PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده



R A H A
10-04-2011, 12:24 AM
خوشه هاي آرزو

علم ناز حسن زاده

نشرالبرز

چاپ اول 1387

672 صفحه

30 فصل

منبع : نودوهشتیا

R A H A
10-04-2011, 12:25 AM
زندگي مويزراي از هر الوانست
مملو غورههاي ريز آويزانست
حبههايي سبز و لب خندان
حبههايي سرخ و چشم گريانست
زندگي خوشه آرزويست چندان
آويزه نوار جويبار عمر گذرانست

ميگويند عشق همه چيز است نه يك چيز. عشق معني ندارد، تعريف دارد. عشق را نميتوان توصيف كرد، بايد آن را تجربه كرد. ميگويند عشق بيداري است نه خواب. عشق را ميتوان پيدا كرد، ميتوان عشق را گم كرد. عشق را در آتش، در آب جاري جويبار و در بالهاي گشاده قاصدك، روي بال پروانه و رقص شاپرك جستجو كرد و در فرود نرم شاپرك روي گلبرگها ديد. عشق را در معلق زدن ماهي در تنگ بلور، در صداي آواز بلبل در بيشه و در هر كلمه مصرع و بيت شعر حافظ، مولوي و سعدي و ... لمس كرد. عشق خود زندگيست و در رگهاي زندگي جاريست. زندگي مويزاريست الوان مملو از خوشههاي سبز، سرخ و زرد. حبههايي كه به بار مي نشينند و سرخ رنگ مي شوند و حبههايي كه كالند و لبريز آرزو.
ما براي حبههاي كال زندگي ميكنيم، به خاطر چيدن خوشههاي آرزو عاشق ميشويم و عشق ميورزيم و معشوقه ميشويم. ما اميدوار زندگي ميكنيم تا زماني كه سبز دانههاي آرزو ارغواني شوند و شرابي. خلاصه عشق را نيازي به تعريف نيست بلكه بايد آن را زندگي كرد و ديد. چه كسي نميداند بازي عشق دو هم بازي برابر ميطلبد. عشق معشوق ميخواهد و عاشق مشتاق ميطلبد.


فصل اول...

ميگويند شانزده سالگي شيرين و فراموش نشدني است. دوره رسيدن ميوه قلب و بهترين زمان براي شكوفا شدن احساس جواني. تمام زيباييها در آن سن به اوج خود ميرسند. زيبايي صورت مانند برگ گل ترد و شاداب باز ميشود. احساس قلبي جوان مثل امواج ظريف رادار زيرزميني حساس ميشود و كوچكترين اشاره و ريزترين موجهاي شناور در هوا را ميگيرد. شنوايي دل آدم در آن سن و سال هرچقدر كه باز باشد گوش عقل كر مي شود و چشم عقل نمي بيند. هرچه هست شور احساس است و ذوق آرزو.
شانزده سال بيشتر نداشت. عسل دختر تازه رسيده شادابي بود با تمام ويژگيهاي جوان شانزده ساله، اما مثل دخترهاي عاشق پيشه، مملو از روح مجذوب كننده عشق نبود. او اهل اين حرفها نبود و خودش را به كناري كشيده و شاهد عشق و عاشقي دوستان هم كلاسياش بود. راز دل آنان را كه سفره دلشان را پيش او باز ميكردند با گوشهاي كنجكاوش ميشنيد و بيهوده سعي ميكرد آنها را بفهمد. آن وقت حرفهاي مادرش جلو چشمش رژه ميرفتند كه مي گفت چطور ممكن است دختر جواني كه بايد اهل درس و مشق باشد، چشمش را ببندد و ندانسته و دانسته در دام عشق بيفتد. مادر و خاله و بزرگترها به گوشش خوانده بودند هر چيزي وقتي دارد و هر دختر جواني در آن سن بايد به فكر آينده و پيشرفت باشد و بس.
بعضي از دختران سرشان به درس و گرفتن نمرههاي بالا گرم بود و به فكرشان هم نميرسيد كه بخواهند با يك پسر دبيرستاني روي هم بريزند. آنان برنامه فردا را با بيخيالي و فراغ خاطري، عاري از هر سودا و رويايي از روي برنامه درسي كلاس دنبال ميكردند. نه معلمها با اين گروه دختران مشكلي داشتند و نه پدر و مادران. دختران عاشق پيشه هم خيالشان را راحت كرده و به آن گروه لقب خرخوان داده بودند. آنان هم كه عاشق بودند دست آخر يا پا به خانه بخت ميگذاشتند و عشقشان در گورستان ازدواج چال ميشد و يا اينكه سرخورده و دلشكسته، پشت سر پل شكست ايستاده و به گذران روزهاي زندگي عادت ميكردند.
عسل جزو بچههاي درسخوان بود. نه اينكه دختر باهوش و خوشگلي نباشد. چشمهاي بادامي كشيده به رنگ قهوهاي روشن كه شيطنت و شوخطبعي از آن تراوش ميكرد. چشمهايي فتان در سپر ابروهاي كماني مشكي، بيني متناسب فندوقي كه هر كسي فكر ميكرد عمل شده است، لبهاي گوشتي برجسته پر، ولي لطيف و صورتي رنگ كه با پوست سفيد و بلورين تن و بدنش هماهنگي داشت. صورتي كه به عروسك ميماند و جذابيتي كه كمتر اتفاق ميافتاد تا نگاهي را به سوي خد نكشد. عسل ميانه بالا بود، نه بلند و نه كوتاه، نه چاق و نه لاغر. اين جذابيت صورت و تناسب اندام باعث ميشد كه دختران فكر كنند عسل دهها خاطرخواه دارد. كي باور نميكرد كه او يك مداد سياه يا رژ لب خشك شده داشته باشد و اهل آرايش و تغيير قيافه نباشد. خرمن موهاي روشن خود را خيلي ساده با روباني از پشت ميبست. فكرش را هم نميكرد كه بعضي از دختران فكر ميكردند او آرايش ميكند يا زير ابروهايش را بر ميدارد. مادر اين قدر حواسش به دخترش بود كه حتي تا به حال به او اجازه نداده بود كه چند تار از موهاي جلو پيشانياش را كوتاه كند و يا لباس نامناسبي بپوشد.

R A H A
10-04-2011, 12:25 AM
با وجود چنين صورت قشنگ و تو دل برويي، دختر بلند پرواز و جاهطلبي هم بود. او فكر ميكرد كه مگر زنان چه چيزي كم داشتند كه زير دست مردان باشند و بايد مثل مردان در جامع پيشرفت كنند و كارشان به دوخت و دوز و آشپزي در خانه منتهي نشود. او هر روز شاهد زندگي خواهر و مادرش بود كه چطور بايد براي هر ريال ناچيز دست نياز پيش مردشان دراز كنند و تحقير شوند. عسل تصميم گرفته بود در آينده موفق شود و شغل خوب و پردرآمدي انتخاب كند.
در آن زمان عسل دوم دبيرستان را ميخواند و سال به سال كه پلههاي تحصيل را بالا آمده بود، چشم باز كرده و بيشتر قدر درس خواندن و مدرسه را ميفهميد. آن موقع كه ابتدايي و در كلاس پايين بود به نمرات بالا اهميت نميداد، ولي بعد از دوران راهنمايي به خودش قول داده بود كه درسش را خوب بخواند و اُفت تحصيلي نداشته باشد. شايد هم علتش كتك مفصلي بود كه در كلاس سوم دبستان از مادرش نوش جان كرده بود. او كه در درس رياضي تجديد آورده بود، از ترس مادر كارنامه را به پسرعمهاش سپرد تا برايش امضاء كند و الم شنگه مدير مدرسه را نداشته باشد. مادر كه با بيصبري منتظر رسيدن كارنامه ثلث بود وقتي فهميد عسل چه شيرهاي سرش ماليده او را تنبيه كرد. يا مثلاً وقتي مادرش هوس نصيحت كردن دخترش را ميكرد براي او تعريف ميكرد كه فلان دختر همسايه عقلش را باخته و با پسر فلاني روي هم ريخته و يا درس و مشق را كنار گذاشته و عسل تعجب ميكرد. خودش اين جوري نبود و فكرهاي آنان را درك نميكرد.
آن سالها، كتابهاي ر.اعتمادي و قاضي سعيد گل كرده بود و رنگ كاهي كتابها زير دست بچههاي كلاس به زردي ميزد. بعضي وقتها دور از چشم مادر، از بچههاي تخس كلاس كتابهاي رمان قرض ميكرد و چون نميتوانست آنها را با خود به خانه بياورد، همان جا در كلاس درس و زير نيمكت ميخواند و لذت ميبرد. با اينكه خودش عشق را نميشناخت و از نفوذ نم نم اندوه عشق و دل عاشق چيزي سر در نميآورد، ولي دوست داشت وصف حال قهرمانان داستان را بخواند و خودش را در خيال جاي آنان بگذارد. درد آنان و ضجههايي را كه از غم هجران و دلتنگي ميزدند و چپ و راست ابراز عشق ميكردند را حس كند، ولي همه اينها به نظرش زننده ميآمد. به نظرش زنان هم بايد مثل مردان غروري داشته باشند و نبايد سرسپرده عشقي ميشدند كه عاقبت از طرف مرد، مورد خيانت و ستم قرار بگيرند و دست خالي و چشم گريان جا بمانند.
مدتي بود كه عسل از خواندن رمانهاي عشقي زجر ميكشيد و احساساتي ميشد و هيچ فكر نميكرد كه او هم روزي عاشق بشود يا در جاي آنان قرار بگيرد. با اين وجود دختر جوان شانزده ساله نورسيدهاي بود با افكار جدي و محكم، ولي در نقطه كوچكي از وجودش حسرت عاشقها را ميكشيد و دوست داشت معشوق كسي باشد و كسي پيدا شود تا او را از ته دل و گرم و سوزان در حد پرستش دوست داشته باشد و روي قلبش بگذارد. چه كسي از اين فكر بدش ميآمد. خدا انسان را خلق كرده كه زوج زندگي كند، عاشق شود و معشوق بگيرد. اين آدمها بودند كه با قوانين نوشته و نانوشته خود، روي فرهنگ و سنتهاي اجتماع دور و برشان دست و پاي هم را بسته و از نقطه كوچكي به زندگي نگاه ميكردند.
عسل دختري نبود كه ارزش چنين احساسي را نفهمد، او كم كم بزرگ ميشد و با ديد پختهتري به زندگي نگاه ميكرد. ميفهميد كه نميتوان عاشق نشد و اين شتر سفيد زير دل هر جواني ميخوابيد. بعضيها در عشق شكست ميخوردند و اين تلخ بود، ولي زندگي بي عشق هم آن چنان نميتوانست دلچسب باشد و عاشق شدن ارزش آن را داشت.
شرايط زندگي و تربيت خانوادگي او را وادار كرده بود كه از همان اول به درس و مدرسه فكر كند و اجازه بدهد كه زندگي روال عادي خود را طي كند.
حرف مادرش را ميشنيد كه از دور و اطراف حرفهايي به گوشش ميخورد و برايش تعريف ميكرد كه، مثلاً دختر فلاني عاشق فلان پسر شده و به يكي ديگر شوهرش دادهاند چون خانواده مخالفت كردهاند. آنان هم دست نامزد انتخابي را در حنا گذاشته و پشت پا به همه چيز زده و با هم فرار كردهاند. مادر اين اتفاقات را با آب و تاب تعريف ميكرد و چون سكوت دخترش را ميديد، لب ورميچيد و ميگفت كه دختر شانزده ساله عاشق هر كسي ميشود، جلويش را نگيري ميخواهد يا زن دلاك شود يا زن مطرب. او درباره اين و آن ميگفت كه فلاني هم دخترش را چشم بسته شوهر داد، ولي چه فايده. شوهر هميشه هست، اما هميشه نميتوان درس خواند و ترقي كرد. دختر مثل گل باغچه است كه اگر به آن نرسي، علف هرز دورش را ميگيرد و از ريشه خشكش ميكند و نميگذارد آب و آفتاب بخورد و رشد كند. اشاره و كنايههاي مادر، عسل را هوشيار نگه ميداشت. از عشق فاصله ميگرفت و از نگاه خيره پسراني كه شايد تازه پشت لبشان سبز شده و حتي سربازي نرفته بودند رو برميگرداند و ميدانست كه از عشق بايد حذر كند. مادر هم خوشحال بود كه دخترش در شانزده سالگي هنوز هم بچه مانده و چشم و گوشش باز نشده است. نه فكر لباسهاي رنگارنگ است و نه آرايش و تجملات. در واقع اين طور هم بود. دختر حتي موهايش را هم كوتاه نميكرد. گاهي هم اگر بر حسب اتفاق به بهانه چشم درد به تجويز مادر سرمه به چشمانش ميزد و اثر آن تا روز بعد ميماند خانم ناظم، كه با چاقي ناموزونش يك وري هم راه ميرفت، خودش را به او ميرساند و گوشزد ميكرد كه نبايد در مدرسه آرايش كند.
هر روز كه ميگذشت تصميم ميگرفت جديتر درس بخواند و خودش را براي امتحانهاي قوه، كه آن سال هم به دليل آمادگي براي كنكور تعدادشان زياد شده بود آماده ميكرد. گاهي اوقات سركلاس، بچهها دست به يكي ميكردند كه امتحان را به وقت ديگري موكول كنند، ولي او كه درسش را خوانده بود به معلم اعتراض نميكرد، چون حرف دل آنان را ميفهميد و دوست نداشت كه مُهر خرخاني به پيشانياش بخورد.

R A H A
10-04-2011, 12:26 AM
اما برخلاف نگراني مادر و غرولندهايش، عسل دختري جوان بود و دير يا زود بايد چشم باز ميكرد و طعم شيرين عشق را ميچشيد، كه اين هم احتياج به تلنگري داشت و كسي كه جلو راهش سبز شود و دلش را بربايد. درست مثل طبيعت كه نسيم جان بخش بهاري نرم نرم به گونهاش ميوزيد و از خواب زمستاني بيدارش ميكرد. او كتابهاي عاشقانه ميخواند و داستان عشق دوستانش را ميشنيد و وسوسهاي عجيب در دلش ايجاد ميشد. با اين حال هدف اصلي خود را فراموش نميكرد.
اوايل بهار بود. تعطيلات سيزده بدر گذشته و فصل امتحانات قوه نزديك بود. آن روز نوبت دوره كتاب اقتصاد بود. دفتر يادداشتش را روي پايش گذاشت و بي ميل صفحهها را پس و پيش ميكرد و ورق ميزد. هنوز پنجاه سؤال داشت تا كتاب را دوره كند. نگاهي به دور و برش انداخت. بعد از آن، ماه ارديبهشت بود و جادوي نسيم بهار، باغ و باغچه را عاشق كرده بود. درختها به گل نشسته بودند و عطر شكوفهها آدم را گيج ميكرد. نسيم با مهرباني گلبرگهاي شكوفهها را ميكند و آنها را به بار مينشاند. هواي آخر بهار رو به گرمي ميگذاشت و بعدازظهرها خلسهآور بود. درست در آن روز بود كه وسوسه طبيعت كار خودش را كرد و سرنوشت نيز انگشتي در آن ماجرا داشت. چيزي كه مادر آن را باد روزگار ميناميد.
پنجره نيمه باز بود و نسيم ملايم پرده توري را بيرون پنجره برد. نسيم داخل اتاق هم سركت كشيد و گونه دختر را نوازش داد. دست نسيم به قدري ملايم بود كه او را به خميازه واداشت. مادر با سرانگشت به شيشه پنجره زد. دختر سرش را بلند كرد. چرتش پاره شده بود. به طرف صدا برگشت. مادرش بود كه با صداي بلند به او گفت: «ميخواهم سري به خانه عصمت خانم بزنم . كسي سراغم را گرفت من آنجا هستم.»
دختر سري تكان داد و دوباره مشغول خواندن شد. شايد يك ساعت و اندي گذشته بود كه احساس خستگي كرد. دفتر و كتاب را بست و دراز كشيد. فكرش هم خسته بود و خواب به نرمي بال نسيم و خلسه بيدار خوابي او را ربود. وقتي بيدار شد، نزديك غروب بود. خورشيد بال و پر طلايياش را از روي ديوارها جمع كرده و آماده رفتن به لانهاش بود تا صبح روز بعد كه تابيدنش را از سر بگيرد. دختر با خود فكر كرد وقت زود گذشته است. چطور ميتوانست همه كتابها را دوره كند. با خودش عهد كرد كه از آن به بعد صبحها زود بيدار شود.
نگاهي به بيرون پنجره انداخت. بويي از آشپزخانه نميآمد. راستي مادرش برنگشته و اين وظيفه او بود كه شام درست كند. به فكر اين بود چه درست كند كه صداي پايي شنيد. دختر همسايه بود كه سراغ مادرش را گرفت و عسل به او گفت كه مادر خانه نيست. با اكراه از جا بلند شد. پدرش به زودي از سر كار بر ميگشت. در همين فكر بود كه پدر به خانه آمد و سلام كوتاهي داد و بعد از احوالپرسي گذراي هميشگي، مستقيم به اتاق خودش رفت. صداي خش خش راديو پيچيد. براي گوش كردن اخبار شب با راديو ور ميرفت. در اين حال كسي در را زد. بلند گفت: «گفتم كه مادرم خانه نيست.»
اما پسر عصمت خانم گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. پسرك دوان دوان از راه رسيد. دستش را روي زانويش گذاشت. نفس پسر كه همه راه را دويده بود بريده شد. نفس بلندي كشيد و هن هن كنان گفت: «مادرم با تو كار دارد. گفت زود به خانه ما بيايي.»
هنوز شام را آماده نكرده بود. با عجله دست به كار شد. بوي پياز داغ در خانه پيچيد. ميخواست آبگوشت بار بگذارد. عجيب اينكه مادرش هنوز آنجا بود و حالا انتظار داشت كه او هم پيشش برود. پس چه كسي شام پدر را درست ميكرد.دختر ميخواست بپرسد مادرش با او چه كار دارد كه خود پسرك حرفش را ادامه داد: «مادرم ميخواهد تو نامهاي براي برادرم بنويسي.»
عسل سرش را تكان داد. در چشم به هم زدني مواد آبگوش را حاضر كرد. قابلمه كه جوش آمد، زير شعله گاز را كم كرد. ميلي به رفتن نداشت. فكر كرد چرا مادر تا به حال برنگشته. لابد زن بيچاره تنهاست و مادر مانده تا او را از تنهايي در بياورد.
شوهر عصمت خانم بسيجي بود و در پايگاه خدمت ميكرد. پسرش هم با سازمان هلال احمر به جبهه كردستان رفته بود. پسر كوچك عصمت خانم لِي لِي كنان راهش را كشيد و به بقالي سر كوچه رفت.

R A H A
10-04-2011, 12:26 AM
دختر به اتاقش برگشت و كتابش را كه باز مانده بود بست. خواست به خودش تنفسي بدهد. پشت سر پسرك پا به دويدن گذاشت. بيرون هوا كاملاً تاريك شده بود. بعضي از زنان كنار در خانه نشسته بودند و اختلاط ميكردند. سايه گذران تك و توك مردان همسايه را در كنار خيابان ميديد كه از سر كار برميگشتند. بچه ها هنوز زير روشنايي تير برق خيابان بازي ميكردند. به سرعت برق خودش را به خانه عصمت خانم رساند تا زودتر هم به خانه برگردد. لنگه در باز بود. انگشتش را روي زنگ گذاشت و داخل شد. مادر در دالان نشسته بود و با يك مرد كه عسل صورتش را نميديد صحبت ميكرد. صداي خنده عصمت هم ميآمد. صداي زن را شنيد كه به او تعارف ميكرد. صداي بم و مردانهاي با لحن شوخي گفت: «خجالت نكش. بيا تو، ما كاريت نداريم.»
دختر داخل اتاق نزديك مادرش رفت. ميخواست صاحب صداي غريبه را هم بشناسد. او را ديد كه همان جا نشسته بود. يك آن نگاهش كرد. حلقههاي مو روي پيشانياش ميلغزيد. نگاهشان تلاقي كرد. چشمهايشان درخشيد. نگاهي كوتاه كه همان هم براي او كافي بود. برقي در چشمهايش نشست و مثل دو ستاره كوچك چشمك زد. آن يك نگاه، لحظهاي فراموش نشدني براي عسل بود. لحظهاي كه سكوت طولاني مرموزي به دنبال داشت. مثل آن بود كه او را در قعر چاه انداخت باشند. انگار كه تمام وجودش مسخ شده و نميتوانست تكان بخورد و حتي نميشد آن احساس را براي خودش تعريف كند. مثل مجسمهاي آنجا در آستانه در ايستاده و به مرد زل زده بود. مادر سقلمهاي به دختر زد و با طعنه گفت: «چرا خشكت زده دختر؟ خب يك سلام و عليكي بكن ديگه!»
عصمت با شيطنت خنديد و به مرد جوان كه او را مسخ كرده بود اشاره كرد. با صداي جيغ مانندش گفت: «ميبخشي عسل جان. مهمان داريم نتوانستم پيشوازت بيايم.»
عسل حس كرد بدنش ميلرزد. خواست بنشيند. سرتاپاي وجودش مانند ژله نرم شده و احساس بيوزني ميكرد. از آن گذشته حالت عجيبي داشت. انگار گوشهاي از ستارگان آسمان كنده شده و در جسم مرد حلول كرده بود و در سياهي چشمش، لبخندش به او نور ميپاشيد. لحظههاي سكوت كه در ته چاه قلبش تأثير ميگذاشت، براي او لحظه سرنوشت آفريني بود. مادر و عصمت همچنان نگاهش ميكردند و منتظر بودند كه او طلسم سكوت را بكشند. دختر فهميد كه بايد چيزيي بگويد و سكوت را بشكند. عسل به خودش نهيب زد، بايد حرفي ميزد. با لكنت گفت: «س... سلام. شما با من كاري داشتين؟»
زن ريسه رفت و گفت: «بيا تو خانوم خوشگل. چرا تعارف ميكني؟»
دختر با ترديد نگاهي به دور و برش انداخت و گفت: «راستش من تعجب كردم و فكر كردم خودتان تنها هستيد. مگر مهمان شما سواد نداردند و نميتواند بنويسد؟»
مهمان خنديد و با صدايي نه چندان بلند گفت: «سواد من به نامه نوشتن نميخورد. ما اينجا به سواد مدرسهاي احتياج داريم.»
لبخند روي لب عسل كمرنگ شد. واقعاً كه طرف چقدر رو داشت. به خودش تعارف ميكرد. نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت: «كي گفته كه سواد دبيرستاني كمتر است؟»
مادرش گفت: «تو به حرفهاي اين بچه مسلمان گوش نكن. اگر خودش سواد داشت كه نامه را مينوشت، اگر آن قدر هم با سواد بود كه دانشگاه قبول ميشد.»
مرد جوان گفت: «اين حرفها چيه درنا خانم. بابام بشنود بد ميشود؟ اگر اين توهينها را بشنود سكته ميكند.»
درنا، مادر عسل، هنوز دست بردار نبود و گفت: «از اينكه تو مسلمان هستي سكته ميكند يا از دست اذيتهاي تو كه دقش ميدهي.»
عسل با گوشهاي خود شنيد كه مادرش سربهسر مردي گذاشته كه تازه ميبيند . پس حتماً همديگر را ميشناسند. براي اينكه حرفي گفته باشد از مرد پرسيد: «شما چرا از روي فرش بلندتر... ميخوام بگم روي چي نشستهايد؟»
عصمت از خنده غش كرد. پشتش به تخت ديوار خورد. با خنده كشداري گفت: «روي يك چيز بلند مثل متكا يا بالش نشسته. ميخواد اداي روي مبل نشستن را در بياورد، طفلك سختشه رو فرش لخت بشينه.»

R A H A
10-04-2011, 12:26 AM
زنان ميخنديدند. سيروس پوست كلفت بود و از شوخي آنان جا نخورد كه هيچ، تازه پروتر هم شد. نگاهش خيره و طلبكارانه بود. نتوانست خودش را از تير نگاه دختر كنار بكشد. قلبش مورد هدف قرار گرفته بود. شايد خودش هم متوجه شده بود كه حضورش عسل را دستپاچه كرده. او ميتوانست نامه پسر عصمت خانم را خودش بنويسد. از روي عمد دنبال دختر درنا خانم فرستاده بود. به خيالش زرنگ بود. عسل باورش نميشد كه با يك آدم پرروي شوخ روبهرو شده و دهن به دهن ميگذارد. از خجالت آب شد و پشيمان بود كه به آنجا آمده. سيروس او را از كجا ميشناخت! مرد واقعاً انتظار داشت او كنار دستش بنشيند و براي پسر عصمت خانم كه در يكي از پايگاههاي كردستان تفنگ روي دوش كشيك ميداد و خانوادهاش نگران او بودند، نامهاي بنويسد. سيروس گوشه اتاق روي متكاي بلندي نشسته بود و موذيانه او را ديد ميزد و ميخنديد.
عسل همانجا كه ايستاده بود، پايين اتاق دم در، نشست و با انگشتاني كه ميلرزيد چند خط نوشت و به امضاء عصمت خانم، نامه را به دست سيروس داد. يكباره متوجه چشم غره مادر شد كه متانت را حفظ كند و خنده از روي لبش خشك شد و با لحن جدي گفت: «اميدوارم سوادت برسد كه آن را بخواني.»
مرد جوان با همان لبخند از خودراضي، چشمهايش را خمار كرد و گفت: «مثل اينكه نگفتم كه در حال حاضر، سال دوم دانشگاه هستم.»
عصمت خانم گفت: «از كي تا حالا تربيت معلم، دانشگاه شده؟»
دختر ادامه داد و گفت:«دانشگاه را من خواهم خواند. پاييز سال آينده را خواهيم ديد كي راست ميگه. يعني وقتي من در كنكور قبول شدم . آن وقت متوجه خواهيد شد كه با هوش كيست!»
«آخ، آخ. به مادرت بگو كه برايت اسپند دود كند!»
«حتماً خودت زبان داري و ميتواني حرفت را به او بگويي.» سپس رو به مادرش گفت: «پدر خيلي وقت است كه از سر كار برگشته. من شام را آماده كردم، اگر زودتر اجاق را خاموش نكنيم ته قابلمه ميسوزد.»
سيروس از روي متكا بلند شد، چشمهايش را بالا آورد و با لبخندي كه حالا در ته چشمهايش ميدرخشيد گفت: «پس بگو امشب افتاديم ديگه. در ضمن من فقط چلو گوشت دوست دارم.»
درنا خانم به تندي جواب داد: «ما هم جاي شما بوديم گوشتخوار ميشديم. نه جانم خانه ما از پلو خبري نيست. ما طبقه مستضعف فراموش شده هستيم، يادت رفته؟»
سيروس گفت: «من هم درويش پلوخور هستم.» و از خانه بيرون آمد و سوار وانت شد. بعد هم در حال خداحافظي با آنان گفت: «دفعه ديگر يادتان باشد اول شام مرا بدهيد و بعد چاق سلامتي كنيد، اين جوري بي مايه فتيره.»
دختر با نگاهي آتشين او را بدرقه ميكرد. عصمت تأكيد كرد و گفت: «حالا نامه را به آن آقا ميدهي كه به دست پسرم سهراب برساند، يا اينكه آن را پست ميكني؟»
مرد خنديد و دندانهاي ريز و مرتبش را به نمايش گذاشت و گفت: «عصمت خانم دست سهراب به اين نامه نميرسد، نه جانم. من كلكسيون دخترهاي خوشگل با خط بد را جمعآوري ميكنم. نامه را براي خودم ميخواستم. راستش آمده بودم اين را بگويم يعني يادم رفت مژده بدهم كه پسرتان با من تماس گرفته و فردا به مرخصي ميآيد.»
درنا خانم و عصمت ميخنديدند. دختر كفري شد. مشتش را به طرف او گره كرد كه چرا با او شوخي كرده و وقتش را گرفته. سيروس همچنان كه ميخنديد سر انگشتانش را تكان داد و پا روي گاز گذاشت و از خم جاده دور شد.
عسل دنبال مادرش راه افتاد. فكرش با خودش نبود. حال خودش را نميفهميد. باز هم همان حس عجيب وجودش را پر كرد. احساسي كه تا به حال تجربه نكرده بود. با رفتن سيروس، يك جوري احساس بيقراري كرد و غمي مبهم وجودش را پر كرد. چرا سيروس ميخواست سربهسر او بگذارد. درنا دخترش را در فكر ديد. دست به شانهاش زد و گفت: ميبيني چه شري بود. واقعاً كه اين پسره نوبره. با اينكه مغروره و هي سعي ميكنه خودش را بگيره، ولي وقتي شيرين زباني مي كنه بند را آب ميده.»
عسل سعي كرد خودش را كنترل كند. پرسيد: «چرا شما گفتين كه آن پسره بچه مسلمان ربايي شده. منظورتان چي بود؟»

R A H A
10-04-2011, 12:26 AM
مادر پوزخندي زد و گفت: پدر او ارتشيه. چند روز قبل با جيب ارتش دنبال او و پسرعمهاش سلمان آمده بود. نه در خانه پيدايشان كرده بود و نه در هنرستان. وسط خيابان پيش سرباز راننده جيپ فحششان ميداد كه اين پدرسوختههاي فلان فلان شده را نميتوان جايي پيدا كرد، اسمشان را هم گذاشتهاند محصل!»
«شما او را از كجا ميشناسين؟ يعني اينها رو از كجا فهميدين؟»
عصمت ميخنديد و او به واو ماجراي پدرش را برايم تعريف ميكرد. «آنان با ماشين پدره رفته بودند يللي تللي. پدرش هم فكر ميكرده كه بچهها سر كلاس درس نشسته اند.»
مادر عسل سكوت كرد. ديگه نميخواست حرفي درباره مرد بزند و روي عسل را باز كند. دختر جرأت نكرد چيز اضافهاي بپرسد. ميترسيد حرفي بزند و مادرش به او مشكوك شود. در حالي كه سؤالهاي زيادي در سرش دور ميزد. دلش ميخواست مادر ساعتها از سيروس برايش حرف بزند. همه چيز او را بداند و بشناسد. حيف كه به خانه رسيده بودند و مادر تصميم نداشت بيشتر از آن حرفي بزند. دم در خانه كه رسيدند، مادر با عجله وارد حياط شد و براي سركشي به شام در آستانه آشپزخانه ناپديد شد.
عسل به هِره پنجره تكيه داد و با كنجكاوي به او فكر كرد، به مرد جواني كه اسمش سيروس بود. خدايا چه اسم قشنگ و شيكي. سيروسي كه نگاه مشتاقش را به او دوخته بود و ميخواست سر شوخي را با او باز كند. ناگهان متوجه شد كه لبخندي به لب دارد. درنا از آشپزخانه سرك كشيد. چشمش به دخترش افتاد و با تعجب از او پرسيد: «براي چي با خودت ميخندي؟ چيز خندهداري ميبيني كه من نميبينم يا نكند خل شدهاي!»
عسل لبهايش را جمع كرد . بايد براي مادرش توضيح ميداد كه فكر سيروس ذهن او را مشغول كرده و با به خاطر آوردن خندههاي شيرين او لبخند به لب داشت.


فصل دوم...

ميگويند وقتي در دل باز باشد، عشق همانند يك مهمان ناخوانده بدون دعوت وارد خانه ميشود و وقتي هم خواست برود خبر نميكند. درهاي دلتان را به روي عشق باز كنيد. وقتي نسيم شوق در بزم وجودتان وزيد، پنجره بودن را باز كنيد كه هر نسيمي را بزم شوق نيست.

وقتي فكرش را كرد، خودش هم متوجه نشد كه براي چه لبخند ميزند و بيدليل خوشحال است. سركلاس، از زبان دبير روانشناسي شنيده بود كه شيريني زندگي به اين لحظههاي گذرا و تأثير گذار الان است. ديروز گذشته، امروز هديه و فردا معما محسوب ميشود. اما چرا براي عسل لحظهها به دشواري ميگذشت. دلش ميخواست لحظههاي گذشته را در قاب ذهنش بياويزد و ستايشش كند. ارزش هديه بودن امروز را نميدانست. همش به ديروز و اتفاقي كه افتاده و شيرينترين تجربه زندگياش بود، فكر ميكرد. ناگهان همه برنامههايش به هم خورده بود. نه به گذر زمان و درس خواندن اهميتي ميداد و نه به رعايت برنامهاي كه براي مرور درسهايش گذاشته بود. دلش ميخواست روزها در گوشهاي بنشيند و به خيال پروري رؤياهاي روزانه بگذراند. به آن غروب كه ابروي شب سياه شده بود. به سيروس فكر ميكرد كه در خانه عصمت خانم، در گوشه اتاق و روي متكاي بلندي نشسته بود.او شيرينترين لبخندي را كه تا به حال ديده بود روي لب داشت و با چشمهاي شبق رنگ به صورت عسل زل زده بود.
روزها به طلوع و غروب طولاني و يكنواخت خورشيد مبدل شده بود كه طاقت دختر را طاق ميكرد. ديگر نه حوصله درس خواندن داشت و نه حال بيرون رفتن. براي اينكه مادرش مشكوك نشود، بيشتر ساعات را كتابي در دستش ميگرفت و با بغضي كه گلويش را ميفشرد، دمر روي قالي اتاق دراز ميكشيد. به چند سطر اول كتاب زل ميزد و آن را بارها و بارها از اول ميخواند. بدون اينكه چيزي از معنياش سر در بياورد، انگار كه متن لاتيني را خوانده باشد. فكرش كه حسابي خسته ميشد كتاب را ميبست، دستها را زير سرش بالش ميكرد و پاهايش را روي ديوار ميگذاشت و به بهانه ساعت تنفس در خواب رؤياي روزانه فرو ميرفت.

R A H A
10-04-2011, 12:27 AM
روزها همچنان پشت سر هم ميآمدند و ميگذشتند و اثرشان خستگي مفرطي بود كه روي جسم و روان عسل مينشست و ذلهاش ميكرد. مادر به خيال اينكه دخترش درس ميخواند به تنهايي به كارهاي خانه ميرسيد و خبر نداشت كه دخترش آن قدر حساس بود كه به آن سادگي در دام افتاده باشد. او به ظاهر گرفتار درس و امتحان بود و در باطن افكار ماليخوليايي جواني فكرش را به خود مشغول داشته بود. در حالي كه تنها آرزوي دختر اين بود كه يك بار ديگر سيروس را ببيند، حتي براي لحظهاي. دلش ميخواست بداند سيروس با دست نوشته او چه كرده و آيا او هم در گوشهاي نشسته و به عسل فكر ميكند. آيا او هم گرفتار خيال او بود و شوق ديدارش را داشت يا روزها براي او بيتفاوت ميگذشتند.
عسل روي فرش جابهجا شد، سپس چهار زانو نشست و به گل ارغواني قالي زل زد. انگار سؤال را آنجا روي گلبرگهاي رنگارنگ نقش خورده نوشته باشند، از خود پرسيد كه او الان و در آن لحظه چه ميكرد و كجا بود؟ سؤالات زيادي در سرش بودند كه ربطي به درس خواندنش نداشت. تصورات بيهودهاي كه بيجهت در سرش رژه ميرفتند. در آن لحظه سايه مادرش روي سرش افتاد. با لحن جدي كه چرت دختر را پاره ميكرد گفت: «من به بازار ميروم. گوشت و خرت و پرت كم داريم. تا برگردم، فكر ناهار باش. بد نيست تاس كباب درست كني. وسايلش را هم داريم.»
دختر خيره نگاهش كرد. مادر به او تشر زد: «چته؟ ماتت برده، روح ديدهاي؟ پاشو برو ببين در يخچال ماست كيسهاي داريم يا نه، ديگه دوباره نخرم.»
عسل به كندي از روي زمين كنده شد. حال تكان خوردن نداشت. در يخچال را كه باز كرد يادش رفت براي چي آنجا ايستاده.
مادر با حيرت حركات او را زير نظر گرفته بود. باز هم پرسيد: «چه خبرته دختر. اين روزها خيلي سربه هوا شدهاي. حواست پاك پرته. جايي نميروي. كم حرف ميزني و اخمات درهمه.»
عسل با چشمان قهوهاياش به مادر نگاه و تبسمي كرد. مارد نزديكتر آمد. كتاب او را با دستش زير و رو كرد تا مطمئن شود كتاب درسي ميخواند. بعد هم گفت: «ببين عسل خانم، تمام روز را اينجا دراز كشيدهاي و مثلاً درس ميخواني. نميخواهم فردا نمرهاي پايينتر از هجده بياوريها وگرنه از دانشگاه رفتن خبري نيست و ميماني خانه و مثل من به ظرف شستن و جارو زدن ميافتي، فهميدي؟ اگر مردود بشوي، بايد شوهرت بدهيم.»
حرفهاي مادر مثل پتكي روي سرش خورد. حق داشت اعتراض كند. انگار اوهم بو برده بود كه فكر دختر با نوشتههاي كتاب بازي ميكند و در واقع آنجا مثل مجسمهاي درازكش افتاده و دلتنگ احساس به مردي است كه شايد از وجود او خبر هم ندارد.
درنا براي خريد به بازار رفت و اثر حرفهايش را روي دختر به جا گذاشت. هشدار مادر تلنگر تازهاي به ذهنش زد. يادش آمد كه تا همين چند روز پيش، چقدر دوره كردن درسها و گرفتن نمره خوب برايش مهم بود. حالا همه چيز و همه كس اهميت خود را از دست داده و فكر و ذكرش ديدن دوباره او بود. زندگياش دچار ركود شده بود. اگر اين جوري پيش ميرفت امتحان كنكور كه سهل بود، سال تحصيلي را هم قبول نميشد. فكري مثل جرقه از ذهنش گذشت. آن زمانها در خانه حمام نداشتند. سريع دست به كار شد. يك ديگ آب گرم كرد و با آن خودش را شست. اگر بخت با او يار بود افكارش را هم ميشست و زندگي را از نو شروع ميكرد. آب ولرم برايش خوب بود. كمي كه سرحال آمد، به فكر تهيه ناهار افتاد و بعد از آن ميتوانست براي مدتي به افسار گسيخته قلبش دهنه بزند.
دو ساعت بعد وقتي مادر از بازار برگشت، خسته و كوفته، زنبيل خريد را روي زمين گذاشت. عسل با كنجكاوي بچگانه شروع به بازرسي خريدهاي مادر كرد. درنا يك ليوان آب خنك خواست و با ناراحتي گفت: «اتفاق خيلي بدي افتاده. در شهر پيچيده كه دمكراتها پدر سيروس و چند سرباز را گروگان گرفتهاند . بيچاره خانوادهشان.»
انگار يك ديگ آب گرم روي سر عسل ريختند. با ناراحتي قابلمه ناهار را روي زمين گذاشت و نشست. قيافه غم زده سيروس را جلوي چشمش مجسم كرد و دوباره حالش گرفته شد. ديگر مطمئن بود كه بعد از اين مرد جوان به او فكر نميكند و به اندازه كافي ناراحتي برايش پيش آمده است.

R A H A
10-04-2011, 12:27 AM
مادر گفت: «بيچاره مادر سيروس! در اين سن و سال يك بچه هم به دنيا آورده. حالا چه خاكي بايد به سرش بكند. انگار چندتا پسر و دختر نداشت. بايد يك عمر روسري سياه به سر بنشيندن و يتمي داري كند.»
شنيدن خبر ناپديد شدن پدر سيروس هم باعث نشد كه او روزي در مقابل چشمان دختر در خياباني، جايي آفتابي شود. آن خبر هم كهنه شد. روزهاي امتحان آمدند و گذشتند. در آن مدت در رفت و آمدهايي كه مادر عسل با عصمت خانم داشت، چشم دختر به دهان آنان بود كه شايد حرفي از سيروس و خانوادهاش به زبان بياورند و بگويند كه حالشان خوب است و زندگي را ميگذرانند. يك بار عصمت خانم گفت كه اگر اتفاقي هم براي جناب سروان بيفتد، مادر سيروس زياد اهل سياه پوشيدن نيست. يادش ميآمد كه در عزاداري مادرش هم روسري سفيد به سر كرده بود. بعد هم هرهر خنديد و گفت كه شوهرش او را خيلي اذيت كرده و ذاتاً مرد بداخلاقي بوده. انگار زنش دلش خنك شده كه از دست يك آقا بالاسر راحت شده.
درنا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «البته داغ زن بيوه با مادري كه جوانش را از دست داده فرق دارد. بالاخره هرچي باشه نان آور خانهاش را از دست ميدهد.»
عصمت خانم لبهايش را زير دندانش گزيد و گفت: «اي بابا، حالا حقوقش را ميگيرند و چپ و راست ميخورند و چهچه ميزنند. دلشان خوشه والله.»
عسل اين حرفها را ميشنيد و باورش نميشد كه گروگان گرفته شدن پدر سيروس به جاهاي باريك كشيده شود. او كاري نكرده بود كه دمكراتها بخواهند زندگياش را بگيرند. روزهاي پر از دغدغه و شلوغ امتحان هم گذشت، ولي هيچ خبري از او نشد. باز هم تابستان از راه رسيد و او را خانهنشين كرد. روزهاي ملال آور تعطيل كه نه سرگرمي خاصي داشت و نه كاري، از راه رسيد. عسل تا حدي راضي بود كه توانسته نمرات رضايت بخشي بگيرد. بعد از آنكه نفسي راحت كشيد، به عضويت كتابخانه شهر درآمد تا گاهي كتابهايي قرض بگيرد و مطالعه كند.
در جنوب و غرب كشور، جنگ در جبههها به شدت ادامه داشت و روزي نبود كه در شهر جنازه چند شهيد ناكام را تشييع نكنند. وسط تيرماه بود. عسل از كتابخانه برميگشت. راهش را به طرف بازار كج كرد. وقتي از جلوي بيمارستان رد ميشد سنگيني نگاه يك جفت چشم را روي صورتش حس كرد. نگاهش را برگرداند. سرش را به عقب چرخاند و چشم دواند.در همان حين، سر چهارراه چشمش به سلمان افتاد كه همراه برادرش از هنرستان برميگشتند. سلمان بربر نگاهش ميكرد. دختر دلش لرزيد. برق نگاهش آشنا بود. آب از لب و لوچهاي ميريخت. چشمش به همراهش افتاد كه با نيش تا بناگوش باز كه دندانهاي درشتش را نمايان ميكرد همچنان مات و مبهوت او را نگاه ميكرد. برادرش رمضان لاغر بود. صورت مثلثي و موهاي از ته كوتاه شده سيخ سيخ سياه به سرباز حاضر به خدمت ميماند. وقتي ميخنديد دندانهاي بلند و سفيدش توي چشم ميزد. مثل حاجي لك لك، با پاهاي كشيده و بلندش قدم برمي داشت. كت گل و گشادي به تن داشت كه از شانههايش آويزان بود و چشمهاي گرد و سياهش در حدقه دو دو ميزد. قيافه ظاهر و خنده پسر، شوخ طبعي و شرارت خاصي به او ميبخشيد. اسباب صورت او را با سلمان مقايسه كرد. سلمان كمي چاقتر بود. صورت كشيده و سفيدي چشمهاي به نسبت كوچك و براقش تو ذوق بيننده ميزد. موهايش كم پشت بود. راه كه ميرفت پشتش مثل پيرمردهاي خميده لق ميزد.
عسل متوجه نبود كه به صورت دو برادر زل زده است. سلمان سرش را بلند كرد و به روي دختر لبخند زد. دندانهاي سفيد و ريزش از هم كمي فاصله داشتند. خوب كه نگاهش كرد، به نظرش قيافه او بدك نبود. صورتش با نمكا بود. چشمهاي معمولي و سفيدي آن به چشم ميزد. بي حال راه ميرفت و قد بلندش او را جذابتر نشان ميداد.
رمضان سقلمهاي به برادرش زد و هر دو ريسه رفتند. عسل متوجه حركت ناشايستش شد. به صورت آنان زل زده بود. نگاهش را دزديد. دختر از لب جو به پيادهرو و كنار خيابان پريد. چند متري از آنان دور شد. سلمان همچنان نگاهش ميكرد، دختر برگشت و زير چشمي از سرشانهها نگاه كوتاهي به طرفشان انداخت. يك دفعه متوجه سايه گالانت آبي شد كه از سر خيابان پيدا شد و آهسته پيش پاي دو برادر ترمز كرد. وقتي دقت كرد، صورت آشناي سيروس را ديد كه با دك و پز پشت فرمان نشسته بود و عينك خلباني به چشم داشت. عسل زير درخت بسم الله ايستاده بود. با خوشحالي سرش را بالا گرفت كه از خدا تشكر كند.

R A H A
10-04-2011, 12:27 AM
تيغههاي نور در چشمش ريخت. از پشت درخت سرك كشيد . نگاهش را از سايه آنان برنميداشت. قلبش به شدت ميتپيد و دل توي دلش نبود. هيجان زيادي وجودش را پر كرده بود و نميدانست چه بكند. صلاح نبود كه او را در آنجا ببينند. سعي كرد خود را پشت تنه درخت پنهان كند. ماشين حركت كرد و از چند قدمي دختر رد شدند. سلمان با چشمهايش دختر را دريد. دل عسل لرزيد. برق نگاه سلمان چقدر به نظرش آشنا آمد. نكند پسر به او چشم داشت. سلمان و او فاميل بودند. همان سلمان دست و پا چلفتي كه تا او را ميديد گردنش روي سينه ميافتاد و آب از لب و لوچهاش سرازير ميشد.
زيادي خودش را به درخت چسبانده بود. مانتو گرد و خاك درخت را به خودش گرفت. احساس كرد چند مورچه ريز از سر و گردنش بالا ميروند. گردنش خارش گرفت. كمي عقب كشيد و خودش را تكاند.در آن لحظه ماشين نرم نرمك از وسط خيابان رد شد. سيروس گرم صحبت با برادران بود و او را نديد، اما سلمان متوجه او بود و به مخفيگاه عسل چشم دوخته بود. چرا كه از قبل او را در آنجا ديده و از وجودش خبر داشت. رمضان ميخنديد و براي برادرش شكلك درميآورد. پسر خم شد و او را پاييد. نگاهش از پشت تا سر خيابان او را نظاره كرد. نگاههاي مشتاق سلمان را خيلي زود فراموش كرد.
آن روز براي اولين بار سيروس را پشت فرمان گالانت آبي پدرش ديد. دلش ميخواست او را تنها ميديد و سيروس هم چشمش به او ميافتاد و نگاهش ميكرد. ماشين پدر دستش افتاده بود و خيابان گردي ميكرد. چه رنگ باشكوهي بود و چقدر به پوست مهتابي صورتش ميآمد. پيراهن قشنگي هم به تن داشت. هر رنگي به تن او قشنگ ميآمد. دختر محو تماشاي ماشين سيروس بود و سلمان زاغ سياه او را چوب ميزد. سعي كرد قيافهاش را در نظر مجسم كند. چقدر دلش براي ديدنش تنگ شده بود. نگاه شوخ و مصممي داشت. قالب دماغ عقابي اش با انتهاي ظريف و قوزدار و لبهاي باريك قيطانياش هماهنگي داشت. صورت مهتابياش زير پوشش محاسن صورت و سبيل مخملي قيافهاش را دو چندان جذاب ميكرد.
عسل پشت به تنه درخت تكيه داد و چشمهايش را بست. عجب حكايتي بود. او خيال درس خواندن داشت و ميخواست خودش را از كوچه تنگي كه در آن بزرگ شده بود و از خانواده بسته و زندگي شهرستاني رها كند. حالا كه وقت گرانبهايش را ميتوانست صرف درس خواندن و مطالعه كند، فكرش مشغول كسي بود كه تا ديروز از وجودش خبري نداشت. فكرش را هم نميكرد كه مردي به قلب او رخنه كند و حواسش را به تسلط خود در بياورد. احساس ميكرد كه چرخهاي زندگياش لنگ شده و درجا ميزند. چيزي كه بيشتر از همه ناراحتش ميكرد، اين بود كه انگار سيروس از وجود او خبر نداشت. مثل شكارچي بي رحمي دانه پاشيده و صيد را در تور انداخته و پي زندگي خودش رفته بود. هر چه كه سلمان چپ و راست جلو راه او سبز ميشد و سعي ميكرد توجه او را به خودش جلب كند، بر عكس سيروس كه وجودش كيميا شده و مثل قطرهاي الماس در دل زمين فرو رفته و ديگر دسترسي به آن ممكن نبود. تنها آرزويش اين بود كه روزي سيروس در را باز كند و داخل خانهشان شود.
پيش پاي او زانو بزند و به عشق او اعتراف كند. دست او را بگيرد و آن را روي قلبش بفشارد و از او خواستگاري كند.
عسل چشمهايش را ميبست و لبخند روي لب، بياراده به او فكر ميكرد. اسمش روي زبانش جاري بود و فكر ميكرد كه سيروس را سالها قبل و از ازل ميشناخته. ابهت صورت مردانه و جذابيتش فكر و ذكر او را مشغول كرده بود. فكر عسل تصويري بود كه دوربين حافظهاش دوبار از سيروس گرفته و ميخواست بارها و بارها قيافه او را در ذهن زنده كند و با ياد و خاطر آن تصوير ذهني، روزها را سپري كند. نه ميتوانست از آن تصوير دل بكند و نه دلش ميخواست كه او را فراموش كند. اي واي كه بعد از آن چه بر سرش ميآمد.
كم كم سر و كله خواستگارها پيدا شد. اگر او دانشگاه قبول نميشد، به طور حتم مادر و پدرش دست او را در دست يكي از خواستگارهايي كه خودشان مناسب ميديدند ميگذاشتند كارش تمام ميشد. به خودش نهيب زد كه بايد درس بخواند. هرطور شده بايد نمرات خوبي ميآورد تا مجبور به ازدواج با كسي نباشد كه دوستش ندارد. اگر ميتوانست آنها را بشناسد. در آن سه چهار ماه، افكار و خلق و خوياش به قدري تغيير كرده بود كه خودش هم تعجب ميكرد. دختري كه تا ديروز به پسر و ازدواج فكر نميكرد حالا دوست داشتن يك مرد و دل بستن به كسي كه يكي دو بار بيشتر نديده بود خودش را هم به حيرت وا ميداشت. هرچه كه بيشتر ميگذشت عشق و عاشقي به نظرش وقت تلف كردن بود. حالا او بود و يارش و شب و روز تاري كه بار دلتنگياش را به دوش ميكشيد.

R A H A
10-04-2011, 12:28 AM
فصل سوم...

ميگويند عشق دارويست كه دواي همه دردهاست.

عسل كتاب شعر را بست و گوشهاي گذاشت. با پوزخندي به خودش گفت: تا عشق چه باشد. گاهي وقتها عشق خود درد است. درد كِي ميتواند درمان هم باشد. عشق هم درد است و هم درمان.
تابستان خسته كننده به كندي گذشت. پاييز با طمطراق شاعرانهاش از راه رسيد. پاييز فصل رمانتيكي است. فصل شاعران و نقاشان و آدمهاي عاشق است. دختر و پسران جواني كه در كنار هم در پاركهاي و خيابانهاي پر درخت قدم ميزنند و دانه دانه برگهاي ترد رنگين را از شاخه ميچينند و رنگهاي زيباي شان را ديد ميزنند. طبيعت پاييز، فصل برگ ريزان، همه جا ديدني است. پاييز زيباييها و دلتنگيها را به ياد آدم ميآورد.
روي نيمكت حياط مدرسه نشسته بودند و به برگهاي زرد و نارنجي زل ميزدند. عسل برگهاي ريز مجنون را در دستش جمع كرد. آنها را در مشت فشرد. صداي خش خش ملايمي به گوشش رسيد. زيباييها ترد و شكننده در دستش خرد شده بود. رو به آرزو گفت: «ميبيني يك حركت نادرست ميتواند چه بكند.»
آرزو خنديد و گفت: «بله، اما تو كجايي؟ چرا اين قدر پكري؟ مگر اتفاقي افتاده؟»
«ديگر ميخواستي چه بشود، مثل اينست كه دار و ندارم را در قمار باختهام.»
آرزو نیشخندی زد و گفت: «دلت خوشه دختر، من امسال رد شدم. دیگر نمی توانیم در یک کلاس باشیم. تو صبحها می آیی و من عصرها. می دانی یعنی چه؟»
عسل شانه اش را بالا انداخت و گفت: «متأسفم. این را دیگر نمی دانستم. من با معدل هفده و نیم قبول شدم.»
آرزو به دستش زد و گفت:«سیب زمینی خوش شانس. تو چه مرکته. شانس من راباش که هر موقع خانه می روم مادرم سرزنشم می کند.»
عسل با بی قیدی گفت: «گوش تو که دیگر باید از این حرفها پر شده باشد. من را بگو که بدبخت شده ام و خودم خبر ندارم.»
این بار آرزو با دست پشت دوستش زد .مشت پر شده اش روی زمین ریخت. حیرت زده پرسید: « چی شده؟ می گی یا نصف عمرم می کنی؟ نکنه سرطان گرفته ای، نه فکر می کنم یک چیز بدتر اتفاق افتاده. نامزد کردهای و در خواب دیده ای که به خانه شوهر رفته ای . آره خودشه، خانه بخت رفته ای؟»
عسل هاج و واج نگاهش کرد و گفت: «تو هم دلت خوشه ها. یادته یک آهنگی را زیر لبی زمزمه می کردی و می خوندی، من از پایان شروع کردم، من از مغرب طلوع کردم...»
«خب که چی؟»
«تو این آواز را برای من می خواندی. می دانی یعنی چی، یعنی اینکه من غروب کرده ام. بدبخت شده ام، از آخر شروع کرده ام. حق با تو بود.»
آرزو از جایش برخاست و روبه روی دختر ایستاد تا راحت تر بتواند جوابش را بدهد. قیافه اش حالت کسی را داشت که نمی دانست چه بگوید. از حالت جدی دوستش بخندد یا اینکه از غمی که در چشمهای دختر موج می خورد و می شکست، غصه بخورد. با دیدن قیافه مثل مادر مرده عسل، خنده از لبش دور شد. باور نمی کرد چه بر سر این دختر شوخ و شنگ آمده بود که این طور نشسته و آه و ناله می کند. نوک انگشتش را روی پیشانی دختر گذاشت و با لحن جدی پرسید: «ببینم تو حالت خوبه؟ تبی، چیزی نداری؟ همه اش ناله می کنی. از وقتی آمده ای اینجا یک حرف درست و حسابی از دهانت در نیامده. می خواهم بدانم سر به سر من می گذاری یا ...»
عسل با بی حوصلگی جواب داد: «یا چی؟»
«گفتم شاید زبانم لال مردنی باشی. خواستم بگم حلوای ما را فرامشو نکنی.»
عسل که تازه دو ریالی اش افتاده بود، با مشت به شکم دختر کوبید و گفت: «زهر مار بخوری. فکری به حال من فلک زده بکن که در خودم می سوزم و می سازم.»

R A H A
10-04-2011, 12:28 AM
آرزو گفت: «الان زنگ می خورد و من باید باز هم بروم سر کلاس اول نظری بنشینم. می دانی این یعنی چی؟ برای من افت تحصیلی. پس حاشیه نرو و بی زحمت حرفهایت را بگو تا خبر مرگم بروم پی کارم.»
عسل پوزخندی زد و گفت: «یعنی این قدر خنگی. تو که همه را با یک بار از اول خوانده ای.»
«اگر می خواندم و می فهمیدم که مردود نمی شدم.»
عسل آهی کشید و گفت: «باشه، داستانم را می گویم، ولی وای به حالت که مسخره ام کنی. دمار از روزگارت در می آورم. فهمیدی؟ کاری می کنم که دیگر نتوانی راه بروی؟»
«خبه، واسه من اِفه نیا. تعریف کن ببینم این تابستان چه غلطی کرده ای. چه بندی را آب داده ای که این قدر ماتم گرفته ای. نکند کشتیهایت غرق شده؟»
عسل همه چیز را از سیر تا پیاز برای دوستش آرزو تعریف کرد. دست آخر هم نگاهش را به او دوخت تا عکس العملش را ببیند. آرزو دلش می خواست از ته دل قهقهه بزند و به دوستش عشق بچه گانه اش بخندد، اما چون به او قول داده بود، نتوانست. ناگهان خنده دلش تراوش کرد و لبخند کوتاهی روی صورت آرزو پاشید و گفت: «پس تو هم عاقبت آلوده شدی. فکرش را بکن. دوست کوچولوی من عاشق شده. تو که به ریش همه می خندیدی. تازه بدتر از آن، عاشق یک روح خیالی، تصور باطل و عکس سوخته شده ای. آخه دختر، آدم قحط بود؟!»
عسل نگاهش کرد. آرزو از ترسش کمی عقب رفت. عسل دید که او وقتی می خندید چین ظریفی روی دماغش می افتاد و قیافه او را بامزه تر می کرد. آرزو صورت قشنگی داشت. چشمهای قشنگ،دماغش کمی پهن بود و لبهای گوشتی با دهان گشاد و پوست مهتابی که همه روی هم حالت دوست داشتنی به او می داد. عسل هم خندید. دختر یادش آمد که چقدر سربه سر آرزو گذاشته بود. آنان هم کلاسی بودند. عسل بیشتر وقتها از او کتاب داستان قرض می گرفت و می خواند. مادر عسل چندباری او را در راه مدرسه با دخترش دیده بود و از او خوشش نمی آمد. گفته بود که باید رابطه اش را با آرزو قطع کند. عسل نمی توانست او را به خانه شان دعوت کند، اما دلیلی نمی دید که با او قطع رابطه کند. او آرزو را دوست داشت. دختر خنده رو و شوخ طبعی بود. شاد و بی غل و غش بود. درسته که اهل درس خواندن نبود و به زحمت نمره قبولی میگرفت، اما همیشه سرحال بود. زیادی آرایش می کرد، مانتو کوتاه می پوشید، روسری نازک سر می کرد و همیشه خدا کاکل رنگ شدهای از موهایش را بیرون می ریخت. با ناز و عشوه دستش به تارهای مویش بود که باد روی پیشانی اش به باز می گرفت. دو سه انگشتش پر از انگشتری و حلقه های نازک و زنجیر دستبند بود. وقتی حرف می زد می خندید و همین کارش بیشتر جلب توجه می کرد. کفشهای پاشنه بلند باریک می پوشید و با قر و قمیش راه می رفت.
درنا هر موقع او را در خیابان می دید در خانه غرولندش را سر عسل می زد و می گفت: «من نمی فهمم این دختره مادر ندارد. آیا نمی تواند به دخترش بگوید که مواظب حرکات و لباس پوشیدنش باشد. چرا کسی به او نمی گوید تو که عروسی نمی روی، این آرایش غلیظ برای چیه. رژ لب و رژ گونه و خط چشم. این چه وضع لباس پوشیدنه. مانتو کوتاه و تنگ که تمام شکل و شمایل اندامش معلومه. عسل، بهت گفته باشم که حق نداری با این دختره بگردی. وای به حالت اگه ببینمت که با اون در بازار ول باشی.»
عصر که می شد آرزو با دو دوست همکلاسی اش که مثل خودش بودند برای خرید به بازار می رفتند و مانور می دادند. بچه های تازه به بلوغ رسیده و سربازهای پادگان که برای مرخصی بیرون می آمدند، دنبالشان راه می افتادند و متلکهای آبدار نثارشان می کردند. بین بچه های کلاس پیچیده بود که به او لقب آرزو کاراته داده بودند.
برعکس عسل که همیشه با مادرش جایی می رفت، اجازه آرایش نداشت، خانه دوستی نمی رفت و خلاصه به تمام معنی تحت کنترل بود. جای تعجب هم نبود که هیچ وقت سیروس را در خیابان نمی دید. دلش برای او تنگ شده بود. برای آرزو هم خیلی جالب بود که دوستش عاشق شده. آن هم عاشق کسی که یکی دوبار بیشتر ندیده بودش و خبری از او نمی گرفت. بدتر از همه عشق یک طرفه عسل بود و آرزو در این مورد نمیتوانست کمیک به او بکند.عسل نه آدرسی از سیروس داشت و نه شماره تلفنی که با آرزو بنشینند، عقلشان را روی هم بریزند و برای او نامه بنویسد یا به خانه اش تلفن کند.

R A H A
10-04-2011, 12:29 AM
دور و بر آنها مرسوم نبود دختری عاشق و برای ابراز عشقش پیشقدم شود. هنگامی که دختران نمی توانند خواستگاری پسری بروند، همان بهتر که در خیابان متین و باوقار رفتار کنند تا خانواده ای پسردار آنان را ببیند و بپسندد و بعد هم بیاید برای پسرش بگیرد. دختر شل و ول مثل تکه ای جواهر می ماند که خوشگل و گران باشد، ولی در کنار خیابان ارزان فروخته می شود. یا مثل پارچه ای قشنگ و خوش آب و رنگ که پشت شیشه ویترین آویزان شود تا دل بهترین مشتری را که ته جیبش هم صدای جرینگ سکه طلایی به گوش می رسد ببرد و آن را بخرد. رسم و رسومی بود که ظاهر همیشگی و سنتی بود و در باطن با دختران مثل کالا برخورد می شد. در این میان عشق ارزش چندانی نداشت.
آرزو انگشت شستش را روی چانه اش گذاشت و حالت قشنگی به صورتش داد. چشمهای درشت و شهلایش را به او دوخت و گفت: «راست می گفتی، بیچاره شده ای و خبر نداری. من فکر کردم عاشق یکی از این اعجوبه های خودمون که میشناسیم شده ای. چه می دانم این خپله یا آن چشم سبزه با ماشین پژو که ...»
عسل مشت پر از برگهای خرد شده را به طرفش پاشید و گفت: «بی مزه، این بود کمکت. تو اگر عشق را تجربه کرده بودی این جوری حرف نمی زد. اولاً من چشم دیدن خپل را ندارم، آن چشم سبزه هم که بیشتر از من و تو عشوه می آد. تازه این جور پسرا خطرناکند. نمی بینی هر روز یکی از ماشینهای بنگاه را بر می دارند و از بس که بیخودی در خیابانها چرخ می زنند و ویراژ می دهند، آسفالت خیابان را صاف کرده اند.»
آرزو گفت: «تو مشکل پسندی. هر دوشون خوشگل ترین دختر دبیرستان را تور کرده اند.»
«باشه، می بینیم. پسری که دختری را تور کند، چنان به زمین می زندش که روح خودش هم خبر نداشته باشه، چه برسه به من و تو!»
عسل با خودش فکر کرد که این دختر چقدر ساده است و فکر می کند هر پسری چهار چرخی زیر پایش گذاشت و به او لبخند زد، یعنی که دوستش دارد و برایش می میرد. یاد حرف مادرش افتاد که می گفت این جور پسرهای خیابانی آبروبر هستند و این فکر را هم با صدای بلند به زبان آورد.
آرزو با ناز، سقلمه ای به آرنج او زد و گفت:« تو چقدر بدبینی دختر! می ترسم با این افکار قدیمی و عهد بوقی ات در خانه بمانی و در ترشی هفت بیجار مادرت بیفتی. از حالا مادرت باید خمره بزرگی برات بخره.»
«باید بدونی که بدبینی و خوش بینی کلمه صحیحی نیست. اگر سر کلاس روانشناسی ناخنهایت را درست نمی کردی و به صحبتهای دبیر گوش می دادی، می فهمیدی که آدمها شخصیت بسته، باز و یا سلطه گر دارند.»
پای آرزو در پاشنه بلند کفشش پیچید و سکندری خورد. عسل او را از پشت مانتواش گرفت و گفت: «آخه مگه تو می خوای بری مهمونی که اینها را پوشیده ای. کم مانده بود بیفتی و پایت قلم شود.!»
آرزو گفت: «ببین تو چقدر ساده لوحی! این کفشها پاهای من را بلند و خواستنی نشون میده. تازه قدم هم بلندتر می شه.»
عسل هرهر خندید و گفت:«که جی بشه؟!»
«که جذابتر به نظر بیام!»
«چی چی تر؟!»
«هیچی بابا ولش کن. تو هم خنگی، هم شوتی!»
«من شوت نیستم. این قدر می دونم که وظیفه تو در این سن و سال درس خوندنه.»
«تو را به خدا حال من را با این حرفهای چرت به هم نزن که خسته شده ام.»
«نکند تو دوست داری من هم تأییدت کنم. من اگه دوست واقعی ات باشم، راستش را می گویم.»
«ببین عسل جون خودت را خسته نکن. من درس به خون نیستم. دیر یا زود هم روی کتاب را می بوسم و کنار می گذارم. تو نمی دونی در خانه ما چی می گذره.»
«چرا این حرف را می زنی. تو که دختر کم هوشی نیستی.»

R A H A
10-04-2011, 12:29 AM
«پدر من که از صبح تا شب پای منقل و وافورش چرت می زنه، مادرم هم که همش سرش به کار خودشه. معلوم نیست کجا می ره و از کجا می آد. ما خیلی کم همدیگه را در خونه می بینیم. خواهرم هم بدتر از خودم آزاد, برای خودش هر کاری می کنه. از مدرسه بیرونش انداختن. مادرم می گه که اشکالی نداره، درس بخونه که چی بشه. همون بهتر که یه شوهر خوب پیدا بکنه. می فهمی چی میگم عسل؟ برای مادر من مهم نیست ما چه کار می کنیم، مهمونی کی می ریم و چی می پوشیم.»
«شوهری که در خیابون پیدا بشه، به درد همون خیابون هم می خوره. ندیدی سر فریده چی آمد؟ خوبه که دوست خودت هم بود. با یه پسر خوش قیافه ای فرار کرد. معلوم شد که پسره در یکی از دهات زن و بچه داشته و او را برای بیگاری کشیدن اونجا برده. خانواده اش یک مدت او را سر خود ولش کردن. وقتی دیدن از دختره خبری نشده، پرسان آدرس خانه مرد را گیر آوردن و سراغ دختره رفتن. دختره را در لباس کردی و با چنان سر و وضع ژولیده ای پیدا کردن که خودشون هم نمی شناختن. زن اول مرد گفته، این کارشه که هر چند وقت یک بار با دختری فرار و بیچاره اش می کنه. شما هم تا دیر نشده خواهرتون را بردارین ببرین و نجاتش بدین. خلاصه آنان هم دختره را می آورن و طلاقش را می گیرند. تازه با کمک پول باباش او را به ریش یک پسری بسته اند، می خواهی همچین بلایی سر ما هم بیاید؟!»
آرزو ادای عسل را درآورد و گفت: «وای ی ی ی که چقدر ترسیدم. من که رفتم.»
«وایستا! پدرسوخته کارت دارم!...» و به دنبالش دوید. دل دختر تاب نیاورد. باید یک چیزی می گفت که دیگر سر به سرش نگذارد. لبخندی شیطانی روی لبش نشست.
آرزو برگشت. دستهایش را باز کرد و با صدای بلند برای او خواند:
همه میدونن که عاشقی کار دله
گناه من چیست که این کار مشکله
عشق تو دیوونه م کرده
بی آشیونم کرده
نام تو نازنینو
ورد زبونم کرده
عسل مثل ترقه از جایش پرید و دنبال او گذاشت. دختر پا به دو گذاشت. عسل داد زد و گفت: «صبر کن، ندو... وایسا اگر راست می گویی در نرو تا حسابت را کف دستت بگذارم.»
آرزو گفت: «دلت خوشه ها. این همه پسر ترگل و ورگل تو خیابون ریخته، آن وقت تو عاشق یک پسر بی پدر و بی عاطفه شده ای. او دانه ای پاشیده و حرفی زده و رفته پی زندگی اش. آن وقت تو فکر کرده ای که خبریه. برو بابا حوصله داری. دیرم شده باید تا اسمم خط نخورده، بروم سر کلاس.»
عسل حوصله کلاس رفتن نداشت. روی نیمکت آویزان شد. وسطهای زمستان بود. هنوز اتفاقی نیفتاده بود. هر چه در شهر، در بازار و کوجه و خیابان قدم بر می داشت و چشم می دواند، بی نتیجه آه می کشید و با ناامیدی چهره درهم می کشید. آن روز وقتی از مدرسه به خانه رفت، چشمش به ساک مادرش افتاد که انگار راهی جایی بود. درنا با خنده گفت: «خاله ات اینجا بود. اصرار کرد برویم دیدنش.»
دختر با بی میلی گفت: «شما که گفتین خاله اینجا بود، دیگه برای چی ببینینش.»
«اولاً تو که ندیدیش. از آن گذشته، گفت حموم را روشن کرده ودیگه لازم نیست این هفته برویم حمام بیرون.»
دختر تبسمی کرد و تسلیم شد. با اینکه حال و حوصله از خانه خارج شدن را نداشت، چه برسد که خانه خاله برود و حمام هم بکند، رضایت داد. مادر حق داشت. آنها در خانه حمام نداشتند و هر چمعه صبح تا شب علاف می شدند که به حمام شهر بروند و نمره خصوصی بگیرند. او خجالت می کشید که بین زنها به حمام عمومی برود و ترجیح می داد که دیر به دیر حمام کند. زمستانها در خانه یک جوری آب گرم می کرد و در تابستانها هم دوش سرد می گرفت. در آن روزها هر کسی در خانه اش حمام نداشت. پدر عسل هم اهمیت زیادی نمی داد که ساختمان مد روز برای خانواده اش بسازد و به همان دو اتاق و قهوه خانه قانع بود.

R A H A
10-04-2011, 12:29 AM
آن روز برادرهایش هم از مدرسه آمده بودند. مادر بعد از ناهار همه بچه ها را جمع کرد. آنان اظهار خستگی کردند و تا داخل بازار برسند مدام غر می زدند. برف ضخیمی یخ زده و روی آسفالت خیابانها و پیاده رو نشسته بود. آدمها با شال و کلاه، دست در جیبشان تپانده و در رفت و آمد بودند. به هر زحمتی بود درنا در مرکز شهر تاکسی گرفت و همگی با هم راهی خانه خاله شدند. راننده که مرد جوان خوش قیافه ای بود، با خنده رویی سر صحبت را باز کرد و از درنا پرسید که انگار خیلی راه آمده اند و بچه ها خسته اند. درنا هم گفت که در خیابان مسیر زندگی آنان کمتر تاکسی رفت و آمد می کند. مرد با لبخند ممتدش که روی اعصاب عسل سوهان می کشید، آدرس خیابان آنان را پرسید و با صدای مفتخری گفت که پدرش سالها در همان مسیر رانندگی کرده. درنا اسم پدرش را که شنید شناخت و فهمید که راننده تاکسی رضا، پسر حمدالله خان، است. راننده مهربان و مردمداری که به درد مردم می رسید و در انتخاب مسیرها زیاد به فکر پول نبود.
سر درد دل درنا و راننده سر بیماری پدر رضا باز شد. شکر خدا آنان زود به مقصد مورد نظر رسیدند. بچه ها با خوشحالی از رسیدن به خانه خاله جیغی کشیدند. عسل نفس آسوده ای از پرچانگی مرد کشید. رضا به درنا خانم قول داد که هر موقع آنان را در خیابان ببیند، نگذارد که در سرمای زمستان و گرمای تابستان و باران بهاری پیاده بمانند. عسل طاقت نیاورد و پرسید که آن همه مهربانی مرد چه علتی دارد.
رضا با خنده پررنگی گفت: «من عاشق یکی از همسایه های قدیمی شما بودم که مثل قمری از دستم پرید و رفت و همه اش تقصیر همین پدر... بود.»
در همان حال مرد تاکسی را نگه داشت. بچه ها پیاده شدند . از درنا پرسید که بر می گردند، که دنبالشان بیاید. درنا کمی فکر کرد. مرد با آنان ارزان حساب کرده بود. اتفاقاً عصری هوا سردتر می شود و بچه ها از حمام آمده بودند، سرما می خوردند. عسل که از پیله کردن رضا خوشش نیامده بود در شک مادر لگدی کوبید و با پادرمیانی گفت: «مادر بچه ها که شال و کلاه دارند.»
در آن روزها عسل برای برادرانش پلیور، کلاه و دستکش زیبایی بافته بود که گرم هم بودند. رضا راهش را کشید و رفت و پیش خودش فکر می کرد که عصری از آن مسیر عبور خواهد کرد.
آن روز بعدازظهر خیلی خوش گذشت. خاله با مهربانی آش کشک را جلوی بچه ها گذاشت و بعد هم با میوه و چای از آنان پذیرایی کرد. هوا تقریباً تاریک شده بود. درنا واهمه از راه رسیدن شوهر خواهرش را داشت و نمی خاست مرد آنان را در آنجا ببیند و بعدها کاسه ای به کوزه ای بخورد منت سرش بگذارد. خاله درد او را درک می کرد و اصراری برای ماندن آنان نداشت. سایه تاریکی روی برفهای یخ زده خیابان افتاده بود. مکانیکیهای همسایه خاله کم کم می بستند. عسل مواظب برادرانش بود و مارد ساک لباسها را با خودش می کشید. مارد یکباره متوجه ماشین آبی رنگی شد که جلوی پایشان نیش ترمز کرد.
عسل به دنبال برادر کوچکش که حوصله اش سر رفته و شیطنت می کرد رفت. شوخی خطرناکی بود. یادش افتادکه در همان بلوار شلوغ و پر رفت و آمد، ماشین شوهر زن همسایه را زیر گرفت و برای همیشه فلجش کرد. با پرخاش بالهای چادر را رها کردو از آستین پسرک کشید و با سرزنش دستش را محکم گرفت. می ترسید مبادا ماشینی به او بزند. جاده شلوغ بلوار حواسش را پرت کرده بود. ناگهان ماشینی پیش پایش ترمز کرد. صدای گوشخراش برادرش روی آسفالت یخ زده، او را سرجایش میخکوب کرد. ناخودآگاه برادرش را به طرف خود کشید. صد تا فحش و بد و بیراه در سرش وول می خورد. می خواست حال راننده را بگیرد. چطور می شود دو تا آدم گنده را وسط خیابان نبیند. بدون اینکه سرش را بلند کند، با صدای گرفته ای گفت: «آقا مگه کوری؟»
راننده پوزخندی زد و گفت: «قربون شکل ماهت برم، دیدن جمال تو من را کور کرده. شما چی؟ شما که کور نیستین، پس چرا می خواهی خون خوشگلت را گردن من بیندازی؟»

R A H A
10-04-2011, 12:29 AM
چی؟ شما که کور نیستین، پس چرا می خواهی خون خوشگلت را گردن من بیندازی؟»
صدا به قدری آشنا بود که او را وادار کرد تا سرش را بلند کند. برادرش در جایش وول می خورد و بی تابی می کرد. یکباره بادیدن قیافه خندان و حلقه های فرری سیروس که روی پیشانی اش ریخته بود خشکش زد. مرد با چشمهای براق به او زل زده بود و ریز ریز می خندید. عضلات صورت عسل یخ زد. چشمش به گالانت آبی افتاد که مثل یک شیء مقدس از آسمان بر او نازل شده بود. همه وجودش چشم شد و به او نگاه کرد. همه جای خیابان تاریک به نظرش آبی آمد. احساس می کرد که در نقطه انجماد هوای سرد خیابان، تمام وجودش از نوک انگشتان پا تا کف موهای سرش به نقطه ذوب رسید. صورتش داغ شده بود. عشقی که به سیروس داشت در چهره اش نمایان شد و در چشمهایش برق زد. شرمی که در آن لحظه در وجودش چمبره انداخته بود، او را به خود آورد. با دست دیگر چادرش را جمع کرد.
باد سرد غروب، صدای جذاب سیروس را به گوشش رساند. «تا کی می خواهی آنجا یخ بزنی؟ ماشین دیگه ای بیاد همه مان رازیر می کندآ.»
لحن سیروس خنده دار بود. برادر عسل را خنداند. پسرک دستش را از دست خواهر بیرون کشید و بی محابا به طرف مادرش دوید و با فریاد مادر وسط خیابان ایستاد. بلوار بلند شهر با ردیف درختان چنار سرتاسر نصف شده بود.
مادر داد زد: «وایستا، وایستا.»
پسرک ترسید و قدم از قدم برنداشت. سیروس دستش را بلند کرد و به دختر علامت داد که رد شود.«بفرمایید، خانمها مقدمند!»
عسل به خودش جرئت داد و از آنجا رد شد. چند قدمی که از جلو ماشین برداشت، به گمانش از هر رژه نظامی سخت تر بود. وقتی آن طرف خیابان رسید، خیالش راحت شد. درنا هنوز مشغول توبیخ پسرک بود و مجال نکرده بود که حال عسل را بگیرد. دختر غرق در فکر، به شانس بد خودش لعنت فرستاد. این همه روز خدا خدا می کرد که او را ببیند، آن وقت در غروب یک روز زمستانی که تا نوک دماغش یخ زده و صورتش را مثل تربچه از ریخت انداخت بود، او وسط خیابان جلویش سبز شد و حالش را گرفت. از حرفی که به او گفته بود هنوز خجالت می کشید. به دست و پا چلفتی بودنش لعنت فرستاد. به خودش فحش داد که آخر آدم چقدر باید بی عرضه باشد که یک ماشین بزرگ آبی رنگ را نبیند. از تأسف خوردن فارغ نشده بود که مادر چشمش به تاکسی افتاد و گفت: «عسل حاضر شو دست بچه ها را بگیری. این پسره که گذاشت رفت.»
عسل خوشحال شد که مادر از دست او عصبانی نیست. متوجه منظورش نشده بود. سیروس راهش را کشیده و رفته بود. این بی تفاوتی را نشانه خوبی نمی دانست. احساس متضادی داشت، هم خوشحال بود و هم ناراحت. از اینکه او را دیده بود ذوق زده شد و از اینکه راهش را کشیده و رفته بود، ناراحت شد.
در گیر و دار این فکرها بود که مادر به او تشر زد که ساک را بردارد. تاکسی از راه رسیده و جلو پایشان توقف کرده بود. بچه ها سوار شدند. مادر هم چادرش را جمع کرد و نشست. یکباره چشم عسل به سیروس افتاد که ترمز سختی پشت تاکسی کرد. سیروس دستش را از پنجره ماشین در آورد.عسل به مادرش گفت که پشت سرش را نگاه کند. مرد جوان به آنان اشاره کرد که از تاکسی پیاده شوند.چندبار هم چراغ زد.
درنا فکر کرد شاید سیروس با او کاری دارد. از راننده عذرخواهی کرد و به طرف ماشین او رفت. سیروس با درنا سلام و علیک کرد و اصرار داشت که آنان را برساند. خوبی اش این بود که آنان را دم در پیاده می کرد و بچه ها در آن هوای سرد سرما نمی خوردند.
سیروس لبخند زد. مسافرهای کوچک در صندلی جلو نشستند و مادر و دختر در صندلی عقب سوار شدند. سیروس با عذرخواهی از درنا، توضیح داد که مجبور بود تا سر بلوار برود و دور بزند، برای همین از وسط خیابان با آنان سلام و علیکی نکرده. مادر از احوال مادر سیروس و پدرش که هنوز در گروگان دمکراتها بود و برادرش که می خواست به سپاه برود پرسید. از سلمان که چه می کند و خلاصه در دو دقیقه مصاحبه دقیقی با او کرد.
عسل از طرفی هنوز از دیدار دوباره سیروس غافلگیر شده بود و از طرفی هنوز دلشوره بازیگوشی برادرش را که آن طرف خیابان دویده بود در گلویش قرقره می کرد. با دو دست چادر را روی سینه اش نگه داشت. نفس در سینه حبس کرد و از داخل آیینه به سیروس چشم دوخت. محاسن مرتب صورتش چقدر به او می آمد. منتظر بود که کلمات از میان لبهای باریکش بیرون بریزد.

R A H A
10-04-2011, 12:30 AM
پسر حرکات او را زیر نظر داشت. اشاره کرد و بدون اعتنا به حضور درنا چشمکی به او زد و گفت: «زبان عسل خانوم را موش خورده؟»
به راستی هم زبانش راموش خورده بود. احساس کرد موهای خیس بلوطی اش زیر روسری یخ زده و لبهای همیشه سرخش، بدتر از همیشه مثل تربچه سرخ شده بود. مثل انار یخ زده ای که با یک گاز ترک بخورد. خنده بر لبش خشکید.
سیروس رو به درنا گفت: «می دونین چیه، باور کنین وقتی پسر شما جلو ماشین دوید زهره ام آب شد. این قدر ترسیدم که برای چند ثانیه به جا نیاوردمتان.»
زن دوباره از او عذرخواهی کرد و با سقلمه ای به پسرش، گفت: «ذلیل مرده خیلی شلوغه.»
عسل بی صبرانه منتظر بود که او نگاهش کند و چیزی بگوید. سیروس در طول راه که مثل برق آمده و گذشته بود، با درنا خانم سؤال و جواب می کرد. یک دفه نگاه کرد و خودشان را جلو در خانه شان دید. بچه ها پیاده شدند و به طرف خانه دویدند. درنا ساک را برداشت و تشکر کنان راهی شد. عسل خواست بابت حرفی که در بلوار زده بود، عذرخواهی کند که سیروس با شیطنت خندید و گفت: «دلم می خواهد هر جا هستم تو جلو من سبز بشوی، حتی اگر وسط خیابان باشی. اما تو را به خدا جلو پایت را نگاه کن و من را نگران نکن.»
آن شب تمام فکر و ذکر دختر پیش او بود و خاطره ای که خدا به او هدیه داده بود. باز هم سیروس را مدتها ندید، غیر از خاطراتی که در ذهنش بارها و بارها مرور می شد.
چشم به شاخه های نازک درخت مجنون دوخت که یک در میان برگهایش رنگ باخته بود و رو به زردی می گذاشت. عمر همه چیز مثل عمر انسان می گذشت. دختر با خود فکر کرد همین درخت مجنون نبود که عاشق بهار و رسیدن ماه فروردین بود و حالا به این روز افتاده. این جوری که پیش می رفت، کار او هم ساخته بود. مثل این بود که عزیزی را گم کرده و منتظر بود که کسی خبری برای او بیاورد. چه کسی برای او پادرمیانی می کرد که سیروس به او فکر کند و عشقش را جدید بگیرد. او تمام اوقاتش را به پسری فکر می کرد که به روش خودش با گوشه و کنایه او و خانواده اش را مورد تمسخر قرار داده بود. عسل حس می کرد که سیروس خودش را به نوعی تافته جدا بافته از دیگران می داند. وقتی سوار گالانت پدر می شد و خیابانها را زیر چرخهایش له می کرد، خودش را گم می کرد.
سلمان و برادرش تازگیها در همسایگی آنان حیاطی مستقل رااجاره کرده بودند هر کدام اتاقی را در اختیار داشتند و کرایه را بین خودشان تقسیم می کردند. سلمان از تیپ دیگری بود. بچه ده بود. دهاتی بودن یعنی زحمت کش، مستقل و قانع. او و برادرش روی زمین پدر بیل می زدند و عرق می ریختند. تابستان را کار می کرد و بقیه سال را در شهر می ماند. دیگر با او چه کاری داشت و از جان او چه می خواست. مرضش چه بود که هرجا او را می دید چشمهایش لوچ می شد و نگاه از او نمی گرفت. نگاهی پرتمنا و آتشین. او عشق خود را پنهان نمی کرد و تنها هدفش به دست آوردن دل عسل بود و شکستن سد حجب و حیا.
سلمان انگار کاری غیر از دید زدن عسل نداشت. یکبار که به هنرستان می رفت، بار دیگر که بر میگشت و بار سوم که به بازار می رفت و از بازار بر میگشت. دست کم پنج شش بار از آنجا می گذشت و چشمهایش چهار تا می شد. هر موقع که از جلو خانه آنان رد می شد و چشمش به او می افتاد، به تماشا می ایستاد. در کوچه های تنگ و باریک و سر گذر و راه مدرسه جلویش سبز می شد و عرض اندام می کرد. طوری نگاهش می کرد که انگار آدم ندیده و اولین بار است که چشمش به دختری می افتد.
او یک راه بیشتر نداشت. باید تا می توانست از سلمان دوری می کرد. موقعی که او از هنرستان بر می گشت و یا راهی بازار بود، عسل اگر در کوچه بود با شتاب خودش را از آنجا دور می کرد و به جای خلوتی پناه می برد. دست خودش نبود. زیر فشار نگاه سلمان احساس لخت بودن می کرد. یکی از آن روزها که سلمان سوار دوچرخه از کنارش رد می شد زیر لب زمزمه ای کرد. او اخمی روی صورتش نشاند و رویش را برگرداند. به نظرش شور همه چیز درآمده بود. نه او از پسری که دوستش داشت، خبری گرفته بود و نه سلمان متوجه بی علاقگی او شده بود. انگار سیروس با او رفتاری را می کرد که او با سلمان می کرد. عسل یک تصمیم دیگر هم گرفت. به خودش قول داد که فکر سیروس را هم از سرش بیرون کند. هرچقدر هم که قیافه اش خواستنی بود و دخترکُش، نباید به او فکر میکرد. در جامعه ای که زندگی می کرد عاشق مردی شدن معنی که نداشت هیچ، حرکت احمقانه ای هم تلقی میشد. عسل باید تا آبرویش نرفته خودش را کنار می کشید. افسوس که هر چه زمان بیشتر می گذشت، ژرف تر در باتلاق عشق سیروس فرو می رفت. بدتر از اینها، به ضعف خودش پی برد و فهمید که چنین اراده ای را در خودش نمی بیند و قلبش تصمیم خود را گرفته بود.

R A H A
10-04-2011, 12:30 AM
فصل چهارم...

می گویند انسان دلتنگ چیزی یا کسی می شود که از آن دور شده باشد و یا دلش برای چیزی پر می زند که به دست آوردنش دشوار می باشد.
برای عسل هم اینطوری بود. چون سیروس پا جلو نگذاشته بود تا به او اظهار علاقه کند.این بی تفاوتی و فاصله سرد او را شیفته و مجنون کرده بود. به قول خودش مجنون بی عرضه ای که کاری از دستش بر نمی آمد. روزهای گرم و سرد و روزهای دیگر هم آمد و گذشت. چقدر هم سخت گذشت. از طرفی فشار درس و امتحان بود و از طرف دیگر دلتنگی عسل برای دیدن مرد رؤیاهایش که دیگر داشت می رفت که جای خودش را به غم کهنه ای بدهد. هر آدم تیزبینی میتوانست یأس را در چشمهای او ببیند. سلمان پسرعمه او همیشه آنجا بود، در خیابان و کوچه. هر باری که دختر چشمش به سلمان، که در گوشه و کنار می پلکید، می خورد به یاد سیروس می افتاد و آه می کشید و به دور دستها چشم می دوخت. چه می شد که سیروس هم مثل سلمان جلو چشمش بود.
درنا خانم دو پسر داشت و یک دختر. پسرها یکی چهار سال و دیگری شش سال از دخترش کوچک تر بودند. حواس زن بیشتر به تنها دخترش بود و او را به عنوان همدم و همراه می دانست، زیرا این کمبود را در زندگی با شوهرش داشت. عسل یک دانه دختر او بود. زن، تنهایی خودش را با عسل پر می کرد و کوچک ترین اتفاقات زندگی و حرکات او را با اشتیاق دنبال می کرد.
همانطور که عسل انتظار داشت به آخر هفته نکشید که مادر با شور و شوق آدمی که انگاری خبر خیلی خوشی را دارد از در وارد شد و رو به دخترش گفت: «امروز با عصمت صحبت می کردم،می دانی چه گفت؟!»
عسل حوصله بازی حدس و گمان را نداشت. با سکوت خودبه مادر اجازه داد تا دنباله حرفش رااز سر بگیرد.
زن با آب و تاب ادامه داد: «آره، می گفت سیروس و خانواده اش جای پدرش را پیدا کرده اند. از خوش شانسی، سرکرده دمکراتها هم با سران ارتشی تماس گرفته و می خواهند پدرش را آزاد کنند.»
دختر که از شنیدن اسم سیروس خون توی صورتش دویده بود، شتابزده تو حرف مادرش دوید و پرسید: «راست میگین. کی اونو دیدین؟»
درنا نگاهی به دخترش انداخت و گفت: «چیه؟ پات را رو گاز گذاشتی، عین ماشین ترمز بریده هندل می زنی. بزار حرفمو بزنم.»
شوق عسل فروکش کرد و گفت:«ببخشین، منظوری نداشتم.»
درنا ادامه داد: «آره، اونا پنج میلیون پول نقد خواستن. مأمورا حرفاشونو جدی نگرفتن،اما سیروس گفته هرطوری شده این پول را جور می کنه. اگه شده تمام دار و ندارشون را بفروشه...»
درنا هنوز حرف می زد. فکر و حواس دختر پیش سیروس بود که خودش را به آب و آتش می زد تا پدرش را آزاد کند. دلش می خواست سؤالش را تکرار کند و بپرسد که از کجا این اطلاعات را گرفته،که مادر گفت: «در ضمن شنیده ام که طفلک سلمان یک دل نه صد دل عاشق تو شده.»
با شنیدن اسم سلمان تب دختر فروکش کرد. فهمید که مادرش باعصمت خانم صحبت کرده. مادر نگاهش به او بود. عسل به ناچار تبسمی کرد، ولی جا نخورد. انگار منتظر شنیدن چنین خبری بود.
مادر انتظار دیدن عکس العمل شدیدتری از دخترش را داشت. شاید او می بایست علاقه یا نفرتش را به این پسر ساده دهاتی نشان می داد. به ظن خود شک کرد. یا خجالت می کشد و یا او را دوست ندارد. دختر حال بحث نداشت. مادر با اعتراض پرسید: «با دیوار که حرف نمی زنم. چیزی بگو! از او خوشت نمی آید؟ دوستش نداری؟ فکر ازدواج نداری؟»
دختر خودش را مشغلو کتاب خواندن نشان داد. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه ای گفت: «پسر بدی نیست. چند بار سر راهم دیدمش.»
مادر با شتاب پرسید: « کِی؟ کجا دیدیش؟ به تو چی گفته؟»

R A H A
10-04-2011, 12:30 AM
«مادر اون که چیزی به من نگفته. راستش خجالتی تر از این حرفهاست، اما چند وقت پیش در راه مدرسه دیدمشان، همراه برادرش. آنان داشتند از سر خیابان می آمدند که آن پسره... اسمش چی بود؟ با ماشین آمد دنبالشان. فکر کنم سیروس بود. راستی گفتین اینها چه نسبتی به هم دارن؟ یکی دوبار هم خود سلمان را دیدم که مرا دید می زد.»
دختر به عمد از بردن اسم سیروس خودداری کرد تا شکی برنیانگیزد.
درنا با سادگی گفت:«آهان، تو از سیروس حرف می زنی. همان که آن روز آمده بود برای پسر عصمت نامه ببرد. پسرخاله اش با پسرعصمت در یک پادگان خدمت می کنند. گویا پسره می خواست دوباره به آنجا برگردد. همراه سیروس دیدمشان. من خودم تو را خانه عصمت دیدمشان. کلی هم احوالپرسی کردند. حال تو را هم پرسیدند.»
چشمهای دختر برقی زد. ذوق زده مادر را نگاه کرد. پس هنوز او را به خاطر می آورد و فراموشش نکرده بود. دلش می خواست جزئیات حرفهایش را بپرسد، ولی واهمه داشت که مادرش بویی ببرد و به او سخت بگیرد. با احتیاط از مادرش پرسید: «این سیروس چه نسبتی با سلمان دارد؟»
نگاه مادر چشمهای دختر را کاوید. قیافه اش جوری بود که نمی توانست احساسش را پنهان کند. مادر برق نگاهش را دید. عضلات صورت عسل سفت شد. سعی کرد چیزی به روی خودنیاورد. و مادر دوست نداشت مورد سین جین قرار گیرد. زن بی تفاوتی ساختگی دخترش را که دید، گفت:«می دانی که سلمان و برادرش خانه دیوار به دیوار عصمت را اجاره کرده اند. یعنی پدرشان اجاره کرده که اینها در شهر درس بخوانند و دیپلم بگیرند.سیروس هم پسردایی اینهاست. گاهی اینجا می آید و بهشان سر می زند. مثل اینکه با هم خیلی دوست هستند.»
«یعنی سیروس و خانواده اش اینجا زندگی نمی کنند؟»
مادر به او توپید که چرا هرچی او درباره سلمان حرف می زند، دختر درباره سیروس سؤال می کند؟ آیا علت خاصی برای این کار وجود دارد؟
دختر اعتراض مادر را نشنیده گرفت و پرسید: «مادر خواهش می کنم. همین جوری یه چیزی پرسیدم.»
مادر لبخندی زد و ادامه داد:« خیلی خب حالا، داشتم می گفتم. یادم می آد که آن روز خودش می گفت، چند وقتی نیست به این شهر آمده اند. گویا پارسال از شاهین دژ منتقل شده اند. عصمت می گفت که خواهر کوچک سیروس را تازگی عقد کرده اند. خانواده شوهرش تو همین شهرن. مادرش هم خواسته که آنها هم اینجا زندگی کنن. پدرش خیلی مذهبیه و اجازه نداده که فقط نامزد شوند. دختره هم بعد از عقد درس رانیمه کاره گذاشت و سر سفره عقد نشست. دو ماه بعدهم رفتند ماه عسل...»
«نگذاشتند دخترشان دیپلم بگیرد؟»
«قرار نیست که همه دخترها دیپلم بگیرند و دانشگاه بروند.»
از شنیدن درباره سیروس و خانواده اش ته دل دختر غنج می رفت. دوست داشت اطلاعات بیشتری درباره سیروس بگیرد. دلش می خواست مادر از او و خانواده اش حرف بزند. اما مادر زیاد متوجه سیروس نبود و بیشتر از علاقه سلمان حرف می زد که انگار شق القمر کرده بود. از وقتی هم علاقه اش را آشکار کرد پررو تر شده بود. مثل مرغ پرکنده، مدام سرش را این طف و آن طرف می کوبید و سرک می کشید. شاید روزی چندبار از جلو خانه آنان و از سر خیابان، پیاده و سوار دوچرخه، میگذشت. روزی ده بار به بهانه ای چپ و راست عرض خیابان را می پیمود و مثل لک لک چشم از خانه ای که عسل در آن زندگی می کرد بر نمی داشت. از برق نگاهش خواستن و خواهش می بارید.
عسل از نگاه مرد فراری بود و هربار که نگاهشان تلاقی می کرد صورتش را بر می گرداند.عسل نمی خواست جوابی به این خواستنها بدهد. کوچک ترین عکس العمل او، حتی برای شیطنت هم شده، ممکن بود که به عشق پاک او نسبت به سیروس لطمه بزند و یا شبهه ای در دل دختر ایجاد کند. ترجیح می داد رل دختری سربه زیر و درسخوان را بازی کند. سلمان به اندازه ای او را دوست داشت که دوست نداشتن و بی علاقگی دختر برایش اهمیت چندانی نداشت. به برادرش می گفت که من به اندازه هر دویمان او را دوست دارم. کافیست که او بله بگوید، من خودم را دو دستی تقدیمش خواهم کرد. شنیدن این حرفها که گاه و بیگاه از دهان عصمت در می آمد حال عسل را به هم میزد.

R A H A
10-04-2011, 12:30 AM
گاه و بیگاه از دهان عصمت در می آمد حال عسل را به هم میزد.
آن سال تابستان شاید سه چهار بار سیروس را دید. هر ثانیه اش عزیز بود و فراموش نشدنی. در راه مدرسه، سر بلوار و چهار راه خیابانها چشمش به دنبال او بود، صورت سیروس مثل تابلویی از یک رؤیای تحقق ناپذیر در ذهن دختر شکل گرفته و به گونه ای ناخواسته روال عادی زندگی روزمره او را مختل کرده بود. عشقی که ملکوتی و آسمانی شده و انگار از آن او بود و بس. از گوشه و کنار می شنید که پدر سیروس همچنان زندانی بود و کسی از محل اختفایش خبر نداشت.
فصلها می آمدند و جای خود را به یکدیگر می دادند. عسل در جریان جویبار زندگی خودش را می کشید. به تدریج وجودش به جدایی عادت کرد و التهاب عشقش کم شد. مردم زمستان سختی را پشت سر گذراندند. یکی از روزهای سرد اسفند ماه بود. مردم در تب و تاب فرا رسیدن سال نو و بهار دیگر، سرمای سخت زمستان را فراموش کرده بودند. زندگی محصلی عسل هم سوت و کور می گذشت. غیر از سلمان، چند عاشق سینه چاک دیگر هم داشت که وقت و بی وقت او را از راه مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه همراهی می کردند. فکر سیروس هنوز هم ذهن دختر را به بازی گرفته بود. وقتی چشمهایش را می بست، نقش صورتش در آیینه ذهنش شکل می گرفت. او مثل شبحی دوست داشتنی در خواب شبانه و رؤیای روزانه ظاهر شد، مثل قطره بارانی از آسمان عشق فرو چکید و روی سطح آب دریا مثل حبابی فرو نشست، ترکیدئ و فقط خاطره اش به یاد او ماند. مثل آفتابی که روزی در پهنه دلش طلوع کرد و تابید، ولی هیچ گاه روی پگاه آفتاب را ندید. برای دختری که امکان بیرون رفتن را نداشت و جز راه خانه و دبیرستان جایی را نمی شناخت، هیچ دسترسی به تلفن نداشت و حتی دوست مدرسه هم نداشت تا به نوعی کمکش کند، برای دختری در موقعیت او، عاشق شدن حرام بود. انگار گناهی مرتکب شده بود. گاهی دلش می گرفت و گاهی احساس خفگی و پوچی به او دست می داد. نمی توانست نفس بکشد. حتی گریه کردن یا نکردن هم کمکی به باز شدن دلش نمی کرد. او انتهای قصه تلخ جدایی را که با جوهر خون دلش می نوشت، نمی دانست. شاید هم قسمت زندگی اش سوختن و ساختن بود.
مادر برای نصیحت به دخترش می گفت: «یادت باشه که همیشه با خودت رو راست باشی. حتی وقتی روبه روی آیینه بایستی، خودت را آنجا ببینی و نگاه هم نکنی، می دانی که آنجا هستی. به حضور خودت اطمینان داری. شاید حضور دیگران را هم بتوانی تصور کنی، اما از حضور خودت مطمئن هستی. این طوری است که وقتی بزرگ شدی و خودت را شناختی، عشقت را در هر جای دلت پنهان کنی، خودت آن را پیدا می کنی و به جا می آوری. به شرطی که هراز گاهی در آیینه دلت نگاه کنی و خودت را دید بزنی. با خودت رابطه داشته باشی و گرنه نمی توانی با دیگران رابطه خوب و درستی ایجاد کنی. اگر این کار را فراموش کنی، زمانی می رسد که حتی روبه روی آیینه هم بایستی، نمی توانی خودت را بشناسی.»
عسل از شنیدن این حرفها عصبی می شد. این پندها به چه درد دختر می خورد، او که در این فکرها نبود. او که دلش در گرو دیگری بود، چطور می توانست آرامش از دست رفته را پیدا کند.چیزی که خیالش را پریشان میکرد، عشق یک طرفه او بود. مثل ماشینی که سرگردان داخل کوچه ای بن بست دور خودش بچرخد سرگیجه اش برای خودش بود و دردسرش هم برای خودش. سیروس ماه تا ماه یاد او نمی افتاد. به دیدنش نمی آمد. یک بار هم از جلو خانه و راه مدرسه اش نمی گذشت. آرزو را گاهی در راه مدرسه می دید. از او درباره سیروس پرسید. عسل شانه بالا انداخت.
آرزو با آب و تاب برای او تعریف کرد که تازگیها با پسر جوان و خوش قیافه ای آشنا شده که دل و ایمان او را ربوده. خدا به دادش برسد آن یک ذره درسی را هم که می خواند، دیگر کنار گذاشته. حالا بیقرار است و حال او را می فهمد. بعد هم با عجله نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که با او قرار دارد و باید برود. عسل با نگرانی قدمهای شتاب زده دختر را تعقیب کرد و به فکر فرو رفت. حس مبهمی به او می گفت آرزو با رفتار نسنجیده، خودش را به دردسر خواهد انداخت. او را می شناخت و می دانست که به این سادگیها عقب نمی نشیند و به چشم ابرو انداختن و نگاه در خیابان قناعت نمی کند. از گوشه و کنار شنیده بود که مامورهای کمیته سودا، دوست نزدیک آرزو، که اسمش اصلی اش سودابه بود، را همراه مرد جوانی دستگیر کرده اند و در گیر و دار همین دیدارهای پنهانی مجبور شده اند با هم عقد کنند. خانواده هایشان هم که مخالف بودند در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند. درست بعد از یک هفته بود که از زبان خود آرزو شنید که او درس و مدرسه را کنار گذاشته و با پسر دلخواهش فرار کرده. عقد و عروسی ناگهانی آنان برای آرزو هم تکان دهنده بود و به قول خودش نیم مثقال علاقه ای را که به درس و مدرسه داشت، شست و برد. فرار تلخ و داستان پرشایعه آنان حتی برای بچه های دبیرستان هم نا آشنا و عجیب نبود.

R A H A
10-04-2011, 12:31 AM
ازدواج دوست آرزو حساب نشده و ناگهانی بود و وقتی جریانش را برای عسل تعریف کرد، او گفت لابد مادرش برای مخالفتش دلیلی داشت. آنها گول نگاههای تشنه و عاشقانه هم را خورده اند و از جای کوتاهی به مسایل زندگی نگاه کرده اند و به قول مادرش کارشان به رسوایی کشیده بود.
آرزو برای او تعریف کرد که تازگیها با پسری آشنا شده که راننده مینی بوس خط شهری است و مدام دنبالش می افتد و ایما و اشاره می کند که دوستش دارد. عسل به او گفت که باید سعی کند طرف را درست بشناسد و کلاه سرش نرود. او هنوز هم خوش بین و امیدوار بود و دلیلی برای نگرانی نداشت که آرزو نتواند خوشبخت شود.
درنا خبر فرار و ازدواج ناگهانی سودابه، دوست آرزو، را که شنید لب ورچید و گفت دختره به هوای سراب رفته، چشمش کور که بعدها دو انگشتش را در چشمهایش فرو خواهد کرد. عسل علت بدبینی مادر را نمی فهمید. درنا می گفت:«لذت عشق به همان عاشق بودن و عاشق ماندن است و قسمت دیگر قضیه نه شوخی بردار بود و نه به راحتی به دست می آمد. زندگی عاشق و معشوق تا قبل از ازدواج فرق می کند، همه چیز جدی می شود و پای دخل و خرج خانه و دشواریهای شغلی و مالی پیش می آید.»
شنیدن این حرفها دختر را غمگین کرد. با ناراحتی گوشه ای اخم کرد و به آرزوی بیچاره فکر کرد که همیشه از بودن و زندگی در خانه پدرش گله داشت و اگر هم روزی خودش ازواج می کرد و انتخابش به بن بست می رسید، خانواده اش او را قبول نمی کردند. از فکر بدبختی احتمالی دوستش ناراحت شد. دید که مادر با چشمهای نگران به او زل زده. مجبور بود زورکی هم شده لبخند بزند و بیشتر از آن با بق کردن، کفر مادرش را در نیاورد. تعجب او وقتی بیشتر شد که مادر لبخند به لب گفت که لباسهای پلوخوری اش را حاضر کند. مادر، مژده دعوت به یک عروسی را به دختر داد. عسل بی حوصله گفت: «من که درس دارم. نمی توانم بیایم.»
مادر روسری را از روی زمین برداشت و به اعتراض گفت: «ایش! ش!ش!... تو که همیشه خدا درس داری. کی این درست تمام می شود تا ما هم راحت شویم. دست کم بپرس که عروسی کی هست.»
عسل بی تفاوت گفت: «ما که در همسایه و فامیل جشن عروسی نداریم. سودابه هم مجلسی نگرفته که بخواهد ما را دعوت کند.»
مادر با حرص گفت: «مرده شور آرزو و سودابه و آن شوهرش را ببرد که بخواهند عروسی هم بگیرند. از قدیم گفته اند که دیگ می گردد در خودش را پیدا می کند. دروغ نیست و الله. همین دوستت هم یه پسر این جوری گیر می آره.»
«آرزو این جوری نیست.»
«آره تو گفتی و من باور کردم. از همین دوستت آرزو بعید نیست که با همین یارو راننده فرار کند. می دونی، همه پسره را به بدنامی می شناسند، از هر نظر که فکرش را بکنی. نه ناموس سرش می شود و نه غیرت. گیر این پسره ازگل بیفتد، کارش زاره. اگر دو روز پول موادش را گیر نیاورد، مهر حراج به پیشانی زن می زند و می فروشدش.»
عسل با نگرانی مادر را نگاه کرد.خواست چیزی بگوید. لبهایش لرزید.
مادر گفت: «بیخود آن قیافه ننه من غریبم را نگیر. شوهر آینده آرزو هم معتاده و هم مواد فروش.»
عسل جديت را در صورت مادر ديد و تنش لرزيد. گلويش گرفت. حتماً چيزي از جايي شنيده بود كه آن حرف را مي زد. با ترديد پرسيد: «حالا اين عروسي كه گفتين، عروسي كي هست؟»
مادر لبخند كم رنگي زد و گفت: «چه عجب پرسيدي! راستش حق با توست، ما فاميلي كه دم بخت باشد نداريم. رمضان برادر سلمان عروسي مي كند. در قريه خودشان، حنابندان خواهند گرفت!»
عسل هاج و واج مادر را نگاه كرد. نمي دانست چه بگويد. اولين فكرش اين بود. آخ جان! سيروس هم آنجا خواهد بود و سرانجام چشمم به جمالش روشن خواهد شد.
مادر چشمهايش را تنگ كرد و پرسيد: «ه.ه.ه.م.م.م... فكرش را مي كردم. اي ناقلا به چي فكر مي كردي؟ راستش را بگو ببينم.»

R A H A
10-04-2011, 12:32 AM
صورت دختر تا بناگوش قرمز شد و گفت: «هيچ. به اينكه رمضان با چه كسي عروسي خواهد كرد. مگه نگفته بود كه درس مي خواند.»
«آره. از آن درسها همه مان مي خوانيم. بهانه بدي نيست.»
عسل براي اينكه رل خود را خوب بازي كند، گفت كه نمي تواند بيايد چون كلي از دوره كتابهاي كنكور عقب افتاده و تازه امتحان هم دارد. بعد از اين مجبور است بيشتر درس بخواند.
مادر حرفهاي دخترش را ارزيابي كرد. انگار ذهن او را خواند. گفت: «نمي خواد من را رنگ كني. من كه مي دانم از خداته. تازه اون دوستت سوسن را هم مي بيني و سلام و عليكي مي كني. تفريح هم مثل درس خواندن براي آدم لازمه. نمي خوام يك دفعه به سرت بزنه...»
مادر باقي حرفش را خورد. بعد هم موضوع را عوض كرد و گفت: «رمضان با گلي، دخترخاله اش، كه در همان ده زندگي مي كند فرار كرده. خانواده اش همان جا هم براي او عروسي خواهند كرد. سلمان عصمت را دعوت كرده. من و خاله ات را هم دعوت كرده. البته از همه مهمتر، تو هم هستي.»
عسل تعجب كرد و گفت: «راستي يادتان مي آيد رمضان كتري چاي عصمت را از روي اجاق برداشت و از نردبان ته حياط فرار كرد.»
مادر خنديد و گفت: «آره خودشه. ذليل مرده خيلي شوخه. به عصمت گفت اگر نردبان را تكان بدهي، چاي را روي سرت مي ريزم تا همه جات بسوزه و نتوني لباسهاتو بكني!»
«آره، رمضان شيطونه. به نظر شما چرا خواستگاريش نرفته؟ آدم عاقل كه با دخترخاله خودش فرار نمي كند.»
«در اين مورد حق با توست. رمضان عاقل نيست. نخواست اول درسش را تمام كند. خودش كه مي ترسيد از شدت عشق گلي تمام كند. به هر حال مي داني كه مادر سلمان فوت كرده. آنها را مادربزرگشان بزرگ كرده. پدرش هم زني گرفت كه لال، ولي فوق العاده مهربان بود. رمضان هم عاشق دخترخاله بزرگش شده كه حتي از خودش هم يكي دو سال بزرگ تر ست. پسره خنگ نه ديپلم گرفته و نه سربازي رفته. پدر رمضان هم مخالف ازدواج پسرش بود و مي گفت بايد كمي صبر كند تا كارهايش جور شود. او هم با فرار از خانه، پدر و مادرش را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.»
با اين وجود عسل نمي فهميد عروسي دخترخاله سلمان با برادرش، رمضان، چه ربطي به آنان داشت و چرا به اين عروسي دعوت شده بودند. خوشبختانه مادر به دادش رسيد و با توضيح بيشتر خود، او را از سرگشتگي نجات داد و حرفش را ادامه داد و گفت: «امروز كه خانه عصمت بودم، سلمان آنجا آمد و او را به عروسي دعوت كرد. من و خاله ات را هم دعوت كرد. بخصوص اصرار كرد كه تو هم بيايي.»
با شنيدن اسم سلمان توي ذوقش خورد و شايد هم اخمي روي پيشاني اش پيدا شد. انتظارش را هم داشت. راستي چرا نقش سلمان را در اين قضيه فراموش كرده بود؟ لبهايش را تر كرد و گفت: «فكر نمي كنم من به عروسي بيايم، اميدوارم به جاي من قولي نداده باشيد. بايد چند تا كتاب بخوانم. تازه به دوستم قول داده ام با هم درس بخوانيم. من كه نمي توانم بدقولي كنم.»
مادر بهانههاي دخترش را مي شناخت. با خنده گفت: «نگران نباش. گفتم كه تو اهل مجالس نيستي، ولي بيچاره خيلي اصرار كرد. در ضمن بايد بگويم كه مي گفت مهمانهاي زيادي دارند. پدر سيروس زياد راضي نبوده، ولي احتمال دارد كه بيايد. سيروس و مادرش هم آنجا هستند.»
گوشهاي عسل با شنيدن اسم سيروس زنگ زد. اين يكي را فراموش كرده بود. مادر با زرنگي صورت دخترش را مطالعه مي كرد. آيا باز هم مي خواست كتابهايش را دوره كند.
عسل بي ملاحظه گفت: «من كه لباس عروسي رفتن ندارم.»
صورت مادر و ابروهاي خميده اش را كه ديد، خيلي زود از گتفه اش پشيمان شد. چشمهايش را بالا آورد و به مادر زل زد. در تله افتاده بود.
درنا با خودداري، لبخند به لب آورد و گفت: «اي شيطان! چه زود رأي ات عوض شد! تو كه نمي خواستي بيايي.»
عسل خودش را به كوچه علي چپ زد و گفت: «نگفتم كه مي آيم، چون تازه اگر براي دوستم هم بهانه اي تراشيدم، نمي دونم براي شب عروسي چي بپوشم. من كه لباس ندارم. در ثاني اگر ما برويم سلمان فكر مي كند به خاطر اوست و روي جواب من حساب باز مي كند. من دوست ندارم به او اميد واهي بدهم. گناه دارد، دلش مي شكند.»

R A H A
10-04-2011, 12:32 AM
درنا گفت: «نگران نباش، تو تنها دختر دنيا نيستي. تو هم او را نخواهي يكي ديگر مي خواهدش. خواهر همين گلي، از حالا برايش دندان تيز كرده و اگر بداند كه سلمان به تو نظر دارد موهايت را مي كند. از اينها گذشته، آنان در مجلس مردانه هستند فكر نمي كنم داخل زنان بيايند.»
دختر با شنيدن اين حرف سست شد. باقي سؤالهاي مادر را با سر جواب داد. درنا با دقت به صورت مادرش زل زد و ناگهان گفت: «عسل، خوب گوش كن ببين چي مي گم. فكرن كن من متوجه نيستم كه هر موقع اسم اين پسره مي آيد برقي در چشات مي شينه. بذار از حالا بگم كه اين پنبه را خوب از گوشات در بياري. از حالا نبايد به فكر اين جور چيزها باشي. تو بايد ششدانگ حواست را به درس و مدرسه بدي. فهميدي؟»
اخمهاي دختر درهم رفت. باز هم همان سفارشهاي هميشگي. اي مادر اين حرفها ديگر كهنه شده.انگار مادر فكر او را خواند. با صداي بلندتري كه عصبانيت از آن مي باريد گفت: «نمي خواهد اين قيافه مادر مرده را بگيري. خوب مي دوني من چي مي گم.»
عسل گفت: «مگه چه چيزي از من ديدين كه اينطوري توبيخم مي كنين.»
«من نه توبيخت مي كنم نه سرزنش. فقط دارم بهت هشدار مي دم .اين را گفته باشم.»
دختر با حالت عصبي گفت: «كو تا من ازدواج كنم.»
ابروهاي مادر گره خورد. كي از ازدواج حرف زده بود. اين حرفها براي دهان دخترش زياد بود. دوباره گفت: «ببين دخترم، من به خاطر خودت مي گم. اين پسره تخس، شيطوني مي كنه، اما كو تا صاحب شغل و درآمدي بشه و بخواد زن بگيره. بيخودي خود را با نگاههاي تو خالي دلخوش نكن. فكر هم نكن كه متوجه بازار گرمي او نشده ام.»
عسل گفت: «مادر، شما فكر مي كنين آدم تا چشمش به هم بيفته خبريه. من كه خودم مي دونم هنوز دارم دوم نظري را مي خونم. من مي خوام برم دانشگاه.»
«آفرين دختر جان، من هم همين را مي گم. پدر من اجازه نداد ما بريم سواد ياد بگيريم. مي گفت زن بهتره تو خونه بنشينه و بچه داريش را بكنه. بعد هم با اصرار من را پيش يك درزي گذاشت تا مثلاً صنعت ياد بگيرم. مي دوني آدم بي سواد مثل چيه؟ مثل يك آدم كور.»
«من كه مي تونم بخونم و بنويسم.»
«اما اين كافي نيست، بايد روي پاي خودت بايستي. باور كن شوهر هميشه هست، اما موقعيت بالا رفتن از نردبان ترقي نه. نبايد اين موقعيت را از دست بدي.»
«اگه نمي خواين عروسي نمي آيم.»
«نه بيا. فقط مواظب خودت باش و افسار قلبت را هم در دستت نگه دار.»
عسل كه انگار دوباره عقيده اش عوض شده بود با عشوه بچگانه اي گفت: «البته بد نيست خانه همكلاسي ام سوسن هم سري بزنم. مي دانيد كه هميشه من را به خانه اش دعوت كرده و من طفره رفته ام. حالا ديگر بهانه اي دستم آمده.»
مادرش گفت: «حالا كه تصميمت را عوض كردي و مي خواهي بيايي، من را نگران مي كني. دخترم، از تو يك سؤال مي كنم و دوست دارم جواب من را درست بدهي. يادت باشه نمي خواهم دروغي از دهنت بشونم.»
عسل با نگراني به لبهاي مادرش چشم دوخت. منتظر سؤال مادر، سرش را تكان داد.
درنا پرسيد: «بگو ببينم تو از سيروس خوشت مي آيد، مگر نه؟»
عسل باز هم سرش را تكان داد، البته اين بار به علامت نه بود. فكر كرد اين چه جور سؤالي بود كه جوابش هم همراهش بود.
درنا هنوز قانع نشده بود. گفت: «بايد بگويم، من حرفت را باور نمي كنم. شايد به من دروغ نگويي، ولي تو به اين پسره يك احساساتي داري! اسمش را كه مي شنوي لبخند رو لبات مي شينه و خنده روشون سبز مي شود و چشمات برق مي زنه. فكر كردي من كورم و اين جور چيزها را نمي بينم. تا گفتم او هم مي آيد تسليم شدي. هيچ مي داني تو چقدر از شنيدن اسم سلمان اخم و تخم كردي؟ حالا مي خواهي به خاطر سيروس به عروسي رمضان بيايي. فكركردي كه اگر يكي شان به تو حرفي بزنند چه مي شود؟ چه مي دانم، دوباره ازت خواستگاري بكنن.»

R A H A
10-04-2011, 12:32 AM
عسل مثل مجسمه اي نشسته و به حرفهاي مادرش گوش مي كرد.
زن انگار از حدس خودش بيشتر مطمئن بود، ادامه داد و گفت: «سيروس پسر بذله گو و خوش صحبتي است. قيافه اش هم بد نيست، اما به درد تو نمي خورد. پسره يك جوري است، به نظر من خيلي مغرور مي آيد. قيافه اش اين جور نشان مي دهد. عصمت مي گفت دست خودش نيست، به مادرش برده. پسره خشك و نچسبيه...»
عسل به دفاع از سيروس جواب داد: «اگر او به مادرش برده و غرورش ارثي بوده كه ديگر تقصيري ندارد. چرا بايد به خاطر يك چيز ارثي به آدم خرده گرفت. تازه خيلي هم شوخي مي كند و خنده روست.»
درنا كه به دخترش يك دستي زده و زير زبان او را كشيده بود از خوشحالي بي دليل دخترش كفري شد. بدون هيچ گونه احساس گناهي به او گفت كه رو دست خورده و حالا برايش ثابت شده كه او گلويش پيش سيروس گير كرده.
دختر فهميدبه اين دليل كه پاي سلمان در ميان است و او را مي خواهد مادرش بيشتر با سيروس بد شده.
درنا گفت: «اگر سيروس هم كه دستش به دهانش مي رسد، مثل سلمان عرضه به خرج بدهد و پا پيش بگذارد در آن صورت او غصه اي نخواهد داشت. و گرنه همان بهتر كه خودش را پشت پرده نگه دارد.» ترس مادر از اين بود كه سيروس شيطنت كند و چشم و گوش دخترش را باز كند. شايد هم زماني خواسته از دختر دلبري كند و مطمئناً جاي ديگر دختر ديگري را زير سر دارد.
عسل از شنيدن حرفهاي مادر سرخ و سفيد شد. نمي خواست قبول كند كه سيروس بازيگرست و مي خواهد با احساس او بازي كند و دلش را بشكند. رو به مادرش گفت: «ما او كه تا به حال حرفي به من نزده كه خودش را پشت پرده نگه دارد.»
«آره، مي خواهي بگويي كه او تا حالا از پشت پرده بيرون نيامده.»
عسل كه طاقت شنيدن حرف بد درباره او را نداشت خواست بگويد كه ممكنه آدم يكي را ببيند و از خوشش بيايد و از يكي ديگر خوشش نيايد و به دلش نچسبد. يك دفعه از دهانش در رفت و با صداي بلند گفت: «دليل ندارد كه دل من را بشكند. ما كه نمي خواهيم خواستگاري سيروس برويم و او جواب رد به ما بدهد. من هم كه حرفي به او نزده ام، پس دليلي هم براي نگراني وجود ندارد.»
درنا خودش را كنترل كرد. مادر بود و احساس دختر جوانش را درك مي كرد. مي خواست از او مواظبت كند و قصد آزارش را نداشت. براي همين با خودداري گفت: «دختر جان عيب ندارد كه آدم از يكي خوشش بيايد و كمي هم دلش به هوايش گرم شود. مسأله اينجاست كه اين احساس را براي خودش نگه دارد. اگر سيروس بو ببرد، نقطه ضعف دستش ميدهد. يعني مي فهمد طرف خوشش آمده، او را بازي مي دهد. ممكن است كه هوس سوأ استفاده هم به سرش بزند و او نمي خواهد كه اتفاقي براي يك دانه دخترش بيفتد. بعد براي اينكه نشان دهد از دست عسل رنجيده خاطر نشده و عصباني نيست، از جايش بلند شد و در كمد لباس عسل را باز كرد. گنجه لباس را از نظر گذراند و پيراهن و بلوز و دامني را نشانش داد. بعد حرفهايش را با لحن مادرانه اي ادامه داد و گفت: «براي انتخاب لباس، فكر كنم آن پيراهن قهوه اي چين دار كه برايت دوخته ام قشنگ باشد، رنگ چشمهايت است. با آن چادر نازك با گلهاي روش و كرم شكلاتي و كفشهاي تابستاني كرم رنگ خيلي بهت ميآيند.» و براي ديدن تأثير حرفهايش به صورت دخترش نگاه كرد.
عسل هنوز پكر بود، اما براي اينكه حرفي زده باشد گفت: «گفتي خاله هم مي آيد؟ اگر بيايد كه نمي تواند شب را آنجا بماند. عصمت و بچه هايش و آنها با هم مي روند.»
درنا گفت: «خاله كه شوهرش براي خريد به تهران رفته، بچهها را پيش مادرشوهرش ميگذارد. چه عيبي دارد، طفلكي حوصله اش سر نمي رود.» درنا فكر نمي كرد خواهر بتواند همراه آنان بيايد. جرأت نداشت بدون اجازه شوهرش جايي برود و شوهرش هم اجازه نمي داد. زن براي دلخوش كردن خودش حرفي زده بود. اگر مي آمد هم كه عالي ميشد. عصمت زن بگو و بخندي بود، خوش روز و بي غل و غش. تا مي گفتي كشمش دم داره، مي خنديد. خنده اش مسري بود و اطرافيان را با خودش مي خنداند. شوهرش در پايگاه بود. شوهر عصمت هم مانند شوهر خواهرش بداخلاق بود و در خانه اجازه نفس كشيدن به او نمي داد، چه برسد به اينكه اجازه بدهد عروسي برود. از بخت خوش، شوهرش خبر نداشت. مادر گفت كه تازه براي عسل هم تفريحي مي شود. مي توانست هوايي عوض كند.

R A H A
10-04-2011, 12:32 AM
دختر نوك خودكار را در دهانش فرو برد. بعد از عروسي خواهرش، عروس كشان دهاتيها را نديده بود. چيزي كه نمي خواست در حضور مادر به آن فكر كند، سيروس بود. او با حضورش مي توانست خانه دلش را نوراني كند و مثل چلچراغي مجلس عروسي را روشن مي كرد. او روزها و ماهها در فكرش غوطه مي خورد و حالا مي توانست به آرزويش برسد. شايد آن شب مي توانست بفهمد كه آيا سيروس هم او را دوست دارد يا او به خودش تلقين كرده است. فكر و خيال سيروس توفاني در درياي وجودش مي آفريد كه موجهاي بلند آن، گاهي بالا مي آمد و زماني ته دلش نشست مي كرد.
كمد لباس گوشه اتاق به او دهن كجي مي كرد. با وسواس، پيراهن قهوه اي كه مادرش نشانش داده بود از كمد بيرون كشيد. پارچه اش زرق و برقي نداشت، ولي به تن او چسبان و حالت دار ديده مي شد. با عجله لباس را پوشد. خوش دوخت و سنگين بود و مثل مرواريد روي بدنش مي نشست. گردن كشيده و اندام دختر را به نمايش مي گذاشت. دامن آن سه دور روي هم چين خورده بود. چينها ظريف بودند و پف نداشتند. يقه پيراهن هفت بود و دور كمرش كمربند برقي قهوه اي با گلهاي ريز مريم به چشم مي خورد. دختر جلو آيينه قدي كمد چرخي زد و لبخند رضايت روي لبش نشست. خيلي خوشگل شده بود. عسل طرفداران زيادي داشت و البته بدون علت هم نبود. او دختر زيبا، تو دل برو و خوش تيپي بود.اندامش متناسب بود. چشمهاي درشت و قهوه اي اش نگاه شاد و سرزنده اي داشت و بيننده را اغوا مي كرد. لبهاي گوشتي و دماغ كشيده اش در قالب صورت گرد، قيافه جذابي به او مي داد. وقتي خودش را در آيينه ديد، اميدوار شد كه اگر قلاب تور را درست بيندازد، شايد بتواند دل سيروس را بربايد. عسل نيز مثل مادرش شوخ و بذله گو بود. دختري سربه زير بود و سرش توي لاك خودش بود. دختري درسخوان، جديد و زرنگ و اهل مطالعه و نوشتن بود. چه كسي مي گفت كه دختر درس خوان نمي تواند عاشق شود. جاي شكرش باقي بود كه عسل اراده قوي داشت و يقين داشت كه با ديدن سيروس دلش مثل شكلات آب نمي شود و كنترل خودش را از دست نمي داد. دلش كه او را رسوا نمي كرد و خودش را نمي شكست و به دست و پاي عقلش نمي افتاد و نمي گفت كه از همان نگاه اول در دام چشمهاي سياهش افتاده است.


فصل پنجم...

مي گويند آفتاب هميشه زير ابر نمي ماند. هوا بعد از باران و تگرگ صاف مي شود و خورشيد بيرون مي آيد و به روي زندگي مي خندد. آدمها بعد از گريه،دلشان خالي مي شود و باز هم مي خندند و زندگي همچنان ادامه مي يابد. بعضي از آدمها براي همين نعمتها از خدا تشكر مي كنند و برخي ديگر باز هم گرفتار كار خودشان مي شوند. اين قدر كه حواسشان نيست كِي هوا باراني شد و چه وقت آفتابي. بدون اينكه چيزي بدهند از ديگران توقع دارند و به دادههاي خدا قناعت نمي كنند. در هر روز زندگي، از بالا به همه نگاه مي كنند و زيادتر از آنچه دارند از خدا مي خواهند.
اين طور نبود كه عسل متوجه تغييرات خود و طبيعت دور و برش نباشد. او در اوج جواني، عاشق زندگي بود. منتظر بود كه انبوه ابرهاي پرباران سيروس مثل توده فشرده سرد در متن آسمان روي هم بنشينند و روي زمين ببارند. آسمان حال و هواي بهاري داشت. هوا ملايم بود. نسيم مخملي مي وزيد. پهنه آسمان پوشيده از توده هاي ابر سفيد بود و با وزش نسيم بعدازظهري، در هر ثانيه به شكلي در مي آمدند. ابرها مثل خامه پف كرده و در گوشه آسمان روي هم انباشته شده و به شكل بستني قيفي بودند. عسل ابرهاي سيروس را دوست داشت. دامن آسمان از ابرهاي باران زا، پر پشت و انبوه بود. توده هاي ابر مثل پرهاي سفيد كبوتر، در متن آسمان بال بال مي زدند و در كنج آبي آسمان دل هم مي نشستند. خوبي ابرهاي بهاري در همين بود. اول به شكلهاي قشنگي در مي آمدند و بعد هم نرم نرمك مي باريدند و خير و بركت به زمينيها مي دادند. بعد از لحظههاي تر و با وجود تيرگي آسمان، آفتاب نارنجي گرد و درخشان، پشت ابرهاي پراكنده منتظر بيرون آمدن بود.

R A H A
10-04-2011, 12:33 AM
در يكي از همان روزهاي باراني پر بركت، عصمت خانم در خانه همسايه اش، درنا، را كوبيد. با خنده اي به پهناي صورت كه لبهايش را تر مي كرد و دندانهاي سفيد و ريزش را به نمايش مي گذاشت، پرسيد: «خانمها، عروسي همين پنج شنبه است. انشاءلله كه حاضر هستين؟»
آن روز درنا هم خوشحال بود و خوش خلقي زن به او نيز سرايت كرد. با روي خندان گفت: «حالا چي بخريم؟ هديه عروسي را مي گويم.»
زن با آسودگي خاطر جوا داد: «آنان در شيريني خوران بعدازظهر همان روز، جلو مهمانها مجمع مي گيرند و پول جمع مي كنند. نمي خواهند كادويي بخريم . راستي خواهرت نميآيد؟ اگر بيايد جمعمان جمع مي شود. خوش مي گذرد.»
«شوهرش اجازه نداده. عوضش عسل مي آيد.»
عصمت نخواست موضوع را كش بدهد. با بي خيالي گفت: «چرا يواش مي گويي كه عسل خانوم هم مي آيد. پس بگو عروسي سلمان هم مي شود. فكرش را بكن. پسره عسل را كه ببيند از خوشحالي پر در مي آورد. حالا صبر كن مي بيني راست مي گويم يا نه.»
درنا خواست بگويد كه دخترش از سلمان خوشش نمي آيد و در عوض چشمش آن پسره شر و شور را گرفته، كه حرفش را خورد. ملاحظه غرور دخترش را كرد. گفت: «راستش عسل زياد مايل نبود بيايد. من به زور راضي اش كرده ام. گفتم كه نمي توانم بدون او بروم.»
در اتاق ديگر، عسل با ذوق و شوق پيراهنش را مي پوشيد. دختر روبه روي آيينه ايستاد و لبخند زد. خنده به صورتش مي آمد. نيم دايره اي دور خودش چرخيد. چينهاي پيراهنش تاب خوردند. موهاي قهوه اي بلوطي اش هم مثل موج روي هم افتادند. كفشهاي پاشنه بلند تابستاني اش را كه با سگك بسته مي شد پايش كرد. كفشها قدش را بلندتر و ساقهايش را كشيده تر نشان مي داد. موهايش را پشت سر دمي اسبي كرد و چادر را روي سرش انداخت. پارچه چادرش لطيف و نازك بود و گلبرگهاي سفيد با گلدانه هاي قهوه اي روي پارچه مي درخشيدند، درست مثل شكوفههاي بهاري. در آيينه به خودش نگاه كرد. عالي نبود، بدك هم نبود. قيافه اش مليح شده بود. براي اينكه ببيند قيافه اش با كمي دستكاري چطور مي شود، آرايش كم رنگي روي صورتش نشاند. اولين بار بود كه دست به صورتش مي برد. البته اگر مادرش اجازه مي داد، آرايش مي كرد. به سيروس فكر كرد كه اگر او را با آن وضع ببيند تحت تأثير قرار مي گرفت. لبخندي روي لبهايش نشست. نمي توانست تصور كند كه با ديدن او چه حالي پيدا مي كرد. ماهها قبل او را ديده بود، بدون اينكه چشم مرد به او افتاده باشد. آن شب كه او را دوباره مي ديد چشمش روشن مي شد و همديگر را حسابي ديد مي زدند. از آن لحظه به بعد قلبش با تيك تاك ساعت تكان مي خورد.
عصمت خداحافظي كرد و رفت. مادر به خانه برگشت و با نگراني پشت در اتاق، دختر قشنگ را از لاي در ديد زد. او ياد جواني و روزهاي پرشور خودش افتاد. او هم تجربه كرده بود كه عشق، آن هم از نوع يك طرفه اش با تمام شكوه و جذبه اش، ميوه نمي داد.
براي عسل لحظه هاي انتظار سخت مي گذشت و او چاره اي جز صبر نداشت. دندان روي جگر گذاشت و به از راه رسيدن روز و تدارك مادرش و عصمت خانم چشم دوخت. روزها را با انگشت هل مي داد تا آن چند روز هم بگذرد.
عسل صبح و بعدازظهر به مدرسه مي رفت. از خوش شانسي بود يا بدشانسي كه يك روز به پنج شنبه مانده، كلاس بعدازظهر يك ساعت زودتر تعطيل شد. دبيرشان نيامده بود و دبير ديگري نبود كه سركلاسشان بيايد. او كه فكرش دور و بر ديدن مجدد سيروس دور مي زد، مي خواست اين بار آن جوري كه آرزو مي گفت دوست داشتني تر به نظر بيايد تا نظرش را جلب كند. آن روز عصر به جاي اينكه به خانه برود، با آرزو قرار گذاشت كه سري به بوتيك سر راهشان بزنند شايد رژ لب يا روسي نازكي بخرند. عسل پول توجبيبي اش را خيلي كم خرج مي كرد و همه را نگه مي داشت و لباسي چيزي مي خريد.
آرزو گفت: «چند روز قبل، يكي از دوستام زنجير طلاي من را قرض كرد و بعد گفت كه در توالت افتاده، من هم رويم نشد كه بگويم عوضش را بخرد و گنره آن را به تو قرض مي دادم.»
عسل خنده اي كرد و گفت: «پس از قرار معلوم هنوز آدم نشده اي!.»
«چرا اين حرف را مي زني؟»

R A H A
10-04-2011, 12:33 AM
«چون ممكنه اين دفعه من زنجيرت را در توالت بيندازم تا ديگه به كسي طلا قرض ندهي. آدم هر چيزي را كه به هر كسي نمي دهد.»
آرزو دست دختر را گرفت و گفت: «فداي سرت!»
تا به خيابان بلوار برسند جان عسل به لب آمد. آرزو آهسته راه مي رفت و باسن مي جنباند. حرص دختر در آمده بود. نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: «آرزو تو چه مرگته؟ چرا اين قدر يواش راه ميري؟»
«مي خواي با اين كفشا برات ماراتون بدوم.»
«نه خير، مثل آدم راه بيا. اين يك ساعت تمام شد. مي دوني ده دقيقه ديگه مادرم دم در ايستاده و منتظر من ته كوچه چشم دوخته.»
«جان من راست مي گي؟»
عسل خودش را سرزنش كرد و گفت: « جونت در بياد. نيگا كن خودش به عمد كفش ورني پاشنه بلند پوشيده كه خوب قر بده.»
و بدتر از آن يكدفعه متوجه شد كه دور و برشان سربازاني كه براي هواخوري بيرون آمده بودند و پسران دبيرستاني كه تازه پشت لبشان سبز شده مي لوليدند و آنها سواي چند سواره بودند كه مدام از سر خيابان دور مي زدند و از داخل پنجره و شيشه باز ماشين متلك ميگفتند. عسل لبش را گزيد و به خودش نهيب زد كه عجب غلطي كردم. فكرش را بكن اگه يكي از پسرعموها يا آشنايي من را ببيند، آن وقت چه مي شود؟ دست آرزو را كشيد و گفت: «اگر تندتر نيايي و آن روسري صاحب مرده ات را كمي پايين نكشي، من ا زخير رژلب و خوشگلي شب پنج شنبه مي گذرم و گورم را گم مي كنم. چون به طور حتم مادرم تا به حال گور من را كنده و حاضر كرده. فقط مانده زحمت خفه كردن من!»
آرزو لبهايش را تر كرد و با عشوه گفت: «وا... خاك بر سرم، چه ترسو، تو موشي يا دختري؟ آدم كه نبايد زنداني خانه بشود. يه دفعه چشم باز مي كني و مي بيني كه جوونيت گذشته و فقط خرخوني كردي.»
«البته اگر تا آن موقع من را دق ندهي يا سرم را به باد ندهي.»
به خاطر آرزو و قر و قميشي كه روي آسفالت خيابان مي ريخت، ماشينها بوق مي زدند و مي گذشتند. انگار در انتهاي خيابان بلوار عروسي كشي مي كردند. آرزو قسم خورد كه خيلي از همين پسران، دوست پسران دوستاش بودند. عسل به طعنه گفت: «لابد از وجود تو بوي آنها را مي گيرن!»
آرزو عشوه اي آمد و گفت: «نگاه كن، قرار نشد توهين كني ها. الان مي ريم رژ قهوه اي كم رنگي را كه همرنگ چشمات هست برات مي خريم، روسري نازك قهوه اي را هم از من قرض ميگيري. فردا صبح كه مدرسه مي آيي؟»
عسل با خودش فكر كرد: عجب زبلي است اين دختر! اگر هوشش را به درس مي داد پروفسور مي شد. هم ششدانگ حواسش به پسران دور و برش بود و همه را مي پاييد و مزاحمهاي خياباني را از چشم مي گذراند و هم فكر او را مي خواند كه چقدر دلشوره مادرش را داشت. عسل از آمدن به بازار آن هم با آرزو و بدون اجازه مادرش پشيمان شد و شوق و ذوق خريد را از دست داد.
داخل بوتيك كه شدند، با صداي تق و توق پاشنه كفش آرزو چند سر و چشم به طرفشان چرخيد. صاحب بوتيك مرد جواني بود كه آرزو او را پيمان صدا مي زد. از قرار همديگر را خوب مي شناختند. آرزو جوري ايستاده بود و تك تك پيراهنهاي شيك را از نظر مي گذراند، عطرهاي روي پيشخان را يك يك امتحان مي كرد و روي دستش مي پاشد و بو مي كرد كه انگار عسل بغل دستش منتظر او نبود. ناگهان وقتي به خودش آمد و به طرف او برگشت كه عسل رفته بود.
دختر بدون اينكه چيزي بخرد شتاب زده عرض خيابان را به طرف ديگر دويد تاكسي گرفت و آدرس خانه شان را داد. خوشبختانه مادر خانه نبود و با خاله اش براي خريد بيرون رفته بودند. دختر نفس راحتي كشيد و با خودش عهد كرد كه هيچ وقت با آرزو بيرون نرود.

R A H A
10-04-2011, 12:33 AM
روز بعد آرزو با اخم وارد كلاس شد و روبه روي عسل ايستاد و گفت: «سلام رفيق نيمه راه! خوب من را كاشتي و رفتي. بفرما، من خودم رژ را برايت گرفتم اين هم روسري، قابلي نداره. اما يادت باشه من ديگه باهات بيرون نمي آم.»
عسل لبخندي زد و گفت: «اگه زودتر به خونه نمي رفتم، تو ديگه امروز منو زنده نمي ديدي. به هر حال دستت درد نكنه. چقدر شد؟»
باشه طلب، بعداً حساب مي كنيم. راستي من معذرت مي خوام، آخه چرا در رفتي؟»
«گفتم كه تو جوري ايستاده بودي و به جنساي بوتيك يا بهتر بگويم صاحب بوتيك، زل زده بودي كه انگار مي خواستي همه را با هم بخري!.»
«اي شيطون! پس تو هم متوجه شدي كه يارو صورت بدي نداشت.»
عسل سرش را تكان داد و گفت: «من غلط كردم. مي ترسم تو آخرش كاري دست خودت بدهي.»
روز موعود هم از راه رسيد. عسل به اتفاق مادرش و عصمت خانم راهي ده شدند. دختر شاد بود و گل از گلش شكفته بود. دوستش مي دانست كه او بعدازظهر به ده مي آيد. سوسن، همكلاسي عسل، براي اينكه بتواند به مدرسه برود، در خانه خاله اش در شهر زندگي مي كرد و آن روز او هم به ده آمده بود تا پدر و مادر و خانواده اش را ببيند. قرار بود عسل سري هم به خانه آنان بزند. ساعت سه بعدازظهر راه افتادند. عصمت خانم آنها را به خانه برادرش بزد. مادر عسل و زن مشغول بگو بخند بودند. دختر بزرگ عصمت، فاطي، با گريه خانه دايي اش بازي مي كرد. گربه بزرگ و پشمالوي سياه سفيدي بود كه آن را كت و شلوار سياه صدا مي زدند. عسل به راهنمايي برادرزاده عصمت خانم به خانه دوستش رفت. بين راه پاشنه كفشش در تپاله ها و پهنهاي كنار ديوار خانه گير كرد. تا چشم كار مي كرد همه جا پهن و تپاله روي زمين پخش كرده بودند تا خشك شود. از خوش شانسي آنجا باران نيامده بود و گرنه با آن كفش و چادر نمي توانست در ده قدم از قدم بردارد. سوسن با ديدن دوستش ريسه رفت و گفت: «سلام قرتي خانوم! اگر پدرم تو را با اين وضع وسط حياط مي ديد شوكه مي شد. فكر مي كرد مهمان تهراني داريم.»
عسل غش غش خنديد و گفت: «اِ، مگر من چي از مهمان تهراني كم دارم. به جاي اين حرفها، يك ليوان آب بده كه از تشنگي مُردم. فصل بهار و اين همه مگس! من كه نمي فهمم چطور مردم اينجا بوي پهن و اين پشه ها را تحمل مي كنند. من كه خفه شدم. خدا به داد برسد.»
دوستش به طعنه گفت: «با اين همه ناز و افاده نمي خواهي يك استكان چاي بخوري؟»
«نه، بايد زودتر برگردم. شنيده ام ساعت شش از خانه داماد خنچه عروس و خلعتي هاي خانواده عروس را مي آورند.»
دختر نگاه مشكوكي انداخت و گفت: «من كه نفهميدم شما چه فاميلي با گلي و خانواده اش دارين كه به اين عروسي دعوت شده اين!»
عسل لبخندي زد.«چندبار بگويم ما دوست خانوادگي هستيم. با عصمت خانم هم دوست هستيم. حالا تو چرا نمي آيي؟ من كه فكر مي كردم تو ده همه همديگر را مي شناسند و شما هم دعوت شده اين.»
«ديوانه شده اي، كسي من را دعوت نكرده.»
«حالا من دعوتت مي كنم.»
«برو بابا. خودت هم اضافي هستي.»
عسل از سوسن خداحافظي كرد و به طرف خانه گلي راه افتاد. تعارفي بود كه از دهانش در رفته بود. هيچ مايل نبود او هم آنجا باشد. نوعي حسادت در صداي سوسن موج مي زد. انگار كه حضورش جاي او را در ده تنگ كرده باشد. به اين دليل هم بود كه حرفي از سلمان و سيروس به او نزده بود. مي دانست كه مسخره اش خواهد كرد و يا شايد در مدرسه پخش كند. سوسن اهل عاشق شدن نبود. منتظر بود كه بعد از تمام كردن درسش خواستگار پر و پا قرصي كه احتمالاً پسرخاله يا پسرعمه اش هم باشد در خانه شان را بكوبد و او را بگيرد. عسل به روزي فكر كرد كه يكبار سر كلاس، يكي از بچه ها بلوز كوچكي براي خواهر زاده اش بافته بود و به ديگران نشان مي داد. همه با آب و تاب از آن تعريف مي كردند.

R A H A
10-04-2011, 12:33 AM
عسل بي تفاوت شانه بالا انداخت و گفت كه مدل ساده اي است و همه مي توانند ببافند، يكي از رو و يكي از زير. اينكه به به و چه چه ندارد! سوسن به او تشر زد كه چرا زبانش نمي آيد از بلوز تعريف كند. عسل نمي توانست مثل بقيه تظاهر كند و الكي از چيزي تعريف كند، اما آن روز توصيه سوسن را به گوش گرفت و سعي كرد مثل چند دقيقه قبل خود او، تعارف بيخودي كه از ته دل نبود بكند. واقعيتش اين بود كه او حق داشت. آدمها از تعريف و تمجيد دروغي خوششان مي آمد. كسي كه دلش به تعارفي خوش باشد، نبايد آن را از او محروم كرد. و حالا سوسن با يك تعارف خشك و خالي به همان يك ليوان آب قناعت كرد. عسل خيلي زود از او خداحافظي كرد و راه افتاد.
برادرزاده عصمت كنار ديوار و چشم به در خانه سوسن دوخته و منتظر عسل خبردار ايستاده بود. قدم كه برداشت، ده بيست تا مگس از پهنه ي ديوار بال زدند. گلنار خنده اش گرفت. با هم راه افتادند. در راه با دختر چهارده ساله كه تنها سه سال از او كوچك تر بود درددل مي كرد. گلنار پرسيد كه آيا او ازدواج كرده؟ عسل گفت كه هنوز برايش زود است. او مي خواهد ديپلم بگيرد و به دانشگاه برود.
دختر خنديد. دندانهاي قشنگش بيرون ريختند. به سادگي گفت: «آخرش چه، بايد كه شوهر كني.»
عسل ياد حرف مادرش افتادكه همه دخترها به دانشگاه نمي روند و درس نمي خوانند. تازه هم مي توان شوهر كرد و هم درس خواند.
گلنار گفت: «اينجا اگر دختري به سن تو برسد مي گويند ترشيده و خانه مانده.»
عسل از اين حرف او خوشش نيامد. گفت: «اگر اين جوري است تو چرا شوهر نكردي؟ يعني داري ترشيده مي شوي؟!»
گلنار با همان لحن بچگانه اش جواب داد: «من شوهر كردم، اما طلاقم دادند.»
پاهاي عسل از شنيدن جواب دختر به زمين چسبيد. با حيرت گفت: «راستي؟ آخه چرا؟ هم به اين زودي شوهر كردي و هم طلاق گرفتي؟»
گلنار آهي كشيد. دست به سوي شاخه بلند مجنون، كه سرراهش و كنار جوي آب سايه انداخته بود برد. نوك شاخه را نوازش كرد. عسل فكر كرد مي خواهد آن را بشكند، اما گلنار دلش نيامد. با دستهاي كوچكش شاخه ها را ناز كرد و گفت: «من را براي پسرعمويم خواستگاري كردند. مادرم هم مخالف بود. عمو و خانواده اش آمدند و رفتند و مدام اصرار كردند. دست آخر پدرم قبول كرد و من را عقد كردند. مادرم گفت كه خودش را مي كشد. پدر هم گفت برو بكش. او هم ته حياط رفت و شيشه د.د.ت را سر كشيد. پدر كه باور نمي كرد او اين كار را كرده باشد، به تهديدش اهميتي نداد. براي كاري بيرون رفت. من ديدم حال مادر خوب نيست و دل و جگرش بالا مي آيد. دنبال زن عمو رفتم. مادرم را كه خون استفراغ مي كرد به بيمارستان شهر بردند و خواباندند. مادر بعد از دو روز از دنيا رفت و من و دو خواهر و برادر كوچكم را تنها گذاشت. بعد از آن قضيه، زن عمو دو پايش را در يك كفش كرد و گفت كه پسرش بايد من را طلاق بدهد.»
عسل كه با دهان باز داستان گلنار را گوش مي كرد، خواست داد بزند آخه چرا طلاقت بدهند.
دختر خودش ادامه داد: «آنها مي گفتند من عروس خوش يمني نيستم. هنوز نيامده خون ريخته ام و باعث مرگ مادرم شده ام. مي دانم كه شايد باور كردنش دشوار باشد، اما خوشحال شدم و حالا مي توانستم از خواهر و برادرانم مواظبت كنم.ز
عسل نمي دانست چه بگويد. به آخر راه رسيده بودند. گفت: «شايد خدا قسمت بهتري براي تو دارد.»
دختر با تبسمي از او جدا شد و رفت كه شام خانواده اش را تهيه كند.
عسل نزديك در چوبي بزرگ كه نيمه باز بود رسيد. در خانه عروس غوغايي به پا بود. افراد فاميل دسته دسته در حياط آفتابه مي بردند و لگن مي آوردند. داخل اتاق سه در چهار تو در تو، زنان با چادر و چاقچور روي پتوهاي پلنگي جا خوش كرده بودند و دو تا و سه تا سر در سر هم اختلاط مي كردند. در آن ميان دختر عصمت گريه مي كرد. درنا پرسيد: «اين ديگر چه مرگش است؟»
عصمت ناليد و گفت: «يكي از بچه هاي برادرم اسم گربه را صدا زده. فاطي از اسم كت و شلوار سياه كه به گربه داده اند بدش مي آيد.»

R A H A
10-04-2011, 12:34 AM
زن گردن كلفت استخوان داري كنار در نشسته بود. از اينجا تا آنجا يك خروار دنبه با خودش داشت و جاي دو نفر را گرفته بود. عصمت سقلمه اي به آرنج عسل زد و با صداي آهسته اي نجوا كرد و گفت: «اين هم بلبل خانم، مادر سيروس.»
دختر چشمهايش چهارتا شد. سيروس با آن قيافه زردنبو، چنين مادر شير و گردن كلفتي داشت. دوباره نگاه پر اشتياقي به زن انداخت. بلوز و دامن پر چين گلداري به تن داشت و يك جليقه توري دست باف از رويش پوشيده بود. رنگهايش هماهنگي نداشتند. صورت زن مثل تربچه قرمز بود و پوست دست و پايش سفيد بود. چشم و ابروي قشنگي با چند خال گوشتي روي گونه و بناگوش داشت. با شنيدن صداي مردان در حياط، يكي از بقچه هاي سفيد خنچه را از زير خلعتي ها بيرون كشيد و روي سرش انداخت. گوشه لچك را از زير گوش رد كرد و پشت گردن و روي بند پيشاني گره درشتي زد. عصمت خنديد و گفت: «اين جوريش را نگاه نكن. از افاده مي تركد. لبخند نمي زند مبادا صورتش چروك بيفتد.»
درنا لبش را كج كرد و پرسيد: «افاده چي را مي كند؟ رفتار دهاتي اش كه به آن پز نمي خورد. بايد يك فكري هم به حال آن چند لايه شكمش بكند!»
«شوهرش افسر ژاندرمري است و انگار درجه اش را به زنش داده اند. اگر بداني با چه ادا و اصولي حرف مي زند، البته اگر حرفي بزند. جلو فاميل شوهر خودش را خيلي مي گيرد.»
حياط خاكي هنوز از باران چند روز قبل خيس بود. در گوشه اي آجرهاي گلي چيده بودند و با قاشقهاي چوبي ديگ آبگوشت را هم مي زدند. دو تا بره را كشته و دود تلخ هيزم تر در حياط پيچيده بود. عصمت پيرزني را با انگشتش نشان داد كه صورتش مثل پوست خشكيده سيب چروك خورده بود و گفت: «اين مادربزرگ سلمانست. حق مادري گردنشان دارد. مادرش كه فوت كرد، اين زن آنان را به آغوش كشيد. البته پدر سلمان دوباره زن گرفت. زن مهربان و بي زباني است و بچه ها را خيلي دوست دارد.»
درنا گفت: «يعني آدم بي زباني هم پيدا مي شود.»
عصمت جواب داد: «نه. زن بيچاره به راستي لال بود و نمي توانست حرف بزند. از روزي كه به خانه شان آمد، به اينها محبت كرد تا جاي مادرشان را پر كند.»
نامادري سلمان روسري گل گلي دور صورت و گردنش پيچيده بود و صورتش مثل سيب زميني با فرورفتگي و برآمدگي گونه هايش بيرون زده بود. ابروهاي زن خال كوبي شده و تو ذوق آدم مي زد. عسل نگاهي به مادربزرگ سلمان و سيروس انداخت. مهر در دلش جوشيد. پيرزن خنده رو لثه بي دندانش را باز گذاشته بود. مهر در دلش جوشيد. پيرزن خنده رو لثه بي دندانش را باز گذاشته بود و چشم به دهان اين و آن داشت. پدر سلمان چاقو به دست در حياط مي گشت. دنبال گوني حصيري بود تا گوشتهاي خرد شده را روي آن بريزد. دل عسل گرفته بود. زنان ده با چشمهاي از حدقه درآمده به او و مادرش زل زده بودند. عصمت در گوش درنا گفت: «چشمهايت روشن. تو را مادرزن سلمان معرفي كرده اند.»
درنا و زن خنديدند. عسل از شنيدن اين حرفها دلش بيشتر گرفت و از آمدن به آنجا پشيمان شد. او كه فكر مي كرد تا از راه برسد سيروس آنجا اتراق كرده و دم در آنها را تحويل مي گيرد، حال با غيبت او پاهايش سست شد. مي خواست گوشه اي خلوت خودش را پنهان كند. آنجا در آن اتاق شلوغ پر از زنان دهاتي چه مي كرد. مثل آن بود كه آرام آرام نامزدي سلمان به او تحميل مي شد. بچه تر از اين بود كه فكر كند عنوان نامزدي مراحل خودش را داشت. زنان و دختران يك دور در آن اتاق تنگ رقصيدند. يكي از زنان دنبك مي زد و ديگري دري دستش گرفته بود و با دستش مي كوبيد. دو تا زن هم وسط اتاق قر بابا كرم مي دادند. هر باري كه يكي سراغ عسل مي آمد تا براي رقصيدن بلندش كند، او پيچ و خمي به خود مي داد و مي گفت كه دل درد و سر درد دارد. شايد فكر مي كرد كه بهانه خوبي دستش آمده وحريف سمج را براي پيدا كردن رقصنده بعدي از ميدان به در مي كند. واقعيت اين بود كه عسل هيچ وقت نرقصيده بود. در جمع و وسط اتاق كه ايستاد زمين زير پايش گود مي شد و كف پاهايش گرد. پايش به پاي ديگر مي پيچيد و گيج گيجي دور خودش مي چرخيد. شرم او بيمارگونه بود و بيشتر حالت ترس از رقصيدن در حضور جمع را داشت. وقتي در خانه شان تنها بود، براي ورزش كردن هم شده گليمش را از آب در مي آورد و براي خودش مي رقصيد و قر مي داد،ولي در مقابل چشمهاي ديگران و بربر نگاه آنان فوق العاده خجالتي بود. دست خودش نبود. دست و پايش را گم مي كرد و به هم مي پيچيد. مادرش قبول كرده بود كه عسل رقص بلد نيست. هيچ كس زير بار نمي رفت و باور نداشت كه دختري به خوشگلي و زنده دلي عسل، رقص بلد نباشد.

R A H A
10-04-2011, 12:34 AM
سفره شام را كه انداختند، پسران جوان كه گويا برادران عروس بودند داخل اتاق آمدند. عسل چادر را روي سرش كشيد. موهاي لخت و بلندش زير چادر مچاله شد. حلقه اي از موهايش را پيچ داد و زير گوله موهاي گذراند و پشت گوش طرف ديگر با سنجاق گره زد. در اين حال احساس كرد كسي به او نگاه مي كند. سلمان بود. تبسمي لبهايش را رنگ كرد. با اشاره به دختر سلام داد. عسل به ناچار سرش را تكان داد. لبهايش بي اختيار جنبيد. سر و كله رمضان هم با آن پشت خميده و شانه هاي آويزان و پاهاي لاغرش پيدا شد. قيافه اش به هر كسي مي خورد الا داماد مجلس.
درنا با خنده گفت: «اي خاك بر سر كسي كه به اين پسره زن داده.»
در اين فاصله سيروس هم آمد. چشمهاي سياه شبق رنگش را به دختر دوخت. عسل شرمگين نگاهش را دزديد. چطور مي توانست پيش چشم همه او را با نگاه دريده اش لخت كند. جاي انكار نبود كه خوشحال شد،اين قدر كه چين و چروك بدنش باز شد و روحش در طاقچه ها مي گشت. سيروس جلوتر آمد. به مهمانان شهري خوش آمد غرايي گفت. مادربزرگ سلمان از پيراهن سيروس كشيد و داد زد: «آي ورپريده ها، وسط زنان چه مي كنين؟ بي شرمها، برين بيرون، اينجا مجلس زنان است!»
سيروس خنديد. سرش را بيخ گوش زن برد و چيزي پچ پچ كرد. «ننه مي گويد من هم كه درآمدي ندارم، پس چيزي از زن كم ندارم.»
پيرزن داد زد: «غلط كردي با آن ننه ات. پسره پررو، برو بيرون.»
مرد دوباره چيزي در گوشش گفت كه بقيه نشنيدند. اين بار باز هم پيرزن فرياد كشيد: «به چهنم كه دختره را دوست دارد. دختر شهري به چه درد ما مي خورد.»
زنان دور و برش خنديدند. درنا گر گرفت. صورتش تا بناگوش قرمز شد. اين پيرزن حرف دهانش را نمي فهميد. چي داشت زير لب و لثه بي دندانش بلغور مي كرد. عصمت گفت: «ولش كن، حوصله داري. كي به حرف او گوش مي كند. همه مي دانند كه چرت و پرت زياد مي گويد.»
بلبل از پاچه شلوار پسرش گرفت كه مانع رفتن او بشود. سيروس مؤدب سلام كرد. زن با نگاه افتخارآميزي پسرش را برانداز كرد. با صداي نجوا گونه اي رو به پسرش زمزمه كرد: «پسركم تا دايي ات نيامده از اينجا برويد بيرون. اون بياد داخل اتاق شما را اينجا ببيند، داغ مي كند و با تركه گيلاس مي افتد به جانتان، پيش اين زن و بچه ها هم زشت مي شود.»
نگاه سيروس متعجب روي صورت مادرش و عسل سرگردان بود. زير چشمي او را مي پاييد و ريز ريز مي خنديد. مثل پسربچه ها خنده پرشوري كرد و گفت: «مامان جان ما سفره مي اندازيم و شام مي كشيم تا شما راحت باشيد.»
زن تبسمي كرد و گفت: «باشه. پس بگذاريد دايي اسد خودش بيايد و بيرونتان كند. حالا تا مي توانيد لنگر بيندازيد.»
سلمان گوشه اي ايستاده و عسل را ديد مي زد. آتش تمنا در چشمهايش زبانه مي كشيد. دختر رويش را به طرف مادرش برگرداند تا از تيررس نگاه او در امان باشد. چشمهاي رمضان به دنبال نامزدش گلي بود. دو دقيقه نكشيد كه پدر سلمان از راه رسيد. شلاق اسب را در دستش تكاند. دختران ريسه رفتند. مرد پسران جوان را از اتاق تاراند. خودش روي رف پنجره نشست و پاهايش را از بيرون آويزان كرد. درنا خنديد و به عصمت اشاره كرد و گفت: «اين سيروس واقعاً شر است.»
پيرمرد جوانان را بيرون كرد تا خودش روبه روي پنجهر بنشيند، چپق بكشد و چشم چراني كند.»
سفره هاي گلدار پلاستيكي را روي فرشها انداختند. پياله هاي پياز و ترشي را تند و تند دست در دست چيدند. زني از آن ميان داد زد كه ضبط را خاموش كنند. با صداي دانگ و دونگ كه نمي توانستند شام بخورند. پارچهاي آب و دوغ را با ليوانهاي روحي چيدند و بعد هم تند و سريع كاسه هاي آبگوشت را آوردند. سبزي خوردن و نان ساج و ماست هم بود. آبگوشت لپه، سيب زميني و گوشت بره خوشمزه بود و طعم زردچوبه مي داد.
عصمت در حالي كه انگشتانش را ملچ و ملوچ مي ليسيد گفت: «آبگوشت ده خوشمزه است. روي هيزم اجاق طبخ مي شود.»
درنا سكوت كرد.

R A H A
10-04-2011, 12:34 AM
گوشتها خرد و ريز شده بودند. زنان مشغول غذا خوردن بودند. پيرمرد از حياط بيرون رفت. پسران روي بام خانه كشيك مي دادند. بعد از رفتن مرد، از ديوار پايين پريدند. پشت پنجره اتاق بساط آبگوشت را پهن كردند. عصمت خنده از لبش دور نمي شد. گفت: «مي ترسم بلبل و پيرزن از حرص خوردن ترك بخورند.»
سيروس با چشمهايش عسل را قورت مي داد. حضورش گرمابخش وجود عسل شده بود. حرفهاي مادر و سفارشهايش را پاك فراموش كرده بود. مگر دست خودش بود. از مدتها پيش حسرت رسيدن اين روزها را داشت. كِي مي توانست چشمهايش را درويش كند.
درنا با حرص به صورت دخترش خيره شد. قند در دل دختر آب شد. چقدر خوشحال بود كه آرزو آن رژ خوش رنگ معركه را برايش گرفته بود. هم زياد پررنگ نبود و هم اينكه لبهايش را شفاف تر و زنده تر نشان مي داد. لقمه ها را كوچك بر مي داشت، چون هم غذا از گلويش پايين نمي رفت و هم خجالت مي كشيد و هم نمي خواست رژ لبش پاك شود. مادر به او زل زده بود و انگار لقمه هايش را مي شمرد. هر چند كه اولش سگرمه هي مادرش در هم رفت، عصمت به زن اشاره داد كه اي بابا اينجا عروسيه و اينها هم جوانند ديگر. چانه زدن زن كار خودش را كرد. انگار همه چيز به خير گذشت. پيرمرد پشتش را راست كرد، عصايي از پاي ديوار برداشت و لنگان لنگان از حياط بيرون رفت. از آن طرف پنجره چند جفت نگاه كنجكاو سركت مي كشيد. دست و پاي سيروس دوباره باز شد. او بود و رمضان و سلمان كه وسط زنان مي گشتند. پدر سلمان باز هم برگشت. چندبار پسران را كيش كرد. به قول خودش بچه هاي اين دوره و زمانه بودند، از در بيرون مي كرد از پنجره سرك مي كشيدند. آخرش بدون فايده بود. پيرمرد به اكراه دست از نزاع با آنان برداشت و خودش به مجلس مردانه برگشت. پيرزن ناليد: «ديدين، خسه از پررويي جوانان راهش را كشيد و رفت. قورباغه به روتون بباره كه احترام حاليتون نمي شه.»
بعد از صرف شام و جمع كردن سفره و آوردن سيني چاي، زنان مشغول خوش و بش شدند. سيروس هي داد مي زد: «اينجا كه حمام زنانه نيست. اين قدر حرف نزنيد.»
كاست شادي توي ضبط صوت گذاشتند. دو تا از زنان اعتراض كردند كه سيروس و سلمان از اتاق بيرون بروند. سيروس گفت: «ما اينجا مهمان داريم اگر برويم حوصله مهمانهايمان سر مي رود. سعي كنيد به وجود ما عادت كنيد.»
آخر شب قرار بود كه آخرين خلعتي حنابندان را به خانه عروس ببرند. عسل نمي خواست همراه آنان برود. عصمت با گروهي همراه شد. درنا به خاطر دخترش خانه ماند. يكي دوبار هم به دخترش گير داد كه مگر قرار نبود چشمهاي عسلي اش را درويش كند و اين قدر به آن پسره زل نزند. پس چرا سفارش او را به گوش نمي گرفت. بلبل خانم و بقيه هم در خانه بودند. شايد دختر يكي دوبار سنگيني نگاه مادر سيروس را روي صورتش حس كرد. زن هربار كه عسل متوجه مي شد نگاهش را از او مي دزديد.
سيروس چشم مادر را كه دور ديد تركه بلند گيلاس را از لاي لنگه باز پنجره به طرفشان دراز كرد و چادر دختر را كشيد. درنا متوجه شد. از جايش بلند شد و بيرون اتاق آمد. او بدون اينكه به روي خودش بياورد، به مادر و دختر گفت: «حاضر بشين مي برمتان خانه عروس. بايد كف دستتان حنا ببندين.»
درنا خنده اي كرد و گفت: «دخترم نمي خواهد برود. سردرد دارد.»
سيروس با صداي آهسته اي گفت: «من سردرد و پادرد سرم نمي شود. مگر من سردرد ندارم، باز اين همه ناز شما را مي كشم. بجنبيد تا سر و كله دايي پيدا نشده بايد برويم.»
زن سرش را تكان داد.
سيروس دوباره گفت: «تا شما هم نيايين، من از اينجا تكان نمي خورم.»
به ناچار مادر و دختر همراه سيروس را افتادند. عسل مثل بره دنبال سيروس بود و او را از پشت سر نظاره مي كرد. مادرش هم كنارش قدم بر ميداشت. راه چاله و چوله داشت. شب دراز بود و قلندر بيدار. ده در ظلمت شب فرو رفته بود. از تير چراغ برق و روشنايي خبري نبود. بيشتر كوچه ها و زمينها تاريك بود.
درنا به عمد از پشت سر مي آمد. با خودش فكر كرد چه شب قشنگي است. بيچاره دخترش كه پاك دلباخته سيروس شده بود و به گردن هم نمي گرفت. زير نور نقره اي ماه شب چهارده چقدر آن دو زوج به هم مي آمدند.

R A H A
10-04-2011, 12:34 AM
به گردن هم نمي گرفت. زير نور نقره اي ماه شب چهارده چقدر آن دو زوج به هم مي آمدند. عسل سكندري خورد و پايش در مشتي تا پاله فرو رفت. سيروس سر تركه را به عسل داد و خودش از ته آن گرفت. سپس خنديد و گفت: «بيا، زهره ترك نمي شوي. اينجا از گرگ خبري نيست. من جلوتر مي روم و خودم را قرباني تو مي كنم.»
درنا پوزخندي زد و دست خودش را گاز گرفت. آخ كه اين پسره چقدر پررو و قيح بود. ترسيد كه خودش دخترش را چشم زده باشد. دختر از شادي در پوست خود نمي گنجيد. سيروس شوخ بود. هربار كه دهان باز مي كرد، خنده روي لب دختر مي نشست. آن شب اين قدر خوش گذشت كه خاطره اش باور نكردني بود و براي هميشه در ذهن عسل نقش بست. سرمست از شادي سر از پا نمي شناخت. سيروس تمام شب را با آنان بود.
در مجلس زنانه، عروس خانم را روي دو متكاي بلند نشانده و لباس سفيد و بلندي تنش كرده بودند. گلي قشنگ و تودل برو بود. چشمهاي سبز ملوسي داشت و موهاي فري كه دور صورت بيضي اش را پوشانده بود. پوست صورتش سفيد بود و لب و دهانش كوچك. روي هم رفته، به قول درنا، از سر رمضان هم زياد بود. روي دستها، ناخنها و پاهايش را حنا بسته بودند.
دايي و پيرزن جلو آمدند و سكه اي طلا كف دست دختر گذاشتند. عروس با كم رويي لبخندي زد و سرش را پايين انداخت. تبسم مليحش قشنگي صورتش را دو چندان كرد. همه حاضرين كف زدند. سپس خلعتي ها را نشان دادند و اسم بردند. بعد هم تك تك زدند و رقصيدند و شيريني و شربت بين مهمانان تعارف و پخش كردند. همه خوشحال بودند. زنان مي گفتند و مي خنديدند. موزيك قشنگي از ضبط صوت پخش مي شد و سقف خانه را مي لرزاند.
شب حنابندان خيلي خوش گذشت. در مجلس زنان دختر، سيروس را بيرون در تنها گذاشت و به اتاق ديگر رفت. شربت سيني را جلو آنان گرفتند. خنده از لب سلمان كه جلوتر از آنان آنجا بود دور نمي شد. نگاهش از روي سيروس و عسل دور نمي شد. هر كدام سير و سفر عاشقانه اي را در ذهن خودشان مرور مي كردند. سلمان نزديك سيروس ايستاده بود. آيا ديده بود كه آنان شانه به شانه هم مي آمدند يا اينكه چرا سيروس خودش را به عسل نزديك تر مي ديد و حتي شوخيهاي او را با دختر به حساب خودش مي گذاشت. عصمت يواشكي به درنا گفت: «غلط نكنم اين سيروس فكرهايي درباره دخترت تو كله اش داره. اينكه به سلمان مادر مرده مجال نمي ده. خودمانيم عسل خانم هم بدش نمي آيد شكارش بشود.»
سفارش او را به گوش نمي گرفت. بلبل خانم و بقيه هم در خانه بودند. شايد دختر يكي دوبار سنگيني نگاه مادر سيروس را روي صورتش حس كرد. زن هر بار كه عسل متوجه مي شد نگاهش را از او مي دزديدند.
در حياط خانه شيلنگ صدمتري را به شير بسته بودند كه پيدا كردن سرش ممكن نبود. آن را از سر شير در آورد. پاهايش از روي زمين خم شد و چند دست پر آب خنك را روي صورتش زد. احساس تازگي و سبكي كرد. آب صورتش را گرفت. در آن حال چشمش به دستي افتاد كه با حوله اي زرد روي آن، به طرفش دراز شده بود. سرش را بلند كرد. خواهر عروس خانم، گلشن بود. لبخند معني داري هم روي لب داشت. دختر گفت: «مي بينم كه تعريفهاي پسرخاله سلمان زياد هم بيخود نبوده.»
وقتي دهان باز كرد عسل منظورش را فهميد، ولي نمي دانست چه بگويد. حسادت از رفتار و گفتار گلشن مي باريد. شم زنانه عسل مي گفت كه گلشن به سلمان، پسرخاله اش، چشم دارد. چقدر جالب مي شد. دو خواهر با دو برادر ازدواج كنند كه پسرخاله و دخترخاله هم باشند. عسل نتوانست لبخندش را فرو دهد. گلشن عصباني پرسيد: «مي تونم بپرسم براي چي مي خندين؟ يعني ما خنده داريم؟»
صورتش را با حوله پاك كرد و آن را دست دختر گذاشت و گفت: «نه. من به خودم مي خندم. حس مي كنم شما بي دليل از من رنجيده خاطر شده ايد.»
«بي دليل... رنجيده خاطر...»
«آره ديگه. سلمان دليلي براي تعريف كردن از من ندارد، وقتي كه دخترخاله به اين خوشگلي دارد.»
دختر خنديد و لبش را گزيد. با حالت بچگانه اي پرسيد: «راست مي گين؟»
«من با كسي شوخي ندارم. اتفاقاً گلي خانم هم خيلي خوشگل هستند. چشمهاي آبي معصوم و پوست بلور. آدم باورش نمي شود در اين خاك و خاشاك دختر خوشگلي پيدا بشود.»

R A H A
10-04-2011, 12:35 AM
بشود.»
اخم گلشن درهم رفت. عسل فهميد حرف بدي زده. گفت: «البته منظورم توهين نبود؟»
گلشن گفت: «خيليها ما دهاتيها را دست كم مي گيرند.»
عسل خنديد و گفت: «من هم كه از خارجه نيامدم. شهري كه من از آنجا آمده ام كمي بزرگتر از اينجاست.»
گلشن كنار او راه افتاد و به طرف اتاق آمد تا رختخوابهاي مهمانها را جمع كند. گفت: «شما هم خيلي قشنگ هستي. دختر خوبي هم هستي، اما مي دوني...» جمله اش را ناتمام گذاشت.
عسل خنديد و براي اينكه گلشن كفري نشود گفت: «ببينم نكند تو گلويت پيش سلمان گير كرده؟»
دختر پوزخندي زد و گفت: «چه فايده، او كه من را نمي بيند.»
«مي بيند. تو صبر كن، وقتش برسد مي بيند. مگر كور است كه خوشگلي تو را نبيند.»
قند در دل دختر آب شد. كي بود كه از تعريف و تمجيد خوشش نيايد. گلشن باقي روز را با مهرباني از عسل و مادرش پذيرايي كرد. يك چيزي به او فهماند كه عسل مشتاق سلمان نيست. با اين حال به قول بزرگترها سيب را در هوا بيندازي تا زمين برسد هزار چرخ مي خورد و قسمت، حرف آخر را مي زند.
كسي چه مي دانست شايد هم روزي سلمان او را مي ديد.
سر سفره صبحانه از سيروس خبري نشد، اما عاقبت آمد. نزديك ظهر بود. زنان را تخت ديوار به رديف كنار هم نشاند و از آنان عكس گرفت. عسل متوجه شد كه سيروس سراغ آنان مي آيد. نمي خواست از او عكس بگيرد. تا به خودش بيايد عصمت و مادرش مثل چوب كبريت راست و سيخ روبه روي دوربين نشسته بودند و مژه هم نمي زدند. عسل را هم راضي كردند. عكس يادگاري بود و مشكلي نداشت.سيروس گفت: «جوش نزن. يك عكس خوشگل از تو و مادرت مي گيرم و آن را براي خودت مي فرستم. اصلاً خودم برايت مي آورم.»
عسل هم توقع داشت عكس او را پس بدهد، اما شب قبل كه نرقصيد و به قولش وفا نكرد. تا سيروس لب تر كرد، همه چيز فراموشش شد و خيلي زود قانع شد. شسته و روفته با قيافه بشاش جلو دوربين ايستاد و لبخند مليحي هم زد. سر سفره ناهار مادر سيروس پايين اتاق نشست و با نگاه تلخ و سرزنش بارش ناهار را به دهان عسل كوفت كرد. آن روز بعدازظهر سيروس براي خداحافظي آمد و بدون توجه به چشمهاي پرسش گر اطرافيان از درنا و عسل خداحافظي كرد و حتي معذرت خواست كه نمي تواند آنان را برساند.
بعدازظهر در ميني بوس قراضه ده نشستند و راهي شهر و خانه شان شدند. عسل نمي توانست از پشت شيشه هاي گل گرفته بيرون را ببيند. چشمهايش را بست و خاطره آن دو روز را در ذهنش مرور كرد. مزه آن براي هميشه در حافظه اش رسوب كرد. ميني بوس راه افتاد و از چاله و چوله هاي جاده خاكي بيرون آمد. عسل از پشت شيشه دورنمايي از ماشين سيروس را ديد. مادرش مثل قارچ گرد و چتر داري روي صندلي جلو نشسته بود و سه تا زن چادري پشت سر روي صندلي عقب لميده بودند. عسل آرزو كرد كه جاي يكي از آن زنان بود. شايددويست متر از ماشين سيروس فاصله داشت، ولي خودش نزديكتر از رگ گردنش به او حس مي كرد. در آن لحظه به دو نتيجه مهم رسيده بود. سيروس هم احساسي به او داشت. دوم اينكه بلبل خانم از او خوشش نيامده بود. درنا او را از افكار دور و درازش درآورد و گفت: «ناقلا من نمي دانستم تو مي تواني برقصي. پس چرا در عروسي دختردايي ات آن همه ادا و اطوار درآوردي؟»
«نه،مادر. هنوز هم بلد نيستم برقصم. ديدين كه سيروس اصرار كرد. تو رودربايستي قرار گرفتم.»
«بَه بَه، چشممان روشن. عصمت خانم مي بينين، حالا ديگه آقا سيروس نيستن.»
عصمت ابرويش را بالا برد و انگشت بين دو لب گذاشت و گفت: «راستي درنا خانم من هم سر در نياوردم. اين پسره هر موقع چشمش به عسل مي افتاد مثل اينكه زردآلو زير دهانش له مي شد. همش دور و بر ما مي پيچيد.»

R A H A
10-04-2011, 12:35 AM
«آره، فكر مي كنم اين لوس بازيهاي سيروس زير سر اين سلمان باشد. خودش خجالتي بود يك دلال اجير كرده بود.»
«والله به ياد اين دلالي عمرو عاص و خواستگاري براي يزيد مي افتم كه زن را خوشگل ديد و براي خودش خواستگاري كرد. ناسلامتي فرستاده امام هم بود. به زن بيچاره گفت كه يزيد شما را به همسري مي خواهد كه اين دنيا را دارد. امام حسين هم نيت خير دارند اين دنيا را ندارند، ولي آن دنيا از آن ايشان خواهد بود. بنده حقير را هم كه مي بيني نه اين دنيا را دارم و نه آن دنيا. حالا انتخاب با شماست.»
درنا حرفهاي عصمت را نشنيده گرفت. خنديد و گفت: «بلبل خانم چنان خودش را گرفته بود كه انگار از دماغ فيل افتاده. سيروس هم با آن دماغ قوزدارش يك جوري از خودراضي است و از قرار به مادرش رفته.»
«از من مي شنوي عسل به اين خوشگلي و جذابي هزار تا خواستگار پيدا مي كند، عجله نكن.»
عسل اين حرفها را شنيد و به گوش باد سپرد. چرا نبايد دلش كسي را دوست داشته باشد. از آن گذشته، كجاي دماغ سيروس قوز داشت. اگر مادرش عاشق شده بود مي توانست او را درك كند. ليلي را بايد از چشم مجنون ديد. شايد بلبل هم از اين بهانه هاي بني اسرائيلي مي گرفت و مانع ازدواج آنان مي شد. عسل براي يك عمر از سيروس خاطره داشت. گوشه دنج مي نشست و شب و روز به سيروس فكر مي كرد. كافي بود چشمش را ببندد تا قيافه متبسم سيروس جلو چشمش ظاهر شود. خيالش راحت بود كه سيروس هم احساس او را دارد. او هر چه فكر مي كرد دلش بيشتر خوش مي شد. سيروس مثل سلمان نبود كه دم و دقيقه جلو چشمش ظاهر شود و خودش را نشان دهد.
روز شنبه صبح عسل سرحال تر از هميشه وارد مدرسه شد و دنبال آرزو چشم دواند، اما او رانديد. از وقتي آرزو مردود شده بود، عسل دوست صميمي نداشت كه با او در اين باره صحبت كند. سوسن مقدس نما و خشك بود و از هر حرف او مي توانست شكل و برداشت ديگري بكند. خانواده سوسن اعتقاد داشتند كه بهترست دختر با نظر خانواده و بهتر كه با يكي از اعضاي فاميل ازدواج كند. سوسن فكرش را هم نمي كرد كه با پسري دوست شود. در خيابان هم وقتي راه مي رفت هميشه سرش را به قدري پايين مي انداخت كه پشتش خميده به نظر مي رسيد. چندباري كه عسل به شوخي دهان باز كرد، برداشتهاي سوسن پشيمانش كرد. بعدها به اين نتيجه رسيد كه درباره اين موضوعها با سوسن حرف نزند.
عسل دلش غنج مي زد كه سير تا پياز عروسي شب جمعه را براي آرزو تعريف كند. به كلاسش سر زد، هنوز جايش خالي بود. از همكلاسي او، رويا، پرسيد او هم آرزو را نديده بود. دختر خنده اي كرد و گفت: «پس از قرار موضوع را نشنيده اي.»
عسل نگران نگاهش كرد و پرسيد: «طوري شده؟ چي را بايد مي شنيدم؟!»
رويا در حالي كه برگ كاغذي را از دفترش پاره مي كرد و سرش پايين بود، با بي تفاوتي گفت: «اينكه آرزو پنج شنبه عصر با معشوقه اش آقاي راننده فرار كرد. تا الان هم بايد عروسي كرده باشد.»
عسل انگشت حيرت به دندان گزيد. چطور ممكن بود؟! چرا آرزو حرفي به او نزده بود؟!
رؤيا با خونسردي شروع به نوشتن چيزي روي كاغذ كرد. عسل ناباور و مردد ايستاده بود و حركات او را زير نظر داشت،اما در اصل به آرزو فكر مي كرد كه در يك روز، زندگي اش از اين رو به آن رو شده بود. رويا نگاهش را به او دوخت و پرسيد: «طوري شده؟ چرا اين جوري نگاه مي كني؟»
عسل گفت: «راستش باورش برايم مشكله. من يك چيزي از او قرض كرده بودم، مي خواستم بهش برگردانم.»
رويا گفت: «فكر نكنم حالا حالاها آرزو را ببينيم. فكر مي كنم خودش هم مي دانسته و آن را به تو يادگاري داده.»
عسل به كلاس خودش برگشت. بغضي كه از تعجب در گلويش پيچيده بود را فرو خورد و ترجيح داد حرفهايش را در دل بريزد. همان يكي دو روز اول بود كه به شب عروسي و فرار ناگهاني آرزو با آن راننده فكر كرد و آه از نهادش برآمد.

R A H A
10-04-2011, 12:35 AM
روزهاي ملال آور و عادي زندگي خيلي زود به روال عادي برگشت. شايد دو ماه و خرده اي از آخرين ديدار او با سيروس مي گذشت ديگر از سيروس خبري نشد و انتظار دختر براي دريافت عكس عروسي هم بيهوده ماند.
يك روز مدير دبيرستان بلندگوي مدرسه را گرفت و در خش خش صداي آن، خبر ناگواري را به بچه ها داد. همه شنيدند كه آن روز باز هم شهيد آورده بودند. آنان زودتر تعطيل شدند تا در مراسم شركت كنند. در خيابانها از بلندگوي سازمان هلال احمر خبر شهادت جواني بيست ساله را شنيد كه از قرار از خويشان سيروس بود. وقتي عسل به چشم خود اخمهاي درهم رفته او را دم در بيمارستان ديد، باور كرد كه پسرخاله سيروس كه در كردستان دوره سربازي اش را مي گذراند، شهيد شده بود. در صف دختران آرام اشك ريخت و ظهر به خانه برگشت.
بعد از آن ديگر سيروس را نديد و يا شايد ديد و او به آشنايي شان اعتنايي نكرد.
زمستان هم گذشت و عيد از راه رسيد. اواخر بهار بود. غم در دل عسل جمع شد. چاره اي جز صبر نداشت و از طرفي مشغول گذراندن امتحانات نهايي بود. دل و دماغ درس خواندن نداشت، ولي چاره چه بود. كائنات و گردش ايام در جهت هدفي حركت مي كردند، دختر هم به وظيفه اش عمل مي كرد. درس مي خواند و در امتحان شركت مي كرد. يك روز نزديك ظهر از امتحان بر ميگشت كه متوجه سياه جمعيت نزديك خانه شان شد. خانه آنان نزديك مزار شهدا بود و مدام رفت و آمدهاي سرمزار را مي ديدند. اين قدر آدم آنجا جمع شده بود كه انتهاي صف فشرده، به نزديك خانه آنان مي رسيد. نزديك در و سر چهار راه رسيد. مردم شهر را ديد كه شانه به شانه و نزديك هم ايستاده بودند. صورتها عبوس و چشمها گريان بود. همسايه پاييني گفت: «شهيد آورده اند. مي گويند افسر ژاندرمري است. كردها بيچاره را مثله كرده اند. قبل از كشتن حسابي شكنجه اش داده اند.»
از پايين گورستان كه سر صف بود، كسي پشت تريبون سخنراني مي كرد. هر قدمي كه دختر سر چهار راه بر ميداشت، صدا را آشنا مي يافت. با ديدن سيروس پشت تريبون خشكش زد. در پيراهن مشكي، رنگ پريده تر به نظر مي رسيد.
بنده خدايي در گوش عسل نجوا كرد: «پسرش دارد سخنراني مي كند. ماشالله چه صبري دارد، انگار نه انگار پدرش را تيكه و پاره كرده اند كه آنجا ايستاده و از سياست حرف مي زند. خدا در دل جوونهاي امروز به جاي دل يك تيكه گوشت گذاشته.»
سيروس نيم ساعت براي مردم سخنراني كرد. عسل اشك مي ريخت و با اين حال ديدن حال سيروس و خونسردي اش او را به حيرت مي انداخت. چرا خودش را گرفته بود؟ چرا براي پدرش اشك نمي ريخت؟ رابطه پدري و پسري كه ربطي به سياست نداشت.
شهيد را خاك كردند. بعد از مراسم تدفين، سيروس و دسته مسجد جامع شهر سينه زنان و نوحه گويان به خانه شهيد رفتند. عسل براي صدا كردن مادرش به خانه عصمت، همسايهشان، رفت. شوهر عصمت خانم تازه از پايگاه كردستان برگشته بود. نگاه محجوبش را به زمين دوخت و گفت: «پدر سيروس را دمكراتها گروگان گرفته بودند. اولش چند ميليون پول مي خواستند. اينها خودشان را به آب و آتش زدند و پول را جور كردند. سر قرار كه رسيدند، مرد را كشته بودند. سرباز ديگري هم بود. هردوشان را به وضع فجيعي كشته بودند. اين هم از پسرش! وقت گير آورده و سياست بازي مي كند دريغ از يك قطره اشك.»
عصمت گفت: «خاكش خبر نبرد، پدر خدا بيامرزش آدم بداخلاقي بود. مي گوين سربازها را هم اذيت كرده بود.»
شوهر عصمت به تندي گفت: «تو از كجا مي داني بداخلاق بود. شوهر تو كه نبود. تازه سختگيري يك افسر، ربطي به اين حرفها ندارد.» مرد اخم كرد و زير لب غر زد.
عصمت پوزخندي زد و گفت: « چندبار اينجا سر و صدا راه انداخته بود، اما خب هر چي نباشد خدابيامرز هنوز جوان بود. دخترش را خيلي زود شوهر داد. مي داني چهار تا پسر دارد كه كوچكترينشان دو سال دارد. سيروس هم فرزند ارشد است. احساس مسئوليت مي كند.»
مرد گفت: «حيف از او خدابيامرز كه جوان مرد. بچه ها بزرگ مي شوند مي روند پي كارش. مادرش هم جوان بيوه شد.»
درنا گفت: «زن حقوقش را مي گيرد و مي خورد. تو فكر مرده باش كه بيخودي جانش را از دست داد.»
همين طور هم شد. زندگي سخت بود. كسي نمي دانست در دل آدمها چه مي گذرد. هرچه كه مي گذشت، بلبل چاق تر و رنگ و رويش بازتر مي شد، بقيه هم به جايي رسيدند، ولي بدون سايه پدر بالاي سرشان.

R A H A
10-04-2011, 12:35 AM
مادر شهيد، مادربزرگ سيروس، از غصه دق كرد و مرد. پيرزن ضعيف بود و طاقت غصه خوردن و گريه را نداشت. دنبال بهانه مي گشت كه بميرد.
زندگي همچنان با تلخيها و شيرينيها ادامه مي يافت. تابستان همان سال، سيروس به وعده اش عمل كرد و در دانشگاه تربيت قبول شد. سلمان هم همين طور. در اين ميان، رمضان سالي يك پسر درست مي كرد و به كار كشاورزي همراه با پدرش پرداخت. گلي هم به شوهرش كمك مي كرد و هم با شكم برآمده خانه داري مي كرد.
روزي عسل از مدرسه بر مي گشت. با سلمان و دوستش روبه رو شد. راه كوچه تنگ و باريك بود.دختر خود را به ديوار چسباند. احساس كرد دست سلمان روي چادرش لغزيد. عسل خودش را عقب كشيد. از پشت سر انگشتهاي درمانده سلمان را روي كمرش حس كرد. باور كردني نبودع سلمان سعي كرده بود او را نيشگون بگيرد. دوست داشتن آن مدلي را نديده بود. عسل خشمگين شد. نمي توانست باور كند كه سلمان حركت وقيجي را بكند. آن مردك پست فطرت، پسره خام به چه جرئتي به او دست درازي كرده بود. برايش گران تمام شد. دختر با چشم گريان به خانه كه آمد، سراغ مادرش رفت و همه چيز را تعريف كرد.
مادر جلو راه سلمان را سد كرد و اعتراض خودش را به گوش او رساند. سلمان به لكنت افتاد و معذرت خواهي كرد. گفت كه سوءتفاهم شده و البته فرصت را هم از دست نداد و به درنا گفت كه دخترش را دوست دارد و از عسل خواستگاري كرد. به زودي معلوم شد كه او نيت خير داشته و قصدش بازي دادن عسل نبوده. هم اكنون هم حقوق جزئي دريافت مي كرد. ديگر از خدا چه مي خواست. به هر حال اين چيزي نبود كه عسل مي خواست. چرا كه نه تنها خواستگاري سلمان را رد كرد، بلكه از كوره هم در رفت .
مادرش گفت: «خشم خود را كنترل كن. لازم نيست جوش بياوري. خواستگاري كه جرم نيست. دختره ده خواستگار پيدا مي كند. پولدار و بي پول، باسواد و بي سواد، همه جور آدمي مي تواند از يكي خوشش بيايد. مهمان را كه نمي شود از خانه بيرون كرد. هر كس خواستگاري مي آيد، دختر هم به يكي بله مي گويد.»
سلمان دلش شكست. نمي توانست خودش را براي بي دست و پايي اش ببخشد. عصري خانه عصمت آمد. حال و حوصله درست و حسابي نداشت. زن پرسيد كه چرا ناراحت است. سلمان گفت كه عسل را دوست دارد و نمي تواند فراموشش كند. حالا كه برادرش ازدواج كرده و مانعي هم سر راهش نيست. به زودي خودش هم حقوق مي گيرد و روي پاي خودش مي ايستد. چه عيبي داشت كه خانه شان خواستگار بفرستد.
عصمت گفت: «اينكه ماتم گرفتن ندارد. همان كار را بكن.»
سلمان رويش نشد كه باقي ماجرا را تعريف كند. او بند را آب داده بود و با نيشگون گرفتن دختر مثلاً مي خواسته علاقه اش را به او ثابت كند و يا شايد هم او را امتحان كند. سلمان از زن پرسيد كه او چه فكر مي كند؟ آيا امكان دارد كه عسل دوستش داشته باشد.
زن معتقد بود كه او بايد بزرگترش را بفرستد. با سفارش كه حج قبول نمي شود. حرفهاي عصمت مايه دلگرمي او شد. تصميم گرفت در موقع مناسب، پدرش را به خواستگاري بفرستد. به زودي از عزاداري دايي فارغ مي شدند و لباس سياهشان را از تن در مي آوردند. شايد عسل از آنها بود كه افاده مي فروخت و بايد خيلي تحويلش مي گرفتند تا جواب مثبت دهد. بايد منتظر رسيدن تابستان مي شد تا ميوه دل او هم برسد و قابل چيدن شود. درخت عشق هم مثل هر درختي شاخ و برگ مي گرفت، رشد مي كرد و دير يا زود به بار مي نشست و مي رسيد.
تابستان نرم نرمك جاي خود را در دامن طبيعت باز كرد. ميوه ها به بار مي نشست. با گرم شدن هوا، درنا تصميم گرفت كار بچه ها را يكسره كند. مادر عسل پسرهايش را ختنه كرد. عصمت خانم با اصرار، پسر دوستش را در بغل نگه داشت و به اصطلاح خواهر و برادر خوني و فاميل شدند. زن اصرار داشت كه با اين كارش رفت و آمد دو خانواده هم زيادتر مي شود.
روز دهم مراسم بود كه عصمت با روي خنداني كه دندانهاي سفيد او را بيرون مي انداخت، همراه دو مهمان به خانه عسل آمدند. دختر از خوشحالي مي خواست صورت سبزه عصمت را ببوسد و سراپاي سيروس را به گل ببندد. سيروس يك ماشين كوكي پليس براي برادر كوچك عسل كادو آورد. سلمان خجالتي هم گوشه اي نشسته، سرش پايين بود، حرف نمي زد و تك تك بند انگشتانش را مي فشرد.

R A H A
10-04-2011, 12:36 AM
درنا براي ريختن چاي بيرون رفت. عسل مجبور بود با چادر نماز جلو سيروس و بقيه ظاهر شود، ولي نمي خواست پيش آنان بنشيند. يادش مي آمد كه به خودش قول داده بود وقتي سيروس را ببيند صدها حرف و اشاره بگويد و بشنود و راز دلش را با او در ميان بگذارد. به او بگويد كه شب روز در فكرش است و بيشتر از آن طاقت دوري اش را ندارد. حالا كه او را مي ديد، قول و قرارها يادش رفت. زبانش بند آمد و همه وجودش چشم شد و او را با نگاهش بلعيد.
عصمت خانم به سراغ درنا به آشپزخانه رفت و به عمد آنان را تنها گذاشت تا با هم حرف بزنند. سلمان هم آنجا بود. دختر زبانش قفل شد. كلمات در دهانش گم شد و نمي توانست لب از لب باز كند. او سلمان را نمي ديد. تنها خودش بود و سيروس و با آن حال حرفي براي گفتن نداشت. تمام حرص و غضبش براي به استنطاق كشيدن سيروس كه كجاست و چرا پيدايش نمي شود از يادش رفت. گنگ و منگ چشمهاي عسلي اش را به سيروس و پسرعمه اش دوخت.
سلمان لبخند دلنشيني زدو پرسيد: «از درس و كلاس چه خبر عسل خانوم؟»
دختر تبسمي كرد و گفت: «خوبه، مي خوام انشالله اگه خدا بخواد درسم را ادامه بدم.»
«مگه الان درس نمي خونين؟»
دختر دستپاچه گفت: «منظورم اينه كه خيال شركت در دانشگاه را دارم.»
سيروس نگاه شوخش را به سلمان دوخت و گفت: «شنيدي؟ مي خواهد درس بخواند، آ‹ هم در دانشگاه.»
سلمان خجالتي بود. سرش پايين و صورتش قرمز شده بود. لبخندش را فرو خورد و گفت: «اگر قبول بشوي شانس آورده اي. بعد از انقلاب فرهنگي و با دو مرحله تستي و تشريحي، قبولي سخت است. بايد خيلي باهوش باشي.»
عسل براي اينكه يكسره جوابش را داده باشد گفت: «نگران نباشين، هم باهوشم و هم پشتكار دارم.»
سيروس خنديد و گفت كه نبايد عسل را دست كم بگيرند. رقيب سرسختي است. دختر كه از طعنه و اشاره او سر در نمي آورد، جرئتي به خودش داد و رو به سيروس پرسيد: «حال خودتان چطور است. بعد از شهادت پدرتان و سرپرستي برادرها، مادرتان چه مي كنند؟ بايد سخت باشد.»
سيروس سرش را تكان داد و با صداي آهسته اي گفت: «سخت است، ولي مي گذرد. خدا بزرگ است.»
عصمت در آشپزخانه با خنده خودش را به درنا رساند و گفت: «اين پسرها ديوانه ام كرده اند. خانه ما آمدند، البته سيروس را مي گويم،مدام به پهلويم كوفت و گفت كه بايد به بهانه اي به ديدن عسل برويم. بعد هم اين ماشين كوكي را خريد كه هديه همراه دارد. سلمان هم كه دست خالي بود. من هم ناچار تسليم شدم. مي بخشين كه سرزده آمديم. حالا هم آن گوشه نشسته و اشاره مي كند كه بلند نشويم. راستش من فكر مي كنم سلمان براي خواستگاري آمده. البته حرفي پيش سيروس نزده، ولي...»
زن گفت: «خانه خودتان است. خوش آمدين.»
ورود مادر با سيني چاي، صحبت دختر را قطع كرد. بعد از صرف چاي سيروس و سلمان با اكراه از جايشان بلند شدند و رفتند.
لحظه اي عسل دستش را براي خداحافظي به طرف آنان تكان داد، ولي نمي دانست كه بايد مدتها مي گذشت تا بار ديگر سرنوشت آنان را سر راه هم قرار دهد.
درنا در جواب سلمان كه از طريق عصمت پيغام فرستاده بود، جواب دخترش را بي كم و كاست گفت. عسل قصد ادامه تحصيل داشت و مي خواست خودش را بالا بكشد، دانشگاه برود و قصد ازدواج نداشت. پدر و مادرش هم با او موافق بودند و نمي خواستند عسل را شوهر بدهند.
سلمان از شنيدن جواب عسل زياد هم جا نخورد و انتظارش را داشت. مي دانست كه اين حرفها بهانه اي بيش نبود و او هيچ وقت مانع درس خواندن عسل نمي شد كه هيچ، حتي از او حمايت هم مي كرد و پشتش را مي گرفت. با اين وجود دل شكسته تر شد. دل كه اين حرفها را نمي فهميد. عشق زبان خودش را داشت. زبان عشق يا وصال يار بود و يا هجران و جدايي.

R A H A
10-04-2011, 12:36 AM
سيروس هم مي دانست كه عسل پسرعمه او را دوست نداشت، دست كم نه به عنوان مرد زندگي اش. مجبور شد كه او را دلداري بدهد و با جديت گفت كه عسل يك دختر شهري پرمدعاست و به درد زندگي با او نميخورد. اما سلمان به هيچ وجه عسل را پرمدعا و پرتوقع نمي ديد و معتقد بود كه او كس ديگري را دوست دارد. نه اينكه عسل نگاهي به او نمي انداخت، شايد از قيافه اش خوشش نمي آمد يا از دهاتي بودنش يا از اينكه ماشين و خانه نداشت و دستش خالي بود. در هر حال هرچه بود، سلمان مرد روياهاي او نبود. خيلي از سوالهاي سلمان درباره عسل بي جواب ماند.
يكبار كه به ديدن سيروس آمد، او در اتاقش نبود. زن دايي اش گفت كه منتظرش بشود. در كمد سيروس باز بود. سلمان مدتي نشست. حوصله اش سر رفت و بدون اينكه به فكرش برسد كه ممكن است سيروس ناراحت شود، شروع به بازرسي كمد كرد. تعارفي با پسردايي اش نداشت. ناگهان با ديدن عكس عسل در آلبوم او جا خورد. عكس عسل ترگل و ورگل از كنار باقي عسك بريده شده بود. لباس عسل را از شب عروسي برادرش به ياد آورد. چرا درنا و عصمت در آن عكس نبودند. عكس رنگي و بزك كرده عسل آنجا در آلبوم شخصي او چه مي كرد. خشم در وجودش زبانه كشيد و همه چيز برايش هر چند دير، ولي روشن شد. سيروس عسل را دوست داشت. هميشه سعي مي كرد به خانه آنان برود و از آن خيابان بگذرد. البته كه او منظوري داشت. گربه كه براي رضاي خدا موش نمي گرفت. جاي تأسف بود كه دير فهميده بود. بيخود نبود كه عسل گوشه چشمي هم به او نگاه و توجه نمي كرد. خشمگين در جايش ميخكوب شد. احساس كسي را داشت كه مار در آستين پرورانده باشد. مثل بمبي آماده انفجار بود. آن روز از خوش شانسي، سيروس به خانه نيامد و سلمان مجبور شد دست از پا درازتر به خانه خودش برگردد. به خودش قول داد كه بعد سراغ پسردايي اش بيايد و تكليفش را با او روشن كند.
روز بعد سيروس خودش به ديدن او رفت. خشم سلمان فروكش كرده بود و بر عكس ديروز حوصله ديدن و صحبت با او را نداشت. بق كرد و گوشه اي نشست. سؤالهايش را با آره و نه جواب مي داد. سيروس فهميد كه موضوعي او را رنج مي دهد. پيدا كردن علتش زياد هم دشوار نبود. با كمي كندو كاو، سلمان با دلخوري به او گفت كه از پيدا كردن عكس عسل در آنجا مأيوس شده و انتظار نداشته كه از پسردايي و بهترين دوستش دروغ بشنود. او مي توانست به راحتي احساسش را به او بگويد. سلمان هم مرد و مردانه به نفع او كنار مي كشيد.
سيروس خنده بلندي كرد و به ساده لوحي پسرعمه اش خنديد و گفت كه سلمان دليلي براي نگراني ندارد. عكسي كه او در آلبومش ديده، مربوط است به زماني كه او قول داده بود آن را براي عسل بفرستد، بعد هم گرفتاري درس و كار مجالش نداده. وقتي هم به شهر برگشته با شهيد شدن پسرخاله اش سرش شلوغ شده و آن را پاك فراموش كرده است. بعد هم باقي ماجرا را به عروسي رمضان و علاقه خود سلمان به عسل نسبت داد و اينكه او سعي كرد نظر دختر را به طرف او جلب كند. سيروس با صغري و كبري چيدن همه چيز را انكار كرد.
سلمان با چشمهايي مات و قيافه متعجب نشان مي داد كه هيچ قانع نشده. احساس مبهمي به او مي گفت كه سيروس مي خواهد يك جوري او را از سرش باز كند. اگر او با آن سر و زبانش از عسل خوشش مي آمد، سلمان ديگر هيچ شانسي نداشت.
سيروس بي قيد شانه بالا انداخت و اظهار كرد كه او به هيچ وجه قصد ازدواج ندارد و اگر هم داشت، عسل در ليست دختران مورد علاقه اش نبود. عسل با او هيچ وجه اشتراكي ندارد و او دوست ندارد با دختر جاه طلب و متوقع و از همه بدتر حاضر جوابي ازدواج كند كه هميشه در خانه شان بگو مگو داشته باشند. بايد بين دختري كه آدم مي خواهد با او دوست بشود با دختري كه روزي مادر بچه هايش خواهد شد زمين تا آسمان فاصله باشد.
سلمان عكس را از دست سيروس گرفت و آن را تكه پاره كرد و با اشك و ترديد در گفتههاي سيروس، سري تكان داد و براي ديدن عكس العمل او با تكه شدن عكس، نگاه پرسانش را به چشمهاي او دوخت. پسردايي چيزي به روي خودش نياورد، اما سلمان هنوز هم شك داشت و مي دانست كه سيروس بيخودي دور و بر عسل نمي پلكيد.

R A H A
10-04-2011, 12:40 AM
او ديگر از اين بازي خسته شده بود و نمي خواست بيش از آن دنبال دختري بدود كه او را دوست نداشت و سيروس را به او ترجيح مي داد. عسل گوشه چشمي به او نداشت و غير از نگاهي بي تفاوت و سلامي مؤدبانه به او نظري نينداخته بود. ياد نگاههاي گرم و عشوه گر عسل افتاد كه وقت و بي وقت نثار سيروس مي كرد و طرف صحبتش او بود و البته حق هم داشت. سيروس خوش قيافه تر و سرزبان دار تر و پولدارتر از او بود و حالا هم كه پدرش رفته بود هم ريش و هم قيچي خانواده دستش بود. دلش مي خواست سيروس مردانه به عشق عسل اعتراف و خيال او را راحت تر مي كرد. او عسل را از ته دلش دوست داشت و خوشبختي او را مي خواست و حال آنجا ايستاده بود و در نيت پاك پسردايي و خوشبختي عسل شك مي كرد.
آن روز وقتي سيروس را تا دم در بدرقه كرد، با لحني غمگين به او گفت: «من انتظار داشتم حالا كه دستت رو شده و اين قدر او را دوست داشتي، جرئت مي كردي و به عشق و علاقه ات اعتراف مي كردي. مي گفتي كه عسل را دوست داري و مي خواهي يك روزي با او ازدواج كني و تشكيل خانواده بدهي. اگر اين جوري بود خيال من هم راحت مي شد. اگر تو معني عشق واقعي را بداني، آدم وقتي كسي را دوست دارد تنها به خاطر خودش نيست و به خوشبختي طرف هم فكر مي كند. هنوز هم دير نشده. از خدا مي خواهم كه روزي به خودت لطف كني و جرئت كني عشقت را قبول كني و آن را روي قلبت بگذاري. هر وقت به خودت چنين محبتي بكني، او را هم دوست خواهي داشت.» دست خودش نبود. سلمان مي توانست يك كتاب برايش حرف بزند.
سيروس لبخند خشكي تحويلش داد. وقتي سلمان در را به روي سيروس بست به خودش قول داد كه براي هميشه فكر و خيال عسل را از دلش بيرون كند. چه ناراحت بود و چه خوشحال، قصه آشنايي او وعسل، هر چند يك طرفه، ديگر به آخر خط مي رسيد. آخر ماجرايي كه خودش تنها بازيگرش بود. مهم نبود كه سلمان براي دلش و عشق از دست رفته اش گريه كند. آيا عسل لحظه اي در چشمهاي او نگاه كرده بود كه ببيند چطور در نگاهش ذوب مي شود؟ نگاهي كه ويران و آبش مي كند. كجا مي ديد كه او جانش را و غرورش را مي گرفت و در شبنها سياه و بلند بي خوابي اش گم مي شد. دردش را به گلهاي باغچه و به گاوهاي طويله شان هم گفته بود و نتيجه آن شده بود كه دخترخاله اش، كه به ديدن خواهرش گلي آمده بود، درد او را بشنود و به ريشش بخندد. ديگر برايش مهم نبود كجا برود، چه بكند و خودش را پنهان كند تا كسي به او نخندد. ديگر جرئت نمي كرد در آيينه نگاه كند و طاقت ديدن چشمهاي سرزنش بار خودش را نداشت. فقط آرزو داشت سيروس هم عسل را به اندازه او دوست داشته باشد. حالا كه دل دختر جاي ديگر اسير بود و اشتباهي يا عمدي عاشق ديگري بود. به هر حال دلش هر كجا بود و پيش هر كسي بود، باز هم آرزو مي كرد كه همان آدم او را خوشبخت كند. نمي توانست براي عسل قشنگ و دوست داشتني آرزوي ديگري بكند. بله، هر چه بود كتاب عشق او با عسل به آخرين فصل خود رسيد. دلش مي سوخت و هنوز عاشقش بود، ولي قصه آشنايي او و عسل به انتها رسيده بود.
سيروس از سلمان خداحافضي كرد و يكراست به طرف ماشينش آمد، در را باز كرد و پشت رل نشست. دو دستي به فرمان ماشين چسبيد و سرش را روي آن گذاشت. عادتي كه موقع عصبانيت به سراغش مي آمد. بايد فكر مي كرد و به اعصابش مسلط مي شد. اگر زمان ديگري بود خيلي عصباني مي شد و به سلمان مي توپيد كه چرا بدون اجازه به كمد او دست برده و آلبوم عكس او را ورق زده. بدتر از همه اينكه، عكس عسل عزيزش را جلو چشمش پاره كرد. به نظر او عشق هم مثل مرگ بود و هيچ وقت از آمدن و رفتنش خبر نمي داد. شايد آدم نشانه هايش را مي ديد، اما دست خودش نبود. تقصير او نبود كه با ديدن عسل، دلش لرزيده و مي خواست او را بارها و بارها ببيند و در كنارش باشد. او چه اعتراف مي كرد و چه نمي كرد، عسل را دوست داشت. مگر او يا عسل به سلمان تعهدي داده بودند كه از همديگر خوششان نيايد. اگر قرار بود كسي خودش را از اين ماجرا كنار بكشد، چرا سلمان اين كار را نكند. بله، حالا مي توانست كنار بايستد و براي او آرزوي خوشبختي كند. آن هم هنگامي كه دختر جوابش كرده بود.

R A H A
10-04-2011, 12:40 AM
سلمان پسرعمه اش بود و دوستش داشت. با هم دوست صميمي بودند و با اين حال نمي توانست به خودش اجازه عشق ورزيدن به عسل را ندهد. در اين ميان دلش به حال سلمان مي سوخت، اما آيا هم دردي با عشق ورزيدن يكي بود. او هم حقش بود كه عسل يا يكي ديگر دوستش داشته باشد و تنها به او فكر كند و متعلق به او باشد. سيروس به عسل فكر كرد و لبخندي روي لبش نشست. عسل براي او چه بود. به فكر فرو رفت. براي رسيدن به جواب سؤال خود از اعماق ذهنش احتياج به وقت داشت. اگر دلش مي گرفت به ياد عسل مي افتاد و خاطرات شيريني كه با ديدن او تجربه كرده بود. سيروس در دوران جواني اش دختران زيادي را ديده و شناخته بود. نه شايد عميق و از نزديك، ولي هيچ كدام مثل عسل نظر او را نگرفته بودند. هيچ يك از آن دختران جايي در روح و روان او باز نكرده و او را تحت تأثير قرار نداده بودند. عسل بود كه لبخند به لبش مي آورد و وقتي به او فكر مي كرد، خوشحال مي شد و احساس سبكي مي كرد. يادش مي آمد كه با لبخند دوست داشتني چشم به او دوخته و بدون اينكه متوجه باشد دلش را ربوده بود. وقتي هم آن شب براي نامه نوشتن به خانه عصمت احضار شد، از چيزي خبر نداشت و فكر مي كرد كه براي اولين بار او را ملاقات مي كند. چگونه با ساده لوحي بچگانه كنار دستش نشسته و نامه را براي او ديكته كرده بود. گاهي كه دلش براي او تنگ مي شد فرمان را كج مي كرد و به طرف خيابانشان مي چرخيد و البته حتي ديدن جاي خالي او در خانه و خياباني كه او زندگي مي كرد برايش تسلي بخش بود.
سيروس اشتباه مي كرد. عسل براي او يك سرگرمي نبود. دختري نبود كه بخواهد درباره اش زورآزمايي كند و يا فقط از دست پسرعمه اش بقاپد. عسل براي او مهمتر از اين حرفها بود. او آن دختر خوش خنده را دوست داشت. درست كه در آن شرايط به ازدواج فكر نمي كرد. در حال حاضر مشكل ادامه تحصيل و برنامه شركت در كنكور و خانواده اش را داشت، ولي اگر مي خواست ازدواج كند، به طور قطع عسل در رديف اول ليست او قرار مي گرفت. با اين وجود كه پيش خودش اعتراف به عشق دختر كرده بودع باز هم ناراحت بود. چيزي مثل عذاب وجدان او را رنج مي داد. خودش هم تعجب كرده بود. شايد به خاطر اينكه به سلمان دروغ گفته بود. يك دروغ كوچك و مصلحتي كه به زبانش جاري شد تا پسرعمه اش را بيشتر از آن عذاب ندهد. مي توانست راحت حرف دلش را بزند. او كه چيزي به عسل بروز نداده بود. حس مبهمي به او مي گفت كه عسل دوستش دارد و به او فكر مي كند. لبها و چشمهاي خندانش را مي ديد و خوشحالي او را در موقع ديدن همديگر، و اين چه چيزي را به او مي گفت خياباني كه او زندگي مي كرد براييش تسلي بخش بود.
سيروس اشتباه مي كرد. عسل براي او يكي سرگرمي نبود. دختري نبود كه بخواهد درباره اش زورآزمايي كند و يا فقط از دست پسرعمه اش بقاپد. عسل براي او مهمتر از اين حرفها بود. او آن دختر خوشگل و خوش خنده را دوست داشت. درست كه در آن شرايط به ازدواج فكر نمي كرد. در حال حاضر مشكل ادامه تحصيل و برنامه شركت در كنكور و خانواده اش را داشت، ولي اگر مي خواست ازدواج كند، به طور قطع عسل در رديف اول ليست او قرار مي گرفت. با اين وجود كه پيش خودش اعتراف به عشق دختر كرده بود، باز هم ناراحت بود. چيزي مثل عذاب وجدان او را رنج مي داد. خودش هم تعجب كرده بود. شايد به خاطر اينكه به سلمان دروغ گفته بود. يك دروغ كوچك و مصلحتي كه به زبانش جاري شد تا پسرعمه اش را بيشتر از آن عذاب ندهد. مي توانست راحت حرف دلش را بزند. او كه چيزي به عسل بروز نداده بود. حس مبهمي به او مي گفت كه عسل دوستش دارد و به او فكر مي كند. لبها و چشمهاي خندانش را مي ديد و خوشحالي او را در موقع ديدن همديگر، و اين چه چيزي را به او مي گفت.
سيروس آن شب بدون اينكه با مادرش صلاح و مشورت كند، در سكوت ساكش را بست تا به شهري كه در آن تدريس مي كرد برود. او تيپ محافظه كار و بسته اي بود. آدمي منزوي كه در دنياي خودش غرق بود. به راحتي احساسش را بروز نمي داد و تا مطمئن نمي شد عكس العملي از خود نشان نمي داد. شايد براي كشف خود احتياج به زمان داشت. بايد مدتي از عسل دوري مي كرد. با اين جدايي به خودش فرصت مي داد تا از علاقه دروني خود نسبت به عسل مطمئن شود. جدايي كه شايد بيشتر از سال هم طول مي كشيد. دست كم تا زمان پيدا كردن جواب سوال سلمان كه واقعاً او براي عسل چه نقشه اي در سر داشت.
شايد تا آن موقع هم آبها از آسياب مي افتاد و سلمان هم دختر مورد علاقه اش را پيدا مي كرد. چرا كه مطمئن بود سلمان به عادت خانواده هاي روستايي براي ازدواج كردن عجله داشت.

R A H A
10-04-2011, 12:41 AM
فصل ششم...

مي گويند بيشتر زنان خوشگل، آب خوش از گلويشان پايين نمي رود و طعم شهد خوشبختي را نمي چشند. شايد به اين خاطر كه دلربايي و ظاهر جذابشان مثل تيغ دو دم، بيشتر از هر چيزي به خوشبختي آنان لطمه مي زند.
بيشتر مرداني كه عسل را مي ديدند از او خوششان مي آمد. هر كدام مي توانستند علتي براي علاقه خود بيان كنند. از پوست مرمرين و لطيفش، از چشمهاي كشيده و بادامي ميشي رنگش، از ابروهاي كشيده و موهاي پرپشت بلوطي رنگش و يا لبهاي گوشتي و دماغ متناسبش خوششان مي آمد. روي هم رفته عسل دختري شيرين و دوست داشتني بود. هر مردي او را مي ديد، سر بر مي گرداند و مي خواست دوباره نگاهش كند.
در اين اواخر، خواستگارهاي و خاطرخواههاي زيادي داشت. وقتي آخرين ماه بهار آن سال هم از راه رسيد، عسل سال سوم نظري را مي گذراند. دل توي دلش نبود و خودش را به طور جدي براي شركت در كنكور آماده مي كرد. با پشتكار هرچه تمام درسش را مي خواند و از مطالعه كتابهاي كنكور نيز غافل نبود. كمتر در مهماني و مجلسي ظاهر مي شد. شايد فاميل و همسايه فكر مي كردند كه عسل ديپلمش را گرفته حالا بايد ازدواج كند و پا به خانه بخت بگذارد، ولي خودش مي دانست چه هدفي دارد. به خصوص كه ديگر بعد از گذشت دو سال و اندي آشنايي، از سكوت و گوشه گيري سيروس استنباط كرده بود كه او هنوز خيال زن گرفتن نداشت. گاهي اوقات دلش مي خواست خبري از او بگيرد و خيالش راحت شود، ولي اين كار برايش ممكن نبود. از طرفي خوشحال بود كه خدا به او ذكاوت و پشتكار درس خواندن را داده تا درسش را با جديت تمام ادامه دهد.از اينكه مي توانست به هدف خود يعني درس خواندن و به دانشگاه رفتن برسد و شغل خوبي بگيرد خوشحال بود. بارها با اينكه خودش هم واقف بود، مادرش هم به او گوشزد مي كرد كه او از آن دختراني بود كه نمي خواست بعد از ديپلم گرفتن زود شوهر كند. قصد ادامه تحصيل داشت و قيد ازدواج و رفتن به خانه بخت را زده بود.
بيرون از خانه، در شهر و در سطح كشور اخبار داغ جنگ ايران و عراق از رسانه ها و روزنامه دهن به دهن به گوشه و كنار مي رسيد. شرايطي سخت در كشور حاكم بود.
آن روزها عسل بيشتر در كلاسهاي قرآن و اخلاق شركت مي كرد، براي رزمندگان جبهه پليور مي بافت و اجناس خشكبار بسته بندي مي كرد. مادرش هم با او همراهي مي كرد. عسل مي خواست براي كساني كه به خاطر ايران و وطنش مي جنگيدند قدمي بردارد. اين كوچك ترين كاري بود كه مي توانست بكند. در عين حال در مراسم خاكسپاري شهدا، در نماز جمعه ها و در مراسم و عيدهاي مذهبي شركت و در شهر و راه مدرسه چادر مشكي سر مي كرد. خيليها اين كار را مي كردند. چادر هم مد شده بود و هم زمزمه هاي دانش آموزان دبيرستاني درباره گزينش دو مرحله اي براي انتخاب دانشجو و كارمند اداره ها، دختران را وادار مي كرد كه همه شان با چادر مشكي راه بروند.
عسل با مادرش صحبت كرد تا در كلاسهاي امام جمعه اي كه به تازگي از قم آمده بود برود. امام جمعه وقت، سخنور شهير و استاد باسوادي بود. كلاسهاي قرآن، رساله توضيح المسايل، احكام اسلام و قواعد عربي در يكي از مكتب خانه ها داير بود. البته راه كمي دور بود، ولي علاقه عسل به شركت در اين كلاسهاي تابستاني و شوق او به يادگيري، عزم او را جزم كرد. اين مي توانست سرگرمي مفيد تابستاني و نوعي آمادگي كنكور باشد و از آن گذشته در متن انقلاب و جامعه بودن، راه را براي گزينش دانشگاه يا تربيت معلم آسان مي كرد. درس خواندن و امتحانهاي قوه از يك طرف و شركت در اين كلاسها در روزهاي پنج شنبه و جمعه وقت او را پر كرده بود.
در اين ميان با يك راننده تاكسي آشنا شد كه روزي روزگاري دلداه اش در كوچه پاييني زندگي مي كرد. راننده كه مرد به نسبت جواني بود، براي او تعريف كرد كه به خاطر آن دختر در ماشين خوابيده و انتظار او را كشيده بود. بعد هم كساني بدگويي او را به خانواده اش كردند و دختر از ناراحتي با او قهر كرد و مادرش او را به عقد كس ديگري درآورد. راننده كه هم اكنون زن و دو بچه داشت، هر چند وقت به بهانه اي مسافري بر ميداشت و به ياد ايام خوش عاشقي و تجديد خاطرات، از آن كوچه قديمي مي گذشت. عسل گفت كه آنان در منطقه دور افتاده خارج از شهر زندگي مي كنند و كمتر راننده اي حاضر مي شد آن مسير را انتخاب كند. راننده خودش را رضا معرفي كرد و گفت كه به او رضا تاكسي مي گويند واينكه قول مي دهد هر روز از آن مسير بگذرد و مسافرين آن محل را پياده نگذارد. از آن به بعد، رضا به قولش عمل كرد و بيشتر وقتها از آن مسير كه مي گذشت در خانه عسل بوق مي زد كه اگر دختر در راه بود خودش را به تاكسي برساند.

R A H A
10-04-2011, 12:41 AM
رضا تاكسي برادري داشت كه مجرد بود. گاهي تاكسي پدرش حمدالله را مي راند. او نيز به سفارش برادرش، عسل را در مسير طولاني مدرسه و كلاس به خانه مي رساند و گاهي با نيش و كنايه به او مي فهماند كه در كلاسهاي امام جمعه خبري نبود و به كرايه و زحمتش نمي ارزيد. البته عسل با مادر و خاله اش صحبت كرده بود و آنان در جريان اين كار بودند. خاله كه در قسمت ديگر شهر زندگي مي كرد از مشتريهاي دايمي رضا و برادرش بود و همديگر را به خوبي مي شناختند. بعد از آن هم با رضا تاكسي صحبت كرد و گفت كه مي تواند كرايه عسل را ماهيانه پرداخت كند. مادر عسل در اين جور چيزها وسواس بيشتري به خرج مي داد و با اين فكر خواهرش زياد موافق نبود. از آنجا كه شهر كوچك بود و مردم خيلي زود براي هم حرف در مي آورند، واهمه داشت. خواهر درنا گفت كه تاكسي وسيله عمومي است و كسي نمي تواند حرفي بزند.
عسل هر روز صبح راهي مدرسه مي شد، ظهر بر مي گشت و عصرها در گوشه خلوت حياط راه ميرفت. گاهي هم زير سايه درختان سيب تازه به بار نشسته، قدم مي زد و درس حاضر مي كرد. عصر يكي از روزها، مشغول درس خواندن بود و با شتاب در حياط راه مي رفت تا آخرين فصل علوم اجتماعي را تمام كند كه پشه ريزي به چشمش افتاد. سفيدي چشمش سوخت. كتاب را روي زمين انداخت و صورتش را زير شير آب نگه داشت. چشم چپش را با دو دستش گرفته و مي كشيد تا آب، زهر پشه را بشورد. گردن بلورين دختر و خرمن موهاي روشنش از پشت گردنش آويزان مي درخشيد. سرش را زير شير گرفت تا آب موهايش را بگيرد. روي كمر خم شد و چند بار سرش را بالا و پايين تكان داد كه ناگهان سكنري خورد. دردش آمده بود و به زمين و زمان فحش مي داد. در همان لحظه سرش را بالا گرفت و چشمش به سايه اي افتاد كه روي هره پشت بام دو خانه بالاتر ايستاده و زاغ سياهش را چوب مي زد. دختر دستش را روي پيشاني سپر كرد تا تيغه هاي نور را از چشمهايش برهاند. سايه نزديك تر آمده بود. مردي در حدود بيست و دو و سه ساله روي پشت بام نزديك ديوار آنان ايستاده و به او زل زده بود. نگاهش گرم و مشتاق بود. چشمهاي روشن و موهاي طلايي مرد جوان زير نور خورشيد مي درخشيد. وقتي عسل نگاهش كرد، يادش آمد كه روسري سرش نيست. قطره هاي درشت آب از چك و چانه و بازويش روي لباس و زمين مي ريخت. مرد همان طور كه به او نگاه مي كرد خنديد و سلام كرد. عسل خودش هم از وضعيت خودش خنده اش گرفت. با عجله داخت اتاق دويد تا سر و صورتش را پاك كند و اميدوار بود سايه مرد تا چند دقيقه ديگر از روي پشت بام رد شود و او بتواند كتابش را از زير درخت سيب بردارد.
آن روز و شب چشم عسل خارش افتاده و مي سوخت و كمي ورم كرده بود. فرداي آن روز صبح وقتي عسل راهي مدرسه شد، به عادت هميشه از كنار تريلي ده چرخ همسايه سه خانه آن طرف تر دور زد تا از وسط خيابان عبور كند و از جلو در آنان رد نشود. همسايه شان وقتي از سفر مي آمد ماشين را جلو خانه پارك مي كرد و روغن ماشين را عوض و لاستيكها و موتور را كنترل مي كرد تا براي سفر بعدي آماده شود. آن روز صبح وقتي عسل نزديك ماشين رسيد چشمش به سايه ديروزي پشت بام خانه افتاد كه حالا دست به سينه و با لبخندي به پهناي صورت ايستاده و به او نگاه مي كرد. در حالي كه چشمش را با دستمال كاغذي مي فشرد، سعي كرد ماجراي ديروز را به فراموشي بسپارد و خونسرد از جلو چشمان مشتاق مرد جوان بگذرد، دو قدم كه برداشت صداي بم و مردانه اي به او سلام داد. به ناچار سرش را بلند كرد و در چشمهاي مرد زل زد. مرد حالا از نزديك مي توانست رنگ عسلي چشمان دختر را ببيند. مرد جوان بلند قد و هيكل مند بود. پوست صورتش سرخ و سفيد و رنگ موها و چشمهايش روشن بودند، لب و دهان كوچكي داشت و قيافه بورش او را به ياد كسي مي انداخت . عسل تبسمي كرد و از روي ادب جواب سلام او را داد. به دستهاي سياه مرد نگاه كرد كه روغن ماشين را عوض مي كرد. مرد جرئتي به خودش داد و بلافاصله پرسيد: «چشمت خوب شد؟ مي بينم كمي باد كرده.»

R A H A
10-04-2011, 12:41 AM
عسل بدون اينكه چيز ديگري بگويد، به سرعت از آنجا دور شد. در راه مدرسه ناگهان به فكرش رسيد كه اين مرد جوان بايد برادر زن همسايه باشد. قيافه اش شبيه وجيهه بود. همين چند سال پيش پدرزن همسايه فوت كرد و همسايه ها براي فاتحه به خانه اش رفتند. يادش آمد زن گفت كه پدر پيرش معتاد به مواد مخدر، هرويين، بود و در آن اواخر چون پول موادش را نمي توانست تأمين كند، زمين گير شده و سخت مريض بود. يادش آمد كه وجيهه زن همسايه شان با دردمندي و حسرت از مادرش كه جوانمرگ شده بود ياد مي كرد. آنان سالها شاهد آب شدن پدر در اثر سوء استفاده از هرويين بودند. وجيهه و خواهرانش تا زماني كه به سن ازدواج برسند سختيهاي زيادي را تحمل كردند. آن روز ظهر و بعدازظهر رضا را دم در خانه خواهرش ديد. انگار كه پسر جوان كار و زندگي نداشت و او را به آنجا دوخته بودند.
شب هنگام، عسل ظرفهاي شام را جمع كرد و لب حوض گذاشت. مادر پشت چرخ خياطي نشسته بود و لباس مي دوخت. دختر روي زمين و روبه روي مادرش دراز كشيد. كتاب را جلويش پهن كرد، ولي بيشتر چشمش به مادرش باود تا به كتاب. مادر نخ را از لاي دندانش بيرون كشيد و به دخترش نگاه كرد. لبخندي زد و پرسيد: «چيه مادرم، روي صورت من چيزي نوشته اند؟»
عسل خنديد و گفت: «نه، فقط داشتم به اين پسره، برادر وجيهه، رضا، فكر مي كردم.»
چشمهاي درنا برقي زد و با لحن جدي پرسيد: «چطور مگر؟ چرا به او فكر مي كني؟ نكند چيزي پيش اومده؟»
عسل انتظار چنين عكس العملي را از مادرش نداشت. لحن مادر، عسل را از گفته اش پشيمان كرد. دوست نداشت حرف بيشتري به زبان بياورد. مادر دست بردارد نبود. با اصرار دختر را وادار كرد كه چرا درباره رضا كنجكاي كرده. دختر با اكراه برخورد رضا و سلام او را مفيد و مختصر تعريف كرد. اعترافش بيشتر مادر را جري كرد. با ناراحتي نخ قرقره را از دهانش بيرون كشيد و چشمهاي قهوه اي را به دختر دوخت و گفت: «بيخود كرده به تو سلام داده و تو بدتر غلط كرده اي جواب سلامش را دادي.»
عسل سرش را پايين انداخت. اگر مادرش مي دانست كه نامه اي هم براي او نوشته و فرستاده، موهايش را مي كند و به باد مي داد. سكوتش مادر را نگران كرد. دوباره پرسيد كه چرا درباره رضا كنجكاو شده. خشم و تندي درنا اشك به چشمهاي دختر آورد. با من و من گفت: «آخه من فكر كردم كه... يعني مي خواستم بگويم يادتونه وقتي پدر وجيهه خانم مُرد، شما رفتين فاتحه اش. بعد گفتين برادرش معتاد شده و او هم ناراحت بود. پيش خودم فكر كردم الان ترك كرده و شايد حالش بهتر شده. مي دونين خيلي دلم برايش سوخت. بيچاره گناه داره.»
مادر با پرخاش گفت: «لازم نكرده تو دلت براي آنان بسوزد. دارم به تو مي گويم عسل، از اين پسره دوري كن. درست است كه مريضه و گناه دارد، ولي او آدم شري است. كسي كه معتاد به هرويين باشه هرگز ترك نمي كنه. چون هم تو خونش مي ره و هم اينكه رو مغزش اثر ميگذاره. اگر رضا يا امثال او بخوان ترك كنن بايد بروند مخشان را سوراخ كنن. اين پسره تا حالا ده بار ترك كرده و دوباره برگشته.»
عسل با صداي غصه داري گفت: «گناه داره مادر. طفلك حرفي نزده كه شما اين طوري مي كنين.»
درنا متوجه شد كه تندروي كرده. حرفهاي او نه تنها اثري نكرد، تازه دل دخترش بيشتر به حال او سوخت. چرخ خياطي را كنار گذاشت و گفت: «مي گن قصه را از اول شروع نكني آدم چيزي متوجه نمي شود. خواهر اين رضا، همين وجيهه خانوم، يك زماني مشتري خودم بود و برايش لباس مي دوختم. زماني دو تومان پول نداشتند كه قرض من را بدهند، اما يك دفعه مثل اين نانهاي تازه كه به هواي جوش شيرن ورم مي كنن، اينها هم باد كردند و جيبشان از پول بادآورده پر شده...»
درنا حرف مي زد و دختر در اين فكر بود كه چرا مادرش اين حرفها را به او مي زد، آنان كه با هم دشمني نداشتند.
مادر ادامه داد: «لابد تو فكر مي كني كه شايد اينها عيبي نداره و دستشان به دهنشان مي رسه. من نمي خواهم تو گول ظاهر اين خانواده را بخوري.»
درنا استكان چاي را برداشت. لبهايش را تر كرد و گفت: «داستان زندگي اين زن جوري است كه آدم دلش به حالش مي سوزد، اما دخترم، نمي توان چشم را روي واقعيتها بست.»

R A H A
10-04-2011, 12:42 AM
«مادر جان گذشته را بايد فراموش كرد. چيزهايي كه شما مي گين مال گذشته ست.»
«آخه ورپريده چرا مي پري وسط حرفم، يادم ميره. حال ادامه گذشته و آينده ما نتيجه همين حال است. زندگي ما عين زنجير به هم پيوسته. تو فكر مي كني همين وجيهه خانم آدم درست و حسابي بشود؟! مگر اينكه در جهنم برف سبز ببارد!»
با حرفهاي مادر، دختر بيشتر مشتاق شد كه درباره وجيهه و خانواده اش و ثروت بادآورده شان بداند.
مادر آهي كشيد و گفت: «من داستانم را تعريف مي كنم، اما واي به حالت اگر وسط حرفم بپري. آره داشتم مي گفتم، وجيهه خانم چهار خواهر ديگر هم دارد. نجيبه خواهر بزرگ ترش با يك كرد سنندجي ازدواج كرده و در همان شهر ماندگار شد. يكبار براي شركت در عزاداري پدرش آمد و زود هم رفت، ديگر نديمش. خواهر كوچكترش صديقه در مهاباد زندگي مي كند و هيچ وقت به خواهرش سر نمي زند.
عزيزه، آخرين خواهر وجيهه، در تهران زندگي مي كند. شوهر دوم عزيزه يك گروهبان ارتشي دايم الخمر است كه يكبار هم ازدواج كرده. زن و شوهر هر كدام بچه اي از ازدواج اولشان دارند و همان اول ازدواج او را در خانه وجيهه ديدم. عزيزه پسري از شوهر دومش به دنيا آورد. خوش كه مي گفت شوهرش معتاد بود و هميشه او را كتك مي زد. تقريباً تا قبل از آن دعواي خونين، سالي يكبار به خانه خواهرش مي آمد و چند ماه در آنجا اتراق مي كرد. مي گفت وجيهه حكم مادرش را داشت و تو را بزرگ كرده بود. هر سال كه آنجا مي آمد كلي پارچه، برنج و نخود و لپه را كه ماهها از شركت تعاوني ارتش گرفته بود، به قيمت پايين تري به در و همسايه ها مي فروخت. كسي هم بدش نمي آمد كه جنس ارزان بخرد. عزيزه صورت خيلي قشنگ و مليحي دارد، ولي به قول خواهرش كه بعضي وقتها از دست او عصباني مي شد، مي گفت پدر و مادرش بايد اسم او را سليطه خانم مي گذاشتند نه عزيزه خانم . اعصاب زن درب و داغون است و اخلاق تندي دارد. زود از كوره در مي رود و گاهي هم براي به كرسي نشاندن حرف و خواسته اش عربده كشي مي كند. بعدها شايعه اي سرزبان افتاد كه او هم مثل خواهرش اهل معامله است و سخاوت خاصي به مرد جماعت و مواد مخدر دارد.
از همه دردناك تر سرگذشت وجيهه است. او خواهر دوم اينهاست. بعد از مرگ مادر با بيماري زجر آور سرطان سينه، دو خواهر كوچك تر و رضا را بزرگ كرد و دربه دري و بيچارگي پدر و آب شدن مادرش را به چشم خود ديده بود. بعد هم كه از خواهرهايش مواظبت كرد و خانه بخت فرستاد. هنوز خودش ازدواج نكرده، عزيزه سرخود و بدون اطلاع كسي از شوهر اولش طلاق گرفت و بي خبر شوهر دوم را پيدا كرد. وجيهه روزي بر حسب تصادف متوجه شد كه برادرش با زرورقها و دود و دم پدر ور مي رود. طولي نكشيد كه راز اعتياد رضا توسط پدر برايش رو شد.البته پدر مي گفت كه او اطلاعي از دست درازي رضا نداشته، در حالي كه خودش پسرك را دنبال تهيه مواد مي فرستاده است. در آن سالها، رضا كلاس دوم راهنمايي را مي خواند. وجيهه برادرش را در بيمارستان خواباند و خودش با اولين خواستگاري كه همسايه خير محل برايش جور كرده بود راهي خانه بخت شد، اما چه بختي؟ عروسي كه كارش درست نباشد سلامتش هم اعلام جنگ محسوب مي شود.
شوهر وجيهه يكي از سه برادر خانواده اي از هم ولايتيهاي مادر خودش بود. برادر اول، علي خان، سر زمين مردم كار مي كرد و شوهر وجيهه، قلي خان، را هم زير دستش گرفته بود و با هم گاوداري و زمين رعيتي ارباب را كشت مي كردند. برادر سوم،ولي خان، علاقه خاصي به ساختمان سازي و نقشه كشي داشت و از آنجا كه مرگ زودرس پدر و دست خالي بودن مادر به او اجازه ادامه تحصيل را نداده بود، براي كار كردن به شهر اهواز رفت و زير نظر مهندسهاي خارجي به ساختمان سازي مشغول شد. وقتي بعد از سالها به زادگاهش برگشت، همه او را به عنوان مهندس تجربي مي شناختند. در آن خانواده از بدبختيهاي دنيا كه تقسيم كرده بودند، سهم وجيهه نصفي از آن بود. غم خواهر و برادر جوانش از يك طرف به جانش افتاد و زندان رفتن ناگهاني شوهر از طرف ديگر.
قضيه خيلي ساده اتفاق افتاد. علي خان براي آبياري زمين وقت گرفته بود. با زير پاگذاشته شدن نوبت آنان، قلي با بيل سر زمين رفت و با صاحب موتور جر و بحث مي كرد. توهينهاي مرد، جواني و سركشي قلي خان و كوتاه نيامدن او باعث شد كه قلي خان با بيل محكم به سر مرد بكوبد.

R A H A
10-04-2011, 12:42 AM
. او هم در جا مرد و خونش افتاد گردن قلي جوان تازه داماد. مرد مه چيز را انكار كرد و دست آخر چون كسي از ترس جانش حاضر به شهادت نشد قلي را به جرم قتل غيرعمد، دوازده سال به زندان فرستادند. وجيهه از غصه مريض و منزوي شد. هر روز كه مي گذشت بيشتر از پيش گوشه گير مي شد. همه دمخور نشدن او را به حساب دوري از خانواده و شوهرش گذاشتند. بيچاره وجيهه حق داشت از غصه سل بگيرد. زندگي اش چه در خانه پدر و چه در خانه شوهر، غم روي غم مي آورد. او وقتي ازدواج كرد حتي شانس همخوابگي و باردار شدن با شوهرش را هم پيدا نكرد. از زماني كه سرنوشت وجيهه به خودش واگذار شد او ديگر طاقت زندگي در ده آن هم پيش خانواده بزرگ و شلوغ علي خان را نداشت. كم كم از اشتها افتاد و بي حوصله تر شد. دست آخر روزي به بهانه ديدن پدرش به شهر آمد و يك راست پيش دكتر رفت و جاي تعجب نبود كه دكتر سريع او را به بيمارستان مسلولين معرفي كرد.
هيچ كدام از خواهرها به داد وجيهه نرسيدند. او در آخرين تلفن خود به تهران و خانه شوهر خواهرش، تازه فهميد كه عزيزه شوهر ديگري كرده . با هم دعوايشان شد. زندگي براي علي خان هم سخت شد. نمي توانست هر روز از ده به شهر رفت و آمد كند. وجيهه با پانزده قرصي كه مي خورد، شرايط بد زندگي و درد سنگين ريه هايش كه زاييده زندگي اندوهبارش بود، زندگي را براي او چنان دشوار كرد كه براي علي خان چاره ديگري نماند. او را در بيمارستان خواباند و دست خانواده اش را گرفته و به شهر آمد. بعد از يك سال و اندي حال وجيهه رو به بهبودي گذاشت. برادر شوهرش، علي خان، چند اتاق بزرگ در شهر اجاره و تازه نقل مكان كرده بودند كه سر و كله عزيزه با شوهر و بچه هايش پيدا شد. بعد از چند روز آشتي كنان، خواهر كوچك تر به اتفاق وجيهه به ملاقات قلي خان كه حالا در زندان تبريز به سر مي برد، رفتند. در همين زمان شوهر عزيزه پيشنهاد درآمد خوبي را به قلي خان داد كه در آن شرايط نمي توانست به آن نه بگويد.
در اين هير و وير برادر كوچك تر، ولي خان، از اهواز به شهر خودش برگشت و با يكي از دختران قشنگ محله شان ازدواج كرد. شكوه خانم زني ساكت، آرام، لاغر ني قلياني و سفيدرو مثل برف بود. ولي خان زنش را پيش برادرش گذاشت و باز به اهواز رفت. درست برعكس وجيهه كه حالا با بهبودي حالش، چاق و چله شده بود و آدم فكر نمي كرد زماني زرد و مردني باشد، حالا از شدت چاقي لقب... گرفته بود. انگار كه بالش به رانها و لگنش بسته بودند. علي خان تكه زمين پدري را در ده فروخت و در همين شهر و در همسايگي منزل ما خانه اي حاضري خريدند. مي داني و شايد ديده اي كه خانه چهار اتاق و سه در چهار و سه قهوه خانه كوچك دارد با حياط نه چندان بزرگ و چند درخت. در اتاق اول وجيهه زندگي مي كرد و در اتاق دوم شكوه با دختر كمي خل وضعش كه تازگي به دنيا آورده و در دو اتاق باقي علي و سارا و بچه هايشان زندگي مي كردند. وجيهه خانم خاله خانه بود و از بچه هاي كوچك بقيه مواظبت مي كردند. سرانجام وقتي پاي عزيزه و شوهرش به آن خانه باز شد. ملاقاتهاي زندان وجيهه و علي خان كه هميشه همراهش بود زيادتر شد. هر هفته به ديدن مرد مي رفتند. يك روز هم خبر آوردند كه زنداني اش از دوازده سال به هشت سال عفو خورده.
قلي خان در آنجا مفت مي خورد و مي خوابيد و حوصله كار كردن نداشت. ملاقات شوهر عزيزه كاري هم دست او داد كه بعدها اسمش معلوم شد. در هر برگشت گوسفند پرواري نذري مي خريدند و قرباني مي كردند. اولش از خريد چيزهاي جزئي شروع شد. يخچال، تلويزيون و چند قطعه قالي و ظرف و ظروف. همان چيزهايي كه ما اولين بار قسط خريديم و تا قبل از آن در و همسايه براي ديدن سريال تلخ و شيرين، غريبه و علي مردان خان به خانه آنان مي رفتند. حالا ديگر خانواده بزرگ علي خان هم در خانه شان تلويزيون، آن هم نوع رنگي اش را،داشتند.
علي خان اولش يك قطعه زمين هزار متري خريد. بعد هم وسط شهر يك قنادي بزرگ خريد و بعد از دو سفر و دو قرباني ديگر يك دكان قصابي همراه گاوداري بزرگ خريدند. بعدها تكه زمني ديگر و يك كمپرسي. در آن سال پدر وجيهه مرد و برادر وجيهه دوباره معتاد و سرگردان در خيابانها پرسه مي زد. پدر با وجود بيماري و پيري، رضا را به حد پرستش دوست داشت و با رفتن او و جاي خالي اش باز هم رضا آلوده شد. اين قدر كه خواهرش از ترك دادن او نااميد شد و او را به تهران و پيش عزيزه فرستاد. رضا مثل توپ بازي ميان دو خواهر بين تهران و شهرستان پرتاب مي شد، بدون اينكه جايي ريشه بزند.

R A H A
10-04-2011, 12:42 AM
در يكي از روزهاي باراني بهاري ناگهان خبر آوردند كه به قلي خان عفو خورده و از زندان آزاد شده. آن شب در سكوت گذشت. مثل آرامش قبل از توفاني بود كه همه را به شك مي انداخت. ظهر روز بعد قشقرق و الم شنگه اي در آن خانه به پا شد كه آن سرش ناپيدا. قلي براي برادر بزرگش علي خان عربده و شمشير مي كشيد. وجيهه دم در ايستاده و داد مي كشيد و به پاچه شلوارش اشاره مي كرد كه من با فلان جايم مواد برده و آورده ام، خانه ات خراب علي خان، بچه هايت بميرد علي خان. چرا حق ما را مي خوري؟ جان خودم و شوهرم را در خطر انداختم. مواد بردم و فروختم حالا تو همه چيز را به اسم خودت خريده اي؟!
پدر تو و الياس آقا، همسايه ديوار به ديوار آنان، براي صلح دادن كه آمدند اوضاع را نااميد كننده ديدند. دعواي بين فاميل و برادرها جاي دخالت كردن نداشت. گفتند كه كركسها بر سر تقسيم مال خراب دعوايشان شده و هر كسي به خانه اش رفت. تاغروب آن روز، صلح در خانه علي خان و كوچه برقرار شد و ناگهان همه چيز به صورت اولش برگشت.
علي خان هر چه بود اهل دعوا و قمه كشي نبود و هيچ وقت دلش نمي خواست كار به جاهاي باريك و به خصوص به گوش نظميه و شهرباني برسد. وجيهه فهميد كه علي خان نه تنها همه اموال را به اسم خودش خريده بلكه در حال ساخت و ساز يكي از زمينها براي خانواده اش بود. همان شب علي خان تكليف آنان را روشن كرد. زمينها و مغازه ها را خودش برداشت و ماشينها و پول نقد را در اختيار برادرش گذاشت. خانه اي را كه در آن زندگي مي كردند به زن و شوهر داد. خودشان هم روز بعد خانه ديگري در آن نزديكي اجاره كردند و از اينجا رفتند. تا سالها بعد با هم قهر بودند و هنوز هم هستند.
ولي خان هم چند روز بعد از اهواز برگشت و زن و بچه اش را پيش خانواده زنش برد. پيش همه هم مي گفت كه از فاميلي با آنان شرم دارد و نمي خواهد با هيچ كدامشان بده و بستان داشته باشد. البته سالها هم به قسم خود وفادار ماند.
بعد از آن روز قلي خان خانه را تعمير كرد. يكي از باربريها را زير پايش گذاشت و يك باربري نوي ديگر هم خريد و به راننده اي كرايه داد. وجيهه سالي يك بچه زاييد، پنج سال پشت سر هم با دو دختر دوقلو و پشت بندش پسر بچه زردنبو كه معلوم نبود به كي رفته . يعني قيافه اش به مادر رفته بود و قدش به همسايه.
قلي خان يك جوري خودش را مديون وجيهه و خواهر مي دانست . صاحب كار و پول شده بود و اموراتش مي گذشت. رضا را پيش خودشان آورد تا شاگردي كند و رانندگي ياد بگيرد. خواهر وجيهه هم هر سال آنجا مي آمد و مثل خانه خودش كنگر مي خورد و لنگر مي انداخت. درسته كه هر يك از خواهرها در شهري پراكنده ازدواج كرده اند، ولي اين دليل نمي شود كه سال تا سال از حال هم خبر نداشته باشند. وجيهه هم هميشه فقط درباره يك دانه برادرش صحبت مي كند كه به اشتباه يا به عمد به دست پدرش به مواد مخدر آلوده شده. وجيهه يك جايي در زندگي اش گير كرده. پدرش را هم دوست داشت و هم از او نفرت داشت و همين طور از خواهرهاي بي وفايش.
سالها طول كشيد تا داماد بزرگ تر خانواده، براي حفظ آبروي خودشان هم شده تصميم گرفت برادر وجيهه را ترك دهد. خيلي از اوقات وجيهه به قبر مادر قسم مي خورد و اوقات ديگر به جان رضا. از آنجا كه اسم شوهر يا پسر وجيهه رضا نيست، شنونده مطمئن مي شود كه منظور زن همان برادرش رضاست. سالها از اين قضيه گذشته. اينها هم با آن پولها زندگي را از نو شروع كرده اند. فقط مي خواهم بداني كه همين رضاي به ظاهر مهربان سربه زير، گذشتهاي مشكوك دارد و حالا حالاها آدم بشو نيست. من از تو مي خواهم كه خودت را آلوده او نكني. من نعش تو را هم روي دوش او نمي دهم چه برسد زنده ات را. تازه تو بايد به فكر درس و مدرسه ات باشي و او را نديده بگيري.»
حرفهاي مادر، دختر را به فكر فرو برد. برايش باور كردني نبود كه چنين پسر متيني معتاد به هرويين باشد. يعين به هيكل او نمي آمد كه آلوده باشد.

R A H A
10-04-2011, 12:43 AM
از اينكه عسل راز سايه مرد را حل كرده بود از خودش راضي بود، ولي از فكر كردن به زندگي سخت وجيهه و رضا دلش فشرده شد و از ته دل آرزو كرد كه رضا آلوده نشده باشد و عاري از مواد مخدر به زندگي اش برگشته باشد. روز بعد وقتي به مدرسه رسيد، همه چيز را درباره رضا و خواهرش از ياد برده و سرگرم درس و دوستانش شد. با نواختن زنگ مدرسه راهي خانه شد. اذان ظهر از بلندگوي مسجد پخش مي شد كه به سر خيابان خانه شان رسيد. تريلي ده چرخ هنوز جلو خانه همسايه پارك بود. نزديك ماشين كه رسيد ناگهان رضا روي تخته چرخ دار از زير ماشين بيرون آمد و همانطور كه به او زل زده بود سلام كرد.اين دومين سلام مرد در آن روز بود. عسل نگاهش كرد. سياهي روغن ماشين روي صورت او هم پاشيده شده بود. انگار چند خال سياه روي صورتش داشت. در دستش فيلتر روغني را لوله كرده بود. بي اختيار از دهانش در رفت و گفت: «خسته نباشين.» مرد خنديد و او هم لبخند زد. در خانه باز بود.عسل متوجه نيشخند وجيهه، كه در وسط حياط ايستاده بود نشد.
بعد از يك ساعت و اندي كه دختر ناهارش را خورد و راهي مدرسه شد، رضا هنوز آنجا بود و به بهانه تعمير ماشين انتظار رد شدن عسل را مي كشيد.
سلامي مي كرد و لبخندي مي زد و عسل با مهرباني سلام و لبخندش را پاسخ مي داد. رابطه دوستانه آنان هر كدام با نيتي شكل مي گرفت. براي رضا عشق بود و دوست داشتن. هر بار كه عسل را مي ديد دلش مي لرزيد. مي خواست با او حرف بزند. صدايش را دوباره و دوباره بشنود. اگر شده گرماي تابستان را هم تحمل مي كرد و منتظر عبور دختر از جلو خانه مي شد. كم كم بي صبري و لحظه هاي شوق كار دستش داد. نمي توانست تا برگشت عسل از مدرسه صبر كند. براي همين به سرعت برق و باد حاضر مي شد و به دنبال عسل راه مي افتاد و او را تارسيدن به مدرسه تعقيب مي كرد. البته سعي مي كرد عسل چيزي متوجه نشود. عسل از سر دلسوزي با او مهربان بود.
وجيهه در اين رابطه به او هشدارمي داد و مي گفت كه حوصله درگيري با همسايه ها را ندارد و بهتر بود كه دور و بر دختر همسايه را خط مي كشيد. عشق اين حرفها حاليش نمي شد و زبان منطق هم نمي فهميد. خواهر براي خودش حرف مي زد و شايد حسادت مي كرد. چه كسي مي دانست كه چه در دل آدمها مي گذرد. رضا دست به كار شد. مي خواست نامه اي با سوز و گداز براي عسل بنويسد. يك روز دختر همسايه، فريده، را مجاب كرد كه نامه او را به دست عسل برساند. فريده كه گاهي با عسل درد دل مي كرد، دور از چشم درنا خانم نامه را لاي كتاب گذاشت و به عسل داد. دختر بيچاره شوكه شد. نگاهي كوتاه به نامه كافي بود كه آدم بفهمد رضا براي نوشتن آن سنگ تمام گذاشته بود. او تا سوم راهنمايي درس خوانده و كار درست و حسابي نداشت. در اين اواخر به تازگي از كلينيك مرخص شده بود. شوهر وجيهه به خاطر زنش او را آنجا آورد و به عنوان شاگردش به كار گرفت. هم كار تعميرات ماشين را ياد بگيرد و هم قلي خان، شوهر خواهرش، مي توانست او را زير نظر بگيرد. هر كسي به فكر خودش بود.
عسل با ناباوري نامه را از دست فريده گرفت و گفت: «نمي دانم چه كنم، آن را بخوانم فكر مي كند دوستش دارم. از آن گذشته، با اين كار من به كسي كه آن همه در دلم جا دارد خيانت مي كنم. من يك نفر ديگه را دوست دارم.»
فريده خنديد و دندانهاي درشتش را بيرون گذاشت و گفت كه او اين حرفها حاليش نمي شود. رضا گفته بايد هر طور شده نامه را بگيرد. خنده دار اين بود كه او نامه را چنده روزه به من داده و همه اش پرس و جو مي كنه كه من چه كرده ام. باورش نمي شد كه تو را در اين چند روز نديده ام. فكر مي كرد من از حسادت پيغام او را به تو نرسانده ام.
عسل خنديد و گفت: «چرا تو اهل حسادت نيستي؟ اين حسن خلق تو علتي دارد.؟»
فريده شانه بالا انداخت و گفت: «من كه چند سالي از تو كوچك ترم.»
«كور كه نيستم. اين را مي بينم.»
«پس چرا مي پرسي؟»
«چون تو با آن چشمهاي خوشگل و درشت، امكان نداره كه كسي را زير سر نداشته باشي.»

R A H A
10-04-2011, 12:43 AM
فريده بي اختيار دهانش باز شد و دندانهاي درشتش بيرون ريختند.
عسل پرسيد: «چيه. حرف خنده داري زدم؟ براي چي از حال رفتي؟»
فريده با دهان پر خنده گفت: «آخه من ياد يه چيزي افتادم.»
«بايد بگويي اين ياد قراضه ات به چي فكر كرد، و گرنه بلايي سر تو و اين نامه رضا مي آورم كه حظ كني.»
فريده دستش را دراز كرد و نامه را از عسل قاپيد و گفت: «خبهة نمي خواد من را تهديد كني. خودم مي گم. راستش پسر عموي تو چند روز قبل يك همچين نامه اي به من داد. چند خط قورباغه اي عاشقانه هم نوشته بود.»
عسل با چشمهاي گشاد نگاهش كرد. نشان مي داد كه حرفهاي او را باور نكرده. با تمسخر خنديد.
فريده گفت: «چيه، باور نمي كني؟ مگه اين پسرعموي چلغوز تو چيه؟»
«اي خر دو پا موضوع اين نيست. من داشتم به چيز ديگه اي فكر مي كردم.»
فريده گفت: «بيخودي تعارف نكن. هر جور هم فكر كني من زن اين گروهبان دوم ... نمي شم. حالا اونم واسه خودش چيزي گفته.»
عسل قهقهه اي زد. خنده او كفر فريده را در آورده بود. سرانجام به حرف آمد و گفت: «چند وقتي است كه اين عليرضا همه اش تو خونه ما پلاسه. همه اش از پادگان كه مي آد، مستقيم در خونه ما را مي زنه. راستش گاهي با من هم شوخي مي كرد، ولي كمي به كارهاش مشكوك شده بودم و فكر مي كردم كه مبادا گلويش پيش من گير كرده باشه. مانده بودم كه چه خاكي به سرم بكنم. پس نگو هر چي هست زير سر اين خانمه. خب مبارك باشه. داريم فاميل مي شيم، نه؟»
فريده خنديد و به دست عسل زد و گفت: «نه خير. به خودت زحمت نده. از اين خبرها نيست. بنده خيال ندارم شوهر كنم، آن هم زن يك ارتشي بشوم.»
عسل با عصبانيت گفت: «خبه خبه، اون نيشت رو ببند و دندانهاي گرازت را بكن تو. تازه خيلي هم دلت بخواد زن عليرضا بشي. پسر بدي نيست. زن عمويم هم زن مهرباني است. حتم دارم به تو هم مي رسه. زني نيست كه به عروسش كار داشته باشه.»
فريده با لحن جدي تري گفت: «من مي خوام شاغل بشم. الان چه وقته ازدواجه.»
«خب اين شد يك چيزي. فقط افاده نفروشي.»
«آخه صحبت اين حرفا نيست. چند وقت پيش زن عموت با مادر تو آمده بودند خواستگاري. با اينكه من از قبل جواب نه را گفته بودم. مادر تو هم تو رودرواسي مانده بود و نمي دانست چه بگويد. هيچ چي نباشه ما همسايه ايم.»
عسل گفت: «جون خودت، نه كه خيلي ملاحظه مي كني. دست كم از روي من خجالت بكش.»
فريده گفت: «زن عمويت براي سر گرفن اين ازدواج خيلي اصرار مي كرد. آخه اين مهرباني از كجا سرچشمه مي گيره؟»
«اي خاك تو سرت. مي دوني كه پسرعموي بزرگم كه شهيد شد، يك دختري را دوست داشت. يكي دوبار هم مادرم را به خواستگاري فرستاده بود. عمويم فكر مي كرد كه پسرش به خاطر من به خانه ما مي آيد. آن وقت مادرش از حسادت كور شده بود و كاري كرد كه رابطه ما را با اون خدابيامرز به هم بزنه. نتيجه اش اين شد كه خواستگاري مادر بي نتيجه ماند و يوسف ديگه طرفاي ما پيدايش نشد. اون وقت عمويم دختر يكي از هم ولايتيهايش را كه يك جوري هم فاميل بود، به پسرش معرفي كرد و آنان را به زور نامزد كردند. يوسف هنوز هم او را نمي خواست و اين را مادرم مي دانست. دختر فاميلشون بدقيافه نيست، خيلي هم خوشگل است. فقط صدايش كمي جيغو جيغوست. پسرعمويم رفت و ديگر برنگشت و انگشترشان نشان به انگشت سكينه ماند. چون پدر هم نداشت مادرش اين پا و آن پا كرد و گفت كه چه عيب داره، فلاني سه پسر ديگه داره، خب براي يكي از اوناي ديگه بگيره. زن عمو هم وقتي متوجه شد چه اشتباهي كره ،گفت كه اين دختره شوم است و من نمي خواهم عليرضا او را بگيرد. وقتي شنيد تو را دوست داره با اينكه تو تاقچه بالا گذاشته بودي، با اين وجود با كله به خانه ما آمد تا تو را براي عليرضا خواستگاري كنه.»
«پس اون دختره، سكينه چي شد؟»

R A H A
10-04-2011, 12:44 AM
«عليرضا كه خودش هم او را نم يخواست. منتها از وقتي تو مأيوسش كردي، كم كم طرف اونا كشيده شده. بيچاره زن عمو هم ماتم گرفته. من كه مي گويم اين روزاست كه آن دختره را با عليرضا نامزد كنند. حالا باز هم اگه عقيده ات عوض شد، هنوز تو را دوست داره. كافيه من يه اشاره بكنم. باز هم خواستگار مي فرسته.»
فريده كه نمي خواست اين موضوع كش پيدا كنه گفت: «راستش مادر من هم دلش مي خواست با شماها فاميل بشود، من موقعيت ازدواج ندارم.»
«حالا فهميدم. تو دنبال عشق هستي. دوست داري عاشق بشوي بعد ازدواج كني.»
«آخه تو فكر مي كني اگه آدم عاشق بشود، خوشبخت تر خواهد بود. شايد خودش اين جوري فكر كند.»
«چرا اين حرف را مي زني؟»
«براي اينكه نمونه هاي زيادي ديده ام.»
عسل گفت: «اين حرفها به كنار. لطفاً نامه رضا را به خودش پس بده. برايم دردسر درست مي كند. مادر من را كه مي شناسي، قشقرقي به پا مي كند و خون راه مي افتد.»
فريده خنده بلند بالايي كرد و گفت: «من كاري ندارم رضا مناسب توست يا نه، اما اين را مطمئنم كه نبايد به آن پسره مو فرفري دل ببندي.»
«انتظار داري نصيحت تو را گوش كنم.»
«خود داني، خسروان صلاح مملكت خويش بهتر دانند.»
فريده با اينكه كمي از عسل كوچكتر بود، اين قدر عقلش مي رسيد كه دوستش نبايد دل به نگاههاي هرزاگاهي سيروس ببندد و او را معشوق خود بنامد و همين حرف را به او گوشزد كرد. سيروس با نخوت و غرور هر بار كه جلو رويش سبز مي شد، با تبسمي همراه با غرور براي شكارش دانه مي پاشد و وقتي مطمئن مي شد كه نگاهش تأثير خدش را كرده، پي زندگي خودش مي رفت. كسي چه مي دانست او آنجا چه مي كند و چه زندگي دارد. عسل ساده بود كه روي او حساب باز كند. دختر هنوز هم مشكوك بود. چرا كه اگر او مي خواست دوست ديگري انتخاب كند، نبايد كه سراغ رضا مي رفت. رضا با تحصيلات نيمه كاره و سابقه اعتيادش كه نمي توانست او را خوشبخت كند. آره خوش قيافه بود. نجيب بود. عاشق او بود و شايد خودش اين طور فكر مي كرد كه ديگر چه چيزي براي خوشبخت شدن لازم بود.
وقتي مي خواستند از هم جدا شوند، دختر نامه را با شك و ترديد از دست فريده گرفت، ولي آن را باز نكرد. تا چند وقتي لاي كتابش گرداند و بعد آن را هزار تكه كرد و به جوي آب سپرد. اگر مادرش بو مي برد پوست سر او را مي كند. تصور نامه نگاري و دوستي با رضا خيانت به خانواده اش محسوب مي شد. تازه او مگر وقت اين كارها را داشت. با تشويق و توبيخهاي مادر به زور به درسش چسبيده بود و با تلاش شايد بيهوده بعد از مدتها خاطره سيروس را به زحمت فراموش كرده و درس و زندگي اش روي غلتك افتاده بود. حالا بايد روز را از نو شروع مي كرد و خودش را به دردسر مي انداخت.
روز بعد كه راهي مدرسه شد، تريلي قلي آنجا نبود. عسل جاي خالي رضا را كه هميشه سر خيابان و جلو خانه وجيهه مي ايستاد حس كرد. اندوه محسوسي ته دلش حس كرد.انگار به ديدن هر روزه اش عادت كرده بود. از طرفي خيالش هم راحت شده بود كه رضا پيگير نامه نشده و او را در مخمصه نمي انداخت.
چند روز ديگر به همين منوال گذشت. در آن مدت رضا را نديد. شوهر وجيهه باز هم به سفر رفته بود و رضا او را همراهي مي كرد. فريده كه آخر هفته را به ديدن مادربزرگش رفته بود، بعد از برگشت به سراغ عسل آمد و به او گفت: «رضا از سفر برگشته. او را در راه مدرسه ديده. خوشحال بود كه عسل نامه اش را گرفته و خوانده. خيلي اميدوار شد. با خوشحالي گفت كه به تو سلام برسانم و بعد از برگشت جواب نامه اش را به او بنويسي تا ببرم.»
عسل گفت كه نامه رضا را نخوانده پاره كرده و جوابي براي آن ندارد. اول اينكه او مي خواهد درس بخواند و در ثاني از بابت مادرش نگرانست و مي داند كه هيچ از شنيدن اين حرفها خوشحال نمي شود.»
فريده شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «خودت مي داني.»

R A H A
10-04-2011, 12:45 AM
هفته بعد قلي خانه با يك تريلي ده چرخ به خانه برگشت. رضا هم همراهش بود. نو كرده و لباسهاي شيكي به تن داشت. انگار نه انگار كه شاگرد بود و يك ساعت بعد زير تريلي دراز مي كشيد و روغن عوض مي كرد وگلگير در بنزين مي شست. رضا هم اين را مي دانست. او به خاطر اينكه عسل را ببيند و با او صحبت كند هر كاري مي كرد. آن روز وقتي فريده را در راه برگشت از مدرسه گير آورد، فهميد كه عسل جواب نامه او را نداده است. او هم تصميم گرفت عسل را در راه مدرسه تعقيب كند و با او حرف بزند.
عسل حس كرد كه رضا سايه به سايه دنبالش مي آيد. دست و پايش را گم كرد. نميدانست چه بگويد. او را از خودش نراند، ولي زمزمه هايي را كه پشت سرش مي گفت، نشنيده گرفت و بي جواب گذاشت. آن روز عصر وقتي عسل از مدرسه بر مي گشت، چشمش به رضا افتاد كه دستهايش را در جيب شلوار لي فرو كرده و مثل بره چشمهايش را به او د وخته بود. نگاهش مأيوس و دل شكسته بود. عسل نزديك تر آمد و مرد رويش را از او برگرداند. تا چند روزي با او قهر بود. يك روز متوجه شد كه لبخندي در گوشه لب مرد نشسته. با حيرت نگاهش كرد. برقي در چشمهاي رضا نشست. از توجه عسل خوشحال شد.
در خانه همسايه عروسي بود. زن همسايه دخترش را دنبال عسل فرستاد. عسل آنجا كه رسيد. زن شيريني بزرگ خامه اي به دست داشت. آن را از وسط نصف كرد و تكه اي را به دخترش داد. مابقي آن را به طرف عسل گرفت و گفت: «اين امانتي را برادر وجيهه داده. از امروز صبح گوش من را برده كه اين شيريني را به تو بدهم.»
عسل به ناچار شيريني را گرفت. بعد از آن، رضا بارها با مادر عسل صحبت كرد و سعي مي كرد خودش را به خانواده آنان نزديك كند. يك روز بدون رودربايستي دنبال عسل افتاد و وقتي به خيابان خلوتي رسيدند خودش را به او رساند و همراهش قدم بر مي داشت. عرق از سر و روي دختر مي ريخت و التماس مي كرد كه رضا دست از تعقيب او بردارد. رضا گفت: «من تو را دوست دارم. نمي خواهم كه آبروي تو را ببرم. مي خواهم بپرسم كه چرا جواب نامه من را ندادي. من دوستت دارم.»
دست و پاي عسل مي لرزيد. زير چشمي اطرافش را پاييد و گفت: «مي دوني چيه، من قصد ازدواج ندارم. من مي خواهم درس بخونم.»
«من مي خواهم باهات ازدواج كنم. كاري به درس خوندن تو ندارم. من خودم هم مي خوام درسم را ادامه بدهم.»
عسل سايه رضا را مي ديد كه پا به پاي او مي آمد. زيرچشمي روبه رويش را مي پاييد. وقتي آن طرف خيابان مي رفت سرش را بلند كرد و در يك لحظه چشمش به او افتاد. نگاهش قرمز بود. با صداي لرزاني گفت: «خواهش مي كنم دنبال من نيايين. گفتم كه من قصد ازدواج ندارم.»
رضا ناگهان ايستاد و از قدم برداشتن منصرف شد. با نگاه تأسف بار او را دنبال مي كرد. چه انتظاري از او داشت. شايد دختر برايش ناز مي كرد. حرفهاي هميشگي خواهرش به يادش افتاده بود.
درنا از گوشه و كنار شنيد كه رضا مي خواهد با دختر او ازدواج كند.
رضا تصميم گرفت خواهرش را به خواستگاري بفرستد. در خيابان كه نمي شد جواب دلخواهش را بگيرد. بايد تكليفش را روشن مي كرد. وقتي مي شنيد فلاني عسل را دوست دارد، ديوانه مي شد و از خشم به خودش مي پيچيد.
در اواخر سال كهنه و شب چهارشنبه سوري كه به رسم معمول براي قاشق زني مي آمدند، رضا همراه يكي از پسران همسايه روي بام خانه عسل آمده و شالي انداخته بود. آنچه كه بيشتر درنا را عصباني كرد، شعر پسره بود كه مي خواند: من براي تو سيب مي اندازم تا تو دست يارم را به من بدهي. خبر نداشت كه مادر عسل در حياط ايستاده و حرفهاي او را گوش مي دهد. آن وقت درنا يقين حاصل كرد اين شايعات زياد هم بيخود نيست. حرف و نيشخند در و همسايه ها صبر درنا را بريد و به زن همسايه گفت كه رضا اول خودش را حفظ كند، زن گرفتنش پيشكش. او جنازه دخترش را هم دوش رضا نمي دهد. نه چند كلاس سواد دارد و نه كار حساب يو بدتر هم كه هرويين در رگهايش نفوذ كرده.

R A H A
10-04-2011, 12:45 AM
ديوار موش داشت و موش گوش و اين حرفها زمين نماند و به گوش رضا و خواهرش وجيهه رسيد. رضا تهديد كرده بودكه عسل او را دوست دارد و اگر مادرش رضايت ندهد، او را خواهد دزديد. به حرفها و پندهاي خواهرش هم توجهي نكرد. يكي از علتهاي پر رويي او سكوت عسل بود كه به موقع به دهان مرد نزده بود.
مادر تا توانست به دخترش سركوفت زد و حتي از موهاي او كشيد و خواست جانانه تر او را تنبيه كند كه عسل از دستش فرار كرد. شايد مادر حق داشت و او با مادرش لجبازي كرده بود و يك جوري مي خواست توجه رضا را به خودش جلب كند. هرچه نباشد سكوت، خودش علامت رضا بود و همين كفر مادر را در مي آورد. آن پسره جعلقِ معتاد غير از سياه بختي چه چيزي مي توانست به او بدهد.
آن هفته عروسي عليرضا و سكينه بود. عسل در گوشه اي ايستاده بود و نگاه مي كرد. حتي اصرار مادرش را هم براي رقصيدن رد كرد. بعد از آن زن عمويش سراغ او آمد و گفت كه در آرايش كردن سكينه كمك كند. نمي فهميد چرا دختره را آرايشگاه نبرده اند. نتوانست خواهش او را رد كند. دل و دماغ عروسي را نداشت. به سرزنشهاي مادر فكر مي كرد كه چرا در عروسي گلي و رمضان رقصيده بود. او در فكر سيروس بود، ولي مادر فكر مي كرد كه نكند دخترش در نخ رضا رفته و در برابر وسوسه هاي او شل شده است. روز بعد درنا تصميم گرفت كه جواب قطعي را به وجيهه بدهد. جلو همسايه ديوار به ديوارش را گرفت و گفت كه چون او با وجيهه رفت و آمد دارد، به او بگويد كه برادرش پايش را از زندگي او بيرون بكشد. بهتر است كه دختر او را راحت بگذارد. اگر راست مي گويد اعتياد برادرش را ترك دهد و دختري كه هم سطح خودش است بگيرد.
توهينهاي درنا به گوش وجيهه رسيد. او هم به در خانه درنا آمد و به او گفت كه هرچه راجع به رضا شنيده چرنديات اين و آن بوده. اگر روزي كسي به نام رضا به خواستگاري دخترش آمد، او جواب رد بدهد، ولي حق ندارد به دختر خودش يا رضا توهين كند. بحث لفظي درنا و وجيهه به جاهاي باريك كشيد. قلي خان و رضا هم در جر و بحث آنان دخالت كردند و بناي فحاشي به درنا و دخترش را گذاشتند. از بخت بد، عزيزه، خواهر وجيهه، هم همراه قلي به خانه خواهرش آمده بود. سر و صداي دعواي زنان به گوش او هم رسيد. عزيزه به در خانه درنا آمد و هرچه از دهانش درآمد به او و دخترش گفت. عزيزه آن روز قسم خورد كه انتقام برادرش را از عسل خواهد گرفت. آن روز كسي تهديد او را جدي نگرفت. همسايه ها مي گفتند كه عزيزه، به گفته خواهرش در حال طلاق گرفتن از شوهر دومش بود. يك بچه از شوهر اولش داشت و دو بچه از شوهر دومش. پاك خودش را باخته بود و در تهران افسار زندگي از دستش رها شده بود و حال و روز خوشي نداشت.
عسل بي اعتنا به دختر، سوار تاكسي كه دم در آمده بود شد و به كلاس قرآن، كه ديرش شده بود، رفت. درنا در را باز كرد و از پشت سر دور شدن دخترش را تماشا كرد.
چند خانه آن طرف تر، رضا و خواهرش عزيزه از لاي در دور شدن دختر را در تاكسي تماشا كردند. صورت رضا از خشم مثل لبو شده بود و صدايش مي لرزيد. رو به خواهرش گفت: «من آخرش نفهميدم اين پفيوز كيه كه همه اش از اين طرفها رد مي شود و اين دختره را با خودش مي برد.»
از صداي رضا بوي نفرت مي آمد. عزيزه اين بو را مي شناخت . با شيطنتي كه از برق چشمهايش معلوم بود، رو به برادرش گفت: «غلط نكنم اينها با هم سر و سري دارند. اين نكبتها تلفن در خانه ندارند و تاكسي هم كه تلفني نبود.»
دل رضا از شنيدن اين حرف بيشتر گرفت. خون جلو چشمش را گرفت. به خودش قول داد كه هر طور شده ته و توي اين قضيه را در بياورد. از آن به بعد، رضا هر بار كه دختر را در خيابان مي ديد اخم و تخم مي كرد و بدو بيراه مي گفت و آب دهانش را جمع مي كرد و روي زمين تف مي انداخت.
عسل دلش به حال رضا مي سوخت. به چشم او رضا پسر بدبخت و عقده اي بود و تازه معني حرفهاي مادرش را مي فهميد كه اين خانواده ريشه درستي نداشتند و در يك خانواده درب و داغون بزرگ شده و غير قابل اعتماد بودند.
رضا كه نمي توانست تاكسي را تعقيب كند، سعي كرد رفت و آمدهاي عسل را زير نظر بگيرد. چندين و چندبار او را تعقيب كرده بود تا از رفت و آمد به نظر مشكوك او سر دربياورد. يقين داشت كه عسل با آن خوشگلي وجاهت، امكان نداشت كه دوست پسري نداشته باشد و براي همين مي خواست پرده از راز او و دوست پسرش بردارد.

R A H A
10-04-2011, 12:45 AM
فصل هفتم...

مي گويند خدا مصلحت ما را بهتر از هر كسي مي داند. گاهي مصيبتي پيش مي آيد كه ما را به خدا نزديك تر مي كند، چون خدا دوست دارد صداي راز و نيايش بندگان عزيزش را بشنود.

آن روز صبح، عسل با عجله كارهاي خانه را كه مادر به او محول كرده بود انجام داد، دفتر و كتابش را برداشت و نزديك ساعت ده راه افتاد. در راه خروج مادرش بيرون در ايستاده و با چند تا از همسايه ها صحبت مي كرد. صداي مادر بلند بود. دختر به زنان سلام داد و گوشه اي ايستاد. مادر به زنان كه خانه شان بالاتر از آنان بود رو كرد و گفت: «شما ره به خدا اين كرمهايي كه از جوي آب بلند مي شوند و به در و پيكر حوض آب مي پيچند شما را اذيت نمي كنند؟ اول صبح دل و جگرتان بيرون نمي زند؟»
اختر خانوم همسايه بغلي گفت: «گيريم كه اذيتمان بكنند، چه كاري از دستمان بر مي آيد. آب ما نيست. همسايه بالايي است كه كهنه بچه و فاضلاب آب را بيرون مي ريزد. بايد چاه بزنند كه نمي زنند. حالا مي گويي ما چه كنيم؟»
همسايه ديوار بغلي وجيهه، ايران خانم، گفت: «اينكه مشكلي نيست. شما با وجيهه خانم حرف بزنين كه بياين و جلو آب را باز كنن. شايد اين جوري راه باز شود و شما با وجيهه خانم حرف بزنين كه بياين و جلو آب را باز كنن. شايد اين جوري راه باز شود و شما هم ناراحت نشوين.»
درنا گفت: «خانم جان مشكل اينجاست ديگه. من با اين خانم و خواهر سليطه اش كاري ندارم. دارم به شماها مي گويم. آخه اين كه رسم همسايه داري نيست. اگر قرار است آب فاضلابتان را بيرون بريزيد، فكري هم براي راه عبورش بكنين. آب مي آيد جلو خانه ما گنداب مي زند و هر چه كرم و كثافت است بوي تعفنش ما را مي كشد. فردا كه هوا گرم تر شد، بچه ها هزار تا مريضي مي گيرن. آدم كه نبايد همسايه اش را اذيت كند...»
درنا حرف مي زد، ولي انگار به گوش باد مي رفت. اختر خانم و ايران خانم هيچ وقت چاق سلامتي را كه با وجيهه داشتند به هم نمي زدند تا به خاطر حرفهاي درنا به او اعتراض كنند و دوستي شان به خطر بيفتد. ايران خانم نزديك تر آمد و گفت: «درنا خانم، شما به جاي داد و بيداد راه انداختن با خودشان صحبت كنيد.»
درنا از خونسردي زن از كوره در رفت و گفت: «من با آنان قهر هستم. از آن گذشته تنها با وجيهه كه نيستم، شما هم همين طور. اگر از اين به بعد فكري به حال عبور اين آبهاي گنديده نكنين، حق ندارين آب شيرتان را بيرون بريزين و گرنه من به اداره بهداشت و شهرداري شكايت مي كنم.»
در آن حيص و بيص وجيهه كه دل خوني از درنا داشت سرش را از در خانه اش بيرون كرد و فرياد كشان گفت: «زنيكه پتياره عوضي، كي به تو اجازه داده كه آنجا بايستي و صدايت را سرت بيندازي. اگر داري از درد من مي تركي اين را يكباره بگو. درد تو آب فاضلاب نيست، درد تو چيز ديگريست. مثل اينكه جاي ديگرت مي خارد. بدون تعارف بگو، تو چشم ديدن زندگي و حمام ما را نداري و آتش حسادت به جانت افتاده و كورت مي كند.»
درنا چند قدم نزديك تر رفت و گفت: «به جاي آنكه آنجا بايستي و دهانت را كف بيندازي، بيا بيرون يك نگاهي به كرمهاي اين جوي بينداز. ببين من از كجا حرف مي زنم و دردم چيه. اين رسم همسايه داريه؟ آخه شماها از خدا نمي ترسين؟»
وجيهه بدون اينكه از جايش تكان بخورد دوباره داد زد: «نه، تو داري بدگويي من را مي كني. چون چشم ديدن زندگي و حمام ما را نداري.»
درنا گفت: «آن زندگي نكبتي تو سرت بخورد، من از آب قنات حرف مي زنم . كف اين جوي آسفالت نشده. خودت باشي يك روز هم تحمل نمي كني. در عالم همسايگي كار درستي نيست. چرا به جاي داد و بيداد جلوتر نمي آيي و نگاه نمي كني؟»
در اين حال قلي خان از زير دست زنش بيرون آمد. در حالي كه زير شلواري به پا داشت و دستش هم زير شلوارش وول مي خورد، رو به درنا و بقيه گفت: «چي شده؟ اگه باز هم تنت مي خارد و جاييت مي سوزد من درستت كنم. تو حق نداري سر زن من داد بزني. آخه چه مرگته؟»

R A H A
10-04-2011, 12:45 AM
درنا خشمگين رو به زنان گفت:«شما را به خدا شخصيبت اين قاتل عوضي را مي بينين. حالا هم با اين وضع جلو ما ايستاده و گردن كلفتي مي كند.»
بعد هم رو به مرد كرد و گفت: «نان مفت زندان و هرويين هاي زنت تو را كلفت كرده، اما ما اهلش نيستيم، تو راستي مي گويي برو به زنت و خواهر زنت برس كه از تشنگي سوخته اند.»
حرفهايي كه بين درنا و وجيهه و شوهرش رد و بدل مي شد وقاحت را از حد گذرانده بود. زنان همسايه كه منتظر چنين قشقرقي بودند تا از عادت زندگي كسل خود در بيايند، دم در با دهان باز ايستاده و گوش مي كردند و مژه نمي زدند.
آدم فكر مي كرد كه از شنيدن فحش و ناسزاهايي كه بين آنان رد و بدل مي شد بدشان نمي آمد. زنان وقتي قلي خان را كه حالا روبه روي درنا ايستاده و مشتش را بالا نگه داشته بود ديدند، چنان خودشان را جمع و جور كردند و دست به سينه ايستادند كه انگار پسر خدا را ديده اند. تعجب عسل و درنا وقتي بيشتر شد كه هيچ كدام از زنان به ظاهر لباس مرد و حرفهاي وقيحش اعتراضي نكردند.
عسل رو به مادرش گفت: «از شما خواهش مي كنم داخل خانه برويد و اگر شكايتي چيزي دارين با مأمورين بهداشت صحبت كنيد. اينها چيزي حالي شان نمي شود. شما نمي بينين آب فاضلاب از خانه هر سه اينها بيرون مي ريزد. اينها نمي آيند كه خودشان را جلو حضرت قلي خان خراب كنند.»
عزيزه و وجيهه از دم درشان عربده مي كشيدند و درنا و دخترش را به ميدان جنگ دعوت مي كردند. قلي خان صدايش را كلفت كرد و گفت: «براي من فرق نمي كند، يكي را كشته ام چيزي از من را نبريده اند كه حالا نوبت تو شود. تو را هم مي توانم بكشم و آب از آب تكان نخورد. تصادف كه هميشه اتفاق مي افتد. يك زن اكبيري كمتر. آن روزي سگ من را بالا نياور!»
درنا دهانش را كج كرد و گفت: «معلومه ديگه. از سابقه درخشان خودت و زنت و دور و بري هايت همه چيز داد مي زنه. من را باش كه با چه كسي دهان به دهان شده ام. يك قاتل كهنه كار قاچاقچي. وجيهه خانوم، اگر من هم مثل شما معامله كرده بودم الان سقف خانه ام از طلا بود.»
عسل دست و پايش شل شد و دست مادر را كشيد و به اصرار به داخل خانه كشيد. حال به اشتباه خودش پي مي برد. اگر از همان اول خودش با رضا صحبت مي كرد و مي گفت كه او تاده سال ديگر قصد ازدواج ندارد، كار به اينجا نمي كشيد و مادرش مجبور نبود جواب عشق رضا را با تلخ كامي بدهد. هرچه نباشد، رضا يك عمر مزه تلخي را چشيده و بدبياري آورده بود و رفتار خشن و حرفهاي تند مادر هم هيچ كمكي به او نكرده بود. عسل در لنگه باز در ايستاده و به فكر فرو رفت.اي كاش مادر مستقيم به اداره بهداشت مي رفت و از راه قانوني شكايت مي كرد، نه اينكه از دهان اين و آن به وجيهه پيغام و پسغام مي فرستاد. هر چه بود، عاقبت آن جنجال را خوب و خوش نمي ديد و چند بار هم از مادرش خواست كه كوتاه بيايد. پره هاي دماغ مادر از خشم باز و بسته مي شد و هنوز هم به جواب او اعتماد نداشت. به ناچار قيد رفتن به كلاس آنا روز را زد. ترسش از آن بود كه درنا كه هميشه رك و راست حرفش را مي زد باز هم بيرون بيايد و با آن خانواده بي آبرو، كه علي خان را هم رسوا كرده بودند، دهان به دهان بگذارد.
درنا به دخترش گفت: «تقصير تو بود ديگه اولش كه آن پسره دربه در عملي را شير كردي، هي بهت گفتم به او رو نده. پسره جلمبوز يك لاقباست، خونه اين و اون آواره است، صاحب خودش نيست. اما به گوش تو فرو نرفت كه نرفت.»
آن روز درنا آتشي شده بود. مي غريد و مثل مار زخمي به خودش مي پيچيد. چقدر از اين همسايه ها انتظار داشت و جلو چشمش از وجيهه و حمام گنديده اش طرف داري كرده بودند. نه اعتراضي و نه حرفي. به خودش تأسف خورد كه همسايه هايش دو رو و عوضي از آب درآمده بودند.
ماه رمضان بود و عسل در تدارك افطاري سفره را انداخت. هنوز افطار نكرده بودند كه در خانه به صدا در آمد. مادر گفت: «ولش كنيد، كسي نيست. من حوصله ديدن اين زنهاي شلخته همسايه را ندارم.»
صداي كلفتي از پشت در عربده كشيد: «مي ترسين يا جربزه اش را ندارين؟ چرا در را باز نمي كنين؟»

R A H A
10-04-2011, 12:45 AM
نبي، شوهر درنا، از شنيدن اين حرفها تكان خورد و گفت: «اين مرتيكه كيه كه پشت در خانه ما ايستاده و ياوه گويي مي كند.» زن حريف شوهرش نبود. تا به خودش بيايد نبي خودش را به در خانه رساند و آن را باز كرد. پشت در، قلي خان با چشمهاي قرمز و رضا با شانه هاي آويجهته ايستاده بودند و كمي آن طرف تر و جيهه و عزيزه خواهرش ايستاده و كركري مي خواندند. نبي كه چند سالي هم بزرگ تر از قلي خان بود از ماجراي صبح خبر نداشت. سرش را از در بيرون آورد، ولي كسي آنجا نبود. مردم براي خوردن افطاري به خانه هايشان خزيده بودند. چند تا بچه كه از قرار از بقالي قراضه اختر خانم آب نبات چوبي خريده بودند با هم صحبت مي كردند. مرد از شنيدن حرفهاي قلي كفري شد و رو به او گفت: «مرد حسابي خجالت نمي كشي، اين چه طرز حرف زدنه.»
قلي دهانش را باز كرد و گفت: «برو آقا نبي، مرتيكه بي غيرت. تو ديگه بايد كلاهت را زير ك... بگذاري. تو چشمهايت را بسته اي و خبر نداري كه زن و دخترت هر روز با راننده گردن كلفت تاكسي شهري اين ور و آن ور مي روند و خودشان را به صنار شاهي مي فروشند. اسمت را هم گذاشته اي مرد و از غيرت دم مي زني.»
اين حرفها مثل بنزيني بود كه روي مرد پاشيده شد. مثل فنر از جايش پريد و يقه قلي خان را گرفت. عسل به طرف پدرش دويد تا او را از چنگ قلي خان كه زورش مي چربيد در بياورد. در آن لحظه حس كرد كسي پشت سرش ايستاده و سعي مي كند كه دستش را بكشد. دست، پشت گردن او را لمس كرد و از زير بلوز و روسري موهايش را دست كرد و كشيد. سنجاق موهاي بلندش پريد و دسته كلفت گيسهايش در دست زن گره خورد. سر برگرداند. چشمهاي گربه اي عزيزه درخشيد. به خودش پيچ و تاب مي داد و سعي مي كرد كه موهاي سرش را از چنگ او در بياورد. عسل با جفت پاهايش لگدي به شكم زن پراند. عزيزه وول خورد و سرانجام موهاي او را آزاد كرد. دو رقيب كه يكي قدبلند و قوي هيكل و ديگري ظريف و قلمي بودند، رو به روي هم ايستادند. پره بيني دختر باز و بسته مي شد و خشم چشمهايش را كور كرده بود. احساس مي كرد هيولايي برابر او ايستاده و عرض اندام مي كرد. بايد هر طور شده عزيزه را از ميدان به در مي كرد. نبايد قلدري برنده مي شد. سبك پا به طرف زن خيز برداشت و مشتي روي صورتش كوبيد. زن آخ گفت و دستش را روي صورتش چسباند و با پايش لگدي محكم به در زد. دختر فرز بود. جا خالي داد. در كشمكش با عزيزه، لگد محكمي از پشت به او خورد. درد در شكمش پيچيد. دست و پاي دختر شل وا رفت و روي زمين تا شد. عزيزه آزاد شد. در اين موقع زني او را عقب كشيد و عسل را كشان كشان به خانه شان كه در يك قدمي او بود كشيد. عسل چشمش به پدر و مادرش افتاد كه زير دست قلي و رضا كتك مي خوردند. موهاي كوتاه و جثه كوچك مادر زير دست هيكل گوريل مانند وجيهه دست و پا مي زد. يادش افتاد كه نه مادر و نه خودش هنوز افطار نكرده بودند. عزيزه با درنا دست به يقه شده بود. هيچ كدام از طرفين دعوا هم قد و هم هيكل نبودند.
عسل چشمش به مادرش بود كه رضا پايش را بلند كرد و لگد محكمي به پشت كمر دختر كوبيد. يك لحظه نگاهش در نگاه او تلاقي كرد.نفرت و انزجار از چشمهاي مرد مي باريد. عسل باورش نمي شد. آنان در تله اين طايفه خونخوار حرام خور افتاده بودند. مادرش راست مي گفت كه آدمي كه خودفروشي كند، كجا غيرت داشت و مردانگي سرش ميشد. خود قلي خان نان پاچه زنش را مي خورد. در اين اواخر زنان كوچه پچ پچ مي كردند كه با خواهرزنش، عزيزه، روي هم ريخته.
عسل خيلي زود متوجه شد كه آنان از قبل حساب همه چيز را كرده بودند. حرفهاي تحريك آميز قلي خان و حمله ور شدنش به پدرش و زنان و رضاي معتاد از روي نقشه بود. عسل دهانش را باز كرد و تا جايي كه گلوي خشكش اجازه مي داد فرياد كشيد: «آي مردم، مسلمانا، كمك! كمك مان كنيد.»

R A H A
10-04-2011, 12:46 AM
صدايش در خيابان خلوت پيچيد و به خودش برگشت. وجيهه جلو دهانش را گرفته بود. البته يك چيزي براي عسل عجيب بود. خدا چنان قدرتي به او داد كه خودش را از زير دست عزيزه در آورد و كتك حسابي هم به زن زد و به سراغ وجيهه رفت. طولي نكشيد كه كوچه و خيابان پر از آدم شد. مردان خانه ها بيرون ريختند و سرزنش كنان قلي خان و رضا را از آقا نبي جدا كردند و زنان را هم به طرف خانه شان بردند. وجيهه و عزيزه بناي گريه را گذاشته بودند و عجز و ناله سر دادند. اداي بچه هاي كتك خورده اي را در مي آوردند كه بزرگ ترها به دادشان رسيده بودند. عسل و مادرش از تعجب شاخ در آوردند. با دهان باز و بهت زده به صحنه سازي آن دو خواهر نگاه مي كردند. مادر و دختر هنوز متوجه نشده بودند كه زنان خودشان را به موش مردگي زده بودند تا حس همدردي و دلسوزي همسايه ها را به خودشان جلب كنند. عجيب تر اين بود كه آنان چه احتياجي به اين حس ترحم داشتند؟ چه چيزي در سرشان بود؟
در و همسايه كوچه هاي ديگر هم به سر و صداي شلوغي جمعيت آمده بودند. برادر و خواهر نبي در كوچه بغلي زندگي مي كردند كه آنان نيز آمده بودند و با دهان باز به موهاي آشفته درنا و دخترش نگاه مي كردند و جريان را مي پرسيدند. كم كم همسايه هاي پراكنده شدند و عمه و عموي عسل دست برادرش را گرفته و داخل خانه آوردند. آبي به سر و صورتشان زدند. برادرش غر زد كه بي ناموسهاي آدمكش، برادرش را تنها گير آورده اند. اگر يك بار ديگر به خودشان چنين جرئتي بدهند سرو كارشان با آنان خواهد افتاد و حرفهاي ديگر زد كه ياد عسل نماند.
ساعت از يازده شب مي گذشت و آنان هنوز افطاري نكرده بودند. باز هم بيشتر از هر چيزي رفتار موذيانه همسايه ها بود كه درنا را عذاب مي داد. همه شان به خانه قلي خان و وجيهه رفتند تا به درد دلشان گوش دهند. درنا گفت: «ديدي دخترم قدرت پول داشتن به انسانيت مي چربد. گرچه آن پول حرام مال خودشان هم نباشد.»
درنا حق داشت. سكوت همسايه ها بيش از پيش تعجب عسل را بر انگيخت.مادر دست در موي سرش كرد و دسته دسته موهاي كنده شده را در دستش گوله كرد.انگار كه كلاف كاموا را كنده باشند.مادر هم قبول داشت كه آنان بانقشه قبلي جلو آمدند و غافلگيرشان كردند. درنا شك نداشت كه آن وحشيگري زير سر عزيزه بود كه مثلاً مي خواست انتقام رضاي معتاد را از عسل بگيرد و قلي ابله دنبالش افتاده بود. مطمئن بود كه آن دعوا و بد و بيراه و هجوم به خانه آنان، آتشي بود كه زير سر عزيزه مي سوخت. وجيهه جربزه اين را نداشت كه دست به كتك كاري بزند.
صبح روز بعد عسل نمي توانست از جايش بلند شود. بدنش كوفته بود و بيشتر جاها در دست، پا و كمر و كف سرش كبود و ضرب ديده بود. وقتي زنگ در خانه را زدند مادر به زحمت خودش را از جا كند تا در را باز كند. ناگهان سراسيمه به طرف خانه برگشت و چادرش را از روي بند برداشت و سرش كرد. لنگه در باز بود. ماشين كميته دم در خانه درنا ايستاده و چهار مأمور اسلحه به دست در خانه آنان را مي كوبيدند. عسل چادر گلداري سرش كرد و به دنبال مادرش دم در رفت. آن موقعها يعني اوايل انقلاب بيشتر كميته ها بودند كه به دعواها و ناآراميها رسيدگي مي كردند.
درنا با صداي گرفته اي رو به دخترش گفت: «يالله مادر، زودباش لباس بپوش برويم.اينها دنبال من و تو آمده اند.»
دختر هاج و واج ايستاد و نگاه كرد. خواست بپرسد براي چي، مگر آنان چي كار كرده اند؟ مادر سقلمه اي به پهلويش زد و گفت: «زود باش ديگه، اونا منتظرند. اين نامردها از دست ما شكايت كرده اند!»
عجيب اين بود خودشان در خانه آنان را كوبيده و كتك كاري راه انداخت بودند. فحش و هتك حرمت همه از طرف آنان بود. خيلي سابقه درخشاني پيش مأمورها داشتند و حالا هم شكايت كرده بودند. دلشان به چي قرص بود كه آن طور محكم حرف مي زدند و با نگاههاي تحقير كننده براي آنان خط و نشان مي كشيدند.
دست و پاي زن مي لرزيد. چادر سرش كرد و با قدمهاي لرزان همراه دخترش راه افتاد. به پسرش سفارش كرد كه تا آنان برگردند دنبال خاله اش بفرستد و اگر كاري داشتند به او بگويند آنجا سر بزند. وقتي از طرف بچه ها خيالش راحت شد به چشمهاي دخترش نگاه كرد. عسل گفت: «نگران نباشين. الان ديگه جمهوري اسلامي آمده، عدالت برقراره. دوره رشوه گيري اين حرفها گذشته. هيچ غلطي نمي توانند بكنند.»

R A H A
10-04-2011, 12:46 AM
مادر كمي آرام گرفت، ولي هنوز باورش نشده بود كه آن روز به خير بگذرد. حس مرموزي در دلش چنگ مي انداخت. خواب پريشان ديشب را به خاطر آورد كه موشهاي گنداب دنبالش گذاشته و او را بي قرار كرده بودند. بال چادر را در چشمش فرو برود و با ناله گفت: «طفلك بيچاره ام. آينده تو را هم خراب مي كنند. پايمان را به ادارات مي كشانند تا برايت سابقه درست كنند.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «خدابزرگه مادر. خودتان گفتيد حناي خشك به تن آدم نمي چسبد. اينها مي خواهند ما را به گند خودشان بكشانند.»
مأموران ساكت در دو طرف مادر و دختر نشسته و مواظب بودند، انگار كه ممكن بود زندانيها فرار كنند. عسل خنده اش گرفته بود. وقتي داخل كميته شدند چشمشان به پسر همسايه قديمي شان افتاد كه معاون كميته شهر شده بود و زنش هم پاسدار بود. پسر مومن و خوبي بود و درنا احترام او را نگه مي داشت. سالهاي قبل شوهرش با پدر مرد جوان دست به يقه شده بود، ولي حالا با پدر و مادرش سلام و عليكي داشتند. مرد با حيرت و اندوه به صورت درنا و دخترش خيره شد، وليب چيزي نگفت. او هم از ديدن درنا در آنجا تعجب كرده بود. رييس كميته كه روحاني درشت هيكلي بود و چهره آشنايي داشت، با ورود زنان تكاني به خودش داد و لبه عبايش را كه زير پايش مانده بود آزاد كرد. يكي از مأموران برگه سبزي جلو او گذاشت و سلام نظامي داد. پاسداران و بسيجيهاي شهر جاي مأمورهاي شهرباني را گرفته بودند. حالا ديگر ساختمان شهرباني در شهر جزو دكوراسيوني از اداره نظميه بود. عسل چشمهاي اميدوارش را به لبهاي مرد دوخت. روحاني به صندلي تكيه داد، كاغذ را كمي عقب برد و عينكش را به چشمش زد. نامه را خواند و چند بار آن را بالا و پايين كرد و لبهايش را ورچيد. صدايش را صاف كرد و از درنا پرسيد: «شما اين آقا و خانومها را مي شناسين؟»
سؤال خنده داري بود. در آن حال وجيهه، عزيزه و قلي خان از در وارد شدند و به رديف روي صندلي روبه روي آنان نشستند. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده بود. تنها دلخوشي قلي خان به اين بود كه با آن روحاني هم ولايتي بود و شايد هم به اين دليل بهتر سابقه او را مي شناخت!
درنا در برابر چشمهاي حيرت زده حاضرين گفت: «بله، آقا. البته مي شناسمشان. برادر اين زنان اينجا نيامده.او هم با اينها بود. اين آدمها ديشب به در خانه ما ريختند و بعد از فحاشي، كتك كاري هم راه انداختند.»
روحاني نگذاشت زن حرفش را تمام كند و گفت: «اين قسمتش بهما مربوط نمي شود.اين آقا و خانوما ديشب پزشكي قانوني رفته و چهارده روز استراحت به عنوان گواهي پزشكي گرفته اند. ايشان از شما شكايت كرده اند كه آنان را مورد ضرب و شتم قرار داده ايد. تكليف آن قسمت، در شهرباني معلوم مي شود.»
درنا گفت: «چطور؟ ما كه در خانه مان مشغول افطار كردن بوديم كه اين از خدا بي خبرها در خانه ما ريختند. پنج به سه. فكرش را بكنيد.»
روحاني دست به محاسن صورتش برد. با دست ديگر اشاره به درنا كرد كه حرفش را قطع كند. با لحن خشكي پرسيد: «خواهر اجازه بده. دختر شما سواد دارد؟»
عسل سرش را تكان داد.
مرد گفت: «عرض كردم اين شكايت مربوط به شهرباني است. ما اينجا براي مباره با فساد و امر به معروف و نهي از منكر هستيم.»
درنا نگاه پرسانش را به روي مرد دوخت . قلي خان پوزخندي زد. روحاني ادامه داد: «شما را به خاطر كتك كاري اينجا نياورده اند. اين خانواده و همسايه هاي شما عليه شما شكايت كرده اند. مي گويند شما خيابان آنان را به فساد كشيده ايد. خلاف شرع اسلام رفتار كرده ايد. همسايه هايتان هم زير شكايت نامه را امضاء كرده اند.»
لبهاي زن لرزيد و چشمهايش به اشك نشست. روحاني نيم خيز شد. كاغذ را دست به دست به عسل رساند تا آن را بخواند. نوشته با خودكار سبز مشخص شده بود. عسل سرسري متن نامه را از نظر گذراند.

R A H A
10-04-2011, 12:46 AM
در آن نوشته، درنا و دخترش را به داشتن روابط نامشروع با راننده تاكسي به نام .... متهم كرده بودند. شش نفر هم زيرش را امضاء كرده بودند.دختر نوشته كاغذ را خواند. چشمهايش را بست. در آن لحظه عجيب كه سرش به دوران گذاشته بود و از حال مي رفت، صورت سيروس را ديد كه جلو چشمانش ظاهر شده و كوچك و كوچكتر ميشد. اتاق دور سرش چرخيد. اگر اين نوشته وحشتناكه به دست او مي افتاد و او را در آنجا ميديد، ديگر هيچ وقت حاضر نمي شد كلمه اي با او حرف بزند.
وحشت زده چشمهايش را باز كرد. درنا نگاهش را روي صورتش ميخ كرد. عسل پوزخندي زد و گفت: «آقا، اينها چرنده. همه مردم ما را در اين شهر مي شناسند. من از شاگردهاي امام جمعه هستم و اگر به خاطر مزاحمت مأموران شما نبود، الان سر كلاس نشسته بودم. سرم به كار و درس مشغول است. فلان پايگاه نظامي، پايگاه فلان بسيجي ها ما را مي شناسند. كافي است كه شما سابقه اين آقا و زنان را در بياورين. اگر از اينها بپرسين كلمه شهادتشان را بگويند، نمي توانند، چون بلد نيستند. سالي يك بار هم نام خدا به دروغ به دهانشان نمي آيد. اينها خودشان محكوم هستند...» عسل عصبي شده بود و حرف مي زد.
روحاني دستش را بلند كرد و گفت: «خواهر، من منظور شما را فهميدم. موضوع يه چيز ديگر است...»
درنا كه تازه متوجه گفته هاي دخترش شده بود، با چشمهاي نگران و لب لرزان گفت: «از آن آقا بپرسين چندبار ما را در نماز جمعه ديده اند. (به معاون كميته اشاره كرد.) تنها رابطه اي كه ما داشته ايم با خدايمان بوده. اين آدمها فكر مي كنند چون انقلاب و بگير و ببند شده، خر تو خر شده و اينها هر حرفي را مي توانند به ما بچسبانند. كافيه كه كسي سابقه خودشان را بيرون بكشد و ببيند كه اين آدمها چي كاره بوده اند.»
روحاني با حركات خفيفش كه سعي مي كرد به حركاتش عظمت بدهد، گفت: «خواهر عزيز، ما هم نگفته ايم كه شما اينكاره هستين. همسايه هايتان گفته اند و عليه شما كاغذ امضاء كرده اند.»
عسل با شهامت بيشتري دهانش را باز كرد. نمي خواست مثل مادرش بلرزد و گريه كند. اشك ريختن نشانه عجز و ترس بود. اگر شده در درونش منفجر مي شد، نمي خواست ناراحتي خودش را بروز بدهد. با صداي محكم و رسا گفت: «اين امضاءها متعلق به همسايه هاي ما نيست. اين آقا يك عده اراذل و اوباش را دور خودش جمع كرده و با وعده و وعيد از آنان امضاء گرفته. سه تا از اين امضاء ها متعلق به خواستگارهاي منست كه جواب رد گرفته اند و قصدشان انتقام جويي بوده وعده اي آدم عقده اي هستند.»
روحاني دستش را روي چانه اش گذاشت و ريش صورتش را خاراند. انگار كلافه بود و نمي دانست با دستش چه كند. هاج و واج نگاهي به كاغذ و دختر انداخت. نمي دانست چه بگويد. بعد از لحظاتي سكوت را شكست و پرسيد: «خواهر شما سوار تاكسي اين آقا شده اين؟»
دختر سرش را برگرداند. رضا تاكسي را دست بسته به داخل اتاق آوردند.
دختر گفت: «بله، البته. راه مدرسه من دور بوده. سوار تاكسي شدن كه وسيله عمومي است، جرم محسوب نمي شود. من فكر نمي كنم كار خطايي كرده باشم. حاضرم به قرآن دست بزنم كه من فقط يك مسافر بوده ام و هيچ چيزي بين ما نبوده.دست اين آقا به من نخورده. اصلاً اين آقا متأهل هستند و زن و دو بچه دارند.»
«چطور شد كه مشتري دايمي اين تاكسي شدين، در حالي كه صد تاكسي بيشتر در اين شهر مي چرخه.»
عسل به زحمت با آب دهانش لبهايش را تر كرد و گفت: «پدر ايشان قبلاً راننده تاكسي بودند. مادرم مسافر ايشان بودند. چون ايشان را مي شناختند، سفارش من را كردند.»
«مادرتان چطور با ايشان آشنا شدند؟»
«مادرم يكي دو بار در مسير خانه خواهرش سوار تاكسي اين آقا شدن»
دختر حوصله اش از اين سؤال و جواب بي معني سر رفت. گفت: «اگر قراره هر مسافر تاكسي با راننده اش رابطه نامشروع داشته باشد، پس همه بايد فاسد و گناهكار باشند.»
روحاني گفت: «بلبل زباني بس است. ما با اين آقا صحبت كرده ايم. اگر اين جور كه شما مي گين باشد، اين كارش خطا بوده. وانگهي ما با توضيحات شما گيج شده ايم. من فكر مي كنم براي رسيدگي به پرونده شما دادگاه انقلاب استان بهتر باشد. ما پرونده شما را فردا همين وقت به استان اعزام مي كنيم.»

R A H A
10-04-2011, 12:46 AM
درنا رو به دخترش كرد. در نگاهش ترس دو دو مي زد. آهسته گفت: «عسل بيا رضايت بدهيم، بگذار همه چيز تمام شود. قضيه را كش ندهيم.»
«نه مادر، من نمي توانم. بايد به همه ثابت كنيم كه ما پاك هستيم و دست نامحرمي به ما نخورده.»
زن فكر كرد كه خدا بهتر از هر كسي راز دل آنان و صداقتشان را مي داند، اما اين براي عسل كه در سن سركشي بود، كافي نبود. عسل سرش را تكان داد.
دختر همراه مادرش از جا بلند شد و گفت: «رضايت چي را بدهيم. اينها به ما تهمتي زده اند و بايد پايش بايستند.»
روحاني گفت: «آن هم معلوم مي شود!»
دختر پرسيد: «يعني ما مي توانيم برويم خانه مان؟»
مرد گفت: «نه خير. اين خانواده از شما شكايت دارند. بايد به شهرباني تشريف ببرين و درباره كتك كاري ديشب توضيح بدهيد.»
مرد با زبان بي زباني به درنا و دخترش گفت كه در حال حاضر بازداشت هستند. زن با نگراني به دخترش نگاه كرد و گفت: «اينها چه مي گويند مادر؟!»
دختر با خونسردي گفت: «نگران نباشين. ما براي تشكيل پرونده به شهرباني مي رويم. فعلاً كه دوره اينهاست، نامهرباني روزگار و وحشت روزهايي كه خواهد گذشت. دوره ما هم ميرسد.»
قلي خان، زن و خواهرزنش لبخند پيروزمندانه اي تحويل آنان دادند. عزيزه نيشخندي زد و شاكيها با رضايت از در آنجا بيرون رفتند. عسل سرش را بلند كرد. تك و توكي از مأموران به آنان نگاه مي كردند. زير هجوم نگاههاي معنادار مشتي نامحرم، خودش را عريان احساس ميكرد. حالت دختري را داشت كه كسي ناموس و آبروي او را زير سؤال برده. غرورشان لگدمال شده و اين حرفها را به حساب اين مي گذاشتند كه پاي عدالت هنوز مي لنگيد. به حرف يك عده روزه خوار نمازنخوانِ مردار كه فرق بين نجاست و پاكي را هم نميدانستند، مورد شماتت و قضاوت قرار ميگرفتند. بدتر از همه عده اي ظاهربين سطحي تحت تأثير قرار گرفته و با چشم ديگري به آنان نگاه مي كردند. انگار به راستي كار غير شرعي انجام داده باشند.
مأموران مادر و دختر را تا شهرباني شهر همراهي كردند. آنان در حياط و زير سايه درختها منتظر نشسته بدند كه ناگهان چشم درنا به برادرش افتاد كه از شهري ديگر به ديدنشان آمده بود. با ناراحتي از جايش بلند شد و پرسيد كه او آنجا چه مي كند و از كجا فهميده كه آنان شهرباني هستند.
كريم آقا، برادر درنا، گفت كه شوهر خواهرش او را خبر كرده كه خواهرش را به جرم فساد گرفتهاند و او نيمه جان خودش را به آنجا رسانده. كريم خواهرش را مي شناخت و يقين داشت كه اين وصله ها به او نمي چسبيد. درنا شوهر خواهرش را نفرين كرد و گفت كه الهي به زمين داغ بخورد. چرا بيخودي هو انداخته و آبروي ما را ميبرد.
كريم آقا گفت: «حتي پدر و مادرمان هم خبر دارند. پدر كه باور نكرده و گفته من دخترم را مي شناسم. مادر گفته پس آن همه شاهد چه ميگويند. يعني همه اين آدمها دروغ ميگويند؟!»
دل درنا از شنيدن حرف مادر ترك برداشت و شكست. از او انتظار ديگري داشت. با اين وجود كل ماجرا را سير تا پياز براي برادرش تعريف كرد. كريم دو ساعتي آنجا بود. بعد هم پدر عسل آمد. وقت ناهار و نماز گذشته بود كه آنان را به داخل خواندند. پرونده اي تشكيل دادند و براي صادر شدن قرار احضاريه، شماره پرونده اي دست درنا و دخترش دادند.
مادر و دختر بعد از اتمام كار به خانه آمدند. فاميل در خانه آنان جمع شده و با كنجكاوي تشنگي ناپذيري منتظر توضيح بودند. درنا حوصله حرف زدن نداشت و انگار دهانش را دوخته بودند. با ناراحتي به دخترش گفت كه نگران اين كاغذست و نمي داند چه بكند.
عسل به مادرش نگاه كرد و صورت مادر را كاويد. چروكهاي بدخوابي شب قبل صورتش را خسته كرده بود، پرسيد: «چي شده مادر؟»
زن نچي كرد و گفت: «نمي دانم مادر، مي ترسم!»

R A H A
10-04-2011, 12:51 AM
اولين بار بود كه خودش را در مقابل دخترش ضعيف مي ديد. اين او بود كه مي خواست عزيز كرده اش را در مقابل سختيهاي زندگي محافظت كند. حالا برعكس مادر آنجا مثل شاخه اي شكسته از تنه درخت، گردن خم كرده و روبه روي دخترش نشسته بود. دختر گفت: «از چي مي ترسين مادر؟ اينها يه مشت حرفه.»
«اگه چيزي ثابت كنند چي؟»
«مگه ما كاري كرده ايم كه خودمان خبر نداريم. شما چرا فكر مي كنين باد تو خالي صدا داره.»
مادر خواست بگويد كه طبل تو خالي صدايش از همه بيشتر است، حرفش را خورد و گفت: «مي گويم همين جا رضايت بدهيم و شرش را بكَنيم.»
دختر سرش را تكان داد و گفت: «صاحب خط نامه را مي شناسد.»
زن مردد نگاهش كرد.
دختر گفت: «يادتان مي آيد اين محمد، پسر همسايه، به من بند كرده بود و شما كوتاهي كردين و رويش را كم نكردين. اين نامرد كاغذ را نوشته و پايش امضاء گذاشته.»
درنا با افسوس به گذشته فكر كرد. به ياد روزي افتاد كه محمد سرخود و بدون اطلانغ مادرش كه مخالف بود، به خانه آنان آمد تا عسل را خواستگار كند. وقتي عزيزه، خواهر وجيهه، سرزده به خانه آنان آمد محمد خودش را در كمد خانه پنهان كرد تا خبر آنجا آمدنش به گوش مادرش نرسد. او با نامردي تمام آن داستان را براي قلي خان تعريف كرده بود. با اين عنوان كه با مادر و دختر رابطه نامشروع داشته. مادر گفت: «از يك حرامزاده نميتوان انتظار ديگري هم داشت. ترس من از آن بود كه آن نطفه حرام مثل پدرش از ديوار خانه بالا بيايد و بلايي سر تو بياورد. با او مدارا كردم. نمي دانستم كه از پشت خنجر ميزند.»
عسل گفت: «پدرش كه دختر مردم را بي سيرت كرد و از ده زد به چاك و حالا پسرش دختر همسايه را قاپ زد و بعد هم از ترس پسرعمه گردن كلفت دختر به زور چاقو به خواستگاري رفت. پدر محمد هم عقب ننشست. تازه دختر بقچه بست و نشست در خانه اش. آره مادر كسي كه نجابت را نميشناسد و آن را در زندگي اش تجربه نكرده، نميداند با چه چيزي بازي ميكند.»
مادر نگران فردا صبح بود. حوصله شنيدن حرفهاي دخترش را نداشت. خبر رابطه نامشروع مادر و دختر در سرتاسر خيابان خاكي و كوچه هاي تاريك محله پيچيده بود. هر كسي چيزي ميگفت. اراذلي كه امضاأ كرده بودند، در بقالي اختر جمع شده و دوره گرفته بودند. همسايهها كار قلي خان را محكوم كرده و به هيچ وجه قصد شركت در آن كار را نداشتند.
آن شب سگها و شغالها خوابيدند و خواب به چشمهاي نگران درنا نيامد. تا صبح در جايش دنده به دنده شد. صبح هم با چشمهاي پف كرده و بدون اينكه سحري خورده باشد راهي كميته شدند و از آنجا همراه قلي خان و چند تا از آدمهاي علاف و بي كار از جمله محمد، پسر همسايه اي كه سالها قبل خواستگار عسل بود و جواب نه گرفته بود، بعد هم دختر خل وضعي گردنش افتاده بود و حالا مي خواست تلخي ناخن درازي گردنش را در خون آنان بريزد. و شاهد بعد ذوالفقار شاگرد مغازه شوهر خاله عسل بود كه از آنجا بيرونش كرده بودند و مي گفتند با آدمهاي سبيل كلفت ناجور نشست و برخاست دارد. آدمهاي اين جور كه هر كدام دعاي انتقامي در دست داشتند كه مي خواستند در تاس وجيهه بيندازند و از عسل و خانواده اش انتقام بگيرند، راهي دادگاه انقلاب استان شدند. بعد از يك ساعت، حاكم شرع به تندي مأموران را به دفترش فرا خواند و بعد از نيم ساعت بدون آنكه با درنا و عسل صحبتي بكنند پرونده آنان را بغلشان داده و به شهر خودشان برگرداندند.
بعد از آن، رفتار روحاني صد و هشتاد درجه با متهمين تغيير كرد. حاكم شرع موضوعي در پرونده نديده بود و به نظرش يك مشت آدم بي كار، مي خواستند مادر و دختر بي گناهي را بدنام كنند. وقتي قلي خان و خانواده اش متوجه موضوع شدند، پاي روحاني و رييس كميته افتادند تا آنان را با هم آشتي دهند. درنا هم كوتاه آمد. نمي خواست موضوع را كش بدهد.
عسل گفت: «من مي خواهم فردا در اين شهر درس بخوانم، كار كنم، شوهر كنم و بچه دار شوم، چطور مي توانم جلوي دهان هر كس و ناكسي را بگيرم؟ مردم از ديروز به ما چپ چپ نگاه مي كنند انگار كه بدكاره اين شهر هستيم، در حاليكه دست نامحرمي به ما نخورده. من سرم را هم بدهم رضايت نمي دهم و پرونده بايد به دادگاه ارجاء شود. ما انقلاب كرديم تا عدل و عدالت برقرار شود، ولي آشنايي و رابطه ها هنوز حرف اول را مي زنند.»

R A H A
10-04-2011, 12:52 AM
در آن روزها هر موقع كه قلي خان عسل يا مادرش را مي ديد دست به زير شلوارش ميبرد. روزي عسل به او گفت: «اگر شما مي دانستين كه من قبلاً چقدر براي شما احترام قايل بودم، هرگز چنين حركتي نمي كردين.»
از آن پس قلي خان از آن حركت ناشايست دست كشيد و شروع به عذرخواهي كرد. باور كردني نبود، قلي خان كه با برادرش علي خان قهر بود مورد سرزنش برادرش قرار گرفت و براي پوزش و طلب بخشش به در خانه درنا آمد. عسل هيچ گاه كوتاه نيامد تا زماني كه حكم قطعي دادگاه مشخص شود. قلي خان از ترس، وكيل معتبري براي دفاع از خودشان گرفت، ولي هنوز هم جنجال آن شب را از چشم عزيزه مي ديد و زنش را سرزنش مي كرد. حيف از مردي كه به حرف زنش گوش بدهد.
در مدت هشت ماهي كه خبر دعواي درنا و دختر مثل بمب در شهر تركيد، از سيروس خبري نشد كه نشد. انگار قطره اي آب شده و به زمين رفته بود. خبرهاي خيلي زود در شهر پيچيد. آيا او درباره قبولي عسل از دانشگاه هم خبر نداشت. يعني روزنامه نميخواند. انگار كه سيروس هرگز وجود نداشت. او را نديده و در آن شهر نبود. يكبار با احتياط درباره سيروس از مادرش سؤال كرد. درنا مطمئن بود كه همه چيز به گوشش رسيده و خودش را عقب كشيده، چرا كه مادر سيروس و قلي خان هم ولايتي بودند. امكان نداشت او در شهر باشد و اين حرفها را نشنود. خيلي از در و همسايه ها هنوز عسل را نامزدار مي پنداشتند و بقيه شان هم با حسادت روي روشنايي زندگي او خاك مي ريختند و پيش خواستگاراني كه به تحقيق درباره او مي آمدند بد مي گفتند.
عسل هيچ وقت نااميد نشده و از ياد خدا غافل نبود. اين قضايا پيوند او را با خدا محكم تر كرد. بيشتر از هميشه به نماز و روزه اش چسبيد و به مادرش گفت كه غصه نخورد و يادش باشد كه قوم دو روي تازه مسلمان شده چه رفتار بدي با حضرت فاطمه و حضرت زينب داشتند. خدا آدمهاي خودش را به آزمايش مي كشيد. خدا دوست دارد ضچه آدمهاي خوبش را بشنود كه مدام اسم او را روي لبشان ذكر مي كنند و براي همين است كه بعضيها هميشه با دشواريهاي زندگي دست و پنجه نرم مي كنند. با اين وجود درنا نگران نتيجه دادگاه و حرف مردم بود و عسل بدون دغدغه خاطر، ساك و چمدانش را بست تا در شهري دور در رشته مورد علاقه اش تحصيل كند.
روزي كه عسل براي ثبت نام با پدرش راهي تهران شد، در كوچه و خيابان چشمش دنبال سيروس بود، ولي انتظارش عبث بود. حتي ديگر در گوشه و كنار هم او را نمي ديد. پيش كسي حرفش را نمي زد و عشقش را در دلش مدفون كرد. مجبور بود، بايد گذشته را پشت سر مي گذاشت، گذشته اي كه با او بود.
هنوز تكليفشان در دادگاه روشن نشده بود. حتي ممكن بود به شكل مضحك و خنده داري آنان را محكوم به چيزي كنند كه او روحش هم خبر نداشت. صفيه خانم، كلاغ محله، كه از اينجا و آنجا خبر مي آورد و مي برد، گفته بود كه قلي خان وكيل زبردستي گرفته و تازه ممكنست آنان را كه در دادگاه كار مي كنند، تطميع كند. مادر از شنيدن اين حرفها دلش مي لرزيد و خود و دخترش را به خدا مي سپرد. خدا سر بي گناه را سر دار مي برد، ولي بالاي دار نمي برد.
دختر عكس خودش را در جام پنجره اتوبوس ديد. چقدر خسته بود. اين مدت همه جا سگ دو زده بود. با چشم تر، سرش را تخت صندلي اتوبوس گذاشت و بيرون شيشه را كاويد. در اين مدت، ترس، نگراني و واهمه اش را فرو خورده و به خاطر مادرش دم نزده بود. باورش نمي شد كه چنين خطري از بالاي سر او و مادرش گذشته باشد. چه بسا زنان بي گناهي كه با افتراهاي آبكي تر از آن، پشت ميله هاي زندان رفته و يا شلاق خورده بودند. عسل در اين مدت دشمنانشان را شناخته بود كه انتظار سنگسار شدن او را داشتند. خوشحال بود كه خدا هنوز آنان را فراموش نكرده و به دادشان مي رسيد.دعاها و نمازهاي مادر، آه و استغاثه هاي سر سجاده، نه امكان نداشت آنان محكوم شوند، اما هنوز شايد امكانش بود، احتمالي كوچك و ناچيز.
آب دهانش را قورت داد و به تكيه گاهي كه جز خدا نداشت فكر كرد. بله، شايد جهان هستي او را به راه ديگري راهنمايي مي كرد. كائنات اين طور مي خواست كه عسل محكم در مقابل اين سختيها بايستد و در مسير زندگي راه مدرسه را به راه دانشگاه پيوند دهد و از پلههاي ترقي بالا برود. فقط خدا مي دانست كه سرنوشت، زندگي ديگري را براي او مقدر كرده بود.

R A H A
10-04-2011, 12:52 AM
فصل هشتم...

مي گويند آدم بعد از مرگ يا جدايي قدر كسي را مي داند. يا مي روم و قدرم را مي داني، يا ميميرم و قدرم را مي فهمي.

حاجيه بلبل خانم، مادر سيروس، دم در ايستاد. يك دستش را روي پيشاني سپر كرد و دست ديگرش را روي شكمش گذاشت. سايه دست، تيغهاي تيز نور آفتاب ظهر را از چشمهايش رماند. با صداي نه چندان بلندي داد زد: «مادر، سيروس، يادت نره سر راه به بنياد سر بزني ها.»
به آنان قول يخچال فريزر به قيمت تعاوني را داده بودند. مرد جوان تبسم خشكي كرد و سرش را به علامت چشم تكان داد. به اسم سيروس فكر كرد. به قول خودش سيروس يك اسم امروزي و مدرن بود. چه لطفي مادرش به او كرده كه سيروس را برايش انتخاب كرده بود. از شنيدن نام خودش لذت ميبرد. يك ماهي نبود كه به خانه برگشته بود. نمي توانست از مادرش دور باشد.
به رابطه اش با مادر فكر كرد. هميشه به او نزديك تر بود تا پدرش، پدر اغلب خانه نبود. وقتي هم ميآمد، اخمو و خسته بود. حوصله حرف زدن با كسي را نداشت. اين مادر بود كه اغلب او را تشويق مي كرد، به مدرسه اش سر مي زد و زير پر و بالش را مي گرفت. پدر بيشتر اوقات درگير مأموريتهاي نظامي بود. مي گفت مرد ارتشي مثل زن عقد كرده مي ماند و فرصت همراه خانواده بودن را از آنان مي گرفت. پدر اين قدر فرصت داشت كه بچه اي درست كند، دسته چك دست مادرش بدهد و پي كار و وظيفه اش برود. تنهايي مادر و سيروس كه بچه اول خانواده بود بيش از پيش او را به مادرش نزديك كرد. نبودن يا غيبتهاي مكرر پدر، سيروس را زودتر از سنش سرپرست خانواده كرد. بزرگ شد و يا مادر او را در لباس بزرگترها در آورد. خودش هم علاقه وافري به مادر داشت. نزديكي دوگانه مادر و پسر، سيروس را در قالب مردي درآورد كه در زندگي اش دنبال يك جايگزين مي گشت. دنبال كسي كه پا جاي پاي مادرش بگذارد. دختري كه شبيه مادرش باشد. قيافه اش، هيكلش و اخلاقش. او در حقيقت دنبال جانشين مادر مي گشت. اينها دليل نبود كه پدرش را دوست نداشته باشد. سيروس جاي خالي پدر را در قلبش و در كنار خانواده حس مي كرد، حتي در زماني كه پدرش زنده بود. خشم ظاهري پدر او را در قلعه دلش زنداني كرده بود. حصاري كه نه خودش اجازه ورود به آن را داشت و نه ديگران به آن زندان خاموش در بسته راهي داشتند. پدر مذهبي و نماز خوان بود، متعصب بود، اما خواسته اش را مي دانست. خودش را صاحب حق مي دانست. انتظار داشت ديگران نيز حق او را بشناسند و قبولش كنند. با رفتن پدر جايش در دل سيروس بيشتر خالي شد و ناگهان مسئوليت سنگيني را روي شانه هايش حس كرد. زندگي ديگر جدي تر شده بود. سيروسي كه بايد به خاطر پدرش جدي و زرنگ بود، حالا ديگر بار مسئوليت خانواده و زندگي روي دوشش سنگيني مي كرد.
نمي توانست به خودش و به عسل دختر مورد علاقه اش فكر كند. بايد به برادرهايش فكر مي كرد و به مادرش. برادر كوچكي كه سه سال بيشتر نداشت و خواهري كه با شوهرش اختلاف داشت و دو بچه خردسال روي دستش مانده بود. زندگي روي سخت خود را به خانواده او نشان مي داد. گاهي دلتنگي براي عسل به او فشار مي آورد و هواي ديدن شهر و آشيانه و دختر مورد علاقه اش به سرش مي زد. او از عروسكها بيزار بود و از دختراني كه يك بند كرم آرايش روي صورتشان برق مي زد، متنفر بود. دلش هواي عسل را كرده بود. دختري ساده با زيبايي طبيعي و رفتاري ساده و كلماتي كه بدون فكر روي زبانش جاري مي شد و گاهي او را به فكر كردن وا ميداشت و گاهي عصباني اش مي كرد. دل تنگش مثل زرده تخم مرغ سوخته جلز و ولز مي كرد و به روغن مي افتاد. سوخته روغن مرهمي بود كه با پر مرغ روي زخم مي ماليدند، اما هيچ روغني مرهم زخم دل او نبود. بايد پا روي دلش مي گذاشت و تحمل مي كرد. شايد اين هم راه حلي بود كه به ديدنش نرود و دورش را خط بكشد و فكر نكند كه دختري را در گوشه اي از شهرش دوست دارد و دلش را با تمام وجودش به تصاحب درآورده است.
با گذر زمان از پدرش ياد گرفت كه چگونه دور دلش حصار بكشد. اگر فقط مي توانست مثل او صبر كند و طاقت آورد، اگر مي توانست خودش را كنترل كند ديگر مشكلي با عسل نداشت. هنوز وعده اي به او نداده و حرفي از ازدواج نزده بودند. هر چه بود يك تصوير بود. تصوير ذهني كه در قلبش داشت و آن را مي پسنديد و تصوير عكسي كه زير جلد يكي از كتابهاي محبوبش گذاشته بود. عكس را در عروسي رمضان از او گرفته بود. وقتي روبه روي سلمان پسرعمه اش قرار گرفت، نتوانست بدون رودربايستي بگويد كه دلباخته اوست و عسل هم بدون تمايل نيست. ملاحظه ي پسرعمه اش را مي كرد. به چشمهاي او نگاه كرد و منكر علاقه اش به عسل شد. در حالي كه برعكس بود.

R A H A
10-04-2011, 12:52 AM
يادش مي آمد يك روز كه به ديدن سلمان مي رفت چشمش به عسل افتاد كه مثل كبك، خرامان خرامان از كنار پياده رو مي رفت. آن موقع فهميد كه همسايه آنان است. چند وقت يك بار به بهانه اي آن طرفها مي رفت تا شايد دختر را ببيند. وقتي آن شب مادر عسل را در خانه عصمت ديد، انگار به آرزويش رسيده بود. چاره اي انديشيد و به بهانه اي او را آنجا كشيد و براي اولين بار به درون و برون دختر با دقت تمام توجه كرد. هرچه بيشتر ديد، بهتر او را شناخت و دلش لرزيد.
چشمهاي روشن و موهاي صاف و زلالش را در قالب صورتي شفاف تر از آيينه دل ديد و براي هميشه عاشقش شد. خيلي بيشتر از آنچه كه خودش تصورش را مي كرد. روزي هم كه اسم او را در ليست قبول شدگان دانشگاه در روزنامه ديد از خوشحالي پر كشيد. بعد از آنكه عسل با زرنگي خودش را بالا كشيد و وارد دانشگاه شد، بيشتر جاي خالي او را حس كرد. تازه به شهر برگشته بود. تا آن زمان خيالش راحت بود كه با هم زير سقف يك شهر زندگي مي كنند. وقتي با چشمهاي نگران، دورادور دختر را چمدان به دست در گاراژ بدرقه كرد، دلش آرام و قرار نداشت. پدر عسل را كه همراهش ديد، خيالش راحت شد. در آن اواخر از بابت خيلي چيزها آسوده خاطر شده بود. ديگر نگران سلمان و عشق آتشين و جانگدازش به عسل نبود. او پسر زرنگ و فهميده اي بود. خيلي زود با خودش كنار آمد. فهميد كه عسل به دردش نمي خورد. او از مدتها قبل جواب رد را كف دست سلمان گذاشته بود. به طور حتم بي كار نمي نشست و كس ديگري را پيدا مي كرد. شك نداشت كه سلمان باب ميل عسل نبود. سليقه و افكار او را مي دانست .او لقمه دهان عسل نبود. اين را خودش هم فهميده بود. حالا سيروس هواي هر دوشان را داشت. اول به ديدن سلمان رفت.
سلمان با دخترخاله اش يعني خواهر گلي كه از مدتها قبل خودش را واله و شيداي او نشان مي داد، روي هم ريخته بود. خيلي جالب بود كه آدم با برادرش باجناق شود. دخترخاله اش بدك نبود. سواد درست حسابي نداشت، ولي از سر سلمان زياد بود. طفلك سلمان به قدري دستپاچه بود كه خودش را از هول حليم در ديگ انداخت. عروس قبل از اينكه پايش به حجله برسد و شب زفاف را تجربه كند، گوش را به گربه داد و خيال خودش را راحت كرد. زنان فاميل كه دلشان را صابون زده بودند تا پشت در كشيك بدهند و صدايي بشنوند، مأيوس شدند. حرف و حديث زيادي براي سلمان و عروسش درآوردند. محيط ده كوچك بود. خيلي سر به سرشان گذاشتند. انگار نه انگار كه آن دو به عقد رسمي هم در آمده بودند.
بعد هم نوبت ديدار از عسل بود. عسل را مي شناخت. مثل خودش و شايد بهتر از خودش. وقتي آنان را در گاراژ پيدا كرد، دلش تندتر تپيد. همان جا ايستاد، نزديك تر نمي رفت چون نمي خواشت جلو چشم دختر آفتابي شود، ولي از دور مراقبش بود. چيزي كه سيروس را ناراحت مي كرد، جدايي ناگهاني او بود. به اين فكر نمي كرد كه خودش هم همين كار را با عسل كرده بود. او نيامده بود تا از عسل محبوبش خداحافظي كند.
دختر روحش هم خبر نداشت كه سيروس در گوشه اي از خيابان ايستاده و او را تماشا مي كند. بعد از اينكه مادر و خاله اش را در آغوش گرفت و خداحافظي كرد، سوار ماشين شد و اتوبوس در پيچ و خم جاده گم شد. سيروس هم سر ماشين را به طرف گورستان چرخاند. عادت داشت كه غروب هر شب جمعه سر خاك پدرش برود. حرفهاي زيادي براي گفتن با پدرش داشت. از مادرش مي گفت كه با وجود چاقي احساس ضعف مي كرد و مريض بود. كسي چه مي دانست، شايد مادر عشق را در يخچال و باقي مانده ته قابلمه و خورشتهاي چرب و خوشمزه پيدا كرده بود.
از برادرهايش مي گفت كه هر كدام هدفي داشتند. برادرش فيروز راه پدرش را انتخاب كرده و وارد سپاه شد. سيامك دانشگاه را برگزيد و برادر كوچكش، سياوش مهدكودك مي رفت و هنوز كوچك بود. وقتي به صورت بچه گانه او نگاه مي كرد، سايه غم را در صورت و چشمهاي روشنش مي ديد. سايه پدر را در وجود سيروس مي ديد و بيش از پيش خودش را وابسته او مي ديد.

R A H A
10-04-2011, 12:52 AM
سيروس منتظر مي شد تا زنان و مردان فاميل سر مزار پدر بيايند و فاتحه بخوانند و بروند، بعد خودش به تنهايي سر قبر پدر مي نشست. با سنگريزه اي در آرامگاه پدر را مي كوفت. سفرده دلش را باز مي كرد و آنچه را كه در هفته تجربه كرده بود، مو به مو براي او تعريف مي كرد. برايش عجيب اين بود كه خودش را بيشتر از هر موقعي به پدرش نزديك حس مي كرد، او حرف مي زد. پدر گوش مي داد. يعني چاره اي نداشت. او از زمرة مرداني است كه نمي توانند به سادگي احساس خود را به زبان بياورند. با پدر كه بود حرفهايش را راحت به زبان مي آورد. مي دانست كه او نمي تواند به كسي حرف بزند. او بود و پدر و سكوت بي پايان مزار شهدا و تك و توك سايه هاي سياهي كه زير غروب بلند مي شد و روي زمين قد مي كشيد. مادر جلوتر، باغچه سر خاك را آب مي داد و سنگ مرمرين را مي شست. سيروس ساعتي حرف مي زد. دلش را خالي مي كرد و بار اندوه را روي خاك پدرش زمين مي گذاشت. وقتي به خانه مي رسيد خسته و از پا افتاده بود. دمغ گوشه اي دمر دراز مي كشيد و به مطالعه مي پرداخت.
آن سال فارغ التحصيل مي شد به خاطر مادر و برادرش مجبور بود به شهر نزديك تري بيايد و نزديكي شهرشان در مدرسه اي مشغول خدمت شود. بارها فكر ادامه تحصيل به سرش مي زد. به اينكه مثل عسل در دانشگاه شركت كند و رشته علوم تربيتي بخواند.
شش ماه خواب و خيال و سختي و نرمي گذشت. راه سيروس به بنياد باز شد. طولي نكشيد كه تكه زميني به قيمت دولتي از سهميه شان گرفت، با وام بدون بهره بانكي. زمين را تكه تكه و آجر روي آجر ساخت. از كيسه كمكهاي غيرنقدي بنياد، شانس به او رو آورد و پيكان سفيدي به اسمش درآمد. سرگرم ساختن زندگي و خريد و فروش و گاهي تحصيل بود.
برادر دومي سيروس كه در سپاه بود تفنگ مبارزه را روي دوش گذاشت. با ريش بور و چشمهاي رنگينش پست مهمي را در سپاه اشغال كرده بود. با گردن كلفتهاي شهر و حتي استان نشست و برخاست مي كرد. او عقايد مذهبي اش را مديون پدرش مي دانست و مثل او متعصب بود. با اراده مصمم به سراغ مادرش آمد و گفت كه مي خواهد ازدواج كند.مادر گفت: «برادر بزرگ تر در خانه داري، تا تكليف او روشن نشود نمي تواني.»
فيروز گفت: «براردبزرگم دختر كه نيست ترشيده شود. خودش خواسته كه ازدواج نكند. شايد او مي خواهد تا ابد نقش پدر ما را بازي كند و مجرد بماند.»
مادر گفت: «خوش ندارم اين حرفها را دوباره بشنوم. حالا با كي و چه زماني مي خواهي ازدواج كني؟»
پسر گفت: «نمي دانم، شما عروس را پيدا كردين زمانش را هم به من اطلاع بدهيد.»
تبسمي روي لبهاي مادر نشست و حال هر دوشان را جا آورد. پسرش را نوازش كرد و گفت: «باشد، هر وقت عروست را پيدا كردم، خبرت مي كنم.»
فيروز كسي را زير سر نداشت. مي خواست طبق شرع پيغمبر و عرف، زني بستاند و اجاق خانه اش را روشن نگه دارد. فكر ايده آلي كه باب ميل مادر بود. بلبل روي قالي اتاق پخش شد و گوشي تلفن سبز را در مشتش فشرد. چيني روي پيشاني آورد و شماره خانه خواهرش را گرفت. راهله، دختر خواهرش، آماده بود. ديپلم خياطي و آرايشگاه داشت. مهربان بود.از خودشان بود. گوشتشان را هم مي خورد استخوانش را دور نمي ريخت. خواهرش فوري بله را گفت. از طرف دخترش خيالش راحت بود. بلبل در ظن خود شك داشت. آيا فيروز را زياده از حد ساده تصور مي كرد. شايد هم حساب و كتابي در كار بود. اگر او هم به دخترخاله فكر كرده بود كه درست به خال زده بود. كسي بهتر از خواهرزاده اش نبود.
برادر سومي سيروس كه در كنكور اسم نويسي كرده بود، در دانشگاه شاهد اروميه پذيرفته شد. رشته فيزيوتراپي يا چيزي شبيه آن قبول شد و برادر كوچكتر هم كه هنوز خيلي كوچك بود.
مراسم خواستگاري، نامزدي و شيريني خوران بدون دنگ و فنگ انجام شد و بدون چك و چانه بله و بران شد. عروس به خانه خاله آمد و تا مدتها خانواده شوهرش را تر و خشك مي كرد.

R A H A
10-04-2011, 12:52 AM
سيروس مخالفتي با ازدواج يا انتقالي برادرش سيامك به اروميه نداشت. شايد كمي هم خيالش راحت تر مي شد. حالا كه مادرش تنها مي شد، او هم مي توانست تصميمي درباره آينده اش بگيرد. به عسل، دفينه گرانبهايي كه در زير صخره دلش مدفون كرده بود، فكر كند. دل او به خاكسترنشيني عادت داشت. سيروس در كشتن احساس خود استاد بود، اما وقتي دور و برش خلوت شد، به خودش آمد. مجبور بود به فكر دلش هم باشد. زندگي را جدي تر از آن مي پنداشت كه به مادرش بگويد شما عروس را انتخاب كنيد و من را هم دعوت كنيد. او نمي توانست.اول بايد عاشق مي شد. بايد با زني كه مي خواست سر به بالين بگذارد، الفت پيدا مي كرد. گاهي كه دلش بي اندازه مي گرفت و احساس تنهايي مي كرد، زندگي اش را جلو چشمش مرور مي كرد. چقدر خوشحال بود كه هنوز عسل را داشت. به وجود او و عشقش افتخار مي كرد. خودخواه تر از آن بود كه فكر كند عسل اوئ را دوست نداشته باشد. بي چون و چرا مطمئن بود كه دختر او را عاشقانه دوست دارد و با يك اشاره انگشت، مال او مي شد.
وقت آن رسيده بود كه قدم اول را بردارد. قبل از آنكه دير شود. عشق به مرز رسيده بود. مرز عشق جايي است كه من و تويي در كار نباشد. هر چه بود، ما بود. عشق بود و عشق ورزيدن. چقدر شوق در وجودش بود، شوقي كه ماهها در رگهايش حس نكرده بود. عكس را از زير جلد تنها كتاب رمان، پيمان با عشق، كه در خانه داشت، بيرون آورد. آن را جلو چشمش گرفت.
ياد جشن شب حنابندان رمضان افتاد. رقص بندري عسل كه ناشيانه در چند وجب جا، كلافه دور خودش مي چرخيد و خيس عرق بود. سيروس دلش نمي خواست آن رقص درويشي را با رقص رقاصه هاي عربي مقايسه كند. به ياد دانه هاي درشت عرق پيشاني عسل افتاد كه از سر و صورتش مي چكيد و پوستش را شفاف تر نشان مي داد. تكرار آن صحنه ها جلو چشمش او را سر ذوق مي آورد. خونش به جوش آمد و احساس دلتنگي كرد. مطمئن بود كه عسل براي گذراندن تعطيلات تابستاني، به زودي به شهرشان باز خواهد گشت.
سوييچ را از روي ميز و كت را از رخت كن برداشت. ماشين را از گاراژ بيرون آورد. در پهناي خيابان به طرف خانه عسل راه افتاد. عاقبت خورشيد روز بلند تابستان غروب كرد. هوا كاملاًٌ تاريك شد. زنان از دم در خانه داخل مي رفتند تا شام شوهر و بچه هايشان را بدهند.
درخانه پدر عسل بسته بود. زنگ روي ديوار آجري را به صدا درآورد. بخت با او يار بود و درنا خانم در را باز كرد. داخل حياط تاريك چشم دواند. چقدر جاي عسل در زندگي اش خالي بود.
درنا كم و بيش متعجب شد و بعد از آن غيبت طولاني مرد، از ديدنش جا خورد، ولي زياد به روي خودش نياورد. لبخندي زد. لبخند زن به او هم سرايت كرد. سيروس با خنده احوالپرسي كرد. زن با خونسردي و بدون اينكه از او بازخواست كند، پرسيد: «چه خبر؟ كم پيدا هستين؟ شما وقتي كاري داشته باشيد ظهور مي كنيد.»
سيروس دوباره خنديد. زن حق داشت. درنا به روي خود نياورد. از حال مادرش پرسيد و به عمد او را حاجي بلبل صدا زد. گفت نكند مادرش را شوهر داده. خودش كه اهل زن گرفتن نيست.
سيروس چشم غره اي به او رفت و گفت: «شما چه علاقه اي به ازدواج مادر من نشان مي دهيد، نكنه مي خواهي براي شوهرت بگيريش؟!»
هر دو خنديدند. درنا از رو نرفت و گفت: «بخت زن بيوه و دختر ترشيده بلندتر از اين حرفهاست، چرا كه نه.»
سيروس كه دوست داشت زن را بيشتر تهديد كند، گفت: «پس يك جورهايي مي خواهيم فاميل بشويم. اگر مادرم را با پسرش قبول كني، من هستم.»
بعد هم خنده كنان با خونسردي ادامه داد و گفت: «مامان هم هست. گاهي مريض مي شود و دوباره خوب مي شود. بالا و پايين دارد. مي گذرد ديگر.»
درنا با ادا و اطوار مخصوص خودش سربه سر مرد گذاشت و گفت: «رحم كن سيروس! تو را به خدا هيكل آدم مريض كه به آن درشتي نمي شود.»
سيروس خنديد و گفت: «نه. مامان قلبش ناراحت است و فشار خونش اذيت مي كند.»
«لاغر شود برايش بهتره، سالم مي ماند. خدا شفايش بدهد. من كه دكتر نيستم. بگذريم. نمي فرماييد داخل؟!»

R A H A
10-04-2011, 12:53 AM
خنده از لب سيروس دور نمي شد. گفت: «مي دانم كه از ته دل نمي گوييد. مي خواستم اگر اجازه بدهيد با دخترتان عسل صحبت كنم.»
«چه صحبتي؟ درباره چه موضوعي؟»
«مي خواستم ببينم اگر با هم به توافق رسيديم، بنده خدمتتان خواستگار بفرستم.»
درنا كمي عقب كشيد. در تاريكي شب و دم در منزل، صورت سيروس را با كنجكاوي كاويد. مي خواست صحت و سقم حرفهايش را حدس بزند. چه چيزي در كله پوك اين پسر مي گذشت؟ چرا مي خواست مثل ديگران نباشد؟ چرا اين قدر همه چيز را كش مي داد؟ اصلاً چه منظوري داشت. درنا گفت: «بهتر نيست داخل بياييد و با خودش صحبت كنيد. اين جوري دم در بد است.»
«نه مزاحم نمي شوم. مگر شوهرتان خانه نيست؟»
«چرا هست. شوهرم اتاق خودشه. مي تونيد اتاق خودمان صحبت كنيد، من كه نامحرم نيستم. اگر در خانه صحبت كنين من هم نگران نمي شوم.»
«مي دانيد، مي خواهم درباره چيزهايي با خود عسل حرف بزنم. بهش بگويم كه دوستش دارم و صورتش از جلو چشمهايم دور نمي شود، اما حرفهايي هم هست كه شايد بهتره فقط بين خودمان باشد. قول مي دهم نيم ساعت هم طول نكشد. خودم مي آورمش خانه و صحيح و سالم تحويلتان مي دهم.»
درنا دو دل بود و دلش رضايت نمي داد. از طرفي از سيروس هم بدش نمي آمد. وقتش رسيده بود كه دخترش سر و سامان بگيرد، اما نه به قيمت گران. نمي خواست تو دردسر بيفتد. نمي دانست چه كار كند. نگاههاي ملتمس مرد به او دوخته شده بود. شك در صدايش موج مي زد. گفت: «مي دوني چيه، عسل تازه دو روزه به خانه برگشته. به زودي مهمان مي آيد. اين خاموشيهاي حمله هوايي و تاريكي و رفتن برقها امان نمي دهد، امشب شايد وقت مناسبي نباشد.»
سيروس اين و پا و آن پا كرد. فكر اينجايش را نكرده بود. با نااميدي گفت: «من هم بايد برگردم سر كار. فردا اينجا نيستم. نكند به من اعتماد ندارين؟»
درنا مكث كرد و گفت: «خيالم از بابت دخترم راحته. عسل مواظب خودش هست. باشه، از حالا ساعت را نگاه مي كنم. فقط سي تا يك دقيقه يعني سي دقيقه.» و خنديد و گفت: «متوجه شدي؟ فقط نيم ساعت.»
عسل پايين پله ايستاده بود. مادر به خانه برگشت. دختر را كه ديد، حدس زد خودش بويي برده. گفت: «بيا خانوم، اسمت به سربازي درآمده. حدس بزن چه كسي پشت در ايستاده و منتظر توست.»
وقتي جوابي نشنيد، حرفش را ادامه داد و گفت: «نشنيدي چي گفتم؟ سيروس خان قدم رنجه فرموده اند. سي دقيقه اجازه گرفته تا با تو حرف بزند. يادت باشد دير نكني و گرنه فردا همسايه ها يك اعلاميه هم براي آن صادر مي كنند.»
عسل از شنيدن حرفهاي مادر كه با خونسردي از لبهايش بيرون مي آمد شاخ درآورد، يعني باور نمي كرد. پرسيد: «شما شوخي تان گرفته؟»
«زود باش، لباس مناسب بپوش و برو. تا پدرت هم چيزي نفهميده برگرد.»
درنا ته دلش خوشحال بود. شايد كمي شك داشت، ولي خيالش از طرف سيروس راحت بود. از دور و بري ها بيشتر هراس داشت. حالا موقعيت دخترش جوري بود كه در دانشگاه قبول شده و بعد از يكي دو سال مي توانست به خانه بخت برود و سر و سامان بگيرد. هنوز هم به تصميم خودش شك داشت. نه كه به سيروس بدبين باشد، ولي چشمش از وسواس فكري و دغدغه هاي بيخودي او آب نمي خورد. مرد جوان هر چي نباشد طلسم را شكسته و اولين قدم را برداشته بود. و چي از اين بهتر.

R A H A
10-04-2011, 12:53 AM
عسل در كمد را باز كرد. خودش را داخل آيينه نگاه كرد. دستش را روي قلبش گذاشت و لبهايش را گزيد. خدايا چقدر غافلگير شده بود. پس قلبش به او دروغ نگفته بود، پس آن چشمهاي سياه و دوست داشتني حرفي براي گفتن داشتند. سرانجام روح محتاط سيروس، طلسم را شكسته و به ميل دلش رفتار كرده بود. پس خواب نمي ديد. فكرش كار نمي كرد. باور نمي كرد سيروس كه مثل تكه اي ابر آسماني دست نيافتني بود حالا دم در خانه آنان ايستاده باشد .او ماهها به فكرش بود و روز را به دم شب مي بست، با انگشت هفته ها را مي شمرد و به استقبال رؤيايي كه بارها از خوابش گريخته بود مي رفت.
جلو آيينه ايستاد و به خدش زل زد. مردد ماند.نمي دانست چه بپوشد. چرا به عقلش نمي رسيد كه مانتويش را بپوشد و چادر سياهش را روي سرش بيندازد. حتماً همه بايد همرنگ هم باشد؟ در تاريكي شب كه چيزي معلوم نبود. اما نه، او باشكوه فكر مي كرد. خودش را در يك باغ بزرگ تصور مي كرد و افكارش مثل انگروهاي سبز و قرمز آبدار از خوشه هاي آرزو و از درخت زندگي آويزان بود. بله او جوان بود و هزار فكر در سر داشت. سريع تصميم گرفت. پيراهن ياسمني هديه خاله اش را پوشيد. روسري سفيد نويي كه در كمد آويزان بود روي سرش انداخت. نمي توانست صورتش را آرايش كند. مادر گوشه اتاق ايستاده و چهار چشمي مواظبش بود. وانگهي وقتش را هم نداشت. با عجله كمي عطر به خودش پاشيد. كمي از عطر تند توي چشمش پريد. چشمش سوخت. عجله كار شيطان بود. دوباره سرش را برگرداند.
مادر لاي در را باز كرد و گفت: «چه مي كني دختر؟ نيم ساعت بيشتره كه اين آدم منتظر تو در خيابان ايستاده. الان كسي از راه مي رسه و بد مي شه. عجله كن.»
دختر مانده بود چه سر كند. دستش نمي رفت چادر مشكي به سر بيندازد. دل دل كرد و چادر نماز نو ته كمد را برداشت. كفشهاي شيكش را پوشيد و از خانه بيرون آمد. سيروس در ماشين گوشه خيابان منتظرش بود. با ديدن عسل لبخندي روي لبش نشست. چراغي برايش زد. دختر نزديك تر رفت. دلش در سينه مثل اسب چهار نعل مي كوفت. آرام و قرار نداشت. خدايا باور كردني نبود. او مي رفت كه در صندلي نزديك سيروس كنار دستش بنشيند. چقدر خوب بود كه خدا صداي همه را بشنود و دعاي همه را قبول كند. خدا سيروس را به او بخشيده بود. به خاطر آن همه رنجي كه در جريان دادگاه تحمل كرده بود. مرد ازجايش تكان نخورد. دختر در را باز كرد. روي صندلي جلو لغزيد. بال چادر لاي در ماند. دستپاچه بود. روي بال چادرش نشست. بقيه زير پايش ماند. نمي توانست راحت بنشيند.
سيروس با صداي شوخي گفت: «هول نشو!»
دختر كمي بلند شد، ولي كمكي نكرد.
سيروس دستش را به طرف در دراز كرد، آن را باز و بسته كرد تا بالا چادر را آزاد كند. بازويش به تن دختر ساييد. عسل مثل مار گزيده ها خودش را عقب كشيد. سيروس متوجه حركت او شد. با دلخوري گفت: «من كه لولو خورخوره نيستم.»
عسل حرفي نزد.
مرد دوباره گفت: «چادر را تو دستت جمع كن، يك بار بلند شو و دوباره بنشين.»
دختر فكر كرد، چه افتضاحي! عين ماشين نديده ها. آبرويش رفت. در تيك تيك صدا مي داد. باز سيروس دستش را دراز كرد كه در را دوباره باز و بسته كند. باز هم آرنجش با بدن دختر مماس شد. برق در وجودش سريد. گرمي و شور تنش سرتا پا به اعتراض نشست. انگار خودش نبود. وقتي دست سيروس براي باز و بسته كردن دراز شد، عسل دوباره خودش را عقب كشيد. دست خودش نبود. اين بار سيروس از كوره در رفت و گفت: «نترس نمي خورمت. مرض مسري هم ندارم.»
دختر طعنه او را به حساب شوخي گذاشت و لبخند زد. مدتي در سكوت قهرآميزي گذشت. اين شروع خوبي براي ديدارشان نبود. سيروس به او نگاه كرد. محبت در دلش جوشيد. نمي خواست سخت بگيرد. زير لب آهنگي زمزمه كرد. بعد از آن نوار كاستي در ضبط ماشين گذاشت. صداي زن را كه مي خواند ديوونه ام كردي، ديوونه ديوونه... در ماشين پيچيد. مرد جوان لبخند به لب دستش را روي دست عسل گذاشت. دختر دستش را به سرعت برق بيرون كشيد. نمي خواست كار به آنجاها بكشد.

R A H A
10-04-2011, 12:53 AM
آن موقعها حمله هاي هوايي و هواپيمايي عراقي در غرب كشور، امنيت مردم را سلب كرده بود. خيابانها سرتاسر غرق تاريكي بود. چراغ كوتاهي براي درنا خانم زد. زن پشت در آنان را ديد مي زد و خدا خدا مي كرد زودتر راه بيفتند. زير لب غر زد كه چرا حركت نمي كنند. ماشين از خانه آنان دور شد.
درنا با نگراني به اتاق برگشت. تازه از كاري كه كرده و به دخترش اجازه رفتن داده بود، به دلشوره افتاد. به دلش نهيب زد كه انشالله كه اتفاقي نمي افتد. به دخترش اعتماد داشت، اما آيا مي توانست به سيروس هم اعتماد كند؟ سرش را به آسمان گرفت و از خدا خواست اتفاقي براي دخترش نيفتد.
گالانت آبي در پيچ و خم خيابانهاي شهر پيش مي رفت. خيابانها تاريك بود و كسي ديده نمي شد. سيروس برگشت و با چشمهاي سياه انگوري اش عسل را به نگاه تند و تيزش معذب كرد. مرد دوباره به حرف آمد و گفت: «به به! خانوم خانما! مي بينم كه دانشگاه قبول شدين و به سلامتي دارين ليسانسيه مي شوين. الوعده وفا!»
عسل بي اختيار خنديد.
سيروس ادامه داد: «قربونت برم. مي دوني چقدر دلم براي ديدنت تنگ شده بود. باور كن روزها و ساعتها را مي شمردم.»
عسل زير لب گفت: «دل به دل راه داره.» و مطمئن نبود كه مرد صدايش را شنيده باشد.
سيروس دست او را فشرد و گفت: «خب خوشگل خانوم، چه خبر از دانشگاه؟ خودت هم كه كم پيدايي.»
«هي شكر خدا مي گذره. درس خوندن دانشگاه هم مثل مدرسه است ديگه.»
«خودت چي، مثل دانشجوهاي افاده اي هستي يا هنوز هم به ما فكر مي كني؟»
دختر ريسه رفت. همان حرفهايي كه انتظار داشت بشنود. انگار همه را خواب مي ديد. خدايا، كاش يكي او را نيشگون مي گرفت تا بيدار شود. فكر مي كرد باز خواب ديده. سرش را بالا گرفت. سيروس بود، حي و حاضر. خودش بود. خواب هم نمي ديد. او بود و هنوز هم دوست داشتني، ولي حرفها و رفتارش يك جور ديگه بود. با حركات بدنش، احساسش و قلبش هماهنگي نداشت. دختر اخمي روي پيشانيش انداخت. نتوانست جلو خودش را بگيرد. بايد يك جوري سر صحبت را باز مي كرد. گفت: «چطور شد كه خونه نيامدي؟»
«براي اينكه مي خواستم تو را ببينم.»
«خونه هم مي تونستي منو ببيني.»
«مي خواستم تو را واسه خودم ببينم.»
«خب حالا كه ديدي، بعدش چي؟»
«بعدش اينكه مي خواستم بپرسم حالت چطوره و چه مي كني.»
دختر كه از جوابهاي يكنواخت سيروس عاصي شده بود، با لحن معترضي گفت: «حالا كه منو ديدي. در اين بگير و ببند و اوضاع خاموشيها من را بيرون آورده اي كه اين حرفها را بزني. اگه خونه مي آمدي مادرم هم نگران نمي شد.»
سيروس خنده كنان سعي كرد دست دختر را نوازش دهد. گفت: «تو نمي خواهد نامهرباني كني، من رابطه ام با مادر زنم خوبه. نگران هم نيست. نمي خواد نگران اوضاع هم باشي، چون اوضاع بدي هم نيست. به زودي چك و چونه صدام را مي شكنيم و جنگ را مي بريم. از حمله هوايي هم نترس، اينجاها را نمي زنن. مانور مي دهند. مثل جنگ سرد. مردم را مي ترسانند.»
عسل به تندي گفت: «سيروس خان، لطفاً من را به خانه برسان!»
اولين بار بود كه اسم او را به زبان مي آورد. مرد با تآني گفت: «چيه،سيروس خان به قربانت بره. يك جوري اسمم را ميگي انگار بالاي سر يك دهستان ايستاده ام. در ضمن اين جوري ترش نكن خانوم جان، خشم براي ذكاوت ضرر دارد.»
دست خودش نبود. چرا مثل يك بچه سمج همان پله اول ايستاده و سر حرف خودش پا روي زمين مي كوفت. همان ادعاي لعنتي كه از كله اش دور نمي شد. دوباره گفت: «برگرديم خانه. نمي ترسي كسي ما را ببيند؟ چرا نيامدي خانه صحبت كنيم. خواستگاري آمدن به خانه كه عيب نيست. چرا در خيابان بايد حرف بزنيم.»

R A H A
10-04-2011, 12:53 AM
«نه خير، تو دلت براي شكار مار تالاپ و تلوپ مي كند. بيا رحم كن، بگذار عرق تنم خشك شود بعد نيزه پرتاب كن. من كه بعد از آن همه انتظار تازه تو را ديده ام.»
عسل ناراحت بود. گفت: «مگه چي شده كه تو را شكار كنم؟»
سيروس خنديد و گفت: «خيلي هم دلت بخواهد.»
عسل با نگراني گفت: «اَه سيروس اين قدر با من كل كل نكن. حرف دلت را بزن. من نگرانم.»
سيروس با خونسردي خم شد و كاست توي روي ضبط گذاشت. زن با صداي بلند از ته دلش مي خواند. شبا همش به ميخونه مي رم من... به دنبال دل خودم مي گردم... اگه عاشقه كه واي به حالش... رسواش مي كنم من... آ...آ... رسواش مي كنم من تو اون ميخونه دلم... خيلي اسيره... برگشت به او خيره شد و گفت: «شانس منه كه زنان نگران سر راهم سبز مي شوند يا اينكه همه زنها ذاتاً نگران هستند؟»
دختر بدون اينكه جواب او را بدهد، خم شد و صداي ضبط را كم كرد و با اعتراض گفت: «چه خبره، صدايش را كم كن. مگر عروس مي بري.»
«آره عزيزم، عروس از تو قشنگ تر و تو دل برو تر. سرتاپا هم كه سفيد پوشيده اي، از صد كيلومتري مي درخشي. خانه خرابم مي كني. چرا لباس تيره نپوشيدي؟»
قند تو دل عسل آب شد و خنده روي لبش دويد. نمي خواست تسليم شود و خودش را به آساني لو بدهد.
«تو بدخلقي نكن عزيزم، خودم هم فدايت مي شوم و هم اين همه راه را برايت مي روم. فقط حواس منو پرت نكن تا بلايي سرمان نيايد.»
«سيروس عزيز بهتره عوض سنگ بزرگ زدن كه علامت نزدنه، حرف دلت را بزني. چه مي خواستي بگويي؟»
«نه خير، هم شش ماهه به دنيا آمده اي و هم بدبيني. يا اينكه زيادي من را مي خواهي. چرا خونسرد نيستي، آرام بگير جانم.»
ماشيني از روبه رو بوق زد. نزديك تر آمد و چراغ داد. دختر با روبه رو شدن ماشين لندرور ناگهان جيب سپاه را تشخيص داد. شتاب زده چادر را رويش كشيد. راننده نور چراغش را مستقيم داخل ماشين انداخت. دختر سرش را دزديد. سيروس سرعت را كم كرد. ماشين دوباره چراغ داد. نور بالاي ماشين تاريكي شب را روشن كرد. سيروس مجبور شد بايستد. انگار علامت ايست داده بودند. لندروري كه از روبه روي مي آمد، كنار او توقف كرد. راننده سرش را از پنجره بيرون آورد و صورتش را خاراند. خواست حرفي بزند كه انگار قيافه سيروس را شناخت. شروع به احوالپرسي كرد. مرد بغل دستي هم خم شد و در حالي كه با كنجكاوي صورت زن همراه سيروس را نگاه مي كرد با مرد احوالپرسي كرد.
دل در سينه عسل چنان به شدت مي كوبيد كه داشت زهره ترك مي شد. خدايا چه غلطي كرده بود. قلبش داشت از دهانش بيرون مي آمد. صداي كوبش قلب در گوشهايش پيچيد. خودش را به زور كنترل كرد. به شدت رويش را گرفته و چشمهايش را بسته بود. انگار اگر نفس مي كشيد، قيافه اش لو مي رفت. با شنيدن يا الله به سلامت مرد، عسل نفس آسوده اي كشيد. مرد همراه خنده كنان گفت: «در ضمن برادر جان، الان در موقعيت آژير قرمز حمله هوايي هستيم، چرا نور بالا زدين؟»
سيروس با لحني شوخ گفت: «آخه برادر محترم، خودت هم كه ده تا چشمك زدي و نور بالا و پايين زدي كه حالا اين را به من مي گويي.»
درست در موقعي كه حركت مي كردند، عسل صدايي از خودش درآودر كه انگار پنچر شده باشد. با كشيدن ترمز دستي به بالا، ماشين كه در دست انداز جاده افتاده بود تكان شديدي خورد و دختر روي سيروس افتاد. سيروس كه ترسيدن دختر را حس مي كرد، براي اينكه خيالش را راحت كند به او گفت كه نور چراغها نمي گذارند كسي او را ببيند.
عسل آب دهانش را قورت داد و گفت: «آنها چي كار داشتند؟ چراغ خودشان كه بدتر سرتاسر جاده را روشن كرده بود. چرا بيخودي به آدم گير مي دهند.»
سيروس گفت: «ناراحت نباش عزيزم. اينها دوست سيامك بودند.»
«يعني مي خواستند احوالپرسي كنند؟»

R A H A
10-04-2011, 12:56 AM
«آره، آخه من را شناخته بودند.»
عسل با شك و ترديد گفت: «فكر نمي كنم. همراه راننده برادر شوهر خواهرم بود. مطمئن هستم كه من را شناخته.»
«از كجا مطمئني؟»
«از آنجا كه فضوله. از پشت چادر ديدم چطور با كنجكاوي به صورتم خيره شده بود.»
«اينكه سرت كردي چادره يا توره؟»
«حالا مي بينيم. اگه به خونه مون سر نزد.»
«حالا كه به خير گذشت.»
«زهره من كه آب شد، چه بگويم.»
«هيچي نمي شه. آنان من را مي شناسند.»
سيروس حس كرد كه حالا دختر گرفته شده. نفسي عميق كشيد. بوي عطر دختر گيجش كرده بود، به شوخي گفت: «عزيزم در خمره گلاب خوابيده اي يا خودت گلاب هستي.»
«مثلاً داري از عطر من تعريف مي كني. خوش نداري بهترش را بخر. هديه دادن چيز بدي نيست.»
«چشم، مي خرم. چشمم هم در مي آيد. امر ديگري نيست؟ تازه هديه گرفتن هم بد نيست. سر اين چيزها دعوام نكن.»
«صداي اين خانم را هم ببر.»
«خوشت نمي آيد؟ من كه خيلي دوستش دارم.»
«اتفاقاً من هم از آهنگهاي شاد خوشم مي آيد. وقتي شعرهاي حافظ را مي خوانند. الان جايش نيست.»
سيروس صداي موزيك را قطع كرد. پرسيد: «گرسنه ات نيست. چاي، غذا چيزي نمي خوري؟»
«نه، مرسي. من فكر مي كنم ما را ديده اند. زهره ترك شدم . فكر مي كنم راننده جيپ ما را ديد.»
«آرام باش. در تاريك شب نور بيفتد، داخل ماشين ديده نمي شود. شبها جنگ نور و تاريكي است.»
«برعكس، من كه راننده را ديدم و شناختم، به طور حتم او هم من را شناخته. او در سپاه خدمت مي كند. بد مي شود اگر مرا ديده باشد.»
«آخه عزيزم رنگ سفيد پوشيده اي. تازه چادر را هم شل گرفته اي. ديگر چه انتظاري داري. ول كن اين نگراني بيخود را. اين شادي را زهرمارم كردي.»
«من بايد به خانه برگردم. بيخودي چانه زديم وقت از دستمان رفت. مادر نگرانه، پدرم هم سراغم را مي گيرد.»
«من يكسري حرف مهم دارم كه بايد بگويم. تا حرف دلم را هم نزنم، آزادات نمي كنم. اول بايد ماشين را جايي پارك كنيم.»
مرد ماشين گالانت، جعبه رويايي عسل، را در گوشه اي از پاركينگ تاريك باشگاه ورزشي شهر نگه داشت. روبه روي دختر نشست و دستش را گرفت.
گرماي داغي در وجود عسل دويد. تا بنا گوش قرمز شد. انگار يك ديگ آب جوش روي سرش ريخته باشند.دستش روي آتش بود. آتش هوسي كه مي توانست هر دو را بسوزاند. دختر نفسش را در سينه حبس كرد و چشمهايش را به لبهاي دوست داشتني او دوخت.
سيروس سرفه اي كرد و گفت:«من تو را دوست دارم و دلم مي خواهد اگر به تفاهم رسيديم، باهات ازدواج كنم. اول اينكه من دوست دارم كه زنم خانه دار باشد. هرچه تحصيل هم بكند، ليسانس و فوق دكتري هم بگيرد عيب ندارد، اما خانه دار باشد. من افتخار مي كنم همسرم هم باسواد باشد و هم خانه دار. دوم اينكه من مي خواهم زنم در درجه اول همسر من باشد بعد مادري براي برادرهايم ودختر براي مادرم. فقط به خاطر من با من ازدواج نكند و هم درد من باشد. شرط سوم من اينست كه البته تو با حجاب هستي و چادر به سر داري لازم به گفتن نيست، اما بعدها بايد بيشتر رعايت كني. من فرزند شهيد هستم، زنم بايد متين و سنگين لباس بپوشد. از آرايش و زرق و برق هم خوشم من نمي آيد. حجاب بايد ظاهري و باطني باشد. چهارم اينكه بدون اجازه من جايي نرود. من خواستم مي تواند به خانه پدرش برود، آن هم با خودم. بدون اجازه من بيرون نمي رود. شرط بعدي اينست كه با حقوق معلمي من بسازد.

R A H A
10-04-2011, 12:57 AM
من وضع مالي خوبي ندارم. يك معلم ساده حقوق بگير هستم. اين ماشين مال پدرم بوده و الان هم مال ميراثه. زياد دلت را به گالانت خوش نكني، چون مال وارثه، مال من نيست. حتي اين كت تن من عاريتي است. من پس انداز كلاني ندارم. عروسي آن چناني و خريد و كادو هم نمي توانم برايت تهيه كنم. تازه براي برادرم هم كاري نكرديم. يعني فقط براي خاطر پولش نيست. مادرم بعد از مرگ پدرم نمي خواهد ما دنگ و فنگي براي عروسيها راه بيندازيم. هم جاي پدرم خاليست و هم مي بيني كه مردم از ما خانواده شهدا چه توقعي دارند.»
عسل ساكت بود. هر كلمه يا شرط سيروس مثل پتكي روي سرش فرود مي آمد. انگار او را دم چاه، پا در سر آويزان كرده باشند. سكوت مطلق او به سيروس ميدان داد تا حرف دلش را بزند. اگر هر دختر ديگري بود ميگفت كه مي گويم يك نمونه برايتان از كارخانه بسازند و بياورند، اما او ساكت بود و داشت فكر مي كرد. به حرفهاي نگفته كه روي دلش مانده بود. به رويا و خيال عشق پنهان چند ساله و به شب حنابندان رمضان كه سيروس مثل قطره اي خون روي دلش نشسته بود. به عكسي كه او را گول زده و گرفته بود. به جوكهايي كه تعريف كرده بود، به چشمكهاي پنهاني و به ستاره اي كه در چشمش مي درخشيد و در نهايت به عشقي كه وجودش را لبريز كرده بود. عسل فكر مي كرد و فكر مي كرد.انگار كابل صد ولتي به قلبش زده بودند. سيروس واقع بين بود. خود را خوب كنترل مي كرد. خودخواه بود و مردسالار. خلاصه هر كسي كه بود، او دوستش داشت، خيلي هم دوستش داشت. اما چرا آنجا نشسته و به حرفهاي مزخرفش كه استبداد محض بود گوش مي داد. حرفهاي بي سرو ته سيروس مثل آژير خطر در مغزش سوت مي زد. به پرونده اي كه در دادگاه داشت فكر مي كرد. اگر آن حرفها به گوشش مي رسيد، اگر قلي خان و وجيهه حرفي به او مي زدند كه گورش كنده بود. از حرفها ي سيروس معلوم بود كه چيزي نشنيده. پس او در اين مدت كجا بوده؟ عاقبت عسل آه عميقي كشيد و چيزي زير لب زمزمه كرد.
سيروس گفت: «خدا را شكر حرف زدي. من فكر كردم تو در كما فرو رفته اي يا من تو را هيپنوتيزم، چي مي گن، به خواب مصنوعي فرو برده ام.»
«نه، من حالم خوبه. يعني مي گويي من ليسانس بگيرم، ولي به مملكتم خدمت نكنم. از بودجه ملت درس بخوانم و كنج خانه بنشينم. به نظر تو اين خيانت به مردم نيست؟»
«نه، وقتي كه خونه من را گرم نگه داري، به پيشوازم بيايي، دو ماچ آبدار روي گونه ام بكاري و كيف دستي ام را از دستم بگيري و زن عزيز من باشي.»
عسل سرفه اي كرد و گفت: «مي بخشيدها، شما چرا وقتي من ديپلم گرفتم سراغم نيامدي؟ به عقيده من شما همسر نمي خواهي بلكه زن، برده و خدمتكار مي خواهي.»
سيروس بهت زده نگاه كرد. انتظار چنين پاسخ تلخي را از عسل نداشت. گفت: «چون افتخار مي كنم زن خانه داري كه مدرك دكتري دارد، داشته باشم. اين بد است كه من تو را براي خودم بخواهم؟ اينكه چراغ خانه من را روشن نگه داري و به بچه هايم برسي و زن زندگي ام باشي؟»
«نه. اين خودخواهي است و خودخواهي بد است. من دوست داشتم روي پاي خود باشم و به وطنم خدمت كنم.»
شاخه هاي آرزوي عسل ترك خورد. مأيوس شد و سرش روي گردن و شانه اش خم شد.
سيروس طاقت نياورد و گفت: «باشه، چون تو هستي و دوستت دارم، اجازه مي دهم كه به دبيري آموزش و پرورش در بيايي. دبيري شغل سالمي است. آن هم به خاطر تو كوتاه آمدم.»
دختر گفت: «من گالانت را، رنگ آبي اش را دوست دارم. نه به خاطر ماشين، چون تو در آن سوار مي شوي دوست دارم. برايم مهم نيست و هر جا بخواهي و با هر كه بخواهي زندگي مي كنم.»
«چرا؟ چرا شرايط من را بي قيد و شرط پذيرفتي؟»
«چرا نگراني؟ يا شايد در جوابهاي من دو دل هستي و حرفهايم را باور نداري؟»
«هيچ كدام، مي دانم تو آدم ركي هستي و راستش را گفتي. از اين مي ترسم كه بعد پشمان شوي.»
«من تو را دوست دارم و به تو فكر مي كنم. نه به كت و ماشين عاريتي ات. از اينها گذشته خدا بزرگه.»

R A H A
10-04-2011, 12:57 AM
«به عقيده من بهترست حرفهايم را با مادرت هم در ميان بگذاري. خوب روي شرايط من فكر كني و بعد جواب بدهي. تا ببينيم بعد چه مي شود.»
«نمي گويي كي ازدواج مي كنيم؟»
«تو چه عجله اي داري. كي حرف از ازدواج زد. صبر كن عزيز دلم، گاماس گاماس. يواش يواش، آروم آروم عزيزم.» سيروس قبل از اينكه راه بيفتد دست عسل را در دستش گرفت و آن را به روي سينه اش گذاشت. عسل مثل كاسه آبي بود كه به تلاطم درآمده باشد. سعي كرد دستش را عقب بكشد. نمي خواست خودش را ببازد و كار به جاهاي باريك بكشد. بعدها چه فكرهايي كه درباره او نمي كرد.
سيروس چشمهايش را لحظه اي بست و گفت: «اين صداي قلب من است كه مي شنوي. من خيلي خوشبخت بوده ام كه به تو دل باخته ام. مي خواهم اگر اجازه بدهي تو را روي قلبم بفشارم تا قلبهايمان به زبان خودشان حرف بزنند.
دختر خودش را كنار كشيد و گفت: «زودباش من را به خانه برسان. وقت اين كارها نيست. خودت گفتي گاماس گاماس. چه زود يادت رفت!»
سيروس دست دختر را بوييد و با لبخند نرمي چشمهايش را بست. دقايقي بعد دم در خانه دختر ترمز كرد. بيشتر از يك ساعت مي گذشت. سيروس كاست را كف دست دختر گذاشت. «از طرف من هديه يادگاري براي تو باشد. كپي است، قابل ندارد. كي همديگر را ببينيم؟»
عسل شانه بالا انداخت. خودش هم نمي دانست.
اين سوي شهر درنا از نگراني هلاك بود. نمي دانست چرا دير كرده اند و سيروس سفارش او را نديده گرفته بود. پابه پا مي كرد و قدم رو مي رفت. از بختبد همه آن شب سراغ عسل را مي گرفتند. پدرش، ا مير پسرش و حتي شوهر خواهرش. ناگهان صداي چرخهاي آرام ماشين را پشت در شنيد. پاورچين پاورچين دم در رفت. عسل را ديد كه دوباره از پنجره داخل ماشين سرك كشيده و با او حرف مي زد. نفريني حواله اش كرد. ذليل شده سيرموني نداره. هنوز داره حرف مي زنه. از خانه بيرون آمد. سيروس چراغي زد و دور شد. شكر خدا خيابان تاريك و خلوت بود. همسايه ها داخل خانه خزيده ودر فكر پيدا كردن پناهگاه و رفع خطر آژير سرخ و سفيد حمله هوايي بودند زن به طرف خانه وجيهه نگاهي انداخت. در خراب شده شان بسته بود. زن به صورت خندان دخترش نگاه كرد. چشمهايش و حالت نگاهش، تبسمش و مژه زدنش چقدر شاد بود و بي گناه. خدايا خوشبخت شدن حق هر كسي بود. قند در دل دخترش آب مي شد. هنوز تبسم روي لبش بود. زن نفسي راحت كشيد. خوشحال بود كه سرانجام سيروس مهر سكوت را شكسته و حرف دلش را زد، ولي هنوز خبر نداشت كه حرفهاي او دست عسل را در حنا مي گذاشت.با بي تابي دست دختر را داخل كشيد. با صدايي كه كسي نشنود پرسيد: «كجا بودين؟ زهره ترك شدم.مي داني كي اينجا آمد و از تو پرسيد، برادر شوهر خواهر ناتني ات. مي گفت دختري شبيه تو را در يك ماشين ديده. من هم گفتم اشتباه ديده.دختر من در اتاق نشسته و درس مي خواند. پسره احمق يك شلمه دور گردنش پيچيده و اسلحه به دست اينجا آمده فضولي. فكر مي كند كه بايد زندگي همه را كنترل كند. من هم رويش را كم كردم. راهش را كشيد و رفت. جرئت نكرد چيز بيشتري بپرسد. خلاصه نصفه جان شدم. خدا بگويم اين سيروس را چي كار بكند. اين كه راهش نيست. آن موقع كه كاري نكرديم صد تا مهر به ما زدند و حالا...»
دختر به تندي گفت: «مادر جان، آرام باش. حالا هم اتفاقي نيفتاده. هيچ اتفاقي.»
«چي گفت؟ بايد همه را برايم تعريف كني.»
«چشم، بگذارين اول داخل بشوم، لباسم را عوض كنم، بعد.»
سيروس هم راحت شد. خودش هم نمي دانست كه چرا در خواسته اش شك داشت. نگران اين بود كه عسل دست رد به سينه او بزند. او مي دانست كه تا حدي وضع مالي خوبي دارد. تكه زميني از اداره آموزش و پرورش گرفته بود و تكه زميني از بنياد. با فروش يكي از زمينها ديگري را مي ساخت. خانه دلخواهش را. از طرف ديگر تازه از شر فيروز و زنش كه مي خواستند به شهري ديگر اسباب كشي كنند خلاص مي شدند. با اينكه دختر خاله اش يك فرشته بود، مادرش مايل به داشتن عروس در خانه نبود. خودش هم نمي دانست خيلي از حرفهايي كه آن شب به زبان رانده بود، از كجا آب مي خورد. شايد مي خواست عشق عسل را محك بزند و او را امتحان كند. هر چه بود، حرف دلش را به زبان آورده بود. حال كلمه ها در اسارت او نبودند. او بايد منتظر مي شد و مي ديد كه عسل چه عكس العملي از خود نشان مي داد. گاهي زندگي آسان بود، مثل آب خوردن. گاهي هم پيچ و هم داشت. براي او زندگي قمار بود. بازي اي بود كه احتياج به شانس داشت. كي از آينده خبر داشت، شايد هم بخت با او يار بود و همه چيز به نفع او تمام مي شد.

R A H A
10-04-2011, 12:57 AM
فصل نهم...

مي گويند عشق هر كاري را آسان مي كند. هر گلي خاري دارد و هر آشنايي، جدايي به دنبال دارد. خار به گلش دل خوش است و هجران به عشقش.
عسل در اتاق لباسش را در آورد ودر كمد آويخت. مادر چند قدمي به سوي دخترش رفت.هنوز عصباني بود. با غضب گفت: «تو كجا بودي؟ اين همه وقت شما كجا مانده بودين؟ من نصفه جون شدم، مردم از نگراني.»
«مادر جان، ا ين حرفها را يك بار پرسيدين. حالا هم طوري نشده.ما كمي صحبت كرديم. تازه همه جا تاريك بود و او مجبور شد ماشين را گوشه اي نگه دارد. تازه من اصرار كردم برگرديم.»
«زحمت كشيدي. صحبت تان سرتان بخورد. من گفتم فقط نيم ساعت. برقها از اين طرف رفت. از آن طرف پدرت سراغت را مي گيرد. شوهر خاله ات آمده و مي پرسد عسل كجاست. تازه برادر شوهر طناز هم آمد، همان پسره بسيجي را مي گويم. پرسيد عسل كجاست. باور نمي كرد خانه باشي. برايت كه تعريف كردم، قسم مي خورد كه تو را در ماشين مردي ديده حالا كجا؟ خدا مي داند.»
عسل كلافه اعتراض كرد و گفت: «مادر حالتان خوبه؟ من كه اين حرفها را دو سه بار از دهن شما شنيدم!»
مادر بدون توجه ادامه داد: «سيروس بايد مثل همه، به خانه مان مي آمد و مي نشست و صحبت مي كرد و به ما احترام مي گذاشت. تو نبايد قبول مي كردي. منتظر يك اشاره بودي؟ فكر كرده تحفه است؟»
«مادر شما خودتان اجازه دادين. صدايم كردين، يادتان هست؟»
«تو پريدي رفتي، من همه زورگويي نكردم. اميدوارم از اعتمادم سوء استفاده نكرده باشد و گرنه پدرش را در مي آورم. ديگر به او اجازه نمي دهم كه با سادگي تو و من بازي كند. گره نخي را كه با دست مي شود باز كرد، چرا بايد با دندان باز كنيم.»
عسل كه معني حرف مادر را نمي فهميد، گفت: «چه عيبي دارد اگر گاهي هم از دندان استفاده كرد؟»
«عيبش اينست كه نخ پاره مي شود.»
«خب بشود، مگر يك نخ چه ارزشي دارد؟»
«همين ديگر، نمي فهمي. آمديم و آن نخ مهم بود، آن وقت چه مي كني؟»
«من كه نمي دانم چه نخي مي تواند مهم باشد.»
«مثل نخي آبرو و حيثيت خانواده. نخ در اينجا يك تمثيل است.»
عسل حرفي نزد. با خودش فكر كرد، مگر درباره من و آبروي خانواده چي شده؟ ما كه كاري نكرده ايم. اما سكوت كرد و چيزي نگفت. مادر و دختر روبه روي هم در اتاق كوچك خانه نشسته بودند. درنا يك بند حرف مي زد و دلش پر بود. عسل از يكي به دو كردن با مادر خسته شده بود. او در فكر و خيال چيز ديگري و مست ديدار او بود. دلش هواي او را كرده بود. پرنده خيالش در آسمانهاي دور پر مي زد. خدا مي دانست كه چقدر دلش براي ديدنش پر مي كشيد. حواسش به حرفهاي مادر نبود. دليلي هم براي نگراني نداشت. اتفاقي نيافتاده بود. آنان فقط حرف زده بودند. راستي، خدا كدامشان را بيشتر دوست داشت. دختر روبه روي چراغ نفتي نشست. تشعشع نور ضعيف چراغ روي ديوار اتاق مي رقصيد و نقش پروانه اي از جنس نور را مي زد. بعد از خاموشي آژير حمله هواي، برقها هنوز نيامده بودند. مادر فتيله چراغ را كشيد. نور روي ديوارهاي اتاق لرزيد. اين بار حالت ستاره اي را پيدا كرد كه روي ديوار خرد شده باشد. گلوله هاي نورها مثل تكه سنگهاي ريز روشن، نور مي پاشيدند.
دختر پشت پنجره ايستاد و چشم به آسمان داشت. لبخندي لبش را رنگ زد. سرانجام ستاره بخت او هم طلوع كرده بود. با خودش گفت: عاقبت سيروس آفتابي شد و خودش را نشان داد و اظهار علاقه كرد. حالا بايد ديد چند مرده حلاج است.
درنا پرده افكار او را دريد. به تندي گفت: «نگفتي سيروس چي گفت. حرفهايي كه نمي توانست پيش ما بزند. من كه دلم مثل سير و سركه مي جوشيد.» درنا ناراحت به نظر مي رسيد. دوست نداشت دخترش را پر رو كند.
عاقبت عسل به حرف آمد و گفت: «هيچ، سيروس از زمين و آسمان حرف زد و گفت كه از من خوشش مي آيد و مي خواهد با من ازدواج كند. مدتهاست به اين موضوع فكر كرده.» ياد باقي حرفهاي او افتاد.
درنا بي تابانه پرسيد: «خب؟ بعدش چي؟»

R A H A
10-04-2011, 12:57 AM
«بعد يكسري شرايطي را گفت كه من بايد بيشتر فكر كنم و با شما هم مشورت كنم.»
«مثلاً چه شرايطي؟ چرا او فكر مي كند دلش با ديگران فرق دارد. من مطمئنم كه از شرايط تو هم چيزي نپرسيد.»
دختر كمي مكث كرد. نه، از شرايط او نپرسيده بود. مي خواست حرفهاي سيروس را گلچين كند. گفت: «دل او كه با ديگران فرق ندارد، اما شرايطش فرق مي كند. من فكر مي كنم دارد محافظه كاري مي كند.»
«كشتي من را دختر. حرف دلت را بزن.»
«سيروس گفت كه موافقت مي كند من معلم بشوم، ولي زن خانه دار را ترجيح مي دهد. خودش حقوق زيادي ندارد و حتي لباس و ماشين زير پايش هم عاريتي است. بايد با مادر و برادرش زندگي كنم و مثل مادر براي برادرش باشم. ديگر اينكه مثلاً بايد چادر سر كنم، بدون اجازه او جايي نروم، زياد چاق نشوم...»
مادر ابرويش را بالا كشيد. با تعجب پرسيد: «تو چي گفتي!»
«من قبول كردم، ولي سيروس اصرار كرد كه بيشتر روي حرفهايش فكر كنم.»
اخم مادر از ساده لوحي دختر در هم رفت. مثل بمب در گوشش منفجر شد. برايش عجيب بود. چطور دخترش مي توانست اين قدر كودن باشد. پس چي مي گفتند آدم در دانشگاه چشم و گوشش باز مي شود. او خودخواهي سيروس را نمي ديد و كر و لال شده بود. چطور حرفهاي احمقانه او را تحمل كرده بود؟ حالا هم روبه رويش نشسته و با بي قيدي شانه بالا مي انداخت. دوست داشتن كه نبايد او را برده ديگري مي كرد. پس حق دخترش چه مي شد؟ آيا او نبايد براي زندگي اش تصميم مي گرفت؟ همسري بود يا تك سري؟ سيروس تك سري مي كرد. درنا از كشف خودش آتش گرفت و دود از كله اش بلند شد. حس كرد صورتش مي سوزد. سيروس بو برده بود كه عسل او را دوست دارد و از نقطه ضعف او استفاده مي كرد. ادامه حرفهاي دختر پرده افكارش را بريد.
گفت: «تازه مي خواهد با هم آشنا بشويم. وقتي من هم درسم تمام شد، عروسي كنيم.»
مادر با ناراحتي گفت: «چه غلطا، پسره ديلاق. تازه منت هم مي گذارد كه اجازه معلم شدن به تو ميدهد. منت مي گذارد كه به تو حمالي و بردگي مي دهد. غلط مي كند. اگر زن خانه دار مي خواهد يك دختر خاله بي سواد ديگر پيدا كند. بلبل، زن به آن گندگي سرپرستي تو را مي خواهد براي چي؟ مادرش كه نمرده، تو مادر برادرش بشوي. والله اين جور خواستگاري نوبره!»
اخمهاي دختر درهم رفت. احساس كرد مادر با نگاههاي سرزنش آميزش گلوي او را گرفته و مي فشارد. با ناراحتي گفت: «مادر، من او را دوست دارم. شما مي دانيد چند سال منتظر اين لحظه بوده ام. حالا كه او نزديك شده، شما مي خواهيد به او سنگ بزنيد. او پرنده اي نيست كه دو بار روي بام آدم بنشيند.»
«مي خواهم صد سال سياه ننشيند. چشمهايت را باز كن، او پرنده خوشبختي تو نيست، اين را گفته باشم. پسره الدنگ را با چي مقايسه مي كند، يك پرنده. او به هيچ درد نمي خورد. تازه با اين افكار قديمي كه دارد اگر پرونده تاكسي و نمي دانم آن همه حرف و حديث كذايي به گوشش بخورد، چه كار مي كني؟ او كه زير بار نمي رود.»
وقتي چشمش به چشمهاي گريان دخترش افتاد، حس كرد كمي زياده روي كرده. كوتاه آمد. سعي كرد با لحن آرام و قانع كننده اي او را مجاب كند. به نرمي گفت: «اي دختر عاقل! تو كه مثلاً داري در دانشگاه درس مي خواني بايد چشم و گوشت باز شده باشد. اگر اين حرفهايي را كه به من گفتي به او هم گفته باشي، دفعه ديگر با يك پالان اينجا مي آيد. او دنبال خر مي گردد نه همسر. آن وقت ديگر كارت تمام است. قبول اين حرفها يعني خر بيار و باقالي بار كن. حواست هست يا نه؟»
عسل اشكهايش را پاك كرد و گفت: «من كه فكر نمي كنم سيروس از اين حرفها چيزي شنيده باشد. نه از نامزدي ناگهاني من و به هم خوردن آن و نه از جريان دعوا با همسايه و پرونده دادگاه و شكايت بازي. پس چرا ناراحت باشيم.»
«اگر بخواهي باهاش ازدواج كني بايد همه چيز را برايش تعريف كني.»
«مادر جان چيزي براي تعريف نيست. همه آنها دروغ است. انگار شما نمي دانيد.»
مادر جري تر شد. «بله كه مي دانم، تو دختر من هستي.»

R A H A
10-04-2011, 12:57 AM
عسل گفت: «او من را دوست دارد و به اين دروغهاي بيهوده اهميتي نمي دهد. اين حرفها هم برايش مهم نيست.»
«آره، خوش خيال باش. اگر بعدها بشنود، فكر نكن كه كار از كار گذشته. آن سيروس كه من مي شناسم، اگر ده پسر كاكل زري هم برايش بياوري طلاقت مي دهد. مي داني چرا؟ چون آدم بد دل و بد طينتي است. به هيچ طريقي حريفش نمي شوي.»
«مادر جان اگر عشق با ما ياري كند اتفاقي نمي افتد. ما همديگر را دوست داريم.»
«اشتباه شما جوانها اينست كه فكر مي كنين با عشق همه چيز درست مي شود. نه جانم، عشق كارها را براي اشتباه قدم برداشتن آسان مي كند، ولي مشكلات را حل نمي كند. فكر مي كني من جوان نبوده ام، عاشق نشده ام و كسي را دوست نداشتم. ما سالهاست كه از اين پله ها بالا مي رويم و همه چيز را به چشممان ديده ايم.»
«مادر جان، اين طور نيست. اگر آدم يكي را دوست داشته باشد، هر عيبي داشته باشه...»
«اين فكرهاي زنانه درباره امثال سيروس صدق نمي كند تازه اگر حرف من را باور نداري، خودت با او حرف بزن.»
«چرا بگويم؟ او كمي مضطرب شد و ترسيده. فكر مي كند حالا كه پدرش نيست، مسئوليت روي دوشش افتاده. وانگهي من مي دانم او مي خواهد من را امتحان كند. عكس العمل من را مي سنجد. و گرنه تا اعتراض كردم كوتاه آمد. مي گفت افتخار مي كند كه زن خانه دارش ليسانسيه باشد.»
«واه واه، چه غلطا. گه زيادي خورده. با آن دماغ قوزي اش نوبرش را آورده. اين دفعه كه ديدمش حقش را كف دستش مي گذارم. لازم هم نكرده تو با او صحبتي كني»
«مادر جان! گفتم كه دوستش دارم. با كس ديگر هم ازدواج نمي كنم.»
«جهنم. آسمان كه زمين نمي آيد. فعلاً كه داريم كلي پول خرج مي كنيم، درس بخواني و خودت را به جايي برساني. اگر از حالا افسار زندگي ات را دست اين پسره خودخواه چلغوز از خودراضي بدهي تكليف آينده ات روشن است. كارت به طلاق و طلاق كشي خواهد كشيد.»
چشمهاي عسل پر از اشك شد. مژه كه زد، قطره هاي درشت اشك روي گونه اش غلتيد.
مادر تشر زد: «نمي خواد آب غوره بگيري. دنيا كه به آخر نرسيده. تازه بگذار ببينم چه مي شود. شايد تا فردا مردم و ازدست تو راحت شدم.»
«مادرش، حاجي خانم، با عروس اولش زندگي مي كند. مگر خانه شان چقدر بزرگست؟ عروس بعدي بيايد آنان مي روند.»
«تو افاده اين پسره را نبين. مادر را كه بغل دستش روي صندلي گالانت مي نشاند، زن با ناز از اينجا تا آنجا پخش مي شود. پسران ديگر پي زندگي شان رفته اند و او مانده و مادرش. حالا دنبال كلفت مي گردد. نه دخترم، خبري نيست. اين پسر به درد تو نمي خورد. آنچه تو بعدها مي خواهي در سيروس كشف كني، من در خشت خام مي بينم. اين آدم مردي نيست كه تو را خوشبخت كنه.»
عسل با گريه گفت: «من مي دونم شما هم از او خوشت مي آيد، و گرنه اجازه نمي دادي بيرون بروم. اگر شما نه مي گفتين، من نمي رفتم.»
مادر روبه روي دختر ايستاد. با لحن جدي، ولي نرمي گفت: «دخترم،من از سيروس بدم نمي آيد، از حرفهاي گنده تر از دهان او حرصم مي گيرد. فكرش را بكن آن موقع كه سلمان تو را دوست داشت، توي دهانش زد، حالا زن گرفته و بچه هم دارد. چهار سال از قضيه آشنايي شما گذشته. تازه آقا دهان باز كرده مي گويد، الَخ!»
عسل با دلخوري گفت: «ديگر نمي خواهم در مورد آدمهاي غايب بشنوم. خسته ام، اجازه بدهيد بروم بخوابم.»
«برايت شام نگه داشته ام، يك چيزي بخور.»
«گرسنه ام نيست.»
«پس اجازه بده فردا با خاله ات درباره شرايط تاريخي سيروس خان صحبت كنيم، ببينيم او چه مي گويد.»
دختر سكوت كرد.
در جايش غلت زد تا خواب به چشمش بيايد، اما خواب كجا بود. در تنهايي خودش زنداني بود و هيچ رنگ اميدي به پنجره فردا نمي ديد.

R A H A
10-04-2011, 12:58 AM
خسته بود و ناي مبارزه نداشت. بال پر زدن و ناي پرواز نداشت. بايد براي كارهايي كه نكرده بود از خودش دفاع مي كرد. مادر با توپ و تشرش خواب را از چشم او رمانده بود. تا فردا بعدازظهر مادر و دختر تقريباً قهر بودند. مادر با او سرسنگين حرف مي زد. بعدازظهري گفت كه با هم به خانه خاله بروند. زن همسايه هم آنجا بود. آفر خانم با شنيدن حرفهايي كه بين عسل و خاله رد و بدل مي شد، انگشت حيرت به دهان برد. ته صداي آفر لهجه خاصي داشت. گفت: «ببخشي من فضولي مي كنم. نمي ماند كه اين حرفها از دهان يك مرد مجرد معلم بيرون آمده باشد. اين حرفهاي يك پيرزن دنيا ديده و موذي است. اين آدم خيلي داناست و از همين حالا بدجوري دور بدن دختر تسمه مي اندازد و در بندش مي كشد.»
خاله گفت: «شنيدي دخترم؟ سيروس موذي گري مي كند. از اينها گذشته، فكر نمي كنم او حالا حالاها خيال ازدواج داشته باشد. مثل كنه به مادرش چسبيده و پستانك به دهان دارد.»
حرفهاي خاله و آفر خانم مثل پتك روي سر دختر فرود آمدند. مثل آنكه زمين و زمان دست به دست هم داده تا او و سيروس را از همديگر جدا كنند. دل دختر خون بود. زانوي غم بغل داشت و انگار كشتي هايش غرق شده بود. با گردني كج و دلي پر از درد راه مي رفت و صحبت مي كرد. سيروس قول فرستادن عكس يادگاري به او داده بود. چشم انتظار ماند. خودش كه نيامد، از عكس هم خبري نشد. سيروس باز هم در لاك خودش فرو رفت. مثل ماهي كه زير خروارها ابر تيره پنهان باشد.
چند روزي گذشت. درنا براي عسل تعريف كرد كه آن روز تصادفي مادر آرزو را در فروشگاه ديده و كلي با هم صحبت كرده اند. آرزو از شوهرش طلاق گرفته. يك دختر بچه هم دارد. اولش نمي خواسته به مادرش چيزي بگويد. بعد كه شوهر و مادر شوهرش او را وادار كرده بودند كه تك تك وسايل خانه را بفروشد و مواد بخرد، در حالي كه خودش و بچه اش گرسنگي مي كشيدند و از ترس آنان يا شرم به كسي چيزي نمي گفته، ولي بعد واقعيت را به مادرش مي گويد. حالا دارد كلاس خياطي و گلدوزي و آرايشگاه مي رود.
عسل متأثر به حرفهاي مادر گوش مي داد. ديگر نه كلمه عشق اعتباري داشت و نه آدم عاشق. معلوم نبود. چطوري باز هم مثل هميشه، حرفها و درددل مادر و دختر به سيروس ختم شد. زن مثل اسپند گر گرفت و انگار در تابه داغ عقلش بالا و پايين مي پريد. پس كي او قرار ازدواج با دخترش را مي گذاشت؟ كي جواب عسل را مي گرفت؟ مادر گفت كه حرفش را به دل نگيرد، اما اگر او عسل را دوست داشت با او ازدواج مي كرد. لابد كس ديگري را زير سر دارد. چرا بايد دخترش بهترين سالهاي عمر و خواستگارهاي خوبش را به هواي او جواب مي كرد. به عقيده درنا امثال سيروس فكر مي كردند كه با ازدواجشان، به دختران خوش خدمتي مي كنند.
در نهايت مادر و دختر از تكرار و مرور شرايط سيروس به جايي نرسيدند. دختر گفت: «چه فايده. شايد همه مثل هم نباشند.»
آن تابستان نفس راحتي نكشيدند. تصميم گرفتند ديگر اسم آن پسره را در خانه نياورند. از او هم صدايي نيامد. تابستان با تب و تابش، با سبزيها و ميوه هاي رنگارنگش به پايان رسيد. عسل از سكوت و غيبت طولاني سيروس شك نداشت كه حرفي به گوشش خورده بود. او بدون اينكه چيزي بگويد از عسل فاصله گرفت. مثل جذامي، مثل آدم سل گرفته و وبازده از او فرار كرد.
درنا براي اولين بار مي توانست از وجيهه و قلي تشكر كند. دست كم يك خواستگار عوضي را پرانده بودند.
روز خداحافظي، عسل روي پله اي كه به بالكن مي خورد نشسته بود و فكر مي كرد. قطره اي اشك روي گونه اش ريخت. ناگهان چشمش به پرنده كوچكي كه او فكر ميكرد قمري باشد افتاد. مادرش مي گفت يا كريم است و بالاي سقف بالكن خانه لانه دارد. پرنده روي اولين شاخه انجير كه نزديك پاي عسل خم شده بود نشست. عسل كمي آن را نگاه كرد. چشمهاي نارنجي هم به او زل زد. انگار مي خواستند همديگر را هيپنوتيزم كنند. ناخودآگاه دست دراز كرد آن را بگيرد. قمري روي شاخه بالاتر انجير پريد، ولي همچنان به چشمهاي عسل چشم دوخت. رو به پرنده كرد و گفت: «حالا فهميدم. تو مي خواهي به حرف دل من گوش كني،

R A H A
10-04-2011, 12:58 AM
، پس بگذار يك چيزي به تو بگويم اي قمري عشق! من امروز از اين شهر مي روم. اين قدر دلم داغون و دربه در شده كه احساس پريشاني مي كنم. اگر سيروس بي وفا را ديدي، به او بگو كه همين جوري نمي تواند از من فراري شود. نه به اين آسوني، چون من دوستش دارم و بيخودي هميشه و هر زمان به او فكر نمي كن. مي دانم او هم به من فكر مي كند و دوستم دارد. كبوتر ناز، به او بگو كه يادش باشد كه ما همديگر را باور كنيم و همديگر را دوست داشته باشيم. كبوترم، به او بگو عشقمان بيگناهست و بايد قدر آن را بدانيم. هر چه نباشد سرنوشت ما را با هم آشنا كرد.»
بعد هم اشكش را پاك كرد و بوسه اي روي نوك انگشتش كاشت و به طرف پرنده پرواز دارد. پرنده بالهايش را در هوا كوفت و پرواز كرد و از آنجا دور شد.
مادر كه مدتها بود دخترش را از پشت پنجره تماشا مي كرد، گفت: «خودت كه خل بودي، اين پرنده بيچاره را هم ديوانه كردي. اون پرنده اسمش يا كريم يا همان قمري است!»
فرداي آن روز وقتي راهي بازار بود، چند تا از همسايه ها را ديد كه جلو خانه فريده جمع شده اند. از اقدس خانم كه سر و گوشش براي در آوردن حرف براي مردم مي جنبيد پرسيد كه آنجا چه خبر شده.
اقدس با حركات تكراري اش چادر روي سرش را جلوتر كشيد و جارو و شيلنگ را زمين گذاشت. با خنده ريزي گفت: «فريده را با يك راننده تاكسي گرفته اند. حالا هم مأمورها دم در خانه شان آمده بودند.»
پاهاي عسل از شنيدن اين حرف شل شد. كتابهايي را كه مي خواست به كتابخانه تحويل دهد، از دستش سر خورد و زمين افتاد. اين امكان نداشت. چرا بايد فريده با راننده تاكسي دوست مي شد!
زن گفت: «كلثوم خانم را كه مي شناسي؟ چند كوچه پايين تر مي نشينند.»
عسل سرش را تكان داد و پرسيد: «كلثوم خانم چه ربطي به فريده دارد؟»
زن خنديد و گفت: «همين ديگه. پسر سومي كلثوم كه خوش قيافه هم هست، تازگيها راننده تاكسي شده. نگو از مدتها با فريده روي هم ريخته و با هم دوست شده اند. يك دو باري هم برايش نامه داده و سوار تاكسي اش شده بود. پريروز كه سوار تاكسي پسره شده، مأمورها تعقيبش كرده اند.»
عسل با دهان باز نگاهش كرد و پرسيد: «تو چطور از اين همه داستان با خبر شدي؟»
زن تبسمي كرد و جواب داد: «اختيار دارين، من هميشه از پشت اين پنجره حواسم به كوچه هست. كي مي آيد و كي مي رود.»
عسل با خشم لبش را گزيد و گفت: «من از اين مزخرفات درباره خودم هم شنيده ام. مي دانم كه از چي حرف مي زنين و چه مي گويين.»
«تقصير ما نيست كه او را گير انداخته اند.»
«حالا چي شده؟ مگر سوار تاكسي شدن ممنوعه؟ هيچ جاي قانون ننوشته اند كه دختري سوار تاكسي پسر كلثوم خانم نشود.»
«اتفاقاً پدر فريده هم همين حرف را گفته. دخترش را از مأمورها تحويل گرفته و گفته كه دختر من قصد ازدواج ندارد و يك مسافر معمولي بوده كه سوار تاكسي شده.»
«دستش درد نكنه. گيريم يك دختر جوون هفده ساله از پسري هم خوشش آمده، نبايد كه رسوايش كنند.»
زن سكوت كرد.
دختر راهش را كشيد و به كتابخانه شهر رفت. به خودش گفت: «من كه نمي دانم اين مردم چقدر بي كارند و از زندگي بي خبرند. انگار خودشان دختر و پسر ندارند. مگر قرار نيست بچه هايشان بزرگ شوند، عاشق شوند و بخواهند با يكي آشنا شوند؟ چرا براي بچه هاي همسايه حرف در مي آورند؟»
در آن چند روزي كه در شهر بود، فريده را نديد. از قرار در خانه شان حكومت نظامي برقرار شده بود و اجازه بيرون آمدن از خانه را نداشت. در آن مدت او را نديد و حدس زد كه بايد خيلي بهش بد گذشته باشد. هنوز با خودش درگير بود. آيا اين آدمهاي نادان تصميم داشتند بچه هاي مردم را گاو پيشاني سفيد و رسوايشان كنند. دليلي نداشت كه دختري نتواند با كسي آشنا شود و چرا بايد رسوا شود؟ شهر كوچك بود و خانواده ها انتظار داشتند كه هر خواستگاري سرش را پايين بيندازد و در خانه را بكوبد و مادر و خواهرش را خواستگار بفرستد. آنان طرفدار ازدواج سنتي هستند!

R A H A
10-04-2011, 12:58 AM
آخر شهريور ماه بود كه دختر چمدان سفر را بست و براي شروع ترم دوم راهي دانشگاه تهران شد. وقتي آنجا رسيد، رها، هم اتاقي عسل، كه ترم تابستاني داشت از اينكه عسل چند روزي زودتر آمده بود حيرت كرد. خسته و كوفته چمدان را روي تختش كوفت و دراز كشيد.
رها گفت: «حتماً خيلي خوش گذشته كه زودتر جنازه ات پيدا شده.» بعد هم از تعطيلات و خواستگارهاي تابستاني پرسيد.
عسل سعي كرد از داستان آشنايي اش با سيروس تعريف كند. بايد ته دلش را خالي مي كرد. رها به حرفهايش گوش مي داد، بدون آنكه او را مورد قضاوت قرار دهد. رها تعصب مادرش را نداشت. هم سن خودش بود. دانشگاهي بود و اهل دل و دوست داشتن. بايد كه درد او را مي فهميد.
رها لبه تخت نشست و پاهايش را از لبه آن آويزان كرد. از درس خواندن كلافه شده بود. دقايقي به خودش استراحت داد. سراپا گوش، چشمش را به دهان عسل دوخت. دختر با آرامش، بدون آنكه نكته اي را از قلم بيندازد همه حرفهايش را گفت. گفته هاي عسل كه به آخر رسيد، رها نتوانست جلو خودش را بگيرد. پاهايش را بلند كرد و به صورت عسل چشم دوخت. نيشخندي زد و گفت: «ببينم از اين سيروس تحفه عكسي هم داري؟»
«نه، قول داده بود بفرستد، ولي خبري نشد. در همان حنابندان عكسي از ما گرفت كه آن را هم پس نداد.»
رها روي تخت نشست. دستي به موهاي بلندش كشيد و گفت: «انگار خودش را آخرين مرد دنيا تصور كرده كه بايد دل تو را شاد كند. چرا فكر مي كند كه تحفه است؟ دوست داشتن كه اين طوري نمي شود. مي بخشي دوست عزيز، ولي من اين حرفها را به حساب كمبود عشق طرف نسبت به تو مي گذارم و كمبود عشق خود طرف به خودش و برداشتي كه از معنا و مفهوم عشق و كلمه عشق دارد.»
عسل گفت: «هيچ معلومه چي مي گي؟ بعد اين همه درددل، من را دست انداخته اي .»
رها گفت: «مي دانم، انتظار شنيدن اين حرفها را نداشتي.»
دختر سكوت كرد. لباس تميز برداشت و به طرف حمام و دستشويي راه افتاد تا نگراني و تنشهاي تابستان را از خود بشويد. دلش نمي خواست حرفهاي رها را باور كند. او هم مثل مادرش قضاوت مي كرد. از آن به بعد تصميم گرفت حرفي درباره سيروس نزند. رها هم چيزي نپرسيد.
دو ماهي در صبر و انتظار گذشت. در اين مدت سعي كرد احساس خود را با كسي در ميان نگذارد. مطمئن بود كه سيروس با او تماس خواهد گرفت، ولي زمانش را نمي دانست.
روزي عسل خسته از سر كلاس برگشت. هم اتاقي اش، رها، هم آمد. لبخندي زد و گفت: «مي بينم نامه هايت را هنوز نديده اي و گرنه اين طوري بق نمي كردي.»
عسل با بي حوصلگي گفت:«از شهرستان آمده؟ بعد مي خوانمش. حوصله اخبار تكراري را ندارم.»
«نه خير جانم. يكيش از دون ژوان خودته. آن يكي هم از دادگاهه. ببينم نكنه سر كسي را زير آب كرده اي. مي خواهي صبر كن، خود داني، ولي پشيمان مي شوي.»
عسل با شنيدن حرفهاي رها، مثل تير از كمان رها شد. روي ميز پريد و آنها را قاپيد.
رها گفت: «فكرش را مي كردم. پس كسي را سر به نيست كرده اي.»
عسل داد زد: «آره، اگر خفه نشوي تو را هم سر به نيست مي كنم.»
«منظورت اينه كه...»
«بله درسته. نامه دادگاه به دليل اينكه مي خواستم اسمم را عوض كنم و به دادگاه تقاضا داده ام.»
«اسمت چيه؟»
عسل سعي كرد خونسردي اش را حفظ كند. گفت: «هرچي هست معني اش اينه كه زيادي شيرينه.»
دختر گفت: «اصلاً ولش كن. اول نامه سيروس را بخوان. بعد از حرفهايي كه تعريف كرده اي من بيشتر از تو نگران و راغب خواندن نامه ات شده ام. يالا بيا بنشين و برايم بخوان. راستي چطور شده كه تحفه سرزمين مردان و كره ماه، نامه داده؟ مي خواهم بدانم براي تو چه برنامه اي دارد و تو نامه چي نوشته. اين قدر هم كش نده.»

R A H A
10-04-2011, 12:58 AM
عسل نامه ها را مثل بليت برنده بخت آزمايي، سبك و سنگين مي كرد. شك داشت كدام يك شماره برنده او باشد. باز كردن يكي ارتباط به سرنوشت آن يكي داشت. البته كه عشق حرف اول را مي زد. نامه دوم را لاي كتاب گذاشت. اولي را برداشت. روي تختش پريد. فنرهاي تخت ناله كرد. بي اعتنا روي تخت جست و خيز كرد. به دختر بچه اي مي ماند كه ناگهاني جايزه گرفته باشد. با خوشحالي نامه را روي قلبش فشرد و آن را بو كرد. بوي ولايتش را مي داد.
رها گفت كه مطمئنه چيزي حس نكرده و بيهوده به خودش تلقين كرده كه نامه بوي تن سيروس را مي دهد. ناگهان فرياد كشيد: «خدايا،دختر بگم دستت بشكند. جانم را بالا آوردي. خب بازش كن. دو ساعته كتابم را بسته ام و منتظرت هستم.»
عسل غرق دنياي خودش بود. نامه را به دقت بدون اينكه آسيبي به پاكت برسد، باز كرد. خط مورچه اي و ريز سيروس تو ذوقش خورد. بي اعتنا نامه را خواند:

به نام خداي عشق و عشاق
سلام عسل عزيزم، عزيزتر از جانم و شيرين تر ا زندگي ام . باور مي كني چقدر از دوري تو بيتابم. وقتي اينجا هستي با آنكه از من دوري، دوري تو را حس نمي كنم، چون زير آسمان يك شهر زندگي مي كنيم. مي توانم چشمهايم را بندم و تو را در زير سقف خانه تان مجسم كنم كه كنار دست مادرت نشسته اي و براي من پليور مي بافي، يا نامه مي نويسي. يا دراز كشيده اي و به من فكر مي كني. لحظه هاي شيريني است دوست داشتن، مثل خودت كه عسل و شيرين تر از آن لحظه دشوار جدايي است. شيريني ديدار مجدد توست كه تحمل ثانيه هاي هجران را آسان مي كند. من شب و روز به تو فكر مي كنم. شبهاي سياه و تاريك كه به يادت بيدار مي مانم و خواب به چشمم نمي آيد و طولاني تر از شبهاي زمستان مي شود. تو ستاره شب يلداي مني. نمي دانم چه كنم و كجا بروم و به چه كسي پناه ببرم. همانطوري كه با هم صحبت كرديم، مي خواهم تو را در آغوش بگيرم و قلبم را روي قلبت بفشارم و بوي گل ياس را از تن تو حس كنم. بوي جانهايمان در هم تلاقي بشود و اوج لحظه عشق را تجربه كنيم. روزي به ديدنت آمدم. بگذريم كه رفتار مادرت با من كمي سرد بود. هنگامي كه گفت تو از شهر رفته اي زبانم بند آمد و باورم نشد. كاسه صبرم شكست، ولي سعي كردم خودم را كنترل كنم. عسل مهربانم، اميدوارم كه حال كه زمان لازم گذشته، روي شرايط من فكر كرده باشي. بعضي چيزها گفتني نيست. بعضي چيزها را بايد گفت، از جمله اينكه من از زن شاغل خوشم نمي آيد. دوست دارم وقتي به خانه مي آيم، غذا روي اجاق گرم و حاضر باشد. بچه هايم در دامن پر مهر مادرشان بزرگ شوند. خانه به هم ريخته و سرد نباشد. نمي خواهم در اداره كار كني و خسته و پريشان به خانه بيايي و كار خانه هم به دوشت بفتد. بايد بگويم نگراني من از اينست كه فردا بگويي چرا زندگي تو را تأمين نمي كنم. مگر حقوق معلم چقدر مي شود؟ من نمي توان قول دهم كه ماديات آن چناني در اختيار تو بگذارم. گفتم كه خانه و ماشين ميراث برادرهايم مي باشد و نزد من امانت است. من به زندگي خانوادگي اهميت مي دهم، به زنم اهميت ميدهم كه به خودش برسد و بيرون حجابش را رعايت كند. مواظب هيكلش باشد و به بهانه بچه زاييدن زياد چاق نشود. مواظب شوهر و بچه هايش باشد. بعد هم كه مي داني، با رفتن پدرم مسئوليت زندگي به دوش من افتاده. نمي توانم واضح تر از اين بگويم. بايد شرايط من را درك كني. البته من هنوز خيال ازدواج ندارم. سعي مي كنم در دانشگاه شركت كنم. اين بار دانشكده شهر تو را انتخاب مي كنم كه باز هم زير سقف آسمان يك شهر باشيم. نمي خواهم بيشتر از اين سرت را درد بياورم. بي خبر رفتي و من را تنها گذاشتي. فعلاً خدانگهدارت. يادت نرود جواب من را بدهي. آيا مي تواني با شرايط من و دار و نداري من و مادر و برادرانم بسازي؟ شايد فردا خيلي دير باشد. لطفاً به آدرس مدرسه ام نامه ننويس. من آدرس تعميرگاه دوستم را مي دهم كه در راه خروج از شهر است. در ضمن لطف كن و نامه ام را برايم پس بفرست. منتظر نامه ات هستم. زودتر برايم بنويس. مي داني كه دوستت دارم. مي خواهم بدانم تو چقدر دلت براي من تنگ شده. از رويت مي بوسم و تو را به خداي مهربان مي سپارم.
فدايي تو سيروس

R A H A
10-04-2011, 01:10 AM
عسل از خواندن متن نامه خرسند به نظر مي رسيد.. چشمهايش را خمار كرد و گفت: «آخ كه چقدر دوستش دارم. هيچ كس به اندازه من او را دوست ندارد. اي كاش اين را بداند.»
رها كتاب را كنار گذاشت. ابروهايش را به هم دوخت و گفت: «اميدوارم به خاطر خودت هم شده، قدر تو را نداند. اين آدم اسمش سيروس است يا سي روز!؟»
عسل خنديد و گفت: «نه، سيروس است.»
«خدا را شكر. اگر اين بابا اسمش سي روز بود به گمان من بيست و يك روز كم داشت و باقيش يك روز هم نمي ارزيد.»
عسل پوزخندي زد. «تو كه پاك سيروس را سياه كردي.»
«تو در اين نامه اي كه خواندي اثري از عشق و علاقه قلبي حس كردي؟»
«چند جا نوشته كه دوستم دارد و عاشق من است. نامه را كه برايت خواندم، كر بودي نشنيدي؟»
«نه، خوب هم شنيدم. يكسري حرفهاي بي احساس كه در قالب كلمه درآمده را شنيدم كه با بقيه حرفها و كلمه ها هم خواني نداشت. كوچك ترين اثري از همدلي و مهرباني او با تو حس نكردم. مي داني چرا حرف من را نمي فهمي، چون عشق حواس پنجگانه تو را كور كرده. يكي بايد اين حرفها را به تو بزند. مادرت را كه قبول نداري.»
«چرا اين حرفها را مي زني؟ مي خواهي من را ناراحت كني؟»
«نه، دوست عزيز هم اتاقي ام. تو دختر تحصيلكرده اي هستي. وقتي مرد اظهار علاقه مي كند، خوبست كه درباره شرايط يكديگر به تفاهم برسند، اما نه اين جور! او فقط حرف خودش را زده. شرايط خودش را گفته. من كه نشنيدم از تو چيزي پرسيده باشد. تو چه شرايطي داري و چه مي خواهي؟ او با گفتن اين شرايط سؤال برانگيز، خواسته با تو زورآزمايي كند. مي داني كه چه مي گويم. هيچ از تو نپرسيده كه مي خواهي كار كني يا معلم باشي؟ مي تواني با مادرش زندگي كني يا اينكه مي تواني به حقوق ناچيز او قناعت كني؟ سيروس دنبال زن نمي گردد، دنبال كلفت و زيردست مي گردد. تو هم بايد بيچاره باشي يا مغز خر خورده باشي كه بخواهي به او بيشتر از اين رو بدهي. تازه انگار چيز تحفه اي هم نوشته «لطف كن نامه من را پس بفرست.» مگر مي خواهي چه كني. مثلاً اگر تو بخواهي نگهش داري نمي تواني يك كپي از آن بگيري.»
«نمي دانم، شايد حق با تو باشد. با اينكه از او عكس خواستم برايم نفرستاد اما مي داني من ا ز كلاس دوم نظري او را شناخته ام.»
«از دور ديديش، خوشت آمده و تصويري در ذهنت ساخته اي و عاشق آن تصوير ذهني خيالي شده اي.»
«مي گويي جواب نامه اش را ندهم. آن وقت دلم طاقت نمي آورد. من نمي توانم سيروس را از دست بدهم.»
«فكر مي كنم او هم به بيچارگي تو بو برده است. چرا نمي تواني؟ تو كه هنوز او را به دست نياورده اي. او هم فكر نمي كند تو بتواني.»
«او اولين عشق من بوده و هست. غير از او مردي به خانه دلم وارد نشده. از وقتي چشمهايم به او افتاد و نگاهمان همديگر را ملاقات كرد، دوستش دارم.»
رها عضلات صورتش را كش و قوسي داد، انگار آلوي ترشي زير دندانش مانده، گفت: «گوشت تن من را نريز. در اين مملكت عاشق شدن دختر و پسر گناهه، تو دانشكده. خيابان و پارك دختر و پسري را با هم ببينند جه اتفاقي مي افتد؟ مجبورند بروند مخفي شوند و وقتي كاري مخفيانه انجام شود، يعني يك جاي كار ايراد دارد. هميشه لو مي رود و اتفاقي مي افتد. در ثاني، اگر عشقي هم در كار باشه، يك طرفه است. من فكر نمي كنم او عاشق تو باشد.»
«تو چراغ دل من را خاموش كردي. چرا اين حرفها را مي زني؟ همش مي خواهي من را ناراحت كني.»

R A H A
10-04-2011, 01:10 AM
«چون تو دوست من هستي و دلم برايت مي سوزد. من عشق را تجربه كرده ام. بوي عشق را مي شناسم. اگر او تو را دوست داشت، مي گفت كه چه دارد و چه مي تواند به تو ارزاني كند. انگار مي خواهد تو را بگيرد يا تو را بخرد. چرا مستقيم سراغ تو مي آيد؟ اگر سراغ خانواده ات مي آمد، بهتر نبود؟ شايد آنان ارزش بيشتر به تو بدهند. شايد آنان قيمت را بالا ببرند.»
عسل سرش را تكان داد و از اتاق بيرون رفت. رها را دوست داشت. دختري قزويني بود و رشته حقوق مي خواند و با پسرعموي پدرش نامزد بودند. همديگر را دوست داشتند و با رضايت خانواده نامزد شده بودند. رها دختر بي سواد و كوري نبود. حسود هم نبود. دليلي براي رنجاندن او نداشت. شايد واقعاً سيروس را همان طور مي ديد كه مي گفت. آيا سيروس او را دوست داشت؟ او كه با زحمت درس خوانده و به دانشگاه راه يافته. خانواده اش متحمل هزينه شده اند. از خزانه دولت براي آنان خرج مي شد، پس چرا نبايد كار كند؟ حتي در دادگاه يا بيمارستان يا آموزش و پرورش. اگر او از سيروس مي خواست كار ديگري انتخاب كند و يا پيش مادرش زندگي نكند چي؟ چه لزومي براي آن همه چانه زدن داشت؟ مگر دكان بقالي آمده بود؟
آن روز غروب با دوستش بيرون رفتند. كف خيابان را كه نگاه مي كرد، خط ريز و مورچه اي سيروس جلو چشمش رژه مي رفت و به او دهان كجي مي كرد و شكلك در مي آورد. ديدي چه خرت كردم! از آنچه مي ديد خوشش نمي آمد. او نمي خواست مثل مادرش زندگي كند. يكي بيايد و خواسته اش را به او تحميل كند. نكند رها حق داشت، مادرش هم زياد موافق نبود. خاله و همسايه اش و لابد هر كسي آن شرايط را مي شنيد، مخالف از آب در مي آمد.
بعد از چند روز فكر كردن، وقتي كف سرش و حتي پياز موهايش درد گرفت، تصميم گرفت كه افكارش را روي كاغذ بياورد. هيچ چيز بيشتر او را ناراحت نكرد كه بايد نامه سيروس را پس مي فرستاد. او فكر آبروي عسل را نمي كرد، دم در خانه اش مي آمد و در خيابانهاي شهر كوچكي كه همه همديگر را مي شناختند مي گرداند تا مثلاً شرايطش را بگويد، آن وقت نگران يك كاغذ پاره بود.
پاكت نامه سيروس را از لاي كتاب بيرون كشيد و آن را دوباره از چشم رها خواند. آتش گرفت. هر كلمه اش نشان دهنده غرور، خودپسندي و خودخواهي او بود. او غير از خود، خانواده و موقعيتش به كسي فكر نمي كرد. انگار اگر او نباشد، يكي ديگر حاضر به قبول شرايطش خواهد بود. بيشتر شبيه يك معامله بود تا نامه رمانتيك عاشقانه. سيروس خطها را يك در ميان نوشته بود. زير خطها نوشت:

سلام سيروس جان، نامه ات رسيد. خيلي خوشحال شدم. دلم در سينه آرام و قرار نداشت. با هزار اميد روي تختم نشستم و نامه ات را خواندم. در پايان، از نامه چيزي نفهميدم. معني حرفهاي تكراري ات كه نمي دانم چرا اين قدر هم رويشان اصرار مي كني! نمي فهمم. مي بيني كه من دانشگاه قبول شده ام، دارم درس مي خوانم و آن وقت تو برايم مي نويسي كه زن خانه دار مي خواهي. من دوست دارم تو به خواسته ات برسي و زن خانه دار بگيري. مي خواهي من با مادرت زندگي كنم، شايد دل من مي خواهد كه زندگي مستقلي داشته باشم. تو هميشه از آنچه خودت مي خواهي مي گويي و مي نويسي. شده كه بپرسي من چه مي خواهم؟ شرايط من چيست؟ تكليف من چه مي شود؟ چرا حقوق برابري براي زن قايل نيستي. حدس من اينست كه نردبان را گذاشته اي تا من روي سرت بالا نروم، در عوض خودت مي خواهي روي سرم بنشيني. يادت باشد كه ممكن است از نردبان پايين بيفتي. خودت خوب مي داني كه دوست داشتن با من شروع نمي شود. عاشق بيشتر به فكر معشوق است تا خودش. تو كه در ظاهر فقط به فكر خودت هستي و بس. تو هميشه درباره من مي گويي و ما در لابلاي حرفهايت نيست. من فلان و من بهمان. پس ما چي، سيروس خان!؟»
هميشه از چادر و حجاب دم مي زني. من كه به حرف تو چادري نميشوم، بي چادر هم نمي شوم. هر كاري دوست داشتم مي كنم. من در مسجد محله فعاليت داشته ام. در كلاسهاي ديني و عرفاني امام جمعه شركت كرده ام. با همين دستها و انگشتهاي خودم براي سربازان جبهه پليور بافته ام. من مذهبم و عقيده ام را دوست دارم. نمي خواهم مردي از راه برسد و درباره حجاب و شرع دم بزند. بايد حتماً به دستورتو چادر سرم باشد. من چادر سر مي كنم، نماز مي خوانم و روزه هم مي گيرم، ولي نه بخاطر تو يا ديگري، چون خودم را دوست دارم و خدا را دوست دارم.

R A H A
10-04-2011, 01:10 AM
اگر تو من را دوست داري به خاطر من چه مي كني؟ از حرفهاي ديگرت كه من را ناراحت مي كند مسأله قول و قرارهاي توست. هيچ وقت روي حرفهاي خودت پابند نبودي. مثلاً اين همه وقت يك عكس ناقابل از تو خواستم. چندين بار هم خواهش كردم اين عكس را برايم بفرستي. اما تو آمدي يك كتاب حرف و حديث برايم شرط كردي و رفتي پشت سرت را هم نگاه نكردي. با آنكه مي دانستي چقدر دوستت دارم. چه كسي گفته من تو را دوست ندارم و عاشقت نيستم. من كه نمي توانم عين اين بچه سوسولها دنبالت راه بيفتم و برايت شعرهاي عاشقانه بخوانم. من نمي دانم در مقابل خواسته هاي يك طرفه تو چه بگويم. دلخوشي من اين بود كه ياد تو و كاغذ پاره اي، من را از تنهاي در بياورد. حالال كه از تو دور شده ام تازه يادم افتادي و برايم نامه دادي. همين نامه را هم مي خواهي پس بفرستم. در حال حاضر هم كه نمي خواهي ازدواج كني. من هم درس مي خوانم، پس بهتره صبر كنيم. ديگه براي چه همديگر را ببينيم و حرف بزنيم؟ كه چه بشود؟ بايد صبر كنيم. به قول بچه ها شب آبستن است و چه زايد سحر. يك چيز را فراموش نكن، اگر روزي درباره من شنيدي، بدان كه دوستت دارم. مي خواهم باورم داشته باشي. براي من عشق يعني باور داشتن همديگر. همان طور كه من سالهاست اعتراف نگاهت را باور داشته ام. ياد تو سالهاست كه در كنج دلم نشسته. من هميشه دوستت دارم و دوستت خواهم داشت.
دوستدارت عسل

بوسه اي در محل امضاء كاشت و نامه را در پاكت گذاشت و به اميد خدا در صندوق پست انداخت.
رها نمي خواست بپرسد چه نوشته و چه ننوشته است. حوصله شنيدن نام سيروس را نداشت. عسل شورش را درآورده بود. در هر فرصتي كه به دست مي آورد از سيروس مي گفت و جذابيت او. يك عكس هم از او نداشت كه نشانش بدهد. اسمش از دهانش نمي افتاد. سيروس فلان، سيروس بهمان. اگر جايي گالانت آبي مي ديد دلش هري پايين مي ريخت و ياد سيروس مي افتاد. از او مي گفت و حرفهايي كه زده بود. رها از ته دلش آرزو كرد كه نامه دوستش روي سيروس را كم كند و او را سر جايش بنشاند.
عسل لاي كتابش را باز كرد و در آن موقع پاكت نامه اي كه از دادگاه رسيده بود جلوي پايش روي زمين افتاد. عشق سيروس به سرش زده بود و كي يادش بود كه خبري از آن پرونده كذايي رسيده. خوشبختانه رها در اتاق نبود و او با خيال راحت مي توانست آن را بخواند. وقتي پاكت را باز كرد، تازه نوشته احضاريه اي را در آن ديد كه او را به دفتر دادگستري تهران احضار كرده بود. ديوار دلش تير كشيد. يعني با او چه كار داشتند؟ آن همه تشريفات براي چي بود؟ يك دفعه دست روي قلبش گذاشت. نكند خبري بود. اگر اتفاقي افتاده باشد چي؟
با دوستش قرار داشت. خواست نرود. نمي توانست به او خبر بدهد كه نمي آيد. ناچار چادر چاقچور كرد و قدم زنان بيرون رفت. كمترين ضررش اين بود كه زمان مي گذشت.


فصل دهم...

مي گويند چوب خدا صدا ندارد، اما وقتي فرود مي آيد، بنده پر رو به روي خودش نمي آورد! هر چند كه شب و روز ببارد، آفتاب هميشه زير ابر نمي ماند. روزي ابرهاي سياه كنار خواهند رفت و خورشيد خودش را نشان خواهد داد. تا آن روز بيايد بايد خون دل خورد و صبر كرد.

آن روز صبح وقتي عسل در دفتر دادگاه حاضر شد، ضربان قلبش به تندي مي زد. طنين كوبش قلب در گوشش زنگ مي خورد. مردي با سبيل چخماقي و با قيافه خشن پشت ميز نشسته بود و بالا و پايين او را برانداز مي كرد. دختر سلام داد. مرد با اشاره سر او را نزديك فرا خواند و كارت شناسايي او را كنترل كرد و گفت: «ظاهراً قرار حكم شما صادر شده. بفرماييد اينجا را امضاء كنيد.» بعد هم برگه آبي رنگي را به دستش داد.
عسل با شتاب به سالن دويد تا متن قرار را بخواند. مرد با نگاه بهت زده او را بدرقه كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:10 AM
به موجب حكم صادره دادگاه... شهرستان... دفتر حقوقي... خانم عسل... و درنا... در رابطه با شكايت وجيهه... و عزيزه... عليه نامبردگان محكوم به پرداخت شش مثقال طلا بابت ديه غرامت شاكيها مي گردند. تا تاريخ... بايستي اين مبلغ به شماره حساب... به شعبه بانك ملي ايران... واريز گردد. حكم صادره كيفرخواست مجدد ندارد. در صورت عدم پرداخت نامبردگان مورد پيگرد قانوني قرار مي گيرند. والسلام.

كاغذ را در مشتش فشرد و زير لب فحشي نثار باعث و باني كرد. دادستاني و داديار دادگاه كجاي توضيحات او را متوجه نشده بودند. آيا اين عدالتي بود كه به او وعده داده بودند. بي گناه و بي خبر در خانه ات بنشيني و بيايند از موهايت بكشند و لگدت بزنند و تو با دستهاي بسته منتظر بشوي كه قانون به دادت برسد. شايد براي بار ديگر به سفارش دادستاني عمل كند. اين طرف صورتت را سيل زدند، آن طرف صورتت را برگردان.
به باچه تلفن عمومي رفت. شماره تلفن خانه خاله اش را گرفت. خاله با ناراحتي گفت كه مثل همان نامه به دست درنا هم رسيده. بيچاره خيلي ناراحت تو بود كه شايد با دريافت آن آبرويت برود. عسل با صداي بلند جوري كه خاله صدايش را بشنود گفت: «به مادرم سلام برسونين و بگين كه قول مي دهم دو برابر اين ديه را از حلقوم قلي خان و آن وجيهه خانوم خواهيم گرفت. خودشان ببينند و منتظر شوند آنان فكر كرده اند كه همه مثل آن دادستان، كوتاه بين و سطحي نگر هستند. آدمهايي هم هستند كه از عدالت و انسانيت بويي برده اند.»
خاله با ناراحتي گفت: «طفلك بيچاره ام. از حرفهايت بر مي آيد كه از همه ماجرا خبر نداري.»
دختر با دلهره پرسيد: «چرا؟ مگر اتفاقي افتاده؟»
خاله آهي كشيد و گفت: «از قسمت ديگر دادگاه، نمي دانم شعبه چندم دادگاه كيفري نامه آمده كه تو و مادرت در رابطه با اتهام رابطه نامشروع با راننده تاكسي بي گناه شناخته شده ايد و دادگاه پرونده را مخدومه اعلام كرده.»
دختر از خوشحالي فريادي كشيد و گفت: «واي خداي من، اينكه خيلي خوبه. چرا ناراحتين؟ ديگه چي شده؟ ما هم همين رو مي خواستيم ديگه.»
«كه چه بشود؟ آنان كه محكوم نشده اند. تازه مطمئن نيستيم بتوانيد فرجام خواهي بكنيد.»
«خاله ما بايد بيگناهي خودمان را ثابت مي كرديم تا بتوانيم اعاده حيثيت كنيم، مگر غير از اينه؟ امكان ندارد كه ما نتوانيم اعاده حيثيت كنيم. تازه فرجام را آنان بايد بدهند نه ما.»
«نمي دانم خاله جان، من كه سواد ندارم. پاك قاطي كرده ام. ناراحتي مادرت از اينه كه اين بابا، آن مردك كيه... قلي خان، در آنجا آشنايي داره. اگر سبيل يارو را چرب كرده باشد چي؟ آن وقت اعتراض شما به جايي نمي رسد. تازه وكيل ماهري هم گرفتن.»
«خاله شماها نگران نباشين. به مادر بگو برگه ها را زودتر براي من پست كند. از دادگاه مركز اقدام مي كنم. از خود تهران. براي اين پدر سگ آشي بپزم كه يك وجب روغن رويش باشد تا بعد از اين غلط كند كه با آبروي مردم بازي كند.»
«خاله خودت بهتر مي داني، چه بگويم. ما مدارك را مي فرستيم.»
دل عسل قرص بود. چيزي در ته دلش مي گفت كه آخر اين قضيه به خوبي تمام خواهد شد. مي دانست كه هر قدر هم باران ببارد و آسمان زير ابرها پنهان باشد، باز هم آفتاب بيرون خواهد آمد. اميدش هم به اين بود كه گذشت زمان همه چيز را نشان مي دهد. جاي بي گناه و گناهكار معلوم مي شود و زمان همه چيز را سر جاي خود مي نشاند.
چند روز بعد وقتي نامه مادر به دستش رسيد به كيفر خواست حكم، شكايت نامه بلند بالايي نوشت و به ديوان عالي كشور به نام دفتر آيت الله موسوي و دفتر امام نوشت و پست كرد. حالا بايد منتظر جواب مي نشست. به دلش الهام شده بود كه دير يا زود جواب دلخواهش را ميگيرد. حالا ديگر دو درد توي سينه داشت. درد پرونده اي پوسيده كه بوي رنج گذشته را مي داد و ديگري درد سيروس بود كه از بوي نا آشناي گذشته خبر مي داد.

R A H A
10-04-2011, 01:11 AM
فصل يازدهم...

مي گويند اگر عاشق كسي باشيم و از دستش بدهيم، شايد براي هميشه ترس از دست دادن عشق باعث از دست دادن معشوق شود. يعني ما نبايد از عشق و عاشق شدن بترسيم.

دم غروب بود كه خودش را از شر كار روزانه خلاص كرد و راهي خانه شد. مادر با روي خندان به استقبالش آمد. بعد از صرف شام، سيني چاي را دست پسرش داد و روبه رويش نشست. زن نگاه سيري به پسرش كرد و گفت: «راستي مادر، سيروس، يادم رفت بگويم كه از اداره پست ده گنجه رود تلفن زدند گفتند نامه اي برايت رسيده. تو چرا آدرس آنجا را داده اي؟ چه نامه اي است كه نبايد خانه بيايد؟ ناقلا چه كاسه اي زير نيم كاسه داري؟»
و نگاه مشكوكي به پسرش انداخت.
نگاهش روي صورت مادر مات ماند. مادر مي دانست پسرش ختم روزگار است و به اين راحتيها نم پس نمي دهد. زير چشمي سيروس را زير نظر داشت و عكس العمل او را مي سنجيد.
او با خونسردي گفت: «لابد بايد از دوستهاي قديمي ام باشد كه آن وقتها در تربيت معلم آدرس انجا را داده بودم.»
يكي از دانشجويان هم دوره اي اش را به ياد آورد كه از دوران معلمي مي شناخت. پسر خيلي شوخي بود. گاهي به او زنگ مي زد و صداي دختري را تقليد مي كرد و نشان مي داد كه عاشق دل خسته اوست و با او قرار ملاقات مي گذاشت. گاهي هم با دست نوشته اي قرار ملاقات مي گذاشت و يا روي پيام گير تلفن اذيتش مي كرد. بعد از چند بار رو دست خوردن، سيروس حالش را گرفت و او هم قول داد كه دست از سربه سر گذاشتن او بردارد. حال مدتها از آن موقع مي گذشت و سيروس فكر نمي كرد كه دوستش بخواهد دوباره او را اذيت كند. بدون اينكه درباره عسل حرفي به مادرش زده باشد، دل دل كرد و با بيتابي شب را به صبح رساند.
ظهر از مدرسه بيرون آمد. كيف اداره را زير بغلش گذاشت و به طرف گاراژ خانه راه افتاد. آسمان صاف بود و خورشيد روشن و ملايم روي زمين و طبيعت پرتو افكني مي كرد. هواي آفتاب او را به وجد مي آورد. دلش نمي آمد كه پياده روي نكند. مسير طولاني بود و ناچار بايد سواره مي رفت. در ماشين را كه باز كرد، هواي دم كرده داخل كه بوي ماندگي مي داد به مشامش خورد. بادگرمي شروع به وزيدن كرده بود. خورشيد قايم مي تابيد و از پشت شيشه داخل ماشين را گرم مي كرد. گول خورده بود. هوا اين قدرها گرم نبود. به نظرش بعضي از زنان هم اين جور بودند. خودشان را به آدم نزديك مي كردند و به ظاهر مهربان و صميمي بودند. وقتي نزديكشان مي شدي، باطن خود را نشان مي دادند. اين قدرها كه بويش مي آمد گرم و دوست داشتني نبودند و بعد از مدتي از او دوري مي كردند. شايد براي همين ترجيح مي داد خاطره عسل را سالها در صندوقچه دلش حفظ كند و او را دورادور دوست داشته باشد.
سالها از دوره بلوغ و نوجواني او گذشته بود. در آن مدت دو يا سه دختر نظر او را گرفتند و به طور جدي عاشق آنان شده بود. عشق اول او دوست همبازي اش بود كه در سيزده سالگي دوست صميمي او را كه قد بلندتر و خوش تيپ تر بودع به او ترجيح داد. عشق آن موقع آب داغي روي دست سيروس جوان ريخت. معشوق بعدي كه در سال اول دبيرستان قاب دلش را دزيد، دختر يكي يكدانه سروان وحيدي همكار پدرش بود.

R A H A
10-04-2011, 01:11 AM
. آنان به تازگي به شاهين دژ منتقل شده بودند. كي عاشق شد خودش هم نفهميد. بعد از يك سال از آنجا منتقل شدند و سيروس تسليم قدر شد. او نمي توانست دلداده اش را با خود ببرد يا آنجا ماندگار شود. هنوز آن استقلال را نداشت. جرقه عشق عسل كه در دلش روشن شد، آن را جدي نگرفت. دست كم اينطوري فكر مي كرد. مي دانست پسرعمه اش سلمان چشمش دنبال عسل بود و نمي خواست او را مغلوب كند يا دلش را بشكند. احساس غبن را چشيده بود و طعم آن را مي شناخت. حالت گربه اي را داشت كه دنبال همبازي بگردد تا اينكه بخواهد به راستي شكار كند، اما فكرش را نمي كرد كه خودش صيد شكارش شود.
از ميان دختران بي شماري كه سر راهش سبز شده بودند يا خودشان پيش قدم شده يا مثلاً جيبشان سنگ ريخته و سنگين بودند، عسل بود كه مدتهاي مديدي فكرش را مشغول مي كرد. هر كاري كرده و هر جا رفته بود، عسل را نمي توانست فراموش كند. معمولاً خيلي از دختران بعد از چند وقت آشنايي و تماس نزديك دلش را مي زدند. هنگامي كه از شرايط خودش حرف مي زد، پوزخندي را ته چشمهايشان مي ديد كه به زحمت پنهان مي كردند. او زرنگ تر از اين بود كه داخل دل آنان را نبيند. دختران تهران حسابشان جدا بود. اغلب اهل جيب و درآمد بودند و حقوق سيروس كفاف بزك و دوزك آنان را هم نمي داد. در جريان آن آشناييهاي كذايي حس مي كرد كه كسي روي او حساب باز نمي كرد. عسل تنها دختر وفاداري بود كه او را بعد از آن همه فاصله و سر دوندان پذيرفته بود. هر بار كه از عسل جدا مي شد، منتظر مي ماند تا بار ديگر سرنوشت آنان را سر راه هم قرار بدهد و نقشه درست و حسابي براي آينده شان نداشت.
او حساب پس اندازي براي عسل باز كرده بود كه بعد از گذشت چهار سال و اندي و تا خود آن روز اندوخته اي نداشت. حسابي كه هنوز خالي بود. خودش هم مي دانست كه به دشواري مي توانست روي عسل حساب باز كند. با اين وجود او با يك نگاه، با يك اشاره و با شرايطي كه خودش هم مي توانست به آنها ايراد بگيرد، سيروس را پذيرفته بود. شايد زيادي ساده يا زيادي زرنگ بود و مي خواست او را به هر ترتيبي شده در تور بيندازد. سيروس هميشه احتمال منفي را جلوتر از مثبت در نظر مي گرفت. دوست داشت بفهمد در مغز عسل چه مي گذشت. با چه كساني دوست بود يا رفت و آمد داشت و چرا با وجود سالهاي بي تفاوتي و جدايي او را پذيرفته بود. او دانشگاه مي خواند. روزها ده دانشجوي خوش تيپ تر از او جلوي راهش سبز مي شد. چطور مي توانست با وفايي او را باور كند. اگر عشقشان به وصال مي كشيد، چطور با حقوق ناچيز او بسازد، پيش مادر و برادر او زندگي كند و نقش زن خانه دار و وفادار را برايش بازي كند. كم كم به اين نتيجه رسيد كه عسل را به راستي دوست دارد و نمي تواند به اين آساني از او بگذرد. عسلي كه با شرايط و رفتارهاي او ساخته بود.
غرق در افكار دور و درازش، لايه نازك لجن روي جاده را نديده گرفت. گل و لاي سيه هر طرف پاشيده شد. مرد جواني از پشت پيشخان اداره پست ده برايش دست تكان داد. دو سالي بود كه در مدرسه آنجا تدريس مي كرد و تقريباً همه اهالي را مي شناخت. حسين زماني همكار قديمي و بردار دوستش بود و نامه هاي خصوصي او را به مدرسه نمي فرستاد. دم در مدرسه مي آمد و با يك نيش ترمز نامه را به دستش مي داد. اگر خبر خوب بود از قيافه سيروس مي خواند و مشتاق مي گرفت. آن روز نامه را چپ و راست گرفت. با ديدن خط ظريف خودنويس زنانه حدس زد كه سيروس تور شكار را در جزيره اي دور انداخته. با ديدن كله سياه مرد گفت: «مطمئن هستم كه خبر خوشي در اين نامه است. نامه از تهرانه، از يك جنس لطيف!»
سيروس انگشت روي لب گذاشت و گفت: «هيس، مگر بلندگو قورت داده اي؟ چرا عربده مي كشي؟ يكي مي شنود بد مي شود.»
«چقدر تو محافظه كاري مرد! خوب بشنود، جرم كه نكرده اي. يك دختر برايت نامه داده، پسر كه نامه نداده قدغن باشد.»
سيروس باديدن خط خوش عسل لبخندي روي لب آورد و با چهره بشاش گفت: «دربست چاكرتم دستت درد نكند.»
«چه كنيم آقا، ما خراب محبت ما آقا معلمها هستيم.»

R A H A
10-04-2011, 01:11 AM
سيروس با حسين سر شوخي داشت. با خنده گفت: «چرا؟ نكند خاله پير در خانه داري كه مي خواهي به ريش من ببندي. البته ثروتمند باشد، اشكال ندارد.»
«خاله داشتم خودم مي دانستم چه كنم. تو فكر شيريني اين مكتوبه باش!»
«چرا گفتي مكتوبه!؟»
«چون حدس مي زنم دختر خانم آن را نوشته.»
«آره، خوب حدس زدي! اسم علي را رويش نمي بيني؟»
«به خدا مثل خودت ناقلاست، يعني ما خط دختر خانومها را نمي شناسيم؟ كم نامه پراكني كه نكرده ايم.»
سيروس لبهاي قلوه اي اش را گرداند و گفت: «خوشمزگي را كم كن ببينم چه در اين نامه برايم نوشته اند.»
«خير است انشاءلله. نكند فكر مي كني من بيكارم.»
«خير براي چه كسي؟ اينجا نشسته اي و حوصله ات سر مي رود. ا زتو بعيد نيست نامه ديگران را بخواني. كسي كه به خودت نامه نمي دهد.»
سيروس نامه را در جيب بغل كتش گذاشت. از دفتر پستخانه بيرون آمد. داخل ماشينش نشست. در دلش غوغا بود. مثل بچه اي بود كه بسته اي شكلات در جيبش باشد و طاقت صبر كردن نداشته باشد. از شوق خودش خنده اش گرفت. با خودش نجوا كرد: اميدوارم خودت بداني با من چه كرده اي عسل خانم . خدا كند ارزشش را داشته باشي.»
با هيجان از عكسل العمل جواب عسل، نامه را باز كرد. شروع به خواندن آن كرد. هر كلمه اش پتكي بود كه روي سرش فرود مي آمد. دليل چرخش صد و هشتاد درجه اي حرفهاي عسل را نمي فهميد. درست كه درباره مادرش چيزي نگفته، ولي چه چيزي او را وادار كرده بود به خودش فكر كند. او هميشه مي گفت كه در عشق من و تويي وجود ندارد و آدم نبايد اول به خودش فكر كند، حالا بر عكس اول مي خواست خودش را دوست داشته باشد تا مثلاً بتواند به او هم عشق بورزد. اين مزخرفات از كجا سرچشمه مي گرفت. دو ترم بيشتر درس نخوانده و يك سال بيشتر در تهران نمانده بود. فرهنگ تهران روي او تأثير گذاشته و به اين زودي خودش را فراموش كرده بود. از اينه نامه او را با مداد قرمز خط كشي كرده و زيرش جواب نوشته بود، بيشتر ناراحت شد. شايد كسي زير پايش نشسته بود. مثلاً از دوستان دانشگاهش و يا دشمني كه او نمي شناخت. شايد هم دوست پسري زير سر داشت. دليل ديگري پيدا نمي كرد.
آدم كه نمي توانست اين قدر متغيير باشد. وانگهي اگر عسل دختر بي ثباتي بود، بعد اين همه سال به او فكر نمي كرد و مي توانست كس ديگري را پيدا كند . برقي در چشمهايش نشست. از كجا معلوم، شايد هم پيدا كرده بود. كسي خبر داشت؟ آنان كه ارتباط زيادي با هم نداشتند. اين يكي براي دختر ننگ بود. نمي توانست تحمل كند.
حسين دفتردار از پشت پنجره چشمش به سيروس بود و اوضاع را وخيم مي ديد. بال و پرش را تو كشيد و به خودش گفت: «شيريني نخواستيم. ما شانسمان كجا بود!»
سيروس تا شب پكر بود و مثل مار زخمي به خودش مي پيچيد و چيزي بروز نمي داد. مثل مرغي سركنده بود.
مادر تلاش بيهوده اي كرد زير زبانش را بكشد. پسرش را مي شناخت. به اين سادگي حرف نمي زد. حدس مي زد كه پسرش بيخودي دمغ نيست، ولي خبر نداشت كه دختري به اسم عسل، قصر عشق او را واژگون كرده و به اين سادگي عهد و پيمان خود را شكسته بود. چه گلايه اي داشت بكند؟ چرا نامه بنويسد؟ چرا بگويد كه اميدي به رابطه شان نداشت. اما زرنگ بود و تو دار. بايد سادگي دختر را مي آزمود.
پشت ميز كارش نشست و كاغذي جلو روي خود گذاشت . حرفها زياد و نوك قلم صف كشيده بود تا بيرون بريزد.

سلام عسل عزيزم، شيرين تر از جانم. نامه ات رسيد. خواندن چند سطر آن كافي بود كه بفهمم تصميم به كشتن به گرفته اي و بهتر است بگويم بيشتر از هر زماني احساس من را به بازي گرفته اي. چرا درست در لحظه اي كه مي خواهم دانشگاه شركت كنم و خودم را ب تو نزديك تر كنم من را از خودت مي راني. تو كه مي داني دوستت دارم و بدون تو نمي توانم خوشبخت باشم. من حرفهايي زدم كه شايد خودم هم باور نداشتم.

R A H A
10-04-2011, 01:11 AM
براي امتحان كردن تو بود كه گفتم بايد با خانواده ام زندگي كني. من دوست دارم و كمكت مي كنم كه آموزش و پرورش شركت كني. دبيري رشته بدي كه نيست. چرا روي حرف من حرف مي زني و من را در علاقه ات نسبت به خودم به شك مي اندازي؟ مي ترسم به اندازه كافي من را دوست نداشته باشي. من خيلي ناراحت و كلافه هستم و دوست دارم زودتر برايم بنويسي. آيا من را دوست نداري يا اينكه كسي زير پايت نشسته و رأي تو را زده است. نمي دانم، شايد هم كسي را پيدا كرده باشي. دانشجويي بهتر و خوش تيپ تر از من. اگر من را دوست ندار برايم بنويس. اگر هم دوست داري، باز هم زودتر برايم بنويس.
من كارهايي در تهران دارم كه بايد انجام دهم. چند هفته ديگر مي خواهم به آنجا بيايم. تو هم كه به زودي براي تعطيلات زمستان به شهرستان مي آيي. اجازه بده همديگر را آنجا ببينيم و از نزديك صحبت كنيم. آدم خيلي حرفها مي زند، اما دوست داشتن را بايد در عمل ثابت كرد.
من هميشه به تو فكر مي كنم و حس مي كنم كه از خودم به من نزديك تري. گاهي نفس گرم تو را روي صورتم حس مي كنم و سايه ات را مي بينم كه روي ديوار دلم چنبره زده و مثل نيلوفر آبي خودش را بالا مي كشد. هر روز كه مي گذرد فكر مي كنم دلم را احاطه كرده و به سلطه در آورده اي. عزيز مهربان تر از جانم،باز هم به خوابم بيا و با شهد شيرين تر از لبهايت، چشم و چراغ دلم را روشن كن. يادت باشد هيچ كس در اين دنيا تو را بيشتر از من دوست ندارد.
من خواستم تو را امتحان كنم و ببينم دوست داشتنت تا چه اندازه است. آيا من را دوست داري يا ادا در مي آوري؟ خدا مي داند من كه دلم براي ديدن روي ماهت، چشمهاي عسلي، لبهاي شيرين و صداي مخملي ات يك ذره شده. دوستت دارم. عزيز دلم، عسلم، شيرينم، آيا زندگي براي تو هم كند و خسته كننده ميگذرد يا اين من هستم كه به مرده هاي هزار ساله پيوسته ام. همش منتظرم كه شب بيايد، روي تختم دراز بكشم و به تو فكر كنم. تاريكي شب از راه برسد و ستارگان دوردست را ببينم و برايشان درددل كنم. آنها رازدار هستند و من را مسخره نمي كنند. چقدر براي يك مرد سخت است كه دلش براي كسي تنگ شود كه شايد وجودش براي او بي تفاوت شده. اميدوارم اين حرفها زاييده افكار دلتنگ و منفي من بوده و تو هم به اندازه من دلت برايم تنگ شده باشد. سر كوچه ما يك در و پنجره ساز كار مي كند كه هر گونه پيچ و ميخي را گشاد مي كند، اما من نمي خواهم پيش او بروم و پيچ دلم را گشاد كنم. من دلم مي خواهد تو را در زندگي ام داشته باشم، دوستت داشته باشم و دلم برايت تنگ شود. مي بيني يادم رفت از تو بپرسم كه چه ميكني و در چه حالي. لابد به تو بيشتر خوش مي گذرد. هم روي نَشُسته من را نمي بيني و خوشحال هستي و هم اينكه در تهران شلوغ به آدم خوش مي گذرد. فقط اميدوارم كه خودت شلوغي نكني، و گرنه دل من به تاپ و توپ مي افتد كه هيچ حوصله اش را ندارم. عزيز دلم برايت از چي بنويسم. آهان يادم آمد. سلمان صاحب دختري شده. اگر بداني با زنش مثل سگ و گربه بودند و سرانجام با هم كنار آمده اند تا روي پروژه اي كار كنند. حالا با خيال راحت همديگر را مي جوند و نيش مي زنند. سلمان هم بابا شده و دليل ديگري براي خوشحالي اش به دستش آمده.
راستي اگر بداني چقدر منتظرت بودم تا خبري از تو بشنوم، اما تو بي وفا انگار مرا به گرد و خاك زمان سپرده اي. يادت رفته كه زماني با هم قول و قراري داشتيم. مي داني چند وقت پيش يكي از دوستانم كه خيلي هم شوخ طبع و عوضي تشريف دارد به خاطر يك نامه كلي سر به سرم گذاشت. من ساده فكر كردم نامه از تو بود. اگر نامه را ببيني حيرت مي كني، چون خط آن خيلي شبيه خط تو بود. خلاصه عزيزم تو هم از خر شيطان پايين بيا. بگذار گذشته را پشت سر بگذاريم. بد نيست همديگر را در تهران ببينيم و كمي از نزديك همديگر را بشناسيم. من كار اداري در تهران دارم و بعدش اگر خواستي مي توانم به تو سري بزنم. ديگر اينكه خيلي دوستت دارم و براي ديدنت لحظه شماري مي كنم. جوابت را برايم بنويس.
فدايي تو سيروس

R A H A
10-04-2011, 01:12 AM
خودش هم نفهميد كه آن جملات داغ پر مهر و قلمبه و سلمبه را از كجا آورد. آيا از لج به تله انداختن دختر نوشته بود يا به راستي مي خواست دلش را به دست آورد. شايد هم واقعاً دوستش داشت و نمي خواست به خودش اعتراف كند. نامه را با نگراني ترك خوردن غرورش و دلشوره اي كه از برداشت دختر در دلش افتاده بود، پست كرد و به سر كارش رفت.
آن روزها هيچ حوصله نداشت. قلب مادرش درد مي كرد. برادرش زنش را پيش او گذاشته و به جبهه عزيمت كرده بود. آن يكي برادرش درس و دانشگاهش را ول كرده بود و دنبال ويزاي كانادا و سفر تركيه و پناهندگي در خارج دوندگي مي كرد. از اين طرف هم فكر عسل به سرش زده و كلافه اش مي كرد. انگار چه خبرش بود. نامه را نوشت، ولي خدا مي دانست كه نوشته هايش از ته دلش بود. يك بار هم آن را نخواند، چون مي ترسيد مبادا پشيمان شود و آن را پاره كند. حوصله منت كشي و سوسول بازي جوانان خياباني را هم نداشت كه بخواهد خودش را به خاطر دختر رنگ و لعاب بدهد. فكر مي كرد عسل بايد از خدايش باشد كه او مي خواهد با او ازدواج كند. مگر شوهر خوب روي شاخ و برگ درختها سبز مي شد كه او هنوز از راه نرسيده جفتك بيندازد.
سيروس عقيده خاص خودش را داشت. براي او، دوست داشتن معني ديگري داشت. آن از خود گذشتگي كه حاضر باشد براي خاطر زني كاري انجام دهد، در او وجود نداشت. او به دختر مورد علاقه اش فرصت مي داد تا خوشه هاي آرزوهايش را در طاق بستان دل او بيآويزد، ولي در كنار آن زندگي خودش را داشت. مردي نبود كه روحيه و خلق خود را به خاطر زني تغيير دهد. حرف مرد بايد شنيده مي شد و زن را خدا براي اين خلق كرده بود كه آسايش و رضايت مرد را فراهم آورد. مادرش گفته بود: «اگر زني تو را دوست داشت، به حرفت گوش مي كند. به خواسته ات گردن مي نهد. دلش راضي نمي شود كه لحظه اي تو را ناراحت كند. حرفش دو تا شود يا كسي به او بي احترامي كند. زني كه مردي را دوست داشته باشد، صددرصد تسليم او مي شود. به من نگاه كن. اين همه سال پدرت من را با خودش به اين شهر و آن شهر كشيد. همه اش خانه به دوش بوديم. نه شماها دوستان مدرسه درست حسابي پيدا كردين. نه من همدم و دوستي داشتم و نه فاميلهايم را مي ديدم. آن وقت پدر خدا بيامرزت مي گفت كه بهترين دوست زن شوهرش است، چون از خانواده اش جدا شده و خودش خانواده درست كرده. شوهر سر خانواده است. خاكش خبر نبرد، خدابيامرز كمي تندخو و عصبي بود و زود آتشي مي شد. زود هم خشمش فرو مي نشست. فقط نبايد باهاش دهان به دهان مي گذاشتم. يك ساعت سكوت بعد از طوفان، آرامش به خانه مي آورد. مادر خدابيامرزم مي گفت كه شوهرم زورگو بود و مردسالاري مي كرد، اما هرچي بود شوهرم بود و تاج سرم. هميشه او حرف اول را مي زد. پدرتان مذهبي بود. مي گفت بچه ها بايد زود ازدواج كنند تا هم به گناه نيفتند و هم ما راحت مي شويم. مسافرت مي رويم. دلمان باز مي شود. صفايي مي كنيم. ديدي كه خواهرت را داديم پسردايي ات. دخترخاله ات را هم گرفتيم براي فيروز. اما تو نمي دانم به كي رفته اي كه اين قدر سختگيري مي كني. خدا همه زنان را يك جور آفريده. چرا ضد و نقيض مي گويي و مته به خشخاش مي گذاري. زنان مثل تخم مرغ يك رنگ هستند فقط كمي شكل شان فرق مي كند، ريز و درشت، بيضي و گرد، ولي همه مخلوق خدا هستند. خب پسرم، اين همه بدبيني براي چيه؟ زني را انتخاب كن كه به خلق و خويت بخورد. تو را همان جوري كه هستي دوست داشته باشد، همين.»
سيروس ساكت مانده بود. بعد از مرگ پدر، احترام مادر را بيش از پيش نگه مي داشت و حرف روي حرفش نمي آورد. دل مادر كوچك شده بود. ديگر او را نمي آزرد. سيروس با خودش عهد كرد روزي هم كه بخواهد زن بگيرد، بايد دختري باشد مثل مادرش. قيافه اش، فكرش و خانه داري اش. زني كه روي حرف شوهرش حرفي نزند و احترام او را نگه دارد. زمانه گرفتارش كرده بود، حوصله يكي به دو كردن با زن آينده اش را نداشت.
يادش بود كه به عسل گفت كه چقدر او را دوست داشت، چون شبيه مادرش بود. عسل خنده اش گرفته بود. با اصرار از زير زبانش كشيد كه چرا مي خندد. عسل خنده كنان گفته بود كه مادر او چاق است و از آن گذشته در حنابندان رمضان ديده بود كه چقدر خوش اشتهاست. مگسي را كه در كاسه آبگوشت شنا مي كرد، با دست شكار كرد و بيرون انداخت و آبگوشت را خورد. او را مي كشتند همچين كاري نمي كرد. از خنده عسل دلش گرفت، ولي چيزي به رويش نياورد.
مرد آهي كشيد و با تأثر سرش را تكان داد. يادش آمد كه ساعتها خاطرات آن روز را با هم گفتند، شنيدند و لذت بردند. با عجله قبل از آنكه از نوشتن پشيمان بشود نامه را در پاكت گذاشت و آدرس او را نوشت تا فردا صبح اول وقت آن را به اداره پست ببرد.

R A H A
10-04-2011, 01:12 AM
فصل دوازدهم...

مي گويند اگر آدم از آينده اش خبر مي داشت، نمي توانست از جايش تكان بخورد و شايد از نگراني و غصه يا شعف، زهره ترك مي شد.

آن روز حس عجيبي ته دل عسل را قلقلك مي داد. منتظر اتفاقي بود كه دير يا زود زندگي او را از يكنواختي در بياورد. خسته و كوفته از كلاس بيرون آمد و به طرف اداره پست راه افتاد. سر درد داشت. استاد با حرفهايش سرش را پر كرده بود. منتظر شنيدن خبر خوبي بود، يعني به آن احتياج داشت. هنگامي كه به خوابگاه برگشت نامه اي را به اسم خودش در صندوق پست ديد. آه بلندي كشيد و به خودش گفت كه كاش از خدا چيز مهم تري خواسته بود. پله هاي دو طبقه را دو تا يكي بالا رفت. به قدري هيجان داشت كه سر از پا نمي شناخت. اگر از شادي پر در مي آورد راحت تر بود.
به اتاقش كه رسيد، رها دوستش، مثل اجل معلق جلو پايش سبز شد. با حركت دلقك مانندي از شادي دوستش تقليد كرد. جيغ بلندي كشيد و بالا پريد. حركات رها براي عسل بي معني بود. دختر با شيطنت نامه را از دستش قاپيد و پله ها را دو تا يكي پايين پريد و به طرف در خروجي سالن دويد. عسل با بيچارگي دنبال او مي دويد. تازه پله اي را بالا آمده و خسته تر از آن بودكه او را به چنگ بياورد. هنوز هن هن مي كرد. با صداي گرفته اي گفت: «اگر مي خواهي آلبوم عكس نامزدت را از پنجره به هوا نفرستم، نامه من را پس بده.»
رها در سالن را باز كرد، ولي منتظر بود كه دوستش دنبال او بدود. برگشت و همراه با خنده بلندي او را نگاه كرد و گفت: «واقعاً كه بي ظرفيتي. ديگر نمي شود با تو شوخي كرد.»
عسل فريادي كشيد و به او پشت كرد. وقتي رها نامه را به دستش داد، چيني روي پيشاني عسل افتاد. از شادي چند لحظه قبل خبري نبود و شوق و ذوق او مثل حبابي تو خالي تركيد و فرو نشست. نامه را با خشم از دست او گرفت و به اتاق يكي از همكلاسيهايش رفت. دل توي دلش نبود و نمي توانست براي خواندن نامه صبر كند. به اتاقش برگشت. روي تخت دراز كش افتاد و با عجله نامه را باز كرد. خوشحالي چند لحظه پيش لبهايش را از هم باز كرده بود. از خطش مي دانست كه نامه از او بود، از سيروس، از عشق محبوبش كه سالها در دلش مدفون كرده بود. سيروسي كه با خونسردي و بي تفاوتي او را به مرز جنون رسانده و حالا براي او نامه داده بود.
دست نوشته او را روي قلبش فشرد و نفسي عميق كشيد. روزهاي سخت انتظار به پايان رسيد، روزهايي كه به زحمت با انگشت هل داده بود تا جوابي از محبوب دلش بگيرد. او فكر مي كرد كه سيروس از او قهر كرده و واهمه اين را داشت كه او را براي هميشه از دست داده باشد . دهها بار به خودش لعنت فرستاد كه چرا دهن لقي كرده و نامه قبلي را براي رها خوانده بود. دست خودش نبود. احساسي بود، بي ثبات بود و زود تحت تأثير قرار مي گرفت. تصميمي مي گرفت و بعد پشيمان مي شد. هيچ چيز دست خودش نبود. رها كه پشت در كشيك مي داد تا عصبانيت هم اتاقي اش فرو كش كند، به آرامي يك گربه دستش را داخل اتاق كرد و دستمال سفيدي را به علامت پرچم صلح تكاند.
عسل خنديد.
دختر دستگيره در را چرخاند و وارد اتاق شد. صورت خندان عسل را كه ديد پرسيد: «چيه؟ نيشت بازه؟ خبري شده؟»
«كلاغه خبر خوشي آورده.»
«كلاغها كاري جز غار غار و صابون دزدي ندارند.»
«چرا اين نامه را براي من آورده اند.»
«باريكلا، همين را كم داشتي. بخوان ببينم.»
عسل ابرو در هم كشيد و گفت كه اين يكي را ديگر نمي تواند برايش بخواند. ترجيح مي دهد كه متن نامه خصوصي بماند.
رها گفت: «خيلي خب، نخواستي نخوان. نوبرش را كه نياورده اي. خيلي هم دلت بخواهد. مي خواستم ببينم روي اين آدم از خودراضي را كم كرده اي؟ عرضه داشتي كه جوابش كني؟ شستيش و كنار گذاشتيش؟ مي خواهم بدانم عاقبت تو چي كردي؟»

R A H A
10-04-2011, 01:12 AM
عسل مي دانست دير يا زود حرف دلش را مي زند. حرف كه مي زد، آرام مي گرفت. نرم مي شد و نامه را سير تا پياز براي دوستش ميخواند. چند دقيقه كه گذشت، چشمش به قيافه مظلوم دوستش افتاد. دل به دريا زد و متن نامه سيروس را با صداي بلند خواند. هر چه كه صورت عسل مثل گل مي شكفت، باز مي شد و مي خنديد، رها بيشتر ترش مي كرد. گاهي چين در پيشاني مي انداخت، خودش را مي گرفت و يا پوزخند مي زد. نامه كه تمام شد، گفت: «دلت را به اين حرفها خوش نكن. چيزهايي را كه اين آدم نوشته، همان حرفهايي هستند كه تو مي خواستي بنويسد. او مثل سگ دروغ مي گويد.»
عسل با ناراحتي گفت: «سگ كه حرف نمي زند، چرا به عشق من توهين مي كني. يادت رفته دوستش دارم.»
«چشمت را باز كن. اگر او مي خواست، نمي توانست به تو تلفن بزند؟ عكس خودش را يا دست كم هديه اي برايت بفرستد؟ هيچ مي دانست تولدت بود؟ نه خير جونم. حساب مثل معروف الهي فدايت شوم، ولي نمي توانم ماچت كنم شده. اگر مي خواهي حرفهايش را باور كني، خودت مي داني. گفته باشم، روزي پشيمان مي شوي.»
دختر براي دفاع از سيروس گفت: «رهان جون، درسته هم اتاقي هستيم و دوستيم، ولي دلم مي خواهد خودم تصميم بگيرم كه چه را باور كنم و چه جوابي بدهم. من كه گفته ام از او انتظاري ندارم. او هم حد و مرز من را مي شناسد.»
«من معذرت مي خواهم، قصد توهين نداشتم. گفتم هشيار باشي. تو نمي تواني به يكي بگويي كه ارزش انتظار محبت داري، طرف بايد خودش آدم باشد.»
«من مي خواهم تهران ببينمش. مي خواهم برايش بنويسم كه بيايد و من را ببيند. دوستش دارم. در اين مدت نذر كردم كه اگر سيروس از من نبريد و دوباره برايم نامه نوشت، به سه فقير كمك كنم. تو فكر ميكني فراموشش كرده ام.»
«نه جانم، وقتي شيطان در جان يكي حلول مي كند، طرف را درگير خود مي كند. انسان اسيرسش مي شود. او هم در روح و جسم تو حلول كرده. در ضمن احمقانه است كه بخواهي نذري بدهي. تو اين مملكت از دانشجو فقيرتر نيست. گداهاي محلي كه سرقفلي دارند، عده اي هم سيار هستند و گليم خودشان را از آب بيرون مي كشند. آدمهاي نجيب هم كه دست به سوي كسي دراز نمي كنند، حتي اگر گدايي محبت باشد.»
«ببينم نگراني تو از چيه. از اينكه يكي من را دوست دارد ناراحتي يا به راستي فكر مي كني او دروغ مي گويد و من را دوست ندارد و تظاهر مي كند. منظورت اينست؟»
رها مردد نگاهش كرد. سؤال دوستش خنده دار بود. از طرفي مي گفت به او ربطي نداشت چه را باور كند يا محتاط باشد و او تصميمش را از مدتها قبل گرفته و از طرف ديگر عقيده او برايش مهم بود و مدام مي پرسيد كه چه باوري دارد و چه فكر مي كند. اما عسل دوستش بود، او را دوست داشت و مي خواست خوشبخت شود. مگر نه اينكه بايد با او روراست بود و حرف دلش را مي زد. عاقبت به حرف آمد و گفت: «من با تعريفهايي كه تو از او كرده اي، اين طور برداشت كرده ام كه سيروس آدم فوق العاده محتاط، بدبين، محافظه كار، خودخواه، حساس و خسيسي است. تو اينها را نمي بيني، چون چشم عشق كور است. در عقلت را به روي احساس پنجگانه بيروني بسته اي و حتي نمي خواهي به نداي درون حس ششمي ات اعتماد كني. تو همان چيزي را مي بيني و باور داري كه انتظارش را هم داري، نه چيز ديگر.»
عسل با نا اميدي گفت: «تو اين حرفها را از ته دلت نمي زني و فقط قصد داري من را اذيت كني.»
«در مورد سيروس شك ندارم. من عاشق شوهرم شدم، يادته؟ من عشق و نكته هاي كور آ‹ را مي شناسم.»
عسل كه واهمه داشت مبادا رها ماجراي آشنايي با شوهرش را دوباره از سير تا پياز براي او تعريف كند، با بي حوصلگي ميان حرفش دويد و گفت: «آره مي دانم داستانش را صدبار گفته اي. براي همين انتظار دارم كه تو وضعيت من را بهتر بداني و حال من را درك كني كه چرا كوتاه مي آيم و دوستش دارم.»

R A H A
10-04-2011, 01:13 AM
«باشه، اگر مي خواهي احترام خودت را بگذار در ديس طلايي و برايش سرو كن، انتخاب خودته. وقتي تو نامه را براي من مي خواندي، من سيروس را تمساح دهان بازي تصور كردم كه زير نور خورشيد و روي ماسه هاي ساحل به انتظار طعمه اي نشسته و اشك از چشمهايش مي ريزد. داستان اشك تمساح كه به گوشت خورده؟»
«تو واقعاً با او لج كرده اي.»
« چند بار از او يك عكس ناقابل خواسته اي، حتي دلش نمي آيد يك تلفن به تو بزند. اگر اين مرد سر قرارهايش ايستاد، بيا و دو تا كشيده راست بيخ گوش من بكار. اين گوي و اين ميدان.«»
«آخه تو نگران چي هستي؟»
«مي ترسم زبانم لال دل تو را بشكند و دستت به خار و خاشاك برسد.»
«من به اين لحظه فكر مي كنم كه سراپا شوق و اميد هستم، آن هم به خاطر سيروس. اين تو را راضي نمي كند؟ از شادي من خرسند نيستي؟ قرار نيست كه آدم حتماً به چيزي برسد.»
«به عقيده من، اگر تو به دنياي خيال قناعت كني بهتر است. آن وقت مطمئن هستم كه صدمه اي نمي بيني.»


فصل سيزدهم...

مي گويند از محبت خارها گل مي شود. دشمنها دوست و دستها جان مي شوند.

دل توي دل عسل نبود. بايد نذرش را ادا مي كرد. مگر از خدا چه ميخواست؟ قلبي كه او را دوست داشته باشد و دلي كه او دوستش داشته باشد. عسل سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: «آه خداي مهربانم، از تو ممنونم كه رويم را سياه نكردي.»
رها حرفهاي دوستش را شنيد. خودش را كنترل كرد و به روي خود نياورد. سيروس رمانتيك نبود، عشق را نمي شناخت و فقط خودش را دوست داشت. براي عسل مهم نبود كه به او تلفن نزند يا كادويي نفرستد. مهم اين بود كه دوستش داشت و برايش نامه داده بود. دوست داشتن زباني، چيزي كه عسل به آن احتياج داشت و در آن شرايط زماني برايش كافي بود.
پشت ميز نشست. كاغذ قشنگ صورتي رنگي را از لاي كتاب درآورد و برايش نامه نوشت. برگ كاغذ مات و بدون نقش و نگار بود. دورتادور آن گل و بلبل كشيد. داخل آن يك مشت عطر پاشيد و گلبرگهاي خشك دو شاخه گل سرخ را داخلش ريخت. سر سطر نوشت:

به نام خداي عشاق،
سلامي به گرمي آفتاب عالمتاب
سيروس جان، نمي داني چه حالي داشتم. چقدر از گرفتن نامه ات خوشحال شدم. چه خوب نامه نوشتي و قهر نكردي. من هم مثل خودت خواستم امتحانت كنم. تو هم كه شكر خدا متوجه شدي. زير نامه ات را نوشتم تا غلطهاي املايي تو را بگيرم. عزيزم، من اواخر دي امتحاناتم تمام مي شود و بعد از آن وقتم مال توست. دو هفته اي شهرستان مي آيم. اگر وقت داشتي مي توانيم همديگر را در ميدان انقلاب ببينيم. من سك و بار و بنديلم را هم مي آورم. همان روز غروب هم با اتوبوس به خانه مان بر مي گردم. بيست و هشت دي منتظرتم. من هم دوستت دارم و مشتاق ديدارت هستم، تو تنها نيستي. به قول شاعر من تو را بيشتر از خودت دوست دارم. بيشتر از پيش دلم براي تو بيتاب مي شود، تو را كمتر از فردا و بيشتر از ديروز دوست دارم و عاشقت هستم.
دو بسته شمع در شاه عبدالعظيم روشن مي كنم تا در دانشگاه قبول شوي و خدا بخواهد به هم برسيم. بيشتر از اين طاقت انتظار ندارم. براي تجديد عهد و پيمانمان انگشتري دست دلبر را لاي گلبرگها مي پيچم و امانتي برايت مي فرستم تا سر سفره عقد آن را در انگشتم كني. مي خواهم بفهمي كه چقدر دوستت دارم و به تو احتياج دارم. عزيزم، قربان غمت مي روم. غم قلبت را با فدا شدن به پاي تو مي شكنم. تو دل من و وجود من و خوشه هاي آروزي من هستي.
به اميد ديدار
فدايي تو عسل

R A H A
10-04-2011, 01:14 AM
در ضمن اگر جواب كتبي از تو نگرفتم، يعني همديگر را همانروز در تهران مي بينيم. فكر نمي كنم براي نامه نگاري مجدد وقت داشته باشيم. در ضمن مي توانيم همان روز هم براي من بليط بگيريم.
كسي كه قلبش مثل ديوانه ها براي تو مي تپد.

نامه تمبر خورده را بار ديگر روي قلبش گذاشت، آن را بوسيد و بوييد. پاكت بوي خوبي مي داد. نامه را در صندوق پستي دانشگاه انداخت. خدا خدا مي كرد كه نامه صحيح و سالم به دست سيروس برسد. احساس خوبي داشت. مي دانست خدا طرف دار عاشقهاست و دلهاي پر از مهر و محبت را دوست دارد. شاد و شنگول به خوابگاه برگشت و سرگرم مطالعه شد.
دو هفته ديگر امتحانات دومين ترمش شروع مي شد. وقتي به ديدار سيروس فكر مي كرد، بي قرار مي شد و دل تنگش هواي او را مي كرد. خودش هم نمي دانست چه خواهد شد. دلش سرمست از بوي عشق بود و اين مدهوشي از شراب نخورده، عشق او را چنان كور كرده بود كه به فكرش هم نمي رسيد كه اتفاقي براي او بيفتد و يا اگر مادرش بفهمد چه بلايي سرش خواهد آورد.
روزها را با انگت مي شمرد و براي رسيدن به روز موعود، چشم به راه بود. اگر چه آن روزها سرش گرم درس و امتحان بود.


فصل چهاردهم...

مي گويند وقتي خداي مهربان عشق را به فرشته داد، نپذيرفت. قرعه را به نام انسان زدند.

سيروس هم دست كمي از عسل نداشت. او هم بيتاب بود و كم تحمل. با بي صبري منتظر نامه عسل بود. اگر اين بار هم جواب بي سر و ته از او مي گرفت، قاطي مي كرد، كاسه و كوزه را به هم مي ريخت و قيد رابطه اش را با او مي زد.
يك روز بعداز ظهر اواخر آذرماه بود. در اتاقش دراز كشيده بود و سعي مي كرد قيافه دختر را پيش رويش مجسم كند. وقتي حسين از دفتر پست تلفن كرد، شيرازه افكارش به هم ريخت. حسين مژده رسيدن نامه دلداده اش را داد و گفت: «آقا ما كه همش براي شما كار مي كنيم.»
با شنيدن اين حرف، ناگهان سرحال و از جايش بلند شد.
حسين قهقهه اي زد و گفت: «اين دفعه را شك ندارم كه خبر خوشي مي گيري.»
«چرا؟ علم غيب كه نداري. مگر اينكه نامه را باز كرده باشي. در اين صورت پدرت را در مي آوردم.»

R A H A
10-04-2011, 01:14 AM
«بابا دست خوش، تو ديگه كي هستي. به شما عاشق پيشه ها خوبي نيامده. فقط شيريني يادت نرود.»
«از كجا فهميدي خبر خوشي در نامه هست؟ پيش بيني هاي تو كه زياد تعريف ندارد.»
«از آنجا كه من آدم مثبت انديشي هستم و مثل بعضيها كه وجودشان مملو از گره هاي كور و بسته است، منفي گرا نيستم. درثاني، مشامم كار مي كند. از وقتي نامه را روي ميز من گذاشته اند باور كن بوي عطرش من را هلاك كرده. نامه بدخبر كه بوي گل سرخ نمي دهد. اين نامه بوي عشق مي دهد.»
«اين قدر روده درازي نكن. انگار مي خوام براش خواستگار بفرستم كه تبليغ مي كنه. مگر تو كار ديگري غير از كنترل نامه من نداري؟!»
«من اين حرفها سرم نمي شود. دو كيلو شيريني اعلا مي گيري و مي آيي اينجا، و گرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي. البته زولبيا و باميه را ترجيح مي دهم.»
سيروس خنديد . مگر ماه مبارك رمضان نبود. گفت: «ببينم جنس جلب! مگر تو روزه نيستي؟»
حسين آقا پشت خط نيشش باز شد و گفت: «چقدر چانه مي زني. روزه ام كه باميه و زولبيا مي خواهم. چي فكر كردي»
سيروس خودش را به اولين قنادي رساند و جعبه دو كيلويي سفارش داد. وقتي به دفتر پست رسيد. حسين را ديد كه چشم به راه او از پشت باجه سرك مي كشيد.
مرد با پوزخند گفت: «آدم كه براي گرفتن نامه اين قدر شيك و پيك نمي كند.»
سيروس از روده دارزي او عاصي شد. گفت كه جايي كار دارد، آمده كه زودتر برود. با غرولند جعبه شيريني را دست حسين داد و پاكت نامه را از دست ديگرش گرفت. نامه را درجا باز كرد. حلقه طلايي روي پيشخان قل خورد و جلو حسين نشست. هر دوشان جا خوردند. سيروس با چشمهاي گشاد به حلقه دست دلبر چشم دوخت. اين را ديگر چرا پست كرده. آن هم ته پاكت نامه. خوبه كه كاغذ پاره نشده.
حسين خنده موذيانه اي كرد و گفت: «عجب دل و جرئتي دارد اين ليلي تو. انگشتر طلا را در پاكت نامه پست كرده. اين را بگويم ها، كار غيرقانوني كرده، اما از طرف ديگر بنازم قدرت خدا را. مباركه انشاءاله. طرف شما را نامزد كرده.»
سيروس مشتي از گلبرگهاي خشك رز قرمز را از ته پاكت درآورد و در دستش بو كرد. ناخودآگاه چشمهايش را بست. بوي آرامش بخش گلالب در بيني اش پيچيد. محشر بود. فكرش را هم نمي كرد عسل اين قدر شاعرانه فكر كند و رمانتيك باشد.
حسين گفت: «گاوت زاييد آقا سيروس. طرف تصميمش جديه. هم از تو خواستگاري كرده و هم اينكه يادگاري گرانقيمتي فرستاده.»
«منظورت را نمي فهمم.»
«بايده هديه گراني برايش بگيري.»
«خب مي گيرم، اينكه كاري نداره. اگر نه وعده وعيدش را مي دهم. كو تا وعده ها عملي شود.»
«آره ديگه، زبان نرم هر سو مي چرخد، استخوان كه ندارد درد بگيرد. اما برادرم، عشق هم مثل يك جاده مي ماند. هر چقدر كند و آرام بروي باز هم به آخرش مي رسي و بايد تكليف خودت را با دلت روشن كني.»
سيروس كه از حرفهاي او كلافه شده بود، چپ چپ نگاهش كرد و گفت: «اين حرف ديگه از كجا دراومد؟ منظورت چيه؟»

R A H A
10-04-2011, 01:14 AM
حسين شانه بالا انداخت و گفت: «خب ديگه. اگر دختره را دوست نداري، بايد از حالا تا وقت داري كنار بكشي. نبايد با احساساتش بازي كني. فردا هم بند را آب مي دهي و طرف گردنت مي افتد، آن وقت بايد يك عمر عذاب بكشي.»
سيروس مي خواست بگويد كه به جاي او دفتر پستي يك كلاس اخلاق باز كند، ولي منصرف شد. مي خواست هرچه زودتر خودش را به ماشينش برساند و حرفهاي دلدارش را بخواند. اين جوري از دست پسره مزاحم هم راحت مي شد. كاغذ را با دلهره بيرون آورد. نقاشي قشنگي دورش بود و رنگ دلش را داشت. كاغذ، صورتي مليح بود. نامه كوتاه محبوبش را با يك نگاه از نظر گذراند. خيلي كم، ولي عميق نوشته بود. آن را دوباره خواند، بوسيد و روي قلبش گذاشت.
شادي سيروس به اوج رسيده بود. از خوشحالي مي توانست برگردد و حسين را هم با آن سبيلهاي زمختش بوسه باران كند. نامه پر مهر عسل دل كوه را آب مي كرد. او قرار ملاقات گذاشته بود. بايد خودش را براي روز موعود آماده مي كرد. چقدر خوب ميشد اگر ميتوانستند با خيال راحت با هم باشند، بگردند و تفريح كنند. تهران اينجا و آنجا نبود. هر كي به هر كي بود. دوست و آشنايي نبود تا مزاحمشان شود. كادو را هم نمي خواست بخرد، يعني مناسبتي نداشت. نبايد اين قدر به دختري كه هنوز زنش نشده رو مي داد.
براي خودش پيراهن و كفش مناسبي خريد. شلوار و جوراب نو هم كه داشت. فقط مانده بود كه چند روز مرخصي بگيرد و هر چه زودتر براي انجام كارهايش به تهران مسافرت كند. كارهايش را راست و ريس كرد. از خوش شانسي همه چيز جور درآمد. ساكش را بست و براي رسيدن روز موعود به انتظار نشست. به زودتي امتحانات عسل به پايان مي رسيد و آنان مي توانستند بعد از مدتها، همديگر را ببينند.

فصل پانزدهم...

مي گويند بدون عشق انسان زنداني كالبدي است كه بين او و روحش جدايي مي اندازد. اگر عشق شستشوي رواني نبود، انرژي مثبت زندگي را دفع مي كرد.

او مجبور بود شكوفه خوشه هاي آرزو را بچيند و عطر عشق به شاد زيستن را در جهان بپراكند. او هم مثل همه انسانهاي نيازمند محكوم به عشق ورزيدن بود، و گرنه از قافله زندگي عقب مي ماند. اين صاحب كائنات بود كه انتخاب او را در پراكندن تخم عشق، مهر تأييد مي زد. لبخندي روي لب عسل نشست. بله، چرا وقتي مي توان كهكشاني را با جذبه عشق در تصاحب داشت و در سينه آسمان آبي دل آويخت و يا مثل گنج با ارزشي در عمق دل مدفونش كرد، چرا بايد به چيدن يك ستاره قناعت كرد. بايد كه مهر صاحب كهكشان را در دلش مي كاشت و به قدرت عشق ايمان مي آورد. خدا او را مي خواست و بي دست ياري رهايش نمي كرد. افكاري كه هيچ گاه به فكر دختر نيامده بود، پاي او را از كره خاكي كند. در خواب بود يا خلسه، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست چيزي نمانده كه به آروزهايش برسد و زندگي اش كامل شود. خوشبختي در همان نزديكي كمين نشسته بود.
هفته ها به سرعت برق و باد از پس هم آمدند و گذشتند. زمستان سختي در راه بود و برف سنگيني در جاده ها نشسته بود. عسل امتحانات را با موفقيت پشت سر گذاشت. در اين مدت جوابي از سيروس نشنيد. به اين نتيجه رسيد كه آنان همديگر را در تهران خواهند ديد.

R A H A
10-04-2011, 01:14 AM
. چند روز مانده به روز موعود، عسل همراه دوستش راهي بازار شدند.
رها با تمام نق و نوقي كه داشت، خوش سليقه بود. داخل يكي از پاساژهاي شلوغ انقلاب رفتند. وارد بوتيك درهم ريخته اي شدند. در مينان انواع وسايل روي هم تلنبار شده جستجو كردند. بوتيك مرد همه چيز داشت الا دكوراسيون و سليقه. از ميان انبوه پيراهنهاي مردانه يك پيراهن ژرژت آبي دريايي با راههاي كم رنگ مطابق با مد روز انتخاب كردند. از زير شيشه ويترين يك شيشه عطر چارلي بيرون كشيد. مي خواست هر دو را بخرد. از پيراهن راه راه نمي توانست بگذرد. مرد مي ديد كه پيراهن چشم دختر را گرفته و براي همين از قيمتي كه گفته بود پايين نمي آمد. با كلي چك و چونه پنج تا اسكناس صد توماني روي پيشخان گذاشت. فروشنده گفت كه امكان ندارد و بايد دست كم سه تا صدتوماني رويش بگذارد. رها سوتي كشيد و گفت: «آقا حقوق ماهيانه يك دانشجو ششصد تومان بيشتر نيست. بايد كمي با ما دانشجويان راه بيايد.»
غرولند رها كمكي به تخفيف قيمت نكرد. مرد بي تفاوت پولها را به طرف او گرفت و گفت: «بفرماييد ارزاني خودتان. تو اين دور و زمانه هر چقدر پول بدهي، همان قدر آش مي خوري. تقصير ما چيه همه چي گرونه. شما مي تونين يك ادوكلن ارزان بگيرين.»
رها رو به عسل كرد و گفت: «بفرما، حالا مي مردي فقط يكيش را بگيري. زودباش سه تا صدتوماني آقا را بده. علاوه بر اينكه بدسليقه است، بد زبان هم تشريف دارد.»
مرد نيشش تا بناگوش باز شد. صاحب بوتيك پيراهن و عطر را در كادوي رنگي پيچيد و به دست دخترها داد.
از آنجا كه بيرون آمدند، رها گفت: «به خدا راست مي گفتم، بهتر بود دست كم يكيش را مي گرفتي. تو كه ششصد تومان بيشتر كمك هزينه نمي گيري.»
«از تو چه پنهان من هم فقط مي خواستم عطر را بگيرم. مي دانم كه سيروس اهل خريدن اين جور چيزها نيست. آن پيراهن ژرژت را گرفتم چون خيلي قشنگ بود، انگار آن را براي هيكل سيروس دوخته بودند. به نظر من ارزشش را دارد. فكر مي كنم خيلي به او بيايد.»
«من نمي دانم، تو آدم را ديوانه مي كني. حالا چرا آبي اش را گرفتي. به نظرم مشكي يا سفيد بهتر بود.»
«آخه آبيش هم رنگ ماشينش بود. وانگهي او خودش هميشه سياه مي پوشد.»
«آها، پس مي خواي از عزا درش بياوري.»
عسل با لبخند كمرنگي نگاهش كرد.
رها با بي خيالي گفت: «اين قدر كه تو براي ماشين او ارزش قائلي، او براي تو ارزش قائل نيست. شرط مي بندم دست خالي به ديدنت مي آد.»
«اين چه حرفيه، من فقط خودش را مي خوام.»
«آره، اينو همه اولش مي گن. بعد كه خودش را ديدي، چيزهاي ديگه به چشمت مي آد. هر چي باشه ما يكي دو پيراهن بيشتر از تو پاره كرديم.»
عسل مظلومانه نگاهش كرد و گفت: «من هيچ وقت از سيروس سير نمي شوم.»
«خدا كنه. اگه اون اين جوري باشه كه خوبه.»
«هست، اگر نه اين همه سال با عشق من سر نمي كرد.»
«چه ساده اي والله. لابد فكر مي كني عكس تو را اندازه در و ديوارش بزرگ كرده و به همه جا چسبانده و شب و روز عبادتت مي كنه.»
عسل با ناراحتي كيسه خريد را برداشت و راه افتاد.
رها با خنده داد زد و گفت: «اي بابا! حالا من يه چيزي گفتم. بگو ببينم با ماشينش مي آد.»
عسل منتظر رسيدن رها ايستاد و گفت: «فكر نكنم دلش بيايد اين همه را هرا با ماشين بيايد. آن ماشين را بيشتر از همه چيز دوست دارد.»
«آه بله، مردان و ماشينهايشان.»

R A H A
10-04-2011, 01:14 AM
«راستي تو نمي خواهي براي شوهرت چيزي بگيري؟ چه مي دانم هديه اي به مناسبت تولدي، سالگرد ازدواجي؟»
«مي بخشي، ولي من ترجيح مي دهم شوهرم براي من هديه بگيرد. من دوست دارم او من را ياد كند. به عقيده من اگر احساس مرد بودن را از مرد بگيري، پاهايش از زمين كنده مي شود و خودش را گم مي كند و ديگر روي زمين آوردنش سخت مي شود.»
«بيچاره شوهر تو. فكر مي كنم دختر فاميلش هستي كه گردنش افتاده اي.»
رها به شانه دوستش زد و گفت: «نه جانم تو هنوز كال هستي و رسم شوهرداري را نمي داني. تازه ما فاميل دور هستيم.»
وقتي به خوابگاه برگشتند، مسئول خوابگاه او را به دفترش صدا زد. لحن زن جدي بود. پاهاي دختر سست شد. باز چه شده بود؟ زن نامه اي را از روي ميز برداشت و رو به عسل كرد و گفت: «نامه از طرف ديوان عالي كشورست. با پست سفارشي آمده. پستچي آن را به دست من داد.»
قلب دختر فرو ريخت. با چشمهاي نگران صورت زن را كاويد. آيا نامه را خوانده بود. پاكت را كه از دستش گرفت، نفس راحتي كشيد. مهر روي نامه شكسته نشده بود. زن نگاه كنجكاوش را به دختر دوخت، ولي چيزي از او نپرسيد، عسل نامه را گرفت و تشكر كنان، در حالي كه عقب عقب از اتاق خارج مي شد، حس كرد بايد چيزي بگويد. براي همين گفت: «مدتهاست كه تقاضا داده ام اسمم را عوض كنم، قاضي دادگاه قبول نكرده. من هم شكايت كرده ام.»
عضلات منقبض صورت زن نشان ميداد كه حرف عسل را باور نكرده. با اين وجود در حالي كه با انگشتان زير چانه دستش بازي مي كرد، ابرويش را بالا برد و گفت: «مگر اسم تو چشه؟»
«هيچي يه خورده عجيب تلفظ مي شه.»
«قاضي چرا قبول نكرده؟»
«مي گه اسم مدرن به اسمهاي قديمي نمي خوره. اگر من مكه بروم، نمي شه كه من را حاجيه عسل صدا كنند.»
زن خنديد و سرش را تكان داد.
عسل در بيرون سالن روي پله طبقه اول نشست. صداي كوبش قلبش را مي شنيد. پاهايش قدرت كشيدن او را به بالاي پله نداشت. نامه را با دستهاي لرزان باز كرد. شكايت نامه خودش بود. رييس دفتر ديوان عالي كشور زير آن نوشته بود كه جواب نامه، با ابلاغ رسيدگي هر چه سريعتر به پرونده، به دادگاه شهرستان مربوطه ارسال شده و منتظر گرفتن جواب قطعي هستند. نامه با مهر قرمز دفتر، رنگين شده بود. دختر نفس بلندي كشيد. آيا اين جواب براي او كافي بود. دادگاه شهرستان مي توانست اسير پارتي بازي و نگه داشتن طرف بشود. پرونده از طرف مركز كنترل مي شد.
روز بعد با خاله اش تماس گرفت. زن از خوشحالي روي پايش بند نبود. با جواب شكايتي كه كرده بودند، دماغ شوهرش هم به زمين ماليده شده بود. دو روز بعد رييس دادگاه حكم قطعي را صادر كرد. به اعتراف او حكم از تهران آمده بود. وجيهه و قلي خان هر كدام به پرداخت يك ميليون ريال غرامت به درنا و دخترش محكوم شده بودند. البته اين قسمت مربوط به جريمه شخصي بود. جريمه دولتي، هر كدام به شش ماه زندان و شصت ضربه شلاق محكوم شده بودند.
نفس در سينه دختر حبس شد. هيچ وقت به اندازه آن لحظه خوشحال نشده بود. زير لب گفت: «بنازم قدرت خدا را.»
خاله ادامه داد: «البته قلي خان حاضر به پرداخت جريمه زنش نشده. وجيهه هم مثل موش كليسا جيب خالي اش را نشان داده. حالا او صد هزار تومان مقروض شماست. هر موقع خواستين مي توانين از مهريه يا ارث و اموال شخصي او طلب كنين. مادرت گفته كه قلي خان بايد هزينه آن دوازده مثقال طلا را بپردازد. جريمه دولتي هم متأسفانه قابل خريدست. قلي خان بايد ده چرخ تريلي بفروشد تا زندان و شلاق خودش و زنش را بخرد و گرنه نبايد سرش را در شهر بلند كند. البته شماها مي توانين به حكم صادره اعتراض كنين مادرت هم گفته ما هزينه خودمان را مي گيريم، نه بيشتر و نه كمتر. البته مادرت از طرف تو هم حرف زده.»
كم كم همه چيز و همه كس جاي خودش را پيدا مي كرد. عسل قيافه مثل تاج خروس قرمز، وخبيث قلي خان را جلوي چشمش مجسم كرد و به چشمهايش نگاه كرد كه انگار در آن شيطان لانه كرده بود. لبخند نيش داري زد. حالا خبر خوشي در شهرستان انتظار او را مي كشيد. بعد از آن اگر سيروس هم چيزي مي شنيد واهمه نداشت. خوشحال بود كه روسفيد از آب درآمده بودند.

R A H A
10-04-2011, 01:15 AM
با خوشحالي هرچه تمام سوار اتوبوس شهري شد تا سر قرار برود. ظهر روز پنج شنبه بود. عسل در خيابان انقلاب بالا و پايين مي رفت و انتظار مي كشيد. گاهي به ساعتش و گاهي به مسافرين تاكسيهاي نارنجي نگاه مي كرد، اما سيروس يك ساعت دير كرده بود.
عسل مانتوي متقالي را كه آن روزها تازه مد شده بود، پوشيد. روسري حريري را كه همراه رها خريده بود سر كرد. كيف مشكي شيكي را كه از دوستش قرض كرده بود، روي شانه انداخته و به قول دوستش يك تيپ عاريتي به هم زده بود. وقتي از اتوبوس پياده شد، اسپري را از كيفش درآورد و مقداري روي لباسش پاشيد. آرايش به صورت نداشت و دزدكي كمي رژ ماليد. او در دانشگاه چادر مشكي به سر مي كرد. آن روز مي خواست سيروس را غافلگير كند. يادش رفته بود كه يكي از شرايط سيروس رعايت حجاب بود.
سيروس وقتي از اتوبوس پياده شد، صدمتري با سر خيابان فاصله داشت. چشم دواند. دنبال زن چادر مشكي مي گشت. چهره آشنايي نديد. زني پشت به ويترين مغازه در خيابان روبه رويي ايستاده و به او زل زده بود. وقتي چشمش به دو جفت چشم آن سوي خيابان افتاد، درجا خشكش زد. صورت زن چقدر شبيه عسل بود. بهت زده نگاهش كرد. با شتاب آن طرف خيابان رفت. در اين موقع چشمش به زن مانتويي افتاد. با ديدن عسل در آن ريخت و قيافه درهم رفت. با شتاب خودش را به او رساند. انتظار نداشت او را با مانتو ببيند. بدون سلام و عليك از آستين دختر كشيد و گفت: «چرا روسري سرت كرده اي؟! پس چادرت كو؟!»
مرد لحن بازخواست كننده اي داشت.
عسل بهت زده نگاهش كرد. تنها عكس العملي بود كه انتظارش را نداشت. با ناراحتي جواب داد: «پس مي خواستي سر لخت باشم؟! مگر روسري بد است. چرا اين جوري دستم را مي كشي؟»
سيروس متوجه تندي حركتش شد. به آرامي گفت:« منظورم اينه كه چادرت كو؟»
دختر سرش را پايين انداخت. كنف شده بود. مثل آنكه كار بدي انجام داده باشد گفت:«چادرم در كيف دستي ام است.»
سيروس هول هولكي گفت: «زود باش تا كسي ما را نديده چادرت را سرت كن.»
عسل بدون اينكه حرفي بزند، خم شد. زيپ ساكش را كشيد، سپس چادر را بيرون آورد و در خيابان روي سرش انداخت. سيروس ساك او را برداشت و سوار اتوبوس شدند. هواي اتوبوس گرم تر از بيرون بود. به نسبت هواي دي ماه آفتاب درخشان مي درخشيد. روز تقريباً شلوغي بود و عابرين پياده و سواره در خيابانها و پياده روها و اتوبوس در هم مي لوليدند. دختر به دنبال او از پله اتوبوس بالا پريد و در صندليهاي رديف ششم خانوادگي كنار دست ماشيني دربستي كرايه نكرد. او انتظار چنين برخوردي را نداشت، كمي سكوت كرد. دلش طاقت نياورد و پرسيد: «سلامت كو؟ داري غش مي كني؟ چه خبره؟»
مرد كلافه دستش را به پيشاني ماليد و زير لب نجوا كرد: «تو با اين بي حجابي آبرويم را مي بري.»
عسل با دلخوري گفت: «مگر روي پيشاني تو نوشته اند كه فرزند شهيد هستي؟ تازه ما مي توانستيم تاكسي بگيريم.»
«نه خير، وسيله عمومي بهتره. فكر كن كسي ما را با هم ببيند و بشناسد. مثل آنكه يادت رفته كه ما ازدواج نكرده ايم.»
«هنوز نه، ولي دست آخر كه مي كنيم. در ثاني اينها چه ربطي به اتوبوس يا تاكسي دارد. اين همه آدم در اينجا كه خطر لو رفتنش بيشتره.»
سيروس اعتراض كرد كه چرا عسل اين قدر ايرادگير شده.
دختر گفت: «مي ترسم تا به مقصد برسيم بوي اگزوز اتوبوس خفه ام كند.»
روي صندلي رديف ششم نشسته بودند، در ايستگاه بعدي مسافرين داخل آمدند و از ميله بالاي اتوبوس آويزان شدند. سيروس مثل چاه ساكت بود و هر كلمه اي كه از دهان دختر بيرون مي آمد مثل سنگ ته دلش مي افتاد و گرومپ در گوشهايش صدا مي داد.
دختر باز هم پرسيد: «نگفتي كجا مي رويم؟»
«وقتي رفتيم مي بيني. راستي دلم برايت تنگ شده بود.»
دختر ميلي به ادامه گفتگو نداشت. مي خواست تو خودش باشد. كسي به چراغ دلش سنگ زده و نور خاموش شده بود. حس كرد دنيا در چشمش غرق در تاريكي بود. وقتي صداي سيروس را شنيد و عطر بدن او را زير دماغش حس كرد، مثل بچه اي كه تكه اي شيريني دستش داده باشند، خوشحال شد. چشمهايش را بست. سعي كرد نااميدي خودش را در بوي دود سوخته اتوبوس هضم كن.
به آخرين ايستگاه رسيدند. سيروس هن هن كنان ساكت دخت را با خودش پايين آورد. تا جلو درب مسافرخانه ستاره راه زيادي نمانده بود كه ساك را عرق ريزان پاين گذاشت. عسل با شتاب خودش را به او رساند و خواست دسته ساك را از دستش بگيرد كه مرد مانع شد. بعد هم از او پرسيد: «چرا به مسافرخانه مي رويم؟ مگر قرار نيست عصر به ترمينال برويم.»
پس تا شب چي كار كنيم؟ نمي توانيم در خيابانها علاف باشيم.»
«بگذار من شناسنامه ام را بدهم.»
مرد با حالت عصبي گفت: «هيس، به شناسنامه خودت دست نزن. يادت باشد اسمت نازنين و نام پدر نوروز و فاميلت هم پدارمي است.»
«نام مادر و شماره شناسنامه چي؟»
«بلبل، شماره صد و يك»
عسل كلمه هايي كه او بريده بريده گفته بود، تند و تند زير لب تكرار كرد. نمي خواست از اولين امتحان رد شود. از بس هول داشت، همان دفعه اول كلمات از يادش پريدند. سيروس در مقابل چشمهاي متعجب او دو شناسنامه از جيب در آورد. روي يكي از شناسنامه ها عكس خودش را ديد. بيشتر شاخ درآورد. آنجا چه اتفاقي مي افتاد. او چه كار مي كرد. سؤالهاي زيادي مثل خوره در مغزش افتادند. مرد او را خواهر خودش معرفي كرد كه با هم از شهرستان آمده اند. عسل رويش را سفت و سخت گرفته و سرش را پايين انداخته بود.
سيروس سقلمه اي به او زد. نمي خواست مرد پشت ميزنشين به او شك كند. سرش را بالا گرفت. ناگهان نگاه تيز مرد سبيل چخماقي از روبرو مثل دو ميخ در چشمهايش فرو رفت. مرد را مي شناخت. چشمهاي بي حال او به صورتش دوخته شده بود. نگاهش را از او دزديد و شروع به صحبت با سيروس كرد و گفت كه مرد روبه رويي را مي شناسد. نه به اسم، ولي او را در شهر ديده است. دنيا روي سر دختر خراب شد. اگر او در آن لحظه اراده و لب تر مي كرد، يا چيزي به مسئول مسافرخانه مي گفت چه اتفاقي مي افتاد. اگر به گوش مادرش مي رسيد چه مي شد. خيلي ناراحت مي شد و پوست از سر او مي كند.

R A H A
10-04-2011, 01:15 AM
سيروس دوباره به او تشر زد. با صدايي آهسته گفت كه بدون آنكه چيزي به رويش بياورد، به آرامي از پله هاي طبقه دوم بالا برود. او ساكت را برداشت و با خودش آورد.
مسافرخانه اي كه سيروس برايش گرفته بود هتل ستاره دار نبود كه كسي ساك را برايشان بياورد. آسانسور هم نداشت. كف مرمري زمين تقريباً تميز و سالن خلوت بود. مسافرخانه حمام نداشت، ولي دو رديف دستشويي مردانه و زنانه در جهت مخالف هم قرار داشت. دختر به محض رسيدن به اتاق، صابون خوش بويي را كه به اتفاق رها خريده بود به دستشويي برد و سياهي دود ترافيك را از سر و صورتش شست. از آب گرم خبري نبود. دستهايش از سردي آب قرمز شد. اين طرف و آن طرف را پاييد و تقريباً تا اتاق دويد.
عسل خودش را دورتر از او نگه داشت و پشيمان بود كه مانتويش را از تن كنده و حالا در آن لباس سفيد معذب بود. با اين حال سيروس او را غافلگير كرد. به قول خودش صبر و تحمل هم اندازه اي دارد. بوسه اي گذرا از گونه اش دزديد و با خنده اي كش دار به او گفت: «بقيه را مي گذاريم براي بعد از ازدواج. تو كه مال من هستي، پس اين همه عجله براي چي؟»
به راستي هم اين جوري بود كه مي گفت. عسل خودش را دربست از آن او مي دانست. شايد صدها پسر جوان دانشجو در دانشگاه و شهر بود كه او هيچ كدام را نمي ديد. خودش را به سيروس متعهد حس مي كرد. پنج سال بود كه او را مالك قلب و روحش مي دانست. نگاه و دست نامحرمي را تجربه نكرده بود، ولي به نوازشهاي ناگهاني محبوبش نيز عادت نداشت. سيروس عشق افسانه اي او بود. تصويري از عشق نوجواني كه در اعماق قلبش نفوذ كرده و براي خودش جا باز كرده بود. حالا باورش نمي شد كه روبه رويش نشسته و به او زل زده است. بهت زده نگاهش مي كرد و غرق در فكر بود. سرانجام به حرف آمد و با صداي خش داري گفت: «به نظرت همين قدر كه با هم هستيم بدون اينكه محرم باشيم، گناه نميكنيم؟!»
شايد در قضاوتش عجله كرده بود. آيا سيروس به ازدواج معتقد بود. از نام و نشانش مي ترسيد يا اينكه مبادا عسل به او تحميل شود. با اين حال به خودش جرئت داد و گفت: «پدر خدا بيامرزم مي گفت، وقتي دو آدم دلشان با هم باشد، محرم همديگر هستند.»
«خدا بيامرزدشان، ولي اين محضر ثبت و صيغه محرميت چي؟ قبولشان نداري؟ قانون خدا و شرع پيغمبر را فراموش كرده اي؟»
«چرا، من كه چيزي نگفتم. ولي فكر مي كنم آدمها از بس خوشحال هستند يكي بودنشان را روي كاغذ ثبت مي كنند و عشق شان را به رسميت مي شناسند، و گرنه اين همه تشريفات براي چيست.»
عسل لبه تخت نشست. فنر تخت ناله كرد. او بدون توجه، پاي آويزانش را زير شكمش كشيد و با لحن خشكي گفت:«ميخواهي بگويي به ازدواج رسمي معتقد نيستي؟ به خواستگاري و تشريفات مردمي؟»
«چرا، من به رسمهاي اجتماعي و قانوني احترام مي گذارم.»
«تكليف آدمهايي كه عاشق هم نيستند و ازدواج مي كنند چيه؟»
«آنان براي ازدواج كردن دلايل ديگري دارند. آدمها گرماي عشق را داشته باشند، همديگر را باور داشته باشند، نيازي به مدرك ندارند. وقتي شعله عشق خاموش شد، ديگر دليلي هم نمي بينند اسير تكه كاغذي باشند.»
«مي داني، وقتي تو از شعله گرم در اين هواي سرد صحبت مي كني، مي فهمم كه وجود اجاق روشن عشق غنيمتي است. به خاطر تو مي توانم سرماي بيست درجه را هم تحمل كنم.ولي راستش را به من بگو، تو اين شناسنامه و عكس را از كجا آورده اي؟»
سيروس خنده موذيانه اي كرد، يعني ما اين هستيم ديگر. دختر ول كن نبود. پرسيد: «مثل اينكه سؤالي پرسيدم، نمي خواهي جواب بدهي.»
مرد هنوز همان لبخند را روي لب داشت. انگار مي خواست پرده از راز بزرگي بردارد. گفت: «چند وقت پيش در خانه تان رفتم تا با مادرت صحبت كنم. اول برادرت در را به رويم باز كرد. درنا خانم هم بعد با لب خندان دم در آمد. گفتم مي خواهم براي عسل دفترچه بيمه بگيرم، يك عكس سياه و سفيد سه در چهار از او لازم دارم. براي تكميل پرونده لازمست. طفلك مادرت با ساده دلي پرسيد دخترش و من كه ازدواج نكرده ايم. خونسرد توضيح دادم كه ما هنوز نامزد هستيم و آنان هم مي دانند. خلاصه هندوانه زير بغلش گذاشتم كه به كمكش احتياج دارم.»

R A H A
10-04-2011, 01:15 AM
عسل با دلهره پرسيد: «بعد چي كار كرد؟ يعني به تو شك نكرد؟»
«نه، گفت كه دم در باش تا بروم بياورمش. طفلكي حرفهايم را باور كرد.»
«هيچ ناراحت نشدي؟ عذاب وجدان نگرفتي؟»
«براي چي؟ از خدايش باشد.»
«از خدايش باشد كه او را گول زده و بهش دروغ گفته اي.»
«نه، چون من دامادش خواهم شد.»
«يادم باشد برايت اسپند دود كنم.»
«به جاي اين كار بگذار باقي حرفم را بزنم. مادرت عكس را آورد. من هم المثني شناسنامه خواهرم را در خانه داشتم. عكس تو را جاي عكس او چسباندم. نشستم چند ساعت زحمت كشيدم. مهر شناسنامه را روي سيب زميني تراشيدم. روي رنگ كوبيدم و روي عكس زدم. بعد هم شديم خواهر و برادر شناسنامه اي. ببين به خاطر تو چه ها بايد بكنم. تو هم سعي كن اين مشخصاتي را كه گفتم در خاطر داشته باشي.»
سيروس از جايش بلند شد. اتاق دو تخته بود. ملافه سفيد را از روي يكي از پتوها كشيد و گفت: «آن صندلي را بياور زير پايم بگذارم.» صندلي را از دست عسل گرفت و گوشه هاي ملافه را پشت پنجره روي ميخي كه گوشه پنجره لق مي زد كوبيد. پرده پشت پنجره نازك بود. ساختمانهاي دود گرفته پشت پنجره حال آدم را مي گرفت. آن بيرون صداي ترافيك و بوق و كرناي ماشينها و سر و صداي بچه هاي پارك پشت مسافرخانه به گوش مي رسيد. سيروس گفت:« پشت پنجهر كه منظره جالبي نيست غير از چند چشم هيز پشت شيشه ها. در ضمن من ميروم بيرون چيزي مي خرم. غذا و ميوه هم مي گيرم.»
عسل دهانش را باز كرد كه بگويد مگر ما شب را ماندگار هستيم كه او برنامه فردا را مي ريزد. فكرهايش را خورد. از لحظه اي كه سيروس را ديده بود، تسليم محض بود. از خودش اراده اي نداشت. مثل عروسك از خودش اختياري نشان نمي داد. مخالفتي هم نداشت. هيچ چيز نمي گفت. اسمش بزدلي بود يا ذليلي، نمي دانست. سيروس او را در وجود خودش ميخكوب كرده بود. جربزه اش ته كشيده و حيران او بود. پشت سر او ايستاده و مثل برده اطاعت مي كرد. سيروس سر خود او را به آن مسافرخانه دود گرفته آورد. او را با شناسنامه خواهرش معرفي كرد و دست آخر هم برنامه فردا را ريخت.
مانده بود چه بپوشد. تمام مدت را كه نمي توانست با مانتو بنشيند. لباس مناسبي نداشت غير از يك پيراهن آستين كوتاه. بايد روسري روي شانه هايش مي انداخت. به آيينه نگاه كرد. ياد مادرش افتاد كه اگر او را در آن حال مي ديد سكته مي كرد. خدايا آنجا چه مي كرد. از پوشيدن پيراهن سفيدش كه گل سرخي هم روي سينه اش نقش بسته بود پشيمان شد. اما نه، رنگ و رويش باز شده بود. هر دو همديگر را ميخواستند. آمده بودند جايي دنج كه با هم صحبت كنند. چقدر گونه هايش گل انداخته بود. از ناراحتي وجدان بود يا هيجان ديدن عزيز دلش. هر چي بود خوشگل شده بود. حس مي كرد گونه هايش و تمام تنش مي سوزد. آتش از تنوره جسمش به روح و جانش سرايت كرده بود. مي ترسيد با يك حركت سيروس از هيجان و وجد ذوب شود. بارديگر به خودش نگاه كرد. رها حق داشت. لبهايش بي رنگ بود. به رنگ گونه هايش نمي خورد. كمي رژ قهوه اي به آن ماليد، اما نه اين قدر كه توي ذوق بزند. سيروس از آرايش و خودنمايي خوشش نمي آمد. او هميشه مي گفت كه زن بايد جلوه اش را براي مرد دلخواهش نگه دارد. ميوه پشت ويترين نيست كه بخواهد براي ديگران برق بيفتد و جلب توجه كند. او هم مي دانست كه براي احترام به خواسته سيروس بايد مطابق ميل او رفتار مي كرد، مگر نمي خواست او را خوشحال كند. براي دل خودش كه آرايش نمي كرد.
شايد پنج دقيقه از رفتن سيروس نگذشته بود كه تقه اي به در خورد. با ترديد پرسيد: «كيه؟» صدايي نشنيد. از جايش بلند شد. نكند سيروس سر به سرش مي گذاشت. در آن حال نزديك در رفت. مي خواست آن را باز كند كه يادش افتاد در را از پشت قفل نكرده. يك دفعه سيروس دستگيره را چرخاند و سراسيمه در آستانه در با او شاخ به شاخ شد. رنگ به صورت نداشت. رنگ مهتابي صورتش مات و بي روح به نظر مي رسيد. عسل نگاهش كرد. نمي دانست چه بگويد. لبهاي مرد خشك شده بود. دلش گواهي مي داد كه اتفاقي افتاده. سكوت تلخ مرد فضاي اتاق را سنگين كرد. دختر روي لبه صندلي كنار تخت سريد. پاهايش خسته بود و طاقت سرپا ايستادن را نداشت. به چشمهاي خيره مرد نگاه كرد، ولي جرئت نمي كرد سؤالي بپرسد. با لكنت پرسيد: «اتفاقي افتاده؟ انگار روح يا جن ديده اي. چه شده، چرا اين طوري من را نگاه ميكني؟»
سيروس با صدايي كه از ته چاه در مي آمد اشاره داد كه سرش را بپوشاند. در آن حال مردي وارد اتاق شد. دختر گيج و ويج تكان خورد. روسري روي بازوهاي عريان او افتاده بود و سرشانه هايش را مي پوشاند. مي خواست بپرسد چرا از او چنين چيزي مي خواهد كه چشمش به سايه مرد افتاد كه پشت لنگه باز در ايستاده و مي خواست داخل شود. سيروس دستهايش را جلو او سپر كرد. بي فايده بود. دست مرد را كشيد و خواست با او دست به يقه شود. مرد با نگاه دريده اش او را استيضاح مي كرد. قيافه سياه سوخته و ديلاق و ني قلياني مرد را شناخت. او را در نگهباني ديده بود. با ترديد روسري را روي سرش كشيد. بازويش لخت و سفيد بيرون زده. شتاب زده به رخت آويز نگاه كرد و مانتو را از روي آن برداشت. هول شده بود. نمي توانست سر و ته آن را پيدا كن. لعنت بر شيطان، آن را پشت رو نكرده بود. چيزي مثل بختك روي سينه اش افتاد. نمي توانست نفس بكشد. با ناراحتي گفت:«اينجا چه خبر شده؟ اين مرد كيه؟»
خنده اي موذيانه و چندش آور لبهاي قيطاني و سياه مرد را از هم باز كرد. مرد با صداي كش دار حساب شده اي گفت: «پس ايشان خواهرتان هستند. آن هم با اين ريخت و قيافه.»
سيروس دوباره دستش را كشيد و به تندي او را از اتاق بيرون انداخت و به او توپيد: «چرا پرت و پلا مي گويي مرد. مگر شك داري؟ منظورت چيه؟ چرا ما را اذيت مي كني؟»
«بايد بداني كه اذيتت نميكنم، من ميدانم چه مي كنم.»
بعد به طرف تلفن راه افتاد كه شماره پليس را بگيرد و زير لب گفت: «در كميته معلوم ميشود.»
سيروس دستش را گرفت و به تندي پرسيد: «چه مي خواهي؟ اصلاً اين شر و ورها از كجا در آمده؟»
مرد با خنده مريض مآبانه اي گفت: «از آنجا كه سالن و اتاقهاي ما دوربين مخفي داره. فكر مي كني ما را براي دكور در نگهباني گذاشته اند. من همه چيز را ديده ام. بي خودي فيلم بازي نكن.»

R A H A
10-04-2011, 01:15 AM
سيروس با صداي بازنده اي گفت: «تو خجالت نمي كشي كه به ناموس مردم نگاه مي كني؟»
«هه، هه، ببين ديگ به ديگ ميگه روت سياه. واقعاً كه ! رو رو برم. دختر مردم را آورده اي اينجا، آن وقت دم از شرافت مي زني.»
سيروس از يقه مرد كشيد و او را داخل اتاق آورد. نمي خواست صدايشان در سالن منعكس شود. يكي دو نفر بيرون سالن سرك كشيده بودند. سيروس در را بست و با اشاره مرد به گوشه اتاق و دوربين نگاه كرد. گفت: «مردك، به جاي اين فضوليها يك پرده جلو پنجره بگيرين كه نمي شود چراغ را روشن كرد.»
مرد با چشمهاي خلسه رفته و خمار گفت: «پرده ها را به خشكشويي فرستاده ايم.»
سيروس با لحن محكمي گفت: «اگر تو به گفته ات يقين داري چرا اول به كميته تلفن نزدي؟»
«گفتم شايد تو پيشنهاد بهتري داشته باشي.»
«منظورت چيه؟»
«چقدر حاشيه مي ري. شما را بگيرن و ببرن، چي به ما مي رسه. غير از اينكه مشتري از دست بدهيم.»
«من كه نفهميدم چه مي خواهي.» و در آن حال چشمش به عسل افتاد. نگاهش گذرا بود. دختر مانتو پوشيده و روسري را كج و كوله روي سرش انداخته بود. رنگ صورتش مثل گچ سفيد و بي روح بود. عسل متوجه او شد. با دست اشاره به كيفش كرد. مردك پول مي خواست، رشوه. سيروس مجبور بود كوتاه بيايد و به اين غائله خاتمه بدهد. عسل فكرش هزارجا رفته بود. ماجراي تاكسي و شكايت همسايه شان، همه جلو چشمش رژه مي رفت. خدايا چه اتفاقي داشت مي افتاد. جرئت نمي كرد فكرش را بكند. اگر مأمورهاي كميته مي آمدند چي؟ چطور مي توانست توضيح بدهد كه آنجا چه غلطي مي كرد و هيچ گناهي مرتكب نشده است. اما گناه كه شاخ و دم نداشت. چه گناهي بدتر از اينكه آدم به خانواده اش دروغ بگويد. مادرش فكر ميكرد او در خوابگاه است و هنوز راه نيفتاده. واقعاً كه دختر بي فكري بود. چه زود همه چيز و قول و قرارش با خدا از ياد رفته بود. خودش را نيشگون گرفت. نه، نمي توانست. شهامتش را نداشت به آنچه كه پيش آمده فكر كند. فشار نگاه سيروس را روي صورتش حس كرد. پرده نازكي از اشك روي نگاهش لغزيد.
سيروس به مرد نگاه كرد. اولين باري بود كه از خود نرمش نشان مي داد. گفت: «ببين، من اين دختر را دوست دارم. هيچ خلافي هم نكرده ايم كه بخواهيم شرمنده باشيم. وقتش هم كه برسد ازدواج مي كنيم، فهميدي؟ نمي خواهم كوچك ترين توهيني به او بكني.»
مرد نيشخندي زد و گفت: «هه هه. كي جرئت داره قربان. شواهد نشون ميده كه شما با شناسنامه خواهر و برداري اين جا اتاق گرفته اين. من مي تونم خلافش را ثابت كنم. باقيش را خود داني. مي تونين يك متن دفاعي در كميته براي خودتون طرح كنين، يا اينكه اينجا يه جوري به مصالحه برسيم.»
«بله، فهميديم. پول مي خواهي. بيا برو بيرون. دوست هم ندارم مزاحم اين خانم محترم بشوي، فهميدي؟ اگر يك بار ديگر به ما توهين كني ها...»
مرد خش خش اسكناس را در مشتش حس كرد. با نيش تا بناگوش باز گفت: «قربون كي جرئت داره. مگه من جهنم يا بهشت دارم يا ته پياز و سر پياز هستم.»
عقب گرد يك وري از اتقا بيرون رفت. مرد كنجكاو بود چقدر تيغ زده. در سالن مشتش را باز كرد و برقي در چشمهايش نشست. بيست تومان پول نقد. كي فكرش را مي كرد. مرد كه روي خر مراد سوار بود، زير لب گفت: «نوش جونت، از شير ماد حلال ترت باشه.»
سيروس به دنبال مرد از اتاق بيرون رفت و در را هم از بيرون قفل كرد. مرد در پايين پله ها ايستاده و منتظر آمدن سيروس بود. با كنجكاوي نگاهش كرد و گفت: «من نمي فهمم، به نظر نمي آيد كه شما تيپ لاشي باشين. چرا دروغ گفتين؟»
سيروس با عصبانيت گفت: «حرف دهنت را بفهم. منظورت چيه؟ تقصير امثال شماهاست كه آدم را وادار به دروغگويي مي كنين. با شرايطي كه براي آدم درست مي كنين مگر چاره هم داريم؟ امان از دست آدمهاي حريص و فضول.»
وقتي نيم ساعت بعد سيروس از راه رسيد، عسل هنوز حيران روي تخت زانو زده و به ديوار تكيه داده بود. هر كسي او را مي ديد، فكر مي كرد همين الان از تشييع جنازه برگشته. قيافه اش درهم ريخته و ماتم گرفته بود. به دردسر پيش آمده فكر مي كرد و به سيروس كه با تحكم و اعتماد به نفس كامل شر مرد را از سرشان كم كرده بود. با اين حال باز هم واهمه داشت. ديگر نمي خواست آنجا بماند. فكر فرار يا برگشت به خوابگاه راحتش نمي گذاشت. وقتي سيروس او را ناراحت ديد پرسيد: «چيه عسلم، كسي مرده؟ چرا غمبرك زده اي؟ طوري شده؟»
عسل گفت: «مي ترسم اين مردك ترياكي كار دستمان بدهد.»
سيروس كمي نگاه كرد. حالتش نشان مي داد كه دارد فكر مي كند. يك دفه دندانهاي ريزش بيرون ريخت و گفت: «آن شب را مي گي؟ آخه آژير قرمز مي زدند و همه جا تاريك بود. من هم كه عروس كشان داشتم. سر تا پا سفيد پوشيده بودي.»
«آره، اون دفعه هم اين طوري شد. كم مانده بود گير بيفتيم.»
«اونا منو مي شناختند.»
«اما من را هم شناخته بودند. يكي شان برادر شوهر خواهرم بود. بعد از صحبت با تو به خانه مان رفته و سراغ من را از مادرم گرفته بود.»
«خب اونا وظيفه شونه كه از دختران مواظبت كنند.» سيروس لبخند شيطنت آميزي زد و گفت:« جان مادرت، چرا ياد گذشته واين حرفا افتادي؟»
«براي اينكه من فكر مي كنم خدا براي ما نشانه هايي مي فرسته. مثلاً وقتي من و تو قسمت هم هستيم چرا بايد اين قدر مشكل سر راهمون باشد؟ اگر آن دفعه يا اين دفعه كسي برايمان مسأله اي درست مي كرد چه؟ مي گم شايد قسمت هم نيستيم.»
سيروس خنده كنان گفت: «جوابت را به شرطي مي دهم كه تو اين فصل را ببندي و برويم سراغ فصل بعدي كتاب.»
عسل نگاهش كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:17 AM
مرد ادامه داد: «اول اينكه من به اين نشانه ها كه تو مي گي عقيده ندارم. دوم، مي بيني كه هنوز اتفاقي نيفتاده. از اينها گذشته، ما مجبوريم ريسك كنيم و بيشتر همديگر را ببينيم و بشناسيم. ما مي خواهيم ازدواج كنيم نه چيزي را بخريم، ولي مجبوريم بيشتر رعايت كنيم.»
دختر تبسمي كرد و شال را بيشتر روي بازوهايش كشيد. هنوز از او خجالت مي كشيد. با تمام اين حرفها مي توانست اين منظره را در دلش تصور كند، اما در آن لحظه معذب و خودش را پاك باخته بود. از آدم دلباخته انتظار ديگري هم نمي توان داشت. محتوي پاكتها را در سيني خالي كرد و آنها را در دستشويي شست. انار بود و پرتقال و كمي انگور كشمشي و گيلاس. وقتي ميوه ها را روي ميز بالاي تخت گذاشت، سيروس روي تخت دراز كشيد. دختر دانه اي گيلاس را در دهانش گذاشت و لبهايش را جمع كرد.
سيروس پرسيد: «هسته نداشت؟»
عسل خنده روي لبهايش آمده بود. با تبسم مليحي گفت: «هسته اش را درآوردم. راستي از كجا گيلاس گير آوردي؟»
«اينها گيلاسهاي جنوب هستند. به اينها مي گويند گيلاس يخچالي... گرانست، ولي ارزشش را دارد.»
عسل پوست ميوه ها را كند و با كاردي كه در كيفش داشت صاف بريد و قاچ قاچ در دهان سيروس گذاشت.
مرد دستهايش را زير سرش بالش كرد. چشمهايش نيمه باز به سقف دوخته شده بود. غرق لذت بود. ملچ و ملوچ ميوه مي خورد. خواست از او تعريف كند. گفت: «چقدر صاف و قشنگ برش مي دهي. انگار واردي. راستي ما كه چاقو نداشتيم، آن را از كجا آوردي؟»
«ته ساكم بود. نكنه مي خواستي با آن دخل مرده را بياوري.»
«نمي دانم، شايد. تو كه با پنهان كردنش به من لطف كردي.» خودش دنباله بحث را نگرفت. از روي عمد گفت: «راستي ته پاكت ميوه انار هم هست.»
«بگذاريم براي بعد از غذا اشتهايمان كور مي شود.»
سيروس دستش را دراز كرد و دو حلقه به هم چسبيده گيلاس برداشت و پشت گوشهاي سفيد صدف مانند دختر آويخت. دو خال ريز و سياه در آويزه گوش دختر بود.
«شايد، ولي بعضي چيزها مي ارزد.»
«اينكه آدم از روي دلش عمل كند.»
«گاهي وقتها آدمها عشق را با هوس اشتباه مي گيرند.»
سيروس آه كوتاهي كشيد و گفت: «مي داني، هر لحظه كه بيشتر با تو آشنا مي شوم و بهتر تو را مي شناسم، مي فهمم كه چقدر دوستت دارم. من فقط قشنگيهاي ظاهري تو را نپسنديده ام، زمان كه مي گذرد خميره تو را هم بهتر مي شناسم و بيشتر دوستت مي دارم. اينجا كه پيش من نشسته اي، مثل عروس طبيعت مي ماني. چشمهايت رنگ كوههاي پاييزي را دارندع ابروهايت عين كمان رويش سپر كشيده اند. لبهايت مثل انار شكفته و پوست تنت مثل شكوفه هاي شكفته بهاري سفيد و نرمست.»
عسل خنديد و گفت: «بيني ام را فراموش كردي. لابد قابل تعريف نيست. رها دوستم مي گويد دماغم مثل فلفل دلمه اي است به خصوص وقتي از سرما و گرما قرمز مي شود. گونه هاي قرمز و بيني تربچه اي من را مسخره مي كند.»
«بيخود كرده. دماغت خيلي متناسب و قشنگ است. اتفاقاً من كه خيلي از ديدنش لذت مي برم.»
دختر با خنده گفت: «عجب، اين يكي ديگه تازه بود.»
«شايد به اين خاطر كه مجبور نيستم پول عملش را بدهم. مي دوني كه بيني ات خوش تراشه.»
دختر با لذت سكرآوري حرفهايي را كه او زير گوشش زمزمه مي كرد مي شنيد. با ناز و اداي دلفريبي گفت: «از ديدن من كه خسه نشده اي.»
«جواب سؤالت را مي داني. تو را پسنديده ام و از سرم هم زيادي. راستش فكر كردم دماغت را عمل كرده اي.»
«يادم باشد اين حرفهاي تو را براي رها تعريف كنم.»
«رها ديگه كيه؟»
«هم اتاقي ام. خيلي از تو براش حرف زده ام.»
دختر روزنامه اي روي ميز پهن كرد. دو پرس چلوكباب با دو گوجه و فلفل سبز با كارد و چنگال يكبار مصرف. سهم سيروس را جدا كرد و بالاي ميز گذاشت. «قربان غذا حاضرست.»
گوجه فرنگيهاي بوي ترشيدگي مي داد. كبابها خشك و سوخته بود. عسل اشتهايي براي خوردن نداشت. از لحظه اي كه سيروس را ديده بود، اشتهايش كور شد. به زور دو نفري نصف برنج پرس اول را خوردند. سيروس گفت: «پرس دوم را براي شب نگه مي داريم. شايد هم شب مرغ خورديم.»
عسل غذا را پس زد و گفت: «اجازه بده كادويي به تو بدهم. قابل تو را ندارد، ولي باعشق انتخاب شده.» با دقت دو بسته كادو شده را از ساكش بيرون آورد و به دست او داد.
سيروس خوشحال بسته را گرفت و با تعارف گفت: «نمي خواهي خودت بازش كني.»
«هديه مال توست.»
«راضي به زحمت نبودم.»
«مي دانم، زحمتي هم نبود.»
سيروس پيراهن را پسنديد. خيلي خوشش آمد. آبي رنگ دلخواه او بود.
پرسيد: «از كجا فهميدي اين رنگ را دوست دارم؟»
«يادته از شرايط خودت سرسختانه دفاع مي كردي، آن موقع از تو پرسيدم رنگ دلخواهت چيه.»
«من هيچ يادم نمي آيد.»
از ديدن ادكلن چارلي خوشحال شد. باز هم به حالت تعارف گفت: «چرا دو تا گرفتي، همين يكي كافي بود.»
عسل مي ديد كه او مثل پسربچه اي كوچك مشغول بازرسي هديه هايش شد. سيروس با شرم زدگي گفت: «من هم چيزي براي تو گرفته ام، منتها نياوردم. نگه داشتم براي بعد.»
عسل با ناباوري پرسيد: «مثلاً چي؟»
«حدس بزن»
«شايد كتاب باشد.»
«نه، يك هديه رمانتيك شب اولي...»
عسل انتظار گرفتن هديه اي از او را نداشت. ديدن او وجودش را مملو از شادي كرده بود. دستش را از گره دستهاي او بيرون كشيد. سرش پايين بود و غرق در فكر، غرق در خاطراتي كه ساعتها مي توانست به آن فكر كند.
مرد پرسيد: «به چي فكر مي كني؟ آخه تو چرا كم حرف شده اي؟»
«به شب عروسي رمضان. وقتي تو را ديدم، خودم را هم ديدم. البته جلوترها مهرت در دلم جا باز كرده بود. راستي از او چه خبر؟»
«هيچ، مشغول كشت و زرع است. بيچاره بعد از آن همه زور زدن و درس خواندن، دهقان از آب درآمد. شبها بچه مي كارد و روزها بذر گندم و جو. موهايش سفيد شده. اگر ببينيش، نمي شناسيش. بس كه پير و شكسته شده.»
«به اين زودي؟»
«آره ديگه. اين زنها به دوست و آشنا رحم نمي كنند، چه برسه به پسرخاله و شوهر.»
«لوس نشو، راستي از برادرش چه خبر؟»
«سلمان، دخترخاله اش را گرفت. يعني دختره تورش زد. او هم بيچاره هول كرد. الان هم نزديكي شهرشان درس مي دهد. او هم موهايش ريخته. با حقوق معلمي مي سازد، ولي خرج خانه با او نمي سازد. تك درآمدي مشكل است. پدرش هم كه فوت كرد.»
«راستي؟! پس سلمان هم قاطي مرغها شد.»
«آره ديگه، داشت ترشيده مي شد. ده مان را مگس و پشه گرفته بود.»
«اطراف خونه شما را چي؟»
«نه جانم، من هنوز بچه ام. چه عجله اي هست؟»
«از قرار تو مي خواهي خوشمزگي كني.»
«بگذريم، داشتي چيزي مي پرسيدي؟»
«مي خواستم ببينم آيا سلمان مي داند كه ما با هم قرار و مداري داريم.»
«چرا بايد بداند؟»
«مي داني كه او از من خواستگار كرد. خيلي جلوتر از تو، من را دوست داشت.» نگاه مات مرد را كه ديد، دوباره پرسيد: «يعني تو نمي دانستي؟»
سيروس با حالتي كه عادت داشت، ضربه اي به آرنج دست زن زد و گفت: « ديگر ما تو را ديده و پسنديده ايم، نمي خواهد بازارگرمي كني.»
عسل با حيرت نگاهش كرد. يا نقش بازي مي كرد و يا واقعاً چشم و گوشش بسته بود. امكان نداشت از زبان سلمان يا بردارش و يا عصمت خانم چيزي نشنيده باشد. بحث را ادامه نداد.
تا پاسي از شب گذشته، نشستند و درباره چيزهاي مختلفي صحبت كردند. سيروس گفت كه از دريافت نامه اول شوكه شده بود. از او قول گرفت كه ديگه چنين چيزهايي ننويسد و ميانه آنها را به هم نزند. جريان نامه دوم را هم مو به مو تعريف كرد. دوستش از او دو كيلو شيريني تر و باميه گرفت تا نامه را تحويل داد.
عسل دو دل پرسيد: «با حلقه دست دلبر كه برايت فرستاده بودم چه كردي؟»
«كدوم حلقه؟ از چي صحبت مي كني؟» قيافه اش جدي بو.
عسل بر وبر نگاهش كرد و گفت: «اذيت نكن ديگه . حلقه برايت فرستاده بودم.»
«آهان، اون حلقه را مي گويي؟ نگران نباش. جايش امن و امان است. روي قلبم گذاشتمش، اما كار درستي نكردي در پاكت گذاشتيش. به راحتي مي توانست گم و گور شود.»
آن شب، صحبتهاي شان به درازا كشيد. سيروس از دوستهاي دوران خوابگاه و تربيت معلم حرف زد، از شوخ طبعيهاي دوستهايش و از برادرانش. از اينكه درباره پدر و مادرش حرف بزند طفره مي رفت و منكر علاقه سلمان به عسل شده بود، چيزي كه براي دختر قابل هضم نبود و علتش را نمي دانست. آيا سيروس حسادت مي كرد يا اينكه تو باغ نبود. با هم درباره دانشگاه حرف زدند. سيروس از نقشه هاي آينده اش صحبت كرد و قول داد كه در تعطيلات تابستان با مادرش صحبت كند و اواخر تير ماه به خواستگاري عسل بيايد. در اين مدت هم فرصتي مي شد تا خانه اش را بسازد و براي شركت در كنكور آماده شود.
عسل حرفهاي او را خام مي بلعيد. انتظار شنيدن حرف دروغ نداشت. سر تا پا تسليم بود، بدون اينكه حرفي از خودش داشته باشد. چشمهايش را بست و از ته دل آرزويي كرد. چه كسي گفته كه عشق سرآغاز رنج است. عشق سيروس و عسل سرآغازي براي زندگي پرشور بود، براي به هم پيوستن روزهايي كه از هم دريده و جدا بودند.
عسل گفت: «مي داني، گاهي فكر مي كنم زندگي به يك باغ انگور مي ماند. مثل تاكستان رنگارنگ آويخته از خوشه هاي احساس، خوشه ترش نگراني، خوشه تلخ خشم و خوشه شيرين آرزو. انسان براي اين خوشه ها زنده است. براي خوشه هاي عشق و خوشه هاي رنج كه سرچشمه عشق مي باشند.»
آتشفشان عشق او فوران كرده بود. عشق بي هيچ چشم داتشي از ته دلش مي جوشيد و بالاي آسمان سرريز مي كرد. فشفه ها نور شرق و شور مي پاشيدند. زندگي هر چقدر كه غريب بود زيبا هم بود. تنها زنده بودن عشق و زنده نگاه داشتن خاطراتي كه ذره ذره اندوخته مي شد، غربت زندگي را به اوج مي رساند.
سيروس گفت: «البته ميدانم تو شاعرانه فكر مي كني ولي اعتراف قشنگي كردي. تشبيه عشق به خوشه انگور و حبه انگور به آرزوي انسان. ديده اي خوشه هاي انگور چطوري است. بعضي حبه ها بزرگ هستند و بعضي كوچك و برخي شان مي رسند و تك و توكي هم سبز مي ماند و يا كمي مي رسند. زندگي هم اين جوريه. بايد كمي هم هشيار باشيم. شايد بعضي از آرزوهاي ما قرمز نشوندو قابل چيدن نباشند و در تمام عمر ما نارس و كال بمانند. ما بايد به خوشه آرزوهايمان برسيم. نور و گرما و توجه بهشان برسانيم. به خاطر خودمان هم شده، با آرزوهايمان مهربان باشيم.»

R A H A
10-04-2011, 01:18 AM
فصل شانزدهم...

مي گويند هر چه از اين دست بدهي، از دست ديگر پس مي گيري، امام معامله كردن در عشق جايز نيست. مرزهاي عشق براي بعضيها نامرئي است و براي برخي بدون مرز، اين را وقتي وارد بازار عشق شديم در مي يابيم.»
عسل مو سيروس روبه روي هم هر يك به تختخواب فنري تكيه داده و چشم در چشم با هم درد دل كردند. آن شب فقط روح همديگر را ملاقات كردند. آنان با گفتگوي صميمي و مهربانانه تا نزديك سحر نشستند و از هر دري اختلاط كردند. چيزي به طلوع آفتاب نمانده بود كه پنجه خواب روي پلكهاي شان سنگيني كرد. با اين وجود پشت پنجره ايستاده و آسمان خون گرفته طلوع و زايش آفتاب و غروب ستاره ها را با هم تجربه كردند. حتي تاريك ترين لحظه آسمان را هم به چشم خودشان ديدند. عسل ديگر دغدغه هيچ چيز را نداشت. زندگي به نحو احسن مي گذشت. نه نگران فردا بود و نه مردكي كه در نگهباني آنان را مي پاييد. وقتي خستگي غالب شد، روي تخت خودش دراز كشيد و به خواب شيريني فرو رفت.
سيروس پرده سفيد پشت پنجره را كنار زد و بيرون را نگاه كرد. طلوع آفتاب در انتهاي آسمان هنوز هم رنگ خون بود. مثل آنكه جويبار خون را به ناف آسمان بسته باشند. به زندگي آدمها فكر كرد كه از صبح مثل مور و ملخ به خيابانها ريخته بودند و اين طرف و آن طرف مي دويدند. با خودش گفت: «از پس فردا روز تلاش او هم شروع مي شد و بايد به طور جدي دنبال كارهاي پدر مرحومش را مي گرفت. مادرش چشم به راه بود و مطمئناً تا به حال چندين بار به خانه اش تلفن زده بود. بايد تا روز بعد كمي مي خوابيد تا تر و تازه باشد و بتواند از مصاحبت محبوبش لذت ببرد. نگاه مهرآميزش را به دختر دوخت و تبسمي كرد.دلش مي خواست از گونه گلگونش بوسه اي مي گرفت، اما پا روي دلش گذاشت و همه چيز را به بعد موكول كرد. نگاهي به صورت بي گناه و دوست داشتني اش انداخت و گفت: «عزيزم تا رسيدن ما به همديگر فقط دو تا پيراهن مانده است، تا آن موقع بايد صبر كنيم.»
شايد عسل اين حرف را شنيد، شايد هم خواب بود و نشنيد. به هر حال سيروس هم روي تختش دراز كشيد و به خوابي شيرين فرو رفت.
با صداي بوق و كرناي ماشين آشغالي شهرداري از خواب بيدار شد. عقربه هاي ساعت مچي اش روي ده دقيقه به ده بود. كش و قوسي به خودش داد تا بدنش را آماده بيداري كند. مدتي طول كشيد. ساعت ده صبح عسل را هم از خواب بيدار كرد و به اتفاق براي صبحانه خوردن و گشت و گذار بيرون رفتند، وقتي از تاكسي پياده شدند تا انتهاي خيابان بعدي در امتداد سايه درختان روي زمين يخ زده راه رفتند.
عسل هنوز خواب زده بود، با اين وجود پاهايش روي زمين قرار و آرام نداشت. باورش نمي شد كه پا به پاي سيروس قدم بر مي دارد. انگار در خواب بود و روي ابرها راه مي رفت. خوشحال بود و مي توانست از ميان عابرين پياده با پيچ و تاب بدود و فرياد شادي بزند. براي اينكه به خودش ثابت كند كه خواب نيست، انگشت كوچك دست سيروس را فشرد. مرد به طرفش برگشت و لبخندي تحويلش داد. نه، او خواب نمي ديد. نگاهي به دور و برش انداخت. آيا همه آدمهاي مضطربي كه قدم بر مي داشتند، به اندازه او خوشبخت بودند؟ پس زندگي آدمها مي توانست گاهي اوقات كوچك و شكننده باشد. آدم مي توانست با يك جشن احساسي كوچك، ولي با شكوه احساس كامل بودن بكند و گاهي وقتها بر عكس خودش را بدبخت و خسته حس كند. خيابانهاي شهر از جمعيت غلغله بود. ترافيك ماشينها و عابرين كه بدون ملاحظه در هم مي لوليدند. انگار اولين بار بود كه متوجه اطرافش مي شد و گيج شده بود.
تابلو باغ وجش نظر سيروس را جلب كرد. با خنده گفت كه مي خواهد بلبلهاي رنگارنگ و ماهيهاي ناياب آكواريوم را به او نشان دهد.
از خوشحالي انگشت دست سيروس را فشرد. پس او هم ماهيهاي ناياب و پرندگان كه سمبل عشق و آزادي بودند را دوست داشت.
برخلاف انتظارشان در باغ وحش حيوانات زيادي نبود. مار طويل و گردن كلفتي خرگوش سياهي را قلمبه در دهانش فرو برد. زندگي همين بود. زور مي چربيد. در طبيعت هر كسي جاي خودش را مي شناخت. خرگوش پذيرفته بود كه شكار شود و مار بر مسند قدرت نشسته و صياد بود. فيس فيس كنان با ابهت زبان نارنجي اش را بيرون آورد و به طرف بالا چرخاند و بعد از قدرت نمايي، آن را دور گردن خرگوش كه تسليم وار شل شده بود، پيچاند و آن را داخل كامش كشيد. عسل احساس كرد دلش براي خرگوش سياه مي سوزد. در چشمهايش نور اميد خاموش شده بود. با ديدن پرندگان رنگارنگ و ماهيهاي راه راه ظريف و دم كوتاه، خرگوش را در شكم مار فراموش كرد.
وقتي ظهر از آنجا بيرون آمدند، ترافيك هنوز سنگين بود. تك و توك برفي از آسمان پايين مي آمد و باد آن را به سر و صورت عابرين مي ماليد. در همان نزديكي، در دكه اي، ساندويچي را روي نيمكت پارك خوردند. سيروس دو تا آلاسكا خريد. هوا هنوز سرد بود. حوصله پياده روي نداشتند. بعدازظهر، قبل از حركت، به يكي از چلوكبابيهاي ميدان انقلاب رفتند. جاي دنج و خلوتي بود، فقط بوي دستشويي تا داخل رستوران مي آمد. اشتهاي چنداني براي خوردن نداشتند. از آنجا هم تاكسي دربستي گرفته و به طرف ترمينال به راه افتادند.
داخل ترمينال براي خودش دنيايي بود. سيروس ساك دختر را كنار صندليهاي تعاوني يك گذاشت و براي گرفتن بليت به دفتر رفت. چند تا از قيافه هاي آشنا و همشهريها روبه روي عسل نشسته و به او زل زده بودند. سيروس بدون اينكه چيزي به روي خود بياورد و به او آشنايي بدهد، روي صندلي نزديك او نشست. پاكتي تخمه در دستش داشت. عسل فكرش را هم نمي كرد كه بتواند در ترمينال بنشيند و تخمه بشكند و تفاله اش را روي زمين بريزد. مردي آدامس مي فروخت. پسربچه اي چند بسته قرص سردرد را در جعبه اي ريخته بود و مي فروخت. زني كه از لباسها و لچكهاي رنگارنگ روي سرش معلوم بود كولي مي باشد، اسپند دود مي كرد و مي خواست فال بيني كند. خوشبختانه زياد طول نكشيد كه مأمور دفتر، مسافرين را دعوت به نشستن كرد. در اتوبوس سوپر روي دو صندلي كنار هم نشستند.
عسل متوجه بود كه كم كم مجبور است از سيروس خداحافظي كند. با شناختي كه از او داشت، حدس مي زد كه شايد تا مدتها او را نبيند. دغدغه نديدن او و واهمه جدايي، او را نگران كرد. تشويش دلش را بيچاره كرده بود. سيروس پاي او را با دستش نگه داشت و در عمق چشمهاي روشن دختر زل زد و پرسيد: «چته عزيزم؟ چرا اين قدر بي قرار شده اي؟»
دختر به سيم آخر زد يا به قول سيروس دل به دريا زد و از او پرسيد: «كي تو را دوباره مي بينم؟»
«هر موقع كه بخواهي.»
«بگو هر موقع كه تو بخواهي.»
«نه، اين جورها هم كه مي گويي نيست. من اين روزها كمي گرفتارم.»
«تو كه هيچ وقت به من نمي گويي چه كار مي كني و چه گرفتاري داري.»
«بي صبري نكن. بايد كمي به من فرصت بدهي.»
«مي دانم، ولي دلم رضا نمي دهد.»
«دركت مي كنم. من هم مثل تو هستم.»
«راستي؟ اگر اين جوريه گاه گاهي به من تلفن بزن.»
«چشم. اگر توانستم.»
«ولي تو كه شماره تلفن من را نداري.»
همان موقع شاگرد راننده به طرفشان آمد وسيروس زيرلب گفت: «هيس.»
مرد غرق در فكر شد. خودش مي دانست كه بايد دير يا زود بهاي عشقش را به عسل مي پرداخت. شتر سواري دولا دولا نمي شد. دختر دوباره از او پرسيد تكليفشان چه مي شود و برنامه او چيست. سيروس گفت كه البته دوستش دارد و همين تابستان ازدواج خواهند كرد. اين كه ديگر برنامه ريزي نمي خواست.
عسل سرش را پشت صندلي تكيه داد و به فكر فرو رفت. با خودش گفت: چقدر خوب و به موقع از خدايش بود كه زودتر اسم خودش را در شناسنامه او ثبت كند. چه چيزي بيشتر از اين او را خوشحال مي كرد. حالا ه پوزه قلي خان و زن عوضي اش را به زمين ماليده بود، از هيچ چيزي جز خدا واهمه نداشت. به زودتي مادر سيروس به خواستگاري مي آمد. به حاجي بلبل خانم كه به تازگي به مكه مشرف شده بود، فكر كرد. بي اختيار از دهانش در رفت و پرسيد: «سيروس، فكر مي كني مامانت از من خوشش مي آيد؟»
نگاه سيروس طوري بود كه يعني خودت را لوس نكن. اين چه پرسش احمقانه اي بود كه از دهانش در رفته بود. سيروس لبخندي زد و گفت: «خودت خوب مي داني من چرا تو را دوست دارم.»
نگاه دختر نشان مي داد كه منتظر جواب بود.
سيروس ادامه داد: «چون كه تو شبيه مادرم هستي. وقتي من تو را دوست دارم، او هم تو را دوست خواهد داشت. مادرم كه دختري براي من انتخاب نكرده.»
اتوبوس براي شام نگه داشت. سيروس دو پرس چلومرغ سفارش داد. اشتهاي دختر كور بود. كمي با گوشت مانده مرغ كلنجار رفت و بشقاب غذا را پس زد. غذاي سر راهي كه تعريفي نداشت. سيروس اصرار داشت از او پذيرايي كند. دختر ماتم گرفت. باز هم نگراني دامنش را گرفت. به زودي سفر كوتاهشان به پايان مي رسيد و او به راه خودش مي رفت و شايد هم مدتها سيروس را نمي ديد. او غم چيزي را مي خورد كه فكر مي كرد شايد اتفاق بيفتد. سر دختر روي لبه صندلي افتاد. بيرون پنجره، شب را نگاه مي كرد. ستاره اي در آسمان گرفته شب نبود. دلش مي خواست ستاره اي به نام خودش و سيروس پيدا و ثبت مي كرد. آسمان تاريك نشانه خوبي نبود.
مرد وقتي ناراحتي او را ديد، شماره تلفن خانه اش را داد كه در مدت تابستان با هم تماس بگيرند. دختر چيزي از آنچه در دلش مي گذشت به او نگفت.
از اين واهمه داشت كه به او بخندد. عسل گفت: «يادته يك روز بالاي خيابان بلوار منتظر تاكسي ايستاده بوديم، تو هم از مسير مقابل مي آمدي. وقتي ما را ديدي بلوار را دور زدي و نزديك ما ترمز كردي و با اصرار سوارمان كردي و به خانه رساندي؟»
سيروس خنديد و گفت: «آره، تو را كه ديدم، برگشتم. يادته كم مانده بود زيرتان كنم. چطور به من توپيدي. چه آتشي هستي تو دختر.»
دختر خنديد. نمي دانست از او تعريف مي كرد يا انتقاد. نگاهش را به او دوخت.
مرد ادامه داد: «بعد هم برادرها و مادرت را ديدم. بار اول متوجه آنان نشدم. كمي خجالت كشيدم. درنا خانم با خوش برخوردي احوال پرسي كرد. به نظر تازه حمام كرده بوديد. صورتتان مثل تربچه قرمز شده بود و گونه هايتان مي درخشيد. از ديدن تو سر از پا نمي شناختم. دلم نمي خواست مسير كوتاه منزل شما تمام شود و به خانه برسيد. يادش به خير، نه؟»
«آره، مادرم هم شوكه شده بود. به روي خودش نمي آورد، ولي از تو خوشش مي آمد.» بعد هم آهي كشيد و گفت: «آره، يادش به خير. زمان چه زود مي گذرد.»
«آره. از آن موقع كلي اتفاق افتاده.»
عسل با خنده اي آميخته به شك او را نگاه كرد. سيروس يك جوري از گذشته حرف مي زد كه انگار رسيدن آن دو به هم غيرممكن مي نمود. انگار نه انگار كه روبه روي او نشسته و صحبت مي كردند. سيروس هر آن اراده مي كرد مي توانست به خواستگاري بيايد و كار را تمام كند. خوشبختانه او در شرايطي نبود ه بخواهند به زور شوهرش بدهند. شايد آن فكرهاي منفي، زاييده خستگي راه و نگراني بهانه اي بود كه آدم در موقع خوشي مي تراشيد.
نزديك هفت صبح اتوبوس به فلكه ورودي شهر رسيد. هر دو با هم پياده شدند. سيروس با او دست نداد. خداحافظي گذرايي كرد و رفت. بعد از دقيقه اي برگشت و كادوهايش را، كه يادش رفته بود، از دست منتظر او گرفت. بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند، از سر فلكه تاكسي گرفت و از همان جا از تير رس چشم عسل دور شد و او را با دلي آكنده از اندوه به جا گذاشت.
هوا به قدري ملايم بود كه آدم فكر مي كرد بهار به آن زودي در راه است. ساكش سنگين بود. ناچار شد اولين تاكسي را كه سر فلكه جلوي پايش ترمز كرده بود بگيرد و راهي خانه شود. با علاقه به دور و برش نگاه مي كرد. اين همان شهري بود كه مي خواست از آنجا در برود و حالا مي ديد حتي براي درختان كنار خيابان و رفتگرهايش هم دلتنگ شده بود.
آدرس را به راننده داد. او هم لابد به خاطر ساك سنگين دختر بود كه او را تا دم در خانه شان برد. ديگر از سوار شدن به تاكسي واهمه اي نداشت. گور پدر همسايه هاي فضول كرده بود. هيچ چيز برايش اهميت نداشت. تنها فكر خانواده و سيروس بود كه سر او را پر كرده بود.
مادر با شنيدن بوق تاكسي دم در آمد. با لبخندي به پهناي صورت و اشتياق تمام به استقبال دخترش رفت. او را در آغوش گرفت و سر و رويش را بوسه باران كرد. احساس نامطبوع شرم و گناه قدمهاي دختر را سنگين كرد. هر پله ساختمان را كه بالا مي رفت، حس مي كرد بار سنگين گناه را روي دوش دارد و بيشتر احساس خستگي مي كرد. هن هن كنان خودش را به آشپزخانه رساند. مادر بي خبر از هر چيز و همه جا، با شور و شوق صبحانه برايش تهيه مي كرد و از درس و دانشگاه و تهران مي پرسيد. وقتي كارهايش تمام شد، نامه دادگاه و حكم صادره را نشانش داد. «از عسل پرسيد كه او در تهارن چه كار كرده كه دادگاه شهرستان به خودش آمده. آنان كه حالا حالاها كاري نمي كردند. عسل از كيفش نامه اي را كه به ديوان عالي كشور نوشته بود نشان داد. آنان دگير نمي توانستند پارتي بازي كنند يا زير ميزي پول چاي بگيرند. دستشان بسته بود. درنا بي مقدمه، بدون اينكه از نتيجه امتحانات دختر بپرسد گفت: «اگر بداني چي شده. قلي همسايه ها و هر آدم معتبري را كه در اين شهر مي شناخت اينجا فرستاده تا با ما آشتي كند.»

R A H A
10-04-2011, 01:18 AM
عسل بهت زده نگاهش كرد. مي دانست كه خيال مادر از بابت درس خواندن او راحت بود. به روي مادرش لبخندي زد. مادر ادامه داد: «باورت نمي شود، يادته كه برادرهايش علي خان و ولي خان با او قهر بودند، همه را اينجا فرستاده و ديگر كم مانده امام جمعه را اينجا بفرستد. من هم گفتم بيخود كرده، به اين راحتي نيست. آبروي من و دختر دُم بختم رفت. تقصير آنان است. بعد هم چند روز پيش قلي در خانه ما آمد. در را كه باز كردم جا خوردم. فكر كردم ميخواهد قلدري كند. نميخواستم بهش رو بدهم، ولي اصرار كرد كه حرفش را بزند. بعد هم رك و راست و بي مقدمه گفت كه آمده عذرخواهي كند. فكر كردم شوخي مي كند، اما خيلي جدي گفت كه اشتباه كرده و هر كاري بگوييم مي كند. هرچه گفتم كه دم در خانه مان نيايد گوش نكرد.»
«چه رسوايي. اين همه عجز و ناله از قلي خان قلدر براي خاطر صدهزار تومانست.»
«نه، گفت پول را با جان و دل پرداخت مي كند. مشكل او اينست كه عذاب وجدان گرفته، حلالي مي خواهد.»
«يعني آمده اينجا و به دست و پاي شما افتاده.»
«آره. تازه به همه م مي گويد عذاب وجدان گرفته، اشتباه كرده به ما توهين كرده و از اين حرفها. مي گويد كينه خوب نيست. بچه دارن بزرگ مي شوند.»
«لابد مي ترسد برادرهاي من دخترهايش را به زمين بزنن، اما آنان گناهي ندارند كه پدر و مادرشان عوضي از آب درآمده.»
مادر باخنده گفت: «لابد فكر مي كنند همه مثل خودشان هستند. مي گم عيب نداره. چون فكر مي كرد كه ما مي خواهيم خانه بسازيم، اين جوري كمك مان مي كند.»
«چه خوب. جريمه خودش را صدقه هم مي داند.»
«اگر دولت هم مي دانست كه او با آبروي ما چه كرده، چطور مدرم و مأمورهاي كميته ما را با نگاهشان لخت و سرزنش و توهين و كوچك و خوارمان كردند، هيچ وقت اجازه نمي داد كه آنان شلاق و زندان را با پول بخرند.»
عسل به ياد حرفهاي گذشته دلش به سوزش افتاد و گفت: «اين مردك قاتل از ما چه مي خواهد. با او آشتي كنيم كه چه بشود. ما كه رفت و آمدي نداشيم. حلاليت هم بايد به مرور زمان بيايد. خودش بود چه ميكرد؟»
«قلي خان تقصيرها را گردن آن خواهر زن تهراني اش گذاشته.»
«پس معلومه هنوز آدم نشده، چون مسئوليت عملش را به گردن نمي گيرد. او و زنش مقصرند. مثلاً مرد خانه بود و افسارش را دست دو زني داد كه زير دست پدر هروئيني شان بزرگ شده بودند.»
«ببينم دست آخر گه توالت را خورد يا فقط حرفش را زد.»
مادر خنديد و دستهايش را به آسمان بلند كرد و از خداي مهربان تشكر كرد. گفت: «آدم بدبختي است. دلم برايش سوخت. او هم گول خورد، گول نامردمان را.» مادر چاي براي دختر آورد و دوباره پاي صحبتهاي دخترش نشست. چشمها و گوشهايش را در اختيار او گذاشت. گفت: «ديگر نمي خواهم حرف اين آدمها و پرونده را بزنيم. از خودت تعريف كن. بگو چه مي كني؟»
مادر نگاه مشتاقش را به او دوخت. دختر هنوز از شوق ديدار سيروس لبريز بود. مي خواست از پوست خودش در بيايد. واهمه داشت همه چيز روي صورتش نوشته شده باشد. سعي كرد به چشمهاي مادر نگاه نكند. نبايد احساس گناه را در چشم او ميديد. او كه عادت نداشت به مادرش دروغ بگويد و هميشه با او درد دل مي كرد، اين بار بيشتر احتياط مي كرد مبادا حرفي از دهانش در بيايد كه شك مادر را برانگيزد. او هميشه مي گفت كه دخترش را مي شناسد و ميدانست در كله اش چه مي گذرد. عسل ادعاي مادر را باور داشت و مي ترسيد يك كلمه يا حرف نسنچيده اي او را لو بدهد.
مادر با اشتياق پرسيد: «از سيروس چه خبر؟ آيا به تازگي نديده ايش؟»
عسل از جواب دادن طفره رفت و گفت: «براي چي مي پرسين؟»
مادر شانه بالا انداخت و گفت: «آخه چند وقت پيش آمد اينجا. برادرت بيرون در دويد. دلم وا رفت. واهمه داشتم چيزي به او بگويد. دنبال يك عكس سه در چهار سياه و سفيد از تو آمده بود. مي خواست براي تو هم دفترچه بيمه سفارش بدهد. راستش من كمي شك كردم، شما كه هنوز ازدواج نكرده اين. آخر هم نفهميدم عكس را براي چي ميخواست. گفتم جوانه شايد دلش براي تو تنگ شده. يعني دلم برايش سوخت.»
ته دل عسل سوخت، انگار مشتي نمك روي آن پاشيده باشند. چقدر احساس گناه مي كرد. دلش مي خواست همه چيز را براي مادر تعريف كند، ولي جرئت نداشت. از توبيخ و سرزنش او مي ترسيد. خدا را شكر كرد كه مادر حرف دلش را نمي خواند و از درونش خبري نداشت. اگر مادرش خبر داشت كه همين ديروز دوش به دوش او در پارك تهران مي گشتند، پوست از سرش مي كند. تكاني به خودش داد. سعي كرد افكارش را از خودش دور كند. با خوشحالي گفت: «ازدواج هم ميكنيم. قرار است مادرش را همين تابستان به خواستگاري بفرستد.»
چشمهاي مادر تنگ شد. با ترديد گفت: «اٍ... كه اين طور؟»
دختر كه فهميد بند را آب داده، براي راه گم كردن گفت: «برايم نامه داده. خودش نوشته بود مي خواهد ازدواج كند.»
درنا به ظاهر با توضيح دخترش قانع شد. به سادگي گفت: «دخترجان كو تا تابستان. سيب را هوا بيندازي، زمين برسد صد چرخ مي زند. تو هنوز بازي قسمت و زير و بم سرنوشت آدمها را نمي داني.»
«من كه دو هفته ديگر بر مي گردم، ترم سوم را شروع مي كنم. تا چشم روي هم بگذاريم، تابستان از راه رسيده.»
«اگر تو اين جوري فكر مي كني من حرفي ندارم،ولي نگفتي سيروس اين مژده را كي به تو داد؟ منظورم اينه كه چطوري با هم صحبت كردين؟»
مادر چقدر نرم شده بود و با دور شدن عسل از خانواده و از آن شهر، جور ديگري با او رفتار مي كرد. انگار همان مادر تند و خشن نبود. شايد هم احترام بيشتري به او مي گذاشت. «گفتم كه نامه نوشته بود. من هم جوابش را دادم.»
دو هفته اي را كه عسل در شهر بود، مثل دو سال گذشت. انصاف نبود كه بگويد از ديدن خانواده اش خوشحال نبود، اما چيزي را كم داشت. يك چيزي مهم و اساسي كه شادي زندگي او را مي گرفت. گوشه اي كز مي كرد و به فكر فرو مي رفت. دايم در اين فكر بود كه سيروس به چه چيزي فكر ميكند، چه كار مي كند و كجاست. چقدر دلش براي ديدنش بيتاب بود. كاش مي شد او را يك نظر ببيند. فكر و ذكر او شده بود كه زندگي سيروس را مجسم كند. زندگي خودش از كنارش مي گذشت. از خانه خاله كه آن سوي شهر قرار داشت، پاي پياده راه مي افتاد و نيم ساعت يا بيشتر راه را پياده مي رفت تا از بازار و كوي و برزن رد شود، شايد چشمش به او بيفتد. همه را مي ديد الا او را كه با خونسردي قطره اي آب شده و زير زمين فرو رفته بود. مثل اينكه در آن شهر زندگي نمي كرد و يا سر خاك پدرش نمي آمد. هر باري كه خاله او را براي مهماني دعوت مي كرد، با شور بيشتر مي پذيرفت. آنان تلفن داشتند و دور از چشم مادرش مي توانست از خاله اجازه بگيرد. دلش مي خواست مي توانست با او تلفني صحبت كند. چقدر بي او بودن سخت بود. حتي عكسي هم از او نداشت. زندگي رنگ و رويي نداشت. شايد قبلها مي توانست او را در مسير عادي خيابان ببيند، حالا سيروس سايه اي شده بو دكه با غروب خورشيد پيدايش مي شد و با طلوع آفتاب غيبش مي زد. آن هم زماني كه عسل پشت پنجره اتاقش نشسته و به خاطراتشان دلخوش بود. چطور مي توانست او را پيدا كند و بگويد كه دوستش داشت و به طور وحشتناكي دلش برايش تنگ شده بود. بعد از شام، دزدكي و دور از چشم شوهرخاله با سيروس تماس گرفت، ولي او نمي توانست صحبت كند. شايد مادرش آنجا بود. ظهر روز بعد دوباره تلفن زد. البته مجبور شد به تلفن عمومي برود. دو ريالي را در دهان تلفن انداخت. گوشي در دستش انتظار مي كشيد. دلش مي تپيد. چندبار زنگ خورد. مثل اين بود كه اتفاق خارق العاده اي خواهد افتاد. خودش را آماده كرده بود صدايش را بشنود. حاجي خانم، مادرش، گوشي را برداشت. مجبور شد بعد از احوالپرسي بگويد كه با سيروس كار دارد. صداي او را شنيده فهميد كه گوشي دستش است. زبان دختر بند آمد. از عكس العمل او واهمه داشت. سيروس با سردي حرف زد. از زمين و زمان بي ربط گفت، ولي از دلتنگي و دوست داشتن چيزي به زبان نياورد كه نياورد. عسل از تلفن زدن خود پشيمان شد. شور و حرارتش فرو نشست. مي دانست كه از سرزنش خود چيزي حاصلش نمي شد. به خودش دلداري داد كه لابد به خاطر مادرش ملاحظه كرده بود. بايد در خودش جنبه عشق ورزيدن را مي آفريد. هر چند كه عاشق صبر نداشت و آرزو مي كرد كه در همان لحظه و حال به وصال دلداده اش مي رسيد.
چند روز بي هيچ تغييري گذشت. يك بار عصر پنج شنبه كه هوا ابري بود و نزديك غروب، او را سر خاك پدرش ديد. مادرش با چادر مشكي به پهناي ديوار سر قبر نشسته بود. چادر را روي صورتش انداخته و سعي مي كرد اشك بريزد. تمام بدن زن تكان مي خورد. عسل پشت ميله ها ايستاد و حركات سيروس را ديد مي زد. مثل پسربچه اي دنبال مادر پر پر مي زد. پيرمردي بالاي سر قبر ايستاد. صندلي كتابي را از هم باز كرد و روي آن نشست. مرد قرآن كوچكي از جيب بغل درآورد و شروع به خواندن كرد. چنان با سوز و گداز آخر كلمه ها را مي كشيد كه آدم فكر مي كرد پدر سيروس همان لحظه تازه مرده بود. بعد از تمام شدن قرآن و فاتحه، پسربچه اي دنگ آب را روي قبر ريخت و بيست توماني كه موقعها هنوز ارزش داشت، از مرد گرفت. مادر مثل لنگر كشتي از جا كنده شد. يك وري راه مي رفت، انگار مي لنگيد. بيشتر سنگيني وزن او بود. سيروس دنبال مادر راه افتاد و در مسير آسفالت مزار به طرف در خروجي حركت كردند. يكبار هم او را دورادور در بازار ديد. سيروس اخمي در پيشاني داشت. نگاه سردي به طرف او انداخت، نگاهي كه مثل تير در دلش خليد. انگار هيچ همديگر را نمي شناختند. دريغ از يك سلام يا لبخند و يا نگاه آشنا. دل دختر گرفت. چشمهاي خيره و ناآشناي سيروس مشتي نمك روي دلش پاشيد. مثل اين بود كه سيروس صد و هشتاد درجه چرخش كرده و از اين رو به آن رو شده بود. شايد هم به نظر او آن طور مي آمد. ماشين كه زير پايش بود، دايم از آنجا رد مي شد، يعني نمي توانست از خانه آنها هم بگذرد. چرا نبايد سلامي مي داد يا احوالش را مي پرسيد.
درنا خانم هم او را با مادرش ديده بود. هنوز هم به عقيده او مادر سيروس خشك برخورد مي كرد. شب هنگام، وقتي دخترش را در فكر ديد گفت كه سيروس مثل مادرش فكر مي كند كه از دماغ فيل افتاده است.
تعطيلات هم گذشت. سيروس او را فراموش كرده و به او نارو زده بود.
درباره او چه حرفي شنيده بود؟ چه اتفاقي افتادكه اين طور ساز بي وفايي مي زد.
چه مشكلي براي او پيش آمده بود كه به يادش نمي افتاد و دلتنگش نمي شد. عسل با دلي آكنده از غم دوري از خانواده و دلدارش از شهر دل كند و راهي دانشگاه شد. شايد سيروس سراغش را مي گرفت، اما اين طور نشد. دلتنگي و احساس چندش آور بي وفايي چنان بودكه او را واداشت تا قلم به دست بگيرد و از او گله كند. چه مي شد كه از دربند دل او گذري نمي كرد. مگر او نبود كه مي گفت توان دوري را ندارد. برايش نامه نوشت، ولي پست نكرد. يعني نتوانست غرورش را بيش از آن زير پايش بگذارد.
مدتها بدين منوال گذشت و خبري از او نشد. روزها يكنواخت و خسته كننده بود و طعم تلخ بي وفايي و فراموشي مي داد. هر بار كه عسل وقت گير مي آورد به او و گذشته فكر مي كرد. دلش مي خواست بداند چه شده و اين همه بي خيالي و بي عاطفگي ازكجا آب مي خورد؟ چند ماه تا آخر ترم، عسل هنوز هم فكر و ذكرش به سيروس بود. سرزنش رها به حدي بود كه نمي توانست پيش او درددل كند. سعي مي كرد غمها و گله هايش را پيش خود نگه دارد. دردهايي كه مي رفت برايش عقده شود. رها متوجه كتمان كاري دوستش شده بود و به رويش نمي آورد. از ساده لوحي او زجر مي كشيد. تصميم نهايي دست خود عسل بود. مي توانست همت كند، پا روي دلش بگذارد و براي هميشه ورقه سيروس نامي را بپيچد و روي طاقچه فراموشي بگذارد. اما دختره كم عقل عاشق او بود. بي اعتنايي و غرور آسماني سيروس او را واله و شيداي خود كرده بود. جوري نام او را به زبان مي آورد كه انگار چه تحفه اي بود و چه دسته گلي به سر دخترك بدبخت زده بود. بهترين روزهاي جواني او را هدر مي داد و بدون اينكه دچار عذاب وجدان شود، او را اسير خود نگه داشته بود. او دل عسل را صيد و به حال خود رها كرده بود.
بهار با شكوفه هاي رنگارنگ و عطر مست كننده اش از راه رسيد. مهمانيها و عيد ديدنيها تمام شد و تا روز سيزده بدر هنوز او را نديده بود. يك چيز خيلي عجيب بود، انگار سيروس در آن شهر نبود. غيبش زده بود و سر خاك پدرش هم نمي آمد.
آن روزها گذشت و عسل دوباره به تهران برگشت و در همهمه شلوغي شهر، خودش را به خوابگاه رساند.در آن ميان چشمش به شماره تلفني افتاد كه پسر جواني در گوشه روزنامه اطلاعات براي او نوشته و مؤدبانه از او خواسته بود كه با هم شام بخورند. عسل هم گفته بود كه عادت به شام خوردن ندارد و به خصوص از غذاهاي بين راه خوشش نمي آيد. مرد كه اصرار داشت با هم بيشتر آشنا شوند از او اطلاعات گرفته بود كه كجا مي رود و چه مي كند. او خودش هم رشته تاريخ مي خواند و در شهر اراك مقيم بود. او مي گفت كه از مدتها دنبال كتابي ميگشت و نمي توانست پيدا كند. به اين بهانه شماره تلفنش را براي دختر نوشته بود تا آن كتاب را برايش تهيه كند و با او تماس بگيرد.
وقتي دختر به خوابگها رسيد بدون اعتنا روزنامه را به سطل آشغال انداخت. مطمئن بود كه خيال زنگ زدن به او را نداشت و برايش مهم نبود كه چه بكند و چطور كتابش را گير بياورد. در اين همه سال صادقانه سيروس را دوست داشت و نمي خواست ياد و نام او را با هوسهاي زودگذر بي معني لكه ار كند. به خودش مي گفت اگر به كسي فكر كند، انگار از محبتش به سيروس كم خواهد شد. در اين مدت، تنها به او فكر مي كرد و هر كسي را كه مي ديد و هر خواستگاري كه در خانه شان را مي زد همه را با سيروس مقايسه مي كرد و مي خواست تشابه يا تفاوت او را با آنان پيدا كند. هر چه مي گذشت ياد و نامش بيشتر در دلش جا باز مي كرد و شعله هاي عشق به سيروس خرمن وجودش را به آتش مي كشيد.
به اين ترتيب سه ماه بهار هم با درس و امتحان و شلوغي تهران گذشت. قافله عمرش به ياد او و خاطره هايش مي گذشت و از اين عشق ذهني خيلي هم راضي به نظر مي رسيد. تابستان با سرعت سرسام آوري از راه رسيد. شكوفه ها، ميوه هاي كال شدند و رسيدند و چيدنيها چيده و خورده شدند، ولي او هنوز چشم انتظار بود. در انتظار گرفتن خبري از دلدار و روييده شدن خوشه هاي سبز آرزوهايش.

R A H A
10-04-2011, 01:18 AM
يكي از روزهاي شلوغ درس بود. وقتي عسل به خوابگاه برگشت نا نداشت و يك راست روي تختخواب دمر افتاد. كسي در زد. يكي از دانشجوها پيغامي براي او داشت. برگه را از دست دوستش گرفت. مردي به او تلفن زده و خودش را رحمان معرفي كرده بود. دختر با خود كلنجا رمي رفت كه اين نام را كجا شنيده و به گوشش آشنا مي آمد. رها گفت: «زياد زور نزن، به طور حتم يارو دوباره تلفن مي زند.»
حدسش درست بود و رحمان تلفن زد. آن هم زماني كه تازه چشمهاي دختر گرم خواب شده بود. گوشي را گرفت و سلام و احوالپرسي كوتاهي كرد. رحمان يكي از همشهريهاي قديمي اش بود. بر شيطان لعنت فرستاد كه چرا شماره عوضي به او نداده. از كجا مي دانست كه طرف بعد ازمدتها ياد او مي افتد و تماس مي گيرد.
دم در دانشگاه ادبيات قرار ملاقات گذاشتند. دختر يادش آمد كه شماره تلفن را وقتي به او داده كه سوار تاكسي او شده و به بهانه اين كه مي خواهد دانشگاه شركت كند و چند كتاب دانشگاهي احتياج دارد. عسل قول كمك داده بود و حالا هم نمي توانست زيرش بزند. فكر نمي كرد كه زماني او به سراغش بيايد. دليلي نداشت حالا كه زنگ زده زير قولش بزند. او رحمان را مردي متأهل مي دانست. يادش آمد كه رحمان از قول كمك او حيرت كرد و پرسيد چرا او را راهنمايي ميكند. دختر به سادگي جواب داد كه او شبيه يكي است كه زماني مي شناخته. يكي كه شبيه هيچ كس نبود غير از دلداده اش. رحمان آن كس را شناخت و منظور دختر را فهميد. يعني با پرسشها ي مكرر از زير زبانش بيرون كشيد. حسادت در صدايش موج مي زد. سعي كرد خودش را كنترل كند. شايد هم مي توانست كاري كند. خودش با اصرار نام او را پرسيد و فهميد كه منظور دختر سيروس است و اينكه چقدر با هم دوست هستند و رابطه دارند. رحمان تصميم قطعي گرفت كه كاري كند.
وقتي همديگر را ملاقات كردند، اعتراف كرد كه از عسل خوشش آمده و فقط به دليل دانشگاه و كتابها به سراغ او نيامده.
رحمان بو برد كه عسل جيك بيك زندگي او را مي داند، ولي باز هم از رو نرفت. سعي كرد با زبان خودش داستان زندگي اش را براي او تعريف كند. گفت كه زن برادرش را به زور به او داده اند. مادرش او را در رودربايستي قرار داده و هيچ وقت خوشبخت نبوده. عسل رك و راست گفت كه با سيروس قرار ازدواج گذاشته. وانگهي او هيچ وقت روي آشيانه خراب ديگري لانه نمي سازد.
او بعد از چند هفته دوباره از شهرستان تلفن زدو رها او را سرزنش كرد و گفت كه سهل انگاريهاي او عاقبت كاري دستش خواهد داد و از بلاهايي كه به سرش مي آيد درس عبرت نمي گيرد. به نظر عسل بايد با قاطعيت برخورد مي كرد و صريح به او مي گفت كه به بهانه هاي مختلف سر راهش سبز نشود و تلفن نكند. عسل تعريف كرد كه رحمان از او خواسته بود با هم فرار كند و حتي او را تهديد كرده است.
عسل لبش را گاز گرفت و فهميد كه بيخود به اين آدم اعتماد كرده،ولي خودش را نباخته و با اعتماد به نفس خاص خود گفت: «من شما را مي شناسم، كاري نمي توانيد بكندي. شما يك زن، دو بچه اش و مادر چشم انتظار در خانه داريد.»
حقيقت اين بود كه عسل از نگراني زهره ترك شده بود. فكرش را هم نمي كرد كه چنين درخواستي را از دهان آن مرد بشنود. با دلخوري از او خداحافظي كرد، به اين اميد كه هرگز چشمش به او نخواهد افتاد و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند خودش را به خوابگاه رساند. رحمان باز هم به او تلفن زد و هنوز اصرار داشت با او حرف بزند. عسل به يكي گفت كه بگويد نيست بار ديگر گوشي را گذاشت، ولي رحمان از رو نمي رفت و هنوز اصرار مي كرد. رها وضع و حال او را كه ديد، زير زبانش را كشيد و هشدار داد كه اين آدم به او صدمه خواهد زد. عسل نمي توانست گفته او را بفهمد.
قاطعانه تصميم گرفت هرگز او را نبيند و اگر هم تلفن مي زد گوشي را بگذارد. رها باز هم خودش را ناچار ديد كه دوستش را نصيحت كند و گفت: «دم دنيا درازست. بگذار ببينم اين جسارت چقدر براي تو گران تمام مي شود. چطور مي تواني هم خواستگاري رحمان را رد كني و هم اينكه با او دوستي كني.»
عسل دوستي با رحمان را به دوستي عنكبوت سياه و عقرب كه نيش ذاتي دارند تشبيه كرد. اين جور رابطه ها نمي توانست خالي از خطر باشد!

فصل هفدهم...
آيا راست است كه مي گويند زنديگ انسانها زاييده حوادث اتفاقي خنده دار يا تأسف بار سرنوشت مي باشد يا زندگي از درون خود انسان ناشي مي شود.
سيروس پشت پنجره ايستاد و به كلاغ سياهي كه روي بالاترين شاخه چنار كنار خيابان نشسته بود، زل زد. او به كلاغ نگاه مي كرد كه بي محابا روي شاخه عريان نوك مي كوبيد. كاملاً پيدا بود كه حواسش جاي ديگري است. سيروس فكرش در گذشته و در اتفاقات چند هفته پيش سير مي كرد. او مثل مجسمه ايستاده بود و به آن روز شوم فكر كرد كه اي كاش قلم پايش مي شكست و از آنجا نمي گذشت.
آن روز هوا گرفته بود و ابرهاي باراني روي گونه آسمان انباشته بود، مثل آسمان دلش كه حال و هواي گريه داشت. هوس كرد كه به كوچه محبوبش سري بزند. يكي دو ماهي به آمدن او مانده بود. به زودي بايد با مادرش صحبت مي كرد و تصميم نهايي را به اجرا مي گذاشت. خواست با عبور از آنجا به كوچه خاطره ها سلامي بكند، شايد درنا خانم را هم ببيند و سلامي بدهد. باد خنك و هواي ابري مردم را به خانه هايشان تارانده بود. همسايه دو در آن طرف تر درنا خانم دم در ايستاده بود. به محض نزديك شدن سيروس برايش دست بلند كرد و به بهانه سلام و احوالپرسي جلو ماشين او را گرفت. مرد جوان او را شناخت. قلي خان هم ولاتي مادرش بود كه در تشييع جنازه پدرش هم تسليت گفته بود. مرد شروع به پرس و جو كرد. از سؤالهايش پيدا بود كه زير زبان او را مي كشد كه تازگي چه خبر و چه مي كند و آيا زن گرفته و چراگاه و بي گاه آن طرفها پيدايش مي شود. سيروس كه ديد قلي ول كن نيست اعتراف كرد كه دختري را آن طرفها دوست دارد، ولي اسمي از عسل نبرد. قلي خان به او يك دستي زد. غير از عسل دختر دم بختي در آن خيابان نبود، البته دختري كه بابت طبع سيروس باشد. شايد هم به همين دليل حدس زدن نام و نشان عسل براي همسايه دشوار نبود. مرد همسايه كه به خودش قول داده بود روزي نيشتر خود را روي قلب او يعني عسل فرود بياورد فرصت را غنيمت شمرد. خرده حسابي را كه با آن خانواده داشت بايد تسويه مي كرد. چه ضربه اي مهلك تر از اينكه دختر دم بختي خواستگارش را از دست بدهد. اما آيا مي دانست كه وجود سيروس چقدر براي درنا مهم بود و چقدر حرفهاي او مي توانست زندگي دختر را زير و رو كند و سرنوشت ديگري را براي او رقم بزند. مرد تصميم گرفت خيال سيروس را يكسره راحت كند. گفت: «فكر نميكنم اين دختر براي تو مناسب باشد.»

R A H A
10-04-2011, 01:19 AM
سيروس حالش گرفته شد.
مرد چشمهاي زاغش را به او دوخت و لبخند محوي روي لبهايش پيدا شد و گفت:«حاج خانم هم ولايتي است، غريبه نيستي كه بخواهم دل تو را بشكنم.»
به قول خودش آب و خالك تعصب خودش را داشت. دليلي براي دروغ گفتن او نمي ديد.
سيروس نگاه پرسانش را به روي مرد دوخت. او هم كه مي دانست توجه سيروس را حسابي جلب كرده و منتظر شنيدن بقيه حرفهاي اوست، با لحن دلسوزانه اي گفت: «آخه پسر، پدر تو براي حفظ ناموس اين آب و خاك شهيد شده. روا نيست كه دختري را به زني بگيري كه سوار ماشين اين و آن مي شود و با هر كه سر راهش سبز مي شود لاس مي زند آن هم با راننده تريلي. من كه خودم تريلي دارم اين قماش آدمها را مي شناسم. تازه دختره با برادر زن خودم رابطه داشت. هرزه و ولنگ و بازست . دور از جون، تودنبال زن مي گردي يا بلاي جون. فردا بايد جواب يك گردان ولگرد را بدهي كه دنبال دختر مي افتند. مي داني اين يعني چي؟»
سيروس سرش را به علامت نه تكان داد. ابروهايش به هم گره خورده و چيني روي پيشاني اش نشسته بود. لبهايش خشك بود و حالت سيلي را داشت كه قطره اي آب شود و زير زمين فرو رود. همچنان با چشم گشاد و ا ندوه زده و دو گوش شنوا متوجه مرد بو كه حرفهايش را ادامه دهد.
قلي مژه هم نمي زد. گوشه لبش كف سفيدي نشسته بود و مي خواست به هر نحوي شده رأي او را بزند. دنبال عكس العمل حرفهايش صورت او را كاويد. گفت: «خلاصه از ما گفتن. اين همه دختر نجيب، آن وقت تو دنبال كسي افتاده اي كه با انگشت نشانش مي دهند.»
پرده سياهي جلوي چشمهاي مرد افتاد. دنيا را تيره و تار مي ديد. سرش گيج مي رفت و حالت تهوع به او دست داد. هر كلمه اي كه از دهان مرد بيرون مي آمد، مثل پتكي روي مغزش مي خورد و ا و را از خود بيخود مي كرد. سرش را آرام روي فرمان گذاشت و به فكر فرو رفت. سنگيني سرش انگار به اندازه كوه روي گردن و شانه هايش زور مي انداخت.
لبخند پررنگي روي لبهاي قلي نشست. زهرش اثر خود را كرده بود. جاي شك نبود كه سيروس از اين رو به آن رو شده بود. قلي ادامه داد:
«بفرما، حرف من را قبول نمي كني از زنم بپرس. او كه با زنهاي كوچه نشست و برخواست مي كند و مي داند اينجا چه مي گذرد.»
سيروس به خودش گفت: «بدون شك شاهد روباه دمش است. امكان ندارد اين حرفها راست باشد. عسل را سالهاست كه مي شناسد. دورادور مواظبش بوده و هوايش را داشته. با تمام وجودش او را دوست دارد. امكان ندارد كه حتي در خيال هم به او خيانت كند. شايد مرد با او خصومتي دارد. شايد او را در ماشين خودش ديده باشد. سيروس رنگ باخته با صداي خفه اي پرسيد: «شما از كدام ماشين صحبت مي كنيد؟ سوار تريلي شده؟ چرا من چيزي نشنيده ام؟ از مدتي كه چشمم دنبالش بوده، تعقيبش كرده ام.»
«اي بابا، كجاي كاري؟ اي كاش موضوع فقط به تريلي سوار شدن ختم مي شد. دو سال پرونده شان در دادگاه بود. همه عالم و آدم فهميدند. مأمورهاي كميته تو كوچه آمدند و آنها را بردند. ده تا شاهد داشتند. كلي جريمه شلاق و زندان برايشان آمد. از قرار با يه راننده تاكسي رابطه نامشروع داشتند. تازه اين غير از تريليهايي است كه سر راهش سبز مي شود. گفتم كه خودم با راننده هاي كمپرسي دوست هستم. دوستم با چشمهاي خودش ديده كه از قرار خانم راهي تهران بوده وبغل دست شوفر مي شنگيده. انگار اتوبوسهاي ترمينال را بسته باشند. حسابي شلاق مي اندازد و شلوغ مي كند.»
سيروس سرش را به انكار تكان داد و به خودش نهيب زد. امكان نداشت، براي چي؟ عسل اهل اين حرفها نبود. چه دليلي داشت او سوار يك تريلي باري شود. مگر در اين شهر آبرويي براي خودش، خانواده اش و او قايل نبود. با يك راننده تاكسي رابطه داشته باشد. براي چي؟! آخر او كه يك تحصيل كرده دانشگاهي است براي چي با يك راننده، آن هم متأهل، روي هم بريزد؟ مگر نه اينكه عسل گفته بود از سالها پيش او را دوست داشته و به او فكر مي كرده. آيا به او دروغ گفته و بازي اش داده بود. چشمهاي گشاد و حيرت زده اش مي گفت كه كلمه اي از حرفهاي مرد را باور نكرده. دل توي دل سيروس نبود.
قلي كه حساب دستش آمده بود حالت صورت سيروس را نديده گرفت و با آب و تاب ادامه داد: «البته براي او فرق نمي كند.مي داني كه همين عسل خانوم يك بار هم شوهر كرده. طرف اهله. مي دوني كه وضعش خرابه. تازه ماشين همين پسره چلغوز، رحمان زاده، را چه مي گويي. همين زمستان صبح خروسخوان خودم با جفت چشمهايم ديدمشان. خانوم با هزار ناز و ادا از ماشين يارو گردن كلفت پياده شد. ديگر چه مي خواستي بشود. من مُرده و رحمان زاده زنده، برو از خودش بپرس. پشت آدم مرده صفحه مي گذارند؟ از من گفتن بود. حيف از تو نيست كه انگشت نشان اين و آن بشوي.»
اين ديگر باور كردني نبود. عسل شوهر كرده باشد. اين يكي ديگه دروغ محض بود. او از كس ديگري حرف مي زد. سيروس، رحمان زاده را مي شناخت. كمتر كسي بود كه آنان را در آن شهر نشناسد. برادر بزرگش مدير دبيرستان پسرانه بود. برادر وسطي نظامي بود و در جبهه جنگ تحميلي با عراق شهيد شده بود و پسر سوم، رحمان رحمان زاده، شلوغ و شرور كه در رودربايستي و اصرار خانواده زن حامله برادر دوم را گرفته بود. با اين حال چشمهايش هميشه در پي شكار آهوي جواني بود. به قول خودش حسرت آن را داشت كه روزي با دختري كه دلخواه خودش باشد ازدواج كند. رحمان زاده فكر مي كرد مغبون جادو و جنبل مادر و خواهرش شده و هر روز كه مي گذشت بيشتر خودش را در قفس دست و پاگير آنان حس مي كرد و شغلي را انتخاب كرده بود كه كمتر در خانه آفتابي شود.
سيروس بدون اينكه كلمه اي درباره عسل اظهار نظر كند، گفت كار مهمي دارد كه بايد برود و به اداره آموزش و پرورش سر بزند.
قلي خان شكم برآمده اش را از بدنه ماشين كنار كشيد. قند در دلش آب شده بود. انگار به مقصودش رسيده باشد. درنا را با دخترش آتش زده بود. آن هم به قيمت سوزاندن سيروس. كسي كه دم از آشنايي و دوستي با او را مي زد.
سيروس به قدري گيج شده بود كه نمي فهميد چه چيزي را باور كند يا منكر شود. حرفهايي كه درباره عسل شنيده بود، حيرت آور بود. اينكه با يكي رابطه داشته باشد و كارش به دادگاه برسد و محكوم شود يا اينكه شوهر كند و طلاق بگيرد. مگر او در آن مدت چه غلطي مي كرده. چرا او رانشناخهت بود. فقط اسير چشم و ابرويش شده بود و جمال صورتش، پس سيرتش چه مي شد. با خودش عهد كرد درباره قسمت آخر موضوع، دوستي او و رحمان زاده، تحقيق كند و اگر هم به نتيجه اي رسيد و معلوم شد كه قلي راست گفته، براي هميشه او را كنار بگذارد و ترك كند. چه بهتر كه ترك دل و عشقش را بكند و به روي اين دل لعنتي رسوا كننده سنگ ببندد و قيد همه چيز را بزند. وقتش رسيده بود زودتر از آنجا دور شود و تنها بماند. آن روز ديگر نمي خواست چشمش به روشنايي روز يا كسي ديگري بيفتد. بايد تنها مي شد، تنها تر از هر كسي در دنيا كه تصورش را مي كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:19 AM
سيروس با شتاب از مرد خداحافظي كرد. گاهي دوست نادان بدتر از دشمن داناست. بدتر از آن دشمني كه در جلد دوست ظاهر شود. دلش مثل تنور مي سوخت و اگر كسي به او چاقو ميزد خونش در نمي آد. فرمان ماشين را چرخاند و آهسته از نيمه راه دور زد. آرامش و آسايش خود را از دست داده بود و دنبال گناهكار مي گشت. بايد سراغ همان كسي كه به عشق او دست دراز كرده بود مي رفت و او را سر جايش مي نشاند. خودش هم نمي دانست كه ارزشش را داشت يا نه. آيا عسل غرور او را به بازي گرفته بود. غرق در افكار ماليخوليايي براي پيدا كردن مرد در شهر دور زد.
آن روزها رحمان راننده آمبولانس بيمارستان بود. سيروس بعد از پرس و جوي فراوان تازه فهميد كه مي تواند او را در بيمارستان شهر پيدا كند. با ديدن سيروس، كينه وجود رحمان را پر كرد. كوچك ترين حركات او را زير نظر گرفت. به او تعارف كرد كه بنشيند. چشمهايش هنوز صورت مرد را مي كاويد. سيروس به يك بسنته يونجه خشكي مي ماند كه مي توانست با يك جرقه گُر بگيرد. رحمان هم منتظر چنين فرصت طلايي بود. از خدا خواسته پشت ميز دفتر رانندگان بيمارستان نشست و قضيه آشنايي خود با يك دختر دانشجوي خوشگل را با آب و تاب براي سيروس تعريف كرد، ولي نامي از عسل نبرد. آشكارا مي ديد كه آتش حسد و خشم صورت مرد را گلگون كرده. چقدر از سوختن او لذت مي برد.
سيروس دست كمي از او نداشت. در جايش وول مي خورد، دست و پايش مي لرزيد و به دهان رحمان ازده و به مردمك سياه و سفيد نگاه شرربارش چشم دوخته. مي خواست حقيقتي را در آن ببيند. آيا او درباره همان عسلي كه هر دو مي شناختند صحبت مي كرد. چشمهايش با ناباوري روي صورت مرد خيره ماند. اگر حرفهايش پوچ بود و دروغ مي گفت، پس دروغگوي ماهري بود. هنوز چيزي به او ثابت نشده بود و در نهايت لحظه اي رسيد كه در آيينه نگه مرد شكست و خرد شد و آن لحظه اي بود كه او قطعه عكس سه در چهاري از عسل را از جيبيش در آورد و به سيروس نشان داد. دردي شبيه قولنج ته دلش پيچيد و پشت او را تا كدر. سيروس ديگر كوچك ترين شكي به خيانت عسل نداشت. حتي فكرش را هم نمي كرد كه رحمان با سوء استفاده از نام و نفوذ برادر بزرگش در پرونده هاي دبيرستان سابق عسل دست برده و عكس را از پرونده او كش رفته باشد. حالا ديگر دليل محكم و قابل توجيهي براي متنفر شدن از عسل پيدا كرده بود. سيروس خشمگين تر از آن بود كه مهر دبيرستان را در گوشه عكس ببيند. تازه اگر هم ميديد چه فرقي برايش مي كرد. او با همان يك مدرك تصميم خودش را گرفته بود. اما اي كاش همه چيز به آنجا ختم مي شد. سيروس از جايش بلند شد. راهش را كج كرد كه از اتاق خارج شود. رحمان گفت: «بنشين من هم با تو مي آيم. چند دقيقه طول نمي كشد، مي خواهم تلفني بكنم.»
هنگامي كه رحمان زاده دفترچه تلفن را از كشو ميز درآورد، در صفحه اول چشم سيروس به شماره تلفن خوابگاه عسل افتاد كه با خط درشتي نوشته شده بود. هيچ وقت شماره عسل را نگرفته بود، ولي هميشه آن را همراه خودش داشت. به خيال خودش براي روز مبادا اگر لازم مي شد با او تماس بگيرد. اما آن روز هنوز پيش نيامده بود. دستپاچه شماره تلفن را از جيبش درآورد و با عددهاي روي كاغذ مطابقت داد.
رحمان بدون اينكه به روي خودش بياورد، با خونسردي روي صندلي نشسته و پا روي پا انداخت و شماره تلفن خوابگاه را گرفت. وقتي گوشي را گذاشت با افاده رويش را به سيروس كرد و گفت كه با همان دوست دخترش كه دانشجوست صحبت كرده و توضيح داد كه قرار ازدواج گذاشته اند.
سيروس براي پيدا كردن دليلي به آنجا رفته بود و اگر برايش ثابت مي شد كه قلي خان راست مي گفت... نه، خدايا هيچ دلش نمي خواست قلي حق داشته باشد. حاضر بود جانش را بدهد ، اما همه آن حرفهاي وحشتناك دروغ باشد. مرد در تله اي افتاده بود كه برايش پهن كرده بودند. رحمان او را به بهانه اي در محل كارش معطل كرد و از روي عمد شماره تلفن خوابگاه را گرفت. سيروس وقتي صداي عسل را از گوشي تلفن شنيد نزديك بود شاخ در بياورد. اما زرنگ تر از آن بود كه به روي خودش بياورد. رحمان او را زير نظر داشت. مي دانست كه رگ عضلات گردنش كشيده شده و صورتش مثل تاج خروس قرمز شده. فكرش را نمي كرد كه در آن مدت كوتاه دختر زير همه چيز بزند و قول و قرارشان را فراموش كند. چطور ممكن بود دختري كه اين قدر دوستش داشت و به او اعتماد داشت، حالا پشت سر او كار ديگري كند و با رحمان روي هم بريزد و به او خيانت كند. با خودش كلنجار رفت. منطق و عقل چيزي مي گفت و قلبش حرفي ديگر مي زد.
لحظه اي بعد صداي خنده اش را شنيد كه بيشتر شبيه هق هق گريه بود.
بهت زده دست زير چانه اش گذاشت و دوباره صداي عسل را شنيد كه با مرد گپ مي زد و درددل مي كرد. مار خشم سر دلش را نيش زد. صورتش از زور درد كبود شد و باز هم از درد به خودش پيچيد و رنگ و رويش سياه شد. عالم و آدم دنبال يار او بودند. عسل دل او را به بازي گرفته بود. دلداري كه بيمار بود و با زندگي اش بازي كرده و هستي اش را به آتش كشيده بود. به قول مادرش شايد خدا خواسته بود. خدا او را دوست داشت كه پرده از هرزه گري عسل بردارد و مشت او را باز كند. عسل دختر روياهاي او كه بدجوري به روياهاي او ريشخند زده بود. احتياجي به دادگاهي كردن نبود، عسل محكوم شده بود. اگر صداي نازك و عشوه گر لعنتي او را با گوشهاي خود نشنيده بود به اين راحتي قانع نمي شد.
رحمانزاده به خوبي مي دانست كه چرا از طرف سيروس سين چين مي شود، اما برايش مهم نبود. وقتش رسيده بود كه پاي رقيب را از زندگي عسل ببرد. او هم عسل را دوست داشت و دليلي نداشت پا روي عشقش بگذارد و كنار بكشد.
زندگي براي او مبارزه بود. ديگر نمي خواست به خاطر ديگري گذشت كند. آيا داشتن آرزو و پرورندان باغ زندگي خودخواهي بود؟ چه دليلي داشت به قلب شكسته سيروس كه زماني با او آشنايي مختصري هم داشت، فكر كند. عسل هم به وضعيت ناخوشايندي كه پيش آمده بود و به مردي كه عشقش را باور نداشت و با بدبيني او را تحقير مي كرد، عادت مي كرد. عسل لياقت بيشتر از اينها را داشت. حيف از قلب طلايي دختر كه در اختيار سيروس بود و براي او مي تپيد.
افكار شوريده سيروس روي صورتش نوشته شده بود. وقتي از در خارج شد، دل رحمان براي دوستي با عسل غنج رفت. از خوشحالي قند در دلش آب مي شد. او براي عشق نيمه مرده سيروس كه نفسهاي آخرش را مي كشيد، فاتحه اي خواند و پشت سرش فوت كرد.
سيروس در راه خانه بارها و بارها گفتگوي عسل و رحمان را در ذهنش مرور كرد. شايد يك احوالپرسي معمولي بود. هنوز هم صداي لطيف و كرشمه دار عسل را نمي توانست فراموش كند. به خودش قول داد يك جوري با عسل تسويه حساب كند كه حالش جا بيايد و هرگز فراموشش نشود، اما با دلش چه مي كرد؟ جواب قلب سوخته اش را چه ميداد؟ بعد از اين همه سال بايد سرش را پايين مي انداخت و مثل سلمان دختري از دور و برش را انتخاب مي كرد و تشكيل خانواده مي داد.
آيا بايد ورقه عشق و عاشقي را جمع مي كرد و كنار مي گذاشت؟

R A H A
10-04-2011, 01:19 AM
فصل هجدهم...

مي گويند آدم بايد اول با خودش صادق باشد و وقتي خواسته دلش را شناخت از ديگران انتظار داشته باشد. در غير اين صورت نه به خواسته اش خواهد رسيد و نه از زندگي راضي خواهد بود.
يك يا دو ماهي از ماجراي ديدار رحمان و عسل گذشت. خود عسل هم نمي خواست چيزي از آن روز به خاطر بياورد. روزي دوستش، رها، با لب خندان و با كرشمه او را صدا كرد و گفت: «عسل خانوم جنابعالي را پاي تلفن ميخواهند.»
خوشحالي رها براي اين بود كه حدس مي زد عسل بال و پر آقاي سيروس را چيده است. صداي جوان و پر انرژي ديگري پاي تلفن منتظر او بود. صاحب صدا با گرمي و ادب با رها احوالپرسي كرده بود. عسل بيشتر به خانواده اش نامه مي نوشت و آنان به ندرت تلفن مي زدند. سيروس هم كه هيچ وقت به او تلفن نمي زد. فكر كرد چه كسي مي توانست پاي تلفن باشد. لابد خبر مهمي است كه سيروس با او تماس گرفته. وقتي گوشي را گرفت مثل ماست ارزان وا رفت. احساس كرد كسي روان او را زير و رو كرد. مثل آبي روي زمين ريخت و فقط جايش ماند.
پشت خط تلفن صداي رحمان بود. عصبي شد. فكر كرد باز از جان او چه مي خواست؟ جوري با او حرف مي زد كه انگار هر روز با هم حرف مي زدند. صميميتي كه بدون دليل بود. رحمان وانمود مي كرد كه همين دو روز قبل همديگر را ديده اند و از همه جالب تر اينكه با هم قرار و مداري داشتند. عسل مثل تنها سرباز يك لشكر بي دفاع وسط زمين ايستاده و پشت سر هم ضربه مي خورد. حالت مسخره و حس غيرقابل توصيفي داشت. يك مشت حرف محبت آميز و بي دليل نمي توانست آن قدرها هم آزار دهنده باشد.
رحمان مي خواست گپ بزند، و تا مي تواند زندگي را به نظرش رمانتيك جلوه دهد. نه خير شايد هم قضيه چيز ديگري باشد. هر چه بود عسل نتوانست گوشي را بگذارد و با صاحب صدا مخالفت كند. شايد دور از ادب مي دانست كه تلفن مرد را قطع كند. حرفهاي رحمان زاده گرم و محبت آميز بود. سعي مي كرد به خاطر آنچه در تهران رخ داده بود عذرخواهي كند. دختر دلش نمي خواست او موضوع را بيشتر از آن كش دهد و راجع به آن حرف بزند. گذشته، ديگر گذشته بود و يادآوري آن كمكي به كسي نمي كرد. در عين حال حرفهاي از پشت سيم تلفن به گوش او مي رسيد كه برايش تازگي داشت. عسل خودش را مجبور مي ديد كه هر چه زودتر گفتگوي تلفني را به پايان برساند. حرفهاي اغراق آميز و اغواگر مرد ردپايي در ذهن عسل نگذاشت. به نظرش هدف او بيشتر به يك معذرت خواهي و احوالپرسي شبيه بود تا چيز ديگر. ديگر دنبالش را هم نگرفت و به آن روز هم فكر نكرد. روح عسل هم خبر نداشت آن سوي خط دو نفر به صداي او گوش مي دادند. حتي فكرش را هم نمي كرد.


فصل نوزدهم....
مي گويند يار را ببين و حرفت را بزن كه عشق پيام بر عشق است و بس. پيام بر مي تواند بين دو يار نفاق را رنگ عشق زند و مي تواند چونان باد خزان و توفان حسد، ويرانگر خانه عشق شود. مثل قناري فروشي كه گنجشك را به جاي بلبل غالب مي كند.
زندگي روزمره همچنان مي گذشت. اول تير بود و فصل امتحانات از راه مي رسيد و فكر دانشجوها را به خود مشغول مي كرد. دختران كمتر براي خريد بيرون مي رفتند. از گردشهاي بعدازظهري هم خبري نبود. اغلب براي صرف ناهار و شام به خوابگاه مي رفتند. باقي ساعات را مطالعه مي كردند و براي صرف چاي بعدازظهر بود كه نيم ساعتي استراحت مي كردند.

R A H A
10-04-2011, 01:19 AM
عسل هم از اين برنامه مستثني نبود، ولي هر چه بود فكر سيروس و فراموشكاري و بي قيدي او از سرش بيرون نمي رفت. انگار نه انگار كه با هم قرار و مداري داشتند. تا كي مي خواست خودش را به آن راه بزند؟ چه عاشق دل خسته اي بود كه فقط وقتي خودش مي خواست اظهار وجود مي كرد و هيچ وقت حال او را نمي پرسيد. دريغ از دو خط نامه يا يك تك زنگي كه از او ياد كند. بيشتر بعدازظهرها كه دختران براي پياده روي بيرون مي رفتند، عسل طول و عرض موزاييكهاي سالن خوابگاه را مي شمرد، قدم رو مي زد و فكر مي كرد. وقتي خسته مي شد به كف آسفالت زل مي زد و خود به خود اخم و بعد تبسم مي كرد. هر كسي كه در آن طبقه زندگي مي كرد داستان عشق او را مي دانست. يا خودش تعريف كرده و يا از دهان ديگري شنيده بود. وقتي سرش را پايين مي انداخت، نقش صورت سيروس را روي كف موزاييكها مي ديد و وقتي به آسمان نگاه مي كرد، تصوير او را مي ديد كه از جلو چشمهايش پر مي كشيد و لبخند مي زد. به فكر فرو مي رفت و آه مي كشيد.
رها به او نهيب مي زد كه به خودش بيايد و اين قدر آه و ناله نكند. وقتي زمانش برسد و خدا بخواهد بخت او هم باز مي شود، البته او اميدوار بود كه با آدم درست و حسابي ازدواج كند، ولي حالا كه عسل خودش مي خواست با سيروس ازدواج كند، او هم برايش دعا مي كرد. شايد خدا نقشه ديگري براي او داشت. سرنوشت بازيهاي زيادي دارد.
روزي بر حسب اتفاق، عسل نامه اي از خانواده اش دريافت كرد. در متن نامه هيچ نام و نشاني از سيروس او نبود، برادر عسل، امير، نقطه ضعف او را مي دانست و با اين وجود توجهي به خواست او نكرده بود. آيا او هم از حال سيروس عزيزش خبري نداشت. كم كم آخر تير ماه از راه مي رسيد. امتحانها در حال اتمام بود. سه ماه فصل بهار به كامش تلخ شده بود. حال عاشقي خسته دل و بي قرار را داشت. نفهميد باقي روزها كي آمدند و چطور گذشتند. يادش بود كه اواخر خردادماه امتحان كنكور دانشگاه برگزار شده بود و سيروس ميخواست در كنكور شركت كند. روزها را با انگشت هل مي داد تا نتيجه كنكور اعلام شود. هيجان اين را داشت كه نام سيروس را در ليست قبوليها پيدا كند.
عصر يكي از آخرين روزهاي ترم دوم ماه تير بود. عسل براي خريد سبزي بيرون رفت. سر اولين دكه روزنامه فروشي قبل از اينكه پايش به بقالي برسد، چشمش به انبوه جوانان سر در گريبان و چشم انتظار جلو دكه افتاد. بعضي مأيوسانه سرك مي كشيدند و برخي ديگر با گردن كج روي خطوط روزنامه ها چشم مي دواندند. انگشتهاي لاغر و باريك و دستهاي گرد و تپل بود كه روي صفحه هاي روزنامه هايي كه به شيشه دكه روزنامه فروشي چسبانده شده بود مي لغزيد و در جستجوي اسمي آشنا بود. همه پشت كنكوريها بي تاب بودند. جواني بود و هزاران اميد و آرزو و بعضيهايشان مردودي در كنكور را آخر راه مي دانستند.
عسل هم زماني آن دوره را طي كرده بود. خوشحال بود كه ديگر اضطراب قبولي كنكور و دانشگاه را نداشت. چهرههاي مشتاق را كه ديد سر شوق آمد. نزديك يكي از جوانها زانو زد و در جستجوي اسم سيروس روي روزنامه خم شد. در گروه علوم انساني و رشته علوم تربيتي نامش را در ليست قبوليها پيدا كرد. جيغ خفه اي كشيد. چند جفت چشم به طرف او برگشت. بي خيال از جايش بلند شد. از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. نمي دانست شادي خود را با چه كسي تقسيم كند. با شادماني خودش را به خوابگاه رساند. پله ها را يكي دو تا كرد و خود را به اتاقش رساند. رها روي تخت ولو بود و دم خودكار بيكي را مي جويد. با ديدن عسل آن را از دهانش بيرون كشيد و سر خودكار لاي دندانهايش جا ماند. آن را تا مي توانست دورتر روي پتو فوت كرد و پرسيد: «چيه شنگولي؟»
دختر خنده هاي تمسخرآميز او را كه ديد با ناراحتي گفت: «مي خواهم چيزي بگويم، البته فكر نمي كنم زياد هم برايت فرقي بكند، با اين وجود مي گويم.»
«اميدوارم خبر خوش تو به شنيدنش بيارزد.»
«سيروس دانشگاه تهران قبول شده.»
«خوش به حالش. تو چرا خوشحالي؟ قبول شده كه شده.»
«آن وقت مي توانيم همين تابستان عقد كنيم.»
«آه كه چه بگويم دوست نازنينم. تو هنوز در خوابي و رؤيا مي بيني. حالا كه نمي خواهي دست از خيالپردازي برداري. من مرده و تو زنده، آن مردي كه تو به من معرفي كرده اي به اين زوديها دم به تله نمي دهد.»
دختر كه حسابي از جواب دوستش دلخور بود گفت: «نمي دانم تو چه اصراري داري كه هميشه تو ذوق من بزني و دوست داري من را كنف كني.»
«من تو ذوق تو نمي زنم، چه كنم كه حقيقت تلخ است.» رها سرش را لاي كتاب فرو برد.
عسل بحث را ادامه نداد. ميل نداشت حرف مخالف بشنود. زير لب آهنگي را زمزمه كرد. آوازهاي معين هميشه فكرش را باز مي كرد و او را سر حوصله مي آورد.
بهشون بگين كه اينجا يه نفر اسير درده،
يه نفر خسته و تنها
توي اين دنيا مي گرده.

از راه رسيدن تابستان غير از گرما و تب تندش معناي زيادي براي دانشجويان دانشگاه تهران داشت. بعضيها ازدواج مي كردند، برخي فارغ التحصيل مي شدند و كساني هم مثل عسل كه راهشان دور بود، مجبور بودند تا شروع ترم بعدي اتاقها را تحويل بدهند.
دو روز قبل از مسافرت به شهرستان، عسل شروع به جمع آوري وسايل اتاق كرد. رها هم به دنبالش كتابها را جمع مي كرد. قرار گذاشته بودند ساك وسايلشان را منزل يكي از دوستهاي همكلاسي بگذارند. همين كار را هم كردند.
فرحناز دختر مهرباني بود. مذهبي سفت و سختي بود و چادر مشكي و مقنعه سرش مي كرد. ابروهايش را به تازگي برداشته و از قرار عقد كرده بود. وقتي دخترها را ديد به پهناي صورت خنديد. دوستشان استكاني چاي براي آنان آورد. از رها پرس و جو كرد كه خيال بچه دار شدن ندارند. او هم با خنده گفت كه هنوز ازدواج نكرده اند و اتفاقاً از بچه دار شدن مي ترسند. درس خواندن كه با بچه داري جور در نمي آيد. از عسل پرسيد او كي ازدواج مي كند؟ عسل به لبخندي اكتفا كرد. خودش هم نمي دانست دو ماه تعطيلات تابستان چه سرنوشتي براي او در نظر گرفته است.

R A H A
10-04-2011, 01:20 AM
وسايل مهم را پيش دوستشان گذاشتند و باقي را هم تحويل دفتر خوابگاه دادند. پدر رها دنبالش آمد و عسل را هم تا ايستگاه قطار رساندند. سفر با قطار هم هيجان خودش را داشت. آدم مي توانست تجربه هاي رنگارنگي كسب كند. نزديك ظهر روز بعد بود كه عسل از ايستگاه قطار سوار ميني بوس شد و به طرف خانه شان راه افتاد.
وقتي به خانه رسيد از هيجان سر از پا نمي شناخته. بعد از گذشت دو روز از تب و تاب افتاد. شور و هيجانش فروكش كرد و جايش را به دلشوره نامفهوم آزاردهنده اي داد. خيلي حسرت از راه رسيدن تعطيلات تابستان را مي كشيد، ولي حالا كه آنجا بود چرا در خانه پدري بي تاب بود و مثل مرغ پركنده خودش را اين طرف و آن طرف مي زد تا بلكه آرام و قرار گيرد. منتظر يك معجزه و يك حادثه بود. چشمش به ساعت ديواري و در خانه دوخته شده بود تا سيروس به اتفاق مادرش و با دسته گلي وارد خانه شود و او را عروس خودش بكند. هيجان وجودش را بلعيده بود و روح سيروس بر آن حكومت مي كرد. جرئت نميكرد احساس خود را بروز دهد. حتي به مادر هم چيزي نمي گفت. درنا از ته دل او خبر داشت. با نااميدي گفت: «بهتر بود كه از قبل ماجراي اين تاكسي و پرونده را از سير تا پياز براي او تعريف ميكردي. اين جوري يك عمر دلهره نداشتي كه ديگران چه بگويند و چه فكر كنند و يا كسي حرفي به سيروس بزند. ميدانم از حرفم ناراحت مي شوي، ولي من چشمم از اين پسره بچه ننه آب نمي خورد. اين خط و اين نشان.»
اين حرفها مثل اسيد بود. روح و جسم دختر را آب مي كرد و از ريخت مي انداخت. افسوس كه حرفي براي گفتن نداشت. سكوت قهرآلودي وجودش را ذره ذره تصاحب كرد.
روز سوم چادر مشكي به سر كرد و به بهانه بازار راهي خانه خاله اش شد. مسيري را كه انتخاب كرد، ايستگاه ميني بوس ده آخته خانه بود. البته خيابان سر راهش بود و د رعين حال سر راه تعميرگاهي بود كه گاهگداري ماشين سيروس را در آنجا مي ديد. وقتي نبش خيابان رسيد ميني بوس ده حركت كرد. آن مسير تا سر خيابان خلوت بودو ناگهان پسر جواني از تعميرگاه بيرون آمد. سر و رويش تا نوك دماغش سياه بود. پسرك را مي شناخت. شاگرد تعميرگاه بود. بارها سيروس را آنجا ديده بود كه با صاحب تعميرگاه گرم گرفته بود. پسرك سريع خودش را به عسل رساند و پاكت نامه اي را به دستش داد. دختر هاج و واج ايستاد و به نامه و جاي اثر انگشت سياه پسرك نگاه كرد. ناخودآگاه پوزخندي روي لبش نقش بست. يك لحظه فكر كرد پسرك خواسته با او نامه پراكني كند و با هم دوست شوند. لبخند دهانش را باز كرد. انگار چيزي در فكرش بود. مي خواست بگويد كه فاصله سني آنان زياد است كه پسرك با صداي تو دماغي گفت: «خانوم، نامه از طرف من نيست.»
دختر حس كرد كنف شده. چه معني داشت پسربچه اي او را خيط ند. خواست نامه را برگرداند كه پسرك با مشت گره زده نامه را داخل كيف دستباف عسل سراند و گفت: «به خدا خانوم نامه را من ننوشته ام. فرستنده از من خواسته آن را به دست شما برسانم. گفت خيلي مهم است.»
عسل سر برگرداند و چپ و راست را نگاه كرد. صورت آشنايي نديد. مثل اينكه چشمش دنبال فرستنده مي گشت. نامه در كيفش بود. نگاهش پايين سريد. حرفي به پسرك نزد. سرش را برگرداند و به سرعت برق و باد از آنجا دور شد. از همان راهي كه آمده بود به خانه برگشت. انگار خدا به رحم آمده و جواب او را درجا داده بود. كاري در خيابان و بازار نداشت. دلش مي خواست پر در بياورد و زودتر خود را به خانه برساند و نامه را بخواند. حدس مي زد كه نامه از طرف سيروس باشد. اي كاش چادر سرش نبود و مي توانست وسط خيابان نامه را باز كند و بخواند.
نگاهي به داخل كوچه بن بستي كه از آن مي گذشت انداخت.. وارد كوچه شد. نمي خواست آن را باز كند، ولي گوشه اش را پاره كرد. خط سيروس را شناخت. دلش آرام گرفت. پس به او نامه داده بود. حتماً درباره قول و قرارشان نوشته.دلش ضعف مي رفت كه جاي خلوتي گير بياورد و نامه را بخواند.
زني داشت فرش مي شست و آب از آسفالت وسط كوچه مي گذشت. كمي آن طرف تر هم دو سه تا بچه تالاپ و تولوپ توپ بازي مي كردند. براي همين كوچه امنيت نداشت كه بتواند روي سكوي خانه همسايه بنشيند و از راز ناخوانده نامه مطلع شود. با اين وجود كنجكاوي امانش را بريده بود. دو قدم را يكي كرد و از چند خيابان هم گذشت. به خودش كه آمد در سايه درخت مو حياط خانه لميده بود. نفهميد كي به خانه رسيد. مادرش خانه نبود و هنوز از خريد روزانه برنگشته بود. خوشبختانه كسي در خانه نبود غير از خودش كه در را با كليد باز كرده بود. همه جا غرق سكوت بود، سكوتي كه در آن لحظه احتياج مبرمي به آن داشت. مگسي بيخ گوشش وزوز مي كرد. مگس را از صورتش پراند. نامه را ا زكيسه بيرون آورد. در پاكت باز بود. يعني هيج وقت بسته نشده بود. تعجب كرد. دلش به تپش درآمد و ناگهان خاري در دلش خليد و سوزشي را در آن حس كرد. پس لازم نبود گوشه نامه را پاره كن. نامه سرباز بود. اسم سيروس روي پاكت بود. چرا در پاكت با چسب بسته نشده بود؟
بي درنگ كاغذ را باز كرد. دلش در قفسه سينه آرام و قرار نداشت. خط سيروس را خوب مي شناخت، همان خط لرزان كج و معوج را. شروع به خواندن كرد. فرصت فكر كردن نداشت.
سلام عسل جان، حالت چطوره؟ اميدوارم كه امتحانات ترم را با موفقيت گذرانده باشي. مي دانم كه ماه دوم تابستان را در شهر هستي و شايد چشمت به دنبال من باشد. هنوز به ياد دارم كه ما با هم قول و قرار داشتيم. قرار بود من با مادرم به خواستگاري بيايم. براي همين است كه اين نامه را مي نويسم. راستش خودم هم نمي دانم چه حالي دارم. نميدانم روي زمين هستم يا زير زمين. بايد بگويم كه هيچ خوب نيستم. بدون تعارف، با اين شرايط روحي آمادگي ازدواج را ندارم. حتي نمي توانم براي مردن هم تصميم بگيرم. اين روزها اتفاقاتي افتاده كه پاك گرفتارم كرده. بهترست هيچ نپرسي. به هر حال وجود فاصله بين خودم و تو را حس مي كنم. البته مي دانم كه از من دلخور خواهي شد، چون در اين مدت خودم را نشان نداده ام و جربزه خواستگاري را نداشته ام. حقيقت مهم تر از اين حرفهاست و فكر نكن كه به اين راحتي مي توانم مشكلاتم را حل كنم.
نمي خواهم تو را چشم انتظار بگذارم. تو لياقت كسي را داري كه مثل خودت باشد. بهترست اگر خواستگار مناسب خودت ديدي ازدواج كني و به سراغ زندگي ات بروي. تو دختري هستي كه با هر كس بخواهي مي تواني ازدواج كني و شايد نيازي به من و عشق من نداشته باشي. حق داري از من برنجي. مسأله اينست كه من نمي توانم به وعده ام عمل كنم. دوست دارم كمي روي نوشته هاي من تأمل كني و شرايط روحي من را درك كني. از طرفي درگير مسايل خانوادگي هستم و از طرف ديگر تازگي در دانشگاه قبول شده ام. سر كار هم ميروم و حتي هب خاطر دغدغه كاري نتوانسته ام ترم پاييزه را نام نويسي كنم.
من بين زمين و آسمان معلق هستم. بهتر مي بينم كه تو هم كمي فكر كني و ببيني از زندگي چه مي خواهي. بايد اول از همه درست را تمام كني و بعد هم شغلي انتخاب كني. شايد به خودت بگويي كه اين مسايل را هر دو از همان ابتدا مي دانستيم.
مساله ديگر اينست كه ما بتوانيم به هم اعتماد داشته و همديگر را قبول داشته باشيم. من مي بينم كه ما آن چنان كه بايد و شايد با هم تفاهم فكري و اخلاقي نداريم. شايد علتش اين باشد كه از روي احساسات تصميم گرفته ايم. بد نيست مدتي بين ما فاصله باشد تا همديگر را درك كنيم. شايد بتوانيم دور از احساس قلبي و عاطفه دوست داشتن كمي منطقي فكر كنيم و ببينيم آيا ما برا يهم ساخته شده ايم يا نه. تا آن موقع هم از تو خواهش مي كنم كمي خونسرد باشي و فاصله را حفظ كني. دوست ندارم فكر كني كه من نامردي كرده ام يا تو را دوست نداشته ام. من دلم مي خواهد هر دو ما خوشبخت شويم و اگر در اين وسط خد نخواهد يا قسمت هم نشويم، آن هم چيز ديگري است. بايد صبور باشيم و به سرنوشت تن در دهيم. آرزو براي جوانان عيب نيست، ولي نبايد خام و اسير آرزوهايمان بشويم.
يادم مي آيد زماني زنگي را به خوشه هاي انگور تشبيه كردي و آرزوها را حبه هاي آن و من به تو گفتم كه گاهي بعضي از دانه ها هرگز نمي رسند و كال مي مانند.
عسل جان زندگي پيچيده تر از اين حرفهاست. اگر طوري ديگر ادعا كنيم خودمان را گول زده ايم. من ترجيح مي دهم زندگي را به خوشه اي حقيقت تشبيه كنم و دانه هايش را اعتماد. ما نبايد اسير آرزوهاي غير حقيقي بشويم. شايد كه عشق ما از روي منطق و حقيقت نبو. شايد كه ما خودمان و همديگر را بوديم. دلم مي خواهد موقعيت مرا درك كني و به عقيده ام احترام بگذاري. همان طور كه من خواسته تو را درك كرده ام و به آن احترام گذاشته ام. اميدوارم از اينكه اين گونه از هم جدا مي شويم از من دلخور نشوي. شايد كه خدا خواب ديگري براي من و تو ديده است. مرز بين عشق و نفرت را نبريده اند. اميدوارم از من متنفر نشوي و مرز دوستي را نگه داري.
دوستدارت سيروس

R A H A
10-04-2011, 01:20 AM
همانطور كه روي پتوي نازك نشسته بود، پاهايش را زير خودش جمع كرد. نتوانست راحت بنشيند. دوباره پايش را دراز كرد . سر را به ديوار آجري تكيه داد و چشمهايش را بست. انگار خواب مي ديد. چشمهايش مي سوخت. مي ترسيد اگر بخواهد اشك بريزد به جاي آبع خون ازكاسه چشمش بيرون بيايد. دلش مي خواست يكي او را بيدار مي كرد و مي ديد كه نامه اي در دستش نيست. كاغذ نوشته در دستش مچاله شد. خش خش كاغذ نشان مي داد بارها خوانده شده. دلش ريش ريش شد. نه، اين نامه نبود، مصيبت نامه بود و او هم خواب نبود و بيدار بيدار بود. كاغذ در دستش خيس بود. مثل مترسك زشتي روي دامنش افتاده و به او دهن كجي مي كرد. سيروس چه مي خواست به او بفهماند؟ بعد از آن همه قهر سنگين و سياه چرا اين مزخرفات را نوشته بود؟ چرا فكر مي كرد كه مي تواند هر كاري بكند و هر تصميمي دلش خواست بگيرد؟ هيچ به او و دل بي قرارش فكر كرده بود؟
نامه را دوباره در دستش گرفت. پرده اي جلو چشمهاي اشك زده اش مي لرزيد. اشكش را پاك كرد و دوباره شروع به خواندن كرد. دوباره و دوباره آن را خواند. نتوانست نوشته ها را هضم كند. چيزي مثل كلاف كاموا در گلويش پيچيده و گره خورده بود. بغض گلويش را گرفت و به سرفه افتاد. چه تابستان غريبي بود. گرما بيداد مي كرد. يكباره آفتاب گلوله آتش شده و از زمين و آسمان آتش مي باريد. گرماي دل سوخته اش بود يا خورشيد تابستان كه وجودش را جزغاله مي كرد. حس مبهمي مي گفت كه نامه سرد در عين حال آتشين سيروس از جايي آب مي خورد. هرچه بود آتشها از زير سر آن نامرد، قلي خان حقه باز و زن وراجش، وجيهه، بلند مي شد. در ظاهر كه آنان پيروز شده بودند.
مثل ديوانه ها از جايش بلند شد. يادش نبود كه بايد ناهار درست مي كرد. نامه را مچاله در جيب مانتو تپاند. چادر از روي طناب برداشت و از خانه بيرون زد. اگر آنجا مي ماند دق مي كرد.بايد تكان مي خورد و نفس مي كشيد.
مقصد خودش را نمي دانست. سرگردان در خيابانها به راه افتاد. لحظه هايي را تجربه مي كرد كه فكرش را هم نميكرد. تاكسي نارنجي از بغلش رد شد. دختر اعتنايي به بوق ممتد آن نكرد. راننده ابرويش را بالا انداخت و چراغي زد. از كنارش رد شد. صداي بوق را نشنيد. مرد داد زد: «ديوانه!»
عسل تا ته خيابان و چهار راه بعدي را مستقيم رفت و بعد از طي چند چهارراه به طرف خيابان اصلي شهر پيچيد و دور فلكه را پرسه زد و دور خودش چرخيد. بدون اينكه متوجه باشد راه خانه خاله اش را در پيش گرفت. جايي را نداشت برود. تنها دوستش آرزو بود كه او هم از مدتها قبل ازدواج كرده و پر كشيده بود. حتي خبر نداشت چه مي كند و زندگي اش را چطوري مي گذراند. هيچ وقت از خودش آدرسي نداده و سراغ او را نگرفته بود. آن اواخر سودي را در بازار ديده بود كه خبرهاي داغي تعريف كرده بود. خودش با يك سروان ازدواج كرده و شوهرش در جبهه شهيد شده بود. حالا هم بيوه بود و به قول خودش قيد ازدواج را براي هميشه زده بود. از آرزو گفت كه از شوهرش جدا شده و بچه اي دارد. يك دختر ملوس و سبزه رو كه آرزو خيلي دوستش داشت. به گفته سودي، آرزو بيشتر وقتش را با دخترش مي گذراند...
در گير و دار زير و رو كردن زندگي آرزو بود كه سر خيابان بلوار رسيد و وارد كوچه آفتاب شد. در فكر بود و با اينكه لاي در باز بود انگشت روي زنگ در گذاشت. پسرخاله در را به رويش باز كرد. با صداي خفه اي سلام داد. زير لب گفت در كه بسته نبود. كله خاله پشت تلي از سبزي تكان خورد. جواب سلام را داد و گفت: «بيا تو عسل جان. مي بخشي نمي توانم بلند شوم. پايم خواب رفته.»
عسل چشمهايش قرمز بود. به زمين نگاه كرد و با صداي ضعيفي گفت: «سلام خاله جان، اشكالي ندارد. زياد مزاحم نمي شوم.»
«چرا عزيزم؟! من فكر كردم خدا تو را كمك فرستاده كه برايم سبزي پاك كني.»
عسل بدون اينكه حرفي بزند كنار دست خاله نشست. حركاتش كند و بي حال بود. صدايش گرفته بود. نگاه خاله به صورتش افتاد. چشمهاي دختر را مثل دو كاسه خون ديد. زن دست را لوله كرد و روي صورتش چنگ انداخت. دستپاچه گفت: «الهي بميرم، چي شده خاله؟ چرا چشمهايت خوني شده؟ گريه كرده اي؟»
عسل مثل گور ساكت بود.
زن دوباره با اصرار پرسيد: «با مامانت دعوا كرده اي؟»
لبهاي خشك دختر تكان خورد. آرام سرش را بالا برد. چشمهاي نگران دخترو ابروهاي درهم رفته اش از بي قراري او نشان مي داد.
«خب چي شده؟ حرف بزن دختر.»
عسل پاكت را از جيب درآورد و با صداي خفه اي جواب داد: «سيروس نامه داده.»
«خب اينكه گريه نداره.»
«چرا خاله گريه داده. شما متوجه نيستين. نامه سربازه بوده. دست آن پسر بچه، شاگرد تعميرگاه شكوري داده.»
خاله دسته سبزي را زمين گذاشت و دست روي شانه دختر گذاشت و گفت: «آرام باش. نامه را با صداي بلند بخوان ببينم چي شده. چي نوشته كه اين قدر ناراحت شده اي و گريه كردي. آخه اين پسره ارزش اين همه احساسات تو را دارد كه خودت را برايش هلاك كني. ببين عوض آن همه قول و قرار چي كرده و به كي نامه داده. واقعاً كه احمقه.»
عسل با صداي گرفته نامه را خواند. خاله سرش را تكان مي داد و با برگ تره دوره انگشتش ور مي رفت. بغض گلوي دختر را گرفت. نمي توانست از جريان ديدارشان در تهران چيزي بگويد. غير از قول و قراري كه براي عقد در تابستان با هم داشتند، حرفهايي را كه در نامه نوشته بود جسته و گريخته براي خاله تعريف كرد. خاله از قول و قرار آنها و حرفهاي آخر مرد گيج و منگ نگاهش كرد. احتياج به فكر كردن داشت. عسل خاله اش را زني زرنگ و دانا مي دانست و انتظار داشت او توجيه معقولي براي اين كار سيروس پيدا كند.
خاله دسته اي تره پاك و شروع به خرد كردن آنها كرد. سرانجام گفت: «ديگر جانم برايت بگويد، اين پسره خل تو را دوست دارد، اما نمي تواند به عقد و عروسي تن بدهد. مي خواهد تو را از نخ انتظار آويزان كند. در نامه هم به طور كامل ميانه اش را به هم نزده، ولي خواسته مسئوليت قول و قرار تابستان را از گردنش بردارد. چطوري بگويم، شايد هم آن قاتل عوضي و زنك پُرش كرده باشند. اين قدر غمبرك نگير، به خدا ارزشش را ندارد. ديگر اينكه به عقيده نم دور و بر اين پسره را خط بكش. من احساس مي كنم اين پسره هنوز بچه هست. چطوري بگويم، ماماني است. به درد تو نمي خورد. تو دختر مستقل و محكمي هستي. اين جور بچه ها چشم ديدن تو را ندارند. هر تصميمي كه تو بخواهي بگيري مثل خار در چشم آنان مي رود و دست آخر محبتي هم كه بين شماست از بين مي رود...»
خاله داشت حرف مي زد. حرفهايش به گوش آدمي كه عاشق نبود منطقي به نظر مي رسيد. مي توانست در كاسه عقل خودش حرفها را تجزيه و تحليل كند و جواب قانع كننده اي بگيرد. اما عسل عاجز تر از آن بود كه به خاله حق بدهد. هر كلمه خاله مثل پتكي روي سرش فرود مي آمد. اگر خاله خودش نبود فكر مي كرد كه با او دشمني دارد. شايد مادرش زير پايش نشسته و او را پر كرده. اخمهايش ناخواسته در هم رفت. ديگر مايل به ادامه گفتگو نبود.
خاله چين روي پيشاني دختر را ديد. لبخندي زد و گفت: «اخمهايت را باز كن. دنيا كه به آخر نرسيده. اين سيروس هم ناف دنيا نيست. من مي دانم جواني عالم خودش را دارد و آدم فكر مي كند هر كه را دوست دارد اولين و آخرين آدم دنياست، اما اين طوري نيست. تجارب تلخ و شيرين زندگي نشان مي دهد كه گاهي اوقات زندگي موفق و تفاهم ربطي به عشق و عاشقي ندارد. تفاهم چيزي است كه در گذر سالها گير آدم مي آيد نه در گير و دار عشق و عاشقي.»
عسل نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت: «وقتي شما با خونسردي اين حرفها را مي زنيد، آدم فكر مي كند كه تا به حال مزه عشف را نچشيده ايد.»
خاله لبخند دلنشين ديگري زد. سبزيهاي دستش را كنار صافي گذاشت و چشمهايش را به باغچه روبه رو دوخت . روبه رويش گلدان گل كاغذي الوان و دلربا خودنمايي مي كرد. گلبرگهايش نرم و لطيف تكان مي خوردند. وزش نسيم ملايم ظهر را روي گونه اش حس كرد. گلبرگهاي صورتي سر شاخه هاي بدون برگع ننو مي رفتند. خاله به دنبال كلمه هاي مناسب مي گشت تا بار غم خواهر زاده اش را كم كند. سرانجام به حرف آمد و گفت: «اگر مادرم من را به حال خودم مي گذاشت و من با مردي كه دلم مي خواست فرار مي كردم، شايد در اين لحظه آوره شهرها و دربه در بودم. مرد بيچاره معتاد شد و خدا مي دانست چه بر سر من مي آمد...» خاله خانم روي غلتك افتاده بود و دلش مي خواست حرف بزند و عسل با ناباوري چشم به دهانش دوخته بود. به فكرش خطور نمي كرد كه خاله هم زماني جوان بوده و عاشق شده باشد، چه برسد به اينكه بخواهد با كسي فرار كند. خاله پوزخندي زد. انگار فكر دختر را خوانده بود، با آه كش داري گفت: «آره مي دانم، جواني شكوه خودش را دارد. آدم جوان جلو پايش را نمي بيند. فكر ميكند كه پيرها با آن صورتهاي چروكيده هيچ وقت جوان نبوده اند، آرزويي نداشته اند و عاشق نشده اند.»
دختر از افكار خود احساس شرمندگي كرد. درد خودش را فراموش كرد. كنجكاوي به او نهيب مي زد كه سؤالهاي ذهنش را به زبان بياورد. با شرمندگي گفت: «نه، خاله جسارت نشود. من مي دانم كه شما جوان بوده ايد و هنوز هم شادات و قشنگ هستيد منتها فكر نمي كردم شما و شوهر خاله هم با هم داستاني داشته باشيد.»
«من اولين بار كه به اين شهر آمدم مهمان خواهرم بودم. با هم خريد رفته بوديم. شوهر خاله ات من را كه ديد از من خوشش آمد. آن وقتها شاگرد مغازه بود و يك ستاره هم در آسمان نداشت. پسر يك لاقباي آسمان جل جيب خالي ولي خوش قيافه اي بود. بعدها فهميدم كه تندخو و دست به زن هم تشريف دارد. من دوستش نداشتم. به حرف بقيه زنش شدم. با هر كه ازدواج مي كردم كه عشق من نمي شد. من هم سر روي گيوتين گذاشتم و بله را گفتم.»
«مادربزرگ هم قبول كرد كه شما با هم ازدواج كنيد؟»
«آره بابا، مادرم هم ترسش از اين بود كه من ترشيده شوم و خانه بمانم. وقتي يك خواستگار نقد در خانه را كوبيد، از خوشحالي چند و چونش را نپرسيدند.»
«آن يكي چي شد؟»
خاله لبخندي زد، دندان مصنوعي دهانش لقي زد. گفت: «عشقم را مي گويي؟ او هم رفت كه قصه زندگي خود را بسازد. بعدها شنيدم زن گرفته، معتاد شده و زنش را هم طلاق داده. خلاصه دخترم، قصه زندگي از هر قصه اي عجيب تر است و سرنوشت عجوزه، قصه گوي بي شرمي است. گاهي بايد بيشتر مواظب آرزوهايي كه مي كنيم باشيم و از همه مهم تر مواظب زبانمان كه از خدا چه مي خواهيم. فكرش را بكن اگر با آروزي من موافق بود، الان معلوم نبود از كجا سر در مي آوردم. شكر خدا صدايم شنيده نشد.»
«خاله جان، مي گوييد من چه كنم؟ بدجوري زخمي شده ام. مثل آهويي كه از پشت تير خورده باشد. دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم، بدون انتها بروم و خودم را گم و گور كنم.»
«چه كنم، چه كنم نكن. از من مي شنوي برو زندگي خودت را بكن. انگار نه سگي آمده و نه زياني وارد شده. مي فهمي چه مي گويم؟ سيروس همچين طفيلي هم نيست كه بخواهي به خاطر او سر به بيابان بگذاري و آواره بشوي. سيروس كسي نيست كه ارزش يك آه كشيدن را داشته باشد. عددي نيست كه تو را سردرگم كند. حرفهايش اندازه بال مگس ارزش ندارد كه تو براي قول و قرارش حساب باز كرده اي.»
«پس چرا من اين قدر احساس بدبختي مي كنم؟ چرا حس مي كنم از درون داغون شده ام؟ چرا فكر ميكنم كسي نهال عشق او را در دلم خشكانده و من ديگر عاشق نخواهم شد و لذت عشق را نخواهم چشيد؟»
«براي اينكه خودت اجازه مي دهي. براي اينكه نشسته اي و مدام به او فكر مي كني. دست روي دست گذاشته اي و اجازه مي دهي مثل مارمولك در ذهن تو بخزد و آزارت بدهد. تو بايد فكر اينجايش را مي كردي كه اگر حرفهايش پوچ از آب درآمد چه كني. حال كه نكرده اي حس مي كني مغبون شده و رو دست خورده اي. بعد از اين بايد خودت را عادت بدهي كه روي هر كس و ناكسي حساب باز نكني و خودت باشي. بگذار سرنوشت به موقع خودش براي تو تصميم بگيرد، به جاي اينكه تو پيشدستي كني و تصميم بگيري.»
«به حرفهابي شما كه فكر مي كنم، ياد توپ و تشر دوست و هم اتاقي ام رها مي افتم. او هميشه مي گفت كه اين پسره مرد نمي شود. كمي از حرفهايش را تعريف كرده بودم و نامه اش را خوانده بود. از قرار سيروس را بهتر از من مي شناخت. من را باش كه مثل قوش كور به او اعتماد كرده بودم.»
«دختر جان، خودت را سرزنش نكن، خاصيت عشق همين است. آدم دلش مي خواهد همه چيز را باور كند. آدم با چشم باز انتخاب مي كند. نبايد كه كور باشد و چشمش را به روي حقيقت ببندد و حتي خودش را گول بزند!»
«با اين حال خودم را مقصر مي بينم.»
«بيخود. مثل پسرها باش! فكر كن گلي از باغي چيده اي. بي خيال باش. به خواست خدا فكر كن. به بازي سرنوشت و اينكه شايد خدا مصلحت نديده و خواب بهتري براي تو ديده. دخترم نااميد نباش. دنيا را چه ديده اي.»
عسل مات و مبهوت سكوت كرد. شايد به حرفهاي خاله گوش نكرده بود يا حواسش جاي ديگري بود.
خاله زير لب گفت: «يادته آن موقع كه اين پسره از تو خواستگاري كرده بود، يك خواستگار افغاني هم داشتي؟ يادت مي آد پسره بيچاره از كدوم شهر به تو زنگ زده و التماست مي كرد؟ گفتي مي خواد بياد همين شهر باهات بمونه. با تو كانادا بره. يادته وقتي گفتي نه، چقدر زاري و تضرع كرد. گريه مي كرد و خودش را از ارزش انداخت. از بس دوستت داشت.»
«اي خاله، مگه مادر من را به خارج مي فرستاد. اونا راضي نيستن من تا تهران بروم چه برسه كه بخوام كانادا و آمريكا برم.»
«مادرت هنوز نمي دونه. خدا بخواد لقمه از يمن مي رسه و لقمه ديگه از دهن مي افته. كار خدا حساب و كتاب داره. ولي قسمت خدا معلوم نيست.»
«حالا چي خاله، يك غلطي كردم و عاشق شدم آن هم نه الان، بلكه چندين سال پيش. چه بايد مي كردم و هر چي بود كار دل بود و من را مثل اسير دنبالش كشونده.»
خاله نچ نچي كرد و عرق صورتش را با روسري پاك كرد و گفت: «والله چه عرض كنم. خدا مي داند كه من آرزوي خوشبختي تو را دارم.»
عسل لبخند تلخي زد و مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و گفت: «بايد بروم. شايد مادر به خانه برگشته باشد. كسي نمي داند من اينجا هستم.»
خاله اصرار كرد به خواهرش تلفن كند و بگويد كه عسل آنجاست، اما او دلش مي خواست تنها باشد و در خلوت خود زخمهايش را مرهم بزند. حرفها درست بود، ولي هنوز دلش مي سوخت و نمي توانست آنها را قبول كند. خاله تا سر خيابان با او رفت، دختر را سوار تاكسي كرد و بيست توماني مچاله را در مشت راننده سراند. حرفهاي خاله مي توانست مرهمي روي زخمهاي دختر باشد، مي توانست باري از غم او را بردارد و به زندگي اميدوارش كند. كاش فقط كمي سبك تر مي شد. اما غصه او سبك نبود. جانكاه و سنگين بود. انگار همه مردم دنيا رفته و او را تنها گذاشته بودند. دنيا روي سرش خراب شده بود. خدايا چرا اين قدر دلش شكسته بود؟ چرا نمي توانست خودش را از زير آوار مخروبه بيرون بكشد، سرپا بايستد و نفس راحتي بكشد؟ ضربه سختي خورده بود.
هنگامي كه به خانه رسيد، مادر براي نماز جماعت به مسجد رفته بود. هنوز ناهار نخورده بودند. برادرهايش زير آفتاب گرم تابستان در حياط بازي مي كردند. مسير منزل خاله تا خانه خودشان را اشك ريخته بود. در خانه باز بود. وارد حياط كه شد ناي قدم برداشتن نداشت. پاي درخت مو ايستاد. چشمش به خوشه هاي نيمه سبز و كال انگور افتاد و ياد تشبيهي كه سيروس از خوشه هاي آرزو كرده بود افتاد. باز هم دلش گرفت و چشمهايش هواي باريدن كرد. نمي دانست چه بگويد، ولي بيچاره تر از آن بود كه جلو ريزش قطره هاي درشت و شور اشك را بگيرد. گاهي آب شور در دهانش مي سريد و يا از زير چانه اش سرازير مي شد. وقتي سايه مادر را پشت در ايوان ديد، بيشتر دلش به درد آمد. بي ثمر سعي كرد خودش را كنترل كند. گريه هايش به نفسهاي تند و بريده اي منجر شد كه او را به سرفه انداخت. چادر را از سرش گرفت و صورتش را زير شير آب نگه داشت. نمي خواست مادر چشمهاي قرمز او را ببيند.
درنا متوجه ورود دختر به خانه شد و بدون اينكه چيزي بگويد دم در اتاق ايستاده و با قلبي آكنده از اندوه به دخترش نگاه كرد. شانه هاي دختر با هر هق تكان مي خورد. گريه دتخر از چشم مادر دور نماند. درنا ته دلش آشوب شد. زير لب نفريني به شانس بد و مردان بي غيرت دور و زمانه حواله كرد. فكر كرد عسل، دختر قشنگ و تو دل برو او مي توانست هر كسي را انتخاب كند. بهترين مردان حسرت ازدواج با او را داشتند، ولي دخترش مثل شتر چموشي پا روي زمين مي كوبيد و فقط سيروس را مي خواست. اسم او از دهانش نمي افتاد.
زن عصباني بود. به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت. به روز نحسي كه دخترش را با او روبه رو كرده بود نفرين مي كرد. مانده بود كه با خواهرش صحبت كند دعايي، چيزي بگيرد و طلسم عشق دخترش را بشكند و آب سردي روي دل دختر بريزد. هر چند ته دلش اعتقادي به اين چيزها نداشت، اما مجبور بود به خاطر دخترش هم شده امتحان كند. هيچ راه حل ديگري به نظرش نمي رسيد. بايد يك جوري مهر آن پسره بي لياقت را از دل دختر بيرون مي كرد. در افكار خودش غرق بود كه عسل در آستانه در ايستاد و به مادرش سلام كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:20 AM
درنا نگاهش كرد. انگار اولين باري بود كه او را مي ديد. عسل چند سانتي متري از شانه هاي پهن و گوشتي مادر بلندتر بود. هر كسي او را مي ديد، فكر مي كرد شبيه مادرش است، ولي وقتي پدرش را مي ديدند، مي گفتند بيشتر شبيه پدرش مي باشد. خودش با خنده مي گفت كه پدر و مادرش شبيه هم هستند و او هم شباهت به هر دو آنان دارد. در حقيقت عسل زيباييهاي پدر و مادر را يكجا به ارث برده بود. خدا در دادن زيبايي به او دريغ نكرده بود. سفيدرو و گوشتي بود، ولي نه كه تپل باشد. صورتي گرد و پوستي لطيف داشت. چشمهايش ميشي بود، ولي نور خورشيد ه مي خورد به عسلي مي زد. براي همين پدر نام عسل را به او داده بود. ابروهاي كمان كلفتي داشت. فرم ابروهايش به مادر و پرپشتي ابرو موهاي سرش به پدر رفته بود. لبهاي گوشتي و دماغ متناسبي كه خيليها فكر مي كردند زير چاقوي جراحي رفته و دندانهاي نه چندان درشتي كه به زحمت در چانه گرد و كوچكش جا شده بود. چند دندان روي هم، لبخند او را بامزه تر نشان مي داد. زيبايي ديگر، موهاي بلوطي رنگش بود كه آدم فكر مي كرد چقدر خوش رنگ از آب درآمده. همه اجزاي صورتش را پوستي لطيف و سرخ و سفيد مي پوشاند كه با كمي خنده و صحبت بيشتر سرخ مي شد. شرم و حيا باعث مي شد كه بدون دليل سرخ شود. اين عادت را از مادر به ارث برده بود.
درنا به خودش گفت كه لياقت دخترش بيشتر از اينهاست. او خودش در آن سن و سال از سيروس رو دست خورده و به دخترش هم اجازه داده بود راحت با او بگردد و صحبت كند، صحبتي كه به درد جرز لاي در مي خورد. بعدش هم پسره بي شعور دم در آمد و يك مشت دروغ سر هم كرد. اين قدر چرت و پرت بافت تا زن بالغ، اما ساده لوح را قانع كرد تا با دست خودش عكس دختر را به او بدهد. اگر آن نامرد قصد ازدواج نداشت، چرا مي خواست دفترچه بيمه خانوادگي بگيرد و اگر آن عكس را براي دفترچه بيمه استفاده نكرده بود، پس براي چه كاري مي خواست. جرئت نداشت به عكس دخترش كه در دست او بود فكر كند كه سيروس گولش زده بود. دلش مي خواست يك جوري در دل دخترش نفوذ كند. عقل و منطق كه جواب نمي داد. ديگر چيزي به ذهنش نمي رسيد. دلش از ديدن دختر ريش ريش مي شد.
عسل ضربه اي به آرنج مادر زد و گفت: «مي بخشيد مادر، چند بار صدايتان زدم، جواب نداديد. انگار با چشمهاي باز خوابيده ايد. مي توانم بپرسم به چي فكر مي كنيد؟»
درنا به تكه لباس دستش نگاهي انداخت. الان وقتش نبود حرف دلش را بزند و روي زخم دل او نمك بپاشد. براي همين گفت: «نخوابيده ام. راستش داشتم به لكه هاي اين بلوز فكر مي كردم كه چطور از بين ببرمشان. تو كجا بودي؟ نگرانت شدم.»
عسل نفس عميقي كشيد و سعي كرد صدايش را صاف كند، اما مجبور شد سرفه اي بزند و گفت: «من خانه خاله بودم. خيلي سلام رساند.»
«اين را مي دانم. برادرت گفت كه آنجا بودي. تعجب من از اينست كه چرا آنجا نماندي. آخه خاله ات كلي سبزي خريده تا خشك كند، مي توانستي كمكش كني. ناهار هم نخوردي، نه؟»
عسل سرش را پايين انداخت. باز هم چشمهايش تر شد و پرده نازكي از نم روي مردمك چشمهايش نشست كه قشنگي چشمهايش را دو برابر مي كرد. مادر شستش خبردار شد. دختر هنوز متأثر بود. عسل من و من كرد. بدون اينكه جواب درستي به مادرش بدهد به بهانه خشك كردن صورتش به اتاق ديگر رفت. حوصله نداشت دنبال حوله بگردد. متكايي برداشت روي پتوي بالاي اتاق دراز كشيد. بيخود تقلا مي كرد كه بخوابد. چشمهايش از اشك مي سوخت. چشمش به دفتر روي طاقچه افتاد. خودكار را روي زمين گذاشت. هوس كرد مثل آن روزها كه مدرسه مي رفت و خاطراتش را مي نوشت، حرفهاي دلش را روي كاغذ بياورد. شايد مي توانست با مخاطب خيالي اش بهتر درد دل كند. هر لحظه كه مي گذشت، حرفها بيشتر روي دلش انبار مي شد و او را مي پوشاند. دست كم آنها را روي كاغذ مي ريخت و دلش خالي مي شد.
سيروس جان سلام، تو باورت مي شود؟ من كه باورم نمي شود تو را از دست داده باشم. از وقتي نامه ات را خوانده ام و حرفهاي برادرم را شنيده ام در بهت و حيرتم. من ديوانه را باش كه از همان اول همه چيز به دلم برات شده بود. من فكر مي كردم كه تو خودت همه چيز را مي داني و من را همان طور كه هستم قبول كرده اي. هرگز فكرش را هم نمي كردم كه تصورات اين جوري درباره ام داشته باشي. همه اش به خودم نهيب مي زدم كه نفوس بد نزنم و فكر بد نكنم، ولي وقتي شك من به يقين مبدل شد آن وقت بود كه مي خواستم از زور درد فرياد بكشم و مثل ديوانه ها سرم را به ديوار بكوبم. آخر چطور ممكنست تو عشقمان و آينده مان را به يك مشت حرفهاي بي منطق آدمهاي بخيل بفروشي. آه سيروس كجايي؟ به دادم برس. نگذار ديوانه قهر و دلتنگي تو بشوم و سرم را به ديوار بكوبم. من ترجيح مي دهم بميرم، ولي تو را از دست ندهم. يعني بدون تو ماندن و زندگي كردن ارزشي ندارد. نمي دانم اين غم را چگونه روي دلم حمل كنم. مني كه سالها با جان و دل عشق تو را روي قلبم گذاشته بودم و دلم خوش بود كه به زودي مي توانيم با هم باشيم، مي بينم كه چگونه به سادگي با قلب من بازي كرده اي و دلم را شكسته اي. چگونه به دلم بگويم كه با احساس او بازي شده و فريب خورده؟ چگونه به دلم بگويم آن كسي كه قرار عشق ورزي گذاشته و دم از وفا مي زد، حال ساز بي وفايي مي زند؟ تو به چه بهانه اي من را نيمه راه گذاشتي و تهمت بي وفايي و خيانت زدي؟ تو كه زماني خداي دل من بودي و جام و روحم را در اسارت خود داشتي...»
* * *
برگي را كه نوشته بود از دفتر كند و نگاهي به آن انداخت. از خواندنش چشمهايش پر شد. انگار كه نوشته خودش نباشد، از خواندن كلمه ها مثل ابر بهاري اشك ريخت. همانطور كه روي زمين دراز كشيده بود زانوهايش را تا كرد و به طرف شكمش جمع كرد، درست مثل زماني كه در شكم مادرش بود و لحظه اي احساس آرامش كرد.
مادر براي انداختن سفره از آشپزخانه به اتاق رفت. بعد از دقايقي عسل را براي ناهار صدا كرد. دختر جوابي نداد. داخل اتاق آمد. او را در حالتي ديد كه دلش به درد آمد. نزديك دخترش آمد و كنار او دراز كشيد. سرش روي متكاي دختر بود. به وضوح صداي اشك ريختن او را مي شنيد. دندانهاي دختر روي هم ساييده مي شد و حالت كسي را داشت كه غش كرده بود و چيزي لاي دندانش مي شكست. چاره نداشت. صداي شكسته شدن دخترش را مي شنيد و رنج آن خارج از تحمل يك مادر بود. با يك دست موهاي بلند دخترش را نوازش كرد و با دست ديگر او را روي بازويش هل داد. دسته اي از موهاي سمت چپ را كه زير بالش مانده بود آزاد كرد. عسل را در آغوش گرفت و شروع به پاك كردن اشكهاي صورتش كرد و گفت: «دخترك عزيزم، هيچ مي داني هر دانه اين اشكها چقدر براي تو گران تمام مي شود.»
عسل با صداي گريه آلودي گفت: «مي ترسيد روي صورتم چين بيفتد.»
«نه خير، من اينقدر هم به فكر اين قرتي بازيها نيستم. بيشتر به فكر اين هستم كه چشمهايت ضعيف بشوند و روزي مجبور بشوي عينك بزني.»
«ديدن دنيا با چهار چشم اينقدر هم بد نيست. دست كم گول هر آدمكي را نمي خوريم و دلمان هم اين جوري نمي شكند.»
مادر خنده اي كرد و گفت: «من هم مثل تو فكر مي كردم. وقتي عينك اولم را گرفتم نتوانستم بزنم و چشمهايم ضعيف تر شد.»
عسل پرسيد: «چرا نزديدش؟!»
«به خاطر اينكه شما بچه هاي تخس به من مي خنديديد.»
لبخندي روي لب دختر نشست.
درنا موهاي عسل را نوازش كرد و گفت: «ببين يك لبخند كوچك چقدر تو را قشنگ تر مي كند. عزيزم غصه چي را مي خوري. تو هنوز جواني و يك عمر زندگي را پيش رو داري. باور كن ديدن دنيا از پشت شيشه بي احساس عينك، آن چنان هم لطفي ندارد.»
دختر خنديد. فكر مي كرد مادرش مي خواهد درباره سيروس نصيحتش كند. با اين وجود با خونسردي گفت: «اتفاقاً همه، عينكيها را آدمهاي باسوادي مي دانند.»
«نه هر آدمي را. اولش من كه سواد ندارم، براي آدمهاي سواددار هم كه تنها مدرك گرفتن كافي نيست. آدم بايد چشم بصيرت داشته باشد.»
«كه من ندارم.»
«نه، هيچ هم اين جوري نيست. تو فقط عاشقي، همين. دخترك بيچاره من، چشم عشق نابيناست.»
عسل مثل كسي كه نيشگونش گرفته باشند، از جايش تكان خورد. حركتش اعتراض آميز بود. نميتوانست حرف مادر را قبول كند. گفت: «يادتان مي آيد تا به امروز و در اين سن و سال شما حتي به من اجازه ندادين موهايم را كوتاه كنم. حتي چند حلقه موي پيشاني ام را بزنم. چون بايد دختر متين و باوقاري باشم، اما مي بينيد كه اين كار نه مرا خوشگل تر و نه اينكه بختم را بلندتر كرده. در حالي كه اين موهاي لعنتي بلند را به زحمت مي توانم بشورم، شانه اش كنم و يا وقتي مي بندمش زير روسري راحت باشم.»
«تو از چي ناراحت هستي؟ از اينكه موهايت بلند و يكنواخت شده؟»
«نه، مادر جان. از اين ناراحتم كه من خودم را عاشق مي دانستم. اين همه مدت به خودم تلقين كرده بودم كه بايد به آن پسره بي لياقت دو رو ازدواج كنم. آخرش چي شد؟»
«مي بينم آن چنان هم خاطرخواهش نيستي. آدم كسي را كه دوست داشته باشد، با چنين لحن و لقبي ازش ياد نمي كند.»
«شايد چون فاصله عشق و نفرت نزديك تر از آنست كه ما فكرش را مي كنيم، يا عاشق مي شويم يا متنفر!»
مادر ياد قابلمه غذا افتاد. از جايش بلند شد. حلقه اي از موي دخترش را دور انگشتش جمع كرد و آن را بالا كشيد تا او را از زمين بلند كند. در همان حال گفت: «گور هر چه بدتر سيروس، از گرسنگي مرديم. ناهارمان سرد شد. هر چند تا وقت شام چيزي نمانده است.»
دختر سرش را تكان داد و گفت: «آه مادر، من اشتهاي خوردن ندارم.»
«اين طوري كه نمي شود، چند روز مهمان ما هستي بايد يك چيزي بخوري نمي خواهي كه مريض شوي. باور كن هيچ مردي ارزشش را ندارد.»
دختر هنوز هم دمغ بود. با صداي خفه اي گفت: «نمي دانم، اما احساس عجيبي دارم. انگار اگر با سيروس ازدواج نكنم، روزگارم تباه خواهد شد.»
درنا از حرف بچگانه دختر خنده اش گرفت و گفت: «چرا مگر آسمان به زمين آمد كه اين حرف را مي زني؟ اين درست كه يكي دوبار با او صحبت كرده اي كه خودم اجازه اش را داده ام، ولي اين كه دليل نمي شود.»
عسل با خودش فكر كرد كه اگر مادر مي دانست در دل او چه مي گذرد و سيروس چطور او را در تاريكي گمراه كرده، شايد اين طوري آرام و قرار نمي گرفت و به فكر ناهار خوردن نمي افتاد.
مادر دستش را كشيد و او را از جا كند و گفت: «به عقيده من تو به سني رسيده اي كه بتواني موهايت را كوتاه كني و آرايش دلخواه مويت را داشته باشي. از اين به بعد به تو و تصميمهايت اعتماد مي كنم.»
لبخند رضايت روي لب عسل نشست.
مادر با خنده گفت: «هي خانم، يادت باشد فقط موهايت را كوتاه كني، ولي به ابروهايت دست نزني.»

R A H A
10-04-2011, 01:20 AM
هر دو خنديدند. درنا مي دانست دختر اهل اين حرفها نيست و با اين حال مي خواست خيال خودش را راحت كند. از ديدن لبخند روي لب دخترش خوشحال شد. اين قدركه غمهايش را فراموش كرد و با اشتهاي كامل ناهارش را خورد.
برادر عسل كه دراز كشيده بود، سرش را از زير ملافه بيرون كشيد و گفت: «اميدوارم از دست اين پسره خلاص شده باشيم و ديگر اسمش را در اين خانه نشنويم.»
برادر بزرگ تر با ديدن عسل دوان دوان خودش را به او رساند و گفت: «عسل برايت ديجستيو خريده ام. مي خواهي برايت بياورم؟در طاقچه اتاق پدر گذاشته ام.»
دختر به لبخندي اكتفا كرد . برادر مي دانست كه خواهرش عاشق بيسكويت ديجستيو است و انتظار داشت گل از گلش بشكفد، از او تشكر كند و دستش را براي گرفتن بسته بيسكويت دراز كند. قيافه ماتم زده خواهر او را به شك انداخت. پرسيد: «به اين زودي از ديجستيو بدت آمد؟ چرا نخورديش؟»
«اشتها ندارم.»
«به نظرم غمبرك گرفته اي يا من بايد چيز ديگري مي گرفتم.»
عسل با صداي خفه اي گفت: «نه، دستت درد نكند. اتفاقاً هنوز هم ديجستيو دوست دارم. نميدانم چرا گلويم گرفته و الان اشتها ندارم.»
«آخر براي چي؟ چرا اين قدر گرفته اي؟ كشتيهايت غرق شده؟ اتفاقي افتاده؟»
«نه برادر فضول من. هيچ طورينشده.» عسل از پله ها بالا رفت. يك قدم كه برداشت نامه از جيبش پايين سريد. برادر عسل تخس بود. جلو پريد و نامه را از روي زمين برداشت و پا به دو گذاشت. عسل كه ناي فرياد كشيدن نداشت دستش براي پس گرفتن نامه در هوا ماند. برادر از راهي كه دويده بود برگشت. نگاهي كرد و با كنجكاوي صورت خواهرش را كاويد. گفت: «ببينم تو گريه مي كني؟ آن هم به خاطر اين نامه بي اسم و رسم. بگو ببينم كي تو را ناراحت كرده تا دمار از روزگارش در بياورم. نامه را كي نوشته؟»
«فكر مي كني كي نوشته باشد. از طرف سيروس فرستاده شده.»
قيافه برادرش جدي تر شد. لبه پله نشست. دست روي چانه اش گذاشت و به فكر فرو رفت و گفت: «من حدس مي زنم ريشه ناراحتي تو از كجاست.»
دختر خيره نگاهش كرد. برادرش درباره چه چيزي حرف مي زد؟
امير گفت: «راستش من نمي خواستم چيزي بگويم، اما حالا كه قضيه اين نامه پيش آمده مجبورم برايت تعريف كنم.»
عسل سر تا پا گوش به لبهاي برادر چشم دوخت، ولي نمي دانست كه با شنيدن حرفهاي او درجا خشكش مي زند. روي پله و كنار برادرش نشست. در چشمهايش زل زد و رسيد: «تو از چي حرف مي زني؟»
«چند وقت پيش داشتم از طرف دبيرستان قديمي تو مي آمدم كه ديدم ماشيني پشت سرم ترمز كرد. گفتم لابد كسي است كه من را مي شناسد. ديدم راننده چند تا بوق زد. برگشتم و ديدم آقا سيروس با قيافه آب دوغ خياري پشت فرمان گالانت عاريتي پدرش نشسته. تا فهميد كه او را ديده ام، دندانشها برنجي اش را بيرون ريخته و به من اشاره كرد كه سوار ماشينش شوم. مسير خيابان در يك دقيقه شلوغ شد. نزديك بعدازظهر بود و دختر مدرسه ايها شبيه پنگوئن هاي سياه و سفيد به خيابان ريخته بودند. اول اينكه اين بابا با هر دو قدمي نيش ترمز مي زد و به هر دختري يك متلك بار مي كرد. اصلاً خواهر جان بدم آمد. آدم اين قدر مزخرف و بيعار نديده بودم.ناسلامتي من برادر تو هستم و او هم ادعا مي كرد كه تو را دوست دارد. من كه سر در نياوردم مردك ما را چي حساب مي كرد. بعد از آنكه به قول خودش حسابي با بچه مدرسه ايها يك طرفه حال كرد، ماشين را طرف بلوار راند. گفتم من بايد به خانه برگردم. اصرار كرد كه كاري با من دارد و مي خواهد با من حرف بزند. دوست نداشتم بمانم. من و او چه حرفي داشتيم بزنيم. راستش كنجكاو شدم. آخر او چه كاري با من داشت؟ بعد از كلي حاشيه روي، درباره تو به حرف آمد. ديگر داشت. سيمهايم قاطي مي شد. بعد هم گفت كه به تو بگويم او نمي تواند چشمش را به روي بعضي چيزها ببندد و با تو ازدواج كند. راستش نمي فهميدم درباره چي صحبت مي كند. مگر تو به خواستگاري اش رفته بودي؟ آمدم به او بگويم به جهنم كه با تو ازدواج نمي كند كه خودش ادامه داد كه عمو و مادرش اصرار مي كنند او ازدواج كندو صد تا دوست و آشنا هم معرفي مي كنند. مردم مي آيند و مي ريزند و مي پاشند و مي روند و او مي ماند و ليچار مردم. راستش من هم از كوره در رفتم و گفتم خواهر من ليسانسيه است و خيلي بالاتر از اوست . گور پدر حرف مردم. فكر مي كند چي كاره است كه به بهانه حرف مردم به تو توهين كند. گفتم مگر خواهرم چه كرده كه مردم چرند بگويند يا پشت سرش حرف در بياورند؟ مگر نه اينكه خودش يكي از آن مردم بود. مرد واقعي خودش با معشوقش روبه رو مي شود، نه اينكه پيغام بفرستد. مگر وقتي دم در خانه مان آمد، كس ديگري را مي فرستاد؟ اگر از من مي شنوي اون بچه يتيم هنوز بزرگ نشده و نه لياقت تو را دارد و نه خودش آدم حسابي است.»
عسل از حرفهايي كه شنيد تعجب كرده و دو تا شاخ نامريي در آورده بود. سيروس چرا اين حرفها را به برادرش زده بود و چرا به پسر شكوري نامه اي سر باز داده بود. توي حرف برادرش دويد و پرسيد: «چيز ديگري نگفت؟»
«ديگر چه مي خواستي بگويد؟»
«مثلاً اينكه چرا منصرف شده. نگفت كه چرا نمي خواهد با من ازدواج كند. چرا بايد مردم حرفي پشت سر ما بزنند.»
«من حدس مي زنم يكي ا زهمسايه هاي ما و كسي كه او را هم مي شناسند از تو بدگويي كرده. براي همين سيروس فكر ديگري درباره ما مي كند. خواهر جان بدت نيايد، ولي در اين وسط من از تو رنجيدم نه از او، چرا كه ليافت تو بيشتر از اين حرفهاست. تو نبايد به او رو مي دادي. وقتي اين حرفها را زد من ا زخجالت آب شدم و زمين رفتم. بهش گفتم خيالش راحت باشد هنوز كه اتفاقي نيفتاده. او با خاطري آسوده مي تواند يكي از آن دخترها را كه مدام متلك مي پراند به زني بگيرد و كسي هم حرفي نمي زند.»
عسل نگاهي مملو از قدرشناسي به برادرش انداخت و به فكر فرو رفت. چقدر خوب از او دفاع كرده بود. برادرش داشت بزرگ مي شد، بدون اينكه او متوجه باشد. چه كسي حرفي به او زده. فقط يكي از همسايه ها رابطه خوبي با آنان نداشت و با مادرش حرفش شده بود.
امير برادر عسل گفت: «يكي از همسايه ها كه فكر مي كنم مرد باشد، سر راهش را گرفته و حرفهايي گفته كه رأي او را زده. به نظر من دور و بر او را قلم بكش. گفتم آن پسره لياقت تو را ندارد.»
عسل پشيمان از حرفهايي كه زده و شنيده بود از پله ها بالا رفت. هيچ دلش نمي خواست اين سرزنشها را از دهان برادر كوچك ترش بشنود. خودش را به ته اتاق رساند و دمر روي زمين افتاد. رها، دوستش، خاله و برادرش و نامه سيروس همه از جدايي مي گفتند، اما او كي حيا مي كرد. كي مي توانست باور كند كه پرنده عشق او پر كشيده و لانه دلش خالي مانده. كي مي توانست بپذيرد كه بايد بعد از آن، روزهاي خدا را بدون عشق سيروس بگذراند. ديگر آنان به عقد هم در نخواهند آمد و شب عروسي و بچه هاي ترگل و ورگل در كار نخواهد بود. خدايا انگار عزيزترين كس خود را از دست داده بود. بالش تخت ديوار را به طرف خود كشيد. مثل اين بود كه بچه اي را در آغوش كشيده باشد. به نامه سرباز سيروس فكر مي كرد. باز هم دلش گرفت. بغض گلويش را فشرد. آرام آرام اشك مي ريخت. پشتش به پنجره بود. درنا خانم كنار دست دختر نشست. دست را لاي موهايش شانه كرد و گفت: «خبر باشه عسل جان، باز ماتم چي را گرفته اي؟»
دختر سرش را برگرداند. چشمهايش هنوز تر بود. دستش را دراز كرد و نامه سيروس را به او نشان داد. مادر دست بردار نبود، به خصوص كه سواد خواندن نداشت. از دختر خواست كه نامه را برايش بخواند. عسل تمايلي نشان نداد. مادر بيشتر سماجت از خود نشان داد. نامه را كه خواند، درنا مثل ترقه از جايش پريد. خشمگين شد و غر غر كنان گفت: «پسره يك كاره، فكر مي كند چه تحفه اي است. فكر مي كند از دماغ فيل افتاده. ناف دنياست يا او نباشد دنيا به پايان مي رسد.»
عسل با گريه گفت: «نه مادر، صحبت اين حرفها نيست. كسي بدگويي من را پيش او كرده.»
«غلط كرده. گيريم اين طوري باشد، او چرا گوش كرده. مگر نه اينكه ارواح خودش، تو را دوست داشت و نميدانم حسرتت را مي كشيد. كسي كه اسمش را عاشق بگذارد و براي معشوقش سؤال ايجاد كند عاشق نيست، چه برسد به اينكه بخواهد بدبيني و بدگويي هم بكند. اين پسره بويي از دوست داشتن نبرده.»
عسل غمگين بود. اشك مي ريخت و آه مي كشيد. مادر دلش طاقت نياورد. دختر را بغل كرد و با كف دست به تخت پشتش ماليد. او را دلداري مي داد، ولي مي توانست سنگيني غم دخترش را حس كند. دو دستش را باز كرد. دختر مثل بچه اي كه به تازگي چهار دست و پا راه بيفتد درآغوش مادر خزيد. مادر با كف دست آرام اشكهاي او را پاك كرد و گفت: «زندگي درسهاي خود را به سختي به آدم مي آموزاند، طوري كه آدم يادش نرود. مهم اينست كه ما از همين تجربه هاي تلخ توشه اي بگيريم و سرمان به سنگ بخورد. يه جوري باشه كه قدر خودمون را بدونيم و وقتي هم از چاله اي درآمديم، در چاه نيفتيم.»
عسل خودش را سبك حس مي كرد. دلگرمي و پشتيباني مادر او را به زندگي اميدوار كرد، به خصوص كه مادر گفت: «اگر خدا براي آنان نقشه اي داشته باشد كه قسمت هم باشند، سيروس هيچ غلطي نمي تواند بكند و گرنه كه به هر بهانه اي رأي هر دوشان زده خواهد شد.»
نزديك غروب، عسل برادرش را صدا كرد و در گوش او پچ پچ كرد كه هر طور شده سيروس را پيدا كند و انگشتري او را پس بگيرد. برادرش از جسارت خواهر انگشت به دهان ماند. دوست نداشت كه بداند سيروس خواهرش را فريب داده و يا طلاي او را بالا كشيده. به خواهرش قول داد كه هر طور شده امانتي او را برگرداند. برادر نمي دانست كه انجام وعده سختي را به اود اده بود. هفته ها گذشت. عسل روز به روز ساكت تر از قبل بيشتر در لاك خود فرو رفت. نصيحتهاي مادر و خاله و تك و توك خواستگاراني كه كو به در خانهشان را به صدا در مي آوردند، ذره اي از اندوه دروني او كم نكرد.
يك بعدازظهر، وقتي مادر به خواب فرو رفته بود، عسل برادرش امير را صدا كرد و با صداي آهسته گفت: «از تو يك خواهش دارم.»
امير سرش را عقب كشيد و گفت: «چرا پچ پچ مي كني. نمي توانم بشنوم. شايد صحبت درباره سيروس براي تو خيلي مهم باشد.»
«هيس، چرا داد مي زني؟ نمي خواهم مادر چيزي بفهمد.»
«به حرفهايت گوش بدهم، چي به من مي رسد.»

R A H A
10-04-2011, 01:21 AM
«هرچه كه بخواهي، اما اول بايد خواسته من را انجام دهي.»
«بگو ببينم چه مي خواهي. خواهشهاي تو اغلب دست نيافتني است.»
«بايد سيروس را برايم پيدا كني و از او بخواهي انگشتر من را پس بدهد.»
«آخه چرا تو انگشترت را به او داده اي؟ ديوانه شده اي؟ آخر براي چي؟ مگر چيز ديگر قحطي بود.»
«هيس، مادر بيدار مي شود! چه خبرته.»
چشمهاي امير از تعجب گرد شده بود. بهت زده گفت: «مي بخشي ها، مثل اينكه تعجب كرده ام. همه كه مثل شما بي خيال نيستند.»
امير هنوز داشت غر مي زد. «من كه نمي فهمم، مردها كه انگشتر دستشان نمي كنند، باز اگه زنجير بود يك چيزي.»
«وقتي بزرگت تر شدي مي فهمي.»
«آره، منظورت اينه كه روزي عاشق بشوم. هنوز اين قدر بيچاره نشده ام.»
عسل كم طاقت شد و گفت: «مي شود پر حرفي نكني و به من قول بدهي كه سيروس را برايم پيدا كني. مي داني كه من سه چهار هفته بيشتر اينجا نيستم. ازت خواهش مي كنم.»
امير زير لب زمزمه كرد. «من خودم هم دنبالش هستم. پدر سوخته انگار آب شده رفته زير زمين. مي خواهم حقش را كف دستش بگذارم.»
عسل احساس خستگي مي كرد. بيشتر از فرط گريه بود. اعصابش كوفته شده و حالت كسي را داشت كه يك سير كتك خورده باشد. با بي تابي گفت: «نه خواهش مي كنم. نمي خواهم دعوا كني يا مادر چيزي بفهمد. سعي كن اين كار را مخفيانه انجام بدهي.»
امير لبهايش را كج كرد و گفت: «مي بخشيها آبجي، دير يا زود مادر هم متوجه جاي خالي انگشتر مي شود و به هر حال حقيقت را مي فهمد.»
«آن وقت مي گويم كه آن را در اتاقم در خوابگاه فراموش كرده ام. اگر تو چيزي نگويي.»
امير دستش را به حالت تعظيم روي قلبش گذاشت و گفت: «من سعي خودم را مي كنم. به شرطي كه تو هم به فكر دستمزد من باشي.»
درنا از خواب بعدازظهر بيدار شده بود و دو سر دختر و پسرش را مي ديد كه بيخ گوش هم دوخته شده بود. او به صميميت ناگهاني امير با خواهرش با حيرت نگاه مي كرد.
روزها مي گذشت. عسل با بي صبري منتظر شنيدن خبري از سيروس بود. پايش نمي آمد جايي برود. واهمه اين را داشت كه امير سيروس را پيدا كند و او در خانه نباشد. خانه نشين شدن او گاهي لج مادرش را هم در ميآورد. درنا گوشه گيري دخترش را به حساب موش و گربه بازي سيروس مي گذاشت و بيش از پيش كينه او را به دل مي گرفت. عسل بايد يك جوري با احساس خود كنار مي آمد و به وضعيت پيش آمده عادت مي كرد. از طرف ديگر حس مي كرد كه رودست خورده و بيشتر عذاب مي كشيد.
يك ظهر امير دوان دوان به خانه آمد. عسل را گوشه اي كشيد و گفت: «اميدوارم تا دير نشده برسيم. سيروس را در خانه اش گير آورده ام.»
چشمهاي عسل از تعجب گرد شد. زير لب تكرار كرد: «در خانه اش. مگر آن مادر مرده خانه اي هم دارد.»
«اختيار داري. آن هم خانه تازه با اتاقهاي تازه رنگ خورده، خط نخورده. برويم ديوار اتاقش را خط خطي كنيم؟»
«اما آخه چطور ممكنه؟»
«يالله لباسهايت را بپوش و راه بيفت برويم. در راه همه چيز را تعريف مي كنم.»
دختر با عجله لباس پوشيد و خودش را به اميركه بيرون در ايستاده بود رساند و پرسيد: «بگو ببينم تو از كجا مي داني كه او آنجاست؟»
امير با خنده نيش داري گفت: «تو داداشت را دست كم گرفته اي. راستش از مدتها دنبالش بودم، ولي بي فايده. تا اينكه يك روز به سرم زد كه به بنياد بروم و سراغش را بگيرم. يكي از كارمندها خوب مي شناختش. با اين حال نمي خواستند نم پس بدهند؟ گفتم كه او معلم خصوصي منست و چون آدرس خانه مان عوض شده بايد ببينمش. يكي از كارمندها با لحن تمسخرآميزي گفت: «عجب! پس ناكس هم از آخور مي خورد و هم از توبره. خودش را به موش مردگي زده و از سر كارش مرخصي استعلاجي گرفته و دانشگاه هم نمي رود، حال رفته مرخصي و تدريس خصوص مي كند.» يكي ديگر از كارمندها گفت: «عجيبه كه امروز سر و كله اش آنجا پيدا نشده و گرنه هر روز به آنان سر مي زد.»
مرد ديگه گفت كه بروم معلم ديگه بگيرم. با بغض به او گفتم كه برايش كار كرده ام، مزد من را پرداخت نكرده شايد مي توانست در درسهايم كمكم كند. خلاصه دردسرت ندهم، اين قدر آه و ناله كردم كه نگو. مرد دفتردار قيافه ستمديده و گردن خميده من را كه ديد دلش به حالم سوخت و گفت كه سيروس هر روز صبحها در خانه تازه اش كار مي كند. آنجا سيم كشي ميكند و به باغچه اش مي رسد و از اين حرفها...»
امير غرق در دنياي خودش داستان پيدا كردن سيروس را تعريف مي كرد و دل دختر مثل سير و سركه مي جوشيد. بي تاب بود و نگران اينكه مبادا زير پاي سيروس نشسته باشند و پاي زني در كار باشد.
امير گفت: «نمي پرسي خانه اش كجاست. آسياب گندم را مي شناسي، پشت ژاندارمري قديم. زمينش را از بنياد گرفته و با اوام آنجا هم مي سازدش. مي داني ماشين سفيدش را هم از آنجا گرفته. يكي از كارمندها كه مخش را زده بودند مي گفت كه يك عده فرصت طلب آنجا نشسته اند، اسم خودشان را مي نويسند و در توبره مي اندازند و به نوبت اسم خودشان از توبره در مي آيد.»
دختر، برادرش را چپ چپ نگاه مي كرد. بعد هم پشت دستش زد و گفت: «برو وروجك، يكي دوبار رفته اي آنجا چه چيزها ياد گرفته اي. خجالت نمي كشي. مردم بشنوند چه مي گويند! چرا آبرويش را مي بري؟ اين قدرها هم كه فكر مي كني آدم بدي نيست.»
«آدم ناتويي از كار درآمده. با اين جور آدمها بايد مثل خودشان رفتار كرد.»
«فايده اش چيه؟ آدم بايد جواب بدي را با خوبي بدهد.»
«كم ترين نفعش اينه كه يك نامرد را حمايت نمي كني.»
«آدمها بايد تنبيه بشون، اما نه با ضربه زدن و رسوا شدن.»
«آبجي حوصله داري ها. خانه نشسته اي و از هيچ چيز خبر نداري. برو ببين رييس بنياد و معاون بنياد و مسئول مسكن را بيرون انداخته اند. مي گويند كلي اختلاس كرده اند. كلي به اسم خانواده شهدا، خانههايي ساخته اند كه درب و داغون از آب درآمده. مي دوني چقدر اختلاس كرده اند؟ اين يعني چي...»
«هيس، امير اين حرفها راستي راستي خطرناكه. براي آدم دردسر درست ميكند. تازه خدا را هم خوش نمي آد. من فقط از تو خواستم اين مردك لعنتي را برايم پيدا كني، همين.»
«خيلي خب نمي خواهد داد بكشي.» امير از حرفهاي خواهرش مكدر شد. لام تا كام حرفي نزدند. باقي راه را در سكوت طي كردند. سر خيابان خاكي كه رسيدند، هيچ كسي آنجا نبود و پرنده اي در هوا پر نمي زد. بيشتر خانه ها نوساز بودند. نزديك ظهر بود. ماشين سيروس هم آنجا نبود. پاهاي امير سست شد. زير لب گفت: «اَه، لعنت بر شيطان. دير رسيديم. طرف رفته. مرغ از قفس پريده. از بس فس فس مي كني.»
عسل سرگرم ديد زدن بود. در بيرون تازه رنگ شده بود. اميدي نبود كسي در را باز كند. چندبار زنگ زدند، بي فايده بود. امير گفت: «قول مي دهم فردا صبح نزديك ساعت ده كه بيايم اينجا باشد، مطمئنم.»
عسل زياد هم نااميد به نظر نمي رسيد. اول اينكه جايي را در اين دنيا پيدا كرده بود كه سيروس را به آنجا ربط بدهد و دوم اينكه خانه خالي از سكنه بود و اين نشان مي داد كه سيروس زن نگرفته است. وقتي به خانه رسيدند جوري احساس خوشحالي كرد كه نمي توانست نامي روي حس خودش بگذارد. شايد به نظرش مسخره مي آمد، ولي حالا مي توانست با خودش حرف بزند و جواب خيلي از سؤالهايش را بگيرد. در حالي كه ته دلش غنج مي رفت به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ناهار شد.
مادر از خريد برگشت. با كمك او پاكت ميوهها و خريدها را در يخچال و كابينت آشپزخانه سر جايشان قرار داد. مادر از گراني قيمتها گله مي كرد. عرق شرشر از سر ورويش مي ريخت. معلوم بود كه حسابي از گرماي هوا كلافه شده و دنبال بهانه مي گردد كه غر بزند. عسل در آشپزخانه ظرف مي شست، ولي حواسش جاي ديگر بود. هر چه بيشتر فكر مي كرد، بيشتر به حرفهاي دوستش رها و برادرش امير ايمان مي آورد. رها مي گفت كه اين مردها موجودات عجيبي هستند. زن هر چه بيشتر به آنان محبت كند، بيشتر از او دور مي شوند چون خودشن شكارچي هستند و دوست دارند شكار كنند. دلشان نمي خواهد زن براي آنان دانه بپاشد يا صيدشان كند. به گمان رها، عسل با محبتهاي بي جايش سيروس را هول كرده بود و او فكر مي كرد كه براي خودش كسي است. اين طوري است كه آدمها خودشان را گم مي كنند. آدم بايد با ظرفيت هر كسي با او برخورد كند. اگر به يك گلدان زيادي آب بدهي خفه مي شود و يا در معرض نور مستقيم بگذاريش مي سوزد و از بين مي رود و نبايد هم خشكش رها كني و در جاي سرد و تاريك بگذاريش. آدم بايد به اندازه به گل برسد. ببيند نيازش چيست كه همان را رفع كند نه اينكه نياز خودش را خودش ارضاء كند. آيا امكان داشت كه او توجه بيش از اندازه به سيروس كرده و او را خراب كرده بود. آيا وقتش نبود كه كمي هم به خودش احترام بگذارد، از او فاصله بگيرد و به حال خودش رها كند. شايد اين جوري نتيجه ديگري مي گرفت. براي همين هم تصميم گرفت بعد از آخرين صحبتش با سيروس، ديگر جلو او سبز نشود و كاري به كارش نداشته باشد. اگر مي توانست دلش را وادار به تسليم بكند، سختي ديگري نداشت.

R A H A
10-04-2011, 01:21 AM
از اينكه افكارش را منظم كرده بود احساس سبكي مي كرد. وقتي هم سر سفره نشست و ناهار را با اشتها خورد، حس كرد كه مي تواند از آن به بعد آرام و قرار بگيرد. بخت با آنان يار بود، چرا كه خوشبختانه مادرش هم متوجه غيبت آنان نشده بود. همان را هم به فال نيك گرفت.
به اتاق خودش رفت و روي زمين دراز كشيد و ناخواسته باز هم به رؤيا فرو رفت. به خانه نوساز سيروس فكر كرد كه زياد هم بزرگ نبود. چشمهايش را بست و خودش را با پيش بند آشپزي مجسم كرد كه براي مرد دلخواهش شام و ناهار تهيه مي كند. از فكر خودش لرزيد. چشمهايش را باز كرد و روي چهار زانو نشست. با دست روي پيشاني كوفت و زير لب زمزمه كرد: «خداي من، هنوز هم او را دوست دارم، با تمام وجودم. اين قدر دوستش دارم كه انگار هرگز عزم خود را براي فراموش كردنش جزم نكرده بودم. چرا دل من حرف نشنو و عاصي است؟ چرا نمي توانم به خودم بيايم و تصميم درست و حسابي بگيرم؟ آيا من واقعاً او را دوست دارم يا اسير جاذبه عشق شده ام. عاشق عاشق شدن، خودم هم نمي دانم. خداي كمكم كن تا راهم را پيدا كنم.»
سر سفره شام ميلي براي غذا خوردن نداشت. تا صبح در رختخواب دنده به دنده شد و نتوانست بخوابد. نمي دانست چه كند و چه تصميمي بگيرد كه هم عاقلانه باشد و هم مراعات قلبش را بكند. اگر اراده آدم ضعيف باشد، فايده اش چيست كه هزار بار از اول فكر كند و تصميم تازه بگيرد.
فردا صبح حوالي ساعت ده بود كه امير سراغ خواهرش آمد و گفت: «بايد بهانه اي براي مادر بتراشي و از خانه بيرون برويم. اگر مي خواهي حلقه ات را پس بگيري بايد سيروس را پيدا كنيم. اگر كار خانه اش تمام شود ديگر گيرش نمي آوريم ها. نكند مثل ديروز دير برسيم.»
دختر پا به پا كرد. به مادر چه بايد مي گفت. ديگر براي بيرون رفتن چه بهانه اي مي تراشيد. از وقتي سيروس او را قال گذاشته بود، مادر چهار چشمي مواظب او بود كه تنهايي بيرون نرود و دسته گلي آب ندهد. درنا قصد خريد داشت، اما با سردردي كه از كله سحر گرفته بود بهتر ديد كه بعدازظهر بيرون برود. وقتي دخترش را آماده بيرون رفتن ديد، چادر چاقچور كرد و همراهش آمد. عسل چاره اي نميديد غير از اينكه مادرش را از ماجرا باخبر كند. وقت مي گذشت. همان روزها بود كه سيروس شهر را ترك كند و آن وقت دستش از زمين و زمان كوتاه مي شد.
مادر بدون اينكه اظهارنظر كند با آنان همراه شد. شايد اين طوري اميد بيشتري براي پس گرفتن انگشتري بود. وانگهي مادر طوري با او حرف مي زد كه رأي عسل را از ادامه رابطه با سيروس بزند. درنا وقتي حرفهاي پسرش را شنيد، شاخ درآورد. سعي كرد به روي خودش نياورد و دست كم از اين خوشحال بود كه شايد پاي سيروس از زندگي دخترش بريده شود و به ظاهر خود را خيلي هم راضي نشان داد و از فكر او استقبال كرد.
عسل سر به پايين، آنان را همراهي كرد. در خانه سيروس باز بود. امير از دم در برگشت. درنا با سرعت انگشت روي زنگ خانه گذاشت و وارد شد. باغچه پر از سبزي خوردن و برگ چغندر بود. شاخه هاي بلند آفتابگردان خوشرنگ به روي آفتاب مي خنديد. فضاي حياط پر از عطر گل بود.
سيروس با شنيدن صداي زنگ بيرون آمد. با ديدن عسل و مادرش تعجب كرد، ولي لبخند به لب سلام داد.
درنا جوابش را داد و به طعنه با اشاره به باغچه گفت: «مي بينم كه گلهاي آفتابگردان و ولايت پدري را اينجا بازسازي كرده اي.»
سيروس خنديد و مهمانان ناخوانده را به درون دعوت كرد. انبردست دستش بود. و سيم نازك سفيدي را به دندان مي كشيد. اولش سراسيمه بيرون حياط آمد، طولي نكشيد كه كنترل خودش را به دست آورد و با خنده و خونسردي گفت: «خانه ديدني كه دست خالي نمي آيند.»
درنا گفت: «خيلي كار خوبي كرده اي، شيريني هم تقاضا مي كني.»
عسل با قيافه ماتم زده گوشه اي ايستاد و سيروس را نگاه ميكرد.
مردكه متوجه سكوت آزاردهنده دختر شده بود گفت: «از خانه خوشتان آمد؟»
سؤال بي جاي او كافي بود كه دختر را از كوره در ببرد. با خشم كوبنده اي گفت: «بله، مبارك صاحبش باشد. بنده براي گرفتن امانتي ام آمده ام.»
ابروهاي سيروس گره خورد و با حيرت پرسيد: «چه امانتي؟»
درنا با تشر گفت: «بچه خوب، وقتي سرخود و بدون اجازه بزرگ ترها نامزد ميكني و حلقه دخترم را قبول مي كني و سرخود هم بهمش مي زني، دست كم اين مردانگي را بكن و حلقه اش را پس بده.»
چشمهاي سيروس روي صورت و چشمهاي غمناك دختر ميخ شد. براي لحظه اي سكوت دلگير كننده اي در اتاق حاكم شد.
درن مشغول تماشاي خانه و اتاقهاي ديگر شد. مي خواست به عمد به دختر فرصت بدهد كه با سيروس حرف بزند. يعني اميدوار بود كه سيروس سر عقل بيايد و رابطه را تمام كند.
سيروس با سرانگشت دستي به ريشش كشيد و با دهان قفل شده به عسل نگاه كرد. گلويش خشك بود. كاش جرعه اي آب در كنارش بود كه صدايش را صاف كند.
عسل گفت: «مي دانم انتظارش را نداشتي، اما آن انگشتري كادوي معمولي نبود. حلقه، هديه يك عزيز بود كه آن را به عنوان سمبل نامزدي به تو دادم. حالا كه نمي خواهي رابطه ات را ادامه بدهي بايد برش گرداني.»
سيروس از جايش بلند شد. جرئتي به خود داد و گفت: «مي داني كه با گرفتن اين حلقه، آخرين ريشه هاي اميد را ته دلم مي خشكاني؟»
عسل جري تر شد. انگار حرفهايش روي غرورش لكه انداخته بود. با ناراحتي گفت: «نه خير نمي دانم. اين قدر مي دانم كه ريشه اميد ته دلت نبود بايد در عمل خودت را نشان ميدادي. فكر مي كنم به اندازه كافي شعار داده اي.»
«متأسفم كه تو برداشت ديگري داري، ولي من سعي خودم را كردم.»
«بله، آن را هم مي دانم. با يك نامه سرباز، مهر و لطف خودت را نشان دادي.»
«منظورت را نمي فهمم.»

R A H A
10-04-2011, 01:21 AM
«آه، بگذار يادت بياورم. حرفهايي كه در نامه نوشتي و به شاگرد تعميرگاه شكوري دادي. نامه اي كه سرباز بود و پسره با نيش باز آن را به من داد، چون آن را خوانده بود.»
«من يادم نمي آيد نامه اي برايت نوشته باشم.»
«خوبه والله. خيلي وقت پيش هم نبود. من خط تو را مي شناسم. ديگه چرا نوشته ات را منكر مي شوي؟ مي توانستي رو در رو حرفت را به من بزني.»
«تو در باره كدام نامه حرف مي زني؟!»
«نمي خواهد خودت را به آن راه بزني. از اينها گذشته غير از نامه، پيغام هم براي من فرستاده اي.»
«من كه چيزي يادم نمي آيد.»
«اگر نامه را تو ننوشته اي كسي دست خط تو را كپي كرده و حرفهاي قلمبه و سلمبه اي را نوشته. بگو ببينم چرا به قولت عمل نكردي و خواستگارت را نفرستادي.»
«اٍ، اٍ. چطوري بيام خونتون. تو كه همش با من دعوا داري.»
عسل مبهوت نگاهش كرد. عجيب بود او هنوز هم با آن نگاه جادويي و مهرآميزش آنجا ايستاده و به ريشش مي خنديد. يك دفعه گفت: «صد رحمت به حرفهاي نامه. حرفهاي بدتر از آن را به برادرم گفته بودي.»
سيروس انبر دست را روي لبه پنجره گذاشت و همان جا چمباتمه زد. هنوز هم نگاهش برق مي زد. با لبخند كم رنگي گفت: «آها، حالا فهميدم درباره چي حرف ميزني. اين درست كه من آمادگي ازدواج ندارم، اما دليل نمي شود كه تو را دوست نداشته باشم. من هنوز هم دوستت دارم. خدا مي داند كه من هم ناراحت شدم.»
صداي سيروس در گوشهاي دختر موج خورد وشكست. چشمهايشان غمگين شدند. درنا گوشه اي ايستاده و به حرفهاي آنان گوش ميداد. متوجه نبود كه درباره چي چيزي صحبت مي كردند. عسل هم دگرگون بود. با بغضي كه هر لحظه بيشتر و بيشتر گلويش را مي فشرد، سعي كرد نفس بكشد و گلوي پر شده در راه را فرو دهد. دختر ادامه داد: «من تو را مي فهمم، ما بهتر كه به فكر آبرويت باشي تا عشق قلبت. شايد تو از آنهايي هستي كه قلبشان مثل اتاق لوكس هتل است. هر كي زودتر برسد رزروش مي كند.»
«آن طوري كه تو فكر مي كني نيست.»
«من هيچ طوري فكر نمي كنم. به عقيده من، تو با يك نامه خيال خودت را راحت كردي. اين قدر جرئت نداشتي روبه رويم بايستي و بگويي كه اشتباه كرده اي يا دروغ گفته اي. مطمئن باش من نه سر راهت سبز مي شوم و نه مزاحمتي برايت ايجاد مي كنم.»
سيروس چشمهايش سياهش را به عسل دوخته بود. احساس مي كرد دنيايي از كلمه هاي سوزان كه وجودش را آتش مي زد در گلويش قرقره مي شد. انگار ديگ آب جوشي را روي سرش خالي كرده بودند. مي خواست فرياد بزند و بگويد كه اين طور نيست و او اشتباه مي كند، ولي انگار اختيار اعصاب زبانش دست خودش نبود. عقلش مي گفت سكوت كند و قلب فرمان نمي برد. در همان حال با لحن گرفته اي گفت: «من دوستت دارم، ديگر نمي دانم چه بگويم.»
عسل گفت: «من دوست داشتن تو را نه مي فهمم و نه حس مي كنم. شايد تو تصور ديگري از عشق داري. هر كسي با نياز خودش عشق را تفسير مي كند. شايد فكر مي كني كه بايد همان طوري برخورد مي كردي.»
«تو چه برداشتي از عشق داشتي؟»
«در مكتب من آدم عاشق سؤال نمي كند، بهانه گير نيست، كوتاه بين، ايرادگير و نق نقو نيست. آدم عاشق از خودش مي گذرد حتي اگر حق با او باشد. آدم عاشق به معشوق اعتماد مي كند و به حرفهايش ايمان دارد و معشوق را مي پذيرد، همانطور كه باورش كرده و هست. مي داني كه قبله گاه عشق خواسته به نيت عشق اوست.»
«حرفهاي قشنگي مي زني، ولي وقتي آدم از دهان مردم چيز ديگري مي شنود موضوع فرق مي كند.»
«باز حرف مردم را پيش كشيدي. بايد بداني مردم چطور هستند و ما چطور هستيم يا من كي هستم. اگر تو من را آن طور كه بايد و شايد شناخته بودي، حرف مردم را گوش نمي كردي. كسي كه يكي را دوست دارد، به خودش اجازه نمي دهد كه حرف نادرست درباره اش بشنود و چيزي نگويد. تو اگر راست مي گفتي و من را مي خواستي بايد در دهان گوينده اين خزعبلات مي زدي، اما چه كردي؟ دويدي خانه و آن نامه را برايم نوشتي.»
سيروس زير لب گفت: «تنها حرف مردم كه نبود، براي خودم هم چيزهايي ثابت شد.»
«خب مباركه. حسابي سنگ تمام گذاشته اي. من كه چيزي براي گفتن ندارم. حالا هم بهتره گدايي محبت نكنم. اميدوارم خوشبخت باشي و دختري را كه مي خواهي به دست آوري. من نبايد براي اين چيزها خودم را از ارزش بيندازم.»
جر و بحث آن دو انتها نداشت و اگر مادر عسل وارد اتاق نمي شد، شايد تا غروب هم با هم بحث مي كردند.
درنا جسته و گريخته حرفهاي آنان را شنيده بود و خونش به جوش مي آمد. دخترش عصباني بود و حرفهايش را با صداي بلند با تحكم به زبان مي آورد. جالب اينكه هر چه عسل كلفت مي گفت و تشر مي زد، سيروس شيفته تر مي شد و مي خواست حرفهايش را گوش كند. زن كه اميدوار بود عسل حرفهايش را در آن مدت زده باشد، هنگامي كه از آشپزخانه برگشت، چرخي در اتاق پذيرايي و كنار گليم كوچكي كه در گوشه اي پهن شده بود زد. بدون اينكه چيزي درباره حرفهاي آنان به روي خودش بياورد گفت: «بد نيست. مي بينم خوب بنياد را مي چاپيد. انگار فقط پدر تو سر وظيفه جانش را از دست داده. بقيه خانواده شهدا هم لابد انگشتهايشان را مك مي زنند. هر كسي هواي خودش را دارد.»
سيروس لبخند خشكي زد و با اعتراض گفت: «شما كه شهيد نداده ايد از كجا مي دانيد كه ما بنياد را مي چاپيم؟»
«اختيار داري. پسر برادرشوهرم هم شهيد شده و هيچ كسي به خانواده اش اهميت نمي دهد. تازه بيچاره جوان بوده و خانواده اش هم كه مستمند چيه شما شعار مي دهيد آهان... مستضعف هستند.»
درنا دستش را به كمرش زده و منتظر جواب بود و در همان حال هم صورت دخترش را نگاه ميكرد. با سكوت سيروس دوباره با نيشخندي ادامه داد: «البته فيلمت را هم خوب بازي مي كني.»
مرد با بي قيدي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «آره ديگه اسم خودمان را مي نويسيم و مي اندازيم در توبره. براي هر كي در بياد خوش شانسه.»
مادر ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «تو هم كه رو بخت مراد سواري.» بعد هم به دخترش اشاره كرد.
عسل گفت: «خب ديگه اگر امانتي من را بدهي، وقت رفتن ما شده.»
سيروس با دهان نيمه باز نگاهي به دختر انداخت، انگار مي خواست آخرين چانه هايش را بزند. با ناچاري انگشتري دست دلبر را از جيب بغل كت درآورد و به او داد. هنوز هم زير لب حرف اولش را تكرار مي كرد: «اي كاش هديه اي را كه خودت داده بودي پس نمي گرفتي.»
عسل با صداي خفه و طوري كه مادر نشنود گفت: «من كه كادوهايم را از تو پس نگرفته ام. پيراهن ژرژت و عطر چارلي را كه هنوز داري.»
سيروس طلبكارانه گفت: «اختيار داري، مثل اينكه من هم كلي خرج جنابعالي كردم ها. يادتان رفته... اگر فقط مي دانستي.»
دختر نگاه كج و معوجي به او انداخت و زمزمه كرد: «بله البته، چقدر زود فراموش كرده بودم.» اين را گفت و به طرف بيرون در راه افتاد.
درنا در حال خروج گفت: «مي خواستم با توجه به حرفهايي كه به امير زده بودي، در رابطه با آبروي دختر و خانواده اين يك نكته را به خاطر داشته باشي كه اگر من دخترم را به تو مي دادم، لابد گواهي بكارت هم همراهش مي گرفتي. هر چند كه خواهر جنابعالي اين توفيق نصيبش نشد و حامله از خانه پدرش عروس شد! كبك سرش را تو برف مي كند و فكر مي كند هيچ كس نمي بيندش. نه خير ديوار موش دارد و موش هم گوش. تو ما را مي شناسي و ما هم تو را.»
گوشهاي سيروس از شنيدن اين حرفها سرخ شد. هيچ آمادگي اين يكي طعنه را نداشت. با سكوت خودش نشان داد كه چيزي براي جواب دادن به عقلش نرسيد. در سكوت آنان را بدرقه كرد و در را پشت سرشان بست.
عسل نگاههاي آخرش را از او دزديد تا قطرههاي درشت اشك را كه روي گونه اش فرو مي ريخت را نبيند.
درنا رعايت حال دخترش را مي كرد. بعد از اينكه تا سر خيابان خاكي را پياده رفتند، مادر گفت: «بعضي وقتها چيزهايي در زندگي پيش مي آيد كه آدم مجبور است به اتفاق روزگار تن در دهد و گرنه اين پسره نه شغل و نه خانه و نه ماشين دارد، و با اين حال حرفهاي قلنبه سلنبه اي به تو زده بود. اين قدر بي عرضه است كه نمي تواند براي خودش تصميم بگيرد.»
عسل ساكت بود. فرسنگها دور بود و خودش را با سيروس در خيابانهاي تهران مي ديد و به دفتر عشقي كه مي بايست دير يا زود آن را مي بست.
روزهاي آخر تابستان بود. عسل كم كم آماده مي شد كه بار سفر را ببندد و راهي تهران شود. دلش مثل زمينهاي خشك كوير ترك زده و محتاج عشق بود. خانه دلش خالي بود و جاي او خالي تر. همه چيز را، حتي رنگ عشق را هم سياه مي ديد. در آن مدت هيچ خبري از سيروس نداشت غير از يك باري كه درختهاي بيرون در آن مدت هيچ خبري از سيروس نداشت غير از يك باري كه درختهاي بيرون در را آب مي داد، ماشين سيروس را ديد كه از جلو در خانه آنان رد مي شد. مي دانست كه شب جمعه نبود و او سر خاك نرفته بود. با شتاب شيلنگ را روي زمين پرت كرد، داخل خانه دويد و در را با قدرت تمام پشت سرش كوبيد. تنها عكس العملي كه در آن لحظه به نظرش مي رسيد آن حركت احمقانه بود كه حس كرد دلش خنك شد. انگار آب سرد شيلنگ را روي دلش گرفته باشند.

R A H A
10-04-2011, 01:21 AM
شب پشت بام جايش را انداخت بود و به ستارگان چشم دوخته بود. باز هم زير دلش خالي شده بود. از جانش چي مي خواست. چرا آمده بود سراغش؟ آن طرفا چه كار داشت؟ اگر سر خاك پدرش آمده بود، مي توانست از راه ديگر برود. ناگهان لبخندي روي لبش نشست. نكند پشيمان شده و به خاطر او آمده بود. به خودش دلداري داد كه سيروس هنوز او را دوست دارد. شايد با او كاري داشت و خدا مي دانست شايد هم براي آشتي با او آمده بود. عسل اين قدر فكر كرد تا خودش را قانع كرد. خودش كه از خدايش بود فقط اگر مي توانست غرورش را راضي كند. بايد هر طور شده فردا به بهانه خداحافظي به خانه خاله مي رفت و از تلفن آنان با سيروس تماس مي گرفت. خاله خودش حرفي نداشت مگر اينكه شوهرش خانه باشد. عاقبت يك جوري با خودش كنار آمد.
ساعت دو بعدازظهر وقتي شوهرخاله براي چرت زدن به اتاق ديگر رفت، عسل دزدكي گوشي تلفن اتاق ديگر را كشيد و شماره خانه سيروس را گرفت. از بس هول بود شماره را اشتباهي گرفت. دوباره گرفت. خود سيروس بود. از شنيدن صداي عسل جا خورد. دختر حس مي كرد كه گلويش خشك شده. گفت ديروز او را ديده. مرد دلخور جواب دادكه او در را كوبيده بود، ديگر براي چي زنگ زده. عسل گفت چند روز ديگر راهي تهران است و دلش راضي نمي شود بدون هيچ توضيحي از شهر برود. چرا دل او را شكست؟ چرا از هم جدا شدند؟ چه كسي خانه عشق آنان را ويران كرد؟
سيروس گفت كه او چه انتظار از ديگران دارد. وقتي تيشه به ريشه نهال عشقشان زده، ديگر از جان او چه مي خواست.
عسل بهت زده گوش مي داد. با صداي خفيفي پرسيد از چه حرف مي زند؟
سيروس گفت كه نمي خواهد فيلم بازي كند. او وقتي با رحمان حرف مي زد، پشت تلفن صدايش را مي شنيد. چطور هرهر مي خنديد و حال مي كرد. لابد به ريش او مي خنديده. بيخود نبود مردم پشت سرش حرف مي زدند. چرا بايد او را در تهران مي ديد و شماره تلفن و عكس مي داد.
عسل ناراحت شد و از كوره در رفت و گفت: «من كه نمي دانم از چي حرف مي زني. من تو را دوست داشتم و بس. شايد چون رحمانزاده شبيه تو بود، آدم حسابش كردم و جواب سلامش را دادم. من نمي دانستم كه از جهات ديگر هم شبيه او بودي. مثل او نامرد هستي. همه تون مثل هم هستيد.»
سيروس از ناراحتي جوابش را نداد. حرف مسخره تر از اين نشنيده بود. يعني او با رحمانزاده گرم گرفته و با او بيرون رفته، گپ زده، شماره تلفن داده و حرف زده بود چون كه آنان شبيه هم بودند.
ظهر وقتي خانه رفت، مادرش نبود. يكراست به اتاق خودش رفت و دراز به دراز افتاد. نمي توانست فكرش را بكند. يعني ممكن بود كه عسل را براي هميشه از دست داده باشد. شايد در اين مدت با چند دختر در خيابان و رستوران و دانشگاه تربيت معلم آشنا شده بود، ولي هيچ كدام جاي عسل را برايش پر نكرده بودند. او چيز ديگري بود و در دلش جاي ديگري براي خود باز كرده بود. چطور مي توانست او را فراموش كند؟ مگر امكان داشت كه اين همه سال شر و شور عشق را فراموش كند. برايش خيلي دشوار بود.در آن حال صداي ممتد زنگ تلفن پرده افكارش را پاره كرد. كاش مادرش خانه بود و گوشي را بر مي داشت. با بي ميلي گوشي را گرفت، ولي حرفي نزد. صداي نفس كشيدن كسي مي آمد. عسل چند باري اول گفت. نگران بود تلفن را قطع كند. سيروس با شنيدن صداي او خودش را باخت. باورش نمي شد به اين زودي حرفهاي خودش را فراموش كند يا او را بخشيده باشد. اما او آنجا بود و آرام نفس مي كشيد. به خواهش او فكر مي كرد كه مي خواست با او حرف بزند و صدايش را بشنود.
دختر هم مثل او آرام و قرار نداشت. نمي دانست چه بگويد يا چه بكند. شايد هم طوري ديگري مي شد، ولي هر چه بود رابطه آنان سر و ته نداشت. دل دختر مثل حرير بود و طاقت نداشت كه سيروس را پريشان يا ناراحت ببيند. عسل با لكنت گفت: «م... من دست خودم نبود. نمي خواستم تو را برنجانم، اما تو با نامه ات و با حرفهايي كه به برادرم گفته بودي آبروي من را بردي. چرا من را سكه يك پول كردي؟ تو كه مي گفتي دوستم داري چرا من را سنگ روي يخ كردي و دلم را سوزاندي؟»
مرد به حرفهاي عسل فكر مي كرد. شوكه شده بود. در دل مهرباني او را مي ستود و با اين وجود چيزي در درونش نهيب مي زد كه خودش را نبازد و دست و پايش را گم نكند. سيروس گفت: «گوش كن.»
«نه، من تلفن زدم، چون تو چيزي درباره رحمانزاده گفتي كه من را به فكر انداخت و گرنه نمي خواهم خودم را كوچك كنم يا منت كشي كرده باشم.»
«كار من و تو از اين حرفها گذشته كه بخواهي توضيح بدهي.»
«منظورت چيه؟ من كه نمي فهمم چه مي گويي.»
«مي خواهم بگويم تو دختر بدي نيستي. من در اين شكي ندارم. به نظر من مادرت تو را خراب كرده. او تو را خوب بار نياورده. در تربيت تو كوتاهي كرده. وقتي من اجازه تو را خواستم، عكس تو را حواستم، چه كرد؟ هيچ نگفت. تو هم فكر مي كني كه اشكالي نداره شماره تلفن به اين و آن بدهي يا جوابش را بدهي. بابا جان حرف زدن با غريبه ها خوب نيست. مردها دنبال بهانه مي گردند كه به دختري مثل تو گير بدهند. گيريم تو از رحمان خوشت آمد چون قيافه اش شبيه من بود. چرا سوار ماشينش شده اي؟ با او لاس زده اي؟ عكست را به او داده اي؟ آها يادم آمد، چون يارو مرتيكه متأهل كه زن و دو بچه هم دارد شبيه من بود و تو مثل پري بي گناهي. من هالو هستم، اما مادرت چي؟ آيا او مقصر نيست؟ فكر نمي كني كه بايد دخترش را تربيت و آگاه كند. نه خير جانم، تقصير تو نيست كه من چشم بسته به تو اعتماد كردم و فكر كردم كه وفاداري. متعلق به مني. متأسفم، مي بينم كه اخلاق و رفتارم با تو نمي خورد. چه جوري بگويم كه ما با هم جور نيستيم. باور كن اگر به اين ازدواج هم اصرار كني خوشبخت نمي شوي.» سيروس حرف ديگري نزد. سكوتش نشان مي داد كه حرفي براي گفتن نداشت.
عسل در موقعيت بدي گير كرده بود و نمي دانست چطوري بايد از خودش دفاع كند. گفت: «من نمي دانم تو هميشه اين طور شكاك و بدبين بوده اي يا اينكه مريض بدبيني گرفته اي. شايد هم خودم را جاي تو بگذارم، غرور جريحه دار شده ات را درك كنم. يك چيز را بايد بداني، من هرگز به توخيانت نكرده ام. شايد آن مردك به تو دروغهايي گفته، اما همه چيز بي معني و اتفاقي بوده. من هميشه تو را دوست داشته ام و فقط تو. چيزي كه يادم مي آيد روزي زودتز از تهران رسيدم. هوا تاريك بود. كسي دنبالم نيامده بود. رحمانزاده من را به خانه رساند. از من كمكي خواست و من هم براي تلافي قول كتاب كنكور به او دادم. از كجا بدانم او ديپلم ندارد و بهانه كرده. بعد هم روزي سر و كله اش تهران پيدا شد. آن را هم نمي دانستم. وقتي به ديدنش مي رفتم گفت با خانواده اش آمده. بعد از آن هم گشت ما را گرفت و بعد از كمي پرس و جو ولمان كردند. شايد اين قسمتش را خودت هم نميدانستي. رحمانزاده چرت و پرتهايي گفت كه من هم فهميدم اشتباه كرده ام. چندبار تلفن زد با او صحبت نكردم. آن كه تو گوش مي دادي بعد از ماهها تلفن مي كرد. آن موقع من ديگر عصباني نبودم. راستش دلم برايش مي سوخت. مرد ناآرام و بدبختي به نظر مي رسيد. حرفي هم نزدم. هرهر و كركر هم يادم نمي آيد كرده باشم. موضع عكس و فلان را هم نمي دانم. نه خير من دوست او نيستم و قول ازدواج را هم نداده ام. هرچه گفته دروغ محض بوده.»
سيروس كه از شنيدن حرفهاي او شاخ درآورده و خون بيشتر جلو چشمهايش را گرفته بود با ناراحتي گفت: «به به! چشمم روشن. حالا ديگه كجا رفته اي و با يارو چه كرده اي كه كميته هم گرفته تون. واقعاً كه. من را بگو كه فكر مي كردم با هم تلفني حرف زده ايد.»
عسل احساس كرد كيش و مات شده. چه مي بايست مي گفت. مي خواست توضيح بدهد و حرفي بزند و همه چيز را درست كند، تازه بدتر شده بود. زير لب گفت: «حالا كه اين جور شد، بگذار حرف آخرم را بزنم، اصلاً مي دوني چيه؟ خر ما از كرگي دم نداشت. در يك مورد حق داري و اينكه من و مادرم در مورد تو اشتباه كرديم. شنيده اي كه شاعر مي گويد:
من از بيگانگان هرگز ننالم
هر آن چه با من كرد آن آشنا كرد
وقتي تويي كه اين همه سال دوستت داشته ام به من اعتماد نداري و از پشت خنجر مي زني، از يك ديوانه بدبخت چه انتظاري مي توانم داشته باشم. شايد بهتر باشد كه كتاب آشنايي را همين جا ببنديم. من هم متأسفم كه كار به اينجا كشيد. نه هيچ هم متأسف نيستم. خوب شد كه تو را از نيمه راه كه رفيق نامردي بودي شناختم. ديگر هم نمي خواهم چشمم به قيافه ات بيفتد.»
اين بار عسل گوشي را گذاشت و به سيروس مجال دفاع كردن از خودش را نداد. در آن لحظه به قدري دل شكسته بود كه فكر نمي كرد شايدسيروس از تندروي او برنجد و واقعاً او را براي هميشه از دست بدهد.
وقتي به خانه شان برگشت در چهار ديواري اتاق تنها ماند، تك تك حرفهايي را كه بينشان رد و بدل شده بود را به خاطر آورد. دلش خنك شده بود. از اينكه حرف دلش را زده بود راضي بود. احساسي مثل نسيم فرح بخش بهاري هر چند گذرا وجودش را لبريز كرد. شايد بعد از مدتها غصه نمي خورد كه چرا زندگي اش به آنجا كشيد و در كوچه بن بنست افتاد.
در خانه كماكان سكوت برقرار بود. نه عسل چيزي بروز مي داد و نه مادر چيزي درباره سيروس مي پرسيد و مي شنيد. مثل اين بود كه نبردن نام و نشان او همه چيز را به باد فراموش خواهد سپرد.

R A H A
10-04-2011, 01:21 AM
نزديك به رفتن عسل بود و او به فكر سفر بود. حوصله اش را نداشت. شايد اگر ترم تابستاني مي گرفت و در آن شهر نبود راحت تر غم جدايي را تحمل مي كرد. آن روز بدون اينكه تصميم قطعي گرفته باشد در فكر بستن چمدان بود. به روزهاي آخر وداع فكر مي كرد. مادرش گفت بهتره حالا كه روز پنج شنبه است سري به مزار بزنند. براي دلجويي از رفتگان و براي فاتحه به اتفاق سر مزار رفتند. نزديك قبر پدر سيروس به عمد از مادرش فاصله گرفت. مدتي پشت ميله هاي آلومينيمي و پرده هاي سفيد و بلند مزار كشيك داد. گلهاي سر قبر خشكيده بودند. بدون رودربايستي كسي به فكر مردگان نبود. دلش طاقت نياورد. پلاستيك سياهي را پر آب كرد و روي مزار پاشيد. مادر را ديد كه از پشت قبرها به او چشم غره مي رود. چادر سياه را رويش كشيد و با قدمهاي بلند خود را به مادر رساند.
بعد از نيم دوري كه در مزار شهداي آشنا و گمنام زده بودند، به طرف در اصلي راه افتادند.از دور چشمش به گالانت آبي سيروس افتاد كه در خيابان اصلي گورستان داد مي كشيد. رنگي نبود كه بشود آن را ناديده گرفت. با عجله به مادرش گفت كه فراموش كرده پول پيرمرد قرآن خوان را بدهد. هر چند وقتي مادرش چشمش افتاد به سيروس و مادرش كه مثل كبك روي زمين مي خراميد، حدس زد كه دخترش براي چه چيزي جيم شده بود. چشمهاي درنا خانم ناخودآگاه تنگ شد و به دشواري سلام گذرايي تقديم مادر و پسر كرد و كنار خيابان راه افتاد. عسل با شتاب خود را پشت ميله هاي آرامگاه پدر سيروس رساند.مادرش، حاجيه بلبل، پاهاي گوشتالودش را به زحمت جمع كرد و سر خاك نشست. با سنگريزه اي روي سنگ قبر زد و شروع به خواندن فاتحه كرد. سيروس براي پيدا كردن مرد قرآن خوان پشت تل خاك قبر تازه اي كه كنده بودند غيبش زد. با شنيدن صداي خش دار پيرمرد سرك كشيد. عسل به بهانه كندن خار از روي جورابش خم شد تا سيروس با ديدن او رم نكند. مي خواست اورا غافلگير كند. لبه گور خالي سينه به سينه مرد ايستاد. چشمهاي سياه و براق سيروس مثل موشي كه در تله افتاده باشد درخشيد. لبهايش به حالتي كه انگار سوت بزند باز ماند. همان يك ثانيه كافي بود. اشكهاي دختر لبخند پيروزمندانه اش را از صورتش شست. عسل گور خالي را نشانه خوبي ديد. دستهاي لرزانش به طرف گور نشانه رفت و گفت: «مي بيني، بعد از اين هم تپيدن، توپيدن و شوريدن همه مان در اين گور خواهيم خوابيد، دير يا زود. فقط از خدا مي خوام من زودتر در آن قبر بخوابم تا جور بي وفايي تو و تهمت نامردمان را نكشم.»
سيروس كه خنده اش گرفته بود، گفت: «همه مان كه در اين يك وجب گور جا نمي شويم.»
آشكارا از ديدن دختر ذوق زده بود. گل از گلش شكفته و از زرنگي او كه مثل ببر زخمي سر راهش سبز شده بود، به خودش مي باليد. در آن لحظه جوابي بهتر از آن سراغ نداشت.
شوخ طبعي بي موقع مرد مي توانست دختر را به فرياد وا دارد. در آن لحظه به طور عجيبي خودداري كرد و با خونسردي گفت: «خودت خوب مي داني چه مي گويم. اين را بدان كه تو قلب من را شكسته اي. من تا عمر دارم تو را نمي بخشم...»
ته مانده جمله اش را در گوشهاي سيروس زنگ زد: «تو آدم بي وفايي هستي. آدم فروشي هستي و من تو را نمي بخشم. فكر نمي كردم كه اين قدر نامرد باشي.»
صدايش مي لرزيد و آتشفشان بغض با اشكهايش فوران كرده بود. صورتش مثل لبو سرخ شد. چيزي كه در آن لحظه يادش نبود انگشتر دست دلبر و هديه هايي كه داده بود. راه مي رفت و تلو تلو مي خورد. حس مي كرد كه دلش شكسته است. زندگي چقدر بي سرو ته بود و همه چيز رنگ بي رنگي گرفته بود.
سيروس هاج و واج ايستاد و نگاه حيرت بارش را نثار عسل كرد. نور آفتاب چشمهايش را به آب انداخت. دستش را روي پيشاني سپر كرد و رفتن عسل را نظاره مي كرد. عصبانيت از حركاتش مي باريد.
حاجي بلبل از دير كردن پسرش دلواپس شد. سلانه سلانه در حالي كه بال چادرش را يدك مي كشيد از پشت تل خاك نگاهي به طرف پسرش انداخت و پرسيد: «هيچ معلومه تو كجا مانده اي. قرآن خوان خودش آمد و رفت، ولي از تو خبري نشد. اينجا تنها نشسته ام و چرت مي زنم.»
سيروس به نامه اي فكر مي كرد كه دست شاگرد شكوري داده بود تا عسل بخواند. فكرش را هم نمي كرد كه پسرك سياه چرده نامه را بخواند و با پاكت در باز نامه را به او بدهد. شايد هم برايش مهم نبود. به نظر خودش عكس العمل عسل طبيعي نبود. چرا نمي خواست كمي به رفتارش مسلط باشد. حتي به خودش گفت عجب! پس اين دختر عصبي بود و من نمي دانستم! همانطور كه دم در دادگاه ذهنش او را محاكمه و محكوم مي كرد، سر خاك پدرش نشست. پاهايش خواب رفت. حركتي به خود داد و با نوك انگشت چانه اش را خاراند. حمد وسوره اي براي شادي روح پدرش خواند و نگاهش را روي قبرهاي خيس خورده و گلهاي ختمي اطراف مزار دواند. هنوز هم حرفهاي برنده عسل تأثير خودش را روي روح زخمي او مي گذاشت. به خودش نهيب زد. ديگر بايد چه ميكرد. دختري را دوست داشت كه فكر مي كرد نجيب بود. نمي توانست قبول كند خطايي از او سر بزند. به خودش نهيبي زد من را باش كه از ديدنش خوشحال شدم و همه چيز يادم رفت. نگو خانوم آمده من را با حرفها و پرخاش بي جايش بشورد و بروبد. انگار من گفته ام با مردان شهر گرم بگيرد و لاس بزند. به جاي اين حرفها، خانوم جان آبروداري مي كردي. دلش مي خواست از رفتن او مطمئن شود تا مبادا برگردد و پيش مادرش آبروي او را ببرد. غروب شد، ولي از عسل خبري نشد. وقتي كنار ماشينش كه ته خيابان پارك شده بود رسيد، يادداشتي را روي شيشه ديد. اولش ناراحت شد چون فكر كرد برگ جريمه است. آن را از زير برف پاك كن بيرون كشيد و نگاه كرد. بلافاصله دست خط عسل را شناخت. برايش دست نوشته اي را گذاشته و رفته بود.
آن هنگام كه چشمهايم زندگي را جستجو مي كرد؛
تو را ديدم؛
كه با سر انگشتانت از دستهاي ترديد، آويخته بودي.
دستهايي كه زماني؛
هديه اي بودند براي زندگي.
دستهايي كه ديرگاهي برايم شكوفه هاي عشق مي چيد
و بر گيسوان شب رنگم مي نشاند.
و من تو را در پس آينه ي آرزوهايم مي ديدم.
كه برايم دست مي تكاندي و
خودم را مي ديدم.
خدايا چقدر قشنگ شده بودم!
خاطره ات شيرين تر از رطب
در جانم قطره قطره فرو مي ريخت.
دستهايي كه مرا لمس مي كرد
و يك بغل بوسه در تن احساسم مي پاشيد.
من تو را در امتداد زندگي مي ديدم و
از پشت پنجره هاي خواب زده حسرت؛
كه براي خواب رفتن غرور ثانيه ها مي شمرد.
من تو را در امتداد شمارش نفس هاي زنده ي باغ آرزوها مي ديدم،
تو را در واج نخوت خودپرستي مي يافتم
كه بي صدا و با غمي قيراندود،
دانه دانه واژههاي محبت را خاك مي كرد
و خوشه چيده شده از شاخه مرده درخت زندگي
كه با آه حسرت زده مي پژمردند.
من و تو مي دانستيم كه عشق دو روي يك سكه بود.
من سرگشته تر از دل هر عاشق
و تو نادم تر از هر جفا كاري
خورشيد عشق را در قتلگاه غروب سرخ
بدرقه مي كرديم.
و دستهاي انتقامجوي تو
هنوز هم از دامن جهل خودپسندي آويخته بود!


فصل بيستم...
مي گويند پاييز فصل عشاقست و فصل شاعران. و آدمي كه عشق در چشمهايش زندگي مي كند، با نديدن كم رنگ تر مي شود. هر كسي از ديده برود، از دل هم مي رود. و خاصيت جدايي اينست كه روي ذهن آدمها گرد و غبار فراموش مي آورد. اما تكليف عشقي كه در دل آدمها زندگي مي كند چه مي شود. عشق در دل آدمي مدفون مي شود و روزي مي ريد كه با نام، رنگ و جلاي ديگري متولد مي شود.
وقتي شهر زادگاهش را ترك كرد، باز هم همان احساس لعنتي به سراغش آمد. دلش گرفته بود. غم سنگيني روي دلش نشسته بود كه علتش را هم نمي دانست. خودش فكر مي كرد كه دلش خالي بود و مثل حفره اي تاريك و سياه او را به قعر تنهايي مي برد. نه به او فكر مي كرد و نه به هيچ كس ديگر. درونش خالي بود. سفر سخت و طاقت فرسايي را پشت سر گذاشت. هيچ وقت فكر نمي كرد آن اتفاقات بيفتد. روزي او را از دست بدهد و بي اراده باز هم به او فكر كند و آه بكشد. طول راه را با خود و اراده سست خودش جنگيد، اما مبارزه بيهوده اي بود.
به تهران و خوابگاه كه رسيد، پله ها را با سنگيني بالا رفت. در اتاقش را باز كرد و صداي كوتاهي از روي تخت رها شنيد.دختر زهره ترك شد. گويا رها يك شب زودتر از او آمده بود. وقتي همديگر را در آغوش گرفتند چشمش به نامه اي افتاد كه از لاي كتابش بيرون زده بود. با حيرت نامه را بيرون كشيد و به آن زل زد. آن خط لرزان و خرچنگ قورباغه اي را شناخت. رها از روي تخت داد زد و گفت: «لازم نيست براي گربه ات جشن بگيري!» و بلافاصله مثل ببر از جايش پريد و نامه را از دستش قاپيد و گفت: «اين نامه قديميه. زير تخت انداخته بوديش. فيلت به اين زودي ياد هندوستان نكنه.»
عسل هنوز از راه نرسيده، از تابستان طولاني و كسل كننده صحبت مي كرد و از نااميدي كه نصيبش شده بود گله و شكايت مي كرد. به نظر خودش هر چه مي گفت جواب سؤالهايي بود كه رها مثل ترمز بريده ماشين از او مي كرد. بعد از حرفهاي او رها صحبت از عروسي اش در آينده نزديك كرد و گفت كه برنامه عقد رسمي و سفره انداختن را ريخته بودند. او يكي دو روززودتر آمده و همان روز هم ثبت نام كرده و با بي صبري منتظر هم اتاقي اش عسل بود.
رها ميديد كه دوستش هنوز غمگين است. براي دلداري او گفت: «فايده اي ندارد.» و اشاره به انگشت خالي دوستش كرد و ادامه داد: «حدس مي زدم از قله دماوند بخار بلند مي شود و از سيروس دود. مي بينم كه او هم حسابي خودش را به تو نشان داده.»

R A H A
10-04-2011, 01:22 AM
عسل با خنده گفت: «همه اينها را از انگشت خالي من حدس زدي، نه؟»
رها اشاره به نامه سيروس كرد و گفت: «من نمي فهمم اين پسره به چي فكر مي كند. تو رو سر كار گذاشته و ناراحتت كرده، آن وقت تو به اينجا نرسيده برايت نامه داده. من كه باور نمي كنم او تو را دوست داشته باشد.»
عسل با چشمهاي گشاد نگاهش كرد. باورش نمي شد كه اين نامه را سيروس برايش فرستاده باشد. انتظار چنين خوش آمدي را نداشت. دستش را روي دهان گذاشت و جيغ كوتاهي كشيد و گفت: «امكان نداره. ما با هم دعوا كرديم. چرا بايد دوباره به من نامه بنويسد.»
رها نيم خيز از جايش بلند شد و گفت: «براي اينكه باز از دامن خانواده ات كنده شده اي. حالا باز هم مي تواند تو را بازي بدهد.»
«چرا؟ او كه مي گويد من را دوست دارد.»
«آره، اگر دوستت داشت مثل آدم مي توانست به خواستگاري ات بيايد. منتظر شد كه اينجا برگردي تا ازت سوء استفاده كند.»
«توي مي گويي من چه كار كنم؟»
«خبر مرگت، يك قلم سياه روي اون و دلت بكش و همه چيز را فرامشو كن.»
عسل دستش را دراز كرد كه نامه را بردارد. رها روي دست او زد و در مقابل چشمان حيرت زده او به نامه اشاره كرد و گفت: «انگشهايت را قلم مي كنم اگر هنوز از راه نرسيده اين را جلوت بگذاري و سرگرم بشوي. اول مي آيي اينجا مي نشيني و مثل بچه خوب تعريف مي كني كه چي شد كه تو حلقه نامزدي به انگشت نداري. چرا عقد نكردي؟ چرا او زير حرفش زده؟ تازه هر وقت من اجازه دادم نامه را مي خواني و برايم توضيح مي دهي.»
عسل از سؤال و جواب دختر هم كفري بود و هم خنده اش گرفته بود. حالت مادرشوهر زورگويي را داشت كه او را كنترل مي كرد. ديگر حوصله نداشت باز هم رها سر به سرش بگذارد و نامه قديمي به او نشان بدهد. رها قسم خورد كه نامه تاريخ گذشته نيست. مي دانست كه رها در تصميم خود جدي است. براي همين تجربه تابستانش را در يك جمله خلاصه كرد و گفت: «هيچ، سيروس زيرش زد. يكي چغلي من را پيشش كرده بود. او با نامه سرباز همه چيز را تمام كرد و من هم همراه مادرم رفتم در خانه اش و حلقه ام را پس گرفتم و همه چيز تمام شد. حالا راضي شدي؟!»
«مي بينم كه براي يك نفر همه چيز تمام نشده.»
«چه فرقي مي كند. بازي موش و گربه هم اندازه دارد. دير يا زود بايد يكي از طرفين خسته مي شد. آخر كار طرف خودش را نشان داد.»
«پس چرا اين نامه را نوشته؟»
نامه سيروس زودتر از خودش به تهران رسيده بود. گفت: « بيخود كرده. ما حرفي نداشتيم بزنيم.»
«چرا، شايد مي خواهد دوباره به بهانه اي پايش را در تهران باز كند و ...»
«و لابد اين دفعه ميخ طويله را بكوبد. غلط كرده مرتيكه الدنگ. مگر من مسخره او يا دختر بي صاحبي هستم كه بخواهد حال و هول بكند!»
رها كه انگار مي خواست همين حرفها را از دهان دوستش بشنود، با لحن پيروزمندانه اي گفت: «آفرين! حالا به حرف من رسيدي. پس دليلي هم ندارد كه اين نامه مزخرف را بخواني، نه؟»
عسل بحث را باخته بود. ياد مثل مادرش افتادكه مي گفت وقتي از موش ته انباري ماليات خواستند، دم نازكش را نشان داد، گفتند مي خواهند سهم تقسيم كنند، دندانهاي تيزش را بيرون آورد و گفت ما هم هستيم. راستي كه سيروس دم نازك خود را نشان داده بود تا از شر عروسي راحت شود و حالا داشت دندان تيز خود را نشان مي داد.
رها وقتي سكوت دوستش را ديد از فرصت استفاده كرد و نامه را كف دست او سراند و گفت:«الان حق داري خودت تصميم بگيري، فقط لطفي در حق خودت بكن و با قلبت فكر نكن، كمي هم از مغزي كه خدا در ملاجت گذاشته استفاده كن. هيچي نباشد بعداً دودش به چشم خودت مي رود. من كه گفتم ازدواج كردن اين همه دنگ و فنگ نمي خواهد. اين آدم مريض است. تا وقتي به او رو ميدهي از تو فراري مي شود مثل جزاميها و وبا گرفته ها! وقتي روي نمي دهي دنبالت موس موس مي كند! كارهايش شبيه مرد عاشق نيست. اگر مي خواست به حرف مردم گوش دهد چرا پايش را تا تهران دراز كرد و آمد سراغ دختر مردم. مگر مردم آبرو ندارند؟ كسي كه آبرو دارد با ناموس مردم بازي نمي كند. تا پايت اينجا رسيد، باز هم موش و گربه بازي شروع شد. چرا اينجا كه رسيدي فيلش ياد هندوستان كرد؟!»
عسل پوزخندي زد و گفت: «بگو ببينم تو چرا اين كار را مي كني؟ تو مي توانستي بي خيال باشي و بگذاري من اشتباهم را تكرار كنم.»
«خب من دوست تو هستم و در اين مواقع بايد به دادت برسم. وقتي داري توي چاله ميا فتي، من بيچاره بايد تو را در بيارورم. از آن گذشته، تو نااميد بشوي و منقار زمين بكوبي، من را هم ناراحت مي كني. تابستان با خاله ات تماس گرفتم. مي خواستم بدانم آيا عروسي گرفتي و من را دعوت نكردي. خاله ات تعريف مي كرد چقدر نااميد بودي و گريه كردي. كفرم درآمد و تصميم گرفتم دفعه ديگر هر طور شده دخالت كنم تا بيخود متأثر نشوي.»
عسل پاكت نامه را بدون اينكه باز كند ريز ريز كرد و در آشغالي زير ميز ريخت . بعد هم حوله اي برداشت و به طرف حمام به راه افتاد تا خستگي راه را از تن خود بشورد. رها با لبخند رضايت بخشي كتري خالي را برداشت تا برگشت دوستش چاي را آماده كند. او نمي دانست كه براي مدتهاي طولاني اين آخرين نامه اي بود كه عسل از سيروس دريافت مي كرد.
رها گفت: «راستي حالا كه تو خبرهاي ناراحت كننده ات را دادي و حالمان را گرفتي. بگذار من هم يك خبر خوش بدهم تا ببيني زندگي هميشه هم بد نيست.»
عسل سراپا گوش، چشمهايش را به او دوخت.
رها گفت: «ما به زودي ازدواج مي كنيم.»
«خب اين را كه مي دانستيم. يك حرف تازه بزن.»
«ما داريم از ايران مي رويم.»
عسل بهت زده نگاهش كرد و فقط توانست بگويد: «چرا؟»
«چون شوهرم مي خواهد ادامه تحصيل بدهد و من كه نمي توانم چند سال منتظرش بمانم.»
عسل از شنيدن اين خبر بيشتر دلش گرفت و بي اختيار او را در آغوش گرفت و هاي هاي گريه كرد.
رها خنديد و گفت: «فكر كنم تو اشتباه شنيدي. من نگفتم كه مي ميرم، گفتم كه دارم ازدواج مي كنم و به خارج مي روم.»
«من براي تو كه نه، براي خودم نارحتم و گريه مي كنم.»
روزهاي شلوغ درس و زندگي يكنواخت خوابگاه به ظاهر سر دختران را گرم كرد. ولي دل عسل عزا گرفه بود. او در لاك خود و ماتم گرفته از هر كس و هر چيزي كناره مي گرفت. تنها صدايي كه مي شنيد صداي شكستن دل خودش بود و خرد شدن خش خش برگهاي زرد، نارنجي و قهوه اي پاييزي كه عمرشان رو به افول مي رفت و كم كم روي زمين خيس فرود مي آمدند و رنگ مي باختند. كلمه عشق براي او مفهومش را از دست داده بود. تنها اميدي كه عسل را صبحها از تختخواب بيرون مي كشيد تا راهي كلاس درس استاد بشود، ادامه تحصيل و گرفتن شغلي بود كه بتواند روي پاي خودش بايستد. وحشت او از اين بود كه بعد از پايان درسهايش باز هم به آن شهر لعنتي برگردد و چشمش به آدمهايي بيفتد كه ديگر دوست نداشت ببيندشان. بدتر از همه، ديگر چشم ديدن سيروس را نداشت. بايد هر چه زودتر در هشري ديگر شغلي پيدا مي كرد.


* * *

آخر ترم پاييز آن سال، رها و نامزدش با هم ازدواج كردند و براي ادامه تحصيل راهي كشور كانادا شدند و عسل دوستش را براي هميشه از دست داد. هر چند به هم قول داده بودند كه ارتباط خود را حفظ كنند، گرفتاريهاي زندگي امانشان نمي داد و عسل حس مي كرد كه رها او را از ياد برده. چه مي شد كرد كه زندگي به جلو پيش مي رفت و هر كسي بايد گليمش را از آب بيرون مي كشيد.
آن ترم براي عسل در تنهايي و غربت به سختي گذشت. احساس مي كرد چراغ دلش براي هميشه خاموش شده. شايد به خودش دروغ مي گفت، چرا كه هنوز وقتي تنها مي شد، صورتي را مي ديد كه شبيه صورت او بود يا با شنيدن صدايي كه آشنا بود دلش مي لرزيد و چشمهايش به اشك مي نشست. زخم قلب او التيام ناپذير بود.
در يكي از همان روزها كه عسل هنوز در عزاي قلبي به سر مي برد، هم اتاقي تازه اي پيش او آمد كه تا حدي از تنهايي درآمد. آنان تا حدي اوقات فراغتشان را با هم تقسيم كردند. پاييز جاي خودش را به زمستان داد. عسل از مسافرت به شهرشان و ديدار خانواده صرف نظر كرد. به جايش تصميم گرفت بگردد و كاري براي خودش گير بياورد. اين جوري هم وقت آزاد كم داشت و هم فرصت فكر كردن نداشت. سرزنش و توبيخ و فكرهاي چرت و پرتي كه مثل خوره جانش را مي خوردند. تازه درآمدي هم نصيبش مي شد.
زمان سريع مي گذشت و متوجه نبود ماهها هيچ خبري از سيروس نگرفته بود. خودش بارها و بارها برايش نامه نوشت و راز دل و گلايه هايش را روي كاغذ ريخت، ولي هيچ گاه جرئت نكرد آنها را پست كند. نه شهامتش را داشت و نه غرورش رضا مي داد، به خصوص كه آدرس دقيق محل سكونت او را نمي دانست و دوست نداشت نامه اش دست اين و آن بيفتد.
زمستان سرد و فصل بارش برف و سوز و باد هم آمد وگذشت و بهار ديگري فرا رسيد. بهار غريبي بود. عسل هيچ شور و شوقي را در خودش احساس نمي كرد. البته ديدار خانواده و شهرش لطف و صفاي خودش را داشت و تا حدي سرش را گرم مي كرد، ولي قلباً هيچ چيزي او را خوشحال نمي كرد.
روز سيزده بدر را قرار بود كه با يكي از همسايه ها در باغ سيب بگذرانند. در همان باغ، حس كرد دورنمايي از سيروس و چند جوان همراهش را ديد كه براي گردش سيزده بدر بيرون آمده بودند. او همان ماشين آبي را زير پايش داشت. وقتي دختر هيكل او را از دور شناخت، دل توي دلش نبود. مي دانست كه آنجا آمدن سيروس كاملاً اتفاقي است، بدون اينكه به زندگي او ربطي داشته باشد. او علاقه اي به ديدن عسل نداشت، ولي معلوم نبود چه مرگش بود كه نمي توانست خودش را قانع كند كه همه چيز بين آنان تمام شده است. عاشق بودن براي او عادت شده بود. قلب عسل به تپيدن و هيجان تو خالي عادت كرده بود. از سيروس انتظاري نداشت. با وجود بدقولي يا بد دهن بودن او، نمي توانست يك شبه فراموشش كند. بدون شك او را دوست داشت و هنوز شنيدن اسمش و دورنماي هيكلش قلب او را به تپش مي آورد، ولي ديگر از آن فراتر نمي رفت. نه مايل بود با او تمس بگيرد و نه اينكه سر راهش سبز شود. گفتنيها را به او گفته بود.
دو هفته و اندي كه در شهرشان بود، به ديدن فاميل و دوستانش رفت. عادت ديد و بازديد و سنتهاي عيد هنوز او را با خود اينجا و آنجا مي كشيد. در روزهاي آخر تعطيلاتش آروز را ديد. اولين بار او را همراه دختر كوچكش و مادر و خاله اش ديد. بعد از احوالپرسي، با هم قرار ملاقات گذاشتند. آرزو شكسته تر و تكيده تر شده بود. گفت كه از آن شهر رفته و جاي ديگر در خانه مادرش زندگي مي كند.

R A H A
10-04-2011, 01:22 AM
درنا زياد هم از ديدن آرزو خوشحال نشد. مي دانست كه دهان همسايه هاي فضول را نمي شد چفت كرد. آرزو هم با سختگيريهاي برادرش در لباس و آرايش خيلي دقت مي كرد. آرزو گفت كه دور از چشم خانواده اش، با دانشجويي آشنا شده و بعد از مدتي ديدار مخفيانه به اصرار خود طرف به عقد موقت او درآمده است و حالا هم از او خواستگاري كرده و مي خواهد كه با هم عقد كنند.
عسل پرسيد: «خانواده پسره در جريان هستند؟» آرزو گفت كه آنان به شدت مخالف هستند.
عسل گفت: «شما همديگر را دوست داريد، ولي آيا دوست داشتن كفايت مي كند.» عسل آن ازدواج را صلاح نمي ديد. در آن ميان ياد حرفهاي رها افتاد. لبخندي زد و به آرزو گفت كه خودش بهتر مي داند چه مي كند.
عسل مطمئن بود آرزو نمي دانست چه مي كند و تازه به پند و اندرز او هم گوش نمي داد. آدمهاي عاشق فكر مي كنند كه مي توانند دنيا را فتح كنند و روي قول و قرار هم زيادي حساب باز مي كنند. به دلش مي گفت كه بايد به فراموشي عادت كند كه ديگر نه همدمي در كار بود و نه دوستداري.
عيد بدون هيچ تغييري گذشت. عسل همچنان به كار و درس مشغول بود، ولي اين خبر دستگيرش شد كه سيروس هنوز ازدواج نكرده است. آيا ربطي به او داشت و كمي از غصه هايش را كم مي كرد؟ شايد باعث مي شد كه عسل بيشتر از هميشه در انزواي خود غرق شود. گوشه و كنار صداي خواستگار مي آمد، ولي به ندرت پا جلو مي گذاشتند. خداي عسل بود و گرنه وسوسه مادر و چشم و هم چشمي با ديگران، او را زودتر در دام ازدواج مي انداخت. وقتي براي گذراندن تعطيلات تابستاني به شهر دوران بچگي برگشت، يك ترم بيشتر به اتمام درسش نمانده بود.
درنا سر از پا نمي شناخت. دخترش ديگر نامي از سيروس نمي برد و او را فراموش كرده بود. او نمي دانست كه عسل هنوز دل نكنده است. وقتي آهنگ معين را گوش مي كرد، زهرخندي روي لبش نقش مي بست و مي گفت كه اين آهنگ براي او خوانده شده است.
* * *
سفر كردم كه از يادم بري ديدم نمي شه
آخه عشق يه عاشق با نديدن كم نمي شه
در اين مدت شايد يكي دو بار بيشتر او را نديده بود، آن هم دورادور. ديگر با قلبش كنار آمده بود. دوست داشتن انتخابي نبود، تحميلي هم نبود. مهمان ناخوانده اي بود بدون دعوت. خودش ناگهاني و تند مي آمد و آهسته آهسته براي خودش جا باز مي كرد، اما يكباره كوچ مي كرد و مي رفت. پس عاشق شدن آسان بود. مثل عطر گرانقيمت، حساس و غيرقابل كنترل بود. عاشق ماندن دشوار بود و از همه دشوارتر جاده اي بود كه به بن بست مي رسيد.
به هر صورت عشق يك طرفه آخر و عاقبتي نداشت.
سيروس امتحان خودش را داده بود. او مي توانست به خانه عسل بيايد و يك بار به طور رسمي با خانواده او صحبت كند، اما اين كار را نكرد. او حرفهاي ديگران را باور كرد تا دليلي براي باور خودش براي ضعيف بودنش و كم دوست داشتن عسل پيدا كند. اشكال اين بود كه او عسل را كمتر از خود عسل دوست داشت و به گفته شاعران اصلاً عاشق نبود. عاشق كه عيبي در معشوق نمي بيند. عاشقان سرتا پا خوبي، لطف و صفاي دلي همديگر را مي بينند. هر چه مي بينند حسن و جمال يارست و ايثار و گذشت. به قدري گذشت مي كند كه خودش را نمي بيند. هر چه مي بيند فقط معشوقست و حتي خودش را در قالب معشوق مي بيند. آدمي كه عشق را تجربه مي كند، به راحتي چشم فرو مي بندد و مي گذرد نه اينكه در خيابانها راه بيفتد و دنبال خوشگذراني و اسباب و آلات گناه بگردد و دامن معشوق را آلوده كند. كاري كه سيروس كرد. رحمانزاده را به او چسباند و نتيجه اش معلوم بود. سيروس عاشق نبود فقط براي وقت گذراني اداي عاشقها را در مي آورد، ولي عسل هنوز او را دوست داشت، با همه كمبودها و كاستيهايش، با همه ضد و نقيض هايش.
پستي و بلندي زندگي به عسل و مادرش ياد داد كه نبايد به هر كسي از هر قماشي اعتماد كنند. درنا پشت دستش را داغ گذاشت. هر كسي دختر او را مي خواست بايد در خانه شان را مي كوبيد و خواستگاري مي كرد. خواستگارهايي كه كوبه در را مي كوبيدند، مورد پسند عسل نبودند و آن كسي را كه او مي خواست، نمي آمد. خودش هم كه نمي توانست مادرش را براي خواستگاري سيروس بفرستد. رسم جامعه اين بود كه پسر اين كار را بكند. درنا هم نمي خواست نقد را به نسيه بدهد. وانگهي چشم ديدن سيروس را نداشت و مي خواست صد سال ديگر به خواستگاري نيايد.
روزي مادرش به عسل گفت كه برادر بزرگ رحمانزاده مريض شده و در بيمارستان بستري است. همان جا مادر رحمانزاده را ديد كه به ملاقات پسرش آمده بود. در كمال تعجب زن تعريف كرده كه رحمانزارده با يك دختر دبيرستاني فرار كرده و البته دخترك نمي دانسته كه او زن و بچه دارد. زن اولش هم كه زن برادرش بوده به راه خودش رفته. بعد از دو ماه هم خبر آورده اند كه رحمانزاده در جاده تهران با آمبولانس بيمارستان تصادف كرده و كشته شده است و حالا پيرزن دو نوه اش را از دو مادر متفاوت، خودش نگه مي دارد. درنا چيزي درباره شناخت قبلي عسل با رحمانزاده نمي دانست. البته درنا برادر بزرگ رحمانزاده را كه دبير بود مي شناخت و گرنه با خيال راحت موضوع را براي دخترش تعريف نمي كرد.
عسل با شنيدن حرفهاي مادرش بيشتر از پيش دلش گرفت، براي ناداني آن دختر دبيرستاني و بي عرضگي سيروس و رحمانزاده كه هر كدام به نوعي اشتباه كرده بودند. رحمانزاده اي كه زن داشت و نبايد ازدواج مي كرد، بند را آب داده بود و سيروس در عشق خودش هم كارشكني مي كرد و نه تنها به عسل، بلكه به خودش هم خيانت مي كرد. آخ كه چقدر دلش مي خواست مي توانست مرد اين چنيني را محكوم كند. مردان دروغگويي كه دنبال قرباني و اسارت زن بودند و به نام عشق، فاجعه مي آفريدند. رحمانزاده كه با دروغش چند خانواده را به هم زده و حالا به آغوش مرگ رفته بود. دنيا چقدر بي ارزش بود و جاي رحم و مروت نداشت. آدمها به راحتي جا خالي مي دادند و به كام مرگ مي رفتند. عسل كارش با سيروس تمام بود و ديگر نمي خواست به او و به عشق او فكر كند. دست كم خودش اين طوري تصور مي كرد. به خانواده اش قول داده بود وقتي درسش تمام شد و كاري پيدا كرد، ادامه تحصيل بدهد و در آزمون فوق ليسانس شركت كند. تنها راهي كه مي توانست خودش را بالا بكشد.
درنا منتظر بود دخترش ازدواج كند و دهان مردم را ببندد. وقتي عسل به شهرشان برگشت، وجيهه باز هم وجيهه خانم شده و خودش را به درنا نزديك كرده بود. نه اينكه رفت و آ'دي داشته باشند، ولي قهر هم نبودند. قلي خان با مسافرت به اين طرف و آن طرف خرج خانه را در اختيار وجيهه مي گذاشت. وجيهه هنوز خسيس بود و اگر از قانون باكي نداشت پول معامله مي داد. البته از نظر قانوني، وجيهه هنوز مقروض درنا و دخترش بود چون آنان او را نبخشيده بودند. وجيهه با خيال راحت به درنا پول قرض مي داد. شوهر درنا هم به تازگي به خريد و فروش ماشينهاي دست دوم روي آورده و بنگاه راه انداخته بود و اموراتش را مي گذراند.
خانه آنان تلفن داشت و بيشتر همسايه ها از تلفن آنان استفاده مي كردند از جمله مادر عسل. روزي درنا به دخترش گفت كه وجيهه دخترعمه ترشيده اي دارد كه روي دست عمه اش مانده. عمه وجيهه زن خوبي بود و در آن زمان شكايت بازي به عقل درنا و عسل نرسيد كه پي او بروند تا زن گوش برادرزاده اش را بكشد. دخترعمه و پسرعمه وجيهه با رفت و آمدها و هديه هايي كه به وجيهه و بچه هايش مي دادند آبروي خانواده بي كس و گمنام او را مي خريدند. وجيهه مي گفت علي رغم اينكه دخترعمه اش شغل و درآمد خوبي دارد از وقت شوهر كردنش گذشته، چون در اوج جواني مشكل پسند بود و مته به خشخاش مي گذاشت. عسل هم با پرخاش به او گفت كه شوهر عوضي به چه درد مي خورد يا ازدواج با مردي كه آدم احساسي به او ندارد. پس همان بهتر كه آدم ترشيده بشود.
درنا با عصبانيت به دخترش گفتكه او با راهبه بازي اش مي خواهد به اطرافيانش بگويد كه اتفاقي برايش افتاده. خداي نكرده دختر نيست و حرفهاي كافرين حقيقت دارد. او بايد ازدواج كند، هرچه زودتر بهتر.
عسل به حرفهاي مادر پوزخند مي زد و چيزي نمي گفت. او نيازي به شوهر كردن در خود نمي ديد.
سرانجام روزهايي كه عسل از آمدنش واهمه داشت فرا رسيد. خواستگار پشت خواستگار برايش پيغام مي دادند كه براي پسرشان دنبال دختر خوب، كارمند و خوشگل مي گشتند. وقتش رسيده بود كه به يكي از آنان روي خوش نشان دهد. به نظر مادر فكر خوبي بود و چه عيب داشت كمي هم روي خواستگارهايش فكر كند. عسل ديگر عقيده اي به عشق و بقاي عشق نداشت و همه اين حرفها را به مقدمه كتابها و شاعرهايي واگذار كرد كه براي نوشتن، حرف كم مي آوردند. باور كردني نبود كه او هم مثل مادرش به اين نتيجه مي رسيد كه يك خواستگار مناسب به ده تا خواستگار الكي مي ارزيد. او از عشق و عاشقي فايده اي غير از سوخته دلي نديد. داد بي وفايي دل او را سوزاند و خاطرات آزرده اي را در حافظه اش به جا گذاشت.
عسل بارها به مادرش گفته بود كه به صفيه خانم همسايه شان، كه دوست جون جوني و جيهه هم بود وبه خانه شان رفت و آمد مي كرد اعتماد نكند و دمش را قيچي كند. مادر، وجيهه را بخشيده و عذر او را پذيرفته بود وحتي فكرش را هم نمي كرد كه چرا سيروس عقب كشيده و چرا خيلي از خواستگارهاي دخترش فقط يك بار مي آمدند و مي رفتند و ديگر پشت سرشان را نگاه نمي كردند. عسل نه احساس خوبي به آنان داشت و نه چشم ديدنشان را. علتش هم واضح بود، صفيه خانم زن سخن چين و شلخته اي بود كه مثل كلاغ از اين خانه به آن خانه مي رفت. حرف و حديث از زبان اين و آن را با آب و تاب آن هم با چاشني حرفهاي خودش سخن چيني و نقل قول مي كرد به زندگي خصوصي كسي حرمتي قايل نبود. بدتر از همه بساط جادو و جنبل و استخوان مرده، تخم سوسمار و پر پرنده مرده و پودر چيزهاي عجيب و دندان گربه مرده و غيره را با خودش اين ور و آن ور مي برد و به قول خودش بخت پيردختران و زنان بيوه و زنان نازا را باز مي كرد. يكي را از چشم آن يكي مي انداخت. براي آن يكي شوهر پيدا مي كرد، شوهر اين يكي را سياه مي كرد. كارهايي كه در شأن يك زن نبود.
يك بار عسل داشت كتاب مي خواند، صفيه خانم براي درددل پيش مادرش آمد. عسل وانمود كردكه فكرش جاي ديگري است و كتاب مي خواند. زن بعد از اينكه يك استكان چاي را با دو حبه قند هورتي بالا كشيد، تعريف كرد كه عروس حاجي هاشم از شوهرش قهر كرده و به خانه اش بر نمي گردد. علتش هم بازي قايم باشك بازي شوهرش با يك زن بيوه خسيل خوشگل است. همه مي گفتند كه آنان با هم رابطه نامشروع دارند. مرد هر باري كه هوس مي كرد به بهانه اي زنش را خانه پدرش مي فرستاد تا به مراد دلش برسد. حاجي هاشم نمي توانست به طلاق عروسش تن در دهد. زن، دو بچه كوچك داشت و شوهرش را مي خواست و از طرفي نمي توانست از شر آن زنك لوند خلاص شود.
درنا چشمهايش را با حيرت به دهان اودوخته بود.

ادامه دارد...

R A H A
10-04-2011, 01:22 AM
صفيه خانم روسري سرش را جابه جا كرد و گفت: «اول سفارش جمجمه بچه گربه را دادم كه برايم بياورند و با موهاي زن و مرد و آب غسل زني كه بچه دار نمي شد، خانه وزندگي زن را نجس كردم تا بيوه را فراري دهد. خلاصه دردسرت ندهم به يك هفته نكشيد مرد زنك را بيرون انداخت و سراغ زن و خانه و زندگي اش برگشت.»
عسل زير چشمي نگاهي به زن انداخت. لبخند فاتحانه اي لبهاي زن را رنگ كرده بود. دختر وقتي كفرش درآمد كه مادرش درباره خود او چيزهايي تعريف كرد كه دختر خواستگار دارد، ولي خواستگارهايي هم هستند كه دورادور دخترش را مي خواهند، ولي پا به خانه شان نمي گذارند.»
صفيه خانم چشمهاي سبزش را چندبار و باز و بسته كرد. لبش را با نوك زبان تر كرد و گفت: «اگر بخواهي مي توانم در جمجمه زن مرده اي دخترت را غسل بدهم تا بختش باز شود. بايد كمي از موهايش را قيچي كني و به من بدهي.»
عسل نتوانست جلو زبانش را بگيرد و گفت كه هيچ وقت همچين كاري نمي كند و مرده شور شوهر را هم ببرد. چرا كه حس مرموزي به او مي گفت كه خود همين صفيه خانم جلو بعضي از خواستگارهاي او را گرفته و بدگويي كرده است و آنان مشخصات او را داده بودند كه فلان و بهمان گفته بود. براي همين رو به مادرش گفت: «بهتر است با اين جمجمه مرده، طلسمي براي اين آدمهاي بدخواه بكنيد كه چشم ديدن خوشبختي ديگران را ندارند و بيمار رواني هستند.»
مادر مدام به دختر نگاه مي كرد و چشم غره مي رفت، اما بي فايده بود.
صفيه خانم پرسيد: «مثلاً چه كسي درباره تو حرفي زده؟» و چشمهاي سبز آتشينش را به دختر دوخت.
عسل از رو نرفت و گفت: «چه مي دانم. حرفهايي كه همين وجيهه و شوهرش زده اند. مثلاً چند وقت پيش يك آقايي كه گويا معلم هم بوده براي پرس و جو از در و همسايه ها درباره من به اينجا آمده. يك خدا پدر نيامرزيده اي به او گفته كه من روزي دو پاكت سيگار مي كشم، لات و بي سر و پا هستم و كاري از دستم بر نمي آيد. چنين دروغهاي شاخ داري يعني آتش جهنم. آدمهاي خدا نترس به خصوص در محله ما زياد هستند.»
چشمهاي رنگين صفيه خانم برق زد. شانه بالا انداخت و گفت: «من خودم در دعواي شما، آرنج دست همين عزيزه را چنان گاز گرفتم تا داد كشيد و كلاف موهاي تو را ول كرد. فكر مي كني چهارده روز گواهي پزشكي را براي چي به آنان داده اند. به عقيده من آدم زنده وكيل نمي خواهد. اگر يكي تو را دوست دارد، بايد به خانه تان بيايد.»
دختر با صدايي كه خشم در آن موج مي زد گفت: «بله، اگر همسايه هاي خيرنخواه ما اجازه بدهند. البته نه اينكه من بخواهم با اين بابا عروسي كنم، اما آدم از همسايه انتظار ديگري دارد. از اينها گذشته، ما كه نمي دانستيم به آنان گواهي چند روزه داده اند، شما از كجا فهميدين؟»
صفيه خنديد. دندان طلايش برقي زد و گفت: «دختر جان اين را همه مي دانند. در دكان اختر خانم هم تعريف مي كردند. درباره مشكل تو چاره كار راحت است. من مي توانم دهان مردم را ببندم و هر كس جادويي هم كرده باشد، آن را باطل كنم.»
دختر كتابش را بست و در حالي كه به اتاق ديگر مي رفت گفت: «مي بخشيدها، اما من به قدرت خدا بيشتر معتقدم تا به اين چرت و پرتها. تازه غير از شما كي بلده جادوگري بكند.»
چشمهاي مادر از خشم تنگ شده بود.
صفيه خانم با دلخوري به طرف درنا برگشت و گفت: «مشكل جوانهاي امروزي اينست كه زيادي به خودشان مغرور شده اند. فكر مي كنند چون دو تا كتاب خوانده اند. همه چيز را ميدانند. بايد بگويم، خدا زمين و آسمان را روي سحر و جادو آفريده. تا زمان حضرت موسي ساحران خدا را بنده نبودند. بعد كه از قدرت خدا سوء استفاده كردند، خدا هم كتابهاي آنها را سر به نيست كرد و بساط سحر و جادوي آنها فقير شد.»
عسل كه از شنيدن اين حرفها خنده اش گرفته بود، از اتاق بغلي جواب داد؛ «ولي يادش رفته كه جادو و جنبل را از دست زنان بگيرد.»
صفيه خانم پكر شد. حرف زيادي نداشت بگويد. هنوز هم علاقه مند بود به درنا كمك كند تا اين دختر را به زودي شوهر بدهند و از دستش خلاص شوند. خوشبختانه يا به قول درنا بدبختانه، عسل به غسل با آب مردار جمجمه سر آدم تن در نداد. خواستگارهايش را هم تلفني و با پيكي از سرش رد كرد. آخر تابستان به تهران برگشت و آخرين ترم را هم با موفقيت گذراند. درسش تمام شد و براي استخدام چند جا اسم نوشت.
براي گرفتن سوء پيشينه به دادگاه شهرستان رفت. دادستاني هنوز آنجا بود و منتقل نشده بود. با ديدن عسل او را درجا شناخت و گفت: «تورهنوز شوهر نكرده اي؟»
عسل گفت: «تا حالا داشتم درس مي خواندم.»
«خب چه بهتر. ليسانسيه هم كه هستي.» بعد هم خنده اي نخودي كرد و گفت: «يكي از دوستهاي من در قم درس طلبگي مي خواند...»
عسل كه هنوز ضربه حكم او را فراموش نكرده بود با طعنه گفت: «خب به من چه؟»
«مي خواهم تو را به او معرفي كنم، شايد باهاش ازدواج كني.»
«نه خير متشكرم. نمي خواهد به من لطف بكنيد.»
«آخه تو دست به قلم خوبي داشتي. حيفه كه سوادت را براي نوشتن عريضه دادگاه حرام كني. بهتره دلداده اي بگيري و برايش نامه هاي عاشقانه بنويسي.»
عسل كه تحمل شنيدن اين حرفها را از زبان دادستان نداشت گفت: «سواد و قدرت قلم من پيش شما كه نتوانست كاري كند و بيهوده ما را محكوم كرد. بعد هم لابد پرونده را خوانده ايد چه شد؟»
«آه، بله. البته كه جزئيات آن را تعقيب كرده ام.»
«لابد مي دانيد به كجا كشيد. باني همين پرونده، رابطه من را با نامزدم به هم زد.»
«حالا اينجا چه مي كني و از ما چه مي خواهي؟»
«براي استخدام در دانشگاه دنبال برگ سوء پيشينه هستم.»
دادستان خنديد و گفت: «تو يكي كه هيچ سوء پيشينه اي نداري!»
«شما كه بهتر ميد انيد.»
«چشم، برگه را مي نويسم فردا بيا ببرش.»
دو ماه طول نكشيد كه عسل در دانشگاه استخدام شد. يك سال و اندي هم در تنهايي سخت گذشت. ديگر صداي در و همسايه ها هم در نيامد كه چرا عسل آنجا زندگي نمي كند. اما او هنوز هم خيال ازدواج نداشت. ترس از خيانت و دروغ و تنهايي او را به گوشه انزوا رمانده بود.
درنا به خودش نهيب مي زد كه آيا دخترش مريض است، اتفاقي افتاده و يا كسي جادويش كرده و بختش را بسته و از اين حرفها كه مثل هميشه يك كلاغ و چهل كلاغ، دهان به دهان مي گشت. چه كسي مي دانست كه عسل خوشه هاي آرزويش را از در دلش آويخته و منتظر است. چيزي كه خودش تصورش را نمي كرد و مي توانست مادرش را از كوره به در كند. اگر خواستگاري به خانه شان مي آمد، عسل به طور جدي به قلبش مراجعه مي كرد و متوجه مي شد كه نمي تواند با كسي ازدواج كند. قلبش هنوز در گرو مهر كسي بود كه با او هيچ عهد و پيماني نداشت. دل عاشق كه اين حرفها را نمي فهميد. هر چه بود كار دل بود و در دل دختر مي گذشت. به قول خودش، عشق با نديدن كم نمي شد و آدم مي توانست هر كسي را در دل خودش دوست داشته باشد. جاي شكر داشت كه سيروس اين امكان را از او نگرفته بود. او هنوز هم مي توانست دوستش داشته باشد، بدون اينكه نيازي به معشوق باشد. شايد هم اين حرفها را كسي مي گفت كه عشق خود را در قمار باخته بود و چاره اي نداشت كه شكست خود را بپذيرد.
راز عشق ورزيدن در دل دختر حتي براي خودش هم پوشيده بود. اين را زماني فهميد كه روزي سيروس را تصادفي در خيابان ديد. او در اتاق طبقه بالاي اداره، تلفن به دست نشسته بود. او را ديدكه وارد قنادي سر نبش شد و خندان جعبه شيريني به دست بيرون آمد. با ديدن مرد دهانش خشك شد، زانوهايش لرزيد و مثل دختر مدرسه اي رنگ و رويش پريد. باز هم دلش شوريده و ديوانه شد و دل شيدايش بهانه گرفت. مهر به مردي كه ديگر اسمش را صدا نمي زد مثل گرماي موذي تابستان زير پوستش دويد. ذره اي از احساس او به سيروس كم نشده بود. شايد اگر روبه رويش قرار مي گرفت مثل سابق دست و پايش را گم نمي كرد و از او خجالت نمي كشيد، ولي هنوز هم دوستش داشت. بايد كاري مي كرد . اما چگونه؟
از آن جايي كه به طور رسمي استخدام نشده بود، به دلش نهيب زد. هر چند دلش عاشق بود، ولي چشم عقلش آب نمي خورد. بايد آخرين شانس را به قلبش مي داد. براي اينكه نظر او را جلب كند بايد كاري مي كرد. آن شب خيلي فكر كرد و ناگهان تصميم گرفت براي استخدام شدن فكر تازه تري بكند. خدمتش در دانشگاه موقتي بود.با يكي از همكارانش صحبت كرد. او هم پيشنهاد دادكه در اداره آموزش و پرورش استخدام بشود. همكارش روي تكه كاغذي نام مسئول آموزش متوسطه اداره آموزش و پرورش استان را نوشت و قول داد كه قبل از مراجعه سفارش او را بكند. همكارش به عسل توصيه كرد كه مثل هميشه چادر سر كند و حجاب اسلامي كاملي داشته باشد.
دختر روز شنبه صبح، اول وقت اداري دم در اداره كارگزيني سراغ آقاي محمدي را گرفت. خوشبختانه محمدي آدم دلسوز و خوش برخوردي بود. بعد از صحبتهاي مقدماتي، قول استخدام را به او داد. دختر با راهنمايي او تقاضاي دبيري حق التدريسي را نوشت و به قسمت گزينش برد. آن قسمت، مرد نگاه پر از غيض خود را حواله او كرد و گفت كه نياز به پرسنل جديد ندارند. دختر پشيمان از آمدنش به اتاق محمدي برگشت. مرد از جواب او تعجب كرد. خودش نامه كتبي تقاضاي نياز به افراد جديد را به وي داده بود. بار دوم كه عسل را به اتاق كارگزيني مي فرستاد، به او ياد داد كه بگويد حاضر به خدمت داوطلبانه است و بدون حقوق هم كار خواهد كرد. محمدي مي دانست كه اين امر امكانپذير نبود، ولي مي خواست مسئول كارگزيني را معذب و در رودربايستي قرار بدهد.
عسل نامه به دست و با اكراه به اتاق كارگزيني رفت. مرد هنوز پشت ميز نشسته بود و با همكارش حرف مي زد. از سماجت عسل خوشش نيامد و باز هم او را دست به سر كرد. اتاق محمدي در طبقه بالا و كارگزيني در پايين بود. عسل از رفت و آمد بالا و پايين پله هاي بلند اداره سرسام گرفت. دانه هاي درشت عرق مثل منجوق آبكي روي صورتش سر مي خورد و از سر و رويش پايين مي ريخت. وقتي به اتاق محمدي رسيد، برگه را دستش داد و خواست از لطف او تشكر كند و بيرون برود كه مرد اجازه مرخصي نداد.مثل اين بود كه با رفتن دختر، محمدي در مقابل مسئول كارگزيني شكست مي خورد. استخدام حق التدريسي عسل در آموزش و پرورش، مبدل به يك مبارزه تن به تن و زورآزمايي اداري شده بود كه عسل در آن وسط هيچ نقشي نداشت. آقاي محمدي با تعجب دست روي پيشاني گذاشت و گفت: «اين يك ليوان آب را بخوريد تا كمي خنك بشويد. غلط نكنم يا شما خيلي بدشانس هستيد يا اينكه اين آقاي مؤمني امروز با ما روي دنده لج افتاده و نامه را نخوانده پس مي زند. بايد بگذاريم آخرين كارت خودش را بازي كند.»

R A H A
10-04-2011, 01:22 AM
آقاي محمدي دوباره و براي آخرين بار دختر را به طبقه پايين فرستاد. آقاي مؤمني كه وسط جلسه يا صحبت با يكي از كارمندها بود سرش را برگرداند، نگاه ملامت باري نثار دختر كرد و گفت:«خواهر گرامي، ما نيازي به استخدام امثال شما نداريم!»
با شنيدن اين جمله دختر داغ كرد. احساس كرد يك ديگ آب جوش روي سرش ريختند. سراپاي وجودش گر گرفت و سوخت. شرمنده تر از آن بود كه نگاهي به مرد بيندازد. بغض گلويش را مي فشرد. خواست اعتراض كند كه امثال او كي هستند؟ چگونه اند؟ مگر بچه همان آب و خاك نيستند؟ كه البته درز گرفت و آب دهانش را قورت داد. مرد چيزي روي تقاضاي او نوشت و به دستش داد. دختر عصباني تر از آن بود كه نوشته روي كاغذ را بخواند. تا ظهر سه بار برگه تقاضا را به اتاق مسئول كارگزيني برده و آورده شده بود دست آخر دست از پا درازتر به طبقه بالا و به اتاق محمدي برگشت. مرد وقتي يادداشت روي برگه را خواند، سرش را تكان داد و با افسوس گفت: «مؤمني نوشته كه شما حجاب اسلامي را رعايت نمي كنيد!»
دختر براق شد و گفت: «بفرماييد بگوييد كه آنان با زنان خوش قيافه مشكل دارند.»
محمدي به چند تار موي روشن عسل كه از زير مقنعه بيرون زده بود، اشاره كرد.
دختر گفت: «با اين چادر و مقنعه ديدن چند تار مو كي را كشته؟ نه قشنگي دارد و نه نيت عشوه گري بوده. عمدي هم كه نبوده. در گرماي تابستان و بالا و پايين رفتن و اين همه اذيت، آخرش مي گويند امثال من را استخدام نمي كنند. انگار از كره مريخ آمده ام يا اينجا اجنبي هستم. آدم دلش مي سوزد. شانزده سال درس خوانده ام كه همچين توهيني را بشنوم.»
محمدي با تأسف سرش را تكان داد و گفت: «شما امروز برويد. من قول مي دهم با آقاي مؤمني صحبت كنم تا درباره استخدام شما و تصميم شان تجديد نظر كنند.»
عسل كه غرورش جريحه دار شده بود گفت: «خيلي ممنون آقاي محمدي ، اما من از استخدام در آموزش و پرورش منصرف شدم. شايد اين آقا لطفي در حق من كردند. من جاهاي ديگر هم تقاضا داده ام.»
دم در اداره كه رسيد نفس راحتي كشيد. نمي خواست بيشتر از آن با خودش دورويي كند. او براي استخدام در بيمارستان بانك هم تقاضا داده بود. دست كم آنجا شرايط سخت را نداشت. آن شب به دوستش تلفن زد و ماجراي استخدام در اداره آموزش و پرورش و سفارش آقاي محمدي را به او داد، و بعدها شنيد كه با استخدام او مخالفت كرده بودند.
درنا خانم وقتي داستان نااميدي دخترش را شنيد، همه ماجراي زندگي، كار و ازدواج را روي اصل قسمت تفسير كرد و اينكه لابد خداوند متعال برنامه بهتري براي او دارد. حرفهايي كه به آساني نمي توانست دل دختر را آرام كند. آخرين تير او براي دبير شدن و استخدام در آموزش پرورش به سنگ خورده بود. چيزي كه او را بيشتر از همه ناراحت كرد نشانه اي بود كه خدا برايش فرستاد. او و سيروس قسمت هم نبودند و نمي شدند، چون سيروس نمي خواست. او كس ديگري را مي خواست. هر چه خدا نمي خواست، نشدني بود. عشق كافي نبود. آنان سرنوشت مشتركي نداشتند و راهشان از هم جدا شده بود.ديگر برايش مهم نبود سيروس زن خانه دار بخواهد يا معلم يا چه كسي را با چه شرايطي بخواهد. مهم اين بود كه او به شغل مورد علاقه اش بپردازد و همين كار را هم كرد.
آن تجربه تا مدتها او را دلسرد و شايد واقع بين تر كرد. بعد از چند ماه باز هم به طور تصادفي با سيروس برخورد كرد. عسل سر كارش رفت و با خودش فكر كرد كه او آنجا چه مي كرد. احوالپرسي كوتاهي با او كرد. نمي خواست خودش را لو بدهد، اما در دلش غوغا به پا شد. اولين فكري كه به سرش زد اين بودكه سيروس هم او را فراموش نكرده بود. بعد از سه سال و اندي، هنوز هم سيروس قلب او را به طپش وا مي داشت. هنوز در قلب او بود و در همان ثانيه وجود او را آتش مي زد و به مرز ديوانگي مي كشاند. در يك لحظه فكر كرد شايد هب خاطر او تا آنجا آمده. به طور حتم از جايي فهميده كه او در آنجا استخدام شده و به سراغش آمده بود. سيروس از ديدن عسل جا خورد. بعد از احوالپرسي با همان لبخند خونسرد هميشگي گفت كه براي گرفتن پرونده پدرش به ژاندرمري تبريز كه سر نبش همان خيابان قرار داشت، آمده اند و مادرش هم در ماشين منتظر اوست. توضيح سيروس منطقي بود، ولي گوشهاي عسل نميخواست باور كند.
اصرار كرد كه محل كارش را به او نشان بدهد. سيروس با دلخوري گفت: «آخرش كار خودت را كردي؟ آيا بهتر نبود كه در آموزش و پرورش استخدام مي شدي، شايد ما آينده اي با هم داشتيم.»
عسل با لحن جدي گفت:«دوست داشتن شرط و شروط نمي خواهد.» نخواست بگويد كه نهايت سعي خودش را كرده، بارها و بارها خودش را به آب و آتش زده و حتي زماني كه او خودش مسئول امور متوسطه شهرستان بود، به اداره سر زده.
سيروس گفت: «ميگويي ما نبايد به تفاهم برسيم يا نمي رسيم؟»
«تو مي خواهي برنده شوي. تفاهم را براي چي مي خواهي. بهترست به خواستگاري كسي بروي كه شرايط تو را داشته باشد.»
سيروس خنده كش داري كرد و گفت: «خيلي خب حالا، نمي خواهد غمزه شتري بريزي. ما خيلي وقته كه همديگر را نديده ايم. بهتر نيست با آرامش با هم صحبت كنيم؟»
دختر نمي خواست زير بار برود، ولي قلب او فرمان نمي برد. عقل نهيب ميزد كه دو پا دارد و دو پاي ديگر قرض كند و در برود، اما كو گوش شنوا. كي دست و پا راه مي آمد و با عقلش همكاري ميك رد. بين ناچاري و بيچارگي دست و پا مي زد كه سيروس با لحن آشناي هميشگي گفت: «خب نمي خواهد استخاره كني. واسه ما ميخواهي طاقچه بالا بگذاري. حالا كه شغل خوبي گير آورده اي و براي خودت كسي شده اي، ديگه قرار نيست ما را هم فراموش كني. ديگر براي چه ناز مي كني؟!»
اصرار بعدي سيروس او را به تسليم وادار كرد. بدون اينكه عقلش رضا بدهد، براي ساعت پنج بعدازظهر نزديك پارك شاه گلي قرار گذاشت. سيروس لبخندي حاكي از رضايت زد، ولي دختر از خوشحالي سر از پا نمي شناخت.
نفهميدچطور از سيروس جدا شد و به آپارتمانش آمد. او در طبقه دوم يكي از خانه هاي سازماني زندگي مي كرد. آپارتمانش را با دو كارمند اداره شريك بود. وقتي به خانه رسيد دو هم اتاقي، عسل در راه خروج بودند. دختر نگاهي به يكي شان كرد و سلام داد. حركتش از خوشحالي بود و گرنه در موقع ديگر رويش را بر مي گرداند و زورش مي آمد به آنان سلام بدهد. آن يكي دختر بدي نبود و هميشه لبخند به لب داشت. اخم و تخم ديگري را نمي شد با يك من عسل خورد. آدم زورش مي آمد سلامش بكند. با خودش فكر كرد كه اگر سيروس سر عقل بيايد، به زودي خود را از شر ديدن آن دو خلاص مي كرد.
عسل ناهار را در اداره مي خورد و عادت داشت بعدازظهر چرت بزند، ولي آن روز بي قرار بود. نه احساس خستگي ميكرد و نه خواب به چشمش مي آمد. كمي روي تخت دراز و كوتاه شد. وقت تلف كردن بيخودي بود. زير دوش رفت. آب زياد گرم نبود. هواي داغ تابستان، آب گرم را مي خواست چه كند. ساعتي جلوي آيينه ايستاد و به خودش ور رفت. مي دانست سيروس از آرايش خوشش نمي آيد و با اين حال دلش ميخواست قيافه اش را قشنگ كند. زير چادر كت و دامن شيكي پوشيد. مشتي از عطر تازه اي را كه خريده بود پشت گوش و روي گردنش پاشيد. كفشهاي نسبتاً پاشنه بلندي را كه تازه خريده بود، به پا كرد و راه افتاد.
هر كس او را مي ديد فكر ميكرد كه براي شركت در مهماني سفارت مي رود. يك ساعت و نيم به ديدارشان مانده بود و هنوز زود بود . اهميتي نداد. مي توانست زير درختان پارك بنشيند و هواي تازه استنشاق كند. در هواي اتاقش خفه مي شد. كلي وقت داشت. تيك تاك پاشنه كفشها در راهرو صدا داد. خودش را در جام پنجره ديد و لبخندي زد. هيچ چيز كم و كسر نداشت. دل توي دلش نبود. هر قدمي كه بر مي داشت، فكر مي كرد براي رسيدن به هدف نهاي نزديك تر مي شود. انگار براي فتح دنيا مي رفت، براي پيدا كردن تنها ستاره شبهاي تاريكش و خورشيد نيمه پنهان روزهاي پر از عادتش. ديگر مانده بود چه چيزي را با خود بردارد و به پاي او بريزد تا نشان دهد كه دوستش دارد و به وجودش احتياج دارد.
بعدازظهر گرم، پارك خلوت بود. غير از عاشقهاي آواره كسي نبودكه خواب و استراحت بعدازظهر را به پرسه زدن زير آفتاب گرم و درختهاي كم سايه پاركت ترجيح بدهد. مدتها گذشت.دختر از شمردن برگ درختها و خزه هاي زير پايش خسته شد. روي شاخه هاي مجنون، تنه بلند وسفيد سپيدارها و روي گلهاي رنگارنگ دور باغچه ها و دور فلكه چشم دوخهت. وقتي ساعت هفت بعدازظهر شد، تازه مردم تك و توكي از خانه شان بيرون مي آمدند تا هواي خنك بخوردند. اما او ديگر مي دانست كه سيروس نخواهد آمد. از ديدن او حسابي نااميد شده بود. دو ساعت از قرارشان مي گذشت. امكان نداشت دو ساعت دير كند. فكرش را نمي كرد كه باز هم غرورش را به بازي گرفته باشد. تقصير خودش بود، دلش هنوز از رو نمي رفت و چانه مي زد. با وقاحت پوزش او را مي خواست و وسوسه اي در دلش مي ريخت كه شايد اتفاقي افتاده باشد. شايد هم بيايد، هنوز كه دير نشده بود. يا خواب مانده و يا اينكه مهماني برايشان رسيده بود و خلاصه سرش جايي بند بود.

R A H A
10-04-2011, 01:23 AM
اين توجيهات كافي بود كه او يك ساعت ديگر در آنجا صبر كند. بهترين موقع پياده روي در پارك بود. مردم مي آمدند و مي رفتند. بوي عطر گلهاي رازقي، نيلوفر و رزهاي سرخ، ليمويي و صورتي غوغا مي كرد. زير پاي ساقه هاي رز گلهاي رعنا و نرگسي كاشته بود. بدون شك باغبان پارك خوش سليقه بود و در مخلوط كردن رنگ آميزي گلها از خود مهارت داشت.
او سه ساعت دير كرده بود و عسل پنج ساعت منتظرش نشسته بود. حسابي از آمدنش نااميد شد. بدتر از همه دلش شكسته بود و نمي دانست چه كند. اي دل اگر عاشقي به فكر دلدار باش. اگر دل سيروس عاشق بود، او آنجا دماغ سوخته پايش به زمين نمي چسبيد.
وقتي به خانه رسيد، دلش ريش بود و براي اولين بار نسبت به سيروس خشم زيادي را حس مي كرد. پسره احمق فكر مي كرد هديه خدا براي زنهاست. چطور به خودش اجازه داده كه با غرور او باز يكند. فكرش را هم نميكرد كه وجودش اين قدر براي او بي تفاوت باشد. حتي به خودش زحمت نداده كه بعد از چند ساعت نگاهي به ساعت وعده گاهش بيندازد. خوب بود كه ماشين لكنته وراث زير پايش بود. سعي كرد خشم خود را فرو خورد و يك جوري خودش را آرام كند، اما چه جوري؟ اين بار با چه دليلي مي توانست او را تبرئه كند. غير از اينكه باور كند كه او خودش دختر زودباور و ساده لوحي بود كه بارها از يك محل رد مي شد و به گٍل مي نشست و برخلاف چارپايان، درس عبرت هم نمي گرفت! آخر يك جاندار چارپا هم دوبار از جاي باتلاقي نمي گذشت!
همچنان كه خودش را سرزنش مي كرد، از سر قرارش پياده راه افتاد. پاهايش توان كشيدن او را نداشت. دلش ضعف مي رفت و گوشه اي دنج مي خواست كه به آن پناه ببرد و اشك بريزد و دلش را خالي كند.از سر خيابان براي تاكسي كه با شتاب از پيچ خيابان رد مي شد، دست بلند كرد. مثل پرده اي روي صندلي افتاد و پيچ خورد. تمام بدنش با درد پيچيد. دست روي قلبش گذاشت و سرش را روي صندلي سريد. هنوز دمغ و غرق در افكار پريشان و دادگاهي كردن سيروس بود. باز هم غرور او را به بازي گرفته بود. مثل باد پاييزي كه با بيرحمي برگهاي خشك را زير پاي عابرين به رقص مي آورد تا بي مقدار بودن آنها را به رخ بكشد. در اين حال و هوا بود كه با صداي زمخت راننده، پرده افكارش پاره شد. «بفرما آبجي. اين هم خانه سازماني.»
خودش هم نفهميد چطوري خودش را به خانه رساند. دم در با پري روبرو شد. دختر جوان آماده رفتن به سر كارش بود. با عجله گفت كه شيفت شب دارد و فردا صبح بر مي گردد. پري پرستار تازه فارغ التحصيل مراغه اي كه براي انجام طرح كاد به آن شهر آمده و هم اتاقي تازه عسل بود. دختري ساكت و كم حرف كه به تازگي نامزد كرده بود. عسل بايد به زور از او حرف مي كشيد، پري نگهاي به عسل انداخت و با ابروان گره خورده پرسيد: «چيه؟ حرفتان شد؟»
عسل با سر اشاره نه داد و گفت: «اصلاً نيامد.»
پري در حال خروج، چادر را روي سرش انداخت و گفت: «خوبه والله، تو هم حوصله داري. از هر چيزي پيراهن عثمان درست مي كني. نيامد كه نيامد. تو كه نبايد به اين زودي نااميد بشوي. لابد اتفاقي افتاده. شايد تصادف كرده، شايد...»
يادش آمد كه هميشه وقتي مادرش عصباني مي شد به او مي گفت كه كجا مانده، نكند پايش شكسته. صداي دختر در سالن پيچيد. عسل گفت: «مثلاً چه اتفاقي؟ تو تازه نامزده كرده اي و هنوز دنيا و خوابهايش را رنگارنگ مي بيني. همه آدمها عين هم نيستند.»
«اٍه...، شكر خدا. و گرنه زندگي خسته كننده مي شد. مقايسه كردن آدمها اشتباه محضه. اين طورها هم كه فكر مي كني نيست. نامزد من سه روز قبل كه مي خواست اينجا بيايد، تصادف كرده و ماشينش پاك داغون شد. خب اين جور چيزها پيش مي آيد.» دختر اين را گفت و بعد هم شانه هايش را بالا انداخت و رفت.
تنها چيزي كه به فكر عسل نمي رسيد تصادف سيروس بود. يعني امكان داشت بلايي سر او آمده باشد!
عسل به سر كارش برگشت. بعدازظهر همان روز كه در شهر مي گشت به سرش زد كه به سيروس تلفن بزند. هنوز شماره تلفن خانه شان را به خاطر داشت. شماره ها را چرخاند. خودش گوشي را برداشت. عسل به تندي گفت: «تو كه نمي خواستي بيايي و هنوز مطيع خودخواهي ات هستي، چرا قرار گذاشتي؟ مگر مردم اسباب بازي جنابعالي هستند؟»
سيروس كه در وسط خواب بعدازظهري اش غافلگير شده بود، گفت: «خانم سلامت كو؟ چرا توپت پره؟ همچين كوبيدي و زدي كه فكر كردم باز هم عراقيها حمله كرده اند!»
«نمي خواهد مسخره ام كني. من آن روز چهار ساعت منتظرت شدم. تو هيچ وقت احساس ناراحتي كرده اي؟»
«آه بله. نتوانستم بيايم، مي داني جوري شد كه نتوانستم.»
«مثلاً چه جور شد؟ اينكه فهميدي هنوز بزرگ نشده اي و هنوز هم به اجازه مامانت احتياج داري.»
«تو چرا ا ينقدر بدخلق شده اي و اين هم فلفل مي ريزي. گفتم كه نتوانستم. راستش از تو كه جدا شدم، تصادف كردم.»
«آهان، اين بهانه ها ديگر كهنه شده سيروس خان!»
سيروس كه خسته شده بود، بي حوصله گفت: «اي بابا،تو امروز خيال دعوا داري. اتفاقاً مادرم هم با من بود. مجبور شدم برگردم و ماشين را تعميرگاه بدهم. خب نتوانستم بيايم ديگر. تو كه هيچ نگران من نيستي، همش به خودت فكر ميكني.»
«چي، نگران تو باشم؟! اولين بار نيست كه تو من را مي سوزاني.»
«من تو را مي سوزانم؟ تو كه تا خواسته اي دهان من را با زمين پاك كرده اي، تازه طلبكار هم هستي.»
عسل با دلخوري گفت: «تو كه محل كارم را بلد بودي، مي توانستي بيايي آنجا توضيح بدهي يا اينكه دست كم تلفني بزني.»
«باور كن وقت نداشتم، وانگهي گفتم كه من دوست ندارم، آنجا، در بيمارستان، كار بكني.»
عسل خواست بگويد كه در قسمت دفتري كار مي كند، ولي منصرف شد و گوشي را با عصبانيت گذاشت. ديگر نمي خواست اين بحث احمقانه را ادامه بدهد. سيروس همان بود كه بود و به قول مادرش عوض شدني نبود. اين او بود كه بايد خودش را عوض مي كرد و ديد خودش را عوض مي كرد و ديد خودش را به زندگي تغيير مي داد. به خودش قول داد به خواستگار بعدي كه در خانه شان را بزند، جواب مثبت بدهد.



فصل بيست و يكم...

مي گويند دست سرنوشت پنج انگشت دارد. وقتي سرنوشت دست روي صورت آدم ميگذارد، دو تايش روي چشمها را مي پوشاند و دو تايش گوشها را و آخرين آن قدرت تكلم آدم را مي گيرد. براي همين آدمها باور بر اين دارند كه سرنوشت خبر نمي كند.
همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد. مثل رعد و برقي كه ناگهاني بزند و روي گونه آسمان را خراش بدهد، جرياني براي او پيش آمد كه گذشت و اثر خود را هم به جا گذاشت.
آخر هفته، يك روز عسل خسته از كار روزانه اش مستقيم به خانه رفت. زياد از شغلش راضي نبود و حس مي كرد كه به عنوان كارشناس، كارش اين قدر هم مثمرثمر نبود. قبل از استخدام او در آنجا يك بهيار معمولي كار او را انجام ميد اد. دليلش هم بيشتر به خاطر مسايل پشت پرده طرح خودكفايي بيمارستانها بود. مدير داخلي براي ترخيص مريضهاي بيمارستان از مستول خدمات كه پنج كلاس سواد بيشتر نداشت استفاده مي كرد. مدتها طول كشيد كه او توانست ته و توي علت ترفيع مسئول خدمات را در بياورد. پارتي گردن كلفتي او را توصيه كرده بود.

R A H A
10-04-2011, 01:23 AM
با آمدن مددكار جديد، از درآمد داخلي بيمارستان كاسته شد. اين در حالي بود كه مددكار سابق با امضاء خود حساب خصوصي براي خودش باز كرده و بيماران را با امضاي رايگان از بيمارستان ترخيص مي كرد، ولي مقدار زيادي از هزينه بيمارستان را دريافت و به حساب شخصي واريزي مي كرد. با اعتراض يكي از بيماران كه از نحوه جراحي پسرش ناراضي بود معلوم شد كه بيمار رايگان ترخيص نشده و مبلغ صدهزار تومان به حساب... واريز كرده است.
البته صدها پرونده اين چنيني كشف شد، ولي سر و ته قضيه را جوري هم آوردند كه خانم... از خدمت معلق شد و پرونده اش براي رسيدگي به هيئت بدوي ارسال شد. بعدها فهميدند خانم ... به قسمت كتابداري دانشگاه منتقل شده است. علت اين تصميم هم كاسه بودن دستان ديگري در بيت المال بيمارستان بود. جالب اينكه كارمندها براي استخدام شدن از هفت خوان رستم مي گذشتند و گرنه چه فسادهاي اداري كه پيش نمي آمد.
اما اينها چه ربطي به عسل داشت. او مي فهميد كه به هيچ وجه از كارش راضي نيستند. چرا كه او به مردم و جيبشان فكر ميكرد، نه لبخند رضايت بخش رؤسا و اضافه كاريهاي كلاني كه مي گرفتند. مدير داخلي براي شروع، اضافه كاري و حق تغذيه در اداره را از او سلب كرد. هر روز كه مي گذشت، حس مي كرد، كه بدجوري در مخمصه گير كرده. يا بايد به آدمهاي ضعيف و ندار كمك مي كرد يا صندوق بيمارستان را پي مي كرد. در حالي كه مسئول خدمات، آشنايان و قصاب و دلاك دكترها را مجاني ترخيص ميكرد. اين در حالي بود كه روزي دختر رييس گزينش دانشگاه براي تحقيق درباره حجاب او به بيمارستان آمد.
عسل با عصبانيت گفت: «آيا وقت آن نرسيده كه به جاي توجه به ظاهر انسانها، كمي به فكر كيفيت حال بيماران بيمارستان باشند. چه بسا افرادي كه با ظاهر داري هنوز دروغ مي گفتند و فساد مي كردند.»
دختر خشمگين از اداره بيرون رفت و عسل برا ي توجهي حرفهاي ود به گزينش دانشگاه احضار شد. براي عسل فرقي نمي كرد. او قلم مبارزه را زمين گذاشته بود. نارضايتي از كار و تنهايي زندگي، هميشه او را در اتاقش منزوي مي كرد. سردردهاي مزمن و ناراحتي معده عذابش مي داد. در اين اوضاع فقط مي توانست يك كار بكند، آن هم مطالعه و شركت در امتحان فوق ليسانس بود. زندگي كه بيش از پيش براي او عادي و خسته كننده مي شد در قفسه كتابخانه اش گم مي شد.از زور تهايي، توري دور خودش تنيد. پايش را بيرون نمي گذاشت و با اكراه يك هفته در ميان به ديدار خانواده اش مي رفت.
عصر پنجشنبه يك روز تابستان بود كه زنگ در خانه شان را زد. در گرماي سي و سه درجه، تاكسي گيرش نيامد. وقتي به خانه رسيد له له مي زد. مادر با خوشحالي به استقبالش آمد و ذوق زده سلام داد و گفت: «مي داني امروز چه اتفاقي افتاده؟ مي داني، فكر مي كنم وقتي خدا بخواهد چيزي را قسمت كند، خودش ميد اند چه كند.»
عسل حوصله حرف زدن نداشت. گفت: «خدا در و تخته را خوب جور مي كند.»
مادر خنديد.
دختر نگاهي از شك به صورت مادر انداخت. چرا مادرش خوشحال بود؟
درنا خانم قهقهه اي زد و گفت: «باور نميكني، نه؟ پس خوب گوش كن ببين چه مي گويم.امروز رفته بودم پستخانه كه يك خانم قد بلند و هيكلي از من خواهش كرد نوبتم را به اوبدهم تامرد پشت ميز نشين اداره پستة به پسر او نامه اي فاكس كند. كارش را كه انجام داد برگشت، از من تشكر كرد و گفت پسرش در سوئد زندگي ميكند. گويا آنجا دوست دختري هم داشته. خانواده اش مخالف بوده اند. آنان دلشان مي خواهد كه عروس ايراني داشته باشند. شايد اين جوري به ايران رفت و آمد كنند يا اينكه حتي روزي براي زندگي به ايران برگردند. بعد هم گفت كه دنبال دختر خوب براي پسرش ميگردد. نمي خواهد دختري از فاميل باشد. بعضي دختري را پيشنهادكرده اند كه يا سن شان بالاست و يا خيلي بچه سال هستند. خلاصه از من پرسيد كه آيا دختري در خانه دارم؟ من هم گفتم كه تو تازگي استخدام شده اي و مدرك ليسانس داري. امتحان فوق ليسانس داده اي و دلت مي خواهد كه درس بخواني او هم گفت كه چه بهتر. تازه ميتواني ادامه تحصيل هم بدهي. به نظرم هم فال مي شود و هم تماشا! ملاحت خانم قول گرفته كه فردا بعدازظهر به خانه مان بيايد. حالا چه مي گويي؟»
عسل با دهان باز به مادر نگاه كرد. احساس عجيبي داشت. لحن مادرش جدي بود.
درنا دوباره به حرف آمد و گفت: «خب، نمي خواهي چيزي بگويي؟ خوشحال نشدي؟ مي داني عكس پسرش را نشان داد. پسر قد بلند و خوش تيپي است. به صد تا مثل سيروس مي ارزد.»
عسل از شنيدن اسم سيروس حسابي جا خورد. كمي هم تعجب كرد.انگار مادرش ناخودآگاه تلاش مي كرد كه شوهري بهتر از سيروس براي او پيدا كند. چرا اسم او را برد و داغ دلش را تازه كرد. يعني او هم سيروس و بي وفايي اش را فراموش نكرده بود. بايد هر طور شده سيروس و عشق او را از ياد وذهنش پاك كند.
درنا سقلمه اي به بازوي دختر زد و پرسيد: «چيه؟ چرا اين قدر ساكت شدي؟ يك چيزي بگو! آدم فكر ميكنه انگار مجسمه اي! نمي خواهي حرفي بزني؟»
«راستش نمي دانم چه بگويم. من كه پسر اين خانم را نديده ام. ما همديگر را نمي شناسيم. نمي شود كه يكي را نديده و نشناخته به همسري قبول كرد. ازدواج كه به اين سادگيها نيست.»
درنا نزديك دخترش نشست و چشمهايش را به او دوخت و گفت: «اين همه سال سيروس را ديدي و شناختي، به چه نتيجه اي رسيدي؟ اولاً كه ممكنست آقا محمود به ايران بيايد. اگر هم نتوانست بيايد، فكرش را بكن پسر مردم هم مثل تو ريسك مي كند؟ او هم با دختري كه مادرش پسنديده، ازدواج مي كند؟ پس موقعيت هر دوتان يكي است. هر كسي از نظر خودش ريسك مي كند.»
عسل نگاه پرسشگرش را به مادرش دوخت. يعني او تصميم خودش را گرفته بود؟ هر تصميمي به قيمت خلاصي از دست سيروس؟
مادر فكر او را خواند و پرسيد: «راستي از اين پسره، سيروس، خبري نداري؟»
«بايد داشته باشم. من كه در اين شهر نيستم. از كجا ببينمش. تلفن هم كه نمي زنم. شايد شما خبر داشته باشيد.»
«چرا، چند وقت پيش از اين طرفها گذشت. اتفاقاً علاقه مند هم به نگاه مي كرد. من محل سگ بهش نگذاشتم.»
عسل به بهانه دوش گرفتن از اتاق خارج شد. به فردا بعدازظهر و ملاحت خانم فكر كرد و به سيروس بي احساس كه انگار ديگر علاقه اي به او نداشت. شايد مادرش حق داشت. نزديك دو سال مي شد كه شاغل شده بود. خواستگارهايش دورادور نگاه مي كردند و شايد سيروس هيچ وقت او را انتخاب نمي كرد. ديگر از زندگي چه مي خواست؟ شايد هم قسمتش اين بود كه ايران زندگي نكند و مثل دختران ديگر شوهر نكند. اصلاً او را چه به عاشق شدن. عشق مال آدمهايي بود كه صداقت داشتند و از خودشان عرضه نشان مي دادند. اما سيروس جزو آنان نبود.
وقتي از حمام بيرون آمد، كمي سرحال تر شده بود. مادر فرصت را غنيمت دانست و گفت: «فكرش را بكن. اين ملاحت خانم كه زن بدي به نظر نمي آيد، پسرش هم بچه اوست ديگر. اگر اينجا آمد و تو را پسنديد، تو هم يك شانسي به او بده. زود پرخاش نكن. با پسرش تلفني صحبت كن. شايد هم ازش خوشت آمد. از اينها گذشته، قسمت دست خداست.»
دختر گفت: «اما من دوست داشتم با عشق ازدواج كنم، با كسي كه رؤيايش را اين همه سال در قلبم پرورش داده ام.»
جواب ساده عسل خودش را هم قانع نكرده بود، چه برسد به مادرش. با خودش فكر كرد: من چه مي گويم. هر موقع كه به برهوت دلم نگاه مي كنم مي فهمم كه شكست خورده ام. هرچه بيشتر دويده ام، زودتر هم به سراب رسيده ام. مثل چراغي كه سوسو مي زند و آدم فكر مي كند روشن مانده. ديگر نمي دانم چه كنم. اين سراب، من را در وسوسه عشق نگه داشت و حماقت من را بيشتر از هميشه عطشناك كرد. ديگر چه مي توانستم بكنم وقتي كوير دلم بدون ذره اي محبت خشكيد و اسير وسوسه اي شد كه نتيجه اي جز پشيماني نداشت. من بيخود انتظار مي كشم. انتظار عشقي كه شايد خودم با دستهاي خودم آن را كشته بودم.
حرفهاي مادر او را از افكارش درآورد. درنا گفت:«مادرجان، ما كه نمي توانيم به خواستگاري سيروس برويم. مي دانم ديوانگي است، شايد هنوز دوستش داري. دوست داشتن بايد دوطرفه باشد. بدون قيد و شرط باشد. تو خودت او را امتحان كن و اگر ديديش از او بپرس. اين خط و اين نشان، اگر او علاقه اي از خودش نشان داد. برادر كوچك تر از او دو تا بچه دارد. آن يكي براي خودش مطب فيزيوتراپي باز كرده. خبرش بهت رسيده يا نه؟ چند وقت پيش با دختر سكينه خانم گرفتنش. چند ساعت به اتاقش رفته بود و بيرون نمي آمد. مي داني چه اتفاقي افتاد؟ يكي از مراجعين به كلانتري تلفن كرد و آمدند و دختره را از زير تخت ماساژ يارو بيرون كشيدند. وقتي فهميدند چي كاره اند صدايش را در نياوردند. مردم كه خر نيستند. مي خواهم بگويم كه نبايد به پاي اين جور آدمها بنشيني و به بخت خودت لگد بيندازي. هر چه باشد هم جواني و هم تحصيل كرده. شكر خدا قشنگ هم كه هستي. هر روز به اميد يكي بنشيني. خودت خوب مي داني كه من دوستت دارم و خوشبختي تو را مي خواهم.»
كدام مادري است كه خوشبختي دخترش را نخواهد. مادر از روزي كه نوزاد دردانه و عاجزش را در آغوش مي گيرد تا روزي كه بزرگش بكند، خون دل مي خورد و هزارها آرزو مي كند و برايش لباس عروسي و دامادي مي برد و مي دوزد. زندگي اين طور است. بچه بزرگ مي شود، ديگر عاجز نيست و روي پاي خودش مي ايستد، ولي هنوز دردانه و عزيزست. زندگي عشق است و عشق خوشه هاي آرزوست. مادر عشق را براي بچه اش مي خواهد. هر مادري اين احساس را تجربه مي كند. مهم نيست كي باشد و كجاي دنيا زندگي كند.


* * *

ملاحت خانم روز بعد آمد. زن قد بلند و باريكي بود. صورتي كشيده و چشمهاي قشنگي داشت.

R A H A
10-04-2011, 01:24 AM
مصمم و رك حرف مي زد. به زحمت خودش را با مانتو كرم رنگ چرك گرفته و روسري گلدار، شيك نشان مي داد. سعي ميكرد لفظ قلم صحبت كند. تا مي توانست از پسرش و از مزاياي زندگي در خارج تعريف كرد. انگار سالها آنجا زندگي كرده و همه چيز را تجربه كرده بود. وقتي خواست با عسل احوالپرسي كند، او را در آغوش خود گرفت و عروس خارجي خطابش كرد.دل توي دل درنا نبود. عسل هنوز دودل بود.
پسر ملاحت خانم دانشجو بود. مادرش با غروري كه در صدايش موج مي زد، گفت: «پسر من نمي تواند مرخصي بگيرد. ما هم نمي توانيم سه سال ديگر صبر كنيم تا او مدرك مهندسي اش را بگيرد و به ايران بيايد. اگر شما عكس او را پسنديدي، مي تواني عكس خودت را برايش بفرستي. اگر همديگر را پسنديديد، مي توانيد تلفني صحبت كنيد و به توافق برسيد.»
درنا كاملاً موافق بود.
پدر عسل زياد موافق نبود و ترجيح مي داد دخترش با يك كارگر يا دستفروشي كه جلو چشمش بود ازدواج كند تا با مهندسي كه فرسنگها دور بود.
كسي نمي دانست چطور آدمي بود و چه مي كرد. به ظاهر پدر نفوذ چنداني در زندگي دخترش نداشت.
عسل حرف زيادي درباره عكس محمود و ظاهر او نزد. سكوت علامت رضا بود، عكسها معاوضه شد و منتظر قرار تلفن شدند. دختر حس مي كرد در دام شك و ترديد افتاده و دست و پا مي زند. دلش وسوسه مي شد كه باز هم به سيروس تلفن بزند و به او بگويد كه خواستگاري برايش پيدا شده و او در راه خروج از ايران است.
سيروس هنوز هم مثل دختر ترشيده ها پيش مادرش زندگي مي كرد. به خودش قول داد اين بار براي آخرين بار با او حرفهايش را بزند. ته دلش نمي توانست او را ملامت كند يا اينكه فكر كند مي توانسته تصميم بهتري بگيرد. فقط خبر ازدواجش را مي داد.
سيروس اينجور نشان مي داد كه از شنيدن صداي او خوشحال شده. انگار نه انگار كه بين آنان اتفاقي افتاده بود. گفت در طول هفته سعي مي كند سري به او بزند و سرانجام به قولش عمل كرد.
بعدازظهر روز سه شنبه وسط هفته بود كه سيروس در اتاق او را باز كرد و وارد شد. گل از گل دختر شكفت. نمي دانست چه بگويد. نزديك دو بعدازظهر و آخر وقت اداري بود. دستپاچه چاي تعارف كرد، هر چند در آن ساعت روز از چاي خبري نبود. عسل خوشحال بود. بعد از مدتها سيروس تسليم مي شد.
ديگر از خدا چه مي خواست. شايد خدا قسمت ديگري براي او در نظر داشت. وقتي مرد را به بيرون هدايت مي كرد، همكار هم اتاقي دختر اشاره كرد كه طرف مرد خوش قيافه اي است و او خوش سليقه است. اما در نهايت چه فايده اي داشت. باز هم مادرش حق داشت. به سيروس گفت كه خيال ازدواج دارد. مرد نگاهي به او انداخت و گفت: «توي اين شلوغي وقت گير آورده اي. من گرفتارم و فرصت سر خاراندن ندارم.»
عسل مثل گلي مي ماند كه آب داغ پايش ريخته باشند. يك باره صورتش رنگ باخت. تا بناگوش قرمز شد. چه مي توانست بگويد. خودش را نباخت و از رو نرفت. گفت: «خواستگار خوبي دارم. در خارج زندگي مي كند. ديگر به اين كار ندارد كه همسايه درباره من چه مي گويد و چه فكر مي كند.»
سيروس به طرفش برگشت. نگاه شوخي به او انداخت و گفت: «راست مي گويي؟ تازه من ميخواستم بپرسم سي ساله شده اي و چرا ازدواج نمي كني!»
عسل با جديت گفت: «اتفاقاً مي خواهم ازدواج كنم. تو چي؟! قصد ازدواج نداري؟ تو كه از من پيرتري.»
«حوصله داري؟ من اين قدر گرفتارم كه وقت زن گرفتن ندارم.»
«نه، ديگه من هم حوصله دارم و هم وقت.»
سيروس گفت:«اگر راست مي گويي، زير بغل مانتوات را بدوز كه پاره شده.»
«زيربغلم من فضول سنج است. براي كساني كه موي دماغ زندگي ديگران مي شوند. و گرنه ميخواهم زير بغلم هوا بخورد.»
سيروس كنايه او را نشنيده گرفت و گفت: «چه عجله اي براي ازدواج داري؟ شكار چرب تورت افتاده؟»
«شايد، مگه تو نمي گويي من بيست و هشت ساله شده ام و ترشيده ام. پس چرا حالا اين حرف را مي زني؟»
سيروس با لبخند ادامه داد: «تو هر كاري دوست داري بكن، اما من فعلاً قصد ازدواج ندارم.»
عسل دستش را براي خداحافظي بلند كرد و بدون اينكه خودش را بيشتر از آن خراب كند گفت: «اتفاقاً ميخواهم همين كار را بكنم.»
سيروس حرف آخرش را زد. انگار كه مي ترسيد پشيمان شود، با شتاب سوار گالانت آبي شد و بدون اينكه نيم نگاهي به دختر و پشت سرش بيندازد، از آنجا دور شد.
و اين آخرين باري بود كه دختر او را قبل از خروجش از ايران مي ديد. حس مي كرد كه كارش با او تمام شده و شايد همديگر را هرگز نمي ديدند. فقط يك راه مانده بود. عسل بايد تكليف خودش را با دلش روشن مي كرد. اين همان تحفه اي بود كه سالها به او عشق ورزيده و حالا وفايش را ميديد.
پشت ميز اتاق كارش نشست و به فكر فرو رفت. اشك در چشمش جمع شد. ناخودآگاه زير لب زمزمه كرد:
گريه كن، گريه كن،
اي دلقك عشق، دختر غمها، گريه كن
كه گريه سهم دلتنگي است
و سهم شوريدگان!
و گريه دلشكسته ها.
براي عشقت گريه كن!
كه هر دانه اشك را قيمتي است.
گريه تو گريه شوق نيست،
گريه تنهايي است
چرا كه تو مي داني هر دانه اشك دليل بي وفايي است
و گريه چشمهاي غمزده تو
شايد گريه اي تلخ باشد، اما هنوز قيمتي است.
گوشه دخترش كلماتي را كه زمزمه كرده بود نوشت و به خودش تشر زد: چه انتظاري داشتي؟ اينكه خودش را براي خاطر تو بكشد. مادر راست ميگويد، او كي خيال ازدواج داشته، كي مي خواسته تو را بگيرد. خودت را اسير كرده اي. براي خواستگارهايت عيب و ايراد تراشيده اي. چشمهايت را به روي زندگي بسته اي و گذشته اي كه جواني از كنارت بگذرد. بس است ديگر. انتظار كشيدن بس است و به خود وعده و وعيد دادن هم بس است. بيشتر از اين خودت را نشكن. به خودت بيا!


فصل بيست و دوم....

مي گويند خود كرده را تدبير نيست. اگر از ديد خود كرده اي خطاكار، به قضيه نگاه كنيم كه از دويدن خسته شده و مي خواهد خود را تسليم روزگار كند، تدبير او چيست؟ تدبير خودكرده اي كه در سيلاب حوادث افتاده و براي پيدا كردن راه خروج، دست و پا مي زند. هر چه بيشتر تقلا مي كند، عميق تر در آب فرو مي رود و غرق مي شود.
آخرين ديدار با سيروس موفقيت چنداني براي عسل نياورد. در خلوت خود گريه كرد، آه كشيد و زخمهايش را ليسيد. به ياد رمان بربادرفته و قهرمان اول داستان، اسكارلت افتادكه سالهاي سال بيهوده با اشلي دل بسته بود. خودش را در نقش او ديد كه عمرش را به بازي داده بود. مردي كه براي او سمبل عشق و يا به زباني ديگر نمادي از عشق بود. اشلي زن ديگر، اميلي، را مي خواست. دختر خاله اش را مي خواست كه زبان او را مي فهميد، ولي دلربايي اسكارلت را نداشت. اسكارلت باور نمي كرد كه اشلي عشق او را نخواهد. خودش را مجاب كرده بود كه اشلي در رودربايستي با اميلي گير كرده و در اصل عاشق اوست. اسكارلت كه مثل خودش نبود. موقعيت ايجاب مي كرد شوهر مي كرد، طلاق مي گرفت. اما به باقي داستان كاري نداشت و خود را عاشق اشلي مي دانست، عاشق يك تصور، يك خيال و يك رؤياي شيرين.
عسل درجا زدن عشقي خودش را از چشم سيروس مي ديد كه بازي اش داده بود. او درس خواند، خواستگار گرفت، نامزد كرد، ولي هميشه خدا ته دلش يكي ديگر را دوست داشت و به يك سايه، عشق ورزيده بود. وقتش بود كه كنار بكشد و دست از سر اشلي بردارد. او درگير يك رويا بود و حتي نمي دانست كه در آن همه مدت عاشق رت باتلر هم بوده است.

R A H A
10-04-2011, 01:24 AM
عسل هنوز دو دل بود. گفتنش آسان، ولي عمل به آن ممكن نبود. خودش را مجبور مي ديد كه فصل ديگري از زندگي اش را شروع كند. نه خيري از شغلي كه دوست داشت مي ديد و نه از محيط دورو برش آسوده خاطر بود. وقتي به هشت سال گذشته بر مي گشت، فقط سايه اي گنگ از خودش ميديد كه با او بزرگ شده و جزئي از وجودش شده بود. او وقتي به ياد سيروس مي افتاد، خنده هاي موذيانه سيروس را مي شنيد كه به او و عشقش مي خنديد. ديگر چيزي نبود كه دلش را به آن خوش كند.
شش ماه بعد عسل ساك خود را بست . از كارش استعفا داد و قدم در راه سفري بي بازگشت گذاشت. ازدواج بدون عشق، جام زهري بود كه آن را با چشم باز سر كشيد. خانواده محمود از در خانه شان با او خداحافظي كردند. قولهايي كه داده بودند، هيچ كدام به جايي نرسيد. ذره ذره دلش را راضي كرد كه به آن نامزدي رضا بدهد. منتظر آمدن ويزا شد. براي هميشه از محل كارش بيرون آمد و ديگر پشت سرش را نگاه نكرد. با آخرين چك حقوقش يك سري لوازمي را كه لازم داشت براي خودش خريد. مادر محمود سه اسكناس هزار توماني در مشت عروس پستي اش گذاشت تا براي پسرش آجيلي تهيه كند. خواهر و برادرهاي محمود از ته دل بي تفاوت بودند و احساس خودشان را هم بدون تعارف نشان ميدادند، عسل دست به دعا بود كه دست كم خود محمود بهتر از خانواده اش با او برخورد كند و خصلتهاي نامهربانانه آنان را نبرده باشد، دريغا كه سيب دورتر از درختش نمي افتاد.
عصر يك روز دلگير پاييزي او به همراه پدر و مادر و برادرش و باري از حسرت و آرزو راهي تهران شد. در ترمينال تاكسيهاي شخصي براي بردن مسافرين به فرودگاه بين المللي سر و دست مي شكستند. جالب بود كه عسل بايد همان مقداري كه براي بليت شهرستان پرداخته بود، براي مسير ده دقيقه اي پرداخت ميكرد تا او را به فرودگاه برساند. مادر و پدر و برادرش امير هم او را همراهي مي كردند.
چشمهاي درنا از اندوه نمناك شده بود. سعي كرد دانه هاي اشك را از ديد عسل پنهان كند. خودش مي دانست كه شايد تا مدتهاي مديد دخترش را نبيند. دايي عسل به او گفته بود كه دخترش را به يكي كه نميشناسد ندهد، آن هم آن سر دنيا كه بايد تك و تنها برود. شايد روز عروسي و بچه زاييدنش را نبيند. بايد ماهها و شايد سالها انتظار بكشد تا دوباره او را ببيند. زن با چشم خودش مي ديد كه دخترش از او دور مي شود. پس تكليف آن چيزهاي ريز و درشتي كه به عنوان جهيزيه با حسرت و آرزو براي دخترش تهيه كرده بود، چه مي شد. باز هم اشكها از گونه اش غلتيدند. دخترش را در آغوش گرفت و با چشم گريان او را پشت در بسته مسافرين خارج فرستاد.
عسل راهي كشور سوئد مي شد. شنيده بود كه هواي آنجا سرد است. وقتي مراحل كنترل گمرك را طي كرد و سرانجام روي صندلي شماره چهار نشست، احساس كرد سرش خاليست. هيچ فكري درباره شوهرش نداشت. قلبش خالي بود، مثل درياي ساكن و بدون تلاطم. نقشه اي براي آينده نداشت. بعد از آن فقط مي خواست روزهاي فردا را همانطور كه مي آيند بپذيرد. اول از همه بايد محمود را بشناسد و با او كنار بيايد. خودش را براي شروع تازه آماده مي كرد. شروعي بدون عشق و هيجان. به او قول داده بودند كه عشق بعداً به وجود مي آيد. براي همين هم از ايران خارج شد. بي وفاييها او را عوض كرده بود، و گرنه هيچ وقت زير بار چنين كاري نمي رفت. يعني فكرش را هم نمي كرد كه روزي بدون داشتن علاقه قلبي تن به ازدواج بدهد. اي كاش همان آدم سابق بود و عشق سيروس را تجربه نكرده بود. اما چه كسي از فردا خبر داشت، خدا بزرگ بود. بلكه او را هم با گذشت زمان مي شناخت، مهرش به دلش مي افتاد و با هم زندگي ميكردند. تا چه پيش آيد.
تا قبل از اينكه در خارج با او روبه رو شود، همديگر را از روي عكس ديده بودند. روزهاي پرطمطراق انتظار به سر آمد. سرش گرم تهيه مقدمات سفر بود و نفهميد كه كي روزها سرآمد و به آخر رسيد. يكباره به خودش آمد و خود را راهي سفر ديد. وقت نداشت با دوستانش خداحافظي كند و ديگر نمي خواست به سيروس فكر كند. سيروسي كه هيچ وقت او را جدي نگرفته بود. نه در فرودگاه و نه سفرش از ايران چيزي به نظرش غريب نيامد. اگر فشار هوا در هنگام بالا رفتن هواپيما اذيتش نمي كرد، حس نمي كرد كه عازم سفر بود و يا اتفاق خاصي در زندگي اش مي افتد.
فرودگاه گستروب به نظرش تميز و بزرگ آمد. مردم با همه رنگ ساك بزرگ و كوچك يا با كوله پشتي در رفت و آمد بودند. همه چيز تازه و غريب مي آمد، به خصوص كه زبانشان را نمي دانست و با چشمش به حركات آنان نگاه مي كرد تا منظورشان را بفهمد و با انگليسي فراموش شده اي در ذهنش جملاتي را ته بندي مي كرد.
عسل براي اولين بار محمود را در فرودگاه ديد. قيافه اش براي او تازگي داشت. شباهت زيادي با عكسش نداشت . قد بلند بود و تنها حامي زندگي اش در خارج. غير از او كسي را نمي شناخت. تعريفهايي كه ملاحت خانم از پسرش كرده بود، زياد با واقعيتي كه عسل از او تجربه كرد جور در نمي آمد. آن روزها محمود در رستوران عربها كار مي كرد. به قول خودش مي خواست درآمد اضافي داشته باشد. از حال و روز زندگي خودش حرفي به خانواده اش نزده بود. مثل خيلي از كساني كه در خارج زندگي مي كنند، خودش را به ديگران مهندس دست اول جا زده بود. روزهاي اول زندگي سخت بود. شايد هر كسي مي توانست تصور كند كه ازدواج با يك عكس و يا با ديوار چه فرقي مي توانست با هم داشته باشد. آنان به عقد هم درآمده بودند و حال بايد از نو همديگر را مي شناختند.
عسل زندگي را در نقطه اي دورافتاده از شهر و در عزلت مي گذراند. در ظاهر با هم و در كنار هم زندگي ميكردند و در حقيقت فرسنگها از هم دور بودند. شوهرش كار مي كرد و وقتي به خانه مي آمد اغلب اوقات خواب بود. زياد كاري به كار همديگر نداشتند و آن موقعي بود كه عسل به زندگي پشت پرده شوهرش كاري نداشت. هيجاني كه ديدن خارج روزهاي اول در هر كسي ايجاد مي كرد، در او تأثيري نداشت. به قول معروف آسمان هر جا كه مي رفتي آبي بود و چمنش سبز.
شش ما اول زندگي، آرام و بدون هيجان گذشته بود و پايان دوره نامزدي در خارج. مجبور بودند ازدواجشان را ثبت كنند، و گرنه او اجازه اقامتش را از دست مي داد. در ساختمان شهرداري به رسم خارجيان ازدواج كردند و بدين ترتيب عسل كارت شناسايي سوئدي هم گرفت. دلش خوش بود كه زبان ياد مي گيرد و ادامه تحصيل مي دهد . اما شوهرش مايل نبود. او خودش هم از مدتها قبل تحصيل را كنار گذاشته بود. محمود دهها مثال از ايرانيان تحصيلكرده آورد كه نه كاري پيدا كردند و نه دستشان به جايي بند مي شد. اروپاييها روي خوشي به كله سياهها نشان نمي دادند. اما شهرداري دست بردار نبود. حقوق بي كاري او را به شرط يادگيري زبان كشور پرداخت مي كردند. خودش كه از اين چيزها سر درنمي آورد. شانس او بود كه دولت او را به حال خودش رها نمي كرد، و گرنه روزها از خانه بيرون نمي آمد. كنترل دخل و خرج و پس انداز خانه، دست شوهرش بود.
روزي شوهرش سركار بود و او نامه اي از پستچي گرفت. نامه از برادرش امير بود. اين قدر خوشحال بود كه نامه را كج و كوله باز كرد و گوشه اي از آن پاره شد. آن را باز كرد و روي پله ها نشست و شروع به خواندن كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:24 AM
خواهر عزيزم سلام
حالت چطوره؟ من حالم خوب است. روزگار مي گذره، اما بدون تو چقدر سخت است. چپ و راست نگاه مي كنم، جاي خالي ات را مي بينم. نمي داني روزها چقدر يكنواخت مي گذرند، به خصوص كه كسي نيست سربه سرش بگذارم. نمي دانم نامه ام را از كجا شروع كنم. همه اينجا خوب هستند. شايد باور نكني، ولي جايت اينجا خيلي خالي است. مي بيني دوباره تكرار كردم. حرف زياد است. تازگيها خبري به دستم رسيد كه فكر كردم بهترست از خود من بشنوي. چند روز پيش سيروس را همراه زني ديدم. سرانجام به غيرت آمد و زن گرفت. مرتيكه بيشرف يك دختر معلم را انتخاب كرده. البته كسي معرفي اش كرده بود. منظورم اينست كه عاشقش نبود. اين را هم بگويم دختر بانمك و مؤدبي است و از سر او زياد مي باشد. چقدر خوشحالم كه از دستش راحت شدي، اميدوارم در آنجا خوشبخت باشي. تو كه زياد براي ما نمي نويسي...»
اتاق دور سر عسل چرخيد. ديگر نتوانست بقيه نامه را بخواند. آن نامرد چطور دلش آمد. آن همه سال او را منتظر گذاشت. وقتي از رفتن او مطمئن شد، زن گرفت. شايد هم خودش مقصر بود. به قول مادرش خودش را گول زد كه سيروس او را دوست دارد و با او صادق است. لباسهايش را پوشيد و بيرون رفت. دوروبر باغچه اي كه براي اوقات فراغتش درست كرده بود راه رفت. دلش پر بود، ولي اشكي براي ريختن نداشت. فايده اي نداشت. هر چي بود گذشت. ناآرام راه رفت و به زمين و زمان لعنت فرستاد. نمي دانست خوشحال باشد يا ناراحت! باز هم يادش آمد. چه زود آماده زن گرفتن شده بود. نفرينش كرد. از ته دل او را و عشق را و كساني كه عشق را و كساني كه عشق را باور داشتند لعنت كرد. همان جا نامه برادرش را پاره كرد و در سطل آشغال انداخت. نمي خواست آن را دوباره بخواند و داغ دلش تازه شود. طفلك امير تقصيري نداشت. مي خواست خواهرش بداند كه در كوچه و ديارشان چه مي گذشت. نگاهي به خرده ريزه هاي نامه انداخت. نامه در غربت ارزش داشت و اخباري كه در آن نوشته مي شد، مهم بود. عسل دلش سوخته بود. در عشق شكست خورده و آدم عوضي را براي عشق ورزيدن انتخاب كرده بود. وقتي آن خبر را گرفت، دنيا بر سرش خراب شد. مي توانست خودش را سرزنش كند. آن شب تا توانست گريه كرد. شوهرش در خانه نبود و او وقت زيادي براي عزا گرفتن داشت.
خوشبختانه آن روزها محمود دير وقت به خانه مي آمد. به بهانه كار در استكهلم و دوري راه، يك شب به خانه مي آمد و شب ديگر نمي آمد. عسل به اندازه كافي فرصت داشت تا تنهايي و غم را مهمان خودش كند. در جايش دراز كشيد. خواب از چشمهايش پريده بود. شب سختي را گذراند و نيمه هاي شب شوهرش به خانه آمد و بدون اينكه بداند در درون زنش چه مي گذشت، به رختخواب رفت و چشمهايش را بست و به خواب سنگيني فرو رفت. زن و شوهر عادت به تبادل افكار و احساسات خودشان نداشتند. هر كدام بنا به عادت زندگي غربي، كار خودش را مي كرد و مسئول زندگي و دلخوش كردن خودش بود!
تا چند روز پكر و گرفته بود و بي دليل آه مي كشيد. متوجه شد كه غصه خوردن چيزي را عوض نمي ند و با بايد و نبايدها و حقيقتهاي تلخ زندگي بايد كنار مي آمد. يك هفته را در عزاي دروني گذراند و روز بعد تصميم گريفت گذشته را براي هميشه دفن كند، البته اگر مي توانست. نمي خواست به فكر روزهايي باشد كه جز غم و غصه خوردن عايدي براي او نداشت. بايد آينده تازه اي براي خودش خلق و تغييري در زندگي اش ايجاد مي كرد. نمي دانست چه كند. روزها از پي هم مي گذشتند. هر روز كه مي گذشت، غم عسل كهنه تر مي شد و بيشتر در لابه لاي دلش جا باز مي كرد.
زن و شوهر با هم زندگي مي كردند و بيشتر و بهتر همديگر را مي شناختند. عسل مي دانست كه با عشق يا بدون عشق، خوابش را هم نمي ديد كه با كسي مثل محمود ازدواج كند. او را در شأن خود نمي ديد و با خصوصيات اخلاقي اش هم خواني نداشت. زن و شوهر زمين تا آسمان با هم فرق داشتند. عسل اهل كتاب بود و محمود اهل معامله. تفاوت فكري و فرهنگي آنان به قدري بود كه نميتوانستند با هم صحبت كنند. آنچه كه براي عسل سياه و دور از ذهن بود، براي محمود سفيد و قابل دسترس مي نمود. آن دو در امتداد زندگي و روي دو خط موازي حركت مي كردند كه هرگز به هم نمي رسيدند و با هم توافق يا وجه اشتراكي نداشتند. محمود مي دانست كه عسل در نوعي رودربايستي با خود و خانواده اش گير كرده و زني نبود كه به راحتي طلاق بگيرد.هر چند كه جدايي و طلاق بين خانواده هاي ايراني خارج از كشور مرسوم شده و روز به روز هم رايج تر مي شد.
هر روز كه مي گذشت، زماني كه به خواسته شوهرش گردن نمي گذاشت و در لحظه هاي عصبانيت او، جنبه هايي از شخصيت شوهرش را تجربه مي كرد. رفتار و كرداري از شوهرش مي ديد كه فكرش را هم نمي كرد. تجربه كتك كاري، تهديد با چاقو، توهين و سرزنش، كوچك كردن او و تحصيلات و عقايدش و اينكه روزي او را خواهد كشت. حتي روزي گلويش را فشار داده بود و اگر عسل به زير شكمش نمي زد، او را رها نميكرد. تهديد و ترساندن شوهر او را ضعيف كرده بود.
روزي كه دلش خيلي پر و از گريه كردن خسته شده بود با سفارت تماس گرفت. مردي به او گفت كه خيلي از پناهنده هاي ايراني با زناني كه از ايران مي آورند بدرفتاري مي كنند. اگر او مي خواهد بلايي سرش نيايد و نجات پيدا كند، بايد تا دير نشده به پليس شكايت كند و يا اينكه از خير زندگي در خارج بگذرد و به ايران برگردد. كجا مي توانست به ايران برگردد. گفتنش آسان بود.
عسل روي سياه عشق را تجربه كرده بود. هنوز خاطره اي كه وجيهه و شوهرش به او داده بودند را فراموش نكرده بود. به ياد حرفي افتاد كه يكي روز وجيهه به او زده بود. محمود به خانه او تلفن زده بود. وقتي صحبت شان تمام شد، وجيهه به او گفت كه چطور جرئت مي كرد با كسي ازدواج كند كه نديده بود.او در خارج پررو شده و مردانگي و غيرت را از دست داده. نبايد به چنين مردي اعتماد مي كرد. در آن لحظه او به سختي مي توانست به گفته اي وجيهه اعتماد كند. فكر ميكرد زندگي اش در چرخه روزمرگي افتاه. احساس دلمردگي مي كرد. هنوز هيچ كاري نكرده بود. چاره ديگري نداشت. احساس مي كرد با يك تكه يخ زندگي مي كند.
به تدريج و نم نم گوشه گير و كم حوصله شد. از چشم خودش افتاد. حس مي كرد لياقت ندارد، و گرنه همان مردي كه آن قدر عشق به پايش ريخته و انتظارش را كشيده بود او را رها نمي كرد. لابد عيب از او بود. او لايق خوشبختي نبود، و گرنه بوند دختراني كه به خارج آمده و خوشبخت شده بودند. اما او در هيچ كجاي دنيا جايي نداشت. به تمام معنا خودش را بدبخت حس مي كرد. مثل پرنده اي اسير در قفس افتاده و خودش را به در و ديوار مي كوفت. نمي دانست چه كند و كجا برود. اگر در نجات جلوي پايش بود، آن را نمي ديد. جرئت نداشت قدم از قدم بردارد. او براي زجر كشيدن خلق شده بود و خودش را سزاوار آن مي دانست. عسل باور و اعتمادش را ذره ذره از دست مي داد و خودش هم از علت ضعفش سر در نمي آورد.
شوهرش محمود از محبت، تنها نزديكي و رابطه فيزيكي با زن را مي شناخت. دولت خرجشان را مي داد. كار سياه را هم براي روز مبادا پس انداز مي كرد. نه تفريحي مي شناخت، نه خودش به جايي مي رفت و نه زنش را مي برد. حقوق زن را به نام خودش كرده و همه را در جيبش مي ريخت. عسل اهميت چنداني به پول و ماديات نمي داد. به لباسهايي كه از ايران آورده بود، قناعت ميكرد. به زودي عادت كرد كه مثل بچه ها از دست شوهرش خرجي بگيرد. يادش رفت كه روزي زني مستقل و فعال بوده، زني بوده كه قلبش سرشار از شور و شوق بوده. آرزوهايي كه روزي مي توانست او را از چشمه زندگي سيراب كند و اكنون با گذشت زمان آرزوهايش كم رنگ تر مي شد. در نوعي چرخه بي تفاوتي افتاده و از خودش و هدفهايش غافل شده بود. پيشرفتهايي را كه شايد در ايران نصيبش مي شد، اينجا از او گرفته شده بود. به همين راضي بود كه محمود يا گربه اي در را باز كند و سر و صدايي در آپارتمان راه بيندازد و او بفهمد كه تنها نيست و چشم انتظار كسي است و محمود چه خوب نياز او را مي شناخت.

R A H A
10-04-2011, 01:24 AM
يك سال يكنواخت گذشت و يك روز هم متوجه شد كه حامله است. چه بهتر. يعني ديگر از مدتها قبل خودش هم جلوگيري نمي كرد. دلش بچه مي خواست و با آمدن پسر كوچكش از تنهايي درآمد. انگار دنيا را به او داده بودند. باز هم قشنگي چهار فصل را حس و با چشم ديگري به زندگي نگاه ميكرد. وقتي پرستار اتاق زايمان اولين بار پسرش را در بغلش گذاشت، آن دستهاي كوچك و وجود بي نقص را كه ديد، باز هم دلش لبريز از عشق شد و فهميد كه در دنيا چيزي مهم تر از عشق به يك مرد هم وجود دارد، عشق به بچه خودش و عشق مادري. چشمهايش را در چشمهاي سياه او دوخهت و به او قول داد كه هرگز از وي جدا نخواهد شد. عشق كامبيز متعلق به او بود و كسي نمي توانست بين مادر و پسر فاصله بيندازد. عسل زندگي اش و انرژي خود را وقف پسر و شوهرش مي كرد. افسوس كه در آن روزها به قدر سالها از شوهرش فاصله گرفته بود و همديگر را درك نمي كردند.

آن روزها محمود هم درس مي خواند، هم كار سياه مي كرد و هم حقوق بيكاري مي گرفت. وقتي به خانه مي آمد خيلي خسته بود. دست به سياه و سفيد نمي زد. خودش را در اتاقي حبس مي كرد و رابطه زناشويي شان هم كه از اول تعريفي نداشت. همچنان در كنار هم زندگي مي كردند و هر كدام غرق در دنياي خود و فرسنگها از هم دور بودند. آمدن بچه هم چيزي را عوض نكرد. بعد از شش ماه عسل فهميد كه محمود دوباره ترك تحصيل كره و از كار در اينجا و آنجا دست كشيده است. باز هم به حقوق بيكاري قناعت كردند. عسل نااميدتر از قبل بود. شوهرش قيد ادامه تحصيل را زد. از مدرك مهندسي كه ملاحت خانم قولش را داده بود خبري نبود. مدتي در نانوايي كار كرد. خميرگير بود و كيسه هاي آرد را جابه جا مي كرد. بعد از مدتي به بهانه كمردرد آن را نيز كنار گذاشت. به پول اداره بيكاري قناعت كرد و دوباره خانه نشين شد. وقتي گريه هاي عسل را ميديد با تمسخر مي گفت كه هورمونهاي زايمان به سرش زده و او را از خود بيخود كرده. بيخودي گريه مي كند، بهانه مي گيرد و به هر حال به سرش زده.

آن روزها محمود هنوز بي كار بود. كارش اين بود كه تا لنگ ظهر بخوابد. ساعت يك و دو از خواب بيدار شود و دوش بگيرد. ناهار و صبحانه را يكي كند و بعد هم راهي بازار شود. بيشتر وقتش را در كتابخانه شهر ميگذراند. روزنامه هاي ايراني و خارجي را زير و رو مي كرد. انگار چيز مهمي در بين آنها پيدا كرده باشد. يك روز هم خوشحال به خانه برگشت و گفت كه در روزنامه عصر محلي، آگهي فروش خانه اي را ديده، خانه اي دو طبقه. به زنش گفت كه مي توانند آن را بخرند. در طبقه بالا بنشينند و در طبقه پايين هم پيتزايي بزنند. عسل گفت كه فكر بدي نيست. شايد تغيير مثبتي هم در زندگي شان ايجاد مي شد. اشكال در اين بود كه او مرد كار نبود. يكي دوبار آمد و رفت و اصرار كرد و عسل شانه خالي كرد از اين واهمه داشت كه جان كندن در پيتزايي به گردن او بيفتد. وقتي گفت كه علاقه اي به كار در پيتزايي ندارد، محمود بدتر از قبل از او و خانه فراري شد.

زندگي متفاوت تر از هميشه از كنار عسل و محمود مي گذشت و سختيهاي اصلي از همان جا و از همان روزها شروع شد. عسل بيشتر وقتش را به پسرش مي رسيد و كلاس زبان هم ميرفت. تقريباً شوهرش را به حال خودش گذاشته بود. با هر كه دلش مي خواست مي گشت و با هر زني كه پيشنهاد دوستي اش را قبول مي كرد مي رفت. آشكارا به عسل نشان داد كه راهشان براي هميشه از هم جدا شده است. آنان هيچ وقت از همديگر خوششان نيامده بود، و شايد يك جوري به يكديگر تحميل شده بودند. نه عسل جرئت عقب نشيني داشت و مي توانست اقرار كند كه انتخابش غلط بوده و به بن بست رسيده و نه محمود مي خواست جوي باريكه زندگي متأهلي و خانواده را از دست بدهد. هر دو روي كوتاهيهاي هم چشم گذاشه و همديگر را تحمل مي كردند.

فصل تابستان كه از راه رسيد، مدرسه تعطيل شد. او هم كه دلتنگ ايران و خانواده اش بود، بعد از مدتها شوهرش را مجبور كرد تا ازدواج ايراني شان را ثبت كنند و براي ديدار وطن و فاميلش راهي ايران شود.

وقتي هواپيما در فرودگاه تهران روي زمين نشست، هنوز باور نمي كرد در ايران باشد. بارها خواب چنين روزهايي را ديده بود. دامن پر ستاره آسمان ايران را ديد و نسيم نيمه شب و خنك البرز را استنشاق كرد و همهمه مردم تهران را كه شنيد باور كرد كه به ايران برگشته و هر چند فرسنگها از موطنش دور بود. ياد دوران دانشجويي افتاد كه با ياد و حسرت سيروس حرام كرده بود. يك روز گردش با او در تهران هنوز مثل گوشواره اي در گوشش آويخته بود.

مردم چقدر نسبت به هم بي تفاوت بودند و هر كسي گرفتار خودش بود. هيچ وقت فكرش را هم نمي كرد كه زندگي در ايران هم عوض شده باشد. وقتي به شهرشان رسيد و به آغوش خانواده پناه آورد، كمي از احساس آرامش از دست رفته را بازيافت. پدر و مادرش در آن سه سال پير شده بودند. برادرش آماده سربازي رفتن بود و حتي بچه هاي كوچك محله و فاميل هم بزرگ شده بودند. بعضيها عروسي كرده و برخي هم از دنيا رفته بودند.

روزي با مادرش به بازار رفت. دوستش از بازار نوساز رضا تعريف كرده بود. پاساژ تنگ و باريكي با بوتيكهاي كوچك بود. بيشتر زنان و دختران جوان رفت و آمد داشتند و خريد مي كردند. مادر كالسكه بچه را نزديك مغازه اي راند. عسل پشت شيشه بوتيك ايستاد و به طلاها نگاه كرد. چند تا زنجير و قلب باريك و گردنبند ظريف از پشت شيشه آويزان بود. چيز زيادي براي ديدن نبود. دسته كالسكه را گرفت و به جلو راند. دو سه قدمي كه از آنجا دور شدند، مادر نگاه عميقي به صورت دخترش انداخت و پرسيد: «يعني تو نديديش؟ فكر كنم نشناختيش!»

عسل با تعجب برگشت و پرسيد: «چه كسي را نديدم؟ كي را نشناختم؟»

«سيروس را ديگه. يكي از مرداني كه پشت آن مغازه طلافروشي نشسته بود، سيروس بود. چطور نشناختيش؟ تا تو را ديد از جايش بلند شد و نگاهت كرد. مردكنار دستش هم شريكش بود.»

باز هم همان آشوب و هول هميشگي سراغش آمد. باز هم سرخود شد و بازيچه دلش. همه حرفها و عهدها را فرامشو كرد و همه چيز را به گوش باد سپرد. چقدر دل عاشقش وقيح بود. روبه رو شدن با او و آن دغدغه هاي هميشگي، به حالتي كه انگار همه چيز گذشته بود و در عين حال در جلو چشمهايش زنده مي شد و جان مي گرفت. همه چيز سريع اتفاق افتاد. خودش هم نمي دانست كه دوباره مايل به ديدن او بود. ديدن سيروس هوسي بود كه ته دلش سركوب كرده بود و با شنيدن اسمش مثل آتش زير خاكستر گر گرفت. با عجله داخل مغازه شد و چشم دواند.

سيروس هنوز هم سرپا ايستاده و او را مي پاييد. با ديدن عسل سايه اي از لبخند روي صورتش افتاد. در همان حالت پرسيد: «سلام خانوم! من فكر نمي كردم به ما فقير فقرا سلام بدهي!»

عسل نگاهش كرد. نگاهش مملو از خشم بود. دلش ميخواست حرفهايي كه سالها در دلش انبار شده بود را به زبان بياورد. دست كم حرفي را كه چند وقت پيش مادرش به او گفت و مثل خرمني خشك وجودش را آتش زد. نگاه عسل طولاني شد و به همان اندازه هم نااميدتر. نمي دانست چه بگويد. سيروس پير شده بود. مثل اينكه صورتش مچاله شده باشد. حالت گربه اي را داشت كه در كارگاه گچ سازي سفيدش كرده باشند. سيروس هم رنگ و رو باخته بود. از رنگ مهتابي صورتش و محاسن شبرنگ صورتش خبري نبود. يك در ميان موهاي سرش به نقره اي ميزد. چشمهايش كوچك تر شده بود و البته قوز دماغش بيشتر از هميشه به چشم مي زد. عسل جا خورد. مي ترسيد آشوب دلش و همه حرفهايش روي صورتش نوشته شده باشد. لرزش بدنش محسوس باشد و كوبش قلبش را كه صدايش را به وضوح مي شنيد، همه بشنوند.

دست روي صورتش گذاشت و براي لحظه اي با زمان تيمم كرد. سرنوشت آنان را در يك غروب تيره با هم آشنا كرده و عاقبت هم رابطه شان با تيره گي بيخودي به هم خورده بود. آيا از آن عشق بي گناه چيزي در وجود آن دو مانده بود؟ چرا عسل حس كرد كه برقي را در چشمهاي بي روح سيروس ديده كه بار غم داشت؟ از دهانش در رفت: «چرا اين قدر پير شده اي؟ چرا اين طوري شده اي؟ مثل گل سرخي كه رنگ باخته باشد.»

سيروس كه انتظار نداشت در مقابل احوالپرسي او اين حرف را بشنود، احساس رنجش كرد. با ناراحتي جواب داد: «خب تو هم پير شده اي. نكند خودت را هنوز جوان مي بيني. تا به خودت بيايي دندانهايت ريخته و موهايت سفيد شده.»

«نه، البته من هم روزگار سختي داشته ام. اما فكر نمي كنم مثل تو اين قدر شكسته و تكيده شده باشم. تو داغون...» و حرفش نيمه تمام مانو.

مرد گفت:« آه بله، زندگيه ديگه. كسي از فردايش خبر نداره.»

عسل آه كشيد. چشمهايش در اشك نشست. بغض خود را قورت داد و گفت: «به خصوص فرداي من و تو. اما تو هم كه زن و بچه داري، ديگر از خدا چه مي خواهي؟»

R A H A
10-04-2011, 01:24 AM
سيروس لب ورچيد. رنگ صورتش پريد. خودكار را روي ميز گذاشت و با صداي لرزاني گفت: «پس تو خبر نداري، نه؟»

«از چي خبر ندارم؟»

«يعني كسي خبرش را به تو نداده؟»

عسل فكر كرد كه او از ازدواجش حرف مي زند. كمي جوش آورد، ولي خودش را كنترل كرد . بي تفاوت شانه اش را بالا آورد و گفت:«نه، نمي دانم. شايد اين قدر مهم نبوده كه چيزي به من بگويند.»

سيروس لبهايش را جمع كرد و با لكنت گفت:«حق باتوست. آن موقعها، بعد از اينكه تو رفتي خارج، يك شير پاك خورده اي به من زنگ زد و خبر داد كه به سوئد رفته اي. اولش باور نكردم. به خودم گفتم امكان دارد تو ازدواج كرده باشي، آن هم جلوتر از من. حماقت بود كه فكر مي كردم هر موقع برگردم تو آنجا هستي و هنوز منتظر مني. اما وقتي پرس و جو كردم تو به راستي از ايران رفته بودي. من حرفهايت را شوخي گرفته بودم، در حالي كه تو جدي مي گفتي و مدتها قبل ايران را ترك كرده و فرسنگها از من دور شده بودي. نمي دانم خوشحال بودم يا ناراحت. از خودم يا تو يا سرنوشت كه ما را به نام هم ننوشته بود. تو كه رفتي، ديگر دوست نداشتم به تهران بروم.انتقالي خود را به دانشگاه تبريز گرفتم. مادرم اصرار كرد كه زن بگيرم. خلاصه اينجا و آنجا تحقيق كردند و دختر خانم معلمي را معرفي كردند. قيافه اش خوب بود. از جهت اخلاقي زمين تا آسمان با تو فرق داشت. آنچه را كه تواول كار مي گفتي، او آخر نظرش را مي گفت. دختري صبور و آرام بود. مادرش جهيزيه اي هم داد و خودم هم چيزهاي داشتم. عاشق هم نبوديم، ولي كم كم به همديگر علاقه مند شديم. زندگي خوبي داشتيم. به يك سال نكشيد، خدا دختري به ما داد. زندگي مي گذشت. يك روز با چند تا از دانشجويان از تبريز مي آمديم. زن و بچه ام هم همراهم بودند. همه چيز ناگهاني اتفاق افتاد. يك سانحه تصادفي بود.در يك چشم به هم زدن دنيا زير و رو شد و من را برق گرفت. نمي دانم چه شد. چند نفر در ميني بوس بوديم. راننده چرت مي زد كه ماشيني جلومان سبز شد. راننده هول شد و كنترل ماشين را از دست داد و به كنار جاده پرت شد و چند معلق زد. دنيا روي سرم چرخ زد و تيره و تار شد. چشمهايم را كه باز كردم، همه جا سفيد بود. انگار بالاي آسمان رفته بودم. آنجا كه رنگ آبي اش تمام مي شود. روي تخت بيمارستان بودم. احساس مي كردم نمي توانم نفس بكشم. نميتوانم چيزي بگويم. مامان بالاي سرم نشسته بود. گفت كه دو ماه تمام در اغماء بوده ام. بعد هم زن و بچه ام با چند نفر ديگر جانشان را از دست داده بودند. دوباره چشمهايم را بستم. دلم خون شد. نمي خواستم زنده بمانم. بايد مي مردم، اما نمردم. جرئت و ايمان مردن را نداشتم. انگار گريه ام نمي آمد، زندگي كمدي خنده داري شده بود. نه دليلي براي خنديدن داشتم و نه اشكي براي ريختن.

بعد از يك ماه از بيمارستان مرخص شدم و به خانه آمدم. الان يك سال و اندي از آن قضيه مي گذرد، اما انگار تازه اتفاق افتاده. ديگر به خانه خودم برنگشتم. جهيزيه زنم را با كمك مادرزنم به سازمان هلال احمر داديم. ديگر چيزي براي برگشتن به خانه نبود. دوباره پيش مادرم آمدم و در اين شهر ساكن شدم. شايد از ديدن موهاي سفيد سرم تعجب كرده اي. روزگار با من زياد مهربان نبود. شايد آزمايش خدا بود يا نمي دانم...» شانه هايش را بالا گرفت و نفس عميقي كشيد. انگار بار سنگيني را روي زمين گذاشته باشد. حرفهايش به اندازه يك كوه سنگين بودند.

عسل پوزخندي زد. دست خودش نبود. در آن لحظه حالت كسي را داشت كه برايش داستاني تعريف كرده باشند. يك لحظه به خودش آمد. چرا آن لبخند شيطاني روي لبش دويده بود؟ او كه اهل انتقال نبود. او كه بد سيروس را نخواسته بود. بايد خودش را كنترل مي كرد. سعي كرد حرفهايش را از ته دلش بگويد. گفت:« ميداني، من برايت متأسفم و تسليت مي گويم. براي زندگي و سرنوشتمان. مرگ هم كه دست خداست. همه مي رويم و روزش را نمي دانيم. اما مي داني كه زندگي مثل جويباري پيش مي رود. به هر حال بايد دوباره از جايي شروع كني. بهتر نيست هر چه زودتر ازدواج كني و از تنهايي در بيايي؟»

باورش نمي شد آنجا، جلو مادر و آدم غريبه اي كه شريك سيروس است، ايستاده و ياوه مي گويد. سالها حسادي بي معني و آرزويي پوچ در دلش ريشه انداخته بود. هنوز نمي توانست ببخشد كه سيروس با او چه كره بود. او كه فقط يك سرگرمي براي مرد بود. اما روزگار چه كرد. هم زندگي او را به يغما داد و هم خودش به پله اول زندگي برگشت. حالا مي شنيد كه او چه سختيهايي كشيده بود. زنش و بچه اش، پاره تنش، را از دست داده بود. با اين وجود ته دلش حس عجيبي داشت. خودش هم كه خوشبخت نبود. بچه اي در بغل داشت كه او را با دنيا عوض نمي كرد.

شيطنتي كه بيشتر از خوشحالي بود تا اندوه به سراغش آمده بود. از خودش بدش آمد. از اينكه از ديدن ناراحتي كسي كه زماني عاشقش بوده خوشحال شده بود، تعجب كرد. سعي كرد حس خود را آب تني دهد. ندامت او چند ثانيه بيشتر دوام نياورد، چرا كه سيروس با وقاحتي كه چاشني صورتش بود به او گفت:«اگر اين قدر دلت براي من مي سوزد، اين بچه را به پدرش پست كن تا ما، من و تو، از جايي كه زندگي مان را رها كرديم با هم شروع كنيم. ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است.»

اين بار عسل نيشخندي زد . با دهان باز نگاهش كرد و گفت:«فكر نمي كردم كه روزي اين حرف را به تو بگويم، ولي تو بايد آخرين مرد در صف انتظار من باشي و تنها مرد دنيا. باز هم فكر نمي كنم من اين قدر بيچاره شده باشم يا من و تو آينده اي با هم داشته باشيم.ز

«چرا؟ يعني من اين قدر بد هستم، يا تو خيلي خوشبختي؟!»

پيش خودش حساب كرد اگر از محمود جدا مي شد و با او ازدواج مي كرد، زندگي اش بدتر از اين كه بود نمي شد، ولي همچين قراري با خودش نداشت. او در ظاهر با محمود زندگي مي كرد و سالهاي غربت تنهايي را همنشين او كرده بود. نگاهي طولاني و معنادار به او انداخت و گفت:«نه، يعني نمي دانم. تو كه باهوش بودي، خودت حسابش را بكن. اين را هم مي دام كه چاشني من و كلمه خوشبختي حرامه. حالا بعد اين همه سال، تنها خوشبختي من ديدن لبخند گرم پسرم و علاقه به اوست. منتها تو يادته به مادرم چي گفته بودي؟ اينكه نمي خواستي با ازدواج با من ريسك بكني.» عسل زبانش را گاز گرفت. سيروس از زندگي خصوصي او خبر داشت. مادرش با او حرف زده بود، انگار كه او بتواند خوشبختش كند.

سيروس ساكت ماند و سرش را پايين انداخت. دختر گفته اش را ادامه داد: «نمي خواستم الان حرفش را بزنم. يعني يك روزي آرزو داشتم هزار تا حرف به تو بگويم، شايد زماني نفرينت هم كردم چون تو قلبم را شكستي و با احساس من بازي كردي، اما ته دلم راضي نبود. آن وقت تو با اين همه اخبار ناراحت كننده ات جلوي من سبز مي شوي و تازه من مجبور مي شوم با تو همدردي هم بكنم. اين هم از پيشنهادت. فكر مي كني كي هستي؟»

«من نفهميدم چي به مادرت گفته ام.»

«بي خيال. فراموشش كن.»

وقتي از مغازه بيرون آمدند، درنا گفت: «زياد هم براي اين مارمولك دل نسوزان. فكر نكن اين قدرها هم عوض شده.»

عسل در فكر فرو رفت. با ترديد پرسيد: «چرا؟ ديگر چه اتفاقي افتاده؟»

مادرش گفت: «ولش كن. بيا بريم اين پاساژ پاييني را ببينيم كه تازه باز كرده اند.»

با هم به چند مغازه سر زدند. عسل در تمام مدت به او فكر مي كرد. باز هم هوايي شده بود و به دلش ريشخند مي زد كه باز هم با ديدن او به تلاطم افتاه و مفت و مجاني خودش را فروخته بود. آخ كه دل زن از جنس حرير بود و كوچكترين فشاري را تحمل نمي كرد. به علاقه اي كه در ته دلش حس مي كرد و خودش هم باور نمي كرد فكر كرد. به اينكه چقدر دلش هم با او بيگانه بود و راست نمي گفت. اين چه آتشي بود، چه عشقي بود كه هنوز هم بعد از سالها دوري آتشي زير خاكسترش سوسو مي زد؟ چه انتظاري از خودش داشت؟

وقتي به خانه رسيد حرفها و قيافه سيروس را دوباره در ذهنش مرور كرد. باز هم حيران بود. فردايش دلش مي خواست باز هم صدايش را بشنود. دلش براي او سوخته بود. اي كاش تصادف نمي كردند و بچه اش را از دست نميداد. اما زندگي كه شوخي سرش نمي شد. خانه آنان تلفن داشت و او ديگر راحت مي توانست از خانه خودشان با او صحبت كند. همين كار را هم كرد و به او تلفن زد و چند باري با هم حرف زدند. او را تشويق كرد كه به زودي ازدواج كند و بيخودي عمرش را به تنهايي و حسرت خوردن گذشته هدر ندهد. حتي دخترخاله اش را به او پيشنهاد داد.

سيروس خنديد و گفت كه نمي خواهد به او فكر كند. در ثاني سن او كوچك است. بعد از آن هم چند بار ديگه دوستانه تلفني صحبت كردند.در يكي از تلفنها بود كه درنا ناگهاني از خريد برگشت و سرزده وارد اتاق شد. شايد همين جوري يا كه گوش ايستاه و حرفهاي او را شنيده بود. نگاه مشكوكي به عسل انداخت و گفت: «آقا محمود زنگ زده بود، نه؟»

عسل سرش را تكان داد.

درنا با كنايه گفت: «معلومه ديگه اگه بخواي تلفن را مشغول نگه داري كه نمي تواند تماس بگيرد.»

«نگران نباشين، او سرش گرمه.»

«خب با كي صحبت مي كردي؟» خودش مي دانست، ولي مي خواست اعتراف بگيرد. خداي كاش عسل طفره نمي رفت. مادر گفت: «وارد بازي خطرناكي مي شوي. مواظب خودت نباشي مي سوزي.»

«مادر يك احوالپرسي ساده بود.»

«باز هم زير پايت نشسته؟ از تو چه مي خواهد؟»

«از من چيزي نمي خواد. گفتم شايد با دخترخاله ازدواج كن.»

«دخترخاله جاي دختر اونه. تازه مگه ما مادرش هستيم كه براش زن پيدا كنيم.»

«چه عيب داره؟ غريبه هم كه نيستيم.»

مادر چادرش را روي ميز غذاخوري گذاشت و گفت: «يادته چند روز پيش پرسيدي سيروس چه چيزي به من گفته بود؟»

دختر نگاهش كرد و گفت:«خب كه چي؟»

مادر ادامه داد: «من قضيه تهران را مي دانم. خودش برايم تعريف كرد.»

سر عسل روي سينه اش افتاد.

مادرش ادامه داد: «يك روز گوشي تلفن مان سوخته بود، بردم رفيق سيروس درستش كند. او هم آنجا بود. از گوشي تلفن خوشش آمد. آن را از من خواست. گفتم تو برايمان فرستاده اي. بعد هم از احوال تو پرسيد. من هم گفتم حالت خوبه و پسري هم داري. يك دفعه ديدم رنگ و رويش را باخت. گفت كه يادته يك دفعه عكس عسل را از تو گرفتم. ما همديگر را در مسافرخانه تهران ديديم و يك شب با هم بوديم. مي داني كه خودم اولين كسي بودكه غنچه گلش را چيدم. نوبرش از من بود. از مغازه بيرون زدم. بايد بعداً جوابش را مي دادم . از شنيدن آن حرفها شاخ درآوردم. اين قدر به ما دروغ گفته بود و تو هم با من صادقي نبودي.»

عسل با لحن پوزش خواهانه اي گفت: «دروغ گفته و هيچ اتفاقي بين ما نيفتاده.»

R A H A
10-04-2011, 01:25 AM
مادر بدون توجه ادامه داد: «باور كن خيلي جا خوردم. حالش خوب نبود. از لحنش بوي حسادت مي باريد. بيشتر از اين ناراحت بودم كه ما را پيش مرد غريبه اي سكه يك پول كرد. من م خودم را نباختم و گفتم كه چه فايده مرد نبودي و عرضه نداشتي تا كاري كني.»
شنيدن اين حرفها، آن هم بعد از چند سال براي عسل غيرقابل تحمل بود. تمام وجودش آتش گرفته بود. وقتي مادر براي تهيه غذا به آشپزخانه رفت، دست و پاي او مي لرزيد. به تندي شماره تلفن مغازه را گرفت، ولي صداي سيروس را كه شنيد زبانش بند آمد. نتوانست چيزي بگويد. بهتر ديد كه رودررو با او صحبت كند. حتي روز بعد وقتي به بهانه اي به همان پاساژ رفت سيروس او را كه ديد لبخندي زد و خبردار از جايش بلند شد. خيلي عصباني بود. او كالسكه بچه را مستقيم راند و رد شد. در واقع آنجا آمده بود كه با او حرف بزند. برگشت و وارد مغازه شد. مرد سلام كرد. او به خشكي جواب داد. گفت:«چه خبرته؟ امروز تو را فرستادند كه باج بازار را بگيري؟»
«نه خير. من يك كاري با تو داشتم.»
«تا تو بيايي و يك كاري با من داشته باشي.»
«اين قدر هم ذوق نكن. صبر كن ببين چه مي گويم.»
«راستي مي خواستم بكم چرا اين اتيكتهاي آويزان از كالسكه را نمي كني. ديگه عالم و آدم مي دانند كه شما از خارج آمده اين.»
عضلات صورت عسل هنوز منقبض بود. بدون اينكه از شوخي او لبخندي بزند، با عصبانيت رو به سيروس گفت:«مي دوني چيه، مادر وقتي متوجه شد ما تلفني صحبت مي كرديم وارد اتاق شد و به من گفت كه به او چه گفته اي. تو نامردي هستي كه از پشت خنجر مي زند!»
سيروس ابروهايش را به هم دوخت و پرسيد: «تو درباره چي حرف مي زني؟»
عسل كالسكه را داخل مغازه آورد. دستش را روي ميز ستون كرد و گفت:«يادته تو زماني مادرم را گول زده بودي؟ تازه قرار بود راز تهران بين ما بماند. مي داني تقصير من نبود كه تو عرضه عاشق شدن نداشتي و مي خواستي مادرت به زور برايت زن بگيرد. مي داني زماني نفرينت كردم كه مثل من عزيزت را از دست بدهي و بفهمي كه از دست دادن عزيز چه طعمي دارد. تو عزيز دلم را از من گرفتي. يادت مي آيد؟ اما حالا هيچ از نفرين خودم ناراضي نيستم. اين را هم بگويم تو عشق را نمي شناسي. حروف الفبايش را نمي داني. خيلي مانده كه بخواهي غنچه عشق را ببويي، چه برسد به اينكه گل عشق را بچيني. مي فهمي چه مي گويم. اگر كسي در آن وسط گل زد و نوبري كرد، من بودم نه تو. اين را بفهم.»
صورت عسل قرمز شده بود و مثل تنور در آتش جهنم ميسوخت. در مغازه را پشت سرش به هم كوبيد و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند، راه خانه را در پيش گرفت. نزديك بازار بود كه احساس كرد اسم خودش را شنيد. هنوز سرش داغ بود و فكر كرد اشتباهي شنيده. بدون توجه به راهش ادامه داد. در آن حال دستي را روي شانه اش حس كرد. برگشت و او را ديد. آرزو را بعد از آن همه سال. به طرفش خيز برداشت. پرسيد: «تا به حال كجا بوده اي؟ چرا جواب من را نمي دادي. مي داني چند بار صدايت كردم.»
عسل تبسم زوركي كرد. به صورت آرزو دقيق شد. چقدر شكسته شده بود. پرسيد: «كجاهايي؟ چه مي كني؟ اين خانم خوشگل كيه؟»
«آرزو خنديد و گفت: «خواهرمه. ببينم تا كي هستي؟ مي خوام بيام ديدنت و تو خونه با هم حرف بزنيم.»
«عيب نداره. آدرسمون را كه بلدي؟ فردا بعدازظهر منتظرت هستم.» با اينكه از ديدنش جا خورده بودع ميلي به صحبت نداشت. حالش گرفته بود. با عجله از او خداحافظي كرد و طرف خانه راه افتاد.
مادرش پرسيد: «چه خبرته؟ مثل مرغي شده اي كه در قابلمه چند جوش خورده باشه. رنگ و روت قرمز شده.»
عسل گفت: «بازار بودم. رفتم و حق سيروس را كف دستش گذاشتم.»
«من به تو گفتم چند روزي كه اينجا هستي، دنبال دردسر نگرد.»
«چه دردسري؟ اين همه وقت بي منطقي او را تحمل كردم.»
«تو با او چي كار داري كه بخواهي سر به سرش بگذاري؟»
«وقتي حرفام را زدم بايد قيافه اش را مي ديدين.»
«به هر حال بهتره فراموشش كني. نمي خواد براي او هم دختري پيدا كني.»
عسل به اعتراض به مادرش گفت:«بايد اين حرفها را زودتر به من مي گفتي تا حسابش را برسم. آن وقت سلامش هم نمي كردم.»
مادر سرگرم تهيه ناهار شد. مشغول پوست گرفتن سيب زمينيها شد و گفت بهتره او هم كاري بكند و زياد هم خودش را اذيت نكند. يك دفعه يادش افتاد كه آرزو را ديده و براي فردا قرار گذاشته اند. درنا از شنيدن اسم دختر اخمهايش درهم رفت و گفت:« مي دونستي كه طلاق گرفته؟»
عسل گفت: «آره، ديدم شكسته شده، دخترش چي، اون پيش آرزو مونده؟»
«چه مي دانم. فردا از خودش بپرس.»
فردا سر ظهر آرزو به ديدنش آمد. دختر كوچكش را هم آورده بود. بعداز كلي صحبت و گلايه، گفت كه دو سالي است جدا شده. دخترش را پيش خودش نگه مي دارد. شوهرش معتاد و ترياكي از آب درآمد. وسايل خانه و جهيزيه اش را تك تك فروخت و او را به خاك سياه نشاند. تازه مادرشوهرش هم از او حمايت مي كرد. او هم طاقت بدرفتاري و بدبختي را نداشت. دست بچه اش را گرفت و به خانه مادرش آمد. از آن موقع چند دوره كامپيوتر، آرايشگري و كلاس رفته تا كاري پيدا كند و خرجش را در بياورد. گفت كه مورد خوبي هم براي ازدواج ندارد و مادرش بدتر از هميشه اذيتش مي كند. مدتي پيش يكي از برادرهايش زندگي مي كرد، منتها وضعيت زن طلاق گرفته در ايران معلومه ديگه. آدم اولش مي خواهد از مرد ناباب جدا و راحت بشود و بعد تازه اول بدبختيهاست. ديگر در و همسايه و فاميل براي آدم حرف در مي آورند و پچ پچها شروع مي شود. به خصوص اگر بخواهي دست به صورت ببري و براي خريد بيرون بروي. انگار زن طلاق گرفته حق زندگي ندارد. داستان غمگيني بود. عسل براي لحظه اي ناراحتي خودش را فراموش كرد. آرزو از زندگي او پرسيد. وقتي عسل به ناراحتي و اختلاف با شوهرش اشاره كرد، به او گفت مبادا طلاق بگيرد و دست خالي بماند. عسل جرئت نكرد چيزي درباره سيروس به او بگويد. واقعاً هم كسر شأن خود مي دانست كه آرزو بداند كسي كه آن قدر دوستش داشته، او را سر كار گذاشته بود.
آرزو از عسل خواهش كرد براي او شوهري در خارج پيدا كند. عسل خنديد. فكر كرد شوخي مي كند. نگاهي به دختر سبزه رو و ملوسش كرد كه مثل عروسك به او چسبيده بود و لحظه اي از مادرش دور نمي شد. آرزو جدي مي گفت. عسل پرسيد دخترش را چه مي كند؟ آرزو با خونسردي گفت كه دخترش را بايد تا شش سالگي تحويل پدرش بدهد. چطور دلش مي آمد. گفت كه شايد توانست او را با خودش ببرد. عسل كمي فكر كرد. خواست بگويد آدم درست و حسابي نمي شناسد و در دور و برش هر چه ازگل و قوزبيت هست در خارج جمع شده، ولي چيزي نگفت چون نمي خواست حرفش را زمين بيندازد. يكي دو تا از پيراهنهاي شيكش را آورد و آرزو آنها را پسنديد و تن كرد. دختر از او عكس گرفت. به او قول داد كه آنها را با خودش ببرد و اگر مورد مناسبي بود معرفي كند كه بتواند ازدواج كند و از سختي زندگي در بيايد. در دل به سادگي آرزو مي خنديد. فكر ميكرد انگار كه مرد خوب را در خارج ريخته باشند. آدم خوب همه جا پيدا مي شود، اما در خارج كمي دشوار بود.
آرزو قول داد كه برايش نامه بنويسد. هديه اي را كه آورده بود به او داد و حتي با اينكه انتظار نداشت، براي بدرقه اش به فرودگاه آمد و حسابي به قول خودش او را شرمنده كرد.
عسل كجاي كار بود؟ سيروس از حرفهاي او ناراحت نشد و شايد توانست او را درك كند. مادرش در همه اين مدت حق داشت. او آدم نامناسبي را براي دوست داشتن انتخاب كرده بود. سيروس اهل دل نبو. سالها دلش را سوزانده بود و هنوز هم دست نمي كشيد. در يكي از روزهاي آينده به خانه شان و براي ديدنش آمد. خودش با پاي خودش و حتي يك هديه كوچك هم برايش آورد. آن هم اسپري هاوايي. عسل اعتراض كرد. جاي تشكر نبود. گفت: «مي داني، اين درسته كه ما هنوز سلام و عليك خود را حفظ كرده ايم، ولي اين به معني وعده و وعيد نيست. من زن متأهلي هستم. هيچ وقت هم به شوهرم خيانت نمي كنم.»
«اگر او به تو خيانت كرد چي؟»
«بهش تذكر داده ام. اگر بفهمم به من خيانت كرده، در آن صورت هيچ حرفي با او ندارم و بلافاصله به راه خودم مي روم.»
«گفتنش راحت است. تو يك بچه داري و بايد به فكر او هم باشي.»
«چه ربطي دارد. من پسرم را دوست دارم. دوست داشتن بچه به معني قبول ذلت كه نيست. هر چه باشد آدم بايد احترام خودش را حفظ كند. من يك مادر هستم و بايد به فكر آينده پسرم باشم تا زندگي خودم.»
«نمي دانم، شايد حق با تو باشد. به هر حال اگر آن روز برسد، من هنوز هم حس مي كنم كه تو مال من هستي. دست شكسته را آويزان گردن مي كنند. مجبورم قبولت كنم.»
«نه، فكر نمي كنم من مال تو باشم. در ضمن دست شكسته تو هم نيستم كه از گردنت آويزان شوم. در ضمن از هديه ات متشكرم. اي كاش آن را آن موقع كه بايد، مي دادي. شايد روزگاري من هنوز منتظر عملي شدن وعده و وعيدهاي تو بودم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده. من و تو هر كدام در طرف مخالف زندگي ايستاده ايم. من و تو در دو خط موازي در دو جهت زندگي هستيم و فكر نمي كنم كه هرگز به هم برسيم.»

R A H A
10-04-2011, 01:25 AM
فصل بيست و سوم...

مي گويند زمان التيام بخش دردهاست، اما بعضي وقتها گذشت زمان هم بعضي چيزها را عوض نمي كند.
گويي هيچ وقت قسمت هم نبوده اند. در آخرين لحظه كه به هم نزديك مي شدند، ديرتر به هم مي رسيدند. هر دو مي دانستند كه براي شروع بازي، ديگر دير شده بود. سرنوشت آخرين دور بازي را برده بود. سيروس وقتي قضيه طلاق عسل را شنيد كه ازدواج كرده بود.
به طور اتفاقي با خواهر يكي از مشتريهاي تو دل برو آشنايش كردند. فرزانه همراه خواهرش افسانه خيلي تصادفي وارد طلافروشي سيروس شد و مشتري دايمي او ماند. اولش كه چشمش فرزانه را گرفت. او زن جوان و بيوه و خوشگلي بود كه نگاههاي تشنه زيادي را به دنبال خودش مي كشيد. در بازار كه راه مي رفت، لايه هاي گوشت تن زن مثل ژله مي لرزيد و لب و لوچه خيلي از مردان برايش آويزان بود. صورت قشنگي داشت با پوستي صاف و مرمرين و چشم و ابروي مشكي. آن موقعها، بعد از مرگ ناگهان شوهر فرزانه، شايعه هاي زيادي براي او بافتند. از جمله اينكه مردي كه عاشق او بود، نصفه شب دم در خانه شان رفت و شوهرش بعد از باز كردن در، دنبال مرد كرد و نيمه راه به علت نامعلومي سكته كرد و در كف كوچه خودشان جان داد. بعد از مدتي فرزانه جوان با وجودي كه دو بچه داشت، عاشق پسر جواني شد كه به تازگي ليسانس ادبياتش را گرفته بود واستعداد شعر و هنرش را در به دست آوردن دل فرزانه به نحو احسن به كار گرفت. بعد از مكث كوتاهي عقد شرعي، محسن يكه تازي خودش را شروع كرد. اول يكي از باغهاي فرزانه را فروخت و با پولش به سير وسفر رفت و بعد نوبت يكي از مغازه ها بود. يكي از اين سفرها كار دست محسن داد و با دختر جواني آشنا شد كه به قول مادر محسن، باب ميل پسرش بود. در شهر شايعه شد كه محسن با دختر جواني فرار كرده و بيشتر پولهاي فرزانه را بالا كشيده. فرزانه كه فكر مي كرد با پيدا كردن محسن به دهان مردم افسار مي زند، با ناپديد شدن مرد بيشتر احساس رسوايي كرد. به همراه پدرش شهر به شهر گشت و در يكي از شهرهاي شمالي محسن را گير انداخت. يقه او را گرفت و با كمك قانون و كمي كتك، هم صيغه اش را باطل و هم باقي پولهايش را گرفت. آن موقع بود كه خانواده شوهر فرزانه پادرمياني كردند و به هوسراني فرزانه دهنه زدند.
سيروس همه اينها را مي دانست، با اين وجود فرزانه شكاري نبود كه به راحتي از آن بگذرد. آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود. شايد توجه سيروس هم اين طوري به سويش جلب شد. فرزانه مي دانست كه دهان ماهي در قلابش گير كرده. براي اينكه از خدمت خانواده پدرش در بيايد، براي بار دوم همراه خواهر ناتني اش آنجا ظاهر شد. مادر سيروس قبلاً گوشي را دستش داده بود كه با چه كساني طرف است. خواهر ناتني هم لقمه بدي نبود. تپل و سفيدرو بود. ليسانس ادبيات داشت و از همه مهم تر جهيزيه خوبي هم برايش تهيه كرده بودند. وقتي سيروس افسانه را در طلافروشي ديد او را پسنديد، بله را گفت و مادرش را به خواستگاري فرستاد. اگر سيروس زن بود، هزار تا حرف و حديث در مي آورد، كه اي بابا زن بيوه بيايد با يك پسر ازدواج كند، آن وقت چه اتفاقاتي كه نمي افتاد.
ازدواج سيروس و افسانه بدون دردسر اتفاق افتاد. عشق سوزناكي هم بين آنان در كار نبود. بيشتر شرايط مصلحتي و تفاهم بود كه آنان را جذب هم كرد. روزگاري كه سر سيروس را به سنگ زده بود، ديگر نرم تر شد و شرايطي به وجود آمد كه به آساني سوءتفاهمها را از بين برد. هر چند كه هر دو آنان مدتها بعد از زندگي زير يك سقف، پي بردند كه تفاهم آنها هم مصلحتي است و ويروس يك سوء تفاهم زير زبانشان بود كه با كوچك ترين جرقه اي از اختلاف نظرها خودش را نشان مي داد. اين تنها مشكل شان نبود. در زندگي مشترك موفق، يعني تفاهم و احترام هر دو طرف همراه با علاقه كه آدمها زير يك سقف همديگر را بهتر مي شناختند و درك مي كردند. شايد همين خلأ در زندگي زناشويي بود كه باعث شد سيروس در مدت كوتاهي رو به سير قههرايي و به گذشته اي مملو از عشق و اميد برگردد. به زماني كه بذر عشق در دلش جوانه زد و با تب تند جواني و لبخندهاي جادويي محبوبش رشد كرد و مثل گل بوته هاي زير دريا دست و پايش را بست. سيروس به اين گونه عشق ورزيدنها عادت نداشت. به سر شاخ شدن افسانه و جواب پس دادن او آشنايي نداشت.
بعد از تولد اولين بچه شان بود كه مرد سراسيمه به دست و پاي خودش پيچيد تا شاخ و برگ درخت عشق را از جسم و جانش بگسلد و روحش را رها كند. شايد در اين يكي كارش موفق مي شد و مي توانست از دست افسانه راحت شود. اما اين جوري نبود. شايد او قهر مي كرد و به خانه مادر مي رفت، ولي هيچ وقت حرفي از طلاق نمي زد. سيروس گاهي به گذشته ها فكر مي كرد و به عشقي كه زماني جان و روحش را تصرف كرده بود. اگر فقط ياد عسل به آساني از ذهنش بيرون مي رفت و به او اجازه فراموش كردن مي داد، زندگي او هم راحت تر مي گذشت. اي كاش عسل هيچ وقت سر راه او سبز نمي شد.
در زندگيهاي امروزي، انسان با تمام عجيب و غريب بودنش به عشق دادن و عشق گرفتن محتاج است. هر قدر هم كه آدمها گردن كلفتي كنند، باز هم كودك درون آنان تشنه عشق است. حيف كه سرنوشت، روزهاي تلخي را براي او رقم زد و به آساني نتوانست عقده گذشته را پشت سر بگذارد.
او وقتي كه عسل را بعد از سالها دل شكستگي، دست تنها با بچه اي رو دستش ديد، خودش را سرزنش كرد. خودش را به دادگاه برد و كلاهش را قاضي كرد. كجاي زندگي اش اشتباه كرده بود؟ چه كسي عشق آنان را به يغما برده بود؟ دست آخر چون تنها به قاضي رفته بود همه چيز را به گردن قسمت گذاشت. آنان قسمت هم نبودند. پس چرا مردم مي گفتند كه خواستن توانستن است. او كي قدم پيش گذاشته بود تا بخواهد. خب آدمهاي پست و حسود نگذاشتند، چرا؟ چون عشقش به او كافي نبود تا چشمش را ببندد و همه شنيده ها را نشنيده بگيرد و ببخشد. به نظر خودش، عشق او به عسل در يك آن به تلي از خاكستر مبدل شد و شايد مثل آتشفشاني يكباره خاموش شد. خودش هم خبر نداشت كه شايد هنوز گوله اي آتش در زير خاكستر سوسو مي زد. آخ كه زندگي سخت مي گرفت و كاريش هم نمي شد كرد.
گراني بيداد مي كرد. در بنيادها خبري نبود و اينكه يك حقوق براي امرار معاش كافي نبود. ديگر برايش مهم نبود كه زن ليسانسيه اش بيكار باشد. هر چند كسي به ليسانسيه هاي دانشگاه آزاد وقعي نمي گذاشت. خيلي از همين ليسانسيه ها مدركشان را قاب كرده و به ديوار خاطرات آويخته بودند و بعضي شان هم خودشان را با آن باد مي زدند. دوره و زمانه عوض شده و هزينه هاي زندگي سنگين بود. او نمي واست به زن بيكار تحصيل كرده افتخار كند. اصلاً نمي خواست در آن شهر بماند و با خاطرات گذشته زندگي كند. جاي خالي عشقي كه از دست داده و زن مهرباني كه هرگز از او نرنجيده بود. دختر معصوم و شيرين و دوست داشتني اش كه دل او را مثل نمك تند دريا فشرد و سوزاند.ديگر طاقت ماندن نداشت.
براي افسانه خيلي آسان بود كه راز چشمهاي سيروس را بخواند. بداند كه دلش جاي ديگر اسير بود. شوهرش با او بود و فرسنگها از او دور به كسي ديگر فكر مي كرد. تنها چاره كار را دور شدن از شهر و پشت سر گذاشتن گذشته ها ديد. شروع كردن از نو مي توانست به او كمك كند. براي او عشق، رسيدن به مقصد نبود كه با ازدواج تمام شود. و خشم ناگهاني افسانه نشان داد كه سوءظني برده بود و اين را مي دانست. شوهرش يكي ديگر را بيشتر دوست داشت. سيروس هم اين را مي دانست . آنان همديگر را اين گونه درك مي كردند. بايد از آن شهر مي رفت. هزارها بهانه پيدا كرد. از طرفي خود افسانه در طلا فروشي با سيروس آشنا شده بود و مي توانست حدس بزند كه در مغازه او چه مي گذشت.
او زنش را برداشت و به تبريز رفت. شروع زندگي تازه در غربت شايد ساده تر بود. مي خواست براي زنش كاري پيدا كند. بعد از يكي دو ماه تقاضايش را دريافت كردند و بيست و پنج ساعت حق التدريسي در دبيرستان براي زنش دست و پا كرد. سيروس نابرابريهاي جامعه را مي شناخت، ولي خم به ابرو نياورد و از شنيدن خبر استخدام زنش خوشحال هم شد.با وجودي كه مي دانست همسر دوستش كه ليسانس دانشگاه دولتي بود و بعد از سالها به آموزش دوره آرايشگري پرداخت تا بلكه سالني باز كند. عاقبت هم همان كار را كرد. اينها برايش مهم نبود. تازه خانواده زنش هم خوشحال و ممنون شدند. دامادشان در قحطي و بيكاري براي دخترشان كه زن خودش هم بود، چند ساعت تدريس در يكي از دبيرستانهاي مرند دست و پا كرده بود. به عقيده سيروس زياد هم بد نشد. تدريس در رشته هاي ادبيات و علوم اجتماعي دشوار نبود و افسانه مي توانست روزي حكم رسمي خود را بگيرد. سيروس دست خالي ماند و به پست وعده داده شده نرسيد. برنده انتخابات كاري براي او نكرد و وعده ها عملي نشد. او به همان شغل شريف دبيري برگشت. بعد از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه هم به سمت مشاور دبيرستان مشغول كار شد. بار روزگار را لنگ لنگن مي كشيد.
در زندگي خصوصي اش موفق نبود. جاده زندگي را كه نگاه ميكرد، چقدر همه چيز را تاريك مي ديد. خوابهايي كه مي ديد هميشه نيمه كاره مي ماند. خودش را اسير حس مي كرد. گاهي زندگي به قدري سخت مي گرفت كه دلش مي خواست يك شب مي خوابيد و وقتي چشمهايش را باز ميكرد همه چيز را از نو شروع مي كرد. از نو جوان مي شد، از نو عاشق مي شد و از روي عشق زنگي مي كرد. اما زندگي چرخش يك رنگي نداشت. روزي مثل طاووس، رنگهاي دلفريبي پيدا مي كرد و يك روز ديگر مثل جوجه تيغي تيغ سمي به او مي انداخت. در متن تجربه زندگي يك چيز براي او مسلم شده بود. آدم هر جاي دنيا كه مي رفت، از گذشته خود و از سرنوشت شخصي اش خلاصي نداشت. انسان از گذشته اي كه همه مي گفتند تمام شده و رفته پي كارش، خلاصي نداشت.
براي سيروس همه چيز از همان روز خاكستري به ظاهر باراني پاييزي شروع شد. روزي در دفتر كارش نشسته بود كه رحيم برادر كوچك تر عسل به ديدنش آمد. از او مي خواست كه از يكي از معلمهاي جبر كه به طور تصادفي دوست قديمي سيروس هم بود، برايش نمره بگيرد. چاره اي نبود. نمي شد برادر عسل را رد كرد. گوشي تلفن را برداشت و از دوستش خواهش كرد كه ورقه امتحاني رحيم را يك جوري زير سبيلي رد كند. نمره ده يازده بد نبود. رحيم در رشته خودش، علوم انساني، خيلي موفق بود، ولي به سفارش غلط دبيرانش رشته اشتباهي را انتخاب كرده بود. پسر جوان خوشحال شد و توانست نمره قبولي بگيرد.
وقتش بود كه سيروس هم از خوشحالي او استفاده كند. از او درباره خواهرش پرسيد. رحيم از گفتن حقيقت خودداري نكرد. حقيقت اين بود كه عسل تحت شرايطي از شوهرش جدا شده و در خارج تك و تنها زندگي ميكند. شوهر بعد از مدتي پسرش را از او جدا كرده بود. خودش مي گفت كه درس مي خواند و دانشگاه مي رفت و كار مي كرد. خانواده واهمه تنهايي او را داشتند. او هم به حرف كسي گوش نمي كرد و نمي خواست به ايران برگردد. رحيم يك جوري از او طلب كمك كرد. شايد اگر سيروس با او صحبت كند، او را قانع مي كرد كه به ايران برگردد. سيروس از خدا خواسته شماره تلفن و آدرس آپارتمان عسل را از برادر او گرفت و قول داد كه در اسرع وقت با او تماس بگيرد و با صحبتهايش او را سر عقل بياورد. در غير اينصورت مي توانست چاره ديگري بينديشد. برادر عسل از اتاق بيرون رفت و او را با افكار مغشوش و درهم و برهمش تنها گذاشت.
چقدر دلش هواي عسل را كرده بود. بايد يكبار هم شده صداي نرم و لطيف او را از فرسنگها راه دور مي شنيد. شماره تلفن را مثل يك چك مسافرتي گرانقيمتي در جيب بغل كتش جا كرد و براي تماس گرفتن با عسل لحظه شماري مي كرد. اين راز نبود كه او با زنش اختلاف داشت. عشق آن چناني بين او و زنش نبو. افسانه دختر نازپرورده اي با هيك پت و پهن و درشت بود و طاقت ايرادگيريهاي شوهرش را نداشت. سيروس هم از نظر او و خانواده اش، افاده اي، دماغ بالا و پرتوقع بود. به گفته داماد بزرگ تر، اگر پدر افسانه درخت باغچه را از ريشه در مي آورد و روي جهيزيه دختر مي گذاشت، مرد باز هم طلبكار بود. زن كه تحمل اين خشكيها را نداشت يك روز در ميان قهر مي كرد و به خانه پدرش مي رفت.

R A H A
10-04-2011, 01:25 AM
به شماره تلفني كه از او داشت فكر مي كرد و لبخند پر رنگي روي لبش مي نشست. به خودش مي گفت كه شايد هم اميدي باشد. كسي چه مي داند عاقبت چه مي شود. مهم اين بودكه عسل شيرينش سرانجام از شوهر بي كله اش طلاق گرفت، اما براي چي؟ خدا مي دانست. خودش را براي شنيدن داستان زندگي او آماده كرد. شايد براي اينكه هميشه خدا، ته دلش يكي آويزان باشد. براي آنكه تنهايي را به او بچشاند و بگويد ديدي هيچ كداممان به عشق وفادار نمانديم و روي خوش نديديم. ديدي هردومان روي آسايش خاطر را نديديم. ديدي كه عشقمان زندگي مان بود و بدون آن همه چيز به يغما رفت.
مرد به راحتي روي خواسته خودش سرپوش گذاشت. خودش را در جريان سيل زندگي انداخت. راهش را مي شناخت. اولش بايد او را نصيحت مي كرد و از چند و چون زندگي اش سر در مي آورد. كاري مي كرد كه باورش كند. از نو عاشقش بشود و بعد هم مي توانست آب را كه حاضر ديد، شيرجه بزند. چه ايرادي داشت كه دو زن داشته باشد. زني كه زماني عاشقش بود و از او گرفته بودند و ديگر نمي خواست تنهايش بگذارد و از او بگذرد و زني كه با مصلحت شرايط عقدش كرده بود و مهم تر از همه مادر بچه اش بود. تازه مي توانست از كارش مرخصي بگيرد و يك سالي در خارج باشد و بعد اگر خوشش نيامد يا دلتنگ ايران شد، پيش زن و بچه اش به ايران برگردد. از خدا خواسته، هم از توبره مي خورد و هم از آخور. شايد اگر روزگار بر وفق مرادش بود مي توانست بچه اي هم بغل عسل بگذارد.
اگر مي توانست از ايران برود از شر خيلي چيزها راحت مي شد. از افسانه و غر زدنهاي هميشگي او و از دشواريهاي ريز و درشت شغلي و زندگي كه گريبانش را ول نمي كرد. در دلش فكر كرد چرا او به ايران برگردد. تازه خيليها بار سفر بسته و راهي خارج هستند. مي گويند آنجا خبري است. بعضي هم پشيمان از خارج بر مي گردند و مي گويند خبري نيست. ولي كي حرف آنان را باور مي كند. شايد خودشان بي عرضه بودند و نتوانستند موفق بشوند. در عوض خودش مي توانست پيش عسل برود. چرا كه نه. در ايران چه داشت كه او را منتظر بگذارد. البته دخترش بود كه مي توانست دنبالش بيايد و او راهم با خودش ببرد.
دل توي دلش نبود. بايد فرصتي گير مي آورد و با او تماس مي گرفت. يك روز كه زنش سركار رفت و خانه خلوت بود، شماره تلفن عسل را گرفت. صداي كوبش قلبش را مي شنيد. مي خواست بعد از سه سال بار ديگر صداي او را بشنود. در دلش غوغايي بود. اگر گوشي را بر مي داشت چه بايد به او مي گفت. زبانش براي لحظه اي بند آمد. خودش را پسر شانزده ساله اي حس كرد كه براي اولين بار عشق را مي شناخت و مي خواست دزدكي با دختر مورد علاقه اش حرف بزند. نميتوانست بگويد از شنيدن خبر جدايي عسل خوشحال نبود. شادي شيطنت آميزي ته دلش حس مي كرد. بايد با او حرف مي زد. بايد صدايش را مي شنيد. بعد از سه بار زنگ خوردن، صداي عسل در تلفن پيچيد. انگار صدايش از همين نزديكي مي آمد. هر چه را آماده كرده بود همه را فراموش كرد. خودش را باخت. «آ... سلام خانوم خانما! حالت چطوره؟ خوش مي گذره؟»
عسل به مغز خود فشار آورد. اين ديگر كيست؟ ته زنگ صدا يك جوري به گوشش آشنا مي آمد. با اين حال نتوانست صاحب صدا را بشناسد. با لحني آميخته از خشم و حيرت پرسيد:«ببخشيد، شما را به جا نياوردم. لطفاً خودتون را معرفي كنيد.»
صاحب صدا با لحني شوخ گفت: «بايد هم نشناسي. وقتي آدم در دل اروپا زندگي كند، معلومه كه دوستهاي قديمي و دهاتي خودش را فراموش مي كند.»
عسل با دلخوري گفت: «من دوست قديمي ندارم كه صداي زمخت داشته باشد. از آن گذشته اروپا هم دهات دارد. شما خودتان را معرفي كنيد. فرمايشي دارين؟»
«از حاضر جوابي ات معلومه كه تو همان عسل خانم هستي و مي خواهي بگويي كه صداي سيروس را نشناختي يا خودت را به آن راه زده اي؟ چرا داري با بي تفاوتي ات من را عذاب مي دهي؟ اين قدر بي وفا شده اي؟!»
عسل پوزخندي زد و گفت: «خب ديگر از بعضيها سرايت مي كند و كاريش هم نمي شود كرد. سيروس خان چه عجب ياد من كرده اي يا خط روي خط افتاده؟!»
«نه خير، مي خواستم احوالت را بپرسم.»
«من كه فكر نمي كنم تو بخواهي همين طوري احوال من را بپرسي. چطوري شماره من را گير آورده اي؟»
«از خيابان پيدا كردم.»
«آن قدرها هم تيزبين نيستي.»
«دليلي هم براي اين ادعايت داري؟»
زن با پوزخندي گفت: «يادته، تو در اتاق يك وجبي من را گم كردي، آن وقت شماره ام را در بيرون خيابان پيدا كرده اي؟»
سيروس دست پيش گرفت، «مي بينم مثل سابق هنوز هم طلبكاري. نه سلامي، نه عليكي. چه كسي تلخي خيانت را به من چشاند. فكر مي كني وقتي اعتماد بين ما را كم كردي، مي توانستي سپر بلاي رابطه مان بشوي.»
«مي بينم تو هنوز مبادي آدابي. سلام و عليك به عهد و وفايت! بله، من بد بودم و تو خوب!»
«مي گويي يعني هنوز من را فراموش نكرده اي. بيخود نيست هر شب خوابت را مي بينم.»
عسل جواب داد: «شايد از بيكاريه. چه مي دانم، شايد هم چون زنت به تو نمي رسد. من هم بي تو بودن را كه نمي توانم با كسي تقسيم كنم.»
«البته كه شانسي در آن قسمتش نياوردم. اما چي شده در خوابم ظاهر مي شوي؟ نگرانم كرده اي.»
عسل آهي كشيد و به فكر فرو رفت. تازگيها به قدري بدبين شده بود كه تحمل شوخي كسي را نداشت، چه برسد به اينكه سيروس بخواهد او را خواب زده كند و يا اينكه سراغش را بگيرد. تجربه به او ياد داده بود كه سلام گرگ بي طمع نيست. انتظار شنيدن صداي سيروس را نداشت، آن هم بعد از مدتها. آخرين گفتگويش را با او در ايران به خاطر مي آورد. آن چنان هم موفقيت آميز و مطلوب نبود. مي خواست بداند از كجا شماره او را گير آورده. بعد از مدتي سكوت گفت: «چند وقت پيش خاطراتم را مرور مي كردم. مي داني كه زماني دفتر خاطرت مي نوشتم. دفتر سياه بختي زندگي ام را.»
سيروس تعجب كرد. با لحن آميخته با شوخي و جدي گفت: «ترا به خدا براي كسي تعريف نكني ها. آبروي من را هم آنجاها مي بري.»
«خيالت راحت باشه، اينجا كسي تو را نمي شناسه.»
«پس چي. يعني مي خواستي درباره من براي عالم و آدم تعريف كني.»
«گيريم اين كار را هم كردم. تو كه كار بدي نكرده اي.»
با لحن كمي جدي پرسيد: «راستي چه خبرها عسل خانوم. شما كه ماشالله اجازه احوالپرسي نمي دهيد.»
زن نرم شد و آرام جواب داد: «شكرخدا، حالم خوبست. نگفتي شماره تلفن من را از كي گرفتي؟»
«نه خير، ول كن نيستي. راستي رحيم اينجا بود. گفت به كمك من، يعني به چند نمره احتياج داره. ما هم كمكش كرديم. بعد از احوال شما پرسيدم. او هم محبت كرد و شماره تلفنت را به من داد. ايرادي داره؟»
«نه، دستت درد نكند. انشالله جبران مي كنم. آدرست را بگو برايت هديه اي، چيزي بفرستم.»
«نه تو را خدا اين كار را نكن. پدرم را در مي آورند.»
«تو آدرست را بده. كاريت نباشه. طوري نمي شه.» عسل آدرس را روي دفتر تلفن نوشت و پرسيد: «ديگر چه خبر؟ ببينم به حرفم گوش داد و ازدواج كردي؟»
«آره با اجازه ات. تازه عروسي هم گرفتيم.»
راه گلوي دختر بند آمد. سرفه خشكي زد. سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند. گفت:«آه... خدا را شكر. مبارك باشد. به سلامتي. انشالله خوشبخت بشويد. خب بچه هم دارين؟ حتماً خيلي وقته كه ازدواج كرده اي. پس خوش مي گذره، هان؟»
عسل پرس و جو مي كرد، ولي ميلي به ادامه گفتگو نداشت.
سيروس جواب داد: «با اجازه ات چند وقت پيش بچه را از گمرك تحويل گرفتيم. دختر بود.»
«دوباره تبريك مي گويم. ديگر چي كم دارين؟»
«فقط جاي تو خاليه. چرا ايران نمي آيي؟»
«فكر نكنم جاي من جايي خالي باشه.»
«والله چه عرض كنم. اگر بدت نيايد من هنوز هم به فكر مي كنم. گذشته از آن، فعلاً كه درس مي خوانم و گرفتارم.»
عسل جواب داد: «نه، چرا بدم بيايد. من جزئي از گذشته تو هستم.»
سيروس گوشي را نزديك تر، جلوي دهانش گرفت و گفت: «بگو ببينم، تو آنجا چه مي كني؟ چرا به ايران بر نمي گردي؟»
«من اينجا زندگي مي كنم. شايد با شرايط من، اگر ايران برگردم نتوانم زندگي كنم.» عسل دلش مي خواست دنبال بحث احوالپرسي گذرايش را بگيرد. براي همين پرسيد: «خب نگفتي اسمش چيه.»
«اسم كي چيه؟»
«اسم زنت ديگه. به اين زودي فراموشش كردي؟»
«باور كن با آن جيغ و دادي كه داره، فراموش كردنش سخته. زنم دبير ادبياته. اسمش افسانه است.»
عسل وقتي اسمش را شنيد نمي توانست كلمه افسانه را بشنود. دو سه باري مرد آن را تكرار كرد تا كلمه را متوجه شد. با دلخوري كه بوي چرك زخم كهنه اي را مي داد گفت: «حالا از من چه مي خواهي؟ لابد كاري داري و گرنه به من افتخار نمي دادي»
«چرا پرت و پلا مي گويي؟»
«هيچ، واقعاً مانده ام كه چرا زنگ زده اي.»
«من زنگ نزده ام، به تو تلفن كرده ام.»
«شكر خدا، فرقشان را هم متوجه مي شوي.»
سيروس با نقشه اي كه از قبل در سرش چيده بود، به او توپيد و گفت: «ببين عسل خانوم، من تو را مي شناسم و مي دانم چه اخلاقي داري و چطوري هستي. هنوز هم هيچ عوض نشده اي. نمي توانم بگويم قضيه از كجا آب مي خورد و چه جوريه. در خود ايرانش هم خبري نيست. آن هم براي زن طلاق گرفته. زندگي براي زن بيوه تلخ و دشوار مي شود. همه جا زير نظرست. هر حرفش علم مي شود. لنگه كفشش هم برايش حرف در مي آورد.»
زن گيج شد. سراسيمه توي بحث دويد و گفت: «منظورت را نمي فهمم. چرا اين حرفها را به من مي زني؟»
«منظور من واضحه. چرا طلاق گرفتي؟ فكر كرده اي كه مردها برايت صف كشيده اند. با بچه كوچك مي خواهي در ولايت غربت تنها باشي.»
عسل خنده اش گرفته بود. با خودش فكر كرد: دوستي من و سيروس! كار دنيا به جايي رسيده كه موش و گربه و گرگ و بره در كنار هم دوستي مي كنند. چطور ممكن بود؟! عسل گفت: «از دلسوزي و نصيحتهاي فيروزه اي جناب متشكرم، اما براي اين حرفها دير شده.»
«هاها... اي بدجنس، نگراني من تمساح مآبانه نيست.»
«شوخي كردم، سخت نگير!»
«من كه نميدانم چطور شد و چرا كارت به اينجا رسيد، ولي نبايد كه از تنهايي دق كني. شوهر و بچه ات كه نيستند. مي خواهي آنجا بماني و چه كني؟»
«من درس مي خوانم. ببين هزينه تلفنت زياد مي شود.»
«فداي سرت، عيب نداره»
«نه، فكر نميكنم تو عادت به اين ولخرجيها داشته باشي.»

R A H A
10-04-2011, 01:26 AM
«پولش را از خودت مي گيرم. مي خواهم درددل تو را بشنوم و خودت را بشناسم.»
زن آهي كشيد و گفت: «من هم از اين مي ترسيدم. راستش داستان زندگي من به طولاني بودن قصه طلاقم نيست. زندگي مشتركمان به آب مرداب مي ماند، راكد و بدون حركت. از اولش هم تعريف نداشت. بعدش هم كه اينجا شرايط زندگي متفاونت بود. اشتباه از من بود كه برايش حد و مرز نگذاشتم. هر چه گفت و هر كاري كرد چيزي نگفتم. مثل بچه ازش اطاعت كردم و پول توجيبي گرفتم. دست آخرش كارمان به جاهاي باريك كشيد. در پيتزايي و گوشه و كنار با اين و آن مي پريد. ديگر همه چيز برايش عادي شده بود. تحمل من هم تمام شد. اول اتاقمان جدا شد و بعد زندگي مان . بار اول اينجا جدا شديم. بچه پيش من زندگي مي كرد. خودش اجازه داده بود. مي آمد و مي ديدش، به عياشيهايش هم مي رسيد. بنابراين خوب بود كه به خاطر خانواده و بچه مان حفظ ظاهر كنيم و خانواده چيزي ندانند. يعني من اين جوري فكر مي كردم.تا اينكه آمديم ايران. مثل ظرفي بود كه از اين رو به آن رو شده باشد. از اول كه باطني نداشت، ولي ظاهرش درهم ريخت. هنوز چيزي دستگيرم نشده بود. بين خانواده و رفت و آمد ايران هم چيزي متوجه نشدم. در حال برگشت بوديم. وقتي در فرودگاه تهران آماده خروج از سالن بوديم، دو مأمور فرودگاه، گذرنامه من را از دستم گرفتند و گفتند به اتاق ديگر بروم. در كمال تعجب شوهرم را آنجا ديدم. برگه ممنوع الخروجي دستش بود. مأمور گفت كه تا روشن شدن تكليف من، شوهرم نمي تواند با من برگردد. تازه شستم خبردار شد كه شوهرم براي حفظ ظاهر ايران نيامده، بلكه برگشته بود تا روزگارم را سياه كند و من را در تارهاي عنكبوت بيندازد. او هميشه مثل چاه ساكت بود و حرفي نمي زد.
فهميدم كه پيتزايي و خانه را فروخته و قصد دارد در ايران بماند و به قول خودش دختر هجده ساله بگيرد. پيش خودم داشتم خبرهاي لحظه آخر شوهرم را هضم مي كردم كه مأمور سومي از طبقه بالاي فرودگاه از پله هاي پايين آمد. شوهرم را به كناري كشيد و مدتي پچ پچ كرد. شوهرم با لبخند ظفرمندانه اي نزديك آمد و گفت كه او مي تواند برود و من بايد ايران بمانم و تكليف خودم را در دادگاه خانواده روشن كنم. نمي دانم چه چيزي بايد روشن مي شد. پسرم از گردن من آويخت. شنيدم كه در فرودگاه ايران، من را متهم به دزديدن پسرم كامبيز مي كرد. مأمورين فرودگاه خواستند من را از بچه ام جدا كنند كه بناي گريه را گذاشت و حاضر نشد با پدرش از ايران خارج شود. شوهر كذايي ام هم ماند تا بيشتر خودش را نشان بدهد.»
سيروس تا اينجاي داستان ساكت مانده بود و با دقت به حرفهاي عسل گوش مي داد. يك دفعه پرسيد: «يعني تو هيچ وقت او را دوست نداشتي؟ مي گويي با او آرامش نداشتي؟ به هم علاقه نداشتين؟ پس چرا با هم ازدواج كردين؟»
«بهتره دست روي دلم نگذاري. راستش صحبت علاقه را كه مي كني، بستگي به معني علاقه هم دارد. منظورم اينه كه ما همديگر را تحمل مي كرديم. مثل اين بود كه هميشه از هم دور بوديم و با اين حال با هم زندگي مي كرديم. يعني انگار هيچ وقت به هم نزديك نبوده ايم. در ثاني هر كس زندگي خودش را داشت. من و او خيلي متفاوت بوديم. يادم نمي آيد ذره اي به هم نزديك شده باشيم، تا از هم دور بشويم. او ايران آمده بود تا بختش را جاي ديگر امتحان كند. از طرف ديگر مي خواست من را در ايران زنداني كند. همه چيز بر وفق مرادش بود. لازم نبود مهريها م را بدهد، پسرم را صاحب مي شد و هرچه را كه در آنجا داشتم به چنگ مي آورد. خلاصه شوهرم از اين حساب و كتابها زياد داشت. آخه محمود آدم حسابگريه. مي داند چه بكند. جايي نمي خوابد كه زيرش خيس شود.»
سيروس حيرت زده گفت: «پس اسمش محموده! بعد چي شد؟ چطوري از ايران بيرون آمدي؟»
«با استفاده از يكي از قوانين حقوقي كه با خط ريزي زير قانونهاي ديگر نوشته شده است. البته من خودم هم گذرنامه سوئدي داشتم. محمود هم مثل من دو گذرنامه داشت. وقتي به بهانه اختلاف خانوادگي عليه من از دادگاه شكايت كرد، چون آنجا آشنا داشت، مسئول شعبه حقوقي مربوطه بدون فوت وقت دستور ممنوع الخروج شدن من را تا اطلاع ثانوي صادر كرد. داديار مربوطه خبر نداشت كه ما يك سال و اندي قبل در دادگاه سوئد طلاق خود را گرفته بوديم و طبق قوانين جديد ايرانيان مقيم خارج، طلاق خارجي ما با يك تقاضاي تطبيق در ايران قابل انتقال بود. كافي بود كه من تقاضاي انطباق طلاق خارجي به طلاق ايراني را بدهم. از طرف ديگر تقاضاي مهريه ام را كردم و آن را به اجرا گذاشتم و مورد سم اين بود كه از نظر حقوقي، داشتن دو تبعيت جرم محسوب مي شود و محمود نمي توانست بدون انتقال محل اقامت دايم از خارج را به ايران، من را در ايران ممنوع الخروج كند.»
سيروس چرتش پاره شد و گفت: «كه اين طور؟ مي داني من فكر مي كنم تو نبايد كار را به اينجا مي كشاندي. اگر واقعاً او را دوست نداشتي و با هم اختلاف داشتين، نبايد دوباره همديگر را مي ديدين. بايد تكليف خودت را روشن مي كردي.»
«كوتاه آمدن من به خاطر پسرم كامبيز بود. و گرنه خيانت و كلاهبرداري و دروغهاي او برايم ثابت شده و حساب و كتاب مالي خودم را از او جدا كرده بودم. وقتي موذي گري ديگري از خودش نشان داد، ارتباط خود را تا مدتي با او قطع كردم . بيشتر محافظه كاري من به خاطر رعايت حال خانواده ام در ايران بود و او اين مسايل را مي دانست و خوب هم سوءاستفاده كرد.»
«بعد چه كار كردي؟ چطور شد كه از دانمارك سر درآوردي؟»
«بعد از دو هفته دوندگي در ايران و تماس با سفارت سوئد، توانستم از ايران خارج شوم، البته بدون پسرم. چيزي كه محمود انتظارش را نداشت و از شنيدنش كفرش درآمد. او موفق شد دل من را بسوزاند و بچه ام را گروگان نگه دارد، ولي من سوزش دلم را براي خودم نگه داشتم. او هم بچه را ايران پيش خانواده اش گذاشت و پشت سر من آمد. مثل گرگ زخمي بود و از دهانش كف مي ريخت. با تهديد گفت كه اگر از سوئد نروم روزگارم را سياه خواهد كرد. كمترين آن گذاشتن مواد مخدر در خانه ام خواهد بود. البته يكي دو بار هم به بهانه مختلف وقتي اينجا آمدم از من به پليس دانمارك شكايت كرد كه هر دو موردش مسخره بود. شوهرم بارها تهديد كرده بود كه من را مي كشد. اگر آدرس خودم را عوض نكنم و پيش او برنگردم من را به جهنم مي فرستند. مسئول پليس خارجيان به من گفت كه بهتر است براي حفظ امنيت جاني خودم، از آنجا بروم و آدرس مخفي بگيرم. آنان ديگر نمي خواستند در اختلاف ما دخالتي بكنند. در سفر دوم محمود به ايران، من به دانمارك اسباب كشي كردم و كاري گير آوردم و مدتي است راحت هستم. بعد از دو سال و اندي هنوز خبري از او نشنيده ام.»
سيروس از شنيدن داستان درهم و برهم عسل متأثر شده بود و باور نمي كرد كه زندگي ايرانيان مقيم خارج هم اينطور پيچيده و نابسامان باشد. حرفهاي زيادي براي گفتن داشت، ولي از يك چيز سر در نمي آورد. براي همين پرسيد: «ببين عسل، خود من هم يك مرد هستم. شما هر چه قدر هم در آنجا اختلاف داشتين، شوهرت نمي آيد تو را همين طوري ممنوع الخروج كند، يعني دولت قبول نمي كند. مگر اينكه او اتهامي به تو زده باشد و يا مسأله اي، مشكلي بوده كه تو جدي نگرفته باشي. مي فهمي كه چه مي گويم؟»
«آخه چه فرق مي كند، چه دليلي داشته. گذشته ها هم كه گذشته.»
«مي خواهم موضوع را هضم كنم. بفهمم تو چرا ممنوع الخروج شده اي؟»
عسل سرفه كوتاهي كرد و گفت: «راستش بيخودي اصرار مي كني و اين سماجت توداغ دل من را تازه ميكند. از اينجا و آنجا مي شنيدم كه شوهرم با زنان روي هم ميريزد و نميدانم دوست پيدا مي كند. چون دوستش نداشتم اهميتي نمي دادم، اما او وقاحت را از حد گذرانده بود. يك روز او را با يك زن به نسبت ميانسال در خانه غافلگير كردم. زن قد بلند، باريك اندام و چشم آبي و موهاي وزوزي كه دور صورتش پريشان بود. پوست بدنش را هم با آفتاب مصنوعي مثل پوست بوقلمون آفتاب خورده بود. خلاصه محمود گفت كه زنك آمده خانه كه برايش سايت اينترنتي براي تبليغ مغازه درست كند. من هم حرفي نزدم. چون دختر دوازده ساله زن هم همراهش بود.دختره پسرمون كامبيز را بغل كرده بود و بازي مي داد. من رفتم آشپزخانه چاي درست كنم، برگشتم و ديدم كامپيوتر روشن روي ميز افتاده... تازه به من دستور مي داد كه كمكش كنم.دلم مي خواست يا خودم و يا او را آتش بزنم. آن روز كلي بد و بيراه به من گفت و وسايلش را برداشت و رفت و پسرم را هم با خودش برد. بعد از چند وقت كيف و حال كه از آن زنه چشم آبي سير شد، مي خواست برگردد. من هم پسرم را از او پس گرفتم، ولي خودش كه مي آمد، با هم رابطه زناشويي نداشتيم. به خاطر پسرم مي آمد. يك مدتي كوتاه آمد و بعد هم با اين و آن حرف مي زد كه به گفته خودش لابد من با كس ديگري بودم كه به او رو نمي دادم. به ظاهر او هم با خواست من كنار آمده بود و ديگر اصرار نمي كرد.
تا اينكه به ايران رفتيم و فهميدم كه عليه من پرونده سازي كرده. من داستان را سير تا پياز تعريف كردم، او هم دروغهاي خودش را گفت. رييس دادگاه ايران هم مانده بود بين ما دو تا، كه داستان كدام يك را قبول كند. حرف من مقابل حرف او بود والبته او براي خودش مدارك درست كرده بود كه زياد هم به درد دادگاه نمي خورد. داديار با همان اتهام عدم تمكين و نمي دانم زن نافرمان و از اين جور فرمولها كار مي كنند. تا من مي آمدم ثابت كنم كه خائن كيه، روباه و شغال و گرگ كدامند، چندين ماه دوندگي كرده بودم. آخرش هم از راه ديگري وارد شدم. شوهرم هم لطف كرد پولهايي را كه از حساب من كش رفته بود، عليه خود من وكيل گرفت. وكيلش برنده شد. من هم پسرم را به او دادم. رييس دادگاه گفت زن بيچاره اين قدر از دست تو كشيده كه از جگر گوشه اش هم مي گذرد. با اين وجود مجبور بود به قانون عمل كند، قانوني كه حق را به شوهرم داده بود. او هم آن جا من را تهديد كرد كه اگر بدون اجازه او برگردم خارج، كله من را گوش تا گوش خواهد بريد. كاري خواهد كرد كه مثل سگ پشيمان بشوم و اگر بتواند رويم را كم خواهد كرد و از اين مزخرفات. البته هيچ كدام از تهديدهاي او را جدي نگرفتيم. اين و آن گفتند كه اگر واقعاً مي خواست اين كار را بكند كه به زبان نمي آورد.

R A H A
10-04-2011, 01:26 AM
من از دوندگي خسته شده بودم. حاصل آن سفر تلخ اين بود كه از بچه ام گذشتم و آمدم. او هم نبايد در جنگ بين ما مي سوخت. دست از پا درازتر از ايران برگشتم. حالا هم سعي ميكنم خودم را با شرايط تازه وفق دهم.»
سيروس كه سؤالي براي پرسيدن نداشت، گفت: «راست مي گفتي، اين داستان زندگي تو من را بيچاره كرد. حقوق اين ماه را بايد بدهم مخابرات. حالا اگر اجازه بدهي برايت نامه خواهم نوشت. نگران نباش ديگر تو را تنها نخواهم گذاشت كه مرتيكه بي همه چيز تو را اذيت كند. آدم اين قدر بيشرفت بايد نوبر باشد. گير گردن كلفت تر از خودش نيفتاده.»
عسل، هم از خساست و هم از تعصب مرد خنده كوتاهي كرد و گفت: «خيلي وعده و وعيد مي دهي و آتشي شده اي. يادت باشد كه من هم تو را مي شناسم و مي دانم چه از دست تو بر مي آيد و چه كاري مي تواني براي من انجام دهي.»
«منظورت چيست؟»
«منظورم اينست كه ما چرا به هم نرسيده ايم؟ چون تو به قول خودت عمل نكرده اي. نه آن تابستان و نه تابستانهاي ديگر پيدايت نشد. حالا ديگر براي من و تو دير شده.»
سيروس گفت: «علت به هم نرسيدن ما از كوتاهي من نبود. سرنوشت راه ما را عوض كرد. قبول كن كه ما قسمت هم نبوديم.»
«اگر مي خواهي حرف تو را قبول كنم، پس چرا سرنوشت بخواهد الان ما را به هم برساند؟ حقيقت اينست كه تو به حرف ديگران گوش دادي و تحت تأثير قرار گرفتي، و گرنه ديگران هيچ غلطي نمي كردند. هنوز هم حاضر نيستي مسئوليت تصميم خودت را به گردن بگيري.»
سيروس حالت دفاعي به خودش گرفت و گفت: «خدا نمي خواست ما قسمت هم بشويم. تو بايد قبول كني.»
عسل به ناچاري كوتاه آمد و گفت: «گيريم قبول كردم، كه چي بشود؟»
«مي خواهم بدانم تو طلاق ايراني خودت را گرفته اي؟»
«يك جوري مي پرسي كه انگار خواستگار برايم پيدا كرده اي.»
«چرا كه نه؟ شايد هم برايت كسي را زير سر دارم.»
«تو كه خدت زن و بچه داري!»
«من كه نگفتم خودم هستم.»
«عجب! پس مي خواهي چي كار كني؟»
«اگر اجازه بدهي برايت نامه مي نويسم. ببين اين شماره تلفنها را يادداشت كن.شماره تلفن و آدرس محل كارم و شماره تلفن خانه ام را مي دهم، ولي سعي كن به خانه ام تلفن نكني. مي داني كه دوست دارم راحت تر حرف بزنيم، سر خر نمي خواهم.»
سيروس خداحافظي كرد و گوشي در دست عسل ماند. حسابي جا خورده بود و نميدانست كه اين نگراني و علاقه ناگهاني سيروس از كجا آب مي خورد. چطور يكباره او را از طلاق منع كرده وبار ديگر دنبال خواستگاري از او بود. از طرفي زن جوان و يك بچه كوچك در خانه داشت و با اين حال مي خواست جزئيات زندگي او را بداند. آن شب فكر سيروس و گذشته، او را از زمان حال و زندگي درب و داغون همسايه ايراني اش روشنك دور كرد. نيمه هاي شب به زحمت به خواب رفت و صبح وقتي از جايش بلند شد، اعضاي بدنش درد مي كرد و قروچ قروچ صدا مي داد. مثل اين بود كه شب را در زير چرخهاي سنگين آسياب به سر آورده باشد.
سيروس گفته بود با زنش اختلاف داشتند و او در شهرستان و نزد پدر و مادر زندگي مي كرد. عسل بدون فوت وقت، ياد شماره تلفن منزل سيروس افتاد و بلافاصله سراغ تلفن رفت. وقتي كد ايران و تبريز و شماره خانه او را چندبار گرفت، بعد از چهار بار زنگ خوردن صداي نازكي از آن طرف خط جواب داد: «بله، بفرمايين»
شماره تلفن درست بود واين هم صداي زن سيروس بود. گوشي در دست زن ماند و هاج و واج به گوشه اي زل زد. باز هم به او دروغ گفته بود. زنش قهر نكرده بود و هنوز در آن خانه زندگي ميكرد. به راستي سيروس از او چه مي خواست؟ چرا بعد اين همه وقت حاضر شده بود حقوق يك ماهش را به جيب مخابرات بريزد تا داستان خسته كننده زندگي او را بشنود. او كه هيچ وقت با عسل هم درد نبود!

فصل بيست و چهارم....
مي گويند آيينة واقعيت، زمين افتاد وهزاران تكه شد. به تعداد انسانهاي روي زمين. هر انساني تكه اي از آيينه را برداشت و واقعيت خود را پيدا كرد و ارائه داد.
دو هفته بعد از آن گفتگوي تلفني، نامه اي از سيروس رسيد. نامه اي پر مهر و محبت كه دختر سالها آرزوي دريافت آن را داشت. نامه اي كه سالها دير رسيده بود.

سلام عسل عزيزم، سلامي به شيرني اسمت. اسمي كه روزي طعم زندگي من بود.
نمي دانم حرفم را از كجا شروع كنم. درددلي كه سالها روي دلم انباشته شده، اما زبانم قاصر است و قلم را ياراي نوشتن نيست. انگار كه من اين همه حرف براي گفتن نداشتم. زندگي من هم كماكان مي گذرد. ديگر از روزمره ام چه بنويسم كه نه روزگار همان است و نه ما همان آدمها هستيم. ياد تو مثل هميشه در دلم زنده است و مانند آتش زير خاكستر منتظر جرقه اي بود تا خودش را با من بسوزاند.
چطور بنويسم كه تو فكر ديگري درباره من نكني. من زياد از زن تازه ام راضي نيستم. يك جوري شده كه حرفمان به دل هم نمي نشيند. دختر بچه اي هم دارم كه البته اگر جدا شويم خودش حاضر به نگه داري از او مي شود واز اين بابت خيالم راحت است. مي خواستم خيلي رو راست درباره كار و زندگي ات برايم بنويسي. چقدر درآمد داري؟ آيا در آنجا ماشين و آپارتمان داري و يا اجاره اي زندگي مي كني؟ من هم اينجا مي خواهم كارم را ول كنم و به اميد تو مي آيم. بايد خيالم يك جوري راحت شود كه تصميم به سفر بگيرم. حالا تو فكرهايت را بكن و ببين به راستي من را دوستداري و ميخواهي. دوباره از تو خواهش ميكنم من را از شرايط مالي خودت مطمئن كني تا بتوانم تصميم درستي بگيرم و پيشت بيايم. بايد بدانم چقدر حقوق مي گيري؟ چه مي كني و چقدر پس انداز داري؟ آيا خانه مال خودته؟ ماشين داري؟ هزينه خانه و ماشين چقدره؟ اگر نه نمي توانم زندگي و آينده خودم را به خطر بيندازم.
اين را بدان دوستت دارم و هنوز لحظه اي فراموشت نكرده ام.اگر آنجا آمدم و توانستم بمانم، پيشت ماندگار مي شوم. زنم هم مجبور مي شود طلاق بگيرد و به راه خودش برود.
لطف كن برايم بنويس كه چه تصميمي گرفته اي و آيا هنوز هم من را دوست داري؟ منتظر نامه تو هستم. اين عكس را هم يادگاري پيش خودت نگه دار. شايد هم براي فرم دعوت نامه لازمش داشتي. اگر خواستي برايم يك دعوت نامه بفرست تا زودتر اقدام كنم.
فدايي تو سيروس


* * *

كاغذ را با يك نظر سرسري خواند. دوباره آن را از نو خواند. آيا همان سيروس كه او مي شناخت برايش نوشته بود يا كس ديگري بود. چقدر آرزو كرد كه اين نامه را نگرفته و در همان حس قشنگ، ولي كهنه اش مانده بود. هر بار كه به كلمه اظهار عشق از دهان سيروس فكر ميكرد، از تعجب خشكش مي زد! سرانجام دلش رضايت داد. نامه را تا كرد و كنار گذاشت. متوجه شد ته پاكت هنوز هم سنگين است. يك عكس سه در چهار سياه و سفيد با امضاء خودش بود.
ياد خاطره روياي جواني باز هم او را به گذشته برد. عسل بي اختيار ياد عكسي افتادكه او سالها قبل از مادرش گرفته بود. با خودش فكر كرد اين به آن در! چقدر بعضي از انسانها مي توانستند بي وفا باشند. به خاطر منافع خودشان به خانواده و حتي بچه شان پشت كنند. در نهايت سيروس دست كمي از ديگران و حتي محمود نداشت. او هم مثل شوهرش بود. مي خواست از موقعيت او سوء استفاده كند. قصد فرصت طلبي داشت. بيشتر حال جيب او را پرسيده بود تا حال خودش را. جوري از شرايط مالي او پرسيده بود كه انگار انتظار داشت عسل جور او را در خارج بكشد. در دل به شانس خودش لعنت فرستاد كه هميشه مگسها را جذب مي كرد. به برادرش فكر ميكرد كه چرا شماره تلفن و آدرسش را در اختيار او گذاشته بود.
عسل در سفرش به ايران، به طور اتفاقي يكي از فاميلهاي همسر فعلي سيروس را ديده بود. مي دانست كه زن سيروس به تازگي پسري زاييده و با هم زندگي مي كنند. درست كه مثل بعضي زن و شوهرها اختلافاتي داشته اند، اما نه بيشتر از بقيه بوده ونه كمتر. تعجب او بيشتر از اين بابت بود كه سيروس همه حقايق را براي او ننوشته بود. هنوز دم از دوست داشتن مي زد و با اين حال با او صادق نبود.
راستي كه سيروس مثل آفتابگردانهاي حياط خودش دو رو بود و با گردش آفتاب مي چرخيد. در حال حاضر به نفع او بود كه با عسل دوستي كند. يادش بخير. رها درست حدس زده بود. او مي خواست به جايي برسد. او خارج آمدن را فرصتي براي خودش مي پنداشت. كسي جز عسل اين فرصت را به او نمي داد. او دستاويزي براي نجات او از جدايي شده بود كه مي خواست از آن فرار كند. كارش، زن و بچه اش يا مادرش كه راه زندگي اش را از او جدا كرده بود.

R A H A
10-04-2011, 01:26 AM
با فكرهايي كه مثل فرفره در سرش مي چرخيد، نفرت عجيبي در دلش پيچيد. مثل اينكه خرمگسي راه گم كرده و در دلش افتاده باشد. ديگر از اين دو رويي ها حالش به هم مي خورد و اين بار تصميم گرفته بود كه حرفهاي سيروس را با صداي خودش ضبط كند و براي زنش در تلفن پخش كند. اين طوري مي توانست هم انتقام گذشته را از او بگيرد و هم اينكه درس خوبي به او بدهد. نگاهي به عكس انداخت. هنوز ريش داشت. لابد چون به او مي آمد و دماغ قوز دارش را كوچك تر نشان ميداد. يا اينكه كارهاي اداري اش زودتر راه مي افتاد! هر چه نباشد كارمند اداره آموزش و پرورش بود. ظاهر آدمها مهم تر از قلبشان بود. بايد هم اين طوري بود. ديدن ظاهر آدمها راحت تر از باطنشان بود. معيار خوبيها و انسانيت هنوز هم در ايران فرق چنداني نكرده بود. اين بار عسل كاغذي از لاي دفترش كند و اين طور نوشت:
سيروس گرامي سلام. نامه ات رسيد. اولش خوشحال شدم. بعد ديدم جوري از من تحقيق كرده اي كه انگار من وزير امور خارجه ام يا در اينجا كاره اي هستم. من يك دانشجوي معمولي هستم.اجاره اي زندگي مي كنم. هنوز ماشين ندارم و با دوچرخه اين طرف و آن طرف مي روم. درست است كه چيزهايي براي تو فرستادم تا از لطفي كه در حق برادرم كرده بودي تشكر كنم، ولي هيچ گاه نخواسته ام پز بدهم كه پولدارم يا اينكه منظوري داشته باشم. من كي از تو خواسته ام پيش من بيايي. آري آدم پشت شيشه ويترين هم چيزهايي مي بيند، ولي از ته جيبش هم خبر دارد. مي داند چه مي تواند بخرد و از خير چه چيزي بايد بگذرد. وقتي به گذشته بر مي گردم، مي بينم تو را هنوز دوست دارم. نه سيروس فعلي را. سيروسي را كه در قلبم بود. من دلتنگ آن سيروس هستم. آن تصوير، تصويري كه سالها روي قلبم حك شده بود. من دلتنگ آن روزها و يك احساس قديمي هستم. من ديگر بزرگ شده ام و مي دانم به چه چيزي مي توانم برسم و چه چيزي دست نيافتني است . تو نبايد به خاطر اميال و احساس خودت به بچه ات پشت پا بزني. مي داني وقتي فهميدم كه از تولد فرزند دومت، پسرت، حرفي نزده اي، با زنت هم قهر نيستي و با هم در صلح و صفا زندگي مي كنيد، خيلي ازت نااميد شدم. مي بينم كه تو هم متأسفانه آويزان يك روياي كهنه و پوسيده شده اي. من و تو متعلق به گذشته هستيم. ديگر من وتويي وجود ندارد. انتظار داشتم با من رو راست باشي. من زياد تنهايي كشيده ام. از بچه ام دور هستم و معناي حرفهايي را كه مي نويسم با پوست و خون خودم تجربه كرده ام. آدم به زبانش مي آيد و چيزي مي گويد، اما واقعيت زندگي چيز ديگري است. من آن انساني كه تو فكر مي كني نيستم. البته من گذرنامه خارجي دارم و اگر بخواهي ميتوانم به كشور ممنوعه هم سفر كنم، ولي بدون ازدواج نمي توانم تو را اينجا بياورم و نمي خواهم با تو كه به خصوص زن و بچه هم داري ازدواج كنم. من اينجا كاره اي نيستم و نمي خواهم مسئوليت جدايي تو را از خانواده ات به گردن بگيرم. ساختن آشيانه روي لاينه خراب دوامي ندارد. زندگي فراز و نشيب زيادي دارد.
از يك چيز تعجب مي كنم، كه تو موقعيت خودت را فراموش كرده اي. تا آنجا كه به ياد مي آورم، تو زماني سنگ مادر و برادرانت را به سينه مي زدي، حالا چطور حاضر شده اي كه دو بچه خودت را رها كني، چون مادرشان نگه مي دارد؟ فكر مي كنم كه من و تو به مرحله اي از زندگي رسيده ايم كه خيلي از هم فاصله داريم. من و تو از همديگر دور شده ايم و راهمان عوض شده. افكاري كه من در سر دارم با افكار تو فرق دارد و اين كافي نيست كه ما زماني همديگر را مي شناختيم. زندگي آن روي سكه را به من نشان داده. حالا خودم را بهتر مي شناسم. باور نداري، نوشته هايم را بخوان و از دالان فكر من گذر كن وببين چقدر از من را مي شناسي:
نمي دانم چقدر از زندگي مي گريزم،
از ميان كوچه هايي كه گذر كردم،
كوچه حسرت شلوغ تر بود
و در باغهايي گردش كردم،
سكوت در آن پرسه مي زد
و روي سپيدار بلندش كلاغها پر آوازتر بودند
در كوچه آرزوها، زندگي سوت و كور بود
گاري حقيقت را به تك درخت تعصب بسته بودند
و مرغ عشق در چنگ شقاوت جيغ جيغ مي كرد
عشق در تابوتي حبس بود
صداي نفس زدنهايش را مي شنيدم كه هنوز جان نداده بود.
عهدها دروغ بود،
آرزوها شوره زار سراب بود
گلهاي اميد را با اشك چشم آب مي دادند
سپيدي نمك، ته ريشه گلها پينه بسته بود،
وقتي خم شدم،
من خودم را در سايه آب نديدم.
سايه ترديد، كف مرداب را كدر كرده بود
من سايه اي را در آب ديدم كه زماني به من شباهت داشت
سايه اي كه سر نداشت،
و كلاغهايي كه بالاي تابوت در بسته عشق زار زار مي زدند!
دوست دارم بيشتر روي حرفهاي من فكر كني و به خاطر خودخواهي خودت و آرزوهايي كه سرابي بيش نيستند به خانواده ات پشت پا نزني
ارادتمند عسل


* * *

عسل در آن لحظه حس مي كرد محبتي به او ندارد و فقط مثل آشنايي او را راهنمايي ميكند. كسي كه سالها دوستش داشته بود و شايد هنوز هم دلش براي او مي تپيد. البته نه به آن اندازه اي كه سالهاي جواني دوستش داشت و برايش غش و ضعف مي رفت و تا اسمش را مي شنيد رنگ و رويش مي پريد. زنگ صدايش دلش را مي لرزاند. عشق به او معني خودش را از دست داده بود. او ديگر آن آدم نبود. دختر هجده ساله عاشق پر از شور نبود. زني پخته از تجربه سالهايي بود كه تنها با قلبش فكر نمي كرد. ياد گرفته بود كه به عقلش هم مراجعه كند. از طرفي، طعم تلخ شكستهايي را كه چشيده بود او را بدبين و محتاط كرده بود. عقلش به او نهيب مي زد كه احتياط كند. آخر بازي موش و گربه نمي توانست خوشآيند باشد، اما او آه هايش را كشيده و اشكهايش را ريخته بود. البته كه جدايي بدون اشك و آه نبود. او سالها قبل از او جدا شده بود. و ديگر سيروس نامي در كوچه خاطرات ذهنش زندگي نمي كرد. لازم نبود خودش را براي هيچ سرزنش كند. تصميمش را گرفته بود. او به گذشته تعلق خاطر نداشت. بايد پا پيش مي گذاشت و كاري مي كرد. بايد آخرين ريشه تارهاي خاطره، كه او را با گذشته ربط مي داد را مي سوزاند.
دو هفته گذشت. روزهايي كه مثل برق آمدند و رفتند. عسل سرش به امتحاناتش گرم بود. در آن مدت حتي از محمود هم خبري نشده بود. يك بار خودش به منزل سيروس زنگ زد. مي خواست عكس العمل او را بعد از دريافت نامه بفهمد. زنش افسانه گوشي را برداشت. سه بار الو گفت. او هم سكوت كرد. باز هم حالش گرفته شد. نه براي اينكه زن او قهر نكرده بود، بلكه به خاطر دو رويي سيروس ترش كرد. يقين داشت كه مرد كاسه اي زير نيم كاسه داشت. براي عسل باور كردني نبود كه سيروس هنوز با زنش زندگي مي كرد و پشت سر زنش، نامه هاي عاشقانه به او مي نوشت. پس در اصل دلش هواي خارج را كرده بود.
چند روز بعد نامه دوم سيروس را دريافت كرد. حرفهايش سرتاپا سرزنش بود. بعد از كلي نكته سنجي و انتقاد از نوشته اي او، از شعرها و جوابهاي عسل هم دلخور به نظر مي رسيد. عسل به ته دلش رجوع كرد. خدا را شكر احساس خاصي به او نداشت، يعني ديگر به هيچ كسي احساسي نداشت. انگار چيزي در درونش شكسته بود، شايد شيشه احساسش. مثل آبهاي زير دريا سرد و يخ زده بود، و گرنه دلش از حرفهايش مي سوخت. با بي تفاوتي نامه اش را خواند و بدون اينكه فكر جواب دادن به آن را داشته باشد، نامه را ريز ريز كرد و در سطل آشغال انداخت. با كمال پر رويي از او خواسته بود كه خودش تلفن بزند، چون هزينه تلفن براي او گران تمام مي شد. عسل با خودش فكر كرد: باشد خودم تلفن مي زنم، اما به چه كسي؟ ته دلش به ياد گذشته سوخت. آتش خشم زير خاكستر خاطرات هنوز گرم بود و با اندكي تلنگر به سوزش مي افتاد. با خود گفت: خودم تصميم خواهم گرفت كه به كي زنگ بزنم. شماره دبيرستان را گرفت. دقيقاً ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه و ساعت كار سيروس بود. خودش گوشي را برداشت و بدون مقدمه و سلام عليك گفت: «راستي نامه ات هم رسيد. اين خزعبلات چيه نوشتها ي؟! من فكر مي كنم از وقتي از ايران رفته اي ديوانه شده اي. حرفهايت و مزخرفاتي كه نوشته اي و اسمش را شعر گذاشته اي.»

R A H A
10-04-2011, 01:26 AM
عسل از احوالپرسي و برخورد او جا خورد. پرسيد: «يعني تو نتيجه ديگري از نامه من نگرفتي؟!»
«چرا، فهميدم كه تو نمي خواهي وضعيت خودت را رك و راست توضيح بدهي.»
«عجب! فكر مي كني من چرا بايد ته كيسه خودم را نشانت مي دادم؟ نكند سر كرده شوهرم هستي؟»
سيروس خنديد و گفت: «از قديم گفته اند يك مرد مي تواند هفت تا زن را نگه دارد، ولي هفت تا زن نمي تواند يك مرد را نگه دارد.» هنوز هم فكر ميكرد حرف بامزه اي زده و هروهر مي خنديد.
خنده اش اعصاب زن را به هم ريخت. بدون معطلي جواب داد: «پس براي همين است كه زن خودت را زاپاس نگه داشته اي. تازه فيلم بازي مي كني كه قهر كرده رفته.»
مرد بدون اينكه به روي خود بياورد، گفت: «دارم كه دارم. لقمه اضافي كه سر نمي شكند. چه اشكال دارد دو زن داشته باشم. مردم چهارتايش را هم دارند.»
«بله، مي بينم كه ماشالله رو هم داري. تازه يادت رفته از بچه دومت اسمي ببري. تو كه گفتي يك دختر بيشتر نداري.»
«آره پسره پدر سوخته قاچاقي آمد. طبق برنامه نيامد.»
«پس شما دو تا بچه دارين. با اين وجود مي خواهي زنت را با آنان تنها بگذاري و به خارج بيايي. تو مطمئني كه حالت خوبه؟»
«آره. مگر در نامه ام همه چيز را واضح ننوشته بودم.»
«پس بايد خيلي عوض شده باشي. تو زماني حاضر نبودي خانواده ات، يعني مادر و برادرت، را ول كني. كسي از تو چنين كاري را هم نمي خواست. اما الان حاضري از بچه هايت بگذري. فكر كردي كار راحتي است؟»
«تو به فكر خانواده ام نباش. اگر راست ميگويي به فكر من باش، نه زن و بچه ام. زنم گليمش را از آب در مي آورد. يا نمي ماند و خانه پدرش مي رود و طلاق مي گيرد و يا اينكه همين جا مي ماند و بچه ها را بزرگ مي كند. من هم گاهي بهشان سر مي زنم. تو نگران اين حرفها نباش. از حالا بخواهم طلاقش بدهم، زنان را كه مي شناسي، دم در مي آورد و چه مي دانم مهريه اجراء مي گذارد. تو كه اين را نمي خواهي. آن وقت بايد دار و ندارم را به او بدهم و يا ممنوع الخروج بشوم. عزيزم تو نگران من باش. مگر نه اينكه من را دوست داري، بايد دوست داشتنت را ثابت كني.»
عسل با خداحافظي سردي گوشي را گذاشت. ضبط صوت كوچكي را كه در دستش داشت كنار گذاشت. اعترافات سيروس را ضبط كرده بود. حرفهايي را كه هر كارآگاه خصوصي آرزوي شنيدنش را داشت. چه انتظاري از اين مرد نامرد داشت. حالا ديگر مي توانست با استفاده از نوار اعترافهايش، خنجر انتقامش را زهرآگين تا ته دلش فرود بياورد. آيا افسانه هم از شنيدن آن حرفها به اندازه او خوشحال مي شد و مي دانست با چه مردي زندگي ميكند. مي خواست با زن او تماس بگيرد و نوار حرفهاي شوهرش را برايش بگذارد. كمي در خودش فرو رفت. پيش خودش از فكر انتقام كه لحظه اي در دلش پيچيده بود، شرمنده شد. البته او نمي خواست به خانواده سيروس لطمه اي بزند. مجبور بود. به خودش دين داشت. بايد درسي به مرد مي داد كه با احساس ديگران بازي نكند. بفهمد كه با او چه كرده . مرد خودش را نباخته بود. روي حرفش بود. حرفهايي كه مغاير نامه اش بود.
زن تصميم داشت كه زن سيروس را در جريان برنامه شوهرش بگذارد. چند بار شماره خانه او را گرفت. خط كه آزاد شد، تلفن چندبار زنگ خورد. مي خواست گوشي را بگذارد كه صداي زن سيروس در پشت خط پيچيد: «الو ... الو...»
زبان عسل باز نشد.
صداي نازك از آن طرف خط گفت: «مردم آزار! چرا لال شده اي...»
به راستي زبان عسل لال شده بود. گوشي را با عجله سرجايش گذاشت. مثل آن بود كه كسي زاغ سياه او را با چوب مي زد. دلش لرزيد. به خودش گفت: چه مي كني عسل خانوم؟ خجالت نمي كشي؟ افسانه و بچه هايش چه گناهي دارند. كم ناراحتي و گرفتاري دارند. اگر خودت بودي و بچه هايت، كسي با تو چنين معامله اي مي كرد، خوشت مي آمد؟ آري. بايد از خودت شرم كني كه بعد اين همه سال هنوز او را نبخشيده اي، هنوز خشمگيني، هنوز دم از عشق مي زني و ساز انتقام مي نوازي. فكر مي كني با اين كارت چه اتفاقي مي افتد؟ شايد زن دعوا كند، قهر كند و برود يا بماند و كتك بخورد. آيا او هم جنس تو نيست؟ خواهر تو نيست؟ آيا زناني كه با بدرفتاري مردانشان مدارا مي كنند و كنيزكهايي كه در آشپزخانه برده حساب مي شوند، از جنس تو نيستند؟ همان كسي كه وقتي به خانه بخت فرستاده مي شوند، فقط قيمتي رويشان گذاشته مي شود، بدون اينكه كسي از دلشان بپرسد كه چطور زندگي شان را سر مي كنند. آيا اينها خواهر و هم جنس تو نيستند؟ پاشو برو بيرون به طبيعت، به آسمان آبي و درياي زلال آبي تر نگاه كن و ببين در آيينه دلت چه مي بيني. رنگ آب در آسمان منعكس مي شود و همه فكر مي كنند آب بيرنگ، آبي است. ميداني چرا؟ چون قشنگيها سرايت مي كند . از خوبي، خوبي هم متولد مي شود. تو بايد سيروس و محمود را ببخشي تا بتواني روان تر و راحت تر دنبال پرنده خوشبختي بروي. كسي چه مي داند، شايد آن را در وجود خودت يافتي. در قلب مهربانت. آري عسل عزيز، انسان باش، چون تو مهرباني، تو دوست داشتني هستي. نبايد بترسي و يا از دوست داشتن و دوست داشته شدن واهمه داشته باشي. زن همچنان كه مستأصل با خود حرف مي زد، ناگهان سربرگرداند. سايه چشم داري به او زل زده بود. همسايه اش روشنك بود.
زن پشت سرش ايستاده و بربر نگاهش مي كرد. با كنجكاوي او را برانداز كرد و پرسيد: «تو چته؟ اين همه مدت نشسته اي و شماره اي را مي گيري و دست آخر نمي خواهي صحبت كني.»
عسل لبخند زوركي زد و گفت: «داستانش طولاني است. تو از كي اينجا ايستاده اي و من را ديد مي زني؟»
«از وقتي كه چند بار شماره را گرفته اي و گوشي را قطع كرده اي. اولش فكر كردم به من تلفن مي زني. بعد متوجه شدم كه در آن صورت نگاهت نمي توانست عاشقانه باشد.»
عسل پوزخندي زد و گفت:«گفتم كه داستانش سردردآوردست.»
«اشكالي ندارد. من وقت شنيدنش را دارم. اگر تعريف كني خودت هم سبك مي شوي. گاهي ما احتياج به درد دل كردن داريم.»
عسل روي مبل راحتي نشست و پاهايش را زيرش جمع كرد. به نقطه اي خيره شد. مثل اين بود كه واقعاً به گذشته هاي دور برگشته بود. به بيست سال قبل، روزي كه سيروس را براي اولين بار ديده بود. ديگر هيچ احساسي به او نداشت. قلبش با شنيدن اسمش نمي لرزيد و چشمهايش بي خواب نمي شد. براي حرف زدن درباره او، چيزي به خاطرش نيامد. ديگر روزهاي تلخ و شيرين آشنايي، دلهره و دل تنگي با تب و تاب آرزوهاي شيرين و دست نيافتني را پشت سر گذاشته و شايد براي هميشه پرونده او را بسته بود.

بيست و پنجم....
شاعر مي گويد، همنشين تو از تو به بايد، تا تو را عقل و دين بيفزايد. كمتر كسي است كه در انتخاب دوستهايش به اين نكته توجه كند. وقتي يادشان مي افتد كه ديگر دير شده و جبران اشتباه، مكافات مي شود. بله، چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني.
داود از دوستان قديمي محمود بود. از سالها پيش همديگر را در سوئد شناخته بودند. چند سال قبل، وقتي محمود خودش از ايران زن گرفت، به فكر دوستش هم افتاد و در به در دنبال زن براي او مي گشت. داود مي گفت: «آخرين شانسم را هم اينجا امتحان مي كنم. نتوانستم يك دختر خارجي پيدا كنم، مي روم ايران و آنجا يكي را گير مي آورم.»
به طور اتفاقي، در جشن عروسي يكي از بچه هاي ايراني كه د وست مشترك محمود و داود بود و عروس هجده ساله لاغر اندامي از ايران گرفته بود، داود هم شركت داشت. با ديدن دور و برش كه همگي متأهل شده بودند، هوس ازدواج به سرش زد. محمود چند گيلاس ويسكي بالا انداخته بود و با حالت سرخوشي آلبوم خانوادگي را جلو داود گذاشت. چشم مرد به چند عكس از دوست عسل افتاد. همان عكسهايي كه عسل در سفرش به ايران از آرزو انداخته بود تا مورد مناسبي برايش پيدا كند. وقتي داود آنها را ديد كه دير شده بود. محمود با كلماتي شل و وارفته، براي داود تعريف كرد كه زماني سعي كرده بود براي صاحب عكس شوهري پيدا كند. يكي از دوستانش گفته بود من از او خوشم آمده، ولي مي ترسم اگر او را اينجا بياورم، پسرم از دستم در بياورد.
داود هرهر خنديد و گفت: «محمود اگر ميتواند خودش او را بگيرد. لقمه اضافي كه سر نمي شكند.»
عسل كه حرفهاي آنان را گوش مي داد با عصبانيت گفت: «اتفاقاً لقمه اضافي هم سر مي شكند و هم چشم در مي آورد. چرا خودت او را نمي گيري كه زن هم نداري؟»
داود بادي به غبغب انداخت و گفت كه او نمي تواند با هر زني ازدواج كن و سرمايه اي رويش خرج كند.
محمود آروغ ترشيده اي زد و گفت: «پرنده اي كه تو بخواهي براي آدم بگيري، منقارش كج از آب در مي آيد. از كجا معلوم كه مثل خودت وحشي از آب درنيايد.» آن وقت هر دو غش غش خنديدند.

R A H A
10-04-2011, 01:26 AM
بعد از جر و بحث آن شب بود كه عسل متوجه شد اشتباه كرده و نمي بايست عكسي از دوستش را در آلبوم مي گذاشت. بعد از آن براي آرزو نامه نوشت كه دندان طمع خود را بكشد، چرا كه هيچ مرد مناسبي براي او پيدا نكرده. آرزو هم برايش نوشت كه خودش با پسر مجردي كه چند سالي هم از او كوچك تره، ازدواج كرده و الان جنگ خانوادگي به خرخره رسيده است و به هر حال به اندازه كافي، در آنجا دردسر براي خودش درست كرده است.
عسل كه مي ديد داود وسط دعوا نرخ تعيين مي كند، خود را كنار كشيد تا ببيند خودش چه مي كند.
داود گفت كه با موقعيتي كه او دارد، هرگز نمي تواند زن خارجي پيدا كند، چون از وقتي كه به مدرسه پرستاري رفته و در خوابگاه آنجا زندگي مي كند، محمد كار و زندگي اش را ول كرده و دم او چسبيده است . در آن فاصله تا داود زني پيدا كند، محمود خودش از زنش جدا شد و رفت ايران.
داود با قيافه ضايع و سن بالاي كه داشت دختران خارجي، زياد او را به حساب نمي آوردند و بيشتر او را معلم يا برادر بزرگ خود مي دانستند تا مردي كه بخواهند به او نظر داشته باشند. خلاصه دست داود خالي ماند و دختري گير نياورد و براي ازدواج راهي ايران شد.
قرعه به نام روشنك افتاده بود. يكي از دوستانش آدرس دختر را در يكي از آرايشگاههاي شهرستان گير آورده بود.اين قدر پاي تلفن از دختر تعريف كرد كه داود دهانش آب افتاد و راهي ايران شد. به يك ماه نرسيد كه كارهايش درست شد و سه ماه بعد هم دست زنش را گرفت و به خارج آورد. حالا يك سالي مي شد كه ازدواج كرده بودند.
روشنك در دزفول سالن آرايش داشت. يكي از مشتريانش، به طور اتفاقي زن يكي از دوستان داود در آمده بود. اولش زن براي تعطيلات به ايران آمد. به سفارش شوهرش، حواسش را جمع كرد كه دختري براي داود پيدا كند. او هم روشنك را ديد و از خنده رويي و خوش اخلاقي او خوشش آمد. اسم و نشاني داود را داد. عكسي هم از داود نشان دختر داد و با توافق روشنك آدرس او را به داود داد. مرد هم به ايران رفت و از نزديك با روشنك آشنا شد. مرد و زن در يك چشم به هم زدن از يكديگر خوششان آمد و قرار و مدار ازدواج را گذاشتند و خيلي سريع در ايران ازدواج شرعي كردند. داود هنوز دلواپس اين آشنايي برق آسا بود. مي خواست مطمئن شود كه اخلاقش با روشنك جور است. براي همين تقاضاي ويزاي سه ماهه نامزدي براي او كرد كه بتواند به خارج بيايد. البته در اينجا روشنك شانس آورد، چرا كه وزارت خارجه دواد را به ايران فرستاد تا نامزدي اش را به عقد قانوني تبديل كند.
در اين فاصله روشنك هر شب با داود تماس مي گرفت و ساعتها با او حرف مي زد و اظهار علاقه مي كرد، ولي چيزي از حاملگي اش نمي گفت. تازه وقتي داود به ايران برگشت متوجه شد كه زنش حامله است، حالش گرفته شد. انگار كه روشنك به عمد بخواهد بچه دار شود. داود چيزي به روي زنش نياورد. نكته مثبت حاملگي زن اين بود كه كارشان زود درست شد و سريع ويزا گرفت. روشنك هم ساكش را بست و به سوئد آمد. داود كه از يك سال قبل آپارتمان يك نفره براي خودش گرفته بود، روشنك را نيز همان جا آورد. زنش بعد از چهار ماه، پسر هفت ماهه كوچولويي اندازه مرغ به دنيا آورد. داود كه مي ديد زنش تنهاست، اصرار كرد كه با عسل دوست شود. آنان در آپارتمانهاي اجاره اي نزديك هم و همسايه بودند. روشنك گاه و بي گاه به عسل سر مي زد و گاهي نيز او را با اصرار به خانه اش دعوت مي كرد. عسل زياد پايش نمي آمد كه پيش آنان برود. به خصوص به دليل اينكه داود به نوعي او را ياد شوهرش مي انداخت و عسل با تمام وجود ميخواست كه محمود را فراموش كند. از همه بدتر چيزي كه بيشتر عسل را آزار مي داد پا در مياني داود براي آشتي دادن آنان بود. عسل مطمئن بود كه داود و محمود هنوز با هم ارتباط تلفني دارند. روشنك بي ميلي عسل را حس مي كرد، ولي هر بار به بهانه كمك گرفتن از او براي نگهداري از پسرش نيما او را به خانه اش دعوت مي كرد. نيما مشكل روده داشت و بيشتر اوقات گريه مي كرد.
آنروز هم كه روشنك اتفاقي حرفهاي عسل را پاي تلفن شنيد، از ساعتي قبل به او تلفن زد و گفت كه چاي تازه دم كرده و كيك پخته و كار واجبي هم با او دارد. درست در لحظه اي كه عسل مي خواست به ايران تلفن بزند، در را باز كرد و وارد آپارتمان او شد.
از چند روز قبل، فكر تماس با زن سيروس در ذهن عسل پيله كرده بود و او را آزار مي داد. عاقبت آن ظهر تسليم وسوسه ذهنش شد. دفترچه تلفن را بيرون آورد و شماره منزل سيروس را گرفت. گوشي تلفن در دست، منتظر ماند. وقتي چند بار زنگ خورد صداي خش خشي را در آن طرف سيم شنيد. زبانش بند آمد و با دهان نيمه باز به گوشي خيره شد. هر چه به خودش فشار آورد صدايي از گلويش در نيامد. نمي توانست چيزي بگويد. سر گوشي را ميان دندانهايش گاز مي زد. تلفن چهار پنج بار زنگ زد. ديگر فكر نمي كرد كسي گوشي را بردارد. داشت نااميد مي شد كه شايد كسي خانه نيست. فكرش در دور دستها پر مي زد و حواسش نبود كه گوشي را بگذارد. گوشي زير دندانش لغزيد. ناگهان صداي نازك و تو دماغي از آن سوي خط حواسش را سرجا آورد. زن گفت: «بله، بفرمايين... الو، الو»
گوشي به دندان عسل خورد و تق صدا داد. درد در دندانش پيچيد. دهانش كليد شد. نمي دانست چه بگويد. زبانش بند آمد. صداي الوي زن را در آن سوي خط چند بار شنيد و جوابي نداد. با عجله انگشتش را روي كليد قطع تلفن گذاشت. خط آزاد شد. ضبط صوت كوچك در دست ديگرش بود. آن را روي زمين گذاشت. ضبط تق صدا داد. نگاهش بيرون پنجره افتاد. فواره فشرده باران از آسمان مي باريد، باران نرم و ريزي كه مردم دانمارك به ريزش آن عادت داشتند. در آپارتمان باز بود.
روشنك از دقايقي قبل پشت سرش ايستاده بود. با سرزنش گفت: «چه خبره عسل جان؟ رنگ ميز پريد. يواش بگذارش زمين.»
عسل هنوز گيج بود و متوجه ورود او نشده بود.
روشنك دوباره غر زد: «من كه نمي فهمم. نشسته اي و از اين سر دنيا ده بار شماره مي گيري و تا طرف گوشي را بر ميدارد قطع مي كني. من از كي در خانه منتظر خانوم هستم كه بيايد چاي بخوريم!»
عسل پوزخندي زد و گفت: «كي آمدي؟ ببينم تو هيچ وقت در نمي زني؟!»
«چند دقيقه اي مي شود. راستي تو چرا در خانه را قفل نمي كني؟»
«چون مي دانستم تو مي آيي.»
«چرا حرف نزدي؟ نكند با شوهرت تماس مي گرفتي؟»
«نه، شوهرم نبود. اگر همه چيز را ديده باشي و خودت شاهد بودي كه من نتوانستم حرف بزنم. نديدي زبانم بند آمد؟»
«من كه نمي فهمم. تو كه زنگ نزدي مزاحم طرف بشوي؟»
«نه، ولي حكايت اين تلفن زياده. تو هم با اين سؤال و جوابها به جايي نمي رسي.»
روشنك طاقتش طاق شد. گفت:« پاشو، پاشو برويم خانه ما كه پسرم تنهاست.»
عسل از لحن مصمم روشنك متوجه شد كه چاره اي ندارد و بايد تسليم شود. همراه او راه افتاد و ده دقيقه بعد روي مبل گوشه اي او لميده بود. روشنك وارد آشپزخانه شد و سيني چاي و كيك را آماده كرد، بعد با لحن سرزنش آميزي دوستش را توبيخ كرد و گفت: «اين چاي كوفتي كه سرد شده.»
«چاي را فراموش كن. بيا بنشين دو كلمه حرف بزنيم.»
«الان كارم تمام مي شود مي آيم.»

R A H A
10-04-2011, 01:27 AM
عسل فنجان چاي را برداشت و به لبش نزديك كرد. لب تر كرد و مقداري نوشيد. صورتش درهم رفت. گفت: «اه، اينكه طعم و بوي نعناي تلخ را دارد. براي آدم كه اسهال گرفته خوبه. من چاي ساده دوست دارم.»
«بيا، غر نزن. اين يكي را امتحان كن.»
«به، چاي با طعم گل محمدي.اين يكي بد نيست. گل محمدي براي قلب خوبست. تازه خوشبوتر هم هست.»
«به نظر من انگار آدم گلاب مي خورد.»
عسل بي حوصله گفت: «خب ديگه، سليقه ها مختلفه.»
روشنك لبخندي زد و گفت:«خيلي دمغي. دعوا داري؟ راستي قضيه اين تلفنها چيه؟»
عسل ساكت بود. روي مبل جابه جا شد و عقب تر لميد. چشمهايش را بست. عضلات صورتش شل شد. چشمهايش را كه دوباره باز كرد، نگاهش ثابت ماند.دنبال چيزي در ذهنش مي گشت. سر نخ اول داستان زندگي اش را. كار آساني نبود. زن حالت كسي را داشت كه مي خواست به عقب، به جايي در لحظه هاي شيرين زندگي اش برگردد، ولي نمي توانست. ناگهان به حرف آمد و با لحن كش داري رو به روشنك گفت:«تابه حال شده با روياي خودت خلوت كني وسري به كوچه زندگي بزني. به كوي باريك و طويل سرنوشت، به صبحگاهي آتشين. ببيني خورشيد تازه از پشت كوه درآمده و گرمايش در آسمان پخش شده. هوا گرم و دم كرده. نسيم از تو احساس بگيرد و بال به كوچه اي تنگ بكشد. به مويزاري الوان با شاخه هاي انبوه مو و خوشه هاي آويزان و حبه هاي انگور سبز و سرخ، شيرين و ترش. باد اين قدر در گوشت زمزمه كند تا وسوسه شوي و خوشه اي از انگور آرزو را بچيني و با هر حبه اش نيتي كني و در خانه دلي را بزني. در خانه عشق را با تمامي آنچه كه در چنته اش دارد. كاسه اي پر از خوشه هاي ريز و درشت با طعم محزون و غم و شهد شيرين عسل پيشكش كني.»
روشنك آب دهانش را قورت داد و با لبخندي كه دندانهاي درشتش را نشان ميداد، گفت: «درست مثل اسم خودت!»
عسل پوزخند تلخي زد و گفت: «او هم سالها قبل همين حرف تو را مي زد. اسم من براي او شيرين تر از خود عسل بود.» بعد روي مبل جابه جا شد و گفت: «آره داشتم مي گفتم. كاسه اي از خوشه هاي رنگي عشق را تعارفت مي كنند. تأمل نمي كني. حبه اي بر مي داري و در دهانت مي گذاري. شيرين و پر انرژي است. تو را بالا و پايين مي برد. احساس لطيفي مي گيري. دنيا را با رنگهاي ديگري مي بيني. عاشق و شيدا مي شوي. بي خويش و سرمست...»
روشنك پرسيد: «تو حالت خوبه؟»
«نه والله. داشتم فكر مي كردم اگر من نصف اين وقتي را كه روي او گذاشتم و عشقي كه به پاي او ريختم، به خدا عشق مي ورزيدم، الان برا يخودم باغي در بهشت داشتم.»
روشنك حوصله شنيدن اين حرفها را نداشت. يعني فكر مي كرد كه او درباره شوهر سابقش حرف مي زند. او بيشتر مي خواست به داستاني كه عسل در پشت تلفنهاي مكررش به ايران داشت گوش بدهد. اما عسل به عالم هپروت سقوط كرده بود. همين حالت علاقه او را از گوش سپردن به حرفهاي عسل كمي منحرف مي كرد. دست آخر به جايي رسيد كه نگاهي به ساعت ديواري اتاق انداخت و گفت: «مجبورم بروم شام درست كنم. تو هم كه هي مي خواهي حاشيه بروي. بابا يك دفعه برو سر اصل مطلب و حرفت را بزن. كشتي من را!»
عسل مأيوس شد و گفت: «به اين زودي جا زدي. پس نمي خواهي گوش بدهي. فكر كردي داستان عشق، مثل كتاب دعا سر راست و روانست كه بازش كنم و از صفحه اولش براي تو بخوانم، يكي بود و يكي نبود. شايد طي سالها انسانهاي بزرگ در كوچه تنك و باريك عشق بالا و پايين رفته اند، ولي نتوانسته اند داستاني را بسازند و در نهايت زندگي شان به يك ازدواج مصلحتي و روزمرگي ختم شده. براي اينكه سرشان گرم شود، دو تا بچه هم درست كرده اند و كار بخور و نميري هم گير آورده اند.»
روشنك صبر نداشت. عسل خلاصه مطلب را در چند دقيقه براي او تعريف كرد. وقتي عسل داستان زندگي اش را براي روشنك تعريف مي كرد، او هم يك در ميان از خودش مي گفت. از عشقهاي كالي كه تجربه نكرده و همه عمرش را مشغول كار و زندگي بود. هميشه خدا مجبور بود عرق بريزد و هيچ وقت چشمش به روي زندگي باز نشد و فرصت چيدن ميوه كال عشق را نيافت. روشنك حسرت روزهاي از دست رفته را مي خورد و عسل غبطه روزهايي كه از سر گذرانده بود.
روشنك ضربه آرامي به دست دوستش زد و گفت:« شام اينجا مي ماني يا مي خواهي به خانه ات بروي. چون من بايد به فكر شام شب باشم.»
عسل به شوخي گفت: «دستت درد نكند. واقعاً كه! آرايشگر خوبي هستي، اما شنونده خوبي نيستي. تو كه مثلاً مي خواستي بنشيني داستان من را گوش كني. من شام نمي خورم، خيلي ممنون.»
روشنك با لحن توجيه كننده اي گفت: «تو كه شوهر من را مي شناسي. عشاق خوردنه. شهوت شكم دارد. هنوز صبحانه نخورده به فكر ناهارست. هر روز برنامه ما همين است. بشقاب ناهار را كه روي ميز مي بيند، مي پرسد شام چي داريم.»
«چه خبره، مگر از قحطي آفريقا در رفته؟!»
«چه مي دانم. مي گويد خيلي مهم است كه آدم درست و حسابي غذا بخورد.»
«بعدش چي؟ زندگي كه فقط خوردن و خوابيدن نيست. آدم بايد در زندگي اش هدف داشته باشد. همه غذا مي خورند، ولي نمي نشينند كه رويش فكر هم بكنند و نگران باشند.»
روشنك گفت:«تو نگران نباش. هدف اصلي شوهر من پول جمع كردن است و بعد هم برود و در ايران سرمايه گذاري كند.»
عسل با دلخوري از جايش بلند شد و گفت:« بلند شم بروم دنبال كارم. نمي دانم حرفهاي تو و شوهرت حال من را بيشتر به هم مي زنند، يا زندگي خودم. در حال حاضر كه از همه چيز بيزارم.»
«همش تقصير خودته. زندگي را زيادي سخت گرفته اي. يا پاسپورت سوئدي ات را بگير و بزن در دل زندگي...»
و باقي جمله اش را عسل ادامه داد: «بله، مي دانم صدبار گفته اي. يا اينكه يك مرد درست و حسابي پيدا كنم.»
«كسي كه مرد زندگي باشد و آينده داشته باشد. با هم بتوانيد ازدواج كنيد، تشكيل خانه و زندگي بدهيد و آينده خوبي با هم داشته باشيد.»
«اولاً ما شوهر كرديم و شانس نياورديم. دوماً كه خيلي دلم مي خواست تو مرد و زندگي را برايم تعريف كني. فعلاً هم كه هيچ كداممان وقت نداريم.»
«نمي خواهي شام اينجا دور هم باشيم.»
«نه، متشكرم. راستش حوصله ندارم.»
عسل شوهر او را بهتر از خودش مي شناخت. بارها دعوت داود را براي آشنايي با زنش بي پاسخ گذاشته بود. يك روز بر حسب تصادف روشنك را ديد. اولين با ركه در آرايشگاه با او آشنا شد، آنجا شاگردي مي كرد و كلاس زبان هم مي رفت. وقتي فهميد روشنك ايراني است خوشحال شد دختر خنده رو و زودجوشي بود و خيلي زود با هم آشنا شدند. يك روز هم او را به خانه اش دعوت كرد. وقتي داود در را به روي او باز كرد، عسل جا خورد. شايد هم مي خواست از راهي كه آمده بود برگردد. داود را خوب مي شناخت. دل خوشي هم از او نداشت. بماند كه دلايل زيادي براي احساس خود داشت.
روشنك به دوستي عسل احتياج داشت. تازه از ايران آمده و دلتنگ بود. عسل را دختر مهرباني مي ديد و به هيچ عنوان نمي خواست از خير دوستي با او بگذرد. روشنك وقتي فهميد شوهرش دوست تازه او را مي شناسد، اولين برخورد خود را با عسل با آب و تاب تعريف كرد و گفت كه از آشنايي با او خوشحال است.
داود نسبت به حرفهاي عسل درباره تبعيض رفتاري مرد با زن بدبين شد. از دعوت خود پشيمان شد و خيلي دلش مي خواست پاي عسل را از خانه اش كوتاه كند، اما نمي دانست چگونه و با چه زباني حرف دلش را به زنش بگويد.
برعكس او، عسل تا داود را ديد، حالش دگرگون شد و احساس خود را هم واضح نشان داد. از كله شقي و پررويي مرد خوشش نمي آمد. زن با اينكه رك گو بود، نتوانست در روي خندان روشنك حرف ديگري بزند. بارها خواست بگويد كه از شوهر روشنك خوشش نمي آيد، اما حرفش را مي خورد. در اين اواخر تمرين مي كرد كه حرفهاي نيش دار نزند. منظور او نيش زدن نبود. مي خواست مثل آيينه باشد و حرف دلش و احساسش را همانطور كه بود به زبان بياورد. آدمها از صراحت خوششان نمي آيد. دوست دارند كلمه ها را لاك خورده، رنگ و لعاب دار و حتي در لفافه بشنوند. مثلي است كه مي گويد بتمرگ و بنشين به يك معني است. چرا آدم بگويد بتمرگ، وقتي با گفتن بنشين به خواسته اش مي رسد. تجربه هاي زندگي به عسل ثابت كرده بود كه بعضي آدمها زبان آدميزاد حالي شان نمي شد، چه برسد به زبان خوش. بعضي از آدمها ظرفيت نرمش را ندارند، بايد با زبان خودشان با آنان حرف زد.
عسل دم در يادش آمد و گفت: «پسرت كه بيدار شد، از طرف من ببوسش.»
روشنك سرش را به علامت مثبت تكان داد.

R A H A
10-04-2011, 01:27 AM
زن از آپارتمان دوستش بيرون آمد. آسمان همچنان پوشيده از ابرهاي سفيد، گرفته بود. حوصله پياده روي نداشت. سرش درد مي كرد. آپارتمان او در طبقه سوم و صدمتر از ساختمان ديگر پايين تر بود. وارد سالن شد. آن موقعها هنوز در بازكن برقي نصب نكرده بودند. از پله هاي سنگي بالا رفت. سالن از بوي ماهي سرخ كرده و سيب زميني پخته و رطوبت پر بود. با يك دست دماغش را گرفت با دست ديگر كليد را در قفل پيچاند و وارد اتاق شد. نمي دانست چه كند. تلويزيون را روشن كرد. اولين آگهي را كه ديد درد سرش را بيشتر حس كرد. روي مبل دراز كشيد و كتابي در دست گرفت. زهير از پائولو كوئليو. متن رمان روان و سليس بود. به راحتي مي شد فرهنگ و عبارتهاي غربي را كه به فارسي ترجمه شده بود در آن ديد. چه جالب، نويسندگان ايراني سعي ميكردند اداي غربيها را در بياورند و ايده هاي آنان را در رمانهاي خود اسير كنند. آن وقت پائولو از امريكاي لاتين در داستانهاي هزار و يكشب ما مي گشت و ايده نوشتن راز كيميا گر و زهير را پيدا مي كرد. موضوع را در ذهنش پرورش مي داد. چند شاخه از ادويه هاي تاريخي فرهنگي فرانسه، قزاقستان و كشورهاي ديگر را چاشني كتابش مي كرد و مي شد يك نويسنده چندگانه فرهنگي. آن وقت شخصيتهاي هنري ما به بيراهه مي رفتند و شايد در جاده ركورد، موضوع و شخصيتهاي بي نام و نشاني را كه به طور ناشيانه و خامي پرورانده بودند، راه گم مي كردند. كتاب را چندبار باز و بسته كرد. قهرمان داستان، نويسنده مشهوري است كه زنش گم شده. شاشد هم او را ترك كرده. پليس بيهوده فكر مي كند كه شوهر دخل زن خودش را آورده. چون مدرك كافي ندارد، شوهر را آزاد مي كنند. بعد از مدتها، زندگي را به روال عادي ادامه مي دهد. نويسنده زهير مي شود. زهير عاشق زني مي شود كه او را به همان جايي كه بوده رسانده. هر جا مي رود زن را مي بيند و دنبال تصويرهاي مشابه مي دود و يقه لباس و بال كتش را مي گيرد. مرد دهها معشوقه گرفته و با اين حال نمي تواند زن را فراموش كند. زني كه روزي او را با خودش آشتي داده و به خودش برگردانده بود. مرد عشق را از ديد يك ايراني هنرمند تعريف ميك ند. عاشق، مرضي مي گيرد كه دنبال علاج نيست. هجران هم لذت خودش را دارد. شهوت عشق در همان لحظهها ارضاء مي شود تا زندگي در چه معني شود...
عسل كتاب را بست. چقدر از اين داستانهاي رويايي بخواند. چرا توصيف كتابها از دوست داشتن خوبست. بعضي از نويسندگان چنان داستانهاي آبداري از عشق نوشته اند كه آدم دلش مي خواهد برود سر خيابان، پشت درختهاي پارك، سينما و راه دبيرستان بايستد، يكي را پيدا كند و عاشق شود. در فرهنگ ما، كلمه اي ستمديده تر از عشق پيدا نمي شود. نويسنده اي كه احساسي نازك تر از پرده توري دارد، در كتابي نوشته بود؛ عشق بيماري علاج ناپذيرست. چون كه عاشق شفا نمي خواهد و كسي هم به فكر درست كردن پادزهرش نيست.
كتاب از دستش سريد. سراغ كمد رفت. دسته اي آلبوم روي هم انباشته بود. آلبوم سبز را بيرون كشيد. آن را ورق زد. عكس سه در چهار مرد جواني روي موكت افتاد. آن را برداشت و پيش چشمش گرفت.دقيقه اي به لبخند كنج لب مرد و برق پر رنگ نگاهش زل زد. عكس را سر جايش گذاشت. شكر خدا در آن لحظه مهر و محبتي به مرد نداشت. غير از حس كهنه اي كه زماني وجودش را پر كرده بود. حسي كه زماني با آن نفس مي كشيد و به آن محتاج بود. زن روي مبل نشست و به فكر فرو رفت. در اين دنيا هيچ چيز سر جايش نبود. زندگي آدمها مثل تكه هاي كوچك پازل بودند كه با طوفان حوادث واژگون مي شدند. زماني حاضر بود جان خودش را بدهد تا عكسي از او را در جيبش داشته باشد. حالا همان عكس را زير خرواري از عكسهاي آلبوم پنهان كرده بود. فقط مي خواست از تكرار گذشته ها رها شود. مي خواست احساسش را به زنجير بكشد.
در اين حال تلفن زنگ خورد. چه بي موقع. پرده افكارش به هم ريخت. صداي زنگ تلفن بلند بود. چند بار هم بلندگويش را بي فايده كم كرده بود. يادش مي آمد كه روزي در درگيري با شوهرش، مرد تلفن را به زمين كوبيده و تلفن قاطي كرده بود، درست مثل خودش. بر عكس ضبط صوتر و چيزهاي ديگر كه خراب مي شوند و صدايشان در نمي آيد، صداي تلفن خيلي بلند شده بود و به هيچ عنوان هم كم نمي شد. زنگ گوشخراش تلفن در فضاي خالي اتاق پيچيد. سراسيمه شد. با عجله آن را برداشت. روشنك بود. صداي خنده اش را شنيد . شل و ول حرف مي زد. پرسيد: «نمي آيي اين طرفها.»
عسل بي حوصله تر از هر وقتي به نظر مي رسيد، اين قدر كه زبانش نمي چرخيد با او صحبت كند. با صداي خفه اي گفت: «نه مرسي.»
قبل از اينكه داد روشنك در بيايد، گوشي را گذاشت و به طرف مبل برگشت. تلفن دوباره زنگ زد. زن از جايش نيم خيز شد. گوشي را برداشت و با سرسنگيني الو گفت. اين بار مي خواست دمار از روزگار روشنك در بياورد. چرا دست از سر او بر نمي داشت. بعدازظهر پيش او بود. مگر آنجا در خانه اش ريخته اند. برود و باز هم درباره همان حرفها و بحثهاي تكراري صحبت كنند، بدون آنكه به مرحله عمل برسانند. هر موقع هم كه روشنك خلاف ميلش حرفي يا نصيحتي مي شنيد، به او اعترضا مي كرد: «تو كه حرف شوهرت را گوش كردي، به كجا رسيدي..»
عسل جا خورد. خودش بود. خنده كوتاه و موذيانه اش را خوب مي شناخت. آن موقع نظرش فرق مي كرد. لبخند او زماني خوشه هاي آويزان از دل تنه درخت خرما را به يادش مي آورد. لبهاي مملو از شهد و پرخنده سيروس مي توانست آرزوهاي او را سيراب كند. سالها قبل، يك نگاه سير به چشمهاي پر تمنا و لبخند شيرين مي توانست خوشه هاي آرزو را از لبهاي سيروس بچيند. اگر كسي مي پرسيد لبخند را معني كنيد، به ياد او مي افتاد و تبسمي كنج لبش مي نشست. صداي تيز مرد، پشت خط تلنگري به زن زد. پرسيد: «تو حالت خوبه؟ چرا جواب نمي دهي؟»
درست زماني تلفن كرده بود كه زن هيچ انتظار نداشت. حسابي غافلگير شد. به خودش آمد. با صداي گرفته اي گفت: «مي بخشي، قبل از شما دوستم تلفن كرد. فكر كردم او بود كه ...»
«دوست پسر يا دوست دخترت؟»
عسل دوست نداشت جوابي بدهد. خودش را به نشنيدن زد و گفت:« چه عجب ياد ما كردين؟! شما كه تلفن نمي زدين.»
« اي ناقلا، فكر ميكني نفهميدم تا حالا چند بار خانه ما زنگ زده اي و قطع كرده اي.»
زن با دلخوري گفت: «اگر ميدانستي من بودم، چرا خودت گوشي را بر نداشتي تا من مجبور نشوم قطع كنم.»
«ما هميشه مزاحم تلفني داريم. ولي مگر قرار نبود به دفتر كارم زنگ بزني. گفتم كه نمي توانم آنجا صحبت كنم.»
عسل با حاضر جوابي گفت:«سيروس خان من به اندازه كافي زنگ زده ام. حالا نوبت شماست.»
مرد ريسه رفت. در ادامه با خنده كش داري گفت:«چشم، نوكرت هم هستم. پول تلفن اينجا گرانه. تا گوشي را مي گيري و يك كلمه مي گويي، ماه ديگر كلي صورت حساب مي آيد.»
«فكر مي كني مردم در اينجا به جاي پول ماچ مي دهند.»
«نمي دانم، شايد. وقتي ما را آنجا بردي، مي بينم و ياد مي گيرم.»
زن چشمهايش را بست. مثل برق به گذشته ها برگشت. هنوز كه هنوز بود مي توانست در كتاب لغت و در يك كلمه لبخند سيروس را معني كند. لحنش نرم شد. پرسيد: «خيلي دوست داري اينجا بيايي، نه؟ فكر مي كني اروپا ريخته اند.»
«چه اشكالي دارد كه آدم دو جا را داشته باشد.»
«اشكالش اينست كه بعضيها همان يك جا را هم ندارند. در حالي كه تو در ايران زن و بچه داري.»
«هر چند گفته هاي تو را باور نمي كنم. وانگهي پسر كوچولويت به تو احتياج دارد.»
«اگر اين قدر اصرار مي كني او را هم مي آوريم.»
شنيدن اين حرفها برايش كفاره داشت. اگر سيروس خبر داشت كه عسل مي خواست پته او را پيش زنش روي آب بريزد و پنبه اش را با چوب بزند، جرئت نمي كرد كه دوباره با او تماس بگيرد و دست كم دست و پايش را جمع مي كرد. از زبان تلخ و درازش معلوم بود كه هنوز بويي از قضيه نبرده و در دنياي خوش خيالي خودش، فكر ميكرد كه عسل هنوز عاشق و شيداي او است و به اميد ازدواج با او دستش را خواهد گرفت و به اروپا، شهر آرزوها، مي برد. بهانه اي كه به قيمت يك عمر براي عسل تمام شده بود. اگر او از زندگي اش نااميد نمي شد كه نمي آمد در بي خيالي و بي تفاوتي خودش را در آتش بيندازد و با يك ديوار ازدواج كند. نه اينكه بخواهد مستوليت انتخاب خود را به گردن نگيرد، ولي همه چيز برايش بي تفاوت بود. ديگر ادامه بحث تلفني براي عسل امكان نداشت. صدايي پشت در شنيد. كسي با دست به در مي كوبيد. زن گفت: «من مجبورم بروم. خيلي ممنون كه تلفن زدي.»
سيروس با اصرار گفت: «من منتظر تلفنت هستم. شماره دفتر را كه داري. اجازه بده مفصل درباره اش حرف بزنيم. راستي برايت نامه داده ام. خواهش مي كنم جواب بده.»
عسل فكر كرد پس منظورش جدي است. مي خواست هر طور شده ايران را ترك كند. اما به او چه مربوط بود. از بيچارگي زنان، يك جورهايي حالش به هم مي خورد. كي زنان مي توانستند در شرايط مشابه خانه وزندگي شان را ترك كنند. حقها غيرعادلانه تقسيم شده بود. آب دهانش ترش بود. خداحافظي شتاب زده اي كرد. گوشي را گذاشت و در آپارتمان را باز كرد. روشنك بود. خنده ريزي كرد و پرسيد: «در را چرا بسته اي؟ أيگه از قرار از دزد و مهمان ناخوانده هم مي ترسي، نه؟»

R A H A
10-04-2011, 01:27 AM
«همه كه مثل تو شجاع نيستند. تازه يادم نبود كه تو مي آيي. پاي تلفن بودم.»
گفت: «مي بينم به راستي وقت نداري.»
زن با بي ميلي جواب داد: «مگر نگفتم نمي توانم بيايم.»
«چرا ناز ميكني. به خدا داود خودش من را دنبالت فرستاده. گفت هم تو تنها نباشي و هم اينكه ما با هم نان درست كنيم. تو اين خراب شده حوصله آدم سر مي رود.»
«من كه نمي فهمم. تو يك سال نيست ازدواج كرده اي، تازه اينجا آمده اي، يك بچه كوچك داري، باز هم حوصله ات سر مي رود؟»
«من هم تو را درك نمي كنم. تو با بي كاري چه ميكني؟»
عسل گفت: «من بي كار نيستم. سر كار مي روم. خسته و كوفته به خانه مي آيم و درس مي خوانم. تازه مي خواستي حوصله ام هم سر برود.»
«با من يكي بدو نكن. الان نيما ونگ مي زند و پدرش غر. زود باش حاضر شو برويم.»
عسل چاره اي غير از همراهي نمي ديد. روشنك پيله كرده بود. نزديك در خانه او رسيدند. داود بچه به بغل در را باز كرد و گفت:«صدايتان را از راه پله شنيدم. بفرماييد شام در خدمت باشيم. ديگه به ما افتخار نمي دهين.»
«من گرسنه ام نيست. ناهار مفصلي خورده ام.»
«راستي عسل خانم شما چرا اين قدر تعارف مي كنيد. يك لقمه غذا كه ارزش اين حرفها را ندارد. زن من هم تنهاست، شما هم تنها هستيد.»
روشنك مي خواست نان لواش درست كند. خميرش آماده بود. گفت:« عسل جان تو بيشتر واردي، كمك مي كني خمير را باز كنيم.»
عسل گفت: «آهان، پس بگو كار داشتي كه سراغ من آمده اي. خدايي چه حوصله اي داري. نمي شد نان لواش حاضري بگيري.»
«غر نزن. مي خواهي كنار بنشين خودم بازشان ميكنم.»
وقتي خمير سفت را كه خوب ورم نكرده بود، باز كردند و دانه دانه نانها را در فر پختند، داود گفت: «من به آنها لب نمي زنم. شما با آن ناخنهاي بلند، دو ساعت به خمير ور رفته ايد. هزار تا ميكروب داخل آن نان رفته.»
عسل گفت: «اينها پخته شده. ميكروبهايش كشته مي شوند.»
روشنك آهسته گفت: «خودمان مي خوريم.» ظرف را روي ميز گذاشت و ادامه داد: «به اين مردها خوبي كردن نيامده.» روشنك دلخور بود. حس مي كرد شوهرش نمي خواهد نان را مزه كند و زحماتش هد رفته. داود قدر كارهاي او را نمي دانست . زير لب قسم خورد كه ديگر نان و كيك درست نكند. دور و بر ميز را جمع كرد. نيما را از بغل مرد گرفت و در گوشه مبل بق كرد و نشست. حقيقتش اين بود كه زن به درست كردن غذا علاقه داشت و انواع ادويه و سبزي معطر را در چاي و غذايش چاشني مي كرد. شوهرش غذا را دوست داشت و خوردن را لذت اصلي زندگي مي دانست و فكر مي كرد كه چقدر با سليقه و با ذوق بود. غير از آب معدني و چاي كم رنگ چيزي نمي خورد. فقط هرازگاهي مشروب مي خورد. بيشتر مواد غذايي كه مي خريد، با كشت طبيعي گياهي بود و بعضي غذاها را خودش با وسواس تهيه مي كرد. روشنك نقطه مخالف شوهرش رفتار ميكرد. براي خوشحال كردن شوهرش كيك و نان مي پخت و غذاهاي رنگين تهيه ميكرد.
داود لبخندي زد. رو به عسل كرد و پرسيد: «عسل خانوم، اگر من بخواهم مغازه را باز كنم پول كمي مي آورم، شما به من قرض مي دهيد؟»
عسل فكري كرد و گفت: «شما پول كم آوردين؟»
داود نيشخندي زد و گفت: «وقتي آدم تنها باشد كه همه پول را نمي تواند تهيه كند. يك دست صدا ندارد. حالا كمك مي كنيم يا نه؟»
«اگر مقداري باشد كه بتوانم كمك كنم، چه اشكالي دارد؟ من را هم خواهر خودتان بدانيد. مگر ما در خارج كي را داريم.»
روشنك حالت خاصي به صورتش داد و گفت:« آره عسل جان، تو كه مي خواهي به شوهر من همين داود خان پول قرض بدهي، آيا به او اعتماد مي كني؟»
«چرا نكنم. ايشان خلافش را به من ثابت نكرده اند.»
داود نگاه تمسخرآميزي به صورت زنش انداخت و گفت: «مي بيني خانوم، همسر من به بنده اعتماد ندارد. اما شما....»
روشنك اخمهايش درهم رفت و پرسيد: «من كه نمي فهمم تو چرا مي خواهي به شوهر من پول قرض بدهي؟»
زن خونسرد جواب داد: «به خاطر تو و همين خدمتهايي كه به من مي كنيد و احترام دوستي مان. دليل خاصي ندارد. ما ايرانيها كه اينجا فاميلي نداريم.»
روشنك كه از حرفهاي او سر در نمي آورد و يا باور نداشت. به بهانه دستشويي از اتاق خارج شد و تا چند دقيقه برنگشت.
عسل احساس ناراحتي مي كرد. نمي خواست در اختلافات آنان دخالت كند يا پايش وسط كشيده شود.
روشنك بعد از دقايقي به اتاق برگشت. از آشپزخانه فلاسك چاي را آورد و چند استكان چاي ريخت. چاي ليمو را روي ميز گذاشت. داود نيما را كه نق مي زد، روي پايش خواباند و مثل ننو تكان مي داد. صحبت از ارزاني كشورهاي اروپاي شرقي بود. داود ا ز سفرهايش به بلغارستان، مجارستان، روماني و لهستان تعريف مي كرد. مثل آنكه نمك روي زخم روشنك بپاشند. زن اخم كرد و گفت: «آقا خودش ددر و گردشهايش را رفته، به ما كه رسيده مي خواهد پس انداز كند. من مسافرت را دوست دارم.»
شوهرش گوش مبل نشسته بود و دندانهايش را به هم مي ساييد. با خشم پنهاني گفت: «مگر چند ماه پيش از مسافرت نيامديم؟»
«از كي تا حالا ايران رفتن مسافرت شده. وانگهي تو مجبورم كردي، من هيچ نمي خواستم به ايران بروم.»
داود گفت: «مي بينين خانوم، تازه يك سال و اندي نيست از ايران آمده، چه دمي درآورده. من گفتم تازه زايمان كرده، عصبي شده، برويم ايران حالش جا مي آيد. بدتر مثل بچه ها بهانه مي گيرد.»
«چه بهانه اي آقا داود؟! اين بد است كه آدم از زندگي و جواني اش استفاده كند. سفر رفتن كجايش عيب دارد؟»
«اي بابا، عجب گيري افتاده ايم. چرا متوج نيستي، با اين گذرنامه اي كه دست توست، غير از ايران و تركيه نمي تواني جايي بروي.»
«خب مي توانيم ويزا بگيريم.»
«ولي تا چشمشان به گذرنامه ات بيفتد، مْهر تروريست بودن به پيشاني ات مي كوبند و راهي در خروجي ات مي كنند.»
«يعني مي گويي ما جايي نمي توانيم برويم؟»
«نه تا وقتي كه گذرنامه خارجي نگرفته اي.»
«روشنك زير لب گفت:«تو نمي خواهي پول خرج كني. از اين حرفها زياد مي زني.» بحث را باخته بود. لبخند روي لبش خشكيد. گوشه مبل كز كرد و نشست.
عسل نگاهي به مرد و زن كرد. آرزو كرد كه اكنون در خانه اش و سرش روي بالش خودش بود. داود يا روشنك هر موقع لازم مي ديدند او را به شهادت مي گرفتند. خيانت يا سود جويي شوهر او را مثل مي زدند و دل سوختگي كه به خاطرش آنجا دعوت شده بود، فراموش مي شد. سرش را پايين انداخت و دنبال موقعيتي مي گشت تا فلنگ را ببندد.
روشنك گفت: «تو چرا همش مي خواهي در بروي. اين مدل صحبت كردن عادت ماست. ما نمي توانيم آرام با هم صحبت كنيم.»
عسل با تعجب پرسيد: «چرا؟ هنوز يك سال نيست با هم هستيد. به اين زودي از هم خسته شده ايد؟»
مرد خنديد و گفت: «تو ما را فراموش كن و از خودت بگو. چرا اين طوري شدي؟ چرا تنها ماندي؟»
«مگر نه اينكه همه ما تنها به دنيا آمده ايم و تنها هم از دنيا مي رويم.»
«ولي اين دليل نمي شود كه زن جواني مثل تو تنها زندگي كند.»
«فعلاً كه شده.»
«مي توانم چيزي بگويم؟»
«بفرما.»
«يكي از دوستان من، دنبال زن مناسب ايراني مي گردد.»
«متأسفم. فكر نمي كنم من زن مناسبي براي كسي باشم.»
روشنك در حالي كه دست عسل را مي كشيد تا او را به آشپزخانه ببرد، گفت: «بيا كارمان را تمام كنيم. شوهر براي چيه. عقلت را از دست دادي دوباره شوهر كني.»
مرد لبهايش را گزيد و چيزي نگفت. وقتي دو زن روبه روي هم نشستند، روشنك چشمهايش را به عسل دوخت و پرسيد: «آن روز كه ضبط صورت كوچكي دستت بود و يك جايي تلفن مي زدي، بعد هم صحبت نكردي.»
«منظورت از اين مقدمه چيني چيه؟»
«هيچي، اول شب كه دنبالت آمدم، با همان آدم صحبت مي كردي، نه؟»
عسل خنديد و گفت: «طفلك روشنك هيجان كافي در زندگي ندارد. از كجا فهميدي؟»
«براي اينكه همان لبخند ژوكوند آشنا روي لبت بود.»
«باريكلا! تو فقط واسه شوهر داري باهوش نيستي.»
«گيريم راست بگويي. تعريف مي كني قضيه از چه قراره؟»

R A H A
10-04-2011, 01:28 AM
«تا حدي درست حدس زده اي. طرف از قديميهاست.»
«خيال ازدواج دارين؟»
«او اين طوري فكر ميكند.»
«تو چي؟»
«نمي دانم. در خودم كند و كاو كرده ام، ولي نتيجه اي نگرفته ام.»
لبخند روشنك كم رنگ شد. با لحن خشكي گفت: «نميدانم چه بگويم. الان و در اين لحظه، به مرد جماعت اعتمادي ندارم.»
«مگر در اين لحظه چه اتفاقي افتاده؟»
روشنك گفت: «بي خيال، ما داشتيم درباره تو صحبت مي كرديم، نه من.»
داود كه تازه از گوش كردن اخبار فارغ شده بود، از آن طرف اتاق سرش را بلند كرد و گفت: «قرار نشد مجلس مردانه و زنانه درست كنيد.»
عسل حوصله يكي به دو كردن با آنان را نداشت و گفت:« براي امشب خيلي ممنون هستم. خدانگهدار.»
روشنك تا دم در، با عسل بيرون آمد. با صداي آهسته اي گفت:« امشب را مفت در رفتي، اما من منتظرم تا داستان تو را بشنوم.»
عسل به آپارتمان خودش برگشت. به داستاني فكر كرد كه روشنك مي خواست از زير زبانش بيرون بكشد. در تونل سالها قبل غلتي زد. سرش گيج رفت. تنهايي سر به سرش مي گذاشت و گرنه فكر كردن به گذشته، مصرف داروي تاريخ گذشته بود و شايد كمي هم بدتر. معجوني رنج آفرين بود. افسوس كه آدمهاي تنها نيازمند اين دارو بودند. در خلسه داروي گذشته، دنيايي براي خودش مي ساخت كه فرسنگها با دنياي واقعيت تفاوت داشت. كتاب زهير را دستش گرفت و روي تختخواب دراز كشيد. مي خواست افكار گيج كننده و زد و خورد لفظي روشنك و شوهرش را از ذهنش بشورد. با اين حال نتوانست. خسته بود. چشمهايش را بست. فكرش روي تپه زمان افتاد. قل خورد و در دره گذشته فرو نشست.
خودش را به او نزديك حس كرد. نفس گرم عشق را پشت گردنش احساس مي كرد. بدنش مورمور شد. حالت كسي را داشت كه تماشاي غروبي جادويي او را به رقص و پايكوبي واداشته بود. رقصي كه آغازش سحرانگيز بود و پايانش او را به جايي مي رساند كه مثل هيچ جا بود. آغاز ورود به تالابي سرد و تاريك كه از خود مي رفت و در نهايت ضعف، باز هم به خودش مي آمد. خودش را گم كرد. نه سيروس و نه محمود و نه خودش، نتوانستند پاهاي او را روي زمين نگه دارند. سرنوشت با زندگي او چه كرد؟ و چرا او تسليم شد و خودش را در دامن تقدير انداخت؟
عصر روز بعد روشنك باز هم تلفن كرد. صدايش دو رگه بود و مي لرزيد. زن، عسل را به خانه اش احضار كرد. مي دانست كه اگر نرود خودش بلند مي شود وبا چشم گريان به آنجا مي آيد. حدس زد چه اتفاقي افتاده. ترجيح داد زودتر از او راه بيفتد. فاصله ساختمانها را پيمود. سنگين و خسته، پله ها را طي كرد. در آپارتمان باز بود. وقتي داخل شد، روشنك رويش را برگرداند. چشمهايش درخشيد. عسل ماچ آبداري از گونه اش گرفت و او را در بغلش فشرد. از مادرش پرسيد: «مي خواهي عوضش كنم؟»
زن جوابي نداد. عسل بچه را داخل حمام برد. روشنك با صدايي كه گرفته بود گفت، گرسنه اش است. تازه عوضش كرده ام. عسل يخچال را مي شناخت. كمي كورن فلكس در كاسه ريخت و شير رويش. كمي كشمش هم اضافه كرد. نيما از خوشحالي دست و پا مي زد. عسل سرش به نيما گرم بود، ولي روشنك را هم زير نظر داشت. پرسيد: «هيچ معلومه تو چه مي كني؟ چرا تلفن كردي و نمي خواستي پاي تلفن حرف بزني؟ حالا هم كه اينجا نشسته اي، عزا گرفته اي و لال شده اي. چرا چيزي نمي گويي؟»
روشنك سكوت را شكست و گفت: «گفتم بيايي اينجا برايم بليط ايران رزرو كني، و با چشم خودت ببيني كه من چيزي از اين خانه نمي برم.»
«ديوانه شده اي. اين حرفها چيه كه مي زني. چه طور مي خواهي بچه را با خودت اين ور و آن ور بكشي؟ اين همه سختي كشيده اي. حالا بيخودي بگذاري و بروي. گيرم با شوهرت اختلاف داري. تازه اول زندگيست، درست مي شود.»
«از اختلاف و اين حرفها گذشته. داستان شناخت زن و شوهر در سه سال اول زندگي مشترك، افسانه است، حرف چرته كه صفحه هاي كتابها را با آن پر كرده اند.» روشنك عصبي به نظر مي رسيد.
عسل گفت: «تو حالت خوب نيست. بيا بنشين و كمي آب خنك بخور تا حالت جا بيايد. بعد صحبت مي كنيم. راستي داود كجاست؟»
«رفته. مثل زنها قهر كرده و از خانه شوهرش رفته. تو فكر مي كني ما فقط بحث كرده ايم. در اين مدت يك سال كه با هم بوده ايم، مردك خون من را در شيشه كرده. اما ديگر باورم نمي شد كه دست روي من بلند كند. مي داني، كتكم زد. مردي كه اسمش را مرد بگذارد ودست روي زن بلند كند، مرد نيست. فكر نمي كنم ديگر بدتر از اين بشود.»
«مي خواهي او را نبخشي، حق داري. فعلاً به خاطر پسرت كوتاه بيا و كمي عاقلانه تر رفتار كن. الان موقع جفتك انداختن نيست.»
«منظورت چيه؟»
«بدت نيادها. همان بار اول طرف را نديده و نشناخته، ازش بچه درست كرده اي. حالا هم بايد مسئوليت مادري را به گردن بگيري.»
«فكر مي كني اينها را نميد انم و خودم را سرزنش نمي كنم. اولين بارش كه نيست. خسته شده ام. سر هر چيزي بهانه مي گيرد. كم مانده براي نفس كشيدن هم از من پول بگيرد.»
«اين حرفها را ول كن. تو ديگر تنها نيستي. بچه را برداري ببري ايران، كمي كه بزرگ تر شد، مي آيد ايران و با يك اشاره حق پدري و اين حرفها از تو مي گيردش. در يك چشم برهم زدن همه چيز را از تو مي گيرد.»
«اگر اين قدر غيرت داشت و آمد گرفتش، پسر خودش است. اول بايد كارم را از سر بگيرم. درآمد بدي كه نداشتم. زندگي ام را مي چرخانم و منت كسي را هم نمي كشم.»
«بگذار روشنت كنم. فرار راه حل نيست. بايد زندگي ات را در اينجا محكم كني، به خاطر پسرت. مي خواهي او را هم بزند؟ بدون مادر بزرگ شود؟ اين قدر خودخواه نباش.»
«مثل پسر خودت كه بدون وجود مادري بالا ي سرش بزرگ شد. هزار بار كوتاه آمدي، نتيجه اش چه شد؟ جواني ات، سرمايه ات و بچه ات را از دست دادي. مي خواهي دواي خودت را، به من هم تجويز كني؟»
عسل ساكت شد، مثل آب باراني كه كف آن يك باره فرو نشسته باشد. نيما را بغل گرفت و به پشت پنجره و قطره هاي درشت باران كه باد روي شيشه مي كوبيد، زل زد. با صداي خفه اي گفت: «توچه خوشت بيايد و چه خوشت نيايد، آن فصل از زندگي تو بسته شده. گيريم تو به ايران برگشتي و سالن هم زدي. يك زن زير شلاق، مادري تنها با باري از گرفتاري و تنهايي و دلهره خواهي بود، نه دختر دم بختي كه نگراني اش پيدا كردن رنگ لنز چشم دلخواهش با مانيكور كردن ناخنهايش باشد. از اين مي ترسم تو هم مثل من اول عمل كني، بعد رويش فكر كني و شايد هم پشيمان شوي. مي فهمي چه مي گويم؟»
روشنك كوتاه آمد. بلوز در درستش كنار چمدان نشست. تپه لباسهايش روي زمين ريخت. منظور او را مي فهميد. مي دانست حرفهايش به عسل برخورده. با لحن دلجويانه اي گفت: «مي بخشي، ولي منظورم اين نبود كه تو را ناراحت كنم. تو منتن زندگي من را نمي شناسي.هر چه كه مي گذرد من بيشتر در مرداب اشتباهاتم فرو مي روم. بايد هر چه زودتر تا دير نشده بكشم و به راه خودم بروم. داود خيلي عصبي است. مي ترسم روزي من را بكشد. راه مي رود و تهديدم مي كند.»
عسل نرم شد. دلش مثل بركه كوچكي بود، كه با يك سنگريزه گل آلود مي شد و سريع هم گل آن فرو مي نشست. حوادث زندگي، كودك درون او را به گريه انداخته بود. نيما را در تختخوابش گذاشت. چند تا اسباب بازي دور و برش ريخت. روبه روي روشنك نشست و چشمهايش را به او دوخت. گفت: « من نميدانم در زندگي خصوصي تو چه مي گذرد. ترس من از اين است كه تو با تصميم گيري شتابزده، از روي خشم كاري بكني كه پشيمان بشوي، من با شناختي كه از دواد دارم، مي دانم كه الان نادم از كاري كه كرده جايي نشسته و آب غوره مي گيرد. تو هم ايران بروي او عصبانيتش مي خوابد، پشت سرش راه مي افتد و مي آيد ايران. ده هزار كرون پول بليت مي دهين، آبرويتان هم پيش همه مي رود.»
«تو از كجا مي داني كه او گريه مي كند.»
«چون شخصيت او را مي شناسم. وقتي عصباني است. با خشم تصميم مي گيرد. آرام كه شد، ندامت مغزش را كنترل مي كند. آدمهايي كه دست بزن دارند، اغلب خودشان هم در دوران بچگي مورد آزار و اذيت بزرگترهايشان قرار گرفته اند.»
«مي گويي چه كنم؟»
«من دكتر نيستم. فكر مي كنم بايد پيش روانشانس برويد و خانواده درماني بكنيد. چاره اي نداري، اگر بخواهي با او زندگي كني.»
«جوري ميگويي كه انگار تصميم گيرنده من هستم.»
«من فكر مي كنم بهترست تا نيامده، چمدان را زير تخت بگذاري و برويم خانه من. مي فهمي چه مي گويم. آنجا همه چيز را برايم تعريف كن. به خاطر اين بچه هم شده، عقلمان را روي هم مي ريزيم و تصميم عاقلانه اي مي گيريم. كمي مي خوابي، گريه مي كني و صحبت مي كنيم تا دلت باز شود. نيما و شكم دردهايش اعصاب هر دو شما را خراب كرده.»

R A H A
10-04-2011, 01:28 AM
«تو همه داستان را نمي داني. وقتي به خواستگاري آمد هر چه به من گفته، دروغ بوده. همه زندگي و ازدواج ما دروغ بزرگي بوده. حالا با سيلي مي كوبد روي صورتم و مي گويد كه من از روي عمد حامله شدم تا او را پابند خودم كنم و پايم به خارج باز شود. بيشتر ناراحتي من از خودم مي باشد كه آينده ام را خراب كردم. خواستگارهاي خوبي داشتم. با دست خودم، خودم را بدبخت كردم. شايد اگر برگردم ايران شانسي باشد.»
«فكر مي كني اگر برگردي ايران، آنجا را به تو مي دهند. همين يك ساله فرهنگ ما را فراموش كردي. فكر ميكني تو را نمي شناسند. آنجا اروپا نيست. اينجا بيشتر به كارها و شخصيت آدم نگاه مي كنند تا خودش. در ايران با خود آدم كار دارند و مهم نيست چي كاره باشي. زن طلاق گرفته حوري آسماني هم باشد، دست دوم حساب مي آيد.»
«كي گفته من مي خواهم شوهر كنم. مي خواهم طلاقم را بگيرم. دوباره ازدواج كردنم اشتباه محض است. داود كاري نمي تواند بكند. بچه اش را مي خواهد كه مي گيرد.»
«مي داني چقدر از شوهر من ايراد مي گرفت؟»
«آره، مي گفت ديوانه بچه را برده كه دست و پاي عسل باز شود و آن وقت دست و پاي خودش را بسته.»
«مادرم مي گويد بچه از پدر يتيم نمي شود، از مادر يتيم ميم شود. گور پدر داود كه چه گفته. تو احساس قلبي خودت را دنبال كن.»
روشنك با اكراه وسايل پسرش را جمع آوري كرد و به دنبال عسل راه افتاد. وقتي به خانه عسل رسيدند، روشنك پوشك بچه را عوض كرد. عسل با سيني صبحانه به اتاق نشيمن آمد. روشنك را نگاه كرد. زن دستهايش را روي ميز بالش كرده و سرش را روي آن گذاشته بود. چشمهايش از خستگي روي هم افتاد، اما خيال خوابيدن نداشت. مي خواست حرف بزند. لبهاي ترك خورده اش تكان خورد. زير چشمش كبود بود و تمام بدنش درد مي كرد. احساس كوفتگي مي كرد. نمي توانست روي پاهايش بند شود. عسل با ا صرار او را از روي صندلي بلند كرد و روي مبل نشاند. گفت: «حالت خوب نيست. همين جا روي مبل برايت جا مي اندازم. كمي بخواب، بعد با هم صحبت مي كنيم.»
روشنك چشمش را نيمه باز كرد و با صديا خش داري پرسيد: «دوستش داشتي؟»
عسل مردد بود كه درباره چه كسي مي پرسد.
زن دوباره گفتك «شوهرت را مي گويم.»
«نه، به وجود هم عادت كرده بوديم، همين. مادرش ما را به هم معرفي كرد. وقتي همديگر را از نزديك ديديم، كار از كار گذشته بود.»
«ازدواج تعارفي. اي مدلش را نديده بودم.»
«ايران كه بوديم ازدواجي در كار نبود. مادرش شايعه انداخت، ماهم استقبال كرديم.»
«چرا؟»
«نمي دانم. اسمش را خريت بگذار.»
«مي خواستم ببينم تو هميشه اين طوري به خودت مي رسيدي؟ يعني مرتب و شسته و رفته بودي و سر و وضعت مرتب بود؟»
عسل با بي حوصلگي گفت: «بگير بكپ. انگار اين كتكها را تو نخورده اي. چي كار به اين كارها داري.»
روشنك گردنش را نيم دايره چرخي داد وگفت: «چرا كمكم نمي كني؟ من مي خواهم اين مردها را درك كنم. اين طوري راحت تر مي توانم مشكلم را حل كنم.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «ميداني، خيانت و خبيث بودن هميشه دليل منطقي ندارد. گاهي عادت خطرناك و خوي حيواني مي ماند كه در ذات انسان رخنه مي كند. علاجي هم ندارد. طرف خبيث بود، همين.»
«چرا گذاشتي كار به اينجاها بكشد؟»
عسل گفت: «روزي رفته بودم كتابخانه. يك سي دي داشتم كه باز نمي كرد. مسؤلش مرد مهرباني بود. با صبر و حوصله برنامه فوند فارسي را روي كامپيوتر خود سوار كرد و سي دي هم باز شد. بعد هم با خونسردي به من گفت كه مردها هم مثل كامپيوتر هستند، بايد از آنها استفاده كرد و كار كشيد، نبايددركشان كرد. مي داني روشنك جان، آن مرد دانماركي با اين حرفش درباره احساس مردها مي گفت. مثل كامپيوتر دقيق و صحيح كار مي كنند و زياد چيزي از خودشان بروز نمي دهند.»
«باور كن سعي خودم را كردم. نمي توانم ديگر نمي توانم.»
حقيقت اين بودكه روشنك از دست عسل دلخور بود. در دلش فكر مي كرد و مطمئن نبود كه حرف دلش را به زبان جاري سازد يا نه. داود مدام سركوفتش ميزد كه عسل مي خواسته به او پول قرض بدهد. به طور قعط به اين خاطر كه زن به او نظر دارد. و گرنه چرا زن خودش حاضر نيس خانه اش را بفروشد و به او قرض بدهد. روشنك تحت تأثير حرفهاي شوهرش نسبت به عسل و انگيزه او بدبين بود. حرفهايش را زياد سبك و سنگين مي كرد. با بدبيني به او مي گفت كه حوصله دارد كه بخواهد به حرفهاي داود گوش كند. با عسل حرف مي زد، ولي دلش با او نبود. مدام در رفتار او دقت مي كرد كه چرا فلان كلمه و اشاره را به زبان آورده. وقتي به خودش آمد كه عسل او را مورد خطاب قرار داده و گفت: «تو از من مي پرسي به خودم مي رسيدم. دشواريهاي زندگي مشترك و مشكلات زناشويي كه سياه و سفيد نيست. من هم به خودم مي رسيدم، هم به بچه ام و هم به شوهرم و زندگي مان. بپرس با قناعت، خركاري من و تلاش و كار محمود به كجا رسيد. در اصل وقتي ازدواج به بن بست مي رسد، مقصر يك نفر نيست.»
روشنك پوزخندي زد و گفت: «اتفاقاً شوهر من هميشه تو و محمود را مثل مي زند. البته بستگي به اين دارد كه اين سركوفت زدن به چه كارش بيايد. اوايل كه مي گفت عسل به وسيله شوهرش به اروپا آمد و بعد از چند سال دم درآورد. الان هم مي گويد، ببين چطور عسل چند سال كار كرد و عرق ريخت. اولين سال كه با محمود مسافرت مي رفتم، تي شرتش را پشت رو كرد و پوشيد. يكي ديگر نداشت كه عوض كند. بعد از زن گرفتنش بود كه ماشين صفر كيلومتر زير پايش گذاشت، در دل تهران آپارتمان خريد، براي مادرش خانه خريد، فقط براي زن بيچاره هيچ كاري نكرد.»
داغ دل زن از شنيدن اين حرفها تازه شد. ساعت از نيمه مي گذشت. وقت صحبت كردن نبود. داود هم مثل محمود ثبات فكري نداشت و سرگردان بود. مي خواست طرفدار حق باشد، ولي نميتوانست.
عسل پرسيد: «مي توانم بپرسم چطوري با داود آشنا شدي؟»
روشنك سر روي بالش گذاشت و روي تشك لميد. گفت: «آخ دست روي دلم نگذار كه خونست. داستان زندگي من هم طولاني است.»
«پس دست كم تعريف كن كه چرا سلماني باز كردي؟»
«بگذار ببينم... بعد از ديپلم گرفتن، ادامه تحصيل ندادم. يعني مشكلات زندگي مجال نداد. زندگي براي من يك جور مبارزه بود. پدرم جوان از دنيا رفت. مادرم با پنج بچه محصل تنها ماند. برادر بزرگم را سر كار گذاشت و بعدهم نوبت برادر كوچكم و نوبت من بود. نمي توانستم بي خيال به دانشگاه بروم. به شاگردي آرايشگاهي درآمدم. براي از صبح تا شب روي پا ايستادن، هم حقوقي جزئي مي گرفتم و هم هنري ياد مي گرفتم. از سن جواني تا اوان سي وسه سالگي در سالن آرايشگاه بالا و پايين رفتم. بوي دهان مردم ، نفس سير و پياز روي صورتم پخش مي شد. مو كوتاه مي كردم، ابرو بر مي داشتم، صورت بند مي انداختم و عروس آرايش مي كردم. عاشق آرايش و رنگها بودم. هر نوع مدل مو و آرايش نظرم را جلب مي كرد و مي توانستم ساعتها درباره شان صحبت كنم. خودم هم از تأثير جادوي رنگها محروم نبودم. از رنگ و روي بشاش خوشم مي آمد. خيلي زود كارم گرفت. براي خودم سالني باز كردم. يك طرف سالن را پر از لباس عروس و وسايل آرايشي كردم. فروش خوبي هم داشتم. اواخر كارم بالا گرفت. براي گذراندن انواع دوره هاي به تهران مي آمدم. براي همين آپارتماني هم براي خودم خريدم. خواهر و مادرم هم مي آمدند و با هم خوش بوديم. مانتو فلان قيمت و هر چي دلم مي خواست مي خريدم. پول برايم مثل علف خرس بود. مثل ريگ، كف دستم پول مي ريخت. حسرت چيزي را نداشتم. استقلال مالي زير دهانم مزه داده بود. مي داني كه آرايشگاهها خبرگزاري آسوشيتدپرس هم هستند. از بس داستانهاي عجيب و غريب زندگي به گوشم مي خورد و زنها با آب و تاب، دهان به دهان تعريف مي كردند كه از ازدواج منصرف شدم. يادم مي آيد زني بود كه هاي هاي گريه مي كرد كه شوهرش پنهاني از او زن ديگري گرفته بود. دختري با يك خروار قر و اطوار كه پول مرد را كرور كرور خرج مي كرد، بدون اينكه خم به ابرو بياورد و زن اول دلش مي سوخت. مي گفت چقدر براي خاطر شوهرش پا روي هوسهايش گذاشته و صرفه جويي مي كرده...»
عسل حرفش را بريد و گفت: «به عقيده تو كار درستي كرده كه براي پولدار شدن شوهرش به خودش نرسيده؟»
«نه، من كه نگفتم كار درستي كرده. فرهنگ ما در هر زمينه اي سابقه تاريخي دارد، حتي فرهنگ اجتماعي ما . خيلي از زنان از احساس فداكاري، روراستي و قدرداني كه به زنگدي زناشويي حس مي كنند، به خودشان نمي رسند و پول خرج نميكنند تا شوهر پول جمع كند و نمي دانم ماشين و وسايل خانه را بخرد. تازه انتظار دارند كه شوهر ممنو هم باشد.»
«دقيقاً. شوهر نه تنها متشكر نمي شود، بلكه دلسرد هم مي شود.»
«و دنبال زني مي رود كه هوسهاي پنهان او را اشباع كند. آن موقع من اين طور نگاه نمي كردم. زن دوم و معشوقه گرفتن را به حساب خيانت، تنوع طلبي و بي وفايي و بي فرهنگي مردان مي گذاشتم و چشمم ترسيده بود. مادرم فشار مي آورد كه سنم مي گذرد و پير مي شوم و بايد يكي را انتخاب كنم. من هم كه سرم به كار گرم بود ودوست پسري نداشتم. مردان را از طريق كتابها و رمانهاي جين استين و چند نويسنده رمان عاميانه ايراني مي شناختم كه البته آنان با شخصيتهاي ناپخته، تعبير شكست خورده و ناقصي از عشق ارائه مي دادند كه بيشتر تن من را مي لرزاند. يكي براي برادرش كه در كانادا زندگي مي كرد از من خواستگاري كرد. از قيافه پسره خوشم نيامد. از من جوان تر بود و اجق وجق لباس پوشيده بود. احساس خاصي به او نداشتم. خواهر يكي از مشتريهايم در دانمارك زندگي مي كرد. كلي از زندگي در اسكانديناوي و البته هواي سرد و بادهاي خنك جزيره تعريف كرد. گفت كه خانواده اش دوستي در آنجا دارند كه دنبال يك دختر ايراني مي گردد. خودش هم سنش بالاست. داود خودش را پزشك سي و هشت ساله موفقي معرفي كرد. كمي با هم صحبت كرديم. احساس كردم شباهت زيادي به هم داريم. من پدرم را در خردسالي از دست داده بودم و او مادرش را . وقتي تعريفك كرد كه كتك زيادي از پدر و نامادري اش مي خورده، دلم برايش سوخت. به عواقب آن فكر نكردم كه چه معني مي توانست براي من داشته باشد.

R A H A
10-04-2011, 01:28 AM
سوار تاكسي كه شديم، خودش را كنار كشيد تا دست و پايمان تماس پيدا نكند. گفت كه به زحمت درس خوانده وخودش را به خارج و به زندگي بهتر رسانده. احترام خاصي برايش قايل شدم و با ديد ديگري نگاهش كردم. احساس كردم به هم نزديك شده ايم. مثل اين بودكه بليت بخت آزمايي ام برنده شده باشد. سر از پا نمي شناختم. داود مردي بود كه ارزش انتظار سي و سه سال را داشت. هر عقيده اي كه درباره زندگي داشت، شبيه عقايد و افكار من بود. هر چه بيشتر صحبت مي كرديم، بهتر همديگر را مي شناختيم.
برادر بزرگم خودش را كنار كشيد وتصميم را به خودم واگذار كرد. ماد رو برادرم به شدت مخالف بودند. ته دلم از آنان دلخور شدم. فكر كردم لابد به خاطر مسايل ديگرست و نگران وضع مالي خودشان هستند. برادر كوچكم گفت كه خودم را نبازم. خيلي دلم مي خواهد سفري به سوئد بكنم و محل كار و زندگي او را از نزدكي ببينم. خواهر بزرگ بودم و سالها دستشان را گرفته بودم از مخالفت و حرفهايشان ناراحت شدم. به غرورم برخورد. انگار داود را قبول نداشتند. تصميم گرفتم به شمال بروم. مي داني كه داود بچه گيلان است. به ناچار برادرم هم من را همراهي كرد.
داود بو برده بود كه او را انتخاب خواهم كرد.از بزرگواري و شخصيت سالم و معنويت حرف زد كه خواسته و آرزوي هر جواني است. سرخودشدم.مادر و برادرهايم دخالتي نكردند. مهريه چهارده گل رز به احترام چهارده معصوم بود و يك كلام الله مجيد. نه خريد عروسي رفتيم و نه مجلسي گرفتيم. يك حلقه ساده او برايم گرفت. من هم يك گردني با زنجيرش هديه كردم. يك شب كه بيرون رفته بوديم، زيب شلوارم خراب شد و او پول شلواري كه در بوتيكي انتخاب كردم، پرداخت...» روشنك خواب آلود حرف مي زد.
عسل به ياد داود كه گفته بود زنش براي او يك شلوار لي آبي خريده. عسل پوزخندي تلخ زد كه از چشم زن پنهان نماند. با سماجت پرسيد: «چرا خنديدي؟ چي شد؟»
«رحم كن. من كي خنديدم! پوزخندي زدم. همين!»
روشنك پوزخند را فراموش كرد و ادامه داد: «صيغه محرميت را خوانده و ناخوانده، برادر ناتني داود دست برادرم را گرفت و به بهانه خريدن ماهي سفيد او را به بازار برد. گفتم كه منزل پدري داود در ده كوره دوري بود. زمينهاي اطرافش برنج زارهاي پدرش بود. داود خودش را به من نزديك كرد و مثل وسوسه شيطان، به جانم افتاد و اين قدر اصرار و سماجت كرد تا كام دلش را گرفت. برادرم وقتي ما را در شاليزارهاي شمال پيدا كرد، خودم را پاك باخته بودم. كله معلق با موهايي كه از رطوبت شمال وز وز شده بود و آرايش به هم ريخته و خود باخته. برادرم پسر محجوبي است. هيچ به رويم نياورد كه متوجه چيزي شده يا من گوشت را به گربه داده ام. شب سر سفره شام، خواهر داود با آه و ناله گفت كه شوهرش دار و ندارش را به ترياك داده و مي دهد. بچه فلج او احتياج به عمل جراحي دارد و زن با هزار زحمت طلاهايش را فروخته ودويست توماني كم دارد. چيزي به روي خودم نياوردم. رك و راست از من پول قرض خواست. سرم را كه بلند كردم ده جفت چشم به من دوخته شده بود. برادرم ابروهايش را بالا برد و در گوشم گفت كه اين نشانه ها خوب نيست. چرا هنوز به آن كمدي ادامه مي دهم. من مست بودم و جلو چشمم را نمي ديدم.از لج برادرم يا از بي اهميتي پول، دسته چكم را درآوردم و مبلغ دويست هزار تومان را در آن نوشتم. البته هيچ وقت هم آن را پس ندادند. برادرم گفت مثل اينكه برادر پزشك طرف به تازگي از خارج آمده بود، چرا بايد از تو قرض مي گرفتند.
داود با من به تهران برگشت. نميتوانستم در شمال بمانم. داودي كه گفته بود فاميشل به او اهميتي نمي دادند، حالا دور او را گرفته بودند و هر شب يك ماهي سفيد سرخ شده بزرگ با ديسهاي برنج معطر شمال، سفره از اينجا تا آنجا مي انداختند. كار مردان ترياك كشيدن بود و كار زنان شستن ظرفها و پاك كردن سفره و غيبت از همديگر. تنها دلخوشي من اين بود كه داود اهل دود ودم نبود و غير از مشروب به چيزي لب نمي زد. خلاصه درد سرت ندهم، يك هفته در شمال به اندازه يك سال به من گذشت. به پشه هاي شمال احساس دلبستگي بيشتري پيدا كرده بودم تا به خانواده داود. به نظرم ابتدايي مي آمدند. به عقيده براردم سرم كلاه رفته و آن زن، پولي صرف عمل جراحي دخترك نخواهد كرد. بين خودمان بماند، به تهران كه رسيدم فهميدم دويست دلار هم از پولهاي ته كيفم غيب شده بود. نفهميدم چه كسي برد و جرئت هم نكردم به كسي بروز دهم. از دست دادن دويست دلار درس عبرتي د كه ديگه پول و دسته چكم را آنجا نبرم.
تهران كه رسيديم، داود جور ديگري رفتار مي كرد. حتي براي خريد آب معدني هم ادا و اصول در مي آورد. بيچاره مادرم صبح تا شب در آشپزخانه سرپا بود و سرويس مي داد بعد آقا مي گفت معده ام حساس است، آب معدني مسمومم كرده، غذا فلانست و نميدانم دود تهران عذابم مي دهد. بعد از اينكه كارهاي سفارت را انجام داديم، با شتاب به شمال برگشت. اين بار از همراهي با او خودداري كردم. آن نرفتن اولين شكاف نامرئي بين ما را ايجاد كرد. شكافي كه پايه ازدواجمان را شكست، ولي هيچ كدام به روي خودمان نياورديم.»
عسل گفت: «پرسيدي براي چه پوزخند زدم؟ ياد داستاني افتادم كه مادرم برايم تعريف مي كرد. به عنوان مثلي كه درست عبرت به من بدهد.
سالها پيش در يكي از دهات دور، مردي پرسان و خانه به خانه مي رود تا دختر مناسبي براي پسرش انتخاب كند. بعد از مدتي، مجبور مي شود به ده ديگري برود. دست آخر در يكي از محلهها، دختر خوشگل و كدبانويي را مي پسندد و بعد از چانه زدني طولاني مجلس مختصري مي گيرد. عروس را سوار تنها اسبش مي كند و با همراهانش به ده خودشان عروس كشان مي كنند. بين راه باران مي گيرد. سيلاب باران آب رودخانه را بالا مي آورد. عروس جوان كه باهوش هم بود اين را مي شنود كه پدر شوهرش مي گويد. اي خاك بر سرم شد، مواظب اسبم باشيد، من همين يك اسب را دارم. منظورش اسبي بود كه عروس سوارش شده بود.
دختر باهوش بود. انگشت حيرت به دندان گزيد. منظور پدرشوهرش را فهميد. دولا روي اسب افتاد و گفت كه اگر من را به خانه برنگردانيد از زور دل درد خواهم مرد. داد و هوار عروس باعث شد او را برگرداندند. دختر دو پايش را در يك كفش كرد و گفت كه امكان ندارد به خانه شوهرم برگردم. نه زماني كه خانواده شوهر من نگران اسبشان هستند تا عروسشان. عروسي كه كمتر از اسبش بيارزد، نگراني هم ندارد. آن وقتها طلاق به اين راحتيها نبود. پدر شوهر مجبور شد عروسي مفصل هفت شبانه روزي بگيرد و گردنبند دو پهلو و خنچه هاي رنگين با تشكيلاتش آوردند. اين بار كه عروس كشان بود، با آنكه از باران خبري نبود، سر همان رودخانه پدرشوهر با آه و ناله گفت كه شما را به خدا مواظب عروسم باشيدكه ديگر توان مالي عروس كشي ديگري را ندارم.»
روشنك آهي كشيد و گفت: «حرفي كه مادرم دو سال قبل به من گفت. در سفارت دانمارك در تهران داود گفت كه حاضر به عقد محضري نيست. چون هنوز مطمئن نيست كه ما با هم تفاهم اخلاقي داشته باشيم. مي فهمي چه اتفاقي افتاد؟ او در كمال خونسردي جسم من را به تصرف خودش درآورد. لذت شهوت كه از سرش افتاد، مستي از سرش پريد. فكر كرد اگر من ويزاي ازدواج بگيرم و به دانمارك بروم شايد از موقعيت اواستفاده كم و نخواهم با او بمانم. داود با بي تفاوتي توضيح داد كه نمي خواهد بيخودي اسم من را در شناسنامه اش اسير كند. شايد ما به تفاهم نرسيديم.»
عسل خنديد و گفت:«آدم فكر ميكرد كه داستانها هولناك آرايشگاه را درباره مردان فراموش كرده بودي.»
«آه، گفتي و شنيدي. مثل اين بود كه چشمهايم كور شدند و گوشهايم كر و زبانم لال. پنج انگشت قسمت، كار خودش را كرد. مادرم كه نمي دانست قضيه از چه قرار است، من را به آشپزخانه كشيد و پرسيد كه چرا اخمهايم در هم رفته. گفتم كه داود نمي خواهد من را عقد محضري كند.مادر كورسوياميدرا ديد ودر چنگ گرفت و با التماس گفت كه چون خدا به من رحم كرده. همان بهتر كه عقد نكند. من را به خدا و پيغمبر قسم داد. مگر ممكن بود دختر مهريه اي نداشته باشد، برايش خريد نكنند، مجلسي نگيرند. به نظر مادرم بهتر بود من زن سبزي فروشي بشوم كه جلو چشمشان بود، تا زن مردي در آن سر دنيا كه معلوم نبود پنبه اش را با چه چوبي مي زدند. مادرم گفت كه يك سنگ از رو ويكي هم از زير . خانواده بار ديگر دست به دامن من آويختند كه از خير عروسي و سفر خارج بگذرم و مثل دختران ديگر ايران، ازدواج معمولي داشته باشم.»
عسل قهقه اي زد و گفت: «تو نگفتي كه كار از كار گذشته بود .»
«كي جرئت داشت بگويد. نه به آن همه احتياط كردن و نه به آن اشتباه بزرگي كه مرتكب شدم. داود هم چيزي نگفت. اين جور چيزهاي را طبيعي مي دانست . چه چيزي زيباتر از اينكه دو نفر دوست دار هم، با هم باشند. مگر خدا زن را به خاطر مرد نيآفريده. خلاصه داود لفظ قلم وراجي كرد و صبر مادرم را لبريز كرد. او را به فرودگاه رساندم و با چشمهاي اشكبار راهي اش كردم. كارم شد پاي تلفن نشستن و شماره گرفتن.انگشتهايم زخم شد از بس كه هر شب تلفن مي زدم. دروغ نباشد بيشتر از دويست تومان پول تلفن دادم. هميشه من زنگ مي زدم. داود كمي دلسرد شده بود. به حساب اين گذاشتم كه نمي خواست پول خرج كند.
دومين اشتباه بزرگم وقتي آشكار شد كه فهميدم گرمم مي شود، تب دارم، آب در دهانم ترش مي شود. بله... حامله بودم. هر كسي بود زمين و آسمان را به هم مي دوخت، ولي داود با شنيدن اين خبر وا رفت. سكوت ممتدي بين دو خط وادارم كرد كه با چشم گريان گوشي را بگذارم. روز بعد تلفن كرد و گفت كه چطور ممكن بود كه با همان يك بار حامله شده باشم. چه كسي گفته كه بچه مال اوست و مزخرفاتي كه مثل سنگ خارا به دلم خورد و نم را خرد و خمير كرد. زن باردار و حساسي بودم كه در خودم خزيدم و عزا گرفتم. نمي دانستم چه خاكي به سرم كنم. دلم كباب شد. دو روز بعد كه حرصش خوابيد، دوباره تلفن زد و كلي معذرت خواهي كرد و خبر ديگري داد. دولت سوئد تقاضاي ويزاي نامزدي ما را رد كرده بود. دنيا روي سرم خراب شد. داود با شنيدن خبر حاملگي، خودش را مجبور ديد كه به ايران برگردد و طبق درخواست وزارت امور خارجيان باهم ازدواج كنيم و از نو تقاضاي ويزاي خانوادگي بدهيم.
از اين جنگ تلفني، مادرم به چيزهايي بو برد و بيشتر من را تحت فشار گذاشت. داود بعد از دو هفته آمد. دوباره دلم روشن شد. دكتر رفتيم و گواهي پزشكي گرفتيم.داود طبق همان صحبتهاي قبلي، من را با مهريه دو رز سرخ به عقد خودش درآورد. بدون دنگ و فنگ و خروس كشي، زن وشوهر شديم. مادرم طعنه زد كه ما از قبل عروس و داماد شده بوديم.داود از مسايل ديگر گفت. وزارت خارجه از او خواسته بود كه بايد كار مستقل داشته باشد. او هم با دو ايراني ديگر در يك پيتزا فروشي شريك شده بود. با يكي شان صميمي بود و آن يكي را به زور تحمل مي كرد. از مشكلاتش گفت و ناليد. من به خودم جرئتي دادم و پرسيدم كه چرا با مدرك پزشكي، كاري پيدا نكرده. خيلي طلبكارانه توضيح داد كه او هرگز تحصيلش را به پايان نرسانده و اين را قبلاً براي من هم تعريف كرده بوده و من متوجه نشده بودم. دانسته يا دانسته سنگ ديگري روي سرم كوفت. برادرم به من هشدار داده بود كه اول مدرك پزشكي او را ببينم و بعد بله را بگويم. آن موقع دليلي نمي ديدم كه به من دروغ بگويد. اما شوهرم نه تنها به من دروغ گفت، تازه بدهكارمم كرد كه به حرفهاي او گوش نداده بودم. دوباره بعد از چند هفته برگشت.

R A H A
10-04-2011, 01:29 AM
در آن زمان قرار بود كه براي گرفتن مدرك آموزشگاهي در امتحان سراسري فني حرفه اي اداره كار شركت كنم. منصرفم كرد و گفت كه نياز يه گرفتن آن مدرك نيست، چون اگر مي خواستم روزي در اينجا سالني باز كنم، بايد همه چيز را از اول شروع كنم. نمي دانم راست ميگفت يا دروغ. بعدها فهميدم كه خيلي اشتباه كرده ام. با گرفتن مدرك ايراني و ترجمه آن، گرفتن طرح دوره عملي آموزشگاه راحت تر انجام پذير بود. تازه اينجا آمده بودم و ديگر دست و دلم به كار نمي رفت. ويار داشتم و از همه بدتر نگران ويزايم بودم.از همان روزهاي اول من را تهديد ميكرد. اگر داود كنار مي كشيد و بر نمي گشت، چه مي كردم؟ مجبور مي شدم مثل مادرم، بچه ام را به تنهايي بزرگ كنم. باوركردني نبود، شايد از آنچه كه آن همه سال واهمه اش را داشتم سرم مي آمد. دهان خون بود و نميتوانستم تف كنم. تا اينكه روزي تلفن كرد و گفت كه جواب ويزاي من آمده. از خوشحالي پر در آوردم. خود سالن را حراج كردم. وسايلم را حراج گذاشتم. لباسهاي عروس و وسايل آرايش را فروختم. برادر كوچكم دلسوز بود و مي گفت كه مالم را آتش نزنم. مي توانستم سالن را با دار و ندارش اجاره بدهم، اما كو گوش شنوا. من رفتني بودم.
دو ماهي كه گذشت، من پايم به فرودگاه استكهلم رسيد. با ماشيني كه صد هزار كرون قرضي خريده بود، دنبالم آمد. از گل و هديه خبري نبود. جهنم! چه كسي اهميت مي داد. پايم كه به آپارتمانش رسيد، شوكه شدم. يك خوابه بود با حمام و توالت مشترك، به اندازه سوراخ موش. هر چه دستش بود در خانه چپانده بود با يك تختخواب خراب و وسايل قديمي. گفت كه براي آپارتمان بزرگ اسم نوشته، ولي هنوز طول مي كشيد. چند روز اول دمغ بودم، ولي بعد عادت كردم. مهم بود كه كنترل خود را حفظ كنم. موقعيت دشواري بود. داود گفت كه نمي تواند آپارتمان بزرگ تري بگيرد. پيتزافروشي درآمد خوبي نداشت. با شريكها نمي ساخت و با يكي شان هم سر و دور انداختن غذا و دعوا با يك مشتري درگير مي شد. من محكوم شده بودم كه در يك آپارتمان بيست متري زندگي كنم. مني كه فكر مي كردم تا پايم به اروپا برسد، چنين و چنان خواهم كرد. با دشواري زبان خارجي و بچه اي كه مدام در بغلم گريه مي كرد مي ساختم. شوهرم گفت كه لباس نخر در اروپا مي خريم. وسايل آرايش و طلا و هر چه رويش دست گذاشتم، گفت خودمان از اروپا مي خريم. بچه زودرس، وعده و وعيدهاي سر خرمن، آپارتمان و تختخوابم و زندگي ام اشك من را درآورده بود. مي داني كه نيما همش گريه مي كرد و اشك مي ريخت.
بيشتر از دو ماه نگذشت كه شوهرم پيتزايي را ول كرد. خودش مي گفت كه كلاهش را برداشتند. دوستش مي گفت اخلاق نداشت، دكش كردند. آمد نشست خانه و روي مبل لميد. فكر و ذكرش اين شد كه ناهار چه بخوريم و صبحانه چه بخوريم. با حرفهاي نپخته و نسنجيده اش اين قدر عذابم داد كه دل خون شدم. حاملگي به من نساخت و كارم به بيمارستان كشيد. منت گذاشتنها و تهمت زدنها شروع شد.
نه حاضر است لباس درست حسابي بپوشد، مسافرت برود، آپارتمان درست حسابي بگيريم. هر چي داشت و نداشت برد ايران و هيچ نميدانم چه كرد! به من گفته خانه خريده، زمين خريده يا در بانك گذاشته و به من مي گويد پولهايش را خرج كرده. يادته پيش تو مي گفت صد و پنجاه هزار كرون خرج كرده.»
عسل متحير پرسيد: «براي چي مرد را مفلس كرده اي؟!»
روشنك پوزخندي زد و گفت: «حوصله داري. يك تختخواب ارزان قيمت گرفته، كمي هم وسايل و كالسكه بچه. ماشين را هم قسطي خريده. ديگر همين خرج خورد و خوراك معمولي بوده.»
«مي دانم. سربه سرت مي گذارم. يادته رفته بوديم فروشگاه، تو لباس زيرها را نگاه مي كردي؟ داشت سكته مي كرد. گريه بچه را بهانه مي كرد و نمي دانست چه كند. فكر مي كنم آخرش هم از چشم من ديد.»
«اتفاقاً درست حدس زده اي. به خانه كه رسيديم گفت عسل زير پاي تو نشسته و از من ايراد گرفت كه همش به فكر لباس و وسايل آرايش هستم. كور كه نبود. از همان روز اول ديد من آرايشگر هستم. اولها خوشش مي آمد. حالا از آرايش كردن من بيزار شده.»
عسل با خنده گفت: «از ميكروب زير ناخن مي ترسد. ماتيك آلرژي مي آورد. عطر و لباس و هر چيزي كه خرج داشته باشد بيماري زا هستند. حالا هم سر جزئيات، خودت را عذاب نده. تو هنوز يك سال نيست اينجا آمده اي. شايد كارت اقامت گرفتي و كارهايت درست شد و توانستي تصميم درست و حسابي بگيري. ولي بايد به خاطر پسرت تأمل و با درايت عمل كني.»
«من دوستش داشتم و مي خواستم به او ثابت كنم كه به خاطر اروپا آمدن با او ازدواج نكرده ام.»
«بهتر نيست كه اول انگيزه ازدواجت را به خودت ثابت كني.»
«منظورت را نمي فهمم.»
«واضح تر بگويم. گاهي وقتها ما با خودمان هم صادق نيستيم. فكر مي كنيم از شوهرمان توقعي نداريم، فقط دوستش داريم و محبت او را مي خواهيم. شايد اين طور نيست. شايد از كلمه دوست داشتن داري سوء استفاده مي كني. او را دوست داري به شرطي كه طبق خواسته تو عمل كند. او هم تو را دوست دارد، به شرطي كه به اوامر او گردن بگذاري.»
«تو دوست داشتن را چطور تعبير مي كني.؟»
«در دوست داشتنها، من و تو مطرح نيست. هر چه هست، ما است و ما مي شود. تو خودت گفتي با ديدن اتاق داود دنيا روي سرت ريخت. خوشه هاي آرزوهايت پوسيد و فرو ريخت. چرا؟ تو كه داود را دوست داري، بايد خوشحال باشي كه با او زير يك سقف زندگي مي كني. در دوست داشتن آدم بايد دوستدارش را آن طور كه هست، بپذيرد. تو سعي كرده اي لباس پوشيدن، عادت غذايي و خيلي چيزهاي او را تغيير دهي. روزهاي اول اينها ناراحتت نكرده چون به خودت وعده داده اي كه طرف را عوض مي كني. حالا مي بيني به اين سادگيها نيست.»
«تو خيلي كتابي حرف مي زني. اگر گفته هايت درست بود، چرا خدت به بن بست رسيدي؟»
عسل از رو نرفت. خونسرد گفته هايش را ادامه داد: «من بدون تعارف به شوهرم گفتم كه دوستش ندارم، همان شب اول. او اصرار كرد. قول داد همه چيز عوض مي شود كه نشد. من بازي خطرناكي را ادامه دادم، او هم براي جبران خرد شدنش نقشه انقام كشيد. اما خواهش مي كنم دم و دقيقه ازدواج و شوهر ملعون من را پيش نكش. ما درباره تو صحبت مي كنيم نه من. آب از سر من گذشته، يك متر يا ده متر فرقي ندارد. خورشيد از اين داغ تر و كلاغ از اين سياه تر نمي شود.»
«خيلي خب جوش نياور. چرا فكر مي كني من مي خواهم داود را عوض كنم؟»
«رابطه شما جنگ دوطرفه شده. تو مي خواهي او را مغلوب كني، او مي خواهد تو را تسليم خود كن. مردسالاري و نقش قالبي ازدواج ايراني مي گويد كه تو بايد حرف شوهرت را گوش كني و گرنه عدم تمكين از شوهر كرده اي. منتها چنين طرز تفكري اينجا به كار داود و محمود نمي آيد. آنان به خودشان زحمت داده اند و از ايران به خارج زن وارد كرده اند كه بيايد اينجا و استخوانش كلف شود و يا دِم در بياورد. تو از روي علاقه اي كه به زندگي و شوهرت داري، مي خواهي او را وادار به تغيير كني. يادت رفته كه داود پنجاه و خرده اي سن دارد.»
«او سي و هفت بيشتر ندارد.»
«چند تار موي شويدي اش را هم رنگ كرده اي، از كجا مي شه فهميد كه چند سال دارد. ده سال قبل او چهل و خرده اي را داشت.»
«لابد درباره سنش هم دروغ گفته.»
«حالا مهم نيست. منظور اينه كه سالها با عادات شخصي خودش زندگي كرده. تو متوجه نيستي نيستي. انسان عادتها را از طفوليتش به خود مي گيرد و با گذشت زمان با او عجين مي شوند. مثل قطره هاي باران كه در دل صخره فرسايش ايجاد مي كنند. با گذشت زمان جزئي از وجود ما مي شوند و در ناخودآگاه ما رخنه مي كنند. اگر آنها خدشه بخورند، ما آرامش روحي و جسمي خود را از دست مي دهيم. عادات ما به ما آرامش رواني مي دهند.»
«حرف مسخره اي مي زني.»
«شايد اولش بخواهيم به خاطر كسي تظاهر كنيم، يا اينكه براي دل خوشي طرف سعي مان را بكنيم، اما خودمان ناآرام مي شويم و آرامش خود را از دست مي دهيم. خيلي از آدمها اين مسايل را جدي نمي گيرند و گرنه از روز اول نمي روند دنبال كسي كه او را نشناخته اند و عادتهايش را نمي دانند يا اميدوارند كه تغييرش بدهند.»
«با كمال احترام بگويم كه مزخرف مي گويي.»
«ديدي گفتم گوش نمي كني. لجاجت كردي و فكر كردي مادرت سواد ندارد، برادرت از تو كوچك ترست و هيچ كس مثل تو نمي فهمد. زندگي به ما درس مي دهد كه دست بالاي دست بسيار است. مجبورمان مي كند گاهي دهانمان را ببنديم وگوش كنيم. تو خودت گفتي كه از لباس پوشيدن و وسايل خانه اش خوشت نمي آيد. شهوت شكم دارد، زيادي آينده نگرست. خسيس است و به فكر پول جمع كردن. تو مي خواهي او را عوض كني، چون عادات او را نمي پسندي. فكر كن وقتي او از آرايش مو وصورت تو ايراد مي گيرد، چه احساسي پيدا مي كني. از خودت مي پرسي چرا آرايش را دوست ندارد. من كه خوشم مي آيد و خوشحالم مي كند. بعد هم چند تا علت ديگر براي مخالفتش مي تراشي. خودش زن خوشگل بزك كرده ببيند از ذوق غش ميكند.»
«من كه منظورت را نمي فهمم.»
«منظورم اينست كه به قول انگليسيها، زندگي مشترك بقالي نيست كه همه چيز را با ترازو كشيد و عوض و بدل و نميدانم مقابله به مثل كنيم. بايد به تفاهم برسيم. تو روي من حساب باز كني و ازخواسته ات كوتاه بيايي، من هم در مقابل توقعات تو سختگيري نكنم، و گرنه هر روز كه از خواب بيدار مي شويم بايد با هم بجنگيم. جنگ لفظي در دراز مدت فرسايشي عمل مي كند و زن و شوهر از هم فرار مي كنند.»
«من اعصابم با گريه هاي مكرر پسرم خرد شده، او هم همين طور. اين بس نيست كه زور هم مي گويد.»
«اگر دوستش داري بايد احساس خودت را بهش بگويي. وقتي هم از يك عادتش خوشت نمي آيد بگويي كه احساس ناراحتي مي كني، رنج مي بري.»
«يعني من خودم را تغيير بدهم.»
«چيزي تو اين مايه ها. ما مي توانيم خودمان و نگرشي را كه به زندگي داريم عوض كنيم. تو فكر نكني شوهرت بعد از يك سال مطابق ميل تو رفتار كند.»
«باشد. اين دفعه را هم صبر مي كنم.» روشنك با آخرين كلمه هايي كه به زبان مي آورد، پلكهايش روي هم افتاد و خوابش برد.
عسل كنار او روي مبل دراز كشيده بود. يادش آمد كه وقتي براي اولين بار داود درباره روشنك با او حرف زد، احساس خوبي درباره ازدواج آنان نداشت. آن وقتها عسل در شركت دولتي شهرداري كار مي كرد و داود هم به تازگي آنجا آمده بود. هم زمان كه جعبه هاي بسته بندي شده را جابه جا مي كرد، با آب و تاب براي او تعريف مي كرد كه زنش آرايشگر قابلي است. وضع مالي خوبي دارد. آپارتماني در تهران و حساب بانكي كلان او چشم داود را كور كرده بود. نه اينكه روشنك از او سر نباشد، حتي يكي از همكاران داودگفته بود كه حتم دارد زن داود بيوه باشد، و گرنه چه دليلي داشت كه زن او بشود. عسل حرفهايش را درز گرفت. به مرد گفت پس با اين حساب با يك دختر پا تو سن گذاشته مستقلي طرف شده و بايد مواظب برخورد و حركاتش با او باشد. داود ابرو در هم كشيده و بدون اعتنا جواب داده بود، كه زنش سواد زيادي ندارد و آن مسايل را درك نمي كرد و سفارشهاي جيبي روانشناسي را نمي توانست هضم كند.
عسل شناخت دو را دوري از داود داشت. قبل از دومين برخوردش، او را آدم فهميده و كتاب خواني تصور مي كرد. شوهرش، محمود، زماني دوستي نزديكي با او داشت. دلش براي داود مي سوخت كه در سن بالاي پنجاه هنوز زن و بچه نداشت. بيشتر اوقاتش را در خانه دوستهايش مي گذراند. عسل پيشنهاد ازدواج با يكي از دوستانش را به او داد. در ضمن به ا و گفت كه دوستش يك ازدواج ناموفق داشته ودختر كوچكي هم دارد.
داود كلي سؤال پيچش كرده بود كه چرا طلاق گرفته و چطوردلش آمده كه از دخترش جدا شود. آرزو گفته بود كه شوهرش معتاد بوده، خانواده اش اذيت مي كردند و اگر او رضايت مي داد مي توانست دخترش را هم با خودش بياورد. دست آخر هم داود با پررويي جواب داد كه چون مي خواهد روي آن زن سرمايه گذاري كند، بايد شخص مناسبي را انتخاب مي كرد. محمود بعد از شنيدن جريان، ترش كرد. داود هم به شانه اش زد و گفت كه نگران نباشد، قناري كه عسل براي او بگيرد منقارش كج خواهد بود. خودش چي بود كه دختر مورد انتخابش چي باشد. محمود با نيش تا بناگوش باز، حرفهاي داود را مثل نقل مانده، در مشت زنش ريخت و كلي هم كنايه بارش كرد كه لابد عسل خودش به داود نظري داشته، و گرنه مي توانست همان پيشنهاد را از طريق محمود به او بدهد. هر چي نبود، داود دوست محمود بود و نه...

R A H A
10-04-2011, 01:29 AM
بار ديگر عسل گيج شد و فهميد كه هرگز موفق به شناخت رگ خواب شوهرش نخواهد شد.
با نااميدي گفت: «پس بي زحمت به دوستتان بگوييد كه آن همه كتاب خواندن نه تنها او را باسواد نكرده، تازه مثل فضله موشي مي ماند كه پاي درخت بي بار بريزند.» عسل فكر مي كرد با فرستادن اين پيغام دلش خنك شده، و داود فكر كرد كه زن كينه او را به دل گرفته.
ماهها بعد، وقتي محمود مثل آفتاب صحرا غروب كرد و پيدايش نشد و داود و عسل از يك محل كار سر در آوردند، زن گفت: «خوشحالم كه زن مورد علاقه ات را پيدا كردي، ولي اگر بخواهي سختگيري كني و مثل دختر چهارده ساله كنترلش كني همه چيز خراب خواهد شد.»
داود باز هم به غرور ارضاء نشده و مردانه اش رجوع كرد و گفت:«من مثل محمود نيستم. در ثاني چون به زنم پسر بچه اي داده ام، او بيشتر دوستم دارد.»
آن روزها عسل حوصله بحث با او را نداشت، و گرنه داود به قول خودش رشته طبيعي خوانده بود و بايد مي دانست كه مرد نمي تواند كروموزم پسر به زن بدهد. گذشته از آن پسر و دختر زاييدن دست خدا بود.
در آن فاصله، روشنك چندباري با عسل تماس گرفت. همسايه هم بودند. مي خواست او را يا شايد هم خودش را، از تنهايي در بياورد. زن نمي توانست بي رودربايستي بگويد كه از داود و افكار عصر حجري او خوشش نمي آيد. بار دوم از بيمارستان شهر با او تماس گرفت. گفت كه در قسمت اورژانس منتظرش است. عسل حيران بود. حتي از او نپرسيد كه وقت دارد يا نه. روشنك را كه ديد. جا خورد. صورتش قرمز و چند جايش خراشيده و كبودي زير چشمش نشان مي داد كه كتك خورده. عسل تشر زد: «نگفتم با آن ديوانه سر به سر نگذار!»
روشنك تشكيل پرونده داد. معاينه شد و گزارش كتبي را گرفت و در كيفش گذاشت. در تمام آن مدت قطره قطره اشك مي ريخت. انگار غرورش آب مي شد و روي صورتش مي نشست. عسل سه ساعت با او علاف بود.
چند روز بعد سر و كله داود پيدا شد و با زنش آشتي كرد.انگار نه انگار كه زن را كتك زده و از خانه در رفته بود. به نظر روشنك او مي خواست با تنهايي دادن، او را شكنجه كند. آن وقت راحت تر هم او را مي بخشيد. احساس تنهايي و بي كسي روشنك را درمانده كرده بود. عسل چيزي از چند و چون و بقيه داستان نپرسيد. نمي خواست چيزي بداند. گاهي اوقات ندانستن نعمت بود.
بعدها روشنك برخلاف ميل شوهرش با عسل تماس گرفت و او را به خانه اش دعوت كرد. هنوز دو ماه و اندي به زايمانش مانده بود كه در بيمارستان بستري شد. داود با نگراني شديد كه داشت مرخصي گرفت و رفت . روز دوم كه عسل با دسته گلي به ملاقات روشنك رفت، او را در اتاقش نيافت. به خانه شان برگشت، آنجا هم كسي نبود. با نگراني غروب را به سر آورد. كجا ممكن بود رفته باشند. شب به خانه شان تلفن كرد، داود گفت كه زنش را سزارين كرده اند و يك پسر كوچك نهصد گرمي از شكمش در آورده اند.عسل شوكه شد. به زايمان روشنك خيلي مانده بود.
روز بعد كه به ملاقاتش رفت، روشنك با رنگ و روي پريده و لبهاي ترك خورده روي تخت افتاده بود و پسر كوچولويش مثل مرغ پركنده اي زير نور دستگاه، دست و پا مي زد. روشنك گفت كه خون او ماده ضدحاملگي ترشح مي كرده كه فشار خونش را به حد نگران كننده اي بالا مي آورده. روزهاي اول، دكتر او را بستري كرد و رژيم و نمك غذايش را كنترل كرد. باد دست و پايش خوابيد. او كه نمي توانست زنداني بيمارستان شود به شوهرش اصرار كرد اكه او را به خانه ببرد. نصفه شب حالش بد شد و دوباره داود او را به بيمارستان رساند و دكتر گفت كه اگر عمل جراحي نكنند، جان مادر و بچه هر دو در خطر خواهد افتاد. به هر حال با جراحي، دست كم مادر را نجات مي دهند و نوزاد را هم در دستگاه مي گذارند. همين طور هم شد. در مرحله بعد، با شير طبيعي مادر كه با دستگاه مي دوشيدند، بچه را سرحال آوردند. با اين حال سينه هاي روشنك مثل باده قلمبه شده بود و آه و زاري اش به آسمان مي رفت.
داود مي گفت كه زنان ايراني ناز و اطوارشان زياد است. يك بچه به دنيا آوردن كه آن همه ادا نمي خواست.
عسل دلش براي روشنك سوخت . چقدر شكسته و نازك دل شده بود. ياد روزهاي اول غربت خودش افتاد. هديه اي گرفت و به نام داود به او داد، بلكه خوشحالش كند.
داود با لبخندي از خود راضي گفت كه او و زنش همديگر را مي فهمند و چنين انتظاراتي از هم ندارند. عسل نمي خواست با مرد بحث كند، ولي كساني مثل شوهرش را خوب مي شناخت كه بي تفاوت بودند و نمي خواستند پولشان را فداي دسته گلي كه دو روز بعد مي پوسيد بكنند. فكر كرد دست كم بسته اي شكلات يا هديه اي ناقابل، دل زن را شاد مي كرد. بعضيها به زنشان كادوهاي گران قيمت مي دادند. از حق نمي بايست گذشت. داود با همان شهوتي كه به غذا داشت، شام و ناهار مفصلي براي زنش تهيه مي كرد. لبه تخت مي نشست و مثل آن موقع كه عسل در خانه شان شاهد بود كه در يك بشقاب غذا مي خوردند، با قاشقهاي پر، غذاي چرب را در دهان زن مي چپاند تا قوت بگيرد و زودتر به خانه بيايد. روشنك قاشق پر داود را پس مي زد و اخمهايش درهم مي رفت. جاي بخيه زير شكمش مي سوخت. نميتوانست راه برود و حوصله پرخوري نداشت.
داود رنگ صورتش مثل تاج خروس شد. اخمهايش درهم رفت.
عسل گفت: «حالا كه قاشق را تا در دهانت آورده، بخور. كسي قول نميدهد كه بعدها هم اين كار را بكند.»
داود از كوره در رفت و خشمگين شد. جواب دندان شكني به عسل داد كه همه را با شوهر خودش مقايسه نكند. او هميشه به زنش خواهد رسيد و توجه او تنها به قاشق غذا ختم نمي شد.
هر بار كه روشنك او را به خانه اش دعوت مي كرد و يا در كوچه و خيابان چشمش به او مي افتاد، او را غرق در شادي مي ديد. هميشه خدا آرايش هفت قلمي روي صورتش بود. يك موي زايد زير ابرو و روي صورتش نبود. هفته اي يك بار موهاي فرفري اش را رنگ مي زد. از شرابي تا بور، از قهوه اي تا زيتوني. موهايش را صاف مي كرد، كرم مي زد و حلقه هاي پيچ خورده را موج مي انداخت و دور صورتش مي ريخت. ناخنهاي بلندش را سوهان كاري مي كرد. لاك مي زد و تا مي توانست به خودش مي رسيد. اما دواد از رنگ و روغن هيچ خوشش نمي آمد.
عسل دوست نداشت دعواي آنان را تجربه كند و به قول خودش در بازي فوتبالشان سهيم شود. بي پناهي روشنك و ناآشنايي او به قوانين كشور او را عاجز كرده بود. نگاهي به زن جوان انداخت. از ديدن كبودي صورت او دلش گرفت. مثل قناري بال شكسته اي بود كه در هواي طوفاني، پشت پنجره خانه او منقار كوبيده و پناه آورده باشد. نمي توانست دست رد به سينه اش بزند و كمكش نكند. از آن گذشته، وقتي نيما را در بغلش گذاشتند، ياد پسر خودش افتاد و احساس خاصي به او دست داد. انتخاب نام نيما پيشنهاد خودش بود. آنان هم به احترام نيما يوشيج، پدر شعر مدرن، قبول كردند. مثل يك وظيفه بود. بايد احساس دل تنگي روشنك را رفع مي كرد. بعد از صرف ناهار، وسايل روشنك را جمع كرد و به خانه اش فرستاد. براي روشنك زندگي روزمرگي از سر گرفته شد، روزهاي كه چنگي به دلش نمي زد.

فصل بيست و ششم....
مي گويند انسان كوچك به دنيا مي آيد با آرزوهاي بزرگ. وظيفه هر كسي اينست كه از آرزوهاي بزرگش مواظبت كند، آنها را رشد بدهد و جامه عمل بپوشاند. اگر هم آرزويي دست نيافتني بود مثل دفينه اي در سينه دلش پنهان كند. اما اگر آدم به نقطه نااميدي رسيد چي؟ چه بر سر آن كالبد حساس كه مثل پوسته تخم مرغ شكسته است، مي آيد؟ چه چيز دردناك تر از اينست كه آدم انتخاب اشتباهي كند. حس كن كه شانسي ندارد و همه كارتهاي شانس را سوزانده است.
تلفن بي وقفه زنگ مي زد. رفت و آمد روشنك با دوستش عسل در آن اواخر كم شده بود. عسل اعتراضي نداشت. از آن گذشته بدش هم نمي آمد كه خود را از زندگي ديگران و اختلافات آنان كنار بكشد. نگران دوستش بود. حدس مي زد كه روشنك بايد بارها از شوهرش كتك خورده باشد. او زير حرف نمي ماند و دواد هم طاقت شنيدن حرف مخالف را نداشت. ازدواج با شتاب و سفارشي آنان در مسئوليت او نبود. با اين حال خودش را يك جوري موظف مي ديد. براي هر دوشان ناراحت بود. نان و نمكي با خانواده كوچك و سه نفري آنان خورده بود. اما چه از دستش بر مي آمد.
شماره تلفن خانه را عوض كرده و شماره تازه اي گرفته بود. علي رغم ميلش روشنك باز هم شماره تلفن او را گرفت. صداي زنگ تلفن قطع و وصل مي شد و رمزي بود. آن وقت عسل شستش خبردار مي شد كه روشنك بايد پشت خط باشد. زن هيچ دوست نداشت گوشي را بردارد، ولي از اين واهمه داشت كه بدتر شود و روشنك بلند شود دم در خانه به سراغش بيايد.
مي دانست كه داود از رفت و آمد زنش با او ناراضي است. يكي از مشكلاتشان، اختلاف در انتخاب دوستهايشان بود. روشنك چشم ديدن دوستهاي داود را نداشت. داود بيشتر با همشهريهايش اياق بود كه اغلب هم از داود طرفداري مي كردند. داود با پيشنهاد دوستي، در يكي از شهرهاي اطراف يك اغذيه فروشي چيني را اجاره كرد و پيتزايي زد. زنش را هم آنجا مي برد تا كمكش كند. براي برادرش هم دعوت نامه اي فرستاد تا بيايد و آنجا كار كند. عسل خودش را كنار كشيد. نمي خواست در كار آنان دخالت كند. داود براي تحريك كردن زنش، باز هم موضع عسل را پيش كشيد. كم و بيش نقطه ضعف زن را شناخته بود. باز هم از زنش تقاضاي وام كرد. عسل گفت كه مي تواند رك و راست به شوهرش بگويد كه نميخواهد خانه اش را بفروشد.
داد نشست و بلند شد و از اين حربه استفاده كرد تا زن تسليم شد. مقداري پس انداز در بانك داشت كه آنها را تبديل به دلار كرد و به شوهرش داد. اما براي شوهرش كافي نبود. او با زبان بازي و فريب مي خواست از علاقه او سوءاستفاده كند. اگر مي خواست علاقه اش را به او ثابت كند بايد دار و ندارش را به او مي داد. زن چاره اي نمي ديد. به قول داود، زماني كه غريبه ها به او پيشنهاد كمك مي دادند، چرا او به ايران نمي رود تا آن آپارتمان زپرتي را بفروشد و به او بدهد.
داود مي توانست بحث با زنش را به جايي برساند كه ادعاي خدايي كند و يا شايد پشت سر عسل بگويد، زن به او نظر دارد و مي خواهد ميانه آنان را به هم بزند و او را از چنگ روشنك در بياورد. زن ناگهان خشمگين مي شد و از ناراحتي زمين و زمان را به هم مي دوخت. وقتي واكنش عسل را جور ديگري مي ديد به فكر فرو مي رفت و متوجه شكنجه روحي شوهرش مي شد، سپس كوتاه مي آمد و ميخواست رابطه اش را با عسل حفظ كند. ديگر از چيزهايي كه مي توانست رابطه دوستانه شان را تيره كند، شانه خالي كردن عسل از درد دل كردن بود. روشنك قلباً عسل را دوست داشت. او هم به خانواده او و پسرش نيما علاقه مند بود.
روشنك گاهي تلفن مي زد تا با عسل پياده روي كند يا با هم بدوند. آن روز هم براي پياده روي در مسير ساختمانهاي آپارتمان راه افتادند. روشنك توپش پر بود. هر چه هم درد دل مي كرد، عسل مي گفت: «مسايل زن و شوهر عادي است و به زودي حل مي شود.» اين حرفها كفر روشنك را در مي آورد. برادر داود را كه پول بليط هواپيما و دستمزد كلاني از برادرش مي گرفت، نميتوانست تحمل كند. مي گفت: «پسره با آن زبان الكن دختربازي مي كند. داود برايش داروي متادون گرفته تا مواد مخدر را ترك كند، ولي او در به در دنبال ايرانيهاي ترياكي است تا خودش را بسازد. او هرگز خيال ترك كردن ندارد.»
عسل با خودش فكر كرد: چه خنده دار! مواد مخدر را با داروي مخدر مي خواهد ترك كند. با تبسمي پرسيد: «روشنك چرا اين حرفها را به شوهرت نمي زني؟»

R A H A
10-04-2011, 01:29 AM
نااميدي در چشمهاي زن موج مي زد. لاعلاج گفت: «گوش نمي كند، عربده مي كشد و دست رويم بلند مي كند. تو هنوز او را نشناختي.»
«مي گويي من چه كنم؟»
«دست كم به حرفهايم گوش بده.»
«چشم، اگر گوش دادن دردي را دوا مي كند، من گوش مي كنم.»
روشنك نگاهي به ساعت انداخت. فرمان كالسكه بچه را به سرعت به طرف خانه اش چرخاند. به خانه كه رسيد دوباره تلفن زد . عسل تازه از در وارد شده بود. تلفن زنگ مي زد. حدس زد كه روشنك براي گرفتن دنباله حرفش تلفن كرده . بعد از چاق سلامتي، روشنك رشته صحبت را به دست گرفت و به آنجا رساند كه با شوهرش سازش ندارد و خوش به حال او كه شوهر ندارد.
عسل گفت:«مجردي هم سختيهاي خودش را دارد.»
زن جوان آهي كشيد و گفت: «دلم از اين ميسوزد كه او به من قول داده بود. قول شرف داده بود كه خوشبختم كند.»
«تو چي؟ قولي به او ندادي؟»
«ناسلامتي او مرد است. او من را گرفت، نه من او را.»
جاي تأسف بود. زن خودش را كالايي فرض مي كرد كه مرد او را با پرداخت مبلغي خريده باشد. عسل گفت: «درد ما زنان شرقي در همين نكته ظريف است. خودمان را دست كم ميگيريم. خوشبختي كه يك طرفه نمي شود. مگر ما چي از مردها كمتر داريم كه گوشه مطبخ كز كنيم و منتظر شويم تا يك مردي ا ز را برسد و ما را خوشبخت كند.»
«پس تو مي گويي ما مردان را خوشبخت كنيم؟! تو فكر مي كني آدم نبايد در زندگي زناشويي احساس خوشبختي كند...ـ»
عسل راه ادامه صحبت زن را سد كرد و گفت: «نه خير جانم. اين وظيفه خودمانست كه خودمان را خوشبخت كنيم. خوشبختي يك انتخاب است. احساسي است كه ما انتخابش مي كنيم. خوشبختي بيرون از وجود ما نيست، احساسي در وجود خود ماست. ما آن احساس را در درون خودمان خلق مي كنيم. جايي كه خدا اجازه ورود شيطان را به آنجا نداده. خوشبختي در قلب ماست. رگ خواب ماست. بايد خودمان رگ خواب خودمان را پيدا كنيم. نبايد منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفيد سرزمين روياها شويم. حتي بعضي مردان فكر مي كنند با گرفتن زن، آشپز يا رختشوي به خانه مي آورند كه آنان را تر و خشك كند. مي خواهند تا آخر عمرشان پسر كوچك مادرشان باقي بمانند. يكي بهشان برسد و مثلاً خوشبختشان كند.»
روشنك با مسخره گفت: «مي بيني كه من از خوشبختي زيادم چنين مردي را پيدا كردم.»
«به نظر من تو از زندگي، از خودت و از داود توقع زيادي داري.»
«من نمي فهمم تو چرا طرف او را ميگيري!» بعد هم چشمهايش را به او دوخت و ادامه داد: «مثل اينكه زياد هم از او بدت نمي آيد.»
عسل رنجيده خاطر جواب داد:«من طرف حق را ميگيرم، چون مي خواهم به تو كمك كنم. نمي خواهم نااميد شوي. آدم دستش را به بالاها دراز كند، خار و خاشاك به دستش مي رود. آدم بايد افكارش بلند باشد. تو به داود احتياجي نداري. يك چيز را بدان، داود صد رحمت بهتر از محمود است.»
«شوهر تو همه وسايل خانه را نو گرفت، اين يكي دارد از خست مي ميرد.»
«با پول حقوق بيكاري خريد، پول خودش كه نبود.»
«تو متوجه نيستي عسل. دا ود من را تحت فشار گذاشته كه آپارتمان تهران را بفروشم و با او سرمايه گذاري كنم.»
«او از اين مي ترسد كه اگر دارايي خودش را اينجا بگذارد و فردا شما از هم جدا بشوين، تو از پس انداز او سهم ببري. مي داني كه در اروپاي غربي، زن و مرد در موقع طلاق درباره همه چيز شراكت دارند.»
«پس من چطور بيايم پس اندازم را با او شريك شوم؟ گيريم فردا ورشكست شد يا مثل شوهر تو كلاهم را برداشت، آن وقت من چه مي توانم بكنم؟ آنجا لانه اميد منست. مادر خودم اجاره نشين است.»
«مي خواهي من حرف دلم را بزنم يا حرفي كه تو خوشت مي آيد و يا فقط بايد گوش كنم؟»
«مي خواهم عقلت را با من شريك كني.»
«آخه دختر خوب، اينجا مغازه خريدن كمي نقد مي خواهد و بقيه قسطي است. تو حقوق بيكاري مي گيري كه اختيارش دست اوست. از تو هم كه از صبح تا شب مثل خر كار مي كشد...»
روشنك اصولاً خنده رو بود و خيلي راحت روده بر مي شد. از اين حرف زن ريسه رفت.
عسل ادامه داد: «بدون تعارف، راست مي گويم. دستمزدي كه نمي گيري، پس چرا بايد خانه ات را بفروشي؟ مردم پولشان را مي برند و ايران خانه مي خرند. آن وقت تو...»
روشنك مكثي كرد و گفت: «من هم از همينش دلم مي سوزد خب. مي توانم چيزي بگويم، ولي بين خودمان باشد.»
«بنال ببينم.»
«من هزار دلار از ايران آورده بودم كه خرده خرده همه را خرج كردم. باقي را هم از دستم گرفت. يادته صحبت سفر ايران را مي كرد، دلش به حال من نسوخته. من را تحت فشار گذاشته كه آپارتمانم را بفروشم.»
«ببينم مگر مادر تو و خواهر دانشجويت مستأجر نيستند؟»
«كه چي بشود؟»
«خدا پدر آمرزيده، تو كه داري حقوق مي گيري پس چه احتياجي به كرايه خانه داري كه خرج آفتابه لحيم بكني. مادرت جواني اش را سر بزرگ كردن شما گذاشته. من جاي تو باشم، مادر و خواهرم را ساكن آپارتمانم مي كنم و به شوهرم مي گويم كه نمي توانم بفروشمش.»
«تو چه ساده اي. او براي كرايه اش هم دندان تيز كرده. تازه انتظار دارد كه از آنان كرايه بگيرم.»
«اينجا رسيدي بايد محكم باشي، خانه توست نه او. او مرد خوبي باشد به مال زنش چشم نمي دوزد. چطور كه قسم مي خورد انتظاري ندارد. مثل محمود با فريب و دغل كه تو نميدانم به من اعتماد نمي كني و من فلانم و بهمانم تو را سركيسه كند. در ايران مي گويند عيب ندارد زن مي آيد و مي رود. به عقيده من،مرد هم مي آيد و مي رود. تو بايد قدر مادرت را بداني. خواهرت دانشجوست، برادرت مجردست. چرا با آنان مهرباني نكني و قدرشان را نداني. چه كسي واجب تر از خانواده خود آدم براي صله رحم مي باشد.»
«تو هم دلت خوشه ها. داود ريال به ريال من را كنترل مي كند.»
«يعني تو هديه اي براي روز مادر نگرفتي؟»
«مگر تو گرفتي؟»
«آره. من هم تلفن كردم و هم هديه اي فرستادم»
«هميشه به برادرهايت كمك كرده اي؟»
«تا آنجا كه از دستم برآمده.»
«تو بايد مريم مقدس باشي.»
«من نه مريم مقدس هستم و نه مريم باكره، خودم هستم و بس.»
«خودتو لوس نكن. حالا كي مي آيي برويم بيرون حرف بزنيم. پول تلفن مان زياد مي شود. داود صورت حساب تلفن را ببيند آتش مي گيرد.»
«يك روز كه شوهرت سركار باشه.»
«به نظر تو چه كار كنم؟»
«به عقيده من رك و پوست كنده به او بگو كه به هيچ عنوان حاضر به فروش آن خانه نيستي و شايد روزي خواستين در آن زندگي كنيد. اين همه سال كار كرده اي،حالا بياوري خارج به باد بدهي. به عقيده من تا اينجايش به اندازه كافي گذشت كرده اي، البته اگر قدرش را بداند!»
وقتي روشنك با سادگي حرفهاي عسل را به او گفت، داود نيشخندي زد و گفت: «به خاطراينه كه او مي خواهد ميانه من و تو به هم بخوره.» روشنك به فكر فرو رفت. ديگر كم كم داشت باورش مي شد كه عسل مي خواهد با پندهاي ضد و نقيضش، تيشه به زندگي او بزند. روز بعد روشنك به او گفت كه شوهرش اجازه دويدن را به او نمي دهد وجنگ رفتن را هم خطرناك مي داند. مي گويد همين دور و برها قدم بزنيم.
عسل او را برانداز كرد و گفت: «فكر نكنم با اين لباس و آرايش براي دويدن آمده باشي.»
«آمدم بگويم شايد رفتيم ايران. داود مي گويد زمستان فروش زيادي نداريم. سه هفته اي مي توانيم برويم ايران.»
«حالا چرا سرحال نيستي؟»
«دليلي براي خوشحالي ندارم. خانواده ام چشم ديدن او را ندارند، من هم چشم ديدن خانواده شوهرم را ندارم. داود كه بهانه هواي آلوده تهران را مي كند و مي خواهد برود شمال و ماهي سفيد بخورد.»
«در واقع به سيبري تبعيد مي شوي.»
«تو كاري در ايران نداري؟ البته نمي توانيم باري ببريم.»
«مي توانيم پانصد دلار به شماره حسابي بريزي؟ در ايران وكيل گرفته ام و مي خواهم براي سرپرستي پسرم اقدام كنم.»
«باشد، اين يكي را مي توانم. از ايران چيزي لازم نداري؟»
«اگر توانستي كمي سبزي خشك بياور.»
روز حركت آنان رسيد. عسل براي خداحافظي به خانه شان رفت. داود با ديدن عسل ترش كرد. رويش را برگرداند و سرش را داخل چمدان كرد. وقتي ديد زن دست خالي آمده، بعد از گذشت دقايقي زبانش باز شد و گفت كه مقداري ميوه و سيب زميني كنار گذاشته اند كه مي تواند مصرفشان كند. عسل با بي ميلي، براي اينكه حرف مرد زمين نيفتد كيسه را برداشت.
روشنك قيافه خندان مسافري را داشت كه با باطري كار بكند. ناي حرف زدن نداشت. مي خواست براي سفر به ايران، انرژي صرفه جويي كند. سكوت زن، عسل را هم نگران كرد. از همان لحظه دلش گرفت. به تلفنها و صحبتهاي گاه و بيگاه روشنك عادت كرده بود. وقتي آنان را راهي فرودگاه كرد، بغض كرد. او ماند و ديوار شكسته تنهايي. آدم تنها به دنيا آمده و عاقبت هم تنها مي ماند و تنها هم از دنيا مي رود. اميدوار بود سه هفته زودتر بگذرد. بيشتر از هميشه دلش براي نيما تنگ شده بود.

R A H A
10-04-2011, 01:29 AM
بعد از سه هفته، روشنك تماس گرفت كه از ايران برگشته اند، گفت كه پدرش درآمده و زياد خوش نگذشته. همان اختلاف و دعواهاي سابق. بعد هم امانتي عسل را رساند و بسته اي از سوغاتي خانواده اش را به او داد. گفت كه مقداري هم سبزي و چيزهاي ديگر را جا گذاشته، چون بارشان زياد بوده. دور از چشم شوهرش كيسه پلاستيكي به دستش داد. كمي كشك خشك بود كه برادر عسل با خودش به تهران آورده بود.
داود تا چشمش به آن افتاد، غرولند كرد. «من كه نمي فهمم اين چيزها بهداشتي نيستند، چرا آوردي؟»
روشنك با خنده رويي گفت: «نخواستم دست برادر عسل را رد كنم.»
داود حساسيت عجيبي روي مواد خوراكي داشت. خدا مي دانست كه بيشتر از اصول دين پاي بند بهداشت غذايش بود. انگار دنيا آمده بود كه خوب بخورد و خوب بنوشد. عسل تازه معني شهوت شكم را درك مي كرد. بوسه اي از گونه روشنك و نيما گرفت، روشنك چشم نازك كرد وگفت: «تو كه مي گفتي در انتخاب دوستهايت بد مي آوري و از دوستي شانس نداري.»
«هنوز هم مي گويم.»
«اي نمك نشناس. اين همه برايت حمالي كرده ام.»
«من هم كردم و خواهم كرد. فردا بخواهم به ايران بروم، كلي برايم بار دست مي كني. از آن طرف هم كه اميدوارم باهات قهر باشن و گرنه كارم زار مي شود.» زن، روشنك را با انگشت به داخل اتاق هل داد و خودش خارج شد.
زن وشوهر روز بعد به سراغ مغازه شان رفتند و زندگي روند عادي خود را از سر گرفت.
در آن زمان، عسل كلاس دهم دانماركي درس مي خواند. ساعتهاي بيكاري را هشت ساعت در شركت بسته بندي خصوصي كه متعلق به شهرداري بود، كار مي كرد. مسؤل شركت داود را هم مي شناخت. تا حدودي هم به مشكلات خانوادگي عسل وارد بود. يك روز صبح وقتي كه سركارش حاضر شد، رئيس شركت او را با حالت مرموزي صدا زد. وقتي سر ميز كارش رفت، مرد دستهايش را زير بغلش صليب كرده بود با قيافه محزوني شماره تلفني را گرفت و گوشي را به دستش داد و گفت: «بگير، يك نفر مي خواهد با تو صحبت كند.»
عسل با شك و ترديد گوشي را گرفت و بيخ گوشش گذاشت. روشنك صدايش خش دار بود و فرسنگها دور به نظر مي رسيد. عسل سراسيمه شد و با نگراني پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟ تو كجايي؟»
زن گفت: «نگران نباش. خواستم بگويم كه به خانه ما نروي و تلفن هم نكني.» معمولاً روشنك بود كه با عسل تماس مي گرفت.
عسل گفت: «من كه نمي فهمم تو كجايي و چه اتفاقي افتاده.»
«ببين، من خودم به خانه ات تلفن مي كنم. اگر داود درباره من پرسيد، حرفي نزن. شتر ديدي نديدي. الان فقط خواستم بگويم كه نگران نباشي.»
عسل بيشتر از قبل نگران شد. از رئيس قوي هيكل شركت پرسيد: «دست كم شما بگوييد چه اتفاقي افتاده؟»
مرد تبسمي كرد و گفت: «يكي از مشاورهاي اجتماعي شهرداري با من تماس گرفت و پيغام داد كه روشنك ميخواهد با تو صحبت كند. من بيشتر از اين نميدانم.»
«نه، من فكر مي كنم تو بيشتر از اينها مي داني.»
«اگر هم بدام، چيزي نمي گويم. من حق دارم سكوت كنم. مي داني كه وظيفه رازداري دارم.»
«من دوست روشنك هستم و نگران وضع و حال بچه اش هستم. چند وقت پيش به من تلفن كرد و از من خواست كه برايش بليتي تهيه كنم تا به ايران برگردد. چون مي دانستم كه عصباني است و اگر بچه را با خودش ببرد شوهرش ولش نمي كند، اين كار را نكردم.»
«بعد چي شد؟»
عسل براي اينكه اعتماد مرد را جلب كند، مجبور شد آنچه را كه اتفاق افتاده بود تعريف كند. «روشنك تعريف كرد كه داود او را كتك زده، آن هم چندين بار. من هم مجبور شدم او را قانع كنم كه مدتي تحمل كند و گرنه كارت اقامتش را از دست مي دهد.»
مرد قيافه جدي تري به خودش گرفت و گفت:« او بايد به پليس گزارش مي داد. بايد شكايت مي كرد.»
«بله، شكايت كه مي كرد بايد تقاضاي جدايي مي داد. آن وقت شكايت روي ميز وزارت خارجه مي افتاد ودرجا كارت اقامت روشنك لغو مي شد. يادتان باشد كارت اقامت او به خاطر ازدواجش با داود بوده.»
«يعني اين مرد به خاطر كارت اقامت، خون او را در شيشه مي كند؟»
«فعلاً كه داود كارتهاي خوب بازي را دارد.»
مرد روي صندلي جابه جا شد و گفت: «داود دوباره دست روي زنش بلند كرده. او هم به مشاورش تلفن زده. آنان هم به ديدنشان رفته اند. روشنك و پسرش در مغازه بوده اند. البته روشنك در لباس كار و پسرك تنها رو به ديوار در اتاق پشتي، خودش از خودش مواظبت ميكرده. روانشناس هر چه سعي كرده با پسرك ارتباط برقرار كند نتوانسته. دليلش تنهايي كشيدن بچه و محروم بودنش از محركهاي بيروني است. شهرداري، كوتاهي را به گردن هر دو، زن و شوهر، گذاشته. در حال حاضر بچه را از آنان گرفته اند. چون مادرش از اختلاف و كتك كاري شوهرش گفته، او را از داود هم جدا كرده اند.»
«يعني مي گويي كه ...»
«بله. مادر و پسر را در يكي از مراكز خانه زنان سكني داده اند.»
«روشنك مجبور بوده به حرف شوهرش گوش كند.»
«نبايد مي كرده. روشنك به خاطر نگهداري از پسرش از شهرداري حقوق بيكاري مي گرفته. نبايد بچه را به حال خودش مي گذاشته. او يك مادره!»
عسل دست و پايش سست شد. چشمهاي نگرانش را به صورت مرد دوخت. يعني كار روشنك به جايي رسيده بود كه بخواهند بچه اش را به دليلل اهمال در نگهداري، از دستش بگيرند. آن وقت ديگر هيچ دليلي براي ماندن او در اين كشور نبود. چطور روشنك مي توانست اجازه بدهد كه كار به آنجاها بكشد. درست كه روشنك از بچه دار شدن زياد خشنود نبوده، ولي اين قدر هم ناراضي نبود كه بخواهد در محبت كردن به بچه اش كوتاهي كند.
مرد سرش را تكان داد و گفت: «مسأله تنها اين نيست. پرستار كه بچه را وزن كرده، رشد فيزيكي خوبي نداشته. رشد رواني اش هم متوقف شده و بدتر از آن، در مهدكودك، بچه هاي ديگر را گاز مي گيرد و كتك كاري مي كند. بچه به آن كوچكي كه يكسال و خرده اي سن دارد مثل آدم بزرگها كتك كاري مي كند.»
«حالا تكليف چيست؟»
«روشنك در ماندن و نماندن حق انتخاب دارد، ولي اگر تغييري در رفتارهاي بچه ايجاد نشود، او را از دست هر دوشان مي گيرند.»
عسل به قدري جا خورده بود و ناراحت شد كه نمي دانست چه كند و چه بگويد. آن روز درد و غم را فرو خورد و به فكر روشنك بود كه چه به روزش مي آمد. روشنك در ايران پايگاه چنداني نداشت و به جرئت مي توانست اعتراف كند كه تمام پلها را پشت سرش خراب كرده بود. نه سالن آرايشگاهي در كار بود و نه از مشتري خبري بود.
مرد خنديد و گفت: «راستي مي خواستم چيزي بپرسم.»
عسل نگاه كنجكاوش را به او دوخت.
مرد ادامه داد: «داود اينجا آمده و كلي درباره تو بد و بيراه گفته. اينكه عسل چند شوهر كرده و مي خواهد زنش را هم مثل خودش بكند. زير پاي زنش نشسته و او را از راه به در كرده.»
عسل پوزخندي زد و گفت:« نبايد به حس ششم خودم شك مي كردم كه آدم بد ذات، در نهايت خودش را نشان ميدهد. هر جوري باشد و هر چقدر زمان بگذرد.»
«اصلاً چرا بايد اين حرفها را بزند.»
«من يك بار هم كه روشنك مي خواست به ايران برگردد، منصرفش كردم. تازه زنش مي گفت كه من طرف داود را گرفتم. يك روز هم گريان به خانه ام آمد، ولي من نخواستم دخالت كنم. روشنك زن سرزنده اي است. مي خواهد بگردد و زندگي كند. او هم مي خواهد از زنش بيگاري بكشد و به حساب اينكه او را اروپا آورده خرجش را درآورد.»
«بيخود كرده. مگر اروپا متعلق به اوست. يكي هم مثل ديگران به او ويزا داده. چرا بايد چنين ستمي را به زن و بچه اش روا كند.»
«چون كه آدم عادي نيست. ثبات رواني ندارد. در بچگي زير دست نامادري و پدرش كتك خورده و شخصيتش مريض شده. خودش را نمي شناسد. با دلش قهر كرده.»
«تو چطور او را از راه به در مي كرده اي؟»
«شايد زنش در خانه من را مثال مي زند. يكبار روشنك شكايت كرد كه او لباسي با خودش نياورده. شوهرش هم حاضر نيست براي او لباس بخرد. من هم در ساختمانهاي آپارتمان، او را به خانه اي بردم كه ساكنين با دو كرون لباسهاي مختلف مي خريدند. او هم با هر بار پنجاه كرون مي داد و دو كيسه لباس انتخاب مي گرفت. دهان روشنك بسته مي شد و كرون جيب داود هم دست نمي خورد.»
مرد با نوك انگشت چانه اش را خاراند. روي صندلي كه نشست، لايه نازكي از نور روي صورتش افتاد. ته ريش مرد بور بود و زير روشني آفتاب مي درخشيد. گفت: «از من مي شنوي به هيچ وجه در مشكلات اين زن و شوهر دخالت نكن. اين مرد آدم خطرناكي به نظرم آمد.»

R A H A
10-04-2011, 01:30 AM
عسل حوصله دخالت را هم نداشت. چطور مي توانست از دست روشنك راحت شود. آن روز غروب روشنك تماس گرفت. سكه دو كروني مي انداخت، دو كلمه حرف مي زد، تلفن قطع مي شد. چند بار تلفن قطع شد. عسل گفت: «اعصابم خرد شد. بهتر نيست شماره را بدهي تا خودم تماس بگيرم.»
روشنك گفت: «شماره اينجا مخفي است و نبايد به كسي بدهمش. مي خواستم بگويم كه كمي وسايل دارم بايد بيايم ببرم.»
«روشنك خانم تا حدي وضعيت تو را مي فهمم. شوهرت كلي از من بد گفته و آشكارا مشكلاتتان را از چشم من مي بيند. لطفاً سعي كن از من چيزي نگويي.»
«او فكر ميكند كه تو مي خواهي انتقام محمود، شوهرت، را از او بگيري.»
«چرا؟ مگر او محمود بوده يا دخالتي در اين كار داشته؟»
«احساس گناه مي كند.»
«شايد پي من را زده. شايد زير پاي محمود نشست و باعث شد كه او دنبال زنان هرجايي برود، الواطي كند و دار و ندار من را بالا بكشد. نه جانم، محمود نالوطي و نامرد بود. هزار تا داود را هم درس مي داد. يك شيطان به تمام معنا. به شوهرت بگو من اين قدر كوتاه بين نيستم كه نتوانم بفهمم شوهر من شيطان را درس مي داد و كلاهي براي جناب ابليس مي دوخت و سرش را هم سوراخ مي گذاشت. در ثاني من آدم كينه اي و انتقام جويي نيستم. اگر اهلش بودم از شوهر خودم انتقام مي گرفتم.»
روشنك سكوت كرد . بعد از مكثي طولاني گفت: «حرفهاي داود را به دل نگير. ناراحت بوده چيزي گفته. باور كن خيلي دوستش دارم. دلم براي او و خانه ام تنگ شده. نمي دانم چه كنم. نيما مدام سراغ پدرش را مي گيرد. تلفن شوهرم را گرفتم تا با نيما حرف بزند. خيلي بي تابي مي كند.»
«فكر نمي كني كمي اغراق مي كني. نيما اين قدرها هم پدرش را نمي شناسد. خودت گفتي محبتي از او نديده .»
«هر چي باشد، پدرش مي باشد.»
«آره پدرش مي باشد كه كتكش بزند. حالا تو مي خواهي در اين شرايط، دل تنگي نيما را پيراهن عثمان كني و دليلي محكمه پسند براي آشتي با داود پيدا كني.»
«پس مي گويي چه كار كنم؟ من داود را دوست دارم و نمي توانم همين طوري از او جدا شوم.»
«من هم نگفتم طلاق بگير. شرايط بگذار. آپارتمان بزرگ بگيرد. پاي برادرش را ببرد. مگر نمي گويي سركيسه تان مي كند، به ايران پول مي فرستد و به اختلاف شما دامن مي زند. پايش را ببرد. چه مي دانم با يك رواندرمان و مشاور خانواده صحبت كنيد. داود بايد ياد بگيرد خشم خود را كنترل كند. تو چطور مي خواهي جان خودت و بچه ات را به خطر بيندازي.»
«نمي دانم. خودم هم مانده ام. تو كه اين جورياش را تجربه نكرده اي. عين خر بدون دم در گل مانده ام. نميتوانم بيرون بيايم.»
«فكرش را بكني كارت برنده دست توست، به شرطي كه خوب بازي كني.»
«مي گويي چه كنم؟»
«ببين روشنك، من را وادار مي كني كه به جاي تو فكر كنم و به جاي تو تصميم بگيرم. اينها مشكل تو و شوهرت است. فردا هم مي گويي من دخالت كردم. همين طوري هم شوهرت به خون من تشنه است.»
روشنك ريسه رفت.
عسل فكر نمي كند كه زن در آن شرايط خنده اش بگيرد. گفت: «خفه خون بگيري. براي چي مي خندي؟ چه خبره؟ زده به سرت؟»
«بگويم كفرت در مي آيد.»
«جان بكن بگو. من هم بدم نمي آيد كمي بخندم.»
«راستش داود سعي مي كرد تو را پيش چشم من سياه كند. مي گفت تو به او نخ داده اي. آن اوائل كه شوهرت محمود غيبش زده بوده، او را به خانه ات دعوت كرده اي. حالا هم مي خواهي به بهانه اي ميانه ما را به هم بزني و جاي من را بگيري. حتي مي گفت دم در خانه ات آمده و تو او را به داخل تعارف كرده اي. از خدات است كه با او دوست بشوي.»
مثل اين بود كه عسل روي آتش نشسته باشد. فرياد كشان گفت: «باور كن گربه ها ي آزاد و سگهاي ننر اينجا هم نمي خواهند جاي تو باشند و جاي تو را بگيرند، چه برسد به من. به داود بگو و خودم هم خواهم گفت كه هزار بار از محمود طلاق بگيرم، زن او نمي شوم. جلوتر از تو هم او مجرد بود. چون افكار ما به هم نمي خورد. من و او هيچ وجه تشابهي نداريم.»
«از كوره در نرو. من كه به حرفهاي او گوش نمي دهم. گوش كن ببين چه مي گويم، به خواهرم در تهران تلفن زدم. خدا را شكر خواهرم پشتم ايستاده. شماره تو را دادم. شايد به تو تلفن بزند. خواهش مي كنم يك جور مثبتي با او صحبت كن. او مادرم را هم راضي كرده كمكم كند. برادر بزرگم گفته چشمش كور تقصيرخودش بوده و الان هم بايد بكشد. برادر كوچكم مي گويد، اگر بميرم هم نبايد به ايران برگردم.»
عس داشت شاخ در مي آورد.
روشنك فكر مي كرد كه وظيفه اوست كه در زندگي اش دخالت كندو برايش تصميم بگيرد. ديگر چه مانده بود و چه مي توانست بكند.
گوشي را قطع كرد و سرش را بين دستهايش فشرد. واقعاً گيج بود. به خاطر آورد كه زورگويي و تهديدهاي شوهرش او را نترسانده بود، ولي به سرش مي زدكه از دست روشنك و شوهرش فرار كند و آدرس مخفي بگيرد. بعدها وقتي آن روي زندگي بالا آمد، فهميد كه چقدر اشتباه كرده است. روشنك نمي فهميد كه بايد سختيهاي زندگي را خودش حل و فصل كند. گاهي وقتها از حرفها و تعبيرهاي او از زندگي خسته مي شود و حيرت مي كرد. چطور زني به سن و سال او ميتوانست اين قدر خوش باور باشد. افكار دور و دراز غربت، نيم ساعتي او را روي مبل ميخكوب كرد.
همانطور كه انتظارش را داشت، آن شب دو نفر به او تلفن زدند. نفر اول شوهر روشنك بود. با شنيدن صداي مرد نفسش در سينه حبس شد. نه آمادگي صحبت با او را داشت و نه حرفي براي گفتن آماده كرده بود. پشيمان شد كه گوشي را با آن شتاب برداشته بود. به خودش لعنت فرستاد كه دستگاه شماره نما نداشت تا از قبل شماره تلفن او را ببيند. با صداي گرفته، ولي خونسردي گفت: «بله، بفرماييد.»
«من چندبار تماس گرفتم تلفن شما مشغول بود!»
«مي خواستين نباشد! من اينجا زندگي مي كنم!»
«نه، اختيار دارين. شماره همراه شما را هم كه گرفتم يك مرد خارجي برداشت. فكر كردم مهمان داريد!»
«اشكال كار شما در اينست كه جايي كه بايد فكر كنيد، اين كار را نمي كنيد. آن شماره را بنده سالهاست كه بسته ام و در ضمن شماره ديگري از شركت ارزان تري گرفته ام.»
«چه شماره اي؟ چرا ما آن را نداريم؟»
«قرار هم نيست شما آن را داشته باشيد. همسرتان شماره من را دارد.»
«منظورتان چيست كه من به جا فكر نمي كنم؟»
«گوش كنيد آقا، شما داريد حوصله من را سر مي بريد. روشنك با من تماس گرفت. اول گفت كه شما به او گفته ايد كه من مهمان دانماركي دارم كه البته اين طور نيست. دوم گفته ايد كه من به شما نخ ميدهم و ميانه شما را به هم مي زنم كه خودم جاي او را بگيرم.»
داود از شنيدن اين حرفها يكه خورد. شايد اين حرفها را براي اولين بار مي شنيد. عسل اين طور برداشت كرد كه مرد انتظار نداشت كه روشنك با او صحبت كرده و اين حرفها را گفته باشد.
سكوت بين دو خط به مرد فرصت داد كه با لحن پوزش خواهانه اي بگويد: «اين حرفها چيست كه مي شنوم. شما جاي خواهر من هستين. من به چشم مادر دل شكسته اي كه با جفاي شوهرش سوخته، به شما احترام مي گذارم. روشنك كجا ميتواند يك تار موي شما باشد. گذشتي را كه شما در اين همه سال نسبت به آن محمود بيشرف نشان داده ايد، از دست كمتر كسي بر ميآيد. من در دعواهايمان از شما تعريف كردم، روشنك حسادت مي كند. اين حرفها را از روي عمد زده كه ميانه شما و من را به هم بزند.»
عسل نفس عميق كشيد و گفت: «من شما را سالها قبل از روشنك مي شناختم، از طرف بنده خيالتان راحت باشد. من به اندازه كافي دردسر و گرفتاري دارم كه نخواهم در زندگي دوست و همسايه دخالت كنم. به قولي، كَل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.»
«شما نمي توانيد روشنك را پند بدهيد؟ او فكر مي كند زندگي خيلي راحت است.»
«آقاي داودخان، گفتم كه بنده نمي توانم در زندگي شما دخالت كنم. اما روز اول، خاطرتان باشد، گفتم كه روشنك زن مستقلي است و عادت كرده دستش در جيب خودش باشد. اگر خودتان تنها بوديد مي توانستيد هر تصميمي بگيريد، ولي شما بچه دارين.»
«نمي دانم. خودم هم مانده ام. مي خواستم ببينم به شما گفت كه كجاست و چرا به خانه بر نمي گردد.»
«گفتم كه ما در اين باره صحبت نكرديم. خدا به سر شاهدست. من كه به شما گفتم.»
مرد به ناچار گوشي را گذاشت.
تلفن بلافاصله زنگ زد. پگاه بود. سريع گفت: «من پگاه خواهر روشنك هستم. مي بخشيد مزاحمتان شدم.»
«نه جانم، چه مزاحمتي. اتفاقاً منتظر تلفن شما بودم كه دامادتان تلفن زد.»
«بيخود كرده. ما هيچ وقت او را به عنوان داماد قبول نداشته ايم. شما را به خدا هر طوري هست نگذاريد روشنك به خانه برگردد و با او آشتي كند.»
«خانه برگشتنش پيشكش. خواهرت چند وقت پيش مي خواست به ايران برگردد كه من نگذاشتم، تازه خبر هم نداشتم كه به خانه زنان رفته.»
«ديشب به ما تلفن زد. تازه ريز ريز تعريف مي كند كه داود بارها اورا كتك زده. برگردد ايران چه كند؟ پلها را پشت سرش خراب كرده. برادرهايم خط و نشان كشيده اند. اين همه كار و زندگي اش را فدا كرده، آن وقت دست خالي برگردد ايران. نه كه فكر كنيد من دلم براي خارج لك زده، منتها روشنك نبايد اشتباهش را با اشتباه ديگر جبران كند.»
«ولله چه عرض كنم. فعلاً دو روز نيست آنجا رفته به ده جا زنگ زده. مدام به بهانه نيما با شوهرش تماس مي گيرد.»
«كار دست خودش مي دهد. مي دانم اينها از زور تنهايي است. عسل جان، شما را به خدا نگذاريد خواهرم احساس تنهايي كند.»
عسل لبخندي زد. مدعي كم بود، اين يكي هم اضافه شد. احساس تنهايي و عادت به غربت چيزي است كه هر كسي بايد خودش آن را طي كند.
دختر گفت: «باورتان مي شود، همين داود خان براي من خواستگار پيدا كرده بود.»
«مثلاً چه كسي را؟»
«چه مي دانم. مي گفت طرف مدرك مهندسي دارد، ولي در آن يكي جزيره مغازه داري مي كند.»
«عجب! شما چي گفتين؟»

R A H A
10-04-2011, 01:30 AM
«گفتم بايد درسم را بخوانم و مدركم را بگيرم تا بعد. بي گدار به آب نمي زنم كه آنجا بيايم. خودش رفت خارج، خيلي خوشبخت شد؟!»
«چه عجب! شما خيلي عاقلانه تر از خواهرت فكر ميكني. او در فكر اينست كه براي خودش همدمي پيدا كند. تو را اروپا بكشاند، آن هم به هر قيمتي شده.»
«نه، من اين ريسك را نمي كنم. اول بايد درسم را تمام كنم.»
«چقدر ديگر مانده؟»
«سه ترم ديگر دارم.»
«مي گويند سنگ هر جا باشد، سنگين ترست. از من مي شنوي به خارج فكر نكن. هر چه مرد در به داغون و عقب مانده از فرهنگه، ريخته اند خارج.»
دختر خنديد و گفت: «قول مي دهيد روشنك را راهنمايي كنيد؟»
زن با اكراه گفت: «تا خدا چه بخواهد.» او هر چه بيشتر مي خواست در زندگي آنان دخالت نكند، مثل اينكه پايش را روي گِل مرداب گذاشته باشد بيشتر فرو مي رفت.
عسل مثل ماشين مدل قراضه اي بود كه آن را از قله كوه پرت كرده باشند. خرابي ذهن و تلاطم وجودش در حدي بود كه دلش مي خواست زير دوش آب گرم پناه ببرد، پا به فرار بگذارد و يا چشمهايش را ببندد و خودش را در جزاير قناري حس كند. آيا روشنك هم دچار آن دغدغه شده بود. تنها كاري كه در آن لحظه از دست عسل مي آمد، اين بود كه سيم تلفن را از پريز بكشد، دراز به دراز روي تخت بيفتد و در درياي نگراني دنياي خودش غرق شود. چطور مي توانست به روشنك و شوهرش كمك كند، در حالي كه خودش از داخل داغون بود.


* * *

در گير و دار افكارش تلفن زنگ زد. حدس مي زد چه كسي باشد. گوشي را برداشت و با بي حوصلگي گفت: «الو؟»
«سلام خوشگل خانوم. حال شما! چه خبر؟ خوش مي گذره؟» روشنك بود.
احوالپرسي و صدايش يك جوري بود. عسل گفت: «تو حالت خوبه؟ چرا اين طوري حرف مي زني؟»
«حالم خوبه. فقط كمي خسته ام»
«كوه كنده اي؟! چه عجب دوباره تلفنت قطع نمي شود.»
«حدس بزن از كجا تلفن مي زنم.»
عسل گيج خواب بود و حوصله بازي نداشت. گفت: «من را از خواب شيرين بيدار كرده اي كه بازي كني.»
«حوصله نداري اين طرفها بيايي؟»
«پس به سلامتي برگشته اي.»
روشنك خنده رو باز هم قبراق بود. بدون دليل ريسه رفت و گفت: «آره ديگه. ديشب برگشتم. مي داني كه چاره ديگري نداشتم.»
«خوش آمدي. من كه نگفتم چرا برگشتي حال نيما چطوره؟»
«خوبه. كمي لاغر شده. نمي داني چقدر سخت گذشت. كلي كرايه خانه مي گرفتند. انواع زنان دانماركي و خارجي مي آمدند و مي رفتند. هر كدام يك جوري بودند. يادته گوشواره هاي طلا را كه با هم گرفته بوديم، از روي ميز من زدند. خيلي دلم برايشان سوخت. فكرش را بكن، از ترس شوهرهايشان به خانه زنان آمده اند و آن وقت دزدي مي كنند.»
«از اين حرفها بگذريم. مي داني كه شوهرت و خواهرت اينجا تلفن زدند. راستش را بخواهي من دوست ندارم با تو رفت و آمد كنم.»
«براي چي؟ من و شوهرم خيلي صحبت كرديم. قرار شده زياد اذيتم نكند. گفته كه دكتر هم مي رود و شايد خانواده درماني برويم. برادرش هم گورش را گم كرده. خانه ما نمي ماند. بيشتر آتش هم از كوره او بلند مي شد. دايم ميخورد و غر مي زد. خبر مرگش پيش يك مرد افغاني زندگي مي كند. هنوز هم در پيتزايي كار مي كند. روزي دويست و خرده اي هم مزد مي گيرد. آن وقت شوهرم مي گويد كه پيتزايي فروش ندارد و مقروض شده ايم. دارد فكر ميكند كه اعلام ورشكستگي كند.»
«اين كار همه شان است. اول سياه مي زنند و پولي در مي آورند و بعدهم خودشان را به ورشكستگي مي زنند.»
«باورت مي شود از ايران كه مي آمد، دست خالي حتي يك كيلو پسته هم نياورده بود. هر چه من خودم خريده بودم، همه را مي نشست دانه به دانه گلچين مي كرد، تخمه و آجيل و بادام كوفت مي كرد. شوهرم حرفي مي زد، او از آن طرف مبل مي گفت كه قربان خودم بروم كه زنم جرئت نفس كشيدن ندارد. چكي روي دهانش مي گذارم كه دندانهايش را قورت بدهد. او هم آخرش قاطي مي كرد. مي گفت كه چشم ديدن فاميلش را ندارم. احترامش نمي كنم. آخر تا ديروز كه با من صحبت مي كرد، مي گفت بي كس و كارم . فاميلي ندارم. حالا اين مرتيكه ترياكي را آورده اروپا و مثلاً تركش مي دهد، قرص دانه اي چند. آنها زير پايش نشسته اند كه ميانه ما را به هم بزنند.»
«ببين روشنك، با اين حرفهاي بيخودي خواب را از سرم پراندي. چرا شما زن و شوهر خودتان را گول مي زنين. بابا جان شما دو تا به هم نمي خورين. اخلاقتان زمين تا آسمان توفيردارد. تو مي خواهي امروزي و مدرن زندگي كني. اهل پوشيدن و مسافرت هستي. شوهرت يك زن مدل سنتي ته آشپزخانه مي خواهد كه كنار اجاق بايستد و بپزد و شوهرش را مثل بچه پرستاري كند. تو مي خواهي مستقل باشي. او مي خواهد خودت، دوستيهايت و حساب بانكي ات را كنترل كند. چه پول گذشته ات باشد و چه پولي كه از شهرداري مي گيري.»
«با اين صغري و كبري چيدن چه مي خواهي بگويي؟»
«اينكه تو و شوهرت بنشينيد و رو راست با هم حرف بزنيد. به جاي اينكه تقصير را به گردن من يا برادر شوهر ناتني و دوستهاي داود بگذاريد، ببيند از زندگي و از خودتان و از همديگر چه انتظاري داريد. حالا هم اگر اجازه بدهي من مي خواهم بخوابم.» عسل مجبور شد سرد برخورد كند و گوشي را بدون خداحافظي گذاشت.
روشنك از رو نمي رفت. روز بعد و روزهاي بعد دوباره تلفن زد. گفت كه تا حدي مشكلشان حل شده و داود با رفت و آمد او مسأله اي ندارد.
عسل مدرسه مي رفت. كار مي كرد. درس مي خواند، ولي هيچ دوست ايراني نداشت. با كسي رفت و آمد نمي كرد غير از كساني كه در مدرسه و سركارش مي ديد و صحبت مي كرد. روي خارجيها نمي شد حساب كرد. يك روز كيسه هاي خريد را پشت دوچرخه، داخل سبد گذاشته بود. بعد از مدتي سواري كردن سر كيسه كمي پاره شد. دانه هاي توت فرنگي ريختند. وقتي مجبور شد دوچرخه را نگه دارد مردي آبجو به دست نزديك او آمد . عسل هول كرد. نميدانست آن مرد چه خواهد كرد، ولي او دسته دوچرخه را نگه داشت و گفت: «حالا مي تواني كيسه وسايل را جمع كني.»
صداي او نشان مي داد كه سرخوش است. زن با ترديد دوچرخه را دستش داد. كارش كه تمام شد، دوچرخه را از دست او گرفت و تشكر كرد. عسل ياد شعر مولانا افتاد:
هركسي از ظن من شد يار من
از درون من نجست اسرار من
آيا او به اين راحتي مي توانست به يك هم وطن اعتماد كند. يك آدم رواني بيگانه و از پشت خنجر زدنهاي اين و آن باعث شده بود كه او در برخوردش با ديگران احتياط كند. تنهايي فشار مي آورد. روشنك هم تنها بود. به قول خودش با او تفاهم داشت. همديگر را مي فهميدند. حسادت شوهرش را بي معني مي دانست. مي گفت: «اگر شوهرم من را دوست دارد بايد خوشحال باشد كه من دوستي پيدا كرده و از تنهايي درآمده ام.» مسأله آنان اين بود كه داود دوستهاي خودش را مي پسنديد. چند روز در اين حال و هوا گذشت. روشنك دوباره تلفن زد و گفت: «هواي خوبي است. مي خواهم با نيما بروم پياده روي، اگر دوست داري تو هم بيا.»
«نمي دانم. گفتم بهتر است به جاي ادامه دوستي با من، با شوهرت خوب باشي.»
روشنك خنديد و گفت: «چرا تو هواي شوهرم را داري؟ او الان در مغازه سرگرم دختر بازي است.»
«من كه اين مردان ايراني را نمي فهمم. همين شوهر تو تا ديروز تنها بود. از زور تنهايي بايد مجاني در پيتزايي اين و آن كار ميكرد. بعد هم كه دكه اي زد و به دختران مشنگ دانماركي دويست سيصد كروني مي داد و به قول خودش نردبان را بالا مي رفت.»
«تو از كجا مي دانستي؟»
«با محمود صحبت مي كرد. خودش مي گفت كه آن يكي دوستشان، اعتراض كرده بود كه چرا آنان هميشه درباره زنان حرف مي زدند. فردا كف دست شوهرت نگذاري و شر بپا كني. از من بپرسد، من انكار مي كنم.»
«نترس خانم بزدل! خودش هم چيزهايي گفته. روزي از سفر بلغارستان تعريف مي كرد كه با دختران درجه يك مي رفته، ولي شوهر تو محمود گندخور بوده و به هر زني رو مي داده. من هم پرسيدم كه زن خراب دست اول چه مدليه؟ گفت كه خوش تيپ و خوشگله، جوان و سرحاله. گفتم چرا مي خواهي من ناهار و شام بخورم و چاق بشوم و هيكل من برايت مهم نيست، ولي چشمت دنبال زن خوشگل مي گردد؟»
«مردان اين جوري هستن. ذات مردان با زنان فرق مي كند.»
«باور كن در نزديك همين پيتزايي يك ديسكو بود. التماس كردم برويم سرك بكشيم، حاضر نشد با من بيايد. خودم از كنجكاوي سركي كشيدم، كفرش درآمد. آن وقت تا دو تا دختر مست و پاتيل شانزده ساله مي ديد دندانهاي كج و كوله اش را بيرون مي گذاشت تا او را از را بدر كند. هم خودش و هم آن برادر بي ريختش. اينجا كه آمده رنگ و رويش باز شده و شبيه آدميزاد شده.»
«حرف آدم را بزن. داود خان چي گفت؟»
«نيشش را باز كرد و گفت: «من مرد هستم، تو زن هستي. مرد و زن با هم فرق دارند. من دوست ندارم تو با مردي دمخور بشي.» من هم بي تعارف گفتم: «تو مي خواهي من دق كنم. همين!»
«اميدوارم حالا كه آشتي كردي و برگشتي سر زندگي ات، كاري نكني كه همه چيز خراب شود و پشيمان شوي.»
«نمي داني كه نمي توانستم آشتي نكنم. اولش به مادرم تلفن كرده و كلي از من بدگويي كرده و بعد هم درگير شده بود. آن وقت مثل هميشه به مشاورم تلفن و التماس كرده كه دكتر مي رود. با خودم هم تماس مي گرفت، اظهار پشيماني مي كرد. اشك مي ريخت و مي ناليد كه بچه را از او جدا نكنم. بچه هم كه مدام سراغش را مي گرفت.»

R A H A
10-04-2011, 01:30 AM
«تو از خانه زنان با او تماس گرفتي؟»
«يكي دوبار به خاطر نيما.»
«بهانه بدي نيست. او چطور تماس گرفت؟»
«نمي داني مگر؟ شماره تلفن همراه من را دارد.»
«نميتوانستي ببنديش.»
«چرا سين جين مي كني؟»
«اگر من نمي خواهم دخالت كنم به خاطر كارهاي بيجاي توست. تو رفته اي آنجا كه از شوهرت فاصله بگيري، هر دوتان فرصت فكر كردن داشته باشين. ببينين مشكلتان كجاست. با اين حساب هيچ از هم جدا نشده اين. تو جاي خوابت را عوض كرده اي. اميدوارم كه پشيمان نشويد.»
«راستش از تو چه پنهان پشمان هستم.منتها صدايم در نمي آيد.»
«دعواي شما سر چي بالا گرفت؟»
«اگر من كوتاه بيايم و حرف، حرف شوهرم باشد، دعوايي در كار نيست. آن وقت به حرفش كه عمل نكنم، عصباني مي شود و خشمگين به طرف من حمله ور مي شود. نمي تواند خودش را كنترل كند. مي گويد وقتي عصباني شد، من چيزي نگويم. من هم نمي توانم.»
«نگفتي سر چي دعوا مي كردين؟»
«آهان، از همان سفر تهران. مي خواست من خانه را بفروشم. وقتي ديد مجاني به خانواده ام جا داده ام، بيشتر ناراحت شد. باورت مي شود، من پنج ميليون در حسابم پول داشتم همه را به او دادم. كلي وسايل خانه خريدم و با خودم آوردم. انگار من بانك هستم يا شوهر من هستم، زن او.»
«حالا چرا پشيمان شده اي؟»
«براي اينكه من خانه زنان بودم، حساب بانكي ام را جدا كردم. حالا همه هزينه ها را نصف مي كنيم. من با چك بچه، دوربين فيلمبرداري خريدم و تلويزيون بزرگ گرفتيم. خرج خانه و ماشين و چيزهاي ديگر را نصف مي كنيم. با اينكه دويست كرون بيشتر دست من نمي ماند، باز هم ناراضي است. مي خواهد حساب مشتركمان به اسم او باشد.»
«اين اختلافها از بي اعتمادي پيش مي آيد. شما به اندازه كافي به هم اعتماد نداريد. عشق يعني اعتماد و باور كردن همديگر.»
«مي خواهد شب كه شد بيرون بياييم. دلهره دارد كسي من را ببيند و بقاپد ببرد. من فكر كردم اگر با يكي كه خوش قيافه نباشد ازدواج كنم، بيشتر قدرم را مي داند، حالا برعكس شده. ميديد من سالن دارم و عاشق آرايش هستم. راه ميرود و نق مي زند.مانيكور نكن. لباس فلان نپوش. مو رنگ نكن. خودش آن برادر گوريلش را برداشت برد كثافت خانه. هر كاري دلش بخواهد مي كند.»
«معلوم است توپت پر شده. با اين وضع چطور مي خواهي ادامه بدهي؟»
«غلطي كرده ام و مانده ام. آن روز بحثمان شد. سر و كله برادرش پيدا شده بود. به شوهرم مي گفت كه عسل يا زن ديگري را برايش جور كند كه اينجا بماند و اقامت بگيرد. من گفتم عسل كلي خواستگار دارد و مايل به ازدواج نيست. شوهرم با حرص گفت كه من خودم عاشق عسل شده ام. اعتراض كردم كه عسل دوست منست. برادر تو در ايران زن و بچه دارد. درست كه جلوي زن شكم گرسنه اش هم دختربازي مي كرد، ولي اينجا شرايط فرق مي كند.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «مگر نگفتي كه از من خوشش نيامده و مانده بود كه محمود از چي من خوشش آمده؟»
«بگو و مگو كرديم. برادره رفت خبر مرگش، حمام. داود قاطي كرد و افتاد به جان من، چاقو را برداشت دنبالم كرد. من از جايم تكان نخوردم، ولي از درون فرو مي ريختم. چاقو را بيخ گوشم گذاشت. بدنم مي لرزيد. مي خواست با لبه چاقو فشار بياورد، مي خواست من را بترساند كه التماس كنم. مي داني در چشمهايش ترس را ديدم. خنده دار بود. چاقو را زير گردن من گذاشته بود و بيشتر از من مي ترسيد. ناگهان برادر ناتني داود از حمام بيرون آمد و فرياد كشيد: «برو، فرار كن. مي كشدت. اين ديوونه است.»
مجبور شدم بچه را بغل كنم.داشت جيغ مي كشيد. ترسيده بود. انگار داود تازه يادش آمد كه مي خواسته من را بكشد. دوباره دنبالم كرد. پا برهنه از خانه بيرون آمدم. تا ظهر پشت ساختمان روي چمنها مي پلكيدم. تا كه از خانه گذاشت بيرون رفت. رفتم نگاه كردم، در آپارتمان را قفل نكرده بود. شب خانه نيامد. دو روز گذشت. رويم نشد به تو چيزي بگويم. حالا هم شنيده ام رفته ايران. رفته سراغ مادرم و كلي از من بد گفته. تهديد كرده كه با شرايطي كه پيش مي رود، مجبور به طلاق من خواهد شد.»
هرچه كه روشنك حرف مي زد، جدي تر مي شد. صدايش دور مي شد. مأيوس و سردرگم بود. درمانده با خودش كلنجار مي رفت و نمي دانست چه كند. نمي دانست سر و ته كلاف زندگي اش كجاست. دلش گرفته بود. دنبال بهانه اي بود كه گريه كند و دلش را خالي كند. دل عسل كباب شد. مي ديد كه دختري سالها زحمت كشيده، چشم و گوش بسته تصميم كوركورانه اي گرفته و به خارج آمده. قطره هاي اشك زن مثل حبه هاي خوشه انگور روي زمين مي ريخت. دانه دانه خوشه آرزويش پرپر مي شد. مثل صدها دختري كه با انگيزه اي واهي و با هزار اميد به بهانه ازدواج راهي خارج مي شدند. سرشان به سنگ مي خورد و مي فهميدند كه آواز دهل شنيدن از دور خوش بود. روشنك گريه مي كرد.
عسل مجبور او را آرام كند. گفت: «بد نبود حسابتان را يكي مي كردي. تو كه مي گويي پولي براي تو نمي ماند.»
«او مي خواهد زور بگويد. تو كه كردي، اين همه گذشت كردي، چي شد؟ شوهر نامردت چه كرد؟»
«تو حرف گوش نمي كني. قضيه من فرق مي كرد. وانگهي اين چيزها براي من مهم نبود.»
«اما براي من مهمه. همه كه مثل هم فكر نمي كنند.»
«بله مي بينم. من به كارت اقامت تو و وضع اين بچه فكر مي كنم. باقيش را خودت ميداني.»
«به پدرش تلفن كردم. آن برادر ناتني بي همه چيزش گوشي را گرفت و گفت: «تو كه داود را نمي خواهي. خارج و حساب پس انداز جدا مي خواستي كه گيرت آمد. آمدي آنجا و از خانه و زندگي اش فراريش دادي. ديگر چي از جان برادرمان مي خواهي؟»
«من هم چند بار زنگ زدم نمي خواست با من حرف بزند. بيشتر پررو شد.»
«نمي دانم با اين كارها به چي مي خواهي برسي. يارو خواسته تو را بكشد، قهر كرده رفته، چون مي داند تو ضعيفي و به دست و پا مي افتي. مي خواهد تو را وادار به تسليم كند.»
«من گفتم دوستش دارم...»
«ولي حاضر نيستي كوتاه بيايي.»
«تا كوتاه آمدن چه باشد. من مي خواهم روي پاي خودم بايستم. اگر كمك كند و سالني بزنم هرچه پول دستم بيايد به پايش مي ريزم. الان از مدرسه يكي دو تا مشتري مي آيد و صد كروني گيرم مي آيد، خودش را مي كشد تا آن را خرج كنم. آقا مثل زنها قهر كرده رفته.»
«به نظر من قهر نكرده. كاري داشته. اين را هم بهانه كرده.»
«آره، ممكنه. مغازه را به يك زن و شوهر چيني فروخت. فروش خوبي هم نداشت. پيتزايي يك تلفن عمومي داشت. برادر داود آن را دست كاري كرده بود و بدون سكه تلفن مي زد. نزديك ده هزار كرون بيشتر پول تلفن آمده. شركت مخابرات مي گويد مسؤليتش با صاحب مغازه است. تازه قرار بود كار كند پول بليتش را هم بدهد. دوباره تمديد كرد و آخرش هم مجبور شد برگردد. بيعار از اينجا خوشش آمده. مي خواهد به هر قيمتي شده برگردد.»
«من حدس مي زنم شوهر تو پول مغازه را برده كه جابه جا كند و بيايد وبال گردن اداره بيكاري شود.»
«اين هم ممكنه. شايد هم بخواهد درس بخواند. نه كه اين همه سال فرصت نداشته. اينها زن ايراني مي گيرند، به قرن هشتم ايراني بر مي گردند. زن سوئدي كه داشته باشند، كهنه بچه عوض مي كنند و در آشپزخانه ظرف مي شورند.»
عسل نمونه هايي از اين مردان را هم مي شناخت. مرداني هم بودند كه با جوانمردي برخورد مي كردند، بيشتر به مادر بچه شان احترام مي گذاشتند و برخورد ديگري با دشواريها و اختلافهاي زناشويي داشتند. بعد از لحظهاي سكوت رو به روشنك گفت: «مردان وقتي دچار بغرنج و گره عاطفي مي شوند، دوست دارند تنها باشند و در سكوت فكر كنند. مايل نيستند درباره اش صحبت كنند.. بايد در تنهايي و آرامش بنشينند و راه حلي پيدا كنند. من اگر جاي تو بودم، به او اجازه مي دادم فكرهايش را بكند و به آرامش برسد. قبول كن كه شوهر تو هم در انتخابش اشتباه كرده. او بايد زني مي گرفت كه خيلي از خودش كمتر باشد و يا واقعاً او را دوست داشته باشد.»
«من كه خيلي دوستش دارم. او هم من را دوست دارد.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «چه عرض كنم. يا من معني دوست داشتن را نمي دانم يا شماها، تو و شوهرت، وسط دعوا نرخ تعيين مي كنين. مثل دكان بقالي همه چيز را وزن مي كنين. مو از ماست مي كشين.»
«فكر نمي كنم دوست داشتن جاي خودش را داشته باشد.»
«چرا، مادرم مي گفت تو را دوست دارم، ولي خودم را بيشتر از تو دوست دارم.»
«تو را خدا اگر كاري نداري، بلند شو بيا اينجا. من خيلي دلم گرفته.»
«باشد. اگر آمدن من دل تو را باز مي كند، مي آيم.»
وقتي عسل دم در آپارتمان رسيد، در باز بود. روشنك گوشي تلفن به دست پشت ميز غذاخوري نشسته و صحبت ميكرد. كمي كه گوش كرد، بو برد كه خواهرش پگاه است. از قرار داود به آنان تلفن كرده و از دخترشان شكايت كرده بود. سناريوي زندگي شان خيلي خسته كننده و تكراري بود. داود كه بود نمي توانستند صحبت كنند و زبان هم را بفهمند، حالا كه دور شده بود، روشنك مي خواست او را گير بياورد و صحبت كند. وقتي اشكهاي روان او را ديد، طاقت نياورد. چشمش به نيما بود كه روي زمين نشسته و دهها اسباب بازي نو و كهنه روبه رويش ريخته بود. آن وقت او تكه اي دستمال كاغذي را در دستش ريش ريش مي كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:30 AM
روشنك گفت: «هميشه اين جوري است. اسباب بازيها را مي اندازد و مي شكند و همه جا را پر آشغال مي كند. مربي مهند كودك مي گفت، بي قراري مي كند و بجه هاي ديگر را مي زند.»
زن سعي مي كرد نيما را از روي زمين بردارد، بچه عربده كشيد. دستش به پستان مادر بود. بد غذا ميخورد، بد مي خوابيد و سراغ پدرش را مي گرفت. مادر نتوانسته بود او را از شير بگيرد. عسل دستمالها را از دست بچه گرفت و يكي از اسباب بازيها را نشانش داد. بچه داشت زبان باز مي كرد. چيزي زمزمه كرد كه عسل نفهميد. مادر جمله اش را ترجمه كرد: «نيما مي گويد، من از اين زن مي ترسم.»
هر دو زير خنده زدند، ولي بيشتر جاي گريه داشت. زن و شوهر سرگرم دعواي خودشان سر لحاف ملا بودند. هر كدام مي خواست ثابت كند كه حق با او است. زن مي خواست حساب بانكي و استقلال خودش را داشته باشد. مرد مي خواست مردسالاري كند، آن هم به قول خودش در سرزميني كه زنان خدا بودند.
روشنك خودش را به اين طرف و آن طرف زد تا اينكه داود با او تماس گرفت. صدايش را كه شنيد، نمي دانست با او چگونه حرف بزند.
داود تقريباً داد مي كشيد. صدايش به آن طرف حياط خانه پدرش مي رسيد. شرايط آمدنش راگفت: «خدمت شما روشنك خانم عرض كنم، اول پاي آن زنيكه، عسل، را از خانه من مي بري. هر چي هست زير سر اوست. تو را بر عليه من تحريك مي كند. تو همان زني بودي كه هيچ انتظاري از من نداشتي. حالا مدام زندگي و شغل اين و آن را توي سر من مي زني. اداي آن زن را در مي آوري. در اتاق خواب را به روي من مي بندي و من را تحريم مي كني كه مثلاً با من نزديكي نكني. به جهنم، نكن. زن قحطي كه نيست. تو يادت رفته كه او هم اولش ناز مي كرد و نمي خواست با شوهرش بخوابد. تو هم ادهاي او را در مي آوري. اگر به نفع تو باشد، اين كار را بكن. مي داني خانواده ام چه مي گويند. مي خواهند تو را ول كنم. از كشور بيرونت كنند و آن وقت يك زن از ولايت خودمان بگيرم. آنان مي گويند تو لياقت من را نداري. از جمله شرط دوم من اينست كه حساب مشترك بانكي به نام من باشد. آپارتمان را در تهران بفروشي و جرينگي به حساب من بريزي و فدا كاري خودت را ثابت كني.»
محاسبات او اين جوري بود كه اگر روشنك خودش مي خواست به اروپا بيايد بايد ده ميليون بيشتر خرج مي كرد تا خودش را به آنجا برساند. تازه خدا مي دانست جواب مثبت مي دادند يا نمي دادند.داود دلشوره اين را داشت كه روشنك با ازدواج با او مي خواسته پايش به اروپا برسد، اقامت بگيرد و بعد هم طلاق. براي همين پيش از گرفتن كارت اقامت مي خواست بهاي آن را از زنش مطالبه كند. او قبل از سفر به ايران با وزارت خارجه قسمت امور خارجيان تماس گرفته و مي گويد كه او و زنش در كشمكش طلاق هستند و آنان بايد زن او را از كشور بيرون كنند.
روز بعد وقتي روشنك نامه شهرداري را از دست نامه رسان گرفت، هراسان در آپارتمان عسل را كوفت. زبان دانمارك را زياد نمي دانست. زن آن را خواند و ترجمه كرد. روشنك شاخ درآورد. به تته پته افتاد. داود ديروز حرفي از نامه نزده بود. مجبور شد دوباره تلفني به دست و پاي شوهرش بيفتد. داود همه چيز را انكار كرد. دست به دامن عسل شد كه به عنوان مترجم به شهرداري بيايد. زن به مشاور توضيح داد كه شوهرش در آن يك سال و اندي كه با او زندگي كرده، بارها او را كتك زده. يك بار تهديد به قتل كرده. دست آخر هم مجبور شده به خانه زنان برود. مشاور از او پرسيد: «تا به حال به پليس شكايت كرده اي؟»
«نه. نمي توانستم. مي ترسيدم. هم از شوهرم و هم از پرونده اي كه بايد به دست اداره امور خارجيان مي فرستادند. شكايت من به علامت تقاضاي طلاق بود و خارج شدن يا دپورت از كشور. من يك پسربچه هم دارم.»
عسل حرفهاي او را ترجمه كرد. در پشت بند آن پرسيد، روشنك چه كاري مي كرد كه نكرده؟ زن مسئول ابروهايش را بالا برد و با تعجب گفت: «من از فرهنگ شما چيزي نمي دانم. براي من عجيب است كه زني از دست شوهرش كتك بخورد و بخواهد با او زندگي كند، ويزاي اقامت چقدر مي تواند از زندگي او و پسرش مهمتر باشد. در ثاني، مراكزي در كشور ما هستند كه از زنان كتك خورده حمايت مي كنند. او نبايد از خانه زنان بر ميگشت. براي بار ديگر اگر چنين اتفاقي افتاد، بايد به اورژانس برود و پرونده درست كند. به پليس هم اطلاع بدهد، هرچند آن را بايگاني نكنند.» زن راحت حرف مي زد.
شنيدن اين حرفها بند دل روشنك را پاره مي كرد. آن روز روشنك پيش دكتر اعصاب رفت و مشتي قرص خواب گرفت. به قول خودش آرام و قرار نداشت و نميتوانست بخوابد. عسل مي ديد كه دوستش همچنان به خودش مي رسيد و ابروهايش را رنگ مي كرد. او را به كيك بعدازظهر و چاي دعوت مي كرد. شيره كيك كشمشي به ته ظرف مي چسبيد و كنده نمي شد. مي گفت: «داود كيك داغ و شيرين دوست داشت.» جوري از او حرف مي زد كه انگار در اين دنيا نباشد.
سر و كله داود پيدا شد. معلوم نشد زن شرايط او را قبول كرده يا بله موقتي گفته بود. عسل به راستي دوست نداشت با آنان رفت و آمد كند. اختلاف آنان را بازي بي نتيجه فوتبال دو نفره اي مي دانست كه دست آخر به جايي هم نمي رسيد.
روشنك دست بردار نبود. يك روز عصر تلفن زد. خونسرد بود. بي تفاوت گفت: «شوهرم و برادرش بيرون خانه كباب مرغ درست كرده اند. تو را هم دعوت كرده اند. نمي آيي؟»
از خرفت بودن روشنك پاي عسل به زمين چسبيد. چقدر اين زن خنگ بود. «خدا را شكر شوهرت برگشته. آشتي كردين؟»
«آره. كار برادرش هم درست شده و او را هم با خودش آورده.»
«خوش به حال همه تان. پول بيكاري و آب و هواي اروپا به همه مي سازد. بايد هم بر مي گشت.»
«نمي خواهي بيايي؟ من دلم ميگيرد!»
«به جهنم دلت ميگيرد. من فردا امتحان دارم. چشم ديدن شوهر و برادر خرفتش را هم ندارم. خوش بگذرد.»
چند روز بعد، روشنك را تصادفي در كتابخانه ديد. گفت: «دنبال مدل مو مي گشتم. توي اين مجله ها نيست.»
عسل گفت: «در گوشه اي از كتابخانه، مجله هاي قديمي را دو سه كرون مي فروشند. هر مدلي هم دارد، لازم نيست يكي نو بخري.»
«من زياد گذرم اينجا نمي افتد. تو برايم مي خري؟ پولش را مي دهم.»
«باشد. اگر مجله اي بود، برايت مي گيرم.»
«مي داني داود چه مي گفت؟ البته از دست من عصباني بود و زهرش را مي ريخت. مي گفت كه عسل براي از راه به در كردن مردان زن دار، به كتابخانه مي آيد.»
عسل تبسم تلخي كرد و گفت: «شايد عقده اي شده ام و از زنان شوهر دار انتقام مي گيرم! راست مي گويد، من كه اهل كتاب و اين حرفها نيستم. براي شكار به كتابخانه مي آيم.»
«ناراحت شدي؟ آخه من در مدرسه زبان هم چنين حرفي شنيدم.»
«چشم آن زنان كور. مواظب شوهرانشان باشند. مشكل من اينست كه دوستهاي احمقي مثل تو دارم.»
عسل آشكارا از شنيدن حرفهاي روشنك دلخور بود. دست خودش نبود، اول حرف مي زد و بعد فكر مي كرد. با خداحافظي سردي راهش را گرفت و به سوي برنامههاي روزانه اش رفت.
تا مدتي گوشش ساكت بود. ولي بعد از مدتي طولاني، روشنك با اصرار او را براي ناهار دعوت كرد. نمي خواست قبول كند. روشنك اهل قهر كردن نبود. به خودش زحمت نمي داد كه كينه كسي يا چيزي را به دل بگيرد. هر كاري دلش مي خواست مي كرد و هر چه سر زبانش مي آمد، مي گفت. يكي دو روز كه گذشت، دوباره دم در خانه عسل آمد. بهانه اش نشان دادن نامه اي براي ترجمه بود. محتوي نامه نشان مي دادكه داود نامه اي به وزارت خارجه نوشته و همچنان مي خواست روشنك را از كشور بيرون بيندازند. زن آشفته بود. دو دستش بود و يك سرش. احساس واماندگي مي كرد. با ناراحتي از زن خداحافظي كرد و رفت. نزديك غروب بود كه دوباره تلفن زد. از عسل خواست شام را با هم بخورند. زن سرباز زد و گفت: «من شام كوفته تبريزي دست كرده ام، اگر دوست داري تو اينجا بيا!»
عسل دعوت او را رد كرد. نزديك عصر بود و هواي زمستان رو به تاريك مي رفت. تلفن خانه عسل زنگ زد. روشنك با صداي لرزاني گفت: «شايد من پيش تو آمدم. خانه باش. بايد باهات صحبت كنم.»
مدتي گذشت. از آمدن او خبري نشد. روشنك دوباره تلفن كرد و هول هولكي گفت: «فكر نمي كنم بتوانم بيايم، ولي تو هم اينجا نيا. شايد من نتوانستم...» تلفن قطع شد.
عسل شماره را گرفت، كسي جواب نداد. چند بار به فاصله ده دقيقه تلفن زد، ولي ارتباطي نبود. تلفن قطع شده بود. نزديك يك ساعت و نيم گذشت. دل توي دل زن نبود. نگران بود، دلشوره داشت، نم يدانست چه كند. آيا اتفاقي افتاده بود؟ تمام حرفها درباره عدم دخالت در زندگي دوستش را فراموش كرد. در آن لحظه قوه احساس بر عقل مي چربيد و كنترل كامل وجود او را در دست داشت. ده دقيقه بعد خودش را پشت در آپارتمان روشنك و شوهرش ديد. در خانه نيمه باز بود. تلنگري به در زد، جوابي نيامد. در را هول داد و داخل شد. آپارتمان يك خوابه از دو ورودي يك متر و نيمي فضا براي ورودي داشت و بعد هم اتاق نشيمن بود كه انحنايي به طرف اتاق خواب و آشپزخانه سرهم داشت. حواسش پرت بود، حتي داود را كه در قسمت بالاي مبل گوشه اي نشسته بود، نديد.»
داود با پرخاشگري پرسيد: «چه كسي به تو اجازه داده كه به خانه من بيايي؟»
«من دوباره در زدم.»
«بيجا كردي. برو بيرون.»
«چشم، الان مي روم. روشنك كجاست؟»
«مگر كوري؟ نمي بيني نيست.»
عسل متوجه خراشيدگي صورت و بازوي مرد شد. پرسيد: «صورتتان چي شده؟ اتفاقي افتاده؟»
«تو آمده اي خانه من، دست روي من بلند كرده اي و صورتم را خراشيده اي. تازه مي پرسي چه اتفاقي افتاده.»

R A H A
10-04-2011, 01:31 AM
عسل خنده اش گرفت. فكر مي كرد گوشهايش عوضي مي شنود. به چشمهاي پر از خشم مرد نگاه كرد. داود كاملاً جدي بود. نه شوخي اي در كار بود و نه سر به سر گذاشتني. پوزخندش را فرو خورد و پرسيد: «من كي همچين غلطي كردم كه خودم خبر ندارم.»
«همين الان. همين چند دقيقه پيش. من شكايت مي كنم. پدرت را در مي آورم.»
«آقا داود آرام باشيد. شما حالتان خوب نيست. من دم در ايستاده ام وشما آنجا نشسته ايد. بين ما چند متر فاصله است.»
«تا مي تواني انكار كن. چرا پايت را از زندگي ما بيرون نمي كشي؟ چرا به خانه من مي آيي؟ كي به تو گفته كه اينجا بيايي؟»
«آن هم به روي چشم، ديگر نمي آيم. من اگر به اين خانه خوش آمد نيستم، نمي آيم. براي گداي كه نمي آيم. به همديگر نياز و وابستگي نداريم. چرا به خاطر اين موضوع خودتان را ناراحت مي كنيد؟»
«به خاطر اينكه تو زنيكه نفهم، پايت را از زندگي ما بيرون نمي كشي.» داود با عصبانيت از جايش بلند شد. روي پيشاني اش جاي خراش ناخن بود. زير چانه اش قرمز شده و روي بازويش هم جاي چند نيشگون و خراش بود.
مرد از جايش بلند شد. عسل قدمي به عقب برداشت. انرژي منفي از در و پنجره مي باريد. جاي ماندن نبود، جاي صحبت هم نبود. عسل بايد از آنجا مي رفت، فرار مي كرد، گورش را گم مي كرد. به خودش جرئت داد، ولي نتوانست. شجاعت احمقانه اي در گلويش بغض كرد. غرورش تحريك شده بود، لطمه خورده بود، بايد مي ايستاد و از خودش دفاع مي كرد. مرد از فرط خشم به خودش مي پيچيد. زن گفت: «من ديروز عصر اينجا بودم. شما هم بودين. استكانهايي كه زنت ميخواست، برايش مي آوردم. اگر شما مي خواستين من اينجا نيايم، همان ديروز مي گفتين. پاي من اينجا نمانده كه بيايم و خودم را به مردم تحميل كنم. از آن گذشته، اينجا خانه روشنك هم هست. او مي خواهد كه من بيايم. البته من ديگر اينجا نخواهم آمد.»
مرد غريد: «برو گورت را گم كن. محمود را بدبخت كردي. خودت تنها و بيچاره اي. دلت به طلاهايت خوش است. مي خواهي زن من را هم بدبخت كني. مثل خودت كني. اينجا آمده اي كه من را از راه به در كني. خودت را به من تحميل كني.»
زن نيشخندي زهرباري زد و گفت: «تو انگار حالت خوب نيست. من مي روم، ولي اين را هم مي گويم كه ديگر اجازه نداري اسم من را به دهان كثيفت بياوري. از اين مزخرفات هم نگو كه خودم را به تو تحميل مي كنم يا چي. سگ محمود به تو شرف دارد. هزار بار بميرم و زنده بشوم به روي تو يكي نگاه نمي كنم. هيچي نيستي. تو...» تن زن داغ بود. چشمهايش دو كاسه خون بود. به راستي چيزي نمي ديد. حتي متوجه نشد كه داود چند قدم به او نزديك شد.
دوباره غريد: «مي داني مشكل شما چيست؟ زني مثل جواهر دستت افتاده، هزار جور نازت را مي كشد، دوستت دارد، با سليقه و خوش ذوق است، تو ليافت او را نداري. لايق تو همان زنهاي تمبان گشاد ولايت خودتانست كه تو را ببينند فكر مي كنند از گُه منجوق پيدا كرده...» عسل مثل آتشفشان فوران كرده بود. كنترل خود را از دست داد. لحظه اي بعد داود سيلي محكمي بيخ گوش او كوبيد. بدجوري غافلگير شده بود. صداي دانگ و دينگ در سر زن پيچيد. گوشهايش گرفت. مثل اين بود كه بيخ گوش او طبل كوبيده باشند. چشمهايش سياهي رفت و گيج شد.
هنگامي كه به خودش آمد، گفت: «فكر كردي من زن بدبخت تو هستم كه دست روي من بلند مي كني. پدر سگ خودت را گردن كلفت مي داني؟ فكر ميكني كي هستي؟» گيج و ويج با مرد گلاويز شد. حال خودش را نمي فهميد. داود با تخت دست او را هل داد و روي گوشه مبل پرت كرد. وقتي به خودش آمد كه دستهاي لرزان داود گلوي او را مي فشرد. به خودش آمد. ثانيه ها ارزش داشت. ياد پسرش افتاد كه جايي منتظرش بود. نمي خواست آنجا در خانه اي كه نمي بايد پايش را مي گذاشت، بميرد. پاهاي زن آزاد بودند و دستهايش زير بازوهاي مرد كليد شده بود. جفت پاهايش را زير شكم مرد كوبيد، جايي كه نبايد مي زد.
داود عاصي شد. خشم در چشمهاي ريزش دو دو مي زد. مثل موشي كه در تله افتاده باشد، ترس در نگاهش موج مي زد. خدا خدا مي كرد يكي زن را از دستش بگيرد. نمي خواست آسيبي به او بزند. مي خواست بترساندش. خودش بدتر مي ترسيد. هنگامي كه طفل بود، پدرش زير گوشش را مي گرفت و كشان كشان سر كار مي برد. جثه ريزي داشت . اگر نامادري هم او را سرزنش نمي كرد و چغلي اش را پيش پدر نمي كرد، برادرهاي ناتني دخلش را در مي آوردند . در اين ميان همه به خواسته خود مي رسيدند، جز خودش. پدر يا نامادري يا نابرادري. او در خانواده چرخ پنجم بود، اضافي بود و خودش را در كنار زندگي حس مي كرد. دنياي كودكي او را جا گذاشته بود. همه چيز را وارونه مي ديد و لمس مي كرد. او در فكر مادر و دلتنگيهاي آرزوهاي ساده اش بود. به سادگي شلوار راه راهي كه زماني مال پدرش بود و حالا به او رسيده بود را به ياد مي آورد. دنياي بيرون براي او حالت مبارزه داشت. اگر نمي جنبيد، زير پا له مي شد. به نظرش زنان سگ جان بودند. چرا روشنك مثل او نبود. چرا مقاومت مي كرد. عسل هم از رو نمي رفت. پدرش هميشه مي گفت كه گربه را بايد دم در حجله كشت. به زن جماعت نبايد رو داد، آن هم زني كه عقلش پاره سنگ ور مي داشت و عقل ناقصي داشت. خدا زن را از دنده چپ مرد آفريده بود. زبان زن زبان تنبيه و كتك بود، در غير آن صورت پاهايش روي زمين بند نمي شد.
عسل شك نداشت كه داود درد شديدي را تجربه مي كرد. گلوي زن را رها كرد. جفت پاهاي زن زير كمر مرد را به درد آورده بود. مرد با مشت گرده زده روي صورت ودهان زن كوبيد. مايع گرم لزجي از زير لبهايش بيرون زد، مثل اين بود كه جگر خام زير دندانش باشد گوش لب خودش بود كه در دهانش مي لغزيد. داود كلنجار مي رفت. زور زيادي نداشت. مثل زنان عمل مي كرد. گلوي زن را گرفته بود و تعارف مي كرد. زن مي دانست كه در باز است. بناي فرياد را گذاشت. «هلپ، هلپ مي » چند بار فرياد كشيد. روشنك تعريف كرده بود كه زن و شوهر همسايه هر دو الكلي بودند. با نااميدي فرياد ديگري كشيد. داود همچنان او را زير رگبار لگد و كتك داشت. مرد بلند قدي از در وارد شد. به دانماركي به داود گفت: «چرا سر و صدا راه انداخته اي؟ بگذار زن بيرون برود.»
لحن شل و وارفته مرد نشان مي داد كه مست بود و با اين حال مي ديد كه داود زن را مورد ضرب و شتم قرار داده.
داود بناي گريه را گذاشت. «اين زن كثيف، من را در خانه ام كتك مي زند. فكرش را بكن، در خانه خودم.»
مرد در خانه را از پشت بسته بود وداخل آپارتمان با داود حرف مي زد.
زن متوجه پاي برهنه و لنگه كفشش شد كه خانه مرد جا مانده بود. دوباره تلنگري به در زد. مرد با خشونت در را باز كرد و پرسيد: «ديگر چه مرگته؟»
«يك لنگه كفشم كو؟ لنگ كفشم جا مانده.»
مردكفش را بيرون انداخت. در با صداي بلندي بسته شد. عسل درهم بود. داغون بود و احساسش به او مي گفت كه آن مرد كه زن خودش را كتك مي زد، از داود حمايت مي كرد و به او حرف ياد مي داد. پايين پله ها كه رسيد، سرش بيشتر گيج رفت. تلوتلو مي خورد. بيرون ساختمان نشست. شال گردن بلندي از روي شانه اش آويزان بود. يكباره ترسيد و رعشه اي به تنش افتاد. اگر داود شال را دور گردن او مي ديد و با آن او را خفه مي كرد چي؟ چه بلايي سر او مي آمد؟ بچه اش بي مادر مي شد. خدا لعنتت كند زن. روشنك، خدا لعنتت كند. انسان دوستي يا كنجكاوي يا دخالت ميكني يا مسلماني؟! يكي نبود بپرسد، تو چي كار به كار مردم داري. خودش را سرزنش مي كرد. با وجود آشفتگي رواني و موهاي پريشانش كه عين جن زده ها شده بود، به روشنك فكر ميكرد. راستي كجا بود؟ آتش جهنم را روشن كرده و در رفته بود. خودش را شايسته آن رفتار توهين آميز نمي ديد. دلش شكست. بغض گلويش را گرفت. اشكها بي اختيار از چشمهايش فرو مي ريخت.
نزديك ساختمان خودش رسيد. سرش همچنان گيج مي رفت. چشمش به دوچرخه اش افتادكه پنچر شده بود. لاستيكها چاقو خرده بودند. همان جا روي زمين نشست. مثل حلزوني كه از سرما در پوسته اش جمع شود، به خود پيچيد. دختر و پسر جواني از كنارش رد مي شدند. شنبه شب بود. جوانها دسته دسته راهي ديسكوتيك و دانسينگهاي شهر بودند كه خوشگذراني كنند. پسر نزديك عسل كه رسيد، مكث كرد. پرسيد: «طوري شده؟ چرا زمين نشسته اي؟»
زن ناله اي كرد. از سرما مي لرزيد و دندانهايش به هم مي خورد. گفت: «حالم به هم مي خورد.»
«چرا زمين نشسته اي؟»
«سرم گيج مي رود. يكي سرم را به ديوار كوبيد.»

R A H A
10-04-2011, 01:31 AM
دختر با دلسوزي و با حالتي كه گربه اي را ناز كند، دست روي شانه زن كشيد و رو به مرد گفت: «لارس بايد كمكش كنيم. بايد او را به اورژانس ببريم.»
لارس پرسيد: «كسي را داري تو را دكتر ببرد؟»
عسل با چشمهاي اشكبار سرش را تكان داد. پسر و دختر زير بازوي زن را گرفتند. او را تا پاركينگ رسانده وسوار ماشين كردند. چند دقيقه بعد دم در بيمارستان زن را پياده كردند.لارس پرسيد: «مي تواني راه بروي؟»
عسل حتم داشت كه شادي آنان را به هم زده. با سماجت گفت: «آره، حالم بهتر شده. ديگر سردم نيست.» از آنان تشكر كرد و به طرف بيمارستان به راه افتاد. تيرهاي آلومينيمي دو سره، راه باريك بيمارستان را نورافشاني كرده بودند. شب آمده بود كه بماند چشمهاي عسل سياهي مي رفت. لحظه اي روي نيمكت نشست. بعد از دقايقي به قسمت اورژانس رفت و شماره اي را از دستگاه كشيد تا اسمش را از زبان پرستار بشنود. پوزخندي لبهايش را رنگ كرد. به گمانش زندگي زن نيش بود.
تا همين چند وقت پيش، براي ترجمه روشنك كتك خورده آنجا بود. دو ساعت در اتاق انتظار نشسته بود كه نوبتشان بشود. از پرستار كشيك، كهنه اي براي عوض كردن نيما گرفته بود. روز تعطيلي، روشنك او را از تلفن عمومي بيمارستان احضار كرده بود. دكتر بعد از كلي معاينه، شوك و كمي كوفتگي و كبودي در پرونده روشنك نوشته بود. پرونده اي كه به بايگاني خود او مي رفت تا روزي عليه شوهرش استفاده كند.
آن شب برعكس شده بود. نقش ها عوض شده بود. اين عسل بود كه از دست شوهر روشنك كتك مي خورد. پزشك مرد جوان سفيد رويي بود. حرف نمي زد. غير از مواردي كه دختر چيزي مي پرسيد. كله سياه بود و دانماركي را به زحمت حرف مي زد. شايد به خاطر لهجه اش كم حرف بود. عسل با كنجكاوي پرسيد: «اهل كجائي؟»
اين سؤالي بود كه اغلب از دهان يك خارجي مقيم به خارجي ديگر در مي آمد. مي خواست بداند از كدام كشور بود. مرد با لحن خشكي گفت: «عراقي هستم.»
زن ول كن نبود. پرسش خود را ادامه داد: «صدمه جدي كه نديده ام؟»
«چه صدمه اي؟» انگار هر ار كه حرف مي زد، روزه اش را مي شكست.
زن گفت: «مثل اينكه ديوانه اي من را كتك زده و راهي اينجا كرده! چرا حالت تهوع دارم و سرم گيج مي رود؟»
پزشك جوان سيم گوشي را از دور گردنش در آورد و آهسته گفت: «ضربه مغزي خفيفي بوده.» مرد دوباره چشمهاي او را باز كرد و نور چراغ قوه را در آن انداخت. انگشهايش را جلو چشمش گرفت تا بشمارد. پس گردن و سرش را معاينه كرد. با خونسردي و آهسته گفت: «برايتان سه روز استراحت مي نويسم. بهتر است كه در اين مدت فعاليت زيادي نكنيد تا اثرات ضربه خفيف مغزي رفع شود.»
«زحمت مي كشي!» لحن زن كنايه آميز بود. پرسيد: «عراقيها هم دست روي زن بلند مي كنند؟»
مرد لبهايش را جمع كرد. نمي خواست جوابي بدهد.
زن تشكر سر زباني كرد و از در اورژانس بيرون آمد. وارد سالن شد. عقربه هاي ساعت ديواري، نه و نيم را نشان مي داد. پشت در جنوبي بيمارستان تاكسيها صف بسته بودند، اما او كيف پولي همراه نداشت. از در شمالي كه به خانه اش نزديك تر بود خارج شد. چراغهاي روشن اتوبوس توجهش را جلب كرد. ده كروني هم در جيبش نداشت. تا خانه يك ربعي پياده راه بود. نرم نرمك راه مي رفت. ساعت ده بود كه به خانه اش رسيد. لاستيك پاره دوچرخه به زمين چسبيده بود. از به ياد آوردن درگيري اش با مرد رواني دلش آتش گرفت. به خانه كه رسيد، تلفن يك ريز زنگ مي زد. گوشي را برداشت. مردي با صداي مؤدبي خودش را معرفي كرد و گفت: «من از ايستگاه پليس تلفن مي زنم. مي خواستم ببينم كه شما در خانه اتان هستين؟»
«منظورتان را نمي فهمم. البته كه در خانه ام هستم.»
«آقايي از همسايه هاي شما اينجا آمده اند و مي گويند كه شما به زور وارد خانه ايشان شده ايد و او را مورد ضرب و شتم قرار داده ايد. »
«ببينيد، آنچه كه ايشان مي گويند صحت ندارد. خانم ايشان كه دوست من هستند، چندبار تلفن كردند و كمك خواستند. من نگران شدم. به آنجا كه رفتم، مرد در را به رويم باز كرد. بعد هم شروع به توهين كرد و سرم را به ديوار كوبيد. مرد همسايه به دادم نرسيده بود، من را خفه مي كرد.»
مرد پليس گفت: «اين جور كه به نظر مي رسد، قضيه بغرنج تر از اينهاست.»
«اين آقا چند بار همسر خودش را كتك زده و به بيمارستان فرستاده.»
«مرد اينجا بود. چند جاي دست و صورتش خراش داشت.»
«آن خراشها را من هم ديدم. كار من نيست.»
«آيا شما مي خواهيد فردا صبح اينجا بياييد و توضيح دهيد؟»
«اگر لازم بود، بايد از ايشان شكايت كنم.» دست و پاي دختر آشكارا مي لرزيد. با خودش بلند بلند گفت: «مرتيكه ديوانه تازه دست پيش مي گيرد كه پس نيفتد. از من شكايت ميكند. نشانت مي دهم. تو كه مي ترسي، غلط مي كني دست روي زن مردم بلند مي كني.»
آن شب خبري نشد. فردايش به ايستگاه پليس رفت. ايستگاه به آن بزرگي، دو مأمور بيشتر نداشت. بقيه سر قرار بودند يا در مأموريت. دختر جواني از در وارد شد. لبخندي به لب و كيف پولي در دست داشت. موهاي سياه دختر نشان مي دادكه خارجي باشد. مأمور كيف را چپ و راست ديد زد و با خنده گفت: «تو اينكه سكه اي پيدا نمي شود.» دختر شانه بالا انداخت و گفت: «من داخلش را نگاه نكرده ام.»دختر بيرون رفت.
مرد مدتي سرش را گرم كاغذهاي زير پيش خان كرد. حرص زن درآمد. مأمور ديگري كاغذ به دست وارد شد و او را به اتاق ديگر برد. زني پشت ميز منتظر او نشسته بود. بعد از كلي سؤال و جواب، وقتي زن متوجه شد كه داود خودش او را به داخل دعوت كرده و بعد هم با او دست به يقه شده، با پوزخندي گفت: «در حقيقت كتك كاري را خودش راه انداخته. بعد هم از ترسش به پليس زنگ زده و اينجا آمده.»
«ميگويي من چه كنم؟»
«شما مي گويي ما چه كنيم؟ پليس مثل فين لاي دماغ خارجي شده.»
زن بربر نگاهش كرد.
مأمور گفت: «مي توانيد عليه او شكايت كنيد. ما اين توضيحات شما را نوشته ايم. مي توانيد شكايت كتبي كنيد.»
«مجازات داود چه خواهد بود؟»
«تهديد به قتل و گواهي پزشكي براي ضربه مغزي خفيف، حدود چهار سال زنداني مي دهد.»
«شما مي گوييد من شكايت كنم؟»
«به عقيده من بهترست با پليس خارجيان مشورت كنيد.»
«پليس خارجيان براي چي؟»
«براي در نظر گرفتن موقعيت زن داود، با آنان صحبت كنيد.»
دفتر پليس خارجيان آن طرف خيابان ايستگاه پليس قرار داشت. پليس خارجيان با ديدن زن لبخندي زد. مأمور زن، تلفني با او صحبت كرده بود. مرد توضيح داد كه اگر او شكايت خود را كتبي كند، داود ممكن است از روي لج با زنش تقاضاي طلاق كند، آن وقت ممكن است كه زنش نتواند كارت اقامت بگيرد.»
عسل نمي خواست اين طوري بشود.
پليس گفت: «پس بهترست كه از داود و زنش دوري كني. او وقتي با امثال شوهر تو مي گردد، يعني اينكه وضعش خرابست.»
«من حوصله دخالت در زندگي آنان را ندارم. زنش تنهاست و حوصله اش سر مي رود.»
«براي همين هيجان درست مي كنند. بعضيها از آشتي بعد از قهر بيشتر لذت مي برند. آنان بازي فوتبال دو نفره اي را شروع كرده اند، دنبال بازيكن مي گردند. شما در بازي خطرناك آنان شركت نكن.»
زن به خانه كه رسيد، درهم كوفته بود. خودش هم نميدانست چه كند. چرا گرفتاريهاي او تمامي نداشت؟ تلفن زنگ زد. سيم آن را از پريز كشيد. خسته تر از آن بود كه با كسي صحبت كند. فردا ظهر در مسير بازار روشنك را ديد. نيش زن باز بود. ناخودآگاه ترش كرد و رويش را برگرداند. روشنك از رو نرفت. دنبالش راه افتاد و او را به اسم صدا زد.
عسل برگشت و به تندي گفت: «چي از جانم مي خواهي؟ كم مانده بود من را به كشتن بدهي.»
«من به تو هشدار دادم به خانه من نيايي.»
«مي بيني كه اشتباه كردم. غلط كردم. تو هم دست از سرم بردار و برو قرباني ديگري پيدا كن. من يكي نيستم.»
«من هم چيزي از تو نخواستم. مي خواستم از طرف شوهرم معذرت بخواهم.»
عسل پوزخندي زد و گفت:«پس در حال حاضر شوهرت مي باشد. خدا را شكر. ما كه بخيل نيستيم.»
روشنك لبخندي زد و گفت: «يادت نرود كه تو هم او را كتك زده اي.»
«پيش تو گريه و ناله كرد؟»
«نه خير، خراش بازو، دست و صورتش را ديدم.»
«من از در وارد شدم مثل خروس جنگي به خودش مي پيچيد.»
«يعني خودش را چنگ زده بود؟!»
«مي خواهي بگويي كار تو نبوده؟»
«البته كه نه. ما كمي بحث كرديم. بعد هم من كالسكه را برداشتم و به قدم زدن پرداختم. برگشتم، بند را آب داده بود.»
«گيريم تو راست مي گويي. چرا مي خواهي من را هم وارد دعواهاي بچگانه خودتان كني؟ من هم مشكلات زندگي خودم را دارم.»
«من متأسفم و شوهرم عذر مي خواهد.»
«اگر راست مي گويد، اول بگويد چه كسي دست و صورتش را خراش و چنگ انداخته. من از دست دراز و قلدري او بگذرم، از توهينهايش نمي گذرم.»
«برو شكايت كن. چرا معطلي؟»
«شكايت را واگذار مي كنم به زنش. فقط مي خواهم پي زندگي خودم بمانم.»
«مي خواهي مثل بچه ها قهر كني؟»
زن گردنش را كه دور تا دور كبود شده بود به روشنك نشان داد و گفت: «تو فكر ميكني من شوخي مي كنم. كم مانده بود كه من راهي قبرستان و شوهر مهربانت راهي زندان ابد شود. مي داني پليس گفته كه تهديد به قتل، جرم جدي است و شايد چهارسالي آب خنك بخورد.»
«مي خواهي ما را بترساني؟»
«نه، من به ترساندن كسي كاري ندارم. فكر تو را ميكنم كه مهر باطله روي پيشاني ات مي كوبند و راهي ايران مي شوي.»
«من حوصله ام سر رفته. هر كاري دلت ميخواهد بكن.»
«ببين، ديگه آن روي من را بالا نياور. دوست ندارم به من تلفن كني.»
«باشه، ديگه تلفن نمي زنم.»
عسل با عصبانيت راهش را كشيد و رفت.
روشنك نگران به خانه آمد. شوهرش منتظرش بود تا خبرهاي جديد را بشنود. از تهديد عسل خوشش نيامد. گفت: «برود هر غلطي دلش مي خواهد بكند.»
روشنك همراه شوهرش، سه روز در هفته بعدازظهر را تا نصفه شب، سر كار پيتزايي عرق مي ريختند. كار و رفت و آمد وقت آنان را مي گرفت. برادرش جاي ديگري زندگي مي كرد. فقط در مغازه همديگر را ميديدند. دو روز هفته هم تعطيل بودند.
يك هفته گذشت. داود در اين فكر بود كه عسل به نوعي زهر خود را خواهد ريخت. نيمه شب يكي از روزهاي هفته، چهار چرخ ماشين را پنچر ديدند. مجبور شدند شب را در مغازه بخوابند. داود گفت: «ديدين گفتم او انتقامش را مي گيرد.»

R A H A
10-04-2011, 01:31 AM
زن گفت: «او حتي آدرس اينجا را ندارد.»
مرد به شك خود اعتماد داشت. چند روز بعد كسي ماشين او را درب و داغون كرده بود. وقتي مرد خشمگين به خانه آمد، مي خواست به پليس شكايت كند. زن گفت: «تو مدركي هم داري؟»
«من شوهرت هستم. تو چرا از دوستت دفاع مي كني؟»
«من از او دفاع نمي كنم. عسل را مي شناسم. اهل اين حرفها نيست.»
«پس بگو كار كيه؟ كي با من دشمني دارد؟ تلافي دوچرخه لكنته اش را مي كند.»
«حالا كه اصرار مي كني، از خودش مي پرسم.»
«تو چقدر ساده اي. فكر مي كني گردن مي گيرد.»
«اگر خواسته دلش را خنك ند، عيب ندارد.»
وقتي صداي روشنك را از پشت خط تلفن شنيد هيچ تعجب نكرد. سكوت كرد. ترجيح ميداد گوشي را بگذارد. روشنك اصرار كرد.او با بي ميلي پرسيد:
«چه مي خواهي؟ مگر قرار نبود ما تماسي نداشته باشيم؟»
«مي دانم.اتفاقي افتاده كه مي خواستم از تو بپرسم.»
«منظورت چيه؟ من اطلاعت عمومي نيستم.»
«كسي ماشين ما را خراب كرده. مي داني، چرخهايش و شيشه اش را شكسته.»
«من نمي دانم شما ماشينتان را كجا پارك مي كنيد، رنگش را هم ببينم نمي شناسم. اصلاً چرا بخواهم ماشين شما را خراب كنم؟»
«شوهرم مي گويد براي انتقام جويي.»
«او اشتباه مي كند. بهتان مي زند. من آدم انتقام جويي نيستم.»
«حاضري قسم بخوري؟»
«به خدا، به پيغمبر و به قرآن. هر چه كه بخواهي. اين اولين بار نيست كه شوهر تو به من بهتان مي زند. راستي من مي خواستم چيزي از تو بپرسم.»
«چه چيزي؟»
«يك خانم افغاني به خانه من تلفن كرد و تو را خواست. دو بار هم تلفن كرد. اسم تو را خطاب كرد و گفت شماره را تو داده اي. چرا شماره من را به اسم شماره خودت داده اي. آن هم به زنان خارجي. وقت و بي وقت به من زنگ مي زنند.»
روشنك با ناباوري گفت:« تو فكر ميكني من شماره تو را به كسي داده ام؟ چرا بايد اين كار را بكنم؟ دليلي ندارد شماره تلفن تو را به مشتري بدهم.»
«تو هم فكر مي كني من ماشين شما را خراب كرده ام. هيچ چيزدر اين دنيا بعيد نيست.»
روشنك شانه اش را بالا انداخت و گفت: «من نمي گويم تو ماشين را خراب كرده اي، داود مي گويد. وانگهي اين موضوع فرق مي كند. من فقط پرسيدم كه تو خبري داري.»
عسل گفت: «جاي شكرش باقي است و گرنه از ترس قالب تهي مي كردم.»
روشنك سرش را تكان داد. مي خواست تلفن را قطع كند كه عسل داد زد: «قضيه تلفنها را تمام كن.»
روزها مي آمدند و از پي هم مي گذشتند. روزي وقتي عسل از سر كار بر مي گشت، آيلان، همسايه زن ترك، را ديد. از او پرسيد: «از روشنك خبر داري؟»
عسل گفت: «يك ماه و خرده اي است ما رفت و آمدي با هم نداريم. قطع رابطه كرده ايم.»
زن خنديد و گفت: «مي داني كه شوهر من زماني پيتزايي آنان كار مي كرد. چند روز پيش ديدمش پريشان بود، دستپاچه از آن طرف خيابان مي آمد. شوهرش كتكش زده بود. شب بعد شوهرم تعريف كرد كه روشنك قهر كرده و به خانه زنان رفته است.»
عسل با تعجب در جواب حرفهاي زن گفت: «تازه از آنجا آمده بود. دو هفته اي نمي شود.»
«لابد بهش خوش گذشته. مردك دست بزن دارد. عادي نيست.»
هر دو خنديدند.
زن ادامه داد: «گفتم كه يكي دو روز قبل ديدمش كه با چشم گريان مي آمد. زياد هم زبان دانماركي نمي داند، تركي هم بلند نيست. با ايما و اشاره فهماند كه به بازار دست فروشي رفته بودند. او يك اسباب بازي دو كروني كهنه براي پسرش خريده. شوهره هم توي سرش زده كه چرا به اين دو كرون مي دهي.»
عسل انگشت حيرت به دهان گرفت و گفت:« داود مي گفت كه در خيابان ده كروني ديده و خم نشده آن را بردارد.»
«لابد آن موقع جيبش پر بوده. بيچاره روشنك زن خوبيه. شوهرم از او تعريف مي كرد.»
عسل ياد حرفهاي روشنك افتادكه درباره شوهر آيلان مي زد. ويسكي خور و قمارباز حرفه اي است. مرد پولي را كه از اتحاديه مي گرفت، به حساب زنش مي ريخت. در تركيه تريلي خريده بودند. درآمد كار سياه بدون ماليات را هم در جيب خودش مي ريخت. مرد هزي بود، از چشم چراني بدش نمي آمد. زني را كه ميديد، دو چشم داشت،دو تاي ديگر هم قرض مي كرد.
آيلان ناليد: «مردهاي شرقي همين طوري هستند. هر كدام ما يك جوري گرفتاريم.»
عسل تا حدي او را مي شناخت. گفت: «تو چرا تو كه گفتي در اين كشور بزرگ شده اي، پس راحت تر مي تواني تصميم بگيري. نمي خواهد كه به تركيه برگردي. ديگر چه مشكلي داري؟»
«روزي كه مي خواستند شوهرم بدهند، با خانواده به تركيه سفر كرديم. پدرم متعصب بود. يكي از جوانهاي فاميل را انتخاب كرد. مي ترسيدند با غيرمسلمان دوست بشوم. با اصرار و زور شوهرم دادند.اولهاش بد نبود. پايش كه به اينجا رسيد رويش باز شد. بچه دار شديم. گفتند درست مي شود، نشد. نقشه بچه دوم هم به جايي نرسيد. قيد ادامه تحصيل را هم زدم و شدم زن خانه دار با چند بچه قد و نيم قد. كمر درد هم كه امان نمي داد. شكر خدا شوهر من هر چي باشه دست بزن ندارد. جرئت نمي كند و اهل خيانت نيست.»
عسل به ياد تعريفهاي دلخوش كن شوهر روشنك از آيلان افتاد. خدا حفظش كند چه خانم نجيبي است اين خانوم. زن مهربان و ستم كشيده اي است.
زن حرفهايش را ادامه داد: «عمر و زندگي ما اين طوري گذشته. چندوقت پيش شوهرش به ما تلفن كرد كه به خانه شان برويم. مي خواست شريكي، پيتزايي باز كنيم. من چشمم از شرايط مغازه آب نمي خورد. قبلاً زن و شوهر چيني آنجا را مي گرداندند. غذاي فاسد به مردم دادند و مشتريها را مسموم كردند.مغازه شهرت خوبي ندارد. نزديكش هم يك ديسكوتيك هست. با اين وجود فروش خوبي ندارد.»
عسل گفت: «من كه ديگر دوست ندارم كاري به كار آنان داشته باشم. چند نفر تلفن كرده اند و مي گويند شماره تلفن روشنك را گرفته اند و با او كار دارند.»
«پس چرا به تلفن تو زنگ مي زنند؟»
«عجيبه،نه؟! به خودش هم گفته ام. بايد ببينم چطور مي شود.»



فصل بيست و هفتم....

مي گويند اگر مي خواهي آزاد باشي و برده افكار و عقايد ديگران نباشي، بايد عاشق بشوي. عاشق خودت و اول از همه بايد زندان بلورين درونت را بشكني. بايد خودت را از بند نگاههاي ديگران آزاد كني. براي خودت و آزادي زندگي كني.
چند روزي از آخرين صحبت روشنك با عسل مي گذشت. از دست عسل ناراحت بود. خودش هم نمي دانست تحت تأثير حرفهاي شوهرش قرار گرفته بود يا اينكه واقعاً ريگي تو كفش عسل بود. روشنك دلش نمي خواست با او تماس بگيرد يا ارتباط ديگري با هم داشته باشند.
مرد وقتي از سر كار برگشت، به اتاق خواب رفت و لباسهايش را درآورد. در خانه سكوت برقرار بود. فكر كرد كه زنش خانه نيست. چشمش به گوشي سيار تلفن افتاد كه روي ميز بود. شماره تلفن همراه زنش را گرفت. روشنك در اتاق ديگر مشغول باري با پسرش نيما بود. تلفن روشنك در كيفش بود و زنگي نمي خورد.
در اين طرف ساختمانها، تلفن آپارتمان عسل يك ريز زنگ مي زد. شماره عجيبي روي صفحه افتاده بود. زن با ترديد گوشي را برداشت و از شنيدن صداي داود جا خورد. او منتظر شنيدن صداي روشنك بود. مرد ديگر از جان او چه مي خواست؟!
داود گفت: «من شماره تلفن همراه خانمم را گرفته ام.»
«يعني شماره روشنك روي تلفن من افتاده.»
«بازي را بگذار كنار و گوشي را به زنم بده.»
«والله اين كار را مي كردم، اما من اينجا تنهام.»
«گفتم مي خواهم با زنم صحبت كنم.»
«من چي كار كنم؟»
«اگر روشنك آنجا نيست، مي خواهم بدان تلفن همراه پيش تو چي كار مي كند؟»
«تلفن خانم شما پيش من نيست. شما با تلفن من تماس گرفته ايد.»
داود از كوره در رفت و عربده كشيد. «من به شما مي گويم كه اين شماره خانم من است، اگر خودش آنجاست مي خواهم با خودش صحبت كنم. آن وقت من را دست مي اندازي؟!»
«من خيلي وقت پيش دُم خانوم شما را قيچي كرده ام.»
«پس نبايد گوشي او را بگيري.»
«آقا من خودم تلفن دارم.» اين را گفت و با عصبانيت گوشي را گذاشت. تلفن دوباره زنگ خورد. حدسش دشوار نبود كه چه كسي پشت خط بود. گوشي را كه برداشت، مرد عربده كشيد و گفت: «من به پليس شكايت مي كنم. پدرت را در مي آورم...ـ»
زن سيم تلفن را از پريز كشيد. كمي بعد داود دم در خانه او آمد. دستش را روي زنگ گذاشته بود و بر نمي داشت. قصدش اين بود كه عسل در خانه باشد، عصباني شده ودر را باز كند. زن كه دست او را خوانده بود، به طرف بالكن رفت تا زنگ ممتد در او را آزار ندهد. عسل مي دانست اگر در را بازكند، داود حرف درست مي كند كه لابد از او خوشش مي آيد. مرد قابل اعتماد نبود. در را باز نكرد.
نيم ساعت بعد به محض اينكه تلفن را وصل كرد، دوباره زنگ زد. عسل با اكراه گوشي را برداشت. اين بار روشنك بود كه او را به استنطاق كشيد. با كنجكاوي پرسيد: «تو شماره تلفن همراه من را داري؟»
«نه خير ندارم. اين را چند بار به شوهر كله شقت هم گفته ام.»
«پس چرا من شماره خودم را مي گيرم، تو جواب مي دهي.»
«ببينم تو پول تلفن اضافي داده اي؟»
«نه. همان صورت حساب معمولي بوده.»
«پس من چرا بخواهم از آن استفاده كنم. من كه خودم تلفن دارم.»
«نمي دانم. من كه سر در نمي آورم.»
عسل با نيش و كنايه پرسيد: «شنيدم باز هم ييلاق و قشلاق كرده اي.»
«آها. شوهرم بهت گفته، نه؟ مي گفت كه به تو تلفن زده. كلي با هم حرف زده اين.»
«آره، كلي داد و بيداد كرد تا من پريز تلفن را كشيدم.»
«مي گفت تازه دم در خانه آمده. تو هم داخل تعارفش كرده اي. مي گفت اين دوستت از من بدش نمي آيد. از خدايش است كه من را قاپ بزند.»
عسل كه حسابي كفرش در آمده بود، با ناراحتي گفت: «يابو، اگر زندگي خصوصي شوهرت و اينكه كجا مي رود و با كي حرف مي زند اين قدر برايت مهم است، چرا مثل بچه هاي كوچك قهر ميكني و به خانه زنان مي روي؟ بنشين خانه و مراقب شوهرت باش.»
روشنك كه فهميد خراب كاري كرده و عسل عصباني شده است گفت:« مرده شور ببردش. من نمي خواهم از او مراقبت كنم. در ثاني، اين آدم خر، من را با سؤال و جوابهايش ديوانه كرده. مي گويد كه تلفن من دست توست. انكار ميكنم. من را مي زند. بعد هم مي نشيند و مثل بچه ها گريه مي كند كه غلط كردم و ديگر تكرار نمي شود. من ديگه نمي توانم تحمل كنم.»

R A H A
10-04-2011, 01:31 AM
«اگر اين جوري است نبايد سر خود بلند شوي به خانه بيايي. تا زماني كه تو شرايط او را همان طور كه هست قبول كني، او هم عوض نمي شود و لزومي هم نمي بيند كه خودش را تغيير بدهد.»
«مي گويد دست خودش نيست.»
«شوهر تو پر از خشم است و وقتي مي بيند كه تو هم مثل خانواده اش او را باور نداري و قبولش نمي كني، عصباني مي شود. او احتياج به روان درماني و مشاوره دارد. شما بايد زوج درماني كنيد. ياد بگيريد بدون اينكه عصباني بشويد، حرفهايتان را بزنيد.»
روشنك كه انگار حرفهاي او را نمي شنيد بي خيال پرسيد: «من كه نمي فهمم چرا شماره تلفن من با تلفن تو قاطي شده .»
عسل پوزخندي زد و گفت: «مگر من به تو نگفتم كه مشتريهاي آرايشگاهي تو به من زنگ مي زنند؟»
«تو چرا نگفتي كه شماره من را گرفته اي. داود مي گويد تو با تلفن من تماس مي گيري.»
«شوهرت خيلي حرفها مي زند. مي گفت كه شماره تلفن يك مرد را در تلفن تو پيدا كرده. مرده به تو زنگ مي زند؟»
زن كمي مكث كرد، بعد با خونسردي گفت: «بيجا مي كند. اينها نتيجه بدبيني اوست. كسي اشتباهي به من تلفن كرده. او هم صاحب صدا را به ريش من مي بندد.»
«حالا از من چه مي خواهي؟»
«با شركت تلفن تماس بگيري و بپرسي كه چرا شماره من با شماره تو يكي شده. هر كسي به تلفن همراه من زنگ مي زند، گوشي را تو بر مي داري.»
«فكر ميكنم خودت تلفنت را دستكاري كرده اي. تو كه بلد نيستي چرا تلفن مي خري؟ من هم حمال تو نيستم كه منتظر دستورت بايستم.»
«پس مي گويي من چه كار كنم؟»
«اول مزاحم من نشوي. بعد هم تلفن را به مغازه اي كه آن را خريده اي نشان بدهي، تا آنان آن دستوري را كه به تلفن داده اي لغو كنند.»
«منظورت را متوجه نمي شوم.»
«تو سر در نمي آوري چرا شماره ها قاطي شده، چون دكمه ها و كاركردش را دستكاري كرده اي.»
بازي موش و گربه عسل و روشنك ادامه داشت. از قرار روشنك موضوع را جدي گرفته بود و خيال برگشت به خانه اش را نداشت. بعد از چند روز، زني به خانه عسل تلفن كرد. گفت كه مي خواهد با روشنك حرف بزند. عسل گفت كه روشنك پيش او نيست. زن كه حرفش را باور نكرده بود، گفت پس چرا تلفن او آنجاست. عسل با بي حوصلگي گفت: «من چند بار قضيه تلفن را به شما توضيح بدهم. من هزار بار گفته ام كه از اين قضيه خبر ندارم.»
صداي داود را از پشت تلفن شنيد.
زن با لحن وقيحي كه انگار فكر ميكرد عسل دروغ مي گويد، گفت: «من اين حرفها سرم نمي شود، گفتم كه مي خواهم با روشنك خانوم حرف بزنم.»
«خانوم شماره را اشتباه گرفته ايد.»
«شماره تلفن خودش است. امكان ندارد و حتماً خودش آنجاست.»
«اگر خيلي نگراني، پاشو با داود خان براي بازرسي به اينجا بيا.»
داود گوشي را از دست زن گرفت و با غيض به او توپيد: «باشه، مي آييم. من به شما نشان مي دهم يك من ماست چقدر كره بر مي دارد.»
زن گوشي را گذاشت و سيم تلفن را از پريز كشيد. عسل مي دانست كه داود آنجا نخواهد آمد.
چند روز از اين ماجرا نگذشته بود كه زن روشنك را در خيابان ديد. مثل هميشه تلفن همراه روشنك همراهش بود. به بهانه دلتنگي بچه گاهي با آن تماس مي گرفت و يا شوهرش به او تلفن مي زد. براي عسل مثل روز روشن بود كه زن و شوهر هر دو مشكل داشتند و از آنان ديوانه تر هم در دنيا پيدا نمي شد. در حقيقت خودش هم گفته پليس دانمارك را كه اين زن و شوهر كمدي بازي مي كردند را باور كرده بود. داود با خريدن ادكلن ارزان قيمت و وعده وعيدهاي دكتر رفتن و خانه خريدن مي خواست دل زن را به دست آورد. روشنك دلش به اين چيزها خوش نبود.
زن اين بار به خانه زنان در جزيره ديگري رفته بود. چشمش ترسيده بود.داود مددكار قبلي را شناخته بود و او را تهديد مي كرد. فيلمي كه روشنك بازي مي كرد بد نبود، ولي حفره هاي اساسي هم در نقشهايش بود كه نمايان شدن آنها خيليها را ناراضي مي كرد. زن بارها با شوهرش تماس مي گرفت كه او را دوست دارد. مرد اظهار مي كرد دلش براي بچه تنگ شه و وجود نيما مثل توپ فوتبال آنان را سرگرم مي كرد. به اين ترتيب قصد جلب توجه همديگر را داشتند.
روشنك با قطار خودش را به كپنهاك رسانده بود تا شوهرش را در رستوراني ببيند. از قرار حرفهاي وكيلش، دُم زن را لاي در و روي يخ گير داده بود، چون نمي خواست شانس اقامت دايم را از دست بدهد.
مرد مي خواست او را راضي به برگشت به خانه كند. حضور بچه در اين وسط فراموش شده بود. روشنك مي گفت كه پسرش ميلي به ديدن پدر نشان نمي دهد. مرد هاي هاي گريه مي كرد و مي گفت زنش بچه اش را دزديده. او در رفتارهايش با مشاورين و مددكاران شهرداري مؤدب و حساب شده رفتار مي كرد. كسي فكر نمي كرد كه چنين مرد نازنين و بچه دوستي، دست به روي زنش بلند كند. پيش مشاور زنش گريه و التماس كرد تا زن، مسئولين ديگر را وادار كرد داود را به ديدن پسرش ببرند. اشكال كار در اين بود كه روشنك با ادعاي دوستي هم كوتاه نمي آمد. هنوز حساب شخصي خودش را داشت. پول بچه را كه به صورت چك ماهيانه مي گرفتند براي پسرش خرج مي كرد و بيشتر از هميشه كفر مرد را در مي آورد.
اين بار داود قول داد كه زنش را غافلگير كند. مرد دعوت نامه اي همراه بليط رفت و برگشت به تهران فرستاد. مادر روشنك بايد مي توانست دخترش را پند دهد و او را متقاعد به برگشت بكند. خودش هميشه تعريف مي كرد كه مادرزنش وفادار بود. سالها، تنها به پاي بچه هايش نشست و شوهر نكرد. چه كسي بهتر از مادر مي توانست دخترش را قانع كند كه قدر زندگي و شوهرش را بداند. داود براي آخرين بار با عسل تماس گرفت و از او معذرت خواست. گويا با شركت مخابرات هم صحبت كرده و اشكال از تلفن زنش بوده. تماسهاي تلفني زن در صورت بسته بودن به شماره اي وصل مي شد كه زن به آن به عنوان شماره بعدي زنگ زده بوده، كه از بخت بد شماره تلفن خانه عسل بود.
عسل خودش هم بو برده بود كه اشكال كار از كجا بود. حيف كه آنان متوجه نمي شدند. زن و شوهر از كاركرد تلفن همراه سردر نمي آوردند.
داود به هر ترتيبي بود روشنك را راضي به بركشت به خانه كرد. شايد همان روز بود كه براي آوردن مادر به فرودگاه رفتند.
عسل خبر نداشت كه مادر روشنك به ديدنشان آمده بود. روزي او را از دور ديد كه با كالسكه نوه اش، نيما، مي آمد. يعني حدس زد كه بايد مادر روشنك باشد. راهش را كج كرد و از خياباني ديگر رفت. متأثر بود. نمي خواست اين جوري شود. ولايت غربت بود. هر دو ايراني بودند. او مي توانست مهربان تر رفتار كند. با زن احوالپرسي كند. ته دلش چيز ديگري بود. از فكر خود منصرف شد. تازه با هزار مصيبت از شر مزاحمتهاي روشنك و شوهرش راحت شده بود. نمي خواست دوباره پاي روشنك در زندگي اش باز شود. عسل از كار خودش شرمنده شد كه چرا با مادر روشنك احوالپرسي نكرده، اين شرمندگي زياد طول نكشيد!
سه مشت كوتاه روي در آپارتمانش كوبيده شد. از دريچه نگاه كرد. روشنك بود. با قيافه اي درهم شكسته، پشت در ايستاده بود. دو برگ كاغذ هم در دستش بود. مي خواست بار ديگر به در بكوبد كه عسل قفل را باز كرد و دستگيره را چرخاند. روشنك با كله داخل سالن افتاد.
ابروهاي عسل با ديدن دستپاچگي او بالا رفت. اخم كرد. لبهايش را به هم دوخت و دستهايش را به علامت سؤال چه مي خواهد از هم باز كرد. روشنك از زير دستهاي زن رد شد و داخل اتاق آمد. عسل در آپارتمان را پشت سرش بست. از بي خيالي روشنك خنده اش گرفته بود. او همين طوري از آسمان آبي و از هوا با او آشتي كرده بود.
بدون تعارف لبه مبل نشست. سرفه اي كرد و گفت: «مي خواستم اين نامه را برايم بخواني و ترجمه كني.» صدايش گرفته بود. انگار همان دقيقه از تشييع جنازه برگشته باشد.
عسل با همان قيافه گرفته كاغذ را از دستش گرفت. در سكوت آن را خواند. سرش را تكان داد و گفت: «فكر مي كنم خودت هم حدسهايي زده اي، نه؟»
«آره. دعواي سختي كرده ايم.»
«و الآن كجاست؟»
«حدس مي زنم در ايران باشد.»
«يعني با تو تماسي نگرفته؟»
«چرا. خود من با خانواده اش تماس گرفتم. برادرش گفت كه چه از جانش مي خواهم. من و خانواده ام را تهديد كرد.»
«فهميدم. همين برادر قلدرش كه اينجا بوده به ايران برگشته.»
«تو از كجا مي داني؟»
«چون كه به خانواده من تلفن زده و درباره تو بد و بيراه گفته.»
«از كجا مطمئني كه او بوده.»
«چند تا ترياكي مفنگي مي شناسي كه به تازگي اينجا بوده و به ايران برگشته؟ آن هم نصفه شب به تلفن خانه مردم زنگ بزند و با حالت مستي و بيشعوري دري وري بگويد.»
«چه حرفهايي گفته؟»
«مهم نيست چي گفته. تو فكر خودت باش!»
«مي گويي چه كنم؟»
«ببينم مگر شما با هم آشتي نكرده ايد؟»
«در ظاهر بله، ولي پيش مادرم آبرويي براي من نگذاشت.»
«خيلي خب، تو همه چيز را براي من تعريف كن تا بتوانم درست راهنمايي ات كنم.»
روشنك آهي كشيد و گفت: «نيما را پيش مادرم گذاشته ام. ممكن است بيتابي كند. اگر دوست داري به خانه ما بيا.»
عسل شانه اش را بالا انداخت.در آن لحظه با خودش حرف مي زد. سعي مي كرد خودش را براي رفتن راضي كند. فكر كرد در زندگي خودش كه اتفاق خاصي نمي افتاد، شايد اين هم تكليفي بوده كه خدا برايش فرستاده تا هم سرگرمش كند و هم قابليتهايش را در جهت رسيدن به يك انسان خوب بودن آزمايش كند. انسان بودن و خوب بودن در كنار هم معني مي گرفت. سختيهايي كه به نوبت سراغ هر كدام از آدمها مي آمد. حالا باز هم نوبت روشنك بود كه دستش را بگيرد. مسأله اينجاست كه خود زن هم در اين وسط نقش داشت. آيا او با من و تو كردن از يك طرف و ادعاي دوست داشتن از طرف ديگر، كارت تبريك دنبال گرفتاريهاي زندگي نمي فرستاد.

R A H A
10-04-2011, 01:32 AM
هر دو زن از خانه بيرون آمدند. پسرك دانماركي، با تفنگ آبي پلاستيكي، از پنجره باز طبقه دوم خم شد و به موزات طبقه بالا تا پايين، خط مستقيمي از نوار آب را به طرف بچه هايي كه پايين ايستاده بودند پاشيد. آب به صورت روشنك پاشيد. زن سرش را بالا كرد. پسرك خنديد. زن فحشي داد و به راهش ادامه داد. بچه ها هو مي كردند و ريسه مي رفتند. يكي شان گفت: «آب را بپاش. چرا معطلي؟» بعد هم از آنجا دور شدند.
مادر روشنك در سالن به پيشواز آنان آمد. با عسل احوالپرسي و روبوسي كرد. نيما ونگ مي زد. مادر گوشش را كشيد و به اتاق خواب برد. چاي و كيك روي ميز بود. عسل با شرمندگي گفت: «من دلم نمي خواست اين جوري خدمت برسم.»
زن براي دلگرمي عسل گفت:« اشكال ندارد مادر، به ظاهر در خارج همه چيز و هر رفتاري رواست. البته منظورم به شما نبود، دامادم را مي گويم.»
عسل نامه را به دستش گرفت و بعضي جمله ها را كلمه به كلمه خواند و معني كرد. گفت: «آن جوري كه از متن نامه مي آيد، آقاي داود خودش به ايران رفته و از تو تقاضاي طلاق كرده است.»
مادر دست روي دست زد و با افسوس گفت: «اين آدم با اين حركات و حرفها چه مي خواهد بگويد؟»
عسل گفت: «او مي خواهد به وزارت امور خارجه و شهرداري بفهماند كه او با زنش زندگي نمي كند. يعني دفعه ديگر كارت اقامت تو مهر نمي شود.»
روشنك با قيافه غم زده اي گفت: «فكر مي كنم يكي دو هفته ديگر نوبت مهر كارت اقامتم باشد.»
مادرش گفت: «بهتر بود كه اين مدت هم مي گذشت و تو تحمل مي كردي. حالا هم خيالت راحت بود.»
روشنك گفت: «من مي دانم او همش دنبال بهانه بود تا من كارت اقامت نگيرم.»
مادر سه استكان چاي پر رنگ ريخت و روي ميز گذاشت. مادر روشنك زني تنومند و چاق و چله بود. رنگ تيره صورتش نشان مي داد كه اهل جنوب باشد. چيزي كه توجه عسل را جلب كرد و با لبخند به زن نگاه كرد، موهاي خيلي كوتاه و شرابي رنگ او بود. صبري خانم، مادر روشنك، متوجه كنجكاوي عسل شد. گفت: «كار اين روشنك بود كه موهاي من را اين ريختي در آورد.»
عسل گفت: «اي كاش دختر شما اين عادت را كنار مي گذاشت. ما نمي توانيم براي ديگران تصميم بگيريم. هر كسي جوري لباس مي پوشد، يكي غذا دوست دارد، ديگري به ظاهرش اهميت مي دهد. روشنك فكر مي كند همه بايد مثل او شيك و پيك باشند.»
مادر نگاه سرزنش باري حواله دخترش كرد و گفتك «والله، چه بگويم. صدبار گفم دندان روي جگر بگذارد. زياد لي به لالايش نگذارد. نه آنكه مردك را روي سرش مي گذارد و نه آنكه يكباره او را به زمين مي زندش.»
روشنك گفت: «مادر يادتان رفته كه چه كسي با او كلنجار مي رفت. من هم شده بودم چوب لاي ديوار. به اين مي گفتم كوتاه بيا، به او مي گفتم ملاحظه كن. آخرش هم كه اين طوري شد.»
بحث و جدل مادر و دختر ادامه داشت. عسل يك قلپ چاي را لب زد. صورتش درهم رفت. چاي طعم ليموعماني مي داد. نيما خنديد. عسل با خودش فكر كرد. به گذشته ها برگشت. به رضا برادر و جيهه فكر كرد. فاصله بين عشق و نفرت يك چشم به هم زدن بود. دو عاشق و معشوق مي توانستند تا پاي مرگ همديگر را بخواهند و با اين حال از هم برنجند و روي برگردانند. اين نوع دوست داشتن مي توانست براي عسل سؤال برانگيز باشد.
روشنك گوشه مبل نشسته بود. دستمال كاغذي را در چشمش فشرد و اشكهايش را پاك مي كرد. مي گفت كه شوهرش را دوست دارد. نمي توانست بفهمد كه چرا نمي توانستند با هم بسازند و زبان همديگر را بفهمند. هر دو ادعاي عاشق بودن داشتند، ولي هيچ كدام حاضر نبودند، يك ذره از منيت و خواستهاي خودشان بگذرند. عشق يعني فداكاري، همه تن چشم شدن و معشوق را ديدن و خود را فراموش كردن. دست كم مي توانستند بگويند كه از روي عقل تصميم مي گرفتند و سيم ارتباطي احساس را از پريز كشيده بودند. اما زن و شوهر با هم تعارف داشتند. زبانشان چيزي مي گفت، دلشان جور ديگري مي خواست و دست و پايشان هم متفاوت عمل مي كرد. اينها از هم نفرت نداشتند، چون عاشق هم نبودند. آنان هم مثل صدها زن و شوهر ديگر بودن كه اول عمل مي كردند و بعد قدم به قدم حركاتشان را زير ذره بين مي بردند. از هم انتقاد مي كردند، توهين و سرزنش مي كردند و دست آخر مي گفتند، ما با ديگران فرق داريم، ما عاشق هم هستيم. كسي كه آدرس ديگري را داشت و به سراغش رفته بودع با مشتي دروغ و وعده وعيد همديگر را پر كرده بودند، چه انتظار ديگري داشتند؟ چطور روشنك مي توانست موهاي ريز ابرويش را بچيند، ولي نمي توانست اشكال به آن درشتي را ببيند. اينها فرصت نكرده بودند به هم عادت كنند، عادتي كه دير يا زود گريبان زوجها را مي گرفت. روشنك از نگرفتن كارت اقامت مي ترسيد. داود از اين مي ترسيد كه زنش كه جوان تر از او بود اگر جواب اقامت را هم مي گرفت، به خيل زنان طلاق گرفته ايراني مي پيوست و پشت سرش را هم نگاه نمي كرد. او تنها مي ماند و از حالا متوجه انتخاب اشتباه خودش شده بود. خانواده اي كه تا ديروز او را طرد كرده بود، چپ و راست در گوشش مي خواندند كه آن زن به درد او نمي خورد.
داود فكر بكري كرد. روشنك با پسرش در خانه زنان زندگي مي كرد و براي بقيه روزهايش نقشه مي كشيد. شوهرش به ايران رفت و با گرفتن ويزاي ضرب العجل اضطراري، مادر زنش را به دانمارك آورد. برداشت اين بود كه صبري خانم زن با گذشتي بود.شوهرش را دوست داشت و بعد از سالها كه از مرگ او مي گذشت، به تنهايي بار سنگين خانواده را به دوش كشيده بود. او مي توانست با پند و اندرز به دخترش بگويد كه در زندگي چيزي با ارزش تر از پول و حساب بانكي مستقل هم وجود دارد. آن هم وفاداري زن به شوهرش است. داود انتظار داشت روشنك در آشپزخانه بايستد و پخت و پز كند. بساط صبحانه، ناهار و شام برقرار باشد. مگر زندگي چيز ديگري بود؟ خواب و خوراك درست و سالم. هر چه مي خريد آب معدني بود و غذاهاي طبيعي. باقيش هم حرص مي خورد. دندان روي دندان مي ساييد و گوشت روي گوشت مي آورد. مجبور بود بدود. ورزش روشنك چيزي نبود كه به مذاق او خوش بيايد. با چاق شدن زنش مشكلي نداشت. جاه طلبي زنش را هم دوست نداشت. او مي خواست اين كار را بكند، آن كار را بكند، درس بخواند، سالن باز كند. بدون رودربايستي بختك به دلش افتاد و نرم نرمك وجودش را فرا گرفت. چطور مي توانست اطمينان كند كه چشم و گوشش باز نشود و زندگي شان را به م نزند.
چشمش از عسل هم مي ترسيد. او يك مار زخمي بود. قسمي از شكست زندگي اش را از چشم او مي ديد. از راههاي مختلفي وارد مي شد تا ميانه او و زنش را به هم بزند. شايد زنگ خطري بود بيخ گوش زن. مي توانست شوهر او را كش برود. داود از خودش شكي نداشت، ترس او باز شدن چشم گوش زنش بود كه به آن آساني زير بار نمي رفت. هر چه مرد مي گفت، موافق نبود. شاخ و شانه مي كشيد و رو در رويش مي ايستاد. داود دلش نمي خواست حرفي بزند، كاري كند كه دست به روي زنش بلند كند. نمي خواست زنش را كتك بزند. اما وقتي ديو حرص وجودش را مي بلعيد، از كوره در مي رفت. حال خودش را نمي دانست. روي زمين بود يا زيرزمين. سرتاپاي وجودش گر مي گرفت، آتش مي گرفت و نمي دانست چه كار مي كند. وقتي تكه اي از گوشت زن زير مشت او مي لغزيد و سياه و كبود مي شد، چشمهايش باز مي شدند. موهايش سيخ مي شد و خرخره زن را مي جويد. خدا خدا مي كرد كه كسي زنش را از دست او بگيرد. سر و صداها بخوابد. زندگي در صلح و صفا بگذرد. تنها انتظاري كه داشت اين بود كه زنش در خانه بنشيند، سرش به خانه دار و پخت و پز گرم باشد. ماهواره اي هم خريه بود. تلويزيونهاي بيست و چهار ساعته ايران در امريكا را بگيرد و حال كند. پاي آن زن طلاق گرفته را هم از خانه اش ببرد. امان از موقعي كه زنش از او مي خواست كه لباس نو بخرد و خودش را نو نوار كند. مگر كاپشن او چه عيبي داشت؟ ده تا جيب ته دراز و بلند داشت كه مي توانست مثل بايگاني سيار، مداركش را در آن بگذارد و صدايش در نيايد. مشكل ديگر، مسافرت خواستن زن بود. هنوز يكسال نبودكه به اروپا آمده بود، مي خواست اروپا را بگردد. روياهاي رنگي داشت. داود نه از روياهاي زن و نه از رنگشان خوشش مي آمد. بدتر از همه حقوق من، مال من بود. انتظار داشت سوار ماشين شوهرش بشود و همه جا برود، ولي در خرجش شريك نشود چون ماشين به اسم شوهرش بود. انگار اگر آن ماشين را مي فروختند چقدر مي شد كه سهمي هم به او بدهد. زن هم همن زنان قديم ايراني كه جا و منزلت خودشان را مي شناختند.
حالا نوبت صبري خانم بود كه دخترش را سر جايش بنشاند و چند و چون زندگي و زن ايراني را به دخترش خاطرنشان كند. ظاهراً زيادي روي مادر روشنك اميد بسته بود. داود فكر كرد، بيخود نبود كه از قديم مي گفتند اول مادر را ببين و بعد دختر را بگير. پس اين جوري بود. چقدر او درباره مادر روشنك اشتباه كرده بود.
صبري خانم در فرودگاه آن روي دامادش را شناخت. مرد با عربده كشي خودش را نشان داد. زن فكر مي كرد كه داود آدم كم جنبه و بي شخصيتي است. تصور داود اين بود كه آنان فكر مي كردند او نوكرشان است و بايد جلوشان دولا و راست مي شد.
صبري خانم روبه روي عسل پشت ميز نشست. نيما را از پشت در بغل گرفت. نيما مي خنديد. اسباب بازي بچه را دستش داد كه بازي كند. زن گفت: «عسل خانم، فاصله فرودگاه تا خانه را بق كرد. هر چه من از كپنهاك پرسيدم و از پل دريايي بزرگ كه بين سوئد و دانمارك زده شده سؤال كردم، جوابي نداد. مرد مثل برج زهرمار بود. به خانه كه رسيديم، حالش بهتر شد. اين طفل را مي بيني، عين وحشيها بود. نه بازي بلد بود، نه درست و حسابي غذا مي خورد. اين دو تا هم (به روشنك اشاره كرد) به جان هم افتادند . اين قدر بچه را بغل گرفتم، برايش لالايي و شعر خواندم تا آرام شد. باهاش حرف زدم تا زبان باز كرد. غذاي قوت دار، سوپ و سبزي با ماهيچه برايش درست كردم كه بچه پا گرفت و به رنگ و رو آمد. هر روز دوساعت در كالسكه اش راه مي برم تا هواي تازه بخورد. تا خانه مي آمدم، داود از سركار مي آمد و اخبار راديو اسرائيل و امريكا را گوش مي كرد. روشنك همش در آشپزخانه سرپا بود. نه به درسش مي رسيد و نه به مشقش. اين زندگي كه دخترم در آن دست و پا مي زند، بيشتر به چاه فاضلاب مي ماند تا آن آرزوهايي كه در دل داشت. اگر صد سال سياه در سالن خودش جان مي كند، بهتر از اين شوهر كوفتي و خارج آمدن بود. باور كن روز اول در سكوت تلخي گذشت. هنوز يك هفته نگذشته بود كه منت گذاري و بگو مگو شروع شد. اين دختر هم كه انگار مغز خر خورده. دايم راه رفت و هيس كرد. مامان حرف نزن. مامان كوتاه بيا. بعدش هم شنيدم كه مي گفت كه بايد من به ايران برگردم. خودش بريد و خودش دوخت. تصميم گرفت من را به ايران برگرداند، ولي روشنك مثل هميشه علم مخالفت را برافراشت. فكر كرد خوشبخت مي شود. نه خير اين خمير زيادي آب مي برد. مردم چي مي گفتند، بچه هايم را بگو. برادرهايش همه شان خط و نشان كشيده اند. حالا من دو هفته نيست اينجا آمده ام بايد دست از پا درازتر برگردم...» زن مثل آتشفشان مذاب فوران مي كرد. سنگهاي گداخته و آتشين همچنان بر بدنه قله مي ريخت و مي سوزاند. اگر براي خاطر نيما نبود، كه اسباب بازي اش را زمين انداخت و بناي گريه را گذاشت، او همچنان حرف مي زد.
روشنك لبهايش را جمع كرد. رو به عسل گفت: «مي بيني حال و روز من را . شده ام صفحه اي زنگ زده لاي دو اره برقي. از بالا مادرم مي سايد و از پايين شوهرم. روز اول گفت كه مادرم را دعوت كرده. از خوشحالي همه چيز يادم رفت. او را هم بخشيدم. يادمه داود كه فكر مي كرد همه چيز درست شده، به خودش زحمت داد و با يك بسته كادو شده دنبالم آمد. بگذريم كه اسپري از اين بيست كرونيهاي دم كيوسكهاي بود. از آمدن مادرم خوشحال شدم. فكر كردم تا مدتي از شر نق زدن پدر و پسر راحت مي شدم. و مادرم هم مي توانست نيما را بگرداند من هم سر كلاس درس برگردم و اين زبان بي سر و ته را ياد بگيرم. ا زآن طرف مي دانستم كه داود در اين فكر خام بود كه مادرم طرف او را خواهد گرفت. توقع اين طوري نداشت. مادرم بي احترامي و پرخاش او را كه ديد، گفت اين مرد براي من شوهر نمي شود. او هم حرف مادر را شنيد و به سرش زد. من گفتم منتظرم اين كارت لعنتي را بگيرم تا دست كم مشكل اقامت را نداشته باشم. داود هم حسابي قاطي كرده و مي خواهد كاري كند كه من را بيرون بيندازد.»

R A H A
10-04-2011, 01:32 AM
مادر ابرويش را بالا كشيد و گفت: «والله اگر بيرونت هم بكنند، بهتر از اينست كه به اين مرد محتاج باشي.»
روشنك نه گذاشت و نه برداشت، اشاره اي به عسل كرد و گفت: «بيا. نگاهش كن. دختر به اين قشنگي . چند ساله شوهرش رفته. چرا شوهري پيدا نكرده؟ اينجا شوهر خوب كجا بود؟»
عسل تبسمي كرد و گفت: «خودت كه براي دوتايش خواستگار بودي. دوست شوهرت كه مهندس دكه اي بود. بعد هم براي خواهرت لقمه اش را گرفتي. مردي كه بيست سال با خواهرت فاصله داشت.»
صبري خانم پرسيد: «دوميش كي بود؟»
«برادر ناتني شوهر روشنك.»
عضلات صورت صبري خانم منقبض شد و با خشم گفت: «اين مارمولك ترياكي را ميگويي. او كه در ايران هم زن و بچه دارد.»
هر سه زير خنده زدند.
روشنك گفت: «مگر قبلاً نگفتم كه در مدرسه زبان چه مي گفتند. عسل به بهانه كتابخانه به مردان متأهل ناخنك مي زده.»
مادر با حيرت دست به صورتش زد و چشمهايش باز و بسته شد. گفت: «چرا نسنجيده حرف مي زني. اين زن تنها دوست توست. دارد كمكت مي كند. آن وقت مزخرفات او را تكرار مي كني.» بعد هم رو به عسل گفت: «من شرمنده ام. روشنك خامست. گاهي از روي ناداني، حساب نشده حرف مي زند.»
عسل خنده اي كرد و گفت: «اين جمله را صدبار گفته و من هم جوابش را داده ام. روشنك فكر مي كند همه مثل خودش هستند. سي سال سرش را داخل برف كند و كسي را نبيند، آن وقت يكي مثل داود تورش بيفتد و فكر كند كه ديگران مي خواهند از دستش بقاپند. روز اول هم كه از من پرسيدي چرا شوهر نمي كني، گفتم هر مردي كه شوهر نمي شود. داود اعتماد به نفس تو را ضعيف كرده. خودت را دست كم ميگيري و او را تحفه فرض ميكني. در صورتي كه قبل از تو كسي او را آدم حساب نمي كرد. از زور تنهايي خانه اين و آن حمالي مي كرد. داشت مي پوسيد. از اين واهمه داشت كه بميرد و كسي پشتش نباشد. خانواده و برادري در كار نبود. حالا ديگر خواهر زاده ناتني از روشنك، مادر پسرش، جلو زده.»
صبري خانم دستش را زير چانه اش ديرك كرد وگفت: «شما مي گوييد چه كار كنيم؟ اين مردك به سرش زده و رفته. روشنك هم كه هنوز خودش را گول مي زند و دم از دوست داشتن مي زند.»
عسل رو به زن جوان كرد و پرسيد: «روشنك جان، تو از چي مي ترسي؟»
«از اين مي ترسم كه او با طلاق كشي و كشمكش، كار من را لنگ كند.»
«به مشاورت تلفن كردي؟»
«مشكل همين جاست. زنگ كه زدم ليلا گفت شوهر تو اينجا بود. آدم خيلي مؤدبي است . خوش برخورد و مهربان. شوهرت گفته كه شما به خاطر گرفتن اقامت در كشور با او ازدواج كرده ايد و از روزي كه پايتان اينجا رسيده، بناي ناسازگاري را گذاشته ايد. او تلاش كرده با شما مدارا كند، ولي بي فايده بوده. حالا هم مي خواهد از شما جدا شود.» حرفهاي روشنك كه به اينجا رسيد، آه عميقي كشيد و گفت: «اين مرد با دورويي موقعيت من را خراب كرده. مانده ام چه كنم.»
عسل گفت: «مي دانم الآن موقع سرزنش نيست. استيفن كه يادت مي آيد، رئيس من و داود را مي گويم. درباره تو و شوهرت با او صحبت كردم. پرسيدم كه آيا امكان دارد كه تو بتواني اقامت بگيري. او گفت كه اگر بار اول كه آنان تو و نيما را به خانه زنان بردند بر نمي گشتي، تو را از كشور بيرون نمي كردند. خودشان در جريان كار تو و ديوانگيهاي شوهرت بودند.»
اشك در چشمهاي سياه روشنك غوطه مي خورد، با حالت عذرخواهانه اي پرسيد: «مي گويي من چه خاكي روي سرم الك كنم؟ راهي براي من نمانده.»
عسل با پوزخندي جواب داد: «اگر مي خواهي موهاي سرت تقويت شود، خاك رس الك كن.»
مادرش به تلخي گفت: «الان كه وقت شوخي نيست.»
روشنك گفت: «راه حلي براي من نمانده. پاك گيج شده ام.»
عسل با لحن سرزنش باري گفت: « خيلي عذر مي خواهم، ولي اين فريادهاي تو مثل داد و بي دادهاي چوپان دروغگو شده. اينها هم شرطي شده اند. دوبار تو را از خانه بيرون برده اند . دولت اين همه هزينه مي كند تا كساني كه در زندگي زناشويي دشواريهايي دارند، مسايل خود را حل كنند. تو دو هفته آنجا هستي، دلتنگ خانه و شوهرت مي شوي و شروع به تلفن بازي مي كني. داود هم از فرصت استفاده مي كند كه با تو و احساس تو باز ي كند. گاهي وقتها من حس مي كنم او واقعآً سعي مي كند خودش را عوض كند و روي خودش كار كند، اما تغيير عادت سخت است. بعد از مدتي حوصله اش سر مي رود و بر مي گردد اول خط. با اين تفاوت كه اين بار از خودش نااميد و از دست تو عصباني تر مي شود. او اين طور برداشت مي كند كه تو مي خواهي او را عوض كني.»
روشنك با عصبانيت گفت: «تو حرفهايي مي زني كه آدم فكر مي كند من چه كرده ام. من كي خواسته ام او را عوض كنم. بد گفتم كه لباس آبرومند بپوشد. آپارتمان جادار بگيريم. اين بد بود كه از سوراخ موش در بياييم. پس آدم براي چه كار مي كند جان مي كند و پول روي پول مي گذارد كه روزي از آن استفاده كند.»
عسل يك قلپ چاي را هورتي بالا كشيد. صورتش درهم رفت. رو به روشنك گفت: «نه عزيزم. تو متوجه نمي شوي. اين رفت و آمدها به خانه زنان به ضرر تو تمام شده. انگار بخواهي سر به سر قانون بگذاري. كسي باور نمي كند كه به دستگيري احتياج داري و شوهرت مي خواهد تو را سر به نيست كند.»
عسل حس كرد حالش از خوردن چاي ليمو عماني به هم خورده. اجازه گرفت به دستشويي برود. در چهار ديواري كوچك دستشويي، غرق در افكار خودش بود كه صداي گريه روشنك رشته افكارش را بريد. دستهايش را شست و به شاخه مصنوعي شكوفه هاي گيلاس زل زد. روشنك زن خوش سليقه اي بود. روحيه خوبي داشت. به رنگهاي شاد علاقه داشت. حيف كه مي خواست ديگران را هم عوض كند. فكر مي كرد كه چون شوهرش ادعاي دوست داشتن مي كند، مي تواند از علاقه اش استفاده كند. داود اوركت ارتشي را كه انگار به تنش دوخته بودند و سالها به تن داشت، به خاطر او كنار گذاشت. مي گفت از جيبهاي گل و گشاد آن خوشش مي آمد. مرد توجيه معقولي نداشت. اوركت با دوام و سبك بود و جيبهاي زيادي داشت. حساب و كتابهاي روشنك عوضي از آب در مي آمد.
داود از مد پيروي نمي كرد. بيشتر به آينده فكر مي كرد. دوست داشت پس انداز قابل توجهي كنار بگذارد و مثل پشتي به آن تكيه بدهد. زمان حال در خورد و خوراك خوب تفسير مي شد. براي روشنك، كم خرج كردن و نشخوار كردن زندگي، نوعي مرگ تدريجي محسوب مي شد. داود فكر نمي كرد غير از خورد و خوراك از چيز ديگري هم بشود لذت برد. عسل تجربه زيادي را بار كرده بود. او مي گفت كه زندگي رقص دو نفره است و در زمين باير ازدواج، خوشبختي را نمي شد خلق كرد، مگر اينكه هر دو زوج بيل مي زدند و عرق مي ريختند.اين طوري بود كه نهال زندگي مشترك رشد مي كرد. خون قرمز عشق در تار و پودش ريشه مي زد. اين حرف و حديثها و حدس و گمانها پاياني نداشت.
روشنك روي خوشه هاي آرزويش اشك مي ريخت. با صداي بغض آلود گفت: «قبل از اينكه مادرم بيايد با من دست به يقه شد. اين قدر عصباني بود كه ترسيدم. بچه را برداشتم و رفتم بيرون ساختمان كه همه جا غرق در تاريك بود، مثل زندگي من . نمي دانستم چه كنم. كجا بروم. بچه در بغلم طرف خانه تو آمدم. رويم نشد بالا بيايم. شايد تو راهم نمي دادي. شايد هم او آنجا مي آمد و درگيري پيش مي آمد. نگران بودم دنبالم آمده باشد. زير پله ها خزيدم. خدا خدا مي كردم بچه گريه نكند. دلشوره اين را داشتم كه دنبالم بيايد. تهديد كرد، دمار از روزگارم در بياورد. »
دو ساعتي مادر نوچ نوچ مي كرد. دست روي دست مي كوفت و اشك مي ريخت.
عسل از دم در برگشت. خودش را ناچار ديدكاري كند.دل سوخته بود. ياد حرفهاي او افتاد. پشت ميز نشست. گوشي تلفن را برداشت. مشاور روشنك را مي شناخت. زن، مشاور قبلي او بود. روشنك هاي هاي گريه مي كرد. زن مشاور گوشي را برداشت. با خونسردي به توضيحهاي عسل گوش سپرد و با همان متانت گفت: «من فكر نمي كنم داود مشكلي داشته باشد. او بسيار خوش زبان و خوش برخورد با ما تا كرده و كسي كه در اين وسط ناسازگاري ميكند، همان خانمش مي باشد. ما سه بار اين خانم را از خانه دور كرده ايم، اما بي نتيجه بوده. هر چند محور اصلي اين معضل پسربچه اي بوده كه نه پدر و نه مادر در نظرش گرفته اند.»
عسل بدون اينكه حرفي بزند، نفس در سينه حبس كرد و گفته ها يزن را با گوش شنوا بلعيد. عسل گفت: «چندين ماه پيش اتفاقي افتادكه مجبور هستم آن را جزء به جزء توضيح بدهم. بعد از آن شما مي توانيد قضاوت كنيد.»
او با حوصله، جزئيات مسايلي كه بين او و شوهر روشنك پيش آمده بود را شرح داد. در پايان گفت اگر شكايتي رسمي از طرف آنان نشده، به دليل مسأله اقامت اين مادر و پسر بوده.»
مشاور در بازي شطرنجي خود كيش بود. من و من كرد و گفت: «من روي گفته هاي تو حساب مي كنم، اما بايد در نظر بگيريد كه شهرداري نمي تواند دم و دقيقه در زندگي خارجيها دخالت كند.اين چه فرهنگي است كه شما شرقيها داريد. چرا اين زن از شوهرش كه ادعا مي كند دست به زن دارد، دل نمي كند؟! خوبست كه ازدواج مصلحتي بوده و موضوع عشق بهانه. شما مي توانيد حدس بزنيد كه شهرداري متحمل چه هزينه هايي مي شود. اگر قرار باشد سر هر مسأله خانوادگي، زن يا مرد تهمت بزند و گردن ما بيفتد، نه به داد آنان كه مشكل دارند رسيده مي شود و نه ما مي دانيم كه چه كار مي كنيم.»

R A H A
10-04-2011, 01:32 AM
عسل گفت: «اين زن مشكل زبان دارد. تنهاست. هنوز در فرهنگ اينجا جا نيفتاده . برايش سخت است كه در برابر شرايط دشوار طاقت بياورد. من او را بيشتر از شما درك مي كنم. وجدان انسان حكم مي كند كه بگويم جان اين زن و بچه اش در خطر است. داود مرد بدي نيست، اما به هيچ عنوان نمي تواند خشم خود را كنترل كند. اگر اتفاقي براي او افتاد شما مسؤل هستيد، اين را هم گفته باشم.»
عسل با گروهي از زنان خارجي مشكل دار كار مي كرد. در اين رابطه تجربه داشت. حرفهايش براي زن حجت بود. مشاور پرسيد: «پس شما مسؤليت مساعدت ما را هم به عهده مي گيريد. اين خانم بايد به فكر سلامتي جان خود و بچه اش باشد و نه اقامت و طلاق. من بايد تحقيق كنم تا ببينم چه مي شود. من با همكارم صحبت مي كنم و تا بعدازظهر سراغ ايشان مي آيم.»
وقتي زن گوشي را گذاشت، روشنك لبخند رضايت زد. كم و بيش گفته هاي او را متوجه شده بود. عسل صحبت مشاور را براي صبري خانم ترجمه كرد.
روشنك با خوشحالي شروع به جمع آوري وسايلش كرد. با خونسردي رو به عسل گفت: «مادرم دو هفته ديگر به ايران مي رود. تا آن وقت مي تواند پيش تو بماند؟»
زن هنوز با عسل تعارف داشت. گفتك «من نمي توانم مزاحم او بشوم. اگر شوهرت دم در آمد و ناراحتي ايجاد كرد، مي توانم با تو تماس بگيرم.»
عسل تلفن هواپيمايي ايران اير را گرفت و شرايط مادر روشنك را توضيح داد. خانم مسؤل بليت گفت كه فصل تابستان تمام جاها رزرو شده و به سختي مي تواند صندلي خالي گير بياورد.
روشنك گفت كه اگر دوست دارد خودش تنها خانه بماند و اگر موردي پيش آمد مي تواند پيش عسل برود.
عسل از خودخواهي روشنك كه مادرش را در آن شرايط تنها مي گذاشت، حيرت كرد. پس چي مي گفتند چاقو دسته اش را نمي برد. روشنك غير از كاه خودش، براي كسي تره خرد نمي كرد. داود كه دم در خانه نيامده بود و مزاحمتي براي او ايجاد نكرده بود، دليلي براي دستپاچه شدن نبود. چطور مي توانست مادر را در مملكت غريب تنها بگذارد. عسل نتوانست جلوي زبانش را بگيرد. روشنك را سرزنش كرد و گفت: «من با مشاور قرار گذاشته ام. لازم نيست كه تو مادرت را تنها بگذاري. مي تواني تا آمدن شوهرت در خانه بماني. وقتي او آمد و موردي پيش آمد مي تواني به خانه زنان بروي. تازه تا مادرت اينجاست كه او نمي تواند كاري بكند. من در چند روز آينده امتحان دارم و نمي توانم به مادرت برسم. اما قول مي دهم با دفتر هواپيمايي تماس بگيرم. اگر لازم شد، خودم بليت يك طرفه برايش مي گيرم.»
گوش روشنك به اين حرفها بدهكار نبود. به قول معروف هر كس كچل خود را مي خاريد. مادر دلش ميخواست در دانمارك ماندگار شود. يادش رفته بود كه دختر و پسر جوان و مجردي در خانه چشم به راه او هستند. بليت يك ساله گرفته بود. حتي يك بار هم روشنك گفته بود كه داود مرد بيوه اي را پيدا كرده كه با مادرش ازدواج كند و كارت اقامت بگيرد. بعدها ميتوانست براي خواه روشنك شوهري پيدا كند. عسل را هم براي برادر ترياكي خودش در نظر گرفته بود. وقتي زن جواب دندان شكني به خواهش بي مورد اوداد، گفته بود كه مي تواند با برادر روشنك ازدواج كند. عسل نمي توانست بفهمد چه بر سر ايرانيها آمده بود. چرا مي خواستند با آتش بازي كنند. خودشان را به آب و آتش بزنند و به هر قيمتي شده آن طرف مرز بيايند. چه كسي مي توانست ثابت كند كه چمن آنجا سبزتر بود يا آسمانش آبي تر. چرا ايرانيها ازدواج، سنت پيامبر ، را به بازي گرفته اند و احترامي به خود و ديگران قايل نبودند. ازدواج وسيله اي براي رسيدن به هدف شده بود.
داود وقتي با دوستهايش صحبت مي كرد، مي گفت كه امكان نداشت كه او به خاطر اينكه زني كارت اقامت بگيرد، ازدواج مصلحتي كند. روشنك از احساسات او سوء استفاده كرده و براي منظور ديگري با او ازدواج كرده بود. خيلي از زن و شوهرها هم بودند كه طلاق مصلحتي مي گرفتند. آنان براي گرفتن پول اضافي و امكانات رفاهي از صندوق شهرداري، از هم جدا مي شدند. او زنش را متهم مي كرد كه براي اينكه پايش به اروپا برسد، با او ازدواج كرده. از روزي كه پايش به خارج رسيد، بناي ناسازگاري با او را گذاشت. حساب بانكي جدا باز كرد. تلفن همراه گرفت و شماره اش را به مرد و زن غريبه باد. از همان روزهاي اول فاتحه ازدواج آنان خوانده شده بود. زندگي اش بوي تلخ نفاق گرفت و همه اش تقصير زنش بود. زندگي كه بايد براساس رفاقت، صداقت و احترام بنا مي شد، به زودي بوي گنداب گرفت. عشق و دوست داشتن حربه اي بيش نبود كه زنش به كار مي گرفت. چند ماه نگذشته بود كه اختلاف نظرها و بگو مگوها شروع شد. زن زورگو و ناسازگار بود. از اول اين را مي خواست و آن را مي خواست. به هيچ چيز رضايت نمي داد و زير حرف نمي ماند. ارزشي براي شوهرش قايل نمي شد. خب او هم آدم بود، دست خودش نبود. حساب كار از دستش در مي رفت. قاطي مي كرد و نمي توانست خودش را كنترل كند. از كجا مي دانست اين طوري مي شد. صبر و تحمل خود را از دست مي داد و دست روي مادر بچه اش بلند مي كرد. شايد زخم كهنه گذشته بوده، كه دهن باز كرده و به زندگي اش عفونت ريخته بود. ضربه هايي كه دست پدر ونامادري بر سر و پيكرش فرود آورده بود، باز هم درد آفريد. به خودش تلقين كرد كه هم چيز درست خواهد شد، اما اين طور نشد. زنش پر رو شد. حرفهايش بوي خيانت داد. شايد فاصله سني بود كه بين آنان خط جدايي انداخت. سعي كرد جبران كند. خودش را نشان بدهد و به روشنك ثابت كند كه هنوز هم مي تواند . خودش را به او نزديك تر كرد. هميشه آماده خدمت و نزديكي بود. مي خواست رابطه شان شكفته شود. زنش اعتراض كرد. چه كسي گفته بود رابطه فيزيكي، نشانه دوست داشتن بود. زن حرف نشنو بود. يك روز سرما را بهانه ميكرد و روز بعد دل درد را. بوي خيانت مي آمد. داود ديوانه شد. يادش مي آمد كه شوهر عسل هم از نافرماني زنش در رختخواب حرفهايي زده بود. فكرهايش را كرد. معلوم بود كه منشأ اختلاف آنان از كجا بود.كار، كار زن محمود بود كه زنش را از راه به در مي كرد. به روشنك التيماتم داد. گفت كه بايد پاي آن زن را از خانه اش ببرد. روشنك مي دانست كه فكر مرد بيراهه مي رود. دنبال گناهكاري مي گشت و دوست او دم دستش بود. برعكس، عسل سعي مي كرد او را راهنمايي كند، ولي بي فايده بود.
داود عاجزتر شد. ديگر بايد چه مي كرد. باز هم سعي كرد. خودش را جلوي زن انداخت. مثل عروسك روي صندلي نشست و گذاشت زن از او داود بدل بسازد. به قول زنش چند تار شويد پشت سر مردش را رنگ زد. يكي دو دست لباس نو برايش خريد و گاهي هم براي قدم زدن بيرون مي رفتند. اما هر چه بيشتر سعي كرد كمتر موفق شد. زندگي براي هر دو خسته كننده و تحمل ناپذير شده بود. مرد احساس كرد جلوي دوستها و برادر ناتني خيط شده و زن فكر مي كرد كه داود كرون ته جيبش را بيشتر دوست دارد.
داود دلش پر بود. اينجا و آنجا كه مي نشست درد دل مي كرد. با خانواده اش هم كه تماس مي گرفت از زنش گله مي كرد و طولي نكشيد كه ناگهان خانواده اش هم عليه روشنك بسيج شدند. برادر ناتني داود به حمايت ا ز او و كمك به خودش، دور و برش پلكيد و به گوشش خواند كه آن زن به درد او نمي خورد. زن بايد مثل زن او بود كه جرئت اعتراض نداشت. مادر بچه هايش بود و به يك تومان و دو كروني كه برايش حواله مي شد قناعت مي كرد. صداي تحكم مردش را كه مي شنيد، احساس درماندگي مي كرد. زبون مي شد. ترس برش مي داشت. داود بايد كاري مي كرد كه روشنك مطيع مي شد و از او فرمان مي برد. بايد به او مي فهماند كه دنيا دست كيست. يك من ماست چقدر كره داشت. جاي گله نبود. جان روشنك عزيزتر از جان زن پدرش نبود. پدر هميشه مي گفت زن حرف نشنو را بايد ادب كرد و سر جايش نشاند. كسي كه زنش را نزند، روزي مجبور مي شود خودش را بزند. داود ته دلش راضي نبود. مي دانست كه آن همه راهش نبود. كشور دانمارك جايي نبود كه بشود دست روي كسي بلند كرد يا يكي را كتك زد. دانمارك بهترين كشور براي زنان بود و خيلي از مردان شرقي، ايران و عربي مي دانستند كه زن در دانمارك قدرت بسيار بالايي دارد. از طرفي رفتارهاي خشونت آميز عليه كسي عاقبت خوشي نداشت. آدم ريسك مي كرد كه از شش ماه تا چهار سال حبس بيفتد. خبرش را داشت كه زنش چندين بار به بيمارستان و دفتر اورژانس رفته و گواهي پزشكي گرفته. ترس از دست دادن كارت اقامت و خروج ا زكشور راه او را سد كرد كه به پليس شكايت نكند. چاره اي نبود. بارها مجبور شد خشم خود را كنترل كند. نمي خواست سر و كارش به دفتر پليس بيفتد. هر بار كه به خودش قول مي داد، عصبانيت كار خودش را مي كرد.
بار آخر بيشتر از هر بار كفرش درآمد. شنيدن اسم عسل زندگي را به كامش تلخ مي كرد. بدتر از همه، فضوليهاي او و توصيه هاي روانشناسي ته جيبي بود كه به زنش مي كرد. يادش مي آمد كه چقدر عصباني شد وقتي شنيد كه روشنك گفت: «عسل گفته داود را وادار كن كه پيش روانشناس برود. داود به روان درماني احتياج دارد. چرا پيش مشاور خانوادگي نمي رويد؟» همين مانده بود كه يك زن شكست خورده عقده اي، براي او تعيين تكليف كند. با شنيدن نسخه عسل از كوره در رفت و گفت: «من رواني نيستم. عيبي ندارم. اگر كسي بايد تيمارستان برود تو هستي.»
زد و خورد شروع شد و كار به جاهاي باريك كشيد. هنگامي كه روشنك براي بار دوم به خانه زنان رفت، مرد تسليم شد. التماس كرد. قول داد كه با هم پيش روانشناس بروند. گردنش باريك تر ا زمو شده بود. حاضر بود هر كاري بكند تا دل زنش را به دست بياورد. مغازه را كه فروخت، برادرش را هم جواب كرد و به او گفت: «كار ديگري پيدا كن و يا به ايران برگرد!» خودش هم به كپنهاك رفت. در بانك مركزي پولها را به دلار تبديل كرد. از آنجا هم به دفتر وزارت خارج رفت و نامه اي به قسمت امور خارجيان داد. مي خواست زنش را سر جايش بنشاند و يادش بياورد كه چه كسي پاي او را به خاك اروپا رساند.

R A H A
10-04-2011, 01:33 AM
مشاور اداره سرش را تكان داد. مرد حس كرد كار از كار گذشته. مشاور گفت: «بيشتر از چند ماهي نمانده. شما بچه هم داريد.» با اين حال داود نامه را از مرد پشت ميز نشين گرفت و مهر كم رنگي روي آن كوبيد.
مرد مأيوس بود. بليت ايران را گرفت و براي صرف ناهار به يك رستوران ايراني رفت. آشپز شكم خود را جلو داد و منو غذا را دست مرد داد. داود در لاك خودش بود. چشمش به عكس دختر بچه تپلي افتاد كه روي ديوار چسبانده بودند. دلش غمباد گرفت. با عادتي كه داشت، آه عميقي كشيد و هواي گرفته را از دهان بيرون داد. نفسش صداي پف داد. از همان لحظه دلش براي پسرش تنگ شده بود. به خودش تلقين مي كرد كه پسرش تكه مادرش مي باشد. فايده اي ندارد كه دست او را بگيرد و وبال گردنش كند. آخرين حرفهايي كه به زنش زده بود را به ياد آورد. با داد و فرياد زنش را تهديد كرده و گفته بود: «نمي گذارم روز خوش ببيني. طلاقت نمي دهم. كاري مي كنم آب خوش از گلويت پايين نرود. فكر مي كني طلاق بگيري روز خوش مي بيني. ايران رفتم ممنوع الخروجت مي كنم. نمي گذارم پايت آنجا برسد. ديگر آب ايارن را نمي خوري، روي فاميل را نمي بيني. اين قدر اينجا تنهايي بكش تا گيسهايت مثل دندانهايت سفيد شود. ديگر نمي تواني شوهر كني و خوشبخت شوي. تو با لباس سفيد به خانه من آمده اي، با كفن سفيد هم بايد از خانه من بيرونت ببرند. خودم هم به ايران مي روم و ازدواج مي كنم تا چشمت كور شود و ببيني كه چقدر حماقت كرده اي.»
يادش افتاد كه روشنك بچه را مثل فرفره وسط اتاق چرخ داد. بعد هم دستي به موهايش كشدي و دستهايش را به كمر زد و فرياد كشان در جوابش گفت: «چه گلي به سر من زده اي؟ چي كارم كرده اي؟ خارج آمدن چه نفعي به حال من داشته؟ دست ا زكار و زندگي ام كشيدم. من را به اين هلفدوني آورده اي و اسمش را هم گذاشته اي اروپا. من دستم در جيب خودم بود. خروار خروار پول داشتم. بهترين لباس را مي پوشيدم. هر كاري دلم مي خواست مي كردم. من را اسير زندگي نكبتي خودت كرده اي و تازه منت هم سرم مي گذاري. آقاي دكتر، يادت رفته كه يك چوب كبريت هم برايم نگرفته اي؟»
«خودت چي بودي؟ مي دانستي من چي داشتم و چي نداشتم. پس آن حلقه انگشتر دستت چه كوفتي بود؟»
«همان كوفتي كه زنجير و طلا و الله را خريدم و به گردنت انداختم. بيا اين هم حلقه ات. فكر مي كني پيراهن خوني عثمان را برايم آورده اي كه تا چشمت به من مي افتد نق مي زني و ايراد مي گيري.»
حلقه روي ميز شيشه اي كه تازه از بازار دستفروشها گرفته بودند، قل خورد و روي پايه ميز به زمين افتاد. گوشه تيز ميز هنوز خوني بود. سر نيما به آن خورده بود. داود خم شد كه حلقه را بردارد. خون جلو چشم زن را گرفت. دست به زنجير طلايي دور گردن او برد. مرد جا خورد. سرش را عقب كشيد. زنجير پاره شد. سكه الله روي زمين افتاد.
صبري خانم چشمهايش را تنگ كرد. نمي توانست بيشتر از آن تحمل كند. دست بچه را گرفت و به اتاق خودش برد. نيما نمي خواست از پيش پدرش برود. ناله اي كرد و خودش را از بغل مادربزرگ بيرون كشيد. داود دست زنش را كشيد. آه از نهاد روشنك بلند شد. مچ دستش درد گرفته بود. دست مرد را گرفت . با هم درگير شدند .روشنك مثل پلنگ زخمي غريد. مرد رو به اتاق بچه كرد و با تشر به صبري خانم توپيد: «توئه پيرزن را اينجا آورده ام و آن وقت مي خوري و مي خوابي و بدتر به دخترت هرچه راهم نمي دانست ياد ميدهي. تو قرار بود به من كمك كني!»
صبري خودش را به نشنيدن زد و بيشتر كفر مرد را در آورد.
دوباره غريد: «بايد از اينجا بروي. من نمي خواهم در خانه ام باشي.»
زن سرش را بيرون آورد و گفت: «من از خدايم است كه زودتر گورم را گم كنم. من هم از اين وضعيت خسته شده ام. تو درست بشو نيستي. تو آدم مريضي هستي كه كله ات مثل پدرت باد دارد.»
مرد احساس حقارت كرد. اهانت و توهين مادرزنش را نبخشيد. چطور جرئت مي كرد سر سفره او بنشيند. از يك زن كلفت بخورد و كلفت بشنود. فرياد كشيد: «من اشتباه كردم تو را اينجا آوردم.»
زن گفت: «كم در تهران زحمتت را كشيده ام.»
«من اين حرفها را نمي فهمم. بايد از اينجا بروي.»
روشنك جلو شوهرش ايستاد وغضبناك گفت: «كم زحمتت را كشيده ام. اينجا خانه من هم هست. تو حق نداري به مادرم توهين كني.»
صبري خانم گفت: «گردن كلفتي مي كني. مردي كه دست روي زنش بلند كند، از زن كمتر است.»
داود از شنيدن حرفهاي زن براق شد و به تندي از جايش بلند شد. نگاه ترسان زن قدمهاي او را از پشت سر دنبال كرد. در اتاق نيما را به هم كوفت. اشك در چشمهاي نيما جمع شد. زن زير لب چيزي گفت كه مرد را بيشتر عصباني كرد. داود در كمد را باز كرد. كتاب قرآن را بيرون آورد. گرد و خاك روي آن را فوت و شروع به ورق زدن كرد.
رستوران ايراني خلوت بود. چند تابلوي مينياتور ايراني روي ديوارهاي عريان سالن دهن كجي مي كرد. روي يكي از تابلوها با خط خوش نوشته شده بود: مي بخور منبر بسوزان، مردم آزاري مكن! با افسوس سرش را تكان داد. اين دو روز زندگي را در چه هچلي افتاده بود. آشپز دستي به شكم برآمده اش كشيد و گفت: «مي بخشيد جناب. گارسون ما امروز مريضه، بنده خدمت رسيدم. چي ميل داريد؟»
داود دست زير چانه برد و با ترديد گفت: «يك سير دل خوش!»
آشپز خنده بريده اي كرد و گفت: «شرط مي بندم دل خوش ما را همسرت به غارت برده.»
«مگر كس ديگري هم مي تواند؟!»
«آقا جان بي كاري. قدر مجردي را بدان.»
«تو مي گويي مجردي بهترست، من تجربه كرده ام.»
«سري را كه درد نميكند، نبايد دستمال بست.»
داود با اكراه پرسيد: «شما ديگر چرا؟» حوصله صحبت نداشت.
مرد پياله ماست و ليوان دوغ را كنار دستش گذاشت و گفت: «خدمتتان عرض كنم، ما هم غلط كرديم و زني از ايران آورديم. نزديك پنجاه سالمان بود و آواره اين كشور و آن كشور. اين قدر دوست و آشنا، كه نگو با ما دشمني داشتند، در گوشمان خواندند كه چرا تنها مانده ايم، تنهايي مال خداست و در پيري كسي ليواني آب دستمان نمي دهد. ما هم وسوسه شديم و فكر كرديم، اين همه تنها مانده ايم و غلطي نكرده ايم، چه عيبي دارد كه كاري براي خودمان كرده باشيم. خلاصه، در ايران فاميل زيادي نداشتيم. دوستي كه دست بر قضا غرضي هم با ما داشت، خانومي را معرفي كرد. آدرس ايران، تهران و ... را داد. گفتند زن وطني خوبست، وفادار و قانع است. ما هم ياد ستمهايي كه مادرمان از اول زندگي با پدرمان كشيده بود افتاديم و گفتيم، حقيقتي در آنست. آدرس را گرفتيم. بليتي خريديم و خودمان را شيك و پيك كرديم و به سوي آسمان ايران پريديم.
بعد از دو روز رفتيم نشستيم در يك رستوران ايراني و شروع كرديم به گپ زدن.زن قيافه اش بدك نبود. از همان لحظه اول شروع به رجز خواني كرد. زندگي تو را مي سازم. كاري مي كنم سري تو سرها در بياوري و ... ما هم گفتيم عيب ندارد، لابد اول كار هميشه اين طوريه ديگر! بعد هم سه پسر گردن كلفت خود را آورد و معرفي كرد. خدايي بعدها به ما رسيد و جاي مهر گذاشت و جاي تسبيح برداشت. ما هم از خدا خواسته شرايط مان را گفتيم و خودمان را علاقمند نشان داديم. خلاصه رفتيم سفارت دانمارك در ايران و كار را تمام كرديم. نمي دانم شانس بد ما بود يا خوش شانسي خانوم كه در جا ويزاي نامزدي را دادند. دوازده هزار كرون خرج كرديم. بليت يك طرفه به دانمارك را گرفتيم. اين را خريديم و آن را خريديم و به قول بچه ها هنوز هم قيافه مان به تازه دامادها نمي خورد. هر چي خريديم و نخريديم و هر كاري كرديم و نكرديم، افاقه نكرد. از همان روز اول بهانه تراشيد و قانون و قاعده گذاشت. ما اينجا مشغول آشپزي و جلز و ولز كردن روزهايمان بوديم. زن و بچه هاي عاريتي ما هم مشغول چاپيدن ما بودند. زن اين را مي خريد و آن را مي گرفت. وقتي صورت حساب تلفن آمد، تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده. يك روز هم خبر شديم، پليس پسرش را در حين دزدي در فروشگاه بزرگي گرفته، و چون زير هچده سال بوده تا دم در خانه آوردنش. همان روزها بود كه ماسكهاي ملاحظه فرو افتاد. ما اعتراض كرديم. زن گرفته بوديم يا بلا. خانوم گفتند كه خواب ديديم خير باشد. ايشان كجا به ما افتخار مي دادند. در اصل قصد كانادا رفتن داشتند. حالا هم موقعيت پيش آمده و اينجا آمده اند. تازه دو ريالي ما افتاد كه اي دل غافل! آن تلفنهاي طولاني به كانادا، نشان داد كه قصد مهاجرت به آنجا را دارند و دست به دامان فاميلشان در آنجا شده اند. ما هم مجبور شديم كاغذ عقد دانماركي را در كاسه آب خيس كنيمو. خانم و بچه هايش با پول و پله ما راهي كانادا شدند. از اين ازدواج فقط قبض خريدهاي كلان، تلفن و بليط هواپيما براي ما يادگار ماند. آمديم سراغ اين دوستمان و تشكر كرديم.»
داود در حالي كه با سر انگشتانش سر و چانه اش را مالش مي داد، پرسيد: «حالا چرا اينها را به من مي گوييد؟»

R A H A
10-04-2011, 01:33 AM
مرد محتويات سيني را روي ميز چيد و گفت: «به قول ملانصرالدين، خواستيم كوتاهي آنان كه زن گرفته بودند و به ما نگفتند را جبران كرده باشيم، تا بعد از اين اگر كسي مي خواهد از ايران زن بياورد، بيايد از ما هم پرس و جو كند.»
«فكر مي كنم براي صلاح و مشورت من يكي خيلي دير شده.»
«پس متأسفم، از دست من كاري بر نمي آيد.»
داود نفس خود را پوف بيرون داد و گفت: «زنان ما ظرفيت آزادي از نوع غربي را ندارند. بايد با آنان با مقررات خودمان رفتار كنيم.»
مرد همچنان ساكت بود.
داود پرسيد: «انگار با من موافق نيستيد. شايد به خاطر ديدي است كه به آزادي دارم. مي توانيد كه آزادي را بايد ياد گرفت، فرقي هم نمي كند آموزنده مرد باشد يا زن. ما ايرانيها ظرفيت آزادي غربي را نداريم. آزادي را بايد ذره ذره ياد گرفت نه يك دفعه در ديگش افتاد. براي همينه كه خودمان را خفه مي كنيم.»
نگاه كنجكاوي مرد همچنان صورت او را مي كاويد. پرسيد: «مي توانم بپرسم عازم كجا هستيد؟»
«ايران. از دست زن و مادرزنم فرار مي كنم.»
هواپيماي ايران اير به مقصد تهران، روز يكشنبه پرواز داشت. سه روز وقت داشت. تا آن موقع مي خواست پيش يكي از دوستهايش برود. از جايش كه بلند شد، بختك شك روي وجودش افتاد. باز هم به ياد روشنك و انگشتهاي لرزانش افتاد. مي خواست بداند چه بر سر پسرش و بقيه آمده. حسابي كه روي مادرزنش كرده بود، پوچ در آمد. او لب از لب باز نكرد، غير از زماني كه از دخترش طرفداري كرد. آب سرد روي داود ريخت. ديگر چه انتظاري مي توانست داشته باشد. آن هم خرج و زحمت و در نهايت همه تقصيرها گردن او افتاد. زن لج او را در مي آود. چقدر از شوهر پوسيده اش تعريف مي كرد، انگار با زنبيل از آسمان افتاده بود. يك بار هم نديد كه دخترش را به خاطر آن هم دريدگي و زبان درازي، سرزنش كند. اميدوار بود كه هر چه زودتر سر خانه خودش برگردد، ولي روشنك زياد هم از بودن مادرش ناراضي به نظر نميرسيد. حالا ديگر زن با خيال راحت آنان را دق مرگ مي داد و لب و دهان مي تكاند.
داود نزديك تلفن عمومي كه رسيد، ايستاد. وسوسه شديدي به جانش افتاد كه تلفن بزند. ميخواست ببيند در غيابش چه اتفاقي افتاده. هنوز يك روز كامل از خانه خارج نشده بود. نميخواست حرفي بزند. نفس در سينه حبس مي كرد و سكوت مينمود، مثل يك مزاحم تلفني. مسخره به نظرش مي آمد. به خانه خودش تلفن بزند و حرفي نزند. در دلش قار و قور افتاد. مي توانست صداي قلبش را بشنود. علتش را خودش هم نمي فهميد. شايد هم با پسرش صحبت مي كرد. مي گفت كه به زودي بر مي گشت. كارت را در مغز تلفن فرو برد. تكاني به خودش داد. شماره را گرفت. بعد از چند بوق آزاد، اشغال زد. بيشتر تعجب كرد. چرا كسي گوشي را بر نمي داشت. آيا روشنك با او بازي مي كرد يا دليلي براي ناراحت شدنش وجود نداشت.
داود خودش هم مانده بود كه چرا تلفن خانه اش را كسي بر نمي دارد. روشنك جايي را نداشت برود. بليت مادرش هنوز ماهها جا داشت و به آن راحتي جواب نمي گرفت. فصل تابستان ايران اير شلوغ بود. بايد براي رزرو كردن جا هفته ها قبل تماس مي گرفتند. خودش هم به زحمت يك صندلي خالي گير آورده بود. با هزار تا چاكرتم و نوكرتم متصدي باجه كه همشهري او بود و ريش گرو گذاشته بود، توانست جاي خالي گير بياورد. حالا چرا روشنك و مادرش گوشي را بر نمي داشتند، خدا مي دانست . ناگهان لبخندي روي لبش نقش بست. شايد پليس خارجيان، اقامت زنش را باطل كرده و مادرزن را هم با تمبر باطله اي راهي ايران كرده بودند. بعيد به نظر مي رسيد و كمي براي چنين اقدامي زود بود. اين درست كه او نامه جدايي، آدرس خانه و طلاق از همسرش را به دست مشاور مسؤل اداره امور خارجيان داد، آنان كارهايشان خرچنگي بود. كُند، ولي محكم كار مي كردند. آدم فكر نمي كرد كه دستشان به كسي برسد، ولي مي رسيد ودر جا حكم اجراء مي شد.
فكر ديگري هم در ذهنش نشست. شايد هم روشنك براي خريد رفته باشد. يا يك فكر معمولي تر از آن، شايد به خانه عسل رفته باشند. زنش در ظاهر با او صحبت نمي كرد. خدا نمي كرد كه احساس عجز كند، غرور و مرور را كنار مي گذاشت و خودش را عين يك شاخه تر، زير توفان باران مي شكست و همه چيز را مي بخشيد. از روشنك بعيد نبود كه به خانه عسل پناه برده باشد. حالا آن زن خودسر چه غلطي مي توانست بكند، خدا مي دانست . مشكل آنان، عسل يا مادر روشنك نبود. گره رابطه شان به مادي گري و خودخواهي زنش بر مي گشت كه در اوايل آشنايي خودش را آدم معنوي و قانعي جا زده بود، و بعد از آنكه خرش از پل گذشته و پايش به اروپا رسيد و شاه تخمي هم در شكمش كاشت، مي دانست كه شيشه عمر مرد را در دست داشت و هر موقع اراده مي كرد او را زمين مي زد و از خود بيخود مي كرد. داود درهم و برهم مي شد وزخمي و نميدانست به خودش يا به مادر بچه اش ضربه بزند. ديگر چه مي توانست بكند.
دوستش جواد و زنش هم به او گفته بودند كه آقاجان، اين زن لقمه دهان تو نيست. شما به هم نمي خوريد. تازه دوست خود روشنك هم گفته بود كه باباجان زور نزن. مُسكن نخور. دندان لق و فاسد را بايد كشيد و دور انداخت. زن جوان گفته بود: «زن به اين زورگويي نوبره. با اينكه عسل و شوهرش هر دو آدمهايي مزخرفي بودند، باز هم صد رحمت به آنان، اين يكي صبر نكرد كارت اقامتش درست شود. براي ما اداي دختر ترشيده هاي قرتي را در مي آورد.»
ديگر چه مانده بود از دهان اين و آن بشنود. زندگي اش عين روزنامه تايمز صبح، مشغوليت اين و آن را فراهم كرده بود و هر كسي نظري مي داد. كسي از حال گرسنه بدبخت خبر نداشت. بيچاره پدري كه دلش خون بود و براي ديدن بچه اش پرپر مي زد. روشنك را هم دوست داشت. شايد ته دلش نمي خواست جدا شوند، اما چه خاكي به سرش مي ريخت. چطوري به او ثابت ميكرد كه چه كسي در زندگي مشترك آنان بايد تصميم مي گرفت و مملكت دست كي بود. مگر نه اينكه مورچه ها هم رئيس داشتند.
روشنك سر خود بود. هر كاري دلش مي خواست انجام داده بود. حتي نخواست براي دلخوشي او هم با زنك، عسل، قثطع رابطه كند. تقي به توقي مي خورد سراغ او مي رفت، انگار مادرش باشد. براي او مثل روز روشن بود كه حالا هم سراغ او رفته. افكار درهم و برهم دانمارك خواب را از چشمش رماند. جالب اينجا بود كه هواپيمايش اوج مي گرفت و او را از مملكت لعنتي كه زنان در آن خدايي مي كردند دور مي كرد، ولي فكر و ذكر او هنوز آنجا بود. روشنك با ديدن نامه چه كرده بود. نيما در چه حالي بود و مادرزنش چه خيالاتي در سر داشت. سرش را روي صندلي گذاشت و چشمهايش را بست. ونگ ونگ نوزاد شير خواره اي كه مثل بسته اي دست مادرش خوابيده بود، آرامش او را گرفت. به خودش گفت: لعنت به اين شانس. از قرار تا خود فرودگاه تهران آرامشي در كار نخواهد بود. بي قراري به سراغش آمد. سفر كردن ودوري از خانه چيزي از سنگيني بار او كم نكرده بود. چشمش آب نمي خورد كه در ايران و نزد خانواده خودش هم پاسخي براي پرسشهاي بي پايانش پيدا كند. چطور مي توانست آرام و قرار گيرد وقتي كه زن و بچه اش در كنارش نبودند. كسي در فرودگاه تهران و پشت شيشه هاي پيشواز آمده ها، منتظر او نبود. او حتي براي مردن در ايران هم جايي نداشت. خانواده اش اعلام همبستگي كرده بودند. نه براي خاطر خودش، بلكه براي اسكناسهاي نارنجي كرون كه در دستش ديده بودند، و گرنه اگر از همان اول آغوششان براي او باز بود سراغ زني نمي رفت كه دوستي او را معرفي كرده باشد. اگر پدر دلش براي او مي سوخت، دختر باب طبع او را پيدا مي كرد و پشتش مي ايستاد. اي مرده شور زندگي را ببرد كه زير و زبرش با هم فرق مي كرد و آدمها خودشان را يك جوري نشان مي دادند و جور ديگري عمل مي كردند.
اي كاش كه عشق را مي شناخت و دختري را پيدا مي كرد كه واقعاً دوستش داشت. سالها قبل در جزيره اي آرام با دختر دانماركي مو بوري آشنا شد. دوستهايش به او هشدار دادند كه از دختران موبور و چشم گربه اي حذر كند. او هم مثل بچه خوب، حرفشان را به گوش گرفت. از كجا مي دانست زن وطني هم مثل كالاهاي ساخت وطن، عمر كوتاهي خواهند داشت. بعد از آن بود كه فهميد دوستها حسادت كرده اند و او هرگز بعد ا زآن آرامش نگرفت.
از روزي كه پاي روشنك در زندگي اش باز شد، خلوتش به هم خورد. نه مي توانست كتاب دلخواهش را بخواند و نه يك دل سير اخبار گوش كند و يا اينكه با دوستهايش خلوت كند. زن مثل كنه به او چسبيده بود و آرام و قرار او را مي گرفت. اگر زن ايراني اين بود، همان بهتر كه تا آخر عمر عذب مي ماند. نيما را هم به مادرش مي بخشيد و گاهي به ديدارش مي رفت. از طرفي دلش نمي خواست كه روشنك از وجود نام و اقامت او استفاده كند و در كشور بماند و دست در دست ديگري پيش چشم او راه برود و قر بدهد وحرصش را در بياورد. طاقت اين يكي را نداشت . همان بهتر كه بچه را بر مي داشت و گورش را از كشور گم مي كرد. در دانمارك براي هر دو آنان جا نبود. يا جاي او بود و يا جاي روشنك. اگر روشنك سرش به سنگ مي خورد، عقلش سر جايش مي آمد و منطقي فكر مي كرد كه يك چيز، و گرنه بايد بقچه اش را مي بست و از آن كشور مي رفت.
زن آشفته در آپارتمان سه خوابه، اين طرف و آن طرف مي رفت و وسايل ضروري خود را جمع و جور مي كرد. عسل با چشمهاي ناباور، دستپاچگي روشنك را تماشا مي كرد. آب دهان و دماغ نيما قاطي هم شده بود. با چشمهاي اشكبار از اين اتاق به آن اتاق دنبال مادر مي رفت و گريه مي كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:33 AM
صبري خانم دويد و از دست بچه كشيد و با دلسوزي گفت: «نيما جان بيا بشين بغل خودم. مامان هم الآن مي آد.»
عسل گفت: «من كه نمي فهمم تو چرا الآن مي خواهي از خانه ات بروي. شوهرت كه اينجا نيست تو را اذيت كند. وقتي از ايران برگشت. خانه را ترك كن.»
روشنك گفت: «مگر نمي بيني تقاضاي طلاق داده. اگر من دست روي دست بگذارم، نمي گذارد اجازه اقامت دايم بگيرم.»
«اين كارها چه ربطي به اجازه اقامت تو دارد. بهتر نيست تو مادرت را راهي ايران كني و بعد به فكر خودت باشي.»
«كار من از اين مرحله گذشته. من مجبورم به خانه زنان بروم. مادرم يا پيش تو مي آيد، يا اينكه منتظر ميشود كه بليتش درست شود.»
صبري خانم در حالي كه نيما را روي قلبش مي فشرد و قربان صدقه اش مي رفت، گفت: «من مزاحم عسل خانم نمي شوم.همين جا مي مانم تا بليتم حاضر شود. او هم زندگي خودش را دارد.»
زن حرف دل عسل را مي زد. او در آن هفته امتحان داشت و بايد مقاله اي مي نوشت و تحويل مي داد. حوصله و وقت شنيدن حرفهاي تكراري زن و شوهر را از زبان صبري نداشت. گفت: «من باز هم با دفتر ايران اير تماس مي گيرم. در اولين فرصت كه بليت شما درست شد، شما را راهي ايران مي كنم. اگر داماد شما برگردد بهترست كه شما را اينجا، آن هم تنها نبيند.»
صبري خانم چشمهايش را تنگ كرد. رنگ سبزه صورتش بيشتر از قبل به تيرگي مي زد. گفت: «شما فكر مي كنيد من از مردك مي ترسم. هيچ غلطي نمي تواند بكند.»
عسل گفت: «داماد شما آدم عصبي است. به سرش كه بزند اين حرفها حاليش نميشود. شما كه نمي خواهيد با هم دست به يقه شويد؟»
«من با او كاري ندارم.»
«او رفتن روشنك را از چشم شما خواهد ديد. داود كسي نيست كه اشتباهات خودش را ببيند و اصلاح كند. فكر مي كند كه شما زير پايش نشسته ايد.»
صبري خانم گفت:« همين طوريش هم من گناهكار هستم.»
عسل مي ديد كه تعارف فايده اي ندارد. مادر و دختر تصميم خودشان را گرفته بودند. كتابهايي كه روي هم انبار شده بود او را وادار كرد تا خداحافظي كند. صلاح نميديد بيشتر از اين آنجا بماند.
روشنك درگير بستن ساك خودش بود. ظهر آن روز با مشاور حقوقي شهرداري تماس گرفت و به اتفاق پسرش به يكي از خانه هاي زنان در نزديكي جزيره آهوس رفت.
صبري خانم كيسه هاي نايلون را پر از نانهاي پخته كرد و در فريزر چيد. دم غروب غذاي مانده از ظهر را گرم كرد و شروع به خوردن نمود. از بخت بد ماهواره هم خراب شده بود و ديگر نمي توانست كانالهاي ايراني را بگيرد. چند كانال خارجي به زبان انگليسي و دانماركي را از آخر به اول گرداند و باز هم سر جاي اولش برگرداند. مردي خبرهاي عصر را مي خواند. چيزي از اخبار متوجه نشد. صداي تلفن سكوت اتاق را شكست. كمي هول كرد. منتظر بود تا تلفن يكبار زنگ بخورد و قطع شود. آن وقت مي فهميد كه روشنك به مقصد رسيده، اما تلفن قطع نشد. چندبار زنگ خورد. مردد بود. اگر عسل بود كه مي توانست پشت در بيايد. حوصله سر و كله زدن با دواد را نداشت. اگر صداي او را مي شنيد، به طور قطع مي خواست با روشنك صحبت كند و بهانه نيما را مي گرفت. دخترش پاسخگو را به تلفن وصل كرده بود كه ميتوانست بعد از چهار بار زنگ خوردن قطع شود. هر كس بود پيغام نگذاشت.
زن پشت پنجره نشست و به تك و توك سايه هايي كه از جلو ساختمان رفت و آمد ميكردند، چشم دوخت. نمي دانست چطوري خودش را سرگرم كند. به جمله اي فكر كرد و خنده اش گرفت. آدمها بايد بيشتر با خودشان حرف مي زدند تا با ديگران. اگر آدم در كشوري غريب بود و زبان نمي دانست، بايد هم اين جوري فكر مي كرد. دليلش هم واضح بود، چون كس ديگري را نمي شناخت. چقدر زبان در زندگي آدمها مهم بود. به راستي كه اگر دو زبان بلد بود، دو آدم هم به حساب مي آمد. نه زبان همسايه را بلد بود و نه كسي را كه تلفن مي كرد. همسايه پاييني سگ كوچكي داشت. صداي چپق چپق پنجه سگ را در راه پله ها مي شنيد. زن لاغر و باريكي قلاده سگ را دور دستش پيچيد. همراه مرد لاغرتر از خودش بود. دماغش را مي گرفتي، جانش در مي آمد. روشنك گفته بود هميشه با هم جنگ و دعوا دارند. مرد زياد مشروب مي خورد و زن مدام سيگار دود مي كند. گويا خدا در و تخته را جور كرده بود. صداي پنجه ها دورتر شد.
زن گوشهايش را تيز كرد. تنها بود و غم عالم سنگين تر از هميشه روي دلش نشسته بود. حق هم داشت. خدا روي عيال حرف نشنو را سياه كند. اگر روشنك به همان سبزي فروش محله قانع مي شد، او الآن آن سر دنيا چه غلطي مي كرد. از اول زندگي جاه طلب بود. فكر مي كرد زندگي اش با ديگران فرق مي كند. زن روي دستش زد و دوباره آه كشيد. وقتي پدرشان از دنيا رفت، يك خيل بچه روي دستش ماند. روشنك بچه دوم و دختر اولش بود دختر زحمت كشي بود، اما چه فايده كه هميشه چشمش به آن بالاها بود. چرا بايد باور مي كرد كه يك دكتر از ناف اروپا بلند شود و بيايد يك آرايشگر، يك دختر يتيم و نيمه ترشيده را بگيرد. به گفته پسرش، اگر آن آدم راست مي گفت و ريگي به كفشش نداشت، تا به حال هم زن داشت و هم بچه. اما روشنك خوش بين تر از اين حرفها بود. كم مانده بود كه خانواده اش را متهم به حسادت كند. بدبيني هم اندازه داشت.
داود يك مرد تك افتاده مادر مرده اي بود، كه سرش به درس و كار مشغول بود. بعد از سالها، هوس ازدواج كرده بود و مي خواست تشكيل خانواده بدهد. اين چه عيبي داشت؟ حالا مي فهميد كه يك عيبي داشت. طرف مثل سگ دروغ مي گفت. نه پزشك بود و نه سواد درست و حسابي داشت. يك آدم نديد بديد تازه به دوران رسيده بود. چشم به چكيده سالها دسترنج روشنك، دخترش، داشت و بدتر از آن دست بزن هم داشت. تا مي توانست ليچار مي گفت و توهين مي كرد و انتظار دشات كه كسي حرفي نزند. ديگر چه مانده بود كه دخترش بچه بغل زير راه پله هاي مردم پنهان شود. تف سربالا بود، نه مي توانست قورت بدهد و نه بيرون بيندازد. اي مرده شورش ببرد. به راستي كه راست گفته بودند، آواي دهل شنيدن از دور خوشست. مردم در خانه هاي گرم و نرمشان در ايران نشسته اند و حسرت خارج را دارند. آره شايد خارج كمي آزادي فلان و بهمان داشته باشد، شايد كمي ارزان بخرند و زياد بخورند، آخرش چي نه مملكت خودشان است و نه كسي آنان را قبول دارد. تازه در آنجا هم بايد جان بكنند و عرق بريزند، پس انداز كنند و كرون روي كرون بگذارند. دلشان هم خوش باشد كه در خارج زندگي مي كنند. ايرانيهايي كه با قيافه هاي اجق و جق و آرايش سر و صورت در فرودگاه ظاهر مي شوند، بدتر از همه حرص ايران رفتن را مي زنند. يكي نيست بگويد پدرت خوب و مادرت خوب، مگر تو همان نبودي كه ديروز براي خارج رفتن له له مي زدي. دختر خودش روشنك هم دست كمي از آنان نداشت. قرآن بي زبان را از دست شوهر گرفته و پاره كرده بود، چرا در سوره چند درباره اطاعت زن و از مرد فلان نوشته شده. زن مي دانست كه شوهرش اهل نماز و نياز نبود و فقط براي اينكه او را بكوبد، به آيه قرآن استناد مي كرد.
اشكال اينها نبود. مشكل بزرگ تر از آن حرفها بود. اين زن و شوهر با هم تفاهم نداشتند و زبان هم را نمي فهميدند. چه فايده كه عقل هيچ كدام هم نمي رسيد. داود حاضر نبود براي كنترل اعصابيش اقدامي بكند. هيچ قبول نمي كرد مشكلي دارد و بايد پيش دكتر برود. روشنك هم كوتاه نمي آمد. زن حق داشت. با هزار اميد و آرزو ازدواج كرده و حالا به سراب رسيده بود. هيچ دلخوشي در كار نبود. از صبح تا شب فكر تهيه صبحانه، ناهار و شام آقا وقتش را پر كرده بود. به ندرت وقت مطالعه داشت. تا پايش به كشور رسيد، عذاب حاملگي او را خانه نشين كرد و بعد هم بيمارستان بستري شد. زودتر از وقت زاييد و شش ماه بعد كه دوباره سر كلاس زبان نشست، شوهرش بلوا راه انداخت. هر بار كه فصل امتحان رسيد، شوهر جا رو جنجالي به راه انداخت و خلاصه نگذاشت كه زن امتحان بدهد. روشنك با گوش خودش شنيده بود كه داود در توالت پيتزايي با دوست ايراني اش درد دل مي كرده. مرد سفارش كرده بوده كه مبادا زنت پايش به مدرسه زبان باز شود و قانون و قاعده مملكت را ياد بگيرد و باصطلاح دم در بياورد. آن وقت ديگر خواهد فهميد كه به قول قديميها، مسجد جاي خر بستن نيست. ديگر نمي توان جلودار زن شد و يا با او زندگي كرد.

R A H A
10-04-2011, 01:33 AM
زن همچنان با خودش كلنجار مي رفت. سعي مي كرد رفتن دخترش را به خانه زنان، آن هم براي چهارمين بار، توجيه كند. صداي گوش خراش تلفن باز هم افكارش را بريد. اين بار تك زنگ بود و بعد دو زنگ پي در پي شنيد. صبري گوشي را برداشت. روشنك بود. صداي جيغ و ويغ نيما را هم مي شنيد. ا زشنيدن صداي دخترش خوشحال شد. دلش نمي خواست چيزي درباره تلفن ساعت قبل به دخترش بگويد. روشنك با عجله گفت كه داود چندبار با او تماس گرفته، او حرف نزده و قطع كرده. زن اوقاتش تلخ شد و اعصابش درهم ريخت. يعني امكان داشت كه او به ايران نرفته باشد. از اين تصور به خودش لرزيد. اگر كليد به در خانه مي انداخت و داخل آپارتمان مي شد، چه جوابي داشت به او بدهد. آيا غيب شدن زنش را از چشم او نميديد؟ زن از تلفن عمومي استفاده مي كرد. سكه اي كه انداخت، سر خورد و از سوراخ ديگر بيرون افتاد. ارتباط مادر و دختر قطع شد.
صبري خانم گوشي را كه گذاشت روسري سر كرد و با كليدي كه در دست داشت، در را قفل كرد و راهي آپارتمان عسل شد.
دختر پشت كامپيوتر نشسته بود و با پروژه اي كه بايد مي نوشت، سر و كله مي زد. زنگ در او را به خود آورد. از سوراخي در صبري خانم را ديد. رنگ صورت زن در قالب روسري راه راه، تيره تر مي زد. پشت دستش را روي دهانش گذاشت و با افسوس گفت: «مي بينيد سرنوشت چه بر سر بچه نازنيم آورد!»
عسل سعي كرد لبخند بزند. برايش سخت بود كه درباره سرنوشت ديگري نظر بدهد. كتري نيمه پر را روي اجاق گذاشت و گفت: «شام خورده اين؟»
زن با تعجب پرسيد: «ساعت هنوز شش نشده. از حالا شام مي خوري؟»
«بله. اينجا رسم بر اينست كه ساعت دوازده ظهر ناهار و شش بعدازظهر شام مي خورند. ما هم عادت كرده ايم.»
زن سرش را جنباند و گفت: «ايده بدي نيست. غذاي شب، سر دل آدم جمع نمي شود. غذاهاي ايراني كه چرب هم هست.»
«من كمي ماكاروني درست كرده ام. ميل دارين كمي برايتان بكشم.»
«دستت درد نكند، اما من اشتها ندارم. راستي يادم رفت بگويم كه روشنك تلفن زد. گفت جابه جا شده و جاي نگراني نيست.» صداي زن مي لرزيد. گوشه مبل كز كرد و دستهايش را زير بغل زد.
عسل حركات زن را زير نظر داشت. با ترديد گفت: «اما شما انگار هنوز هم نگران هستيد. مگر اتفاقي افتاده؟»
زن چانه اش را خاراند و گفت: «راستش قبل از روشنك تلفن دوبار زنگ زد. مطمئن بودم كه دخترم نبود. مي خواستم ببينم تو كه به من تلفن نكردي؟»
«نه. من از ظهر درگير نوشتن مقاله ام هستم. البته مي خواستم غروب سري به شما بزنم. من فكر مي كنم از مشتريهاي آرايشگاه و يا همكلاسيهاي روشنك باشد. مي دانيد كه او با هر كه از راه رسيده، دوست شده.»
زن سرش را تكان داد. آه بلندي كشيد و گفت:« اي خانوم، كدام دوست؟! كدام آشنا؟! تو اين ديار غربت، تنها همدم آدم سايه خودش است و بس. اين را هم گفته باشم كه روشنك در رابطه با تو شانس آورد و گرنه اين دوستهاي كذايي كجا بودند كه به دادش برسند؟ اين آخريها داود به هر كي رسيده، آبروريزي كرده بود. پيش آقا منوچهر، شوهر همين دختر اروميه اي كه تازگي آرايشگاه باز كرده، چه حرفهاي كه نزده بود. باورت نمي شود كه تلفن كرده بود و به دختر من متلك مي انداخت و نخ مي داد. گفتم، دختر ساده اينها دوست نيستند، مار افعي و عقرب هستند، اما كو گوش شنوا!»
عسل خنديد و گفت: «زن منوچهر را مي گويي؟ دختر كه چه عرض كنم، اين دومين شوهرش مي باشد. يك دختر دوازده ساله هم دارد.»
«شما از كجا مي شناسيدشان؟!»
«منوچهر شوهر همين اروميه اي را خوب مي شناسم، لنگه شوهرم محمود بوده و هست. منوچهر اهل بروجرد است و با افتخار خودش را لرستاني معرفي مي كند. خود من زن دانماركي او را مي شناختم. چند سال قبل كه به دانمارك پناهنده شد، جواب مثبت نگرفت. از بخت بد زن بيچاره دانماركي بود، كه سوار اتوبوس خط واحد شد. سرگذشت آوارگي اش را براي زن شرح داد. زن و بچه اش را در ايران قال گذاشته بود. خلاصه به گفته زن، اين قدر زبان ريخت تا قاب زن را دزديد. يكسال بعد، پسربچه اي رو دست زن گذاشت و خانه اي خريدند و كاري پيدا كرد. هر روز خدا با دوستهايش پاتوق بود. از مهماني و گپ زدن با دوستها و زنان ديگر هم نگذشت. وقتي كارت اقامت را گرفت، زن دمش را گرفت و از خانه بيرونش انداخت. وقتي دوباره دنبالش راه افتاد، زن خانه را با قرض و قوله اش به او بخشيد و خودش بچه را برداشت و آپارتمان ديگري گرفت.»
زن با بي صبري گفت: «لابد او هم رفت و اين زن لوند را از ايران گرفت. الان هم دارند با يك قيچي و شانه پول پارو مي كنند.»
عسل با صداي كش داري گفت: «نه خير، منوچهر يك مدت علاف بود. خانه را كه از زن خريد، بدجوري توي مخمصه افتاد. يك مدت قصابي كار كرد. گوشت استيك و چاقوي قصابي جيبش مي گذاشت. هر چي دم دستش مي آمد، بيرون مي آورد و به اين و آن مي فروخت. آنها هم فهميدند و بيرونش كردند. بعد هم كمپ پناهندگي ايرانيان را پاتوق كرد و به پر و پاي اين و آن مي پيچيد. زن بيوه اي پيدا كرد با دو بچه. همين زن و بچه هايش را به دندان گرفته بود و مي گرداند كه آدم دلش كباب مي شد. هر كسي هنر منوچهر را در بچه سازي و تخم افكني نمي ديد، فكر مي كرد كه عاشق خانواده مردم شده.»
صبري خانم كه از حاشيه روي عسل صبرش لبريز شده بود، پرسيد: «از جان زن و بچه هايش چي مي خواست؟»
زن خنديد و گفت: «هيچ، سر كيسه كردن. زن به هواي اروپا دو بچه اش را دندان گرفته و آورده بود تا مثلاً آزاد زندگي كند. اروپا مقدمش را گرامي نگرفت . يك مدت پول بچه گرفت و اين پيتزايي و آن ساندويچي جان كند و چهل و پنج هزار كرون پس انداز كرد. منوچهر هم از توبره مي خورد و هم از كاهدان. حال وحولش را با زن مي كرد و براي پولش نقشه مي كشيد. چشمهاي گريان زن را كه ديد، دلش به رحم آمد. پولهايش را گرفت تا ويزاي جعلي كانادا را برايش جور كند. همان روز كه زن و دو بچه اش را با پاسپورت جعلي به فرودگاه كپنهاك فرستاد، به پليس تلفن كرد و نشانيهاي زن را داد. پليس كه دنبالش آمد، زن هنوز خلاف نكرده بود. دو دستي به سرش زد و از فرودگاه بيرون دويد. خوشبختانه يكي دو نفر را مي شناخت كه به دادش برسند. از جمله يك لوطي گردن كلفت كه به منوچهر تلفن زد و گفت يا پول زن را پس بدهد و يا از فردا با محافظ بگردد، و گرنه تكه بزرگش گوشش خواهد بود. منوچهر كه مي دانست آن تهديدها از كجا آب مي خورد، با پوزش و شرمندگي چهل هزار كرون زن را پس داد. گويا نرسيده بود همه اش را خرج كند. خلاصه با اين اوصاف پول و پله اي به هم زد. به ايران رفت و با همين زن تحفه برگشت. همان روز هم جشن لختي براي زنش گرفت. خانوم با عكس نيمه لخت عروسي، مشتريها را به سالنش دعوت كرده بود.»
حرفهاي عسل كه به اينجا رسيد، داغ دل صبري خانوم تازه شد. آه بلند و عميقي كشيد و گفت: «آي گفتي. دختر من و دامادم هم به اين مراسم كذايي دعوت شده بودند. روشنك قسم مي خورد و مي گفت همين زن با لباس دكلته و دامن ميني ژوپ و بزك غليظ راه مي رفت و براي مهمانها مشروب مي ريخت. همين آقا داود با حيا، زانو به زانوي خانوم نشسته بود و مشروب تو حلقش مي ريخت. اين حرفها به جهنم، نمي خواهيم غيبت مردم را بكنيم، اما اين از زن بيوه و آرايشگاهي كه مردك با دوز و كلك براي زنش جور كرد و اين هم از بخت سياه روشنك و مدرك آرايشگاهش و آن سالن پر عظمت، كه بر باد رفت. من مانده ام كه چه جوري توانست دو روزه مدركش را جور كند.»
عسل از پشت ميز بلند شد و كش و قوسي به خودش داد. دو استكان چاي براي خودش و زن ريخت و كنار دست زن روي مبل نشست و گفت: «آن آرايشگاه متعلق به مرد ترك زباني بود كه مدركش را اينجا گرفته بود. در اصل سالن به نام او بود و زن منوچ خان را استخدام كرد. زن كه كارش گرفت، شوهرش سالن را از او اجاره كرد و عذر او را به هر كلكي بود، خواست. حالا هم كارش تيغ زدن مشتريهاي سر راهي است. آرايشگاه نزديك ايستگاه قطاره. هر كي از آنجا رد بشود كه بر نمي گردد. حالا بد شد و خوب ا زكار درآمد با خداست. به هر صورت زن از صبح تا شب جان مي كند. دو روز سر كلاس زبان رفت و حالا به جاي سلام، هاي مي گويد. حركات و لباس پوشيدنش هم كه انگار مادرش او را در خود اروپا زاييده بوده.»
صبري با افسوس گفت: «درد من اينست كه زن را مردش زن مي كند. اين داود وامانده از همان اول با دختر من ناسازگاري داشت و الان هم كه پول درآوردن و اقامت گرفتنش به جهنم، من براي جان دخترم نگرانم. مي ترسم بگذارم بروم و اين مردك ديوانه، گوش تا گوش دخترم را ببرد.»
عسل گفت: «من كه نمي دانم شما نگران چي هستين. روشنك خودش دايم به او تلفن مي زند و خط مي دهد، و گرنه چندبار تا حالا به خانه زنان رفته.»

R A H A
10-04-2011, 01:33 AM
زن با ناراحتي گفت: «دخترم ساده است.»
زن كه قانع نشده بود، گفت: «باشد اين دفعه خودتان مي بينيد و تجربه مي كنيد. به عقيده من روشنك هم ثبات تصميم گيري ندارد. شما بي جهت داود را تنها گناهكار مي بينيد.»
زن پشت دستش زد و گفت: «من نگران جان دختر و نوه ام هستم. زير ريشه درخت زندي دخترم كرم افتاده. ديگر نمي دانم چه كنم. شما از دل يك مادر چه خبر داريد؟ دلم براي آرزوهاي پر پر شده دخترم مي سوزد. خدا شانس بدهد. ديدي همين منوچهر آلاخون والاخون چطور زن بيوه اش را جمع و جور كرد. چه كسي فكرش را مي كرد؟ اما دختر من كجاست. به خدا من مانده ام. خارج، خارج، همين را مي گويند. مي خواستم صد سال سياه پايش به اروپا نمي رسيد.»
عسل در حالي كه به استكان چاي كه سرد مي شد اشاره مي كرد، گفت: «شما جوش نزنين. از قديم گفته اند، آدم مي تواند براي تخت تخت بسازد، اما بختش با خداست. گاهي از چنگال سرنوشت، نمي توان فرار كرد.»
زن با صداي خسته اي گفت: «اي كاش همه تقصيرها گردن سرنوشت بود. خامي و حرف نشنوي دختر من، كار را به اينجا رساند. دلم از اين مي سوزد كه عاشق مردك نبود. والله من پيرزن شوهر مرده، زن اين داود نمي شدم كه روشنك شل و ول وآب از لوچه اش سرريز شد. حتي صبر نكرد يارو به خانه ما بيايد و خودش براي پيشوازش به شمال رفت.»
عسل سرش را تكان مي داد، ولي چشمش روي صفحه كامپيوتر دوران مي رفت. زن كه جواب حرفهايش را نشنيد، شاكي شد. با اعتراض گفت: «تو هم كه مادر سرت توي درس و كتاب غرق شده! چه خبره، خودت را خسته مي كني!»
عسل كلافه سرش را بلند كرد. با لبخندي ساختگي به زن گفت: «من اين مقاله را بايد تا فردا تحويل بدهم. موضوع مشكلي انتخاب كرده ام و از طرفي تمركز حواس ندارم.»
زن كمي فكركرد و گفت: «مي خواهي من بروم و بعد بيايم؟»
عسل از خدايش بود. از طرف ديگر دلش به حال او مي سوخت. پيرزن بيچاره در خانه چه مي كرد. نه زبان مي دانست كه تلويزيون نگاه كند و نه كسي بود كه با او صحبت كند. در دل به روشنك لعنت فرستاد كه مثل هميشه فقط به فكر خودش بود.
صبري خانم هم انگار مي دانست در خانه كسالت انتظار او را مي كشيد. مي خواست برود، اما نمي توانست. دلش رضا نمي داد. با اينكه عسل شام خاصي تدارك نديده بود و تمام مدت پشت كامپيوتر نشسته بود، باز هم ترجيح مي داد آنجا بنشيند. تا آخر شب نشست و گفتنيها را چندين و چند بار گفت تا دلش خنك شود.
ساعت دوازده عسل جايي براي زن انداخت. ولي او قبول نكرد. مي خواست خانه دخترش باشد. شايد روشنك تلفن مي زد. اين را كه گفت، عسل كوتاه آمد. زن راهش را كشيد و رفت تا بخوابد.
ماه در نيمه آسمان معلق بود و ستاره ها تك و توك در متن آسمان خودشان را نشان مي دادند. عسل ساعتي بعد از رفتن زن، پشت كامپيوتر نشست و باقي مقاله را سرهم بندي كرد. بعد دستگاه را خاموش كرد و چند دقيقه اي كه دور و برش را مرتب كرد و روي تختخوابش غلطيد. چاره اي نداشت. بايد صبح زود از خواب بيدار مي شد. تازه چشمش گرم شده بود كه تلفن زنگ زد. مستقيم فكرش به صبري خانم رفت كه لابد هوس آخرين درد دل به سرش زده است. يك دفعه نگران شد و مثل فنر از جا جهيد. او نمي توانست براي درد دل كردن زنگ زده باشد. مطمئناً دليل ديگري داشت. شايد اتفاقي برايش افتاده است.
در جايش نشست و فاصله تخت تا تلفن را سه تا قدم يكي پريد و گوشي را قاپيد. با صداي خش دار پشت خط وارفت. چشمهايش گرد شد. آب دهانش ته كشيد و حس كرد كه زبانش به سق دهانش چسبيد. دستش پايين آمد. عضلات دستش شل شد و نمي دانست چه بگويد. با صداي گرفته اي كه تقريباً شنيده نمي شد، گفت: «آه، تويي؟ تو... تو... از جان من چه مي خواهي؟» و بدون اينكه منتظر جواب سؤالش شود، گوشي از دستش لغزيد.
عسل مي خواست خودش را روي تخت بيندازد و مدتي ولو شود، شايد خودش را كمي جمع وجور كند. پاهايش سست بود. نتوانست راه برود. خودش را كمي جمع و جور كند. همان جا روي صندلي ننويي كنار تلفن نشست و صورتش را در كف دستهايش پنهان كرد. شانه هايش در هق هق گريه تكان مي خورد و پاهايش ناخواسته روي هم مي ساييد. سرش روي مبل افتاد و پاهايش روي كف چوبي.
فكرش فرسنگها از او دور بود و نمي دانست چه كند. تنها چيزي كه در آن لحظه او را از خود بيخود مي كرد وجود پسرش بود، پسري كه ماهها او را نديده بود. او كجا بود و چه كرد؟ خداي، يعني امكان داشت كه او پسرش را هم با خودش آورده باشد يا باز هم ميخواست با استفاده از زور و اجبار وارد زندگي اش بشود و او را به خاك سياه بنشاند. مثل سالها قبل كه با تهديد و ارعاب خواسته اش را پيش مي برد، مثل كسي كه بخواهد با تمام شواهد ضد و نقيض با پنبه سر ببرد!
عسل شوكه شده بود. هر چند مي بايست پيش بيني چنين روزي را مي كرد. بايد روزي سر و كله شوهرش پيدا مي شد. او كه فكر نمي كرد محمود در ايران ماندني باشد. او بدون مشروب و خوشگذراني كه دوام نمي آورد. ذاتاً آدم ترسويي بود و جرئت نمي كرد كه مثل بعضيها آشكارا مشروب بخورد. چند باري هم كه دزدكي گيلاسي زد، از ترس تأثيري در او نكرده بود.عسل غرق در گذشته و روزهايي شد كه محمود تجربه اش را به او داده بود.
تلفن دوباره زنگ خورد. گوشي را برنداشت. براي بار سوم كه زنگ خورد، با سرانگشت سيم را از پريز كشيد و چراغ را خاموش كرد. براي لحظه اي مردد شد كه در اتاق خواب بود يا نشيمن. در تاريكي مطلق اتاق، زير لب نجوا كرد: «پس اين لعنتي برگشته. از جان من چه مي خواهد؟»
و يك دفعه ياد كامبيز افتاد. يعني امكان داشت او را هم با خودش آورده باشد. مي ترسيد به پاسخ سؤالش فكر كند. از محمود بعيد نبود كه بخواهد با او سر پسرش معامله كند. شايد هم با وجود بچه نتوانسته بود زن ديگري بگيرد. خودش كه يك بار پشت تلفن گفته بود، اين قدر دور و برش لعبت ريخته كه احتياجي به درگير كردن خودش ندارد. وانگهي از هر زني كه مي پرسيد خرت به چنده، شروع به شرط و شروط گذاشتن مي كرد. اين را به اسمم بكن و آن را برايم بخر! و ...»
داخت دستشويي رفت. كليد برق را زد و در جا پشيمان شد. از ديدن قيافه رنگ پريده اش در آينه چندشش شد. نمي خواست آن كثافت آرامشش را به هم بزند. محمود براي او مرده بود و ديگر چه مي توانست بكند. بيرون هال صداي خش خش شيند. رعشه خفيفي در تنش نشست. يعني ممكن بود او پشت در باشد. البته زياد شجاعت نداشت و از شنيدن اسم پليس مي ترسيد. در گير و دار افكار خودش بود كه صداي تق تق شنيد. شير آب را بست. مشت آب كف دستش را به صورتش زد. قطره هاي آب را با سرانگشت گرفت. چراغ را خاموش كرد. همه جا تاريك شد.دوباره گوش تيز كرد. روي پنجه پا، آرام آرام پشت در رفت كه يكباره يكي با كف دست تاپ تاپ روي در كوبيد. زانوهايش سست شد. به زحمت چشمش را روي سوراخ در گذاشت و بيرون را پاييد. صورت سبزه و درشت صبري خانم را ديد كه از پشت ذره بين گلابي شده بود و چشمهايش كشيده با گونه اي برجسته كه قيافه اش را خنده دار مي كرد. آدم نبايد صورتش را به سوراخ پشت در بچسباند، چون از ريخت مي افتد.
زن سراسيمه بود و اين دفه دستگيره در را با دستش چرخاند. خيال عسل از يك طرف راحت شد. نگراني اش بيخود بود. از محمود خبري نبود. از طرف ديگر نگران پيرزن شد. يعني چه اتفاقي افتاده بود؟ در را با شتاب باز كرد و صبري خانم يك وري به پهلو داخل اتاق قل خورد. عسل خنده اش گرفت: «مي خواستين پهلويتان را به در بكوبين؟ جاييتون كه درد نگرفت؟»
صبري با عجله روسري كج شده اش را مرتب كرد. انگار ده تا نامحرم آنجا صف كشيده بودند. بريده بريده گفت: «مي بخشي مادر نصب شبي مزاحمت شدم. راستش از ترس زهره ترك شدم. من ... من نمي توانستم شب را آنجا بخوابم. اگر اجازه بدي من امشب را اينجا ميخوابم.»
عسل تعجب كرد. او كه ديشب را تنهايي خوابيده بود. گفت: «من اميدوارم بودم شما ديشب را هم اينجا مي خوابيدين. حالا چي شده؟ چرا پريشان هستين؟»
صبري اشاره كرد كه دختر در اتاق را كه رو به بالكن بود، باز ند. نفس بلندي كشيد و مشتي هواي تازه در ريه اش قورت داد و گفت: «نمي داني مادر زهره ترك شدم. اين مرتيكه ديوانه ايران نرفته. اينجاست. تو خود همين كشور پرسه مي زنه، و گرنه به اين سرعت كه بر نمي گشت. من شما را قسم مي دهم كه تا فردا من را راهي كنين. اگر شده يك بليط تازه بگيرين. من كه اينجا نمي توانم بمانم. دارم سكته مي كنم. ديگر نمي دانم چه كنم.»
عسل نمي دانست بخندد يا گريه كند. اولش فكر نمي كرد كه صبري خانم اين قدر ترسو باشد. بعدش هم روشنك را تشويق به ماندن و مقابله با داود مي كرد. حالا چي شده بود كه خودش دو روزه مي خواست فلنگ را ببندد.
صبري خانم تته پته مي كرد و مي خواست جريان امشب را تعريف كند. عسل به آشپزخانه رفت و كتري برقي را زد. دقيقه اي بعد ليواني آب نبات داغ براي او درست كرد و به دستش داد. زن با حركت دست تشكر كرد و گفت: «والله من به اين نتيجه رسيده ام كه اين دختر من ديوانه است. براي چي تو اين كشور غريب تك و تنها مانده؟ او كه در ايرانش هم زندگي شاهانه اي داشت. همش تقصير اوست كه با خودخواهي اش ما را تو اين دردسر انداخته.»
عسل لبخند خواب آلودي زد و گفت: «مي بخشين ها، شما كه تا ديروز مي خواستين اقامت بگيرين و بمانين.»
«آره مادر، اين درست. امكان زندگي اش خوبه، راحته. آدم نبايد دنبال مرغ و گوشت و برنج دو بزنه. آب و برقش دم به دم قطع نمي شود. بدبختيش تنهايي شه. آدم يك عمر تو تنهايي بماند و دلش براي سرنوشت خودش تنگ بشود.»
عسل فهميد كه بحث با صبري خانوم در آن لحظه بي فايده است. پرسيد: «حالا چه اتفاقي افتاده؟»
صبري خانم آهي كشيد و گفت: «هيچي، اين مردك تلفن كرده. نه يك بار و نه ده بار. آخرش هم آمد دم در و مي خواست وارد شود. خوشبختانه روشنك قفل را عوض كرده بود. او هم عصباني شد . كمي روي در كوبيد. مي خواست در را بشكند. نمي دانم نتوانست يا از تركيدن بخيه هايش ترسيد. بعد با تلفنش به جايي زنگ زد و فحش داد و دوباره در را لگد زد و رفت.»
«كجا تلفن زد، چي گفت؟ چيزي يادتان مانده؟»
«فكر ميكنم نگهباني بود. مردك بيايد و در را باز كند. فحش مي داد كه روشنك زندگي اش را دزديده و به تاراج برده و از اين حرفها. نيم ساعت پشت در كشيك دادم و از در پشتي بيرون زدم. مادرجان تو را به خدا فردا برو ساك من را بردار و بياور اينجا، من را راهي كن بروم سر خانه و زندگي ام. من اينجا سكته مي كنم.»
عسل رختخواب زن را كنار دست خودش روي زمين انداخت و از او خواست كه كمي استراحت كند تا اعصابش راحت شود.
آن شب تا نزديكي صبح صبري خانم حرف زد و از جواني اش و چند قلم بچه اي كه گردنش افتاده بودند، حرف زد. از دو پسر و دو دخترش كه به زحمت بزرگشان كرده بود. پسر اولش ازدواج كرده و نقش زيادي در زندگي آنان نداشت. روشنك بچه دوم خانواده بود و خيلي زحمت آنان را كشيده بود. تمام سالهاي جواني اش را كار كرده و به خانواده اش رسيده بود. پسر دوم در تهران شغل آزاد داشت. تو شركتي كار مي كرد و اوقات فراغتش را هم منبت كاري مي كرد. و دختر دوم، بچه چهارم خانواده، هم كه دانشجوي رشته مديريت بود. به گفته مادر، از ميان همه شان او را نجات داده بودند. رشته مديريت دولتي مي خواند. هر دو خواهر و برادر پيش مادرشان بودند. در آپارتمان روشنك، در تهران، حوالي صادقيه زندگي مي كردند.البته كرايه هم مي دادند.از وقتي داود فهميده بود، مي خواست بيرونشان كند. نمي خواست خانه را نگه دارد. به پولش چشم دوخته بود.»
عسل روبه روي زن دراز كشيده بود و به درد دل او گوش مي داد. تعجب مي كرد كه روشنك از خانواده اش اجاره مي گرفت. خواهرش چندباري با او تماس تلفني گرفته بود. چقدر نگرانش بود. انگار كه او خواهر بزرگ تر باشد. دايم ا زسادگي روشنك مي گفت. اينكه هيچ تجربه عشقي را تجربه نكرده، مردي را دوست نداشته و زود گول مي خورد.
صبري خانم گفت: «من كه خيري از جواني ام نديدم. همين پسر بزرگم دخالتي در ازدواج روشنك نكرد. كم زحمتش را كشيده بود. حالا براي زنش كرور كرور پول خرج مي كند. دريغ از اينكه يك بار بچه هايش يادش بكنند يا هديه اي براي روز مادر به او بدهند. دست كم نشان بدهند كه به يادش هستند.»
آن روزها در اروپا روز مادر بود. عسل به فكر انگشتري افتاد كه از كسي هديه گرفته بود. حتي در سفر روشنك به ايارن، به او سپرد كه نگينش را كه افتاده بود، بيندازد. و بعد هم چقدر داود طعنه زد كه پول روشنك را نداده و البته آنان كه اين حساب و كتاب را با هم نداشتند. عسل انگشتري را همراه جعبه كوچكش به صبري خانم پيشكش كرد. او نمي خواست قبول كند. اما زن اصرار كرد. مال دنيا كه ارزش آن حرفها را نداشت. صبري خانم چشمهايش پر اشك شد و گفت: «وقتي شوهرش بد آورد، هر چي طلا و جواهر داشت، فروخت و به او داد. بعد از آن هم فرصت نشد چيزي براي خودش بخرد. يعني تنگ دستي امانش نداد. ديگر زندگي بچه هايش مهم تر بود.
عسل گفت كه او هم مثل مادرش است.
زن از خوشحالي عسل را در آغوش گرفت و هر دو خوشحال شدند. دست آخر، آمد و رفت صبري باعث شد كه در آن روزها خيلي به هم نزديك شوند.
روز بعد، عسل شال و كلاه كرد. هر چه به خانه روشنك نزديك تر مي شد، بيشتر نگران از سر رسيدن داود به آپارتمان مي شد. با هر ترسي بود رفت و ساكهاي صبري خانم را آورد. روشنك چيزهايي را كه زن خودش از ايران آورده بود، همراه با چند دست لباس دست دوم تميز برايش كنار گذاشته بود. عسل هم هدايايي براي خواهر روشنك و زن گذاشت. بعد هم با شركت هواپيمايي ايران اير تماس گرفت و با اصرار و تمنا جايي براي پيرزن رزرو كرد و فردايش او را به فرودگاه رساند. از بخت بد، زن منوچهر را هم با دوازده قلم آرايش ديد كه به پيشواز مادرش آمده بود. ديگر مطمئن بود كه زن منوچهر به داود خبرچيني خواهد كرد، ولي اهميت نداشت.
صبري خانم تا توانسته بود ساكش را پر از لباس كرده بود. بعد از سي و پنج كيلويي كه بالا فرستاد، هفت هشت كيلويي هم دستش گرفت تا با خودش داخل هواپيما ببرد و يك ساك ده كيلويي هم دست عسل اضافه ماند كه البته آن را با خودش برگرداند. زن در آخرين لحظه از عسل قول گرفت كه اجازه ندهد روشنك به سبك دانماركيها، بدون ازدواج و مدركي با داود زندگي كند. صبري خانم گفت: «اين مرتيكه بچه خودش را انكار مي كرد، حالا اگر به خاطر منافع مالي از زنش طلاق مصلحتي بگيرد و پيش او بماند، فردا صدها تهمت به او مي زند يا اگر عصباني شد، بلايي سرش مي آورد. پليس هم خبر ندارد آنان با هم هستند. اتفاقي هم افتاد چيزي گردن نمي گيرد.»
عسل نمي دانست چه بگويد. هر چه بود، زندگي و تصميم روشنك بود. زن پا به سن گذاشته و خودش مي توانست تصميم زندگي اش را بگيرد. آن روز عصر صبري خانم با بار سنگينش به طرف ايران پرواز كرد. عسل نفس آسوده اي كشيد و درجا با روشنك تماس گرفت و گفت كه مادرش مقداري بار اضافي آورده كه آنها را در انباري خانه مي گذارد.

R A H A
10-04-2011, 01:34 AM
فصل بيشت و هشتم....

مي گويند عشق، عشق مي آفريند و نفرت پليدي. مي گويند عشق بزرگ مي كندو اعتماد مي دهد و نفرت كوچك و خوار و حقير مي كند. عشق عزت و احترام مي بخشد و نفرت بي احترامي و بي اعتباري مي دهد.

عسل خسته و كوفته به خانه اش برگشت. پشت در خانه اش سايه اي را ديد كه روي چهار زانو نشسته و چمباتمبه زده بود. نزديك تر كه آمد، با ناباوري محمود را پشت در خانه اش ديد. وقتي از پايين پله ها بالا مي آمد، مرد چرت مي زد. به خيالش زن در خانه بود و در را باز نمي كرد. روشنك نگاهي پر از چندش به او انداخت. قيافه اش هيچ عوض نشده بود، غير از ريش مسخره اي كه مثل خط باريكي از بغل گوشش تا زير چانه اش ختم شده و موهاي ريخته و قيافه پف كرده اش.
محمود گفت كه پسرشان پيش پدر و مادر او زندگي مي كند. او هم دنبالش آمده كه با هم به ايران برگردند.
زن شانه بالا انداخت و خنده اش گرفت. پيشنهاد مرد ساده بود و فكر مي كرد كه دختر با شنيدنش به هوا مي پرد و شادي مي كند. عسل گفت: «چرا متوجه نمي شوي؟ من به گذشته ام، با تنهاييهايم و با نبودن عشق و شريك زندگي كنار آمده ام. حالا هدف من چيز ديگري است.»
محمود با حالتي كه انگار زبان او را نمي فهميد، پرسيد: «مثلاً چي؟ چه چيزي مهم تر از شوه رو بچه ات است؟»
«يادت رفته تو ديگر شوهر من نيستي. بچه را هم كه خودت برداشتي و سرپرستي كاملش را به عهده گرفتي. بي وجدان تو به من قول داد كه بچه ام را از من دور نكني. او را از من دزديدي.»
«من بچه ات را دزديدم. من خواستم تو را آزمايش كنم و ببينم چه جور مادري هستي. آيا به خاطر او دست از اروپا بر ميد اري.»
عسل با نيشخند گفت: «لابد از يادت رفته كه وقتي پايت به ايران رسيد و پشت دامن مادرت قايم شدي، چقدر خوشحالي كردي كه پاي من را از زندگي اش بريدي. درست همان موقع ميدان جنگ را خالي ديده بودي.»
محمود تسبيح را دور دستش گرداند و آن را در مشت گرفت و با غيض فشرد و زير لب گفت:« مي بينم كه نبودن من و بچه جانت خوب بهت ساخته. عين گوسفند پرواري شده اي.»
عسل خسته بود . دلش مي خواست كه او زودتر گورش را گم كند و برود. دسته ساك صبري خانم را در دستش جابه جا كرد . روي پله دوم ايستاد و پا به پا كرد. مي دانست كه كل كل كردن با او فايده اي ندارد. محمود را مي شناخت. مي دانست كه حرف دلش را بروز نمي دهد. حرفي را مي زند كه آدم انتظار شنيدنش را دارد. نگاهي طولاني به او انداخت . برايش كاملاً روشن بود كه محمود باز هم چيزي از او مي خواست، اما چه چيزي؟
سعي كرد دستش را بخواند. كمي نرم شد. با لحن آرامي گفت: «من كه نمي فهمم تو از جان من چه مي خواهي. درست در موقعي كه گريه هاي من و اشكهايم ته كشيده و زندگي ديگري را شروع كرده ام، تو اينجا آمده اي و هو هو راه انداخته اي. اگر واقعاً مي خواهي درباره چيزي صحبت كنيم، آن هم پسرمانست. اگر دوست داري قراري بگذاريم و درباره او صحبت كنيم. اگر هم چيزي براي گفتن نداري، از تو خواهش مي كنم كه راهت را بكشي و از همان راهي كه آمده اي، برگردي.»
محمود اداي او را درآورد و گفت: «مثلاً اگر از اينجا نروم چه مي كني؟»
«باور كن پليس را خبر مي كنم. هر چند كه تو به آبروريزي عادت داري.»
محمود نگاهش را روي او ميخ كرد. مي خواست تهديد زن را ارزيابي كند. ناگهان از دهانش در رفت وگفت: «پس نمي خواهي من را به داخل دعوت كني؟ مي داني از راه طولاني آمده ام.»
«مطمئنم تو جايي براي ماندن داري، اما اينجا نمي شود. يادت باشد ما چند سالي است كه جدا شده ايم.»
«مي خواهم بدانم كسي را پيدا كرده اي؟»
«آن هم به خودم مربوط است و بس. به شما ربطي ندارد.»
«آه، چه مؤدب شده اي. باشه من مي روم. فردا جلو مدرسه ات منتظرت هستم؟ چه مي گويي؟ ما بايد با هم صحبت كنيم.»
زن تلفن همراهش را نظاره كرد. نفس راحتي كشيد و با اين وجود بي دليل احساس نگراني ته دلش چنگ مي انداخت. با شتاب از پله ها بالا رفت. در را با كليد باز كرد و پشت سرش بست. تلفن يك ريز نگ مي زد. گوشي را برداشت. روشنك بود. هنوز هم نفس نفس مي زد. روشنك خنديد و گفت: «چته؟ دو ماراتون زده اي. چرا نفس نفس مي زني؟»
عسل نفس عميقي كشيد و گفت: «بله حق داري بخندي. من هم بودم مي خنديدم. مادرت را راهي كردم رفت. چهل و پنج كيلو بيشتر بار برد و باز هم چشمش دنبال ده كيلويي بود كه دست من اضافه مانده بود.»
«تو چي كارش كردي؟»
«يك مقدار كه داخل پلاستيك بود انداختم دور و باقي را هم با خودم آوردم.»
يك دفعه روشنك پرسيد: «راستي پانصد كروني را كه به مادر داده بودم، خر ج كردي يا خودت كرايه را دادي؟»
«من كه بليت داشتم. مادرت براي خودش بليت خريد.»
«اي كاش نمي گذاشتي آن پول را خرج كند.»
عسل كه سطح توقع روشنك را مي شناخت، گفت: «اي كاش تو هم خودت مادرت را بدرقه مي كردي، به جاي اينكه بروي و در خانه زنان بست بنشيني. زن منوچهر من را ديد و ميدانم كه الان به شوهرت گزارش لازم را رسانده.»
«نكند تو هم از او مي ترسي؟!»
«خوبست كه خودت هم مي ترسي. دو شب قبل شوهرت مزاحمش شده بود.»
«مادر كليد خانه را كه به تو نداد».
«من كليد خانه تو را مي خواهم چي كار؟ حوصله شوهر ديوانه ات را ندارم.»
صبري خانم به دستور روشنك كليد خانه را با خودش به ايران برد تا بعدها برايش پست كند.
عسل از حُسن اعتماد آنان خوشحال هم شد و به هيچ وجه نمي خواست مورد مزاحمت داود قرار بگيرد. حالا روشنك به خودش زحمت نداد تا مادرش را دست كم در فرودگاه بدرقه كند. انسانها گاهي پوست خودخواهي را هم مي شكند و پا فراتر ا زحد خود مي گذارند.
آن شب صبري خانم راهي ايران شد. محمود سر و كله اش پيدا شد و شايد يكي دو روز بعد بود كه همسايه عسل گفت كه روشنك را همراه محمود ديده است.اگر گفته زن را باور مي كرد، پايش به زمين مي چسبيد. حرف زن را نشنيده گرفت. روشنك كه در خانه اش نبود و در شهر دوري زندگي مي كرد. او اگر بر مي گشت، اول از همه سراغ او را ميگرفت. با اينكه گفته زن را باور نكرده بود، دلش چيز ديگري را گواهي مي داد. وقتي شماره تلفن خانه روشنك را گرفت، شستش خبردار شد كه زن زياد هم اشتباه نديده بوده.
روشنك به خانه برگشته بود و به قول خودش دنبال شوهرش مي گشت. اول كه گوشي را برداشت، ريسه رفت و بعد از كلي خنديدن گفت كه خودش مي خواسته با او تماس بگيرد. راست يا دروغش مهم نبود. عسل منتظر شد تا زن حرف دلش را بزند. روشنك حاشيه مي رفت . با لحن خشكي گفت: «حالا فكر كن خودت تماس گرفته اي. حرف دلت را بزن.»
صداي گريه نيما وادارش كرد كه حرفش را خلاصه كند. گفت كه پسرش بي تابي مي كند. هوا دارد سرد مي شود و او لباس زمستاني نداشت. آمده كه وسايل مورد نيازش را بردارد و به زودي برخواهد گشت.
عسل با ناباوري به حرفهاي زن گوش داد و گفت:« يعني تو منتظر بودي كه مادرت برود و يكي ديگر راهي اش كند و بعد تو با خيال راحت برگردي خانه ات! يعني ديگر از شوهرت نمي ترسي و از تهديدهاي او باكي نداري؟!»
روشنك از سين جين هاي او عصبي شد و گفت كه بايد برود، ولي بعد به او سر خواهد زد.
عسل زير لب قر زد: «مي خواهم صد سال سياه سر نزني.»
تازه داشت دستگيرش مي شد كه يك روده راست در شكم روشنك نبود. واقعاً هم نمي شد درباره آدمها قضاوت كرد. بعضي از آدمها وقتي در مقابل اختلاف زن و شوهري قرار مي گيرند، فكر مي كنند كه همه چيز را مي دانند. به راحتي طرف يكي را مي گيرند و طرف ديگر را انكار مي كنند. حقيقت اين بود كه روشنك هم مثل خود او يا همه زنان، ضعف خود را گردن ديگران مي گذاشت.اگر اين جور و آن جور نمي شد.، او جايش در صدر يك زندگي موفق بود. روشنك شوهرش را عامل عقب ماندگي خودش مي دانست، اما به راستي خود او براي رسيدن به موفقيتش چه قدمهايي برداشته بود.
بعدازظهر، روشنك دوباره تلفن زد و او را براي چاي بعدازظهر دعوت كرد. ته دلش مايل به ديدن او نبود. خودش هم نمي دانست روشنك به چه چيزي فكر ميكرد و چه هدفي از برگشتن داشت. صداي پي در پي زنگ در، حواس او را پرت كرد. محمود را كه پشت در خانه اش ديد، وا رفت. تصميم نداشت در را به روي او باز كند. خودش گورش را گم مي كرد و مي رفت. صداي مرد را شنيد كه گفت: «دوچرخه ات را ديده ام. خانه هستي، در را باز كن!»
پر رويي هم اندازه داشت. تازه تعيين تكليف مي كرد. مانده بود چه كند. تصميم نداشت كه او را به خانه دعوت كند. با عجله دسته كليد را برداشت و از در بيرون زد. محمود با ديدن زن، قدمي به عقب برداشت. خنده مضحكي كرد و گفت: «ا ... عجب تصادفي. پس تو هم مي خواستي بيرون بروي؟»
زن با غيض گفت: «حالا چه كارم داري كه دست از سرم بر نميداري؟»
محمود لحن مظلومي به خودش گرفت و گفت: «من از احساس مادرانه تو حيرت مي كنم. هيچ عين خيالت نيست. تو پسري داري وهيچ از او نمي پرسي. چه مي كند؟ بزرگ شده؟ درس مي خواند؟ فكر نمي كني روزي بزرگ مي شود و روي تو تف مي اندازد كه او را ول كردي؟»

R A H A
10-04-2011, 01:34 AM
عسل از پله ها سرازير شد. مرد پشت سرش مي آمد. گفت: «خيلي سعي مي كنم خودم را كنترل كنم. لابد مي داني كه من چقدر از نامردي تو حيرت مي كنم. نه، راستش تو هر بار بيشتر و بيشتر شوكه ام مي كني. پسرمان را گروگان گرفتي تا تن من را بلرزاني. به عنوان وسيله از او استفاده كردي تا بتواني زندگي من را كنترل كني. اما برايت مژده اي دارم. تو اگر اين بچه را مثل خودت تربيت نكني، يا به تو نرفته باشد، حتم دارم كه بيشتر به روي تو تف خواهد كرد تا من. اين تو بودي كه با زيركي و استفاده از قانوني كه به نفع تو بود، او را از مادرش جدا كردي. با وجودي كه مادرش زنده بود، او را از داشتن نعمت مادر محروم كردي. من با واقعيت كنار آمده ام. خودم را قانع كرده ام كه كاري از دست من بر نمي آيد. من توان مبارزه با تو را ندارم.»
«گيريم راست مي گويي و پسرت را اين قدر كه ادعا مي كني،دوست داري. چرا نمي آيي يك شانس ديگر به زندگي مان بدهي؟ به خاطر پسرمان.»
«من به خاطر پسرمان جدا شدم تا شاهد زد و خورد و جنگ لفظي ما و دروغهاي تو نباشد. تا مثل تو دروغگو و هرزه از آب در نيايد. حالا هم چششم را بسته ام كه تو چطور تربيتش مي كني. خوشبختانه مي بينم تو هم عين خيالت نيست و در واقع مادرت او را تربيت ميكند، درست مثل خودت! آدمي غير قابل اعتماد و دروغگو و خودخواه كه بايد عطايش را به لقايش بخشيد.»
محمود پوزخندي زد گفت: «مي بينم مثل هميشه به من لطف داري. من مي گويم زندگي و اندوخته ام را با تو كه مادر بچه ام هستي، تقسيم مي كنم. حالا كه نمي خواهي، به جهنم. برو با هر كسي كه دوست داري حال كن. همين زن داود از خدايش است كه با من باشد. هم كار او را ه مي افتد و كارت اقامت مي گيرد و هم كار من راه مي افتد!»
گوشهاي زن از شنيدن جمله آخر مرد تكان خورد. رويش را برگرداند و با حيرت گفت: «از قرار كار من هم راه مي افتد و از دست تو و او راحت مي شوم.»
«جالبه! پس چرا قيافه متحير به خودت گرفته اي؟»
«راستش مي خواهم بدانم تو كجا روشنك را ديده اي؟»
مرد شانه هايش را بالا انداخت و با لحن بي تفاوت ساختگي گفت: «ديروز ناهار را با هم خورديم. جايت خالي در همان پيتزايي كنار خيابان.»
عسل مي خواست بگويد كه هيچ خودت را در آيينه ديده اي؟ ولي فايده اي نداشت كه با او سر به سر بگذارد. سعي كرد تعجب خود را نشان ندهد. گفت: «آره. به من هم تلفن كرد. مي گفت كه شوهرش به ايران رفته و پسرش هم بي تابي او را ميكند. مي داني كه مادرش هم اينجا بود.»
محمود سيگاري گوشه لبش گذاشت. با فندك طلايي رنگي آن را روشن كرد. پك محكمي به آن زد. هنوز دود سيگار را دنبال مي كرد. گفت: «نمي خواهد پرده پوشي كني. مي دانم كه داود ولش كرده. مثل اينكه او هم در به در دنبالش مي گردد. با كالسكه بچه اش علاف خيابان و بازار بود. دلم برايش سوخت. براي ناهار دعوتش كردم. ديدم بي خيال بچه را روي پايش گذاشت و شيرش داد. زنان ايراني پايشان كه به اروپا مي رسد پر رو مي شوند!»
«آره مي دانم. تازه مي شوند عين مردان ايراني! راستش كمي نگران شدم. ديگر داري انسان مي شوي. دلت به حال زني مي سوزد و او را براي ناهار دعوت مي كني. قدم بعدي چيست؟ سازمان ملل هيچ از وجود تو در اين كشور خبر دارد؟»
«نمي خواهد مزه بريزي. من خودم مي دانم چه مي كنم. زن داود مي گفت كه مردك نامه اي به وزارت خارجه قسمت امور خارجيان نوشته و مي خواهد كارت اقامت او را لغو كند. من خودم به او پيشنهاد دادم. بهش گفتم كه حاضرم با او ازدواج مصلحتي كنم تا بتواند اينجا بماند.»
عسل از راه رفتن باز ايستاد. سرش را برگرداند و به صورت مرد زل زد. از حرفهاي او تكان خورده بود. گفت: «واقعاً كه ! داود يك هزارم كارهايي كه تو كردي و بلاهايي كه سر من آوردي، انجام نداده. يعني تو يكباره آدم شده اي؟! من مشكوك هستم كه تو كاسه داغ تر ازآش شده اي. حالا چرا دلت برايش سوخت؟»
«تو هر چه مي خواهي زخم زبان بزن. شوهره ولش كرده. او هم گريه مي كرد.»
عسل به نكته حساسي زد و گفت: «او به بچه اش شير مي داد و تو هم تن و بدنش را ديد مي زدي. اين دلسوزي تو بوي تعفن مي دهد.»
«تو هر چه مي گويي بگو. من دلم مي خواهد از آن مردك انتقام بگيرم.»
«كافي نبود كه ماشينش را خراب كرده بودي؟ تازه انتقام براي چي؟»
«اونكه چيزي نبود. مي خواهم كاري كنم كه مثل سگ پشيمان شود. او بود كه زير پاي تو نشست تا از من طلاق بگيري. دست آخر زنش هم از او طلاق مي گيرد و مجبور مي شود با من ازدواج كند. آن وقت قيافه اش ديدني خواهد شد. انتقامي از مردك بگيرم كه خودش حظ كند!»
عسل با ناباوري گفت:« تو هيچ خبر داري او خودش به خانه زنان رفته و مي خواهد از شوهرش جدا شود. البته مردك دست به رويش بلند كرده،كتكش زده و آبرويش را برده. هرچي باشد زماني دوست تو بوده و مثل خودت.»
«من بيشتر دلم به حال زنش مي سوزد كه او لياقتش را ندارد.»
عسل نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: «راستي كه من نمي دانم تو چرا سنگ زن مردم را به سينه مي زني، ولي اين قدرش را مي دانم كه سلام گرگ بي طمع نيست. چه فكري تو كله ات هست، خدا ميد اند. » عسل كه فكر مي كرد محمود كمي نرم تر شده، گفت: «مي شود از تو خواهشي بكنم. كامبيز را به من برگردان. اجازه بده پسرم پيش من باشه. قول مي دهم همه چيز مثل سابق بشود. تو هم مي تواني او را ببينيش.»
نيش محمود باز شد. گفت: «به به! چه با گذشت و مهربان شده اي! نه خير لازم نكرده. كامبيز به تو احتياجي ندارد. دارد مدرسه مي رود. درس مي خواند و زبان فارسي را خوب ياد گرفته. اگر راست مي گفتي و مادرش بودي به خاطر او ايران مي ماندي. اما تو اروپا را ترجيح دادي. اگر پسرت را مي خواهي، بايد من را هم بخواهي. آش با جاش.»
اخمهاي عسل درهم رفت. با عصبانيت ا زجايش بلند شد و گفت: «حساب تو از پسرم جداست. تو خودت اگر من را دوست نداشته باشي كه پسرت را هم فراموش نمي كني.»
«نمي دانم. من چندين بار گفته بودم كه نميخواهم از تو جدا شوم.»
«تو مثل اينكه متوجه نشده اي، نه؟ من از تو جدا شدم نه از بچه مان. آن بچه همان قدر كه حق تو بود، حق من هم بود. اما تو او را از دست من گرفتي، مثل همه چيز ديگر و بدتر از همه، عرضه نگهداري اش را نداشتي. پسرت را زير دست مادرت انداختي تا مثل تو تربيتش كند. خودت آمده اي پشت سر زن مردم موس موس مي كني و فكر ميكني كه از داود بهتر هستي. بگذار بگويم كه تو ا زاو بهتر نيستي.»
محمود خونسرد راهش را كشيد و رفت. نيمه راه برگشت و به زن گفت: «تو نمي دوني كه جوجه را آخر پاييز مي شمارند.»
زن چيزي از حرف او متوجه نشد. محمود مثل هميشه مرموز رفتار مي كرد. چيزي مي گفت و منظورش چيز ديگري بود.
عسل اهميتي به پيغام پاكتي او نداد و براي شركت در جلسه امتحان، راهي مدرسه شد. هنگام برگشت چشمش به روشنك افتاد كه پا به پاي محمود از طرف بازار مي آمدند. زن كه ديروز منكر برخوردش با شوهرش شده بود، حال شانه به شانه او راه مي رفت. با تبسمي كه از ده تا فحش بدتر بود، به آنان سلام داد و رد شد. روز بعد روشنك به او تلفن كرد. صداي عسل سرد و بي خيال بود. روشنك هنوز هم مي خواست با عسل صحبت كند، اما درباره چه موضوعي، خدا ميدانست. زن علاقه اي به شنيدن حرفهاي او نداشت. او از شوهرش گلايه كرد. از قرار با دوستهايش دست به يكي كرده و مي خواست زندگي زنش را جهنم كند. عسل به بهانه درس خواندن از ادامه مكالمه سر باز زد. روشنك اصرار كرد كه مي خواست تا برگشت شوهرش به خانة از شهر خارج شود و براي همين مهم بود كه با او حرف بزند. عسل با دلخوري گفت: «تو منك تماس خود با محمود شدي. امروز با اينكه هر دو تان را به چشم خودم ديدم، باز هم حرف نمي زني؟»
روشنك خنده كش دار ي كرد و گفت: «بگو ببينم نكند تو نسبت به من و آقا محمود حسادت مي كني؟!»
عسل با لحن چندش آوري جواب داد: «تو از كجا چنين فكري به سرت زده؟ صد سال من به مرده اين نامرد بي تفاوت هستم، چه برسد به زنده اش. مسأله را پيچيده تر از اين كه هست نكن. محمود از چند روز قبل با من تماس گرفت. خودش با زبان الكنش اعتراف كرد كه مي خواهد با بي آبرو كردنت، از شوهرت انتقام بگيرد. حتي خراب كردن ماشين هم كار او بوده. او قصد انتقام جويي دارد و مثلاً مي خواهد به تو پيشنهاد ازدواج مصلحتي بدهد تا دل شوهرت را بسوزاند. اين را بدان تا شوهرت را ببيند هزار تا حرف و حديث درخواهد آورد. آن جانور را من مي شناسم. نگراني من به خاطر تو و شوهرت است. تو امكان هر گونه سازش و آشتي با شوهرت را از بين مي بري...»

R A H A
10-04-2011, 01:34 AM
روشنك وسط حرف او پريد و گفت: «من اين دفعه كه از اين خانه رفتم، براي هميشه مي روم. مي داني كه حالا هم با هزار زحمت و خرج آمده ام تا لباسهاي زمستاني خودم و بچه ام را برداشته و قبل از برگشت شوهرم از اينجا بروم. تو نگران نباش من چشم داشتي به محمود ندارم.»
عسل با لحن تمسخر آميزي گفت: «خواهش مي كنم، نه تو را به خدا بيا و چشم داشت داشته باش. يادت باشد مادرت موقع رفتن تو را نديد، ولي سفارش تو را به من كرد. گفت كه مواظب تو باشم. مي ترسيد تو باز هم سست و تسليم وسوسه داود شوي. مثلاً با عنوان طلاق مصلحتي تو را اسير كند، به خانه ات رفت و آمد كند و دست آخر هم مثل من پايت را به ايران بكشد و توي دام بيندازدت.»
عسل مي خواست حرفش را ادامه بدهد كه زن غرولندي كرد. انگار غرورش زخم برداشته بود. گفت: «تو مي داني من آنجا چه بدبختي دارم. طلاهايم را دزديده اند. نمي توانم يك وعده غذاي درست و حسابي بخورم. لباس خوب ندارم. يك كرون دستم نميماند، آن وقت مجبورم تا گرفتن جواب اقامتم كوتاه بيايم. اين بچه امان من را بريده. بهانه پدرش را مي گيرد. مي گويي او را پيدا نكنم؟»
«نمي دانم روشنك، من هيچ تو را درك نميكنم. از طرفي مي گويي شوهرت را دوست داري. از طرف ديگر ده جور توقع ازش داري. از يك طرف مادرت را در مملكت غريب ول كرده اي و به خانه زنان رفته اي. از آن طرف افتاده اي و از يك مرد غريبه گرفته تا فاميلهاي داود در ايران، در به در سراغ شوهرت را مي گيري. خودت مي گفتي كه او اهميتي به پسرت نمي دهد، ولي از طرف ديگر بچه را بهانه مي كني و مي خواهي گيرش بياوري.»
روشنك كه عاصي شده بود گفت: «مي شود دست از سفسطه برداري و حرفت را بزني.»
عسل گفت: «حرفم را زده ام. از اول نمي بايست در كار تو دخالت مي كردم. مادرت ا زمن قول گرفته، اگر شوهرت برگشت و تو خواستي مصلحتي با او آشتي كني، من با مشاور شهرداري صحبت كنم.»
«بهترست كه من را تهديد نكني. هر كاري دوست داري بكن. در ضمن، من فكر مي كنم محمود فكرهايي در كله اش دارد. من به او گفتم كه شوهرم را دوست دارم و نمي خواهم از او طلاق بگيرم تا مردك دست از سرم بردارد.»
حرفهاي روشنك ضد و نقيض بود. مي خواست با زرنگي شرايط را به نفع خودش جور كند و عسل به اين زرنگيها خوش بين نبود.
يك هفته بعد سر و كله داود در شهر پيدا شد. هيچ كس نفهميد در اين مدت به ايران رفته بوده يا نه. محمود با دوستهاي او تلفني تماس گرفته و گفته بود كه زن داود را قانع كرده با او ازدواج كند و رابطه خوبي با هم دارند.
روشنك لباسهايش را برداشت و رفت. آپارتمانش تا مدتي خالي از سكنه بود. هر از گاهي كه عسل از آنجا رد مي شد، مي ديد كه پرده خانه اش تكان مي خورد و كسي در آپارتمان رفت و آمد مي كند. از قرار داود با شنيدن شايعه دوستي محمود و زنش از كوره در رفته و حاضر شد كه طلاق او را در خارج بدهد. اما گفته بود كه روشنك براي گرفتن طلاق ايراني بايد به ايران برگردد و به پاهايش بيفتد و دار و ندارش را خرج كند. آنان بدون زد و خورد و با خونسردي وسايل خانه را تقسيم كردند. روشنك آپارتماني در نزديكي كپنهاك گرفت . وسايلي را كه مال خودش بود برداشت، و از خانه رفت. سرپرستي نيما هم با او بود. ظاهر قضيه نشان مي داد كه روشنك و داود هم به جمع زوجهاي طلاق گرفته ايراني پيوسته اند.
عسل براي خداحافظي كردن به روشنك تلفن زد. كسي گوشي را برنداشت. پيامگير جوابي را كه در ذهنش داشت به او ثابت كرد. روشنك چندباري خودش را نشان داده بود. از قرار زن بدون اينكه به او خبر داده باشد، باز به خانه زنان برگشته بود.
داود با عسل تماس گرفت و گفت كه به خاطر كسالتي در بيمارستان بستري شده بوده و كارش به جراحي كشيده شده است. چه فايده كه زنش در آن شرايط سخت و در مملكت غريب او را رها كرده و رفته بود. وسايل آپارتمانشان درب و داغون شده و زن بي وفاي اش را نشان داد.
عسل با بي اعتنايي گفت: «من براي شما و خانواده تان متأسفم، ولي فكر نمي كنم كاري از دستم بربيايد.»
داود گفت: «محمود با دوستانم تماس گرفته و شايعه كرده كه با روشنك رابطه دارد و شايد با هم ازدواج كنند.»
عسل كه از اين حرفها تعجبي نكرده بود، پرسيد: «زن شما روشنك چه توضيحي داده؟ محمود آدم دروغگويي است.»
داود نفس بلندي كشيد كه صداي پف مي داد وگفت: «والله زنم منكر ملاقات با محمود شده. گفت كه مرتيكه خواب ديده و دروغ به ناف او مي بندد.»
عسل گيج شده شود. اين درست كه محمود آدم دروغگويي بود، ولي خودش محمود را ديده بود كه شانه به شانه روشنك از بازار مي آمدند. زن همسايه آنان را در پيتزايي شهر ديده بود. با خودش فكر كرد كه آيا روشنك ذاتاً زن دروغگويي بود يا اينكه از ترس شوهرش همه چيز را انكار كرده بود.
داود دلش مي خواست با زن درددل كند.
عسل علاقه اي به ادامه گفتگو نشان نداد. با اين حال نتوانست به او نگويد كه در همان روزهاي اول در رابطه با زنش چه توصيه اي به او كرده بود. گفت: «داود خان، بنده به شما گفتم كه زن شما دختر چهارده ساله چشم و گوش بسته نيست. بايد به اواستقلال عمل بدهيد. شما حرف من را جدي نگرفتيد و همش مي خواستيد زندگي من را با زندگي خودتان مقايسه كنيد. نتيجه اش را هم ديديد.»
«من بايد اعتراف كنم خدمتهايي كه شما در اين چندساله به آن مرد نمك نشناس كرديد، يك دهم آن را هم زن من به من نكرد.»
«اشتباه شما در همين جاست كه زن خودتان را با من يا ديگران مقايسه مي كنيد. به عقيده من آدم بايد هر كسي را با خودش، از گذشته به زمان حال، مقايسه كند. مثلاً شما مي توانيد رفتار و عمل پارسال زن خودتان را با رفتار و عمل امسال او مقايسه كنيد. اين درست نيست كه آدمها با هم مقايسه بشوند. هر كسي حد و مرز خودش را دارد. من هر موقع خواستم به روشنك بگويم كه كمي كوتاه بيايد، به من تشر زد كه مگر خودت كوتاه آمدي نتيجه اش چه شد؟»
«بله متوجه هستم كه زن من از اول قصد بلوا داشت. او مي خواست پايش به اروپا برسد، و گرنه حرفهايش بهانه بود و بس.»
«به هر حال من اميدوارم كه مشكلات شما هم حل شود، ولي هنوز هم ترجيح مي دهم دخالتي نداشته باشم.»
«اما شما مادرش را به فرودگاه رسانديد، با مشاور زنم تماس گرفتيد و به شهرداري رفتيد، ديگر چه دخالتي مي خواستيد بكنيد؟!»
«اگر در اين موارد دخالت كردم، به خاطر كمك به وضع نابسمان و ناراحتي روشنك بود كه زندگي پسرتان نيما را هم تحت تأثير خود قرار داده بود. كمك من بر عليه شما و دخالت مخرب نبود، بلكه يك جور كمك انساني بود كه خود من هم چنين كمكي را از هر كسي انتظارش را دارم. آيا شما زن بي پناهي را در اينجا ببينيد، كمكش نمي كنيد؟ روشنك مادرش را در شرايط بدي تنها گذاشت و به خانه زنان رفت. خود من با اين كارش موافق نبودم.»
«اي كاش كار به اينجا نمي كشيد.»
«هنوز هم دير نشده. شما باز هم مي توانيد او را به خانه برگردانيد، به شرطي كه كوتاه بياييد.»
«نه، فكر نمي كنم. روشنك بي وفايي خودش را نشانم داد. من فقط دوست دارم نيما را ببينم. زندگي من با روشنك به پايان رسيده.»
عسل با عجله خداحافظي كرد و گفت كه مجبور است براي مرتب كردن يك سري از كارهايش به ايران سفر كند. او بعد از آن داود را يك بار در شهر ديد كه با عصا راه مي رفت و گويا تازه از بيمارستان مرخص شده بود.

R A H A
10-04-2011, 01:34 AM
فصل بيست و نهم...
عسل براي ديدن خانواده اش به ايران رفت . سه هفته اي كه آنجا بود، خودش را به سيروس نشان نداد و حرفي در مورد اينكه با او تماسي داشته به كسي نزد. خيلي سعي كرد كه پسرش را ببيند، اما مثل اينكه امكان نداشت. پسرش در خانه هاي سازماني پايگاه نظامي اهواز و پيش برادر شوهر سابقش زندگي مي كرد. محمود بچه اش را در آنجا زنداني و مخفي كرده بود. البته كارهاي محمود او را از زندگي نااميد نكرد، اما نديدن پسرش دل او را سوزاند. از موقعي كه وارد ايران شده بود، نااميد به تهران برگشت.
دانشگاه تهران پر از دانشجو بود. دفتر اداره امور دانشجويان هنوز باز بود و عسل توانست با چند تماس تلفني با اداره، اصل مدرك تحصيلي خود را بگيرد. لازمه اش هم پرداخت وامهاي تحصيلي بود كه زمان دانشجويي از صندوق دولت گرفته بود. بعد از گرفتن اصل مدرك و ريز نمراتش، با دوست قديمي اش رها تماس گرفت. در آن مدت چندين بار با هم نامه نگاري كرده بودند و يا تماس تلفني داشتند. در آن سالها همديگر را نديده بودند.
به مادرش گفت كه سري به دوستش آرزو خواهد زد. آرزو زن رنج ديده اي بود كه مثل خودش براي به چنگ آوردن زندگي آسوده، زحمت زيادي كشيد، ولي هيچ وقت به آنچه كه مي خواست نرسيد. او علي رغم توصيه عسل، با مردي كه به عقد موقت او درآمده بد، ازدواج كرد. در اين فاصله خانواده مرد، كه مادر و خواهرش بودند، آرزو را تحت فشار گذاشتند كه از شوهرش طلاق بگيرد و گرنه زندگي او را تيره و تار مي كنند. مرد او را طلاق داد و براي امرار معاش زندگي آرزو، داوطلبانه هر ماه مهريه او را پرداخت مي كرد. آرزو اينجا و آنجا پراكنده كار مي كرد و از طرف ديگر به خانه داري و بچه اش مي رسيد. از طرفي با مادرش همچنان درگير بود و اختلافات قديمي حل نشده بود. عسل گفت كه او بايد مي دانست كه شوهرش بچه سال بوده و مردي نبود كه بتواند تكيه گاه او باشد. با اين وضع آرزو محكم در مقابل سختيها ايستاده و پيه همه چيز را به تن خود ماليده بود.
وقتي پاي حرفهاي عسل نشست، با شنيدن سرگذشت دوست قديمي اش ناراحت شد. وقتي حرفها به سيروس رسيد، مكث كرد و وقتي درباره تماس ناگهاني سيروس و حرفهايش شنيد، اخمهايش درهم رفت. با لحن جدي رو به عسل گفت: «اين همان آدمي نبود كه زماني تو را مناسب ازدواج و زن زندگي نمي ديد، حال چطور شده كه مي خواهد زن و بچه اش را به خاطر تو به امان خدا در ايران ول كند و به خارج بيايد؟! من فكر نمي كنم او چنين تصميمي داشت باشد، مگر اينكه نيت ديگري داشته باشد.»
عسل با ترديد نگاهش كرد و پرسيد: «تو چه فكري مي كني؟»
«والله چه عرض كنم. به گمانم او بيشتر مي خواهد به خارج بيايد تا اينكه پيش تو. منظورم اينست كه او از زندگي در ايران سرخورده شده و فكر ميكند كه علاجش از ايران خارج شدنست. لابد به زنش هم وعده وعيدي داده. مثلاً اينكه دارم كارم را درست مي كنم كه به خارج بروم و از اين حرفها...»
عسل وا رفت. شايد آرزو حق داشت. او به آن جنبه قضيه فكر نكرده بود. شايد واقعاً سيروس قصد بازي دادن و سوء استفاده از او را داشت.
زن گفت: «من از همان اولش به عشق سيروس و خودخواهي او مشكوك بودم. حالا هم جاي تو بودم بيشتر احتياط مي كردم.»
احتياجي به احتياط نبو. عسل با دادن وعده اي تو خالي، او را براي هميشه از زندگي اش خارج كرده بود. آرزو او را در فكر ديد و گفت: «راست است كه مي گويند چوب خدا صدا ندارد.»
عسل پرسيد: «چطور مگر؟»
«يادت مي آيد كه وجيهه و خواهرش تو و مادرت را آواره دادگاهها كردند؟ حالا هر كدام سهمشان را از خدا گرفته اند.»
عسل آهي كشيد و گفت: «اي بابا، ما كه آنان را بخشيديم و رفت پي كارش. حالا بايد خدا ببخشد.»
«اختيار داري. مكافات تا قيامت نمي ماند. يادمه آن موقع گفتي كه تو و خانوده ات را شام به خانه شان دعوت كردند.»
«آره، وجيهه خانم كيك بزرگي درست كرده بود.»
«يادته زماني نفرينش كردي كه زمين گير بشود. خدا مثل اينكه دعايت را شنيده.»
عسل پوزخندي زد و گفت: «آن موقعها عصباني بودم. تازه با سيروس به هم زده بودم. وقتي فهميدم چرا با من به هم زده، قاطي كردم يك چيزهايي گفتم. تو خوب اين چيزها يادت مانده.»
«بعضي چيزها از ياد آدم نمي رود.»
«سالها از آن زمان گذشته. بهترست ببخشيم و بخشيده شويم.»
«براي مجازات هنوز دير نيست. تو هم بگذري، خدا نميگذرد. چرا بايد ببخشي؟»
«براي اينكه كينه خود آدم را هم خراب مي كند. عداوت قلبها را سياه مي كند.»
عسل در حالي كه به ساعت مچي اش نگاه مي كرد، با عجله از دوستش خداحافظي كرد. سوار تاكسي شد و آدرس دادگاه را داد. در ميدان انقلاب پياده شد. احضاريه شعبه بيست و چهار دادگاه حقوقي را از كيفش درآورد و در دستش فشرد. پاي رفتن نداشت. از پله هاي ساختمان دادگستري بالا رفت. تابلوي كوچك روي در را خواند. تقه اي به در زد. صدايي گفت كه وارد شود. مردي با عينك سياه درشت و ته ريشي كه قيافه اش را زمخت نشان مي داد، پشت ميز نشسته و پرونده اي را در دستش مي خواند. با ديدن زن اشاره اي كرد كه بنشيند. بعد از لحظاتي سرش را بلند كرد و سرتاپاي زن را برانداز كرد. عينك را از روي دماغش برداشت و گفت: «شما مهريه خودتان را به اجرا گذاشته ايد. ما دوبار دنبال شوهر شما احضاريه فرستاده ايم، از ايشان خبري نشده. مجبور شده ايم كه دستور جلب او را صادر كنيم، ولي مي دانيد كه كشور ما بزرگه. هر شهرش سوراخ و سنبه زياد دارد و هنوز گيرش نياورده ايم. شايد جايي پنهان شده.»
عسل پرسيد: «ميخواستم بدانم اگر حكم جلبش صادر شده، يعني طرف ممنوع الخروج هم شده، پس چطوري از كشور خارج شده.»
مرد سرش را تكان داد و گفت: «بله،ايشان تا روشن شدن وضعيت شان در دادگاه، نمي تواند از كشور خارج بشوند. قانون كه اين طور مي گويد.»
عسل با تعجب از جايش بلند شد و گفت: «اما اين امكان ندارد. شوهر من از ايران خارج شده و هم اكنون در كشور دانمارك به سر مي برد.»
داديار سرش را تكان داد و گفت: «لابد قاچاقي از كشور خارج شده.»
«پس من چي كار كنم؟»
«بايد صبر كنيد تا دوباره به ايران برگردد.» عسل مي دانست كه جواب بهتر از آنجا نخواهد گرفت.
بدون اينكه از جزئيات ملاقاتش در دادگاه حرفي به خانواده اش بزند، ايران را ترك كرد. از همان لحظه اي كه هواپيما از روي باند فرودگاه بلند شد، بند دل عسل هم پاره شد. دل توي دلش نبود. زنگ خطر را پشت گوشش حس مي كرد. اشتهايش كور شده بود و نتوانست به شام شب دست بزند. فنجاني چاي خورد. چشمهايش را بست. سرش را روي لبه صندلي تكيه داد.
بايد كاري مي كرد. بايد به ديدن پسرش مي رفت. او فكر مي كرد اگر كامبيز را ببيند هر دوشان هوايي مي شوند، ولي چاره اي نداشت. ديگر دل توي دلش نبود و طاقت نداشت. روزي مادرش به او گفته بود، چطور كه دل عاشق براي ديدن معشوق مي لرزد، دل مادر هم براي بچه اش مي تپد و مي لرزد. چه لرزشي! چه هيجاني! قلبش از دهانش بيرون مي آمد.
هر روز سر راهش كمين مي كرد.بايد او را ميديد. سرانجام موفق مي شد. مادرش گفته بود كه پدر و مادر محمود بچه را به مدرسه اش مي برند و مي آورند. آنان در شهر ديگري زندگي مي كردند. روزي پشت يكي از درختها مخفي شد. كامبيز با چشمهاي عسلي تر، لي لي كنان ا ز راه دور مي آمد. دل زن لرزيد. زانوهايش تا شد . پشت به تنه درخت تكيه داد و پايين سريد. سرش گيج رفت. كمي تأمل كرد و لحظه اي كوتاه چشمهايش را روي هم گذاشت. بايد خودش را كنترل مي كرد و مثل مادران محكم و سخت رفتار ميكرد، اما دل نرم تر از ابرش امان نمي داد. آخ كه چقدر سخت بود. وقتي از جايش بلند شد، در آن طرف خيابان كامبيز را ديد كه كيف به دست از مدرسه مي رفت. ناگهان گوشه خيابان ايستاد. پسرش پشت سرش را نگاه مي كرد. انگار حس مي كرد كه كسي روحش را احضار مي كرد. زن او را به اسم صدا زد و آغوش خود را باز كرد. پسر تأمل كرد و بعد به طرفش دويد. كامبيز مردد ايستاد. صورت زن را از نزديك ديد و ترديد كرد. شايد با عمه اش اشتباهي گرفته بود. روي پايش سر خورد و افتاد. مي خنديد و كيفش را روي شكمش گذاشته بود. غش غش مي خنديد وريسه مي رفت. قدمهاي مادر بلندتر مي شد. هرچه بيشتر سعي ميكرد، كمتر موفق مي شد. دستش به پسرش نمي رسيد. مثل اين بود كه او عقب تر مي رفت و دستي او را دور مي كرد.
در اين حال صدايي در گوشش پيچيد: «خانم شام ميل نداريد؟» مهماندار هواپيما بود كه با لبخندي وطني، سيني را جلو روي او گرفته و منتظر جواب بود. زن با اشاره سر جواب نه داد. مهماندار سراغ مسافر بعدي رفت.

R A H A
10-04-2011, 01:35 AM
بارها اين خواب را ديده بود. عسل غرق در فكر، با سر و صورت عرق كرده به تجزيه و تحليل خوابش پرداخت. چقدر دلش براي پسرش تنگ شده بود. معده اش مي سوخت. از ديروز چيزي نخورده بود. دلش گواهي بدي مي داد. دلش مي خواست تفسيري از زندگي اش بكند. از عشقي كه مثل گلي جوانه زده، پا گرفته و او را تا نيمه راه زندگي با خودش كشانده بود.
معشوق او يك هم سفر نيمه راه بود. هرگز به مقصد نرسيده بود. همسفر بعدي را با شتاب انتخاب كرد. بدون تحقيق و شناخت درست، راهي مقصدي نامعلوم شده بود. آرزو دوستش مي گفت كه از عشق نبايد هم انتظار ديگري مي داشت. عشق يك سفر بود، ولي مقصدي در كار نبود. خدا زندگي را به آدمها مي داد، ولي تضميني براي خوشبختي و بدبختي نمي داد. باقيش به خود آدم بستگي داشت. اما چگونه؟ وقتي كه بناي اول كج گذاشته مي شد، تا آخر ديوار و بناي زندگي كج و معوج پيش مي رفت.
تفسير كلمه بدبختي زياد هم براي عسل آسان نبود. اگر حسرت جگر گوشه اش را نمي خورد، شايد زندگي راحتي داشت. هدف او گرفتن مهريه نبود. هر چند محمود ناجوانمردانه دار و ندار زندگي مشتركشان را بالا كشيده بود. باز هم جاي اما داشت. زن زندگي خودش را مي چرخاند . زياد دربند پول نبود. مي توانست كار كند و خرج خودش را در بياورد. دست كم زندگي در اروپا اين امنيت مالي و آرامش را به او مي داد. درد او كمبود روحي و دلتنگي پسرش بود. هر چه بيشتر سعي كرده بود كه به اين وضعيت خاتمه بدهد، كمتر موفق شده بود. هر چه بيشتر سعي كرده بود كه به اين وضعيت خاتمه بدهد، كمتر موفق شده بود. هر بار كه مي خواست چيزي را حس كند، از درون خالي بود.
هنوز هم اسم محمود را در شناسنامه ايراني اش يدك مي كشيد. مانده بود كه چگونه آزادي خود را به دست آورد. با پيش كشيدن قضيه مهريه، مي خواست با او وارد معامله بشود. يك طوري محمود را وادار به جدايي كند و مهريه اش را با پسرش معامله كند.اگر قوانيني كه در سيستم حقوقي مملكت وضع شده بود، به خوبي اجرا مي شد، احتياجي براي اين كار نبود. اگرها را كاشته بودند و در نيامده بود.
او پسرش را مي خواست. كامبيز هم به مادرش احتياج داشت. او بايد فرصتهاي از دست رفته را جبران مي كرد و براي پسرش مادري مي كرد. گذشت زمان و تجربه هايش نشان داد كه عسل هنوز هم در خواب بود و آن طور كه بايد و شايد به هدفهايش نزديك نشده بود. از قرار در ايران كاري نتوانست بكند. نه بيشتر از آنچه كه از دستش بر مي آمد. تقاضايش را نوشت، در دفتر شماره زد و به بايگاني تحويل داد. پدر و مادرش او را تشويق كردند كه در ايران بماند. دورادور پسرش را ببيند، با مرد خوبي ازدواج كند و مثل همه زنان زندگي معمولي داشته باشد. اما او چشم و دلش از مردان خوب و بد سير بود. او نمي توانست تقاص سالهاي از دست رفته را از كسي بگيرد و براي همين به زمان حال و به پسرش اكتفا مي كرد. مي خواست دستهاي كوچك او را بگيرد و زير سايه خودش ببرد. پسري كه گروگان پدر ومادر محمود بود تا محمود ديگري را تربيت كنند!
در فرودگاه از تك تك اعضاي خانواده اش خداحافظي كرد. روي پدر و مادرش را بوسيد و وقتي دست آنان را مي بوسيد. پدرش اشك ريخت و مادرش درنا او را در آغوشش فشرد. دلهره عجيبي داشت.دلشوره جدايي از دختر عزيزش، هيچ كدام نمي دانستند كه شايد عسل ديگر پايش به خاك ايران نمي رسيد و براي آخرين بار خانواده اش را در آغوش مي گرفت. زندگي روي سختش را به او نشان داده بود. طعم تلخ تنهايي وشكست را با تمام وجودش حس مي كرد.
هواپيمايي كه عسل مسافرش بود، ظهر همان روز از فرودگاه به دانمارك برگشت. پرواز آرامي را گذرانده بود. وقتي به خانه برگشت، متوجه شد كه زندگي همان روال سابق خودش را در هواي غربت داشت. روشنك باز هم به خانه اش برگشته و با شوهرش آشتي كرده بود. زن در رابطه با زندگي و شناخت مردم چقدر كم تجربه و خام بود.
او را در خيابان ديد. روشنك سعي داشت آشتي خود را با داود جوري توجيه كند. فقط به او توصيه كرد كه به خاطر پسرشان هم شده، براي مشاوره گرفتن و راهنمايي حساب شده، داود را راضي كند كه پيش روانشناسي بروند. زن خنده اي كرد وگفت: «داود مي گويد كه او ديوانه نيست و هيچ مشكلي ندارد.»
«كسي هم نگفته او ديوانه است، ولي مشكل دارد. داود سر تا پا مملو از مشكال و عقده هاي گره خورده رواني است. رفتار خشونت آميزش، كتك كاريها و حرفهاي خام و نسنجيده اش و بعد هم مثل بچه كوچك گريه كردنش نشان مي دهد كه چقدر بي ثبات و پريشانست. احساس امنيت ندارد و از رابطه نزديك مي ترسد و نمي تواند خودش را كنترل كند. خلاصه از من گفتن، بعد پشيمان نشوي.»
روشنك گفت: «البته زياد هم بي ربط نمي گويي. راستش من داشتم به يك چيز ديگر فكر مي كردم. مي توانم چيزي بپرسم؟»
«بعد از اين همه وراجي، هنوز حوصله داري بپرسي؟»
«مي خواستم ببينم چرا تو به سيروس رو دادي كه باهات تماس بگيرد. او بايستي احساسي را از طرف تو تجربه كرده باشد، كه فكر كند هنوز دوستش داري. منظورم اينه كه شايد خودت به او نخ داده اي.»
«من مي فهمم چه مي گويي. من در اين همه سالها كنجكاو بودم. احساسي مثل خوره وجودم را مي خورد. مي خواستم بدانم چرا سيروس زير قول و قرارش زد و ناگهان از دوست داشتن من زده شد؟ چرا ما نتوانستيم ازدواج كنيم؟»
«جواب سؤالهايت را گرفتي؟»
«اولش كه اصرار كردم، اسم همسايه اي كه در مورد ما دشنام گفته بود را فاش كرد. در مورد باقيش زير بار نرفت. همش گفت كه قسمت هم نبوده ايم و سرنوشت يك جور ديگري مي خواسته و همه را گردن تقديرمان گذاشت.»
«تو چي فكر مي كني؟ آيا واقعاً سرنوشت مقصر بود؟»
«نمي دانم. لابد حالا كه مي خواهد به خارج بيايد، سرنوشت دست به كار شده و مي خواهد ما به هم برسيم. من فكر مي كنم بعضي چيزها دست خداست. خدا مهربانست و بنده هايش را دوست دارد. گاهي دري را براي ما مي بندد و آن وقت در بهتري را به رويمان باز مي كند. بعدش اراده خود ماست . قدم برداريم و خودمان بخواهيم، قسمت مان مي شود و اگر نخواهيم كه از همان قسمتي كه خدا براي ما در نظر گرفته، دور مي مانيم.»
روشنك آهي كشيد و گفت: «حرفهات قشنگه، اما افسوس كه ما چشم بينا براي اين جور چيزها نداريم. فكر مي كنيم خدا ما را به حال خودش رها كرده و چرا كمك مان نمي كند كه به خواسته مان برسيم...»
عسل حرفش را ادامه داد و گفت: «در حالي كه خواسته ما، مصلحت ما نيست. راستي تو امروز براي چي اينجا آمدي؟ با من كاري داشتي؟»
روشنك گفت: «يادت رفته ديروز تلفني قرار گذاشتيم بيايم وسايلم را ببرم؟ در ضمن دوست دارم بدانم به كي تلفن زدي و صحبت نكردي.»
«به كسي كه زماني من را سر كار گذاشته بود. مي خواستم محبتش را جبران كنم. طرف حالا بعد از گذشت سالها، مي خواهد زن و بچه اش را ول كند و بيايد اينجا. من هم ميخواستم حالش را بگيرم. همه حرفهايش را ضبط كرده بودم تا زنش گوش كند و حالش را بگيرد.»
روشنك نگاه سرزنش باري به عسل انداخت و گفت:« من كه نمي فهمم. تو زن خوشگلي هستي. چرا دنبال مرد زن دار مي روي كه دست آخر مجبور شوي از او انتقام بگيري. هر چي باشد بنا كردن خانه روي آشيانه ويران، سعادت نمي آورد. به نظر من بايد يك مجرد را پيدا كني. مي داني همه پشت سرت صفحه گذاشته اند كه دنبال مردان زن دار هستي.»
عسل با چشمهاي گشاد نگاهش كرد و گفت: «تو را باش كه با مرد زن دار دوست شده اي و گردن نمي گيري.»
روشنك نگاهش كرد و با ترش رويي پرسيد: «من كي دنبال مرد بوده ام. من مرد دارم و حالا هم مي خواهم براي هميشه از شرش راحت شوم. نكند تو زندگي خودت را در ديگران مي بيني؟»
«نه خير، من آن نامرد را مي شناسم و با او زندگي كرده ام. هنوز خيلي مانده تو آدم خودت را بشناسي. بعدها نگويي كسي بهت حرفي نزد. خودت خوب ميداني من از چي حرف مي زنم. تو با شوهرت كنار آمده اي، ولي در خفا چند باري محمود را ملاقات كرده اي.»
روشنك خنده عصبي بلندي سر داد و گفت: «اگر در خفا بوده، پس تو از كجا ميداني؟»
«چون خود محمود گفته. من هم يك بار شما را با هم در خيابان ديده ام.»
«تو آن داستان كهنه را تكرار مي كني. ما در خيابان تصادفي همديگر را ديديم، ولي تا آنجا كه من يادم مي آيد تو هميشه مي گفتي كه محمود آدم دروغگو و چاپلوسيه، حالا آفتاب از كدام طرف درآمده؟»
«از همان طرفي در آمده كه خودت خوب ميد اني.»
روشنك از كوره در رفت. خنده از صورتش پاك شد و گفت: «خيلي مي بخشي ها، اما تو خودت را با من اشتباه گرفته اي. يادته مي خواستي سيروس زن دار را تور كني. راهش دور بود نشد. بعد هم قلابت را در خانه ما انداختي، مي خواستي داود را شكار كني...»
عسل با دلخوري حرف آخرش را تكرار كرد: «من بخواهم مرد تو را تور كنم. حرفهاي مسخره اي مي زني. شوهر خودم براي من چي گذاشته كه بخواهم خودم را دوباره درگير كنم، آن هم با داود كه مثل خودت خالي بنده. مردك يك روده راست در شكمش نيست و كم دارد.»
روشنك لب ورچيد و گفت: «من مي خواهم از اينجا بروم. كارهايم را هم درست كرده ام.»
«كجا انشاءلله؟»
«به اينش كار نداشته باش. عيب تو اينه كه هميشه مي خواهي همه چيز را بداني.» روشنك پوزخند معني داري تحويل زن داد و با حركت دست از او دور شد. در حالي كه مي خنديد گفت: «در ضمن تو اشتباه مي كني، من و داود با هم مصالحه كرده ايم تا او راحت بيايد و پسرش را ببيند، و گرنه آشتي نكرده ايم و با هم نيستيم. اگر نقشه اي برايش داري وارد گود شو!»
عسل زن را برانداز كرد. يك چيزي در روشنك عوض شده بود و آن فقط رنگ موي شرابي و قهوه اي يش نبود كه هر روز به رنگي در مي آمد. خودش هم نفهميد كه چرا روشنك با بي ادبي و كينه با او برخورد كرد. با بي ميلي زن را از پشت سر صدا زد و گفت:«خيلي ممنون كه دست و دلبازي مي كني. اما نپرسيدي كه مادرت چه چيزي برايت فرستاده؟»
روشنك خنديد و گفت: «لابد مقداري ليموترش تازه، سبزي خوردني كه مي گويي دير آمدم و خراب شد و يك مشت هم سبزي خشك و ديگر هيچ. و همه شان سلام رساندند.»
عسل گفت: «يك تك پا بيا آنها را بدهم ببري.»
«نيما خانه تنهاست. تا بيدار نشده بايد بروم.»
«چه فرق مي كند، تو كه اينجا ايستاده اي و وراجي مي كني. در ضمن اين را هم بگويم كه خانواده ات خيلي به من محبت كردند. كلي با هم صحبت كرديم. ترس آنان از اين بود كه داود با زبان بازي تو را فريب بدهد. خواهرت، پگاه، فكر ميكند تو سادهتر از سن خودت هستي. دلواپس تو هستند. مي گويند زياد از كله ات استفاده نمي كني. البته به عقيده من، تو بيشتر لج مي كني. صبح زود ساعت چهار برادرت ميخواست من را به فرودگاه برساند كه اجازه ندادم و تاكسي تلفني گرفتم. شب هم آنجا بودم. در ضمن كار خوبي كردي كه آپارتمانت را در اختيارشان گذاشتي.»
«حرفي در مورد من به خواهرم نزدي كه؟»
«مادرت همه چيز را به چشم خودش ديده. خواهرت هم از تو هشيارتره. به او گفتم كه با حرفهاي تو خر نشود و خودش را بدبخت نكند. او هم گفت تا تمام شدن درسش نمي خواهد خارج بيايد، چه براي ازدواج چه براي ديدار تو. از آن گذشته، داود آنجا رفته و كلي هم تلفني مزاحمت ايجاد كرده و چرت و پرت گفته است. مادرت مي گفت حيف از آن همه خوبي كه در حق آن مرد كردم!»
«منظورت اينه كه خانواده ام نمي خواهند من با او آشتي كنم.»
«نه ديگه. آنان از اولش هم راضي نبودند.»
روشنك گفت:« خوشمزه اينه كه من از ترس آنان نمي خواستم از شوهرم جدا شوم.»
«اول اشتباه مي كني و بعد جبران مي كني. از اول به حرفشان گوش مي دادي و با اين مرد ازدواج نمي كردي.»
«از اين حرفها گذشته. مادرم چه مي گفت؟ از من و داود؟»
«تو نگران مادرت نباش. با تشكر از شوهرت، مادرت جهنم را با چشم خودش ديده.»
روشنك داخل آپارتمان شد و با عجله وسايلش را برداشت و در راه خروج گفت: «نيما بيدار بشود گريه مي كند. من بايد بروم. بعد براي خداحافظي تلفن مي زنم.»
اما تلفن نكرد. روشنك رفت و پشت سرش را هم نگاه نكرد. به ظاهر از شوهرش جدا شد و از آن شه رفت. شوهرش آپارتمانشان را تحويل داد و آپارتمان يك نفره ديگري بالاي خيابان گرفت ظاهر امر نشان مي داد كه همه چيز به روال روز اول برگشته بود.
عسل تصميم خود را گرفت. ديگر نمي خواست جواب نامه سيروس را بدهد. با همان سبك خودش كه وعده هاي تو خالي مي داد، پاسخ او را مسكوت گذاشت تا جوابش را بگيرد. كاست كوچك را شكست و همراه نامه قبلي و عسل وي دور ريخت. ديگر نمي خواست يادگاري هم از او داشته باشد. به دين ترتيب بود كه پرونده او را براي هميشه بست.
گاهي اوقات نمي شود زمان را به عقب برگرداند، ولي براي از نو شروع كردن هميشه وقت هست. او مطمئن بود كه ديگر آينده مشتركي با محمود يا سيروس نخواهد داشت و شايد ديگر هيچ وقت ازدواج نمي كرد. آتش عشق او خاموش شده بود و ديگر هوس به دلش راه نمي يافت. او يك عمر دنبال عشق گشته بود. حالا مي توانست براي هميشه تصوير سيروس را از روي تخته سياه دلش پاك كند. حالا ديگر فهميده بود كه چقدر در انتخاب آن موقعش هم ساده لوحي به خرج داده بود. او تمام باورهاي ساده عشق را در سيروس يافت و پذيرفت و مهرش را به دل گرفت. دريغ از آنكه نه در انتخاب خود شانس داشت و نه در ازدواج چشم بسته عجولانه اش با محمود، از عقلش استفاده كرد و بخت هم يارش نبود. آدم عاقل چه احتياجي به شانس داشت. او تازه مي فهميد كه به هر دو آنها نياز داشت. او چه انتظاري از بخت خودش داشت وقتي كار زيادي انجام نداده بود. مادرش، دُرنا، حق داشت بگويد كه دخترش در انتخاب شريك زندگي اش چشمهايش را بسته و دستهايش را باز كرده بود. به اين حساب كه قسمت خدا هر چي باشد، خودش را راحت كرده بود.
مدتي از ماجراي اسباب كشي ناگهاني و بي خبر روشنك نگذشته بود كه يكي از همسايه هاي قبلي افغاني، روشنك را همراه شوهرش ديد كه به خانه مرد مي آمدند. داود و روشنك آن روز در لباسشوييهاي سكه اي با هم لباس مي شستند. وقتي روشنك چشم شوهرش را دور ديد از زن درباره عسل پرسيد. او هم گفت كه خبري از او ندارد.
يك روز عسل با چشم خودش روشنك را ديد كه دست در دست شوهرش از انباري خانه مرد، وسايل مي آوردند. از آنچه كه مادر روشنك مي ترسيد، سر دخترش آمده بود. داود او را قانع كرده بود كه بعد از طلاق مصلحتي به روابط خودشان ادامه بدهند. روشنك نمي خواست داود را به طور كامل از دست بدهد يا او را به حال خودش بگذارد.
عسل احساس كرد در مقابل مشاور و قولي كه به مادر روشنك داده بود، مجبور است كاري بكند. بعد از كلي فكر كردن، بر خلاف ميلش تصميم گرفت با مشاور شهرداري تماس بگيرد. به مشاور گفت كه زماني براي فرار كردن روشنك از دست شوهرش كه عصبي و خطرناك بود، ضمانت كرده و حالا به چشم خودش مي بيند كه زن و مرد علي رغم جدايي، هنوز با يكديگر هستند. نگراني او از اين بود كه جان زن و پسرشان به خطر بيفتد. حتي تأكيد كرد با شناختي كه از داود دارد، داد و بيداد و عربده كشيهاي او تمامي ندارد.
مشاور زياد از تلفن او استقبال نكرد و گفت كه اگر دوست روشنك بوده كه نمي بايست او را لو مي داده.
عسل گفت كه علتش دروغهاي خود روشنك به او و خانواده اش بوده. آن دو زن و شوهر همه را سر كار گذاشته اند. بهتر است كه مشاور شهرداري حقيقت را به آنان بگويد كه از آشتي شان با خبر شده و بهترست به خاطر سلامتي روحي بچه شان يا با هم كنار بيايند و شهرداري از زندگي آن دو زير يك سقف با خبر باشد و يا اينكه با دولت رو راست باشند و با استفاده از امكانات زن و شوهر طلاق گرفته، فيلم بازي نكنند.
مشاور كه زياد از حرفهاي عسل و نگراني او و مادر روشنك سر در نمي آورد، با اعتراض گفت: «شما بايد خودت بهتر از اينها بداني كه جدا شدن از يك مرد بداخلاق به اين راحتيها نيست!»
عسل جواب داد: «مسأله اينست كه اين آدم با تصميم غلط خودش، جان خود و بچه اش را به خطر مي اندازد. اگر شما از دروغهاي او خبر نداشته باشيد يك چيز، ولي بنده دارم مي گويم كه اين خانم با ندانم كاري اش خانواده اش را در ايران نگران كرده و امنيت جان خود و بچه اش را هم به خطر مي اندازد.»
مشاور زن با بي حالي پرسيد: «شما از كجا اين قدر مطمئن هستيد؟»
«من شوهر اين خانم را مي شناسم و در جريان زندگي شان بوده ام. بايد گفته باشم كه شما هم در اين ميان مسؤل هستيد.» عسل كه خودش هم حال و حوصله ادامه بحث را نداشت با گذاشتن گوشي تلفن، زن را گيج و منگ به حال خودش گذاشت.
روز بعد روشنك با عسل تماس گرفت. به قدري عصباني بود كه نمي توانست جملاتش را درست ادا كند. با ناراحتي گفت كه يك نفر به او خيانت كرده و به مشاور شهرداري تلفن كرده و همه چيز را گفته.

R A H A
10-04-2011, 01:35 AM
عسل با خونسردي، نگراني خود را از بهبودي ناگهاني رابطه او با شوهرش عنوان كرد. نگراني خانواده روشنك و مسؤليتي را كه خودش در اين رابطه داشت، گفت.
گوش روشنك بدهكار نبود. با داد و بيداد گفت كه نمي خواسته باور كند كه عسل به دوستي او خيانت كرده و با مشاور شهرداري تماس گرفته. او متوجه مشكلات او با داود نبوده و نيست و بهتر بود كه دماغش را آلوده نكند. روشنك گفت كه براي گرفتن طلاق ايراني و به خاطر پسرش مجبور بوده كه كوتاه بيايد.
عسل نمي توانست ادعاي او را باور كند و زن را محكوم به دروغگويي و ضعف اراده كرد. روشنك هم به او توپيد كه عقايدش را براي خودش نگه دارد و دخالت و تلفن كردن او را هم حمل بر حسادت و دورويي اش گذاشت.
تلفن آن روز روشنك با عصبانيت قطع شد. زن كينه عسل را به دل گرفت. به خودش قول داد كه در آن شهر و مملكت نماند و حرف از آدمهاي بيكار و از خودش كمتر را نشنود. او با عسل قهر كرد و مدتهاي مديدي با هم ارتباطي نداشتند. همان طور كه عسل حدس مي زد، قضيه هنوز براي روشنك تمام نشده بود.
يك روز روشنك دوباره با او تماس گرفت و گفت كه داود ادعا كدره كه زن را در كتابخانه شهر ديده و عسل مي خواسته با او طرح دوستي بريزد. روشنك با لحن تمسخر آميزي به عسل گفت كه داود آدم مناسبي براي دوستي نيست و او هيچ وقت شوهر خوبي براي او نبوده است.
عسل معني حرفها و طعنه هاي او را نمي فهميد. براي اينكه شوهر او را نديده بود و روحش از آن حرفها خبر نداشت.
به نظر مي رسيد روشنك يك جوري دو پهلو حرف مي زد. به طور غيرمستقيم تهديدش مي كرد. به او گفته بود كه جواب كارهايش را خواهد گرفت و به سزاي عملش خواهد رسيد. بعد از آن تلفن و حرفهاي بي سر و ته زن، عصبي شد. عسل از او خواست كه هيچ وقت با او تماس نگيرد، چرا كه دوستي شان با پايان بدي به آخر رسيده و بهتر بود كه هر كسي پي سرنوشت خودش برود. عسل مجبور شد دوچرخه اش را در جاي ديگر پارك كند. شماره تلفن هماره تازه اي گرفت و شماره تلفن خانه اش را هم عوض كرد.
مدتها بود از محمود خبري نبود. عسل نمي دانست غيب شدن او را به فال نيك بگيرد و يا اينكه نگران باشد. آيا واقعاً محمود موذيانه نقشه انتقام از او را مي كشيد؟ آن روزها امتحان ميان ترم بود و نمي خواست انرژي خود را با اين چيزها هدر بدهد. يك شب پاي درس و كتاب نشسته بود كه تلفن زنگ زد. در آن روزها از روشنك خبري نبود و آن جور كه نشان مي داد حسابي از او رنجيده بود. عسل هم ترجيح مي داد رابطه اش را با او قطع كند. روشنك غير از دردسر، چيز ديگري براي او نداشت و وقتي كارش گير مي كرد ياد آدم مي افتاد، و گرنه در روزهاي خوشي زير زمين مي رفت و از خود خبري نميداد. در اين فكرها بود كه اگر روشنك پشت خط بود گوشي را بگذارد و جوابش را ندهد. با بي ميلي گفت: «بفرماييد!» از شنيدن صداي مرد متعجب نشد.
«سلام خانوم خانوما! چرا اين قدر بي حوصله اي؟ چي شده؟»
«آه تويي؟! چه مي خواهي آقا محمود؟»
«عليك السلام. چيه، توپت پره؟»
«نه، فردا امتحان دارم. حوصله درد دل با تو را هم ندارم.»
مرد با دلخوري جواب داد: «من هم نخواستم درد دل كنم. امروز صبح نامه اي از سفارت به دستم رسيده كه اعصاب من را به هم ريخته.»
«تو كه از ايران فرار كرده اي، چطور سفارت آدرس تو را پيدا كرده؟»
«تو به اوناش كاري نداشته باش. كي گفته من فرار كرده ام؟»
«حرفت را بزن و گرنه گوشي را مي گذارم.»
«اگر يادت باشه در دادگاه ايران تقاضاي مهريه كرده اي. گفتم اگر حال داشتي بنشينيم رو در رو درباره اش با هم صحبت كنيم.»
«من از حرف زدن با تو تا به حال چه نتيجه اي گرفته ام؟ تو بچه ات را مي خواستي كه به ناحق او را گروگان نگه داشته اي.»
«پسر مال پدره. دختر بود مي سپردمش دست تو.»
«اگر راست مي گويي چرا پسرت را پيش خودت نگه نمي داري؟ دست اين و آن سپرده اي. حق را غصب نمي كنند.»
«مي خواهم بدانم چرا مهريه ات را به اجرا گذاشته اي؟ كه چه بشود؟»
«من هم حق خودم را مي خواهم. آن چيزهايي كه به خاطرش عرق ريخته ام.»
«خيلي خب شلوغش نكن. حالا عالم و آدم خبر شده اند كه تو عرق ريخته اي. مطمئن باش حقت را هم مي گيري.»
«داري من را تهديد مي كني؟»
«اي بابا، هر چه من مي گويم توچيزي تعبير مي كني.»
«ببين محمود، من وقت روده درازي ندارم. حرفت را بگو و زحمتت را كم كن.»
«مي خواهي به خانه ات بيايم و صحبت كنيم. خيلي مهمه. نمي توانم پاي تلفن بگويم.»
زن كه اصرار او را نمي توانست تحمل كند، قبول كرد كه او را در انظار و يك جاي عمومي ببيند. مثلاً در همان رستوران تركها. يادش بود كه محمود هنوز هم آدم غير قابل اعتمادي است و ممكن بود در خانه مواد مخدر جاسازي كند يا اينكه بلايي سرش بياورد و با اين حال دلش شور مي زد.
مرد فكري كرد و ناچار پيشنهاد او را قبول كرد.
روز بعد ساعت دوازده ظهر همديگر را در رستوران ديدند. محمود زودتر آمده بود و با فنجان قهوه اش بازي مي كرد. عينك دودي به چشم و كلاهي كه تا لبه پيشاني بلندش را مي پوشانيد به سر داشت.
عسل از قيافه جديد او تعجب كرد. زن هم دستور قهوه داد. بعد از سلام و احوالپرسي اجباري، محمود صورت عسل را كاويد. نگاهش خريدار بود. گفت: «هنوز هم خوشگلي. چرا از اين خوشگلي ات استفاده نمي كني؟»
«چشم، حتماً. اگر پيشنهاد ديگري نداري.»
«نه والله، راست مي گويم، چرا بدت مي آد؟»
«بدم كه نمي آد. اين خوشگلي براي من جز رنج و مصيبت ارمغاني نداشت.»
«چرا ؟ مگر طوري شده؟»
«نه. انگار يادت رفته كه آدمي مثل تو را سر راهم سبز كرد.»
مرد نيشخندي زد وگفت: «هيچ عوض نشده اي. فقط كمي زير گلويت چين افتاده، و گرنه هنوز هم نگاهها را به طرف خودت مي كشاني.»
عسل با لحن تهديد آميزي گفت: «من جاي ديگر كار دارم و بايد بروم. اگر حرفهايت تمام شده بروم.»
«اي بابا، چرا يك دفعه به هم مي ريزي. خواستم كمي گرمت كنم.» بعد هم سر اصل مطلب رفت. دنبال چيزي آمده بود كه حالا مي خواست به زبان بياورد. با كمي تعلل گفت: «من مي خواهم تكليفم را با تو روشن كنم. بيا برويم سفارت ايران. من طلاق تو را مي دهم و تو مهريه ات را مي بخشي. چه مي گويي؟ هان؟»
عسل لبخند معني داري زد و گفت: «چه خبره؟ عجله داري؟ نه به آن زمان كه دم به تله نمي دادي و نه به الآنش كه دست و پايت را گم كرده اي و چپ و راست پيشنهاد مي دهي.»
«بد مي كنم كه به زندگي در تنهايي ات خاتمه مي دهم.»
«نه، حرفهاي مادرت چه مي شود. او كه مي خواست روي من را كم كند و كامبيز را از من دور كرد.»
«از چشم او نبين. من خودم به او سپرده بودم مواظب بچه باشد.» محمود نمي خواست زياد آنجا در رستوران بنشيند و همراه زن ديده شود. گفت كه تازگيها با يكي آشنا شده و قصد ازدواج دارد. مي خواهد كامبيز را از ايران بياورد و دست او بسپارد و خودش هم با زن مورد علاقه اش ازدواج كند. بهتر اينست كه او هم كوتاه بيايد و براي خودش مهريه اش را بگيرد و يا سرپرستي پسرشان را قبول كند و قضايا بي سر و صدا حل شود.
زن به گوشهاي خودش شك كرد. محمود يك دفعه كوتاه آمده بود و مي خواست با او معامله كند. فكر بدي نبود. در آن حال كه آنان صحبت مي كردند، گارسون از زن پرسيد كه براي ناهار چه سفارش مي دهند. محمود هنم از زن پرسيد كه چه دوست دارد ميل كند؟
عسل گفت كه چيزي نمي خورد.
محمود اصرار كرد ناهار مهمانش شود.
زن يك پيتزاي سبزي سفارش داد و براي شستن دستهايش به دستشويي رفت. كيف دستي زن روي ميز بود. محمود با عجله آن را باز كرد. مقداري از گرد را داخل شيشه نوشابه نيمه زن ريخت و آن را با سر خودكارش هم زد. مقداري كمي از گرد را هم روي غذايش پاشيد. خودش هم مشغول خوردن شد.

R A H A
10-04-2011, 01:35 AM
زن با عجله برگشت. متوجه شده بود كه محمود به كيف او دست زده. با لبخند فروخورده اي گفت كه چيز قابلي در كيفش نداشت. با اين حال نظري به آن انداخت.
مرد با بي تفاوتي جواب داد كه كيفش را جابه جا كرده. مي خواسته براي غذاها جا باز كند.
در حين صرف غذا، عسل به او قول داد كه هفته ديگر به سفارت بروند و برگه طلاق را امضاء كنند. هر موقع كه او با كامبيز دم در خانه او برگشت، زن هم از مهريه اش بگذرد و تكفل پسرشان را به عهده بگيرد. عسل باور نمي كرد. شايد او هم عاشق كسي شده و عقلش سر جايش آمده بود و مي خواست زندگي آرامي را بگذراند و با او هم صلح كند. او هم از خدايش بود. سرانجام زندگي به روي او هم خنديده بود. شايد همه چيز به خوبي و خوشي نتيجه داده بود و او هم به خواسته قلبي اش مي رسيد.
در ظاهر هر دو خوشحال شدند. عسل تكه اي از پيتزا را نخورده بود كه احساس كرد سرش گيج مي رود حالش خوب نبود. مثل آن بود كه جلو چشمهايش پرده نازكي كشيده باشند. فكر كرد به خاطر كم خوابي روزهاي امتحان مي باشد. گفت كه بايد به خانه برود. فردا امتحان دارد و بايد استراحت كند. كيفش را برداشت.
محمود از فكر او استقبال كرد و گفت كه فردا براي قرارش زنگ مي زند.
عسل بدون خداحافظي از مرد، سوار دوچرخه اش شد و در حالي كه چشمهايش خط سفيد دوچرخه را تشخيص نمي داد راهي خانه شد.
وقتي محمود تنها شد تلفن همراهش را درآورد و شماره اي را گرفت. اوه سلام عزيزم، خوبي؟ آره. همه چيز خوب پيش مي رود. آره جواب ويزاي امريكا هم آمده. بليتها را براي دو هفته ديگر رزرو كرده بودم. دوباره با آنان صحبت كردم. مي توانيم فردا از خود كپنهاك، براي عصر فردا بليت بگيريم و راهي شويم.
زن جا خورد. تعجب مي كرد كه همه چيز به اين سرعت درست شده. او هنوز خيلي از وسايل را نفروخته بود.
محمود از زن قول گرفت كه فردا صبح همديگر را در ايستگاه مركزي كپنهاك ببينند.
محمود با لبخندي مسرت آميز، باقي پيتزاي عسل و خودش را در بسته اي پيچيد و چند خيابان آن طرف تر در سطل اشغال انداخت. تنها نگراني او تلفن گاه و بيگاه و مزاحمتهاي داود بود كه پشت خط تهديدش مي كرد. به زودي از شر او هم خلاص مي شد.

* * *

زن گوشي را گذاشت و سخت در فكر فرو رفت. اوايل در انتخابش شك داشت و حالا در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود. براي عقب كشيدن دير بود. او در اين مملكت آينده اي نداشت. به خصوص با آن شوهري كه دايم موي دماغش بود. همه اتفاقاتي را كه در روزهاي آخر به سراغش آمده بود را به فال نيك گرفت، و به خودش قول داد به خاطر خوشبخت كردن پسرش هم شده تا آخر راه را برود.
آن روز بعدازظهر به بانك رفت و همه پولهايش را بيرون كشيد. يكي دو دست لباس مناسب براي خودش و پسرش خريد. بعد هم خانه اش را درجا به كانتينهاي انباري يك ساله سپرد تا اگر تا آن موقع كارش در امريكا جور نشد و خواست برگردد، دست كم وسايل خانه اش را داشته باشد. اگر كسي مي خواست از كشور بيرون برود و آدرس عوض كند، تغيير آدرس خود را به مركز آمار و جمعيت خبر ميداد. روشنك اين كار را نكرد. نمي خواست هيچي نشده شوهرش را دنبالش راه بيندازد. اگر داود خبر داشت كه او مي خواهد از كشور خارج شود، يك لشكر را پشت سرش قشون مي كرد. به جرم اينكه پسرش را دزديده. بايد هر طور شده آهسته مي رفت و مي آمد تا گاوه شاخش نزند.
وقتي گوشي را سرجايش گذاشت، لبخندي از رضايت روي لبش نشست. از يك چيز مطمئن بود. عسل قصد آشتي كردن با شوهرش را نداشت و نمي خواست با او زندگي كند. اين مسأله به او راحتي خيال مي داد كه هيچ كار اشتباهي نمي كند و به كسي هم چيزي مقروض نيست. شايد هم خواست خدا اين بود كه او طور ديگري خوشبخت شود. همه چيز طبق برنامه پيش مي رفت.
زن افتان و خيزان به خانه رسيد. اين قدر نا داشت كه خودش را روي مبل برساند.
احساس تنگي نفس مي كرد. به زحمت از جايش تكان خورد. كمي از نوشابه را نوشيد. حس كرد حالش بدتر مي شود. سر سخت تر از آن بود كه به دكتر زنگ بزند. از جايش بلند شد. هنوز چشمهايش سياهي مي رفت و گيج بود. چشم دواند. خودش هم نمي دانست دنبال چه مي گشت. مي خواست به دستشويي برود، سكندري رفت. پايش به ميز خورد. تلو تلو خوران به راه رفتن ادامه داد. اهميتي به صداي ريزش محتوي شيشه نداد. نوشابه روي زمين افتاد و باقي آن روي موكت ريخت. چند دقيقه اي جلوي آيينه ايستاد و عق زد.
چشمش به خودش افتاد. رنگ به صورت نداشت. فكر كرد مسموم شده. بايد مقداري ماست مي خورد. يادش افتاد كه قرص دل درد و معده در يخچال دارد. به اتاقش برگشت. قرصها را فراموش كرد. نزديك ميز رسيد. جاي ريزش نوشابه موكت را لكه دار كرده بود. خم شد تا آن را از روي زمين بردارد، دوباره سرش گيج رفت. اتاق دور سرش چرخيد و همه چيز جلوي چشمش تيره و تار شد. همان جا روي زمين نشست. نفس نفس مي زد. مي خواست سركارش تلفن كند، نتوانست. احساس كرد خوابش مي آيد. خواب پنجه تيز خود را روي پلكهايش مي كشيد. بدون اينكه كنترلي روي خودش داشته باشد، چشمهايش روي هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت.
آن شب وقتي محمود از باجه تلفن عمومي به خانه عسل تلفن زد، كسي گوشي را برنداشت. مي دانست كه او شبها جايي نمي رود، چون با كسي رفت و آمد ندارد. لبخندي فاتحانه روي لبهاي باريكش نشست. مدتي پاي پياده رفت تا با خودش كنار بيايد. به نظرش اين تنها راهش بود و چاره ديگري نداشت. زهر انتقام، خون رگهايش را مسموم كرده بود و چشم منطقش را كور. بايد حسابش را با زن تسويه مي كرد. نيمه شب به خانه دوستش رسيد. مدتها بود كه اتاقي در خانه او اجاره كرده بود و تا پس فردا بايد آنجا را تخليه مي كرد. تا فرداي آن روز در خانه بود. سعي كرد خبري از اخبار محلي يا اينترنت بگيرد.موفق نشد. از تلفن همگاني سر خيابان چندبار شماره عسل را گرفت، همچنان جواب نمي داد. مطمئن شد كه تيرش به هدف خورده است.
فردا صبح زود از جايش بلند شد. صورتش را اصلاح كرد. دوش گرفت. سوت زنان صبحانه مفصلي آماده كرد و خورد. در نهايت به شهر رفت و در ايستگاه سوار قطار شد. بعد از يك ساعت، نزديك ظهر به آنجا رسيد. وقتي زن را در فرودگاه ديد، دستهايش را به هم زد و خوشحال با قدمهاي بلند به طرفش رفت. زن بچه در بغل قدمي به طرفش برداشت و مردد ايستاد. نگران چشمهاي آشنايي بود كه شايد آنان را بپايد. مرد ساك او را برداشت و با هم به طرف ايستگاه تاكسي راه افتادند. مرد گفت: «قرار نبود ساك همراه نياوري؟»
«مگر مي شود؟ با بچه كوچك. وسايلش را كجا بگذارم؟»
«خب از سر راهمان مي خريديم. من قول ميدهم بيشتر آن خرت و پرتها مال خودته.»
زن با اخم نگاهي به او انداخت. هر دو زير خنده زدند. مثل زن و شوهرها جر و بحث مي كردند. در خيابان اُستوو پورت بليتها را خريدند. سر ظهر فرودگاه بودند. ساعت چهار بعدازظهر پرواز داشتند . هر دو تلفن همراهشان را بسته بودند. ساعت سه و نيم هر سه به طرف در خروجي راه افتادند. محمود در پوست خودش نمي گنجيد. هيچ مشكلي برايش پيش نيامد. گذرنامه اش اشكالي نداشت. زن هم خرسند بود. بدون هيچ ناراحتي سدها را شكسته و خودش را آزاد كرده بود.
بعد از يك، هفته روزنامه حوادث اخبار خارجيان، چند خبر داغ جنايي را با اين عنوان نوشت:
به گزارش پليس محلي شهر:
يك مرد عراقي بعد از طلاق زنش، او را با ضرب دو گلوله آتشين به قتل رساند. تلاش برادر اين زن كه سعي كرده بود در رابطه با مزاحمت شوهر خواهرش با پليس تماس بگيرد و پليس شكايت برادر قرباني را جدي نگرفته بود، به جايي نرسيد. تلاش خانواده براي نجات دخترشان به جايي نرسيد. مرد عراقي در محل حادثه كه درست روبه روي خانه زن اتفاق روي داده ب ود، دستگير شد!
يك دختر جوان ايراني كه در آپارتمان خودش تنها زندگي مي كرد، مورد ضرب و شتم دو مرد مسلح قرار گرفت. در درگيري پليس با اين مردان، مشخص شد كه نامبردگان پدر و برادر مضروب بودند. آنان به زعم خود سعي داشتند كه دختر هجده ساله فراري را به زور به دامن خانواده برگردانند. پدر و پرادر دختر در اين رابطه دستگير شدند.
جسد زني بعد از غيبت يك هفته اي در آپارتمانش پيدا شد. با مراجعه همسايه و با بوي تعفني كه در سالن خانه پيچيده بود، پليس محلي در جريان گذاشته شد. قطره هاي خون تا بالاي سقف و روي ديوار پاشيده شده بود. بدن زن زير حملات مكرر چاقو متلاشي شده بود!
در ادامه خبر نوشته شده بود: از شوهر سابق زن،خبر درستي در دست نيست.
پليس شهري در گزارشي اعلام كرد كه زني در كافه حالش به هم خورده بود. بعد از رفتن به خانه اش، با قسمت سوانح و اتفاقات ضروري بيمارستان تماس گرفت و با آمبولانس صد و دوازده به بخش فوريتهاي پزشكي منتقل شد.اين زن بعد از بيست و چهار ساعت تب و لرز، به طرز مشكوكي جان خود را از دست داد. جسد اين زن كه ايراني تبار و مسلمان مي باشد جهت به دست آوردن اطلاعات بيشتر به پزشكي قانوني منتقل شد. با اجازه كتبي دادستاني، اجازه كالبد شكافي زن مسلمان صادر شد. پزشكي قانوني علت مرگ را نوعي مسموميت مرموز با نوعي سم گياهي ناشناس و احتمالاً خودرو اعلام كرد.
آخرين سر نخ پليس اشاره به ملاقات وي با مردي مي كند كه با احتمال قوي زن را از قبل مي شناخته است! پليس جنايي كپنهاك به لحاظ سري بودن تحقيقات، حاضر به افشاي نتايج جزئيات كالبد شكافي نشده است. بعضي از اسناد اشاره به خودكشي زن دارد.
و در آخر سطرهاي روزنامه، اشاره كوتاهي به ادعاي يكي از مسئولين سفارت ايران در كشورهاي اسكانديناوي شده بود. يكي از مقامات سفارت كه احتمال مي رود دبير سوم سفارت ايران باشد، بعد از خواندن اخبار حوادث شهر با تأسف سرش را تكان داد و گفت كه آنان روزانه شاهد ده ها مورد خشم و خشونت مردان ايراني عليه زنانشان هستند. يكي از دلايل بدرفتاري شوهران ايراني، تغيير رويه زندگي صد و هشتاد درجه اي خانواده هاي ايراني در اروپا مي باشد.
زنان ايراني در چالشگري نقشهاي خود در خانواده و جامعه بر خلاف سنت و قوانين وطن، اول به راه خود مي روند. شوهران نمي خواهند نقش مردسالاري خود را از دست بدهند و براي نگهداري قدرت تصميم گيري خود در خانواده دست به هر گونه خشونت و بدرفتاري مي زنند. متأسفانه دست سفارت در اين مورد بسته است.
داود كم كم عصا را كنار گذاشت و روي پاي خودش راه مي رفت. آن روز براي خريد روزنامه وارد كيوسك سر خيابان نزديك خانه اش شد. يك بسته شكلات خريد. هنوز در آن را باز نكرده بود كه چشمش به خبرهاي صفحه حوادث افتاد. با خواندن كلمات پناهنده ايراني كنجكاوي اش گل كرد. خبرها را در يك نگاه از نظر گذراند. بعد از چند لحظه مثل مسخ شده ها چشمش روي كلمات صفحه ثابت ماند. با دهان نيمه باز و هاج و واج روزنامه را نگاه كرد. فكر كرد اشتباهي خوانده. عينك مطالعه را روي بيني اش جابه جا كرد. روزنامه را تا كرد و سراسيمه به خانه دويد. چندين و چند بار شماره تلفن خانه روشنك را گرفت، ولي كسي جوابي نداد. در يك چشم به هم زدن، لباسش را پوشيد. ماشين را از پاركينگ درآورد و راهي خانه روشنك شد. ماشين را كنار راه باريك ساختمان پارك كرد. پايين پله ها با دو مرد نقاش روبرو شد كه نردبان و سطل رنگ را از آپارتمان زن بيرون مي آوردند. داود حيرت زده از نقاش پرسيد: «چرا اين خانه را رن گ مي كنيد؟ اينجا كه تازه درست شده.»
مرد با صداي كلفتي جواب داد: «شما وكيل اينجا هستيد؟ به شما چه؟»
داود من من كنان گفت: «اما اينجا خانه بچه منست.»
مرد شانه بالا انداخت و گفت: «متأسفم. مي بيند كه خانه تازه خالي شده و بايد رنگ بشود.»
چشمش سياهي رفت . دست روي سرش گذاشت. زير پاي داود حفره اي باز شد. تخت پشتش را به ديوار تكيه داد تا پس نيفتد. دست و پايش سست شد. روزنامه لوله شده از زير بغلش پايين سريد و پيش پايش زمين افتاد. دقيقه اي روي زمين نشست. قدرتي در زانوهايش نداشت. با خودش فكر كرد: چطور امكان دارد؟
آپارتمان روشنك خالي شده بود. اما بي اطلاع او كجا رفته بود. بي اختيار ياد پسرش نيما افتاد و چشمهايش پر از اشك شد. با خودش عهد كرد اگر گيرش بياورد، نيما را براي هميشه از دستش خواهد گرفت. دستپاچه خودش را به كامپيوتري كه در خانه داشت رساند. هيچ آدرس و نشانه اي از او نبود. احساس كرد از روشنك رو دست خورده است. خشم صورتش را پر كرد. دندانهايش را به هم ساييد و مشت گره خورده اش را روي ديوار كوبيد.
داود نتوانست آدرس زنش را پيدا كند. زن هيچ آدرس مشخصي در كشور نداشت. پليس گفت كه به احتمال زياد مادر و پسر كشور را ترك كرده اند. بلافاصله شكايت نامه اي عليه زنش تنظيم كرد و با عكس و تشكيلات آن را به دست پليس بين المللي سپرد. از روشنك به اتهام دزديدن پسرش شكايت كرد. زن و مرد حق سرپرستي نيما را مشتركاً با هم داشتند. او حق نداشت بدون اجازه پدر او را از كشور خارج كند.

R A H A
10-04-2011, 01:36 AM
فصل سي ام.....
مي گويند عشق همه رنگ است و اگر از من بپرسند، مي گويم رنگ سياهي است. رنگ نبودن، رنگ سوختن و رنگ نااميدي و رنگ شكستن است. يكي از رنگهاي عشق هم رنگ ندامت است...

محمود تبسمي روي لب داشت. تبسمي مملو از غرور و توأم با احساس رضايت خاطر، ولي مثل اين بود كه ته دلش از چيزي راضي نبود. دندانشهايش را به هم ساييد.در ته چشمهايش برقي نشسته بود كه فقط خودش علت آن را مي دانست. هواپيما روي باند فرودگاه به حركت درآمد. بچه ناآرامي مي كرد و سرش را با بي تابي عقب و جلو مي برد. محمود گفت: «بيا. اين آدامس را بده بجود. دهانش پر باشد فشار هوا گوشهايش را اذيت نمي كند.»
روشنك لبخني زد و گفت: «آدامس جويدن بلد نيست.»
«ا، مگر چند سالش است كه نمي تواند آدامس بجود؟»
«دو سالش نشده.»
«باشه ياد مي گيرد.»
اما چيز ديگري فكر زن را مشغول كرده بود. بچه را روي صندلي خواباند و دست روي شكم بچه ماليد. با دست ديگرش به آرنج مرد زد و پرسيد: «فكر مي كني عسل موضوع را بشنود، چه عكس العملي از خود نشان خواهد داد؟»
مرد تبسم موذيانه اي كرد و گفت: « نگران نباش، او ديگر تو را اذيت نخواهد كرد.ز
زن متعجب گفت:« چطور مگر؟»
مرد لبهايش را جمع كرد. مي خواست خودش را بي اعتنا نشان دهد. گفت: «هيچ، همين جوري. او تو را نخواهد ديد كه بخواهي توضيحي بدهي.»
روشنك بدون اينكه به جواب مرد فكر كند، دوباره پرسيد: «راستي چطور شد كه تو به دانمارك برگشتي؟»
مرد دستش را جلوي صورتش گرفت و پنج انگشت دستش را نگاه كرد. انگار جواب در دستش نوشته شده بود. گفت: «خب عزيز دلم، مي خواستم تو را پيدا كنم. چون كه تو قسمت من بودي، نه آن مردك الدنگ!»
روشنك عشوه اي آمد. بعد قيافه اش جدي تر شد. جواب مرد قانعش نكرده بود. پرسيد:« اما با عسل چي كار داشتي؟ مي گفت چندين بار دم در خانه اش رفته و حتي پيشنهاد آشتي هم داده بودي.»
«نه خير جانم، از اين خبرها نبود. او مهريه اش را از من مي خواست كه آن را هم گرفت. بايد يك جوري به مصالحه مي رسيديم. اين همه سال فكر و ذكرش، دين و ايمانش با يكي ديگر بوده، تازه از من طلبكار شده بود.»
روشنك گفت:«اين جوري هم كه تو فكر مي كني نيست. او سيروس را دوست نداشت. يعني ديگر دوستش نداشت. او فقط عاشق يك تصوير از گذشته بود. خودش هم اعتراف كرد. درست كه كمي دير فهميده بود.»
«اما دير فهميدن كمكي به او نكرد، نه؟ تو فكر مي كني مرد خوشش مي آيد كه بشنود زنش در طول ازدواجشان، به يكي ديگر فكر كرده و گذشته اي داشته.»
«اگر من داستاني را كه او خودش برايم تعريف كرده بود براي تو گفتم، به خاطر اين بود كه حقيقت را درباره اش بداني نه اينكه در مورد او قضاوت كني.»
محمود كه داشت از كوره در مي رفت، گفت: «من خودم او را مي شناختم. مي دانستم كه اينجا آمدم بايد انتظار چه چيزي را داشته باشم.»
روشنك خواست از عسل دفاع كند. در يك لحظه كارش را احمقانه دانست ودهانش را بست. مي دانست كه يك جورهايي به عسل خيانت كرده بود. با شوهر سابقش روي هم ريخته بود. درست كه عسل شايد با محمودي كه الآن كنار دست او نشسته بود، آينده مشتركي هم نداشت. هر چي نباشد مرد قول داده بود كه زندگي بي دغدغه اي در آن طرف آبها و در سرزمين روياها براي او و نيما درست كند. كسي چه مي دانست، شايد هم محمود به قول خودش وفا و او را درك مي كرد. با هم به توافق مي رسيدند و خوشبخت مي شدند. و گرنه مي توانست از او هم جدا شود. اين يكي را مطمئن بود كه به دوستش خيانت نكرده. هر چي نباشد از زبان خودش شنيده بود كه عسل هيچ گاه احساسي به محمود نداشته و قصد آشتي كردن با او را هم نداشت. پس نمي توانست به او خيانت كرده باشد. زن در افكار خودش غوطه مي خورد كه نيما پسرش چنگ به صورتش انداخت. بچه ناآرام بود و مدام سراغ پدرش را مي گرفت. زن او را بغل كرد و با كف دستش آرام به پشتش زد و سعي كرد او را آرام كند.
محمود كنار دستش نشسته بود و او را نظاره مي كرد. خواست چيزي بگويد كه از هيجان زن كم كند. گفت: «نمي خواهم در مورد چيزي كه ديگر متعلق به گذشته است بحث كنم. او از من حقش را مي خواست، در ايران كه نمي توانستم حقش را بدهم. آمدم اينجا كه او را از خودم راضي كنم. هر چي نباشد زنم بود و سالها زحمت من را كشيده بود!»
«يعني مهريه اش را دادي؟»
«آره، باور كن خيلي بيشتر از آن چه حقش بود از من گرفت. فكر ميكنم الآن حالش خوب باشد. اين قدر راحت و خوب كه جاي من و تو را هم خالي كند!»
سه ماه بعد، پليس اينترپل، روشنك و پسرش را در يك كودكستان در مونترال كانادا پيدا كردند. زن براي بردن پسرش به خانه، آنجا آمده بود. با پرس و جوي كوتاهي او از دادن هر گونه توضيح درباره محمود خودداري كرد. وقتي پليس سماجت زن را ديد، گفتند كه اسم آنها را از ليست مسافرين عازم امريكا به مقصد كاليفرنيا پيدا كرده اند و او بايد بداند كه اگر حقيقتي را كتمان كند، به ضرر خودش خواهد بود. محمود مشكوك به قتل زنش، فراري و تت تعقيب بود.
وقتي روشنك فهميد محمود زنش را مسموم كرده، شوكه شد. شستش خبردار شد كه عسل در تمام مدت راست مي گفته. محمود آدم قابل اعتمادي نبود. او با زبان بازي و فريبكاري سرانجام زهرش را به او ريخته و زن بدبخت را به قتل رسانده بود. چشمهايش از حدقه درآمد. پاهايش به زمين چسبيد و زبانش كليد شد. باور نمي كرد كه او اين قدر بدشانس باشد كه از چاله درآمده و به چاه افتاده باشد. حتي تصورش را هم نمي كرد كه محمود قادر به انجام چنين كار پستي باشد و مادر بچه اش را به قتل برساند. ياد چشمهاي خندان و پر از زندگي عسل افتاد. دهاني كه او را سرزنش مي كرد. روزي به او گفته بود: «تو هنوز در راه زندگي، خيلي بچه اي و خيلي مانده تا پخته شوي، راه زندگي و مردان را بشناسي.»
هنوز از عواقب كاري كه كرده بود، خبر نداشت. نمي دانست كه به عنوان دزديدن پسرش تحت تعقيب پليس بود و اگر گير مي افتاد شايد كه امكان سرپرستي پسرش را، براي هميشه از دست ميداد.
وقتي مرد گوشي را گرفت، درنا هنوز پشت تلفن گريه مي كرد. هر دو متأثر بودند. سكوت تلخي ميانشان افتاد و اين به مرد فرصت داد تا كلماتي كه در ذهنش مي چرخيد را مرتب كند.
زن گفت: «آقا شما را به خدا، خواهش مي كنم. من اميد ديگري ندارم. نمي دانم با كي صحبت كنم.زبان آنان را هم كه نمي دانم. تنها پناه من شما هستين.»
منصور از دوستهاي قديمي محمود بود. بعد از ازدواج چندبار با خانواده او رفت و آمد كرده بود و بنا به دلايلي كه محمود هم در آن بي تقصير نبود، پايش را از آنجا بريد و پشت سرش را هم نگاه نكرد. تا مدتها از آنان خبر نداشت. روزي تصادفي عسل را در خيابان ديد و فهميد كه آن دو طلاق گرفته اند. منصور به او گفت كه هر موقعي مشكلي داشت به او بگويد و خيلي سعي كرد او را به مجالس ايرانيان دعوت كند.
عسل زياد اهل رفت و آمد نبود و تا آنجا كه مي توانست از شركت در مهمانيها خودداري مي كرد و خودش را كنار مي كشيد. منصور با اينكه همشهري عسل بود و خواهرش در ايران آشنايي قديمي با مادر درنا داشت، تا به آن روز و بعد از جدايي زن از شوهرش، هيچ وقت خبري از او نگرفته بود.
درنا شماره تلفن منصور را از خواهر او گرفت و دست به دامنش شد. وقتي از طريق ابلاغ سفارت دانمارك فهميدند كه عسل به طور مرموزي مسموم شده و از دنيا رفته است، به هزار دليل نتوانستند به خارج بيايند و جنازه دخترشان را به ايران برگردانند.
خواهر منصور گفت كه برادرش همراه گروهي ايراني در امور خيريه شركت مي كند. از جمله چندي قبل جسد يك پسر جوان ايراني را به ايران فرستادند تا در قبرستان شهرشان كفن و دفن شود. پسر بيجاره اعتياد به مواد مخدر داشت. وقتي در بيمارستان بستري شد، به علت تزريق بيش از اندازه جانش را از دست داد. جسدش خشك شده بود. بعضي گفتند كار قاچاقي بوده كه او را لو ندهد، و گرنه او مواد را از كجا گير آورده كه تزريق اضافي هم بكند.
خواهر منصور با بردارش تماس گرفت و از طرف مادر عسل خواهش كرد كه جنازه دخترش را به ايران بفرستد. بعضي زمزمه ها از خودكشي عسل مي گفتند. باور كردنش آسان نبود. زني كه براي دانشگاه تقاضا داده بود. زني كه از دادگاه ايران تقاضاي مهريه و پسرش را كرده بود، چرا بايد خودش را مي كشت؟ اين معمايي بود كه بايد پليس آن را حل مي كرد.ايرانيان مقيم دانمارك پولي جمع كردند و به عنوان امر خير پيش قدم شدند. پرواز ايران اير آخرين سفر عسل به ايران بود. همه چيز به آن راحتي تمام شده بود. سفري در سكوت تلخ و قهرآميزي كه انتهايش به گورستان ختم مي شد.
در يك روز باراني كه آسمان مات و خاكستري بود، تشييع شد. در همان شهري كه به دنيا آمده و بزرگ شده بود، زير خروارها خاك دفن شد. همسايه ها و دوست و فاميل در مراسم شركت كردند. هر كسي چيزي مي گفت. دهان مردم را كه نمي شد بست. يكي مي گفت خودكشي كرده. ديگري مي گفت بيچاره سرطان گرفته و از بي كسي در تنهايي جان داده و بعضيها كه ميخواستند پياز داغ قضيه را زياد كنند، مي گفتند كه دزدي به خانه اش زده و چون عسل را در خانه تنها ديده او را به قتل رسانده است. حرف و حديث زياد بود، ولي كسي چيزي به روي مادرش نمي آورد. همه مهر سكوت به لب زده و آرام آرام اشك مي ريختند.
درنا نگاهي به دور و برش انداخت. تنها دلخوشي اش اين بود كه دختر در ايران خاك مي شد. تشييع جنازه در وطن لطف خودش را داشت. چادر سياه درنا روي سرش چروكيده و خيس بود. بال چادر را هرازگاهي روي چشمش مي فشرد. از روزي كه خبر از دنيا رفتن دخترش را شنيده بود، گريه مي كرد. بعد از چند هفته ديگر اشكي براي ريختن نداشت. زن دل سوخته اي بود. چقدر روزگار با او نامهربان بود. خودش هم نمي دانست تا كي مي خواهد او را روي زمين بكشاند. سالها قبل وقتي دخترش را خارج فرستاده بود، اشك ريخته و گريه هايش ته كشيده بود.
نزديك غروب شد. گورستان هم از آدمها خالي شد. تنها پرندگاني كه روي شاخه هاي لخت درختان نشسته بودند، قبرها را نگاه مي كردند. طولي نكشيد كه تشييع جنازه به آخر كشيد. همه به خانه هايشان رفتند. باد خزان، برگهاي خشك را روي قبر تازه پر شده عسل بازي مي داد.
آخرين كسي كه دم غروب مهمان خاك او بود، سيروس بود. خودش كه اين طور فكر مي كرد. او كه عادت به گريه كردن نداشت، سنگ ريزه اي بالاي قبر او كوفت و فاتحه خواند. سيروس شاخه اي گل گلايل دستش داشت و آن را روي قبر عسل گذاشت. سيروس نمي دانست كه عسل به بوي گلايل حساسيت داشت. غرق در فكر گذشته بود و كاغذي را در دستش مي فشرد. سرش را بلند كرد، چشمش به سلمان افتاد كه دو دستش را در جيبش تپانده بود و به او نگاه مي كرد. معلوم بود كه حواسش جاي ديگري بود. سيروس پرسيد: «تو از كجا خبردار شدي؟»
سلمان پوزخند تلخي زد و گفت: «مگر نمي داني خبر مرگ زودتر در گوشها مي پيچد. نه، شايد به اين خاطر كه مادرش را چند وقت پيش در خيابان ديدم و او گفت كه چه اتفاقي افتاده. خيلي دلم برايش سوخت.»
سيروس گره ابرويش را باز كرد و گفت: «باور كردني نيست، نه؟!»
«نه، مگر آدم با چشم خودش ببيند. زندگي چه زود مي گذرد. انگار همين ديروزها بود كه كتاب بغل از كوچه رد مي شد و مدرسه مي رفت. حالا همان دختر سرزنده با چشمهاي روشن عسلي، زير اين خاك سياه خوابيده و به زندگي نيشخند مي زند.»
«زندگي همين است ديگر!»
«نه سيروس. من فكر مي كنم زندگي به عمل ما بستگي دارد. اگر تو آن موقع دلش را نمي شكستي، او هم به خارج نمي رفت تا اين بلا سرش بيايد. تو به اندازه كافي دلش را شكستي و حالا گردن سرنوشت مي گذاري.»
سيروس از جايش تكان خورد. حرفهايش تحريك كننده بود. گفت: «تو از كجا مي داني من دلش را شكستم؟ او خودش هواي رفتن داشت. مي توانست همين جا بماند و شوهر كند، مثل اين همه آدم.»
«چون من مفهوم دل شكستن را تجربه كرده ام. مي دانم كه شكست در عشق يعني چه و نااميد شدن چه طعمي دارد. اما تو بي خيال هستي، مثل آن موقعها. تو نبايد سر راهش سبز مي شدي.»
«به نظرم تو ناراحتي و آن را سر من خالي مي كني. اگر قرارست كسي را مورد سرزنش قرار بدهي، بايد مادرش را پيد اكني. او بود كه جلو دخترش را نگرفت و او را خوب تربيت نكرد.»
چند روز پيش، آرزو براي شركت در آخرين دادگاه شوهر دومش به شهر آمده و مهمان خانه عمه اش بود. خيل تصادقي يكي از همسايه هاي قديمي درنا را ديد و بعد از احوالپرسي سراغ عسل را گرفت. وقتي شنيدكه چه بلايي سر دوستش آمده، پاهايش به زمين چسبيد. زندگي خودش هم آلاخون والاخون بود. شوهرش با وسوسه مادر و خواهرش مجبور شده بود او را طلاق بدهد و مهريه اش را تمام و كمال پرداخت كند. آرزو شكايتي نداشت. دست كم مي توانست قسمتي از مخارج زندگي خود و دخترش را تأمين كند. شوهر دومش هنوز دست بردار نبود و هنوز مايل بود او را به عنوان زن صيغه اي يدكي نگه دارد. همسايه درنا از شنيدن حرفهاي او سرش را تكان داد و گفت كه او هم نمي فهمد آن ديگر چه صيغه اي است، و اگر دوستش دارد چرا طلاقش داد. آرزو روز دقيق تشييع جنازه را پرسيده بود. آن روز ديرتر از بقيه سر خاك آمد. شاهد دور شدن آدمها از گورستان بود. آنجا ايستاد، ولي جرئت نكرد جلو چشم مادر عسل ظاهر شود. او مي خواست دورادور در مراسم شركت كند. پشت يكي از درختها، گوشه اي ايستاده و منتظر بود كه سر خاك خلوت شود. پايين قبر ايستاد و فاتحه اي خواند. متوجه سايه دو مرد شدكه به آن طرف مي آمدند. وقتي مطمئن شد سر خاك عسل مي آيند، به سرعت از آنجا دور شد و پشت نرده هاي آرامگاه كناري مخفي شد.
مردان دست در جيب، با قيافه درهم ريخته، بالاي سر قبر ايستاده و با هم بگو مگو مي كردند. وقتي حرفهاي آنان را گوش كرد، متوجه شد كه يكي از آنان بايد سيروس باشد، ولي نفر بعدي را نشناخت. با خودش گفت كه عسل در او چي ديده بود كه آن قدر دوستش داشت. نصف بيشتر موهاي سرش ريخته بود، آن هم با آن ريخت و قيافه عبوس. گوشهايش را تيز كرد تا حرفهايشان را بهتر بشنود.
سيروس با صداي آهسته اي به همراهش مي گفت، خود كرده را تدبير نيست. نبايد با كسي كه نمي شناخت ازدواج مي كرد. نبايد نديده و نشناخته خارج مي رفت يا زنش مي شد. بيخود نبود خوشبخت نشد كه هيچ، جانش را هم از دست داد. بعضي از حرفهايي كه از دهان سيروس بيرون مي آمد، به قدري برايش سنگين بود كه مجبور شد از مخفيگاهش بيرون بياد و توي دهان او بكوبد. وقتي نزديك تر آمد، رو به سيروس گفت: «من فكر مي كنم اگر درنا اين حرفها را از دهن تو بشنود، با انگشتهايش چشمهايت را از حدقه در مي آورد.»
سيروس بي حوصله نگاهي به زن انداخت و پرسيد: «تو ديگه كي هستي؟»
آرزو پوزخندي زد و گفت: «مهم نيست من كي هستم، ولي تو بايد همان سيروس بي بخار باشي.»
سيروس به تندي گفت: «برو خانوم، حوصله ندارم. وقت گير آوردي.»
آرزو زير لب مصرع از شهريار خواند: «آمدي جانم به قربانت، ولي حالا چرا. حال كه از پاي افتادم، چرا...»
سيروس با عصبانيت پرسيد: «مي شه، بگي تو كي هستي؟»
آرزو گفت: «عسل اين همه مدت با تو دوست بود، نتوانستي او را بشناسي، چطور مي خواهي من را بشناسي؟»
«مي تونم بپرسم من چي كارش كرده بودم؟»
«ديگه مي خواستي چه كني؟ دلش را شكستي و آبرويش را بردي. تازه مي خواستي دوباره ازش استفاده كني. دروغ پشت سر دروغ تحويلش دادي. تازه گله هم داري؟»
سيروس دستش را روي پيشاني اش گذاشت تا از كوره در نرود. گفت: «تو كه از هيچي خبر نداري. خودش هم مقصر بود. همين بي احتياطي اش بلاي جانش شد. شما كه هيچ چيز درباره دوستي من و او نميدوني، پس دهنت را ببند.»
«عسل دفتر خاطراتش را نوشته. من همه چيز را درباره او و رابطه كثيف تو مي دانم. همه چيز را. اين قدر مي دانم كه اگر عسل نصف علاقه اي را كه به تو داشت. به خودش مي داشت، الآن اينجا نخوابيده بود.»
سيروس نگاهي عميق و طولاني به زن انداخت وسرش را تكان داد. گفت: «اين دفتر كه مي گويي، كجاست؟»
«مي خواهي چه كار؟ به تو چه ربطي داره؟»
«ربطش اينه كه من دوستش داشتم. سالها بود مي شناختمش. دختر باهوشي بود. آدمها را خوب مي شناخت و پيش بيني هايش درست در مي آمد.»
«نمي دانم پس چرا در مورد تو يكي اشتباه كرد. عشق چشمهايش را كورد كرده بود.»
سيروس سرش را عقب برد و زير لب استغفرلله گفت. نمي خواست با زن درگير شود. ميلي به جر و بحث با او نداشت. آرزو هم نمي خواست صداي او و حرفهايي را كه يك من غاز نمي ارزيد بشنود.
سيروس با غيض پشتش را به زن كرد. رو به سلمان گفت: «گذشته ها گذشته و اتفاقي كه افتاده. تو فكر ميكني من او را دوست نداشتم يا دلم مي خواست تار مويي از او كم بشود؟ فكر مي كني به اين تقدير تلخ راضي بوده ام؟ در ثاني، هر كسي سرگذشتي دارد و ما قسمت هم نبوديم.»
سلمان هم دوست نداشت آن بحث را كش بدهد. در سكوت فاتحه اي خواند. كمي به دور و برش نگاه انداخت. دليلي براي ماندن در آنجا نداشت. وقتي به راهش ميرفت، زير لب گفت:« تو اشتباه مي كني. قسمت ما همين است كه خودمان ميخواهيم. بخواهيم، قسمت مان مي شود و نخواهيم، از قسمت خارج مي شود.»
«شايد. ديگه براي اين حرفها و برگرداندن آب رفته به جوي، دير شده. يادمه روزي به خود عسل گفتم كه زندگي ما آدمها مثل يك خوشه انگور مي ماند. خوشه اي از دل شاخه هاي آويزان با غوره هاي سبز و ترش، شيرين و آبدار، درشت و ريز. بعضي از حبه ها زود مي رسند، برخي ديگر دير مي رسند و دانه هايي هم كال مي مانند و هرگز نمي رسند. زندگي آدم همين است و نمي شود كسي را سرزنش كرد. اين كاغذ را كه مي بيني، برگ شعري است كه همراه آخرين نامه اش برايم فرستاده بود. خود شعرش يك دنيا حرف است و به تو هم خواهد فهماند كه ما چرا هيچ جوابي از عشقمان نگرفتيم.
دستهايم از دامن زندگي آويخته
آويخته از شاخه هاي نازك درخت زندگي و
من دست نجات مي جستم و
آن هنگام كه چشمهايم زندگي را جستجو مي كرد،
تو را ديدم
كه با سرانگشتانت از دستهاي ترديد، آويخته بودي.
دستهايي كه زماني
هديه اي بودند براي زندگي.
دستهايي كه ديرگاهي برايم شكوفه هاي عشق مي چيد!
و بر گيسوان شب رنگم مي نشاند.
و من تو را در پس آيينه آروزهايم مي ديدم،
كه برايم دست مي تكاندي و
خودم را مي ديدم.
خدايا چقدر قشنگ شده بودم!
خاطره ات شيرين تر از رطب
در جانم قطره قطره فرو مي ريخت
دستهاي كه مرا لمس مي كرد
و يك بغل بوسه در تن احساسم مي پاشيد
من تو را در امتداد شب مي ديدم و
از پشت پنجره هاي خواب زده حسرت
كه براي خواب رفتن غرور ثانيه ها مي شمرد
من تو را در امتداد شمارش نفس هاي زنده ي باغ آرزوها مي ديدم،
تو را در اوج نخوت خودپرستي مي يافتم
كه بي صدا و با غمي قير اندود
دانه دانه واژه هاي محبت را خاك مي كرد
و خوشه چيده شده از شاخه مرده درخت زندگي
كه با آه حسرت زده، مي پژمردند
من و تو مي دانستيم كه عشق دو روي يك سكه بود
من سرگشته تر از دل هر عاشق
و تو نادم تر از هر جفاكاري
خورشيد عشق را در قتلگاه غروب سرخ
بدرقه مي كرديم.
و دستهاي انتقامجوي تو
هنوز هم از دامن خودپسندي آويخته بود.
وه كه چقدر از هم دور شده بوديم!

سال 83 كپنهاك
علم ناز حسن زاده


پـــــــــــــايـــــــــ ــــان