همه اس!
با تعجب پرسیدم:
-مثلاً چه کسانی؟
خندید و گفت:
-نام ببرم؟
-بدم نمی یاد بشنوم.
پدر خطاب به دکتر کرد و گفت:
-بهرام جون فقط مراقب باش.چون اگه نام ببری فردا کله همه رو تو بیمارستان می کنه.
همه خندیدند و من گفتم:
-پدر عزیز دارید از من دفاع می کنید؟
مادر گفت:
-عزیزم پدرت راست می گه دیگه!
خانم شاهرخ گفت:
-بایدم این طور باشه.ماشاءا...همین بهرام از روزی که تو رو دیده مدام تو خونه ازت تعریف می کنه.خیلی از آخرین باری که دیدمت فرق کردی.ماشاءا... برای خودت خانمی شدی!
امیر حسین زیاد صحبت نمی کرد.تو حال خودش بود و من از این همه تغییر اون تعجب می کردم.
آخر شب وقتی خانم و آقای شاهرخ می خواستند برند رسماً ما رو برای مهمونی هفته بعد دعوت کردند.
روز بعد صبح زود امیر حسین وارد اتاقم شد.متعجب شدم و پرسیدم:
-اتفاقی افتاده؟
نگاهم کرد و با صدای گرفته گفت:
-نه.نه اتفاقی نیفتاده.چطور؟
-آخه سابقه نداره صبح به این زودی بیای تو اتاق من.
-می خواستم باهات صحبت کنم!
-صحبت؟راجع به چی؟من می خواستم بخوابم.امروز روز تعطیله.
-درسته اما بهتره تا پدر و مادر بیدار نشده اند صحبت کنیم.
-آخه چرا؟ببینم چی شده امیر حسین؟
پرسید:
-غزل...تو دیشب با سیاوش بودی؟
-چطور؟چیزی شده؟
نشست روی صندلی و گفت:
-فقط بگو آره یا نه؟
-که چی بشه؟تازه من می خواستم همه چیز رو تعریف کنم.اما نه حالا.این وقت صبح.
-متوجه ام اما می خوام بدونم.
-خیلی برات مهمه؟
-نه...یعنی آره.
خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:
-حالا می تونم بخوابم.
-بخوابی؟نه.چرا؟
با تعجب پرسیدم:
-حالت خوبه امیر حسین؟مدتیه تو حال خودتی.چته؟
-هیچی فقط خسته ام!
بلند شد و ادامه داد:
-پس دیروز با سیاوش بودی.
-آره.وای امیر حسین...بعد از یه هفته اومد دیدنم.اون قدر هیجان زده شدم که حد نداشت.اصلاً دلم نمی خواست لحظاتی رو که با سیاوش بودم تموم بشه.
آهی کشید و گفت:
-همه چیز تموم شد!!
با تعجب نگاهش کردم:
-تو چیزی گفتی؟
-نه.حالا بخواب.
و رفت!واقعاً تعجب کرده بودم امیر حسین عوض شده بود.آخه این سؤال ها برای چی بود.این وقت صبح با اون چشمهای پف کرده چرا اومده بود از من سؤال کنه.فقط به خاطر سیاوش؟! عجیب بود.آره همه چیز برام عجیب بود.تموم حرفا و حرکاتش تموم رفتارهای غیر منتظره اش.دیگه از اون امیر حسین شاداب و خندون خبری نبود.دیگه مثل سابق نبود.تو خودش بود خیلی کم با بقیه حرف می زد و بیشتر تو اتاقش بود.اون روز و روزهای دیگه چیزی نفهمیدم.
به بیمارستان می رفتم.سیاوش هر روز سر راهم بود عاشقانه به من سلام می کرد و من با لبخند جوابش رو می دادم.بعد از ظهرها وقتی می گفت برسونمت قبول نمی کردم.به نظرم کار درستی انجام می دادم.شاید هم می خواستم با این همه ناز کردن بیشتر اسیرش کنم.اما در کل از این که هر روز می دیدمش خیلی خوشحال بودم.
به روز مهمونی که به مناسبت ورود بهروز پسر دکتر شاهرخ برگزار می شد،نزدیک می شدیم.بیشتر از من مادر نگرون لباسم بود!دوست داشت لباس زیبایی تنم کنم اما برای من اهمیت نداشت.دیگه به فکر لباس و مد روز نبودم فقط به سیاوش فکر می کردم.به عشقم.
روز چهارشنبه بود وقتی از سرکارم برگشتم خیلی کسل بودم.آخه اون روز سیاوش نیومده بود.
وقتی دور هم نشستیم پدر که در حال مطالعه روزنا مه ای بود لبخند زنان پرسید:
-چه خبر دخترکم؟!
-سلامتی.خبر خاصی نیست.
-کسی به تو خبری نداده؟
-مثلاً چه خبری؟
مادر با سینی چای وارد شد و گفت:
-وای بهرام جون چرا این قدر هولی؟!!!
-مامان چیزی شده.خبریه؟
امیر حسین متفکرانه به گوشه ای چشم دوخته بود و حرفی نمی زد.پدر نیز شوخی می کرد و می خندید.دیگه حوصله ام سر رفته بود.گفتم:
-ای بابا.خب بگو چه خبر شده؟کلافه شدم.
مادر لبخند زنان گفت:
-عزیزم ناراحت نباش چیزی نشده.
-خب حداقل بگید چی شده.
امیر حسین خیلی با خونسردی گفت:
-هیچی.قرار فردا خواستگار بیاد!!
با تعجب به اون که به من زل زده بود،نگاه کردم.پدر لبخند زنان گفت:
-امیر حسین زدی تو ذوق همه.قرار بود هیجان انگیز بگیم.
-اما هیجان نداشت پدر.غزل باید می فهمید چه هیجان انگیز باشه چه نباشه!
زدم زیر خنده و گفتم:
-آخه خواستگاری از من تازگی داره که شما می خواستید هیجان انگیز باشه!در ثانی من به کدوم خواستگار جواب بله دادم که این یکی دومی باشه.
مادر گفت:
-اما بالاخره که باید جواب بله رو بدی.
-بله اما حالا نه.چون اصلاً خیال ازدواج ندارم.
امیر حسین خندید و گفت:
-چه خب شد!
با تعجب نگاهش کردم.گفت:
-از این که حالا حالا ها خیال ازدواج نداری خوشحالم!!
متعجب شده بودم اون که به تازگی اصلاً لبانش به خنده باز نمی شد حالا با شنیدن این جمله گل از گلش شکفته شده بود.
-حالا کی هستند مامان؟
-نمی دونم.یک خانمی صبح تماس گرفت.پس از کلی احوالپرسی گفت می خوان بیان خواستگاری.
-وا.خودشون رو معرفی نکردند؟
-خانومه می گفت تو اونا رو می شناسی.
با تعجب پرسیدم:
-می شناسم؟
پدر گفت:
-کلک خودت رو به اون راه نزن.معلومه که می شناسی.
.خب اگه می شناختم که خودم می گفتم باور کنید نمی شناسم.
امیر حسین گفت:
-خب یکی هست دیگه.اصلاً مامان می گفتید ما دختر نداریم.
لبخند زنان گفتم:
قربون داداش گلم برم.حرف حساب همینه.
-یعنی چی امیر حسین...از کجا معلوم.شاید اومدند و تو هم پسندیدی.
-محاله!آخه من تازه مشغول به کار شدم.در ثانی مگه شما از دستم خسته شدید که می خواین شوهرم بدین.
پدر گفت:
-تو نور چشم ما هستی دخترم.اما دختر رفتنیه.
-قربونتون برم باباجون اما من بیخ ریشتون هستم.
اون شب کلی صحبت کردیم درباره خواستگاری و آینده و خیلی مسائل دیگه.واقعاً نمی دونستم خواستگار کیه.به خصوص که گفته بود من می شناسمشون!من جز سیاوش کس دیگه ای رو نمی خواستم.عاشقش بودم و می خواستم فقط مال اون باشم.
روز بعد،مادر شروع کرد به گردگیری و پاکیزگی خونه.پدر و امیر حسین هم به دستور مادر برای خرید شیرینی و میوه رفته بودند.من گفتم:
-آخه مامان جون این یکی رو هم که می خوایم رد کنیم پس برای چی این قدر زحمت می کشی؟
-خب عزیزم نمی شه که خونه نا مرتب باشه.در ثانی از کجا معلوم که رد کنیم؟!
-مامان طوری صحبت می کنین که انگاری واقعاً من اونها رو می پسندم.
-شاید این طوریه!!
تا غروب همه کارها ردیف شده بود.دور هم نشسته بودیم من به شوخی می گفتم از خواستگار خبری نیست و همه سرکاری بوده.اما با شنیدن صدای زنگ همه به هم نگاه کردیم و مادر لبخند زنان گفت:
-اومدند.
من بلند شدم و به دستور مادر به آشپزخونه رفتم.پشت میز نشستم و به لیوان های خالی که قرار بود توش شربت بریزم زل زدم.صداشون رو می شنیدم.یک لحظه ناگهانی فکری شیطانی به ذهنم رسید لبخند زنان بلند شدم و ظرف محتوی فلفل را برداشتم.با شیطنت به لیوان ها نگاه کردم خندیدم و زیر لب گفتم،((حالا ببینم کیه که جرأت کرده بیاد خواستگاری من.))
شربت ها رو ریختم و بعد تو لیوان آخری یک قاشق فلفل ریختم و سریع به هم زدم.همون موقع مادر اومد و گفت:
-چه کارمی کنی؟چند بار صدات زدم.
-هیچی هیچی.داشتم شربت می ریختم .شما برین من هم اومدم.
مادر رفت و من سینی رو با لبخند برداشتم و به طرف پذیرایی رفتم.سرم رو پایین انداختم و خیلی خشک سلام دادم.جواب سلامم رو که شنیدم تعجب کردم.چقدر صداهاشون برام آشنا بود.سینی رو مقابل خانم گرفتم.اون تشکر کرد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.نزدیک بود از هوش برم.
خدای من.اعظم خانم مادر سیاوش بود.عجب بدبختی!
با لکنت گفتم:
-اِ...شما هستید.وای تو رو خدا ببخشید.من فکر کردم...فکر کردم...
سهیلا با خنده گفت:
-نمی دونستی مائیم درسته؟
پس از لحظاتی که سوءتفاهمات برطرف شد درست و حسابی به همه سلام دادم و وقتی نگاهم به سیاوش افتاد دلم ریخت با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید اون قدر ناز و خواستنی شده بو که حد نداشت.
می خواستم چگونگی آشناییم رو با خونواده راد تعریف بکنم که مادر با خنده گفت:
-بهتره اول شربت ها رو تعارف بکنی عزیزم.
تازه آروم شده بودم که با شنیدن اسم شربت دلم فرو ریخت.با ترس شربت ها رو تعارف کردم.لیوان محتوی فلفل مانده بود که به سیاوش رسیدم.در دل دعا می کردم تعارف بکنم و اون نخوره،اما راحت تر از این حرف ها بود.لبخند زنان برداشت و گفت:
-ممنون این شربت خوردن داره!
واقعاً هم که خوردن داشت.روی صندلی نشستم و با نگرونی به شربت و سیاوش چشم دوختم.مادر منو به خودم آورد و گفت:
-عزیزم مگه نمی خواستی ماجرای آشنایی ات با این خونواده محترم رو بگی؟
-آه بله بله.
بعد از لحظاتی شروع کردم به تعریف از روزی که سیاوش رو به بیمارستان آوردند و...کل ماجرا رو تعریف کردم.البته با کمی سانسور.همه با چشم هایی مشتاق نگاهم می کردند و ماجرا رو می شنیدند.حتی خود خانواده راد!در آخر که صحبت هایم به پایان رسید ناگهان سیاوش مثل برق گرفته ها از جا پرید و فریاد زد:
-وا سوختم!!!
من هم مثل ترقه پریدم و با انگشت به سمتی اشاره کردم.
-دستشویی اون طرفه.تا بیشتر نسوختی بدو.
اون رفت و من به لیوان نگاه کردم.شکمو تمام شربت رو سر کشیده بود و توقع داشت نسوزه!اما تقصیر اون نبود تقصیر فلفل بود که کبابش کرده بود.
همه از حرکت سیاوش تعجب کرده بودند و می پرسیدند:
-چی شده؟
سیامک گفت:
-والله داشت شربت می خورد که یک دفعه داد زد.
هم خنده ام گرفته بود هم نگرون بودم.هر کس چیزی می گفت تا این که سیاوش به اتاق برگشت و خیره نگاهم کرد.ترسیدم.مادرش پرسید:
-سیاوش جون چی شده؟همچین پریدی که گفتم جن دیدی!
سهیلا گفت:
-شاید هم پری دیده باشه.
و خندید.
اما سیاوش توجهی به اونا نکرد و مثل مجسمه ای خشمناک به من چشم دوخته بود و من با حالتی عصبی می خندیدم و با نگرونی به اون چشم دوخته بودم.سیامک گفت:
-سیاوش چرا ساکتی؟چی شده؟
سیاوش با صدای گرفته رو به من کرد و گفت:
-اگه منو نمی خواستی از اول می گفتی.دیگه زهرمار دادنت چی بود؟می خواستی برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم؟
-خب من از کجا می دونستم که تو می خوای بیای؟!
مادر با تعجب پرسید:
-چی شده؟
سیاوش گفت:
-چیز مهمی نیست.فقط غزل خانم به جای شربت زهرمار به خورد من داد.ببینید زبونم سرخ سرخ شده!
با پروویی جواب دادم:
-مگه قبلاً سرخ نبود که حالا شده!
نگاهم کرد:
-دستت درد نکنه جواب من این بود؟
ناراحت شدم.حس می کردم نگاهش دیگه عاشقونه نیست.دلم گرفت.یک لحظه حس کردم سیاوش رو از دست دادم.مظلومانه نگاهی به سیاوش کردم تازه متوجه دیگرون شدم وبا شرم سرم رو پایین انداختم طوری که اونا فقط عرق شرمم رو می دیدند.صدای شلیک خنده اونا طنین انداز فضای خونه شد.خانم راد با خوش زبونی گفت:
-یه سوءتفاهم بود که برطرف شد سیاوش تو هم سخت نگیر غزل جون شوخی کرد.حالا که طوری نشده.
سیاوش با تعجب گفت:
-مادر من داشتم می مردم این چه شوخی ای بود؟!
با ناراحتی گفتم:
-متأسفم به خدا فکر نمی کردم این طوری بشه.
بغض گلویم رو گرفت.
آقای راد گفت:
-حالا از این حرف ها بگذریم ما که عروسمون رو پسندیده ایم نظر شما چیه جناب محجوب؟
پدرم گفت:
-من هم حرفی ندارم وقتی ببینم غزلم موافقه من هم موافقم.
و مادر رضایتمندانه گفت:
-من که از قبل یه چیزهایی فهمیده بودم.من هم موافقم.
R A H A
10-04-2011, 02:19 AM
فصل 4(قسمت آخر)
سیاوش نیم نگاهی به من انداخت و لبخند زد.از تصور این که منو بخشیده آروم شدم و به لبخندش پا سخ دادم.محفل گرمی بودم.همه می گفتند و می خندیدند.من که خیلی خوشحال بودم.مخصوصاً از این بابت که پدر و مادرم هم سیاوش رو تأیید کرده بودند.تنها کسی که در جمع ناراحت و مغموم بود امیر حسین بود.دلیلش رو نمی دونستم.خونواده راد به اصرار والدینم برای صرف شام موندند نگاه های گرم سیاوش سرشار از عشق بود.عشقی که گویی من با اون دوباره متولد شدم.نگاه گرمش،سخنان شیرینش،و لبخند پرمهرش به من آرامش می داد.عشق رو به من ارزانی می کرد.سیاوش دلخوری رو فراموش کرده بود و دوباره همون مرد مهربون و عاشق بود.
همون شب سهیلا انگشتری رو که تهیه کرده بودند به عنوان حلقه نامزدی توی انگشتم انداخت و گفت:
-خیلی دوستت دارم زن داداش جون.
من شدم نامزد سیاوش.قرار شد تا روزی که خودشون تعیین می کردند این طوری باقی بمونیم تا بعد عقد کنیم و مدتی بعد جشن عروسی راه بیندازیم.
هر دو خانواده کاملاً راضی بودند.خونواده راد همه مسائل خودشون رو برای ما بازگو کردند همه راضی بودند جز امیر حسین.تنها کسی که هیچ تمایل و علاقه ای به ازدواج من نداشت!...
پس از رفتن اونا پدر با مهربانی منو به آغوش کشید و گفت:
-خوشحالم دخترم و تبریک می گم.
مادر گفت:
-فکرش هم نمی کردم امشب،شب نامزدیت بشه.خواستگاری و نامزدی با هم شد.
پدر گفت:
-می گفتم چرا خواستگار رو رد می کنه ها.پس بگو خبرهایی بوده!
-نه باور کنید.من تازه با سیاوش آشنا شدم.
-به هر حال خیلی خوشحالم...امیر حسین کجاست؟
-عجیبه.معلوم نیست این پسره چش شده؟!
پرسیدم:
-حالا کجاست؟
وبه طرف اتاقش رفتم.وارد شدم.روی تخت دراز کشیده بود و گریه می کرد.با تعجب وارد شدم و به طرفش رفتم:
-امیر حسین!
گویی تازه متوجه من شده بود بلند شد و سریع اشک هایش رو پاک کرد.با بغض گفت:
-چی شده؟
-چرا گریه می کنی امیر،اتفاقی افتاده؟
-نه.چیزی نیست.
-به خاطر منه؟
-نه چرا باید به خاطر تو باشه؟
-برای این که جواب مثبت دادم.راستی نظرت راجع به سیاوش چیه؟
-پسر خوبیه.تبریک می گم.
و صداش گرفت!
پرسیدم:
-پس چرا رفتارت این قدر تغییر کرده؟من دوستت دارم تو برادرمی،برادر عزیزم.
ناگهان فریاد کشید:
-من برادر تونیستم.دیگه به من نگو برادر می فهمی؟!!
با ترس بلند شدم:
-یعنی چی امیر حسین؟چرا داد می زنی؟این مزخرفات چیه که می گی؟اصلاً تو چته؟
و از اتاقش خارج شدم.پدر و مادرم پرسیدند:
-چرا داد و بی داد می کرد:
-هیچی.خودش هم نمی دونه چی می گه.داد می زنه که من برادر تو نیستم.پسره دیوونه!
حس کردم رنگ چهره اونها به وضوح پرید.مادر گفت:
-حتماً حالش خوب نیست.
و پدر با صدایی لرزان گفت:
-دخترم بهتره بری استراحت کنی.فردا باید بریم مهمونی و نباید خسته و کسل باشیم.
شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.رفتار امیرحسین به راستی عجیب شده بود.همیشه وقتی خواستگاری برام می اومد اون عصبی و ناراحت می شد.و وقتی من جواب منفی می دادم خوشحال می شد.این بار هم تا وقتی می گفتم ردشون می کنم خوشحال بود.اما وقتی فهمید اون پسر سیاوشه عوض شد.چرا؟!چرا مایل نبود من ازدواج کنم،چرا؟اون روزها سؤالات زیادی تو ذهنم انباشته شده بود و آزارم می داد،اما وقتی جواب سؤالاتم رو گرفتم دنیا در برابر چشمانم تار شد.
روز بعد،بعد از صرف صبحانه مادرم گفت:
-بهتره کارهاتون رو انجام بدین که بعد از ظهر حاضر باشیم.
امیر حسین با صدایی گرفته و چشم هایی پف کرده پرسید؟
-برای چی؟
با خوشحالی گفتم:
-قراره بریم جشن اومدن بهروز پسر دکتر شاهرخ.
-من که اصلاً حوصله ندارم.
پدر گفت:
ولی باید بیای.تو بهروز دوستای دوران کودکی هستید.تازه دکترم ناراحت می شه.
گفتم:
-به خاطر من بیا.
نگاهم کرد و درخشش برقی گذرا توی چشماش باعث لرزش وجودم شد.لبخندی زد که از یک برادر سراغ نداشتم.شاید هم خیالاتی شده بودم.
-باشه به خاطر تو هم شده می یام.
مادر گفت:
-مثل این که دیشب هم خوب نخوابیدی پسرم.برو استراحت کن که سرحال بشی.
اون بدون هیچ حرفی بلند شد و به اتاقش رفت و من به لبخندش فکر می کردم.
تا ساعت 3 خودم رو سرگرم کردم.مهمونی ساعت 4 بود.لباس زیبایی پوشیدم و موهام رو آرایش کردم.پدر و مادرم هم حاضر ایستاده بودند.امیر حسین هم لحظاتی بعد اومد.من با دیدنش لبخند زنان گفتم:
-مثل این که تغییر اخلاقت صدمه ای به ذوق سلیقه ات نزده!مگه قراره بریم خواستگاری که این قدر خوش تیپ کردی؟!
مادرم با شوق گفت:
-ماشاءا...پسرم دست صدتا داماد رو از پشت بسته.
امیر حسین لبخندی زد و گفت:
-بس کنید.به خاطر مهمونی خوش تیپ کردم که نگن بچه گداست!!!
پرسیدم:
-منظورت چیه؟
فقط گفت:
-هیچی!
وقتی به خونه دکتر رسیدیم.بیشتر مهمون ها اومده بودند.با ورودمون دکتر و همسرش با خوشرویی و به گرمی از ما استقبال کردند.خانم شاهرخ لبخند زنان رو به من کرد و گفت:
-عزیزم چقدر قشنگ شدی.
تنها با لبخندی تشکر کردم و بعد اون والدین و برادرم رو دست دکتر سپرد و دست منو کشید و گفت:
-بیا ببینم بهروز تو رو می شناسه یا نه؟!
منو با خودش به طرف یک عده پسر و دختر جوون برد.مقابل پسری ایستادیم و بعد گفت:
-بهروز عزیزم!بگو ببینم این خانم خوشگل رو می شناسی یا نه؟
به بهروز نگاه کردم اون جوانی زیبا با اندامی تنومند و برازنده بود.چشمان مشکی با ابروانی به هم پیوسته و بلند داشت وقتی لبخند می زد بر زیبایی چهره اش افزوده می شد.با چشمانی مشتاق نگاهم کرد و با صدایی بم و مردانه گفت:
-چهره ایشون خیلی برام آشناست،اما حدس زدن مشکله!
تو ذهنم سیاوش و بهروز رو مقایسه می کردم.به نظرم سیاوش خیلی زیبا بود البته شاید به نظر من این طور بود،اما واقعاً بهروز جوون زیبا و دلنشین بود.تو اون لحظات خونسرد نگاهش می کردم.خانم شاهرخ گفت:
-پسرم کمی فکر کن.حتماً غزل جون رو می شناسی...
-خدایا باور نمی کنم که ایشون همون غزل کوچولو باشه.اوه غزل از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
-متشکرم منم از دیدن شما خیلی خوشحال شدم.
و لبخند زدم.
-بهروز جون غزل رو به تو می سپرم.یادت باشه از مهمون مخصوص من خوب پذیرایی کنی!
و لبخند زنان از کنارمون دور شد.وقتی نگاهم به بهروز افتاد نگاه گیرای اونو روی چهره ام ثابت دیدم.لبخند زنان گفتم:
-نمی خوای دوستانت رو به من معرفی کنی؟
-اوه چرا،حتماً!
به دختری که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
-ایشون بهاره دختر عموی من هستند و ایشون پسر دایی بنده پژمان.سعید و سروش پسر خاله ها و سارا دختر دایی من هستند.دیگرون هم که اون طرفند،بقیه جوون های فامیلند.
-از آشنایی با همه شما خوشوقتم.من هم غزل هستم.
اونا هم از آشنایی با من ابراز خوشبختی کردند همه دور هم نشستیم جمع گرم و خوبی بود همه شوخی می کردند و میخندیدند و صحبت ها حسابی گال انداخته بود.من شنونده بودم.راستش کمی هم معذب بودم به خاطر نگاه های گاه و بی گاه بهروز احساس بدی داشتم اون ناگهان چنان به چهره ام زل می زد که همه متوجه می شدند و می خندیدند و من خجالت می کشیدم.بهاره نگاه هایی حاکی از ناراحتی به من می کرد،اما من توجهی نداشتم.پس از لحظاتی امیر حسین به طرفمون اومدو بهروز با دیدنش از جا بلند شد و همدیگه رو در آغوش کشیدند.خوش و بش گرمی با هم کردند و من با شادی گفتم:
-می دونید چند ساله همدیگه رو ندیدید.
امیر حسین نگاهم کرد و گفت:
-هزار سال.
نشستند و امیر گفت:
-غزل بیا کنار من.
خودش رو روی صندلی جمع و جور کرد و من با لبخند کنارش نشستم.
بهروز خندید و گفت:
-خواهرت رو که نمی دزدند این طوری تنگ هم نشسته اید.
راست می گفت من و امیر حسین به هم چسبیده بودیم.
-امیر حسین بهتر نیست سر جای خودم بنشینم؟
-نه.بهتره همین جا کنار من باشی.نمی خوام از دستت بدم!
و با این کلام چهره اش رو برگردوند.باز حرفها از سر گرفته شد.می گفتند و می خندیدند،اما من دیگه توجهی نداشتم.اول بیاد حرف های امیر بودم بعد به یاد سیاوش افتادم و چهره اش رو مقابل خودم تجسم کردم.تو خیالات خودم بودم که بهروز پرسید:
-غزل خانم،به چی فکر می کنید؟!
لبخند زدم و مثل بچه های شیطون گفتم:
-به یه چیزی دلت بسوزه!
و خندیدم.
بهاره رو به بهروز کرد و پرسید:
-بهروز جون میای بریم برقصیم؟
بهروز نگاه بی تفاوت منو که دید حرصش گرفت با عصبانیت بلند شد و گفت:
-آره بهار جون بریم برقصیم.
با شنیدن حرفش خیلی خنده ام گرفت.اون دوتا رفتند و مشغول رقص شدند اما بهروز زود خسته شد و اومد و نشست.
به امیر حسین گفتم:
-به نظرت اخلاق بهروز تو این چند سال عوض نشده؟
-من که متوجه چیزی نشدم اون از اول هم شر و شیطون بود.
دلم می خواست تو اون لحظات باهاش حرف بزنم شاید به راز ناراحت کننده اش پی ببرم.
بی مقدمه پرسیدم:
-از دوست صمیمی ات چه خبر؟
-منظورت چنگیزه؟
-آره مدتیه ازش حرفی نمی زنی.
با خنده گفت:
-اون هم دیگه سرش شلوغ شده!
-چطور؟
-داره ازدواج می کنه.
-به سلامتی.چه بی خبر.
-تازه خواستگاری رفته.
وقتی داشتیم حرف می زدیم حس می کردم ناراحته.پرسیدم:
-خواستگاری؟
-یکی از دختر های دانشجو هم کلاسی خودمونه.
-خوشگله؟
-آره اما نه به خوشگلی تو.
لبخند زدم و گفتم:
-معلومه حسابی دل چنگیز و برده درسته؟
-آره.آره...
در دلم گفتم نکنه امیر گرفتار عشق این دختره بوده و حالا با پا پیش گذاشتن چنگیز خودش رو کنار کشیده و این ناراحتش کرده!با خودم گفتم حتماً باید برای امیر کاری کنم.من نمی تونم ناراحتی برادرم رو ببینم.
-به چی فکر می کنی؟
نگاهش کردم:
-هیچی.فقط به این که آیا باهام می رقصی؟
خندید و بلند شد:
-با کمال میل اما من باید از تو می خواستم.
من هم بلند شدم و گفتم:
-تو خواهر و برادری که این حرف ها رو با هم نداریم.
یک لحظه سرم رو پایین انداختم و لباسم رو مرتب کردم.وقتی سرم رو بلند کردم دیدم از امیر خبری نیست با تعجب به اطرافم نگاه کردم اما نبود.
یعنی چی؟در عرض یه دقیقه آب شد و توی زمین فرو رفت.
صدای بهروز به گوشم خورد:
-دنبال من می گردید؟
متعجب نگاهش کردم.
-نه دنبال برادرم هستم.همین جا بود یه دفعه غیبش زد.
گفت:
-دنبال امیر حسین می گردی؟
-بله.
با لحنی مضحک گفت:
-خب برو بگرد پیداش کن.
از لحن نیش آلود بهروز تعجب کردم و حسابی دلخور شدم.
امیر حسین منو گذاشت و رفت و من نفهمیدم چرا رفت و حالا بهروز بود که با حرفهای مسخره اش اعصابن رو خرد می کرد.تصمیم گرفتم هر چه سریع تر بفهمم چه بلایی سر امیر اومده.روی صندلیم نشستم و به اطراف نگاه کردم.بهروز روی صندلی کناریم نشست.و گفت:
-چرا امیر رفت؟تو عصبانیش کردی؟اون وقت ها این همه ناز نازی نبود ها.معلوم نیست چه بلایی سرش آورده اند که این قدر لوس شده!
نگاهش کردم و گفتم:
-مسلاً بهتر از بلایی که تو این مدت سر تو اومده.پاک به سرت زده.
خندید و گفت:
-وای چه عصبانی!ما که با هم دعوا نداریم.من یه چیزی گفتم و تو هم جواب دادی.
-ببینم بهروز مثل این که از وقتی رفتی خارج و برگشتی مخت عیب کرده.
-شاید!اما با دیدن تو بیشتر عیب پیدا کرد.می دونی غزل برای دیدنت لحظه شماری می کردم!
تمسخر آمیز گفتم:
-همون بود که منو شناختی!از بس به یادم بودی.
-باور کن چهره ات همیشه وقتی دلم می گرفت جلوی چشمام بود!
-پس بگو.آقا وقتی خسته و دل گرفته بوده به یاد من می افتاده.نه وقتی شاداب بوده.برو بابا خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.برو و این قدر مسخره بازی در نیار.
خندید و گفت:
-این همه سال صبر کردم که امروز کنارت بشینم و صحبت بکنم اون وقت تو می گی برو؟
-ببین یک نفر منتظرته .برو کنارش.
متعجب به طرف دیگر نگاه کرد و بهاره را با قیافه ای عصبانی دید.خندید و گفت:
-ولش کن!
اخمی کردم:
-برو دیگه.زود باش.خواهش می کنم.
لبخند زنان بلند شد:
-باشه می رم.
کم کم وقت صرف شام رسید.غذاهای رنگارنگی آماده کرده بودند و همه رو با تزئینی جالب روی میز بزرگی که کنار سالن بود چیده بودند.همه با تعارف خانواده شاهرخ بلند شدند و پشت میز جای گرفتند.من از سر جام تکون نخوردم اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم.راستش فکر امیر حسین بد جوری مشغولم کرده بود.تصمیم داشتم هر چه زود تر با چنگیز صحبت بکنم.چنگیز دوست صمیمی اون بود و مثل دو برادر برای هم بودند.شاید اون می دونست که ناراحتی امیر به خاطر چیه.
خانم شاهرخ مقابلم ایستاد:
-عزیزم چرا تنها نشستی؟بیا سر میز غذا.
-بله چشم.شما بفرمایید خودم می یام.
لبخند زنان گفت:
-پس زود بیا.
بعد از لحظاتی بلند شدم و به طرف میز شام رفتم.خانم شاهرخ جایی رو برام خالی گذاشته بود که درست مقابل بهروز بود.اما من توجهی نکردم لحظه ای چشم گردوندم و امیر حسین رو دیدم که در طرف دیگر نشسته.میلی به غذا نداشتم و غذایم دست نخورده باقی مانده بود.بهروز به آرومی پرسید:
-چرا نمی خوری؟
نگاهش کردم:
-میل ندارم.
از سر میز بلند شدم و به گوشه ای از سالن رفتم و نشستم.مهمونی پس از صرف شام همچنان ادامه داشت تا این که بالاخره وقت رفتن شد.
از پذیرایی خانم و آقای شاهرخ تشکر کردیم و ازشون قول گرفتیم تا یک شب مهمون ما باشند.
در راه بازگشت به خونه ساکت بودم.امیر هم حرفی نمی زد تو خودش بود.
R A H A
10-04-2011, 02:19 AM
فصل 5
روز بعد توی راهروی بیمارستان بودم که به دکتر افشار برخوردم . تصمیم داشتم برای دعوت از چنگیز به صحبت از صدای یک مرد کمک بگیرم . نمیخواستم حتی خونواده ی چنگیز از موضوع مطلع بشن . اصلا دلم نمیخواست کسی حتی امیر از صحبتم با چنگیز با خبر بشه . میخواستم از افشار کمک بگیرم . متفاوت از روزهای قبل با اون سلام و احوالپرسی کردم بعد پرسیدم :
_ میتونم از شما خواهشی کنم دکتر؟
با لبخند گفت :
_ البته هر امری دارید بفرمایید .
_ راستش ... چطور بگم من برای کاری به صدای یه مرد احتیاج دارم .
با تعجب پرسید :
_ منظورتون چیه خانم محجوب؟
_ ببینید من برای انجام یک کاری ضروری درباره ی برادرم حتما باید با یکی از دوستاش صحبت کنم اما نمیخوام کسی حتی خونواده ی اون مطلع بشن که من باهاش حرف زده ام . بنابر این میخواستم اگه برای شما زحمتی نیست اول شما صحبت کنید چون ممکنه خونواده اش گوشی تلفن رو بردارند . من نگرون برادرم هستند و حتما باید کمکش بکنم .
لحظاتی مکث کرد و بعد گفت :
_ خب ... فکر میکنم اشکالی نداشته باشه .
بعد از لحظاتی به اتاقش رفتیم و من شماره رو گرفتم .
_ الو سلام . حالتون خوبه ... ببخشید مزاحم شدم من از دوستای چنگیز خان هستم . منزل تشریف دارند؟ ... میشه باهاشون صحبت کنم ... ممنونم . تشکر ...
گوشی رو به من داد:
_ الان میاد پشت خط.
لبخند زده و منتظر شدم . بعد از لحظاتی صدای آشنای اونو شنیدم :
_ بله؟
_ سلام چنگیز خان . حالتون خوبه . من محجوب هستم . خواهر امیر حسین .
_ بله بله شمایید غزل خانم . ببخشید که به جا نیاوردم . خونواده خوبند؟
_ بله ممنون .
_ اتفاقی افتاده ؟
_ نه نگرون نباشید . راستش ... راستش من میخواستم درباره ی امیر با شما حرف بزنم .
_ امیر حسین؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟
_ نه اتفاقی نیفتاده ولی اگه ما عجله نکنیم ممکنه بیفته .
_ منظورتون رو نمیفهمم .
_ ببینید اینطوری نمیشه صحبت کرد . اگه شما قبول کنید قرار ملاقاتی بزاریم تا بتونیم راحت تر درباره این موضوع صحبت کنیم .
_ از نظر من ایرادی نداره . کی و کجا؟
_ امروز راس ساعت 5/30 تو پارک نزدیک منزل ما . رو به روی فواره ها .
_ باشه حتما سر ساعت میام .
_ ممنونم . پس تا بعد از ظهر خدانگهدار . در ضمن خواهش میکنم کسی درباره ی این ملاقات چیزی متوجه نشه . مخصوصا امیر حسین .
_ مطمئن باشید . خدانگهدار .
گوشی رو گذاشتم . خیالم راحت شده بود . افشار لبخند زنان پرسید :
_ کارها درست شد؟
_ بله از شما ممنونم . خیلی کمکم کردید .
_ اختیار دارید من که کاری نکردم .
بلند شدم و گفتم :
_ من دیگه باید برگردم سرکارم ...
_ ببخشید خانم محجوب ... اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
_ با کمال میل در خدمتم .
چون دیگه نامزد داشتم اخمی در کار نبود و سعی کردم و با افشار به خوبی برخورد کنم . نشستم اما اون سکوت کرده بود .
_ منتظرم آقای افشار .
نگامه کرد و بعد با چهره ای گلگون گفت :
_ اگه اجازه بدین میخواستم ... میخواستم با خونواده ام مزاحمتون بشیم !!
سکوت کرد و من هم ساکت بودم . این کلام به معنای خواستگاری بود .
با خونسردی گفتم :
_ اما دکتر ... چطوزر بگم شما کمی دیر گفتید!
با تعجب پرسید :
_ منظورتون چیه؟
_ آخه ... آخه من نامزد کردم .
در اون لحظه قیافه دکتر افشار دیدنی بود . چشاش گشاد و دهنش باز و چهره اش به رنگ گچ سفید بود . تو دلم گفتم الان سکته میکنه . خیلی ترسیده بودم . بلند شدم و صدا زدم :
_ دکتر...دکتر افشار . حالتون خوبه؟
باز همونطور بهت زده مونده بود . گفتم :
_ چرا این طوری شدید؟ دکتر تو رو خدا حرف بزنید . خدایا چه کار کنم . دکتر افشار؟
تازه تو این لحظه چشم گردوند و به من نگاه کرد:
_ نامزد کزدید؟!!
با من و من گفتم :
_ بله تا حدودی .
سرش رو پایین انداخت:
_ تبریک میگم . چه بیصدا . چه بی خبر!
_ هیچ کس هنوز نمیدونه . شما هم نباید ناراحت بشید .
لبخندی زد و گفت :
_ تازه تصمیم گرفته بودم که به خونتون بیام که ... این طوری شد!
لبخند زنان گفتم :
_ دکتر تنها تو خونه ما دختر دم بخت وجود نداره . تو این شهر بزرگ پر از دخترای خوب و دم بخته . دخترهایی که خیلی به شما علاقه دارند . شاید خدا خواسته که من با شخص دیگه ای ازدواج بکنم . بخت شما هم میتونه دیگری باشه . مثلا ... مثلا خانم شادی!
متعجب نگاهم کرد و ادامه دادم :
_ باور کنید شاید کسانی مثل اون خیلی به شما علاقه داشته باشند، اما من فکر میکنم علاقه اون به شما جدای همه اس . من فکر میکنم شما هم به ایشون علاقه مندید و فقط یه احساس واهی مزاحم این ابراز علاقه اس . حالا با شنیدن واقعیت این حس رو از وجودتون بیرون کنید . باور کنید من به خوشبختی شما و مینا علاقه دارم . اگه خوشبختی رو میخواهید نعطل نکنید . مینا خیلی وقته که منتظر شماست .
و با این جمله از اتاقش خارج شدم . باورم نمیشد که تونسته باشم اینقدر رک و بی پرده صحبت کنم . وقتی وارد ایستگاه پرستاری شدم مینا و ستاره هم بودند . مینا ناراحت نگاهم میکرد . متوجه شده بود که من پیش افشار بودم . ستاره پرسید :
_ این همه مدت با دکتر افشار چی میگفتید دختر؟!خبریه؟
با خنده گفتم :
_ نترس خبر خاصی نیست .
R A H A
10-04-2011, 02:19 AM
بعد از ظهر خودم رو به محل قراربا چنگیز رسوندم اون زودتر اومده بود و منتظر بود . با دیدنم محترمانه بلند شد و سلام کرد . وقتی نشستیم بی صبرانه پرسید :
_ خب میشه جریان رو توضیح بدید؟ اتفاقی برای امیر حسین افتاده؟
_ فعلا نه . راستش من به خاطر این تصمیم گرفتم با شما صحبت کنم چون شما صمیمی ترین دوست امیر حسین هستید و برای اون مثل یک برادرید .
_ بله . من و امیر حسین از دوران دبیرستان با هم هستیم . من به خاطرش حاظرم جونم رو هم فدا کنم .
_ میدونم و این نهایت خوبی شما رو میرسونه . من میخواستم راجع به رفتارهای اخیر امیر با شما حرف بزنم . میخوام بدونم که چش شده . علت رفتارهای اخیرش چیه؟ البته من چیزهایی رو از میون صحبت هاش برداشت کردم اما شک دارم .
_ شما چی برداشت کردی؟
_ خب ... چطور بگم . حس میکنم عاشق شده .
نگاهش رو به نقطه ای دوخت و بعد با صدایی گرفته گفت :
_ امیرحسین تازه عاشق نشده . سالهاست که عاشقه یک عشق عجیب و بی سرانجام که حسابی اونو از پا انداخته .
حرفاش برام نامفهوم بود . نمیدونستم از چی حرف میزنه . از عشقی میگفت که سالها در وجود امیر لونه کرده . عشقی که عذابش میده .
_ من نمیفهمم شما از چی صحبت میکنید آخه از کدوم عشق حرف میزنید؟
_ غزل خانم مگه آدم چند بار عاشق میشه؟
_ من نمیدونم ، شاید فقط یک بار .
بلند شد و گفت :
_ اما اون از اول زندگیش این عشق رو به همراه داره میفهمید غزل خانم :
بهت زده گفتم :
_ نه نمیفهمم!
_ غزل خانم من دیگه نمیتونم نابودی امیرحسین رو تحمل کنم . راستش رو بخواید من خودم میخواستم شخصا بیام و باهاتون صحبت کنم اما همیشه ترس از امیر مانع از این کار بود و حالا که خودتون پیشقدم شدید میخوام تمام حرفان رو بزنم . تمام حرفایی که امیر یه عمره به تنهایی تحمل میکنه ...
پشت سر هم حرف میزد و من حتی یک کلمه از حرفاش رو نمیفهمیدم اما مشتاق بودم بدونم اون درابره ی امیر و مشکلاتش چی میدونه .
بعد از لحظاتی نگاهم کرد و گفت :
_ شما باید بدونین که امیر خیلی دوستتون داره . اون با تمام وجود شما رو میپرسته .
جمله اش مثل آوار روی سرم خراب شد ، اما نخواستم زیر این ویرونه خفه بشم . گفتم خب من و امیر خواهر و برادریم معلومه که دوستم داره همون طور که من دوستش دارم .
_ اما علاقه امیر به شما برادرانه نیست .
_ نیست؟ منظورت چیه ، چرا واضح تر حرف نمیزنی؟
_ غزل خانوم امیر عاشق شده عاشق شما . از همون زمان کودکی . میفهمید؟
خنده ای تمسخر آمیز کرده و گفتم :
_ دیوونه شدید؟ من و امیر خواهر و برادریم . چطور میشه یه برادر عاشق خواهر خودش بشه؟ این گناه بزرگیه .
_ مسئله این جاست که ... شما و امیر حسین ... اصلا ... خواهر و برادر نیستید!!
با دهانی باز به اون چشم دوختم و بعد از لحظاتی با لکنت پرسیدم :
_ خواهر و برادر نیستیم؟!
_ ببینید من میدونم دارم زیاده روی میکنم ، اما این مسئله باید گفته بشه تا همه راحت بشن . مخصوصا امیر حسین ... شما در ظاهر با امیر خواهر و برادرید اما در اصل شما خواهر و برادر نیستید .
_ نه غزل خانم . موضوع برمیگرده به به زمانی که شما و امیر وارد خونواده محجوب شدید . مایلید بشنوید؟
همون طور که ماتم برده بود با سر اشاره کردم ادامه بده .
_ پدر و مادر شما بچه دار نمیشدند . هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد . برای اینکه صاحب فرزندی بشن خیلی تلاش کردند اما نشد . تا اینکه رفتند به خارج از کشور در اون جا هم درمان فایده ای نداشت . خدا نخواست که اونا از وجود خودشون صاحب فرزندی بشند . امیرحسین یه پسر بچه 8 ساله ایرانی تو یکی از پرورشگاه های خارج بود که تموم عمرش اونجا زندگی کرده بود . مثل اینکه زن و مردی ایرانی در اونجا ازدواج میکنند و صاحب فرزندی میشند اما پس از مدتی اونو تو پرورشگاه میذارند و میرند . برادر شما همون پسره . در اون جا امیر همیشه دنبال پرستاری می دویده که به اتاق نوزادان می رفته . روزی که وارد اون اتاق میشه نوزاد جدیدی رو میبینه که تازه به اون جا آورده بودند . نوزاد به زیبایی فرشتگان آسمانی بوده و به روشنایی مهتاب با چشمانی که رنگشون به نظر امیر خیلی استثنایی و متفاوت از دیگران جلوه میکرد . توی وجود امیر همیشه یه حسی بوده که اونو به طرف اون نوزاد میکشونده . اون نوزاد دختر که اصلیتش یکی ایرانی و دیگری خارجی بود از همون کوچکی دل کوچیک و با صفای امیر رو گرفتار خودش میکنه . روزی زن و مردی وارد این موسسه میشن به منظور بر عهده گرفتن سرپرستی یک فرزند . یه زن و مرد ایرانی . زنی که چشمانش رو نم اشکی حسرت دار پوشونده بوده و مردی که به خاطر غصه همسرش تو جوونی افسرده شده بوده کودک رو انتخاب میکندد واز شانس بد همون پری زیبای امیر مورد پسند آنان واقع میشه . نوزادی که امیر از همون کودکی اونو میستوده با همون عشق دوران بچگی . وقتی نوزاد رو میپسندند امیر هم اونجا بوده و با شنیدن این که میخوان عشق دوران کودکی اش رو برای همیشه از اون جدا بکنن افسرده میشه . وقتی که اون زن و مرد علت رو میفهمند بعد از مشورتی تصمیم میگیرند پسره رو هم به فرزندی قبول بکنند . اون دو بچه فرزندان اون رن و مرد ایرانی میشن . نام پسر امیر حسین میشه و نام دختر ... غزل! اونا چند سال در خارج از کشور میمونن . همه فکر میکنن اونا خواهر و برادر هستند اما در اصل امیر که تموم خاطرات رو در ذهن کوچیکش انباشته بوده میدونسته که غزل خواهرش نیست . غزل رو دوست داشته و هیچ گاه اجازه نمیده کسی غزل رو از اون جدا بکنه . به نظرش غزل باید تا آخر عمر برای اون باقی میموند . در ایرون هم زندگی اونا ادامه داشته . رفتار خانم و آقای محجوب و صمیمیت اونا و وجود غزل برای امیر خوشحال کننده بوده .
امیر همه رو دوست داشته اما علاقه اش به غزل جدای از دیگران بوده . هرچه غزل بزرگتر میشده به نظر امیر زیباتر جلوه میکرده و آتش عشقش نسبت به اون بیشتر میشده تا حدی که در میون مهمون ها اگه پسری قصد نزدیکی به غزل رو داشته اون با خشونت رفتار میکرده . خودتون که میدونید ...
روزها میگذره تا این که هر دو جوون های زیبایی میشن . امیر از همون دوران دبیرستان با من دوست شد و صمیمیت زیاد بین من و اون باعث شد تا تموم ماجرای زندگیش رو برام تعریف بکنه . از عشقی حرف میزد که نسبت به خواهرش داشته . ار همون دوران من و امیر راز نگهدارهم شدیم.
R A H A
10-04-2011, 02:20 AM
ادامه فصل 5
تا اين كه وارد دانشگاه شديم. هر وقت خواستگارى براى شما مى اومد روزهاى عزادارى امير هم شروع مى شد. به اون دلدارى مى دادم اما حضور مردى به نام سياوش و عشق شما به اون همه چيز رو به هم ريخت امير اون روز كه موضوع رو فهميد حسابى كلافه شده بود و با شنيدن اعترافات شما داشت ديوونه مى شد. حتى قصد كشتن سياوش رو هم داشت. ساعت ها باهاش حرف زدم و قانعش كردم كه اين راهش نيست اين عشق ها تب تنده، اما خودم مى دونستم كه تموم اين وعده ها پوچه و برگ برنده دست سياوشه چرا كه شما عاشقش بوديد و اميرحسين با اين شرايط هيچ شانسى نداشت. امير هم تا حدودى قانع شد، اما باز هم رنج مى بره هر وقت شما برادر صداش مى كرديد ديوونه مى شد. در واقع حرف شما سوهان روح اون بود. با خواستگارى سياوش و جواب مثبت شما روزگار آخرين ضربه رو به اون زد و اميرحسين نابود شد.
ساعت ها اشک مى ريخت و مى ناليد، حاضر نبود شما رو از دست بده اين عشق مثل پيچكى به دور زندگى اون تنيده شده و حالا جدا شدنش مرگ اونو به همراه داره اون تموم سعى خودش رو كرده تا ظاهرش رو حفظ بكنه، اما درونش خيلى درهم شكسته و خسته اس. حالا هم تصميم با شماست. من سال هاست شاهد رنج هاى اونم به خاطر خدا هم كه شده نذاريد نابود بشه جون اون به شما بسته است. اون بدون شما مى ميره. غزل خانم امير به شما احتياج داره. به نگاه مهربون و عاشقونه شما نياز داره اين كه بهش برادر مى گيد عذابش مى ده.
فرياد زدم:
- بس كن ديگه ادامه نده. ديگه نمى خوام چيزى بشنوم.
اشک از چشمام سرازير شد. غصه اى سنگين دلم رو گرفته بود. يعنى اميرحسين برادر من نبود. اون يک بچه پرورشگاهى بود، اما چرا تا حالا من چيزى حس نكرده بودم. اصلا پدر و مادرم هيچ تفاوتى بين ما نمى ذاشتند. حتى گاهى بيشتر از من به اون ابراز علاقه مى كردند، اما هيچ گاه ناراحت نمى شدم چرا كه خودم هم جونم به جون برادرم بسته بود. برادر چه واژه خنده دارى.
بى اختيار لبخند تمسخرآميزى بر لبانم نقش بست.
صداى چنگيز به گوشم خورد:
- غزل خانوم هوا تاريک شده بهتره به خونه تون برگرديد. معذرت مى خوام اگه ناراحتتون كردم. منظورى نداشتم امير مثل برادرمه به خدا نگرونشم.
ناگهان سرم رو بلند كردم و با عصبانيت گفتم:
- برادرته. برادر من هم هست يه برادر عوضى كه عاشق خواهرش شده. خدايا تو اين مدت كنار چه برادر مهربونى زندگى مى كردم.
با تعجب به من نگاه كرد و گفت:
- چى مى گى غزل خانوم. تو رو خدا راجع به اون فكراى بد نكنيد اون بى غيرت نيست. باور كنيد بارها در اين باره با من حرف زده من هم سعى كردم قانعش كنم دست از اين عشق برداره، اما دست خودش نيست كار كار دله هيچ كارى هم نمى شه كرد.
بعد از جا بلند شد و گفت:
- به هر حال من دارم مى رم شما رو هم مى رسونم. دير وقته همه نگرونتون مى شن. خواهش مى كنم غزل خانوم!
از پشت پرده اشک چهره اونو مبهم مى ديدم به زحمت گفتم:
- اين ها كه گفتى واقعيت داره؟
در سكوت نگاهم كرد، نگاهى كه نشون از واقعيتى تلخ داشت و من شكستم. اون رفت و من موندم و بدبختى خودم. مثل سگ پشيمان شدم كه اون كارو كردم. اصلا چرا براى ديدن چنگيز اومدم اى كاش تو بى خبرى مى موندم.
هاى هاى بر بخت خودم گريه مى كردم. اون قدر اشک ريختم كه اشک هايم تموم شد. وقتى به خودم اومدم شب همه جا رو فرا گرفته بود و پرنده پر نمى زد. عادت نداشتم تا دير وقت تو خيابون بمونم هميشه از تاريكى و تنهايى وحشت داشتم، اما اون قدر ناراحت بودم كه ترس برايم معنايى نداشت.
از جام بلند شدم و با قدم هاى كوتاه و شمرده راهى خونه شدم. ديگه اشتياقى به خونه رفتن نداشتم از اين كه در تموم اين سال ها مانند يک خواهر كنار اميرحسين بودم و اون با چشم ديگرى نگاهم مى كرد اعصابم به هم ريخته بود. از يادآورى سخنان چنگيز چندشم مى شد. اگه سياوش مى فهميد خدايا چى بر سرم مى اومد؟!
پشت در حياط كه رسيدم لحظه اى درنگ كردم و نيم نگاهى به ساعت انداختم باورم نمى شد ساعت نزديک دوازده شب بود. دستم رو به طرف زنگ بردم و اونو فشار دادم در بى درنگ باز شد از حياط گذشتم و وارد سالن شدم و در يک لحظه پدر و امير و مادر رو ديدم كه داشتند به طرفم مى اومدند، بى اختيار قدمى به عقب گذاشتم مادر با نگرونى گفت:
- كجا بودى عزيزم ما كه نصف جون شديم.
با اخم گفتم:
- حالا چى شده؟ رفته بودم هواخورى.
حوصله حرف زدن نداشتم از ميونشون گذشتم و به طرف اتاق خودم رفتم.
صداى پدر سرجاى ميخكوبم كرد:
- كجا بودى پدرجون؟ برادرت از سر شب همه جا رو گشته.
با نيشخندى گفتم:
- زحمت كشيده چه برادر مسئوليت پذيرى!
امير با عصبانيت گفت:
- اين چه طرز حرف زدنه كجا بودى؟ من همه جا رو گشتم بايد توضيح بدى كجا بودى.
فرياد زدم:
- به تو مربوط نيست. من پدر دارم مادر دارم شوهر دارم مجبور نيستم جواب تو رو بدم. دست از سرم بردار و از جلو چشمم دور شو.
مادر با حيرت گفت:
- غزل چرا با برادرت اين طور صحبت مى كنى. چى شده؟
اميرحسين غرش كرد:
- ديوونه ام نكن گفتم كجا بودى؟
با تحقير نگاهش كردم و گفتم:
- مثل اين كه حاليت نشده من شوهر دارم. پدر دارم.
عمدا اين كلمات رو تكرار مى كردم. دلم مى خواست اذيت بشه.
حرفم كه تموم شد نگاهش كردم. خيلى به هم ريخته بود غم توى چشماش موج مى زد لحظه اى متأثر شدم، اما از تصور اين كه اون كيه مغزم سوت كشيد. با خشم كنارش زدم و به اتاقم رفتم و تا صبح بر بخت بدم زار زدم.
صداى زنگ ساعت يک دفعه منو از خواب پروند. روز ديگرى شروع شده بود و بايد به بيمارستان مى رفتم. بى سر و صدا لباس پوشيدم و از اتاق خارج شدم. دم در چشمم به مادر افتاد كه ناراحت نگاهم مى كرد توجهى نكردم و رد شدم مى دونستم اگه صبر كنم تحمل نخواهم كرد و تمام واقعيت رو به زبون خواهم آورد.
تصميم گرفتم غروب كه برمى گردم موضوع رو براى پدر يا حداقل براى مادر بگم و از اونا راه حلى بخواهم. پيش خودم فكر كردم اگه سياوش منو زودتر به خونه خودش ببره شايد همه اين كابوس ها تموم بشه، اما بعد به ذهنم رسيد با اميرحسين چه كاركنم به سياوش چى بگم. حيران و سرگشته بودم به دم در بيمارستان كه رسيدم دچار ضعف و سرگيجه شدم به زحمت خودم رو به بخش رسوندم و شيفت رو تحويل گرفتم هنوز سر جايم ننشسته بودم كه تلفن زنگ زد. مادر بود نگرون شده بود كه من رسيده
ام يا نه. بهش اطمينان دادم كه حالم خوبه. گوشى رو گذاشتم و به زحمت خودم رو آماده كار روزانه كردم. آخرين اتاق رو كه سركشى كردم دوباره ضعف و سرگيجه به سراغم اومد چشمام سياهى مى رفت. تک و تنها در راهرو بيمارستان ايستاده بودم و به اطراف نگاه مى كردم، اما قدرت حركت نداشتم. درست در نا اميدترين لحظات بوى خوش عشق مشامم رو نوازش كرد و چشمانم به گل هاى سرخى افتاد كه مقابلم بود و گوش هايم نواى سحرانگيز عشق را مى شنيد:
- سلام به بهترين پرستار روى كره زمين حالتون چطوره خانوم عزيز؟
سياوش بود. شاد و خندون، مهربون و صميمى دسته گل در دستش بود و صدايش با عشق در گوشم نجوا مى كرد؛ اما من فقط نگاهش مى كردم قادر به انجام هيچ عكس العملى نبودم حتى در مقابل اون كه تمام وجودم به سويش پر مى كشيد اون كه با تمام وجود مى پرستيدم؛ اما فقط با نگاهى بى فروغ بهش زُل زده بودم. بيچاره سياوش وارفت. با دلخورى گفت:
- عجب استقبال گرمى!
باز هم نگاهم غريبانه بود.
با تعجب پرسيد:
- ببخشيد خانوم شما غزل محجوب هستيد؟ منو مى شناسيد.
به آرومى گفتم:
- مى دونم زنجير اسارت رو توى دستات مى بينم و مى دونم اون رو بر دست و پاهام مى بندى.
سياوش با حيرت گفت:
- ببخشيد من كى با زنجير اسارت اومدم، حالت خوبه؟
يكهو به خودم اومدم با شتاب گفتم:
- معذرت مى خوام حواسم نبود. سلام عزيزم چه گلاى زيبايى!
همون موقع ستاره اومد:
- غزل اگه حوصله دارى بريم ناهار بخوريم. مياى يا تنها برم؟
نگاهش به سياوش افتاد:
- سلام. شما...
گفتم:
- آقاى راد هستند. يادته تو همين بخش بسترى بودند.
لبخندى زد و گفت:
- بله. مگه مى شه يادم بره. چه عجب از اين طرف ها.
سياوش نيز لبخند زنان جوابش رو داد و گفت:
- دلم براى اين جا تنگ شده بود و همچنين براى پرستارم كه بهترينه.
- چه جالب! خيلى خوش اومديد اما بايد بگم متأسفانه پرستار شما امروز خيلى عصبى و غمگينه تو دنياى خودشه.
- بس كن ستاره. مگه نمى شه من يه روز تو حال خودم باشم؟
- چرا مى شه. ببخشيد. الان مينا مياد جاى تو. بيا ناهارتو بخور.
- ممنون من ميل ندارم. خودت برو.
سياوش گفت:
- اگه به خاطر مَنِه بايد بگم كه من مى خوام برم. تو برو ناهارتو بخور.
- نه اصلا. ميل ندارم. ستاره تو برو. مينا هم اومد، بهش بگو من كمى تو حياط قدم مى زنم.
همراه سياوش به محوطه سرسبز بيمارستان رفتيم. پرسيد:
- غزل حالت خوبه؟
روى نيمكتى نشستيم. اون ايستاده بود و نگاهم مى كرد. معلوم بود از رفتارم و طرز صحبت كردنم متعجب شده اما دست خودم نبود. دلم مى خواست با يكى حرف بزنم و سبک بشم.
- غزل! نمى خواى بگى چى شده؟
نگاهش كردم نگاهى كه در اون هزاران غم نهفته بود. گفت:
- اگه دوستم دارى بگو خواهش مى كنم به خدا دارم ديوونه مى شم. بگو چى شده؟!
به نقطه اى ديگر نگاه كردم و گفتم:
- چى رو مى خواى بدونى. غم و غصه هام رو؟
كنارم نشست:
- كدوم غم؟ كدوم غصه؟ الهى سياوشت بميره و دلت رو پر غم نبينه. آخه دل مهربون تو واسه چى غم داره.
- سياوش فكر مى كنم بدبخت ترين آدم روى كره زمينم.
- دست بردار دختر. دِق مرگم كردى. دِ بگو چى شده.
مستقيم توى چشمش نگاه كردم و بى مقدمه پرسيدم:
- سياوش اگه تو عاشق دخترى بشى و تصميم به ازدواج با اون بگيرى بدونى كه دختره هم عاشقونه تو رو مى پرسته اما بعد از يه مدتی بفهمى... كه... اون دختر يه مشكلى تو زندگيش داره كه شايد براى تو هم دردسر درست كنه چه كار مى كنى؟
با تعجب پرسيد:
- منظورت چيه؟
گفتم:
- فقط جواب بده. چيزى نپرس.
لبخندى زد و گفت:
- آدم وقتى خربزه مى خوره پاى لرزش هم مى شينه. وقتى گفتم تو مال منى پس غم و غصه هات هم مال منه. يعنى مال هردومونه حالا بگو چى شده؟
- راستش من تازگى متوجه موضوعى شده ام يعنى از دوست اميرحسين شنيده ام.
- از دوست اميرحسين، چرا از اون؟
مِن و مِنى كردم و گفتم:
- راستش دوست اميرحسين از همه ما بهش نزديكتره. از طرفى چند وقته اميرحسين حال خوبى نداره و من نگرونش بودم.
سياوش با دلخورى گفت:
- حالا چرا رفتى سراغ دوستش آدم قحط بود؟
- تو رو خدا فكر بد نكن. چنگيز نامزد داره و مى خواد ازدواج كنه اگه بهم مهلت بدى همه چيز رو مى گم. فقط بهم مهلت بده.
سياوش رو به روم ايستاد و گفت:
- خب اون مسئله چيه؟
بغض گلوم رو مى فشرد. نمى دونستم كار درستيه كه موضوع علاقه امير رو بهش بگم يا نه، اما بايد مى گفتم.
- اميرحسين دوستم داره!
- هاه؟! خب دوستت داشته باشه. هر برادرى خواهرش رو دوست داره عجب حرفى مى زنى ها.
- آخه تو كه نمى دونى. اميرحسين به من علاقه داره... علاقه اش برادرانه... نيست!
- نيست؟! پس چطوريه؟!!
- سياوش... امير برادر من نيست. پدر و مادرم سرپرستى اونو از پرورشگاه گرفتند. من و اون خواهر و برادر نيستيم؛ اما من از اول عمرم تا حالا اونو به چشم برادر مى ديدم اما اون...
دهنش از تعجب باز مونده بود نمى دونست چى بايد بگه. من همه حرف هايى رو كه از چنگيز شنيده بودم براش تعريف كردم. حتى از صميميت بين چنگيز و امير گفتم كه باعث شده بود امير به چنگيز اعتماد بكنه و راز زندگيش رو براى اون تعريف بكنه. از حال خرابم براش گفتم از واقعيات.
اون در سكوت چشم به من دوخته بود و گوش مى كرد. من صحبت مى كردم و اشک مى ريختم. در آخر گفتم:
- حالا همه چيز رو مى دونى سياوش ميل خودته هنوز عروسى نكرده ايم تو مى تونى تركم بكنى و... برى و يا اين كه... نمى دونم. تو در تصميم گيرى آزادى، آزاد.
بعد از لحظاتى گفت:
- به خاطر گذشته ات و اين مسائل متأسفم، اما غزل به تو قول مى دم كه تا آخر كنارت بمونم و تنهات نذارم. در ثانى با خونواده ات صحبت نكن و اونا رو عذاب نده. مى دونى، من فكر مى كنم اونا بهترين كار ممكن رو انجام داده اند كه به تو و امير چيزى نگفتند، در ثانى حتما مى ترسيدند تو با فهم اين موضوع ديگه به چشم برادر به امیرحسین نگاه نکنی. تو باید به اونا افتخار بکنی. درباره امیرحسین هم فکرش رو نکن. من باهاش صحبت می کنم. مثل دو دوست.
خندید و ادامه داد: خودت رو هم بیشتر از این آزار نده فقط کارها رو بذار به عهده من و به خدا توكل كن. اميرحسين بايد حقيقت رو درک كنه. خواستى خودت هم مى تونى باهاش حرف بزنى. ديگه خيلى دير شده تو بايد برگردى سر كارت. تو ديگه چه پرستارى هستى!
و خنديد چقدر با اطمينان صحبت مى كرد. منو از نگرونى خارج كرده بود. چقدر صميمانه با مشكلم برخورد كرد و كمكم كرد. حس مى كردم علاقه ام نسبت بهش چند برابر شده. بعد از لحظاتى اون خداحافظى كرد و رفت. در كنار شير آب دست و صورتم رو شستم و به محل كارم برگشتم، اما اين بار با چهره اى شاد و بشاش.
خانم روح افزا كمى به من غرولند كرد كه:
- مسئوليت پذير نيستى... كجا رفته بودى...
اما من فقط گفتم:
- عذر مى خوام.
ستاره درباره سياوش پرسيد كه چه كارم داشته و من با خوشحالى گفتم:
- مگه دو تا نامزد نمى تونند كارى با هم داشته باشند؟!
اون و مينا ابتدا با تعجب نگاهم كردند، اما بعد با خوشحالى منو در آغوش فشردند و تبريک گفتند.
در پايان ساعت كارى يه راست به خونه رفتم. حرف هاى سياوش دلم رو قرص و محكم كرده بود. باعث شده بود كه اطمينان بيشترى تو خودم احساس بكنم. به خونه كه رسيدم نفس عميقى كشيدم. از گفتن مطلب مى ترسيدم. اما به خود اميد مى دادم كه كارها درست مى شه و سياوش هم كمكم مى كنه. همه در خونه بودند. پدر، مادر و اميرحسين.
بعد از سلام كردن به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم و بعد دوباره پيش اونا برگشتم و نشستم. با ديدن چهره تک تک اونا حس مى كردم كه منتظرند تا من سر صحبت رو باز بكنم. گفتم:
- من... اول مى خوام...
برايم صحبت كردن سخت بود.
- پدر، مادر... من مى خوام اول به خاطر برخورد ديشبم عذرخواهى كنم. مى دونى كه منتظريد تا تعريف كنم ديشب كجا بودم و چه كار مى كردم. كمى سخته اما مى گم.
توى چشم هاشون نگاه كردم و ادامه دادم:
- من... همه چيز رو مى دونم!
پدر با تعجب پرسيد:
- دخترم تو چى رو مى دونى؟
مى دونستم كه نبايد يک باره همه چيز رو مى گفتم اما با حاشيه روى كارى از پيش نمى رفت.
- شماها رو دوست دارم. شماها وجود من هستيد دوستتون دارم. من به وجودتون افتخار مى كنم مى خوام بگم كه شما پدر و مادرى نمونه هستيد.
پدر با صدايى لرزان پرسيد:
- اين حرف ها چيه؟
با صدايى لرزون گفتم:
- من مى دونم اميرحسين برادر من نيست باور كنيد اصلا موضوع مهمى نيست علاقه من نسبت به اون چند برابر شده من همه تون رو دوست دارم و حالا برايم عزيزتريد. من معذرت مى خوام كه ديشب اذيتتون كردم.
مادر اشک مى ريخت بلند شدم و اونو به آغوش كشيدم و صورتش رو بوسه بارون كردم. سر بر شونه اش ساييدم:
- مادر خوبم مادر عزيزم. منو ببخشيد اگه ناراحتتون كردم.
پدر رو هم بوسيدم اون منو به آغوش كشيد. واقعا با تمام وجود دوستشون داشتم و به اون دو افتخار مى كردم.
تنها كسى كه بهت زده شده بود اميرحسين بود. حتما از خودش مى پرسيد كه من چگونه موضوع رو فهميده ام. از كجا فهميده ام و چه طورى؟ مى خواستم با اون هم صحبت بكنم اما نه در جمع. بايد به تنهايى با اون حرف مى زدم. توى اون لحظات تنها به اين اكتفا كردم:
- امير از اين كه در تموم اين سال ها برادرى مثل تو داشتم خيلى خوشحالم. اميدوارم هيچ وقت تنهام نذارى.
فقط نگاهم كرد. تو نگاهش غوغايى بود.
اون شب يكى از شب هاى خوب زندگيم بود. من با پدر و مادر و اميرحسين جشنى برپا كرديم. اونا از صميم قلب خوشحال بودند و مى گفتند هميشه از اين ترس داشته اند كه اگه روزى من موضوع رو بفهمم چه واكنشى نشون خواهم داد. مى گفتند به خاطر سرانجام كار از گفتن واقعيت ترس داشتند.
بعد از خوردن شام باز هم با هم حرف زديم. تعجبم از اين بود كه اون شب امير اصلا ناراحت نبود. بلكه خوشحال بود! حس مى كردم شايد چنگيز به اون موضوع رو گفته. آخر شب به اتاق هامون رفتيم. خوابم نمى اومد به همين خاطر كتابى رو برداشتم تا بخونم كه چند ضربه به در خورد. و امير وارد شد:
- مى تونم كمى باهات صحبت كنم. نمى دونستم چى بگم. راستش از تنها بودن باهاش مى ترسيدم. اون برادرم نبود و من از اين مى ترسيدم كه در تنهايى حرف هايى بزنه كه روحم رو آزار بده. با موافقت من وارد شد و روى صندلى ميز تحريرم نشست. گفتم:
- خب منتظرم. مثل اين كه مى خواستى حرف بزنى.
- غزل اگه يک سؤال بپرسم راستش رو مى گى.
گفتم:
- اگه معقول باشه مى گم.
گفت:
- معلومه كه معقوله.
- خب بپرس.
- غزل كى بهت گفت كه من بچه اين خونواده نيستم؟
نگاهش كردم و گفتم:
- حتما بايد بگم؟
- دوست دارم بدونم. البته خودم حدس مى زنم اما شک دارم.
متوجه شدم چنگيز به اون حرفى نزده، من هم نبايد مى گفتم.
- تو خودت فكر مى كنى چه كسى موضوع رو به من گفته؟
- هيچ كسى تو فاميل جز مادر بزرگ خبر نداره كه من بچه واقعى اين خونواده نيستم من مطمئنم كه اون حرفى به تو نزده. مى مونه يه نفر...
- كى؟
- اينو تو بايد بگى. خواهش مى كنم غزل.
- خب تو حدسِت رو بگو تا من ببينم همون هست يا نه!
- راستش... فكر مى كنم چنگيز گفته باشه. مى دونى غزل چنگيز براى من مثل يه برادر واقعيه اون از تموم زندگى من با خبره.
سكوت كردم. حدسش درست بود و من مجبور بودم تائيد كنم.
- اون به تو گفت غزل، درسته؟!
به آرومى گفتم:
- آره اما ازم خواست تا حرفى بهت نزنم.
- آخه چرا اين موضوع رو به تو گفته؟
- براى اين كه خيلى بهت علاقه داره. امير من همه چيز رو مى دونم.
با تعجب پرسيد:
- چى رو؟!
بغض گلويم رو فشرد. از گفتن اين حرف اون هم چشم تو چشم اون هراس داشتم. ترس از پاره شدن پرده حيا و احترام بين من و برادرم.
- من... من مى دونم كه دوستم دارى. فهميدم كه عاشقمى. از همون كودكى. تو تموم روياهاى منو نسبت به برادرم خراب كردى. تو باعث شدى تا يه غم بزرگ تو دلم خونه كنه. امير، اگه تو دوستم دارى، اگه عاشقمى بايد بدونى كه من هم دوستت دارم عاشقتم، اما دوست داشتن و عشق من به تو فقط يک حس و علاقه خواهرانه به برادرمه. نه فراتر از اين مى فهمى؟ امير بگو كه اشتباه كردى. بگو كه در طى اين دو سه روزه تو به همه چيز فكر كردى و فهميدى كه اشتباه كردى خواهش مى كنم. باور كن در غير اين صورت من دق مى كنم.
چهره ام با اشک يکى شده بود و با ناله با امير صحبت مى كردم. اشک نگاه اون رو هم پُر كرده بود.
- غزل منو ببخش. من امشب اومدم كه راجع به همين مسئله باهات حرف بزنم. اما بدون... باور كن كه دست خودم نيست مى دونم كه اشتباه مى كنم. غزل فكر مى كنم تنها با تو خوشبخت مى شم. فكر مى كنم تنها كسى كه بتونه تو دنيا دركم بكنه تويى. غزل من هميشه يه خلاء بزرگ رو تو خودم احساس مى كنم و فكر مى كنم پيوند با تو اين خلاء رو پُر مى كنه. باور كن هرگز قصد آزار تو رو ندارم. من هميشه مى خوام لبخند رو روى لب هاى تو ببينم. از ديشب هزار بار با خودم كلنجار رفتم. انگار يه حسى به من مى گه تو از دستم ناراحتى و دلت نمى خواد حتى نگاهم بكنى. همون يه نگاه عصبانيت اينو به من فهموند، اما باز... راجع به تو و آينده و زندگى خيلى فكر كردم. حتى در مورد عشق بيهوده ام. مى دونم كه اشتباه مى كنم. غزل تو متعلق به من نيستى اگه تا به حال تو رو به چشم ديگه اى نگاه مى كردم تقصير خودم نيست منو ببخش.
گريه مى كرد با ناله از من مى خواست ببخشمش. دلم به درد اومده بود. به طرفش رفتم و سرش رو به آغوش گرفتم:
- مى بخشمت امير. مى بخشمت. دوستت دارم برادرم.
با همون نگاه خيس نگاهم كرد:
- منو بخشيدى؟
به رويش لبخند زدم.
- از اين كه يه تكيه گاه محكم مثل تو دارم خيلى خوشحالم. تا حالا تو مثل يه صخره مقابلم بودى و از خطرات حفظم مى كردى. از اين به بعد باز هم با من هستى؟ مراقبم هستى؟
گريه كرد:
- آره كه مراقبتم آره خواهر خوبم. حالا كه تو رو خواهر صدا مى كنم حس خوبى بهم دست مى ده. از خودم متنفرم چون باعث آزار تو شدم؛ اما من نمى تونم ببينم تو متعلق به سياوشى؛ تو مى تونى متعلق به من نباشى اما مال كس ديگه اى هم نبايد باشى. ما تا آخر عمر همين طورى با هم زندگى مى كنيم.
- اين چه حرفيه؟ تو نمى تونى منو اسير كنى.
از جايش بلند شد و گفت:
- اين حرف آخر بود غزل حرف آخر.
از ترس دهانم بدمزه شد. حرف اميرحسين معنى خوبى نداشت از جون سياوش مى ترسيدم.
پايان فصل 5
R A H A
10-04-2011, 02:20 AM
فصل 6
یادمه صبح روز بعد که به قصد بیمارستان خونه رو ترک کردم صدای بوق اتومبیلی که جلوی پام ترمز کرد باعث شد به طرفش برگردم ابتدا فکر کردم سیاوشه و با خوشحالی سرم رو خم کردم اما با دیدن راننده لبخند روی لبم ماسید.سیاوش نبود.بهروز بود.لبخند زنان گفت:
-سلام سرکار خانم.حالتون چطوره؟!
-سلام متشکرم.
-چرا این قدر بی احساس شدی غزل.دلت نمی یاد به یه لبخند مهمونم کنی؟!
-معذرت می خو ام.راستش غافلگیر شدم.
پیاده شد و گفت:
-غافلگیر شدی؟برای چی؟
-خب برای این که اصلاً انتظار دیدنت رو نداشتم.اون هم این موقع و این جا.
لبخندی زد و گفت:
-به خاطر تو اومدم.
با تعجب نگاهش کردم:
-به خاطر من؟!
-خب آره.خواستم تو رو به محل کارت برسونم و کمی هم حرف بزنیم.
-راجع به چی؟
-راجع به روزها،سال ها و زندگی!!
-مثل این که حالت خوش نیست بهروز.تازه من داره دیرم می شه.
-گفتم که می رسونمت.
-ممنون.لطف می کنی.
در ماشین رو باز کرد و سوار شدیم.وقتی پشت فرمان نشست با خوشحالی گفت:
-خیلی خوشحالم که قبول کردی برسونمت.
-خیلی خب!حالا راه بیفت.
خیلی آروم رانندگی می کرد.با بی حوصلگی گفتم:
-چرا این قدر یواش می ری؟یه کم تندتر برو دیگه.
-آخه نمی خوام ساعاتی رو که با تو دارم به این زودی تموم بشه!
-وای بهروز مثل این که امروز صبح سرت به جایی خورده.
-چطور مگه شاخ در آوردم؟
-عجیب تر از این حرفا شدی.کاش حداقل شاخ در می آوردی.
خندید و گفت:
-حالا مگه چطور شدم؟
-هیچی کاملاً عوض شدی.
با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
-اما پدر و مادرم می گن اصلاً عوض نشدم.
-خب اونا بهتر تو رو می شناسن شاید از اول این جا بودی.
-آهای این حرفا چیه حواست رو جمع کن من خیلی هم خوبم.همه دختر ها برای ازدواج با من صف کشیده اند.
خندیدم و گفتم:
-این که عالیه نظر خودت چیه؟
نگاه پرشوری به صورتم انداخت و گفت:
-من یه دختر خوب پیدا کردم که اگه بهم جواب مثبت بده اون وقت من خوشبخت ترین مرد روی زمینم.
-حتماً خیلی خوشگله که این طوری دلت رو برده.
-نمی دونی.مثل فرشته هاست!
-خوش به حالش.تو جشن باهاش آشنا شدی؟
-نه.از خیلی وقت پیش با خانواده اش آشنا بودیم.اما اون شب با دیدنش شعله های عشق تو دلم زبانه کشید.
خندیدم وگفتم:
-چه رمانتیک.معلومه دختره عقلت رو هم دزدیده.
-غزل خیلی دوستش دارم کاش می شد الان اینو بهش می گفتم.
-آره!اگه به جای من نشسته بود.
-می شه حالا بهت بگم بعد تو بهش بگی.
-چی رو؟!
-این که دوستش دارم!
-مگه دختره نمی دونه.
-فکر نکنم.شاید هم می دونه و به روی خودش نمی یاره!
-پس حتماً یا گیجه یا مغرور و بی احساس!
-درباره اش این طوری صحبت نکن.ناراحت می شه!
خندیدم و گفتم:
-این قدر ازش طرفداری نکن.مراقب خودت باش بهروز .می ترسم این طوری که جادوت کرده سرت رو به باد بدی.آدم خوب نیست زن ذلیل باشه.
-من حاضرم به خاطرش جونم رو هم فدا کنم.
به بیمارستان رسیدیم.گفتم:
-از این که منو رسوندی ممنونم.لطف کردی.اما بهتر بود به جای من پدرت رو می رسوندی.
-اولاً تو مهم تر بودی.در ثانی پدرم خودش ماشین داره و خودش هم خواست تنها بره.وگرنه خودم مخلصش هم هستم.
-به هر حال ممنون.
پیاده شدم و اون گفت:
-خواهش می کنم عزیزم.قابل تو رو نداشت!!!
با تعجب نگاهش کردم و با خنده گفتم:
-دختره طرز صحبت کردنت رو هم عوض کرده.
-چه کنم دیگه عشقه،عشق!
خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم.شاد و سرحال.بر خلاف دیروز.دیگران از این که باز منو با لبانی خندان می دیدند اظهار خوشنودی کردند.اون روز، روزخوبی بود ستاره و مینا منو سؤال پیچ می کردند که چطوری با سیاوش نامزد شدم.هر چه می گفتم دیروز مفصل درباره اش صحبت کردیم.باز دست بردار نبودند.افشار اواسط روز اومد و گفت:
-خانم محجوب می تونم راجع به موضوعی با شما صحبت کنم؟
پذیرفتم و به اتاقش رفتیم.وقتی نشستیم گفتم:
دکتر.بفرمایید.
لبخندی زد و گفت:
-راستش خانم محجوب می خواستم اگه بشه شما واسطه بشید برای یه وصلت!
با تعجب پرسیدم:
-من واسطه بشم برای یه وصلت؟!
-خب بله.چون هم خودتون پیشنهادش رو دادید و هم من خودم بی میل نیستم!
-منظورتون رو درک نمی کنم.
-من با خانواده ام راجع به خانم شادی صحت کردم.اونا مشتاقند تا زودتر با خانم شادی و خانواده اش آشنا بشن.خب من هم خواستم تا شما این موضوع رو با ایشون در میون بذارید.
مثل بچه ها از جا پریدم و با خوشحالی گفتم:
-پس شما بالاخره تصمیم گرفتید.خیلی خوشحالم.دکتر خیلی خوشحالم.
افشار خندید و گفت:
-از این که بهم کمک می کنی متشکرم.
-خواهش می کنم.پس من این موضوع رو بهشون می گم و خودش رو خدمتتون می فرستم چون من فقط خبر رساننده هستم.همین!بقیه کارها رو خودتون باید انجام بدید.
از اتاق خارج شدم.وقتی موضوع رو با مینا درمیون گذاشتم نزدیک بود از هیجان غش کنه باور نمی کرد وقتی قسم خوردم منو محکم در آغوش فشرد و صورتم رو چند بار بوسید.با این که خجالت می کشید منو ستاره با زور به اتاق دکتر فرستادیمش.و من خوشحال بودم که تونستم کاری برای مینا انجام بدم.
وقتی برگشت هیجان زده گفت که قراره با خانواده اش صحبت کنه و بعد دکتر به خواستگاری بره.از صمیم قلب برای مینا آرزو خوشبختی و سعادت کردم.
غروب وقتی از بیمارستان خارج شدم طرف دیگه خیابون منتظر تاکسی شدم که اتومبیلی مقابلم توقف کرد خم شدم و با دیدن سیاوش خندیدم و پرسید:
-خانم جایی تشریف می برید؟!
با خنده و اشتیاق گفتم:
-هر جا شما بفرمایید سرورم!
-مقصد من شهر عشقه شما رو هم می رسونم.
-در خدمتتون هستم سیاوش خان پس عجله کنید.
-رو چشمم آبجی پس بپر بالا بریم.
سوازر شدم و سلام کردم گفت:
-خوشحالم که خوشحالی.
با لبخند گفتم:
-فقط به خاطر تو.
حرکت کرد و پرسیدم:
-چطور شده امروز اومدی منو برسونی؟
-منظورت چیه نکنه اشتباه کردم.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید آقا چه دل نازک!
-خب غزل با خونواده ات صحبت کردی؟
-آره باورت نمی شه سیاوش.کارها خودش به خوبی حل شد بدون این که عذابی متحمل بشم.
-حتی درباره امیر حسین؟
-آره.اون خودش اومد و با من صحبت کرد.از من عذرخواهی کرد و خواست ببخشمش.اون خیلی خوبه.فقط کمی احساس تنهایی می کرد و فکر می کرد با من می تونه این تنهایی درونی رو از بین ببره.فکر کرده و متوجه شده سخت در اشتباه بوده و پشیمون شده.
این حرف ها رو به سیاوش زدم اما ته دلم شور می زد.از عاقبت عشق امیرحسین می ترسیدم از ترس نصف حرف های امیرحسین رو سانسور کردم.
-خوشحالم که همه چیز درست شد و تو دوباره همون غزل شاد و خندون شدی.
-ممنونم.راستی کجا می ری؟مگه منو نمی رسونی خونه؟
-اول کمی گردش بعد خونه.
-نه نه سیاوش.خونواده ام نگرون می شن.ما هنوز عقد نکردیم.
-وای غزل پس کی؟اصلاً من و خونواده ام صبح چهارشنبه می یایم دنبالت و می ریم و محضر عقد می کنیم و دیگه خلاص.چطوره؟!
-من که موافقم.حداقل دیگه از دست کارهات راحت می شم.
کی گفته راحت می شی.اگه نمی دونی بدون تازه اول گرفتاریه.
من و به خونه رسوند و گفت:
-خیلی دوست داشتم با هم بگردیم،اما خب از چهارشنبه به بعد.
-حالا مطمئنی چهارشنبه عقد می کنیم؟
-مطمئنم.
-زیاد مطمئن نباش چون که من اون روز بیمارستانم.
-تو مرخصی می گیری.یادت نره.خونواده ام خیلی مایلند ما زودتر رسماً نامزد بشیم.
-باشه.قبول.حالا برو به کارت برس.
-راستی غزل جون شاید همین حالا هم خونواده تو بدونندها!
-شوخی نکن.
-حالا برو ببین.
و خندید.
توی خونه مادر تنها بود.با اون خوش و بشی کردم.وقتی نشستم ماجرای افشار و مینا رو برای مادر تعریف کردم.خوشحال شد و گفت:
-خبر خوبی بود.امیدوارم خوشبخت بشن.من هم یه خبر برای تو دارم.خونواده سیاوش تماس گرفتند قرار شد چهارشنبه بریم محضر عقد کنیم.
-بله؟!
-خب غزیزم خوبه دیگه.بعد عروسی رو مفصل سال دیگه برگزار می کنیم.
-مامان شما هم قبول کردید؟
-خب آره تو به اونا جواب بله رو دادی.باید رسماً محرم بشید.نمی شه که تا آخرش این طور بمونید.
توی دلم گفتم:
-ای سیاوش بدجنس.فکر می کردم شوخی می کنی،اما حالا...عجب اعجوبیه ایه این پسر.
اما خوشحال بودم.کم کم باورم می شد که سیاوش همسرمه.
دو روز تا رسیدن به آرزوهای من و سیاوش مونده بود خیلی خوشحال بودم.فکر نمی کردم
که عشق تا این حد روی من اثر بذاره اما خوبی عشق به همینه که آدم رو دیوونه می کنه.خونواده شاهرخ قراربود روز جمعه به منزل ما بیان.دکتر تو بیمارستان مراقبم بود.دیگه کسی حتی خانم روح افزا هم زیاد به من خورده نمی گرفت.
بهروز خل شده بود!صبح روز سه شنبه هم اومده بود منو به بیمارستان برسونه.اما من قبول نکردم و خودم رفتم و اون مثل بچه های لوس قهر کرد و رفت.تک فرزند خونواده اش بود اونها هم حاضر بودند به خاطرش حتی جونشون رو فدا کنند.بهروز عزیز کرده خونواده شاهرخ بود.
صبح روز چهارشنبه سر از پا نمی شناختم.سیاوش همراه خونواده اش رأس ساعت8خونه ما بودند!!عجب آدم هایی بودند.خیلی خوشحال بودند.مادر سیاوش منو می بوسید و می گفت که خیلی خوشحاله.اما در این میون از همه هول تر سیاوش بود.کارهاش همه رو به خنده انداخته بود.اما من با تمام هیجان باز دلم شور می زد.
وقتی هیجان سیاوش رو دیدم دلم نیومد اذیتش کنم سریع آماده شدم و همراهشون از خونه خارج شدیم.بیرون از خونه با دیدن کیانوش و کیمیا نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.
سیاوش گفت:
-معرفی می کنم دوست عزیزم کیانوش و خواهرشون کیمیا خانم.
پدر و مادر اظهار خوشوقتی کردند.سهیلا گفت:
-راستش اگه ناراحت نمی شید اونها هم با ما می یان.
پدر با خوشحالی گفت:
-چرا باید ناراحت بشیم؟!تازه خیلی هم عالیه که دو جوون همراهمون باشن شگون داره.
با سه ماشین آماده حرکت شدیم.اما واقعاً خوشحال بودم تا ساعتی دیگه من و سیاوش رسماً عقد می کردیم از این که از هر زمان دیگری بهش نزدیک تر می شدم خیلی خوشحال بودم راستش هیجان زده بودم.هیجان اون روزها رو با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمی کنم.
مقابل ساختمان محضر توقف کردیم.وقتی پیاده شدیم به سیاوش که نگاه شیداش رو بر چهره ام دوخته بود نگاه کردم و گفت:
-تا رسیدن به آرزوم چیزی نمونده.
فقط لبخند زدم چی می تونستم بگم حرفی نداشتم.
R A H A
10-04-2011, 02:20 AM
ادامه فصل 6
امیرحسین همراهمون نبود و من احساس خوبی نداشتم البته سیاوش چیزی نپرسید .
مادر سیاوش گفت :
_ بهتره بزرگترها همراه عروس و دوماد به اتاق عقد بریم . بقیه هم اینجا بمونید . خوب نیست اتاق رو پر کنیم .
کیانوش گفت :
_ یعنی ما نمیتونیم بیاییم .
سیاوش با خنده گفت :
_ چرا برادر جون! بعدا میتونی بیایی اما حالا خصوصیه .
او خندید و بقیه هم خندیدند . وارد اتاق شدیم اون قدر خوشحال بودم که به اطرافم توجهی نداشتم . اصلا یادم نیست چه جور اتاقی بود . فقط وقتی از حالت خوشحالی اومدم بیرون متوجه شدم که عاقد در حال صحبت با منه . اون حرف میزد اما من حرفهاش رو نمیشنیدم . تو اون لحظات فقط سیاوش رو میدیدم . بالاخره عاقد خطبه رو خوند و من و سیاوش با هم محرم شدیم . اصلا نفهمیدم اون کی خطبه رو شروع کرد و کی به پایان رسوند و همه با خوشحالی وصف ناشدنی ما رو در آغوش گرفتند و تبریک گفتند .
سیاوش با خنده گفت :
_ بابا خفه اش کردید ! بذارید من هم حداقل یه نگاش بکنم چقدر بی رحمید!!!
سر و صدامون اون قدر بالا رفت که سیامک ، کیاونوش ، سهیلا و کیمیا هم وارد اتاق شدند و شلوغی به اوج خودش رسید . خیلی خنده دار بود اونها انقدر شاد بودند که حد نداشت وقتی کمی سر و صدا فروکش کرد سیاوش جلو اومد حلقه بسیار قشنگی رو توی انگشتم انداخت و گفت :
_ خیلی خوشحالم که مال من شدی . خیلی!
_ من هم خوشحالم سیاوش .
وقتی از محضر خارج شدیم سیاوش گفت :
_ حالا دیگه غزل همسر من شده میخوام حالا که از قید و بندها رها شدیم کمی با هم تنها باشیم . اصلا میخوام فقط با غزل باشم . اجازه میدید؟
پدر و مادرها مخالفتی نداشتند ، اما بقیه میگفتند ما هم میخواییم با شما باشیم و سهیلا بیشتر برای این مسئله پا فشاری میکرد .
سیاوش گفت :
_ سهیلا جون ما تازه به هم رسیدیم چند دقیقه که وقت زیادی نیست .
خلاصه از اونها اصرار و از سیاوش انکار . در پایان پیروز صحنه سیاوش بود . قرار شد همه به منطل سیاوش بروند و ما هم برای ناهار به خونه برگردیم .
سوار ماشین شدیم و از بقیه جدا شدیم .
_ غزل چه حالی داری؟
با عشق نگاهش کردم .
_ خیلی خوشحالم . اصلا نمیتونم حالم رو اون طوری که هست برات توصیف کنم .
_ میدونم چون خودمم همچین حالی دارم .
_ سیاوش تو باورت میشه .
_ راستش رو بخوای نه . فکر میکنم دارم خواب میبینم . اصلا باورم نمیشه که تو دیگه مال من شدی . زن من شدی . وای خدا جونم از خوشحالی و هیجان نمیدونم چه کار کنم .
خندیدم و گفتم :
_ تو رو خدا حواست رو جمع کن .
نگاهم کرد و گفت :
_ خب حالا کجا بریم عزیزم؟
_ هرجایی که تو بخوای .
_ دلم میخواد تو انتخاب کنی .
_ ممنونم که به فکر من هستی .
_ قابلی نداره . در ضمن بعد از ای دیگه اجازه نمیدم تنهایی و بدون من جایی بری؟
_ خدای من منظورت چیه؟
_ بیمارستان .
گفتم :
_ اونجا که هر روز میرم .
_ اما از این به بعد خودم میبرمت و غروب هم بر میگردونمت .
_ مگه تو بیکاری؟
_ به خاطر تو حاظرم سرگردون هم بشم .
_ تو خیلی نسبت به من لطف داری اما بهتره عزیزم عشقت از این حد بالاتر نره چون کار دستت میده . نمیخوام مثل مجنون آواره و دیوونه بشی .
خندید و گفت :
_ من همین حالا هم دیوونه ام .
لبخندی زدم دیگه چیزی نگفتم با ماشین این طرف و اون طرف میرفتیم . پرسیدم :
_ خونه نمیریم؟
_ به همین زودی از دستم خسته شدی؟
_ نه خسته نشدم اما خب منتظرمون هستند .
_ خب منتظر باشن . این چند ساعت فقط مال ماست .
_ درسته اما بی انصاف نباش اونا هم حقی دارند .
_ حتی بیشتر از من؟
_ نه .
_ حالا خوب شد .
ساعتی بعد به اصرار من به خونه رفتیم . پرسیدم:
_ خونه اتون اینجاست .
_ آره بابام یکی از آپارتمان ها رو گذاشته برای من و یکی هم برای سیامک .
وقتی وارد خونه شدیم بچه ها روی سرمون نقل و گل های پرپر شده پاشیدند معلوم بود منتظر ما بودند .
_ به افتخار عروس و دوماد دست .
خانم و آقای چاوشی هم اومده بودند و تبریک میگفتند . خانم راد منو در آغوش کشید و بوسید :
_ عزیزم چرا دیر کردید؟ نگرون شدیم .
با گونه هایی گلگون گفتم :
_ ببخشید که منتظرتون گذاشتیم .
سیاوش گفت :
_ الان یه فکری کردم . غزل رو ماه عسل میبرم آمریکا!!
این دیگه از اون حرفا بود . این پسر واقعا دیوونه بود . همه با تعجب نگاهش کردند و کیانوش گفت :
_ سیا جون این تنها فکر خودت بود؟
_ خب آره کیاجون . اشکالی داره؟
کیانوش با حالت طنز گفت :
_ نه فقط گفتم تو تازگی ها چقدر تو عقل پیشرفت کردی . چی شده از حالا به فکر ماه عسلی؟
_ نکنه حسودیت میشه .
آقای راد وارد بحث شد و گفت :
_ هووز نه عروسیه نه ماه عسل . این حرفها باشه برای بعد .
مادر با خنده گفت :
_ این دوماد مثل اینکه خیلی خوله .
سیاوش با لبخند رو به مادرم کرد و گفت :
_ مادرزن جون عزیزم دلتون میاد تو ذوقم بزنید . نمیترسید با این حرفها اشکم در بیاد .
همه خندیدند و سیامک گفت :
_ نترس داداش جون همه میدونند تو اشکت زود در میاد .
_ نوبت تو هم میشه آقا سیمک .
_ فعلا یه فکری به حال خودت بکن واسه من خیلی زوده .
تا موقع ناهار همه سرگرم صحبت بودیم . رفتار خونواده ی سیاوش بسیار صمیمانه بود و من از این که عروس اونا شده بودم احساس خوشحالی میکردم . سیاوش بی نهایت دوستم داشت و عشقش رو بی پرده ابراز میکرد و محبتش رو خالصانه نثارم میکرد و من تلاش میکردم تا اونو همیشه شاد و راضی نگه دارم چون به اندازه تموم زیبایی های دنیا دوستش داشتم .
اون روز بعد از بدرقه بسیار صمیمانه خونواده راد به خونه خودمون برگشتیم . پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند . امیدوار بودم خوشحالیشون دووم داشته باشه .
روز بعد سیاوش منو به بیمارستان رسوند و گفت غروب به دنبالم میاد . میخندید و سر به سرم می ذاشت شاد بود . تو نگاهش میشد شعله های فروزان عشق رو دید .
پایان فصل 6
ادامه دارد ....
فصل 7
جمعه قرار بود خونواده ی شاهرخ به منزلمون بیان پدر از این که دوست نزدیک و عزیزش پس از سال ها همراه خونواده اش به منزلمون می اومد خوشحال بود و مادر از صبح در حال تمیز کردن خونه و دستور خرید به پدر بود .
ساعت 11 بود که در میون صدای جارو برقی صدای زنگ تلفن به گوشم خورد .
مادر اومد و گفت : غزل تلفن ... بردار دیگه .
جاروبرقی رو خاموش کرده و به طرف تلفن رفتم :
_ بله .
_ سلام به نامزد مهربونم!
_سیاوش سلام . حالت چطوره؟
_ خوبم عزیزم تو چطوری؟
_ ممنونم خونواده ات خوبند؟
_ همه خوبند . تو چطور؟اهل خونه حالشون چطوره؟
_ خوبند، خیالت راحت باشه .
_ غزل دلم برات تنگ شده.
_ چه حرفا، من و تو که دیروز با هم بودیم.
_ یعنی تو دلت برای من تنگ نشده؟
با خنده گفتم:
_ راستش رو بخوای چرا . خیلی دلم برات تنگ شده .
_ خب حالا که این طوره می یام دنبالت بریم بیرون .
_ اوه نه . ما امروز مهمون داریم و من نمیتونم بیام .
_ تو با مهمونتون چه کار داری؟ مهمون همیشه هست اما گردش و بیرون رفتن من و تو چی؟
_ خب اونم هست تازه این مهمون ها فرق دارند .
_ چه فرقی؟!
_ ببین عزیزم ، رئیس بیمارستان یعنی دکتر شاهرخ همراه خونواده اش بعد از چندین سال به منزل ما میان .
_ اما غزل جون . من برای امروزمون کلی برنامه ریزی کرده ام .
_ متاسفم اما نمیتونم بیام .
_ متاسفی؟! غزل تو باید امروز با من بیایی.
_ اما نمیتونم عزیزم . اصرار نکن . دوست ندارم بهت نه بگم .
_ خب اگه دوست نداری قبول کن و با من بیا بریم . سهیلا و کیانوش هم میان .
_ چه بهتر با اونا برو امیدوارم بهتون خوش بگذره .
_ من تو رو میخوام!
خندیدم و گفتم :
_ خب منم تو رو میخوام اما نمیتونم بیام باشه برای یه روز دیگه.
_ اصلا باهات قهر میکنم .
_ سیاوش این چه حرفیه مگه بچه شدی؟
_ تو اصلا دوستم نداری . دروغ میگی دوستم داری . اگه دوستم داشتی نه نمیگفتی!
جا خوردم هنوز هیچی نشده چطوری داشت لوس بازی در می آورد . اما من هم نمیتونستم برم زشت بود . پدر حتما ناراحت میشد .
باید قانعش میکردم . به آرومی گفتم :
_ سیاوش.
حرفی نزد.
_ سیاوش چرا درکم نمیکنی اگه تو جای من بودی چه کار میکردی.
_ اما من هیچ وقت به تو نه نمیگفتم .
_ چون تو این شرایط قرار نگرفتی اینو میگی.
_ نه نه نه!
_ خیلی خب چرا داد میزنی؟
_ برای اینکه ناراحتم .
_ ناراحت نباش . فردا که از بیمارستان اومدم میریم میگردیم چطوره؟
_ متاسفم من فردا وقت ندارم . اصلا دیگه هیچ روزی وقت ندارم . حالا هم خداحافظ خانم از خود راضی!
و گوشی رو گذاشت با تعجب گوشی رو گذاشتم .
مادر پرسید:
_ سیاوش بود؟
_ بله . میگفت بریم بیرون که من قبول نکردم .
_ حتما ناراحت شد درسته؟
_ مامان، همه دختر و پسرهایی که تازه نامزد میشند لوس بازی در میارن؟
مادر خندید و گفت :
_ قبلا که اینطوری نبود . حالا رو نمیدونم .
به ادامه کارها پرداختیم اما سیاوش فکرم رو مشغول کرده بود . میترسیدم قهر کرده باشه . خلاصه غروب بود که مهمون ها اومدند دکتر، همسرش و بهروز .
R A H A
10-04-2011, 02:20 AM
توی دست های بهروز دسته گل بزرگ و زیبایی بود .
بعد از سلم و احوالپرسی دور هم جمع شدیم .
نگاه بهروز گاه و بی گاه بر چهره ام دوخته می شد و وقتی نگاهش با نگاهم تلاقی میکرد لبخندی می زد!
خانم شاهرخ میگفت:
_ ما رو ببخشید که زودتر خدمتتون نرسیدیم راستش به خاطر بهروز فامیل دعوتمون میکنند و نشد که به موقع خدمتتون برسیم .
مادر در جواب گفت :
_ این حرفا چیه به هرحال خوش اومدید!
شاهرخ خطاب به من گفت :
_ خب حال خانم پرستار ما چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم :
_ خوبم به لطف شما .
_ خوشحالم که تو بیمارستان همه از حضورت راضی اند سر بلندم کردی.
_ همه نسلت به من لطف دارند . خوبی از خودشونه .
و خندیدم . بقیه هم خندیدند . بهروز کنار امیر بود ما فاصله زیادی با هم نداشتیم . زیر لبی گفت :
_ دوست داشتم تمام عمرم بیمار باشم اما به شرطی که غزل پرستارم باشه .
امیر با حرص گفت :
_ نترس بهروز جون ما شانس نداریم اون موقع میبینی این پرستار مهربون به یه پرستار بدخلق و عصبانی تبدیل میشه که خدا میدونه .
گفتم :
_ پس از این آرزوها نکنید.
بلند شدم و پذیرایی کردم این طوری کمی از اضطرابم کم میشد خانم شاهرخ به دیده ی تحسین براندازم میکرد و چنان با مهر نگاهم میکرد که خودم هم تعجب میکردم که با برگشتن بهروز چه طور دوباره تصمیم به برقراری ارتباط با ما گرفته . سعی کردم زیاد اهمیت ندم . بعد از لحظاتی در ادامه سخنان شاهرخ اینو شنیدم ... من قبل از اومدن بهروز تصمیم داشتم تا یه دختر خوب و خونواده دار رو براش خواستگاری کنم . چون به نظرم اگه مرد پابند زن و زندگی بشه دیگه فکرهای بیهوده به سرش نمیزنه . هر چند که بهروز من پسر خوبیه و سرش تو کار خودشه . با این حال من و پدرش عقیده داریم اون باید زودتر ازدواج کنه1
پدر همراه خنده ای گفت :
_ درسته سر کار خانم اما باید به جوونا فرصت داد تا بتونند خودشون تصمیم بگیرند و انتخاب کنند .
دکتر گفت:
_ درسته شهرام جون اما فکر نکن که من و مادرش با نظر خودمون تصمیم . خود بهروز هم تمایل زیادی داره .
امیر گفت :
_ خب پس مبارکه!
بهروز گفت :
_ راستش خودم همیشه دلم میخواست بهترین رو انتخاب کنم . وقتی مادرم بهم پیشنهاد ازدواج داد مخالفت کردم . چون فکر میکردم کسی رو انتخاب کرده که با سلیقه من جور در نمیاد اما وقتی طرف رو معرفی کرد فهمیدم همونیه که می خواستم!
دکتر به شوخی گفت:
_ پسرم اصلا خجالت نکشی حرفت رو راحت بزن .
پدر گفت :
_ مهم نیست بهروز جوون صادقیه با آداب و رسوم ما هم آشنایی نداره .
گفتم:
_ من از گفته های آقا بهروز یه چیزهایی فهمیده بودم پس درست بوده .
بهروز پرسید :
_ چی درسته؟
گفتم:
_ همین که قراره ازدواج کنی.
خانم شاهرخ گفت:
_ معلومه عزیز دلم1 یه عروسی برپا کنیم که دهن همه باز بمونه .
مادر گفت :
_ دختری که انتخاب کردید تو مهمونی بود؟
_ البته اون دختر همراه خونواده اش جزو مهمون های مخصوص بودند . بهروز که واقعا خوشحاله هم به خاطر این که دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده و هم این که مورد قبول من و پدرش هم هست .
پدر به شوخی گفت:
R A H A
10-04-2011, 02:22 AM
_ باید دختر زیبا و معقولی باشه که تمام افراد خونواده اونو پسندسدند .
بهروز به من نگاه کرد و گفت :
_ درسته خیلی خوشگله .
لبخند زنان گفتم :
_ اینو که گفته بودی اما معرفی نکردی.
_ میخوای اسمش رو بگم؟
امیر گفت :
_ خب آره دیگه اما تا خودم نبینمش راضی نمیشم .
_ نترس تو هم اونو میبینی . یعنی خیلی دیدیش .
_ جدی؟ خب حالا کی هست ؟
بهروز سکوت کرد .
گفتم :
_ خب حالا بگو ببینم کیه؟
خانم شاهرخ لبخند زنان گفت :
_ خب معلومه عزیزم تو هستی . غزل خانم ناز و خوشگل .
من ، امیر، پدر و مادرم متعجب به خانم شاهرخ نگاه کردیم . خدایا باورم نمیشد . یعنی اون دختر من بودم؟ چطور ممکن بود ؟
خانم شاهرخ ادامه داد:
_ با اجازه پدر و مادرت باید بگم کهما امروز اومدیم خواستگاری البته فعلا همین طوری تا بعد رسما اقدام کنیم .
مادرم به لکنت افتاده بود و پدر هم گیج و مبهوت بود . امیر هم سکوت کرده بود .
دکتر گفت :
_ چرا همه ماتتون برده . ما که حرف بدی نزدیم .
پدر گفت :
_ راستش ... چی بگم و خیلی غافلگیر شدیم .
خانم شاهرخ گفت :
_ میدونم ، من سعی کردم غافلگیر کننده باشه . راستش ما دلمون میخواد غزل عروسمون بشه . همیشه آرزوم بوده که عروسم رو ببینم حالا هم خیلی خوشحالم .
دکتر در ادمامه سخنان همسرش افزود :
_ مهری از همون اول با دیدن غزل جون اونو برای بهروز انتخاب کرد بهروز هم که برگشت با شنیدن صحبت های مادرش خیلی مشتاق شد غزل رو ببینه تا این که تو مهمونی با دیدن اون با نظر مادرش موافقت کرد . ما دلمون میخواد با شما وصلت کنیم . بنابراین تصمیم گرفتیم امروز که به منزلتون میایم این مسئله رو هم مطرح کنیم .
مادر زبونش بند اومده بود هیچ یک از ما علی الخصوص مادر و پدر مایل نبودند خانم و آقای شاهرخ و بهروز ناراحت بشن . اونا دقیقا دو روز بعد از نامزدی من و سیاوش اومده بودند و میگفتند منو برای پسرشون در نظر گرفته اند و مونده بودیم چی بگیم .
پدر با لحنی مضطرب گفت :
_ راستش ما هم خیلی مایل بودیم با شما وصلت کنیم . بهروز هم مثل پسر خودمه و خیلی دوسش دارم و میدونم اون میتونه غزل رو خوشبخت کنه اما ...
بهروز لب باز کرد و گفت :
_ اما چه ؟ باور کنید آقای محجوب من به شما قول میدم که دخترتون رو همون طور که توقع دارید خوشبخت کنم . باور کنید که من به غزل علاقه مندم و دوستش دارم و میخوام همسرم باشه . خواهش میکنم ولی و اما نیارید . هر شرطی باشه قبول اما فقط موافقت بکنید که من و غزل عروسی بکنیم .
متعجب بودم . چطوری میتونست از دل من هم حرف بزنه . دلم به حالش میسوخت چقدر امیدوار صحبت میکرد پدر به من نگاه کرد و من درمونده نگاهش کردم .
پدر گفت :
_ بهرام جون!مهری خانوم! متاسفانه باید بگم که ... راستش ... غزل نامزد داره .
با حرف پدر اونا به خصوص بهروز متعجب نگاهمون کردند و خانم شاهرخ هراسان پرسید :
_ منظورتون از این حرف چیه؟
پدر گفت :
_ خب قبل از شما خواستگار دیگه ای برای غزل اومده که جواب مثبت رو به اونا دادیم .
بهروز گفت :
_ نه نه این درست نیست . خب میشه نامزدی رو بهم بزنید . این طور نیست؟
و به من نگاه کرد . دیگه نتونستم طاقت بیارم بلند شدم و گفتم :
_ ببخشید من نمیدونم چرا پدر و مادرم دست دست میکنند و واقعیت رو نمیگن اما خب ... من دو روز قبل عقد کردم .
دیدم که چطور رنگ چهره ی بهروز سفید شد . خانم شاهرخ هم مثل برق گرفته ها بر جا میخکوب شده بود و حرکتی نمیکرد . دکتر هم ماتش برده بود . حالا اونا بودند که متعجب به ما چشم دوخته بودند و ما سعی داشتیم جو رو طور دیگری تغییر بدیم اما نمیشد.
R A H A
10-04-2011, 02:22 AM
پدر گفت :
_ من واقعا متاسفم که اینطور شد اما پیش اومده ، دیگه برای بهروز جون هم قحطی دختر نیومده . به هر کسی لب تر بکنه حتما موافقت میکنه .
خانم شاهرخ سرش رو به زیر انداخت و لحظاتی بعد نگاهش رو به چهره من دوخت و گفت :
_ حیف شد با این مسئله که پیش اومده همه ی آرزوهای منم نابود شد . چه فکرهایی کرده بودم .
دکتر لبخندی زد و گفت :
_ خب ... مثل اینکه ما هم نباید زیاد عجله میکردیم بهتر بود که اول با خود شما این مسئله رو مطرح میکردیم و بعد اگه اوضاع مساعد بود می اومدیم .
بهروز سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلم خیلی به حالش می سوخت . تو دلم میگفتم کاش با پیشنهاد سیاوش موافقت میکردم و امروز با اون بیرون میرفتم چون در اون صورت دیگه مجبور نبودم این وضع رو تحمل کنم . دوباره روی صندلی ام نشستم . مادر گفت :
_ مهری خانم جون حالا اشکالی نداره . خودتون رو ناراحت نکنید . به قول شهرام دختر خوب برای بهروز جون کم نیست .
بهروز به مادرم نگاه کرد و با صدای گرفته ای گفت :
_ درسته اما من انتخاب خودم رو کرده بودم و میخواستم با دختر شما ازدواج کنم با غزل .
و به من نگاه کرد و ادامه داد :
_ اما حالا با این اوضاع فکر نکنم حالا حالاها دختری رو انتخاب کنم .
از جاش بلند شد و گفت :
_ خب پر ، مادر ، بهتره رفع زحمت کنیم .
پدر بلند شد و گفت :
_ یعنی چه؟ بشین پسر جون قراره شام رو با ما باشید .
_ متاسفم آقای محجوب من که اصلا نمیتونم بمونم . با اجازه همگی من میرم . خدا نگهدار .
و خیلی سریع رفت . امیر بلند شد که مانع اون بشه اما دکتر گفت :
_ نه امیر جون بذار تنها باشه . یه کمی به خلوت احتیاج داره .
همگی دوباره نشستیم . من سرم رو به زیر انداخته بودم و نمیدونم که چرا خجالت میکشیدم . آخه چرا اونا میخواستند با این عجله برای بهروز زن بگیرند و چرا منو برای اون انتخاب کرده بودند و چرا به این شکل مسئله رو مطرح کرده بودند و چراهای دیگه ای که جوابی براشون نداشتم . مادر رفت و با سینی شربت بازگشت . تعارف کرد اما خانم شاهرخ برنداشت . دکتر یکی برای خودش برداشت و یکی دیگه برای همسرش روی میز گذاشت . بغض گلومو میفشرد . از خودم متعجب بودم که چرا ناراحتم . اما میدونستم که به خاطر بهروز نیست چون هیچ احساسی نسبت به اون نداشتم . ناراحتی ام به خاطر خانم و آقای شاهرخ بود که چطور مثل شکست خورده ها نشسته بودند . بعد از لحظاتی خانم شاهرخ گفت :
_ متاسفم که اینطور شد . به هر حال به خاطر زحمتی که کشیدید ممنونیم . راستش بهتره ما بریم . برای بهروز نگرونم . میترسم طوریش بشه آخه خیلی زود رنج و احساساتیه .
بلند شد و گفت :
بهرام جون حاظری؟
دکتر نیز بلند شد .
پدر گفت :
_ کاش میموندید اما اگه اینطور راحت ترید ما هم حرفی نداریم . به هر حال باز هم متاسفیم .
شاهرخ دست پدر رو به گرمی فشرد و گفت :
_ برای چی متاسفی دوست عزیز؟ تو که کاری نکردی یعنی هیچ کس گناهی مرتکب نشده ... خب خانم محجوب خیلی زحمت کشیدید .
_ خواهش میکنم ... اما با این اوضاع اصلا به شما خوش نگذشت .
تا کنار در بدرقه شون کردیم .
R A H A
10-04-2011, 02:22 AM
وقتی رفتند دوباره به پذیرایی برگشتیم . پدر نشست و سرش رو چندین بار تکون داد . امیر گفت :
_ چه بد شد . من که خیلی ناراحت شدم .
پدر گفت :
_ من حتی فکرش هم نمیکردم عجب افتضاحی شد .
مادر به من نگاه کرد و گفت :
_ تو چرا ناراحتی دخترم . تو که گناهی نکردی . اشتباه از اونا بوده که عجولانه موضوع رو مطرح کردند و این طوری شد .
_ من واقعا ناراحت شدم بعد از چندین سال به خونه ی ما اومده بودند و اون وقت ...
امیر گفت :
_ دلم خیلی برای بهروز سوخت . بیچاره رو دیدید چطوری رنگش پرید؟ معلوم نیسن الان کجاست و چه حالی داره .
مادر بلند شد و گفت :
_ به هر حال اینم برای خودش ماجرایی بود بهتره دیگه فکرش رو هم نکنید نباید بیشتر از این خودمون رو عذاب بدیم . ما که کاری نکردیم .
و پدر گفت :
_ درسته . بهتره بحث رو تموم کنیم .
بعد منو مادر وسایل رو جمع کردیم میلی به خوردن شام نداشتیم من شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم . از دو طرف ناراحت بودم . یکی این که سیاوش با من قهر کرده بود دوم به خاطر این ماجرای تلخ و ناراحت کننده . ناراحتی ام به خاطر پدر و مادر بهروز و همین طور نافرجام موندن عشق اون بود .
***
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . چقدر زود صبح شده بود . بلند شدم و به دستشویی رفتم . از دیدن قیافه ام خنده ام گرفت . خیلی نامرتب بودم . بعد از شست و شوی دست و صورتم خودم رو مرتب کردم .
مادر توی آشپزخونه بود :
_ غزل بیا صبحانه بخور دخترم .
_ سلام مادر . اما من صبحانه نمیخورم .
_ چرا؟ تو که دیشب شام هم نخوردی . بیا یه چیزی بخور ضعف می کنی ها .
_ باور کنید اصلا میل ندارم . من رفتم خداحافظ .
چند لحظه توی حیاط ایستادم و نفس کشیدم . وقتی رفتم بیرون صدایی شنیدم :
_ سلام!!
برگشتم و نگاهش کردم . چنان از دیدنش خوشحال شدم که حد نداشت . شاخه گل سرخی توی دستش بود که اونو به حالت قهر به طرفم گرفته بود . گل رو با خوشحالی گرفتم :
_ سلام عزیزم . خیلی از دیدنت خوشحالم .
مثلا با من قهر بود و زیاد تحویلم نمیگرفت . رفت پشت فرمان اتومبیلش نشست .
همونطور ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
_ لطفا سوار شو .
خندیدم و کنارش نشستم . گفتم :
_ فکر میکردم با من قهری .
_ فکر نکن آشتی کردم چون هنوزم قهرم .
_ وای خدای بزرگ چقدر دلم شکست .
خندیدم و ادامه دادم :
_ این لوس بازی ها چیه . قهر کار بچه هاست .
_ مگه من و تو خیلی بزرگیم؟
_ خب معلومه من و تو دو تا آدم بزرگیم .
_ خیلی خوشمزه شدی . مثل اینکه مهمونی خیلی خوش گذشته .
_ آه گفتی مهمونی و دلم گرفت .
_ چرا؟
_ دیروز مهمونی نبود . مراسم عذاداری بود .
نگاهم کرد و گفت :
_ فکر کردی خیلی زرنگی . من که خوب میدونم دیروز چقدر بهت خوش گذشته پس نمیخواد سر من شیره بمالی .
با تعجب گفتم :
_ عجب آدمی هستی ها . باور کن شوخی نمیکنم . دیروز که مهمونا اومدند یه اتفاقی افتاد .
_ چه اتفاقی نکنه دزدی ، چیزی اومده بود .
_ بله؟
خندید و گفت :
_ بله .
حرکت کردیم و گفتم :
_ منظورت چی بود؟
_ هیچی تلافی بود . حالا بگو ببینم منظورت از عذاداری چی بود؟
_ چیز خاصی نبود .
_ حالا میخوای بازی در بیاری؟
خندیدم و گفتم :
_ نه باور کن اما میترسم ناراحت بشی .
_ تو به حد کافی منو ناراحت کردی این یکی هم روش .
_ سیاوش . تو از دستم ناراحتی؟
_ آره خیلی . آخه کدوم دختر عاقلی به اولین درخواست نامزد عزیزش جواب رد میده که تو دادی؟
نگاهش کردم و گفتم:
_ معدرت میخوام . قول میدم که دیگه تکرار نشه . باشه؟
_ خیلی خب باشه. حالا منظورت از عذاداری چیه؟
گفتم :
_ هیچی . دیروز اومده بودند خواستگاریم.
به طرز وحشتناکی ترمز کرد . ترسیدم و فکر کردم تصادف کردیم . پرسیدم:
_ چی شد؟
_ ببینم کی جرات کرده بیاد خواستگاری؟
_ به خاطر همین ترمز کردی؟ بابا راه بیفت زهره ترک شدم .
دوباره حرکت کرد و گفت :
یاا... حرف بزن ببینم کی جرات کرده ؟
_ بابا جون چه فرقی داره اونها اومدند خواستگاری ما هم گفتیم غزل شوهر داره .
خندید و گفت :
_ آفرین آفرین . کار درست همین بود . چه معنی داره وقتی غزل شوهر داره یکی دیگه بپره وسط و بگه من غزل رو میخوام .
_ حالا با من آشتی کردی؟
نگاهم کرد و با لحنی گرم گفت :
_ الهی من فدات بشم مگه میتونم تو رو نبخشم؟ تو نازنین منی .
چنان هیجان زده شدم که در یک لحظه دست بر شونه اش انداختم و صورتش رو بوسه باران کردم . در حالی که ذوق زده شده بودم و میخندیدم گفتم :
_ وای خداجون منو بخشیدی . ممنونم . چقدر راحت شدم . دوستت دارم سیا . دوستت دارم .
از دین چهره اش تعجب کردم مثل گچ سفید شده بود . ماشین رو گوشه ای نگه داشت و به من نگاه کرد .
با تعجب پرسیدم :
_ چی شده؟
مستقیم نگاهم کرد و گفت :
- تو منو بوسیدی؟
_ آره . کار بدی کردم؟ ناراحت شدی؟
لبخندی زد و گفت :
_ معلومه که نشدم . تازه خیلی هم خوشحال شدم . میدونی غزل آخه تو یه دفعه پریدی بغلم و منو بوسیدی . من هم شوکه شدم .
خندیدم . اونم خندید و گفت :
_ خیلی خوبی غزل .
_ وای تو رو خدا راه بیفت امروز به بیمارستان دیر می رسم ها .
_ خیلی خب عزیزم الان میریم .
بالاخره رسیدیم . نگاهمکرد و گفت :
_ اینم بیمارستان .
_ ممنونم . فعلا خدانگهدار.
_ بعد از ظهر میام دنبالت .
_ باشه منتظر میمونم .
خواستم پیاده بشم که بازوم رو گرفت و صورتم رو بوسید . با این حرکت سیاوش حسابی دستپاچه شدم .
لبخندی زد و گفت :
_ خداحافظی نامزدها این طوریه اگه نمیدونستی یاد بگیر .
فقط چند بار سرم رو تکون دادم . خندید و گفت :
_ برو دیگه دختر چنان ماتش برده که انگار جن دیده .
لبخندی زدم و به آرامی گفتم :
_ دوستت دارم .
R A H A
10-04-2011, 02:23 AM
سریع پیاده شدم و به حالت دو وارد بیمارستان شدم . چنان از پله ها تند بالا می رفتم که چند نفر با تعجب نگاهم کردند . توی راهرو به ستاره برخورد کردم . با دو دست نگهم داشت و گفت :
_ سلام چی شده؟ مگه هولی که این طوری میدوی؟
نگاهش کردم و اون به آرومی سوتی زد :
_ هی! ببین چه رنگی شده . مگه رفتی تو کوه آتشفشان که داغ کردی و این رنگی شدی؟ اما خودمونیم خیلی خوشگل تر شدی .
_ سلام . مگه رنگم خیلی ناجوره؟
_ مثل گل سرخ شدی . چی شده ناقلا .
_ هیچی مگه قراره چیزی بشه؟
_ نه گفتم شاید با سیاوش جونت اومده باشی .
_ آره تو از کجا فهمیدی؟
_ ببینم چی کارت کرده که این طوری سرخ شدی؟
سرم رو پایین انداختم و خندیدم . ستاره قهقهه ای زد و گفت :
_ حالا اولشه .
جوابش رو ندادم به ایستگاه رفتم و کارم رو شروع کردم . به اتاق ها سر زدم و رسیدگی های لازم رو انجام دادم . تو حال خودم بودم و به سیاوش فکر میکردم و دوست نداشتم با صحبت کردن با پرستاران فرصت فکر کردن به اون رو از دست بدم . ستاره مدام میخواست با من شوخی بکنه . من هم برای اینکه اونو دست به سر کنم میگفتم :
_ مثلا تو پرستاری باید به کارت بچسبی نه اینکه این ور و اون بری و با دیگرون شوخی بکنی . پرستاری الکی نیست . یه لباس سفید تن کردن که نیست .
ستاره میخندید و میگفت :
_ خیلی خب بابا فهمیم نمیخوای شوخی کنم رفتم . لطفا انقدر سرزنشم نکن .
و میرفت . فقط منتظر بعد از ظهر بودم تا اون دنبالم بیاد . با هم صحبت بکنیم . دلم هر لحظه برای دیدنش پر می کشید . برای شنیدن صداش ، لحن شیرین کلماتش .
وقتی ساعت کاریم تموم شد سریع لباس هام رو عوض کردم . ستاره اومد و گفت :
_ راستی غزل فردا باید شیفت شب باشیم ها .
_ باشه یادم میمونه .
خداحافظی کردم و رفتم از گل های توی محوطه بیمارستان یک شاخه چیدم و بعد بیرون رفتم . کنار ماشین ایستاده بود با دیدنش قلبم به لرزه دراومد . با لبخندی از هیجان به طرفش رفتم .
_ سلام خانم . خوبی؟
_ سلام خوبم . تو خوبی؟
_ از این بهتر نمیشه . خب بپر بالا بریم .
سوار شدیم . میدونید از صبح همون روز به بعد عشق بین من و اون چند برابر شده بود صمیمیتی که بین ما بود بیشتر از قبل شده بود در واقع حالا بین عشق من و سیاوش هیچ مانعی نبود .
_ حالت که خوبه . نه؟
_ عالیه.
_ خوشحالم که خوبی .
نگاهش کردم و گفتم :
_ سیاوش .
_ جونم .
لبخندی زدم و گفتم :
_ میخوام بگم ... بگم که خیلی ... خیلی ...
_ بگو دیگه .
و خندید .
_ دوستت دارم .
ماشین رو گوشه ای نگه داشت . نگاهم کرد نگاهی گرم و عاشقونه .
_ با این حرفات دیوونم میکنی . میترسم دفعه بعد با یه شاخه گل بیای تیمارستان دیدنم .
خندیدم :
_ چقدر با ذوقی .
نیشگونی از گونه ام گرفت و با شادی هر چه تمام تر گفت :
_ بابا دیوونم کردی . کشتی منو .
پیاده شدیم و دست در دست هم شروع به قدم زدن کردیم .
_ میدونی غزل ، نمیدونم چرا میترسم .
_ از چی؟
_ از این که ... این که یه وقتی چشم باز کنم و ببینم تو نیستی .
با تعجب نگاهش کردم . جمله اش باعث حیرتم شد .
- اما تو نباید این طوری فکر بکنی .
_ میدونم . میدونم .
نگاه عاشقش رو به چشمهام دوخت و با لبخندی گفت :
_ خیلی خب . دیگه نباید از این حرفا زد . دوست داری کمی بدویم؟
_ بدم نمیاد .
_ پس شروع کن .
و ناگهان دوید و منم مجبور شدم به دنبالش بدوم . اما خیلی زود خسته شدم . وقتی ایستادم با خنده به طرفم اومد و گفت :
_ چی شده هنوز هیچی نشده خسته شدی؟
_ آخه عادت به دویدن ندارم .
_ باید از این به بعد عادت کنی . من همیشه عجله دارم .
_ دیوونه !
خندیدیم و به طرف ماشین رفتم . دنبالم اومد و گفت :
_ غزل تو دوست داری کار کنی؟
_ خب من پرستاری رو دوست دارم .
_ اما من دیگه نمیخوام تو کارکنی .
_ برای چی؟
_ می ترسم از دستت بدم .
_ وای سیاوش دیگه دوست ندارم این طوری حرف بزنی .
_ خب نگرونم .
_ اما آخه این چه جور نگرونیه که باعث ناراحتی میشه؟
_ معذرت میخوام سعی میکنم دیگه ناراحتت نکنم .
_ خیلی خب . حالا بهتر نیست منو برسونی خونه امون؟
_ باشه عزیزم . برو سوار شو .
وقتی دوباره سوار ماشین شدم اون حرکت کرد و پرسیدم :
_ چرا ساکت شدی؟
_ آخه میترسم حرفی بزنم و تو ناراحت بشی .
_ خدای من ! سیاوش .
خندید . قهقهه میزد . گفتم :
_ فکر نکنم زن یه آدم دیوونه و روانی شده باشم .
_ عزیزم خیلی هم دلت بخواد که زن من شدی .
_ چرا . برای اینکه دیوونه هستی ؟
گفت :
_ کم و بیش .
باز هم میخندید . من هم خندیدم . راستش دلم نمیخواست شادیش رو خراب کنم اما دوباره نگرونی تموم دلم رو پر کرده بود و به یاد امیر حسین و تهدیدش افتادم درسته که از اون روز هیچ عکس العملی نشون نداده بود اما من اونو میشناختم . میدونستم دست بردار نیست . به هر حال سیاوش به خاطر من میخندید به خاطر من شاد بود پس من نباید ناراحتش میکردم .
روزها از پی هم می اومدند و میرفتند . سیاوش روز به روز عاشق تر از پیش میشد منم که دیوونه اون بودم . دیگه از بهروز خبر نداشتم . تو بیمارستان رفتار دکتر شاهرخ مثل همیشه بود . با لبخند با من برخورد میکرد . مرد فهمیده ای بود . وقتی حال بهروز رو پرسیدم گفت که خوبه نگرون نباشم . زیاد هم ناراحت نبودم . راستش اون قدر به سیاوش و عشقش فکر میکردم که دیگه وقتی برای فکر کردن به بهروز باقی نمیموند .
روزهای تعطیلم رو با سیاوش میگذروندم و با اون خوش بودم . بعد از مدتی امیر حسین کارت عروسی چنگیز رو آورد . حوشحال بود . میگفتم تو هم باید دست به کار بشی . میخندید حالا دیگه امیرحسین واقعا عوض شده بود و من از بابت خیلی خوشحال بودم اما نمیدونم چرا ته دلم راضی نمیشد .
پایان فصل 7
R A H A
10-04-2011, 02:23 AM
فصل 8 (قسمت اول)
دو ماه و نيم از روزى كه با سياوش عقد كرده بودم مى گذشت. حالا ديگه من و ستاره و مينا هر سه نامزد داشتيم. چنان سر به سر هم مى گذاشتيم كه حد نداشت. مينا هم كه حالا با افشار نامزد شده بود سر از پا نمى شناخت و خيلى هيجان زده بود!
پنج شنبه بود صبح كه از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه تصميم داشتم كمى به كارهاى خودم برسم و اتاقم رو مرتب كنم. تا خواستم دست به وسايلم بزنم مادر وارد اتاقم شد و گفت:
- مگه نمى شنوى چند بار صدات كردم.
- ببخشيد. اصلا نشنيدم. مگه اتفاقى افتاده؟
- سياوش اومده. بدو بيا.
- سياوش؟
كارها رو رها كردم و با سرعت از اتاق بيرون اومدم.
- سلام! چه عجب!
- سلام! عجب به جمال خوشگلت!
نگاهم به مادر افتاد كه مى خنديد به آشپزخونه رفت و به آرومى زير گوش سياوش گفتم:
- خجالت بكش. ديگه جلوى مامانم اَدا اَطوار نريزى ها!
- خب علاقه اس. نمى تونم كه نابودش كنم.
- من كه نگفتم همچين كارى كنى. گفتم مراعات كن.
- چَشم عزيزم! چى كار مى كردى؟
- مى خواستم اتاقم رو تميز كنم.
به راحتى وارد اتاقم شد و گفت:
- اينجا كه تميزه. الكى مى خواى خونه رو به هم بزنى كه چى بشه؟!
- آخه خيلى وقته به اتاقم دست نزدم.
- پس به من دست مى زدى؟!
خنديد و روى تختم نشست. مادر اومد در حالى كه توى دستش سينى ميوه و شيرينى و ليوانى پر از شربت بود.
- آخِـى! مادر خانمم از خانمم مهربون تره. ياد بگير دختر.
مادر خنديد و گفت:
- اَمون از دست تو پسر!
رفت و در رو هم بست. کنار سياوش نشستم و گفتم:
- مامانم رو جادو كردى؟ اين قدر دوستت داره كه خدا مى دونه.
- من هم دوستش دارم عزيزم.
- تو خيلى مهربونى سياوش.
- از تو به ارث بردم!
- اما من كه هنوز نمردم ارثم به تو برسه!
انگشت اشاره اش رو روى لبهام گذاشت و با لبخند گفت:
- ديگه حرفى از مردن نزنى ها.
نمى دونم چرا شيطنتم گل كرد يه دفعه انگشتش رو گاز گرفتم! دادش به هوا رفت.
- چى كار مى كنى؟
با خنده انگشتش رو گرفتم و گفتم:
- حالا پسر خوبى شدى؟
نگاهم كرد و گفت:
- مثلا ادبم كردى؟ باشه چنان اذيتت بكنم.
- واى نكنه مى خواى منو دار بزنى؟
در حالى كه اونم مثل من مى خنديد گفت:
- يه كارى مى كنم... مى بينى حالا صبر كن.
انگشتش رو چند مرتبه بوسيدم و مثلا التماس كنان گفتم واى نه. تو رو خدا كاريم نداشته باش. من مى ترسم. ديگه از اين كارها نمى كنم.
- بابا ولم كن دارى خفه ام مى كنى.
- سياوش جونم. ديگه از اين كارها نمى كنم. قول مى دم. تو هم كارى با من نداشته باش.
- خيلى خب. ولم كن بابا. خدايا...
هر دو خنديديم. شاد و سرمست دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
- فردا صبح زود مى خوايم بريم كوه. تو هم بايد بياى.
- كوه؟!
- آره بهونه هم نيار كه كار دارى و نمى تونى بياى.
- نه مى يام. مى ياى دنبالم؟
- نه. نه الان با من مى ياى مى ريم خونه مون شب مى مونى صبح با هم مى ريم.
- دو نفرى؟
- نه بابا سيامک و سهيلا هم مى يان. كيانوش و كيميا هم هستند. كيا مى خواد دوست دخترش رو هم بياره!
- مگه كيا دوست دختر داره؟
- نمى دونستى؟
- نه!
- آره بابا. به جاى يكى چند تا هم داره. سيامک هم قراره ترانه رو بياره. مى شناسيش كه دختر عمه ام.
- آره. خب باشه فردا مى يام.
- نخير. الان مى ياى بريم.
- الان؟ از حالا بيام چه كار كنم؟!
- معلومه. مى ياى كنار خودم مى شينى!
بلند شدم و گفتم:
- خيلى خب. من بايد اول كمى اينا رو جمع و جور كنم بعد...
- يعنى چه. يعنى نمى ياى؟
- عزيزم چرا عصبانى مى شى. معلومه كه مى يام اما اول...
- نه نه نه! همين حالا بايد بريم.
- خيلى خب بذار به مامانم بگم.
موضوع رو به مادرم گفتم اون مخالفتى نكرد. سياوش اومد و گفت:
- بفرما. مثلا نامزدش اومده اون وقت نشسته با مادرش صحبت مى كنه. آخه مادر جون اين درسته؟!
مادرم خنديد و گفت:
- واى پسر. تو چقدر زبون دارى از حالا نگرون غزل شدم!
سياوش خنديد و در جواب مادر گفت:
- نترسيد مادر جون بهتره نگرون من باشيد. اين دخترى رو كه من مى بينم... ول كن. نگم بهتره.
خنديد! گفتم:
- پشيمونى خب بگو.
- نه هنوز پشيمون نشدم. خب اجازه صادر شد؟
- آره مامان مى گه بريم عيبى نداره.
- دست مادر زن جان گلم درد نكنه. فدات شم مادر با اون خنده پر مهرت!!
رويم رو برگردوندم و گفتم:
- ببين چقدر زبون مى ريزه. خدا به داد من برسه!
خنديد و هولم داد گفت:
- زودتر برو حاضر شو دختر جون بدو ببينم.
با خنده به طرف اتاقم رفتم. بعد از اين كه حاضر شدم اومدم و ديدم كه سياوش روى صندلى لميده و چشماش رو بسته. جلو رفتم و پرسيدم:
- خوابى؟
در حالى كه چشاش بسته بود با لبخند گفت:
- كمى تا قسمتى!
- پاشو ببينم. زود باش. مامان كجاييد؟
مادر اومد و پرسيد:
- مى ريد؟
- بله ديگه. من مى رم فردا هم غروب برمى گردم.
- باور كن مادر اگه دست من بود براى هميشه پيش خودم نگهش مى داشتم.
- نترس پسرم. چشم روى هم بذارى مى بينى هم غزل زنت شده هم چند تا بچه توپول و موپول دور و برت رو گرفتن.
سياوش خنديد و گفت:
- خيلى خوش فكريد مادر جون، اما به نظرم شيش تا بچه كافى باشه!
با تعجب گفتم:
- شيش تا؟!
- آره ديگه مگه اشكالى داره؟ من عاشق بچه هام.
نزديک بود از شرم زياد جلوى مادرم آب بشم. اما سياوش عين خيالش نبود. بى هوا زدم روى بازويش و گفتم:
- راه بيفت.
در حالى كه مى خنديد گفت:
- مادر خدانگهدار.
من هم خداحافظى كردم و مادر برامون آرزوى سلامتى كرد.
وقتى توى ماشين، كنارش نشستم گفتم:
- بى شرمى رو به سر حد خودش رسوندى سياوش. داشتم جلوى مامانم آب مى شدم!
- چرا عزيزم. اگه تو آب مى شدى من بايد چه خاكى به سرم مى ريختم.
- خاک رُس! تو چرا اين قدر خونسردى. اعصابم رو خُرد مى كنى.
- الهى بميرم.
فرياد زدم:
- سياوش!
خنديد و گفت:
- خيلى خب. چرا داد مى زنى؟
- حسابت رو مى رسم. خيلى بدجنسى. اين طورى خيلى ناراحتم مى كنى!
- اى داد بى داد! مى يام تو رو بخندونم ناراحت مى شى!؟ چرا كارهات برعكسه عزيزم!
تصميم گرفتم جوابش رو ندم هر چند كه اون قصد خندوندن منو داشت ولى نمى دونست عصبى مى شم. تو خونه اونا انگار مى دونستند كه من هم مى خوام بيام، مادر سياوش به گرمى منو به آغوش كشيد و گونه ام رو بوسيد. وقتى توى پذيرايى نشستيم با لبخند نگاهم كرد و پرسيد:
- خب ديگه چطورى خوشگلم.
تشكر كردم. سهیلا برام میوه گذاشت و گفت:
- خیلی کم اینجا می یای. باید زود به زود بیای.
- دست خودم که نیست. کارهام زیاده.
- نمی تونی کارت رو کنار بذاری؟!
به سهیلا نگاه کردم و گفتم:
- من کارم رو دوست دارم. نمی تونم رهاش کنم.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- حالا از کار بگذریم. اصل حالت چطوره؟
با تعجب نگاهش کردم.
سعی کردم نخندم. در اون لحظه سیامک به خونه اومد با دیدنم لبخند زنان سلام داد و من به گرمی جوابش رو دادم. اون هم در جمع ما نشست. سیاوش پرسید:
- قرارت رو با فرید به هم زدی؟
- آره. کلی غُر زد تا قبول کرد.
- غزل می مونی که فردا بریم کوه؟
- آره سهیلا جون.
سهیلا گفت:
- خیلی خوشحالم از این که تو هم می یای باور کن تنهایی حوصله ام سر می رفت.
- چرا تنها؟ قراره کیمیا هم بیاد. تازه ترانه و دوست دختر کیانوش هم میان.
سیاوش که داشت چایی می خورد با شنیدن جمله ام به سرفه افتاد. پرسیدم: چی شده؟
سهیلا خندید و گفت:
- نترس. چیزی نیست.
- آخه دختر چرا این کیانوش بدبخت رو زود لو دادی؟
خندیدم و با شوخی گفتم:
- پس قراره این پسرۀ چشم سفید قاچاقی دوست دخترش رو بیاره؟!
سهیلا در حالی که می خندید گفت:
- خیلی باحالی غزل. خیلی.
- برای اینه که خانم منه.
اعظم خانم در حالی که می خندید گونه ام رو کشید و گفت:
- کمتر دل این بچه ام رو آب کن.
- آخه مادر جون اگه زیادی بهش رو بدم لوس می شه.
- خدایا زنم باید هوادارم باشه در عوض... ای داد بی داد. عجب زمونه ای شده!
سیامک لبخند زنان دستی به شانه سیاوش زد و گفت:
- زیاد غصه نخور. می گذره!
ناهار رو توى جمع صميمى و دوستانه اى خورديم. تا غروب همين طورى سر به سر هم گذاشتيم. اون قدر خنديده بوديم كه حس مى كردم دارم منفجر مى شم. واقعا خونواده سياوش عالى بودند.
اون شب يكى از بهترين شب هاى زندگى ام بود. با سياوش توى ايوان نشسته بوديم و به آسمون نگاه مى كرديم. به آسمونى كه برق ستاره هاى چشمک زن نگاه دو تا دلداده مثل من و سياوش رو درخشان كرده بود.
- من شبها رو خيلى دوست دارم. وقتى تو شب به آسمون نگاه مى كنم، حس مى كنم آسمون داره باهام حرف مى زنه. حس مى كنم ستاره ها هر كدوم با سوسو زدن خودشون مى خوان خبرى رو به من بدن. انگار مى خوان از آينده و سرنوشتم حرف بزنند.
- خيلى خوب حرف مى زنى. حرفات باعث آرامشم مى شه.
سياوش با لبخند منو به طرف خودش كشيد. سرم رو روى سينه اش گذاشتم و اون به آرومى موهام رو نوازش مى كرد و من به طنين خوش قلبش گوش مى دادم. صداى هر تپش قلب اون برام به معناى هزاران هزار اميد بود. به معناى زندگى بود.
- هميشه آرزوم اين بود تا بتونم كسى رو كه واقعا دوستش دارم به دست بيارم. آخ اگه بدونى تو بيمارستان با ديدن تو چه حالى بهم دست داد. همون روزى كه با خشم وارد اتاقمون شدى و با عصبانيت نگاهمون كردى. تو يه لحظه فكر كردم يه فرشته سپيد پوش زيبا روى از آسمون ها براى توبيخ ما به زمين اومده. آخه باعث ناراحتى يه پرستار شده بوديم. وقتى نگاهت تو چشمام ثابت موند حس كردم قلبم مى خواد از قفسه سينه ام بيرون بزنه. هيچ وقت جلوى دخترى دست و پام رو گم نكرده بودم اما تو تموم غرورم رو نابود كردى. به جاى اون عشق رو تو قلبم جا دادى. وجودم پر شد از بوى تو. تو بوى خوشى مى دى. اين رو هميشه حس مى كنم.
- چه بويى دارم؟
- بوى خاصى دارى. انگار عطرى از گل هاى بهشتى ساختند. غزل بدون كه... بدون...
نگاهش كردم. نگاهم كرد و به آرومى گفت:
- تا آخرين لحظه زندگى دوستت دارم.
احساس خوبى داشتم.
R A H A
10-04-2011, 02:23 AM
ادامه فصل 8
- خانمى بيدار شو. غزل. عزيزم.
چشم باز كردم نگاه قشنگ سياوش بود كه تو نگاه خواب آلود من گره خورد. لبخندى زد و گفت:
- پاشو حاضر شو. بايد بريم.
نگاهى به اطرافم انداختم. روى تخت سياوش خوابيده بودم. اون حاضر و آماده ايستاده بود.
- من كه خيلى خوابم مى ياد. هنوز هوا تاريكه.
- پاشو حاضر شو بيا صبحانه بخوريم. پاشو عزيزم.
بلند شدم و نشستم. واقعا خوابم مى اومد. سياوش به آرومى زد روى گونه ام و گفت:
- بيدارى؟ پاشو حاضر شو. پاشو تنبل. من مى رم پايين، تو هم بيا.
رفت و من بعد از كشيدن خميازه اى طولانى بلند شدم و لباس پوشيدم.
سياوش، سيامک و سهيلا حاضر شده بودند. با ديدنم لبخند زدند و سلام و صبح بخير گفتند. من هم در حالى كه باز خميازه مى كشيدم جوابشون رو دادم. اعظم خانم جلو اومد و با مهربانى گفت:
- بيدار شدى عزيزم. بيا صبحانه بخور. بيا عزيزم.
- مگه بچه ها خوردند؟
- نه. همگى بياين.
سياوش دستم رو كشيد و گفت:
- بيا ديگه. باز كه خميازه مى كشى.
همگى صبحانه اى رو كه اعظم خانم آماده كرده بود خورديم و بعد از اون صداى زنگ خونه در فضا پيچيد. سيامک در رو باز كرد. ترانه بود كه پدرش اونو رسونده بود و خودش رفته بود. سيامک با ديدن اون گويى جانى تازه گرفته باشه چنان شارژ شده بود كه من بى اختيار خنده ام گرفت. بعد از اين كه آماده شديم از اعظم خانم و آقاى راد خداحافظى كرديم و بيرون اومديم. سياوش پشت فرمان اتومبيل نشسته بود و سيامک هم در صندلى جلو نشست. من و سهيلا و ترانه هم روى صندلى عقب نشستيم.
ماشين حركت كرد و ترانه گفت:
- خيلى خوابم مى اومد اما چون سيامک خواسته بود قبول كردم!!
سيامک لبخندى مهربان به روى ترانه زد و من با لبخند گفتم:
- پس حتما سيامک خوشحاله كه تو به درخواستش جواب مثبت دادى.
سهيلا با شيطنت گفت:
- ان شاءا... هميشه جواب مثبت بده.
ترانه با گونه هايى گلگون سرش را به زير انداخت و سياوش گفت:
- اى بابا چرا دختر عمه ما رو شرمنده مى كنيد. ترانه جواب مثبت سيامک رو خيلى وقته داده اما بايد صبر كنه تا من خانم خودم رو به خونه ببرم بعد دست به كار بشن.
با خنده گفتم:
- پس ما اين وسط مشكل ساز شديم. سياوش چرا بنده خداها رو اسير كردى؟!
- عزيزم تو اگه همين حالا قبول كنى فردا پس فردا عروسى كنيم اين دو تا هم خلاص مى شن.
- تو هم كه هميشه وسط دعوا نرخ تعيين مى كنى!
- باور كن زن داداش جون اگه من برادر بزرگتر بودم...
- مثلا چه مى كردى؟ هان!
- هيچى. فقط زود دست زنم رو مى گرفتم و مى رفتم سر زندگيم!
- نه بابا. پس خوبه تو برادر بزرگتر نشدى. وگرنه ترانه از دستت عاصى مى شد.
خنديديم و گفتم:
- باور كن هميشه فكر مى كنم سيامک برادر بزرگتره. چهره اش كه اين طور نشون مى ده.
- عزيزم پيرى زودرسه. نه كه عاشقه، آدم عاشق هم زود پير مى شه ديگه!
- پدر عاشقى بسوزه. كه دودمان آدم رو به باد مى ده!
تا رسيدن به مقصد، صحبت ها ادامه داشت. كيانوش و كيميا زودتر از ما رسيده بودند. با ديدنمون جلو اومدند و احوالپرسى كردند. در اين ميان دختر ناشناسى هم جلو آمد و سلام داد چهره اش مثل گُل ناز بود. با ديدنش اولين كسى كه سلام داد سياوش بود چون اونو مى شناخت. كيانوش در حالى كه گويى كمى خجالت زده بود گفت:
- ايشون... ايشون...
- بابا بگو. اين ها خودشون از همه چيز خبر دارند!
و جمله سياوش باعث شد كيانوش راحت تر صحبت كنه:
- ايشون دوست بسيار عزيز من نيلوفر جون هستند.
به اين ترتيب ما رو هم به اون معرفى كردند. و بعد از اون كوهنوردى پر از شور و هيجان بود كه شروع شد. حالا هوا كاملا روشن شده بود. توى راه دستم توى دست سياوش بود و به كمک اون بالا مى رفتم. سيامک هم با ترانه بود و كيانوش و نيلوفر هم با هم بودند. سياوش مى گفت كيا خيلی نيلو رو دوست داره اما پدر نيلوفر اجازه نمى ده با هم ازدواج كنند و كيانوش تلاش مى كنه تا رضايت پدر نيلوفر رو به دست بياره.
سهيلا و كيميا دو تايى شاد و خندون حرف مى زدند و مى خنديدند و بعضى مواقع سر به سر ما مى گذاشتند. مثلا سهيلا مى گفت:
- ببين اين دخترها چطور خودشون رو اسير پسرها كردند. ول كنيد بابا خوش باشيد.
يا كيميا مى گفت:
- اين پسرها چنان دست اين دخترها رو مى چلونند كه فكر كنم چلاق بشن.
ما فقط در برابر جملات اونا مى خنديديم و پسرها هم گاهى در دفاع از خودشون جوابى مى دادند. بالاخره به بالاى كوه رسيديم. پسرها با سرعت بساط رو پهن كردند و نشستيم.
- من كه خيلى دوست دارم خونه ام بالاى كوه باشه. روى قله!
- ديوونه شدى سياوش؟ پس ما چطورى بيايم خونه ات؟
- آخه من عاشق طبيعتم.
- خب همه عاشق طبيعت اند سياوش خان. تنها شما طبيعت رو دوست نداريد.
- درسته نيلوفر خانم. اما احساس من متفاوت از احساس ديگرونه.
- چى شده سيا. انگارى خيلى عاشق شدى!
- عاشق بودم و هستم و خواهم بود.
و با عشق به من نگاه كرد. به رويش لبخند زدم.
كيميا گفت:
- به نظر من شما دو تا زوج بسيار خوشبختى هستيد. خيلى دوست دارم زودتر تو عروسى تون شركت كنم.
گفتم:
- حالا بايد تحمل كنى كيميا جون من و سيا فعلا نامزديم. مگه نه سياوش؟
- بله درسته.
كيانوش قهقهه اى زد و گفت:
- آخى! الهى بميرم رفيق نازنينم. غزل خانم چرا اين قدر دل اين رفيق عزيز ما رو آب مى كنى. زودتر عروسى رو راه بندازيد ديگه. دير يا زود چه فرقى مى كنه؟
- اين طورى بى مزه مى شه. بايد يه كم دلش آب بشه كه بعدا قدرم رو بدونه.
سهيلا خنديد و گفت:
- بميرم واسه داداشم!
- دستت درد نكنه سهيلا جون. تو هم طرف پسرها رو مى گيرى؟
- نترس غزل جونم. ما همه طرف توييم.
با شور نگاهم رو به سياوش دوختم و گفتم:
- مى دونستم.
و خنديدم. ساعتى همون طور نشستيم و حرف زديم. سياوش بلند شد و گفت:
- غزل بيا بريم يه كم قدم بزنيم. به خدا ديگه نمى تونم بشينم.
بلند شدم و گفتم:
- زودتر مى گفتى من هم از نشستن خسته شدم.
خنديد و گفت:
- راست گفتند دل به دل راه داره ها!
دستم رو گرفت و گفت:
- ما مى ريم يه كم بگرديم شما هم خوش باشيد.
- برو خوش باش كه دوران خوشى يه روزى به سر مى ياد!
به كيانوش نگاه كردم و گفتم:
- اما كيانوش خان دوران خوشى من و سياوش به سر اومدنى نيست ديگه از اين حرف ها نزنيد.
چقدر مطمئن جواب كيانوش رو داده بودم و حالا به ياد اون حرف كه مى افتم مى بينم چقدر خوش خيال بودم.
از پستى و بلندى ها مى گذشتيم. دستم توى دست سياوش بود و نگاه پر احساسش تو نگاهم گره خورده بود و لبخند پر شورش بود هر لحظه به من جونى تازه مى بخشيد.
يادش به خير. كنار رودخونه رسيده بوديم. روى تكه سنگى نشست منم كنار خودش نشوند. نگاهم كرد و گفت:
- غزل.
گفتم:
- جونم؟
- دوست دارى تو طبيعت زندگى كنيم؟
با لبخند گفتم:
- دوست دارم فقط با تو باشم. جاش مهم نيست. بودن با تو برام مهم ترين چيز توى دنياست.
- بيا با هم عهد ببنديم. عهد و پيمان وفادارى.
- اما ما كه به وفادارى و به عشق هم ايمان داريم.
- مى دونم و اين رو هم به همديگه ثابت كرديم. اما مى خوام حالا كه اين جا نشستيم، كنار آب روان، توى دل طبيعت اين عهد رو با هم ببنديم و به هم قول بديم عاشق بمونيم و با عشق زندگى رو نگاه كنيم و ادامه بديم.
نگاهش كردم. با عشق، با شور، با احساس وصف ناشدنى.
- سياوش.
- جونم. بگو عزيز دلم.
- من... همين جا عهد مى بندم كه تا آخر، تا آخرين نفس فقط به تو، به عشق تو پايبند بمونم. وفادارى ام رو به تو تا آخر عمر ثابت كنم قول مى دم كه قلبم فقط براى تو بتپه. مال تو باشه.
نفسى كشيد. يه نفس بلند. گويى در اون لحظه هوا پر شده بود از اكسيژن خالص. اكسيژنى كه فقط من و اون قادر به حس كردنش بوديم.
- غزل حس مى كنم خوشبخت ترين فرد روى زمينم و از من خوشبخت تر توى دنيا وجود نداره. با وجود تو...
- مى دونم. نگو. بذار دل هامون، قلبهامون با صداى خودشون عشق رو به هم ثابت كنند.
- دلم مى خواد اسم اينجا رو بذارم معبد عشقم، جاى خوبيه نه؟
- هر چى تو بگى همون درسته.
تو چشمام مى خنديد. خيلى عاشقونه. هنوز نگاهش، خنده اش، صداش، حرفاش رو خوب به ياد دارم. بعد بلند شديم و رفتيم بالاتر. جايى رسيده بوديم كه جز من و اون كس ديگه اى نبود. عشقمون به اوج خودش رسيده بود. نگاهمون طور ديگه اى شده بود كه وصف شدنى نيست. نمى تونم بگم فقط يه جا روى بلندترين قله ايستاديم. بالاى بالا. گويى به آسمون رسيده بوديم. خيلى بالا بوديم. در آغوش اَمن و عاشق سياوش بودم. به پايين نگاه مى كرديم. مى خنديديم. سياوش فرياد مى زد، فريادى پر شور. فريادى از اعماق وجودش:
- دوسـتت دارم زندگى!
پشت سر هم فرياد مى زد. من هم با اون هم صدا شدم. شادِ شاد. اون جا، اون لحظه... پر بوديم از احساس و شور و عشق. دو تايى از صميم قلب زمزمه مى كرديم. ما عاشقيم. ما عاشقيم. دوســتت داريــــــم زندگى. دوستت داريـم...
اون روز يكى از روزهاى پر خاطره و فراموش نشدنى عمرم شد. چقدر زود عمر آدم ها مى گذره. چقدر زود حسرت روزهاى پر شور جوونى، خنجر به قلبِ واموندمون مى زنه و غمگينمون مى كنه. تمام خاطرات اون روز رو تو دفترم نوشتم. جزء به جز. تمام عكس هايى رو كه با هم گرفتيم تو آلبوم نگه داشتم.
R A H A
10-04-2011, 02:24 AM
ادامه فصل 8
روزها همین طور پشت سر هم می گذشتند. يكى از روزهاى سرد زمستونى بود. امير حسين داشت كاپشنش رو مى پوشيد پرسيدم:
- كجا مى رى؟
- با چنگيز قرار دارم.
- با زنش مى ياد؟
- نه. مگه من مى خوام با زنم برم كه زنش رو بياره. حرف ها مى زنى ها!
به حرف اون خنديدم و گفتم:
- اما تا حالا نديده بودم وقتى با چنگيز قرار دارى اين طور شيک پوش بشى و برى زير دوش ادكلن!
نگاهم كرد و گفت:
- حالت خوبه؟ خب آدم وقتى مى ره بيرون بايد شيک و تر و تميز باشه ديگه!
- درسته اما...
بلند شدم و كنارش ايستادم. موذيانه گفتم:
- نكنه تازگى ها چنگيز به يه دختر خانم ناز تبديل شده باشه!
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
- منظورت چيه؟
- هيچى. فقط گفتم شايد...
خنديدم و پرسيدم:
- تو رو خدا كجا مى خواى برى؟
- اى بابا. گفتم كه قراره برم پيش چنگيز!
- خيلى خب برو.
روى صندلى نشستم و اون با خنده گفت:
- خودت رو براى من لوس نكن. غزل جون خواهرم چطورى بايد بهت بگم كه دارم مى رم سر قرارم با چنگيز؟!
- حالا من يه شوخى كردم. تو دست برندارى ها! بابا باور كردم كه مى خواى برى سر قرارت با يه دختر خانم حالا برو. وقتت رو نمى گيرم!
- عجب گيرى كرديم ها!
در يک لحظه امير حسين توى چشمانم خيره شد و گفت:
- من مثل تو بى معرفت نيستم روى قولم مى مونم يا تو يا هيچ كس! فهميدى؟
امير حسين رفت و باز اون دلشوره لعنتى به سراغم اومد.
مادر و پدر از صبح به ديدن يكى از اقوام رفته بودند. روز تعطيل من بود. تصميم گرفتم با سياوش تماس بگيرم. پس از شماره گيرى و چند بوق ممتد صداى گرم سيامک رو شنيدم:
- بله؟
- سلام سيامک خان. احوال شما؟
- بَه سلام زن داداش عزيز خودم. حالتون چطوره؟
- ممنون تو خوبى؟ مامان اينا خوبند؟
- ممنون. سلام مى رسونند. شما چطوريد؟
- ما هم خوبيم. سياوش چطوره؟ خونه نيست؟
- چرا. تو اتاقشه. الان صداش مى كنم.
بعد از دقايقى صداى پر حرارت سياوش رو شنيدم:
- سلام خانمى من.
- سلام بى وفا!
- اى داد بى داد. چطور دلت مى ياد به من بگى بى وفا.
- براى اين كه امروز روز تعطيلى منه و تو اصلا يادى از من نكردى.
- باور كن اصلا وقت نداشتم.
- مثلا چه كار مى كردى؟
- هيچى. تا ساعت يازده و نيم ظهر كه خواب بودم بعد هم كه بلند شدم دستى به سر و روم كشيدم وقت ناهار شد و تا الان كه ساعت دو بعدازظهره نشستم خميازه مى كشیدم!
خنديدم و گفتم:
- چقدر كار داشتى مزاحم شدم.
اون هم خنديد وگفت:
- دست بردار شيطون تنهايى؟
- آره مامان و بابا رفتن ديدن يكى از اقوام. امير هم با دوستش قرار داشت رفت.
- خب تو هم مى اومدى اين جا.
- مگه بى كارم!
- اى بابا. فقط من بايد بيام دنبالت منت كشى.
- بله كه بايد بياى!
- چشم الان تشريف فرما مى شم تا بهت التماس كنم غزل جونم منو به غلامى بپذير.
- دست بردار. پس مى ياى؟
- آره منتظر باش.
- باشه. كارى ندارى؟
- فعلا نه. از دور مى بوسمت.
با وسواس آماده شدم دلم مى خواست از هميشه مقبول تر باشم. لباس زيبايى پوشيدم و آرايش ملايمى كردم. هنوز سرگرم بودم كه صداى زنگ باعث شد به ساعت نگاه كنم. تازه يک ربع بود كه از سياوش تلفنى خداحافظى كرده بودم، چطور خودش رو به اين زودى رسونده بود؟! با اين حال خوشحال شدم فكر كردم به خاطر علاقه زياده كه به اين زودى خودش رو رسونده. بى اون كه از پشت آيفن جواب بدم در رو باز كردم و سريع نگاهى دوباره به خودم توى آينه انداختم و از گلدون كريستال شاخه گلى برداشتم و كنار ديوار ايستادم. مى خواستم غافلگيرش كنم. ايستاده بودم كه حس كردم در ورودى خونه باز شد. صدايى اومد:
- كسى خونه نيست؟!
فكر كردم صداش رو تغيير داده. خنده ام گرفت. ناگهان از كنار ديوار جلو پريدم و با ديدن شخص مقابلم خشكم زد! خدايا سياوش نبود. قلبم به شدت به قفسۀ سينه ام مى كوبيد. نگاهم از وحشت پر شده بود. اون بود نگاهش اول متعجب اما بعد گويى پرسوز شد. واى. انگار لال شده بودم.
- سـ... سلام. ببخشيد من.
چند نفس عميق كشيدم. با لكنت گفتم:
- بـ.. بـ.. بهروز... تو... تويى...
نگاهى به سر تا پام انداخت. تو نگاهش برق خاصى رو مى ديدم.
- معذرت مى خوام من با امير كار داشتم. راستش درباز شد و كسى جواب نداد صبر كردم اما باز كسى نيومد. به خاطر همين جسارتا به خودم اجازه دادم كه بيام تو. متأسفم.
و سرش رو به زير انداخت. حالا آروم تر شده بودم. هنوز شاخه گل توى دستانم بود. مِن مِن كنان گفتم:
- من... فكر كردم كه... آخه من منتظر كسى بودم.
- متوجه ام. عذر مى خوام كه مزاحم شدم. امير... نمى دونيد كجاست؟
- با دوستش قرار داشت.
نمى تونستم توى چشمان پر برقش نگاه بكنم. از بودن كنار بهروز دلشوره داشتم. ترس و وحشت بر وجودم مستولى شده بود. من خيلى وقت بود كه ديگه بهروز رو نديده بودم. يعنى از همون شب خواستگارى... نگاهش كردم. حالا هر دو نگاهمون روى هم قفل شده بود. به آرومى گفت:
- خوشحالم از اين كه ديدمت. دلم... دلم خيلى...
برگشت و خواست بره. قلبم بود كه مى تپيد. خواست از در ورودى خارج بشه كه به آرومى گفت:
- همه روياهام رو، همه اميدهام رو، تمام قشنگى ها و خوشبختى هاى زندگيم رو از من گرفتى غزل اما با اين حال فراموشت نكردم. هنوز جات « اينجاست. »
و دست گذاشت روى قلبش و رفت... قلبم به طور بى سابقه اى درد گرفت. همون طور مثل يه مجسمه خشک شده بودم. انگار در مقابل گردبادى قرار گرفته بودم. حس مى كردم باد داره منو با خودش مى بره. نمى دونم چند لحظه يا چند دقيقه بى حركت ايستاده بودم فقط زمانى به خودم اومدم كه حس كردم يكى آروم منو تو آغوش گرمش گرفته. دوباره قلبم به صدا دراومد. گويى دوباره خون توى رگهام جريان يافت و به زندگى عادى برگشتم. سرم رو بلند كردم. حالا اين نگاه، همون نگاه دلنشين و دوست داشتنى بود كه منتظرش بودم. لبخند عاشق هميشگى رو لباى خواستنى اش بود و نگاه پر احساس و عاشقش رو به نگاهم دوخته بود.
- سلام عزيزم. از كى اين جا مثل مجسمه بلورين ايستاده اى و منتظرى؟
حرفى نزدم. حركتى نكردم. يعنى هنوز گيج بودم. هنوز تو حالت خلسۀ خودم باقى مونده بودم.
- چيه دختر جون؟ مثل اين كه حواست نيست كى اومده.
با لبخند نگاهش كردم. بعد از لحظاتى نگاهم به گل توى دستم افتاد.
- در باز بود. تعجب كردم اما تا اومدم و تو رو اين جا ديدم فهميدم چرا باز مونده! به به. اين شاخه گل مال منه؟ چرا حرف نمى زنى.
رفتم و آروم روى صندلى نشستم:
- راستش... راستش... كمى شوكه شدم!
- براى چى؟ اتفاقى افتاده غزل؟
- نه نه... نه چيزى نشده.
- پس چى؟ تو كه پشت تلفن خوب حرف مى زدى. حالا چى شده؟
- گفتم كه چيزى نيست. خوب مى شم.
دستم رو روى پيشونى ام گذاشتم هنوز جمله هاى بهروز مثل پُتک به سرم كوبيده مى شد. هنوز نگاه و طرز حرف زدنش تو ذهنم بود. بيچاره سياوش متعجب و نگرون نگاهم مى كرد. نمى دونم چرا يه دفعه پرسيد:
- قبل از من كسى اينجا نيومد؟
نگاهش كردم. بايد راست مى گفتم. اما نمى دونم چرا نگفتم. نتونستم.
- نه... نه كسى نيومد!
- پس چرا، چرا يه دفعه اين طورى شدى؟
- نمى دونم. واى سياوش سرم خيلى درد گرفته!
- آخه چرا. مى خواى ببرمت دكتر؟
- نه لازم نيست.
مقابلم ايستاده بود سرم رو بلند كردم و به چشم هاى نگرونش نگاه كردم. قلبم به درد اومد. چطور مى تونستم باعث ناراحتى سياوشم بشم؟! اصلا چرا بايد اين طورى باشم؟ فقط به خاطر بهروز و حرفاش؟ نه من حق نداشتم. اما واقعا در اون لحظات خيلى شوكه شده بودم. بلند شدم و دست سياوش رو گرفتم. زوركى لبخند زدم و گفتم:
- متأسفم سيا از اين كه باعث ناراحتيت شدم... معذرت مى خوام.
- مهم نيست. اما واقعا نگرون شدم. به من نمى گى چه اتفاقى افتاد؟
- چيزى نشده باور كن.
- باور مى كنم. خب چطوره بريم بيرون كمى هوا بخورى. حالت جا مى ياد.
- تو خونه باشيم بهتره. ناراحت نمى شى؟
- نه عزيزم. هر چى تو بخواى.
دو نفرى توى اتاق من رفتيم. روى لبه تخت نشستم و گفتم:
- سياوش.
- جونم.
- ترسيده بودم. خيلى زياد.
- از چى؟ از كى؟! غزل تو رو خدا واضح حرف بزن. به خدا اين طورى ديوونم مى كنى.
كنارم نشست. دستش رو دور كمرم حلقه كرد. اين طورى احساس آرامش بيشترى مى كردم.
دوست داشتم بگم كى اومده بود اما هر چه كردم نتونستم. من اخلاق سياوش رو مى شناختم. مى دونستم اگه حرفى از بهروز به زبون بيارم شک مى كنه. مخصوصا با اون حالى كه به من دست داده بود. بنابراين حرفى نزدم و تصميم گرفتم بر خودم مسلط باشم. حرف هاى متفرقه به ميون آوردم. همين طور ادامه دادم. مى ديدم كه سياوش هنوز با تعجب نگاهم مى كنه. تا بعدازظهر كه پدر و مادر اومدند من و اون همين طورى بوديم. زمانى كه اون خواست بره پدر و مادر خواستند براى شام با ما بمونه اما اون ناراحت بود. قبول نكرد خداحافظى كرد و رفت. تا در حياط با اون رفتم. دست گذاشتم روى شونه اش. نگاهم كرد، گفتم:
- متأسفم كه روزت رو خراب كردم.
- آه اين طورى حرف نزن عروسكم. وجود تو هرگز روز منو خراب نمى كنه.
سرم رو پايين انداختم و اون همراه لبخند مهربانى گفت:
- هر چند كه به من نگفتى چه اتفاقى افتاده اما با اين حال عيب نداره. خودتو ناراحت نكن.
- اصلا دلم نمى خواست تو رو ناراحت كنم.
- ناراحتم نكردى. مطمئن باش. حالا برو تو. مى ترسم سرما بخورى.
لبخندى به رويش زدم و گفتم:
- تو هم مواظب خودت باش. به همه سلام برسون.
و گونه اش رو بوسيدم. اون نيز خم شد و ضمن بوسيدنم گفت:
- باشه. فعلا خداحافظ عزيزم.
مادر پرسيد:
- چرا رفت؟
- خب حتما كار داشت.
- به نظر مى اومد ناراحته. حرفى بينتون پيش اومده بود؟
- نه اصلا.
وارد اتاقم شدم. روى تختم دراز كشيدم و چشم به سقف دوختم. هيچ حالى نداشتم. اصلا احساسى تو وجودم نبود. فقط نگاه و جملات كوتاه بهروز بود كه مثل پرده سينما مقابل چشمانم رژه مى رفت. برق نگاهش بيشتر باعث ناراحتيم شده بود. نمى دونم چرا يه دفعه اين قدر فكرم به طرف بهروز معطوف شده بود. بعد از ساعتى تصميم گرفتم اونو فراموش بكنم. هر چند كه مشكل بود. تصميم گرفتم بخوابم. مى خواستم اگه فردا سياوش به دنبالم اومد شاد باشم.
R A H A
10-04-2011, 02:24 AM
ادامه فصل 8
روز بعد وقتى از خونه بيرون اومدم در كمال تعجب كمى اون طرف تر كسى رو ديدم كه اصلا انتظار ديدنش رو نداشتم. بهروز سوار بر اتومبيلش بود و نگاهش مستقيم به طرف من بود. در طول پياده رو شروع به حركت كردم. حتى يک لحظه هم برنگشته و به پشت سرم نگاه نكردم. به خيابان كه رسيدم فورا سوار ماشينى شدم و رفتم.
باز هم اونو ديده بودم و نگاه پُر ابهتش به نگاهم گره خورده بود، اما من تصميم گرفته بودم كه ديگه بهش فكر نكنم. به هر حال تا غروب يه جورى خودم رو سرگرم كردم. در پايان ساعت كارى از بيمارستان خارج شدم و يک باره خشكم زد واى خداى من. باز هم اون بود. با لبخند ايستاده بود:
- سلام غزل!
هيچى نگفتم فقط نگاه متعجبم رو بهش دوخته بودم. انگار براى اون هم فرقى نمى كرد كه من حرفى بزنم يا نه.
- از ديدنم...
خداى من! نمى دونم اين دو روزه چى شده بود كه حس مى كردم گستاخ شده. نگاهش سركش بود و لبانش پر از خنده. نمى خواستم جلوى اون كم بيارم. خيلى سرد گفتم:
- امرى داريد؟
- مگه هر كى، جلوى آشناش سبز بشه بايد حتما امر به خصوصى داشته باشه؟!
- كه اين طور. پس وقت بخير.
و از مقابلش گذشتم. ايستاده بودم تا تاكسى بگيرم.
- اگه بخواى مى رسونمت.
- ممنون از لطفتون. مزاحم نمى شم.
- نمى دونستم دختراى شرقى اين قدر بى نزاكت با يه آشنا صحبت مى كنند.
همراه پوزخندى گفتم:
- نه اين كه تو با نزاكتى.
- ببين غزل!
مستقيم نگاهش كردم و گفتم:
- من غزل نيستم. لطف كن اگه خواستى يک بار ديگه منو صدا كنى بگو خانم محجوب!
پوزخند گوشه لبانش نشسته بود. بى توجه به طرف ديگر نگاه كردم.
- مى خواستم بگم درسته كه بچه بازى كردم. زود قافيه رو باختم. مثل ترسوها! زود ميدون رو خالى كردم. اما حالا كه فكر مى كنم مى بينم اشتباه كردم و هنوزم دير نشده. ماهى رو هر وقت از آب بگيرى تازه اس!
- منظور؟!
- منظورم رو خوب متوجه مى شى. راجع به خواستگارى صحبت مى كنم.
با عصبانيت گفتم:
- خوب گوش كن ببين چى مى گم. بهتره دفعۀ آخرت باشه كه سر راه من سبز مى شى... احمق! من شوهر دارم. خودت اين رو خوب مى دونى. فقط گوش هات رو باز كن. بشنو كه دارم مستقيم بهت مى گم پات رو از زندگى من بكش بيرون. ببين بهروز نذار احترامى كه برات قائلم از بين بره. دفعۀ بعد اگه ببينم سر راهم سبز شدى هر چى از دهنم در بياد نثارت مى كنم.
و سريع از اون جا دور شدم. اون قدر عصبانى بودم كه مى خواستم سر به تن بهروز نباشه. با اون حرف ها و رفتار گستاخانه اش، مى خواستم با دست هاى خودم خفه اش كنم. بعد از مدت ها چطور به خودش جرأت داده بود كه بياد و چنين حرف هايى رو تحويلم بده. اصلا باورم نمى شد.
به هر حال بعد از اين كه به چهارراهى رسيدم و سريع سوار اتومبيلى شدم خودم رو به خونه رسوندم. اول مى خواستم موضوع رو با خونواده ام در ميون بذارم، اما بعد پشيمان شدم...
چندين روزى گذشته بود. از سياوش هم خبر نداشتم. ناراحت بودم و فكر مى كردم باز با من قهر كرده. تو بيمارستان بودم و تصميم گرفتم با اون تماس بگيرم. بعد از چند بوق صداى خودش بود كه توى گوشى پيچيد. چنان ذوق زده شده بودم كه مى خواستم فقط صداش رو بشنوم.
- بله؟!
سكوت كرده بودم. فقط مى خواستم اون حرف بزنه و صداى نفس هاش رو بشنوم.
- مريضى مزاحم مى شى؟!
خنده ام گرفت. به آرومى سلام كردم. چند لحظه سكوت برقرار شد و اون ناگهان پرسيد:
- غزل خودتى؟
- آره. خودِ خودم هستم.
- چرا اين قدر دير با من تماس گرفتى؟
- خب تو تلفن مى كردى.
- چون فكر مى كردم ناراحتى و به زمان احتياج دارى تماس نگرفتم. منتظر بودم تا تو سراغم رو بگيرى.
- متأسفم سياوش.
- حالا ديگه حالت خوبه؟
- بله. خوبم.
- پس غروب مى بينمت. منتظرم باش.
- منتظرم. خب ديگه كارى ندارى؟
- نه عزيزم. مراقب خودت باش.
تلفن قطع شد و نفسى تازه كشيدم.
غروب سريع از بيمارستان خارج شدم. دلم براى ديدنش لک زده بود. مقابلش قرار گرفتم و هر دو فقط به هم نگاه كرديم. بعد از لحظاتى اون به آرومى گفت:
- خوشحالم كه مى بينمت.
لبخندى زدم و سرم رو تكون دادم. هر دو سوار شديم و اون حركت كرد.
- خوبى؟
- خوبم.
- غزل حالا كه بعد از چند روز مى بينمت، دلم نمى خواد ساكت باشى.
- راستش از ديدنت خوشحالم. به خاطر همين زبونم بند اومده من دوست دارم صداى تو رو بشنوم.
نگاهم كرد و گفت:
- فكر مى كردم ديگه دوستم نداشته باشى.
- اين چه حرفيه. من تو رو با تمام وجودم دوست دارم.
- پس چرا دير بهم زنگ زدى؟ مگه من خطايى كرده بودم؟
- البته كه نه. فقط به زمان احتياج داشتم.
- به خاطر چى؟ غزل تو چه موضوعى رو دارى از من پنهون مى كنى.
- باور كن موضوع خاصى نيست. باور كن.
- دلم مى خواد بدونم و مى خوام اگه بشه كمكت كنم.
- نيازى به كمک نيست. يعنى اتفاقى نيفتاده كه نيازى به كمک كردن باشه.
- اميدوارم.
اون روز گذشت بدون اين كه ديگه حرفى بين من و سياوش رد و بدل بشه. اما از روزهای بعد باز هم تلفنی تماس داشتیم و بعدازظهرها گاهی به دنبالم می اومد و منو به خونه می رسوند. یک ماه دیگر هم گذشت. خوشحال بودم از این که دیگه بهروز سر راهم سبز نشده بود. اما باز غروب یکی از روزهایی که من قصد بازگشت به خونه رو داشتم سر و کله اش پیدا شد. با اخم نگاهش کردم و خواستم رد بشم که مقابلم قرار گرفت و سلام داد. جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم.
با لبخند گفت:
- این طوری نگام نکن. نیومده ام برای دعوا و ناراحت کردنت. فقط اومدم برای عذرخواهی.
- عذرخواهی؟!
- باور کن جدی می گم. من اشتباه کردم و حالا از تو عذرخواهی می کنم.
خیالم راحت شد. وقتی دیدم مؤدب شده و حتی برای عذرخواهی اومده لبخندی زدم و گفتم:
- باور می کنم!
لبخندی زد و گفت:
- یعنی منو می بخشی؟ به خاطر حرف هایی که زدم و...
- بله می بخشم. به شرطی که دیگه تکرار نشه.
- ممنون غزل.
لبخندی زدم و راه افتادم. پرسید:
- اجازه می دی برسونمت؟
- خودم برم راحتترم.
- خواهشم رو که رَد نمی کنی؟
چون دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم سوار شدم و اون با خوشحالی حرکت کرد. اون قدر کُند رانندگی می کرد که داشتم کلافه می شدم:
- چرا این قدر آهسته می ری؟!
- خب... برای این که می خوام باهات صحبت کنم.
- ببین من تو و عذرخواهیت رو پذیرفتم اما به شرطی که دیگه...
- مطمئن باش که دیگه نمی خوام حرف های احمقانه بزنم.
- امیدوارم.
بعد از لحظاتی گفت:
- می دونم که هیچ علاقه ای به من نداری. می دونم که تمام حس و علاقه ات معطوف به نامزدت شده و این رو هم خوب می دونم که دخترهای شرقی به عشقشون پایبندند.
- منظورت چیه؟
- هیچی! فقط به نامزدت غبطه می خورم. خوش به حالش که تو رو داره.
لبخندی زدم وگفتم:
- مطمئنم تو هم که ازدواج کنی خیلی های دیگه به تو غبطه می خورند. به نظرم تو می تونی همسر آینده ات رو خوشبخت کنی.
- ممنون!
- خواهش می کنم. بهتره زودتر به فکر بیفتی و مادرت رو بیشتر از این ناراحت نکنی.
- مثلا چه کار کنم؟
- دختری رو به مادرت معرفی کن تا برات بره خواستگاری.
- دیگه دختری مدّ نظرم نیست.
- بهروز. همچین حرف می زنی که انگاری تنها دختر دنیا من بودم؟!
- برای من این طور بوده.
- خب اشتباه بوده. تو نه عاشق بودی نه دیوونه. می تونی به دختری که لیاقتت رو داره علاقمند بشی.
پوزخندی زد و گفت:
- فکر می کردم فقط با وجود تو خوشبختم. فقط تو رو می خواستم. فقط تو رو... بعد از اون روزی که فهمیدم نامزد کردی رفتم و دیگه تو رو ندیدم، خواستم فراموشت کنم اما نشد. هیچ وقت جرأت نکرده بودم باهات حرف بزنم، اما اون روز که وارد خونه تون شدم و تو رو اون طوری دیدم... با اون همه جذابیت و شور و اشتیاق... یه لحظه فکر کردم شاید منتظر من بودی، اما به خودم نهیب زدم که نه بهروز اشتباه نکن. آره نباید اشتباه می کردم اما با دیدنت انگار تمام اون علاقه ها و عشقی که می خواستم فراموش کنم سر برآوردند و منو شجاع کردند و به خاطر همون شد که بعد گفتم تو رو باید به دست بیارم، اما غافل از اینکه تو دختر این ورِ آبی. با حرف های صد من یه غاز من گول نمی خوری و عشق اولت رو به فراموشی نمی سپاری. گستاخ شدم و به خاطر این موضوع ازت معذرت می خوام.
- تو پسر خوبی هستی بهروز. احساسات تو پاکه و می دونم بی آلایشی. به خاطر همین حرف هات رو فراموش می کنم. حالا دیگه اون چیزهایی رو که بین من و تو اتفاق افتاده فراموش کن. زود هم به فکر زن گرفتن باش که باید حتما پلوی عروسیت رو نوش جون کنم. در ضمن من هم رفتار نامناسبی با تو داشتم منو ببخش.
اون روز بهروز منو به خونه رسوند و من سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم.
R A H A
10-04-2011, 02:24 AM
ادامه فصل 8
چند روزی می شد که از سیاوش خبر نداشتم. اون قدر هم سرم شلوغ بود كه وقت نكرده بودم باهاش تماس بگيرم. عصر پنجشنبه بود. تصميم داشتم سرى بهش بزنم. بنابراين از بيمارستان يه راست به منزل اونا رفتم. سهيلا با خوشرويى از من استقبال كرد و احوالم رو پرسيد. خانم و آقاى راد هم بودند. ميهمان داشتند و خانم راد كه از ديدنم خوشحال شده بود منو به مهمون ها معرفى كرد. خونوادۀ شكيبا بودند به همراه دو فرزندشان. نازنين و رضا. از سهيلا سراغ سياوش رو گرفتم گفت تو اتاقشه.
- تو اتاقش؟ چرا؟!
- نمى دونم. چند روزيه تو خودشه. اصلا ديگه اون سياوش شاد و شنگول نيست. فكر كردم با تو حرفش شده.
- نه. اتفاقا من هم چند روزيه ازش خبر ندارم. راستش كارم اون قدر زياد بود كه وقت نكردم حتى تلفن كنم. تا اين كه امروز تصميم گرفتم سرى بهش بزنم.
سهيلا خنديد و گفت:
- حالا كجا؟ مطمئنم سياوش تو رو ببينه ديگه نمى ذاره برى خونه تون.
- مى تونم برم پيشش؟
- اين چه حرفيه؟ شوهرته. برو ببينش. من هم مى رم پيش مهمونا.
- آره برو، اونها هم تنها مى مونند زشته.
- آره. ولى لوس بازى نازنين سرسام آوره.
- خب پيش پسرشون بشين.
خنديد و گفت:
- ول كن بابا. تو هم حوصله دارى ها.
خنديدم و به طبقه دوم رفتم. پشت در اتاقش نفسى كشيدم و در زدم. جوابى نشنيدم. بنابراين در رو آهسته باز كرده و وارد شدم. روى تختش دراز كشيده بود، چشاش هم بسته بود. چنان از ديدنش خوشحال شده بودم كه حد نداشت. رفتم نشستم روى تخت تو صورتش زُل زدم.
لحظاتى گذشت و ديدم حركتى نكرد. با لبخند دستم رو روى گونه اش گذاشتم و گفتم:
- سلام!
به آرومى چشم باز كرد. از ديدن نگاهش وا رفتم! چنان سرد و خشک نگاهم كرد كه متعجب شدم. اما فكر كردم هنوز باور نكرده كه من هستم! بنابراين با هيجان بيشترى گفتم:
- پاشو. غزل اومده.
خيلى سرد گفت:
- مى بينم!
- خب...
بلند شد و نشست. نگاهم نمى كرد و از رفتار سردش اصلا سردرنمى آوردم. چرا اين طورى مى كرد. واقعا تا به حال اونو اين طورى نديده بودم. پرسيدم:
- چى شده؟!
- هيچى. مگه قراره اتفاق خاصى بيفته؟
- نه... اما...
- اما چى؟
نگاهش كردم و پرسيدم:
- تو با من قهرى؟
- قهر؟!
پوزخندش خيلى ناراحتم كرد. بلند شدم و گفتم:
- مثل اين كه بدموقع مزاحم شدم.
خواستم برم كه گفت:
- يعنى خودت نمى دونى؟
برگشتم و پرسيدم:
- نه. من چه كار كردم؟
به طرف پنجره رفت و گفت:
- كارى كه هرگز انتظارش رو نداشتم.
كنارش رفتم و گفتم:
- تو رو خدا بگو چى شده و خلاصم كن. دارى ديوونه ام مى كنى.
صاف تو چشمام نگاه كرد و گفت:
- تو هنوز باور نكردى كه شوهر دارى؟!!
- منظورت چيه؟!
- سؤال منو جواب بده.
- خب معلومه كه باور دارم. اگه باور نداشتم الان اينجا چه كار مى كردم؟!
- اگه باور دارى پس اين رفت و آمدهاى مشكوک چيه؟!
- كدوم رفت و آمدها؟!!
با عصبانيت گفت:
- اون يارو كى بود؟!
داشتم سكته مى كردم. از چى حرف مى زد. كدوم يارو؟!!!
- جواب بده. چرا لال شدى؟ فكرش هم نمى كردى كه من بفهمم؟ احساسات منو به بازى مى گيرى؟ از عشق زياد من سوء استفاده مى كنى؟
- تو... تو... از چى حرف مى زنى؟!
- خودتو به اون راه نزن. چون بيشتر عصبانى ام مى كنى لعنتى!
- تو رو خدا بگو چى ديدى؟ من خطايى نكردم كه اين طورى مؤاخذه بشم.
- تو منو به بازى گرفتى. تمام احساساتم رو نابود كردى.
فرياد زدم:
- حداقل بگو چى شده لعنتى؟ چرا اين قدر داغونم مى كنى. بگو چى ديدى كه اين طور با من رفتار مى كنى؟ جواب بده.
اشكم سرازير شده بود. طاقت رفتار سرد اونو نداشتم. با تمام وجود دوستش داشتم و نمى خواستم با من اين طورى رفتار بكنه.
پشت به من كرد و گفت:
- فكر مى كردم خودت با من راجع به اون حرف مى زنى، اما نزدى. فكر مى كردم جز من كسى رو نمى خواى؛ اما اشتباه كردم. با ديدن اون يارو همون بار اول شک به تموم وجودم چنگ انداخت. تصميم گرفتم سر از ماجرا دربيارم. تعقيبت كردم خودم رو خونسرد نشون مى دادم در حالى كه داشتم از بى قرارى ديوونه مى شدم. وقتى تو رو با اون ديدم كه چطور مى گفتى و مى خنديدى داشتم منفجر مى شدم. مى خواستم بيام و سيلى محكمى توى گوش تو و اون ناكس بزنم، اما خودم رو كنترل كردم.
- تو رو خدا بگو... بگو از كى حرف مى زنى. چرا تهمت بى جا مى زنى. چرا؟
- اين ها تهمت نيست. حقيقته. اون هم يه حقيقت تلخ. مى خواى معرفيش كنم؟!
نگاهش كردم. بايد مى فهميدم از چى و از كى حرف مى زنه.
- اسمش بهروزه. بهروز شاهرخ. تازه از خارج برگشته. تو رشته مهندسى درس خونده. باباش رئيس بيمارستانيه كه تو اونجا كار مى كنى. حالا مى فهمم كه چرا دوست داشتى كار كنى و وقتت رو تو بيمارستان پر مى كردى. حتما آقا مى اومده بيمارستان و...
- بس كن. بس كن. تو چرا ندونسته قضاوت مى كنى.
- تمام چيزهايى رو كه بايد مى دونستم فهميدم.
- اشتباه مى كنى. تو رو خدا به حرفام گوش بده. اون و خونواده اش از دوستان خانوادگى ما هستند. اون پسر فقط براى معذرت خواهى اومده بود و لطف كرد و منو به خونه مون رسوند. فقط همين.
- اون دفعه اى رو كه اومدم در خونه تون باز بود چى مى گى. خودم ديدم كه با عجله از خونه تون خارج شد. برام ناشناس بود. فقط يک ساعت با خودم كلنجار رفتم كه تو به من وفادارى و فكرهاى ناجور رو از ذهنم خارج كردم. فكر مى كردم خودت برام تعريف مى كنى اما اين طور نشد و تو به سكوت مسخره ات ادامه دادى.
از اين كه فهميده بودم منظورش چيه خيالم راحت شده بود اما از قضاوت زود هنگام و اين رفتارش داشتم ديوونه مى شدم. به شدت گريه مى كردم. اون پشت به من داشت.
- سياوش به خدا من كارى نكردم كه لطمه اى به عشقمون بزنه. نمى دونستم موضوع به اين كوچكى تو رو آزار مى ده. به خدا...
گريه هام اونو نرم كرده بود. اومد مقابلم روى زمين نشست. مستقيم تو چشمام نگاه كرد و پرسيد:
- چرا از اول به من نگفتى؟
- چون مى دونستم عصبانى مى شى. مى دونستم كه تحمل نمى كنى. فكر مى كردم خودم مى تونم حلش كنم و همين طور هم شد. من با بهروز هيچ رابطه اى ندارم.
سرم رو به زير انداختم. حال بدى داشتم. سردرد شديدى گريبانگيرم شده بود. دستهاش رو روى شونه هايم گذاشت و گفت:
- ديگه گريه نكن. خواهش مى كنم.
نگاهش كردم.
- حرفام رو باور كردى؟ اگه باور نكرده باشى ديوونه مى شم سياوش. ديوونه...
- باور كردم. من فقط زود قضاوت كردم. متأسفم. واقعا متأسفم. حالا اشكات رو پاک كن. خواهش مى كنم غزل. اشكات رو پاک كن.
خودش با دستمال اشک هام رو پاک كرد. به رويم لبخند زد. خودم رو تو آغوشش انداختم و گريه كردم.
بعد از لحظاتى با لبخند گفت:
- خب ديگه بسه. ديگه گريه نكن.
- تو ديگه از دستم ناراحت نيستى؟
- نه عزيزم. پاشو. دِ زود باش ديگه.
اشک هام رو پاک كردم و نگاهى توى آينه به خودم انداختم. با چه اميدى اومده بودم و چه حرف هايى شنيده بودم. سياوش از من عذرخواهى كرده بود اما همين كه تو وجودش نسبت به من شک كرده بود برام خيلى سخت و ناراحت كننده بود.
- من ديگه بايد برم خونه.
- مى رسونمت.
- ممنونم.
مى خواستم رَد كنم اما ديدم باعث ناراحتيش مى شم.
وقتى به طبقه پايين رفتم سهيلا با نگرونى مقابلم قرار گرفت و گفت:
- چى شده؟ تو يه لحظه صداى شما دو تا به پايين هم رسيد.
- متأسفم. چيزى نشده بود نگرون نباشيد.
- چقدر چشمات سرخ شده. خداى من! سياوش با غزل چه كار كردى؟!
- چيز خاصى نيست. چون مدتى همديگه رو نديده بوديم دلش تنگ شده بود و گريه مى كرد.
سهيلا لبخندى زد و گفت:
- راست مى گه؟
- آره. دلم تنگ شده بود گريه كردم. خب من بايد برم خونه مون.
- چرا؟ خب شام رو بمون. تلفن مى كنم خونه و مى گم شب مى مونى.
- نه ممنون بايد برم.
- مگه مى ذارم مهمون هم داريم بايد بمونى.
سياوش پرسيد:
- هنوز نرفته اند؟!
- نه. شام مى مونند. تازه خيلى سراغت رو مى گرفتند. من هم پُز مى دادم با نامزدتى.
و خنديد. به طرف سالن مى رفتيم كه با دستمالم چشمهام رو پاک كردم كه اثرى از نم اشک باقى نمونه.
سياوش با همه اونا سلام و احوالپرسى كرد.
در يک لحظه بعد از اين كه سياوش نشست چشمم افتاد به نازنين كه چطور رنگ به رنگ مى شد و سياوش سياوش مى كرد. اين مسئله آزارم مى داد اما از همه بدتر سياوش بود كه انگار نه انگار. كنار نازنين نشست و مشغول صحبت شد.
اعظم خانم پرسيد:
- دخترم تو چرا نمى شينى؟
- ممنونم. من ديگه بايد برم.
- اِى وای! كجا عزيزم. تلفن مى كنيم خونه تون مى گيم اينجايى.
- نه. كلى كار دارم كه بايد انجام بدم. باشه براى يه وقت ديگه. خب ديگه با اجازه تون.
به سياوش نگاه كردم و گفتم:
- تو نمى ياى؟
داشت با نازنين حرف مى زد.
سؤال من سياوش رو به خودش آورد به من نگاه كرد و با نگاه پُرخشم من مواجه گشت. خواست بلند بشه كه منصرف شدم و گفتم:
- خودم مى رم تو بهتره پيش مهمون ها بمونى.
از همه خداحافظى كردم و رفتم. از در خونه كه خارج مى شدم سياوش بازوم رو گرفت و گفت:
- مگه نگفتم مى رسونمت؟ پس چرا تنها مى رى؟!
- نخواستم مزاحم گفتگوى گرمتون با خانم بشم.
چنان عصبانى بودم که حد نداشت. اون منو به خاطر كار نكرده اون طور آزار و ملامت كرده بود.
سياوش خنديد و گفت:
- احوالپرسى كردن تو رو ناراحت مى كنه؟!
- نخير. اما احوالپرسى آداب و شرايطى داره كه من نديدم رعايت كنى. سياوش بايد بگم...
فقط نگاه سرزنش بارم را به اون انداخته و بعد رفتم. چنان سريع رفتم كه نفهميدم چطور خودم رو به خيابون رسونده و تاكسى گرفتم. فقط وقتى به خود اومدم كه مقابل خونه بودم. در يک لحظه چنان از سياوش بدم اومده بود كه حد نداشت. نفسى كشيدم تا آرامشم رو بازيابم و بعد وارد خونه شدم. مادر با ديدنم لبخند زنان جلو اومد و گفت:
- دير كردى دخترم زنگ زدم بيمارستان مينا گفت رفتى خونه نامزدت خيالم راحت شد.
- آره. مى خواستم زنگ بزنم اما فراموش كردم. ببخشيد.
- عيب نداره عزيزم. چنگيز و همسرش اومدند. برو لباسات رو عوض كن و بيا. بدو مادر.
ناچار قبول كردم. وقتى كه وارد پذيرايى شدم، با خوشرويى با اونا سلام و احوالپرسى كردم. « نسترن » همسر چنگيز با محبت گونه ام رو بوسيد و گفت:
- خيلى دلم مى خواست ببينمتون.
- من هم همين طور. ببخشيد اگه دیر اومدم و منتظر شدید.
- خواهش می کنم. اختیار دارید.
صحبت های معمولی رد و بدل می شدند. به اصرار مادر و امیر اونا رو برای شام نگه داشتیم. تو حال خودم بودم ولی سعی می کردم دیگران متوجه ناراحتیم نشن. نمی خواستم شک کنند. وقتی اونا خونه ما رو ترک كردند نفسى كشيدم و گفتم:
- واى كه چقدر خسته شدم. با اجازه تون مى رم بخوابم.
پدر با محبت پيشونيم رو بوسيد و گفت:
- آره بابا جون. معلومه خسته اى. برو بخواب.
شب بخير گفتم و وارد اتاقم شدم. غمگين روى تختم نشستم. به سياوش و حرفا و حركاتش فكر مى كردم. خيلى ناراحتم كرده بود. بايد تلافى مى كردم، اما از طرفى هم نمى خواستم سياوش رو از دست خودم عصبانى كنم بعد به خودم نهيب زدم چرا اون اين قدر با احساسات من بازى مى كنه من هم بايد تلافى كنم.
شنبه بى حال و بى رمق سر كار حاضر شدم. چنان سرد با مينا و ستاره برخورد كردم كه ناراحتشون كردم. سياوش حتى براى عذرخواهى هم با من تماس نگرفت و من بيشتر ناراحت شدم. نمى دونم چرا اين قدر حسود و حساس شده بودم. غروب هم ناراحت از بيمارستان خارج شدم. تصميم گرفتم پياده روى بكنم. در پياده رو آروم قدم مى زدم و به اطرافم هم توجهى نداشتم. به چهارراه كه رسيدم خيلى خسته شده بودم. صبر كردم ماشينى بگيرم و به خونه بروم، اما در همون لحظه اتومبيل آشناى سياوش جلوى پام توقف كرد. با خنده نگاهم كرد و گفت:
- تازگى ها كر شدى؟! چند بار بوق زدم متوجه نشدى.
اول از ديدنش خوشحال شدم اما بعد كه ياد رفتارش افتادم توجهى نكردم و گفتم:
- حواسم نبود!
خنديد و گفت:
- سلام. زود بپر بالا تا جريمه نشده ام.
حوصله بحث نداشتم، بنابراين سريع سوار شدم و اون حركت كرد.
- ساكتى خانم! نكنه با من قهرى؟!
جوابى ندادم و فقط به بيرون نگاه كردم.
- مى خواى منّت كشى كنم؟ ببين غزل... دِ به من نگاه كن.
- چيه. مگه نمى بينى كه حوصله ندارم!
چنان بهش برخورد كه حد نداشت. عصبانى شد و گفت:
- به جهنم كه حوصله ندارى! فكر كردى من كى ام. بردۀ زرخريد تو؟ اشتباه كردى جونم. خيلى اشتباه كردى!
خدايا. نمى دونم چى شده بود كه رفتارش اين همه تغيير كرده بود. خيلى ناراحت شده بودم. تا حالا نشده بود من و اون با هم دعوا كنيم. اما از همون روزى كه به خونه شون رفتم و اون اتفاق افتاد رفتار هر دو نفر ما سرد شده بود و من از اين همه سردى و بى تفاوتى نگرون بودم. اتومبيل رو گوشه اى نگه داشت زير چشمى نگاهش كردم. عصبانى بود. تا حالا تا اين حد عصبانى نديده بودمش. رگ گردنش باد كرده بود و دندونهاش رو به هم مى فشرد. بعد از لحظاتى تصميم گرفتم پياده شم. فكر كردم شايد نگه داشته تا منو پياده بكنه. تا در ماشين رو باز كردم عصبانى تر غريد:
- كجا؟!
ترسيدم نتونستم جوابى بدم. نگاهم كرد و پرسيد:
- گفتم كجا؟!
- خب... خب...
- غزل دارى با اين رفتارات ديوونم مى كنى. ديوونه مى فهمى؟!
- مگه من چى كار دارم؟ مگه از تو چيزى خواستم؟ مگه گفتم طبق خواسته من كارى رو انجام بده؟!
- جالبه توقعاتى دارى و از من نخواستى برآوردشون كنم؟
- سياوش تو چت شده. چرا با من اين طورى رفتار مى كنى؟
- چه طورى؟ مگه من چه كار كردم؟!
- اين رفتارات. اين سردى كلامت. واى سياوش خيلى ناراحتم مى كنى.
- من تو رو ناراحت مى كنم يا تو با من اين كار رو مى كنى؟! بابا من يه اشتباهى كردم. آره. اعتراف مى كنم كه زود دربارۀ تو قضاوت كردم، اما من كه عذرخواهى كردم. تو چرا ديگه ماجرا رو كِش مى دى؟!
اشک هايم سرازير شد. گفتم:
- فكر نمى كردم... فكر نمى كردم...
- فکر نمى كردى چى؟!
- كه عشقم به اين جا بكشه!
- مگه به كجا كشيده؟ مگه چى شده؟!
- هيچى. ديگه قرار بود چى بشه. هان؟!
- واى غزل. ديوونم كردى.
فرياد زدم:
- خيلى خب من مى رم تا وضع از اين بدتر نشه.
و سريع پياده شدم و سوار ماشين ديگه اى شدم. طورى گريه مى كردم كه راننده نگاهم كرد و پرسيد:
- خانم اتفاقى افتاده؟
جوابى ندادم و فقط به بيرون نگاه كردم.
دو روز خودم رو تو خونه حبس كردم. با كسى حرف نمى زدم. پدر و مادرم خيلى نگرونم بودند. تا اين كه با سياوش تماس گرفتند و از اون پرسيدند چى شده؟ اون از حالم خبردارشد و خودش رو سريع به خونه ما رسوند. صداش رو مى شنيدم كه به پدر و مادرم مى گفت اتفاقى نيفتاده و نگرون نباشند. بعد صداش رو از پشت در اتاقم شنيدم:
- غزل! غزل در رو باز كن. خواهش مى كنم. منم سياوش.
گريه مى كردم و نمى خواستم جوابى بدم، اما راستش دلم براى نوازش ها و حرف هاى محبت آميزش تنگ شده بود. دلم براى روزهايى كه اون قدر شاد و مستانه با هم مى خنديديم تنگ شده بود.
- غزل خواهش مى كنم. تو رو خدا درو باز كن، اگه دوستم دارى. اگه باز نكنى مى فهمم تمام حرفات دروغ بوده. گوش می دی؟!
نمى خواستم چنين فكرى بكنه اظهار عشق من هرگز دروغ نبود. بلند شدم و در رو باز كردم. اومد تو و در رو بست. فقط نگاهم مى كرد. من سرم رو به زير انداخته بودم و گريه مى كردم. جلو اومد و ناگهان منو به آغوش كشيد. آخ كه چقدر در اون لحظات از اين كه باز تو آغوش گرم و عاشقش جاى گرفته بودم خوشحال بودم. چقدر شنيدن صداى تپش قلبش دلنواز بود. چقدر نوازش دست هاى پُر مهرش بر سرم دلپذير بود.
كنار هم نشستيم و اون فقط نگاهم مى كرد:
- چى شده شنيدم كولاک كردى. زمين و آسمون رو با نخ و سوزن محكم به هم دوختى. عرصه رو براى همه تنگ كردى.
- زيادى ام؟!
- معلومه كه نيستى. تو بايد باشى. واسه خاطر دل من. به خاطر من. مى فهمى غزل؟!
سرم رو روى سينه اش فشردم و گريه كردم.
- كاش هميشه مهربون باشى. طاقت بداخلاقى تو رو ندارم. طاقت سردى رفتارت رو ندارم. طاقت ندارم از من متنفر باشى.
- عزيزم كى گفته من از تو متنفرم؟ تو تموم زندگى منى. چطورى از تو متنفر باشم؟ چطورى؟!
- يعنى هنوزم دوستم دارى. ديگه به من شک ندارى؟!
- هيچ وقت شک نداشتم. باور كن. حالا پاشو اشكات رو پاک كن. پدر و مادرت خيلى نگرونند و فكر مى كنند من باعث ناراحتيت شده ام.
به رويش لبخند زدم و گفتم:
- هرگز.
پايان فصل 8
R A H A
10-04-2011, 02:25 AM
فصل 9
يكى از روزهاى خوب بهار بود و ما توى جشن نامزدى سيامک و ترانه شركت كرده بوديم. با اين كه در ابتدا تصميم داشتند جشن خيلى مختصر برگزار بشه، اما ناخواسته به مهمونى بزرگى تبديل شد كه خيلى از اقوام شركت داشتند. سيامک و ترانه چنان شاد و هيجان زده بودند كه هيجاناتشون به ديگرون هم سرايت كرده بود.
خسته شده بودم. روى صندلى نشستم كه سهيلا كنارم اومد. در تمام طول جشن با نازنين بود.
- چه عجب از دوست جون جونيت دل كندى؟!
- واى نگو تو رو خدا. ديوونم كرده. اصلا از اين دختره خوشم نمى ياد. راستش اگه به خاطر...
- به خاطر چى؟
- هيچى. ولش كن!
- خب حرفت رو بزن ديگه. خودت خوب مى دونى كه من نمى ذارم حرف ها نصفه و نيمه بمونه.
لبخندى زد و گفت:
- راستش به خاطر خونواده اش. نمى خوام اونا ناراحت بشند.
خنديدم و گفتم:
- كه اين طور. بگو نمى خوام آقا رضا ناراحت بشه!
- نه بابا. حرف ها مى زنى ها.
- نه بابا چيه، مى شه از چشمات حرف دلت رو خوند!
خنديد و گفت:
- خوب براى خودت مى بُرى و مى دوزى ها!
- خوب ديگه... راستى اين نازنين ازدواج نكرده؟
- با اين رفتارش كى مى خواد بگيردش اما يه بار...
سهيلا تو حال و هواى خودش بود و راحت حرف مى زد، گويى اصلا حواسش نبود.
- راستش دو سال پيش مامان پيشنهاد داد نازنين رو براى سياوش خواستگارى كنيم من كه راضى نبودم. سيا هم اصلا راضى نبود مى گفت از اين دختره خوشش نمى ياد، مامان و بابا اصرار كردند و خونواده نازنين سياوش رو همه جا دوماد خودشون معرفى كردند. از طرفى هم نازنين اون قدر عشوه و اطوار ريخت تا بالاخره سيا هم كم و بيش راضى شد. بعد از يه مدتى مادر نظرش برگشت و گفت دختره جلفه و به درد خونوادۀ ما نمى خوره. آخه چيزهايى شنيده بود كه خيلى عصبانى شده بود. وقتى مخالفت خودش رو ابراز كرد سياوش هم از سر لجبازى گفت من بازيچه نيستم. با اين دختره عروسى مى كنم تا تنبيه بشيد! يا نازنين يا هيچ كس. پسرۀ ديوونه مى خواست به خاطر لجبازى زندگيش رو خراب كنه. نمى دونى چه روزهايى بود. بالاخره هم سياوش با نازنين نامزد شد. فقط نامزد! دختره اون قدر عشوه و اِفاده مى اومد كه بيا و ببين. سيا كه از اول راضى نبود، اما در طى دو سه ماه نامزدى انگارى به نازنين عادت كرده بود از طرفى مى خواست اذيتش كنه! اما بعد از همون دو سه ماه رفتار نازنين با سيا عوض شد. نازنين معتقد بود سياوش به دردش نمى خوره. اگه بدونى چقدر براى سياوش گرون تموم شد. آخه سياوش بود كه اونو نمى خواست، اما دختره با اين حرفش انگارى غرور سيا رو لگدمال كرد. بعد از تحقيقات معلوم شد يكى از اقوام اونا كه در خارج بوده برگشته و از نازنين خواستگارى كرده. اون هم به عشق خارج رفتن نامزدى با سيا رو به هم مى زنه و به عقد پسره در مى ياد. سياوش تو اون روزها خيلى ناراحت بود. مى گفت دخترها همه يه جورند. چه خوب چه بد. همه شون يكى اند. يه سالى گذشت و سياوش ماجرا رو فراموش كرد. رفت و آمدهاى ما دو تا خونواده هم تقريبا قطع شده بود، اما دوباره بعد از مدتى از سر گرفته شد. مادر زياد راضى نبود، اما خودش رو كنترل مى كرد. نمى دونم يه دفعه چى شد كه نازنين از پسره طلاق گرفت و برگشت و دوباره ياد سياوش افتاد، اما اين دفعه تيرش به سنگ خورد.
خنديد و ادامه داد:
- آخه سياوش يه حورى بهشتى رو به دست آورده بود عزيزم. سيا خيلى دوستت داره. هميشه مى گه غزل با همه دخترها فرق داره و همونيه كه دنبالش بودم و تونست قلبم رو به لرزه بندازه. حالا هم كه سيا مى بينه اين دختره باز قصد فريب داره مى خواد اذيتش كنه و به روى خودش نمى ياره كه دختره چى كار كرد.
از شنيدن حرف هاى سهيلا گويى درونم رو با تكه هاى خرده شيشه خَراش مى دادند و دلم پر شده بود از خون، اما در ظاهر لبخندى زدم و سهيلا گفت:
- اما يادت باشه كه نذارى زيادى تو زندگيت وارد بشه. اجازه نده تو كارهات دخالت كنه و زياد بهش رو نده. وگرنه ديگه ولت نمى كنه. مى دونى من هنوزم نگرونم كه دختره بخواد زندگيتون رو...، اما تو نگرون نباش. سياوش تو رو واقعا دوست داره و كسى نمى تونه تو زندگيتون راه پيدا كنه. خيالت راحت.
- يعنى... مى شه كه سياوش به اون علاقمند باشه!؟
- نه عزيزم. سياوش به تو وفاداره. راستش عشقى كه نسبت به تو داره وصف ناشدنيه. تو خونه ورد زبونش تويى.
اون لحظه كسى صداش كرد و اون بلند شد و رفت. يعنى چه؟ چرا كسى تا حالا به من نگفته بود كه سياوش قبلا نامزد داشته. چرا تا به حال خود سياوش حرفى نزده بود. خدايا...
- چرا تو فكرى قشنگ من؟ پاشو.
چهرۀ شاداب سياوش بود. از اين كه حس مى كردم روزى نازنين رو اين چنين صدا كرده باشه رعشه بر اندامم افتاد. از اين كه اين نگاه و لبخند روزى به روى او دوخته شده بود حس حسادت در درونم غوغا مى كرد. با اين كه سهيلا گفته بود سياوش اون زمان هم علاقه اى به نازنين نداشته اما من مى تونستم تجسم كنم كه رفتارهاى نازنين حتما حس علاقه رو در سياوش ايجاد مى كرده. من يک زن بودم و از اين حربه ها آگاه بودم. يه زن مى تونست با كمى ناز و نوازش مردى رو رام خودش بكنه. حتى اگر اون مرد از زن ها بيزار مى بود.
- چرا اين طورى نگاهم مى كنى؟ نكنه منو نمى شناسى عزيزم.
بلند شدم و گفتم:
- هواى اين جا خفه اس. دارم خفه مى شم.
واقعا در اون لحظات احساس خفگى مى كردم. دستم رو به زير گلويم بردم. سياوش هم هول كرده بود. منو به طرف پنجره برد و گفت:
- چى شد يه دفعه؟ تو كه حالت خوب بود.
بغض گلويم رو مى فشرد. نمى خواستم كسى متوجه ناراحتى ام بشه.
- مى تونم برم اتاقت؟
- البته. اجازه نمى خواد.
همراهم اومد و درو بست. لبه تخت نشستم. اون هم كنارم نشست و با نگرونى نگاهم كرد.
- غزل... عزيزم چى شده؟
چطور مى تونست به من بگه عزيزم؟ چطور مى تونست منو عشق خودش خطاب كنه؟ اون قبلا نامزد دخترى بوده كه من حالا از اون متنفر بودم. دختر لوسى كه ذره اى شأن و منزلت نداشت. نه... نه...؟
- غزل حرف بزن. چى شده؟
- چطور تونستى؟
- چى مى گى؟ منظورت چيه؟ باز چى شده؟!
- سياوش تو تموم زندگيت رو براى من تعريف كردى؟
- زندگى من چيز خاصی نداشته که بخوام تعریف بکنم. تمام چیزهایی رو که برای عشق و زندگیمون لازمه می دونی. پس دیگه دَردِت چیه؟
- آه...
- حداقل حرف بزن. تو که این طوری منو دیوونه می کنی. چی باعث ناراحتی ات شد؟
مى خواستم بگم كه ناگهان در اتاق باز شد و چهره نفرت انگيز نازنين مقابل در اتاق ظاهر گشت. با عشوه و طنازى خنده اى كرد و گفت:
- اوه معذرت مى خوام. نمى دونستم محفل عاشقانه و خصوصيه. راستش راه اتاق رو بلد بودم. به خاطر همين اومدم دنبال سياوش خان!
به سياوش نگاه كردم. خونسرد نشسته بود و نگاهش يخ زده رو به اون بود گفت:
- حالا امرى داريد؟
- راستش... سيامک خان كارت داشت من هم اومدم صدات كنم. نمى دونستم غزل خانم اين جاست.
خنده اى كرد كه به نظر من زشت ترين خنده دنيا با خشم بلند شدم مقابلش قرار گرفتم. چنان تمام وجودم رو نفرت پُر كرده بود كه حد نداشت. سياوش هم با تعجب نگاهم مى كرد. نازنين چشم هاى پُر وقاحتش رو به صورتم دوخت و با پوزخند گفت:
- اوه چه اشک هايى...
نذاشتم حرفش تموم بشه ناگهان سيلى محكمى تو صورتش زدم كه فقط تا لحظاتى مات و مبهوت نگاهم كرد. سياوش هم نيم خيز و با دهانى نيمه باز به ما خيره شده بود.
غريدم:
- ازت متنفرم. دخترۀ بى سروپا. مى فهمى؟ ازت متنفرم. بهتره دفعه آخرى باشه كه تو زندگى من دخالت مى كنى. دفعه آخرت باشه كه تو حريم دو نفرى ما پا مى ذارى.
سياوش جلو آمد و نگاهم كرد:
- غزل.
با خشم به اون هم نگاه كردم. نازنين به سرعت از اون جا رفت. با رفتن اون بغض من نيز تركيد و گريه كردم. به طرف پنجره رفتم و تو هواى آزاد تنفس كردم، اما اشكم همچنان مى باريد و بغض گلويم همچنان آزارم مى داد. كنارم ايستاد و پرسيد:
- غزل تو چه كار كردى؟
- به نظرت كار بدى كردم؟!
- آخه براى چى؟ مگه به تو بى احترامى... كارى كرده بود؟!
- ازش متنفرم.
- چرا؟!
نگاهش كردم و پرسيدم:
- يعنى تو از اون متنفر نيستى؟!
- چرا بايد متنفر باشم؟
- يعنى هنوزم دوستش دارى؟!
جمله ام مثل پُتک تو سرش فرود اومد. با دهنى نيمه باز نگاهم كرد و بعد از لحظاتى گفت:
- تو... تو... تو چى گفتى؟
با صداى بلند گريه كردم:
- سياوش تو... آه...
رفت و نشست. به آرومى گفتم:
- فكر می کردم فقط منو دوست داری؛ اما تموم حرفات الکی بود تموم علاقه ات دروغ بود وای که من چقدر ساده بودم. چقدر احمق بودم که زودتر از این نفهمیدم. باید از همون روزی که برای اولین بار اونو دیدم می فهمیدم. با رفتار تو شک کردم، اما باز گول حرفات رو خوردم. باور کردم که عشقت راسته، اما حالا...
- کسی به تو حرفی زده؟ کی؟!
- چیه. عصبانی شدی؟ از این که فهمیدم خیلی ناراحت شدی؟!!
- بس کن غزل. به خاطر خدا این بازی رو تموم کن آخه تو چت شده؟ چرا می خوای سر هر مسئله ای منو محکوم کنی. بین من و اون هر چی که بوده گذشته. تموم شده. من دیگه علاقه ای به اون ندارم. از اول هم نداشتم. الان تموم مهر و محبت و علاقه ام و عشقم متعلق به تو شده. فقط تو.
- دروغ می گی. چشمات داره رازت رو اِفشا می کنه. تو یه دروغگویی.
عصبانی شد بلند شد و فریاد زد:
- خیلی خب. حالا که این طوره بذار دروغ بگم. من اصلا به هیچ کس علاقه ای ندارم. نه تو رو دوست دارم نه اون لعنتی رو. حالا خیالت راحت شد؟ حالا خلاص شدی؟ همین رو می خواستی؟ فقط می خوای تخم نفرت رو تو قلبت پرورش بدی؟ آره؟ آره؟!!
در اتاق باز شد و سهیلا و مادرش با تعجب به ما نگاه کردند.
- چی شده؟ چرا خونه رو گذاشتید روی سَرتون. آبرومون رفت!
زدم زیر گریه. اعظم خانم جلو آمد و گفت:
- عزیزم چی شده؟ سیاوش چی کارش کردی؟!
سیاوش با خشم گفت:
- من کاریش کردم؟! اونه که هر لحظه سوهان روح من شده، هر لحظه منو محکوم می کنه. من نمی دونم کدوم یکی از شماها بهش گفته که من خاک برسر بدبخت قبلا با اون دختره نامزد بودم. حالا هم این افتاده به جونم که چرا نگفتی. که تمام حرفات دروغه.
اعظم خانم متعجب به من نگاه کرد و گفت:
- آخه بچه ها الان که وقت این حرفا نیست. زشته. با این که طبقه دوم هستید اما صداتون تا پایین می رسه. یعنی چه؟
سهیلا با ترس به من نگاه کرد. تازه متوجه شده بود که چه اشتباهی کرده.
سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید:
- نکنه تو دسته گل به آب دادی؟!
- م... من؟!
واقعا هیچ کس تا به حال سیاوش رو این طور خشمگین ندیده بود. هرگز سابقه نداشته که سیاوش تو خونه دعوا بکنه. سابقه نداشته که با هیچ یک از اعضای خونواده اش این طور صحبت بکنه.
- سهیلا حسابت رو می رسم. یادت باشه!
و با خشم از اتاق خارج شد. روی زمین زانو زدم. اعظم خانم مقابلم نشست و موهام رو نوازش کرد:
- دخترم برای چی گریه می کنی؟ من که نمی فهمم بین شما دو تا چه اتفاقی افتاده. الان مدتیه که سیاوش ناراحته. اما بهتره بحث رو بذاریم برای یه وقت مناسب. درست نیست جشن نامزدی سیامک و ترانه خراب بشه. پاشو عزیزم. پاشو صورتت رو بشور و بیا پایین.
- مادر... من سیاوش رو دوست دارم، اما اون دیگه...
- این چه حرفیه. اون هم دوستت داره. باور کن. عشق زیادی داره کار دستتون می ده.
- کاش از اول از موضوع خبر داشتم.
مادر چشم غره ای به سهیلا رفت، اون ناراحت سرش رو به زیر انداخت. با لبخند گفت:
- دخترم موضوع رو هم می دونستی فرقی نمی کرد. فقط تو زندگیتون ناراحتی به وجود می اومد. مثل حالا. بهتر فراموش کنی. حالا پاشو. درست نیست این همه مدت این جا باشیم. مهمونا ناراحت می شن. پاشو عزیزم حیف نیست صورت نازت رو اشک بپوشونه؟ بلند شو.
بلند شدم و بعد از شستن صورتم به طبقه پایین رفتم از سیاوش خبری نبود. معلوم بود از خونه خارج شده. نازنین هم گوشه ای نشسته بود و با خشم به من نگاه می کرد. خوشبختانه کسی چیزی نمی دونست و جشن ادامه پیدا کرد...
يک هفته گذشت. من نه از سياوش خبر داشتم و نه حال و حوصله اى براى جواب دادن به سؤالات پى در پى اطرافيان داشتم. تا اين كه يه روز جمعه اون به همراه خونواده اش به خونه ما اومدند. خونواده ام به گرمى از اونا استقبال كردند. خانم راد حالم رو مى پرسيد و مى گفت چرا به اونا زنگ نمى زنم. جوابى نداشتم. سياوش سكوت كرده بود. چهره اش پُر از غم بود. با ديدنش قلبم فشرده شد. حال خوبى نداشت. سهيلا هم ناراحت سرش رو به زير انداخته بود. بعد از صحبت هاى معمولى آقاى راد گفت:
- من هرگز فكر نمى كردم روزى چنين موضوعى مطرح بشه. راستش فكر نمى كرديم لازم باشه اما به خاطر اطلاع شما هم بايد عرض كنم سياوش قبلا نامزدى داشته اون هم به مدت دو سه ماه نه بيشتر. ما از اول هم اون دختر رو مناسب سياوش نمى دونستيم اما مسائلى پيش اومد و به ناچار اون دو با هم نامزد شدند. بعد از مدتى هم اونا نامزدى رو به هم زدند. ما هم كه از اول موافق نبوديم خيلى راحت مسئله رو پذيرفتيم. به نظر ما مسئله فراموش شده بود. به خاطر همين لزومى نديديم كه بعد از آشنايى با شما مسئله رو مطرح كنيم. اين دو تا جوون مى خوان زندگى كنند مسائل گذشته هر چه بوده گذشته.
پدر و مادر متفكرانه نشسته بودند تا اين كه پدر گفت:
- اين طور كه شما مى فرماييد مشكلى نبوده، اما مسئله رفتار سياوش خانه. من نمى دونم چى شده كه شما دو نفر اين روزها اين قدر عصبانى و ناراحت هستيد. با هم دعوا مى كنيد. دليلش چيه؟
سياوش به پدرم نگاه كرد و گفت:
- جناب محجوب جسارتا بايد عرض كنم غزل تازگى ها با اين رفتارهاش اعصاب منو داغون كرده. من نمى فهمم كه چرا اين قدر نسبت به همه چيز مشكوكه!
بهش نگاه كردم و اون همون طور به حرف زدن ادامه مى داد.
- من غزل رو دوست دارم و با عشق انتخابش كردم، اما اون با اين كارهاش منو نسبت به همه چيز حتى زندگى دلسرد كرده. اون همسر منه، اما اصلا به من اعتماد نداره. منو قبول نداره. آخه آقاى محجوب شما بگيد چارۀ من چيه. ديگه بايد چى كار كنم تا به اون ثابت بشه كه فقط اونه كه تو زندگيم جا داره. فقط اونه كه مى تونه تو حريم عشقمون پا بذاره. من...
اشكى كه تو چشماش موج مى زد و بغضى كه تو گلوش گير كرده بود قلبم رو به درد آورد. همه رو متأثر كرد، اما تمام تقصيرها هم گردن من نبود. چرا گناه ها رو به گردن من مى انداخت.
اعظم خانم گفت:
- دخترم تو چى. تو هم حرفى بزن. حتما تو هم گله و شكايتى از سياوش دارى. خب بگو. مشكل شما دو تا بايد حل بشه.
- من... من نمى گم سياوش دروغ مى گه، اما همه تقصيرها هم گردن من نيست. آخه چرا فقط رفتار منو توبيخ مى كنه در صورتى كه رفتار خودش آزار دهنده اس. باور كنيد من از اين همه سردى و بدخلقى دارم عذاب مى كشم، اما چارۀ كار چيه؟ من بايد چه كار كنم؟ چى كار كنم تا سياوش باور كنه كه دوستش دارم...
سياوش سرش را بلند كرد و مستقيم نگاهم كرد. گفت:
- باور دارم دوستم دارى، اما خودت اين باور رو مى خواى تو وجودم نابود كنى. با رفتارت كارى مى كنى كه فكر كنم اصلا به من علاقه ندارى.
- اين دروغه! خودت چى؟ خيلى به من علاقه دارى؟ پس براى توجيه رفتارهاى سرد و ترديدآميزت چه جوابى دارى. اين رو هم بگو مى شنوم.
- من نمى دونم چند بار بايد بگم خانم محترم من غلط كردم. زود قضاوت كردم. غزل چرا اين مشكل رو اين قدر كِش مى دى. به خدا ديگه حالم از اين بحث به هم مى خوره.
دستاش رو روى شقيقه هاش گذاشت سرش رو به پايين انداخت. مادر و پدرهامون نظاره گر صحبت هاى ما بودند. اميرحسين كه تا حالا سكوت كرده بود گفت:
- معذرت مى خوام. البته من نبايد دخالت كنم. اما مثل اين كه شما سر يه مسئله ديگه مشكل داريد كه سياوش خان بيشتر از اون مسئله ناراحتند.
اعظم خانم گفت:
- درسته. خب به ما هم بگين مسئله چيه شايد بتونيم حلش بكنيم.
- مادر من مسئله حل شده اس، اما اين دختر نمى خواد دست برداره.
پدر گفت:
- حالا بگين مسئله چيه؟
با ناراحتى گفتم:
- مسئله سر بهروزه.
با تعجب گفتند:
- بهروز؟!
و اعظم خانم پرسيد:
- بهروز كيه؟!
- بهروز پسر يكى از آشنايان دور ماست كه از خارج برگشته. من و اون هيچ نسبتى با هم نداريم. بعد از يه خواستگارى تشريفاتى فهميدند كه من با سياوش نامزدم، رفتند و ديگه مسئله تموم شد. اما بهروز بعد از یه مدتی سر راهم سبز شد. البته نه اون طور که بشه گفت مزاحمت فقط... فقط برای اینکه یه فرصت بخواد... همین دیگه! اما بعد از یه مدتی یه روز اومد از من عذرخواهی کرد و گفت پشیمون شده و قصد و منظوری نداشته. خب من هم خواستم فرصتی بهش داده باشم بخشیدمش. نمی دونستم سیاوش از دور نظاره گر این صحنه اس، فکر کرده بود که... که اون دوست مَنه... اگه شما جای من بودید ناراحت نمی شدید؟ من عصبانی شدم. این حرف خیلی برام گرون تموم شد. فکر نمی کردم سیاوش تا این حد نسبت به من بی اعتماد باشه. آخه من چطور می تونم برم با کسی دوستی بکنم در حالی که شوهر دارم. هان؟ چطوری؟!
اشک هایم می بارید و جملات ناراحت کننده ام نشون دهندۀ افسردگی درونی ام بود.
سیاوش به آرومی گفت:
- قبول دارم زود قضاوت کردم، اما من می گم چرا نمی خوای باور کنی که اشتباه کردم. چرا به من فرصت نمی دی تا جبران کنم.
اعظم خانم گفت:
- پس مسئله اینه. خدای من! بچه ها شما چطور اجازه می دین که مسائل کوچیک باعث بشه زندگیتون از هم بپاشه. شما دو نفر انسان بزرگ و بالغ هستید. عقل و شعور دارید. دخترم سیاوش قبول داره که اشتباه کرده تو چرا قبول نمی کنی؟
- من قبول دارم اما...
- اما چی. مگه باز هم موضوع نگفته ای مونده؟!
گفتم:
- موضوع همون دختره اس.
سیاوش با خشم نگاهم کرد طوری که نزدیک بود قالب تهی کنم. آقای راد با مهربانی پرسید:
- دخترم مگه مسئله نازنین تموم نشده؟
- من نمی خوام وارد زندگیم بشه. نمی خوام اصلا...
- حالا خوبه من هم رفتاری مثل خودت داشته باشم. تو می گی من به تو بی اعتمادم، تو که بدتری.
راست می گفت، اما من نمی فهمیدم. یعنی نمی خواستم بفهمم. فکر می کردم دروغ می گه! و همین اشتباهات و تردیدات بود که آتش به زندگی ام می انداخت.
پدر با لبخندی گفت:
- اینها همه بهونه علاقه شما دو نفره. بهتره فراموش کنید.
آقای راد هم با خوشحالی گفت:
- البته باید خاطرات بد رو فراموش کرد.
خانم راد کنارم نشست و پرسید:
- خب تو چی می گی دخترم. موافقی؟
لبخند زدم و به سیاوش نگاه کردم. با لبخند و نگاهی درخشان نگاهم می کرد. یک باره غصه ها از دلم رفت و سیاوش برایم همانی شد که بود.
R A H A
10-04-2011, 02:25 AM
ادامه فصل 9
مدت ها گذشت و باز هم عشق من و سياوش گل كرده بود. تقريبا اون ماجراها رو فراموش كرده بوديم. باز هم سياوش دنبالم مى اومد و با هم به گشت و گذار مى رفتيم. چند وقت بعد عروسى ستاره بود. مينا و دكتر افشار نيز به زودى ازدواج مى كردند. به روز موعودى كه قرار بود من و سياوش هم پيوند زناشويى ببنديم نزديک مى شديم.
توى تمام اين مدت بهروز رو نديده بودم. فكر مى كردم پدر با اون صحبت كرده چون يه بار سربسته گفت نگرون زندگيم نباشم و بهروز ديگه سر راهم سبز نخواهد شد. اميدوار بودم روزهاى خوشى و خوشبختيم ادامه پيدا بكنه اما...
یه روز سرد و برفی بود. هوا زود تاریک شده بود و از بیمارستان بیرون اومدم. از تاریکی کمی ترسیدم، اما با این فکر که سیاوش دنبالم اومده راه افتادم تو خیابون ایستادم و به اطرافم نگاه کردم، اما سیاوش نیومده بود. سوز و سرما وجودم رو به لرزه انداخته بود. می خواستم ماشین بگیرم که ناگهان اتومبیلی جلوی پایم ترمز کرد. خم شدم و با تعجب بهروز رو دیدم. شیشه رو پایین کشید و گفت:
- سوار شو. راستی سلام!
سلام دادم و گفتم:
- نه ممنونم. خودم می رم.
- تو این تاریکی و هوای سرد کو ماشین. بیا بالا می رسونمت.
نمی دونم چرا قبول کردم. شاید به خاطر سرما بود و شاید به خاطر ترس از تاریکی شب. به هر حال قبول کردم اما کاش قبول نکرده بودم. نشستم اون حرکت کرد. بعد از این همه مدتی که ندیده بودمش دیدن دوباره اش برام غیرمنتظره بود. اون به آرومی و توی سکوت می روند اما ناگهان خودش سکوت رو شکست و گفت:
- نمی پرسی این همه مدت کجا بودم؟!
- دلیلی نداره که بپرسم.
- نه، اما خب...
- نکنه فکر کردی نگرونت شده بودم؟!
نگاهم کرد و گفت:
- شاید این طور بوده.
- اما من...
دیدم درست نیست غرورش رو جریحه دار کنم. گفتم:
- کمی نگرونت شده بودم!
با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
- راست می گی؟!
- حالا کجا بودی؟
- رفته بودم تنها باشم. یه جایی که تو نباشی!!
با تعجب نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟!
ماشین رو نگه داشت و گفت:
- ببین غزل... من... من...
- تو چی؟!
- هر جای تهرون پا می ذارم تو هستی. خودت هم نباشی اثری از تو هست که باعث می شه حال خودم رو نفهمم. درسته که تو عقد کرده ای... منظورم اینه که درسته تو شوهر داری اما... اما قبل از این که شوهرت تو رو پیدا کرده باشه من تو رو متعلق به خودم می دونستم. من زودتر از اون عاشق تو شده بودم. به تو علاقه داشتم اما...
- بهروز...
- غزل از حرفام عصبانی نشو. به خدا دست خودم نیست. خب من هم آدمم. قلب دارم. عشق تو وجودم جوونه زده. چطوری ناگهان ریشه این نهال تازه سربرآورده رو قطع بکنم؟
- بهروز ما یه بار حرفهامون رو در این باره زدیم. من نمی خوام...
- آره نمی خواد دوباره تکرار بکنی و بگی کافیه بگی از این مزخرفات نگو چرندیاتت رو تموم کن. اما غزل درکم کن.
سرم رو پایین انداختم. دیدن اشکی که تو نگاهش موج می زد قلبم رو به درد آورده بود. نمی دونم چرا دلم به حالش سوخت. آخ... کاش اون شب سوار ماشین اون نشده بودم کاش...
- بهروز عشقت رو تحسین می کنم، اما من دیگه... من شوهر دارم. باید تمام محبتم رو تو عشق اون خلاصه کنم. از من نخواه به عشق اون خیانت بکنم. نخواه بهروز.
چشمان اشک آلودش رو به من دوخت و گفت:
- غزل. به سیاوشت غبطه می خورم خوش به حالش که تو عاشقش هستی. فقط می تونم بگم امیدوارم خوشبخت بشید.
- ممنونم بهروز. ممنونم. منم برای تو آرزوی خوشبختی می کنم.
لبخندی زد و بعد حرکت کرد. تا به خانه برسیم سکوت بین ما جاری بود. وقتی رسیدیم خواستم پیاده بشم که اتومبیلی به شدت مقابل اتومبیل بهروز ترمز کرد. با وحشت نگاه کردم فکر کردم دو ماشین به هم برخورد کرده اند. اما نه. ماشینی که مقابلمون ترمز کرده بود راننده ماهری داشت یه راننده حسود و دوست داشتنی که بی جهت این طور مقابلمان توقف نکرده بود.
بهروز عصبانى پياده شد و فرياد زد:
- مگه عقلت رو از دست دادى؟
راننده پياده شد و من با تعجب سياوش رو ديدم. اون عصبانى به من چشم دوخته بود. لبخندى زده و جلو رفتم.
- سلام سياوش.
اما نگاه سرد و خشک اون وجودم رو لرزوند. بهروز كه گويى بار اول بود سياوش رو مى ديد، جلو آمد و مؤدبانه سلام داد و دستش رو براى دوستى پيش آورد. اما اون هم با نگاه سرد و خشک سياوش رو به رو شد.
- سياوش ايشون... ايشون آقا بهروز هستن. لطف كردند و منو رسوندند.
- بله. فكر كنم بشناسمشون!
- من... من...
بهروز نمى تونست حرف بزنه هول شده بود. براى تغيير دادن جوّ حاكم گفتم:
- سياوش جون چرا اينجا وايسادى. بيا بريم تو خونه.
- غزل سوار شو بريم.
- کـُ.. كجا؟!
- نگرون نباش يه دورى مى زنيم بعد برمى گرديم.
گفتم:
- باشه. پس بذار به مامان بگم.
به طرف زنگ رفتم و دكمه رو فشار دادم. مادر از پشت آيفن جواب داد و من گفتم با سياوش بيرون مى رم.
توى تمام لحظاتى كه با مادر حرف مى زدم چشمم به سياوش و بهروز بود. هر دو به هم نگاه مى كردند و سياوش نگاه پر از خشمش رو به سر تا پاى بهروز دوخته بود. اومدم و گفتم:
- خب بريم.
سياوش بدون اين كه چيزى بگه رفت پشت فرمان نشست و من به بهروز نگاه كردم.
- ببخشيد آقا بهروز. ممنون از لطفتون. فعلا با اجازه.
با سرعت به كنار سياوش رفتم و نشستم. اون دور زد و وارد خيابون شد. ساكت بود و اين سكوتش بيشتر منو مى ترسوند.
- سياوش...
- بگو. مى شنوم.
لحنش پر بود از طعنه.
- چيزى شده؟ خيلى عصبانى هستى.
- ناراحتت مى كنه؟!
- چى؟!
- رفتارم!!!
- خب... من دوست دارم خوشحال باشى.
پا روى پدال ترمز گذاشت و گفت:
- شاد باشم؟ شاد باشم؟! با اين كارهاى تو؟!!
- مگه من چى كار كردم؟
- چى كار كردى؟ از من مى پرسى؟
- واى خدايا... سياوش باز چى شده؟
- تو ماشين اون پسره چه كار مى كردى؟
- پس ناراحتيت به خاطر اينه...
- جواب منو بده.
- من از بيمارستان اومدم بيرون. اما ديدم تو هنوز نيومدى. فكر كردم امشب نمى ياى دنبالم. خواستم ماشين بگيرم كه اون اومد. خواست منو برسونه قبول كردم. توقع داشتى تو اون هواى سرد چه كار كنم. اون قدر وايسم تا يخ بزنم؟!
- من اومدم دنبالت اما تا خواستم صدات بكنم جنابعالى سوار ماشين مُدل بالاى اون خواستگارتون شديد و رفتيد. واى غزل مگه قرار نبود ديگه اون با تو كارى نداشته باشه؟
- همچين حرف مى زنى كه هر كى ندونه فكر مى كنه من با بهروز چه رابطه اى دارم. سياوش تو رو خدا بس كن. من كه كار خلافى نكرده ام.
- باشه غزل. خودت خواستى. يادت باشه كه خودت خواستى.
سخنان تهديدآميزش قلبم رو لرزوند. حركت كرد و منو مقابل خونه مون رسوند.
- پياده شو.
- تو... تو نمى ياى خونه؟!
پوزخندى زد و گفت:
- نه تو برو من نمى يام.
- سياوش من اصلا قصد ناراحت كردنت رو نداشتم. من...
- ادامه حرفات رو مى دونم. برو غزل. فقط برو!
پياده شدم و خواستم خم بشم و بگم خداحافظ، كه پا روى پدال گاز گذاشت و به سرعت از اون جا دور شد. انگار اصلا اون جا نبود. ناگهان از خيابون محو شد.
با ناراحتى وارد خونه شدم. نمى خواستم پدر و مادرم به ناراحتى ام پى ببرند. به خاطر همين با لبخندى تصنعى با اونا رو به رو شدم. از تهديد سياوش چيزى نفهميدم. تعجبم از اين بود كه آخه چرا اين قدر نسبت به بهروز حساسه؟!!!
*****************
دو روز گذشت. هيچ خبرى از سياوش نداشتم. حتى خجالت مى كشيدم زنگ بزنم خونه شون و احوالش رو بپرسم. مطمئن بودم كه سياوش با من قهر كرده. از اين همه جر و بحث عصبى و ناراحت بودم. دلم براى روزهاى خوبى كه با هم داشتيم تنگ شده بود. خوب مى دونستم تقصير از خودم بوده. آخه چرا با وجود اين همه حساسيتِ سياوش باز هم قبول كردم سوار اتومبيل بهروز بشم؟ در دلم هر چه فحش بود نثار بهروز مى كردم كه وجودش تا اين حد باعث شده بود زندگيم به هم بريزد.
بعد از سه روز ديگه طاقت نياوردم. اين بار تصميم گرفتم برم منت كشى. بعد از پايان ساعت كارى اول به گل فروشى رفتم و بعد از تهيه يک دسته گل از رُزهاى سرخ راهى منزل راد شدم. از قبل هم به خونه تلفن كرده بودم و به مادر گفته بودم كه به اون جا مى رم. وقتى كه زنگ رو فشار دادم سهيلا از پشت آيفن در رو برايم باز كرد و با لبخند وارد شدم. فكر مى كردم سياوش از ديدنم خوشحال مى شه. سهيلا شاد و خندان مقابلم اومد.
- سلام به زن داداش ناز خودم. حالت چطوره؟
با مهربانى جوابش رو دادم. وقتى كه توى پذيرايى نشستم با تعجب پرسيدم:
- مثل اين كه كسى خونه نيست؟
گفت:
- آره. من تنهام.
تعجب كردم. دوست داشتم بگه سياوش كجاست؟!
- مامان و بابا رفته اند منزل يكى از اقوام. سيامک و ترانه هم رفته اند گردش.
توى دلم گفتم خوش به حال ترانه. سهيلا در حالى كه ميوه در پيشدستى مى گذاشت و با لبخند نگاهم مى كرد گفت:
- تعجبم از اينه كه امروز به ديدن من اومدى. ناقلا سابقه نداشت در نبود سياوش بياى. حالا چى شده؟
خنديدم و گفتم:
- تو برام عزيزى. اما ببينم سياوش كجاست؟
با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
- يعنى مى خواى بگى كه تو نمى دونى؟!
فقط نگاهش كردم. سرم رو به علامت نفى تكان دادم. سهيلا متعجب تر از پيش به من گفت:
- خداى من! سياوش دو روز پيش با بچه ها قرار شمال رو گذاشته بود. قرار بود كيانوش و سياوش با تو و نيلوفر و كيميا برين شمال. سياوش مى گفت اين پيشنهاد رو به تو داده و تو كار رو بهونه كردى و گفتى نمى رى. اما واقعا پَكر و ناراحت بود. حالا تو مى گى اصلا از ماجرا چيزى نمى دونستى؟!
فقط مات و مبهوت نگاهش كردم. خدايا! سياوش با من چه كار كردى؟
- غزل جون حالت خوبه؟
واقعا ديگه توان نداشتم. انگار خالى شده بودم هيچ حسى نداشتم. بغض سنگينى گلوم رو مى فشرد. سهيلا كه نگرونم شده بود بلند شد و اومد كنارم نشست. دستش رو زير چونه ام برد و سَرم رو بلند كرد به چشماى خيس از اشكم نگاه كرد.
- غزل... متأسفم. سياوش خيلى...
سكوت كرد. فقط با ناراحتى به من نگاه مى كرد. در حالى كه به سختى مى تونستم صحبت بكنم گفتم:
- چرا... چرا سهيلا... چرا با من اين طورى مى كنه. آخه چرا...؟
سهيلا هم در حالى كه نم اشک نگاهش رو تَر كرده بود دلجويانه گفت:
- تو رو خدا ناراحت نباش. غزل جان گريه نكن. ببين اشک من هم درآوردى.
- چرا سهيلا. چرا اون با من اين طورى مى كنه؟
و زدم زير گريه.
- من نمى فهمم. شما دو تا عاشق هم هستيد. حداقل تا حالا كه اين طور بوده. يه دفعه چى شد كه مدام بين شما قهر و ناراحتى پيش مى ياد. به خدا ما هم خيلى ناراحتيم.
خيلى حالم بد بود. لحظاتى به همون حالت گذشت. چرا گريه مى كردم؟ چرا بايد اين طور بى قرارى مى كردم؟ اما واقعا ناراحت بودم. سياوش غرور و احساسات منو جريحه دار كرده بود. اشكهام رو پاک كردم، به سهيلا نگاه كردم كه چطور به خاطر من اشک مى ريخت. به زور لبخندى زدم و گفتم:
- سهيلا جون ببخشيد تو رو هم ناراحت كردم.
بلند شدم و اون پرسيد:
- كجا؟
- مى رم خونه مون. به مامان و بابا سلام برسون.
- خب بمون. من كه نمى ذارم تو با اين حال خراب بذارى و برى.
- برم بهتره سهيلا جون. تو رو خدا به مامان و بابا نگو چى شده. نمى خوام اونا هم ناراحت بشن.
به طرف در خروجى رفتم. سهيلا اصرار داشت بمونم، اما من ديگه نمى تونستم فضاى اون خونه رو تحمل كنم. در حالى كه دلم پُر خون بود از سهيلا خداحافظى كردم و رفتم. ساعتى رو در خيابون ها بى جهت راه مى رفتم. داغون داغون بودم. باور نمى كردم آخه اون چطور تونسته بود؟ چطور؟ اون قدر تو خودم بودم كه گذشت زمان رو متوجه نشدم فقط وقتى به خودم اومدم كه متوجه صحبت كسى شدم.
- آهاى خانم كوچولو. اين وقت شب تو خيابونا چه كار مى كنى؟
سرم رو بلند كردم. دو ولگرد مست بودند. هوا تاريکِ تاريک بود. ترسيدم. وحشتزده نگاهشون كردم. اون ها هم با چشمهاى حريص و پُروقاحت به من نگاه مى كردند.
- كوچولو چطوره شب رو با ما بگذرونى؟!
خواستم پا به فرار بذارم كه يكى از اونا بند كيفم رو گرفت. كيف رو رها كردم اون يكى بازوم رو گرفت. خيلى وحشتناک بود. جيغ مى كشيدم، اما كسى اون وقت شب نبود تا كمكم بكند. اون قدر عصبى و وحشتزده بودم كه ديگه رمقى نداشتم. دست و پا مى زدم. مى خواستم فرار بكنم، اما اون دو بازوانم رو گرفته بودند و منو با خودشون، كشون كشون مى بردند. ناگهان دست يكى از اونا رو گاز گرفتم. اون دستم رو رها كرد و مُشت محكمى بهم زد. اون يكى هم عصبانى به من نگاه مى كرد و براى ساكت كردنم لگدى توى شكمم زد. چنان درد مى كشيدم كه حد نداشت اما نمى خواستم تسليم اونا بشم.
- لعنتى خفه شو. خفه شو.
- بريد گم شيد. چى از جونم مى خواين.
ناگهان يكى از اونا چاقويى ضامن دار از جيبش بيرون آورد و به طرف من گرفت و نوكش رو به سمتم آورد. وحشتزده به اون خيره شده بودم.
- ببين كوچولو. بهتره ساكت بشى وگرنه با اين چاقو حسابى نوازشت مى كنم.
اونا با ديدن ترس من بيشتر مى خنديدند. توى دلم خدا رو صدا مى زدم. حال خرابى داشتم. مخصوصا با كتک هايى كه خورده بودم، سَرم به شدت درد مى كرد. بلند شدم مى خواستم پا به فرار بذارم، اما چه طورى مى تونستم از ميون اون دو وحشى ِ مست كه تسلطى بر اعصابشون نداشتند، بگذرم؟ هنوز هم يادمه كه چطور تموم تنم مى لرزيد. دعا مى كردم و اشک ها مى ريختم. از گوشه لبم خون جارى بود. اون قدر از ته دل خدا رو صدا مى زدم كه حد نداشت. توى يک لحظه ناگهان اتومبيل گشت پليس رو ديدم كه در حال عبور از خيابون بود. به خودم جرأت دادم و يكى از اون دو رو هُل داده و فريادكشان به وسط خيابان رفتم. اون يكى كه چاقو در دست داشت با خشم به دنبالم دويد و ناگهان چنان دردى رو توى بازوى چپم حس كردم كه نفسم بريد. ديگه توانى نداشتم اما مى دويدم. به خاطر نجات جون و حفظ آبروم مى دويدم. اتومبيل پليس متوجه ما شد. پليس به من رسيد، ناتوان روى زمين افتادم. صداى ايست، ايست رو مى شنيدم و بعد ديگه هيچ. انگار به خوابى ابدى فرو رفته بودم.
پايان فصل 9
R A H A
10-04-2011, 02:26 AM
فصل 10
حس مى كردم خوابم؛ اما صدايى كه مى شنيدم به من مى فهموند كه بيدارم اما هنوز گنگ و ناتوان بودم.
- غزل، عزيزم. چشمات رو باز كن. خانمم. عزيز دلم. چشم هاى قشنگت رو باز كن. يه بار ديگه تو نگاه من لبخند بزن. غزلم. به خدا بى تو من مى ميرم. من كه نمى خواستم اين طورى بشه. نمى خواستم. غزلم. جونم به تو بسته اس. عزيز دلم نگاه كن. تو كه دوست نداشتى اشک هاى منو ببينى. اشک هاى سياوشت رو. هر چند شايد الان اون قدر من برات بى اهميت شدم كه تو ديگه نمى خواى نگاهم كنى. نمى خواى حتى كلمه اى با من حرف بزنى.
ناتوان بودم و سعى مى كردم چشمم رو باز كنم. سياوش رو مى ديدم. در حالى كه چشم هاش، چشم هاى قشنگش رو نَمِ اشک تر كرده بود. صداش بغض آلود و نگاهش پر از غم بود. چقدر دوستش داشتم. هيچ وقت نمى خواستم اونو ناراحت ببينم. حتى اگه بدترين ناراحتى ها رو از اون در دلم داشته باشم. در اون لحظات هيچ چيزى به خاطر نداشتم. نه رفتن بى خبر سياوش رو و نه اون دو مزاحم و اون شب وحشتناک رو. فقط اونو مى ديدم و با تمام وجود خوشحال بودم.
دستش رو كه روى گونه ام گذاشته بود با دستم گرفتم. لبخندى روى لبانم نشسته بود. صدا زدم:
- سياوش!
اون جواب داد:
- جون سياوش. الهى سياوشت بميره و تو رو اين طور مريض و بى حال نبينه. آخ غزلم. منو ببخش. ببخش.
سرش رو گذاشت كنارم روى تخت و گريه كرد. چقدر از اين همه عشق و محبت لذت مى بردم. چقدر از اين كه مى ديدم اون تا اين حد نگرون منه خوشحال بودم. دستم رو بر سرش كشيدم. با صدايى كه با ناتوانى از گلوم خارج مى شد گفتم:
- سياوش. عزيزم. چرا اين طورى گريه مى كنى. من كه هنوز زنده ام. نفس مى كشم. پس براى چى ناله مى كنى؟ تو رو به خدا ديگه گريه نكن. سياوشم...
چشم هاى پر از اشكش رو به نگاهم دوخت لبخند به رويش زدم با لبخندى غمگين گفت:
- منو مى بخشى؟
- براى چى؟ مگه تو چى كار كردى؟!
- تو رو تنها گذاشتم و باعث شدم اين بلا به سرت بياد.
- عزيزم سياوش. تو خوبى. ناراحت نباش. من از دست تو ناراحت نيستم.
- راست مى گى؟
- آره ناراحت نباش... خسته ام. خوابم مى ياد.
بلند شد و با مهربانى ملافه رو تا روى سينه ام بالا كشيد و گفت:
- بخواب عزيز دلم من همين جا مواظبت هستم. تو راحت بخواب. بخواب و اصلا نگرون نباش.
لبخندی زدم و چشم هایم بی اختیار بسته شد. وجودم پر از شوق بود. در اون لحظات گویی تمام شادی دنیا رو به من داده بودند. شاد و پر شور بودم. راحتِ راحت خوابیدم...
چند روز بعد مرخص شدم. در تمام مدت سياوش كنارم بود. لحظه اى تنهام نمى ذاشت مدام به من مى رسيد. كم كم اتفاقات اون شب رو به ياد مى آوردم. پليس اون دو مزاحم و ولگرد رو دستگير كرده بود. انگار شماره منزل سياوش رو كه در كيفم بود پيدا مى كنند و با اون تماس مى گيرند. سهيلا به خونوادۀ ما هم اطلاع مى ده و اونا به بيمارستان مى آيند. بازويم رو به دليل چاقو خوردن بخيه زده بودند. يكى از دنده هايم شكسته بود. اون طور كه فهميدم سياوش به منزلشون تلفن كرده بود و سهيلا موضوع رو به اون گفته بود و اونم سريع خودش رو به تهران رسونده بود. اون ناراحت بود. از رفتارش پشيمون بود. حالا مى خواست جبران بكنه.
تو خونه بودم. حدود دو روز بود كه به بيمارستان نمى رفتم. يعنى اگر هم مى خواستم سياوش اجازه نمى داد. در طى مدتى كه به خونه اومده بودم شب و روز مراقبم بود... حالم خوب بود. ديگه مشكلى نداشتم. مى گفتم:
- سياوش به خدا حالم خوبه.
- نه. هنوز خوبِ خوب نشدى. بايد باز هم استراحت كنى.
- اما من ديگه خوب شده ام. خسته شدم بس كه تو خونه موندم.
- خب مى ريم تو حياط و كمى هوا مى خورى.
با ناراحتى نگاهش كردم. لوس شده بودم. مهربونى هاى زياد اون لوسم كرده بود.
خنديد و گفت:
- خيلى خب. حالا قهر نكن. مى برمت بيرون.
با خوشحالى فرياد كشيدم:
- آخ جون. بالاخره مى ريم بيرون.
به اجبار سياوش لباس زيادى پوشيدم و غر زدم:
- سياوش با اين همه لباس خيلى چاق شدم. دارم خفه مى شم.
- هواى بيرون سرده. مى ترسم سرما بخورى.
خنديدم. نگاهم كرد و گفت:
- چرا مى خندى شيطون؟
- به خاطر اين همه مهربونى. خدا رحم كرده تو پرستار و دكتر نشدى.
آروم به طرف جلو هولم داد و گفت:
- بدو شيطون. بدو و اين قدر حرف نزن!
با خنده از اتاق بيرون اومدم. مادر جلو آمد:
- كجا عزيزم؟
- بيرون. به خدا پوسيدم. بَس كه تو خونه موندم.
- سياوش جون مواظبش باش.
- چشم مادر جون. چشم. حسابى مواظبش هستم. ديگه حتى يک لحظه هم نمى خوام تنهاش بذارم تا خدايى نكرده اتفاقى براش بيفته.
دستم رو گرفت و گفت:
- خب مادر كارى نداريد؟
- نه عزيزم. به سلامت.
خداحافظى كرديم و بيرون اومديم. با شادى و هيجان به اطراف نگاه مى كردم. گويى اصلا توى عمرم بيرون از خانه رو نديده بودم. نفس مى كشيدم.
- به به عجب هوايى. دلم باز شد!
- دِ بيا سوار شو. بدو خانمى من.
- اومدم ديگه. انصاف داشته باش. دو روزه كه اين آسمون رو نديده ام.
در حالى كه مى خنديدم سوار شدم و گفتم:
- توى بى انصاف حتى نذاشتى از پنجره بيرون رو نگاه بكنم.
- بس كه دوستت دارم و نمى خواستم حالت بدتر بشه.
حركت كرد و پرسيد:
- كجا بريم؟
- فقط بريم تو فضاى باز. مى خوام نفس بكشم.
خنديد و عاشقانه نگاهم كرد. كنار پاركى توقف كرد و پياده شديم. با سرعت جلو آمد و دستم رو گرفت. قدم مى زديم؛ اما در سكوت تو اون فضاى سرد زمستانى درختان عريان و لرزان در انتظار بهار بودند.
- سياوش!
- جونم.
نگاهش كردم. لبخند مهربانى به من زد و روى صندلى نشستيم.
- تو از دست من ناراحت نيستى سياوش؟
- من؟ زبونت رو گاز بگير. من چطور مى تونم از فرشته مهربونم ناراحت باشم؟
- آخه خيلى اذيتت كردم. من... من...
به آرومى گفت:
- هيس. نه دختر خوب. نگو. اين منم كه بايد از تو عذرخواهى بكنم.
سرم رو به زير انداختم و گفتم:
- ديگه هيچ وقت ناراحتت نمى كنم هيچ وقت.
دست دور شونه ام انداخت و با مهربونى نگاهم كرد.
- مى دونم. من هم ديگه ناراحتت نمى كنم. قول مى دم.
- بالاخره كِى اجازه مى دى برم سركار؟
- هيچ وقت!
با تعجب نگاهش كردم. خنديد و پرسيد:
- ايرادى داره؟
سرم رو به زير انداختم. به راستى قصد ناراحت كردن اونو نداشتم. مخصوصا كه همون موقع قول داده بودم ديگه دلگيرش نكنم. من كارم رو دوست داشتم. اما سياوش رو بيشتر از هر چيز ديگه اى مى خواستم.
- چى شد؟ چرا ناراحت شدى؟
- نه نه. ناراحت نيستم. خب...
دست زير چونه ام برد و صورتم رو مقابل صورتش گرفت:
- وقتى خوب شدى خودم مى برمت بيمارستان و غروب هم برت مى گردونم. باشه؟
بغض گلويم رو فشرد. چشمانم پر از اشک شد.
- اِ اين ها چيه دختر تو چشمات چشمک مى زنه؟
سر روى شونه اش گذاشتم:
- دوستت دارم سياوش. دوستت دارم.
سرم رو نوازش كردم.
- من هم دوستت دارم. تو تموم وجود منى. به خدا خيلى مى خوامت. از اين كه تو اين مدت اين همه با تو بدرفتارى كردم خيلى شرمنده ام.
- تو خيلى خوبى سياوش. خيلى خوب.
بر سرم بوسه اى زد و گفت:
- خيلى خب. قرار شد ديگه گريه نكنى. بايد بخندى.
خنديدم با تمام عشقى كه به اون داشتم.
چقدر زود گذشت تمام روزهاى قشنگى كه با هم داشتيم. چقدر زود گذشت...
********************
غزل سرش را به زير انداخت و گريه كرد. بهروز دست بر شانه او گذاشت و گفت:
- غزل حالت خوبه؟
سعى كرد بر خودش مسلط باشد. در حالى كه بغضش را مهار مى كرد گفت:
- خوبم. معذرت مى خوام يه دفعه...
- مى فهمم.
با مهربانى نگاهش كرد.
غزاله بلند شد و براى مادرش ليوانى آب آورد:
- مامان حالت خوبه؟ بيا اين آب رو بخور بهتر مى شى.
چند جرعه نوشيد و نگاهش را به سياوش كه غمگين و نگران به او چشم دوخته بود، انداخت. لبخندى پرمهر به روى او زد و گفت:
- چى شده گلم نبينم چشم هاى قشنگت غمگين باشه.
- مامان. حالت خوبه؟ اگه يادآورى گذشته ناراحتت مى كنه ديگه ادامه نده.
- نه عزيزم. نه. من حالم خوبه. فقط كمى احساساتى شدم. تقصير پدرتونه كه منو لوس كرده.
و خنديد. بهروز سرش را به زير انداخت. خوب مى دانست كه يادآورى گذشته چقدر براى غزل سخت است. او را درک مى كرد. زيرا روزهاى سختى را گذرونده بود.
- اگه خسته ايد ديگه تعريف نكنم!
سارا با مهربانى گفت:
- ما كه خسته نيستيم مادر جون. اما شما مثل اين كه...
- نه عروس گلم. من خوبم. خب... پس به ادامه قصه زندگيم گوش بكنيد.
بالاخره بخيه هاى دستم باز شدند و من خوب شدم. صبح ها سياوش منو مى رسوند و غروب هم هر طور شده خودش دنبالم مى اومد. خيلى روزهاى قشنگى بود. مى خنديديم. شاد بوديم. ديگه نازنين رو نديدم يكى دو بار توى مهمونى ها ديدمش اما اون انگار هنوز به خاطر اون سيلى كه از من خورده بود دلخور بود. چند بار هم قصد نزديک شدن به سياوش رو داشت؛ اما سياوش چنان جوابش رو داده بود كه اون پشيمان شده بود. به من گفته بود كه در گذشته هم نازنين رو دوست نداشته و تنها از سر لجبازى قبولش كرده بود. مى گفت من تنها كسى بودم كه تونستم به دلش راه پيدا بكنم. چند وقتى از بهروز خبرى نبود تا اين كه يه روز غروب بود تازه از بيمارستان خارج شده بودم و در خيابان منتظر سياوش بودم كه يكى گفت:
- سلام!
برگشتم و با تعجب اونو ديدم. سلام دادم و با ترس به اطراف نگاه كردم. نه. دلم نمى خواست دوباره بين من و سياوش به خاطر اون كدورت پيش بياد. اَخم هايم رو درهم كردم و گفتم:
- كارى دارى؟
اون لبخندى زد و گفت:
- راستش شنيده بودم مريضى. مى خواستم بيام خونه ملاقاتت اما...
- چون شوهرم خونه بود نيومدى؟
چيزى نگفت. خيلى خشک و جدى گفتم:
- ببين بهروز ديگه دلم نمى خواد سر راه من سبز بشى.
متعجب نگاهم كرد:
- مگه من چه كار كردم؟ حرف نامربوطى زدم؟
- نه. ببين شوهر من دوست نداره با تو يا هر آدم غريبه اى برخورد داشته باشم.
- چه شوهر حساسى!
با غضب گفتم:
- هر جا تعهد هست اين مسائل هم هست.
در اون لحظه اتومبيل سياوش كنار ما ايستاد. اون پياده شد در حالى كه به من نگاه مى كرد.
گفتم:
- خب... شما مى تونيد بريد. فكر نمى كنم لازم به تذكر باشه كه ديگه نمى خوام ببينمتون.
بهروز كه عصبانى به نظر مى رسيد گفت:
- متأسفم كه تو رو اين طورى اسير و زير دست مى بينم.
سياوش با ناراحتى به اون نگاه كرد.
- غزل نيازى به تأسف تو نداره.
بهروز تمسخرآميز به سياوش نگاه كرد و گفت:
- واسه تو هم متأسفم.
سياوش خواست با اون درگير بشه اما من دخالت كردم. دستش رو گرفتم و گفتم:
- بيا بريم سيا.
هرگز نگاه اون لحظه بهروز رو فراموش نمى كنم. چقدر عصبى و سرد نگاهم كرد. بى توجه به اون همراه سياوش سوار بر ماشين شدم و رفتيم.
- حالت خوبه غزل؟
- آره.
به اون نگاه كردم مى خواستم ببينم ناراحته يا نه!
- سياوش. تو كه ناراحت نيستى؟
- براى چى؟
و به رويم لبخند زد.
- اون ديگه سر راه من سبز نمى شه. هيچ وقت.
- مى دونم.
به روى هم خنديديم... از اون روز به بعد ديگه هيچ وقت بهروز رو نديدم. فقط چند بار تو چند مهمونى بدون اين كه حتى كوچكترين برخوردى با هم داشته باشيم. حالا من و سياوش بدون مزاحم، تنهاى تنها بوديم. در امواج پر شور عشقمون غوطه ور بوديم و از اين همه احساس لذت مى برديم. سياوش پُر شور بود. عاشق بود. هرگز تو عمرم عاشقتر از اون ديوونه نديده ام.
لبخندى زد و بعد از لحظاتى ادامه داد:
- كم كم به روز موعودى كه قرار بود با هم عروسى كنيم نزديک مى شديم. شور و اشتياق سياوش بيشتر از قبل شده بود. از زندگى و آينده مى گفت. از خوشبختى كه انتظارمون رو مى كشيد، سخن مى گفت. يه زندگى كه در ذهن سياوش پر از عشق و محبت، صفا و يكرنگى بود.
- غزل. زندگيمون قشنگ ترين زندگى دنيا مى شه. من تو رو خوشبخت ترين عروس دنيا مى كنم. خوشبخت ترين عروسى كه همه بهت غبطه مى خورند.
هيجان زده گفتم:
- راست مى گى؟ واى سياوش دلم داره مى لرزه. اصلا از هيجان زياد خواب ندارم. يعنى مى رسه؟ همون خوشبختى كه ازش صحبت مى كنى مى رسه؟
- معلومه عزيز دلم. معلومه كه مى رسه. من كه براى لحظه رسيدن به تو ثانيه شمارى مى كنم. بعد از عروسى فقط دلم مى خواد 24 ساعت بشينم و نگات كنم.
نگاهش پر از غنچه هاى زيباى اشک شوق بود. لبخند زنان گفتم:
- مى دونم... مى دونم كه خوشبختم مى كنى. تو... بهترين مرد دنيايى. مردِ من. مردِ روياهاى من. سياوش من... عشق من... چقدر دوستت دارم سياوش.
- من هم دوستت دارم.
R A H A
10-04-2011, 02:26 AM
ادامه فصل 10
همراه پدر و مادر براى خريد وسايل باقى مونده جهيزيه ام مى رفتم. مادر سنگ تموم گذاشته بود. همه چيز خريده بود. يک جهيزيه كامل و بى نقص. پدر مى گفت چون تک دخترم و خيلى براشون عزيزم، نبايد كم و كسرى داشته باشم.
اسباب خريدارى شده رو به منزل برديم توى طبقه دوم كه قرار بود منزل مشترک ما بشه. سياوش مى گفت دوست داره چيدن وسايل به سليقه من و اون باشه. مى گفت نمى خواد كسى كمكمون بكنه. قراره ما زندگى بكنيم پس بهتره خودمون خونه مون رو تزئين بكنيم. سليقه خيلى خوبی هم داشت. دو نفرى وسايل رو چيديم. هر مكانى رو با دكوراسيونى خاص. چقدر اون روز خوش گذشت.
يادمه در آخر كار خسته روى زمين نشستيم و به اطراف نگاه كرديم. لبخند رضايت بخشى بر لب آوردم و به سياوش نگاه كردم:
- چقدر قشنگ شده!
اون كنارم نشست و گفت:
- پس توقع داشتى سليقه بنده بد از آب دربياد؟!
- نه خير آقا. بنده به خوش سليقگى شما شک نداشتم.
خنديد و بعد از لحظاتى با هيجان گفت:
- واى غزل! هنوز باورم نمى شه كه قراره اين جا خونه مشترک ما باشه. خونه اى كه در اون سال ها زندگى كنيم. با هم باشيم. حس مى كنم دارم خواب مى بينم و اگه بيدار بشم تموم اين خوشبختى رو از دست مى دم. يعنى ما با هم زندگى مى كنيم؟!
به هيجان و نگرونى شيرينش با مهربونى لبخند زدم:
- معلومه عزيزم. ما با هم زندگى مى كنيم. خوشبخت مى شيم. نگرون نباش من از اين كه تا اين حد به فكر آينده مون هستى خوشحالم. اما نگرونم. تو خيلى هيجان زده اى.
خنديد و گفت:
- چى كار كنم؟ وقتى فكر مى كنم كه قراره يه فرشته آسمونى و زيبا رو براى هميشه كنار خودم داشته باشم هيجان زده مى شم ديگه! جون من هيجان نداره؟ به خدا دارم ديوونه مى شم.
- مگه قراره چى بشه؟ اين همه آدم ازدواج كردند اتفاقى افتاده؟
- اما ما كه مثل اون همه آدم نيستيم. ما عاشقيم. ديوونه ايم.
با شيطنت گفتم:
- آهاى يواش تر! من ديوونه نيستم. ديوونگى خودت رو به من نچسبون وگرنه...
با خنده پرسيد:
- وگرنه چى؟
بلند شدم و گفتم:
- وگرنه طلاقت مى دم.
و تا اخمش رو ديدم پا به فرار گذاشتم. دور تا دور خونه دنبال هم دويديم. اون قدر خنديده بوديم كه داشتيم منفجر مى شديم. در آخر منو گرفت. خنديد و گفت:
- شيطونكم! ديگه از دستم فرار نكنى ها.
- واى خدا، سياوش ديگه دنبالم نكن.
هم مى خنديديم و هم به نفس نفس افتاده بوديم. سياوش رفت و برام يه ليوان آب آورد و در همون لحظه اعظم خانم و سهيلا اومدند تو. اعظم خانم لبخند زنان گفت:
- به به. دستتون درد نكنه. چقدر قشنگ شده. آفرين به دختر و پسر گلم.
- مامان جون. پس فكر كرده بوديد زشت مى شه.
- نه گل پسرم.
سهيلا گفت:
- اما كاش مى ذاشتيد كمكتون مى كرديم. اين طورى حسابى خسته شديد.
- عروس گلم هم معلومه حسابى خسته شده ها. بياين پايين عصرونه بخوريد تا خستگى از تنتون بيرون بره.
- دستتون درد نكنه مادر جون. حالا چرا وايساديد. بفرماييد بنشينيد.
- نه ديگه عزيزم. زودتر بياين پايين. معطل نكنيدها. زود!
سياوش دستم رو گرفت و گفت:
- بيا زودتر بريم وگرنه اين دفعه مامان بيچارمون مى كنه.
همه خنديديم و به طبقه پايين رفتيم. آقاى راد با مهربونى نگاهم كرد و خسته نباشيد گفت. تشكر كردم و پشت ميز نشستم. سياوش به شوخى گفت:
- عجب زمونه اى شده. بابا يه خسته نباشى هم به من كه از صبح تا حالا دارم كار مى كنم مى گفتى.
سهيلا با خنده گفت:
- اون طورى كه ما ديديم معلومه غزل بيشتر كار كرده. پس خسته نباشيد نصيب اون مى شه.
- نه سهيلا جون، همه كارها رو سياوش مى كرد. من فقط دستور مى دادم. حالا خودم به آقا سياوش مى گم كه خسته نباشيد. خيلى زحمت كشيديد.
از خنده ريسه رفت. گفت:
- قربون نامزد خوشگلم برم كه فقط تو اين دنياى به اين بزرگى اون به فكر منه.
اعظم خانم در حالى كه بشقاب ها را پر مى كرد گفت:
- عزيزم زن گرفتى همدمِت باشه. مونس هر لحظه ات باشه. طبيعيه كه تو دنيا اون بيشتر از همه به فكر تو باشه.
با مهربونى نگاهم كرد و گفت:
- خوشحالم كه عروس به اين نازى دارم. مطمئنم كل دنيا رو مى گشتم مثل اون پيدا نمى كردم. انشاا... خوشبخت باشيد.
تشكر كردم. سياوش با مهربانى به مادرش نگاه كرد و گفت:
- نوكرتم مامان به خدا. اگه بپرسند تو عالم بهترين مادر دنيا كيه، فرياد مى زنم: مامان من بهترين مامان دنياست.
- تو هم پسر خوب منى سياوشم، اما بچه ها يادتون باشه كه من دوست دارم زود نوه دار بشم. پس وقتى رفتيد سر خونه و زندگيتون دست روى دست نذاريد و بى كار نمونيدها! زود دست به كار بشيد و چند تا نوه تُپل و خوشگل تحويلم بدين!
سياوش خنديد و گفت:
- مامان اين طورى نگيد. وگرنه غزل جوش مى ياره ها.
در حالى كه سرم رو به زير انداخته بودم گفتم:
- شما نگرون جوش آوردن من نباشيد.
خنديد و گفت:
- مامانم دستور رو صادر كرده پس تو ديگه نه نمى گى ها.
آقاى راد لبخند زنان گفت:
- خوب وسط بازى به نفع خودت رأى صادر مى كنى پسرم!
سياوش با همون لب هاى پُرخنده گفت:
- باباجون حالا بايد بله رو بگيرم آخه شما كه خبر نداريد.
اونا خنديدند و اعظم خانم به شوخى گفت:
- غزل جون مثل اين كه حسابى گربه رو دَم حجله كشتى.
خندیدم و اون گفت:
- اما یادت باشه زیادی به دُردونه من سخت نگیری. سیاوش عمر منه. تمام وجودمه. من سه تا بچه هامو دوست دارم؛ اما سیاوش...
لبخند زنان سرمو تکون دادم.
باورم نمی شد به این سرعت روز عروسیم فرا برسه. باورم نمی کردم که قراره تا چند ساعت دیگه پا توی خونۀ مشترکمون بذارم و با خونه دوران کودکیم خداحافظی کنم. توی آرایشگاه بودم و آرایشگر با مهارت روی چهره ام کار می کرد. لبخند می زد و مدام تعریفم رو می کرد. می گفت:
- صورتت نیاز به آرایش نداره.
سهیلا و ترانه هم همراهم بودند. بلاخره پس از پایان کار آرایشگر به آینه نگاه کردم. مات موندم، واقعا خوشگل شده بودم. موهام به طرز زیبایی، بالای سرم جمع شده بود و تاجی نگین دار روی اون خودنمایی می کرد. صورتم با آرایشی زیبا تماشایی شده بود. در اون لباس پرزرق و برق که سیاوش سفارش داده بود رویایی شده بودم.
آرایشگر هم که از کارش راضی به نظر می رسید با تحسین نگاهم می کرد. خودم اونقدر شاد و هیجان زده بودم که حد نداشت. مدام تصور می کردم اگه سیاوش منو ببینه چه عکس العملی از خودش نشون می ده. وقتی کار سهیلا و ترانه تموم شد، گفتند که سیاوش به دنبالم اومده. از دو روز قبل اون قدر هیجان زده بود که نگرونش شده بودم. مدام می گفت من فردا شب حتما خواهم مُرد! می گفت باور نمی کنه ما با هم عروسی می کنیم و من تنها به هیجان زیاد اون لبخند می زدم و می گفتم:
- دیوونه اس!
اما دیوونه نبود. عاشق بود.
به كمک سهيلا و ترانه از پله ها پايين رفتم. ترانه دنباله لباسم رو بالا گرفته بود تا بتونم به راحتى از پله ها پايين برم. تورم مقابل صورتم بود. فيلمبردار هم اومده بود تا از تمام صحنه ها فيلم بگيره. اون دوست صميمى سياوش بود. اسمش كيانوش بود. سياوش با ديدنم مثل مجسمه وايساده بود. جلو رفتم و مقابلش ايستادم. از ديدنش چقدر هيجان زده شده بودم. توى كت و شلوار دامادى چقدر خواستنى شده بود. دلم نمى خواست حتى چشم از روش بردارم و پلک بزنم. سياوش هم قرار بود دسته گل رو به من بده اما همون طور خشكش زده بود. كيانوش هم مدام اشاره مى كرد گل رو بده! اما انگار سياوش خوابش برده بود. به آرومى تور رو از مقابل صورتم كنار زد و چنان مات نگاهم مى كرد كه فكر كردم قلبش از كار ايستاده! به آرومى صدا زدم:
- سياوش. عزيزم خوابى؟
كم كم به خودش اومد. چشماش برق مى زد. چقدر ناز شده بود. كيانوش كه كفرى شده بود با عصبانيت گفت:
- دِ گل رو بده ديگه!
و سياوش تازه به يادش اومد. خنديد و گل رو به دستم داد:
- براى زيباترين عروس دنيا.
به جمله اش لبخند زدم. سوار ماشین شدیم. شادی و هیجان دو نفر ما رو دربر گرفته بود. ترانه و سهیلا توی ماشین عقبی بودند که سیامک رانندگی می کرد.
سیاوش حرکت کرد. مدام با هیجان نگاهم می کرد حرف می زد و فقط نگاهم می کرد.
خنده ام گرفته بود پرسیدم:
- چرا این طوری نگاهم می کنی، مگه چی شده؟
با هیجان گفت:
- ماه شدی. وای... وای که قلبم داره از کار وامی ایسته!
- خودت رو کنترل کن سیاوش. از حالا دارم ازت می ترسم ها.
خندید و گفت:
- غزل. یعنی ما با هم عروسی می کنیم؟
- پس چی فکر کردی؟ ما با هم زندگی می کنیم. خوشبخت می شیم. سیاوش تو رو خدا این قدر هیجان زده نباش. این همه دیروز سفارش کردم یادت رفت؟ بابا می خواهیم عروسی کنیم کوه اورست رو که قرار نیست فتح کنیم!
نگاهم کرد و گفت:
- اورست؟! کاش فتح کردن اورست بود. من هیجان زده ام. چون قراره تو خانم خونه ام باشی!
بیشتر تعجب کردم:
- اگه بدونم مشکل سازم همین حالا می رم.
- نه خانمی من. نه. حالا که ناراحت می شی باشه. دیگه سعی می کنم این هیجان خاموش نشدنی رو خاموش بکنم. حالا بخند تا این دل وامونده من شاد بشه.
لبخند زدم و اون گفت:
- این طوری نه. می خوام با صدا برام بخندی.
سیاوش با صدای بلند خندید و من نگاهش می کردم. واقعا توی دلم عشق اونو ستایش می کردم.
R A H A
10-04-2011, 02:26 AM
ادامه فصل 10
وقتی وارد تالار شدیم صدای هلهله توی سالن پیچید. همه شادى مى كردند. مادرم در حالى كه حلقه اشک نگاهش رو شفاف كرده بود بوسه اى با محبت به چهره ام زد. رفتيم و نشستيم. حالا هيجان من انگار از سياوش بيشتر شده بود. نمى دونم چرا حس غريبى توى وجودم پيچيده بود. دست سياوش رو گرفتم و به آرومى فشردم. نگاهم كرد و پرسيد:
- چى شده؟ نبينم نگاه عروس خوشگل قلبم نگرون باشه.
- نه سياوش نگرون نيستم هيجان زده ام.
- آروم باش عزيزم. به من مى گى به خودم مسلط باشم و بعد خودت نا آرومى مى كنى؟
- تو كه كنارمى آرومم.
- قول مى دم هميشه کنارت باشم. نگرون نباش.
تو همون لحظه کیانوش که دوربین رو به کیمیا داده بود کنارمون اومد و گفت:
- جُفت تازه به هم رسیده چی توی گوش هم پچ پچ می کنند؟ غزل خانم مواظب باش زیادی گول این پدر سوخته رو نخوری. آخه این از اون پدر سوخته هاست که فقط من می شناسمش!
خندیدم و سیاوش به نگاه پر از شیطنت اون نگاه کرد و گفت:
- نیشت رو ببند! من دارم دوماد می شم؟
- آره سیا جون. تو داری دوماد می شی من دلم برای این عروس بیچاره می سوزه.
- باشه کیانوش خان نوبت ما هم می رسه.
لبخند زنان پرسیدم:
- کیانوش خان. چرا شما دست به کار نمی شی؟
- آخ غزل خانم دست روی این دل وامونده نذار که حسابی خونه!
با تعجب به اون و سیاوش که می خندید نگاه کردم. پرسیدم:
- مگه چی شده؟
کیانوش چیزی نگفت و در عوض سیاوش گفت:
- پدرزن آینده این آقا کیا راضی نیست نیلوفر رو به این زودی شوهر بده. مخصوصا وقتی دوماد خل و چل باشه.
با تعجب گفتم:
- وا! مگه کیانوش چه عیبی داره؟! در ثانی مگه نیلوفر چند سالشه؟
- هم سن توئه عزیزم.
به کیانوش نگاه کردم و گفتم:
- نگرون نباش حل می شه. نیلوفر هم تو جشنه. می خوای باهاش صحبت کنم؟!
سیاوش دستم رو گرفت و با حسادت گفت:
- عزیزم پس من این جا چه کاره ام؟ به جای صحبت با دوماد حسود، می ری با دیگرون صحبت می کنی؟
کیانوش خندید و گفت:
- لازم نیست غزل خانم! فکر کنم با وجود سیاوش دیگه حتی نتونید به دیگرون نگاه کنید.
سیاوش بلند شد و به شوخی خواست یقه اونو بگیره که من بازویش رو کشیدم و گفتم:
- بشین. امشب رو حداقل دست از شوخی بردار.
- دعا به جون غزل کن وگرنه فردا اعلامیه ات رو می بردم واسه بابای نیلوفر و خوشحالش می کردم!
سهیلا لبخند زنان گفت:
- عجب عروس و دوماد پُرچونه ای! به جای این همه حرف زدن یه کم برقصید.
سیاوش گفت:
- سهیلا جون من که از خدا می خوام با غزل برقصم، اما می ترسم جلوی چشم دیگرون برقصه و چشمش کنن!
با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد:
- ماشاا... خانمی من امشب اون قدر ناز شده... وای که امشب اگه دیوونه نشم شانس آوردم.
کیانوش با قهقهه خندید و گفت:
- از حالا نگرون غزل خانم شدم.
از شرم سرم رو پایین انداختم. همراه سیاوش رقصیدم. نگاهش مدام تو نگاهم ثابت می موند و عاشقونه به روم لبخند می زد. زمزمه های عاشقونه اش که هنوز حِسش می کنم مدام زیر گوشم نجوا می کرد و وجودم رو گرم می کرد. هنوز صداش رو می شنوم که با احساس می گفت:
- دوستت دارم.
موقع شام خوردن میلی به غذا نداشتم، اما سیاوش می گفت باید بخوری.
- باید بخوری، تا به ویلا برسیم غش نکنی ها!
قرار بود از همون جا یکسره بریم به ویلای پدر سیاوش.
- غزل چرا ساکتی؟ غذات رو بخور.
نگاهش کردم.
- به خدا دیگه جا ندارم. تو بخور. فکر من نباش.
- آخ که اگه می تونستم تو رو درسته می خوردم!
خندیدیم و گفتم:
- بسه دیگه پسر. کُشتی منو با این حرفا.
لبخندی زد و پرسید:
- غزل می خوای منصرف بشیم و نریم شمال؟
- چرا؟
- خب خسته ایم. شب بریم خونه خودمون صبح راهی بشیم.
- لازم نکرده. می ترسم از خستگی خواب بمونیم، شب بریم بهتره.
نیشگون ملایمی از گونه ام گرفت و گفت:
- امر امر شماست عروس خانوم!
خندیدم:
- چه دوماد حرف گوش کنی!
- باشه. هر جور تو بخوای. فعلا که من باید بسازم.
به جمله اندوهناکش خندیدم.
R A H A
10-04-2011, 02:27 AM
ادامه فصل 10
بعد از شام همه حاضر شدند که بروند. دیگه نمی خواستیم به خونه بریم. قرار شد از همون جلوی تالار راهی بشیم. قرار شد جوون ها تا نیمه راه ما رو بدرقه بکنند. مخصوصا کیانوش می گفت می خوام تو جاده چالوس از شما دو تا فیلم بگیرم.
سياوش هم مى خنديد و مى گفت:
- حتما فيلم بگير كه يادگارى بمونه. مى خوام بعدا كه با غزل نشستيم نگاه كرديم ياد و خاطره چنين روزى برامون زنده بشه.
سوار ماشين شديم. از بقيه خداحافظى كرديم و اونا برامون آرزوى خوشبختى كردند.
مادر سياوش مدام مى گفت:
- مواظب باشيد.
طرف پنجره راننده سر خم كرده بود و به سياوش نگاه مى كرد.
- قربونت برم سياوش جون آروم برى مادر. تند نرى ها.
- قربونت برم مهربون مادرم. چرا نگرونى؟ امشب عروسى پسرته. شاد باش كه بالاخره سياوشت به آرزوش رسيد.
مادر لبخندى مهربان زد و گفت:
- من هم خوشحالم. غزل جون تو بگو كه تند نره. باشه مادر جون؟
- چشم مادر جون. نگرون نباشيد. من مواظبش هستم. تا وقتى از شمال برگرديم نمى ذارم يه تار مو از سر اين دردونه شما كم بشه! خوبه؟
- مامان یک تار مو كم كه نمى شه هيچ، با وجود غزل موهاى سرم بيشتر هم مى شه. با غزل باشم به من بد نمى گذره. خيالت راحت.
نگاه اعظم خانم رو برق اشک پوشونده بود. نمى دونم... شايد اون هم يه جورايى... نمى دونم. نمى دونم...
در اون لحظه بهروز جلو اومد. بعد از مدت ها تو عروسى ديدمش. عروسى خودم. سياوش نگاهى به من كرد و من عكس العملى نداشتم. بهروز به جاى مادر سيا خم شد و گفت:
- فقط خواستم تبريک بگم.
سياوش لبخندزنان پياده شد و مقابل اون وايساد.
- اگه موجب ناراحتى شما و غزل خانم شدم معذرت مى خوام. به بزرگى خودتون ببخشيد.
سياوش دست اونو تو دستش فشرد و گفت:
- بى خيال داداش.
- اميدوارم خوشبخت بشيد. اين رو از صميم قلبم مى گم.
دو جوون همديگر رو در آغوش گرفتند. از بهروز تشكر كردم و گفتم:
- اميدوارم يه روزى تو جشن عروسى شما باشيم.
بعد از خداحافظى سياوش سوار شد و حركت كرد.
- واى سياوش سرسام گرفتم. تو رو خدا تو ديگه بوق نزن.
- بَه. كجاى كارى خانم. بايد شيپور و طبل به دست بگيرم. بوق كه كمه. مى خوام تموم تهرون خبردار بشه من غزل خانمى خودم رو به دست آوردم.
- ديوونه. من نمى دونم چقدر بايد صبر كنم تا تو عقلت رو به دست بيارى.
خنديد و در حين رانندگى گونه ام رو بوسيد:
- نوكرتم. هر چى تو بگى. اصلا از همين لحظه عاقل مى شم.
لبخند زدم و گفتم:
- به تو مى گن پسر خوب. اين قدر لوسم نكن كه قلبم يه هو وايسه.
نگاهم كرد و گفت:
- مگه دستِ خودشه كه وايسه؟ ديدى كه تو عقدنامه هم ثبت شد قلبم مال توست قلب تو هم مال منه. پس قلب تو حق نداره وايسه چون شرط كرديم.
خنديدم و گفتم:
- ديوونه. ديدى عاقد با خوندن اين مسئله چطورى با تعجب نگاهمون كرد و سرش رو تكون داد!
قهقهه زد و گفت:
- كسى قادر به درک عشق و علاقه ما نيست. قبول دارى؟
سرم رو تكون دادم و چيزى نگفتم.
- شرط رو كه هنوز قبول دارى. قلبت مال من شده ها. حتى ثبت شد.
خنديدم. من و سيا تو عقدنامه به عنوان باارزش ترين چيز وجودمون قلبمون رو به هم هديه كرده بوديم. يادمه به شوخى مى گفتم:
- بعد از عروسى قلبم رو مى خوام ها. قلبى كه عاقد تو عقدنامه ثبت كرده.
سياوش مى خنديد و مى گفت:
- همين حالا فدا مى شم تا دِينَم رو اَدا كنم.
- آه سياوش...
با لبخند به بيرون نگاه كردم. اتومبيل ها به دنبالمون بودند. اتومبيل كيانوش كنارمون حركت مى كرد، هم فيلم مى گرفت هم بلند بلند با ما صحبت مى كرد و مى خنديد.
- سيا... مواظب باش به جاى گاز پات رو روى ترمز نذارى. مى ترسم از هيجان زياد حواست پرت بشه كار دستمون بدى.
- نترس كيا جون. اين قدر سفارش كردن كه حواسم جمعه خيالت راحت باشه.
لبخند زدم. به راستى اون و كيانوش چقدر با هم صميمى و خوب بودند. مثل يک روح توى دو بدن بودند.
- چرا ساكتى خانمى من. نكنه خوشحال نيستى؟
- خوشحالم و مى خوام تو سكوت اين رو احساس كنم.
- دِ نشد ديگه. از اين به بعد سكوت و تنهايى ممنوعه. فقط وقتى اجازه دارى پا تو خلوت و رويا بذارى كه من هم باهات باشم.
- پس فكر كردى با كى پا تو دنياى خوشبختى مى ذارم؟ فقط با تو.
- چشم هاى تو و اون برق قشنگش كم كم داره ذوبم مى كنه. مى ترسم به شمال نرسيده تموم بكنم!
هراسان دستش رو گرفتم.
- سياوش ديگه نگو. نمى خوام بشنوم.
- نترس كوچولو. نترس شيرينم. سياوش با توئه. تنهات نمى ذاره. مطمئن باش.
موج غريبى تو نگاهش حس مى كردم. موجى كه باعث شد قلبم به لرزه دربياد. مدام مى خواستم بگم برگرديم به تهرون و فردا صبح راهى بشيم. بى تابى به دلم چنگ انداخته بود. خودم هم نمى فهميدم كه چرا يه دفعه حالم اين طورى شد. سياوش آروم بود. با عشق نگاهم مى كرد و با لبخند پرمهرش منو به آرامش دعوت مى كرد، اما من...
- سياوش. مى دونى چقدر دوستت دارم.
- نگو غزل. نگو كه بيشتر آتيش مى گيرم. فقط قول بده هميشه بخندى. هميشه شاد و سلامت باشى به خاطر اين دل وامونده. راستى كه امشب چقدر ناز شدى. چقدر خوشحالم كه مال منى. چقدر خوشحالم كه قلبت متعلق به منه و قلب من متعلق به توئه. حالا حس مى كنم راستى راستى مال خودمى و هيچ كس نمى تونه تو رو از من جدا بكنه. جز مرگ كه خودم با دستاى قوى عشق از محدوده حريم زندگيمون فراريش مى دم.
ناگهان پا گذاشت روى پدال گاز و با سرعت روند. ديگه رسيده بوديم به جاده چالوس، يک طرف كوه بود و يک طرف دره.
- يواش تر سياوش. يواش تر.
بلند بلند مى خنديد:
- چيه. مى ترسى اتفاقى بيفته و امشب دست هاى من وجود نازنينت رو بى نوازش خواب بكنه؟! نترس امشب ديگه مال منى! بذار اين ماشين هم تو شادى ما شريک باشه. يادت باشه كه حسودى خوب نيست خانم. خوب نيست.
- واى سياوش. يواش تر برو. ديدى كه مادرت چقدر سفارش كرد.
- من رو سپرده دست تو. به خاطر همين خيالم راحته.
خيلى با سرعت حركت مى كرد. تنها ماشين كيانوش كه فيلمبردارى مى كرد به دنبالمون مى آمد، اما خيلى فاصله شون با ما زياد شده بود. كم كم اونا هم ما رو رها كردند و ما بايد تا شمال تنها مى رفتيم. اما... اما...
- سياوش يواش تر. سياوش.
فرياد مى زد:
- خدايا بزرگيتو شكر. خدايا خيلى نوكرتم. دوستت دارم دنيا. دوستت دارم زندگى. دوستت دارم.
نگاهش كردم. حس مى كردم اتومبيل داره پرواز مى كنه. سرعت ما بى نهايت بود. نگاه سياوش مى درخشيد. نمى دونم. شايد خودش خبر داشت كه قراره چه اتفاقى بيفته...
فقط وحشتزده بودم. دستهام رو مقابل صورتم گرفته بودم:
- سياوش يواش تر.
- نترس فرشته من. نترس. دست فرمون شوهرت عاليه.
قلبم به شدت مى زد. انگارى توى وجودم طبل مى زدند. دلشوره عجيبى به دلم چنگ انداخته بود. سياوش بدون ترس مى روند. فقط به رفتن فكر مى كرد. انگارى هوا و فضا رو مى شكافت و جلو مى رفت. اما با سرعتى سرسام آور. تو اون جاده خطرناک... با اون هواى مه آلود... اون طور تند روندن... خدايا... خدايا... چه شب شومى بود... چه...
دستهام رو از روى چشم هام برداشتم:
- سياوش يواش تر. تو رو خدا. من مى ترسم.
نگاهم كرد و خنديد. چقدر عاشقونه زمزمه كرد:
- چقدر دوستت دارم غزل. آخ كه چقدر دوستت دارم غزل.
ناگهان تو پيچ جاده دو چراغ رو ديدم. فقط دو تا نور... جيغ كشيدم. سياوش...
اون هم تعادلش رو از دست داد. تو يه لحظه به سرعت باد منو به طرف خودش كشيد و منو به آغوش گرفت. روى من خم شد و اتومبيل به طرز وحشتناكی به سمت كوه رفت. توى دل كوه. صداى گوشخراشى كه... آه... و بعد ديگه هيچى... هيچى هيچى...
پايان فصل 10
R A H A
10-04-2011, 02:27 AM
فصل 11
چند وقت بود كه تو حالت خلسه و بى خبرى بودم، خبر نداشتم. چند وقت بود از دنيا و اطرافيان بى اطلاع بودم، خبر نداشتم.
تمام بدنم درد مى كرد. گاهى چشم باز مى كردم و خودم رو توى جايى ناآشنا مى ديدم. تمام تنم درد مى كرد. آه از نهادم برمى اومد و بعد يه سوزش تو دستم و... ديگه هيچ.
بالاخره يه روز به راحتى چشم باز كردم. بدون اين كه ناراحتى زيادى كشيده باشم. دختر سفيد پوشى كنارم بود. فكر كردم يه فرشته اس. يه فرشته آسمونى و من توى دنيايى ديگه پا گذاشته ام. نگاه مهربونش بر من دوخته شده بود. لبخندى پر محبت به روم مى زد.
- آب... آب مى خوام.
رفت بيرون و دكتر را صدا زد. دكتر بالاى سرم حاضر شد. چهره اش آشنا نبود.
*****
- خوبى دخترم. درد ندارى؟
سرم رو به نشانه منفى تكان دادم و آب خواستم. بعد از خوردن آب پرسيدم:
- اين جا كجاست؟ چرا من اينجام؟ آخ...
دكتر بيرون رفت و پرستار گفت:
- اين جا بيمارستانه.
- چرا بيمارستان چرا؟
اون فقط لبخندى به روم زد و لحظاتى بعد مادرم رو ديدم كه به داخل اتاق اومد. در حالى كه نگاهش بارونى بود لبخندزنان و با محبت دست بر سرم كشيد:
- عزيزم. دختركم.
- مامان...
و در يک لحظه گويى همه چيز رو به خاطر آوردم. عروسى... جشن... سياوش... سفر به شمال... و... و اون لحظه وحشتناک...
- مامان...
- جونم. بگو دخترم.
- سياوش... سياوشم كجاست؟
نگاهم كرد و لحظاتى بعد گفت:
- خوبه نگرون نباش.
- تصادف كرديم اما هيچى از تصادف يادم نمى ياد.
- به اون فكر نكن. تصادف رو فراموش كن.
نفسى كشيدم و بعد گفتم:
- مامان چند وقته من اينجام؟
- حدود 3 روز.
- سه روز؟ اوه خداى من! آه. مامان ديدى چطور عروسيم خراب شد؟ واى... داشتيم مى رفتيم شمال ماه عسل.
- درد داری دخترم؟
- آره... یه کمی. مامان من که طوریم نشده؟
- نه عزیزم...
نم اشک دوباره چشماش رو خیس کرد. با نگرونی پرسیدم:
- چرا گریه می کنی؟
- چیزی نیست عزیزم. از این که می بینم سالمی و زنده...
- چی؟ زنده؟! مگه قرار بود بمیرم؟!
در حالى كه هول شده بود گفت:
- نه... نه... اون تصادف خيلى بد بود. از اين كه زنده اى...
- سياوش چى؟!
- اون هم زنده اس. خوبه نترس.
با آسودگى نفسى كشيدم. خسته بودم. با اين كه مادر مى گفت سه روزه خوابيده ام، اما احساس خستگى مى كردم. دلم مى خواست بخوابم. خوابى كه آرامشى ابدى داشته باشه. تو خواب سياوش رو مى ديدم. باز هم مى خنديد. برام حرف هاى عاشقونه مى زد. مى گفت دوستت دارم غزل. دوستت دارم. اما هر دفعه از من دور مى شد. دور و دورتر. طورى كه ديگه نمى تونستم دستاش رو بگيرم.
بار ديگه كه چشم باز كردم پرستار گفت دو روزه كه خوابيده ام! انتظار داشتم سياوش رو ببينم مى خواستم زودتر ببينمش. مدام چشمم به در اتاق بود كه باز بشه و سياوش داخل بياد. با لبخند و آغوشى باز به استقبالم بياد و آرامشى برام به ارمغان بياره. از پرستار مى پرسيدم از سياوش خبر داره؟ اما اون اظهار بى اطلاعى مى كرد. مادر هر بار كه به اتاق مى اومد يا آروم گريه مى كرد يا به زور سعى مى كرد لبخند بزنه. پدرم رو هم ديدم. چهره اون مثل هميشه آروم بود. اما اون هم جوابى به من نمى داد. سهيلا و سيامک هم به ملاقاتم اومدند. با ديدن اونا لبخند مى زدم.
- سلام بچه ها. خيلى بى معرفت شديد. مى دونيد چند روزه اينجام؟
سهيلا كه سعى مى كرد لبخند بزنه گفت:
- ما مدام اينجاييم راستش دكتر اجازه ملاقات رو به كسى نمى داد.
صداش گرفته بود.
- سيامک تو چى. تو هم بودى؟
- آره. ما همه اين جا بوديم. خوشحالم كه حالت خوبه.
و سرش رو به پايين انداخت.
- سياوش چطوره؟ چرا نمى ياد ملاقاتم. به خدا خيلى دلم براش تنگ شده. اون حالش خوبه؟
سيامک جواب داد:
- آره، خيلى خوبه!
- پس چرا نمى ياد ملاقاتم اونم آسيبى ديده؟
سهيلا بغض كرده بود و جواب نمى داد. در عوض سيامک سعى مى كرد جواب هاى منو بده.
- آره، يک كمى آسيب ديده، اما خوب شد. و مرخصش كردند.
- خيلى بى معرفته. حتى نيومد منو ببينه. دلم شور مى زنه تو تصادف ديدم سرش پر خونه بى حركت بود دلم شور مى زنه. كاش مى اومد مى ديدمش.
- اومده بود اما تو خواب بودى.
- پس چرا بيدارم نكرديد؟
- آخه... سياوش نمى ذاشت مى گفت... دلش نمى خواد تو رو اين طورى بيمار و رنجور روى تخت بيمارستان ببينه.
- پس به فكرم بوده، اما كاش اين دلسوزى و مهربونى رو مى ذاشت كنار و به ديدنم مى اومد. الان اينجاست؟
گفت:
- نه نه. نيست!
- رفته خونه؟
سيامک نگاهم کرد:
- رفته شمال!!
- شمال؟! برای چی؟ من این جا روی تخت بیمارستان افتاده ام. اون رفته شمال؟ خداى من. چرا رفته؟
- راستش... گفت بهت بگم تا وقتى كه حالت كاملا خوب نشده اون مى ره شمال بعد... وقتى تو خوب شدى برى پيش اون...
خنديدم:
- اى پسره شيطون. حتما فكر كرده اگه اين جا بمونه من لوس بازى درمى يارم و به فكر خوب شدن خودم نيستم، اما... اما اگه اين جا باشه من زودتر خوب مى شم.
- مى دونم. اما سياوش اين طورى خواسته.
- تلفن كه مى زنه. حداقل مى خوام صداش رو بشنوم.
- به خونه زنگ مى زنه. گفته... گفته كه حتى نمى خواد تلفنى با تو حرف بزنه!
تعجب كردم و گفتم:
- بى رحم! آخه براى چى؟
سهيلا در حالى كه به سختى حرف مى زد گفت:
- به جاى سؤال كردن بهتره زودتر خوب بشى تا خودت... خوب شو غزل. خوب شو.
- من كه حالم خوبه. دكتر مى گه قلبم رو عمل كرده. اما من هيچ ناراحتى رو حس نمى كنم. قلبم مثل هميشه داره مى تپه. دردى هم ندارم. تازه همه بدنم خوب شده. من ديگه مشكلى ندارم. پس خوبم ديگه.
- تو بايد سرپا بايستى. شاداب بشى. همون غزل سياوش بشى. در اون صورت همه مى فهمند كه خوبى.
تعجب مى كردم نگاه پر از اشک سهيلا بيشتر آزارم مى داد. چرا گريه مى كرد؟ مگه نه اين كه من حالم خوب بود؟ مگه نه اين كه سياوش صحيح و سالم به شمال رفته تا من خوب بشم؟ پس براى چى گريه مى كردند؟
براى يه لحظه هم فكر بدى رو به دلم راه ندادم، اما از رفتار سياوش تعجب مى كردم. اون اين قدر بى عاطفه نبود كه منو با اين حال تنها بذاره و به شمال بره. اما بعد به خودم نهيب مى زدم كه از علاقه زياديه. اون نمى خواد منو تو بستر بيمارى ببينه. پس بايد سعى كنم زودتر حالم خوب بشه تا اون كنارم بياد...
R A H A
10-04-2011, 02:27 AM
ادامه فصل 11
دکتر شاهرخ پزشک معالجم بود. بعد از یه ماه و نیم منو مرخص کرد در حالی که سفارش می کرد مراقب خودم باشم. لبخند می زدم و می گفتم نگرون نباشه. قلبم مثل ساعت کار می کنه و بدنم سالمه.
پدر منو به خونه خودمون برد. می گفتم دوست دارم به خونه راد برم. خونه خودم و سیاوش. اما مادر می گفت می خواد تو خونه از من پرستاری بکنه. همه می گفتند سیاوش رفته شمال و تا خوب نشم برنمی گرده. به خاطر همین من هم قبول کردم که اطرافیان مراقبم باشند تا من زودتر خوب بشم. حسرت شنیدن صدای سیاوش به دلم مونده بود.
دو روز بعد پدر و مادر سیاوش برای عیادتم اومدند. خوشحال شدم، اما وقتی نگاهم به آقای راد افتاد متعجب شدم. اون به اندازه ده سال پیر شده بود موهای جوگندمی اش حالا همه سفید شده بود و خانم راد... اعظم خانم همیشه خوشحال... حالا اون قدر رنجور و شکسته شده بود که من با تعجب فقط لحظاتی به اون دو نگاه کردم. وقتی که نشستند آقای راد نگاه غمگینش رو به چهره ام دوخت و پرسید:
- خوبی دخترم؟
- بله پدر جون اما...
اعظم خانم با مهربانی گفت:
- ببخشید که تو بیمارستان نیومدیم دیدنت.
- اشکالی نداره. سیامک گفت که مریض شدید. حالا حالتون خوبه؟
- آره. خوبم عزیزم.
- پدر جون... شما...
اون قدر بهت زده بودم که نمی فهمیدم چی می گم:
- شما چرا این قدر پیر شده اید؟!!
نگاهم کرد و لبخند محزونی زد:
- بیماری تو... ناراحتمون کرده بود. حالا خوشحالم که سلامتی.
- اما... به خاطر من این طور شدید؟! به خاطر من شما و مامان پیر شدید؟!!!
اعظم خانم لبش رو گزید که اشکش سرازیر نشه. کنارم لبه تخت نشست و دستش رو گذاشت روی قلبم. از کارش تعجب کردم. آقای راد با کمی اضطراب گفت:
- بذار استراحت کنه اعظم.
- طوری نیست پدر جون. راستی...
نگاهم رو به اعظم خانم دوختم:
- سیاوش هنوز از شمال برنگشته؟
هر دو فقط نگاهم کردند و اشک های اعظم خانم سرازیر شد.
آقای راد گفت:
- هنوز شماله!
- مامان برای چی گریه می کنید؟
- به خاطر دلتنگی عزیزم... چیزی نیست.
- دل شما هم برای سیاوش تنگ شده؟ اما حداقل شما که تلفنی با اون صحبت می کنید اما من بیچاره... چرا سیاوش نمی یاد؟
اعظم خانم با صدای بلند گریه کرد و بلند شد از اتاق بیرون رفت. واقعا ترسیده بودم. یعنی چه؟ به آقای راد نگاه کردم. نم اشکی نگاه بی فروغش رو تر کرده بود.
- پدر جون چی شده؟
- نگرون نباش دخترم. اعظم ناراحته. آخه سیاوش... رفته شمال و برنمی گرده. دلتنگش شده...
- یعنی چه؟ خدای من!
- نترس دخترم. چیزی نیست.
- آخه چرا سیاوش برنمی گرده؟ داره اعصابم رو خُرد می کنه.
- گفتم که چیزی نیست. اعظم هم زیادی دلتنگی می کنه. وگرنه...
بعد از ساعتی اونا رفتند. من موندم و تنهایی. امیر اومد اتاقم. پرسید:
- حال خواهر گلم چطوره؟
نگاهش کردم:
- امیرحسین. تو مطمئنی سیاوش رفته شمال؟
متعجب نگاهم کرد:
- آره رفته شمال. مگه شک داری؟
نفس آسوده ای کشیدم.
- تو راستگویی! دیگه شک ندارم. اما آخه چرا... چرا سیاوش این قدر بی فکره. یعنی یه ذره هم دلش برام تنگ نشده؟
- اون که حال و احوال تو رو می پرسه. پس ناراحتی تو به خاطر چیه؟
- این که اون رفته... در صورتی که باید این جا می موند. با عقل جور درنمی یاد...
سه ماه گذشته بود بدون این که خبری از سیاوش داشته باشم. نمی دونم چرا این قدر خنگ شده بودم که از رفتار اطرافیان هیچ چیز رو نمی فهمیدم. شاید چون نمی خواستم خبر ناگواری رو باور کنم. چون هنوز صدای زمزمه های عاشقانه سیاوش رو که در لحظات آخر هم می گفت دوستت دارم و تنهات نمی ذارم می شنیدم.
همه اش توی خونه بودم. شمارۀ ویلا رو گرفتم، اما هیچ وقت سیاوش جوابم رو نداد. سرایدار ویلا گوشی رو برمی داشت یه بار می گفت سیاوش رفته لب دریا. بار دیگه می گفت سیاوش رفته جنگل... سیاوش خوابه... سیاوش رفته بیرون... سیاوش... واقعا اعصابم خُرد شده بود. مثلا اون شوهر من بود. چرا تنهام گذاشته بود و رفته بود شمال؟ کسی چیزی نمی گفت. در طی سه ماه فقط چند بار به بیمارستان رفتم که قلبم رو معاینه کنند. قلبم طبیعی می زد مثل همیشه. مگه قلبم چه قدر آسیب دیده بود که احتیاج به این قدر مراقبت و تحت نظر بودن داشتن؟! چقدر دلتنگ سیاوش بودم. چقدر...
**********
- من دیگه خسته شدم. می خوام برم بیرون. اصلا می خوام برم شمال.
مادر با ناراحتی نگاهم کرد:
- تو حالت خوب نیست.
- خوبم... خوبم! چرا نمی خواهید باور کنید که حالم خوبه؟ اصلا می خوام برم خونه خودم. شاید در اون صورت سیاوش هم برگرده.
امیرحسین کنارم ایستاده بود.
- غزل آروم باش. عصبانیت و استرس برات خوب نیست.
عصبانی نگاهش کردم.
- من حالم خوبه. می فهمید!
پدر بلند شد و دست روی شونه ام گذاشت:
- دخترم، مادرت راست می گه. هنوز حالت خوب نشده!
متعجب نگاهش کردم.
- بابا... من خوبم. نگاه کنید. روی پاهای خودم ایستاده ام. نترسید! قرضی نیستند!! به خدا خوبم. من باید سیاوش رو ببینم. آخه چرا شما این قدر بی رحمید؟
با ناراحتی روی پله سنگی کنار در نشستم. مادر در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه به آرومی گفت:
- مگه نگفتیم قراره تو خوب بشی تا سیاوش برگرده؟
و دیگه چیزی نگفت. انگار بغض بود که مانع حرف زدنش می شد. بلند شدم امیر پرسید:
- کجا می ری؟
- می خوام برم منزل راد. اونا هم نمی یان این جا. حداقل من برم یه سری بزنم شاید خبری هم از سیاوش داشته باشن.
کیفم رو روی شونه ام انداختم و بدون لحظه ای توقف از خونه خارج شدم. امیر می خواست همراهم بیاد اما من مانع شدم. می خواستم تنها برم. سوار ماشین شدم و خودم رو به منزل اونا رسوندم. وقتی پشت در خونه رسیدم نگاهی حسرت بار به آسمون کردم و در دل آرزو کردم سیاوش برگشته باشه.
سیامک در رو به رویم باز کرد و متعجب نگاهم کرد.
- سلام. مگه نمی شناسی که این طوری نِگام می کنی سیامک؟!
به خودش اومد و لبخندی زد:
- سلام. راستش غافلگیر شدم. بفرمایید تو.
وارد شدم. سهیلا با دیدنم لبخند زنان به استقبالم اومد. خونه سوت و کور بود. از شور و شادی گذشته خبری نبود. حتی سهیلای همیشه خندون هم ناراحت و محزون فقط لبخندی بر لب آورد.
- سلام سهیلا جون.
- سلام غزل جون. خوشحالم می بینم سلامتی.
- ممنون. کسی خونه نیست؟ پس مامان اینا کجااند؟
- تو اتاقند. الان می گم بیان. تو بشین.
روی صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم. به راستی فضای خونه رو ماتم گرفته بود.
بعد از لحظاتی اعظم خانم در حالی که احساس می کردم نسبت به روزی که دیده بودمش باز هم پیرتر شده به استقبالم اومد. بلند شدم و به آغوشش رفتم. با دیدنم نم اشک بود که نگاه بی فروغش رو تر کرد. لبخندی پر تعجب بر لب آوردم و گفتم:
- مامان. شما هنوز مریض اید؟
سرش رو به پایین انداخت و گفت:
- نه عزیزم. بشین.
آقای راد هم اومد، اونم شکسته تر شده بود. این دیگه چه وضعی بود؟ اون هم با مهربونی حالم رو پرسید. وقتی همه نشستیم اعظم خانم گفت:
- خوشحالم که بالاخره سلامتی خودت رو به دست آوردی. حالا، حالت خوبه؟
- بله مامان. اما... مثل این که شما اصلا خوب نیستید.
آقای راد گفت:
- چیزی نیست. نگرون ما نباش.
سرم رو پایین انداختم. سیامک گفت:
- مثل این که اولین روزیه که بیرون اومدی. اما تعجب می کنم که چرا تنها؟ آخه هنوز حالت کاملا...
- خوبم! باور کنید خوبم و دیگه مشکلی ندارم.
سهیلا با مهربانی گفت:
- خوشحالم.
لبخند زدم و پرسیدم:
- مامان، بابا، شما قبول دارید که من خوبم؟
آقای راد با تعجب نگاهم کرد:
- معلومه که خوبی. چطور دخترم؟
- خب اگه من خوبم پس چرا سیاوش نمی یاد؟!
نگاهشون رو به من دوختند و بعد به هم نگاه کردند دیگه انگار از جواب دادن عاجز بودند. بعد آقای راد که گویی بیشتر بر اعصابش مسلط بود گفت:
- خب... سیاوش هنوز از شمال برنگشته!
نگاهش کردم. انگار نگاهم به اون می فهموند که این اصلا منطقی نیست. سهیلا به آرومی گفت:
- نگرون نباش غزل جون.حتما دیگه برمی گرده.
- منظورت چیه. تلفن کرده؟
سیامک نگاهم کرد:
- ببین غزل... همون طور که قبلا گفتیم سیاوش گفته وقتی برمی گرده که تو حالت کاملا خوب شده باشه.
خنده ای تمسخرآمیز کردم و گفتم:
- ببینم سیامک به نظر تو من هنوز مریض ام؟!
سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد. هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتند. بلند شدم و کنار اعظم خانم که با ناراحتی نشسته بود نشستم.
دست روی شونه اش گذاشتم و پرسیدم:
- مادر جون. تو رو خدا... شما بگین...
نگاه نمناکش رو به چشمان اشک آلود من دوخت. ادامه دادم:
- به خدا دارم از این بی خبری دیوونه می شم. دیگه داغون شدم. آخه مثلا من تازه عروسم. سیاوش به جای این که بمونه بیمارستان تا حالم خوب بشه رفته شمال. آخه این درسته؟ به این بهونه که تا من خوب نشدم برنمی گرده. سه ماه گذشته. حالا که دیگه من خوبم به خدا حالم خوبه. حداقل یه تلفن بزنه تا صداش رو بشنوم. خیلی نگرونم. هر چی به ویلا زنگ می زنم جوابم رو نمی ده. یا خوابه یا نیست یا...
سرم رو پایین انداختم در حالی که گریه می کردم رو به پدر کردم و گفتم:
- حتی شماها دارید یه چیزی رو از من پنهون می کنید. همه اش ناراحتید. پدر شما خیلی پیر و شکسته شده اید آخه چرا؟! فقط به خاطر اون تصادف و رفتن سیاوش به شمال؟ این که این قدر افسردگی نداره. شما حداقل با اون تلفنی صحبت می کنید، اما من چی؟
باز شروع به گریه کردم. اونا هم متأثر شده بودند. اعظم خانم با مهربانی دست روی شونه ام گذاشت و با مهربانی گفت:
- گریه نکن عزیزم. آروم باش.
نگاهش کردم و نالیدم:
- مامان. به خدا دلم براش تنگ شده. خیلی دلتنگم. دارم دیوونه می شم. آخه مگه سیاوش دوستم نداره؟ مگه نمی گفت نمی تونه یک روزش رو بی من سَر بکنه؟ پس حالا چی شده که غزل ِ خودش رو فراموش کرده. حتی نمی خواد صدامو بشنوه. آخه چرا؟
سرم رو به شونه ام گذاشتم و گریه کردم. اعظم خانم سرم رو مثل مادرم نوازش می کرد. آقای راد که سرش رو به زیر انداخته بود، گفت:
- دخترم گریه نکن. سیاوش همیشه دوستت داره. تو عزیزترین و با ارزش ترین موجود برای سیاوش بودی و هستی و خواهی بود. پس ناراحت نباش.
سرم رو بلند کردم گفتم:
- دلم خوشه که حالش خوبه. به خدا روزی صد بار خدا رو شکر می کنم که حداقل به خاطر اون تصادف طوریش نشده. فقط نگرونی و ناراحتیم به خاطر دوری اونه. من زنشم. دوستش دارم. به خدا... به تموم مقدسات قسم که عاشقشم. من طاقت دوری از سیاوش رو ندارم. آخه این درسته؟ شما قضاوت کنید. درسته که بگم اون دوستم نداره و براش بی ارزشم؟
با ناراحتی و افسردگی اشک می ریختم اونا هم همپای من گریه می کردند. سیامک در حالی که نگاهش رو اشک پوشونده بود رو به من کرد و گفت:
- غزل... به خدا سیاوش هم دوستت داره. فکر می کنی خودش راضی به این جدایی بود! فکر می کنی سیاوش طاقت دوری از تو رو داشت؟! به خدا نه...
با ناراحتی پرسیدم:
- پس چرا دلش برای من تنگ نشده. چرا بی خبر رفته و برنمی گرده. آخه چرا؟
آقای راد پدرانه گفت:
- دل اون هم برای تو تنگ شده. خیلی زیاد.
اعظم خانم آهی کشید و در حالی که منو به آغوش می فشرد گفت:
- دل ما هم برای سیاوش تنگ شده. سیاوش نور دیدۀ منه. مگه نمی بینی با دوری اون چطور چشمام نور خودشون رو از دست داده اند. مگه نمی بینی چقدر شکسته و غمگین شده ام. من هم مثل تو دلتنگ سیاوشم.
ناگهان دستش رو روی قلبم گذاشت لبخندی پرمحبت زد انگار نگاهش رو برق خاصی جلا داده بود.
- می بینی؟... داره می تپه. می تپه. قلب سیاوشم می تپه!!
دهنم از تعجب باز مونده بود. آقای راد به طرف همسرش اومد و اونو از من جدا کرد، اما اون هم چنان زار می زد:
- داره می تپه. سیاوشم زنده اس. قلبش می تپه!!!
سهیلا به شدت گریه می کرد. سیامک پشت به من کرده بود و با شونه هایی لرزون گریه می کرد.
به آقای راد که همسرش رو به اتاقی دیگر می برد نگاه کردم. نگاهش بارونی بود. در حالی که ترس و اضطراب بر وجودم چنگ انداخته بود به آرومی پرسیدم:
- چی شده؟
آقای راد اومد و دست روی شونه ام گذاشت:
- چیزی نیست دخترم. دوری سیاوش، اعظم رو پاک عصبی کرده. صدای قلب تو به اون قوت می ده. صدای قلب تو نشون از سلامتی سیاوشه. نگرون نباش...
مونده بودم چی بگم. گنگ به اونا نگاه می کردم. کم کم آروم شده بودند و هیچ کدوم گریه نمی کردند. فقط در سکوت به نقطه ای زُل زده بودند و نگاهم می کردند.
بعد از ساعتی بلند شدم و می خواستم به خونمون بروم. سیامک گفت که منو می رسونه و من چون توانی نداشتم قبول کردم.
در سکوت توی ماشین کنارش نشسته بودم اون به آرومی حرکت می کرد بعد از لحظاتی پرسیدم:
- سیامک... تو مطمئنی...
نگاهم کرد و لبخندی مهربان به رویم زد. در ادامه جمله من گفت:
- مطمئنم که حالش خوبه. باور کن.
نفسی کشیده و به بیرون نگاه کردم و قطره درخشان اشک رو گوشه چشمش ندیدم. لرزش نامحسوس صداش رو نشنیدم. شاید هم فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. آخ که چقدر خنگ بودم.
وقتی منو رسوند گفت:
- لطف کن و مراقب خودت باش.
نگاهش کردم و ادامه داد:
- به خاطر سیاوش.
- مگه اون به خاطر من از خود گذشتگی می کنه؟
- معلومه که می کنه. سیاوش عاشق توئه.
سرم رو به پایین انداختم، به سختی بغضم رو فرو دادم و گفتم:
- من هم عاشق سیاوشم.
تو حال خودم بودم. وقتی وارد خونه شدم، متعجب به خونواده ام نگاه کردم. تو چشم های هر سه نفرشون نگرونی موج می زد. مادر پرسید:
- چی شده عزیزم؟ حالشون خوب بود؟ حرفی نزدند؟!
- نه مگه قرار بود حرف خاصی بزنند؟
پدر گفت:
- نه نه... فقط نگرون بودیم که...
عصبانی غریدم:
- که خبر مرگ سیاوش رو به من بدن!!!؟
خودم از سؤال احمقانه و بی فکرم متعجب شدم اما عکس العمل اونا بیشتر متعجبم کرد.
امیر ناباورانه پرسید:
- اینو بهت گفتند؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- نه. شماها طوری آدم رو سؤال پیچ می کنید که آدم عصبانی می شه دیگه... اونا خیلی ناراحت بودند. چقدر این سیاوش بی رحم شده. فکر کنم تو تصادف مغزش عیب کرده!
به اتاقم رفتم. روی تخت نشستم با ناراحتی به نقطه ای زُل زدم. بعد نگاهم روی قاب عکس رومیزی سیاوش ثابت موند. اونو برداشتم و به چشمای زیباش خیره شدم.
آهی کشیدم و به یاد روزهای گذشته افتادم.
پایان فصل 11
R A H A
10-04-2011, 02:28 AM
فصل 12
دو روزی بود که به یاد فیلم و عکس های عروسی افتاده بودم. با کیانوش تماس گرفتم تا درباره اونا با اون صحبت کنم. اون قدر صداش گرفته و غمگین بود که پرسیدم:
- اتفاقی افتاده کیانوش؟
- نه. چیزی نیست. شما بفرمایید!
- به خاطر فیلم عروسی تماس گرفتم.
کیانوش گفت فیلم ها رو به امیرحسین داده و من با تعجب پرسیدم:
- چند تا فیلم بود؟
اون هم سریع جواب داد:
- فقط فیلم عروسیه!
آخرش پرسیدم خبری از سیاوش نداره یا به تازگی با اون صحبت نکرده؟!
فقط سکوت کرد. صدای هق هق آروم گریه اش رو نشنیدم. یا شاید شنیدم و خودم رو به نشنیدن زدم.
از امیر خواستم فیلم رو به من بده، اما می گفت نمی دونه کجا گذاشته و به محض پیدا کردنش اونو به من می ده! خلاصه یک هفته گذشت، اما فیلم رو نگرفتم...
یادمه روز تعطیل بود صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه پدر و مادرم گفتند می خوان به دیدن خونواده راد بروند. انگار اعظم خانم کسالت داشت من هم گفتم تنها برن. واقعا نمی تونستم تو اون خونه قدم بذارم. اولا سیاوش نبود، ثانیا گریه و ناراحتی اونا هم بیشتر ناراحتم می کرد. اونا رفتند و امیر هم برای کاری بیرون رفت. وقتی تنها شدم به سمت اتاق امیر رفتم. می خواستم فیلم عروسی رو پیدا کنم. از این همه بی فکری امیرحسین تعجب می کردم. اتاقش رو زیر و رو کردم و بالاخره فیلم رو پیدا کردم. اونو زیر تختش توی جعبه ای میون کتابها گذاشته بود! تعجب کردم که چرا فیلم رو اینجا پنهون کرده. اونم فیلم عروسی رو؟!
یه فیلم دیگه هم بود. روی یکی نوشته بود عروسی غزل و سیاوش. و روی دیگری تشییع جنازه، متعجب به اون یکی نگاه می کردم. در حالی که هر دو فیلم دستم بود به پذیرایی اومدم و بعد فیلم عروسی رو توی دستگاه گذاشتم و نگاهش کردم. با دیدن فیلم اشک شوق و حسرت بود که از چشمام سرازیر می شد. وقتی نگاهم به سیاوش می افتاد می خواستم از پشت شیشه توی آغوشم بگیرمش. مدام تصویرش رو می بوسیدم و قربون صدقه اش می رفتم. بی خیال از همه جا نشسته بودم و فیلم نگاه می کردم. یاد اون شب رویایی افتاده بودم. اون روز خاطره انگیز. آخ که چقدر خوش گذشته بود. وقتی به انتهای فیلم رسید تصویر سرعت ماشین ما رو نشون می داد. قلبم به شدت می زد. انگار اون لحظه دوباره تکرار شده بود. حالا دقیقا می تونستم صحنه تصادف رو ببینم اما فیلم گنگ بود... ماشین ما تو دل کوه رفته بود. انگاری ماشین رو مچاله کرده بودند. صحنه فجیعی بود. دوربین مدام کج و معوج شده بود و تصویر به درستی مشخص نبود. صدای داد و فریادها... و بعد فیلم قطع شد. به یاد اون لحظه فجیع که افتادم، مو بر تنم راست شد. به فکر فرو رفتم یعنی چه؟
ماشین داغون شده بود. مونده بودم که چطوری ما تونسته بودیم زنده بمونیم! خدای من! سمت راننده به شدت آسیب دیده بود. یعنی حال سیاوشم خوب بود؟ نکنه نقص عضو پیدا کرده شاید به همین خاطر نمی خواد دوباره بیاد کنارم؟! افکار مختلف به ذهنم فشار می آوردند. نگاهم به اون یکی فیلم افتاد. تعجب کردم. ما که به تازگی عزاداری نداشتیم. با تعجب فیلم رو تو دستگاه گذاشتم. لحظه به لحظه می گذشت و فیلم جلو می رفت.
چشام از حدقه بیرون زده بود...
پدرم و مادرم... همه و همه بودند. این عزاداری چه کسی بود که این قدر پرسوز برگزار شده بود؟ اوه خدای من! اون اعظم خانم بود که ناله می کرد. اون طور که اون فریاد می کشید و گریه می کرد اشک من هم دراومده بود. اضطراب و ترس وجودم رو فرا گرفته بود. این صحنه ها... گریه ها... واقعا تشییع جنازه چه کسیه؟ انگار به قلبم، به دلم به وجودم الهام شده بود که اون تشییع جنازه چه کسی است، اما نمی خواستم باور کنم. نه... نمی خواستم حتی برای یه لحظه هم که شده این فکر رو به وجودم راه بدم.
اوه خدایا... اون جنازه بود که به سمت قبر می بردند. خدا خدا می کردم. گویی از خدا می خواستم چیزی رو که تصور می کردم نبینم. جنازه رو روی زمین گذاشته بودند. کنار قبر...
اون کیانوش بود که به شدت به سر و صورتش می کوبید و گریه می کرد. می خواست خودش رو بندازه تو قبر. اما... داشتم می لرزیدم مگه اون کیه؟ کیانوش که همیشه بذله گو بود و می خندید چرا این طوری گریه می کرد؟ داشتم منفجر می شدم. اعظم خانم به حالت غش افتاده بود. آقای راد... اون پدر مهربون روی زمین افتاده بود.
سهیلا به سر و صورت خودش چنگ می زد. همه گریه می کردند. مگه اون کیه؟ کیه؟ کفن رو از چهره جسم سپیدپوش کنار زدند. تصویر رو نگه داشتم. دوربین دقیقا روی چهره اون ثابت شده بود. دستانم رو روی چشمام گذاشته بودم. می ترسیدم نگاه کنم. آه... صلوات می فرستادم. بعد... آروم آروم دستهام رو پایین آوردم. نگاهم به چهره ثابت موند. فریاد بکشم یا سکوت کنم؟ اشک بریزم یا بخندم؟ کسی که اون جا راحت خوابیده بود عزیز من نبود. نه... مدام چشمام رو می مالیدم. انگاری کور شده بودم. صدای فریاهای سیاوش، سیاوشم رو می شنیدم... نه... نه... اون سیاوش نبود. انگاری قوه شناختم رو از دست داده بودم. چشمام رو چسبونده بودم روی شیشۀ تلویزیون تا شاید بهتر ببینم! نه... نه. خدایا نه... انگاری صورت سیاوش رو فراموش کرده بودم. یا خودم رو به نفهمی می زدم... نمی دونم...نمی دونم. به اتاقم رفتم و عکس اونو آوردم. عکس رو کنار چهره تصویر شده گرفتم. نه... نه... اون سیاوش نبود. سیاوش نبود. چهره سیاوش من هیچ وقت کبود نبود. هیچ وقت این طور سفید و بی روح نبود. لبهاش همیشه پُر از خنده بود. نگاهش درخشان بود، اما حالا... خواستم بقیه فیلم رو ببینم. فریادها و ناله ها هم چنان ادامه داشت. حتی نمی خواستم صداهایی که نام اونو فریاد می زدند باور کنم. خدای من... خدای من... چقدر احمق بودم. چقدر نادون بودم. چرا باور نمی کردم. چرا نمی خواستم این واقعیت تلخ رو باور کنم؟ دیگه نتونستم بیشتر از این فیلم رو نگاه کنم. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. مدام زیر لب می گفتم:
- سیاوش رفته شمال. سیاوش زنده اس. سیاوش هست.
بعد از خودم می پرسیدم راستی سیاوش کجاست؟! لباس پوشیدم می خواستم برم خونه راد. حتی اجازه نمی دادم اشکهام سرازیر بشه. آخه چرا باید گریه می کردم؟ سیاوش من زنده بود. خودم هم نفهمیدم چطوری به اون سرعت رفتم خونه راد.
وقتی سهیلا در رو باز کرد متعجب به چهره من که مثل گچ سفید شده بود نگاه کرد. به چشمان مات و بی حرکتم. انگار فهمیده بود چی شده اما پرسید:
- چی شده غزل؟ حالت خوبه؟!
رفتم تو. همه توی پذیرایی نشسته بودند. پدر و مادرم هم بودند. همه از دیدنم متعجب شدند. مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم. مادر با تعجب بلند شد:
- چی شده غزل؟ خوبی دخترم؟ چرا این قدر یخ کردی؟ چرا رنگت پریده؟
اما من کسی رو نمی دیدم. صدایی رو نمی شنیدم. تنها نگاهم رو به اعظم خانم دوخته بودم، که نگاه نمناک و غمگینش رو به چهره من دوخته بود. به طرفش رفتم. نگاهش کردم به آرومی پرسیدم:
- مادر... سیاوش برگشته؟!
همه خیره نگاهم کردند. دوباره پرسیدم:
- سیاوش برگشته؟
آقای راد گفت:
- دخترم آروم باش. اتفاقی افتاده؟
- پدرجون... سیاوش برگشته؟
صدام می لرزید. وجودم هم مثل صدایم می لرزید. کسی جوابم رو نمی داد. مادرم مضطرب پرسید:
- چی شده غزل؟ چرا این قدر پریشونی؟ تو که حالت خوب بود.
به مادرم نگاه کردم دوباره پرسیدم:
- سیاوش برگشته سیاوش برگشته؟...
اعظم خانم بلند شد، آرومتر از قبل بود. دستم رو گرفت و گفت:
- هنوز برنگشته.
لبخندی زدم انگار می خواستم خودم رو آروم کنم. اما نه. آرامشی برای من وجود نداشت. گفتم:
- اما برگشته.
همه متعجب نگاهم کردند. اعظم خانم پرسید:
- مگه چیزی شده؟
با همون صدای لرزون و نگاه مات زده گفتم:
- آره... آره... می دونم که برگشته اما شماها می خواین از من قایمش کنید. اصلا سیاوش نرفته شمال... می دونم که اینجاست. اینجاست...
همه به هم نگاه می کردند. دوباره گفتم:
- راستی مامان... تو خونه یه فیلم دیدم. تشییع جنازه بود. همه تون گریه می کردید. نمی دونم جنازه کی بود. نه... من نمی دونم... اما... اما همه گریه می کردید.
رو به اعظم خانم کردم و گفتم:
- مامان... شما خیلی ناراحت بودید. فریاد می زدید. فکر کردم یکی از اقوام نزدیکتون باشه. صورتش رو هم دیدم ها! اما نشناختم.
اعظم خانم مثل بقیه نگرون و مضطرب نگاهم می کرد.
- راستی مامان... چرا مدام سیاوش رو صدا می زدید؟ چرا می گفتید سیاوشم از دست رفت؟ آخه سیاوش که زنده اس. سالم و سرحال شماله. خودتون گفتید. حتی عکسش هم آوردم با صورت جنازه مقایسه کردم. اما به خدا سیاوش نبود.... به خدا سیاوش نبود. آخه مگه نگفتید سیاوش رفته شمال؟ یعنی به من دروغ گفتید؟ آره؟!
حالا گریه می کردم. اشکهام قطره قطره روی گونه سرازیر بودند. می نالیدم:
- دروغ نگفتید که؟ اگه سیاوش نباشه خودتون هم می دونید که من می میرم. به خدا می میرم...
دست اعظم خانم رو گرفتم:
- تو رو خدا مامان راست می گی که سیاوش رفته شمال؟ درسته که از دوری اون این قدر شکسته شده اید؟
به طرف آقای راد رفتم:
- سیاوش زنده اس پدرجون مگه نه؟ موهای سفید شما به خاطر پیریه مگه نه؟! شما دارید پیر می شید خب سیاوش هم بزرگ شده. پدر و مادرش باید پیر بشن. مگه نه؟!!
نمی دونستم چی می گم درک نمی کردم. سَرم به دوران افتاده بود، اما سرپا بودم.
خنده ای عصبی سر دادم و گفتم:
- سیاوش بالاست تو اتاقشه، تو خونه مشترکمون. می خوام برم ببینمش. بگم که چرا تا حالا نذاشتید ببینمش؟ که چرا...
به طرف پله ها رفتم. سیامک دستم رو گرفت. نگاهش کردم. گفت:
- نرو غزل. نرو.
لبخندی زده و در حالی که نگاهم بارانی بود گفتم:
- چندین ماهه که منتظر چنین روزی بودم. حالا که می دونم برگشته و هست نباید ببینمش؟!
از پله ها بالا رفتم. قلبم به شدت می زد. چه لحظه شومی بود. چقدر برام سخت بود. پا تو منزل مشترکمون گذاشتم. خونه ای که با عشق و صفا تزئین شده بود. نفس می کشیدم. گریه می کردم. یه راست به طرف اتاق خواب رفتم. پشت در ایستادم. دیوونه شده بودم. آخه نمی خواستم سیاوش منو با چشم های گریون ببینه. اشکهام رو پاک کردم، اما نگاهم هم بارونی بود.
به آرومی صدا زدم:
- سیاوشم. عزیزم. غزل هستم. دارم میام تو اتاق. می یام که ببینمت. می یام که بغلت کنم. می یام که سر بذارم رو سینه ات... صدای قلبت رو بشنوم. دست های نوازشگرت رو حس کنم...
همه دنبالم اومدند. نگاهم می کردند، اما من هیچ کس رو نمی دیدم. در رو باز کردم و رفتم تو. چشمانم رو بسته بودم. نمی خواستم اشکهام سرازیر شه. آروم چشم باز کردم. به تخت خالی نگاه کردم و بعد...
بالای تخت، عکس بزرگ و قاب کرده سیاوش توجه ام رو جلب کرد. در حالی که روبانی مشکی گوشۀ قاب خودنمایی می کرد. دو تا شمع روشن هم دو طرف قاب مشکی بود... شمع ها برای سیاوش ِ من گریه می کردند. برای عشق من... به جای جای اتاق نگاه کردم. در و دیوار و وسایل بهم دهن کجی می کردند. خدای بزرگ... صدا زدم:
- سیاوش... کجایی سیاوشم؟ خودتو کجا پنهون کردی؟ نکنه قایم شدی!
به شدت گریه می کردم.
- آخه می گن رفتی شمال. قراره تا من خوب نشدم برنگردی. باور کن حالا حالم خوبِ خوب شده. آره حالم خوبه. اما...
به طرف قاب عکس رفتم. اون رو در دست گرفتم. نگاهم به چهره زیبای اون ثابت موند. بعد به روبان سیاه نگاه کردم. فریاد کشیدم:
- دروغه... دروغه... دروغه... به خدا دروغه. تو زنده ای. زنده ای... همه به من دروغ گفتند. این روبان مشکی دروغه. این شمع ها دروغه. این غیبت تو دروغه. تو هستی. هستی... سیاوشم تو هستی. تو نمردی. تو هستی. رفتی سفر رفتی تا من خوب بشم و بعد برگردی. نه... من هنوز خوب نشدم. تو قول دادی... عشق جاویدانه سیاوش... سیاوش...
اعظم خانم کنارم نشست و گریه کرد دست روی شونه ام گذاشت. گفتم:
- مامان این دروغه به خدا دروغه. سیاوش زنده اس. سیاوش ِ من...
در آغوشش جای گرفتم و به شدت گریه می کردم.
- آروم باش عزیز دلم گریه نکن... گریه نکن...
می گفت گریه نکنم در حالی که خودش گریه می کرد. گفتم:
- مادرجون... سیاوشم نمرده. مگه نگفتید رفته شمال. مگه نگفتید حالش خوبه. پس حالا این ها چیه؟ این روبان سیاه چیه؟ این خونه ماتم زده چیه؟
همه زار می زدند. بلند شدم با خشم روبان رو کندم. به تک تک اونا نگاه کردم. مادرم منو توی آغوشش کشید، اما من فریاد می کشیدم:
- سیاوش کجاست؟ کجاست؟ سیاوش ِ من کجاست؟ می خوام ببینمش. به خداوندی خدا قسم اگه این واقعیت داشته باشه هیچ کدومتون رو نمی بخشم. هیچ کس رو نمی بخشم. هیچ کس رو.
اعظم خانم منو در آغوش کشید و گفت:
- عزیز دلم. مگه صدای قلبت رو نمی شنوی. مگه نمی بینی قلبت چطور می تپه. خب این برای تو کافی نیست تا بدونی سیاوش تو وجودت زنده اس؟ هنوز نفس می کشه؟...
متعجب نگاهش کردم. از چیزی سردرنمی آوردم. گیج شده بودم. گفتم:
- یاا... باید حرف بزنید. من باید همه چیز رو بدونم وگرنه همین جا خودم رو می کشم. خودم رو خفه می کنم...
خیلی عصبی بودم. آخه برای من غیر قابل باور بود. مگه می شه!
مگه می شه سیاوش ِ من، عزیز دلم مرده باشه؟ نه نه. نمی تونستم باور کنم. مَنی که تا دیروز فکر می کردم سیاوش رفته سفر. حالا می شنیدم و می فهمیدم که سیاوش از همون وقت مرده بوده... مرده بوده... نه... نه نمی تونستم باور کنم.
آقای راد گفت:
- آروم باش دخترم. بشین تا برات تعریف کنیم.
نشستم... بقیه هم نشستند. حالا به یک راوی نیاز بود. کسی که ماجرا رو تعریف بکنه. آقای راد رو به سیامک کرد.
- پسرم همه چیز رو تعریف کن...
سیامک با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. نفسی بلند کشید و بعد شروع کرد به صحبت کردن:
- اون شب که رفتید شمال... من هم تو ماشین کیانوش بودم. دنبالتون بودیم. اما... تو جاده سرعتتون مدام زیاد می شد تا این که اون قدر تند می رفتید که ما عقب موندیم. فاصلمون خیلی زیاد شده بود. اولش می خواستیم برگردیم اما... نمی دونم چرا کیانوش دست بردار نبود. می گفت می خوام من هم برم شمال. وقتی مسافتی رو طی کردیم رسیدیم به شما... اما... دیگه نه سرعتی داشتید نه حرکتی...
صداش می لرزید. ادامه داد:
- تصادف کرده بودید... وحشتزده پیاده شدیم. باورم نمی شد که اون ماشین... می خواستیم نجاتتون بدیم اما امکان نداشت. اصلا سر و ته ماشین معلوم نبود... صحنه فجیعی بود. طرف راننده که... به کُل از بین رفته بود. فکر می کردیم شما دو نفر لِه شدید. نمی شد کاری کرد. به آتش نشانی... اورژانس... تلفن کردیم. مأمورهای آتش نشانی با ارّه ماشین رو نصف کردند. شما رو دیدیم...
آهی کشید و ادامه داد:
- سیاوش روی تو افتاده بود صورتش... خودش رو سپر تو کرده بود که به سر و صورتت ضربه نخوره.
در حالی که اشک هاش سرازیر بود ادامه داد:
- سر سیاوش خون آلود بود. اصلا از پشت، سرش متلاشی شده بود. خیلی وحشتناک بود، اما صورتش... مثل همیشه... اول سیاوش رو آوردند بیرون و بعد... فرمون از جا کنده شده بود و دسته اش... رفته بود تو سینه تو... رسوندیمتون بیمارستان. وضع بدی بود. دکتر می گفت حال هر دوتای شما وخیمه اما سیاوش... حالش... دکتر می گفت مرگ مغزی شده ضربه بدی به سرش خورده بود. فقط... فقط قلبش کار می کرد. هر دوی شما رو عمل کردند اما چه فایده... به نظر دکترها سیاوش... مرده بود... و شما... به... به یه قلب احتیاج داشتید. وقتی برای فکر کردن نبود. دکتر می گفت اگه موافقت بشه قلب سیاوش رو به تو پیوند بزنن، وگرنه دیر می شد. نمی شد برای هیچ کدومتون کاری کرد... همه راضی بودیم قلب سیاوش رو به تو پیوند بزنند. آخه قلبش زنده بود. هنوز می تپید. هنوز جون داشت. اون قلب به یه سینه نیاز داشت. سینه ای که قلب سیاوش بتونه در اون به تپش دربیاد. و به تپیدنش ادامه بده. در ثانی قلب سیاوش جزء مهریۀ تو بود. ما نمی تونستیم مخالفت بکنیم. همه چیز برای پیوند آماده بود.
همه عزادار بودیم. قلب سیا... پیوند خورد. سینه تو... جسم سیاوش مرد. اما غزل... سیاوش تو قلبت زنده اس. اگه می خوای حِسِش کنی به قلبت، به طرف چپ سینه ات نگاه کن. به خدا سیاوش رو پیدا می کنی. به خدا حِسِش می کنی. سیاوش پیش تو زنده اس. پدر و مادرم امید اینو دارند که حداقل قلب سیاوش هنوز زنده اس. هنوز می تپه. پس تو هم توی نگهداری از این امانت که مال خودته نهایت دقت رو بکن. باور کن کاری نمی شد کرد. سیاوش تموم کرده بود، اما تو نفس می کشیدی...
سکوت کرد. در میون سکوت اون و سکوت دیگرون صدای هق هق گریه من فضا رو پُر کرده بود. هر کاری می کردم نمی تونستم تو مغزم جا بدم که سیاوش مرده نه... اصلا نمی شد. هر لحظه به هق هق گریه هام، اضافه می شد. تا جایی که ناگهان با ناراحتی و عصبانیت از جایم بلند شدم. فریاد کشیدم. جیغ زدم. همه چیز رو به هم زدم. شمع های روشن رو تو دستام له کردم. خُرد کردم. دیوانه وار فریاد می کشیدم. نه... نه... نه... می خواستم خودم رو خالی بکنم. آخه چطوری؟ من چند ماه با این فکر که سیاوش رفته شمال و برمی گرده زندگی کرده بودم. مدام می گفتند حالش خوبه. مشکلی نداره. منتظره حال من خوب بشه تا برگرده. یعنی همه دورغ بود؟ اونا احساسات منو به بازی گرفته بودند. اون قدر فریاد زده بودم که بیهوش شده بودم. برام غیر قابل باور بود. سیاوشم... عزیزم از دست رفته بود. اما... اما... قلبش تو وجود من می تپید. این موضوع بیشتر داغونم می کرد... چقدر زود قلبم رو از من گرفت و با خودش برد؟ نه این درست نبود که سیاوش بمیره.
غزل دست روی قلبش گذاشته بود و گریه می کرد. دردناک گریه می کرد. بهروز دست او را گرفت و برای تسلی خاطرش گفت:
- غزل جون آروم باش. خواهش می کنم به خودت فشار نیار. تو نباید گریه کنی.
غزل نالید:
- آخه چطوری گریه نکنم. سیاوش ِ من... اون مرد... مرده بود و من نفهمیده بودم. سیاوش مرده بود. و در عوض من زنده بودم. سیاوش دیگه چشم باز نمی کرد اما من، من ِ بیچاره هنوز چشم به این دنیا دوخته بودم. سیاوش حرف نمی زد، سیاوش دیگه نمی خندید. سیاوش دیگه کنارم نبود. سیاوش... نه... برای من نمرده بود. باورم نمی شد.
غزاله در حالی که هم پای مادر اشک می ریخت کنارش نشست.
- مامان تو رو خدا گریه نکن. دوست ندارم اشک های تو رو ببینم. اصلا دیگه نمی خواد تعریف بکنی. دیگه تعریف نکن.
- غزاله... نمی تونم. هنوز بعد از این همه سال سیاوش تو قلبم زنده اس. همیشه کنارمه.
بهروز با ناراحتی سرش را به زیر افکند. از غم و اندوه غزل ناراحت بود. او را به حد پرستش دوست داشت اما غزل... او هنوز به یاد سیاوش که سال ها پیش مرده بود گریه می کرد. هنوز به یاد او که گویی ساعتی پیش از دست رفته است ناله می کرد.
نگاه غزل به اون ثابت ماند. لبخندی محزون بر لب آورد. خوب می دانست که بهروز ناراحت است. می دانست و درک می کرد که چقدر در طی سال ها زندگی، او را رنجانده. دستش را گرفت و با بغض گفت:
- بهروزم متأسفم. من...
سر روی شانۀ بهروز گذاشت و گریه کرد. او با محبت سر غزل را نوازش کرد و با مهربانی گفت:
- خانم قشنگ من گریه می کنه؟ نمی دونستم بعد از این همه سال می زنه زیر قولش و باز اشکهاش سرازیر می شه. ناراحتم نکن غزل. ناراحتم نکن.
غزل با بغض به او نگاه کرد و گفت:
- ناراحتت می کنم بهروز مگه نه؟ حتی با گذشت این همه سال. منو ببخش. غزل رو ببخش. باورکن همیشه یادآوری اون سال ها برای من زجرآوره. می دونم این همه سال تحملم کردی و دَم نزدی. ممنونم که این همه تحملم می کنی. هر کسی جای تو بود تا حالا صد دفعه رهام کرده بود، اما تو...
او به آرامی دست به دهان غزل گذاشت، لبخندی محبت آمیز بر لب آورد و عاشقانه گفت:
- می دونی که همیشه دوستت داشتم. توی هر شرایطی. حتی اخم کردن ها و لوس بازی هات رو دوست داشتم.
خندید و ادامه داد:
- تنها ناراحتی و اندوه توئه که منو ناراحت می کنه.
آهی کشید و سرش را به پایین انداخت. سیاوش در حالی که صورتش را از اشک پاک می کرد گفت:
- قربون این دو تا مرغ عشق برم. به خدا خیلی دوستتون دارم. مامان، بابا.
غزل عاشقانه به پسرش نگاه کرد.
- ما هم شما رو دوست داریم. می دونم خسته تون کردم. دیگه صبح شده برید استراحت کنید.
رضا پرسید:
- پس بقیۀ گذشته چی می شه؟
غزاله با خنده گفت:
- مثل این که خیلی از قصه زندگی مامان خوشت اومده ها.
او لبخندزنان گفت:
- راستش اگه بگم عاشق گذشته های مادر شده ام باور نمی کنید؟
سیاوش سرش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- نترس رضا جون اگر هم کسی باور نکرد بیا پیش خودم که از همه خوش باورترم.
همه یک صدا خندیدند.
بهروز گفت:
- خب دیگه بچه ها. برید تو اتاقتون استراحت کنید. بقیه قصه مادرتون رو بعد از ناهار گوش می کنید.
و با مهربانی به غزل نگاه کرد و ادامه داد:
- آخه مادرتون خسته شده. باید استراحت بکنه.
غزل به او نگاه کرد. بچه ها بلند شدند. غزاله گفت:
- در ضمن نگرون ناهار نباشید.
سیاوش گفت:
- این طوری که از گرسنگی هلاک می شیم.
غزاله با خنده گفت:
- نترس داداش شکمو. امروز ناهار مهمونیم!
- مهمون کی؟
- مهمون داداش سیاوش گـُل ِ خودم!
سیاوش خندید و گونه او را کشید و گفت:
- چاکر آبجی غزالۀ خودمم هستم. چشم.
غزاله و سیاوش همراه فرزند و همسرانشان به اتاق دوران مجردی خود رفتند. غزل و بهروز هم وارد اتاق خود شدند. غزل روی لبه تخت نشست بهروز به او نگاه کرد و پرسید:
- خسته شدی؟
او لبخندی بر لب آورد و گفت:
- نه، اما معلومه که تو حسابی خسته شدی. بیا بگیر بخواب.
بهروز دراز کشید و به او نگاه کرد.
- هنوز ناراحتی غزل؟
غزل لبخندی نمکین بر لب آورد:
- نه خیر. حالم خوبه.
- پس چرا هنوز نگاهت پر از اشکه؟
غزل سکوت کرد. به نقطه ای زُل زد و در خود فرو رفت. بهروز بلند شد دست بر شانه او گذاشت و با دست دیگرش صورتش را به طرف خودش کشید. غزل نگاهش را از چشم او دزدید. بهروز لبخندزنان گفت:
- دوست دارم نگام کنی. دلم نمی خواد بریزی تو خودت.
او لبخندی محو بر لب آورد و چیزی نگفت. بهروز سرش را به زیر افکند و گفت:
- دلت براش تنگ شده؟
غزل همچنان سکوت کرده بود. بهروز که او را این طور دید نیم خیز شد. غزل درخشش شکوفه اشک را گوشه نگاه همیشه مغرور او دید. نگاهی که بالاخره روزی در گذشته دلش را لرزانده بود و او را اسیر و گرفتار خود کرده بود. خواست کنارش بماند و با او عاشقانه زندگی را سپری کند.
لبخندی بر لب آورد نگاهش را به چهره غمگین بهروز دوخت. نزدیکش نشست. دست بر گونه او گذاشت. نگاه بهروز چرخید و در نگاه او ثابت ماند. غزل پرسید:
- مگه ما هنوز عروس و دوماد و جوون هستیم که با هم قهر کنیم و یکی بخواد منت اون یکی رو بکشه؟
بهروز لبخندی زد و او ادامه داد:
- بخند بهروزم. این غزل ِ لوس رو خوشحال کن. خودت می دونی که غزل چقدر دوستت داره.
بهروز آهی کشید و گفت:
- نمی دونم چرا بعد از این همه سال گاهی فکر می کنم تو هیچ وقت دوستم نداشتی و نداری.
او اخمی به ابرو آورد و گفت:
- دیگه نشنوم از این حرف ها بزنی.
بهروز به لحن طنزآلود او خندید و نگاهش کرد:
- معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم.
غزل خندید و گفت:
- همیشه همین طور بوده. من تو رو ناراحت می کنم، اما آخرش باز هم تو ناز منو می کشی.
- به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم.
- بهروزم. می دونی که همیشه این جمله تو چطور دلم رو می لرزونه. هر بار که این جمله رو تکرار می کنی انگار برای بار اوله که می شنوم. و یه لرزش عجیب تو وجودم می ریزه. پس با این حساب بی انصافیه بگی من دوستت ندارم.
بهروز او را به طرف خود کشید. غزل سر بر شانه او گذاشت و او با مهربانی موهایش را نوازش کرد:
- بخواب غزلم. بخواب که برای تعریف کردن ادامه گذشته ات به انرژی نیاز داری.
غزل خنده ای شیرین کرد و گفت:
- آخرش تو پیروز شدی.
بهروز سر او را به سینه اش فشرد و عاشقانه گفت:
- تو پیروز شدی و قافیه رو نباختی و خواستی سر پا باشی و به زندگی ادامه بدی...
پایان فصل 12
R A H A
10-04-2011, 02:29 AM
فصل 13
بعد از خوردن ناهار همگی چشم به دهان غزل دوختند. او خندید و گفت:
- چقدر شماها عجولید!
سیاوش خنده ای کرد و گفت:
- مامان من که حسابی انرژی دارم تا فردا صبح می تونیم بشینیم پای صحبت های شیرین شما.
- فکر انرژی من رو هم کرده ای؟
سیاوش دوباره خندید و گفت:
- نگرون نباشید. انرژیتون که تموم شد تأمین می کنیم.
غزل به دو فرزند و عروس و دوماد و نوه های شیرینش نگاه کرد و بعد گفت:
- خیلی خب. حالا که مشتاقید من هم حرفی ندارم. براتون تعریف می کنم.
به بهروز لبخندی زد و او نیز سرش را تکان داد. غزل نفسی کشید و شروع کرد:
- تا جایی براتون گفتم که من فهمیدم سیاوش... مرده. تا یه هفته همه صدای داد و فریادهای منو می شنیدند. مدام جیغ می زدم. وسایل رو به اطراف پرتاب می کردم. کسی قادر به کنترل کردنم نبود. روانی شده بودم. دیوونه ای که هیچی رو نمی فهمید. به پیشنهاد دکتر شاهرخ منو بردند پیش روانپزشک. از دکتر شاهرخ هم بیزار شده بودم. آخه اون بود که قلبم... قلب سیاوش رو به من پیوند زده بود. از همه متنفر بودم. وضعم خیلی خراب بود. طوری که مجبور شدند بستریم کنند. کسی فکرش رو هم نمی کرد که روزی غزل راهی تیمارستان بشه...
خنده دار بود... من بدون سیاوش زندگی رو نمی خواستم. سیاوش تمام هستی ام بود. همه کسم... و فکر این که اون دیگه نیست و برای همیشه از دست دادمش، زجرم می داد... دیوونه ام می کرد. نمی تونستم فضای خونه رو تحمل کنم. نمی تونستم اطرافیانم رو تحمل کنم. از همه اونا متنفر بودم. متنفر... آه... بالاخره بعد از مدت ها داد و فریاد بالاخره سکوت کردم. سکوتی که برای همه شگفت آور بود.
من که مدام صدای فریادم همه رو کَر می کرد، حالا سکوتم که گویی ابدی بود، باعث ناراحتی دیگرون می شد. یه گوشه می نشستم و نگاه ماتم رو به یه نقطه می دوختم و در سکوت در دنیایی که ساخته بودم فرو می رفتم و ساعت ها همون طور باقی می موندم. خونواده ام به دیدنم می اومدند اما دریغ از یه نگاه کوتاه که به اونا بکنم. همه اونا رو دروغگو فرض می کردم. آخه چطور تونسته بودند مرگ سیاوش رو از من پنهون کنند؟ چطور؟... من حتی نتونسته بودم قبل از خاکسپاری برای آخرین بار ببینمش... به خیال خودشون فیلم گرفته بودند که بعدها گِله نداشته باشم! در حقم بدی کرده بودند. حس می کردم از همه بیزارم.
پزشک معالجم هر کاری کرد موفق نشد روح خسته و افسرده منو دوباره زنده کنه. روز به روز بیشتر به سوی جاده ناامیدی و فنا شدن پیش می رفتم و خودم رو برای مرگ آماده می کردم. هیچ چیزی رو حس نمی کردم. مدام می خواستم به طریقی به سیاوش ملحق بشم... داغون شده بودم... پدر و مادرم می اومدند با من صحبت می کردند اما من یه مجسمه بی جون بودم که نه تحرک داشتم نه احساس. راستش اگه نفس نمی کشیدم همه فکر می کردند مُردم. دلم نمی خواست کسی رو ببینم. حتی خونواده سیاوش که مدام به دیدنم می اومدند. اعظم خانم همیشه گریه می کرد، حرف می زد، ناله می کرد اما دل من همون طور سنگ شده بود به حال هیچ کسی نمی سوخت. همه دروغ می گفتند. همه...
فضای اون جا رو دوست داشتم تنها بودم اما رفت و آمد اطرافیان آرامشم رو به هم می زد. آخه مدام می رفتم تو دنیای خیال و دیگه نمی خواستم برگردم.
یه پزشک تازه اومده بود. حدود 35 سال سن داشت. با مطالعه پرونده من و وضعیتم... مداوای من رو به عهده گرفته بود. من هرگز از اتاقم بیرون نمی اومدم. بنابراین اون به دیدنم می اومد. بار اولی که وارد اتاقم شد خوب یادمه مثل همیشه گوشه اتاق نشسته بودم. در باز شد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام...
اونم با یه آدم بی تحرک رو به رو شد. انگاری توقع نداشت جوابش رو بدم. با همون آرامش و لبخند روی لباش روی صندلی نشست و زُل زد به چهره ام، بعد از لحظاتی گفت:
- حال من خیلی خوبه. راستش وقتی فهمیدم قراره یه دختر زیبا و جوون مثل تو رو مداوا کنم حالم بهتر هم شد. شنیدم اصلا حرف نمی زنی، اما من دوست دارم حرف بزنی...
سکوتم ادامه داشت. نفسی کشید و گفت:
- نمی خوای صحبت کنی؟ ایرادی نداره! چطوره من اول حرف بزنم؟ بهتره خودم رو معرفی بکنم. من «شهرام صدیق» هستم. یکی از همین روانپزشک ها. اما تو، منو به عنوان دوست خودت حساب کن نه یه دکتر... خب اسم شما چیه؟
حتی نگاهش هم نکردم. اون لبخندی زد و بلند شد و گفت:
- باشه. زیاد مزاحمت نمی شم. فکر کنم برای امروز کافی باشه خانم ِ غزل محجوب. اما من باز هم به دیدنت می یام.
و رفت. من موندم و تنهایی. حتی مدت ها بود که دیگه اشکی از چشمام بیرون نمی اومد. همه چیز رو از یاد برده بودم. گریه، احساس علاقه... همه چیز رو... سیاوش رفت و همه چیزم رو با خودش برد.
R A H A
10-04-2011, 02:29 AM
ادامه فصل 13
دو روز بعد دوباره اومد. این دفعه یه شاخه گل سرخ تو دستاش بود. نگاهم مثل یخ به صورتش ثابت موند. از اینکه با ورودش خلوت و تنهاییم رو به هم زده بود ناراحت بودم. اون لبخند زنان گفت:
- سلام، امروز پرانرژی اومدم که با هم صحبت کنیم.
پوزخندی زدم. چه تلاش بیهوده ای می کرد. روی صندلی نشست و به گل زُل زد و گفت:
- گل قشنگی یه. قبول داری؟ چیه؟ تو هم انرژی ذخیره کردی تا منو از میون به دَر کنی؟ باور کن که نمی تونی!
لحظاتی سکوت برقرار شد. دوباره اون بود که سکوت رو می شکست.
- غزل!... ناراحت نمی شی این طوری صدات کنم؟... ایرادی نداره. وقتی مخالفتی نمی کنی یعنی که ناراحت هم نمی شی... می خواستم مفصل باهات حرف بزنم، اما مثل اینکه که تو تمایلی نداری شاید هم داری و نمی خوای تأیید کنی. به هر حال من می خوام حرف بزنم. غزل... تو چرا سکوت کردی؟ چرا حرف نمی زنی؟ باور کن خیلی مشتاقم صدات رو بشنوم. همون طور که قبلا گفتم من رو یه دکتر به حساب نیار. منو دوست خودت بدون. من از سکوت تو... راستش رو بخوای می خوام بگم دَرکِت می کنم. می فهمم که چی می کشی.
نگاهش کردم. می خواستم فریاد بزنم و بگم که تو نمی فهمی. هیچ کس نمی فهمه. اما سکوت کردم. اون به من و به نگاهم نیم لبخندی زد و گفت:
- باور نداری؟ اما باور کن که حقیقت رو می گم. من همه چیز رو می دونم. می دونم که عاشق بودی. می دونم که...
بلند شد. در طول اتاق قدم زد و بعد به آرومی گفت:
- دلت نمی خواد زنده باشی؟ دلت نمی خواد نفس بکشی؟ حتی دلت نمی خواد کسی رو ببینی... می فهمم. درکت می کنم. من هم یه روز مثل تو بودم. داغون ِ داغون. دلم می خواست هر طور شده خودمو از صحنه روزگار محو کنم اما... عشق خیلی زیباست. علاقه و محبت پایه های زندگی رو محکم می کنه. وقتی نباشه یه نسیم هر چند بی جون می تونه اون زندگی رو ویرون کنه. تو الان تو چنین وضعیتی هستی. بی روح و بی علاقه و... بی احساس. حتی شاید نخوای حرف های منو بشنوی...
نگاهش می کردم. نمی دونم چرا حرفاش باعث آرامشم می شد. دلم می خواست گوش کنم. دلم می خواست اون حرف بزنه. نمی دونم چی تو نگاهش بود که باعث می شد باور کنم اون هم درد مشترکی مثل درد منو داره. حتی صداش طوری بود که حس می کردم اون هم دلسوخته دیار پُر رمز و راز عشق و سرنوشته. اون که حس می کرد به حرفاش گوش می دم گفت:
- راستش هرگز نتونستم با هیچ کدوم از بیمارانم... کسانی که قراره به طریقی درمانشون بکنم، این قدر احساس راحتی نداشتم... اما... شاید چون زندگی تو کماکان شبیه زندگی خودمه این حس راحت رو پیدا کرده ام. نمی دونم دوست داری بشنوی یا نه. دلم می خواد خودت بگی. تعریف کنم یا نه؟
جوابی ندادم. سرم رو پایین انداختم. اون لبخندی بر لب آورد و پرسید:
- سکوتت نشون دهندۀ مخالفته یا موافقت؟
نگاهش کردم. نگاهش تو نگاهم ثابت بود. به آرومی گفت:
- زندگی پُر از پستی و بلندی یه، پُر از شادی و اندوهِ و پر از شیرینی و تلخی... شادی زندگی من وقتی به اوج رسید که با «ثریا» آشنا شدم. یه دختر ساده و معمولی اما پر از خصوصیاتی که اونو از دیگرون متمایز می کرد. وقتی حس کردم عاشقش هستم و اون هم به من علاقمنده پر از غوغای عشق می شدم. یه تحول درونی و لذتبخش توی وجودم به وجود اومد. ثریا پر از شور جوونی بود. پر از عشق، محبت، صفا و صمیمیت بود. یه دختر استثنایی... ثریای من عاشق طبیعت بود عاشق زیبایی ها. یه دختر رمانتیک.
نویسنده بود. می نوشت. از همه چیز و همه جا. نوشته های عاشقونه اش همیشه آتیش به وجودم می انداخت. همیشه دگرگونم می کرد. تاب و تحملم رو می گرفت و نگاهِ قشنگش...
وقتی باهاش ازدواج کردم پیوند ما بسته به عهدی بود که اون عهد قانون زندگی ما شد. قانونی خلل ناپذیر. عهد بستیم تا آخر عمر با هم باشیم و وفادار به عشق ِ هم. زندگیمون پر از شیرینی بود. شاید خیلی زود... زمونه خواست این طعم شیرین رو به تلخی مبدل کنه. شیرینی زندگی رو از من گرفت. ثریای من... کسی که با تموم وجودم اونو می پرستیدم بر اثر تصادف پرپر شد و رفت... به آسمون پر کشید. مثل قهرمان بعضی از نوشته هاش. مثل پری دنیای رؤیاهاش... روزی که خبر دادند برم بیمارستان فکر می کردم برای خانواده ام اتفاقی افتاده باشه، اما با ورودم به بیمارستان انگار زمانه بی رحمانه بر پیکرم، بر چهره ام، بر هستیم شلاق زد... تا حقایق رو باور کنم... فهمیدم زمونه ثریا رو از من گرفته. بانوی خونه من... ثریای من...
آهی پر سوز کشید. گوشه چشماش شکوفه اشکی داشت می درخشید. صداش می لرزید. به خودش مسلط شد و بعد از لحظاتی سکوت در حالی که دوباره به من نگاه می کرد ادامه داد:
- وقتی اون رفت فکر کردم زندگی من هم تموم شده. فکر می کردم من هم باید برم. برم و به ثریا ملحق بشم. آخه من عاشق ثریا بودم. دیوونه ثریا بودم... روانی بودم. یه دیوونه. شاید هم مجنون شدم. هر روز آواره خیابونا، کوچه ها، خونه ها... به دنبال ثریا می گشتم. خاک کردنش رو دیده بودم، دیدم که جسم ظریف و پاکش رو توی قبر گذاشتند. روش خاک ریختند... اما نمی تونستم باور کنم که ثریا تنهام گذاشته رفته. نمی دونستم به اون بگم بی وفا یا به زمونه. نمی دونستم به کی و چی ناسزا بگم. نمی دونستم... کاری از دست دیگرون ساخته نبود. از ثریا جز خاطرات و اون نوشته های ناب چیزی به یادگار نمونده بود. کتاب ها و نوشته هاش همه نشونه های اون بودند. بارها و بارها نوشته هاش رو می خوندم. گریه می کردم. یه مرد هم می تونه گریه کنه. می تونه خودش رو خالی کنه. می تونه... تا جایی رسیدم که دست به خودکُشی زدم، اما می بینی که حالا این جا سالم رو به روی تو نشسته ام و حرافی می کنم...
لبخند محزونی زد و ادامه داد:
- زنده موندم چون زمونه این طور می خواست. می دونی چقدر عصبانی بودم؟ آخه فکر می کردم دیگه همه چیز تموم شده و من به ثریا می رسم، اما نشد. آخه تقدیر و سرنوشت هرگز به خواسته ما پیش نمی ره. گاهی به قلم سرنوشت شک می کنم. گاهی نفرین می کنم کاش این قلم بشکنه و ما آدما از دست سرنوشت هایی که برامون می نویسه خلاص بشیم، بعد که فکر می کنم می بینم ما اون طوری هم باز راحت نمی شیم... می بینی غزل؟ منم عاشق بودم. عشقم رو از دست دادم. دیوونه شدم. آواره شدم. فراری شدم. دست به خودکشی زدم، اما آخرش چی شد؟ من به خواسته ام رسیدم؟ نه. یه روز به خودم اومدم فهمیدم که چقدر اشتباه کردم. نشستم و فکر کردم... به تموم گذشته... دیدم نمی تونم به گذشته برگردم. در عوض آینده رو مقابل خودم دیدم که منتظره تا من قدم به صحن پر رمز و رازش بذارم. من زنده بودم نفس می کشیدم. من بودم. می فهمی غزل. من بودم. دست خودم نبود که بخوام برای آینده ام و مُردن و زنده موندنم تصمیم بگیرم. من فقط می تونستم به زندگی و به ساختن یه آیندۀ کمابیش قابل تحمل فکر کنم... به درسم ادامه دادم و بالاخره دکترام رو تو این رشته گرفتم. راستش رو بخوای من این دنیا رو خیلی دوست دارم. منظورم دنیاییه که تو این بیمارستان و بین افرادش وجود داره. هر کدوم از اشخاصی که نام بیمار روانی یا دیوونه رو یَدَک می کشند دنیایی دارند که فقط خودشون در اون پا می ذارن و از خوبی و بدیش لذت می برن. اونا شاید متعلق به اینجا باشند، اما تو نیستی. غزل تو دیوونه نیستی. تو عاقلی، زنده ای، هستی، نفس می کشی، باید زندگی کنی. من همۀ راه ها رو امتحان کردم، اما به خواسته ام نرسیدم. ثریا مُرده بود. رفته بود، اما من بودم. حتی نمی تونستم به اون بپیوندم. سعی کن باور کنی.
نگاهم می کرد، اما من اشک می ریختم. برای اولین بار بود که بعد از مدت ها داشتم گریه می کردم. اشک می ریختم. وجودم می لرزید. نگاهش می کردم. به راستی اون هم عاشق بود. لبهام رو باز کردم و با صدای لرزون گفتم:
- تو تونستی اما من نمی تونم. باور کن نمی تونم... دلم برای سیاوش تنگ شده. دلم برای نگاهش... حرفاش... اون عاشق بود. عاشق من. چرا تنهام گذاشت؟ چرا تنها شدم؟ وقتی فهمیدم مرده... من... همه من دروغ گفتند. همه می گفتند سیاوش...
- می دونم. همه چیز رو می دونم، اما قبول کن که به خاطر خودت و سلامتیت مجبور بودند دروغ بگن. وگرنه کسی دلش نمی خواست تو رو این طوری ناراحت بکنه و باعث رنجشت بشه.
- اما من... من هم باید می مردم.
- فعلا که هستی. پس به زندگی فکر کن. به این که در آینده طعم شیرینی رو بچشی.
سرم رو پایین انداختم.
- با مرگ سیاوش خورشید امید تو وجودم برای همیشه غروب کرده. قلبم... این قلب مال ِ سیاوشه. قلب اونه که تو سینۀ من می تپه...
- پس به خاطر اون هم که شده به خودت فکر کن. به سلامتی و زندگیت. به این که از قلب سیاوش مراقبت کنی.
- من دیگه امیدی ندارم. وقتی ثریای تو مُرد تو به چنین وضعی دچار شدی. تونستی وضع موجود رو بپذیری، اما باور کن من نمی تونم. نمی تونم. دیگه هیچی برام مهم نیست. حتی نمی خوام نفس بکشم. نمی خوام زندگی کنم...
با ناراحتی تمام گریه می کردم.
اون کنارم ایستاد. از این که بالاخره به حرف اومده بودم انگار خوشحال بود، اما می خواست منو از این سردرگمی ها بیرون بیاره. می خواست کاری بکنه تا دوباره زندگی رو باور بکنم، اما من... دل خسته ای بیش نبودم.
- غزل. به این گـُل نگاه کن. این گـُل هم عاشقه. عاشق ساقه ای که با وجود اون جون می گیره. شکوفا می شه. از باغبون ناراضیه. چون گاهی باغبون با دست نامهربونش اونو از معشوقه اش جدا می کنه. اما چند روزی طاقت میاره و پژمرده می شه.
میون گریه گفتم:
- اما بعد می فهمه که این باقی موندن بدون معشوق سودی نداره و پرپر می شه. می میره!
- این گل می میره، اما ساقه ای که مونده جون داره. هنوز نفس می کشه. به خاطر همین یه گل دیگه رو به عنوان عشق روی سینه اش پذیرا می شه.
- اما این بی وفائیه.
- نه. این یه قانونه. قانونی که همیشه وجود داشته.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- تو می تونی به جای ثریا شخص دیگه ای رو انتخاب کنی؟
صاف نگاهم کرد و بعد از لحظاتی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- برای امروز کافیه. بهتره استراحت کنی.
و رفت. نمی دونستم چرا یه دفعه قفل زبونم رو باز کردم و به حرف اومدم. برای دکترم یا بهتر بگم یه دوست خوب، از خودم گفتم. ناراحت شدم. اون هم دلسوخته بود. اون هم قربونی خشم روزگار شده بود. مثل من.
R A H A
10-04-2011, 02:32 AM
ادامه فصل 13
فردای اون روز وقتی به دیدنم اومد دوباره سکوت کرده بودم. نگاهش ناراحت بود. معلوم بود شب خوبی نداشته. لبخند ناراحتی رو لبش داشت گفت:
- سلام!
نمی تونستم سکوت کنم اما حاضر به شکستن غرورم هم نبودم. روی صندلی نشست. نگاهم می کرد. گویی با نگاهش از من می پرسید چرا ساکتم؟ آیا هنوز سردرگمم؟
بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. می تونستم فضای سرسبز بیرون از ساختمان رو ببینم. کنارم وایساد و به بیرون خیره شد.
پرسید:
- از این که دیروز با من حرف زدی ناراحتی؟ بالاخره سکوت چندین ماهه رو شکستی؟
نه نگاهش کردم و نه عکس العملی نشون دادم.
خیره نگاهم کرد و گفت:
- اما من سبک شدم. از این که دیروز مثل یه سنگ صبور به درددل هام گوش دادی، ممنونم. اما حالا دلیل سکوت دوباره ات رو نمی فهمم.
هم چنان نگاهم به بیرون ثابت موند. پرسید.
- دوست داری بریم بیرون و کمی قدم بزنیم؟
نگاهش کردم. لبخندی مهربون به روم زد و گفت:
- تو باید خوشحال باشی. دختری به سن و سال تو باید پرانرژی باشه. تو در اوج جوونی هستی.
پوزخندی زدم و پرسید:
- حتما با نگاهت به من می گی که جوون نیستی. دیگه به جوونی و شادابی فکر نمی کنی. که یه بازنده ای؟
نگاهم متعجب شد. چطور به درونم راه یافته بود. لبخندی زد و گفت:
- من از نگاهت حرفات رو می فهمم. حتی اگه حرف نزنی و سکوت کنی با نگاهم باهات حرف می زنم. من نمی خوام تو این جا بپوسی. نمی خوام تو از دست بری. می فهمی؟
- چرا راحتم نمی ذاری؟ چرا نمی ذاری به درد خودم بمیرم. راحتم بذار.
به طرف تختم رفتم. نشستم. اون هم روی صندلی نشست و گفت:
- وظیفه اجازه نمی ده تو رو به حال خودت بذارم.
- اما من حوصله تو رو ندارم. تو هم یکی از همین آدمایی. من از همه بیزارم. پس برو.
- اما ما که از تو بیزار نیستیم. به تو علاقه داریم. پس تلاش می کنیم تا خوب بشی.
- من نیازی به علاقه کسی ندارم.
- باید بگم خیلی خودخواهی. تو فقط به فکر خودتی. نه به فکر اطرافیان هستی نه به فکر... کسی که این قدر لاف از دوست داشتنش می زنی.
با عصبانیت نگاهش کردم و غریدم:
- من لاف نمی زنم.
اون با خونسردی جواب داد:
- چرا. تو لاف می زنی. چون اگه واقعا دوستش داشتی با خودت این طوری نمی کردی. تو حالا دیگه متعلق به خودت نیستی. می خوای خودتو از بین ببری؟ خب ببر! اما قلبی که داره تو سینه ات می تپه امانته. از کسی که دوستش داری. تو می خوای اون رو هم نابود کنی؟
حسابی جا خوردم. دست روی نقطه ضعف من گذاشته بود. قلب سیاوش تو سینه من می تپید.
اون راست می گفت. از این که حرفاش این قدر مؤثر بودند تعجب می کردم. گفتم:
- من... من نمی خواستم این اتفاق بیفته. نمی خواستم قلب اونو...
- ببین دختر خوب. تو عاشقی. سیاوش هم عاشق بود. قلب یه آدم عاشق متعلق به خودش نیست. حالا که قلب سیاوش پیش تو مونده باید بیشتر مراقبش باشی. فکرات رو بکن. من تنهات می ذارم. اگه می خوای خودتو از بین ببری خیلی راحت کمکت می کنم. حتی خودم می تونم چنین کاری بکنم! اما می ذارم به عهده خودت. من دو روز بهت مهلت می دم تا خوب فکر کنی.
خواست از اتاق بیرون بره که پرسیدم:
- اگه خواستم بمیرم چی؟
نگاهم کرد و با خونسردی پاسخ داد:
- کمکت می کنم نگرون نباش!
و رفت. با تعجب سرجایم نشستم. فکر می کردم شوخی می کنه اما بعد از دو روز فهمیدم که خیلی جدیه. من می خواستم بمیرم. درسته که حرف های اونو باور داشتم، اما نمی تونستم... نمی خواستم بدون سیاوش تو این دنیا بمونم. اما پس قلبش چی؟ قلبی که متعلق به سیاوش بود و حالا عامل زندگی دوباره من شده بود در اصل سیاوش به من زندگی دوباره داده بود. آیا واقعا توانایی نابودی این زندگی رو داشتم، اما دل بی تاب سیاوش رو چطور آروم می کردم؟
بعد از دو روز اومد. مثل همیشه خونسرد بود. لبخندی زد و پرسید:
- فکرهات رو کردی؟
- آره. من فکرهام رو کرده ام.
- به نتیجه ای هم رسیدی؟
سرم رو تکون دادم و گفت:
- خب. می شنوم.
- من... من نمی خوام زنده بمونم.
توی نگاهش موج اندوه و خشم رو یه جا دیدم. گفت:
- خیلی خب. حالا که به این نتیجه رسیدی می خوای چطوری خلاص بشی؟
با تعجب نگاهش کردم:
- معلومه به دستِ شما!
خنده ای بلند سر داد و من فقط نگاهش کردم. بعد مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت:
- خیلی خب! من همه چیز رو فراهم کردم، بریم.
خشکم زد. فکر می کردم شوخی می کنه، اما خودش جلو اومد و دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. دستم تو دستش بود و منو با خودش می برد، اما کجا؟ حتی نمی پرسیدم. واقعا حاضر بودم بمیرم و به سیاوش ملحق بشم.
وارد اتاقی شدیم که فهمیدم اتاق کارشه. پشت میزش نشست و به من اشاره کرد روی صندلی مقابلش بنشینم. اطاعت کردم، پرسیدم:
- برای چی منو این جا آوردید؟
- برای کاری که می خواستی انجام بدی.
- این جا؟ چطوری؟
- خیلی راحت.
بلند شد و تیغ جراحی رو مقابلم گذاشت. گفت:
- این ِ راه اول. می تونی خودکشی کنی!
مضطرب نگاهش کردم و ادامه داد:
- خیلی راحته، من یه بار این کار رو انجام دادم اما چون زود به دادم رسیدند جون سالم به در بردم، اما بدون که تو نه فریادرسی داری که کمکت کنه نه راه نجاتی. خیلی راحت می میری. همون طور که می خوای، اما یادت باشه با این کار به همه ثابت می کنی که عاشق نبودی. چون اگه عاشق بودی... بگذریم. خودت باقی حرف ها رو می دونی.
سکوت کرد و همون طور بی حرکت نشست. مونده بودم که چه کار کنم مضطرب بودم. اون منو به سوی مرگ هُل می داد و اون وقت طناب دیگری برای نجاتم می فرستاد. می گفت می تونم بمیرم، اما بعد با یه جمله منو بین بودن و رفتن می ذاشت. من عاشق بودم. نمی خواستم بقیه فکر کنند این حقیقت نداشته و من دروغ می گفتم.
- چرا منتظری؟
نگاهش کردم. خدایا چه کار کنم؟ با دستی لرزان تیغ رو برداشتم. به اون نگاه کردم. با خونسردی نشسته بود و حرکاتم رو زیر نظر داشت. یخ کرده بودم دستام رو سردی عرق پوشونده بود. مضطرب بودم. بلند شدم و در طول اتاق قدم زدم. تیغ توی دستم داشت می لغزید. نه... نمی تونستم نیرویی عجیب منو از این کار بازمی داشت. بغض گلوم رو می فشرد. مدام صدای سیاوش تو گوشم بود:
- غزل... غزل... غزل...
فریاد زدم:
- نمی تونم... نمی تونم... نمی تونم...
تیغ روی زمین افتاد. دو زانو به زمین افتادم و های های گریه می کردم. کنارم زانو زد، دستش رو روی شونه هام گذاشت. نگاهش کردم. زار می زدم:
- نمی تونم... نمی تونم.
لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
- خوشحالم که می بینم با خودت کنار اومدی. بلند شو. گریه نکن. تو یه امتحان سخت رو پشت سر گذاشتی. پس زندگی کن بخواه که زندگی کنی.
پایان فصل 13
R A H A
10-04-2011, 02:32 AM
فصل 14
اون شب تا صبح گریه می کردم. خیلی ناراحت بودم. انگار عقلم از کار افتاده بود. من دیوونه نبودم. زنده بودم. نفس می کشیدم. قلبم... قلب سیاوشم تو سینه من می تپید. به اطرافم نگاه می کردم. من متعلق به اون جا نبودم. به زندگی برگشته بودم. از خودم می پرسیدم من این جا چه کار می کنم. این جا جای من نیست. اما نمی خواستم به خونه برم. یه هفته رو به سختی گذروندم. یه هفته سخت و طاقت فرسا. از سردرگمی بیرون اومده بودم. من باید زندگی می کردم. با شهرام صحبت کردم. از این که می دید به زندگی عادی برمی گردم خوشحال بود. خواستم راه درست رو نشونم بده. که منو از بی راهه ها به جاده امید و زندگی برگردونه. می گفت تحت هیچ شرایطی تنهام نمی ذاره. کمکم می کنه.
هر روز کنارش توی محوطه بیمارستان قدم می زدم. با من حرف می زد. از زندگی... از امید... از این که نباید اجازه بدیم سختی ها ما رو از پا دربیاره. می گفت باید صبور باشیم و خدا رو تو زندگی فراموش نکنیم. واقعا مرد خوبی بود. یه همدم و همراز واقعی... با کمک های اون بود که بالاخره بعد از گذشت دو ماه به زندگی عادی برگشتم. به خونه خودمون. خونه پدری. کم و بیش کنارشون بودم، اما بیشتر ترجیح می دادم تو خلوت و سکوت خودم تنها باشم. صبح تا شب بیشتر تو اتاقم بودم و به اصرار خانواده برای خوردن شام و ناهار از اتاقم بیرون می اومدم. خونوادۀ سیاوش هم به دیدنم می اومدند. اعظم خانم شادابی گذشته رو از دست داده بود. با دیدنم با مهربونی لبخند می زد. حالش رو درک می کردم. با دیدنش به آغوشش پناه می بردم. من و اون بیشتر همدیگر رو درک می کردیم. وقتی سرم رو روی شونه اش می ذاشتم نوازشم می کرد و با مهربونی می گفت که دوستم داره. می گفت من براش یادآور سیاوشم و با وجود من فکر نمی کنه که سیاوش مرده. می گفت سیاوش زنده اس. چون قلبش می تپه...
روزهای زندگی ام به همین منوال می گذشتند. مدام با دکتر شهرام صدیق در تماس بودم. با هم صحبت می کردیم. درددل می کردیم. راستش حرف زدن با اون به من آرامش می داد و باعث می شد تا دوباره دیوونه بازی درنیارم و امیدوارانه به زندگی نگاه کنم. خودمو با خاطرات سیاوش سرگرم می کردم. همیشه با نگاه کردن به عکسش به چهره زیبا و دوست داشتنی اون اشک هام سرازیر می شد. سر قبرش می رفتم. هیچ وقت مرگش رو باور نکردم. حتی حالا که از اون روزها صحبت می کنم باز هم می گم که مرگش رو هیچ وقت باور نکردم. به منزل راد در طبقه ای که قرار بود اون جا زندگی کنیم می رفتم. خاطرات رو یادآوری می کردم و در میون گریه ها، لبخند می زدم.
خونه مون حسابی کلافه ام کرده بود. پدر با من صحبت می کرد و می گفت چرا سرکارم برنمی گردم؟ خوب می دونستم که پذیرفتن یه کسی که یه مدتی تو بیمارستان بستری بوده به عنوان یه پرستار مشکله اما انگار پدر با دکتر شاهرخ صحبت کرده بود و اون هم موافقت کرده بود که من مجددا برم سر کار البته زیر نظر سرپرست تا مشکلی پیش نیاد.
یه روز خود دکتر به منزلمون اومد و پیشنهاد داد تا سرکار برگردم. می گفت جام اون جا خیلی خالیه. لبخند می زدم. تصمیم داشتم با شهرام مشورت کنم. اون قدر با اون صمیمی شده بودم که تو هر کاری اول از اون نظرخواهی می کردم. شاید چون حس مشترکی باهاش داشتم. حس ِ پرسوز جدایی. دردِ فراق...
شهرام حسابی تشویقم کرد. من هم مصمم شدم کارم رو شروع کنم. روز اول هفته حاضر شدم و به بیمارستان رفتم. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدم نفس بلندی کشیدم. بارها همراه سیاوش در اون جا قدم زده صحبت کرده بودیم. وقتی وارد ساختمان شدم و به بخش رسیدم موج گرمی از خاطرات بر چهره سرد و بی روحم زد. ستاره اولین کسی بود که با دیدنم لبخندزنان پیش اومد. همه دوستان و همکاران سابق دورم جمع شده بودند و از بازگشتم ابراز خوشحالی می کردند. تنها لبخند بر لب آوردم و تشکر کوتاهی کردم. اما می شد تو اعماق نگاهشون دلسوزی رو دید. وقتی همه پراکنده شدند و به محل کارشون بازگشتند ستاره در حالی که اشک نگاهش رو تـَر کرده بود مقابلم ایستاد و گفت:
- خوشحالم که خوبی.
سرم رو پایین انداختم. بعد از گذشت حدودا یک سال دوباره پا به این مکان گذاشته بودم. آروم زمزمه کردم:
- ستاره حاضری تا وقتی که سلامتی کاملم رو به دست نیاوردم کمکم کنی؟
لبخند زنان سرش رو تکون داد. لباسم رو عوض کردم و توی ایستگاه نشستم. حس می کردم با محیط بیگانه ام. ترجیح می دادم چند روز اول همون جا بمونم و به اتاق ها سر نزنم. حتی از نگاه کردن و نزدیک شدن به اتاق شماره 3 خودداری می کردم، اما بعد از چهار روز دیگه طاقت نیاوردم و به طرف اتاق ها رفتم از راهرو که گذشتم صدای صحبتی رو از اتاق 3 شنیدم. همون که... همون که مرد رویاهام مدتی اون جا بستری بود... چقدر دوست داشتم به اون روز برگردم. به اون روز شیرین آشنایی به اون چهره شوخ و پرخنده. به اون نگاه جادویی که به راستی افسونم کرد و قلبم رو تصاحب نمود.
میون درگاه ایستادم و اشک تو نگاه سرد و یخ زده ام شکوفه زد. وقتی پا تو اون اتاق گذاشتم دیگه تو حال خودم نبودم. اشکهام جاری بود و نگاهم ثابت به روی تخت ها. حالا دو تا بیمار اون جا بودند، من جز سیاوش شخص دیگه ای رو نمی دیدم. چهره زیباش تو ذهنم ترسیم شد و به سختی گریه کردم. اون دو نفر با تعجب نگاهم می کردند. یکی پیرمردی بود و دیگری جوونی حدود 18 ساله. دکتر افشار که از اون جا می گذشت با دیدنم و شنیدن صدای گریه ام با تعجب به طرفم اومد.
- خانم محجوب. اتفاقی افتاده؟
نگاهش کردم، باید فرار می کردم. از زیر نگاه دلسوزانه و متعجب دیگرون فرار می کردم... تحمل نداشتم جای خالی سیاوش رو میون آدم ها ببینم و چیزی نگم انگار پتکی بر سرم کوبیده می شد و زجرم می داد. بدو بدو از اتاق بیرون اومدم. توی راهرو می دویدم و اشک هام روی صورتم می ریخت. حتی به افرادی که باهاشون برخورد می کردم توجهی نداشتم و همین طوری می دویدم. در حال پایین رفتن از پله ها کم مونده بود بیفتم. که دستی قوی منو گرفت و مانع از پرتاب شدنم شد. ترسیده بودم. به کسی که نگهم داشته بود نگاه کردم. باورم نمی شد. سیاوش بود!
R A H A
10-04-2011, 02:32 AM
ادامه فصل 14
دهانم از تعجب باز مونده بود و نگاهم بارونی و وحشتزده به اون نگاه می کرد. اون خنده بر لب با همون نگاه مهربون همیشگی نگاهم می کرد. زمزمه اش رو شنیدم که گفت:
- صبور باش غزلم...
صدایی باعث شد سرم رو برگردونم.
- غزل خودتی؟
وقتی دوباره سرم رو برگردوندم تا سیاوش رو ببینم، از اون هیچ خبری نبود. اصلا کسی کنارم نبود همه جا رو نگاه کردم، اما سیاوش نبود. اشکهام رو پاک کردم و دوباره که سرم رو برگردوندم تازه متوجه بهروز شدم. بعد از مدتها می دیدمش. تغییری نکرده بود. همون چهره و نگاه قبل رو در اون می دیدم.
- سلام غزل. خوشحالم که می بینمت.
- سلام.
و به طرف ایستگاه رفتم. اون نیز به دنبالم اومد. همه با تعجب نگاهم می کردند. می دونستم همه برام دلسوزی می کنند و چقدر از این حس ِ اونا بیزار بودم. ستاره بدو بدو به طرفم اومد. نگرون نگاهم کرد:
- خوبی غزل؟ چرا گریه می کردی؟
- چیزی نیست ستاره. یه دفعه دلم گرفت. همین!
بدون توجه به اون و بهروز رفتم و روی صندلی نشستم. مینا گفت:
- دکتر افشار می گفت گریه می کردی. خیلی نگرون شدیم حالا خوبی عزیزم؟!
به اون نگاه کردم. خیلی تغییر کرده بود. ازدواج با افشار حتی تو صحبت کردنش هم اثر گذاشته بود. اما من دیگه به چیزی توجه نداشتم.
شاهرخ با اطلاع از موضوع اومده بود و با نگرونی نگاهم می کرد:
- با خودت چه کار کردی دخترم؟
سرم رو پایین انداختم. دوباره گفت:
- بهتره بری خونه استراحت کنی. بهروز! پسرم می شه غزل رو به منزلشون برسونی؟
بهروز مشتاقانه گفت:
- البته پدر با کمال میل.
اون قدر تو خودم فرو رفته بودم که حتی توان ِ مخالفت رو تو خودم نمی دیدم. بی رمق بلند شدم و بدون خداحافظی از بیمارستان بیرون اومدم. ستاره تا بیرون از محوطه همراهم اومد. بهروز با سرعت در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم. ستاره با نگرونی گفت:
- مواظب خودت باش غزل.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
بهروز هم سوار شد و با سرعت حرکت کرد. در طی راه به بیرون نگاه می کردم و اشکهام جاری بودند. از این که در یک لحظه سیاوش رو دیده بودم هیجان زده بودم و از فکر این که اون دیدار جز یک رویا چیز دیگری نبود و سیاوش برای همیشه ترکم کرده ناراحت می شدم. با این که با روحیه ای قوی قرار بود کارم رو شروع کنم و شهرام هم کلی تلاش کرده بود اما من موفق نشدم.
بهروز نگاهی زیر چشمی به من کرد دستمالی به طرفم گرفت، اما من توجهی به اون و اطرافم نداشتم. دستمال رو روی دستم گذاشت و به آرومی گفت:
- خواهش می کنم این قدر گریه نکن غزل. خواهش می کنم.
به اون نگاه کردم. حتی حوصله شنیدن صداش رو هم نداشتم. وقتی رسیدیم بدون تشکر و خداحافظی پیاده شدم. اون قدر افسرده بودم که همه چیز رو فراموش کرده بودم. مادرم وقتی منو توی اون حال دید چنان مضطرب شد که نمی دونست چی کار کنه. دو روز تو خونه موندم. دو روزی که برام مثل دو قرن گذشت. بیمارستان و اون فضا پر از خاطره بود و من نمی تونستم خونسرد باشم. اون قدر از نظر روحی تو وضع بدی قرار گرفته بودم که خونواده ام به شهرام متوسل شدند. اون بعد از شنیدن وضع روحی ام بلافاصله به دیدنم اومد. با دیدنش فقط خیره نگاهش می کردم. لبخندی محزون بر لب آورد و به آرومی گفت:
- ناامیدم کردی غزل. ناامیدم کردی.
گریه می کردم. زار می زدم. گفتم:
- به خدا توان ندارم. به خدا نمی تونم.
مقابلم زانو زد و با جدیت گفت:
- می تونی... بس کن دختر! دوست ندارم مدام بزنی زیر گریه و بخوای آه و ناله راه بندازی. تو می تونی. تا حالا که زندگی کردی. پس ادامه بده. تو قرار نبود به این زودی جا بزنی.
- اما باور کن...
- می دونم می خوای چی بگی، اما ترجیح می دم چیزی نگی.
بلند شد و لحظاتی به فکر فرو رفت. بعد رو به من کرد و گفت:
- بلند شو!
متعجب نگاهش کردم، اما اون اصرار داشت خیلی جدی از من می خواست بریم بیرون. نمی دونم چرا قبول کردم... شاید چون حس می کردم شهرام دردم رو می فهمه و درکم می کنه... همراهش رفتم. خونواده ام مخالفتی نداشتند. فکر می کردند اون می تونه توی تغییر روحیه ام نقشی مؤثر داشته باشه.
سوار ماشین شدیم. نمی دونم کجا می رفت. بین راه هر دو سکوت کرده بودیم. شهرام تو سکوتِ پررمز و رازش بود و من... غرق بودم تو فکر و خاطرات درهمم.
وقتی احساس کردم ماشین بی حرکته سرم رو بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم. قبرستان بود.
پیاده شد و خواست دنبالش برم. همین طور به دنبالش بودم تا این که وایستاد. نگاهم کرد و گفت:
- این جا جائیه که خاکش ثریای منو تو آغوش خودش گرفته و من هر کاری کنم دیگه اونو به من برنمی گردونه. زار بزنم، داد بزنم، دیوونه بازی دربیارم... به خدا ثریا برنمی گرده. ببین غزل. من هم تو شرایط تو بودم. وقتی اون مرد... وقتی پس از مدت ها به اعصابم مسلط شدم پا گذاشتم توی جامعه... باور کن تلنگرهای کوچیک هم اشکم رو درمی آورد. می دونی چرا؟ چون همه جا ثریا رو می دیدم. من هم زار می زدم نمی خواستم باور کنم، اما چه می شد کرد؟ به نظرت اگه من گریه کنم ثریا برمی گرده؟ زنده می شه؟! به خدا نه... ثریا مُرد... خاطراتش باقی موند، اما خاطراتش هم کم کم با خود اون دفن شدند. می دونی چرا؟ چون خاطرات بدون وجود اون برام زجردهنده بود. من ثریا رو فراموش کردم، اما بدون ِ یادش هم دنیا رو برای خودم تیره و تار نکردم. تو باید زندگی کنی. اگه دلت می گیره برو سر خاک سیاوش. گریه کن. خودتو خالی کن. اما وقتی از قبرستون پا گذاشتی بیرون همه چیز رو فراموش کن. مثل آدم های عادی نفس بکش. نگاه کن. اما با گذشته زندگی نکن. خاطرات برای گذشته اس. نه حالا...
در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم گفتم:
- خاطراتش رو هم دفن کنم؟ خودشو که دیگرون دفن کردند. خاطراتش...
- تو دلت دفن کن. خاطرات نمی میره غزل، اما نمی تونند برای همیشه همراه تو باقی بمونند.
حرفهاش مثل همیشه تسلی بخش خاطر ناآرامم شد. کلی حرف زد نمی دونم چرا حس می کردم با شنیدن حرفاش آروم می شم انگار واقعیت برام رنگ جدیدی می گرفت و منو از تاری که دور خودم تنیده بودم بیرون می کشید و من کم کم سر بیرون می آوردم و از باتلاقی که می خواست وجودم رو تو خودش غرق کنه بیرون می اومدم.
بالاخره با همه چیز ا ُنس گرفتم حتی با دنیای خالی از وجود سیاوشم. به جای خالی اون نگاه می کردم اما دیگه مثل گذشته، گذشته هایی که برام سخت و طاقت فرسا بودند ناراحت نمی شدم. سیاوش تو قلبم زنده بود. به خاطر همین جای خالی شو هر روز کمتر حس می کردم.
باز کارم از سر گرفته شد. کاری که به اون عشق می ورزیدم. ماتم و غم رو به کناری گذاشتم. سعی می کردم همون غزل گذشته باشم. غزلی که باید با غزلنامه تنهایی و غم گذشته هاش وداع می کرد. شهرام خیلی تو این راه کمکم کرد. قدم به قدم سختی ها رو با من تحمل می کرد تا این که کم کم اعتماد به نفس پیدا کردم.
ماه ها گذشتند. زندگی ام مسیر عادی پیدا کرده بود مثل گذشته تو مهمونی ها شرکت می کردم. با دیگرون گرم می گرفتم. انگار نه انگار که تو زندگی ام روزی غمی به بزرگی آسمون وجود داشته. تنها این غم رو گاهی تو خلوت خونه دلم مرور می کردم و براش اشک می ریختم.
قرار بود برای امیرحسین بریم خواستگاری. بالاخره پدر و مادر به آرزوشون رسیدند. اون هم دیدن عروسی تنها پسرشون امیرحسین بود و من خوشحال بودم چون جشن ازدواج تنها برادر و تکیه گاهم رو می دیدم. دختری که اونو تو دام خود اسیر کرده بود یکی از هم کلاسی هاش بود. خوشگل بود. به نظرم برازنده امیرحسین بود.
زن دایی تون رو می گم «نگین» و مثل اسمش شد نگین جدا نشدنی از حلقه زندگی مشترک با امیرحسین.
با خونواده راد هم مدام در تماس بودم. من هرگز تنهاشون نمی ذاشتم. اعظم خانم همیشه برام مادری مهربون بود. بعد از فوت سیاوش اونا خیلی افسرده شدند، اما جشن ازدواج سیامک بعد از یه سال تونست به اونا روحیه شادی بده. من هم سعی می کردم اونا رو به شاد بودن و فراموشی غم ها تشویق کنم. به خاطر شادی من خوشحال بودند و از این لحاظ دیگه ناراحت نبودند، اما مرگ فرزند عزیزشون رو نمی تونستند فراموش کنند. داغ از دست دادن سیاوش تا آخر عمر بر جگر و سینه پرسوز اونا مُهری فراموش نشدنی و دردناک گذاشت.
**********
غزاله در حالی که بشقاب محتوی میوه را به مادرش تعارف می کرد گفت:
- مامان جون پس کی بابا وارد زندگیتون شد؟
غزل لبخند مهربانی زد و گفت:
- خیلی زود پا گذاشت تو تنهایی من.
بهروز لبخندزنان گفت:
- البته نه خیلی راحت. با کلی دردسر و مشکل.
همه خندیدند و غزل گفت:
- کم و بیش! اما پدرتون واقعا سمج بود.
سیاوش به شوخی گفت:
- درست مثل حالا نه مامان؟
غزل خندید و بهروز گفت:
- تو دیگه روتو زیاد نکن پسر.
همه خندیدند و بعد سیاوش مشتاقانه گفت:
- از حالا بیشتر مشتاق شدم بشنوم. چون خیلی دلم می خواد بدونم که بابا چطوری تونست دل شما رو به دست بیاره.
بهروز لبخندزنان رو به غزل کرد و گفت:
- عزیزم سعی کن همه رو تعریف نکنی. چون فکر می کنم دیگه نتونم از دست سیاوش راحت زندگی کنم.
و سیاوش گفت:
- نه مادر همه چیز رو همون طور که بوده تعریف کنید. پدر شما هم نگرون نباشید. ناسلامتی من پسر شما هم هستم.
غزل لبخندی زد و گفت:
- خب... حالا که مشتاقید به این جاش هم گوش بدین...
بعد از مرخصی از بیمارستان و اتفاقاتی که افتاد بهروز مدتی به خارج از ایران رفت. همه فکر می کردیم برای همیشه رفته و من هم تو اون روزها حال مساعدی نداشتم تا این که همون طور که تعریف کردم بالاخره حالم خوب شد و...
خونواده شاهرخ بعد از یه سال به مناسبت بازگشت دوباره بهروز جشنی ترتیب داده بودند. طبق معمول نام خونواده ما جزء مهمون های همیشگی در لیست بودند.
مثل همیشه خونوادۀ شاهرخ از ما استقبال گرمی کردند. دکتر با دیدنم لبخندزنان گفت:
- خوشحالم که می بینمت غزل جون!
دقیقا دو سال از مرگ سیاوش می گذشت و من با تغییرات کلی مثل گذشته دختری شاد و با نشاط شده بودم. در جواب دکتر لبخندزنان گفتم:
- نکنه توقع داشتید نیام.
مهری همسر دکتر بازوی اونو گرفت و گفت:
- عزیزم به جای خوش آمد گویی گِله می کنی؟!
اون با صدای بلند خندید. خوشحال بود. شاید واقعا باورشون نمی شد که من دوباره همون دختر شاداب گذشته شده ام. وقتی همراه مهری خانم به طرف بهروز می رفتیم اون با مهربانی گفت:
- خوشحالم که بهروز برگشته. فکر می کردم این دفعه که بره دیگه برنمی گرده.
من فقط لبخند زدم. بهروز با دیدنم اول کمی متعجب شد، اما بعد هیجان زده به طرفم اومد. طوری هول کرده بود که زبونش بند اومده بود. تنها به نشونه جواب سلام سرش رو تکون داد. حتی خونواده ام هم خنده شون گرفته بود.
وقتی بزرگترها از ما فاصله گرفتند بهروز مقابلم ایستاد و خیره نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟!
در حالی که صداش می لرزید گفت:
- غزل... باورم نمی شه...
خندیدم و گفتم:
- چی رو باورت نمی شه؟
نگاهش پر از شادی بود. ترجیح می دادم مثل گذشته رفتار کنم. طوری که گویی اتفاقی تلخ در زندگی ام رُخ نداده. نمی خواستم کسی نسبت به من ترحم کنه و به چشم دلسوزانه نگام کنه. می خواستم همون طور که شهرام راهنماییم می کرد باشم. یه دختر با اراده وسرسخت که در برابر مشکلات مقاوم و صبوره. راستش من غرورم رو همیشه حفظ می کردم. نمی خواستم خودمو حقیر و بی اراده و شکست خورده نشون بدم و شاید بهروز از تغییر روحیه ام تعجب کرده بود.
- باورم نمی شه که خودت باشی دختر. باور کن...
لبخندی زدم و گفتم:
- نیاز به اظهار لطف بیشتری نیست.
روی صندلی نشستم. بهروز دقیقا رو به روی من نشست با تعجب و خیره نگاهم می کرد. جوون های فامیل دست از سرش برنمی داشتند. مخصوصا بهاره، اما بهروز اصلا حواسش نبود. کمی معذب شده بودم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. به راستی اون لحظات اون قدر از رفتارش خنده ام گرفته بود که اگه ادب مانع نمی شد حسابی می خندیدم.
- غزل حالت خوبه... راستش از زمونی که...
- حالم خوبه آقای بهروز شاهرخ! اما مثل این که تو اصلا حالت خوب نیست.
با هیجان گفت:
- نه نه. من خوبم.
لبخند زدم و به طرف دیگری نگاه کردم اما از نگاه مستقیم اون بر چهره ام راحت نبودم. بلند شدم که اون هم با عجله بلند شد!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- طوری شده؟
- نه نه. شما کجا تشریف می برید؟!
نگاه متعجبم اونو به خودش آورد. خندید و گفت:
- معذرت می خوام. انگار اصلا حالم خوب نیست.
با حالت مسخره گفتم:
- معلومه!
و به طرف امیر و نگین رفتم. در طی جشن هر جا می رفتم و تو هر گوشه ای می خزیدم نگاه بهروز رو متوجه خودم می دیدم. انگار منو تحت نظر داشت. به هنگام برگشتن به خونه انگار از قفس رها شده باشم. مدام می خندیدم و به پدر می گفتم سریع تر رانندگی بکنه. مادر سر بسته به پدر می گفت که توی مهمونی چند نفر از من خواستگاری کرده اند و اون جوابی نداده. خواستگارای زیادی داشتم اما تمایلی به ازدواج نداشتم حتی نمی تونستم مهر پسر دیگه ای رو تو دلم جا بدم و به اون فکر کنم. به پدر و مادرم هم گفته بودم که فعلا نه قصد ازدواج دارم و نه وقت فکر کردن به این مسائل رو. اونا هم به خاطر آرامش و راحتی من سکوت می کردند.
روزها به همین منوال می گذشت. راستش فکرش رو هم نمی کردم که بهروز باز هم بخواد سرراهم سبز بشه. اما اومد.
مثل گذشته با لبایی خندون... تازه از بیمارستان خارج شده بودم که به طرفم اومد...
سرم رو به پایین انداختم و طوری وانمود کردم که نمی بینمش. دیدار اون تو این مکان که بارها باعث رنجش سیاوش شده بود آزارم می داد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم.
- سلام غزل.
سرم رو بلند کردم:
- سلام. این طرف ها؟!
لبخندی زد و گفت:
- رَد می شدم...
- آهان از اینجا رَد می شدی!
- خب تقریبا. بعد گفتم شاید پدر هنوز تو بیمارستان باشه برم ببینمش.
با خونسردی جواب دادم:
- البته دکتر هنوز تشریف دارند.
و از کنارش گذشتم. اما اون با سرعت منو صدا کرد:
- غزل...
وقتی سکوتش طولانی شد برگشتم و نگاهش کردم.
- می خواستم تو رو برسونم و...
پوزخند زدم و گفتم:
- ممنون. چیزی که تو خیابونا فراوونه تاکسیه برای رسوندن مسافرها.
و خیلی سریع برگشتم و رفتم. نمی دونم چرا می خواستم ناراحتش کنم. شاید به یاد گذشته ها. به خاطر این که روزی سیاوشم رو اذیت کرده بود.
بنا به دعوت ما خونواده شاهرخ به منزلمون اومده بودند. دقیقا همون روز من به شهرام تلفن کردم و خواستم به منزل ما بیاد. می خواستم کمی صحبت کنم و خودمو خالی کنم! آخه همیشه شهرام به دردلهام گوش می داد. وقتی پیشنهادم رو شنید با رضایت پذیرفت.
زمانی که خونواده شاهرخ اومدند هنوز از شهرام خبری نبود. مهری خانم مدام نگاهم می کرد و با لبخند از من تعریف می کرد. نمی دونم چرا دست از این تعریف ها برنمی داشت!
بهروز در سکوت نگاهم می کرد، اما من بدون توجه به اون شروع به صحبت با دکتر و پدرم کردم. بالاخره شهرام اومد انگار گل از گلم شکفت! لبخندزنان با اون رو به رو شدم. طوری که متعجب نگاهم کرد و گفت:
- این چهره پر انرژی با این نگاه پر شیطنت گواهِ اینه که می خواستی دست گل به آب بدی.
خندیدم و گفتم:
- نه نگرون نباش. باور کن دختر خوبی شده ام.
اون هم خندید و بعد از ورود با مهمون ها احوالپرسی کرد. اون به خوبی با دکتر شاهرخ آشنا بود. با بهروز نیز بعد از آشنایی شروع به صحبت کرد. کنار شهرام نشستم طوری که نگاه بهروز سرزنش بار شد. بدون توجه به اون شهرام رو به حرف گرفتم. بزرگترها با هم گرم صحبت شده بودند.
شهرام متعحب بود از این که چرا من این قدر لوده شده ام.
- غزل خانم. آقا بهروز داشتند صحبت می کردند.
- متوجه شدم، اما من حرفم خیلی واجب بود!
بهروز در حالی که ناراحت به نظر می رسید گفت:
- ایرادی نداره. من ناراحت نشدم.
پوزخندی زدم و به شهرام نگاه کردم. متعجب به من زُل زده بود. فکر کردم فهمیده که چرا این طوری رفتار می کنم.
بلند شدم و با عدرخواهی به اتاقم رفتم. هم خنده ام گرفته بود و هم احساس دلتنگی و غم می کردم. شهرام یه روانکاو بود و به راحتی می تونست به افکارم پی ببره. نگاهم رو به قاب عکس سیاوش دوختم. لبخندی زدم و اون رو برداشتم:
- بی معرفت روزگار. می بینی به چه روزی افتادم؟ باور کن دست خودم نیست این طوری دلم خنک می شه.
آهی کشیدم. بعد از لحظاتی شهرام وارد اتاقم شد. وقتی نگاهش به چشم های نمناک من افتاد لبخندی زد و پرسید:
- پشیمونی؟
- از چی؟!
- از این که نقشه کشیدی و نتونستی عملی کنی!
لبخندی زدم و قاب رو میون دستام با حرارت فشردم. روی تخت نشستم و اون مقابلم ایستاد. لبخندزنان گفت:
- فکر می کنی کار درستیه که مهمونا رو تنها بذاری و بیای تو اتاقت غمبرک بزنی؟
- مهم نیست! تو خودت چرا دوست تازه ات رو تنها گذاشتی؟ نمی ترسی ناراحت بشه؟
روی صندلی نشست.
- مثل این که خیلی دلخوری؟! دختر چـِت شده بیچاره پسر مردم به این خوشگلی و آقایی!
اخم کردم و گفتم:
- هر چی بگی من نمی خندم. من از این پسره بدم می یاد. اصلا ازش متنفرم!...
با هر جمله ای که می گفتم ابروهاشو بالاتر می برد. تا جایی که چشماش گشاد شد و من با دیدن صورتش زدم زیر خنده. خودش هم خندید و گفت:
- به خاطر این که این خنده رو روی لبت بکارم نزدیک بود چشمام از حدقه در بیاد.
بعد از لحظاتی با ناراحتی زمزمه کردم:
- شهرام می یای بریم بیرون؟ دوست دارم قدم بزنم.
- حتما باید با من بری؟
نگاهش کردم.
- حتما باید با یه همدرد قدم بزنم تا آروم بشم.
آهی کشید.
- وا... من همدرد تو هستم، اما همپای تو نیستم، تو خیلی تند می ری.
بلند شدم و به شوخی گفتم:
- بیچاره ثریا چی از دست این زبون چرب و چیلی تو می کشید؟
خندید و گفت:
- عاشقش بود.
برقی خاص نگاهش رو پوشوند.
از اتاق بیرون رفت با صدای مادر که می گفت خونواده شاهرخ دارند می رند از اتاق بیرون اومدم. بنا به درخواست شهرام صبر کردیم و بعد از رفتن خونواده شاهرخ از خونه بیرون اومدیم. مادر به شهرام سفارش کرد مواظبم باشه و اون با لبخندی اطمینان بخش گفت که از خواهر خوبش مثل چشماش مواظبت می کنه.
ماشین شاهرخ هنوز حرکت نکرده بود که سوار ماشین شهرام شدم و توی یک لحظه نگاهم به بهروز افتاد چنان با غضب نگاهم می کرد که به یاد سیاوش افتادم.
شهرام حرکت کرد و گفت:
- حالا کجا بریم تا این خانم لوس کمی گردش کنه؟
لبخندزنان گفتم:
- تو چقدر خوبی شهرام.
- بله که خوبم اگه خوب نبودم به این خواسته های عجیب و غریب تو گوش نمی دادم.
به لحن طنزآلودش خندیدم و گفتم:
- جدی می گم. خیلی خوبی. منو درک می کنی. اصلا دلم می خواد هر وقت تنها هستم و دلم گرفت پیش تو باشم.
- اما بهتره این قدر به این حضور آشنا عادت نکنی!
متعجب نگاهش کردم. گفت:
- دلم نمی خواد خودتو به من وابسته کنی. می فهمی؟
- نه!
خندید و گفت:
- منظورم اینه که نمی خوام فکر کنی من یه تکیه گاه ابدی هستم! فهمیدی؟
- نه!
لبخندی زد و ماشین رو کنار پارکی نگه داشت. پیاده شدیم و در حالی که قدم می زدیم پرسیدم:
- منظورت چی بود؟
- منظور خاصی نداشتم دختر خوب. فقط خواستم زیاد به من وابسته نشی و به حضورم عادت نکنی! حالا بگو ببینم چرا می خواستی بهروز رو ناراحت کنی؟
- دلیل خاصی نداشتم.
نگاهم کرد و من روی صندلی نشستم.
- دختر نازک نارنجی تو چقدر دل نازکی!
- سیاوش دل نازکی منو دوست داشت حتی لوس بودنم رو.
- حالا چی شد که یاد سیاوش افتادی؟
- تو فکر می کنی تازه به یادش افتادم؟ من همیشه...
- می دونم! همیشه به یاد اون هستی.
بین ما سکوت برقرار شد، اما من خیلی زود اونو شکستم.
- شهرام، تو ثریا رو فراموش نکردی. خاطراتش رو زنده نگه داشتی، اما تو خلوت خودت.
نگاهش باعث شد سرم رو به پایین بیندازم. پرسیدم:
- نمی خوای ازدواج کنی؟
لبخندی زد و پرسید:
- چیه دختر خوب سراغ داری؟
خندید؛ گفتم:
- شوخی می کنی؟
- نه. جدی می پرسم.
- خب... دختر که زیاده.
- آره اما مثل ثریا نایابه.
- و اگر روزی یکی مثل ثریا پیدا بشه...
- باهاش ازدواج می کنم.
- اوه خدای من! تو جدی نمی گی؟!
- اتفاقا خیلی جدی می گم. نکنه توقع داری تا آخر عمر مجرد بمونم.
- اما این بی رحمیه.
خندید و گفت:
- هنوزم به درمان نیاز داری.
بلند شدم و عصبانی نگاهش کردم، اما اون خونسرد بود.
- باورم نمی شه که این قدر بی عاطفه باشی. یعنی تو حاضر می شی شخص دیگه ای به جای ثریا پا بذاره تو زندگیت؟
- به جای اون نه. هر کی جای خودش رو داره.
از اون همه خونسردی اون ناراحت شدم. خواستم برم که بازوم رو گرفت:
- کجا دختر جون؟ مادرت تو رو به من سپرده.
- لازم نکرده! دیگه نمی خوام حتی نگات کنم!
- صبر کن. اصلا چی شد که این سوالات رو پرسیدی. تو فکر می کنی آدم باید تا آخر عمرش عزادار بمونه؟
- نه. اما این هم درست نیست که عشق ِ تو قلبش رو برای همیشه از یاد ببره و این قدر راحت کسی رو به جاش بذاره.
پشت به من ایستاد. زمزمه کرد:
- من ثریا رو فراموش نکرده ام... حالا بهتره بریم.
به طرف ماشین می رفت و من به دنبالش می رفتم. وقتی پشت فرمون نشست نگاهی به من کرد و پرسید:
- چرا این سوال ها رو پرسیدی؟
پوزخندی زدم و تمسخرآمیز گفتم:
- شاید می خواستم نظرت رو راجع به خودم بدونم!
نگاه تندی به من کرد. بعد از لحظاتی گفت:
- بهتره از این جور شوخی ها نکنی.
در حالی که می خواستم عصبانیش کنم گفتم:
- شوخی نکردم!
عصبانی نشد. تنها کسی بود که می دیدم به سختی و خیلی کم عصبانی می شه، اما تو همون خونسردیش متوجه نگاهِ پر حرارتش شدم.
وقتی منو به خونه رسوند، موقع پیاده شدن گفت:
- به فکر آینده ات باش غزل، اینو به عنوان یه توصیه دوستانه از من بشنو و به اون عمل کن.
و بعد رفت.
از خودم دلگیر بودم. حتی دوست خوبم رو با رفتارم ناراحت کرده بودم. اما نمی دونم چرا اون روزها از ناراحت کردن دیگرون لذت می بردم. می خواستم یه جوری خودم رو سرگرم کنم تا به گذشته فکر نکنم، اما حرف های شهرام خیلی ناراحتم کرده بود. هر چند که اون به خاطر خودم اون حرف ها رو می زد، اما من...
نزدیک به دو سال از اون فاجعه می گذشت، اما داغ سیاوش هنوز توی قلبم تازه بود.
یه هفته گذشت. سرکارم بودم که صدایی آشنا نگاهم رو به نگاه خودش پیوند زد.
- سلام خانم محجوب.
- شما؟! نکنه از این طرفا رَد می شدی.
- نه این بار رَد نمی شدم. بلکه مقصدم همین جا بود.
- اما باید عرض کنم که این جا اتاق پزشکان نیست.
- می دونم اما برای مراجعه به پزشک نیومده ام.
- پس... برای دیدن من اومدی؟
به جمله پرطعنه ام لبخندی زد و گفت:
- اگه ایرادی نداشته باشه.
خیلی جدی گفتم:
- هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم.
پوزخندی زد و گفت:
- از همکاریت ممنونم. فکر نمی کنم از دست یه کوه غرور برای کسی کاری بربیاد.
با عصبانیت نگاهش کردم. پرسید:
- نظرت چیه؟!
دلم می خواست تو اون لحظه سیلی محکمی به صورتش بزنم و حالیش کنم که با کی داره حرف می زنه، اما نزدم. در عوض لبخندی بر لب آوردم و نقشه ای که توی ذهنم بود رو مقابل چشمام تصور کردم. چقدر دلم می خواست بهروز رو به زانو دربیارم!
- بهروز!
با تعجب نگاهم کرد. انتظار نداشت اون دختر خشمگین به جای دادن جواب دندان شکن به اون لبخند بزنه و اسمش رو بگه. در حالی که متعجب بود گفت:
- بله؟
- وقتش رو داری امروز منو برسونی؟!
تعجبش دو برابر شد.
- البته. با کمال میل.
- پس یه ساعت دیگه بیرون منتظرم باش.
لبخندی زد و نگاهش درخشید:
- مشتاقانه انتظارت رو می کشم.
و رفت.
لبخندی شیطنت بار روی لبانم نشست. به یاد سیاوش افتادم.
یه ساعت بعد از بیمارستان بیرون اومدم. دقیقا اون طرف خیابون انتظارم رو می کشید. با دیدنم لبخندی زد با صدایی هیجان زده گفت:
- سلام خانم!
پوزخندی زدم:
- با کلاس شدی!
- باور کن خیلی خوشحالم. راستش باورم نمی شه که...
- لطف کن و ادامه نده. سوار شو.
در رو برام باز کرد و بعد خودش رفت پشت فرمون. مشتاقانه چشم به من دوخت و پرسید:
- می تونم برای صرف قهوه از شما دعوت کنم؟
در حالی که خنده ام گرفته بود دلم براش سوخت، من تو چه فکری بودم و اون تو چه فکری بود. اون در حالی که هم متعجب بود و هم هیجان زده حرکت کرد. به بیرون چشم دوخته بودم، اما سنگینی نگاه بهروز رو حس می کردم. مقابل تریای کوچکی توقف کرد و پیاده شدیم. وقتی پشت میزی نشستیم بهروز پرسید:
- خانم چی میل دارند؟
- یه قهوه.
- همین؟!
لبخندزنان گفتم:
- فعلا همین کافیه.
اونم با لبخند قهوه و کیک سفارش داد. وقتی سفارشات روی میز چیده شد بهروز در حالی که نگاهش رو به نگاهم دوخته بود گفت:
- خوشحالم که دعوتم رو پذیرفتی. راستش هنوز باورم نمی شه که قبول کردی.
پوزخندی زدم. داشتم تو ذهنم نقشه می کشیدم به تلافی گذشته و آزار سیاوشم. می خواستم عقده ام رو سر بهروز بیچاره خالی کنم. به هر حال من داشتم نقشه می کشیدم، اون توی دنیای قشنگی که برای خودش ساخته بود غوطه ور بود. فکر می کرد عوض شده ام و این که همراهش اومده بودم راضیش می کرد.
دو جرعه قهوه رو که نوشیدم پرسیدم:
- بهروز یه سؤال می پرسم دوست دارم درست جوابم رو بدی.
- بپرس.
- ببینم تو چرا دوباره رفتی خارج ولی باز منصرف شدی و برگشتی؟
لبخندی زد و گفت:
- برای موندن نرفته بودم. یه سری کار داشتم که رفتم انجام دادم و بعد برای همیشه برگشتم.
- اما من فکر می کردم بری و دیگه برنگردی.
- چرا؟!
- خب... فکر می کردم شاید اون جا خاطرخواهی... کسی رو داری و بعد خواستی بری اون جا با اون باشی.
خندید و گفت:
- خاطرخواه؟!
خیره نگاهش کردم.
- نه غزل خاطرخواه کجا بود! گفتم که یه سری کار داشتم که ناتموم مونده بود!
- به هر حال... مهم نیست.
- حالا من یه سؤال بپرسم؟
- بپرس.
- از این که برگشتم و نخواستم اون جا موندگار بشم خوشحالی؟!
با خونسردی نگاش کردم. با سؤالی که پرسید ذهنم رو برای طرح نقشه عالی روشن کرد!
در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم و لحنم تمسخرآمیز نباشه گفتم:
- دوست داری راستش رو بدونی؟ باشه... باید بگم خوشحالم که برگشتی. وقتی که فهمیدم رفتی ناراحت شدم، انگار بعد از مریض شدنم بود... آره. تو رفتی و من این خبر رو شنیدم. ناراحت شدم! چون خودمو مقصر می دونستم، اما حالا... باید بگم خوشحالم چون این جا هستی.
در حالی که لبخند شوق بر لب آورده بود گفت:
- جداً خوشحالی؟ باورم نمی شه!
- چرا خوشحال نباشم. پسر به خوبی تو حیف نبود بره نصیب دخترهای خارجی بشه؟!!
نگاهم رو با خماری به نگاهش دوختم و ادامه دادم:
- درست نمی گم؟
قند تو دلش آب می شد. چهره اش تو اون لحظات دیدنی بود. باورش نمی شد من این حرف ها رو بزنم. چنان عشق معصومانه ای در نگاهش بود که دلم براش سوخت! اما لذت انتقام دست از سرم برنمی داشت.
- غزل. خوشحالم... خیلی خوشحالم.
سرم رو پایین انداختم توی دلم به اون می خندیدم. اون دیوونه بود! فکر می کرد دوستش دارم. فکر می کرد حالا که دو سال از مرگ سیاوش گذشته به اون دلبسته شده ام. فکر می کرد بالاخره تونسته تو دلم نفوذ کنه.
نگاه مشتاق و پراحساسش رو به نگام دوخت و گویی با نگاهش زمزمه می کرد:
- دوستت دارم.
وقتی از تریا خارج شدیم سوار ماشینش شد و از من پرسید:
- غزل می تونم باز هم ببینمت؟
- اگه وقت داشته باشم حتما. چرا که نه؟ من از بودن با تو لذت می برم!
خودم هم تعجب می کردم چطور می تونستم این قدر راحت احساسات یک جوون رو به بازی بگیرم، اما تو اون لحظات به تنها چیزی که فکر نمی کردم احساسات بهروز بود. باید تلافی می کردم. در همون حال یاد سیاوش افتادم. صدای بهروز منو به خودم آورد:
- غزل رسیدیم. باز هم ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
در حالی که پیاده می شدم گفتم:
- ممنونم خداحافظ.
- باز هم میام دنبالت!
بدون این که جوابش رو بدم به خونه رفتم.
حس می کردم اگه بخوام با بهروز صمیمانه برخورد کنم اون گستاخ می شه. البته گستاخ نه، بلکه عاشق تر. و چقدر مشتاق بودم بعد از یک دوره مصنوعی عاشقونه به اون ضربه ای بزرگ بزنم.
پایان فصل 14
R A H A
10-04-2011, 02:33 AM
فصل 15
روز بی کاری من بود و تنها تو اتاقم نشسته بودم. باز تو دنیای خیالاتم با سیاوش خلوت کرده بودم.هر لحظه که به گذشته فکر می کردم بیشتر تو تار تنهایی و اندوهم فرو می رفتم وبرای رسیدن دوباره به اون حریص تر می شدم. دست روی قلبم می ذاشتم و تپش بی وقفه اش رو حس می کردم. چنان آرامش و گرمایی به وجودم دست می داد که غیر قابل توصیف بود. انگار سرم روی سینه سیاوش گذاشته بودم و با حس کردن وجود گرم و عاشقش احساسم بیشتر می شد.
- غزل جون. گوشی رو بردار. با تو کار دارن.
- کیه مامان.
- شهرامه.
با یاد آوری شهرام اخم کردم. دو هفته ای بود که ازش خبر نداشتم. درست از روزی که تو پارک بین ما مشاجره به وجود اومده بود.
- بگو خوابه حوصله حرف زدن ندارم.
مادر با تعجب نگاهم کرد:
- پاشو دختر زشته. حوصله ندارم یعنی چی ؟
- یعنی حوصله ندارم. می خواین خودم بهش بگم حوصله ندارم!
- بگو! من که نمی تونم، گفتم تو اتاقی.
با نارحتی به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم. مادر هم رفت.
- الو.
- سلام خانم خانما! احوال شما.
- سلام. بفرمایید؟
خندید و گفت:
- دختر تو هنوز با من قهری؟ چطور دلت می یاد؟
خیلی سرد بهش جواب دادم:
- خودت بهتر می دونی.
خنده اش رو تکرار کرد و گفت:
- نمی دونستم این قدر بی منطقی.
جوابش رو ندادم اون گفت:
- غزل می خوام باهات حرف بزنم.
باز هم سکوت کردم وادامه داد:
- نمی خوای با من حرف بزنی؟
چرا. می خواستم باهاش حرف بزنم. دلم برای حرف های آرام بخش و مؤثرش تنگ شده بود، اما غرورم اجازه نمی داد. شهرام منو درک کرد و مثل همیشه گفت:
- خیلی خب من یک ساعت دیگه اونجام. حاضر باش چون کلی حرف برای گفتن دارم.
بعد از تموم شدن حرفاش گوشی رو گذاشتم و نگاهم رو به عکس سیاوش دوختم. لبخندی زدم وگفتم:
- سیا... بدجور اسیر کردی. وقتی که حسابی پابندم کردی... وقتی که فهمیدی چشمام جز تو کس دیگه ای رو نمی بینه با یه لبخند پر کشیدی و رفتی. حالا تنها شدم و همه مرهم زخم های من شده اند.
اشک تو نگاهم حلقه زد. مادر به اتاقم اومد و با لبخند پرسید:
- شهرام با تو چی کار داشت؟
مقابلم وایساد و وقتی صورت پر از اشکم رو دید و با نارحتی پرسید:
- چی شده غزل چرا گریه می کنی؟
- چیزی نیست مامان. نگرون نباش.
به طرف کمدم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
مادر که نگرونم شده بود گفت:
- بگو چی شده. شهرام حرفی زده؟
- نه مامان. یه دفعه دلم گرفت. چیزی نیست.
مادر در حالی که نگاهش بارونی شده بود، گفت:
- کی می شه دل تو دوباره خوشحال بشه و غم و غصه اش خالی... خدا می دونه.
با لبخندی محزون بهش نگاه کردم:
- نارحت نباش مامان. این یه غصه اس. یه غصه همیشگی. تو که درکم می کنی مامان...من...من...
یه دفعه ای... سرم رو شونه اش گذاشتم و گریه کردم. در حالی که با دست های نوازشگر و مهربونش با محبت نوازشم می کرد، می گفت:
- آروم باش دخترم. گریه نکن. دو سال بیشتره که از اون واقعه می گذره. تو دیگه باید آروم شده باشی.
- مامان.هر روز که می گذره به جای عادت کردن و فراموشی اون روزها، بدتر می شم. تو گذشته و خاطراتم فرو می رم و انگار نه انگار که مدت ها از اون زمان می گذره. برای من گذشته مثل دیروزه که هنوز جلوی چشمام جون داره و موج می زنه. مامان... من... من حتی خاک کردنش رو ندیدم. غم و حسرت آخرین دیدار بدجور به دلم مونده. آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم شب روز تکرار می کنم. با خدا زمزمه می کنم یه بار دیگه سیاوش رو ببینم. می گم خدا... قدرش رو ندونستم. یه بار دیگه سیاوش رو به من برگردون. خدا یا چه گوهری از دست دادم مامان به خدا قدرش رو ندونستم. کاش...
زار می زدم. مادر در حالی که هم پای من گریه می کرد گفت:
- غزلم. سیاوش تو قلبت زنده اس. قلبش هنوز عاشقونه تو سینه تو می تپه.
- این بیشتر زجرم می ده مامان. کاش این کار رو نمی کردید. کاش می ذاشتین منم با اون می مردم.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- برو مامان. بذار تنها باشم. تنها.
اشکهام رو پاک کرد و گفت:
- به خودت سخت نگیر دخترم؛ خواهش می کنم.
سرم رو تکون دادم و اون لحظاتی بعد در حالی که با ناراحتی نگاهم می کرد تنهام گذاشت. بعد از مدتی از جام بلند شدم و حاضر شدم. در همون لحظه صدای زنگ خونه باعث شد از اتاقم بیرون بیام. مادر گفت شهرام اومده دنبالم. خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم. شهرام با دیدنم لبخند زنان گفت:
- سلام خانم. احوال شما.
سرم رو پایین انداختم. چشمام به خاطر گریه سرخ بود و نمی خواستم شهرام متوجه این موضوع بشه. وقتی توی ماشین نشستم اون در حین رانندگی گفت:
- هنوز قهری و نمی خوای نگام کنی؟
سکوت کرده بودم هم ازش دلخور بودم هم می ترسیدم از بهروز چیزی بگم.
- خانوم خانوما. قهری؟ ... اِ... دختر یه حرفی بزن.
شهرام با لحن شوخی حرف می زد و لبخند زنان می گفت:
- چرا ماتم گرفته ای؟
با صدای گرفته گفتم:
- شهرام دلم گرفته. منو ببر پیش سیاوش.
و قطرات اشک با گفتن این جمله روی صورتم ریخت. شهرام لحظاتی نگاهم کرد و بدون این که چیزی بگه به طرف بهشت زهرا حرکت کرد. وقتی وارد قبرستون شدیم انگار به کعبه آرزوم رسیده بودم. به طرف قبر سیاوش دویدم. کنار قبر زانو زدم. لحظاتی همون طور به قبر زُل زدم و شروع کردم به گریه کردن.
شهرام کمی با فاصله از من ایستاده بود و با نا راحتی نگاهم می کرد.
زار می زدم. انگار تازه سیاوش مرده بود!
- چه جوری باور کنم که سیاوش زیر این سنگ و یه خروار خاک جا گرفته. چه جوری قبول کنم تنهام گذاشته و جدا از من یه جای دیگه... یه جای دور داره زندگی می کنه. ای خاک بی رحم. ای خاک سنگدل. مگه آدم کم بود... که به سیاوش من رحم نکردی. و اونو از من گرفتی؟
سرم رو، رو سنگ گذاشتم و گریه می کردم. شهرام کنارم نشست. دستش رو، رو شونه ام گذاشت و آروم زمزمه کرد:
- به زمین و زمان خُرده نگیر غزل این خواست سرنوشت بود.
با عصبانیت فریاد کشیدم:
- لعنت به این سرنوشت که سیاوشم رو از من گرفت... شهرام خیلی سخته. روز به روز به جای این که حالم بهتر بشه و گذشته رو فراموش کنم، بیشتر تو گذشته و خاطرات سیاوش غرق می شم. بگو چی کار کنم تا این دلِ لعنتی آروم بگیره؟
- تحمل کن. صبر داشته باش.
- آخه تا کِی؟ تا کی صبر کنم؟
- تا هر وقتی که خدا بخواد.
بلند شد و گفت:
- نمی دونم یه دفعه چـِت شده که باز هوایی شدی! از دو هفته قبل مدام با خودم درگیری دارم. می گم چرا حرفی زدم که می دونستم باعث نارحتی و عذابت می شه.
می دونستم چرا هوایی شده بودم .آزار دادن بهروز بدتر پریشونی ام رو بیشتر می کرد اما فقط گفتم:
- حرفای تو هوائیم نکرده. خودمم نمی دونم چـِم شده. خواستم بیام یه بار دیگه قبر رو ببینم اما شهرام به خدا مرگ سیاوش رو باور ندارم. سیاوش زنده اس چون این حس می کنم.
لبخندی زد:
- معلومه که زنده اس. تو قلبت. اینو فراموش نکن. فقط تو قلبت.
نگاهی دیگه به قبر انداختم و بعد از لحظاتی از قبرستان بیرون اومدم.
در سکوت سوار ماشین شدم تا این که شهرام سکوت رو شکست:
- غزل امروز می خواستم ببینمت واسه خاطر یه مسئله ای...، اما تو رو که این طوری می بینم راستش کمی...
- بگو. خواهش می کنم.
لبخندی زد و گفت:
- اول بریم یه قهوه بخوریم تا بعد بگم.
داخل تریا پشت میز نشسته بودیم داشتم به شهرام نگاه می کردم، اما اون تو سکوت خودش فرو رفته بود و براش سخت بود تا حرفش رو بزنه.
طاقت نیاوردم و سکوت رو شکستم:
- نمی خوای حرف بزنی؟
آروم نگام کرد و گفت:
- چرا. حرف می زنم خانم کم طاقت.
بعد نگاهی عمیق به چهره ام کرد و بعد از لحظاتی گفت:
- غزل. من دارم از این جا می رم!
جمله اش مثل آوار روی سرم خراب شد. نگاهم رو گیج و مات به نگاهش دوختم. اون لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
- این جوری نگام نکن. راستش... مجبورم برم.
- چرا. کجا می خوای بری؟ می خوای تنهام بذاری؟
- نه دختر خوب. تنهات نمی ذارم اما...
- اما چی؟
ترسیده بودم. شهرام تنها تکیه گاهم بود. و حالا می گفت می خواد بره.
- می خوام برم شهرستان. هم می تونم کنار خونواده ام باشم و هم... یه جوری با خودم کنار بیام. غزل. باور کن نمی تونم این جا بمونم.
- آخه برای چی؟ اتفاقی افتاده شهرام؟
- نه. چه اتفاقی؟
- نکنه خاطرخواه شدی؟!
خودم هم از سؤالی که پرسیدم تعجب کردم. اون لبخندی زد و گفت:
- شاید! اما باید برم.
پرسیدم:
- پس من چی می شم؟
- هیچی. زندگی می کنی.
- چطوری؟ بدون تو؟ تنها؟
- چرا تنها؟ می تونی...
- حرف بی ربط نزن که عصبانی می شم ها.
خندید و گفت:
- باشه خانم. چشم.
بعد از لحظاتی پرسیدم:
- دلیلت برای رفتن چیه؟ تو رو خدا راستش رو بگو.
- دلم از تهران گرفته.
- نکنه توقع داری حرفت رو باور کنم؟
- میل خودته. اما دلم گرفته. احتیاج به خلوت و تنهایی دارم و یک مقدار وقت. تصمیم دارم داستان نیمه کارۀ ثریا رو تمام کنم. البته به قلم خودم. یه کمی هم تجدید خاطرات...
- پس کارت چی می شه؟ تو که اهل این حرفا نبودی. تو که مدام به من می گی خاطرات و گذشته و این حرفا رو بی خیال بشم. اون وقت خودت...
- هنوز هم می گم. تو جوونی غزل. قشنگی. باید زندگی کنی.
- کی به این فکر افتادی که از تهرون بری؟ از دو هفته قبل؟ وقتی باهات حرف زدم؟ گفتم داری بی معرفت می شی و عشق ثریا رو از یاد می بری؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه دختر خوب. نه.
- چرا. می دونم دلیلت همینه. شهرام... قبول. حرفات رو قبول دارم، اما تو رو خدا نرو. من خیلی تنهام اگه تو هم بری تنهاتر می شم.
- باهات تماس می گیرم.
- لازم نکرده. تماس می گیرم! من به وجودت، به خودت احتیاج دارم. به حرفات.
- گفته بودم که وابستۀ من نشی. من که تا آخر عمر نمی تونم سنگ صبور تو باشم. می تونم؟
نگاهم رو اشک پوشونده بود. رفتن ِ شهرام برای من خیلی سخت بود. به وجودش عادت کرده بودم. دوستش داشتم. به عنوان یه سنگ صبور و همراز. به عنوان یه همدرد... شهرام تنها کسی بود که وجودش به من آرامش داد. چون حس می کردم اونه که منو می فهمه و دردم رو حس می کنه اما حالا... می گفت می خواد بره.
- تو رو خدا گریه نکن غزل. دختر! من مدت هاست روی تو دارم کار می کنم. هنوز درست نشدی؟!
سرم رو پایین انداختم:
- کِی می خوای بری؟
لبخند زنان دستم رو گرفت و گفت:
- از حالا برای رفتنم آبغوره می گیری. نترس. تا یه ماه دیگه هستم. اما بعد از اون...
سرم رو بلند کردم و نگاه بارونی ام رو به نگاه مشتاق و پر احساسش که برای اولین بار می دیدم دوختم:
- شهرام!
آهی کشیدم دستش رو رها کردم. و از تریا بیرون اومدم. حتی به شهرام که صدام می کرد توجه نکردم. تو پیاده رو با ناراحتی راه می رفتم. شهرام بازوم رو گرفت. نگاهم کرد و گفت:
- کجا می ری دختر!
- ولم کن. بهتره زودتر برم تا بیشتر از این عذاب نکشم. حالا می فهمم همه درغگو و بی وفان. همه!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
- غزل. مگه چی شده؟ من که حرف بدی نزدم گفتم قراره برم.
- آخه لعنتی چرا باید بری. چرا؟!
چند نفری که رَد می شدند با تعجب به من که گریه می کردم و با عصبانیت با شهرام حرف می زدم نگاه می کردند. شهرام دستم رو گرفت و منو به طرف ماشینش برد سوار کرد و راه افتاد.
من همین طوری داشتم گریه می کردم. بعد از طی مسافتی ماشین رو نگه داشت و سرش رو روی فرمون گذاشت. خیلی عصبی و ناراحت بود. آروم زمزمه کرد:
- می خوام برم چون نمی خوام بیشتر از این اسیر و گرفتار بشم. می خوام برم چون نمی خوام قلبی رو که هیچ وقت پذیرای عشق و علاقه ام نخواهد شد به زنجیر اسارت اجباری بکشم. می خوام برم تا بتونم این دل ِ وامونده رو که باز بی اجازه مهر کسی رو تو خودش پذیرفته آروم بکنم.
سرش رو بلند کرد چشمان خیسش رو به من دوخت و من... هم چنان اشک ریزان به حرفاش گوش می کردم. شهرام عاشقم شده بود.عاشق ِ من! خدایا... چی می شنیدم. ناباورانه سرم رو تکون می دادم و شهرام در حالی که لبخندی محزون بر لب داشت گفت:
- غزل باید برم مجبورم. دلم نمی خواد هیچ وقت جای سیاوش رو بگیرم. دلم نمی خواد تو هم کم کم به خاطر این وابستگی دل به مهر مردی ببندی که پونزده شونزده سال از تو بزرگتره. نمی خوام دوباره اسیر و شیدا بشم. نمی خواستم و با خودم عهد کرده بودم دیگه عاشق نشم، اما... دلم نمی خواست تو این موضوع رو بفهمی اما به خاطر توجیه کردنت باید می گفتم. می دونم که تو منو فقط به عنوان یک دوست و همدم می دونی. منو ببخش که دل به مِهرت دادم و کم کم عاشقت شدم. من می رم اما یه روز برمی گردم. روزی که بتونم عشق یک مریض زودرنج و نازک نارنجی رو از سرم بیرون کرده باشم. مثل همون اول آشنایی اونو دوست خودم بدونم.
دستم رو توی دستان پر احساس و مهربونش فشرد و گفت:
- اما دلم می خواد روزی که برمی گردم چشمای غزل پُر از ترانه های عاشقونه باشه. دلم می خواد روزی که برگشتم غزل دیگه گریون و ناراحت نباشه. غزلی باشه که به زندگی برگرده و توی دنیا زندگی بکنه.
اون حرف می زد. به من امید می داد. اما من گریه می کردم. وقتی فکر می کردم می دیدم که منم دوستش دارم، اما به عنوان همون دوستی که خودش گفت نه بیشتر. اما اون قدر وابسته اش بودم که نمی تونستم ناگهان رفتن و نبودنش رو باور کنم.
با صدایی لرزون گفتم:
- تو دوستم داشتی شهرام. یعنی باید باور کنم؟ پس... پس ثریا...
سرش رو به پایین انداخت و گفت:
- ثریا همیشه جاش محفوظه. این جا...
و اشاره به قبلش کرد و ادامه داد:
- همون طور که بارها گفته ام اگه روزی مثل اونو پیدا کنم باهاش ازدواج می کنم.
نالیدم:
- یعنی من جای خالی ثریا رو برات پر می کنم؟
- نه غزل. تو نه. حالا وقتی فکر می کنم می بینم دیگه نه من می تونم یکی مثل ثریا رو و نه یکی مثل غزل رو پیدا کنم و نه هرگز می تونم عاشق بشم. تو هم بهتره درست فکر کنی. یه روز تو هم باید دوباره زندگی رو کنار یکی دیگه ادامه بدی...
بعد از لحظاتی حرکت کرد اما من خیره و اشک ریزان نگاهش می کردم. این نهایت بی رحمی بود اون می خواست به خاطر دل ِ من، احساسش رو قربونی کنه، اما واقعا من هم نمی تونستم شخص دیگری رو به جای سیاوش قبول کنم اونم کسی مثل شهرام... کسی که احترام زیادی براش قائل بودم. دوستش داشتم چون دوست بی نظیری برام بود. اما دوری از اون... نه. نمی تونستم.
- شهرام. نمی شه این جا بمونی. حالا که من هم موضوع رو فهمیدم.
لبخندی زد و نگاه غمگینش رو لحظاتی به چهره ام دوخت. گفت:
- ممنونم که از روی دلسوزی برام تصمیم می گیری... بگذریم. من خودم احتیاج به تنهایی دارم.
- که منو فراموش کنی؟
- فراموشت نمی کنم. مطمئن باش. حالا دیگه خواهش می کنم اشکات رو پاک کن. دلم می خواد تو این یه ماهی که هستم مثل گذشته همون دوستای خوب و صمیمی باشیم و هرگز حرفی درباره امروز پیش نیاد. نه از جانب من و نه تو. قبول؟
دلسوزانه نگاهش کردم. شهرام خیلی مهربون بود. اون یه بار تو زندگیش طعم تلخ دوری و شکست رو چشیده بود و حالا... برای بار دوم می رفت تا در تنهایی و ماتم این زهر کـُشنده رو مزه مزه کنه.
اون روز وقتی شهرام از من خداحافظی کرد و رفت حس کردم وجودم پر شده از ناامیدی بالاخره اون هم می رفت و من باز تنها می شدم و تو لاکِ تنهایی و بی تفاوتی ام بیشتر از گذشته فرو می رفتم.
R A H A
10-04-2011, 02:34 AM
ادامه فصل 15
طی یک ماهی که گذشت بارها شهرام رو دیدم. مثل همیشه شوخ و مهربون بود. اصلا انگار نه انگار که چه حرف هایی بین ما رد و بدل شده بود. می خندید و سعی می کرد منو خوشحال بکنه. واقعا شهرام برای زندگی مرد ایده آلی بود. اگه به من فرصت می داد و کنارم می موند شاید روزی من هم دل به اون می باختم و تو راه زندگی همراه و همقدمش می شدم. اما اون رفت. رفت و منو با یه کوه اندوه تنها گذاشت. همه از رفتنش تعجب کردند. پدر و مادرم بیشتر از دیگران متعجب بودند و نگران من! فکر می کردند با رفتن اون من بیشتر از گذشته تنها می شم. آخه اونا می دونستند که من فقط با شهرام حرف می زنم. فکر می کردند با رفتن اون من دوباره افسرده می شم.
روزی که شهرام از من خداحافظی کرد و رفت، با لبخند باز هم به من امیدواری می داد و می گفت که زندگی کنم. نگاهش پُر از برق و درخشش عشق بود. واقعا دوستم داشت اما به خاطر من و احساسم. به خاطر من و غرورم... به خاطر سیاوش عزیزم که هنوز در تب و تاب عشقش می سوختم، سرپوشی بر احساسش گذاشت و دلش رو قربونی دل ِ شکسته من کرد.
شهرام رفت. رفت و یک کوله بار خاطره از خودش برام باقی گذاشت.
به من امیدواری داده بود که یه روزی برمی گرده و من با نگاهی اشکبار گفته بودم برای اون روز و اون لحظه چشم به راهش می مونم.
درست سه روز بعد از رفتن شهرام، بهروز به دیدنم اومد. در طی چند هفته گذشته مدام یا تلفنی یا حضوری می خواست با هم به گردش بریم اما من اون قدر بی حوصله بودم و ناراحت رفتن شهرام که اصلا حوصله اونو نداشتم و هر بار یه جوری دست به سرش می کردم.
با رفتن شهرام بیشتر تنها شده بودم و فکر می کردم باید یه سرگرمی داشته باشم تا فکرم رو مشغول کنه و کمتر به گذشته و غم و اندوهم فکر کنم. به خاطر همین با دیدن بهروز به یاد نقشه ام افتادم و لبخندی زدم. بهروز می تونست سرگرمی خوبی برای یه مدت نه چندان طولانی برای من باشه. وقتی دیدمش همون طور که اون دوست داشت لبخند زدم و احوال پرسی کردم. طوری که هم متعجب و هم هیجان زده.
- غزل. دلم می خواد امروز دیگه رو حرفم حرف نزنی و بیای با هم بریم بیرون.
- مگه نمی بینی کار دارم.
- اما الان که دیگه شیفتِ تو تموم می شه پس بهونه نیار.
خندیدم و گفتم:
- بهونه نمی یارم. درسته که کارم تموم شده اما باید برم خونه.
- خب زنگ بزن بگو با یکی از دوستات یه ساعت می ری بیرون!
در حالی که به این همه اشتیاق و علاقه بهروز دل می سوزوندم، بازم به فکر همون سرگرمی بودم که طرحش رو ریخته بودم! بنا به خواست اون به خونه زنگ زدم و گفتم یه خورده دیرتر برمی گردم و بعد با بهروز سوار ماشین شدیم و رفتیم. بهروز پر از اشتیاق و احساس بود با هر نگاهش گویی شراره های عشق رو به نگاهم می پاشید و باعث می شد به نوعی تو دلم احساس شرمندگی کنم. اون صادقانه به من عشق می ورزید و من در کمال بی رحمی می خواستم بازی اش بدم. اما نمی دونم چرا حتی با درک همه این مسائل، باز از راهی که در پیش گرفته بودم منصرف نمی شدم و کوتاه نمی اومدم!
- این گل رو برای تو چیدم غزل.
- ممنوم اما زیباییی این گل روی ساقه بیشتر بود تا این جوری.
- می دونم که دل مهربون و پُر احساست راضی به جدایی این عاشق و معشوق نبود اما چه کار کنم که دل بی قرار من در تب و تاب بود تا یه شاخ گلِ سرخ به نشونه عشق وافرش به تو هدیه بده.
بهم نگاه کرد متعجب بودم که چطور به خودش اجازه می داد به این راحتی از عشق و علاقه اش نسبت به من صحبت بکنه!
- این جوری نگام نکن غزل. دلم می خواد هر چی تو دلمه بریزم بیرون.
- اما بهتره کمی محتاط باشی.
- چشم. قول می دم. تو فقط لبخند بزن که من با لبخند و نگاهِ تو جون می گیرم!
پوزخندی زدم و به طرف دیگه نگاه کردم. بهروز صورتم رو به طرف خودش برگردوند و زُل زد تو چشمام. عاشقونه گفت:
- غزل اگه بدونی چقدر دوستت دارم روت رو این جوری از من برنمی گردونی.
- بس کن بهروز. تو چرا این قدر رُکی!
- واسه اینه که دلم می خواد تو واقعیت رو بدونی.
- می دونم.
- جدا؟! اگه می دونی خب بگو ببینم راست می گم یا دروغ!
لبخندی زدم و گفتم:
- نمی گم چون پرّو می شی. در ضمن این قدر حرف نزن چون دلم می خواد از این طبیعت لذت ببرم.
خندید و بلند شد. چند قدم از من فاصله گرفت و بعد گفت:
- غزل. چقدر خوشحالم که تو با من مهربونی. راستش باورم نمی شه خودت باشی. نکنه دارم خواب می بینم.
مقابلم زانو زد و دستام رو توی دستاش گرفت. مستقیم به من نگاه کرد و گفت:
- غزل به من بگو که بیدارم و خواب نمی بینم. بگو که خودتی و این مهربونی خواب و خیال نیست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من که به تو محبتی نکردم!
با گرمی گفت:
- همین که رو سرم منت می ذاری و برای ساعتی همراهیم می کنی برای من کافیه. باور کن از سرم هم زیاده.
بلند شدم و دستم رو از میون دستهاش بیرون کشیدم. چقدر از خودم بدم می اومد. من احساس پاک و صادقانه بهروز رو به بازی می گرفتم و اون هر لحظه با احساس تر از پیش به من عشق می ورزید.
- من دیگه باید برگردم خونه.
- الان که زوده.
- نه بهروز. دیگه باید برم.
- پس می رسونمت.
می خواستم رد کنم که نگاه ملتمسش رو به چشمام دوخت:
- خواهش می کنم.
وقتی مقابل در خونه توقف کرد هنگام خداحافظی گفت:
- غزل اگه حرفی زدم که باعث ناراحتیت شد معذرت می خوام.
- نه. من ناراحت نشدم. از این که رسوندیم ممنون.
لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم اجازه بدی باز هم ببینمت.
لبخندی زدم و پیاده شدم. وقتی وارد خونه شدم و مادر فهمید با بهروز بودم خوشحال شد. فکر می کرد شاید کمی از لاک تنهایی ام بیرون اومده ام و می خوام با دنیا آشتی کنم! مادر چه خوش خیال بود! دیدارهای بهروز روز به روز بیشتر می شد تا جایی که اون هر روز منو به خونه می رسوند و روزهای تعطیل با هم بودیم. روز به روز پرشورتر می شد. هر روز با یه شاخه گل سرخ به دیدنم می اومد و با لبخند و نگاهی عاشقونه از من جدا می شد. مدام هدیه برام می آورد اگه قبول نمی کردم، این قدر پریشون می شد که خودم پشیمون می شدم. احساسات صادقانه بهروز کم کم روی من اثر می گذاشت و از حال و هوای غم آلود گذشته جدام می کرد. شهرام راست می گفت. جریان زندگی کم کم غم ها رو سبک می کرد. به بهروز عادت کرده بودم. گاهی دلم براش تنگ می شد و وقتی به دیدنم می اومد خوشحال می شدم. از جهاتی به سیاوش شباهت هایی داشت. مهربون بود و عاشق. اون قدر برام هدیه خریده بود که اتاقم جا نداشت. هر روز که شیفت بودم یه دسته گل جدید از طرف اون می رسید. دسته گل هایی که هر روز بزرگتر می شد و من پیش چشمان خندان دکتر شاهرخ و همکارانم با خجالت اونا رو تحویل می گرفتم. بهروز اون قدر عاشقونه رفتار می کرد که همه منتظر ازدواج ما بودند و من هم همراه این موج می رفتم. گاهی یادم می رفت که چه نقشه هایی براش کشیده بودم و در کمال ناباوری می دیدم که با دیدن اون ضربان قلبم شدت می گیره و نگاهم به دنبال نیم نگاه عاشقونه بهروز پر می کشه. و روزی به خودم اومدم که فهمیدم دوباره عاشق شده ام و این دفعه عشق ذره ذره توی وجودم جا پیدا کرده بود.
- غزل می خوام قبول کنی این هفته بریم کوه.
- کوه!
- آره. باور کن خیلی خوش می گذره.
- می دونم خوش می گذره اما...
- اما نداره. قبول کن.
لبخند زدم:
- باشه. قراره تنها بریم؟
- اگه ایرادی نداشته باشه.
- پس جمعه منتظرتم. صبح زود.
- بهت قول می دم اون قدر خوش بگذره که هر هفته پیشنهاد بدی بریم کوه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حتما با تو. نه؟!
نیشخندی زد و گفت:
- شاید!
زود از من فاصله گرفت وگرنه جوابش رو می دادم.
پایان فصل 15
R A H A
10-04-2011, 02:34 AM
فصل 16
مادرم نگران و مضطرب مقابلم ایستاده بود.
- سلام برسون. مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.
بوسیدمش و بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم. هر وقت به منزل راد می رفتم و برمی گشتم به قدری توی خودم فرو می رفتم و ناراحت می شدم که اندازه نداشت. پدر و مادرم هم به خاطر این مسئله نگران بودند و همیشه سعی می کردند منو از رفتن به اون جا بازدارند، اما من اون خونه رو مأمن آرزوهام می دونستم و تنها تو اون خونه و اون محیط بود که به آرامش عمیق می رسیدم. در ثانی نمی تونستم اعظم خانم و آقای راد رو تنها بذارم.
سهیلا هم چشم از همۀ آرزوهاش بسته بود و خودش رو وقف اونا کرده بود. رضا برادر نازنین چندین بار از اون خواستگاری کرده بود. خوب می دونستم سهیلا به اون علاقمنده؛ اما به خاطر خونواده اش مدام اونا رو جواب می کرد. دلم براش می سوخت. مرگ سیاوش تو زندگی همه اونا اثر بدی گذاشته بود. اعظم خانم روز به روز شکسته تر و غمگین تر می شد و آقای راد پیرتر و افسرده تر می شد. پیرمرد خیلی گوشه گیر و ساکت شده بود. چشم و چراغشون از دست رفته بود...
با دیدن من خوشحال می شدند. لبخند و برق امید رو تو نگاهشون می دیدم. من هم می خواستم با اونا باشم و تنهاشون نذارم.
وقتی رسیدم اون جا مثل همیشه سهیلا با مهربانی از من استقبال کرد. اعظم خانم هم لبخندزنان به استقبالم اومد.
- چقدر خوب کردی اومدی دخترم. دلم برات تنگ شده بود.
و صورتم رو بوسید.
گفتم:
- من هم دلم براتون تنگ شده بود مامان. راستی بابا کجاست؟
- برگشته سرکار، با سیامک داره کار می کنه. البته کاری نمی کنه اما همین که سرش گرم باشه خودش کلیه.
لبخندی زدم و روی مبل نشستم. سهیلا وسایل پذیرایی رو می آورد، گفتم:
- زحمت نکش. اومدم ببینمتون.
- زحمتی نیست عزیزم.
وقتی سه نفری دور هم نشستیم لبخندزنان گفتم:
- چرا حالی از من نمی پرسید؟ فکر کردم فراموشم کردین.
- می دونی که هرگز چنین اتفاقی نمی افته، اما من کمی کسالت داشتم. سهیلا هم که می بینی. شده پرستار ِ من و خودشو فراموش کرده.
همین طور که حرف می زدم حس کردم یکی داره نگام می کنه. وقتی سرم رو برگردوندم دیدم سیامک به در اتاق تکیه داده و با چشمان پر از اشک به من خیره شده.
نالیدم:
- سیامک به خدا باورم نمی شه سیاوش رفته. چرا موقع خاک کردنش خبرم نکردید؟ چرا باعث شدید همیشه به اون قبر شک کنم؟ واقعا سیاوش من زیر اون همه خاک خوابیده؟
سیامک کنارم نشست و گفت:
- غزل به خدا سیاوش هم راضی نیست تو زجر بکشی. از اون حادثه دو سال و نیم گذشته اما تو هنوز داری گریه می کنی. وقتی شنیدیم که رفت و آمد بهروز تو خونه تون زیاد شده، باور کن خوشحال شدیم که تو هم کم کم از حال و هوای عزا درمی آی. خونواده ما هم با تولد سیاوش کوچولو سرگرم شده، اگه ما بیایم این جا روحیه این ها هم بهتر می شه. این ها که نمی تونند تا آخر عمر عزادار بمونند، اتفاقیه که افتاده.
به جمع خانواده راد که برگشتیم آرام تر شدیم هم من هم سیامک. بقیه هم سرگرم بودند، اما توی دل من غوغایی بود. تلنگری جدی به احساسم خورده بود و عشق زیر خاکستر مونده سیاوش باز هم شعله کشید و نهال نورس عشق بهروز رو سوزوند و خاکستر کرد. با دلی شکسته به خونه برگشتم. بهروز که تلفن زد سعی کردم قرار رو به هم بزنم که موفق نشدم.
بهروز صبح زود اومد دنبالم. میلی به رفتن نداشتم اما به اصرار مادر که می گفت برای روحیه ام خوبه قبول کردم و همراه بهروز راهی ِ کوه شدم. بهروز مدام حرف می زد و می خندید، اما من تو دنیای خودم غرق بودم به روزی فکر می کردم که دسته جمعی همراه سیاوش و بقیه بچه ها رفتیم کوه. در همون روز با سیاوش پیمان وفاداری بستم و قسم خوردم تا عمر داریم همدیگر رو فراموش نکنیم. دوباره بدجوری به حال و هوای گذشته برگشته بودم.
متوجه فرو ریختن اشکهام نشده بودم. وقتی نگاه مستقیم و غمگین بهروز رو دیدم لبخند محزونی زدم و پرسیدم:
- چیه چرا این طوری نگام می کنی؟
- تو چرا گریه می کنی؟
- گریه؟!
دست به صورت خیسم کشیدم و پیاده شدم. بهروز کنارم وایستاده بود و می گفت:
- دلم می خواد امروزهم مثل همیشه خوشحال باشی و بخندی.
- می خندم. غصه نخور!
لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم. چون دلم نمی خواد چشم های قشنگت رو اشک بارون ببینم. مخصوصا تو این هوای عالی.
همراه بهروز از کوه بالا می رفتم. بهروز شوخی می کرد و می خندید و من تنها گاهی به جملات طنزآلودش لبخند می زدم. بعد از طی مسافتی خسته شدم و روی تخته سنگی نشستم.
- چی شد، هنوز راه نرفته خسته شدی؟
- کاش می گفتیم بچه ها هم می اومدن. امیر و نگین. سهیلا و سیامک... تنهایی خوش نمی گذره.
- تو خودت نمی ذاری خوش بگذره. وگرنه خیلی هم خوش می گذره!
پوزخندی زدم. چقدر دلش خوش بود! از دیشب تا حالا برای به زانو درآوردنش لحظه شماری می کردم!
زمانی که دوباره راه افتادیم پس از طی مسافتی در جای قشنگ و باصفایی نشستیم. بهروز بساط رو پهن کرد و گفت:
- یه آرزو دارم که کاش خدا برآوردش کنه.
- چه آرزویی؟
- دلم می خواد یه بار دیگه بیام این جا، اما با این تفاوت که به جای یه دوست، همسرم همراهم باشه.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس چرا دست به کار نمی شی!؟ برو ازدواج کن و با همسرت بیا کوه.
نگاهی پرشیطنت به صورتم کرد و گفت:
- اگه رضایت بده که همه چی حل می شه.
به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:
- خیلی هم دلش بخواد. حتما برات ناز می کنه.
- نازش رو که هر چقدر باشه خودم خریدارم! اما اون دختر مغروریه.
- خب امروز دعوتش می کردی اون هم می اومد. شاید با دیدن این فضا کمی احساساتی می شد و جواب مثبت می داد.
هیجان زده نگام کرد و گفت:
- این فضا همه رو تحت تاثیر قرار می ده؟
- آره. البته اگه یک آدم بی احساس مثلِ من نباشه!
وارفت. خنده ام گرفت! گفتم:
- چی شد؟ نکنه عشق تو هم بی احساسه.
- غزل...
نگاهم کرد و بعد از لحظاتی به آرومی گفت:
- خیلی... دوستش دارم.
بلند شدم و گفتم:
- خب اگه دوستش داری حرف دِلت رو بهش بزن.
در حالی که فکر می کرد من به طور غیر مستقیم به اون جواب دادم، با خنده کنارم ایستاد و گفت:
- می تونم امیدوار باشم جواب درستی از اون بشنوم؟
- اگه اون هم دوستت داشته باشه مطمئنا به جواب دلخواهت می رسی.
- می تونم حالا ازش بپرسم؟
پشتم رو به اون کردم. حالا زود بود. نه... من نباید به این زودی بهروز رو خـُرد می کردم، اما از طرفی هم دیگه نمی شد معطلش کرد. بهروز غیر مستقیم حرفش رو زده بود. از خودم تعجب می کردم که چرا این قدر دست دست می کنم و کارو یکسره نمی کنم. چرا باید نگرون غرور و احساسات بهروز باشم؟
- جوابم رو ندادی؟
- مگه تو چیزی پرسیدی؟
- اجازه خواستم تا...
نگاهش کردم:
- بهروز می خوام برم کنار رودخونه ای که اون طرفه.
با تعجب نگاهم کرد و من بدون توجه به اون رفتم. وقتی کنار رودخونه رسیدم ناگهان برگشتم و به بهروز که در بالای تخته سنگی نشسته بود نگاه کردم. نمی دونم چرا قلبم یک دفعه فرو ریخت. دست روی سینه ام گذاشتم. چشمم رو بستم و زمزمه کردم:
- سیاوشم. آروم باش. این جا معبد عشقمونه آروم باش.
مدتی تنها نشستم و بعد از آن که کمی تجدید خاطرات کردم بلند شدم و به طرف بهروز رفتم. تو حال خودش بود متوجه من نبود. وقتی مقابلش وایسادم از دیدن نگاه اشک آلودش بر جا میخکوب شدم و نمی دونم که چرا یه دفعه یه چیزی در درونم شکست. یه چیزی مثل شکستن غرور! مثل فرو ریختن دیوار ِ استوار و محکم سنگدلی و بی عاطفگی.
دستم رو جلو بردم و روی صورت خیسش گذاشتم. صدا زدم:
- بهروز.
نگاهش چرخید و روی نگاهم ثابت موند. دستش رو روی دستم گذاشت و لبخندی محزون زد. سرم رو پایین انداختم:
- چرا ناراحتی؟
- به خاطر غم تو.
- غم من؟! چرا؟
- این جا تو رو یاد چیزی انداخته غزل؟ وقتی اون جا نشسته بودی نگات می کردم تو حال خودت بودی. غزل... به حال سیاوشت غبطه می خوردم... خیلی دوستش داشتی نه؟
دستم رو آهسته از زیر دست گرم و سوزانش کشیدم و پشت به اون ایستادم. به آرومی زمزمه کردم:
- بیشتر از اون چه که فکرش رو بکنی.
- خوش به حال سیاوش که تو عاشقش شدی. همیشه یه سؤال روی دلم سنگینی می کرد که می خواستم از اون بپرسم. اما نشد.
- چه سؤالی؟
نگاهش کردم و جواب داد:
- دوست داشتم بپرسم چی کار کرد که تو عاشقش شدی؟ چی کار کرد که تونست این طور تو رو پایبند خودش کنه، در صورتی که من برای این که یه سر سوزن تو قلبت جا پیدا کنم خودمو به آب و آتیش می زنم اما تأثیری نداره و راه به جایی نمی برم.
با ناراحتی زمزمه کردم:
- بهروز. فراموش کردی که قلبِ من زیر یه خروار خاک با سیاوش دفن شد؟ فراموش کردی قلبی که تو سینه ام می تپه متعلق به سیاوشه به خاطر همین ِ که تلاشِت به جایی نمی رسه.
دستم رو گرفت و گفت:
- اما من می خوام تو این قلب جایی برای خودم باز کنم. قلبی که عاشقه و عاشقونه می تپه. غزل یه جای کوچیک از اون قلب عاشق رو به من هدیه بده. به خدا تموم زندگیم رو... وجودمو به پات می ریزم.
از اون فاصله گرفتم:
- نه بهروز. تمومش کن. خواهش می کنم.
- اما غزل... من... من دوستت دارم.
وای که دلم از شنیدن جمله اش می جوشید. با عصبانیت و اضطراب گفتم:
- من برمی گردم. دیگه نمی تونم این جا بمونم.
و بدون توجه به اون، حرکت کردم.
- غزل... صبر کن وسایل رو جمع کنم... غزل.
اما من ناراحت بودم. به علاقه اش اعتراف کرده بود. احساس گناه می کردم. یه گناه نابخشودنی. از طرفی شرمنده سیاوش بودم و از طرفی شرمنده از روی بهروز که قصد بازی دادنش رو داشتم.
R A H A
10-04-2011, 02:34 AM
ادامه فصل 16
چند روزی گذشت. دیگه بهروز رو ندیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود. از این مسئله تعجب می کردم، من به دیدارهای روزانه اش وابسته شده بودم اما حالا... برای فراموشی با منزل راد تماس گرفتم تا با سهیلا حرف بزنم. خوشحال بود و می گفت بالاخره جواب مثبت رو به رضا داده و با هم نامزد شدند. به اون تبریک گفتم و براش آرزوی خوشبختی کردم. وقتی از اون خداحافظی کردم تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم. دلم می خواست بهروز پشت خط باشه. اما از شنیدن صدایی آشنا با خوشحالی فریاد کشیدم:
- شهرام. حالت چطوره؟ خدای من! چقدر از شنیدن صدات خوشحالم.
خندید:
- دختر آروم باش. مثلا تو بیمارستانی ها.
- آره اما نگران نباش. وقت خوبی تماس گرفتی. همه جا ساکت و آرومه خدای من! شهرام، باورم نمی شه. بالاخره بعد از چند ماه صدات رو می شنوم.
- مگر قرار بود نشنوی؟ گفته بودم باهات تماس می گیرم.
- آره اما چقدر دیر.
- لازم بود. خب حالت چطوره مثل این که روبراهی.
- بدنیستم. تو چی؟ خوش می گذره.
- جای شما خالی.
لبخندی زدم و با تردید پرسیدم:
- شهرام. با دلت چه کاری کردی تونستی باهاش کنار بیای.
خنده ای کرد اما من ته این خنده حس دلتنگیش رو درک کردم.
- دلم دیگه مثل موم تو دستمه آروم و سر به راه شده.
فکر می کردم بعد از این همه مدت همه چیز رو تونسته فراموش کنه اما حس کردم که هنوز نتونسته این علاقه رو فراموش کنه و از یاد ببره. هر چند که در وجود شهرام عشق و علاقه به من دنباله عشق ثریا بود.
می گفت حالا حالاها تو شهرستان موندگاره. به شوخی پرسید:
- هنوز عاشق نشدی غزل؟
و من با اخمی الکی گفتم:
- بس کن وگرنه عصبانی میشم ها.
خندید. و چقدر خنده هاش به دلم می نشست. انگار خنده هاش هم یه جور حرفای امیدوار کننده بود. خواستم یه شماره از خودش بده اما گفت در تماس بعدی این کار رو می کنه! اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت. ستاره لبخند زنان جلو آمد و پرسید:
- چی شده؟ خیلی خوشحال به نظر می رسی.
- بعد از مدت ها از یه آشنا خبر گرفتم به خاطر همین خوشحالم.
خدا کنه مدام از این آشنای عزیز خبر برسه تا ما تو رو خوشحال ببینیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- شیطون نشو خانم.
خندید...
غروب که از بیمارستان بیرون می اومدم انتظار داشتم بهروز دنبالم بیاد اما باز هم انتظارم بی فایده بود. آخ که چقدر از دستِ خودم عصبانی بودم. چرا باید انتظار بهروز رو بکشم؟ چرا باید نگرونش باشم؟ ناگهان دلم لرزید. نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ اما بعد گفتم نه چون اگه اتفاقی افتاده بود دکتر شاهرخ حتما می گفت.
اون قدر مغرور بودم که حاضر نبودم بهش تلفن کنم. تو خونه هم مدام تو فکرش بودم دلم نمی خواست از بازی کنار بره. ما هنوز بازی رو تموم نکرده بودیم. هر چند که دلم راضی به پایان بازی نبود اما مغزم، عقلم مدام با شیطنت به من نهیب می زدند که بهروز رو باید تسلیم کرد. به تلافی گذشته باید نابودش کرد. و من گاهی طرفدار عقل می شدم و گاهی طرفدار دل. حس می کردم دلم مِهر بهروز رو تو یه گوشه خلوت جا داده و کم کم می خواد این جا رو بزرگتر بکنه، اما عقلم مانع می شد. آه که چه کشمکشی بین دل و عقلم به وجود اومده بود.
اون شب دیگه طاقت نیاوردم. درست یه هفته بود که از بهروز بی خبر بودم. نمی دونم چرا اون قدر حساس شده بودم که نکنه بلایی سر خودش بیاره.
شماره منزلشون رو گرفتم و چقدر زیر لب دعا کردم خودش گوشی رو برداره.
صداش گرمی و حرارتی رو تو وجودم ایجاد کرد. سکوت کرده بودم.
- الو... چرا حرف نمی زنی... الو...
خنده ام گرفته بود دوست داشتم بدونم چی کار می کنه. صداش غمگین بود و با مزاحمت من عصبی به نظر می رسید. قطع کرد و من دوباره شماره رو گرفتم.
- الو... دِ حرف بزن لعنتی. مگه لالمونی گرفتی.
باز هم سکوت کردم. اون قدر عصبانی شده بود که اندازه نداشت. بار سومی که تماس گرفتم گوشی رو برداشت و گفت:
- احمق لعنتی! اگه یه بار دیگه مزاحم بشی هر چی از دهنم دربیاد نثارت می کنم.
با لحنی طنزآلود گفتم:
- ببخشید قربون. نمی دونستم عصبانی هستید وگرنه تماس نمی گرفتم.
سکوت برقرار شد. بعد از لحظاتی اون با تردید پرسید:
- غزل... تویی؟
- بله. غزل مزاحم.
- اوه معذرت می خوام. یه مزاحم مدام زنگ می زد و جواب نمی داد...
- متوجه ام!
بعد از لحظاتی سکوت پرسید:
- خوبی؟
خندیدم و اون دوباره پرسید:
- چی شد که به یادم افتادی؟
- دیدم تو زیادی به یادمی، دور از ادب دونستم که به یادت نباشم.
خندید و گفت:
- خوشحالم که به یاد من هستی.
- قابلی نداشت. حالا بگو ببینم چی شده که خودتو از ما پنهون کردی و نمی یای تو رو ببینیم؟
- چیزی نیست. با خودم خلوت کرده بودم.
- تو هم از این کارها بلد بودی و ما نمی دونستیم؟!
- مگه من آدم نیستم!
خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم. راستش فقط خواستم حالت رو بپرسم. همین. چون نگرونت شده بودم.
جمله آخر رو بدون این که زبونم در اختیارم باشه بیان کردم و خودم هم تعجب کردم.
بهروز که انگار هیجان زده شده بود گفت:
- جدی می گی؟ غزل دلم می خواد ببینمت.
- الان؟ این وقتِ شب؟
- خب آره. خواهش می کنم. می خوام باهات حرف بزنم.
- نمی شه بذاری برای فردا؟
- نه. همین امشب!
در حالی که دلم می خواست بدونم یه دفعه چی شد که بهروز این قدر تمایل پیدا کرد با من حرف بزنه گفتم:
- ولی... باید از پدر و مادرم اجازه بگیرم.
- خودم اجازت رو می گیرم. حالا قبوله؟
خندیدم:
- باشه. کی می یای؟
- نیم ساعت دیگه اونجام!
- به این زودی؟ فکر نکنم بتونی.
- وقتی دل بخواد از هیچ هم می شه همه چیز ساخت.
سکوت کردم و بهروز با شور و هیجان گفت:
- غزل دارم می یام. دلت رو آماده کن واسه پذیرفتن هزاران هزار حرف نگفته.
مکالمه قطع شد؛ وجودم منقلب شده بود می دیدم کم کم دارم تو گرداب عشق بهروز فرو می رم. من نمی خواستم اسیر و وابسته اون بشم. اما من می دیدم این دلبستگی و علاقه رو به رشده. مَنی که قصد به زانو درآوردنش رو داشتم کم کم خودم اسیر دست بسته عشقش می شدم. درست در همین لحظات پرآشوب جرقه ای توی ذهنم روشن شد. باید کار رو تموم می کردم. بیشتر از این نمی تونستم به این بازی ادامه بدم. چون در غیر این صورت من بازنده بودم نه بهروز.
با مادر صحبت کردم و به اون گفتم:
- بهروز درباره مسئله مهمی می خواد با من حرف بزنه.
مادر مخالفتی نکرد. وقتی بهروز اومد دنبالم مادر با نگرانی مشتاقانه به اون نگاه کرد و سفارش کرد تا مراقبم باشه. بهروز هم صمیمانه قول داد از من مثل چشماش محافظت کنه!
بعد از یه هفته وقتی دیدمش دل بی قرارم توی سینه ام می تپید. وقتی داخل اتومبیل نشسته بودیم بهروز دستم رو گرفت و چنان لرزشی وجودم رو دربرگرفت که حس کردم بهروز هم متوجه این مسئله شد.
نگاهش بازیگوش و عاشق بود و من نمی دونستم چه زمانی این نگاه تونسته بود تو دلم نفوذ کنه. سعی می کردم آروم باشم. اما تپش سریع قلبم آرامش رو از من سلب می کرد.
هر دو سکوت کرده بودیم هر دو قادر به شنیدن صدای تپش تند و سریع قلبهامون بودیم. متعجب بودم که چرا این قدر دست و پام رو گم کردم. بهروز سکوت رو شکست:
- غزل...
و من تنها نگاهش کردم. لبخندی به من زد که هنوز بعد از گذشت سال ها گرمی اون لبخند نوازشگر رو تو قلبم احساس می کنم.
- می خوام باهات حرف بزنم غزل. کلی حرف برای گفتن دارم. مدت هاست که حرف هام روی هم تلمبار شده و روی دلم سنگینی می کنه. راستش وقتی صدات رو شنیدم اولش باورم نشد خودت باشی. فکرش رو هم نمی کردم تو به من تلفن کنی و بخوای حالم رو بپرسی. دنبال فرصتی بودم تا بتونم حرفام رو بهت بزنم؛ اما... راستش اون روز که رفتیم کوه... با دیدن اون حالت... نتونستم لب از لب باز کنم و حرف دلم رو بزنم. آخه تو اون لحظات تو غرق در خاطرات سیاوش بودی و من... چطور می تونستم پا تو این خلوت عاشقونه بذارم و مزاحمت ایجاد کنم؟ تو این یه هفته دنبال راهی بودم تا بتونم به نرمی حریر و سبکی پر پا بذارم تو این خلوت رویا گونه. طوری که حال ِ قشنگت رو خراب نکنم. امشب با شنیدن صدات دلم طاقت نیاورد. تصمیم گرفتم خیلی ساده و راحت به تو بگم که... بگم که به راستی دوستت دارم و می خوام باهات زندگی کنم. غزل... تمام وجودم دیوونه توست. سال هاست که عاشقونه تو رو می پرستم. حتی وقتی خارج از کشور، تو غربت هوای غریبی رو تنفس می کردم، باز عطر وجود تو رو حس می کردم. غزل من بدون تو چیزی نیستم. یه بار تو رو از دست دادم، اما این بار دیگه نمی خوام از دستت بدم. تو این چند وقته که با هم بودیم خیلی بهت عادت کردم و شیفته تر شدم. دیوونه تر شدم. غزل... می خوام... می خوام...
زیر نگاه گرم و پر حرارتش ذوب می شدم. شنیدن صدای پراحساس و جملات عاشقونه اش که از اعماق دل عاشقش بلند می شدند ذره ذره آبم می کرد. چقدر گرفتارش شده بودم بدون این که خودم بفهمم. به قول شهرام، دل ِ من هم سرخود و بی اجازه رفته بود و دل سپرده بود. در حالی که... قلب عاشقی تو سینه اش می تپید و نام دیگری رو زمزمه می کرد. سخت بود تیشه به ریشه این نهال نورسته بزنم. اما باید می زدم. باید...
- بهروز... من... من...
- نگو که نگم. نگو که بهروز دیگه بسه که بهروز خفه شو و دیگه این حرف ها رو نزن. غزل به خدا از بس این حرفا رو تو دلم خفه کردم دیگه دارم نابود می شم. غزل... به خدا خوشبختت می کنم. می دونم که هنوز به سیاوش فکر می کنی. می دونم که هنوز نتونسته ام حتی ذره ای تو قلبت نفوذ کنم. می دونم که هنوز به خاطر خطاهای گذشته ام از من دلگیری، اما غزل... تو این مدتی که به من محبت کردی و همراهم بودی... وقتی می گفتم بذار باهات باشم و تو قبول می کردی به خدا انگار تو آسمون راه می رفتم. روی ابرها. فکر می کردم کم کم تو رو گرفتار این دل وامونده ام می کنم. فکر می کردم می تونم یواش یواش عاشق و گرفتارت کنم که پاهات رو به زنجیر نرم و طلایی قلبم اسیر کنم تا دیگه قصد فرار نداشته باشی، تا دیگه هیچ صیادی قصد شکارت رو نداشته باشه. می دونم اون قدر مغروری که حتی دلت نمی خواد یه نگاه محبت آمیز به من بکنی. اما به خدا نگاه های سرد و رفتار یخ زده ات رو هم دوست دارم. می دونی چرا؟ چون به خودم این امیدواری رو می دم که می تونم کم کم و آروم آروم با حرارت عشق خودم این سردی رو مبدل به گرمی کنم. آره غزل. می بینی چه قدر گرفتارم کردی، می بینی بهروز رو چطور دیوونه خودت کردی؟ به خدا بهروز جونش رو پیش کش تو می کنه. قلب و دلش رو به یه نیم نگاهت هدیه می کنه. امر کنی دنیا رو برات زیر و رو می کنه. می شنوی دختر؟ می فهمی؟
نگاه بارونی و عاشق بهروز قلبم رو دو پاره می کرد. قلبی که یه روز تو سینه سیاوشم می تپید و منو به اشتیاق می انداخت و حالا... این قلب تو سینۀ من به عشق بهروز می تپید.
اما من راضی به این عشق نبودم. می خواستم نابودش کنم اما... اما... چطور؟
بهروز دستام رو توی دستاش گرفت. صورتش رو نزدیک صورتم آورد. گرمی نفس هاش چهره ام رو ذوب می کرد. حتی دیگه قادر به نفس کشیدن نبودم. نگاهم مضطرب بود. بهروز ملتمسانه گفت:
- غزل. جوابم رو ندادی؟ بهم بگو. یه کلمه. آره یا... آره...؟
وحشتزده سرم رو تکون دادم. تو یه لحظه به سرعت از ماشین پایین اومد. پی در پی شروع به نفس کشیدن کردم. اگه یه لحظه بیشتر می نشستم زیر نگاه عاشقونش تسلیم می شدم و گفتم حاضرم باهاش زندگی کنم. نگاه قشنگ و گیراش دلم رو لرزونده بود. قلبم... قلب عاشق من. قلب سیاوشم...
صدای مهربونش رو از پشت سر می شنیدم:
- غزل. ناراحتت کردم؟
برگشتم و با عصبانیت نگاهش کردم. چطور تونسته بود قلب سیاوشم رو از آن خودش کنه؟ قلبی که روزی به عشق من می تپید. حالا تو سینه من بود. منو زنده نگه می داشت اما به عشق دیگری می تپید. این قلب فقط باید برای من می تپید و حالا که تو سینه من جا گرفته بود فقط باید به عشق سیاوش می تپید نه دیگری...
- بهروز. چرا راحتم نمی ذاری؟ چرا نمی ری پی زندگیت؟ چرا هر لحظه رنجم می دی. زجرم می دی؟
- اما من نمی خوام این کار رو بکنم. من دوستت دارم غزل.
- اما من نیازی به علاقه تو ندارم. چرا نمی فهمی. من... من...
نگاهش ملتمسانه از من می خواست ادامه ندم. نمی خواست ادامه حرفام رو که جز نابودی چیزی دربرنداشت، بشنوه. اما من... بی رحمانه فریاد کشیدم:
- من تو رو نمی خوام... می فهمی؟ نمی خوام.
سرش رو تکون داد:
- نه. دروغ می گی.
- دروغ نمی گم... دروغ نمی گم لعنتی.
- اگه منو نمی خواستی، چرا گذاشتی بیشتر از این گرفتار و اسیرت بشم؟
- می خواستم نابودت کنم. می خواستم به زانو دربیارمت. می فهمی؟
- نه غزل. تو این قدر بی رحم نیستی.
بازوم رو گرفت. مستقیم تو چشام نگاه کرد. چرا حرف عقلم رو که عاری از عاطفه و احساس بود گوش کردم و بی رحمانه بهروز رو به سوی نابودی می کشوندم؟ چرا به نوای دلم که فریاد می کشید: دوستت دارم بهروز اهمیتی ندادم و تپش بی وقفه قلبم رو که اونو صدا می زد، نادیده گرفتم؟
- بگو که دروغ می گی غزل. بگو که داری شوخی می کنی. حتما می خوای میزان علاقه منو محک بزنی. آره؟ تو رو خدا بگو.
بهش نگاه نمی کردم. چون نمی تونستم زیر نگاه بی قرارش تاب بیارم و حرف بزنم باید به عشق اون اعتراف می کردم.
- غزل تو چشام نگاه کن و جوابم رو بده.
- قلب من متعلق به سیاوشه. هیچ وقت هم عاشق نمی شه.
دلم به درد می اومد وقتی که فرو ریختن اشک های پی در پی اونو دیدم. از من فاصله گرفت در حالی که ناباورانه سرش رو تکون می داد.
- اما من حس می کردم دوستم داری. حس می کردم نگات با نگاهم حرف می زنه. غزل... دوباره کاخ آرزوهام رو خراب کردی. دوباره تلنگر سنگینی به شیشه احساسم زدی و خـُردش کردی. نابودم کردی غزل...
می نالید:
- چه ساده دل بودم... چه... آه...
R A H A
10-04-2011, 02:35 AM
ادامه فصل 16
نگاهش کردم و زیر شلاق سخنانش ضعیف تر از پیش شدم. می خواستم به طرفش برم و سر بذارم روی سینه اش و بگم دوستش دارم. بگم در طی این مدت چنان وابسته اش شدم که اگه ترکم بکنه واقعا می میرم. اما انگار به پاهام سُرب بسته بودند. وجودم یخ زده بود و توان حرکت رو از من گرفته بود. بهروز ذره ذره نابود می شد و من تنها نظاره گر بودم. قلبم به درد اومده بود. تو خیالم سیاوش رو می دیدم که روش رو از من برمی گردوند. نگاهش قهرآلود بود... چه کار باید می کردم؟ به طرف بهروز رفتم؛ اما با هر قدم ِ من اون به عقب می رفت. انگار از من فرار می کرد.
بیچاره با هزار امید به دیدنم اومده بود و حالا چنان شکست خورده و ناامید بود که تا پرتگاه سقوط قدمی بیشتر فاصله نداشت.
- بهروز... بهروز...
- برو گمشو! برو...
یخ کردم. ناگهان نگاهش سرد شد. ترسیدم خواستم دوباره دستش رو بگیرم، اما غرش وحشتناک اون نفس رو تو سینه ام حبس کرد.
- دیگه نمی خوام با دختر بی عاطفه و بی احساسی مثل تو همراه باشم. دیگه نمی خوام ببینمت... دیگه نمی خوام، تو فقط یه دختر عقده ای هستی.
- اما بهروز...
- دیگه حرفی برای گفتن نمونده...
رفت و پشت فرمون اتومبیلش نشست. من مونده بودم که چه کار کنم. در حالی که ماشین داشت حرکت می کرد سریع در ِ جلو رو باز کردم و خودم رو روی صندلی انداختم. بهروز بی تفاوت و بی توجه به من با سرعت حرکت کرد. نمی دونم چرا تو یه لحظه این قدر تغییر کرد!! سرد و بی روح. انگار این پسر همون پسر دقایقی پیش که از عشق و علاقه اش حرف می زد نبود. چقدر دلم می خواست یه بار دیگه نگاه گرمش رو به نگاهم بدوزه و بگه دوستم داره. تا من هم بگم دوستش دارم و عاشقش شدم اما افسوس...
خودم با دست های خودم همه چیز رو خراب کرده بود.
مقابل خونه مون توقف کرد بدون این که نگاهم بکنه با صدایی خشن گفت:
- پیاده شو.
خواستم دستش رو بگیرم اما خودش رو کنار کشید. اشک نگاهم رو تار کرده بود.
- بهروز...
نگاهی به چهرۀ اشک آلود من انداخت و گفت:
- دیگه همه چیز تموم شد.
- اما... بذار من هم حرف بزنم.
- حرفات رو زدی. ممنون که تا حالا منو بازی می دادی. ممنون که تا حالا احساساتم رو به بازی
رفته بودی. برو غزل. بیش از این خـُردم نکن.
نالیدم گریه کردم:
- بهروز...
- برو غزل.
آروم هُولم داد و از ماشین پیاده ام کرد. حتی فرصت نداد کلمه ای حرف بزنم. با سرعت دور شد و رفت. با گریه وارد خونه شدم. مادر هنوز بیدار بود و منتظر ِ من.
با دیدنم مضطربانه پرسید:
- چی شده؟
و من جوابی ندادم و مثل آدم لال به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم. نه گریه می کردم نه حرکتی داشتم. تنها به این فکر می کردم که چطور کاخ عشقی رو که ذره ذره با عشق و احساس ساخته شده بود و بالا رفته بود با سردی نگاه و بی عاطفگی نفرت نابود کردم...
چند روزی مریض شدم. حالم بد بود. مدام نگاه اشکبار بهروز مقابل چشمانم جون می گرفت و دل وامونده ام رو می لرزوند و وجودمو به آتیش می کشید.
چطور تونسته بودم ریشۀ نورسته این نهال رو با تبر بی رحمی احساسم قطع کنم؟ چطور تونسته بودم برخلاف میل باطنی خودم فریاد بزنم و بگم از اون متنفرم. در صورتی که بند بند وجودم اونو صدا می زد. در خواب و بیداری یا صدا می زدم بهروز یا سیاوش... سیاوش تو خواب از من فرار می کرد، از دستم دلگیر بود. اون بهروز رو به خاطر گذشته بخشیده بود؛ اما من، در مقابل خـُردش کرده بودم. امیدوار بودم در طی این چند روزه بهروز به ملاقاتم بیاد. اما نیومد. نیومد و من در حسرت یه بار دیگه دیدنش سوختم. به راستی از خودم تعجب می کردم که چقدر ناگهانی و به این زودی به عشق بهروز دل سپردم.
پدر و مادرم که خیلی نگرونم بودند سعی می کردند از طریق خونواده شاهرخ موضوع رو بدونند؛ اما اونا هم اظهار بی اطلاعی می کردند و نگرون پسرشون بودند که چند روزی بود به منزل نیومده بود.
هفته دوم بود و من هنوز مریض بودم، شهرام تماس گرفت. مادر با اون صحبت کرد و گفت حالم خیلی بده. و از اون خواست فورا خودش رو برسونه. نمی دونم چه مدت گذشته بود که سراسیمه و نگرون اومد. وقتی نگاه بی تابش رو دیدم فهمیدم که هنوز نتونسته این علاقه ریشه دارو از قلبش بیرون بکنه.
- چی شده دختر؟ تو که باز افتادی تو رختخواب.
نالیدم:
- شهرام... به دادم برس.
- چی شده غزل؟ حرف بزن.
- این دل لعنتی آروم بشو نیست شهرام. دوباره قصد جونم رو کرده.
- آخه درست حرف بزن ببینم چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ هیچ خودتو تو آینه نگاه کردی؟ می دونی چقدر پژمرده شدی؟
- دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط می خوام بمیرم و راحت بشم.
- مزخرف نگو. آخه باز چی شده؟
در میون هق هق پرسوز گریه هام ماجرا رو برای اون گفتم... از همون خواستگاری نافرجام بهروز، از عشق وعلاقه اش که بی سرانجام موند. از مزاحمت هاش، از حسادتهای سیاوش و رنجیدن هاش به خاطر مزاحمت بهروز... از خودم و دلم و وجودم که در حال تباهی بود، از عشق واقعی و سوزان بهروز... از بی معرفتی و بی عاطفگی خودم... از تپش مداوم قلبم که گویی حالا تنها نام بهروز رو بر قفسه سینه ام با تیشه می کوبید و اونو حکاکی می کرد، اون هم کنار اسم زیبای سیاوشم... و از آخر بازی از پایان دردناکی که هم منو سوزوند و هم بهروز رو...
شهرام گوش می کرد و نگاه سرزنش بارش رو بر من دوخته بود.
- تو چی کار کردی غزل. غرور یک مرد رو به بازی گرفتی؟! اون هم مردی با احساسات لطیف بهروز؟ با این که زیاد با اون رابطه نداشتم اما پی به پاکی عواطف قشنگش برده بودم وای غزل... تو...
- تو رو خدا شهرام. من دوستش دارم. برو پیداش کن. برو بگو غزل دیوونه شده. برو بگو غزل بی تو می میره. بگو جدایی سیاوش غزل رو نابود کرده اگه تو هم ترکش کنی بی شک می میره. شهرام کمکم کن. خواهش می کنم. باور کن سیاوش هم به این عشق و علاقه رضایت داده چون اگه راضی نبود قلبش رو یه جا به بهروز تقدیم نمی کرد.
شهرام در حالی که سعی می کرد نگاه پر از اشکش رو از من پنهون کنه به آرومی گفت:
- هرکاری بتونم انجام می دم، اما خودت هم باید تلاش کنی. احساس ِ بهروز لگدمال شده گل شکفته علاقه تو وجودش پَرپَر شده. کاخ رویاهای قشنگش ویرون شده. تو باید با همین دست ها، با همین نگاه پر عاطفه و قشنگ، با همین احساس پاک اینا رو ترمیم کنی. می فهمی غزل؟
سرم رو تکون دادم:
- کمکم می کنی؟
- با کمال میل دوست خوبم!
با شنیدن جمله اش آرامشی عمیق بر وجودم مستولی شد مخصوصا گفت «دوست خوبم» تا بخواد به من بقبولونه که عشق ناخواسته اش رو فراموش کرده.
بعد از دو روز از رختخواب بلند شدم. حالا دیگه خونواده ام از این علاقه نورسته تو وجودم آگاهی داشتند و به خاطر این مسئله خوشحال بودند اما نگرونی اونا از جانب بهروز بود، می گفتند بهروز بالاخره به خونه برگشته در حالی که تموم مدارکش رو برای بازگشت به آلمان آماده کرده بود.
می گفتند این بار قصد داره برای همیشه بره و اونجا موندگار بشه. اون قدر این خبر روی من تأثیر داشت که ضعف کردم و رنجیده تر از قبل شدم. شهرام بالاخره موفق شده بود با بهروز صحبت بکنه، نمی دونم بین اون دو چه گذشته بود. شهرام وقتی منو دید تنها سرش رو تکون داد و گفت:
- بهروز خـُرد شده. بهروز کلی فرق کرده.
به دست و پاش افتادم، اما شهرام می گفت تموم تلاشش رو کرده، اما موفق نشده، کاری از دستش ساخته نبود. حسرت عشق بی منت بهروز رو می خوردم که هر لحظه به من ارزونی می کرد. می نالیدم که چرا این نوشدارو و کیمیای سعادتم رو با دست خودم نابود کرده بودم. تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم. به راستی حاضر بودم غرورم رو ذره ذره... و حتی یه جا به اون تقدیم کنم. یه روز بهروز از من عشق و علاقه گدایی می کرد و من به اون پشت کردم، حالا نوبت من بود.
اعظم خانم و آقای راد وقتی از موضوع افسردگی من آگاه شدند به دیدنم اومدند. اعظم خانم خوشحال بود، به من می گفت آرزوی خوشبختی ام رو داره و می خواد زودتر سر و سامون بگیرم. وقتی عذرخواهی کردم با مهربانی منو به آغوش کشید و گفت نباید این کار رو بکنم. می گفت من حق زندگی و ادامه دادن این راه پرپیچ و خم رو دارم و نباید خودمو جوونی و زندگی ام رو قربونی شخصی که دیگه در میونمون نیست، کنم.
پایان فصل 16
R A H A
10-04-2011, 02:35 AM
فصل 17
بی قرار بودم. به گوشی زُل زده بودم. با چه رویی زنگ می زدم و با بهروز صحبت می کردم. بالاخره شماره رو گرفتم. از شانس بَدم مهری خانم گوشی رو برداشت هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم و گوشی رو گذاشتم. یه بار دیگه شماره رو گرفتم اما باز... ناامید شدم.
بار سوم تصمیم گرفتم از مهری خانم بخوام گوشی رو به بهروز بده. با این تصمیم دوباره شماره رو گرفتم یه بوق... دو بوق... و بعد صدای بهروز بود که انگار سقف آسمون رو روی سرم ریخت...
- الو... الو... مگه لالی؟
نفس بلندی کشیدم:
- اَ... اَ... الو...
- الو...
- بـ... بهروز...
سکوت برقرار شد. اشکهام سرازیر شده بود.
به آرومی گفتم:
- سلام بهروز.
جوابی نشنیدم. ادامه دادم:
- غزل هستم. می دونم که خیلی از من دلگیری اما...
- چی کار داری؟ چرا زنگ زدی؟ می خوای باز هم مسخره بازی دربیاری؟
- نه بهروز. به خدا نه...
- پس تمومش کن. تمومش کن...
صدای بغض آلودش بیشتر قلبم رو به آتیش کشید. همون یه جمله کوتاه رو گفت و بعد گوشی رو گذاشت. قلب من نیز شکست و دلم مثل شیشه خـُرد شد و روحم رو مجروح کرد. قلبم درد گرفته بود.
یه هفته گذشته بود، هر چه قدر سعی کردم با بهروز حرف بزنم بی فایده بود. بهروز حتی حاضر نبود صدام رو بشنوه، چه برسه به این که به حرفام گوش بده. حالا دکتر شاهرخ و همسرش هم از موضوع خبردار شده بودند. از روی همه خجالت می کشیدم.
من غرور پسر اونا رو نابود کرده بودم، اما همه با این حال نگرون من بودند. خونواده شاهرخ با بهروز صحبت می کردند که منصرفش کنند. از علاقه من هم حرف می زدند، اما چه فایده. بهروز دیگه کسی رو باور نداشت. من حس اعتماد و اطمینان اونو نابود کرده بودم.
شهرام خیلی کمکم می کرد، اما... دیگر فایده نداشت.
یه روز تو خونه نشسته بودم و غمبرک زده بودم که تلفن زنگ زد. بی حوصله گوشی رو برداشتم. شهرام بود.
- دختر تو خونه نشستی؟ خوبی؟!
- چی شده شهرام؟ چرا پریشونی؟
- بهروز داره می ره. رفته فرودگاه!
جمله اش آواری سنگین از واقعیت رو روی سرم فرو ریخت.
- نه... نه شهرام...
- منتظر باش می یام دنبالت.
وقتی همراه شهرام به طرف فرودگاه می رفتیم قلبم مثل گنجشک توی قفس اسیر شده بالا و پایین می رفت. متعجب بودم آخه شهرام هم مثل من در تب و تاب بود.
شاید نمی خواست عشق من برای بار دوم ناسرانجام بمونه و نابود بشم. درست مثل خودش.
شهرام می گفت وقتی خبردار شده که پدر و مادر بهروز هر چه با رفتن اون مخالفت می کنند فایده ای نداره و اون بی خبر از همه به فرودگاه رفته. می گفت رفته منزل شاهرخ تا با بهروز حرف بزنه... که پی به موضوع می بره و به دنبال من می یاد... یه ساعت به پرواز اون مونده بود و ما توی سالن انتظار بی قرار به دنبالش می گشتیم. من در یک طرف و شهرام در طرف دیگر.
نگاهم بی تاب و معصومانه جمعیت رو می کاوید تا شاید چهره آشنا و دلنشین بهروز رو پیدا کنه. اون قدر دویده بودم که ناتوان روی صندلی نشستم. اشکهام سرازیر شده بود زیر لب زمزمه می کردم:
- پس تو کجایی بهروز...
تو یه لحظه متوجه نگاهِ کسی که کنارم روی صندلی نشسته بود، شدم. ناباورانه نگاهش کردم. خودش بود... بهروز... خدای من! ناامید روی صندلی نشسته بودم... و به طور اتفاقی بهروز کنارم بود.
بهروز با تعجب و ناباورانه به من نگاه می کرد و سرش رو تکون می داد.
- تو... این جا...
- بهروز... بالاخره پیدات کردم. آخ... آخ که چقدر دنبالت گشتم. خدایا شکرت.
- چی شده؟ چرا اومدی این جا؟!
نگاهش سرد و بی احساس بود اما من در نی نی نگاه قشنگش شراره های عشق و علاقه رو حس می کردم که تلاش می کرد اونا رو پنهون کنه.
- بهروز. اومدم تا نذارم از این جا بری. اومدم تا جلوی پاهات زانو بزنم و التماس کنم تا تنهام نذاری. که کنارم بمونی.
- برو غزل. حوصله ات رو ندارم. برو بذار بی غم و درد از این جا بذارم برم.
- نه بهروز. من بهت نیاز دارم. من بی تو می میرم.
بلندتر ادامه دادم:
- من دوستت دارم.
پوزخندی زد و گفت:
- حرفای قشنگت ارزونی خودت! من دیگه گول نمی خورم.
- اما من قصد فریب دادنت رو ندارم.
- نمی تونم باور کنم. برو غزل. راهِ من و تو از هم جداست.
در حالی که اشک می ریختم گفتم:
- اما من می خوام پا تو راهی بذارم که تو می ری. می خوام همسفرت باشم...
- متأسفم. دیگه احساسی برام باقی نمونده. حتی یه ذره غرور هم برام باقی نذاشتی. اومدی دنبال چی؟ یه جسم مرده؟ یه آدم لگدمال شده به چه دردت می خوره؟
- خودم این جسم مرده رو دوباره زنده می کنم. با این امید که بدونم هنوز دوستم داره و می خواد کنارم بمونه. به خدا تا به آخر عمر کنیزت می شم. من دوستت دارم بهروز. دستِ رَد روی سینه ام نذار. ذره ذره وجودم حالا عاشق توست. فقط تو...
بلند شد و گفت:
- نه غزل. باور نمی کنم.
- چی کار کنم تا باور کنی لعنتی. خودمو قربونی کنم باورت می شه؟
- نه!
فریاد کشید که نه. و بعد نالید:
- برو غزل. راحتم بذار.
- برم که تو هم بذاری بری؟ تو هم تنهام بذاری؟ بهروز من بهت احتیاج دارم. تا بتونم به زندگی ام ادامه بدم. به گرمی عشقت نیاز دارم تا بتونم سردی تنهایی و اندوه رو از خودم دور بکنم. به خدا اگه بری چیزی از من باقی نمی مونه. اگه بری من هم پشت سرت می میرم. خاک می شم.
هق هق زنان نالیدم:
- بهروز... قلبم داره می سوزه. تو رو خدا با من این کار رو نکن.
- قلبت نمی سوزه غزل. قلبت عاشقونه به عشق سیاوشت می تپه. این قلبِ منه که می سوزه.
- باور کن دیگه نمی تپه. این قلب خالی بود... خالی از یه عشق... اما حالا عشق ِ تو ذره ذرۀ وجودش رو پُر کرده. مال ِ خودش کرده. بهروز قلبم به عشق تو می تپه. سیاوشم قلبش رو بخشیده به من... قلب عاشقش رو که مهرم بود. حالا من قلبم رو به تو هدیه می دم... با تموم علاقه ام. با تموم احساس و عشقم. اگه تو بری این قلب هم از کار می ایسته. می دونی چرا؟ چون برای تپیدن نیاز به انگیزه داره... اگه به صدای تپش عاشقونه اش گوش ندی، از تپش می ایسته.
بهروز برگشت. نگاهش تـَر شده بود. زمزمه کردم:
- قلبم عاشقه. عاشق تو... چون دوستت داره.
زار زدم:
- می خواد سلطان وجودش تو باشی.
- چطوری؟ دیگه احساس برام نمونده. چطوری باور کنم در حالی که خودم رو یه بازنده بیشتر نمی دونم.
- تو قبول بکن. خودم همه چیز رو درست می کنم.
شماره پرواز اونو پیج می کردند. بهروز چمدونش رو برداشت. بازوش رو گرفتم. به نگاه ملتمس و بارونی ام نگاه کرد. در حالی که خودش هم گریه می کرد سرش رو تکون داد و رفت. پشتِ سرش هق هق ِ گریه من به آسمون بلند شد. همه نگاهم می کردند اما من اهمیت نمی دادم. وقتی دیدم از سالن ترانزیت نگاهم می کنه و می ره، بیشتر داغون شدم. از اون محل فرار کردم. دویدم و روی یه صندلی نشستم و با صدای بلند گریه کردم. بهروز رفت... به آسمون نگاه کردم. سیاوش رو می دیدم. فریاد کشیدم:
- اگه تو راضی بودی، اگه حرفی نداشتی پس چرا این طوری شد؟ سیاوش منو ببر پیش خودت. دیگه طاقت موندن ندارم. دلم بازیچه شده. بازیچه تقدیر...
وقتی هواپیما به آسمون بلند شد و فضا رو شکافت و میون آبی بی انتها بالا و بالاتر رفت، قلب من هم انگاری با اون به آسمون پر کشید و رفت. اون قدر ناامید بودم که حتی توان بلند شدن و رفتن رو هم نداشتم.
نمی دونم چه مدتی بود بی حرکت نشسته بودم و زُل زده بودم به یه نقطه نامعلوم. نگاهم تـَر بود و چشمه اشکام داشت خشک می شد. شاید منتظر بودم تا منم به آسمون پرواز کنم و برم به آغوش سیاوش.
گرمی دستی رو روی شونه ام حس کردم. فکر می کردم شاید شهرام باشه. قلبم کـُند و کـُندتر می زد. با ناامیدی سرم رو برگردوندم، اما... نگاهم تو یه جفت چشم عاشق و قشنگ گِره خورد. یه نگاه پرشور که باز هم نظاره اش می کردم... با ناباوری بلند شدم، به اون که مشتاقانه به من نگاه می کرد چشم دوختم. لب های قشنگش با خنده ای قشنگ تر شده بود و به روی من شهدِ عشق می پاشید. با صدایی پرشور و گرم زمزمه کرد:
- اومدم تا تو قلبت جای خودمو پیدا کنم. اومدم تا به آرزوم برسم. اومدم تا... دوستت دارم غزل... دوستت دارم.
هیجان و احساس به وجودم چنگ انداخته بود. قلبم دوباره تپش عاشقونه رو از سر گرفت. خودمو به آغوش گرم و عاشقش انداختم و سر بر سینه استوار و پرمهرش گذاشتم و با صدایی بلند گریه می کردم.
- بهروز... بهروزم... آروم جونم...
با محبت منو میون بازوان پراحساس و صمیمانه اش فشرد و بوسه بر موهام زد. در حالی که صدای بغض آلودش رو می شنیدم که می گفت:
- منو ببخش غزل. باور کن در اوج سردی، وجودم عشق تو رو فریاد می زد، غزل می خوام کنارت بمونم و با تو توی این جاده سرنوشت همراه باشم، فقط با تو. بدون قلبم فقط یک اسم رو تو تمام عمرش فریاد زده و اون هم فقط اسم قشنگ تو بوده، غزل! غزل زندگی من، که چه عاشقونه این ابیات زندگی رو سرود و عشق رو با تموم شکوه و بزرگی و عظمتش درک کرد. غزل می خوام تو مال ِ من باشی.
نگاهم رو به دیدگان عاشقش دوختم. زمزمه کردم:
- مال توأم. فقط تو. دوستت دارم بهروز. دوستت دارم.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم. وقتی همراه اون برمی گشتم، چشمام رو روی هم گذاشته بودم و با آرامش نفس می کشیدم. آسمون آبی ِ آبی بود و چهره سیاوش تو سینه طلایی آسمون تداعی گر عشق واقعی بود. از میون قابِ آسمون به روی من لبخند مهر می پاشید و انگار عشقم رو ستایش می کرد. بهروز دستم رو در دست داشت و به من نگاه می کرد و با نگاهش با من حرف ها می گفت.
وقتی مقابل منزل دکتر شاهرخ رسیدیم، با تعجب به ماشین های آشنایی که اون جا پارک شده بودند نگاه کردم. بهروز می خواست منو به عنوان نامزدش به والدینش معرفی کنه. اون هم از تجمع اتومبیل ها تعجب کرد. وقتی وارد خونه اونا شدیم، نگاهم به دیدگان نگران والدینم و بقیه افتاد. باورم نمی شد. همه اون جا بودند. خونواده ام، برادرم، خونواده راد و شهرام. شهرام به ما نگاه کرد و گفت:
- شماها کجا بودید... غزل همه جا رو دنبالت گشتم. فکر کردم برگشتی خونه که اومدم این جا و حالا...
به هر دوی ما نگاه کرد. نگاهش برق خاصی داشت. به روم لبخند زد و گفت:
- خوشحالم که بالاخره نگاهت رو با برق عشق روشن دیدم. باور کن دیگه داشتم این آرزو رو با خودم به گور می بردم. حالا بالاخره چهره واقعی و پرطراوتت رو می بینم. غزل خوشحالم. خیلی خوشحالم.
بقیه هم می خندیدند و با اشتیاق و با محبت به ما نگاه می کردند. انگار همه متوجه شدند که من و بهروز دل سپرده هم بودیم و قلبهامون برای هم می تپید...
همون روز بهروز در مقابل همه منو از پدرم خواستگاری کرد و ما نامزد شدیم. تا یه هفته بعد هم قرار شد مراسم عروسی برپا بشه.
R A H A
10-04-2011, 02:35 AM
ادامه فصل 17
روز قبل از مراسم همراه بهروز رفتیم سرخاک سیاوش. آروم زمزمه کردم:
- سیاوش قراره فردا پا بذارم تو خونه یکی مثل خودت که عاشق واقعیه. می دونم نظاره گر زندگی من خواهی بود. برای این اومدم سر این قبر چون می دونستم آسمون بالای سر ِ این قبر بیشتر تو رو تو سینه اش جا داده وگرنه می دونم که تو اون بالایی نه این جا زیر این سنگ و یه خروار خاک...
ساکت شدم و آروم اشکهام رو پاک کردم. بهروز لبخندی زد و گفت:
- سیاوش. می خوام یه قولی بدم. می خوام قول بدم راهی رو که تو قرار بود بری من ادامه اش بدم. من غزل رو خوشبخت می کنم. همون طور که تو می خواستی. همون طور که تو آرزوش رو داشتی. برای سعادتمون دعا کن...
به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.
روز بعد تو مراسم باشکوهی رسما همسر بهروز شدم. یه مرد عاشق به تمام معنا. یه شوهر عاشق و مهربون. عاشق زندگی و زن و فرزندش.
روزی که در طی مراسم عقد، رسما همسرش شدم نگاه شیفته اش رو به نگاه پربرق من دوخت و گفت:
- غزل حاضری پا بذاری تو خونه جدیدت؟
و اشاره به قلبش کرد و ادامه داد:
- واسه خاطرت یه قصر طلایی از عشق و صفا و محبت و وفا و یکرنگی ساخته ام که فقط تو باید ملکه اش باشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- بهروز من مدتی یه که پا تو خونه قلبت، قلب عاشقت گذاشتم. به خاطر همین تا این حد اسیر و گرفتارت شدم. مگه شاهد نبودی؟
دستم رو روی لباش گذاشت و بوسه ای عاشقونه بر اون زد. لبخندی پرشور به وجود ملتهبم پاشید و زمزمه کرد:
- غزل قسم می خورم خوشبختت بکنم. دلم می خواد وقتی که یه روزی رو در روی سیاوش قرار گرفتم، رو سفید و سربلند باشم.
اشک تو نگاهم جمع شد. انگشت روی لبهاش گذاشتم و گفتم:
- یه روز با هم می ریم پیش سیاوش. اما تنهایی نه. می فهمی؟
سرش رو تکون داد. نگاهش اون قدر قشنگ و گیرا بود که دلم رو می لرزوند. اون روز مدام تو آسمون بالای سرم حتی تو آسمون آفتابی و دلپذیر قلبم، سیاوش رو شاداب و با نشاط می دیدم... تو زندگی ام بهروز به من مهربونی می کرد. شهرام همیشه به عنوان یه مشاور و یک راهنما همراهی ام می کرد و نمی ذاشت حتی برای لحظه ای تردید و غم رو به خونه دلم راه بدم. هیچ وقت ازدواج نکرد... روزی که بعد از دو سال زندگی عاشقونه، تو بیمارستان اولین بچه ام به دنیا اومد، به اندازه تمام دنیا خوشحال شدم. همون روز بود که شهرام کتاب چاپ شده ثریا رو به من هدیه داد. تو صفحۀ اول نوشته بود: تقدیم به دلسوختگان دیار عشق!
وقتی اسم کتاب رو خوندم نگاهم رو به نگاه شهرام که هنوز کورسوی عشق در اون عاشقونه سوسو می زد، دوختم و زمزمه کردم:
- قلبی برای تپیدن!
- دلم می خواد زودتر بخونمش. مطمئنا بعد از این همه مدت که روی این نوشته ها کار کردی باید گوهر نابی رو خلق کرده باشی.
لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم ثریا خوشش اومده باشه. داستان نیمه تموم اون با قلم من به پایان رسید.
- ثریا عاشق تو بود. حتی قلمت که به نظر من قلمی پرشور و عاشقونه اس. حالا روح ثریا بیشتر از گذشته باطراوت شده.
سرش رو تکون داد. همون لحظه پسرم رو به اتاق آوردند. اولین فرزندم. پسر گلم. با اشتیاق به آغوش کشیدمش. بهروز کنارم بود و مثل پروانه دورم می چرخید. صورتم رو می بوسید و می گفت:
- خانم خسته نباشی.
در دوران بارداری هم اون قدر نگرون وقت زایمانم بود که حد نداشت. می گفت نمی خوام زیاد درد بکشی. من هم می خندیدم و می گفتم بدون درد، چشیدن طعم مادر شدن لذت نداره.
چهره پسر گلم بی نهایت شبیه چهره سیاوش بود و من خیلی تعجب می کردم. همه از دیدن نوزادم خوشحال شده بودند. نگاه بهروز هم دیدنی بود. برق اشک جذاب ترشون کرده بود. اون پدر شده بود و از این بابت تو پوستش نمی گنجید.
سهیلا که حالا در کنار همسر عاشق و مهربونش رضا زندگی خوبی داشتند لبخندی زد و گفت:
- حالا اسم این گل پسر رو چی گذاشتید؟
نگاهم رو به بهروز دوختم. چقدر دوست داشتم اسم پسرم رو سیاوش بذارم، اما می ترسیدم بهروز ناراحت بشه. اون با مهربونی از من پرسید:
- عزیزم دوست داری اسمش رو چی بذاریم؟ حتما اسمی انتخاب کردی.
سرم رو پایین انداختم. دست زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد. نگاهم بارونی و خیس بود.
بهروز لبخند زنان گفت:
- نمی خوای به همه بگی آقا سیاوشمون بعد از این چراغ خونه مون و نمونه والای عشقمونه؟
ناباورانه نگاهش کردم. لبخندش شکوفاتر تکرار شد و گفت:
- از انتخابم راضی هستی؟
در حالی که از هیجان گریه می کردم دستش رو گرفتم. منو بوسید و گفت:
- عزیزم. سیاوش کوچولو باید شیر بخوره. اشکات رو پاک کن و لبخند بزن. خانمی خوشگلم.
- بهروز... خیلی دوستت دارم.
سیاوش کوچولو گریه رو آغاز کرد. آخ که چقدر عاشقش بودم و هستم. سیاوش شد آفتاب زندگیمون. اون قدر وابسته اش بودم که گاهی بهروز حسودی می کرد. گاهی هم می گفت سیاوش رو بیشتر از من دوست داری. اون موقع بود که مثل پسربچه های لوس و مغرور یه گوشه می نشست و چپ چپ نگاهم می کرد. من از خنده ریسه می رفتم. کنارش می نشستم و نازش می کردم. نازش رو می کشیدم. می گفتم تو تمام زندگی منی. سیاوش هم پسر توست. هر دوی شما تو قلبم جا دارید. می گفت اما تو اونو بیشتر دوست داری.
می خنیدم و می گفتم ای بابا! خوب اون پسرمه.
چه دوران خوشی بود. من زندگی خوبی داشتم. بهروز برای زندگی هیچی کم نذاشت.
واقعا عاشق بود و من هم عاشق اون. گاهی تو زندگی، یاد گذشته ها می افتادیم و یادآوری خاطرات سیاوش باعث می شد اشکم سرازیر بشه. تو اون لحظات انگار غم عالم رو تو دل بهروزم تلمبار می کردند. من می دونم که ناراحت می شد اما هیچی نمی گفت تا منو بیشتر ناراحت نکنه. اون می دونست که من سیاوش رو فراموش نمی کنم. که هنوز دوستش دارم اما باور نمی کرد که تونسته جای خالی سیاوش رو برام پر کنه. باور نمی کرد که حتی بیشتر از سیاوش دوستش دارم. اما می خوام بگم، می خوام اعتراف بکنم که بدون بهروز حتی نفس کشیدنم محال بود. بند بند وجودم رو عشق بهروز پر کرده بود. با به دنیا اومدن فرزند دوممون شادی زندگیمون دو چندان شد. بهروز اسمش رو گذاشت غزاله. چون می گفت می خوام مثل مادرش باشه. خوشگل و ناز و ملوس. شما دو نفر بزرگ شدید و من و بهروز پدر عزیزتون از علاقه و عشق و محبت چیزی براتون کم نذاشتیم. جالب این جا بود که پسرم سیاوش وقتی بزرگ شد کـُپی سیاوش ِ خودم شد. چیزی که من و بهروز و حتی دیگران رو متعجب کرده بود.
اعظم خانم و آقای راد رو خودتون می شناسید. حالا دیگه خیلی پیر شدند. اعظم خانم هنوز هم می گه سیاوش ِ تو، منو یاد سیاوش ِ خودم می اندازه چون بی اندازه شبیه اونه.
ماجراهای زندگیمون رو هم که خودتون خوب می دونید و نیازی به تعریف نداره.
پایان فصل 17
R A H A
10-04-2011, 02:36 AM
فصل 18
غزل آهی کشید و گفت:
- شماها هم خسته شدید.
بهروز با محبت به او نگاه کرد وگفت:
- معلومه تو هم خیلی خسته شدی.
سیاوش بلند شد و رفت مقابل مادرش روی زمین زانو زد. دست های اون رو گرفت و بوسید.
- مادر جون شما خیلی سختی کشیدید. شما نمونه یک عاشق واقعی هستید. من تحسینتون می کنم.
غزل سر اونو به آغوش کشید و بوسید:
- پسر گلم. من هم تو رو به خاطر این همه خوبی و بزرگی ات تحسین می کنم. من تو زندگی گذشته ام به خاطر این مسائل خیلی زجر کشیده ام. خیلی زیاد. کشمکش های درونی که با دلم و عقلم داشتم بیشتر منو از پا درمی آورد. اما حالا تموم اون روزها گذشته و شده جزو خاطرات.
به بهروز نگاه کرد و ادامه داد:
- حالا بهروز همسر عزیزم و شما دو تا گل هم ، بچه های نازنینم هستید. من و پدرتون دیگه داریم پیر می شیم.
رضا در حالی که با تحسین به مادرزن خود نگاه می کرد گفت:
- مادر جون. غزاله هم وسعت عشق و محبتش رو از دریای بی انتهای محبت شما به ارث برده. خوشحالم که تو این خونواده هستم. به وجودتون افتخار می کنم.
غزل از او و دیگران تشکر کرد. بلند شد و گفت:
- من یک کمی برم استراحت کنم. چون حسابی انرژیم رو از دست دادم.
غزاله بلند شد و گفت:
- به یه شرط مامان جون!
- چه شرطی گلم؟
به سیاوش نگاه کرد و هر دو به روی هم لبخند زدند. اون نیز بلند شد و همراه خواهرش گفت:
- باید کمد جادویی و آرزوهای ما باز بشه!
غزل به بهروز نگاه کرد و او گفت:
- این دو تا شیطون تا زیر و روی ماجرا رو به دلخواه خودشون کشف نکنند آروم نمی گیرند.
غزل خندید و گفت:
- درسته خیلی خب. بیایید تا بعد از بیست و هشت سال در اون کمد رو باز کنم.
بهروز برخاست و دست غزل را به گرمی فشرد. خوب می دانست بازگشایی آن در شاید برای همسر دوست داشتنی اش خوشایند نباشد، اما به خاطر شادمانی و رضات فرزندانش حاضر به این کار بود.
وارد اتاق شدند. همه آنها مشتاقانه چشم دوخته بودند تا غزل زودتر در کمد را باز کند. او کشوی میز را باز کرد و از داخل صندوقچه کوچکی کلیدی طلایی را خارج کرد. بعد به طرف کمد رفت.
دست هایش به وضوح می لرزید. آن کمد سال های سال جایگاه خاطرات گذشته او بود و حالا باید باز می شد. کلید را در قفل چرخاند و در با صدایی گشوده شد. یک چمدان و چندین پاکت به سایزهای بزرگ و کوچک در آن به چشم می خورد و جالب تر از همه لباس سپید و زیبای عروسی که برق نگین هایش چشم را خیره می ساخت. چمدان را بیرون آورد و گفت:
- بنشینید. این طور که نمی شه.
صدایش لرزان بود. بهروز کنار او روی زمین نشست و دست بر شانه اش گذاشت. غزل به دیدگان جذاب و زیبای او نگاه کرد. آرام شد و لبخندی بر لب آورد و در چمدان را باز کرد. پر از هدایای مختلف بود، دو آلبوم، دفترچه خاطرات و یک کتاب که روی آن نوشته شده بود «قلبی برای تپیدن» و در مقابل نام نویسنده اسم «مرحوم ثریای حکیم» نگاشته شده بود.
- اینا هدایاییه که سیاوش تو دوران نامزدی به من هدیه داده.
صندوقچه بسیار زیبایی را بیرون آورد که روی آن به شکل های مختلف طلاکوب شده بود. درش را باز کرد.
- حلقه ازدواجم با سیاوش و تموم جواهرات به یادگار مونده از اون.
اشک نگاهش را شفاف کرده بود و با صدایی لرزان حرف می زد.
- این آلبوم عکس های من و سیاوش با... عکس های عروسی و این دو دفترچه خاطرات من و سیاوشه. می خواستم این وسایل رو بذارم تو خونه مشترکم با سیاوش که نشد. حالا هر شب جمعه همراه پدرتون می ریم سراغ سیاوش و برای سیاوش شمع روشن می کنیم.
پاکتها را بیرون آورد. چند پوستر بزرگ از عکس های جداگانه سیاوش و چند پوستر بزرگ شده عکس عروسی.
سیاوش وقتی عکس سیاوش را دید، در حالی که نگاهش متعجب و دهانش باز مانده بود با صدایی لرزان گفت:
- این که منم!!!
سارا گفت:
- درسته. شبیه سیاوشه. یعنی انگار خودشه.
غزل لبخند غمگینی بر لب آورد و گفت:
- می بینی. تو بی نهایت شبیه اونی. سیاوش هیچ وقت تنهام نذاشت هیچ وقت. خدا اونو دوباره به من برگردوند تا بیشتر قدرش رو بدونم، اما به عنوان پسرم. پسر گلم.
بقیه وسایل را نیز از کمد بیرون آورد و نشان داد و دو حلقه فیلم را نیز آورد و گفت:
- این یکی فیلم عروسی و دیگری فیلم...
سکوت کرد. غزاله در حالی که اشک می ریخت بلند شد و لباس عروسی را بیرون آورد. به راستی خیلی زیبا بود. مثل سیاوش که به سلیقه خودش لباس را سفارش داده بود.
- این هم لباس عروسیمه. حتما تعجب می کنید که چرا لباسم نو و دست نخورده اس. آخه من تصادف کردم و لباس باید پاره می شده و از بین می رفته. اون لباس که سیاوش سفارش داده بود از بین رفت، تیکه تیکه شد. این یکی رو بهروز سفارش داد و دوخته شد. درست مثل همون لباس. حتی جای نگینی تغییر نکرده. وقتی عروس ِ بهروز شدم این لباس تنم بود. بعد هم که گذاشتمش تو این کمد. چون... با این که لباس سفارش داده سیاوش نبود اما باز هم یادآور اون بود. این هم کتاب شهرام ِ، البته کتاب ثریای شهرام. می شناسیدش و بارها اونو دیدین.
همه کسانی رو که تو زندگی ام، تو گذشته ام نقشی رو داشتند دیدید. دلم می خواد همۀ این خاطرات تو صندوقچه دلتون حفظ بشه و آشکار نشه. هر چند که همه خودشون همه چیز رو می دونن، اما می خوام شما به روی اونا نیارید. اصلا انگار نه انگار که اونا تو گذشته نقشی تو زندگی ام داشتند. متوجه هستید عزیزانم؟
غزاله مادرش را به آغوش کشید و بوسید. اشک ریزان گفت:
- مامان. شما چقدر خوبید! چقدر خوبید...
- آروم باش دخترم. تو که الان نباید گریه کنی. بالاخره به آرزوتون رسیدید و راز این کمد بسته رو کشف کردید. سیاوشم. تو چرا گریه می کنی؟ تو رو خدا بچه ها آروم باشید. می خواین منو ناراحت کنید؟
غزاله به او نگاه کرد و اشکهایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
- نه مامان. فقط دلمون می خواد بعد از این تا می تونیم کاری کنیم که شما راضی و خشنود بشید.
- من همیشه از شماها راضی و خشنود بودم و هستم. حالا که دیگه خیالتون راحت شد اجازه بدین کمی استراحت بکنم.
بچه ها بلند شدند و در حالی که هنوز نگاه عاشقانه و قدرشناس خودشان را به مادر و پدرشان دوخته بودند اتاق را ترک کردند. در حین خروج، سیاوش گفت:
- مامان، بابا. خیلی دوستتون داریم. خیلی زیاد و به وجودتون افتخار می کنیم.
غزل و بهروز به او لبخند زدند و او رفت و در را بست. نگاه غزل به بهروز افتاد. نـَم ِ اشکی گوشه نگاهش لانه کرده بود. دست پیش برد و آن قطره شکوفای اشک را از نگاه بهروز زدود. لبخندی زد و گفت:
- ناراحتت کردم؟
بهروز دستش را گرفت و گفت:
- نه به خاطر خودت ناراحتم. خیلی سختی کشیدی. باور کن تو تمام این سال ها دلم می خواست کاری کنم تا هیچ وقت به یاد گذشته تلخ و ناراحت کننده ات نیفتی. من... می خواستم...
غزل سر بر شانه او گذاشت و گفت:
- می دونم عزیزم. تو موفق شدی. تو منو خوشبخت کردی. من به اندازه همه دنیا، حتی بیشتر دوستت دارم. قلبی که هنوز تو سینه من می تپه به خاطر عشق توئه. چون اگه نبودی و عشقت رو از من دریغ می کردی حالا من نبودم. بهروزم، نفس های من در گرو عشق و وجود توست. از صمیم قلبم می گم که بی نهایت عاشقتم.
بهروز نگاه مشتاق و عاشقانه اش را به غزل دوخت. به راستی همه زندگی اش بود. او را بی نهایت دوست می داشت و از این فکر که روزی توانسته بود قلب او را تصاحب کند لبریز از اشتیاق شد. به این که غزل دوستش می داشت و عاشقش بود افتخار می کرد!
او را در میان بازوان پرحرارت و عاشقش که برای غزل هنوز گرمی و شور اولین آغوش را یادآور بود، فشرد و بوسه بر موهای حریر مانند اون گذاشت، آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
- دوستت دارم غزل. دوستت دارم!
و سیاوش بود که از میان سینه آسمان به عظمت و زیبایی عشق آنها لبخند شوق می زد. نگاه پراحساسش را به آنها دوخته و تا به آخر نگهبان ِ جاوید عشق میان آن دو دلداده عاشق بود...
«پایان»
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.