توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان
R A H A
10-04-2011, 12:47 AM
چه کسی باور می کند
روح انگیز شریفیان
248 صفحه
انتشارات مروارید
چاپ اول اسفند 1382
چاپ دوم دیماه 1383
چاپ سوم فروردین 1384
چاپ چهارم مهر 1384
الان به چاپ هشتم رسیده
برنده جایزه بنیاد گلشیری، آذر1383 برای بهترین رمان اول سال 1382
زن و شوهری مهاجر در قطار رهسپار سفری دراز هستند، زن در انزوای خود خواسته، با گذراز ایستگاه شهرها و مراحل عمر، روابط خویش را با شوهر و دختر، با خانواده و دوستانش در خاطره مرور می کند و به بازشناسی تازه ای از روح عاشق و صبور خود می رسد. بازاندیشی روانشناسانه ی آوارگی و نیاز به پیوندیابی با ریشه ها، اسطوره ی عشق و وطن محور اصلی این رمان است.
منبع : نودوهشتیا
R A H A
10-04-2011, 12:48 AM
اصلاً ممکن نیست باور کنم. مثل این است که آدم بگوید: تو که رفته بودی سفر، مملکتت را آب برد.
قطار آهسته به راه می افتد از جلوی دکه روزنامه فروشی می گذریم، زن فروشنده بی آن که ما را ببیند نگاهمان می کند. میانسال است و هیکل درشت و چاقی دارد. جلو دکه اش روزنامه و شکلات چیده شده است. جهان روزنامه هایش را از او می خرد. انبوه روزنامه، دیوارهایی که ما را از هم جدا می کند.
تو گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد.
می گفتی تحمل تنهایی سخت است که جز این باشد...
از منار قطاری که در سکوی روبرو ایستاده می گذریم. به پنجره قطار که پنجره نیست شیشه ای یک تکه و بزرگ است که بازو بسته نمی شود، نگاه می کنم و فکر می کنم قطار های در حال حرکت مانند زندانند و ایستگاه های وسط راه ساعت های ملاقات. آدم اگر شجاع باشد می تواند از آنها برای فرار استفاده کند. اما باید شجاعت داشت حتی شده یک جو.
می گفتی که تنهایی انتخابی، فضایی است
که هیچ کس نمی تواند آن را از ما بگیرد...
دلم می خواست سوار قطاری یا کوپه های مستقل می شدم. اما حالا دیگر قطارهای کوپه دار کم اند یا پیدا نمی شوند، به صورت واگن های سالن مانندی در آمده اند با ردیف صندلی های روبروی هم. جهان گفت: می توانیم شب مسافرت کنیم و برای خواب کوپه بگیریم. امروز فقط برای خواب کوپه های خصوصی دارد، اما من دوست دارم روز مسافرت کنم و از پنجره بیرون را تماشا کنم. خانه هایی که به سرعت از جلومان می گذرند با پنجذه های روشن، یا آنها که پرده هاشان کشیده شده است و سکوت آن به بیرون هم نفوذ می کند.
حیاط های رها شده و باغچه های از شکل افتاده. خانه هایی که چمنهاشان زده شده اسباب های این طرف و آن طرف ریخته. بند رختی که پر از رخت های شسته شده است و زندگی رویشان موج می زند.جهان روزنامه ای را بر می دارد، از بالای عینکش نگاهی به بیرون می ادازد، آهسته وبی صدا خمیازه ای می کشد که به من هم سرایت می کند لبهایم را به هم فشار می دهم و خمیازه ام را فرو می دهم. این روزها چیزهای خیلی جزیی و بی اهمیت می تواند افسرده ام کند، مانند یک دهان دره.
ساعت از ده گذشته است، کاش قهوه چی زودتر بیاید. اگر بیاید، قهوه ای از او خواهم خرید. زمانی رسم بود که در قطار های مسافرتی قهوه چی با چرخ و چایش می آمد. این روزها را نمی دانم. مدتها است سوار این قطارها نشده ام. آن وقت ها چای و قهوه شان خیلی بی مزه بود، اما همیشه مشتریشان بودم. صدای چرخ آن می تواند از افسردگی نا به هنگام بیرونم بیاورد. جهان احتمالاً قهوه ای نخواهد خورد.
می گوید قهوه برایش سردرد می آورد.
می گویم: قهوه برای رفع سردرد خوب است.
اما او به حرف خودش پای بند است و می گوید: ما در دنیایی زندگی می کنیم که می توانیم به آنچه دوست ندارم به راحتی نه بگوییم بدون این که احساس گناه کنیم.
تو می گفتی که قهوه مانند بوی واکس و دارو حالت رابه هم
می زند با این که طعم آن را دوست داری اما می توانی آن را
بنوشی تنها شیشه قهوه ای را برایت آورده ام در گنجه اتاقت
نگه داشته ای و درش همچنان بسته است...
رسم قهوه خوردن را پس از آمدن از ایران شروع کردم. پیش از آن قهوه را فقط به نیت فال گرفتن می نوشیدم. فال هایی که هیچ یک به یادم نمانده و چیزی از آینده ام را نگفتند، در عوض هزار خاطره برایم به جا گذاشته اند.
برای گرفتن فال قهوه، با فاخته می رفتم. هنگام رفتن، آینده من و خودش را پیش بینی و در راه بازگشت آنچه را شنیده بودیم تجزیه و تحلیل می کرد. به او می گفتم از این پس و پیش هیچ فالگیری نخواهم رفت و اگر هم خدای نکرده هوس فال گرفتن کردم، با او نخواهم رفت.
می خندید و می گفت: بی خیال نه تو سر قولت می مان، نه من.
ـ حالا خواهی دید.
ـ فکر می کنی می توانیم بدون فال سر کنیم؟ همین که عاشق شدیم دوباره گذرمان به این فالگیرها می افتد و دست به دامن آنها خواهیم شد.
ـ مگر قرار است عاشق بشویم؟
ـ نه قرار است تارک دنیا بشویم.
جهان از فهوه خوردن من حوصله اش سر می رود. تازه که ازدواج کرده بودیم حاضر بود به هر چه قهوه دنیا است مهمانم کند. تقریباً در همه کافه های اروپ با هم قهوه خورده ایم. سال ها از آن زمان گذشته، اما هنوز هم مثل بچه ها دلم هوس چیزهای ک.چک را می کند. گرچه دیگر نمی توانم آخرین باری را که هوسی کردم به یاد بیاورم. جهان جدی تر از آن است که از این هوس ها بکند. او در دنیایی واقعی و منطقی، آن طور که خودش تفسیر می کند، بدون بالا و پایین، بدون حاشیه رفتن و احساساتی، زندگی می کند. جهان قوانین نانوشته و ناگفته، اما گذشت ناپذیری دارد که مطابق آن رفتار می کند. اگر اعتراضی بکنم می گوید این رفتار با درسی که خوانده در ارتباط است.
جهان حسابدار قسم خورده است و مانند من که دور دنیا داروسازی خوانده ام، این جا و آن جا حسابداری خوانده است تا سر انجام در این جا ساکن شده و به تصور خودش نرا هم به مستقر بودن عادت داده است.
قطار هنوز سرعت نگرفته و از فضای شهر بیرون نرفته است. به جهان نگاه می کنم، نمی توانم صورتش را ببینم. روزنامه چون دیواری او را از من جدا کرده است. گاهی که آن را پایین می رود و ورق می زند قسمتی از موهایش را می بینم که روز به روز به سفیدی می رود.
اولین بار مه دیدمش سی و چند سال پیش بود، دو درخانه فاخته، اصلاً به حسابداری قسم خورده نمی مانست. جوان اروپا دیده ای بود که انگار همه دنیا را در مشت داشت.
پیش از این که از خانه در آییم، فاخته تلفن کرد. هنوز طنین صدای زیبایش در گوشم است. جهان که گوشی را برداشته بود به من اشاره کرد و گفت: ملودی است.
جهان به فاخته می گوید ملودی.
هنوز هم از این که عاشق او نشده بود تعجب می کنم. فاخته زیباترین دختری است که می شناسم.
R A H A
10-04-2011, 12:48 AM
اولین بار که دیدمش سال چهارم دبیرستان بود. دبیرمان تازه وارد شده بود که در کلاس آهسته باز شد فاخته سرش را از لای در آورد تو، لبخندی زد و گفت: اجازه خانم، من دفتر بودم دیر کردنم تقصیر خودم نیست. خانم ناظم کارم داشت.
دبیرمان اشاره کرد که بیاید تو. قد بلند و خوشگل بود. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود. روپوشش تمیز و انو کرده، انگار به تنش می رقصید. بچه ها تماشایش می کردند حتی دبیرمان با لبخندی تحصین آمیز نگاهش کرد. فاخته نگاهی به نیمکت ها انداخت. کنار من یک جای خالی بود، دبیرمان اشاره کرد آن حا بنشیند. تند آمد و نشست. کار رفتم و زیر چشمی نگاهش کردم. بدون این که توجهی به من کند کتابهایش را روی میز گذاشت. زنگ که خورد تا سرم را برگردانم مثل برق از جا پرید و غیبش زده بود. در حیاط دیدم با دسته ای از دخترهای سال بالا حرف می زند. انگار با همه مدرسه دوست بود. قهرمان تیم والیبال مدرسه بود. ساعت بعد سر صف که مدیر و ناظم، اخبار و برنامه های مدرسه را برای بچه ها می گفتند، دیدم عقب تر از آنها کناری ایستاده است. از بچه ها می پرسم او آن جا چه کار می کند؟
می گوید: از پارسال برنامه های روز را سر صف می گوید. مگر نمی دانی در رادیو گوینده است برای همین خانم مدیر انتخابش کرده.
خوشحالم که از این که کنار من می نشیند، البته مطمئن نیستم همان جا بماند. این که می آید، ننشسته به طرف من برمی گردد، می پرسد: اسمت چیست؟
جواب می دهم:مداد و کاغذ داری؟
ـ مگر می خواهی مثنوی بگویی؟
ـ یک چیزی هم وزن مثنوی.
دبیر ریاضی مان وارد می شود و حرفمان نیمه کاره می ماند.
بعدازظهر در راه خانه می بینم که جلوتر از من می رود. تردید دارم خودم رابرسانم. سر پیچ یک موچه برمی گردد مرا که می بیند منتظرم می ایستد. با خوشحالی قدم هایم را تند می کنم. به اندازه یک وجب کامل از من بلندتر است. از این که این قدر خوشگل است حسودیم می شود اسمهایم را تکرار می کند: نکند تو هم گرفتاری مرا داری؟
ـ گرفتاری؟
ـ که مجبوری برای اسمت دلیل بیاوری.
ـ آره آرزو به دلم مانده که اسمم را به کسی بگویم و نپرسد کدام یک؟
ـ تازه این گرفتاری یکی دو روز هم نیست که آدم دلش خوش باشد که تمام می شود.
ـ گرفتاری توچیست؟
ـ مجبورم برای اسمم دلیل بیاورم. بعضی وقت ها دلم می خواهد به آنها که می پرسند فاخته اسم دختر است یا پسر. بگویم: اسم مرا فاخته گذاشته اند تا آدمهای با هوش و کم هوش مشخص شوند.
ـ من کسی را می شناسم که اسم دخترش را طراوت گذاشته و دخترش آن قدر زشت است که نمی شود نگاهش کرد.
شانه بالا می اندازد: منهم ماریاکالاس نیستم. وضع تو باز است. کسی نمی تواند تو را بچشد تا ببیند شور هستی یا شیرین.
بعد می گوید: مادربزرگم صدای قشنگی داشته و گاهی در دوره های زنانه آوازی می خوانده. به این امید که من هم مثل او بشوم اسمم را فاخته گذاشته اند، دلشان خوش بوده.
ـ بچه ها می گفتند گوینده رادیو هستی.
ـ غلظ به عرضتان رسانده چه گوینده ای. یکی دو روز در هفته اگر کاری باشد خبرم می کنند. شعری دکلمه می کنم. چیزی می خوانم.
می پرسم: آواز هم می خوانی؟
برمی گردد و با تعجب نگاه می کند: چطور فکر کردی آواز می خوانم، مگر من آوازخوان هستم؟
ـ مگر خودت نگفتی مادربزرکت آواز می خوانده.
با تاکید می گوید: آوازی، نه آواز. آن هم برای دوستانش.
ـ پس تو هم باید برایمان آواز بخوانی.
ـ می گوید وقتی مادر بزرگم برای بچه هایش لالایی می خواند آن قدر صدایش قشنگ بودهکه پرنده ها را هم سحر می کرده حالا چقدرش درست است خدا می داند. پدربزرگم به او می گفته. آن وقت اسم مرا فاخته می گذارند.
ـ خب بد که نیست.
ـ اگر صدایم مثل او نبود شاید می توانستم کارو کاسبی خوبی برای خودم دست و پا کنم. حیف این چیزها را نمی شود سفارش داد.
از آن روز با هم به مدرسه می رویم و بر می گردیم. یک روز که زنگ درشان را زده ام وبه انتظار ایستاده ام صدای پایی از پشت سر می شنوم، برمی گردم. مردی جوان، خوش قیافه و شیک پوش که عینک آفتابی به چشم زده به طررفم می آید. دلم از جا کنده می شود. جلو در می ایستد. سری به علامت سلام به طرف من تکان می دهد و زنگ را فشار می دهد. زیر لب سلامی می کنم و فکر می کنم حتماً از دوستان مهران برادر فاخته است.با پسرهای جوانی که تا به حال دیده ام فرق دارد. نمی دانم چه تفاوتی، اما حسش می کنم. در طرز ایستادنش است، یا لباس پوشیدنش؟ آن حالتی که به من سلام کرد، یا حرکت دستش که زنگ را فشار داد و کمی عقب ایستاد؟ دلم نمی خواهد نگاهم را از او بردارم. بوی ادکلنش را حس می کنم و نفس عمیق می کشم...
فاخته از پشت در داد می زند: آمدم، آمدم، مامان من رفتم، خداحافظ.
در را باز می کند و درحالی که دستش به در است تا آن را ببندد می گوید: چه خبره؟ آمدم، دیر که نشد دوباره هولی؟
ما را که می بیند حرفش ناتمام می ماند. هر سه به هم نگاه می کنیم. مرد جوان لبخند زنان سلامی می دهد و می پرسد: مهران خانه است؟
و رو به من می گوید: حواسم نبود که شما زنگ زده اید.
حتی حرف زدنش هم متفاوت است، متفاوت با حرف زدن برادرهای من یا پسرهای دیگر. کلمات را کامل و سلیس ادا می کند و سر و ته هیچ کلمه ای را نمی خورد. وقتی حرف می زند مستقیم به صورتم نگاه می کرد.
فاخته برمی گردد توی راهرو و فریاد می زند: مهران، آقای جهانبجش.
از در بیرون می پرد و می گوید: بفرمائید تو.
مهران از طبقه پنجره بالا سرش را بیرون می آورد: بیا بالا جهان، الان حاضر می شوم.
گیج و ساکت راه می افتم. حال خودم را نمی فهمم.
R A H A
10-04-2011, 12:48 AM
فاخته از زیر چشم نگاهم می کند. به بازویم می زند: چرا امروز این قدر ساکتی، حواست کجاست؟ کشتی هایت غرق شده؟
سعی می کنم خونسرد باشم و صدایم عادی باشد می پرسم: این کی بود؟
ـ دوست مهران. یکی از سه تفنگدارها.
ـ سه تفنگدار؟
ـ آره دیگر، جهان، امیر و مهران.
ـ سه تفنگدارها که چهار نفر بودند.
ـ خب، اینها سه تفنگدارهای ایرانی هستند. جهان بعد از این که دیپلم گرفت رفت فرانسه. امیر را هم دیده ای.
ـ خب؟
ـ حالا ده سال است که فرانسه است.
ـ پس اینجا چه کار می کرد؟
ـ این که تو دیدی روحش بود. خب برای عروسی خواهرش آمده. رفته پاریس درس بخواند، تبعیدی که نرفته.
سرم را تکان می دهم.
ـ مهران از بس پز جهان را داده خفه مان کرده. می گوید برنامه هایش را به ترتیب و بی پس و پیش اجرا می کند. پاریس رفتنش هم از قضا همین طور بوده. قبل از این که امتحانات دیپلمشان راتمام کنند تصمیم داشته برود خارج . مهران می گفت: هنوز امتحانات تمام نشده بود که می گفت: وقتی شما سر کنکور نشسته اید و عرق می ریزید من پاسپورتم را گرفته و دم مرز ایستاده ام.
صورتم داغ شده. قلبم تند تند می زند، مه هوش و خواسم به فاخته است که مشغول از او است.
متوجه می شود. خنده ای شیطنت آمیز می کند، روبه رویم می ایستد، بازویم را می گیرد، در حالی که به چشم هایم خیره شده می گوید: ببینم، ببینم...؟
این طوری که روبه رویم می ایستد تفاوت قدمان را بیشتر حس می کنم، رشته هایی که موهایش که باز است روی صورت و پیشانی اش ریخته و مانند کلاف ابریشم روی گردنش را پوشانده است، رنگ قهوه ای آن که همرنگ چشمهایش است توی نور برق می زند. نگاهم را از او بر می گردانم، سعی می کنم به راهم ادامه بدهم، اما او ول کن نیست. صورتش را نزدیک صورتم می آورد و مجبورم می کند به چشمهایش نگاه کنم. آهسته کنارش می زنم و می گویم: چی می بینی، یک آدم غریبه بود می خواستم ببینم کی بود. همین دیگر.
ادایم را در می آورد: همین دیگر، همین دیگر. به همین سادگی، ها؟
ـ آره به خدا.
دوباره راهم را می بندد، دستهایش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: از سر کوچه با هم آمدید؟
ـ نه به خدا. دم خانه شما ایستاده بودم که رسید.
ـ بگو به جون مامانم.
ـ به جون مامانم.
ـ نه نه، بگو به جون رستم.
می گویم: این وسط رستم چه کاره است که او را قاتی می کنی.
به ساعتم نگاه می کنم و آن را نشانش می دهم: می دانی ساعت ساعت چند است؟ دیرمان شده.
ـ عیبی ندارد. تا حرف نزنی ولت نمی کنم.
با تغّییر دستش را کنار می زنم و می گویم: ولم کن. وسط خیابان نگهبان داشته ای که چی؟
با اندکی دلخوری سرش را تکان می دهد و جلو جلو راه می افتد.
نمی دانم به او که صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستم است چه می توانم بگویم؟ از این جوان، این جهان که دم در خانه آنها کنار من ایستاده بود و یک لحظه، فقط یک لحظه نگاهم کرد، راستی چه می توانستم بگویم؟
R A H A
10-04-2011, 12:49 AM
نگاه زن روزنامه فروش هنوز با من است. نمی دانم آیا می توانم به نگاهی که نگاه می کند اما نمی بیند خو کنم. زن اما نمی بیند خو کنم. زن اما آسوده به نظر می رسید. به مشتریهایش نگاهی می انداخت، روزنامه یا شکلاتی را که برداشته بودند حساب می کرد و پول را می گرفت و به مشتری بعدی می پرداخت.
اولین بار که پدرم دکه های روزنامه فروشی را این جا دید گفت: اگر این دکه ها یک دکه کوچک دارو فروشی هم باز کنند می گیرد.
پدرم از داروسازی قدیم است، داروخانه اش را بیش از هر چیزی در این جهان دوست دارد. از همان اول جر آن فکر و ذکر دیگری نداشت. داروخانه اش نزدیک منزلمان است. به خاطر این داروخانه است که هنوز پس از سالیان سال در همان محله قدیم مانده ایم. همسایه ها یکی پس از دیگری از آن جا رفته اند اما حتی پس از مرگ مادر بزرگ و پدربزرگم و مادر و خاله هایم در آن جا زندگی می کنند. مادرم خوب می داند که اگر پدرم و داروخانه اش را از هم جدا کند، نه پدرم دوام می آورد نه داروخانه اش.
داروخانه پدرم قسمتی از خانه و خانواده اش است. مشتری ها را به نام می شناسد و برای بعضی از آنها نظر او،از نسخه متخصص ها هم با ارزش تر است. از وقتی که مسن تر شده دیگر خودش کمتر جلو مغازه می آید. اتاقکی پشت مغازه دارد که از ساعت چهار ربع بعد پاتوق دوستان همسن و هم دوره اش است که به یاد دوران جوانی به وراجی و خنده می پردازند. در این چند تا مریض هم می بیند بیشتر آنها بچه ها یا مسن ترهایی هستند که حوصله و همت دکتر رفیق را ندارند و به نظر و تجربه پدرم بیشتر از دکترهای جوان و تازه کار اعتقاد دارند.
داروخانه همه ما را آلوده کرده است. برادر بزرگم داروسازی خواند . بعد از تمام شدن درسش به پدرم پیشنهاد کرد آن جا را بزرگتر کنند. پدرم قبول نکرد. داروساز جوانی هم داشت که نسخه ها را می پیچد. دکتری که با خواهرم ازدواج کرد. مادرم می گوید: عاشق هم شدند. اما من می دانم که خواهرم عاشق او نشد. طرح داروخانه شبانه روزی اولین بار به فکر پدرم رسید. مادرم بدون این که آگاه باشد پایه گذار این فکر شد. یک بار گفت: اگر کسی حرفی نزند، دکتر شب ها هم داروخانه اش را نمی بندد و بدش نمی آید آنجا بخوابد.
پدرم بدون این که جوابی بدهد آن فکر را پسندیده بود.
برادرم هم دست کمی از او نداشت و همه فکر و ذکرش اروخانه اش است. از دوست و آشنا رویش را نمی بیند. زن برادرم این بی توجهی را تاب نمی آورد و نمی تواند مانند مادرم بگوید: همان بهتر که سرش گرم است و در خانه نیست تا به دست و پای من بپیچد.
موقعیت مادرم البته فرق می کند. خانواده ما دائماً در حال رفت و آمد به خانه یکدیگرند. به قول پدرم اگر کسی ما را نشناسدنمی فهمد که کی کجا زندگی می کند و کی بچه کی است؟
خاله پری عقیده دارد که آنها اولین ساکنان آن محله هستند و آن حق آب و گل دارند.و اصلاً آبادی محله و حتی آسفالت خیابان ها به خاطر آنها و نفوذ پاپا یعنی پدربزرگم بوده است.
یک خانواده بالای کوچه زندگی می کند سر کوجه. خاله ما هم و غلام خان که فقط یک خیابان آن طرفتر زندگی می کنند، سرزنش می شنوند که خودشان را از بقیه جدا کرده اند و تقصیر آن را هم به گردن غلام خان می اندارند.
شاید امروز کمتر بشود محله هایی به آن یک دستی پیدا کرد. بعضی ها به آن یک دستی پیدا کرد. بعضی ها به آن مساوات یا دموکراسی می گویند. اما من آن را یک جور بی قوارگی می دانم و شکل سابق را بیشتر می پسندم. اگر این ررا به ستاره بگویم به سنتی بودن متهمم خواهد کرد با این که گفته اش دلگیرم می کند اما فکر می کنم حق با اوست، مگر خود من با پدر و مادرم جز این کرده ام، کیست که قضاوت کند؟
آن روزها خانواده ها خیلی با هم تفاوت نداشتند، همیشه یک در بزرگ و یک مادر بزرگ. بچه ها اغلب خاله داشتند و عمه و دایی و عمو. نوکر و کلفتهایی که می آمدند و می رفتند. مثل ننه برگه و ننه ددری که در خانهه پاپا و خانم خانم زندگی می کردند و جزیی از خانواده بودند.
خانه پاپا و خانم خانم بهترین خانه دنیا بود. مخصوصاً روزهایی که پاپا مسافرت بود. پاپا با آن قد کوتاه و موهای سیاه و پریشت و عینکی که وقتی می خواست چیزی بخواند می زند، مثل غولهای توی قصه. هر بار در قصه ای سر و کله غولها پیدا می شد، خودم را زیر چادر ننه ددری پنهان می کردم و از زیر چشم به رستم نگاهی می انداختم. او انگشتهایش را به هم قفل می کرد و سرش را پایین می انداخت.
پاپا وقتی بلند و تند حرف می زند به موجود ترسناکی مبدل می شد که بهتر بود کسی دم دستش نباشد. من از او نمی ترسیدم اما ترس را با او شناختم. دست بزن داشت و با این که هرگز مرا نزده بود اما کتک زدنش رادیده بودم. مطمئن نبودم در حضور او هستم چه چیزی انتظارم را می کشد. یک روز عکس مردی را در روزنامه دیدم ه می گفتند آدم کشته است. از آن روز برایم مسلم شد که پاپا هر بار به ده می رود چند نفر را می کشد، اما چون صاحب ده است کسی نمی تواند حرفی بزند. به رستم که گفتم از ترس تکان خورد. خودم هم ترسیدم هم ترسیدم. هربار بغلم می کرد دستهایش را می گرفتم و به دست نگاه می کردم تا شاید لکه خونی روی آنها پیدا کنم. وقتی متوجه می شد می خندید و می گفت: باز داری کف بینی می کنی، ببینم چه می بینی؟
سعی می کردم از بغلش در بیایم و زیر چادر خانم خانم پنهان شوم.
این که ما پاپا صدایش می کردیم، از اختراعات خاله پری بود گویا اسم پاپا را در فیلمی شنیده یا در کتابی خوانده بود و آن وقت گفته بود که بچه ها آقا بزرگ را پاپا صدا کنند و خانم بزرگ ذا هم مامی. خانم بزرگ گفته بود: لازم نکرده.
خاله پری گفته باید یک چیزی صدایتان کنند مگر نه؟
ـ خب همین خانم مگر چه عیبی دارد؟
خاله پری شانه هایش را با بی قیدی تکان داده، پشت چشمهایش را نازک کرده و گفته بود: خانم، خانم.
ناهید که نوه اول بود و تازه زبان باز کرده بود به تقلید از او می گوید:
خانم خانم.
خاله پری هم دنبال گفته بچه را می گیرد و اسم مادربزرگم می شود خانم خانم. مادر بزرگم می گوید: این طفل معصوم یک خانم را نمی تواند بگوید، امان از دست این پری.
اما لقب خانم خانم تغییر نمی کند.
قطار وارد فضای بیرون از ایستگاه می شود. به بیرون نگاه می کنم خورشید زیرا ابر پنهان و هوا سرد و سربی است. می ترسم سرانجام یاد گرمای دلچسب آفتاب در این روزهای ابری و تاریک از یادم برود.
سرمای باد را که وقت آمدن توی صورتم می خورد، هنوز حس می کنم. ژاکتم را به خودم می پیچم. به حرکت ابرهای پراکنده که هر یک به شکلی و به سویی در حرکت هستند نگاه می کنم. سعی می کنم شباهتشان را با چیزهای دور و برم پیدا کنم و مانندزمان کودکی ام برایشان قصه بگویم...
کودکی ام را از آن زمان به یاد دارم. از روزی که
تو به خانه خانم خانم آمدی. از آن روزها که قصه ها
را با هم اختراع می کردیم، من می گفتم تو درستشان
می کردی. تو می گفتی من تماشا می کردم.
شب های تابستان که با هم روی تخت توی حیاط دراز
می کشیدیم و قصه ابرها را می گفتم.بدون تو هیچ
خاطره ای از آن دوران ندارم و اگر تو نبودی کودکیم
را گن می کردم. کودکی ام که هزار سال از آن گذشته.
گویی در زمانی و دنیایی دیگر اتفاق افتاده است گاه
ترس برم می دارد که مبادا آنها را در خواب دیده باشم...
R A H A
10-04-2011, 12:50 AM
هر شب که چند لحظه ابر در آسمان ابر در آسمان می دیدم، فوراً بهانه ای پیدا می کردم و به منزل خانم خانم می رفتم تا با رستم قصه ابرها را بگوییم. رستم آنها را به شکل خانه و ده شان تشبیه می کرد و برایشان اسم می گذاشت. یک بار یک تکه ابر بزرگ مستطیل را نشانم داد و گفت: آنجا مادر من خوابیده.
پرسیدم: چرا آنجا خوابیده؟
دستش را روی سرش کشید. این کاری بود که به آن عادت داشت.انگار موهایش نقطه اتکایی برایش بودند. وقتی بزرگترها آن را کوتاه می کردند خجالتی و بی دفاع می شدند. مویش که بلندتر می شد انگار شجاعتش بیشتر می شد، از سکوتی در آن فرو می رفت بیرون می آمد.
بزرگترها هیچ گاه نمی دانند چه چیزی برای بچه ها مهم و حیاتی است، مخصوصاً بچه هایی که پدر داشته باشند نه مادر.
گفت: عزیزم می گوید رفته آسمان و از آن بالا ما را نگاه می کند.
پرسید: چرا پایین نمی آید؟
گفت: برای این که مرده. وقتی کسی می میرد، می رود و دیگر بر نمی گردد.
پرسیدم: پس عزیزت کیست.
فکری کرد و گفت: عزیزم مادر بزرگم است.
ـ مادر مادرت یا مادر پدرت؟
دوباره دستش را روی سرش کشید و گفت: نمی دانم.
آن چه از تو و آمدنت به خانه مان به یاد دارم خاطره هایی
است که با شنیده ها و گفته های دیگران به هم آمیخته. آنها
را که روی هم می گذارم، می توانم بگویم که اولین روز
آمدنت را به یاد می آورم...
در کنار چادر خانم خانم تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده و به پسر بچه تنهایی که وسط پله ایستاده است، تکاه می کنم.
هیچ چیزت یزای من غیر عادی نبود نه اسمت، نه اصل و
نَسَبت، نه موهای ژولیده ات، نه لباس غیر عادی و بزرگتر
از تنت. فقط نگاهت گیجم می کرد...
پاپا او را از ده آورده بود، همانطور که صندوق های میوه را می آورد. دست بچه را می کشد. و به میان پله می آورد. بعد رو به خانم خانم می گوید: بیا یک نان خور برایت آورده ام.
ـ این را دیگر از کجا آورده ای، این دیگر چیست؟
پاپا می گوید: این رستم پسر محمد است. آوردم کار یادش بدهی. دم دست ننه ها باشد. مادرش مریض است، آوردم کار یادش بدهی. دم دست ننه ها باشد. مادرش مریض است، نمی تواند بهش برسد.
ـ اسمش چیست؟
ـ گفتم که رستم.
ـ وا، این همان رستم است؟
خانم خانم رویش را برگرداند و گفت پناه بر خدا، طوری که فقط من شنیدم.
سرم را بلند می کنم که ببینم نان خور یعنی چه.
کوچک؛ لاغر، کثیف و ژولیده است. سرش را پایین انداخته، به زحمت می توانم صورتش را از میان موهای انبوه و سیاهش تشخیص دهم. ازمن کوچکتر است.
پاپا آورده بودش که به قول آنها جانی بگیردو بتواند کار کند اما دو هفته نگذشته بود که خانم خانم دستش را گرفتو برش گرداند ده.
گفت: طفل بی گناه، بی پدر و مادر دق می کند حالا همینم مانده که مسئول جان بچه مردم شوم.
چند ماه بعد دوباره پاپا او را آورد. این بار خاله ما هم برش گرداندو یک سال بعد باز به شهر آوردندش. این بار بزرگتر شده بود. پاپا تا وسط حیاط هلش داد. زد: دوباره این را برگردان. مگر می خواهی زن باباش بکشدش؟ باباش که عرضه ندارد جلو آن سلیطه را بگیرد.
به طرز رقت انگیزی وسط حیاط مچاله شده بود.
پاپا رو به آشپزخانه فریاد زد: فاطمه، ددری، کدوم گوری هستند؟ بیایید یک کدامتان این را ببرید.
ننه بزرگه هراسان از حیاط عقبی بیرون آمد و در حالی که چادرش روی سرش می کشید سلامی کرد و به طرف بچه رفت.
خانم خانم به بچه که سرگردان وسط حیاط ایستاده نگاهی می اندازد، ناگهان از جا بلند می شود. چادرش را که زیر پای من است و روی آن لم داده ام و غرق تماشا هستم با حرص پس می کشد. سرم را بلند می کنم و با تعجب نگاهش می کنم. نمی فهمم چرا عصبانی است. به پاپا که به درگاه پنجره تکیه داده غرغری می کند. همین وقت خاله ما هم وارد می شود. نگاهی به پاپا و خانم خانم که چادرش را به کمرش زده و بچه که ننه بزرگه دستش را گرفته می اندازد. اخم می کند پاپا با دیدن او به ته اتاق می رود.
خاله ما هم دختر بزرگ خانواده اشت و برای خودش کسی است. قد بلند و لاغر است. موهای بند و صافی دارد که پشت سرش جمع می کندو می برد زیر روسری. یک بار که موهایش را باز کرده و دورش دیخته بود، از رنگ روشن و شفاف و حالت قشنگی که داشت تعجب کردم و پرسیدم: چرا موهای به این قشنگی را قایم می کنی؟
گفت: این طوری راحت ترم. حوصله ور رفتن به موهایم را ندارم.
خاله ما هم در ظاهر ترکیبی از پاپا و خانم خانم است. اما اخلاق و رفتارش به قول خودش مثل هیچ کس نیست. پاپا گفته بوده: باید پسر می شد، دختر می شد.
خاله ماه برخلاف میل پاپا به مدرسه رفته و دیپلمش را گرفت بود، بعد خلاف میل پدر معلم مدرسه شده بود. از این که خاله ماه اهمیتی به حرفش نداده بود، نمی توانست او را ببخشد. سر همین موضوع با دخترهای دیگرش یعنی مادر من و خاله پری سختگیری کرده بود. پاپا خودش را روشنفکر می داند و می گوید که خوب فرق زن و مرد را درک می کند. جای زن در خانه و جای مرد بیرون از خانه و جای مرد بیرون از خانه است. خاله پری به خاله ماه ایراد می گیرد: ما چوب تو را خوردیم.
خاله ماه می گوید: چوب خودتان را خوردید. اگر من هم به حرف او رفته بودم در وضع شماها فرقی نمی کرد وضع من فرقی می کرد.
خاله پری شکلکی در می آورد: دارد طعنه می زند.
خانم خانم می گوید: باز شروع نکن پری.
مادرم فقط تا کلاس ششم درس خواند و خاله پری تا کلاس نه این تصمیم گیری قبیله ای تا خواهرمن ناهید نیز موثر بوده. او دیپلمش را توانست بگیرد. همین که دکتر داروسازی که زیر دست پدرم کار می کرد از او خواستگاری کرد، دور دانشگاه را خط کشید. پسر ها اما باید درس می خواندند، به هر مکافاتی که شده.
خاله ما هم از همان ابتدا حساب خود را با پاپا روشن کرد. به رغم فکر و خواست او معلم مدرسه شد ـ کار کردن دختری از خانواده متمول و سرشناس را که دستشان به دهنشان می رسید، کسر شان می دانست ـ و خلاف میل او شوهر کرد. ازدواجش مورد موافقت پاپا نبود اما مجبور به قبول آن شده بود. غلام خان شوهری نبود که آنها انتخاب کرده باشند. پاپا گفته بود: بیشتر از این قابلیت ندارد، بده برود و و از شرش راحت شو. این دختر برایت دختر نمی شود. زن مردم است.
R A H A
10-04-2011, 12:51 AM
غلام خان قد متوسطی داشت. نه چاق بود نه لاغر. کنار خاله ما هم که می ایستاد به نظر چاق می آمد. صدای بم و گرمی داشت. مهربانترین صدایی که تا به حال شنیده ام.
می توانستم ساعت ها در آرامش آن صدا رها شوم. آنچه می گفت برایم آنقدر مهم نبود که گوش سپردن به صدایش مهم بود. خودش هم به اندازه صدایش مهربان بود. او تنها کسی بود که برایمان، برای من و رستم قصه خوانده بود. در روزنامه هایی که می خرید اگر قصه ای چاب شده بود برایمان می خواند. ما روزها در افسون آن غرق می شدیم و خودمان را به جای قهرمان های آن می گذاشتیم.
خاله ماه و غلام خان بچه ندارند بچه دار نمی شوند. هیچ کس نمی داند تقصیر از کدام است.
غلام خان ناظم مدرسه ای است که خاله ماهم در آن درس می دهد و از وقتی غلام خان برادرزاده پاپا را از مدرسه بیرون کرده، دیگر دشمنی پاپا با او علنی شده. خاله ماهم می گوید: هنوز یک هفته سر کلاس نرفته بود که بچه مردم را به باد کتک گرفته.
پاپا می گوید: تز کی تا بحال غلام وکیل وصی بچه های مردم شده؟
ـ از همان وقتی که معلمی را قبول کرده. این پسر عموی ما فکر می کند می تواند درس را با کتک توی کله بچه ها کند. غلام هم با کسی رودربایسی ندارد.
ـ اشتباه جناب غلام شما همین است. از قدیم و ندیم گفته اند: چوب معلم گله هرکی نخوره خله.
ـ غلام اگر از این معلم ها می خواست زیاد بود، احتیاجی به مرتضی نبود که شما هم سفارشش را بکنید.
ـ حالا خیر سرش چقدر هم به سفارش ما احترام گذاشته. اگر خیلی زرنگ است برای خودش یک توله دست و پا کند.
خاله ما هم بدون این که جواب او را بدهد بلند می شود و می رود.
در همین وقت سرو کله لوسی از توی راهرو پیدا شد.
گربه حنایی و زیبای خانم خانم که دست هیچ کس بهش نخورده جز خانم خانم. گربه ای که لوس و مغرور است و برای همین هم پاپا اسمش را لوسی گذاشته. خانم خانم به همین دلیل خیلی دوستش دارد چون جزاو کسی را نمی شناسد و از احدی حرف شنوی ندارد. ما بچه ها اگر خودمان را بکشیم ممکن نیست اهمیتی به حرفمان بدهد. رفتار بی اعتنای او دشمنی نهفته ای در ما به وجود آورده که از ترس خانم خانم بروز نمی دهیم در برادرها و پسرخاله هایم به حد اعلا است. لوسی با هزار ناز و عشوه می آید کنار خانم خانم روی چادر نماز او دراز می کشد خانم خانم نازش می کند و قربان صدقه اش می رود گاهی با احتیاط نزدیکش می شویم. دستمان را می گیرد و می گذارد پشت گربه که آهسته نازش کنیم. اما لوسی حتی در این طور وقت ها هم گوشهایش را تیز می کند، اگر محکم تر از معمول نازش کنیم، کمرش را از زیر دستمال خالی می کند، بلند می شود و از اتاق بیرون می رود اجازه هم نداریم دنبالش کنیم. تا ما به اتاق برسیم او پریده روی پشت بام و ناپدید شده.
لوسی با قدم های سنگین و آرام از راهرو می آید، نگاهی به دور برش می اندازد و یکراست به طرف رستم می رود، لحظه ای به او نگاه می کند، کفش و پاچه شلوارش را بو می کشد. رستم خم می شود و پشت او را ناز می کند. لوسی سرش را بالا می برد و پوزه اش را به آستین او می مالد.
خانم خانم چادر به دست با تعجب و دقت به آنها خیره شده است، پاپا که از ته اتاق به بیرون نگاه می کند ابروهایش را بالا می کشد.
تو سرت را بلند کردی، فقط به من نگاه کردی، انگارجرات
نداشتی به صورت بزرگتها نگاه کنی. نگاه متعجب من و نگاه
سرگردان تو به هم دوخته شد. لوسی پایین پای تو روی زمین
دراز کشید اما تو خم نشدی نازش کنی...
R A H A
10-04-2011, 12:51 AM
پدر من بهترین داماد پاپا و خانم خانم است که به همه آرزوی آنها جامه عمل پوشانده.
پدرم دکتر داروساز است و صاحب یک داروخانه بزرگ و معتبره خواهرم شش سال و دو برادرم یکی چهار و دیگری دو سال از من بزرگتر هستند.
مادرم یک پاپای دوم است. انگار قسمتی از روح پاپا را در بدن پاپا را در بدن او کار گذاشته اند. برای همین پاپا او را بسیار دوست دارد. چنان محبوبه ای می گوید که آدم دلش می خواهد برگردد وببیند این محبوبه کدام زن زیبایی است که این طور با احساس اسمش را بر زبان می آوردند.
مادام میانه بالا و لاغر و سبزه رو است. مانند پاپا موهای فرفری سیاهی دارد که همیشه پشت سرش مهارش می کند. مثل پاپا کم حرف و اخمو است و زبان تیزی دارد. لباسش هم تا آنجا که به یاد همیشه یک بلوز و یک دامن بود. انگار صد دست بلوز و دامن رنگ و واریز داشت که به وقتش عوض می کرد و چندین جفت سرپایی که به وقتش عوض می کرد و چندین جفت سرپایی که از پایش در نمی آمد مگر وقت خواب. خسته که بود آنها را لخ لخ به زمین می کشید خانم خانم که صدای پای مادرم را می شنید می گفت: دوباره محبوب و لخ لخ سرپایی هایش می آید. ننه، زود، تا غرغرش شروع نشده، یک چای برایش بریز.
رفتار و طرز فکر مادرم مانند پاپا است. این را از روزی که رستم به خانه پاپا آمد حس کردم. یک دشمنی تمام نشدنی و بی دلیل با او دارد غری هم که به من می زند به خاطر اوست.
خاله پری اما داستانی جدا دارد. در خانه خاله پری همه چیز رنگی از شادی داشت و از این که پاپا همیشه غرغر می کرد و پایش را آنجا نمی گذاشت تعجب می کردم. پاپا پشت سر شوهر خاله پری، او را فلکی و قرتی می نامید. برای این که هر وقت دور هم جمع می شدیم، پرویز خان ویلونش را می آورد و آهنگ های قشنگی می زد که با آن می رقصیدیم. خاله پری اول از همه بلند می شد. وسط اتاق دست هایش را بالای سرش به هم جفت می کرد و قر می داد و ما را یکی یکی بلند می کرد. همه ما قص را از او یاد گرفته ایم.
خانم خانم نگاهش می کرد و می گفت: نمی دانم این رقاصی ها را از کی یاد گرفته. طوری می گفت و نگاهش می کرد که معلوم بود خودش بیشتر از همه از رقص او لذت می برد.
خاله پری کوچک ترین و خوشگل ترین دخترخانم خانم و پاپا است یعنی که شکل خانم خانماست. خانم خانم این را همه جا می گوید و خانه پری هم می خندد و حرفش را تصدیق می کند.
خاله پری قد متوسطی دارد که به پاپا رفته و بدن پرش به خانم خانم چشمهایش عسلی رنگ است، ببینی کوچک و لب های قلوه ای هوس انگیزی دارد. موهایش عسلی رنگ است، بینی کوچک و لب های قلوه ای هوس انگیزی دارد. موهایش را همیشه به مد روز کوتاه یا بلند می کند و آرایشگاه رفتنش ترک نمی شود.
خاله پری و پرویز خان دو تا پسر همسن برادرهای من دارند. پاپا می گوید: این مرد که حیثیتخانواده ما را به باد می دهد.
حاضر است اگر موقعیت جور شود صلاق خاله پری را از او بگیرد. اما خانم خانم می گوید ما نمی توانیم برای آنها تکلیف روشن کنیم. حالا فرض کن طلاقش را گرفتی با دو تا بچه می خواهد چه کار کند. پری شوهش را دوست دارد والسلام. نمی توانی به حال خود بگذاریشان؟
پاپا اخم می کند و می گوید: تو انگار با هر چه من بگویم مخالفی.
خانم خانم می گوید: بگذار دو نفر هم توی این خانه لبخند به لب داشته باشند، عیبی دارد؟
وقتی که خاله پری دخترش را حامله شد پاپا جنجالی به پا کرد که شوهرخاله پری رفت آن طرف شهر، خیلی دور از محله ما خاله ای گرفت و خاله پری و بچه ها را برد آنجا. خاله پری البته باز هم هر روز ماشین می گرفت و به خانه می آمد و همیشه هم گریه کنان بر می گشت. بعداً هم که بچه اش به دنیا آمد ـ همان دختری که من می خواستم اسمش را ستاره بگذارم ـ به بهانه این که از پس بچه داری بر نمی آید یا باید یکی از ننه ها پهلوی او برود یا برگردد، به خانه خودش برگشت. اما پرویز خان خانه خانه آن طرف شهر را پس نداد و بیشتر وقت ها آنچه می ماند. پاپا را راضی بود و خرج خاله پری را هم می داد که چشمش به پرویزخان و ویلونش نیفتد. اما خاله پری می گفت: آقا زندگی مرا بهم زده، شوهرم را از من گرفته.
خانم خانم لبخندی می زد و می گفت: خیلی هم شوهرت را نگرفتع. دیگر نک و نال را بس کن.
رستم به من گفت که شبها پرویزخان به خانه خاله پری می آید و صبح زود از آنجا می رود.
چند سال بعد خاله پری متوجه شد که پرویزخان رفته و یک زن دیگر گرفته. از آن پس خانه خاله پری از آن شادی ها خالی شد و خالی پری یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. پاپا به خانم خانم گفت: حالا معلوم شد که حرف من درست بود؟ این مردک وصله ناجور بود.
خانم خانم دستش را تکان داد که: دختره را بدبخت کردی، حالا فکر می کنی حق هم با تو بوده.
تا این که پرویز خان یک روز رفت و غیبتش زد. شاید هم پاپا واقعاً به دست یکی از رعیتهایش او را کشته بود. از پاپا این کارها بعید نیست.
خاله پری نفرینشان می کرد هم پاپا را هم پرویز خان را. اما روز به روز خوشگلتر می شد. خانم خانم می گفت: بچه ام حرام شد. با همه غصه ای که می خورد آدم حظّ می کند به صورتش نگاه کند. اگر این بچه ها را نداشت همین الان هزارتا خواستگار داشت.
خانه پاپا و خانم خانم با خانه های دیگر متفاوت است به خاطر بودن ننه بزرگه و ننه ددری. وحشت غول بودن پاپا را غش غش خنده های ننه ددری جبران می کند. ننه ددری بهترین زن چاقی است که دیده ام . غذا که می خورد دستهایش را روی سینه اش به هم جفت می کند آرنجش را به طرف بیرون حرکت می دهد یعنی دارم از این طرفی اضافه می شوم. شانه هایش را بالا می اندازد و می خندد و می گوید: خانم جان، من اگر آب خالی هم بخورم روز به روز گنده تر می شوم.
ننه بزرگه زیر لب می گوید: آب خالی هم نمی خوری آخر.
خان خانم می گوید: همچنین آب خالی هم نمی خوری آخر.
خانم خانم می گوید: همچنین آب خالی هم نمی خوری آدم سیر جلو تو گرسنه می شود. والله هرکس این طوری نان خالی سق بزند، به بدنش گوشت می شود.
R A H A
10-04-2011, 12:51 AM
ننه بزرگه می گوید: خانم، حرف نان و آب نیست. از بسکه بی خیال است. مثل بچه یتیم ها است. مگر نمی بینید چطوری با این بچه ها قاتی می شود. خب ننک کار که ندارد، زن گنده، گرگم به هوا و طناب بازی می کند. من که سر در نمی آورم.من که سر در نمی آورم. برای بچه ها خوب است و الله.
ننه بزرگه و ننه ددری دو خواهرند که انگار از اول عالم در خانه خانم خانم کار می کردند و فکر می کردیم تا آخر عالم هم خواهند بود.ننه بزررگه قد بلند و درشت هیکل بود. صدای بلند و محکمی داشت. بیشترین کار را در خانه انجام می داد. ننه ددری هیچ وقت توی خانه بند نمی شد به هر دلیل و بهانه ای از خانه بیرون می رفت و به مرور زمان خرده خرید های خانه را به عهده گرفته بود و اسمش را ننه ددری گذاشته بودند. اسم ننه بزرگه فاطمه خانم و اسم ننه ددری خاور بود، اما ندیده بودم کسی بجر آنها را با اسمشان صدا کند. یک چند به ما بچه ها گوشزد کردند که آنها را فاطمه خانم و خاور خانم صدا کنیم اما قضیه چنان مضحک شد که از خیر آن گذشتندو ننه بزرگه بدش نمی آمد اما ننه ددری به خانم خانم گفت: خانم، وقتی بچه ها فاطمه خانم یا خاور خانم صدا می کنند می خواهم بروم در کوچه را باز کنم به خیال این که مهمان آمده است. بعضی ها انگار برای این دنیا آمده اند که دور و بر خود را پر از تاریکی و غم کنند. ننه ددری هم برای این بود که همه جا را پراز شادی و خنده کند. با این که همه به او غر می زند و سر به سرش می گذاشتند که بی خیال است و اگر دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. اما در نهان همه به اهمیت وجود او در خانه آگاه بودند. خانه ای که پاپا آقای آن بود در هوارکشیدن و نعره زدن شهره آفاق بود و دست بزن داشت و پسر های خانواده و نوکرها بارها از او سیلی و فحش خورده بودند. وجود ننه ددری موهبت بود.
با این که هزاران زخم زبان از ننه بزرگه و خانم خانم می شنید ذره ای از خنده هایش کم نمی شد. یک پای بازی ما بچه ها بود . اگر غصه ای داشتیم سرمان را گرم می کرد و دلداریمان می داد. بزرگترین خوشحالیش این بود که چیزی از او بخواهند. انجام کاری، هوس غذایی. بالاترین مایه غرورش لین بود که پاپا غذایی را نام ببرد و مثلاً: ددری امشب هوس آش کرده ام. ببینم چه می کنی. دیگر کسی جلودارش نبود فوراً دست به کار می شد.
زیر لب آهنگ هایی زمزمه می کرد که همه یاد گرفته بودند. یک مشت ضرب المثل می دانست که در موقعیت های ناسب و نامناسب از آنها استفاده می کرد و مخصوص خودش بود. اگر کسی جایی آنها را بازگو می کرد همه می خندیدند و می گفتنئ: این که مال ننه ددری است.
گاهی در مقابل چیزی که از او می خواستیم سعی می کرد سختگیر و جدی باشد. با دقت به حرف هایمان گ.ش می داد . اخم هاش را درهم می کرد و می گفت» نه.
کمی که اصرار می کردیم، نرم، می شد، می گفت به شرطی که به کسی نگویید و گرنه آقا بزرگ مرا می کشت.
راه که می رفت، حرف که می زد یکج.ر بی خیالی و آسودگی در آن نهفته بود که ننه بزرگه را از کوره به در می برد و ما بچه ها نمی فهمیدیک چرا. قدمهایش کوتاه، تند و مصمم بود. سرش را بالا می گرفت، دستهایش را صاف دو طرفش آمیزان می کرد و آهسته می داد. بدون این که به اطرافش نگاه کند ادا در می آورد و ریز ریز می خندد. پسرخاله ها و برادرهایم ادایش را در می آوردند و خودش بیشتر از همه غش و ریسه می رفت. کودکی خستگی ناپذیر و بزرگ نشدنی در وجودش بود.
یک روز همه گلدان های حیاط را جمع کرده و دور حوض چیده بود و گفته بود این طور قشنگتر است. هر چه هم البته ـ شوهرش که ما به آقا وردی گفتیم ـ گفته بود کاری به آنها نداشته باشد گفته بود: تو کارت نباشد.
ننه بزرگه بارها زده بود روی دستش که: خدا به داد برسد اگر اقا بزرگ بیاید پوستت را غلفتی می کند. چون آقا بزررگ است و ای گلدان ها، به سرت زده مگر زن...
جا به جایی گلدان هایی که پاپا شماره و قد و اندازه و دانه دانه گلهایش را می دانست از دید ما ه فجعه بود. خانم خانم هم دست روی دست می مالید و سرش را تکان می داد: اجلش را آورده، خودش می داند، چشمش کور.
پاپا که آمد ننه بزرگه آهی کشید و فوراً به آشپزخانه رفت، اما از گوشه در مواظب بود. من و رستم پشت درخت ها پنهان شده بودیم.
پاپا تا وارد شد، متوجه گلدان ها شد و داد زد: الله وردی، ددری.
نننه بزرگه از آشپزخانه در آمد و گفت: ددری رفته خبر مرگش نان بخرد، فرمایشی داشتید؟
پاپا نگاهی به گلدان ها انداخت و گفت: این گلدان ها را ددری دور حوض چیده؟
ننه بزرگه گفت: پس فکر می کنید کار کیست آقا. می گویم بگذارد دوباره سر جایشان.
ـ الله وردی کجا بود؟
ننه بزرگه گفت: آقا، الله وردی مگر از پسش برآمد؟ بیچاره از صبح حرص و جوش خورده حالا هم از خجالت شما رفته تو اتاقش صدایش کنم؟
پاپا سرش را تکان داد که نه. بعد شنیدم در اتاق به خانم خانم گفت: اینجوری هم بد نشده.
خانم خانم گفت: پس دیگر ولش کن یک چند وقت هم این طوری باشد. الله وردی به اندازه کافی غر بهش زده.
انگار همه می دانستند که نمی شود پاپای او و به اندازه او زنده بود و زندگی برمی گشت. خانم خانم داد می زد: بس است دگر برو. چقدر وراجی می منی؟
ـ رفتم خانم، رفتم.
باز دوباره دم درگاه برمی گشت و مطلب تازه ای را که یادش افتاده بود شروع می کرد. خانم خانم می گفت: خب، خب، ددری رو. ظهر شد. خاک عالم مگر می رود. زن برو دیگر.
می رفت و دو قدم نرفته دوباره بر می گشت.
به ده که می رفت خانه می شد غمخانه. از روزی که می رفت تا روزی که برگردد منتظرش بودیم و هزار دفعه می پرسیدیم کی برمی گردد. خاله پری ابروهایش را بالا می انداخت پوزخندی می زد و می گفت: خدا شانس بدهد.
همه برای آمدنش روز شماری می کردیم. جای خالیش را فقط ما بچه ها حس نمی کردیم. بزرگترها هم دلبسته اش بودند. خانه با او بیدار می شد و با او به خواب می رفت.
به ستاره که فکر می کنم، از این که حتی گوشه کوچکی از آن چه ما داشته و از آن لذت برده ایم را نداشته و ندارد، دلم می گیرد.
از ایستگاه کوچکی، بی آنکه در آن توقف کنیمرد شویم. گروهی از بچه های مدرسه همراه یکی دو تا از معلم هاشان در انتظار قطار ایستاده اند و احتماالاً به یک گردش بیرون شهر می روند.
جهان از کنار روزنامه نگاهی به من می اندازد، نگاهی بیشتر از سر عادت تا توجه. او کاملاً با این گوشه از دنیای من بیگانه است. آدمی است درونگرا، ساکت و وابسته به عادت های روزانه اش. روزهایش مانند ساعت برنامه ریزی شده و منظم اند. هیچ فکری را نمی توانم در چشمهایش بخوانم. یکبار چشمهایش سرمه ای سرمه ای از آن روز با اطمینان می توانم بگویم که آدم های عاشق چشمهایشانسرمه ای است.
دلم می خواهد مدادی بردارم و چشمهایش را رنگ سرمه ای بزنم.چشمهای سرمه ای او مرا به یاد «سونات مهتاب» می اندازد. احتمالاً وقتی بتهوون سوناتش را می نوشته به رنگ سورمه ای فکر می کرده است.
اولین بار سونات مهتاب را از رادیو شنیدم. همان لحظه توانستم حسش کنم بی آنکه بدانم چیست. قبل از آن همه مان بتهوون را می شناختیم. در دفترچه های عقاید در برابر سوال آهنگ ساز مورد علاقه می نوشتیم: بتهوون. و در برابر آهنگ مورد علاقه می توشتیم: مرا ببوس.
به چهارجوب در اتاق تکیه داده و به رادیو گوش می دادم،
وقتی گوینده نام قطعه را اعلام می کرد، فهمیدم چرا آن قدر
توجهم را جلب کرده بود، آهنگ ما بود آهنگ من و تو.
باید قوراً خبر را به تو می رساندم.
داستان ابرها را تو به من یاد دادی و بتهوون را من به تو
شناساندم....
R A H A
10-04-2011, 12:54 AM
گفتم: یک آهنگ شنیده ام به اسم مهتاب. نمی دانی چقدر قشنگ است. اگر بشنوی می فهمی چه می گویم.
نگاهم کرد و لبخند زد. نمی دانست چه می گویمو منظورم چیست. گفتم: باید صفحه یا نوار آهنگ را پیدا کنم و برایت بگذارم تا بدانی مقصودم چیست.
ـ خب نمی توانی آن را برایم بزنی؟
ـ بزنم؟
ـ همینطوری، با دهانت.
سرم را تکان دادم: از این آهنگ های همین طوری که نیست.
آن وقت در تهران مغازه صفحه و نوار فروشی انگشت شمار بود. مشتری هایشان هم بیشتر شاگردها یا معلم های مدرسه موسیقی بودند. شاگرد مدرسه هایی مانند من قدرت خرید صفحه را نداشتند. اما وسوسه ای که به جانم افتاده بودرهایم نمی کرد. سرانجام دل به دریا زدم و به یکی از مغازه های صفحه فروشی رفتم. با اندکی تردید و با تاکید خاص روی اسم آهنگ به خیال این که فروشنده را کاملاً متوجه منظورم کرده باشم، مهتاب اثر بتهوون را خواستم.
فروشنده با خوش رویی گفت، از این که دختر خانومی چنین با سلیقه به سراغش آمده خوشحال است و از میان صفحه ها یکی دوتا را در آورد جلو من گذاشت و پرسید: کدام را ترجیح می دهید؟
با بلاتکلیفی پرسیدم: مگر چندتا آهنگ ار مهتاب دارید؟
لبخندی زذ: سونات مهتاب بتهوون یکی است، اما اجراهای متفاوت دارد.
یکی از صفحه ها را نشانم داد: این اجرای آرتور رو بینشتن پیانیست روسی است. از بهترین اجراها است. صفحه دیگری را برداشت: این یکی را هم شوراچرکاسکی زده، او هم روسی است. کار او هم بی نقص است. البته یکی هنوز خیلی جوان است و در قید حیات.
هیچ یک از اسم ها برایم آشنا نبود. فکری کردم و گفتم: راستش من این اسم ها را نمی شناسم اما دست کم آن را که هم اشم خودم اسن بر می دارم.
پرسیدم: اسم شما؟
گفتم: شورا.
بعد پرسیدم: نوارش را ندارید؟
فکری کرد و گفت که می تواند آهنگ را روی نوار برایم ضبط کند.
در منزلمان یک گرامافون قدیمی داشتیم که پدرم از آلمان آورده بود. برادرم هم به تازگی یک ضبط صوت برای خودش خریده بود که اجازه نداشتیم به آن دست بزنیم. بجر او، غلامخوان یک ضبط صوت داشت و تنها کسی بود که ممکن بود اجازه بدهد نوارمان را در آن بگذاریم و گوش کنیم.
بعد از ظهر گرم تابستان بود بیشتر اهل خانه در خواب بودند. نوار را در کیفم گذاشتم و به خانه خاله ما هم رفتیم.
خانه خاله ما هم بهترین پناهگاه برای من و رستم بود. در آنجا می توانستیم آزاد باشیم. می توانستم هر قدر دلمان می خواهد بازی کنیم. بعضی روزها آن قدر دور حوض می دویدم که مفسمان می گرفت و از دردی که توی پهلویمان می پیچد خم می شدیم و زیر چشمی یکدیدگر را گاه می کردیم. یا غروب ها روی تخت توی حیاط کنار خاله ماه و غلام خان که همیشه سرشان گرم کتاب خواندن یا ورقه صحیح کردن بوددراز می کشیدیم و برای ابرها و شکل های عجیب و غریب شان اسم پیدا می کردیم. مسابقه ای که هیچ تمامی نداشت و هیچ کدام برنده یا بازنده اش نبودیم.
خاله ماه و غلام خان از خنده های بلند و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمی شدند. غرغر نمی زدند و مانند کاراگاه مواظبمان نبودند. هیچ وقت نمی گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم.
یک بار غلام خان به خاله ما هم گفت: این بچه ها شیطان هستند، اما بی تربیت نیستند.
خاله ما هم گفت: برای بچه ها صدا جریی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جریی از زندگی می شود.
باید سالها می گذشت تا به مفهوم حرف او پی بببرم. امروز ساکت بودن و سکوت برایم شکل دیگری گرفته است. هیچ وقت از آن خوشحال نبوده ام. سکوت من انتخابی نبوده و برایم چندان جای سرافرازی ندارد.
سر راه به رستم که داروخانه پدرم را می بست گفتم که همراهم بیاید تا تواذمان را گوش کنیم. لبخندی زد و گفت: از حالا شده نواذ ما.
ـ صبرکن تا گوش کنی و بفهمی منظورم چیست.
خاله ما هم و غلام خان تازه ناهارشان را تمام کرده بودند. غلام خان با دیدن نوا، به ضبط صوت که روی طاقچه اتاق بود اشاره کرد و گفت: بلدی با آن کار کمی؟
گفتم: بله.
گفت: بسیار خوب.
روزنامه اش را بردشت و به اتاق دو دری رفت.
خاله ما هم درحالی که ظرف های ناهارشان را از روی میز برمی داشت به رستم که می خواست آنها را از دستش بگیر و به آشپزخانه ببرد، گفت خودش می برد. بعد هم می رود کمی بخوابد.
نوار را در ضبط صوت گذاشتم. رستم کنار در ایستاده بود.
گفتم: بیا، بنشین.
با سر اشاره کرد که خوب است و همانجا ایستاد. یکی از ویژگی هایش همین یک دندگی بود. از آن دلخور می شدم گاهی از آن سر در نمی آوردم بعد به آن عادت کردم. نوار را که گذاشتم، از زیر چشم به او نگاه کردم. با تمام وجود دلم می خواست او هم احساس مرا داشته باشد و آن را درک کند. سرش پایین بود و با دقت گوش می داد. نیمه های آهنگ آهسته کنار در سُر خورد و روی زمین نشست. تمام مدت سرش پایین بود، هیچ چیز نمی توانستم از قیافه اش بفهمم. قسمت اول آهنگ که تمام شد، نگاهش کردم. نفس بلندی کشید و آهسته گفت: یک دفعه دیگر بگذار.
گفتم: بیا نزدیکتر بنشین، نمی خواهم صدایش را زیاد بلند کنم.
گفت: می شنوم.
نوار از اول گذاشتم. گاهی از پنجره به آسمان نگاه می کرد. آهنگ که تمام ش. گفت: این را باید شب گوش کرد. وقتی که ماه تقلا می کند خودش را از زیر و گوشه کنار ابرها بیرون بکشد.
پرسیدم: پس دوست داشتی؟
ـ دوست داشتن چیزهای قشنگ خیلی راحت است.
ـ من از همان اول که آن را شنیدم یاد مهتاب افتادم.
گفت: مثل بستنی است.
گفتم: مثل رنگ سرمه ای است، مثل مهتاب است.
دستی روی سرش کشید: یک دفعه دیگر بگذار.
فروشنده مغازه صفحه فروشی مرد با ذق و خوش اخلاقی است.دفعه بعد که به آن جا می رود و می پرسم که بتهوون آهنگ دیگری در مورد مهتاب ندارد، می گوید: آهنگ های زیبای دیگری دارد که اگر بشنوید حتماً به اندازه سونات مهتاب خوشتان می آید.
سکوت می کنم، نمی دانم چه بگویم. در خانه ما موسیقی فقط همان است که از رادیو می شنویم.
فروشنده از سنفونی های بتهوون می گویئ و اضافه می کند: سنفونی شماره پنجش را روی صفحه دارم.
می گویم: ما فقط ضبط صوت داریم.
لبخندی می زد و می گوید: برای شما که دختر خانم با علاقه ای هستید می توانم روی نوار ضبط کنم.
برای گرفتن نوار که می روم، می گوید: چون نوار جا داشت یک قسمت از سنفونی شماره شش او را هم برایتان ضبط کردم.
و در فرصتی که پول می دهم می گوید: هر یک از کارهایش داستان و معنایی دارد.
می پرسم: مثل مهتابش؟
ـ به سنفونی شماره پنجش می گوید: این طور به در می کوید.
و در پاسخ نگاه پرسش آمیز من اضافه می کند: گوش که بدهید متوجه می شوید.
ـ و...؟
ـ اسم سنفونی شماره شش پاستورال است. یعنی سنفونی شبانی، پر از آوازهای جنگل، توفان و نغمه های نی چوپان و پرنده ها است. یکی از زیباترین کارهای موسیقی چهانی است.
علاقه و بی اطلاعی مرا که می بیند اضافه می کند: کتابی در تفسیر موقسیق هست. تا چند وقت پیش یکی دو نسخه داشتم. در آن کتاب کارهای معروف تفسیر و تحلیل شده. احتیاج نیست که آدم موسیقی دانباشد و از رمز و راز موسیقی سر در بیاورد تا بنواند بتهوون را دوست داشت باشد.
می گویم: دوست داشتن چیزهای زیبا خیلی راحت است.
می گوید: کاملاً حق با شما است. بتهوون مانند چشمه ای ست زلال و جوشان. بتهوون برای هر شنونده چیزی دارد. برای همین هم بتهوون شده.
می گویم: خوش بحال شما که توانید هر آهنگی دوست دارید گوش کنید.
لبخندی می زند و من تا بناگوش سرخ می شوم. قط سالها بعد است که می توانم به ساده دلی خودم مانند آن فروشده بخندم.
از آن پس با موسیقی بتهوون به دنیایی تازه راه پیدامی کنم
و قدم به قدم به دنبال آن کشیده می شوم. دنیایی کاملاً
نا آشنا با افسونی بی پایان.
می گویم چه زیباست.
می گویی چه آرامشی دارد.
می گویم: باورنکردنی است.
می گویی: من باور می کنم...
می گوید: چه خوب می شد به مریض هایی که برای پیچیدن نسخه می آیند، بگوییم به جای خوردن آن دواها بنشینند و به سنفونیهای بتهوون گوشی دهند و ببینند چقدر حالشان بهتر می شود.
می خندم و می گویم: آن وقت بابام و داروخانه اش را ورشکست می کردی.
ـ اما قبل از این که ورشکست شود، ول مرا بیرون می کرد.
ـ چه بهتر، آن وقت دیگر دلت از دواها به هم نمی خورد.
ـ از یک چیز دیگر بهم می خورد.
ـ از چه چیز؟
ـ فرق نمی کند دوا یا غیر دوا، بهر حال آدم همیشه از یک چیز حالش بهم می خورد. بعدها نواری رست می کنیم که راز من و اوست. نوار با صدای سازهای زهی سنفونی شماره شش شروع می شود، نغمه هایی در جنگل می پیچد و میانشان در گوشه کنار پرنده ای می خواند بلبلی چهچه می زند هدهدی صدا می کند، باد میان درخت ها می پیچد اما پیش از آن که توفان شروع شود آن جا که نغمه ها کوتاه و آهسته می شوند، ناگهان مهتاب بر درختان تاریک طالع می شود، ابرها در حرکت اند و سکوت همه جنگل را پوشانده است و در لحظه ای که محصور زیبایی هستم سرنوشت با همه نیرویش به در می کوید. از این نوار یکی من دارم رستم. هیچ کس راز آن را نمی دانند. این نوار برایم مانند قرص های آرامش بخش است. رستم به خاطر این نوار یک ضبط صوت خرید. می خواست آن آن را به من بدهد گفتم: نه.
گفت: برایت یکی می خرم. از حقوقم.
گفتم: نمی خواهم.
پرسید: چرا؟
حالا از خودم می پرسم چرت و طنین آن چون فریادی در دلم می پیچد.
گفتم: نمی خواهم دیگر.
چیزی نگفت. دستش را توی موهایش فرو برد و آنها را بهم ریخت و صافشان کرد، به هم ریخت و صافشان کرد.
R A H A
10-04-2011, 12:54 AM
کاش می توانستیم در قطارهای در حال حرکت باشیم و جز
یک بلیت دائمی نداشته باشیم. می توانستیم مردم را تماشا کنیم
و برای زندگیشان داستان ببافیم. زندگی هایی که شبیه هم هستند
و کوچکت ترین شباهتی بهم ندارد، مانند، مانند ابرها...
او در سنی کار کردن را شروع کرد که بچه ای دیگر مدرسه را شروع می کردند.
هر روز صبح که روپوش های مدرسه مان را می پوشیدیم و کیف و کتابمان را برمی داشتیم تا به مدرسه برویم، رستم به داروخانه پدرم می رفت. همه به او که مجبور نبود تمام زور روی نمکت بنشیند و به درس گوش بدهد، مشتق بنویسد و درس حاضر کند، حسادت می کردیم. بچه ها قدر خوشبختی هایی را که دارند نمی دانند.
ماندنش اما در داروخانه طولی نکشید. بوی دارو حالش را به هم می زد. به آن حساسیت داشت. برای حساسیت داشت. برای حساسیتش کتک سختی از پاپا خورد. باور نمی کردند یک بچه دهاتی بتواند به چیزی آنهم به بوی دارو حساسیت داشته باشد. باور کردن این که تنبل است و نمی خواهد کار کند برایشان راحت تر بود. اما کتک فایده ای نداشت. دست خودش نبود.
پدر گفت: نمی شود آقا، این بچه نمی تواند آنجا بماند.
در خانه به مادرم غُر می زند: پدرت که نمی تواند به همه زور بگوید. بعضی ها این طوری اند بوی دوا حالشان را به هم می زند. دست خودش نیست، حالش به هم می خورد. کار نمی تواند بکند. برای داروخانه من خوب نیست. مردم فکر می کنند معتاد است، مریض است. من ضامن بچه مردم نمی شوم. دست کم اگر بزرگتر بود...
آن وقت پاپا پس گردنش را گرفت و برد گذاشتش پهلوی جواد آقا که دوتا مغازه پایین تر از خانواده پدرم پینه دوزی داشت.
خاله ما هم یک روز جواد را می بیند و می گوید: این رستم چقدر برایت کار می کند؟
ـ خانم، کار که چه عرض کنم. این قدر کوچک است که کفش را نمی تواند در دست هایش بگیرد.
ـ خب پس لازم نست هر روز نگهش داری. یکی دو روز در هفته بس است. روزهای دیگر بفرستش برود خانه.
ـ خانم، والله من حرفی ندارم. برای این که روی آقا بزرگ را زمین نیندازم قبولش کردم. همین یک دکان بپایی بیشتر نیست.
ـ می دانی که بچه به این کوچکی را اگر ببینند ازش کار می کشی چریمه ات می کنند.
ـ خانم، ما که نمی توانستیم روی حرف آقا برزرگ حرف بزنیم. ما کوچک بزرگ هستیم. این بچه هم کاری ازش برنمی آید حالش هم به هم می خورد نمی دانم چه دردی دارد.
ـ از من گفتم، می آیند و در دکانت را می بندند.
ـ خانم، تقصیر ما نیست. بیایند ببندند. تازه خانم، این دکان ما چه قابلی دارد؟
ـ این حرفها چیست جواد آقا، خودت می دانی که زحمت همه کفشهای ما با شما است. بدون شما کار این محله نمی چرخد. فقط حواست باشد این بچه را نباید تمام روز ته دکان زندانی کنی. یکی دو ساعت که کار کرد بفرستش برود خانه.
ـ خانم به پیغمبر من حرفی ندارم فقط اگر آقا بزرگ بفهمد...
ـ تو بچه را بفرست خانه. من به آقا بزرگ می گویم. آن را بگذار به عهده من. از آن بابت نگران نباش.
جواد آقا هم که ترس پاپا و گفته های خاله ما هم، گیج شده بودو دیگر تکلیف خودش را با بچه ای که کاری هم نمی توانست برایش بکند، نمی دانسا و جرات نمی کرد آن طور آن طور که رسمش بود و دلش می خواست از او کار بکشد، هر طور بود، به این بهانه که پسر خودش را سر مغازه آورده، عذرش را خواست.
پاپا بار دیگر پس گردنش را گرفت و به داروخانه پدرم برد و با افتخار اعلام کرد: که چنان گوشش را چرخاندم که حال به هم خوردن یادش برود.
زن و مردی میانسال با سر و وضعی مرتب دنبال جا می گردند. با دقت به صندلی ها نگاه می کنند تا دو جای خالی کنار هم پیدا کنند. از جلو ما که می گذارند، بوی گران قینت زن در مشام می پیچد. مرد روزنامه زیر بغل دارد و کیفش به دست دیگرش اشت و جلو از زن می رود و جاهای خالی را برسی می کند. زن هم دو مجله پربرگ در دست دارد و کیفش را روی شانه می کند. زن هم دو مجله پربرگ در دست دارد و کیفش را روی انداخته است و بی خیال و آسوده او را دنبال می کند. با نگاه دنبالشان می کنم. چند ردیف دورتر جایی کنار هم پیدا می کنند. از این که اصرار دارند پهلوی هم بنشینند تعجب می کنم. با آن روزنامه ها دیگر چه فرقی برایشان دارد که کجا بنشیند؟ با چنین دیواری تا مقصد، هیچ کدام یک دیگر را نخواهند دید.
هفته آخر اسفند ماه است. هوا بار دیگر بوی عید گرفته است. شهر غرق شکوفه است و همه جا در مارِ خانه تکانی اند. همه فکر و ذکرم امتحانات دیپلم و کنکور پس از آن است، اما ته دلم ترجیح می دهم کتاب داستان بخوانم و در رویا فرو روم. به رستم می گویم: فصل بهار مگر می شود درس خواند؟ و ناهم در چشمهایش که ته آن خنده ای شیرین اما عذاب دهنده موج می زند، گم می شود. از گفته ام پشیمنم.
یک بار به داروخانه رفتم تا بسته دارویی را که مادرم سفارش داده بگیرم. بسته را آماده کرده بود آن را از روی پیشخوان که به دستم می داد دستش را روی دستم گذشا. دلم لرزید، حتی نتوانستم نگاهش کنم.
گفت: اگر می دانستم خودم برایت می آوردم.
گفتم: مال من نیست. راهم هم که دور نیست. تو هم لازم نیست این قدر حاضر به خدمت باشی.
خندید، دوباره همان نگاه .بسته را برداشتم و به سرعت آن جا را ترک کردم.
فاخته گفت: همین طوری جوانی مان هدر می رود. روزهایی را که باید عشق کنیم و خوش باشیم با ترس و لرز امتحان از دست می دهیم.
می گویم: چاره ای نداریم؟ داریم؟ تو هم لازم نیست این قدر از عشق دو بزنی.
ـ چرا این روزها با همه دعوا داری؟ اگر دوا می خواهی برو دواخانه.
ـ دیروز هم نزدیک بود با رستم دعوا کنم. با من تعارف می کند، مثل غریبه ها از نگاهش چیزی نمی گویم.
ادامه می دهم: حال خودم را نمی فهمم. نمی دانم چه ام شده.
شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید: چاره اش یک جو بی خیالی است، که آن را هم نمی گذارند داشته باشم. در خانه ما همه مثل ژاندارمها مرا می پایند.
ـ تو را دیگر چرا. تو که مشکلی نداری. حالا اگر من یک چیزی بگویم...
ـ نه این که هر سال شاگرد اول نمی شوی. بمیرم برایت که خیلی جای غصه داری.
ـ ترس من از کنکور است.
ـ ترس که نگو. مشکل مادرجان من هم همین است. او هم اگر کاری نداشته باشد مهران کوکش می کند. چون او قبول شده، من اگر قبول نشوم واویلا. تازه این یک ساعت گویندگی تو رادیو انگار خار است و به چشمش می رود. نمی دانم چه ضدیتی با این یکی دارد.
ـ تقصیر خودت است. اگر می توانستی جلو زبانت را بگیری....
نگاه فاخته به زندگی هر چیزی را فریبنده تر از آن چه بود جلوه می داد. همان داستان غاز بودن مرغ همسایه بود. از رادیو داستان هایی تعریف می کرد مانند سریالهای تلویزیونی. برایمان از گوینده هایی می گفت که تنها از طریق صدا می شناختیم و تشنه دانستن جرئیات زندگی شان بودیم. از خراب شدن برنامه ها و هزار و یک چیز دیگر. چنان با آب و تاب تعریف می کرد که با دهان باز چشم به او دوختم و خودمان را در همان حال و هوا حس می کردیم. مکثی می کرد و می گفت: من نباید این چیزها را برای شما بگویم. آنها همکارهایم هستند. شما بالاخره مرا از کارم بیکار می کنید.
بعد هم هر چه اصار می کردیم فایده نداشت، راهش را می گرفت و می رفت و وعده می داد که در فرصت بعدی، آن هم شاید.
بردارش به او حسادت می کرد همان طور که به او حسادت می کردیم. دنیای او رنگی داشت متفاوت با دنیای ما. رنگ های دنیای او درخشان بود، پررنگتر بود شفافتر بود. به فکر هیچ کداممان نمی رسید اگر در موقعیت او بودیم آیا می توانستیم مانند او باشیم. بعضی استعداد شادی را دارند و این طرفیت در فاخته به حد رشک انگیزی فراوان بود.
می گفت: از وقتی بابا مرده، مادرم چهارچشمی مواظبم است، مهران هم خودش را یک پا بابای من می داند. رادیو رفتن را هم با یک شرط قبول کرده که لطمه ای به درسم نخورد. گفته: اگر حتی نمره یکی از درس هایت خراب شود، باید دور کار رادیو را خط بکشی.
سرش را تکان می داد، چشمهایش را خمار می کرد و می گفت: مادر و برادرم فکر می کنند راستی راستی برای هر کاری همیشه وقت هست. نمی دانند که من با این کار خوشم. لیسانس می خواهم چکار؟
می گفتم: اگر کمی تمرین کنی و برای ما آواز بخوانی شاید مثل مادربزرگت بشوی.
ـ تو انگار فقط به فکر خودت هستی. دیگر همینم مانده که برای شما آواز بخوانم.
ـ مگر ما چه عیبی داریم؟
ـ اگر قرار بود آواز بخوانم درست و حسابی می خواندم نه فقط برای شما. آن وقت مجبور نبودم برای این درسهای صد تا یک غاز جان بکنم.
R A H A
10-04-2011, 12:54 AM
می دانستم در رادیو تشویقش می کردند که تمرین آوار کند.
می گفت: صدایش را در خانه در نیاورده ام. اگر این بفهمد نمی گذارند دیگر پایم را آن جا بگذارم.
یک بار یکی از رادیو چی ها، پیشنهاد کرده بود که اگر بخواهد تعلیم آواز ببیند به یکی از استادان معرفی اش می کند. به مادرش که گفته بود، مادرش هشدار داده بود: اگر مهران بفهمد می دانی چه جنجالی به راه می اندازد؟
می گفت: البته کسی در این میانه مطرح نبود من بودم.
ـ تو، خودت هم که نمی خواستی.
ـ اگر هم می خواستم مگر فرقی می کرد؟ اصلاً آنها فرصت ندادند من هم اضهار نظری بکنم. خودشان بریدند و دوختند و تمام. دلیلشان هم این است که محیط هنری ما سالم نیست. انگار در آن محیط هنری کسی را داخل آدم می داند.
گفتم: ابداً، فقط بعضی ها چند تا عاشق سینه چاک پیدا می کنند. اگر راست می گوی این ها را در خانه بگو.
ـ آره همینم مانده. تو هم تو هم خواهش می کنم مواظب حرف زدنت پیش مامان باش.
سال آخر دبیرستان مهران دوباره اشاره کرده بود که بهتر است کار رادیو را کنار بگذارو به درسهایش برسد.
با حرص و دلخوری می گفت: معلوم نیست چه مرگش است. که سر در نمی آورم. می دانم از حرص دارد از این که من پول در می آورم و او نه. اما کور خوانده. اگر شده درسم را ول کنم، کارم را ول نمی کنم. مادرم هم انگار زبانش را قورت داده. تازه کارگردان اصلی پشت پرده اوست. این را می گویند شانس.
در ایستگاهی میان راه توقف کرده ایم. ده دقیقه از وقت حرکت قطار گذشته است. این قطارها معمولاً برنامه هایشان دقیق و سر وقت است. جهان روزنامه را کنار می زند و می پرسد: ام بیا یعنی چه؟
می گویم: ام بیانس فرانسوی است، یعنی اتمسفر، جو، محیط.
مشکل جهان یاد گرفتن زبانهای جدید است، مشکل من هم یاد گرفتن زبانهای جدید، اما برعکس او. به این دلیل همراه او دور جهان گشته ام تا بتوانی جایی مستقر شود.
او زبان فرانسه را دوست نداشت و می گفت: یادگرفتن آن غیر ممکن است. و ظاهراً همه آن را به فراموشی سپرده است.
اما من پس از شش ماه، آن قدر به آن تسلط پیدا کرده بودم که بتوانم در امتحان ورودی دانشگاه قبول شوم.
جهان می گفت: فرانسه زبان منطقی ای نیست ویاد گرفتنش به زحمتش نمی ارزد.
گفتم: باور نمب کنم این حرف را می زنی.
ـ چرا؟
ـ آخر تو و آن همه منطقی که پای بندش هستی.
ـ این چه ربطی به فرانسه دارد؟
ـ برای این که هر زبانی ارزش و منطق خودش را دارد. وقتی آن را یاد بگیری و بتوانی با آن حرف بزنی زیبایی اش را حس می کنی.
ـ هر زبانی بله، اما فرانسه نه.
ـ در این که زبان فرانسه زبان مشکلی هست حرفی نیست، اما یکی از زیباترین زبان های دنیا است. این را که نمی شود نفی کرد، تازه اگر این طور است چرا این جارا انتخاب کردی؟
چشمهایش را تنگ کرد، لبهایش را بهم فشرد راستش خودم هم نمی دانم. شاید برای این که نزدیک بود. نزدیک و برای ما ایرانیها جذابیت خاصی داشت.
زبان بهانه ای بیش نبود. خواهر جهان که همراه شوهرش به آمریکا رفته بود، پس از یک سال مادرش را هم برد. جهان تصور می کرد که با رفتن به آمریکا همگی دور هم جمع خواهیم و آینده کاری اش در آنجا بهتر خواهد بود. من ترجیح می داد در فرانسه بمانم و درسم را تمان کنم، اما به ناچار همراه او راهی آمریکا شدم.
دلم را به این خوش کرده بودم که امریکا افق جدیدی برایمان خواهد بود. یادگرفتن زبان هم مشکلی نبود. به هر حال همه ما انگلیسی ای در مدرسه خوانده و با آن آشنا بودیم. می توانستیم با گذراندن یک دوره کلاسهای فشرده زبان، گلیم مان را از آب بیرون بکشیم.
از پاریس یک دنیا خاطره، یک دنیا خاطره، یکی دو دوست همه آن چیزی بود که همراه داشتم، نه حسرتی نه خیال بازگشتی. اما جهان امریکا را هم نپسندید. هنوز دو سال نگذشته بود زمزمه را شروع کرد که این جا دنیای ماشینی است و انسان در آن ارزشی ندارد من حتی دلم نمی خواهد بچه هایم در این محیط بزرگ شوند. من حتی دلم نمی خواند در این محیط بزرگ شوند.
گفتم: کدام بچه؟ هنوز که بچه در کار نیست . درس من چی؟
گفت: کار من مهمتر است. باید بتوانیم زندگیمان را بگذرانیم؟ تو هم می توانی درست را ادامه بدهی؟ هیچ چیز مانع از آن نیست.
دیگر نمی دانستم تا چه اندازه به حرفی که می زند اعتقاد دارد و من و درسم چه اهمیتی برایش داریم، اصلاً اهمیتی داریم؟
گفتم: آن وقت که درسم را شروع کردم یک قرن پیش بود. حالا سر کلاس خدا می داند بچه ها چقدر با من تفاوت سنی خواهند داشت. از این گذشته آن همه اشتیاق برای نزدیک بودن به خواهرت چه شده؟
ـ دنیا امروز کوچک شده. هر باز بخواهیم می توانیم با یک پرواز چند ساعته آنها را ببینم. سرم را تکان دادم. احتیاجی نبود اشتباه بودن تصوراتش را به او گوشزد کنم. با هوش تر از آن که به آن گاه نباشد.
گفتم: همراهت نمی آیم. می مایم . می مانم تا درسم را تمام کنم.
نمی توانست گفته ام را باور کند. خودم هم باور نداشتم.
گفت: منظورت را نیم فهمم؟
ـ منظورم ساده است. می مانم تا درسم را تمام می کنم.
ـ چند سال به تمام شدن درست مانده، چند سمستر دیگر باید برداری؟
ـ مهم نیست.
ـ می خواهی کجا زندگی کنی؟خرج زندگی را کی می دهد؟
ـ خودم، کاری پیدا می کنم.
ـ به همین آسانی؟
ـ اگر تهران مانده بودم الان دکتر شده بودم. هر کشوری یک سیستمی دارد، می فهمی این چیزها چقدر سخت است، چقدر می تواند کارم را عقب بیندازد؟
ـ دست کم انگلیسی زبان روز دنیا است و مجبور نیستی زبان دیگری یاد بگیری.
خندیدم و گفتم: زبان شب دنیا و روز جهان است. اصلاً مگر نبود به ایران برگردیم؟
ـ اگر به ایران برگردم اول باید به سربازی بروم.
ـ خب؟
ـ ما که آن جا زندگی ای نداریم. سربازی رفتن من یعنی دو سال سرگردان بودن. با همه محدودیتها زندگی آن طوری.
ـ خب؟
ـ باید صبر کنم، تا وقتی که از سن سربازی رفتنم بگذرد.
ـ منظورت این است که هر آدم تحصیل کرده ای برای این که به سربازی برود از رفتن به مملکتش منصرف می شود؟
ـ تا وقتی قانون بر این بر این قرار است، چاره ای نیست. حقوقی که سربازی به من می دهد خرج یک هفته مان هم نمی شود.
ـ سن سربازی نرفتن چه سنی است؟
ـ آن را هم درست نمی دانم.
ـ به این می گویند وعده سرخرمن. خودت می دانی که یک کلمه از حرفهایت را باور نمی کنم. اگر رک و راست بگویی از اول هم قصد برگشتن نداشتی، اقلاً دلم نمی سوزد.
بی آنکه حرفم را نفی کند گفت: اگر چند سال بمانیم می توانیم برای آینده مان سرمایه گذاری کنیم. امریکا آینده ای برای ما به عنوان خارجی ندارد.
ـ نمی دانم در انگلستان چطور خارجی نخواهیم بود.
ـ انگلیس فرق می کند. دنیای متمدن و جدیدی است.
ـ جهان جدید نیست؟
خندید و در حالی که دستش را دور شانه هایم می انداخت، گفت: تو که مرا تنها نمی گذاری، تو که با من می آیی؟
آن وقت برای بار سوم درسم را نیم کاره رها کردم و همراه او رفتم. در حالی که حس بلاتکلیفی و پشیمانی بر ذهنمچون یک سوال بی جواب و یک لبخند پرتمسخر فشار می آورد.
زمانی که سرانجام در لندن مستقر شدیم دیگر به راستی نمی دانستم با درس پاره پاره ام چه بکنم. در انگلیس کارها به قول معروف دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. دنباله درسی را که در ایران و فرانسه و امریکا خوانده بودم توانستم در انگلیس به پایان برسانم، اما می دانستم که بازگشتمان به ایران خواب و خیالی بیش نخواهد بود. بنابراین دست کم باید به یکی از آرزوهایم جامه عمل می پوشاندم.
باید داروساز می شدم همانطور که تو قول داده بودم...
به فاخته می گویم: یک مرد می تواند بی آن که عقیده ای در مورد ابراز کند، تو را از کاری که در پیش داری منصرف کند.
لبخند می زند و می گوید: منصرف کلمه ظریفی است. یک مردمی تواند از کاری که می خواهد انجام دهی بیزارت کند. فقط یک مرد عقیده اش را طوری بیان می کند که مخالفت کردن تفاوتی نداشته باشد.
می گویم: سخت ترین نوع زندگی، زندگی در ظاهر چنان آراسته ای است که حتی خودت هم ندانی هم چه چیزی ناراضی باشی.
منتظرم بگوید، برو و قدر زندگیت را بدان.
سالها است تکیه کلامش این یک جمله است: برو، قدر زندگیت را بدان.
هربار می خواهم برایش درددلی بکنم سری تکان می دهد و می گوید: آه قدر زندگیت را بدان. کار که می کنی، استقلال خودت را داری. در بهترین جای دنیا هم زندگی می کنی. یک بچه هم بیشتر نداری غصه ای هم که برایش نداری. پس قدر زندگیت را بدان.
تو تنها کسی بودی که هیچ وقت به من نمی گفتی: برو قدر
زندگیت را بدان....
R A H A
10-04-2011, 12:55 AM
جهان که روزنامه می خرید، از من پرسید آیا روزنامه یا مجله ای می خواهم؟ من چیزی نخریدم.
به زن و شوهرهایی فکر می کنم که رو به روی هم می نشینند و غذایشان را در سکوت می خورند. مانند دو زندانی که مجبور به هم صحبتی باشند.زندایی هایی که بجز غذایی که در بشقابشان است به چیز دیگری اهمیت نمی دهند. اوایل ازدواجم، دیدن این مناظر برایم عجیب و قبولش سخت بود. تصور می کدم آنها از سرزمین دیگری آمده اند.فکر می کردم می شود کاری برایشان کرد.
این را اولین بار «چک» به من گفت. وقتی با تعصب و غرور از ازدواجم صحبت می کردم، خندیدو گفت: ازدواج مثل زندان است. وارد که می شوی کلیدش را گم می کنی و از آن به بعد هم به دنبال کلید گمشده ی گردی.
گفتم: برای زنی که ممکن است روزی با تو ازدواج کند دلم می سوزد.
ـ روزی متوجه می شوی هیچ چیز در زندگی آن قدر که تو تصور می کنی جدی نیست. چک اهل چکسلواکی بود. اسمش هم چک نبود، من چک صدایش می کردم. در کلاس فرانسه با او آشنا شدم با ولیانا. ولیانا دوست دخترش و اهل رمانی بود. آنها هم تازه وارد پاریس شده بودند.
لیلنا همراه خانواده اش به فرانسه مهاجرت کرده بود. یک خواهر و برادر از خودش کوچکتر داشت. می گفت که دیگر به رومانی بر نخواهد گشت. پدرش کار می کرد، وضع مالیشان خوب نبود و زندگیشان به زحمت می گذشت. حتماً باید ر دانشگاه قبول شود. می خواند و کار می کرد.
می گفت: برای هزینه دانشگاه مجبورم کار کنم.
خیال داشت مترجمی بخواند. استعداد فوق العاده ای در زبان داشت و فرانسه را در همان مدت کوتاه خیلی بهتر از ما صحبت می کرد.
چک بعد از ماجرای بهار پراگ که به سرنگونی دوبچک و تسلط کمونیسم انجامیده بود، همراه برادر و پدر و مادرش از آن جا فرار کرده بودند. خانواده اش را ندیدم. فقط یک بار برادرش را در دانشگاه دیدم. مثل خودش خوش قیافه، قد بلند، بور و سفید بود چک از دوری وطنش به شدت رنج می برد. تعصب عجیبی نسبت به مملکتش داشت. نمی توانست مهاجرتشان را قبول کند. عقیده داشت که انسان باید بماند و مبارزه کند.
می گفت: پدرم آن جا نماند برای این که ما بتوانیم آزاد بزرگ شویم. من سرانجان به آن جا بر خواهم گشت. آن جا کشور من است و مال من. این یک دوره گذرا است. به پدر و مادرم هم گفته ام. آنها هم از بودن در این جا خوشحال نیستند. از تصور روزهایی که مادرم می گذراند پشتم می لرزد. گاهی شب که به خانه می رسم به نظرم می آید او همان جا صبح خداحافظی نشسته بود، به جا مانده است. حس می کنم روحش را گم کرده، اما برای اینکه پدرم را ناراحت نکند حرفی نمی زند.چک همان غروری را که برای مملکتش داشت در مورد خود و خانواده اش هم ابراز می کرد. خودش را یک سر و گردن بالاتر از دیگران می دانست و می گفت: امکانات و پیشرفت اینجا برای من تا آن زمان خوب است که بعداً برای کشورم کارساز باشد. ما هر دو به هم نیاز داریم و بدون یک دیگر دوام نمی آوریم.
لیانا می خندید و می گفت: اینها همه خیالات واهی است . غرور نداشتن است. من که دبگر به آنجا برنمی گردم. آدم یک بار به دنیا می آید و یکبار زندگی می کند و در این فرصت باید خوش باشد این حفرها که تو می زنی بچگانه است. پدر من توصیه کرده هرگز دور سیاست نگردیم و فکر بازگشت را نکنیم.
چک نمی توانست از بازگو کردن زیبایی ها و بی نظیر بودن کشورش خود داری کند.
لیانا می خندید و حرف او را قطع می کرد و رو به من می گفت: بگذار من برایت بگویم.
آنوقت به حالت نمایشی دستهایش را تکان می داد و می گفت: یادت نرود که چکسلواکی از دو بخش چک و اسلواکی تشکیل شده. جنگلهای فراوانی دارد آب و هوایش در زمستان و تابستان گرم است یعنی بهترین است.
چک نگاهش می کرد و او ادامه می داد: معادن فراوانی دارد و صنعت پیشرفته. مردمش در شمال به خصوص به موسیقی علاقه فراوانی دارند و اپرای مهمی دارد.
از گوشه چشم نگاهی به چک می انداخت: اما الان در دست کمونیستها اسیر و منتظر است ایشان بروند و آن جا را نجات دهند.
چک سعی می کرد ساکتش کند اما او اعتنایی نمی کرد و می گفت: ما اگر زرنگ باشیم باید به فکر خودمان باشیم و گلیم خودمان را از آب بکشیم. سیاست را به سیاست بازها واگذار.
چک اخم می کرد و می گفت: چیزی که من می گویم ربطی به سیاست ندارد.
من برای توصیف برتری ها و زیبایی های کشورمان با او همداستان می شدم. لیانا گوش می کرد سرش را تکان می داد و می گفت همه اینها که شما می گوئید روی یک کره واحد قرار گرفته و شما خودخواه ترین فاشیست روی زمین هستید.
چک از شنیدن کلمه فاشیست صورتش برافروخت شد و فریاد زد: به من نگو فاشیست. تو دیگر باید بدانی فاشیسم با ما چه کرده.
لیانا گفت: به نظر من وطن پرستی یعنی نژادپرستی. و نژاد پرستی به هر شکلی غلط است.
چک پرخاش کرد: پس تو وطنت را به این ها می فروشی؟
ـ یعنی چه که وطنت را می فروشی؟ من دارم زندگی می کنم حالا که پدر و مادرم مرا به این جا آورده اد بهترین راه این است که از فرصتی که دارم استفاده کنم. ممکن بود اگر در وطنم می ماندم آدم بیکاره ای می شدم.
من به یک فرانسوی که نگاه می کنم هیچ تفاوتی در او با یک رومانیایی نمی بینم. و هیچ تعصبی حس نمی کنم. برای همین هم دلم می خواند در بهترین جای ممکن زندگی کنم و بهترین استفاده را از زندگی ام ببرم. هر وقت ه از فرانسه حوصله ام سر رفت، و جای بهتری پیدا شد، می روم آنجا. ما مهاجرها بهترین راه زندگی زندگی برایمان یک جا نماندن است. خدا است و ما هم بنده های خدا.
R A H A
10-04-2011, 12:55 AM
اما دلتنگی چک برای کشورش عمیق تر از آن بود که استدلال لیانا را بپذیرد، سرش را با تاسف تکان می داد و می گفت: اگر کشورم را پاره پاره نمی کردند اگر این قدر زور و بیداد نبود بی شگ پدرم آن جا را رها نمی کرد. ما زندگی متفاوت و بهتری داشتیم کاری که پدرم این جا می کند برای تامین خانواده اش است، این کار برایش ارجی ندارد و می تواند یک مرد را از پا بیندازد. مادرم آن را حس می کنم. اگر عشق آنها به یکدیدگر نبود دوام نمی آورند. آنها خوب می دانند که چه گنجی را پشت سر گذاشته اند. ما در پراگ دارای یکی از بهترین دانشگاه های هستیم. چه نیازی است که این جا باشیم.
چک عاشق «دورژاک» بود و او را بزرگترین موسیقیدان اروپا می دانست.
می گفتم: مگر کارهای بتهوون را گوش نداده ای.
ـ بتهوون به جای خود اما اگر به کارهای دورژاک گوش به کنسرت ویلون سل اش، یه سنفونی هایش آن وقت می فهمی من چه می گویم. آهی می کشید و ادامه می داد: حتی تو هم نمی توانی بفهمی من چه می گویم.
می گویم: حالا دیگر چرا فهم مرا زیر سوال می بری؟
می گویم: برای این که تو با انتخاب خودت آمده ای و احتمالاً در اولین فرصت برمی گردی.
می گویم: احتمالاً ندارد. ما صد در صد بر می گردیم.
با تاسف سری تکان می دهد و می گوید: از هیچ چیز صد در صد مطمئن نباش.
لیانا دستش را دور شانه های او می اندازد و می گوید: خودش صد درصد برمی گردد، اما برگشتن تو را قبول ندارد.
راز دوستی و صمیمیت ما این بود که می توانستم با دست و دلبازی تمامی افتخارات مملکتمان را برای هم بگوییم.
لیانا کنار ما می نشست، به حرف های ما گوش می داد، می خندید و می گفت: نمی توانم باورکنم که آدم این همه افتخار را ول کند و جای دیگری برود. اگر این قدرموهبت در کشورتان ریخته این جا چه می کنید؟
چک اعتراض می کرد: پدرم نمی توانست با حکومت دست نشانده شوروی کنار بیاید. تنها ما نبودیم، بسیاری آن جا ترک کردند.
او خیلی چیزها را نمی توانست باور کند. می هواست روزنامه نگاری بخواند می گفت: ر اولین فرصت برمی گردم. به محض اینکه درسم را تمام کنم به پراگ می روم. جای من آن جاست، این جا کاری ندارم.
می گفت: برمیگردم، حتی اگر شده به صورت یک خبرنگار جنگی.
این روزها را که می گفت دستهایش را با هیجان تکان می داد و چشمهایش از غرور می درخشید.
کلاسمان که تمام می شد به کافه تریای دانشگاه می رفتیم. قهوه می خوریم و بحث را ادامه می دادیم. لیانا خودش را به او می چسباند و به نقشه ها و آرزوهای او لبخند ی زد. یک بار پرسیدم: شما کی ازدواج می کنید؟
لیانا با حسرت به او نگاه کرد. چک در حالی که از سوال من تعجب کرده بود، دستش را دور شانه های لیانا انداخت و او را به خودش فشرد و گفت: ازدواج مانند زندان است. لحظه ای که واد می شوی کلیدش را گم می کنی.
لیانا با دلخوری خودش را از اوکنار کشید و مشتی به شانه اش کوبید چک خندید و گفت: و هرگز آن کلید را پیدا نمی کنی.
لیانا دختر خوشگلی بود و من از این که آنها خیال ازدواج می کردم.
یک بار که در رستورانی نزدیک کلاسمان ناهار می خوردیم چک به زن و شوهری که چند میز دورتز از ما نشسته و در سکوت غذا می خورند اشاره کرد و گفت: بین اینها زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری می شوند.
من لیانا اعتراض کردیم. چک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند ارزش یکدیگر را می دانند و در هر شرایطی کنار هم می مانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یک دیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی می کنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری.
من و لیانا اعتراض کنان سعی می کردیم او را از سخنرانی اش باز داریم. گفتم: تو این چیزها را از کجا می دانی مگر چند دفعه تا به حال ازدواج کرده ای؟
گفت: لازم نیست آدم ازدواج کند تا این چیزها را بفهمد. به هر طرف که نگاه کنی پر از این آدمها است.
بعد با خنده شیطنت آمیزی اضافه کرد: تازه من کمی به شما تخفیف دادم. چون آن دسته اول نادرند.
لیانا گفت: مانند پدرم و مادر تو؟
ـ دقیقاً، پدر و مادر من از نوازند. به نسل دیگری تعلق دارند که عمرش سر آمده است.
لیانا گفت: حالا چرا این قدر با ازدواج مخالفی، مگر کسی خواسته با تو ازدواج کند؟
گفتم: لیانا راست می گوید، مگر کسی خیال ازدواج با تو را دارد؟
خندید و گفت: منظور من لیانا نیست. منظورم تویی که این قدر مغرورانه از عشق و ازدواج حرف می زنی و آدم را عصبانی می کنی.
گفتم: مثل این که نمی توانی باور کنی که کسی در نسل ما در ازدواجش خوشبخت باشد.
ـ چرا، اما فقط اگر به اندازه تو خوشگل باشد.
از گفته اش چنان جا خوردم که تا چند لحظه نمی دانستیم چه عکس العملی داشته باشم.
هیچ وقت هیچ کس به من نگفته بود که خوشگلم،حتی تو...
R A H A
10-04-2011, 12:55 AM
تنها چیزی که از بچگی شنیدم خوشگل بودن ناهید بود و بعد هم که دختر خاله پری به دنیا آمد؛ شد دومین دختر خوشگل. در خانواده ما یک تقسیم بندی کلی وجود داشت که مو لای درزش نمی رفت. زن خوشگل خانواده خانم خانم بود و خاله پری که شبیه او شده بود و دخترهایی که شبیه به او بودند. بچه که بودم گاهی از خود می پرسیدم چرا کسی از من چیزی نمی گوید؟ دلم می خواست از مادرم می پرسیدم درباره من چه فکر می کند؟ منهم به نظرش خوشگل هستم؟ به ناهید می گفتند خانم خوشگله . به من می گفتند، سیاه سوخته نمکی.
با ناباوری به چک ناه می کنم، قند توی دلم آب می شود. او همچنان که به من خیره شده اضافه می کند: همه دخترهای ایرانی به خوشگلی تو هستند؟
نفس بلندی می کشم : نه، من یک استثنا هستم.
لیانا که ماتش برده ، با دلخوری او ا نگاه نی کند می گوید: مگر نمی بینی او ازدواج کرده تازه دخترهای چکوسلواکی چی، آنها خوشگل نیستند؟
اخم کردم و گفتم: بس کن تو را به خدا . من نه از این شوخی ها خوشم می آید و نه توی خط این چیزها هستم.
چک خندید و دستش را دور شانه های لیانا انداخت و در که گونه او را می بوسید به من نگاه کرد، نگاهی که آدم می تواند یک عمر در رویای آن غرق شود.
لیانا در حالی که خودش را توی بغل او فشار می داد به من گفت: ولش کن، عقلش را از دست داده است.
چند وقت پیش چمدانی را که لباس عروسی ام در آن بود، باز کردم. لباس سفیدی که سی سال پیش به تن کرده بودم، لباس پر از گردو غبار بود، اگر به آن انگشت می کشسدم پاره می شد.
جهان روزنامه را ورق می زندبه دستهایش که دو طرف روزنامه را ورق می زند به دستهایش که دوطرف روزنامه را گرفته نگاه می کنم. حلقه اش را به انگشت دارد. دستهایم را به هم فشار می دهم و با انگشتم حلقه ام را لمس می کنم. حلقه هایمان شبیه هم هستند و تاریخ ازدواجمان توی آن نوشته شده است به مبدا سی سال پیش.
از آن روز، هر بار به دنبال فاخته می روم نزدیکی خانه شان قلبم چنان به تپش می افتد که صدایش را می شنوم. از سر پیچ کوچه آنها فقط به یک چیز فکر می کنم و به خودم هزار بار نفرین می فرستم. اما باز فکر و نگاهم به دنبال کسی می گردد ک کت و شلواری کرم نگ ب تن دارد، عینک آفتابی زد و دو خان فاخت، کنار من ایستاد است. نمی دانم تا چه وقت در تهران خواهد بود، فقط می دانم نرفته است. حاضرم همه عمرم را بدهم و او بار دیگر آن جا ایستاده باشد.
همین که توی کوچه شان می پیچم حس می کنم پست سرم است. قدمهایم را تند می کنم پاهایم بهم می پیچد، انگار راه یافتن از یادم می رود. با قلبی که می خواهد از سینه ام در آید، به خانه فاخته می رسم و زنگ درشان را فشار می دهم. با احتیاط دور و برم را نگاه می کنم کسی نیست. ب خودم می گویم یگر او را نخواهم دید. حتماً رفته است. فاخته گفته بود عجله دارد برگردد.
حسرت دیدار او، حسرتی که به نوعی نیاز تبدیل شده است، رهایم نمی کند. شش روز در هفته و هر روز دو بار سر راه خانه گرفتار این هیجان می شوم. در مدرسه به دنیای پر شر و شور جوانی و درس باز می گردم. اما از مدرسه که پا بیرون می گذارم و به خیابان و کوچه و کوچه و خانه آنها نزدیک می شوم، دروباره قلبم شدت می گیرد. از جمعه ها و روزهای تعطیل بیزارم. تعطیلات عید هم یعنی دو هفته بی هیچ امیدی زندگی کردن. کم کم سر عقل می آیم. امتحانات نزدیک است و دیگر نباید به چیزی جز آن فکر کنم. تا این که یک روز نزدیک خانه فاخته می بینمش که از آن طرف خیابان می آید. قدمهایم را تند می کنم و توی کوچه می پیچم و وانمود می کنم او را ندیده ام. آن قدر تند می روم که نزدیک است زمین بخور. حال خود را نمی فهمم. به من می رسد و سلام می دهد.
سرم را برگردانم. می خواهم بگویم سلام، اما صدایی نامفهوم از گلویم در می آید. از خودم، از بی عرضگی ام بیزار می شوم. قدمهایش را با من هماهنگ می کند و می گوید: از هم دیرتان شده؟
این بار بهتر متوجه می شوم که حرف زدنش با دیگران فرق دارد. کلمات را کامل و محکم ادا می کند. آخر هیچ کلمه ای را نمی خورد.به نظرم کمی هم لهجه دارد. حتماً به خاطر آن که در فرانسه زندگی می کند و فرانسه حرف می زند. شلوار خاکستری و کت سرمه ای شیک پوشیده. بوی ادکلنش را حس می کنم و نزدیک است بیهوش شوم.
آهسته می گویم: بله.
خدا را شکر می کنم که توانسته ام حرف بزنم. می گوید: من جهانبخش هستم.
باز هم نمی دانم جهانبخش اسمش است یا نام خانوادگیش. کاش می توانستم بپرسم، اما جرات نمی کنم.
می پرسد: اسم شما؟
نزدیک است بگویم: نمی دانم.
اگر به تو م گفتم که نزدیک بوده اسمم را فراموش کنم
حتماً می گفتم: با داشتن این همه اسم باز هم یادت رفته
بود. خب می توانستی یکی از اسمهایت را بگویی. خدا
را شکر که از این نظر کمبودی نداری...
بارها و بارها جلو آینه تمرین کرده بودم که در رو به رو شدن با او چطور خونسرد باشم. اما نتیجه همه شگردها این بود که حتی اسمم را هم فارموش کرده بودم. تازه کدام یک را باید می گفتم؟
سعی می کنم به خود مسلط شوم و زیر لب می گویم: صناعت جمشیدی.
معلوم است که متوجه حال من شده، سرش را به سوی من کج می کند، می گوید: صناعت جمشیدی که اسم فامیلمان است. اسم کوچکتان چیست؟
ـ من... من... من چند تا اسم دارم.
نمی دانم چرا این را می گویم. کافی بود می گفتم، پرتو، یا شیرین، یا شورا.
می گوید: خی، همه اسمهایتان را بگوئید.
ـ آخر...
در دلم می گویم: آخر و زهرمار.
می گوید: آخر چی؟
بدنم خیس عرق شده، می گویم: پرتو.
ـ این کدام یک از اسمهایتان است؟
ـ اسم توی شناسنامه ام. مادرم شیرین صدایم می کند، بقیه شورا.نفسی می کشم. کف دستم عرق کرده و کتابهایم دارد خمیر می شود. احساس می کنم زیر چشمی نگاهم می کند. اسمهایم را تکرار می کند. می گوید: خشا بحالتان که این قدر اسم دارید.
می پرسم: چرا؟
می گوید: خیلی خوب است که آدم حق انتخاب اسمش را داشته باشد.
لبهایم را به هم فشار می دهم: من که حق انتخاب نداشته ام، بقیه داشته اند، نه من.
دوباره اسم هایم را تکرار می کند انگار آنها را مزه مزه می کند و می خواهد به خاطر بسپارد که می رسیم. گویی سالها در راه بوده ایم و در یک چشم به هم زدن همه را گذرانه ایم.
می ایستم، اوزنگ می زند. فاخته در را از می کند و از دیدن ما جا می خورد. فکر می کنم از دیدن قیافه من است، می دانم که صورتم سرخ شده است و حالتی گیج دارم. برادرش را صدا می زند به طرف من می آید و آستین روپوشم را می کشد. به خودم می آیم، همراه او می روم و فکر می کنم کاش دیگر نبینمش. این طور راحت ترم. اما سر کوچه نرسیده می دانم که حاضرم همه زندگی ام را بدهم و یک بار دیگر او را ببینم.
فاخته می گوید: حالا نوبت نست. ماها اگر عاشق کسی می شدیم که بیشتر در دسترسمان بود بهتر نبود؟ آخر عقل ما کم نیست؟
او عاشق پسر یکی از دوستان شان بود، پسرک پس از دیپلم دبیرستان به آمرکا رفته و فاخته دیگر خبری ار او نداشت. حرفی هم از او نمی زد. اگر هم می پرسیدم می گفت: ولش کن حوصله ندارم. عشق و عاشقی های بچگی را باید فراموش کرد.
می گویم نمی دانم او چه می گوید و چرا فکر می کند من عاشق شده ام.
سرش را تکان می دهد و شروع می کند از جهان حرف زدن. با این که دلم آب می شود، اما دستم را جلو دهانم می گیرم و می گویم: بس کن. من علاقه ای به دانستن این چیزها ندارم.
اما او تا مدرسه کج کج و رو به من راه می رود. سوال پیچم می کند. می گوید: من که می دانم. اگر اعتراف کنی بهش می گویم.
کنارش می زنم و می گویم: چرا این قدر چرت و پرت می گویی. من که نمی دانم منظورت چیست.
دست بردار نیست، تا دمِ مدرسه اشکم را در می آورد. می گویم: ولم کن، دگر با من حرف نزن.
تا پایان روز نگاهش نمی کنم. مدرسه که تعطیل می شود بی آن که منتظرش شوم راه می افتم، سر خیابان نرسیده ام که خودش را به من می رساند و ساکت کنارم راه می افتد. سر پیچ کوچه شان زیر گوشم می گوید: اگر هنوز خانه ما باشد می آیی تو؟
بی آن که جوابش را بدهم از او جدا می شوم. همان جا می ایستد و پیش از این که توی خیابان پهلویی بپیچم فریاد می زند: فردا صبح بیا دنبالم، منتظرت هستم، باشد؟
R A H A
10-04-2011, 12:55 AM
قطار در ایستگاهی توقف می کند. ایستگاه کوچکی است. نمی دانستم در ایستگاه های قطار واکسی هم پیدا می کند. در گوشه سمت راست، بیرون اتاق انتظار، مرد جوانی روی صندلی پایه کوتاهی نشسته، بساط واکسش را کنار گذاشته است. صورتش را رو به آفتاب گرفته، سیگاری گوشه لب دارد، به نظر نمی رسد از نداشتن مشتری دغدغه ای داشته باشد. نگاهش می کنم و دلم به شدت فشرده می شود.
پیشانی ام را به پنجره فشار می دهم و غرق تماشایش می شوم. جهان هم متوجه می شوند، به من نگاه می کند و با لبخندی می گوید: این از آن چیزهایی اشت که تو اصلاً دوست نداری.
جهان نمی تواند تصور کن، تمی تواند قبول کند، که من هرگز کفشهایم را واکس نمی زنم. هرگز کفشهایم را واکس نخواهم زد.
می توانم کفشی را دور بیندازم اما نمی توانم واکسن بزنم. حتی خریدن یک قوطی واکس برایم سخت است.
تو می دانی آه، فقط تو باور می کنی....
راهمان به مدرسه از جلو مغازه جواد آقا می گذشت. برادرهایم و پسر های خابه پری عادتشان شده بود که هر روز سر راه مدرسه دم دکان ج.اد آقا بایستد به تماشای رستم که کنار انبوهی کفش کهنه نشسته بود و به دستور جواد آقا آنها را میخ می کوبید یا واکسن می زد. گاهی هم پهلویش می رفتند و کنارش می نشستند و سعی می کردند کفشی را که دستش بود از او بگیرند و میخ بکوبند. او چیزی نمی گفت با آرنج کنارشان می زد و کفشها را از دستشان می گرفت و می گذاشت پشت سرش.
به آنها که کی رسیدم، می ایستادم، رستم سرش را بلند می کرد، مرا که می دید سرش را پایین می انداخت. هیچ وقت توی مغازه نمی رفتم.
برادرها و پسرخاله هایم همراه دو تا از هم شاگردی هایشان جلو مغازه ایستاده اند. یکی شان می گوید: رستم، کفش به اندازه پای رستم داری؟
بقیه می زنند زیر خنده. سرش را بلند می کند، مرا که می بینید فوراً سرش را پایین می اندازد. یکی دیگر از پسر ها می گوید: رستم، چند می گیری کفش مرا واکس بزنی؟
پسر بزرگ خاله پری می گوید: رستم، راستی چقدر طول می کشد کفش های رستم را واکس بزنی؟ و باز شلیک خنده شان بلند می شود.
جلو می روم و می گویم: ننر بازی در نیاور به خاله ماه می گویم ها.
پسرها در حالی که می خندند و مسخره بازی در می آورند راهشان را می گیرند و می روند. رستم لنگه کفشی را که واکس می زد کنار می گذارد و لنگه دیگر را که بر می دارد دستش را به چشمش می برد.
پا به پا می کنم. کیفم را زمین می گذارم به کنار می گذاردم به کنار در مغازه تکیه می دهم و می گیم: عیبی ندارد توی خانه ما همه با اسمها می خندند. فقط اسن تو نیست.
دستمال را روی کفش می کشد، سرش پایین است. می گویم: به اسم من هم می خندند. من نمیدان
مامان هم می خندد. باز گغت اسم تو خنده ندارد.
ـ آخر مگر نمی دامی. من که فقط دو تا اسم ندارم، سه تا اسم دارم. شاید هم چون اسمم شیرین نیست می خندند.
آنوقت سرت را بلند کردی و خندیدی....
گفتم: دیدی تو هم خندیدی.
فوراً خنده اش را فرو خورد. گفتم: عیبی ندارد.
پرسید: می خواهی کفش هایت را واکس بزنم؟
به کفش های قرمز بند داری که پایم بود نگاه کردم و گفتم: نه.
سرش را دوباره پایین انداخا. پرسیدم: واکس زدن را دوست داری؟
گفت: نه، مثل بوی دواخانه حالم را به هم کی زند.
به بیرون مغازه نگاه کرد نگاهش را گرفتم. جواد آقا بود.
نزدیک که رسید سلام کردم. جواد آقا گفت: سلام خانم کوچولو.
رستم کفشهای خانم کوچولو را واکش زدی؟
دوباره به کفش هایم نگاه کردم، کیفم را برداشتم و با همه سرعتی که می توانستم به طرف خانه دویدم.
قطار شهر را پشت سر می گذارد. سرم را به شیشه تکیه می دهم، یه مزرعه های سرسبز و مرتب، به اسبها و گاوهایی که با تنبلی گوشه و کنار ایستاده اند، نگاه می کتنم. از راهرو مردی همسن و سال جهان می گذرد.
صندلی کنار جهان خالی است. نگاهی سرسری به صندلی خالی می اندازد و رد می شود. از این که پهلوی ما ننشت خوشحالم. او هم دسته ای روزنامه زیر بغل دارد. دیوار ها حالم را به هم می زنند. به جهان نگاه می کنم، نمی دانم روزنامه چندمین مرحله سکوت ما بین ما بوده است.
به خانه های دهقانی که همچون دهقانی که همچون نقطه های پراکنده تنها و دور از هم در میان مزرعه های بزرگ قرار گرفته اند، نگاه می کنم به یاد حرف خاله پری می افتم که می گفت: هر کس هر جا به دنیا بیاید، همان جا هم از دنیا می رود. اعتقاد عجیب و غریبی بود که از دایره وجودش فراتر می رفت. سر ازدواجم به مادرم گفته بود: خواهر نگذار بچه ات را به غریبی ببرند. اگر رفت در غربت می ماند.
از آن پس هرگاه مادرم دلش برایم تنگ می شود دستش را روی دستش می زند و می گوید: امان از سرنوشت این دختر به غریبی بود.
تنها اوست که می داند حتی نطفه ام هم در غریبی بسته شده.
R A H A
10-04-2011, 12:55 AM
سالی که پدرم را از طرف شرکت دارویی که در آن کار می کرد همراه گروهی برای یک دوره آموزشی به آلمان فرستادند. مادرم در آخرین هفته های اقامتش به او ملحق می شود. به تهران که برمی گردند، مرا حامله بوده .
بعداً همه گفته بود که اگر بچه دختر باشد اسمش را شیرین می گذارد. شیرین اسم قشنگی بود که کسی با آن مخالفتی نداشت. به دنیا که آمدم پدرم گفته بود: اگر اسم این بچه شبزه و ریزه میزه را شیرین بگذاری بهمان می خدید. این سوسکه من نمک دارد اما شیرین! چطور است اسمش را بگذاریم شورا.
مادرم اعتراض کرده بود: چه حرفها، شورا هم شد اسم؟ شورا دیگر یعنی چه؟
ـ شورا یک اسم روسی تبار است.
خاله پری پرسیده بود: آخر آقای دکتر شورا اسم دختر است یا پسر؟
پدرم می گوید: بعضی اسمها دختر و پسر ندارد.
به نظر مادرم شورا به پسر بیشتر می خورده تا دختر.
از نظر پدرم هم فرقی نمی کرده که اسمم چندان هم دخترانه نباشد. از نظر پدرم هم فرقی نمی کرده که اسمم چندان هم دخترانه نباشد. تازه پس از آن هم به توافق نمی رسند در نتیجه یکی دو ماه بدون شناسنامه می ماند. تا سرانجام اسم پرتو را براسم انتخاب می کنند که غلام خان گفته بوده می تواند اسم پسر هم باشد و هرگز کسی به آن صدایم نکرده است، جر در مدرسه آن هم معامها.
فاخته می گفت: از سرگذشت اسمهای تو می شود یک کتاب نوشت. مادرم می گفت: پدرت آن قدر تو را از رنگ و بو انداخت.
او تنها کسی اسن که شیرین صدایم می کند، آن هم نه همیشه. برای دیگران شورا هستم. خاله ماه و رستم شوسا صدایم می کنند البته رستم فقط زمانی که تنها هستم.
با جهان که آشنا شدم، شدم شوریده.
به این ترتیب، من، شیرین، شورا، پرتو صناعت جمشیدی، روزی ناهان به شوریده جهاندار تبدیل شدم. آدم کاملاً تازه ای که با نگاهی متفاوت دنیا را می نگریست. تنها اسمم عوض نشده بود همه چیز زندگی ام تغییر کرده بود، حتی وطنم.
از آن روز که قول خاله پری مرا به غریبی بردند، سی سال می گذرد. انگار آوارگی به قول از شروع که بشود دیگر دست از سر آدم بر نمی دارد.
سی سال است که خانم جهاندار هستم. از نام خانوادگی خودم کمتر استفاده می کنم.
هر جا گفته ام: صناعت جمشیدی، فوراً پرسیده اند: به کدام یک یاید صدایت کنیم؟
اولین بار در مدرسه بود که با این سوال روبرو شدم. بعد عادت کردم، می گفتم: کدام ندارد، هر دو را.
یکبار فکر کردم روزی که بمیرم و در روزنامه ای بنویسد پرتو صناعت جمشیدی. فردایش ممکن است دوستی تلفن بزن و بخواهد که با هم به سینما برویم، یا برای مهمانی دعوایمان کنند.
من و تو هر دو مزه این آوارگی را چشیده ایم، تو از کودکی تا
میانسالی، من از جوانی تا به پایان....
خانم خانم به خاله ما هم می گوید: پدرت این را آورده، اگر می گذاشت ده بماند پدره مثل خر از گرده اش کار می کشید و زن پدره هم دمار از روزگارش در می آورد. حالا اگر بفهمند که تو بردی خانه ات و می خواهی بفرستمش مدرسه می آیند مدعی می شوند، ولت نمی کنند. اینها بچه را برای کار می خواهند نه درس خواندن.
خاله ما هم روسری اش را روی سرش مرتب می کند و می گوید: اصلاً یادم رفت برای چه آوده بودم.
ـ حالا بیا بنشین یک چای بخور.
خاله ام کفشهایش را دم در اتاق در می آورد. خانم خانم برایش چای می ریزد. می روم و کنارش می نشینم. انگار تازه متوجه من شده صورتم را می بوسد و دستش را روی موهایم می کشد. خودم را توی بغلش جا می دهم. مرا به خودش می چسباند و رو به خانم خانم می گوید: بیا هم قد این است . مگر بچه فرقی دارد؟
ـ خب خب، همه که یک جور نیستند. کسی هم که کاری بهش ندارد. روزها یک کاری می کند و چیزی یاد می گیرد.
ـ چیزی که یاد می گیرد تو سری خوردن و اُرد شنیدن از ننه ها است. به این می گویید کار؟ خیال می کنید با این کار خیر، عاقبت خودتا را تامین کرده اید.
خانم خانم به اتاق پشتی که پاپا آن جا است نگاه می کند. خاله ما هم در حالی که استکان چایش را در دست گرفته می گوید: شبها که می تواند بود مدرسه.
ـ خب شبها بگذارش مدرسه.
پاپا از عقبی بیرون می آید. سرفه ای می کند. خاله ما هم نیم خیز می شود و سلام می کند.
ـ یا الله ماه منیر خانم. علیکم السلام.
خانم خانم برای پاپا چای می ریزد. خاله ما هم چایش را زود تمام می کند و بلند می شود و می گوید: با ننه ددری کار داشتم.
خانم خانم می گوید: ددری را که می شناسی، مثلاً رفته یک نان بخرد دو ساعت است رفته.
ـ پس وقتی آمد بگوئید یک سری بیاید پیش من.
موهای مرا می گیرد، آهسته می کشد و سرم را می بوسد. از میان در به رستم که روی زمین نزدیک آشپزخانه نشسته و لوسی را ناز می کند نگاهی می اندازد. از اتاق که بیرون می رود ننه بزرگه را صدا می کند، از توی کیفش پولی در می آورد و چیزی به او می گوید. خانم خانم نگاهش به آنها است، پاپا چایش را هورت می کشد: اختیار زندگیمان را نداریم.
خانم خانم می گوید: هیس...
R A H A
10-04-2011, 12:56 AM
پاپا آدمی تندخو و کم حوصله بود، اما در دست های خانم خانم مانند موم نرم بود. گاهی اگر عصبانی می شد و داد می زد، یا حرفی می زد که به میل خانم خانم نبود، خانم خانم بی آن که محلش بگذارد راهش را می گرفت و از اتاق بیرون می رفت. هر چه او داد می زد خانم خانم کمتر اعتنا می کرد. پاپا می دانست که امور خانه اش بی او نمب چرخد و تا آخرین روز زندگیش عاشق او بود. البته قدر که مردهایی مثل پاپا می توانند عاشق کسی باشند. برای پاپا در درجه اول آسایش خودش مطرح بود، بعد بای دنیا. خانم خانم این را خوب می دانست، به همان اندازه هم از قدرت خودش آگاه بود. اگر دلش می خواست می توانست او را دور انگشتش بچرخاند، بدون این که پاپا خودش هم بفهمد. این را از خنده های زیرکی خاله پری که خانم خانم سعی می کردم ساکتش کند، و در همان حال نمی توانست لبخند خودش را هم پنهان کند، حس می کردم. گاهی اگر یکی از ما بچه ها همراه آنها می خندیدیم، فوراً جدی می شدند و به ما هم تشر می زندند که ساکت باشم. مثلاً پاپا مانند همه مردهای همزمان خودش در آرزوی داشتن پسر بود. اما در برابر خانم خانم که سه دختر برایش به دنیا آورده بود حرفی نزده بود، فقط گفته بود، دیگر بسم است.
لوسی هنوز کنار رستم روی زمین لم داده و چشمهایش را هم گذاشته و رستم همچنان دست نوازش پشت او می کشد. نمی توانم نگاهم را از آنها بردارم، فکر می کنم کاش بردادرم، فکر می کنم کاش برادرهایم این جا بودند و این منظره را می دیدند.
وقتی برادرهایم با پسرهای خاله پری بودند هیچ چیز از دستشان در امان نبود. مراهم به بازیهایشان راه نمی دادند. از این که بی محلی ام کنند لذت می بردند. می گفتند: بازی دخترانه نیست.
ننه ددری گاهی تشرشان می زد و می گفت: بچه ام را باید بازی بدهند. هر بار هم مادرم را می دید می گفت: خانم بچه ام تنهای تنها است. باید یکی هم برای این بزایی. این بچه هیچ کس را ندارد که همبازیش باشد.
مادرم هم با دستش حرف او را رد می کرد و می گفت: واه واه تو هم صدایت از جای گرم در می آید.
ننه ددری می گفت: خانم والله خودم بزرگش می کنم.
با سرعت خودم را به خانه می رسانم، از این موقعیت بهتر نمی شد که خودی نشان دهم و داستان پسری را به برادرهایم بگویم که پاپا از ده آورده که آن قدر کله اش مو دارد که آدم صورتش را نمی بیند و تازه با لوسی هم دوست شده است. آنها فوراً خبر را به گوش دو پسر خاله ام می رسانند.
می گویم: لوسی را بغل کرد و لئسی هم خودش را به او چسباند.
برادرهایم که آرزوی بازی کردن با لوسی برایشان رویایی دست نیافتنی شده بود با کنجکاوی و ناباوری سوال پیچم می کنند. تا می توانم داستا را آب و تاب ی دهم. همان وقت شب تصمیم می گیرند به منزل خانم خانم بروند که مادرم جلوشان را می گیرد: این وقت شب کجا؟ مگر فردا را ازتا گرفته اند.
صبحانه خورده همراه دو برادر و پسرخاله هایم به منزل خان خانم می روم.
خانم خانم از دیدن ما که ناشکیبا و کنجکاو دور و بر خانه را نگاه می کردیم، لبخندش را فرو خورد، بی آن که نگاه های پر انتظار ما اعتنایی کند گفت: چی شده، مویتان را تش زده اند. آمده ایئ این جا چکار؟ اگر صبحانه نخورده اید، هنوز ننه سفره را جمع نکرده.
ما اما حواسمان به او نبود. انتظارمان زیاد طولانی نشد. ننه ددری دست بچه ای را که تا به حال در عمرم نیدیده بودم در دست گرفته، وارد شد. پسرکی لاغر که موهایش را از ته تراشیده بودند. سفیدی حمام هنوز روی گردن و دستهایش دیده می شد. شلواری بزرگتر از اندازه اش که پاچه هایش را ت زده بودند و پیراهنی که پیش از آن تن بردادرهایا پسرخاله هایم دیده بودم، پوشیده بود. ننه ددری دست او را که سرش پایین بود و عقب تر ایستاده بود کشید و گفت: خانم ببین، چه تر و تمیز شده؟ در حالی که غش غش می خندید اضافه کرد: هر چه کردم از این دیگر سفیدتر نشد.
بچه دستش را روی سرش کشید و نگاهش را از ما که که بع او خیره شده بودیم دزدید. یکی از پسرها نزدیک او رفت و با کنجکاوی به لباسی که به تن داشت نگاه کرد و گوشه آستین او را کشید، اما پیش از آن که حرفی بزند، خانم خانم بلند شد به ننه ددری گفت که بچه را ببرد و صبحانه اش را بدهد. بعد رو به ما کرد: خب شما هم که این انگاری ندارید.
عصبانی بود و با بی حوصلگی ما را به خانه فرستاد. گفتم: خانم خانم، می شود من پیش شما بمانم؟
نگاهی خالی از مهر به من انداخت: نخیر، با برادرهات برو. شاید مادرت کارت داشته باشد. زیر لب انگار با خود حرف می زند گفت: بچه فضول و خبر چین.
ننه بزرگه از آشپزخانه سرک می کشید، ننه ددری را صدا می کند: بیا یک لقمه نان بگذار این بچه بخورد، زیان بسته را ناشتا برده حمام. عقل که نیست جان در عذاب است. و غرغرکنان به آشپزخانه برمی گردد.
از در بیرون نرفته برمی گردم، او را می بینم که ننه ددری دستش را می کشد تا به آشپزخانه ببرد. صبر می کنم تا برادرها و و پسرخاله هایم دور می شود. تا آنها سرشان به کار خودشان است و حواسشان به من نیست به طرف آشپزخانه می روم و آن جا می ایستم. رستم کنار ننه بزرگه نشسته و سر به زیر چایش را هم می زند. قدری نان و پنیر جلوش است ننه بزرگه صدایم می زند. می روم و پهلوی او می نشستم. برایم چای می ریزد و می خواهد لقمه بگیرد که می گویم: نمی خواهم.
لقمه را به رستم می دهد نگاهش می کنم اما او نگاهم نمی کند. سرش پایین است. چایش را در نعلبکی، با دقت آن را به دهانش نزدیک می کند و مواظب است نریزد. در همین وقت لوسی دو در اتاق پیدا می شود. می خواهد بلند شود که ننه بزرگه تشرش می زند: بنشین جایت و چایت را بخور. به این گربه دست بزنی.
لوسی نگاهی به ما و دور و بر اتاق می اندازد. رستم سرش پایین اشت اما زیر چشم حواسش به گربه است لئسی لحظه ای دو در می ماند بعد همان جا روی زمین توی آفتاب دراز می کشد. ننه بزرگه استکان رستم را از جلوش بر می دارد، بساط صبحانه را جمع می کند و از اتاق بیرون می رود.
رستم نگاهی به من می اندازد، بلند می شود و به طرف لوسی می رود. گربه به دیدن او چرخی می زند و بدنش راکش و قوس می دهد. بلند می شوم و به طرف آنها می روم. لوسی تا مرا می بیند گوشهایش را تیز می کند و از جایش بلند می شود. رستم دست می اندازد زیر شکم گربه،بغلش می کند و می گوید: می خواهی نازش کنی، بیا نگهش داشته ام. بیا، بیا، یواش یواش نازش کن.
اولین بار بود که صدایت را می شنیدم. دستم را آهسته روی سر
گربه می کشم و تا روی پشتش ادامه می دهم. لوسی سرش را
برگردانده با بی اعتمادی متوجه حرکت دست من است. تودستت
را روی دستم می گذاری و آرام گربه را ناز می کنی.
سنگینی و گرمی آن دست کوچیک را که هنوز سفیدی حمام
رویش بود، هنوز هم به یاد دارم...
R A H A
10-04-2011, 12:56 AM
جهان می گوید: من از دو عادت تو سر در نمی آورم. یکی این که هیچ وقت کفش هایت را واکس نمی زنی.
می گویم: چه اشکالی دارد، این کار به کسی ضرری می زند؟
جا می خورد. می گوید: فرق نمی کند که چقدر پول کفشی را داده باشی. حتی روی گران قیمت ترین آنها هم حاضر نیستی یک دستمال بکشی . حاضر هم نیستی بدهی کس دیگری آنها را برایت واکس بزند.
نزدیک است گریه ام بگیرد. لبهایم را به هم فشار می دهم می گویم: من هیچ وقت کفشهایم ا واکس نزده و نمی زنم. نه حالا نه صد سال بعد. این هیچ ربطی به قیمت کفش ندارد.
ـ این دیگر عذر بدتر از گناه است. آدم می تواند خودش را تغییر دهد نمی تواند؟
می گویم: نمی دانم.
لبهایش را به هم فشار می دهد و سرش را به سوی پنجره می چرخاند. اولین چیزی که در اتاق پذیرایی جلب توجه می کند یک جفت کفش دخترانه است که روی سر بخاری قرار دارد. کفش قدیمی که همواره موضوع گفتگو بوده است. کفش پنددار قرمزی که هر کس آنها را می بیند می پرسد: چه کفشهای قشنگی شوریده هستند.
ـ چه یادگاری خوبی؟ چه کار جالبی؟
کسانی که بیشتر آنها را دیده اند می گوید: آدمها می تواند توی این کفشها شوریده را مجسم کند. راستی چند سالت بود؟
ـ چه خوب ازشان مواظبت کرده ای.
جهان یه خنده می گوید: آنها را از من هم بیشتر دوست دارد.
ـ حالا دیگر از این کفشها پیدا نمی شود.
ـ چیزی شبیه آنها را هنوز هم هم در ایران درست می کنند، اما دیگر از چرم خالص همه کفش ها شده ماشینی.
ـ موادی هم که کار به کار می برند مصنوعی است.
جهان می گوید: پس باید عتیقه شده باشد.
عتیقه را طوری می گوید انگار مسخره می کند.
فکر می کنم بهتر است آنرا از سر بخاری بردارم.
تنها چیزی که از آن روزها برایم مانده همان یک جفت کفش سر بخاری است. پاپوش هفت، هشت سالگی ام که تنها یکبار واکس خورده اند. دلو می خواهد حتی غبار آن سالها را رویشان نگهدارم
مادر پرسید: کفشهایت کو؟
ـ خراب شده.
ـ خراب شده؟ یعنی چه خراب شده، تازه خریدهبودم.
ـ نه، تازه نبود.
ـ تازه نبود، نو نبود؟ به حق چیزهای نشنیده. حالا کجا است؟ چی شده؟ـ بندش پاره شده.
ـ خب بندش پاره شده، دورش که نینداختی؟ بده به ننه ددری بدهد دو دکان جواد آقا برایت بدوزد.
ـ آخر من که کفش دارم. آنها را لازم نیست بدهم بدوزد.
ـ نو که آومد به بازار کهنه می شه دل آزار . بچه بگو کفش ها را چکار کردی؟
آنها را میان لباسهایم در چمدان گذاشته بودم. در اولین فرصت سراغتان می روم و یک لایه زیرتر پنهانشان می کنم. روز بعد که سر چمدان می روم از آنها خبری نیست، می دانم که مادرم برداشته.
با صورتی برافروخته می روم و می پرسم: کفشهایم را چکار کرده اید. کفشهایم کو.
نزدیک است اشکم سرازیر شود.
می گوید: کفش خاکی و کثیف را لای لباس های شسته قایم کرده ای که چه؟
پایم را به زمین می کوبم و سوالم ر تکرار می کنم.
بدون این که سرش را از روی کارش بلند می گوید: چکار کرده ای و زهرمار. آنها را دادم ننه ددری برد دکان جواد آقا . اگر درست کردنی است درست کند اگر درست کردنی هم نیست خودش بردارد. تا دیگر کفش کثیف را توی رختهای شسته نگذاری.
برای اولین بار است که دربرابرش ترسی احساس نمی کنم. هیچ چیز برایم بیشتر از کفشهایم اهمیت ندارد. داد می زنم: کفشهایم را می خواهم، کسی حق نداشته آنها را بردارد.
مادرم به دور و برش نگاهی می اندازد و روزنامه ای را که دم دستش است به طرفم پرتاب می کند: صدایت را ببر. چه معنی دارد دختر صدایش رابلند کند، آن هم برای یک جفت تقصیر من است که داده ایم درستش کنند.
اشک روی صورتم می غلتید، با تمام نیرو فریاد می زنم: کفشهایم را می خواهم. من فقط کفشهایم را می خواهم.
مادرم از جا بلند می شود به طرفم می آید و دستش را بلند می کند ننه بزرگه او را می گیرد و می گوید: خانم ولش کن بچه ام از مدرسه آمده خسته و گرسنه. خب کفشهایم را می خواهد می روم از جواد آقا می گیرم.
دست مرا می گیرد و می گوید: این که گریه ندارد مادر. الان می روم.هان، ببین، رفتم... مادرم می گوید: ننه آخر آبرو دارم. بروی دنبال یک جفت کفش کهنه که چه بشود؟ دختر هم اینقدر پرور؟
ـ خب خانم، بچه است کفشهایش را دوست دارد. عیبی ندارد.
ننه بزرگه اما نرفت هر چه انتظار کشیدم از آشپزخانه در نیامد. تق تقم را شنید و گفت: الان مادر الان، کارم که تمام شد می روم گریه نکن.
آن وقت قهر کردم و کسی هم برای ناهار صدایم نکرد. از ننه بزرگه هم خبری نشد. آن قدر گریه کردم که گوشه اتاق خوابم برد. بعد از ظهر ننه ددری با یک بشقاب غذا سرم آمد. بغلم و سر و رویم را بوسید و گفت: پاشو ننه، پاشو و ناهارت را بخورغش می کنی. کفشهایت را هم همین الان رستم می آوری.
تو آمدی و پاکتی در دست داشتتی. به مادرم که کنار سماور
نشسته بود سلام کردی، نمی دانستی پاکت را به او بدهی یا
به من. لحظه ای بعد پاکت را به صدا دراز کردی و آهسته
گفتی: کفشهایت است، برایت واکسشان زده ام....
R A H A
10-04-2011, 12:59 AM
مادرم خنده ای تمسخر آمیز کرد و با اشاره به من گفت: برو بهش بده. برای این یک جفت کفش کهنه از ظهر تا حالا زر زر کرده.
صورتم را با پشت دستم پاک کردم . ننه خواست کفشها را بگیرد، از جا پریدم رستم هم دستش را از کنار کشید.
مادرم گفت: این تحفه ها را نبری باز قایم کنی.
آهسته گفتم: نمی خواست واکسن بزنی. تو که حالت به
هم می خورد. پاکت را که به من می دادی سرت را تکان
دادی و گفتی: نه
کفشها را با پاکتش در چمدام گذاشتم. روز بعد بردم خانه خاله ما هم که برایم نگه دارد. چرا اینها را آورده ای این جا؟
ـ آخر این کفشها را خیلی دوست دارم و نمی خواهم بپوشم و خرابشان کنم. مامانم اگر آنها را ببیند می اندازد دور به حرف من هم گوش نمی دهد.
بعداً که گنجه ایبرای گداشتن لباس ها و کتابهایم داشتم را از خاله ماه گرفتم و در آن گذاشتم و درش را قفلکردم و کلیدش را با خودم به مدرسه می بردم. روزی مادرم پرسید که چرا در گنجه ام را قفل کنم؟
گفتم: گنجه مال من است و کلیدش هم مال خودم. چیزی هم تویش نیست که کسی سرش برود.
ـ گفت: دوباره چند جفت کفش کهنه آن تو قای کرده ای؟
ـ چند جفت کفش نیست. فقط یک جفت است و کسی هم حق ندارد دست به آن بزند. با پوزخندی غرزد که: چه دختر پرویی شده. حالا آن کفش های تحفه به درد می خورد، پایت که نمی رود.
ـ چه به دردم بخورد چه نخورد مال من است و کسی هم نباید دخالت کند.
در حالی که هنوز پوزخند بر لب داشت رویش را از من برگرداند و پی کارش رفت، من هم رویم را از او برگردانم و به اتاق برگشتم. آن روز مرز کودک و مادر میان ما شکسته بودیم. یک روزه با کفشهایم بزرگ شده بودم.
بی اختیار گرفته بودیم. یک روزه با کفشهایم بزرگ شده بودم.
بی اختیار هجوم اشک را پشت چشمهایم حس می کنم. جهان همانطور که از پنجره بیرون را تماشا می کند می گوید: سکوت تو در مقابل بلیط های بخت آزمایی. این هم از آن چیزهایی است که من نمی فهمم.
سعی می کنم خونسرد باشم و ی گویم: سکوت من؟ مگر کم مسئول بلیت های بخت آزمایی هستم؟
ـ تو مسئول نیستس، منظورم را که می فهمی.
ـ نه منظورت را می فهمم. دید هرکس نسیت به پول متفاوت است. حتی اگر الزاماً درست نباشد. نمی توانم احساسم را به دلخواه دیگران یا موسسه ای که برای پول در آئردن مردم را وسیله قرار می دهد، عوض کنم.
ـ این نوعی محکوم کردن است.
ـ هرگز فکر نکرده ام کسی را محکم کردن است.
ـ عقیده من چه ربطی به انتقاد دارد. از این که فکر و عقیده خودم پای بندم و تو از آن دلخوری سر در نمی آوردم.
ـ این یعنی فاصله ایجاد کردن.
ـ چه فاصله ای؟ من به تو حق می دهم، چرا تو به من حق نمی دهر؟ چطور فکر می کنی من فاصله ایجاد می کنم؟ مگر آدمها نمی توانند با هم باشد و با هم آزاد باشند؟
با دلخوری می گوید: منظورت از آزادیچیست؟ سکوت تو یک جوری شخصی است. ن.عی مخالفت بی صدا است. آدم احساس می کند. محکوم شده در حالی که این چیزها جزیی از زندگی است. تفریح و شادی زندگی است.
ـ از چه وقتت بلیت نخریدن من مانعی سر راه شادی زندگی مردم شده؟
دستهایش را با بی حوصلگی تکان می دهد: چرا نمی شود با تو حرف زد؟
چیزی نمی گویم دنیای او پینه دوزش را از دست نداده است که دیگر پول برایش اهمیتی نداشته باشد. او نمی داند که تمام پولهای دنیا هم نیم تواند یک لحظه دیدار پینه دوزم را به من بازگرداند. در دنیای او، چک در زمینه خاطرات قرار ندارد و هیچ چیز نمی تواند لحظه ای دیدار ناممکن او را برایم مسیر کند. چشمهایم را می بندم تا تصویر آنها را در اعماق جانم حفظ کنم.
می خواهم بگویم: ما می توانیم بدون خیلی چیزها زندگی کنیم. بدون فلسفه، بدون نمایشنامه، بدون نویسنده، بدون روزنامه. شاید فقط به کمی آب و مقدار کمتری غذا و کمتری غذا و کمی همدلی برای زندگی کردن نیاز داریم.
اما او رویش همچنان به پنجره است.
دلم می خواهد مزرعه ی داشتم پر از کفش دوز و کلاغ و آسمانی با ابرهای پراکنده، تا خاطاتم را برایشان می گفتم. اگر کفش دوزی را جایی ببینم آهسته کف دستم می گذارم و پروازش می دهم. آنها بی دفاع ترین و بامزه ترین موجود روی زمین هستند. آنها وفاداران ساکتند وقتی توی دستم می گیرمشان گویی قسمتی از وجودم می شود و هیچ تلاشی برای جدا شدن و رفتن نمی کنند. کلاغ ها را از دور نگاه می کنم، پرونده های باوقار و مغزوری که به استقلاب خود پای بندند. نگاهشان که می کنم حس می کنم هر قدمی که برمی دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی توانند به کسی اعتقاد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می کنند و اولین حرکنشان در جهت دور شدن از ما است.
قطار آهسته به حرکت در می آید. از جلو جوانک واکسی
می گذریم. هیچ شباهتی به پینه دوز من ندارد. سرم را به
پشتی صندلی تکیه می دهم و چشمهایم را می بندم...
پیش روی ما، قوانین و سدهای محکمی قرار داشت که تنها کارکردشان بازداشتن دیگران بود.
با این سدها بود که نتوانستم در مراسم عزاداری خانم خانم به جای پخش توارهای مذهبی، آهنی را که دوست داشت و اغلب زیر لب زمزمه می کرد، بگذارم.
برای چه نمی توانستم دست پاپا را بکشم تا نتواند رستم را بزند؟ بغلم که می کرد دستهایش را می پیچاندم به این خیال که می توانم آنها را بشکنم. فکر می کردم اگر روزی بمیرد غصه دار نخواهم شد. آن وقت دست به گردنش می انداختم و صورتم را توی سینه اش پنهان می کردم و بوی تنش را که همه امنیت و قدرت بود می نوشیدم. پدربزرگی که مثل غولهای توی قصه بود و زورش فقط به بچه هایی می رسید که پدر و مادر نداشتند.
پاپا را تا زمانی دوست داشتم که تو نیامده بود از آن پس دیگر
مابین دوست داشتن و دوست نداشتنش سرگردان شدم. از او
نمی ترسیدم، بخاطر تو از او می ترسیدم....
R A H A
10-04-2011, 12:59 AM
قطار از یک ایستگاه کوچک وسط راه می گذرد جهان نگاهی از کنار روزنامه اش به ایستگاه می اندازد، بعد می گوید: بلیت ها را دادم به تو؟
به یاد بلیت دیگری می افتم که سالها پیش بمن داد.
سعی می کنم دیگر دنبال فاخته نروم بهانه می اوردم و زودتر از معمول راهی مدرسه نی مانم. خودم را لعنت و نفرین می کنم و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. فاخته اما رهایم نمی کند. سر به سرم می گذارد و هر خاطره از جهان و دوره این که با بادرش مدرسه می رفت و به خانه آنها می آمده دارد، تکرار می کند. مخالفت با او فایده ای ندارد. اگر خود را در میان خاطراتی که می گوید رها کنم آن وقت مچم را می گیرد و قسم می خورد که عاشق شده ام. قسم می خورم که تا زده ام دیگر با او حرف نزنم. چند روز به سراغش نمی روم. درس می خوانم که می گوید: شرط کی بندم امسال شاگرد اول همه استان می شود.
اما درسی را هم که می خوانم درست نمی همم. احساس نیرومندی در درونم می جوشد که خستگی ناپذیر، بیدار و پرتلاتم است. انگار زمین زیر پایم را حس نمی کنم. چیزی به امتحانات نمانده که ر.زی فاخته می گوید: جهان سراغت را می گیرد.
دلم می لرزد اما می پرسم: جهان کیست؟
خنده ای می کند ابروهایش را بالا می برد و می گوید: جهان کیست؟
بعد مشتی محکم به بازویم می زند، روبرویم می ایستد، شانه هایم را می گیرد و وسط پیاده رو نگهم می دارد و می گوید: جهان، جهانبخش، آره یادت رفته. پس اگر رفته که هیچ.
ـ مگر فرانسه نبود؟
قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می پرسد: کی؟
رویم را برمی گردانم و می گویم: هیچکس. فراموش کن.
ـ خب دوباره آمده، برای تابستان آمده.
صورتم داغ شده، می گوید: امروز منزل ما بود.
سکوت می کنم تا از او بگوبد، زیر چشمی نگاهم می کند.
ـ امروز از دست مهران خیلی حرص خوردم. هی به من می گوید باید کتاب بخوانم و این قدر سر به هوا نباشم. این را جلو مامان و جهان گفت. انگار سرپرست من است. ولم نمی کند. مامان هم حق را به او می دهد و چشمش به اهان اوست. حالا نمی گویم چه خوب ولی خدا رحم کرده که باباهه مرده. اگر او هم زنده بود که دیگر حتماً یک قفس می خریدندو مرا در آن زندانی می کردند. خوشا به حال تو که کسی کاری به کارت نداد.
ـ کاری ندارد؟ در خانه همه به من کار دارند. اما من نمیگذارم عادت کنند که بهشان حساب پس بدهم و گرنه می شوم نوکر خانه.
می خندد: نوکر که نه.
ـ آره نوکر نه.
به شیطنت دستش را در بازویم می اندازد و می گوید: جهان...
بی اختیار می گویم: تو را به خدا حرفش را نزن.
ـ یعنی چه؟ چرا؟
با این که در دلم قندآب می شود، می گویم: حرفش را نزن. بگذار به درسمان برسیم.
ـ درسمان چه ربطی به او دارد؟ تازه مهران می گفت یک نمایش خوب تو دانشگاه نشان می دهند. می گفت قرار است با جهان بروند و آن را ببینند می گفت بد نیست ما هم آن را ببینم.
می گوید: مهران کم بود جهان هم اضافه شده. باور می کنی یک لیست از کتابهای تازه منتشر شده گرفته، به منهم داد و گفت باید آها را بخوانیم. دلش خوش است، با کدام وقت؟
می پرسم: چه کتابهایی؟
ـ تازه از راه نرسیده معلوم نیست لیست کتابها را از کجا آورده. فکر کنم کار وهران باشد سفارش از بالا رسیده. نمی دانم همه فکر می کنند من بیسادم و باید راهنمایی ام کنند.
دوباره می پرسم: چه کتابهائی؟
ـ تاترچی، می آیی؟
ـ نمی دانم، با این امتحانات و وقت کم.
بازویم را فشار می دهد: آخ که تو هم با این درس من را کشتی تازه جهان هم می آید.
از او فاصله می گیرم: نه نه، نمی توانم بیایم.
لبخندی می زند: آره جان خودت، پس حتماً می آیی. به جان مامانم قسم می خورم که می آیی.
ـ بی خودی چرا جان مامانت را قسم می خوری.
ـ پنجشمه ساعت شش این جا باش.
ـ من که گفتم نمی توانم بیایم.
ـ با مهران می رویم.
ـ من نمی آیم.
با حرکتی نمایش مآبانه می گوید: و جهان هم این جا خواهد بود.
ـ مثل اینکه کر شده ای. مگر نشنیدی گفتم نمی آیم؟
ـ چرا، شنیدم. ساعت شش. یادت نرود.
اولین بار که پدر و مادرم اسم او را شنیدند، پدرم خندید و گفت: هم جهانبخش است هم جهاندار؟
آن روز طنین آن اسم برای من زیباترین م.سیقی بود. اولین بار گفت: حالا دیگر خانم جهاندار هستی. نمی دانستم آن سعادت را با چه چیز می توانستم بسنجم.
به جهان نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا می تواند تصوری از دلهره و بی تابی آن روزهای من داشته باشد؟
از صبح هیچ چیز نخورده بودم. غذا از گلویم پایین نمی رفت. خوشبختانه در خانه ما کسی چندان دربند خورد و خوراک ما نبود. همه می دانستند که به هر حال در یکی از خانه ها چیزی می خوردیم در غیز ایم صورت حتماً کسی متوجه بی اشتهایی و تغییر حالت من می شد. هزار بار لباس هایم را زیر کرده بودم و هزار بار به خود گفته بودم که بهتر است نروم. نزدیک خانه فاخته پاهایم انگار قدرت تحمل بدنم را نداشتو زنگ درشان را که فشار می دادم دستم می لرزید. فاخته فوراً در را باز کرد.
R A H A
10-04-2011, 01:00 AM
دوباره همان لبخند عجيب و غريب پر از شكلك پنهان كه از كوره به درم مي كرد، در صورتش نمايان بود. گفت: مهران با جهان دو در دانشگاه قرار گذاشته.
جلو دانشگاه منتظر او ايستاده ايم. مهران به دور و برنگاه مي كند و مي گويد: الان پيدايش مي شود معمولاً دير نمي كند.
يخ كرده ام و بازويم را با دستهايم مي پوشانم. فاخته مي گويد: هوا سرد نيست كه تو سردت است. لبهايم را به هم فشار مي دهم، مي خواهم، بگويم: خفه شو. و از لبخند تو كه مانند يك تابلو بزرگ از جلو چشمم پس نمي رود سرم به دوران مي افتد. مي آيد كنارم و دستش را در بازويم مي اندازد. خود را به گرماي آرام بخش وجودش مي سپارم و آهسته مي گويم: من نبايد مي آمدم.
بازويم را محكمتر مي چسبد و مي گويد: اين هم جهان.
سرم را بلند مي كنم و مسيري را كه اشاره كرده مي كنم. چند قدمي ما است. آبشاري رد دلم سرازير مي شود. آشوب شيريني است كه حاضرم همه عمرم ادامه يابد. خوش لباس، خوش قد و قامت، متفاوت با همه كساني كه تا به آن روز ديده ام. به ما كه مي رسد درهم و برهم سلام و احوالپرسي مي كنيم. خدا را شكر مي كنم كه مجبور نشده ام حرفي بزنم. از اين كه دستپاسه شوم و زبانم به لكنت بيفتد و باز اسمم را فراموش كنم، وحشت دارم. يك لحظه به چشم هايش نگاه مي كنم. فاخته درست مي گفت چشمهايش سب هستند. اين بار تفاوت اورا بيشتر حس مي كنم. يك مرد كاملاً اروپايي است. لباس پوشيدن و رفتارش ممتاز است. يك تكان دستش كافي است تا آدم را عاشق خودش كند. اينبار هم بوي ادكلنش را حس مي كنم و آرام و بيصدا نفس عميق مي كشم تا آن عطر وجودم راپر كند. فاخته بازويم را فشار مي دهد وزير لبي مي خندد. به خود مي آيم و حالتي خونسرد مي گيرم. اما او باز هم بازويم را چسبيده و در هر موقعيتي كه پيش مي آيد شكلكي در مي آورد. به خونسردي و بي خيالي اش حسرت مي خورم، خودم را به بازويش مي چسبانم.
در سالن تئاتر پسرها دو طرف ما مي نشينند.جهان كه هنوز هم نمي انم اسم كوچكش جهان كه هنوز هم نمي دانم اسم كوچكش جهان است يا اسم خانوادگيش ـ سعي كرده ام فاخته چيزي نژرسم و به آتشي كه مشتاقش است، دامن نزنم ـ كنار من مي نشيند.
ساكتم، انگار منجمد شده ام. فاخته طبق معمول ژذ چانگي مي كند. خدا را شكر مي كنم كه ب جاي همه ما حرف مي زند. مهران چيزي از جهان مي ژرسد. جهان به طرف او مي چرخد و لبه كتش از روي دسته صندلي روي بازوي من مي افتد، آستين كتش به بازويم سائيده مي شود. مثل برق گرفته ها توي صندلي ام فرو مي روم و جرات ندارم كوچكترين حركتي بكنم. حاضر همه دنيا را بدهم و آستين كتش همانطور تا ابد روي بازوي من باقي بماند.
آيا مي داند؟ به او گفته ام؟ نمي دانم.
ستاره دنيايي با خاطره ها و احساسات من فاصله دارد. با ناباوري همراه با لبخندي بزرگ منشانه سرش را تكان مي دهد و مي گويد: مگر شما ها در چه قرني زندگي مي كرديد؟ انگار از دويست، سيصد سال پيش حرف مي زني.
براي او درك آن چه من تجربه كرده ام، دنيايي پوشيده از سخت گيري و محدوديت هاي اجتماعي وخانوادگي، ممكن نيست. او واقع بين تر از آن زمان من است اما در جهاني تصنعي تر زندگي مي كند.
مي گويد: شما در خواب و رؤيا زندگي كرده ايد و عشق را از روي فيلمها ياد گرفته ايد وگرنه عاشق شدن كه اين همه دردسر ندارد.
ـ عشق كه امروز و ديروز ندارد. عشق هميشه عشق است و پر از هيجان. آنچه سخت بود گنجاندن آن در چهارچوب معيار هاي اخلاقي بود.
دوباره لبخندي مي زند: اما شما ظاهراً آن معيار ها را هم رعايت چندان رعايت نمي كرديد. به اين ترتيب چندان هم معيار منطقي نبوده.
مي گويم: خب، منطق خاص خودش را داشت.
مي دانم كه نمي توانم هويت منطقي اي كه در بافت جامعه و لا به لاي بايد ها و نبايد ها تنيده شده، را برايش توضيح دهم.
سرش را تكان مي دهد و مي گويد: ما وقت اين طور عاشق شدن را نداريم. هيچكس ندارد.
مي گويم: حيف نيست؟
ابرو هايش را بالا مي برد: نمي دانم . عشق هم مانند چيز هاي ديگر با زمان و با ما تغيير مي كند.
چراغ ها كه خاموش مي شود. جهان توي صندلي فرو مي رود و پشتش را به صندلي فشار مي دهد. همه ي سعي ام اين است كه فكرم را روي بازي و بازيگران متمركز كنم. اما مگر ممكن است. در كنار كسي نشستن كه عطر ادكلنش گيجم كرده است كه غرق تماشاي تئاتر است و اگر يك ذره تكان بخورم پايم به پايش مي خورد يا دستم به بازويش. چنان گيجم كه انگار روي زمين وجود ندارم.
نمي دانم چقدر از شروع نمايش گذشته كه كاغذ كوچكي جلو صورت من مي گيرد، سرش را نزديكم مي آورد و مي گويد: اين بليت تو است. مي خواهي يادگاري نگهش داري؟
سرم را با وحشت به طرفش مي گردانم. برق چشم هايش را در آن تاريكي هم مي بينم. حالا از خود مي پرسم، آن شب چشم هايش سرمه اي شده بودند؟
بليت را مي گيرم و گرماي دست او را روي آن حس مي كنم. دلم مي خواهد آن را به صورتم بچسبانم و عطرش را ببويم.
در خانه آن را روي سينه ام مي گذارم و ساعت ها به عالم خيال فرو مي روم. اولين باري است كه وجود انساني او را حس مي كنم، تا پيش از آن تنها يك رؤيا بود. حالا رويايي شده بود لمس كردني. بليت را سال هاي سال همراهم داشتم. اگر نبود نه اسم نمايش را به ياد مي آوردم، نه بازيگران و نويسنده اش را.
آن شب تا نزديكهاي صبح بيدار مي مانم و به همه آدم هاي عاشق دنيا فكر مي كنم كه هيچ وقت در زندگيشان نخوابيده اند. نزديك هاي صبح خوابم مي برد كه صداي مادرم را مي شنوم كه مي گويد: مگر امروز خيال مدرسه رفتن نداري؟
مثل برق از جا مي پرم. بليت تئاتر را توي كيفم مي گذارم و همراه مي برم.
چند وقت پيش دنبالش مي گشتم، تا سرانجام پيدايش كردم. اما حالا دوباره نمي دانم آن را كجا گذاشته ام.
R A H A
10-04-2011, 01:00 AM
سعي مي كنم پلك بر هم نهم، اما براي سكوت و تنها بودن قطار جاي مناسبي نيست. مسافر ها مرتب سوار و پياده مي شوند، قطار در ايستگاه هاي متعدد مي ايستد و كوچكترين فرصتي براي سكوت باقي نمي ماند. مي دانم كه خوابم نخواهد برد. تا به حال در هيچ قطار و هواپيمايي نخوابيده ام. همين كه پلك روي هم مي گذارم ياد ها به ذهنم هجوم مي آورند و خاطره ها جلوي چشمم رژه مي روند.
كشور ما كشور ايران بود...
مسكن شيران و دليران بود...
با رستم دور حياط مي دويديم و شعري را كه تازه ياد گرفته بوديم، مي خوانديم. هر بار صدايمان بلند تر از پيش مي شد و اوج مي گرفت. آن وقت هركس از كنارمان مي گذشت مي گفت: بس است. اين قدر فرياد نزنيد.
ـ آقا بزرگ خوابيده.
ـ خانم بزرگ خوابيده.
ـ سرمان رفت.
ـ مگر سر آورده ايد؟
ـ خانه را گذاشته ايد روي سرتان؟
با هريك از اين اخطار ها صدايمان پايين مي آمد، اما دوباره اوج مي گرفت. يك روز خانه خاله ما هم بوديم و با خيال راحت مي خوانديم كه خاله ماه صدايمان زد. به يكديگر نگاهي انداختيم. معلوم بود كه واقعاً صدايمان را سرمان انداخته بوديم و حواسمان نبوده. سر افكنده و سلانه سلانه به سوي او رفتيم. پرسيد: چه مي خوانيد؟
لحظه اي مكث كرديم، قيافه اش جدي بود، اما قصد دعوا كردنمان را نداشت. از نگاهش پيدا بود. نفس راحتي كشيديم. با شجاعت دست يكديگر را گرفتيم و سينه جلو داديم و شعرمان را برايش خوانديم: كشور ما كشور ايران بود، مسكن شيران و دليران بود.
لبخندي زد و گفت: اين طوري كه درست نيست بايد بگوييد: كشور ما كشو-َر ايران بود، مسكن شيراااآن و دليران بود.
چندبار خوانديم. وقتي مطمئن شد كه ياد گرفته ايم گفت: بسيار خب و به كارش مشغول شد.
با شادي و اطمينان از شعري كه آنقدر ها هم معني اش را نمي فهميديم وكسي هم نبود كه از خواندن بازمان دارد، دوباره دست يكديگر را گرفتيم. گفتم: ديدي خاله ما هم چيزي نگفت. و دوان دوان دور حيلط شروع كرديم به دويدن و خواندن. يكبار كه از كنارش مي گذشتيم گفت: بخوانيد اما داد نزنيد، همسايه ها فكر مي كنند ما چه مردم وحشي اي هستيم.
گفتم: مگر آنها ما را نمي شناسند؟
دستش را جلوي دهانش گرفت، اما من ديدم كه مي خندد و گفت: چون ما را مي شناسند بهتر است داد نزنيد.
دلم مي خواهد آن را براي جهان بخوانم، از آن روز ها برايش حرف بزنم. فقط اگر اين طور روزنا مه را جلوي صورتش نمي گرفت. اما مفهوم خانواده براي من و او بسيار متفاوت است. خانواده براي او در وجود مادر و خواهرش خلاصه مي شود. پدرش افسر ژاندارمري بوده و سال ها پيش، زماني كه او يكي دو سال بيشتر نداشته، در مأموريتي كشته مي شود.
خواهرش پس از ازدواج، همان سالي كه جهان براي عروسي او به تهران آمده بود، به آمريكا مي رود و سال ها بعد هم مادرش را پيش خودش مي برد.
جهان در ايران خويشاوند نزديكي را نمي شناسد و انگيزه اي براي برگشتن به ايران ندارد. در حالي كه براي من شادي واقعي لحظه اي كنار ننه ددري نشستن است. به ياد دوراني كه زير چادرش پنهان مي شدم، سرم را توي شكم پر گوشت و گرمش فشار مي دادم. ننه ددري بهترين و دوست داشتني ترين آدم چاقي است كه ديده ام. حاضرم نيمي از عمرم را بدهم تا او بار ديگر دستش را روي موهايم بكشد و باور كنم كه مي توان به همه چيز خنديد. گاهي از خودم مي پرسم كدامشان را بيشتر دوست داشتم. خانم خانم را، پاپا را، يا ننه بزرگه و ننه ددري را؟
ننه بزرگه و ننه ددري با شوهر هايشان در حياط عقبي زندگي مي كردند. شوهر ننه بزرگه علي خان بود كه از اول به ما دستور داده بودند هر وقت او را مي بينيم سلام يادمان نرود. علي خان قد بلندي داشت، چهار شانه بود و مانند پاپا سيبيل پرپشتي داشت كه به صورتش ابهت خاصي مي داد. هميشه همراه پاپا بود و وقتي با او راه مي رفت يك سرو گردن از پاپا بلندتر بود، اما هميشه دو قدم عقب تر از او مي ايستاد و فقط از اودستور مي گرفت. حتي خانم خانم هم به او علي خان مي گفت و هر بار او را مي ديد با او سلام و احوال پرسي كاملي مي كرد. آنها يك پسر داشتند كه زن و بچه داشت، ده بودند و ما كمتر مي ديديمشان.
الله وردي شوهر ننه ددري بود كه همه او را آقا وردي صدامي كردند جز پاپا كه هيچ كس برايش آقا نبود.
آقا وردي يك سايه بود به معناي واقعي. سايه اي كه رفت و آمدش را كسي حس نمي كرد. خانم خانم مي گفت خدا سايه آقا وردي را از روي اين خانه و باغچه كم نكند.
او مسئول حياط، باغ و باغچه ها بود. كمتر از خانه بيرون مي رفت اگر هم مي رفت براي خريدن چيز هايي بود كه براي باغ لازم داشت. خانم خانم مي گفت: هر كه با اين ددري طرف باشد روزگارش بهتر از اين نمي شود.
ننه ددري مي خنديد.
ننه بزرگه مي گفت: خانم غير از آقا وردي، چه كسي با اين ددري دوام مي آورد. اين به اندازه همه مردم حرف مي زند. مرد بيچاره ديگر چه دارد كه بگويد.
صداي آقا وردي را كسي نمي شنيد. تا مدت ها فكر مي كردم لال است. رستم مي گفت: لال نيست، من خودم ديده ام با ننه ددري حرف مي زند. با آقا بزرگ هم حرف مي زند. اگر لال است پس چطوري به آنها سلام مي كند؟
مي گويم: آدم لال هم وقتي پاپا رو ببيند از ترس سلام مي كند.
با اين كه حرفم را تصديق مي كند اما مي گويد: به خدا لال نيست.
آقا وردي با ما خيلي مهربان بود، مي دانست آن سبد كوچك زير درخت مال كيست و در آن برايمان ميوه مي گذاشت و مي گفت: اين ها رو آقا موشه يا كلاغه آورده. ما مي خنديدم و او سرش را تكان مي داد و مي رفت.
آنها دختر كوچكي داشتند كه يك روز در حوض افتاد و خفه شد. بچه را كنار حوض خوابانده بودند و مي شستند. همسايه ها جمع بودند. به نظرم هيچ فرقي با يه بچه خوابيده نداشت. درست نمي فهميدم مردن يعني چه. فقط از صداي شيونهاي ننه ددري حس مي كردم مردن چيز خيلي بدي است. تا اين كه كسي دستم را گرفت و از آنجا برد.
بعد از آنم ننه ددري رفت ده و مدتي از او خبري نبود. آقا وردي مي رفت و مي آمد. بعد هم گفته بودند كه ديگر بچه نمي خواهند يا اينكه بچه شان نشد.
R A H A
10-04-2011, 01:00 AM
دلم مي خواهد روزها و هفته ها سوار قطاري درحال حركت باشم كه هيچ ايسگاهي براي پياده شدن نداشته باشد.
انگار از آن زمان كه همه چيز ابدي مي نمود. چند سال نوري گذشته ات. نمي دانستم روزي از اين دنياي كج و كوله دچار ناباوري مايوس كننده اي خواهم شد و انگشتهايم براي شمارش مرده هايم كافي نخواهد بود.
جهان در ايستگاه سه روزنامه خريد. از اين روزنامه ها متنفرم، اين روزنامه ها چندين بخش و هر بخش نزديك بيست صفحه دارد. به جز آن كه دارد مي خواند دو تا هم كنارش روي صندلي است. كر مي براي تمام مدت سفرمان روزنامه دارد. حقيقت اين است كه هيچكس همه مطالب روزنامه ها را نمي خواند و اگر روزنامه ها به نوشتن مطالب اصلي و مهم اكتفا مي كردند، مسلماًبجاي بيست تا سي صفحه فقط يكي دو صفحه بيشتر نمي داشتند. نمي دانم چطور تا به حال كسي به اين فكر نيفتاده كه آنها را از هدر كردن اين همه كاغذ باز دارد.
جهان نمي تواند بفهمد كه من به جاي روزنامه خواندن مي توانم كنار پنجره بنشينم، بيرون را تماشا كنم و به داستان ابرها فكر كنم.
نميدانم درانكودكي ام را بيشتر در خانه خودمان بوده ام. يا
خانه خانم خانم يا خاله ماهم. هميشه در يكي ازاين خانه ه
جايي بود كه مي توانستيم سرمان را بگاريم و بخوابيم.
بعدها فهميدم كه ننه ددري اخر شب به يك يك خانه ها سر
مي زده و بچه ها را خاطر و غايب مي كرده. بچه كه بودم
فكر مي كردم همه مردم اينطور زندگي مي كنند تا اين كه
تو آمدي و مادر من يادش افتاد كه من يك دخترم...
همه مشكلات از آن جا شروع شد كه ما مانند بچه هاي ديگر نبودم، اگر مانند آنها با هم بازي و قهر و آشتي مي كرديم، توجه كسي را جلب نمي كرد. واقعيت اين است كه دوستي ما براي كسي موضوع نبود جز براي مادرم. مادرم تا مرا بارستم مي ديد غري ميزد و مي گفت كه نبايد خانه خانم خانم بروم. نبايد اين قدر با اين پسر دهاتي بازي كنم پدرم به آرامي مي گفت: زن چرا اين قدر به يك چيز پيله مي كني. دوتا بچه هستندبا هم بازي مي كنند ديگر.
خاله ما هم مي گفت: خواهر، چرا بهانه مي گيري. اگر اين بچه منبود باز هم اين حرفها را مي زدي، برايت فرق مي كرد، هان؟
ـ خوب البته كه فرق مي كرد.
ـ حالا هم فكر بچه من است.مگر بچه با بچه فرق دارد. دو تا بچه هستيد با هم بازي مي كنند از چه چيز اين موضوع ناراحتي؟
ـ آخر اين پسره دهاتي ... خدامي داند چه چيزها يادش ندهد.
خاله ما هم مي گفت: چطور دختر تو از او ياد مي گيرد؟ چرا برعكسش را فكر نمي كني؟
ـ برعكسش را؟
ـ كه اين پسره دهاتي هم يك كمي شهري گري مثلاً از دختر تو يادبگيرد؟
و تامي ديد حواسم به آنها است اشاره اي مي كرد و ساكت مي شد.
وقتي دور حياط مي دويديم. يا ازخريدي كه به تو گفته بودند
با هم دوان دوان باز مي گشتيم و تشنه سر شير آب مي رفتيم،
وقتي شير را باز مي كردي و به من اشاره مي كردي كه اول
من آب بخورمو مي گفتم: نه ول تو،و تو سرت را تكان
مي دادي و كنار ي مي ايستادي. دلم مي خواست مادر
آن جا بود و مي ديد
مي گفت: ايندفعه ديگر اول نوبت تو است.
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ آخر اول كوچكتر بايد آب بخورد و گرنه آدم مي رود توي جهنم.
ـ مگر تو از من بزرگتري؟
ـ آره.
ـ از كجامي داني؟
ـ براي اين كه هميشه پسرها بزرگتر از دخترها هستند.
حرفمنطقي درستي بود كه قبولش برايمان به همان ساگي آب خوردن بود. بعد مي نشستم و فكرمان را روي هم مي گذاشتيم كه اگر اين طور است، پس او از خانم خانم ياننه بزرگه هم بزرگتر است.
او هم سرش را تكان مي دادسعي مي كرد نخندد و مي گفت: اما اگر سر آب خوردن باشد آنها مي گذارند اول ما آب بخوريم.
ـ آخر تو از آنها بزرگتري ديگر، مگر نه؟
ـمخصوصاً ازننه بزرگه.
و مي خنديم.
دست مراكه مي گرفتي يا دستت را رو شانه ام مي گذاشتي،دلم مي خواسن
مادرم ما رامي ديد. اما يك بار كه ديد گفت:ديگر حق نداري به خانه خانم
خانم بروي و ديگر نبينم با اين پسره باري كني....
مادرم فرياد مي زد كه اگر شده اين پسره دهاتي را بهده برگرداند، نمي گذارد ما ديگرروي روي هم را ببينم.يك دختر بچه درست نيست با يك پسر بچه، آنهم...
تو نميدانست كه تو يك بچه بهشتي بودي كه براي من از بهشت
فرستاده شده بودي...
آن وقتبه پدرم گفتكه بايداورا به ده برگرداند. پدرم گفت كه بايد او را به ده برگرداند. پدرم گفت: زن، به من چه، مگر من اورا آورده ام كه برگردانم. پدرت هم كه نمي شود روي حرفش حرف زد.
ـ نمي شود، من سرم نمي شود.
ـ پس اگر مي شود خودت برش گردان.
مادرم سرم داد زن كه حق ندارم پايم را خانهخانم بگذارم، حق ندارم از خانه از خانه بيرون بروم و نشانم خواهد داد كه جاي اين پسره دهاتي كجاست.
هر روز صبح كه از خواب بيدارمي شدم مي ترسيدم رفته باشي...
R A H A
10-04-2011, 01:00 AM
سرانجام مادرم پاپارا واداركردگرد رستم را به ده برگرداند و مرا يك هفته در خانه زندايي كرد. خاله ما هم به مادرم گفت: همه اش تقصير اين فيلم هاي ايراني است مي بيند. فيلمهايي كه ان مزخرفات را توي كله تان مي كنند. وگرنه دوستي دو تا بچه معصوموبي گناه نمي دانم چه سيخي به شماها نمي زند. ولشان كنيدبابا.
مادرم مي خواست درس عبرتي به من بدهد، درس عبرت
براي اين كه تو دستترا روي شانه ام گذاشته بودي كه اگر
از جوي آب مي پرم نيفت. اگر از خيابان رد مي شوم زير
ماشين نروم. نمي فهميدم چطور براي من خوشحال نبود...
روز بعد از رفتنش تب كردم و گلو درد گرفتم. ننه ددري مي گفت: غمباد است. پدرم برايم آنتي بيوتيك تجويز كرد. خاله ماه آمد خانه مان به او گفتم: من بايد هر روز رستم را ببنم. اگر روز نبينمش شب خوابش را مي بينم، آن وقت بيدار مي شوم و گريه مي كنم. دلم نمي خواهد گريه كنم، اما گريه خودش مي آيد. دست من نيست.
خاله ما هم مرا به خانه اش برد و قول داد كه رستم همين امروز و فردا از ده برمي گردد. به مادرم هم گفت بهتر است دست از دهاتي بازيش بردارد و ما را راحت بگذارد.
دلم مي خواهد روزها و سالها كنار پنجره قطار بنشينم و به تو فكر
كنم كه مي توانشتي اين جا روبروي من نشسته باشيمي توانستي در
يكي از اين قطار ها باشي و به سفرهاي زيادي بروي، شغل مورد
علاقه ات را داشته باشي فقط اگر اسمت رستم نبود..........
نه تقصير او نبود كه اسمش رستم بود و يك عمر همه به آن خنديده بودند.خودش ميگفت: من به يك پنبه دوز شبيه هستم تا رستم آنهم رستم دستان.
بازي اسمها براي من و توپاياني نداشت. همانطور كه اولين
برخورد من نداشتم اسم بود. اولين برخورد تو داشتن آن بود...
پاپا كه خودش را قيم و صاحب اختيار همه مردم دنا مي دانست، وقتي بچه لاغر و نحيف ا بغل محمد مي بيند، مي گويد: محمد مي بيند، مي گويد: محمد چه رستمي.
محمد سرش را كج مي كند و بچه ا به خودش مي چشباند. پاپا مي گويد: محمدريال اين رستم است يا پسر رستم. و اسمروي بچه مي ماند.
سرانجام روزي كه محمد به دستور پاپا براي گرفتم شناسنامه براي خودش و پسرش مي رود؛ مامورد ثبت احوال از اوكه پسر دوساله لاغر و سياه چرده اي را همراه دارد مي پرسد: اسم پسرت چيست؟
مي گويد: رستم.
مامور ثبت خنده اي مي كند و مي گويد: پس چطور ات كه اسم فاميلش راهم دستان بگذاريم.
و در ميان خنده و شوخي كارمندان اداره ثبت احوال، برايش شناسنامه صادر مي شود.
بچه تا سالهاي سال از اينكه هر كس به او مي رسد، محكم به پشتش ميكوبد و مي خنددو مي گويد: چه رستمي، چه رستم دستاني، چيزي سر در نمي آورد. اما هيچ وقت حاضر نبود آن را عوض كند. مي گفت:
اسم، اسم است، چه فرقي مي كند.
اشنباه مي كرد، مي گفت: خود آدم مهم است نه اسمش.
اشتباه مي كرد. هميشه فكر مي كردم اشتباه مي كند. حالااز خودم مي پرسم من با نامهاي متعددي چه كرده ام؟
به جهان نگاه مي كنم. روزنامه را طوري باز كرده كه نمي توانم صورتش را ببينم.به بهانه دستشويي از جا بلند مي شوم. چه راحت مي توانم از صورت پنهان شده زير ورق هاي رونامه جدا شوم. در راهرو از حركت قطار پي مي برم كه به ايستگاهي نديك مي شويم. فكر مي كنم در ايستگاه پياده شوم و راه رفته را باز گردم. كنار در خروجي مي ايستم. قطار توقف مي كند، در را باز مي كنمو پياده مي شوم. از جلوي پنجره اي كه در طول سفر روبروي جهان مي گذرم. جهان بيرون را نگاه مي كند. از ديدن من در آن سو جا مي خورد، و با تعجب و نگراني نگاهش را به طرف صندلي ام مي گرداند. از جلو پنجره رد شده ام.
مامور قطار كنار در واگون ايستاده است. به دور و برم نگاه مي كنم. مامور وتوجه من است و انگار منتظرم ايستاده. با بي خيالي نگاهش مي كنم.هزاران سال مي گذرد. هزاران سال است كه هر دو انتظار يكديگر ايستاده ايم. با تاني به طرفش مي روم، دستش را حايلم مي كند. با سر از او تشكر مي كنم. نزديك است به گريه بيفتم. بازوي مرا مي گيرد لبخندي به لب دارد. در را پشت سرم مي بندد. برمي گردم و نگاهش مي كنم. سوتش را كه به لب مي برد چشمكي مي زند و دوباره لبخند مي زند. قطار آهسته مي لغزد، از برابر هم رئ مي شويم.
از راهرو مي گذرم، به يك يك مسافران نگاه مي كنم. به صندلي خود مي رسم و آهسته سر جايم مي نشينم. جهان به ديدن من نيم خيز مي شود، مي خواهد چيزي بگويد، اما حرفي نمي زند. جرا به جا مي شود نگاهي به بيرون مي اندازد. قطار از ايستگاه بيرون مي رود. روزنامه ها را دسته مي كند و مي گويد: آه! چقدر رونامه، سرم باد كرد.
آنها را كنارش مي گذارد. انگشتم را بر كناره پنجره غبارگرفته مي كشم مي گويد: كجا بودي؟
جوابي نمي دهم. بگذار تصور كند در خيال مرا آن سوي پنجره ديده است. چه فرقي مي كند كه چه چيز ما را از هم جدا كند، روزنامه يا پنجره، چه فرقي مي كند. همچو بچه هايي كه بزرگ مي شوندو خانه پدري را ترك مي گويند، ما نيز گويي دوران با هم بودنمانسپري بود.
دستي به موهايش مي كشد و مي گويد: چه خوب كردي بامن آمدي.
لبخندي مي زنم.دوباره مي گويد: آره چه خوب كردي با من آمدي.
نگاهش مي كنم شايد چشمهايش سرمه اي شده باشند. آرزومي كنم كاش چشمهايش كمي سرمه اي مي شد.
R A H A
10-04-2011, 01:00 AM
صبحانه ام را در صبحي ابري و تاريكي و در تنهايي آماده مي كنم . اولين روزي است كه از كارم استعفا داده ام. از شركت دارويي كه سالها در آن كار كرده بودم. اگر نمي توانستم زندگي ام را از نزديك به سي سال در اين سوي جهان ساخته بودم، رها كنم، دست كم مي توانستم از كاري كه از آن احساس رضايت نمي كردم، استعفا بدهم.
تصور مي كردم با استخدام شدن در يك شركت دارويي
مي توانم به آرزويمان جامه عمل بپوشانم...
تصور مي كردم كار در يك شركت دارويي سر در آوردن از رمز و راز فرمول هاي دارويي. اين تصور مي توانم وارد قسمت تحقيق شومو براي درست كردن داروهايي كه بو نداشته باشد به تحقيق بژردازم، تصور بيهوده و درو از واقعيتي بود.حتي اگر درجه دكترا هم مي داشتم، نمي توانستم راهي به شبكه سري و اختصاصي شركت هاي داروسازي پيدا كنم.
شبكه اي يكسويه كه تنها هدفش منافع سهامداران خود بود، چنانچه زياني متوجه شان مي شد اولين قرباني كارمندهايشان بودند كه اخراج آنها طبق قرار داد در جهت منافع شركت بود. هيچ يك از ما با هر درجه اي تحصيلي و سابقه كار در برابر اتفاقات پيش بيني نشده بيمه نبودم. اين شركت ها مي توانست به دليل زيان مالي صدها كارمند را بيكار كنند و در همان حال به سهامداران خود سودهاي كلان بپردازد.
در چنين محيطي به كارم ادامه ميدادم و هر روز به تو فكر
مي كردم كه چط.ر دلت از بوي داروها به هم مي خورد و آنچه
من مي كنم بي انكه كوچكترين كمكي به تو كرده باشدجيب
عده اي را پر مي كند كه همين الان هم از پول لبريز است
هر روز كه سر كارم مي روم نمي توانم اين فكر را از ذهنم دور كنم كه كار كردن براي شركتها خيانت است. جهان مي گويد: كار در همه جا همين است. در اين آشفته بازار ما مهره اي كوچكي هستيم كه قدرت جنگيدن ندايم. اينها از دولت ها هم قدرتمند تر هستند. حتي آنهايي كه كاري دارند تا مطمئن نيستند آن را داشته باشند و در موقعيت تو...
مي گويمك موقعيت من...
دستهايش را ع هم فشار مي دهد و نگاهم مي كند و لبخندي مي زند.
مي گويم: مقصودت موقعيت سني من است، يا خارجي بودنم؟
ـ تو ديگر خارجي نيستي.
نمي توانم او رانمي توانم او را ببخشم. به ياد پاپا مي افتم، و از اين ياداوري بيزارم.
هنوز دستهايش را به هم جفت كرده نگاهم مي كند و آن لبخند نابخشودني روي لبهايش است. جمله اي كه بي توجه ادا مي كند، همان چيزي است كه خودم هم به آن فكر كرده ام و شنيده آن از زبان او تلختر است. دلم مي خواست اين اعتبار را براي من قاتل باشد. احتمالاً وقتي به من خيانت مي كند با آنهايي است كه از من جوانتر هستند.
برايم نوشته بود: بد نبود اگر مي آمدي و سر و صورتي به داروخانه ما مي دادي خانم دكتر.
نوشتم: از كيسه خليفه مي بخشي. پدرم داروخانه اش را با دنيايي عوض نمي كند. در ضمن من هم دكتر نيستم.
جواب داد: پدرت ديگر چندان كاري با داروخانه ندارد بيشتر كارها را دكنر پتروسيان به عهده گرفته است. پدرت سرپرست است و روزها را در اتاق پشت داروخانه به گفتگو با دوستانش مي گذارند. تو هم لازم نكرده خودت را دست كم بگيري. اين جا بعضي ها به من هم مي گويند آقاي دكتر، غريبه هايي كه براي گرفتم دوا مي آيند، و آدمهاي ساده دلي كه فكر مي كنند هر كه دواخانه كار مي كند، دكتر است. من هم به روي خودم نيم آورم، كارشان را راه مي اندازم و دستورهاي دواييرا آن قدر برايشان توضيح مي دهم كه منقلب شوند. آن وقت اگر باز م اين طرفها گذرشان بيفتد نسخه شان را فقط به دست من مي دهند. گاهي دكتر پتروسيان چشمكي مي زند و مي گويد آقاي دكتر، برو يكي از مشتريهايت آمده.
نامه اش را مي خوانم و از شادي فرياد مي زنم: رستم ...
سپس تا چند روز از كارم احساس آرامش مي كنم. شبها راحت مي خوابم و كمتر به غول عظيم بي عدالتي كه برما چيزه شده فكر مي كنم. يك روز صبح بلند مي شوم و احساس مي كنم از بوي داروهايي كه ديگر بو ندارند و بوشان را با داروهاي ديگر گرفته اند كه آنها همبراي انساس ضررهايي دارد، حالم به هم مي خورد. آن وقت استفايم را مي نويسم و اعلام مي كنم كه ديگر پس از آن در هيچ شركت داروسازي كار نخواهم كرد. حالا مي فهمم چطور ممكن استادم حالش از چيزي به هم بخورد و كسي آن را باور نكند.
تو مي گفتي داروها ديگر بويي نداند
داروهانه هاي اين جا هم ديگر بويي ندارندو آنها هرگز بوي
داروخانه پدرم را نداشته و نخواهد داشت، هيچ داروخانه اي
بوي داروخانه پدرم را نخواهد داشت....
R A H A
10-04-2011, 01:01 AM
یک ساعت با صبحانه ام ور میروم در خانه ما صبحانه مراسم مفصلی داشت که کوچکترین شباهتی با این صبحانه ها ندارد. از خواب که بلند می شدم سماور در حال جوش و نان تازه و پنیر روی میز بود. یکی از بچه ها چایش را خورده و در حال رفتن بود، دیگری لقمه نان دستش مانده و سرش توی کتاب بود. غرغر مادرم بلند می شد که درس را شب قبل می خوانند. آن دیگری هنوز از خواب بلند نشده، مادرم ریاد می زد:
امروز مگر مدرسه نداری؟ دستش را روی هم می مالید به پدرم که خونسرد چایش را هورت می کشید نگاه می کرد و زیر لب می گفت:
حرف آدم را گوش نمی کنند. تو هم که حرفی نمی زنی. رادیو روشن بود از کنار آن که می گذشت صدایش را کم می کرد. تلفن زنگ می زند. مادرم در حالی که نگاه مخصوصی به پدرم می انداخت می گفت: حتماً با شما کار دارند آقای دکتر. سری تکان می داد و از در بیرون می رفت. پدرم گوشی را برمی داشت. در همان حال یکی از بچه ها صدای رادیو رابلند می کرد. پدرم با دست به آن اشاره می کرد. خواهرم آن را کم می کرد و می گفت:
مگر کوری، نمی بینی بابا پای تلفن است؟
ـ کورم و بهتر که نمی توانم تو را ببینم.
بعضی از روزها با دلهره امتحان و ترس از دیر رسیدن به مدرسه، صبحانه خورده نخورده روپوش مدرسه را به تن می کردم و کتابها را زیر بغل می روم و قبل از این که در را پشت سرم ببندم ریاد می زدم: من رفتم، خداحاظ. و نیمی از راه را می دویدم.
ظهرها با تصور غذایی که قرار بود برای ناهار داشته باشیم به خانه می آمدیم. سر صبحانه همیشه یکی بود که اصرار داشته باشد بداند ناهار چه داریم. مادرم با بی حوصلگی می گفت: حالا چایی تان را بخورید. تا ظهر خیلی مانده...
بعد با بلاتکلیفی می گفت: نمی دانم چه درست کنم؟ این هم شده یک مکافات. هر روز صبح آدم می ماند که چه بپزد.
هیجان زده هر کدام پیشنهادی می دادیم و این که آبگوشت درست نکند. برادر بزرگم می گفت: اگر آبگوشت بپزی من می روم خانه خانم خانم یا خاله پری. ما هم می گفتیم که همین کار را می کنیم.
مادرم می خندید و می گفت: از کجا می دانید که آنها آبگوشت نداشته باشند.
می گفتم: آبگوشت خاله پری خوشمزه تر از آبگوشت ما است.
پدرم می گفت: مرغ همسایه غاز است.
مادرم کمتر پیشنهادهای ما را قبول می کرد. به ندرت یادم می آید غذلیی را که می گفتیم درست کند. می گفت: باشد یک وقت دیگر. حالا این را نداریم آن را نداریم. بعد هم برای این که قال قضیه را بکند می گفت: خب، خب یک فکری می کنم.
اگر روزی وعده ای می داد و ظهر درست نکرده بود. غرغر همه بلند می شد. آم وقتها نمی همیدم که حق دارد. حالا که می فهمم موقعیتش را ندارم. بچه هایی ندارم که هر تقاضایی داشته باشند. یک دختر دارم . قط یک دختر که اسمش ستاره است.
بچه آخری خاله پری دختر بود. سر اسمش طبق معمول هرکس پیشنهادی می داد من ه گفتم: اسمش را بگذاریم ستاره.
همه به طرف من برگشتند.
خاله پری گفت: وا دیگه چی؟
مادرم گت: یک کلمه هم از مادر عروس بشنو ستاره؟ این اسم ا از کجا پیدا کردی؟ مادرم به همه چیز شک دارد، هر چیز را رد می کند. مگر این که صد در صد باب سلیقه خودش باشد.
خانم خانم و پاپا هر دو به هم و بعد به من نگاه کردند. صورتم سرخ شده بود. خانم خانم خنده ای کرد و گفت: خب، بچه ام از این اسم خوشش آمده، بد که نیست.
پاپا گفت: پری خانم اگر اسم دخترت را ستاره بگذاری باید ضامنش بشوی که خوشگل هم بشود. مثل آنها که اسمشان ستاره است و چشمکی به خانم خانم زد.
خاله پری اخمی کرد و گفت: وا چه حذفها.
مادرم دخالت کرد: ماشاءالله، آدم حظ می کند نگاهش کند. ضامن نمی خواهد خدا را شکر. پاپا گفت: خاله اگر تعریفش را نکند که بکند.
خاله پری گفت: حالا حالا وقت داریم که سر فرصت یک اسم خوب و قشنگ برایش پیدا کنیم.
ندانستم چطوری از اتاق بیرون رفتم و تا آخر شب هم خودم را نشانشان ندادم و خاله پری هم اسم دیگری برای دخترش انتخاب کرد.
پاپا عادت داشت برای سرکشی املاکش به ده برود. گاهی چند هفته ای طول می کشید. اما آمدنش را همیشه به خانم خانم خبر می داد. او هم اگر منزل خویشی یا حتی منزل یکی از خواهرهایش دعوت داشت می گفت: نمی توانم، حسام امروز برمیگردد. وقتی می رسد خسته است و من هم باید خانه باشم.
خاله پری همیشه می خندید و می گفت: شما هم این شوهرتان را خیلی ناز نازی بار آورده اید.
خانم خانم سری تکان می داد، لبخندی می زد اما روز آمدن پاپا از خانه در نمی آمد.
R A H A
10-04-2011, 01:01 AM
پنجشنبه ای بود، از مدرسه یک راست رفته بودم پهلوی خانم خانم، زمستان بود آنها کرسی داشتند و من عاشق کرسی او بودم. مادرم چند سال بود که کرسی را جمع کرده بود و به قول خودش همه بساط آن را داده بود برود.
کرسی یک بهانه بود. از وقتی رستم به خانه خانم خانم آمدم آمده بود، راه منهم از مدرسه کج شده بود، راه منهم از مدرسه کج شده بود به طرف خانه آنها. من از مدرسه و بچه ها و درسها تعریف می کردم، رستم از کارهایی که در روز کرده بود و درسهایی که شب ها می خواند.
هر روز دفترچه ها یمان را به هم مقایسه می کردیم. آنها را اندازه می گرفتیم، خط کشی می کردیم و درسها را ازهم می پرسیدیم.
خانه ما هم خلاف میل اسم او را در کلاس های شبانه نوشته بود.
خانم خانم گفته بود: حالا این بچه دهاتی مدرسه می خواهد چه کند؟ اینها درس خوان نیستند. برای خودت درد سر درست نکن. از کجا که غلام خان راضی باشد.
ـ به غلام چه کار دارم. خودم خرجش را می دهم. تازه غلام کاری به این کارها ندارد.
ـ کسی نان خور زیادی لازم ندارد. همین که از آن بدبختی در آمده برایش کافی است.
ـ برایش کافی نیست آدم که فقط شکم نیست.
پاپا از ته اتاق طوری که فقط خانم خانم بشنود گفته بود آدم قط شکم است و زیر شکم.
خانم خانم سرش را اندکی برگردانده و دستش را طوری تکان داده بود که ساکت باشد.
خاله سر حرفش ماند و رستم را شبها به کلاس می فرستاد و مراقب بود که درسهایش را بخواند.
بعد از ناهار خانم خانم گفت که اگر درس ندارم بهتر است زیر کرسی بخوابم و سر وصدا نکنم. رستم را هم پی کاری فرستاد. دفتر و کتابم را روی کرسی پخش کردم.خانم خانم بالاي كرسي خوابيده بود. صداي نفسهاي مرتب و آرامش همراه سكوت بعد از ظهر چشمهايم را از خواب پر مي كرد، زير كرسي خريدم و لحاف را تا روي شانه هايم بالا كشيدم. هنوز خوابم نبرده بود كه در زدند. خانم خانم غلتي زد و زير لب غُر زد كه اين وقت زور كيست در مي زند. خواستم بلند شوم كه اشاره كرد بخوابم. ننه بزرگه در را باز كرد. پاپا بود . خانم خانم با شنيدن صداي او فوراً از جايش بلند شد. چادرش را روي شانه اش مرتب كرد، دامن آن را دورش پيچيد و به طرف در اتاق رفت. پاپا قدم توي اتاق گذاشت. لاي چشمم را باز كردم. ديدم شانه هاي خانم خانم را گرفت و به طرف خودش كشيد و دستش رازير چادر او برد خانم هانم آهسته گفت: زود اومدي، چرا خبر ندادي؟
پاپا سرش را جلو آورد او را بوسيد و گفت: حوصله ام سر رفت، مي خواستم برگردم پيش ستاره ام.
خانم هانم دستش را روي بازوي او گذاشت . خنديد و با سرش به طرفي از كرسي كه من خوابيده بودم اشاره كرد و زير لب چيزي گفت. فوراً چشم هايم را بستم. پاپا جنده اي كرد و گفت: هميشه كه يك دنباله داري، و با هم به اتاق او رفتند.
قلبم تند تند مي زد اولين باريبود كه ميديدم بزرگترها يكديگر رامي بوسند. اسم ستاره توي ذهنم تكرار مي شد. دلم مي خواست بلند مي شدم و از آنجا مي رفتم. اما جرات نكردم از جايم تكان بخورم و بعد هم خوابم برد. از صداي غل غل سماور و و صحبت هاي توي اتاق بيدار شدم. ننه ددري بساط چاي را مي چيد، خانم هانمكنار سماور نشسته بود. بلند شدم كتابهايم را كه روي كرسي جمع كرده بودند توي كيفم گذاشتم و بدون اين كه براي نان و چاي عصرانه بمانم از آن جا آمدم.
اين راز را حتي با تو هم نمي توانستم در ميان بگذارم.
ميدانستم كه اگر پاپا بفهمد تو را مي كشد....
حمام رفتن با خانم خانم آرزویی بود که بندرت برآورده می شد. موهبیتی بود که کمتر نصیب ما بچه ها می شد. او اولین کسی بود که سرش را با شامپو می شست شامپو تازه به بازار آمده بود و اگر با او بودیم اجازه می داد یک دست سرمان را با آن بشوئیم. شامپو را هم به دستمان نمیداد به ننه ددری می گفت که کمی روی سرمان بریزد و می گفت: خب حالا خوب چنگ بزن ببین چقدر کف می کند.
بوی آن برایم مدهوش کننده بود. هنوز هم به نظرم آن اولین شامپوها خوش بوترین شامپوها بودند. خانم خانم تنش را هم با صابون های عطری که پاپا برایش می خرید لیف می زد. اگر همراهش بودم لیفش را می گرفتم و خودم را با آن می شستم. او دوست نداشت کسی همراهش باشد حتی مادرم یا خاله پری. گاهی ناهید که نوه اول و عزیز کرده بود، همراه او می رفت. من کمتر.
این بخت را، اگرنصیبم می شد، مدیون ننه ددری بودم. ننه ددری صبح وسایل حمام را می برد تا زن اوستا خبر شود که خانم خانم سر صبر همراه ننه بزرگه به حمام می رفت. بعد از این که ننه بزرگه برمی گشت ننه ددری می رفت که سر و تنش را بشوید و با او بگردد. اگر او را می دیدم التماس می کردم که مرا هم با خودش ببرد. سرش را تکان می داد و نچ نچی می کرد، بعد دستم را می گرفت و می گفت: بدو، بدو که رفتیم.
و زیر لب می گفت: خدا مرگم بدهد. اگر خانم بزرگ از خانه بیرونم کرد تقصیر او است.
تا حمام کنارش می دویدم و به نگرانیها و شوخی هایش می خندیدیم. خانم خانم البته چیزی نمی گفت. لبخندی میزد و به ننه ددری می گفت که خوب سر و تنم را بشوید. ننه ددری هم می گفت: بروی چشمم.
خانم خانم از دلاک های غریبع خوشش نمیآمد. حتی آنها را هم که آشنا بودند و سر و تن ما را می شستند، قبول نداشت. وقت هایی که ننه ددری به ده می رفت و سروقت برنمی گشت من یا خواهرم را همراه می برد و دست کم پشتش را لیف بزنیم. یکی از همین روزها که لیف را روی پشتش می کشیدم گفت:چرا بازی می کنیمادر، مگر دستت جان ندارد، محکمتر بکش.
جراتی به خود دادم و گفتم: خانم خانم، من می دانم چرا اسم خاله ماه را ماه گداشاتد.
چرا؟
برای اینکه از اسم ستاره است اسم خاله ماه را هم گذاشه اید مگرنه؟
پشتش را کمی راست کرد وگفت: ستاره؟
لیف را روی شانه اش کشیدم و گفتم: من میدانم، اسم شما ستاره هم هست.
ـ از کجا می دانی؟
ـ آن روز، آن روز که پاپا آمده بود.
ـ خب؟
ـ من زیر کسی خوابیده بودم.
با خنده ای در صدایش دوباره گفت: خب؟
خواستم بگویم: دیدم که شما را بوسید، اما نگفتم. گفتم:پاپا به شما گفت ستاره. اما من به هیچ وقت به کسی نگفتم.
با احتیاط یک کاسه آب ریخت روی شانه اش و گفت: خوب کردی.
ـ چرا؟
در حالی که لیف از من می گرفت گفت: خودت که بزرگ شدی می همی.
آن وقت صورتم را میان دستهایش گرفت و بوسید و گفت:
خوب کردی. خوب کردی به کسی نگفتی.
R A H A
10-04-2011, 01:01 AM
ستاره که به دنیا آمد، در نامه ای برایش نوشتم که اسم دخترم را ستاره گذاشته ام و او بهتر از هرکس باید بداند چرا.
ستاره من اما به آن ستاره دوران کودکی ام هیچ شباهتی ندارد. ستاره من حتی زبان آن ستاره بچگی هایم را به زحمت می فهمد. هیچ خاطره ای از او ندارد آن ها مانند دو ستاره اند که سال های نوری زیادی با هم فاصله دارند. دستهایم را دراز می کنم دلم می خواهد آن ها را در دستهایم بگیرم، احساس می کنم آن ستاره کودکی به من نزدیکتر از این ستاره ام است.
فکر می کنم آیا ستاره هرگز به ای موضوع اندیشیده که چرا نتوانسته کودکی اش را با خواهر یا برادری تقسیم کند؟ یا این که هرگز با چنین تنهایی یا غیر تنهایی آشنا نبوده؟
یکی از روزنامه های کنار جهان را برمی دارم. ورق می زنم صفحه وسط پر از تصویر بچه های دبیرستانی است و مقاله ای درمورد نتایج امتحانات.
بچه ها در دسته های دوتایی و سه تایی کنار هم به ورقه هایی که جواب امتحاناتشان را نوشته نگاه می کنند. به یاد دورانی می افتم که با ستاره این دوران پراضطراب پیش از امتحانات را گذرانده ام. آخرین دوران با هم بودن مان.
جدایی ها مرحله به مرحله پیش آمد، خیلی زودتر از آن که انتظارش را داشتم شروع شد. پیش از این که مدرسه اش را تمام کند زمزمه جدا شدن و با بچه های دیگر هم خانه شد را شروع کرده بود. مخالفت من راه به جایی نبرد، جهان با من همراه نبود و حساسیتی نشان نمی داد. حساسیتی که هم او، هم ستاره مرا به آن محکوم می کردند. جر و بحث زیادی در خانه شد، سرانجام وادارش کردم تا وارد شدن به دانشگاه در خانه بماند. گاهی فکر می کنم شاید بهتر بود نمی ماند. این دوران او را برای همیشه و به طرز عمیقی از ما جدا کرد. هیچ چیز خانه برایش کافی نبود. از دید او بزرگترین گناه ما این بود که نتوانسته بودیم کاملاً جذب تمدن غرب شویم. برای او آزادی، رها کردن تمامی گذشته بود و نمی توانست ما را، مرا که هنوز به گذشته ام گره خورده بودم درک کند و ببخشد. می گفت نباید می آمدی حالا که آمده ای باید گذشته را فراموش کنی.او حس غربت مرا درک نمی کرد. درک نکردن او را می توانستم بفهمم اما تحقیرش را نمی توانستم. وجودش برایم سردرگمی عذاب آوری بود.
نمی توانستم خودم را برای روزهایی که دوستش نداشتم ببخشم. دلم می خواست همه گناه را به گردن خودمان بیندازم. اما این بار تحقیر او را سبک نمی کرد. در فرهنگی که او در آن زندگی می کرد و نمی خواست چیزی آن را به رسمیت بشناسد، جایی برای من نبود. گاه از داشتن نام و نام خانوادگیش دلخور بود، وقتی می گفت: این فقط و فقطیک سد است. فایده دیگری ندارد، با وحشت متوجه می شدم که از آن چه می گوید خشنودم. یک خشنودی دردناک. سایه ایتاریک و سنگین که سرم را به دوّار می انداخت.
نمیدانم آیا ما هرگز یکدیگر را شناخته ایم؟ هرگز از اعماق
وجود یکدیدگر آگاهی داریم؟ آگاهی از آن چه رنجمان می دهد
و آن چه دلیل بدبختیها و فریادهایمان می شود؟ فریادهای فروخته
ای که جایی برای خالی شدن پیدا نمی کنند یک عمر در سینه می
مانند و سپس نمی کنند یک عمر در سینه می مانند و سپس بی
صدا محو و خاموش می شوند و کسی هرگز پی نمی برد که آنها
چه بودند و با ما چه کردند؟
من آیا می توانم جوابی برای آن بیابم....
جهان می گوید ابنها ظواهر زندگی است.
بی اختیار فریاد می زنم: پس تو هم همین راه را برو.
حس می کنم خشنودی ام برای گرفتن نوعی انتقام از اوست که در این میان نامش را از دست ی دهد. اما میدانم که گسستن آخرین بند خواهد بود.
جهان می گوید: در نهایتش چه فرقی می کند.
و من سنگینی یک کوه را روی شانه هایم حس می کنم. سنگینی عشق هایی که غرق نفرت و یاس است. و از هیچ یک رهایی ندارم. نمی توانم بچه ام را رها کنم، نمی توانم از این چشم بپوشم فرصتی هم به من نمیدهد که بگویم دوستش دارم.
دانشگاهش در آن سوی لندن است، اما اگر دو خیابان آن طرفطر هم بود باز هم تنهایی را ترجیح می داد می گوید: دوستان من همیشه مادرشان جدا زندگی می کنند.
می گویم: این که امتیازی نیست استقلال که فقط به دور بودن فیزیکی نیست. انسان باید روحاًمستقل باشد.
سرش را طوری تکان می دهد که انگار می گوید: من که با تو نمی توانم بحث کنم.
گاه مرا یاد مادرم می اندازد، گاه پاپا.
می گوید تو به رسومی که مال هزار سال پیش است چسبانده اند. از این که پس از این همه سال زندگی در این جا هنوز هم دست از آنها برنمی دارید تعجب می کنم.
میگویم: آدم روشنفکر سعی میکند آداب و رسوم و آنهایی را که مانع پیشرفت انسان است ار میان بردارد. رسومی که ما داریم مزاحم نیست. مگر این انگلیسی ها که تواینقدر خودت را به آنها نزدیک حس می کنم.
مي گويم: آدم روشنفكر سعي ميكند آداب ميكند آداب و روسم مزاحم و آنهايي را كه مانع پيشرفت انسان است از ميان بردارد. رسومي كه ما داريم مزاحم نيست. مگر همين انگليسي ها كه تو اين قدر خودت را به آنها نزديك حس مي كني دست از رسوم خود برميدارند و اگر به كشور ديگري بروند همه چيز را فراموش مي كنند؟ اينها هر جا رفته اند و هر جا مي روند به جاي اين كه در فرهنك كشور جديد حل شئند، آنها را با فرهنگ خودشان آشنا مي كنند. هرجا مي روند شهركي انگليسي برپا مي كنند و اگر نتوانند مردم را به تقليد از آداب و رسوم انگليسي تشويق كنند، خودشان اما همان زندگي انگليسي وار را دنبال مي كنند. نمونه اش هنوز هم در كشور خود ما هست.
مختصر و مفيد مي گويد: آداب و رسوم اينها با ارزش است.
ـ ارزش آداب و رسوم را چطور معين مي كنند، چه چيز معين مي كند؟
سرش را تكان مي دهد: شماها مر اين جا به دنيا آورده ايد. من اين جا بزرگ شده ام، براي اين كه بتوانم اين جا زندگي كنم بايد مانند اينها باشم.
ـ براي زندگي كردن بايد هويت خودت را حفظ كني.
مي گويد: خب، شما هويت من هستند...
طوري مي گويد كه بار تحقير آن را تا ته دلم حس مي كنم، انگار مي گئيد: همين كه هويت من هستند بسم نيست؟
اما باز هم ول كن نيستم و مي گويم: هويت ديگري را گرفتن عاريتي است كه روزي بهرحال از هم مي پاشد.
ـ من اصلاً از حرف هاي تو سر در نمي آورم. اگر اين قدر اين چيزها مهم است چرا ولش كردي و آمدي؟
مي خواهم بگويم اين مسئله هنوز براي من سوالي كه جواب درستي برايش ندارم. به جهان نگاه ميكنم به اشاره مي كند كه دنباله حرف را نگيرم. راست مي گويد، خود او اولين كسي بود كه وابستگي هايش را رها كرد. ستاره نمي داند چه تاريخي در پس اين آمدن قرار دارد. نه ديگر نمي توانم، ديگر دلم نمي خواهد بگويم.
دوست يوناني من بچه هايش را، تا مدرسه شان تعطيل مي شد نزد پدر و مادرش به يونان مي فرستاد. انگار بديهي تر از اين مسافر چيزي وجود نداشت. ما ستاره را به اسپانيا و فرانسه مي برديم. اين جا براي اينكه زبان ياد بگيرد، آن جا براي اين كه تمدن جهان آشنا شود.
خود كرده را تدبير نيست.
از خود مي پرسمبه كدام خوشبختي، كدام رنج، به كدام
يك از آنهايي كه دليل زندگيام بوده اندو بي بودنشان دوام
آورده ام خواهم پيوست؟
از كجا بايد شروع كرد، از پاپا كه مثل غولهاي توي قصه
بود. از تو كه همه قصه ها را مي دانستي جر قصه خودت؟
از زندگي آنها كه رفته اند جز از دل من، با آنها مه مانده اند،
اما در دنيايي تنهايي تنها، دور از هم، جدا از هم....
R A H A
10-04-2011, 01:02 AM
سرم را کج میکنم و از گوشه پنجره به دختری که چمدان را با خود می کشد و به طرف قطار سکوی روبه رو می رود، نگاه میکنم. چمدانش سنگین استو صورتش خسته . یک کیف هم روی شانه چپش است.در این سرما حتی نمی تواند دستهایش را توی جیبش کند. جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستد. مرد فروشنده سرگرم صحبت با یک مشتری است. در این سرما حتی نمی تواند دستهایش را توی جیبش کند جلو دکه روزنامه فروشی می ایستد. مرد فروشنده سرگرم صحبت با یک مشتری است و دستش را دراز کرده که پولش را بگیرد. دختر درست همسن ستاره است. حتماً سناره هم در سفرهایش در سکوهای قطار همین طور چمدانش را به دنبالش می کشد. جهان می گوید: ستاره در زندگی اش مشکلی ندارد. همان بهتر که مانند ما نیست.
من برای ستاره غصه همه بچه هایی را که نداشته ام خورده ام. غصه تنهایی اش را خورده ام. غصه ی غریبی اش را خورده ام. شب و روز دلم برای آمدن و نیامدنش لرزیده است و سکوت کرده ام. حسرت خواهر و برادری را که نداشته خورده ام. غصه از دست دادن او را در دوازده سالگی خورده ام. آن قدر غصه اش را خورده ام که وقتی فاخته می گوید برو، قدر زندگیت را بدان، دلم می خواهد سرش فریاد بزنم، اما مردد نگاهش میکنم. او دیگر نمی تواند مرا بفهمد. حسرتی پنهان در عمق چشمهای جسور و خندانش موج می زند. فاخته دنیایی را که من در آن زندگی می کنم نمی شناسد. او فقط دنیای خودش را می شناسد که در آن در بند است، دنیایی پر از آرزوهایش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت آن چیزی است که او آرزویش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت چیزهایی است که از دست داده ام
دلم آشوب می شود، نه از بوی دوا، از هر چه داریم، از هر
چه داشته ایم و از دست داده ایم. از آنچه نیست و نداریم و
باید می داشتیم. از این که دیگر برایم فرق نمی کند چه کسی
کجا و چرا زندگی می کند رستم. آه رستم ....
در دانشگاه ستاره بندها یکی یکی ÷اره و فاصله ها را بیشتر کرد. تلفنها و دیدارها کمتر شد. تنها من از او خبری می گرفتم آن هم اغلب روی ماشین پپیامگیر، تیر خلاص.
جهان می گفت، استقلال.
من می گفتم بیگانگی.
بیگانگی ای که دایره اش روز به روز وسیع تر می شد. به دور وبرم نگاه میکنم، دخترک مدتها است که از جلو ما رد شده و مردک روزنامه فروش هم سرگرم مرتب کردن آدامس و شکلات های جلو ÷یشخوان است. چشم هایم را می بندم.
دوری و جدایی او نبود که مرا رنج میداد، رضایت خاطری بود که باید احساس می کردم و نمی کردم. نمی خواستم، نمی توانستم دست بردارم.
دو هفته به عید مانده است، دست و دلم به کاری نمی رود، حال و حوصله ندارم غلام خان بعد از یک دوره بیماری سخت از دنیا رفته است. جای خالی اش را بی انکه در زندگی ام نمودی داشته باشد حس میکنم. او بود که تصمیم می کرد و می گفت: چرا دخترت را با خودت نمی آوری؟
ـ مدرسه دارد.
ابروهایش را بالا می برد و می پرسید: تمام دوازده ماه سال مدرسه دارد؟
می گفت: با خودت بیاورش. نگذار ما را فراموش کند.
می گفتم: نمی آید.
سری تکان می داد و می گفت: می خواهی من حرفت را قبول کنم؟ بچه ها نباید ریشه هایشان را از دست بدهند. اگر بد هستیم بگذار این بدی را ببینند. اگر خوب هستیم بگذار از آن لذت ببرند.
ـ تو برایش تصمیم نگیر. بگذار خودش قضاوت کند. آدمی که ریشه هایش را نمی شناسد، نمی تواند جایی مستقر شود.
می دانم که غلام خان حق دارد. اما حقیقت این است که میخواهم افسوس آن کشور ناشناخته برای ستاره را، برای خودم حفظ کنم.
از این می ترسم که تو را، هستی ام را، وطنم را در دستهای او
از دست بدهم....
او هیچ وقت دختر مرا ندید.
قطار از میان مزارعی که خط کشی هندسی نامظمی دارد، می گذرد. به دشتهای مملو از محصول و چمنزارهای سرسبز نکاه می کنم. در دور دستهاگاوهای خونسرد و تنبل و اسبهایی که آدم نمی داند خوابید یا بیدار، دیده می شود. بالای ت÷ه ای گله ای گوسفند به صورت لکه های سفید روز چمن ÷راکنده است. نمی دانم میانشان بزغاله هم هست یا نه.
بزغاله هایی که کاغذ می خورند و ما دفترچه هایمان را برای
آنها نگه می داشتیم تا به ده که رفتیم ورق های آنها را بدهیم
بخورند وبا سواد شوند. آنها خود ما بازیگوش بودند و تو را
رام کردنشان را میدانستی....
نامه سفارشی بود. درش را باز میکنم ورقه دیپلم دبیرستان است نسخه اصلی. پسرک دیوانه فکر نکرده اگر نامه در راه گم می شود چه خواهد کرد؟
پای تلفن می گوید: غصه نخور. گم که نشده اگر می شد فقط یک ورقه بود.
پای تلفن می گوید: غصه نخور. گم که نشد اگر هم گم می شد فقط یک ورقه بود.
فریاد میزنم: می توانستی ک÷ی آن را برایم فرستی.
مکثی می کند و می گوید: آن وقت همان می شد؟
راست می گوید، بغضم را فرو میدهم و می گویم: آن را با بزرگترین جعبه شکلاتی که بشود در دنیا پیدا کرد برایت می آورم.
ـ تا همه اش را دندان بزنیم و نیمه کاره سرجایش بگذاریم؟
ـ این لوس بازیها فقط کار من است نه تو.
می خندد. میگویم: حالا وقت دانشگاه است.
ـ وقتی آمدی تهران با هم حرف می زنیم. این جا مثل آن جا نیست. انگار یادت رفته.
ـ تو می توانی و باید دنبالش بروی.
می گفت: این فقط تو هستی که این حرف را میزنی این جا کسی دربند این حرفها نیست.
ـ مگر برای این که تو به دانشگاه بروی، دیگر باید دربند باشد؟
اگر خاله ما هم نبود چه بسا او هنوز هم ته دکان جواد آقا به کفشها میخ می کوبد و احتمالاً واکس زدن هم یاد گرفته بود.
خانواده ما همه زد تحصیلات بودند، وقتی پای خودشان در میان نبود. پدرم برادرهایم را مجبور کرده بود که هر چندسال هم در کنکور رد شدند باز سال بعد امتحان بدهند. این که ممکن است استعداد درس خواندن نداشته باشته باشند توی سرش نمی رفت. برای بقای داروخانه اش به آنها و درس خواندنشان نیاز داشت. همان طور که برای بقای داروخانه اش به درس نخواندن رستم نیاز داشت.
گفتم: حالا نوبت دانشگاه است.
سرش را خاراند و گفت: گفتنش راحتتر از عمل کردنش است.
آن قدر گفت و گفت که دیگر دنبالش را نگرفتم، اما هیچ وقت نگفت: نمی توانم. می گفت: نمی شود.
می دانستم که راست می گوید. همان دیپلم را به هزار مشقت گرفته بود. پدرم غرزده بود که از کار داروخانه می ماند. پاپا داد زده بود که پسره دهاتی برای من درس خوان شده. فقط خاله ما هم و غلام خان پشتیبانی اش کرده بودند و مجبورش کرده بودند که دست کم دیپلمش را بگیرد. به پدرم گفته بودند برای داروخانه ات بهتر می شود. هرچه او بیشتر سواد داشته باشد بهتر می تواند کار کند. بزرگترین اشکال خانواده ما این بود که فقط یک خاله ماه و یم غلام خان داشتیم، نه بیشتر.
اگر بشود زندگی کسی را در چند جمله خلاصه کرده، زندگی
تو را نمی توان، تقصیر تو نیست که به یادت که می افتم نمی
توانم جلو اشکهایم را بگیرد...
R A H A
10-04-2011, 01:02 AM
****
از همان ابتدا که تصمیم گرفتم همراه جهان بیایم،از آن لحظه که پایم را توی قطار می گذارم،می دانم سوار قطاری می شوم که نمی دانم به کجا می بردم و چرا سوارش شده ام و این آوارگی تا به کجا می انجامد.
به مردی که کنار جهان نشسته نگاه می کنم.شاید سی و هفت هشت ساله باشد،پوست سفید و موی بوری دارد.کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید و کراوات هم زده است.وارد که شد،بوی ادکلن اش بطور ملایمی در فضا پیچید.کیفش را بالای سرش گذاشت و فوراً روزنامه ای در آورد،زیر چشمی نگاهی به ما انداخت و مشغول خواندن شد.به دستش نگاه می کنم،حلقه ای در دست دارد.
دیگر می دانستم که اسمش جهانبخش و نام خانوادگی اش جهاندار است.
امتحانات آخر سال شروع شده و تقریباً تمام وقتم در خانه و در حال درس خواندن می گذرد.از طرف خانه فاخته رد نمی شوم.امتحاناتم آن طور که تصور می کردم خوب نشده.نه تنها به پیش بینی فاخته شاگرد اول استان نشده ام،بلکه شاگرد اول حوزه هم نشدم او می خندد و می گوید:شاگرد اول مدرسه که شده ای و می گوید:جهان سراغت را می گرفت.
با این که دلم از غصه آب می شود می گویم:حرفش را نزن.اگر قبول نشوم خودم را می کشم و همه اش تقصیر اوست.
فاخته با تعجب نگاه می کند و می گوید:نمی دانستم موضوع این قدر جدی است.
دستم را روی دهانش می گذارم و التماس می کنم:خواهش می کنم چیزی نگو،خواهش می کنم بگذار به درسمان برسم.خواهش می کنم...
بلیط تئاتر را در جایی پنهان می کنم و به سراغ درسها می روم.
وحشتناک ترین حادثه ای که برایم پیش آمده بود این بود که معنی عشق را دریافته بودم.پیش از آن همیشه از عشق حرف می زدیم،شعرها و رمانهای عاشقانه می خواندیم.کتابچه عقاید درست می کردیم و دلمان برای یک ذره عشق پر می زد،حالا ناگهان با تمام وجودم آن را حس می کردم.همه آن احساس در یک بلیط تئاتر و آن جمله که،شاید اگر دلت بخواهد آن را به یادگار داشته باشی،گنجانده شده بود.این جمله ساده برای من کتابی شده بود سراسر معما.با خودم می گفتم:چرا این را گفت؟منظورش چه بود؟
به فاخته می گویم:حرفش را نزن.می خواهم در انزوای خودم باشم.
لحظه ای مکث می کند،بعد می گوید:این روزها مثل شاعرها شده ای.ادای مرا در می آورد،می خواهم در انزوای خودم باشم.
و آن را سالهای سال به عنوان ضرب المثل و شوخی بکار می برد.
می گوید:بیخودی این قدر جوش نزن.یک رشته ای را باید انتخاب کنی،که می کنی.یا قبول می شوی یا نه.اگر امسال قبول نشدیم سال بعد امتحان می دهیم.تازه،من و تو چه عیبی داریم که قبول نشویم؟
از اعتماد به نفسی که دارد مبهوتم و خنده ام می گیرد،می گویم:این را می دانم،اما.
_اما چی؟می خواهی چکار کنیم،تظاهرات راه بیندازیم؟
مادرم که کلمه تظاهرات را شنیده بود،گوشش تیز شد و مرا سؤال پیچ کرد که تظاهرات یعنی چه؟دختر سرت را بینداز پایین و درست را بخوان.ما را چه به این حرفها.
گفتم:مادر عوضی شنیدی.
گفت:می آیند دواخانه پدرت را می بندند.
نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم:دواخانه بابا را می بندند؟چرا مگر چه شده؟
_همین که گفتم.دیگه نشنوم از این حرفها در خانه زده شود.
به فاخته گفتم:مامان از کلمه تظاهرات که آن روز شنید،ترش کرده.
_مامان تو تنها نیست.مامان من هم فقط بلد است بگوید نکن،نگو،نرو.ته دلش آرزویی ندارد جز این که فوری شوهرم بدهد.مهم نیست طرف که باشد.
پی آمد آن خنده شیرینی می کند.
سالها بعد وقتی به او گفتم:دلم می خواهد فریاد بزنم که بگذارید در انزوای خودم باشم،لبخند غمگینی زد و سرش را تکان داد.
به خود می گویم:کاش امروز هم این جمله طنین آن روزها را داشت.آن روزها این حرفها پر از امید و عشق و تنها یک بازی بود.اما امروز یک غم واقعی است.مفهومی جدی که کسی نمی تواند آن را درک کند.
امروز او تنها کسی است که این جمله را به یاد می آورد و تنها کسی است که می تواند آن را بفهمد.
آخرین امتحانات سال اول دانشگاه تازه تمام شده بود که فاخته تلفن زد:می آیی سینما؟
_سینما،کجا،کی؟
_کجا و کی اش مهم نیست.جهان آمده.
_...
_حتماً می خواهی بپرسی جهان کیست؟یادت رفته.من تو را خوب می شناسم.
_چرا باید آمدن او را به من خبر بدهی؟
_چون ایشان هم از شما خبر گرفت.چرایش برای این است.
گوشی به دست ماتم برده بود.ماهها به امید و انتظار خبری از او گذرانده بودم دیگر امیدی نداشتم که او را ببینم و حالا ناگهان آمده بود و سراغ مرا هم گرفته بود.
فاخته گفت:قرار شده فردا با هم برویم سینما.
_من هم باید بیایم؟
_نه لازم نکرده تو بیایی.اما اگر یک کلمه از من پرسیدی،نپرسیدی.
_آخر...
_خب پس،فردا می آیم دنبالت.حاضر باش.
_آخر...
_آخر و زهر مار.ساعت شش دم خانه شما.
نمی دانستم تا فردا را چطور بگذرانم.فکر و تصور دیدار او یعنی بار دیگر شب تا صبح بیدار ماندن و ستاره ها را شمردن.نزدیکهای صبح بود که خوابم برد آن هم برای این که رؤیای او را ببینم.رؤیای او که با دیگران متفاوت بود،ادکلنی که عطر آن می توانست تا ابد در خاطرم باقی بماند و آن چشمهای سبز که به آدم خیره می شد و خنده ای ته آنها موج می زد.که چقدر به یاد آوردنشان سخت بود.صبح با چشمهای پف کرده و تن خسته از جا بلند شدم.مادرم گفت که حتماً مریض شده ام و گفت که بهتر است بروم داروخانه و از پدرم دارویی بگیرم و روز را هم در خانه بمانم که حالم خوب شود.به او اطمینان دادم که هیچ چیزم نیست و امشب دیگر روی پشت بام نخواهم خوابید اما فعلاً کاملاً حالم خوب است.عصر هم پیش از اینکه صدایش درآید و اعتراضی بکند مختصر . مفید گفتم فاخته آمده دنبالم و از در بیرون رفتم.
فاخته نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:فکر می کردم دست کم کمی خودت را برایش خوشگل می کنی.
دلم لرزید،بی اعتنا گفتم:من که مثل تو نیستم هر کار هم بکنم فرقی نمی کند.
دستش را دور شانه ام انداخت.
گفتم:من نباید می آمدم.راست می گویی با این ریخت و قیافه آخر...
شانه هایم را فشار داد و گفت:ریخت و قیافه ات خیلی هم خوب است.فقط انگار یک دست حسابی گریه کرده ای.تو خانه حرفی شده؟
بازویم را محکم چسبید.گفتم:دیشب اصلاً نخوابیدم،برای همین چشمهایم باد کرده.
_چرا؟
_چرا چی؟
_نخوابیدی؟
_همینطوری.آخر خیلی گرم بود.
با شیطنت گفت:دیشب یک دفعه هوا آن قدر گرم شد که بعضی ها تا صبح خوابشان نبرد.
جهان و مهران دم سینما منتظرمان بودند.جهان این بار هم مانند دفعه های پیش بود.متشخص،خوش قیافه،خوش لباس و یکبار دیگر برای هزارمین بار و تا آخر عمرم عاشق شدم.هنوز درست جابجا نشده بودیم که سالن تاریک و فیلم شروع شد.نیمه های برنامه،سرش را به طرفم آورد و آهسته گفت:با من ازدواج می کنی؟
نفهمیدم درست شنیده ام یا نه.فکر کردم دارد شوخی می کند یا یکی از جملات فیلم را تکرار می کند.رویم را به سوی او برگرداندم،با تعجب و ناباوری نگاهش کردم،آهسته پرسیدم:چی؟
سرش را جلو آورد،کف دستش را دور دهانش گرفت و دم گوشم گفت:پرسیدم،با من ازدواج می کنی؟
قلبم داشت از جا کنده می شد،صورتم داغ شده بود،فکر کردم چه خوب است که در تاریکی هستیم.فاخته آهسته گفت:شماها چقدر حرف می زنید.
تا آخر فیلم دیگر چیزی نفهمیدم.احساس می کردم به عوض فیلم دارد مرا نگاه می کند.یک بار هم دل به دریا زدم و زیر چشمی نگاهش کردم،غرق تماشا بود و انگار نه انگار که لحظه ای پیش در تاریکی سالن سینما از من تقاضای ازدواج کرده بود.فکر کردم شاید دچار توهم شده ام و دارم به یک نوع بیماری روانی مبتلا می شوم.لبهایم را بهم فشار می دادم مگر قلبم آرام بگیرد،مطمئن بودم که صدای آن را می شنود.دلم می خواست بلند می شدم و از آنجا می رفتم.نمی دانستم اگر چراغها روشن شود چه خواهم کرد.فریاد می زنم،گریه می کنم.نه نمی دانستم.حتی نمی دانستم که می توانم روی پاهایم بایستم یا نه.
R A H A
10-04-2011, 01:02 AM
نمی دانم زن و مردی که روزنامه به بغل دنبال جا می گشتند،جایی کنار یکدیگر پیدا کرده اند یا نه.جهان کیف دستی من و خودش را در جای مخصوص بالای سرمان گذاشته است.به ایستگاهی بزرگ رسیده ایم.در سکوی آن طرف،قطاری نفس نفس می زند.قطارهای برقی حالا دیگر مثل قطارهای ذغال سنگی قدیم،سر و صدا ندارند،اما تپش قلبشان را می توان حس کرد.دو مامور ایستگاه با قیافه های آرام به رفت و آمد شتاب زده مسافران نگاه می کنند با بی خیالی مابین سکوها قدم می زنند.گاه به مسافری که سرگردان و مضطرب به این سو و آن سو می رود نزدیک می شوند و راه را نشان می دهند در همان حال مواظب سایر مسافران هستند.انگار با بودن در بین جمعی مسافر عجول و سرگردان،منشی آرام پیدا کرده اند.
عشق و اضطراب همراه آن روز به روز آبم می کند.انگار روزی یک کیلو لاغر می شوم.فاخته می خندید و می گفت:این را می توانی به عنوان یکی از روشهای لاغری به بازار عرضه کنی.مشتری زیادی هم پیدا می کنی.
مادم با نگرانی نگاهم می کند و به پدرم اشاره می کند.پدرم می گوید که بروم داروخانه برای تزریق ویتامین.می گویم که مشکلی ندارد و حالا که امتحاناتم تمام شده حالم هم خوب می شود.پدرم سرش را به علامت تصدیق تکان می دهد و می گوید:درست است.مربوط به امتحانات است.
اما همه نیرویم را در سر در گمی سکر آوری که کنترلی بر آن ندارم و نمی خواهم داشته باشم،از دست می دهم.دلم میخواهد و می دانم که باید ماجرا را برای کسی بگویم.چه کسی بهتر از خاله ماهم.برایش تعریف می کنم،در عین حال سعی می کنم آن را به صورت مسأله ای کاملاًپیش پا افتاده و بی اهمیت جلوه دهم،اضافه می کنم:من یکی دو بار بیشتر ندیدمش آنهم خانه فاخته آمده بود سراغ برادرش و من هم تصادفی دیدمش.فعلاًهم او آن طرف دنیاست و من این طرف.
_فعلاً که آن طرف دنیا نیست.
_راستش،خودم هم سر در نمی آورم.
_خب،توی سینما و در تاریکی و با یک کلمه که خواستگاری نمی کنند.
_شما به این می گویید خواستگاری؟
_پس به نظر تو این حرف چه معنی می دهد؟
_مامان هم مثل اینکه بویی برده و دائم از من می پرسد کجا می روم و چرا می روم.
_مادرت حق دارد.این جوان باید بداند که تو خانواده و پدر و مادر داری و راه و رسم ما هم با فرنگی ها فرق می کند.
خندیدم و گفتم:به مامان بگویید اگر یک شوهر برای دخترش پیدا شود و برش دارد و ببردش،خیالش راحت می شود؟مگر نه اینکه همیشه از ترس اینکه بی شوهر بمانم نگران است؟من که به خوشگلی ناهید نیستم که هر جا می رود برایش خواستگار پیدا شود.
دیگر گذشت ساعتها . روزها را حس نمی کردم.همه خوشحالی و امیدم به لحظه ای بود که ممکن بود او را ببینم.انگار فقط برای همین زنده بودم که او را ببینم.
ستاره می گوید:جوانهای این دور و زمانه آنقدر از خود بیخود و شیفته نمی شوند.آنها در برابر عشق همه زندگی خود را به قمار نمی گذارند.حساب و کتابشان دقیق است.شما در آن روزگار در دنیایی غیر واقعی بسر می بردید.
قضاوت این دنیای واقعی یا غیر واقعی را که هنوز هم می توانم همه جزئیات آن،هر اشاره ای،حرکت دستی یا نگاهی را به یاد بیاورم،برای خودم نگاه می دارم.می توانم چشمهایم را ببندم و خودم را بار دیگر در آن زمان حس کنم آن دلهره ها،آن حسهای قوی و زیبا.
ستاره آنرا رویا می نامد و خودش را از حسی محروم می کند که خاطره اش یک عمر برای انسان می ماند و هیچ چیز،مطلقاً هیچ چیز نمی تواند آن را باز پس بگیرد.
صبح بود،هنوز خواب بودم که مادرم در اتاق را باز کرد و آهسته تکانم داد و گفت:پاشو،پاشو،آمده برایت گل آورده.
غلتی زدم و گفتم:خب،خب،الان.
مادرم دوباره تکانم داد:پاشو برایت گل آورده.
_کی گل آورده؟
_خودش.
از جا پریدم:گل؟
زنگ در را خواب و بیدار شنیده بودم.اما زنگ در خانه ما از صدا نمی افتاد.همیشه یا یکی می آمد یا یکی می رفت.
مادرم گفت:پاشو لباست را بپوش،بیا پایین.من می روم چای تازه دم کنم.دوباره نخوابی ها.
هنوز درست متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده.یعنی چه که خودش آمده برایت گل آورده؟او که تا...
یک دفعه از جا پریدم،نفهمیدم چطور لباسی تنم کردم.آبی به صورتم زدم.مادرم پایین پله با دیدن من دستش را به گونه اش چسباند و آهسته گفت:این چه ریختی است،برو یک کمی به خودت برس.
همین طور که از پله پایین می آمدم دستم را توی موهایم فرو بردم.گفت:اقلاً یک شانه به مویت می زدی.
دو پله دیگر پایین آمدم و اشاره کردم که عیبی ندارد.مادرم دوباره با نگرانی نگاهم کرد:یک چیزی به صورتت بمال،با این رنگ پریده؟
آخ،چرا نمی فهمید در دل من چه می گذرد.چرا از سر راهم کنار نمی رفت؟پایین پله تقریباً توی بغلش افتادم و گفتم:مادر،بگذار بروم.راحتم بگذار.
آن وقت از سر راهم کنار رفت و با همان نگاه نگران و بلاتکلیف تا دم در اتاق همراهیم کرد.
پدرم روی یک مبل و جهان هم روی مبل دیگری نشسته بود.جهان با دیدن من از جایش بلند شد.نگاهش می کردم اما گیج بودم مثل کسی که در خواب راه می رود.گفت:ببخشید بیدارتان کردم.
روی اولین صندلی دم دستم نشستم.بوی ادکلنش توی اتاق پیچیده بود و دیوانه ام می کرد.روی میز یک دسته گل بزرگ بود.نگاه سریعی به او انداختم،مانند همیشه کت و شلوار شیکی پوشیده بود و من اولین پیراهنی را که در دستم رسیده بود تنم کرده بودم.دستم را توی موهایم بردم و با انگشتهایم شانه شان کردم.
پدرم با او صحبت می کرد.چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم.
مادرم دم در اتاق سینی چای را نگه داشته بود و منتظر من بود.سرم را تکان دادم.مصرانه به من خیره شده بود.عصبانی بودم چطور نمی فهمد نمی توانم سینی چای را دست بگیرم و بچرخانم.آخر آن وقت هم موقع چای تعارف کردن بود؟به خواستگاری که نیامده بود.آمده بود؟به جهان نگاه کردم،رویش به پدرم بود و اصلاًحواسش به من نبود.مادرم هنوز منتظر ایستاده بود،نگاهم می کرد و با چشم و ابرو اشاره می کرد که سینی را از دستش بگیرم.چرا نمی فهمید که نمی توانم نزدیک جهان بروم و چای تعارفش کنم.اگر خاله ماهم بود...
مادرم سرفه ای کرد پدرم متوجه شد.بلند شد سینی چای را از او گرفت.مادرم چشم غره ای به من رفت.پدرم چای را جلوی جهان گرفت.جهان نیم خیز شد چایش را برداشت و تشکر کرد.پدرم به سوی من چرخید و پرسید که چای می خورم؟سرم را تکان دادم.هم او لبخند زد هم جهان.
مادرم در حالیکه کنار من می نشست و سعی داشت حواس مرا سر جا آورد گفت:آقای جهاندار یک هفته است از پاریس آمده اند.
جهان گفت:ببخشید بیدارتان کردم،نمی دانستم...
مادرم گفت:شیرین هر روز این وقت دانشگاه است.الان تعطیلند.وگرنه حالا که وقت خواب نیست.
نمی فهمیدم مادرم چرا عذر خواهی می کند.این که خواب بودم و بیدارم کرده بود به عذر خواهی نیازی نداشت.حاضر بودم برای خاطر این بیداری دیگر هرگز تا ابد نخوابم.
خداحافظی که می کرد مادر با نگاهش به گلها اشاره کرد که مثلاً متوجهم کند.جهان رو به من که هنوز گیج بودم گفت:بعد از ظهر تلفن می کنم.
همین که در پشت سرش بسته شد قبل از اینکه مادرم بتواند حرفی بزند به اتاقم رفتم و یک قرن آنجا ایستادم.
استقلالش بود که پدرم پسندیده بود.آمده بود و خودش را معرفی کرده بود و بعد هم گفته بود که هر چه پدر و مادرم بخواهند و دلخواه من باشد انجام خواهد داد.فقط میخواسته پیش از اینکه مادرش را درگیر کند،با خانواده ما آشنا شود و موافقتشان را جلب کند.
فکر نمی کردم هیچ کس در دنیا این جرأت را می داشت که تک و تنها به خواستگاری بیاید،آن هم صبح اول وقت.تا به امروز هم این استقلال را حفظ کرده است.بطور وحشتناکی مستقل است.آن قدر که گاهی از دستش دیوانه می شوم.روزنامه خریدنش هم از استقلالش است.این ویژگی او را از دیگران جدا کرده،اما خودش بیش از هر چیز به آن وابسته است و حاضر نیست ذره ایش را از دست بدهد.
با یک دنیای شادی آمدم که این خبر را به تو بدهم.اما
همین که روبرویت ایستادم فقط نگاهت کردم و لبهایم را
گزیدم.تو مرا نگاه می کردی و لبخندی که اصلاً هیچ چیز از
آن نمی فهمیدم روی لبهایت بود.بی شک آن لبخند رنگی
از شادی نداشت.لبخند غمگینی بود؟نمی دانم...
آن روزها معنای غم را حس نمی کردم،یکی از خوشبخت ترین
آدمهای روی زمین بودم و لبخند تو که نه اسمی برایش
می یافتم نه مفهومی،گیجم می کرد،اما رهایم نمی کرد...
R A H A
10-04-2011, 01:03 AM
در خانواده ما تعداد زن و شوهرهای خوشبخت زیاد نیست.آشنایی من با جهان همه را به این خیال انداخته بود که شاید من شروع خوشبختی تازه ای در خانواده باشم.سر آغاز فصل دیگری از زندگی پاپا و خانم خانم.آنها عاشق هم بودند.البته پاپا تصور هر عشقی را در ذهن من نابود می کرد.نمی فهمیدم خانم خانم چطور می تواند دوستش داشته باشد.
خاله پری می توانست خوشبخت باشد اگر پاپا گذاشته بود.یک شوهر دیگر برایش پیدا شد که آنرا هم پاپا نپسندید.تنها علت مخالفتش این بود که خاله پری عاشق آن مرد شده بود.تا آنجا که به یاد دارم همه دور و بری هایمان با عشق مخالف بودند و آنرا خلاف اخلاق جامعه می دانستند.آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می توانستند آنرا از دید دیگران پنهان نگه می داشتند.عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند.خانواده ما،خویشان و دوستانمان هرگز به خوشیهای واقعی و نهانی زندگیشان اعتراف نمی کردند.حتی خندیدن و شاد بودن همراه با نگرانی و ترس بود.تنها کسی که از غش غش خنده اش ترسی نداشت ننه ددری بود.ننه ددری می خندید،دیگران از خنده های او لذت می بردند اما در همان حال او را از آن همه سرزندگی منع می کردند.خدا می داند که اگر روزی او از شادی استعفا می داد همینها روزگارشان به چه صورتی در می آمد.
اشتباه خاله پری هم این بود که رازش را فاش کرده بود.خواهرم که عاشق شد همه از آن خبر داشتیم،اما وای به حالمان اگر کلمه ای جایی بازگو می کردیم.خاله پری بعد از اینکه گریه ها کرد گفت که از خیر هر چه شوهر و عاشقی است گذشته و دور همه این خوشیهای زندگی را خط کشیده است.
خاله ماهم وقتی این حرف را شنید گفت:چشمش کور.آدمی که عرضه ندارد باید هم بنشیند و بگذارد دیگران برایش تصمیم بگیرند.پرویز خان را هم همینطوری از خودش راند.
زندگی مورد پسند جامعه را پدر و مادرم داشتند.زندگی معمولی که می شد تمامی آنرا در یک خط راست ترسیم کرد.وقتی بچه بودم دعواهای آنها را دیده بودم.بعد ها آرامتر شدند.انگار دیگر فصل دعواهایشان گذشته بود.اما یک بار از مادرم شنیدم که به خاله پری می گفت:اگر جایی داشتم یک ساعت هم نمی ماندم.
حرفی را که شنیده بودم باور نمی کردم.هنوز هم صدا و آه فروخورده اش را می توانم به یاد بیاورم.با این که معنی آن را درست نمیفهمیدم،اما نا امنی و رنجی را که در صدایش بود،حس می کردم و هر روز که از مدرسه به خانه می آمدم می ترسیدم رفته باشد.اما از خودم نمی پرسیدم کجا؟
فاخته می گوید:می دانی با مرور زمان آدم جرأتش را از دست می دهد.آن کسی که روزی خدا را بنده نبود دیگر خودش را هم نمی شناسد.بدتر از همه این است که طوری به این چشم پوشی عادت می کنی که خودت هم نمیفهمی چطور در دام افتاده ای.یک روز چشم باز می کنیم و می بینیم برای هر چیزی دیر شده.
_چرا زودتر تصمیم نگرفتی؟بعد از سی سال تازه یادت افتاده؟چرا این همه صبر کردی؟
_بخاطر بچه ها.نمی خواستم آنها صدمه بخورند.تازه کجا می رفتم؟حالا که بچه ها از آب و گل در آمده اند دیدم دیگر این آخر عمری.
_لطفاً میان معامله نرخ تعیین نکن،چطور شده آخر عمری؟
_آخر عمری است دیگر و همه چیز سخت است،سخت است مخصوصاً اگر تو بخواهی.
_نمی فهمم چه می گویی.مگر تو نمی خواستی.یعنی او می خواست؟
_نه جانم.این جا ایران است.کشور گل و بلبل.همه چیز آسان است به شرطی که مرد بخواهد و پولش را هم داشته باشد.اگر مرد حاضر نباشد،خودت را بکشی هم موفق نمی شوی.این مرد است که حرفش در رو دارد.
_طلاق همه جا پر دردسر است.آدم اگر بتواند راه حلی پیدا کند،باید امتحانش کند.
_چه راه حلی؟چیزی نمانده بود که بشود برایش راه حلی پیدا کرد.مدتها بود که دیگر عملاً در خانه زندگی نمی کرد.آپارتمانی برای خودش درست کرده بود و بیشتر وقتها آنجا بود.همیشه اول از یک شب شروع می شود.بعد تمام شبها.کم کم من و بچه ها را از زندگیش بیرون گذاشت.آنهم برای اینکه بتواند آن را قابل قبول نشان دهد.
_قابل قبول؟
_از نظر خودش.هر چه را زیاد تکرار کنی قبح اش را از دست می دهد.این توهین به شخصیت و هوش من نبود،اگر صبر می کردم؟
_تو از همان اول انگار تکلیف زندگیت را نمی دانستی.تا آنجا که من یادم می آید اول از همه نگذاشت به رادیو بروی.بعد که بچه دار شدی کارت را سه روز در هفته کردی.
خنده تلخی کرد و گفت:بعد که دومی و سومی و چهارمی بدنیا آمدند،بطور کامل کارم را ول کردم.تا حالا بخاطر بچه ها بوده،والا یک روز هم نمی ماندم.
_می توانستی کسی را پیدا کنی مواظب بچه هایت باشد.نمی توانستی؟و کارت را از دست ندهی.
_تحمل محیط بیمارستان را نداشتم.همه در بیمارستان می دانستند که آقای دکتر متخصص و استاد دانشگاه و تحصیل کرده آمریکا برای این می خواهد پای زنش را از بیمارستان ببرد که برای هوس بازی هایش مزاحمی نداشته باشد.از پرستار و مریض و همراهان بیمار و کارکنان بیمارستان هر کس که اهلش بود می توانست با او سر و سری داشته باشد.
می گفت:همه زندگیم را داده ام برای بچه ها و همه زندگیم را هم حاضرم برایشان بدهم،اما دلم می خواست هیچ یک را نمی داشتم،هیچ یک را از این مرد نمی داشتم.
می دانی،یکی از تهدیدهایش این است که اگر طلاق بخواهم حرفی ندارد اما باید فکر بچه ها را از سرم بیرون کنم.او درسش را خوب بلد است.
_اینها هزار راه دارد.
_این تویی که فکر می کنی هزار راه دارد.این جا از این خبرها نیست.اگر دلشان بخواهد دمت را می گیرند مثل موش مرده می اندازندت بیرون.
_مگر تو را از سر راه پیدا کرده که هر کار دلش بخواهد بکند؟
_ننه و بابات هم نمی توانند کاری بکنند تازه اگر بخواهند کاری کنند،چون آنها معمولاً طرفدار بسوز و بساز هستند کاری نمی کنند،جز اینکه بگویند،خانه و زندگی به این خوبی داری چیزی را که از تو دریغ ندارد.پس بنشین و صدایت درنیاید.تا حالا برای بچه ها صبر کردم.حالا هم فکر می کنم خب بعدش چه کنم.زندگی بدون رادیو و بدون کارم ممکن است.اما بدون بچه هایم ممکن نیست.برو خدا را شکر کن که فقط یکی داری.
می گویم:من آرزو داشتم بچه های زیادی داشته باشم.اما جهان مخالف بود.او فکر می کند در این دنیای نابسامان بچه آوردن گناه است.ستاره هم مانند او فکر می کند و می گوید که هیچ وقت بچه دار نخواهد شد.اما من فکر می کنم قشنگترین خانه ها جایی است بچه های زیادی در آن باشند و از هر گوشه صدایشان شنیده شود.
_شوهر نازنین من هم دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد.البته او مثل تو فکر نمی کرد که صفای خانه به سر و صدای بچه هاست.می خواست پسر داشته باشد و اگر چهارمی پسر نمی شد مجبور بودم آنقدر بزایم تا بالاخره یکی پسر شود.
زندگی خواهرم ناهید عکس برگردان زندگی مادرم بود.همان ساعتهای زیاد کار شوهرش در دواخانه و تنها ماندن او در خانه،همان بچه داریها به کمک مادرم و ننه ها.همه چیز همان بود بی کم و کاست.و هیچ چیزش برای من حسرت انگیز نبود.
می اندیشم چرا نمی توانیم مانند خاله ماهم و غلام خان باشیم.مانند آنها که بچه ای نداشتند اما خوشبختی در زندگیشان موج می زد.آن شبها که کنار هم می نشستند و ساعتها کتاب می خواندند و چندان حرفی هم نمی زدند.غلام خان گاه برای خاله ماهم چای می ریخت و جلو او می گذاشت و خاله ماهم به او نگاه می کرد لبخند می زد.از کنار غلام خان که رد می شد دستش را روی شانه او می گذاشت،کنارش که می ایستاد به او تکیه می داد.چقدر آرزو کرده بودم مانند آنها زندگی کنم.چرا نمی توانستیم مانند آنها باشیم،چه چیز مانعمان می شد؟
خوشبختی برای من در کنار تو بودن و برای ابرها قصه گفتن
بود.کنار تو نشستن و لوسی را ناز کردن بود،لحظه هایی که
دست کوچکت را روی دستم می گذاشتی و گوشهای لوسی
تیز می شد و خرخرش قطع و وصل...
جهان اما دنیای دیگری بود.همین،فقط همین.
R A H A
10-04-2011, 01:03 AM
ازدواج ما در همان تابستان سر گرفت.مادرم از اینکه سرانجام مرا شوهر می داد در پوست خود نمی گنجید.
خاله پری به خودش دلداری می داد که احتمالاً نگرانی هایش درباره در بدر شدن اشتباه بوده و اروپا رفتن ما کوتاه مدت خواهد بود.
پدرم پرسید:تکلیف یک سال درسی که خوانده ام چه می شود؟
جهان جواب داد:در آنجا بهترین امکانات برای تحصیل وجود دارد.درس شوریده و دوره کار من که تمام شود به ایران باز خواهیم گشت.
خاله ماهم به اشاره گفت:در آنجا تنهایی و غربت،ندانستن زبان و نشناختن محیط آسان نخواهد بود.
میگفت،باید با چشم باز مسائل را ببینم.باید آماده قبول تنهایی و مقابله با سختیها باشم.نباید فکر کنم آنجا بهشت برین است.با اینکه آن طرفها نبوده،می داند که زندگی در همه جای دنیا شباهتهایی با هم دارد و متأسفانه این شباهتها در مشکلات بیشتر از خوشیهاست.
غلام خان می گفت که اگر این مشکلات را بفهمم و با امکانات و برتریهای آن اجتماع مقایسه کنم،احتمالاً تحملش برایم راحت تر خواهد بود.
خاله ماهم که سایه ترس را در صورتم دید گفت:دانستن این چیزها برای نگران کردن تو نیست.برای آگاهی بیشتر است.
آنها تنها کسانی بودند که می گفتند نباید همه زندگی ام را به قمار عشق بگذارم.رویا داشتن و در رویا زندگی کردن شیرین است.انسان قوی می تواند با درایت به رویاهایش واقعیت ببخشد و نگذارد رنج آن از پا درش بیاورد.
به حرفهایش گوش می دادم،و در همان حال حس می کردم می توانم به همه سختی ها پیروز شوم.در آن زمان به هیچ سختی و مشکلی باور نداشتم و معتقد بودم دنیا نمیتواند از آنچه بود زیباتر شود.قبول آنچه آنها از دنیایی که ندیده بودند می گفتند،برایم سخت بود.
حس می کردم رضایت اطرافیانم بیش از هر چیز در این است که کسی پیدا شده دستم را بگیرد و از اینجا ببرد.همگی بر این عقیده بودیم که به جایی می روم که بهترین امکانات زندگی به بهترین شکل در دسترسم خواهد بود و از آن پس در نهایت خوشبختی و رفاه خواهم بود.
نمی دانم چگونه تصور می کردیم،همه آسودگیها،تمامی خوشبختی ها با قدم گذاردن به جایی که کوچکترین شناختی از آن نداشتیم،امکان پذیر می شد.اگر بزرگترین ترس انسان،روبرو شدن با ناشناخته است،چرا برای ما بزرگترین خوشبختی رفتن بسوی آن شده بود.
پدرم که مدتی کوتاه در آلمان زندگی کرده بود کوچکترین اخطاری به من نمی داد و هر چه از خاطرات او به یاد داشتم تحسین از زندگی و نعمت و پیشرفت آنها بود.تعریف و تحسینی که القای بدبختی و عقب ماندگی و در نهایت تحقیر ما بود.
حس می کردم همه به من و موقعیتی که برایم پیش آمده بود حسرت می خورند.به این ترتیب هیچ چیز مرا آماده یک زندگی کاملاً متفاوت با آنچه می شناختم نمی کرد.نمی دانم اگر عشق و دلدادگی و نیروی جوانی ام نبود به راستی با سختی های زندگی در غربت چطور کنار می آمدم.اما در کنار جهان تنها یک چیز را حس می کردم عشق.اگر لحظه های فراوانی بود که تلخی غربت،تنهایی و شکل متفاوت زندگی و کمبودهای زندگی دانشجویی دلم را تنگ می کرد،جهان آنجا بود و مرا از همه ناملایمات حفظ می کرد.
روز عروسی ام فاخته دستهایم را فشار داد و گفت:این شادترین روز زندگی ام است.
چشمهایش برق می زد.می رقصید ومی خندید و صد تا عاشق و خواستگار پیدا کرده بود.روز بعد گفت:خاک بر سر من،تقصیر خودم است.باید پایش را از خانه مان می بریدم تا تورا تور نزند و حالا این طور تنهاین نگذاری.حالا من بدون تو چکار کنم؟به کی غر بزنم و برای کی درددل کنم و چطور سر کلاس بروم؟
خانم خانم آه های دلش را فرو می خورد.او چندان غصه بچه هایش را خورده بود،با خیال اینکه من آغاز خوشبختی تازه ای باشم خودش را دلداری می داد.پاپا یک قطعه از زمینهای دهش را،همان طور که برای سایر بچه ها کرده بود به اسمم کرد و در تمام مراسم غر زد که:این پسره هم وقت گیر آورده،حالا که کارش داریم غیبش زده.
خاله ماهم در تمام مراسم عقد و عروسی ام اشک ریخت.وقتی پرسیدم:چرا گریه می کنید،گفت:اشک شادی است.
خاله پری گریه می کرد و می خندید و می رقصید و چند بار آهسته زیر گوشم گفت:دست کم تو انتقام مرا گرفتی جان دلم.قدر زندگیت را بدان.خوب می کنی می روی.برو،هر چه از دست اینها دور باشی بهتر.برو،امیدوارم خوشبخت باشی.
ننه ها در حالی که اشکهایشان را با گوشه چادر پاک می کردند برایم آرزوی خوشبختی کردند.علی خان با آن قد بلندش نیم متری سرش را پایین آورد و به من تبریک گفت.آقا وردی صورتم را بوسید و گفت:خوشبخت باشی دخترم.خودم بزرگتان کرده ام و حالا...
دستم را دور شانه هایش انداختم و صورت آفتاب سوخته اش را که بوی خاک و علف می داد بوسیدم.
تو در عروسی ام نبودی،به سربازی رفته بودی و برای
عروسی ام نیامدی.آنقدر خوشبخت بودم که فرصت
نمی کردم بفهمم چقدر نبودت را حس خواهم کرد،درست
لحظه ای که در هواپیما نشستم و به همه کسانی که به
بدرقه ام آمده بودند فکر کردم جای خالی تو را حس کردم،
جایی که هیچ کس نمی توانست پر کند.وقتی برگردی من
رفته ام،کتابها و کتابچه های یکساله ام را بسته و به همراه
جهان رفته ام تا در کشوری دیگر،با زبانی دیگر زندگی
دیگری را شروع کنم.زندگی دیگری با اسم دیگری.با مردی
که عاشقش هستم اما نمی شناسمش.آیا او مرا
میشناسد؟
R A H A
10-04-2011, 01:03 AM
رویای یک شب تابستان.
در تئاتر کنار جهان و ستاره نشسته ام.رویای یک شب تابستان،یکی از نمایشنامه های شکسپیر را نشان می دهند.با این که داستان را خوانده ام،اما می دانم برای درک زیبایی کلام نمایشنامه باید با زبان شعری شکسپیر آشنا بود.در نیمه های نمایش حس می کنم هر چه بکوشم باز موفق به درک محیط و حال و هوای داستان نخواهم شد.انچه را که تماشا می کنم نیمی از واقعیتی است که اتفاق می افتد.مانند کسی که شعرهای ترجمه شده حافظ را بخواند.
از سالن نمایش دور افتاده ام و بی هیچ دغدغه ای خود را به خیال می سپارم.با انگشتهایم سالهای زندگی ام را که در دنیایی گذشته که تنها نیمی از واقعیت آنرا حس کرده ام و نیم دیگرش به من تعلق نداشته،می شمارم.در دنیایی که حتی نتوانسته ام تمامی وجود بچه ام را داشته باشم.از اینکه دیگر نمی توانستم فکرم را بر زبان آورم خسته بودم.آن چه می گفتم،فکر و عقیده ام نبود،چیزی بود که از من انتظار داشتند.شفافیت درونم را از دست می دادم.عادت کرده بودم که حرف دلی نداشته باشم.اعتماد مانند سلامتی است،از دست که رفت دیگر به زحمت باز می گردد.درونم از اعتماد تهی می شود.
از خودم می پرسم چرا نمی توانم به هیچ چیز دل ببندم؟چه
چیزی مانع دل بستنم می شود؟روزنامه هایی که جهان خریده
و چون سدی او را از من جدا می کند؟یا ستاره که پاره تنم است
و مانند ستاره های آسمان دور؟یا اینکه هرگز به درستی ندانسته ام
به چه چیز دل بسته بودم...
*****************************************
قطار از کنار جلگه های سرسبز می گذرد.همه جا آنقدر سبز است که می توانم تصور کنم با نگاه کردن به آنها چشمهایم سبز خواهد شد.به جهان نگاه می کنم.چشمهای او سبز است،سبز سبز.چشمهای من سیاه است،سیاه سیاه مانند قیر.
تو می گفتی با این چشمهای سیاه چطور می توانم دنیا را
ببینم...
از ایستگاه کوچکی بی توقف می گذریم.از جلوی سکوی قطار رد می شویم.زنی روی نیمکت نشسته است.با نگاهش قطار را دنبال می کند.هنوز کاملاً به جلوی او نرسیده ایم که کمی از جا بلند می شود و با دیدن قطار که می گذرد دوباره سر جایش می نشیند.
زن سالمند است.موهایش را پشت سرش جمع کرده.یقه پالتویش را بالا برده و شانه هایش را از سرما در هم کشیده است.کیفش را در بغل گرفته.نگاه خالی اش به من و سایر مسافرها چنان است که انگار ما را نمی بیند.جز او کسی در ایستگاه نیست.
سی و چند سال است که همراه جهان از این شهر به آن شهر و از کشوری به کشور دیگر رفته ام و به خاله پری فکر کرده ام که غصه دربدری مرا می خورد.سالهایی که روز بروز دورتر و دورتر می شوند.سالهایی می توانستم در اتاقم را ببندم و صدای رادیو را آنقدر بلند کنم که مادرم فریاد بزند:اگر فکر ما را نمی کنی،فکر همسایه ها را بکن.
سالهایی که می توانستم ساعتها روی کتابی خم شوم و بدون خواندن کلمه ای به رویا فرو روم و دلم شور هیچ چیز را نزند.سالهایی که پر از خوشحالی های کوچک و غمهای کوچک بود.
سالهایی که تو در چند قدمی ام بودی همیشه...
به سی و چند سال گذشته فکر می کنم که یک عمر است،یک دایره بسته و کامل،که می توان از هیچ به همه و از همه به هیچ چیز رسید.
فاخته پای تلفن گفت که باید برای عروسی اش به تهران بروم.گفتم:بهتر نبود کمی زودتر خبرم می کردی؟
در راه آمریکا بودم و باور نمی کردم در عروسی او نباشم.مختصر اثاثی را که داشتیم جمع کرده بودیم.خانه را قرار بود دو هفته دیگر تحویل بدهیم.
_تقصیر از من نیست.همین طوری یکدفعه تصمیم گرفتیم.
پرسیدم:اصلاً چطور شد قبول کردی تو که...؟
استادمان دکتر داروسازی بود که تازه از آمریکا آمده بود.ادا و اصول زیادی داشت،به بعضی ها این ادا و اصول می آید به او اصلاً نمی آمد.همان هفته اول که فاخته را دید عاشقش شد و سر کلاس چشم از او برنمی داشت،بچه ها فهمیده بودند و مسخره بازی شروع شده بود و فاخته هم در آن سهم کمی نداشت.
گفت:چون سرم از دست حرف این و آن باد کرده بود.طرف ول کن نبود.بعد هم دیدم اگر درسی بخوانم و نمره ای بیاورم،می گویند نمره را او داده.فردا دکترایمان را هم که بگیریم خواهند گفت به پشتوانه او بوده.تازه روزی نبود که یکی نیاید و نخواهد میانجیگری کنم.
_می خواهی من قبول کنم که به خاطر نمره هایت داری زنش می شوی؟فکر می کنی حالا کسی نمره ها را به پای او نمی نویسد.چرا بجای این حرفها رک و راست نمی گویی عاشق شده ای؟
_نه،خر شدم.
_انگار منتظر بودی من پایم را از تهران بیرون بگذارم.
_حالا در عوض می توانم بیایم و تو را ببینم.
_حالا که دارم از اینجا می روم؟
_هر جای دنیا بروی دنبالت می آیم.آخر یارو آمریکا درس خوانده،یادت که هست و همه اش سنگ آن را به سینه می زند.بدش هم نمی آید برگردد،یک دفعه دیدی ما هم سر و کله مان آن طرفها پیدا شد.آن وقت می توانم بگویم خیلی هم خر نشدم.
انگار پر درآوردم و آمریکا در نظرم بهشت برین آمد.گفتم:خب چرا این را زودتر نگفتی.کی می آیی؟
_همچین می گویی کی می آیی که انگار تو فرودگاه نشسته ام.قول داده در اولین فرصت سفری به آن طرفها بیاییم.
پرهایم ریخت و افق آمریکا رو به تاریکی رفت.
گفتم:مرا بگو که چه خوش خیالم.وعده سر خرمن بهت داده.
انگار حوصله این حرفها را نداشت گفت:بدون تو اصلاً احساس نمی کنم دارم عروسی می کنم.
_خب،فکر این را باید زودتر می کردی.
با انگشتش روی تلفن زد:حالا می آیی یا نه؟
_صدا خیلی خوب می آید تو هم روی تلفن ضرب گرفته ای.چطوری بیایم؟جهان بلیت مان را هم گرفته.وقتی تو عروسی می کنی من بالای اقیانوس اطلس در پرواز هستم.
_این هم تقصیر من است.اگر دنبال من نمی آمدی،اگر سر کوچه ما او را نمی دیدی،نه با او آشنا می شدی و نه دور دنیا می گشتی.نه حالا این قدر از من دور بودی.
_آره دم خانه شما بود.
_خود کرده را تدبیر نیست.
آهی کشیدم:چقدر گفتم ولم کن،ولم کن،ولم کن؟
خندید:آره،بگذار در انزوای خودم باشم...
بعد پرسید:مگر جهان نگفته بود به ایران بر می گردید پس کی بر می گردید؟
_این روزها کسی رل می شناسی که به قولش پایبند باشد؟
_اگر کسی را پیدا کردی مرا هم خبر کن.
جهان گفت که مردم ایران برنامه ریزی بلد نیستند.فکر می کنند باقی مردم برنامه و زندگی ندارند و هر وقت آنها اراده کنند باید حاضر شوند.
گفتم:فاخته چنین حرفی نزد.از آن گذشته این که آدم یک چیزی را دلش بخواهد و یک چیزی را توقع داشته باشد دو موضوع مجزاست.
سرش را تکان داد:به خاطر همین می گویم.نمی توانست زودتر تو را خبر کند؟
زمانی که روی اقیانوس اطلس در پرواز بودم،دلم در تهران بود و لحظه به لحظه عروسی او را تجسم می کردم آن هم با کسی که هرگز تصورش را نمی کردم و نمی فهمیدم چرا آن را قبول کرده.
فاخته هیچ گاه به آمریکا یا فرانسه یا انگلیس نیامد و استاد محترم هرگز به قولش وفا نکرد.البته مسافرت های خود او برقرار بود،انا فاخته باید می ماند تا به خانه و بچه ها برسد.اولین حاملگی اش چند ماه بعد از ازدواجش بود.دیگر سر کلاس نمی رفت.می گفت:این طوری نمی توانم.او هم خوشش نمی آید.فعلاً که خانه نشین شده ام می خورم و می خوابم.بد هم نمی گذرد.
انگار با آدمی حرف می زدم که هرگز ندیده و نمی شناختم.پرسیدم:رادیو چی؟
خنده بی حالی کرد:آن را که خیلی وقت است ول کرده ام.راضی نبود.
بی اختیار گفتم:او از چه چیزی راضی است؟مثل این که به قول خودت زورت فقط به مادرجان و برادرت می رسید.بیچاره ها جرأت نداشتند حرف بزنند.یادت هست؟
_آخر فرق می کند.محیط اینجا با آنجا متفاوت است.
_به اینجا و آنجا چه مربوط.مگر خود ایشان این طرفها تحصیل نکرده اند.انگار جادو شده ای یا چیزهایی هست که به من نمی گویی.تو آدمی نبودی که از چیزی به آسانی بگذری.
_خودت که بدتر از من کردی.یادت رفته؟تو بخاطر جهان،خانه و زندگی و مملکت و ننه و بابات را ول کردی.
_برای همین هم دارم هشدارت می دهم.فکر نکن من فتح جهان کرده ام.
خندید:آره می دانم جهان تو را فتح کرد.
_از آن هم چندان مطمئن نیستم.اصلاً چرا باید یکدیگر را فتح کنیم؟
_بحث خوبی است،اما از پشت تلفن برایت گران تمام می شود.اگر یک بلیت بگیری و بیایی ارزانتر است.
_شاید هم یک دفعه دیدی آمدم.
نمی دانستم دور دنیا گشتنم همراه جهان به این زودی ها پایانی نخواهد داشت و به زحمت خواهم توانست هر چند سال یک بار او را ببینم.و برای همه عمر حسرت آن روزهای شاد و بی خیال مدرسه را خواهم خورد.
می گویند هر زبانی وطن دیگر ماست.من هرگز در وطنم و با زبان مادریم زندگی نکرده ام.زبانهایی که یاد گرفته ام چیز های عاریه ای هستند همچون باری بر دوشم.گاهی که آنها را با هم مخلوط می کنم به صورت دلقک سیرکی در می آیم که نقش خودش را فراموش کرده است و در صحنه ای بازی می کند که از آن او نیست.
سؤالی که مدام در ذهنم تکرار می شود این است که چه
چیزی مرا به اینجا پایبند کرده است.از کجا باید شروع کرد؟
از داروخانه پدرم،که تو دلت از بوی دارو های آن بهم می خورد
و هرگز نتوانستی به آن عادت کنی و من که در سراسر جهان
داروسازی خوانده ام به این امید که بتوانم به طرز ساختن داروهایی
برسم که بو نداشته باشند و کسی از آنها حالش بهم نخورد....
R A H A
10-04-2011, 01:04 AM
قطار در ایستگاهی توقف می کند.روبرویمان یک دکه روزنامه فروشی است.اولین بار که پدرم در یکی از سفرهایش این دکه ها را دید گفت:خوب بود یک دکه دارویی هم کنار آن باز می کردند.
گفتم:آخر اینجا که کسی نمی آید نسخه بپیچد یا دوا بخرد.
_منظورم نسخه پیچیدن نیست.می توانند داروهای مسکن که احتیاجی به نسخه ندارد و وسایل بهداشتی بفروشند.کار خوبی است،حسابی می گیرد.
جهان پرسید:چرا در تهران این کار را نمی کنید؟کنار دکه های روزنامه فروشی؟
گفت که دنبال این کار رفته بود.اما نتوانسته بود پروانه آن را بگیرد.موافقت نکرده بودند.کسی حرفش را جدی نگرفته بود.عده ای هم برایش کارشکنی کرده بودند.داروخانه دارهای دیگر از ترس اینکه به کسبشان لطمه بخورد،تهدیدش کرده بودند که اگر دنبال این کار را بگیرد،داروخانه اش را بدنام می کنند.
در این جا داروخانه داشتن و داروساز بودن با آنچه در ایران می گذرد زمین تا آسمان متفاوت است.در ایران هر کس داروخانه اش را به تنهایی می چرخاند و بیشترین تماس را با مردم دارد.در این جا آدم در داروخانه ای استخدام می شود و تماس کمی با مشتری دارد.فرق نمی کند که در داروخانه یا در فروشگاهی کار کند.همواره دیواری از مقررات،انسانها را از هم جدا نگه می دارد.
در ایران پدر من سرگذشت همه کسانی که پهلویش نسخه می پیچند را می دانست.داروخانه اش محور یک شبکه دوستی و آشنایی در محله بود و از احترام همه کسانی که به او مراجعه می کردند برخوردار بود.
اینجا داروساز در داروخانه کمتر کسی را می بیند و اجازه ندارد در مورد کسانی که برای گرفتن دارویشان می آیند اظهار عقیده ای بکند مگر آنکه از او سؤالی بکنند.
به جهان نگاه می کنم.از پنجره بیرون را تماشا می کند.چیزی به حرکت دوباره قطار نمانده.درها یکی یکی بسته می شود.مامور قطار مراقب است که کسی دری را باز نگذاشته باشد.به چپ و راست نگاه می کند و سوت می کشد.قطار تکان ملایمی می خورد و نرم و آهسته راه می افتد.آن قدر آهسته که می توان تصور کرد قطار روی خط روبرو راه افتاده است.
************************
روبرویش ایستاده بودم و نمی توانستم حضورم را در آنجا باور کنم.
از جایم بلند می شوم،از راهرو می گذرم و به انتهای واگن می رسم.از حرکت قطار پی می برم که به ایستگاهی نزدیک می شویم.ایستگاه کوچکی است.چند مسافر منتظر سوار شدن هستند.مامور ایستگاه کنار در ورودی ایستاده است و مرا بطور عجیبی به یاد چک می اندازد.
بعضی آدمها بطور وصف ناپذیری شبیه هم هستند و من این استعداد رادارم که شباهتها را فوراً تشخیص دهم.دستم را کنار پنجره در خروجی،تنها پنجره ای که می توان پایین و بالا کشید،می گذارم و پنجره را پایین می کشم و سرم را کمی بیرون می برم.مردی جوان که کیفی در دست دارد از جلو مامور ایستگاه می گذرد،چیزی از او می پرسد.مامور با سر اشاره می کند،دستش را بالا می برد و ساعتش را نگاه می کند و دوباره قطار را نشان می دهد.حتی حرکاتش هم مانند چک است.مرد مسافر به طرف دری که من ایستاده ام می آید.در را باز می کند.خودم را کنار می کشم،رد می شود.دوباره از پنجره بیرون را نگاه میکنم.مامور ایستگاه در انتظار حرکت قطار چند قدم به طرف ما بر می دارد و به من نگاه می کند.قلبم از جا کنده می شود.اگر جای دیگری بود کمترین تردیدی نمی داشتم که خود چک است.
دوره کلاس زبانمان که تمام شد،درسها و زندگی متفاوت دیگر مجال دیدارهای هر روزه با چک و لیانا را نمی داد.گاهی که در راهروهای دانشگاه به هم بر می خوردیم،اگر وقت کافی داشتیم،با هم قهوه ای می خوردیم.یک هفته پیش از آنکه فرانسه را ترک کنم،برای خدا حافظی،در کافه ای نزدیک دانشگاه با هم قرار گذاشتیم.هوا آفتابی و روز گرم و روشنی بود.پشت یکی از میزهایی که بیرون کافه چیده بودند،نشستیم و برای خداحافظی شراب سفارش دادیم.چک گفت شراب قرمز می نوشیم که باز یکدیگر را ببینیم.گیلاسهایمان را بهم زدیم.
از آن پس تنها خبری که از آنها داشتم کارتهای تولد و کریسمس بود.تنها باری که چک را دیدم،چند سال بعد بود،در سفری با جهان از پاریس گذر می کردیم.از جلوی دانشگاه رد می شدم که او را دیدم.با چند تا از دوستانش بود.باور نمی کردم خودش باشد.رویش را که برگرداند و مرا دید،لحظه ای مکث کرد،کمی اخم کرد،بعد لبخندی زد و به طرفم آمد.با خوشحالی دستهایم را گرفته بود و تکان می داد . می پرسید که آنجا چکار می کنم و چقدر می مانم.با کنجکاوی یکدیگر را نگاه می کردیم.از دیدارش بی نهایت خوشحال بودم.و همان شادی را در نگاه او می دیدم.داشت دکترایش را می گرفت.از لیان خبر نداشت.به دختری که میان دوستانش ایستاده و توجهش به ما بود اشاره کرد.دوست دختر جدیدش بود.تلفن منزلش را داد و قول گرفت که اگر بار دیگر به آنجا آمدم به او تلفن کنم.کلاس درسش شروع می شد و من هم روز بعد باز می گشتم.
جهان به مسافرت می رفت،گفتم من هم با تو می آیم.بدون اینکه حرفی بزند گوشی را برداشت و بلیتی همراه بلیت خودش برایم سفارش داد.
در ایستگاه همان لحظه که جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاد و یک دست کامل روزنامه خرید،پایم سست شد.از اینکه پشت پنجره بنشینم و به ابرهای خاکستری که نفس آدم را بند می آورد نگاه کنم،این که ندانم چرا آمده ام و این که جای دیگری هم نمی توانستم بمانم،به وحشتم می انداخت.از روزی که از ایران برگشته بودم تاب و تحمل هیچ چیز را نداشتم.دلم می خواست تنها باشم،اما تنهایی را هم نمی توانستم تاب بیاورم.
دلم می خواست تا دنیا دنیاست کسی را نبینم،با کسی حرف نزنم و کسی کاری به کارم نداشته باشد.جهان گفت که آنجا هم می توانم تنها باشم.می توانم هر کاری که دلم خواست بکنم.می توانم تمام روز ول بگردم و حتی می توانم تمام روز بخوابم،برای اینکه او تمام روز کار خواهد داشت.
صبح را تا دیر وقت در اتاق هتل گذراندم.نزدیک ظهر به شهر رفتم و بدون هدف در خیابانها گشت زدم.هیچ چیز توجهم را جلب نمی کردوخسته و بی حوصله به هتل برگشتم.جهان تلفن کرد و گفت که کارش تا غروب ادامه دارد،پس از آن جلسه دارد و بعد هم مهمانی شام است.حوصله مهمانی های آنچنانی را هم نداشتم.
روی تخت دراز کشیدم.نه جایی را در آن شهر می خواستم ببینم و نه دیگر کسی را آنجا می شناختم.لیانا دیگر آنجا نبود.آخرین خبری که از او داشتم مربوط به چند سال پیش بود که همراه همسرش به استرالیا رفته بود و پدر و مادر و خواهر و برادرش هم پس از یک سال به آنها ملحق شده بودند.پس از آن یکدیگر را گم کردیم.از چک خبری نداشتم.تلفنی را که داده بود نمی دانستم چه کرده ام.پیدا کردن شماره اش مشکل نبود.می توانستم در دفتر تلفن نگاه کنم یا از راهنمای تلفن بگیرم.
به شعاع آفتاب که بطور مورب از پشت توری پنجره به اتاق افتاده بود نگاه کردم.نمی دانستم با ساعتهای بی انتها و دلگیری که در انتظارم بود چه کنم.سایه پرده که باد گوشه های آنرا آهسته تکان می داد روی دیوار افتاده بود.سرم را کج کردم و گردن کشیدم تا آسمان راببینم.روز روشن و زیبایی بود،بدون لکه ای ابر اما سایه پرده اتاق را تاریک می کرد و مرا غمگین.
همین طوری تلفن را برداشتم،گوشی بی هدف در دستم مانده بود.نسیم ملایمی پرده را آهسته تکان می داد.گوشی را با سایه پرده بالا و پایین بردم.اگر سایه آن پرده نبود،شاید به راهنمای تلفن زنگ نمی زدم.اما آن سایه می چرخید و به پایه های تخت نزدیک می شد و من نمی توانستم جلوی آنرا بگیرم،نمی توانستم تحملش کنم.حتی نمی توانستم از آن چشم بردارم.مامور تلفن شماره ای در اختیارم گذاشت که هیچ چیز را به یادم نمی آورد.تردید داشتم تلفن کنم.از کجا می توانستم مطمئن باشم که شماره اوست.چه بسا کسان دیگری با همین نام آنجا زندگی می کردند.سالها از آخرین باری که چک را دیده بودم،می گذشت.سالهایی که آدم عوض می شود،پیر می شود.
نه،نه،نه تلفن نخواهم کرد.اما سایه روی گوشه ای از دیوار و فرش کشیده می شود و آهسته تکان می خورد و مرا از خودم دور می کند.
R A H A
10-04-2011, 01:04 AM
گوشی را برمی دارد،شماره می گیرد.فکر می کند اگر پیغامگیر باشد پیامی نخواهد گذاشت.روی زنگ سوم می خواهد تلفن را قطع کند که کسی گوشی را برمی دارد.چک است،قبل از آن که حرف بزند خودش را معرفی می کند.
تردید دارد.فکر می کند گوشی را سر جایش بگذارد،نمی داند چه بگوید.سپس آهسته می گوید:چک،من هستم،شورا.
مکثی می کند،دوباره می گوید:هنوز مرا به یاد داری؟نمی دانستم اینجا هستی یا نه.تلفنت را از راهنمای تلفن گرفتم.
چک با خوشحالی می گوید:معلوم است که تو را به یاد دارم.کی آمدی؟
_دیروز،هتل من نزدیک دانشگاه است.
برای یک ساعت بعد جلوی دانشگاه قرار گذاشتند.
به طرف کافه کوچکی که پشت دانشگاه بود و سالها پیش شراب خداحافظی را آنجا نوشیده بودند،می رود.از آن کافه خبری نیست.به جایش یک پیتزا فروشی دو دهنه از آن رستورانهای زنجیره ای که در هر گوشه و کنار سبز شده،قرار دارد.لحظه ای جلو آن می ایستد.دیگر جایی برای میز و صندلی بیرون مغازه نیست.بدون توجه به آن تغییرات نگاه می کند و زود می گذرد.قدم زنان،آهسته و نامطمئن به طرف دانشگاه می رود.چک را می بیند که از آن طرف خیابان می آید.از دیدنش یکباره موجی از شادی وجودش را فرا می گیرد.آن لحظه ناب بازگشت به گذشته،زمانی که زندگی شادتر بود.لحظه ای که انسان تصور می کند همه چیز در خواب و خیال گذشته و می شود بار دیگر از همان جا که سالها پیش رها کرده شروع کرد.شروعی دوباره.
شادی را از آن فاصله می تواند در چهره چک نیز ببیند.زمانی روبروی هم می ایستند.لحظه ای کوتاه تا یکدیگر را بجا آورند و اثر گذشت زمان را در چهره یکدیگر بیابند.چک چندان فرقی نکرده،از نوجوانی آن سالها در آمده،اما می دانست که همیشه می توانست بشناسدش.برای گذشت همه آن سالها تنها همین چند لحظه کافی بود.انگار بار دیگر دانشجوی کلاس زبان بودند.
روبروی او ایستاده بود و نمی توانست حضورش را در آنجا باور کند.
به رستوران پیتزا فروشی اشاره می کند:یادت هست اینجا یک کافه تریا بود که شراب خداحافظی مان را نوشیدیم،لیانا هم بود.
_وقتی کافه را عوض می کردند من شاهدش بودم.تقریباً هر هفته از اینجا رد می شدم.دیگر جایی نمانده که یکی از این پیتزا فروشی ها درست نکرده باشند.شهر را از شکل و قیافه انداخته اند.
در حالی که در اتومبیل را برایش باز می کند می گوید:حالا می توانیم به جایی برویم که آن روزها حتی نمی توانستیم از کنارش رد شویم.
در لحن صدایش غروری آشکار حس می شود.سر و وضع و اتومبیلش نشان می دهد که زندگی ای کاملاً متفاوت با روزهای دانشکده دارد.
از اینکه به او تلفن کرده خوشحال است.در رستوران با آسودگی به صندلی تکیه می دهد و حس می کند همه وقت دنیا در اختیارشان است.دیگر یاد آن سایه پرده روی دیوار اتاق هتل غمگینش نمی کند.
آن قدر حرف برای گفتن دارند که نمی دانند از کجا شروع کنند.شامشان را با تانی و با بازگو کردن خاطرات و شرح زندگی دورانی که دور و بی خبر از هم بوده اند می گذرانند.گذشت زمان را حس نمی کنند.به زمان فکر نمی کنند.دیروز و امروز گویا در جهانی بسیار دور و فراموش شده قرار گرفته است.
خودش را در آرامش صدا و خاطرات دوست و شراب رها می کند.بعد از شام چک می گوید:برویم منزل من.و او مخالفتی نمی کند.
باور نمی کرد و هنوز هم باور نمی کند که در برابر پیشنهاد چک سکوت کرده باشد.در آن لحظه و لحظه های بعد که به خانه او رسیدند،به هیچ چیز فکر نمی کرد.برای اولین بار در زندگی در زمان حال زندگی کرده بود،نه به گذشته،نه به آینده و نه به کسی اندیشیده بود.به هیچ چیز،مطلقاً به هیچ چیز فکر نکرده بود.
نمی دانست چه می کند،از خودش می پرسید به کجا می رود،اما قبل از اینکه سؤالش را کامل کند،آنرا رها کرده بود.
دردی که دلش را پر کرده بود،روحش را از هر اندیشه ای خالی می کرد.آرزوی بودن او که می دانست دیگر هرگز برآورده نخواهد شد،او را به جایی می کشید تا لحظه ای،لحظه هایی از آن رها شود.از آن رها می شد؟در دیگری حل شود.سؤالی در دوردستهای ذهنش تکرار می شد.سؤال را ناتمام رها می کرد تا خود را به تنی بسپارد که او را به خودش می فشرد و در خود حل می کرد.می خواست در دیگری حل شود،نابود شود،بمیرد،دیگر نباشد.
این آغوش او را به جایی می برد که نه سؤالی بود و نه جوابی.سقوط و بیهوش شدن بود در دستهایی قوی،قوی تر از مرگ که او را می گرفت و از آن تاریکی بیرون می کشید.می ترسید.شرمنده بود،مغرور بود.چه لذتی،چه اضطرابی.چه لذتی،چیزی را حس نکردن بجز آن تن که تمامی وجودش را در بر گرفته بود.
دلش نمی خواست از آن طوفان که سرش را به دوار می انداخت هرگز رها شود.کاش هرگز به آن پرتاب نشده بود،کاش هرگز از آن رها نمی شد.کاش تا ابد در آن گردباد می چرخید.
می چرخید،می چرخید و می مرد.موج بود روی موج که می بردش.دریا بود،دریا شده بود.
نمی توانست چیزی را به یاد بیاورد،اما می دانست که چیزی را فراموش نخواهد کرد،می دانست.
زمان و مکان را تشخیص نمی داد.می دانست کجاست اما نمی توانست آنرا مجسم کند.مانند کسی بود که نمی تواند بدون عینک خطی را بخواند،اما می داند که خواندن می داند.به یاد پینه دوز عزیزش افتاده بود.به یاد او که بیش از همه دوستش داشته بود و هرگز حتی دستش را نبوسیده بود.ای کاش دستهایش را،تمام وجودش را غرق بوسه کرده بود،اما کجا بود او؟در لایه های تاریک ذهنش این سؤال بوجود می آمد که دیگر هرگز چنین چیزی برایش روی خواهد داد؟نه،دیگر خودش را نمی شناخت.خودش را نمی شناخت؟آه،برای اولین بار بود که خودش را می شناخت.
می دانست که برای اولین بار و آخرین بار لحظه هایی را زندگی کرده است که هرگز تکرار نخواهد شد.می دانست در برابر آنچه پیش آمده بود،جز آنکه زندگیشان کند،کار دیگری از دستش بر نمی آمد.از آن نه سرافراز بود و نه سرافکنده.واقعی ترین،ملموس ترین لحظه های عمرش را گذرانده بود.هرگز چنین در زمان حال زندگی نکرده بود.آن زن درونش را بجا نمی آورد،او را نمی شناخت،اما بیش از همه می پسندید.
به خود می گفتکه چطور می تواند بار دیگر پیوندش را با خود،با زندگی،با جهان از سر گیرد.اگر می دانست به کجا کشیده خواهد شد نمی آمد.نمی آمد؟
از همان لحظه که دفتر تلفن را باز کرده بود همهمه ای نامفهوم و نا آشنا تنش را در هم پیچیده بود.در اعماق دلش که با شور عشق آشنا بود گردابی می چرخید و او را با خود می برد.دهانش دهان او را بلعیده بود و ناگهان در فضایی خالی از خود و رنجهای خود پرتاب شده بود.
چشم که باز کند آدم دیگری خواهد بود.گویی در چشمه ای از بی نیازی،سرشار از زندگیی که از او گرفته شده بود.آب تنی کرده بود،گویی انتقام گرفته بود.ملافه را تا روی شانه هایش بالا کشیده و بدنش را پوشانده بود.چک به سویش می چرخد و می گوید چرا به کشورش باز نگشته است.
می گوید:پس از انقلاب دیگر نمی توانستیم،دیگر راهی نداشتیم که به آنجا برگردیم.انقلاب همه چیز را دگرگون کرده بود.
می گوید:چقدر همه چیز شبیه هم است،چقدر انقلابها شبیه هم هستند.ارتش روس که به چکسلواکی هجوم آورد،همه چیز در آنجا تغییر زیادی کرد.زندگی مردم یکباره از هم پاشید.من فکر می کردم بعد از تمام شدن درسم به پراگ بر می گردم.اما همه چیز آنقدر عوض شده بود که امکان بازگشت نبود.من هم آلوده فرانسه شده بودم.تنها کسانی از ما که از رنجهای اشغال مملکت و مهاجرت درمان نیافتند،پدر و مادرم بودند.مادرم بیست سی سال کمتر از آنچه می توانست زندگی کند،زندگی کرد.مرگ او پایان رویا بود.پیش از آن در فکر بازگشت بودیم.پدرم امیدوار بود،اما مادرم باهوش بود،می دانست که دیگر بازگشتنی در کار نیست،دست کم برای بچه هایش بازگشتی وجود ندارد.او یک بار همه کسانش را،پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و آشنا را گذاشته و آمده بود.مادرم معلم مدرسه بود،و این بدترین شغل در مهاجرت است.در اینجا او هیچ کس نبود.و می دانست که هرگز نخواهد توانست سر کلاسی برود.
می گفت حاضر نیست بچه هایش را بگذارد و برگردد.نمی خواست ما را ترک کند.اما ما او را ترک کردیم،به ناچار.من سال آخر دانشگاه بودم که برادرم وارد دانشگاه شد و نزدیک دانشگاه اتاقی اجاره کرد مانند من.مادر من گذاشت که ما دنبال زندگی و سرنوشت خود برویم اما برای خودش دیگر انگیزه باقی نماند.مهاجرت باعث مرگ زودرس او شد.من هرگز کشورم را برای مرگ او نمی بخشم.خودم را هم نمی توانم ببخشم.
مرگ او مرا بیشتر به اینجا آلوده کرد.کشور من تغییرات زیادی کرده بود،مردم دیگر آن کسانی نبودند که ما می شناختیم.برگشت من یک نهاجرت دیگر می شد.من نمی خواستم آن را تکرار کنم.خیزشها همه شبیه هم هستند.حالا می توانم اخبار روز بعد و روزهای آینده را پیش بینی کنم.انگار یک نفر با پیش دانسته هایش آینده را در فیلمنامه ای می نویسد.
مکثی می کند،نفس بلندی می کشد،می گوید:سالها طول می کشد تا وضع سر و سامانی بیابد.آن هم سروسامانی که با وضع ما جور در نمی آید.ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده می شویم.به زندگی در خشکی خودمان را عادت می دهیم،اگرچه دیگر بدنمان با زندگی در آب سازگار نیست،اما ریشه هایمان هنوز در آب است و از آن تغذیه می کند.اگر آب خشک شود ما هم خشک می شویم.پایمان را که در آب می گذاریم،طاقت سرمای آنرا نداریم.آنرا که پس می کشیم،طاقت آفتاب را هم نداریم.یاد خنکی مطبوع آب ذهنمان را مشغول می کند و به این ترتیب نیمی از زندگیمان را در این بازی نیمه کاره و دوطرفه از دست می دهیم.مادر من از همه ما بیشتر و زودتر بازنده شد.این چیزی است که همیشه مرا رنج می دهد.بخاطر اوست که نمی توانم برگردم.نمی توانم مهاجمان تانک سوار را ببخشم.نمی خواهم آن واقعه را بپذیرم.حتی نمی توانم ازدواج کنم.روزنامه نگاری را نیمه کاره رها کردم.هنوز تز دکترایم در کشوی میز در خانه پدرم قرار دارد.برای خبرنگار شدن نیزی به درس خواندن نداشتم.رشته ای را انتخاب کردم که در این دور و زمانه به دردم بخورد.
اکنون که آن لحظه ناب هم آغوشی گذشته بود،لحظه هایی که دیگر هرگز جایی،با کسی تکرار نمی شد،می توانستند از عمیقترین رازها و آرزوها و دردهایشان حرف بزنند.
چک می گوید:من هنوز هم دلم برای کلاغی که روزی با هم دوست بودیم،تنگ می شود.هنوز هم تصور می کنم او جایی میان درختهای پراگ زندگی می کند.نمی دانم آیا مرا به یاد می آورد.من تصوری از حافظه پرنده ها ندارم.نمی دانم چه چیز را و تا چه مدت می توانند بخاطر بسپارند.این داستان مربوط به زمانی می شود که به مدرسه می رفتم.روبروی پنجره اتاقم درختی بود که آن کلاغ رویش می نشست.او شاهد رفت و آمدها و درس خواندن من بود و در طول سالها با هم انس گرفته بودیم.از مدرسه که می آمدم،کنار پنجره می نشستم و تماشایش می کردم تا اینکه متوجهم شد.کم کم ترسش ریخت.پنهان از مادرم برایش غذا و گاهی صابون لب پنجره می گذاشتم.کلاغ نگاهی پر از قدردانی به من می انداخت،قار قار آهسته ای می کرد،مانند گفتگوی خودمانی دو نفر.آنقدر آهسته که فقط من می شنیدم.انگار می دانست که باید رازمان را حفظ کند.بعد آهسته پر می زد،طعمه را به دندان و می رفت.روزی که می خواستیم از آن خانه برویم ،نمی دانستم چطور به او بفهمانم که دارم از آنجا می روم.پرنده تمام روز روی درختی دورتر نشسته بود و شاهد رفت و آمد و اسباب کشی ما بود.می دانم که رفتنمان را حس می کرد.از اینکه نمی توانستم با کسی از او حرف بزنم،غصه دار بودم.می دانستم که مسخره و سرزنشم خواهند کرد.از میان دست و پای باربرها مرتب به طبقه بالا می رفتم و برمیگشتم.پیش از اینکه خانه را ترک کنیم،به بهانه اینکه چیزی را جا گذاشته ام به اتاقم رفتم،لب پنجره نشستم.کلاغ آهسه پر زد،امد کنار پنجره و با فاصله ای کوتاه آنجا نشست.هیچ وقت اینقدر نزدیکم نیامده بود.از جیبم تکه ای صابون درآوردم،با پرشهای کوچک به من نزدیک شد.صابون را گرفت،دو قدم عقب رفت و همانجا ماند.مادرم دوباره صدایم کرد.چاره ای نداشتم،باید می رفتم.تا مسافتی صدای قارقار شکوه آمیزش را می شنیدم.چندین بار از راه مدرسه به آن محله رفتم.دنبالش گشتم،اما دنبال یک کلاغ گشتن آسان نیست.نمی توانستم به کسی هم چیزی بگویم.نمی توانستم توجه و کنجکاوی همسایه ها را جلب کنم.فقط یک بار دیدمش،انگار سرگشته و پر از تردید بود.لب دیوار نشست.بالهایش را آهسته تکان داد و سرش را اندکی کج کرد. نگاهش غمگین بود.شاید بخاطر همین بود که دیگر آن طرفها نرفتم.حالت غمگین یک کلاغ خیلی غصه آور است.
دستش را میان موهایش فرو می کند و می گوید:به چه کسی می توانستم بگویم که دلم برای کلاغم تنگ می شود.هنوز هم گاهی دلم برایش تنگ می شود،کسی باور می کند؟آیا او هم دلش برایم تنگ می شود؟
R A H A
10-04-2011, 01:04 AM
لبهایم را به هم فشار می دهم.می گویم:دوست بودن با یک کلاغ را می شود فهمید،اما عاشق پینه دوز بودن را چه؟
چک لبخندی می زند و با کنجکاوی نگاهم می کند.می گویم:من عاشق همه کفش دوز های عالم هستم که پشتشان قرمز و خال خال است.هر جا یکیشان را ببینم با احتیاط برش می دارم و جای امنی می گذارم که صدمه ای نخورد.
احساس می کنم دستی در اتاق تاریکی را که تا بحال بسته بوده باز می کند.می گویم:همه کودکیم با او گذشته.از آن روزها که روی زمین دراز می کشیدیم و برای ابرها قصه می گفتیم،از آن روزها زمان زیادی گذشته.آن روزها تنها چیزی که فکرمان را مشوش نمی کرد مرگ بود.همه چیز سالم بود.همه جوان بودند و انگار تا ابد جوان می ماندند.اما ناگهان چیزی تمام می شود که جانشینی ندارد.وقتی بچه هستی و یک آب نبات چوبی داری،انرا با احتیاط به دهان می گذاری و لیس می زنی و باور نمی کنی که ممکن است تمام شود.خیال می کنی تا ابد می ماند،اما ناگهان یک چوب خشک و خالی در دستانت می ماند که انگار نماینده همه سردرگمی ها و سرخوردگیهایت است.آن روزها حتی عشق هم فکرمان را مشغول نمی کرد.اما یک حادثه چنان می تواند از درون نابودت کند که دیگر نتوانی کمر راست کنی.
چشمهایم را می بندم.نمی خواهم گریه کنم.
دستش را دراز می کند و حلقه مویی را از پیشانیم کنار می زند.می پرسد:چه وقت بود؟
در اتاق تاریک کاملاً باز شده.انگار کسی مرا به داخل آن هل می دهد.هر قدر سعی می کنم خودم را کنار بکشم نمی شود.
می گویم:نمی دانم چطور می شود رنج و خشم آدمی را توضیح داد که هیچ کاری از دستش بر نمی آید.
هجوم بی امان اشک را حس می کنم که روی گونه ام می غلتد،اهمیتی نمی دهم.می گویم:کسی که مطلقاً از همه برایت عزیز تر است،مطلقاً.
می خواهم بگویم:و ناگهان دستش را پشتت می گذارد و به عمق یک دره پرتابت می کند.اما لبهایم را بهم فشار می دهم و چیزی نمی گویم.
چک انگشتش را روی شیار اشکی که از گونه ام به پایین می غلتد،می کشد.
می گویم:دردناک تر اینکه مجبوری به زندگی ادامه بدهی،در حالیکه می دانی هیچ چیز،مطلقاً هیچ چیز تو را پایبند نمی کند.خیلی سخت است و سخت تر اینکه کسی آن را نمی فهمد.مثل یک آدم...
می خواهم بگویم وانهاده،اما فرانسه اش را نمی دانم و حرفم را نیمه کاره رها می کنم.می گوید:این چیزی است که بسیاری از ما مجبور به تحملش می شویم.فلسفه اش را نمی دانم.جوابی هم برایش نمی دانم.
_جوابش را می دانست.او فیلسوف بود.جواب همه چیز را می دانست.انگار فقط جواب زندگی خودش را نمی دانست.
_از کجا می دانی نمی دانست،شاید بهتر از من و تو می دانست.آنهایی که زندگیشان را می شناسند از آن کمتر حرف می زنند.
فکر می کنم چرا چک که هیچ وقت او را ندیده،او را بهتر از من درک می کند؟نگاهش می کنم.چقدر شبیه رستم است،جا می خورم.
می گویم:من هم مثل مادر تو که نتوانست در مقابل مهاجرت درمان یابد،نمی دانم چطور می توانم دوام بیاورم.
چشمهایش را می بندد و با لبهای بهم فشرده می گوید:مادر من خودکشی کرد.اگر نمی توانم چیزی راببخشم،تقصیر اوست.من او را هم نمی توانم ببخشم.خیلی بد کرد.هیچ کس نمی تواند بفهمد که چقدر بد کرد.
می ترسم اگر چشمهایش را باز کند اشکش سرازیر شود.
دستش را روی پیشانی اش می کشد و می گوید:پس از مادرم چک بودن خودم را از دست دادم.سالها طول کشید تا به آن پی بردم.
به ذهنم می آید من چه وقت ایرانی بودن خودم را از دست دادم؟
می گوید:ما هیچ وقت به یک زندگی طبیعی مثل آنها که در وطنشان هستند،باز نمی گردیم،حتی اگر از آنها بهتر و موفق تر زندگی کنیم.چیزی درون ما هست که هیچ کس نمی فهمد.
نگاهش می کنم و در حالی که ملافه را روی شانه هایم بالاتر می کشم،می پرسم:نمی خواهی هیچ وقت برگردی؟
_جواب این سؤال را نمی دانم.تو اولین کسی نیستی که این سؤال را از من می پرسی.پیش از همه خودم پرسیده ام.
می گویم:من هم فکر می کردم که باید رفت.
می گوید:آبهای ساکن را نباید بر هم زد.
_حالا آن را هم نمی دانم.
فرانسه او را بلعیده بود و از او یک فرانسوی غیر فرانسوی ساخته بود.در او دیگر اثری از آن افسون چک بودن وجود نداشت.
می گوید:نه،خیال بازگشن ندارم.اما حالا دست کم می دانم کلاغ من تنها نیست،پینه دوز تو و کلاغ من مثل دو همزاد هستند.
_هر بار به او می گفتم پینه دوز می خندید و می گفت:من پینه دوز بلند پروازی هستم که دلم می خواهد بالهای بلندی داشته باشم.او مانند پرنده ها آزاد بود.
می پرسد:چه وقت بود؟
_نمی دانم،هزار سال پیش بود،ده سال پیش بود،دیروز بود،همین امروز صبح بود.
از جا بلند می شوم.ملافه به خود پیچیده به حمام می روم و
لباس می پوشم.در زندگی همان چند ساعت را بدون ترس
گذرانده بودم.ملاحظه کسی را نکرده بودم.از هیچ چیز
نترسیه بودم.آن شب را به تلافی همه شبهای بی عشقی
که تو گذرانده بودی،همه شبهای بی عشقی که خودم
گذرانده بودم،انتقام همه عمر تو و خودم را گرفتم...
سالها گذشته است.چک را دیگر ندیدم.چندین بار به مناسبت تولد و کریسمس برایم کارت فرستاد.جوابش را بارها در ذهنم نوشتم،اما هرگز چیزی برایش پست نکردم،نمی توانم.شاید او بتواند جوابهای پست نشده مرا حس کند.دیگر دیدن و ندیدن برایم تفاوتی ندارد.
جایی هست،بیرون از این محدوده انسانی،جایی که
می توانیم با هم دیدار کنیم.گاه کناری می نشینم و
دوستی شما را تماشا می کنم.شما با هم هستید،
پسرهای من،فرزندان واقعی ام...
R A H A
10-04-2011, 01:05 AM
مامور قطار سوت می زند و دستش را بلند می کند.قطار به راه می افتد.سرم را به کنار پنجره تکیه می دهم.از برابرش که می گذریم،نگاهمان به هم می افتد.لبخند می زند،انگار چک است که به رویم می خندد.بی اختیار دستم را برایش تکان می دهم.دوباره می خندد.به سر جایم برمی گردم.جهان روزنامه را کناری گذاشته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است.وقتی می نشینم بوی ادکلنش را حس می کنم،بوی آشنایی که با وجودم آمیخته است.او همیشه بهترین ادکلنها را می زند.از همان اولین روز که دیدمش.آن وقتها لاغر بود و بلندتر از حالا بنظر می رسد.از اینکه در کنار او دیده شوم احساس غرور می کردم.
جواب کنکور فاجعه بار بود.فاخته می گفت:از تو خل تر در عمرم ندیده ام.تو به قبول شدن در رشته داروسازی می گویی فاجعه؟
_آخر چرا باید درست در همان رشته ای قبول شوم که از آن بیزارم؟
_بیزارم دیگر چیست؟من که خیال دارم مراسم شکرگزاری برپا کنم.تو هم دعوت خواهی شد.
_مثلاً می خواهی چکار کنی؟
_مامان نذر کرده که اگر قبول شوم یک سفره بیندازد.
_چه دل خوشی داری.
_عشق زندگی به همین است.اگر قرار باشد مثل تو هی از این و آن بیزار باشم که امور دنیا نمی گذرد.
می گویم:خدا را شکر که کسی در خانه ما در بند من نیست.
_خیال می کنی.قول می دهم مادر تو هم هزار تا نذر و نیاز کرده.
_خیالت راحت که از سفره خبری نیست.
_یک چیز دیگر هست.
می گویم:برای آرزوهای بربادرفته که نمی توانند نذر و نیاز کنند.نمی دانم با مامان و خاله پری چه کنم؟
چشمهایش را تنگ می کند:این همه دکتر توی شهر ریخته.
از روزی که صحبت دانشگاه رفتن و احتمالاً طب خواندن یکی از ما شده بود،خاله پری و مادر خوابها دیده و نقشه ها کشیده بودند که پس از سالها در خانه ماندن و جان کندن بیهوده،حالا وقت آن رسیده که به یک کار درست و حسابی بپردازند.یعنی به عهده گرفتن کارهای مطب،که با منشی شدن برای یکی از ما هم درآمدی خواهند داشت و هم استقلالی پیدا می کنند و هم می توانند سرانجام از زیر بار تحقیر خاله ماهم بیرون بیایند.البته کمکی هم برای ما خواهند بود که پولمان را به آدم غریبه ندهیم.
وقتی اعتراض می کردیم که هنوز تکلیف هیچ یک از ما و درس و دانشگاهمان معلوم نیست،آنها دستی به علامت رد کردن حرف ما و این که عقلمان هنوز به مسائل زندگی نمی رسد،تکان می دادند و با هم برای شغلی که حتی در هوا هم نبود،بحث و بگو مگو می کردند.مادرم می گفت که وقت او بیشتر است و حق اوست که در مطب بچه اش کار کند.خاله پری می گفت که او بیشتر به کار کردن نیاز دارد چون مادرم دست کم پدرم را دارد.مادرم لبش را کج می کرد و می گفت:واه واه،دکتر...گاهی هم که حس می کرد از پس خاله پری برنمی آید و یا اینکه احساس خطر می کرد که مبادا او برای منشیگری مناسبتر باشد و بچه هایش او را ترجیح بدهند،می گفت:خب،خودت که پسر داری.ان شاءالله وقتی آنها دکتر شدند.
خاله پری هم شکلکی در می آورد و می گفت:ای بابا،خواهر اگر شانس من است که اینها هیچ کاره می شوند.
پاپا همیشه می گفت:اینها خیلی هنر کنند مثل باباشان یک مطربی بیش نخواهند شد.خاله ماهم می گفت:با این همه تشویق که شما ها از بچه هایتان می کنید،نباید انتظار دیگری هم داشته باشید.
برادرهایم اما هیچ کدام نتوانسته بودند آرزوی آنها را برآورده کنند.پس از یکی دو سال درجا زدن در کنکور،برادر بزرگم توانسته بود داروسازی بخواند و برادر دیگرم هم مجبور شده بود رشته ای را که قبول شده بود،انتخاب کند.به این ترتیب تمام امید خاله پری و مادرم به من بود و برای من نیز فرصتی از این طلایی تر پیدا نمی شد که سرخوردگی هایم را در مقابل خوشگلی خواهرم که هرگز از آن در امان نبودم،جبران کنم و خودی نشان بدهم.
فاخته می گوید:برو خدا را شکر کن که قبول شده ای.مرا بگو که باید دامپزشکی بخوانم.
_آخر با دامپزشکی خواندن می خواهی چکار کنی؟
_بی خیالش.هیچ کار نکنم،می توانم شوهر و بچه هایم را معالجه کنم.
پدرم به شدت با تصمیم من برای سال دیگر امتحان دادن مخالفت کرد و گفت:اسم نویسی نکنم یعنی چه؟تا سال دیگر صبر کنی که دوباره سر کنکور بنشینی؟این شانس را نباید از دست داد.درغیر این صورت اجازه نداری سال دیگر هم امتحان بدهی.از کجا معلوم که قبول شوی؟اگر نمی خواهی این رشته را بخوانی بهتر است اصلاً دور درس و دانشگاه را خط بکشی.برای دختر اینقدرها هم درس لازم نیست.مگر خواهرت زندگی بدی دارد؟
جهان گفت:چه خوب که حکومت نظامی تمام شد.راستی کدام یک از اسمهایت را اعلام کردن،پرتو ،شیرین یا شورا؟
بعد لبخندی می زند و می گوید:باید شوریده را اعلام کنند.
می گویم:هان؟
سرش را جلوی صورتم می آورد و می گوید:این هم انتخاب من است.مگر من سهمی ندارم؟
و به این ترتیب اسم چهارمم را پیدا می کنم.چرا هر وقت به منزل فاخته می روم جهان هم آنجاست.
تو گفتی:من می دانستم قبول می شوی.بارک الله به تو.
_اما آخر داروسازی؟کجاش بارک الله دارد رستم؟
_در عوض شاید بتوانی دواهایی پیدا کنی که بو نداشته
باشند و دل آدم را بهم نزنند.
لوسی را که در درگاه پنجره خوابیده بود و زیرچشمی ما را
می پایید بغل کردم و صورتم را میان موهایش که بوی خاک
می داد فرو بردم و تن گرمش را به خودم چسباندم.تقلا کرد
که در برود.تو آهسته نازش کردی،اما او خود را از بغلم بیرون
کشید و ناپدید شد...
R A H A
10-04-2011, 01:05 AM
دلم می خواهد برای عید به تهران بروم و سال نو را با خاله ماهم باشم.بی شک روزهای سختی را می گذراند و کسی دل و دماغ عید گرفتن را ندارد.دلم می خواهد در تهران و در کنار او باشم.لحظه ای بعد فکر می کنم بهتر است بعد از عید بروم و نوروز را با ستاره و جهان بگذرانم.تصمیم می گیرم برای جبران غفلتهای گذشته کاری کنم و در خیالم تدارک مفصلی می بینم.
به ستاره خبر می دهم که برای سال تحویل برنامه ای نگذارد.می گوید:اصلاً فرصت خانه آمدن ندارم.
پرهایم می ریزد.از خود بیزارم و در تحقیر خود با او هم داستان می شوم.سعی کرده بودم فاصله ها را کمتر کنم و هر بار بیشتر شده بود.زندگیمان از هم جدا شده بود.فرهنگمان دو چیز متفاوت بود.از خود می پرسم چرا غفلتهایم بازده داشته اند،اما کوششهایم و عشقم نه.به نظر نمی آید جهان چیزی از این رویدادها حس کند.مردها در دنیای واقعی تری زندگی می کنند.کسی به من حق نمی دهد.مانند میز شامی است که چیده و در انتظار مهمانهایی مانده باشد که عجله ای برای آمدن ندارند و سرانجام قبول می کنی که دعوتت را فراموش کرده اند.میز عیدم را نچیده جمع کردم.جهان در برابر رنجشم گفت:چه حوصله داری.
حق با او بود،من زیادی حوصله به خرج داده بودم.نگاهش می کنم.هنوز همه چیز را با او تقسیم می کنم بی آنکه دیگر چندان دوستش داشته باشم.متحیرم چگونه می توانم آن شیدایی علاج ناپذیرم را به آن مرد اروپایی منش به یاد بیاورم؟حس می کنم توی ابرها فرو می روم.ابر از پاهایم شروع شده و آرام آرام بند بند تنم را می پوشاند.هر یک در میان تکه ای از ابر برای دیگری نامرئی و غریبه می شدیم.سرم را بلند می کنم و او را می بینم که از اتاق بیرون می رود و سراپایش را ابری سفید پوشانده.
بلیتم را می گیرم،باید می رفتم.برای نفس کشیدن به هوایی غیر آنچه احاطه ام کرده بود نیاز داشتم.
باید می آمدم و برایت می گفتم که در این جهان جایی هست
که ابرهایش داستانی ندارد.جایی که ابرهایش همه آسمان
را می پوشاند و از هر شکل و اندازه ای تهی است و آنقدر
سنگین است که نگاهشان که کنی سنگینی آن همه وجودت
را فرا می گیرد.در آن گم می شوی و از دیگران پنهان.باید
می آمدم تا با تو به ابرها نگاه کنم و بار دیگر فصلها را همراه
تو بیایم.
دلم می خواهد عید را در خانه تو بگذرانم.دلم می خواهد به
جایی در این جهان تعلق داشته باشم و آنجا فقط خانه تو
است رستم...
در فرودگاه جهان پرسید:کی برمیگردی؟
لحظه ای مکث می کنم.به برگشتن فکر نکرده بودم.با هم خداحافظی کردیم.دلم نمی خواست برگردم.می آمدم که بمانم.
ناهید و شوهرش به فرودگاه آمده اند.از جلو داروخانه پدرم
رد می شویم.به خانه تو که بالای داروخانه است،نگاه
می کنم.پنجره های خانه ات خاموشند.اگر خانه بودی
می آمدم آنجا.دلم می خواست می آمدم آنجا.می دانم که
برای عید،طبق معمول هر سال رفته ای ده پهلوی خواهرت.
اگر می دانستی می آیم نمی رفتی.دست کم تا آمدنم
می ماندی و روز بعد می رفتی.تو موضوع ها را با هم
مخلوط نمی کردی.یکی را فدای دیگری نمی کردی.هر
چیز برایت جای خودش را دارد.خانه تو تنها جایی است
که دلم می خواست بروم و تو تنها کسی هستی که دلم
می خواست می دیدم.فقط به تو می توانستم بگویم که
از چه غربتی آمده ام.که چه صحرای تاریک و خاموشی را
پشت سر گذاشته ام.گفته بودی بد نیست بیایم و به
داروخانه پدرم سر و سامانی بدهم.می توانستم در داروخانه
و کنار تو کار کنم،چه عیبی داشت؟کار کردن در داروخانه
پدرم انسانی تر است.از سرنوشت هم گریزی نیست.
می آمدم که این را به تو بگویم...
آپارتمان بالای داروخانه را از مسیو خان پیراهن دوز خریده بود.اول آن جا خیاط خانه مسیو خان بود.پیراهن همه مردهای خانواده ما را مسیو خان می دوخت.خاله پری اولین کسی بود که رفته بود و گفته بود برایش بلوز بدوزد.مسیو خان گفته بود:خانم،ما خیاط زنانه نیستیم.
خاله پری هم گفته بود:عیبی ندارد.چشمهایت را ببند و فکر کن داری پیراهن مردانه میدوزی.
به این ترتیب برای ما هم بلوز می دوخت.من و فاخته انواع و اقسام بلوزهای رنگ و وارنگ سفارش می دادیم.
مسیو خان مرد چاق و خوش اخلاقی بود که لهجه شیرین ارمنی داشت.پدرم به او می گفت مسیو جان.و او از ته دل قاه قاه می خندید.از آن خنده ها که یک دنیا سرزندگی پشتش است،آدم به آن معتاد می شود.پدرم پس از سالها یاد خنده های مسوخان می کند و می گوید که چقدر جایش و جای خنده هایش خالی است.
مسیو خان روزی که می خواست کار خیاطی اش را تعطیل کند،به پدرم گفته بود که خیال دارد آپارتمانش را بفروشد.رستم به پدرم می گوید اگر قیمتش برایش مناسب باشد دلش می خواهد آنجا را بخرد.
برای پدرم موقعیتی بهتر از آن نمی شد.دیگر نگران این نمی بود که مبادا آدم نااهلی بیاید و بالای داروخانه اش بنشیند.رستم هم می توانست شب و روز مراقب داروخانه باشد و سرانجام رویای شبانه روزی کردن آنجا امکان پذیر می نمود.
در خانواده ما هر خبری می تواند به جنجال بیانجامد.مسبب آن اغلب پاپاست و آتش بیارش هم خاله پری است.خاله ماهم خودش را داخل ماجراجوییهای خاله پری نمی کند.مادر ساکت است اما بی تقصیر هم نیست.زیرزیرکی کارهایی می کند و همدست خاله پری است.خانم خانم اما رفع و رجوع کن است.گاهی فکر می کنم اگر خانم خانم نبود وضع ما چه صورتی می داشت.
خانه خریدن رستم هم جز این نبود.در واقع باید بگویم خانه فروختن مسیو خان سرآغاز این جنجال شد.
پاپا که خبردار شد گفت خودش آنجا را می خرد و به رستم اجاره می دهد.پاپا فکر می کرد می تواند همه دنیا را بخرد و آن را به مردم اجاره بدهد.رستم گفته بود حاضر نیست آنجا را اجاره کند.گفته بود:آقا بزرگ صاحب اختیار است.اما اگر قرار خانه باشد،اینجا نشد جای دیگری می خرم.روی حرف اقا هم حرف نمی زنم.
پدرم که اصلاً حاضر نبود رستم را از دست بدهد و دلش نمی خواست پاپا خانه را بخرد،به مادرم گفته بود:پدرت صاحب اختیار همه اهل محل که نمی تواند باشد.
خانم خانم که باخبر شده بود به پاپا گفته بود:حالا این یک وجب خانه به چه دردت می خورد؟
پاپا که نمی تواند تصور کند کسی بالای حرفش حرفی بزند،می گوید:همه این آتشها را دکتر به پا کرده.
خانم خانم می گوید:زندگی پری را بهم زدی بس نیست،حالا به زندگی این یکی پیله کردی؟اگر هم دکتر کرده باشد که نکرده،بد نکرده.دواخانه اش است و بالای دواخانه اش.رستم هم همه کاره اش.می خواهد بالای سرش باشد.حرف ناحسابی که نزده.اگر تو بودی نمی کردی؟
پاپا هم لج می کند که اگر این طور است بهتر است رستم هرچه زودتر جل و پلاسش را جمع کند و از این خانه برود.
خانم خانم می گوید:همینم مانده که جلوی در و همسایه بگویند پسره را از خانه شان بیرون کردند.آن هم برای یک بالاخانه.
پاپا گفته بود:دکتر فکر کرده بالای سر خودش بهش جا بدهد که مواظب دواخانه اش باشد.آقای دکتر کور خوانده.خانه که خرید پس فردا هم یک زنیکه را می گیرد و چند تا توله راه می اندازد.آن وقت دیدنی می شود و چشم ما روشن.
خانم خانم می گوید:این هم به ما مربوط نیست.پسره را اجیر که نکرده ایم.
البته خبر به گوش من هم رسید.برای رستم نوشتم که اگر پولی لازم دارد من می توانم برایش بفرستم.اگر هم می خواهد خودش را لوس کند و آن را قبول نکند بهتر است فکر کند که قرض است و هر وقت توانست پسم بدهد.
به خاله ماهم نوشتم که هر کار می تواند برایش بکند و هر خرجی باشد من می دهم.اما آنها حواسشان بود.خاله ماهم و پدرم و غلام خان فوراً برایش یک وام بانکی جور کردند که ماهانه از حقوقش می پرداخت.
خانم خانم یک فرش به او داد و از طرف پاپا هم پولی برای خرید لوازم خانه.خاله پری می خندید و می گفت:آن پول آقاجان خیلی مزه دارد.به به اگر خودش بفهمد.
خانم خانم هم لبخندی می زده و می گفته:امان از دست این پری.معلوم است که می داند.من که پسه او پولش را نداده ام.
خاله پری هم می گفته:خدا شانس بدهد.
البته پاپا می دانست اما بروی خودش نمی آورد.
رستم از آن پس هم هر روز سری به خانم خانم می زد و همه کارهای بیرون از خانه شان را انجام می داد.و با زمانی که در آنجا زندگی می کرد فرقی نکرده بود و به پاپا هم همان احترام را می گذاشت.
R A H A
10-04-2011, 01:05 AM
در خانه پدر و مادر منتظرم هستند.خاله ماهم هم هست.برای اولین بار است که پس از مرگ غلام خان می بینمش.انتظار نداشتم آن وقت شب آنجا باشد.غلام خان هفت هشت ماه است که فوت کرده.خاله ماهم خسته و شکسته به نظر می آید.انگار ده سال پیرتر شده.چادرش را روی شانه انداخته و موهایش یکدست سفید هستند.بسویش می روم و محکم بغلش می کنم.تنهایی او پس از غلام خان برایم غیر قابل تصور است.نمی دانم چطور می تواند بدون او زندگی کند.پای تلفن زار می زدم و او با صدایی خسته می گفت:مردک بیچاره ام راحت شد.خیلی درد می کشید،راحت شد.
وقتی گفتم:پس خاله ماه،شما...
گفت:دیگر وقتی نبود که من به خودم فکر کنم.حاضر بودم من بجای او درد بکشم و او بماند.اما اینها همه فقط آرزوهای بیهوده ماست.
بیماری غلام خان از اول تا آخر یک سال بیشتر طول نکشید.پنج شش ماه آخر دکترها قطع امید کرده بودند.
مادرم می گفت:خاله ماهت دیگر آن خاله ای نیست که می شناختی،ساکت شده.حرف نمی زند.همه اش می خواهد تنها باشد.می ترسم بلایی سرش بیاید.غصه آبش کرده.
راست می گفت،غصه آبش کرده بود.می گویم:امشب می آیم پهلوی شما.
با بلاتکلیفی نگاهم می کند.مادرم با شتاب می گوید:نه،خاله ات اینجا می ماند.پدرم با سر اشاره ای به او می کند که متوجه نمی شود.حس می کنم چیزی در هوا موج می زند.یک چیز مزاحم که حسش می کنم.می پرسم:چه خبر شده؟رستم کجاست؟
پدرم زیر لب فحشی می دهد و لعنتی می فرستد که از آن سر در نمی آورم.
مادرم می گوید:حالا بخواب.
با بلاتکلیفی باقی حرفش را می خورد و به ناهید نگاه می کند.ناهید که انگار بی تاب است چیزی را بگوید،سرش را به طرف او تکان می دهد و می گوید:او نمی خوابد.بهتر است بداند.
حس می کنم چیزی را خواهد گفت که طاقت تحملش را ندارم.سعی می کنم به میان حرفش بپرم تا او را از گفتن بازدارم.می گوید:
تو مرده ای...
لذتی پنهان در صدایش است که باور نمی کنم.می خندم و می گویم از این شوخیها خوشم نمی آید.
می خواهم فرار کنم.از چیزی که می دانم نمی توانم تحملش کنم.رنگم به شدت پریده و آن را نه از نگاه دیگران بلکه از حالت عضلات صورتم احساس می کنم.مادرم بهت زده نگاهم می کند.پدرم روی یک صندلی می نشاندم و دستش را روی شانه ام می گذارد.دستش را کنار می زنم.از اتاق بیرون می رود و با یک لیوان برمی گردد.آب قند است و می گوید:این را بخور.
نمی توانم.لیوان را به دهانم نزدیک می کند و مجبورم می کند آن را بنوشم.و باز هم همان فحش را تکرار می کند.نمی فهمم فحش است یا لعنت،نمی دانم.
به جهان گفته بودم که هرگاه در خواب دچار کابوس شدم و تقلا می کردم،فوراً بیدارم کند.اما هرچه دست و پا می زنم کسی بیدارم نمی کند.توی آبی سرد که لحظه به لحظه سنگین تر و تاریک تر می شود،فرو می روم.موجهایی عظیم با صدایی کرکننده می چرخاندم.احساس خفگی می کنم.می کوشم خودم را به سطح آب برسانم،اما نمی توانم.تقلا می کنم،دست و پا می زنم،اما بیهوده است.به عمق تاریکی فرو می روم.
به من می گویند تو مرده ای،مثل این است که به آدم
بگویند تو که رفته بودی سفر،وطنت را آب برد.و من دیگر
جایی را ندارم که بروم...
خستگی شدیدی بر تنم می نشیند.چشمهایم را می بندم و در تاریکی می غلتم.به ته آبی که سنگین و تاریک است می رسم.سرم را روی سنگی می گذارم،چشمهایم را با رضایت خاطر می بندم.جهان فراموش کرده بیدارم کند.به او گفته بودم،او می دانست.اما بهتر،بگذار بخوابم،بگذارید بخوابم.بگذارید برای همیشه بخوابم.
R A H A
10-04-2011, 01:05 AM
آپارتمانش یک راهرو دارد با دو اتاق در سمت راست.یک آشپزخانه ته راهرو و سمت دیگر توالت و دستشویی است که بعداً یک دوش هم در آن کار گذاشت.آپارتمان کوچکی است که به اندازه دنیا وسعت دارد.
خاله ماهم کلید را از کیفش در می آورد و در را باز می کند.هنوز در را باز نکرده که مامی از زیر پایمان خودش را داخل خانه می اندازد.خاله ام می گوید:آخ،این هم مامی.و دست زیر شکم گربه می اندازد و بلندش می کند و می گوید:کجا بودی.ببین خودش را چقدر کثیف و خاکی کرده.زبان بسته گرسنه است.یک هفته است که پیدایش نبود.غیبش زده بود.
مامی بیتاب از این اتاق به آن اتاق می رود و میو میو می کند.خاله ماهم صدایش می کند و به آشپزخانه می رود تا به او غذا بدهد.مامی دوان دوان دنبالش می رود و همچنان میو می کند.به غذایی که خاله ام برایش گذاشته نگاهی می اندازد.مشغول خوردن می شود،اما زیرچشمی مواظب ماست.خاله ام می نشیند و نازش می کند و می گوید:بخور.زبان بسته بخور.ببین با خودت چه کرده ای.
بالای سرشان ایستاده ام و نگاهشان می کنم.مامی دست از غذا خوردن می کشد.دور و برش را نگاه می کند.خاله ام بار دیگر آهسته نوازشش می کند تا بقیه غذایش را بخورد.مامی رویش را برمی گرداند.بغلش می کنم.صورتم را به موهایش که خاکی رنگ است نزدیک می کنم.تقلا می کند واز بغلم پایین می پرد.به اتاقها سرک می کشد و میو می کند.می گویم:من همین جا می مانم...
_من هم پهلویت می مانم.
_نه،می خواهم تنها باشم.شما بروید خانه،خیالتان راحت باشد.
پا به پا می کند و دنبال بهانه می گردد.می گویم:خواهش می کنم.با قدمهای سنگین بطرف در می رود و دم در می ایستد،برمی گردد که چیزی بگوید.التماس می کنم:هیچ چیز نمی خواهم بدانم.فقط می خواهم تنها باشم.
لبهایش را بهم فشار می دهد و آهسته از در بیرون می رود.بار دیگر برمی گردد و نگاهم می کند.انگار التماس می کند که بگذارم بماند.دستم را روی بازویش می گذارم.لحظه ای دیگر مکث می کند و سپس بسوی پله می رود.در را پشت سرش می بندم.
در خانه ات هیچ چیز دست نخورده.مامی دوباره به آشپزخانه
می رود که باقی غذایش را بخورد.همراهش می روم.کنار
آشپزخانه در دستشویی نیمه باز است.حوله ات به میخ کنار
آینه آویزان است.آن را برمی دارم و به صورتم می چسبانم.
بوی دستهایت هنوز روی آن است.مامی دور و برم می گردد و
سرش را به پایم می مالد.خم می شوم و نازش می کنم.در
اتاق نشیمن همان میز گرد و دو تا مبل سر جایشان قرار دارند.
تلویزیونت هم هست.همه جا تمیز و مرتب است.
می گویند خانه آدمهای تنها یا خیلی تمیز است یا خیلی کثیف.
خانه تو تمیز ترین خانه هاست.تنها چیزی را که نمی توانستی
عوض کنی،بوی دارو بود...
خانه بهم ریخته و خالی است،بدون اینکه بهم ریخته و خالی باشد.گرد نازکی روی میز نشسته است.زیر میز مجله ها روی هم ریخته شده اند.یک جعبه شکلات هم کنار آنهاست.دست دراز می کنم که آنرا بردارم،اما نمی توانم.اولین بار که بیش از نیمی از شکلاتهای یک جعبه را گاز زده و سر جایش گذاشتیم همین جا بود،کنار همین میز در همین اتاق.همان روزی که خانم خانم صبحش مرده بود.
فقط بخاطر تو بود که توانستم خانم خانم را در آخرین
روزهای حیاتش ببینم و خاطره ای از آغوش گرم آن زن
بی همتا و غرور انگیز به یادگار داشته باشم.این خاطره را
به هیچ کس جز تو مدیون نیستم...
R A H A
10-04-2011, 01:06 AM
انگار به فکر هیچ کس نرسیده بود که من هم حق دارم در آن لحظه های آخر کنارش باشم.به تهران که رسیدم آخرین روزهای عمرش را می گذراند.پیر و شکسته و بیمارتر از آنچه تصور می کردم شده بود.به زحمت می توانستم آن زن بانشاط و سرزنده را در وجود او بازشناسم.حتی نمی توانست از جایش بلند شود.اطرافیانش را بجا نمی آورد.ما را با هم اشتباه می کرد.گاه لحظه هایی پیش می آمد،لحظه هایی زودگذر که چیزی به یاد می آورد.ناگهان چهره اش باز می شد،گویی خاطره ای تاریکی ذهنش را روشن می کرد.در آن لحظه های زودگذر خنده ای به همان شیرینی سابق صورتش را می پوشاند.دستهایش را می گرفتم و تکان می دادم،بلکه بتوانم آگاهیش را نگه دارم.اما جرقه خاموش می شد و او بار دیگر در تاریکی فرو می رفت.نگاهم می کرد،گویی کوشش می کرد مرا بیاد آورد.بعد با خستگی چشمهایش را می بست.تنها کسانی را که کاملاً می شناخت پاپا و رستم بودند.پاپایی که خودش هم پیر و شکسته شده بود و کمتر به اتاق خانم خانم می امد.طاقت دیدن او را در آن حال نداشت.
بجز خانم خانم و پاپا که دیگر به هیچ چیز خانه کاری نداشت،همه در حال رفت و آمد و انجام کارها بودند. ننه ها،علی خان،آقا وردی،رستم،غلام خان و خاله هایم هر یک به نوبت می آمدند و کارها را انجام می دادند.رستم همه جا بود،انگار به همه کارها می رسید.یک پایش داروخانه پدرم بود و یک پایش خانه پاپا.هرچه می گفتند و می خواستند برای انجامش آماده بود.
از روز رسیدنم به تهران تا فوت خانم خانم چند روز بیشتر طول نکشید.آخرین روزهایش در سکوتی کامل و خوابی طولانی گذشت.محیط خانه چنان ساکت و سنگین بود که نفس آدم می گرفت.بیش از یکی دو ساعت نمی توانستم آنجا بمانم.به ننه ددری نگاه می کردم و دلم آرزوی غش غش خنده هایش را داشت.اما او نیز لبها بهم فشرده غرق در فکر و مشغول کار بود.
سرانجام مادربزرگم یک روز صبح در حالی که فقط ننه بزرگه پایین پایش خوابیده بود،زندگی را بدرود گفت و خانه اش را ترک کرد.خانه ای که آن همه سال در آن زندگی کرده،مهمانی ها داده و گلها کاشته بود.خانه ای که از خنده ها و عشقش لبریز بود،هر گوشه اش را آرایش کرده و دوست داشته بود.
چیزی نگذشته بود که خانه پر از زفت و آمد شد.نمی توانستم باور کنم کسی که بیش از هر کس به آنجا تعلق داشت و یک عمر در آن فرمانروایی کرده و بچه ها و نوه هایش را بزرگ کرده بود،نباشد و عده دیگری همه سعی شان آن باشد که هرچه زودتر او را از آنجا ببرند.
ننه ها در آشپزخانه حلوا درست می کردند.مادرم و خاله پری از همان صبح لباس سیاه پوشیده و بالای اتاق نشسته بودند و با مهمانهیی که مرتب وارد می شدند سلام و علیک می کردند.شبکه خبر رسانی منظم و سریع کارش را انجام داده بود.
خاله ماهم چادرش را روی شانه اش انداخته بود و به هزار کار می رسید.غلام خان و رستم هم گوش به فرمان او نزدیکیهایش می چرخیدند.هنوز ظهر نشده بود که چند نفر از ده آمدند که کار خرید و غیره را انجام دهند.
جنازه را که از خانه می بردند همه زار می زدند.رستم زیر بغل پاپا را گرفته بود و او را بطرف اتو مبیل می برد.پشت پاپا خم بود و به بازوی رستم تکیه داشت.رستم در اتومبیل را برایش باز کرد و کمکش کرد سوار شود.همین که نشست دست رستم را پس زد و با تندی اشاره کرد که در را ببندد.
بچه که بودیم،می دانستیم زورمان به او نمی رسد.اما آن
روز چه آسان می توانستی دستش را رها کنی...
مادرم و خاله پری از آن طرف سوار شدند و کنارش نشستند.من همراه خاله ماهم و غلام خان با اتومبیل آنها رفتم.برادر غلام خان هم با ما بود.خاله ماهم آهسته اشکهایش را با پشت دست پاک می کرد و ساکت بود.غلام خان از توی آیینه نگاهش می کرد اما چیزی نمی گفت.سر خاک گوشه ای ایستاده بودم و به جمعیتی که دور قبر باز جمع شده بودند نگاه می کردم.صدای گریه و شیون توی سرم می پیچید.سرم درد می کرد و از اینکه در میان آن جمع حتی یک قطره اشک نمی توانستم بریزم شرمنده بودم.اما نمی توانستم.رستم گوشه ای ایستاده بود.وقتی دید گیج و سرگردان جدا از دیگران ایستاده ام، به طرفم آمد.گفتم:کاش می شد اینها را ساکت کرد.چرا اینقدر سر و صدا راه انداخته اند؟
زیر گوشم گفت:با رسم و رسوم اینجا نمی توان درافتاد.کاری نمی توانی بکنی.به خانه که برگشتیم حال بدی داشتم.فکر کردم بهتر است به خانه خودمان بروم.رستم پرسید کجا می روم،سپس کلید خانه اش را از جیب در آورد و گفت:آنجا هم فرقی با اینجا ندارد.بیا برو خانه من،اگر مامی آنجا بود یک کمی غذا بهش بده.من نرسیده ام چیزی برایش بگذارم.
_دلت برای من می سوزد یا مامی؟
_هر دو.
کلید را گرفتم و بی آنکه کسی متوجه شود،رفتم.مامی دم در روی پادری خوابیده بود.مرا که دید فوراً از جا بلند شد و کش و قوسی به خودش داد و منتظر ایستاد تا در را باز کنم.فوراً راه آشپزخانه را در پیش گرفت.برایش غذایی گذاشتم.به اتاق نشیمن رفتم.روی یک صندلی نشستم،صندلی دیگری را پیش کشیدم،پایم را روی آن گذاشتم.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و اشکهایم سرازیر شد.بعد از آن خوابم برد.از آن خوابهای آرامی که در زندگی فقط گاهی به سراغ آدم می آید.خوابی که وقتی از آن بیدار می شویم انگار زندگی دوباره ای را از سر گرفته ایم.
نمی دانم چقدر گذشته بود که از صدای تلفن آپارتمان پهلویی بیدار شدم.خواستم بلند شوم و قبل از اینکه غیبتم جلب توجه کند به خانه خانم خانم برگردم.اما با تنبلی روی صندلی راحتی لم دادم،که زنگ آپارتمان را زدند.رستم بود.کفتم:من داشتم می آمدم.
گفت:فعلاً آنجا خبری نیست.من هم آمده ام یک چایی بخورم.
_اگر می دانستم درست می کردم.
در حالیکه می گفت:"الان درست می کنم،کاری ندارد"،به آشپزخانه رفت.
پرسیدم:مامان سراغ مرا نگرفت؟
گفت:آن قدر سر همه شلوغ است که...یکی دو بار از پری خانم پرسید تو کجا هستی اما بعد انگار یادش رفت.فعلاً برای یک چای خوردن وقت هست.هنوز شام را نداده اند.
مامی میومیو کنان دنبالش به آشپزخانه دوید.چای را که روی میز گذاشت گفتم:چه مراسم خسته کننده و پر زحمتی.
گفت:کاری نمی شود کرد.خانم بزرگ باید احترامش حفظ می شد.
_مگر احترام آدمها به این چیز هاست؟
_البته.
گفتم:نمی توانم باور کنم خانم خانم دیگر نباشد.رفتن آدمها چقدر سخت است.تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی که داری از دستشان می دهی.
در حالی که دستش را روی پشت گربه می کشید،گفت:خانم بزرگ از آن کسانی بود که آدم دلش می خواست برای همیشه زنده می ماندند.
بلند شد،به اتاق خوابش رفت و با کتابی برگشت.آن را چند بار ورق زد و صفحه ای را که می خواست پیدا کرد و گفت:گوش کن،می گوید:"من نمرده ام.منزل عوض کرده ام.در تو که مرا می بینی و بر من اشک می ریزی زنده می مانم."
R A H A
10-04-2011, 01:06 AM
جلد کتاب را برگرداندم،اسمش راببینم.گفتم:اما کافی نیست.
_چاره ای نیست.
_دیدن ناتوانی کسی که روزی برایمان مثل قهرمان بود،دردناک ترین حادثه زندگی است.در جعبه شکلاتی را که برایش آورده بودم باز کرد،جلوی من گرفت.یکی برداشتم،خودش هم یکی برداشت.گوشه شکلات را گاز زدم،دوست نداشتم.شکلات را سر جایش گذاشتم و یکی دیگر برداشتم.رستم شکلاتش را خورد و یکی دیگر برداشت،گوشه اش را گاز زد و شکلات گاز زده را سر جایش گذاشت.
مامی کنار پایش خوابیده بود و او گاهی دستی روی سرش می کشید.چایمان را که خوردیم به ساعتش نگاه کرد.وقت شام بود،بلند شدیم.در جعبه شکلات را که بیش از نیمی از آن را دندان زده و سر جایش گذاشته بودیم بستم و گفتم:همه شکلاتها را دندان زده ایم.
خندید و گفت:چه عیبی دارد.
جهان نمی تواند بفهمد که هیچ جعبه شکلاتی را در خانه باز نمی کنم.اگر در مهمانی کسی شکلات تعارفم کند،او خنده ای می کند و می گوید:شوریده شکلاتهای توی جعبه را دوست ندارد.زن من فقط شکلاتهای بسته نشده را،شکلاتهای آزاد را دوست دارد.
آخ،آزاد،آزاد...نمی دانم کدام یک از ما مفهوم آزادی را درک می کنیم؟
دفعه بعد که برایت شکلات آوردم ،با خنده گفتی:
بازرسی شده اند...
گفتم:آن شب اصلاً حواسمان نبود داریم چکار می کنیم.
_خب،چه عیبی دارد آدم حواسش نباشد؟بد که نیست.
_بد نیست؟کجایش خوب است؟اگر خوب بود پس چرا فراموش نکرده ای؟
_من خوبی و بدی در آن نمی بینم.تازه چرا فکر نمی کنی برای خوبی اش بوده که فراموش نکرده ام.
_بیشتر از خوب بودن غیر عادی بودنش بود،یک بازی ممنوع.برای همین هم یاد تو مانده هم من و در جای دیگری هم ممکن نبود از ما سر بزند.
انگار از این بحث لذت می برد،گفت:خوب و بد کارها را چه کسی تعیین می کند؟
_اجتماع،خانواده.اجتماع همیشه به یک چهارچوب از قبل شکل گرفته وابسته است و آن را به عنوان اخلاق و قانون به جامعه تحمیل می کند.
_و آدمها هم تا آنجا که بتوانند آنرا می شکنند.
_تقریباً،نه صد در صد.
_گاز زدن شکلات در کجا قرار می گیرد؟
_راستش نمی دانم.فقط می دانم برای من یک جور آزادی بود،رهایی در یک جعبه شکلات آن هم در خانه تو.
_و ما فکر می کردیم این چهارچوبها را با گاز زدن شکلات شکسته ایم.
گفتم:آره.
_آن هم دور از چشم دیگران.
_برای شکستن چیزهای دست و پاگیر نمی دانم چه چیزی لازم است.بعصی ها می گویند عشق،اما من در این هم شک دارم.
گفت:اگر عشق کافی نیست،پس به چه درد می خورد؟
گفتم:شاید به این درد که آدم را رنج بدهد.
گفت:یا اینکه آدم را به بند بکشد.
_شاید...
R A H A
10-04-2011, 01:07 AM
از صدای پنجه ای که به در می خورد،از جا بلند شد و در حالی که بطرف در می رفت،گفت:این مامی است،پشت در مانده.
_الان که اینجا بود.
در را باز نکرده گربه پرید تو.به دور و برش نگاهی کرد و آمد و پوزه اش را به گوشه میز مالید.گفت:مامی هم مثل توست؛خیلی وابسته به آزادی اش است.صد دفعه می آید و می رود.هیچ دری را نمی توان به رویش بست.
گربه را صدا کردم.با بی اعتنایی نگاهی به من انداخت.یک قدم به طرفم آمد اما نگاهش به رستم بود. گفتم:برای همین من اینقدر دوستش دارم.
_شاید برای همین پیش من مانده.و به گربه که بلند بلند خرخر می کرد و خودش را به پای او می مالید،نگاه کرد.
گفتم:لوسی را یادت می آید؟چه گربه پر افاده ای بود.آرزو به دل ما مانده بود که یک دفعه بغلش کنیم.چقدر خانم خانم دوستش داشت.
_لوسی یکی از خوشگلترین گربه هایی بود که دیده ام.
_این مامی هم دست کمی از او ندارد.دست کم می شود بغلش کرد.
_مامی به خوشگلی لوسی نیست،اما خوش اخلاق است.
گفتم:مثل مسیو خان.یادت هست چه قاه قاهی می خندید؟
_یعنی مامی هم اگر می توانست بخندد مثل مسیو خان می خندید؟
_میدانستی که دوستی تو با لوسی ما بچه ها را خیلی حرص می داد؟همه به تو حسادت می کردیم.
_در عوض مامی تا دلت بخواهد بی رودرواسی است.هر که نازش کند،می رود بغلش.
_ندزدندش؟
_مامی را همه می شناسند.آن قدرها هم بی وفا نیست که بگذارد کسی ببردش.
در اتاق خواب،تخت کوچک چوبی اش کنار دیوار قرار دارد.روی میز کنار تخت یک چراغ و رادیو ضبط صوتش است.مامی به کنار تخت می آید و دستهایش را لبه تخت می گذارد.لحظه ای مرا نگاه می کند و روی تخت می پرد و خودش را گوشه ای که احتمالاً همیشه می خوابیده جابجا می کند.نواری را که در ضبط صوت است در می آورم.باید سونات مهتاب باشد،همان نوار قدیمی خودمان.نوار دیگری است که آن را نمی شناسم.ضبط صوت اما نو است.
به دور و بر اتاق نگاه می کنم.تنها باری که به اتاق خوابت
آمدم،تازه قفسه های کتابت را درست کرده بودی و
می خواستی آنها را نشانم بدهی...
قفسه ها از کتاب خالی است.کنار دیوار چند جعبه مقوایی قرار دارد که کتابها را تویش ریخته اند.کتابهای خودش،کتابهایی که من برایش خریده بودم.آنها را زیر و رو می کنم."ژان کریستف" در چهار جلد با نوشته شانزده سالگی ام:بزرگترین کتاب قهرمانی جهان،تقدیم به بهترین پهلوان دنیا.کنارش کتاب"زندگانی بتهوون" در صفحه اول آن نوشته ام:بزرگترین هنرمند جهان و بهترین قصه گوی ابرها.
به قفسه های خالی که یکی دو کتاب این گوشه و آن گوشه افتاده نگاه می کنم.برهوتی است که هیچ چیز را القا نمی کند.مدتها نگاه خالی و متعجبم به آن دوخته می شود.
سرمای غیر منتظره ای روی مهره پشتم می دود.دستهایم را به دورم حلقه می کنم.
گوشه دیگر کمد لباسهایت است.دلم می خواهد در آن را
باز کنم،اما نمی توانم.
می ترسم به دنیایی وارد شوم که برایم نا آشناست.به در
کمد تکیه می دهم و آهسته سر می خورم و روی زمین
می نشینم.همه جا بوی دوا می دهد.
از بوی دوا حالت بهم می خورد و حالا این بو با همه جانت
درآمیخته است...
مامی گوشه تخت گرد شده و دستش را طوری روی چشمهایش گذاشته است که فقط نیمی از آنها را پوشانده است و با نیمه دیگر حرکات مرا زیر نظر دارد.کتابی را از لابلای کتابها درمی آورم و به تصادف ورق می زنم.زیر جمله ای خط کشیده است.بقیه آن را ورق می زنم و جمله های خط کشیده را می خوانم.نمی دانم خطها به کدام یک از ما تعلق دارد.هر دو زیر جمله هایی که دوست داشتیم،خط می کشیدیم.هر چه دقت می کنم،تفاوتی پیدا نمی کنم.نمی دانم کدام مال او و کدام مال من است.
کتابها را یکی یکی برمی دارم و ورق می زنم.کتاب "رابینسون کروزو" اثر "دانیل دوفو" را ته یک جعبه پیدا می کنم.از روی جلدش آنرا می شناسم.کتاب مورد علاقه اش بود.من برایش خریده بودم.او چندین بار و من یک بار آنرا خوانده بودم.داستانی که هرگز جذابیتش را برایمان از دست نداد.صفحه های کتاب زرد رنگ شده و گوشه هایش برگشته و اثر انگشتهایمان در هر ورقش پیداست.
می توانم نفسهایمان را در میان آن حس کنم.یک بار به او گفتم کتابهای کهنه را به کتابهای نو ترجیح می دهم.هم خواندنش راحت تر است و هم اینکه یک جور زندگی همراهشان است که آدم حس می کند.
در جوابم خندید وگفت:خدا را شکر کتابهای ما همه قدیمی و کهنه هستند و هر که ببیند فکر می کند از کتابخانه عمومی دزدیده ایم.
کتاب را ورق می زنم،جابه جا جمله هایی از آن را می خوانم.ناگهان در گوشه صفحه ای چشمم به جمله ای می افتد که با دست نوشته است.می خوانم و نمی فهمم.می خوانم و قلبم می خواهد بایستد.می خوانم،می خوانم،می خوانم و باور نمی کنم.دستهایم یخ کرده اند و تنم داغ شده.انگار هیچ حسی ندارم، اما سنگینی کوه را روی تنم حس می کنم و حس می کنم یک مشت شن توی چشمهایم می جوشد و اشک از هر گوشه اش بیرون می ریزد.به زحمت می توانم باز نگهش دارم.کتاب از دامنم سر می خورد و به زمین می افتد.هزار سال طول می کشد تا خم شوم،برش می دارم و به سینه ام می چسبانم.
مامی از جا می پرد و نیم خیز می شود.دستم را زیر شکمش می اندازم،بغلش می کنم و صورتم را توی تن گرمش فرو می برم.خرخر هایش قطع و وصل می شود.نمی داند بماند یا نه،سعی می کند از بغلم درآید.می گذارم سر جایش.چرخی می زند،نگاهی به من می اندازد،سرش را توی سینه اش فرو می برد.هنوز خرخر هایش بریده است.کتاب را باز می کنم.صفحه سی و هفت،گوشه چپ پایین صفحه،خط خودش است.
R A H A
10-04-2011, 01:07 AM
صدای نفسهای بلند مامی توی اتاق پیچیده.کنار او لبه تخت زانو می زنم.سرش را بلند می کند و خمیازه ای طولانی می کشد.او اینک تنها نفس زنده این اتاق است و ظاهراً از نبود کتاب و بتهوون دغدغه ای ندارد.نازش می کنم و او آهسته خرخر می کند.
هیچ گربه ای به اندازه مامی برای من خرخر نکرده است.رستم می گفت:گربه بی خیال و خوش اخلاقی است.مرده این است که نازش کنند.
گفتم:خیلی هم بی خیال نیست.به نظر من خرخر او یک جور حس انسانی است.
خندید و گفت:هر چه شما بفرمایید.
بعد اضافه کرد:البته به حق چیزهای نشنیده.
از زیر چشم به جهان نگاه می کنم.سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته است.نمی دانم خواب است یا بیدار.
تنها چیزی که نمی توانم به او ببخشم این است که
نمی توانم از تو با او حرف بزنم...
جهان بسیاری از کارهای مرا نمی تواند بپذیرد.عقایدی دارد دور شده از دنیای من.می گوید از اینکه هرگز از خاطراتم چیزی نمی گویم سردرنمی آورد.
می گویم:خاطره ها مانند اتاقهایی است که دورانهای مختلف زندگیمان را در آن گذرانده ایم.در هر چیزی نشان از وقت و زندگیمان وجود دارد.
به دور و برم نگاه می کنم؛همه جا پر از روزهایم است.پرده های دوخته شده،پنجره های تمیز،رومیزی اتو شده،گلهای توی باغچه،هر یک روزی و ساعتی از زندگیم را در خود دارند.ساعتها و روزهایی که برای همیشه از دستشان داده ام و هرگز نمی توانم پسشان بگیرم.
تو در همه این خاطرات جا داری.لابلای پرده ها،در یکایک
برگها و گلهای باغچه،حتی روی رومیزی صاف اتو کشیده ام
جای تو هست.از پنجره که به حیاط نگاه می کنم تو در
تمیزی شیشه ها نشسته ای...
جهان با این گوشه از دنیای من بیگانه است و نمی تواند آن را بپذیرد.انگار در زندگیش هیچ خاطره ای که آنقدر برایش عزیز باشد که نخواهد آنرا باکسی درمیان بگذارد،وجود ندارد.
می گوید:خاطره ها یعنی گذشته،وگذشته را باید فراموش کرد.یادآوری گذشته وقت تلف کردن است.
می گوید که من خواب زده و رویایی ام.در لحن گفته اش سرزنشی احساس می کنم.می گوید زنها در دنیای خواب و خیال زندگی می کنند.تصور می کند من بیش از دیگران به این مرض مبتلا هستم.
از خونسردی مطلق یا به قول خودش از بی تفاوتی مطلق من دلخور می شود.نمی توانم درک کنم که انسان چطور زمانی کسی را بیش از جانش دوست داشته باشد و نتواند بدون او زندگی و خوشبختی را باور کند؛بعد روزی به زحمت بتواند آنهمه شیفتگی را بخاطر بیاورد.نگاهش می کنم و می اندیشم اگر عشق همچون مه بخار شده و آرام و بی سر و صدا محو شده است،چه چیزی جای آنرا گرفت؟این که هنوز هم دوستش دارم چه شکلی از عشق است و چرا هزار علامت سؤال به دنبال دارد؟
چشمهایش را باز می کند،گویی سنگینی نگاه مرا حس می کند.آهی می کشد و می گوید:شوریده، شوریده، شوریده.
انگار می گوید:آن دختر شوریده مدرسه ای که دلش آرام و قرار نداشت،کجاست؟
من او را گم نکرده ام،نمی توانم به یادش بیاورم.
می دانم از او رهایی ندارم.تنها کاری که از دستم بر می آید،فدا کردن عشق است.عشق می تواند در رویا باشد و در خواب و خیال به زندگی ادامه دهد.
از اینکه نمی توانستم از تو با او حرف بزنم،خوشحالم...
R A H A
10-04-2011, 01:07 AM
خانه پاپا و خانم خانم پر از مهمان بود.مراسم شام زمانی دراز و انگار تمام نشدنی ادامه یافت.هیچ کس عجله ای برای رفتن نشان نمی داد.فقط پاپا به اتاقش رفته و برای شام هم بیرون نیامد.گفته بود غذا هم برایش نبرند و کاری به کارش نداشته باشند.احتمالاً در خلوت به ستاره اش فکر می کرد،به زندگیشان،به قهر و آشتی هایشان.دلم می خواست پهلویش می رفتم و به او می گفتم آیا می داند چرا اسم دخترم را ستاره گذاشته ام.بی گمان می دانست.خانم خانم حتماً به او گفته بود.تا سالهای آخر همدلی و همزبانی یگانه ای را که با یکدیگر داشتند،حفظ کرده بودند.پاپا همیشه نزدیک خانم خانم می نشست و با هم که حرف می زدند،سرش را بسوی او نزدیک می کرد،دستش را آهسته روی خواب قالی می کشید و به تایید سرش را تکان می داد.در اینطور وقتها آنقدر آهسته حرف می زدند که کسی چیزی نمی شنید.اما همه می دانستند که اسرار همه نزد آن دو است.
روز بعد که او را دیدم،تنهاترین مرد دنیا شده بود.جرأت نکردم خلوتش را بهم بزنم.انگار در دنیا را به روی خودش بسته بود.دیگر به کسی نگاه نمی کرد.شکننده شده بود.یک باره همه ابهتش را از دست داده بود.نمی دانستم چقدر می تواند دوام بیاورد؛یک سال،دو سال،نمی دانستم.اما پاپا تحملش به یک سال هم نکشید،شش هفت ماه بعد از خانم خانم از دنیا رفت.
آخر شب بود که خانه نسبتاً خلوت شد.البته عده ای مانده بودند که هر یکی دو نفر در اتاقی خوابیدند. خاله پری و مادرم در اتاق خانم خانم خوابیدند.ننه ددری و ننه بزرگه سرگرم آخرین جمع و جورها بودند.من و خاله ماهم در اتاق کوچک نزدیک آشپزخانه نشسته بودیم.ننه ددری گفته بود همانجا برایمان رختخواب می اندازد.غلام خان قبل از اینکه برود،دم در اتاق سرک کشید.
خاله ام گفت:تو برو خانه.من این جا هستم.همین جا می خوابم.
غلام خان گفت:صبح می آیم.در حالی که چشمکی به من می زد اضافه کرد:شما هم زیاد حرف نزنید و بخوابید.امروز همه از خستگی از پا افتاده ایم.
گفتم:این گریه و زاری ها بیشتر از همه آدم را خسته می کند.معلوم نیست برای چه اینطور شیون می کردند.خود ما که ساکت بودیم.خانم خانم خودش به این چیزها اعتقاد نداشت.تازه اینها خیلی هم خودی نبودند.
خاله ماهم آهی کشید و چادرش را بیشتر دورش پیچید.غلام خان گفت:خب این رسم زندگی است.چاره ای نیست.
ننه بزرگه با یک سینی چای آمد و آن را جلوی غلام خان گرفت.غلام خان در حالی که استکانی برمی داشت،گفت:اینها رسم و رسوم ماست دخترم.
گفتم:بهتر نبود مراسمش با آرامش برگزار می شد؟اینهمه شلوغی و سر و صدا...
می خواستم بگوبم دلم می خواست نوار آهنگی را که دوست داشت،می گذاشتم،اما دیدم جای این حرفها نیست.
خاله ماه گفت:مرگ به موقع سعادت است.البته مادر آدم هزار سال هم که عمر کند باز از دست دادنش سخت است.
غلام خان گفت:سختی اش برای این است که مرگ را برای ما بصورت فاجعه درآورده اند که خودش یک فاجعه است.
رستم که به کنار در آشپزخانه تکیه داده بود،گفت:گریه و زاری آنها برای خانم بزرگ قدر و منزلت بود.برای اینکه نگویند کسی را نداشت که برایش گریه کند.بعضی ها هم برای دل خودشان گریه می کردندفرصتی اس که هر کس می خواهد یک دل سیر گریه کند،چون کسی نمی پرسد چرا گریه می کنی؟
غلام خان تک خنده ای کرد:این را می گویند یک دل سیر و بی دردسر گریه کردن.
گفتم:نمی شود این رسمهای کهنه را دور ریخت؟
غلام خان گفت:به این راحتی ها هم که نیست...
گفتم:بالاخره باید از یک جایی شروع کرد.پس چه وقت باید معیار قضاوتمان آگاهی مان باشد نه آداب و رسوم کهنه شده؟آنجا مردم مرگ را به صورتی ساده قبول کرده اند و مراسم به خاک سپاری شان بی سر و صدا و ساده است.حتی لباس سیاه هم نمی پوشند و رنگ لباس هیچ ربطی به اندوهشان ندارد.
سکوتی برقرار شد.حس می کردم این طرف مرز آن سرزمین بی نام مابین کشورها ایستاده ام.سرزمینی که دیگر گذشتن از آن را از یاد برده بودم و نمی دانستم چطور می توان از آن گذر کرد.
خاله ماهم گفت:آخر همه رسوم قدیمی که بد و دورریختنی نیست.خیلی از رسمها به آدم کمک می کند تا ناراحتی ها را تحمل کند؛مثلاً همین رسم عزاداری ما.تحمل مرگ در تنهایی خیلی سخت است.اینها بخاطر زنده هاست.
ستاره گفت:کریسمس که پهلویتان بودم.این عید دیگر چیست؟
فریادم را فرو می دهم و می گویم:این عید همان عید است که ما در کشورمان هزار سال استجشن گرفته ایم.درست مثل همه کشورها و همه آدمهای دنیا که به جایی وابسته اند.
پوزخندی می زند:خوب است خودت هم می گویی هزاران سال پیش.این مراسم برای من جالب نیست. چطور نمی توانی در دنیای متمدن غرب و در عصر فضا دست از این عادتها برداری و همچنان به این آداب وابسته ای؟
غلام خان گفت:آگاه بودن به موقعیت اجتماع و اعتقادات جامعه به آدم کمک می کند که راحت تر قبولشان کند.
_حتی آنها که دست و پاگیر است؟
_حتی آنها که دست و پاگیر است.
آخرین جرعه چایش را سرکشید و گفت:من دیگر باید بروم.
خاله ماهم بلند شد که تا دم در همراه او برود.
مامی در حالی که دهانش را می لیسید از آشپزخانه بیرون آمد.معلوم بود که غذای خوبی از ننه ها گرفته.به دور و برش نگاه کرد،آمد کنار رستم و خودش را به پای او مالید.رستم روی پله راهرو نشست. رفتم کنارش نشستم.به آسمان نگاه کردم؛یک لایه ابر نازک و رشته رشته آسمان را پوشانده بود. گفتم:این ابرها هیچ داستانی ندارند.
گفت:امشب داستانی ندارند.وگرنه هیچ ابری بدون داستان نیست.
تو ابرهای یک تکه و بزرگی را که بنظر من به هیچ چیز
شبیه نبودند،به یک فرش بزرگ که می شود رویش رنگ
پاشید و گل و گیاه کشید،تشبیه می کردی و گویی هیچ
وقت ذهنت از تصورات گوناگون و داستانهای متفاوت کمبودی
پیدا نمی کرد...
R A H A
10-04-2011, 01:07 AM
گفتم:هر وقت به ابرها نگاه می کنم،یاد خنده هایمان می افتم که انگار از آسمان سرازیر می شدند.
دستهایش را از هم باز کرد،سرش را کج گرفت و گفت:این طوری مثل هواپیما چرخ می زدیم.
_چقدر زمین می خوردیم و زانوها و مچ دستهایمان همیشه پر از زخم بود.
مچ دستم را نگاه می کنم و می گویم:هنوز جای بعضی از آنها مانده.
دستش را کنار دست من می آورد.رنگ پوستمان یکی است.همیشه فکر می کردم او از من سیاه تر است.مثل اینکه رنگ پوست باید رابطه ای با فقر و موقعیت اجتماعی داشته باشد.اگر هم اینطور باشد، رنگ پوست او و من به طرز شگفت انگیزی یکی بود.
بدون اینکه چیزی بگویم به دستش نگاه می کنم؛بی آنکه حتی آنرا لمس کنم.
می گویم:جایی که زندگی می کنم ابرهایش نه قصه ای دارد نه پایانی.آدم آنقدر حسرت آفتاب را می خورد که گاهی فکر می کند آنرا از یاد برده.راستی،چند سال است که دیگر روی این پله ننشستیم؟
سینه اش را صاف می کند و می گوید:این اولین چیزی است که از این خانه به یادم مانده.
_من اینجا بودم.یادم هست.
_من فقط این پله را یادم هست و مرگ مادرم و این که دلم می خواست برمی گشتم پیش عزیزم.
_من آن روز اینجا بودم.
چشمهایم را که ببندم،می توانم آن بچه کوچک را با موهای سیاه و فرفری که صورتش به زحمت پیدا بود،ببینم.
می گوید:من کسی را نمی دیدم.می ترسیدم سرم را بلند کنم.فقط لوسی را یادم هست.تو را بعداً دیدم که می خواستی او را ناز کنی.
_و تو دستت را روی دست من گذاشتی تا او فرار نکند.
نمی دانم حاضرم چه چیز را بدهم تا بار دیگر سنگینی آن
دست کوچک و عزیز را روی دستم حس کنم. نمی دانم.
نمی دانم...
گفت:آن روزها فقط دلم می خواست مادرم زنده بود.دلم می خواست پهلوی خواهرم می ماندم.
_بزرگترها خیلی بی رحمند.فکر نمی کنند یک بچه هم احساس داشته باشد.
می گوید:من آن روزها معنی مرگ را نمی فهمیدم.نمی دانستم چرا دیگر مادرم در خانه نیست.نمی دانستم او را کجا برده اند.با عزیزم که سر خاکش می رفتیم،نمی فهمیدم چرا او را زیر خاک گذاشته اند.بیچاره عزیزم هم نمی دانست چه جوابی به من بدهد.فقط می گفت:هیس،خواست خدا بوده.
_این جوابی است که آنها هم که مثلاً دنیا دیده و درس خوانده هستند، به ما می دهند.هر جا از جواب می مانند پای خدا را پیش می کشند.
تک خنده ای کرد و گفت:من هم به عزیزم گفتم:چرا خدا این کار را کرده.خدا کار خیلی بدی کرده و من دیگر او را دوست ندارم.عزیزم انگشتهایش را از هم باز کرد . چند بار به دهانش برد و آنرا گاز گرفت و تف تف کرد و اسغفرالله گفت و تشرم زد که:بچه این حرفها گناه دارد.توبه کن،توبه کن.
_توبه کردی؟
_معنی آنرا نمی فهمیدم.فکر می کردم یک چیزی است مثل همان وضویی که می گیرد.
_همان وقت بود که پاپا تو را آورد.
_این جا هرشب آن قدر گریه می کردم تا خوابم می برد.خواب او را می دیدم.خواب می دیدم که می گفت باید مواظب خواهرم باشم و بروم پهلوی او.وقتی به ننه ددری می گفتم که خواب مادرم را دیده ام،یا می گفتم خواب عزیزم را دیده ام که می خواهد بروم پهلویش،می گفت:این حرفها را نزن،آقا بزرگ عصبانی می شود.
یاد پاپا افتادم که دست او را وقت سوار شدن به اتومبیل کنار زد.می گویم:پاپا برای عصبانی شدن دلیل لازم ندارد.
نفس بلندی می کشد و می گوید:همه اش ترس است.
_همه مان با ترس بزرگ شده ایم.این چیزها را که کسی به آدم یاد نمی دهد.نه توی مدرسه،نه توی کتابها،نه آدم بزرگها.یک کلمه راست نمی گویند؛همه اش هیس،هیس.تا اینکه آدم خودش یک روز بفهمد. تازه اگر بفهمد.
_مثل اخبار.
_اخبار؟
می گوید:اگر بخواهی از اوضاع دنیا سردربیاوری،فایده ای ندارد که اخبار روز را بخوانی.کسی در آن حرف سرراستی نمی زند.اگر بخواهی چیزی بفهمی،باید اخبار چند هفته پیش را بخوانی.برای فهمیدن جهان همیشه باید اخبار ماه پیش را خواند.
از این همه عاقل بودنت حظ می کنم...
R A H A
10-04-2011, 01:07 AM
می گوید:آن روزها هر چه از مرگ می دانستم از ننه ددری بود.
_ددری؟
_خیلی مواظبم بود.اگر او نبود،هر طور شده بود برمی گشتم ده.حتی اگر شده فرار می کردم.
رستم در اتاق کوچکی که کنار اتاق ننه ددری و آقاوردی بود،می خوابید.به من گفته بود که بعضی شبها ننه ددری به اتاق او می آید،گوشه ای می نشیند و چادرش را دور خودش می پیچد و آهسته گریه می کند.
می گفت:اولین دفعه که آمد،خیلی ترسیدم.نمی دانستم چکار کنم.فکر می کرد من خوابم.اما من بلند شدم و رفتم و گوشه چادرش را کشیدم.جا خورد.بعد تند تند اشکهایش را با گوشه چادرش پاک کرد.رفتم توی بغلش و او مرا توی چادرش پیچید تا خوابم برد.بعضی شبها هم از اتاقشان صدای ناله او را می شنیدم.مثل اینکه در خواب گریه می کرد.صدای آقاوردی را هم می شنیدم.اما نمی فهمیدم چه می گویند.هر شب منتظرش بودم.اما او می آمد که برای بچه اش گریه کند.آن وقت نمی فهمیدم،می ترسیدم.
به یاد آن روز افتادم که پاپا خانم خانم را بوسید و من هیچ وقت به او نگفته بودم،می ترسیدم.
می گویم:وقتی خانم خانم می گفت:از ددری بیخیال تر کسی را ندیده ام،باید بهش می گفتیم.
ـمگر جرأتش را داشتیم.
می گویم:وقتی غش غش می خندد،آدم سردرگم می شود که گریه اش را باور کند یا خنده هایش را یا گفته خانم خانم را.
ـباز هم خدا را شکر که ددری بود.او مرگ را هم با خنده هایش قابل تحمل می کند.
ـنمی دانی این روزها چقدر دلم برای غش غش خنده اش تنگ شده.
ـمی خواهی صدایش کنم؟کافی است ببیند اینجا نشسته ایم.
ـاین روزها خیلی توی هم بود.
ـخانم بزرگ را خیلی دوست داشت.
ـچه کسی خانم خانم را دوست نداشت؟
از جا بلند شد.بطرف آشپزخانه رفت و ننه ددری را صدا کرد و پرسید که هنوز چای دارد و می تواند یک استکان دیگر به ما بدهد؟
ننه ددری گفت:اما هنوز استکان قبلی را خالی نکرده ای که.
از آشپزخانه سرک کشید.وقتی دید ما کنار هم روی پله نشسته ایم،گفت:وا،خاک به سرم.چرا توی تاریکی روی پله نشسته اید؟
اولین غش خنده اش را سر نداده بود که ننه بزرگه از توی آشپزخانه ساکتش کرد و او خنده اش را فرو خورد و گفت:الساعه چای می آورم.خدا را شکر که سماور همیشه می جوشد.اما شما هم اینجا ننشینید.رستم برای اینکه به حرفش بیاورد گفت:چرا،اگر بنشینیم چه می شود؟
دستش را جلوی دهانش برد و گفت:برایتان حرف درمی آورند.
و به اتاقی که مادرم و خاله پری خوابیده بودند،نگاه کرد.بعد هم دستش را تکان داد و گفت:خوابند.دنیا را آب ببرد،آنها را خواب می برد.محبوب خانم خیلی خسته بود.پری خانم هم چشمش دیگر بنده خدا باز نمی شد.
آه کشان به آشپزخانه برگشت.
سینی چای را که جلوی من گرفت،گفتم:ننه ددری،چرا برای خودت نیاوردی؟
ـخانم شورا،اگر چای بخورم که تا حالا یک سماور خورده ام،دیگر شب تا صبح باید بیدار بمانم.
ننه بزرگه از همان جا گفت:آره،شب تا صبح پشت چشمهایت باز می ماند.
ننه ددری دستش را تکان داد که یعنی محلش نگذار و آهسته گفت:این یک چای را هم نمی تواند به من ببیند.از صبح تا حالا قوت از گلویم پایین نرفته.اصلاً اشتها ندارم.
ننه بزرگه گفت:نترس،فردا اشتهایت باز می شود.
ننه ددری بجای جواب آهی کشید که دنباله آنرا ننه بزرگه از توی آشپزخانه ادامه داد.بعد گفت:بروم جای شما و خاله خانم را بیندازم.بنده خدا هم امروز همه اش سرپا بوده.
گفتم:حالا دیر نمی شود.برو یک چای برای خودت بریز.نه،بیا بنشین،من می روم برایت چای می آورم.
گفت:وا،ننه فدات شوم،خودم می آورم.
ننه بزرگه یک استکان چای از آشپزخانه به طرف او دراز کرد:بیا،این هم چای.
یک پله پایین تر از ما نشست و در حالی که به من نگاه می کرد،به رستم اشاره کرد:خانم شورا،نمی گذارد برایش زن بگیرم.شما نصیحتش کن.الان اگر زن گرفته بود،بچه اش مدرسه می رفت.
رستم گفت:حالا وقت این حرفها نیست ننه ددری جان.
ننه ددری آهی کشید وگفت:خودم بزرگت کرده ام.آرزو دارم.
ننه بزرگه که آمده بود و کنار در آشپزخانه نشسته بود،گفت:ددری،پاشو پاشو.دوباره شروع نکن.او بخواهد زن بگیرد...
ننه ددری حرف ننه بزرگه را قطع کرد و زیر لبی گفت:گاسم مرد نیست.
رستم هم آهسته گفت:امتحانش مجانی است.
ننه بزرگه گفت:بسه ددری.توی یک همچین شبی.
ننه ددری آهی کشید،در حالی که از جا بلند می شد با چادرش چشمهایش را مالید و گفت:قربون خانم بزرگ بروم که چقدر جایش خالی است.الان پیش فرشته هاست،خوش به سعادتش.
رستم در حالی که با نگاهش او را دنبال می کرد،گفت:می دانی چند وقت پیش خانم بزرگ به من چی گفت؟
ـ هان؟
ـ یک روز که حالش بهتر بود و فقط من پهلویش بودم،گفت:تو و شورا بچه که بودید یک چیزی می گفتید،از ابرها حرف می زدید.روی تخت می خوابیدید و به آسمان نگاه می کردید و می خندیدید.قضیه چه بود؟وقتی برایش گفتم،خنده ای کرد و سرش را بطرف پنجره چرخاند و گفت:کاش حالا هم میشد ببینم روی تخت دراز کشیده اید و به آسمان نگاه می کنید و می خندید.معلوم بود دلش برای تو خیلی تنگ شده.گفتم:دلتان می خواهد به شورا تلفن کنم تا بیاید؟آهی کشید و چیزی نگفت.همان وقت بود که به تو تلفن کردم.یک بار دیگر هم پرسید:امروز ابرها را در آسمان دیدی؟چه شکلی بودند؟گفتم:نه خانم بزرگ، من خیلی وقت است برای ابرها قصه نگفتم.باز آهی کشید وچشمهایش را بست.
اشک روی صورتم می غلتد؛رودخانه ای روان،آرام و بی صدا.
برمی گردد و آهسته دستش را دور شانه ام می اندازد و زیر لب می گوید:معلوم می شود که خیلی هم از ما غافل نبود.
کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم.کاش هرگز به سنی
نمی رسیدم که عاشق شوم و همه چیز را بگذارم و بروم
و نگاهم همیشه به پشت سرم باشد و ذهنم با آنها که
بجا گذاشته بودم.چه خوب بود اگر همیشه بچه می ماندیم؛
با هم دور حیاط می دویدیم و غم چیزی را نمی خوردیم...
R A H A
10-04-2011, 01:08 AM
دوباره به آسمان نگاه کردم؛ابرها کم و کمتر شده بودند.آسمان صاف بود و رنگی از مهتاب وسط شب هنوز روشنش می کرد؛همچون هزاران رودخانه نقره ای که از هر گوشه روان باشد.
گفتم:ببین آسمان چه صاف است.همه ابرها رفته اند و به قول تو کسی خانه نیست.
دنبال نگاهم را گرفت و گفت:درست است،امشب کسی خانه نیست.
اضافه کرد:هر وقت آسمان را اینطوری می بینم فکر می کنم آیا بتهوون برای این آسمان مهتاب را نوشته یا به هر جا که روی آسمان همین رنگ است؟
دستش را از دور شانه ام برداشته بود.
گفتم:همه جا آسمان همین رنگ است.یک ذره هم فرق ندارد.این را از من که همه آسمانها را دیده ام؛ حتی آسمان بتهوون را،قبول کن.
می گوید:بتهوون برایمان خیلی سنگین بود.
ـ بتهوون یک دنیاست.سبکی و سنگینی ندارد؛مثل حافظ،برای همه هست.برای هرکسی یک طوری.
می گوید:برای من خیلی سنگین بود،جرأتش را نداشتم.
ـ جوانی مان بود که کمکمان می کرد.
ـ و تو که دسترسی به این جور چیزها داشتی.
ـ یادت هست که می گفتی می شود مریض ها را با موسیقی شفا داد؟
ـ هنوز همین اعتقاد را دارم.اما اینجا این حرفها خریدار ندارد.
ـ می دانی که در این باره تحقیقاتی شده؟بچه هایی را که مشکل رفتاری دارند،با موسیقی درمان می کننددر یک برنامه تلویزیونی دیدم.کاشکی آنرا برایت ضبط می کردم.
ـ پس حرف من پر بیجا نبوده.
ـ هیچوقت حرفهایت بیجا نبوده.چطور شده این قدر خودت را دست کم می گیری؟
مردی جوان از راهروی قطار می گذرد.دنبال جا می گردد و به صندلی ها نگاه می کند.از کنار ما می گذرد. موهای سیاه فرخورده و پرپشتی دارد.اگر چشمهایش را می دیدم،می توانستم بگویم ایرانی است یا نه. در آسیایی بودنش شک ندارم.بی آنکه برگردم و نگاهش کنم،ذهنم را با خود می برد.سر و وضعش به آدمهای تحصیل کرده می ماند.احتمالاً شغل مناسب و زندگی خوبی دارد.
رستم همه امکانات را برای یک زندگی خوب و موفق داشت.امکاناتی که آدمهای دور و برش هر طور که ممکن بود سعی می کردند مانع از به ثمر رسیدن استعدادش شوند.مسلماً نابغه نبود.اما هوش و استعدادی در حد من و برادرها و پسرخاله هایم داشت؛خودش هم می دانست.اگر در خانواده ای متفاوت به دنیا آمده بود،می توانست برای خودش کسی شود.پدرم مانند پاپا عقیده داشت که اگر از دیپلم بالاتر برود یا اگر پیراهنش دو تا بشود،دیگر سرش به آنها و خدمت به آنها فرود نمی آید.پاپا با مدرسه رفتنش مخالف بود؛پدرم با دیپلم گرفتنش.
خاله ماهم وقتی به مادرم پیغام داده و بفهمی نفهمی تهدید کرده بود که اگر نگذارد رستم درسش را بخواند به بهداری خبر خواهد داد.
می گوید:خواهرم بچه هایش را می زد.هر چه هم می گفتم فایده نداشت.نمی دانم دست بزن را از کی یاد گرفته.
ـ حتماً از شوهرش.
ـ نه،نه،او بچه ها را نمی زد.از این کار نازی هم دل خوشی نداشت.
ـ خب.
ـ آن وقت برایش یک رادیو ضبط بردم با چند نوار قصه.گفتم هر وقت زیاد شیطانی می کنند بنشانشان و برایشان این نوارها را بگذار.خودت هم گوش بده.بچه ها را نزن.می گفتم من به اندازه کافی کتک خورده ام که بدانم یعنی چه.قول دادم اگر بچه ها را نزند برایش یک ماشین رختشویی بخرم.حالا یک پا خودش طرفدار نوارهای قصه شده.
پس از مکثی می گوید:البته آسان نبود.اگر بچه ها دست به ضبط می زدند می گرفتشان به کتک.یک دفعه مجبور شدم بهش بگویم اگر بچه ها را بزند،می آورمشان پهلوی خودم و نمی گذارم آنها راببیند. پدرشان هم نشسته بود.اول خندید وگفت که مگر بچه هایش بابا ندارند.اما وقتی دید چقدر جدی و عصبانی هستم،ترسید.تقصیری هم ندارد.توی در و همسایه اگر کسی بچه هایش را نزند،یک عیب و ایرادی دارد.خیلی فکر کردم تا راهی پیدا کنم.
گفتم:و راهی پیدا کردی.تو همیشه می توانستی راهی پیدا کنی برای هر کاری.
زیر لب گفت:جز راه خودم.
R A H A
10-04-2011, 01:08 AM
پسربچه ای همراه پدرش در حالیکه دستش در دست اوست،از قطار پیاده می شود.مرد دست بچه را می کشد و پسرک دنبال او می دود.مرد اخم کرده است و قدمهای بلند و شتاب زده ای دارد.بچه بطرف قطار برمی گردد،ظاهراً از پیاده شدن راضی نیست و هنوز دلش با قطار است.مرد بار دیگر دست او را می کشد.بچه به حالت دو با او همراه می شود.سرک می کشم،فقط نیمرخ بچه را می بینم.نیمرخی که معلوم نیست چند بار سیلی خورده و دستش را برای محافظت روی صورتش گذاشته است.
به آسمان نگاه می کند،یک تکه ابر از گوشه ای رد می شود.می گویم:انگار هزار سال پیش بود که همه خوشی و ناخوشی مان در قصه این ابرها بود.
ـ انگار همین دیروز بود.
می گویم:اگر آدم می توانست آن سوی مرگ را کشف کند،چه خوب بود.راستی،تو فکر می کنی دنیای دیگری هم وجود دارد؟
سرش را می خاراند:بدون هیچی که نیست.
می گویم:عده ای عقیده دارند آدم بارها و بارها می میرد و باز به دنیا می آید تا به حد تعالی برسد.
ساکت است.می گویم:اگر می توانستیم یک بار دیگر به دنیا بیاییم،تو دلت می خواست کجا بدنیا بیایی و چه کاره باشی؟
دستی روی سرش می کشد و می گوید:تو چی؟
ـ من دلم می خواست در جایی به دنیا بیایم که مجبور به ترک آنجا نباشم.
ـ مگر خودت نمی خواستی بروی؟
ـ آدم همیشه که از انتخابهایش راضی نیست.یک راهی یک وقتی جلومان قرار می گیرد. یکی از مشکل ترین کارها در زندگی این است که انسان بتواند تصمیم بگیرد در کجا ماندگار شود و زندگی کند.آن که می رود نه اینجاست و نه آنجا.همیشه طرف دیگر است.انگار هاله ای دورش را گرفته.
تک خنده ای می کند:هاله که چیز بدی نیست.مخصوصاً اگر هاله تقدس باشد.
بدون توجه به خنده اش می گویم:هاله نیست،یک حباب است.آدم همیشه و همه جا با یک حباب از بقیه جداست.گاهی آنرا فراموش می کنی؛اما حتی در این وقتها هم بطور ناخودآگاه آن را حس می کنی.هیچ راهی برای ندیده گرفتنش نیست،هیچ راهی.فقط عادت می کنی،همین.
با او می توانستم بهتر از هر کسی درد دل کنم.بهتر از برادرهایم که هر یک دانشگاه دیده و صاحب شغل و مقامی بودند،بهتر از جهان که دور دنیا گشته و تخصص علمی داشت.بهتر از فاخته که نیمه دیگر جوانیم بود.
می گوید:چرا برنگشتی؟.یعنی هیچ وقت نخواستی؟
ـ مسأله خواستن ونخواستن نبود.ماندگار شده بودیم.اما دفعه دیگر حواسم را جمع خواهم کرد...
ـ پس داری معامله می کنی؟
می گویم:آره،چرا نه.زندگی همه اش معامله است.تو چی؟
ـ من؟من چی؟
ـ اگر قراربود یکبار دیگر...
ـ یک سؤال دیگر قبل از این سؤال قرار دارد که باید اول آن را پرسید.
ـ چه سؤالی؟
ـ اول آدم باید ببیند اصلاً دلش می خواهد و حساب معامله تو...
حرفش را قطع می کنم:سؤال این نبود.گفتم که فرض کنیم اگر...
ـ من دلم می خواست پرنده بودم و می توانستم پرواز کنم؛آزاد و رها.
اخم می کنم:من را بگو که می خواهم از اینجا دور نباشم و تو می خواهی دور شوی.
ـ من کی گفتم می خواهم دور شوم.خیالت راحت باشد خیلی دور نمی روم.مرا پیدا می کنی.
اما خیلی خیلی دور رفته ای...
R A H A
10-04-2011, 01:08 AM
روتختی را کنار می زنم.چراغ کنار تخت را خاموش می کنم و زیر پتو می خزم.سرم را روی بالش می گذارم.آنجا هم بوی دواخانه پدرم می آید.چشمهایم را می بندم.آیا زنی روی آن تخت کنارش خوابیده است؟صدای نفسهای عشقی در اتاق طنین داشته است؟بوی تنش هنوز به رختخواب است.
پتو را روی صورتم می کشم و بوی تنت را تا اعماق جانم
فرو می دهم...
رد اشک را حس می کنم که از دو طرف صورتم می غلتد و توی موهایم فرو می رود.دستی گرم روی تنم کشیده می شود.دور شانه ام می چرخد و مرا به خودش می فشارد.شانه هایم را دربرمی گیرد و آهسته پایین می لغزد؛روی پیراهنم.همه تنم را جستجو می کند.همه جا مکث می کند.خودم را به آن دستهای گرم و آشنا که برای اولین بار تنم را لمس می کند می سپارم و دستهایم را دورش حلقه می کنم.دهانی گرم با دندانهای سفید و محکم روی صورتم می چرخد.دهانم را باز می کنم تا آن نفس تشنه به وجودم راه یابد.چشمهایم را می بندم.در خانه ام هستم؛تنهای تنها و به اعماق خوابی که دلم نمی خواهد بیداری در پی داشته باشد،فرو می روم.صد سال می خوابم.
خاله ماهم هیچ چیز را در خانه اش تغییر نداده است.آدم فکر می کند همین الان در باز می شود و غلام خان می آید تو.صدای او را در آن اتاق حس می کنم و جای خالی اش را بیشتر.آرزو می کنم کاش صدایش را ضبط کرده بودم.به خاله ماهم که گفتم،سری تکان داد و گفت:چه حاجتی.
راست می گفت،مگر می توان آن صدا را فراموش کرد.
تنها چیزی که عوض شده نگاه پریشان و خاموش خاله ام است که گویی به دنبال او می گردد و خسته است.من حرف می زنم.بی وقفه حرف می زنم.از غلام خان می پرسم.می گویم:می دانستید چقدر دوستش داشتم.او خودش می دانست؟
خاله ام با حسرت آه می کشد و سرش را تکان می دهد و می گوید:غلام تو را مثل بچه خودش دوست داشت.وقتی تو رفتی،او بیشتر از من غصه خورد.دلش برایت خیلی تنگ می شد.
می پرسم نمی خواهد خانه را عوض کند،فکر نمی کند آنجا برایش بزرگ است،تنهایی اذیتش نمی کند؟
دوباره آهی می کشد و می گوید:خیلی ها می گویند.اما نمی توانم از اینجا دل بکنم.غلام در هر گوشه اش با من است.هر جا بروم تنهاتر می شوم.این خانه را با وام بانکی که هر دو گرفتیم،خریدیم.همه چیزش را با هم درست کردیم.
خنده ای غم انگیز روی لبهایش می نشیند:با هم در آن عشقها کرده ایم و با هم در آن پیر شده ایم. خوشی ها و ناخوشی های زیادی داشته ایم که در این چهاردیواری گذرانده ایم.کجا بروم که مردک بیچاره ام این قدر نزدیکم باشد.
من و تو حتی چنین خانه ای نداریم...
اشکش را با گوشه چادرش پاک می کند.می گوید:دلت نمی خواهد فاخته را ببینی؟چند وقت پیش تلفن کرد.می گفت که دارد از شوهرش جدا می شود،یا جدا شده است.
_ بالاخره مصمم شد؟
_ چرا؟شوهرش که ظاهراً عیبی نداشت.
_ همان سالهای اول باید طلاق می گرفت نه بعد از چهار تا بچه.
_ تلفن کرده بود که تسلیت بگوید.
_ تسلیت؟
_ برای غلام.
می گوید:خیلی سخت بود.برای هردویمان سخت بود.بیست و چهار ساعت درد داشت.خدا می داند که مردک بیچاره ام چقدر درد کشید.آدم از کارهای خدا سردرنمی آورد.آن آخری ها حتی حرف زدن هم برایش دشوار بودگاهی آهسته حرف میزد؛از این دنیا و از آن دنیا.می گفت دلش نمی خواهد مرا تنها بگذارد.اما تلخ شده بود.می گفت که دلش می خواهد تا آخر دنیا با من باشد،پهلوی من.تا من رضایت ندادم،نرفت.حقیقتش این است که هیچ کس مرگ را دوست ندارد.
می گویم:چطور؟
_شبها پایین تختش می خوابیدم.یک شب حالش خیلی بد بود.خسته شده بود.انگار التماس می کرد.دستش را گرفتم و بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.نفس بلندی کشید و تمام کرد.وقتهایی هست که فکر می کنم اگر رضایت نمی دادم تا کی می توانست بماند.اما طاقت زجر کشیدنش را نداشتم.
اشکی را که روی گونه اش غلتیده با پشت دست پاک می کند.
می گوید:رستم توی اتاق دم دری خوابیده بود.اگر او نبود...آن طفلک بیچاره هم...
انگار دستی سینه ام را می شکافد.دکمه های ژاکتم را روی هم فشار می دهم و دستم را روی لبهایش می گذارم.
هر مرگی داستانی دارد جز مرگ تو.دیگران در گفتن
داستان مرگ بسیار دست و دلبازند.اما برای من مرگ
تو داستانی ندارد...
دستم را می گیرد و به گونه اش فشار می دهد.لحظه ای نگاهم می کند.لبهایش تکان می خورد.می خواهد چیزی بگوید.به چشمهای من که التماسش می کنم، نگاه می کند.حرفش را مزه مزه می کند تا عاقبت می گوید:گریه کن.اگر گریه کنی حالت بهتر می شود.
سرم را تکان می دهم.
می گوید:گریه آدم را سبک می کند.
می گویم:اگر گریه کنم،باید همیشه گریه کنم.تا ابد باید گریه کنم.اگر اشکم سرازیر شود،دیگر بند نمی آید.
دستهایم را میان دستهایش نگه می دارد.می گوید:به فاخته تلفن می زنم که بیاید اینجا تو را ببیند.
_بله،خانه مامان همیشه خیلی شلوغ است.من تحمل شلوغی را ندارم.
جهان به ساعتش نگاه می کند و می گوید:دیگر چیزی به رسیدنمان نمانده.و من فکر می کنم:به کجا؟
به خاله ماهم می گویم:باید بمانم،نمی توانم برگردم.
می گوید:بمان،هر قدر دلت می خواهد،بمان.
می گویم:اما باید بروم،نمی توانم بمانم.
R A H A
10-04-2011, 01:09 AM
تمام روز با این خیال دست و پنجه نرم می کنم. نمی دانم با خودم با روزهایم با حرفها با آدمها چه بکنم. فاخته مراحل جدایی از شوهرش را می گذراند. یعنی قسمتی از آن را. قسمت مهمش را گذرانده است. سرش را با تأسف تکان می دهد و می گوید: باید سی سال می گذشت تا متوجه بشویم که ممکن است روزی برای بهانه هایی بسیار ناچیزتر از مخالفت برادر یا غیبت یکی دو ساعتی در هفته در درس دانشگاه، از خواستهایمان چشم بپوشیم. تازه چقدر فکر می کردیم با هوش و زرنگ هستیم. مثلاً ما شاگرد ـ« اولهای مدرسه بودیم اما یک جو درس زندگی سرمان نمی شد.
ـ تازه ما از آن ها بودیم که مثلاً خیلی سرمان می شد. کتاب می خواندیم...
ـ چه کتابی بابا، باور کن هیچی سرمان نمی شد فقط زر می زدیم. زر زیادی. آن وقت عاشق هم می شدیم.
ـ آن هم چه جور.
ـ تو که از دست رفته بودی.
ـ عشق در یک نگاه.
می گوید: خنده دار هم این بود که فکر می کردی کسی نمی فهمد. اما از یک فرسخی قیافه ات داد می زد.
ـ تو هم بدت می آمد همه جا جار بزنی. اما حالا با این سؤال طرفم که چطور به اینجا رسیده ام، چرا رفتم، چرا ماندم. چرا بچه دار شدم، چرا ازدواج کردم.
می خندد و می گوید: البته باید جای سؤالهایت را عوض کنی. چرا ازدواج کردی چرا بچه دار شدی.
از خودم می پرسم: این درسها که خواندم به چه دردم خورد؟ به چه درد او خورد؟
می گوید: این غربت است که تو را از من گرفت. ما را از هم گرفت.
می گوید: اگر بچه نداشتم همان اول از او جدا می شدم. وقتی گویندگی را رها کردم باید متوجه می شدم. اما با آن همه ادعا حالا می فهمم که چقدر دوزاریم دیر افتاده. عشق خودخواهانه عذاب دائمی است.
سه روز در هفته در یک آزمایشگاه کار می کرد.
می گوید: خیلی دلم می خواست کار گویندگی را از سر بگیرم. می دانی که عاشق گویندگی بودم.
می پرسم: خب چرا نرفتی. از آزمایشگاه که بهتر است.
ـ تنها کاری بود که همیشه دوست داشتم و هیچ وقت هم نگذاشتند. حالا هم دیگر فکر نمی کنم بتوانم. فکر نمی کنم دیگر صدایی داشته باشم.
لب هایش را به هم فشار می دهد: آنها که نابودت می کنند هرگز دست از سرت برنمی دارند. جوانی وشفافیت صدایم از دست رفته. تمرین ها را فراموش کرده ام. عمر را هم نمی شود از سر گرفت. آن که تو را نابود می کند، خوب می داند چه کار کند. یادت هست که چه پوست کلفتی داشتم؟ اما دیگر هر چه قسمت باشد همان می شود.
می خواهم بگویم پس سهم خودت در این میان کجا رفته؟ می خوهم بگویم گناه را به گردن این و آن انداختن آسان است، اما وقتی نگاه غمگینش را در صورتی که روزی آن همه زیبا بود و حالا شکسته و پیر شده می بینم، دستم را روی دستش می گذارم. فکر می کنم: یک مرد می تواند به طور غیر قابل باوری زنی را منهدم کند، بدون آنکه زن هرگز به عمق فاجعه ای که در آن به سر می برد آگاه شود.
می گوید: قدر زندگیت را بدان. زندگی بی دردسری داری.
می خواهم بگویم: از کجا می دانی.
اما می گذارم حرف هایش را بزند.
می گوید: دردسر ها و گرفتاری های ما را نداری.
ـ ..
ـ شوهرت سر به راه است و دوستت دارد.
ـ..
ـ یک بچه هم بیشتر نداری. خیالت راحت است که سرش به کار و زندگی اش است و این همه فکر و گرفتاری ما را نداری.
ـ..
ـ تو خوشبختی، خوشبخت تری. من به جایی رسیده بودم که دیگر بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد می توانست بیست سال دیگر هم زنده باشد.
در مقابل نگاه متعجبمف خنده ای می کند و می گوید: زنده و مرده اش برایم بی تفاوت است. راحتترم که فکر کم که مرده است. می تواند باشد، می تواند نباشد. اگر مرده بود بهتر بود. من کی باشم در کار خدا دخالت کنم. البته گاهی از کارهای خدا هم سردر نمی آورم. یک همچین آدم هایی می مانند که شر دنیا را زیاد کنند، آن وقت کسی مثل رستم...
بار دیگر آن دست نامرئی توی سینه ام فرو می رود، قلبم می خواهد بترکد.
می گوید: قدر زندگیت را بدان. من همه زندگی ام را ازدست داده ام. برایم چیزی جز تلخی و تأسف نمانده. من خالی ام و بدتر از همه این که گاهی جای خالی اش را حس می کنم. اما تو حتی مرده هایت هم بهتر از مرده های ماست. می توانی همه عمر به او فکر کنی و باز هم از فکر کردن به او سیر نشوی. می توانی بگویی رستمی داشتی دستان، اما من برای گفتن چه دارم؟
اشکهایش را با پشت دستش پاک می کند. می گوید: تقصیر از ما بود. مواظبش نبودیم. قدرش را ندانستیم. رهایش کردیم، به خود رهایش کردیم. ما از بالا به او نگاه کردیم.
با تعجب به من که همچنان ساکتم نگاه می کند و می گوید: بیا با هم برویم مشهد. آن جا می توانی دعا کنی. نمی دانی چه آرامشی به آدم می دهد. من که هروقت دلم می گیرد یکی دو روز هم شده می روم زیارت. گاهی صبح می روم، عصر برمی گردم.
احساس می کنم قلبم را از توی سینه ام بیرون کشیده است. دلم میان دستهایش می تپد. قلبی که جراح با احتیاط از توی سینه ی بیمار بیرون می آورد و قلب همچنان با آهنگ خود در حال تپش است. دست هایش را در دستم می گیرم. می گوید: همین امروز و فردا ترتیب آن را می دهم. می رویم یک چند روزی، اگر هم بخواهی یک هفته ای می مانیم. می توانیم خاله ماهت را ه ببریم، او هم این مدت خیلی زجر کششیده. مامان پیش بچه ها می ماند. خودم هم چند وقتی است نرفته ام. چه بهتر از این. می رویم و درد دل ها را که جمع شده، خالی می کنیم. زیارت آدم را آرام می کند.
می ترسم دلم در دستهایش مرده باشد.
می گوید: با قطار یا هواپیما هردو راحت است، اما با هواپیما زودتر می رسیم. البته قطارها هم نمی دانی چه خوب و راحت هستند. اگر بخواهی می توانیم با قطار برویم.
قطاری بسیار کهنه و قدیمی دو خط آن طرف تر هن و هن کنان از کنارمان می گذرد. چند واگون بیشتر ندارد و احتمالاً برای تعمیر برده می شود یا در میان شهرهای کوچک و دور افتاده کار می کند. از آن قطار هایی که باید در موزه نگهداری شود.
خانم خانم سالی چند بار به مسافرتهای زیارتی می رفت. یکی دو بار آن ها به مشهد بود. یکی دوبارش با پاپا می رفت. باقی را با دوستانش و به قول خودشان زنانه می رفتند. در صورتی که مادرم با یکی از خاله ها همراهشان می رفتند یکی دوتا از بچه های بزرگتر را با خودشان می بردند. آن وقت ما که مانده بودیم حسرت سعادتی را می خوردیم که نصیب آن ها شده بود. بچه ها که برمی گشتند بی خستگی و با دست و دلبازی فراوان از آن چه دیده بودند، تعریف ها می کردند تمام نشدنی. هرچه دیده و هرجا رفته و هرچه خورده بودند را بی کم و کاست می گفتند. از لحظه ای که پایشان را در قطار گذاشته تا لحظه ای که در تهران از آن پیاده شده بودند. اگر یکی شان چیزی را فراموش می کرد دیگری یادآوری می کرد. آخرش هم اضافه می کردند که نمی توانند همه را تعریف کنند، از بس که زیاد است. قیافه های ما در برابر تعریف های آن ها دیدنی تر بود. مات و مبهوت به آن ها چشم می دوختیم. آب از لب و لوچه مان سرازیر می شد و حسرت دلمان را آب می کرد. اگر بزرگتری متوجه ما می شد نچ نچی می کرد و می گفت: دیگر اینقدر آب و روغنش را زیاد نکنید. و به دهان از تعجب باز مانده و نگاه از حسرت لبریز ما نگاه می کرد و می گفت: هرچه را هم این بچه ها می گویند باور نکنید.
مگر می شد باور نکنیم. هیچ چیز زود باورتر از دل یک بچه نیست. بعد به بزرگتر ها نق می زدیم که چه وقت ما را همراه می برند. آنها هم برای ختم غائله می گفتند: انشاءالله این دفعه بزرگتر که شدید.
آرزوی اینکه زودتر به سنی برسیم که بتوانیم همراه آنها برویم، خیالی بود که انگار به آن نمی رسیدیم.
تا این که یک روز خانم خانم گفت، اگر بچه خوبی باشم مرا همراه رستم و ننه بزرگه و ننه ددری به مشهد خواهد برد.
باور نمی کردم. رستم هم باور نمی کرد، می گفت که من دروغ می گویم و می خواهم اذیتش کنم یا اصلا درست نشنیده ام.
حرص می خوردم که: مگر من تا حالا به تو دروغ گفته ام؟
ـ نه، اما از خودت داری در می آوری. خانم بزرگ اگر تو را ببرد مرا نمی برد.
چشم هایش پر از غصه می شد.
ـ قسم می خورم. به جان مامانم قسم می خورم که خانم خانم خودش گفت که من و تو را با ننه بزرگه و ننه ددری می برد مشهد، اگر بچه خوبی باشم.
ـ پس من چه؟
ـ خب، تو هم باید بچه خوبی باشی. گفت با قطار.
ـ حتماً؟
آن قدر گفت و گفت که شک برم داشت. سرش داد زدم که اصلاً نباید به تو می گفتم. اصلاً خانم خانم فقط مرا گفته می برد.
لبهایش را به هم فشار داد، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: خوش به حالت.
دستم را دور شانه اش انداختم: اگر تو را نبرد من هم نمی روم.
ـ دوباره ازش بپرس.
ـ آخر می ترسم اگر بپرسم...
ـ اگر یادش رفته باشد؟ اگر نپرسی یادش می رود.
راست می گفت بزرگتر ها همیشه چیزهایی را که قول می دادند فراموش می کردند. سرانجام روزی دل به دریا زدم و سر سفره از مادرم پرسیدم: مامانف من بچه خوبی هستم؟
پدرم خنده ای کرد و گفت: تا از خوب بودن منظور چه باشد؟
دلم لرزید. مادرم گفت: خب، حالا چه طور شده به این خیال ها افتاده ای؟
برادرم گفت: مگر بچه، خوب هم می شود؟
پدرم گفت: ما که ندیده ایم.
به زحمت سعی کردم بغضم را فرو دهم و گفتم: آخر خانم خانم گفته که اگر بچه خوبی باشم مرا با خودش می برد مشهد.
همه با هم پرسیدند: چی؟
باید سکوت می کردمف اما گفتم: آن هم با قطار... من که بچه خوبی هستم مامان، مگر نه؟
نگاه ها رد و بدل شد. انگار همه به فکر افتاده بودند که چطور می توانند در حد امکان از این فرصت استفاده کنند.
آن روز سر سفره هیچ کس نگفت که بچه خوبی هستم یا نه. هیچ کس نگفت نگران نباش به مسافرت خواهی رفت. خواهر و برادرهایم از روی حسادت، مادرم برای این که موقعیتی یافته بودند که به فکر تربیت من باشد و پدرم اصلا تصور نمی کرد که حرف بچه را هم می شود جدی گرفت.
برای اولین با رمفهوم بی عدالتی را حس می کردم، بدون اینکه آن را کاملا درک کنم.
نمی دانستم چه باید بکنم؟ بهتر است خانه خودمان بمانم تا دور از چشم خانم خانم باشم و روز مسافرت برسد و او از اینکه بچه خوب یا بدی بوده ام چیزی نداند. یا این که پیش او بروم و سر به راه ساکت بماند که ببیند چه بچه خوبی هستم؟
معیار خوبی و بدی برایم واقعیتی حیاتی پیدا کرده بود. نمی دانستم چه وقت به مسافرت می رویم، اصلاً می رویم یا نه، جرأت هم نمی کردم بپرسم. به ما گفته بودند زیادی سؤال کردن فضولی است و بچه ها نباید فضول باشند. خواهر وبرادر هایم تا مرا می دیدند می گفتند: اگر این کار را نکنی، به مامان، یا به خانم خانم می گویم.
از تو می پرسم: تو می دانی بچه خوب بودن یعنی چه؟
دستت را روی سرت می کشی و می گویی: خب، تو بچه
خوبی هستی و...
ـتو چی؟
ـ من، نمی دانم. شاید آن ها که خانه پدر و مادرشان هستند
خوبند شاید من خوب نبودم که بابام مرا آورده پهلوی
آقا بزرگ گذاشته.
ـ تو که کار بدی نکرده ای.
ـ من که یادم نیست.
به آسسمان نگاه کردم ابر ها پشت سر هم صف کشیده بودند
گفتم: اگر روی تخت دراز بکشیم و ابرها را تماشا کنیم خوب
است یا بد؟ و تو سرگردان تر از من گفتی که نمی دانی و به
ترتیب ترس من به تو هم راه می یافت ...
R A H A
10-04-2011, 01:09 AM
نمی دانستم اگر همه غذایم را بخورم خوب است یا بد. پسندیده است اگر شب زود بخوابم و صبح زود بیدار شوم؟ با بچه ها بازی کنم یا ساکت گوشه ای بنشینم؟ لباس هایم را زود به زود عوض کنم یا آن قدر تمیز نگهشان دارم که احتیاجی به عوض کردن نداشته باشد. بروم در آشپزخانه به ننه بزرگه کمک کنم یا به کار آن ها کاری نداشته باشم و صدایشان را در نیاورم. اگر گرسنه ام شد بگویم که گرسنه ام یا حرفی نزنم تا وقت غذا برسد؟ نمی دانستم، هیچ چیز نمی دانستم.
با هم برگهای گل ها را دانه دانه می کندیم: به مسافرت می رویم، نمی رویم. با انگشتهایمان فال می گرفتیم: به مسافرت می رویم نمی رویم.
ابرهای آسمان همه قطارهایی بودند که پشت سر هم ردیف در انتظار ما ایستاده بودند. داد می زدیم: پس می رویم. پس می رویم. و قاه قاه می خندیدیم. اما فوراً دستهایمان را روی دهان می گذاشتیم که صدایمان را کسی نشنود.
خانه خودمان که می ماندم می ترسیدم خانم خانم فراموشم کند و ما را همراهش نبرد. به رستم سفارش می کردم: اگر آنها راه افتادند و من همراهشان نبودم حتماً یادت باشد که به خانم خانم یا ننه بزرگه یا ننه ددری بگویی که مرا جا نگذارند.
به من اطمینان می داد که بدون من نخواهد رفت.
می گفتم: یادت نرود مرا یادشان بندازی. و برای محکم کاری اضافه می کردم: اگر مرا نبرند، شاید تو را هم نبرند.
سرش را تکان می داد و چشم هایش پر از ترس و سرگردانی بود. دستهای یکدیگر را می گرفتیم، به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم.
می خواستم بچه خوبی باشم، اما در روز صد دفعه غرغر می شنیدم که چرا این قدر سر به هوا هستم، چرا مثل بچه های خواب زده شده ام. و هر بار دلم می خواست دستم را جلوی دهانشان بگیرم که کسی صدایشان را نشنود. انگار همه فقط یک جمله می دانستند آن هم: اگر این کار را بکنی به خانم خانم می گویم نبردت.
آن وقت با هم قرار گذاشتیم که از خاله ماهم یا غلام خان بپرسیم که بچه خوب بودن یعنی چه. خاله ماه بغلم کرد و گفت: خانم خانم اگر قول داده، می بردت.
گفتم: قرار است رستم را هم ببرد.
غلام خان بدون این که سرش را از روی کار بردارد زیر لبی گفت: او را می خواهد برای دم دست ننه ددری.
خاله ام با دست اشاره ای به او کرد. و به من گفت: خیالت راحت باشد اگر قول داده شما هارا ببرد، می برد.
ـ آخر گفته اگر بچه خوبی باشم.
خاله ماه خندید و مرا به خودش چسباند: مگر تو بچه بدی هستی؟ خیالت راحت باشد تو بچه خوبی هستی برای همین هم خانم خانم گفته می بردت.
ـ رستم چی؟
غلام خان دوباره زیر لب گفت: این حرفها را می زنند و بچه ها را سرگردان می کنند.
خاله ام گفت: هیس، و به من اشاره کرد و اطمینان داد که مواظب خواهد بود که یادشان نرود مرا همراه خودشان ببرند.
ـ رستم چی؟
ـ و رستم را.
اما باز هم شبها دچار کابوس می شدم خواب می دیدم قطار از جلو خانه مان می گذرد، در حالی که من را در اتاقم زندانی کرده اند. هیچ کس از بی تابی های دل کوچک شش هفت ساله من خبر نداشت. برای این که کسی از دستم ناراضی نباشد سعی می کردم تنها بمانم.
برای تو از خوابهای بدی که می دیدم می گفتم و تو سرت را
تکان می دادی و می گفتی که تو هم هرشب از این خوابها
می بینی...
خوش ترین روز زندگیمان وقتی بود که جلو ایستگاه راه آهن از اتومبیل پاپا پیاده شدیم. دست یکدیگر را گرفته بودیم و از پله هایی که به سوی سکوی قطار می رفت پایین دویدیم. علی خان که راننده پاپا هم بود رستم را صدا زد و پاپا هم سرش داد کشید که کجا جلو جلو می رود، چرا نی آید به ننه ها کمک کند؟
رستم فورا دستم را رها کرد و دوید و بسته ای را از ننه ددری گرفت. قدم هایم را یواش کردم که همراه او باشم. بسته سنگین بود و به زحمت آن را بلند کرده بود. خواستم گوشه اش را بگیرم. زیر لبی گفت: ولش کن. آقا بزرگ دعوا می کند.
از ترس این که مبادا نگذارند او بیاید خودم را کنار کشیدم. پایین پله، قطار با ابهتی باور نکردنی ایستاده بود. باور نمی کردم که به این سفر آمده ام. دلم می خواست دست رستم را بگیرم، اما دویدم و دست خانم خانم را گرفتم. از هیجان می لرزیدم و خودم را به او می فشردم. پاپا بغلم کرد و صورتم را بوسید. رستم نزدیکش ایستاده بود و نگاهش می کرد. با بی مهری نگاهش کرد. زد پس گردنش و گفت چرا به ننه ها کمک نمی کند؟ از بغلش پایین آمدم و پشت سر رستم که بسته ای را به داخل قطار هل می داد سوار شدم. جایمان را که پیدا کردیم و درها بسته شد زمانی نسبتاً طولانی گذشت، تا این که قطار تکانی خورد و آرام به راه افتاد. پاپا که آن طرف پنجره ایستاده بود و غول مهربانی شده بود، برایم دست تکان داد و انگار به عقب کشیده شد. صورتم را به شیشه چسباندم و سعی کردم که ببینمش اما او دور می شد و لحظه ای بعد دیگر پیدا نبود. قطار سرعت می گفت و صدایش بلند تر می شد و ما همچنان برای او که دیگر نمی دیدیمش دست تکان ی دادیم و دلمان آرام می گرفت. به سفر آمده بودیم، دست هم را گرفته بودیم. از هیجان می لرزیدیم و از خوشحالی بالا و پایین می پریدیم.
کافی است انگشتهایم را به هم جفت کنم، چشمهایم را ببندم، دو تا بچه را ببینم که کنار هم صورتشان را به پنجره قطار چسبانده اند و خوشبخت ترین بچه های روی زمین هستند.
هنوز هم دیدن قطاری که در سکوی مخصوص ایستاده و مانند حیوانی در بند له له می زند و در انتظار آخرین سوت مأمور نفسش را حبس کرده است، در دلم اضطرابی به وجود می آورد، کودک نگران درونم بیدار می شود. دلهره هایی که هنوزم گاه و بی گاه به سراغم می آیند. پایم را که به ایستگاه قطار می گذارم، در میان مردمی که هر یک به سویی می روند. در میان سرو صدایی مبهم و دلهره آور، به یاد دو بچه ای می افتم که دست یکدیگر را گرفته و بهت زده ایستاده اند، و اگر به خاطر بچه خوب بودن، نبود، با تمام جودشان از شادی و هیجان فریاد می کشیدند.
شب کف کوپه پتویی برای رستم انداختند که آنجا بخوابد. ننه بزرگه می خواست مرا کنار خودش بخواباند. گفتم: می خواهم پهلوی رستم بخوابم.
خانم خانم گفت: برو بخواب. ننه بگذار برود بخوابد. به شرطی که بخوابید و حرف نزنید.
رستم با خوشحالی برایم جا باز کرد. کف کوپه سخت و سفت و تاریک بودو صدای چرخ ها به طرز وحشتناکی نزدیک به نظر می آمد. مانند دو تا پرنده با ترس به هم نگاه کردیم و به م چسبیدیم تا کم کم گوشمان به صدا عادت کرد. بالش را کنار می زدیم، گوشمان را به کف کوپه می چسباندیم و می گفتیم که به عوض نگاه کردن به آسمان و قصه گفتن برای ابرها به صدای چرخ ها گوش می کنیم. صدای چرخ هایی که انگار نزدیکتر و نزدیک تر می شدند و آ]نگی منظم و ترسناک را تکرار می کردند. رستم زیر گوشم گفت: این از قصه ابرها قشنگتر است، مگر نه؟
سعی می کردیم برای آن شری پیدا کنیم کلمه ها را تکرار می کردیم، صداها را تقلید می کردیم، دنبالشان می کردیم و می شمردیمشان، یک دو...یک دو... تعجب می کردیم، می خندیدیم، می ترسیدیم و صدایمان اوج می گرفت. آن وقت صدای بزرگتر ها در می آمد و هیس هیس می کردند. چراغ های بزرگ را که خاموش کردند کوپه در نور چراغ های کوچک و ما که کف آن خوابیده بودیم در تاریکی فرو رفتیم.
چشممان داشت گرم می شد که رستم بالش را به طرف خودش کشید. سرم روی پتو افتاد، نیم خیز شدم و بالش را کشیدم. او کشید من کشیدم، دوباره کشید، دستم را بلند کردم و محکم زدم توی سینه اش، لحظه ای مات نگاهم کرد. کف دستم را خاراندم. خانم خانم خواب آلوده گفت: هیس، بخوابید بچه ها.
ننه ددری از روی نیمکت که خوابیده بود چرخی زد، دستش را دراز کرد و بازوی رستم را نشگون گرفت و آهسته گفت: بخواب ذلیل شده، بگذار آن بچه هم بخوابد. و سعی کرد مرا از کف کوپه بلند کند و کنار خودش بخواباند. دستش را محکم عقب زدم و گفتم: ولم کن، دیگر.
تو دستت را روی بازویت گذاشته بودی و آهسته گفتی:
آه... نگاه ترسیده و واخورده ما در تاریک روشن کف کوپه
به هم دوخته شده بود. سرم را جلو آوردم و گفتم: درد گرفت؟
سرت را تکان دادی و در حالی که بازویت را می مالیدی گفتی:
آه... نه، و دست مشت کرده ات را به چشم هایت مالیدی.
نپرسیدم کدامیک دردش بیشتر بود. تو هم چیزی نگفتی.
بالش را صاف کردیم، سرمان را کنار هم گذاشتیم، خوابیدیم
و گوشمان را به حرکت قطار سپردیم و کم کم به خواب رفتیم.
R A H A
10-04-2011, 01:09 AM
نیمه های شب از خواب بیدار شدم. قطار در ایستگاهی توقف
کرده بود. به صداهای گنگ بیرون گوش دادم. صدای خرخر
خانم خانم و ننه بزرگه همراه با نفس های عمیق و آرام ننه ددری
توی کوپه پیچیده بود. گوشه آرنج ننه ددری از چادرش بیرون
بود. دستش بشکند. تو خواب بودی. دستم را روی بازویت گذاشتم
و چشم هایم را بستم. کف دستم می سوخت...
هر بار پاپا او را می زد بی اختیار چشم هایم را می بستم و دلم می خواست بمیرد. رستم در برار ضره های او خودش را جمع می کرد، نگاهش را ازمن می دزدید. جلو من گریه نمی کرد و تا چند روز به چشمهایم نگاه نمی کرد.
به کف نیمه تاریک و کوچک کوپه قطار کشیده می شوم.
به سوی آن دو کودکی که آنجا خوابیده اند. می دانم که نگاه
متعجب و ترسیده و ساکت تو همیشه با من خواهد بود، چه
خودت باشی، چه نباشی...
فاخته دستهایش را در دستهایم رها کرده و منتظر جوابم است. می دانم وقتی که برگردم حسرت حرفهایی را که باید به او می گفتم، خواهم خورد. وقتی که روی پیشخوان داروخانه ای خم شوم تا نسخه بیماری را بخوانم، هنگامی که داروها را به دستش می دهم و طرز مصرف آنها را توضیح می دهم، حسرت آنچه را که به او باید به او می گفتم و نگفتم را خواهم خورد.
هیچ نگشتری به دست ندارد، معلوم است که ناخن هایش را مدت هاست که درست نکرده. سرم را خم می کنم، دست هایش را در دست می گیرم و به صورتم فشار می دهم و می گویم: من باید برگردم.
تصمیم گرفته ام در یکی از داروخانه هایی که چندان از خانه مان دور نباشد کارکنم. در این داروخانه ها برعکس داروخانه پدرم کمتر جلو پیشخوان ظاهر می شویم. و ارتباط کمی با مشتری ها داریم. صداهارا می شنویم و احتمالا عده ای را با صدا می شناسیم. گاهی اگر دکتر اصلی و صاحب داروخانه نباشد. به مشتری ها می رسیم. اما هرگز ارتباطی با آنها برقرار نمی شود. در داروخانه، ما با دارو سر وکار داریم نه با مردم. تصور مناز داروخانه اما همیشه همان تصویری خواهد بود که از محله قدیمی و آشنای کودکیم و از داروخانه پدرم دارم.
باید به رستم می گفتم که هرطور شده خودش را به بوی داروها عادت دهد. برای این که من همه جا رفته ام، همه جا را گشته ام و راهی پیدا نکرده ام.
می گوید: به خدا قسم که یک ذره هم فرق نکرده ای همان شورای شور شور هستی و در نهایت درجه بی مزه. می خواهم برگردم یعنی چه؟ نیامده برگردم. استعفایت را که داده ای. پس بهانه کار نداری. هر دو بیعار و بیکار. دیگر از این بهتر چه می خواهی؟
می گویم: باشد دفعه بعد.
ـ وعده سر خرمن نده. مرا بگو که دلم را به تو خوش کرده بودم.
ـ حالا نوبت تو است که بیایی آن طرفها.
ـ با این بچه ها؟
ـ این ها که دیگر بزرگ شده اند بگذارشان پهلوی مامانت.
ـ بزرگ شده اند و مسأله هایسان هم با خودشان بزرگ شده. نمی دانم با آن ها چه کنم. راستی تو راهی نمی شناسی که آن ها را بفرستم آنجا؟ برای چه نگهشان دارم. مگر ما چه کردیم که این ها بکنند. آخرش یک چیزی می شوند مثل ما من. خرجشان هم مساله نیست. مردکه آن قدر دارد که بدهد. چشمش کور زندگی مرا تباه کرد، نمی گذارم زندگی بچه هایم را خراب کند. مجبورش می کنم تا شاهی آخرش را خرخ بچه ها کند.
می گویم: هر کار از دستم برآید برایت می کنم. به شرطی که خودت هم بیایی.
ـ پس کافی است یکی از این ها را ببری آن جا. آن وقت سرم را بزنی، پایم را بزنی، آن جا هستم. این توله سگ ها که ولم نی کنند.
ـ آنها تو را ول نمی کنند یا تو؟
می خندد و سایه آن خنده که رنگی از خنده های شیرین گذشته دارد بار دیگر زیبایی پنهان شده صورتش را نمایان می سازد.
ـ خب، پدرشان است.
آهی می کشد: بزرگتر که شدند خودشان می فهمند که چه خری پدرشان بوده. من نمی گویم که بَده بشوم.
نگاهم می کند، انگار از نگاهم چیزی می خواند که همدلی اش را برمی انگیزد: به خدا یک موی رستم به هزار تا مثل این آدمها می ارزید. آن طفلک از سرِما زیاد بود.
دستم را جلو دهانش می گذارم. با تعجب نگاهم می کند. می گویم: حرفش را نزن. یاد کتابم هستم صفحه سی و هفت، دست چپ، گوشه پایین.
می گوید: شورا؟
اشک روی گونه اش می غلتد.
تو می گفتی: من نمرده ام، منزل عوض کرده ام.در تو که
مرا می بینی و بر من اشک می ریزی زنده می مانم....
R A H A
10-04-2011, 01:09 AM
در خانه ما همه در تدارک مراسم عید هستند. نوروز در آنجا منتظر دعوت نمی ماند، خودش در راباز می کند و می ماند، خودش در را باز میکند و می آید تو. نمی فهمم چطور حال و حوصله ی عید گرفتن دارند. به مادرم که میگویم، میگوید: چه حرفها. عید نگرفتن یعنی چه؟ شگون ندارد.
ـ آخر ...
ـ آخر ندارد، غلام خان، خدابیامرزش، عمرش همین قدر به دنیا بود دیگر. به خاطر خاله ماهت هم شده باید عید گرفت. باید از عزا درش بیاوریم.
می خواهم فریاد بزنم: آخ مادر، چطور می بینی... اما ساکت نگاهش میکنم و سرم را تکان می دهم.
آخر چه کسی باور می کند،چه کسی باور م کند، رستم...
سال تحویل را همه منزل پدرم جمع هستیم. خواهرم با شوهر و سه تا بچه. برادر بزرگم و زن و دوتا بچه. برادر کوچکم با زن و مادرزن و پدرزنش. خاله پری با بچه ها و عروسهایش. خاله پری از یک هفته پیش آمده منل ما برای کمک کردن به مادرم. ننه ددری هم دم دستشان می پلکید.
ننه بزرگه برگشنه ده، نزد پسرش زندگی می کند، خیلی پیر شده و می گویند چشمش جایی را نمی بیند. باید بروم ده و او را ببینم اما نمیدانم که می توانم یا نه، ننه ددری پهلوی خاله ام مانده او هم پیر شده اما هنوز خنده از یادش نرفته.
تحمل مراسم عید را ندارم. به رغم غرغر کردن های مادر، پهلوی خاله ماهم می مانم به بهانه تنهاییش. مادرم مرتب می گوید بهتر است به خانه برگردم. او اصلاً از جایی که ممکن است خانه ام باشد تصوری ندارد. بریا او خانه همان اوست. او ای که سالها است خانه اش خانه من نیست بی خبر است.
او نمی داند که خانه تو بیشتر از هر خانه ای، خانه ام بوده. او
را ساعتهای پر از همدلی که در خاته تو ویا در خانه خاله ما هم
گذرانده ام خبر ندارد. او نمی داند که خاله ماهم بیش از او مادرم
بوده است و تو نزدیکتر از هر کسی به من. تو پدرو نبودی، توپدرم
نبودی، مادرم نبودی، برادرم نبودی، خویشامندم نیوی، دوست
صمیمی ام نبودی. تو تنها دوستی بودی که داشتم، تو کودکی ام
بودی، وطنم بودی، هویتم بودی....
شب تا صبح به خود می گویم: باید برگردم. این جا دیگر کاری ندارم. صبح پشت میز اتاق نشیمن خاله ما هم که او و غلام خان هر یک در دو طر آن می نشستند و کارهایشان رانجام می دادند، صبحانه می خورم. در سکوت محزونی که هیچ مزاحمتی ایجاد نمی کند، با خودم کلنجار می روم: باید بمانم برگردم. باید بمانم، باید برگردم.
کتابهای رستم را بسته بندی می کنم و در خانه خاله ماهم می گذارم، برای بچه های خواهرش پدرم می گوید که خانه را به شخص مطمئنی اجازه میدهد و اجازه اش را برای خواهرش می فرستد. می گوید» خیالت راحت باسد. رستم خیلی به گردن من حق دارد. مواظب اموالش هستم.
تنها چیزی را بریا خودم بردارم همان کتاب است که سرنوشت بربادرفته ام در آن نوشته شده. آن را در کیفم می گذارم و برمیگردم.
در میان ابرها می توانم پنهان شوم و موجودیت زمینی ام را فراموش کنم. همه چیز به سرعت از برابرم می گذردو سعی می کنم نگاهم را رویشان ثابت نگه دارم اما موفق نمی شوم در تمام طول سفر کتاب روی دامنم باز است.
گوشه پایین سمت چپ، سی و هفت نوشته ای:
سالها می گذرد، جز تو کسی نیست مرا ....
در ایستگاه کوکی توقف میکنم چند نفر پیاده می شوند آخرین دو نفری که پیاده شده اند زن و مرد مسنی هستند. زن زیر بازوی مرد را گرفته و مرد قدمهایش سنگین است و به زحمت خود را پیش می کشاند. شانه های درهم کشیده و جثه ای نهیف دارد. مرد بدون این که شباهتی به پاپا داشته باسد مرا به یاد آخرین روزهای حیات او می اندازد، پاپای من که هرگز به کسی شبیه نبود، در ماههای پایانی عمرشدیگر به زحمت می توانست راه برود. در آن روزها او دیگر کوچکترین شباهتی به آم مردپر هیبت که دل اهل خانه از صدای قدمهایش به لرزه می افتاد، نداشت. چقدر دلم برایش تنگ است.
تو زیر بغلش را می گرفتی تا از اتاق در آید و روی تخت توی حیاط بنشیند
وقتی از دو پله ای که به حیاط می رسید، پایین می آمد، به همه تمرکز ذهنی ام را پیدا کردن غول قصه ها در آن جسم شکننده و تمام شده، نیاز داشتم غولی ه وقتی بغلش می رفتم، بازی می کردم با بازوهایش که پر از مو بود، سعی می کردم یکی از آنها را بکنم و او دستش را پس می کشید و می گفت: آخ، چکار می کنی، پدر سوخته؟
می پرسیدم: پاپا، دردت می آید؟
خنده ای می کرد: دردم می آید؟ پدرسوخته، معلوم است دردم می آید.
با خودم شرط کرده بودم که هر بار تو را بزند يكي از موهاي
دستش را بكنم.
قطار به حركت در مي آمد مرد و زن مسن نزديك در خروجي رسيده اند، صورت مرد را نمي توانم ببينم، از ايستگاه مي گذريم به اسم آن توجهي نكرده ام. اين اسمها چيزي را برايم تداعي نمي كنند. حتي اگر نگاهشان هم بكنم از جلوشان ه رد شوم فراموششان مي كنم. به پشتي صندلي ام تكيه مي دهم، به جهان نگاه ميكنم، چشمهايش را بسته است. روي پيشاني ا دو خط عميق افتاده. موهايش جو گندمي و در دو طرف شقيقه كم پشت شده اشت.
در فرودگاه مي پرسيد كه چرا اين قدر كم ماندم.
او نمي داند كه هزار سال مانده ام. نگاهش ميكنم و چيزي نمي گويم. هركلمه اي كه بگويم آخرش به اشكهايم خواهد رسيد. فقط سرم را تكان ميدهم. كنجكاو است و دوباره مي پرسد. انگار دلش مي خاهد مرا به حرف بياورد، مي گويم: خبري نبود آمدم ديگر.
ميگويد: همه چيز رو بع راه بود؟
با سر اشاره مي كنم كه آره.
مي پرسد: همه خوب بودند.
مي گويم: همه خوب بودند.
با رضايت سرش را تكان ميدهد.
تو بريا او جز همه كسان نيست و احتمالاً او تو را اصلاً
كسي حساب نمي كنند....
به ياد نوشته شاعري مي افتم:« مرگ معني ندارد. هيچ عوض نمي شود. ما در جاي خود قرار داريم و همه چيز به همان منوال سابق ادامه مي يابد. ميتوانيم مانند گذشته، همانطور كه عادت داشتم، به يكديگر فكر كنيم و با هم لطيفه هايمان بخنديم. تنها جسم است كه نمي بينم اما در فكر و ذهنمان آن كه رفته همانگونه كه بوده، هست.»
ناخنهايم را كف دستم فرو مي كنم و به پوچي هر شعر و نوشته اي پي مي برم. كدام شعر ميتواند آن چيزي مه من حس ميكنم، بيان كند؟
جهان ميگويد: معلوم است ديگر حوصله آن جا را نداري. اصلاً هر سال رفتم بيهوده است. اين همه جاهاي ديدني در دنيا است. حيف نيست آدم تعطيلاتش را آن جا بگذارند؟
او رستمش را از دست نداده كه بفهمد من چه بگويم. او
اصلاً رستمي ندارد كه بفهمد من چه ي گويم...
يك هفته بعد ستاره را مي بينم. از در نيامده تو، بسته اي به به طرفم دراز ميكند و مي گويد: مال تولد است.
آه، اصلاً فراموش كرده بودم. ميگويم: اين جا كه نبودم.
آسمان صاف و بي ابر است. تو به آن مي گفتي: امروز كسي
خانه نيست، بايد صبر كنيم تا ابرها به خانه شان برگرداند...
آرام و بيتفاوت مي گويد: من يادم بود.
به او هم نميدانم چه بگويم؟ اما او حرف مي زند. به آهنگ صدايش گوش ميدهم. برايم مهم نيست كه چه ميگويد. بودنش مهم اتس. فقط بودنش مهم است.
او تو را نديده و تو را نمي شناسد و كوچكترين تصوري از بود
يا نبودت ندارد.....
چرا خودش به من نگفت؟ ميتوانست در نامه اي برايم بنويسد. ميتوانست درتلفن بگويد. هيچ تاريخي زير آن ننوشته. حالا مي فهمم كه چرا هنرمندان براي كار هنري شان تاريخ مي گذارند. دانستن اين كه چه وقت چهفكري داشته ايم مهم است.
ستاره مي گويد: مامي...
بارها به او گفته ام مرا مامي صدا نزند. در جوابم خنديده و گفته: چرا؟
ميگويم: براي اين كه...
حرفم رت قطع ميكند: مامي هم همان مامان است، چه فرقي دارد؟
لبهايم را بههم فشار ميدهم.
تاريخ خريد كتاب به سالها پيش باز مي گردد ما چه وقت آن را نوشته است؟
ستاره مي پرسد: آر يو ويت مي؟ ح.است به من است؟
مي گويم: آف كورس. البته.
در آهنگ صدايش غرق مي شوم و همچنان نگاهش ميكنم ، ا پس آن اندوه ساكت و پنهان.
« آري تمامي اندوه ها، اندوه همه ي كسان، وزن آن كودك
خفته است كه تا ابد حمل خواهي كردو»
لندن اوت 2003
پايان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.