توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : الهه عشق | نرگس داد خواه
R A H A
10-04-2011, 01:37 AM
عشق در اسمان رفيع افرينش يك اعجاز لا يتناهي و نيز تكرار نشدني است، عسق همچون بهاران باكوله باري از اميد، طراوتي و زيبايي سر ميرسد واز پنجره ي دلت يواش وارام سرك مي كشد وتورا با خود همراه مي كند.
فصل اول
مدتها بودكه در عمارت بزرگ ما صحبت از امدن دايي يوسفو خانواده اش بود. مادر كه ساله برادر خود را نديده بود براي امدن انه لحظه شماري ميكرد و سعي داشت هر جه زودتر عمارت را براي ورود انه اماده كند. او حتي به نظارت بر كار خدمه ي خانه نيز اكتفانمينمود و پابه پاي انها كار مي كرد. پدر هم با ان كه بيشتر از دو - سه بار برادر زن خويش را نديده بود، ولي اشتياق زيادي براي امدن انها از خود نشان ميداد. در آن ميان تنها بودم كه از امدن انها زياد خوشحال به نظر نمي رسيدم.
در ان زمان من دختر هشت ساله ي شيطوني بودم كه بخاطر شيرين زباني هايم، از محبوبيت خاصي در افراد فاميل برخوردار بودم. وضعيت اجتماعي و شهرت خانواده ام ، ثروت هنگفت پدربزرگ که به طور کامل به مادر رسیده بود، عمارت زیبایی که در آن بزرگ می شدم و همچنین تک فرزند بودنم، همه این ها به جای آنکه از من بچه ای لوس و نازک نارنجی . مثل بقیه بچه های فامیل بسازد _مرا به دختر کوچولوی مغرور و سرسختی تبدیل کرده بودکه شیطان هم نمی توانست از پس من بربیاید. البته غرورم نه بخاطر ثروت زیاد پدرو خانواده ام بود و نه به خاطر هیچ چیز مادی دیگر، بلکه به خاطر استقلال و آزادی زیادی بودکه در آن سن کم داشتم. وقتی دخترها و حتی پسربچه های همسن خود را می دیدم که چگونه به بزرگ ترهای خود وابسته بودند، در دل به آنها می خندیدم و نوعی احساس برتری نسبت به آنرها درمن بوجود می آمد.من ازکله صبح تابوق شب توی باخ پرسه می زدم و مثل میمون از درختها بالا می رفتم، ولی غرور کودکانه ام مانع از این می شدکه بگذارم کسی مرا درحالی که داشتم برای بالا رفتن از یک درخت دست و پا مي زدم یا درکمین یک قورباغه نشسته بودم ببیند. (البته بجز مش رجب باغبان،که همیشه خدا توی باغ بود) آنها مدتها دنبال من می گشتند و بالاخره هم من را هنگامی می یا فتندکه آرام و موقر با همان چانه همیشه بالا به طرفشان می رفتم. در مورد دایی و خانواده اش چیز زیادی نمی دانستم. فقط شنیده بودم او در زمان جوانی، هنگامی که در حدود بیست و یک سال سن داشته به خاطر اخلاق بد پدربزرگم و اختلافاتی که با یکدیگر داشتند، خانه و خانواده ترک می کند و به یکی از شهرستان های اطراف همدان می رود، در آنجا مشغول به کار می شود و چند سال بعد با یکی از دخترهای همان حوالی به نام مریم ازدواج می کند. وقتی به پدربزرگ خبر می رسدکه تنها پسرش .که با وجود تمام اختلا فات ، به اوامید فراوان بسته بود. بعداز ترک منزل پدری،بدون اجازه او با یک دختر شهرستانی ازدواج کرده، یوسف را از ارث محروم می کند و دستوراکیدمی دهد تا زنده است دیگرحتی اسمی از یوسف نباید پیش او آورده شود. وساطت اطرافیان هم هیچ اثری نداشته و دایی جان من حداقل تا زمانی که پدرش زنده بود اجازه ورود به خانه پدری را، حتی برای دیدن مادر و خواهر خود از دست می دهد. آن طور که بعدها فهمیدم، پدربزرگ فرد مستبدی بوده و زندگی با او برای افراد خانواده اش بسیار سخت بوده است، به طوری که مادر بزرگ به خاطر سختگیری های بیش از حد او و همچنین غم دوری پسرش، مدتی بعد از رفتن دایی یوسف، اسیر خاک می شود و مادر بیچاره مرا با آن پدربد خلق تنها می گذارد.
از دایی تصویر واضحی در ذهنم نبود. فقط چند بار عکسهای او را، آنهم قبل از سن بیست سالگی اش دیده بودم. با این حال با تعریف هایی که مادرم از اوکرده بود، بسیار دوستش داشتم و دلم می خواست ببینمش. زن دایی را اصلا نمی شناختم. تنها چیزی که ازاو می دانستم حرفهایی بودکه مادرم بارها و بارها آنها را تکرار کرده بود. او زن باسواد و باکمالا تی است و دایی او را خيلی دوست دارد. همچنین او و خانواده اش زمانی که دایی یوسف بی یارو یاور درشهری غریب تک و تنها بوده،به او خيلی کمک کرده بودند. با دختردایی یوسف به نظر نمی رسیدمشکلی پیدا کنم. او از من کوچک تر بود و می تو انستم به راحتی او را مطیع خود کنم. تنها مشکل من سهراب پسرارشد دایی بودکه تقریبا سه سال ازمن بزرگ تر بود. من عاشق حکومت کردن بودم و تجربه مرابه این نتیجه رسانده بودکه نمی توانم پسرها را وادارکنم تا به زور به حرفهایم توجه و یا به دستورات من عمل کنند! مخصوصا اگر از خودم هم بزرگ تربودند.علاوه براینهاوقتی اقوام و آشنایان به خانه ما می آمدند، بچه های آنها تمام مدت توی باغ ومیان درختان مشغول بازی بودند ومن مجبورمي شدم تا رفتن آنها رفتار متین و دخترانه خود راکاملا حفظ کنم و از بازی با جانوران کوچک و زیبای باغمان و ولو شدن روی زمین محروم می شدم، چون به قول مادرم این کارها مال پسرها بود. حال وجود یک پسر بچه در باغ یک مصیبت واقعی بودا او حتما می خواست تمام روز را در باغ بازی کند، پس من جی؟ من که نمی توانستم جلوی چشم او یک میمون یا یک گربه باشم؛ واین مسئله باعث شده بود من ازآمدن آنها به عمارتمان زیاد خوشحال نباشم.
*** *** ***
دو روز با آمدن آنها مانده بود و تمام اهل خانه به تکاپو افتاده بودند. قرار بود فردای ورود انها جشنی دمنزل ما گرفته شود تا رسما ورود مجدد یوسف ایرانمنش به اطلاع همه برسد. مادرکه سر از پا نمی شناخت، مرتب از این طرف حیاط به آن طرف می رفت و تمام تلاش خدمه را به خدمت گرفته بود تا به بهترین وجه ممکن، از برادر خود استقبال کند. ننه زیور که از زمان کودکی مادر در این خانه مشغول به کار بود، چند برابر همیشه کار می کرد و لحظه ای ارام و قرارنداشت. آمدن دایی برای او معنای دیگری داشت. ننه زیور به دایی یوسف شیر داده بود و در تمام دوران زندگيش شاهد رشد و شکوفایی او بود و او را مثل پسرش رضا،که همسن دایی بود دوست دا شت. در تمام مدتی که اهالی خانه وقت سر جنباندن هم نداشتند، من مشعول بازی در باغ بودم و از اخرین فرصت باقی مانده ، برای خداحافظی با جانورهای باغمان استفاده می کردم، چون فکومی کردم بعد از امدن بچه های دایی به انجا دیگه نخواهم توانست مثل گذشته میان گل وگیاه و درختان زیبای باغ شیطنت کنم.
پايان فصل اول (پايان صفحه 10)
R A H A
10-04-2011, 01:37 AM
فصل دوم
قسمت اول
بالاخره روز موعود فرا رسید. مادر از صبح مشغول قدم زدن در طول اتاق بود و مرتبا اين جمله را تکرار می کرد:
- چرا این قدر دیرکردن؟.ا... نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟
بیچاره آقاجون هم سعی داشت با کلماتی ناشیانه، او را دلداری دهد. به جای آقاجونم من خسته شده بودم و دلم برای مادرم می سوخت. اضطراب و نگرانی مادر روی بقیه افراد خانه هم اثر گذاشته و باعث شده بود که ننه زیور وسایرکارگرهای خانه بی هدف از این طرف به آن طرف بروند.
ساعت نزدیک یازده بودکه مش رجب - باغبان پیرمان- با نیرویی که نمی دانم یکدفعه از کجا آورده بود، با سر و صدای زیادي به طرف سرسرا دوید. و در حالی که نفس نفس ميزدگفت:
_خانم جان... خانم جان... آقا اومدن... خانم جان...
قبل از آنکه حرف مش رجب تمام شود، مادرم به طرف در دویده بود. وقتن من به جلوی در رسیدم، اوس مجید - آشپزمان - سعی داشت گوسفندی راکه از قبل برای قربانی کردن آماده کرده بودیم سر بیرد. ننه زیور همان طور که منقل اسفند را مرتب دور سر دایی و خانواده اش می گرداند، باگوشه چادرش چشمان خود را که از فرط احساسات مرطوب شده بود پاک مي کرد. مادر همچنان که مشغول بوسیدن برادر زاده هایش بود، مرتب قر بان صدقه برادر و زن برادرش می رفت. آقاجون هم سعی داشت به نوبه خود ورود آنها را خوشامدگوید. اولین دیدار خود را با اوهرگز از یاد نمی برم. وقتی در آن شلوغ پلوغی چشمم به سهراب افتاد، بی اختیار خنده ام گرفت. بیچاره خودش نمیدانست با آن قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود و آن چهره متعجبی که دیگران را می نگریست، در حالی که شیطنت از چشمان درشت و خوشرنگش می بارید، چقدر خنده دار شده بود. وقتی مادرم او را می بوسید، در حالی که سعی داشت خودش را عقب بکشد، چشمان متعجبش را به او دوخته بود. با خودم فکر کردم:
_طلفک الان پیش خودش میگه «این عمه مهربان کجا بودکه یکدفعه پیداش شد؟.» از این فکر بیشتر به خنده افتادم. سهراب نخستین بار مرا در حالتی دیدکه داشتم به افکار بچگانه خودم می خندیدم. نمی دانم یکدفعه چه شدکه آن چهره مظلوم به صورت پسر بچه ای تبدیل شدکه به نظر می رسید هر لحظه آماده جنگ بود. آن قیافه اخمالو به جای آنکه جلوی خنده مرا بگیرد، به آن شدت بخشید! برای خودم هم جای تعجب بود. مگردرصورت آن پسراخمالوچه بودکه مرا آن طور به خنده انداخته بود؟ ناگهان متوجه شدم که تمام اطرافیانم ساکت شده ومتعجب به من که داشتم باصدای بلند می خندیدم، نگاه می کنند.همه جا را سکوت در برگرفته بود و فقط صدای قهقهه من در فضا پیچیده بود. از نگاه های آنها به خود آمدم و ساکت شدم. با قطع شدن خنده من، سکوت لحظه ای آنها نیز در هم شکست و دوباره سر و صدا همه جا را در برگرفت. مادرکه انگار تازه متوجه من شده بود، به طرف من آمد و مرا با خودکناردایی یوسف برد و اشک ریزان گفت:
_ یوسف جان این دختر من و تنها خواهر زاده تو یاسمنه،که ما یاسی صداش می کنیم... اسمشو بخاطر تو گذاشتم یاسمن... هنوزم مثل قدیما عاشق گل یاسی؟
دایی که بغض راه گلویش را بسته بود، در حالی که سعی داشت اشکی راکه در چشمانش حلقه زده بود پنهان کند، به طرف من آمد. وقتی مرا در آغوش گرفت، لبانش با لبخند زیبایی ازهم گشوده شدکه هنوزهم آن لبخند شیرینش را به خاطر دارم. با آنکه به طور جدی مخالف آن بودم که کسی مرا در بغلش بفشارد، اما در آن لحظه از بودن دربغل دایی یوسف احساس رضایت می کردم.وقتی ازآن سروصداها و هیاهوی اولیه کاسته شد، وارد اتاق نشیمن شدیم. آن وقت بودکه فرصتی پیدا کردم تا چهره اعضای جدید خانواده ام را بررسی کنم. دایی یوسف با آنکه سنی ازش گزشته بود، ولی هنوز هم جوان بود و به قول مادرم جذابیت خود را از دست نداده بود. زن دایی مریم چهره مهربان و دلنشینی داشت و در همان برخورد اول مرا به خودش علاقه مند کرد؟ البته این درموردبقیه افرادخانه نیزصدق می کرد، بخصوص ننه زیور. لیلادخترکوچولوی آرام وبامزه ای بودکه ساکت توی بغل مادرش نشسته بود. سهراب، قد بلند را از مادر و صورت زیبایش را از هر دوی آنها داشت. البته به استثنای چشمان درشت و عسلی رنگش که نمی دانستم به چه کسی رفته بود. رویهم رفته بچه هایی قشنگ و دوست داشتنی بودند. دراین فکرها بودم که زن دایی مریم لبخند زنان از من خواست کنار انها بنشینم. وقتی کنار او می نشستم متوجه نگاه خصمانه سهراب شدم. این طور که معلوم بود، او هنوز هم به علتی که من نمی دانستم از دست من ناراحت بود. چند دقیقه از ورودمان گذشته بودکه زری - یکی ازگارگرها- با سينی شربت واردشد. بعد ازخوردن شربت ، مادر از من خواست تا اتاق لیلا را به او نشان دهم. آنها اسباب و اثاثیه شان را چند روز قبل فرستاده بودند و مادرکه چند تا ازاتاقها رابرای آنها آماده کرده بود،با سلیقه تمام وسایلشان را چیده بود. من نیزمانند لیلا اولین باربود که اتاق او را بعد ازچیده شدن وسایلشان می دیدم. یک کمد کوچک درکنج اتاق قرار گرفته بود و چندین ردیف عروسک های بزرگ و کوچک روی آن چیده شده بود. پرده پنجره ها و روتختی اش از یک جنس بودندکه اشکال حیوانهای مختلف روی آن نقاشی شده بود. قالیچه ای که وسط اتاق پهن شده بود نقش یک خرس کوچولو با دامنی چیندار را درخودش داشت. اتاق او با آن رنگ آمیزی های شاد وکودکانه به نظرم خيلی زیبا و راحت رسید. داشتم اتاق او را با مال خودم که به مراتب بزرگترازمال او بود مقایسه می کردم که یکدفعه لیلاجستی زد و به طرف کمدش رفت. یکی ازعروسکهایش را از روی کمد برداشت و جلوی من گرفت؛ من هم بدون آنکه بخواهم آنرا گرفتم. بعد ازاینکه عروسک دیگری هم برای خودش برداشت، خيلی سریع روی تختش پرید و مشغول چیدن یک سری اسباب بازی های کوچک از قبیل قوری، سماور، استکان و... شد. بعد هم شرع به بازی با انها کرد.من همان طورعروسک به دست، ایستاده بودم و به او نگاه می کردم. انگار او متوجه نگاه خیره من بر روی خودش شد، چون سرش را بلند کرد وگفت:
_چرا همین جوری اونجا وایستادی؟... بیا بازی... من وسایلم رو چیدم.
-بازی کنیم ا... چی بازی؟
با تعجب نگاهی به من کرد و ادامه داد:
- خب عروسک بازی دیگه...من میشم مامان ، تو هم بشو خاله... اسم دخترمن فرشته است... تو اسم دخترت رو چی می خوای بگذاری؟
پس منظور او این بود. به همین خاطر هم عروسکش را به من داده بود. می خواست با او بازی کنم. ولی من که تا اون موقع عروسک بازی نکرده بودم! من همیثسه عادت کرده بودم با حشراتي که از باع می گرفتم بازی کنم. اصلا عروسک بازی مال دخترکوچولوهای لوس بودو من دیگه بزرگ شده بودم.اما لیلابه من ثابت کرد اشتباه فکر می کردم. اون بازی نه مال بچه های کوچک بود و نه لوس. او آن قدر جالب و زیبا با عروسکهایش حرف می زد،گویی واقعا مادر آنها بود. حرکات او به قدری ماهرانه بود که آدم خیال می کرد آنها جان در بدن دارند. نگاه کردن به بازی لیلا مراهم به هوس اند اخت که بروم وبا او همبازی شوم. ابتدا برایم کمی سخت بود ولی از آنجا كه هرچه بود من هم یک دختربودم،خیلی زود یادگرفتم که چگونه مئل او بازی کنم و از بازی هم لذت ببرم.کم کم به قدری شیفته این بازي جذاب شدم که حتی برای خوردن نهار هم حاضر نشدم از اتاق خارج شوم و از زری خواستم غذایمان را به اتاق بیاورد تا به عروسک ها یا به اصطلاح دخترانمان هم غذا بدهيم. لیلاهم که همبازی جدیدی پیدا کرده بود، به نحو احسن با من همکاری می کرد. آنروز من و لیلا آن قدر بازی کردیم که اواخرشب ازخستگی بالاخره خوابمان برد. بزرگ ترهایمان هم تا نیمه های شب مشغول صحبت و درد دل هايي بودندکه سالها بر روی دلشان سنگینی می کرد. در آن میان تنها سهراب بودکه گویی از بودن در جمع ما راضی نبود و هنوز جای خود را در میان خانواده جدیدش پیدا نکرده بود.
باری؛ آنشب گذشت.
صبح به خاطر سروصدایی که از محوطه باغ می آمد زود تر از همیشه از خواب بیدارشدم.خیلی خسته بودم ودلم می خواست بازهم بخوابم؟ ولی هیاهویی که در بیرون بر پا بود خواب را از چشمان خسته ام ربود. از پنجره اتاقم که رو به باغ باز می شد بیرون را نگاه کردم.
چندین دیگ بزرگ گوشه دیوار قرار داشت. اوس مجید مرتب دستوراتی صادر مي کرد و چندین نفر هم مشغول هم زدن محتویات درون دیگ ها بودند. قسمت جلویی باغ که فاصله بین درحیاط تا جلوی ساختمان عمارت را تشکیل می داد با لامپ های رنگارنگ ریسه بندی شده بود. چند نفر ازخانم ها سرگرم شستن میوه ها در آب حوض وصحبت با یکدیگربودند. دور تا دور حوض تخت های چوبی ای که با قالی های زیبا و خوشونگ مفروش شده بودند قرار داشت. مدت ها بودکه جشنی در این خانه برپا نشده بود و حالا که قرار بود آمدن دایی و خانواده اش بهانه برگزاری آن باشند، مادرو آقاجون می خواستند سنگ تمام بگذارند. آنها از یک گروه نوازنده و چندین خواننده خواسته بودندکه شب به اجرای برنامه بپردازند. آقاجون یک نظامی بود و حتی از چند نفراز امرا هم دعوت کرده بود؟ مخصوصا برای آنکه دایی یوسف قرار بود در یک سفارتخانه مشغول به کارشود. بابه یادآور دن لیلا و زن دایی، امیدی دردلم زنده شد وچیزی مثل احساس شوق وخوشحالی دردلم تکان خورد. سریع از تخت پایین آمدم و به سمت پنج دری رفتم. معمولا بساط صبحانه را انجا پهن می کردند، اما آنجا جز عده ای کارگر کس دیگری نبود. داشتم به سمت ورودی باغ می رفتم که ننه زیور را دیدم و اوبه من گفت که آن ها در مهمانخانه هستند. درست بود، چرا به فکرخودم نرسیده بود؟ آنها اولین روز بودکه در این خانه اقامت می کردند. بنابراین زیاد هم تعجب نداشت که مادر خواسته بود به این وسیله حسن نیت خود را به آنها نشان بدهد. از او پرسیدم چه کسانی درمهمانخانه هستند.
_آقا یوسف که با پدرتون رفتن بیرون... خانم جان هم مشغول سرکشی به اتاق ها هستند... فکرکنم فقط مریم خانم ودایی زاده هاتون اونجا باشن ... البته مریم خانم خواستن به مادر تون کمک کنن ولی خانم جان اجازه ندادن ایشون دست به سیاه و سفید بزنن... .
با یک تشکر از آنجا دور شدم، چون اگرمی ایستادم او می خواست تا فردا صبح، خانم جان، خانم جان کند. آخر او عادت کرده بود، اززمان کودکی مادرم، به او خانم جان می گفت. تصمیم گرفتم لباسم را عوض کنم و با ظاهر برازنده ای به نزد آنها بروم. بعد از تعویض لباس، و شانه زدن به موهایم، در زدم و وارد اتاق شدم. زن دایی با دیدن من لبخند مهربانی زد وگفت:
_بیا بشین عزیزم، الان برات چايی می ریزم.
گوشه ای ازسفره را انتخاب کردم و نشستم. لیلا هم سریع جایش را تغییر داد و کناره من نشست.از اخم های سهراب دیگرخبری نبود،ولی هنوزهم همانقدرساکت و درهم بود. آنها صبحانه شان را زود تر تمام کردند وکنار رفتند. من هم داشتم بلند می شدم که مادرم وارد شد و به زن دایی گفت:
_ مریم جون شنیدم سلیقه خيلی خوبی داری؛ می تونی بیای و برای تزیین سرسرا کمکم کنی؟ می خوام دکوراسیون اونجا با بقیه اتاقها فرق داشته باشه. زن دایی مریم باگفتن « باکمال میل » ازجابلندشد.مادر درحین رفتن به ما توصیه کرد:
_شماهام تو اتاقهاتون یک جوری سرتونو گرم کنین، نمی خوام توی دست و پای بقیه باشین. با شنیدن این حرف قیافه بچه ها توی هم رفت. خواستم چیزی بگویم که سهراب گفت:
_کاشکی لااقل يه کتاب داشتم... اون وقت این قدر حوصله ام سر نمی رفت.
تا اسم کتاب آورد یاد کتابخانه پدربزرگ افتادم. با شادی دست لیلا را گرفتم و به اصرار ازسهراب خواستم تا دنبالم به طبقه بالابیاید.کتابخانه اتاق بزرگی بود که دور تا دور آنرا قفسه هایی با چوب گردوی اعلاء فرا گرفته بود. چندین مبل راحتی در گوشه وکنار آن قرارداشت. بامیز تحریری که به نظرم بیشترشبیه یک کشتی بود تا میز. وقتی پدربزرگم را با آن لباس نظامی و سردوشی هایش بر روی آن صندلی سلطنتی تصور می کردم، وحشت بدنم را فرا می گرفت و خوشحال می شدم که در زمان حیاتش کوچک تراز آن بودم که خاطراتی از او به یاد داشته باشم. می دانستم که نمی بایست بدون اجازه به آنجا می رفتیم اما خودم را با این فکر قانع می کردم که:
« پدربزرگ که برای پسر و نوه های پسریش هیچی نگذاشته، پس لااقل این کتابخانه می تونه به سهراب یا دایی برسه، در نتیجه بودن ما در اینجا نمی تونه اشکالی داشته باشه! ».
R A H A
10-04-2011, 01:38 AM
فصل دوم
قسمت دوم
در آن قفسه ها همه جور کتابی پیدا می شد. دهان بچه ها ازحیرت بازمانده بود. حاضر بودم سرکلکسیون حشراتم شرط ببندم که آنها تا آن موقع چنان جايی با آن همه کتاب ندیده بودند. سهراب یکی پس از دیگری به سراغ قفسه ها می رفت تا بالاخره کتابی راکه می خواست پیدا کرد. البته نصف آن کتاب ها زبان اصلی و بیشتر فرانسوی بود. فکر می کنم پدربزرگم زبان فرانسه را خوب بلد بود؛ اما هیچ وقت در این مورد از مادرم یا دایی یوسف سؤال نکردم. به سهراب پیشنهاد کردم که اگر می خواهد، می تواند همان جا بماند و درسکوت کتابش را بخواند. لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بست و با خوشحالی پذیرفت. اولین بار بودکه خنده او را می دیدم. با خودم گفتم «چه عجب». لیلا راکه مشغول کلنجار رفتن با جوهر خشک کن روی میز بودصدا کردم وباهم از آنجا خارج شدیم. تاظهرهرطور بودخودمان را سرگرم کردیم و از اتاقمان خارج نشدیم، ولی دیگر حتی حوصله خاله بازی هم نداشتیم. ظهرسهراب به سرعت نهارش را تمام کردو به کتابخانه بازگشت. ما هم بعد از خوردن غذایمان برای خواب بعد از ظهر به اتاق من رفتیم. لیلا اصرار داشت در اتاق من بماند، بنابراین هر دو روی تخت من خوابیدیم. او زود خوابش برد ولی من اصلا خوابم نمی آمد. بلند شدم و به کتابخانه رفتم. سهراب آن قدر غرق مطالعه بود که حتی متوجه ورود من نشد. روبرویش نشستم تا با او در مورد کتابی که می خواند صحبت کنم؛ خيلی دلم می خواست بدانم در آن کتاب چه نوشته بودکه او را آن قدر غرق خود کرده بود. با شنیدن صدایم سرش را از روی کتاب بلند کرد. تا آمدم حرفی بزنم، اخم هایش را در هم کشید و با غضب نگاهم کرد. از حالت چهره اش کاملا پیدا بودکه از بودن من در آنجا راضی نیست. خيلی جدی پرسید:
_کاری داشتی؟!
با لحنی که او این سؤال را پرسیده بود من پاسخی جز«نه» نداشتم.
_ پس بهتره بری بیرون و بگذاری من کتابم رو بخونم!
در را بهم کو بیدم و با عصبانیت بیرون رفتم. همان طور که به اتاقم برمی گشتم زیر لب غرغرمی کردم:
_ پسره خودخواه !... فکرميکنه کیه که این قدر خودش رو برای من مي گیره؟... حالا خوبه که اینجا خونه ماست، وگرنه با دستهای خودش بیرونم می کرد.
به اتاقم که برگشتم، پشت میز تحریرم نشستم و شرع به کشیدن نقاشي کردم. تصویر پسراخمو وبداخلاقی راکشیدم که یك کتاب در دستش بود و زیر آن با مداد قرمزی درشت و بدرنگ نوشتم «سهراب». نقاشي من آن قدرهم بد نبود ولی سهراب را خيلی زشت کشیده بودم، طوری که اصلا با چهره واقعی او قابل مقایسه نبود. خواستم به دیوار بزنم اما ترسیدم کسی ببیند، بنابراین آنرا تا کردم و درکشوی میزم گذاشتم. بعد هم به تختم رقتم و به هر زحمتی بود خودم را مجبورکردم که بخوابم. تازه خوابم برده بودکه مادرم صدایمان کرد وگفت باید همراه ننه زیور به حمام برویم. در آن زمان بیشتر خانه ها حمام نداشتندومردم برای شستشو به گرمابه های بیرون می رفتند. ولی خوشبختانه خانه ما بدلیل وسعت زیادش حمام داشت وما مجبورنبودیم بقچه به زیر بغل بزنیم و به حمام های عمومی برویم. بعداز یک حمام خوب ، حسابی سرحال آمدم و دلخوریم از سهراب را تقریبا فراموش کردم. لباس زیبایی پوشیدم و بعد از اینکه ننه زیور موهایم را از دوطرف بافت و روبانی هم رنگ لباسم به انها زد، همراه لیلا نزد مهمان ها رفتیم. خانواده دایی به میهمان ها معرفی شدند و همه به آنها خوش آمدگفتند. من طبق معمول با شیرین زبانی هایم اطرافیانم را به تحسنین واداشته بودم، به خصوص آن موقع که زییاتراز همیشه نیزبه نظر می رسیدم. معمولا بعد از هر میهمانی، بساط اسفند ننه زیور به راه بود. وقتی می خواست آن را دور سرم بچرخاند از خنده ریسه می رفتم و با شیطنت پیرزن بیچاره را مجبور می کردم برای گرداندن دانه های اسفند دنبالم بدود. از داخل باغ صدای موزیک می آمد. بیرون که رفتم لحظه ای مات و مبهوت ماندم؛ حیاط و باغ مملو از میهمانان شده بود. با لیلا گوشه خلوتی را پیداکردیم و با صدای ویلون و دنبک شروع به رقصیدن و پایکوبی کردیم. مدتی ازحضورما در آنجا نگذشته بودکه ناگهان از طرف تاریک تر باغ صدايي شنیدم. سر وصداها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. تصمیم گرفتم بروم وببینم در ته باغ چه خبر است. لیلاس ترسید اما من نه؛ من آنجا را مثل کف دستم می شناختم. بعد ازکمی گشتن به محلی که صداها از آنجا می آمد رسیدیم. چند تا پسر بچه بودند. دعوا نمی کردند اما رفتارشان به نظر دوستانه هم نمی رسید. پشت درختی مخفي شده بوديم تا ازکارشان سر در آوریم که یکدفعه صدای سهراب را شنیدم. درست بود، اشتباه نمی کردم ، صدای خودش بود،ولی آنجا تاریک تر از آن بودکه چهره اش را بتوانم تشخیص دهم. نزدیک تر رفتم تا بهتر بتوانم حرفهايشان را بشنوم. آنها داشتند سهراب را دست می انداختند و مسخره اش می کردند. آنها فهمیده بودند که او تازه از شهرستان آمده و همان را بهانه ای کرده بودند برای اذیت کردن او؛ سعی داشتند با تحقيرکردنش، برتری نداشته خود را به رخش بکشند.گستاخی آ نها به قدری زیاد شده بودکه به دایی یوسف هم توهین مي کردند. این یکی را دیگر نمی توانستم تحل کنم.جلو رفتم و با عصبانیت گفتم:
_شماها حق ندارین به دایی من توهین کنید، اون از باباهای شما خيلی بهتره. شماها خيلی بی تربیتین.
یکی از آنها که نوه خاله پدرم بود و بظاهر مؤدب تر،گفت:
- یاسی بهتره تو خودت رو قاطی نکنی، ما پسریم و خودمون از پس هم بر میائیم ، تو درست نیست اینجا باشی، برو و به کسی هم چیزی نگو، آفرین دختر خوب ، برو!
با سماجت گفتم :
_من هيچ جا نمیرم.چند نفر به يه نفر؟! اون پسر دایی منه، بهتره شماها از اینجا گمشید و برید.
یکی از آنها که درست نمی شناختمش جلو آمد و مرا محکم هل داد.من که اصلا فکرش را هم نمی کردم که آنها چنین کاري بکنند، بدجوری زمین خوردم. با این کار آنها غیرت سهراب گل کرد و دعوا شروع شد. با اینکه بدنم خیلی درد گرفته بود ولی سریع از زمین بلند شدم؛ چون می دا نستم که او به تنهایی زورش به آنها نمی رسد. البته من هم کمک چندانی نمی تو انستم به او بکنم، ولی در هر حال بودنم بهتر از نبودنم بود. در آن گیر و دار یکی از انها كه اسمش مجید بود، سنگی برداشت و آنرا محکم به سرسهراب کوبید. قبل از آنکه بفهمم چه شده ، سهراب روی زمین افتاده و سرش غرق خون شده بود. آن نامردها بازهم دست بردارنبودند وهمچنان با لگد اورامی زدند.گریه ها والتماس های من هم فایده ای نداشت.با درماندگی نگاهی به اطرافم کردم و اوج ناامیدی تکه آجری را دیدم که کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بود. خم شدم و آنرا برداشتم می دانستم که جرات پرتاب آنرا ندارم ولی آنها که این را نمی داستند! بنابراین به طرفشان دویدم و حالت پرتاب آجر را به خودم گرفتم. نقشه ام گرفت و انها با دیدن آجری که دردست داشتم، فرار را برقرار ترجیح دادندو پا به فرارگذاشتند.وقتی بالای سرسهراب برگشتم،سروصورتش غرق خون بود. لیلاکه تمام مدت شاهد آن ماجرا بود، بالای سربرادربیهوشش ایستاده بود واز ترس مثل بید می لرزید؛ او آن قدر وحشت کرده بودکه حتی نمی توانست گریه کند. حال خودم هم دست کمی ازلیلا نداشت ومانده بودم چه کارکنم. اگر مادرم یا بقیه می فهمیدند، بی شک میهمانی به هم می خورد و این برای خانواده ام خيلی بد می شد. به یاد فریبا دختر مش رجب افتادم. او در مطب دکترناصرالحکما کارمی کرد و با توجه به این که اغلب باند پیچی ها را او انجام می داد، می توانست کمک خوبی باشد. دوان دوان به سمت در اصلی باغ که خانه آنها نزدیک آن بود رفتم.خوشبختانه او در خانه و بیدار بود. بیچاره اگر هم می خواست بخوابد با ان سروصدایی که در عمارت و باغ برپا بود نمی توانست بخوابد.بدون هیچ توضیحی دست اور اگرفتم و با خود کنار سهراب بردمش. او با دیدن سهراب در آن وضعیت رنگ از رخسارش پرید ولی خيلی زودخود را جمع وجورکرد. به هربدبختی ای بود بهش فهماندم که درآن موقعیت کسی نبایدچیزی بفهمد.فریبا سهراب را دربغلش گرفت و پنهانی از پشت ساختمان به کتابخانه رفتیم. آنجا ازهرجای دیگری بهتربود؛ هم سروصدا کمتربود و هم کسی انجا نمی آمد. وقتی اورا روی مبل راحتی گذاشت،گفت:
_تا من میرم باند و وسایلمو بیارم، توهم برو ازمطبخ یک ظرف آب گرم و یک لیوان آب قند بیار. طبق خواسته او باید به مطبخ می رفتم. اما اون طوری نمی شد. ظاهرم خیلی بهم ریخته و شک برانگیز بود. بنابراین اول دستی به موها و لباسم کشیدم، بعد طوری که زیاد جلب توجه نکنم به آنجا رفتم. چیزهایی که فریبا گفته بود ورداشتم و به کتابخانه برگشتم.کمی بعد از برگشتن من، فریبا هم آمد. با دستمال تمیز و آب گرم مشغول پاک کردن خون هایی شدکه روی صورت سهراب خشک شده بودند. از من هم خواست تا آب قند را به لیلا که حسابی ترسیده بود بدهم. اوکمی بعد ازخوردن آن بغضش ترکيد و زد زیر گریه. حال دیگر نمی تو انستم او را ساکت کنم. بغلش کردم و سعی کردم با بوسه ای آرامش کنم! طفلک بدجوری توی بغلم می لرزید. عاقبت هم آن قدر گریه کرد که در آغوشم خوابش برد. ازفریبا که درحال باند پیچی کردن سرسهراب بود پرسیدم:
_خوب میشه؟
درحالی که سعی می کرد خستگیش را پنهان کند،گفت:
_ آره عزیزم، معلومه که خوب میشه ، پسر داییت فقط سرش شکسته که اونم انشاا لله زود خوب میشه.
- پس چرا هنوز بیهوشه،.چرا به هوش نمیاد؟!
_برای اینکه اون اصلا بیهوش نیست... اون فقط خوابیده... اگر سروصدا نکنی تا صبح همین جور آروم می خوابه.. من فعلا میرم... اگه لازم شد حتما بیا وصدام کن... در ضن امشب باید به پدر و مادرش بگی... مواظب باش طوری نگی که هول کنن.
R A H A
10-04-2011, 01:38 AM
فصل دوم
قسمت سوم
از او تشکر کردم و تا در پشتی همراهش رفتم. خودم را به اومدیون می دانستم ، چون اگر او نبود واقعا نمی دانستم چه کاری باید بکنم.از دست آن بچه های لوس هم خيلی عصبانی بودم! می دانستم چه کار شان کنم. آنها که نمی توانستند ازدست من فرارکنند. یکی یکی شان را گیر می آوردم و حسا بشان را کف دستشان می گذاشتم. تا پایان آن شب لعنتی مجبور شدم هر چند دقیقه یکبار پایین بروم و خودم را نشان بدهم و اگر احیانا کسی سراغ لیلا و سهراب را می گرفت باید بهانه ای می آوردم که کسی دنبالشان نگردد. شب از نیمه گذشته بود و حسابی خسته شده بودم ، ولی نمیتوانستم بخوابم. باید بیدار می ماندم و ازسهراب مواظبت می کردم تا اگر خدای نکرده حالش بدشد. فریبا را خبر کنم. آن میهمانی هم که تمام شدنی نبود.خیلی ها رفته بودند اما هنوز هم عده زیادی باقی مانده بودند که انگار خیال رفتن نداشتند. تشنه ام شده بود. وقتی برای خوردن آب پایین رفتم زن دایی را دیدم. اوکه مشخص بود مدتی است که دارد دنبال فرزندانش می گردد، مرا صدا زد وسراغ آنهاراگرفت.به اوگفتم که به خاطر سرو صدا درکتابخانه خوابیده اند. ولی او قانع نشد و خواست که بیاید به انها سری بزند. هر چه کردم نتوانستم او را منصرف کنم؛ ازطرفی زیاد هم نمی توانستم اصرارکنم. داشتم از اضطراب می مردم ! راستي راستی داشت با من می آمد. جلوی درکتابخانه چشمانم را از ترس بستم. دیدن عکس العمل او وقتی قیافه پسرش را می دید زیاد هم برام خوش آيند نبود. داشتم از ترس پس می افتادم. خوشبختانه خدا با ما یار بود و او فقط از لای درنگاهی با آنها اند اخت و با دیدن سهراب و لیلا که به نظر می رسید آرام به خواب رفته بودند، به طبقه پاپین برگشت. وقتی کنار سهراب برگشتم. او بیدار بود اما به علت خونی که از سرش رفته بود رنگ به صورت نداشت. زیر چشمانش گود رفته و خيلی ضعیف شده بود. او باید تقویت می شد _این را فریبا گفت بود _ شام هم نخورده بود. آ ب پرتغالی از پا پین بر ایش بردم وکمکش کردم تا نیم خیز شود و آن را بخورد. وقتی دوباره درازکشید با تمام ضعفی که داشت لبخندی زد وگفت:
_ازت خيلی ممونم... تو به خاطر من خودت رو به خطر انداختی... ممکن بود اون سنگ به تو بخوره.
_ نه، تقصیر من بود... اگرمن دخالت نمی کردم تو این جوری نمی شدی.
_ ولي تو بخاطر دفاع از من اومدی... نباید خودت رو سرزنش کنی... راستی دستت چطوره؟... وقتی افتادی زمین، دستت بدجوری به سنگ خورد.
_دستم ؟!
آستینم را کمی بالا زدم. درست بود؛ آرنجم کمی زخم شده بود. پوستش رفته بود و مقداری خون خشک شده هم به آن چسبیده بود. با این وجود دردی احساس نمی کردم.
_ باووت ميشه من اصلا متوجه نشدم... این قدر ترسیده بودم و هول کرده بودم که دردی احساس نکردم.
چهره اش کمی درهم رفت و برسید:
_ اونا کی بودند؟
_چند تا بچه لوس و بی تربیت که فقط ادعا دارند. اون ها همه شون بچه های یک مشت شازده و خان و فلانُ الملکن... اگه به خاطر آقاجونم نبود امشب روکوفتشون می کردم. کاری می کردم که دیگه از چند متري این خونه رد نشن اما حیف که نمی شد، چون بهم خوردن مهمونی امشب برای آقاجون و دایی خيلی بد می شد.
_عوضش براي خودمون گرون تموم میشه! پدرم اگه بفهمه خيلی ناراحت میشه. اون بدش میاد من با کسی دعوا کنم، حتما خيلی عصبانی میشه.
_ولی این که تقصیر تو نبود، اونها اول شروع کردن.
_برای پدرم فرقی نمی کنه! حرف اون اینه که ادم نباید اصلا دعوا کنه، حتی اگه مجبور بشه!
از دست دایی خيلی عصبانی شده بودم. مثل اینکه به خاطر نداشت برای چه از خانه بدریش رفته بود. شاید هم نمی خواست سهراب به سرنوشت او دچار شود. فکری كردم وگفتم:
_خب پس به نفع همه است که کسی نفهمه تو، توی دعوا این جوری شدی...
میتونیم بگیم که خوردی زمین و سرت شکسته!
_اونوقت اگه بکن چرا این مدت پنهان کردید و همون اول نگفتین چی؟
_می توتیم بگیم که ترسیدیم دعوا مون کنین يا ناراحت بشین.
_ لیلا چی؟... اون همه چیز رو دیده و به مادرم میگه. تازه اون بچه ها چی؟...
یعنی همین جوری ازشون بگذریم؟
_نگران لیلا نباش... اون حرف من وگوش می کنه... حساب اون بچه هاهم بعدا می رسیم... فعلا من میرم پایین... فکرمی کنم دیگه مهمانها رفته باشند.
_فقط يه جوری بگوکه باورشون بشه.
همراه با لبخندی که نشانه اعتماد به نفسم بود ازکتابخانه بیرون رفتم. همان طورکه حدس می زدم همه میهمان ها رفته بودند. مستخدمین که تا دیر وقت مشغول پذیرایی از آنها بودند، تازه داشتند به ریخت و پاش های آنان سر و سامان می دادند. آقاجون و مادر، همچنین دایی و زن دایی مریم هرکدام از خستگی گوشه ای نشسته بودند و همگی خوشحال و راضی به نظر می رسیدند. مادرم در حالی که از خوشی زیاد چهره اش گلگون شده بود،گفت:
-واقعا مهمونی آبرومندی بود. این اولین بار بودکه احساس می کردم به همه مهمونها واقعا داره خوش می گذره.
آقاجون که حسابی شنگول بود و معلوم بودکه به او هم خيلی خوش گذشته، خنده کنان گفت:
_شاید این جوری فکرمی کردی ، چون به خودت واقعا داشته خوش می گذشته. با این حرف آقاجونم همه زدند زیر خنده. مطمئنم اگر هر وقت دیگری بود، مادرم از آن شوخی آقاجون در جمع ناراحت می شد. اما در آن لحظه خودش هم همراه بقیه به خنده افتاد. ازشادی جمع استفاده کردم و وارد سرسرا شدم. آقاجون با دیدن من ادامه داد:
_چه عجب ما این دخمله رو دیدیم!... معلوم نیست این شیطون، ازسرشب تا حالا کجا غیبش زده بود.
دایی که انگار تازه به یاد غیبت بچه هایش افتاده بود در تایید آقاجون گفت:
_ آره راستی از لیلا و سهراب هم خبری نیست !
مجال صحبت کردن به زن دایی ندادم و سریع گفتم:
_لیلا که توکتابخونه خوابیده... اووم...
_سهراب چی؟... اون کجاست؟
_سهراب هم توکتابخونه خوابیده... ولی يه موضوعی هست که شما باید بدونید... سهراب... .
مادرم با نگرانی پرسید:
_سهراب چی؟ نکنه چیزیش شده؟
با این حرف مادرم چهره های نگران آنها به من دوخته شد. با عجله گفتم:
_نه... نه... اون چیزیش نیست... فقط موقعی که داشتیم تو باغ بازی می کردیم افتاد زمین و سنگ خورد به سرش و يه خورده خون اومد... همین!
آقاجون که مسئله به نظرش زیاد جدی نیامده بود، برای اینکه شادی را دوباره به جمع برگرداند، خنده کنان گفت:
_راستشو بگو ببینم، سنگ خورد به سرش یا سر اون خورده به سنگ؟
من اولین نفر بودم که خدیدم و با خنده خودم، بقیه را هم مجبور به خندیدن کردم. در حالی که بلند بلند می خندیدم در دل خدا را شکر کردم فعلا به خیر گذشته، چون مطمئن بودم که اگر می آمدند و چهره رنگ پریده و چشمان به گود نشسته سهراب را میدیدند، دیگر به راحتی از مسئله نمی گذشتد و سین جیم ها شرع می شمد. بنابر این گفتم:
_سهراب تازه خوابش برده... بهتره الان بیدارش نکید و فردا برای دیدنش بیا یید.
آقاجون که با تکان دادن سرحرف مرا تصدیق می کرد،گفت:
_حق با یاسیه... الان بچه خسته است، بهتره بگذاریم استراحت کنه.
من که خیالم راحت شده بود آنها آن شب به دیدن او نمی آیند از سرسرا بیرون آمدم.
هنوز خيلی از آنها دور نشده بودم که صدای دایی را شنیدم:
_اسدالهت خان بهتون تبریک میگم... دخترخیلی فهمیده ای دارین... من که به داشتن همچین خواهر زاده ای افتخار می کنم... خدا کنه لیلا هم رفتار سنجیده و متانت اون رو یاد بگیره.
_حق با شما ست... بعضی وقتها فراموش می کنم که یاسی فقط هشت سا لشه. از پله ها که بالا می رفتم لبخندی برکنج لبم جای گرفت. همیشه وقتی در انجام کاری كه می خواستم انجام دهم موفق می شدم،گوشه لب هايم با لبخندی مرموز بالا می رفت. هنگامی که وارد کتابخانه شدم سهراب بی صبرامه انتظارم را می کشید. وقتی حرفهایی را که بیمان رد و بدل شده بود براش تعرف کردم، باورش نمی شد که به آن راحتی همه چیز درست شده بود. ذوق زده گفت:
_ افرین یاسمن... تو دختر زرنگی هستی، باورم نمی شدکه موفق بشی.
از آنجا كه نمی خواستم خوشحالی خود را از تعريف او بروز بدهم، برای آنکه حرف را عوض کنم گفتم:
_حالا با ید به فکر روبراه کردن تو باشيم!
_منظورت چیه؟!
_رنگت که خيلی پریده، زیرچشمهات هم که به کبودی می زنه. اگرمادرت تو رو این جوری ببینه مکافات داریم، باید تا فردا حداقل رنگ و روت سرجاش بیاد.
_اگه می خوای حالم بهتربشه، اول باید يه چیزی بدی بخورم. دارم ازگرسنگی دل درد مي گیرم.
_ باشه. خودم هم خيلی گرسنه ام. تا نیم ساعت دیگه همه می خوا بن، اونوقت می تونیم بریم هر چی خواستیم بخوریم. مطمئنم آن قدر غذا از شام امشب اضافه اومده که میشه با اونها یکبار دیگه مهمونی داد!
R A H A
10-04-2011, 01:39 AM
فصل دوم
قسمت آخر
همان موقع صدای پايی را شنیدیم که به کتابخانه نزدیک می شد.هردوخودمان را به خواب زدیم. در با صدايي بر روی پاشنه چرخید و دایی و زن دایی وارد شدند. نفسم به شماره افتاده بود و این جمله مرتب در ذهنم تکرار می شد:
«اونها که قرار بود اینجا نیان». بعد ازلحظه ای که برای من همچون سالی گذشت، صدای دایی را شنیدم که خطاب به همسرش می گفت:
_خانم بیا بریم، مي بینی که همه شون خوابند.
زن دایی هم باگفتن «آره بهتره بریم» همراه شوهرش از اتاق خارج شد. مدتی دیگر صبرکرده تا کاملا از آنجا دورشوند و بعد نفس راحتی کشیدم. بیچاره سهراب بخاطر آنکه مادرش باند پیچی سرش را نبیند، بازویش را بصورت حائل روی سرش گذاشته بود و وقتی آنرا از روي زخمش برمی داشت آهی از درد کشید.
علاوه بردست او تاریکی اتاق هم مزید بر علت شده بود تا زن دایی نتواندچیزی را که باید می دید، ببیند. حدود سی، چهل دقیقه بعد به سهراب کمک کردم تا بلند شود و همراه هم ، آهسته به مطبخ رفتیم. خانه طوری در تاریکی وسکوت فرو رفته بودکه گویی ساکنان آن سالهاست که در خوابند و مرا به یاد شاهزاده هایی می اند اخت که سالها درقلعه اي به خواب می رفتند تا روزی سواری با اسب سفیدش از راه برسد وطلسم آن قلعه را بشکند. نور چراغ می توانست جلب توجه کند بنابراین شمعی روشن کردم تا در آن تاریکی حداقل جلویمان را ببینیم. وارد مطبخ که شدیم،شالم را از روی شانه هایم برداشتم وگوشه مناسبی را انتخاب کردم؛ آن را دولا کردم و در آنجا پهن کردم تا سهراب که توان ایستادن نداشت روی آن بنشیند.
خوشبختا نه غذاها هنوز خيلی سرد نشده بودند و نیازی به گرم کردن نداشتند. هر چندکه اگر هم این جور نبود؛ من نمی تو انستم با آن اجاق بزرگ کارکنم و مجبور می شدیم غذای سرد بخوریم. به سهراب که دیگر رفتارش با من خيلی تفییرکرده بودگفتم:
_بیا من و تو هم برای خودمون يه جشن کوچولو بگیریم. چهره منتظر او مرا وادار به ادامه صحبت کرد، پس گفتم:
_ببین اینجا همه چیز هست... از این پشت مطبخ به تالار اصلی راه داره. منتها غیر از اوس مجید و ما،کسی نمی دونه، تو هم نباید به کسی چیزی بگي. اونجا يه میز بزرگ هست که روش چند تا جا شمعیه. چون اون تالار توی قسمت عقبی ساختمونه اگه شمع ها رو روشن کنیم کسی ازتوی ساختمون نورا اونارو نمی بینه.می دونی ، ما از اون تاالارخیلی کم و اون هم فقط برای مهمونی هاي خیلی رسمی استفاده می کنیم. بنابراین اصلا کسی به اون قسمت عمارت نمی یاد. اگرهم بخواد بیاد دراصلی قفله. ما راحت می تونیم هر چیزی روکه لازم داریم از این پشت به اونجا ببریم. حالا فكرت چيه؟
_فکربدی نیست، ولی شاید کسی بفهمه، اونوقت خيلی بد میشه که بی اجازه رفتیم اونجا.
_ نترس کسی نمی فهمه، هر جی باشه از اینجا بهتره، اگر اینجا بمونیم حتما کسی متوجه میشه.
_باشه قبوله. من هم اینجا لرزم گرفته، با اینکه تا بستونه نمی دونم چرا هوا این قدرسرده ؟!
حق با او بود! هوا سردکه نه، ولی خنک بود و ماکه هنوز لباس مهمانی به تن داشتیم سردمان شده بود. قرارشد سهراب همانجا بماند و بعد از اینکه من غذاها را به تالار منتقل کردم، بیاید. آن پنهان کاری ها برای ما نوعی بازی تلقی می شد و مرا حسابی به هیجان اورده بود و باعث شده بودکه در آن نیمه شب تابستانی با انرژی بیشتری کارکنم. بالاخره کار انتقال غذاها تمام شد.کنار سهراب که برگشتم، او داشت از سرما مي لرزید. دیوار سردی که به آن تکیه داده بود،گرسنگی و ضعفش، همه دست به دست هم داده بودندکه حال اوبدتر ازقبل شود. شمعی را که درمطبخ روشن بود خاموش کردم و به اوکمک کردم تا بلند شود. بعد زیر بغلش راگرفتم و با هم وارد دالان شدیم و در را پشت سرمان بستیم. دالان کاملا تاریک بود و با راهنمایی های من آن را طی کردیم. بعد ازکنار زدن پرده ای که در را پوشا نده بود، وارد تالار شدیم. قبلا تمام شمع های روی میز را روشن کرده بودم. آویزهای شیشه ای لوستر؛ نور شمع ها را به طرز زیبایی منعکس و تلالو آن چشم را خیره می کرد. زیبایی و تجمل بی حد و حصر تالارکه با نور شمع ها در هم آمیخته بود، چشم هر تازه واردی را خیره می ساخت و باعث شده بودکه سهراب جلوی در خشکش بزند. شعفی که در دلم احساس می کردم قابل وصف نبود. اُبهت آن تالار بزرگ که آن موقع تمام وکمال دراختیارما بود و فکر آنکه توانسته بودم سهراب را انچنان غافلگیرکنم، باعث شده بودکه خوشحالی سر تا پاپم را فراگیرد. از اینکه داشتم ادای بزرگترها را درمی آوردم و نقش آنها را بازی مي کردم بی نهایت لذت می بردم.
صندلی ای را کنارکشيدم تا سهراب بنشینه.اول کمی سوپ جو که باید به عنوان پیش غذا صرف می شد برای خودمان ریختم.سکوت سنگینی برفضا حاکم شده بود و یارای صحبت کردن را از ماگرفته بود. او بعد از خوردن آن سوپ گرم حالش بهتر شد و با اشتهای بیشتوی از انواع غذاهای روی میز به مقدار زیادی خورد؛ بطوری که نزدیک بود از پرخوری دل درد بگیرد. بعد از تمام کردن شاممان به کنارشومینه قدیمی که قبلا آن را نیز روشن کرده بودم رفتیم و روی مبل راحتی کنار آن جای گرفتیم. سهراب که حالش بهتر شده بود و حسابی سر حال بود، شروع به تعریف خاطرات خنده دارخودکرد.گاهی وسط آن لطیفه های بامزه ای هم تعریف می کرد که باعث می شد من ازخنده ریسه بروم،صدای خنده هایم درتالارمی پیچید. هردو ازخدا می خواستیم که می تو انستیم درهمان جای گرم و نرم بخوابیم ولی این را هم خوب می دانستیم که آن کار غیر ممکن بود. باید هرچه زودتر و قبل از آنکه اوس مجید و بقیه از خواب بیدار می شدند از همان راه مطبخ به ساختمون بعد کتابخانه باز مي گشتیم. بعد از اینکه وسایل را جمع و جور کردم وارد حیاط شدیم.
هوا دیگر داشت روشن می شدکه ما روی مبلی درکتابخانه به خواب عمیقی فرو رفتیم.گذشته ازاتفاقات بد آن شب ، ساعات خوب و لذت بخشی را درکنار هم و در آن تالار سپری کردیم که مطمئن بودم سهراب هم مثل من هرگز خاطره شام دونفره آن شب را از یاد نخواهد برد.
R A H A
10-04-2011, 01:39 AM
فصل سوم
قسمت اول
صبح اول وقت بیدار شدم، با آنکه خيلی خوابم می آمد، ولی مجبور شدم بیدار بمانم و تا لیلا همه چیز را لو نداده بود قضیه رابه او بگویم. او هنوز بیدار نشده بود و من خودم او را بیدار کردم. بعد از آنکه مطمئن شدم خواب ازسرش پریده وکاملا متوجه حرفهايم می شود، تمام ماجراها را به استثنای شام دیشب مان در تالار به اوگفتم. او هم بلافاصله قبول کرد. اما من مطمئن بودم بدش نمی آمد همه چیز را برای مادرش تعریف کند تا مادرش هم بخاطر وحشتی که کرده بود حسابی نازش را بکشد. وقتی برای خوردن صبحانه به پنج دری رفتیم همه انجا بودند. آقاجون در جواب سلاممان گفت:
_علیک سلام دخترای خوب... یلدا خانم، مریم خانم می بینید چه دخترای سحرخیزی دارین؟
بقيه هم با روی باز از ما استقبال کردند. صبحانه تقریبا تمام شده بودکه زن دایی پرسید:
_ راستی ياسی جونی حال سهراب چطوره؟... ديشب راحت خوابید؟
_بله راحت خوابید، حالش خوبه منتها ما ديشب مجبور شدیم سرشو باندپیچی کنیم..
_باندپيچی چرا؟.. زمین خوردن که دیگه این حرفها رو نداره!
_ديشب که گفتم پیشونیش يه کم خون اومد... من هم به فریباگفتم...اون هم گفت حالش خوبه ولی باندپیجی کنه بهتره.... همین.
_فریباکیه؟
مادر در جواب دایی یوسف که این سوال را پرسیده بودگفت :
_فریبا دخترهمین مش رجب ، باغبونمونه که تو مطب دکترکار میکنه... نترس یوسف جان اون کارشو بلده... اگه گفته حالش خوبه پس خوبه... الان هم بهتره بریم يه سر بهش بزنیم تا خیال همه مون راحت بشه.
همه به كتابخانه رفتيم.سهراب در خواب نازي فرو رفته بود. مثل اینکه استراحت كار خود رو كرده بود، چون هم رنگ صورتش به حالت اول برگشته بود و هم گودی زیر چشمانش خيلي كمتر شده بود. مقدمه چینی ای هم که من سر صبحانه کرده بودم،باعث شد كه آنها زياد نگران نشوند. فقط این را تجویزکردندکه بهتر است بی صدا از آنجا خارج شوند و بگذارند او راحت استراحت کند. من که دیگر خيالم از هر لحاظ راحت شده بود، همانجا ماندم تاکمی دیگر بخوابم .
نزدیک ظهر بود كه هردو از خواب بيدار شديم. از اینکه فهمید همه چیز به خوبي و خوشي تمام شده، خيلی خوشحال شد و از من هم تشکر فراوان کرد.کنار خوض نشستیم و صورتهايمان را با آب خنک درون آن شستیم. زن دایی و مادرم که می دیدند حال سهراب خوب است واو دیگردراین عمارت احساس تنهایی وغریبی نمی کند بسیار خوشحال بودند.بعد از خوردن نهار سهراب پيشنهد كرد كه به برویم وبازی کنیم.ما هم با كمال ميل قبول كرديم، اما مادرنگذاشت وگفت تا حال او کاملا خوب نشود اجازه بازي كردن در باغ را نخواهیم داشت. بناچار به اتاق من رفتیم ويك مسابقه نقاشی گذاشتیم.اواسط مسابقه بودکه سهراب پاک کن خواست. به او گفتم كه مي تواند آن را ازکشوی میزم بردارد و خودم ،به كارم ادامه دادم. چند لحظه بعد صدای او را شنیدم که پرسید:
_ این دیگه چيه ؟
سرم را بلندکردم كاغذي را كه روز پيش عكس اورادرآن کشیده بودم در میان دستانش دیدم. به لكنت افتاده بودم و از خجالت نمی دانستم چه بگویم. خودش لبخندی زد وگفت:
- تا حالا ندیده بودم کسی اسمم رو به این قشنگی بنویسه...کلاس دومی؟
_نه سومم.
_خوبه ولی باید سعی کنی تفاشیت بهتر بشه.
سرم را پایین انداختم و نقاشی ام را ادامه دادم.اوهم بعد ازبرداشتن پاک کن به ما ملحق شد. نقاشی هایمان که تمام شد،کاغذها را برای مقایسه وسط گذ اشتیم. در برگه لیلا جز یک سری خطوط بی معنی چیز دیگری قرار نداشت. سهراب نقاش ماهری بود و تصویر زیبایی از تالار دیشب در حالی که دو نفر در پشت میز مشغول خوردن شام بودند،کشیده بود. نقاشی من هم زیاد بد نشده بود. لیلا با دیدن نقاشی هنرمندانه برادرش و تصویر زیبای تالار گفت:
_وای چه جای قشنگی... اینجاکجاست؟ تو خودت اینجا رو دیدی داداشی؟ من و سهراب نگاهی به یکدیگر انداختیم و بخاطر رازی که در سینه هایمان محفوظ بود فقط در جوابش خنديديم. عصر به محض اینکه فریبا ازسرکارش آمد، سری به ما زد و باند سر سهراب را عوض کرد. خوشبختانه از فردای آن روز دیگر باند پیچی لازم ندانشت وفقط یک چسب بزرگ به سراو زد. شب بعد ازآنکه شاممان تمام شد من بلند شدم تا برای خواب به اتاقم بروم. طبق معمول صورت آقاجونم را بوسیدم و به مادرم و بقیه شب بخیرگفتم. نزدیک در اتاق مکثی کردم تا لیلا و سهراب هم بیايند. ولی آنها روبروی دایی نشسته بودند و انگار که تقاضایی داشتند؛ چون چشم به چشم پدرشان دوخته بودند.گویی داشتند با چشمانشان باهم حرف می زدند. بعد ازگذشت چند لحظه دایی خنده ای کرد وگفت:
_خيله حب ، شما بردین.سهراب بابا... برو اون شاهنامه رو از روی پیشخوان اتاق من بیار.
_داداش مگه شما هنوزم شاهنامه می خونین؟
دایی چیزی نگفت. فقط انگار که از یادآوری چیزی ناراحت شود یا افسوس بخورد، سرش را به زیر اند اخت. به جای او زن دایی پاسخ داد:
_آره یلدا چون... آقا یوسف ازهمون روزای اول که تازه باهم ازدواج کرده بودیم عادت داشت هر شب شاهنامه می خوند. بعد از تولد بچه ها هم به جای قصه های روزمره ، عادتشون داده هرشب براشون قصه های شاهنامه رو می خونه. حالا طوری به این قصه های هر شب عادت کردیم که هم من و هم بچه ها بدون اون خوابمون نمی بره. درهمین بین سهراب که کتاب قطوری به دست داشت وارد اتاق شد و آن را به دست پدرش داد. مادرکه سعی می کرد از طغیان احساساتش جلوگیری کند باصدای لرزانی گفت:
_ یاد مادرم بخیر. ما هم خيلی به شاهنامه خونی های داداش عادت کرده بوديم. بعد ازرفتن یوسف ، مادر نزدیکی های عصرکه می شد می اومد تو ایوون و مثل مرغ پر کنده، یکسره از این سر به اون سر می رفت.گاهی وقتها می رفت،کتاب یوسف رو برمی داشت، بغلش می کرد و یواشکی، دور از چشم پدرم گریه می کرد... آخرش هم آن قدر غصه خورد وگریه کرد تا دق...
دراینجامادرم مثل اینکه یکدفعه یاد چیزی افتاده باشه، ساکت شد و هراسان به برادرش چشم درخت. پدرهم سریع حرف توی حرف آورد، آخر آنها نمی خواستند که دایی بفهمد مادرش از غم دوری او دق کرد و مرد؛ ولی غمی که از چشمان دایی می بارید نشان دهنده درد بی انتهای او بود. درد دانستن اینکه او باعث مرگ مادرش شده بود، مادری که بیش ازهر چیزی دردنیا دوستش داشت. درد اینکه در آخرین لحظات زندگی، عزیزش کنار او نبوده تا تسلای قلب مجروحش باشد. دردی که تازه نبود، دردی آشنا و قدیمی که گذرسالها عمق آن را بیشترکرده بود و با هرنگاهی که به خواهرش و ننه زیور می کرد، آن درد و آن زخم دوباره تازه می شد. لیلا سکوت سنگینن راکه برفضا حاکم شده بود شکست وگلایه کنان خطاب به پدرش برسید:
_بابایی چرا نمی خونی؟ بخون دیگه.
مادر نیز درحالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:
_بخون داداش، بخون... بچه ها منتظرن... من هم دلم برای این قصه ها تنگ شده.
همه دور دایی حلقه زده بوديم. او باگفتن بسم الله کتاب را بازکرد و شروع به خواندن کرد. آقاجون هم درحالی که قلیان می کشید گوش می داد. دو - سه شب اول من اواسط قصه خوابم برد! ولی شب های بعد،من هم مثل سهراب ولیلا عادت کردم تا آخر بیدار بمانم. این طور که بعدها دایی یوسف برايم گفت، اسم اصلی و شناسنامه ای لیلای «لیلی» بوده است. ولی به دلیل اینکه آن موقع و درآن اطراف کسی همچون اسمی بر روی دختر خود نمی گذاشته یا حداقل تعداد کمی این کار را می کردند، همه اطرافیان و به خصوص خانواده زن دایی مریم، او را لیلا صدا زده بودند و اینگونه همان لیلا بر روی او مانده بود. فقط دایی بودکه گاهی او را لیلی صدا می زد. هنوز هم که هنوزه، هرگاه دايي یوسف می خواهد دخترش را لوس کند او را لیلی صدا می زند. در روزهای بعدکه حال سهراب کاملا خوب شد ما تمام وقتمان را در باغ می گذراندیم. بیشتر اوقات سه نفری قايم باشک بازی می کردیم یا دنبال هم می دویدیم.گاهی من و لیلا در میان درختان عروسک بازی می کردیم و سهراب هم کتاب می خواند، یا اگر می خواستم برایم پروانه جمع می کرد. بعضی روزها با هم مسابقه می گذ اشتیم و هرکس حشره بیشتری جمع می کرد برنده می شد و بازی بعدی را اوانتخاب می کرد: در آخرهم تمام انها می رفت توی کلکسیون حشرات من.
R A H A
10-04-2011, 01:39 AM
فصل سوم
قسمت دوم
یک روز در باغ مشغول بازی بودم که ناله حیوانی توجهم را جلب کرد. آهسته به طرف صدا پیش رفتم. در عین حال مواظب زیر پايم هم بودم تا اگر روی زمین افتاده بود، آن را زیر پايم له نکنم. چون معمولا از این اتفاقات زیاد پیش می امدکه پرنده ای از لانه خود دربالای درختان باغ به پایین پرت شده باشد. همان طور که با احتیاط پیش می رفتم، بچه کلاغ کوچکی را دیدم که در بین برگ ها روی زمین افتاده بود و با صدای ضعیفی قارقار می کرد؛ قارقاری که بیشتر شبیه جيک جیک بود! آرام بدن نحیف او را میان دست های کوچکم گرفتم. لانه او بالای همان درختی بودکه کنار آن ایستاده بودم. او را داخل پیراهنم گذاشتم و شروع به بالارفتن از همان درخت کردم. وقتی آن قدر بالا رفتم که به لانه آن پرنده رسیدم او را از پیراهنم بیرون آوردم وکنار بقیه خواهر و برادرهایش گذاشتم. در همان هنگام صدای سهراب را شنیدم که با چیزی شبیه فریاد گفت:
-یاسمن اون بالا رفتی چه کار؟... مواظب باش نیفتی... الان می یام کمکت... تو فقط اون شاخه رو محکم بگیر تا من بیام بالا. قبل از آنکه فرصت تکان خوردن پیدا کند از درخت پایین اومدم. او به چشمان خودش هم شک کرده بود و با تعجب و حیرت به من خیره شده بود. او نمی دانست که من در بالا رفتن از درخت، از خود میمون هم ماهرتر بودم!! بعد از آنکه ازشوک بیرون آمد، فریادی بر سرم زد وگفت:
_تودیوونه شدی؟! این چه کاری بودکردی؟ نگفتی از اون بالا می افتی ودست و پات می شکنه؟ نگفتی... .
به من خيلی برخورده بود. تا آن موقع هیچ کس آن طور سرم فریاد نزده بود. داشت گریه ام می گرفت ولی به خودم گفتم باید بایستم ومحکم جوابش رابدهم ، بعد می توانم بروم وهرچه خواستم برای غرور ازدست رفته ام گریه کنم. بنابراین حرفش را قطع کردم و با فریادی بلندتر ازصدای اوگفتم:
_ تو فکر می کنی کی هستی که به خودت اجازه میدی این جوری سر من داد بزنی؟ دفعه آخرته که با من این طور حرف می زنی... در ضمن لازم نیست جنابعالی نگران من باشی، من می تونم از خودم مواظبت کنم.
منتظر جواب او نشدم و به طرف اتاقم دویدم. چند بار سهراب به پشت در اتاقم آمد واجازه خواست که داخل شود تابا من صحبت کند، امامن هرباراورا ازجلوی در اتاقم راندم و اجازه ورود به او ندادم. تا اینکه دفعه آخرکه دیدم او دست بردار نیست با صدایی که سعی کردم صاف به نظر برسد گفتم:
_خيله حب... برو چند دقیقه دیگه بیا... اون وقت می تونی بیای تو.
او بی هیچ حرفی رفت. من هم سعی کردم تا آمدن مجدد او برخودم مسلط شوم چون نمی خواستم مرا با چشمان گریان ببیند و بفهمدکه چقدر توانسته مرا ناراحت کند. حدود ده دقیقه بعد وقتی در زد و وارد اتاقم شد دیگر گریه نمی کردم ولی چهره ام گواه از اشکهای ریخته شده ام بود. او با دیدن بینی و چشمان قرمز من با قیافه گرفته و محزونی کنارم نشست وگفت:
_ معذرت می خوام یاسمن... من واقعا متاسفم. ولی باورکن نمی خواستم ناراحتت کنم... بهم حق بده وقتی تو رو اون جوری دیدم که از شاخه به اون نازکی آویزون شده بودی، بترسم.کار تو واقعا خطرناک بود. البته کار من هم اشتباه بود، نباید سرت داد می زدم.
R A H A
10-04-2011, 01:40 AM
فصل سوم
قسمت سوم
حرفهای سهراب و اظهار پشیمانی او مثل آب روی آتش مرا آرام کرد. چون می دانستم حرفهای او راست بود و او واقعا ناراحت بود. به اوگفتم:
_همه حرفات قبول ولی تو هم زود قضاوت کردی. من آن قدرها هم دختر بی فکری نیستم، من خيلی خوب بلدم از درخت بالا برم و پایین بیام. مطمئن باش اگر احتمال می دادم که بیفتم هیچ وقت اون بالا نمی رفتم.
به ظاهر حرف مرا قبول کرد ولی چون مطمئن بودم که حرفم را باورکرده باشد، با سماجت ازاو خواستم که بامن مسابقه بدهد تا معلوم شود چه کسی دربالارفتن از درخت مهارت بیشتری دارد. او ابتدا قبول نمی کرد وادعا می کرد حرف مرا باورکرده است. اما وقتی گفتم اگر حاضر نشود با من مسابقه بدهد با او قهر می کنم ، بناچار پذیرفت ولی تا آخرین لحظه سعی در منصرف کردنم داشت. باشروع مسابقه هر دو شروع کردیم به بالا رفتن از دو درخت که کنارهم قرارداشتند. لیلا هم به عنوان داور نظاره گر تلاش ما بود. سهراب در حينی که بالا می رفت حواسش به من نیز بود تا مبادا ازدرخت به پایین پرت شوم. مسابقه پایان یافت و باکمی بدشانسی من ،نتیجه تلاش ما به تساری انجامید؛ ما بعد از اینکه تا فاصله ای مساوی که ازقبل تعیین کرده بودیم بالا رفتیم، در برگشت هر دو با هم به زمین رسیدیم. اوکه حالا به حرف من رسیده بود، در حالی که بوی صداقت ازگفتارش کاملا به مشام می رسید به من تبریک گفت و اظهارکردکه اگربا چشمان خودش نمی دید باور نمی کرد.
پیش از آن هیچ کس مرا درحین بالا رفتن از درخت ندیده بود. هنگام بالارفتن از درخت قیافه ام به انداره ای مضحک می شدکه غرورم اجازه نمی داد بگذارم کسی مرا در آن حالت ببیند! اما درکنار سهراب این چیزها معنای خود را برايم از دست داده بود و مهم نبودکه او مرا چگونه ببیند. تنها جيززی که برایم اهمیت داشت این بودکه او با من بسیار مهرپان و با محبت بود و هرگاه کارهای عجیب و غریب و غیر دخترانه مرا می دید تو ذوقم نمی زد وگاهی اوقات جسارتم را تشویق نیز می کرد.
خيلی زود ناراحتی خود را از او به فراموشی سپردم. انگار نه انگار که تا ساعتی پیش می خواستم سر به تن او نباشد! او به قدری مهربان و در حرکاتش به اندازه ای صادق ومعصوم بودکه کسی نمی توانست مدت زیادی از او دلخور باشد. حالامن که جای خود داشتم. من حتی دیگر از آن بچه هایی که شب چشن با ما درگیر شده بودند و سهراب را زخمی کرده بودند هم کینه ای به دل نداشتم! فقط بدم نمی امدکه رویشان را کم می کردم تا فکر نکنندکه می توانند بزنند و دربروند وکسی هم کاری با آنها نداشته باشد. دست بر قضا، شب همان روز هنگامی که در اندرونی نشسته بودیم، مادر گفت که دختر عمویش با او تماس گرفته و از ما وخانواده دایی یوسف دعوت کرده تا شب همان جمعه برای شام و شب نشینی به منزل آنها برویم. (آن موقع تلفن تازه وارد شده بود و فقط در ادارات و مراکز مهم، منزل رجال و افراد سرشناس و پولدار شهرخط تلفن وجودداشت). اتفاقا حشمت الله که ما او را حشمت صدا می زدیم پسر همین دختر عمو زینت بود. پدر حشمت یکی از صاحب منصب های دولتی بودکه خيلی هم به شغل و ثروت خانوادگیش می نازید. حشمت یکی ازهمان بچه هایی بودکه آن شب دردعوا شرکت داشت. در آن شب کذایی بعد از اینکه مجید با سنگ به سر سهراب زد و او دیگر نتوانست از خودش دفاع کند، حشمت اولین نفری بودکه به طرف او آمد و شروع به زدن اوکردکه مجروح روی زمین افتاده بود. در مورد دعوت آنها، آقاجون که با شوهر دختر عمو زینت خيلی اُخت بود زودتر ازبقیه موافقت خود را اعلام کرد. دایی یوسف و زن دایی هم حرفی نداشتند، بنابراین با موافقت هم قرار شد دعوت آنها را بپذیرند. از آن شبی که خبر دعوت آنها را شنیدیم، من و سهر اب مشغول نقشه ای شدیم تا بتوانیم درس خوبی به اون پسرک بدهيم؛ لااقل آنکه به او می فهماندیم که نمی بایست آن قدر نامرد باشد. تا پنجشنبه جلسات متعددی در باغ به اتفاق هم تشکیل دادیم تا بالاخره به نتیجه رسیدیم. حوالی عصر بود و ما بچه ها آماده و حاضر جلوی در باغ منتظر بودیم تا پدر و مادرهایمان هم بیایند.ما برای زود رفتن عجله داشتیم ، چون برای اجرای نقشه مان به زمان زیادی نیازداشتیم.خانه آنها زیاد ازمنزل ما دورنبود و فقط چند کوچه فاصله داشت؛ بنابراین خيلی زود به آنجا رسیدیم. چند دقیقه از ورودما به آنجا گذشته بود ولی هنوز از حشمت خبری نبود. آنها نیزدر یک عمارت زندگی می کردند ولی خانه آنها به مراتب کوچک تر از عمارت ما بود. علاوه بر این باغی که درخانه ما وجود داشت درهیچ یک ازمنازل آن اطراف وجود نداشت.حیاط خانه آنها فقط با چند درخت و باغچه ای کوچک و تاب راحتی ای که گوشه ایوان قرار داشت تزئین شده بود. با این حال درون ساختمان از زیبایی خاصی برخوردار بودکه برخلاف عمارت ما نوساز و دارای معماری ای جدید بود. بالاخره سر وکله حشمت در حالی که کت و شلوار مسخره ای به تن داشت پیدا شد. او اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و باکمال پررویی روبروی ما نشست. ماهم به روی خودمان نیا وردیم؛ انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده بود. در آن میان تکان های کله لیلا اعصابم را خرد کرده بود. او مرتب یک نگاه به ما و یک نگاه به اون پسره، حشمت می کرد و باهر نگاه سرش نیز تکان می خورد. آخر هم مجبور شدم نیشگونی از او بگیرم. بیچاره از درد چنان فریادی کشیدکه اگرصدایش گوشمان راکرنکرد شانس آوردیم. زن دایی مریم که مشغول گپ زدن و احوالپرسی های معمول با دختر عموی شوهرش بود، متعجب روکرد به لیلا و برسید:
_چی شد؟!... چرا الکی جیغ می زنی؟!
تا لیلا آمد دهان به شکایت بازکند، من قبل از اوگفتم:
_چیزی نشده زن دایی... فقط چایش داغ بود و دهنش سوخت!
R A H A
10-04-2011, 01:41 AM
فصل سوم
قسمت چهارم
بعد هم نگاه تندی به لیلا انداختم که حساب کار خود راکرد و آرام گرفت.کمی بعد اقای شمس (پدرحشمت) به پسر خود گفت که ما را به حیاط ببرد تا من و لیلا تاب بازی و او با سهراب دوچرخه سواری کنند. ما با کمال میل پذیرفتیم. حشمت که می ترسید با ما تنها بماند مردد مانده بود، اما تشر پدرش او را مجبورکردکه جلو ییفتد و ما هم بعد از او وارد حیاط شدیم. طبق نقشه، ما سعی کردیم رفتار دوستانه ای با او داشته باشيم تا بتوانیم اعتماد او را جلب کنیم. همان طور هم شد و مرحله اول نقشه مان به خوبی پیش رفت. ما آن قدر با اوگفتیم وخندیدیم که او واقعا باورش شدکه ما این قدر ساده ايم که همه چیز را فراموش کرده ایم. حتی یکدفعه بینمان اختلاف نظری بوجود آمد ومن با طرفداری از حشمت وانمودکردم که طرف اوهستم. بدین ترتیب تا هنگام شام ما کاملا باهم جورشده بودیم و اگر آن یک نقشه نبود، می توانستیم دوستان خوبی برای هم باشيم. بعد از تمام شدن شام ، ما که می دانستیم فرصت چندانی برایمان باقی نمانده و باید به زودی به منزلمان برگردیم، از حشمت خواستیم تا با ما به حیاط بیاید. اوکه اصلا به فکرش هم نمی رسید که ممکن است با او چنان کاری بکنيم و دیگر از تنها بودن با ما نمی ترسید، همراه ما به گوشه دورتر حیاط آمد. بعد از آنکه به اندازه کافی از ساختمان دورشدیم ،سهراب ناگهان یقه کت او راگرفت و اورا به درخت پشت سرش چسباند وگفت:
_نامرد فکرکردی ما این قدر بوقیم که کار ناجوونمردونه تو رو فراموش کنیم یا اون رو بی جواب بگذاریم؟! ولی من مثل تو نامرد نیستم که با چند نفر دیگه بریزم سرت، فقط من و توئیم. حالا اگه مي تونی از خودت دفاع کن. بعد هم مشتی حواله چانه او کرد و بدین ترتیب زور آزمايي آنها شروع شد. تا آنجا که من شاهد بودم سهراب از او قلدرتربود و او را براحتی به بازی گرفته بود وهرطرف که می خواست او را پرت می کرد. ناگفته نماندکه حشمت هم بی کارنبود وچندمشت ولگد به سهراب زد که البته نتوانست آسیب جدی به او برساند؛ فقط کمی گونه اش قرمز شده بود و از گوشه لبش اندکی خون آمد. دعوای انها حشمت را حسابی عصبی کرده بود. مخصوصا که زورش به سهراب نمی رسید و همین حرصش را در آورده بود وکم مانده بودگریه اش بگیرد. در همان هنگام یکی از خدمه که به سفارش آقای شمس به دنبال ما آمده بود، مرتب نام حشمت وگاهی هم نام ما را صدا مي کرد. حشمت با شنیدن صدای آشنایی که نام او را می خواند، با آخرین زوری که بر ایش مانده بود سهراب راکنار زد و به طرف صدا دوید. او در حالی که از بینی اش به شدت خون می آمد و اطراف چشمش ورم کرده بود، زد زیر گریه وچنان داد و بیداد وجنجالی به پا کردکه از سر و صدای او همه اهل خانه به حیاط ریختند. دختر عمو با دیدن چشمان اشک بار و دماغ خونی عزیز دردانه اش چنگی به صورت زد و از او پرسید:
_خاک برسرم، چه بلایی سرت آمده؟! بگو ببینم کی این جورت کرده؟ دِ حرف بزن بچه.
حشمت هن و هن کنان با دست به ما اشاره کرد وگفت:
_اون دو تا... اونا منو باکلک کشیدن ته حیاط و اون پسره... سهراب بي هوا منو زد... یاسی هم کمکش کرد... دو تایی ریخته بودند سر منو...
من با اینکه همه آن پیش بینی ها راکرده بودم حسابی ترسیده بودم. دایی یوسف به قدری عصبانی شده بودکه اگر خدای نکرده به اوچاقو می زدی خونش در نمی آمد! با چشمان غضبناک خود چنان به سهراب می نگریست که من داشتم به جای او قالب تهی می کردم. آقاجونم و آقای شمس متعجب مانده بودند که آن بلوا و هیاهو چگونه بوجود آمده بود. بیچاره مادرم خجالت زده خطاب به آنها گفت:
_قربونت برم حشمت جان، عیبی نداره پسرم ، حتما می خواستن باهات شوخی کنن. زینت جون بچه اند دیگه، حتما داشتن با هم بازی میکردن، شما ببخششون ، من خودم تنبیهشون می کنم.
مادر داشت زیادی لو سشان می کرد. جرئتی به خودم دادم، به میان حرف مادرم پریدم وگفتم:
_نخیرما نه شوخی می کردیم و نه بازی، اون حقش بود، تازه باید بیشترکتک می خورد. اگر عرضه شو داشت می تونست از خودش دفاع کنه.
مادر لبش راگزید و چشم غره ای به من رفت که صدا درگلویم گیر کرد و نتوانستم ادامه دهم. دختر عمو زینت همچنان با خشم و عصبانیت به ما نگاه می کرد و من مطمئن بودم بدش نمی امدکه مرا یک کتک حسابی می زد. تا آن موقع او را این طور ندیده بودم، همیشه شنیده بودم که به مادرم می گفت یاسی باید عروس من بشه اونم چه عروسی!
زن دایی مریم هراسان به شوهر خود می نگریست وانگارکه منتظر حادثه ای بود. دایی خیزی به طرف ما برداشت. در یک قدمی ما بودکه من دست سهراب راگرفتم و او را از حیاط خارج کردم. با هم به طرف خانه دویدیم. آن قدر با مشت و لگد به در باغ کوبیدیم که نمی دانم مش رجب چگونه خود را به آن سرعت جلوی در رساند. تا درباز شد خودمان را درون حیاط اند اختیم و از آنجا یکسره به صندوقخانه رفتیم ومثلادر آنجا مخفی شديم. آنجا بسیارسرد بود و ترس هم مزید برعلت شده بود تا مثل بید بر خودمان بلرزیم.کمی بعد سر وکله دایی وبقیه پیداشد. هرچقدر سروصداها بیشتر می شد، ما بیشتردلهره پیدا می کردیم. طفلک سهراب که درچشمانش نگرانی موج می زد،گوشه ای درکنارم كز کرده و در خودش فرو رفته بود. احساس می کردم باید دلداریش بدهم. به او نزدیک تر شدم و آهسته گفتم:
_نگران نباش ، اتفاقی نمی افته ، حتی گه دعوامونم کنن عیبی نداره، ماکه کار بدی نکر دیم ، اون حقش بودکه کتک بخوره. اگه دایی یوسف و بقیه اصل قضیه رو می دونستن به بهمون حق می دادن، ولی ما بخاطر خودشون بهشون نگفتیم، پس نباید ناراحت باشيم، ما كار درستی کردیم، مطمئن باش.
خودم هم کاملا مطمئن نبودم که کارمان درست بود. او سرش را از روی زانویش بلند کرد و همان طورکه به نقطه ای خیره شده بود، زمزمه کنان گفت:
_کاشکی فرار نکرده بودیم، پدرم خيلی عصبانی میشه، نباید فرار...
صد ایش را به سختی می شنیدم؛گویی داشت باخودش حرف می زد.صدای آنها هر لحظه نزدیک ترمی شد. دایی داشت تمام اتاقها را یکی يکي به دنبال ما می گشت و خيلی زود ما را پیدا کرد. در صندوقخانه را با فشاری باز و لامپ را روشن کرد. ما هراسان به اوخیره شده بودیم و قدرت هیچ کاری حتی تکان خوردن نداشتیم. چند ثانیه بعد ازاو مادرم ، آقاجون، زن دایی و لیلا هم وارد شدند. دایی با چشمانی که از غضب سرخ شده بود به سهراب زل زده بود. اودرحالی که به ما نزدیک می شد، دست به کمرشد وکمربند خود را بیرون کشید. با دیدن آن منظره و فکر آنکه چه اتفاقی ممکن بود بیفتد، بغضم ترکید.گریه کنان خود را جلوی سهراب اندا ختم و التماس کنان گفتم:
_دایی تورو خدا سهراب رو نزن، قمه اش تقصیر من بود، اون دعوا هم فکرمن بود، پيشنهادش رو من داده بودم ، اگه می خو این منو بزنین ولی به اون کاری...
سیل اشکی که از چشمانم جاری شده بود دیگر اجازه صحبت کردن را به من نداد. دایی یوسف كه بسییار دوستم داشت از دیدن من که آن گونه گریه می کردم و از شنیدن التماس هایم متاثر شده بود، ناراحت به من نگریست. مادرم که دایی را آرام تردیده بود از فرصت استفاده کرد وگفت:
_خان داداش. شما كوتاه بیاین، این کارها ازشما بعیده. ببینید اوناخودشون به قدر کافی ناراحتن و ترسیدن ، شما دیگه کاریشون نداشته باشین.
R A H A
10-04-2011, 01:41 AM
فصل سوم
قسمت آخر
دستان دایی به کنارش افتاد و همگی نفس راحتی کشیدیم. آقاجون به طرفم آمده؛ مراکه بر روی زمیین نشسته بودم به آغوش کشید و سعی کرد آرامم کند. مش رجب لیوانی آب به دست دایی داد و زن دایی هم به سهراب کمک کرد تا بلند شود. قصد داشتیم از آنجا بیرون برویم که صدایی ما را عقب برگرداند. دایی کشیده نه چندان محکمی به صورت پسرش نواخت وگفت:
-اینو زدم برای اینکه مثل يه بزدل فرارکردی. حداقل وقتی به حرف من گوش نمیدی ودعوا می کنی دیگه فرار نکن، اگر هم کار بدی انجام دادی باید مثل يه مرد بایستی ومسئولیتش را قبول کنی نه مثل يه بچه ترسو دربری. فرار تومهرمحکمی بود بر تأييدگنهکار بودنت.
_بله پدر چون، حق با شماست دیگه این کار رو تکرار نمی کنم.
_درضمن امشب حق نداری تو اتاقت بخوابی، امشب رو همین جا می مونی تا دیگه از حرفهای من سرپیچی نکنی.
از دایی تعجب کرده بودم. اوکه بخاطر سختگیری بیش از حد پدرش از خانه رفته بود نباید با پسر خود »نگونه رفتار می کرد. البته دایی یوسف با فرزندان خود رفتار مهربان و دوستانه ای داشت اما بعضی مواقع هم خيلی سخت گیر می شد. او با گفتن آن جمله از آنجا خارج شد. من که خود را در مجازات سهراب سهیم می دانستم ، خواستم که انشب را مثل او در صندوقخانه بخوابم اما مادرم با اصرار خواست که دراتاقم بخوابم و اوهم گفت که می خواهد تنها باشد.باشناختی که در آن مدت از او پیدا کرده بودم، مطمئن بودم که او برای سیلی که جلوی ما از پدرش خورده ناراحت نبود، بلکه ناراحتی او به خاطر رنجاندن و ناراحت کردن خانواده اش بودکه ما را نیزشامل می شد.من به اجبار به اتاقم رفتم اما در تختم نخوابیدم و برای اینکه خودم را مانند او تنبیه کرده باشم روی زمین خوابیدم و خودم را از فکرکردن به چیرهای خوبی که من شب با یاد آنها بخواب می رفتم، محروم کردم. صبح زودتر بیدار شدم و نزد سهراب رفتم. از او خواستم که بیاید با هم برای خوردن صبحانه به پنج دری برویم؛ اما اوگفت که پدرش باید بیاید و به اواجازه خروج بدهد. پکر، پیش بقیه که در حال خوردن صبحانه بودنده رفتم. آهسته به مادرم گفتم و او هم به زن دایی ندا داد. زن دایی مریم هم بعدازکلی این دست و آن دست کردن، سرانجام گفت:
_ آقا یوسف اجازه میدین سهراب را صدا کنیم تا بیاد و صبحونه اش رو بخوره؟ دایی تاملی کرد، سپس ننه زیور را صدا کرد و بعد از اینکه او آمد گفت:
- ننه جان بی زحمت برو صندوقخونه و به سهراب بکو پدرت گفته بیا بالا و صبحونه ات رو بخور.
ننه زیور باگفتن چشم از اتاق خارج شد. با این حرف دایی خنده به لب های ما برگشت و من با اشتهای بیشتری مشغول خوردن صبحانه شدم. وقتی سهراب وارد اتاق شد، دایی یوسف صبحانه اش تمام شده بود و داشت اتاق را ترک ميکردکه جلوی در با هم روبرو شدند. سهراب که سر به زیر افکنده بود، زیر لب سلام کرد.
_علیک سلام، برو تا سفره رو جمع نکردن صبحونه ات رو بخور، درضمن ازاین به بعدهر وقت باکسی دعوا کردی خودت قبل ازاینکه من بیام يه جايی رو پیداکن تا شب رو اون جا بگذرونی!
باگفتن این حرف بیرون رفت و منتظر عکس العمل ما نشد. دایی با این حرف رسما به پسرش اجازه داد تا در صورت لز وم دعوا هم بکند اما برای او محدودیتی قائل شد تا سهراب باکو چک ترین بهانه ای با طرفش دست به یقه نشود و دعوا آخرین راه برای حل مشکلات او باشد. آقاجون هم با برلب آوردن لبخند مشکوکی، به دنبال برادر زن خود از پنج دری خارج شد. یاد شب قبل افتادم. بعد از آنکه همه به اتاقم هایمان رفتیم ، من که ازسرمای صندوقخانه حتی درتابستان گرم آگاه بودم،بلند شدم تا پنهانی رواندازی برای سهراب ببرم. همان طور که پاورچین داشتم می رفتم، از اتاق دایی یوسف صدایی شنیدم که در آن وقت شب کمی عجیب بود و عجیب تر انکه صدای آقاجونم هم به گوش می رسید. نتوانستم بر کنجکاوی ام غلبه کنم ، ادب را زیر پا گذاشتم وگوشم را به در چسباندم تا به اصطلاح استراق سمع کنم. آقاجون آهسته صحبت می کرد و فقط می تو انستم بعضی از جملات او را بشنوم:
_اخه یوسف خان سهراب دیگه بزرگ شده، باید بتونه از خودش دفاع کنه.
_برای اینکه ازخودش دفاع کنه باید حتما دعوا کنه؟ چون بزرگ شده باید مثل خروس جنگی به جون دیگران بیفته؟
_ اون يه پسره. مگه میشه پسر دعوا نکنه؟ وقتی بچه های دیگه دارن اون رو می زنند، باید وایسته و نگاه کنه؟ یعنی خودت همسن اون بودی اصلا دعوا نمی کردی؟ سه اب و یاسی هم بچه های عاقلی هستند، مخصوصا پسر توکه من بهش خيلی احترام می گذارم و با تمام بچگیش خيلی قبولش دارم...مطمئنم بچه ها بی دلیل با حشمت گلاویز نشدن. من اون پسره رو بهتر می شناسم، پسرموذی و پر روییه ، حتما يه چیزی گفته که...
درهمان موقع صدای پايی از سمت پله ها آمد ومن به سرعت از آنجا دور شدم و به صندوقخانه رفتم. سهراب همان طور که پتویی به رویش کشیده شده بود به خواب رفته بود. به راحتی می شدحدس زدکه زن دایی آن پتو را روی او انداخته بود، پس بی صدا به اتاقم برگشتم.کمی بعد، آن موقع که سرسفره نشسته بودیم و آقاجون و دایی یوسف هم در اتاق نبودند، ما دو به دو با چشمانمان شادمانه بهم لبخند می زدیم و در آن میان سهراب تنها کسی بودکه سر به زیر داشت و در دل می خندید. فردای آن روزکه ننه زیور برای خرید بیرون رفته بود،گفت حشمت را دیده که با چشم کبود و دماغ زخمی به سمت خانه دکتر ناصرالحکما می رفته است.
چند روز از آن ماجرا گذشته بود و دیگر آن قضیه به کلی فراموش شده بود وهمه چیز روال عادی خود را باز یافته بود. آقاجون و دایی هر دو شغل دولتی داشتند و معمولاحدودساعت سه - چهارب عدازظهربه خانه برمی گشتند. آنها عصرها همیشه در آلاچیق می نشستند و بساط شطرنجشان به راه بود.گل های نسترنی که کنار آلاچیق روییده بود، شیپوری هایی که از سقف آلاچیتی آویزان شده بود و فضای سرسبز باغ در آن فصل سال، دل انسان را می ربود و طراوت خاصی در آدم بوجود می آورد. معمولا وقتهایی که آقاجون ودایی یوسف باهم شطرنج بازی می کردند،من و سهراب به تماشای بازی آنها می نشستیم و وقتی یکی از آنها پنهان از چشم حريف خود تقلب می کرد، ماکه دودنیای پاک و بدور ازهرگونه نیرنگ و ریا داشتیم از اینکه توانسته بودیم دست آنها را بخوانیم، شادمانه به هم لبخند می زدیم و نگاهی به فرد متقلب می اند اختیم؛ نگاه و لبخندي که گویاتر از هر حرف و نصیحتی بود. بیشتر وقتها هنگامی که برایشان چای می بردم، دایی یوسف می گفت:
_ییا دایی جون، بیا ببین که بابات داره می بازه. بیاکمی بهش تقلب برسون.
و من لبخند گرمی به صورت آقا جون می زدم که خودش همیشه می گفت باعث اعتماد به نفس و دلگرمی اش می شده است.
R A H A
10-04-2011, 01:41 AM
فصل چهارم
یکی از همان شب های به یادماندنی تابستانی، وقتی همه دور دایی حلقه زده بودیم و مثل همیشه منتظر بودیم، او سهراب راکنار خود نشاند.کتاب را به دست او داد وگفت:
_ هر پسری بالاخره باید يه روزی عهده دار مسئولیت پدرش بشه... بنطر من سهراب به قدر کافی بزرگ شده و شایستگی این رو داره که از این ، بعد جای من شاهنامه خون خونوادش باشه. در ضمن این جوری می تونه برای مسئولیت های بزرگ تر در آینده هم آماده بشه.
آقاجون به سرعت از ان فکر استقبال کرد و خطاب به سهراب پرسید:
_ سهر اب خان پدرت پیشنهاد خيلی خوبی کرد، نظر خودت چيه بابا جان:
آن اولین بار بودکه آقاجون سهراب را با لقب «خان» صدا می کرد، به این ترتیب آقاجونم اولین نفری بودکه بزرگ شدن سهراب را تأيیدکرد. از آن شب به بعد سهراب به آقا سهراب و یا سهراب خان تبدیل شد و تمام اهل خانواده، حتی مستخدمین خانه نیز او را این گونه خطاب می کردند. فقط من بودم که همچنان اسم او را تنها و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا می زدم. همان طور که تنها او بودکه اسم کامل مرا به زبان می آورد و همیشه یاسمن صدایم می کرد. خود او هم می گفت این جوری راحت تراست و وقتی من او را آقا سهراب یا سهراب خان صدا می کنم خجالت می کشد. خلاصه اینکه انشب سهراب که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، با چشمانی سرشار از ذوق و سپاسگزاری به دایی یوسف نگریست وگفت:
_هر چی پدرم بگه.
و این گونه او شد قصه خوان هر شب محفل گرم و صمیمی ما. ناگفته نماندکه او هم در خواندن کتاب سنگینی چون شاهنامه ، علی رغم سن و سوادکمش به اندازه پدرش مهارت داشت. به خصوص اینکه او از صدای گرم وگیرایی هم برخوردار بود. دایی یوسف هم از آن به بعد با خیال راحت به آقاجونم پیوست و در حالی که دود قلیان را از بینی بیرون می داد، با افتخار به پسر خود که سرگرم خواندن بود می نگریست. با سهراب قرار گذاشته بودیم که هر شب قبل از شام خاطرات آن روزمان را بنویسیم؛ نوشته های من خصوصی بودند و اجازه خواندن آنها را به کسی نمی دادم ولی او همیشه بعد از اتمام هرنوشته اش آن را با صدای بلند برای من و لیلا می خواند. گاهی هم برای آنکه روخوانی من نیز مانند او خوب شود و بتوانم روان بخوانم ، آنرا به من می داد تا بلند بخوانم. مادر و زن دایی مریم که دیگر مثل دو خواهر صمیمی شده بودند، مرتب با هم بیرون می رفتند واغلب به ماهم نمی گفتندکه کجا می روند. ما هم که سرمان به بازی گرم بود اصلا متوجه حضور یا غیبت آنها نمی شدیم. روزی خیال می کردم که با آمدن سهراب و لیلا به این عمارت دیگرهرگز نخواهم توانست مثل گذشته در باغ آزادانه بازی کنم! اما می دیدم که اشتباه کرده بودم. ما به حدی با هم صمیمی و راحت بودیم که اصلا این مسائل برایمان بی معنی بود. حتی بیشتر ازگذشته وقتم را در باغ می گذراندم. اخلاقم هم خيلی تغییر کرده بود و بیشتر عادت های بد قدیمیم که آقاجون و مادرم نگران آنها بودند، در اثر معاشرت بادایی زاده هایم ازبین رفته بود. برای مثال من به تنهایی عادت کرده بودم، همیشه تنها بازی می کردم ، تا حدودی دختر گوشه گیری شده بودم و با همسن و سالهای خود اصلا راحت نبودم. حتی بازی هایم نیز دخترانه نبود و فقط با جانور های باغ، خود را سرگرم می کردم. این ها و مسائلی از این دست بودکه مادرم و آقاجان را نگران کرده بود! اما با آمدن بچه ها یادگرفتم که جمعی بازی کنم. دیگر کمتر به دنبال گرفتن حشرات بودم و فقط گاهی برای تنوع با بچه ها دنبال پروانه ها می کردیم.درطول روز من و لیلا با هم عروسک بازی می کردیم،سهراب به ما نقاشی یاد می داد یا برایمان شاهنامه می خواند. زن دایی به من قلاب بافی می آموخت و آقاجون هم که استعداد سهراب را در خوشنویسی کشف کرده بود، به او خط یاد می داد. خلاممه همگی سرمان حسابی گرم بود. به خصوص من که متوجه گذران شب و روز نمی شدم ونمی فهمیدم کی شب و روزجایشان را عوض می کنند و آن روزهای شیرین چگونه آن قدرسريع در پی هم می گذشتند. روزهای بسیارخوبی بودکه هر چه در موردش بگویم و بنویسم باز هم نتوانسته ام حق مطلب را در مورد احساس واقعی خودم و بقیه اعضای خانواده ام ادا کنم. ما خانواده گرم و صمیمی ای داشتیم که باعث حسرت خيلی از اطرافیانمان شده بود.
غیر ازحشمت، ما چند تا دیگر از آن بچه ها راکه در دعوای انشب نقش اساسی داشتند، _البته به جز مجید_ تک تک به دام انداختیم و درس خوبی به آن ها دادیم. خوشبختانه هیچ کدام از دعواهای ما از نظر خانواده هایمان جدی تلقی نشد و اختلافی دربین خانواده ها بوجود نیاورد. هردفعه نیزجایی را پیدا می کرديم که بعد از برگشتن دایی ازسرکار، سهراب شب را آنجا بگذراند. من و لیلا هم تا شب کنار او می ماندیم و بیشترشب ها نیز شام را با او می خوردیم تا احساس تنهایی نکند.
ناگفته نماند. روزهایی که سهراب در قرنطینه به سر می برد، من سمت او را به عهده می گرفتم و برای خانواده ام شاهنامه می خواندم. البته هیچ وقت نتوانستم مثل او بخوانم وبا تمام کمک هایی که به من می شد، درهمان سطح یک بچه کلاس سوم دبستانی می خواندم، طوری که خودم از خواندنم خوابم می گرفت؛ ولی آقاجون و بقیه تشویقم می کردندکه ادامه بدهم و اجازه نمی دادند که ناامید شوم. هنگامی که یک دور شاهنامه را تمام کردیم به پیشنهاد آقاجون شروع به خواندن حافظ کردیم. آقاجون بیشتر غزل های حافظ را از حفظ بود، به فالش هم خيلی اعتقاد داشت و قبل ازهرکارمهمی تفألی به حافظ می زد. ماکه از آن بیت ها و مصراع ها چیزی سر در نمی آوردیم و به قول دایی فهمش برایمان سنگین بود. ولی همیشه آقاجون و پاره ای از اوقات دایی آنها را برایمان بطور ملموسی توضیح میدادند و تفسیر می کردند و اگر داستان، حکایت و یا مطلبی در آن باره می دانستند برای ما تعریف می کردند تا منظور شاعر بهتر برایمان جا بیفتد.
R A H A
10-04-2011, 01:42 AM
فصل پنجم
قسمت اول
یک روز توی باغ داشتیم با توپی که دایی كه برای سهراب خریده بود بازی می کردیم. سهراب بین من و لیلا ایستاده بود و سعی داشت توپی را که من و لیلا برای هم می انداختیم بگیرد. به اصطلاح «خرس وسط» شده بود. سهراب قد بلندی داشت و من برای اینکه سهراب نتواند توپ را بگیرد، آن را خيلی بالا انداختم؛ آن قدر بالا که توپ یکدفعه میان زمین و هوا غیب شد! سه تایی به هم خیره شده بودیم و در ذهن خود به دنبال توپ غیب شده مي گشتیم. حدود نیم ساعت تمام آن اطراف را برای پیداکردن توپ جستجوکردیم ولی فایده ای نداشت؟ دست آخر هم خسته و ناامید گوشه ای نشستیم. من خيلی شرمنده و ناراحت بودم و سرم را پایین انداخته بودم، آخر اون توپ را دایی تازه برای سهراب خریده بود و سهراب هم اون را خيلی دوست داشت. سهراب که متوجه ناراحتی من شده بود برای اینکه من را بخنداند با شوخی گفت:
_فکرکنم بیچاره روخیلی اذیت کردیم که گذاشت و در رفت.
لیلاکه حرفهای سهراب، باورش شده بود با همان لحن بچه گانه خود گفت:
_داداش بخدا من اصلا اذیتش نکردم. یک بارم دیروز که خاکی شده بود تو آب حوض شستمش.
_من که نگفتم تو اذیتش کردی من گفتم که..
_ پس حتما یاسی ناراحتش کرده چون اونو خيلی بالا اند اخت اونم عصبانی شد و از پیش ما رفت!
با شنیدن این حرف بغضم ،تركید وگریه کنان به طرف انباری ته حیاط دویدم. صدای سهراب را می شنیدم که لیلا را دعوا می کرد و من را صدا می زد اما من که نمی خواستم چیزی بشنوم با دستم گوش هایم را پوشا نده بودم. وارد انباری شدم و در راهم از پشت قفل کردم. چند لحظه بعدسهراب که بدنبالم آمده بودخواست وارد انباری شود ولی وقتی متوجه شدکه در قفل است ازهمان پشت درگفت:
_ یاسمن از حرف های لیلا ناراحت نشو، منظوری نداشت. باورکن تقصیرکسی نبود؟ بازیه دیگه ممکن بود اون موقع توپ دست من بود اونوقت تقصیرمن می شد؟ یاسمن... یاسمن... چرا جواب نمیدی؟... حالا چرا در رو قفل کردی؟
من بی اعتنا به حرفهای او ساکت بودم و فقط هق هق گریه ام به گوش می رسید. سهراب که حسابی از دست من عصبانی شده بود با لحن تندی که تا آن موقع از او نشنیده بودم گفت:
_ یاسمن اگر درو باز نکنی می رما... یاسمن... خیله خوب من رفتم ولی فکر نمی کردم این قدر بچه باشی... فقط اینو یادت باشه، پدرم همیشه میگه اگر انسان کار اشتباهی کرد نباید ازخودش ودیگران فرارکنه. باید بمونه وکارشو جبران کنه... می فهمی یاسمن... نباید ازخودش و دیگران فرارکنه... .
سهراب رفت و مرا تنها گذاشت. آن جمله آخرش مثل پتک توی سرم صدا می کرد. حدود یک ساعت آنجا ماندم و تمام مدت به حرفهای او فکر میکردم. می دانستم که حق با او است وکار من اشتباه بوده است. تصمیم گرفتم به قول خودش، جبران کنم. بنابراین آرام بیرون آمدم و به محلی که ساعتی پیش در آنجا بازی می کردیم رفتم. مسلماً توپ که نمی توانست یکدفعه غیبش بزند پس حتما یک جايی همان حوالی افتاده بود. تمام آن اطراف را دوباره خوب گشتم ولی همچنان اثری از توپ نبود. پيش خودم فکرکردم ممکن است بالای یکی ازهمان درختها افتاده باشد. چون خيلی طول می کشید اگر می خواستم بالای تک تک درختهای آنجا بروم، بنابراین درخت بلندی را انتخاب کردم و به بالای آن رفتم. از ان بالا به راحتی تو انستم روی بقیه درختها تسلط داشته باشم و در همان نزدیکی توپ را یافتم. حدسم درست بود. توپ بالای درختی افتاده بودکه هنگام بازی در مجاورت ما قرار داشت. با خوشحالی پایین آمدم. وقتی بالای آن درخت رفته بودم چیزی دیدم که باعث حیرتم شد. آن درخت کهنسالی بود که درقسمت بالایی تنه به جای انبوه شاخ و برگ، سطحی به صافی زمین داشت که با برگ های خشک پوشیده شده بود. با احتیاط روی آن قدم گذاشتم. منتظر بودم که هر لحظه زیر پايم خالی شود و درتنه درخت فرو روم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. آنجا به سفتی زمین بود. توپ را برداشتم و با عجله پایین آمدم. ازچیزی که کشف کرده بودم خيلی خوشحال بودم و پیدا کردن توپ، آنهم صحیح و سالم نیزخوشحالی مرا صد چندان کرده بود. از در پشتی ساختمان، بدون آنکه کسی متوجه شود به اتاق سهراب رفتم و توپ را روی قفسه کتاب هایش قرار دادم. وقتی وارد اندرونی شدم مادرم داشت به کمک زری سفره را می انداخت. لیلا سرگرم بازی بود و سهراب کنار پنجره نشسته بود و از شیشه های رنگین آن به حیاط نگاه می کرد. خوشبختانه از جايی که او نشسته بود نمی توانست وسط باغ را ببیند و من از این جهت خوشحال بودم که لو نرفته بودم. دلم می خواست وقتی به اتاقش می رفت و توپش را صحيح و سالم می دید، عکس العملش را ببینم.مادرکه چشمش به من افتاد با صدایی که کمی ازحد معمول بلند ترمی نمود و بوی عصبانیت از آن به مشام می رسید گفت:
- هیچ معلومه تا حالا کجا بودی؟ يه ساعته منتظرتیم تا بیای نهار بخوریم.
بچه ها هم نمی دونستندکه توکجایی. بی خبرکجا غیبت زد؟
_جای خاصی نبودم، تو باغ بودم.
_این کجای باغه که بچه ها نتونستند پیدات کنند؟
می دانستم که منظورش از بچه ها سهراب است،او اصلا به دنبال من نیامده بود، چون می دانست من کجا هستم. پس سکوت کردم و چیزی نگفتم. زن دایی پا در میانی کرد وگفت:
_حالا که وقت این حرفها نیست. برو دستهات رو بشوی بیا که خيلی گشنمونه.
وقتی کنار سفره قرارگرفتم، چشمم به قیافه اخمو و ناراحت سهراب افتاد. او پسر شوخی بود و تا حالا او را این طوری ندیده بودم،حتی وقتی تازه به اینجا آمده بودند. حدس زدم باید ازدست من ناراحت باشد و با خودم گفتم بی خیال، وقتی به اتاقش برود و توپش را ببیند حالش جا می آید. به روی خودم نیاوردم ومشغول شدم. بعد از نهار سهراب بلند شد که به اتاقش برود من هم پشت سر او رفتم. چند دقیقه صبر کردم بعد وارد اتاق شدم. او آرام روی تختش نشسته بود و به زمین خیره شده بود. من که داخل اتاق شدم سرش را بالا آورد و با دیدن من ناراحت تر از قبل سر به زیر اند اخت. فکرکردم شاید توپش را ندیده باشد بنابراین آن را از روی قفسه برداشتم و به طرفش گرفتم وگفتم:
_ببین، توپت رو پیدا کردم. سالمه... ببین... من که اونو پیدا کردم... بازم از دست من ناراحتي ؟
R A H A
10-04-2011, 01:42 AM
فصل پنجم
قسمت دوم
با عصبانیت به زیر توپ که دردست من بود زد و آن را به طرف دیگری پرت کرد، بعد هم با فریاد گفت:
_آره از دست ناراحتم خيلی هم ناراحتم ولی نه برای توپ. من که گفته بودم گم شدن اون تقصیر تو نبود،گفته بودم فدای سرت پس اون کارات برای چی بود؟ من باید ناراحت می شدم که نشدم. اون لوس بازیهات چی بود؟ چرا در رو قفل کردی؟ چرا جوابم رو نمی دادی؟ یعنی این قدر از من بدت میاد؟ من اگرمی دونستم. هیچ وقت این قدر به تو... .
حرفش رو نصفه کاره قطع کرد و به کنار پنجره رفت. من حسابی غافلگیر و سردرگم شده بودم.
_کی به توگفت من از تو بدم میاد؟ این حرفها چيه می زنی؟ تو چت شده؟...
_خودم... با این چشمهام خوندم... توی دفتر خاطرات نوشته بودی: «همه از اومدنشون خوشحالند جزمن...کاش نیان چون با آمدنشون آرامش این خونه به هم می خوره». یه جای دیگه نوشته بودی «این پسره چقدر بداخلاق و عُنقه... خدا می دونه که چقدر از این سهراب خودخواه بدم میاد...»
درست بود من این ها را نوشته بودم، ولی فقط یک پیش داوری و قضاوت زود هنگام بود، بعد نظرم عوض شده بود. در مورد سهراب هم آن چیزها را فقط از روی عصبانیت نوشته بودم. چون من را ازکتابخانه بیرون کرده و با رفتارش مرا تحقیر کرده بود،من هم ازلجم آن چیزها را نوشته بودم. خواستم برایش توضیح بدهم امابه حدی از دستش عصبانی وكفری شده بودم که کنترل خود را از دست دادم. من به دفتر خاطراتم خيلی حساس بودم و کسی حق نداشت به آن دست بزند. او نباید به خودش اجازه می داد یک چنین کاری بکند. من تمام احساساتم ، افکارم و آنچه درونم می گذشت را در آن دفتر می نوشتم. سرش فریادی زدم و با صد ایی که از صدای او به مراتب بلندتر بودگفتم:
_چطور به خودت اجازه دادی بری سر دفترمن؟ به چه اجازه ای اونو خوندی؟ خيلی بی ادبی سهراب... خيلی...
_چرا این قدرشلوغش می کنی؟ من که از عمد اون کار رو نکردم، اتفاقی شد. رو زمین افتاده بود، من هم که نمی دونستم اون...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند و با دلخوری به اتاقم برگشتم. بیشتر از دست خودم ناراحت و عصبانی بودم تا او. من نباید دفترم را روی زمین رها می کردم و می رفتم. او هم حق داشت؛ حرف های بدی درموردش نوشته بودم، ولی حاضر بودم قسم بخورم که به هیچ کدام آنها اعتقاد نداشتم. من واقعا سهر اب وکلا خانواده دایی را خيلی دوست داشتم و به همه شان احترام می گذاشتم. نمی دانستم سهراب چه فکری ممکن بود درمورد من بکند. دعا می کردم که به دایی و زن دایی چیزی نگوید. من نباید زودعصبانی می شدم، باید برایش توضیح می دادم.من به جای اینکه کارها را درست کنم بدترکرده بودم. تا شب ازاتاقم خارج نشدم و تمام مدت دنبال راه حلی می گشتم تا یک جوری از او دلجویی کنم. هنگامی که مادرم آمده بود تا برای شام صدایم کند با بی حوصلگی گفت:
_هیچ معلومه شماها چه تون شده؟ اون از سهراب که قنبرک زده يه گوشه نشسته... اون از لیلا که همش عروسکش رو بوس می کنه میگه اگر اذیتش کنم می گذاره میره... این هم از تو... اون ازصبحت این هم ازحالا...
چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که به مادرم بگویم بنابراین همراه او برای خوردن شام پایین رفتم. وارد اتاق که شدم چشمم اول از همه به سهراب افتاد که چشمان غمزده اش را به من دوخته بود. به خودم لعنت فرستادم که او را آن قدر از خودم رنجانده بودم. باید با او صحبت می کردم ولی تنها. خودم خجالت می کشیدم که رو در رو به او بگویم، بنابراین وقتی دوباره به اتاقم بازگشتم کاغذی برداشتم و پیغامم را برایش نوشتم سپس آن را لای در اتاقش گذاشتم. متن پیغام چنین بود:
«واقعا برای اون چیزهایی که خواندی متاسفم... ولی مي خوام باور کنی که به هیچ کدومشون اعتقاد ندارم... از حرفهایی که بهت زدم معذرت مي خوام. همه چیز اون جوری که تو فکر می کنی نیست. باید باهات صحبت کنم، اگر منو بخشیدی فردا ظهربعد از ناهار یواشکی بیا پشت بوته های یاس. من کنار درخت چنار منتظرتم. مواظب باش کسی متوجه نشه».
بازم متاسفم «دیاسمن»
R A H A
10-04-2011, 01:42 AM
فصل پنجم
قسمت سوم
صبح چند بار مادرم آمد و صدایم زد ولی هر دفعه خودم را به خواب می زدم و وانمود می کردم که کسالت دارم. نمی خواستم تا بعد از ظهرکه با سهراب قرار داشتم چشمم به چشم او بیفتد وگرنه نمی دانستم چه عکسل العملی باید نشان دهم. تمام صبح به این فکر می کردم که چه باید به او بگویم. برای ناهار هم حاضر نشدم از اتاقم خارج شوم و مادرم که طفلک حسابی نگران شده بود غذايم را برایم به اتاقم آورد. بعد از ناهار صبرکردم که همه برای خواب بعد ازظهر به اتاق ها یشان یا حداقل به پنج دری بروند، بعد آرام و پاورچین پاورچین پایین آمدم و به پشت بوته های یاس رفتم. سهراب هنوز نیامده بود.مجبور شدم نشسته منتظراو بمانم تا اگرکسی از آن اطراف می گذشت متوجه من نشود. چند دقیقه ای ازحضورم در آنجا می گذشت، انوار طلایی خورشید از لای شاخ و برگ درخت چناری که به آن تکیه داده بودم بر روی صورتم می رقصیدند و آن قدر دست نوازش به چشمانم کشیدند تا با طنازی خود، مرا به خوابی ناغافل فرو بردند. حشره مزاحمی که بر روی صورتم می نشست کلافه ام کرده بود. آن قدر خواب آلود بودم که حتی حال بازکردن چشمانم را نداشتم و فقط با بی حوصلگی دستم را چند بار در هوا تکان دادم تا مگر آن خروس بی محل دست از سرم بردارد، ولی او ول کن نبود. بالاخره آن قدر صورتم خارِشَک گرفت که باگفتن اَه چشمانم را بازکردم. دهانم لحظه ای بازماند. سهراب درست روبرویم نشسته بود و با لبخند زیبایی به من می نگریست. من چقدراحمق بودم، این چه وقت خواب بود؟ مانده بودم چه بگویم که خودش خنده ای کرد وگفت:
_اگر می دونستم این قدر مشتاقی که خوا بت می بره، زود ترمی اومدم و این همه منتظرت نمی گذاشتم که ازناراحتی و عذاب وجدان خوابت ببره!
_ببخشید، نمی دونم چی شدکه يه دفعه خوابم برد. خيلی وقته اینجایی؟
_ای... يه ده، پانزده دقیقه ای میشه... باید از این مگسه ممنون باشم والا معلوم نبود تاکی باید اینجا به تماشای سرکارمی نشستم.
آن طور که از ظواهرامر پیدا بود او دیگر آن قدرها هم از دستم دلخور نبود. اول، شروع برایم سخت بود ولی وقتی حرفم را شروع کردم به راحتی آنچه در فکرو قلبم ميگذشت برایش گفتم.
_سهراب دلم نمی خواست تو اون نوشته ها رو می خوندی و متاسفم که خوندی. درسته من اولش که تازه می خواستید بیایید ناراحت بودم. چون تا اون موقع دیده بودمتون،نمی شناختمتون. به من حق بده، مثل خودت. یادت نیست چقدرناراحت بودی؟ ولی به جون آقاجونم به دو-سه روز نکشیدکه نظرم عوض شد. من همه تون رو دوست دارم و از اینکه پیش مایید واقعا خوشحالم. اون حرفهایی رو هم که نسبت به تو نوشته بودم، حرف دلم نبود. حرف دلم اینه که الان دارم به تو میگم. من اون ها رو فقط از روی لج نوشته بودم چون...
سهراب که تا آن موقع با آرامش به حرف های من گوش می داد حرفم را قطع کرد وگفت:
_خيله خوب... قبول، حرفات رو باورکردم.من هم توقع زیادی داشتم.ولش کن، بگو ببینم توپ رو ازکجا پیدا کردی؟
خدای من! او چرا حرف مرا نمی فهمید؟ من می گفتم حرف دلمه اون وقت او در باورکردنش شک داشت. ازکدام توقع حرف می زد؟ ولی سوال سريع سهراب بیشتر از آن فرصت تفکر به من نداد. تمام قضیه پیدا کردن توپ را مفصل برایش تعریف کردم و بعد او را بردم که آن درخت را ببیند. اولین چیزی که بعد ازدیدن درخت گفت این بود:
_عالیه... بهتر از این نمیشه. من يه فکر خوب براش دارم.
*** *** ***
_حالا شماکه اون رو ندیدین. اول بیایید ببینید اگر باز هم مخالف بودید اون وقت يه فکر دیگه می کنیم.
_ سهراب جان من تو رو پسر عاقلی می دونستم. بالای درخت که جای بازی نیست. حالا تو پسری هیچی ، لیلاو یاسی چی؟ اگر یکی تون از اون بالا افتادید چی؟
_دایی نگران ما نباشید، نمی افتیم. اصلا اگه شما اون درخت رو ببینید نظرتون عوض میشه. خيلی محکمه، خواهش می کنم.
دایی یوسف که اصرار زیاد ما را دید، نگاهی به آقا جون کرد وگفت:
_نظر شما چيه؟ چی کار کنیم؟
_من میگم حالا که بچه ها این قدر اصرار می کنند بریم ببینیم؛ ضرری که نداره. دایی هم قبول کرد و آن دو بلند شدند تا همراه ما به دیدن درخت پیربیایند. ما با خوشحالی به هم نگریستیم. درمرحله اول موفق شده بودیم وحالا امیدوارتر بودیم. آقاجون از مش رجب خواست تا نردبانی برای او بیاورد تا از درخت بالا برود. وقتي آقاجون کاملا مطمئن شدکه تنه درخت محکم است و می توان روی آن ایستاد از دایی خواست تا اوهم بالا برود وماهم به دنبال دایی بالا رفتیم.دایی یوسف با تعجب به زیر پایش نگریست و چند بار محکم پایش را به درخت کوبید .
_نه واقعا محکمه... باورکردنی نیست.
_من خودم هم ازهمچین جايی خبر نداشتم. بنظر مطمئن میاد.
_حق با شماست ولی من هنوز هم شک دارم. از اون گذشته این نردبان خيلی کهنه شده. من می ترسم برای بچه ها خطری ایجاد بشه.
_اگر مشکل فقط اینه میگیم مش رجب با پسرش کمک کنند يه نردبون نو بسازند.
_ آره دایی قبول کنید دیگه. قبوله؟
_باشه حالا که این جوریه من هم حرفی ندارم فقط باید قول بدید بی احتیاطی نکنید و مواظب خودتون باشید.
R A H A
10-04-2011, 01:43 AM
فصل پنجم
قسمت آخر
با خوشحالی به بغل آقاجونم پریدم و صورتش را بوسیدم. آقاجون بیشتر از این جهت سعی داشت دایی را راضی کند، چون میدانست اگر خودشان به ما اجازه ندهند من هر روزمي خواهم مثل میمون ازدرخت بالا و پایین روم و ممکن بود یک وقت دستم رها شود و به پایین پرت شوم، ولی با نردبان آن هم از این درخت، خطرش به یک درصد کاهش می یافت. از فردای آن روز مش رجب مشغول شد و ما هم بالای سرش می ایستادیم تا زودتر کار نردبان را تمام کند. از طرفی من و سهراب که می توانستیم، بدون نردبان هم از درخت بالا برویم ، در آن مدت مشغول تمیز کردن پناهگاه درختیمان بودیم. تمام برگهای خشكيده را به پایین ریختیم و به جای آن گلیم خوش نقش و نگاری پهن کردیم. بعضی از وسایلمان را به آنجا منتقل کردیم و مشمع بزرگی روی شاخه های بالای سرمان اند اختیم تا سقفی باشد برای خانه کودکیمان که با تمام کوچکیش برای ما وسعتی داشت به اندازه دریا و با همه محقربودنش درنظرها از هر قصری مجلل تر واز هرکاخی باشکوه تر بود. آنجا اولین جايی بودکه تمام زوایای آن به خودمان تعلق داشت و صاحب اختيار و صاحبخانه اش بودیم. ما در آنجا توانستیم آزادی را همراه با استقلال و مسئولیت همزمان لمس کنیم و بیاموزیم. آنجا رویایی بودکه اگربه حقیقت می پیوست، حس زیبایی داشت، به شیرینی عشق و علاقه. عشق به بودن و زندگی کردن و علاقه به یکدیگر. ودرمورد ما این رويا به حقیقت پیوسته بود ومی رفت که بذرعشق ومحبت را در دل های کوچک اما پراحساس ما بکارد. در بدو ورودمان جشنی درحد پول تو جیبی هایمان ترتیب دادیم که تنها میهانانش خودمان سه نفر بودیم و با میوه و هَله هوله هایی که ننه زیور را با اصرار برای خرید شان به بازارچه زیر گذر فرستاده بودیم ازخودمان پذیرایی می کردیم. دو - سه هفته به پایان تابستان بیشتر نمانده بود. تابستان با تمام شکوه و زیباییش و با تمام خاطرات تلخ وشیرینی که برای ما به جا گذاشته بوده می رفت تا آرام آرام جای خود را به خزان دهد. هرچند که فکر می کنم طبیعت از این جا به جايی خرسند نبود زیرا نمی خواست لباس زیبا و خوش رنگ تابستانی خود را با پیراهن عریان پاییز عوض کند، اما در عمق این عریانی چیزی بودکه نوید بهاری دوباره و سبزی زیبا تری را می داد و خود را برای جشن عروسیش در زمستان آماده می کرد. به نظر من اگر زمین در پاییز ترجیح می دهدکه لخت باشد و همه او را برای این کار ملامت می کنند، براي این است که نمی خواهد تا زمانی که آسمان لباس سپیدش را باشکوه تر از قبل برایش به ارمغان می آورد، هیچ لباس دیگری بپوشد! تا این انسان های کوته فکری که او را برای بی لباسیش سرزنش می کردند ونمی دانستندکه او منتظر است و دل منتظر را نباید شکست، انگشت حیرت به دهان بگیرند و از فرط زیبایی او ساعت ها به تماشایش بنشينند.
ما تمام روز را در خانه درختی به سر می بردیم. بازی یا بهتر بگویم زندگی در آن بالا خيلی جذاب بود. ما حتی بعضي روزها که هوا زیاد گرم نبود بعد از ناهار، همان بالا می خوا بیديم.
تقریبا اواخر شهریور بود و تب درس و مدرسه دوباره میان بچه ها و والدینشان بالا گرفته بود. قرار بود من به همان مدرسه سال گذشته ام بروم ولی زن دایی باید سهراب را در مدرسه ای در همان اطراف ثبت نام می کرد. در آن دو سه روز به تمام مدرسه های سرشناس آن اطراف به همراه مادر سر زدند و آخر هم به این نتیجه رسیدندکه بهتر است او را در همان مدرسه ای که نزد یک مدرسه من بود ثبت نام كنند زیرا که هم مدرسه خوبی به نظرمی رسید و هم ما می توانستیم با هم به مدرسه برویم و برگردیم تا دیگر مش رجب مجبور نشود هر روز من را به مدرسه ببرد و برگرداند. شب روزی که زن دایی سهراب را در مدرسه جدیدش ثبت نام کرده بود، آقاجون مقداری پول به مادر سپرد و از مش رجب هم خواست تا فردا به همراه مادر و زن دا یی به بازار برود تا هر آ نچه ما برای آغاز سال نو تحصیلی نیاز داشتیم برایمان تهیه کنند. فردا صبح از ما نیز خواستد تا به همراه آنها به بازار برویم. ما از بازگشایی مدارس زیاد راضي نبوديم ولی علی رغم میل باطنی خودمان با آنها همراه شدیم. در راه حوا سمان به همه چیز بود جز خرید. مرتب به همه جا سرك می کشیدیم وبه همه چیز دست می زدیم. هنگامی که داشتیم از جلوی یک اسباب بازی فروش دوره گرد رد میشدیم چشمم به عروسک کوچکی افتاد. با آنکه از حد معمول کوچک تر می نمود ولی بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. مدتی به تماشایش ایستادم ولی چیزی به کسی نگفتم ، چون تا آن موقع ازمادرم نخواسته بودم برایم عروسکی بخرد، خجالت کشیدم چنان تقاضایی بکنم و همراه او وارد مغازه پارچه فروشی شدم. چشمم خيلی به دنبال آن عروسک بود. انگار دلم را جلوی بند و بساط آن دوره گرد گذاشته و آمده بودم. چند تا مغازه دیگرهم از دیده گذرانده بودیم که متوجه غیبت سهراب شدم. از مغازه بیرون آمدم ولی او را نیافتم. پیش خود فکرکردم که حتما جايی سرش گرم شده و مشغول تماشای چیرهای جالب توجه است و در دل از او دلخور شدم که چرا به من چیزی نگفته وتنهایی رفته بود. در مغازه ادویه فروشی بودیم که سرو کله اش پیدا شد. چشمان درشت و عسلی اش می درخشید و زیباتر از همیشه شده بود. خواستم دهان به شکایت بازکنم که شیئی را که درلباسش پنهان کرده بودبیرون آورد ودردستان من قرارداد. به دستانم که نگاه کردم، هوش ازسرم پرید. اشک درچشمانم حلقه زده و قدرت تکلم را ازمن گرفته بود. یعنی نمی دانستم که به آن موجود عزیز چه باید می گفتم که گویای احساسم باشد. به اوکه نیازم را از چشانم خوانده بود و آن عروسک را برایم خریده بود. به قدری خوشحال شده بودم که دلم می خواست بغلش می کردم وصورتش را می بوسیدم. چشمان شاد وصورت خندانم را به او دوختم تا خودش قدر شناسی را ازچهره ام بخواند. بعد ازگذشت چند لحظه به یاد لیلا افتادم. اگر او می فهمیدکه برادرش برای من عروسکی چنین زیبا خریده ولی برای او نخریده ، خيلی ناراحت می شد، بنابراین گفتم:
_نمی دونم چه جوری ازت تشکرکنم ولی می خوام بدونی از ته دلم ازت ممنونم. ولی لیلا چی، به اون چی میگی؟
_تشکر لازم نیست. درمورد لیلا هم نگران نباش اون عروسک های جور واجور زیاد داره. لازم هم نیست که اون بدونه اینو من برات خریدم.
ازا ون به بعد اون عروسک رفت جز عزیزترین چیزهایي که داشتم.
R A H A
10-04-2011, 01:43 AM
فصل ششم
قسمت اول
یک روز قبل از شروع سال تحصیلی جدید بود که دایی، سهراب را به سلمانی جنب حمام حاج رحیم برد تا موهای او را از ته کوتاه کند. وقتی سهراب با آن هیبت تازه اش وارد اندرونی شد سرش را به زیر انداخته بود. از آن موهای پرپشت و وحشی دیگر خبری نبود و جای خود را به کله کچلی داده بود که تنها جوانه های کوچک مو در آن به چشم می خوردند. خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او را ناراحت نکنم خنده ام راکنترل کردم وگفتم:
_سهراب چقدر بامزه شدی، موی کوتاه هم بهت میادا !
_راست میگی یا مسخرم می کنی؟ زشت شدم نه؟
_مسخره چپه؟ جدی میگم. باورکن اصلا زشت نشدی، خيلی هم قشنگ شدی. و در دل افزودم حالا چشمان درشت و صورت زیبایت بیشتر فرصت خودنمایی پیدا می کنند.
اولین روز مدرسه ها بود. من و سهراب آماده شده بودیم که به مدرسه برویم. لیلا بهانه می گرفت و اصرار داشت که همراه ما بیاید ولی هر طور بود زن دا یی مریم سرش را گرم کرد تا ما از خانه بیرون رفتیم. معمولا در بیشتر مدرسه های آن زمان بچه ها تا بعد ار ظهر در مدرسه می ماندند و ناهار را آنجا می خوردند. ولی مدرسه هایی که ما در آنجا درس می خوانديم، جزء مدرسه هایی بودند که بچه های اُمرا، اعیان و اشراف را می پذیرفتد و والدین نمی خواستد بچه هایی كه یک عمر در ناز و نعمت بزرگ کرده اند وجزغذای سرآشپزمخصوصشان به هیچ غذای دیگری عادت نداشتند، در مدرسه بمانند و غذای مدرسه را بخورند. بنابراین ما هم مثل سایر هم شاگردی هایمان برای صرف ناهار به خانه برمي گشتیم. مدرسه سهراب دو تا کوچه پایین تراز مدرسه من بود و اوهرروزسرکوچه مدرسه ام منتظر من می ماند تا با هم به خانه برگردیم. او آن سال کلاس پنجم بود ومن درکلاس سوم درس می خواندم. با توجه به اینکه من یکسال ازهمکلاسی های خودکوچک تر بودم (به علت اینکه من یکسال زودتر ازهمسن های خود به مدرسه رفته بودم) ازجثه ظریف تری برخوردار بودم. آنروز وقتی ازمدرسه تعطیل شده با تمام سعی و تلاشی که به عمل آوردم تا زودتر از سهراب درمحل قرار باشم، وقتی به سر کوچه رسیدم او را درانتظارم یافتم و تا وقتی با اوبه خانه بازمی گشتم هیچ وقت نتوانستم از او دراین مورد جلو بزنم چون او همیشه می گفت:
_ تو يه دختر بچه ای، دلم نمی خواد سرکوچه منتظر بایستی!
او در انجام تکالیفم خيلی کمکم می کرد. درس هایی که سخت بود ومن متوجه نمی شدم، دوباره آن درس را برایم توضیح می داد. البته این بدین معنی نبودکه من دختر بی استعدادی بودم، نه علتش این بودکه من خيلی بازیگوش بودم وحواسم را درست سرکلاس جمع نمی کردم. الان که فکرش را می کنم می بینم سهراب واقعا پسرفداکاری بود. اوبعضی وقت ها مجبور می شد ازوقت استراحت خود بزند ودرس و مشقش را زودتر تمام کند تا به من دیکته بگوید یا فلان درس را با من کارکند. او وقتی پای درس و مدرسه به میان می آمد، بی نهایت جدی و سخت گیر مي شد، به طوری که من جرات شوخی یا بازیگوشی پیدا نمی کردم. به تدریج این اخلاق او در من هم اثرکرد ومن هم مانند اوسخت تر و با جدیت بیشتری مشغول درس خواندن شدم.هرنمره خوبی که می گرفتم اول از همه با تشویق های او روبرو می شدم وهمین تشویق ها برای من انگیزه دلگرمی بودکه بیشتر تلاش کنم. او حتی براي اینکه نمرات املای مرا نیز همانند بقیه دروسم بالا ببرد، به من قول داده که به ازای هر نمره بالایی که از آن درس بگیرم برایم یک نقاشی زیبا زیرنمره ام بکشد. رفت و آمد در راه مدرسه هم برای ما کلی خاطره بود،چقدرمی خندیدیم. ازدوره گردها تنقلات می خریدیم وسهم لیلا را همیشه برایش می بردیم. نزديک مدرسه پیرمردی بودکه در باغچه خانه اش گل یخ پرورش می داد وهمیشه درخانه اش باز بود. ما هروقت از جلوی خانه او رد می شدیم چشممان به باغچه زیبای او بود. باغچه کوچک او با گل های زیبایی که تا آن موقع نظیر آن ها را ندیده بودم تزئین شده بود. یک روز بالاخره نتوانستیم بر کنجکاوی خود فائق شویم و تصمیم گرفتیم سری به خانه او بزنیم وبفهميم چرا همیشه در آن خانه بازاست. یواش یواش و بااحتیاط وارد حیاط شدیم. خانه خيلی ساکت بود و به ظاهر خالی از سکنه. ما خيلی ترسیده بودیم، خواستیم برگردیم ولی فکرکردیم حالا که تا آنجا رفته ایم، یک شاخه از آن گل های سفیدکه حتی اسمش را هم نمی دانستیم بردا ریم. یک قدمی باغچه بودیم که صدای زمختی ما را به طرف خودش برگرداند. چهره خشن پیرمرد با بیلی که به دست داشت مرا بشدت وحشت زده کرد. فریادی کشیدم و پشت سهراب پنهان شدم. سهراب با صدایی که سعی می کرد مودب و درعین حال شجاعانه باشد به اوگفت:
_معذرت می خو ایم که بدون اجازه وارد شدیم، ما دیدیم در بازه و...
_ و سرتون رو انداختید پایین و اومدید تو! شماها رسمتونه هر جا هر در بازی دیدید بدون اجازه وارد شید؟ حالا باگل ها چه کار داشتید؟
من که از لحن صحبت پیرمرد با سهراب ناراحت شده بودم، حسابی عصبانی شدم و چون هر وقت هم عصبانی می شدم جراتم زیاد می شد، بنابراین از پشت سهراب کمی اینطرف تر آمدم وگفتم:
_حالا چرا این قدر داد می زنید؟ ماکه ازتون معذرت خواهی کردیم. اصلا تقصیر ماست که ازگلهای شما خوشمون اومد وخواستیم اون ها رو ازنزدیک ببینیم. پیرمردکه انگار ازحرفهای من خوشش آمده بود،صورتش با لبخندی روشن شد و با لحن شوخ و شادی گفت:
_ا... خانم شما زبونم دارید؟ فکرکردم آقا موشه زبونتو خورده تا دیگه این قدر بلبل زبونی نکنی! پس گفتی که ازگلهای من خوشتون اومده؛ ازکدومشون؟
سهر اب برای اینکه به قضیه فیصله بدهد زود گفت:
_راستش از این گلهای سفيد، ولی اسمشون رو نمي دونیم.
_این گلها روکه می بینید ما بهش می گيم «گل يخ» چون همزمان با اوج سرما به وجود میاد و مثل یخ سفیده، بیشترهم توی مناطق سردسیر از این گلها وجود داره.
یکی یکی شروع کرد به توضیح تاریخچه انواع گل هایی که درباغچه اش داشت. ما هم با اشتیاق به حرفهایش گوش می دادیم و اصلا متوجه گذشت زمان نبودیم. درسته که آن روز ما به خاطر تاخیر زیادمان و دلنگرانی ای که برای خانواده مان بوجود آورده بودیم حسابی تنبیه شدیم ولی در عوض انروز با پیرمرد دل زنده ای آشنا شدیم که بر خلاف ظاهر خشنش خيلی مهربان بود. از آن روز به بعد بیشتر اوقات هنگام بازگشت به خانه چند دتیقه ای را با او می گذراندیم وهمیشه. یک شاخه گل هم به من هدیه می داد. ما هر دو فارغ از حوادث و اتفاقات سیاسی که داشت در اطراف ما اتفاق می افتاد وکشور را دگرگون می کرد، بی هیچ دقدقه ای با آرامش زندگی می کردیم.
R A H A
10-04-2011, 01:43 AM
فصل ششم
قسمت دوم
مدتی بودکه آنفلوآنزا شیوع پیدا کرده بود و بیشتر مدارس به خاطر اینکه از سرایت بیماری جلوگیری کنند و هم بخاطر حفظ سلامتی بچه ها تعطیل شده بودند. ماکه از آن خطربه سلامت جسته بودیم خوشحال از تعطیل شدن مدرسه به بازی مشغول بودیم. تقریبا دوهفته به آن منوال گذشت تا آنکه اعلام کردند مدارس دوباره باز شده اند و ما باید از فردای آن روز به مدرسه می رفتیم. درست در همان زمان بودکه سهراب سرمای سختی خورد و چند روزی خانه نشین شد. البته بیماری او آنفلوآنزا نبود بلکه نوعی آلرژی بودکه با شروع فصل سرما به آن دچار می شد.ظهردوشنبه بود؛ زنگ خانه که خورد باعجله به سمت خانه دویدم و بيچاره مش رجب هم مجبور شد برای رسیدن به من، دنبالم بدود. آن روز از دیکته ام نمره بیست گرفته بودم و می خواستم زودتر به خانه برسم تا اول از همه نمره ام را به سهراب نشان دهم. وارد حیاط که شدم،مادرم وزن دایی درایوان مشغول پاک کردن سبزی بودند. البته زری وننه زیورهم کمکشان می کردند،چون سبزی ها خيلی زیاد بود. فریاد زنان گفتم:
_سهراب؟... سهراب؟... زن دایی سهراب کجاست؟ این مادرم بودکه به جای زن دایی مریم پاسخ داد:
_چه خبرته دخترخونه رو روسرت گذاشتی؟ می خواستی کجا باشه؟ تو اتاقشه دیگه، فقط بی سر و صدا برو شاید خواب باشه.
جملات آخر مادرم را رو پله ها شنیدم. آرام در اتاقش را بازکردم، خوشبختانه بیدار بود. با خوشحالی کنار تختش نشستم:
_سهراب نگاه کن. املاء بیست شدم. خانومِمون گفت که بچه ها برام دست بزنند. لبخند گرمی چهره بیمار او را از هم بازکرد و با صدایی که کاملا صادقانه بودگفت:
_آفرین، می دونستم دختر زرنگی هستی. بهت تبریک میگم، خيلی خوشحالم کردی. حالا ازکشوی میزم مداد رنگی هام رو بده تا برات يه گربه قشنگ بکشم.
نقاشی او حرف نداشت.گربه زیبایی برایم کشید که هیچ وقت نتوانستم نظیر آن را بکشم، حتی حالا! حال سهراب به سرعت رو به بهبود رفت و من هر روز بعد از بازگشت ازمدرسه، حسابی پرحرفی می کردم و تمام اتفاقات آن روز را برایش تعریف می کردم، اوهم با حوصله گوش می داد. او خيلی زود به مدرسه بازگشت و توانست با پشتکار خوبی که داشت خود را به بقیه همکلاسی هایش برساند. من در آن سال امتحانات ثلث اول ودوم خود را با نمرات بالا و باموفقیت به پایان رساندم. آقاجون و مادرکه از نمراتم به نسبت سال گذشته خيلی راضی بودند، این موفقیت مرا مدیون پسر یازده ساله دایی یوسف می دانستندکه با وجود سن کم، بسیار عاقل و فروتن بود. عید آن سال هم برای همه ما خوب و فراموش نشدنی بود. مادر و دایی بعد از مدتها دوباره هنگام سال تحویل باهم سر یک سفره می نشستند.من برای سهراب و لیلا کادویی تهیه کرده بودم که به رسم عیدی به آنها بدهم. نمی دانستم آنها نیز چنین کاری کرده اند یا نه، ولی لحظه شماری می کردم که زودترسال تحویل شود تا عیدی آنها را بدهم و به قولی آنها را غافگیرکنم، اما خودم بیشتر غافلگیر شدم. هديه من برای لیلا یک عروسک پارچه ای بودکه خودم آن را درست کرده بودم،
برای سهراب هم یک دستمال سفید ابریشمی خریده بودم و لبه های آن را با قلاب بافی های زیبایی که از زن دایی یاد گرفته بودم، تزئین کرده بودم و در آخر، گوشه آن با مونجوق دوزی زیبا نوشته بودم ، «سهراب». بالاخره سال تحویل شد و ما وارد سال سي ودوشمسی شدیم.دایی به من وبچه های خودش نفری يه سکه یک ریالی دادکه در آن وقت پول زیادی بود و ما را خيلی خوشحال کرد. آقاجون به هر کدام از بچه ها همین مقدار پول، به علاوه یك شکلات بزرگ داد. زن دایی برایم لباس زیبایی دوخته بود و مادرهم کلاهی همرنگ لباس تازه ام با یک جفت گل سر زیبا به من هدیه داد. وقتی من هم هدیه ام را به لیلاو سهراب دادم شور و شعف آنها چند برابر شد بخصوص سهراب. وقتی او بسته بندی هدیه اش را از هم گشود و چشمش به دستمال زیبایی افتاد که نامش با افتخاردرگوشه آن خودنمایی می کرد، صدايش راکمی پایین آورد و آهسته گفت:« ممونم، حالا ديگه خیالم را راحت کردی». من آن موقع معني حرفش را نفهمیدم و با بی تفاوتی ازکنار آن گذشتم. بعد هم بسته ای را بیرون آورد و آن را به من داد. درون آن یک جعبه موزیکال بودکه مرا حسابی غافلگیرکرد. آن اسباب بازی خارجی تازه وارد بازارشده بود وقیمتش خيلی گران بود ومن نمی دانستم اوچه مدت پول های خود را جمع کرده تا توانسته بود آن را برایم بخرد.
البته من هم پول زیادی بابت آن دستمال ابریشمی داده بودم ولی هدیه او به نظرم خيلی با ارزش تراز مال خودم آمد. ما در ایام عید برای دید و بازدید این طرف و آن طرف زیاد رفتیم و من آن قدردرخوردن آجیل وشیرینی زیاده روی کردم که در بعضی موارد دکتر لازم می شد و آقاجونم مجبور می شد دکتر ناصرالحکما را خبر کند. البته معده من درهضم شیرینی استعداد زیادی داشت! من هیچ وقت به خاطر شیرینی های زیادی که می خوردم بیمار نمی شدم، بلکه مشکل من سر آجیل ها و نان برنجی هایی بودکه قبل و بعد از آن می خوردم.
دکترهمیشه غرغرمی کردو می گفت: «دخترمگه تو چقدر شکم داری که این قدر توش آت و آشغال می چِپونی؟ اگر به خودت رحم نمی کنی، دلت به حال این معده بدبخت و دندونهای بیچاره ات بسوزه. اگر يه بار دیگه بشنوم سراین چیزها مريض شدی، اگر آقاجونتم بگه دیگه نمیام ».
او اینها را می گفت ولی دوباره می آمد و هر دفعه هم این حرف ها را تکرار می کرد. آخرهم کار به جايی کشیدکه آقاجونم گفت: این دكترهم ديگه خپلی پیرشده، فكر می کنم حواس پرتی هم پیدا کرده باشه.
R A H A
10-04-2011, 01:43 AM
فصل ششم
قسمت سوم
برای دید و بازدید خيلی ها به خانه ما می آمدند،که یکی ار آنها همسایه جدیدمان بودکه تازه به این محل آمده بودند و به رسم اشنایی و بزرگتری آقاجون به خانه ما آمده بودند. آنها سه فرزند داشتند دو پسر و يك دختر. یکی از پسرانشان شیرخواره بود، دیگری هم یکسالی از لیلا بزرگتر بود. دخترشان هم که ملوس نام داشت، تقریبا زیبا و همسن سهراب بود. قضیه اسم گذاری دخترشان هم در نوع خود جالب بود. آنها زمانی که دختر شان بچه کوچکی بود، به يك مهمانی دعوت می شوندکه بعضی از رجال ازجمله نخست وزیرآن زمان نیزدر آن شرکت داشتند.از قضا نخست وزیر ازکنار ایشان عبور کرده بود و چون جایگاه او از بقيه افراد شرکت کننده درآن جشن جدا بوده آنها هم به رسم خوشخدمتی و...به حضورمی شتابند و برای عرض ارادت، مخلصیم وچاکریم می گویند. آن جناب هم نگاهی به دختر آنها می اندازد وحالا به دلیل اینکه چیزی درصورت آن بچه دیده بود و یا خواسته بود دل والدین آن بچه را شاد کند يك جمله می گوید: « چه بچه ملوسی!» و رد می شود. پدرش هم زود اسم دخترش را عوض ميکند و می گذارد ملوس وهمه جا جارمی زند که بله فلانی، نخست وزیرکشور،خودش اسم دخترمارا انتخاب کرده است. آن موقع هم برای اینکه فهمیده بودند خانواده ما دارای مقام و منصبی است و در دستگاه حکومتی هم نفوذ و اعتباری دارد، می خواستند با ما روابط حسنه برقرار نموده و سعی کنندکه با ما صمیمی شوند. هیچ وقت برقی راکه در چشمان عزیزخان، پدر ملوس هنگام دیدن سهراب دیدم، فراموش نخواهم کرد. در آن روز سهراب کت و شلوار شیک و دست دوزی به تن داشت، موهاش هم بلندتر شده بود و رویهم رفته چهره آراسته ای داشت. عزیزخان بعد ازکمی مِنّ و مِن گفت:
_جناب ایرانمنش لطفا بی ادبی مرا ببخشید،می خواستم اگر برای شما اشکالی نداره از این به بعد دختر من هم همراه بچه شما به مدرسه بره و برگرده. آخه دختر بچه است،اگربا بچه های شما همدم بشه بهتراز اینه که باکلفت و نوکرای خونه رفت و آمد کنه.
دایی و بخصوص آقاجون خیلي ناراحت شده بودند که آن مردک من و سهراب را باکلفت و نوکرهای منزلشان مقایسه کرده بود. ولی حرفش را برمبنای نادانیش گذاشتند، به روی خودشان نیاوردندو قبول کردند. با آنکه از آن دختر لوس و مغرور اصلا خوشم نمی آمد ولی به ناچار باید تحملش می کردم. ازمدرسه که تعطیل شدم طبق معمول به نزد سهراب رفتم ولی این بار مجبور بودیم صبرکنیم تا خانم هم تشریف بیاورند! بااینکه هردو در یک مدرسه درس می خو اندیم اماهرروز باید مدت زیادی معطل او می شدیم. توی مدرسه هم اصلا همدیگر را نمی دیدیم یا حداقل خود را به ندیدن می زدیم. بالاخره او هم آمد و به راه افتادیم. از قدیم گفته اند اگر می خواهی بدانی دیگران درمورد تو چگونه فکرمي کنند ببین خودت در مورد آنها چگونه فکرمی کنی! واقعا هم فکرمي کنم حق با گوینده این مثل بودچون همچنانکه من ازاو خوشم نمی آمد او هم ازمن بدش می آمد و در ظاهرهم این را نشان می داد. من طبق عادت همه روزه شروع به تعریف وقايع آن روز مدرسه برای سهراب کردم، اما تا من اولین کلمه را می گفتم، او بسرعت ، صحبت مرا قطع می کرد و خود مشغول صحبت می شد. و از آنجا که آن دو همسن هم بودند و درس هایشان مشترک بود خيلی زود بحثشان بر سراین درس و آن درس گرم می شد و به کلی مرا از یاد می بردند. بطوری که بعضی از اوقات من در تمام طول رفت یا برگشت بیش از یک کلمه صحبت نمی کردم.ازهمه بدتر اینکه ملوس چنان با ناز وعشوه صحبت می کرد که سهراب اگرهم دلش نمی خواست،مجبورمی شد به حرفهای اوگوش کند.کم کم پا را فراتر گذاشت و به بهانه درس و اینکه می خواهد هر دو با هم درس بخوانند، هر روز به خانه ما مي آمد و ساعت ها با سهراب بود و از آنجا که سهراب مجبور بود علاوه بر درس های خودش به درس های او هم رسیدگی کند، بنابراین وقت کمتری را به من اختصاص می داد و دیگر مثل گذشته به درس های من توجه چندانی نمی کرد؛ اینگونه بودکه هر روز بین ما فاصله بیشتری افتاد و ما باگذشت زمان از هم دورتر میشدیم.نمی دانم شاید توقع من ازسهراب خيلی بالا رفت بود و نمی توانستم کسی جز خودم را ببینم و او بی تقصیر بود. روزها بدین منوال می گذشت و ما بدون اینکه زیاد مثل گذشته با هم صحبت کنیم، با هم به مدرسه می رفتیم و یا در خانه کنارهم زندگی می کردیم.
یک روز مثل همیشه بعد از تعطیل شدن مدرسه می خواستم وسایلم را جمع کنم تا همراه بچه هابه خانه برگردم.اما این بارعجله ای نداشتم؛ پیش خودم می گفتم خيلی باید منتظر ملوس باشيم. پس وسایلم را آرام آرام جمع کردم و به راه افتادم. ولی مثل بقیه روزها ملوس را ندیدم که جلو در مدرسه یا توی حیاط با دوستاش مشغول صحبت باشد. اهمیتی ندادم و به راه افتادم. به سرکوچه که رسیدم، ملوس و سهراب را دیدم که دوش به دوش یکدیگر ایستاده بودند،گل می گفتند وگل می شنیدند! تعجب کرده بودم؛ ازملوس بعید بودکه زودترازمن آمده باشد، حتی با همه دیر رفتنم. نمی دانم چرا، ولی گوشه ای پنهان شدم و دزدانه به آنها نگاه کردم، درحالی که از درون می سوختم. بعداز گذشت لحظاتی نمی دانم چه حرفی بین آنها رد و بدل شد. سهراب را دیدم که باشتاب از آنجا دور شد و دقایقی بعد با یک شاخه گل برگشت آنهم گل یخ! می دانستم که درآن اطراف جزآن پیرمردکسی ازآن نوع گل ندارد و این را هم به خوبی می دانستم که آن گل سهم من بوده که سهراب برای آن دخترک گرفته بود. اوگل را به طرف ملوس گرفت و او هم با ادا وکرشمه بسیار آن را گرفت. احساس می کردم بغضی که راه گلویم رابسته بود ممکن است هرلحظه خفه ام کند.سوزش اشکی رادرچشمانم حس می کردم. حال کسی را داشتم که به اوخیانت شده بود. می خواستم باگريه از آنجا دور شوم و هرگز دیگر آنها را نبینم ، ولی در آن صورت با صدای بلند شکست خود را درمقابل آن دختر اعلام می کردم. از احساس شکست متنفر بودم ولی حقیقتی بودکه واقعیت پیدا کرده بود؛ اما لااقل می توانستم این را از او پنهان کنم و نگذارم در دلش به من فخر بفروشد. بنابراین اشکم هایم راکه نزدیک بود یکی پس از دیگری فرو ریزند، درچشمه خشکاندم تاگواهی برضعف و شکست من نباشند. هرچندکه نمی دانستم ازچه چیزو درچه میدانی آن شکست را متحمل شده بودم. حتی اگر بنا بر مبارزه بود، موضعم را نمی دانستم و به خاطر همین هم بودکه بدون هیچ مبارزه جدی تسلیم شدم و خود را در آن برهه از زمان بازنده احساس کردم. آرام درحالی که سعی می کردم ناراحتی خود را نشان ندهم به راه افتادم. به آنها که نزدیک شدم ملوس با قیافه حق به جانبی گفت:
_برای چی دیرکردی؟! می دوني ازکی ما اینجا علاف توایم؟!
R A H A
10-04-2011, 01:44 AM
فصل ششم
قسمت چهارم
نگاه غضبناکی به او انداختم. انگار چنین انتظاری نداشت چون قدمی به عقب برداشت. دلم می خواست که می تو انستم یک کتک جانانه به او بزنم! من جلو افتادم و آنها نیز پشت سرمن می آمدند.سنگینی رفتارمن برروی آنها نیزاثرکرده بود و زیاد با هم صحبت نمی کردند. تا شب چند مرتبه سهراب که فهمیده بود من از چیزی دلخورم، به اتاقم آمد اما من هر دفعه به بهانه های مختلف او را ردکردم. شب بعد از شام خطاب به آقاجون، طوری که همه متوجه بشوندگفتم:
_آقاجون لطفا به مش رجب بگید از این به بعد ظهرا بیاد مدرسه دنبالم. رفتنی خودم میرم!
_چرا؟ مگه با سهراب نمیری؟
_نه دیگه نمی خوام با اونا برم ، دوست دارم تنهایی برم.
_ببینم، نکنه دعوا تون شده؟ خب اینکه عیب نداره؟ چند ساعت دیگه دوباره با هم آشتی می کنید. اونوقت از حرفهای امشبت خنده ات می گیره. بهتره فعلا برید بخوا بید.
تا خواستم دهن به مخالفت بازکنم به جای من سهراب که حسابی گیج و متعجب شده بود به آقاجون گفت:
_بخدا عمو اگر ما دعوا مون شده باشه. من نمی دونم یاسمن چی میگه!
_ آقاجون خواهش می کنم! من دیگه با پسر دایی یوسف به مدرسه نمیرم. اگر مش رجب رو دنبالم نفرستید تنهایی بر می گردم!
من با نبردن نام سهراب و استفاده از واژه ی «پسر دایی یوسف» در عین اینکه همه را متعجب ساختم به آنها نشان دادم که شوخی نمی کنم. آقاجون که چهره سنگین وکلام جدی مرا درک کرده بود، اسیر استبداد یک دختر هشت ساله شد و در مقابل خواسته من تسلیم شد. به مادر، دایی و زن دایی در توضیح گفت:
_بهتره فعلا به حرف یاسی گوش بدیم. معلومه اون از چیزی خيلی ناراحته که این تقاضا راکرده. بعدا آشتی می کنند و می خوان دوباره با هم برن و بیان.
_ یوسف خان من دخترم رومی شناسم، اگربه حرفش گوش نکنم ، اون هم در این مورد که این قدر مصمم است، خيلی ناراحت میشه، من هم اصلا طاقت دیدن ناراحتی یاسی رو ندارم .
و بدین ترتیب از فردای آن روز من تنها به مدرسه می رفتم و هنگام برگشتن به منزل هم مش رجب همراهیم می کرد. پیش بینی آقاجون در مورد آشتی من با سهراب کاملا غلط از آب درآمد و من حتی دیگر با او حرف هم نزدم. بارها دایی، مادرم و بقیه سعی در حل مشکل و یا سوء تفاهمی کردند که اصلا نمی دانستند چیست! و هر دفعه هم با شکست روبرو شدند. تقریبا دو - سه روز بعد آقاجون که حدس زده بود دعوای من و سهراب تقصیر ملوس می باشد و هم بخاطر خرابکاری عزیز خان .- پدر ملوس - درسرکارش که ممکن بود برای آبروی خانواده ما خطرناک باشد، آنها را از رفت و آمد به خانه ما و با افراد خانواده ما منع کرد و ملوس دیگراجازه همراهی سهراب را نداشت. حدود یک هفته بعد آنها ازکوچه و محل و حتی شهر ما نقل مکان کردندو به اصفهان رفتند. حتی رفتن آنها نیز سودی نداشت ومن دست از یکدندگی و لجاجت خود برنداشتم. وضع تحصیلیم نیز به نسبت سابق افت پیدا کرده بود و دیگر به درسم نیز اهمیت نمی دادم. امتحانات آخر سال شروع شده بود و دایی به سهراب قول داده بود اگر نمراتش خوب شود برای او يك دوچرخه خواهد خرید و آقاجون هم برای تشویق من به درس خواندن قول یک بچه خرگوش را داد! ولی من باز هم تلاشی از خود نشان ندادم. وقتی آقاجون و بقیه، نمراتم را دیدند سری از روی تاسف تکان دادند. مخصوصا سهراب که می شد ناراحتی را از چشمان غمزده اش خواند، ولی هیچ کس چیزي به رويم نیاورد. دایی یوسف طبق قولی که به سهراب داده بود يک دوچرخه زیبا برایش خرید و با اینکه من به عهدم عمل نکرده بودم، آقاجونم برای اینکه من ناراحت نشوم یک بچه خرگوش سفید و دوست داشتنی به من و یکی هم به لیلا هديه داد. فصل تابستان فرا رسیده بود، اما آن تابستان با تابستان سال گذشته از زمین تا آسمان فرق داشت. یک روزظهرکه همه درخواب بودند بلند شدم و تمام هدایا و چیزهایی را که سهراب به من داده بود و مرا به یاد او می انداخت برداشتم، حتی آن نقاشی هایی کا به کمک اوکشیده بودم یا خود او برایم کشیده بود، برداشتم و به باغ بردم. در زیر تک درخت بید مجنون چاله کوچکی کندم. همه وسایل را درکیسه ای گذاشتم ودرون چاله قراردادم و رویش را با خاک پوشاندم. سهراب بارها آمد و حتی برای کاری که نکرده بود ازمن عذرخواهي کرد،ولی این من بودم که باکمال بی مهری اورا ازخودم می راندم. روزها می گذشت و پچ پچ هایی که از اواسط سال تحصیلی در این عمارت شروع شده بود، به اوج خود رسیده بود. سهراب در حیاط دوچرخه سواری می کرد و لیلا را هم ترک خود سوار می کرد. دلم برای بازی با آنها و سوار شدن بر ترک دوچرخه او پرمی زد ولی لعنت بر آن غرور بچگانه که نمی گذاشت قدم از قدم بردارم. یک روز روی پله های عمارت نشسته بودم و با خرگوشم بازی می کردم. سهراب اطراف حوض دوچرخه بازی می کرد و لیلاهم داشت توی آب حوض خرگوشش را می شست. مادر با عصبانیت از اندرونی بیرون آمد و زن دایی هم باگفتن کلماتی چون: «به خدا من هرچی میگم به حرفم گوش نمی کنه. به جون جفت بچه هام من هم راضی نیستم!» به دنبال مادرم می دوید تا به او برسد. صدای دایی ازداخل به گوش می رسیدکه به آقاجون می گفت: «حرف شما و آباجی درست، اما من هم که نمی تونم جلوی پیشرفت بچه هام رو بگیرم. سهراب خيلی در درس خواندن استعداد داره». در همین موقع صدای گریه مادرم از پنج دری به گوش رسید. برای اینکه صدای آنها را نشنوم از پله ها بلندشدم و به کنارحوض پیش لیلا رفتم. لیلاکه مشفرل خشک کردن خزگوشش بود به من گفت:
_برفی خيلی کثیف شده بده اونم بشورم.
نگاهی به خرگوشم که برفی نام داشت کردم. حق با لیلابودخیلی سیاه شده بود، بنابراین برفی را بدست او دادم و برای آوردن پارچه ای برای خشک کردن برفی به صندوقخانه رفتم. بعد ازکلی جستجو، بالاخره پارچه ای یافتم. آن را برداشتم و داشتم بیرون می آمدم که جیغ لیلا را شنیدم! با عجله خود را به آنها رساندم؛ لیلا و سهراب را دیدم که با چشمان وحشت زده به حوض می نگریستند. مسیر نگاه آنها را که دنبال کردم موجود سفیدکوچکی را دیدم که در آب حوض مشغول بالا و پایین رفتن بود. بدون اینکه به شنا بلد نبودنم بیاندیشم خود را بی محابا به داخل حوض انداختم که برفی عزیزم را نجات دهم اما خودم محتاج دستان نجات بخش دیگري شدم. در حالی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم، مرتب دست و پا می زدم و تا دهان برای کمک خواستن باز می کردم بلافاصله دهانم پر از آ ب می شد. سهراب به سرعت به داخل حوض پرید ولی فقط توانست مرا روی آب نگه دارد. لیلا این قدر داد و فریاد زد تا بالاخره اول دایی وبعد بقیه متوجه شدند و سراسیمه خود را به ما رساندند. وقتی دایی مرا که به کمک دستان خسته و ناتوان سهراب روی آب مانده بودم بیرون کشید، لحظه ای صدای جیغ دلخراش مادرم را شنیدم و بعد در میان بازوان امن و برتوان دایی یوسف بیهوش شدم. آن طور که شنیدم آن موقع که من برای پیدا کردن پارچه به صندوقخانه رفته بودم، لیلا برفی را در حوض می شست، سهراب که نمی دانست در دستان لیلا که داخل آب بود برفی کوچک من قرار دارد، برای شوخی، آرام به پشت سر لیلا می رود و یکدفعه بوق می زند. لیلا هم می ترسد و برفی از دستش به درون حوض رها می شود. در آن لحظه آن دو، آن قدر وحشت زده و نگران می شوندکه قدرت عمل و فکرکردن را از دست می دهند، خشکشان می زند و مات به دست و پا زدن خرگوش بیچاره در حوض نگاه می کنند.
R A H A
10-04-2011, 01:44 AM
فصل ششم
قسمت پنجم
وقتی به هوش آمدم بلافاصله صحنه مرگ برفی در ذهنم تداعی شد. بغضم ترکید وشروع به گریه کردم و مرتب میان گریه ام اسم برفی را صدا می زدم. او را طلب می کردم و به حرفهای آقاجونم که می گفت: «هر چند تا دلت بخواد دوباره برات بچه خرگوش می خرم» توجهی نمی کردم. تا شب آن قدر در آغوش مادرم گريه کردم که از خستگی به خواب توام با کا بوسی فرو رفتم که ای کاش از خستگی می مردم ولی کابوس های آن شب دست ازسرم برمی داشتند. مرتب صدای جیغ بچه خرگوش در گوشم می پیچید و عذابم می داد. وقتی مادر از صدای گریه ام از خواب پرید، متوجه تب شدیدم شدکه هذیان هم به همراه داشت. تب شدید آن شب من همه را نگران کرده بود و هنگامی که اولین نشان های طلوع خورشید، شب را به صبح گره می زد، اولین نشان های سرخک نیز در من پیدا شد و دکتر هم بیماري مرا تائید کرد. روزها در رختخوابم با تب و بیماریم دست و پنجه نرم می کردم و از ترس آن کابوس لعنتی خواب به چشمان تبدارم نمی آمد. در هنگام بیداری هم مرتب هذیان می گفتم و متوجه اطرافم و آنچه در پیرامون من اتفاق می افتاد، نبودم. بیچاره مادرم در آن چند روز چه کشید! حال خراب من و رفتن برادرش به انگلستان او را به اندازه چند سال پیرکرد. دایی یوسف کار خود را به سفارت ایران در انگلستان منتقل کرده بود و بیشتر اسباب - اثاثیه اش را نیز فروخته بود. به جز سهم خود از آن عمارت، بقیه ارثیه اش را که مادرم به میل خود به او داده بود، به پول تبدیل کرد و آماده رفتن از کشور شده بود. بیماری واگیردار من هم مزید برعلت شد تا او زودترازموعد تعیین شده به آن سفرطولانی برود.البته من در آن موقع به حدی حالم بد بودکه هیچ کدام از این اتفاقات را متوجه نمی شدم.
بالاخره روز رفتن فرا رسیده بود و دایی و زن دایی ابتدا، برای خداحافظی با من که بی حال به روی تختم افتاده بودم آمدند. تا آنجایی که به یاد دارم همه آنروزگریه می کردند حتی ننه زیور، مش رجب و زری. دایی چهره مهربان وچشمانی را که مثل روز اول اشک در آنها حلقه زده بود به من دوخته بود و دست نوازش بر موهایم می کشید. در آخر هم دستان و پیشانی پرحرارتم را بوسید و رفت. زن دایی قربان صدقه ام می رفت و با شرمندگی از مادر عذر خواهی می کردکه در آن موقعیت تنهایش می گذاشت. همه که بیرون رفتند سهراب آمد. فقط به او اجازه دادند که داخل شود چون قبلا سرخک گرفته بود.کنار تختم نشست وچشمان اشکبار خود را که انگار غمی عظیم در خود داشت، به من دوخته. بود. اگر حالم بهتر بود با دیدن قیافه ماتم زده او اشک از دیدگانم جاری می شد ولی چه می تو انستم بکنم که حتی توان گریه کردن هم از من سلب شده بود. با صدایی که سعی می کرد لرزش آن را پنهان کند گفت:
_ یاسمن نمی دونم که حرفهام رو متوجه میشی یا نه می دونم که با من قهری ، می دونم که نمی خوای منو ببیني...
دراین لحظه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشک از چشمان زیبایش جاری شد. ای کاش کور می شدم وگریه او را نمیدیدم. باگریه ادامه داد:
_ یاسمن خواهش می کنم منو ببخش... حالا که دارم برای همیشه میرم می خوام ازم دلگیر نباشی... شاید دیگه هیچ وقت نبینمت ولی می خوام این رو بدونی که من نمی خواستم برفی بمیره... باورکن من نمی دونستم این اتفاق می افته... می خوام بدونی که اگر تو هم من رو ببخشی من خودم رو نمی بخشم... یاسمن من هرکجا که برم تو وعمه یلدا رو فراموش نمی کنم. خواهش می کنم تو هم منو فراموش نکن...قول بده که زود خوب بشی... قول بده خوب درسهات روبخونی... قول بده منو فراموش نکنی... من هم عوضش قول میدم که زود برگردم... باشه؟
دربازشد و لیلا جلوی درنمایان شد.اجازه داخل شدن نداشت بنابراین ازهمان جلوی در با بغضی که چانه کوچکش را چین دار کرده بودگفت:
_یاسی...ببخشید... تقصیرمن بودکه صورت توخال خالي شده...اگرخرگوشت مرد عیبی نداره تو ناراحت نشو... من خرگوشم رو نمي خوام اون رو میدم به تو...
R A H A
10-04-2011, 01:44 AM
فصل ششم
قسمت آخر
خرگوش کوچکش را چند بار بوسید و آرام درگوشش زمزمه کرد: «مواظب یاسی باش تا خوب خوب بشه... اون مامان بهتریه... اذیتش نکنی ها... آفرین خرگوش خوبم» و بعد بوسه آخر را که بوسه خداحافظی بود نثارش کرد و درقفسی که متعلق به برفي بود قرارش داد وکنار در اتاق گذاشت. وقتی برای خداحافظی انگشتان دستش را تکان می دادکم کم مروارید های زیبای دریای زلال احساسات پاک کودکانه اش از چشمانش خارج و به روی گونه هایش غلتیدند و رها شدند تا شکار نشوند. صدای دایی از بیرون به گوش می رسیدکه آنها را می خواند. لیلا رفت و سهراب ازکنارم بلند شد. چند لحظه خیره نگاهم می کرد،گویی می خواست مرا خوب ببیند تا چهره ام هرگز از زوایای ذهنش پاک نشود.سپس خم شد و اول گونه ام و بعد پیشانیم را بوسید. وقتی سرش را بلند کرد گرمی اشکی را در چشمانم احساس کردم. دلم می خواست بلند بلندگریه کنم ولی نمی تو انستم، من حتی به وضوح از حرف های آنها سردرنمی آوردم وفقط چهره های آنان که همه از ریزش اشک ترشده بود مرا نیز به گریه انداخته بود. مگر چه اتفاقی افتاده بودکه آنها این چنین رفتار می کردند؟! یکبار دیگر از باغ صدای دایی به گوش رسیدکه سهراب را می خواند. دیگر وقتی باقی نمانده بود. سهراب عقب عقبی از اتاق خارج شد و تا آخرین لحظه نگاه و چشمان سرخ شده مان به هم بود. آن قدر رفت که پله های آخر مجالی به چشمان مضطربم نداد و بعد از چند دقیقه هیاهوی داخل باغ با صدای حرکت اتومبیلی که اداره در اختیار دایی قرار داده بود تا آنها را به فرودگاه برساند پایان پذیرفت و خانه در سکوت مرگ آوری فرو رفت و من هم به خواب رفتم. روزها به دنبال ساعت ها و آنها به دنبال ثانیه ها از پی هم می گذشتد و من روز به رور حالم بهترمی شد و هر بارکه از مادرم در مورد دایی و بچه ها سوال می کردم با اشک های او مواجه می شدم؛ ولی علت آن را نمی دانستم. آنها تا آخرین لحظه، رفتن خانواده دایی را از من پنهان کردند و بیشتر از موعد تعیین شده مرا در رختخواب نگاه داشتند. حالم ديگرکاملاخوب شده بود و مرتب بهانه می گرفتم، ولی مادرم اجازه نمی داد از تختم پایین بیايم. بالاخره روزی مادرم به همراه عمه هایم برای دیدن یکی از اقوام پدرم که به تازگی بچه دارشده بود، از خانه خارج شدند. من فرصت را غنیمت شمردم و بدور از چشم زیور و بقیه از اتاقم خارج شدم و به باغ رفتم. گنجشكها و پرندگان، باغ را روی سرشان گذ اشته بودند. چون بچه ها را پیدا نکردم به سمت اتاق هایشان رفتم و در زدم؛ صدایی نیامد ولی در عوض قفل آهنی بزرگی را دیدم كه به در زده بودند. خشکم زده بود، با عجله به درهای دیگرنگاه کردم. به تمام آنها قفل خورده بود. شیشه ها هم رنگی بود و نمی شد داخل را دید. با عجله به اندرونی رفتم.اتاق آنها دردیگری نیزداشت که به اندرونی بازمی شد. ولی آنهم قفل بود، حسابی درمانده شده بودم. ناامید به پشت در اتاق لیلا رفتم و همان طور که گریه می کردم در زدم. پشت در نشسته بودم و زارمی زدم که صدای گریه آرامی را از پشت سرم شنیدم، وقتی برگشتم مادر را دیدم. خود را در آغوشش انداختم و گریه کنان گفتم:
_مامان... زن دایی اینا کوشن؟...چرا درشون قفله؟... لیلا وسهراب کجان؟... چرا نمیان بازی کنيم؟
ولی مادر جوابی نداشت که به من بدهد. غروب که آقاجون آمد دراتاق آنها را باز کرد ومن اتاق خالی آنها را دیدم. برخلاف انتظار، نه گریه کردم نه عصبانی شدم ونه داد زدم. فتط شوکه شده بودم و صحنه های انروز جسته وگریخته در ذهنم شکل می گرفت. تازه داشتم مفهوم گریه، حرفها و حرکات آنروز شان را می فهمیدم. آنشب بدون آنکه شام بخورم وحتی کلامی صحبت کنم به اتاقم رفتم. ازفردای آن روز من هر روز به باغ می رفتم،کنار پله ها می نشستم و به گوشه ای خیره می شدم. مادرم خرگوش لیلا را که دیگربه من تعلق داشت،کنارم می گذاشت تا دلم برایش بسوزد و به او غذا بدهم. ولی من با خودم، با پدر و مادرم و هر آنچه به دایی و خانواده اش تعلق داشت لج کرده بودم. عاقبت آن قدر به خرگوش بیچاره گرسنگی دادم تا مرد. خانواده ام خيلی از این تغییر حالت من نگران شده بودند و باورشان نمی شد من که برای غرق شدن یک بچه خرگوش ازصبح تا شب گریه کرده بودم، راضی شده باشم به یک بچه خرگوش دیگر آن قدرگرسنگی بدهم تا بمیرد. آخرهم مجبورشدند مرا به چند دکتر و روان شاس معرفی بکند. آنها به اتفاق بیماری مرا نوعی افسردگی تشخیص دادند و به پدرم گفتند: «اگرمی خواهی حال دخترت خوب شود باید از آن خانه بروید! او نبایدچیزهایی را ببیند كه بیماری اورا تشدید کند وخانه شما بدترین تهدید برای او است !» می دانم كه برای مادرم خيلی سخت بود از خانه ای که در آن بزرگ شده وخاطرات جوانيش در آن جای داشت، درآن عروسی کرده وبچه دارشده بود، دل بکند. ولی چه می توانست بکند؟ برسر يك دو راهی قرارگرفته بود، یا خانه یا دخترش، و او مرا انتخاب کرد. پدر به سرعت خانه مناسبی پیدا کرد، همه دست به دست هم دادند و ما در ظرف دو - سه هفته از عمارتمان نقل مکان کردیم و به خانه ای رفتیم که گرچه به بزرگی آن عمارت نبود، اما درنوع خود هم بزرگ بود، هم راحت و زیبا. آنجا بنایی داشت نوساز با معماری جدید و ما خيلی زود به آن خانه خوگرفتيم. البته پدر آن عمارت را نفروخت، اجاره هم نداد و از آنجا که خانه جدیدمان آنچان باغی نداشت که نیازیه باغبان داشته باشد،به مش رجب اجازه داد تا همچان در خانه کوچکش در آن عمارت به همراه خانواده اش زندگی کند و از باغ مثل گذشته مراقبت نماید. در ساختمان عمارت قبلی را هم بست. تمام خدمه را به جز ننه زیور، اوس مجید و زری مرخص کرد.
با دورشدن ازآن خانه طبق نظردکترها حالم هرروز روبه بهبود رفت. مخصوصا اینکه خانه جدیدمان درمجاورت خانه عمه ام نیز بود ومن که حالا بازی با همسن و سالان خود را می پسندیدم با دختر عمه هایم زود گرم گرفتم و همبازی شدم. به ظاهرلیلا و سهراب را فراموش کرده بودم و دیگردوری آنها باعث عذاب من نمی شد. سالها سپری می شد و من هر سال که بزرگ تر می شدم با جدیت بیشری به امر تحصیلم می پرداختم. دیگرکمتر، به آنها فکرمی کردم،فقط گاهی که ازدایی نامه ای به دستمان می رسید، ازاحوال آنان باخبر می شدیم.گذر زمان وسالهایی که با عجله از پی هم روان می شدند تغییرات زیادی در خانه، محله و شهرمان بوجود آورده بودند. اما بیشتراز اینها من تغییرکرده بودم که اصلا هم به چشم نمی آمد! آن دختر بچه شیطان و بازیگوشی که دست کمی از زلزله نداشت به دختری آرام وموقر تبدیل شده بود. خانواده ام از این تغییر و تحول بسیار راضی بودند و همه متفق القول می گفتند: «یاسی چقدر خانم شده!... ماشاا... هنوزسنی نداره ولی چقدر فهمیده و سنگینه... ببین نسبت به همسالانش چقدرمتین و مودبه....!» ولی آنها نمی دانستند که آنچه مرا آن چنان افتاده و آرام کرده، دردی است که اگرچه فراموش شده ولی در تمام آن سالها در قلبم چون دردی خوشایند وجود داشته و بر شانه های نحیفم سنگینی می کرده است: «درد عشق»
هیچ کس باور نمی کرد! مطمئن بودم همه خواهند گفت: «آخه چه جوری یک بچه هفت . هشت ساله عاشق میشه؟!... بزرگترها توش موندند اونوقت این فسقلی!!...» ولی عقیده من با نظر آنها خيلی فرق داشت. به عقیده من مهم این است که دوست داشتن صادقانه و ازصمیم دل باشد و گرنه درهرسنی می شود عاشق شد، حتی درکودکی. من به سهراب شاید در ذهنم فكر نمی کردم ولی در قلبم او را در صدف زیبا وگرانبهای «محبت» نگاه داشته بودم.
R A H A
10-04-2011, 01:45 AM
فصل هفتم
قسمت اول
حدود 14 سال از زمانی که ما از عمارت خود به خانه ای در بالای خیابان پهلوی آمده بودیم گذشته بود. سال چهل و شش شمسی بود و من در دانشگاهی در تهران مشغول به تحصیل بودم. سال قبل از آن اسمم جزء بورسیه های اعزامی به آمریکا برای ادامه تحصیل درآمده بود ولی من که نمی خواستم مادر و آقاجانم را تنها بگذارم ، ترجیح دادم در ایران بمانم و در همین جا به تحصیلم ادامه دهم. آقاجانم یک سرهنگ با تجربه شده بود ولی به علت اوضاع سیاسی حاکم برکشور، تصمیم گرفته بود که خود را زودتر از موعد مقرر بازنشسته کند و به قول معروف در خانه «ور دل مادرم» بنشیند! وقتی از تصمیم او مطلع شدم خواستم سر به سرش بگذارم بنابراین گفتم:
_آقاجون دارین پیرمی شین ها! باید براتون عصا بگیرم. و او با خنده در جواب به مادرم می گفت:
_می بینی خانوم، این دختره دستی دستی پیرمونم کرد! ولی نه دخترجان اگه می بینی من می خوام خونه نشین بشم برای اینه که باید ازمادر پیرت مواظبت کنم.
من که توقع چنین حرفی را نداشتم از حاضر جوابی آقاجون خنده ام گرفت. بیچاره مادرم که چهل سال را به زور داشت با قیافه دلخوری گفت:
_ پس بگو، پدر و دختردست به یکی کرده بودیدکه من روازکارافتاده كنید. خوب این قدر فیلم بازی کردن نداشت که! من که دیدم او دلخور شده، به سرعت خودم را به او رساندم و بوسه ای نثارش کردم تا از دلش در آورم.
تازه گی ها مادرم خيلی حساس شده بود و ما تمام سعی مان این بودکه نگذاریم چیزی او را برنجاند. با اینکه دختر بزرگی شده بودم ولی هنوز هم سوگلی آقاجونم بودم. او معمولا درمحل کار، فردی جدی بود، همه او را آدم خشنی می دانستند و از اوکم و بیش حساب می بردند. ولی من اصلا باورم نمی شد و ازفکر اینکه دیگران ازاو می ترسیدند یا به عبارتی حساب می بردند خنده ام می گرفت. آخر او در خانه به حدی بذله گو و شاد بودکه کسی باور نمی کرد این همان سرهنگ شکیبای جدی و سخت گیر است. البته رفتار او با زیردستانش خيلی خوب بود و فقط درکاربه رعایت قانون و مقررات خيلی اهمیت می داد. بگذریم، من هفته ای سه روز در دانشگاه کلاس داشتم و دو روزهم به کلاس خصوصی می رفتم. دردانشگاه رشته تحصیلی ام هنر بود و درمیان علوم مختلف هنری، نقاشی را برگزیده بودم.استاد ماهان که نزد او نقاشی را فرا می گرفتم و البته استاد دانشگاهم نیز بود، یکی از بزرگترین استادان هنرنقاشی ایران بود. من به توصیه او درکلاسهای خصوصی اش نیزشرکت می کردم و به نسبت دیگر همکلاسی هایم پیشرفت چشمگیری داشتم. همان وقت ها بودکه استاد ماهان یکی از تابلوهای نیمه کاره اش را به من داد تا آن را تکمیل کنم. نقاشی روی تابلو طرح اولیه یک کلبه متروکه کنار رودخانه ای در وسط جنگل بود. استاد این تصویر را ذهنی کشیده بود. از من نیز خواسته بودکه باکمک تخیل خودم آن را تکمیل کنم. آن تابلو بیشتر وقت مراگرفته و باعث شده بودکمتر ازخانه بیرون بروم. یک روز پنجشنبه، وقتی کلاسم تمام شد، ژاله، یکی از دوستان نزدیکم را دیدم. او نیز هنر می خواند ولی کلاسش و روزهایی که کلاس داشت با من فرق می کرد. اما آنروز برای دیدن من به آنجا آمده بود. وقتی ازکلاس بیرون آمدم به طرفم آمد و گفت:
_ای بابا، معلومه توکجایی؟ ستاره سهیل شدی، يه سر به ما نمیزنی!
_اولا علیک سلام، ثانیا بجون ژاله کار داشتم. استاد ماهان يه کاری بهم داده که حسابی وقتم روگرفته، وگرنه من که می دونی مثل تو بی وفا نیستم!
_خيلی رو داری، دست پیش گرفتی پس نیفتی؟! درهر صورت من امروز اومدم تو رو با خودم ببرم، هیچ بهانه ای هم قبول نمی کنم.
_من تسلیمم! حالا کجا قراره بریم؟
_خرید، یکی از بچه ها يه مهمونی گرفته من را هم دعوت کرده. می خوام مثل همیشه توی خرید کمکم کنی.
_ژاله! توکه اون همه لباس داری، بازم می خوای لباس بخری؟! ولمون کن، من فعلا دارم ازگشنگی می میرم.
_آخه همه اونا از مد افتادن، آفرین بیا بریم دیگه. ناهار هم مهمون من توی یک رستوران خوب.
خلاصه هر طور بود آن روز مرا با خودش برد. یک پیراهن برای خودش خرید و به زور مرا هم وادار به خرید یک کلاه کرد. وقتي به خانه برگشتم، دیگر شب شده بود. وارد اتاق که شدم مادرم را دیدم که روی مبل نشسته بود وگریه می کرد. زری سعی داشت به او آب قند بخوراند و آقاجان هم شانه های او را ماساژ می داد تا او را به حال آورد. خيلی هول کرده بودم با عجله خودم را به آ نها رساندم:
_ آ قاجون چی شده؟ تو رو خدا بگید چی شده؟! مامان، مامانم چت شده؟
_چیزی نشده دختر جان! آ روم باش. مادرت فقط کمی ضعف کرده، الان حالش جا میاد.
_ آخه الکی که حالش بد نمیشه، حتما چیزی هست که شما به من نمی گید. در همین موقع بودکه مادر چشمانش را بازکرد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود وصدایش حسابی گرفته بود و موقع حرف زدن، خِرخِر می کرد. تا نگاهش به عکس دایی که روی دیوار بود افتاد، اشک در چشمش حلقه زد و با صدای گرفته اش به من گفت:
_ یاسی بالاخره اومدی؟... بیا نگاه کن ببین نامه کیه... از دایی یوسفه بیا بخون... خودت ببین چی نوشته؟
از اینکه دایی مسبب حال بد مادرم بود حسابی ناراحت شدم، آخر مدتها بودکه از او و خانواده اش نامه ای به دستمان نرسیده بود و هیچ خبری از آن ها نداشتیم.
R A H A
10-04-2011, 01:45 AM
فصل هفتم
قسمت دوم
بیچاره مادرم که چقدرنگران و مضطرب بود وچشمش به درخشک شده بودکه،کی خبری ازبرادرش به اومی رسد. حالاهم که پس ازمدتها نامه ای از او رسیده بود، این جوری. با دلخوری گفتم:
_چه عجب خان دایی یادش اومد که این ور دنیا خواهری هم داره که نگرانشه. معلوم نیست آفتاب ازکدوم طرف درا ومده که ایشون دلشون اومد دو خط نامه برای ما بنویسند!
_چرا بیخودی تهمت می زنی؟ برای اینه که میگم بیاخودت بخون.من می دونم. اگه بگم توکه حرف من رو باور نمی کنی. داییت هم برای خودش دلیلی داشته!
آقاجون که تا آن موقع ساکت بودگفت:
_مادرت راست میگه دخترم. بیا بخون، بلندم بخون من هم گوش کنم. وقتی اومدم خونه رنگ و روی مادرت آن قدر من رو ترسوندکه نتونستم نامه رو بخونم. پاکت را ازمادرم گرفتم،کنار آنها نشستم و باصدای بلند شروع به خواندن کردم.
سلام به گل زیبای باغ زندگیم، یگانه خواهر و غمخوارم، یلدای عزیزم. و البته یاس نازنینم و جناب اسدا.. خان شکیبای خودمان. طبق معمول باور بفرمایید که ما خيلی دلمان برای شماها تنگ شده و مي دانم که شما نیز همین طور، چون فراق برای همه سخت و دردناک است. به خصوص برای ما که در کشور و شهری غریب زندگی مي کنیم و غم غربت را نیز باید به غم فراق و دوری از شما اضافه کرد. اینها را گفتم که بی خبريتان از خودمان را و نامه ندادنمان را به حساب بی معرفتی نگذاريد و بدانید که ما پرنده دلمان را خيلی پیش از اینها به سوی شما و آشیانه اصلی اش روانه کرده ایم. بلکه علت آن ا ین بوده که می خواستم ابتدا از وضع خودمان مطمئن شوم و بعد خبرش را به شما بدهم که بحمدا.. کارها به خوبی تا اینجا پیش رفته است. اوضاع از این قرار است که من و عیال پس از سالها زندگی در غربت فیلمان یاد هندوستان کرده و دیگر طاقت دوری از یار و دیار را نداريم. به خصوص اینکه درس سهراب نیز رو به اتمام است و لیلا هم به مدرک دیپلم کفایت و ترک درس و مدرسه کرده و فعلا در خیابان های لندن با دوستان خارجی خود وقت گذرانی مي کند و اینها ما را در تصمیممان مصمم ترکرد. حدود یک ماه پیش، تقریبا از همان موقعی که دیگر برای شما نامه ای ندادم، به سفارت ایران اطلاع دادم که تصمیم دارم بقیه عمر را در وطن بگذرانم و آنها نیز قبول کردند که در اندک زمانی که از عمر کاريم باقی مانده است، دوباره در ایران مشغول به کار شوم. دراین مدت بیشتر کارهایم را اعم ازفروش خانه و اسباب اثاثیه وباقی امور انجام دادم و اگر خدا بخواهد تا يکی - دو هفته دیگر همراه مريم و لیلا به ایران مي آییم و قرار است چند ماه دیگر که سهراب هم به امید خدا از دانشگاه فارغ التحصیل شد به جمع ما بپیوندد. ما که برای دیدن روی شما لحظه شماری می کنیم. از خدا مي خواهم در این چند هفته هم به من فرصت دهد تا یکبار دیگر شما عزيزانم را ببینم. بعدا تاریخ دقیق ورودمان را به اطلاعتان مي رسانم.
«یوسف شما، البته اگر هنوز هم قبولم داشته باشید»
یازدهم دسامبر 1970 لندن
بغض راه گلویم را سد کرده بود و از دست خودم ناراحت بودم که چرا بیهوده در مورد دایی یوسف زود قضاوت کرده بودم. ازطرفی واقعا ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. دیداردوباره آنها مانند خیالی خوش بود. آن هم برای من که سرتاسر ذهنم پر بود از خاطرات شیرین و دوست داشتنی آنها.
همه تا مدتها سکوت کرده بودیم و به صحبت های دایی می اندیشیدیم، به اینکه این خبر واقعا صحت دارد یا نه. ولی خلاصه هرطوربود آن شب آن خبر غیرمنتظره را باورکردیم. صبح که همه از شوک بیرون و به خودمان امدیم با شادی ای که وجودمان را مملو از انرژی کرده بود، مشغول به کار و فراهم آوردن مقدمات شدیم. دایی یوسف طی نامه ای که چند روز بعد فرستاد وکالت کارهای خود را به آقاجون داد تا خانه ای به همراه اسباب و اثاثیه اش برای او بخرد. او حتی با پولی که به بانکی در ایران واریزکرد، تمام مخارج را هم به سرعت پرداخت نمود تا آقاجان دستش باز باشد ونیازی نباشد از پول خودش خرج کند.حدود یک هفته گذشته بودکه خانه ای توسط آقاجون در نزدیکی خانه ما خریداری شد. آن خانه به بزرگی خانه ما نبود ولی خانه خیلی دلبازوخوبی بود با حیاط بزرگی که در باغچه اش انواع گل های زیبا یافت مي شد. بنا به سفارش لیلا و دایی تمام خانه از وسایل لوکس و جدیدی که گران قیمت هم بودند پر شد. مادر یک خدمتکار هم برای خانه استخدام کرد تا هم بعد از ورود آنها کمک زن دایی باشد و هم اینکه تا قبل از آمدن آنها خانه را تمیز و پاکیزه نگه دارد. این طور که بعدا به ما خبر دادند، قرار بود آنها روز یکشنبه حدود ساعت یک بعد از ظهر وارد فرودگاه مهر آباد شوند. مادر خواست مهمانی کوچکی ترتیب دهد و فامیل های درجه اول راکه کم هم نبودند برای شام دعوت کند.اما دایی به اوگفت دست نگه دارد تا وقتی سهراب فارغ التحصیل شد و به ایران آمد یک دفعه جشن باشکوهی ترتیب دهند. چند روز به آمدن آن ها مانده بود و ما تمام کارهایمان را انجام داده بودیم و بی صبرانه انتظار شان را می کشیدیم. وقتی ژاله باخبر شد به من تبریک گفت که قرار بود بعد از 14 سال خانواده دایی ام را ملاقات کنم. البته او هیچ چیز در مورد گذشته ما نمی دانست، چون من هیچ وقت در مورد دایی و دايي زاده هایم با او صحبتی نکرده بودم. همان طور که گفتم وقتی خبردار شد، پیشنهاد کرد برای خوش آمدگویی به آنها، برای هرکدام هدیه ای تهیه کنم تا در بدو ورودشان به آنها هدیه بدهم. به نظرم فکرخوبی آمد وقبول کردم. قر ارشد پنجشنبه بعد ازظهر یعنی سه روز قبل از آمدنشان به دنبالم بیاید تا با هم به خرید برویم.
تمام مغازه های کتاب فروشی را زیر پاگذاشتیم تا توانستیم شاهنامه فردوسی را دردو جلد با تصاویری زیبا و دیوان حافظ را در یک جلد با خط نستعلیق برای دایی بخریم. برای زن دایی هم بلوز شکلاتی رنگی گرفتم. از مدل آن لباس خيلی خوشم آمد وچون می دانستم مادرهم لباس مناسبی برای ورود آن ها ندارد، یکی دیگرهم با رنگ آبی روشن برای اوگرفتم تا با روسری ای که آقاجون ازکربلا برایش آورده بود و گل های آبی داشت هماهنگ شود. فقط مانده بودم برای لیلا چی بخرم! من از 9 سالگی اش دیگر او را ندیده بودم و با سلیقه او آشنا نبودم ولی باکمک ژاله برای او با توجه به هوای سرد پاییزی تهران در آن سال، پالتوی پوست گران قیمتی که به قول ژاله در اروپا مد بود خریدم. وقتی به خانه بازگشتم دستانم از بسته های بزرگ و کوچک که درکاغذ های کادو پیچیده شده بودند پر بود. همه را درگوشه ای گذاشتم و از خستگی روی مبلی لم دادم. مادرم که از موضوع بی خبر بود با دیدن آنها حسابی جا خورد. ولی وقتی فهمید آن ها را برای دایی و خانواده اش خریده ام خيلی خوشحال شد و از من تشکرکردکه به فکر آنها بوده ام. بسته ای را که متعلق به مادر بود به دستش دادم وگفتم:
_این هم برای مادر عزیزم.
_برای من؟!... برای من دیگه چرا؟!
_ آخه دیدم شما به فکر همه کس و همه چیز هستید جز خودتون،گفتم من براتون خرید کنم.
وقتی بسته را بازکرد و چشمش به آن بلوز آبی رنگ افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد:
_ وای دستت درد نکنه. خيلی قشنگه اتفاقا مونده بودم چی بپوشم. ولی ای کاش برای زن داییت از این لباس می خریدی چون خيلی سنگین و قشنگه.
همان طور که بسته هارا به اتاقم می بردم لبخندی حاکی از پیروزی زدم وگفتم:
_اتفاقا از همین برای زن دایی هم خریدم منتها رنگش فرق می کنه.
درآن چند روزگذشته اصلا دست و دلم به کارنرفته و فکرم کار نکرده بود که تابلو سفارش استاد را بکشم. اما آن روز احساس کردم مغزم پر از ایده های مختلف در مورد طبیعت و آن تابلو است. تا نیمه های شب کار می کردم که نزدیکی های صبح دیگر چشمان خواب آلودم یاریم نکردند و خوابیدم. صبح ساعت هشت کلاس داشتم و با اینکه خيلی خوابم می آمد هر طور بود بلند شدم. آقاجون و مادر مشغول صرف صبحانه بودند.
R A H A
10-04-2011, 01:45 AM
فصل هفتم
قسمت سوم
_ آقاجون من خيلی دیرم شده میشه من را هم سر راهتون برسونید دانشگاه؟
_البته که میشه، ولی عجله کن که من هم کار دارم، دیرم نشه.
به زور مادره دو-سه لقمه خوردم وهمراه پدرم به راه افتادم. جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم و از آقاجونم خداحافظی کردم. ساعت اول که درکلاس فقط چرت زدم. ساعت دوم با استاد ماهان کلاس داشتم. ژاله هم با چند تا از بچه های دیگر به عنوان میهمان درکلاس ما حضور داشتند. ژاله کنار من نشسته بود و تا استاد رویش را برمی گرداند پچ پچ کردن ما هم شروع می شد. بعد ازکلاس، استاد ماهان صدایم کرد وگفت:
_خانم شکیبا ازشما توقع نداشتم که این قدر سرکلاس صحبت کنید. نه... لازم به توضیح نیست، من شما را می شناسم و البته آن دوستتان خانم فرمند رو هم. ایشون سرکلاس خودشون هم همین قدر پرحرف هستند.
_معذرت می خوام استاد، قول میدم دیگه تکرار نشه.
_ امیدوارم، شما دانشجوی با استعدادی هستید و باید ازکلاسهاتون به نحو احسن استفاده کنید. بگذریم،کار تابلو چطور پیش میره؟
_خوب، البته هنوز تموم نشده ولی دیگه چیزی نمونده.
ژاله از آن طرف علامت می داد که زودتر حرفم را تمام کنم. بنابراین با استاد خداحافطی کردم وبه نزد او رفتم. تا ظهرباهم بودیم ومن برای نهار ازاو دعوت کردم که به خانه ما بیاید و او هم پذیرفت. وقتی تا بلويی را که کشیده بودم دید با تحسین گفت:
_ یاسی اینو خودت کشیدي؟! تو واقعا معرکه ای دختر! خيلی قشنگه من مطمئنم تو بالاخره يه چیزی میشی. چقدر رویائیه!...
_نه بابا این طور هام که تو میگی نیست. البته طرح اولیه اش ازاستاده. من فقط...
_ این استاد ماهانم خيلی زرنگه، فهمیده تو چه استعدادی داری، ازت سوء استفاده کرده! آخرش هم به اسم خودش تموم می کنه.
_ژاله ديگه نشنوم راجع به استاد این طوری صحبت کنی. اون خودش به قدری هنرمند و خلاقه که به من که در برابر هنر او هیچم، هیچ احتیاجی نداره. اگر هم تابلوش رو به من داده فقط از لطفش بوده!
_خيله خب، ناراحت شدن نداره که، اصلا من استاد عزیزتو بخشیدم به خودت!
حالا بگو ببینم مامان جونت ناهار چی می خواد بهمون بده؟
_خيلی شکمویی! بیا بریم خودت ببین، فکر می کنم غذا آماده باشه.
آن شب وقتی برای خواب به اتاقم رفتم و لامپ را خاموش کردم نورنقره ای ماه را دیدم که اتاقم را به رنگ خودش درآورده بود و با شیطنت داشت با سایه درختان بر روی تختخوابم قايم باشک بازی می کرد.کنار پنجره ایستادم و به گردی ماه خیره شدم. در دلم شوری برپا بود. دیدن آنها بعد از آن همه سال قلبم را به لرزه در می آورد. نیاز به آرامشی داشتم که نمی دانستم چگونه باید آن را بدست آورم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد آخرین دیدارمان افتاده بودم، دستان نوازشگر دایی را هنوز هم بر موهايم احساس می کردم و چشمان اشکبار زن دایی جلوی دیدگانم رژه می رفتند. صدای بغض آلود لیلا درگوشم طنین انداز بودکه چگونه سفارش مرا به بچه خرگوشش می کرد. حال اگر فردا درباره آن سؤال کند چه جوابی داشتم تا به او بدهم؟ چگونه به او می گفتم که آن قدر، باکمال بي رحمی به او غذا ندادم تا مرد؟ خیسی صورتم از رطوبت اشکهای سهراب بود، خدا را شکرکه او نمي آمد، چون نمی دانستم با چه رویی باید به صورتش نگاه کنم. بعد ازچهارده سال فکرمی کردم که روح خسته وناتوانم تاب دیدن روی عزیزانم را نیاورد و ازکالبدم جدا شود. « خدایا بهم جرئت بده که الان بیش از هر زمانی به اون احتیاج دارم ». می دانستم که حتما آنها خيلی تغییرکرده بودند، ولی امیدوار بودم که هنوز هم به اندازه گذشته دوست داشتنی باشند. لحظه ای احساس کردم که ماه به رویم لبخند می زند و سعی دارد دلداریم دهد و این همان آرامشی بودکه به آن احتیاج داشتم. اشکم هایم را پاک کردم و سعی کردم به جنبه های خوب آن فکرکنم. « لیلا باید حدود نوزده سال داشته باشه، خيلی دلم می خواد که ببینم او چه شکلی شده. آیا هنوز هم همان طور شیرین و بامزه است یا برای خودش خانمی شده؟» با آن فکرها به رختخواب رفتم و سعی کردم بخوابم. مادر ازصبح زود بلند شده بود و تمام حیاط را به کمک زری آب و جارو کرده بود. اواخر اردیبهشت ماه بود و آنها گلدان ها را که به زیبایی به گل نشسته بودندکنار حوض چیده بودند. درهمه جای حیاط بوی بهاری بوی سبزه و رطوبت مشام را نوازش می داد. همه چیز از تمیزی برق می زد و خانه رنگ و بویی تازه پیدا کرده بود. مادر برای ناهارسفارش قرمه سبزی و جوجه کباب به اوس مجید داده بود. چون قرار بود آنها برای ناهار به خانه ما بیايند. حدود ساعت یازده و نیم بودکه همگی حاضر و راهی فرودگاه شدیم. در راه دسته گل زیبایی نیز خریدیم وهمراه برديم. بدین ترتیب یک ساعت قبل از ورودشان آ نجا بودیم. هرچه ساعت جلوتر می رفت اضطراب ما نیز بیشتر می شد. خوشبختانه هواپیمای آنها بدون هیچ تاخیری رأس ساعت یک و ده دقیقه بعدازظهربه زمین نشست و خانمی با لهجه فارسی _ انگلیسی اعلام کرد: پرواز شماره سیصد و دوازده از شرکت هواپیمایی هما از لندن به مقصد تهران هم اکنون به زمین نشست. همه با هم از جایمان پریدیم و به سمت جایگاهی که مخصوص ورود مسافران بود رفتیم و از پشت شیشه به تازه واردین چشم دوختیم تا مسافران خود را بیابیم. احساس می کردم هر لحظه ممکن است قلب پر تپشم از سینه بیرون بزند. مادر درکنارم ایستاده بود و من لرزش اندامش را به خوبی حس می کردم. هر مسافری که رد می شد چشم به بعدی می دوختیم. دخترجوانی با موهای بلوند وکت ودامن شیری رنگ وارد شد. عینک دودی بزرگی به چشم زده بود و رویهم رفته جوان خوش تیپی بود، اما چون آن کسی نبود که من منتظرش بودم ، نگاهم را از او برگرفتم و به نفر بعدی دوختم. نفر بعدی مرد حدودا چهل و هفت - هشت ساله ای بودکه با موهای جو گندمی وکت و شلوار مشکی ای که به تن داشت کاملا برازنده می نمود. درهمین فکرها بودم که گریه مادرم مرا به خود آورد. تا به خودم آمدم، همان مرد را دیدم که با عجله به طرف ما آمد و همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت مادرم را در آغوش گرفت، باورم نمی شدکه او دایی یوسف بود و من او را نشناخته بودم؛ منی که آن قدر انتظار او راکشیده بودم. زن دایی هم به جمع ما پیوست و من او را به راحتی شناختم. زودتر از او، او را بغل کردم. چهره اش از سنش خيلی بیشتر نشان می داد. متعجب مانده بودم؛ آ خر زن دایی مریمی که پوستی به آن صافی داشت چگونه زمانه چهره زیبایش را این چنین تکیده کرده بود. او را در بغل گرفتم و با بغض گفتم:
_ زن دایی منم یاسی... منو نشناختی؟
_اشک های روانش و فشاری که به بازوانم آورد، به من فهماندکه او نیزمرا فراموش نکرده است. آقاجونم را دیدم که با شعف و خوشحالی روی دایی را می بوسید و مَقدمش را تبریک می گفت. دایی و زن دایی مریم جایشان را عوض کردند و این بار دایی یوسف بودکه مرا در میان بازوان پرتوان اما خسته خودگرفت. همچنان که اشکهای مرا پاک می کرد گفت:
_ یاسمنم بگذار بوت کنم... بگذار به اندازه تمام این سالها ببینمت... چقدرناز و خانم شدی!...
و با صدای بغض آلودش افزود:
_ باورم نمیشه یاس کوچولوی من این قدر بزرگ شده باشه... هنوزم همونقدر شیرین زبونی؟... نگو نه که دایی می میره... تمام این مدت با یاد حرفهای قشنگت سر کردم.
R A H A
10-04-2011, 01:45 AM
فصل هفتم
قسمت چهارم
سرم را بر روی سینه فراخش گذاشتم و به اشکهایم اجازه دادم چون بارانی بهاری بر روی صورتم ببارند. وقتی موهایم را همچون گذشته نوازش می کرد احساس کردم که به آرامش رسیدم ، آرامشی که سالها پیش گم کرده بودم. مادر ضعف کرده بود و دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را نداشت. باکمک هم او را به یک صندلی رساندیم و لیوانی آب به دستش دادیم. دایی یوسف جلوی پای مادربر زمین زانو زده بود و بردستان لرزان خواهرش بوسه می زد. بی تابی های ما و حالی که از دیدار دوباره یکدیگر پیداکرده بودیم، در اطرافیانمان هم اثرکرده و آنها را نیز متأثرکرده بود. زنانی را می دیدم که اشک ریزان با صورتهای آرایش شده شان، همراه با دستمالی که بدست داشتند به ما خیره شده بودند؛ ومردانی را دیدم، درحالی که نمی خواستندکسی اشکی راکه در چشمانشان. حلقه زده بود ببیند. حال مادرکه کمی جا آمدگفت:
_راستی داداش، لیلاکو؟!... دخترت کجاست؟!.
تازه ما متوجه غیبت لیلاشدیم! اوکجا بود؟ دایی یوسف لبخندی زد و سرش را به عقب برگرداند. همان دختری که گفتم کت دامن شیری رنگ پوشیده بود و عینک دودی - که بیشتر صورت ظریفش را پوشانده بود - به چشم داشت وکناری ایستاده بود و با تعجب والبته با بی تفاوتی به ما می نگریست. باورکردني نبود، یعنی او همان لیلابود؟! کاش عینکش را برمی داشت و اجازه می داد من چهره اش را بهتر ببینم. او بعد از اینکه به این طرف فرا خوانده شد، با قدم های آهسته به طرف ما آمد و سلام کرد. مادر ناگهان او را در آغوش کشيد و سر و صورتش را غرق بوسه کرد. ولی او همان طور سرد و بی تفاوت بود و هیچ عکسل العملی را که نشان دهنده محبتش باشد، نشان نداد. ابتدا پيش خود فکرکردم که رفتار او طبیعی است؛ زیرا اوکوچک بودکه آنها از ایران رفتند ومسلما ما برای او غریبه هستیم. بنابراین با رفتارصمیمانه خود سعی کردم او را از آن حالت بیرون آورم. بعد از یک ساعت معطلی،ساعت دو بود که به خانه رسیديم. خوشبختانه سفره پهن بود و من گرسنه زودتر به مراد دلم رسیدم و دلی از عزا درآوردم.عطر برنج ایرانی و بوی خورش قرمه سبزی که در تمام فضای خانه پیچیده بود، آدمی را مست می کرد. بعد از اینکه همگی دور سفره نشستیم، دایی یوسف قاشق اول را که به دهان گذاشت گفت:
_ به به... به قول معروف: « جانا سخن از زبان ما می گويی »، واقعا دلم برای قرمه سبزی های اوس مجید لک زده بود... درست گفتم؟ دست پخت اوس مجید خودمونه دیگه؟
_بله دست پخت اونه... ولی بنده خدا دیگه حسابی پیر شده و مثل گذشته سر حال نیست... اما این رو هم بگم که هنوز هم دست پختش عالیه، همه دور و بری ها هنوز هم اگر دنبال يه آشپز خوب برای مراسمشون بگردند، میان با هزار خواهش و التماس حاجی رو می برند.
_ اِ مگه به سلامتی حاجی شده؟
_ بله حاجی شدند، شيش _هفت سال پیش بودکه مشرف شد.
_ خوب بسه ديگه، بعدا به اندازه کافی فرصت دارید با هم حرف بزنید. داداش غذاتون رر بخورید سرد شد.
دایی خنده ای کرد وگفت چشم. ناهارکه تمام شد مادر پیشنهاد کرد بروند و استراحتی بکنند تا خستگی راه از تنشان در بیاید ولی آنها قبول نکردند وگفتند یک عالم حرف دارند و خيلی چیزها هست که می خواهند بدانند. اول از همه رفتند سراغ سوغاتی های جور واجوری که از فرنگ برایمان آورده بودند. دایی چمدانش را جلویش گذاشت وگفت:
_خوب، اول کی سوغاتی اش رو مي خواد؟
_خودتون که می دونید دایی جون، دختر کوچکه ازهمه هول تر، می خوام زودتر ببینم چی برام آوردید.
_بگذار ببینم چی برات دارم... اووم... ایناهاش وسایل نقاشی از بهترین نوعی که توی بازارهای اروپا یافت می شد... يه گردنبند طبق سفارش... و يه چیز سفارشی دیگه هم دارم که بعدا یواشکی به خودت میدم.
_ پارتی بازی نداشتیم یوسف خان، مال یاسی که همش سفارشی شد پس ما چی؟!
_شما که سرورمایی... اینم مال شما... پیپ با چوب درخت کاج همراه با توتون اصل... وکت و شلوار دوخت بهترین خیاط های لندن.
_دستت درد نکنه داداش لازم نبود این قدر زحمت بکشی. خودتون برامون از همه چی باارزش ترید.
_اختیار دارید چه زحمتی تازه مال آبجی خانم مونده... بفرمایید عطرخوشبو با عطرگل های نایاب هلندی... و ادویه اعلا... اینو یکی از دوستانم از مصر فرستاده... می بینید بهترین چیزها را ازکشور های مختف آوردم خدمت عزیزانم که شما باشید.
در این موقع از فرصت استفاده کردم و من هم هدایایم را به آنها دادم. همگی بسیار خوشحال شدند. لیلا بیشتراز گران قیمت بودن آن خرسند بود و می گفت در انگلستان که بوده دلش می خواسته یکی از آنها را داشته باشه. زن دایی نیز تشکر صادقانه اش را نثارم کرد و دایی یوسف گفت که بهترین هدیه ای است که تا حالا گرفته است.گردنبندی که دایی برایم آورده بود قلب زیبایی بودکه ازهم بازمی شد و از درونش می شد به عنوان قاب عکس کوچکی استفاده کرد. این اواخر در نامه ای که به دایی نوشته بودم از او خواسته بودم که اگر چنین چیزی پیداکرد برایم بیاورد و اوهم بسیاری ازمغازه ها را زیر پا گذاشته بود تا آن را برایم پیدا کرده بود. از آن به بعد هیچ گاه آن گردن بند ازگردنم باز نشد. بزرگ ترها مشغول درد دل شدند و من از لیلا خواستم تا همراه من به اتاقم بیاید. وقتی وارد اتاق شدیم، حسرتی آشکار در چهره اش خوانده می شد. با آن لهجه غلیظش گفت:
_خوش به حالت، چه اتاق بزرگی داری همه چیزهم که توی اتاقت هست ... چه تابلوهای قشنگی، اینارو خودت کشيدی؟
_ آره عزیزم خودم کشیدم قابلی نداره هرکدوم روکه خواستی بردار، در مورد اتاق هم نگران نباش. توی خونه جدیدتون خودتم يه اتاق به بزرگی اینجا داری در ضمن من و تو نداریم که، فکرکن اینجام اتاق خودته؛ راحت باش.
_ممنون... در ضمن سلیقه ات هم خيلی خوبه،کاش من هم مثل تو لااقل يه هنری داشتم... حیف که ندارم، ولی در عوض برادرم جای من همه هنری داره.... نقاشی اش هم خيلی خوبه... با اینکه تاحالا اصلا کلاس نرفته ولی تابلوهای محشری می کشه... تا چند وقت ديگه هم كه دكتر میشه... توی لندن دخترها مخصوصا همکلاسی هاش براش سر و دست می شکنند... من و مامی فقط منتظريم که درسش تموم بشه تا دختر شاه پریون رو براش بگیریم...
_ پس خان داداشت حالا حالا ها باید مجرد بمونه.
از لحن کنایه آمیزم دلخورشد و من برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم:
_لیلا راستی می خوای تابلوی جدیدم رو ببینی؟
_ ترو خدا تو دیگه به من نگو «لیلا»، اسم من « لی لی» هست نه لیلا. اونجا همه لی لی صدام می زدند حتی سهراب !
_جالبه اول لیلی، بد لیلا حالا هم لی لی مگه يه آدم چند تا اسم می تونه داشته باشه؟! خيله خوب لی لی خانم دیگه دلخور نشو.
_می تونم لباسهات رو ببینم؟
باگفتن «البته» در کمدم را بازکردم تا لباس هایم را ببیند. آهی ازحیرت کشید و مثل بچه ها گفت:
_وای خدای من... همه این لباس ها مال خودته؟... مگه چقدر بیرون میری؟!
_آره مال خودمه، ولی باورکن نصف این لباس ها رو یك دفعه هم نپوشیدم... من دوستی دارم که اسمش ژاله است... این ژاله خانم هر دفعه میره خرید، من روبه هزار بهانه با خودش می بره... هر دفعه هم با هزاركلك مجبورم می کنه يه چیزی بخرم.
« وای یاسی نمی دوني این لباس چقدربهت میاد... این کلاه رو نگاه کن به کت سبزت چقدر میاد... یاسي این پیرهن خيلی به رنگ چشمهات میاد...» خلاصه اینکه اون کمد من رو پراز لباسهای جورواجورکرده.
R A H A
10-04-2011, 01:46 AM
فصل هفتم
قسمت آخر
_ چه دوست خوبی! خدا از این دوستها نصیب همه بکنه، میشه همه لباسهای مد روز رو توی کمد تو پیدا کرد.
_ ببین بی تعارف میگم قابلی نداره ، من که از اینها زیاد استفاده نمی کنم هر کدوم روکه خواستی بیا ببر، اصلا مال خودت.
_جدی میگی یا داری منو دست می اندازی؟
_معلومه که دارم جدی میگم، تو برام بیشتر از این حرفها ارزش داری. درضمن من فردا دانشگاه دارم بعدش هم با ژاله قرار دارم اگرمی خوای می تونی با من بیای.
_ باشه ممنون از توي خونه موندن که بهتره... می تونم برای فردا یکی از لباسهات رو بردارم؟ آخه من زیاد با خودم لباس نیاوردم.
_البته، هرکدوم روکه می خوای بردار.
او یکی از لباس ها را به همراه کیف وکلاه همرنگش انتخاب کرد و ازاتاق بیرون رفت. قرار بر آن شدکه آنها آن شب را در منزل ما بمانند و فردا صبح پس از صرف صبحانه به خانه جدیدشان عزیمت کنند. شام را با یکدیگردرکمال آرامش خوردیم و همگی بسیار خوشحال بودیم که پس ازمدتها درکنار یکدیگر و برسر یک سفره می نشستیم. بعد از شام به سرعت به اتاقم رفتم، احساس می کردم که حوصله هیچ کس را ندارم، ازخودم و از احساسی که داشتم بدم می آمد. حالا آنها درکنار ما بودند پس ناشکری چرا؟
برای فرار از بی حوصلگی به نقاشی پناه بردم وسعی کردم خود را درجنگل درون تابلو گم کنم. اواخر شب بود که دايي یوسف تلنگری به در زد و وارد اتاقم شد.ازدیدن تابلوهایم لذت برد وگفت که احساس غرور می کند.مدتها به نقاشی نیمه کاره ام خیره شد وگفت که اگر با دقت تمامش کنم بی شک شاهکاری از آب در خواهد آمد:
_دایی جون اسمم برای تابلوت گذاشتی؟
_ تو فکرش هستم دایی، ولی هنوز مطمئن نیستم. اگر استادم هم قبول کنه می خوام اسمش رو بگذارم « سكوت » ، نظر شما چيه ؟
_سکوت، چه اسم پر معنایی. به نظر من که حرف نداره استادت هم حتما موافقه؛ راستی يه چیزی برات دارم که مي خواستم فقط به خودت بدم.
وقتی پارچه ای راکه در دستش بود بازکرد، عروسکی قدیمی در میان آن خودنمايی می کرد.
_عروسک بارونِ؟ ممنون دایی جون، فکر نمی کردم آورده باشیدش، ازکجا پیداش کردید؟
_تمام اسباب اثاثیه قدیمی را ریختم بهم تا پیداش کردم، آخه می دونی از زمون بچگيم داشتمش. مادرت هم باید یکی داشته باشه، یادش به خیر! اون وقت ها آویزونش می کردیم پشت پنجره تا وقتی بارون میاد بخوره به شیشه پنجره ومتوجه بارندگی بشیم.
_ آره داشت منتها خيلی وقت پیش خراب شد. می دونی دایی خيلی دوسش داشتم، وقتی خراب شد خيلی گریه کردم. اون موقع شما تازه رفته بودید و اون عروسک تنها دل خوشی من بود. مادرم گفت که شما هم يه دونه دارید چند دفعه خواستم تو نامه هام ازتون بپرسم ولی یادم می رفت تا اینکه این آخری ازتون خواستم اگر هنوز هم داریدش برام بیارید.
_ می دونی دخترم من تو زندگیم خيلی اشتباه کردم، حسرتش را هم خيلی خوردم. وقتی فهمیدم ننه زیور مرده خيلی ناراحت شدم. من نه موقع مرگ مادرم بالای سرش بودم نه این ننه زیور که حق مادری به گردنم داشت ، خدا بیامرزدش.
_خودتون رو ناراحت نکنید، سرنوشته دیگه تقصیرشما که نبوده.
_نه؛ رفتن ما ازایران کار اشتباهی بود. هم خودمون اسیر غربت شدیم هم شماها را خيلی عذاب دادیم. من می تونستم بعدا که سهراب بزرگ تر شد اون رو برای ادامه تحصیل به انگلیس یا جاهای دیگه بفرستم. این جوری نه این قدر مریم عذاب می کشید و پیرمی شد و نه این دختر مثل خارجي ها بارمی اومد که الان نتونیم حتی اسمش رو صدا کنیم.
دلم برای دایی یوسف می سوخت.ازطرفی حق با او بود و رفتار لیلا یا به عبارتی لی لی خيلی بد شده بود. او دختر طمعکاری بود و علی رغم ثروت پدرش و رسيدگی هایی که مطمئنا به اوشده بود بازهم طوری حرف می زد که اگر کسی آن ها را نمی شناخت از دایی و توجه او به فرزندانش برداشت بدی می کرد.
_خوب، از خودتون تعریف کنید توی این مدت چه کار می کردید؟
_خيلی دلم می خواست ازسهراب بدانم ولی خجالت می کشیدم که در مورد او سوالی بپرسم، تا اینکه خود دایی در خلال حرفهایش اشاره ای به اوکرد وگفت:
_تو این مدت تمام امیدم به سهراب بود وهمه تلاشم روکردم که اون بتونه خوب درس بخونه، الحق که جواب زحماتم روبه نحو احسن داد. اون پسرخیلی خوبیه،من ومادرش که ازش راضی هستیم، خدا هم ازاو راضی باشه. انشاا.. تا دو - سه ماه دیگه درسش تموم میشه و برمی گرده.
R A H A
10-04-2011, 01:46 AM
فصل هشتم
قسمت اول
صبح فردا وقتی بیدار شدم لیلا را نیز صدا کردم و هر دو بعد از خوردن صبحانه به راه افتادیم. خوشبختانه آن روز فقط یک زنگ کلاس داشتم و لیلا زیاد خسته نشد. ژاله با روی باز از او استقبال کرد و بزودی با هم دوست شدند. تا حوالی ظهر بیرون بودیم و شهر را به لیلا نشان می دادیم. لیلا گفت که قصد خرید دارد اما تنها کاری که نکرد خرید بود! ما مرتب از این مغازه به آن مغازه می رفتیم و دست آخر هم بدون اینکه چیزی خریده باشيم از مغازه بیرون می آمدیم. نزدیک مغازه بعدگفتم:
_من خسته شدم ، دیگه روم نمی شه بیام. من بيرون می مونم تا شما برگر دید.
_ممکنه معطل بشي ها.
_عیب نداره از آبروریزی که بهتره!
بعد از حدود پانزده دقیقه بیرون آمدند؛ درحالی که لیلا از خنده ریسه رفته بود، با آن لهجه انگلیسي اش گفت:
_ وای که چقدر این فروشنده های شما بامزه اند!
ژاله برای اینکه لیلا متوجه حرفهایش نشود به فرانسه گفت:
_ بهتره تا این يه کاری دستمون نداده برگردیم. فکر می کنه اینجا کجاست که این قدر جلف و راحت با مردها صحبت می کنه؟! نزديك بود مرده...
حرفش را خورد و با ناراحتی رويش را به طرف دیگری برگرداند. لیلا که هاج و واج ما را نگاه می کرد پرسید:
_ اتفاقی افتاده؟ به چه زبونی حرف می زنید؟
_ فرانسه، توی دانشکده يه چند واحدی داشتیم. بعدش هم تو به فروشنده گفتی خارجی هستی؟!
_ آره، چطور مگه؟
_ نباید می گفتی. اینجا ایرانه باید این رو بدونی، تو نمی تونی همون طوری که اونجا رفتار می کردی اینجا هم رفتارکنی. متوجه باش که اینجا ایرانه تو هم يه ایرانی هستی.
_ایرانه که ایرانه به جهنم... اصلا همتون برید به جهنم... من يه انگلیسیم... تو اینو بفهم... از بچگي اونجا بزرگ شدم... با فرهنگ اونجا... با مردم اونجا...شما از من چه توقعی دارید؟
_ ما فقط می خوایم تو يه خورده تو رفتارت دقت کنی، همین... برای خودت میگم. اگرمی خوای اینجا زندگی کنی باید رفتارت رو عوض کنی. لااقل سعی خودت رو بکنی. حالا بهتره بریم خونه.
مطمئن بودم كه مردم آنجا هم آن طوری رفتار نمی کردندکه او رفتار می کرد، ولی دیگر نمی خواستم به آن بحث ادامه دهم، ازطرف دیگر هم خنده ام گرفته بود. لیلا وقتی عصبانی می شد آن چندکلمه ای هم که می توانست فارسی حرف بزند یادش می رفت. نیمی از حرفهايش را انگلیسی و نیم دیگر را فارسی می گفت. تازه در بین آنها هم واژه کم می آورد و اگر ما منظورش را درک کرده بودیم به او كمك می کردیم.
*** *** ***
برای ناهار به خانه جدید دایی رفتیم. مادرم نیز آنجا بود. بنظر می رسیدکه آنها از منزل جدیدشان راضی بودند و از بودن در آنجا ابراز رضایت می کردند .
_سلام زن دایی، خسته نباشید.
_ممنون عزیزم ولی مگه مادرت گذاشت من دست به چیزی بزنم، همه کارها را هم که خودش قبلا کرده بود. خسته نباشید رو باید به اون بگی.
_چشم، دایی کجا ست؟
_بالا داره وسایلش رو جابجا می کنه؛ تا شماها لباسهاتون روعوض کنیدما سفره رو می اندازیم.
دایی یوسف را در اتاقش یافتم. آلبومی در دست داشت و مشغول نگاه کردن به عکس های داخل آن بود. رفتم وکنارش نشستم:
_سلام دایی، دارید چه کار می کنید؟
_عکسهای قدیمی رو نگاه می کنم. بیا مادرت رو ببین، توی این عکس فقط پنج سالشه، این عکس رو توی عکاسی دوست پدرم اند اختیم. این یکی رو ببین یادش بخیر، اون موقع حدود سیزده سالم بود، یادمه روزجمعه بود. توی باغ داشتیم با یلدا بازی می کردیم که یکدفعه صدای عکاس دوره گرد روشنیدم. دوان دوان دم در رفتم و آوردمش تو حیاط، تمام عمارتو رو سرم گذاشته بودم که بیاید عکس بندازیم. خلاصه اون روز يه عکس خانوادگی، با تمام اهل خونه گرفتیم. نگاه کن ننه زیور خدا بیامرزچقدرجوون بوده، اون هم پسرش رضاست که دست انداختیم گردن هم؛ چه روزهایی داشتیم. راستی شماها از رضا خبری ندارید؟ خیلی دلم براش تنگ شده. از بچگی با هم بودیم حتی توی سربازی. ننه زیور هر چی می فرستاد برای جفتمون بود. هیچ وقت ارباب رعیتی بینمون نبود. هرکسی ما رامی دید فکرمی کرد برادریم، خوب واقعا هم برادر بودیم چون هر دومون رو ننه زیور شیر داده بود.
_این طور که مامان می گفت شما بعد از اینکه از تهران رفتید فقط با اون مکاتبه داشتید. حتی خبر سلامتی تونم اون به مامان و مادربزرگ داده بود.
_آره،دوستی ما چیزی نبودکه بادور شدن ازهم بینمون فاصله بیفته. حتی اون موقع که با مریم تازه ازدواج کرده بودم، يه بار اومد همدون خونه مون.
_چی شدکه همدیگر روگم کردید؟
_خوب رضا برای پیداکردن يه کار درست و حسابی رفت شیراز. همون موقع ما هم اسباب کشی کردیم و به يه خونه، دیگه رفتیم. وقتی براش نامه دادم که ننه زیور بهش بده نامه افتاد دست پدرم، من هم دیگه نامه ای به آدرس عمارتمون نفرستادم. آدرسی هم که ازش نداشتم این جوری بودکه از هم بی خبر موندیم.
_خوب از ننه زیور می گرفتید اون حتما آدرس پسرش رو داشت.
_پرسیدم ولی نداشت، می گفت جای مشخصی نداره. هر چند وقت یک بارخود رضا يه سر بهش می زد.
_شاید آقاجانم آدرسی ازش داشته باشه. شنیدم وضعش خوب شده، از آقاجون می پرسم اگر داشت می گیرم.
ناهار را به اتفاق هم خوردیم. بعدازظهر وقتی به خانه برگشتیم احساس دلتنگی می کردم، دلم خيلی برای عمارت قدیمی مان تنگ شده بود و دوست داشتم به آنجا بروم. از خودم خيلی تعجب کرده بودم، آخر چگونه من توانسته بودم مدت چهارده سال دوری آنجا را تحمل کنم و حال به یکباره این چنین برای دیدنش بی تابی کنم؟! البته پاسخش روشن بود. اوایل برای آنکه غمم را فراموش کنم از رفتن به آنجا امتناع می کردم و بعدها هم که بتدریج بزرگ تر می شد م، به قدری مشغله داشتم و درگیر درس و مدرسه بودم که فرصت فکرکردن به آن را هم نداشتم ولی در آن لحظه دیگر نه غم دوری داشتم و نه مشغله آنچنانی.
به آخر ترم، دو - سه هفته ای بیشترنمانده بود و من باید تابلویی را برای امتحان آخر ترم آماده می کردم؛ ولی هر چه فکر می کردم موضوعی به ذهنم نمی رسید. تا اینکه در آن بعد ازظهر موضوع مورد نظر را پیدا کردم. ساختمان قدیمی و جذاب عمارت همراه با فضای زیبای باغ آن هم در فصل بهار می توانست قشنگ ترین تصاویر را خلق کند. تصمیم خود راگرفته بودم، وسایلم را آماده کردم وکناری گذاشتم تا فردا به آنجا بروم. مشغول جمع آوری وسایلم بودم که آقاجانم در زد و وارد شد:
_بابا جانم این بالا تنهایی چه کار می کنی؟ نپوسیدی توی این اتاق؟ يه سری هم به فقیر فقرا بزن، بالاخره يه کلبه درویشی ای اون پایین داریم.
خندیدم و با شرمندگی گفتم:
_ ببخشید، حق با شماست قول میدم بیشتر بیام پایین راستی يه چیزی، بالاخره فهمیدم چی بکشم.
_به به، مبارکه ما هم راحت شدیم حالا چی می خوای بکشی؟
- اگه گفتيد؟
_بگذار ببینم... نکنه بالاخره سر عقل اومدی و می خوای تصویر زیبای من رو برای استادتون ببری؟
_آقاجون ا...
_خيله خب، خودت بگو.
_می خوام فردا برم به خونه قدیمی مون و تصویر باغ و عمارت رو بکشم.
_ فکرخوبیه ولی مطمئنی می خوای بری اونجا؟
_ بله مطمئنم... من که دیگه بچه نیستم آقاجون... غصه کی رو می خوام
بخورم؟... دایی اینا که دیگه بچه پیشمونن.
_باشه هرطور میل خودته.
_راستی آقاجون، آقا رضا، پسرننه زیور روکه یاد تونه؟ شما آدرسی ازش دارید؟
_خدا بیامرزدش...
_مگه مرده؟!
خنده ای کرد وگفت:
_ نه دختر جان، ننه زیور روگفتم. آره فکرمی کنم آدرسش رو داشته باشم، ولی مال چند سال پیشه ، چطورمگه؟
_دایی یوسف آدرس رو لازم داشت، مي خواد بره سرا غش.
آدرس را از آقاجون گرفتم و به منزل دایی تلفن کردم. چند تا زنگ خورد وکمی بعد صدای ظریفی از آن طرف با طنازی گفت:
_بله بفرمایید...
_سلام لی لی جان... یاسمنم.
_اوه... سلام... چطوری؟
_خوبم ممنون... تو خوبی؟
_ آره من خوبم...کاری داشتی؟
_بله، با دایی کار داشتم... هست؟
_گوشی... دَد... دَدی...
R A H A
10-04-2011, 01:46 AM
فصل هشتم
قسمت دوم
از رفتار او دیگر خسته شده بودم، هر چه ما مراعاتش را می کردیم رفتار او به نسبت بدترمی شد.گاهی وقتها طوری صحبت می کرد که گویی داشت با کلفت یا زیر دستانش حرف می زد. نه فقط با من بلکه رفتارش با بیشتر اطرافیان نیز همین گونه بود. ولی همه بخاطر پدر و مادرش و خانواده تحملش می کردند.
_الو... بله؟
_سلام دایی جون... مژده بدین... خبر خوبی براتون دارم.
_علیک سلام جانم، همیشه خوش خبر باشی؛ چه خبری؟
_ آدرس آقا رضا روگیر آوردم. فردا صبح آماده باشید میام دنبالتون.
_ممنون خيلی خوشحالم کردی، پس من فردا ساعت نه منتظرتم.
گوشی را گذاشتم و به اتاقم برگشتم.صبح زودترازهمیشه ازخواب بیدارشدم و به همراه مادرم صبحانه خوردم. هنوز ساعت هشت بودکه من حاضر و آماده رفتن بودم. شب قبل سويیچ ماشین وکلید ساختمان عمارت را از آقاجانم گرفته بودم. بوم، قلم مو، رنگ و بقیه وسایلم را به درون ماشین منتقل کردم. اوایل خرداد بود و نسیم خنکی که بوی سبزه تازه را نیز به همراه داشت ، صورتم را نوازش می کرد، چشمانم را بستم و با ولع هوای بهاری را بلعیدم. سوارشدم و ماشین را به حرکت در آوردم. هنوز تا ساعت نه خيلی مانده بود، تصمیم گرفتم دوری در خیابان ها بزنم تا ساعت نه شود. درختان به گل نشسته ، هوای مطبوع بهاری، سبزی درختان، دلم برای دیدن دوباره باغ شور و هیجان عجیبی داشت و بی قراری می کرد. به او وعده دادم که به زودی و تا چند ساعت دیگر به آنجا خواهیم رفت. ساعت حدود نه بودکه زنگ خانه آنها را به صدا در آوردم، دایی خودش گوشی اف اف را برداشت و به داخل دعوتم کرد، با تشکری دعوتش را رد کردم.
_ممنون تو ماشین منتظر می مونم.
چند دقیقه بعد او آمد و به راه افتادیم. آدرس متعلق به منطقه شمیران بود، حدود نیم ساعت در راه بودیم و بعد ازکمی گشتن جلوی در خانه ای که در آدرس مشخص شده بود، نگه داشتم:
_ دایی جون حالا که می خواهید بعد از حدود بیست و پنج سال دوستتون رو بینید چه احساسی دارید؟
_ هيچي .
_ واقعا ؟!
_ نه شوخی کردم. خب بگذار ببینم. هیجان دارم، خوشحالم، دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه، بازهم بگم؟
خندیدم وگفتم:
_نه کافی بود، بهتره پیاده بشیم.
بنا، باغی بزرگ بودکه عطر شکوفه ها وگل هایش از بیرون باغ نیز به مشام می رسید؛ ساختمان خانه که از بیرون هم قابل مشاهده بود، ساختمانی دو طبقه با سنگ های سفید بودکه انسان را به یاد کاخ می انداخت، زنگ را به صدا در آوردیم. چند دقیقه ای طول کشیه تا پیرمردی در را گشود.گوش هایش سنگین بود و سمعک به گوش داشت بنابراین با صدای بلندی گفتیم:
_ پدر جان اینجا منزل آقای رضا کاشفیه:
_منزل کی؟
_رضا کاشفی.
_چه کارش دارید؟
_ما از دوستانشون هستیم.
_همین جا صبرکنید.
باگفتن این حرف به داخل رفت،مدتی معطل شدیم تا پسره جوانی به نزد ما آمد.
به نظرمی رسیدکه حدود بیست ودوساله باشد ولی آن طور که خودش بعدها گفت بیست و چهار سال داشت. موهای قهوه ای روشن، پوستی سفید و چشمانی سبز داشت که مانند چشمان گربه می درخشید و می توانم بگویم که جوان بسیار خوش قیافه و برازنده ای بود. مؤدبانه سلام کرد و پرسید:
_بفرمایید، باکی کار داشتید؟
_با آقا رضا، رضاکاشفی.
_ایشون پدرم هستن، ببخشید شما؟
چشمان دایی را برقی از خوشحالی فرا گرفت وگفت:
_ یعنی تو پسر رضایی؟
_بله من مهرداد هستم، پسر ایشون. می تونم بپرسم شماکی هستید؟ بجای دایی یوسف من پاسخ دادم:
_ببخشید ما باید زود تر خودمون رو معرفی می کردیم. ایشون آقای یوسف ایرانمنش، یکی از دوستان قدیم پدرتون هستند. من هم خواهر زاده شون یاسمن شکیبام. پدرتون منزل تشریف ندارند؟
_ از آشناییتون خوشبختم ، ولی متاسفانه پدرم خونه نیستند. برای کاری به کویت رفتن و فکر نمی کنم که تا آخر هفته هم برگردن.
دایی یوسف کاغذی از جیبش درآورد و چیزی روی آن یادداشت کرد:
_بیا پسرم، این شماره منه، هروقت پدرت اومد سلام من رو برسون بگو یوسف گفت يه زنگ به من بزن.
_باشه چشم... حالا بفرماین تو... بابا نیستن ماکه هستیم... قابل نمی دونید؟
_ نه عزیزم این چه حرفیه؟ نمی خوایم مزاحم بشیم. انشاا.. باشه برای وقتی که بابات هم اومده باشه.
خداحافظی کردیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم.
_دایی پس اگه اینجوری که شما میگین آقارضا برادر رضاعی شما ومادرم باشه... پس به نوعی پسرش، مهرداد... پسر دایی من میشه دیگه؟... مثل سهراب، درسته؟
_بله کاملا درسته... پسر دایی شما میشه و پسر عموی سهراب و لیلا.
_ چه جالب!... هیچ وقت فکر نمی کردم صاحب يه دایی و پسر دایی دیگه هم بشم... امیدوارم اون یکی داییمم به مهربونی شما باشه... راستی من می خوام برای نقاشی از باغ به عمارت برم اگر کاری ندارید شما هم با من بیاید.
_ دلم می خواد بیام ولی مي دونی ، باید يه سر برم وزارت امور خارجه ببینم وضعیت کاریم چی میشه. تو هم اگه می خوای بری اونجادیگه راه خودت رو دور نکن، من رو همین کنار پیاده کن خودم میرم.
ابتدا قبول نکردم ولی اصرار زیاد او مرا وادار به پذیرفتن کرد. او را پیاده کردم وبه راهم ادامه دادم. در آن چند سال خيلی از خیابان ها و اسامي تغییر کرده بود و من با زحمت آنجا را پیداکردم.کلید در ورودی باغ را نداشتم و زنگ هم خراب بود. هر چه هم که با مشت به درکوبیدم بازهم خبری نشد، ناامید شده ومی خواستم بازگردم که در آهنی باغ با صدایی باز شد. وقتی جلوتر رفتم مردی که لای در ایستاده بودگفت:
_بفرمایید؟ باکی کارداشتید؟ و چون مکث مرا دید ادامه داد:
_فکرمی کنم اشتباه اومدید خانم، چون کسی اینجا زندگی نمی کنه.
_ آقا خلیل شمایید؟
_بله... ولی شماکی هستید؟
_من یاسمنم، دختر آقای شکیبا، یکی یدونه خانم جان.
چشمانش ازشدت حیرت گشاد شد، و موجی ازشادي وهیجان صورتش را در برگرفت.
_ باورم نمیشه، یعنی شما همون یاسی کوچولوی خودمونین؟... هزار ماشاا.. چقدر خانم شدین!... الان در رو باز می کنم ماشينتون رو بیارید تو.
اتومبیلم را درگوشه ای پارک کردم. همه چیز بوی بهارمی داد. بهار با همه نرمی ، لطافت وطراوت خویش ، مردرمیان طبیعت فرو برده و شراب مستی را در لب های تشنه غنچه ها چکانده بود. درختان کهنسال سر به آسمان کشیده بودند. بید مجنون عاشق تر از همیشه سر درگریبان فرو برده بود ولی باز هم بیشترین خودنمايی ها از آن او بود. همه جا فریبنده و همه چیز به رنگ گل بود و چه زیبا و شورانگیز بود آن بهاردلربا! گل های رنگارنگ در همه جای باغ به چشم می خوردند. دو کبوتر که بر بالای بلندترین درخت، بلندترین برج عشقشان ، آشیانه ساخته بودند، چنان سرشار از شوق دوست داشتن بودند که مرا نیز مست و شادان، شاهد عشقشان قرار دادند. مطمئن بودم که هیچ تازه واردی باور نخواهدکرد که درچنین بهشتی ، کسی ساکن نباشد و فقط باغبان خانه در آن زندگی مي کند. در آلاچیق نشستم،عطرشکوفه های بهار نارنج که درمیان شاخه ها با خورشید قایم باشک بازی می کردند، مرا به خیالی خوش فرو بردند. به باغ خیره شدم و به هرکجا که می نگریستم کودکانی را مي دیدم که خنده کنان مشغول بازی بودند. دختر کوچکی با دامن چین دارش می دوید و چنان به نظر می رسیدکه گویی چین های دامنش مشغول رقصیدن و تاب خوردن بودند، پسر بچه ای همان طور که به دنبالش می دوید فریاد می زد:
_ یاسمن... یاسمن صبرکن من هم بیام... و قهقه خنده شان فضا را پرکرد.
R A H A
10-04-2011, 01:47 AM
فصل هشتم
قسمت سوم
صدای آقا خلیل مرا به خود آورد:
_ براتون چای آوردم... می بینید همه چی مثل روز اولشه... تازه هنوز بعضي درختا شکوفه هاشون باز نشده. وقتی اونا هم باز شن اون وقت اینجا دیدن داره... قشنگتر از همیشه میشه...
_ آره، واقعا دست شما و مش رجب درد نکنه... راستی مش رجب کجاست؟ نمی بینمش... حتما داره مثل همیشه گلها رو آب میده...
_ ای خانم... ديگه چیزی از مش رجب نمونده... پیرمرد بیچاره دو بار تا حالا سکته کرده... الآنم گوشه اتاق افتاده... چند سالی میشه که من به جای پدرم کارهای باغبونی و سرایداری اینجا رو انجام میدم.
نمی خواستم حال خوشی را که از دیدن دوباره عمارت به من دست داده بود با فکرکردن راجع به چیرهای بد خراب کنم. ابتدا به دیدن مشت رجب رفتم، پیرمرد به زور مرا به خاطر آورد. فراموشي هم پیدا کرده بود وسرانجام هم فکرمی کنم که مرا به جای مادرم اشتباه گرفت.کلید را برداشتم و بسوی ساختمان باغ رفتم. در را باز کرده و وارد سرسرا شدم. بیشتر وسایل سر جای خودشان مانده بودند. آخر ما هنگامی که آن خانه را ترک کردیم، بیشتر وسایلمان را همان جا باقی گذاشتیم. روی همه مبل ها با ملافه های سفید پوشانده شده بود. سوزش اشکی را در چشمانم احساس کردم. دوان دوان به اتاقم رفتم. میز تحریر وکمد کوچکم هنوز هم در آنجا قرار داشتند. صندلی راکنار کشيدم و پشت میزم نشستم؛ باگذشت سالها دیگرمن برای آن میز و صندلی خيلی بزرگ بودم. تا آنجایی که درهای باز خانه اجازه می داد به همه جا سرک کشیدم و خاطرات گذشته را مرور کردم. اتاقهای مربوط به خانواده ی دایی همچنان قفل بود. به باغ برگشتم و وسایلم را از ماشین بیرون آوردم و در محل مناسبی گذاشتم. بوم را روی سه پايه قرار دادم، رنگ ها را روی پالت ریختم و مشغول شدم. برای ناهار مهمان آقا خلیل و خانواده اش بودم. ناهار را درکمال آرامش و خوشحالی صرف کردیم و من دوباره مشغول کارم شدم ، چنان غرق فضا و نقاشی ام شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم و وقتی به خود آمدم ، خورشید بار و بندیلش را بسته بود و می خواست صفحه آسمان شهرمان را به قصد دیاری دیگر ترک کند. طی چند روز آينده هم تمام وقتم را در آنجا گذراندم؛ چرا که هر طور بود باید خيلی سریع کارم را تمام می کردم و تا آخر ترم وقت زیادی نمانده بود.
*** *** ***
چند روز بعد در راهروی دانشکده استاد ماهان را دیدم.مدتی بودکه به ندرت در کلاسهایش شرکت می کردم. بعد ازسلام و احوالپرسی گفت:
_خانم شکیبا کم پیدایید، بهتون نمی یاد مثل بقیه ازکلاس هاتون فراری باشید!
_متاسفم، تا آخر این ماه باید چند تا تابلو بکشم ولی هنوز نصف کارهام مونده، بخاطر همین مجبورم ازکلاس هام بزنم.
_آفرین!... برای چی گذاشتید همه کارهاتون یکجا جمع بشه که الان بخواید از ساعتهای کلاسهاتون بزنيد؟... ماکه خيلی وقته بهتون گفتیم.
_ آخه يه مشکل خانوادگی برام پیش اومده بود، راستش...
_لازم به توضیح نیست... فقط امیدوارم نقاشی های هول هولکیتون خوب از آب در بیاد... می دونیدکه من چقدر سخت گیرم؟... مخصوصا درمورد شما... پس دقت کنید... بعدا می بینمتون.
باگفتن این حرف رفت. در دل گفتم بله می دانم برای همین است که تابلوی عمارت را برای شما کشیدم، فقط بایدکاملش کنم. در آن بین که من به ثانیه ثانیه وقتم احتیاج داشتم، از دور و اطراف خبرهایی می شنیدم مبنی بر اینکه لیلا مرتب بهانه اروپا را می گیرد و از ماندن در ایران خسته شده و اعصاب پدر و مادرش را حسابی بهم ریخته است. مادر اصرارداشت به منزل آنها بروم تا شاید بدین وسيله او کمی سرگرم شود وکمتر اذیت کند! من هم به ناچار به خاطر دایی و زن دایی مریم پذیرفتم. وقتی به آن جا رسیدم، برخلاف آنچه شنیده بودم، او ناراحت و عصبانی که نبود هیچ، بلکه خيلی هم شاد و سر حال بود و با من هم به گرمی برخورد کرد. با تعجب فراوان کنار دایی یوسف روی مبلی جای گرفتم و هنگامی که زن دایی برای آوردن میوه به آشپزخانه رفته بود یواشکی از او پرسیدم:
_دایی خبریه؟ مادرگفته بودکه لیلا خیلی بهانه گیرشده ودوباره هوای اروپا به سرش زده ولی این لیلایی که من دیدم اصلا با اون لیلا قابل مقایسه نیست. نکنه بهش اجازه دادیدکه برگرده؟!
او آهی کشید وگفت:
_ همین طوره ولی قرار نیست برگرده. دو - سه تا از دوستاش می خوان بیان اینجا !
_دوستاش؟! میشه بیشتر توضیح بدین.
_اونجا که بودیم به خاطر غربت و این حرفها لیلا وسهراب بیشتر ازهمیشه باهم جورشدند.هرچی هم که بزرگترمی شدند، بیشتر به هم احساس نزدیک می کردند تا جايی که لیلا فقط از برادرش حرف شنوی داشت. این اواخر هم بیشتر وقتها با سهراب می رفت دانشگاه و با همکلاسی های سهراب و دانشجو های اونجا حسابی دوست شده بود. بعضی هاشون همدوره های سهراب بودند و بعضی ها کوچک تر از اون بودند. وقتی می خواستیم برگردیم. لیلا از چندتاشون دعوت کرده بودکه تعطیلات که شروع شد برای گردش به ایران بیان. حالا هم سه تا از دوستاش نامه دادند که تا چند وقت دیگه به ایران میان.
_ یعنی با سهراب میان؟
_نه سهراب دیرترمیاد، چون يه سری کار داره که باید انجام بده.
_ تاریخ دقیق ورودشون رو می دونید؟
_ آره ، دو هفته دیگه، سه شنبه یا چهارشنبه می رسند.
R A H A
10-04-2011, 01:47 AM
فصل هشتم
قسمت آخر
زن دایی با ظرف میوه وارد شد و صحبت های ما به همین جا ختم شد. هنگامی که همراه لیلا به اتاقش رفتم، به من گفت که برای سرگرم کردن آنها در اینجا کلی برنامه دارد:
_ اول می برمشون پارک حشمتیه (جمشیدیه)، اگر خواستن می تونیم کوهنوردی هم بکنيم. میریم جاهای دیدني تهران رو ببینیم. دیدن موزه ها هم می تونه جالب باشه. بعدش چند روز میریم اصفهان، سهراب که اومد شمال هم میریم. (اینها اطلاعاتی بودند که قبلا ازما شنیده بود و خود او هنوز هیچ کدام از آن جاها را ندیده بود. )
_فکرخوبیه، ایران جاهای دیدنی زیادی داره. درمدتی که اون ها اینجا هستند، فرصت خوبیه که تو هم وطنت رو بهتر بشناسی. معلوم نیست چه مدت اینجا می مونن؟
_ يه چیزایی می گيا من چه می دونم؟ اگه بهشون خوش نگذره زود برمی گردند. اون وقت این وسط فقط آبروی ما میره!
دیگر تحمل کردن او از توان من خارج بود. بهانه ای آوردم و از اتاق خارج شدم. دایی یوسف مشغول صحبت کردن با تلفن بود. صبر کردم تا مکالمه اش تمام شود. گفتگویش که به اتمام رسید باکمال تعجب متوجه شدم که او با رضا، همان دوست قدیمی که به دنبال او می گشت صحبت می کرده است. تعجبم بیشتر ازاین بابت بود که چهره دایی برخلاف انتظار ناراحت و درهم رفته بود. هرچند که به گرمی با هم صحبت می کردند. بعد ازاینکه گوشی را برسر جایش گذاشت گفت:
_فردا شب برای شام دعوتمون کرده اند.
_این که خيلی خوبه، پس چرا این قدر ناراحتید؟ چیزی بهتون گفته؟
با صدایی گرفته در حالی که غمی بزرگ در آن موج می زد،گفت: مي دونی دخترم، اون فکر می کنه که وجود ما باعث سر شکستگیش میشه! مي گفت خيلی زحمت کشيده تا مال و منالی جمع کرده و به اینی که الان هست رسیده. حالا نمی خواد زن و بچه هاش بفهمند که اون پسر يه کلفت خونه زاد بوده. البته من تا حدودی بهش حق میدم اما ما هیچ وقت به اون به این چشم نگاه نمی کردیم. پدرم با همه سختگیری هاش همیشه می گفت رضا هم مثل یوسف برای من عزیزه. هرچی من می خوردم اوهم می خورد، همون مکتب خونه ای که من می رفتم اوهم می رفت؛ من و اون دو تا برادر بودیم نه ارباب و رعیت.
_واقعا روش شد بعد از این همه سال این حرفها رو به شما بزنه؟
_ بنده خدا می گفت از اینکه این چیزها را گفته خجالت می کشه، می گفت می دونم می گید خيلی نمک نشناسم ولی آبروم پیش شما بره بهتر از اینه که پیش زن و بچه هام بره. می دونم که شما آبروم رو نگه می دارید ولی اگر اونا بفهمن معلوم نیست چه عکس العملی نشون بدن، ممکنه اون ارج و اعتبار پدرانه ام رو ازدست بدم.
_ پس برای چی به خونه اش دعوتمون کرد؟
_ بخاطر پسرش، مثل اینکه پاپیچش شده که این ها کی بودند؟ چرا دعوتشون نمی کنی؟ زشته و از این حرفها. او هم مجبور به این کار شده .
_ متاسفم دایی جون... اگه می دونستم هیچ وقت سعی نمی کردم آدرسش رو پیدا کنم.
_عیب نداره... زمونه از این بازی ها زیاد داره... راستی گفته تو هم حتما بیای.
_برای چی؟
_الآن وقت گفتنش نیست ، بعدا خودت می فهمی!
او بلند شد و مرا در یک کلاف سرگردانی باقی گذاشت. علی رغم اصرارهای زیاد زن دایی، برای شام نماندم و به خانه بازگشتم. آقاجونم مشغول صحافی چند کتاب قدیمی بود.کنارش نشستم و به دستانش خیره شدم. پرسید:
_ توی چه فکری؟
با لحن متفکرانه ای گفتم:
_به اینکه زمونه چقدر بی رحمه!
قهقهه خنده اش مرا متعجب تر از قبل کرد. همان طور که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
_دختر جان تو هنوز خيلی جوونی... بهت نمیاد از این حرفها بزنی... این حرفها برای من و امثال منه... پاشو، پاشو برو برای من يه چايی قند پهلو بیار... دیگه هم از این فکرها نکن، پیر میشی ها جوون.
دوباره زد زیر خنده. نمی دانم کجای حرفم خنده دار بود ولی خودم هم از خنده های دلنشین آقاجون خنده ام گرفت. سينی چای را کنار دستش گذاشتم و پرسیدم:
_راستی آقاجون مامان و زری کجا هستند؟
_رفتن خرید، فردا شب عمه تاج الملوک با پسرو عروسش و نوه هاش همگی به اینجا دعوتند. زری و یکی ازکارگرها رفته اند شیرینی و میوه و يه سری چیرهای دیگه برای فردا بخرند، مادرت هم طاقت نیاورد وگفت خودم هم باید باشم. به خاطر همین همراهشون رفت. الان دیگه باید پیداشون بشه.
_ولي من فردا شب نیستم، جای دیگه ای دعوت دارم.
_بسلامتی،کجا ایشاا...؟
_جدی میگم، یکی ازدوستهای دایی برای شام دعوتشون کرده. دایی هم ازمن خواست حتما همراهشون برم.
_راستش رو بگو به خاطر مجید نمی خوای فردا شب باشی؟
_نه با ورکنید اصلا ربطی به اون نداره ، اگر به دایی یوسف قول نداده بودم نمی رفتم.
_ باشه هر طور میل خودته ولی فردا جواب سین جیم های عمه خانم رو چی بدیم؟
_خودتون يه چیزی سرهم کنید و بگیدکه بهشون برنخوره.
من حقیقت را به آقاجون گفته بودم و به خاطر دعوت دایی نمی توانستم در مهمانی شام آنشب شرکت کنم، اما اگر دعوتی هم در کار نبود باز هم بهانه ای می آوردم و آنشب را در خانه نمی ماندم. آنهم به خاطر مجید و عمه خانم بود. عمه تاج الملوک بزرگ فامیل بود، به همین دلیل و اینکه خانواده، به اصطلاح اصیل و ثروتمندی بودند، به خودش اجازه می داد درهمه کارهای فامیل دخالت کند. اقوام و آشنایان هم به این وضع عادت کرده بودند و بدون اجازه او آب نمی خوردند؛ نه کسی ازدواج می کرد ونه حتی بچه دار می شد! ازبخت بد من چند ماه قبل ازآمدن دایی به ایران، این عمه خانم برای نوه اش (مجید) به خواستگاری من آمد. نه تنها من بلکه پدر و مادرم هم به این وصلت راضی نبودند. مجید همان کسی بودکه پانزده سال پیش در آن شب جشن توی باغ، سهراب را فقط برای اینکه تازه از شهرستان آمده بودنأ مسخره کرد و وقتی من دخالت کردم با قساوت تمام سنگی را برداشت و به سر او زد. به خاطرنفوذ خانواده اش هیچ وقت نتوانستم در این باره چیزی به اوبگویم ولی دیگرهیچ گاه بعد از آن رابطه ام با او خوب نشد و مرتبا با هم دعوا داشتیم. وقتی هم که بزرگترشدم با بی توجهی هایم نسبت به او سعی داشتم انتقام پسردایی ام را از او بگیرم. با این همه نمی دانم چطور به خودش اجازه داد تا به خواستگاریم بیاید. خلاصه آنکه با هزار بهانه آنها را دست به سرکردیم؛ بعد از آن قضیه همیشه نگاه خصمانه و پرازکینه عمه خانم به دنبالم بود و روزی نبود که درجایی ننشیندو ازمن و خانواده ام بدگویی نکند. به قول آقاجون تا وقتی هم که من ازدواج نمی کردم وضع به همین منوال ادامه داشت و باید تحمل می کردیم.
*** *** ***
صبح تقریبا ساعت هشت بودکه بیدارشدم. با عجله صبحانه خوردم وهر آنچه برای آن شب لازم داشتم، همراه خود بردم. یکراست به عمارت رفتم، مقدار کمی از کار تابلو مانده بود ومن تصمیم داشتم هرطورشده بود آنروز کارآن تابلو را تمام کنم. تا ظهرحتی یک بارهم از جايم تکان نخوردم. وقتی بلند شدم تا برای ناهار به خانه مش رجب بروم،کمرو گردنم حسابی خشک شده بودند و اولین عکس العملم ناله ای بودکه از درد کمر و خستگی کردم.
آنروز فریبا، خواهر آقا خلیل هم آنجا بود.چند تا بچه قد و نیم قد هم همراهش بودند که یکی از آنها دختر چند ماهه اش بود. از دیدن خودش و بچه هایش بسیار خوشحال شدم. بعد از نهار کمی وقت برای صحبت کردن یافتیم از او پرسیدم:
_هنوز هم توی مطب دکتر کار می کنی؟
_ نه خيلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. حالا این قدر سرم گرم بچه ها و کارهای خونه هستم که وقت این کارها رو ندارم. الان چند وقته می خواستم بیام بابا رو ببینم ولی وقت نمی کردم. دو تا از بچه ها مریض شده بودند، نمی تونستم از خونه بیام بیرون. در ثانی کار وکاسبی دکتر ناصرالحکماء هم دیگه رونقی نداره که به من احتیاج داشته باشه. پیرمرد الان حدود نود سالشه، حسابی حواس پرتی پیدا کرده. فقط اونایی میرن پیشش که ازجون خودشون و بچه هاشون سیرشده باشند. موقع نسخه نوشتن سه تا عینک عوض می کنه. يه دفعه هم به يه بنده خدایی داروی اشتباهی داده بودکه نزديک بود اون رو به کشتن بده.
_که اینطور... ولی دلم برای غرغراش تنگ شده... چقدردعوام می کرد که دواهام رو درست بخورم... یادش بخیر.
آن روز برایم خيلی بیاد ماندنی بود. ناهار را درکنار خانواده گرم وصمیمی فریبا و برادرش خوردم و از هر دری با آنها صحبت کردم. چقدر به یاد گذشته ها و خاطراتمان خندیديم و بعضی اوقات افسوس آن روزهای خوب را خوردیم که دیگر هرگز باز نمی گشت. تا عصر نیز آنجا ماندم و بقیه ریزه کاری های تابلو را انجام دادم. وقتی بالاخره به لطف خدا کارکشیدن آن تابلو به اتمام رسید، نگاه خریدارانه ای به آن انداختم. ابتدا به خود احسنت گفتم ولی دقیق ترکه به آن نگاه کردم، به این حقیقت پی بردم که آنچه باعث زیبایی و جذابیت تابلو شده بود نقاش آن نبوده، بلکه فضای مورد نظر بوده است. این نقاش طبیعت بودکه چنین باغ زیبایی را با دل انگیزترین رنگ ها و تصاویر ترسیم کرده بود تا بیش از پیش هنرمندی اش را به رخ بکشد. باید اسمی بر روی آن می گذاشتم، دلتنگی و رطوبت چشم هایم از پیش نامش را انتخاب کرده بودند. قلم نازک وظریفی را برداشتم و این جمله را گوشه ای در پایین تابلو حک کردم: « برای تو ای مسافرم که عزيزترينی... »
« یاسمن تو »
R A H A
10-04-2011, 01:47 AM
فصل نهم
قسمت اول
حدود ساعت پنج بودکه به سمت خانه دایی به راه افتادم. دایی یوسف از من خواست داخل شوم تا آنها حاضر شوند. وقتی او و زن دایی مریم تابلویم را دیدند، خیلی خوششان آمد. دایی بعد ازکلی تعریف و تمجیدگفت:
_باورکن با همه امیدی که بهت داشتم، هیچ وقت فکر نمی کردم چنین نقاشی از آب در بیای. این رو بدون که به داشتنت افتخار می کنم. نقاشی تو من رو میبره به گذشته، وقتی بچه بودم و لابلای این درختها ورجه و ورجه می کردم، و بعد هم اون وقتها که باید برای پیدا کردن تو و سهراب تمام این باغ رو زیر و رو می کردیم.
_ قابلی نداره... برای شما... فقط اجازه بدید به استادم نشون بدم، بعد تقدیمتون می کنم.
_نه عزیزم... تو برای این خيلی زحمت کشیدي ... حیفه!
_نه چیه؟... حیف کدومه؟ شما برای من خیلی عزیزید، اگر جونم رو هم بخواید دو دستی تقدیم می کنم.
نگاه قدر شناسانه و مهربان دایی یوسف وجودم را گرم کرد. اشکم بی اختیار سرازیر شد،مدتها بودکه دلم گرفته بود و می خواستم گریه کنم. دایی دستانش را بازکرد و مرا در آغوشش پذیرفت.
_دایی بخدا خيلی دوستت دارم.
دستان نوازشگرش پاسخی بودگویا.
*** *** ***
_من حاضرم ، بریم؟
_ پس زن دایی و لیلا چی؟ مگه با اون ها نمیریم؟
_نه، اون ها نمیان، ليلا كه گفت حوصله ندارم، زن داییت هم گفت ممکنه رضا که اونو ببینه خجالت بکشه. قراره بره خونه شما.
_ پس بهتره بریم.
هنگامی که سوار ماشین می شدیم، لیلا فریاد زنان از ما خواست منتظرشویم تا او هم بیاید.گفت که نظرش عوض شده و می خواهد همراه ما بیاید. لباس رنگ روشنش، آن هم برای مهمانی شام و آرایش غلیظش علاوه بر دامن کوتاه و یقه باز لباسی که تنش بود به نظرم خيلی جلف آمد و دایی را هم رنجاند. ولی او چیزی نگفت، دلم برایش بسیار سوخت و از لیلا بیشتر از پیش دلخور شدم.
وقتی به آنجا رسیدیم، اقا رضا و مهرداد به استقبالمان آمدند وبا خوشرویی به ما خوش آمد گفتند. ساختمان با چهار پله از باغ جدا می شد، ابتدا وارد هال بزرگی شدیم که به راحتی می توانست به جای سالن پذیرایی استفاده شود. توی هال چهارگوش، دو دست مبل راحتی وجود داشت به همراه تلویزیون و چند مجسمه برنزی، آنجا از یک طرف به آشپزخانه راه داشت و از طرف دیگر به وسیله پله های مرمرین سفیدی به طبقه بالا که احتمالا اتاق خواب ها در آنجا قرار داشت متصل می شد. ما مستقیما از هال گذشتیم و بعد از چند پله کوتاه که صرفا برای زیبایی بیشتر بود، وارد سالن زیبا و بزرگی شدیم که بوسیله چند دست مبل پرشده بود. پرده های مخمل و لوسترهای ظریف کریستال به همراه مجسمه های گچی رنگ نشده ای ازفرشته ها وحیوانات، برزیبایی آن سالن اضافه کرده بود. به طور کلی خانه بسیار مجللی بود و زرق و برق وسایل لوکس وگران قیمت در همه جا به چشم می خورد.
همسر آقا رضا که همه بانو صدایش می زدند، خيلی نظرم را جلب نکرد. برخوردش خوب بود ولی صادقانه نبود و نوعی تظاهر در آن به چشم می خورد. یک جور غرورکاذب و فخرفروشی در رفتارش مشاهده می شدکه خيلی هم واضح وگویا بود. اما کاملا برعکس او، رفتار دختر کوچکش مهری، که تقریبا همسن لیلا بود و پسرش مهرداد، خيلی صمیمانه و خودمانی بود ومن درصحبت با آنها خیلی راحت بودم و خيلی زود با آنها دوست شدم. وقتی که بعد از مراسم معارفه، هر یک روی مبلی نشستیم، متوجه لیلا شدم که گردنش مرتبا تکان می خورد و مثل بچه ها با دهان باز مرتب اینطرف و آنطرف را نگاه می کرد. از حسرتی که در نگاهش مشهود بود حسابی لجم گرفته بود، آخر لوازم خانه آنها هم دست کمی از آنجا نداشت و فقط خانه شان از نظر اندازه، قدری از آنجا کوچک تر بود؛ من واقعا دلیل آن رفتار لیلا را نمی دانستم.
در تمام طول مهمانی لیلا را زیر ذره بین داشتم ولی باز هم چیزی دستگیرم نشد، تنها موردی که فهمیدم و بخوبی معلوم بود، این بودکه ازمهرداد خوشش آمده وسعی دارد خود را در دل او جاکند.البته حق هم داشت، مهرداد پسر زیبا، مؤدب و مهربانی بود، من هم اگر قبلا دلم را به کس دیگری نمی سپردم شاید عاشقش می شدم. به جای پسر، مادرش از لیلا بدش نیامده بود و آن دو برای هم، هم صحبت های خوبی شده بودند. لیلا از لندن و زمانی که در انگلستان بودند می گفت، بانو خانم هم از سفرهایش به پا ریس و شهرهای اروپایی تعریف می کرد. دایی هم سرگرم گفتگو با آقا رضا بود و در آن میان من و مهری هم با یکدیگر صحبت می کردیم. مهرداد فقط گوش می داد وگاهی وقتها که لازم می شد اظهار نظرمی کرد. با این حال حوصله مان خيلی سر رفته بود. مهردادکه متوجه شده بود ازمن پرسید:
_فوتبال بلدی؟
_فوتبال؟! چطور مگه؟
_من عاشق فوتبالم، تا وقت شام بریم حیاط يه دست فوتبال بزنیم؟
_ولی این بازی مال شما پسراست، زشته من فوتبال بازی کنم.
_شما هم که مثل قدیمی ها فکرمی کنید. دخترو پسرنداره. ازبیکاری که بهتره . من و مهری همیشه با هم بازی می کنیم... حالا میای؟
_امتحانش که ضرر نداره، بله میام!
R A H A
10-04-2011, 01:48 AM
فصل نهم
قسمت دوم
با هم به حیاط رفتیم، حدود ساعت هفت و نیم - هشت بود و هوا کم کم داشت به تاریکی می گرایید، بنابراین چراغ های باغ را روشن کردند. من و مهری با هم یک تیم شدیم و اوهم به تنهایی نقش تیم مقابل ما را به عهده گرفت. ظرف چند دقیقه چنان هیجان زده شده بودم که صدای فریاد های توأم با خنده ام در تمام خانه پیچیده بود. مهرداد خيلی ماهر بود و به سختی می شد توپ را ازجلوی پایش دور کرد. مدتها بود که به آن شکل بازی نکرده بودم و خيلی مزه داد، با آنکه ما، ده بر سه باختیم. وقتی بازی تمام شد وهرکدام ازخستگی گوشه ای روی زمین نشستیم، تازه متوجه شدیم که بازی ما تماشاچی هم داشت است. آقا رضا وهمسرش به همراه دایی ولیلا مدتی بودکه به تماشای بازی ما ایستاده بودند. خجالت زده سرم را پایین انداختم و پیش خود فکرکردم آنها چه فکری در مورد ما خواهندکرد، بعد از اینکه مرا دیدند که چگونه به دنبال توپ این طرف و آن طرف می دویدم و بر سر تصاحب آن با پسرشان گلاویز می شدم. ولی مهم نبود چون خيلی خوش گذرانده بودم. آقا رضا با لحنی که بوی شوخی کاملا از آن به مشام می رسیدگفت:
_یاسمن خانم اگر تمرین کنید با زیتون بد نمیشه، لااقل ازمهری ما بهتر میشه.
تواناییش را هم دارید،گاهی وقتها احساس می کردم برای گرفتن توپ حتی می تونيد مهرداد رو به کشتن بدید.
صدای خنده جمع در فضا پیچید. وقتی همگی برای صرف شام به داخل رفتیم، متوجه نگاه پرکینه لیلا به خودم شدم.
برخلاف انتظارم شب خيلی خوبی را سپری کردم. هنگام خواب سرم را روی بالش نگذاشته به خوابی راحت و رویایی فرو رفتم. صبح با شوق وذوق زیادی از بستر بلند شدم. آنروز قراربود تابلوی عمارت را به استاد ماهان نشان دهم. خيلی اضطراب داشتم و برای دانستن نظر او بی تاب بودم. در کلاس بیشتر بچه ها کارهایشان را آورده بودند ومی خواستند به عنوان امتحان آخر ترم به استاد نشان دهند، آنها آثارشان را به هم نشان می دادند و نظر یک یگر را جویا می شدند. در آن میان تنها من بودم که علی رغم اصرار همکلاسی ها حاضر نشدم جلد کاغذی تابلویم را بردارم و آن را به آنها نشان دهم؛ زیرا می خواستم استاد ماهان اولین کسی باشدکه آن را به او نشان می دادم. بالاخره استاد واردکلاس شد و طبق معمول مستقیما رفت سراغ اصل مطلب وخواست که کارمان را ببیند. همگی تابلوها را به کنار میزش بردیم و رویهم به دیوار تکیه شان دادیم. اوبه ترتیب شروع به ورانداز آنها کرد. همچنان که او با دقت وصف ناپذیری به تابلوها نگاه می کرد، چشمان پراز امید، اما نگران ما به او دوخته شده بود و سعی می کردیم نظرش را از روی خطوط چهره اش بخوانیم. او خيلی سختگیر بود و ما می ترسیدیم که کارهایمان نتواند نظر او را جلب کند و نمره لازم را نگیریم. همه اسمشان را زیر تابلو به همراه امضایشان نوشته بودند و او بعد از بررسی های لازم صاحب تابلو را مخاطب قرار می داد و نظرش راخیلی صریح بیان می کرد. اغلب انتقاد می کرد تا تشویق، البته کارهای خوب هم در آن جمع زیاد بود و استاد به طور کلی راضی به نظر می رسید. نوبتی هم که بود بالاخره نوبت به من رسید. وقتی او به تابلو خیره شده بود، ازدلشوره دست دوستم را در دست یخ کرده ام گرفته بودم و با دست آزادم مرتب به زانویم می زدم. استاد در حالی که از چشمانش هیچ چیزی خوانده نمی شد، سر بلند کرد وگفت:
_خانم شکیبا این نقاشی رو شما کشیدید؟
_ بله استاد .
_می تونم بپرسم چرا نوشتید «یاسمن تو»؟ برای شخص خاصی این تابلو را کشیدید؟
همه نگاه ها به طرف من بود، نمی دانستم چه بگویم. استاد ماهان می توانست بعدا این سؤال را در یک جای خلوت تری بپرسد اما نمی دانم چرا در میان جمع پرسید. بنابراین راستش را گفتم:
_ بله .
لبخندی زد و با خنده گفت: «هرکس که هست خوش به حا لش» و باگفتن «نظر شماها چیه؟» تابلو را به طرف بچه ها برگرداند. در یک لحظه دیدم که همه حیرت کرده اند و هرکس چیزی می گوید:
_ « فوق العاده است... چقدر قشنگه... شکیبا این معرکه است... واقعا خودت کشیدی... خيلی عالیه... » .
من از آنها بیشتر تعجب کرده بودم؛ می دانستم بد نشده ولی فکر نمی کردم آن طور که آنها می گفتند خوب شده باشد. یکی از همکلاسی هایم پرسید:
_اینجا که تصویرش روکشیدی کجاست؟ چقدر رویايی و قشنگه!
لبخندی زدم و با نوعی احساس غرور گفتم:
_خونه مادریم، خونه کودکیم، خونه...
_ یعنی الآنم اینجا زندگی می کنید؟
_ نه يه چند سالی میشه که از اونجا رفتیم.
استاد به دادم رسید و باگفتن «بچه ها دیگه وارد جزئیات نشيد» از جواب به سؤال های بعدی خلاصم کرد. وقتی کلاس تمام شد استاد از من خواست که بمانم وگفت:
_ بهتون تبریک میگم،کارتون عالی بود. و به خودم هم تبریک میگم چون در مورد شما درست فکرمی کردم و انتخابمم راجع به تابلویی که بهتون دادم صحيص بود.
_واقعا ممنونم، اما با ورکنید اصلا فکر نمی کردم که شما و بقیه این قدر کارم رو بپسندید. آخه يه زمانی يه نقاش ماهری بهم گفت «اگر تمرین کنی کارت بد نمیشه» ، اما از نگاهش می شد خواندکه نقاشیم خيلی افتضاحه!
_همون طور که می دونید من سنی ازم گذشته و باید بگم به اندازه خودم تجربه دارم. فکرمی کنم شما نقاشی تون روبا تقلب کشیدید و يه چیز خیلی مهمی به شما کمک کرده اما این تقلب استثنائا اشکالی نداره.
_اما استاد باورکنیدکسی به من کمک نکرد و تقلبی درکار نيست. استاد با لحن پدرانه اما جدی ای ادامه داد:
_ چرا دختر جان هست، می دونی اون تقلب، اون چیزی که بهت کمک کرده چيه؟ عشقه دخترم عشق. تو نقاشی ات رو با عشق کشیدی و همینه که باعث شده کارت این قدر خوب بشه و به دل همه بنشینه عشق واقعی ، عشقی که پاک وخالص باشه می تونه آدم رو به مراتب بالا برسونه. پیشنهاد می کنم تابلو تو به همون کسی که فکر می کرد نقاشیت بده نشون بدی و حالا نظرش رو بپرسی.
R A H A
10-04-2011, 01:48 AM
فصل نهم
قسمت آخر
استاد این راگفت و راه افتاد. آرام گفتم: اتفاقا برای اون کشیدم ولی ای کاش بود و نظرش رو بهم می گفت. استاد که هنوز خيلی از من دور نشده بود برگشت و از روی شانه لبخندی زد. با خجالت سرم را پائین انداختم، فکر نمی کردم صدایم را بشنود ولی اوشنيد. درطول هفته بعد اصلا وقت نکردم به دیدن دایی و زن دایی مریم بروم تا اینکه اواخر هفته خودشان به خانه مان آمدند.کلی گله و شکایت که چرا به آنها سری نمی زنم. همان طورکه نشسته بودم، متوجه شدم هر وقت من رويم را از آنها برمی گردانم، آنها باچشم و ابرو چیزهایی به هم می گویند. بالاخره هم مادرم خواست که بروم و چای بیاورم. من هم با وجود اینکه همیشه زری این کار را می کرد چیزی نگفتم و تنهایشان گذاشتم. وقتی با سينی چای به نزدشان بازگشتم مادرم با بهانه های مختلف مرا به اتاقم فرستاد. خيلی کنجکاو شده بودم که بفهمم آن ها چه می گویند که من نبایدبدانم ولی به ناچاردراتاقم ماندم، چون آنها بعد از آمدن من در را بسته بودند. حدود یک ساعت بعد دایی رفت اما من همچنان از رفتن به نزد آنها خودداری کردم. از آنجا که می دانستم آقاجون و مادر می خواهند در مورد حرفهای دایی، حال هر چه که بود، صحبت کنند و ممکن بود حضورم مزاحم آنها شود. براي شام صدایم کردند ولی سرمیزساکت بودند و چیزی نگفتند. از چهره متفکر وجدی
آقاجون معلوم بود موضوع مهمی پیش آمده ، کم کم داشتم نگران می شدم اما باز هم سؤالی نکردم. بعد ازصرف شام همین که خواستم به اتاقم بازگردم، مادرصد ایم کرد و خواست که بمانم. روی مبلی نشستم و آقاجون و مادر هم روبرویم قرارگرفتند.
آقاجان کمی من من کرد وگفت:
_ داییت اومده بودکه بگه... یکی از دوستانش برای خواستگاری از تو، با خانواده شان می خوان بیان اینجا... .
سنگینی عجیبی در نگاهش وجود داشت که با همیشه فرق می کرد و دلم را به درد آورد. خواستم مطمئنش کنم بنابراین گفتم:
_اینکه مسئله تازه ای نیست، این یکی هم مثل بقيه. شما که می دونید من فعلا نمی خوام ازدواج کنم خوب جوا بشون کنید.
_می دونی کسی که می خواد بیاد خواستگاریت کیه؟
_نه،کیه؟
_ پسر آقا رضا، نوه ننه زیور خدا بیامرز.
_منظورتون مهرداده؟
_بله منظورم مهرداده، تو خودت خونواده اون رو از نزدیک دیدی و می دونی که وضعشون بد نیست. داییت هم خيلی ازمهرداد تعریف می کرد. تو دیگه دختر بزرگی شدی، نمیشه که هرکی بیاد بگی نه، نمی خوام هم تعارفه.
هر دختری بالاخره باید يه روزی ازدواج کنه. تا الان هرکی اومد گفتی نه، ما هم گفتیم نه. ولی می خوام این یکی رو بگذاریم بیان و راجع به اونها فکرکنی، چون پدرش رو که می شناسیم، داییتم پسندیده؛ وقتی هم که داییت این قدر تعریفشون رو می کنه ما چی می تونیم بگیم؟ داییت خودش صلاح تو رو می دونه.
_باشه من حرفی ندارم. اگه می خوان بیان خوب بیان، من هم قول میدم راجع به این موضوع فکرکنم. می تونم برم؟
آقاجون گفت بله و به اتاقم برگشتم. باید هرچه زودتر، قبل ازاینکه اشکم سرازیر می شد به اتاقم بازمی گشتم. احساس دلتنگی می کردم. آخردایی چرا؟ همیشه فکر می کردم دلش می خواهد من عروسش شوم ، فکر می کردم لااقل او صبر می کند تا سهراب بیاید، اما اکنون او خودش برایم خواستگار پیدا کرده بود، یعنی لیاقت پسرش را نداشتم؟ پسری که حالا یک پزشک بود؟
از لای دفتر خاطراتم عکس سهراب را برداشتم. آخرین عکسش بودکه دایی چهار سال پیش همراه نامه برایمان فرستاده بود. در آن عکس حدودا بیست ساله بود. در تمام آن مدت آن عکس مونس دلتنگی هایم بود،هروقت غصه ام می گرفت با او صحبت می کردم. او محرم اسرارم بود، محرم تنهايي هایم. خودم را روی تخت انداختم و سخت گریستم. جمعه از صبح زن دایی به خانه ما آمده بود تا به مادرم کمک کند. آخرقراربود عصر انروز آقا رضا وخانواده اش به خانه ما بیایند.من تابعد از ظهر ازاتاقم خارج نشدم. نزدیک آمدنشان بود. كفر مادرم حسابی در آمده بود، چون من هنوزحاضر نشده بودم. هرلحظه ممکن بود برسند که دایی در زد و وارد اتاقم شد:
_ تو چرا هنوز حاضر نشدی، الان میان!
_ می دونید داشتم به چی فکر می کردم؟ (او با اشاره سر جواب منفی داد) به اینکه اگه می دونستم مهرداد خواستگار از آب در میاد، باهاش فوتبال بازی نمی کردم و مثل دختر بچه ها، توی حیاط اینور اونور نمی دویدم. حتما پیش خودشون فکرکردند هنوز بچه ام!
_ نه دایی جون اگه این جوری فکر می کردندکه پا پیش نمی گذاشتند. تازه از خداشون باشه که دخترمون رو به اون ها بدیم.
_دایی اگر يه سؤالی بپرسم راستش رو بهم می گید؟
_البته ، بپرس.
_می خوام بدونم شما واقعا دوست دارید... یعنی می خواید من با اون ازدواج کنم؟
_من فقط خوشبختی تو رو می خوام...
_دایی جواب من رو بدین، جوا بتون برام خيلی مهمه.
_خوب مهرداد پسرخوبی به نظر میرسه وگرنه من هیچ وقت به این خواستگاری رضایت نمی دادم... اما راستش رو بخوای... دلم می خواد... تو عروس خودم بشی... می خوام صبرکنی تاسهرابم بیاد اون وقت دیگه با خودتونه...ولی این رو بدون که من و مریم تو رو خيلی دوست داریم... حیفمون میاد تو رو از دست بدیم.
گل خنده دوباره بر لبانم شكفت، پس اشتباه نمی کردم. نتوانستم خوشحالی خود را از دایی یوسف پنهان کنم. دلیلی هم نداشت چیزی را از اوکه با تمام وجودم دوستش داشتم مخفی کنم. با خوشحالی به بغلش پریدم و با شیطنت گفتم:
_باشه صبرمی کنم اما شما هم به پسرتون بگید زودتر برگرده وگرنه مرغ از قفس می پره!
او هم خنده ای از سر خوشی سرداد و خارج شد، اما نرفته بازگشت وگفت:
_ ولی با همه این حرفها، خوب فکرکن، مهرداد پسر بدی نیست، نمی خوام به خاطر ما چشم بسته جواب بدی.
_ نه دایی من از اولشم نمی خواستم به اونا جواب مثبت بدم. راستی من متعجبم آقا رضا که نمی خواست با ما رفت و آمد کنه مبادا خونوادش چیزی راجع به گذشته اون بفهمند، حالا می خواد با ما فامیل بشه؟ مایی که همه افراد خانوادمون تمام گذشته اون رو می دونند؟!
_ من هم از همین تعجب کردم، ولی حتما نتونسته بهانه ای بیاره و در مقابل اسرار پسرش تسلیم شده.
او رفت و من با خیال راحت آماده شدم؛ چند دقیقه بعد از رفتن من آنها آمدند. مهرداد کت و شلوار شیکی به تن کرده بود و دسته گل زیبایی به همراه داشت که می توان گفت تقریبا پشت آن مخفی شده بود. وقتی با من سلام و علیک می کرد صورت مسخ شده اش را به زیر انداخته بود. وقتی همه در جای خود نشستند، زری سينی چای رابه ترتیب جلوی همه گرداند. و از آنجا که این وظیفه عروس خانم بود و من باید این کار را می کردم، بانو خانم کمی دلخور شده بود ولی چیزی نگفت. بعد از کلی حاشیه رفتن و حرف های متفرقه ، بالاخره رفتند سر اصل مطلب و آقا رضاگفت:
_ آقای شکیبا خودتون می دونید وضع ما بحمدا... بد نیست... مهرداد هم به تازگی مدرک لیسانسش روگرفته و الان هم با حقوق خيلی خوبی در یک شرکت دارویی کار میكنه... از نظرخونه هم مشکلی وجود نداره. خونه ما خيلی بزرگه، اگر بچه ها خواستند می تونند بیان با ما زندگی کنند، اگرهم دوست نداشتند براشون يه خونه مستقل می گیرم. در مورد اخلاقش هم من واقعا به عنوان پدر ازش خيلی راضی هستم و نمی تونم ایرادی از این نظر بگیرم به جز اینکه قلب خيلی رئوفی داره واین ممکنه برای یک مرد ایجاد مشکل کنه... ورزشکار هم هست ودرکنارکارهاش به ورزش هم می پردازه. دیگه چیزی به نظر من نمیرسه که بگم مگر اینکه شما سؤالی داشته باشید.
آقاجون ودایی نگاهی به هم کردند وبعداز کمی مکث، این آقاجون بودکه گفت:
_مهرداد جان شما چند سال تونه؟
_ بیست و چهار سال، و اگر اجازه بدید می خواستم در مورد توضیحات پدرم، چیزهایی بگم.
آقاجون با اشاره سر اجازه داد.
_ من از پدرم خیلی ممنونم که سعی در تامین کردن نیازهای من داره ولی به نظرخودم،من به شرطی می تونم دختر شما را خوشبخت کنم وخرج خودم واون رو بدم که بتونم روی پای خودم بایستم. اگه قرار باشه که با یاسمن خانم ازدواج کنم، می خوام اون توی زندگی ای پا بگذاره که همه اش روخودم براش ساخته باشم.من در این یکسالی که سرکار رفتم بیشتر حقوقم را پس اندازکردم که مقدار قابل ملاحظه ای هم شده، فکر می کنم بشه با اون يه خونه خرید، هر چندکه به بزرگی خونه شما و پدرم نباشه. ولی حداقلش اینه که زندگی جدیدمون از جايی شروع میشه که از دسترنج خودمون بدست اومده و این می تونه پشتوانه خوبی برامون باشه.
صحبت های پخته او همه را به سکوت واداشت و من به راحتی می توانستم تحسین را از نگاه دایی و آقاجون وافتخار را ازچشمان آقا رضا بخوانم.سرانجام دایی یوسف سکوت را شکست وگفت:
_ فکر می کنم گفتنی هاگفته شد، مخصوصا اینکه آقا مهرداد آنها را به طرز زیبایی بیان کرد.حالا اگر شماها هم اجازه بدید این دو تاجوون برن حرفهاشون روبه هم بزنند تا ببینند تا چه اندازه بدرد هم می خورند.
اجازه صادر شد و ما برای صحبت کردن به حوضخانه رفتیم. پدرم اصرار داشت که به پنج دری برویم اما من با اصرار خواستم که به آنجا برویم. چون در حوضخانه آرامش عجیبی به من دست می داد وبه من کمک می کرد تا بتوانم حرفهای سختی را که در فکرم بود، به مهرداد بگویم. بعد ازکلی من و من کردن جراتی به خود دادم و گفتم:
_آقا مهرداد؟... می دونم که شنیدنش ممکنه برات مشکل باشه...گفتنش برای خودم هم سخت... اما... من... چه جوری بگم؟... من نمی تونم... نمی تونم با تو ازدواج کنم...
چهره زیبا و جذابش را هاله ای از غم فرا گرفت و باکلام حزن انگیزی پرسید:
_چرا... چرا نمی تونی با من ازدواج کنی؟ من اشکالی دارم؟
_نه باورکن تو مشکلی نداری... تو پسر خوب و با لیاقتی هستی... ولی... اشکال از منه...
_چه اشکالی؟
_من... نمی دونم چه جوری بگم... من نمی تونم با تو ازدواج کنم... چون... چون کس دیگه ای رو دوست دارم... برای اینکه عاشق کس دیگه ای هستم... متاسفم.
کمی هاج و واج نگاه کرد و پرسید:
_اون کیه؟!
_ نپرس... الان نمی تونم بگم... شاید يه روز همه چیز رو بهت گفتم... ولی الان نمیشه... با این وجود شرایط موجود هیچ چیزی از شایستگی های تو کم نمی کنند.
با خنده گفت:
_بسه دیگه فضا خيلی غم انگیز شد. راستش رو بخوای من هم خيلی به مثبت بودن جوابت مطمئن نبودم فقط خواستم شانسم رو امتحان کنم؟ تیری بود توی تاریکی. زیاد خودت رو ناراحت نکن.
_می تونم ازت خواهش کنم حرفهای امروزمون پیش خودت بمونه؟
_البته، مطمئن باش.
_و اینکه اگر امکان داشته باشه می خوام باز هم ببینمت... من احساس خاصی نسبت به تو دارم... نمی دونم منظورم رو متوجه میشی یا نه... ولی تو بعد از اون دومین نفری هستی که احساس می کنم این قدر بهش اعتماد دارم.
_ باکمال میل، من هم خيلی خوشحال میشم. فعلا بهتره تا صدای مامان و بابا هامون در نیومده بریم پیششون.
وقتی نزد آنها بازگشتیم، آقاجون و آقا رضا پرسیدند چی شد و نتیجه را می خواستند بدانند. من نمی دانستم چه باید بگویم ولی مهرداد به راحتی گفت:
_هیچی ، به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمی خوریم وهمون بهتره که باهم دوست و آشنا بمانیم.
چند دقیقه بعد از آن ، هنگامی که آنها توانستند آن خبر غیرمنتظره را بپذیرند، خانواده آقا رضا خداحافظی کردند و رفتند. موقع رفتن چهره مهرداد اصلا ناراحت نبود و من از این جهت بسیار خوشحال بودم چون، دوست نداشتم او را ناراحت ببینم همان طور که به خودش هم گفته بودم ، احساس خاصی نسبت به او داشتم که برای خودم هم عجیب بود. او توانسته بود در همان چند برخورد، حسابی در دلم جای خودش را باز کند.
R A H A
10-04-2011, 01:48 AM
فصل دهم
قسمت اول
تابلو را از استاد تحویل گرفتم و به سمت خانه دایی یوسف حرکت کردم.
استاد ماهان از من خواسته بود که تابلو را از دانشکده خارج نکنم و بگذارم که برای همیشه در موزه دانشگاه _که آ ثار ارزنده دانشجویان در آن نگهداری می شد _ بماند، اما من نپذیرفتم و به اوگفتم که آن تابلو متعلق به کسی است. چند وقتی بود خانواده دایی را ندیده بودم، تقريبا از همان روز خواستگاری. آنها با خوشحالی از من پذیرایی کردند و دایی با شور و شعف بسیار تابلو را به دیوار خانه اش آویخت. یکی دو روزی از آمدن دوستان لیلا به ایران می گذشت و او تمام هم و غمش این بودکه به آنها در اینجا خوش بگذرد و سعی داشت دوستانش را مرتبا شاد نگه دارد. البته این خيلی خوب و نشانه مهمان نوازی اش بود، اما متأسفانه همه کارهایش از روی ریا و تظاهر و نوعی خودنمائی بود. ازمیان سه دوست او فقط یکی از آنها انگلیسی بود «ماریا» . دو تن دیگر ایرانی های مقیم آنجا بودند که مانند خود لیلا ازبچگی در آنجا بزرگ شده بودند. سِرا (سارا) وكِیت، البته کیت دو رگه و از یک مادرکانادایی بود. در آن جمع از ماریا بیشتر خوشم آمد، ظاهر ساده ای داشت و دختر مهربانی به نظر می رسید. بعد از اینکه کمی باهم به زبان اوصحبت کردیم و در طی روزهای بعد بیشتر با هم آشنا شدیم، متوجه شدم اخلاق و رفتارش هم به اندازه ظاهرش ساده و متین است. او با وجود اینکه از آداب و رسوم ما کاملا بی اطلاع بود، ولی به آنها خيلی احترام می گذاشت و برای کارهای ما ارزش زیادی قائل بود درست برعکس لیلا. سِرا هم دختر بدی به نظر نمی رسید و رفتار بی آلایشی داشت اما کیت اخلاق و رفتارش همانند لیلا بود. آنها ازمن خواستند به عنوان راهنما، آنها را درگردش هایشان همراهی کنم. ولی من علی رغم میله باطنی ام درخواست آنها را رد کردم و آنها هم از دفتر ایرانگردی راهنماگرفتند. خيلی دلم می خواست همراه آنها قسمت های مختلف شهرمان را ببینم، به خصوص اینکه با ماریا و سِرا هم حسابی دوست شده بودم، ولی متاسفانه اصلا وقت نداشتم، با وجود این، هرگاه فرصتی می یافتم با آنها همراه می شدم و مهرداد و مهری هم بیشتر اوقات با ما می آمدند. در آن مدت رفتار لیلا هم خيلی تغییر کرده بود. اوکه می دید دوستانش چقدر با من صمیمی شده بودند، رفتار دوست داشتنی تری از خود نشان می داد. یک شب مادرم آن ها را برای شام دعوت کرد وماریا که کارهای مرا درخانه مان دیده بود، از آنها خوشش آمده و شوق و اشتیاق زیادی از خود نشان می داد. بنابراین آنها را با خود به یک گالری نقاشی که به همت بچه های دانشکده ما بر پا شده بود و چند تا ازکارهای من هم جزء آنها بود، بردم. بیشتر از همه سِرا از آمدن به آنجا استقبال کرد، چرا که خود او هم دراین زمینه دستی داشت. هرکدام از آنها تابلوهایی خریدند که به همراه خود به کشورشان ببرند ودر آن میان دو تا از تفاشی های من هم به چشم می خورد. من خواستم تابلو را به آنها هدیه کنم و پولش را نگیرم، اما آن ها با اصرار قبول نکردند و فقط به تخفیف در قیمت آن رضایت دادند. در آن گیرودارکه واقعا دیگر وقت زیادی هم نداشتم. خبر رسیدکه تا کمتر از یک هفته دیگرسهراب به خانه باز خواهدگشت. این خبر در افراد فامیل انعکاس غیر منتظره ای داشت و همه را شور و هیجان عجیبی فراگرفته بود. قرار بر این شد که ما شب ورود او جشن باشکوهی ترتیب دهیم و سهراب هم مستقیما از فرودگاه به جشن بیاید. این مهمانی، هم برای ورود مجدد خانواده دایی بود و هم به خاطر فارغ التحصیل شدن سهراب. دایي یوسف شکایت داشت که چرا سهراب آمدنش را زود تر خبر نداده و برای تلافی، موضوع جشن را به او نگفتند تا حسابی غافلگیرش کنند. در آن جمع که همه پر ازهیجان و امید بودند و برای رسیدن روز جشن و دیدن دوباره روی سهراب آن هم با قیافه غافگیرشده اش، ثانیه شماری می کردند و دوباره جنبش و زندگی جدیدی در آن خانه جان گرفته بود؛ من مانند انسان های مسخ شده بودم. انگار نه انگار که تا دیروز من از همه بیشتر انتظار ورودش را می کشیدم، وجودم پر از اضطرابی کشنده بود و هردقیقه که به آمدنش نزدیک ترمی شد، حال من دگرگون تر و به مراتب بدترمی شد. دلتنگ شده بودم و نمی دانستم دلم برای که و یا چه بی تابی می کند. تصمیم گرفتم به عمارت بروم، شاید اینگونه آرامش یابم. احتیاج داشتم با کسی صحبت و یا شاید درد و دل کنم. به مهرداد قول داده بودم که روزی او را ببرم و عمارت را نشانش بدهم بنابراین با او تماس گرفتم وگفتم « می خوام یک جای زیبا را نشونت بدم »، اوهم قبول کرد و با اتومبیلش به دنبالم آمد. وقتی که وارد باغ شدیم و او چشمش به بنایی سفید و زیبا، وسط یک باغ بزرگ و پر از درخت وگل های رنگارنگ و حوض جلوی عمارت افتاد، چند لحظه به اطرافش خیره شده، مات و مبهوت مانده بود و بقول خودش انگار که داشت یک رویا می دید. بعد با لحن تحسین آمیزی گفت:
_ باورکردنی نیست همچین جاهایی هم وجود داشته باشه... بهت حسودیم میشه که توی يه همچین بهشتی بزرگ شدی... چطوری دلتون اومد که اینجا رو ول کنید و برید يه خونه ای که یک سوم اینجا هم نمیشه؟... نکنه اینجا روح داره؟
_آره درست حدس زدی، اینجا روح داره!
_ نگفتی یکهو از ترس سکته می کنم، می افتم می میرم؟ دلت اومد؟! اونوقت خونم می افتادگردن تو...ازشوخی گذشته این حرفها و روح بازی ها دیگه ازمن و تو گذشته، راستش رو بگو.
در این موقع آقا خلیل برایمان شربت آورد و مرا ازجواب به سؤال او رهاند. اما بعد تصمیم گرفتم که همه چیز را برایش تعریف کنم. وقتی که در آلاچیق نشستیم گفتم:
_می خوام برات يه قصه بگم، قصه يه عشق، قصه يه زندگی.
خنده بامزه ای سر داد و همان طور که می خندیدگفت:
_داره جالب میشه، خب ادامه بده.
_ چند سال پیش اینجا دو تا خونواده زندگی می کردند که خيلی همدیگر رو دوست داشتند. اون قدرکه طاقت دوری هم رو برای یک لحظه هم نداشتند و شب به این امید می خوابیدندک صبح دوباره همدیگر رو ببینند. این دو تا خونواده که میشه گفت درواقع يه خونواده بودند، سه تا بچه داشتند، دو دختر و يه پسر. یکی از دخترها که با اون يه پسر، خو اهر و برادربودن، دخترکوچولوی شیرین و بلبل زبونی بودکه همه دوستش داشتند و اگه يه روز اون بلبل مریض می شد و دیگه شیرین زبونی نمی کرد، همه غصه دار می شدند. اون یکی دختره که دختر عمه بچه های دیگه بود، دختر قشنگ اما خيلی مغروری بود و خودش رو از اون دو تا برتر میدونست. ولی پسره که برعکس خيلی متواضع و مهربون بود، بالاخره شکستش داد. اون رو اول عاشق و اسيرش کرد بعد غرورش رو زیر پاهاش خرد کرد. اون دختر کوچولو که يه روزی پرنده آزاد و مغروری بود، حالا يه پرنده دست آموز شده بود و طوری به اون پسروابسته شده بودکه بدون اون حتی آب هم نمی خورد. تا اینکه يه روزكه دختره مریض شده بود وبیشتر ازهمیشه به اون احتیاج داشت، يه روزکه هوا بارونی بود، يه روزکه دختره تو رختخواب افتاده بود، پسره پرنده اسيرش رو،مریض و شكسته بال گذاشت و رفت. از اون روز به بعد دیگه اون دختر نتونست توی هوایی نفس بکشه که پسره توش نبود. این جوری شد که پرنده کوچولوی ما مریض و مریض ترشد تا اینکه خانواده اش دیدند اگراز اون بهشت که حالا يه قفس، يه جهنم بود بیرون نرن، اون می میره. پس به ناچار همه شون از اینجا کوچ کردند.
وقتی که قصه ام به اتمام رسید با تعجب دریافتم که تمام صورتم ازاشک خیس شده و تعجبم وقتی بیشتر شدکه رویم را به طرف مهرداد برگرداندم و دیدم او نیز گريه کرده و چشمانش از اشک مرطوب و سرخ شده. با بغضی که سعی درکنترل آن داشت پرسید:
_ اون پسر، اونی که عاشقشی سهرابه، نه؟
_ بله ، و اون دخترکوچولوی دوست داشتنی هم لیلاست. می بینی، باورکردنی نیست که این همه عوض شده باشه.
من تو رو تحسین می کنم یاسمن... این همه سال عاشق موندن و انتظار كشيدن خيلی باارزش و سخته. اما آیا اون لیاقتش روداره؟... اونی که این همه به تو ظلم كرد؟...اونی که درسخت ترین لحظات تورو ترک کرد آیا ارزش عشق تو رو داره؟
_نه مهرداد... نه... اشتباه نکن...اون ظالم نیست...اون مهربون ترین موجودیه که تا حالا دیدم ...اون خيلی خوب و پاک بود...همه ش تقصیرمن بود... این من بودم که اذیتش می کردم نه اون...کسی که لیاقت این عشق رو نداشت من بودم نه اون...
_ خيله خب...کسی که تو این قدر ازش تعریف می کنی پس حتما تعریف هم داره... قبول... اما یاسمن به این فکرکن... اگر اونم مثل لیلا عوض شده باشه، چی؟... اون ها جفتشون بچه بودند که از ایران رفتند... چهارده سال هم مدت کمی نیست... می تونه هرکسی رو تغییر بده.
_من هم ازهمین می ترسم... یعنی ممکنه... ممکنه اون هم مثل خواهرش همه چیز رو فراموش کرده باشه؟... حتی من رو؟... مهرداد تو بگو چه کارکنم؟... اگر این جوری بشه که من می میرم... یعنی این همه انتظار الکی بود؟
_حالا تو خودت رو این قدر اذیت نکن... هنوز که اتفاقی نیفتاده... من فقط خواستم این احتمال رو هم بدی... اگر خدای نکرده این اتفاق افتاد آمادگیش رو داشته باشی... ولی انشاا...که احتمالمون غلط از آب در بیاد.
_ مهرداد تو واقعا... از ته قلبت اینها رو میگی؟ آخه اگر سهراب نبود تو می تونستی...
_آره، همه اینها رو از ته ته قلبم میگم. درسته که سهراب نبود من می تونستم با تو ازدواج کنم...اما با تمام اینها... من تو و سهراب رو دوست دارم و به عشقتون احترام می گذارم، باورکن.
R A H A
10-04-2011, 01:48 AM
فصل دهم
قسمت دوم
روزها برای من بخاطر اضطراب و هیجانی که داشتم به کندی سپری می شد اما برای افراد خانواده ام که تا آخر هفته باید ترتیب یک جشن بزرگ را می دادند و فرصت کمی داشتند به سرعت می گذشت. در همین موقع خبردار شدم که با تمام شدن امتحانات، دانشکده از متقاضیان برای یک سفرسه روزه به اصفهان ثبت نام می کند. ومن که دیگر ازخانه ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بودم برای این سفر ثبت نام کردم و با موافقت خانواده ام به همراه ژاله و دیگر دوستانم روز دوشنبه اول وقت، تهران را به قصد شهر اصفهان ترک کردیم. البته برای آقاجونم و بقیه عجیب بودکه در آن موقعیت من هوس مسافرت کرده بودم اما کسی چیزی نگفت. خودم هم وجدانم ناراحت بودکه در آن موقعیت که آنها آن قدر گرفتار بودند، تنهایشان می گذاشتم، ولی بودنم هم فایده ای نداشت،چون دست و دلم اصلا به کار نمی رفت. آن سه روز برایم خیلی خاطره انگیز وبیادماندنی بود وکمتر به سهراب فکرکردم.هر موقع هم غمگین و افسرده می شدم و باز ترس و دلشوره به سراغم می آمد، ژاله و دوستانم به سرم می ریختند و با شوخی هایشان مرا از فکر وخیال می رهاندند. در آن مدت من و ژاله خيلی شیطنت کردیم و حسابی هم خوش گذراندیم. روزها برای دیدن جاهای تاریخی شهر بیرون می رفتیم و شب به خوابگاه بازمی گشتیم. شب ها هم در خوابگاه برنامه هایی داشتیم. بچه ها، مخصوصا ژاله، از هر استادی که کینه داشتند، انتقام گرفتند. هر شب صدای جيغ یکی از خانم های استاد بلند می شد. یکی توی تختش سوسک پیدا کرده بود دیگری جیرجیرک و دیگری هم رتیل پلاستیکی. آقایان استاد هم صبح ها باکراواتهای قیچی شده،کت وشلوار خیس و یا پیراهنهای کثیف مواجه می شدند. بیچاره ها در بیشتر مواقع سکوت می کردند. در این میان من فقط خدا را شکرمی کردم که استاد ماهان در آن سفرهمراهمان نبود، وگرنه سالم به خانه اش بازنمی گشت. نکته جالب دیگر که مثل بمب درخوابگاه صدا کرد و قبل ازما خبر آن به تهران رسید خواستگاری یکی ازاستادهایمان از ژاله بود. استاد مذکورکه ایمان فتحی نام داشت حدود 28 ساله بود، جوانی خوش تیپ و به قول ژاله خيلی هم باکلاس بود. درمیان دانشجویان هم هواخواه زیاد داشت که قرعه به نام دوست من افتاد. قیافه ژاله بعد ازخواستگاری استاد فتحی حسابی خنده دار شده بود. آخر، شب قبل از آن، این او بود که کراوات گرانقیمت خواستگارش را پاره پاره کرده بود و استاد هم مچش را گرفته و فردا صبح، خاطرخواه از آب درآمده بود! چهارشنبه نزدیک غروب بودکه اتوبوس ما واردشهرمان شد. وقتی وارد حیاط شدم لحظه ای فکرکردم خانه را اشتباه آمده ام. ولی بعد به یاد آوردم که فردا چه روزیست. تمام حیاط آذین بندی و لامپ های رنگی بر روی همه درختها و دیوارها بسته شده بود. پلاکاردی به درحیاط و در ورودی ساختمان نصب شده بودکه ورود سهراب و دکتر شدنش را تبریک می گفت. میز و صندلی ها ردیف به ردیف در حیاط چیده شده بود. وارد اتاق که شدم، مادرم و زن دایی مریم را دیدم که همراه زری و عمه فخری ام کارهای باقیمانده را انجام می دادند. تا مرا دیدند همه با خوشحالی به طرفم آمدند و به شدت مورد استقبال آن ها قرارگرفتم. بعد ازکمی احوال پرسی بسته های گز را به مادرم تحویل دادم، آخر او می خواست برای فردا سر هر میز بشقابی گز بگذاد و برای این کار سفارش زیادی به من کرده بود. با اصرارآنها را راضی کردم که بگذارند من هم درکارها کمکشان کم، آنها ابتدا نمی پذیرفتند ومی گفتند که تو خسته هستی، اما بالاخره قبول کردند. ساعتی بعد آقاجون و دایی یوسف هم که برای آخرین سفارشات نزد شیرینی فروش و میوه فروش رفته بودند، به خانه بازگشتند. شام را درکنار هم خوردیم و همگی ازخستگی گوشه ای خوابیدیم؛ بعد از اندکی استراحت خانه را مرتب کردیم و سپس برای خواب به اتاق هایمان رفتیم. عمه فخری نیز آنشب در خانه ما با دخترکوچولويش ماند. اوکوچک ترین عمه ام بودکه خيلی دوستش داشتم، شوهرش کارمند اداره برق بود و سه فرزند داشت که هر سه دختربودند ولی آنشب فقط ماهرخ دختر چهارساله اش را به همراه آورده بود. بعد از اینکه به اتاقم رفتم، نمی دانم چگونه خوابم برد فقط می دانم نیمه های شب بودکه یکدفعه ازخواب بیدارشدم. خوابی که دیدم از جلوی چشمانم رژه می رفت، بارها و بارها آن را درذهن مرور کردم. برای آخرین بار آن را یکبار دیگرازنظرگذراندم و بعد از روی تخت بلند شدم. خواب یک محل زیبا و سرسبزی را دیدم. همه جا پرگل بود، چندکودک که بیشتر به سایه یا شبح شباهت داشتد، در میان گل ها مشغول بازی بودند و فقط كه گاهی صدای خنده های شادمانه شان بگوش می رسید. سرم را بلند کردم و دسته ای پرنده مهاجر را دیدم که با شروع فصل گرما به لانه هایشان باز می گشتند؛ یکدفعه یکی از آنها از دسته اش جدا شد و به طرف من آمد. وقتی کاملا نزدیک شدو مقابلم قرارگرفت باکمال تعجب دیدم آن پرنده به یک بچه تبدیل شده است که با آمدن او عطر خوشی تمام فضا را پرکرد. آن بچه که صورتش را نمی تو انستم ببنیم یک گل به طرفم گرفت، «گل یخ » بود! گل رابه دستم داد، اما تا من آن راگرفم گل در دستانم پرپرشد. قطره اشکی ازچشمانم چکید و درهمان لحظه باد تندی وزید و گلبرگ ها از دستانم رها شدند. باد آنها را با خود برد.
R A H A
10-04-2011, 01:49 AM
فصل دهم
قسمت آخر
وقتی بیدار شدم، آن خواب عجیب فکرم را خيلی به خودش مشغول کرده بود.
پنجره را بازکردم و مقداري هوای تاره استنشاق کردم، می خواستم دوباره بخوابم اما دیگر خواب به چشمانم باز نگشت. برخاستم وکتاب حافظ را در دست گرفتم، فاتحه ای خواندم و نیت کردم. شعر زیبا و پر معنایی امدکه بعضي از بیت هایش اینها بود:
ای پــادشــه خـــوبان داد از غـــم تـنـهـایـی
دل بــی تو بجان آمـد وقت است که بـازآیی
دیشــب گــلـه زلـفش، با باد هـمی کـــردم
گــفتا غلطی بگـذر، زیـن فـــکرت ســودایی
در دایـــره قسـمـت ما نــقــطـه تســـلـیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تـو فرمایی
حافظا شب هجران شدبوی خوش وصل آمد
شـادیـت مـبـارک بـاد ای عـاشـق شـیدايی
مثل همیشه حافظ با شعرهایش و تفأل های خویش آرامم کرد. به تختم رفتم و سعی کردم بخوابم. صبح با تمام سروصدایی که ازحیاط و خانه می آمد، بازهم بلند نشدم وبرای فرار ازهیاهوی آن ها بالش را روی سر وگوش هایم گذاشتم. درخواب ناز بودم که کسی با صدای بچه گانه ای گفت:
_خاله... خاله یاسی... بلند شو دیگه... خسته شدم... خاله یاسی...
چشمم را که بازکردم ماهرخ نازنینم را دیدم. او ازوقتی که زبان بازکرد مرا خاله صدا می زد، و من که خواهری نداشتم که خواهر زاده ای داشته باشم، دلم برای خاله خاله گفتن او ضعف می رفت و مرتب قربان صدقه اش می رفتم. آن دختر کوچولوی دوست داشتنی جای خوبی برای خودش در دلم دست و پا کرده بود و طبق گفته عمه ام او هم مرا خيلی دوست داشت. در جايم نشستم و او را در بغل گرفتم و بوسه های فراوانی نثارش کردم. طفلک مدتی بودکه آنجا ایستاده و مرا صدا کرده بود. لباسم را عوض کردم و همراه او پایین رفتم. صبحانه ام آماده بود، در حین خوردن، صبحانه ماهرخ را هم به او می دادم. مادرم و بقیه زن ها، میوه ها را شسته و خشک می کردند، عده ای مشغول حمل جعبه های شیرینی به داخل بودند و چند نفر هم روی میزها گل می چیدند. مادر با دیدن من خواست به آنها کمک کنم تا میوه ها را درون ظرفها بگذاریم. باکمال میل قبول کردم و مشغول شدم؛ ماهرخ هم که تا آن موقع به من چسبیده بود و لحظه ای از من دور نمی شد، کنارم نشسته بود و میوه های مختلف را امتحان می کرد! بعد از چیدن میوه ها که کار خسته کننده ای هم بود، نوبت به شیرینی ها رسید، آنها را درون دیس های کوچکی قرار دادیم و رویشان را با نایلکس پوشاندیم که تا شب خشک نشوند. ساعت از دوگذشته بودکه ناهار خوردیم، سرپایی و با عجله چند لقمه خوردیم و به سرکارمان بازگشتیم. وقتی که با صدای زنگ در، اولین گروه میهمانان وارد شدند، تازه ما متوجه گذشت زمان شدیم. خوشبختانه کارهایمان تمام شده بود، همگی با عجله به اتاق بازگشتیم تا لباسمان را عوض کنیم و بلوز میهمانی را به تن کنیم. لباسی که من به تن داشتم بلوز و دامن شیری رنگ و زیبایی بودکه همراه کلاه همرنگش درمسافرتمان، ازاصفهان خریده بودم. نمی دانم چرا، ولی آن شب لباس های روشن به تن کردم که باعث شده بود همه را به یاد عروس بیندازد و آنها با کلماتی چون: « شکل عروس خانوم ها شدی... انشاا... عروسی یاسی جون... یاسی امشب می خواد عروس مجلس بشه،گل سر سبد...» نظرشان را ابراز می کردند. مهمانان دسته دسته وارد می شدند و حیاط وداخل اتاقها کاملا پرشده بود.درمیان مهمانان ژاله، مهرداد ومهری کسانی بودند که ازدیدنشان بیش از دیگران خوشحال شدم. جوان ها ازهمان ابتدا جایشان را از بزرگ ترها جدا کردند. دختران و پسران جوان درداخل حیاط ماندند وبه رقص وشادی پرداختند و بزرگ ترها هم به سرسرا، میهمان خانه و اتاق پنج دری رفتند و مشغول گپ وگفتگو شدند. نوازندگان و خوانندگانی که در حیاط استقرار یافته بودند، آهنگ های دلخواه جوانان را می نواختند و همه را به وجد آورده بودند. لیلا و دوستانش به همراه ژاله و مهری یک گروه شاد را تشکیل داده بودند و حسابی خوش می گذراندند. از بخت بد من مجید هم در آنجا بود ودست از سرم برنمی داشت. مهرداد یکبار به دادم رسید و با حضورش مرا از دست او خلاص کرد. اما لیلابه سرعت بدنبالش آمد و او را به میان جمع خودشان برد و من مجبور شدم برای فرار از دست او به سرسرا نزد مسن ترها بروم. آقاجان ،دایی یوسف و حسن آقا (شوهر عمه فخری) برای آوردن سهراب به فرودگاه رفته بودند. هیجان عجیبی داشتم واحساس می کردم قلب پر تپشم بزودی از حلقم بیرون می زند. دیدن معشوق بعد از سالها حِس خوب اما در عین حال پراضطرابی بود. به لیلا و ژاله حسادت می کردم که با بی خیالی مشغول تفریح بودند. در یک لحظه بوی خوبی تمام وجودم را در برگرفت و به درستی دریافتم این همان عطری بودکه شب قبل در خوابم نیز بود. به دنبال آن بو به حیاط رفتم ، هرلحظه که می گذشت آن عطر بیشتر و بیشتر می شد. چشمانم را بستم و بوی خوب وصال را استنشاق كردم.هنگامی که آن بو به حد اشباع رسیده بود، صدای بوق پیاپی ماشین پدرم از پشت در به گوش رسید وبه دنبال آن فریادهای مدعوین که: «آمدند... آمدند» میگفتند شنیده شد. همه برای استقبال از آن ها به طرف دردویدند و من که زودتراز همه به استقبال او رفته بودم،گوشه ای ایستادم تا جلوی دست و پای آن جمعیت مشتاق نباشم. چشمانم همچنان بسته بود و جرات بازکردن آن را نداشتم. سر و صدا و هیاهوی شادی در حیاط به اوج رسیده بود ، بعضی گریه می کردند و عده ای دیگر میخندند. آرام آرام مانند افراد نابینا که تازه چشمانشان را عمل کرده اند و برای بازکردن آن ها و دیدن دنیایی که تا آن موقع از دیدن آن محروم بوده اند، هیجان دارند، چشمانم را بازکردم. دلم می خواست اولین کسی را که می دیدم او باشد. اما چشمانم این خواسته ام را انجام نداد ولی با دیدن او بی اختیار خنده ام گرفت، درست مثل سالها پیش،منتها این بار نه پسر بچه خجالتی ای بودکه تازه ازشهرستان آمده باشد، و نه چهره اش متعجب و سرخ شده بود. هنوزهم ازچشمان درشتش شیطنت می بارید، اما دیگر آن را با تعجب مخفی نکرده بود و با شوخی با اطرافیانش، آن را ابرازمی کرد. کت وشلوار شیک وبرازنده ای به تن داشت، از ریش وسبیل خبری نبود و صورتش كمي آفتاب سوخته شده بود. اما هنوز مثل سایر پسران هم وطنش پوستی گندمگون داشت که گاهی کاملا سفید به نظر می رسید، فکر می کنم موهایش را تازه اصلاح کرده بود اما با آن حال هنوز هم تارهایش وحشی بود و تكه هایی از آن روی پیشانی اش ریخته شده بود.گونه هایش با هلالی زیبا و نرمشی خاص برصورتش کشیده شده بودند و چهره جذاب و مردانه ای پیدا کرده بود. برای خودش مردی شده بود. جذاب تر از قبل و به طور کلی خواستنی شده بود. احساس ضعف می کردم و برای اینکه نیفتم به دیوار پشت سرم تكيه دادم. در دل به التماس افتاده بودم، چرا سرش را بالاتر نمی آورد؟ چرا مرا نمی بیند؟ بعد از اینکه سهراب با تک تک میهمانان احوالپرسی کرد به طرف اتاق راه افتادکه به داخل برود. بعضی در همان حیاط ماندند و به کارشان ادامه دادند و بقیه همراه او به داخل رفتند. هنگام ورود، ناگهان سرش را برگرداند و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد، اما... .
R A H A
10-04-2011, 01:49 AM
فصل يازدهم
قسمت اول
او نگاهش را برگرفت و با بی تفاوتی و حتی بدتر از آن سرش را به طرف دیگری برگرداند. عرق سردی بر بدنم نشست، روی زمین نشستم. قدرت تکان خوردن نداشتم وهمان طورخشکم زده بود. در همان حال دستی به شانه ام خورد وکسی گفت:
_ یاسمن!... چرا اینجا نشستی؟!... حالت خوبه؟
این مهرداد بود که بدنبالم آمده و کمکم کرد تا بلند شدم. رنگ پریده ام او را نگران کرده بود، به همین جهت پرسید:
_ تو چت شده دختر؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ فکر می کردم الان تو ازهمه خوشحال تری، مگه ندیدیش؟
_ چرا.
_اون چی؟ او هم تو رو دید؟
_ آره او هم من رو دید، اما روش روکرد اون طرف! انگار که از من متنفر باشه حتی نخواست نگاهم کنه.
_ پرت و پلا نگو، حتما تو رو نشناخته. بعد از چهارده سال معلومه که تو همون نگاه اول نمی شناسدت، حالام بیا بریم تو، مادرت دنبالت می گرده.
همراه او داخل شدم و مادرم با دیدن من گفت:
_کجايی مادر جون؟ چرا با سهراب سلام علیک نکردی؟ عیب نداره، الان برو خوش آمد بگو، همه اونجا نشستند.
وبعد غرغر كنان داد زد:
_ زري ... زري اين شربت چي شد؟
سهراب درگوشه ای از سرسرا روی مبلی نشسته بود و جمعیت زیادی به دورش حلقه زده بودند.گویی باهمه رودربايستی پیدا کرده بودم و انگار نه انگار که آنجا خانه خودمان بود، رویم نشد نزد او بروم وسلام کنم. خوشبختانه زری مشغول پذیرایی از دیگر مهمانان بود و سفارش مادرم را نشنیده بود. از فرصت استفاده کردم و به آشپزخان رفتم. شربت آماده را در لیوان ها ریختم و با سينی شربت به نزد آن ها رفتم، تا لااقل اینگونه بهانه ای برای رفتنم وجود داشته باشد! دستانم و به دنبال آن لیوان ها به لرزه در آمده بودند. اگر شربت در سينی ریخته می شد خيلی بد بود، بنابراین نفس عمیقی کشیدم و از خدا کمک خواستم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. نزدیک آنها که رسیدم آهسته سلام کردم، اما همه این قدر مجذوب صحبت های سهراب شده بودند که توجهی به اطراف نداشتند و صدای مرا نشنیدند. بلندتر از قبل سلام کردم، این بارهمه به طرف من برگشتند. مادر با تعجب گفت:
_ اوا... چرا تو شربت آوردی؟!... پس زری کجاست؟
_اون کار داشت من آوردم... اشکالی نداره.
مادر به سرعت سینی را از دستم گرفت و خودش آن را جلوی تازه واردین گرداند. دایی هم بلند شد، دستش را دورشانه ام انداخت و خطاب به پسرش گفت:
_سهراب جان، این یاسيه ... دختر عمه یلدا... دختر عمه ات رو که فراموش نکردی؟
تا آن لحظه به او نگاه نکرده بودم. سرم را به طرفش برگرداندم. با لحن سردی در پاسخ پدرش گفت:
_ نخیز فراموش نکردم. همون اول که توی حیاط دیدم شناختمشون... حالتون چطوره؟
_ممنونم ، به خونه تون خوش آمدید. از اینکه پسر داییم حالا يه دکتر شده و به کشورش برگشته خيلی خوشحالم.
_ از خوش آمد گویی تون ممنون ولی من هنوز به خونه ام نرفتم، اینجا خونه شماست؛ هر وقت رفتم يه دوش آب گرم گرفتم و تو تختم خوابیدم و فهمیدم واقعا به خونه برگشتم اونوقت به خوش آمدگویی تون فکر می کنم. در مورد خوشحالی تون از دکتر شدنم، دلیلی نمی بینم مگه اینکه بخواید مفتی ویزیت بشید.
لحن مسخره و حرف هایی که درجواب خوش آمدگویی صادقانه من بیان کرد همه را به خنده انداخت. از برخوردش حسابی مایوس و ناراحت شده بودم اما از آن بیشتر،عصبانی بودم، سريع گفتم:
_ شما حق داریدکه در مورد حرفهای من فکرکنید، اما مطمئن باشید من هیچ وقت برای معاینه پیش شما نمیام. لااقل اجازه می دادید مهر مدرک پزشکی تون خشک بشه و یا از خجالت مادرم در می اومدید، آن وقت به فکر حق ویزیتتون می افتادید.
قهقهه خنده ای سر داد و با همان حالت سر خوشی ادامه داد:
_حالا چرا این قدر زود جوش آوردین؟.. خيله خب ناراحت نشید ویزیت اول مهمون من.
جر و بحث با او فایده ای نداشت انگار از دست انداختن من خيلی لذت می برد. لیوان های شربت همه خالی شده بود بجز مال اوکه هنوز دست نخورده بود. بی توجه به پر بودن لیوان، لیوان او را نیز همراه بقیه در سينی گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. صدای مادر را شنیدم که گفت:
_لیوان سهراب را کجا می بری؟ اون هنوز شربتش رو نخورده. بدون اینکه سرم را برگردانم با حاضر جوابی گفتم:
_لازم نیست شربت بخوره... سردیش می کنه!
و دوباره صدای خنده از پشت سرم به گوش رسید. با عجله به اتاقم رفتم. اشکم هایم آماده ریختن بودند اما به آن ها گفتم صبركنید. همین که میهمانی امشب تمام شد می توانید تاخود صبح برای دل شکسته، قلب مجروح و آبروی برباد رفته ام سوگواری کنید. برای فرار از هر آنچه آزارم می داد به سراغ نقاشی رفتم. نمی دانستم چه می کشم و یا چه باید بکشم ، فقط دلم می خواست نقاشی کنم تا شاید بدینگونه ناراحتی ام را فراموش کنم.کمی بعد از آن آقاجان به سراغم آمد.
_ تو چرا آمدی بالا آقاجونم؟ برو تو حیاط پيش بچه ها. دوستات دنبالت می گشتند.
_حوصله ندارم ترجیح میدم اینجا بمونم.
_از چی ناراحتی؟ بخاطر حرفهای سهراب؟
و چون سکوت مرا دید:
_ازدست اون ناراحت نشو شوخی می کرد. اون تازه برگشته ، به اخلاق و روحیات ما آشنا نیست.
_ یعنی آقاجون هرکی بره خارج و برگرده این جوری میشه؟ همه ارزش ها، اعتقادات و حتی گذشته خودش رو فراموش می کنه. اون از لیلا این هم از این سهراب چرا؟ اون که يه آدم تحصیل کرده است چرا؟ یعنی اونجاکه اون بزرگ شده مسخره کردن يه دختر اونم جلوی این همه آدم اشکال نداره؟
_ آخه قبل ازاینکه توبیای مادرت و زن داییت داشتن گریه می کردن، فضا خيلی غم انگیز شده بود. اونم خواست يه خورده با تو شوخی کنه تا فضا يه خورده عوض بشه. حالا عیب نداره، بیا برو پیش دوستات. زشته مهمون دعوت کردی اونوقت خودت اینجا نشستی. پاشو بابا جان، پاشو.
آقاجونم رفت و من کمی به حرف های او فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره نزد بقیه بروم. چون دوست نداشتم سهراب بفهمدکه توانسته آن قدر مرا برنجاندکه حتی دیگر نمی خواهم در میهمانی حضور داشته باشم. تصمیم گرفتم که من هم مثل او، خود را بی تفاوت و سرد نشان دهم. با اعتماد به نفس، آرام و موقر از پله ها پایین آمدم و به جمع دختران و پسران شادی پیوستم که با هر آهنگی که نواخته می شد، می رقصیدند و برایشان مهم نبود اگر رقص مخصوص آن آهنگ را هم نمی دانستند. ازهمان ابتدا که وارد حیاط شدم بازی ملموس نگاه پسران را بر روی چهره ام حس می کردم اما تنها چیزی که برایم مهم بود سهراب بودکه او هم همراه بقیه می رقصید. باورکردنی نبود آن پسر بچه محجوب و خجالتی به این زیبایی برقصد. آنهم با دخترهایی که درگذشته اصلا از آنها خوشش نمی آمد وکوچک ترین توجهی هم به آنها نمی کرد. واقعا اوگذشته اش را به طور کامل به باد فراموشی سپرده بود یا من توقع بی جا داشتم و هنوز درگذشته سيرمی کردم؟ درهمین فکرها بودم که کسی جلو آمد و پیشنهاد کرد که همرقصش شوم. چهره اش برایم خيلی آشنا بود اما به یاد نمی آوردم که او کیست. ژاله که فهمیده بود من او را نشناخته ام جلو آمد وگفت:
_ این برادرزاده خانم بزرگه دیگه، حمید. خونه مون که دیدیش.
R A H A
10-04-2011, 01:49 AM
فصل يازدهم
قسمت دوم
_اوه بله، ببخشید نشناختمتون. تازگی ها خيلی حواس پرتی پیدا کردم.
_ دیدم خيلی تو فکری، قنبرک زدی یک جا نشستی؛ گفتم حمید رو بفرستم سراغت. توکه باکسی حاضر نشدی برقصی، شاید با حمید برقصی.
حمید سرش را با خجالت پایین انداخته بود. دیگر نمی توانستم درخواست این یکی را رد کنم. از طرفی خودم هم دیگر از یکجا نشستن و دیگران را تماشا کردن خسته شده بودم و علاوه بر این، اوهم با آن ظاهر شیک ومرتبش همراه خوبی برایم بود. همان طور که بلند شدم تا بروم، ژاله با شیطنت درگوشم گفت:
_ چون خودت می دونی امشب چقدر خوشگل شدی این قدر برای همه ناز می کنی؟ فکرکنم امشب به حدی تلفات بدی که مجبور بشیم همه را با آمبولانس از اینجا ببریم.
جواب من به او لبخندم بود. من و سهراب هر یک با فرد دیگری درکنار هم مي رقصیدیم و در ظاهر هیچ توجهی به یکدیگر نداشتیم. باورکردنی نبود وکسی چنین پیشگویی را نکرده بود. آن دور رقص به پایان رسید و نوبت به رقص «تانگو» رسید. این بار ترجیح دادم با مهرداد همراه شوم. ارکستر آهنگ ملایمی را شروع کرد. کمی که گذشت متوجه شدم سهراب هر چند دقیقه یکبار همرقصش را عوض می کند تا هم به کسی برنخورد و به عنوان میزبان و صاحب جشن با همه رقصیده باشد و هم اینکه کسی نتواند او را به دام اندازد. همین طور که او داشت به ترتیب پیش می آمد تاچند دقیقه دیگر نوبت من میشد. اگربه من برسد وبخواهد مثل سایر دخترهای مجلس با من هم برقصد چه کارکنم. اگر قبول نمی کردم خیلي بد می شد، آن هم در بین فامیل ما که همه چیز زود یک کلاغ چهل کلاغ می شد، ازطرفی اگر هم قبول می کردم او فکرمی کرد که رفتارش را فراموش کرده ام و با کو چک ترین اشاره او همراهش رقصیده ام. در یک دو راهی گیرکرده بودم که انتخاب برایم کار دشواری بود. یا غرور و یا آبرو. تردیدم را با مهرداد درمیان گذاشتم و اوگفت:
_حق با توئه ، اگه باهآش نرقصی ممکنه حرف و حدیث پشت سرتون زیاد بشه. خب همه دنبال دلیلش می گردند و چون نمی دونند از خودشون در میارن و یا حدس می زنند و آب و تابش میدن. پس بهتره دعوتش رو رد نکنی.
_ اون وقت نمیگی اون پیش خودش چی میگه؟ فکر می کنه هر رفتاری که دوست داره می تونه بامن داشته باشه ومن آن قدر بدبخت شدم که به روی خودم هم نميارم .
_خوب قبول کن اما بهش بگو که به چه علت پذیرفتی که باهاش برقصی.
فکر خوبی بود و من تصمیم گرفتم که همان کار را انجام دهم. او همان طور که جلوتر می آمد با همه مدت کوتاهی رقصید تا بالاخره نوبت به من رسید. با لبخندی که به لب داشت گفت:
_دیگه نوبتی هم که باشه نوبت دختر عمه ام شده.
و دستش را جلو آورد، من هنوز هم مردد بودم ولی مهرداد با سر اشاره کردکه عجله کنم، بنابراین دستم را در دستش گذاشتم و او جایش را بامهرداد عوض کرد. با اینکه خود راکاملا خونسرد نشان مي دادم اما احساس می کردم که صدای تپش قلبم را می شنوند. لبخند زیبایی بر صورتش نقش بسته بود و بسیار مهربان می نمود. در دل ملامتش می کردم که چرا نمی توانست از اول آن قدر خوب باشد، چرا در اولین برخورد همه چیز را خراب کرده بود؟ خودش گفت:
_از شوخی که بگذریم جدا تو مریض بشی پیش من نمیای؟
_اولا بگو خدا نکنه مریض بشی، دوما مگه از جونم سیر شدم که بیام پیش تو؟
خنده ای کرد وگفت:
_ چه قوت قلبی بهم دادی! از اعتمادت نسبت به خودم خيلی ممنونم فقط در تعجبم که چرا قبول کردی که الان دست در دست من ، با من برقصی.
به همه اطرافیان با سر اشاره کردم وگفتم:
_ بخاطر اینها، نمی خواستم فردا هرجا می نشینند، بگن چه دختر عمه، پسر دایی خوبی. آن قدر به هم علاقه دارندکه بعد از این همه سال حتی حاضرنشدند با هم برقصند.
_ فکرمی کردم همچین فامیلی که این قدر ادعا داره، دوست نداره مسائلی از این دست که نشانه اختلافه به بیرون درز کنه.
_ درسته به بیرون درز نمی کنه اما بین خودشون که میگن، بدش هم همین جاست..ماشاا.. تعدادشون هم كه كم نیست.
با دلسوزی گفت:
_مثل اینکه خيلی ازدستشون دلخوری. چی کارکردن؟
دلخوری ها فراموش شده بود و برای آن چند دقیقه که صمیمانه تر از همیشه کنار هم قرار گرفته بودیم، دوباره به همان دختر عمه و پسر دایی دوست داشتنی تبدیل شده بودیم. صحبت های كنایه آمیزما به درد دلی دوستانه مبدل گشته بود، بدون آنکه متوجه گذشت زمان باشيم. تا اینکه بالاخره نواختن آن آهنگ پایان یافت و ما هر دو به مانند سیندرلا که با شنیدن زنگ ساعت ازخواب بیدارشده بود وقصر رویاهای خود را ترک کرده بود، به خود آمدیم و همان هایی که پیش از آن بودیم، شدیم.گویی عاملی وادارمان می کرد، آن کسی باشيم که دلمان نمی خواست، مثل «سرنوشت».هنگامی که مرا برای پیداکردن همرقص دیگری ترک می کرد، برگشت و درگوشم زمزمه کرد:
«راستی امشب خيلی خوشگل شدی ، قشنگ تر از همه و زیباتر از قبل».
چه کسي می توانست حال مرا درک کند وقتی معشوق خود را باکس دیگری می دیدم، می دیدم که چگونه خنده ها و نگاه های خود را تقدیم دیگران می کند _ مخصوصا بعد ازاینکه محبتش را درک کرده بودم _مگر آن خنده ها و نگاه ها به من تعلق نداشت؟ مگر این من نبودم که این همه سال انتظارش را کشیده بودم؟ حال چرا باید به رایگان آن ها را پیشکش دیگران می کرد؟ بعد از آن صحبت ها دلخوریم را از او فراموش کردم اما به دلیل رفتار اومن هم متقابلا نسبت به او بی توجه بودم ولی چه کسی خبر داشت که دردرونم، دل حسرت دیده ام چه زجری می کشید؟ در آن میان مهرداد، ژاله، مهری وحمیدکسا نی بودند که تنهایم نمی گذاشتند و سعی می کردند با شیطنت ها وشلوغ کاری هایشان نگذارند شکوفه های خنده برلبانم پژمرده شود، با این حال تنهاتر از همه بودم. لیلا و دوستانش لحظه ای ازکنار سهراب تکان نمی خوردند، مخصوصا کیت که به شکل زننده ای خودش را به او چسبانده بود. دخترها هر یک بدشان نمی امدکه جای کیت باشند. آنها از قبل در انگلستان با هم آشنا شده بودند و سهراب هم مخالفتی ازخود نشان نمی داد، انگار که به رفتار جلف کیت عادت داشت. بد ازصرف شام دایی یوسف همه را گرد هم آورد و بعد ازکمی صحبت و تشکر از حضور میهمان ها، سهراب را فراخواند. دستش را دور شانه های پسرش انداخت و به او تبریک گفت و هدیه اش را که سوئیچ يك اتومبیل بود برای فارغ التحصیل شدندش در رشته پزشکی به او داد. هر یک از حاضرین هم به نوبه خود به او تبریک گفتند و هدایایی تقدیمش کردند. آن شب خوب یا بد، هرچه بود تمام شد و مهمانان به خانه هایشان عزیمت کردند. از آن جا که دیر وقت بود و همه خسته، قرار شد که خانواده دایی شب را در منزل ما بمانند. به اتاتم که رفتم فکر می کردم بایدگریه کنم، اما همین که سرم را روی بالش گذاشتم به قدری خسته بودم که به سرعت خوابم برد وجایی برای غصه خوردن باقی نماند. نیمه های شب بودکه ازشدت تشنگی ازخواب بیدار شدم. خسته بودم و حوصله بلند شدن نداشتم. اما به ناچار ازجا برخاستم و به اشپزخانه رفتم. لامپ را روشن کردم و پارچ آب را برداشتم. سر میز غذا خوری نشستم و همین که آب را خوردم همان جا سرم را روی میز گذاشم و خوابیدم. نمی دانم چه مدت گذشت؛ صدایی مرا بیدار کرد كه می گفت:
_ یاسمن... یاسمن!... تو چرا اینجا خوابیدی؟... اونم با چراغ روشن !
او سهراب بود، چشمان خواب آلودم را به او دوختم و در جوابش گفتم:
_اومده بودم آب بخورم نمی دونم چی شدکه خوابم برد.
_ تو از بچگی خوش خواب بودی، پاشو برو توی جات بخواب.
خواب مثل برق از سرم پرید. پس او هنوز هم کودکی هایمان و روزهایی را که با هم داشتیم به خاطر دارد؟ خدایا نمی فهمم آخردلیل آن رفتارش چه بود؟ لیوان را از روی میز برداشت و قدری آب برای خودش ریخت. در صندلی روبرویی من جا گرفت و بعد ازخوردن آب با طعنه گفت:
_راستی مبارکه!
_چی مبارکه؟
_ ازدواجت... اون جوری نگاه نکن... نگو که نمی دونی... مجید خودش امشب می گفت که قراره با تو ازدواج کنه... يه عروسی افتادیم ديگه؟
R A H A
10-04-2011, 01:50 AM
فصل يازدهم
قسمت آخر
_سهراب دیگه از تو توقع نداشتم... من امشب این همه با تو راجع به عمه تاج الملوک و فک و فامیل ها صحبت کردم... اون ها الان دو ساله من رو عروس خودشون می دونن... هر دفعه که جواب منفی می شنوند یکی دو ماه قهر می کنند، بعد دوباره روزازنو،روزی ازنو... بگذریم... سهراب تو مجید رو یادته... اون شب...شب جشن رو یادته که شما تازه ازشهرستان اومده بودید... یادته مجید با سنگ زد تو سرت؟
_ آره يه چیزایی یادمه، چطور مگه؟
_ هیچی آخه دیدم امشب خيلی با هم صمیمی هستید.
_ خوب معلومه... نمی تونم ازش کینه به دل داشته باشم یا ناراحت باشم که چی...که پونزده سال پیش از روی شیطونی و بچگی با هم دعوامون شده... و حالا توی اون دعوا سرمن شکسته... اون موقع ما همه مان کوچک بودیم... ازروی نادونی و بچگي ، يه وقتها چیزهایی می گفتیم و یا کارهایی انجام می دادیم که الان که بزرگ شدیم به نظرمون مضحک میاد...گذشته رو فراموش کن یاسمن... نمیشه کارهای اون موقع، حرف های اون وقتها را ملاک کار قرار داد... هرچی بوده تموم شده... همه عوض شدیم، حتی خود تو... این دختری که الان روبروی من نشسته کجاش شبیه اون یاسمن شیطون و مغروریه که تنها همبازیهاش جک و جونورهای باغشون بودند؟
_آره عوض شدیم وبیشتر ازهمه هم تو تغییر کردی. معرفت ومحبت چیزهایی نیستندکه گذشت زمان بتونه تغییرشون بده یا ازکسی بگیره، این ها توی دل آدمه. موندم چرا هنوز یاسمن صدام می کنی؟
باگفتن این حرف بلند شدم و به اتاقم برگشتم چون دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم همه چیز مثل گذشته باقی مانده است. او راست می گفت و حق با او بود، همیشه اودرست می گفت. ديگران هم درست مي گفتند. آخر چگونه ممکن است بچه هفت - هشت ساله عاشق بشه. ولی من از خودم مطمئن بودم، من واقعا عاشقش بودم اما در مورد او دچار اشتباه شده بودم. خيلی ها به من گفته بودند که بعضی وقتها واقعا سنگدل می شوم؛ حال می خواستم این سنگدلی را به خودم ثابت کنم. تصمیم خودم را گرفته بودم؛ از آن به بعد چون زندانبان بی رحمی بالای سر دلم می ایستادم. دیگر نمی بایست کوچک ترین حرکتی که نشان دهنده علاقه من نسبت به او بود ازمن سرمی زد. قلبم را که شکسته بود، لااقل این گونه غرورم نمی شکست. ازصبح آن شب زندگی عادی ام را از سرگرفتم. انگار نه انگار که کسی به اسم سهراب در نزدیکی من وجود دارد. من هنوز هم او را دوست داشتم اما او برای من همان عکسی بودکه به آن انس گرفته بودم. از آن شب دیگر آن ها را ندیدم تا هفته بعدکه برای صرف شام به خانه آنها دعوت شدیم. ابتدا از رفتن طفره می رفتم و به هر بهانه ای از رفتن، شانه خالی می کردم ، ولی مادرم آن قدر اصرارکردکه مجبور به رفتن شدم. از طرفی دلم هم برای دایی و زن دایی تنگ شده بود.
هنگامی که ما به آنجا رسیدیم هیچ کدام از بچه ها خانه نبودند. سهراب با اتومبیل، لیلا و دوستانش را به گردش برده بود. با آنکه می دانست آن شب مهمان دارند و قرار است ما برای شام به خانه شان برویم. ساعتی از حضور ما در آنجا می گذشت که آنها به خانه بازگشتند. معلوم بودکه حسابی خوش گذرانده بودند و فقط به خاطر سفارش دایی زود با خانه برگشته اند.
هنگام پهن کردن سفره برای کمک به زن دایی به آشپزخانه می رفتم که سهراب صدایم کرد. مقابل تابلویی که من از عمارت کشیده بودم ایستاده بود و به آن نگاه می کرد. وقتی کنارش قرارگرفتم، همان طورکه به تابلو خیره شده بودگفت:
_کارت واقعا عالیه، شنیده بودم که هنر می خونی اما فکر نمی کردم استعدادی توی زمینه نقاشی داشته باشی. شاید اگر عمارت رو ندیده بودم به عمق کارت پی نمی بردم، با نگاه کردن به این تابلو احساس می کنم الان دارم توی باغ قدم می زنم.
_از تمجید کنایه آمیزت ممنونم. اگر تو با این قوت قلب و اعتماد به نفسی که به من میدي پیشم بودی، الان لااقل پیکاسو شده بودم.
براه افتادم که به طرف آشپزخانه بروم با صدایی که به نظرم کمی حزن آلود آمد گفت:
_ میشه بپرسم این مسافری که اینجا ازش نام بردی كيه؟ کیه که این قدر برات عزیزه؟
دلم می خواست واقعیت را به او می گفتم. می گفتم این مسافرم که هنوز هم باز نگشته تو هستی اما نمی شد. به کنارش برگشتم وگفتم:
_ کسی بودکه عاشقش بودم، همه چیزم بود، عزیزترین چیزی که يه آدم می تونه داشته باشه.
_ خب حالا کجاست؟
_ مرده! رفت و برای همیشه تنهام گذاشت.
علی رغم آنچه فکر می کردم، سهراب بعد از اینکه فهمید من درظاهر عاشق کس دیگری هستم، یا حداقل بوده ام؛ کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نداد. بعد از شام هم، هم صحبت من بیشتر ماریا بود و ما در مورد موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم.
R A H A
10-04-2011, 01:50 AM
فصل دوازدهم
با ژاله به تمام فروشگاه های لباس عروس سر زدیم. طفلک استاد فتحی که چند روز بود دنبال ژاله راه افتاده بود، از این مغازه به آن مغازه، حسابی خسته شده بود اما چیزی هم نمی توانست به نو عروس مشکل پسند و پر توقعش بگوید. دیگر شب شده بود ومغازه هادرحال تعطیل شدن بودند که او دلش به حال ما سوخت و لباسی را انتخاب کرد که الحق هم خيلی زیبا بود وما اصلا انتظار نداشتیم که در آن وقت شب چنان چیزی را پیدا کنیم. ایمان لااقل در مورد همسر آينده اش بی نهایت دست و دلبازی ازخود نشان می داد و درمقابل هیچ کدام از خواسته های ژاله جواب منفی نداد؛ دقيقا همان بودکه او می خواست اما نمی دانم تا کی می توانست ولخرجی های دوست گرامی مرا تحمل کند. در طول آن هفته همه خرید های لازم را انجام دادند وکارت های عروسی راهم بین آشنایان توزیع کردند. آنها کارت دعوتی هم به خانواده دایی دادند. ژاله تقریبا هیچ کس را نداشت. تنها کسی که دلش برای او سوخته بود و به کمک آمده بود. حمید، برادرزا ده مادر خوانده ژاله بود، بنابراین من و مهرداد هم همراه مهری و حمید دنبال کارهای آنها بودیم ، به طوری که روزهای آخر آرزو می کردم زودتر پنجشنبه برسد و آنها عروسی کنند، تا شاید بدین گونه کمی بتوانم استراحت کنم. درهمان حال که ما مشغول تدارک ازدواج آن ها بودیم، سهراب هم بیکار نبود و صبح برای تفریح وگردش با خواهر و دوستان خواهرش از خانه خارج شده و شب باز می گشتند.
در آن گیر و دار ژاله و همسرش دو روز به من مرخصی دادند و از من خواستند تصویری از آنها بکشم تا شب عروسی به دیوارسالن و بعداز آن درخانه شان بیاویزند. برای ا ین کار، یکبار قبل از عروسی لباس جشنشان را پوشیدند و عکس گرفتند تا من از روی آن عکس، آن ها را به تصویر بکشم. برای تمام کردن آن تابلو تا روزعروسی تمام وقتم را گذاشتم؛ بطوری که شب و روزم یکی شده بود. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندم و صبح با اولین تلالو خورشید از خواب بیدار می شدم. مادرم از بی خوابی و گودی زیر چشمانم گله مند بود، اما وقتی تابلوی تکمیل شده را دید دلخوریش را فراموش کرد و یک خسته نباشید جانانه به من گفت که خستگی آن چند روز از بدنم بیرون رفت. از قضا همان شب سهراب برای دیدن عمه اش به خانه مان آمد. نیم ساعتی نشست و با مادر و آقاجون خوش و بش کرد. هنگامی که برای رفتن خداحافظی می کرد صدایش کردم و از او پرسیدم:
_ هنوزم دستخط تو مثل گذشته خوبه؟
_ بهترهم شده، چطور مگه؟
روکش تابلو را برداشتم ، آن را نشانش دادم وگفتم:
_می خوام يه چیزی گوشه این بنویسی.
_خيلی خوبه ، آفرین. اما از رنگ زدنت معلومه با عجله کشیدی اینطور نیست؟
_ آ ره هرطور بود باید برای فردا آماده اش می کردم، معلومه هول هولکی شده؟
_ نه اون قدرها هم معلوم نیست. این عروسه به نظرم خيلی آشنا میاد، من می شناسمش؟
_ فکرکنم بشناسی. یکی از دوست های منه که اون شب توی مهمونی با یکی از فامیلهاش بود.
_ يه چیزهایی یادم میاد، فامیلشون همون نبودکه با تو رقصید؟
_ چرا همون بود.
_خب چی بنویسم؟
_بنویس:
« ایمان و ژاله عزیزم، آرزو می کنم که همیشه همین طور عاشق بمانيد »
هنگامی که این جمله با خط زیبای سهراب درگوشه ای زیر تابلو نوشته شد، قشنگی آن دو را در لباس عروسیشان چند برابر کرد. پنجشنبه صبح ساعت هشت با مهرداد قرار داشتم تا به دنبالم بیاید و همراه هم به خانه ژاله برویم.
حدود ساعت هفت بود که برخاستم، صبحانه خوردم. تابلو را همراه لباس های مهمانیم برداشتم و منتظر او نشستم. خوشبختانه انتظارم زیاد به طول نینجامید و مهرداد به موقع رسید. آخرین سفارش ها را به مادرم کردم که مبادا شب دیر کنند و همراه او به راه افتادم. ابتدا نزد ژاله رفتیم و باکمال تعجب دریافتم که آن ها هنوز اتاق عقد را آماده نکرده اند، بنابراین برای تزئین اتاق عقد به محل جشن رفتیم. جشن آن شب در باغ یکی ازدوستان ایمان برگزار می شد. وقتی به آنجا رسیدیم چندین کارگر مشغول چیدن میز و صندلی ها در باغ بودند. به داخل ساختمان و اتاقي که قرار بود به عنوان محل عقد استفاده شود رفتیم. خوشبختانه تمام وسایل تزئینی از قبل خریداری شده بود و در جعبه ای درگوشه اتاق قرار داشت. با مهرداد مشغول شديم؛ او بالای نردبان رفته بود و طبق سلیقه و توصیه های من دیوارها و سقف را درست می کرد. من هم تزئیناتی را که به نردبان نیاز نداشت انجام می دادم. بعد از تزئین اتاق نوبت به چیدن سفره عقد رسید. همه چیز بود غیر از نان. مهرداد را دنبال نان فرستادم و سفارش کردم که یک نان سنگک کنجدی بگیرد و سریع برگردد. در چیدن سفره، دختر صاحبخانه که حدودا دو - سه سالی از من کوچک تر بودکمکم کرد. بعد از برگشتن مهرداد، تابلو را هم - بالای محلی که آن ها قرار بود بنشینند - به دیوار زدیم. دیگر کاری برای ما در آن جا نبود بنابراین نزد ژاله بازگشتیم. نزدیک ظهر شده بود که ناهار خوردیم و همراه او به آرایشگاه رفتیم. چند ساعتی آنجا بودیم تا ایمان با ماشین گل زده اش به دنبالمان آمد. طفلک ژاله خيلی نگران بود و من تمام سعیم این بودکه به او اعتماد به نفس بدهم. هوا تاریک شده بودکه ما به باغ رسیدیم. حیاط مملو از میهمان بود و هنوز هم تعدادی از آنها نیامده بودند. وقتی وارد اتاق عقد شدیم تا عاقد خطبه عقد را بین آن ها جاری کند، عروس و داماد برای اولین بار چشمشان به تابلویی افتاد که تصویر آنها را نشان می داد و بر دیوار خودنمایی می کرد. قطره اشکی ازچشمان ژاله برگونه اش چکیدکه به پاکی دوستی بینمان بود. با اشاره سر از من تشکرکردند و در جایشان مستقر شدند. در هنگام عقد، من، آقاجون و مادرم که نقش پدر و مادرنداشته ژاله را بازی می کردند به همراه مهرداد، حمید، پدر،خواهروشوهرخواهرایمان دراتاق حضورداشتیم. حتی خواستگاری از ژاله در خانه ما انجام شده بود و خانواده داماد از شهرستان به خانه ما آمده بودند. آقاجون با پدر داماد صحبت کرد و چیزهایی را از خانواده استاد فتحی خواست و شرایطی را گذاشت که ممکن بود برای من مقرر کند. ژاله سومین بار بله را با اجازه بزرگ ترها گفت و رسما به خانه رویاها و آرزوهایش قدم گذاشت. شبی به یاد ماندنی برای همه ما بود مخصوصا برای آن دو کبوتر زیبا. من و مهرداد به عنوان صمیمی ترین دوستان آنها و همچنین ساقدوش عروس و داماد همه جا همراه آن ها بودیم. دایی یوسف و زن دایی مریم هم آمدند و درکنار مادرو آقاجون جای گرفتند. برای عرض سلام و خوش آمدگویی به نزدشان رفتم وگفتم:
_سلام خوش اومدید، اما چرا این قدر دیر؟
_من بی تقصیرم خودت که خانومی، می دونی این خانوما چقدرمعطلی دارند تا حاضر بشن.
_باشه قبول. پس بچه ها کجان، اونا نمیان؟
دایی با مِن و مِن گفت: راستش... اونا با هم قرار گذاشته بودند که امشب برن سینما... ازاون ورهم شام رو تو رستوران بخورند،گفتند نمی تونن قرارشون روبه هم بزنند... اگر رسیدند حتما میان.
دلخوریم را پنهان کردم و چیزی نگفتم. ولی پیش خودم گفتم که آن ها می توانستند یک شب دیگر به سینما یا رستوران بروند. باخود فکرکرده بودم که آن شب سهراب با قرارگرفتن در آن جمع ناآشنا، به ناچار هم که شده مجبور می شد توجه بیشتری به من نشان دهد؛ اما او نیامد تا با نیامدنش نقشه ها و امیدهایم را نقش برآب کند.مهرداد با مهربانی هایش و لطفی که نسبت به من داشت کمک کرد تا جای خالی او را کمتر احساس کنم. ژاله از خوشی سرشار بود و با خنده های شیرینش ما را هم لبریز ازشور و شوق می کرد. آن دو در میان دوستدارانشان سرود خوشبختی سر داده بودند و ما هم با آنها همخوانی می کردیم تا احساس نکنندکه تنهایند و ما نیز این را باورکنیم که ما هم عاشقیم. عاشق بودن و زیستن و به خوشبختی رسیدن. آن شب خاطره انگیز به پایان رسید و آنها با دعای خیر ما که بدرقه راهشان کرده بودیم، قدم در جاده جدید زندگی شان گذاشتند که دورنمایی زیبا داشت و آينده ای روشن را نوید می داد.
R A H A
10-04-2011, 01:50 AM
فصل سيزدهم
قسمت اول
_ من نميام.مجبور كه نيستم جايي كه دوست ندارم بيام!
_ يعني چي نميام؟! نميگي داييت ناراحت ميشه؟ بعد از مدت ها مي خوايم با هم يه مسافرت بريم ، ببين حالا چه فيلمي درآوردي. اصلا تو تازگي ها چت شده؟ تاچند وقت پيش سرتو ميزدن، دمت رو ميزدن خونه داييت بودي. مي دوني چند روزه دايي ات رو نديدي؟
_خب من وقت نمی کنم، دایی چی؟ چرا اون ها نميان يه سر به ما بزنند؟ از اون موقعی که سهراب اومده دایی یوسف دیگه کاری به کار ما نداره، دور و برش حسابی شلوغه دیگه احتیاجی به ما نداره.
_ اگر به فکر ما نبودند که ازمون دعوت نمی کردند همراهشون بریم شمال. خودشون می رفتن، به قول تو هم که دور و برشون شلوغه و حوصله شون سر نمیره. حالا چی میکنی؟ يه خرده هم به فکرما باش، پوسیدیم توی این خونه.
_ نمیشه شما با آقا جون برید؟ من هم پیش ژاله می مونم.
_نخیر اگر قرار باشه بریم همه با هم میریم.
_حالاکی می خوان برن؟
_ پس فردا، چی کار کنیم؟ میای؟
_مجبورم!
_ قربون دخترم برم، می دونستم روی من رو زمین نمی اندازی. یه زنگ بزنم به خان داداشم خبر بدم.
برای من که سعی در فراموشی و فرار از عشق ناکام مانده ام داشتم، این بدترین چیز بود. در تمام طول سفر مجبور بودم درکنار معشوقی باشم که بودنش برایم هزاران باردردناک تر ازنبودنش بود. هرچندکه بودن درکنارش برایم آرزو بود، حتی اگربا بی اعتنایی هایش قلبم را تکه تکه می کرد. دل و عقلم مدتی بودکه با هم درجدال بودند و در این میان غرورم هم مزید بر علت شده بودکه در بیشتر مواقع به حرف عقلم گوش کنم.. اما با وجود این نتوانستم مادرم را از خود برنجانم و آن ها را قربانی خودخواهي هایم کنم و بدین گونه دلم برنده شد.
وقتي خبر مسافرتمان را به مهرداد دادم ، ناراحتیش را در پشت چهره مهربانش پنهان کرد و به من توصیه کرد که سعی کنم این سفر به همه ما خوش بگذرد و از فرصت های احتمالی نهایت استفاده را بکنم و از من قول گرفت که سوغاتی آن ها را فراموش نکنم. نمی دانم چرا، ولی هنگامی که از او خداحافظی می کردم قطرات اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بودند. شاید به دلیل وابستگی زیادی بودکه در آن مدت به او پیدا کرده بودم، شاید هم به این دلیل بودکه او تنها همراز و امید دهنده ام بود. فقط این را می دانستم که هر چه بود خيلی دوستش داشتم؛ نه به اندازه سهراب ولی خيلی زیاد. او بودکه همیشه با شوخی هایش مرا به خنده وامي داشت و با آنکه دوستم داشت و روزی خواهان ازدواج با من بود، اما هیچ وقت از سهراب بد نگفت و از عشقش مرا برحذر نداشت، بلکه همیشه. به آينده ای زیبا و دوست داشتنی با او امید می داد.شب چمدانم را بستم و وسایل نقاشی ام را نیز کنار گذاشتم تا همراه خود ببرم. هر طور شده بود باید تابلو استاد را تمام می کردم چون تا چند هفته دیگر قرار بودکه نمایشگاه آثار استاد افتتاح شود و استاد ماهان می خواست حتما این اثر هم در نمایشگاه شرکت داشته باشد، (البته با نام خودم).
نزدیک سحرمادرم آمد و مرا از خواب نازبیدارکرد. خيلی خوابم می آمد و اوکلی نازم را کشید تا بالاخره از جا برخاستم. دیر شده بود و فرصت صبحانه خوردن پیدا نکردیم زیرا آن ها می خواستند زود حرکت کنند تا براي ظهر در ویلای دایی یوسف باشيم که به تازگی خریداری کرده بود.
ساعت نزدیک هفت بودکه خانواده دایی به ما ملحق شدند. به کمک دایی و سهراب تمام وسایلمان را به ماشین ها منتقل کردیم. زن دایی گفت که آن ها هم صبحانه نخورده اند و بین راه در جايی توقف خواهیم کرد و صبحانه می خوریم. سِرا چند روز قبل به انگلستان بازگشته بود و فقط ماریا وکیت مانده بودند. لیلا و دو دوستش سوار اتومبیل سهراب شدند و دایی و زن دایی هم با ما آمدند. خيلی اصرار داشتندکه من هم همراه بچه ها سوار اتومبیل سهراب شوم اما من به بهانه های مختلف نپذیرفتم وگفتم که می خواهم درکنار آن ها باشم، در حالی که قلبم چیز دیگری می گفت و دلم پیش بچه ها بود. ساعتی از حرکتمان گذشته بودکه همگی احساس گرسنگی کردیم وکنار محل سرسبز و زیبایی نگه داشتیم. همگی در آن فضا و درمیان طبیعت سبز، درکنارهم ازصبحانه خيلی لذت بردیم. اشتهای من دو برابرشده بود و تا جايی که می توانستم خوردم. وقتی زن دایی درکنار چشمه ای در همان اطراف لیوان ها و ظرف های کثیف را می شست، ما وسایلمان را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم. هنگامی که آماده حرکت شدیم و من می خواستم سوار ماشین آقاجون شوم، دایی اجازه سوار شدن به من نداد وگفت که آن ها حرف های خصوصی دارند و من باید همراه سهراب و لیلا بروم. ابتدا امتناع کردم اما ماریا خيلی اصرار داشت که همراه آنها باشم. بنابراین قبول کردم و سوار ماشین آنها شدم.کیت جلو نشسته بود و من، لیلا و ماریا هم پشت سر آن ها بودیم. رفتار سهراب خوب و صمیمی بود و من هم تا حدودی دست از تظاهر برداشتم. او چیزهای جالب و بامزه ای از اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف می کرد و همه ما را به خنده انداخته بود. من که آن حرف ها برایم تازگی داشت ازخنده دل درد گرفته بودم و اشک ازگوشه چشمانم جاری شده بود. وسط راه بودکه کیت از من خواست تا جايم را با او عوض کنم تا او کنار دوستانش بنشیند. جايم را با او عوض کردم و جلو رفتم. همگی خسته بودیم و دیگر حال خندیدن را هم نداشتیم. لحظه ای سر برگرداندم و دیدم که آن سه مانند بچه ها به خوابی شیرین فرو رفته اند و نمی دانم چه شد که خودم هم به خواب رفتم. وقتی چشم بازکردم هنوز در راه بودیم و بچه ها همچنان درخواب بودند. به سهراب که چهره اش خسته به نظرمی رسید گفتم:
_ تو خسته شدی بگذار من رانندگی کنم. تو هم کمی می توانی استراحت کنی. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. سکوت او مرا به ادامه صحبت واداشت.
_ نکنه از رانندگی من می ترسی؟ ولی نگران نباش به خاطر خودم هم که شده قول میدم سالم برسونمتون. قبول؟
_من خيلی هم خسته نیستم،اما تومطمئنی از پسش برمیای؟ این جاده خيلی پرپیچ و خمه ها؟
_اوهوم، مطمئن باش. دفعه اولم که نیست این راه رو میام.
_ باشه ، فقط با احتیاط برون.
کنار جاده ماشین را نگه داشت ومن کنترل اتومبیل را به دست گرفتم. هنوز چند دقیقه ای بیشترنگذشته بودکه سهراب درکنارم به خوابی عمیق فرو رفت. قیافه اش هنوز هم معصومیت گذشته را داشت و احساس می کردم با همه کارهایش حتی بیشتر ازگذشته دوستش دارم و اگر رفتارش را بهترکند می توانم غرور جریحه دار شده ام را فراموش کنم و همان که قبل از آن بوده ام بشوم.
ماشین آقاجون از ما عقب تر بود و چون به ویلا نزدیک می شدیم من آهسته حرکت می کردم که آنها به ما برسند. همان طور هم شد و آنها خودشان را به ما رساندند وحتی جلوتر ازما قرارگرفتندومن هم پشت سر آنها حرکت می کردم تا آنها راه ویلا را نشان دهند. هنوزکمی راه در پیش داشتیم که سهراب چشمانش را بازکرد وگفت:
_ببخش خسته ات کردم، این وظیفه من بود.
_ نه من اصلا خسته نشدم، اون جوری حوصله ام سر می رفت. تو خوب خوابیدی:
_ آره خيلی خوب. بچه ها هنوز بیدار نشدند؟!
_ نه حتما خيلی خسته بودند.
_ همین طوره، دیشب تا صبح داشتند حرف می زدند و اصلا نخوابیدند.
_ تو هم نخوابیدی؟
_ چرا من خوابیدم ولی کم. چقدر دیگه مونده؟
_ نمی دونم، ولی فکر نمی کنم خيلی مونده باشه.
_می تونم يه سوال خصوصی ازت بپرسم؟
_ بپرس، سعی می کنم جواب بدم.
_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_ يه جوری میگی تا حالا انگار من چند سالمه! نترس به این زودی نمی ترشم.
_جواب منو نمیدی؟
_ خب موقعیتش پیش نیومد. من هم می خواستم اول درسم رو تموم کنم.
_مادرت می گفت مهرداد خواستگارت بوده، چرا قبول نکردی؟ اون که پسر خيلی خوبیه؟
_من هم نگفتم بده ؛ منتها من درموقعیتی نبودم که بخوام با او ازدواج کنم. اون می تونست با بهترازمن ازدواج کنه،کسی که واقعا دوستش داشته باشه. بعدش هم به خودت وعده نده من اول تو رو زن میدم بعدا خودم ازدواج می کنم.
R A H A
10-04-2011, 01:50 AM
فصل سيزدهم
قسمت دوم
به ویلا رسیدیم و ما دیگرمجبور بودیم بچه ها را بیدارکنیم. آنها خواب آلوده بلند شدند و یکراست به اتاق خواب رفته و روی تختشان ولو شدند؛ و ما به کمک هم وسایل و چمدان هایمان را به داخل منتقل کردیم. مادرو زن دایی مریم مشغول تهیه ناهار شدند. من داوطلب شدم که بروم و از مغازه ای که نزدیک آنجا بود، برای ناهار ماست بخرم. آنها هم استقبال کردند و من برای خرید از ویلا خارج شدم. نزدیک مغازه بودم که باران شدیدی باریدن گرفت. به سرعت پايم را به مغازه رساندم اما با کرکره های پایین ودر بسته روبرو شدم. قطرات باران به چشمم می خورد وبه زحمت جلوی خود را می دیدم. در همین حین صدای چند بوق پیاپی مرا متوجه خود کرد. آن ماشین سهراب بود و خود او هم از داخل علامت می داد که سوارشوم. وقتی سوار ماشین شدم، خيلی خیس شده بودم.گفت:
_ تو این بارون کجا می رفتی؟
_اومده بودم ماست بخرم که يه دفعه بارون گرفت. مغازه هم بسته بود، توکجا می خواستی بری؟
_من هم می خوام برم نون بگیرم. اما اول تو رو می رسونم ویلا.
_نه دیگه نمی خواد دور بزنی، دیر میشه. من هم با تو میام.
_ با این لباس های خیس که نمیشه ، سرما می خوری!
_عیب نداره توی ماشین گرمه، مریض نمیشم.
_خيله خب ، هر طور میل توست.
_حالا می دونی نانوایی کجاست؟
_راستش رو بخوای نه. ولی بابام اینا همین نزدیکی ها يه نانوایی دیده بودند. اگه پیدا نکردیم از مغازه های همین اطراف سؤال می کنیم. ببینم اینجا همیشه این طوری بارون میاد؟
_ آره، تقریبا هوای اینجا همیشه بارونیه. اما توی این موقع سال چنین بارونی کمی غیرمنتظره است. ببین بهتره از یکی سؤال کنیم. داریم خيلی دور میشیم.
_ باشه فقط باید یکی رو پیدا کنم، آهان الان از اون لبنیاتی سؤال می کنم.
_ پس حالا که داری تا اونجا میری يه سطل ماست هم بخر.
بعد ازچند دقیقه در حالی که ظرف ماستی در دست داشت بازگشت.
_چی شد؟
_ باید کمی برگردیم. اگفت دو تا خیابون پایین ترسمت چپ يه نانوایی لواشی هست.
آنجا را پیدا کردیم و او پیاده شد. وقتی که بازگشت اوهم مثل من خیس شده بود.
هنگامی که راه بازگشت را پیش گرفتیم از او پرسیدم:
_می دونی سهراب! ازموقعی که اومدی این برای من سؤاله؛ توکه چندین ساله تو خارجی واز بچگی ایران رو ترک کردی، چه جوری این قدر خوب فارسی روحرف می زنی؟ در صورتی که لیلا وقتی برگشت به زحمت می تونست فارسی حرف بزنه. الانم همین طوره.
_ برای اینه که من وقتی از ایران رفتم خيلی هم کوچک نبودم. اون جا هم مرتب توی خونه فارسی حرف می زدیم، در ضمن دوستایی داشتم که ایرانی بودند و ما با هم به زبان مادری مون حرف می زدیم . فقط تو دانشکده و مدرسه مجبور بودم انگلیسی صحبت کنم. لهجه ای هم که دارم و شماها بعضی وقتها یواشکی به حرف زدنم می خندید برای همینه.
_ بی انصافی نکن دیگه. من هیچ وقت به حرف زدنت نخندیدم اما تو هم قبول کن که تلفظ بعضی کلمه هات واقعا خنده داره.
به ویلا که رسیدیم هر دوی ما از سرما می لرزیدیم. وقتی برای عوض کردن لباسمان به اتاق خوابهایمان رفته بودیم سهراب گفت:
_به توصیه عمه دوش آبگرم حسابی حالمونو جا میاره. می خوای اول تو بری؟
_نه ممنونم بهتره خودت بری، من الان اصلا حوصله حموم رو ندارم.
_ پس يه پیرهن گرم بپوش مریض، نشی.
_ چشم آقای دکتر!
همان طور که حوله روی دوش به طرف حمام می رفت صدای خنده اش به گوش می رسید. وقتی بچه ها برای ناهار بلند شدندو دیدندکه به شدت باران می آیدخیلی ناراحت شدند. تصمیم داشتند بعد از آن خواب حسابی، به کنار دریا بروند و در آن اطراف گردش کنند اما آن باران بی موقع برنامه های آنها را به هم ریخته بود. بعد از ناهار ما که همگی خسته بودیم، برای خواب به اتاق خواب ها رفتیم. و لیلا،کیت وماریا که قبلا خوابشان را کرده بودند مشغول کارت بازی شدند. ازشانس من اتاقی که مال من و دخترها بود خيلی سرد بود و من تمام مدت لرزیدم. حوا لی عصر بودکه بیدار شدم وهنگامی که خواستم ازجا برخیزم احساس سرگیجه کردم. سرم سنگین شده بود و تمام بدنم درد می کرد. ازبیرون سردم بود و ازدرون می سوختم. چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم. سرو صدای بچه ها از پایین می آمد و می خواستم که به نزد آن ها بروم اما قدرت تکان خوردن نداشتم. چند بار سعی کردم که مادرم را صدا کنم اما تلاشم بیهوده بود وفقط خودم را خسته کردم. دوباره سعی کردم بلند شوم اما همین که ازجا برخاستم چشمانم سیاهی رفت و محکم و با صدا روی زمین افتادم. چند لحظه بعد از آن، آنها به دنبال صدایی که شنیده بودند به سراغم آمدند و با جسم بی حال من که برروی زمین افتاده بود مواجه شدند.وقتی چشمانم را بازکردم آنها را دیدم که همگی نگران به من خیره شده بودند. رطوبت دستمالی را بر روی پیشانی تب دارم احساس کردم و سهراب را دیدم که درکنارم نشسته و مشغول معاینه من بود. نبضم را می گرفت، فشار خونم را می سنجید باگوشی خود ضربان قلبم را شماره می کرد. سپس لبخندی زد وگفت:
_جای نگرانی نیست، همه چیز طبیعیه. فقط بی احتیاطی کرده وسرما خورده. زمین خوردنش هم مربوط به فشار خونشه که يه کم پایین آمده . آقاجون پرسید:
_سهراب جان احتیاجی نیست ببریمش دکتری، بیمارستانی، جايی؟
_ نه نیازی نیست فقط این داروهایی که می نویسم باید براش از داروخانه بگیریم.
چیزهایی روی کاغذ نوشت و به دست آقاجون داد. زن دایی برای تهیه سوپ به آشپزخانه رفت و مادرم هم همراه او رفت که چیزی برایم بیاورد تا بخورم، دایی هم بچه ها را بیرون کرد تا من استراحت کنم. هنگامی که تنها شدیم سهراب به شوخی گفت:
_ ببخشید، می دونم که دوست نداشتی من معاینه ات کنم اما قول میدم نمیری، این قدرها هم ناشی نیستم.
_گفتم نمی خوام تو دکترم بشی اما این استثنا بود. درهر صورت ازت ممنونم. مطمئنم که نمی خوای به کشتنم بدی ولی فکرنکن که می تونی همه داروهات رو به خوردم بدی .
_مگه دست خودته؟ اینجا دیگه حرف، حرف منه. تا آخرش رو باید بخوری که زودتر خوب بشی. نمی خوام مامان و بابات دو روز اومدن مسافرت بنشینند مریض داری کنند.
_ متشکرم که این قدر نگران منی! من ساده رو بگو که خیال می کردم تو به خاطر خودم میگی. آقای دکتر اگه بهمین ترتیب به بیماراتون روحیه بدین همه شون راهی قبرستون میشن!
_دور از جون شما، خب اگه می گفتم برای خودت نگرانم قبول می کردی؟
_معلومه که نه، ولی توی این مدت این قدر چیزهای عجیب و غریب دیدم که دلسوزی تو روهم مي گذارم روش.
جرو بحث ما با بالا گرفته واوحسابی عصبانی شده بود. با فریادی که چهارده سال بود از او نشنیده بودم گفت:
_تو تقصیری نداری، همه ش تقصیرمنه که نگران توبودم. لعنت به من اگه دیگه برای تو یکی دلسوزی کنم.
R A H A
10-04-2011, 01:51 AM
فصل سيزدهم
قسمت سوم
در همین موقع مادر و دایی به همراه زن دایی مریم وارد شدند و چهره متعجب خود را به ما دوختند و این دایی بودکه گفت:
_شماها چه تون شده؟ چرا داد و بیداد راه انداختین؟ مثلا یاسی مریضه، نه؟
سهراب با عصبانیت و بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد و همه را بهت زده برجای گذاشت ومن هم درمقابل سؤال های پیاپی آن ها کلمه ای حرف نزدم. در آن بعدازظهر دلگیر، هوای بارانی و بیماری من به اندازه كافی همه را ناراحت کرده بود، در آن میان دعوای بدهنگام من وسهراب هم مزید برعلت شده و همه را بی حوصله کرده بود.
مادرم دارو هایم را به خوردم داد و ازاتاق خارج شد. نمی خواستم کسی را ببینم. بنابراین خودم را به خواب زدم. خيلی از خودم بدم آمده بودکه سهراب را آن قدر رنجانده بودم. همه چیز تقصیر من بود؛ اوکه داشت برایم دلسوزی می کرد، اوکه لحنش مهربان بود پس آخر چرا من نگذاشتم مهربان بماند؟ اما او هم هیچ گاه این طوری سرم فریاد نمی زد. آیا تا این اندازه ازمن رنجیده بود؟!
با اینکه تمام بعد از ظهر خوابیده بودم ولی تحت تاثیر داروها باز هم به خواب رفتم. شب به نیمه رسیده بودکه ناگهان بیدارشدم. نوری که از تک چراغ روشن در حیاط به چشم می خورد، نظرم را جلب کرد. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم و با تعجب سهراب را دیدم که لبه باغچه نشسته و دستش را درموهایش فرو برده ، غرق تفکر بود. بعد از دقایقی برخاست و شروع به قدم زدن کرد. چهره اش غمگین به نظر می آمد. خودم را ملامت میکردم که آرامش را از اوگرفته بودم و باعث بی خوابی اش شده بودم. تصمیم گرفتم که فردا هرطورشده از او عذر خواهی کنم وازدلش درآورم. با این فکربه بسترم بازگشتم و سعی کردم بخوابم.
صبح ازسر و صدای لیلا و دوستانش از خواب بیدار شدم، هوا آفتابی بود و آن ها برای رفتن به دریا بی قراربودند. حالم بهترشده بود و دیگر سردرد نداشتم. تب شب قبل هم به طور کامل از تنم رخت بربسته بود. اما هنوز بدنم کمی کوفته بود وگلویم هم درد می کرد. دیگر ازماندن در اتاق خسته شده بودم، بنابراین ازجای برخاستم و به طبقه پایین رفتم. آنها از دیدنم با هیاهویی که به راه انداختند، استقبال کردند.
هنگام خوردن صبحانه گفتم که من هم همراه آنها به دریا خواهم رفت. اما مادرم به شدت مخالفت کرد وگفت ممکن است نسیم دریا حالم را بدترکند. بالاخره بعد از اصرارهای من و میانجی گری دایی و آقاجون راضی شد و من هم بعد ازاتمام صبحانه و خوردن دارو هایم عازم رفتن شدم. بچه ها زودتر از همه به ساحل رفتند. مادر و آقاجون هم همراه دایی و زن دایی مریم برای خرید وسایل لازم به بازار رفتند. من عمدا خودم را معطل کردم تا همه رفتند. فقط سهراب مانده بود که او هم مشغول جمع و جورکردن وسایلش بود تا به دریا برود. وقتی که از ویلا بيرون آمد ومرا دید با تعجب پرسيد:
_ تو چرا هنوز اینجایی؟ چرا با بچه ها نرفتی؟!
_کار داشتم... ضمنا اون ها عجله داشتند ومن نمی تونستم مثل اون ها سریع برم.
_خب من الان میرم پیش اون ها. اگر کارت تموم شده می تونی بامن بیای بریم.
_ آره کارم تموم شده بریم.
هردو ساکت بودیم و درسکوت باهم ودرکنار هم قدم می زدیم. می خواستم به گونه ای ازاو دلجویی کنم ،هرچندکه آن قدر خوب بودکه ناراحت به نظرنمی رسید اما دلم نیامد تا آن سکوت که شاید نشانه آرامش لحظه ای مان بود، به هم بزنم. کم کم به ساحل نزدیک می شدیم و من دیگر فرصتی نداشتم، به ناچار و بی مقدمه گفتم:
_سهراب می خواستم ازت عذر خواهی کنم... برای دیشب متاسفم... می دونم همش تقصیر...
حرفم را قطع کرد وگفت: اصلا مهم نیست... معذرت خواهی هم لازم نبود... فراموش کن. و بعد زمزمه کرد: من دیگه عادت کردم!
باگفتن این حرف سرعتش را بیشترکرد و به طرف دریا رفت .
در ساحل نشسته بودم و با حسرت به مردمی می نگریستم که در آن گرما، تن خود را به خنکای آب سپرده بودند. لیلا و دوستانش به همراه سهراب هم در دریا مشغول آب تنی بودند. خانواده ای آمدند و با فاصله کمی ازمن قرارگرفتند. آن ها زن و شوهر جوانی بودند که دو فرزند کوچک داشتند. پدردست دخترش راگرفت وهمراه خود به آب برد. زن هم مشغول بازی با پسر کوچکش شدکه بیشتر از یک سال نداشت. رویم را به طرف دیگری برگرداندم و جوان هایی را دیدم که با سر و صدای زیادی والیبال بازی می کردند. درهمان حین چیزی به پايم خورد و وقتی برگشتم توپی را دیدم. توپ راکه برداشتم، پسربچه چهار دست و پا برای تصاحب توپش به طرفم آمد. نزدیک من که شد او را در آغوش گرفتم و توپش را به دستش دادم. مادرش لبخند بر لب نزدیک تر آمد وکاملا کنارم قرارگرفت. بوسه ای از لپ های پسرک گرفتم وگفتم:
_چه پسرکوچولوی نازی! اسمش چيه؟
_حمیدرضا.
_خيلی خوشگله!
_چشمات قشنگه، معلومه با يه همچین چشم های زیبایی همه چیز روخوشگل می بینی.
_ممنونم، ولی از تعارف که بگذریم بچه های نازو بامزه ای دارید.
_ من تعارف نکردم، چون اصلا اهل تعارف و این جور چیزها نیستم. چهره زیبایی داری که چشمات قشنگی صورتت رو چند برابرکرده.
_ پس پسر دایی منو ببینید چی می گید؟ نظیر چشمهای اون رو تا حالا توی صورت هیچ مردی ندیدم، حتی داییم. من که میگم آهو، زیبایی چشم هاش رو از چشمهای اون گرفته.
_چه جالب! اتفاقا همین چشمهاتون بودکه نظرمن رو جلب کرد. من کسانی رو می شناختم که همین دو الماس زیبایی روکه شما تو صورتتون دارید،اون ها داشتند.
_کی؟!
درهمین موقع سهراب آمد وحوله ای برداشت تا موهایش را خشک کند.حوله را که ازصورتش کنار زد و بچه را بغل من دید با تعجب پرسید:
_بچه مال کیه؟ چقدر بامزه است.
_اسمش حمیدرضاست، راستی معرفی نکردم. به طرف زن برگشتم وگفتم:
_این پسرداییمه که گفتم و ایشون هم مادرحمیدرضا هستند که تازه با هم آشنا شدیم.
_خوشبختم.
_من هم همین طور.
_داشتید می گفتید اون هایی كه تعریفشون رو می کردید کی بودند؟
_خب سالها پيش، موقعی که من يه دختر بچه بودم، برای کار پدرم، برای چند ماهی به تهران رفتیم. تو محله اعیان نشینش پدرم يه خونه اجاره کرد.درهمسایگی ما عمارت خيلی بزرگی بودکه از این سرکوچه تا اون سرکوچه فقط دیوار باغ این خونه بود. توی اون خونه چند تا بچه تقریبا همسن و سال من هم بودند، اما اون ها هیچ وقت بیرون نمی اومدن وهمیشه توی باغ باهم بازی می کردند. يه شب به همراه پدر و مادرم برای اشنایی به اونجا رفتیم. تا اون موقع يه همچون جايی رو ندیده بودم. مدتی بعد از رفتن ما به اونجا بچه ها هم اومدن. غیراز دخترکوچولویی که از اول بغل مادرش نشسته بود، دو تا بچه دیگه هم بودند. خيلی مودب وارد شدند و سلام کردند.دست هم روگرفته بودند وگوشه ای نشستند. یکی شون دختر هشت - نه ساله خوشگلی بودکه لباس قشنگی هم به تن داشت. اون یکی يه پسر بود. من فقط به چشماش خیره شده بودم. دست خودم نبود، چون زیبایی اون ها به حدی بودکه آدم رو خیره می کرد. بعدا که دقت کردم دیدم قشنگی چشمهای دختره هم دست کمی از پسره نداره، با این تفاوت که چشمهای اون دختر مشکی وبادومی بود ولی چشمای پسره عسلی رنگ وکمی هم درشت بود. به خاطر همینه که این قدر چشمهای شما توجه من رو جلب کرد. بعد از یاسمن وسهراب، همون دو تا بچه، این دومین باره که يه همچین چشمهایی مثل مال شما رو می بینم. اتفاقا مثل شماها دختر عمه، پسردایی بودند.
من وسهراب بادهان گشوده به هم خیره شده بودیم. آن زن بدون آنکه بداند ازما برای خودمان تعريف می کرد. خندیدم وگفتم:
_ ازکجا معلوم شاید خودمون باشيم.
R A H A
10-04-2011, 01:51 AM
فصل سيزدهم
قسمت چهارم
لبخند، لحظه ای از لبان زن محوشد وبه فکرفرو رفت.خیره به من وسهراب نگاه می کرد؛ انگار که داشت مارا با آن دو کودک مقایسه می کرد. اشک ازگوشه چشمانش جاری شد وگفت:
_ باورکردنی نیست... یعنی شماها همون... همون سهراب و یاسمن هستید؟... انگار هرچی بزرگ ترمی شید زیبايیتون هم بیشترمیشه!
او را در آغوش گرفتم و همه کینه ام را از او فراموش کردم.گفت:
_ همیشه بهتون حسودی می کردم. شما دو تا همیشه و همه جا با هم بودید. اصلا به اطرافیانتون توجه نشون نمی دادید فقط خودتون بودید. الان هم که بعد از سال ها هنوزبا همید؛ ازدواج کردید دیگه؟
سهراب رویش را به طرف دیگری برگرداند و درجواب فقط سکوت کرد. به جای او من پاسخ دادم:
_ نه ازدواج نکردیم. سهراب تازه برگشته، توی انگلیس بود و درس می خوند. الان هم برای خودش دکتر شده. ولی توی فکرش هستیم می خواهیم زنش بدیم، دنبال يه دختر خوب می گردیم.
سهراب برگشت و نگاه غمگینش را به من دوخت سپس آهی کشید و بچه را از بغلم گرفت. چنان قشنگ با او حرف می زدکه بچه از خنده ریسه می رفت و با صورتش بازی می کرد.ملوس پرسید: خودت چی؟ تو چه کارمی کنی؟
_من هنرمی خونم. اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه يه نیمچه نقاشی میشم.
_ تو چرا ازدواج نکردی؟ معلومه خواستگار زیاد داشتی.
_آره ولی من هم يه مسافرداشتم که منتظر اون بودم،اما اون هیچ وقت برنگشت و خیال هم نمی کنم که دیگه برگرده. حالام دیر نشده اول پسرداییم بعد هم خودم. تو بگوکی ازدواج کردی؟
_من مثل شماها نتونستم درس بخونم. بعد ازاینکه به شهرخودمون برگشتیم، پدرم ورشکست شد. اصلا وضع خوبی نداشتیم، هنوز نوجوون بودم که فرهاد اومد خواستگاریم، پدرم هم مجبورم کرد که باهاش ازدواج کنم. مرد خوبی بود و اوایل زندگی بدی نداشتیم، اما کمی بعد، بعد از اینکه دخترم به دنیا اومد، فهمیدم که شوهرم دوباره ازدواج کرده، خواستم ازش جدا بشم اما پدرم نگذاشت.گفت بایدهر طور شده بمونی و باهاش زندگی کنی. موندم، سوختم و ساختم. با همه اینها دوستش داشتم چون نه دست بزن داشت و نه بی احترامی می کرد، فقط به من بی توجه بود. حتی دخترم را هم خيلی دوست داشت. خلاصه آن قدر گریه کردم. آن قدر نذرو نیاز، آن قدر دعا کردم تا فرجی شد. زنش ولش کرد و رفت. بعد از اینکه بچه دومم به دنیا اومد اخلاقش به کلی عوض شد. همه زندگیش شدیم ما، ملوس جان از دهنش نمی افته. حالا هم به اصرار آوردمون شمال.گفت بریم آب و هوایی عوض کنید.
_خب خدا رو شکر. حیف بود زندگی تون ازهم می پاشید مخصوصا با این دست گلهایی که دارید.
دختزبچه ای به طرفمان دوید و تن خیسش را درآغوش ملوس انداخت. اوهم به سرعت حوله ای برداشت و به دور دخترش پیچید. به دنبال آن شوهرش هم آمد و کنارش قرارگرفت. ملوس ما را به یکدیگر معرفی کرد:
_فرهاد جان این یاسمن ازدوستهای قدیمیمه وایشون هم آقاسهراب پسردایی یاسمنه؟ این هم فرهاد همسر منه.
_ بله از آشنایی تون خوشبختم، دوستان ملوس هم مثل دو ستهای خود من فرقی نمی کنه.
_ممنون شما لطف دارید. ماهم خيلی خوشحال شدیم که ملوس جون وشما رو دیدیم.
_ یاسمن واقعا ازدیدنتون خيلی ذوق زده شدم، اما با اجازه تون ما دیگه باید بریم بچه ها سرما می خورند.
_حالاکجا؟ شام با ما باشید، مامان و بابا خيلی خوشحال میشن. آقا فرهاد! يه شب هم بد بگذرونید.
_ممنون، بحث این حرفها نیست، اتفاقا خيلی دلمون می خواد بیشتر پیشتون می موندیم، ولی امشب باید برگردیم، خیلی وقته اینجاییم. به خانواده حتما سلام ما را برسونید.
باردیگر یکدیگر را در آغوش گرفتیم وخداحافطی کردیم. بچه هایش را بوسیدم و آنها ازما جدا شدند.
سهراب دخترها را صدا کردکه به ویلا برگردیم، اما آنها خیال آمدن نداشتند بنابراین خودمان به تنهایی بازگشتیم. در راه ازمن پرسید.
_واقعا از دیدنش خوشحال شدی یا...
_معلومه که خوشحال شدم، چطور مگه؟ طور دیگه ای باید می شد؟
_ آخه من همیشه فکر می کردم تو از اون بدت میاد، توقع نداشتم این قدر صمیمانه رفتارکنی.
_ درسته، من قبل از این ازش خیی خوشم نمی اومد ولی با دیدنش همه دلخوری ها رو فراموش کردم. دیگه اون غرورکاذب گذشته تو چهره اش دیده نمی شد. طفلک تو زندگيش رنج زیاد کشیده.
_آره ولی خدا رو شکرکه فعلا راحت زندگی می کنه. خيلی وقت ها پیش میادکه آدم متوجه میشه در تمام طول مدت در مورد یک مسئله ای اشباه فکر می کرده. اشتباهی که زندگی خودشو و دیگران رو برباد میده.
_سهراب چرا این قدر باکنایه حرف میزنی؟ ازوقتی اومدی همین طور بوده، من این کنایه های تو رو نمی گیرم. اگر می خوای حرفهات رو بفهمم درست حرف بزن.
_مگه برای تو اهمیتی هم داره؟
_البته که داره، تو راجع به من چی فكر می کنی؟! فکرمی کنی من کی هستم؟!
_اصلا ولش کن.
_نه حرفت روبزن، ازچی می ترسی؟ اینجا فقط من و تو هستیم، چرا حرف دلت رو نمیزنی؟
_ خیله خب، خیلی دلت می خواد بدونی راجع به تو چی فکرمی کنم؟ پس گوش کن، به نظرمن تو يه آدم دمدمی مزاجی هستی، الان با یکی خوبی بعدکه دلت روزد میری با یکی دیگه، همه رو به دیده تحقیر نگاه می کنی، فقط خودت رو می بینی، آدم ازت می ترسه، از اینکه الان چه عکس العملی نشون میدی، همه رو برای سرگرمی می خوای، یاسمن! تو خودت هم تكليف خودت رو نمی دونی. ولی دیگه بس کن، هرکی روگول بزنی، من رو دیگه نمی تونی، دلم برای اون هایی می سوزه که تو رو دوست دارن، نمی دونن تو چه آدم سنگدلی هستی؛ اصلا دل داری که سنگ باشه؟
قطرات درشت اشک از چشمانم جاری می شد و او بدون توجه به قلب شکسته ام با بی رحمی تمام ادامه می داد. باورکردنی نبودکه اودر مورد من آن گونه فکرمی کرد. تا آن موقع کسی آن طور و با چنان کلماتی با من صحبت نکرده بود. احساس خفگی می کردم و نفسم بالا نمی آمد، نزدیک خانه بودیم،گریه کنان به طرف خانه دویدم و وارد ویلا شدم. مادرم و زن دایی در آشپزخانه بودند که ازصدای هق هق من به سالن دویدند. روی کاناپه رها شدم و زن دایی هراسان لیوانی آب به دستم داد. مادرم با نگرانی به چهره رنگ پریده ام نگاه می کرد. در همن حال سهراب هم وارد شد. خودش هم ترسیده بود و فکر نمی کرد چنین ضربه ای به من واردکرده باشد.کنارم نشست و سعی کرد آرامم کند اما بی فایده بود چون فشارم زیادی پایین آمده بود و بیهوش شده بودم. وقتی چشم بازکردم، دیدم در رختخوابم هستم و او با نگرانی بر بالینم نشسته است. با لحن دلجویانه ای گفت:
_متاسفم من نباید اون حرف ها رو به تو می زدم... راستش فکر نمی کردم این قدر بهت بر بخوره...
_ خيلی بی رحمی سهراب... خيلی... اما عیب نداره... تو حرف دلت رو زدی... دیگه بقیه اش مهم نیست... چه اهمیتی داره که با حرف هات چه بلایی سر من آوردی... حالا تنهام بگذار... نمی خوام کسی رو ببینم.
_ باشه من میرم اما بازم متاسفم... خودم هم می دونم بد حرف زدم... سعی کن فراموشش کنی.
تا شب در را به روی خودم بستم وکسی را به اتاق راه ندادم. از طرفی وجدانم ناراحت بودکه مسافرت را به همه تلخ کرده بودم و از طرف دیگر قلب تکه پاره و عشق سركوب شده ام به من این اجازه را نمی دادکه درجمع آنها حاضرشوم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است. تا صبح بیدار ماندم و فکرکردم.گاهی چنان در رویا فرو می رفتم که فراموش می کردم چه بر سرم آمده است. « رویای خوب کودکی ».
با خود می گفتم « ای کاش هیچ گاه بزرگ نمی شدیم،کاش همان طور کودک باقی می ماندیم و در نهایت صمیمیت با هم زندگی می کردیم،کاش سهراب همچنان درفرنگ مانده بود تا لااقل با خیالش سر می کردم ». اشکهایم را از روی گونه پاک و گردنبندم را ازهم بازکردم. دو قلب که ازهم بازشدند ، در یک طرف عکس او پدیدار گشت و در طرف دیگر اسمش. اسمی که سال ها پیش با خط بچگانه اما زیبایش در پای نقاشی ام نوشته بود: « دسهراب » . چقدر این اسم را دوست داشتم و چه اندازه صاحب اسم را عزیز می شمردم.
بالاخره هنگامی که سپیده صبح نمودار گشت و خورشید با انگشتان ظریفش به پنجره ها زد تا مردم خواب آلود شهر را برای آغاز روزی نو بیدارکند، تصمیم خود را گرفتم. عکسش را بوسیدم و قلب را بستم. باید همانی می شدم که او می خواست ؛ سرد و بی تفاوت. دفعه قبل موفق نشده بودم اما این بار می بایست موفق می شدم. جلوی آینه رفتم و موهایم را شانه کردم، دستی به سرو رویم کشیدم وکلید را در قفل چرخاندم ودررا بازکردم. هنوز کسی بیدار نشده بود چایی را دم کردم و میز صبحانه را چیدم.کمی انتظارکشيدم تا یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. با خوشرویی سلام کردم،خیلی تعجب کرده بودند اما آنها نیزبا خوشحالی پاسخم را دادند. سهراب هم آمد و این بارمن بودم که رویم را برگرداندم وسرم را به کاری مشغول کردم. با صدای بلند سلامی به جمع داد وهمه سلامش را جواب دادند جز من. جلوتر آمد وگفت:
_سلام عرض کردم خانوم.
_سلام.
_اگر به در و دیوار سلام مي کردم بهتر جوابم رو می دادند.
_هنوزم دیر نشده؛ لطفا از این به بعد به جای من به اون ها سلام کن!
_چی فکر کردی، همین کارم می کنم. آهای در و دیوار! سلام، صبحتون بخیر! و بعد با شیطنت به من دهن کجی کرد. هم ازحاضرجوابیش حرصم گرفته بود و هم ازاداهای اوخنده ام گرفته بود. ولی چیزی به رویم نیاوردم؛ به جای من این مادر و دایی یوسف بودند که تو هم رفتند. مادرم با عصبانیت گفت:
_ این کارا چيه اول صبحی؟! بس کنید دیگه، از سنتون خجالت بکشید. فکر کردید هنوز کوچولوییدکه این جوری به هم می پرید؟
و باز هم او بودکه به شوخی اما جدی گفت: من بی تقصیرم عمه جون به ایشون بگید. من بیچاره که مثل بچه های خوب اومدم عرض ادب کردم.ایشون تحویل نمی گیرند.
_برای اینکه طویله ام پرشده.
_ اِ .. ببین عمه.
_ بسه ديگه... خجالت بکشید... زشته. قدیم ها بچه ها يه خورده پیش بزرگترها حیا داشتند، الان که هیچی سرشون نمیشه. بیایید صبخونه تون روبخورید... ازاین به بعد هم لازم نکرده اصلا با هم حرف بزنید.
دایی این راگفت و با عصبانیت به طبقه بالا رفت. من و سهراب هر دو خجالت زده، سر را پایین انداختیم و دیگر چیزی نگفتیم. سر میز صبحانه نگاه شماتت بار آقاجون لحظه ای رهایمان نکرد.
R A H A
10-04-2011, 01:51 AM
فصل سيزدهم
قسمت پنجم
برای ناهار قرار شد غذایمان را بیرون ببریم و در جنگل بخوریم. ساعت نزديك ده بودکه بار و بندیلمان را در ماشین هاگذاشتیم و آماده حرکت شدیم. وقتی در ماشین آقاجون نشستم چهره ام به قدری جدی شده بودکه کسی جرات نکرد به من پیشنهادکندکه به ماشین سهراب بروم. پس از نیمساعت در راه بودیم و بعد از مدتی پیاده روی، محل مناسبی را در تپه ها یافتیم. به محض مستقر شدن، بچه ها برای گردش در جنگل به راه افتادند و سهراب هم همراهشان رفت تا خطری آنها را تهدید نکند یا راه راگم نکنند. من هم بوم و دیگر وسایلم را برداشتم و برای پیدا کردن سوژه مناسبی به جستجو پرداختم.
مدتی راه رفتم تا منظره زیبایی برای کشیدن یافتم. چشمه کوچکی در وسط جنگل که چندین اردك ریز و درشت در آن مشغول شنا بودند. فضا را برای نقاشی مناسب دیده و دست به کار شدم. بوی مخصوص شیره درختان تناور، بوی علف باران خورده و بوی سبزه در دماغم پیچیده ومرااز خود بیخود کرده بود. بدون اینکه متوجه گذشت زمان باشم به کارم ادامه می دادم. این یکی از خصلت های بد من بود که وقتی مشغول نقاشی می شدم گذشت زمان را فراموش می کردم. آن روز هم همین حالت برایم به وجود آمد تا اینکه گرسنگی به من فشار آورد و آن وقت بودکه فهمیدم ساعت ها است که همانجا نشسته ام و با بی خیالی نقاشی می کنم. ساعت از دوگذشته بود درصورتی که ما قرار گذاشته بودیم که همگی ساعت يك برای خوردن ناهار دور هم جمع شویم. با عجله وسایلم را جمع کردم و به راه افتادم. خيلی اضطراب داشتم و می دانستم که آقاجون و بقیه را حسابی نگران کرده ام. از بخت بد هر چه بیشتر پیش می رفتم به این حقیقت بیشتر نزدیک می شدم که، راه راگم کرده ام و در دل جنگل تک و تنها مانده ام. آسمان هم غرش کنان شروع به باریدن کرد تا سمفونی شانس بد مرا تکمیل کرده باشد.باران هرلحظه شدت می گرفت ومن چاره ای ندیدم جز اینکه سرپناهی پیدا کنم و تابند آمدن باران آنجا بمانم.باران مثل شلاق بر تنم می نشست و باد موهایم را با وحشی گری در چنگش گرفته بود. دیگر داشتم از پا می افتادم که صخره ای یافتم و درزیر آن پناه گرفتم. ازسرما دندان هایم به هم می خوردند و از ترس بندبند تنم می لرزید. نمی دانم چه مدت گذشت که صدای آشنایی که نامم را می خواند،گرمای امید را دوباره در رگ هایم تزریق کرد. از پناهگاه بیرون آمدم و با سر و صدا جايم را به او نشان دادم. آن شخص از لابلای بوته ها و درختان بیرون آمد و من او را شناختم. او سهراب بودکه مدت ها به همراه بقیه به دنبالم می گشت. با دیدن او بغضم ترکید و مانند دختر بچه ای که مادرش را پیدا کرده، خودم را در بغلش انداختم وگریستم. ابتدا کتش را درآورد و تنم کرد. شانه هایم را می مالید و می گفت که اتفاقی نیفتاده است و همه چیز روبراه است. خواستم که زودتر برگردیم اما باران خيلی شدید بود وبا رعد وبرقی هم که در آسمان می زد راه رفتن در میان درختان کار بسیار خطرناکی بود، بنابراین همان جا در زیر صخره پناه گرفتیم. با درماندگی گفتم:
_لطفا منو ببخش... همه تون رو به دردسرانداختم... من خيلی بی فکرم.
_عیب نداره، خدا رو شکرکه سالمی، بارون که کم بشه با هم برمی گردیم. تو هم این قدر گریه نکن وقتی برگشتیم يه دوش آب داغ و يه خواب حسابی حال هر دو مون رو جا میاره.
دستی به موهای خیسم کشیدکه آرام ترم کرد. سرم را بر شانه هایش گذاشتم و با گرمی وجودش سرمای هوا را فراموش کردم. درکنارش احساس امنیت می کردم و فکر می کردم که تا آخر دنیا هم می توانم همراهش بروم. به شرطی که دستم را رها نکند و لبخندش را از من دریغ نکند.
صداهای عجیبی ازمیان درختان به گوش می رسید. صدایی که به نظرمی رسید متعلق به نوعی حیوان باشد. هر دو ترسیده بودیم اما او چیزی بروز نمی داد و برای اینکه حواس مرا نیزبه چیز دیگری جلب کندگفت:
من میگم بیا آواز بخوانیم... این جوری هم گرممون میشه هم ممکنه کسی صدامون رو بشنوه و به کمکمون بیاد.
_ اُووم... یادته وقتی بچه بودیم... آقاجونت يه شعری یادمون داده بود...که تو راه مدرسه همیشه می خوندیم؟
_آره ، فکرمی کنم یادم باشه.
_ پس با علامت من شروع می کنیم.
چانه لرزانم را در دستش گرفت تا لرزش آن کمترشد، سپس چشمکی از روی شیطنت زد و با انگشت تا سه شمرد و هر دو شروع به خواندن کردیم.
در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد
شتابان در پی لیلاشدم من
چه بی اثر می خندم چه بی ثمرمی گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
من آن دیر آشنا را می شناسم
من آن شیرین ادا را می شناسم
محبت بین ماکار خدا بود
از این جا من خدا را می شناسم
چه بی اثرمی خندم چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
خوش آن روزکه این دنیا سرآید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم جان عاشق کی برآیی؟
چه بی اثرمی خندم چه بی ثمرمی گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من؟
چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟
چرا رسوا در این دنیا شدم من؟
دوباره هر دوکودک شده بودیم و باکلام بچگانه، شعر مورد علاقه مان را می خواندیم. دفعه پنجم بودکه آن را از نو می خواندیم و دیگر خسته شده بودیم. وقتی که ساکت شدیم گفت:
_حیوونای بیچاره ازشنیدن صدای ما دررفتند، دیگه سروصداشون نمیاد. فکر نمی کردم صدامون این قدر بد باشه!
هر دو خندیدیم و آسمان هم به رویمان لبخند زد. باران بند آمد و خورشید از پس ابر به در آمد و زیباترین رنگین کمانی که درعمرم دیده بودم در آسمان پدیدار گشت.
سريع به راه افتادیم و خود را به خانواده مان رساندیم. وقتی به محل اسکانمان بازگشتیم ازصحنه ای که دیدیم هم خنده مان گرفت وهم دلمان به حالشان سوخت. آن ها برای فرار از باران، زیر انداز را روی سرشان انداخته بودند و از سرما به یکدیگر چسبیده بودند. با دیدن ما همگی از جا پریدند و به طرفمان دویدند. مادرم مرا سخت در آغوش کشید و خدا را شکر کرد، بقیه هم بدین ترتیب. از همگیشان عذر خواهی کردم که نگرانشان کرده بودم و آنها هم گفتندکه با دیدن ما که صحیح و سالم بودیم، همه چیز را فراموش کرده اند. دخترها که انگار هیچ چیز نمی توانست ناراحتشان کند می خندیدند و می گفتندکه در زیر باران به آن ها حسابی خوش گذشته است. خلاصه آن روز نهار ماهی خوردیم در حالی که ماهی ها در زیر باران حسابی خیس شده بودند و برنجمان هم سرد شده بود با این حال اوقات خوبی را در کنار هم سپری کردیم.
R A H A
10-04-2011, 01:52 AM
فصل سيزدهم
قسمت ششم
به ویلا که بازگشتیم، طبق وعده ای که سهراب داده بود، حمام وخواب بعد از آن خستگی را از تنم زدود. از آن اتفاق به بعد رابطه ماحسنه شد و دیگردرطی سفرمان جر و بحثی بین ما رخ نداد اما دعواهای قبلی تأثیرخودش را روی افکار اطرافیانمان گذاشته بود و پدر و مادرهایمان را از ما ناامید کرده بود. حتی آشتی ما هم نتوانست نظر آن ها را عوض کند و آن ها تصمیم خودشان را گرفته بودند. هرچند برای خودشان نیزناراحت کننده بود.
روی پله ها نشسته بودم و به آسمان شب نگاه می کردم که حضورکسي را احساس کردم. سرم راکه برگرداندم سهراب را دیدم که کنارم نشسته بود، و مانند من به آسمان نگاه می کرد. لبخندی زدم و سرم را دوباره بلند کردم. با صدای آرامی که بیشتر به لالایی می ماند گفت:
_خيلی قشنگه ، اینطور نیست؟
_اوهوم، واقعا حیرت انگیزه. مدت زیادی بودکه چنین آسمون پرستاره ای ندیده بودم.
_ تو خودتی، چته؟ ازچیزی ناراحتی؟
_دلم برای تابلوم می سوزه... خيلی قشنگ شده بود... همچین منظره ای تا حالا توی عکس ها هم ندیده بودم... دیگه فکر نمی کنم بتونم چنین چیزی بکشم.
_کدوم تابلو؟ همون که برای کشیدنش به وسط جنگل رفتی؟
_ آره همون که به خاطرش گم شدم. زیر اون صخره جاگذاشتمش ، هرچندکه اگرهم می آوردمش فایده نداشت، چون خیس شده بود.
کمی فکرکرد وگفت: خب اینکه ناراحتی نداره...فردا صبح زود قبل از اینکه بقیه از خواب بیدار بشن... میریم پیداش می کنیم... فکرخراب شدنشم نکن... چوبش رو عوض می کنیم... باکمک هم رنگ هاش رو هم درست می کنیم... دیگه اگه خيلی خراب شده بود... از روی اون یکی دیگه می کشیم... تو دست های هنرمندی داری... مشکلی نداره.
_ یعنی میشه؟!
_ آره، چرا که نشه. حالا بخند و چیزی به کسی نگو. هر دو لبخندی زدیم و او برخاست و داخل رفت. با لبخندی که هنوزازلبانم محو نشده بود، باردیگر به آسمان نگریستم. در دل احساس شعف می کردم،گویی به تمام آرزو هایم رسیده بودم. این هم خصلت عاشقان یا حداقل من یکي بودکه به کوچك ترین لبخند از معشوقم راضی می شدم و وجودم را لبریز از احساس خوشبختی می کرد.
طفلک لیلا و ماریا سرمای سختی خورده بودند و یکسره عطسه می کردند اما با این حال هنوز هم اعتقاد داشتندکه آن روز خيلی به آنها خوش گذشته بود. اخلاق لیلاخیلی بهترشده بود و در جمع دوستانش دختر شاد و بذله گویی بود و اصلا با آن آدمی که مدتی قبل تازه به ایران آمده بود، قابل مقایسه نبود. برخوردش با ما هم به مراتب بهتر شده بود مخصوصا با من که مورد علاقه دوستانش نیز واقع شده بودم.
این را هم بگویم که حسابی در دل مادرم جا بازکرده بود و با شیرین زبانی هایش نظر همه را به خود جلب کرده بود و دیگرکمترکسی او را به خاطر رفتار اولیه اش سرزنش می کرد.
با آنکه خوابم نمی آمد ولی زودتر به رختخواب رفتم که صبح بتوانم به راحتی بلند شوم. حال بگذریم از آنکه تا صبح لحظه ای هم پلک روی هم نگذاشتم. طبق قرارمان با اولین اشعه طلایی رنگ خورشید از جا برخاستم. تا دست و صورت می شستم او هم بیدار شد. مختصر صبحانه ای خوردیم و به راه افتادیم. تجربه روز قبل باعث شده بودکه لباس مناسبی به تن کنیم وفریب آسمان صاف وهوای آفتابی را نخوریم. من کلاه تزئینی زیبایی به سرگذاشته بودم که موهایم را در زیر آن جمع کرده بودم.کفش اسپرت به پا داشتم باکوله پشتی ای که در آن طناب،چراغ قوه، چاقو و سایر وسايلی که ممکن بود به کارمان بیاید، قرار داشت. جاده خلوت بود و خيلی زود به پایین تپه رسیدیم. ماشین را در محلی پارک کردیم و به تپه نوردی پرداختیم. هوای خيلی خوبی بودکه انرژی را دو دستی تقدیم ما می کرد. به جنگل که رسیدیم پرسیدم:
_ حالا می دونی ازکدوم طرف باید بریم؟ نریم دوباره راه روگم کنیم.
_نه از این جهت خیالت راحت باشه. ببین این قطب نما دیروز هم همراهم بود؟ اون صخره ای که ما زیرش بودیم در شمال بود در صورتی که اینجایی که ما ایستاده ايم شمال شرقیه. الان ما باید از اون سمت مستقیم بریم. این طناب رو ببند به کمرت تا اگر فاصله مون با هم زیاد شد، نگران نشیم.
یک سر طناب را به من داد و سر دیگر را به کمر خودش بست. در جهتی که او می کفت به پيش رفتیم وبه جستجو پرداختیم.درراه اومرتب ازمن سؤال می کردکه آنجا به نظرم آشنا هست یا نه وجواب من هم منفي بود چون اصلا یادم نمی امدکه دیروز از چه راهی رفته بودم. همین طور که پيش می رفتیم و به نتیجه ای نمی رسیدیم، من بیشتر مایوس می شدم اما او امید خود را از دست نمی داد و مرا تشویق به ادامه جستجو می کرد. راه زیادی را رفته بودیم و برای رفع خستگي تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم.کنار درخت قطوری نشستیم؛ در حین خوردن آب ناگهان چیزی دیدم وبه خاطرعجله ای که درگفتن آن ازخود نشان دادم آب درگلویم گیر کرد و به شدت به سرفه افتادم. او همین طور که به پشتم می زد با خنده گفت:
_آروم تر،این چه وضع آب خوردنه دختر؟ نگفتی خدای نکرده خفه میشي ما رو راحت می کنی؟
_اونجارو... اون گل سرمنه که دیروزگمش کردم.
_خب ثواب شد...گل سرتم پیدا کردی.
_نه خنکه! به خاطر گل سر خوشحال نیستم که... ببین دیروز وقتی گل سرم به اون درخت گیرکردوگم شد... من به خاطر اینکه اونور درخت زیاد بود... راهموعوض کردم و از این طرف رفتم...کمی بعد هم به اون چشمه رسیدم.
_اولا خنگ خودتی که به من میگی خنگ... دوما من تو دانشگاه شاگرد اول بودم... سوما معطل چی هستی؟... راه بیفت دیگه.
این حاضرجوابی هایش بودکه مرا بیش از پیش شیفته اومی کرد.من جلوتر رفتم و راه را به او نشان دادم. خوشبختانه حدسم درست بود وکمی بعد به چشمه مورد نظر رسیدیم. سهراب در نگاه اول حیرت زده شده و مات و مبهوت زیبایی خلقت را می نگریست. بعدگفت:
_فوق العاده است... توحق داشتی که ناراحت باشی...مطمئنم که نقاشي زیبایی شده بود...کمی اینجا بمونیم بعد میریم دنبال تابلوت... قبول؟
-قبول.
درکنار چشمه نشسته بودیم و با اردک های روی آب ، بازی می کردیم که ناگهان سهراب سرش را در میان دستانش گرفت و بر روی زمین خوابید. از زور درد نفسش بند آمده بود و رنگ به چهره نداشت. خيلی وحشت کرده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم. چند لحظه بدین منوال گذشت تا خودش بهتر شد و بلند شد. دردش کمتر شده بود یا اینگونه وانمود می کرد. با نگرانی از او سؤال کردم :
_ حالت خوبه؟... سرت درد می کنه؟... آخه يه دفعه چت شد؟
_چیزی نیست... حالم خوبه... فقط کمی سرم دردگرفت... همین.
_کمی.! آدم باکمی سردرد این جوری میشه؟ رنگ و روت رو دیدی؟
_ باورکن چیزی نیست... مدتیه سردرد دارم... ولی اصلا مهم نیست.
_از کجا می دونی مهم نیست... سهراب اينی که من دیدم خيلی مهم تر ازهیچیه.
_من میگم چیزی نیست چون خودم يه دکترم.. اگر مسئله ای بود حتما متوجه می شدم... حالا اخمتو بازکن... بهت قول میدم که من حالم خوبه.
حرفهایش به من اطمینان داد و سعی کردم آنچه را دیده بودم فراموش کنم. کمی دیگر آنجا ماندیم و بعد برای پیداکردن صخره به راه افتادیم. برای پیداکردن آن خيلی جستجو کردیم چون با وجود بارانی که روز قبل به چشمانم خورده بود محل آن را درست ندیده بودم! اما هر چه بود بالاخره پیدایش کردیم. خيلی خوشحال شدم که تابلو را در زیر صخره دیدم. آسیب زیادی ندیده بود و می شد ترمیمش کرد. تابلو را برداشتیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم.
وقتی به ویلا رسیديم دیگر ظهر شده بود. دخترها به همراه آقاجون و دایی به ساحل رفته و فقط مادر و زن دایی مریم در خانه مانده بودند. سهراب صبح برای آنها یادداشتی نوشته بود و از رفتنمان آنها را باخبر کرده بودکه نگران نباشند با این حال با دیدن ما به سراغمان آمدند و سؤال پیچمان کردند. بعد از پاسخ دادن به سؤالات مادرانمان و خوردن ناهار به اتاق من رفتیم تا تابلو را درست کنیم. تا عصر از اتاق خارج نشدیم و وقتی بعد از ظهر بیرون آمديم، تابلویی به همراه داشتیم که زیبایی تصویر درون آن همه را متحیرکرده بود. در زیر آن به پیشنهاد من و با خط او نوشته شده بود:
« تقدیم به تمام عاشقان که در برکه زندگی شناورند » ی. س
R A H A
10-04-2011, 01:52 AM
فصل سيزدهم
قسمت هفتم
آن تابلو خواهان زیادی پیدا کرد و همه می خواستند آن را بخرند. حتی پیشنهادهای خيلی بالایی هم داشتم اما همه را ردکردم چون آن را قبلا پیشکش کس دیگری کرده بودم. هنگامی که به تهران بازگشتیم سهراب آن را به اتاقش برد و روبروی تختش به دیوار نصب کرد تا خاطره آن روز بارانی در جنگل را هميشه به خاطر داشته باشد. این را خودش گفته بود اما بعدا اقرارکردکه دلش می خواست یکی از تابلوهای مرا برای خودش داشته باشد و چه چیزی بهتر از آن نقاشی که هم زیبا بود و هم یادآور تلاش دونفریمان برای احیای دوباره آن.
صبح فردا همه شوق و ذوق زیادی داشتیم چون قرار بود آن روز برای خرید سوغاتی به بازار برویم.
خریدکردن همیشه برای من جذاب بود مخصوصا در مسافرت. از همان ابتدا راهمان را از بزرگترها جدا کردیم. آنها به بازار سبزیجات و ماهی رفتند و ما هم به قسمت صنایع دستی. برای لیلاو دوستانش صنایع دستی کشورما خیلی جذاب بود و تا می توانستند وسایل چوبی مختلف خریدند. من برای ژاله یک جعبه جواهرات خریدم که به صورت یک صندوقچه چوبی بود، برای شوهرش یک جا سیگاری خيلی خوشگل و برای مهری یک بادبزن چوبی. اما مانده بودم که برای مهرداد چه بگیرم و برای این کار از سهراب کمک گرفتم. خيلی گشتیم تا چیزی پیداکردیم که هر دو پسندیدیم. یک پوست دیوار کوب که عکس لیلی و مجنون در باغ به صورت مینیاتوری روی آن نقاشی شده بود. چیزجالبی بود و البته قیمتش هم گران بود اما تنها مورد مناسبي بودکه لیاقت او را داشت. همین طور که از جلوی مغازه ها می گذشتیم، یک دفعه جلوی ویترین مغازه ای ایستادم و دست سهراب را هم کشیدم. او با تعجب نگاهی به من کرد وگفت:
_نکنه می خوای بری توی مغازه ؟!
_اوهوم، قشنگه نه؟
_ آره قشنگه ولی مگه تو هنوز هم عروسک بازی می کنی؟!
_ بازی که نه، ولی هنوز اگه يه عروسک نظرم رو مثل این بگیره می خرمش. عروسک که فقط مال بچه ها نیست، دخترها حتی اگر بزرگ بشن بازهم يه دخترند ، این رو فراموش نکن.
با هم داخل مغازه شدیم. همه جا پر بود از عروسك های بزرگ وکوچک. مثل دختربچه ها ذوق می کردم و دلم می خواست همه آنها مال من باشند. نزد فروشنده رفتیم و عروسک مورد نظرم راکه یک خرس پشمالو بود نشان دادم. وقتی فروشنده عروسک را آورد پرسید:
_ بچه تون دختره یا پسر؟
سهراب خنده ای کرد وگفت:
_ هیچ کدام، خانوم عروسک رو برای خودشون می خوان!
مرد هم خندید اما تعجب نکرد و ادامه داد:
_اتفاقا خانوم من هم هردفعه میاد در مغازه دلش يه عروسک می خواد. هر دفعه هم یکی از بهترین عروسکها رو با خودش می بره خونه.
من گفتم:
_ پس حتما تو خونه تونم يه اسباب بازی فروشی دارین؟
خنده مرد در فضا پیچید:
_همین طوره.
فروشنده خيلی تعارف می کرد که پولش را نگیرد اما سهراب قبول نکرد و عروسک را هم خودش خرید. وقتی بیرون آمدیم پرسیدم:
_چرا نگذاشتی پولش رو خودم بدم؟
_تو به من يه هدیه دادی، من هم خواستم يه یادگاری به تو داده باشم.
_ پس خواستی جبران کنی.
_هر طور دوست داری فکرکن، اما همون طورکه گفتم خواستم از من یک یادگاری داشته باشی همین.
_خيله خب، ناراحت نشو، ازهدیه قشنگت ممنون.
وقتی بچه ها عروسک من و هدیه ای که برای مهرداد گرفته بودم را دیدند، حسودیشان شد.کیت خيلی اصرار داشت مغازه ای که آن پوست را از آنجا خریده بودم نشانش دهم امامن ازگفتن نشانی خودداری کردم و اظهار کردم که یادم نیست ازکدام مغازه خریده ام که بعدا سهراب آن کارم را نوعی بدجنسی خواند.
شب همان روز دایی یوسف گفت وسایلمان را جمع کنیم که فردا به تهران بازگردیم. علی رغم مخالفت های بچه ها اوگفت که فقط برای همان چند روز مرخصی گرفته و باید پس فردا سرکارش حاضر باشد.
ما هم هر چندکه دلمان نمی خواست به آن زودی برگردیم، اما به ناچار قبول کردیم و مشغول جمع آوری وسایلمان شدیم. شب، قبل از خواب همگی برای آخرین بار به ساحل رفتند اما سهراب که خيلی خسته بود و فردا باید رانندگی می کرد همراهشان نرفت و ترجیح داد زودتر بخوابد. من هم که بدون او قدم زدن برایم لطفی نداشت خستگی را بهانه کردم و در ویلا ماندم.
صبح با آنکه چندان هم زود نبود اما بلند شدن برایم خيلی دشوار بود و به شدت خوابم می آمد. وقتی که پایین رفتم متوجه شدم ، فقط این من نیستم که خوابم می آید بلکه بقیه از من بدترند. مخصوصا اینکه آنها دیرتر هم خوابیده بودند. خواب آلوده تمام وسایلمان را به ماشین ها بردیم و ساعتی بعد به قصد بازگشت به شهرمان راه افتادیم. این بار من آخرین نفری بودم که سوار ماشین می شدم، چون منتظر بودم که کسی پیشنهاد کند در اتومبیل سهراب سوار شوم و من با کوچک ترین بهانه ای به نزد بچه ها بروم. اما کسی کلمه ای حرف نزد ومن مجبورشدم علی رغم میلم سوار ماشین آقاجون بشوم و تمام راه حسرت بخورم. برای اینکه کمتر حرص بخورم، سرم را روی شانه های مادرم گذاشتم و تا تهران خوابیدم. هنگامی که چشم بازکردم دیدم که جلوی در خانه دایی هستیم و آقاجون دعوت دایی را در ورود به خانه رد می کند.کمی بعدهم خداحافظی کردیم و به خانه بازگشتیم. با اینکه تمام راه را خوابیده بودم اما بازهم خوابم می آمد و به محض رسیدن به خانه به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت رها کردم. به قول معروف «خواب، خواب میاره».
صدای زنگ تلفن اعصابم را بهم ریخته بود.این بار سومی بودکه زنگ می زد و این بار ناچار شدم جواب بدهم.
گوشی راکه برداشتم صدای ژاله را شنیدم:
_ سلام، رسیدن بخیر.کی برگشتید؟
_ چند ساعتی میشه. توکه هیچ وقت این وقت ظهر زنگ نمی زدی؟ چی شده ، استاد عادت هات رو تغییر داده؟
_اولا ظهرنیست و ساعت پنج بعدازظهره،دوما اتفاقی افتاده که باید بهت خبرمی دادم.
_ چه اتفاقی؟... حرف بزن دیگه.
_مگه تو فرصت میدی؟... مهرداد تصادف کرده...
_ چی؟! تصادف کرده؟حالش چطوره؟ جونمو به لبم رسوندی حرف بزن.
_ یاسی جان تو مهلت بده... این قدر عجول نبودی که... مهرداد حالش خوبه... فقط دستش شکسته... الانم تو بیمارستان داره استراحت می کنه... چون سر اغتو مي گرفت،گفتم بهت خبر بدم که بری دیدنش.
_ البته که میرم... ممنون بهم خبر دادی، يه سرم با آقاتون بیاید اینجا سوغاتیاتون را تحویل بگیرید.
_ چشم... حالا که پای سوغاتی در میونه حتما میاییم.
_ خیلی بدجنسی!
_تو بیشتر... بعدا می بینمت... فعلا خداحافظ.
_ سلام برسون خداحافظ.
گوشی راکه گذاشتم به سرعت حاضر شده و به بیمارستان رفتم. وقت ملاقات نبود و خيلی با نگهبان کلنجار رفتم تا اجازه داد داخل شوم. از اطلاعات شماره اتاقش را سوال کردم و وقتی به اتاقش رفتم تنها روی صندلی نشسته بود واز پنجره بیرون را نگاه می کرد. آرام به سویش رفتم و از پشت سر چشمانش راگرفتم. چندین اسم ردیف کرد اما چون هیچ کدام درست نبود، دستم را از روی چشمانش برداشتم و دسته گل را جلوی دیدگانش گرفتم.گل را گرفت و سرش را برگرداند، تا مرا دید با خوشحالی از جایش پرید. خيلی تعجب کرده بود و اصلا انتظار دیدن مرا نداشت.
_ کی برگشتید؟
_ظهر، نیم ساعت قبل هم ژاله زنگ زد وگفت اینجایی. خیلی ناراحت شدم، چه اتفاقی افتاد؟
_ بي احتياطي ، داشتم بر مي گشتم خونه كه يه ماشين از فرعي پيچيد جلوي ماشينم. فقط خدا را شكر كه كسي آسيب جدي نديد. تو تعريف كن، مسافرت خوش گذشت ؟
_خیلی، جات خالی. بیشتر خوش می گذشت اگر شماهام بودید. حتما يه سفر باید دسته جمعی با ژاله اینا بریم. اون جوری مزه اش بیشتره.
_میانه ات با سهراب چطور بود؟ دعوا که نکردید؟
_ چرا، روزهای اول دعوا زیادکردیم ، اما این آخری ها با هم خوب شده بودیم که اونم زود برگشتیم.
_ تقصیر خودتونه... با سوء تفاهم فرصت هارو از دست میدید... بعد می نشینید افسوس می خورید... اینطور که توی این چند وقته سهراب رو شناختم خيلی از تو عاقل تره... تعجب می کنم اون چرا این کارها رو می کنه؟
_ ازت خيلی ممنونم. لازم نبود این قدر از من تعریف کنی، چشم می خورم. در مورد سهراب هم فقط خدا دلیل رفتارش رو می دونه، اصلا این پسر از وقتی رفته فرنگ و برگشته يه چیزی افتاده تو جونش که نمی گذاره همیشه خوب باشه، بگذریم. اگه بدونی چی برات سوغاتی آوردم؟
_ چی؟
_ اِ... زرنگی؟... اینجا نمیشه، باید زودتر خوب بشی بیای خونه مون، اون وقت بهت میدم. فعلا این رو بگیر بده به مهری، سلام من رو بهش برسون بگو برگ سبزیست تحفه درویش.
_ اختيار دارید، شما و درویشی؟ کاش همه درویش ها مثل شما بودند. اون که اینجا نیست ولی من جای اون تشکرمی کنم، لطف کردی می تونم بازش کنم ببینم چيه؟
_نه خودش اگه خواست نشونت میده. من دیگه باید برم تا صدای پرستارها در نیومده، آخه قاچاقی اومدم. توکی مرخص میشی؟
_ یکی دو روز آینده .
_ پس من منتظرتم. بهت زنگ می زنم، فعلا خداحافظ.
_خداحافظ ، ممنون که اومدی.
R A H A
10-04-2011, 01:53 AM
فصل سيزدهم
قسمت آخر
وقتی به خانه آمدم و قضیه مهرداد را برای پدر و مادرم گفتم، آنها نیز خيلی ناراحت شدند وگفتند فردا حتما برای عیادت به بیمارستان خواهند رفت. آن شب هنگام خواب برایش دعا کردم تا هر چه زودتر بهبود یابد. صبح به بیمارستان زنگ زدم تا با مهرداد صحبت کنم ولی پرستار بخش گفت که یک ساعت پیش مرخص شده است. خيلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم.
به سرعت با منزلشان تماس گرفتم. مهری گوشی را برداشت ، بعد از احوالپرسی از سوغاتی ای که برایش آورده بودم خيلی تشکر کرد. هنگامی که سراغ برادرش را گرفتم با تعجب شنیدم که به خانه ما آمده است.گوشی را گذاشتم و سريع به اتاقم برگشتم تا لباسم را عوض کنم. مادر و آقاجان هم ابتدا تعجب کردند، اما بعد خود را آماده پذیرایی از میهمانمان کردند.کمی بعد سرو کله او هم پیدا شد. دستش هنوز درگچ بود و در پیشانیش آ ثار زخم دیده می شد، اما به طور کلی حال معمومی اش خوب بود. آقاجونم بعد از اینکه احوالش را پرسیدگفت:
_مهرداد جان! شما چرا زحمت کشیدید؟ وظیفه ما بودکه به دیدنت بیاییم.
_ ممنون شما به من لطف دارید؛ یاسمن بهم گفت که می خواستید امروز به بیمارستان بیایید.
_ بله، تصمیم داشتیم که بیاییم عیادتت اما خدا را شکرکه حالت خوبه ، اصلا دوست نداشتم که تورو، روی تخت بیمارستان ببینم. بابا اینا چطورند؟ خوبندکه انشاا..؟
_بله اون ها هم خوبند، اتفاقا داشتم می اومدم، بابا سلام زیادی رسوند. گفت که به کلبه درویشی ما هم سری بزنید...من صحبت آنها را قطع کردم وگفتم:
_آقاجون، اگربا مهردادکاری ندارید، بیاد توی اتاقم. می خوام يه چیزی نشونش بدم.
_نه کاری ندارم. (بعد رو به مهرداد)گفت: فقط برای ناهارکه می مونی؟
_نه دیگه مزاحمتون نمیشم، برای ناهار برمی گردم.
_چی چیو برمی گردم؟ مگه من می گذارم بری؟ باید بمونی، يه عالمه گفتنی برات دارم.
مادر گفت:
_ آقا مهرد اد، حالا که یاسمن این قدر اصرار می کنه بمونید، ناهار يه چیزی دور هم می خوریم.
_ با اینکه نمی خوام مزاحمتون بشم اما چشم. رو حرف یاسمن که دیگه نمیشه حرف زد، فعلا با اجازه .
باهم به اتاقم رفتیم. اول تابلوی استاد را که تمام کرده بودم نشانش دادم و بعدکه حسابی در انتظارش گذاشتم ، به اوگفتم که چشمانش را ببندد. سوغاتی اش را که جلویش گرفتم ، چشمانش را بازکرد. ازفرط زیبایی آن دهانش باز مانده بود. از اینکه توانسته بودم غافلگیرش کنم، خيلی خوشحال بودم.
_ واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم. خيلی قشنگه، همچین چیزی تا حالا ندیده بودم باز هم ممنونم.
_ خواهش می کنم، قابل شما رو نداره، تو به گردن من خيلی حق داری. خبر نداری ، جنابعالی برام خيلی عزیزی... بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
تا موقع ناهار خيلی پرحرفی کردم، از اتفاقاتی که در شمال برایمان افتاده بود تعریف می کردم ، از دیدن دوباره ی ملوس، از دعواهایم با سهراب، ازگم شدنم در جنگل و... او هم با حوصله تمام به حرفهايم گوش می داد. هنگامی که برای صرف ناهار پایین می رفتیم، ژاله تماس گرفت وگفت بعد از ظهربه همراه شوهرش سری به خانه مان می زنند. سر میز ناهار خيلی خندیدیم. مهرداد حرفهای بامزه ای می زدکه همه را به خنده می انداخت. حتی صدای خنده زری هم از اتاق بغلی به گوش می رسید. پس از صرف نهار، ماشین آقاجون راگرفته و مهرداد را به خانه شان رساندم، البته با اسرار زیاد چون او قبول نمی کرد و فکر می کرد باعث زحمت من خواهد شد.
ساعت حدود شش بعد از ظهر بودکه ژاله و همسرش آمدند. آقاجون و مادرم از دیدنشان خيلی خوشحال شدند و حسابی تحویلشان گرفتند.
_ پس از سلام و احوالپرسی گفتم:
_ ژاله، به تو هم میگن دوست؟ نمیگی ببینم یاسی مرده یا زنده است؟ خيلی بی معرفتی.
_از توکه خیالم راحته، بادمجون بم آفت نداره، از این گذشته... يه جوری حرف میزنی که هرکی ندونه فکر میکنه تو هر روز به من سر می زنی. حالا میگم من شوهر دارم، وقت ندارم، تو چی تنبل خانوم؟
_خيلی خب تسلیم ولی اگه يه باردیگه تکرار بشه شکایتت رو به استادم می کنم.
_ این دفعه من باید بگم تسلیم. و دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
_راستی آقا ایمان شما از استاد ماهان خبری ندارید؟
_چرا، توی کانادا نمایشگاه زده. فکرمي کردم شما می دونید، آخه استاد با شما خيلی صمیمی بود.
_ استاد هیچ وقت باکسی صمیمی نبود ایمان جان، بنظرتون چرا با این سن هنوز ازدواج نکرده؟ با یاسمن هم ادعای صمیمیت می کرد تاکارهاشو بیندازه گردن اون.
_ژاله! يه بار دیگه هم بهت گفته بودم پشت سر استاد این جوری حرف نزن.
_ یاسی راست میگه ژاله، استاد به کسی نیازی نداره، برای همه افتخاره که شاگردی چنین شخصی رو بکنن. حالا تو میانه ات باهاش خوب نیست، يه بحث ديگه است.
_فقط من موندم چرا بی خبر رفته؟ آخه یکی از تابلوهاش رو داده بود به من که تکمیلش کنم، می گفت می خواد همراه خودش ببره.
_اتفاقا چند بار از من سراغ شما روگرفت، وقتی می رفت مثل اینکه با شما کار داشت اما اون موقع شما شمال رفته بودید حالا يه سر به دانشگاه بزنید شاید براتون پیغامی گذاشته باشه.
_بله همین کار رو باید بکنم.
آنها ساعتی خانه ما ماندند و بعد ازگرفتن سوغاتی هایشان قصد رفتن کردند و دعوت مادرم را برای شام درکمال ادب ردکردند.
چند روز بعد وقتی برای با خبر شدن ازاستاد وهمچنین گرفتن جواب امتحانات به دانشگاه رفتم، آنها را دیدم. جواب ها را پشت شیشه زده بودند. هنگامی که دربین اسامی قبول شدگان اسم ژاله را پیدا نکردیم، با همسرش حسابی خندیديم. او از درس استاد ماهان مردود شده بود و استاد نمره لازم را به کاراو نداده بود. بیچاره ژاله خيلی عصبانی بود و به قول خودش می خواست استاد را خفه کند! اما کار به آنجاها نکشید و ایمان به او قول داد تا درطی مدتي که به ترم جدید مانده بود با اونقاشی کار کند تا دیگر از تخصصی ترین واحد، یعنی کار عملی رد نشود. بالاترین نمره هم در کلاسهای استاد مشتركا به من و یکی دیگر از دانشجویان با نمره هیجده تعلق داشت. از آنجا به دفتر مشاور رفتم تا ببینم استاد برايم پیغامی گذاشته یا نه که آقای محسنی (مشاورمان) پاکتی به دستم دادکه از طرف استاد بود. به حیاط دانشکده رفتم، روی یک صندلی نشستم و پاکت را بازکردم. نامه ای در آن بودکه متنش دقیقا اینگونه بود:
« خانم شکیبا! همان طور که شاید بعدا مطلع بشويد من فردا به مدت دو ماه، یا شاید هم بیشتر به کشور کانادا خواهم رفت. در آنجا دوستان زیادی دارم و هنرمندان سرشناسی را مي شناسم که مي توانم در ایام تعطیلات از مصاحبت و هنرشان در جهت بهبود کارم استفاده کنم. مي دانم که از شما خواسته بودم تابلو را تمام کنید تا در نمایشگاه از آن استفاده کنم، اما بهتر دیدم آن تابلو که بی شک بسیار هم زیبا شده نزد خودتان بماند. چرا که ارزش آن بیشتر از این است که در نمایشگاه های خارجی و صرفا برای تمجید افراد بیگانه به نمایش درآید. من از سپردن آن تابلو به شما هدف خاصی داشتم که امیدوارم به آن رسیده باشم. شما هنرجوی با استعداد و کوشایی هستید و من دلم می خواست مانند هر استاد با وجدان دیگری شاهد پرورش و رشد هنری شما باشم. به همین دلیل از شما خواستم تا با استفاده از ذوق و استعداد هنريتان آن را کامل کنید تا تخیلتان پرورش یابد و بتوانید با الهام از واقعیت ها، تصاويرزببایی همچون همان باغ و عمارت خودتان خلق كنید.
من این استعداد را در شما مي بینم و مطمئن هستم که اگر همچنان با پشتکار، کارتان را ادامه دهید، روزی نقاش موفق و بزرگی خواهید شد. بسیار خوشحال می شدم اگر خودتان را مي دیدم واین حرفها را حضوری به شما مي گفتم اما امیدوارم صحبت هایم به کارتان آید و ترم آینده نیز درکلاسهایم شاهد حضور پرشور شما باشم. در ضمن ممکن است از نمره ای که به تابلوی امتحانتان دادم راضی نباشید. بله من هم می پذیرم که استحقاق شما نمره بیست بود اما به این دلیل آن نمره را به شما ندادم که اعتقاد دارم شما توان آن را داريد تا کارهای بهتری بکشید و بدین ترتیب خواستم جايی برای پیشرفت شما گذاشته باشم. تابستان خوبی را همراه با خلق تابلوهای زیبا برایتان آرزو مي کنم.
ماهان»
ازسرقدرشناسی سوزش و قطره اشکی را در چشمم احساس کردم. می دانستم استاد ماهان،کمتر چنین نامه هایی برای دانشجویانش مي نوشت و از این نظر به خودم افتخار می کردم اما مراقب بودم که گرفتار غرور نشوم. با خیال راحت با یک جعبه شیرینی که دردست داشتم، به خانه بازگشتم. از قضا دایی و زن دایی هم در خانه ما بودند. از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم و آنها مرا بخاطر نمراتم و البته با موفقیت گذراندن تمام واحدهای آن ترم، بسیار تشویق کردند.
کمی بعد شیرینی هایشان را که خوردند،عازم رفتن شدند. هنگام خداحافظی با هم پچ پچ می کردند و چهره هایشان کمی درهم بود. آخرین کلامشان را شنیدم که دایی گفت: « روزش که مشخص شد، بهتون خبرمیدم ». وبعد رفتند. با آنکه اصولا در کار بزرگ ترها دخالت نمی کردم، اما آن بار خيلی دلم می خواست بدانم موضوع چیست؟ مهمان ها که رفتند از آقاجون پرسیدم:
_جايی قراره برین؟
_خواستگاری!
_خواستگاری؟! برای کی؟
_برای سهراب.
دنیا روی سرم خراب شد. آنها می خواستند با من چه کنند؟ به نظر می رسید تصمیمشان جدی است. به خودم مسلط شدم و گفتم.
_مبارکه!... پس بالاخره تصمیم گرفتید آستین بالا بزنید، حالا عروس خانوم کيه؟
به جای آقاجون مادر با قیافه عبوسی پاسخ داد:
_نوه پسرعمو بزرگم.
_منظورتون پرویزخانِ؟... اون که نوه بزرگ نداره.
_ چرا داره... مژگان.
_ مژگان؟!... هیچ معلومه دارین چی کار می کنین؟... اون که فقط شونزده سالشه... یعنی حدودا نه سال از سهراب کوچک تر... مگه سهراب می خواد عروسک بازی کنه؟
مادر با عصبانیتی که از او بعید بود سرم داد زد:
_کوچک تره که باشه... دختر باید تو همین سن شوهر کنه... ما هم اشتباه کردیم... باید همون موقع که این همه خواستگارای خوب،می اومدن ومی رفتن تورو شوهرمی دادیم... (وبعد زمزمه کرد) دخترمثل دسته گلم اینجاست... اونوقت برادر زاده ام... پاره تنم باید بره کی رو بگیره... میگن دختره قشنگه... باکمالاته... ولی همه شون قبول دارندکه نه از خوشگلی به پای دختر من میرسه... نه از سواد و کمالات. خونواده دختر از وقتی فهمیدن سر از پا نمی شناسن هنوز هیچی نشده همه جا نشستن وگفتن دومادمون دکتره تازه از فرنگ اومده نجیب زاده است. نوه فلان الملکه. این هم شانس منه دیگه... برادرزاده دسته گلم باید بره با غریبه ها وصلت کنه... .
آقاجونم هم که ناراحت بود فریاد زد:
_ بسه دیگه خانم... این حرف ها چيه که میزنی؟... حالا انگار دخترمون رو دستمون مونده، خوبه خواستگارها امانمون نمیدن، تو ناراحت نباشی بابا جان، حرفهای مادرت را هم به دل نگیر.
مادر گریه کنان به آشپزخانه دوید و آقاجون سیگاری روشن کرد.به اتاقم رفتم و متعجب به حرفهای آنها اندیشیدم، «آنها چه مي گفتند؟... از چی این قدر ناراحت بودند؟...ازدواجی صورت نخواهدگرفت، سهراب هرگز قبول نخواهدکرد. اون من رو دوست داره، من مطمئنم. اون باکس دیگری ازدواج نمي کنه، اینها بیخودی نگرانند».
من هنوزهم به سهراب امید داشتم وهمین بودکه نمي گذاشت حرفهای مادرم نگرانم کند. بعد از اتفاقاتی که در شمال افتاده بود من دیگر مطمئن شده بودم که او هنوزهم مرا مانند گذشته دوست دارد، اما به دلیلی که نمی دانستم سعی داشت این موضوع را از همه پنهان کند. ولی در مورد من زیاد موفق نبود. با خیال راحت با مهرداد تماس گرفتم و خبر قبولیم را به او هم دادم اما به حدی به سهراب اطمینان داشتم که چیزی از موضوع خواستگاری به او نگفتم.
R A H A
10-04-2011, 01:53 AM
فصل چهاردهم
قسمت اول
استاد فتحی از طرف دانشگاهی در ایتالیا برای گذراندن یک دوره شش ماهه برای اخذ مدرک دکترا پذیرش گرفته و ژاله برای این موفقیت همسرش مهمانی کوچکی ترتیب داده بود. برای شرکت در مهمانی حاضر شده بودم و می خواستم از در خارج شوم که تلفن زنگ زد. برگشتم وگوشی را برداشتم.
دایی یوسف بود و با مادرم کار داشت.
_ متاسفانه دایی جون کسی خونه نیست. مامان و آقاجون رفتن مهمونی، یکی از دو ست های آقاجون برای شام دعوتشون کرده بود.
_ پس چرا تو نرفتی؟
_ آخه من هم جای دیگه دعوت داشتم، نتونستم همراهشون برم.
_ خوش بگذره بهت عزیزم... مزاحمت نمیشم، فقط مامان و بابا که اومدن بهشون بگو دایی گفت قرار خواستگاری افتاد برای فردا شب ساعت شش... بگو زودتر بیان که می خوایم بریم سر راه گل و شیرینی هم بگیریم.
_ چشم، حتما بهشون میگم.
_ ممنون، فعلا با من کاری نداری؟
_ نه، به زن دایی و بچه ها سلام برسونید.
_ چشم سلامت باشی ایشاا... به خدا سپردمت.
گوشی را که گذاشتم به سرعت راه افتادم، خيلی دير شده بود. به خانه ژاله که رسیدم، بیشتر مهمان ها آمده بودند. مهرداد هم حضور داشت. بعد از سلام و علیک با میزبان، یکسره به سراغ مهرداد رفتم. یکی از دخترهای مجلس با اوگرم گرفته بود. کمی صبر کردم چون نمی خواستم مزاحمشان شوم اما بعد حسادتم گل کرد و دیگر نتوانستم صبرکنم. از دیدنم خيلی خوشحال شد وگله می کردکه چقدر دیر آمده بودم. آن دخترکه دید دیگر جايی برای او نیست از ما جدا شد و به جمع دیگری پیوست. با خنده گفتم:
_مزاحم شدم؟
_نه خواهش می کنم شما سرور مایی.
_کم زبون بریز. مخ دختر مردم رو برای چی کارگرفته بودی؟ داری ازخوشگلیت سوء استفاده می کنیا.
_من بیچاره... اون مخ منوکارگرفته بود چه کار کنیم دیگه... خوشگلی هم برای ما درد سر شده.
_ بسه این قدر نمک نریز... نمکهات تموم میشه، بی مزه میشي ها.
_من هر چقدر بی مزه بشم، برای تو یکی نمک دارم!
_ يه خورده ازخودت تعریف کن... خوب نیست این قدرمتواضعی!
با قهقهه ای که سر داد همه را متوجه ماکرد. پرسیدم:
_راستی مهری رو چرا نیاوردی؟
_خودش نیومد، يه کم سرش درد می کرد.گفت حوصله اومدن نداره.
_خوب کردی خودت اومدی... فکرنمی کردم با این دست گچ گرفته ات بیایی.
_ راستش رو بخوای نمی خواستم بیام... اما وقتی ژاله گفت که تو هم هستی... نتونستم نیام.
_ ممنون که به خاطرمن اومدی کاش اونم مثل تو بود اونوقت خدا می دونه که چقدرخوشبخت بودم.
_ کم لطفی نکن دیگه یاسمن اون خيلی بیشتر از من به فکر توئه... فقط بروز نميده.
_ تو از كجا این قدر مطمئنی ؟
_ برای اینکه توی چشمهاش نگاه کردم، توی چشمهاش عشق موج میزد. اون تورو دوست داره، خيلی زیاد.
_ ازت ممنوم مهرداد، می دونستم ولی شک داشتم، مثل همیشه بهم امید دادی، به خاطر دلگرمی هات ممنونم .
شب خوبی را درکنار دوستانم گذراندم. وقتی ژاله گفت که قصد دارد همراه همسرش تا مدتی دیگر به ایتالیا برود، هم خوشحال شدم و هم ناراحت. به خاطر خودشان خوشحال شدم و برای خودم ناراحت، چون بهترین دوستم را از دست می دادم. هنگام خداحافظی برای خوشبختی وموفقیتشان دعا کردم. مهرداد مرا تا خانه رساند اما هرچه اصرار کردم داخل نشد. مادر و آقاجون هم تازه برگشته بودند. پیغام دایی را به آنها دادم و برای خواب به اتاقم رفتم. آن هم چه خوابی! تا صبح فقط کابوس دیدم. صبح که از خواب برخاستم، علی رغم خواب بد شبانه، بسیار سرحال بودم و نمی دانستم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید. اتاقم خيلی بهم ریخته شده بود، تصمیم گرفتم آن روز به نظافت بپردازم. تا وقتی که برای خوردن ناهار صدایم کردند، مشغول جمع آوری اتاقم بودم. سر میز ناهار مادر از میهمانی دیشب شان تعریف می کرد و می گفت که جای من خالی بوده است. هنگامی که آنها را از تصمیم ژاله و ایمان باخبر کردم، خيلی خوشحال شدند و آنها نیز آرزوی خوشبختی شان را کردند. از آقاجون پرسيدم:
_ آقاجون من يه سری وسایل اضافه دارم که اتاقم رو خيلی شلوغ کرده اند، ممکنه بعد ازظهر اینها رو تو انباری بگذارید؟
_ بعداز ظهرکه نه، می خوایم بریم خواستگاری، باشه برای فردا، صبح یادم بینداز ببریمشون توی انباری.
ساعت،کمی ازچهار گذشته بودکه آقاجون و مادر آراسته ومرتب به خانه دایی رفتند. اول که کمی سرگرم بودم، متوجه نشدم. اما عقربه ها هر چه بیشتر به ساعت شش نزدیک می شدند، افکار پریشان هم بیشتر به من حمله ور می شدند. مثل دیوانگان به ساعت خیره شده بودم و با خود حرف می زدم .
_ «الان رفتن شیرینی فروشی، الان توی گل فروشی هستند، رسیدند پشت درخونه شون، خدایا الان دختره چای میاره، جلوی سهراب گرفته، اون سرشو بلند می کنه، لبخند میزنه، چشمشون تو چشم هم افتاده و... خيلی دلم می خواد ببینم سهراب چه شکلی شده... حتما خوش تیپ تر از همیشه شده، شونه به موهاش نمیاد... وقتی موهاش وحشی هستند خوشگل تره... ولی حتما موهاشو شونه کرده... ولی چرا خوش تیپ کرده؟... چرا عطر زده؟... چرا خواسته مرتب باشه؟... اون که اون عروس رو نمی خواد... اون که نمی خواد با اون خونواده وصلت کنه... پس چرا؟!».
گوشه ای مچاله شده و سرم را میان دو دست گرفته بودم. صحنه های خواستگاری از جلوی چشمانم دور نمی شدند. من مژگان را زیاد دیده بودم و می دانستم او دختری زیبا و دوست داشتنی حتما بهترین لباسش را پوشیده و موهایش را بر روی شانه هایش پریشان کرده است. این دختر بدجنس قصد داره سهراب را اسیر خودش کنه. مگر او نمی داندکه سهراب باکسی جز من ازدواج نمی کند؟مهم نیست، به زودی خواهد فهمید. وقتی که سهراب از ازدواج با او وکسان دیگری سر باز زد، همه می فهمند؛ می فهمند که او چقدر عاشق من است. چند ساعت بعدکه برای من بسان چند سال گذشت، مادر و آقاجون برگشتند. نه خوشحال بودند و نه ناراحت. وقتی مرا دیدند، ظاهر بهم ریخته ام وحشت زده شان کرد اما خیالشان را راحت کردم که چیزی نیست وفقط يه سردرد ساده است. جرأت نکردم چیزی بپرسم چرا که از جوابشان می ترسیدم؛ تا اینکه مادر ناگهان زد زیر گریه. شجاعت به خرج دادم وگفتم:
_ چی شده؟... چرا گریه می کنید؟... قبول نکردند؟... خواستگاری بهم خورد؟
_ نه مادرجون برای چی بهم بخوره؟... خونواده دختر سر از پا نمی شناختن... حق هم داشتن، پسره دکتره...نجیبه...اصل ونسب داره. پولداره...چقدر آرزو براتون داشتیم... زن داییت لحظه شماری می کرد پسرش برگرده... زودتر شما را به عقد هم درآوریم... همه اش می گفت یاسی عروس منه... به کسی ندیدش ها!... داییت وقتی داشت از ایران می رفت توی گوشم گفت مواظب عروسم باشید تا ما برگردیم. ای خدا... چه جوری این دو تا بچه تمام آرزوهامون رو به باد دادند... ازهمون اول شروع کردید به لجبازی... مثل بچه ها همه اش به هم پریدید... این آخریا داداشم گفت... يه سفر ببریمشون شمال... شاید بهتر بشن... بهترکه نشدید هیچ ، بدتر هم شدین... دیگه گفتند فایده نداره... این دو تا به درد هم نمی خورند. نمی تونن با هم زندگی کنند... بیچاره زن داداشم... چه گریه هایی می کرد... می گفت حیف یاسی که از دستمون بره... دیگه کجا همچین دختری پیدا می کنیم...کی فکرمی کرد اون دو تا بچه ای که جونشون به جون هم بسته بود،... يه لحظه هم نمی شد ازهم جداشون کرد يه روزی این جوری بشن...
مرثیه های مادرم تمامی نداشت، من خودم ناراحت بودم و اوهم با حرفهایش به زخمم نمک می پاشید. دیگرنتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بغضم ترکید؛ درمیان گریه ام گفتم:
_ شما فکر می کنید من از اینکه اون داره باکس دیگه ای ازدواج می کنه خوشحالم؟... فکر می کنید من دوسش ندارم؟... چرا دارم، بخدا دارم... اما گناه من چیه؟... خودتون شاهد بودیدکه از اول خودش شروع کرد... اون ازدست انداختنش توی شب جشن... اون از بی محلی هاش... من چقدر می تونم غرورم رو به خاطر اون زیر پا بگذارم... این همه سال انتظارش روکشیدم... بخاطر اون مجبور شدیم از خونه مون بریم... پس من چی باید بگم؟... منی که باید شاهد ازدواجش باشم و دم بر نیارم...
آقاجون و مادر با تعجب به حرفهایم گوش می دادند. دانستن آن حقیقت برای آنها هم خيلی سخت بود. پی بردن به انتظاری که تنها دخترشان سالها می کشیده است. انتظاری دردناک اما شیرین.
دیگرنتوانستم ادامه دهم؛ آغوش آقاجون به موقع بازشد و من درمیان دستان پدرم سخت گریستم. مادرم که هنوز امیدوار بودگفت:
_ نمیشه کاری کرد؟ اگر داداشم بفهمه يه لحظه هم معطل نمی کنه.
آقاجون در حالی که دلسوزانه موهایم را نوازش می کرد، سری از تاسف تکان داد و باکلامش تنها روزنه امیدمان را بست:
_نه دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. اونا قرار عقد را هم گذاشتند، همین پنجشنبه هم شیرینی خورونشه. و در میان گریه های من و مادرم افزود: بهتره این موضوع پیش خودمون بمونه ، دیگه صلاح نیست کسی بدونه؛ حتی یوسف و خونواده اش، هیچکس نباید بفهمه.
R A H A
10-04-2011, 01:53 AM
فصل چهاردهم
قسمت دوم
آن شب خيلی زجر کشیدم. سخت تب کرده بودم و مرتب هذیان می گفتم. باور نمی کردم که سهراب قبول کرده وتن به آن ازدواج داده باشد. ازسهراب چنین کاری بعید بود. آن هم ازدواج با دختر نوجوانی که سالها از اوکوچک تر بود. هر چندکه همه سنشان را مناسب می دیدند، اما او نباید زیربار می رفت. شاید هم خودش خواسته بود و مژگان واقعا دلش را برده بود. آخر چگونه باید باور می کردم؟
کابوس های کودکی ام دوباره به سراغم آمده بودند اما به نوعی دیگر. موجود سفیدی را می دیدم که در آب حوض بالا و پایین می رود. به داخل آب می پرم و سهراب هم برای کمک به داخل آب می پرد. اما به جای من آن جسم سفید رنگ را از آب بیرون می کشد. اومژگان بودکه در لباس سفید عروسیش به دست سهراب نجات پیدا کرده بود. فریاد می زدم وکمک می خواستم اما آن دو فقط به من می خندیدند.
_ یاسمن جان... دخترم!... بیدار شو عزیزم... چیزی نیست خواب دیدی... آروم باش بابا... آروم باش.
مادر کمی آب دردهانم ریخت. وحشت زده شده بودم و تصاویر آن کابوس جلوی چشمانم رژه می رفت.
_آقاجون کمکم کن... داشتم غرق می شدم... مثل بچه خرگوشم...اماکسی نبود بهم کمک کنه... سهراب و زنش به من می خندیدند... خيلی ترسیده بودم... فریاد می زدم اما کسی توجهی نمی کرد...
_چیزی نیست دخترم خواب دیدی، يه خواب بد، من همیشه مواظبتم، لازم نیست ازچیزی بترسی من نمی گذارم آسیبی بهت برسه. اونی که بهت می خندیده سهراب نبوده اشتباه دیدی، سهراب دوست نداره تو آسیبی ببینی، یادت نیست وقتی افتادی توی حوض چه جوری برای کمک به تو پرید توی آب. یادت نیست توی شمال که مریض شده بودی چقدرنگرانت بود؟ ما همه مون تورو دوست داریم. تو عزیز مایی. حالادیگه گریه نکن، ببین چشمهای قشنگت چقدرکوچولو شده... از بس که بابایی گریه کردی. آروم بگیر بخواب، من پیشت می مونم تا خوابت ببره ، مواظبم دیگه اون خواب لعنتی به سراغت نیاد. بخواب عزیزم.
آقاجون همان طور که گفته بود،کنارم ماند و من مانند دخترکوچولویی آرام و راحت خوابم برد. همان طوركه او وعده داده بود دیگرکابوس ندیدم و تا نزدیکی ظهر خواب بودم. وقتی بیدار شدم خوشبختانه ازکابوس های شب قبل چیز زیادی خاطرم نبود. و آقاجون و مادرم هم اشاره ای به آن نکردند. بعد از ظهر به كمك هم وسایل اضافی ام را در انباری گذاشتیم و به پیشنهاد آقاجون برای گردش بیرون رفتیم و شام را در یکی از معروف ترین رستوران های شهر خوردیم. وقتی به خانه بازگشتم تا نیمه های شب نقاشی می کردم. تصمیم داشتم که عکس کودکی های سهراب را درکنار تصویر بزرگيش بکشم، درحالی که گل یخی در بینشان قرار دارد. برای این کار مجبور بودم شب ها کارکنم، چون نمی خواستم کسی متوجه شود. چه شب هایی که تا صبح بیدار می ماندم و با عشق، عکس او را می کشیدم. یکی دو روز بعد مهرداد تماس گرفت وگفت که به همراه خانواده اش برای چند روزی به کاشان می روند و می خواهنددر فصل گلاب گیری آنجا باشند تا ازنزدیك تماشا کنند. ازمن هم دعوت کردند تا همراهشان بروم. مهری خيلی اصرار می کرد و پدر و مادرش هم اشتیاق زیادی از خود نشان می دادند. آقاجون هم که این سفر را برای روحیه ام مناسب می دانست، اجازه داد تا با آنها به مسافرت بروم. واقعا هم آن چند روز به من خوش گذشت و از خدا ممنون بودم که اجازه نداد در خانه بمانم و فکر و خیال دیوانه ام کند. قدم زدن در میان گلها در حالی که تمام وجودت از عطرگل ها پر شده است و تا چشم کار می کند فقط گل های رنگارنگ و زیبا می بینی، خيلی مسرت بخش بود. مهرداد همسفر خيلی خوبی بود و لذت سفر را برایم چندبرابر کرده بود.به هرمغازه وفروشگاهی که پا مي گذاشتیم ما را زن وشوهرمی پنداشتند و اظهار می کردندکه زوج خيلی مناسبی هستیم. هنگامی که من از حرف هایشان عصبانی می شدم و نگاه ملامت باری به مهرداد می انداختم، او فقط می خندید و با اشاره دست اظهار بی گناهی می کرد. در طی سفر، مرتب از لاغر شدن ناگهانی ام، گودی چشمانم و رنگ و رویم شکایت می کرد و علتش را جویا می شد اما من که نمی خواستم سفر او را خراب کنم، چیزی نمی گفتم؛ تا اینکه هنگام برگشت همه چیز را برايش گفتم. حالش خراب شده بود و اوهم مانند من باور نمی کرد و می گفت درشناخت سهراب اشتباه نکرده است و چنین کاری از جانب او بعید بوده است:
_می بینی مهرداد. می بینی چه به روزم اومده.کی فکرش رو می کرد، حتی توی کابوس ها هم همچین چیزی رو ندیده بودم، حتی دیگه توان گریه کردن هم ندارم، یعنی جرأتشم ندارم. طفلک آقاجون خيلی غصه من رو می خوره. نمی خوام با گریه هام عذابش بدم، باورت میشه فردا شب نامزدیشه؟ من که هنوز باورم نشده... چطور قبول کنم که فردا او را ازمن می گیرند؟ بعضی وقتها فکرمی کنم آدم ترسویی هستم، همیشه دم بزنگاه می گذارم میرم. اون دفعه که ول کردم رفتم اصفهان... این دفعه هم که اومدم اینجا.
_کاری نمی تونستی بکنی، می خواستی بمونی غصه بخوری؟ فکر می کنی اگر می موندی طاقتش روداشتی بری برنج عروسی پاک کنی؟ یا همراشون بری لباس و حلقه بخری؟
_ نه معلومه که نه... دق می کردم اما این جوریم ممکنه که ناراحت بشن... طفلک سهراب که يه دختر عمه بیشتر نداره... نه دختر خاله ای، نه پسر عمویی، نه دختر دایی... هیچی فقط من و خواهرش، لیلاکه فقط فکر قربتی بازیهای خودشه.کاش اونجا بودم، مهرداد خواهش می کنم تندتر برو، من باید الان اونجا باشم. چطور به خودم اجازه دادم توی این موقعیت تنهاشون بگذارم، زن داییم دست تنهاست.
_ خيله خب تو آروم باش تندتر میرم... تا یکی دو ساعت دیگه پیش اون ها هستی، فقط باید قول بدی که خونسردیت رو حفظ کنی.
_راستی مهری ناراحت شد فرستادیش توی ماشین بابات اینا؟
_نه فکرنمی کنم... اون تورو خیلی دوست داره... اگرهم ناراحت شده باشه بعدا از دلش در میارم.
دل توی دلم نبود ومی خواستم هرچه زودتر برگردم. دلم شورمی زد و احساس دلتنگی می کردم. مهرداد به قولش عمل کرد و حدود یک ساعت بعد مرا جلوی در خانه مان پیاده کرد.کسی درخانه نبود! وسایلم را گذاشتم، لباسم را عوض کردم و او مرا به خانه دایی ام رساند. آنجا هم کسی نبود و خدمتکار شان گفت که همه به خانه عروس رفته اند تا آنجا را آماده کنند. بنابراین راه خانه پدر مژگان را در پیش گرفتیم.
هر چه به آنجا نزدیک ترمی شدیم اضطراب من هم بیشترمی شد. در خانه آن ها جنب و جوش زیادی حاکم بود. تعدادی کارگر مشغول ریسه بندی کوچه و حیاط بودند. در حیاط عده ای مشغول شستن میوه ها بودند، عده دیگری میز و صندلی ها را می چیدند. داخل که شدم ابتدا سالن بزرگی را دیدم که با چند پله به سمت پایین می رفت. دیوار انتهای سالن سرتاسر تا سطح زمین شیشه بود و جلوی آن، پرده های تور آویخته بودند.گویا یک باغ نیز پشت منزل بود. پنجره ها باز بودند و تا چشم کار می کرد، چمن،گل های رنگارنگ و ردیف های درخت بود.کف پوش سالن از سنگ سفید و روی آن قالیچه های ابریشمی قیمتی انداخته شده بود و مجسمه های برنزی، به اشکال مختلف گوشه وکنار سالن چیده بودند. مادرم و زن دایی مریم را دیدم که ازاین طرف به اون طرف می رفتند و خودشان هم گیج شده بودندکه چه کار باید انجام دهند. مژگان که حالا اصلاح هم کرده بود و با رفتن موهای صورتش و مرتب شدن ابروهای پرپشتش زیباترشده بود،خودش را برای همه لوس می کرد و تا می توانست دستورات جورواجور صادر می کرد. نازش هم خریدار داشت و همه لبخند زنان می گفتند: چشم عروس خانم... چشم خوشگل خانم! هنوز کسی متوجه حضورم نشده بود. پیش خودم فکر می کردم الان بجای مژگان من باید خودم را برای همه لوس می کردم. با دقت، عروس سهراب را ورانداز می کردم؛ پس خودش کجاست؟ او همیشه رفتارش با دخترها خيلی خوب بود و همیشه با نرمی با آن ها سخن می گفت، حال مژگان که جای خود داشت.
R A H A
10-04-2011, 01:54 AM
فصل چهاردهم
قسمت سوم
همان طور که گوشه ای ایستاده بودم وبه فعالیت دیگران می نگریستم،در بازشد وکسی داخل آمد:
_لی لی... لی لی خانم... از مامان بپرس چند تا جعبه شیرینی کم دارند؟ صدای خودش بود. بسرعت بازگشتم، خواستم به طرفش بروم اما زودتر از من مژگان این کار را کرد. هنوز مرا ندیده بود؛ مژگان همان طور که دستش را دورگردن او انداخته بودگفت:
_کجا يه دفعه غیبت زد... می دونی چقدر دنبالت گشتم؟
_حالا چه کار داشتی؟
_هیچی، اصلا ولش کن.
_ چرا ناراحت میشی؟ بیرون کار داشتم... دستت را بردار زشته.
سهراب باکلافگی سرش را به طرف من برگرداند و با ناباوری مرا ديد. نگاهمان به هم گره خورده بود و برای چند لحظه ای به هم خیره شدیم، تا اینکه من سوزش اشکی را در چشمانم احساس کردم و برای اینکه آن را از او مخفی كنم. طرف دیگری ،برگشتم. هنگامی که مژگان متوجه تغییر حالت و نگاه خیره او شد، رد نگاه او را دنبال کرد امامن دیگرآنجا نبودم. اوبه دیواری خیره شده بودکه چند لحظه پيش من به آن تکیه داده بودم. به دنبال فاصله گرفتنم از آن محل، مادرم مرا ديد و به استقبالم آمد. در آغوشم گرفت وگفت:
_چه بی خبر، کی اومدی؟
_نیم ساعتی میشه ، خسته نباشید می بینم که حسابی مشغوليد.
زن دایی هم به طرفم آمد و به من خوش آمد گفت.
_ببخشید زن دایی نتونستم پیشتون باشم وکمکتون کنم.
_نه عزیزم عیب نداره.عوضش من يه کار سخت برات نگه داشتم كه فقط ازدست تو برمیاد، به هیچ کس اجازه ندادم دست بزنه،گفتم باید یاسی جونم بیاد و اتاق رو تزئین کنه. می خوام برای پسرداییت سنگ تموم بگذاری.
زن دایی سهراب و مژگان رو صدا زد وگفت:
_ مژگان جون یاسی روکه می شناسی، دختر عمه سهرابه، مسافرت بود ، تازه رسیده، يه راست هم اومده اینجا کمک.
_بله می شناسمشون، حالتون خوبه؟
_ ممنون خوبم ، مگه میشه نامزدی پسرداییم بد باشم... بهت تبريک میگم، سهراب ، به تو هم تبریک میگم ، آرزو می کنم خوشبخت بشین و سال ها درکنار همدیگه به خوبی زندگی کنین.
مژگان لبخندی زد و تشکر کرد. سهراب که تا آن موقع سرش پایین بود. سرش را بلند کرد و نگاه شرمگینی به من کرد.ازچه خجالت می کشید؟ ازمن؟من كه حرفي نزده بودم، من یک عاشق شکست خورده بودم که باکمال صداقت آمده بودم تا سفره عقد معشوقم را بچینم. هیچ ادعایی هم نداشتم، وقتی هم که برایشان آرزوی خوشبختی می کردم، از ته دلم بود. راه افتاد تا به حیاط برود، صدایش کردم وگفتم:
_سهراب!... مهرداد توی حیاطه... دلش می خواست بیاد تا اگر کاری باشه کمک کنه... تنهاش نگذار.
سرم پایین بود و از نگاهش می گریختم. دستی به موهایش کشید و با صدای حزن انگیزی گفت:
_ چرا به من نگاه نمی کنی؟...چرا توی چشمهام نگاه نمی کنی و نمیگي که چقدر ازم متنفری؟ چرا می خوای نشون بدی که اهمیتی برات نداره؟
ما تمام پل های پشت سرمان را خراب کرده بودیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم، دیگر نمی خواستم او را در راهی که پیش رو داشت دچار شک کنم. بنابراین برای اینکه شکش را از بین ببرم، مستقیم در چشمانش نگاه کردم وگفتم:
_ توی چشمهات نگاه می کنم و میگم که ازت متنفر نیستم. دلیلی برای این کار ندارم، در ضمن کی گفته که ازدواج تو برام اهمیت نداره؟ تو برای من فقط يه فامیل نیستی، خودتم می دونی توکسی هستي که بهترین خاطرات کودکیم با اونه. اگر تو سعی داری که اون روزها رو فراموش کنی ، من این کار رو نمی کنم، تو کاری که فکر کردی درسته، داری انجام میدی، اشکالی هم نمیشه ازت گرفت. پس دل یک دله کن، با شک و دودلیت، زندگی اون دختر رو خراب نکن، تو در قبال اون مسئولی.
من به نزد بقیه برگشتم وجای هیچ حرفی برایش باقی نگذاشتم. با آنکه خسته بودم، اما دست به کارشدم تا اتاق را درست کنم؛ مژگان هم دراین کار کمکم کرد. در فاصله ای که اتاق را تزئین می کردیم خيلی با هم صحبت کردیم.
_ یاسمن خانم؟
_جانم.
_من خيلی خوشحالم که به شما نزدیک تر میشم.
_چرا عزیزم؟
_من شما را خيلی دوست داشتم، شما از همه دخترایی که دیدم بهترید، مهربون ترید، با ادب ترید. شما يه هنرمندید، تحصیل کرده اید و از همه شون هم خوشگل ترید.
_ جدی؟ امیدوارم کردی.
_می دونی، من همیشه دوست داشتم به شما نزدیک بشم اما نتونستم، چون هيچ وقت به من محل نمي گذاشتی.
_ این جورها هم نبوده، خب توخيلی ازمن کوچک تر بودی... من هم هیچ وقت فكرش رو نمی کردم، عوضش الان می تونیم دوستان خوبی برای هم باشيم و اولین شرطش هم اینه که دیگه خانم صدام نکنی، این قدر رسمی حرف نزنی... باشه؟
خندید وگفت: باشه.
_ مژگان!... فکر می کردی يه روزی سهراب بیاد خواستگاریت؟
_راستش نه... اصلا...من خواستگار خوب زیاد داشتم... امادرمورد سهراب اصلا فكرش رو نمی کردم.
_دوسش داری؟
_ آره ... خيلی زیاد.
_ چی شدکه قبول کردی؟... توکه اختلاف سنیت با اون خيلی زیاده.
_نه.خیلی هم با هم تفاوت سنی نداریم... به قول پدرم مناسب ترین سن برای يه دختر و پسره... بعدش هم من اولین باری که توی اون مهمونی که به مناسب فارغ التحصیلیش بود دیدمش، خيلی بهش علاقه مند شدم... موقعی که داشتیم باهم می رقصیدیم لبخند زد وگفت اگه می دونستم ایران دخترایی به این قشنگی داره زودتر برمي گشتم. با این حرفش بیشتر توی دلم جا گرفت، وقتی فهمیدم می خواد بياد خواستگاریم با اینکه انتظارش رو نداشتم اما تعجب هم نکردم.
چه کسی می توانست حال مرا درک کند وقتی آن حرفها را می شنیدم. دیگر نمي توانستم آنجا بمانم. خودم را به بی خیالی بزنم و به حرف های اوگوش کنم. ازاتاق بيرون آمدم و به حیاط رفتم. مهرداد درکنارسهراب ایستاده بود و با هم صحبت مي کردند. به طرفشان رفتم وگفتم:
_ مهرداد می تونی منو برسونی خونه؟
قبل از آنکه مهرداد حرفی بزند، سهراب گفت:
_ چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ کسی بهت چیزی گفته؟
_ نه هیچی نشده کسی هم چپری بهم نگفت، فقط حالم خوب نيست ، خسته ام، به زن دایی بگو بقیه اش رو فردا میام درست می کنم.
می خواستم هر چه زود تر از آن جا دور شوم. به سرعت سوارشدم و به راه افتادیم. در راه مهردادگفت:
_ به من نگو هیچی نشده یاسمن...تو الکی این جوری شدی؟ رنگ به رو نداری ، مثل دخترهای خوب بگو چی شده؟
_مژگان، نامزد سهراب پیشم نشسته بود وازعلاقه اش به اون حرف می زد، اینکه چقدر دوسش داره و چه جوری بهش علاقه مند شده. راستی يه چیز جالب! می گفت که من رو خيلی دوست داره، مدتها بوده می خواسته خودش رو به من نزدیک كنه. چرا مهرداد؟ چرا این چیزها روگفت؟ یعنی من حق نداشتم لااقل از اون بدم بياد؟ چرا خودش رو توی دلم جا کرد؟ که بیشتر زجرم بده؟ اگر اون حرفا رو نزده بود، می تونستم ازش متنفر بشم. شاید این جوری کمی تسکین پیدا می کردم.
_ یاسمن این حرف ها از تو بعیده... تو مهربون تر از اونی که بتونی ازکسی متنفر بشی... این هم کار خدا بوده که تو اون رو دوست داشته باشی، اون هم تورو. تو فقط با تنفر، خودت رو از بین می بری، همين. حالا فکرشو نکن، توی خونه که کسی نیست شام بهت بده ، الان میریم يه رستوران خوب يه شام درست و حسابی می خوریم.
نتوانستم با اومخالفت کنم. درکنارش آرامش داشتم ، علاوه براین اصلا حوصله خانه ماندن را نداشتم.
_راستی بعد ازشام يه سر بریم خونه ژاله، برای فردا دعوتشون کنیم.
_نمی تونن بیان ، چون فردا پرواز دارند.
_چی؟ چقدر زود؟ چرا به من چیزی نگفت؟
_من هم نمی دونستم ، مهری بهم گفت. مثل اینکه چند بار خونه شما زنگ میزنه ولی کسی گوشی رو بر نمی داره. خونه ما هم که زنگ زده بود، من نبودم. به مهری پیغام داده بود.
_ پس دیگه خونه شون نمیریم، اگه فردا مسافر باشند امشب خيلی کار دارند، ممکنه مزاحمشون بشم، خونه مون رسیدم زنگ می زنم.
_ پس صبح هر ساعتی پرواز داشتن، زنگ بزن بیام دنبالت با هم بریم بدرقه. حدود ساعت ده بودکه به خانه برگشتم. سریع گوشی را برداشتم و شماره خانه آنها را گرفتم. خود ژاله گوشی را برداشت. خيلی گله می کرد که بی خبرکجا رفتی.
_همه اش نگران بودم، می ترسیدم آخرش هم بدون خداحافظی از تو، برم. نباید خبر بدی که من می خوام برم مسافرت؟ سوغاتی ای ، چیزی نمی خوای؟ ای بی معرفت... بعدکه من رفتم بنشین غصه بخور بگو چه دوست خوبی رو از دست دادم و قدرش رو ندونستم.
_ تو هم که بدت نیومد،گفتی تا این نیست ، زود فلنگو ببندم. فکرکردی می گذارم یواشکی بری؟... تازه يه لیست سفارش می خوام بهت بدم برام بیاری.
_ پس بگو می خوای بیچاره ام کنی دیگه.
_مگه اشکالی داره؟
_البته که نه، شما مختاری هر بلایی که می خوای سر ما بیاری؟کیه که حرف بزنه؟
_از این شوخیها که بگذریم کی پرواز داری؟
_اگه خدا بخواد فردا صبح ساعت یازده و سی دقیقه ازدستم خلاص میشی.
_ پس آماده باشید من و مهرداد ساعت ده با ماشین میایم دنبالتون، دیر نیست که؟
_نه خوبه، ممنون. منتظرتونیم، دیر نکنیدا.
_چشم، رأس ساعت ده جلوی درخونه تون هستیم. فردا می بیینمت، به ایمان هم سلام برسون. روتومی بوسم، خوب بخوابی.
_تو هم شب خوبی داشته باشی و خداحافظ.
R A H A
10-04-2011, 01:54 AM
فصل چهاردهم
قسمت چهارم
قرار بود آن شب آقاجون ومادر، خانه عروس بمانند اما آقاجون که نمی خواست من در خانه تنها باشم، نیم ساعت بعد ازمن به خانه آمد.
کنار هم نشسته بودیم وگپ مي زدیم که گفتم:
_آقا جون خيلی وقته لیلی ومجنون نخوندید، دلم برای قصه خوندن تون تنگ شده.
_خودم هم همین طور، اگه بری از اتاقم بیاریش دوباره توی غم لیلی و مجون شريک میشيم.
_نه آقاجون، درسته درد جدایی خيلی سخته، اما اون ها عاشق بودند. عاشقی با همه مشکلاتش... باهمه درد و رنجش... با تمام غصه خوردنها وحسرت کشیدن ها، باز هم شیرینه، احساسیه که برای هرکس به وجود نمیاد.
_ پس بیا همراه لیلی و مجون دوباره عاشق بشیم .
برای همین درك قوی او بودکه بی اندازه دوستش داشتم، رابطه ما فراتر ازرابطه پدر و دختری بود آنهم در زمانه ای که پدر سالاری به حدی در خانواده ها جا افتاده بودکه فرصت درد دل کردن و صحبت دوستانه را از پدرها و فرزندان گرفته بود. تا نزديك صبح با آقاجون شعرخواندیم و عاشق شدن را تجربه کردیم. نمی دانم دقیقا چه ساعتی بودکه روی زانوهايش به خوابی آرام وکودکانه فرو رفتم.
صبح آقاجون وقتی صدایم کرد خيلی با هول بیدار شدم. فکرکردم که خواب مانده ام اما نگاهی به ساعت که عقربه هايش هشت و سی دقیقه صبح را نشان می دادند، خیالم را راحت کرد. پدرم میزصبحانه را آماده کرده بود و من فقط چای را در فجان ها ریختم. خواستم به مهرداد زنگ بزنم اما پشیمان شدم و پيش خود گفتم: « وقت زیاده، بگذار يه کم دیگه بخوابه ».
صبحانه ام که تمام شد به او زنگ زدم و بیدارش کردم. درحین قرار گذاشتن با او تاکید زیادی کردم که سر ساعت بیاید. بعد به اتاقم رفتم و حاضر شدم. یکی از دوستان آقاجون مدتی قبل مقدار زیادی پسته و بادام برایمان آورده بود. به پیشنهاد مادرم دو تا ظرف دردار برداشتم و پراز پسته و بادام کردم وهمراه شیشه ای گلاب درکیفم قرار دادم. ساعت حوالی نه و نیم بودکه مهرداد آمد و به راه افتادیم. هنگام حرکت گفتم:
_فکر می کردم حالا حالاها باید منتظرت باشم... چقدر زود اومدی.
_يه کم خرید داشتم...گفتم بیام باهم بریم.
_خرید؟... چه خریدی؟
_ می خواستم برای ایمان و ژاله يه چیزهایی بخرم، بدم با خودشون ببرند. ژاله که کسی رو نداره، خونواده ایمان هم که شهرستان هستند، در حال حاضر فقط ما رو دارند.
_ ازت ممونم... چقدر تو خوبی... ژاله خيلی خوشحال میشه، من هم يه چیزهایی براشون آوردم.
_ پس دیدی که خودتم خوبی!
اوایل که توی داشکنده با ژاله آشنا شده بودم، چیزی ازگذشته اش نمی دانستم. اما بعدکه با هم صمیمی ترشدیم، او به خانه ما رفت و آمد پیدا کرد و محبت پدر و مادرم را نسبت به خودش دید؛ روزی کنارم نشست و همه گذشته اش را برایم تعريف کرد. او یک بچه پرورشگاهی بود و تا سیزده سالگی هم در پرورشگاه بسرمی برد. در همان زمان پیرزن پولداری او را به فرزندی قبول می کند. آن پیرزن با او مثل یک خدمتکار رفتارکرده بود و دريغ ازکوچک ترین محبتی که به او داشته باشد. او فقط ژاله را برای فرار از تنهایی به فرزندی قبول کرده بود. باگذشت سال ها و بزرگ ترشدن ژاله، پیرزن ديگر از دست و پا می افتد و نمی تواند مثل سابق به او دستور بدهد و رفتاری همانند قبل داشته باشد. ژاله هم فرصت می کند بعد ازاتمام دوره دبیرستان علیرغم میل پیرزن رشته نقاشی را در دانشگاه هنر برای تحصیل انتخاب کند. سه ماه بعد از ورود او به دانشکده، پیرزن می میرد و از خودش فقط ثروتش را برای ژاله باقی می گذارد؛ نه محبتی و نه یاد خوشی، اما ژاله به پاس پول زیادی که برايش به جای گذاشته بود، همیشه برای آمرزش او دعا می کند.
اولین جايی که رفتیم خشکبارفروشی بود. آخر ژاله تنقلات را خيلی دوست داشت، به خصوص که باردار هم بود. از انواع خوردنی هایی که درمغازه بود مقداری خریدیم. آلو خشک، برگه، باسلق، زعفران... .
_سرگرمی، چیزی به نظرت نمیرسه براش بگیریم، توی کشور غریب ممکنه حوصله ش سر بره.
_نه... اون اینجا که اصلا توی خونه پیداش نمی شد... همه ش دنبال گردش و تفریحش بود چه برسه به اونجا،گمون نمی کنم حوصله اش سر بره... فقط توی این فکرم که چه جوری می خوان این همه خوراکی رو با خودشون ببرن.
_اون شکمویی که من می شناسم! حاضره ازساک های خودش بگذره اما از این ها نگذره.
همان طور که قبلا گفته بودم دقیقا ساعت ده بودکه زنگ خانه شان را به صدا درآوردم. ایمان و مهرداد ساک ها را درماشین گذاشتند و چند دقیقه بعد به سمت فرودگاه به حرکت در امدیم. هنگامي که به فرودگاه رسیدیم هنوز مدت زیادی به پرواز شان مانده بود. ژاله که خوراکی ها را دید آب از دهانش راه افتاد و به زور جلوی خودش را گرفت که به آجیل ها ناخنک نزند. خيلی از ما تشکرکردند وگفتندکه محبتمان را هرگز فراموش نخواهندکرد. روی صندلی نشسته بودیم و دوبه دو باهم پچ پچ می کردیم:
_ راستی یاسی از سهراب چه خبر؟ خيلی وقته که می خوام ازت سراغش رو بگیرم اما یادم می رفت.
_اونم خوبه، می خوایم براش زن بگیریم.
_خود تو دیگه؟ حیف اینجا نیستم. سهراب لباس شاهزاده ها رو می پوشه... در حالی که دسته گل زیبایی به دست داره، زانو می زنه، میگه : «ای یاسمن... ای گوهر کمیابم... حاضری عروس زیبایم شوی و با حضورت قصرم را روشنی بخشی؟ تو هم لبخند دلربایی بر لب میاری و با شیرینی میگی بله حاضرم ملکه قلبت شوم». اوه چه رمانتیک!
بعد خنده ای از روی سرخوشی سر داد. دلم نیامد باگفتن حقیقت شادیش را خراب کنم و فکرش را در غربت مغشوش سازم، بنابراین لبخندی زدم و سکوت کردم. آخرین صحبت هایمان را باهم کردیم تا اینکه بلندگوی سالن شماره پرواز آن ها را اعلام کرد و به ما فهماندکه دیگر زمان خداحافظی فرا رسیده است:
_خب ما دیگه باید بریم، یاسی جونم بخاطر همه چیز ازت ممنونم، تو و پدر و مادرت در حق من خيلی لطف کردین، توی این چند وقتی که با شما بودم جای خالی خانواده ای که هرگز نداشتم رو برام پرکردین. از پدر و مادرت به جای من خداحافظی کن ، بگو ژاله گفت از همه لطفی که به من کردید سپاسگزارم. بگو می خوام اگر اجازه بدن همیشه دخترشون بمونم، بگو می خوام بچه ام پدر بزرگ و مادر بزرگ صداشون کنه...بگو... .
بغضي كه درگلويش بود اجازه ادامه صحبت را به او نداد. او را در آغوش گرفتم و مانند دو خواهر برای جداییمان گریستیم. به او قول دادم که فراموشش نکنم تا باز گردد، اطمینان دادم که او جزئی از خانواده ما به حساب می آید.
R A H A
10-04-2011, 01:54 AM
فصل چهاردهم
قسمت پنجم
_ آقا ایمان مواظب خواهرم باشید. می خوام وقتی دوباره می بینمش لپاش حسابی تپل شده باشد.
او قول داد كه مو اظبش باشد و بعد از تمام شدن دوره اش هر چه زودتر به ایران برگردند. دیگر وقتی نمانده بود؛ آخرین اخطارها بگوش می رسید. بار دیگر یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بالاخره آن ها رفتند.
_اینها هم رفتند. دیگه فقط من و تو موندیم، امیدوارم هرجا که هستند شاد و موفق باشند.
_من هم امیدوارم... حالا کجا بریم؟ میری خونه تون؟
_نه باید برم خونه مژگان اینا... تزئین اتاقها هنوز تموم نشده.
_ راسی يه چیزی... سهراب ازم خواست که به عنوان ساقدوشش همه جا باهاش باشم... از آرایشگاه گرفته تا توی جشن. منتهاگفت از تو سؤال کنم ببینم تو راضی هستی یا نه. من هم قبول کردم، چون از جواب تو مطمئن بودم، اشتباه نکردم كه؟
_ نه کار خوبی کردی. این جوری هم تنهاش نمی گذاریم هم با جواب سریعت اجازه شک کردن رو به او ندادی امروز اینجایی دیگه؟
_ آره، ولی بعد از اینکه تو روگذاشتم اونجا، اول میرم خونه لباسهام رو عوض می کنم بعد میام.
وقتی به آنجا رسیدم ساعت از دوازده گذشه بود. آقاجون گفت دو سه روز بعد از خواستگاری بین مژگان و سهراب صيغه محرمیت خوانده بودند و با دانستن این مسأله دیگرازرفتارمژگان تعجب نکردم. یکی ازدخترخاله های مژگان هم به کمک آمد وخیلی زود کار تزئين تمام شد. نگاهی به اتاقها که انداختم به خودم آفرین گفتم و ازکارم خيلی راضی بودم. بقیه هم که دیدند نظرم را تأیید و از من بسیار تشکر کردند. ناهار را كه خوردیم همراه مادرم به خانه برگشیم تا لباس های مربوط به آن شبمان را بپوشیم. لباس من ماکسی بلند و ساده ای بودکه با تمام سادگیش خيلی هم زیبا بود. خيلی هم یقه باز نبود و برای آنشب کاملا مناسب بود. نمی دانم چه حسی در درونم بودکه می خواستم، آنشب از همه زیباتر جلوه کنم مخصوصا از مژگان. شاید بدین دلیل بودکه می خواستم سهراب بفهمد چه کسي را ازدست داده و افسوس بخورد. شاید هم می خواستم توجهش را به خودم جلب کنم و نگذارم خيلی به نامزدش اهمیت بدهد؟ اما هرچه که بود در پایان شب فهمیدم در قصدی که داشتم موفق شده ام.
ابتدا حمام کردم، نیازی به آرایشگر نداشتم. موهایم بسیار لخت و نرم بودند. فقط شانه ای زدم و آنها را بر روی شانه هایم رها کردم. صورتم هم آرایش لازم نداشت.گونه هایم به طور طبیعی گل انداخته بود و چشمانم برق خاصی می زد. آماده که شدم جلوی مادرم شروع به قدم زدن کردم.
_چطوره؟
_حسابی خوشگل شدی. پوستت سفیده، لباست خيلی بهت میاد. حالا بیا مامانتم مثل خودت خوشگل کن.
ازشیطنتی که درکلام مادرم بود خنده ام گرفت و به آرایش صورتش پرداختم. اما او اشتباه می کرد و من برای زیبا شدن ، زیاد از لوازم آرایش استفاده نکرده بودم. ساعتی بعد من و مادرم، خوشگل و خوش تیپ راه خانه عروس را در پیش گرفتیم. هنگامی که به آنجا رسیدیم، نه ازمژگان خبری بود نه ازسهراب و هر دو به آرایشگاه رفته بودند. زن دایی با آنکه خسته بود اما بسیار خوشحال به نظر می رسید. می دانستم که او مرا خيلی دوست دارد و دراین فکربودم که اگر من عروس او بودم تا چه اندازه شاد وخوشحال می توانست باشد. در آن مهمانی تنها چیزی که اندکی مرا خوشحال می کرد این بودکه کسی از عشق من به سهراب خبر نداشت وگرنه ممکن نبود بتوانم نگاه آنها را تحمل کنم. انگار باز هم نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. همه مي گفتند و می خندیدند، من هم آرام نشسته بودم وکسانی را که برای نامزدی محبوبم آمده بودند می نگریستم. مهمان ها یکی پس از دیگری سر می رسیدند و لبخند زنان تبریک می گفتند.درست مثل زمان کودکیم، در جشنی که به مناسبت بازگشت مجدد دایی به جمع خانواده گرفته شد، همه از زیبایی ام تعریف می کردند. دو تا از افراد فامیل که من بدرستی آنها را نمی شناختم، روبرویم نشسته بودند و با نگاه به من مرتب پچ پچ می کردند. رویم را به طرف دیگری .گرداندم ولی گوشم با آنها بود تا بفهمم راجع به من چه می گویند:
_حیف نیست پسره، دختر عمه به این خوشگلی شو ول کرده رفته یکی دیگه روگرفته؟
_من هم توی همین موندم... بخاطر ثروت مژگانم که نمی تونه باشه چون دوماد خودش از اون پولدارهاست، چه می دونم کار خداست دیگه... شاید هم رفته خواستگاری دختره قبول نکرده.
برای اولین بار بودکه تا آن حد ازاینکه اززیبایی ام تعریف می شد خوشحال بودم و دل مجروحم آرام تر شد وقتی فهمیدم که همه برتری مرا از هر لحاظ به مژگان قبول دارند.
مدتی گذشت، من همان طور در راهرو نشسته بودم به اطراف نگاه می کردم و تعریف و تمجید دیگران را می شنیدم تا اینکه چند تا از بچه ها به داخل دویدند و با شوق و ذوق فریاد زدند: «عروس و دوماد اومدن... عروس و دوماد اومدن». از حرف بچه ها تعجب کرده بودم،مراسم عروسی درکارنبود،این فقط یک نامزدی ساده بود. اما هیجان زده تراز آن بودم که توجهی نشان دهم. همه به سمت دررفتند اما پاهای من قدرت حرکت نداشتند. حیرتم هنگامی بیشتر شدکه مژگان در لباس سفید عروسی وارد شد و من همان طور بر جا، میخکوب شدم. باورم نمی شد، چرا کسی به من چیزی نگفته بودکه لااقل خود را آماده دیدن آن صحنه می کنم. آنجا چه خبر بود که من نمی دانستم؟ در نامزدی که لباس عروس نمی پوشند، پس چرا مژگان پوشیده بود؟!
پشت سر او سهراب هم درکت و شلوار شیک دامادی اش وارد شد. چقدر زیبا و خواستنی شده بود. حتی با شانه ای که به موهایش زده بودند بسیار برازنده می نمود. حال خود را نمی فهمیدم، تازه ازخواب بیدارشده بودم و با چشمان خود نابودی کاخ آرزوها و از دست دادن مرد رویاهایم را می دیدم. دیدن آن دو در لباس عروسی چقدر برایم دشوار بود. نفسم بالا نمی آمد با این حال صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. دستان لرزانم، محکم دسته صندلی را در چنگ گرفتند تا از افتادنم جلوگیری کنند. مهردادکنار او ایستاده بود. با چشم در میان حاضرین به دنبال من می گشت ووقتی نگاهش به من افتاد، نمی دانم درمن چه دیدکه رنگ ازچهره اش به یکباره پرید. با سرعت به طرفم آمد و همان طور که مراقب بود تا نیفتم گفت:
_یاسمن... یاسمن چت شده؟حالت خوب نیست؟ داری ازحال میری؟بنشین، چرا این شکلی شدی؟ یاسمن جونمو به لبم رسوندی حرف بزن... یکی يه لیوان آب بیاره . یاسمن صورتت خیس عرق شده،حالت خوب نیست؟ اگه می خوای گریه کنی، گریه کن اما اون جوری بغض نکن... .
R A H A
10-04-2011, 01:54 AM
فصل چهاردهم
قسمت ششم
ازدحام و سر و صدا به حدی بود که کسی صدایش را نشنید. خودم هم نمی دانم در آن موقع چه شکلی شده بودم اما این را خوب می دانستم که هرلحظه ممکن بود اشک از چشمانم جاری شود. شوک زده شده بودم و چیزی نمی توانستم بگویم. مهردادکه فهمیده بود، سیلی محکمی برگونه ام نواخت؟ برگشتم و با تعجب به او نگریستم. با صدای ملایم و دلسوزی گفت:«گریه کن». بغضم ترکید و به شدت گریستم. جای شکرش باقی بودکه قبل ازاینکه من شروع به گریه کنم مهمان ها به سالن بزرگ پذیرایی رفته بودند و سرشان به عروس و دامادگرم بود. مهرداد به چند نفری هم که گریه کردن مرا دیده بودند گفته بودکه من درباغچه حیاط موش دیده ام و ترسیده ام! بعد از اینکه کمی گریه کردم آرام ترشدم و تو انستم خودم را کنترل کنم، اما احساس می کردم که می توانم تا روز قیامت همان طور بگریم. با صدای لرزانی پرسیدم:
_مژگان برای چی لباس عروس پوشیده؟ مگه این نامزدی نیست؟
_ نه؟ من هم تازه فهمیدم، دیشب بعد از رفتن ما، توی آخرین لحظه تصمیم شون رو عوض می کنند. قرار میشه مژگان لباس عروس بپوشه که اگر نتونستن عروسی بگیرن این عقد کنون حساب بشه... بعدا هم سرفرصت برن محضر عقد کنند.
_برای چی نتونن عروسی بگیرند؟!
_میخوان برن آمریکا... اونجا هم يه جشن به عنوان عروسی بگیرند.
_ پس ديگه همه چی تموم شد... با این کار دیگه همه اون ها رو عروس و دوماد می دونند.
مهرداد مرا بلند کرد تا به بقيه ملحق شوم اما خودش لحظه ای ازکنارم تکان نخورد و تمام مدت مواظب من بود. داخل سالن که شدیم چشمم به اولین کسی که افتاد سهراب بودکه درکنار نوعروسش روی مبلی بالای مجلس نشسته بودند. صدای موزیک فضا را پرکرده بود وهمه با خوشحالی به رقص وشادی مشغول بودند. یک صندلی درگوشه سالن انتخاب کردم و غمگین نشستم،اما بعد نظرم عوض شد، پیش خودم گفتم حالا که همه چیز تمام شده بگذاردلش را بسوزانم، بگذارحالاکه همه مرا زیباترمی دانند، او هم ببیند و به یاد آوردكه مرا برای همیشه از دست داده است. چشمانم به درخشش افتادند؛ برقی که شاید برق انتقام بود. دست مهرداد را گرفتم وگفتم:
_ پاشو بریم مثل بقیه برقصیم.
اوکه اصلا انتظارش را نداشت، حسابی جا خورده و با تعجب مرا می نگریست. از حالت گیج و منگی که به خودش گرفته بود عصبانی شدم و با جدیت گفتم:
_اگه تو نمیای برم باکس دیگه ای برقصم!
و او همان طور که با حیرت نگاه مي کرد گفت:
_باشه میام، بریم.
وقتی به میان جمعیت درحال رقص رفتیم، او برای اولین باردر آن شب مرا دید. می گفتم و می خندیدم، در حالی که از درون در ميان شراره های آتش دلم ، ذوب می شدم و از بین می رفتم. بوی سوختن قلبم را حس می کردم. حتی دیگر به صورتش هم نگاه نمی کردم وکنجکاو نبودم که عکس العملش را ببینم. عروس و داماد هم وارد صحنه شدند و همرقص ماگردیدند. با هم نمی رقصیدند وهرکدام در میان جمعیت رقصنده باکس دیگری می رقصيدند. لحظه ای احساس کردم شانه به شانه ام قرار دارد و بعد دیدم که روبریم قرار گرفته است. لبخند تلخی برلب آورد؛ پرسید:
_راستش را بگو امشب دل چند نفر رو اسیرخودت کردی؟
_فرض کن همه رو... چه فرقی به حال تو می کنه؟
_می خوام کسایی روکه قراره سر تو دوئل کنند بشناسم.
_که چی بشه؟
_که تجربه هام رو در اختیارشون بگذارم و اجازه ندم که برای دوست داشتن تو خودشون رو به کشتن بدن.
_اگر این کار رو بکنی درحق من هم لطف بزرگی کردی...چون حوصله مزاحمت هیچ کدام را ندارم.
_ پس چرا این قدر باهاشون گرم گرفته بودی؟ که ثابت کنی خيلی جذابی؟ می تونی هرکسی روکه بخوای به زانو در بیاری؟
_ يه نگاه بخودت بینداز، الان داری با من می رقصی... جلوی چشم های تازه عروست...مخصوصا با اون لبخند کجکی ات. اگراین جوری که تومیگی باشه اون الان باید بیاد... يه دونه بزنه تو گوشت و بگه به چه حقی درحضورمن رفتی با یکی دیگه می رقصی... لبخند ژوکوند هم می زنی!
نگاهی عمیق به چشمانم کرد وگفت:
_ حرف من درست بود... جواب تو هم درسته، اما می دونی چرا کاری روکه تو گفتی نمی کنه؟... برای اینکه هنوزخیلی جوونه... بچه است... شاید اگه بزرگ تر بود، همسن تو بود... من الان اینجا نبودم.
_ پس داری از سنش سوء استفاده می کنی؟
مچ دستم را محکم گرفت به طوری که تکان سفتی خوردم و تکه ای از موهایم روی چشم چپم افتاد. مچ دستم را کمی بالا آورد و با دست آزادش موهایم را از صورتم کنار زد، بعد با عصبانیت گفت:
_دیگه هیچ وقت... می فهمی! هیچ وقت همچین حرفی نزن... متنفرم که کسی این جوری فکرکنه... مخصوصا تو.
و بعد هم از من دور شد. اوکه رفت سخت از حرف نسنجیده ام پشیمان شدم و خودم را تنهاتر یافتم. من چه می کردم؟! در شبی که باید عزا می گرفتم و به سبب از دست دادن مرد آرزوهایم لباس سیاه می پوشیدم و ماتم می گرفتم، داشتم می رقصیدم و درکمال سلامت عقل، قاه قاه می خندیدم. آیا واقعا به آن درجه از جنون رسيده بودم كه دست به چنین کاری بزنم؟ علاوه بر آن اورا هم رنجانده بودم.
خودم را کنارکشیدم و به طرف صندلیم رفتم. مهردادکه به دنبالم آمد دلم برايش سوخت. تازه از دست من راحت شده بود و داشت خوش می گذراند. قیافه جدی به خودم گرفتم وگفتم:
_تو براي چي اومدی؟... همرقصت هنوزم منتظرته!
_ به خاطرتو. نمی تونم تنهات بگذارم. می ترسم... می ترسم حالت دوباره بد بشه... اون وقت من چه خاکی توی سرم بریزم؟
_ممنون كه اين قدر به فکرمنی. ولی خیالت راحت باشه، حالم خوبه و خیال مردن ندارم... تو برو.
_حالا چه اصراري داري که من برم... اصلا می خوام همین جا بنشینم... تا توکنارم هستيبايد خيلي بد سليقه باشم که برم پیش کسای دیگه... درضمن باید مواظب باشم ديگران قُرت نزنند.
_ديگه اين قدر هم ما تحفه نیستيم! توخیالت راحت باشه مهرداد خان، بادمجون بم آفت نداره.
_اختيار داريد كم لطفی می فرمایید... هر چند، حالا که خوب فکر می کنم می بینم تشبيه مناسبی کردی.
با حرص گفتم :
_خيلي پررویی، تا الان که داشتی از خوشگلیم تعریف می کردی... خيلی بدجنسی.
_بالاخره پررو یا بدجنس؟
_جفتش... پررو كه بودی تازگیها بد جنس هم شدی.
_ پس بگوگل بود به سبزه نیز آراسته شد.
اين را گفت و خنده کنان از من دور شد. خودم هم خنده ام گرفته بود اما حال خنديدن نداشتم، غرق افکار خودم بودم که دستی بر شانه ام خورد. دایی یوسف بود که لبخند زنان کنارم نشست :
_ چرا تنها اينجا نشستی؟... برو پیش لیلا و دوستاش... ببین چقدر شادند از ته دل دارند می خندند، برو پیش بچه ها .
_ اتفاقا الان اونجا بودم... اومدم کمی استراحت کنم دوباره برم... دایی خيلی دوست داشتید این روز رو ببینید؟
_معلومه دخترم... این آرزوی هر پدر و مادریه... چرا این سؤال روکردی؟
_همین جوری. منظور خاصی نداشتم. سهراب تو لباس دامادی خيلی قشنگ شده.
_ پس خودت رو ندیدی... امشب محشرشدی... خدا می دونه چند تا خواستگار جورواجور پیدا کردی... دیگه نوبت توئه... دیرهم شده... هرکسی موقعیت تو را داشت لحظه ای معطل نمی کرد... نمونه اش مژگان عروس خودم... بانصف خوشگلی تو تازه تحصیلات عالیه هم نداره ، اما از تو زرنگ تره. ببین چه شوهری هم برای خودش پیدا کرده، نه اینکه از پسر خودم تعریف کرده باشم ، اما هم خوشگله، هم دکتر، هم نجیب و پولدار. مژگان يه عمر تو خونه باباش تو ناز و نعمت بزرگ شده، از این به بعد هم خونه شوهرش خانمی می کنه.
دلم برای خودم سوخت و با لحن غمگینی پرسیدم:
_ دایی، سهراب هر چی باشه پسر دایی منه ، پسر شماست، نمی تونه آينده اش برام بی اهمیت باشه؛ چرا مژگان؟ اون به درد سهراب نمی خوره، از سن کمش که بگذریم در سطح او هم نیست. سهراب يه آدم تحصیل کرده است، آنهم توی اروپا، لااقل يکی رو براش می گرفتیدکه اگر خواست بنشینه با زنش دوکلام حرف علمی بزنه ، زنش ده دفعه نگه چی؟ نفهمیدم؟ سر در نمیارم. اون لیاقتش بیشتر از این هاست دایی... من مژگان رو خيلی هم دوست دارم اما... اون لایق سهراب نيست.
سکوتش آزاردهنده بود. بالاخره آهی کشید وگفت:
_ من هم خيلی راضی نبودم... توی همون برخورد اول، مهرش افتاد به دل زن دایيت... با لیلا هم حسابی جور شده بودند، سهراب هم به نظر راضی می رسید دلیلی برای مخالفتم ندشتم. دختره نه زشت بود، نه کور وکچل. از خونواده محترمی بود، مهم تر از همه اصل کاری ها پسندیده بودند. از سوادش نمی تونستم ایراد بگیرم، نگاه به خودتون نکن؛ چند تا از دخترهای فامیل درست و حسابی تحصیل کردند؟ تک و توک توشون پیدا میشه که اونها هم عیبهای دیگه دارند.
R A H A
10-04-2011, 01:55 AM
فصل چهاردهم
قسمت هفتم
کمی دیگر کنارم نشست و بعد رفت. آنها را دیدم که همه حلقه زده بودند و باهم خارجی می رقصیدند. لیلا را دیدم که دست درگردن مژگان انداخته بود، او به گردن سهراب، سهراب به گردن ماریا، ماریا به گردن کیت و... آخر حلقه هم مهرداد قرار داشت که دست درگردن لیلا انداخته بود وجمعیت شادی را تشکیل داده بودند. مرا که دید چشمکی زد و خندید، من هم که نمی خواستم ناراحتش کنم لبخندی زدم. در همین هنگام ماریا از آنها جدا شد و به طرفم دوید. دستم را گرفت و مرا به داخل حلقه برد. این قدر سریع این اتفاق افتاد که من حتی نتوانستم مخالفت کنم. مرا جای خود قرار داد و دستش را دورگردنم انداخت. لحظه ای به خود آمدم که خود را درکنارسهراب یافتم.می دانست غافلگیر شده ام واز قیافه بهت زده ام به خنده افتاده بود. دستش را به گردنم انداخت و من هم متقابلا باید آن کار را می کردم و اگر نمی کردم جای حرف باقی می گذاشتم. در اولین فرصت خودم را ازدست آنها نجات دادم وکناری ایستادم. مردجوانی که نواختن موزیک را برعهده داشت همه را ساکت کرد وگفت: حالا نوبت رقص تانگوئه؛ اما این رقص فقط مخصوص عروس و داماد نیست. این رقص برای همه زوج ها و دختر و پسرهایی است که می خوان دوباره عاشق بشن... امشب شب دوباره عاشق شدنه... شب عشق و شادیه. جمیعت با صدای دست و سوت او را مورد تشویق قرار دادند و او آهنگ ملایمی را شروع به نواختن کرد.چراغ ها خاموش و جای آنها، آباژور های کنار سالن روشن شدند.کسانی که کنار ایستاده بودند و نمی رقصيدند،شمع هایی بدست داشتند و آنها را آرام تکان می دادند. فضای زیبایی حکمفرما شده بود. در میان خانم ها و آقایانی که عاشقانه می رقصیدند تا باز هم عاشق شوند، آقاجون و مادرم م به دنبال آن دایی و زن دایی مریم را هم دیدم، البته به سختی، چون نورسالن خيلی کم و ضعیف بود. به مهرداد خيلی اصرار کردم که برود و باکسي برقصد اما گفت که فعلا خیال عاشق شدن ندارد و به اصرارهای زیاد لیلا هم جواب منفی داد. در آن تاریکی ناگهان کسي بازویم را گرفت و همراه با موزیک شروع به رقصیدن کرد. چهره اش را به خوبی نمی توانستم تشخیص دهم. از قد و اندامش حدس زدم که شاید مهرداد باشد. بنابراین گفتم:
_توکه گفتی امشب خیال عاشق شدن نداری، می گذاشتی لااقل چند دقیقه از حرفت می گذشت.
آن شخص که فهمیده بود من او را باکس دیگری اشتباه گرفته ام گفت:
_ خانوم مثل اینکه اشتباه گرفتید، قطع کنید دیگه هم لطفا مزاحم نشید!... اجازه بدید در سکوت موزیکمون روگوش کنیم.
جيغ خفیف و ظریفی که فقط خودمان شنیدیم ازگلویم خارج شد و با تعجب گفتم:
_خدای من سهراب تویی!... تو اینجا چه کار می کنی خل و چل؟...مگه نشنیدی نوازنده اولش چی می گفت؟... تو الان باید با مژگان باشی! تا کسی تو را ندیده بهتره زود تر بری، یکی ببینه خيلی بد میشه برو دیگه.
ولی او هنوز ایستاده بود. با ترس و نگرانی اطرافم را نگاه کردم. همه در رویا فرو رفته بودند وکسی توجهی به ما نداشت. خنده موذیانه ای کرد وگفت:
_من می خواستم ولی اونا ازاین رسمها ندارند... چه می دونم گفتند ما هیچ وقت عروس و دامادها مون با هم تانگو نمی رقصند! مژگان داره با پدرش می رقصه... من هم نه لیلا را پیدا کردم نه مادرم رو، دیگه افتادیم گردن تو!
در دل هزاران بار خدا را شکر کردم که رسم و رسوم عجیب و غریب آنها باعث شد که من آنشب درکمال ناباوری دست در دست او برقصم. هر دو سکوت کرده بودیم. صدای آرام و محزونش که همانند لالایی بود، سکوت بینمان را شکست:
_ یاسمن؟... امشب خيلی خوشگل شدی... اومدی دل من رو آب کنی؟
_ دل تو رو برای چی؟... توکه انتخابت روکردي... هنوز زوده برای پشیمون شدن. چیزی نگفت و نگاهش را به نقطه دیگری دوخت. به جای او من خنده ای کردم و گفتم :
_ راستی یادته وقتی بچه بودیم... یه شب توی باغ مهمونی بود... ما یواشکی از پنجره مهمونها رو نگاه می کردیم... من همیشه دوست داشتم کفش پاشنه بلند پام کنم مثل اون ها، مثل الان خودمون برقصم... فرداش گرامافون آقاجون رو روشن کردی و یواشکی شروع کردیم به رقصیدن... لیلا مونده بودما داريم چه کار می کنیم. هیچ فکرمی کردي يه روزی دوباره با هم برقصیم؟ اونم نه يواشکی، جلوي چشم همه؟
_آره اما نه این جوری! چه روزهایی داشتیم، با بیخیالی توی باغ بازی می کردیم. راستی ازوقتی به ایران برگشتم خيلی دلم می خواست برم يه بار دیگه اون عمارت و باغ رو ببینم... پدرم می گفت هنوز نفروختیدش.
_نه هنوز نفروختیم... مش رجب و خونواده اش هنوز اونجا زندگی می کنند. هر وقت خواستی، می تونی بری اونجا. و سرم را به طرف دیگری برگرداندم تا اشکهایم را نبیند اما او متوجه شد.
_ یاسمن؟... تو داری گريه می کنی؟...چه دختر عمه خوبی، دلت برای من تنگ میشه؟... اینکه گریه نداره، تند تند رو سرتون خراب میشم! آنهم با دو سه تا زن و هشت، نه تا بچه! قول میدم.
_داری میری آمریکا؟
_برای يه مدت کوتاهی... شاید فقط برای ماه عسل. دستش را زیرچانه ام گرفت و صورتم را بالا آورد و ادامه داد:
_اگه تو بخوای برای ماه عسلم نمیرم، فقط تو بخواه.
آهنگ به موقع قطع شد وگرنه ممکن بود خودم را لو داده و همه چیز را اقرار کنم. قبل ازاینکه چراغ ها روشن شود من ازاو جدا شده بودم. شاید می ترسیدم اگر کسی مرا با او ببیند به عشقم پی ببرد.
به کنارمهردادکه برگشتم با شوخی گفت:
_ به به بالاخره صلح برقرارشد... مبارکه انشاا... (و وقتی چشمانم را دید)... اِ بازکه گریه کردي، این دفعه چرا؟ این دفعه که اون بیچاره زنش رو ول کرده اومده با تو رقصیده!
_ مهرداد من خيلی بدبختم ، می خواستم کاری کنم که دل اون رو بسوزونم... اما خودم بیشتر سوختم، انگار اصلا حالیم نبود. وقتی برای لحظاتی اون رو درکنارم داشتم تازه فهمیدم کی رو از دست دادم...من... یاسمن...سهراب رو... عشقم رو... دو دستی تقدیم کس دیگه ای کردم ، می فی ممی! دیگه متعلق به مژگانه.
و به حیاط رفتم که به خانه بازگردم. دنبالم آمد وگفت:
_ الآن نه یاسمن... نمی تونی الان بری ، بعد ازخواهرش نسبت فامیلیش به تو از همه نزدیک تره. شماها جزو خونواده اش به حساب می آیید. باید توی مراسم حلقه دست کردنشون باشی، بعدش خودم هر جا که بری می رسونمت.
R A H A
10-04-2011, 01:55 AM
فصل چهاردهم
قسمت آخر
چقدر این پسر مهربان و دلسوز بود. او حتی از سهراب هم به من نزدیک تر و بیشتر به فکر من بود. حق با او بود و به ناچار دوباره به سالن برگشتم. همه در جاهایشان نشسته بودند. دایی کمی برای مهمان ها صحبت کرد و از آن ها برای حضورشان تشکر نمود. بعد دو ظرف شیشه ای کوچک را که محتوی حلقه بود به عروس و داماد دادند. آن دو ظرفها راگرفتند و درهای آنها را بازکردند. همه منتظر بودند که حلقه ها رد وبدل شود ومن منتظر بودم که رسما شکست خوردنم را ببینم حلقه ها بیرون آورده شد و مهمان ها دست زدند. ابتدا مژگان دستش را با طنازی بالا آورد و سهراب حلقه را در انگشتش کرد و همزمان خنجری زهرآلود را در قلب من فروکرد. با اینکه جلوی چشمانم بود اما دیگر اوگمشده ای بودکه دستم به او نمی رسید. همه غم های عالم در چشمان من خفته بود. حس می کردم کوله باری از اندوه بر دوش دارم که هر لحظه سنگین تر می شود. بعد از اينكه مژگان حلقه اش را به دست اوکرد یکبار دیگر برایشان دست زدند وکِل کشیدند. آن دو با هم کیک را بریدند و در دهان هم گذاشتند. از خودم تعجب می کنم که چطور توانستم بنشینم و با صبر و تحمل آنها را نظاره کنم. انگار دیگر همه چیز را پزیرفته بودم. مهمان ها یکی یکی برخاستند و هديه شان را به آنها دادند. بعضی ها خداحافظی می کردند و عده ای دیگر به سر جایشان باز می گشتند. مهرداد هم که گرفته به نظر می رسید گفت:
_ حالا می تونیم بریم، می دونم که چقدر بودن توی این جمع و تماشاای اين مناظر برات سخت بود، اما چاره ای نداشتی، باید می موندی.
برای خداحافظی به سمت آنها رفتیم. هدیه مرا مادرم می داد و فقط مهرداد هدیه اش را به آنها داد. مژگان با دوستش صحبت می کرد و متوجه من نبود. از دو گردنبندی که همیشه همراهم بود یکی را ازگردنم بازکردم، به جای زنجیر، نخی با دانه های رنگی داشت و به جای پلاک سنگ فیروزه ای رنگ كج وكوله. کار دست بود و هیچ ارزش مادی نداشت اما برای من با ارزشترین دارایی ام بود.گردن بند را در دست سهراب گذاشتم. او دستش را بازکرد و با تعجب به آن و بعد به من، خیره شد.گفتم:
_نمی شناسیش؟ خودت بهم دادی، تازه مدرسه ها باز شده بودند، انداختیش گردنم وگفتی: «این برای اینه که کسی چشمت نزنه، مامان بزرگم این رو به من داده بود. حالا میدمش به تو، تو خوشگلی، نمی خوام کسی چشمت بزنه. هیچ وقت از خودت دورش نکن . هیچ وقت ازخودم دورش نکردم. برام خيلی با ارزشه. اما حالا می خوام برگردونم به خودت، اگه می تونستم می نداختم گردنت، اما ممکنه مژگان ناراحت بشه.حالاخودت خوشگل ترو شیک پوش ترشدی، می ترسم خودم چشمت بزنم.
_باارزش ترین هدیه ای بودکه می تونستی بهم بدی! ممنونم! ولی مگه تو قول نداده بودی که هیچ وقت ازخودت دورش نکنی؟ پس چرا بازش کردی؟
_ من زیر قولم نزدم، پیش تو هم که باشه انگار پیش منه، این جوری خیال من هم راحت تره.
درخشش قطره اشکی را در چشمان درشت و عسلی رنگش دیدم. دیگر نتوانستم آنجا بمانم و آن نگاه دریا گونه را تحمل کنم. از مژگان هم خداحافظی کردم و به سرعت بیرون آمدم. آقاجونم ما را دید و از مهرداد تشکر کردکه مرا به خانه می رساند. با دایی وزن دایی هم درحیاط تبریك گفتم و سوار ماشین شدم. مهرداد پرسید:
_ مگه نگفتی حالا که همه چیز تموم شده، نمی خوام دو دلش کنم؟ پس چرا هواییش کردی؟ دلت اومد اشک تازه دوماد رو در بیاری؟... مجر وحش کردی بعد سپردی به صاحبش؟
_نتونستم طاقت بیارم باید بهش می دادم، امانتی بودکه بایدبه صاحب اصلیش برمی گشت. تنها یادگار مادر بزرگش بود، مادر بزرگش توی اون نه ماهی که مادرش سهراب رو حامله بوده، مرتب قرآن می خوانده و به اون سنگ فیروزه ای فوت می کرده، از زمان تولدش هم گردنش بوده تا وقتي که میده به من. حالا خودش بیشتر به اون گردنبند احتیاج داره.
هرچه اصرار کردم داخل شود قبول نکرد. همه جای خانه تاریک بود و من هم بدون اینکه لامپی روشن کنم به اتاقم رفتم. لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم.گاهی گریه می کردم ، بعد ساکت می شدم وبه رویا فرو می رفتم. بعد، آن شب و مژگان را به یاد می آوردم و دوباره گریه می کردم. نمی دانم چه ساعتی بودکه مادر و آقاجون به خانه برگشتند و فقط روشن شدن لامپ را دیدم و صدای پاهایی که به اتاقم نزدیک می شد. ملحفه را روی سرم کشیدم و وانمود کردم که خوابیدم. در باز شد و صدای پای آقاجون را شناختم. نزدیکم آمد و ملحفه رویم را مرتب کرد. بعد پیشانی و موهایم را بوسید و از اتاق خارج شد. ا ین بار برای پدرم گریه کردم که آن قدر غصه مرا می خورد. چیزی نمی گفت و سعی می کرد چهره اش را همیشه شاد نگه دارد، اما در دلش غوغایی بود. بخصوص بعد از اینکه فهمیده بودکه چقدر سهراب را دوست دارم.
فردای آن شب چشمانم خيلی درد می کرد. نمی دانم بخاطر گریه های شب قبلی بود یا بی خوابی های آن چند روزه. هر چه بود چشمانم را دوباره بستم و خوابیدم. نزدیک ظهر بودکه مادر بیدارم کرد. فکرکرد مریض شده ام یا تب دارم. اما حالم خوب بود و فقط کسل بودم و حوصله تکان خوردن نداشتم. در واقع دیگر امیدی برای بلند شدن نداشتم. مادر ناهارم را به اتاق آورد ولی اصلا اشتها نداشتم و لب به غذا نزدم. همین وضع تا چند روز ادامه داشت. خيلی ضعیف شده بودم و اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم. حالم مرتب بدتر می شد چون می شنیدم که امروز سهراب و مژگان با هم به گردش رفته اند، فردا قرار است به فلان جا بروند، زن دایی هم مدام زنگ می زدکه ما می خواهیم با عروسمان به پارک، سینما، رستوران و... برویم، شما هم بیایید. مادرم هم که حال و روزمرا می دانست مرتب جواب رد به آنها می داد. کم کم رنگ و رویم وگودی زیر چشمانم آنها را حسابی نگران کرد. به اصرار آقاجون و مادرم همراه آنها به نزد دکتر رفتم. ولی خودم نتوانستم راه بروم و با سرگیجه ای که داشتم ممکن بود به زمین می خوردم. بنابراین مادرم زیر بغلم را گرفته بود و با آن وضعیت مرا به درمانگاه بردند. دکتر اعتقاد داشت که فقط ضعیف شده ام و باید تقویت شوم. چند قرص اشتها آور هم برایم تجویز کرد.
چند روزی که گذشت حالم بهتر شده بود و دیگر سرگیجه نداشتم. مادر و آقاجون به زور به من غذا می دادند و قرص ها هم بی اثر نبودند. یک روزکه از خواب بیدارشدم، دلم خيلی گرفته بود وهوس رفتن به باغ را کرده بودم، چون تنها جايی بودکه می توانست آرامش را دوباره به من بازگرداند. لباس پوشیدم و همین که خواستم از در بیرون بروم، مادرم مچم راگرفت.
_کجا؟... اول صبحونه ات رو بخور... بعد هر جاکه خواستی برو.
بزور چند لقمه اي فرو دادم و راه افتادم. پشت درباغ که رسیدم کلیدی که متعلق به آقاجون بود را در آوردم و بی سر و صدا وارد شدم. نمی خواستم کسی متوجه حضورم شود. به میان باغ رفتم. آنجا تنها جايی بودکه می تو انستم راحت و بدون نگرانی از وجودکسی، بر بلایی که بر سر عشقم آمده بود زاری کنم. درختم را به سختی شناختم. همان نهال کوچکی که درکودکی با دستان خودم کاشته بودم؛ چقدربزرگ و تنومندشده بود! تنه اش را در آغوش گرفتم وگریستم. یکدفعه چشمم به بید مجنون افتاد که مجنون تر از همیشه سر به زیر افکنده بود و خاطره اي در ذهنم زنده شد. به زیر درخت بید رفتم و با دستانم شروع به کندن خاک کردم. مطمئنم که اگر کسی مرا در آن حالت می دید، خیال می کرد انسان دیوانه ای را دیده است.که البته در آن صورت درست دیده بود، چون من کم کم داشتم دیوانه مي شدم، یک مجنون.
انگشتانم خسته شده بودند وگل، زیر ناخن هایم را گرفته بود اما همچنان به کندن ادامه دادم. چشمم به کیسه که افتاد، اشکم جاری شد.کیسه پوسیده و چیز زیادی از آن نمانده بود. جعبه موزیکال ترکیبی از پلاستیک و شیشه بود بنابراین صدمه زیادی ندیده بود. در آن را که بازکردم با صدای خش داری شروع به آهنگ زدن کرد. باورم نمی شدکه هنوز هم کارکند. چند تا کاغد نصفه و نیمه هم بود. نقاشی هایی که سهراب برایم کشیده بود رنگ و رویشان رفته بود اما هنوزهم می شد شکلهای آن را تشخیص داد.گریه ام زمانی شدت گرفت که عروسکم را هم پیدا کردم. لباسش پاره و پوسیده شده بود اما بدنش کاملا سالم بود. آنها را در بغل گرفتم و در میان گریه گفتم:
_ سهراب، یادته وقتی اینها رو به من می دادی؟ وقتی چشمهای درشتت می خندید و لبات روجمع می کردی که خندت نگیره، یادته اون روزحرف دلم رو از چشمهام خوندی، رفتی و با این عروسک برگشتی؟ حالاچه جوری باورکنم که حتی نگاه و خنده زیبات رو ازمن دريغ می کنی؟ مگه وقتی می رفتی ازمن قول نگرفتی که فراموشت نکنم؟... خب من هم فراموشت نکردم، در تمام این سالها با یاد تو، با خاطرات تو زندگی می کردم، به امید اینکه تو هم به قولت عمل کنی و زود برگردی...
حالا که بعد از چهارده سال برگشتی؛ اینه جواب آن همه انتظار من؟ می خواستم وقتی برمی گردی همه چیز رو بهت بگم، بگم چقدر اتنظارت رو کشیدم، چقدر به فکرت بودم. چرا در اولین برخورد همه آنچه توی این سال ها از تو برای خودم ساخته بودم، خراب کردی؟ چرا نگذاشتی بهت بگم که چقدر دوست دارم؟ که چقدر عاشقانه می پرستمت؟
R A H A
10-04-2011, 01:55 AM
فصل پانزدهم
قسمت اول
خش خشي از پشت سرم شنيدم. برگشتم اما کسي را نديدم. فکرکردم شايد گربه اي،کلاغي يا جانوري بوده و زياد اهميت ندادم. اشکهايم را پاک کردم و عروسک نقاشي ها و بقيه چيزها را درکيفم ريختم که يکدفعه صداي افتادن چيزي به گوشم رسيد. صدا آن قدر بلند بودکه ازجا پريدم. به محلي که صدا از آنجا آمده بود رفتم.کمي که پيش رفتم نزديک درحياط کسي را ديدم که بر زمين افتاده بود. با عجله خود را به او رساندم و وقتي که بالاي سرش حاضر شدم با ناباوري ديدم که آن شخص سهراب است که بيهوش برزمين افتاده. خيلي هول کرده بودم و به سرعت به سمت خانه مش رجب رفتم. درست مثل موقعي که سرش شکسته بود و براي خبر کردن دختر مش رجب مي دويدم، ترسيده بودم. آقا خليل را صدا کردم و به کمک او سهراب را به ماشينش برديم. سوئيچ را از جيبش در آورده و ماشين را روشن کردم. در راه مرتب به اين فکر مي کردم که او آنجا چه کار مي کرد و چرا يکباره بيهوش شده است.او را به بيمارستان بردم. ماسک اکسيژني بر دهانش گذاشتند و چند تا آمپول به او تزريق کردند. پزشکي که براي معاينه او بالاي سرش رفته بود بعد از يکسري معاينات، پرستار را به دنبال دکتر ديگري فرستاد و بعداز آمدن آن دکتر باهم به پچ پچ پرداختند. همان دکترکه بعد آمده بود از پرستارسؤال کردکه همراه اين مريض چه کسي است و پرستاربه من اشاره کرد. دکتر به طرفم آمد وگفت:
_شما چه نسبتي با ايشون داريد؟
_دختر عمه اش هستم.
_چي شدکه بيهوش شد؟
_ نمي دونم. من فقط صداي افتادنش رو شنيدم و وقتي رسيدم بالاي سرش بيهوش شده بود.
_قبلا هم سابقه بيهوشي يا تشنج داشت؟
_نمي دونم، ولي فکر نمي کنم،چون اگه داشت من حتما متوجه مي شدم.
_علائم ديگه چي؟ مثل سر درد... استفراغ... يا لمس شدن دست و پاهاش؟
_بقيه رو نمي دونم،اما يه بارهمين طورکه نشسته بود يکدفعه سرش روگرفت افتاد زمين، از درد به خودش مي پيچيد رنگش پريده بود، بعد ازچند لحظه خوب شد، هرچي گفتم چي شده گفت هيچي يه سردرد معموليه. نمي دونم مهم باشه يا نه ولي يه بارم ديدمش که دست راستش رو مي ماليد، مي گفت بي حس شده.
نمي دانم دکتر چه حدسي زدکه چهره اش در هم رفت. خودش گفت:
_خيله خب... ممنون... شما به خانواده ش اطلاع داديد؟
_نه فکرکردم زود مرخص ميشه، حالش بده آقاي دکتر؟
_هنوز چيزي معلوم نيست... بايد ازش يه سري آزمايش بگيريم.. شما هم به خانواده ش اطلاع بديد. من بايد با پدرش صحبت کنم.
دکتر رفت و من هم با دنيايي از نگراني به سمت پذيرش رفتم. اصلا حال خودم را نمي فهميدم و دلم عجيب شور مي زد. شانه ام به زن جواني خورد و او با عصبانيت گفت:
_چته خانوم؟ مگه نوبرش رو آوردي؟ حواست رو جمع کن. (غرغر کنان افزود) عجب آدمايي پيدا ميشن.
حتي فرصت نداد از او عذر خواهي کنم. از پرستار بخش پرسيدم:
_ازکجا مي تونم تلفن بزنم؟
_انتهاي راهرو يه تلفن هست.
تشکر کردم و به انتهاي راهرو رفتم. شماره خانه دايي را گرفتم اما بعد پشيمان شدم و شماره خانه خودمان را گرفتم. خوشبختانه آقاجون خودش گوشي را برداشت.
_سلام آقاجون.
_سلام دخترم،کجايي بابا؟ چرا صدات گرفته؟
_تو بيمارستانم و اشکم جاري شد.خودم هم مانده بودم. مگرمن چقدر اشک داشتم؟
_بيمارستان براي چي؟ چرا گريه مي کني؟ چه اتفاقي افتاده؟
_ آقاجون سهراب حالش بد شده، بيهوشه، هنوز دايي يوسف و زن دايي نمي دونند،من جرات نکردم بهشون بگم، ترسيدم هول کنند، شما لطفا بهشون خبر بدين بيان اينجا.
_ باشه عزيزم ما الان با داييت اينا ميايم ، تو نگران نباش، کدوم بيمارستان هستي؟
اسم بيمارستان راگفتم،گوشي را گذاشتم و اشکهايم را پاک کردم. به اتاق که برگشتم، سهراب به هوش آمده بود و پرستاري از او خون مي گرفت. مرا که ديد لبخند زيبايي برلب آورد. لبخندي که چهارده سال بود ازمن دريغ کرده بود. نگاهم مي کرد و در نگاهش مهرو محبت موج مي زد. کنارش رفتم وگفتم:
_خدا رو شکرکه به هوش اومدي، داشتم از نگراني مي مردم، الان حالت بهتره؟
_آره خيلي بهترم. ببخش که نگرانت کردم، بازکه چشم هاي قشنگت قرمز شده، گريه کردي؟
در جوابش فقط لبخند زدم.گويي او سهراب ديگري شده بود. نگاهش، لبخندش ، حرف زدنش و... همه و همه مهربان بودند. وقتي نگاهم مي کرد، احساس مي کردم که قلبم دارد از جا کنده مي شود. خواستم از او سؤال کنم که در باغ چه کار مي کرده که دکتر وارد شد و به سهراب گفت:
_ خب سهراب خان شنيدم همکاريم، پس چرا نگذاشتيد ازتون نوار مغزي بگيرند؟ شما که بايد بيشتر با ما همکاري کنيد، ما ديگه از شما توقع نداشتيم. با تعجب گفتم:
_نگذاشته ازش آزمايش بگيرند؟!... سهراب؟... براي چي؟
خنديد و در جواب گفت:
_آخه چيزيم نيست که بخوان نوار مغزي بگيرن، من حالم خوبه.
_ولي دکتر شما در حال حاضر من هستم و من تشخيص دادم که اين آزمايش براي شما لازمه.
به جاي او من گفتم: بله آقاي دکتر حق باشماست. او آماده است که هر آزمايشي شما صلاح مي دونين انجام بده و بعد نگاهي به اوکردم. تسليم شد وگفت:
_هر چي تو بگي.
دکترهم لبخند رضايت بخشي زد وگفت: الان پرستاري رومي فرستم که شما را به اتاق مخصوص اين کار ببرند. دکتر رفت و چند لحظه بعد پرستاري وارد شد و او را براي انجام آزمايش، همراه خود برد. روي صندلي نشستم و به فکر فرو رفتم. يعني ممکن بود چه بيماري داشته باشد؟ رفتار دکترکه خيلي مشکوک به نظر مي رسيد. چند دقيقه گذشته بودکه مادر و آقاجون به همراه دايي و زن دايي و مژگان وارد شدند. اصلا مژگان را فراموش کرده بودم. او را ديگر براي چه همراهشان آورده بودند؟ خودم جواب خود را دادم. براي اينکه همسرش بود. زن دايي به طرفم آمد و با نگراني پرسيد:
_پس سهراب کو؟ اون کجا ست؟ الهي قربونت برم ياسي جون ، اگه چيزي شده به من بگو.
_خدا نکنه ، چيزي نشده. شما هم آروم باشيد حالش خوب خوبه، بردنش ازش آزمايش بگيرن.
همان وقت سهراب وارد اتاق شد و خيال همه را راحت کرد. پرستار او را به طرف تختش برد وسپس خارج شد. مژگان به کنارش رفت وگونه اش را بوسيد. بدون اينکه از دايي يا حتي آقاجون خجالت بکشد. طفلک سهراب ازخجالت سرخ شد و نگاهي با عصبانيت به اوکرد. سرم را به طرف ديگري برگرداندم و وانمود کردم که چيزي نديدم، نمي خواستم بيشتر خجالت بکشد. زن دايي مدام قربان صدقه اش مي رفت و گريه مي کرد.
_مادرجون چيزي نشده که گريه مي کنيد حال من خوبه خوبه، يه کم سرم گيج رفت، به خاطر فشارم بود.
_ پس براي چي ازت آزمايش گرفتن؟
_فقط خواستن خيالشون راحت بشه... همين.
مژگان مدام خودش را به سهراب مي چسباند و من طاقت نگاه کردن به او را نداشتم. از اتاق بيرون آمدم و دايي هم پشت سر من خارج شد.کنارم آمد وگفت:
_ ياسي جون اين پسره که درست و حسابي حرف نمي زنه، تو بگو چي شده؟
_هنوز هيچي!
_هنوز؟!
_دايي من خيلي نگرانم دکتر يه جورايي رفتار مي کرد، مي خواست با شما هم صحبت کنه.
با هم نزد دکتر رفتيم. دکتر پرسيد: شما پدرش هستيد؟
_بله من پدرشم. بيماري اون چيه؟
_هنوز چيزي معلوم نيست آقاي ايران منش،البته ما يه حدس هايي مي زنيم اما بايد منتظر جواب آزمايش ها باشيم. بهتره شما فعلا فقط دعاکنيد، خدا کنه اون چيزي نباشه که ما حدس مي زنيم.
دايي با ناتواني خود را روي صندلي انداخت. حرف هاي دو پهلوي دکتر ما را حسابي نگران کرده بود. دلم مثل سير و سرکه در حال جوشيدن بود. يعني چه اتفاقي ممکن بود بيفتد؟
_حالا شما اين قدر نگران نباشيد، انشاا...که چيزي نيست، دکتر هم که خودش مطمئن نبود. بهتره پاشيد بريم توي اتاق، ممکنه شک کنند.
R A H A
10-04-2011, 01:56 AM
فصل پانزدهم
قسمت دوم
او برخاست وبا هم به اتاق بازگشتیم.کمی بعد پرستار آمد وازماخواست که اتاق را ترک کنیم و بیمار را تنها بگذاریم. دایی گفت که پیشش می ماند و بقیه با سهراب خداحاقظی کردند. در این بین پیش دایی رفتم وگفتم:
_ دایی یوسف اجازه بدین من هم پیشتون بمونم، توی خونه طاقت نمیارم. خواهش می کنم.
_ بمون عزیزم، بمون که چشمهات به من امید میده... امیدی که الان بهش احتیاج دارم.
این را گفت و همراه بقیه راه افتادکه تا دم در بیمارستان بدرقه شان کند. من هم به اتاق نزد سهراب برگشتم. سرش را به طرفم برگرداند وگفت: فکرکردم بدون خداحافظی رفتی. اومدی خداحافظی کنی یا چیزی جا گذاشتی؟
_هیچکدوم، اومدم پیشت بمونم، دایی اجازه دادکه من هم اینجا باشم.
_ممنونم، خيلی خوشحالم کردی، تنهایی حوصله ام سر می رفت.
_سهراب يه چیزی ازت بپرسم راستش رو به من میگی؟
_البته ، هر چی می خوای بپرس.
_توی این مدت که سردرد داشتی استفراغ هم می کردی؟... حالت تهوع هم داشتی؟
_این چه سؤالیه؟ برای چی می خوای؟
_جواب من رو بده، خواهش می کنم.
_ آره، دو-سه -بار- اونم برای این بودکه معده ام به این غذاها عادت نداشت.
_تو چرا این قدر بی احتیاطی؟ مثلا خودت دکتری، هیچ وقت شک نکردی این سردردها، این تهوع ها برای چيه؟ چرا این قدر راحت ازکنارشون گذاشتی؟
_حالا مگه اتفاقی افتاده؟!
_ نه خدا نکنه اتفاقی بیفته... اما من می ترسم... می ترسم سهراب... دلم شور می زنه.
_ بیخود خودت رو نگران نکن اتفاقی نمی افته، من پوستم کلفت تر از این حرفهاست.
دایی وارد شد وگفت:
_ طفلک مژگان خيلی ناراحت بود، بیشتر از این دلخور شده بودکه می گفت چطور یاسی می تونه پیش سهراب بمونه ولی من که زنشم نمی تونم؟
_ اگه می دونستم باعث دلخوری اون میشه نمی موندم،گفتم شما تنهایی خسته می شید.
_من می دونم یاسی جان ، لطف کردی، اصلا خودم خواستم که بمونی، حرف اورا هم به دل نگیر، منطوری نداشت من يه کاری دارم، میرم و نیم ساعته بر می گردم. یاسی پیش سهراب هستی؟
_من پیشش هستم شما خیالتون راحت باشه.
اوکه رفت ظهرشده بود. برایمان ناهار آوردند اما من اصلا میلی به غذا نداشتم و غذا نگرفتم. سهراب هم نمی خواست و می گفت که گرسنه نیست ولی پرستار گفت که باید بخورد. برستارکه رفت سهراب تقریبا به التماس افتاده بود:
_ یاسمن، جون من، من تنهایی نمی تونم بخورم، بیا دیگه، اگه نخوری همه رو خالی می کنم تو سطل آشغال !
دلم نیامد قبول نکنم. قاشقی گرفتم و با او هم غذا شدم. یکبار که هردو برای پر کردن قاشق هایمان رفتیم سرهایمان محکم به یکدیگر خورد. با اینکه سرهایمان درد گرفته بود اما صدای خنده مان فضای اتاق را پرکرد. غذایمان تمام شده بود که گفتم.
_حالا چشم هات رو ببند می خوام يه چیزی بهت نشون بدم.
_چشمهام رو ببندم چه جوری ببینم؟
_حالا تو ببند.
_چشم، حرف یاسمنوکه نمیشه زمین انداخت.
و چشمانش را بست. وقتی چشم هایش را بست، لحظه ای دلم گرفت، ترسیدم دیگرهرگز باز نشوند. به سرعت گفتم:
_نه نه! چشمهات رو بازکن.
_چی شد؟ پشیمون شدی؟
_ نه ، ولی چشمهای تو حیفه بسته بشه، می خوام باز باشه تا بدونم نفس می کشی، تا بدونم باز هم نگاهم می کنی، و اشکم سرازیرشد. با مهربانی اشک هایم را پاک کرد وگفت:
_حالا چرا گریه می کنی؟ از چی این قدر نگرانی؟ باورکن من خوبم، سالم سالم. اگه من رو دوست داری پس جون من دیگه گریه نکن، آفرین دختر خوب. راستی چی می خواستی نشونم بدی؟
کیفم را بازکردم و جعبه موزیکال و عروسک را در آوردم. از دیدنشان خيلی خوشحال شد وگفت:
_خدای من تو هنوز داریشون؟ فکر نمی کردم نگهشون داشته باشی، عید اون سال بهترین عیدم بود، همراه پدرم تمام مغازه ها را گشتیم ، هیچ چیز رو پسند نمی کردم، تا اینکه چشمم به این جعبه موزیکال افتاد. پشت ویترین مغازه چشمک می زد لحظه شماری می کردم سال تحویل بشه تا زودتربهت بدمش. راستی من هم دستمالی رو که بهم داده بودی نگه داشتم، لطفا کتم رو از اونجا بده.
کتش را که آویزان بود برایش بردم. دست در جیب بغل آن کرد و دستمالی را که بوی کهنگی می داد وبه مرور زمان رنگش زرد شده بود از جیبش در آورد. دستمال را گرفتم و بوییدم. بوی عطر می داد، عطر یاس. احساس وکشش خاصی به دستمال پیدا کردم گویی با آن راز و نیازمی کردم. او دستمال را ازدستم گرفت و بوسید.گفت:
_این دستمال خيلی برای من عزیزه. من و این تکه دستمال سالها با هم بودیم، خاطرات زیادی با هم داشتیم.
_چه خاطراتی؟
_ الان نمی تونم چیزی بهت بگم ، اما شاید يه روزی از خودم و این دستمال برات گفتم.
من هم دیگر چیزی نپرسیدم. چند دقیقه بعد دایی یوسف با بستنی هایی که در دست داشت وارد اتاق شد:
_ دیدم هواگرمه براتون بستنی گرفتم تا جگرتون حال بیاد. یاسی يه زمانی یادمه اشتهای سیری ناپذیری برای خوردن بستنی داشتی، هنوزهم همین طوری؟
_ نه دایی،گذر زمان اون یاسی کوچولوی شما رو خيلی عوض کرده، من کجام شکل اون بچه شیطونیه که دست کمی از زلزله نداشت؟ یا دختر شیرین زبونی که ننه زیور خدا بیامرز مجبور بود هر شب براش اسفند دود کنه؟ هیچ کدوم دایی، زمان همه چیز رو عوض می کنه... من از اون یاسی شاد و شیطون فقط قلبشو به یادگار دارم، قلبی که فقط برای شماها می زنه.
دایی لبخند مهربانی بر لب آورد، بوسه ای بر موهای بلند و مشکی ام زد وگفت:
_همین قلب مهربونته که منو این قدر شیفته توکرده، حتی بیشتر از دختر خودم، تازه ازگذشته هم شیرین تر صحبت می کنی، اگه ننه زیور زنده بود، بجای روزی يه بار؛ روزی سه باراسفند رو دورسرت می چرخوند و می گفت «دختراین قدر زبون نریز آخر چشمت می زنند».
سهراب غرغر کنان گفت: بستنی ها که آب شدند، بدید بخوریم دیگه. اگه یاسمنم نمی خواد، من حاضرم سهم او را هم بخورم.
_ تو ازکی تا حالا این قدر فداکار شدی؟!
_فداکار بودم منتها کشف نشده بودم!
_حالا کشف شدی لازم نیست دیگه فداکاری کنی خودم بستنیمو می خورم، خيلی هم از دایی خوبم ممنونم.
نگرانی هایم را تقریبا فراموش کرده بودم. تا اینکه دکتر درست در زمانی که سهراب از دوستان انگلیسي اش تعریف می کرد و ما می خندیدیم وارد اتاق شد:
_چه جمع گرم وصمیمی ای! متاسفم که حرفتون رو قطع کردم اما سهراب خان باید همراه من بیاد تا دوباره ازش نوار مغزی و چند آزمایش دیگه بگیریم.
_ چرا آقای دکتر من که يه بار این آزمایش رو دادم؟ نمي دونید چقدر خسته کننده است، روی يه صندلی بشینی و حق نداشته باشی به چیزی فکرکنی.
_درک می کنم اما مجبوریم، به جواب آزمایشتون شک دارم، شاید اشتباهی رخ داده باشه.
سهراب بلند شد و به ناچارهمراه دکتر به راه افتاد. با دایی که تنها شدم،گفتم:
_به نظرتون جواب آزماش چی بوده؟
_من خيلی نگرانم، تو لندنم که بودیم يه بار، ازهوش رفت ولی زود به هوش اومد، به اصرار ما رفت پیش دکتر اما گفت دکتر میگه حالم خوبه و بیخودی نگران شدیم.
_به دکتر هم این موضوع رو بگید ممکنه بهش كمك کنه.
_حتما، دفعه بعدکه دیدمش بهش میگم.
تا بعد ازظهردر اضطراب و نگرانی بسر بردیم. درست بخاطر ندارم چه ساعتی بود، فکر می کنم حوالی ساعت پنج بودکه پرستاری آمد و به دایی گفت که دکتر می خواهد با او صحبت کند. با اصرار از او خواستم که همراهش بروم و او پذیرفت. با دلی سرشار ازامید دراتاق را زدیم و وارد شدیم. بجز دکتر هراچی که تا آن لحظه با او آشنا شده بودیم،چند دکتر خانم و آقای دیگرنیزدراتاق حضور داشتند. با دیدن آن منظره دریافتیم که باید مطلب مهمی پیش آمده باشد. آن ها از ما خواستندکه بنشینیم و بعد ازکلی مقدمه چینی و صحبت در مورد بیماری های مختلف، یکی از آقایان پزشکان که سنش هم از بقیه بیشتر بودگفت:
_آقای ایران منش همکارها بعد ازدیدن پسرشما در آن حالتی که به بیمارستان آورده شد، نسبت به بیماری ای که ممکن بود پسر شما داشته باشه حدس هایی زدند. بر اساس همان حدس آزمایشات متعددی از ایشون گرفته شد، جواب آزمایشات کاملا معلوم و مشخص بود اما دکترهراچی به شک افتادکه شاید جواب آزمایش غلط باشه. به همین دلیل ایشون آزمایش را تکرارکردند و از ما هم برای مشورت به اینجا دعوت کردند. حالا جواب تمام آزمایشاتی که از پسر شما گرفته شده روی این میزه ما بعد ازمشورت با همدیگرو با توجه به جواب آزمایش ها به این نتیجه رسیدیم که متاسفانه پسرشما مبتلا به بیماری سختي شده، ایشون، ایشون مبتلا به تومورمغزی هستند. متاسفانه آن هم از نوع بدخیم. ما هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم... اما... .
R A H A
10-04-2011, 01:56 AM
من و دایی مات و مبهوت به او خیره شده بودیم. آنها چه می گفتند؟ چقدر چهره هاشان غمگین بود. چرا آن قدر با ترحم به ما می نگریستند؟ سهراب که نمرده بود، خیال مردن هم نداشت. تازه دکتر شده بود، می خواست مطبی دست و پاکند. هنوز مهر نظام پزشکی برکارتش خشک نشده بود. تازه به ایران بازگشته بود و می خواست ازدواج کند. آنها مگر آن چیزها را نمی دانستندکه از مرگ صحبت می کردند. تومور مغزی آن هم از نوع بدخیم مساوی بود با مرگ. مرگ و تنها مرگ. شوک عجیبي به ما وارد شده بود. لب هایم شدیدا می لرزیدند و مغزم ازکار افتاده بود. دکتر جوانی که شاید دو - سه سال از سهراب بزرگ تر بود، لیوان آبی به دست دایی داد. دایی یوسف تمام غرور مردانه اش را شکسته بود وگريه می کرد. مرد جوان خواست که لیوان آبی هم به من بدهد اما من حرکتی از خود نشان ندادم. دیگر دکترها سعی داشتند باحرفهایشان به ما دلداری دهند و امید ازدست رفته مان را به ما بازگردانند. مرد جوان دو زانو جلویم نشست ونگاه دقیقی به چشمانم کرد. ناگهان با صدای بلندی خطاب به بقیه گفت:
_شوک زده شده. هیچ حرکتی انجام نمیده!
با این حرف، دکترها به سرعت به طرفم آمدند. یکی از آنها لیوان را از دست مرد جوان گرفت و آب درون آن را به یکباره به صورتم پاشید، دیگری سیلی نسبتا محکمی به گوشم نواخت، آن یکی لیوان را که دیگر خالی شده بود با شدت به زمین کوبید تا شاید صدای شکستن آن مرا از شوک خارج کند اما همه اینها بی فایده بود.
آن ها مستأصل و درمانده درفکر راه های جدیدی بودند که دایی در میان هق هق گريه مردانه اش، مرا در آغوش گرفت و سرم را بر روی سینه اش گذاشت. دست لرزانش را به سرم کشید وگفت:
_گریه کن عزیزم گریه کن نگذار لب های گلی رنگت این جوری بلرزند، قلب دایی رو هم باهاشون می لررونی، از الان باید دیگه گریه کنیم و بر سر مون بکوبیم چون سهرابمون يه مرض لاعلاج گرفته، دکترمون رو از دست دادیم، تازه دومادمون از دستمون رفت.
با این حرف بغضم ترکید وهردو در بغل هم گریستیم. تلخ ترین گریه ای که پدری می تواند برای فرزندش بکند و عاشقی می تواند برای معشوقش سردهد. دکترها هم که می دانستندامیدی نیست، ساکت شدند و بیهوده ما رابه آينده امیدوار نساختند. قلب دایی گرفته بود و او را سریعا در بخش دیگری بستری کردند. سهراب منتظر بازگشتمان بود و می دانستم که باید پیشش برگردم ولی آخر مگر می شد؟ دکتر هراچی معتقد بودکه باید هرچه زودتر موضوع مریضیش را به سهراب بگويیم چون او حق داشت بداند. اما چه کسی جرات داشت به او بگویدکه دارد می میرد؟ وازهمه بدتر چه کسی می توانست به زن دایی و مادرم بگویدکه سهراب به زودی خواهد مرد؟ حالم تا اندازه ای خراب بودکه مرا خواباندند واز ترس جانم آمپول آرام بخشی را به اجبار به من تزریق کردند. در آخرین لحظات هشیاری شنیدم که دکترها تصمیم گرفتند یکی از پزشکان روانشناس را به سراغ سهراب بفرستند تا همه چیز را به او بگوید.
چشمانم را که بازکردم، سرم به شدت درد می کرد. چندلحظه ای گذشت که همه چیز را به یاد آوردم. ساعت از هشت گذشته بود و نمی دانستم چه بر سر دایی و سهراب آمده، با عجله از تخت پایین آمدم و به طرف اتاق دایی دویدم. او در تختش خوابیده بود و دستگاهی که بالای سرش بود؛ نشان می داد او زنده است.
خیالم از جانب اوکمی راحت شده بود، پرستاری که خارج شدن مرا دیده بود با اصرار ازمن خواست به تختم بازگردم و تا آمدن دکتر همان جا بمانم. اما من بی توجه به حرفهای او به راهم ادامه دادم گویی هیچ یک از حرفهای او را نمی شنیدم. وارد اتاق سهراب که شدم آن پرستارهنوزهمراهم بود. دکتر ساکت نشسته بود وسهراب سرش را به طرف پنجره برگردانده بود و آسمان را نگاه می کرد. پرستار با سر وصدای زیادی گفت:
_آقای دکترمن بهش گفتم که شما اجازه ندادید از تختش خارج بشه اما اصلا به حرفم گوش نداد.
_اشکالی نداره، راحتش بگذارید. شما می تونید برید.
آرام با چشمان اشکبار به تختش نزدیک شدم. هنوز نگاهش به پنجره بود. دکتر ابتدا نگاهی به اوکرد و سپس به من گفت:
_من ودکترجوونمون حسابی باهم گپ زدیم.حالا ایشون همه چیز رو می دونه. من تنهاتون می گذارم اما شما هم مواظب باشید زیاد هیجان زده نشید، تازه از يه شوک عصبی بیرون اومدین.
او رفت و ما را با سکوت غم انگیز مان تنها گذاشت. سهراب همچنان مهر سکوت بر لب داشت و نگاهش را از پنجره بر نگرفته بود. شاید هم دیگر نمی خواست مرا ببیند. کنارش نشستم و با صدای لرزانم گفتم:
_با اون نگاه غمگینت از پنجره چی رو طلب می کنی؟ شاید دنبال ستاره بختت می گردی که مطمئن بشی هنوز روشنه، یا شاید منتظر پرنده خوشبختیت هستی که از پنجره سرک بکشه و روی شونه هات بنشینه، منتظرچی هستی که نگاهت رواز اونجا برنمی گیری؟
_ منتظر فرشته مرگم، منتظرم که بیاد و جونم رو بگیره. ولی قبلش می خوام ازش بپرسم چرا من؟ منی که سال ها درد و رنج رو تحمل کردم و میون يه مشت فرنگی درس خوندم تا يه روز بتونم برگردم و به مردمم خدمت کنم، می خوام توی چشمهاش نگاه کنم و ازش بپرسم چرا من رو انتخاب کرده؟ من هنوز به چیزی که می خواستم نرسیدم، می خوام بدونم سهم من از این دنیا چی بوده که حالا باید بمیرم؟
او حق داشت که می خواست اینها را بداند اما من نمی دانستم به او چه جوابی باید بدهم.
_چرا این قدر زود تسلیم شدی؟چرا شکست رو بی هیچ مبارزه ای قبول کردی؟ دلت برای ما نسوخت؟ برای مایی که دوستت داریم، پدربیچاره ات ازوقتی این خبر رو شنیده مریض شده، قلبش گرفته، می فهمی برای تو، آن وقت تو خيلی زود قبول کردی که بمیری و حالا انتظار اجل رو می کشی؟
سرش را که با عصبانیت به طرفم برگرداند؟ چشمان به خون نشسته اش را دیدم. فریاد می کشید ولی من خوشحال بودم که از آن حالت مات زدگی خارج شده بود.
_ تو فکر می کنی برای من قبولش خيلی راحته، قبول اینکه دارم می میرم؟ نه عزیزم، نه. ولی چه کاری ازدستم برمیاد؟ چرا الکی به خودم امیدواری بدم درحالی که می دونم بی فایده است؟ من خودم دکترم و می دونم تومور بدخیم مغزی یعنی چی، یعنی مرگ؛ یاسمن؛ مرگ، يه غده بدشکل که توی مغزم جا خوش کرده، البته خيلی هم پیشرفت کرده. غده ای که اگه بهش دست بزنن، اگه بخوان درش بیارن به قسمتهای دیگه هم سرایت می کنه. می دونی دکترها به این غده چی میگن؟ بهش لقب مهمون ناخونده رو دادن، مهمونی که مزاحمه و روی دیدنش را نداری اما مجبوری تحملش کنی چون نمی تونی بیرونش کنی، باید بسوزی و بسازی. تنها کاری که می تونی انجام بدی اینه که بهش دست نزنی تا هرکاری که می خواد توی مخ تو انجام بده، باید بنشینی و دعا کنی زود تر بکشدت، چون انتظار داره دیوانه ات می کنه. انتظاری که همراه خودش مرگ رو برات هدیه میاره.
ادامه دارد...
R A H A
10-04-2011, 01:57 AM
سرش را برگرداند تا اشکهایش را نبینم. چقدر سخت بود دیدن اشک یک مرد، مردی که سرشار از نیرو، جوانی و توانایی بود اما دستان شوم سرنوشت، بازی ای را با او شرع کرده بودکه باعث مي شد او این چنین از سر عجز و درماندگی خون گریه کند. اما نه؛ هنوز زود بود، باید صبر می کردم تا مادرش می آمد آن وقت قضاوت می کردیم چه کسی خون گریه می کند. دو ساعتی گذشته بودکه ناگهان مادرم وارد اتاق شد. هنوز متوجه حال و روز ما نشده بود چون با خنده گفت:
_ نگهبان اجازه نمی داد بیام تو، می گفت الان که وقت ملاقات نیست، به هزار زحمت راضیش کردم بیام و این غذا رو به شماها بدم. پس خان داداشم کجاست؟
و تازه ما را دیدکه از بس گریه کرده بودیم، هر یک گوشه ای افتاده و خیره او را می نگریستیم. مادرم که حسابی هول کرده بود ظرف غذا را گوشه ای گذاشت وکنار سهراب رفت. دستی به سروگوش برادرزاده اش کشید تا مطمئن شود حالش خوب است. طفلک بغض کرده بود و اشکش هر لحظه آماده فرو ریختن بود.
_شماها چه تون شده؟ چرا این شکلی شدید؟ برای چی گریه کردید؟ به من هم میگین چی شده یا نه؟ دلم داره می ترکه دِ حرف بزنید.
_چیزی نیست عمه جون، ما فقط... .
_ به من نگو هیچی نیست، به خاطر صدای گرفته تون باورکنم یا برای چشم هاتون که این قدر بادکرده که نمی تونید بازشون کنید؟ چشمهای این دختر رو نگاه کن شده کاسه خون. جونم رو به لبم رسوندین بالاخره میگین چی شده یا نه؟... نگفتین خان داداشم کو؟
ناگهان فکری به نظرم رسید. مادر هنوز آمادگی شنیدن خبر بیماری سهراب را نداشت و ما می توانستیم گرفتن قلب دایی را بهانه کنیم. پس گفتم:
_نگران نباشین مادرجون، دايي حالش خوبه ، فقط يه کمی قلبش درد گرفته، الانم راحت گرفته خوابیده.
مادرم با دست بر سرکوبید وگفت: وای خاک بر سرم، داداشم از دست رفت. شماها درغ میگین که حالش خوبه.
_ نه عمه دروغمون چيه؟ بابا حالش خوبه، اصلا یاسمن عمه رو ببر خودش بابا رو ببينه .
R A H A
10-04-2011, 01:58 AM
فصل پانزدهم
قبل از آنکه من فرصت تکان خوردن را پیدا کنم مادرم ازاتاق خارج شده بود. در راهرو بیمارستان گریه کنان پیش می رفت. هرچه به اومی گفتم شب است و بیماران خوابیده اند، فایده نداشت. نزدیک پله ها پرستار بخش مچمان را گرفت:
_کجا برای خودتون دارید میرید؟ می دونید ساعت چنده؟ بیمارها خوابیدن، اصلآ کی شماها رو راه داده تو؟
_ من همراه مریض اتاق 243 هستم، داییم رو بعد از ظهر توی بخش قلب بستری کردن. حالا مادرم اومده که پیش داییم بمونه.
_داییتون کدوم اتاق بستری شده؟
_ اتاق 321 . یوسف ایران منش.
_ درسته ایشون در اتاق 321 هستند ولی احتیاجی به همراه ندارند.
_ به ما که گفته بودند باید همراه داشته باشند.
_ نه، حتما اشتباهی شده، ایشون بیمار قلبی هستند و نیازی به همراه ندارند.
لطفا بفرمایید.
_ پس اجازه بدین مادرم چند لحظه داییم رو ببینه، خیلی نگرانشه. پرستارکه عجز و لابه های مادرم را دید، دلش سوخت وگفت:
_باشه ولی فقط چند دقیقه. بی سر وصدا همراه من یباین.
همراه خانم پرستار به راه افتادیم. از پله ها بالا رفتیم و وارد بخش قلب شدیم. به نظر می رسیدکه دایی یوسف آرام و راحت به خوابی عمیق فرو رفته اما فتط من می دانستم که در پس آن چهره به خواب رفته چه می گذرد و در دل دایی بیچاره ام چه غوغایی برپا شده. مادرم بعداز اینکه برادرش را دید که آرام خوابیده و پرستار هم به او اطمیان دادکه حال او خوب است و احتمالا فردا مرخص می شود؛ خیالش راحت شد وبه خانه بازگشت. وقتی پیش سهراب بازگشتم چشمانش بسته بود، فکر کردم حتما خوابیده است.صندلیم راکنارش کشیدم، سرم را روی تختش گذاشتم و بی صدا گریستم، دستی برسرم کشید وگفت:
_ برای چی چشم هات رو خراب می کنی؟ این قدر گریه نکن، بقیه روزها رو که ازت نگرفتن، یه کمی هم اشک برای فردا بگذار.
_ببخش، بیدارت کردم؟
_نه، بیدار بودم. چشمهام درد می کرد گذاشته بودم روی هم که آروم بگیره، تو هم بهتره بخوابی، برای گریه کردن وقت زیاده.
و آن قدر موهایم را نوازش کرد تا خوابم برد. بازهم کابوس هایم به سراغم آمدند. دقیقا به خاطر ندارم چه دیدم اما می دانم که مربوط به سهراب بود. نزدیک صبح و هوا رو به روشنی بودکه صدایش مرا از خوابی که می دیدم رهایی بخشید.
R A H A
10-04-2011, 01:59 AM
فصل پانزدهم
قسمت ششم
_ یاسمن؟ یاسمن چشمهات رو بازکن، داری خواب می بینی، یاسمن.
چشمانم راکه بازکردم و او را دیدم که صحیح و سالم است؟ بغضم ترکید و در میان گریه هایم گفتم:
_ آه پس خواب بوده، پس تو زنده ای؟ فکرکردم مردی، همه جا تاریک وسرد بود. بلند شد لیوان آبی به دستم داد وگفت:
_ آروم باش همه چیز تموم شد.من پیش توهستم همون طورهم که قبلا گفتم ، فعلا خیال مردن ندارم. نمی دونستم هنوزهم عادت قدیمیت رو ترک نکردی، بازم هر وقت خیلی ناراحتی شبها کابوس می بینی؟
_ آره هنوزهم این کابوسهای لعنتی دست ازسرم برنداشتند، توچرا نخوابیدی؟
_ فکر می کردم، به نتایج خوبی هم رسیدم. صبح در موردش با پدرم صحبت می کنم.
_ هنوز باورم نشده، دلم می خواست از خواب که بیدار شدم، ببینم همه اینها کابوس بوده اندکه با بازکردن چشم هام تموم شدند.ازدیروز تا حالا ده دفعه خودم رو نیشگون گرفتم که ببینم بیدارم یا نه اما باکمال ناباوری متوجه میشم که بیدارم و همه اینها کابوس های واقعی بوده اند. بیشتراز تو دلم برای خودم می سوزه، می دونم که کمرم زیر بار این غم خواهد شکست.
_ ما باید واقع بین باشیم، این واقعیتیه که باید قبول کنیم، با سرنوشت که نمیشه جنگید، میشه؟... بدبختانه تغییرش هم نمیشه داد... تصمیم دارم توی مدت کمی که از عمرم مونده تا اونجا که ممکنه کارهایی که دلم می خواد انجام بدم. هیچ کس نمی تونه دقیقا بگه من چند وقت دیگه زنده ام، یه هفته، یه ماه یا بیشتر. به خاطر همین وقتم کمه ، توکه خواب بودی، دکتر اومده بود اینجا، می گفت حال پدرم خوبه و فردا مرخص میشه... یعنی با هم مرخص میشیم.
_ ولی ... توکه...
_نه یاسمن ، دلم نمی خواد مدت کمی هم که از زندگیم مونده توی بیمارستان حروم کنم، آدم وقتی می فهمه مرگ بهش نزدیکه، بهتر از عمر و موقعیتهایش استفاده می کنه، من هم می خوام همین کار رو بکنم.
_مژگان چی؟ با اون چی کار می کنی؟
_ چی کار می تونم بکنم؟ نامزدیمون رو به هم می زنیم، مگه چاره ای جز این هست؟ می دونم چقدر پشت سردختری که نامزد می کنه و بعد بهم می خوره حرف می زنند، می دونم که روش عیب و ایراد می گذارند، اما چاره ای نیست. حداقل کاری که می تونم براش انجام بدم اینه که همه چیز رو بیندازیم گردن من، جوری که آبروی دو تا خونواده نره.
_چه جوری؟
_چه جوریشو صبرکن تا پدرم بیاد.کاری می کنیم که نه دیگ بسوزه و نه ته دیگ.
فکرمی کنم حدود یک ساعت بعد بودکه دایی یوسف با چهره ماتم زده اش وارد اتاق شد. از روز قبل که حالش بد شده بود، درست وکامل او را ندیده بودم. از اینکه سالم می دیدمش خیلی خوشحال شدم و به آغوشش پریدم. دایی مرا سخت در بغل گرفت وبا دیدن سهراب شروع به گریستن کرد. با دیدن اشک های دایی، من هم همراه اوگریستم. صحنه عجیبی شده بودکه هرکس را منقلب می کرد. سهراب که نمی خواست ما آن قدر خودمان را عذاب دهیم گفت:
_ با این کارهاتون دارید اشک من را هم درمیارید، من هم صبح اول صبحی اصلا حوصله اشک ریختن رو ندارم. این قدرخودخوری نکنید پدرجون، من همه چیز رو می دونم، دکتر دیروز بهم گفت، درضمن گفت که هیجان برای هیچ کدوم تون خوب نیست هم برای شما ضرر داره هم برای یاسمن. حالا بیایید بنشینید می خوام باهاتون صحبت کنم.
من و دایی به کنار او بازگشتیم. دایی آرام تر شده بود و سر وگوش به حرف او سپرده بود. اما من هنوز هم آرام آرام می گریستم.
_ پدرجون من هم اولش که دکتر بهم گفت خیلی ناراحت شدم، خیلی هم گریه کردم اما تاصبح داشتم فکرمی کردم، خوب که دقت کردم دیدم ما نباید زیاد ناراحت بشیم چون سرنوشت این بوده ، خدا خواسته و خدا آن قدر حکیمه که نمیشه توی کارهاش چون و چرا آورد. بقول حافظ، دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم، من سعی کردم با این مسئله کنار بیام، هرچندکه خیلی سخته. موضوعی که می خواستم با شما درمیون بگذارم اینه که نمی خوام مادرم و عمه ولیلا چیزی بفهمند، من که الان نمی میرم، شاید ماه ها طول بکشه. اونوقت اینا می خوان تمام مدت بنشینند وگریه کنند من نمی تونم ناراحتی شماها رو ببینم پدر، بعد از مرگم مادرم به اندازه کافی غصه خواهد خورد. لااقل این چند ماه رو با آرامش زندگی کنه، ناراحتی شما و یاسمن به اندازه کافی من رو عذاب میده دیگه نمی تونم زجر کشیدن اون ها رو هم تحمل کنم ، در ضمن باید سریع تر نامزدیم رو هم با مژگان بهم بزنم. اون چه گناهی کرده که باید اسیر و فدای من بشه، نمی خوام توی شونزده سالگی مهر بیوه روی پیشونیش بخوره.
_ولی اون وقت جواب خانواده اش رو چی میدی؟ میگی برای چی دخترتون رو پس دادم؟
_حقیقت رو، حقیقت رو راجع به بیماریم بهشون میگم.
_خب پسرم اونوقت که مادرت و بقیه فامیل می فهمن.
_فامیل که اشکال نداره، فکرمامان و بقیه را هم کرده ام. من وقتی بهشون بگم می خوام با مژگان بهم بزنم، اونا علتش رو می پرسند، من هم میگم که از اول هم نمی خواستمش، اشتباه کردم، بعدش هم رهشون میگم که الکی به خونواده مژگان و فک و فامیل گفتم که دارم می میرم شما باور نکنید.
_نمی دونم چی بگم امیدوارم نقشه ات بگیره.
_می گیره ولی شما و یاسمن هم باید بهم کمک کنید، به حمایت شما نیاز دارم پدر.
R A H A
10-04-2011, 01:59 AM
فصل پانزدهم
قسمت هفتم
باز نزدیک بود اشک دایی در بیاید که من گفتم:
_ ولی سهراب تو تا کی می خوای از مادرت و بقیه پنهان کنی؟ خودت بهتر می دونی که تا چند وقت دیگه علائم بیماریت بیشترخودش رو نشون میده، اونوقت می خوای چیکارکنی؟
_اونوقت دیگه من اینجا نیستم. من و دایی هردو با هم گفتیم:
_چی؟! کجایی؟
_ چه تفاهمی! میگن دل به دل راه داره؟ اینجاست، ببینید من نمی تونم اینجا بمونم که وسط خیابون، توی خونه، توی مهمونی، جلوی این و اون یکدفعه سردرد بگیرم و بیفتم یا بیهوش بشم... من آرزو دارم طبابت کنم، نمی خوام این آرزوم رو با خودم به گور ببرم. برای اینکه به من جواز مطب بدن باید مدتی رو توی مناطق محروم و روستاهای دور افتاده خدمت کنم. این بهترین فرصت برای منه که هم به آرزوم برسم و هم... .
_خیله خب... من به تو حق میدم که هر جوری دوست داری زندگی کنی ولی تو نمی تونی این تصمیمت رو عملی کنی چون من و تو باید برای معالجه به خارج از کشور بریم. من به این زودی ناامید نمیشم من همه ثروتم رو برات خرج می کنم تا حتی تو یه روز بیشتر زنده باشی.
_ پدر... پدر... پدر جونم... الهی من قربونتون برم که این قدر به فکر من هستید اما نه اینجا و نه هیچ جای دیگه دنیا نمی تونن کمکی به من و امثال من بکنند، هنوز هیچ راه حلی برای درمان این بیماری کشف نشده،دانشمندان هرروز ساعت ها توی آزمایشگاه ها کلنجار میرن ولی هنوز علت این بیماری رو پیدا نکرده اند. تا وقتی علت پیدا شدنش رو ندانند، مسلما نمی تونن راه کاری هم برای درمان اون ارائه بدن... هر روز صدها نفر یا شاید هزاران نفر بر اثر این بیاری می میرندکه یکی رو خودم به چشمم دیدم... اونجا تو بیمارستان که بودیم یه زن یوگسلاو را برای درمان آورده بودند، ماه ها زیر نظر بهترین دکترها تحت درمان بود، آخرش هم روی همون تخت بیمارستان جون داد. طفلک شوهر و دو تا بچه کوچولوش بالا سرش بودند که مرد. هنوزهم چشمان اشکبار بچه هاش جلوی نظرمه که به جسد بیجون مادرشون نگاه می کردند.
سهراب مدتی دیگر با پدرش صحبت کرد تا توانست او را متقاعد کندکه درمان هیچ فایده ای برای او ندارد. سرانجام دایی یوسف که تمام درهای امید را به رویش بسته دید، با چشمانی که قطرات اشک در آن حلقه زده بودند، رفت تا برگه مرخصی یگانه پسرش را امضا کند.
از بیمارستان که خارج شدیم من و سهراب سوار بر ماشین او به سوی خانه شان حرکت کردیم و دایی یوسف هم که خودش را برای اجرای نقشه پسرش آماده می کرد، خانه ما رفت تا هم مادرم را از نگرانی در آورد و هم آنها را با خود به منزلشان بیاورد. در بازگشت گفتم:
_ سهراب من می ترسم، می ترسم نتونم خودم رو کترل کنم، یه دفعه دیدی گریه ام گرفت و همه چیز رو خراب کردم.
_هر وقت دیدی داره گریه ات می گیره به من نگاه کن، به من که هنوز زنده ام، نفس می کشم و شما حق ندارید باگریه هاتون به من بقبولانید که دارم می میرم، پس هیچ کاری نباید بکنم و فقط زانوی غم به بغل بگیرم.
_ پس دل من چی؟ دل دایی چی؟ چه جوری تحمل کنم و دم بر نیاریم توی خونه همواره مواظب باشیم که یه وقت چیزی نگیم که موضوع لو بره، یه روز به من گفتی که خیلی خودخواهم، حالا خودت خودخواه ترشدی و فقط به فکرخودتی که این مدت اون جوری که دوست داری زندگی کنی. پس ما چی؟ مایی که همین قدر زمان داریم تا تو رو داشته باشیم و بعد... .
هق هق گریه ام اجازه ادامه صحبت را به من نداد. راحت نمی توانستم نفس بکشم و به سرفه افتاده بودم. ماشین را کنارخیابان نگه داشت و پنجره ها را پایین کشید تا بتوانم نفس بکشم.
_ الهی من قربون دلاتون برم که این قدر خوب و مهربونید یاسمن جونم شماها همه چیزمن هستید، اگه میگم گریه نکنید به خدا، به جون خودتون که برام خیلی عزیزین ازخودخواهیم نیست. من دوستتون دارم و نمی تونم عذاب و ناراحتیتون را تحمل کنم... شما هم حق دارید ناراحت باشید ولی باگریه وغصه خوردن که چیزی درست نمیشه فقط چشم های قشنگت رو خراب می کنی، این قدر گریه کردی یه ذره شده، تو نمی دونی از دیروز که قلب پدرم به خاطر من گرفته بود؛ چقدر خودم را لعنت کردم. من طاقت دیدن درد و رنج شماها رو ندارم یاسمن، به خدا ندارم.
بغض کرده بود و سرش را بر روی فرمون گذاشت. نمی خواستم گریه کند، نمی بایست ناراحتش می کردم.
اشک هایم را پاک کرده و با صدایی که سعی کردم صاف به نظر برسد گفتم:
_خیله حب ناراحت نشو، من هم قول میدم دیگه گریه نکنم ببین اشک هام رو هم پاک کردم. سهراب؟
سرش را بلند کرد و لبخندی به صورتم زد. با پلک زدنش قطره اشکی از چشمانش رها شد. دستم را روی صورتش گذاشتم و آن قطره اشک را گرفتم و به دهان گذاشتم. گویی دانه الماس با ارزشی بودکه حیفم می آمد برزمین بچکد.
ماشین را دوباره به حرکت در آورد. وجدانم ناراحت بود ازاینکه مجبور بودیم به زن دایی و مادرم دروغ بگوییم اما چاره ای هم نداشتیم. وقتی وارد خانه شدیم و زن دایی، سهراب را دیدکه به ظاهرصحیح و سالم است و با پاهای خودش به خانه بازگشته، خیلی خوشحال شد و پسرش را درآغوش گرفت. لیلا و کیت هم مثل پروانه دور او می چرخیدند. در آن میان قلب من بودکه درسینه ام سنگینی می کرد و با دیدن سهراب،گل زیبایی که تا مدتی دیگر پرپرمی شد، جگرم آتش می گرفت وبوی سوختنش را فقط خودم احساس می کردم. در فاصله ای که سهراب به حمام رفته بود از لیلا سراغ ماریا را گرفتم.
R A H A
10-04-2011, 01:59 AM
فصل پانزدهم
قسمت هشتم
_ماریا کجاست؟... پیداش نیست؟
_بالا داره وسایلش را جمع می کنه... فردا بعد از ظهر برمی گرده.
حوصله ام ازدست لودگی های کیت سر رفته بود. به طبقه بالا رفتم تا به ماریا در جمع کردن چمدان هایش کمک کنم. از دیدنم خیلی اظهار خوشحالی کرد و با هم مشغول جمع وجورکردن وسایلش شدیم:
_می خواستم برای خداحافظی بهت زنگ بزنم. خوشحالم که خودت را می بینم تا حضوری باهات خداحافظی کنم.
_ممنونم ولی الان نیاز به خدا حافظی نیست چون فردا برای... برای...شما بهش چی میگین؟ آهان برای بدرقه به فرودگاه میام.
_اگه این کار رو بکنی که خیلی خوشحالم می کنی، من هرگزشما، خونواده تون و مردم تون رو فراموش نمی کنم.
_ما هم همین طور... امیدوارم اینجا بهت خوش گذشته باشه.
_ البته خیلی خوب بود، برام خیلی تازگی داشت. شهر های شما مثل ما ساختمون های بلند و خیابونهای خیلی پر زرق وبرق ندارند. اما مردم مهربونی دارید. هر جا می رفتم و می فهمیدند که خارجی هستم ،... خیلی خوب باهام برخورد می کردند امیدوارم روزی شما به کشور ما بیایین و با مردم ما هم آشنا بشین.
چمدان های او پرشده بود ازسوغاتی ها و صنایع دستی کشور ما که هر جا دیده بود، خریده بود. او حتی مجبور شده بود دو چمدان اضانی هم خریداری کند تا بتواند همه چیزهایی را که خریده بود همراه خود ببرد. او دو تا از تابلوهای مرا که از نمایشگاه خریده بود نیزهمراه خودش برد. ساعت پروازش 8:30 یکشنبه شب بود و احتمالا صبح روز بعدکه درکشور خودشان شب بود، به وطنش بازمی گشت. با دنیایی از تجربه ها و خاطرات جدید و نو. بعد از سِرا او هم عازم رفتن بود اما کیت که معلوم بود در ایران حسابی به او خوش گذشته؛ تصمیم داشت تا آخر تعطیلات دانشکده اش در ایران بماند. و لیلا هم از تصمیم او بسیار خوشحال بود.کار جمع آوری وسایل ماریا تمام شده بودکه از پایین سر و صدایی شنیدیم و هر دو به طبقه پایین بازگشتیم. سر وصدا مال مادرم بودکه درمیان گریه مرتب قربان صدقه سهراب می رفت و خدا را شکرمی کرد که برادرو برادرزاده اش هر دو سلامت هستند. ماریا از من پرسیدکه چه خبر است و من هنگامی که قضیه را برای اوگفتم، او با چشمان گشاد شده اش آنها را می نگریست و من مطمئن بودم که او از این وابستگی های ما مشرق زمینی ها به یکدیگر؛ زیاد سردرنمی آورد. لیلا به اتفاق کیت ماریا را برای آخرین بار به گردش درشهرمان بردند.کمی بعد از رفتن آنها فرصتی که سهراب درانتظارش بود به دست آمد. زن دایی در حالی که برق شادی در چهره اش به راحتی مشاهده می شدگفت:
_خوبه که سهراب امروز مرخص شد، می خواستم زنگ بزنم به بابای مژگان و قرار فردا رو برای عقد عقب بیندازم حالا همه چی سر جاشه.
سهراب نگاهی به من و پدرش انداخت وگفت:
_حالا که همه اینجا جمعیم می خواستم یه چیزی رو بهتون بگم... می خواستم بگم لطفا زنگ بزنید بهشون و قرار فردا رو کنسل کنید.
_برای چی مادرجون؟ توکه حالت خوبه شکر خدا.
_ بله حالم خوبه اما مشکل من چیز دیگه ایه! مشکل من اینه که نمی خوام با مژگان ازدواج کنم، از اول هم اشتباه از من بودکه قبول کردم.
_ یعنی چی؟ این حرف ها چیه که میزنی؟ اتفاقی افتاده؟... چیزی ازش دیدی؟... چیزی شنیدی؟
_نه، هیچ کدوم. اون خیلی هم دختر خوبیه. منتها من دوسش ندارم... از اولم نباید قبول می کردم، ببخشید اشتباه کردم.
_ همین؟! ببخشید اشتباه کردم؟ مگه مردم مسخره تو هستند؟ چرا از اول نگفتی ازش خوشم نمیاد؟ حالا که اسمتون رو روی هم گذاشتن میگی؟ فکر آبروی دختر بیچاره رو نکردی؟مردم به ما اعتماد کرده اندکه دختردسته گل شون رودادن به تو، حالا زنگ بزنم به باباش چی بگم؟ آقا شما چرا ساکتید، یه چیزی به این پسر بگین.
همه ساکت نشسته بودند ودرکمال حیرت به جروبحث آن دوگوش می کردند، حتی من و دایی که از قبل پیش بینی چنین وضعی را می کردیم. دایی کمی خودش را جمع و جور کرد وگفت:
_سهراب جان مادرت راست میگه... الکی که نیست، پای آبروی دو تا خونواده در میونه. شما ازدواج کنید علاقه هم به مرور بینتون به وجود میاد.
اوکه روی همکاری و حمایت پدرش حساب کرده بود، با قیافه متعجب به او خیره شده بود. من هم از حرفهای دایی حسابی جا خورده بودم. سهراب که خود را باخته بود دوباره اعتماد به نفسش را به دست آورد و محکم گفت:
_ مگه ازدواج زوری میشه؟ من توی رودربایستی مونده بودم، توی معذور اخلاقی افتاده بودم که قبول کردم، بعد هم من فقط پذیرفتم که باهاتون به خواستگاری بیام، شماها روز خواستگاری؛ خودتون همه چی رو بریدید و دوختید. من هم که دیدم همه چیز تموم شده مخالفتی ازخودم نشون ندادم!گفتم شاید ازمژگان خوشم بیاد اما بعد دیدم که ما اصلا به درد هم نمی خوریم، اون هنوز بچه است من نمی تونم با یه بچه زندگی کنم.
_ما تو رو توی چه معذوری گذاشتیم؟ اگه ازت چیزی نپرسیدیم برای این بودکه فکرکردیم موافقی، چه می دونستیم این جوری میشه؟ اگه نامزدیتون رو بهم بزنی من دیگه چه جوری می تونم توی روی این فامیل نگاه کنم؟ همین جوری این فامیل چشم دیدن من رو نداره... قهر آقا یوسف از پدر خدابیامرزش و اومدنش به شهرستان افتادگردن من،این چندسالی هم که توی فرنگ بودیم بازهم افتادگردن من،گفتند این زنه چشم نداره خواهر شوهر و فامیل های شوهرش رو ببینه... دیگه اگه تو این کار را بکنی که از شهرهم بیرونمون می کنند.
_نه خانم این حرفها چیه؟.ا... من که به شماگفته بودم این فامیل حرف مفت زن زیاد داره، اصل ماییم که می دونیم شما توی همه این ماجراها بی تقصیرید... ازطرفی باید به سهراب هم حق بدیم که در مورد همسر آینده اش وسواس نشون بده ... هر چی باشه اونه که می خواد یه عمر باهاش زندگی کنه. البته من قبول دارم که کار اون غلط بوده اما برای آینده مژگان هم که شده نباید بگذاریم این وصلت سر بگیره... وگرنه فردا مرتب می خوان بزنن توی سر وکله هم. دختر مردم که گناهی نکرده ، با هزار امید و آرزو می خواد بره خونه شوهر.
زن دایی داشت گریه می کرد. تا آن لحظه من و پدر و مادرم ساکت نشسته بودیم و آنها را نظاره می کردیم. مادرم سکوت را شکست وگفت:
_خب عمه جون حرف های شما ها قبول... اگه ازتون بپرسن برای چی می خواین دخترمون رو پس بدین چی میگین؟می خواین بگین از دخترتون خوشمون نمیاد؟ نمیگن پس یبخودکردید اومدین خواستگاریش؟
_ماکه نمی خوایم بگیم ازمژگان خوشمون نمیاد. من فکرشوکردم... می دونید دیروز دکترها کمی ترسیده بودند، فکرمی کردند من تومور مغزی دارم، ولی بعدکه جواب آزمایشات رو دیدند، فهمیدند اشتباه کرده اند. حالا ما به اون ها همین رو میگیم، میگیم که من تومورمغزی دارم و شاید تا چند وقت دیگه بمیرم.
R A H A
10-04-2011, 01:59 AM
فصل پانزدهم
قسمت نهم
زن دایی رنگ از چهره اش پرید، بادست به صورتش زد وگفت:
_ خدا مرگم بده مگه عقلتو از دست دادی پسر؟ خدا همچین روزی رو نیاره... می خوای توی فامیل چو بیندازی داری می میری؟ بعد چی؟ بعدکه ببینند سرو مر وگنده داری زندگی می کنی، نمیگن چرا به ما دروغ گفتید؟ نمیگن چرا با احساسات ما بازی کردید؟
_ اول ازاین، خدا نکنه شما طوریتون بشه بعد هم من که قراره تا یکی دو هفته دیگه به مناطق محروم برم، این طورهم که به من گفته اند باید شیش ماه تا یه سال همون جا بمونم تا بهم جواز مطب بدن. توی این مدت مژگان شوهر کرده و اب ها از آسیاب افتاده.. بعد هم می تونیم بگیم که جواب آزمایشات اشتباه بوده.
زن دایی غرغر کنان به آشپزخانه رفت وگفت: «من نمی دونم؛ هرکاری دلتون می خو اد انجام بدین» اما به نظر می رسیدکه او هم راضی شده بود.سهراب هم خیلی خوشحال بود که مرحله اول نقشه اش با موفقیت پیش رفته است. با همه شوخی می کرد وسعی داشت ما را شاد کند، ولی این من و دایی بودیم که با وجودکوله باری از غم و اندوه بر روی شانه هایمان، نمی توانستیم خوشحال باشیم.
دایی ، بعد از ناهار به خانه آنها زنگ زد و به پدر مژگان گفت که بزرگان فامیل را برای فردا در خانه اش جمع کند،که می خواهد مطلب مهمی را به آنها بگوید. تأکیدش برای حضوربزرگان هم برای آن بودکه همه بدانند که اشکال ازجانب مژگان نیست و بعدا پشت سردختربیچاره صحبت نکنند. بعد ازظمهرهنگامی که به خانه بازگشتیم، اصلا حال خوبی نداشتم. احساس می کردم در و دیوارهای خانه مرا در میانشان گرفته و فشار می دهند. دلم می خواست باکسی صحبت کنم. اما با چه کسی؟ با مادر یا آقاجونم؟ من حتی جلوی آن ها مجبور بودم بغضم را فرو بخورم و حرف نزنم. در دل می گفتم کاش ژاله اینجا بود و من می توانستم با او صحبت کنم ، اما ژاله دیگردرایران نبود. به مهرداد هم چیزی نمی خواستم بگویم. اودرآن مدت با سهراب خیلی دوست شده و به اندازه کافی هم غصه ما دو تا را خورده بود. دیگر نمی خواستم او را بیش از آن ناراحت کنم، او هم حق داشت به زندگی خودش برسد.
کلید ساختمان عمارت را از آقاجون گرفتم و به آنهاگفتم.که شاید شب برنگردم و همان جا بخوابم. تعجب کرده بودند که من تصمیم داشتم. شب را تنها در آن خانه بخوابم اما به هر بهانه ای بود نگذاشتم نگران شوند و به آنان اطمینان دادم که با وجود خانواده مش رجب و خودش در آنجا، از چیزی نخواهم ترسید.
وقتی به باغ رسیدم غروب شده بود. لب حوض نشستم ؛ عروسکم را در بغل می فشردم وگریه می کردم. نمی دانم چه مدت گذشته بودکه دستی شانه ام را لمس کرد. وقتی برگشتم فریبا را دیدم که لبخند مهربانی بر لب داشت. چون مادری دلسوز مرا در آغوش امن خودگرفت و من بار دیگر در بغلش گریستم. بعد از مدتی اشک هایم را پاک کرد وگفت:
_حرف بزن، سبک میشی ، چی اذیتت می کنه که این جوری اشک یاسی شاد و شنگول ما رو در آورده؟ دلت باید خیلی پر باشه!
و من گفتم؛ آنچه قلبم را در چنگش می فشرد و بر شانه های ضعیفم سنگینی می کرد،گفتم و آرام تر شدم. او هم تمام مدت همراه من گریه کرد و اشک ریخت. نگاهش غمگین بود اما نشانی از ترحم در آن دیده نمی شد. هر چه بود واقعی و مهربان بود. او هم با سهراب زندگی کرده بود و او را دوست داشت.
_ آدم جگرش کباب میشه، پسری که این همه درس خونده و دکتر شده... جوونی به این لایقی، اون روز وقتی دیدمش اشک توی چشم هام جمع شد...گفتم هزار ماشاالله چقدر قشنگ و خوش قد و بالا شده. وقتی یاد ننه زیور خدا بیامرز افتادم که چقدر شماها رو دوست داشت، رفتم براش اسفند دودکردم،گفتم ممکنه توی راه کسی یا حتی خودم چشمش بزنم! حالا چه جوری باورکنم پسری به این خوبی به این مهربونی، داره می میره؟ خدایا قربون بزرگیت برم. این همه آدمهای مریض توی این شهر هستندکه هر لحظه آرزوی مرگ می کنند، این همه دزد و خلافکار. این همه آدمهای بد... چرا این پسر؟ بیچاره مادرش چی می خواد بکشه؟ چقدر زجر و عذاب می کشه وقتی دسته گلش رو ببینه که پرپر شده ، خدایا خودت بهشون صبر بده.
فریبا ضجه می زد و مرثیه می خواند و من هم همراه اوگریه می کردم. آن قدرکه صدای هر درمان گرفت و دیگر حالی برای گریه کردن برایمان نماند. آن وقت بودکه تازه حرف های او را حلاجی کردم و پرسیدم:
_سهراب کی اومد اینجا، اون روز که حالش بد شده بودکه تو اینجا نبودی؟
_چرا اینجا بودم اما برای خرید رفته بودم بیرون. قبل از اون روز هم چند دفعه دیگه آقا سهراب اومده بود اینجا. می آمد توی باغ قدم می زد، یه ساعتی می موند و موقع رفتن هم همیشه به بابام سرمی زد. دستشون درد نکنه هیچ وقت هم دست خالی نمی اومد، همیشه یا یه چیزی برای بچه ها می خرید یا برای بابام. روز اولی که اومده بود وقتی براش چای بردم، دیدم کنار بوته های یاس روی زمین نشسته و به درخت چنار تکیه داده. تا منو دیدکه دارم طرفش میرم صورتش رو پاک کرد، اما باز هم معلوم بودکه گریه کرده ، چون چشماش سرخ شده بود. یه عکسی دستش بود، عکس یه بچه. اگه اشتباه نکرده باشم عکس بچگیهای شما بود. اون روزهم که شما اومده بودید وقتی برای خرید داشتم بیرون می رفتم دیدمش که پشت یه درخت پنهان شده بود وداشت طرف بید مجنون رونگاه می کرد. پیش خودم گفتم حتما یاد بچگیهاتون افتادید، دارید با هم قایم باشک بازی می کنید.
حرفهای فریبا بهترین ودوست داشتنی ترین جملاتی بودکه کسی می توانست به من بزند. حرفهایی که چشمانم را به روی حقایق روشن کردند، قلبم را به تپش انداختند و ناقوس دلم را به صدا در آوردند.
پس او مرا واقعا دوست داشته و در تمام مدت عاشقم بوده است. آن روز هم حرف های مرا در زیر درخت بید شنیده ومطمئن شده بودکه من هم اورا دوست دارم. فهمیده بودکه عاشقش هستم، به این دلیل هم رفتارش در آن چند روزعوض شده بود. به خاطر همین بودکه آن قدر مهربان و خوب شده بود. خدایا ممنونم ، ممنونم که در اوج ناامیدی، دری از امید، دری از بهشت به رویم بازکردی.
باخوشحالی درآغوشش پریدم وصورتش را بوسیدم. فریبا متعجب مانده بودکه یکدفعه چه اتفاقی برای من افتاده است. مثل دختر بچه ها بالا و پایین می پریدم و دستانم را بهم می زدم. احساس سبکبالی می کردم و فقط دو بال برای پریدن کم داشتم. با آن حال در آسمان ها سیر می کردم. بالاخره بعد از چهارده سال انتظار و دودلی فهمیدم که او هم مرا عاشقانه دوست دارد و دیگر نمی تواند با نقابی از بی تفاوتی عشقش را پنهان کند. مجبورش می کنم که به عشقش اعتراف کند حتی اگر مجبور باشم ابتدا خودم به عشقم اقرارکنم.
شام را مهمان خانواده مش رجب بودم. بچه ها ، خانه کوچکشان را روی سرشان گذاشته بودند. زن آقا خلیل، خیلی با من احساس راحتی نمی کرد اما بقیه رفتار بسیار صمیمانه ای داشتند. بچه های فریبا از بچه های برادرش خوشگل تر و بامزه تر بوند مخصوصا دختر کوچولوی او مریم که لحظه ای هم از بغل من تکان نمی خورد. همسر فریبا راننده یک شرکت تولید کننده مواد شوینده بود و آن موقع هم در ماموریت بسر می برد. اگر اشتباه نکنم برای شهرهای تبریز و زنجان بار برده بود، بنابراین فریبا و دختر نازش مریم شب را پیش من خوابیدند. البته کلمه ماندن صحیح تراست چون ما تا سپیده صبح باهم صحبت و درد دل می کردیم.گاهی هم به یاد گذشته می افتادیم وخاطرات سالهای پیش برایمان زنده می شد. رختخوابمان را که از خانه آقا خلیل آورده بودیم در مهتابی خانه انداختیم و از تماشای صفحه آسمان، ستاره زهره،هفت برادران که جنازه پدرشان را به دوش می کشیدند و ماه که با اقتدار کامل بر تخت پادشاهی هفت آسمان نشسته بود، لذت بردیم. دم دمای صبح بودکه چشم های خسته مان بر روی هم افتادند و دو _سه ساعتی خوابیدیم. صبح وقتی با صدای فریباکه برای خوردن صبحانه صدایم می زد، از خواب بیدار شدم، خیلی سرحال و شاداب بودم. بعضی اوقات از خودم خجالت می کشیدم که در این موقعیت تا این اندازه شاد و خوشحال بودم، اما فکر نقشه ای که در مغزم بود و اجرا شدن آن به حدی مرا به وجد می آورد که نمی تو انستم ناراحت و غمگین باشم.
بساط صبحانه را در باغ پهن کردیم و من در میان هیاهوی بچه ها صبحانه مفصلی خوردم. هنگامی که باغ را ترک می کردم، یکبار دیگر فریبا را بوسیدم وگفتم:
_واقعا ازت ممنونم، تو لطف بزرگی درحق من کردی. امیدوارم تو و خانواده ات همیشه شاد و خوشبخت باشید... آرزو می کنم خدا پدرت را شفا بدهد، من مش رجب رو خیلی دوست دارم.
R A H A
10-04-2011, 02:00 AM
فصل پانزدهم
قسمت دهم
_من که نمی دونم چه لطفی درحق تو کردم اما از این که می بینم این قدر تونستم تو رو خوشحال کنم، من هم خوشحالم. به همه سلام برسون ، به سهراب هم بگو برایش دعا می کنم، می دونم که شاید دیگه خوب نشه اما ازخدا می خوام توی مدتی که زنده و سرپاست به چیزهایی که دلش می خواد برسه، از خدا می خوام که اگر قراره بره با عزت بمیره.
دختر کوچولوی او را بوسیدم و با دیگر اعضای خانواده شان هم خداحافظی کردم. برای رفتن به خانه دایی عجله نداشتم چون می دانستم آنها نزد پدر مژگان رفته اند، بنابراین به خانه خودمان رفتم.مادرم دست ودلش به کار نمی رفت ومرتب در اتاق قدم می زد. آقاجان هم سعی داشت او را آرام کند که من وارد اتاق شدم. با اشاره آقاجون برای اینکه حواس مادر را کمی پرت کرده باشیم، شروع به تعریف کردن از مش رجب و خانواده اش کردم. از فریبا و دختر نازش گفتم ، از بچه هایی که مرتب توی سرو کله هم می زدنند، از آقا خلیل که دیگر یک باغبان حرفه ای شده بود و...، مادرگاهی چنان با اشتیاق گوش می دادکه انگارهیچ چیزی برایش مهم تر از آن نبود و یکدفعه چنان پریشان می شدکه گویی اصلآبه حرفهایم گوش نمی کند. مرتب تکرار می کرد:
_ اگه بفهمن دروغ می گیم چی؟ همه بزرگترهای فامیل هم جمعند، وای که آبرومون میره، دیگه نمی تونیم توی این فامیل سر بالا کنیم. یا حضرت عبدالعظیم چهارده تا شمع نذر می کنم همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ، چهارده تا هم ازطرف زن داداشم نذرمی کنم ، ای خدا کمکشون کن، اگه بفهمن چی؟
_مادرجون نمی فهمند، من دلم روشنه، شما این قدر نگران نباشید، بخدا اگه سهراب می دونست شما این قدرخودتون رو اذیت می کنید اصلا بهتون نمی گفت. تا ظهرهمین وضع ادامه داشت تا اینکه تلفن زنگ زد. ما همگی به سمت تلفن دویدیم و این مادرم بودکه گوشی را برداشت:
_راست میگین خان داداش؟ خدا روهزار مرتبه شکر، خیالم راحت شد، ازصبح همین جور دلم آشوب بود می ترسیدم بفهمن الکی می گیم. یاسی می گفت دلش روشنه ولی من بازم نگران بودم. به مریم و سهراب سلام برسون، بعد از ناهار یه سر میام اونجا، نه! نوش جانتون ناهار خونه می خورم. شما با من کاری ندارید؟ پس خداحافظ.
مادرم که از نگرانی در آمد، دلش برای من و پدرم سوخت و ناهارمان را کشید. ساعت دو بعد ازظهر بودکه دیدم مادرم آماده شده ومی خواهد به منزل دایی یوسف برود. من هم به سرعت حاضر شدم و همراهش رفتم. بیرون هوا خیلی گرم بود، مخصوصا در آن ساعت از روز. وقتی رسیدم گونه هایم حسابی در زیر آفتاب گل انداخته بود، حتی با وجود آنکه با ماشین رفته بودیم. زن دایی از ما با دو تا شربت خنک سکنجبین پذیرایی کرد که حالمان را جا آورد. لیلا با دوستانش برای خرید بیرون رفته و خانه نبودند. مادرم کمی بعد همراه زن دایی به حرم حضرت عبدالعظیم رفت تا هم زیارتی کرده و هم نذرش را ادا کند. ماندیم من، دایی و سهراب. وقتی مطمئن شدم که مادر و زن دایی از خانه خارج شده اند، پرسیدم:
_ خب دایی تعریف کنید چی شد؟ چی گفتید، چی شنیدید؟ همه رو مو به مو می خوام بدونم.
_ اول از زن داییت خداحافظی کردیم ، در ماشین رو بازکردیم و سوار شدیم ، راه افتادیم، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم در خونه شون و زنگ زدیم... .
_ نه دیگه این قدر دقیق... مهم هاش رو بگین ، خواهش می کنم.
_ خیلی خب اینا شوخی بود. وقتی ما رسیدم اونجا همه جمع شده بودند، بیچاره پرویزخان (پدر مژگان)که نمی دونست ما برای چی رفته بودیم اونجا، کلی سهراب رو تحویل گرفت و به رخ کشید.ما فقط احوال پرسی می کردیم و نمی دونستیم چه جوری سر صحبت رو باز کنیم تا ا ینکه خدا پدر عمو جان رو بیامرزه،گفت دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب و ببینیم آقا یوسف برای چی ما رو ا ینجا جمع کرده. سر هر سختی بود شروع کردم به گفتن و از اینکه چقدر تدارک دیده بودیم. چقدر منتظر بودم که سهراب رو توی لباس دامادی ببینم. چقدر مژگان رو دوست دارم... تا از هوش رفتن سهراب و بستری شدنش توی بیمارستان... هما روگفتم،گفتم وگریه کردم. اونا اول باورشون نمی شد اما بعدکه گریه های من و اشکهایی که توی چشم سهراب جمع شده بود رو دیدند باورکردند. خوبه نبودی و ندیدی چه عزا خونه ای شده بود. صدای گریه مردها از یه طرف،صدای ناله و شیون زنایی که پشت در گوش میکردن از یه طرف.اسم دکتر رو بهشون دادم و گفتم اگه خواستن می تونن برن تحقیق. طفلک مژگان چی کار می کرد... پرویز خان خیلی تشکر کرد از این که این قدر ملاحظه شون رو کرده بودیم وخواسته بودیم بزرگترها جمع بشن.
خلاصه که همه چی تموم شد وهدایایی هم که توی این مدت بهشون داده بودیم پس گرفتیم.گفتم شاید روشون نشه بگن اما نخوان پیششون بمونه ، چه می دونم بگن شگون نداره. از اون وقتی که اومدیم داریم مریم رو آماده می کنیم که اگه فک و فامیل حرفی از آزمایشها و ای چیزها زدند، اون باورش نشه.
R A H A
10-04-2011, 02:00 AM
فصل پانزدهم
قسمت يازدهم
_ حالا سهراب برنامه ات چیه ؟ کی می خوای بری؟ اصلا مشخص شده کجا باید بری؟
_ آره این جوری که بهم گفتن یه روستای دور افتاده توی گیلانه . از روستاهای سرسبز و خیلی قشنگه ، راه ماشینرو هم نداره، گفتن تا جایی که ممکن باشه با ماشین میریم و بقیه راه هم باید با اسب بریم و یه راهنما هم همراهم می فرستند . تا هفته دیگه هم باید برم.
_ تنهایین ه ؛ باهم میریم!
_ چی؟!
_ دایی جون با اجازه ی شما می خوامبه جای پسرتون که تا اینجا خیلی کوتاهی کرده من وظیفه شو انجام بدم ؛ ودر میان حیرت و سردرگمی آنها افزودم:
_ می خوام سهراب رو رسما از شما خواستگاری کنم؟!
چهره آن دو در آن لحظه هرگز از خاطرم نخواهد رفت. دهانشان باز مانده بود و به معنای واقعی کلمه از تعجب آن چه شنیده بودند خشکشان زده بود. چند دقیقه ای گذشت تا سهراب توانست خودش را جمع و جور کند و بپرسد:
_ درست شنیدم؟ تو از من خواستگاری کردی ؟! که باهات ازدواج کنم؟
_ بله درست شنیدی ... من کاری رو انجام دادم که تو خیلی وقت پیش باید انجام میدادی.
_ من تازه از دست اون یکی راحت شدم ! حالا بیام با تو ازدواج کنم ؟ مگه خل شدم ؟ لااقل اگه با اون می خواستم ازدواج کنم دوسش داشتم ، ولی تو چی ؟ نمی خواستم اینو بگم اما مجبورم کردی، پس خوب گوش کن، من نه تنها تو رو دوست ندارم بلکه ازت بدم هم میاد. نه حرفم رو پس می گیرم، ازت متنفرم، بله متنفرم!
اشک چون سیلابی ازچشمانم جاری شده بود. دایی با چشمان گشادشده؛ ما را می نگریست و ما با حرفهایی که می زدیم او را بیشتر از پیش حیرت زده و متعجب می کردیم. آن قدرکه او قدرت دخالت کردن نداشت. چهره سهراب خیلی نامهربان و سنگدل به نظرمی رسید. در میان گریه هایم با صدای لرزانی گفتم:
_نه.ا... تو دروغ میگی، تمام این مدت دروغ می گفتی و نقش بازی می کردی تو هیچ وقت ازم متنفر نبودی و نیستی بلکه دوستم داری و توی این مدت عاشقم بوده و هستی... .
_کی این مهملات رو بهت گفته؟ کی بهت گفته که من عاشقتم؟ اونم عاشق تو، آدم خودخواهی که از دختر بودن فقط زیباییش رو داره. توکه نه احساس داری نه قلب ، من چه جوری می تونم دوستت داشته باشم؟ هرکی چنین چیزی بهت گفته خواسته سرکارت بگذاره ، آره جونم دستت انداخته اند.
_چرا این قدر بی رحم شدی سهراب؟ چرا سعی می کنی دروغ بگی؟ احساسم من رو دست انداخته؟ فریبا دروغ میگه؟ دروغ میگه که عکس من رو دست تو دیده؟ دروغ میگه داشتی گریه می کردی؟... نگوکه دوستم نداری.... نگوکه قطره اشکی که توی نامزدیت دیدم دروغ بوده، نگو نگاه هات، لبخندهات، نگرانیهات همه اش الکی بوده...می دونم که اون روز توی باغ همه حرفهای من روشنیدی...گریه ها وضجه هام رو دیدی ، پس دیگه برای چی پنهان می کنی؟ از چی می ترسی؟ چرانمیگی که دوستم داری؟
_ وقتی دوست ندارم برای چی بگم دارم؟ بابا ازت بدم میاد روی دیدنت رو ندارم... به چه زبونی بهت بگم؟
_ توی چشمهام نگاه کن و بگو، سهراب توی چشمهام نگاه کن و به عشقمون قسم بخورکه عاشقم نیستی،که دوستم نداری.
دیگر اشک از چشمان او هم جاری بود. صحنه عجیبی شده بود. هر دوگریه می کردیم و او بازهم مقاومت می کرد. دایی هم گریه می کرد اما نمی خواست دخالت کند. سهراب خیلی کلافه به نظرمی رسید. بالاخره هنگامی که دیگرنتوانست طاقت بیاورد، چشمان زیبا وخوشرنگش را که از اشک پر بود مستقیم درچشمانم دوخت. نگاهی که دلم را لرزاند و نفسم را بند آورد. در حالی که دستم را گرفته بود،گفت و بی قراری هایش پایان یافت.
_ آره به خدا، به عشقمون قسم می خورم که عاشقتم،که دوستت دارم ، که چند ساله اسیر سیاهی چشمهاتم،که با نفس توزنده ام... همین رومی خواستی بشنوی؟
این را گفت وگوشه ای افتاد... سرش را درمیان دستانش گرفته بود و می گریست. دایی جلو آمد و هر دومان را در آغوشش گرفت. او شاهد زیباترین صحنه زندگی بشری بود. جنگ عاطفه ها وصلح عشق. رسیدن دونیمه عشق به یکدیگر و وصال دو عاشق. هر سه در آغوش هم شیرین ترین گریه ها را سر داده بودیم،گریه هایی که گویاتر از هر لبخندی بود.کمی بعد دایی یوسف ما را از آغوشش بیرون آورد و مهربان تر از همیشه پیشانیمان را بوسید. اشکهای مرا که انگار هیچ گاه تمامی نداشت، پاک کرد وگفت:
_خیله خب حالا پاشید برید بیرون ، برید پارکی، سینمایی جایی. یه آب و هوا عوض کنید و موقع برگشتن هم شیرینی یادتون نره.
در حینی که سهراب رفته بود تا لباسش را عوض کند، دایی گفت:
_ یاسی جان تومطمئنی؟ تو داری ریسک بزرگی می کنی، این کار به آینده تو...
_البته که مطمئنم. بودن درکنار سهراب بزرگترین آرزوی منه، حتی اگه یه هفته باشه.
_ ولی من راضی به این کار نیستم چون من تو را خیلی دوست دارم و نمی خوام خودت رو قربانی کنی. توبا این کارا فرصت های طلایی زیادی رو ازدست دادی، آینده خودت رو خراب نکن.
_ آینده من توی نگاه سهرابه و فرصت طلایی ای که ازش صحبت میکنید توی دست های اونه. من با او و درکنار او به خوشبختی می رسم، خوشبختی ای که سالها انتظارش روکشیدم. آینده، امید و زندگی من اونه دایی.
در همین موقع سهراب از پله ها پایین آمد. دایی بوسه دیگری بر پیشانی و موهایم گذاشت وگفت:
_برید به سلامت، مواظب خودتون باشید.
هر دو با خوشحالی به راه افتادیم. هنگامی که سوار ماشین شدیم گفتم:
_حالاکجا بریم؟
لبخند شیرینی زد گفت:
_اوووم... باغ خاطره ها.
_فکرخوبیه... زیر بید مجنون.
_بزن بریم
_ولی من صبح اونجا بودم. خجالت می کشم دوباره برگردم.
_ پس از در پشتی میریم که شما هم خجالت نکشید، ولی خیلی جالبه! صاحبخانه ازسرایدار و باغبونش خجالت می کشه که می خواد بره خونه اش.
حق با او بود، نمی دانستم چرا، اما انگار سالها دوری از آن خانه نوعی احساس غریبی در من ایجاد کرده بود. احساسی که باعث شد پنهانی به قشنگ ترین جای دنیا _البته برای خودمان _برویم.
ماشین را در یک کوچه پایین تر جلوی در پشتی باغ نگه داشتیم. وقتی که پیاده شدیم سهراب گفت:
_حالا کلید داری یا باید آرتیس بازی در بیارم و از دیوار برم بالا؟! دسته کلیدی ازکیفم در آوردم وگفتم:
_ خوشبختانه یادم رفت کلید های آقاجون رو پس بدم. خب اینکه کلید در ساختمونه، این هم که مال حیاطه،پذیرایی،کتابخونه، این هم فکر می کنم مال انباری باشه و... این سه تارو نمی دونم... باید یکی از اینا باشه.
کلیدها را گرفت وهرسه را امتحان کرد اما باهیچ کدام دربازنشد.خندیدوگفت:
_خوبه من باهات دزدی نرفتم وگرنه هنوز وارد خونه نشده، می گرفتنمون. فکر کنم دیگه باید ازبالای دیوار برم. مواظب کوچه باش کسی نیاد.
_ الان آقا خلیل با بیل می زنه تو سرت، اون وقت فردا روزنامه ها تیتر درشت می زنند:
«صاحب خانه ای که قصد داشت ازخانه اش دزدی كند !...».
اونوقت معروف می شیم... عکس تو رو می اندازند كه با کله شکسته و چشم های چب شده افتادي روی زمين! فكرش هم خنده داره.
R A H A
10-04-2011, 02:00 AM
فصل پانزدهم
قسمت دوازدهم
ناگهان سهراب که پشت دیوار پریده بود در را بازكرد و چشم هایش را چپ كرد. در آن كوچه خلوت صدای خنده ام در تمام فضا پیچیده بود. با مهربانی دستش را روی دهانم گذاشت و گفت :
_ هيس ... خانم خانما مثلا یواشکی اومدیم ها، این جوری كه تو می خندی الان پیشگویی ات درست از آب درمیاد و يه بیل مي خوره تو سرمون.
آرام وارد باغ شدیم و من برای اینکه صدای خنده ام بلند نشود دستم را جلوی دهانم گرفته بودم. داشت به سمت جلوی باغ می رفت كه دستش را گرفتم وگفتم :
_ نه؛ زیر بید مجنون نریم... صدامون رو می شنوند... باید يه جای دیگه بریم.
_ پس بريم لای بوته های یاس، اونجا بهترین جا برای قايم شدنه ، از خونه مش رجب هم فاصله اش زياده.
مانند كودكي هایمان هر دو شیطان و بازیگوش شده بودیم. چهار دست و پا از ميان گل ها رد شدیم و خودمان را وسط گلها و بوته های یاس رساندیم. وقتی در زیر سايه چنار به تنه درخت تکیه دادیم، دیدم كه او آهسته می خندد. حسودیم شد و پرسیدم:
_ به چي مي خندی؟
_ به اين كه الان خیس آب میشیم، وقتی آقا خليل بی خبر ازهمه جا میاد كه به گل ها آب بده.
_ چه اشكالي داره ما هم گلیم دیگه.
_ آره البته از نوع خودرو و مزاحمش!
و هردو در دل خندیدیم.كمی بعد سهراب با صدای محزونش سکوتمان را شکست وگفت:
_ياسمن ازت معذرت می خوام، خواهش می کنم من رو ببخش ولی من مجبور بودم.
_برای چی ببخشمت؟ از چی حرف می زنی؟
_برای حرف هایی که این مدت زدم،کارهایی که کردم، مخصوصا حرفهای امروزم. می دونم حرف های بدی بهت زدم، به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری ، گفتنش برای خودم هم سخت و دردناک بود اما من ناچار بودم.
_خودت رو ناراحت نکن، الان که کنارم نشستی، این درخت وگل های یاسش رو شاهد می گیرم که اصلا از دستت دلخور وناراحت نیستم. اون ها هم قسمتی ازکتاب عشقه ، عشقی که همه اش خوشی و شادی باشه که عشق نیست. بیشترین قسمت عشق توی درد و رنج و خون دل خوردن هاش معنی میشه، اگه من و تو چهارده سال زجرو درد فراق نکشیده بودیم که الان قدرهم وکنارهم بودن مون رو نمی دونستیم ، اگه این جوری باشه من هم باید از تو معذرت خواهی کنم. توی این مدت، توی ماه های گذشته خيلی اذیتت کردم، من رو ببخش.
پیشانی ام را بوسید و با بغضی که گلویش را گرفته بودگفت:
_من چی بگم به توکه این قدر خوبی؟ این قدر عزیزی، این قدرمهربونی، سالها منتظر چنین لحظه ای بودم، لحظه ای که بتونم حرف دلم رو بهت بزنم، بتونم بهت بگم که چقدر دوستت دارم. یاسمن، من هم این درخت و یاس های قشنگش رو شاهد می گیرم و به آفریدگار هنرمندشون قسم می خورم که با تمام وجودم، یاسمن قشنگم رو دوست دارم. به الهه عشق که بذر عشق رو توی دلهای ما کاشت قسم می خورم که عاشقتم، عاشق لج بازی هات، سرسختی هات، خنده هات، شیطونی هات، حاضر جوابی هات و خلاصه همه چیزت.
_سهراب؟
_جون دلم؟
_برای چی مجبور بودی اون حرف ها رو بزنی و اون کارها رو بکنی؟ آغوش من برای پذیرفتن عشق تو باز بود، تمام این سال ها برای اومدنت لحظه شماری می کردم. چرا نگاهت رو از من گرفتی؟
_می خوای بدونی؟
_البته که می خوام.
_قصه اش يه کم طولانیه حوصله شنیدنش رو داری؟
_من همیشه عاشق قصه بودم، حالاهم سراپا گوشم.
_همه چیز ازاون روزی شروع شد که پدرم گفت قراره بیاییم تهرون، از اینجا ، تصویر زیبا و دوست داشتنی ، همین طور که هست توی ذهن ما رسم کرد. از اینکه تمام روزمی تونم توی باغ و لای درخت ها بازی کنم ، از عمه مهربونی که خيلی ما رو دوست داره، از ننه زیوری که همیشه تو گره چارقدش آب نبات های خوشمزه پیدا میشه. با اینکه به بخاطر جدا شدن از دوست هام ناراحت بودم اما برای اومدن به اینجا خيلی ذوق و شوق داشتم. وقتی بالاخره انتظار سراومد و جلوی در رسیدیم، ازابهت این باغ و عمارت ترسیدم. در باز شد و يه مشت آدم های غریبه ریختند سرمون. من که هیچ وقت توی فکرم همچین جايی را نمی تونستم تصور کنم خشکم زده بود و فقط نگاه می کردم که شاید باورکنم. لحظه ای دیدم جوی خوني جلوی پايم راه افتاد وگوسفندی قربونی شد، ننه زیور خدا بیامرز هی بالای سرم اسفند دود می کرد و قربون صدقه ام می رفت، عمه که اولین باربود می دیدمش مرتب بوسم می کرد... توی این آشفته بازار يه دفعه تو رو دیدم، فرشته خوشبختیم رو، یاسمن خانم، دختر بچه خوشگلی که لباس قشنگ و نویی به تن داشت و موهای مشکیش رو ازدوطرف بافته بود و با اون چشم های درشت و بادومیش به من خیره شده بود و قاه قاه می خندید.
راستی ببینم خانمی اون روز برای چی می خندیدی؟!
حالت کینه جویانه ای که به خودش گرفته بود مرا به خنده انداخت. قیافه مظلومی به خودم گرفتم وگفتم:
_خودم هم دقیقا نمی دونم. من توی نگاه اول پسر شیطونی رو دیدم که لپ هاش از فرط بازی توی آفتاب گل انداخته بود و چشم های بی نظیرش که تا اون روز نظیرش را ندیده بودم ازخنده می درخشید، اما حالت متعجب ومظلومی به خودش گرفته بود و سرش با کنجکاوی مرتب تکون می خورد. سهراب قبول کن که قیافه ات واقعا خنده دارشده بود. تو اون موقع چه فکری پیش خودت کردی که يه دفعه اون جوری اخم کردی؟ چینی که به ابرو و پیشونیت اندخته بودی خنده دار ترت کرده بود.
_من هم نمی دونم چرا، اما فکرکردم داری مسخره ام می کنی... خب حق داشتم تو، توی خونه ای بزرگ شده بودی که دیدنش هم من رو سر جام میخکوب کرده بود. ظاهرت خيلی شیک و پیک بود و ازا ون چشم های سیاهت غرور می بارید. هیچ کس تا اون موقع من رو مسخره نکرده بود. اونجا بودکه تصمیم گرفتم به نوعی کارت رو تلافی کنم. باغ رو دوست داشتم اما احساس می کردم توی جمع شما غریبه ام، دلم برای همبازی هام تنگ شده بود، وقتی پیشنهادکردی که کتابخونه رو نشونمون بدی خوشحال شدم، آخه من خيلی به کتاب خوندن علاقه داشتم. به من که اجازه دادی اونجا بمونم و لیلا رو بردی بیرون که سر وصدا نکنه يه کم ازت خوشم اومد و بعد از ناهارکه برگشتم کتابخونه. جای هیجان انگیز داستان بودم که تو اومدی، از اینکه اونجا بودی ناراحت نبودم اما احساس می کردم يه جوری باید توهینت رو جبران کنم. اخم هام رو کردم توی هم و محلت نگذاشتم و وقتی در رو کوبیدی و رفتی از کارم پشیمون شدم اما دیگه تو رفته بودی. تا اینکه شب شد. حسابی شیک پیکمون کرده بودند و داشتم توی باغ راه می رفتم و در واقع به بهانه لیلا دنبال تو می گشتم که چند تا پسر بچه که تقریبا همسن خودم بودند صدایم کردند و وقتی بهم پیشنهاد بازی کردن دادند خوشحال شدم و همراهشون رفتم ته باغ که بقیه اش رو هم خودت شاهد بودی. از خودم خيلی خجالت کشیدم وقتی اون جوری از من دفاع کردی و جلوشون ایستادی، بعدش هم که دعوا شروع شد و مجید نامرد با سنگ زد تو سرم. به هوش که اومدم صورت دوست داشتنی تو رو دیدم که نگران بالای سرم بودی، یاسمن من می خواستم اذیتت کنم، می خواستم غرورت رو بشکنم، غافل از اینکه داشتم عاشقت می شدم، داشتم اسیرنگاهت می شدم،نمی دونستم غرور خودمه كه داره زیر پاهات له میشه، توی این چند ساله خيلی کتاب خوندم، با خيلی ها صحبت کردم، هیچ کس باورش نمی شد، توی هیچ کتاب و داستان عاشقانه ای نخونده بودم که بچه ها هم عاشق میشن. وقتی این رو کشف کردم به خودمون خيلی افتخار کردم، یاسمن من و تو استثنایی هستیم.
R A H A
10-04-2011, 02:00 AM
فصل پانزدهم
قسمت سیزدهم
_اینکه پر واضحه، ببینم تو شام اون شبمون رو یادته؟ یواشکی توی تالار.
هر دو به هیجان آمده بودیم. از به یاد آوردن مخفی کاری های آن شب که هنوز هم به صورت یک راز در دل هایمان مانده بود، بلندبلند می خندیدیم. ازچاخانی که به بزرگترها گفته بودیم و بعد ازگذشت سالها هنوز لو نرفته بود.
_آره معلومه که یادمه، یادش بخیر، وقتی رفتیم توی مطبخ آن قدر گرسنه بودم که اگر پیشنهاد می کردی اونور قله قاف هم بریم تا غذا بخوریم قبول می کردم... ولی اقرار می کنم وقتی وارد تالار شدم و اون زیبایي خیره کننده رو دیدم، فکرکردم هنوز بیهوشم و این ها رو توی رویا می بینم مخصوصا تو رو که اون قدر خوب ومهربون بودی و با دلسوزی به من می رسیدی. خودت سردت بود اما بالا پوشت رو توی مطبخ انداخته بودی زیر من... .
_دلت می خواد يه بار دیگه اون شب تکرار بشه؟
_ یعنی يه باردیگه سرم بشکنه؟ نه خيلی درد داشت.
_بامزه جون، فقط از مطبخ به بعد، شام تالار رو میگم.
_باز شیطونیت گل کرد؟ البته که دلم می خواد. شام توی تالار با نور شمع. اون هم کنار تو. فکرش هم قلقلکم میده. اما اون دفعه تونستیم در بریم، این دفعه مچمون رو می گیرند.
_ امکان نداره. اون شب با وجود اون همه آدم توی خونه و اوس مجید که هر لحظه ممکن بود سربرسه،گیرنیفتادیم حالا کی می خواد مچمون رو بگیره ؟ با اینکه مزه اش به اینه که یواشکی باشه اما فوقش آقا خلیل می فهمه که اونم اشکالی نداره. ناسلامتی صاحبخونه ایم ها !
_ باشه اما به يه شرط! اون شب همه کارها رو تو کردی، تو میزبان بودی. امشب اجازه بده من میزبان باشم و تو مهمون.
_ قبول، چی بهتر از این؟... من از خدا می خوام.
_پس امشب مثل خانمهایی که به يه پارتی درست و حسابی دعوت دارند لباس شب می پوشي، تیپ می زنی، دست به ماشین آقا جونت نمی زنی چون می فهمه. در کوچه رو بازمی کنی و می بینی ماشین من جلوی دره، باکلیدی که بهت میدم درش رو بازمی کنی و سوارمیشی. در پشتی باغ رو برات باز می گذارم، رأس ساعت دوازده شب من توی مطبخ منتظرتم. اون وقت شب تنهایی نمی ترسی؟
_نه، اصلا.
_ پس سوار ماشین که شدی درهایش رو از داخل قفل کن و با احتیاط هم رانندگی کن. موقع پیاده شدن اول مطمئن بشو که کسی توی کوچه نیست. باشه؟
_چشم قربان، راستی تو اصلا راه مخفی تالار رو بلدی؟
_آره، بغل اجاق اون گوشه، يه درکوچولو و خیلی سیاهه که می خوره به دالون و از اونجام که مستقیم می خوره به در تالار.
_درسته، خب بقیه قصه چی شد؟ بقیه اش رو بگو.
_هیچی دیگه، ازا ون روز به بعد من بیشتر و بیشتر شیفته شما می شدم. ازاینکه می شنوی چه جوری دلمو بردی لذت می بری؟
_خندیدم وگفتم:
_ آره خيلی زیاد، طفره نرو بقیه اش رو بگو.
_ هر روز که می گذشت احساس می کردم نمی تونم در مقابل خواسته های تو مقاومت کنم، هرچی ازم می خواستی،هرکاری داشتی نمی تونستم بگم نه ، بقیه اش رو هم که تو خودت می دونی، چی اش رو بگم؟
_سهراب، تو ملوس رو دوست داشتی؟
_نه، البته که نداشتم، چطور مگه؟
_ پس چرا اون روزکه از مدرسه تعطیل شده بودیم اون قدر باهاش گرم گرفته بودی؟ چرا بهش گل دادی؟ تو می دونستی اون گل مال من بود.
_خدای من، پس تو اون همه مدت به خاطر این با من قهر بودی؟ باورم نمیشه یاسمن قبل ازاینکه تو بیای اون داشت از پیدا شدن سوسک توکلاسشون و وحشت بچه ها تعریف می کرد. ما داشتیم راجع به کلاسشون حرف می زدیم بعد هم حرف گل يخ شد و من هم آوردم که ببینه. اون خيلی خوشش اومده بود، دوست داشت یکی داشته باشه، من هم که اصلا فکر نمی کردم تو ناراحت بشی بهش دادم، این چیزی نبودکه تو رو اون قدر ناراحت بکنه، اگرهمون موقع بهم می گفتی برات توضیح می دادم.
و بعد هم با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت:
_حالا چرا این قدر ناراحتی؟ گذشته ها،گذشته، فراموش کن.
موهایم را نوازش کرد و آهی از افسوس کشید. سپس گفت: یاسمن جانم، افسوس روزها و لحظه هایی رو می خورم که با سوء تفاهم از دست دادیم. من بعد از اینکه تو رو دیدم که چه جوری از این رو به اون رو شدی شک کردم که شاید عشق و علاقه من يه طرفه باشه، به خاطر همین هم سکوت کردم. بعد از غرق شدن خرگوشت توی حوض و مریض شدن تو و به دنبالش رفتن ما از ایران،کم کم شکم جای خودش را به یقین داد، خيلی وجدانم در عذاب بودکه مجبور بودم توی اون موقعیت و حال بدت تنهات بگذارم. تو می دونی که من تخصص اصلیم در مورد اطفاله، توی هواپیما که بودیم با خودم عهد بستم که يه روزی دکتر بشم، دلم می خواست وقتی پیش تو برمی گشتم دستم پر باشه، شاید با درمان کردن بچه هایی مثل تو، وجدانم آسوده بشه. تمام این سال ها به خاطر تو و عشقت سخت درس خوندم، من هم برای دیدن تو لحظه شماری می کردم. پام رو که بعد ازچهارده سال دوباره روی خاک وطنم گذاشتم تصمیم گرفتم که نگذارم مثل بچگي هات مغلوبم کنی. می دونستم این بازی رو بهت باختم اما نمی خواستم دوباره غرورم رو بشکنی، ازت می ترسیدم یاسمن، می ترسیدم به عشقم اقرا رکنم و تو دستم بیندازی ، که طردم کنی، تحملش رو نداشتم، بنابراین سعی کردم ماسکی سرد و بی تفاوت به صورتم بزنم. وقتی بعد از این همه دوری، دوباره دیدمت با نگاهت تا عمق دلم نفوذ کردی، ترسیدم که اگر کمی دیگه نگاهت را ببینم، خودم را روی پاهات بیندارم. به خاطرهمین بودکه صورتم را برگردوندم.
_نمی دونی وقتی اون جوری صورتت رو برگردوندی چی به روزم آوردی، خيلی سخت بودکه بنشینم و نگاه کنم که با دخترهای دیگه می خندی و می رقصی، فکرش را هم نمی تونی بکنی، شب خواستگاریت وقتی مامان گفت که همه چی تموم شد و قرار و مدارها تون را هم گذاشتید، چه حالی شدم... نمی دونی اون شب من چی کشیدم.
_ فکر می کنی برای خودم آسون بود؟ حال من هم اون شب دست کمی از تو نداشت، حتی فکرکس دیگه ای به جای تو دیوونه کننده بود.
_ پس چرا قبول کردی؟ چرا قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟
_ چاره ای نداشتم، چی داشتم بگم؟ بهانه هام تموم شده بود. مثل اینکه شب جشن، مامان این ها همه حواسشون را جمع می کنند که ببینند من با کی گرم می گیرم. من بیچاره از همه جا بی خبر، يه کم با مژگان بگو بخند کردم، آخه اون خيلی ازمن کوچک تر بود. مثلا مواظب بودم گیرنیفتم، وقتی مامان پیشنهاد مژگان رو کرد و بعد هم موضوع اون شب رو پیش کشید، دهنم بسته شد، چیزی نداشتم بگم. روز خواستگاری هم خودشون بریدند و دوختند. معمولا مردم شب ازدواجشون بهترین شب زندگیشونه. میگم ما استثناییم، نگو نه. برای من اون شب بدترین شب زندگیم بود مثل يه کابوس وحشتناک که حتی نمی تونستم از خواب بیدار بشم، مخصوصا وقتی تو رو دیدم که با بدجنسی خودت رو خوشگل کرده بودی و دلم رو حسابی سوزوندی.
_ من بدجنسم یا تو؟ وقتی مژگان رو با لباس عروس دیدم انگارعزرائیل را جلوی چشم هام دیدم، مردم و زنده شدم، فکرمی کنی من نسوختم وقتی تو رو می دیدم که کنار تازه عروست نشسته بودی؟ که حلقه دست هم کردید و کیک توی دهن هم می گذاشتید؟
دستم را در دستش گرفت و بار دیگر پیشانی ام را بوسید. خندید وگفت:
_ جفتمون اشتباه کردیم، جفتمون اندازه هم مقصریم ولی عوضش حالا کلی تجربه داریم.
_دیگه نباید فرصت ها مون رو از دست بدیم، فردا مثل پسرهای خوب کت و شلوار می پوشی،گل وشیرینی می گیری و میای خواستگاریم... چی شد؟ باز چرا اخم هات رفت توی هم؟!
_ یاسمن این آرزوی منه که اگه به حقیقت برسه خوشبخت ترین مرد روی زمینم. اما خودت می دونی من چند ماه بیشتر فرصت ندارم، چرا آينده ات رو خراب می کني؟ چرا؟
_دایی هم همین حرف رو زد، جوابی که به اون دادم به توهم میدم.سهراب جان آينده من تویی. تمام زندگیم، امید و آرزویم در وجود تو خلاصه میشه وقتی نگاهم می کنی انگار تمام عالم رو بهم میدی، من آينده بدون تو رو می خوام چی کار؟ می خوای آرزو به دل بمونم؟
R A H A
10-04-2011, 02:01 AM
فصل پانزدهم
قسمت چهاردهم
_خيله خب دیگه گریه نکن، هر چی تو بگی. من فردا اسب خوشبختی را زین می کنم و برای همراه بردن تو به خونه تون میام، تو آماده ای که همراه من به روستای دور افتاده توی شمال بیای؟
_البته که حاضرم، اونجا که وطن خودمونه. تو بگوهمراه من پای پیاده اون طرف دنیا بیا.
_ یاسمن دختر یکی يه دونه و نازکرده آقاجونش، دختری که توی ناز و نعمت بزرگ شده می تونه اونجا با کمترین امکانات زندگی کنه؟
_دیگه این حرف را تکرار نکن بهم برمی خوره. من همراه تو میام و بهت ثابت می کنم چیزی از اون زن و دختر روستایی کم ندارم. یاسمنی میشم که خودت هم باور نکنی.
_فقط یاسمنی بشو که من بشناسمت، در ضمن من بی صبرانه منتظر روزی هستم که کدبانویی یاسمن خانوم رو ببینم... وای.
_چی شد؟ سرت دردگرفت؟
_ نه دیر شد، میدونی چند ساعته اینجاییم، هوا داره تاریک میشه الان نگران میشن.
_من هم اصلا حواسم نبود، ماریا ساعت هشت و نیم پرواز داره، بهش قول داده بودم برم بدرقه اش.
بلند شدیم و با عجله باغ را ترک کردیم. در راه از او پرسیدم:
_فکر می کنی عکس العمل زن دایی و مادرم چی باشه؟
_نمی دونم، ولی فکر نمی کنم بد باشه.
_ یعنی ممکنه مخالفت کنند؟!
_نه خیالت راحت باشه، اگر هم مخالفت کنند پدرم راضیشون می کنه. حالا که بالاخره بدستت آورم نمی گذارم به این راحتی از دستم بری.
_راستی جلوی يه شیرینی فروشی نگه دار، سفارش دایی رو باید بگیریم. شیرینی به دست جلوی درخانه آنها ازماشین پیاده شدیم. وقتی درنگ مرا در زدن زنگ دید گفت:
_چيه چرا زنگ نمی زنی؟
_ يه چیز بگم بهم نمی خندی؟
_اگه خنده ام گرفت چی؟
_خب بخند ولی مسخره نکن. راستش رو بخوای من خجالت می کشم بیام تو... اگه بکن کجا بودین یا شیرینی برای چيه، چی بگیم؟
_نگران نباش اونش با من، من جوابشون رو میدم. حالا زنگ بزن.
وارد خانه که شدیم همه آماده شده بودند تا همراه ماریا به فرودگاه بروند. چهره های متعجب زیادی به ما دوخته شده بود. با استیصال به دایی نگاه کردم تا مگر او سکوت را بشکند. همین کار را هم کرد:
_چرا همین جور دم در وایستادین؟ سهراب جان شیرینی رو تعارف کن.
سهراب درجعبه شیرینی را بازکرد و رفت تا آن را تعارف کند.من هم برای فراراز نگاه ها به دایی پناه بردم.
آقاجون در حین برداشتن شیرینی با خنده پرسید:
_مناسبت این شیرینی چيه؟
_ آشتی من و یاسمن، آخه بالاخره سر عقل اومدیم و تصمیم گرفتیم دست از لج بازی برداریم.
مادرم نگاه معنی داری کرد وگفت:
_اونوقت این آشتی عواقبیم داره؟
_خيلی زرنگی عمه، درست حدس زدی، عواقبش اینه که اگه اجازه بدید می خوام منو به غلامی قبول کنید!
صورتم داغ شده بود. من هم مثل بقیه آمادگی شنيدن آن را به این زودی نداشتم. زن دایی مشکوکانه پرسید:
_ پس برای همین بود که با مژگان بهم زدی؟ ازش خوشم نمیاد بهانه بود، دلت جای دیگه مونده بود؟
سهراب مانند پسر بچه های خجالتی سرش را پایین انداخت و با خنده ای که نمی توانست از روی لب هایش جمع کند گفت:
_اوهوم... ببخشید می دونم کارم اشتباه بود، اما کار دله دیگه، کاریشم نمیشه کرد.
زن دایی و مادر هر دو خنده بلندی از خوشی سردادند. زن دایی ازجایش بلند شد و صورتم را بوسید.
_ پسر اینکه آرزوی من بود، خدا روشکر، یلدا جون بالاخره شمع ها و نذرها کار خودش رو کرد.
دست مادر رو شده بود. پس برای همین هر شب جمعه امامزاده بود. لبخند لحظه ای از لبان مادرم محو شد و جایش را به نگرانی داد:
_حالا جواب فک و فامیل رو چی بدیم؟ نمیگن این که مریض بود چرا می خواین زنش بدین؟
قبل از اینکه تاثیر حرف مادرم روی صورت بقیه مشاهده شود، سهراب گفت:
_نگران نباشید کسي چیزی نمي فهمه؟!
_مگه میشه؟! عروسی باشه وکسی نفهمه؟!
_گفتم که نگران نباشید، اونش با من. فردا چه جوریش رو عرض می کنم، حالا اگه می خواین بياین فرودگاه زود باشید، داره دیر میشه.
چون در ماشین جا نبود بزرگ ترها نیامدند و درخانه از ماریا خداحافظی کردند. او از زن دایی ودایی خيلی تشکرکرد که در آن مدت با او مثل عضو خانواده شان رفتار کرده بودند. اوگفت که اصلا احساس غربت نکرده و فکرمی کرد که درخانه خودشان است. موقع سوار شدن، هنگامی که لیلا ازمن خواست تا جلوی ماشین کنارسهراب بنشینم مانند لبو سرخ شدم و انعکاس آن را در خنده همسر آينده ام دیدم. خوشبختانه به موقع به فرودگاه رسیدیم و فرصتی هم پیداکردیم تا با هم درست و حسابی خداحافظی کنیم. ماریا تک تک ما را در آغوش کشید و تشکر کرد. او دختری خوب و دوست داشتنی بود و در آن مدت که کم هم نبود حسابی به هم عادت کرده بودیم. هنگامی که مرا می بوسیدگفت:
_ خوشحالم که تصمیم گرفتی با سهراب ازدواج کنی چون به هم می آیید. خیلي دلم می خواست در مراسمتون باشم ولی ازکشورم براتون آرزوی خوشبختی می کنم، وقتی برگردم با افتخار از يه خوشگل درست و حسابی توی مشرق زمین تعریف می کنم که با یکی مثل خودش ازدواج کرد. مطمئنم که وقتی از شماها، مردم تون وکشورتون تعریف کنم همه دوستهام به من حسودی می کنند، امیدوارم دوباره ببینمت.
_من هم همین طور. من هم هیچ وقت دختر مهربون و مو طلایی رو که خيلی خونگرم و فروتن بود، از یاد نمی برم. آرزو می کنم توی زندگیت همیشه موفق باشی.
چند دقیقه بعد او از ما جدا شد و برای انجام کارهای گمرکی و سوار شدن به هواپیما به سمت دیگری رفت. دیگرهیج گاه او را ندیدم. ولی طبق قولی که به او داده بودم فراموشش نکردم و هنوزهم که گاهی صفحات آلبومم را ورق میزنم، عکس او را ه می بینم که با همان لبخند همیشگی و ملیحش مرا می نگرد. به فاصله کمتر از یک ماه، برای بار دوم بودکه به آن قسمت فرودگاه رفته بودم تا با دو دوست خوب خداحافظی کنم. دلم شدیدا برای ژاله تنگ شده بود و دوست داشتم ازحالش باخبر شوم اما او هنوز تماسی نگرفته بود. غرق درافکارخودم بودم که با صدای سهراب به خود آمدم.
_کجایی خانوم؟
_ تو فکر ژاله بودم... آخه اونم چند روز پیش با شوهرش رفت ایتالیا... اتفاقا به تو هم خيلی سلام رسوند.
_دست شما درد نکنه دیگه، می گذاشتی برمی گشت بعد می گفتی.
با خجالت سرم را پایین انداختم. نمی دانم چرا آن قدر خجالتی شده بودم! دستش را دور شانه هایم انداخت و همراه لیلا و کیت از فرودگاه خارج شدیم. وقتی به خانه بازگشتیم، مادر و زن دایی درکمال سلیقه سفره خوش آب و رنگی پهن کرده بودند. با اینکه خيلی گرسنه بودم و دلم می خواست همه آن غذاهای خوشمزه را بخورم، اما معده درد را بهانه کردم و فقط به اندازه ای خوردم که تا ساعت دوازده، گرسنه نشوم. سهراب هم فقط با غذایش بازی کرد وگفت که میل ندارد. ساعت نزدیک ده بودکه با ایما و اشاره سهراب، بالاخره درگوشي آقاجون و مادرم را راضی کردم که به خانه بازگردیم. ازشانس ما آن شب صحبت مادر و آقاجونم گل انداخته بود و آن ها خیال خوابیدن نداشتند، خیلی منتظرو بی قرار ماندم تا بالاخره رضایت دادند و رفتندکه بخوابند. بهترین و زیبا ترین لباس شبی را که داشتم پوشیدم و خود را آراستم. به ساعت دوازده چیزی نمانده بود و من نمی دانستم چه کار باید بکنم. هنوز نیم ساعت ازخوابیدن آنها نگذشته بود ومن اگرمی خواستم راس ساعت آنجا باشم باید حرکت می کردم. دلم را به دریا زدم ، یادداشتی برای آنها گذاشتم و بی سرو صدا از خانه خارج شدم.طبق قرارمان ماشینش جلوی در پارک شده بود.سوارشدم و به راه افتادم. دقیقا به خاطر دارم که دو یا سه دقیقه به ساعت دوازده بودکه به باغ رسیدم. در پشتی باز بود. واردکه شدم لحظه ای ترس برم داشت. باغ کاملا تاریک بود و من مجبور بودم برای رسیدن به مطبخ از وسط آن بگذرم. اگر به خاطر سهراب نبود همان دقیقه باز می گشتم اما به خوبی می دانستم که او منتظرم است. چشمانم را بستم و با یادآوری باغ در روز به خودم تلقین کردم که آنجا اصلا ترس ندارد. وقتی وارد مطبخ که فقط با نور یک شمع روشن شده بود، شدم نفس عمیقی کشیدم و کمی سروصدا کردم تا سهراب متوجه آمدنم بشود. چند لحظه ای گذشته بود و من نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم که از در دالان واردشد. هیچ وقت ازدیدنش تا آن اندازه خوشحال نشده بودم. در نور ضعیف شمع به خوبی توانستم تشخیص دهم که تا چه اندازه زیبا و شیک پوش شده بود. با لبخندی که لحظه ای از لبانش محو نمی شد جلو آمد. زانو زد، دستم را به دستش گرفت و بوسه ای بر آن زد، سپس بلند شد و بازریش را جلوگرفت (بازویش را تعارف کرد). دستم را دور بازویش حلقه کردم و با هم وارد دالان شدیم. همین که قدم درون آن گذاشتیم مات و مبهوت بر جای ایستادم. برخلاف انتظارم آنجا کاملا روشن بود. به کلی مشعل هایی را که روی دیوار دالان قرار داشت فراموش کرده بودم و سهراب آن ها را روشن کرده بود. علاوه بر آن تمام طول دالان باگل های یاسی که در مسیرمان بر روی زمین قرار داشت تزئین شده بود. دوگل یاس کوچک هم در جیب کتش بود. یکی از آن ها را برداشت و به موهایم زد. یاد حرف ژاله در فرودگاه افتادم که چنین روزی را پیش بینی کرده بود. احساس می کردم پرنسسی هستم که همراه شاهزاده ام در راهروی قصر برای ورود به تالار اصلی قدم می زنم. به در تالار که رسیدیم او جلوتر رفت، پرده راکنار زد و تعظیم کرد.مانندکسانی که اولین بار بود آن جا را می دیدند با آمیزه ای از تعجب وحیرت آن جا را نگاه می کردم. همه جا از تمیزی برق می زد.صندلی های دور میز به کلی جمع شده بودند و فقط دو صندلی یکی این سو و دیگری در آن سوی میز گذاشته شده بود. دو شمعدانی دو طرف میز قرار داشت و سه شمع روی هرجا شمعی روشن بود.گلدانی که پر بود ازگل های رنگارنگ، درست در وسط قرار گرفته بود و بالاخره میز پر بود از غذا های گوناگون. در پارچ های گردن باریک دوغ ریخته شده بود و در لبه پهن ها نوشابه.گرامافونی که روی عسلی کنار شومینه قرار داشت، آهنگ ملایمی پخش می کرد که رویایی بودن آن، فضا را کامل می کرد. اگر وجود سهراب و حرف هایش نبود خیال می کردم که همه آن ها را درخواب دیده ام. صندلی را کنارکشید و من نشستم. سپس ابتدا برای پیش غذا به اندازه چند قاشق برایم آش ساده ریخت. بعد رفت و در آن سر میز نشست و از همان آش برای خودش ریخت. با آنکه اشتهايم حسابی تحریک شده بود اما به اندازه ای مجذوب شده بودم که نمی توانستم چیزی بخورم. صدای خنده اش سکوت بینمان را شکست:
_ چرا ماتت برده غذات رو بخور، می خواستم انتقامم رو ازت بگیرم که به نحو احسن گرفتم.
_انتقام چی رو بگیری؟!
_ انتقام پونزده سال پیش رو. یادته چقدر لذت بردی از اینکه من بیچاره رو میخکوب کردی؟ می دونستی من تا اون موقع همچین جايی رو ندیده بودم ، وقتی اومدم داخل دهنم باز مونده بود و چشم هام به اندازه يه گردو گشاد شده بود. تو هم یواشکی بهم می خندیدی.
_حالا من هم اون شکلی شدم؟
_ نه، شوخی کردم، ولی چرا این جوری نگاه می کنی؟... اولین بارت نیست که اینجا رو می بینی.
_من واقعا غافلگیر شدم، توی این وقت کم چه جوری این کارها رو کردی؟!
_خودم هم نمی دونم، لطف خدا بود. ولی خيلی خوشحالم از اینکه تونستم غافلگیرت کنم، حالا غذات رو بخور تا سرد نشده.
_حتما، آن قدر گرسنه ام که يه فیل درسته رو هم می تونم بخورم!
R A H A
10-04-2011, 02:01 AM
فصل پانزدهم
قسمت آخر
_شرمنده، ما اینجا فیل نداریم، باید به همین غذاها قناعت کنید.
هر دو سکوت کردیم و غذایمان را در آرامش خوردیم، در هنگام خوردن شام، نگاهمان به هم بود،گویی بدون دیدن یکدیگر نمی توانستیم لقمه ای را فرو ببریم. بعدکه هر دو از خوردن سیرشدیم، روی کاناپه و درکنارشومینه خاموش نشستیم. در سکوت و تنهایی به هم خیره شده بودیم. حال که بعد از سال ها درد و دوری به هم رسیده بودیم، دل هایمان با هم پیوند خورده بودند وکلمات نمی توانستند وسیله خوبی برای ابراز عشقمان باشند. لغات از درک آن همه شور و اشتیاق عاجزو ناتوان بودند. سکوتمان و نگاهمان همه چیز را به خوبی بیان می کرد.
دیگر اختیارمان را از عقلمان گرفته و به دست دلمان سپرده بودیم، دریچه قلبمان را به روی دلمان گشودیم. ازمرگ صحبتی نمی کردیم، مرگی وجود نداشت تا بینمان فاصله بیندازد؛ ما یکی شده بودیم و دیگر هیچ چیز نمی توانست ما را از یکدیگرجداکند، حتی «مرگ».
به خانه که برگشتم نزدیک صبح بود. آرام و بی صدا به اتاقم بازگشتم. یادداشتم هنوزسرجایش بود ومشخص بودکسی متوجه غیبت چند ساعته ام نشده به تختم که رفتم مانند کودکان به خوابی شیرین و راحت فرو رفتم.
_ یاسی جان، یاسی، مادرجون بلند شو لنگ ظهره . پاشو امروز کلی کار داریم، پاشو عزیزم.
غرغر کنان چشمانم را گشودم. صورت مادر با لبخندی روشن شده بود، معلوم بودکه خيلی سرحال است
_سلام، صبح بخیر.
_سلام به روی ماه نشسته ات، ظهر بخیر. مثلا قراره امروزخواستگار بیاد، خوبه که دیشب زود خوا بیدی.
همه خانه را با مادرم و زری به هم ریختیم و تمیزکردیم. با آنکه بیشتر ازسه یا چهار ماه از عید نگذشته بود و ما تازه خانه تکانی کرده بودیم اما مادرمجبورمان کرد تمام خانه را برق بیندازیم. بعد از ظهر هنگامی که کارمان تمام شد، هرکدام از خستکی گوشه ای افتادیم. مادر حتی به ما فرصت غذا خوردن هم نداده بود و من شانس آورده بودم که به واسطه پرخوری شب قبل زیاد گرسنه نبودم. عصر ناهارمان را تازه تمام کرده بودیم که تلفن زنگ زد. وقتی آقاجون گفت که مهرداد پشت خط است، دو دستی بر صورتم زدم. واقعا که من چه آدم بدي بودم، یک هفته یبشتربود که با او تماس نگرفته بودم. بیماری سهراب و حوادث آن چند روز به قدری فکرم را مشغول کرده بودکه به کلی او را فراموش کرده بودم.
_با عرض شرمندگی سلام!
_علیک سلام، دشمنت شرمنده باشه ولی اگه من زنگ نزنم توکه سراغی ازمن نمي گیری، اصلا معلومه توکجایی؟ هر وقت زنگ می زنم نیستی، ستاره سهیل شدی. الان هم معجزه شده که خونه ای.
_گلگی هات به سرم، عروسی پسرم! حق با توست، ببخشید ولی اگه تو بدونی این چند روز اینجا چه خبر بوده بهم حق میدی که نتونستم زنگ بزنم.
_حالا چه خبر؟ چيه خيلی شنگولی؟
_خبرخوش... امروز اینجا خواستگاریه.
_ خواستگاری؟! نکنه... سهراب؟ ولی نه اون که زن داره. زود باش راستش رو بگو، بگو ببینم قضیه چيه؟
_صبر داشته باش میگم. آره درست حدس زدی سهراب می خواد بیاد. نامزدیش رو بهم زده.
_ یعنی چی؟ درست حرف بزن، گیجم کردی.
_ توضیحش مفصله، پشت تلفن نمیشه باید خودت رو ببینم، خيلی چیزها هست که نمی دونی. فعلا همین رو بدون که الان مجرده و قراره تا یکی دو ساعت دیگه برای بله برون بیان اینجا، این هم تشریفاته وگرنه همه چی تموم شده.
_ يعنی با هم به تفاهم رسیدید و بله هم گفته شده؟
_اوهوم... درسته.
_ پس مبارکه، به سلامتی يه عروسی افتادیم، خيلی بدین، جفتتون. خبرهای خوب رو من باید آخرین نفر بشنوم؟
_نه تو اولین نفری هستی که می شنوی،بقیه خودشون توی ماجرا بوده اند، حالا فردا می بینمت و همه چیز رو بهت میگم.
_ پس فردا صبح بیام دنبالت؟
_آره بیا میریم عمارت، هم حرف می زنیم هم اینکه من اونجا يه کارهایی دارم.
_فعلا کاری نداری؟
_نه ممنون، به مهری و مامانت اینا سلام برسون.
گوشی را گذاشتم و پیش بقیه بازگشتم. مادرم کمی اخم هایش را توی هم کرد و پرسید:
_مهرداد چه کارت داشت؟
_هیچی،کار خاصی نداشت. می خواست احوال پرسی کنه.
_بهش بگوکمتراینجا زنگ بزنه، ممکنه سهراب خوشش نیاد، خوبیت نداره .
_مامان؟ این حرفها چيه؟ مهرداد و سهراب دوست جون جونی هستند، سهراب خيلی مهرداد رو دوست داره .
_حالا مادرو دختر وقت گیرآوردید؟! پاشید لباس هاتون رو عوض کنید الان سرمی رسند. به اتاقم رفتم و لباس مناسبی به تن کردم. موهایم را جلوی آینه شانه کردم و گل سری که تقریبا همرنگ لباسم بود به سرم زدم.وقتی ازتیپ وقیافه ام راضی شدم از جلوی آینه کنار آمدم و به سراغ عکس او رفتم. آن را برداشتم و چندین بار بوسیدم، سپس با چهره انسان های پیروزگفتم:
_ دیدی بالاخره مال هم شدیم؟ دیدی بیخود سعی می کردی در برابر من و خواسته خودت مقاومت کنی، دیگه همه چی تموم شد، جناب عکس ازت ممنونم که توی تموم این سال ها با صبر و بردباری به درد دلها، به اشک و ناله هایم، به گله و شکایت هایم، به خنده ها و خوشي ها و به دلتنگی هایم گوش دادی. حالا که به جای عکس، صاحب عکس پیشمه، دیگه به تو احتیاجی ندارم، ببخشید و ممنون!
یک بار دیگر عکس را بوسیدم و در کمدم گذاشتم. در همان موقع صدای ترمز اتومبیل و به دنبال آن صدای زنگ خانه مان را شنیدم. با عجله پایین رفتم. دست و پايم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید مثل دفعه های قبل در آشپزخانه بمانم تا مادرم صدایم کند یا آن که از همان ابتدا درکنار آنها بنشینم. همان طور بلاتکلیف بودم، تا اینکه مادرم از آن سردرگمی نجاتم داد:
_ یاسی چرا همین جور اونجا وایستادی؟ بیا برو استقبالشون، عجله کن، نکنه زیر لفظی میخوای تا راه بیفتی؟
به دنبال آن، مادرم حرکت کرد و من هم به سمت در اتاق رفتم. تا به آن جا برسم، آن ها خودشان به در اتاق رسیده بودند.
هنوز هم با یادآوری آن لحظات قلبم به تپش می افتد. مثل دختران نوجوانی که اولین بار بود برایشان خواستگار می آمد هول شده بودم و دست و پايم می لرزید. با زن دایی که روبوسی می کردم احساس کردم که از داغی صورتم حتما صورتش خواهد سوخت و از آن فکر بیشتر سرخ شدم. جرات نکردم سرم را بلندکنم و او را ببینم ولی نگاه گرمش را بر روی صورتم احساس می کردم. دسته گل بزرگ و زیبایی همراه داشتند که روی عسلی در مهمانخانه گذاشتند. خودشان هم در آنجا نشستند. به سرعت با بقیه وارد مهمانخانه شدم چون می دانستم اگر از آن ها جا بمانم دیگر نمی توانم به تنهایی به نزد آنها بروم.کنار مادرم روی مبلی نشستم و سرم همچنان پایین بود. آنها مشغول احوال پرسی های معمولی بودند وگه گاهی هم میان صحبتشان حال مرا می پرسیدند. من گاهی جوابشان را می دادم وگاهی اصلا صدایشان را نمی شنیدم. لیلا وکیت همراهشان نبودند و من خوشحال بودم که آن ها که بزرگ شده اروپا بودند، در آنجا نبودند تا قطرات عرق خجالت و حالت زار یک دختر شرقی را درهنگام خواستگاری ببینند. حتی اگر خواستگارش فامیل باشد، کسی که عاشقش است و هم بازی دوران کودکیش. حتما دردل و شاید بلند به من می خندیدند، هر چند خجالت من و امثال من نشات گرفته از شرم و حیا باشد. در فکر آن ها بودم که زن دایی خندید وگفت:
_عروس خانم تو فکری، نمی خوای برامون چايی بیاری؟ گلومون خشک شده.
_ ا وا ببخشید، من هم اصلا حواسم نبود. یاسی جان پاشو چند تا جايی خوشرنگ بریز بیار.
با عجله بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. از خدا می خواستم که زودتر از آن جا دور شوم، چون اگر کمی دیگر آنجا می نشستم ممکن بود شتاب زده کاری بکنم و آبرویم برود. زری که حتما گوش ایستاده بود و شنیده بودکه من باید چایی ببرم مشغول ریختن چايی ها بود. دو ردیف چايی خوشرنگ در فنجان های فرانسوی ریخت و درسینی به دستم داد. هنوزقدمی برنداشته بودم که ازسر فنجان ها چایی درون سينی ریخت. زری خندید و آن را ازدستم گرفت و سینی را دوباره خشک کرد. سپس خودش آن را تا پشت درمهمانخانه آورد و آنجا بدستم داد. نه اینکه من دختر بی دست و پايی بودم، نه. من هیچ وقت آن طور نشده بودم اما این بار با دفعه های قبل خيلی فرق داشت. چايی بدست وارد شدم و مدام از این نگران بودم که مبادا با چايی ها سرنگون شوم.سینی چای را ابتدا جلوی دایی یوسف گرفتم ولی برنداشت و اشاره کرد که به آقاجون تعارف کنم. به همین ترتیب از آقاجون شروع کردم و بعد به دایی ، زن دایی، مادرم و در آخر جلوی سهراب گرفتم. وقتی فنجان چایش را برمی داشت جراتی به خود دادم و سرم را بلند کردم. نگاهم که به نگاهش افتاد قلبم به لرزه درآمد. به سرعت نگاهم را از او برگرفتم و سينی خالی را روی میز گذاشتم. سپس کنار مادرم بازگشتم. آقاجون پرسید:
_خب سهراب جان چه تصمیمي برای آينده ات گرفتی؟ به سلامتی کی مطب میزنی؟
_ مطب رو که هر وقت مجوز بدن، ولی می دونید که من باید مدتی رو، حدود شش ماه، توی یکی از روستاهای شمال خدمت کنم، این جوری هم مجوز برای مطب میدن، هم اینکه جزء خدمت سربازیم حساب میشه. با اجازه شما می خوام یاسمنم همراهم ببرم، البته اگه خودش راضی باشه.
_این تصمیمش با خود یاسمنه. اگه نظرمن را هم بخواد من با اومدنش موافقم، اگه قرار باشه ازدواج بکنید درست نیست زن و شوهر دور از هم زندگی کنند.
دایی زیرکی کرد وگفت:
_حالا بگذارید ببینم دختر به ما میدن، بعد سرجاش بحث کنید، راستش غرض از مزاحمت، همون طور که می دونید ما امشب خدمت رسیدیم که دختر دسته گلتون را ازتون خواستگاری کنیم ، که لطف کنید سهراب رو به غلامی قبول کنید.
_ اختیار دارین، این حرفها چيه؟ من سهراب رو مثل پسرم دوست دارم. از قدیم الایام هم ارادت و علاقه خاصی نسبت بهش داشتم. سهراب و البته شما و مریم خانوم آن قدر برای من عزیزیدکه به جای يه دختر اگه ده تا دخترهم داشتم می دادم به شما، البته به شرطی که شما هم ده تا پسر مثل آقا سهراب داشتید.
با این حرف همه خندیدند و زن دایی با استفاده از فرصت ظرف شیرینی را برداشت وگفت:
_ پس مبارکه دیگه، دهنتون رو شیرین کنید. سهراب در حالیکه بلند می شد گفت:
چند لحظه صبرکنید. اگه اجازه میدین من می خواستم چند کلمه با یاسمن صحبت کنم!
لحظه ای همه جا را سکوت در برگرفت. من خودم هم تعجب کرده بودم یعنی او چه می خواست بگوید؟ آقاجون و دایی هردو اجازه دادند و ما از اتاق خارج شدیم. وقتی به هال رسیدیم، ایستادیم و سهراب گفت:
_من باید دل یکدله کنم. برای این کار باید بدونم اون مسافر عزیزت که تابلوی عمارت را براش کشیده بودی کیه.
_ ای خل و چل همین رو می خواستی بگی؟! الان فکر می کنن ما چی داریم به هم میگيم.
_ یاسمن خواهش می کنم، جوابت برای من خيلی مهمه.
_خيله خب میگم،اون تابلو برای شما بود، اون مسافرعزیزم خود شما بودی ولی اون موقع که ازم پرسیدی نمی تونستم بگم که خودتی، به خاطر همین الکی گفتم مرده.
_ یاسمن خجالت بکش، لااقل می گذاشتی كفنم تو قبر خشک بشه بعدا ازدواج می کردی، یعنی من الان تو قبرم و خودم خبر ندارم!؟
_حالا نمی خواد مسخره کنی، من هم همین جوری يه چیز گفتم، الان هم بیا بریم تو.
به اتاق که برگشتیم، همه نگاه پرسش گرشان به ما بود. سهراب خندید وگفت: «حالامبارکه» و همه خندیدند و به من تبریک گفتند. یک چیز روکشف کرده بودم و آن هم اینکه من فقط در حضور آن ها خجالت می کشیدم!
_نگفتید مراسم عروسی رو چه جوری می خواید بگیرید؟ عمه جون تو دیروز يه چیزهايی می گفتی، مثل اینکه فکرهایی داری؟
_بله، خب ما باید يه جوری عروسی کنیم که کسي نفهمه، جشن هم که نمیشه نگیریم ، به خاطرهمین من و یاسمن فکرکردیم که اگر شماها راضی باشید همین جا میریم محضر عقد می کنیم بعد حرکت می کنیم و به روستای محل سکونتمون که رسیدیم اونجا يه جشن مفصل می گیریم.
من هم سکوتم را شکستم و در تایید حرف های اوگفتم:
_این جوری با يه تيرسه تا نشونه می زنیم، اول اینکه جشن رو می گیریم و کسی هم نمی فهمه دوم، این جوری همه رو به عروسیمون دعوت می کنیم و ورود دکتر جدید به گوش همه میرسه ، سوم و مهمتر ازهمه اینکه يه ثوابی می کنیم و دل اون مردم هم شاد میشه.
همه سکوت کرده و به فکر فرو رفته بودند. نمی دانستیم جواب آن ها چه خواهد بود اما دعا می کردیم که موافقت کنند.
_ پس ما چی؟ ما يه عمر آرزو داشتیم که عروسی دخترمون رو ببینیم، من همیشه دوست داشتم یاسی رو توی لباس عروسی ببینم... حالا... .
مادرم حرفش را ناتمام گذاشت و با ناراحتی سکوت کرد. مطمئن بودم آقاجون هم، همان آرزوها را داشت اما گفت:
_ما همه مون دوست داریم برای بچه هامون ، اونم بچه هایی مثل سهراب و یاسمن، بهترین عروسی رو توی بهترین جا بگیریم، اما الان شرایط جوریه که نمیشه ، ما ناچاریم قبول کنیم، اتفاقا فکر بچه ها هم خيلی خوبه.
دایی یوسف ادامه داد:
_بله، آبجی جان، توی شرایط فعلی این بهترین کاره ...انشاا... اگه عمری باقی بود بعد از اینکه دوره سهراب تموم شد و برگشتند... يه جشن مفصل اینجا براشون می گیریم، بالاخره اون موقع که همه باید بفهمند این ها ازدواج کرده اند.
مادر لبخند زد و زن دایی نم چشمانش را گرفت. بدین ترتیب همه موافقت خود را اعلام کردند و ظرف بلورین شیرینی بار دیکرگردانده شد. آن ها حدود دو ساعت دیگرماندند و راجع به همه چیز صحبت کردند. قرار بر این شد که فردای آن روز برای خرید حلقه، پارچه، لباس عروس و سایر چیزها به بازار برویم و دو روز بعد درمحضر به عقدهم در آییم. آن شب وقتی به تختخوابم رفتم وسرم در بالش به نرمی فرو رفت؛ خواب چون عروس زیبا و طنازی، همچون شاه پریان رقص کنان به سراغم آمد و چشمانم را از آن خود کرد. به میمنت آن زیباروی تا صبح راحت خوابیدم و فقط خواب های طلایی دیدم.
R A H A
10-04-2011, 02:02 AM
فصل 16
قسمت اول
صبح حوالی ساعت نه بود که مهرداد دنبالم امد و با هم به باغ رفتیم. اوماشینش را گوشهای پارک کرد و به الاچیق رفتیم. نمی دانستم چگونه برایش تعریف کنم . از همان اتفاقات باغ واز هوش رفتن سهراب گفتم تا همین شب قبل و قرار ازدواجمان .گفتم و گریه کردم ، اوهم هم پا وهمراه من مانندمادری که داغ فرزند دیده باشد اشک ریخت. باور کردنش برای او هم خیلی سخت بود. اوو سهراب در ان مدتخیلی صمیمی شده بودند ، حتی به جرات می توانم بگویم که انها به نوعی شیفته ی یکدیگر بودند.
شاید شیفتگی و دلبستگی عجیبشان به خاطر ان بود که هر دو عاشق بودند . هر وقت به رابطه اندو فکر می کنم بیشتر از جام معنویت وجود یکتاپرستشان سیراب میشوم. هر چه بیشتر در عمق علاقه زیادشان به هم فرو میروم ، به خدایشان مومن تر میشوم. مگر میشود دو رقیب ، دو عاشق ، دو انسانی که طالب یک چیزند و بایدبرای رسیدن به ان تلاش کنند ، تا این اندازه دوستدار یکدیگر باشند؟!
اما میشود. ان گونه که انها شدد. انها هریک به نوعی فداکار کردند تاعزیزترین دوستشان به خواسته خود برسد.
شاید اگر می دانستم ان خبر تا ان اندازه او را شوکه میکند مانند مادر وزن دایی از او هم بیماری سهراب را پنهان می کردم و هیچ گاه به او نمی گفتم . مهرداد بر زمین زانو زده سرش را در میان دستانش گرفته بود و شانه های مردانه اش اشکارا می لرزید. حالت عادی نداشت و مانند مجنونی با خود مویه می کرد. نگرانش بودم و میترسیدم که برای او هم اتفاقی بیافتد. هر چه صدایش می کردم فایدهای نداشت. گویی اصلا صدایم را نمیشنید.
نمیدانستم اقا خلیل چه موقع برایمان چای اورد ه بود. فقط لیوان چای رادیدم. ان رابرداشتم به طرف شیر اب دویدم.
محتوای انرا خالی کردم واز اب پر کردم. به کنارش بازگشتم. مشتی اب به صورتش پاشیدم. دوباره و دوباره مشتم راپراز اب کردم وبه صورتش زدم و صورتش راشستم. سیلی ملایمی به گوشش نواختم که باعث شد چشمانش رابگشاید. مردمک سبز رنگ چشمانش راکه دوباره دیدم بغضم ترکید و در میان گریه گفتم :
تو که جون به لبم کردی؟ چرا این جوری شدی؟ فکر کردم تو رو هم......مهرداد من دیگه نمی تونم ، توانش روندارم که تورو هم از دستبد. مهرداد من فقط اون رو برای چندماه دیگه دارم ،فقط چندماه.
وهر دو باهم گریستیم. ناگهان دستی بر شانه هایم خورد. چهره ی اشنا و مهربانی گفت : شما دو تابرای چی گریه میکنید؟ یعنی امیدوار باشم که برای منه؟
صورت سفید مهرداد کاملا سرخ شده بود و هنوز هم از چشمانش چون باران بهاری اشک می امد، سعی می کرد گریه نکند. اما نمیشد، خواست از الاچیق خارج شود اماسهراب نگذاشت. دستش را گرفت و او را در اغوش کشید.
من معتقدم که انها عاشق هم هشتند. عشقی از جنسی متفاوت و چقدریباست عشق بین دو دوست. انها چندین بار همدیگر را بوسیدند و بالاخر ه مهرداد ارام شد. وقتی نشستند به انها حسودیم شد. انها هر دو مرا دوست داشتند و من این را به خوبی می دانستم اما رفتار هیچ یک به خوبی این را نشان نمی داد . گویی حضور من برایشان بی اهمیت بود و حتی ترجیح می دادند من انجا نبودم تا راحت تر صحبت می کردند.
سهراب برای اینکه جو راعوض کندخندید و گفت :
رفتم در خونه تون عمه گفت با مهرداد اومدید اینجا، اومدم مچتون رو بگیرم . گفتم حتما خبر ازدواج ما به گوش این پسره رسیده می خواد یاسمن رو بدزده.
اگه میدزدیم چی کار میکردی؟
دعات می کردم ، نمیدونی چه لطفی بهم می کردی، البته دلم برات میسوخت که گیر یاسمن افتادی ، هنوز جوونی ، حیف نفله میشدی!
ا، خیلی بدجنسید!
و صدای خنده شان در فضا پیچید. کمی بعد بلند شدیم و به طرف مطبخ به راه افتادیم. ظرفهای شاممان هنوز در تالار مانده بود. و و قت نکرده بودیم انها را تمیزکنیم . مهرداد هم همراهمان امد. وقتی او را از راه مخفی به تالار بریدم طبق انتظار خیلی تعجب کرد. و بعد هم سوال پیچیمان کرد. جوابهایش راکه گرفت او هم امدو در تمیزکردن انجاکمکمان کرد . انها هر دو شوخ و خوش طبع بودند و مرتب باهم شوخی می کردند . خوب که فکرش را میکنم به این نتیجه میرسم که رفتار انها از خیلی جهات شبیه هم بود. ساعتی کار تمیز کردن تالار طول کشید، بعد از ان به باغ برگشتیم و حسابی بازی کردیم.
یاسمن خونه ی درختی مون هنوزم هست؟
بودنش که هست ، ولی کفش پر از برگ و اشغال شده.
پس تا من می رم چای بگیرم تو و مهرداد برید برگها رو بریزید پایین.
صبر کن ببینم......خونه درختی دیگه چیه؟ اگه می دونستم می خواین این قدر ازم کار بکشید نمی اومدم.
تنبلی نکن تازه اولشه ، من کارها دارم برات مهرداد خان....برو ، برو ، وقتی من بر می گردم برگی نبینم ، هاا!
من به راه افتادم و مهرداد غرغر کنان حرکتکرد. فکر می کردم نردبان کاملا پوسیده باشد به خاطر همین دفعه ی اول جرات نکرده بودم کاملا بالا بروم. اما مهرداد اول بالا رفت و اطمینان داد که کاملا محکم است . او با دست و من باپا همه ی برگها و اشغال ها را پایین ریختیم و انجا را مرتبکردیم . چند دقیقه بعد سهراب با سینی چای امد . برایش خیلی مشکل بود با ان از نردبان بالا بیاید . ولی هر طور بودامد. هنگامی که استکان ها خالی شدند گفت:
مهرداد نمی دونی این بالا چه روزایی داشتیم . چقدر این بالا بازی کردیم. ییادش بخیر . اکثرا ظهرا همین بالا می خوابیدیم.
به به ، چشمم روشن......لیلای بیچاره رو کجا سر به نیست می کردید؟
همین جایی که الان می خوایم تورو سر به نیست کنیم!
اهکی.......مگه می تونی؟ عمه ات یاسمن رو به من سپرده!
انها همان طور بی شرمانه به شوخی هایشان ادامه دادند و من فقط خجالت می کشیدم. بالاخره برای این که بحث را عوض کنم گفتم:
راستی مهرداد به کسی چیزی نگی ها........با همه اعتماد و علاقه ای که به مهری دارم اما به اونم چیزی نگو. نمی خوایم کسی ا ز ازدواج ما بویی ببره.
مطمئن باش ، قول میدم همه بفهمن .
اااا مهرداد ............
باشه شوخی کردم. راستی سهراب یه چیزهایی شنیده ام، شنیدم که می خوای یاسمن رو ببری دهات براش عروسی بگیری، خیلی زرنگی اما من رو نمی تونی دست به سر کنی ، می دونی که من هم باهاتون میام وبا همون راهنماتون هم بر می گردم.
موجی ا ز خوشحالی من و سهراب را در بر گرفت .
-جدی میگی ؟ واقعا میای؟
البته که میام مگه میشه دوست عزیزم بدون ساقدوش باشه.........دست من اومد داره ، تو این چند وقته این سومین دومادیه که ساقدوشش هستم. البته دومی هم خودش بوده.
-بله مشخصه، برای همین بودکه یک ماه نشده مژگان روطلاق دادم.
-ناراحتی؟
-نه که نیستم، ببینم حالا می تونی دعوامون بیندازی؟
اخ جون..........چقدر من دوستدارم دعوا بیندازم ، مخصوصا شماهارو.
R A H A
10-04-2011, 02:02 AM
فصل 16
قسمت دوم
انگار شوخی های انها تمامی نداشتند و هیچ گاه رنگ جدیت به خودشان نمی گرفتند . تا ظهر انجا بودیم و بعداز هم جدا شدیم. به خانه که بازگشتیم تازه سفره ی ناهار را جمع کرده بودند بنابراین ما غذایمانرا در اشپزخانه خوردیم . بعد از ظهر ، هنگامی که سر کمد لباسهایم بودم در زد و وارد شد. چهره ی خواب الودش کمی گرفته به نظر میرسید. بالاخره بعد از کلی این دست و اون دست کردن ، کنارم نشست و گفت :
-چند دقیقه پیش داشتم با اقای مرادی –همون که مسئول اعزام من به اون روستاست- صحبت می کردم . می گفت مردم اونجا خیلی ناراحتند . چند تا مریض بدحال دارند و پشت سر هم تقاضای دکتر میکنند . می گفت اگر میشه باید زودتر بریم. تا سه چهار روز دیگه بایداونجا باشیم . می دونم برات مشکله که به ایم زودی بریم ، به همین دلیلم اصرار نمی کنم ، تو می تونی بمونی بعدا بیای.
-البته که باهات میام ، درسته که امادگیش رو ندارم به این زودی مامان اینا روبرای چندین ماه ترک کنم ، اما بدون تو هم نمی تونم بمونم. ما که قرار بود تا یه هفته دیگه بریم، دیگه چند روز اینور و اونور فرقی نمی کنه . فقط یه مشگلی هست.
-چه مشکلی؟
-قبل از اینکه تو بیای داشتم به لباسهام نگاه می کردم ، اما هیچ کدوم به جز دو سه تا بلوز و شلوار به درد اونجا نمی خوره . مخصوصا اینکه بیشترشان هم دامن هستند اونام یا انقدر بلندو تنگ که نمیشه درست باهاشون راهر فت یا اونقدر کوتاه هستند که به درد اونجا نمی خورند. اگر میخوایم میون اون مردم زندگی کنیم بایدمثل خودشون باشیم ......حداقل اینکه مثل اونها لباس بپوشیم.......ولی با این لباسها......فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم.......حالا میگی چه کا رکنم؟
-اگه فقط مشکلت اینه من حلش میکنم........یدفعه دوستای لی لی رابرای خرید به بازار لباس فروش ها بردم. اون جهیه کوچه بود که فقط لباس محلی می فروختند فردا که برای عقدرفتیم از اون طرف میریم یه سر میزنیم ، اخه اگر بخوایم زودتر بریم باید فردا بریم محضر.
در همان موقع تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم از خوشحالی فریاد کشیدم:
-سلام کجایی تو؟ خیلی بی معرفتی می دونی چند روزه منتظرم خبری ازت بشه ؟ دیگه داشتم نگران میشدم.
-ببخشید ممنتظرت گذاشتم اخه ما تازه دیشب مستقر شدیم ....هنوز همه چمدون هامون رو هم باز نکردیم.
-خب حالا خودت چطوری؟خودت،کوچولوت، ایمان ، همه خوبین ؟
-اره خوبیم عزیزم مرسی ......تو چطوری ؟ مامان بابا خوبن؟
-ما هم خویم ؛ ممنون. فکر نمی کردم اینقدر عزیز باشی ، دلم برات خیلی تنگ شده ، مخصوصا برای شیطونی هات و اذیت هات یه ذره شده.
-اگه می دونستم اینقدر عزیز میشم زودتر میرفتم . ولی از شوخی بگذریم دل من هم برای شماها یه ذره شده. راستی از داییت اینا چه خبر ؟مخصوصا پسر داییت اونا چطورن؟
-اونام خوبین....اتفاقا سهراب اینجاست. سلام میرسونه . قراره همین روزه ازدواج کنیم
-ای ناقلا پس بالاخره کار خودتو کردی؟ می دونستم خیلی زرنگی، تبریک میگم . از طرف من و ایمان به سهراب سلام برسون. بگو تبریک میگیم.و خیلی دلمون می خواست تو عروسیتون باشیم. مطمئن باش از الان تا اخر عمرم افسوس می خورم که نتونستم توی مجلس عروسیتون باشم. ولی اینبهترین خبری بود که می تونستی بهم بدی. انشا الله خوشبخت بشین. ببین یاسی جون من زیاد نمی تونم صحبت بکنم ، ادرسمون ور میدم یادداشت کن . یه لطفی بکن ادرس رو به مهردا د هم بده و بهش خیلی خیلی سلام برسون . بگو تند تند برامون نامه بنویسه. خودت هم همین طور هر روز باید برام نامه بنویسی.
ادرس را نوشتم و بعداز کلی بوسه که برایش از طریق کابل تلفن به میلان فرستادم با او خداحافظی کردم.
-ژاله بود؟
-اره تازه جاشون معوم شده.
-سلام رسوندی؟
-اوهوم. اون هم بهت سلام رسوند . خیلی هم تبریک گفت.
-چرات بهش نگفتی؟
-اون راجع به اتفاقات این چند وقته هیچی نمی دونه ، حتی نامزدی تو بامژگان، خودم بهش نگفتم . چون نمی خواستم توی غربت فکرش پیش من باشه. این جوری بهتر شد . مخصوصا اینکه حامله هم هست.
-کار خوبی کردی بهش نگفتی......الانم اگه می خوای لباس عروس و حلقه بخری بهتره زودتر راه بیافتیم ، توی تاریکی که نمیشه درستخرید کرد.
-باشه ولی اول باید یه زنگ به مهرداد بزنم چون مطمئنم که اونم نگرانه.
-پس من میرم پایین تا تو بیای ، به مهرداد سلام من رو هم برسون
-حتما
-او رفت و من با مهرداد تماس گرفتم. او نیز خوشحال شد . بخصوص وقتی خبر سلامتی انها را شنید.
-راستی ، رفتن ما جلو افتاده و احتمالا تا دوسه روز اینده میریم. توهم با ما میای؟
-البته ، من همین امشب چمدونم رو جمع می کنم شاید چند روزی هم مهمونتون باشم.
-خوشحال میشیم شما چند ماه مهمون باشید. یه چیز دیگه، خوب شد یادم افتاد چیزی به ژاله وایمان نگی ها.
-باشه . ولی جوا ب نامه هاشو می خوای چه کار کنی.......می تونی براش نامه بفرستی؟
-نه از همینم نگرانم.......موندم چه کار کنم. اونجا هر نامه چندین هفته طول می کشه تا به پستخونه برسه . از پستخونه تا ایتالیا هم کلی طول میکشه......شاید هر نامه بعد از یکی دوماه به دستش برسه . من بهش قول دادم هر هفته براش نامه بفرستم.
-اگر مشکل دستخط نداشتیم من می تونستم به جای تو براش نامه بنویسم. اما ممکنه از دست خطم متوجه بشه.
-نه اتفاقا فکر خوبیه چون دست خط من ریتم خاصی نداره . تو که خط ات خوبه راحت می تونی مثل من بنویسی. حالا توی راه یا اون جا با هم در این مورد بیشتر صحبت می کنیم . فردا شب بهت زنگ می زنم میگم دقیقا کی وقت حرکته، فعلا خداحافظ به مامانت اینا مخصوصا مهری سلام برسون.
با اوخداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. غافل از این که در حیاط و میان درختان باغ کوچکمان دایی و اقا جون مشغول صحبت بودند. و دایی یوسف داشت تمام اسرار بیماری پسرش را برای پدرم فاش می کرد. حاضر شده بودم وداشتم ار اتاق خارج می شدم که اقاجانم وارد اتاق شد و خواست که با من صحبت کند. در هنگام حرف زدن سعی داشت اشکی را که در چشمانش حلقه زده بود را پنهان کند. برای همین به کنار پنجره رفت وگفت:
-همین الان داییت همه چیز رو بهم گفت ، گفت و با حرفهاش دلم رو اتیش زد باورم نمی شه ، اخه چه طوری ممکنه سهراب که سالم و سرحاله ، بیچارهمادرش....بیچاره مادرت ، چه جوری می خوان با این غم کنار بیان؟ اخ چقدر داغ فرزند سخته، حتی فکرش تن ادم رو می لرزونه ، یوف چی می کشه، برای همین بودکه چهره اش اینقدر شکسته شده . خدا خیلی بهش صبر داده که تونسته سر پابایسته هر چندکه خمیدگی کمرش کاملا معلومه. داییت می گفت تو میدونی، با اینحال خواستی باهاش ازدواج کنی، خواست که منهم بدونم .تقریبا به التماس افتاده بود که منصرفت کنم اما من بهش گفتم که به تو حق میدم ومن هم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم......هر چند که ما هیچ وقتدر عشق به پای شماها نمیرسیم. فقط ، یاسی ، بابا قول بده ، قول بده که خوشبخت زندگی کنی، حتی اگه چند هفته باشه ، به حال فکر کن و با فکر اینده خودت رو عذاب نده ......همین فرصتها رو هم با افسوس اینده از دست ندین، بعدا به اندازه کافی برای غصه خوردن وقت داریم.تا دیر نشده از زندگیتون لذت ببرید ، من هم مثل بقیه ، مثل تو اون رو دوست دارم بنابراین کمکش کن خوشبخت زندگی کنه و تو به جای همه ما مواظبش باش . میدونم که برای تو از همه سخت تره اماوظیفه ات خیلی سنگینه ، قول بده که به جای مادرش نوازشش کنی و به جای پدرش قدو بالاش رو نگاه کنی وبه جای عمه اش قربون صدقه اش بری و به جای خواهرش براش دلسوزش کنی و بالاخره به جای خودت ، یه جای عشقش ، به جای همسرش باهاش زندگی کنی و از زندگی کوتاهتون لذت ببرید.
سرش را که برگرداند ، صورت من هم مثل خودش سرخ شده بود و اشکهایم مجالی برای ریختن پیدا کرده بودند. بارها خدا را به خاطردرک وفهم زیاد اقاجون سپاس گفته بودم و ان روز بار دیگر در محضرش زانو زدم واو را برای تمام لطف هایی که به من ارزانی داشته بود و حتی به خاطر عزیزی که روزی سر از لطف و عنایتش به ما امانت داده بود و حال باز هم از سر کرم و بزرگیش می خواست از ما بازستاند تشکر کردم.
باز هم اغوش امن و گرم اقاجونم برایم ماوایی شد تا تن خسته ام در ان ارام گیرد. نیم ساعت بعد که اشک ریختن هایمان دیگر اثرخودشان را بر روی صورت هایمان از دستداده بودند نزد بقیه رفتیم تا برای خرید به بازار برویم.
با ان که خیلی وسواس و حساسیت از خودمان درانتخاب لباس و دیگروسایل نشان ندادیم اما حلقه ای خریدیم که با وجود تمام سادگیش بسیار زیبا و البته گران قیمت بودو هنوز هم شبیه ان را هیچ جا ودر دست هیچ کس ندیده ام.
لباس هایمان هم از زیباترین مدل هایی بود که در جدید ترین ژورنال های روز یافت می شد وفروشنده اش قسم خورد که شب قبل از خیاط تحویل گرفته و بیش از دو ساعت نمیشد که از اتو بخار به مغازه اورده.
شام مان را هم در رستورانی خوردیم و وقتی به خانه بازگشتیم ، دستمان از بسته های کوچک وبزرگ پر بود و من مانند دختر بچه ها از دیدن ان همه کادو و وسایل نو ذوق کرده بودم. همه را دورم چیده بودم و خودم در وسطشان نشسته و یکی یکی براندازشان می کردم.
در میان انها خیلی از پارچه ها ولباس های قیمتی و مد روز بود که در زندگی چند ماهه ام با سهراب حتی برای یک بارهم نتوانستم از انها استفاده کنم
شب وقتی به رختخوابم رفتم علاوه بر دایی وسهراب غصه ی اقاجونم را هم خوردم که ان شب ، شب بدی را گذراند. برای همه انها دعا کردم و از خدا خواستم که از خزانه بی انتهای لطف و عنایتش قدری صبر به انها عطا کند. ان قدر که زیر بار ان غم بزرگ خرد نشوند و بتوانند با تکیه به الطاف پروردگارشان ان را تحمل کنند.
R A H A
10-04-2011, 02:02 AM
فصل16
قسمت سوم
تا خود صبح دم فقط کابوس ها ی عذاب اور دیدم ولی صبح با دنیایی از امید و ارزو و البته شوق و ذوق از خواب بیدار شدم. مادرم در اسمان ها سر میکرد واز خوشحالی بر پای بندنبود. او حتی توانسته بود با غم جدایی از دختر یکی یکدانه اش و در دانه اش که همیشه در کنارش بودو لحظه ای نمی توانست غم دروی او را برای مدت درازی تحمل کند هم کناربیاید. نزدیک ساعت ده بود که خانواده دایی به دنبالمان امدند و همگی به محضر رفتیم. کمی معطل شدیم تا خطبه عقد جاری شد و بااخره دو مرغ عشق، دو معشوق بعد از سالها رسما به هم رسیدند و توانستند از جام می، عاشقانه می وصال را بنوشند. ما خندیدیم و با خنده مان دل همه را شاد کردیم. همه خندیدیند تا ما شاد باشیم وبداینم لحظه ای که به امید ریدن به ان زنده بویدم بالاخره فرا رسید و همه انها حقیقتی زیباایود. روایی که به ان دست یافته بودیم.
حلقه ها را به دست هم کردیم. و بدین ترتیب من و سهراب زن و شوهر شدیم. از انجا که دیگر وقتی برایمان نمانده بود از همان جا به بازاری که سهراب گفته بود رفتیم تا پوشش مناسبی بیابیم. حق با او بود. انجا کوچه درازی بود که مغازه ها یانپر بود ازر لباس های محلی . تمام مغازه ها را یک به یک گشتیم. تابا کمک فروشنده ها توانستیم چند دست لباس که مخصوص روستاهای شمالی بود خریداری کنیم. از انجا به چند مغازه دیگر هم سر زدیم و چندین بوم در اندازه های مختلف رنگ و دیگر وسایل مورد نیاز نقاشی را خریدیدم.. البته به اصرار سهراب که می گفت:« انجا مناظر ناب و فوق العاده ای دارد که فقط به دردد نقاشی می خورد»
هنگام عصر که به خانه بازگشتیم ، دایی و زندایی هم انجا بودند. سهراب بالافاصله بااقای مرادی تماس گرفت و او گفت که فردا ظهر با اتوبوس ساعت دو بهگیلاممیرویم. شب رادر هتلی اقامت می کنیم و صبح زود به راه می افتیم و احتمالا نزدیک ظهر به روستا خواهیم رسید. انشب لیلا کیت و مهرداد هم به ما پیوستند و همگی جشن کوچکی دور هم گرفتیم. جشنی که هم برای ازدواج ما بود وهم برای خداحافظی. شبی خیلی خوب و به یاد ماندنی. و ما تا صبح لحظه ای چشم بر هم نگذاشتیم. سهراب که می دانست شایدهرگز دیگر خانواده خود را نبیند از فرصت هایش کمال استفاده را کرد و یک دل سیر انها را تماشا کرد. بی قراری های ان شب زندایی هرگز از زوایای ذهنم پاک نمیشود. گویی حس مادرانه اش به او گفته بود که گل زیبایش را دیگر هرگز نمی بیند مدام گریه میکرد و پسرش را میبوسید و بیشتر زا ان می بویید.
انشب همه حال عجیبی داشتند . همگی گیه می کردیم. ما از انچه میدانستیم. زار میزدیم و انها از انچه نمی دانستند.
وقتی روشنایی صبحبه ما فهماندکه شب، پایان پذیرفته، اصلا احساس خستگی و خوب الودگی نمی کردیم. مادر وزن دایی مرتبا به چمدان های ماسرکشی یمکردند وهر یزی که به ذهنشان میرسید یا به دستشان می امد در ان قرار می دادند. مهرداد به خانه شان بازگشت تا هم چمدانش را بردارد و هم با خانواده اش خداحافظی کند. جنب و جوش عجیبی در خانه ما برقرار بود و همه در تقلابوند که ما را محهز بفرستند. و چیزی رااز خاطر نبرند. نزدیک ظهر بود که مهرداد به خانه ما امد و ناهار را با ما خورد.
ساعت یک بود و ما حاضر و اماده چمدان به دست منتظر بودیم تا اقاجون و دایی ماشین ها را روشن کنند و به ترمینا ل برویم. در انجا اقای مرادی را همراه راهنمایی که قرار بود ما را همراهی کند یافتیم. اقای مرادی یک سری اوراق که شامل معرفی نامه ، برگه ای از سازمان نظام پزشکی ، مقداری پول نقد و هزینه هتل ودیگر چیزها بود با کلید خانه و مطب دراختیارمان قرار داد و برایمان ارزوی موفقیت کرد.
به ساعت ترمینال ما دقیقا پانزده دقیقه فرصت داشتیم تا با خانواده هایمان خداحافظی کنیم. دایی باتمام تلاشی که کرده بود هنگامی که سهاب را در اغوش گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. او اشکارا می کریست چون می دانست که دیگر هیچ گاه فرزند دلبندش را دوباره نمی تواند ببیند. دیدن پدر و پسری که برای همیشه خداحافظی می کردند خیلی سخت بود..... خی سخت.
زن دایی و مادرم بارها وبارها ما را بوسیدند واخرین سفارشاتشان را در گوشمان گفتند. اقاجون هر دوی ما را بغل کرد و او هم اخرین خداحافظی اش را با تازه دامادش کرد.
در میان بدرقه پرشور انها سوار اتوبوس شدیم . وقتی در صندلی هایمان قرار گرفتیم و اتوبوس به قصد سفر به حرکت در امد مادرم را کاملا درک میکردم. او حق داشت که برای سفر تنها دخترش به روستایی دور افتاده ان قدر پریشان و اشفته بش.. دختری که در تمام بیست و یکی –دو ساله عمرش هیچ گاه بیش ازیک هفته ازاو دور نبوده. او نمی توانست قبول کند که دختر یکی یکدانه اش و عزیز کرده اش به شهری دیگر با فرسنگ ها فاصه برود و هیچ خطری او را تحدید نکند. حتی اگر همسری چون سهراب به همراهش باشد.
در راه هنگامی که سهراب ومهرداد هر یک سرهایشان را بر پشتی صندلی شان تکیه دادند و خوابیدند من در افکارم غرق شده بودم. افکاری که انگار هیچ گاه نمی خواستند رهایم کنند. در تمام طول راه لحظه ای نخوابیدم گویی خواب با چشمان غریبه شده یا حتی قهر کرده بود. در فکر زندگی ام بودم که تا چند ساعت دیگر می بایست در دیار ی نا اشنا و با مردمی غریبه اغازمیکردم. به مژکان فکر میکردم. به حالی که داشت. ایا از من ناراحت تر وغگین تر بود؟ یا سهراب را فراموش کرده بود؟ در فکر زن دایی و حرفهای اقوام بودم. به فکر ژاله .و همسرش والبته نوزادی که تاچند وقت دیگر متولد میشد. به همه چیز فکر کردم و بیشتر از همه به سهراب، مرد جوانی که بهارامی در کنارم به خواب رفته وبد و صدای نفس های منظمش مرا مطمئن میکرد که زنده و خوب است. چقدر در خواب زیبا و معصوم به نظر میرسید واز همیشه بیشتر خواستنی شده بود.
ناخوداگاه برگشتم و نگاهی به مهرداد که او در صندلی عقب به خوابی راحت فرو رفتهبودانداختم. اوهم به اندازه سهراب معصوم و خواستنی بود. با وجود بسته بودن چشمانش و ندیدن مردمک ها ی خوش رنگش اما هنوز هم زیبا بود. در جاده اسمان بارانی بود و هوای اتوبوس هم قدری سرد شده بود. من فقط یک ژاکت پشمی که به اصرار مادرم در اخرین دقایق برداشته وبدم به دست داشتم حال انکه انها دو نفر بودند. انتخاب برایم دوشوار بود. و نم یخواستم فرقی بین انها قایل شوم. سهراب لباس گرمی به تن د اشت اما مهرداد فقط بلوز تابستانی استین گوتاهی تنش کرده بود. از جا ی برخاستم و کنار مهرداد رفتم. وقتی ژاکت را رویش انداختم لحظه ای چشمانش رابا زکرد و گفت:
-سهراب چی؟
-اون لباسش گرمه...توناراحت نباش.
-ارزو داشتم که من جای اون تومور می گرفتم ان وقت شما دو تا می توانستید راحت زندگی کنید. من هم می توانستم پز بدم که فداکاری کردم تا زمین بتونه شاهد عشق بازی دونفر عاشق واقعی باشه..... ین جوری مردم می فهمیدند که لیلی و مجنون ها، خسرو و شیرین ها، رومئو و ژولیتهاو...فقط افسانه نیست و گاهی هم می تونن واقعیت پیدا کنند.
-نه مهرداد خواش میکنم اینجور نگو ..تو ان قدر خوب و عزیزی که مطمئنباش اگه این بلا سر تو می امد کمتر از حالا ناراحت نمیشدم. ..... قسمت این بود که این جوری باشه تا ما لااقل برای چند ماه باهم باشیم. و گرنه که اون جوری همه چیز روال عادی خودش رو داشت و مژکان طبق قرار با سهراب ازدواج میکرد....فقط این وسط منیه دوست خوب و مهربون رو که وقتی باهاش اشنا شدم سنگ صبور وپشتوانه ام بوده از دست میدادم. لااقل اینجوری امید دارم که تو هستی تا مرهمی برای روح پاره پاره ام باشی....بگگیر بخواب دیگر هم از این فکرها نکن.
لبخندی زد ودوباره به خواب رفت. گویی اصلابیدار نشده بود وان چیزها زاییده ذهن خودم بودند. به صندلیم بازگشتم وسعی کردم کمی ارم بگرم ولی اصلا فایده ی ای نداشت. چنددقیقه ای گذشت بود که سهراب چشم گشود ونگاه زیبایش رابه من دوخت:
-تو نخوابیدی؟
-نه، خوابم می بره....داشتم جاده رو نگاه میکردم. من این راه روزیاد اومدم و رفتم ...اما تا حالا زیبایی اون رو تااین حد درک نکرده بودم.اینبار این جاده بارم کشش و جذابیت دیگر داره. نمی ونم منظورم رو درک میکنی یا نه؟
-اره من هم همچین احساس و کششی رودارم ولی درستبر عکس توست......من احساس میکنم این جاده من رو برای همیشه بهطرف خودش میخونه و با فرایاد ازم دعوتم یکنه در اغوشش اروم بگیرم.......احساسم به من میگه که دیگه هرگز از این جاده به قول تو زیبا بر نخواهم گشت.
نمیدانستم به او چه بگویم به اوکه به سرنوشت و مرگش اگاه بود. نمیدانستم به او امید بدهم امیدی بیهوده و عبث.به یاد حرفهای اقاجون افتادم که میگفن فرصت هاتون رو با با افسوس اینده از دست ندین. سرم را برگرداندم چیزی به او بگویم اما دوباره خواب او را ربوده بود.
هنگامی که راننده اتوبس را کنار رستوران درب و داغانی برای صرف شام نگه داشت ، انها را بیدار کردم. وارد رستوران شدیم اکثر میزها توسط دیگر مسافران اشغال شده بودند. من و سهراب برای شستن دست و صورتمان رفتیم ومهرداد هم رفت که سفارش شام را بدهد. شاممان را همراه با شوخی های انها خوردیم. هر دوی انا خوابشان را کرده بودند و حسابی سرحال بودند. بودن در کنا ران دو برایم ارو بود اما در ان لحظه حوصله گوش کردنبه صحبت هایشان را نداشتم. و این در حالی بود که حرفهای انان مسافران میزهای کناری را هم به خنده انداخته بود. دخترکی کهبه نظر میامد تقریبا چند سالی از من کوچکتر باشد و پسر بچه ای را هم در اغوش داشت درست روبه رویمنشسته بود. در حالی که از حرفهای بی مزه سهراب و مهرداد به خنده افتاد هبودم، چشمان نافذش را با نوعی خشم به من دوخته بود.
پیش خودم فکر میکردم کهشاید بدش تنمی امد مرا خفه کند اما دلیلش را نی دانستم. هنگامی که دو جوان همراهم را می نگریشت حسرت رت به وضوح از چشمان ریز و سیاهش میخواندم. اما در برخورد با من حالت چهره اش کاملا عوض میشد. شاید پیش خودش فکر میکرد که من با ان قیافه و تیپ چقدر خودخواه و خودپسند هستم ولی اصلا برایم مهم نبود که او یا بقیه در مورد من چه فکری میکنند. شاید ان هم از خودپسندیم. بود. او با تمام وجود گوش شده بود و سعی داشت تا حتی یک کلمه از صحبت های ان دو را از دست ندهد. ان وقت من حوصله گوش کردن به انها را نداشتم.
سهراب که متوجه بی حوصلگی ام شده بود پرسید:
-چیه یاسمن؟حالت خوب نیست؟چرا این قدر کلافه ای؟
-ببخشیدا، از دست بی مزگی های شما خسته شدم.....اگه یه نگاه به اطرافتون بیندازید می بینید که همه دارند شماها را نگاه می کنند.
-چرا نگاه نکنند؟مگه اونا دل ندارند، دو تا جوون خوش تیپ و خوشگل اینجا نشستن که برخلاف نظر شما گوله نمکن، بگذار نگاه کنند مگه شما بخیلی؟
-نخیر بخیل نیستم. نگاه کنند فقط خواستم بگم از چی کلافه شدم.
مهرداد هم اظهار نظر کرد:
-می دونی چیه سهراب......من فکر میکنم عصبانیت یاسن از حسادتشه.....
R A H A
10-04-2011, 02:02 AM
فصل 16
قسمت چهارم
سرم را که به طرف ان دختر برگرداندم. لبخندی مرموز بر کنج لبانش جای داشت. ولی دیگر ما را نمی نگریست. نمی دانستم لبخندش برای چیزهایی که اندو به هم گفته بودند یا برای چیز دیگری بود.
پسرک کمک راننده حرکت اتوبوس را اعلام کرد. و ما برای سوار شدن از جایمان بلند شدیم. فکر می کردم ان دختر هم سوار خواهد شد اما او مسافر اتوبوسی دیگری بود.
به صندلی هایمان که بگشتیم؛ من هم خوابیدم. با ترافیک جاده و پنچری لاستیک و دیگر معطلی ها ، حدود ساعت یازده شب به مقثپصذ رسیدیم. ما و اقا ولی به همراه پیرمردی اخرین مسافران اتوبوش بودیم. که در ایستگاه اخر در شهر کوچکی به اسم هاشم اباد پیاده شدیم. شب را در مسافرخانه ای در همان نزدیکی گذراندیم.
اقا ولی خیلی از انجا تعریف میکرد و میگفت بهترین جایی است که در ان اطراف وجود دارد. به دل ما که چنگی نزد ولی هر چه بود برای یک شب قابل تحمل بود.لسمانهنوز کاملا روشن نشده بود وگرگ و میش بود کهبهراه افتادیم. می دانستم که باید نصف راه رابا اسب یا چهار پای دیگری برویم. به خاطر همان هم لباس هایم را در اوردم و در چمدان گذاشتم و به جای انها یکی از لباس های محلی را که چندی پیش خریده بودم به تنکردم. وسری گلداری نیز که با منجوق و پولک های رنگی تزیین ششده بود به سر کردم . وقتی با ان هیبت تازه نزد انها که در حال خوردن صبحانه بودند رفتم همه شون ماتشان بد.
نمی توانم بگویم در نگاه سهراب و مهرداد خنده بود ؛ نه....نخندیدند. چیزی در نگاهشان بود چیزی مثل تحشین سهراب سکوت را شکست و با لکنت گفت:
-چقدر بهت میاد. خیلی عوض شدی مخصوصا بااون روسری ای که سرت کردی؟ خانم شما نان ههم بلدی بپزی؟
-کاری نداره . یاد میگیرم. و نون عروسیمون ور خودم برات درست میکنم.
بعد از خوردن صبحانه و پرداخت کرایه مسافرخانه ماشینی گرفتیم که ما را تا اخرین روستایی که ماشین بود ببرد. نمی دانم چه ساعتی بود که به انجا رسیدیم ولی اسمان مدتها بود که روشن بود. راننده ما را در روستای کوچک و سر سبزی پیاده کرد. که تعداد خانه های ان به زحمت به 15 عدد میرسید. در فاصله ای که ما روی سبزه ها ی کنار یکی از خانه ها استراحت میکردیم. اقا ولی رفت و چهار قاطر برای چند روز کرایه کرد.هزینه ان را از همان پولی که اقای مردای داده بود نقدا پرداخت کردیم. تمام چمدان ها وسایل پزشکی سهراب و داروهایی مه همراهمان بود را بار قاطر کردیم و خودمان سوار شدیم با این حال اقا ولی گفت: «اینکه چیزی نیست خانم.....قاطرا حیوونای پر قدرتی ین..بیشتر از ایناشم می تونن تحمل کنن»
خوشبختانه من در طول مسافرت چند ساعته مان با قاطر ، دچار مشگل نشدم. چون سوارکاری را در شانزده سالگی نزد یکی از دوستان پدرم اموخته بودم. هنگامی که از جنگل می گذشتیم ، اقا ولی به مااخطار کرد که مواظب جانوران وحشی باشینم. به خاطر همان هم در وسط حرکت میکردم، مهرداد وسهراب هم در ظرفینم می امدند. اقا ولی هم بی خیال قاطرش را جلوتر از ما اهسته می راند. با انکه سواری در ان فضای سر سبز و فرح بخش بود ، اما ساعت ها سواری حسابی خسته مان کرده بود. کمرم درد شدیدی گرفته بود و دلم برای یک لحظه خوابیدن بر روی زمین –برای ارام شدن درد کمرم- لک زده بود.
بالاخره در ان هنگام که طاقتم تمام شده بود و چشمانم دیگر سیاهی میرفت روستا از دور نمایان شد. دیگر راه زیادی نمانده بود و ما م یتوانستیم به راحتی انجا رامشاهده کنیم. اقا ولی که برای دیدن مردم و خانواده اش بی تاب بئد ، به بهانه اعلام خبر ورودمان به تاخت از ما دور شد. ما همان طور اهسته در حرکت بودیم ، گوییی برای رسیدن عجله ای نداشتیم. وارد روستا که شدیم غیر از کسانی کهبه سر زمین یاباغشان رفته بودند وکسانی که گله هایشان را به چرابرده بودند همه به استقبالمان امدند. دهها چشم به ما دوخته شده بود و چشمان ما هم به انها. نمی دانستیم چه باید بگوییم تااینکه مرد جاافتاده ای که به اصطلاح همه کاره روستا بود ، جلو امد و دست سهراب و مهرداد را به گرمی فشرد. و به من هم با شک و تردید خوش امد گفت با ان حال خوشامد گوییش صمیمانه بود. لهجه شمالی داشت ، اما به نسبت از بقیه مردم روستا کمتر بود. غیر از ان مرد که او را الماس خان صدا میزدند ، بقیه اهالی هم که انجا جمع شده بودند مرا با تعجب و تردید می نگریستند. علتش را بهخوبی می دانستم. و درست هم بود. مهرداد و سهراب از لباس ها وقیافه شان کاملا معلوم بود که شهری اند وتازه از شهر امده اند اما من بالباس محلی و گیوه هایی کهبه پتا کرده بودم چه نسبتی با انها داشتم؟ایا با انها بودم؟ اگر بودم چرا همانند انها لباس نپوشیده بودم؟اگر با انها نبودم چه نسبتی با انها داشتم؟ اینها و ده ها سوال دیگر فکر اهالی روستا را به خود مشغول کرده بود.
وقتی اقا ولی ما را به اهالی معرفی کرد همان البسه ای که به تن داشتم به همراه لبخندی که از صمیمت بر لبم نقش بسته بود باعث شد تا اولین بذر دوستی و محبت بینمان ریخته شود.
دکتر جوانمان کارش را همان بدو ورودش اغاز کرد. او همان طور که با اهالی سلام و احوالپرسی میکرد دختر کوچولویی را دید که در بغل مادرش گریه کنندکان مرتب فین فن میکرد و صورتش به قدر کثیف بود که چهره اصلیش قابل تشخیص نبود. کودک ابریزش بینی داشت و از بس بااستین بینی اش را پاک کرده بود اب خشک شده ی بینی اش بر صورت ، استین بلندش و بالا ی لبش چسبیده بود. شاید اگر من بودم حتی رغبت نمیکردم او را نگاه کنم اما او انگار که ان کودک فرزند خودش باشد ، او رااز اغوش مادرش گرفت و بغلش کرد. همان طور که بانگاهش وضعیت جسمانی او را بررسی میکرد به همراه ان زن به خانه شان که در همان نزدیکی بود رفت.
من ، مهرداد و بقیه اهالی هم بدون هیچ حرفی دنبالشان به راه افتادیم و در حیاط خانه ان زن تجمع کردیم. سهراب خییل راحت دخترک را لب اب برد و دست و صورت کثیفش را خوب شست. لباسها ی چرکش کمی خیس شده بود اما بی توجه به انکه ممکن بود لباس خودش هم کثیف و خیس شود کودک را گرم رد اغوش گرفت. او را به اتاق برد و رو ی روانداز کهنه خانه شان خواباند و در حینی که او را معاینه میکرد لباس هایش را از تنش در اورد. تا مادرش لباسهایی که با وجود کهنگی تمی و خشک بود تنش کند. او همان جا داروهای دخترک را که به زور سه سالش میشد به زن داد وتاکید کرد که به موقع انها را به او بدهد.
سهراب با امکه نه مثل من لباسهای محلی پوشیده و نهبه جای کفش های گران قیمتش گیوه به پا کرده بود اما باان کار انسان دوستانه و صمیمانه اش به شدت در همان اولین برخورد مورد علاقه مردم قرار گرفت. درست مانندمادرش که در همان اولین دیدار بسیار به او علاقه مند شده بودم و هرروز هم علاقه ام به زندایی ام بیشتر میشود. او به من یاد داد که با رفتارمباید به مردم بفهمانم که دوستشان دارم و علیرغم ظاهر شیک و اراسته هیچ فرقی با انها ندارم. همگی انسانیم و درست به اندازههم حق زندگی کردن داریم.
لماس خان همراهمان امد تا خانه مان رابه ما نشان دهد. خانه و مطب درست کنارهم قرار داشتند و طوری ساخته شده بودند که ا زخانه به مطب و بالعکس راه داشت. من در همان مدت کمی که دران روستا ی کوچک وزیبا که سرسبزی وزیبایی اش مرابهیاد افسانه ها می انداخت ، بودم و در میان مردمش زندگی کردم. معنای کامل محروم وبی بضاعت رابا چشمانم دیدم. نمی گویم چشیدم چون دروغ است. ما نسبت به اهالی انجا از زرندگی مرفه و خوبی برخوردار بودیم. مردم انجا بسیار خونگرم و مهمان نواز بودند و حتی از اهدا اندک چیزی هم که داشتند برای پذیرایی از مهمانانشان یا کمک به دیگران دریغ نمیگردند. ولی بیشتر انها د رخانه های کوچک ومحقری زندگی میکردند. که سقف اکثرشان نم داده و در حال فرئریختن بود وفرش برای زیرشان نداشتند.
در مقایسه با خانه انها ، خانه ما واقعا مانند قصر وعمارتی زیا بود. حال انکه خانه مش رجب در ته باغمان بزرگ تر و زیباتر از خانه ما بود! این را مقایسه کردم تابه عمق فقر ونداری انها و وضعی که ما دران زندگی می کردیم پی ببرید.
وقتی وارد خانه جدیدمان شدیم بادیدن وضع انجا ابتدا دلم گرفت. انجا خانه ا ی نبود که سالها در رویایم برای خودم ساخته بودم. حتی زمانی که می دانستم به انجا خواهم رفت. اما بعد یاد کتابی افتادم که بعداز رفتن خانواده دایی به انگلیس برای فرار از تنهایی خوانده بودم. همان کتابی که سهراب در روز اول ورودشان ، در کتابخانه میخواند. کتاب شاهزاده محکوم ؛ داستان در مورد شاهزادگان جوان انگلیسی تباری بود که همگی جزو صاحب منصبان و سردمداران ارتش بودند. انها شبی در کشورشان به خاطر دفاع ار حق مردم مظلوم و مقابله با ضلم شاهشان نسبت به مردم عام ، دست به کودتا میزنند. و نتیجه کارشان چیزی جز تبعید به اردوگاه دور افتاده ای د رخارج از وطنشان نمیشود.انها که سالها در بهترین خانه ها با غالی ترین امکانات به سر میبردند و به اصطلاح در پر قو بزرگ شده بودند بهبردگی کشیده شدند و حتی ا زکوچکترین امکانات و جزیی ترن وسایل نیز محروم شدند. به دنبال تبعید انها همسرانشان هم که از خانواده های اعیان و اشراف بودند یکی یکی به شوهرانشان پیوستند و د رسختی با انها شریک شدند.
زمانی خود را در دالان عمارتمان با پرنس و شاهزاده ای مقایسه کرده بودم و حال هم می بایست همانند انها سختی ها را تحمل میکردم و اجازه نمیدادم همسرم به نارحتیم پی ببرد. حال انکه خانه و زندگی ما انهم در کنار هموطنانمان هزاران مرتبه از وضع انها بهتر بود. لبخندی زدم و گفتم»
-اینجاخیلی کار داره......همه خونه پر از گرد و خاکه........اول باید اینجا رو تمیز کنم بعد لباسهامون و بقیه وسایل رو بچینم.
-یاسمن من واقعا متاسفم ، می دونم که حق تو این خونه و زندگی نیست.....تو باید در ......
-چی داری میگی؟ من خودم خواستم الان هم اصلا پشیمون نیستم. درسته که اینجا به بزرگی و قشنگی خونه خودمون نست اما فضا و هوای تمیز و خیلی خوبی داره من کجا می تونستم یه همچین مناظر ناب ومعرکه ای برای نقاشی پیدا کنم؟ من به داشتن تو و زندگی میون این همه مردم افتخار میکنم، افتخار میکنم به داشتن شوهری که با وجود این همه سال دوری هیچ وقت با مردمش بیگانه نشده. دکتر جوانی که با تموم عشق اومده تا درد انساتی رودرمان کنه. این چیز کمی نیست و من ارزشش رو میدونم . دیگه هم همچین فکری نکن، فقط میدونی چیه ، موندم الان چی درست کنم....هیچی توی خونه نداریم.
R A H A
10-04-2011, 02:03 AM
فصل 16
قسمت پنجم
در همان موقع که بر سر ناهار گفتگو می کردیم.، زن جوانی که بعدا فهمیدم فقط یک سال و نیم از من بزرگ تر بود اجازه خواهان وارد شد، لباس گشادی به تن داشت که شلوارش از زیر ان معلوم بود. روسری اش راز پشت گره زده و چادری به دور کمرش بسته بود. ظرف غذایی به دست داشت که چند نان داغ هم که مشخص بود تازه از تنور درامده رویش قرار داشت. دو دختر دو قلویش هم هر یک گوشه چادر مادرشان راگرفته و پشت او مخفی شه بودند. با ان لهچه کش دار شمالی اش گفت:
-براتون ناهار اوردم....ببخشید اقای دکتراگه کمه...اگه میدونستم امروزتشریف میارید حتما غذای بهتری می گذاشتم.
-نه خیلی هم خوبه...دستتون درد نکنه...به به کوکوی سیب زمینیه که حتما هم خیلی خوشمزه است. خودتونم بیاید با ما بخورید.
-نوش جانتون....ما غذا خوردیم....خانمم اگه کاری داشتن حتما صدام کنن.... خونه ما همین بغلیه....امروز سر زمین نمیرم ، خونه ام.
سهراب ومهرداد هر دونگاهی به من کردند تا من خود جواب او رابدهم بنابراین گفتم :
-دستتون درد نکنه، حتما اگه کاری بود صداتون میکنم....از بابت غذا هم خیلی ممنون. مونده بودیم چی بخوریم.....این دو تا رو هم از دستپخت من نجات دادین.
فکر نمی کنم او چیزی از حرف من فهمیده بود اما باخنده ما اوهم خندید. بعد هم خداحافظی کد و از خانه خارج شد. او هنوز به طور کامل از خانه بیرون نرفته بود که ما به ظرف غذا حمله ور شدیم. بااینکه برای گرسنگی ما ان غذا کم بود اما بسیار خوشمزه بود. و ان نان های داغ هم حسابی به ما مزه داد. بعد ازناهار مهرداد و سهرا ببرای روبه راه کردن مطب به انحا رفتند. با انکه اقای مردای گفته بود که او از فردا می تواند کارش را اغاز کند ، اما سهراب با دیدن وضع اهالی تصمیم گرفته بود که عصر همان روز بیماران را بپذیرد.
نگاه یبه دور و اطراف خانه انداختم ، نمی دانستم که از کجا شروع کنم. اولین کای که کردم روسریم راکه به محض رسیدن در اورده بودم دوباره سر کردم. و ان را بالای سرم گره زدم. اول شروع به جمع و جور کردن وسایل اضافی کردم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که همان زن دوباره امد. از سر و صدایی که به راه انداخته بودم فهمیده بود که کار دارم و به کمکم امده بود. اسمش گل نسا بودو بزودی با هم صمیمی شدیم. در حینی که وسایل را جا بهجا میکرد باتعجب پرسید:
-خانم دکتر زیلو رو برای چی گذاشتین اینجا؟....مگه نمی خواینش؟
-نه لازمش نداریم ، فرش که هست دیگه اون زیلوی کهنه به چه دردی میخوره؟
-حیفه خانم دکتر بیرونش نیندازید. ایمجا خیلی رطوبت داره....شما هم که به رطوبت ابنجا عادت ندارید ممکنه بدردتون بخوره.
-اخه جاکمه...همین جوری هم برای وسایل خودمونجا نداریم.
-خب منمی برم م یگذارم توی انبارمون...انباری حاطمون جازیاد داره...هر وقت که خواستین بیاین ببرین.
-باشه دستت درد نکنه...حالا تا ان موقع اگه خودتون لازم داشتین مصرف کنین، معلوم نیست که مااحتیاج پیدا کنیم.
-پس اگه اجازه بدین تا موقعی که احتیاج ندارین بدمش به این منیر خانم ، طفلکی دستش خیلی تنگه....ه رشب بچه هاش روی یه موکت کهنه که اصلا هم گرما نداره میخوابند.
-البته فکرخوبیه...بده بهشون....یه دونه دیگه ام گوشه حیاط بغل چاه ابه...موقع رفتن دستتون درد نکنه اونم براشون ببرین.
-خدا خیرتون بده خانم دکتر ، خیلی دعاتون می کنن. این لیوانا رو کجا بذارم؟بذارم بغل سماور؟
- نه بدین بگذارم توی اشپزخانه، به من نگو خانم دکتر....من که دکترنیستم، شوهرم دکتره....من یاسمنم ....یاسی صدام کنید.
-چشم یاسی خانم.
-یاسی خانم نه فقط یاسی....من دلم میخواد با تو دوست بشم. به نظرم همسن منی، فقط بگو یاسی ،همون طور که من به تو میگم گل نسا.
هر دو لبخندی به یکدیگر زدیم و بدین ترتیب با هم دوست شدیم. حدود دو ساعت بعد وقتی کارهای خانه به اتمام رسید من دیگر توانی برایم نمانده بود اما اوانگار برایش عادی بود ، هیچ خستگی ای از خود نشان نمیداد و بسیار هم سرحال می نمود. حال انکه بیشتر کارها را نیز اوانجام داده بود. اوبرای هر دو نفرمان چای ریخت و چای مهرداد و سهراب را هم به مطب برد. وقتی بازگشت و هر دو بای چا یخوردن بهپشتی تکیه داده بویدم گفتم:
-تو نون رو کجا درست میکنی؟
-تنورمون گوشه حیاطه.....اونحا درست میکنم.
-حالا من چیکار کنم ، حیاط ما تنور نداره تازه اگه هم داشت من بلد نبودم نون بپزم.
-اینکه اشکال نداره. من که هر روز برای خودمون نون می پزم چندتااضافی هم برای شما درست میکنم.
-نه ممنون من باید خودم نون درست کنم اخه میدونی چیه، شوهرمگفته اگه خودتنون نپی طلاقت میدم. من برای اینکه طلاقم نده باید یاد بگیرم. تویادم میدی؟
چشمان او از فرط تعجب گشاد شده بود باتردید گفت:
-البته هر زنی باید بلد باشه نون درست کنه ، اما فکر نمی کنم کسی به خاطر این از زنش جدا بشه و به اقای دکتر نمیاد همچین ادمی باشه یعنی برای همین میخواد طلاقت بده؟
-نه عزیزم، چرا اینقدر ناراحت شدی؟حالا که طلاقم نداده ولی من بهش قول دادم که خودم براش نون درست کنم، حالایادم میدی؟
-باکمال میل ، اما دستات ظریف و قشنگ هستن ، رنگشون مثل گل یاس سفیده ممکنه توی تنور بسوزه.
نگاهی به دستانم کردم و انها را با دستان گل نسا مقایسه کردم . دستهای من با دستهای دختر کوچکی که دستبه سیاه و سفید نزده بود هیچ فرقی نداشت ، اما دستان او ؛ دسته ای یک ادم زحمت کشیده بود. زن جو.انی که با وجود سن کم ؛ هم کارهای خانه را انجام می داد و از کودکانش نگهداری میکرد وهم در زمین پا به پای شوهرش کا رمیکرد. او در زمانی که تازه دخترانش به دنیاامده بودند انها را به کمر بسته وگله شان را برای چرا به دشت های اطراف می برده. لحظه ای از خودم و ان دستان زیبا و ظریف خجالت کشیدم و انها را زیر لباسم پنهان کردم. اگر او توانسته بود سوختگی دستانش را تاب بیاورد پس من هم می توانستم.
-عیب نداره من از سوختگی نمیترسم عوضش وقتی ادم نونی رو که خودش بازحمت درست کرده میخوره خستگیش در میره ودردش روفراموش مکینه. اینطور نیست؟
-اره همین طوره. من اولین بار که نون پختم نه سالم بود. دستم سوخته وبد و گریه میکردم. وقتی مادرن نون رواز تنور در اورد یه لقمشو توی دهنم کذاشت و گفت تو دیگه خانم شدی، دختری که تونست نون بپزه یعنی بزرگ شده و تو دیگه بزرگ شدی ، بیا نونتو بخور که خوشمزه ترین نون دنیاست.
-پس من سرم کلاه رفته، من خیلی دیر بزرگ شدم از خودت بگو، با کی زندگی می کنی؟راستی اسم دو تا دختر خوشگلت چیه؟
-این یکی که شیطون تره اسمش گلرخه این هم که یه کم ارومتره گلنازه. ببخشید امروز فضولی کردند.
-نه بابا کاری نکردند، دخترایی به این خوبی...خدا بهت ببخشدشان چقدر شکل هم هستند . من فکر نم یکنم اصلا بتونم تشخیصشون بدم.
در کیفم راباز کردم و از خوراکی های توی راهمان که خیلی از انها باقی مانده بودند ، چهار شکلات در اوردم و هر چهار نفرمان شروع به خوردن کردیم.
-من با پدر شوهر و برادر شوهرم زندگی میکنم. مادر شوهرم قبل از اینکه من و رشید با هم ازدواج کنیم مرده بود. برادر شوهرم فقط ده سالشه و اسمش محمده ، طفلک خیلی کوچیک بود که مادرش مرده. وقتی اومد پیش من چهار سالش بود. که مثل پسر خودم بزرگش کردم. و اون هم من رو مامان صدا می کنه....رشید و پدرش هر روز صبح میرن سر زمین و بعد ازظهر میان، محمد هم تابستونا که مدرسه تعطیله حیوونا رو میبره چرا، من هم وقتی بچه ها به دنیا اومدن بیشتر توی خونه ام....گاهی که کار زیاد باشه میرم کمکشون.
هنگامی که سهراب و مهرداد هر دو خسته از کارنظافت مطب به اتاق بازگشتنئ ، حسابی ذوق زده شده بودند:
-به به اینجا چقدر قشنگ شده!..حالا واقعا میشه بهش گفت خونه ، دست شما درد نکنه یاسمن خانم.
-من که کاری نکردم همه زحمت ها رو گل نسا کشید وگرنه من اصلا نمی دونستم چه کار باید بکنم.
-دست شما درد نکنه،امروز خییل ما رو خجالت زده کردید انشاا... فرصتی پیش بیاد جبران کنیم.
گل نسا چند دقیقه بعد به خانه اش بازگشت. سهراب تازه خوابش برده بود که بیمارانش یکی یکی سر رسیدند و من ناچار او را بیدار کردم. ولی مهرداد یکی دو ساعتی را راحت خوابید. در فاصله ای که او خوابیده بود من هم وسایل و چمدان ها را جا به جا کردم. بعد از اینکه بیدار شد ، راجع به موضوعات و حرفهایی که م توانست در نامه اش از طرف من برای ژاله بنویسد صحبت کردیم. او حتی زودتر از انتظار من خطم را یاد گرفت وتوانست دست خطم را حتی بهتر از خودم تقلید کند.
شام ان شب را به کمک او درست کردم که خیلی هم خوشمزه شده بود. در ان روستا برق وجود نداشت و ما شام رازیر نور فانوس خوردم. همیگی خسته بودیم و روز پرکاری راگذرانده بودیم . من از بس خسته شده بودم و چشمانم سنگین شده بود نفهمیدم چه خوردم. سفره را به سرعت جمع کردیم و زود رختخواب ها را پهن کردیم . جای ان دو را کنا رهم در بالای اتاق انداختم و خودم گوشه دیگر خوابیدم.برای اولین بار قبل از ساعت نه به رختخواب رفتم. ان دو خیلی زودخوابشان برد زودتر از انچه فکرش را میکردم. این را از صدای ارام و منظم نفس هایشان و بیحرکت بودن بدنشان فهمیدم.
سرم را که روی بالش گذاشتم تازه فهمیدم که چقدر خسته هستم . همان طور که ارام ارام به عالم بی خبر ی فرو میرفتم به مادر و زن دایی فکر میکردم که انشب و شبهای بعد باید بدون دیدن فرزاندانشان به خواب میرفتند. به دایی و اقاجون که چه رنجی می کشیدند. دو شب بود که اقاجونم راهنگام خواب نبوسیده بودم و نگاه مهربان مادرم بدرقه راهم نشده بود. اشکی که از گوشه چشمانم سرازیر شد بالشم را خیش کرده بود اما تن خسته ام بیش از اناجازه گریستن نداد و خیلی زد خوابم برد.
صبح زود تر از تمام عمرم از صدای قوقولی قوقول خروس های همسایه بیدار شدم. خییل دلم میخواست در رختخواب همچنان بخوابم اما سهراب سفارش کرد که زود بیدارش کنم.
R A H A
10-04-2011, 02:03 AM
فصل 16
قسمت اخر
سماور را روشن کردم و مقداری چای خشک در قوری ریختم. سفرهرا اماده کردم و منتظر دم کشیدن چایی بودم که دوباره خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم اسمان کاملا روشن و رختخوابها جمع شده بودند. سفره صبحانه برچیده شده بود. و ان دو هیچ یک در اتاق نبودند. از زیر لحافی که نمی دانستم چه کسی رویم انداخته بود بیرون امدم. و برای جستجوی انها بیرون رفتم. از دیدن منظره ای که دیدم خشکم زد. از جلوی مطب سهراب به اندازه چندین متر صفی از ادمهای جور واجور تشکیل شده بود. خبر امدن او به گوش مردم روستاها و دهات اطراف نیز رسیده بود. و انها بیماران خود رااز راه های دور و نزدیک پیش او اورده بودند. خواستم به مطب بروم و سری به او بزنم اما درون مطب به قدری شلوغ بود که از ان کار صرف نظر کردم. همچنان از مهرداد خبری نبود و نمیدانستم او کجا غیبش زده. در راه گل نسا را دیدم و سراغ مهرداد را از او گرفتم. او هم گفت مهرداد را دیده که از روستا خارج میشده است. به خانه بازگشتم و سعی کردم چیزی برای ناهارشان اماده کنم. نیم ساعتی بعد ر و کله مهرداد هم پیدا شد و گفت که برای گردش به اطراف روستا رفته بود.
بقدری مطب سهراب شلوغ بود که او حتی برای خوردنناهار هم نتوانست به خانه بیاید و بعد از ظهر فقط ا ززور گرسنکی چندلقمه ای سر پا خورد و به مطبش بازگشت . در همان یک هفته اول به قدری فشار کار بر او سنگینی کرد که به شدت ضعیف شده بود. اما نوری که ناشی از شعف و خوشحالی بی انتهایش بود با گذشت هر ثانیه صورتش را روشن تر میکرد. شب همان روز بالاخره موضع عروسی را پیش کشید و گفت:
-اگر موافق باشی پنج شنبه همین هفته جشنمون رو بر پا کنیم...من از مرداشون دعوت میکنم و تو هم با گل نسا به زنها خبر بده...برای شام هم چندتا گوسفند میخریم و کباب میکنیم. غذای محلی هم می تویم کنارش بگذاریم. اینجا باغ میوه فراوونه تا به شهر برسه خراب میشه ؛ این جوری همیه پوولی گیرشون میاد هم همگی یه غذای درست و حسابی میخوریم...نظرتون چیه؟
-فکر خوبیه اما تا پنجشنبه زمان زیادی نمونده ، من امادگیش رو ندارم کلی کار داریم من دست تنها نمی تونم.
انها تا ساعتی بعد از ان با من کلنجار رفتند تا مراقانع کند که مشکلی نخواهد بود و پنجشنبه که ولادت حضرت زهرا(س) نیز هست، بهترین زمان برای مراسم ازدواجمان است. خیلی نگران بودم و نمیدانستم به تنهایی چه کار میتوانستم انجام دهم. اما تنها نماندم.
گل نسا ودیگر زنان روستا که خبر ازدواجمان راشنیدند به کمکم شتافتند و همه کارها را خود به گردن گرفتند. و اجازه ندادند من به چیزی دستبزنم. انها به قدری صمیمی و مهربان بودند که اصلا در میانشان احساس غربت نمی کردم و فکر میکردم در میان خانوده خودم هستم. سهراب و مهرداد با باغداران و گله داران صحبت کردند و مقدار زیادی از انواع میوههای فصل وگوسفند خریداری کردند. انها هیچ کدام نمی پذیرفتند که پول بگیرند و همگی می خواستند انها را برای هدیه ازدواجمان پیشکش کنند اما ان دو با تشکر و قدردانی فراوان ، در کمال ادب پیشنهادشان را رد کردند و هر طور بود پول را به انها پرداخت کرددند چون به خوبی میدانستند انها باانکارشان ضرر بسیار خواهند کرد.
قرار بر ان شد چون جمعیت زیادی به عروسیمان دعوتشده بودند ، جشن را در میدان روستا که محل برزگ و سرسبزی بود برپا کینم. خبر ازدواج دکتر جوان و همسر نقاشش مثل بمب شادی در تمام روستا ترکیده بود. و همه خودشان را برای روز پنجشنبه اماده می کردند.
روز چهار شنبه به طور کامل همه کارها ی روزمره شان را رها کرده بودند ومشغول اماده سازی روستا بودند. مردان باانواع وسایلی که در خانه هایشان یافت میشد مشغول اذین بندی میدان محل عروسی بودند. چند تن از کسانی که وارد تر بودند مسئولیت ذبح گوسفندان و کباب کردن گوشتشان را به گردن گرفته بودند. زن ها خانه ما را برای ورود عروس و داماد اماده کرده و حجله عروسیمان را به روش محلی خودشان درست کرده بودند. گاهی دلم می گرفت و جای مادر ، زندایی و ژاله را در ان موقعیت خالی میدیدم. اگر بودند مطمئننا لحظه ای ارام و قرار نداشتند و مرتب تقلا میکردند.
راحله خانم چپ میرفت و راست می امد وبوسم میکرد و قربان صدقه ام میرفت. غیر از گل نسا همه عروس خانم صدایم میکردند و من دیگر حتی اسم خودم هم داشتم از یاد می بردم. انشب وقتی به رختخواب رفتم خیلی دلشوره داشتم. اضطرابی که باید طبیعی بود و به من میگفت که دارم عروس میشوم.
ان شب مهرداد وسهراب پیش اقا رشید خوابیدند و گل نسا، منیرخانم و راحله خانم هم پیش من ماندند. صبح از سر و صدای انها بیدار شدم. در اتاق کسی نبود ولی وقتی به حیاط رفتم زنان همسایه رادیدم که مشغول تهیه غذاهای محلی و سنتیشان برای شب بودند. اخرین کارها نیز انجام گرت و از ظهر به بعد هیچ کاری باقی نماند.
اهالی روستا جشنشان رااز همان ظهر شروع کرده و منتظر رسیدن شب نمانده بودند. همراه چند تن از زنان روستا به تنها حمام روستا رفتم. وقتی بازگشتتم راحله خانم امانم نداد وهمراه دخترش مشغول ارایش من شد. دستانش به طرز ماهرانه ای بر روی موهایم حرکت کردند. گاهی چنان موهایم را محکم می بست که فریادم به هوا میرفت. او خنده کنان بوسه ای از گونه هایم میگرفت و میگفت:
-چه عروس ناز نازویی دختر جون یه کم طاقت داشته باش خوشگل شده که به این اسونی ها نیست.
موهایم را خیلی قشنگ درست کرده بود اما ترجیح دادم ارایش صورتم راخودم به عهده بگیرم. چون اگر او بود میخواست لبها و گونه هایم را گلی کند و باان موادی که نمی دانم چه بود صورتم رامانند ارواح سفید نماید.
کار اریشم که تمام شد به کمک گل نسا لباس سپد عروسیم را به تن کردم وپیش انها رفتم. همگی چشمان حسرت بارشان رابه من دوخته بودند و زبانشان نیز به تحسین گشوده شده بود.
«هزار ماشاا... تا حالا عروسی به این خوشلی ندیده بودم؛ خوش به سعادت اقای دکتر با همچین زنی؛ عروس که نیست حوری بهشتیه ...انشاا...خوشبخت بشی دخترم. بابا یکی اسفند دود کنه ؛ م یترسم دختره رو چشم بزنیم.»
منیر خانم ظرف اسفند را ماشاا... گویان دور سرم چرخاند و مراناخود اگاه به یاد ننه زیور انداخت. از ان طرف نیز اقا رشید موهای سهراب را مرتب و صورتش را اصلاح رده بود. سهراب کت و شلوار دامادیش ا به تن کرده و تک گل یاسی را بر جیبش گذاشته بود.
دختران نوجوان روستا به دشتهای گل اطراف رفته و با تمام سلیقه دسته گل زیبایی درست کرده و به دست داماد داده بودند. علاوه بر ان بنا ب رسمشان حلقه گلی هم درست کرده و بر سر من گذاشتند. وقتی با ان تاج گلی که بر روی موهای لخت و مشکی رنگم خودنمایی میکردجلوی اینه ایستادم ، لحظه ی ماتم برد.
باورم نمیشد زیباروی دورن اینه خودم باشم. ایا خواب میدیم و تصویر دورن اینه هم خیالی واهی بود؟ اما صدای که نامم را می خواند به من فهماند همه انها واقعیتی زیبا بودند. ساعت حدود شش بعدد ازظهر بود و ماباید به نزد میهمانان که همگی صاحبخانه بودند میرفتیم. و بیش از این در انتظارشان نمی گذاشتیم.
باید صبرمیکردم تا سهراب به دنبالم بیاید. کنار پنجره ایستاده بودم و هیاهوی شادمانه کودکان را می ریستم که چطور همه جا می دویند و فریاد میزدند. بالاخره لحظه ای که سالها انتظارش راکشیده بودم فرا رسید. دلم گرفته بود و میخواست بگرید. پیش خود می گفتم ای کاش اقا جونم اینجا بود تاسرم را بر سینه فراخش میگذاشتم و در اغوش پدرانه اش راحت میگریستم.کاش دایی وسف اینجا بود و من را در میان بازوان نیرومندش پناه میداد. مثل همیشه موهایم رانوازش میکرد و به من ارامش میداد.
کاش مادرم اینجابود ودخترش را در لباس زیبای عروسیش میدید. کاش زن دایی مریم اینجا بود و رسیدن به ارزویش ره به چشم خود میدید. اما هیچ کدامشان نبودند و من افسوس نبودنشان را میخوردم. هوا داشت تاریک میشد و او هنوز نیامده بود. نگاهم راکه از پنجره بر گرداندم ، چشمان زیبایش را دیدم که عاشقانه نگاهم میکرد. نمی دانستم چه مدت انجا ایستاده بود و من را م ینگریست. هیچ گاه به ان برازندگی نشده بود حتی روز نامزدیش با مژگان.
حرفی نمی زدیم و فقط نگاه میکردیم. اشکی که جلوی دیدگانش را گرفته بود زدود و دست گلی را پیشکش کرد. سپس دستم را دور بازویش حلقه کردم و در سکوت به راه افتادیم. از خانه که بیرون امدیم سیل نقل و گل بر سرمان سرازیر شد. زنها هله می کشیدند و مردان دست میزدند.مهرداد از جمعیت جدا شد و کنار سهراب قرار گرفت. او هم به اندازه دوستش زیبا و برازنده شده بود. دختر راحله خانم زیباترین دختر روستا بود وقرار بود به زودی با پسرالماس خان ازدواج کند نیز، کنار من قرار گرفت. و در میان انبوه مشتاقان به طرف میدان به راه افتادیم. جمعیت زیادی انجا جمع شده و به رقص و پایکوبی مشغول بودند. هیچ گاه در عمرم ان قدر نرقصیده بودم. زنان و مردان بدون وقفه انواع رقص های محلی و غیر محلیان را می رقصیدند و کودکان هم در میان دست و پاها وول میخودند. در ان شب تمام روستا ییان در میدان روستا جمع شده و با شادیشان ازدواج دو عاشق را جشن گرفته بودند.
نوای وصل، اهنگ خوش و دلنشین را می نواخت و نسیم دل انگیز سرور خود رابه هر سو میکشید. عطر اقاقیا توی تمام روستا پیچیده بود و ماه صورت پر نور و خندانش را به ما دوخته بود.انشب صدای موسیقی گوشها رانوازش میداد و خنده ها زینت بخش محفل گرم و بزم شبانه ما شده بود.
چراغهای الوان به میهمانی شب امده بودند. ارابه عشق با گل تزیین شده و ملکه زیبای سعادت را سوار کرده بود و به سوی ما می راند. حتی شاپرک ها نیز از بازی بانسیم دست کشیده و زقص کنان به بزم ما امده بودند. درختان به همراه برگهایشان به پایکوبی مشغول بودند . اطاقکی از میخک و مریم رادر وسط میدان میدیدم که ارابه عشق با اسب مهربان محبت به سوی ان میرفت. و ملکه خوشبختی رامیان ان اطاقک مینشاند. اشک شوق د رچشمان همه میرقصید و حالا که دیگر خورشید درانشب زیبای تابستانی می تابید، تردید نباید کرد که شبی خاطره انگیز و به یاد ماندنی برای همه بود.
نیمه های شب وقتی به خانه مان بازگشتیم روستا هنوز بیدار بود.
R A H A
10-04-2011, 02:03 AM
فصل هفدهم
بخش اول
تا دو سه روز بعد از آن نیز مهراد نزد ما ماند و سپس با آقا ولی به تهران بازگشت.صبح روز چهارم_بعد از عروسی_ گل نساء به دنبال امد و گفت که اگر می خواهم طریقه درست کردن نان را یاد بگیرم وقتش است.همراه او به خانه اش رفتم او اول یاد داد که چگونه خمیر درست کنم و آن را در دستانم ورز دهم سپس چگونه ان را در درون تنور بگذارم که دستانم اسیب نبیند. سه قرص نان به گونه ای که او گفته بود درست کردم و او از استعداد و پیشرفت سریعم تعریف کرد.موقع پختن چهارمین نان انگشت کوچکم چنان به دیواره تنور داغ چسبید که صدای جلیز ولیزش را خودم شنیدم.چنان فریادی از درد کشیدم که او دو دستی به صورتش کوبید و نان هایش پخش زمین شد.گریه امانم نمی داد و درد بی قرارم کرده بود.از صدای جیغم منیر خانم هم به حیاط امد.گل نساء و منیر خانم چند برگ مختلف که نمی شناختمشان را با هم کوبید و روی انگشت ورم کرده ام گذاشتند.منیر خانم اشک هایم را پاک کرد و گل نساء لیوان اب قندی را به زور به خوردم میداد.علت حواس پرتی و سوختن دستم ،زنی بود که کودک بیمارش را در آغوش گرفته بود و به سمت مطب سهراب می رفت.منیر خانم خیلی اصرار داشت پیش او بروم تا دارویی بر روی دستم بگذارد اما من قبول نکردم . چون می دانستم خیلی ناراحت می شود و فکرش را خراب می کنم. من هم شده بودم مثل کوزه گری که از کوزه شکسته آب می خورد. کمی که ارام تر شدم نان هایم را برداشتم و به خانه باز گشتم زیر غذا را کم کردم و سعی کردم خودم را سرگرم کنم شاید درد کمتر عذابم دهد اما فایده ای نداشت.تصمیم گرفتم به مطب بروم و غیر مستقیم دارویی از سهراب بگیرم.دختر کوچک الماس خان که 15 سال بیشتر نداشت به عنوان منشی در مطب دو اتاقه سهراب کار می کرد، با ان که اتاق انتظار مملو از بیمار بود اما با دیدن من در اتاق سهراب را باز کرد تا داخل شوم.همان زنی که دیده بودم بالای سر کودکش ایستاده بود.سهراب پسر بچه ر روی یک تخت چوبی که یکی از اهالی درست کرده بود و رویش را با لحف کلفتی پوشانده بود، و با دقت معاینه می کرد .صدای گریه کودک انقدر بلند بود که متوجه ورود من نشد.سهراب لباس کودک را رتب رد و به مادرش گفت
R A H A
10-04-2011, 02:04 AM
فصل هفدهم
بخش دوم
این بچه سوء تغذیه داره حالش زیاد خوب نیست و شکمش بد جوری باد کرده ولی خیلی جای نگرانی نیست.زود خوب میشه فقط باید زیر نظر باشه و شما باید تا بهبودی کاملش تو همین روستا بمونید اینجوری من میتونم بهش برسم
-اخه آقای دکتر من که اینجا کسی رو ندارم ،هیچ دوست و اشنایی نیست، من چه طوری اینجا بمونم.
سهراب به فکر فرو رفت و زن با نا امیدی سرش را به طرف من برگرداند و من را دید.سلام دادم و سهراب هم متوجه حضورم شد و از من خوست که بنشینم و علت امدنم را پرسید.اما من در فکر دیگری بودم همان که زن به ان فکر می کرد.و همان زن جوانی بود که در رستوران بین راه دیده بودم.پس ان کودک بیمار پسرش بود.سهراب دوباره سوالش را تکرار کرد و من همان طور که سعی می کردم انگشت تاول زده ام را پنهان کنم گفتم:
-دست یکی از زنهای همسایه سوخته ،بدجوری درد میکشه،اومدم یه دوایی چیزی براش بگیرم
- اینجوری که نمیشه یاسمن جان بگو بیاد من ببینمش.بگو بیاد من بهش دارو بدم.
- نمیشه بیاد،یعنی نمی تونه، چی رو می خوای ببینی؟سوخته دیگه،این هوا باد کرده...
هگامی که می خواستم اندازه ورم انگشت سوخته را نشان بدهم بدون اینکه متوجه باشم انگشتم را بالا اوردم و او انگشت متورم و قرمزم را دید.قیافه اش در هم رفت و گفت:
-خدای من، چه بلایی سر انگشتت اوردی ؟این چرا اینجوری شده؟ دختره بی احتیاط.نگاه کن با خودش چی کار کرده،چه قدر هم این درد سوختگی وحشتناکه .من ساکت بودم و چیزی نمی گفت .بلند شد و از قفسه دارو ها پمادی برداشت و بر انگشتم مالید و همان طور که انگشتم را می بست گفت:
-خب داشتید می گفتید خانم انگشت زن همسایه سوخت ان وقت دست شما باد کرده ،اخه دختر خوب دست تو توی تنور چی کار می کرده؟
-داشتم نون می پختم مثلا می خواستم بهت نگم تا سورپرایز باشه.
- بنده کوفت بخورم به جای اون نون،کارد بخوره به اون شکم،نونی که دستت بااش اینجوری بشه می خوام چی کار؟
-ا،سهراب این چه طرز حرف زدنه واسه همین بود که نمی خواستم بفهمی.حالا سوخته که سوخته فدای سرت ،خوب میشه دیگه ،الان هم دردش خیلی کم شده من دیگه می رم.
از در که خواستم بیرون برم صدام کرد و گفت:
-ایشون رو با خودت ببر...این خانم و بچش فعلا مهمون ما هستن خوب ازشون پذیرایی کن.
ما هر دو با تعجب به او نگریستیم
R A H A
10-04-2011, 02:05 AM
فصل هفدهم
بخش سوم
اما بدون هیچ پرسشی همراه هم به خانه مان آمدیم .کودکش را در آغوش گرفتم و همراه خودم به آشپزخانه بردم.حق با سهراب بود و آن بچه از نظر جسمانی در وضعیت بدی قرار داشت.سیب تازه و درشتی به دستش دادم و رفتم سری به غذا که برروی اجاق بود بزنم.زن هم به دنبالمان به آشپزخانه آمد.من هنوز نام او و فرزندش را نمیدانستم.خواستم بپرسم که خودش گفت:
-:اسم من ملیحه است این هم پسرم شاهرخه،نمیدونم چرا آقای دکتر چنین پیشنمهادی رو داد ولی میدونم مزاحمیم.
-:نه، این چه حرفیه،مزاحم کدومه،شما تا حال شاهرخ خوب بشه،اصلا تا هر وقت خواستید میتونین پیش ما بمونین،قدمتون روی چشم.این جوری من هم از تنهایی در میام،صبح که سهراب میره مطبش تا بعد از ظهر که میاد خونه،من تنها هستم.وجود یک هم صحبت مثل شما خیلی خوش حالم میکنه.
و اینگونه به او اطمینان دادم که مزاحم ما نیستند.شاهرخ 5 ساله و تقریبا همسن بچه های گل نساء بود اما کمی از آنها ریز نقش تر بود.او اصلا میلی به خوردن غذا از خودش نشان نمیدادو من به او وعده دادم که اگر غذایش را تا آخر بخورد، عصر میتواند برود و با گلرخ و گلناز بازی کند.او هم به شوق بازی با دوستان جدیدش تقریبا تمام غذایش را خورد و بعد آرام روی پای مادرش خوابش برد.ناهار سهراب را برایش بردم و وقتی برگشتم فرصتی پیدا کردم تا کمی با او گپ بزنم.
-:ملیحه تو چند سالته؟
-:نوزده سالمه.
-:چقدر زود ازدواج کردی؟! اصلا بهت نمیخوره یه پسر این قدری داشته باشی، اول که دیدمت فکر کردم برادرته،راستی شوهرت کجاست؟نمیخوای بهش خبر بدی که اینجا میمونی؟
-:شوهرم زندانه دو ساله که حبسه،میگن شبونه به گله ی جمشید خان یورش برده و خیلی از حیووناش رو غارت کرده.بخدا دروغ میگن بُهتون زدن...دستمون هم به جایی بند نیست،میگن تا خسارت نده ولش نمیکنن اون موقع هم که توی رستوران میون راه منو دیدید،داشتم از تهرون میومدم رفته بودم ملاقاتش.
-:این جمشید خان کیه؟
-:چطور شما نمیدونین،همه میشناسندش از اون کله گنده هاست،کلی برو بیا داره،یه عالمه زمین و مال و حشم داره و خرش خیلی میره.
-:خب اینکه وضعش این قدر خوبه به چه دلیل برای چند تا گوسفند یه نفر رو دو ساله توی زندون نگه داشته،اصلا برای چی به شوهرت همچین تهمتی زده؟
-:سر لجبازی،این هاشم (شوهرم)خیلی کله خرابه،صد دفعه بهش گفتم با این جمشید خان در نیفت کار دستت میده ها،اما گوشش بدهکار نبود میگفت من زیر بار حرف زور نمیرم فرستاده های جمشید خان اومدن زمینش رو بخرن نداد.سگشون رو فرستادن به هاشم حمله کنه اون هم با سنگ زد کله ی حیوون و اون رو کشت و یه بارم با پسرش درگیر شده بود.همین چیزا دیگه.
-:حالا در نبود شوهرت با کی زندگی میکنی؟
-:هیچ کس،تنها با پسرم زندگی میکنم خانواده ی خودم هم که اینجا نیستند؛جنوبند...وضعشون هم تعریفی نداره که بخوام ازشون کمکی بگیرم...خانواده ی شوهرم هم که چشم دیدنم رو ندارند،میگن تقصیر منه که هاشم افتاده زندون.
-:عجب،شوهرت چند سالشه؟
-:بیست وشش سالشه وقتی اومد خواستگاریم دوازده سالم بود،بابام گفت برو ساله دیگه بیا ببرش.سیزده سالم تموم نشده بود که شوهرم دادند،با هاشم از بوشهر اومدم اینجا،ده ما یک کم بالاتر از اینجاست،زندگی مردم اینجا خیلی بهتر از ما و روستا های اطراف ماست؛ بچه هاشون راحت میرن مدرسه ی آبادی بالایی و راهشون به شهر نزدیک تره و محصولاتشون از ما بهتره،الماس خان رو دارند که آدم خیلی خوبیه از همه مهم تر دکتر دارن.خوش به حال شما که همچین شوهری دارید،حتما خیلی خوشبختید،اینطور نیست؟
R A H A
10-04-2011, 02:05 AM
فصل هفدهم
بخش چهارم
-:آره خوشبختم،خیلی زیاد،اما این خوشبختی رو به رایگان بدست نیاوردم،چهارده- پونزده سال از زندگیم رو خرجش کردم سالها انتظار کشیدم،رنج کشیدم و دم نزدم و این بهای کمی نیست.در عرض همین دو سه ماه اخیر به قدری عذاب کشیدم و غصه خوردم که از درون شکستم و خمیده شدم.هیچ وقت به ظاهر خندان و شاد آدما نگاه نکن، هر کس تو زندگیش به قدر خودش سختی کشیده و رنج دیده.خودتو تا قبل از اینکه شوهرت بره زندان زندگی خوبی داشتی،بعد از این هم که آزاد بشه دوباره خواهی داشت...اما من چی؟...من که فقط چند ماه فرصت دارم تا خوشبخت باشم و بعدش...
-:چی گفتی؟...متوجه نشدم.
جملات آخر را آرام بر زبان آوردم طوری که انگار داشتم با خودم نجوا میکردم.بعد از ظهر گل نساء و دخترانش به خانه ی ما آمدند و با ملیحه و شاهرخ آشنا شدند.هنگامی که بچه ها مشغول بازی بودند ما از هر دری صحبت میکردیم.شب هنگام آنهاکه خیلی خسته بودند زود خوابیدند.در زمانی که آنها خوابیده بودند من فرصتی پیدا کردم تا قدری با سهراب در مورد آنها صحبت کنم.
-:سهراب؟ما نمیتونیم کاری براشون بکنیم؟طفلک دختر بیچاره دو ساله شوهرش حبسه،اون هم به خاطر چند تا گوسفند.میگه صاحب گله ادعای خسارت کرده،اینها هم نمیتونن پولش رو پرداخت کنند و کسی هم نیست کمکشون کنه.
-:ما چه کمکی میتونیم بهشون بکنیم؟تنها پولش نیست که،میگن این جمشید خان حاضر نیست رضایت بده.
-:من میگم برای آقا جونم نامه بنویسیم،اون یارو،جمشید خان ها چقدر پارتیو دوست داشته باشه نفوذش از ما که بیشتر نیست،آقا جون یه عالمه دوست و رفیق تو شهربانی داره،هر چقدر هم خسارت که بخوان آقا جونم میتونه بده.....نظرت چیه؟
-:فکر بدی نیستفاز دست ما که اینجا کاری بر نمیاد شاید پدرت بتونه کمکشون کنه.
-:فردا صبح اول وقت براشون نامه مینویسم،آقا عزت ا... میخواد بره شهر میدم ببره اونجا پست کنه.
همان طور که گفته بودم صبح اول وقت نامه ای طولانی برای خانواده ام نوشتم و همه چیز را برای آقا جانم شرح دادم.اسم و زندان هاشم را هم برایش نوشتم.بعد به خانه ی راحله خانم رفتم تا ظرفی از شیر گاو هایشان برای شاهرخ بگیرم.سهراب تاکید کرده بود که هر روز صبح باید به بچه شیر تازه بدهیم.غذایمان را هم به کمک ملیحه آماده کردم و مشغول جمع آوری وسایل نقاشی ام شدم.قرار بود آن روز بعد از مدتها به دشت های اطراف که مهرداد خیلی از آنها تعریف میکرد،بروم و تصویر زیبایی برای نقاشی ام بیابم.شاهرخ و ملیحه نیز همراهم آمدند و با هم از روستا خارج شدیم.حدود پانزده دقیقه راه رفتیم تا به دشت پر گل و سرسبزی رسیدیم که زیباییش غیر قابل تصور بود.آنجا هر گوشه اش تابلویی زیبا و حیرت انگیز بود. سه پایه ام را گذاشتم و مشغول شدم. در حینی که من نقاشی میکشیدم شاهرخ و مادرش در میان گلها بازی میکردند و روی سبزه ها غلت میخوردند.نزدیک ظهر بود و نقاشی ام هنوز ناتمام،شاهرخ گرسنه شده بود و مدام بهانه میگرفت.
-:ملیحه جان شما بهتره برگردید خونه،شاهرخ هم گرسنه شده من هم بعدا میام.
-:پس تو چی؟نمیشه که تنهات بذاریم.
-:عیب نداره،کار من ممکنه زیاد طول بکشه شما برین بهتره،فقط دستت درد نکنه،غذای سهراب هم براش ببر مطب.
او پذیرفت و همراه پسرش راه خانه را در پیش گرفت.من هم به کارم ادامه دادم.دقیقا نمیدانم چقدر گذشته بود،نقاشی تقریبا به اتمام رسید که از پشت سرم صدای سم های اسبی را شنیدم.نه،یک اسب نبود،چند تا بودندد. به چشم بر هم زدنی سواران پدیدار گشتند.پنج سوار با اسب هایشان دورم حلقه زدند.اگر بگویم نترسیده بودم دروغ است.خیلی هم ترسیده بودم،فقط به روی خودم نیاوردم و کارم را ادامه دادم.یکی از آنها مرد چهار شانه و قوی هیکلی بود.لباس فاخری به تن داشت و طوری نگاه میکرد انگار مالک تمام دنیاست.دیگری پسر جوانی بود که دلم میخواست چشمان حریصش را از کاسه در آورم.سه تن دیگر که نشان میداد تفنگچی هستند لباس های معمولی به تن داشتند و از سبیل های بنا گوش رفته شان خشونت میبارید.همان مرد قوی هیکل و خود خواه،مدتی به تابلو خیره شد و سپس با تحسین گفت:
-:هی دختر...اینو تو کشیدی؟راستش رو بگو وگرنه میدم گیسات رو از ته بچینن.
از لحن حرف زدنش خیلی ناراحت شدم،با عصبانیت سرم را بلند کردم؛طبق معمول بر جراتم افزوده شده بود.
-:درست صحبت کنید آقا،این چه طرز حرف زدنه،برای چی تهدید میکنید؟بله خودم کشیدم،میبینید که،برای چی باید دروغ بگم؟اصلا شما کی هستید که اینجوری با من صحبت میکنید؟
مرد و همراهانش که انگار چیز عجیب و غریبی دیده باشند،با تعجب و البته با خشم به من خیره شدند.پسرش گفت.
-:چه دختر گستاخی!زبونت رو که بریدیم دیگه جرات نمیکنی این طوری بلبل زبونی کنی.
-:چی؟!شما زبون منو ببرید؟مگه شهر هرته؟برین دعا کنید که بلایی سر خودتون نیاد.
-:ببینم تو مال کدوم روستایی؟میخوام بابات رو ببینم،میخوام بدونم تو دختر کی هستی،ما این دور و برا نقاش نداشتیم،اون هم یه همچین نقاش زبون دراز و ...شوهرم داری؟
-:یه بار گفتم درست با من حرف بزنید...پس این جمشید خان جمشید خانی که میگن شمائید؟من ماله اینجاهانیستم که شما بخواین پدرم رو ببینید،خونه ی من تهرانه، اگه میخواین پدرم رو ببینید باید تشریف ببرین پایتخت،تازه باید از قبل وقت بگیرید پدر من رئیس سابق شهربانی استبا این لباسها هم نرین،مسخرتون میکنند.
از حالت تعجب و دستپاچگی که در آنها ایجاد کرده بودم لذت میبردم.
-:پس اینجا چی کار میکنی؟چرا لباس محلی تنت کردی؟
-:لباس محلی تنم کردم چون اینجا زندگی میکنم،شوهرم دکتره و تازه اومدیم.
-:پس زن همون دکتری هستی که تازه از شهر اومده و همه ازش تعریف میکنند؟...به شوهرت بگو به زودی همدیگه رو میبینیم...روز به خیر خانوم جوان.....شاید لازم شد به ملک ما بیایید و تصویری از ما بکشید.
این را گفت و به تاخت دور شدند.از خود خواهی و گستاخیشان لجم گرفته بودهمان طور که آنها از گستاخی من.
وسایلم را جمع کردم و به روستا بازگشتم.یکراست به درمانگاه رفتم . خوشبختانه فقط یک بیمار داشت.بیمار که از اتاق بیرون آمد به مطب سهراب رفتم و با عصبانیت گفتم.
-:چه آدمهای پر رویی پیدا میشن،خجالت هم خوب چیزیه...مردکِ خود خواه...طوری حرف میزنه که انگار همه ی دنیا و آدماش جزئ ارث باباشن،به من میگه دختره ی گیس بریده،میگه زبونت رو میبریم.
-:خانمم آروم تر!درست حرف بزن ببینم چی شده و چرا این قدر عصبانی هستی؟بیا این آب رو بخور و بعد درست تعریف کن ببینم کی،چی بهت گفته؟
همه ی ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردم.در آخر بر خلاف انتظار من خندید و گفت:
R A H A
10-04-2011, 02:05 AM
فصل هفدهم
بخش پنجم
-:خب تو هم که جوابشون رو خوب دادی،کسی که نمیتونه از پس زبون تو بر بیاد! دیگه هم بهتره فراموششون کنی.صبح یه نفر رو فرستاده بود و از من دعوت کرد برم خونه اش، اما بهونه آوردم و قبول نکردم.تو هم که حالا قرار نیست بری عکسش رو بکشی،جوابشون رو هم که دادی،پس دیگه خودتو ناراحت نکن و نقاشی هم خواستی بکشی، بعد از ظهر با هم میریم...خوبه؟
-:اوهوم...با هم بریم بهتره...ناهار خوردی؟
-:نه،ملیحه برام آورد،اما وقت نکردم بخورم.
-:پس بریم با هم بخوریم،من هم نخوردم.
از آن روز به بعد دیگر جمشید خان و پسرش را ندیدم.آنها چند بار بوسیله ی فرستاده ای از ما دعوت کردند که به خانه شان برویم اما ما هر بار نپذیرفتیم.
مخصوصا اینکه آقاجان جواب نامه را یک هفته بعد داد و گفت که دنبال کار آنها افتاده است و احتمالا به زودی هاشم آزاد خواهد شد.در این مدت حال شاهرخ کاملا خوب شده بود و مادر و پسر هر دو سر حال آمده بودند.دیگر از ضعف جسمانی شاهرخ خبری نبود و او مانند پسر بچه های همسن خودش شیطنت میکردو لحظه ای آرام و قرار نداشت. من و ملیحه نیز شدیدا به هم عادت کرده بودیم و در کنار هم خوشحال بودیم.
دیگر در پختن نان حرفه ای شده بودم و دستم نمیسوخت.با کمک ملیحه و گل نساءغذاهای شمالی و محلی آنها را زود یاد گرفتم.آنها و مخصوصا سهراب از دست پختم تعریف میکردند و میگفتند غذاهایم خیلی خوش مزه میشود.هنوز بیش از یک ماه از حضور ما در آنجا نگذشته بود و ما با مردم خوب و خون گرم آنجا که فکر نمیکنم هرگز محبت ها و مهربانیشان را از یاد ببرم،بسیار صمیمی شده بودیم و خود را جزء آنها میدانستیم.من در حیاطمان سبزی های مختلف کاشته و یاد گرفته بودم مانند دیگر اهالی بیشتر نیاز هایمان را خودم تامین میکنم.
آب و هوای تمیز و خوب آنجا هم من هم سهراب را سر حال و شاداب کرده بود.گونه های من گل انداخته بود و درست چهره ی یک دختر روستا نشین را پیدا کرده بودم.در عوض سهراب را میدیدم که روز به روز جلوی چشمانم آب میشد و با گذشت هر روز بیماریش بیشتر خودش را نشان میداد.خوشبختانه زیاد دچار حمله ی صرع یا غش نمیشد و فقط سردرد های شدیدش او را بسیار اذیت میکرد.با این حال هیچ گاه از درد نمی نالید و شکایتی نمیکرد.هنوز هیچ یک از اهالی ،متوجه بیماری سهراب نشده بودند و فقط ملیحه که با ما هم خانه بود،از علت بی حس شدن گاه و بیگاه دست و پای او سوا ل میکرد.
R A H A
10-04-2011, 02:05 AM
فصل هفدهم
بخش ششم
یک روز صبح که مشغول شستن حیاط و آب دادن به سبزی ها بودم،مرد جوانی توجهم را جلب کرد.مرد ظاهر تمیزی داشت و به هیکل نیرومند و صورت استخوانیش میخورد که چوپان باشد.او سراغ خانه ی ما را می گرفت و به طرف ما می آمد.ملیحه روی اولین پله نشسته بودو رخت هایش را میشست.شاهرخ هم با جوجه ی گلرخ بازی میکرد.مرد که به نزدیک در باز خانه رسید با صدای بلند سلام داد.شاهرخ و ملیحه هر دو سرشان را بلند کردند.شاهرخ جوجه اش را رها کرد و ملیحه با دیدن او چنان از جا پرید که تشت رخت ها بر روی زمین افتاد و خودش هم نزدیک بود زمین بخورد.چنان با عجله خودش را به مرد رساند که چند دفعه سکندری خورد.خود را در آغوش شوهرش انداخت و بنای گریستن گذاشت.هنگامی فهمیدم آن مرد شوهرش است که شاهرخ دوان دوان به طرف آنها دوید و مرتب مرد را بابا خطاب میکرد.ملیحه که اصلا انتظار دیدن و آزادی زود هنگام شوهرش را نداشت چنان ذوق زده شده بود که تنها راه ابراز خوشحالیش اشکهای پیاپی اش بود.آنها وارد اتاق شدند و من برایشان چای ریختم.بعد از اینکه ملیحه آرامشش را بازیافت سهراب هم به جمع ما پیوست،آقا هاشم قضیه ی آزادی اش را به طور کامل تعریف کرد. از قرار معلوم وقتی نامه ی من بدست آقاجون میرسد و از چگونگی دستگیری وزندانی شدن او با خبر میشود،سریعا دنبال کارش را میگیرد و با دوستانش در شهر بانی و آگاهی صحبت میکند.چند نوبت هم به دیدن او در زندان میرود واز نزدیک با او آشنا میشود.چند وقت بعد به زور پول وقانون از جمشید خان رضایت میگیرند و او آزاد میشود. یکی دو روزی در خانه ی پدر میماند و استراحت میکند. هنگامی که آقا جون و مادرم را،برای آمدن به اینجا ترک میکند،آنها مقدار زیادی پول و نامه و چیز های گوناگون میدهند که برای ما بیاورد.البته پول ها را تماما به خودش بخشیدیم تا با آن گله ای جور کند و زندگیش را از سر بگیرد.
هاشم و ملیحه که خود را مدیون ما و خانواده ی ما میدانستند از ما کلی تشکر کردند و گفتند که تا عمر دارند محبت های ما را فراموش نمیکنند و دعا گوی ما خواهند بود.قرار گذاشتند که کمی استراحت کنند و بعد از ناهار راه روستا و خانه ی خودشان را در پیش بگیرند.با آنکه خیلی برای خواندن نامه ی چند صفحه ای خانواده ام مشتاق بودم اما ترجیح دادم تا بعد از رفتن آنها صبر کنم،چون میدانستم نمیتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.آخرین ناهارمان را با هم خوردیم و بعد وسایلشان را برداشتند و قصد رفتن کردند.هنگام خداحافظی با ملیحه ،یکدیگر را سخت در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در آن مدت خیلی به هم عادت کرده بودیم.هنگامی که او را در آغوش گرفته بودم احساس کردم ژاله ی عزیزم را در آغوش دارم. خدا میداند چقدر دلم برای او و خنده های شادش تنگ شده بود.ملیحه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت.
-:یاسی خواهش میکنم منو ببخش،تو خیلی خوبی ولی من زود قضاوت کرده بودم. اولین بار که توی رستوران دیدمت ازت خیلی بدم اومد،پیش خودم میگفتم او با ظاهر شیک و قشنگش چقدر خودخواهه.تو خوشگلی، خیلی خوشگل،پیش شوهرت و دوستش نشسته بودی و اخمهات توی هم بود.اون دو تا خیلی سعی داشتند بخندانندت،خیلی بهت اهمیت میدادند،بهت حسودیم شده بود،برای همین ازت بدم می اومد ولی الان میبینم که خیلی احمق بودم که چنین فکری کرده بودم،هنوز بهت حسودیم میشه،به اینکه این قدر خوب و مهربونی. بیا به هم قول بدیم هیچوقت همدیگه رو فراموش نکنیم،خیلی دوستت دارم.
و دوباره یکدیگر را بغل کردیم.سهراب و هاشم هم با هم خداحافظی گرمی کردند.شاهرخ در بغل سهراب آرام جای گرفته بود.او را بوسیدیم و به بغل پدرش دادیم.آنها دوباره از ما تشکر کردند و به راه افتادند.آنروز دیگر سهراب به مطب نرفت و کنارم ماند.آنها که رفتند به سراغ نامه رفتم و آن را گشودم.دستخط آقاجونم را به راحتی شناختم.نامه را در بغل گرفتم و چندین بار بوسیدم.هنوز هم آن نامه را دارم.همه سلام رسانده بودند و گفته بودند حالشان کاملا خوب است. هر کدامشان جداگانه کلی سفارش کرده بودند.مادرم نگران دختر یکی یک دانه اش بود و زن دایی که شنیده بود روستای ما هوای سردی دارد حساسیت سهراب را به سرما گوشنزد کرده بود.مهرداد گفته بود که تا حالا دو نامه از ژاله رسیده و آنها را هم برایم فرستاده بود؛خود او هم دو نامه از طرف من برای ژاله نوشته بود.مژگان ازدواج کرده بود آنهم با مجید!واقعا چه جفت جوری شده بودند کیت هم به انگلستان برگشته بود و لیلا هم در تلاش ازدواج با مهرداد بوده(البته این حدس خودم بود).بعد از نامه ی آنها نوبت به دو نامه ی ژاله رسید.من همان طور که گریه میکردم،میخواندم و سهراب هم سعی داشت آرامم کند.ژاله در اولین نامه اش نوشته بود که حالشان کاملا خوب است و در شهر و محل جدیدشان کاملا جا افتاده اند.هنوز کلاس های ایمان شروع نشدهو فعلا با همسرش در حال گشت و گذار در شهر است.دلش برایم تنگ شده بود و از وضع زندگیم با سهراب سوال کرده بود.
R A H A
10-04-2011, 02:06 AM
فصل هفدهم
بخش هفتم
در دومین نامه اش نوشته بود که دلش میخواهد زودتر دوره ی ایمان تمام شود و به ایران باز گردد.بچه اش مرتب لگد میزند و جواب سونوگرافی نشان میدهد که احتمالا بچه اش پسراست. مردم ایتالیا مردم خوب و خونگرمی هستند،درست مثله خودمان و از نظر چهره نیز به ما ایرانی ها شباهت فراوانی دارند و هنگام حرف زدن درست مثله ما در چشمان یکدیگر نگاه میکنند. سوال کرده بود میانه ام با سهراب چطور است و این نکته را متذکر شده بود که دختر شوخی شده ام.
این یکی دیگر از کار های مهرداد بود،بالاخره این شوخ طبعی های او ما را لو میداد.سهراب که میدید دلم گرفته،پیشنهاد کرد به خارج از روستا برویم و گشتی در آن اطراف بزنیم.من به سرعت پذیرفتم و وسایل نقاشی را هم،همراهم بردم.با مقداری کمی میوه و خوراکی.از دفعه ی قبلی که با ملیحه رفته بودم دور تر رفتیم. در دل دامنه های سرسبز و رنگین طبیعت جایی برای نشستن و نقاشی کردن یافتیم. قدری استراحت کردیم و بعد مشغول شدیم.ابتدا سهراب در کنار رود پر آبی به درختی تکیه داد و من عکس او را کشیدم و بعد جایمان را عوض کردیم و او عکس مرا در حالی که در تابلو، کنار هم نشسته بودیم کشید. هنگامی که سهراب مدل من شده بود گفت.
-:اون نقاشی ای رو که بچگیمون از من کشیدی یادته؟... وقتی رفتم سر کشوت دیدمش،هیچوقت خودم رو اون قدر زشت ندیده بودم.
-:چقدر من اون روز خجالت کشیدم،اون نقاشی رو از رو حرصم کشیده بودمفخودم میدونستم تو اون شکلی نیستی،اما از قصد؛زشت کشیدمت.میخواستم این جوری تلافی کنم. وقتی اون ورق رو توی دستت دیدم ،نزدیک بود قالب تهی کنم اما تو به روم نیاوردی،واقعا متوجه نشده بودی یا...
-:میدونستم از قصد منو زشت کشیده بودی اما آن قدر ازت خوشم اومده بود که نخواستم همچین فکری بکنم،به جنبه های خوبش فکر کردم،به این که اسمم رو با خط درشت نوشته بودی.هیچوقت فکر نمیکردم رنگ قرمز اون قدر به اسمم بیاد...میدونی یاسمن...هر وقت نقاشیت رو بهم نشون میدادی ازت ناامید میشدم.نقاشیت خیلی بد بود، اما چون دلم نمی اومد ناراحتت کنم همیشه میگفتم باید تمرین کنی،اما هیچوقت فکرش هم به مغزم نمیرسید که تو یه روزی یه همچین نقاشی بشی.یه روز که از دانشکده به خونه بر میگشتم پدرم گفت که از شما نامه رسیده،گفت که تو داری توی دانشگاه نقاشی میخونی، خنده ام گرفته بود، یاد اون نقاشی کج و کوله ت افتادم اما وقتی به ایران برگشتم و اون تابلوی عمارت رو توی اتاق دیدم خشکم زد،گفتم نقاش هنرمند این تابلو کیه؟وقتی شنیدم تویی نمیتونستم باور کنم.چی شد که تصمیم گرفتی بین این همه رشته این رو انتخاب کنی؟
-:به خاطر تو و نقاشی های قشنگت،به خاطر اینکه عاشق نقاشیهات بودم و میخواستم مثله تو باشم،مثله تو تصویر زیبا بکشم.تنها علتش تو بودی، شب و روز تو تنهایی هام، عکست رو جلوم گذاشتم و تمرین کردم.تا تونستم نقاشی کشیدم،ترم اول دانشگاه استادم مسخره ام کرد و گفت تو رو چه به نقاشی کشیدن؟اون روز خیلی جلوی دوستام خجالت کشیدم. به خونه که برگشتم عکست رو بغل کردم و تا تونستم گریه کردم.صدات رو میشنیدم که میگفتی باید تمرین کنی...بیشتر تمرین کن... من هم تمرین کردم،تو خودت اونور دنیا بودی و نمیدونستی عشقت به من چه نیرویی میداد. میدونی چرا تابلو ی عمارت اون قدر قشنگ شده بود؟چون برای تو بود. چون اشکهام رنگ شده بودند و عشقت قلم...اون رو برای تو کشیدم،استاد ماهان که دید،گفت تقلب کردی.هیچوقت این حرفش از یادم نمیره گفت«عشق واقعی، عشقی که پاک و خالصانه باشه میتونه آدم رو به مراتب بالایی برسونه» و عشق تو منو به اینجا رسوند.
برخاست و کنارم آمد. دستی بر موهایم کشید و گفت.
-:یاسمنم،بهت حسودیم میشه،همیشه فکر میکردم که از تو عاشق ترم...اما میبینم که اشتباه میکردم.
-:من هم به سهم خودم به تو حسودی میکنم...من نتونستم در تو تغییر خاصی ایجاد کنم،تو همیشه خوب بودی و هستی،اما تو با من کاری کردی که خودت هم توش موندی،عشق تو اون دختر مغرور و سرسخت رو مثل موم تو دستاش نرم کرد . بعد از اومدن شما ها،من یاسمن دیگه ای شدم و بعد از رفتنتون هم...بعد از اینکه رفتی و جای خالیت رو واقعا احساس کردم ،تازه فهمیدم چه قدر دوستت دارم.هر کجا رو نگاه میکردم تو و میدیدم و صدات رو میشنیدم و چشمان اشک بارت همیشه جلوی چشمم بودند.دیوونه شده بودم،یا ساکت بودم ، یا گریه میکردم،شاید اون موقع هنوز عاشق نبودم.عشق من سالها طول کشید تا بالنده شد و به همین خاطره که احساس میکنم قشنگ ترین و پخته ترین عشق رو دارم.
دسته ای پرنده ی مهاجر از بالای سرمان در حال عبور بودند.سهراب دستم را گرفت و بر بالای بر آمدگی تپه نشستیم و در سکوت نگاهمان را بدرقه ی راهشان کردیم.با دیدن آنها چیزی در ذهنم تداعی شد.تصویری گنگ و مبهم که رفته رفته واضح تر میشد.خوابم را دو باره به یاد آوردم و دیگر معنی و تعبیر آن را به خوبی درک میکردم.پرنده ای از دسته ی پرندگان مهاجر جدا شد و به طرف ما امد، تبدیل شدنش به کودکی که گلی به دستم داد،آنهم گل یخفهمه ی آنها نوید امدن سهراب و تبلور عشقش بودفوزیدن نابهنگام باد و پرپر شدن یکباره ی گل نشانه ی بیماری سهراب و بالاخره، رها شدن گلبرگهای پر پر شده از دستم به وسیله ی همان باد، لحظه ی مرگ عزیزترین و زیباترین موجود زندگی ام بود.آن پرندگان در لحظه ی کوچشان به من فهماندند که مرگ او نزدیک است.سیل اشکم سرازیر شده بود و چشمان سرشار از تمنایم را به آسمان دوخته بودم.چرا هر گاه شادی می آمد تا جای غم و اندوه را بگیرد و لحظه ای تسلای خاطرم باشد،چیزی مرگ او را به یادم می آورد؟چرا حالا که او را در کنار خود داشتم باز هم میبایست رنج میکشیدم و غصه میخوردم؟ آیا آن همه سال برای غم و غصه کافی نبود؟آخر چرا؟
سهراب که دلتنگی ام را درک کرده بود بدون هیچ سوالی سرم را بر سینه اش گذاشت تا آرامم کند.تمام بعد از ظهر را در آنجا ماندیم و نقاشیمان را کامل کردیم،به جز یکسری چیز های جزئی که ترجیح دادم در خانه تمامشان کنم.آن تابلوی زیبا و هنرمندانه مان را به دیوار اتاق آویختیم تا همیشه جلوی چشممان باشد.این را فقط برای تو گفتم و هیچ کس –البته جز مهرداد که خودش فهمید – هیچ کس تا این لحظه متوجه نشده این اثر کار دو نقاش است و دو جوانی که در دشت پر گل و زیبای تابلوفکنار هم نشسته اند،نقاشان آن هم هستند. چون نمیشود انسان هم مدل باشد و هم نقاش.
از آنجا که دیر وقت به خانه باز گشتیم فرصت نکردیم غذایی درست کنیم، ولی نان،پنیر و انگور در بالکن عریض خانه مان به ما خیلی مزه داد. در هنگامی که من معدود ظرفهای شام را میشستم،سهراب هم طبق نعنول همه شب، مشغول نوشتن خاطراتش بود.کارم که تمام شد به اتاق بازگشتمفکنارش نشستم و خواستم بر روی دفترش سرک بکشم.ولی او آن را عقب کشید و لبخندی از روی شیطنت زد.
قیافه ی گلایه آمیزی به خود گرفتم،حال آنکه خنده ام گرفته بود! با لحنی که سعی میکردم جدی و ناراحت به نظر برسد گفتم.
-:اِ...بده بخونمش...چرا کشیدیش اونور اصلا خودت برام بخون.
ولی او سرش را به علامت منفی تکان داد و نُچ نُچ کرد.لحنم را عوض کردم و آرام تر گفتم.
-:بگذار بخونم،سهراب؟اذیت نکن دیگه،دارم از کنجکاوی میمیرم.
صدای قهقهه ی خنده اش در فضا پیچید.
-:کنجکاوی نه...بگو از فضولی دارم میمیرم.
-:از دست انداختن من خیلی لذت میبری نه؟
-:اوهوم...خیلی زیاد(و دوباره خنده ی بلندی سر داد.)
-:اگه این جوری راضی میشی آره... فضولیم دوباره گل کرده،حالا بده بخونم ،بده دیگه.
-:نمیشه! یه خورده حرص بخور ببین من چی کشیدم، یادته نمیذاشتی کسی اون خاطرات محرمانه ات رو کسی بخونه...یادته سر اینکه دو ورقش رو خونده بودم چه الم شنگه ای به پا کردی؟ اون موقع هم من داشتم از فضولی میمردم...میخواستم ببینم راجع به من چی مینویسی؟ولی تو اون رو، ده جا قایم میکردی.
-:حالا وقته انتقام گرفتنه؟بله درسته! تو همیشه نوشته هات رو برای من میخوندی ،اما هیچوقت چیز خاصی در مورد من یا احساسی که به من داشتی نمینوشتی...ولی من تمام احساسی رو که هر روز داشتم به تو پیدا میکردم تا اونجایی که نوشتنی بود اون تو مینوشتم.برای همین نمیخواستم تو یا کس دیگه ای اون رو بخونه، حالا هم که اتفاقی نیافتاده،میدم بخونی.
به اتاق عقبی رفتم و از توی چمدانم دفتر کهنه و رنگ و رو رفته ای را در آوردم و به دستش دادم.
-:همین یه دفتر؟چقدر کم! یعنی تمام احساست به من، توی تموم این سالها همین یه دفتر شده؟! اون هم چقدر برگه هاش کمه،نا امیدم کردی.
-:نه جونم ناامید نشوفمن فقط تا موقعی که شما بودید مینوشتم.بعد از رفتنتون دیگه خاطراتم رو ننوشتم.
او راضی شد و دفترش را به دستم داد و خودش هم مشغول خواندن خاطرات من در هشت سالگی ام شد.
هنگام خواندن،تغییرات چهره اش به خوبی مشاهده میشد اما من در نوشته های او جز چیز های روز مره ای که خودم میدانستم چیزی ندیدم.او آن قدر جذب نوشته های خرچنگ-قورباغه ی من شده بود که آن شب تا صبح بیدار ماند و تمام آنها را خواند. به او پیشنهاد کردم بلند بخواند چون سالها از نوشتن آن خاطرات گذشته بود و خودم نیز فراموش کرده بودم چه نوشته ام.سرم را روی پاهای سهراب گذاشته بودم و به صدای گرمش گوش میدادم
R A H A
10-04-2011, 02:06 AM
فصل هفدهم
قسمت آخر
گاهی چنان از نوشته های خودم به خنده می افتادم که اشک ازگوشه چشمانم جاری می شد و گاهی احساسات پاک و قلم دختر هشت ساله ای، چشم هایمان را نمناک می کرد. به خاطر ندارم که کجای آن خوابم برد اما صبح هنگامی که بیدارشدم سرم همچنان روی پای سهراب بود و فقط پتویی رویم انداخته بود. خود او نشسته خوابیده بود چون نمی خواست مرا بیدار کند. بلند شدم و آرام او را روی زمین خواباندم. زمانی که زیر بغلش را گرفته بودم تا سرش را روی بالش بگذارم لحظه ای چشمان سرخش را بازکرد و لبخندی به من زد. نمی دانستم سرخ شدن چشم هایش در اثر بی خوابی بود یا گریه کرده؛ اما هرچه بود برای روبراه کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آن روز او کمی دیرتر به مطب رفت و البته بیمارانش نیز به نسبت روزهای اول کم شده بودند. چون در بدو ورودش بیماران زیادی در آن جا و در دیگر روستاها وجود داشتند اما رفته رفته باگذشت روزها بیشتر آن ها رو به بهبودی رفته بودند و فقط اشخاصی که به تازگی بیمار می شدند به نزد او می آمدند. در ثانی فاصله روستاها از هم زیاد بود و روستاییان اغلب برای بیماری های جزئی به او مراجعه نمی کردند.
چند روزی بود که گل نساء را به ندرت می دیدم و او بیشتر وقتش را سر زمینشان می گذراند تا اینکه عصر آن روز هنگامی که از مطب برمی گشتم او را دیدم. خیلی ناراحت و گرفته بود. وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم گفت:
_بدبخت شدیم، امسال برنج هامون همه آب کشیده، محصولمون خوب نشده. رشید تازه از شهر اومده، نصف بیشتر برنج ها روی دستمون باد کرده حالا موندیم تا سال دیگه ازکجا بیاریم بخوریم.
تا چندروز دیگرمعلوم شد که تازه وضع آن ها درمقابل دیگر اهالی بهتراست. اکثر باغ داران محصولاتشان یا به شهر نرسیده خراب شده بود یا آن قدر کم بود، که فقط پول رفت و آمد آن ها شده بود. گله داران نیز راضی نبودند و می گفتندحیواناتشان لاغر وکسل شده اند و خوب نمی خرندشان. وضع بدی در ده بوجود آمده بود و همه گله مند بودند. الماس خان هم عروسی پسرش را با دختر راحله خانم به تعویق
اند اخته بود. مردم مجبورشدند دست به دامن جمشید خان شوند و از او پول نزولی قرض بگیرند. همه می دانستند که آن کار به ضررشان تمام خواهد شد اما چاره دیگری نداشتند. مدرسه ها نیز باز شده بود و بچه ها باید به ده بالایی که فاصله چندانی با آن جا نداشت بروند. آن سال با وضعی که پیش آمده بود خیلی از بچه های ده به مدرسه نرفتند و کمک دست خانواده هایشان ماندند. از جمله محمد برادر شوهر گل نساء. او پسرخوب و با استعدادی بود و ازاین که نتوانسته بودبه مدرسه برود غصه می خورد. بنابراین من قبول کردم که به او و دیگر بچه های ده که نمی توانستند به مدرسه بروند درس بدهم. بچه ها با شنیدن این موضوع خیلی خوشحال شدند و خانواده هاشان نیز پذیرفتند که عصرها بعد از تمام شدن کارشان بچه ها را به خانه ما بفرستند. اصل آن پیشنهاد ازسهراب بود و من و دیگران فقط از آن استقبال کردیم. من خودم آن سال نتوانستم به دانشگاه بروم و یکسال ازهم کلاسی هایم عقب افتادم اما در دانشگاه زندگی، با تدریس به آن بچه ها، ازهمه همکلاسی هایم جلو زدم. اغلب آن بچه ها وقتی می آمدند، تازه ازکار برگشته و گرسنه بودند. رنگشان پریده بود و ضعیف شده بودند. وضع ما از دیگر اهالی آن جا خیلی بهتر بود و پول و غذا به اندازه کافی داشتیم. بنابراین عصرها که بچه ها به خانه ما می آمدند، اول به آن ها غذا می دادم و سیرشان می کردم تا هم کمکی به آن ها و خانواده شان کرده باشم و هم بهتر درس را متوجه بشوند. من چنان سرم به درس دادن به آن ها گرم شده بود که کمتر فکر بیماری سهراب عذابم می داد. یک شب بعد از این که بچه ها به خانه هایشان رفتند و ما نیز شاممان را خوردیم، هنگام خواب به سهراب گفتم:
_ سهراب یادته هر شب برامون شاهنامه می خوندی؟ لیلی و مجنون می خوندی؟ من هیچ وقت معنی اون کلمات و ابیات نا آشنا رو نمی فهمیدم، اما دوست داشتم، چون صدا و اداهات رو موقع خوندن دوست داشتم، وقتی مادرم به دایی گفت دلش برای شاهنامه خوندن بابات تنگ شده، منظورش رو نفهمیدم. اما الان خوب می فهمم. چون دلم برای خوندنت تنگ شده ، کاش یه شاهنامه یا یه رنج نامه لیلی و مجنون داشتیم.
لبخند زد و سرم را بغل کرد. بوسه ای بر پیشانیم گذاشت، لحظه ای چشمانش را بست و شروع کرد. باورم نمی شد ولی او تمام شاهنامه را ازحفظ بود. او بارها و بارها از کودکی آن را شنیده وخوانده بود، پس تعجب من دلیل نداشت. از آن شب به بعد او هر شب برایم شاهنامه می خواند یا از لیلی و مجنون و حتی شیرین و فرهاد می گفت. تقریبا سه ماه و نیم بود که ما آن جا زندگی می کردیم. سهراب به تدریج حالش رو به وخامت می رفت. تهوع هایش بیشترشده بود و گاهی چنان گیج می شد که می ترسید داروی اشتباهی دست بیمارانش بدهد. یک روز وقتی به خانه برگشت نامه ای برای آقای مرادی نوشت و حالش را توضیح داد. - البته او قبلا تمام قضیه بیماریش را برای آن ها بازگو کرده بود و آن ها هم پذیرفته بودند تا زمانی که سر پا و سر حال است طبابت کند - و خواست طبق قولی که به او داده بودند، پزشک جایگزینی برایش بفرستند تا او بتواند مطب را با خیال راحت ترک کند. دو هفته بعد آقا ولی با پزشک تازه به آن جا آمد و این معنایش این بود که ما باید خانه مان را که دیگر متعلق به آن پزشک بود ترک کنیم. مردم روستا وقتی فهمیدند خیلی ناراحت شدند و حتی بعضی از آن ها به گریه افتادند. تقریبا به التماس افتاده بودند که ما آن جا بمانیم و از روستایشان نرویم. مخصوصا آن که از دکتر جدید با آن چهره مغرورش خوششان نیامده بود. در آن مدت آن ها خیلی به سهراب علاقه مند شده بودند و همه به هم عادت کرده بودیم. آن ها حتی با آن بضاعت کمشان سرسختانه پیشنهاد دادند که خانه جدیدی برایمان بسازند اما سهراب بهانه های مختلف آورد و نپذیرفت و بعدا به من گفت قبول نکرده چون نمی خواست کسی شاهد حال خراب و وضع وخیم او هنگام مرگ باشد. همان شب چمدانمان را بستیم و آقاجون که فهمیده بود ما قرار است از آن روستا برویم پیشنهاد خیلی خوبی داد. یکی از دوستانش درگیلان یک کلبه جنگلی داشت که از آن استفاده نمی کرد. ما می توانستیم تا هر وقت خواستیم آن جا بمانیم، به علاوه این که آن کلبه نزدیک روستای بزرگی بود و تمام امکانات رفاهی به ما نزدیک بود. صبح روز حرکت مدتی درو دیوارهای خانه را که بوی نم از آن کاملا به مشام می رسید نگاه کردم. آن جا خانه ای بود که خاطرات زندگی زناشویی من و سهراب را درخود جای داده بود. تمام مردم روستا به بدرقه ما آمده بودند و همین که از در بیرون آمدیم، بچه ها با کارشان غافل گیرمان کردند. آن ها به ترتیب قد ایستاده بودند و سرود زیبایی می خواندند. همان سرودی که من به آن ها یاد داده بودم و تمرین کرده بودم تا آن را روز پدر در میدان روستا بخوانند. با دیدن آن ها اشکم سرازیر شد قلبا برایشان احساس دلتنگی می کردم. چه خاطراتی که در آن مدت با آن ها داشتم. چقدر ازکارها، شیطنت ها و شیرین زبانی هایشان خندیده بودم. سرود که تمام شد همه آن ها به طرفم دویدند و دورم را گرفتند. تک تکشان را بغل کردم و بوسیدم. نمی خواستم با گریه ام جداییمان را سخت تر کنم، اما گریه آن ها اجازه نمی داد. غیر از من و بچه ها، دیگر اهالی نیز گریه می کردند. هرکس به سهم خود، زن ها و دخترها بیشتر و مردها و پسرها کمتر. گل نساء ، راحله خانم، منیر خانم هر یک مدتی در آغوشم ماندند و گریستند. آخر هم گلرخ وگلناز را نتوانستم از هم تشخیص بدهم. هرکدامشان چیزی به من دادند. گل نساء برای توشه راهمان نان پخته بود، راحله خانم ظرفی ترشی به من داد، منیر خانم که با دخترانش وسایل چوبی و حصیری درست می کرد و برای فروش به شهرمی برد، دو کلاه حصیری و گل سری چوبی به من هدیه داد، محمد برایم نقاشی کشیده بود و الماس خان با قاطرهایش ما را به شهر رساند. لحظه خداحافظی برای همه ما سخت و دشوار بود اما هرچه بود تمام شد.
R A H A
10-04-2011, 02:06 AM
فصل هیجدهم
قسمت اول
به شهرکه رسیدیم به کمک الماس خان دو اسب جوان و زیبا خریدیم که ما را به آن کلبه برسانند و چمدان هایمان را حمل کند. هر چه احتیاج داشتیم برای چندین هفته خریدیم و به راه افتادیم. طبق آدرس آقاجون ابتدا باید به روستای لوجان می رفتیم و از آنجا تا آن کلبه دیگر راه زیادی نبود. نزدیک عصر بود که به آن روستا رسیدیم. محل آباد و خوبی بود و همه جور مغازه ای در آن جا یافت می شد. با پرس و جو سراغ کلبه را گرفتیم، همه آن ها بر این عقیده بودند که می توانیم راحت و بدون ترس از جنگل عبور کنیم، چون در آن اطراف هیچ حیوان وحشی وجود نداشت.کلبه زیاد هم از آن روستا دور نبود و ما توانستیم قبل ازغروب آفتاب به آنجا برسیم. پشت کلبه یک اصطبل کوچک قرار داشت و خوشبختانه علوفه زیادی در آنجا انبار شده بود که برای چند ماه اسب ها کافی بود. درطرف دیگر اصطبل تا نزدیک سقف هیزم چیده شده بود و دو سطل نیز برای آوردن آب ازچاه جلوی کلبه وجود داشت. آن کلبه چوبی از دو اتاق ، میز و صندلی کهنه چوبی برای چهار نفر، شومینه، چند دست رختخواب، چند تا قفسه و یک اجاق، فرش و پوست حیوانات که روی آن برای قشنگی انداخته بودند، دو چراغ نفتی و یک فانوس و مقداری وسایل دیگر تشکیل شده بود. موقتا برای زندگی جای بدی به نظرنمی رسید، به ویژه که شومینه هم داشت و ما می توانستیم با آن خودمان را گرم کنیم. با آن که ماه دوم پاییز بود و غالبا هوای تهران در آن موقع ازسال زیاد سرد نیست اما آن جا سرمای شدیدی بود. درهنگامی که من مشغول بازکردن چمدان ها و وسایلمان بودم سهراب از اصطبل هیزم آورد و شومینه را روشن کرد. با سرعت چیزی برای شام درست کردم و با نان هایی که گل نساء به ما داده بود خوردیم. هوای داخل کاملا گرم شده بود و رخوتی درانسان ایجاد می کرد. کنارشومینه نشستیم و به متکاهایمان لم دادیم. مدتی در سکوت به شعله های نارنجی رنگ هیزم ها خیره شدیم. چند دقیقه بعد او با صدای آرامی که بیشتر به لالایی می ماند گفت:
_ دلم برای همه تنگ شده. برای پدر و مادرم، لیلا، عمه یلدا، پدرت و مخصوصا مهرداد. برای حرف ها وکارهایش، خیلی دوسش دارم، پسر خیلی خوب و با معرفتیه، تا حالا به هیچ کس این قدر علاقه مند نبودم، علاقه ای متفاوت، من به خونواده ام و دوست هام علاقه مندم، اما دوست داشتنم نسبت به اون یه جور دیگه است. حالا که فکرش رو می کنم، می بینم که اون رو به اندازه خودم دوست دارم، چه جوری بگم... گاهی احساس می کنم اون خودمم، نمی دونم متوجه میشی یا نه... خودم هم گیج شدم.
_حالا که این جورشد بگذار یه چیزی رو بهت بگم، نمی دونم گفتنش درسته یا نه، اما میگم... تو ننه زیور خدا بیاموز رو که یادته؟ پسرشو چی؟ پسرشو یادته؟
_ آره چطور مگه؟
_ می دونی مهرداد کیه؟ مهرداد پسر همون آقا رضاست، در واقع نوه ننه زیور خدا بیامرزه.
_خب اینو که می دونستم، خود مهرداد بهم گفت بود.
_مهرداد گفته بود؟! ما فکر می کردیم اون نمی دونه.
_ آره می گفت باباش نمی خواست اون بدونه، اما اون از اول همه چیز رو می دونسته، اون موقعی که بچه بوده یکی دوبار با پدرش به دیدن ننه زیور رفته بوده ، اما بعد از این که بزرگ میشه باباش فکر می کنه اون چون بچه بوده همه چیز رو فراموش کرده و اون هم برای این که باباش راحت تر باشه چیزی بروز نمیده.
_ این ها رو خواستم بگم که به اینجا برسم، مطمئنم این یکی رو دیگه نه تو می دونی و نه مهرداد، آن هم این که مهرداد پسرعموی جنابعالی و پسردا یی منه.
_ چی؟ پسر عموم؟! مگه ممکنه؟ یاسمن درست حرف بزن ببینم قضیه چیه.
بعد من همه قضیه را همان طورک دایی یوسف برایم شرح داده بود برای او تعریف کردم. خیلی خوشحال شده بود که با مهرداد نسبتی هم پیدا کرده. بدون قصد گفتم:
_من هم وقتی فهمیدم خیلی خوشحال شدم... آخه اون هم پسر داییم میشه مثل تو... و من هم مثل تو اون رو دوست دارم.
چشمانش برقی زد و با شیطنت خنده ای کرد.
_شماخیلی بیخود می کنی اون رو مثل من دوست داری، تو فقط مال منی و باید من رو دوست داشته باشی، مفهوم بود؟!
دوباره خندید و خنده اش جای اعتراضی برایم باقی نگذاشت. بعد آن قدر صورتش را به صورتم نزدیک کرد که هرم نفسش چشمانم را به خواب دعوت کرد.
صبح فردا او زود تر از من بلند شده بود. ظرف های شام دیشب مان را شسته و صبحانه را آماده کرده بود. بعد ازصبحانه به بیرون از کلبه رفتیم و در روشنایی روز آن جا را بهتر وارسی کردیم بعد اسب ها را زین کردیم و برای سواری به اطراف رفتیم. خوشبختانه دریا نزدیک بود و بعد از چند دقیقه ای به آن جا رسیدیم. از اسب پیاده شدم و پا برهنه بر روی شن ها قدم زدم. صدفی پایم را برید و برای اینکه دردش را التیام بخشم جلوتر رفتم و آن را به موج های کف آلود دریا سپردم ولی آب سرد بود و زود خود راکنارکشیدم. برای دهن کجی به صدفی که پایم را خراشیده بود، شروع به جمع آوری صدف های زیبا برای درست کردن گردن بند کردم!
روز قبل سهراب ماهی خریده بود. آن روز ناهار ماهی خوردیم. حالا دیگر او به مطب نمی رفت و بیشتر با هم بودیم، در واقع تمام وقت با هم بودیم. بعد از ناهار سهراب چرتی زد و من با مشقت، تک تک صدف ها را سوراخ کردم و گردن بندی ساختم. دیگر نیازی نبود لباس محلی تنم کنم، بنابراین لباس های خودم را از چمدان در آوردم و به تن کردم. موهایم را شانه ای زدم و دور صورتم پریشان کردم. قدری هم آرایش کردم و وقتی جلوی آینه شکسته ای که به دیوار آویخته شده بود ایستادم، ازظاهرم کاملا راضی بودم. دو ساعتی می شد که سهراب خوابیده بود و من برای بیدارکردنش اقدام کردم. بعد ازظهر بار دیگر به کنار دریا رفتیم تا غروب آفتاب را تماشا کنیم. خورشید، داغ و سوزان درعمق آب فرو می رفت تا بدن تب دارش را به خنکای دریا بسپارد و دریا او را همچون مادر مهربانی، نوازشگرانه در آغوش خود می فشرد. موج های دریا، سرسپرده و آرام با هر وزش نسیم، رقص رقصان خود را به ساحل می کشاندند و بر انگشت های پای ما که مدتی نظاره گرشان بود ازسر سپاس بوسه می زدند و نسیم؛ هم سفر و هم پای موج ها، خود را به اندام ما می پیچید و مو هایمان را به بازی گرفته بود. با آن همه شگفتی؛ همه جا بوی مرگ می داد و سکوت دریا اندوه بار بود. مرغکان غمگین و دردآلود در آسمان پرواز می کردند و شاهد غرق شدن خورشید درعمق آبی دریا بودند. بازی شگفت آسمان و دریا شاید برای دیگران زیبا بود اما برای من یادآورمرگ بود. دیگر نمی توانستم آنجا به تماشا بایستم. از سهراب خواستم که به کلبه بازگردیم. آن شب حال سهراب زیاد خوب به نظرنمی رسید و سردرد کلافه اش کرده بود. افزون بر اینکه دست راستش رفته رفته بی حس و ازکارافتاده می شد. تمام شب را درد کشید وازاین دنده به آن دنده شد تا بالاخره نزدیک صبح خوابش برد. روزبعد تا نزدیک ظهر راحت خوابید و سراسر آن روزسردرد به سراغش نیامد. آن روزهوای آفتابی وخوبی بود و او پیشنهاد کرد که بعد از ناهار بیرون برویم و مسابقه اسب سواری بدهیم. ابتدا به بهانه بی حوصلگی سر باز زدم اما اواصرار زیادی داشت ومن به ناچار پذیرفتم. درحین مسابقه تمام حواسم به او بود. اوخیلی تند می رفت ومن نگران این بودم که شاید یک دفعه سرش گیج رفته و خدای نکرده بیفتد. او وضع خوبی نداشت وممکن بود هر لحظه بر روی اسب ازحال برود؛ اما نمی توانستم چیزی در این باره به خودش بگویم چون نمی خواستم با مراقبت ها و حرف هایم محدودش کنم و آزادی عملش را بگیرم. خوشبختانه مسابقه تمام شد و او صحیح و سالم از اسبش پیاده شد.
بعد ازظهر آن روز پیرمردی که شلوارگشادچوپانی و پیراهن بلندی به تن داشت هنگامی که گله اش را به روستایشان بر می گرداند به کلبه مان آمد. او که پیر بابا صدایش می زدند گفت که قبل از آمدن ما هر روز به کلبه سر می زده و مواظب آن جا بوده. و این را اضافه کرد که با وجود ما دیگر نیازی به آن کار نیست. چند دقیقه ای پیش ما ماند و بعد از خوردن چایش برخاست که برود. فکری به خاطرم رسید و دنبال او ازکلبه خارج شدم و طوری که سهراب متوجه نشود به اوگفتم:
_ پیربابا شما هر روز از اینجا رد می شین؟
_ آره دخترم، اگه مزاحمتونم می تونم از اون ور برم.
_نه اصلا، اتفاقا یه خواهشی از شما داشتم. می خواستم خوهش کنم اگه براتون زحمتی نیست هر روزکه از اینجا رد می شین سری به ما بزنین. کلید کلبه رو که دارید، اگه در زدید و کسی باز نکرد خودتون در رو باز کنید و داخل بشین.
_ باشه دخترم برای من زحمتی نداره... اما چرا باید این کار رو بکنم، ممکنه آقا تون خوشش نیاد.
_ نه ناراحت نمیشه آخه می دونید چیه ، شوهر من مریضه و ممکنه هر لحظه غش کنه. می ترسم یه وقت که من خونه نبودم حالش بد بشه ولی اگه شما هر روز سری بهمون بزنید خیالم راحت تره.
او با کمال میل پذیرفت و من به نزد سهراب بازگشتم. نمی دانستم چه حسی باعث شده بود چنان درخواستی از او بکنم. من که می گویم کار خدا بوده.
R A H A
10-04-2011, 02:07 AM
فصل هیجدهم
قسمت آخر
روزها را به خوشی به شب می رساندیم و نزدیک یک ماه بود که بدون هیچ دردسری در آن کلبه زندگی می کردیم. پیربابا هم مرتب هر بعد از ظهر به ما سر می زد و چایش را درکنار ما می خورد. شب ها در سکوت و تنهایی مقابل نور شومینه ساعت ها بهم خیره می شدیم.گاهی چند بار هر دو به گریه می افتادیم و باز هم در سکوت اشک هایمان را نثار یکدیگر می کردیم. کلمات دیگر از درک آن همه شوق و اشتیاق عاجز و ناتوان بودند.
می گویند: « بزرگ ترین و پرشکوه ترین عشق ها در سکوت متولد می شود، رشد می کند و می بالد. زبان عشق سکوت است، چون در سکوت است که ناگهان موج احساس مثل رعد و برق می غرد و در یک لحظه هزاران کلام بر دل معشوق می بارد اما اگر زبان به کار افتد مگر در دقیقه چند کلام عاشقانه می تواند از دهان بیرون بریزد؟ » .
راست گفته اند و آفرین به گوینده این جملات! فکر می کنم عشق ما هم در سکوت متولد شده بود. چه روزهایی که کودکانه با هم بازی می کردیم و ناگهان متوجه می شدیم مدتی است دست از بازی کشیده ایم و به هم خیره شده ایم. روزی که برایم آن عروسک کوچک را خرید و یا مواقعی که به من محبت می کردو مرا مورد لطف بی پایانش قرار می داد فقط نگاهش می کردم تا در سکوت، خودش تقدیر و تشکرخالصانه ام را از چشمانم بخواند.
دیگرکمتر روزی بود که آن سردرد کذایی به سراغ او نیاید و تقریبا هر روز سرگیجه داشت. به خاطرهمین بیشتر وقتمان را درکلبه می گذراندیم و کمتربیرون می رفتیم. یک روز عصر قبل از آمدن پیر بابا سهراب برایم تعریف کرد که در آن چهارده سال هرگز آن دستمال ابریشمی را از خودش دور نکرده و همان طور که من با عکس او صحبت و درد دل می کردم، آن دستمال نیز سنگ صبور او و شاهد اشکهایش بوده است. آن روز دوباره خاطراتمان را زنده کردیم. آخر شب سهراب در حالی که گفتنش برای خودش هم سخت بود از من به هر ترتیبی بود قول گرفت که گذشته را فراموش کنم. او ازمن خواست که بعد ازمرگش تمام گذشته ام را با او، مانند کتابی که به انتها رسیده، ببندم و زندگی جدیدی را آغاز کنم. آن شب هردو درکنار هم ساعت ها گریستیم. نمی توانستم چنین قولی به او بدهم چون می دانستم هرگز نمی توانم خاطرات شیرین کودکی ام و زندگی کوتاه زناشویی ام را با او فراموش کنم. اما قول دادم، چون مجبور بودم، او اصلا حال خوبی نداشت و نمی خواستم ناراحتش کنم. آن شب؛ شب بدی راگذراندم. تا صبح چندین بار به حالت نیمه بیهوش فرو رفت و هر بارمن ، بارها مردم و زنده شدم تا او چشم باز کند. تا صبح لحظه ای پلک بر هم نگذاشتم ولی او در پایان آن شب دردناک، هنگام صبح چند ساعتی خوابید.
نزدیک ظهربود وداشتم ازچاه آب می کشیدم که درکلبه بازشد و او بیرون آمد. تقریبا می لنگید و پای راستش بی حس شده بود. از اینکه می دیدم او سرحال است، خوشحال بودم. با شوق و ذوق، با صدای بلند سلام کردم. لبخندی به رویم زد و دستانش را برای به آغوش کشیدنم بازکرد. به طرفش رفتم، در یک قدمی اش بودم که سرش را گرفت و از حال رفت. فقط توانستم سرش را بگیرم که محکم بر زمین نخورد. به هر سختی بود او را به اتاق بردم و در رختخوابش که هنوز پهن بود خواباندم. تا عصر همان روزکه پیر بابا به کلبه آمد همان طور بیهوش بود. خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم تنها چه کار می توانستم بکنم. وقتی پیر بابا آمد و آن وضعیت را دید رفت که با خودش پزشک بیاورد. یک ساعت بعد هنگامی که با مرد مسنی که پزشک آن حوالی بود بازگشت ، او هنوز بیهوش بود. برای آن مرد بیماری سهراب را توضیح دادم و او باافسوس نگاهی به چهره جوان و زیبای سهراب اند اخت. بعد گفت در موردی که بهترین پزشک های تهران اظهار ناتوانی کرده اند از او هیچ کاری برنمی آید. فقط تمام تلاشش را به کار گرفت که او را بهوش آورد و بهوش هم آمد اما چند دقیقه اول گیج بود وچیزی رابه خاطر نمی آورد. ربع ساعتی بعد از این که او چشمانش را گشود پیربابا و آقای دکتر رفتند؛ پیربابا گفت که دوباره فردا بعد از ظهر به ما سر خواهد زد. سه - چهار روزی به همان منوال گذشت تا اینکه سمت راست بدن سهراب به کلی ازکار افتاد. فقط دستانش نیمه فلج بودند و به زحمت می توانست آنها را تکان دهد. در آن چند روز آخر خیلی رنج کشیدم، بیشتر از تمام عمرم. سهراب عزیزم را می دیدم که چگونه درد می کشید و هر روز بدتر از روز قبل می شد. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. چشمان عسلی رنگ و زیبایش دیگر آن شیطنت و درخشش قبل را نداشتند. تنها چیزی که در آن مردمک های خوش رنگ یافت می شد فقط درد و اندوه بی پایانش بود.
پنج روز بعد از آن بیهوشی طولانی مدت و آمدن دکتر، تب شدیدی کرد. تمام روز را که سردرد رهایش نکرد و مرتب حالت تهوع داشت. نزدیک غروب حرارت بدنش بالا رفت و تب زیاد نیز به دیگر دردهایش اضافه شد. دیگرکاری ازدست کسی ساخته نبود و من فقط چشمان نگران و غصه دارم را با اضطرابی وصف ناپذیر به صورت تبدارش دوخته بودم و در دل به تمام مقدسین عالم التماس می کردم. چشمان به خون افتاده اش بر روی چهره می لغزید و پلک ها بر چشمان خسته اش سنگینی می کردند. صورتم از اشک مرطوب شده وگرمای سوزنده بدنش وجودم را به آ تش کشیده بود. سومین باری بود که آب درون ظرف را عوض می کردم و هر دفعه آب درون آن گرم تر می شد. نیمه های شب بود و من در میان جنگل، تک و تنها انتظار مرگ عزیزترینم را می کشیدم. آن شب چه بر من گذشت، تنها خدا می داند! فقط می دانم هنگامی که شب با بی خیالی و آرامشی که درحرکاتش هویدا بود، جامه سیاهش را از آسمان جنگل جمع کرد و انوار طلایی رنگ سپیده دم، آسمان را در هزاران نقطه پاره کردند، آن وقت که خورشید خانم خمیازه کشان بر پهنه آسمان، ناز کنان پدیدار گشت و آن هنگام که فریاد پرندگان خبر صبح دیگری را می داد، آن موقع بود که آن شب دردناک که مرا به اندازه عمری عذاب داد بالاخره تمام شد. چشمان نمکینم را از پنجره کلبه به آسمان دوختم و صورتم را به دستان نوازشگر نسیم سپردم. با رفتن شب و تاریکی، تب او هم به یک باره فروکش کرد. چشمانش را بازکرد وگفت:
_چیزی برای خوردن داریم؟ روده بزرگه داره کوچیکه رو می خوره.
از خوشحالی پریدم و صورتش را بوسیدم. بیشتر از یک روز می شد که چیزی نخورده بود. تخم مرغی نیمرو کردم و برایش بردم. بمیرم برایش که حتی نتوانست بدون کمک غذا بخورد. دستانش لمس شده بودند و به زحمت تکان می خوردند. دستم را روی دستش گذاشتم که تکان ندهد بعد لب هایم را روی دستانش گذاشته و آن ها را عاشقانه بوسیدم. سپس خودم با تمام عشقی که به او داشتم برایش لقمه درست می کردم ودر دهانش می گذاشتم. ازخوردنش به هوس افتادم. از زمانی که او تب کرده و غذا نخورده بود، من هم لب به چیزی نزده بودم. لقمه ای در دهان او می گذاشتم و لقمه ای هم خودم می خوردم. بیرون باران می بارید وهوای اتاق خیلی سرد بود، بخصوص اینکه شومینه هم خاموش شده بود. برای آوردن هیزم به بیرون رفتم و وقتی به کلبه بازگشتم تمام لباسم خیس شده بود.ابرها به شدت می باریدند، آسمان غرش کنان از همه چیز می نالید و باد به طرز وحشتناکی زوزه می کشید و خود را به پنجره می کوبید.
حال سهراب به نظر خوب می رسید و تبش هم به کلی قطع شده بود. موهایم را که خشک می کردم نگاهم به نگاهش افتاد که غمی عظیم در آن موج می زد اما لبانش به خنده ای ازهم باز شد. ازمن خواست که روبرویش بنشینم.وقتی روبرویش قرارگرفتم ، دستانم را دردستش گرفت، مدتی به صورتم خیره شد بعد گفت:
_ یاسمنم به خاطر همه چیز ازت ممنونم، تو به من چیزهایی دادی که هر کسی سعادت داشتنش رو نداره، تو به من عشق رو هدیه کردی و محبتت رو در پارچه زر بافت عاطفه، تمام و کمال در اختیارم قرار دادی و اون نگاه قشنگت رو که پیشکشی بود گران بها برای اثبات عشقت. اگه می دونستی وقتی نگاهم می کنی چقدر دردم تسکین پیدا می کنه، هیچ وقت چشم هات رو نمی بستی .این چشم ها مال منه، می خوام از این به بعد مواظبشون باشی. می خوام وقتی من مردم غصه نخوری، چون سرنوشت اینه. قلم تاریخ برای همه عشاق، همین سرنوشت تکراری رو نوشته... این دنیا آن قدر حسوده که نمی تونه دو تا عاشق رو با هم ببینه. همیشه مرگ بین عاشق و معشوق جدایی می اندازه، این قانون زندگیه عزیزم قانونی که دیر یا زود برای همه اجرا میشه. من با خیال راحت میرم چون به چیزی که می خواستم رسیدم، فقط حسرت تنها چیزی که خواهم خورد، دیدن دوباره توست. بهم قول بده بعد از مرگم بیای سر قبرم تا صورت زیبات رو باز هم ببینم. نری حاجی حاجی مکه ها! گاهی وقت ها یاد من هم باش... دلم برات تنگ میشه عزیزم.
بغضی که گلویم را می فشرد داشت خفه ام می کرد. خیلی سعی کردم گریه نکنم اما اشک هایم نافرمانی کردند و یکی پس از دیگری بر روی گونه ام فرو ریختند. می خواستم فریاد بزنم و بگویم ساکت شو! تو نمی میری، تو حق مردن نداری، پس من چی؟ چرا می خواهی بروی و مرا شیدا و مجنون در این دنیا تنها رها کنی؟ اما حتی ناله ای ازگلویم خارج نشد. اگر دهانم را باز می کردم هنوز اولین کلمه به اتمام نرسیده، هق هق گریه ام آغاز می شد و دیگر نمی تو انستم ساکت شوم. با دستان مهربانش اشک هایم را پاک کرد ولی فایده ای در بر نداشت و آن ها با سرعت بیشتری شروع به چکیدن کردند. با لحن دلسوزانه ای ادامه داد:
_ یاسمنم،گریه نکن دیگه ، تو رو جون آقا جونت گریه نکن. می خوای مرگم رو جلوتر بندازی؟ مگه نمی دونی قلب تیکه پاره ام تاب اشک های تو رو نداره؟ یاسمن... سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و آرام گریستم. وقتی موهایم در میان انگشتانش آرام گرفته بودند گفت:
_ یاسمن؟
_جونم؟
_یاسمن نمی دونی چقدر اسم قشنگت رو دوست دارم، دلم می خواد تا آخر دنیا اسمت رو صدا کنم... به جای تمام سال هایی که نمی تونم بگم یاسمن و نمی تونم بشنوم جونم، اما فرصت کمه. می خوام نصیحتت کنم. دلم می خواد خوب گوش کنی ، تو هنوز خیلی جوونی، فقط بیست و دو سالته. مثل دخترهای خوب، بعد از این که سال مرگم تموم شد میری شوهر می کنی.گفتم بعد از سال تا پشت سرت حرف نزنند وگرنه برای من فرقی نمی کنه ، توی این یه سال هم فرصت داری یه شوهر خوب پیدا کنی. البته کمی هم سلیقه به خرج بده نری یکی رو پیدا کنی مثل من که اونوقت یه عمر بیچاره ای. هر چقدر هم می خوای دوسش داشته باش، اما اون گوشه قلبت همیشه مال منه. می بینی چقدر خودخواهم؟ بعد از مرگم هم ولت نمی کنم. عاشق، بعضی وقت هاحسود هم میشه دیگه! و یه چیز دیگه، تو خونه مون زیر تختم یه چمدون هست و کلیدش پشت همون تابلوییه که بهم دادی، توش یه دفتر نقاشیه... توی تموم ورق هاش عکس تو رو کشیدم از بچگی تا حالا... با عکس هایی که عمه برامون می فرستاد. سه تا دفترچه قطور توش هست که خاطراتم رو نوشتم. امیدوارم من رو می بخشی ولی در تمام این سال هاگولت زده بودم چون اصل خاطراتم اون ها ست نه اونایی که برای تو می خوندم. یه دفترچه بانکی هم هست که اونم برای توست. تمام پول نقدی رو که دارم، با اون می تونی ازبانک بگیری، پول کمی نیست و می تونه تا آخر عمر، خرج نقاشیات رو تامین کنه، دلم می خواد امتیاز کارهات مال من باشه و دیگه نامه های عاشقانه ای که برای تو می نوشتم ولی هیچ وقت پستشون نکردم... یاسمنم دیگه نفس کشیدن برام سخت شده و احساس می کنم دارم میرم توی عالم هپروت. یاسمن قشنگم، من میرم اما دوست دارم تو خودت رو با یاد من عذاب ندی. تو همیشه دختر شادی بودی، نگذار شادی تو رو چیزی خراب کنه... حتی مرگ من.
دیگر طاقت نیاوردم و دستم را روی دهانش گذاشتم و اجازه صحبت کردن به او ندادم. کلمات آخرش را به سختی ادا کرده بود اما باز هم اصرار داشت ادامه دهد. گویی داشت وصیت می کرد. این آخری ها درصحبت کردنش هم اختلال ایجاد شده بود و درست نمی توانست حرف بزند. گاهی وسط حرفش چیزهایی می گفت که بی ربط بودند و بعضی اوقات هیچ معنایی نداشتند. سرش را بالا آورد و آخرین بوسه اش را بر پیشانی ام گذاشت. بالاخره آن هنگام که بیشتر ازهمیشه به بازوان پر توانش نیاز داشتم ، زمانی که محتاج دستان گرم و نگاه مهربانش بودم،همان طورکه سرم بر شانه هایش قرار داشت، لختی و سنگینی جسمی را روی تنم احساس کردم و وقتی سرم را بلند کردم به چشم دیدم که تلخ ترین حادثه زندگی برایم اتفاق افتاده و او برای همیشه پرکشیده ومرا تا آخرعمر درحسرت آخرین نگاهش گذاشته بود. او را در آغوش گرفتم و تا آنجا که ممکن بود سخت گریستم. در تنهایی با او و برای او سوگواری کردم و برسر و سینه کوبیدم. تا آنجا که دنیا در نظرم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم.
R A H A
10-04-2011, 02:07 AM
فصل نوزدهم
قسمت اول
چشمانم را آرام باز کردم. همه جا برایم غریبه بود. ماسکی بر دهانم قرار داشت و چندین لوله و سرم به وسیله سوزن هایی به دستانم متقل شده بودند. اطرافم پرازدستگاه های مختلف بود. پرستاری وارد اتاق شد و با خوشحالی فریاد کشید:
_ آقای دکتر... بهوش اومده ... آقای دکتر...
بعد به بیرون دوید و چند لحظه بعد همراه دو دکتر و پرستار دیگری بازگشت. پزشکی که سنش بیشتر ازدیگری بود، در حالی که لبخند بر لب داشت نزدیک تر آمد وگفت:
_هیچ می دونی توی این مدت چقدرما رو نگران کردی خانم جوان؟... اگرمی دونستیم این قدر خوش خوابی کمتر نگران می شدیم.
جمله آشنایش مرا به یاد عزیز از دست رفته ام انداخت.
خاطرات به یکباره و به طرز وحشتناکی به ذهنم هجوم آوردند. او را به یاد آوردم که چطور نفس نفس می زد، او را که چگونه بین مرگ و زندگی دست و پا می زد، او را که دیگر نبود؛ او را که مرده بود. جیغی کشیدم و تمام سوزن ها را از دستم کندم. به حال خود نبودم و نمی دانستم چه کار می کنم. ضجه می زدم وگریه می کردم. آن ها مرا محکم گرفته بودند، ولی با آن حال صورتم ازاثر ناخن هایم خون آلود شده بود. پرستاری با سرعت از اتاق خاج شد و پرستار دیگری آمپولی به من تزریق کرد.
برای بار دوم که به هوش آمدم، همه چیز را می دانستم اما بدنم به حدی لمس و بی حس بود که نمی توانستم تکان بخورم. مادر و آقاجون را دیدم که با چهره های شکسته کنارم ایستاده بودند. لباس سیاهی که آقاجون به تن داشت قلبم را در هم کوبید. با بغض ازمادرم پرسیدم:
_سهراب کجاست؟ مرده؟ راستشو بگین؟ اون مرده؟؟
مادرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد وگریه جگرسوزی سر داد. همه چیز معلوم شد! پس او مرده بود. اشک ازگوشه چشمانم جاری شد و این بار از آقاجون پرسیدم:
_امروز چندمشه؟
_سومش عزیزم... سومش بود که تموم شد.
_ یعنی الان سه روزه که سهراب من توی قبره؟ چرا نگذاشتید من هم باهاش بمیرم؟ اون تنهاست... سه روزه تنهاش گذاشتم... اون می ترسه... اونجا تاریکه... منو ببرین پیشش، صورتش خاکی شده ، می خوام صورتشو پاک کنم، حتما تشنه اش شده ،گلوش خشکه...می خوام بهش آب بدم... تو رو خدا آقاجون من رو ببر پیشش.
به زمین و زمان التماس می کردم و مدام او را می طلبیدم، اما آن ها فقط گریه هایشان را تحویلم می دادند. پرستاران می آمدند که آرامم کنند اما اغلب خود آن ها بودند که گریه کنان ازاتاق خارج می شدند. دکترها با ترحم به من نگاه می کردند و بیماران دیگر با دیدن من درد و غم خودشان را فراموش می کردند.
بعدا فهمیدم که بعد ازظهرهمان روزوقتی پیر بابا به کلبه می آید تا طبق معمول به ما سربزند، با در بسته روبرو می شود. هرچه در می زند کسی در را باز نمی کند. او که نگران شده بود با کلیدش دررا بازکرده و من وسهراب را می بیند که هردو کنارهم بی حرکت بر روی زمین افتاده بودیم. به کمک چند تن از روستاییان ما را به بیمارستانی در همان نزدیکی منتقل می کنند و از میان وسایلمان تلفن آقاجون را پیدا می کنند. همان شبانه آقاجون و دایی یوسف حرکت کرده و به سرعت ما را به تهران منتقل می کنند. دو روز بعد جسد سهراب را دفن می کنند و جسم بی جان من را هم در بیمارستان مجهزی بستری می کنند.
ازوقتی به بخش منتقل شده بودم عده زیادی به دیدنم آمده بودند؛ اما از میان آن ها تنها دیدن مهرداد بود که آرامم می کرد و تسلایم می بخشید.
_ مهرداد، این ها هیچ کدوم به حرف من گوش نمیدن، من رو نمی برند پیش سهرابم... من بهش قول دادم... قول دادم تنهاش نگذارم. لااقل تو من رو ببر پیشش... اون تو رو خیلی دوست داشت و می گفت تو بهترین دوستشی.
او اشکهایم را از روی صورتم پاک می کرد، در حالی که صورت خودش از اشک مرطوب شده بود. با مهربانی گفت:
_باشه، می برمت فقط باید قول بدی دیگه گریه نکنی.
مثل بچه های حرف شنو بغضم را فرو خوردم و با صدای لرزانی گفتم:
_باشه، قول میدم، تو هم قول بده که من رو ببری پیش سهراب.
_باشه قول میدم.
فردا صبح دوباره آمد و دسته گل زیبایی هم همراهش آورده بود.
_سلام تنبل خانم پاشو... پاشو که باید بریم.
_کجا بریم؟ می خوای منو ببری پیش سهراب؟ آره؟ لبخند مهربانی زد و گفت:
_آره می خوایم بریم پیش سهراب ، پس سریع حاضر شو.
تا من لباسم را عوض می کردم، او برگه مرخصی ام را امضاء کرد و همراه هم به راه افتا دیم. بین راه از او پرسیدم؟
_برای سهراب گل نمی بریم؟!
_ پس اونی که رو پاهاته چیه؟ برای سهرابه دیگه.
او خندید و به دنبالش من هم خندیدم. خوشحال بودم که تا آن اندازه به یاد سهراب بود. به قبرستان که رسیدیم، گوشه ای نگه داشت و پیاده شدیم. قبرها را یکی پس از دیگری پشت سرگذاشتیم، تا اینکه او سرقبری ایستاد وگفت:
_همین جاست.
پاهایم دیگر نتوانست بدنم را نگه دارد وبه روی قبر افتادم. روی قبرش شعری از حافظ نوشته شده بود:
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند *** چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش *** فلک بر سر نهادش لوح سنگین
وبا خط ریز در پایینش نوشته شده بود :
« اینجا آرامگاه عاشقی است که دستان بی رحم تقدیر و بازی شوم سرنوشت، او را چون شکوفه زیبایی از درخت زندگی چید و وجود عزیز او را برای همیشه از دوست دارانش محروم ساخت »
قبر را در آغوش گرفتم و گریستم. گریه ای تلخ و سوزناک. و هم چنان در این فکر بودم که :
« کی بود این آشنای غریبه که با نگاه سحرامیزش مرا اسیر زیبایی چشمانش ساخت؟ او که بود که وجودش را با مهر و محبت سرشته بودند؟ او کدامین راز خلقت بود که عشقی زمینی اما این چنین پاک و بی آلایش را در قلبش به ودیعه گذاشته بودند؟ کسی که صدایش برایم از هر نوای دل انگیزی خوش تر و از هر موسیقی گوش نوازتر... او که بود که با نگاهش دلم را به یغما برد، بعد رفت و قلب پاره پاره و اسیرم را تنها در بیابانی سرد و خاموش رها کرد ؟ اگر می خواست به این زودی پر بکشد، چرا آمدو انسان دیگری را اسیر و شیدای خود کرد؟ خدایا کمکم کن که بتوانم فقدان جان سوزش را تحمل کنم ... زندگی ادامه دارد و می دانم باید زندگی کنم ، اما آخر بی او چگونه ؟ او که برای جسم خاکی ام هوا و برای روح مجروحم مرهمی شفا بخش بود ... آیا می شود بدون او در این هوا نفس کشید؟ اگر می شود چرا احساس می کنم هر لحظه ممکن است خفه شوم؟ چرا زنده بودن برایم تا این اندازه سخت و دشوار است ... خدایا فقط تو می دانی که چقدر تمنا دارم تا بار دیگر در عمق چشمانش نگاهم را بغلتانم و چهره غمگینم را خنده نمکینش گرم کند »
مهرداد سعی داشت آرامم کند اما فایده نداشت و من همان طور مویه می کردم:
_سهراب جانم... پاشو پرنده کوچولوت اومده... خودت می گفتی تو پرنده کوچولو و نازمنی... یادته؟ آخه برای چی رفتی؟ برای چی رفتی و من رو تنها گذاشتی... مگه به هم قول نداده بودیم همه جا با هم باشیم؟ پس چرا زیر قولت زدی؟ سهرابم کجایی؟ کجایی تا صدای گرمت وجودم رو گرم کنه و گوشم رو نوازش بده؟ دست هات کجاست؟ دست هایی که خورشید رو به من نشون دادند، خدایا کمرم شکست... دیگه دردم رو به کی بگم؟ مهرداد، همیشه آرزو داشتم خونه اش رو مرتب نگه دارم... می خواستم هر وقت خسته ازسرکار میاد خونه، همه جا از تمیزی برق بزنه... حالا باید بیام قبرش رو تمیز کنم...
_ یاسمن جونم... آروم باش دیگه، این قدر گریه نکن، تو رو به روح سهراب قسم دیگه گریه نکن، مگه نمی دونی اون دوست نداشت اشک های تو رو ببینه ، دکترها گفتند گریه برات خوب نیست، مریض میشی ها، می خوای دوباره برت گردونند بیمارستان؟! مگه نمی خوای برای هفتش باشی؟
بلندم کرد و به سمت ماشین رفتیم. لیوان آبی به دستم داد وماشین را به حرکت درآورد. خسته بودم و دیگر حالی برای گریه کردن نداشتم. سرم را از روی پشتی صندلی بلند کردم وگفتم:
_مهرداد راستش روبهم بگو، شماها دارید یه چیزی رو ازم قایم می کنید، این رو از چشماتون می خونم... اون چیه؟
_هیچی، دیگه چیزی برای پنهون کردن نمونده... همه چیز رو که خودت می دونی.
به خانه رسیده بودیم و من دیگر چیزی نپرسیدم. آقاجون که می دانست ما به خانه می آییم از قبل کلید خانه را به مهرداد داده بود. نزدیک ظهر بود و هیچ کس در خانه یافت نمی شد، حتی زری و اوس مجید. آن روز روزهفت بود وهمه برای کمک به خانه دایی رفته بودند. مهرداد به من گفت بعد ازظهرسرقبرمی روند وشب هم به مهمانان غذا می دهند. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که زود تر به آن جا برویم و گفت که ناهار را درخانه می خوریم و بعد ازظهر به آن جا خواهیم رفت. بعد ازمدت ها که در بیمارستان بودم به حمام رفتم و دوش گرفتم. در این بین هم مهرداد برایمان غذایی درست کرد.ازحمام که آمده حالم بهترشده بود.لباس مشکی به تن کردم و به اصرار مهرداد سرمیز غذا نشستم اما همین که اولین قاشق را به دهان گذاشتم حالت تهوع بهم دست داد و حالم به هم خورد. توجهی نکردم و دوباره سرمیز برگشتم اما چیز زیادی نتوانستم بخورم چون دلم به هم می پیچید و غوغایی در آن برپا بود. یک ساعت بعد با هزارخواهش و التماس، مهرداد را راضی کردم که به خانه دایی برویم. او هم تسلیم اشک هایم شد وگرنه چنین اجازه ای نداشت.
دردلم آشوبی بر پا بود و در رویارویی با دایی و زن دایی دلهره داشتم. ماه ها بود که آن ها را ندیده بودم. به سرکوچه شان که رسیدیم پرچم های سیاه و پارچه های تسلیت همه جا به چشم می خورد. حجله او یکی بر سرکوچه و دو تا در جلوی در خانه شان قرار داشت. با دیدن عکسش و نگاهش که به من لبخند می زد گریه ام آغاز شد، نه اشتباه می کنم، تمام نشده بود که آغاز شود. اگر اشک نمی ریختم در دل که می گریستم. هم صدا با من مهرداد نیز گریه می کرد و گریه هایش بیشتر آتشم می زد. جلوی در خانه پیاده شدیم. آقاجون و دایی به همراه اقارضا و شوهر عمه ام جلوی در ایستاده بودند. چهره دایی یوسفم خیلی شکسته شده بود، خیلی. موهایش به سفیدی می زد و نگاهش قلب را به لرزه درمی آورد. با دیدن همدیگر،گریه های هردو مان شدت گرفت. در آخرین لحظه در آغوشم گرفت و از افتادنم جلوگیری کرد. چقدر بودن در آغوش او را دوست داشتم.
_قربونت برم عروس قشنگم، چرا این قدر لاغر شدی ، گریه نکن عزیز دلم داییت نمی تونه طاقت بیاره، چرا خودت رو این قدر اذیت می کنی دیدی چه شکلی شدی؟ سهراب دوست نداشت اشک های زنش رو کسی ببینه... دوست داشت همیشه شاد باشی و همیشه بخندی می گفت خنده یاسمن خیلی قشنگه ، یه خورده برای دایی بخند، بگذار باز هم خنده قشنگت رو ببینم.
_دایی دیدی بالاخره رفت ، رفت و تنهامون گذاشت. دایی چون خیلی دوستتون داشت، می گفت یاسمن پیش بابام گریه نکنیدا بابام پسرشو از دست داده، پیش مامانم گریه نکنیدا مامانم فرزند مرده است ، ولی مگه میشه دایی... مگه میشه گریه نکنم، جگرم می سوزه دایی جون، اون هنوز خیلی جوون بود خیلی جوون...
R A H A
10-04-2011, 02:07 AM
فصل نوزدهم
قسمت آخر
آقاجون و مهرداد کمکم کردند که به اتاق بروم. جلوی در مکثی کردم و پاهایم لرزیدند. اعلامیه او را دیدم که روی آ ن نوشته شده بود :
« سهراب جان چند روزیست که غم هجران تو را با مرهم گربه پشت سر گذاشته ایم. دراین روزهای جدایی که دل پر درد و گلوی بغض گرفته مان درکنج اتاقها با هم انس گرفته اند، نمی دانیم سراغ تو را ازکه بگیربم و چه سخت است دردل گربستن و درناباوری به سر بردن. فراق تو چه تلخ است در بهاری که بلبلان با نغمه های خود جای خالی تو را گوشزد می کنند».
می دانستم که آن جملات زیبا را دایی انتخاب کرده بود. ردپای اشک هایش را در لابلای خطوط آن احساس می کردم. از خانه صدای فریاد و شیون زیادی به گوش می رسید. به در اتاق که رسیدم مادرم و زن دایی را دیدم که در بالای اتاق نشسته بودند و به سرو سینه می کوبیدند. میهمان ها هر یک به سهم خود می گریستند. وارد اتاق شدم و جلوی زن دایی زانو زدم. با دیدن من فریاد جان سوزی سر داد و بر صورتش کوبید. به سختی او را شناختم. باورکردنی نبود که او همان زن دایی مریم من باشد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم.
_بگذار بغلت کنم عزیزم، بگذار بوست کنم، تو بوی پسرم رو میدی، توی نگاهت، نگاه جگرگوشه ام رو می بینم... تا حالا کجا بودی...کجا بودی تا برای شوهرت عزاداری کنی... پسرم تازه دوماد شده بود... می خواست بچه دار بشه... حالا کجاست تا بچه شو ببینه... چرا بچه شو یتیم گذاشت... دیگه کی می خواد برای بچه اش پدری کنه.
حرفهای زن دایی برایم خیلی غیرمنتظره بود. او ازچه حرف می زد؟ یعنی واقعا من حامله بودم؟ حالم دوباره به هم خورد و به سمت دستشویی دویدم. مهری هم پشت سرم آمد تا مواظبم باشد. آری پس برای همان بود که حالم به هم می خورد. این همان چیزی بود که آن ها از من پنهان کرده بودند. اما چرا؟ چرایش دیگر برایم مهم نبود، تنها چیزی که مهم بود هدیه ای بود که خدا به من داده بود. بازهم اشک ریختم اما آن دیگر اشک شوق بود. خدا را شکر می کردم که چنین نعمتی به من ارزانی داشته بود. من مادر می شدم آن هم مادر فرزند سهراب. مهری بغلم کرد و بهم تبریک گفت. اما تبریکش هم در آن موقعیت بوی اندوه می داد. هیچ کس انتظار آن را نداشت. همه امیدوار و خوشحال بودند حالا که بیوه شده بودم لااقل نوزادی از سهراب ندارم. اما با فهمیدن آن کمی ناراحت شده بودند. آخر بچه، پدر و مادر می خواهد و همه فرزندی را که از همان دوران جنینی یتیم شده بود، مزاحم می دانستند. اما من از ته دل خوشحال بودم و از خوشی در پوستم نمی گنجیدم. سهراب رفته بود اما یادگاری ارزنده برایم به جای گذاشته بود. دوباره به اتاق بازگشتم و کنارمادر و زن دایی ام نشتم. اما دیگر برای خودم نمی گریستم. برای فرزندم گریه می کردم که یتیم شده بود و برای پدری که لذت شیرین پدر شدن و دیدن روی فرزندش را برای همیشه از دست داده بود. در میان مهمانان، مژگان و لیلا را نیز دیدم. لیلای بیچاره نیز خیلی بی تابی می کرد و تنها خاله اش هم که از شهرستان آمده بود سعی می کرد آرامش کند اما خود او نیاز به دلداری داشت. مژگان کنار مادر و مادر شوهرش آرام گریه می کرد. خیلی دوست داشتم بدانم بعد از اینکه فهمیده بود من با سهراب ازدواج کرده ام احساس او نسبت به من چه بود؟ اما از یک چیز مطمئن بودم و آن این بود که دوست نداشت به جای من باشد. من هم دوست نداشتم جای او باشم. من چهار ماه زندگی با سهراب و بودن درکنار او را ترجیح می دادم به هزار سال زندگی باکسی مثل مجید. ساعت چهار بعد از ظهر بود که ماشین ها آماده حرکت به سمت قبرستان شدند. همه رفتند جز من و مهری. من نخواستم بروم چون دوست داشتم تنها بروم و با او صحبت کنم، بعد از اینکه همه رفتند.گوش های نامحرم زیادی بود که نمی خواستم حرف هایم را با او بشنوند. حال بدم را بهانه کردم و از رفتن سر باز زدم. اتفاقا استقبال هم شد چون همه می دانستند اگر به مزار بروم نمی توانم خودم را کنترل کنم. مهری هم کنارم ماند تا مواظبم باشد. مهرداد هم می خواست بماند اما شرایط روحی دایی و آقاجون برای رانندگی مساعد نبود و او رفت تا آن ها را با ماشینش برساند و برگرداند. در زمانی که در خانه با مهری تنها بودم به آخرین حرف های سهراب فکر می کردم که ناگهان به یاد چمدان افتادم. وقتی به طبقه بالای خانه دایی رفتم با در قفل شده اتاق او روبرو شدم. مهری به من گفت به دلیل بی تابی های زن دایی مریم، در آن اتاق را قفل کرده اند که اوچشمش به یادگارهای پسرش نیفتد تا زمانی که آرامشش را بازیابد. تصمیم گرفتم شب به طور پنهانی کلید اتاق را ازدایی بگیرم. همان پشت در بسته اتاقش نشستم و سخت گریستم، درست مانند چهارده سال پیش که پشت در قفل خورده اتاقش در عمارت گریسته بودم. طفلک مهری خیلی سعی کرد آرامم کند اما فایده ای نداشت. نمی دانم چرا هرکس می خواست مرا آرام کند خودش آشفته احوال می شد و به گریه می افتاد. آن موقع هم بعد از اینکه تلاش های او برای آرام کردن من به جایی نرسید، خودش هم به گریه افتاد وهردو با هم برای کسی گریستیم که همه دوستش داشتند و فراغش برای همه تلخ و دردناک بود. چند دقیقه بعد هق هق گریه هایم جایی برای عبور هوا درگلویم باقی نگذاشتند. به سختی نفس می کشیدم و احساس خفگی شدیدی به من دست داده بود. به سرفه افتاده بودم و برای ذره ای هوا به فرش چنگ می زدم. آخر هم از هوش رفتم. ربع ساعتی بعد وقتی چشمانم را باز کردم مهری فریادی ازخوشحالی کشید و اشک ریزان به آغوشم پرید. رنگ به چهره نداشت و حسابی ترسیده بود.ازاو خواستم به کسی چیزی نگوید و او هم پذیرفت. دو ساعتی از آن ماجرا گذشته و هوا کاملا تاریک شده بود که میهمانان و کسانی که بر سر قبر رفته بودند به خانه بازگشتند. با چشم برهم زدنی زری و دیگر پیشخدمت ها سفره رنگینی درسرتاسر اتاق ها انداختند. در حیاط غوغایی به پا بود و مردان زیادی در آنجا حضور داشتند. نمی دانستم در آن شلوغی چگونه باید دایی را پیدا کنم. با چشم تمام حیاط را چند بار دور زدم ولی نه دایی را یافتم و نه آقاجون و نه مهرداد را. داشتم به اتاق باز می گشتم که مهرداد درحالی که جعبه نوشابه ای همراه داشت به داخل حیاط آمد و آن را دست یکی ازمردان داد. داشت دوباره از در بیرون می رفت که صدایش کردم.
کمی اطرافش را نگاه کرد تا مرا یافت. به نزدیکم آمد و با دلخوری نگاهی به چشمان سرخ و رنگ پریده ام انداخت و با همان لحن گلایه آمیزش گفت:
_ یاسمن جان چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟ مگه قول ندادی آروم باشی؟ مگه نگفتی دیگه حالم بد نمیشه قضیه بارداریت را هم که فهمیدی، پس برای چی دوباره از حال رفته بودی؟
_مهری بهت گفت نه؟ مثلا قول داده بود به کسی نگه.
_ بله مهری بهم گفت، نمی خواست بگه اما او نمی تونه به من دروغ بگه، پنهان کردنش چه فایده ای داره؟ مگه فقط تو اون رو دوست داشتی؟ اگه تو زنش بودی، اگه تو عشقش بودی، داییت پدرش بود، زن داییتم مادرش... ما همه مون اون رو دوست داشتیم. یاسمن خودت می دونی من چقدر اون رو دوست داشتم... من هم به او عشق می ورزیدم، من هم ناراحتم، دل من هم می سوزه، من تو رو درک می کنم، این حق توست که ناراحت باشی اما تو دیگه شورش رو درآوردی. نزدیک یه هفته توی بیمارستان بودی، فقط چهار پنج روزش رو توی کما بودی... بس نبود؟ حتما باید خودت رو بکشی تا راحت بشی... می خوای ...
با ناراحتی رویش را برگرداند و حتی دسته موی روشنش که زیر لامپ نارنجی رنگ حیاط کاملا طلایی به نظر می رسید و روی صورتش ریخته بود نیز باعث نشد تا من اشک های او را نبینم. سهراب او را خیلی دوست داشت، خودم هم همان طور و نمی خواستم باعث ناراحتیش شوم. بنابراین لبخندی زورکی زدم و گفتم:
_ خیله خب حالا اخم نکن... ببخشید این دفعه دیگه واقعا قول میدم حالم بد نشه، راستی تو دایی یوسف رو ندیدی؟ کارش داشتم.
_ حالش خوب نیست، توی مردونه نشسته... اگه کارش داری به من بگو بهش میگم، دیگه تا اینجا نکشونمش.
_خب پس کلید در اتاق سهراب رو ازش بگیر.
_می خوای چه کار؟
_ مهرداد تو که این قدر فضول نبودی ، می خواستم برم توی اتاقش یه چیزی بردارم، همین امشب.
_به یه شرط کلید رو برات میارم اونم اینکه من هم باهات باید بیام، من به قول تو اعتماد ندارم.
_ دست شما درد نکنه دیگه... خب بیا... چه کارت کنم دیگه ، مگه میشه بدون شما جایی رفت؟!
او رفت و چند دقیقه بعد با کلید برگشت و از آن نهایت استفاده را کرد و آن این بود که یک بشقاب پر از غذا به همراه سالاد و نوشابه را به زور به خوردم داد. همه آرام شده بودند و دیگر کمترکسی گریه می کرد حتی زن دایی و مادرم. به دور از چشم مادرم و زن دایی مریم به طبقه بالا رفتیم و مهرداد در را بازکرد. تمام اتاق بوی عطر یاس گرفته بود. روی میز، تخت و کنار پنجره دسته گلی از یاس وجود داشت. پژمرده نشده بودند و معلوم بودکه تازه آن ها را در آن جا گذاشته بودند. وقتی مهرداد تعجبم را دید توضیح داد که:
از روز اولی که خبر رسید سهراب مرده و در این اتاق بسته شد، هر روز صبح اینجا می اومدم و کمی باهاش خلوت می کردم... روز اول براش یه دسته گل یاس آوردم، ولی دیدم قبل از من یکی دیگه براش یاس آورده و روی تختش گذاشته. نمی دونستم کیه با این حال هر روزبراش گل می آوردم تا اینکه روزی داییت گفت در آزمایشی که ازت توی بیمارستان گرفتن معلوم شده حامله ای، اون روز خیلی دلم گرفته بود... برای سهراب که اجل مهلتش نداده بود تا بچه اش رو ببینه... موقعی که رفتم براش یه دسته گل یاس بگیرم، یاد حرفش افتادم همیشه بهم می گفت دوست داره بچه اولش دختر باشه... پیش خودم گفتم پس حتما دختره... این دفعه یه دسته گلم از طرف دخترش براش بردم برای اینکه دخترش خودش بگه که داره به دنیا میاد اون روز وقتی داشتم به اتاقش می رفتم، دایی یوسف رو دیدم که با یه دسته گل یاس داخل شد... از اون روز به بعد هر روز صبح سه تا دسته گل یاس اینجا بود.
همه جای اتاق رد پای لبخند و روی همه وسایلش سایه نگاهش وجود داشت. همه چیز اسم او را فریاد می زدند و نام او را به خاطر می آوردند. روی قفسه کتاب هایش یک عروسکه خوشگل و کوچولو وجود داشت. این تنها چیزی بود که برای دخترش سوغات آورده بود. چند بار خواستم از او بگیرم اما نداد و گفت مال دخترش است. عروسک را بغل کردم و وسط اتاق نشستم. پاهایم دیگر توان نشستن نداشتند. من چگونه باید عروسک را به فرزندم می دادم و می گفتم:
«این رو بابات برات خریده... ولی بابا دیگه نیست، رفته یه جای دور، عروسک رو بگیر و یادت باشه هیچ وقت بهانه بابات رو نگیری، مامان غصه می خوره، عروسکت را جای بابات بغل کن و جای پدرت هم ببوسش»
آن وقت چه داشتم به او بگویم؟ چه می توانستم به کودکی بگویم که از همان اولین ماه زندگیش یتیم شده بود؟ دیگر خودم را از یاد برده بودم. برای فرزند بی پدری می گریستم که عاشق ترین پدر دنیا را از دست داده بود.
کمی بعد مهرداد درست مانند خودم جلویم بر زمین نشست. صورتم را کمی بالا آورد و در چشمانم نگریست. از نگاهش غم و اندوهش خوانده می شد. لحظه ای احساس کردم او مهرداد نیست، بلکه سهراب است که جلویم بر زمین نشسته. نگاهش را به نگاهم دوخته بود. باور کردنی نبود. یعنی شباهت تا آن حد؟ آن ها اصلا چشمانشان شکل هم نبود اما نگاهشان ، چیز دیگری بود. بیشتر از آن فرصت تفکر به من نداد و گفت یاسمن؟ دیدی قولت قول نیست... مگه قول ندادی آروم باشی؟ مگه بچه ات رو دوست نداری؟ بچه سهراب برای همه مون خیلی عزیزه... چرا اذیتش می کنی؟ می دونی این گریه های تو چقدر روی اون تاثیر بد می گذاره؟ سهراب همیشه دوست داشت زن و بچه اش شاد شاد باشند وبخندند. بچه ات داره الان تو رو می بینه و احساست می کنه. اون بحه چه گناهی کرده که باید از اول غم و گریه های مادرش رو احساس کنه؟ مگه دکترها نمیگن خانم های باردار باید آروم باشند و غصه نخورند، پس چرا گوش نمیدی؟ تو درقبال سهراب وظیفه داری، مسئولی، باید بچه اون رو، بچه خودت رو صحیح و سالم به دنیا بیاری، می فهمی یاسمن، سالم هم از نظر روحی هم جسمی.
حرف های او مانند آب روی آتش و حتی بالاتراز آن آرامم کرد.کی گفته بود او باید مدیریت بخواند؟ او باید یک روانشناس برجسته می شد. همیشه با حرف هایش آرامم می کرد. درکنارش احساس امنیت و آرامشی خاص می کردم، حرفهایی که گفتنش برایم سخت بود و به هیچ کس نمی توانستم بگویم ، در مقابل او به راحتی بر زبان می آوردم. برخاستم و از پشت تابلو کلید چمدان را برداشتم. همان طور که گفته بود چمدان کوچکی در زیر تختش قرار داشت. تمام چیزهایی که گفته بود در آن وجو داشت. عروسک را نیز توی چمدان گذاشتم و آن را با خودم به طبقه پایین آوردم. قبل از آن که آن را به خانه مان ببرم از دایی یوسف اجازه گرفتم و اوگفت که آن ها متعلق به من است و اصلا نیازی به اجازه گرفتن نیست.
روزهای بعد سرگرم خواندن نوشته های او بودم وکمتر مجال غصه خوردن می یافتم. نزدیک سه هفته طول کشید تا من تمام آن ها را خواندم. آن دفترچه ها، دریچه تازه ای بود تا سهراب را آن گونه که باید و شایسته اش بود بشناسم. من اشتباه فکر می کردم که او را شناخته ام، در واقع بعد از مطالعه خاطراتش و گوش دادن به حرف هایش بود که او را واقعا شناختم و بیش از پیش شیفته و شیدایش شدم. او در دفترچه هایش حرفهایی زده بود و چیزهایی بیان کرده بود که به هیچ کس نگفته بود. او یک ادیب بود و درنوشته هایش نوعی بیان فلسفی وجود داشت. برای خودم هم جای تعجب بود وقتی به یاد آوردم که من و او فقط چیزی در حدود یک سال و چند ماه با هم و درکنار هم زندگی کردیم. چه درکودکی وچه دربزرگسالی مان. بقیه عمر هم دور از هم بسر برده بودیم.سهراب بیست و پنج سال زندگی کرد و وقایع مهم روزانه بیست سال از عمرش را در آن دفترچه ها نوشته بود. او نوشتن را از هفت سالگی آغاز کرده بود ولی وقایع مهم قبل از آن را نیز به رشته تحریر درآورده بود و از آن ها ذکری به میان آورده بود. در زندگی او حوادث و وقایع عجیب و غریبی رخ داده بود که من و خانواده اش از جزیی ترین آن ها نیز کم ترین اطلاعی نداشتیم. مطالب درون آن ها درک زیادی می خواست. شاید به همین دلیل بود که سهراب هیچ گاه با من در مورد آن ها و مسائلی که در تمام زندگیش با آن ها درگیر بوده صحبتی نکرد و دفترچه هایش را نیز بعد ازمرگش دراختیارم قرار داد. درهر صورت من آن ها را مانند گنجی گران بها و جواهری ارزشمند برای همیشه پیش خودم نگاه خواهم داشت و حتی به تو هم نخواهم داد تا آن را بخوانی، به هیچ کس. شاید روزی تمام آن ها را از زبان خود او برایت بازگو کنم اما در آن روز تو باید آن قدر بزرگ شده باشی و او را دوست بداری که علت کارهایش را درک کنی و او را برای هیچ یک از کارها و حوادث زندگیش ملامت نکنی. خواندن خاطرات او به من بسیار کمک کرد تا بتوانم درمقابل آن مصیبت قد علم کنم و از پای نیفتم. به طوری که فکرمی کنم من از دیگر اعضای خانواده ام راحت تر با مسئله مرگ او کنار آمدم و برخلاف انتظارم نه دیوانه و مجنون شدم و نه مردم. چون حرف های او برایم حکم زره را پیدا کرد. سهم سهراب این بود که برای همیشه برود و حالا من به کمک حکمت مشرق زمین پذیرفته ام که پس از مرگ، دوباره و جاودانه با سهراب خواهم بود. بیش از این در مورد آن دفترچه ها نمی توانم توضیح بدهم فقط این که در آخرین صفحه دفترش نوشته بود:
« حالا که فکرش را می کنم می بینم این همه سال فراق و جدایی به جای اینکه ما را سرد و مأیوس کند، عاشق ترمان کرده و هر لحظه برای نوشیدن جام وصل تشنه تر. آخر عشقی که سوز هجران به خودش ندیده باشد، روز وصال را درک نمی کند. ولی من و تو هر ثانیه درانتظار لحظه وصال می سوختیم و مثل شمعی آب می شدیم. وقتی من از تو اجبارا جدا شدم تا همراه خانواده ام به انگلیس بروم، غم و اندوه دوری از تو را چون جام شوکران سقراط داوطلبانه نوشیدم و غم پرستانه رنج دوری تو را تحمل کردم تا فرصتی برای نالیدن و سوختن پیدا کنم و بتوانم خودم و نفسم را در زیر سایه عشق تو بسازم و تربیت کنم. امشب احساس می کنم آخرین شبی است که می توانم بنویسم پس بگذار در پایان تمام اعترافات و شرح تمام زندگیم که بعد از خواندن فقط تو از آن اطلاع خواهی داشت از تو خواهش بکنم و حرفم را به پایان برسانم. اگر می خواهی خوشحال باشم و همیشه با روی باز شاد تماشایت کنم پس خواهش می کنم خودت را بعد از من در زندان تنهایی اسیر نکن. بخاطر خوشبختی فراوانی که در این مدت به من دادی هزاران بار متشکرم».
طبیبی که بیمارعشقت گشت «سهراب»
R A H A
10-04-2011, 02:08 AM
فصل بیستم
مهرداد که از شغل قبلش استعفا داده و مدیر عامل کارخانه بزرگ رنگ سازی پدرش شده بود، وقت آزاد کمتری داشت وکمتر به خانه ما می آمد ولی بیشتر روزها با هم تلفنی صحبت می کردیم. آقا رضا که از او و نحوه مدیریتش کاملا راضی بود کارخانه را به نام او کرده بود و مهرداد به عنوان کارخانه دار و مدیر جوانی که تازه وارد سن بیست و پنج سالگی می شد، وضع خیلی خوبی داشت.
همین هم باعث شده بود پدر و مادرش به او اصرار کنند که زودتر ازدواج کند ولی او همچنان زیر بار نمی رفت. او به عنوان جوانی که ازهر نظر موقعیت خوبی داشت، مرد مورد علاقه بسیاری ازدختران بود. چند بارسعی کردم با او دراین مورد صحبت کنم و راضیش کنم که برای ازدواج اقدام کند اما او هر دفعه به نحوی از زیر این مسئله شانه خالی کرد. مهری هم که پدرش اجازه دانشگاه رفتن را به او نداده بود، خانه نشین شده و از خواستگارانش پذیرایی می کرد! و همین خانه نشینی باعث شد تا بیشتر به دیدنم بیاید و بیشتر با هم باشیم. چیزی که در آن مدت باعث خوشحالی زیادمان شده بود، تغییر رفتار عمده لیلا بود. او بعد از مرگ تنها برادرش ابتدا خیلی تنها شد و در خود فرو رفت. بیشتر اوقات تنها در اتاقش می ماند و بیرون هم نمی رفت. تا اینکه روزی به دیدنم آمد وگفت خیال بازگشت به اروپا را ندارد و می خواهد درکنکور دانشگاه شرکت کند. خیلی خوشحال شدم و در آ ن مدت هر کمکی از دستم برمی آمد برایش انجام دادم. تمام فکرو ذکر او درس خواندن برای ورود به دانشگاه بود و فکرمهرداد را هم از ذهنش بیرون کرده بود. او دختر مهربان و دلسوزی شده بود و لحظه ای پدر و مادرش را تنها نمی گذاشت. دایی و زن دایی که تنها امیدشان به او بود از تصمیمش بسیارشادمان شده بودند و دوری سهراب کم تر عذابشان می داد. مسئله جالب دیگر، مژگان بود. وقتی در مراسم چهلم سهراب سراغش را گرفتم فهمیدم که پنج ماهه باردار است و به توصیه عمه خانم دیگر نمی بایست در جمع حاضر شود. نکته جالب این بود که من در مراسم هفت و بقیه روزها اصلا متوجه حاملگی اش نشده بودم آن هم به این دلیل که شکمش خیلی کوچک بود. بعد از مراسم چهلم من بیشتر وقتم را با نامه های ژاله و کشیدن نقاشی پر می کردم. ژاله برایم نوشته بود پسرش به دنیا آمده و نامش را امین گذاشته اند تا با نام پدرش هماهنگ باشد. اوخیلی از پسرش برایم نوشته و ازاو تعریف کرده بود. آن قدر که دلم غش می رفت تا او و پسرش را از نزدیک ببینم. او همیشه از سهراب و زندگی ام با او می پرسید و من بدون اینکه درمورد مرگ او کوچک ترین حرفی به میان آورم اعلام رضایت می کردم. به همین صورت روزها را می گذراندم. عید نوروز بود و من شش ماهه باردار بودم. اواخر فروردین ماه بود که من در اتاقم نشسته و مشغول مرتب کردن کتاب هایم بودم. ازبیرون صدای زنگ در را شنیدم اما تنبلیم آمد که بلند شوم و از پشت پنجره ببینم چه کسی است. پیش خودم گفتم یا لیلا است و یا مهری. نزدیک یک ربع گذشت و خبری نشد و من فکرکردم حتما از همسایه ها بوده و با مادرم کار داشته اند حواسم به کتاب ها بود که باز شدن در و ورود او را متوجه نشدم. کسی از پشت دستش را بر چشمانم گذاشت تا من نام او را حدس بزنم. اسم های زیادی را پشت سرهم ردیف کردم ولی هیچ کدام از آن ها صحیح نبود. تا اینکه صدای گریه کودکی به گوشم رسید و بعد صدای مادر بچه. سرم را که برگرداندم آن قدر ذوق کردم که نزدیک بود همانجا غش کنم. ژاله مقابلم بر روی زمین نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. با دیدن او اشک من هم سرازیرشد و به آغوش هم پریدیم.
_ بمیرم برات یاسی جونم چقدر لاغر شدی، چرا به من نگفتی چی شده؟ چرا نگفتی چه بلایی سرتون اومده؟ الان مامان و بابات برام تعریف کردند، بیچاره ها چقدرشکسته شده اند. همیشه فکرمی کردم به من خیلی نزدیکی اما تو حتی من رو قابل ندونستی تا خبرمرگ... و دوباره سیل اشک هایش به او اجازه ادامه نداد.اشک هایم را پاک کردم وگفتم:
_دیوونه نشو این چه فکریه که می کنی؟ فکرمی کنی من دوست نداشتم کنارم بودی و باهام هم دردی می کردی؟ خدا می دونه که چقدر دوست داشتم کنارم بودی تا سرم رو روی شونه هات می گذاشتم و راحت گریه می کردم، اما به روح سهرابو قسم می خورم که فقط به خاطر خودت بهت نگفتم ، تو باردار بودی و خبر بد برات ضرر داشت. تا شوهرت درسش رو تموم نمی کرد که نمی تونستی بیای، پس برای چی فکرت رو توی غربت خراب می کردم؟ من این قدر تو رو دوست دارم که اگر خواهر داشتم این قدر دوستش نداشتم.
_ ولی من این جوری از خودم بدم میاد در بدترین شرایط که به کمکم نیاز داشتی کنارت نبودم... به خدا اگه می دونستم یه دقیقه هم اونجا نمی موندم.
بسرش گریه می کرد و شیر می خواست. او را بغل کردم و در آغوش مادرش گذاشتم. پسره شکمو چه ملچ و ملوچی موقع خوردن راه انداخته بود! بعد از اینکه شیرش را خورد بغلش کردم و حسابی با او بازی کردم. بعد هم که او آرام در بغلم به خواب رفت تمام ماجراهای گذشته را از نامزدی او با مژگان و بیماریش و بعد هم ازدواج و رفتنمان به شمال برایش گفتم. وقتی هر دو ازگریستن و صحبت کردن سیر شدیم، به طبقه پایین رفتیم. مادر از بس گریه کرده بود صدایش گرفته بود و چشم هر سه مرد نیز سرخ شده بود. به غیر از آقاجون و ایمان، مهرداد نیز آن جا حضور داشت. ناهار را درکنار هم خوردیم و دیگر کسی گریه نکرد. ایمان دکترایش را گرفته بود و از ترم جدید به عنوان استاد ارشد به کلاس می رفت. ژاله هم در آن مدت خیلی تمرین کرده و امیدوار بود که دیگر از درسی نمره کم نیاورد. ما هنگام ناهار از دست ژاله خیلی خندیدیم چون او نگران بود که در ترم جدید استاد ماهان یا ایمان استادش شوند که هر دو نیز بسیار سخت گیر بودند. با بازگشت ژاله شادی نیز دوباره به خانه ما بازگشته بود. بعد از آن روزژاله بیشتر وقتش را در خانه ما و با ما می گذراند. مادرم هم خیلی به امین کوچولو عادت کرده بود.
اوایل تیرماه بود و من آخرین روزهای بارداریم را می گذراندم. مادر و آقاجون لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند و تمام مدت در خانه بودند. یک شب همان طور که خوابیده بودم درد شدیدی گرفتم بطوری که نفسم بند آمده بود و صدایم در نمی آمد. سر پا نمی توانستم بایستم بنابراین کشان کشان خود را به پشت در اتاق مادرم و آقاجون رساندم همین که آمدم در بزنم کمرم درد شدیدی گرفت و جیغی از درد کشیدم. آن ها به سرعت بلندشدند و من را به بیمارستان رساندند. ساعت های بد و پردردی را گذراندم. مرتب گریه می کردم و سهراب را صدا می زدم. لحظه ای در رویاهایم او را دیدم که به رویم لبخند می زد. روی پله های عمارت ایستاده بود و از اندامش مشخص بود که سهراب است. همان طور که لبخند می زد صورتش را برگرداند. وقتی صدایش کردم ودوباره صورتش را به طرفم گرفت، به جای او مهرداد را دیدم که همان لبخند را می زد. آن موقع آن قدر درد داشتم که آن رویا برایم مفهومی نداشت. بالاخره نزدیک اذان صبح بود که فرزندم به دنیا آمد و من فارغ از آن درد کشنده، لحظاتی چشمانم را بر روی هم گذاشتم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم مادرم می خندید و پرستار جسم کوچکی را در آغوشم گذاشت. او آن قدر کوچک بود که می ترسیدم مبادا او را بیندازم. کودکم چشمانش را بسته بود و معلوم نبود چه می دید که لبخندی زیبا بر لب داشت. دستانش را در بغل جمع کرده بود و مرا به یاد بچه گربه های کوچک می انداخت. ناگهان ملوسکم چشمانش را خمیازه کشان بازکرد و با نگاهش تا عمق قلب و روحم نفوذ کرد. آن چه می دیدم برایم باورکردنش مشکل بود. دخترم با چشمان عسلی رنگش همه را انگشت به دهان کرده بود. و اینگونه بود که چشمان استثنائی و زیبای پدرش برای همیشه مال اوگشت. پرستارها می گفتند چشمان هر نوزادی ابتدا روشن است و بعد تغییر رنگ خواهد داد اما آن ها اشتباه می کردند و چشمان او برای همیشه عسلی ماند.
با اولین روشنایی صبح آقاجون به همه زنگ زد و تولد نوه اش را به اطلاع آن ها رساند. اولین کسانی که به بیمارستان آمدند دایی یوسف و زن دایی مریم بودند. بعد مهری و مهرداد، ژاله و ایمان و آخرین نفرهم لیلا بود. او صبح زود برای گرفتن جواب امتحان خود رفته بود و از آن جا یکراست به بیمارستان آمد. او از اینکه عمه شده بود سر از پا نمی شناخت مخصوصا آنکه در رشته مامائی در دانشگاه پزشکی نیز قبول شده بود. در مورد انتخاب اسم ابتدا از دایی و زن دایی و مادرم و آقاجون خواستم نامی برای اوانتخاب کنند اما آن ها گفتند که این حق من است که نام دخترم را انتخاب کنم. من هم گفتم که او بهترین و زیباترین هدیه ای است که سهراب با عنایت خدا به من داده است و آنها نیز با خوشحالی پذیرفتند که نامش را « هدیه » بگذاریم.
دو روز بعد به خانه برگشتم و عده زیادی برای دیدنم آمدند. اکثر آن ها با ترحم و دلسوزی به من و دخترم می نگریستند اما من و دخترم فتط به آن ها لبخند می زدیم. از زمان مرگ سهراب هر پنجشنبه بدون هیچ غیبتی بر سر مزارش حاضر می شدم. آن پنجشنبه نیز دخترش را در آغوش گرفتم و به سر قبر او بردم. هدیه را نشانش دادم و از زبان دخترش با او صحبت کردم. او در همان اولین ماه زندگیش بقدری جذاب و خواستنی شده بود که برسر بغل کردنش دعوا بود وکسی دلش نمی امد او را زمین بگذارد. سه ماه گذشت، هدیه هر روز از روز پیش شیرین تر و زیبا تر می شد. مدارس و دانشگاه ها باز شده بودند و ژاله هر روز صبح با خیال راحت به دانشکده می رفت. مادرو زن دایی هم با امین و هدیه سر گرم بودند.
صبح یکی از روزهای مهرماه بود که مهرداد به من زنگ زد و رأس ساعت ده در عمارت قرارگذاشت. اصرارهم داشت که هدیه را همراهم ببرم. آخر او هدیه را خیلی دوست داشت و هدیه نیز همیشه در آغوش او به خواب می رفت. من گاهی مهرداد را دست می انداختم و می گفتم تو مهره خواب داری. آن روزهر چه به او اصرار کردم که بگوید برای چه می خواهد مرا درعمارت ببیند هیچ جوابی نداد. حاضرشده و هدیه را نیز آماده کردم. وقتی به آنجا رسیدیم بیست دقیقه ای به ساعت ده مانده بود اما او را در آلاچیق یافتم. طبق معمول ابتدا به سراغ هدیه رفت و آن قدر با او حرف زد و بازی کرد که بچه خسته شد ودر بغل او به خواب رفت. بالاخره سراصل موضوع رفت وگفت:
_ یاسمن تو بهتر از هرکسی از رابطه عاطفی من و سهراب خبر داری... قبل از اینکه به ایران بیاد تو اون قدر ازش تعریف کرده بودی که من ناخود آگاه به او علاقه مند شدم. بعد ازاینکه ازنزدیک دیدمش و با او حرف زدم، بعد از اینکه خیلی ساده دست دوستی به طرفم دراز کرد، یه جورایی دلباخته اش شدم. حرف هاش صمیمی و صادقانه بود، حرکاتش خیلی بی آلایش و راحت بود، بعد از ا ینکه یه مدت از دوستیمون گذشت آن قدر دلبسته اش شده بودم که دلم نمی خواست هیچ چیز این دلبستگی رو خراب کنه، حتی عشقم نسبت به تو. به خاطرهمین تصمیم گرفتم نگذارم بفهمه من قبلا از تو خواستگاری کرده بودم اما اون می دونست، دایی یوسف بهش گفته بود ، حتی تو هم اون موقع از رابطه ما زیاد خبر نداشتی... ما بیشتر وقت ها با هم بودیم و رازی بین مون وجود نداشت ما همراز همدیگه شده بودیم... دو نیمه گم شده ای که به طور ناگهانی همدیگر رو پیداکرده بودند. نمی دونم از این حرفام چیزی متوجه میشی یا نه چون خودم هنوز توش موندم... اما اون دو نیمه یکی شدند. ما باید پوست می نداختیم و برای این پوست انداختن هم باید یکی مون فدا می شد، یکی از ما باید می مرد تا اون یکی بقا پیدا کنه چون ما دو جسم بودیم و یک روح، روح فقط می تونست توی یه جسم بقا داشته باشه. خودمون هم نمی دونستیم یکی از ما چطور و چگونه باید بمیره اما من پذیرفته بودم اونی که نابود میشه من باشم و این درست در موقعی بود که هیچ کدوم از شما حتی فکر دوستی ما رو نمی کردید چه برسه به یه همچین رابطه ای. اون روز که تلفنی گفتی قراره با سهراب ازدواج کنی، از ته دلم خوشحال شدم... من دو تا معشوق داشتم و اون دو تا معشوقم داشتن به هم می رسیدند جفتشون داشتند خوشبخت می شدند و این نهایت آرزوی یه عاشقه که معشوقش خوشبخت بشه. بعد که اومدی همین جا راز بیماری و مرگ سهراب رو برملا کردی نابود شدم ، من تکلیفم با خودم روشن شده بود و به یه مرگ معنوی رسیده بودم، من در واقع با کنار رفتنم از مثلث عشق به یه پیروزی بزرگ رسیده بودم. وقتی لحظه آخر، برنده ای را بازنده اعلام کنند، فکرش رو بکن اون چه حالی پیدا می کنه. برای من نابودی هر یک از شماها شکستی بزرگ بود. در تمام این مدت که تو و سهراب اینجا نبودید من لایه خودم رو شکستم و دوباره همون آدم قبل شدم، چون قرعه بقا به نام من افتاده بود و باید از زندگی ای که بهایش قربانی بزرگی بود نهایت استفاده رو می کردم. روز آخری که می خواستم برگردم تهران سهراب بهم گفت: دیدی مهردادخان من از تو زرنگ تر بودم ، من اون رفتنیه شدم و تو اون موندنیه. من می دونم تو هم مثل من یاسمنو دوست داری وگرنه قلبامون که یکی نمی شد. ازت خواهش می کنم بعد از من تنهاش نگذار. اون رو توی این مدت خیلی اذیت کردم، تو بجاش جبران کن. اون هنوزجوونه و باید زندگی کنه، دستش رو بگیر ومثل یه بچه توی جاده زندگی راش ببر. بهم، قول بده مهرداد قول بده. و من بهش قول دادم. الانم که اومدم اینجا تا ازت تقاضای ازدواج کنم، فقط به خاطر قولی که به اون دادم نیست بلکه به خاطر قولیه که به خودم هم دادم. به خودم قول دادم خوب زندگی کنم، من اجازه زندگی پیدا کردم پس باید با کسی که دوسش دارم زندگی کنم ومهم تراز همه به خاطر هدیه. من به اون به دیده احترام نگاه می کنم زیرا اون نتیجه یه عشقه؛ ناب و تکرار نشدنی. حالا دیگه تصمیم با خودته و هر تصمیمی بگیری من قبول می کنم.
باید اعتراف کنم که آن موقع هیچ یک از حرف هایش را نفهمیدم حتی به نظرم وحشتناک نیز رسیدند. تنها چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که حرف هایش شباهت زیادی به حرف هایی داشت که سهراب در آخرین دفترچه اش نوشته بود. چیزی که خوب فهمیدم این بود که مهرداد برای بار دوم از من خواستگاری کرده بود. وقتی به خانه برگشتم ساعت ها به آن فکر کردم بدون اینکه با کسی درمیان بگذارم. فال حافظ گرفتم. به آینده هدیه فکر کردم، به حرف مردم، به خودم، به همه چیز و همه کس و بیشتراز همه به دل خودم فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم چون مهربان بود و دوستش داشتم. سهراب برایم چیز دیگری بود، چیزی ناب و افسانه ای. مهرداد هم برایم ارج و منزلت دیگری داشت. درکنارش به آرامش می رسیدم و احساس امنیت می کردم. او هیچ گاه نخواست بین من و سهراب فاصله بیندازد، بلکه همیشه خود او بود که مصرانه می خواست تا سهراب و عشقم را به او فراموش نکنم و در دلم زنده نگاه دارم و بالاخره چون دختر کوچکم به دستان گرم و نوازش های دلسوزانه پدر مهربانی چون او نیاز داشت. پدری که هدیه کوچک مرا از هدیه هایی که ممکن بود خداوند به خودش بدهد بیشتر دوست داشت وهمیشه به او به دیده محبت و احترام می نگریست.
وقتی پیشنهاد مهردادو تصمیم خودم را مبنی بر ازدواج با او اطلاع خانواده دایی رساندم همه آن ها ابتدا تعجب کردند و بعد ترسیدند. ترس از اینکه هدیه را به دست ناپدری بسپارند. ترس و نگرانی آن ها قابل درک بود و من برایشان کاملا توضیح دادم که مهرداد تا جه اندازه به اوعلاقه مند است و اگر روزی احساس کنم که خدای نکرده مهرداد کوچک ترین آزاری به او می رساند و یا بی مهری می کند، حتی یک ثانیه دیگر با او زندگی نخواهم کرد.
بعد از صحبت های من، لیلا اولین نفری بود که دست زد و موافقت خود را با تبریک به من اعلام داشت. بقیه نیز موافقت کردند و در این بین مادرم و زن دایی نیز اشک می ریختند. دلشان می سوخت و حق هم داشتند. چون این سهراب بود که باید برای دخترش پدری می کرد و نه کسی دیگر، حتی اگر آن کس مهرداد باشد. وقتی مواققت خودم و خانواده ام را به گوش مهرداد رساندم، به حدی خوشحال شد که زبانش تقریبا بند آمده بود. ازخانواده او نیزمهری کاملا راضی ، اما آقا رضا و همسرش ناراضی بودند. ولی او به هر ترتیبی بود آن ها را راضی کرد و به خواستگاریم آمدند. قرارها و قول ها را بعد از سال سهراب گذاشتند. وقتی آ ن خبر به گوش اقوام رسید، مثل یک بمب که نه ، مثل صدها بمب صدا کرد. حرف و حدیث پشت سرمان زیاد شد ولی دایی یوسف و زن دایی مریم دهان همه آ ن ها را بستند. تقریبا دو ماه بعد ازمراسم سالگرد سهراب بودکه به عقد هم درآمدیم و اتفاقا مراسم بزرگی هم گرفتیم. شب عروسی؛ من دوباره لباس عروسی پوشیدم و همه چیز به گونه ای بود که انگار ازدواج اول من است. هنگامی که مهرداد به دنبالم به آرایشگاه آمد، لب ها و چشم هایش هر دو با هم می خندیدند. آن شب او بسیار زیبا و برازنده شده بود، « مانند سهر اب ». از آرایشگاه به خانه دایی رفتیم تا از او اجازه بگیریم. خیلی سعی کردم گریه نکنم اما نشد. من، دایی و مهرداد هر سه گریه می کردیم و دایی یوسف مانند روزی که من و سهراب را بغل کرد، در آغوشمان گرفته بود.
_ دایی، من به حرف مردم کاری ندارم اما نمی خوام شما فکر دیگه ای در مورد من بکنید... خودتون می دونید که جون من به جون شما بسته است. آن قدر دوستتون دارم که اگه بگین بمیر آن قدر زار می زنم و به خدا التماس می کنم تا جونم رو بگیره. دا یی جون خودتون می دونید من چه احساسی به سهراب داشتم و دارم ، دلم نمی خواد فکرکنید من با این ازدواج پشت پا به اون و عشقش می زنم. دلم می خواد من رو مثل گذشته دوست داشته باشید.
دایی یوسف اشک هایم را پاک کرد و همچون همیشه سرم را نوازش کرد و مهربان تر از همیشه گفت: این چه حرفیه دختر جون، معلومه که مثل گذشته دوستت دارم، به روح سهرابم قسم علاقه ام به تو کمتر نشده که بیشترشده. اتفاقی نیفتاده که من بخوام ناراحت باشم. مهرداد هم مثل سهراب، به جون خودت و هدیه ، او برام فرقی با پسرخودم نداره. بسه دیگه آبغوره نگیر! فصل آبغوره گیری تموم شده، بریم الان مهمون ها توی سالن منتظرند. دعای خیر من و زن داییت همیشه دنبالتون خواهد بود.
بعد از ازدواجمان با مهرداد به عمارت آمدیم و چندی بعد آقاجون ومادرم هم به همراه دایی یوسف و زن دایی مریم به جمع ما پیوستند و همه درکنار هم زندگی جدیدی را در عمارت آغاز کردیم. لیلا نیز تا مدتی در کنار ما ماند و بعد با برادر یکی از هم کلاسی هایش در دانشگاه ازدواج کرد و از پیش ما رفت تا درکنار همسرش زندگی تازه خود را آغاز کند. همسرش (سعید) رئیس یکی از بیمارستان های بزرگ تهران است ولیلا باکمک ها و تشویق های سعید توانست دکترای خود را بگیرد و اکنون در همان بیمارستان به عنوان متخصص زنان مشغول کار است. مهرداد همچنان به عنوان مدیرعامل و صاحب کارخانه مشغول به کار است و پیشرفت چشمگیری نیز داشته است. از آنجا که مهرداد دلش نمی خواست هدیه کوچک من فامیلی ای جز فامیلی پدرش را داشته باشد، نام خانوادگیش را عوض کرد و باکسب اجازه از دایی یوسف فامیلش را ایرانمنش گذاشت.
هر هفته پنجشنبه بعد ازظهر من و مهرداد دست هدیه کوچکمان را می گیریم و به دیدن سهراب می رویم. نخستین باری که دخترم با زبان شیرین کودکانه اش پرسید:
-اینجا قبرکیه؟... چرا همیشه مامان گریه می کنه؟
این مهرداد بود که دستی بر سر او کشید وگفت:
_ اینجا جاییه که بابات خوابیده، بابایی که هدیه کوچولوش رو خیلی دوست داره. هدیه خانم هم باید باباش رو خیلی دوست داشته باشه.
نمی دانم او چه استدلالی در ذهن کوچکش کرد ولی تا این لحظه هیچ گاه از ما نپرسیده چرا دو تا بابا دارد و با این مسئله خیلی راحت، راحت تر از آنکه ما حتی فکرش را بکنیم کنار آمده است.
از آن روز به بعد این دختر کوچکش است که عصر هر پنجشنبه می پرسد:
_امروز میریم پیش بابام؟
و وقتی که جواب مثبت می شنود با شوق و ذوق کودکانه اش می دود که حاضر شود تا به دیدن پدرش برود. در حال حاضر هدیه قشنگ من پنج سال دارد و سال گذشته صاحب برادر خوشگلی شد که شباهت زیادش به هدیه همه را حیرت زده کرد. تنها چیزی که در آن ها با هم فرق دارد رنگ چشمانشان است. چشمان هدیه عسلی رنگ است، در حالی که رنگ چشمان برادرش سبز است. اسمش را عرفان گذاشتیم. دقیقا به خاطر دارم پنجشنبه بود که من به علت اینکه تازه زایمان کرده بودم نمی توانستم از خانه خارج شوم. هدیه که بسیار به مهرداد وابسته شده و به قولی « یکی یکدونه » باباش شده، به اوگفت: بابایی امروز میریم سر قبر؟...می خوام به بابام بگم که صاحب یه داداش تپل مپل شدم.
مهرداد دخترش را در آغوش کشید و هر دو با هم به دیدن سهراب رفتند. اوایل فکر می کردم با به دنیا آمدن نوزاد جدید شاید از توجه زیاد مهرداد به هدیه کم شود اما بر خلاف انتظارها با بدنیا آمدن پسرمان نه تنها محبت او به هدیه کم نشد، بلکه چندبرابر نیز شد. هدیه نیز هیچ وقت به برادر کوچکش حسودی نکرد و همیشه چون خواهری مهربان او را دوست دارد و حتی بیشتر از ما مراقب او است. عرفان با اینکه بیش از یکسال ندارد حسابی در دل همه بخصوص دایی و زن دایی جا بازکرده و همه او را هم مانند هدیه دوست دارند. لیلا نیز دو دختر دوقلوی دوست داشتنی دارد که حدودا سه سالشان است وازهمان ابتدا که زبان شیرینشان بازشد، زن دایی صدایم می زدند. (مینو و مینا)
حالا دراین عمارت خانوده ای پرجمعیت زندگی می کنند که بیشتر ایام هفته نیز ژاله وایمان به همراه امین نازنیمم، همچنین لیلا و سعید با مینو و مینای قشنگم نیز به آن اضافه می شوند. امین کوچولو هم مانند هدیه، عرفان، مینو و مینا در بین خانواده طرفدار زیاد دارد و کسی که بیشتراز همه دوستش دارد من هستم که هر موقع با زبان شیرینش خاله جون صدایم می کند دلم برایش ضعف می رود.
امسال با پایان فصل تابستان ژاله هم کار خودش را به عنوان استاد طراحی در دانشکده هنرهای زیبا آغاز کرد. هر روز صبح که او مجبور است همراه شوهرش به دانشکده برود، امین کوچولو تا بعد از ظهر مهمان ماست. هدیه و امین یکدیگر را خیلی دوست دارند و دوستان خوبی برای هم هستند. هر روز صبح هدیه به شوق دیدن امین زودتر از خواب بیدار می شود. غیر از امین، مینو و مینا هم که پدر و مادرشان در بیمارستان کار می کنند تا عصر وگاهی اوقات شب با ما هستند. این عمارت دیگر تبدیل به یک مهد کودک شده و مادرو زن دایی هم که نورخوشبختی و شادمانی صورتشان را کاملا روشن کرده از بچه ها نگهداری می کنند.
گاهی که بچه ها در باغ و در خانه درختی بازی می کنند، من در حالی که بازی های کودکانه آن ها را تماشا می کنم، با خود فکرمی کنم: «آ یا ممکن است عشق ناب دیگری، درمیان این درختان و باغ شکل گیرد؟».
استاد ماهان بحمدا... زنده و سرحال است و همچنان در دانشگاه، دانشجویان زیادی زیر نظر اوتعلیم می بینند. من قبل ازبه دنیا آمدن عرفان درسم را تمام کرده بودم. بارها او و ایمان ازمن خواسته اند که درهمان دانشکده محل تحصیلم مشغول به کار شوم وایمان مخفیانه به من گفته که کارم خیلی بهتر ازژاله است، اما من ازخود تمایلی برای این کار نشان نداده و ترجیح داده ام درخانه و پیش بچه ها کار نقاشی را دنبال کنم. البته با وجود مادر و زن دایی که بچه ها هر دوی آن ها را مادر بزرگ صدا می کنند خیالم راحت است و شاید بعد از اینکه عرفان عزیزم را از شیر گرفتم به پیشنهاد آن ها جدی تر فکر کنم. جدیدا آقا جون و دایی برای فرار از بی حوصلگی و بیکاری یک مغازه کتاب فروشی بازکرده و حسابی سرشان گرم شده است. این روزها احساس می کنم همگی آن ها خوشحال و سرحال هستند وکسی احساس پیری و کسالت نمی کند. مادرم و زن دایی صبح تا شب با نوه های شیرین زبانشان سر و کله می زنند و شب ها که دایی و آقاجون به خانه بازمی گردند، با استقبال باشکوه بچه ها مواجه می شوند.
دایی و زن دایی مریم، مهرداد را مانند سهراب دوست دارند و همه در این خانه مهرداد را مثل سهراب و بچه او را مانند بچه سهراب می دانند و من هنوزهم عروس دایی ام هستم. راستی مهری هم سه سال پیش با یکی از دوستان پدرش که تاجر است ازدواج کرده و مدام همراه شوهرش درسفراست به همین دلیل ما کمتر او را می بینیم. او در سال پیش هفت ماهه باردار بود که در یک صانحه تصادف بچه اش را از دست داد ولی خوشبختانه به خودش آسیب جدی نرسید. الان هم فکرمی کنم با شوهرش در اتریش باشد. مژگان هم که با مجید ازدواج کرده بود، سه فرزند دارد؛ دو پسر و یک دختر که پسر بزرگش چندماه از هدیه بزرگ تر است. آن ها هم شکر خدا زندگی خوبی دارند ولی بچه هایش از نظر ظاهر اصلا به مادرشان شبیه نیستند و چهره هاشان چنگی به دل نمی رند. البته همه امید وارند که با بزرگترشدنشان زیبا تر بشوند. یک روز که همگی در یک جشن فامیلی شرکت کرده بودیم،مژگان درحضور هدیه گفت که او باید عروسش بشود. هدیه که دیگر دختر زیرکی شده است اخم هایش را در هم کرد و رفت در آغوش پدرش نشست. مهرداد که می دید هدیه ناراحت شده دخترش را بوسید و گفت:
_من دخترم رو شوهر نمیدم، هدیه می خواد همیشه پیش باباش بمونه... مگه نه؟
هدیه هم متقابلا پدرش را بوسید. علاقه هدیه و مهرداد به هم هر روز بیشتر می شود و من با اینکه بسیارخوشحالم، از درون می سوزم و افسوس می خورم که ای کاش این سهراب بود که دخترش را در آغوش می کشید و دخترش صورت او را با محبت می بوسید. به هر ترتیب مهرداد بهترین همسری است که بعد از سهراب می توانستم داشته باشم.
شوهری که عاشقانه مرا دوست دارد و مهربان ترین پدر دنیا برای فرزندانش می باشد. من هم او را بسیار دوست دارم و درکنارش احساس خوشبختی می کنم، هر چند داغ تنها عشقم بر روی قلبم برای همیشه باقی خواهد ماند. من سایه سهراب را همیشه بر سر خودم و خانواده ام احساس می کنم و مطمن هستم الهه عشق مراقب من و فرزندانم خواهد بود و برای هر چه بهترشدن زندگیم دعا می کند. به همین دلیل است که هر روز احساس می کنم از روز قبل خوشبخت تر هستم.
روزی که مهرداد در آلاچیق از من خواستگاری کرد، حرف هایی زد که در آن لحظه معنی آن ها را نفهمیدم و درکشان نکردم. اما حالا باگذشت سالها زندگی با او، درکمال تعجب در میابم که مهرداد، حرف هایش،حرکاتش، نگاهش و لبخندش هر روز بیشتر شبیه سهراب می شود، بطوری که گاهی اوقات احساس می کنم این سهراب است که در کنارم راه می رود، غذا می خورد و می نشیند. صدای خنده هدیه و امین به همراه مینا و مینو از توی باغ و قهقهه عرفان که در بغل مادر بزرگ هایش روی پله ها است حتی درکتاب خانه نیز به گوش می رسد.
قاب عکس سهراب که به تنهایی بر سفیدی دیوار مقابلم قرار گرفته مانند همیشه آرام و با محبت نگاهم می کند.
تابلوی «گل یخ» ، همانی که سال ها پیش پنهان ازچشم دیگران چهره او را در آن به تصویر کشیده بودم، اما غرور بچگانه ام هیچ گاه اجازه نداد تا آن را به خودش نشان دهم. آرزو داشتم بعد از ازدواجمان روزی او را به اینجا بیاورم و در حالتی غافلگیر کننده نشانش دهم،اما افسوس که زندگی آن قدر مهلتش نداد تا دوباره به اینجا برگردد و تصویر زیبایش، برای همیشه در سکوت اینجا آرام گرفت.
در تمام مدتی که مشغول نوشتن بودم او را. درکنار خود احساس می کردم. دستم خسته شده ولی نگاه مهربان و لبخند گرمش به ادامه کار تشویقم می کردند. این آخرین برگ از دفترچه قطور خاطراتم و در واقع زندگیم است که برای دخترم نوشته ام.
آن را می بندم و در کتابخانه می گذارم تا روزی که هدیه کوچکم آن قدر بزرگ شود که بتواند مطالب درون آن را درک کند، آن وقت دفتر را به او می سپارم تا با سرگذشت خانواده اش آشنا شود و پدر عاشق و مهربان ندیده اش را بهتر بشناسد.
دی ماه 1380 - مرداد ماه 1381
پایان
منبع : نودوهشتیا
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.