PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ديبا | زهره دراني



R A H A
10-03-2011, 12:46 AM
دیبا
زهره درانی
انتشارات: آسیم
چاپ دوم: 1385
تعداد صفحه: 336

http://www.bekhan.com/images/books/1105075.jpg



منبع : نودوهشتیا

R A H A
10-03-2011, 12:47 AM
فصل 1
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني

با خواندن اين چند بيت، آن چنان منقلب شد كه بي اختيار اشكهايش سرازير شد. با دلي آكنده از درد روبه حافظيه كرد و گفت: مي فهمي چي داري ميگي، حافظ ؟ تو ديگه چرا مي خواي با اين اشعارت خنجر به دل شكسته م بزني؟ اون هم با من، با كسي كه فقط به عشق تو پا به شيراز گذاشت اما نه حافظ، اين رسم مهمون نوازي مردم شيراز نيست. حالا هم جوابم كردي، بهم طعنه مي زني، اي شيخ خود پسند.
پهناي صورتش را اشك پوشانده بود آنچنان غرق در گفت و گو با حافظ بود كه حتي متوجه نگاههاي مرموز و پرسشگر رهگذراني كه از كنارش مي گذشتند، نشد.
عيد نوروز بود و طبق معمول هر سال سر حافظ حسابي شلوغ بود. شايد هم بيشتر به همين دليل تحويل نمي گرفت، عطر گلهاي بهراي و بهار نارنج فضا را معطر كرده بود، اما حال و روزش به شكلي نبود كه متوجه زيبايي اطرافش باشد اشكهايش بي پرده و روان از چشمهايش جاري بود اصلا" دوست نداشت جلوي آن را سد كند. حالا ديگر تقريبا" به هق هق افتاده بود.
بي توجه به اطرافش تقريبا" با بانگ بلندي رو به حافظ كرد و گفت: خيلي بي معرفتي! چند بيتي براي من شعر گفتي اون هم اينجوري
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
آره، تو راست مي گي همه ش هوس بود. آره بهم بگو هوس بود. واقعا" اين طور راجع به من فكر مي كني؟ آه خدايا! آدم ديگه دردش رو به كي مي تونه بگه؟ آخه، من كه هميشه دلم به فال تو خوش بود. تو ديگه چرا عذابم مي دي! پيرزني با چادر مشكي و مقنعه سفيد با صورتي گرد و تپل كه نورانيت خاصي داشت، آرام به او نزديك شد. با محبت مادرانه اي دستي به چشمان اشك آلودش كشيدو گفت: حيف اين چشمان زيبا و قشنگ نيست كه اينطور مثل ابر بهاري داره مي باره، چي شده ، دخترم؟ چه چيز مهمي تو رو اين طور از خودبيخود كرده كه اين طور داري با خودت حرف مي زني؟
ديبا كه انگار تازه متوجه پيرزن شده بود ، در حالي كه خودش را كمي جمع و جور ميكرد به سختي لبخندي تحويلش داد و گفت : هيچي مادر جون، دلم گرفته بود طوري نيست الان حالم خوبه، احساس ميكنم خيلي سبك شدم.
پيرزن با همان مهرباني خاص شيرازيها جواب داد: آفرين دخترم اين خوبه ، حيف اين صورت و قد و قواره به اين زيبايي نيست كه اين جوري به غم نشسته، پاشو، دخترم، پاشو مادرجون اينجا خوبيت نداره. نگاه كن ببين يه مشت جوون بي كار و بي عار چطوري بهت نگاه مي كنن. عزيزم، اينجا محل گذره، هركسي از هر فرقه و تيپ و آدمي پيدا مي شه، لابه لاي آونها آدمهاي كثيف و لا ابالي منتظر شكار نشستن.
ديبا كه خجالت كشيده بود، با شرمندگي نگاهي به دور و برش انداخت و سنگيني نگاه رهگذران را احساس كرد. بي اهميت به اطرافش رو به پيرزن كرد و گفت: از اينكه به فكر من هستين خيلي ممنونم. من ديگه بايد برم، مادرجون.
و خواست كيفش را از روينيمكت بردارد كه پيرزن مجددا" گفت:
عزيزم انگار حالت خوب نيست. خونه ما همين بغله، كوچه سنبل. اگه قابل مي دوني، مادر پاشو بريم خونه يه شربت قند حالت رو جا مياره. لااقل اونجا در اماني. من كه اصلا" دلم نمياد تو رو اينجا تنها بگذارم.
حرفهاي پيرزن كه در كمال صداقت مي گفت، به دلش نشست. به چهره نوراني اش بي اختيار جذبش كرده بود. يك حسي در وجودش مي گفت كه به او اعتماد كند. دلش را به دريا زد و از جايش بلند شد و بي اختيار با پيرزن همراه شد.

در دل با خودش گفت: لااقل از دربه دري و گوشه خيابون موند كه بهتره .

R A H A
10-03-2011, 12:48 AM
پيرزن مدام حرف مي زد: آره مادر جون كار خدا رو ببين. اومد رفتم مسجد يه دفعه دلم هواي حافظيه رو كرد.به خودم گفتم حالا كه اومدم بيرون بهتره يه سري هم برم حافظيه. آخه مادر جون كار دنيا برعكسه ما اينجا خونمون ديوار به ديوار حافظيه س ، اما دير به دير وارد آرامگاهش مي شيم. همين اندازه كه از دور بارگاهش رو مي بينم دلمون خوشه. اما امش دلم طاقت نياورد، گفتم بايد بيام و يه فاتحه اي بخونم. كار خدا تو روديدم. مي دوني دخترم، هيچ كار خدا بي حكمت و دليل نيست.
ديبا در حاليكه لبخند كم رنگي روي لبانش نقش بسته بود، به چهره پيرزن نگاه كرد و در سكوت همراهش شد.
كوچه سنبل ديوار به ديوار باغ حافظيه بود كوچه باغي بن بست و مصفا كه عطر گلهاي ياس امين الدوله آن ناخودآگاه آدم را به پنجاه سال پيش ميكشاند. آخر ديگر اين روزها، ديدن همچون كوچه باغي كه هيچ گونه آثاري از تجدد و تمدن غربيها در آ‹ نباشد از محالات به شمار مي رفت.
چهار يا پنج در خانه بيشتر در آن نبود يك طرف كوچه را هم سرتاسر ديوار باغ حافظيه احاطه كرده بود. از ظاهر و قد و قواره خانه ها مشخص بود كه تمامي آنها بزرگ و با صفا هستند خانه پيرزن آخرين خانه انتهاي كوچه بن بست بود . يه در قديمي و چوبي با يك كلون بزرگ كه بدر آويخته بود.
پيرزن به آرامي گوشه چهار قدش را كه گره زده بود ، از هم گشود و يك كليد كوچك از آن بيرون آورد و شروع به باز كردن در كرد. با باز شدن در حياط، دالان تاريك و درازي نمايان شد. ديبا كه با ديدن دالان تاريك ترسيده بود، ناخواسته قدمي به عقب برداشت.
پيرزن كه متوجه ترسش شده بود، بلافاصله چراغ دالان را روشن كرد و زير لب زمزمه كرد: هزار بار به اين پسره گفتم وقتي مياي خونه، مادر چراغ سر در رو روشن كن، آخه من پيرزن چطوري جلوي پامو ببينم. ولي كو گوش شنوا! مادر اين روزها جوونها فقط به فكر خودشون هستن. بيا تو، دخترم. بيا تو، نترس. اينجا رو مثل خونه خودت بدون. من اگه مادرت نباشم، مادربزرگت كه هستم.
با روشن شدن چراغ، ديبا كه متوجه ترس بيجايش شده بود با شرمندگي وارد دالان شد. از پيرزن خجالت مي كشيد. آن بنده خدا مي خواست در حقش لطفي كرده باشد ، اما او برعكس با ترس بيجايش او را آزرده خاطر كرده بود. راهرو يا به قول پيرزن دالاني ده متري بود كه پس از آن وارد حياطي بزرگ و با صفا مي شدي يك حوض بزرگ پر از آب با يك فواره كوچك كه وسطش بود و آب را به اطراف پراكنده مي كرد به چشم مي خورد. دورتا دور حوض را درختان بهار نارنج احاطه كرده بودند. بوي نم كاه گل با عطر بهار نارج در آميخته بود.
معمولا" اين وقت سال در شيراز، درختان بهار نارنج غرق ميوه هستند آن وقتهايي كه كوچك بود ، وقتي باران مي آمد خانه مادر بزرگش همين بو را مي داد. ولي الان به جاي باران حياط را شسته بودند هنوز سنگفرش حياط خيس بودگلدانها شمعداني كه دورتادور حوض چيده شده بود سيراب از آبپاشي عصرانه ، شاداب و خرامان و مست غرور گلهاي ريز و كوچك نارنجي خودشان را به نمايش گذاشته بودند.
ديبا اصلا" توقع ديدن همچون حياط بزرگ و با صفائي را نداشت، همانطوري كه كنار حوض ايستاده بود نفس عميقي كشيد و زير لب گفت: آه ، چقدر با صفا و دل انگيز! همه چيز دبش و دست نخورده . انگار زمان به عقب برگشته.
پيرزن كه روي تخت كنار حوض نشسته بود با حسرت نگاهي به او انداخت احساس قريبي نسبت به اين دختر پيدا كرده بود.

R A H A
10-03-2011, 12:48 AM
با ديدن ديبا انگار به ياد جواني خودش افتاده بود. تمامي آن در و ديوار شاهد و گواه جواني و زيبايي پيرزن بود.
با مهرباني خاصي رو به ديبا كرد و گفت : هر قدر كه ميخواي دخترم نگاه كن، چيزي ازش كم نمي ياد. ديگه فكر نكنم مثل اين خونه هايي كه توي اين كوچه باغي هست جاي ديگري پيدا بشه. البته مي دوني دخترم، اين خونه هاي قديمي هزار تا حسن داره و يه بدي . اونم اينه كه آدم از بزرگي و سوارخ و سنبه هاش مي ترسه. البته من ديگه عادت كردم الان نزديك به پنجاه ساله كه اينجا زندگي مي كنم. همه محل منو خوب مي شناسن اون وقتها كه سنم كم بود بيشتر مي ترسيدم. اما حالا متوجه ترس بيجام شدم. آ]ه، چيزي براي ترسيدن وجود نداره مادر.
ديبا در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، جواب داد: واقعا" همينطوره كه ميگين چيزي براي ترس وجود نداره. اينجا بهشته.
گلهاي شب بود و رازقي و ياس و بنفشه كه دور تا دور حوض را محصور كرده بودند، زيبايي آن را دوصد چندان مي كرد آدماز طر آن همه گل ناخودآگاه مست مي شد. گوشه اي از حياط پله خورده بود و به زير زمين يا به قول پيرزن به آب انبار راه داشت. كنار آن هم مطبخ يا همان آشپزخانه و دستشويي وتوالت قرار گرفته بود. يك طرف حياط هم پلكاني به سمت بالا داشت كه آنها راه رود به اتاقهاي پنج دري بود كه دور تا دور حياط با سقفهاي هشتي شكل به چشم مي خورد.
يك خانه پدر سالاري به تمام معنا بود از آن خانه هايي كه كيا و بياي فراواني به چشم ديده بود. چراغهاي زير سقف پنج دريها همه روشن بودند. يا اينكه كسي داخل آن زندگي نمي كرد، آما چراغهاي سردر هر اتاق روشن بود.
به خوبي مشخص بود كه پيرزن با روشن نگهداشتن راغ پنج دريها هنوز دلش حال و هواي گذشته راداشت. شايد اين طوري كمتر احساس تنهايي ميكرد، اما از كجا معلم كه كسي داخل آن اتاقها زندگي نمي كرد. مسلما" اين پيرزن به تنهايي در خانه به اين بزرگي دوام نمي آورد. امانه، انگار هيچ صدايي نيست. واقعا" تنهاست. سكوت سنگيني فضاي حياط را پر كرده بود. هيچ سر و صدايي از خيابان به گوش نمي رسيد.
ديبا همانطور كه به اتاقهاي پنج دري خيره شده بود، يك دفعه ياد حرف پيرزن افتاد كه دم در گفته بود اين پسر هميشه فراموش ميكند چراغها را روشن كند پس او تنها زندگي نمي كرد پسرش هم با او بود واي خدا، اگه منو اينجا ببينه، چي مگه لابد مادرش رو سرزنش مي كنه كه چرا با يه آدم غريبه اومده خونه كاشكي نيومده بودم. بهتره كه از همين جا برگردم.
در همين فكرها بود كه يكدفعه پيرزن از روي تخت بلند شد و در حالي كه چادرش را از سر مي كشيد ، اشاره به او كرد و گفت: خب چرا معطلي؟ بيا بريم بالا مادر يه چايي بخوريم ، خسته شديم براي ديدن اينجا وقت زياده و با گفتن اين حرف به سمت پله ها راه افتاد.
ديبا در حالي كه اين پا و آن پا مي كرد، مي خواست حرفي بزند كهمجددا" پيرزن برگشت و گفت: اوا، چرا وايستادي، دختر؟ سرما مي خوري ، ببين چه بادي مياد شبهاي شيراز اون هم توي فروردين و ايام عيد سر و گزنده س، بيا دخترم. بيا بالا. آنقدر تعارف نكن. اينجا رو مثل خونه خودت بدون.
ديبا در حالي كه مستاصل بود، به ناچار دنبال پيرزن راه افتاد. در طبقه بالا جلوي پله ها، راهروي پهني بود كه به در ورودي پنج دريها يا همان اتاقها متصل مي شد پيرزن در اولين اتاق را گشود و در حالي كه تعارف مي كرد، ديبا را داخل اتاق برد.

R A H A
10-03-2011, 12:48 AM
اتاق نسبتا" وسيع و دلبازي بود گرماي مطبوعي داشت، كف اتاق چندين فرش روي هم انداخته شده بود دورتا دور اتاق هم از پشتيهاي خوب تركمن تزئين شده بود گوشه اي از اتاق پشت به پنجره سكويي قرار داشت كه روي آن اسباب سماور و كتري و قوري و استكان و نعلبكي گذاشته بود. همه چيز در نوع خود خوب و تميز و مرتب بود درست مثل خود پيرزن.
ديبا كه انگار تازه متوجه خستگي اش شده بود از خدا خواسته روي زمين نشست و به يكي از پشتيها لم داد. پيرزن بلافاصله مشغول تهيه چاي شد و سماور را به برق زد در گوشه اي از اتاق در كوچكي قرار گرفته بود. پيرزن در حالي كه درش را باز ميكرد، داخل رفت و بعد صداي بشقاب و كارد و چنگال به گوش رسيد.
ديبا از همان فاصله اي كه نشسته بود يخچال و گاز را ديد با خودش گفت چه جالب ، من فكر مي كردم اين پيرزن براي هر وعده غذا چطور از اين همه پله بالا و پايين ميره، اما نگو آشپزخونه ش همين جا توي اتاقه.
پيرزن با ظرفي پر از ميوه و ظرفي شيريني كاك و مسقطي مخصوص شيرازيها وارد شد. ديبا كه حسابي شرمنده شده بود با خواهش و تمنا گفت : ترو به خدا خانوم جون زحمت نكشين من ديگه بايد زحمت رو كم كنم و برم.
ديگه چي مادر كجا بري؟ مگه من مي گذارم هنوز نيومده مي خواي بري. اون هم الان كه حسابي هوا تاريك شده! مگه مادر از جونت سير شدي. البته دخترم تو كاملا" حق داري كه به من اعتماد نكني. آخه ديگه اين دوره و زمونه اعتماد رو از مردم گرفته، اما دخترم، خداوند آنقدر خوب و مهربونه كه نگو. مطمئن باش كه خوب كسي رو جلو راهت قرار داده. غريبي نكن.مادر اينجا رو مثل خونه خودت بدون. اگه مي خواي، از همين جا با خونواده ت تماس بگير بيان دنبالت. اين طوري خيلي بهتره. خيال من هم راحت مي شه. نمي دوني وقتي تو حافظيه ديدمت خيلي نگرانت شدم، اما مثل اينكه خدا رو شكر الان بهتري.
ديبا با خجالت جواب داد: بله ، همين طوره. خيلي بهترم. شما واقعا" مهربونين باور كنين خانوم جون، من از همون ساعتي كه شما رو ديدم قيافه مهربون و نوراني شما جذبم كرد. اگه به شما اعتماد نداشتم، هيچ وقت دنبالتون اينجا نمي اومدم.
پيرزن با خوشحالي خنده اي كرد و گفت : ديگه چه بهتر مادرجون پس راحت باش، من هم تنهام.آخ ، گفتم تنها. اصلا" ياد اين پسر نبودم.
ديبا با تعجب به پيرزن خيره شد.
نوه مو ميگم. اون با من زندگي مي كنه البته مدتي سفر خارجه رفته بود و سه چهار سالي نبود الان يه شش ماهي مي شه كه برگشته. خودم بزرگش كردم بچه م وقتي كوچيك بود، پدر و مادرش رو از دست داد و يتيم شد.
پيرزن با ياد آوري مرگ عزيزانش آه جانسوزي كشيد و در ادامه گفت : دخترم ، گل سر سبدم، همه كسم. آخ نمي دوني چقدر ماه بود. واقعا" مثل اسمش ماهرخ بود. چهار تا دختر داشتم كه ماهرخ كوچكترين اونها بود. مثل گل ورپريد. البته دوتا پسر هم دارم كه ماشاءاله ... هر دوتايي زن و بچه و نوه دارن. ماهرخ و منصور، دامادم ، تازه ازدواج كرده بودن. منصور خيلي آقا بود. همه حسرت زندگي شونو مي خوردن. يكي دوسالي نگذشته بود كه سينا به دنيا اومد. هشت ماهش بود كه با ماهرخ و منصور راهي زيارت امام رضا شدن. توي راه موقع برگشت، اتوبوس چپ كرد. خيليها مردن و زخمي شدن كه ميون اونها دخترم ماهرخ بود كه ضربه مغزي شد و منصور با شيشه اي كه شاهرگش رو قطع كرده بود جان سپردن.

R A H A
10-03-2011, 12:48 AM
اما از اونجايي كه خدا بخواد شيشه رو بغل سنگ نگه ميداره، سينا ،نوه عزيزم ، بدون اينكه كوچك ترين خراشي برداره زنده موند. الان بچه م هزار ماشااله داره وكيل مي شه. اون هم پايه يك دادگستري. توي اين چهار سال هم تو فرانسه مدركش رو گرفت و حالا يه شش ماهي مي شه كه برگشته. من هم تا اومد دخترخاله شو براش نامزد كردم.بهش گفتم: جوون عزب رو خدا نفرين مي كنه بايد زود زن بگيري. بچه ام آنقدر مظلوم و حرف شنوس كه بدون هيچ حرفي قبول كرد. حالا يه سه ماهي مي شه كه نامزده كرده، اما همه ش سرش تو لاك خودشه. مدام كتاب مي خونه. يه وقت مي بيني از صبح تا شب از اتاقش بيرون نمي ياد يه موقعها ديگه بهش شك مي كنم و به شوخي سربه سرش مي گذارم و مي گم : نكنه مادر با از ما بهترون در تماس كه به هيچ چيز نيازي نداري. حالا برم مادر يه سر بهش بزنم ببينم شامي، ميوه اي ، چيزي نمي خواد. تا تو مشغول بشي، برگشتم.
ديبا كه كاملا" تحت تاثير حرفها و تعريفهاي پيرزن قرار گرفته بود با لبخندي جواب داد: چشم ، شما بفرمايين من از خودم پذيرايي ميكنم. بعد در حالي كه پرتقالي از ظر بر مي داشت، مشغول شد.
پس از چند دقيقه، پيرزن با لبخندي كه رو لبانش نقش بسته بود وارد اتاق شد و در همان حال گفت : نگفتم هيچي نمي خواد. اصلا" آدم سر از كار جونهاي امروزي در نمي ياره خدا رو شكر تنها چيزي كه شنيده بودصداي حرف زدن ما بود كه باز هم جاي شكرش باقي س ازم مي پرسه، شا باجي مهمون داري؟ گفتم : آره مادر چه عجب لااقل فهميدي كه من مهمون دارم. مي ترسم اگه شبونه يه دزدي به اين خونه بياد و منو خفه كنه ، اين پسره اصلا" نفهمه.خب، چي شد مادر تلفن زدي؟
ديبا كه يك دفعه جا خورده بود و توقع همچون سوالي را از پيرزن نداشت در حالي كه دستپاچه شده بود،خودش را كمي جمع و جور كرد و من ومن كنان جواب داد: راستش من كسي را تو شيراز ندارم. پدر و مادرم توي تهرون زندگي مي كنن من هم دانشجو هستم. الان مدتيه كه براي ادامه تحصيل به شيراز اومدم. راستش رو بخواهين امروز با مسئولان دانشگاه حرفم شد و زدم بيرون، جائي رو نداشتم برم. آخه ، من توي خوابگاه زندگي مي كنم. براي همين هم رفته بودم حافظيه. حسابي دلم گرفته بود كه بقيه ماجرا رو خودتون بهتر مي دونين. حالا هم نمي دونم چي كار كنم مي ترسم برم تهران پد ناراحت بشه، گفتم بهتره يه چند روزي رو صبر كنم، بلكه موضوع فراموش بشه.
پيرزن با لبخند مادرانه اي به صورت ديبا نگريست و درحالي كه نفس راحتي مي كشيد گفت: خب، خيالم راحت شد مادر. به خودم گفتم الان پدر و مادرت چه حالي دارن نگو اون بنده خداها اصلا" خبر ندارن. حالا كه اين طوره پاشو دخترم، يه آبي به دست و روت بزن كمي سرحال بشي. من هم شامو آماده مي كنم. نگران هم نباش همه چيز درست ميشه. تا وقتي اوضاع و احوالت رو به راه نشده مادر همين جا بمون. تازه اگه هم بخواي، خودم ميام دانشگاه و با اونها حرف مي زنم.
با شنيدن حرفهاي دلگرم كننده پيرزن، ديبا نفس راحتي كشيد و با خودش گفت: آخ كه چه پيرزن ساده و مهربوني، واقعا" مثل فرشته هاس، گاهي آدم چه راحت مي تونه دروغ بگه.
از خودش تعجب مي كرد اگه يك ماه تمام تمرين كرده بود، به اين قشنگي مي تونست دروغ بگويد كه حالا گفت بود اما واقعا" از ته دلش از پيرزن شرمنده بود. اگه واقعيت را مي دانست، لابد حتما" سرزنشش ميكرد.

R A H A
10-03-2011, 12:49 AM
پيرزن از جا بلند شد كه شام را آماده كند. ديبا با خواهش و تمنا جلويش را گرفت و گفت: خواهش مي كنم مادر جون براي من كاري نكنين. باور كنين اصلا" اشتها ندارم الان يه حالت عصب دارم. از صبح تا حالا كاملا" اشتهام كور دشه اگه مي خواين كه من راحت باشم ، بهتره كه كاري نكين.
پيرزن با همان تعارفهاي مخصوص شيرازيها جواب داد: وا ، اينجور كه نمي شه، مهمون حبيب خداس. نمي شه كه سر بي شام زمين بگذاري. نه، حتما" بايد غذا بخوري تا جون بگيري.
ديبا كه مي ديد هيچ جوري حريف پيرزن نيست، گفت: پس همون غذايي روكه مي خواستين بخورين بيارين من هم يه لقمه مي خورم.
پيرزن با خجالت جواب داد: آخه،مادر جون شام من كه قابل تو رو نداره. من شبها حاضري ميخورم. معمولا" نون و پنير و چايي. تابستونها هم نون و پنير و انگو يا هندوانه. الان سهالهاس كه شبها شام گرم نمي خورم، ولي مادر تو جووني از صبح تا حالا هم چيزي نخوردي حتما" ضعف كردي.
ديبا كه با شنيدن اسم نان و پنير و چاي وسوسه شده بود با التماس گفت: باور كنين الان كه شما گفتين من هم به هوس افتادم. همين كافيه . اگه مي خواين من اينجا راحت باشم، چيز ديگه اي درست نكنين.
پيرزن به حالت تسليم دستهايش را بلند كرد و گفت: باشه مادر جون هر طور كه راحتي پس من برم چايي رو دم كنم سماور جوش اومده. تو هم برو يه آبي به سر و صورتت بزن تا از كسالت در بياي.
ديبا با خوشحالي پذيرفت و از اتاق بيرون رفت هواي شبانگاهي سردي بود اما در عين حال بسيار پاك وملس بود بوي عطر بهار نارنج فضاي حياط را معطر كرده بود. با وجود سردي هوا، آدم دلش مي خواست ساعتي را بيرون از محيط اتاق بگذراند.
ديبا در حالي كه از پله ها پايين مي رفت، كش و قوسي به دستها و بدنش داد تا خستگي از تنش بيرون برود. با خودش فكر كرد واقعا" اين پيرزن چه بهشتي در اين دنيا براي خودش ساخته ، لب حوض نشست و شير آب را كمي باز كرد. دستهايش را داخل آب حوض فرو كرد، آه چه آب سردي!
ناخود آگاه لرزه اي بر اندامش افتاد. كمي از آب به سرو صورتش پاشيد. احساس آرامش خاصي وجودش را در بر گرفت. يك لحظه به ياد مادر بزرگش افتاد. خدا رحمتش كنه ، چقدر مهربون بود! واقعا" در خوبي بي همتا بود ياد حرف مادرش افتاد كه هميهش مي گفت: اون يه مادر شوهر نمونه بود.
حالات و رفتار و حتي زندگي اين پيرزن او را به ياد مادربزرگش انداخته بود هيچ يك از نصايح و اندرزهايش را فراموش نمي كرد وقتي در دوره متوسطه درس مي خواند اغلب وقتها كه بي كار بود، سرش را روي دامنش مي گذاشت و او از خاطرات دور و درازش حرف مي زد. و چه خوب و شيوا و پسنديده از عهده اين كار بر مي آمد. آن چنان كه حتي استادان دانشگاه امروزي هم نمي توانستند به اين گيرايي صبحت كنند. هر چيزي را كه تعريف مي كرد، آموزنده بود.
آن وقتها معني عاقبت به خيري را نمي فهميد، اما لااقل روزي صد بار اين جمله را از دهان مادر بزرگش شنيده بود. اما امشب واقعا" معني عاقبت به خير شدن را فهميده بود. امش با چشمهايش، با احساسش و با همه وجودش او را لمس كرده بود البته نه در مورد خودش ، بلكه در مورد زندگي پيرزن.
واقعا" چه عاقبت به خيري اي از اين بالاتر كه بچه ها شو سر و سامون داده، عمري با عزت شوهر داري كرده و حالا مثل يه فرشته پاك و مقدس تو اين فضاي روحاني زندگي مي كنه. اما من چي! اول راه زندگي در جا زدم اون هم اينطوري.

R A H A
10-03-2011, 12:50 AM
آه خدا! شكست از هر نوعش بده، تازه به خودم افتخار مي كردم كه نسل جديدم و هار كلاس در خوند و بي سواد نيستم.
آب حوض صاف و شفاف بود . گردي هلال ماه در آب افتاده بود عكس خودش را در آب ديد. از صبح كه از خانه بيرون زده بود تا حالا حتي دستي به سر و صورتش نكشيده بود. وهاي لخت و مشكي اش روي شانه هايش در معرض باد مثل پر اينطرف و آنطرف مي رفت. چشمهاي درشت و مشكي اش از بس كه گريه كرده بود هنوز پف آلود بود. اهل شيراز نبود، اما هر كسي كه در يك نظر او را نگاه مي كرد فكر ميكرد كه او شيرازي است. البته با اين تفاوت كه رنگ پوستش سپيد بود. چون اغلب شيرازيها سبزه هستند. شايد فقط از اين طريق مي شد فهميد كه شيرازي نيست.
كمي آب به پلكهاي ورم كرده اش زد. در اين حين، پيرزن كه از دير كردن او نگران شده بود از اتاق بيرون آمد و باصداي بلندي گفت : دخترم كجايي؟ چي شدي مادر دير كردي؟
ديبا با شنيدن صداي پيرزن بلافاصله از جايش بلند شد و گفت: اومدم، مادرجون. داشتم سرو صورتم و مي شستم و با عجله از پله هاي طارمي بالا رفت.
پيرزن كه هنوز دم در اتاق ايستاده بود با محبت نگاهش كرد و گفت:
مادر جون طول دادي نگرانت شدم. بيا تو كه هوا سرده. مثل اينكه هنوز هواي شيرازو نشناختي. شبهاي شيراز سرد وگزندس اون هم توي اين فصل غوغا ميكنه. يه وقتي سرما مي خوري و از اين درس و زندگي عقب مي موني.
ديبا خنده زيبايي تحويلش داد و در حالي كه طره موهاي زيبايش را كنار مي زد، وارد اتاق شد.
با سرماي بيرون ، گرماي مطبوع اتاق دلچسب تر بود . پيرزن به سرعت در اتاق را بست و پرده را كشيد تا سوز و سرما از داخل درز عبور نكند. سفره شام را چيده بود. سماور قل قل مي كرد.عطر چاي همه جا پيچيده بود توي سفره، كره، پنير و شير و خامه و عسل و گردو چيده شده بود.
ديبا با خوشحالي زائد الوصفي رو به پيرزن كرد و گفت: مادر جون، شما هر شب اينطور شام مي خورين؟ اينكه خيلي شاهانه س. با اين همه غذا باز مي خواستين شام درست كنين.
پيرزن با شرمندگي جواب داد: واي مادر روم سياه، قابلتو رو نداره. به اين كه نمي گن شام. تو جووني حالا حالا بايد غذا بخوري . مرغي ، پلويي، جوجه اي چيزي. اين غذاها مال پيرزنهاس كه هضمش راحت تره. بشين دخترم برات چايي بيارم گرم بشي. راستي نگفتي اسمت چيه؟
ديبا هستم ، ديبا پرتوي.
به به ، چه اسم قشنگي داري! واقعا" برازنده توست الحق كه پدر و مادرت در انتخاب اسم خيلي وسواس نشون دادن من كه تا حالا اين اسم به گوشم نخورده، اما خيلي بهت مياد.
ديبا با خوشحالي تشكر كرد و چاي را از دست پيرزن گرفت.
گاهي اوقات در زندگي لحظاتي هست كه آدم هيچ گاه آن را فراموش نمي كند با خودش فكر كرد اين يك پيرزن معمولي نيست، بلكه خدا فرشته رحمتش را بر او نازل كرده بود تا او را از سرگرداني نجات دهد. شايد هم حافظ پادر مياني كرده و وساطت او را پيش خدا كرده تا دعايش را مستجاب كند. واقعا" اگر اين پيرزن امشب به دادش نرسيده بود، حالا اين وقت شب درخيابان و لاتهاي آخر شب چي به روزش مي آمد، خدا مي دانست.

R A H A
10-03-2011, 12:53 AM
ديبا كه حسابي سير شده بود از خوردن دست كشيد و تشكر كرد و مشغول جمع آوري وسايل سفره شد پيرزن كه فوق العاده تعارفي بود با اصرار فراوان او را وادار به نشستن كرد و گفت: چه عجله ايه مادر جون . بشين مي خوام برات يه چايي ديگه بيارم من كه كار يندارم اين چند تا استكان هم باشه براي صبح . روز رو كه خدا ازمون نگرفته. الان هم تو خسته اي، هم من. يه چايي ميخوريم بعدش هم مي خوابيم.
ديبا كه هيچ جوري حريف زبان پيرزن نبود گفت: چشم هر طور شما راحتين. پيرزن مجددا" از جا بلند شد و دوتا چاي خوش رنگ و رو ريخت و آمد بغل دست ديبا نشست و ازهر دري حرف زد. زبان گرمي داشت، به طوري كه ديبا ديگه خودش را فراموش كرده بود و محو تعريفهاي پيرزن شده بود پس از خوردن چاي ، پيرزن از جايش بلند شد تا رختخوابها را پهن كند. ديبا به كمكش شتافت و درحالي كه سيني استكان را در درون آشپزمخانه مي گذاشت، در پهن كردن رختخواب كمك كرد.
پيرزن با شرمندگي گفت: مي بيني مادر چه پذيرايي اي ازت كردم مثلا" تو امشب مهمون من هستي، همه كارها رو خودت انجام دادي.
ديبا لبخندي زد و گفت: خيليهم خوب بود، مادرجون. از سر من هم زياد بود. تا به حال سوري به اين خوبي نديده بودم امشب ازخجالت شكمم در اومدم. آخه، مي دونين من صبحها اهل صبحانه نيستم. معمولا" به ليوان چاي با دو تا بيسكوييت مي خورم. به خاطر همين هم ديگه مزه كره و مربا و پنير رو فراموش كردم.
پيرزن كه حسابي خوشحال شده بود، گفت : نوش جونت مادر. نوش جونت باشه.
ديبا كه انگار آمپول بيهوشي به او تزريق كرده باشند از شدت خستگي خيلي زود به خواب عميقي رفت . پيرزن هم پس از خواند دعاي نيمه شبش در حالي كه چراغ خواب قرمز رنگي را روشن مي كرد، چراغها را خاموش كرد و به بستر رفت.


فصل 2
نور آفتاب تا وسط اتاق تاپبيده بود و چشمهايش را اذيت مي كرد هنوز خواب و بيداري بود. صداي قل قل سماور با زمزمه قرآن خواند پيرزن در آميخته بود. عطر و بوي قرمه سبزي فضاي اتاق را مطبوع كرده بود. يك لحظه با خودش فكر كرد درخانه مادربزرگش است كه يك دفعه ياد شب قبل افتاد و سراسيمه از جايش بلند شد.
پيرزن گوشه اي از اتاق سر سجاده اش داشت قرآن تلاوت مي كرد. سرش را بلند كردو به مهرباني مادرانه اي گفت: سلام دخترم صبح به خير. بيدارت كردم؟
ديبا با خجالت س كرد و گفت : واي، چقدر خوابيدم! خيلي خسته بودم. اصلا" متوجه وقت نشدم.
پيرزن لبخندي زد و گفت : زياد هم دير نيست مادر، ساعت هنوز نه نشده ، برا جوونهايي به سن و سال شما زياد هم دير نيست اگه هنوز خسته اي، بخواب كاري ندار كه .
ديبا با عجله از جا بلند شد و گفت : واي، نه خيلي دير شده. حسابي به شما زحمت دادم و شروع به جمع كردن رختخوابش كرد.
پيرزن در حالي كه بلند مي شد، كتاب قرآن را بوسيد و سر طاقه گذاشت و شروع به جمع كردن سجاده اش كرد ديبا كه از جمع كردن رختخواب فارغ شده بود سركيفش رفت و برسش را درآورد و شروع به شانه كردن موهايش كرد.
پيرزن با خوشرويي رو به او كرد وگفت: تا به آبي به دست و روت بزني صبحانه آماده س.
ديبا از جا بلند شد تا به حياط برود كه پيرزن باز صدايش زد و گفت: دخترم اينجا توي آشپزخانه هم مي توني دست و روت رو بشوري.
ديبا كه دلش مس خواست كمي هوا خوري كند جواب داد : دوست دارم برم تو حياط يه هوايي بخورم . حياط شماحتي توي روز هم قشنگ و زيباس.
پيرزن شانه اي بالا انداخت و گفت: هر طور ميلت هست. گفتم شايد برات سخت باشه.
ديبا زير لب جواب داد : نه ، خيالتون راحت باشه. و در اتاق را باز كرد و خارج شد.
آفتاب تا وسط حياط كشيده شده بود. گرماي ملايمي داشت نه آنقدر گرم بود كه قابل تحمل نباشد، و نه آن قدر سرد. تقريبا" دلچسب بود، اماعطر بهار نارنج در شب خيلي بيشتر از روز بود. سر حوض نشست و شير آب را باز كرد. آبي به سر و صورتش زد حسابي خستگي از تنش بيرون رفت.
از جايش بلند شد و لبه تخت كنار حوض نشست بوي قورمه سبزي حياط را پر كرده بود. حسابي اشتهايش برانگيخته شده بود. همانطوري كه به گلها و درختها نگاه مي كرد، در فكر فرو رفت. حالا بايد چه كار مي كرد؟

R A H A
10-03-2011, 12:54 AM
تكليفش چه بود؟ ديروز آن قدر گيج و منگ بود كه فقط تا ساعتها بيخود و بي جهت بدون اينكه حال خودش را بفهمد در خيابان راه رفته بود خدايا، چي كار كنم؟ مگه تا كي مي تونم مزاحم اين پيرزن باشم. ديشب هم شانس آوردم.
سنگيني نگاهي را روي صورتش احساس كرد. سرش را بلند كرد. ناخودآگاه چشمش به پنجره اتاق روبرويي افتاد. مرد جواني از پشت شيشه داشت به او نگاه مي كرد كه يك دفعه با شرم سرش را پايين انداخت و از جلوي پنجره كنار رفت. ديبا كه متوجه نگاه نوه پيرزن شده بود به سرعت از جاش بلند شد و به اتاقش رفت.
پيرزن باز طبق معمول سفره اش گسترده بود و همه چيز در آن گذاشته بود. دبيا در حالي كه تشكر مي كرد، گفت: تو رو به خدا انقدر زحمت نكشين، من كه ديشب گفتم اهل صبحانه خوردن نيستم فقط يه چايي تلخ مي خورم.
وا، ديگه چي، دختر جون. بيا جلو مادر اشتهت باز مي شه، تا تو مشغول بشي ، برم اين سيني صبحانه رو بدم سينا و برگردم. بخور، دخترم. بخور تا موقع ناهار حسابي گرسنه مي شي و بعد با سيني از در خارج شد.
لحظاتي بعد، در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، وارد شد و گفت: چه عجب ! امروز بچه م اشتهاش باز شده. هر روز با التماس يه لقمه نون خالي مي خوره، امروز تا سيني صبحانه رو ديد بهش حمله كرد.
ديبا با شرمندگي جواب داد: خيلي بد شد مادر جون ، شما هر روز با هم غدا مي خورين ، اما حالا من مزاحم شدم.
نه مادر ، اين حرفها چيه. سينا كه غريبه نيست. تازه اصلا" كارهاش حساب وكتاب نداره يه روز غذا مي خوره، يه روز نميخوره. اغلب خونه نيست يا دير وقت مي ياد. اغلب هم تنها غذا مي خوره چون اون ساعتي كه من غذا مي خورم اون خونه نيست.
در همين حين ، چشمش به سفره افتاد وگفت: اوا، ديبا جون، تو كه هيچي نخوردي، يه چيزي بخور مادر بگذار جون داشته باشي. من نمي دونم اين چه رسمي شده ميون جوونها كه الا" اهل صبحانه نيستن بابا شما جونين پس فردا بايد زنده زا كنين پس چطوري جون دارين دوتا بچه بيارين بيخود نيتس كه بچه هاي اين دوره زمونه هميشه مريضند. قديمها زن و مرد فرقي نمي كرد هر دوتايي صبح خيلي زود ناشتايي مي خوردن وگرنه چطوري از پس اون همه كار و بچه داري بر مي آومدن. از قديم گفتن صبحانه رو خودت بخور، ناهار و با دوستت و شام رو بده به دشمنت. واقعا" حرفهاي قديميها رو بايد با طلا نوشت. هيچ حرفشون بي حساب و كتاب نبوده ببين دخترم وقتي صبحانه نخوري درس رو هم خوب نمي فهمي.
ديبا كه از حرفهاي پيرزن خنده اش گرفته بود جواب داد: شما كاملا" درست مي گين، اما من واقعا" نمي تونم نه اينكه بدم بياد الان يه چند ساليه كه ناراحتي معده دارم . نون و چايي و شير گرم معده مو بهم ميريزه. حالت تهوع پيدا مي كنم اينه كه مجبورم صبحانه رو از برنامه غذايي حذف كنم. شما ناراحت من نباشين اين عادت هر روزه منه.
پيرزن با ناراحتي گفت: الهي بميرم مادر چرا معده درد. از بس كه بيخودي حرص و جوش مي خورين ولي با اين حساب باز هم نبايد معده تو خالي نگه داري. اين طوري بيشتر مريص مي شي حالا چيز ديگه اي بخور مثل تخم مرغ آب پز.
ديبا كه ديگه از تعارفهاي پيرزن حسابي خسته شده بود بلند شد و گفت: نه مادر جون ، ممنونم ميل ندارم ديگه بايد زحمت رو كم كنم از ديشب تا حالا مزاحمتون بودم ديگه خودم خجالت مي كشم و شروع به جمع آوري وسائلش كرد.

R A H A
10-03-2011, 12:54 AM
پيرزن كه يك دفعه جا خورده بود بلند شد و روبه روي ديبا ايستاد و گفت:
كجا مادر جون؟ چي كر مي كني، داري ميري؟ تو كه اينجا كسي رو نداري كجا مي خواي بري؟ چند ساعت ديگه دوباره هوا تاريك مي شه. چه فرقي مكنه باز هم مثل ديشب سرگردوني آنقدر با خودت لجبازي نكن، دختر جون.
ديبا سرش را بلند كرد و به صورت مهربان پيرزن نگريست و گفت: شما درست مي گين، اما منهم بايد زودتر يه فكري بكنميا بايد برم دانشگاه، يا برم تهران پيش خونواده م اين طوري كمتر به شما زحمت مي دم.
اين حرفها چيه ، ديبا جون! من كه گفتم اينجا رو مثل خونه خودت بدون به نظر من مادر يه چند روزي صبر مي كردي بد نبود، بلكه تو دانشگاهت آبها از آسياب بيفته و بتوني دوباره بري سر كلاس. اون وقت بيخودي پدر و مادرت رو هم نگران نمي كردي هان ، چي ميگي؟ اينطوري بهتر نيست؟
ديبا كه حسابي در فكر فرورفته بود از پيشنهاد پيرزن خوشش آمد او بايد همان ديروز شيراز را ترك مي كرد، اما حالا ديگر رفتنش سخت بود به احتمال قوي تا حالا فرهاد همه جا را براي پيدا كردنش زير رو كرده و صد در صد پليس راهم در جريان قرارداده است.
پس به اين زودي نمي توانست آنجا را ترك كند اگر هم بيخودي در خيابانها سرگردان باشد، احتمال اينكه به او سوء ظن پيدا كنند زياد است . اه، ديگه نمي خوام چشمم به چشم فرهاد بفته ازش متنفرم. كاشكي جايي مي رفتم كه ديگه دستش بهم نمي رسيد.
پيرزن كه ول كن نبود دوباره پرسيد: تو فكري ، دخترم. هنوز تصميم نگرفتي؟
ديبا با لبخندي سرش را بلند كرد و گفت: باشه، مي مونم، ولي يه شرط داره.
پيرزن با گشاده رويي گفت: چه شرطي مادر؟
اينكه شما انقدر تو زحمت نيفتين و تعارف نكنين. اگه ميخواين كه اينجا رو مثل خونه خودم بدون دست از تعارف بردارين مطمئن باشين من گرسنه از سر سفره بلندنمي شم.
پيرزن با دلخوري سري تكان داد و گفت: مادرجون كار سختي ازم خواستي.تو يه روزه مي خواي عادت پنجاه شصت ساله منو كنار بگذاري نه مادر تعارف تو خون شيرازيهاس. ما با تعارف بزرگ شديم البته مي دونم خيليها رو بيشتر معذب مي كنه، اماباور كن من همچون قصدي ندارم دلم مي خواد به نحو احسن ازت پذيرايي كنم مي دونم اينجا مثل خونه خودت راحت نيستي، ولي به لقمه نون پيدا مي شه كه خجالت نكشم.
ديبا كه ديگر طاقت نياورده بود، پريد پيرزن را بغل كرد و بوسيد و گفت: واي، خداي من! شما چقدر خوب و دوست داشتني هستين. حتي خوب تر از مادربزرگم اميدوارم ازم نرنجيده باشين. فقط مي خواستم به خاطر من زياد تو زحمت نيفتين خب، باشه. حالا عوض صبحانه نخوردنم مطئمن باشين ناهار رو دو برابر مي خورم آخه من اصلا" عادت ندارم ناهارمو به دوستم بدم و معمولا" تنها ميل مي كنم.
از اين شوخي هر دو با صداي بلند خنديند درهمين وقت تلنگري به پنجره خورد هر دو ساكت شدند و به در اتاق خيره شدند.
پيرزن پس از مكثي كوتاه جواب داد: سينا جان، مادر توئي؟
سينا با سيني صبحانه تو چهار چوب در ظاهر شد و سلام كرد. از شرم سرش را از روي سيني بلند نمي كرد . ديبا به آرامي جوابش را داد و گوشه اي از اتاق نشست.

R A H A
10-03-2011, 12:54 AM
سينا كه تقريبا" به تته پته افتاده بود با لكنت رو به پيرزن كرد و گفت : شاباجي، دست شما درد نكنه. گفتم سيني رو بيارم كه تو زحمت نيفتين.
دستت دردنكنه، پسرم بيا تو . چرا دم در وايستادي؟ مگه غريبه اي! مادر مي خوام مهمونمو بهت معرفي كنم.
سينا كه از شرم سرخ شده بود بودن اينكه سرش را بلند كند رو به ديبا كردو گفت : خانم ، خيلي خوش آومدين. اينجا رو خونه خودتون بدونين من با اجازتون مرخص مي شم. بعد بدون اينكه منتظر جواب بماند از در خارج شد.
پيرزن دنبالش دويد و تقريبا" با صداي بلندي گفت: مادرجون براي ناهار برگرد قورمه سبزي داريم همون كه خيلي دوست داري.
سينا با خوشحالي پله ها رو دوتا يكي كردو رفت پايين و گفت: حتما" ، شاباجي سعي ميكنم. خداحافظ.
خدانگهدار مادر.
با رفتن سينا پيرزن دوباره به اتاق برگشت و گفت: مي بيني مادر چقدر كمروس، هرچقدر اين بچه مهربون و مظلومه، برعكس نامزدش شراره، اون يكي نوه م، بچه دختر بزرگم، تا دلت بخواد آتيشپاره س، هركي اين دوتا رو با هم مي بينه به من مي گه چه انتخابي كردي شاباجي اينها اصلا" به هم نمي يان.
اما از خدا كه پنهون نيست از تو چه پنهون من بي دليل اين كارو نكردم. مي خواستم يه كمي سينا تو راه بياد، بلكه از اين گوشه نشيني دربياد اما نشد، حتي بدتر از گذشته شده اصلا" محل به اين دختره نمي گذاره. هر چه اون پر از شور و نشاط و زندگي س اين بچه مظلوم و ساكت تو لاك خودشه.
يه وقتها به خودم مي گم نكنه اشتباه كردم، اگه خداي نكرده بعدها به مشكل برخورد كنن چي. اما مي بينم اين پسره هيچ شكايتي نداره پيش خودم ميگم باز خدا رو شكر لابد با هم خوبن كه حرف ينمي زنه ولي برعكس سينا، شراره هميشه ميناله. پيش هركسي كه مي شينه سر درد دلش بازه. سينا منو گردش نمي بره برام خريد نمي كنه، رستوران و سينمانمي بره، سينا مرد نيست. چي بگم مادرجون از اين حرفها ديگه البته من خيلي از اونها را به سينا نمي گم خب، اون هم يه مرده مي ترسم عصباني بشه.
ديبا كه تا آن لحظه سكوت كرده بود و به حرفهاي پيرزن گوش مي داد در جوابش گفت: چرا آقا سينا اين كارها رو انجام نمي ده؟ بالاخره اون هم نامزدشه و ازش توقع داره، هر دختر ديگه اي هم كه بود ناراحت مي شد.
پيرزن وسط حرفش دويد و گفت: اول اينكه مادر جون منو شاباجي صدا كن بيشتر با اين اسم اخت گرفتم وقتي مي گي مادرجون احساس غريبي بهم دست مي ده مي دوني مادر من دختر بزرگ خونواده بودم خواهر ها و برادرها همه كوچيكتر از من بودن و بهم مي گفتن شاباجي. خان بابا ، شوهر مرحومم كه خدا رحمتش كنه بهم ميگفت خان باجي، بچه هام هم طبق معمول گفته پدرشون خان باجي صدام ميكردن اما نمي دونم چي شد كه يواش يواش شاباجي گفتن خواهر هام به خان باجي چربيد و اون اسم كنار رفت حالا همه منو شاباجي صدا ميكنن تو هم مادر مثل بچه خودم مي موني بهم بگو شاباجي اينطوري راحتترم البته ببخش كه توحرفت اومدم از ديشب چندين بار مي خواستم بهت بگم فراموش كردم.
ديبا لبخندي زدو با خوشحالي گفت: چشم ، شاباجي هر چي شما بگين.
اما در مورد سوالت ، مي دوني دخترم اين دوتا هر دوشن نوه هاي من هستن و برام خيلي عزيزن اما يه تفاوت كوچيك ميون اونها هست . شراره خودش پدر و مادر داره و با خصوصيت اخلاقي اونها رشد كرده و بزرگ شده اما سينا بچه م يتيم بوده .

R A H A
10-03-2011, 12:54 AM
درسته كه من همه جوره براش زحمت كشيدم و سعي كردم جاي پدر و مادرش رو پر كنم ، اما مادر جون من كه نميتونم منكر حقيقت بشم بالاخره اون هميشه كمبود پدر و مادرش رو توي زندگيش حس كرده به خاطر همين هم هست كه انقدر كم رو و خجالتي شده.
مي دوني مادر من يه پيرزن و بي حوصله نمي تونستم پا به پاي اين بچه حركت كنم. اما خدا سر شاهده كه در حقش كوتاهي نكردم ولي اينكه چرا با شراره اين جوره خدا عالمه به من كه حرفي نميزنه. باور كن از سر خسيس بودن نيست، اتفاقا" خيلي هم دست و دلبازه وضع مالي خوبي داره طي اين سالها همه خرج و مخارج تحصيلش رو پرداخت كردم. ارثيه پدرش هم بهش رسيده . البته بچهاي ديگه م منو بخاطر اينكار سرزنش مي كنن، اما من جلوي همه اونها وايستادم و گفتم: سينا بچه خودمه با نوه خيلي فرق داره. هر كاري براش انجام بدم كم كردم.
باور كن دخترم حاضره يه شبه دنيا رو به كام من بريزه، اما براي اين دختر جون به عزراييل نمي ده، حتي دوست نداره به ديدنش بره يه روز باهاش حرف زدم و گفتم: سينا مادر شراره به زودي زنت مي شه، چرا انقدر باهاش رو دربايستي داري آخه تو كه يه پسر بچه نيستي، ماشاءاله براي خودت مردي شدي ، الان نزديك سي سالت شده كي مي خواي از اين انزوا طلبي دربياي؟ ميدوني چه جوابي داد؟
ديبا سرش را به علامت نفي تكان داد همانطور به صورت شاباجي خيره شد.
به من مي گه: شاباجي، گفتي زن بگير، گرفتم. شراره دختر خوبيه، قبول كردم. من همون وقت با شراره حرفهامو زدم و گفتم كه توي كارم جدي هستم و تا كاملا" روي پاي خودم نباشم اهل هيچ برنامه اي نيستم اون هم قبول كرد، اما بعد از نامزدي زد زيرش حالا هر روز يه خواسته اي ازم داره. تنها گله اي كه اين پسر كرد همين بود نه حرفي، نه حديثي ، نه شكايتي بقيه رو از دهن شراره شنيدم . دخترم، حسابي سرت رادرد آوردم.
ديبا در حالي كه متاثر شده بود گفت: نه ، اصلا" اين طور نيست شاباجي، شماخودت رو ناراحت نكن معمولا" اول زندگي از اين بگو مگو ها هست خدا رو شكر كه آقا سينا مرد تحصيل كرده ايه و خوب و بد زندگي شو خوب تشخيص مي ده بعد در حالي كه آهي مي كشيد با صداي لرزاني ادامه داد: اينها كه درد نيست خدا كنه تو زندگي مسائل ناموسي نباشه مطمئن باشيد بقيه خود به خود به مرور زمان حل مي شه با گفتن اين حرفها هاله اي از اشك چشمانش را پوشاند و به نقطه اي خيره شد.
شاباجي كه اصلا" متوجه تغيير حال ديبا نشده بوديك دفعه بي مقدمه گفت: واي ديدي برنجم دير شد. ساعت دوازده شده، تو هم كه از صبح تا حالا چيزي نخوردي برم برنج رو دم كنم و با اين حرف به قول خودش به پستو يا همان آشپزخانه رفت و مشغول شد.
ديبا كه منقلب شده بود از جا بلند شد و به حياط رفت دلش مي خواست گريه كند اگر شاباجي مي دانست كه چقدر خوشبخت است و اگر شراره مي دانست كه بهترين مرد دنيا گيرش آمده ، ديگر اين قدر ازهم گله و شكايت بچگانه نمي كردند آه خدا اگه اينها درده، پس درد من چيه؟ خدايا، چرا ما آدمها هر وقت كه چيزي رو از دست مي ديم تازه به قدر اون پي مي بريم؟
با درد دل شاباجي، زندگي خودش زجرآورتر از گذشته جلويش رژه مي رفت چقدر از ديروز تا حالا خودش را كنترل كرده بود روي تخت كنار حوض نشست صورتش را لاي دستهايش پنهان كرد اشك آرام و بي صدا از گوشه چشمش سرازير شد دلش به حال خودش سوخت.

R A H A
10-03-2011, 12:55 AM
واقعا" گناهش چه بود؟ كجاي كارش غلط بو؟ زير لب زمزمه كرد: خدا از نگذره ، فرهاد ببين چه به روزم آوردي. كاري كردي كه ديگه روي برگشت به خونواده مو ندارم خدايا مگه مي شه كسي تا اين حد رذل و كثافت باشه؟
ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و هاي هاي گريست. ياد آوري گذشته اي كه برايش گران تمام شده بود، تلخ و زجر آور بود. در اين چند سال ، تنها ديشب كه خودش را به دست سرنوشت سپرده بود آرامش داشت و براي لحظه اي زندگي شومش را فراموش كرده بود. از جانب پدر و مادرش خيالش راحت بود مطمئن بود فرهاد شهامت خبر كردن آنها را ندارد.
چهره فرهاد را مجسم كرد كه از ديروز تا حالا چه زجري براي پيدا كردنش كشيده ناخودآگه لذت شيريني سراپاي وجودش را گرفت هر قدر كه زجرش مي داد برايش لذتبخش تر بود و در مقابل زجرهايي كه فرهاد به او تحميل كرده بود هيچ بود.
شاباجي بازهم خلوت دلش را بر هم زد و از بالاي پله ها صدايش كرد. ديبا كه بغض كرده بود به سرعت آبي به سر و صورتش زد و درجواب گفت:
اومدم، شاباجي و با عجله از پله ها بالا رفت.
شاباجي مشغول درست كردن سالاد بود. ديبا به كمكش رفت و شروع به آماده كردن وسايل ناهار شد .
شاباجي با خوشرويي نگاهي به او انداخت و گفت: خيلي گرسنه اي مادرجون.
ديبا بلافاصله جواب داد: نه ، ابدا" شما مگه منتظر آقا سينا نيستين؟
نه بابا دخترم اونو چه به اين حرفها. قول ميده كه بياد، اما عمل نمي كنه. معمولا" ناهارو شامو باهم مي خوره. حالا ببين اگه تا آخر شب پيداش شد. از وقتي كه از فرانسه اومده با يه وكيل زبر دستي همكار مي كنه اغلب روزها با اون تو دادگستري اين طرف و اون طرف مي ره . خب، اول كارشه بايد از تجربه ديگران استفاده كنه. البته تو كار خيلي جديه خب، ديبا جون، مادر تا تو سفره رو پهن كني من نمازمو بخونم آخه بعد از نهار سنگين مي شم ديگه نمي تونم نماز بخونم. هيچي هم واجب تر از نماز نيست.
ديبا سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: راحت باشين، شاباجي. شما برو نمازت رو بخون و خودش مشغول پهن كردن سفره شد.
ركعت پاياني نمازش بود در حالي كه س ميداد، از جا بلند شد داشت سجاده اش را جمع مي كرد كه يك دفعه صداي بهم خوردن در حياط بلند شد نگاهي حاكي از تعجب به ديبا انداخت و گفت: يعني سيناس. اونكه به اين زودي نمي ياد.
ديبا شانه اي بالا انداخت و گفت: نمي دونم بهتره كه خودتون يه نگاهي بندازين.
شاباجي بلافاصله سرش را از پنجره بيرون كرد و با صداي بلند گفت: سينا جون ،مادر توئي؟
سينا طبق معمول پله ها را دوتا يكي كرد و بالا آمد. در حالي كه سلام ميكرد ، گفت: ببينم مگه غير از من كس ديگه اي هم كليد در خونه رو داره. واي خدا، چه بويي! آدم مست مي شه قربون شاباجي گلم بشم. چي كار كردي شاباجي عطر و بوي قورمه سبزي همه كوچه رو پر كرده.
شاباجي كه از تعجب چشمانش گرد شده بود خنده اي تحويلش داد و گفت: چي شه مادر كبكت خروس مي خونه خيلي سرحالي! بعد در حالي كه پنجره را مي بست بيرون رفت و با صداي بلندي پرسيد: چه عجب، خوش قول شدي! آفتاب از كدوم طرف در اومده !

R A H A
10-03-2011, 12:55 AM
سينا خنده اي تحويلش داد و گفت : امر امر شاباجي ديگه چه ميشه كرد. اگه ناراحتي، برگردم.
الهي قربونت برم مادر كاشكي هر روز اينطوري بودي. حالا برو، لباست رو عوض كن يه آبي به سر و صورتت بزن الان ناهارت رو ميارم.
سينا با اخمي ساختگي گفت: به مارو بگو گفتيم زودتر بريمخونه با شاباجي ناهار بخوريم.
شاباجي اشاره اي بها تاق كرد و آهسته گفت: الهي قربونت برم مادر، ولي من مهمون دارم اين طور هم تو معذبي ، هم اون.
سينا در حالي كه قرمز شده بود، با خنده گفت : شما ناراحت من نباش.
شاباجي وسط حرف سينا پريد و گفت: برو پسرم الان ناهارت رو مي يارم.
بيچاره شاباجي ساده دل كه فكر مي كرد سينا خيلي مظلوم و افتاده است. البته در مورد شرم و حياش واقعا" درست فكر كرده بود سينا هميشه سعي ميكرد با مردم حالا، چه زن و چه مرد، برخورد يكساني داشته باشد. اما اصلا" دست خودش نبود تا با خانمي هم كلام مي شد صورتش از شرم سرخ مي شد، دست و پايش را گم ميكرد و حتي گاهي اوقات حرف زدنش را هم فراموش مي كرد شاباجي هم به خيال خودش با اين كار ميخواست لطفي در حقش كرده باشد از طرفي هم مي خواست ديبا راحت باشد و غذايش را بخورد چون مسلما" با حضور سينااو هم معذب مي شد.
سينا بعد از اينكه دست و رويش را شست بدون معطلي از پله ها بالا رفت، وارد اتاق شد، با حوله صورتش را خشك كرد و جلوي آيينه رفت دستي به وهايش كشيد و باعجله از اتاقش خارج شد و به اتاق شاباجي رفت.
صداي حرف زدن شاباجي از داخل آشپزخانه مي آمد كه داشت غذا را مي كشيد آهسته تلنگري به در زد.
ديبا كه متوجه سينا شده بود اشاره اي به شاباجي كرد و گفت:
فكر كنم با شما كار دارن.
شاباجاي از همان داخل آشپزخانه جواد داد: الان مي يام مادر جون، دارم ناهارت رو مي كشم.
سينا تو چهارچوب در ظاهر شد يك لحظه چشمانش با چشمهاي ديبا تلاقي پيدا كرد باز هم همان احساس لعنتي به سراغش آمد. دست و پايش را گم كرد و با تته پته سلام دستو پا شكسته اي كرد و گفت: ببخشين مزاحم شدم خواستم عرض ادبي كرده باشم بعد رو به شاباجي كرد و گفت: زحمت نكش ، شابجي خودم مي برم.
ديبا كه حسابي شرمنده شده بود سرش را زير انداخت و جواب داد: شما بايد منو ببخشين حسابي مزاحم شما و شاباجي شدم نگذاشتم حداقل امروز كه زود اومدين ناهارو با هم بخورين ولي باور كنين من راحتم از لحاظ من هيچ اشكالي نداره شما همين جا ناهارتون رو بخورين البته اگه خودتون معذب نباشين.
سينا كه هرلحظه رنگ به رنگ مي شد همان طوري كه سرش را زير انداخته بود لبخندي زد و مي خواست جواب ديبا را بدهد كه شاباجي سيني ناهار را در بغلش جاداد و گفت: مادر جون اگه چيزي كم داشتي ، صدام كن. بعد با اشاره اي به او تقريبا" از اتاق بيرونش كرد.
سينا كه حسابي دمق شده بود دست از پا دراز تر به اتاقش برگشت حالش گرفته شده بود. ديگر هيچ اشتهايي براي خوردن نهار نداشت به همين خاطر سيني غذا را همان دم در رها كرد وروي تختخوابش دراز كشيد.

R A H A
10-03-2011, 12:55 AM
فصل 3
چيزي به غروب آفتاد نمانده بود. شاباجي داشت دست نماز مي گرفت. دلش حال و هواي مسجد را كرده بود، اما او كه نمي توانست مهمانش را در خانه تنها بگذارد و به مسجد برود تازه سينا هم درخانه بود بالاخره اين كار صحيح نبود. از طرفي هم دلش مي خواست طبق معمول هر شب در نماز جماعت مسجد شركت كند.
ديبا غرق در افكارش گوشه اتاق كزد كرده بود تلويزيون روشن بود، اما اصلا" به آن توجهي نداشت. دلش حال و هواي حافظيه را كرده بود. عصرها هميشه شلوغ بود هر وقت وارد حافظيه مي شد نا خواسته گريه اش مي گرفت حافظ جزئي از وجودش بود به او به چشم يك پدر نگاه مي كرد، بلكه نزديكتر. حرفهايي را كه هيچگاه نمي توانست با پدر و مادرش مطرح كند، خيلي راحت به حافظ مي گفت و عقده هاي دلش را مي گشود و فالي مي گرفت و برميگشت حالا هم طبق معمول هميشه دلش هواي حافظ را كرده بود، اما از طرفي مي ترسيد كه مبادا فرهاد هم آنجا باشد و دنبالش بگردد.
غروب بود و هوا نسبتا" داشت تاريك مي شد يك دفعه دلش را به دريا زد و از جايش بلند شد و در حالي كه كيف دستي اش را بر مي داشت رو به شاباجي كرد و گفت: با اجازه تون من يه سري برم حافظيه و زود برگردم شما با من مي ياين؟
شاباجي كه انگار خدا دنيا را به او داده بود لبخندي زد و گفت: نه مادر جون تو برو من هم مي رم مسجد بعد ميام دنبالت با هم برگرديم خونه.
باشه مادرجون برو به سلامت.
با رفتن ديبا ، شاباجي هم بلافاصله از جايش بلند شد و جانمازش را برداشت و راه افتاد، اما قبل از رفتن سري به سينا زد همان جلوي در اتاق چشمش به سيني ناهار افتاد يكه اي خورد و بسيار ناراحت شد.
سينا رو به ديوار روي تختش دراز كشيده بود چراغ اتاق خاموش بود غذا دست نخورده همان طور روي زمين بود شاباجي كه طاقت نياورده بود در حالي كه چراغ اتاق خاموش بود غذا دست نخورده همان طور روي زمين بود شاباجي كه طاقت نياورده بود در حالي كه چراغ را روشن مي كرد ، طرفش رفت، دستش را روي سر سيناگذاشت و آهسته صدايش كرد: بسرم سينا جان ، مادر چرا ناهارت رو نخوردي؟ دلت اومد دست پخت منو نخوري؟ الهي برات بميرم پاشو، پسرم با من قهر كردي؟
سينا كه موقعيت را مناسب ديد در حالي كه خودش را لوس مي كرد ، گفت: ناهار نمي خورم، شاباجي. ولم كن مي خوام بخوابم وقتي منو از اتاق بيرون مي كني ديگه حال و حوصله اي براي آدم نمي مونه كه.

R A H A
10-03-2011, 12:57 AM
آخ الهي شاباجي برات بميره مادر. مي دونم، عزيزم. مي دونم امروز ناراحتت كردم دلت مي خواست با من ناهار بخوري ، خب پسرم من فكر كردم هم تو معذبي ، هم اين دختر. بالاخره اون اينجا مهمونه يكي دو روز ديگه مي ره. مادر باز هم منو تو تنها مي شيم اينكه غصه نداره. حالا پاشو. پاشو پسرم غذات رو بخور كه نمازم دير شد پاشو مي خوام برم مسجد.
سينا كه بيشتر از اين دلش نيامده بود شاباجي را ناراحت كند از طرفي هم نمي خواست به اين زودي شاباجي مهمانش را به خاطر او جواب كند، بلافاصله از جايش بلند شد و گفت: چشم ، شما برو من خودم غذا رو گرم مي كنم ناراحت من نباش.
شاباجي در حالي كه مدام سفارش ميكرد، جانمازش را برداشت و راه افتاد.
حافظيه طبق معمول شلوغ بود عطر بهار نارنج و شب بو و سوسن و سنبل و بنفشه همه باغ را پر كرده بود در لحظه ورود به حافظيه، يك نوع احساس سر مستي خاصي وجود آدم را در بر مي گرفت. آن قدر عطر و بوي گلهاي مختلف باغ را پر كرده بود كه ناخواسته فكر مي كردي وارد بهشت شدي واقعا" خوشا به سعات حافظ. هم در اين دنيا صاحب بهشت بود، و هم در آن دنا در آن واحد از دو دنياي مختلف بهره مند بود و اين خود سعادتي بزرگ بود.
از دور چشمش به بارگاه حافظ افتاد ناخودآگاه زانوانش سست شد و لرزه اي خفيف اندامش را در بر گرفت ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و همانطوري كه به طرف آرامگاه مي رفت هاي هاي گريست. بالا سر سنگ قبر حافظ ايستاد و فاتحه اي خواند.
در همين حين، پيرمردي كه فال حافظ مي فروخت نزديكش شد و با التماس و لهجه شيرين شيرازي گفت: خانوم جون، يه فال از من بخر.
ديبا بدون تامل نيت كرد و فالي از دستهاي چروكيده پيرمرد بيرون كيشد و فورا" پولش را داد و خودش را از ميان جمعيت به كناري كشيد و شروع به خواندن كرد:
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد
از هر نظر مرغ دلم گشت هواگير
اي ديده نگه كن كه به دام كه در افتاد

باز بي اختيار اشكهايش سرازير شد. خدايا، اين حافظ كيه؟ چطوري از دل همه خبر داره؟ انگار با هر بيت شعري كه سروده همه اونچه كه تو دل آدم هست رو بيرون ميريزه. خدايا، حافظ نظر كرده توست بيخودنبودكه حافظ، حافظ كل قرآن بود. خدايا، چي مي شد يه نظر كوچكي هم به ما داشتي! اي حافظ عزيزم، تو پيش خدا آبرو داري وساطت منو هم بكن. بلكه به خاطر ابروي تو خدا منو هم مورد لطف قرار بده .
يك ساعتي را پيش حافظ نشست و از هر دري با او در دل كرد ديگر چشمه اشكش خشك شده بود آنچه عقده در دلش بود گشوده بود حال احساس سبكي خاصي وجودش را فرا گرفته بود از دور چشمش به شاباجي افتاد كه بسويش مي آمد. از جا بلند شد و خوشحال مثل كسي كه فرشته نجاتش را پيدا كرده باشد به سويش پر كشيد.
در راه بازگشت به خانه، هر دو سكوت كرده بودند انگار شاباجي حال ديبا را به خوبي فهميده بود كوچه سنبل از عطر و بوي گلهاي حافظيه پر بود يك طرف كوچه را سراسر ديوار باغ حافظيه احاطه كرده بود به طوري كه درختان سرو و نارنج به داخل كوچه سركت مي كشيد.

R A H A
10-03-2011, 12:57 AM
نزديك در خانه كه رسيدند شاباجي طبق ديشب گوشه چهارقدش را باز كرد و كليدي از آن بيرون كشيد و به آرامي در را گشود و هر دو وارد شدند اما اين بار بر خلاف ديشب، ديبا هيچ گونه ترس و وحشتي از ورودش نداشت.
سينا در حياط داشت درختها و گلها را آب مي داد. با ديدن آنها با لبخندي سلام كرد و گفت : آه شاباجي، دير كردين نگران شدم مي خواستم بيام دنبالتون.
شاباجي كه متعجب شده بود رو به سينا كرد و گفت: چه عجب پسرم تو براي من نگران شدي! ديشب كه اومدم خونه حتي سراغي هم از من نگرفتي، اما امشب نگرانم بودي.
سينا كه جلوي ديبا توقع همچون حرفي را از شاباجي نداشت سرخ و سفيد شد و سرش را به زير انداخت.
شاباجي كه متوجه رنگ به رنگ شدن سينا شده بود براي اينكه از اين حال درش آورد، ادامه داد: برم،برم براي بچهم اسپند دود كنم الهي قربون قد و بالات بشم مادر كه تو انقدر دلسوزي.
ديبا كه لبخندي گوشه لبش ماسيده بود همراه شاباجي از پله ها بالا رفت. شاباجي از بالاي پله ها رو به سينا كرد و گفت: راستي مادر جون شام مي خوري برات بيارم؟
نه شاباجي ميل ندارم ، سيرم ديدي كه ناهار دير خوردم.
شاباجي به سرعت وارد اتاق شد و سماور را به برق زد و شروع به آماده كردن وسايل شام شد موقع صرف شام، شاباجي رو به ديبا كرد و گفت:
كارهاي ين بچه حسابي منو توفكر بده، معلوم نيست امروز با شراره بوده يا نه. از صبح كه حسابي شوخ و شنگ بود. باورت نمي شه مادر اين خونه به اين بزرگي هر شب مثل خونه ارواح مي مونه. اگه من يه آبي به باغچه و دار و درختش بدم كه دادم و الا سينا اهل اين حرفها نيست حالا امشب حسابي تعجب كردم كه ديدم مشغول آبپاشي حياطه پيش خودم گفتم تا حالا سينا چند تا پادشاه رو هم خواب ديده.
خب مادر وقتي اونكه جوونه اين طوريه ديگه از من چه توقعي هست. البته اينجا هميشه اين طور سوت و كور نبوده. تا وقتي خان بابا، خدابيامرز، زنده بود همه اينجا مثل مور و ملخ لول مي خوردن خان بابا آدم در خونه بازي بود. خيلي دست و دلباز بود يه حجره فرش فروشي تو بازار وكيل داشت. وضعش هم خوب وبد. تا وقتي كه بود اين پسرها و دامادها و عروسهام تا كمر جلوش خم و راست مي شدن اما همين كه عمرش رو داد به شما همه مثل قوم مغول حمله كردن و مال و اموالش رو به تاراج بدن هرچي باغ و ملك و حجره بازار بود همه رو فروختن و خوردن فقط همين يه خونه رو كه اون هم خان بابا ، خدابيامرز، قبل از مرگش به نام من كرده بود باقي موند. كه نمي دونم اگه اينجانبود ، لابد هر شب بايد خونه يكي سر رو زمين مي گذاشتم.
آره ، دخترم مي گن دل بي غم در اين عالم نباشد اگر باشد، بني آدم نباشد. هر كسي توي زندگي ش يه دردي داره ، ولي سينا واقعا" بچه مهربونيه. اون با همه فرق داره از ته دل منو دوست داره بچه هام وقتي كاملا" خيالشون راحت شد كه همه مال و اموال خان بابا رو بالا كشيدن ديگه حتي يه حالي هم از من نمي پرسن. تازه ازم دلگير هم هستن. توقع داشتن دو دستي اين خونه رو تحويلشون بدم راه مي رن طعنه مي زنن كه شاباجي خونه به اين بزرگي مي خواي چي كار. گاهي اوقات هم كه براي ديدنم اينجا مي يان انقدر قيافه گرفته و عبوس ن كه با يك من عسل هم نمي شه اونها رو خورد. تازه چشم ديدن سينا رو هم ندارن.
آخ، كه اگه ماهرخ زنده بو، اون با همه فرق داش. خيلي مهربون بود.

R A H A
10-03-2011, 12:57 AM
اگه اون بود، من ديگه غصه اي نداشتم. منصور يه پارجه آقا بود سينا رو ببين، انگار منصور دوباره زنده شده . وقتي فهميدن كه سينا رو فرستادم فرانسه تا مدركش رو بگيه صداي همشون دراومد. هر كدون يه حرفي مي زد مگه ما آدم نيستم. بچه ها هم سهمي دارن، اونها رو هم بفرست خارج. سينا خودش ارثيه پدري داره. تو حق ما رو داري مي دي به سينا. اين پول پدر ماست كه داري بذل و بخشش ميكني.
بيچاره سينا بچه م اصلا" اهل اين حرفا نيست . هميشه به من مي گفت: شاباجي من از اينجا تكون نمي خورم .هر كسي هم خواست زنم بشه بايد بيادو همينجا در كنار تو زندگي كنه. اما مادر من كه چشمم از اين شراره آب نمي خوره اون هيچ وقت راضي به اومدن اينجا نمي شه. تازه همون بهتر كه نياد اون وقت هر روز يه قشقرقي تو اين خونه به پاس. نمي دونم اگه سينا هم منو ترك كنه، تكليفم چي ميشه. مي ترسم اخلاق اين دختره تو روحيه سينا هم اثر كنه، تكليفم چي ميشه. تو اين يكي دو روزه كه تو اومدي اينجا، حسابي حال و هواي خونه رو عوض كردي. تو بركت و زندگي به اين خونه آوردي راست گفتن مهمون حبيب خداس، با خودش رحمت مياره و درد و بلا رو ميبره.
در همين وقت تلنگري به در خورد شاباجي رويش را به در كرد و گفت:
چيه مادر كاري داشتي؟ چيزي مي خواي؟
سينا با كمرويي جواب داد: نه، شاباجي . ديدم داري اسم منو ميبري، گفتم شايد باهام كاري داريد يا شايد هم بخواي يه چايي مهمونم كني.
شاباجي و ديبا از اين شوخي سينا به خنده افتادند. شاباجي در حالي كه از جايش بلند مي شد، با خوشرويي در را باز كرد و گفت: بفرمايين، پسرم چايي هم مهمونت مي كنم اصلا" هر چي تو بخواي. تو جون بخواه مادر چايي كه قابلت رو نداره. بيا تو، بياتو.
سينا بر خلاف جملاتي كه پشت در اتاق گفته بود ، با كمرويي و ادب وارد شد و مجددا" سلام كرد.
ديبا به احترامش بلند شد و گفت: خواهش مي كنم بفرمايين . اينجا خونه خودتونه. من كه نبايد به شما تعارف كنم. بعد با شرمندگي سرش را دوباره پايين انداخت و گفتك باور كنين چندين بار خواستم زحمت رو كم كنم ، اما هر بار شاباجي منو شرمنده كردن. ميدونم براتون مزاحمت ايجاد كردم اميدوارم منو ببخشين.
سينا كه از شنيدن گفته ها ديبا مدام رنگ عوض مي كرد من و من كنانجواب داد : خانم، تورو به خدا از اين حرفها نزنين، يه عمري در اين خونه به روي همه اعم از غريب و خودي باز بوده، خان بابا و شاباجي هر دو مهمون نواز بودن و هستن، شما براي ما كه زحمتي ندارين تا هر وقت كه دلتون خواست مي تونين اينجا بمونين باور كنين كه ما بسيار هم خوشحال مي شيم.
شاباجي سيني چاي را جلوي سينا گذاشت و گفت: تو يه چيزي بهش بگو مادر من كه حريف ديبا جون نمي شم حالا فكر كرده كه من براش چي كار كردم. نه بابا دختر هرچي كه خواستيم خودمون بخوريم تو هم يه لقمه خوردي. اينكه ديگه اين همه شرمندگي نداره.
سينا كه از شنيدن نام ديبا تا بناگوش قرمز شده بود با لبخندي حرف شاباجي را تاييد كرد و به ظاهر مشغول ديدن تلويزيون شد. شاباجي دوباره مشغول خوردن شام شد، اما ديبا كه اصلا" ميلي به غذا نداشت كمي بازي بازي كرد و خيلي زود كنار رفت.
شاباجي كه ديد حريفش نمي شود استكان چاي را جلويش گذاشت و گفت شام كه نخوردي لااقل چايي بخورد.

R A H A
10-03-2011, 12:57 AM
ديبا مجدد تشكر كرد و مشغول ديدن تلويزيون شد تقريبا" ربع ساعتي را سينا پيش آنها ماند و بعد از خوردن چاي و ميوه از جاي بلند شد و در حالي كه شب بخير مي گفت، به اتاقش رفت، با رفتن سينا، ديبا نفس راحتي كشيد و بلافاصله رختخوابها را پهن كرد حسابي خسته شده بود به شاباجي شب به خير گفت و خوابيد.
آفتاب به پشت پلكهايش رسيده بود و ناراحتش ميك رد پتر را تا روي سرش بالا كشيد و در رختخواب غلتي زد يك دفعه انگار كه به خودش آمده باشد هراسان از جا پريد سماور قل قل ميكرد، اما از شاباجي خبري نبود با خودش فكر كرد لابد در حياط مشغول كاري است بوي آبگوشت هوس انگيزي همه اتاق را پر كرده بود هنوز دلش مي خواست بخوابد همانطور نشسته تكيه به بالش داد و لحظه اي چشمانش را بر هم نهاد.
چه احساس خوشي داشت با اينكه به اين سبك زندگي عادت نداشت و هيچ وقت آنرا تجربه نكرده بود، از ته دلش آرزو كرد اي كاش براي هميشه در يك همچون خونه و زندگي اي باقي مي ماند ساده و بي ريا، يك زندگي رويايي. در فكر حرفهاي ديشب شاباجي بودواقعا" به ظاهر آدمها نمي شود نگاه كردهر كسي در دلش دردي دارد. او فكر مي كرد كه شاباجي خيلي خوشبخت است بيچاره او هم دلش پر بود و از زهر روزگار به حد كافي چشيده بود.
صداي به هم خوردن در حياط بلند شد و پس از آن صداي پايي كه آرام و آهسته از پله ها بالا مي آمد شنيده شد. ديبا زود از جايش بلند شد و رختخوابش را جمع كرد شاباجي در اتاق را باز كرد و در حالي كه يك دستش نان و يك دستش سبزي خوردن بود ، وارد اتاق شد.
ديبا سلام كرد و به كمكش شتافت و درحالي كه سبزي خوردن را از دستش مي گرفت، گفت: شاباجي ، كجا رفته بودين؟ خب ، اگه خريد داشتين، منو صدا مي كردين. شما تنهايي نمي تونين خريد كنين.
شاباجي هن وهن كنان جواب سلامش را داد و گفت: آخه ، دخترم تو خواب بودي دلم نيومد بيدارت كنم گفتم امروز كه آبگوشت داريم نون تازه و سبزي خوردن باهاش مي چسبه. برا همين هم رفتم بيرون خريد.
ديبا سرش را تكاني داد و گفت : بله، متوجه شدم واقعاگ محشره، چه بوي! من كه دلم از حالا به قار و قور افتاده.
شاباجي سبزي را از دست ديبا گرفت و در دمجمعه اي گذاشت و در همان حال كه نانها را جابجا ميكرد، رو به ديبا كرد و گفت: مادر تا دست و روت رو بشوري ، صبحانه آمادس.
ديبا تشكر كرد و از اتاق خارج شد.
هوا نسبتا" گرم شده بود دلش مي خواست طبق معمول هر روزش دوش بگيرد، اما چطوري او حتي يك دست لباس هم با خودش برنداشته بود موقع بيرون آمدن از خانه آنقدر عجله به خرج داده بود كه فقط كيف دستي اش را برداشته بود البته از شب قبل موفق شده بود شناسنامه و پاسپورت و عقد نامه را از گاوصندوق بردارد و در داخل كيف بگذارد كه اگر اين كار را هم انجام نداده بود، معلوم نبود چه پيش مي آمد.
دو روزي مي شد كه حمام نگرفته بود و واقعا" كلافه بود فكر فرهاد لحظه اي راحتش نمي گاشت خدا مي دانست حالا فرهاد چه حالي داشت. حتي مي ترسيد براي گرفتن بليط به خيابان برود فرهاد آدم با نفوذي بود لابد تا حالا پليس را در جريان قرار داده بود آنقدر دوستهاي مختلف داشت كه فقط كافي بود اراده كند تا كسي را پيدا كند ان وقت اگر طرف بيچاره در گور هم خوابيده بود، از آن زير بيرون مي كشيدش.

R A H A
10-03-2011, 12:58 AM
شير آب را كمي باز كرد و آبي به سرو صورتش زد ميخواست از پله هابالا برود كه يك دفعه صداي زنگ در حياط بلند شد يك لحظه سر جايش ميخكوب شد دلش هري پايين ريخت صداي زنگ مجددا" بلند شد.
شاباجي از اتاق بيرون آمد و گفت: كيه؟ الان اومدم.
ديبا نگاهي به شاباجي كرد و گفتك شما زحمت نكشين من باز مي كنم و به طرف در حياط راه افتاد.
تا به دالان برسد يكه بار ديگر زنگ صدا كرد. قدمهايش را تندتر كرد و به سرعت در را از هم گشود پشت در دوتا زن چادري و عصباني با چشمهاي برقا نگاهش كردند.
يكي از آنها كه جوان و بچه سال بود در حالي كه پشت چشم نازك مي كرد، گفت: ببخشين شما؟
ديبا كه حسابي دست و پايش را گم كرده بود با گيجي عقب عقب رفت و گفت بفرمايين . من، من دوست شاباجي هستم.
از قيافه دو زن به خوبي مشهود بود كه مادر و دختر هستند دخترك پوزخندي زد و گفت: دوست شاباجي، اون هم شما! از كي تا حالا شاباجي با دختر خانمها دوست ميشه! بعد بدون اينكه منتظر جواب بمانند هر دو با عجله وارد حياط شدند.
شاباجي كه از بالاي پله ها شاهد وارد شدن آنها بود با لبخندي گفت: اوه ، شما هستين بچه ها، باين تو.
مادر و دختر هر دو با هم س كردند و از پله ها بالا رفتند شاباجي در حالي كه جواب سلامشان را مي داد، گفت: چه عجب مادر يادي از ما كردي! نترسيدي به مادر پيرت سر زدي!
دخترك غرغر كنان پرسيد: شاباجي سه دفعه زنگ زديم تا در باز كردين . سينا كجاس؟ اين دختره كيه؟ اينجا چي كار داره؟
شاباجي كه از طرز صحبت كردن او حسابي ناراحت شده بود بدون اينكه پاسخش را بدهد، رو به خانم مسن تر كرد گفت : چطوري پريچهر جان؟ حالت خوبه مادر؟ احمد آقا چطوره؟
پريچهر لبخند كمرنگي زد و گفت: خوبه سلام رسوند ديدم چند روزه ازتون بي خبرم، گفتم با شراره بيام هم من يه حالي از شما بپرسم، هم شراره سينا رو ببينه. آخه اين پسر كه به خودش زحمت نميده يه توك پا بياد خونه ما. كار دنيا برعكس شده به ما كه رسيد آسمون تپيد. حالا ما اومديم آقا داماد رو زيارت كنيم لحسن صدايش همه بانيش و كنايه و تمسخر بود.
شاباجي كه حسابي ناراحت شده بود با سردي جواب داد: وا، مادرجون انگاري اول صبحي هر دوتون با توپ پر از خونه زدين بيرون چه خبرتونه؟ حالا چرا انقدر عصباني هستين؟ سينا ه خونه نيست يعني شماها نمي دونين كه اون صبحها ميره سر كار اتفاقا" امروز صبح زود رفت دادگستري. بچه م اصلا" وقت سر خاروندن نداره ، چه برسه به اينكه جايي بخواد بره. بعد در حالي كه دو تا چاي پررنگ مي ريخت با ناراحتي و اخم جلوي آنها گذاشت.
اما وقتي به چهره خسته و تكيده پريچهر نگاه كرد ناخودآگاه دلش سوخت دوباره با مهرباني گفت: بيا، مادر جون يه چايي بخور تاخلق بياد سرجاش صبح اول صبحي شيطون رو لعنت كن مادر تا روي خوش هست اخم و تخم براي چي. حالا اين طور قنبرك زدي؟
شراره زير چشمي نگاهي به ديبا كه تازه وارد اتاق شده بو، انداخت و زير لب گفت :اين ديگه از كجا پيداش شد و با نگاهي حاكي از كينه و عداوت در چشمهاي ديبا زل زد.

R A H A
10-03-2011, 12:58 AM
ديبا كه متوجه نگاه انزجار آميز شراره شده بود سرش را پايين انداخت. با خودش فكر كرد لابد از اينكه دير در را باز كرده از دستش عصباني است. غير از اين، دليل ديگري هم نمي توانست داشته باشد.
اما واقعيت چيز ديگري بود ديبا اب اينكه دو روزي مي شد حمام نگرفته بود، اما قيافه و سرو وضعش حسابي از او سر بود. موهاي بلند و مشكي ، با چشمان درشت و سياه و كشيده ، نظر هر بيننده اي را به خود جلب مي كرد. البته شايد اگر ديبا را بيرون از محيط خانه شاباجي ديده بود ، حتما " او را به خاطر قيافه و اندامش تحسين هم ميكرد.
اما حالا قضيه كاملا" فرق داشت او اينجا بود در اين خانه، در كنار نامزدش چطور شاباجي اينقدر بچي كرده و او را به خانه آورده بود خدا مي دانست به خودش گفت: البته اعدام قبل از محاكمه نمي شه شايد هم همين الان اومده باشه و اصلا" سينا اونو نديده باشه بله درسته. نبايد يكه به قاضي برم ولي بايد ته توي قضيه رادر بيارم.
ديبا كه تا آن موقع اوضاع و احوال را پس ديده بود همانطور در سكوت گوشه اي از اتاق كز كرده بود اصلا" جرئت حرف زدن نداشت اين طور كه اين دوتا خانم وارد شده بودند هيچ بعيد نبود كه فورا" او رااز خانه بيرون كنند. در دلش گفت: چه روز شومي، حالا چيكار كنم؟
نگاهي به شراره انداخت دختري با قد متوسط، كمي چاق و سبزه، يك بلوز سبز با دامن مشكي پوشيده بود كه ناخودآگاه به اين لباس كمي چاقتر از حد معمول نشان داده مي شد در تركيب لباس پوشيدنش كمال بي سليقگي نشان داده مي شد همچون لباسي براي دختري به سن و سال او اصلا" مناسب نبود شايد بيشتر به تن مادرش برازنده بود تا خودش. به اضافه اينكه بلوز سبز، سبزگي پوستش را چند برابر كرده بود شايد اگر دقت بيشتري در انتخاب لباس و همين طور در آرايش صورت به خرج داده بود خيلي بهتر از آنچه نشان مي داد، مي شد.
اما برعكس او ، مادرش بلوز سفيد و دامن مشكي به تن داشت و بسيار مرتب مي نمود هر دو چادري بودند، اما تيپ مادرش به مراتب بهتر مي نمود در نگاه شراره گيرايي خاصي وجود داشت. زيبا نبود، اما همانطوري كه شاباجي گفته بود دختر شلوغ و سر زنده اي بود اما متاسفانه، انگار امروز اصلا" سر كيف نيود. ديبا به شانس بدش لعنت فرستاد.
شراره كه نسبتا" كمي آرام شده بود براي اينكه رفتار بد خودش را توجيه كند و از دل شاباجي درآور در حالي كه خودش را لوس مي كرد، صورتش را به صورت شاباجي چسباند و گفت: قربون شاباجي خودم برم تو رو به خدا منو ببخش ، شاباجي. باور كن ازدست سينا حسابي عصبان م ، آخه اون اصلا" به فكر من نيست هيچ اهميتي به من نمي ده. فكر نمي كنه كه نامزد داره.حتي يه تلفن خشك و خالي هم زورش مياد بزنه.
شاباجي با مهرباني نگاهش كرد و گفت دخترم ، خدا رحم كرد سيناخونه نبود والا با اين برخورد چند دقيقه قبل تو معلوم نبود اينجا چه اتفاقي مي افتاد. آخه دخترم، عزيز دلم از قديم گفتن زبون خوش مار رو هم از توي لونه ش مي كشه بيرون. ولي برعكس، زبون سرخ هم سر سبز رو به باد مي ده. آخه مادر او با چه عشقي بياد تو رو بينه لابد هر وقت كه اومده خونه تون اين طوري ازش استقبال كردي. با پرخاش و توهين ازش پذيرايي كردي نه دخترم، اينطور نيست؟
با شنيدن اين حرفها شراره كه انگار ديگ آب جوشي را روي سرش ريخته باشند، گر گرفت. مثل اسپند روي آتش در حالي كه آرام و قرار نداشت گفت: شما هميشه از اون دفاع مي كنين. به ظاهر گفتي كه ما هر دوتايي نوه هاتون هستيم، اما نه، شاباجي اينطور نيست. سينا پسر شماس و من نوه شما.

R A H A
10-03-2011, 12:58 AM
شاباجي به سرعت وسط حرفش پريد و گفت : خب معلومه مادر اينكه گفتن نداره. من اونو بزرگ كردم بيشتر از اونچه كه تو پيش من بودي، اون بوده. خوب اونو ميشناسم، به اخلاق و مرامش واردم هر چي باشه مادر سعي كردم جاي خالي مادرش رو پر كنم ، همون طوري كه پريچهر و احمد آقا تور رو بزرگ كردن فقط با اين تفاوت كه تو خصوصيت اخلاقي پدرت رو به ارث بردي، سينا هم خصوصيت اخلاقي منصور، پدر خدابيامرزش رو به ارث برده، تو شلوغي، پر شر و شوري. اون هم مظلوم و ساكت، سرش تو لاك خودشه، كاري به كار كسي نداره. حالا چي ميگي؟ مردم براي يه همچون جووني مي ميرن اون وقت تو هميشه ازش شكايت داري. مگه چه بدي اي در حقت كرده؟ اگه يه سهل انگاري كرده و تو رو گردش نبرده، جرم سنگيني مرتكب شده؟
شراره كه حسابي دمق شده بود از طرفي هم هرچه بيشتر با شاباجي حرف ميزد خودمتهم مي شد، با دلخوري رو به مادرش گفت:
مامان، پاشو بريم. اينجا ديگه جاي ما نيست.
پريچهر خانم كه حسابي خسته شده بود با عصبانيت جواب داد: وا، دختر مگه دنبال آتيش اومدي يه دقيقه دندون رو جيگر بگير تازه سينا رو هم كه نديدي، بگير بشين بالاخره هرجا باشه پيداش مي شه.
شاباجي كه اصلا" حوصله شراره را نداشت و دلش مي خواست زودتر شرش را كم كند، اما بيچاره مجبور بود به خاطر پريچهر كوتاه بيايد، رو به شراره كرد و گفت: بشين، شراره جون .مادر سينا تا ظهر پيداش ميشه بالاخره براي ناهار مياد خونه. من هم امروز آبگوشت بار كردم. يه لقمه دور هم مي خوريم بعد رو به ديبا كرد و گفت: الهي بميرم مادر از صبح تا حالا ناشتايي نخوردي . پاشو يه لقمه نون بگذار دهنت ضعف كردي دختر داري از حال ميري. بعد در حالي كه از جا بلند مي شد، زير لب گفت: برم ميوه بيارم يه گلويي تازه كنيم و بعد به طرف آشپزخانه رفت.
پريچهر خانم و شراره هر دو با هم چشم غره اي به ديبا رفتند و نگاهش كردند انگار پريچهر خودش را براي پرسيدن سوالي آماده كرده بود كه ديبا بي معطلي از جا بلند شد و براي كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
نفس عميقي كشيد واقعا" از اين بگو مگوي بيخودخسته شده بود. مي خواست به حياط برود و كمي هواي تازه استنشاق كند و همچنين از دست اين مهمانهاي پر توقع خلاصي پيدا كند. چشمش به سيني سبزي خوردن افتاد در حالي كه لبخند مي زد، رو به شاباجي كرد و گفت: من مي رم تو حياط سبزي پاك كنم اونجا راحت ترم.
شاباجي كه متوجه حال ديبا شده بود بدون چون و چرا گفت: باشه مادرجون فقط اول يه چيزي بخور بعد برو.
ديبا با عجله در حالي كه بيرون مي رفت، جواب داد: نه شاباجي، هيچي ميل ندارم و بلافاصله از در خارج شد.
كنار حوض روي تخت نشست و نفس عميقي كشيد انگار از زندان رها شده بود. اعصابش حسابي به هم ريخته بود نه به آرامش ديروز، نه به جار و جنجال امروز يك ربعي به سكوت گذشت هيچ صداي بيرون نمي آمد گرماي آفتاب دلنشين بود يك لحظه دلش خواست همان جا روي تخت دراز بكشد انگار خون تازه اي در رگهايش جريان پيدا كرده بود با انرژي و آرامش مشغول پاك كردن سبزيها شد مقدار آب در لگن ريخت و سبزيهاي پاك كرده را داخلش ريخت تا خيس بخورد.

R A H A
10-03-2011, 12:58 AM
يك دفعه صداي شراره بلند شد كه با تندي به شاباجي گفت: هيچ نمي فهمم يعني شما به اين راحتي يه دختر غريبه رو تو خونه راه دادين اون هم دو روز! آخه مگه اونو مي شناسين؟ مي دونين كيه؟ از كجا اومده ؟ خونواده ش كيه؟ اصلا" چي كاره س؟ نكنه با حقه و دوز و كلك اينجا اومده باشه.
پريچهر در ادامه صحبت شراره گفت: از شما ديگه توقع نداشتم ، شاباجي. شما كه آنقدر خام و بي تجربه نبودين هيچ وقت از اين كارها نمي كردين همين طوري دست يه دختر بي حجاب رو گرفتي و آوردي تو خونه.
شاباجي كه ديگر داشت از كوره در مي رفت با عصبانيت گفت: هيس ،هيس. صداتون رو مي شنوه ناراحت ميشه اون مهمون منه. شماها چيكار به اين كارها دارين مگه من بچه م كه دارين منو نصيحت مي كنين اينجا خونه منه اختيارش رو دارم پس بيخودي تو كار من دخالت نكنين در ضمن، ديبا از اون دخترهايي كه فكر مي كنين نيست اون دانشجوس كه براي تحصيل به شيراز اومده امروز و فردا هم دوباره بر ميگرده دانشگاه من خودم اونو به زور نگه داشتم اتفاقا" چندين بار مي خواست بره كه من نگذاشتم آخه، واقعا" دختر خوبيه اصلا" دلم نيومد تو خيابون سرگردون بشه.
با شنيدن اين حرفها اشك در چشمان ديبا حلقه زد زير لب با بغض فرو خورده اي گفت: بابا، كجايي كه ببيني دختر يكي يكدونه ت چقدر خار و خفيف شده و مردم درباره ش چي ميگن؟ خدايا، هيچ وقت تو زندگي به همچين روزي فكر نكرده بودم كه دزدم كنن، به چشم يه دختر خياباني بهم نگاه كنن خدايا، اين همه عذابي كه كشيدم بس نيست، اين همه دردي كه به سر پدر و مادرم اومد بس نيست حالا هم بايد حرفهاي مردمو به جون بخرم.
سيني سبزي ار كنار گذاشت بيش از اين تحمل بي احترامي آنها را نداشت هنوز صداي شراره بلند بود كه از قصد داد مي زد ، بلكه او صدايش را بشنود از پله ها بالا رفت و در اتاق را با تندي گشود و وارد شد
رنگ از صورت شاباجي پريد رو به پريچهر و شراره كرد و گفت: فقط به احترام شاباجي و بخاطر محبتهايي كه در حقم كرده از توهين شما گذشتم اما تا وقتي كسي رو نشناختين در موردش قضاوت نادرست نكنين.
به سرعت كيف و وسائلش را جمع و جور كرد و در حالي كه صورت شاباجي را مي بوسيد، از او تشكر كرد.
شاباجي كه به گريه افتاده بود با التماس جلويش را گرفت و گفت : به ارواح خاك خان بابا نمي گذارم بري اينها جووني كردن مادر يه حرفي زدن تو كه نبايد به دل بگيري تازه تو توي خونه من هستي ، چه ربطي به اونها داره. بگير بشين مگه من مي گذارم مهمونم اين طوري از در اين خونه بيرون بره.
بعد نگاهي غضبناك به پريچهر و شراره انداخت و گفت: ببينين از صبح تا حالا چه قشقرقي تو اين خونه راه انداختين.
رنگ و روي پريچهر پريده بود به خوبي معلوم بوداز حرفهايي كه زده شرمنده است، اما شراره عين خيالش نبود و تازه از فتن او خوشحال هم شده بود.
پريچهر رو به ديبا كرد و گفت: تو رو خدا ببخشين. ما منظوري نداشتيم. فقط نگران شاباجي بوديم خب مي دونين ما درست شما رو نمي شناسيم اما حالا كه شاباجي گفت شما دانشجو هستين كلي خيالم راحت شد حالا خواهش مي كنم بفرمايين نگذارين دل شاباجي از ما بگيره او تنهاس خوشحال ميشه كسي پيشش بمونه. حالا اين زحمت افتاده رو دوش شما.
شراره كه حسابي از حرفهاي مادرش يكه خورده بود با ناراحتي گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست ديبا هم كه بيشتر از اين تحمل گريه و التماس شاباجي را نداشت همان جا دم در نشست.
شاباجي كه به ظاهر آرام شده بود بر شيطان لعنت فرستاد و به دنبال سبزي به حياط رفت و تند تند آنها را شست و از پله ها بالا آمد ديبا كه انگار فشارش پايين افتاده بود يك دفعه سرش گيج رفت و همان جا روي زمين افتاد.
شاباجي كه دستپاچه شده بود به طرفش دويد و گفت: چي شده مادر؟ حالت بده؟
ديبا با دست اشاره كرد طوري نيست.
شاباجي رو به پريچهر گفت: مادر يه ليوان آب قند درست كن اين بچه از صبح تا حالا هيچي نخورده ضعف كرده زود باش.
پريچهر به سرعت به آشپزخانه رفت و ليواني شربت قند آماده كرد و بالا سر ديبا آمد و آرام آرام دردهانش ريخت. شراه كه اصلا" حوصله اين كارها را نداشت از جا بلند شد و به اتاق سينا رفت.

R A H A
10-03-2011, 12:58 AM
فصل 4
آن روز سينابراي ناهار نيامد. ديبا با خوردن شربت قند كمي حالش جا آ'ده بود خودش هم نمي دانست چرا اين حال به او دست داده بود انگار فشار عصبي بيش از حد فشارش را پايين آورده بود.
ناهار به آن خوشمزگي در كمال سردي و بي روحي كه در فضا آكنده بود صرف شد البته ديبا فقط كمي از آبگوشت را خالي بدون نان خورد و كنار كشيد با خودش كلنجار داشت . واقعا" آنجا چه كار داشت. آن هم در زندگي مردم آنها حق داشتند چنين برخوردي با او داشته باشند اما در اصل او هيچ گناهي نداشت و در اين ماجرا دخيل نبود بلكه خودشاباجي با اصرار و تعارف فراوان او را از حافظيه به منزلش برده بود حتي چنيد بار كه سعي كرده بود برود با اصرار شاباجي مواجه شده بود پس در اين صورت، جاي گله اي باقي نمي ماند.
درست بود كه او در شيراز بجز فرهاد و خانواده اش كسي را نداشت، اما بالاخره مي توانست هر چه زودتر به تهران پيش پدر و مادرش برگردد گرچه در اين كار دير جنبيده بود و حالا به احتمال قوي بايد به آنها تلفن مي زد و عوض خودش كه به تهران برود آنها بايد به شيراز مي آمدند.
بعد از ناهار، پريچهر خانم چند تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آورد. شاباجي هم در حالي كه ميوه و شيريني آورده بود، همان جا روي زمين ولو شد خيلي خسته شده بود حسابي اعصابش به هم ريخته بود اوضاع نسبتا" آرام شده بود.
شراره گوشه اي از اتاق به حالت قهر دراز كشيده بود شاباجي و پريچهر در حالي كه ميوه مي خوردند ، در مورد موضوعات مختلف با هم گپ مي زدند پريچهر از زندگي و بچه هايش مي ناليد. از امير كه دير خدمت سربازي رفته و پسر كوچكش كه اصلا" درس نمي خواند و بچها هاي دختر بزرگش، سودابه كه حسابي اذيت مي كردند. خلاصه از هر دري حرف زدند .
ديبا فقط شنونده بود و در حالي كه چاي و شيريني مي خورد، هيچ حرفي نمي زد. شراره حسابي حوصله اش سررفته بود با عصبانيت از جا بلند شد و به اتاق سينا رفت.
طرفهاي غروب بود كه سرو كله سينا پيدا شد. وقتي شراره را جلوي در اتاقش ديد رنگ از صورتش پريد هرچيزي را انتظار داشت، جز ديدن شراره. سعي كرد خوددار باشد و با رويي گشاده با او برخورد كند از همان پايين پله ها لبخندي زد و بالا رفت. جلوي شراره كه رسيد، گفت: به به، چه عجب يادي از فقير فقرا كردي؟ كي اومدي؟
شراره در حالي كه اخمهايش را در هم كشديه بود ، جواب داد: از صبح تا حالا بنده اينجا منتظر جنابعالي هستم. مثل اينكه من بايد به شما بگم كه چه عجب خونه اومدي و چشم ما به جمال شما روشن شد الان دو سه روزي مي شه كه ازت بي خبرم. حتي به خودت زحمت ندادي يه تلفن بزني.
سينا در حاليكه كفشهايش را در مي آورد ، وارد اتاق شد شراره هم به دنبالش رفت سينا رو به شراره كرد و گفت: واقعا" متاسفم اصلا" وقت نكردم كارم زياده بيشتر وقتم تو دادگستري ميگذره. يا بايد پيش وكلا باشم ، يا پيش موكلين. همه ش هم اعصاب خورد كنه.
شراره كه عصباني شده بود جواب داد: يعني كارت مهمتر از ديدن منه كدوم مردي با زنش اين طوري برخورد ميكنه كه تو دومي ش باشي؟
سينا كه بهش برخورده بود سرش را بلند كرد و جواب داد: اولا" ، ما هنوز زن و شوهر نشديم و فقط نامزد هستيم ، ثانيا" توي دوران نامزدي نبايد از من توقع داشته باشي كه هر روز و هر ساعت در كنارت باشم و به ديدنت بيام.
تازه هر وقت هم كه به ديدنت اومدم انقدر غر زدي و قيافه گرفتي كه از اومدنم پشيمون شدم خب، من هم يه مردم ، به محبت نياز دارم.
شراره خنده تلخي كرد و گفت: محبت ! ببين كي داره از چي صحبت مي كنه. عزيزم، محبت در كنارت هست تو ديگه احتياجي به محبت نداري.
سينا كه از اين حرف شراره يك خورده بود با تعجب پرسيد: منظورت چيه؟ كدوم محبت؟

R A H A
10-03-2011, 12:59 AM
شراره رويش را برگرداند، چند ثانيه اي مكثي كرد و گفت: خوب منظورمو مي فهمي توي اين چند روز حسابي سرت شلوغ بوده، اما نه تو محل كارت، بلكه اينجا توي خونه در كنار دختر مردم كه معلوم نيست يه دفعه چطوري سر از اين خونه دراورده. خب ، شايد اگه من هم جاي تو بودم، هيچ وقت اينجا رو ترك نمي كردم و براي ديدن نامزدم نمي رفتم.
با شنيدن اين حرف سينا كه از كوره در رفته بود با عصبانيت گفت: حيف كه نامزدم هستي و توي خونه مهمون و الا اگه زنم بودي، مي دونستم چطوري جوابت رو بدم . از اين به بعد هم مواظب حرف زدنت باش. من اصلا" حوصله شنيدن حرفهاي چرت و پرت و بچه بازي رو ندارم اينجا اومدي كه اينطور متلك بارونم كني. بعد هم گله مي كني كه چرا ازم گريزوني و فرار مي كني.
سكوتي سنگين فضاي اتاق را پر كرده بود آنقدر فاصله بين آنها زياد بود كه هيچ حرفي به جز اين گله گزاريها براي هم نداشتند شراره از جا بلند شد و گفت: مثل اينكه اينجا ديگه جاي من نيست من دارم ميرم هروقت احساس كردي كه به قول خودت نامزدي هم داري بيا و تكليف منو روشن كن من ديگه از اين سبك زندگي خسته شدم. خداحافظ.
سينا كه توقع همچون برخوردي را نداشت از روي تخت بلند شد و درحاليكه جلوي شراره را مي گرفت، پرسيد: كجا داري ميري؟ من تازه اومدم اين بچه بازيها چيه كه راه انداختي، شراره ، تو رو به خدا براي يه بار هم كه شده درست و منطقي فكر كن.
شراره بي توجه به او و حرفهايش از در خارج شد و با عجله به اتاق شاباجي رفت و در حالي كه چادرش را سر مي كرد ، كيفش را برداشت و با اشاره به مادرش گفت: پاشو بريم.
پريچهر كه حسابي تعجب كرده بود همانطور مات و مبهوت گفت: كجا؟ مگه سينا تازه نيومده نمي خواي پيشش بموني؟
شراره با تندي نگاهي غضبناك به او انداخت و گفت: نه خير آماده شو بريم.
بيچاره پريچهر خانم گيج و وامانده چادرش را سر كشيد و در حالي كه شاباجي را مي بوسيد، از ديبا خداحافظي كرد و بيرون رفت شاباجي كه حال و روز شراره را ديه بود هيچ گونه اصرار و پافشاري براي ماندن آنها نكرد.
سينا كه بيرون جلوي در اتاقش ايستاده بود و ناظر صحنه بود با ديدن خاله اش با احترام جلو رفت و در حالي كه سلام مي كرد، گفت: چه عجب خاله جون، يادي از ما كردين!
پريچهر خانم با قيافه جواب سلامش را داد و گفت : چه عجب سينا جون كه خاله تو فراموش نكردي! مادر زنت رو كه از ياد بردي، باز جاي شكرش باقيه كه هنوز خاله فراموش نشده.
سينا كه تا بناگوش سرخ شده بود سرش را پايين انداخت و جوابي نداد در دلش گفت: اصلا" انگار زبون اينها رو از نيش و كنايه گرفتن درست و حسابي نمي تونن حرف بزنن همه ش متلك و زخم زبون.
پريچهر رو به شاباجي كرد و گفت: شما كاري ندارين؟ مواظب خودتون باشين خداحافظ.
سينا قدمي جلو گذاشت و گفت: من شما رو مي رسونم.
شراره با اخم از پله ها پايين رفت و با صداي بلندي گفت : لازم نكرده. خودمون مي ريم.
پريچهر شانه اي بالا انداخت و به همراه شراره پايين رفت. شاباجي با نگاهش از سينا خواست كه دنبالشان برود، ولي سينا ه حسابي از توهين آنها دلش گرفته بود بي توجه به سمت اتاقش راه افتاد.
شاباجي تا دم در آنها را بدرقه كرد و بعد يكراست به اتاق سينا رفت و با غيظ نگاهش كرد و گفت: چيزي ازت كم مي شد كه اونها رو مي رسوندي؟
سينا كه ديگه حوصله زخم زبان شاباجي را نداشت با پرخاش گفت:
تورو به خدا شما ديگه دست از سرم بردارين بگذارين راحت باشم اصلا" اين دختر ديوونه س هنوز نيومده منو تيربارون كرد بعد هم كه ديدن چي كار كرد اون وقت شما منو دعوا ميكنين. مي خواين كه باهاش مهربون باشم.

R A H A
10-03-2011, 12:59 AM
آخه چطوري؟ حتي اجازه اين كاررو هم به من نمي ده نيومده اعصابمو داغون كرد از صبح تا حالا حتي وقت نكردم ناهار بخورم. حالا كه اومدم خونه بايد متلكهاي خانومو به جون بخرم به من مي گه خوب بهت خوش مي گذره اينجا توي خونه پيش دختر مردم. اوه خداي من! شاباجي، من واقعا" نمي تونم اخلاق شراره رو تحمل كنم هر بار به خودم گفتم يه روز متوجه رفتارش ميشه، اما اون هر روز بدتر از روز پيش شده.
شاباجي كه خودش دلش حسابي پر بود ديگر طاقت نياورد و گفت: مي دونم پسرم همه اينهايي كه مي گي رو درك مي كنم، اما چه ميشه كرد مادر زن تو دختر منه، زن تو هم نوه منه ما همه گوشت و ناخنيم. مي گي چي كار كنم يه اشتباهي كردم حالا هم دارم تاوان پس مي دم ولي پسرم شراره وقتي بياد سر خونه و زندگي ش عوض ميشه مطمئن باش الان يه مقدار تحت تاثير حرفهاي پدر و خواهر و برادرش قرار گرفته، و الا خيلي هم دختر بدي نيست بيچاره پريچهر كه ميون اونها گير افتاده بچه م امروز خيلي رنجور و لاغر شده بود.
سينا كه موقعيت را براي حرف زدن مناسب ديده بود جواب داد: بله، گوشت و ناخن هستيم همديگه رو به عنوان فاميل يكي دو ساعتي مي شه تحمل كرد، اما شاباجي فكر من بدبدخت رو بكن كه چطوري با اخلاق اينها يه عمر زندگي كنم اين قضيه فرق ميكنه من بايد يه عمر كور باشم، يا كر، يا يه آدم بي رگ اگه غير اين باشم، با خون خودم بازي كردم.
شاباجي گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست او هم درمانده شده بود تا حدود زيادي حق را به سينا مي داد به خوبي با اخلاق شراره و پدرش وارد بود واقعا" ناداني كرده بود با دو دست خودش ، پسرش را به بدبختي سوق داده بود ولي حالا چاره چه بود؟ خودش هم نمي دانست.
سينا كه انگاري تازه به خودش آمده بود نگاهي به رنگ و روي پريده شاباجي كرد دلش سوخت حاضر بود نصف عمرش را بدهد ولي چهره او را اين طور غمگين و پريشان حال نبيند كنارش روي زمين نشست، صورتش را بوسيد: شاباجي خوبم، به من بگو بمير ، مي ميرم باور كن نمي خوام ناراحتت كنم. دست خودم نبود يه چيزي گفتم تو كه نبايد به دل بگيري خودت خوب مي دوني اگه قبول كردم با شراره ازدواج كنم، فقط به خاطر شما بود شاباجي تو رو به خدا اخمهات رو باز كنم من از وقتي كه چشمهامو باز كردم توروديدم، محبتهاي مادرانه تو رو ديدم. به غير از تو كسي رو ندارم. همه وجودم تو هستي باشه ، حالا كه اينطوري مي خواي هرچي تو بگي زندگي من مهم نيست براي من مهم تو هستي هر چيزي كه تو رو خوشحال كنه منو هم خوشحال ميكنه حالا بخند، شاباجي هنوز از دستم ناراحتي؟
شاباجي آهي كشيد و گفت: نه پسرم مگه تو چه كار خلافي كردي اگه بدوني مادر صبح چطوري وارد خونه شدند مثل دو تا آدم طلبكار بعد هم حسابي از خجالت اين دختره دراومدن و سكه يه پولش كردن.
سينا كه حدقه چشمهايش را گرد كرده بودگفت: چي كار كردن؟
شاباجي همه چيز را با آب و اب برايش تعريف كرد با شنيدن هر كلمه حرفي كه شاباجي مي گفت: سينا گر مي گرفت و تا بناگوش قرمز شده بود. اگر شراره دم دستش بو، حتما" خفه ش مي كرد با عصبانيت رو به شاباجي گفت : آخه به اين دختر معصوم چي كار داشتن از دست من عصباني بودن عقده شونو سر اون درآوردن.
شاباجي با تاثر سري تكان داد و گفت : من هم نمي دونم پاشم كه اين دختر تنهاس شايدناراحت بشه و از جايش بلند شد.
سينا رو به شاباجي كرد و گفت: صبر كن من هم بيام، بايد ازش عذر خواهي كنم بالاخره مقصر منم.
شابجاي به عنوان تاييد سري تكان داد و از اتاق خارج شد قبل از اينكه وارد اتاق شاباجي بشود تلنگري به در زد.
شاباجي كه زودتر ارد شده بود با صداي بلندي گفت: بيا تو مادر جون.
ديبا به احترام سينا بلند شد و خودش را مرتب كرد. با وارد شدن سينا ديبا در حالي كه سرش را پايين انداخته بود سلام كرد سينا به آرامي جواب سلامش را داد و گوشه اي از اتاق نشست از سر و وضعش به خوبي مشهود بود كه سرحالي ديشب را نداشت و حسابي دمق بود. لرزش خفيفي در صدايش و همينطور دستهايش به وجود آمده بود. خودش هم نمي دانست چرا وقتي او را مي ديد اين طور دست و پايش را گم مي كرد.
در حالي كه سعي مي كرد نگاهش را از چشم ديبا مخفي كند، با حالتي از شرم و حيا گفت: من ، من اومدم از شما عذرخواهي كنم شاباجي همه چي رو برام تعريف كرد واقعا" متاسفم من مقصر بودم، امابه جاي من شما تنبيه شدين اميدوارم بي احترامي نامزد منو ببخشين اون از جاي ديگه اي ناراحت بود.
ديبا كه تازه متوجه منظور سينا شده بود در جواب گفت: شما كاري نكردين كه من بخوام ببخشم اصلا" مسله مهمي نبوده من از دست شراره خانوم ناراحت نيستم اون اصلا" مقصر نيست شايد اگر من هم جاي اون بودم همچون رفتاري ازم سر مي زد مطمئن باشين من از كسي گله اي ندارم شما هم بهتره كه فراموش كنين.
سينا كه حسابي ناراحت بود سرش را بلند كرد و در حالي ه با شهامت در صورت ديبا مي نگريست، گفت: اما اونها حق نداشتن با شما اين طوري رفتار كنن. شما مهمون ما بودين، اينجا هم خونه ماست. هر وقت كسي به حريم زندگي اونها تجاوز كرد حق دارن گله كنن در غير اين صورت، براي كسي نمي تونن تصميم بگيرند.

R A H A
10-03-2011, 12:59 AM
ديبا كه مي ترسيد مبادا اين مسئله در زندگي خصوصي آنها اثر بد بگذارد فورا" جواب داد: باور كنين من واقعيت رو گفتم اصلا" از شراره گله ندارم بالاخره اون يه زنه مثل خود من، ما هردو از يه جنسيم من حالش رو درك مي كنم شما هم بهتر كه راجع به اين موضوع باهاش حرفي نزنين شراره دختر خوبيه حالا شانس من امروز يه مقدار عصبي و ناراحت بود و متاسفانه پرش به پر من گرفت اما اصلا" به دل نگرفتم شما هم بهتره كه فراموش كنين .
شاباجي سيني چاي را جلوي سينا گذاشت و گفت ديبا جون راست ميگه مادر توهم بهش هيچي نگو اخلاقش رو كه مي دوني يه وقت چيزي ميگه كه بيشتر ناراحتت مي كنه بعد هم فكر ميكنه كه ما پرت كرديم.
سينا سكوت كرده بود در مقابل اين همه بزرگواري چه حرفي براي گفتن داشت واقعا" نظر ادمها با هم چقدر متفاوت است يكي مثل شراره كه دريك نظر ديبا را متهم به همه چيز كرد، يكي م مثل اين دختر با وجود هيچ گونه شناختي از شراره چقدر متواضع از او دفاع مي كرد و خودش را با او همدرد مي دانست.
گيج شده بود يك طرف شراره و خانواده اش راحتش نمي گذاشتند، از طرفي تحت فشار شاباجي بود، از طرفي هم بايد جلوي يك دختر غريبه اين طور دچار سرشكستگي شود حس ميكرد غرورش لگد مال شده شراره ظاهرا" به ديبا توهين كرده بود، اما در حقيقت طرفش سينا بود او هيچ وقت نمي توانست اين جسارت شراره را فراموش كند.
ديبا دوباره رو به سينا كرد و گفت: من تو اين چند روز به شما و شاباجي خيلي زحمت دادم واقعا" متاسفم كه باعث اين همه ناراحتي و كدورت شدم. اما مطمئن باشين همين فردا زحمت رو كم مي كنم.
سينا كه از اين حرف يكه خورده بود با ناراحتي گفت: پس من حق داشتم شما از دست شراره ناراحت شدين و الا اين همه عجله لزومي نداشت شما دو روز نيست كه اين جا هستين.
ديبا وسط حرف سينا پريد و گفت : باور كنين اصلا" اين طور نيست مي خوام برم تهران الان يه چند وقتيه كه پدر و مادرمو نديدم واقعا" دلم براشون تنگ شده اما قبل از رفتن يه صحبتي با شما و شاباجي داشتم.
سينا با اشتياق سرش را بلند كرد و گفت : بفرمايين.
ديبا مكثي كرد و گفت: راستش ، من خودمو مديون شاباجي و همينطور شما مي دونم در حقيقت اگه اون شب شاباجي تو حافظيه به دادم نرسيده بود هيچ معلوم نبود چه اتفاقي پيش مي اومد و اين براي من خيلي با ارزشه.
اصلا" دلم نمي خواد كه خدايي نكرده بعدها رو من حساب ديگه اي باز كنين . من خودم رو در اين مورد مسئول مي دونم احساس مي كنم كه بايد شما رو هم در جريان قرار بدم من اتباه كردم ، بايد همون شب شاباجي رو از زندگي م مطلع مي كردم حالا هم دلم ميخواد چه شما و چه شاباجي كاملا" از زندگي من خبر داشته باشين كه باعث سوء تفاهمي براتون نشه.
سينا در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، گفت: شما بايد اينو بدونين كه ما هيچگونه سوء تفاهمي نسبت به شما نداريم زندگي خصوصي هركسي مربوط به خودشه فكر نمي كنم كه لزومي داشته باشه كه ديگران از اون آگاه بشن، اما دلم ميخواد ما رو جزئي از خانواده خودتون بدونين اگه كاري از دست ما بر مي اد بگين رو دربايستي نكنين مطمئن باشين من از كمك دريغي ندارم.
خيلي متشكرم شما واقعا" لطف دارين اگه يه زحمتي بكشين و برام بليت تهيه كنين ممنون مي شم در ضمن، اگه وقت داشته باشين مي خوام زندگي خودمو براتون تعريف كنم.
شاباجي و سينا با شنيدن اين حرف هر دو نگاهي به هم كردندو با اشتياق گفتند: چي از اين بهتر ما آماده شنيدن هستيم.
شاباجي يك دفعه مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد، گفت: پس صبر كنين اول شام، چون بچه م سينا امروز ناهار هم نخورده حالا اگه شام هم نخوره، حتما" زخم معده مي شه. و با خنده از جايش بلند شد تا ترتيب شام را بدهد. سينا ه نسبت به گذشته تقريبا" راحت تر شده بود از جا بلند شد و كانال تلويزيون را عوض كردو مشغول ديدن شد ديبا هم برا كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.

R A H A
10-03-2011, 12:59 AM
فصل 5
پس از صرف شام، هر سه نفر دور هم جمع شده بودند صميميت خاصي ميانشان به وجود آمده بود. ديبا ديگر احساس غريبي و غربت نداشت. حس ميكرد آنها جزئي از خانواده اش هستند، حتي شايد نزديكتر. حرفهايي را كه هيچ گاه نمي توانست براي پدر و مادرش تعريف كند به راحتي مي توانست با آنها مطرح كند بالاخره او واقعا" نيازمند هم فكري و مشورت بود و بايد حداقل از كسي كمك مي گرفت.
شاباجي در حالي كه چاي و ميوه را در سيني گذاشته بود ، آمد و كنار آنها نشست و گفت: خب ، مادر جون تعريف كن ما آ'اده شنيدن هستيم.
سينا كه انگار فكري به ذهنش رسيده بود رو به ديبا كرد و گفت: مي بخشين يه عرضي داشتم.
بفرمايين.
راستش من حسابي كنجكاو شدم كه هرچه زودتر ماجراي زندگي شما رو بشنوم، اما نه از اون ديد سوء تفاهمي كه شما فرمودين فقط از اين ديد كه حس مي كنم شايد بتونم كمكي به شما بكنم مي خواستم بگم اگه مسائل سطحي و جزئي س كه هيچ ، اما اگه ربطي به كارهاي قانوني داره كه شما بايد از طريق قانون اقدام كنين پس سعي كنين همه چي رو بي كم و كاست برام تعريف كنين حتي جزئي ترين اتفاقي كه افتاده نمي دونم شاباجي بهتون گفته يا نه، اما من به تازگي مدرك وكالتمو گرفتم البته اميدوارم كار شما ربطي به اين مسائل نداشته باشه. اما اگه احساس مي كنين كه به قانون مربوط ميشه، پس كامل و واضح همه رو بيان كنين.
ديبا به فكر فرو رفت پس از چند دقيقه اي سرش را بلند كرد و گفت: واقعا" راست گفتين اتفاقا" مي خواستم در اولين فرصتي كه به تهران برم براي گرفتن وكيل اقدام كنم، اما اصلا" فكرش رو هم نمي كردم اينجا توي شيراز به اين سرعت يه همچون كاري انجام بدم و اين كاملا" برام باعث افتخاره كه شما رو انتخاب كنم البته اگه شما دوست داشته باشين وكالت منو به عهده بگيرين.
سينا كه جا خورده بود، گفت: واقعا" انقدر جديه؟
بله ، خيلي جدي تر از اونيكه تصورش رو كنين.
سينا كه حسابي مشتاق شده بود، گفت: شروع كنين من منتظرم.
شاباجي هم با ذوق و شوق گفت: آره، مادرجون شروع كن رودربايستي نكن . همه حرفهات رو بزن بچه م سينا تو كارش خبره س.
ديبا كمي خودش را جمع و جور كرد وگفت: راستش اگه بخوام از همه زندگيم براتون بگم، نمي دونم چقدر طول بكشه شايد هم از حوصله شما خارج باشه، اما سعي ميكنم خلاصه كنم كه شما هم خسته نبشين همه مشكلات من از پنج شش سال پيش شروع شد اون موقع تازه ديپلم گرفته بودم فارغ از هر درد و خيالي تو يه خانواده مرفهي به دنيا اومدم پدرم مهندس ساختمان و مادرم معلم بود . هر دو تحصيلات عاليه داشتن ما سه تا بچه بوديم من و دو تا برادر به نامهاي مهران و مهرداد كه هر دوي اونها بزرگتر از من بودند.

R A H A
10-03-2011, 01:00 AM
يادم مياد تقريبا" دوازده سالم بود ه هر دوشون درس رو تموم كردن و آهنگ سفر به كانادا كردن و از پدرم خواستن اونها رو براي ادامه تحصيل به خارج بفرسته. البته پدرم آدم تحصيل كرده اي بود به همين دليل هم خيلي زود پذيرفت، حتي به خاطر اين قضيه خوشحال هم بود. اون هميشه آدم بلند پروازي بود. دلش مي خواست سري تو سرها دربياره. وقتي كه مهران و مهرداد اين پيشنهاد رو كردن با اشتياق پذيرفت و خيلي زود اونها رو راهي كرد اما قبل از سفر از هر دوشون قول گرفت كه بعد از اتمام درس بايد به ايران برگردن. اونها هم پذيرفتن.
پدرم هر سال خرج تحصيل اونها رو مي داد و هيچ گله اي هم نداشت. مادرم هم سرش تو لاك خودش بود و تو مدرسه خودش رو مشغول كرده بود. حالا ديگه با رفتن برادرهام گل سرسبد خونه شده بودم. نفس پدر و مادرم به نفس من بند بود. وقتي تب مي كردم، اونها هم تب مي كردن و مريض مي شدن وقتي هم كه مي خنديدم ، از ته دل برام شادي مي كردن اوايل زود به زود تلفن مي كردن ، اما به تدريج اين تلفن زدنها كمتر و كمتر شد و به نامه رسيد تا اينكه چهار سالي از اين جريان گذشت حالا ديگه پا توي شانزده سالگي گذاشته بودم.
يه روز بعد از ظهر تازه از مدرسه برگشته بودم و تو خونه تنها بودم مادرم هنوز برنگشته بود كه صداي زنگ در بلند شد فكر كردم مادرم اومده و يادش رفته كليد با خودش برداره گوشي در بازكن را برداشتم. مي خواستم بدون سوال و جواب در رو باز كنم كه صداي موتوري رو از پشت گوشي درباز كن شنيدم. هر چي گفتم كيه هيچ كس جوابي نداد. صداي موتوري كه در حال گاز دادن بود به گوش مي رسيد. با عجله لباس پوشيدم و رفتم دم در. پستچي بود همون طوري كه روي موتور نشسته بود ، گفت: خانوم پرتوي؟
بله بفرمايين.
يه بسته با نامه از كانادا دارين. اينجا رو امضاء كنين.
من كه حسابي ذوق زده شده بودم با عجله امضاء كردم و بسته رو تحويل گرفتم از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. به سرعت تو آپارتمان رفتم و شروع به بازكردن بسته كردم. چند تا هديه بود يه جعبه لوازم آرايش براي من، يه پيراهن براي مادرم و يه ساعت و كروات هم براي پدر بود. از خوشحالي هيچ توجهي به نامه نكردم و تا يكي دو ساعت جلو آينه با لوازم آرايش به خودم ور رفتم.
بعد از اينكه حسابي خسته شدم دوباره به سراغ بسته رفتم و اونو زير و رو كردم كه يه دفعه چشمم به چند تا عكس ، كه تو اون بود افتاد. عكسها رو به دقت نگاه كردم تو يه نظر اصلا" هيچكدومو نشناختم. يه لحظه فكر كردم كه اين بسته اشتباها" به خونه ما اومده ، اما وقتي درست نگاه كردم چهره مهران و مهرداد رو با اون موهاي بلندشون، كه روي شونه ريخته بودن شناختم. كه البته هر كدوم دست يه خانوم خارجي رو گرفته بودن يكي ديگه از عكسها مهران، برادر بزرگ ترم، با همون خانوم و يه بچه يكي دوساله بودبا ديدن اونها مثل يخ وارفتم. به همه چيز فكر كرده بوديم الا اين موضوع.
احساس بدي پيدا كرده بودم به سرعت شروع به خواندن نامه كردم بعد از سلام و احوال پرسي مهران و مهرداد هر دو باهم از پدر به خاطر زحمتي كه طي اين سالها كشيده بود تشكر كرده و در ادامه گفته بودن كه چون شما از ما خواسته بودين هرچه زودتر به ايران برگرديم، بايد به شما بگيم كه اين كار امكان پذير نيست چون هر دوي ما اينجا ازدواج كديم و مهران هم ذكر كرده بود كه يك پسر دوساله داره و پدر شده و خيلي هم به زندگيش علاقمنده و تو رستوران پدر زنش كار مي كنه و همين طور مهرداد كه توضيح داده بود با كمك همسرش تونسته يه بوتيك لباس اجاره كنه و هر دو با هم تو اون مشغول كار هستن. آخر سر هم مجددا " از اينكه در طول اين سالها پدر خرج و مخارج اونها رو تقبل كرده بود تشكر كردن.
نمي دونين چه حالي پيدا كردم اگه پدرم مي فهميد، حتما" سكته مي كرد. براي همه پر واضح بود كه اون با چه عشقي اونها رو روانه خارج كرده بودهر لحظه انتظار ورود اونها رو داشت كه البته با عنوان دكتر و مهندس به ايران برگردن، اما همه چيز سراب بود حالا يكي شده بود شاگرد رستوران پدرزنش، و اون يكي فروشنده لباس باودم گفتم، خب اين كاررو كه همين جا هم ميشد انجام داد چه لزومي داشت كه پدر اين همه سال پول خرج كنه . واي، خدايا! اين چه بلا و مصيبتي بود كه گريبانگيرمون شد چطوري به اونها خبر بدم.


گوشه اي از اتاق نشستم و از ته دل زار زدم وقتي مادرم از مدرسه اومد تا چشمش به صورت قرمز و پف كرده من افتاد هراسان جلو اومد و گفت: چه اتفاقي افتاده؟ من كه هاج و واج نگاهش مي كردم با اشاره ، عكسها و نامه رو نشونش دادم. مادر با شتاب اونها رو نگاه كرد و شروع به خواندن نامه كرد. چندين بار از بالا تا پايين رو خوند. تا چند ساعت بدون هيچ كلامي و يا حتي قطره اشكلي همون طور تو بهت و ناباوري به سر مي برد.
شب كه پدرم به خونه اومد ما كه هيچكدوم جرئت بيان ماجرا را نداشتيم. اما پدرم كه مرد هشياري بود خيلي زود به حقيقت ماجرا پي برد مادرم سعي داشت جلوي پدر خوددار باشد اون واقعا" از واكنش پدر مي ترسيد و احتمال هر گونه اتفاقي رو مي داد. در حال حاضر تو اون شرايط سلامتي پدر از همه چيز واجبتر بود. هيچ وقت تو زندگيم حالت اون شب پدر از يادم نمي ره.
وقتي به عكسها نگاه كرد مثل تيكه كاغذي چروكيده مچاله شد، خم شد و گوشه اي از اتاق كز كرد و زانوش رو بغل گرفت يه حالت شوك بهش دست داده بود. اگه نامه به اون واضحي نبود، صد در صد به ديدگانش شك مي كرد و عكسها رو باور نداشت اما تو نامه به خوبي همه چيز ذكر شده بود.
پدرم مردي قوي بنيه، قد بلند، با شونه هاي پهن و ستبري بود خوش تيپ و قيافه، با وهاي مشكي كه چند تار موي سفيد جذابيتش رو بيشتر مي كرد فرداي اون روز، وقتي چشمم بهش افتاد يه لحظه از ديدنش جا خوردم چهره تكيده و لاغر انگار در عرض يه شب اونو تراشيده بودن قد بلندش خميده شده بود حس و حال راه رفتن نداشت در عرض يه شب بيشتر موهاش جوگندمي شده بود.انتظار اين همه بي حرمتي رو از فرزنداني كه اون همه با عشق بزرگشون كرده بود نداشت.
اون با اميدي اونها رو روانه كشوي بيگانه كرده بود آرزوش اين بود كه روزي اونها رو با عنوان دكتر و مهندس خطاب كنه، اما حالا همه آرزوهاش تبديل به خاكستر شده بود از ازدواج اونها ناراحت بود، اما بيشتر از همه از اين مي سوخت كه اونها دوتا آدم عاطل و باطل از آب در اومده بودن و چهار سال تموم به هر شكلي ازش سوء استفاده كردن.
مهران و مهرداد هر دو شاگرد ممتاز مدرسه بودن و هميشه با نمرات عالي قبول مي شدن از كوچكي باهم رقابت داشتن گاهي وقتها، مهران به مهرداد فخر مي فروخت و مي گفت: دكتري برازنده تر از مهندسي س آقا. از اون طرف مهرداد كه لجش مي گرفت جواب مي داد: نه خير، آقا مهندسي تيپ داره كلاس داره، اما دكتري چي؟ اكثر دكترها كچل و شكم گنده ن. بعد هم هر دو از اين شوخي قاه قاه مي خنديدن.
وقتي يادم به اين حرفها مي افتاد دلم آتيش مي گرفت نا خودآگاه اشك از چشمانم سرازير مي شد آرزو مي كردم اي كاش هنوز مثل گذشته ها هر دوشون ايران بودن و همه دور هم جمع بوديم از اون روز به بعد بود كه ديگه تو خونه ما كسي جرئت اينكه اسم اونها رو ببره ، نداشت. كار مادرم هر روز گريه و زاري بود. پدرم بيشتر مهر سكوت بر لب زده بود. اون واقعا" كمرش شكسته بود فاميل هر كدم به نحوي سعي مي كردن اونها رو داري بدن، اما به هيچ عنوان موثر واقع نشد.
چندين بار پياپي برادر هام از كانادا تماس گرفتن، ولي هر بار چه پدر و چه مادرم هر دو بدون هيچ كلامي گوشي رو قطع كردن. البته اين كار براي مادرم زجر آور تراز پدر بود اون از درون مي سوخت و چون شمعي آب مي شد. جثه ضعيف و لاغرش بيش از گذشته رنجور شده بود، اما جلوي پدر سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه. هر بار كه نامه اي از اونها مي رسيد پدر بدون اينكه حتي نگاهي به اون بندازه، اونو پاره مي كرد و دور مي انداخت. به اين ترتيب بود ه مهران و مهرداد هم ديگه خسته شدن و از اون به بعد ارتباط ما به كل با اونها قطع شد.
تقريبا" دو سالي به همين منوال گذشت حالا ديگه من پا توي هجده سالگي گذاشته بودم. اون سال، ديپلم گرفتم احساس ذوق و شوق خاصي وجودمو فراگرفته بود حس مي كردم دوران بچگي رو پشت سر گذاشتم و حالا جووني شدم كه خودم نظر و عقيده دارم طي اين دوسال ، پدر و مادرم نسبت به گذشته خيلي آروم شدوه بودن و نسبتا" خودشون رو با اوضاع پيش اومده وفق داده بودن. اما هنوز دلشون راضي به ارتباط با بچه ها نبود. اما من واقعا" دلم براي هر دوشون تنگ شده بود، ولي جرئت بيان اين مطلب رو نداشتم.
بارها از مادربزرگم و همينطور دايي علي شنيده بودم كه مهران ومهرداد هر دو با اونها تماس تلفني دارن و از حال ما كاملا" با اطلاع ن. تا اونجايي كه مي دونستم اونها هم براي ما دلتنگي مي كردن وبي قرار بودن. اما ترس از روبرو شدن با پدر يه طرف و همين طور مشغله كاري و فكري و گرفتاري هم از طرفي ديگه مجالي براي ديدار به اونها نمي داد.
اون روزها، سر من هم حسابي شلوغ بود. كلاسهاي فشرده كنكور امانمو بريده بود براي ورود به دانشگاه حاضر بودم از همه چيزم بگذرم روابط دائي علي نسبت به قبل گرمتر و صميمي تر شده بود و تاحدود زيادي جاي خالي مهران و مهرداد رو برام پر كرده بود. اون مجرد بود دانشجوي سال دوم دانشگاه تو رشته گرافيك عكاسي بود. به همين دليل هم مشوق و راهنماي خوبي براي من بود كه تازه اول راه ورود به دانشگاه بودم. تا اونجايي كه مي تونست منو به سمت اين رشته سوق مي داد.

R A H A
10-03-2011, 01:00 AM
روزهاي اول، حرفهاش رو به شوخي گرفتم، اما خيلي زود متوجه شدم كه اون تو اين كار خيلي جديه. البته من به نقاشي بسيار علاقه داشتم و چندين بار هم كلاس رفته بودم و تقريبا" تا حدودي حرفه اي كار مي كردم اما به هيچ عنوان به گرافيك عكاسي علاقه نداشتم اما نظر دايي علي كاملا" با من فرق داشت اون مي گفت: ببين ديبا، تو يه استعداد نهفته داري كه بايد اونو كشف كني اصلا" ببين چقدر تو كار نقاشي تبجر داري. خب، اين واقعا" خوبه اغلب بچه ها به همين دليل وارد اين رشته مي شن. دختر جون، بيا و دست از لجبازي ت بردار و لگد به بخت خودت نزن حالا بيا خودت رو محك بزن، يه امتحاني بكن. من مطمئنم كه قبول مي شي باور كن كارايي اي كه اين رشته داره و تنوعي كه تو اون هست تو رشته هاي ديگه نيست تو هيچ وقت از كارت خسته نمي شي من هم كاملا" به روحيه تو آشنام. مي دونم كه آدم تنوع طلبي هستي فقط كافيه كه بخواي، اون وقت همه چيز خود به خود درست ميشه.
حرفهاي دايي علي حسابي منو تو فكر برده بود. به طوري كه از فرداي اون روز با شوق و اشتياق بيشتري به حرفهاش گوش مي كردم. هر چي بيشتر باهاي حرف مي زدم، بيشتر از قبل تحت تاثير قرار مي گرفتم. از اون روز به بعد بيشتر وقتمو با اون مي گذروندم. تقريبا" اكثر جمعه ها رو با هم به كوه مي رفتيم و دايي علي توي راه از مناظر طبيعت عكي مس گرفت به همين ترتيب بود كه من ناخواسته به اين رشته علاقه مند شدم. و حتي با كمك اون مهارت خاصي تو عكاسي پيدا كردم.
پدر و مادرم در رابطه با رشته تحصيلي م نظر خاصي نداشتن و منو تو اين مورد آزاد گذاشته بودن. يا بهتره بگم از وقتي كه پدرم از مهران و مهرداد قطع اميد كرده بود ديگه روي من حساسيت به خرج نمي داد و سختگيري نمي كرد بيشتر دوست داشت رشته اي كه مورد علاقه م هست انتخاب كنم. به همين جهت در تصميم گيري تا حد زيادي راحت بودم.
هر روزي كه مي گذشت، يه روز به امتحان كنكور نزديك تر مي شدم. دچار دلشوره و التهاب شده بودم اما برعكس من، دايي علي مثل كوهي استوار پشتم وايستاده بود و از نظر روحي منو حسابي تشويق مي كرد. بالاخره اون روز لعنتي رسيد. از اين جهت مي گم لعنتي، خب، مي دونين شايد اگه اصلا" امتحان كنكور نمي دادم به كل سرنوشتم تغيير ميكرد و حال و روزم اين نبود شايد سرنوشت ديگه دشاتم نمي دونم، بعضيها مي گن سرنوشت هر آدمي قبل ازتولدش نوشته شده، اما من اينو قبول ندارم. به نظر من اين ما هستيم كه سرنوشت رو مي سازيم . اما از اونجايي كه ما آدمها خيلي خودخواهيم و هميشه تو زندگي دنبال مقصر مي گرديم همه تقصيرها رو گردن سرنوشت مي اندازم چون اون تنها كسيه كه ما گله و شكايتي نمي كنه.
خب ، الا نمي دونم بگم سرنوشتي كه برام رقم خورده بود منو به اينجا هدايت كرد، يا بگم تصميم غلطي كه خودم گرفتم منو به شيراز آورد. در هر صورت، روز امتحان كنكور با اضطراب و دلهره با كمك دايي علي سر جلسه حاضر شدم. چشم كه به سوالها افتاد سرم گيج رفت. ده دقيقه اي آروم سرمو روي تستها گذاشتم و تقريبا" سعي كردم تمركز بگيرم يواش يواش آروم شدم. با هر سوالي كه جواب مي دادم اعتماد به نفسم بيشتر مي شد.تا اونجايي كه وقتي مي خواستم جلسه رو ترك كنم حس كردم بال در آوردم. از خوشحالي روي زمين بند نبودم. از كارم راضي بودم و تا حدود زيادي به قبولي مطمئن شده بودم.
وقتي چشمم به دايي علي افتاد ناخودآگاه طرفش دويدم و بغلش كردم. در همون حال بغضم تركيد و هاي هاي گريه كردم. دايي كه فكر مي كردامتحانمو خراب كردم، مدام منو دلداري مي داد اما وقتي فهميد كه گريه من از سر ذوق و خوشحاليه در حاليكه بسيار تعجب كرده بود، گفت: دختر جون ، بگذار حالا جواب كنكور رو بگيري بعدا" آنقدر خوشحالي كن اما من واقعا" به خودم اميد داشتم و مي دونستم بالاخره اگه تو دانشگاه تهران هم نباشه، تو يكي از شهرستانهايي كه انتخاب كردم حتما" قبول مي شم.
از اون روز به بعد بود كه آرامش عجيبي وجودمو فرا گرفت. ناراحت جواب كنكور نبودم. انگار همه چيزرو مي دونستم. بالاخره روز نتايج كنكور رسيد. دايي علي تلفني تماس گرفت و گفت: آماده باش دارم ميام دنبالت كه بريم جواب بگيريم. اما من خيلي بي خيال جواب دادم. نه ، لازم نيست. من نمي يام خودت تنها برو. در حاليكه از جواب من يكه خورده بود هيچ حرفي نزد و اين رفتار منو به پاي دلهره و اضطرابم گذاشت.
طرفهاي غروب بود كه زنگ در و زدن به سرعت رفتم و گوشي در بازكن رو برداشتم. دايي علي بود درو باز كردم و منتظر شدم تا بالا اومد. در حالي كه اخمهاش رو تو هم كشيده بود و دستهاش رو پشت سرش پنهان كرده بود، با ناراحتي گفت: دختر تو كه آبروي منو بردي.
يه لحظه قبلم فرو ريخت انتظارهمه چيز رو داشتم الا اين حرف رو . دايي كه متوجه يكه خوردنم شده بود، پريد و منو بغل كرد و بوسيد ودسته گلي رو كه پشتش پنهان كرده بود درآورد و گفت: تبريك مي گم، خانم گرافيست. به جمع هنرمندان خوش اومدين.

R A H A
10-03-2011, 01:00 AM
با شنيدن اين حرف از خوشحالي جيغ بلندي كشيدم و سرتا پاش رو غرق بوسه كردم اصلا" حال خودمو نمي فهميدم مادر كه تو آشپزخونه بود هرسان بيرون اومد و گفت: چه خبره، اتفاقي افتاده؟ داي علي روزنامه و ورقه جوابيه دانشگاه رو جلوش گرفت و گفت: لطفا" شيريني ما فراموش نشه. مادر هاج و واج به اسم من نگاه كرد و ازخوشحالي جيغ بلندي كشيد مدام قربون وصدقه ام مي رفت. اما وقتي كه ديد دانشگاه تهران قبول نشده ام و بايد برم شيراز مثل يخ وا رفت.
دايي علي كه از واكنش مادرم ناراحت شده بود بلافاصله به كمكم اومد و گفت: سوسن جون، اين كارها چيه؟ تو كه زن فهميد هاي هستي، تحصيل كرده اي. اين حركات چيه كه از خودت در اوردي؟ مگه دانشگاه شيراز چه عيب و ايرادي داره؟ اتفاقا" يكي از بهترين دانشگاههاس. تازه خواابگاه خيلي خوبي همداره كه تو همون دانشگاه س. تو بايد خيالت از هر لحاظ راحت باشه. شراز كه دهات نيست. يه شهريه مثل تهران با همه امكانات رفاهي پس بيخودي خودت رو عذاب نده و اين قيافه رو به خودت نگير.
مادر كه بغض كرده بود در حالي كه سعي مي كرد جلوي طغيان اشكهاش رو بگيره ، جواب داد: آخه چطوري ؟ اون از مهران و مهرداد كه تركمون كردن، اين هم از ديبا. آخه ، مگه من چه گناهي به درگاه خدا كردم كه بايد سه تا بچه مو از دست بدم؟ تازه جواب سياوش رو چي بدم؟ بهش بگم ديبا هم داره ما رو ترك ميكنه، نه من كه قدرت اينكار رو ندارم اون ديگه طاقت شنيدن اين حرف رو نداره مگه يه پدر چقدر ميتونه تحمل داشته باشه.
با شنيدن اين حرفها دايي علي كه حسابي متاثر شده بود دستي رو شونه مادرم گذاشت و گفت: مي دونم، سوسن جون باور كن دركت مي كنم.همچين مي گي بچه هامو از دست دادم كه انگار خدايي نكرده بلايي سرشون اومده. آخرش چي؟ ديبا اگه دانشگاه هم نره، مگه چندسال ديگه پيش شما مهمونه؟ بالاخره هر جوني يه روزي بايد ازدواج كنه و پدر و مادرش رو ترك كنه تو هم بايد اين حقيقت رو بپذيري يا بگذاري درس بخونه، يا زودتر شوهرش بدي حالا كدومو انتخاب ميكني؟
مادر سكوت كرده بود انگار تا حدودي حرفهاي دايي علي بهش اثر كرده بود دايي كه سكوت اونو ديده بود دوباره ادامه داد و گفت: ازت مي خوام شجاع باشي خودت يه جوري با سياوش خان صحبت كن . بالاخره زبون اونو تو بهتر ميفهمي. ديبا به كمك تو نياز داره نا سلامتي مادرش هستي. تو كه نمي خواي لگد به بخت دخترت بزني.
مادر همونطور تو سكوت به حرفهاي دايي علي گوش مي كرد با بغض فروخورده اي سرش را بلند كرد و به صورتم نگريست. قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد. اون چنان معصومانه به صورتم خيره شده بود كه بي اختيار خودمو تو بغلش انداختم و هاي هاي گريستم تو اون حالت نمي دونم بي اختيار چي گفتم، اما تا جايي كه يادم هست هق هق كنان گفتم: مطمئن باش مادر جون اگه تو نخواي ، تركت نمي كنم از اينجا جم نمي خورم.
بعد از چند دقيقه اي مادرم در حالي كه موهامو نوازش مي كرد ، با خنده و بعضي در آميخته گفت: ديبا عزيزم، تو ديگه بزرگ شدي، اين كارها چيه؟ اين جوري مي خواي از ما جدا بشي و به شهر ديگه بري؟ پاشو مادرجون. پاشو الان پدرت مياد اگه تو رو با اين حال ببينه، حتما" ناراحت مي شده برو عزيزم يه آبي به سرو صورتت بزن مطمئن باش كه همه چي درست مي شه.
اما من آنقدر ناراحت بودم كه دست خودم نبود وجدانم عذابم مي داد تا حدود زيادي خودمو مقصر مي دونستم آخه ، بيشتر انتخابم روي شيراز به خاطر عشق و علاقه اي بود كه به حافظ و شهر شيراز داشتم. اگه اغراق نباشه، شايد بعد از پدر و مادرم تو اين دنيا حافظ تنها كسي باشه كه به اندازه اونها دوستش دارم و درد دلمو براش مي گم. من عاشق شيراز و حافظيه بودم اينجا تنها جايي بود كه هيچ وقت احساس غريبي و غربت نمي كردم. هروقت كه دلم مي گرفت فورا" به حافظيه مي رفتم و همه حرفهاو درد دلهامو براش مي كردم و اون وقت فارغ و سبكبال از درد به خونه بر مي گشتم.
يادم مياد اون وقتها هم هروقت كه تنها و بي كار بودم و دسترسي به حافظيه نداشتم ، فورا" سراغ فال حافظ مي رفتم و تفالي مي زدم و چه خوب و زيبا و رسا با من حرف ميزد انگار از همه اسرار مگو با اطلاع بود. زهي سعادت بر شما كه در جوار حافظ زندگي ميكنين.
اما به خطر خودخواهي خودم توجهي به دل درد مند پدر و مادرم نكرده بودم و با اين كار اونها رو فدا كرده بودم دايي علي كه اوضاع و احوال من و مادرمو ديد، بهتر ديد كه پيش ما بمونه و با پدرم صحبت بكنه. من كه اصلا" جرئت رويارويي با اونو نداشتم بيچاره دايي علي حسابي مستاصل شده بود يه طرف من ، يه طرف خوهرش، و يه طرف هم پدرم او هم گيج شده بود.
تقريبا" حدودساعت هشت بود كه پدرم خسته و هلاك با اخمهاي درهم و كشيده درحاليكه روزنامه اي در دست داشت، وارد شد بدون اينكه به من نگاه كنه و جواب سلاممو بده رو به دايي علي كردو گفت: چه عجب از اين طرفها، علي آقا، اومدين به ديبا خانوم تبريك بگين.

R A H A
10-03-2011, 01:01 AM
بله خب، معمولا" معلم از كار شاگردش بايد اطلاع داشته باشه.
شما هم بايد نتيجه زحماتتون رو ببينين.
دايي علي در حاليكه سعي مي كرد طعنه هاي پدرمو ناديده بگيره، زير لب گفت: خواهش ميكنم من كه كاري نكردم.
پدر با عصبانيت فريادي كشيد و گفت: كاري نكردين ديگه مي خواستين چي كار كنين. شما راهنماي اون بودني تو همه جا كمكش كردين فقط همين رو ميخواستين كه ديبا رو هم از ما جدا كنين از صبح تا حالا گيج و منگم دارم ديونه مي شم علي آقا، شما ازدواج نكردين، زنو بچه ندارين كه حرف منو بفهمين بعد از ديبا من اينجا توي اين خونه تك و تنها دق مي كنم.
من كه ديدم همه كاسه كوزه ها سر دايي علي بيچاره شكسته، جلو رفتم و با شرمندگي گفتم: باور كنين پدرجون شما دارين اشتباه مي كنين انتخاب شيراز تصميم خودم بود شما كه علاقه منو به شيراز مي دونين. باور كنين تو اين كار دايي مقصر نيست خودم اين طور خواستم حالا هم پشيمون شدم. مطمئن باشين تا وقتي كه شما و مادر راضي به اين كار نباشين من قدم از قدم بر نمي دارم . اينو بهتون قول مي دم بعد در حالي كه بغضم تركيده بود، به طرف اتاقم رفتم و دررو از پشت قفل كردم.
اون شب دايي علي تا نيمه هاي شب خونه ما بود و با پدر و مادرم حرف زد البته من نفهميدم چي گفت: و چه حرفي زد كه از فرداي اون روز نظر اونها به كلي عوض شد از حق نگذريم، مادر هم خيلي كمك كرده بود اما هرچي بود، از فرداي اون روز پدرم ديگه مخالفتي نكرد و فقط با محبت خاصي نگاهم ميكرد.
عقربه ساعت روي شماره دو ايستاد و پس ازآن دو ضربه بلند متوالي نواخت ديبا كه يك دفعه به خود آمده بود با نگاهي به ساعت گفت: واي خداي من، ساعت دو نصفه شبه چقدر پر حرفي كردم. امقدوارم منو ببخشين نمي خواستم مزاحم استراحتتون بشم.
سينا با اشتياق در حالي كه لبخند مي زد گفت: نه اصلا" اينطور نيست. شما آنقدر زيبا و قشنگ مطالب رو عنوان مي كنين كه آدم اصلا" احساس خستگي نمي كنه باور كنين راست مي گم البته مي دونم كه شما خسته شدين، اما اطمينان داشته باشين كه من حاضرم ساعتها همينطور بشينم و به حرفهاتون گوش بدم.
شاباجي كه جوابش گرفته بود و پشت هم خميازه مي كشيد رو به سينا كرد و گفت: نه خير، ابدا" چون من هم دلم ميخواد بقيه ماجرا رو گوش كنم، اما حالا خوابم گرفته تازه تو هم بايستي صبح زود بري سركار حالا بهتره همگي استراحت كنيم ديبا جون، مبادا بدون من حرفي بزني.
ديبا كه خنده اش گرفته بود جواب داد: مطمئن باشين شاباجي حرفي نمي زنم.
سينا كه حسابي پكر شده بود از جا بلند شد و در حالي كه شب بخير مي گفت به اتاقش رفت.

R A H A
10-03-2011, 01:01 AM
فصل 6
از شدت خستگي حس و حال بلند شدن از رختخواب را نداشت به سختي لاي پلكهايش را باز كرد و نگاهي به ساعت قديمي و بزرگ روي پيشخوان بخاري انداخت : واي خدا جون؟
ساعت نزديك ده صبح بود تقلايي براي بلند شدنش كرد،ام انگار همه بدنش كوته بود هيچ چيز نمي توانست سرحالش بياورد، جز يك حمام داغ اما چطوري؟ با كدام لباس؟ كلافه شده بود اي كاش امروز آقا سينا برام بليت مي گرفت تا هرچه زودتر راهي مي شدم.
حسابي از اين وضعيت كسل و ناراحت بود. صداي تق و توق از آشپزخانه مي آمد لابد شاباجي بود كه مشغول تهيه نهار شده . بوي خورشت كنگر فضاي اتاق را عطر آگين كرده بود.
به سختي از جا بلند شد و رختخوابش را جمع كرد و به آشپزخانه رفت و سلام كرد. شاباجي به خوشرويي جوابش را داد و گفت : خوب خوابيدي دخترم؟
آخه ديشب خيلي دير خوابيديم. البته من زياد هم با خواب ميونه خوبي ندارم ولي شما ها جوونين مادر و حالا حالا وقت براي خوابيدن دارين.
ديبا با كمرويي جواب داد: شاباجي، يه خواهشي داشتم.
بگو دخترم رودربايستي نكن.
راستش مي خواستم اگه بشه يه دوش بگيرم تو اين دو سه روز حسابي كلافه شدم شما اينجا حمام دارين؟
شاباجي از اين حرفه يكه خورده بود با صداي بلندي خنديد و گفت: وا، اين هم شد خواهش مادر جون، خب اينو زودتر مي گفتي. مگه مي شه كه ما حمام نداشته باشيم. پس خودمون تو اين خونه چي كار ميكنيم اتفاقا" صبح زود سينا هم يه دوش گرفت بعد رفت سركار، آخه اون هم عادت داره اگه هر روز حمام نكنه كسل ميشه. بعد هم صبحانه نخورده رفت ديرش شده بود ولي مدام سفارش مي كرد مبادا بشيني پيش ديبا خانوم و بقيه ماجرا رو بدون من گوش كني. من هم بهش قول دادم كه تا اون برنگشته چيزي ازت نپرسم. حالا هم دخترم اول يه چايي بخور، بعد هم برو دوش بگير.
ديبا من و من كنان گفت: آخه مي دونين؟ چطوري بگم من اينجا لباس ندارم راستش موقع اومدن آنقدر هول و دستپاچه بودم كه هيچ وسايلي با خودم برنداشتم حالا نمي دونم چي كار كنم گفتم : بهتره اول برم بيرون يه دست لباس بخرم ، بعد برم حموم.
شاباجي باز هم خنده اي تحويلش داد و گفت: اصلا" نيازي به اين كار نيست دنبال من بيا. با گفت اين حرف به طرف اتاق سينا راه افتاد.
ديوار به ديوار اتاق سينا اتاق ديگري بود شاباجي در حاليكه كليدش را از بالاي در برميداشت ، در را بازكرد و داخل شد. بعد رو به ديبا كرد و گفت: بيا تو دخترم ، اينجا اتاق دخترم ماهرخ بود. من هيچ وقت در اونو باز نمي كنم فقط يه وقتهايي براي غبار روبي ميام. اما طاقت ديدن اتاق خالي شو ندارم.
بعد در حالي كه سعي ميكرد جلوي طغيان اشكش را بگيرد، به طرف كمدي رفت و درش را گشود و گفت: دخترم، اين لباسها تنها يادگار دخترمه. واقعا" برام عزيزو دوست داشتنيه تا حالا به كسي اجازه ندادم كه دست به اونها بزنه، اما تو با همه فرق داري. بهتره يكي رو انتخاب كني البته مي دوم همه اونها قديمي و رنگ و رفته س ، اما براي يكي دوساعتي كه لباسهات خشك بشه بد نيست.
ديبا با شرمساري سرش را به زير انداخت و گفت: اما من نمي تونم به اينها دست بزنم با پوشيدن اين لباسها يادآوري ماهرخ رو براي شما زنده مي كنم.
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: چه بهتر دخترم. اتفاقا" من ازت خواهش مي كنم كه بپوشي آخه تو خيلي به ماهرخ من شبيه هستي. البته ان شااله هرچي كه اون خوابيده عمر تو باشه. اون درست قد و قواره تو بود. خوشگل و چشم و ابرو مشكي ، با موهاي بلند مثل شبق هيچ مي دوني اون شب كه تورو تو حافظيه ديدم ناخودآگاه به طرفت كشيده شدم باورت نمي شه يه لحظه فكر كردم ماهرخ زنده شده دخترم ، من هيچ منتي به سر تو ندارم كه اينجا آوردمت، بلكه با ميل و رغبت اين كارو كردم حالا هم خيلي خوشحالم چون تورو كه ميبينم انگار ماهرخ رو ديدم.

R A H A
10-03-2011, 01:01 AM
شاباجي تكاني به خودش داد و گفت: نه دخترم ابدا"، فقط يه لحظه احساس كردم ماهرخ دخترم مقابلم ايستاده .
ديبا از اينكه خاطرات تلخ شاباجي را زنده كرده بود با ناراحتي گفت: من كه به شما گفته بودم درست نيست اين لباسها رو بپوشم، اما خودتون اصرار كردين .
نه، دخترم تو كار بدي نكردي، درواقع در حقم لطف هم كردي. چقدر بهت مياد اندازته انگار براي تو خريدن بعد در حالي كه آه جانسوزي مي كشيد، گفت: بيا دخترم غذا آمادس تا تو سفره رو بندازي من غذا رو كشيدم و مشغول كار شد.
در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط آمد. شاباجي كه داشت ديس پلو را مي كشيد با خوشحالي رو به ديبا كرد وگفت: اين هم از سينا بالاخره خودش رو براي ناهار رسوند. و به استقبالش رفت و با صداي بلند گفت: اومدي پسرم، بيا كه خوب موقعي اومدي ما هنوز ناهار نخورديم.
سينا كه داشت دست و رويش را مي شست با خوشرويي س كرد و گفت: ا، چرا انقدر دير، فكر نمي كنم منتظر من بوده باشين.
شاباجي در حالي كه حوله سينا را به دستش مي داد با لبخند جواب داد :
نه مقل اينكه انقدرها هم كه فكر مي كردم بچه م مظلوم و ساكت نيست.
سينا همانطور كه دست و رويش را خشك مي كرد، با خنده گفت: تسليم، تسليم هرچي شاباجي فقط زودتر ناهار منو بده كه خيلي گرسنه م.
شاباجي با تعجب نگاهش كردو گفت: مگه با ما غذا نمي خوري؟
سينا كه از اين حرف شاباجي جا خورده بود ، گفت: با شما مگه مهمون ندارين.
شاباجي وسط حرفش پريد و جواب داد: عيبي نداره، پسرم ما كه ديگه با ديبا جون اين حرفها رو نداريم بيا تو تازه مگه نمي خواي بقيه ماجرا رو بشنوي؟
سينا كه ذوق زده شده بود با خوشحالي گفت: چرا، چرا الان اومدم شما برو من چند دقيقه ديگه بر مي گردم. و با عجله به اتاقش رفت در حاليكه دستي به موهايش مي كشيد، با خوشحالي روانه اتاق شاباجي شد.
ديبا به احترام سينا از جا بلند شد و به آرامي سلام كرد .
سينا كه اصلا" توقع ديدن ديبا را در آن لباس نداشت و تقريبا" شوكه شده بود در حالي كه تا بناگوش سرخ شده بود، با لكنت جواب ديبا را داد و همانطور زير لب گفت: ببخشين كه دير كردم خيلي سعي كردم زود بيام اما نشد. بعد يك دفعه با خوشحالي سرش را بلند كرد و گفت : اما حالا كاملا" آماده شنيدن زندگي شما هستم با خيال راحت چون فردار و مرخصي گرفتم و از امروز تا فردا شب وقت كافي دارم باور كنين ديگه صبرم تموم شده زودتر دلم مي خواد بقيه مارجرا را بدونم. ( فضول...)
شاباجي با طعنه جواب داد: به به، آقا دير اومده زود هم ميخواد بره! بشين اول ناهارت رو بخور پسر چقدر تو عجولي!
ديبا با كمرويي خاصي گفت: چشم بعد از نهار حتما" براتون تعريف مي كنم، اما مي خواستم بدونم راي من بليت گرفتين؟
سينا در حالي كه مشغول كشيدن پلو بود، گفت: به يكي ازدوستانم سپردم چون اين روزها به خاطر ايام عيد بليت كم شده اما شما اصلا" نگران نباشين، من سعي خودمو ميكنم.
ديبا با تشكر گفت: همه زحمات من به گردن شما و شاباجي افتاده اميدوارم يه روز از خجالت شما دربيام.
خواهش مي كنم من كه كاري نكردم اين كمترين و حداقل كاري س كه از دست ما بمياد و كاملا" وظيفه ماست آنقدر خودتون رو ناراحتو معذب نكنين.
شاباجي در حاليكه براي ديبا غذا مي كشيد گفتك خب تعارف بسه ديگه حالا غذاتون رو بخورين كه از دهن افتاد. و بعد هم خودش مشغول شد.

R A H A
10-03-2011, 01:01 AM
بعد از صرف نهار، شاباجي سه تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آمد كنار ديبا نشست گفت : خب ديبا جون، مادر تعريف كن بعدش چي شد اومدي شيراز؟
ديبا در حالي كه سعي مي كرد تمركز بگيرد، آهي كشيد و گفت: بله تو عرض يك هفته زندگي م به كل عوض شد حدودا" هفت يا هشت روز بعد از قبولي تو دانشگاه با پدرم و مادرم براي ثبت نام به شيراز اومديم وقتي براي اولين بار وارد دانشگاه شيراز شدم، احساس غرور خاصي سراسر وجودمو فراگرفت محيط دانشگاه واقعا" زيبايي و تماشايي بود. دختران و پسران زيادي اونجا بودن دانگشاه تو محوطه اي باغ مانند قرار گرفته بود درختان سرو و كاج دور تادور اونو محصور كرده بود. نيمكتهاي متعددي زير درختها قرار گرفته بود و اغلب دانشجوها روي اونها مشغول مرور درسها بودن بر خلاف تصورم، انقدرها شلوغ بنود محيط آرام و دنجي بود.
مدير دانشگاه با احترام با پدر و مادرم برخورد كرد واز مقررات دانشگاه گفت و بعد از ساعتي ما رو براي ديدن خوابگاه برد انتهاي باغ دوتا ساختمون جدا از هم قرار گرفته بود كه تابلوي بزرگي به سردرش آويخته بود. خوابگاه دختران، خوابگاه پسران. همه چيز مرتب و بي عيب و نقص بود . محيط خوابگه حتي از محوطه دانشگاه هم دنج تر بود . درختان قطوري ساختمان رو به محاصره خود در آورده بودن صداي قار قار كلاغها به وضوح شنيده مي شد عطر اقاقيا و بهار نارنج فضا رو پر كرده بود.
پدرم در حاليكه لبخند رضايتمندي روي لبانش نقش بسته بود، رو به من كرد و گفت : بد نگذره، خانم دانشجو ميترسم اين محيط رويايي به جاي اينكه شما رو گرافيست كنه شاعر كنه. بيخود نيست دخترم كه حافظ يه شاعر جهاني شد واقعا" اين محيط رويايي و عرفاني آدمو از خود بيخود مي كنه .
مادر در تاييد حرف پدر گفت: بله همين طور، اينجا خيلي زيباس.
بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد با نگاهي غمگين به صورتم زل زد و گفت : اما من بدون تو تك و تنها تو تهران چي كاركنم كاشكي من هم مادر اينجا بودم، كنار تو اين طوري خيالم راحت بود.
من كه حسابي ذوق زده شده بودم پريدم بغلش كردم و صورتش رو غرق بوسه كردم و گفتم: بازهم شروع كردي مادر ، تورو خدا يه امروز رو گريه نكن و شاد باش. آخه، من كه بچه نيستم اينجا هم كه خارج از كشور نيست هر وقت دلت رام تنگ شد مياي اينجا و همديگه رو مي بينيم اينكه ديگه غصه نداره.
مادر آهي كشيد و گفت: بله، براي تو غصه نداره ، ولي براي من كه يه مادرم تمامش غصه س.
بعد از ثبت نام و كارهاي دانشگاهي ، در حالي كه تا حدود زيادي به مقررات اونجا وارد شده بودم، تصميم گرفتم همراه پدر و مادر تا شروع ترم اول كه حدودا" بيست روز بعد آغاز مي شد به تهران برگردم اين كاررو به دو دليل انجام دادم اول اينكه ، دلم نمي خواست به اين سرعت اونها احساس تنهايي كنن و دوم اينكه، بايد براي تهيه كتاب و لوازم خودم و آماده ميكردم.
از فرداي اون روز، بيشتر وقتم با دايي علي و مامان گذشت و اغلب براي خريد كتابها و لوازم بيرون مي رفتيم مادر مدام سفارش مي كرد كه مواظب خودم باشم مبادا سرما بخورم و مرييض بشم. آخه، دخترم اونجا كسي نيست كه ازت مراقبت كنه.
دايي علي خنديد و گفت: آره، چقدر لوسش مي كنه. ولش كن بابا ديگه بزرگ شده . خوبه داره ميره شيراز اگه ميرفت سفر قندهار ، چيكار ميكردين؟
آنقدر بسته هاي شكلات و كاكائو و كمپوت خريده بود كه اصلا" نميدونستم با اونا چي كار كنم پدر بشتر تو لاك خودش بود هنوز با رتن من كنار نيومده بود وهر روزي كه ميگذشت غم و اندوهش به مراتب بيشتر از روز قبل ميشد.
بالاخره روز موعود فرارسيد. اون روز، پدر حسابي غافلگيرم كرد من كه فكر كرده بودم با ماشين خودمون به اتفاق پدر و مادر راهي شيراز مي شيم ،كه يكهو پدر بدون هيچ مقدمه اي بليت هواپيما رو از جيب بغلش در آورد و به دستم داد با ديدن بليت مثل يخ وا رفتم انتظار همه چيز رو داشتم الا اين موضوع. فكر مي كردم مثل دفعه قبل پدر و مادرم منو همراهي مي كنن و حتي وسائلمو هم تو خوابگاه جابجا خواهندكرد البته ناگفته نماند تا حدودي حرفهاي دايي علي رجع به من صحت داشت من واقعا" به پدر ومادرم اتكا داشتم بدون اونها هيچ بودم. حالا يكه و تنها چطوري تو يه شهر غريب از پس كراهام بر بيام فكر مي كردم با رفتنم اونها تنها مي شن، اما برعكس بود كسي كه تنها مي شد من بودم پدر و مادرم همديگه رو داشتن، اما من تك و تنها وغريب بودم.

R A H A
10-03-2011, 01:01 AM
پدر كه متوجه تغيير رنگ و حالم شده بود با خنده و شوخي گفت: چيه ، نكنه ترسيدي؟ دختر كوچولوي من كه مگه بزرگ شده و به تنهايي مي تونه تو يه شهر ديگه زندگي كنه و درس بخونه چطوري از يه بليت هواپيما ترسيده . بعد در حاليكه منو تو آغوش مي فشرد، با بغض فرو خورده اي گفت: عزيزم، اين اولين امتحان ورودي به دانشگاه شيرازه. اميدوارم سرافراز ازش بيرون بياي به خدا ميسپارمت.
بي اختيار خودمو تو بغلش رها كردم و براي اولين بار با صداي بلندي گريستم انگار تازه پي به تنهايي م برده بودم تا اون روز ، لحظه اي از اونها جدا نشده بودم يه لحظه احساس كردم تكيه گاهم ، ستونم فروريخت با خودم فكر كردم كه واقعا" تو يه شهر غريب دنبال چي مي رفتم خودم هم نمي دونستم.
تو فرودگاه، چشم همه گريون بود دايي علي با وجودي كه سعي مي كرد همه رو بخندونه، اما صداش بغض آلود بود و هاله اي از اشك چشماش پوشنده بود . با گامهاي لرزان در حالي كه چمدنمو بر مي داشتم، به آخرين نصايح مادرم گوش كردم و با چشماني اشكبار از اونها جدا شدم.
ساعت حدودا" شش بعد از ظهر بود كه هواپيما روي باند فرودگاه شيراز نشست هواي شيراز ابري و گرفته بود گهگاه نم بارون ميزد و قطع ميشد وقتي از هواپيما پياده شدم تصميم گرفتم محكم و استوار باشم و با محيط اطراف خودمو وفق بدم به همين دليل در حاليكه نفس عميقي مي كشيدم ، سعي كردم اعتماد به نفسمو تو وجودم تقويت كنم. تاكسيها جلوي در فرودگاه به انتظار مسافر ايستاده بودن. با يكي از اونها صحبت كردم و آدرس دانشگاه رو دادم راننده بلافاصله چمدانهامو برداشت و سوار شدم توي راه سعي مي كردم خيابونهاي اطراف رو بشناسم و اسم اونها رو به خاطر بسپارم.
با ورود به دانشگاه، حال و هوام عوض شد آنقدر چيزهاي جالب و ديدني در اطرافم بود كه خيلي زود غم درونمو از ياد بردم خودمو به دفتر دانشگاه معرفي كردم و اجازه ورود به خوابگاه رو دريافت كردم بعد در حاليكه چمدونهامو برمي داشتم، به سمت خوابگاه راه افتادم.
تو راهرو داشتم دنبال اتاق هجده مي گشتم كه صدايي از پشت سرم با خوشحالي گفت: دنبال اتاق شماره هجده ميگردين؟ برگشتم نگاهش كردم باز با همان خوشرويي ادامه داد: آخه من هم اتاقي شما هستم. تودفتر كه بودم وقتي شماره اتاق رو به شما دادن متوجه شدم كه با شما هم اتاقيم.
با خوشحالي نگاهش كردم و گفتم: اوه جدي! از ديدنتون خوشحالم شما هم الان رسيدن؟
بله ، البته چند دقيقه اي از شما ديرتر رسيدم.
جلوي در اتاق ايستاديم و هر دو باهم كليد دراورديم از اين عمل هر دو به خنده افتاديم و اين آشنايي من با فروزان بود نگاهي به درو و اطرافم انداختم اتاق مرتب و دلچسبي بود سه تختخواب با يه يخچال كوچيك و سه قفسه كمد و سرويس بهداشتي ، كه گوشه اي از اتاق قرار گرفته بود، به چشم مي خورد تختخواب كنار پنجره رو انتخاب كردم و وسايلمو روي تخت گذاشتم در حاليكه از پنجره به بيرون نگاه مي كردم، رو به فروزان كردم و گفتم: راستي يادم رفت خودمو بهت معرفي كنم من ديبا هستم. ديبا پرتوي و اهل تهرانم. در ضمن ، گرافيستم.
فروزان كه مشغول جابجا كردن چمدونهاش بود با خنده طرفم اومد و گفت: من هم فروزانم فرزوان مشرقي واهل آبادانم.
اوه ، بايد حدس ميزدم كه جنوبي هستي به نظر من فقط جنوبيها اينطور خونگرم هستن و خيلي زود با آدم اخت مي شن.
خواهش مي كنم خوبي از خودتونه. تو هم خيلي خوبي راستش خيلي مي ترسيدم.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا؟ براي چي؟
خب مي دوني اينكه آدم يه هم اتاقي خوب داشته باشه خيلي مهمه من تو ي خونواده پرجمعيت بزرگ شدم همين جوري هم از نظر سليقه اي با اونها مشكل داشتم دوتاخواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم كه دانشگاه رو تموم كردن وقتي با من حرف مي زدن و از محيط دانشگاه و هم اتاقيهاشون برام ميگفتن كه چقدر آدمهاي شلخته و بي آدابي بودن، حسابي ترس برم داشته بود اما وقتي توي دفتر تورو ديدم و فهميدم كه با من هم اتاقي هستي، خيلي خوشحال شدم.

R A H A
10-03-2011, 01:01 AM
لبخندي زدم و گفتم: زياد هم خوشحال نباش هنوز هم كه روي من شناخت نداري اتفاقا" من هم يكي از همين دخترها هستم.
فروزان با خوشحالي خنده اي كرد و گفت: اتفاقا" به نظر من سرت هر آدمي از صورتش پيداس. مي دونم كه اشتباه نكردم البته فكر كنم تو خيلي از من مظلوم تر و ساكت تر هستي و اين به خوبي از چهره ت پيداس، اما از حالا بگم من دختر پر سر و صدايي هستم خب، مي دوني اين هم نقطه ضعف منه، ولي بايد بهت مي گفتم.
از فروزان خوشم اومده بود. در حالي كه روي تخت ولو شده بودم،گفتم:
عزيزم، خيلي سخت نگير من هم آدم سختگيري نيستم هر طور كه دوست داري ، باش فقط اميدوارم هم اتاقي ديگه مون هم مثل خودمون باشه.
اون شب ، اولين شب جدايي من ازخونواده م بود و خيلي بهم سخت گذشت البته خودم ناراحت نبود، بلكه بيشتر به فكر تنهايي پدر و مادر بودم و اين مسئله خيلي عذابم مي داد بعد از اينكه وسايلمو جابجا كردم رو به فروزان كردم و گفتم: ميخوام يه گشتي توي باغ بزنم تو هم مياي؟
البته كه ميام من هم حوصله م سر رفته بايد فلاسك چاي رو بيارم و آب جوش بگيرم حسابي هوس چاي كردم.
تقريبا" يه ساعتي رو تو محوطه دانشگاه چرخيديم و درو و اطراف رو بازديد كرديم طبقه پايين خوابگاه، رستوران كوچكي يا به قول بچه ها همون بوفه بود. فروزان فلاسك رو داد و آب جوش گرفت و با هم به اتاق برگشتيم خداخدا مي كردم كه اون شب كس ديگه اي مزاحم مانشه چون خيلي خسته بودم و ميخواستم زودتر استراحت كنم، اما فروزان تازه سر كيف اومده بود. در حاليكه چاي رو آماده مي كرد، گفت: وا دختر تو كه هنوز شام نخوري، مي خواي بخوابي؟
نه، فروزان جون تو بخور من ميلي به غذا ندارم اما يه ليوان چايي مي خورم.
فروزان خنده اي تحويلم داد و گفت: چشم، سرورم چاي كه قابل شما رو نداره.
از اين شوخي بي اختيار خنده م گرفت. فروزان دختر خوبي بود البته من اينو از همون شب اول متوجه شدم.صورت سبزه تندي داشت با چشماني سياه و درشت و موهاي بلند و بافته شده. روي هم رفته نمي تونم بگم خيلي زيبا بود، اما مهربوني درونش زيبايي ظاهري شو دوچندان كرده بود. اون شب ، هر دوي ما خيلي زود خوابيديم فرداي اون روز، طرفهاي عصر بود كه تصميم گرفتيم سري به حافظيه بزنيم فردا روز شروع كلاسها بود و به خوبي مي دونستيم كه ممكنه حالا حالاها فرصت خارج شدن از دانشگاه رو نداشته باشيم به همين دليل فرصت رو غنيمت شمرديم و زديم بيرون.
حافظيه شلوغ نبود فصل مسافر نبود فقط تعداد معدودي از آدمها گرد آرامگاه حافظ حلقه زده بودن ساعتي كنار حافظ نشستم و باهاش درد دل كردم نمي دونم آيا شما هم مثل من اين احساس رو دارين يا نه اما من وقتي در جوار حافظ هستم حالتي روحاني و عرفاني پيدا مي كنم شايد فقط كسي كه عشق به حافظ و غزلياتش داشته باشه حالت منو درك كنه. اما هرچي بود، اون روز من دلي از عزا درآوردم.
پيرمرد فالگيري كه اغلب تو محوطه حافظيه بود طرفم اومد و برگه هاي فال رو مقابلم گرفت و باهمون لهجه خوب و شيرين شيرازي با خواهش گفت: خانوم، يه فال ازم بگير. من با اشتياق نيتي كردم و پاكتي بيرون كشيدم ميخ واستم پول فالگير رو بدم كه فروزان با شيطنت خاصي پاكت رو ازم قاپيد و بازش كرد و با صداي بلند شروع به خواندن كرد:

من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
مدهوش چشم مست و مي صاف و بي غشم
در عاشقي گريز نباشد ز سوز و ساز
افتاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
من آدم بهشتي ام اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مهوشم

باورتون نميشه اگه بگم هزار بار اين چند بيت شعر رو خوندم دروغ نگفتم. فروزان هر بيت رو كه مي خوند با آب و تاب تفسير ميكرد هي مي خنديد و مي گفت: راستي ، تو كه دل به كسي ندادي؟ راست بگو؟ اين جور كه بوش مياد مثل اينكه خبرهاييه.
من خيلي جدي و محكم جواب دادم: مي شه از اين شوخي ها نكني هيچ خوشم نمياد من اهل اين حرفها نيستم.
فروزان با دلخوري جواب داد: اوه، خانوم چه زود ناراحت ميشه. خب بابا معذرت مي خوام. پاشو بريم كه خسته شدم داره غروب مي شه تو خوابگاه رامون نمي دن.
تقريبا" نيم ساعت بعد تو دانشگاه بوديم از رستوران خوابگاه دو تا ساندويچ گرفتيم همون طوري كه گاز ميزديم، از پله ها بالا رفتيم. دنبال كليد در اتاق بودم كه يه دفه ديدم در بازه . به فروزان نگاهي كردم هر دو خيلي آروم وارد اتاق شديم دختري مشغول جابجا كردن وسايلش بود با ديدن ما بلافاصله س كرد و گفت: من سهيلا هستم هم اتاقي جديدتون.
من و فروزان هر دو با خوشحالي جواب سلامش رو داديم و بهش خوش آمد گفتيم سهيلا گفت اهل شماله و رشته تحصيلي ش هم حقوقه. فروزان هم خودش رو معرفي كرد و گفت كه تو رشته جغرافيا تحصيل مي كنه و من هم به همين ترتيب خودمو معرفي كردم.
سهيلا دختر سپيد پوست و موخرمايي بود ، البته كمي چاق و تپل. به ظاهر دختر بدي نيومد اون شب، خوشحالي عجيبي سراپاي وجودمو در بر گرفت از اينكه دوستان و هم اتاقيهاي خوبي پيدا كرده بودم تو پوستم نمي گنجيدم فردا روز شروع ترم جديد بود بنابراين هر سه خيلي زود به رختخواب رفتيم و خوابيديم.

R A H A
10-03-2011, 01:02 AM
فصل 7
غروب شده بود و هوا نسبتا" داشت تاريك مي شد سينا در حاليكه پاكت سيگارش را از جيب بغلش در مي آؤرد، از جا بلند شد و چراغ را روشن كرد بعد رو به ديبا كرد و گفت: ببخشين ، دود سيگار اذيتتون نمي كنه؟
نه راحت باشين مشكلي نيست.
سينا مجددا" گفت: خب، بعدش چي شد؟ چي كار كردين ؟ توي دانشگاه مشكلي پيش اومد؟ آ]ه ، شاباجي مي گفت كه شما با روساي دانشگاه مشكل دارين.
شاباجي كه تا آن موقع سكوت كرده بود با گلايه رو به سينا كرد و گفت: اه ، پسر تو چقدر عجولي! مادر مي خواي همه رو يه جا بپرسي. بگذار خودش كامل همه رو تعريف كنه، آخ، نمي دوني ديبا جون من كه اصلا" گذر زمان رو احساس نكردم كاشكي هميشه در كنارم بودي. اين جوري هيچ وقت احساس تنهايي نمي كردم تو رو به خدا بقيه رو تعريف كن بگو بعد چي كار كردي؟
ديبا با شرمندگي سرش را به زير انداخت و گفت: من پيشاپيش از هر دوي شما عذر خواهي مي كنم. آخه، مي دونين من به شما دروغ گفتم و هيچ مشكل و درگيري اي توي محيط دانشگاه برام پيش نيومد مشكل من خيلي پيچيده تر از اين حرفهاس.
سينا و شاباجي با كنجكاوي نگاهي به ديبا انداختند سينا با كمي مكث گفت : پس مشكل شما چيه ؟ چه مسئله اي آنقدر ناراحتتون كرده؟
ديبا سرش را بلند كرد وگفت: اگه دوست دارين ، آخر ماجرا رو براتون تعريف كنم.
سينا كه حسابي كنجكاور شده بود با اعتراض گفت: نه، نه اصلاگ منظورم اين نبود من اگه شده تا صبح بيدار مي مونم و داستان زندگس شمارو گوش مي كنم. باور كنين اصلا" از اين كار خسته نمي شم و از اينكه منو محرم دونستين خيلي هم خوشحالم.
شاباجي بلند شد و به آشپزخانه رفت و چند دقيقه بعد با يك ظرف ميوه و شيريني برگشت و در حالي كه آنها رو جلوي سينا و ديبا مي گذاشت گفت:
يه كمي خستگي در كنينتا من براتون چايي بريزم.
پس از خوردن چاي ، ديبا شروع به ادامه ماجرا كرد و گفت: همون طور كه گفتم تو محيط دانشگاه هيچ مشكلي برام پيش نيومد، البته شايد بيشتر به خاطر اخلاق و رفتارم بود آخه، زيابد با بچه ها دمخور نبودم كلاس فروزان و سهيلا كه از من جدا بود اما با اين حال تو كلاس به غير از سلام و احوال پرسي معمولي با بچه ها رفتار ديگه اي نداشتم دوستان من فقط فروزان وسهيلا بودند كه اونها رو هم بيشتر تو وقت بي كاري يا موقع خواب تو خوابگاه مي ديدم .
اما بر خلاف من، اونها خيلي دوست پيدا كرده بودن. حتي بعضي از شبها به اتاق اونها مي رفتن و يا اونها به اتاق ما مي اومدن اما اين وسط من فقط و فقط شنونده بودم و بس هيچ دوست نداشتم تو كارها و رفتار اونها شريك بشم خيلي از دخترها خودشون رو مضحكه دست پسرها قرار مي دادن و از اين قول و قرارهاي بچه گونه مي گذاشتن كه من واقعا" از اين كارها نهايت انزجار رو داشتم يه ترس مبهمي تو وجودم بود حس مي كردم با اين عمل از پدر و مادرم دور ميشم و به اونهاخيانت ميكنم. البته تا حدودي هم درست فكر مي كردم. من نبايد از اعتماد اونها سوء استفاده ميكردم.
اوايل تو كلاس خيليها بهم نظر داشت، اما وقتي بي توجهي منو نسبت به خودشون ديدن يواش يواش برام حرف دست كردن گهگاه بهم متلك مي گفتن كه چندان اهميتي به اين حرفها نمي دادم يك يكي ميگفت: عاشقه، اصلا" انگار تو كلاس نيست. يكي ديگه مي گفت: نه بابا خانوم موند بالا تشريف دارن با ماها نمي پره. يكي ديگه مي گفت نه خير، گنده دماغه اخلاقش خوب نيست.
خلاصه از اين حرفها و متلكها كه البته فكر كنم آقا سينا بيشتر متوجه حرفم بشه. مي گفتن، من يه گوشم در بود و يه گوشم دروازه و به حرفهاشون اصلا" اهميتي نمي دادم. از حق نگذريم، هيچ كدوم از اونها بچه هاي بدي نبودن، اما من به خوبي مي دونستم كه اگه يكم شول بدم سفت مي خورم. به همين دليل بر خلاف خصوصيات اخلاقي م با اونها برخورد مي كردم.
تقريبا" با پايان گرفتن هر ترم يا پدر و مادرم به ديدنم مي اومدن، يا من چند روزي به تهران مي رفتم به همين ترتيب تقريبا" دوسالي گذشت و چون براي ليسانس مي خوندم هنوز دوسال ديگه از درسم باقي مونده بود البته توي اين مدت دوسال ، دايي علي هم منو فراموش نكرده بود حتي يه بار همگي از جمله مادربزرگم به ديدنم اومدن كه اون سال يكي از بهترين سالهاي عمرم محسوب مي شد.

R A H A
10-03-2011, 01:02 AM
نزديك عيد نوروز بود دو دل بودم هنوز هيچ تصميمي براي تعطيلات نوروزي نگرفته بودم سهيلا و فروزان هر كدوم قصد رفتن به شهرستان خودشون رو داشتن. از طرفي دلم ميخواست تنها باشم و خودمو براي ترم جديد آماده كنم، از طرفي هم به وجود بچه ها عادت كرده بودم و اصلا" تنها نمي تونستم تو خوابگاه دوام بيارم تو همين گير ودار بودم كه پدر از تهران تماس گرفت و گفت: حتما" براي تعطيلات نوروزي بيا تهران مادرت خيلي بي تابي مي كنه دلش ميخواد موقع سال تحويل كنارش باشي با خوشحالي پذيرفتم و مشغول تهيه و تداركات سفر شدم به هر سختي اي كه بود بليت تهيه كردم و يه روز قبل از سال تحويل تهران رفتم.
وقتي توي فرودگاه مهر آباد از هواپيما پياده شدم، احساس سرمستي خاص همه وجودمو در برگرفت درست دو سال پيش با چه حال زار و نزاري از همين جا به شيراز رفته بودم اما حالا مي تونستم با غرور پا روي زمين مهر آباد بگذارم و بگم اومدم، البته با سربلندي و افتخار.
تو سالن فرودگاه، پدر و مادرم به همراه دايي علي به استقبالم اومده بودن. مادر همون طوري كه منو در آغوش گرفته بود، گريه مي كرد پدر و دايي هم هر كدوم با خوشحالي ازم استقبال كردن. دايي علي طق معمول با ديدن گريه مادر به شوخي گفت: اوه ، تورو به خدا سوسن جون بسه ديگه آنقدر آب غوره نگير آ]ه اينجا توي فرودگاه كه شيشه خالي پيدا نمي شه .
همه از اين حرف به خنده افتادن چشم غره اي بهش رفتم و گفتم: نوبت شما هم مي رسه آقا بگذار درست تموم بشه وقتي رفتي سربازي بهت ميگم. آهي از نهادش براومد گفت: اوه ، تور به خدا نگو. مو به تنم سيخ ميشه.
فرداي اون شب، سال تحويل بود همگي دور هم جمع شده بوديم ، بخصوص دايي علي و مادر بزرگ تو اين مدت حسابي دلم براشون تنگ شده بود به قول دايي علي خودمو براشون لوس مي كردم. يواشكي طوري كه پدر متوجه نشه رو به دايي علي كردم و پرسيدم: راستي از مهران و مهرداد چه خبر؟
با خوشحالي جواب داد : خوبن بيخبر نيستيم مهران بچه دومش به دنيا اومده مهرداد هم صاحب يه دختر شده البته نامه و عكس دادن بعدا" سر فرصت نشونت مي دم اما تورو خدا منو گير پدرت ننداز كه اصلا" حوصله ندارم.
از اين خبر قلبا" خوشحال شدم دلم براشون يه ذره شده بود بچهاشون رو نديده بودم ، اما واقعا" دوستشون داشتم از ته دلم آرزو كردم كه هرچه زودتر به ايران برگردن و مثل سابق دور هم باشيم.
هفت هشت روزي از تعطيلات گذشته بود عزم رفتن كرده بودم. مي خواستم قبل از شروع ترم جديد كمي به درسهاي عقب افتادم برسم اما باز طبق معمول مادر با غصهو اندو ه و گريه و زاري منو از اين كار معاف كرد مجبور شدم چند روز ديگه هم كنارشون باشم.
تو يكي از همين روزها بود كه زنگ در خونه رو زدن طبق معمول فكر كردم براي ديدو بازديد عيد اومدن به سرعت در اتاق پذيرايي رو باز كردم چراغها رو روشن كردم پدر گوشي در بازكن رو برداشت و در حالي كه مي پرسيد كيه ، يه دفعه با خوشحالي فرياد بلندي كشيد وگفت: اوه، جلال تو هستي! بيا تو، خيلي خوش اومدي بعد در حالي كه در روباز ميكرد، گوشي در بازكن رو گذاشت و به مادر گفت: سوسن، نمي دوني كه اومده! جلال، جلال محتشمي! مادرم از خوشحالي لبخندي تحويل پد داد و فورا" مشغول مرتب كردن آپارتمان شد.
آقاي محتشمي داشت آروم آروم از پله ها بالا مي اومد پدر به استقبالش جلو رفت من كه حسابي تعجب كرده بودم و تا به حال اين طور پدرمو خوشحال نيده بودم رو به مادر كردم و گفتم: اين آقاي محتشمي كيه؟ چرا من تا به حال اونو نديدم؟

R A H A
10-03-2011, 01:03 AM
مادر با خوشحالي جواب داد: دخترم يكي از بهترين دوستان پدرته تو يادت نمياد اون وقتها كه خيلي كوچيك بودي ما با هم رفت و آمد خونوادگي داشتيم.
در همين وقت آقاي محتشمي جلوي در آپارتمان رسيد و پدر با خوشحالي و سر و صدا در آغوشش گرفت و گفت: چه عجب ، مرد حسابي، راه گم كردي، از اين طرفها. مي گفتي يه گوسفند جلو پات قربوني مي كردم.
آقاي محتشمي در كمال ادب و احترام و فروتني با پدر و مادرم برخورد كرد ووقتي كه جلوي من رسيد گفت: اگه اشتباه نكنم تو بايد ديبا باشي، ديبا كوچولوي بابا درسته؟
باخنده سر تكان دادم و گفتم: بله .
بي رو در بايستي جلو اومد و منو بغل گرفت و گفت: ماشاء اله چقدر بزرگ و زيبا شدي يه وقت از دستم ناراحت نشي، دخترم تو واقعا" مثل دختر خودم هستي وقتي كوچك بودي، خيلي بغلت مي كردم .
به نظر مرد مسني مي رسيد حداقل ده پانزده سال ز پدرم بزرگتر بود اما فوق العاده شيك پوش و خوش تيپ و جذاب بود با اينكه چيزي ازش به ياد نداشتم، اماخيلي زود باهاش خودموني شدم پدر كه فوق العاده براش احترام قائل بود رو بهش كردو گفت: فكر كردم ديگه كاملا" مارو از ياد بردي.
آقاي محتشمي خنده اي كرد و گفت: نه سياوش جان تو بهترين دوست من بودي و هستي مگه ميشه كه تو رو فراموش كنم، اما دوره و زمونه عوض شده . الان هم با شك و ترديد اومد فكر كردم از اينجا رفتي به خودم گفتم اگه نبودي، آدرس محل جديدت رو از همسايه ها بگيرم اما خوشبختانه بخت باهام يار بود و پيدات كردم اما از من گله نكن من اصلا" تهران نبودم.
پدر با تعجب نگاهش كردو گفت: خارج بودي؟
اي همچين بگي نگي يه پا سوئد پيش فرحناز و بچه ها يه پا توي شيراز پيش فرهاد.
مادر با تعجب نگاهش كردو گفت: شما شيراز زندگي مي كنين؟
آقاي محتشمي سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: بله الان يه چند سالي ميشه تا وقتي كه فرحناز ايران بود پاشو توي يه كفش كرده بود كه منو ببر شيراز ميخوام پيش پدر و مادر م باشم و منو مجبور كرد كه به شيراز برم اما باز هم طاقت نياورد و گفت: ميخوام برم پيش دخترها تو سوئد الان دو سه سالي ميشه كه رفته فعلا" منو فرهاد باهم تنها زندگي مي كنيم اما چشمم ازا ين پسره آب نمي خوره فكر كنم امروز و فردا اون هم منو ترك كنه و پيش و مادر و خواهرهاش بره.
پدر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: واقعا" متاسفم نمي دونستم انقدر تنهايي اما اگه مي دونستم شيرازي ، حتما" بهت سر مي زدم من تقريبا" سالي چند بار اين راه رو مي رم و برمي گردم.
آقاي محتشمي با تعجب نگاهش كردو گفت: چطور؟
پدر مفصلا" شروع به تعريف ماجراي من كرد و گفت: الان دوسالي از دانشگاه رفتن ديبا مي گذره ، اگه مي دونستم تو اونجايي، كلي خيالم از بابت ديبا راحت بود.
آقاي محتشمي نگاهي به من كردو گفت: اصلا" فكر نمي كردم ديبا جون آنقدر بزرگ شده بعد هر دو ازخاطرات خوب گذشته تعريف كردن و كلي خنديدن.
موقع رفتن، آقاي محتشمي در حاليكه شماره تلفن منزل و آدرسش رو مي داد، خيلي سفارش كرد كه حتما" باهم به ديدنش بريم. در ضمن، به من خيلي تاكيد كرد كه تو خوابگاه دانشگاه نمونم و به منزلش برم و هر كاري كه توشيراز داشتم روش حساب كنم.پدر و مادرم فوق العاده ازش تشكر كردن و گفتن: همين اندازه كه شما دورا دور مواظب حال و احوال ديبا باشين برامون كافيه بيش از اين مارو شرمنده نكنين. بدين ترتيب در حالي كه از همه ما قول ميگرفت، اونجا رو ترك كردو رفت.
يازدهم فروردين بود كه برگشتم شيراز خيلي خوشحال بودم تعطيلات رو به خوبي پشت سر گذاشته بودم تقريبا" همه فاميل رو ديه بودم و كلي روحيه م عوض شده بود فروزان وسهيلا هنوز برنگشته بودن اتاق ساكت و سوت و كور بود ، اما من به اين سكوت نياز داشتم دلم ميخواست با خودم خلوت كنم وسايلمو جابجا كرم تصميم گرفتم يه كمي تو محوطه بيرون خوابگاه قدم بزنم به خودم گفتم شايد هم يه سري برم حافظيه دلم حسابي تنگ شده بود به همين خاطر در حالي كه كيفمو بر ميداشتم، در اتاق رو قفل كردم و بيرون رفتم .
آفتاب داشت غروب ميكرد كه به حافظيه رسيدم با عجله وارد شدم حسابي شلوغ بود مسافران نوروزي دسته دسته داخل و خارج مي شدن در آرامگاه رفتم و فاتحه اي خوندم . از ميون جمعيت، دنبال پيرمرد فالگير گشتم و بالاخره پيداش كردم به سرعت نيتي كردم و فالي بيرون كشيدم بعد گوشه اي خلوت وايستادم و شروع به خوندن كردم:
گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر كردم كه هم از راه به ميخانه روم
تا بگويم كه چه كشفم شده از اين سير و سلوك
به در صومعه با بربط و پيمانه روم

R A H A
10-03-2011, 01:03 AM
فال رو چندين و چند بار زير رو كردم حسابي منو تو فكر برده بود. به چندين صورت اونو تعبير كردم خدايا، اين چه معنايي ميتونست داشته باشه ، هرچي بود ساعتها منو به خودش مشغول كرد.
ترم جديد درسها فشرده تر بود ديگه حتي مهلت سر خاروندن هم نداشتم فروزان و سهيلا هم به درد من گرفتار بودن كمي از شيطنت و شلوغي آنها كاسته شده بود و آرمتر به نظر مي رسيدن و اين نهايت آرزوي من بود. فرصت نامه نگاري و حتي تلفن زدن به خونوادمو نداشتم يا بهتره بگم از خستگي حوصله اين كارها رونداشتم اما اونها مدام نامه مي دادن و گهگاه تلفن مي زدن مادرم حسابي نگرانم شده بود و از حالم جويا بود اما من به هر طرقي كه ممكن بود اونها رو خاطر جمع مي كردم كه هيچ مشكلي وجود نداره.
ترم جديد چهار ماهي طول كشيد يكي دوبار هم آقاي محتشمي با كلي خريد و هديه كه منو حسابي شرمنده كرده بود به ديدنم اومد و بعد از كلي ااصرار و خواهش ازم خواست كه به ديدنش برم. اما من درس رو بهونه كردم و گفتم حتما" تو يه فرصتي با پدر و مادرم مزاحمتون ميشم بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود ترم جديد رو پشت سر گذاشتم.
توي اتاقم روي تخت دراز كشيده بودم تو فكر اين بودم كه هرچي زودتر يه تلفن به تهران بزنم تا خيال پدر و مادرمو راحت كنم كه يك دفعه فروزان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت: خوابيدي، پاشو پدر و مادرت بيرون خوابگاه منتظرت هستن با شنيدن اين حرف يه دفعه از جا پريدم واقعا" غافلگير شده بودم اصلا" منتظر اومدن اونها نبودم به سرعت و دستپاچه از اتاق بيرون رفتم.
تو محوطه خوابگاه، هر دو به انتظار وايستاده بودن با ديدنم جلو اومدن و منو در آغوش گرفتن، اما من با وحشت گفتم: اتفاقي افتاده؟ طوري شده كه اين طوري بي خبر اومدين؟
پدر براي اينكه زودتر منو از اين حال خارج كنه در حالي كه مي خنديد ، گفت: نه، دخترم منو مادرت تصميم گرفتيم بيايم شيراز كه هم تورو ببينيم، و هم يه سري با هم بريم خونه آقاي محتشمي.
نفس عميقي كشيدم و گفتم خدا رو شكر. هزارتا فكر و خيال به سرم زد خب، حالا ميخواين برين خونه آقاي محتشمي؟
بله البته با تو.
معلومه نه پدر. من اصلا" حوصله مهمون بازي رو ندارم باور كنين دوره سختي رو پشت سر گذاشتم دلم مي خواد فقط استراحت كنم باز سه چهار روز ديگه ترم جديد شروع ميشه خواهش مي كنم خودتون برين.
مادر در حالي كه ترش كرده بود رو به من كرد و گفت: مثل اينكه تو اصلا" دلت براي ما تنگ نشده بعد همون طور با ناراحتي رو به پدر كرد و گفت: سياوش بهتره اصرار نكني، ببين هر طور كه راحته.
من كه طاقت قهر مادر رو نداشتم، پريدم بغلش كردم و سرش رو در آغوشم گرفتم اوه مادرجون، تورو به خدا قهر نكن باشه صبر كنين الان آماده ميشم. و به سرعت به طرف اتاقم دويدم.
پدر با صداي بلند گفت: دخترم، خيلي عجله نكن وقت داريم من با آقاي محتشمي ساعت هشت قرار گذاشتم.
با شنيدن اين حرف برگشتم و گفتم پس حالا هك وقت دارين بهتر بياين تو خوابگاه.
پدر در جوابم گفت: نه دخترم اينجا راحتتريم منو مادرت كمي قدم مي زنيم تا تو برگردي.
مادر با مهربوني نگاهم كرد و گفت : اگه دلت خواست يه دوش هم بگير اين طوري بهتره. لبخندي زدم و باعجله به اتاقم رفتم و مشغول كار شدم
بي ام و 518 پدر جلوي در دانشگاه پارك شده بود پدر در حاليكه در ماشين رو باز ميك رد ، نگاه خريدارانه اي بهم انداخت و گفت: قربون دختر خوشگلم برم لبخندي زدم و سوار شدم.
مادر رو به پدر كرد و گفت : سياوش، بهتره يه سبد گل بگيريم اين جوري دست خالي خيلي بده.

R A H A
10-03-2011, 01:04 AM
اي به روي چشم خانم امر بفرمايين گل هم مي خريم.
من كه همون نزديكيها يه گل فروشي مي شناختم اونها رو راهنمايي كردم و چند دقيقه بعد با يه سبد گل بسيار زيبا از مغازه بيرون اومديم و حركت كرديم از خيابونهاي شلوغ و پرترافيك گذشتيم و به خيابونهاي بالاشهر شيراز رسيديم. اغلب خيابونها دنج و ساكت بود طبق آدرسي كه پدر از آقاي محتشمي گرفته بود كوچه ياس رو پيدا كرديم و وارد شديم.
پدر جلوي در بزرگي توقف كرد از ظاهر خونه مشخص بود كه خيي اشرافي و شيك و مدرنه از ماشين پياده شديم و در حالي كه خودمون رو مرتب مي كرديم، پدر زنگ رو فشار داد بعد ازچند دقيقه اي ، پيرمردي كه از ظاهرش مشخص بود باغبون يا خدمه س دررو برامون باز كرد و با احترام رو به پدر گفت: آقا ماشين رو داخل بيارين.
پدر سبد گل رو به دستم داد و مجددا" سوار ماشين شد تا اونو داخل ببرد. نگاهي به دور و برم انداختم و سوتي كشيدم باغ خيلي زيبايي بود وسط باغ ويلاغ بسيار چشمگير و زيبايي قرار داشت چراغهايي كه داخل و خارج ويلا روشن بود زيبايي اونو دو صد چندان كرده بد مادر دستي روي شونه م گذاشت و با تعجب نگاهي به دور و اطرافش كرد و گفت: عجب جاييه هيچ فكر نميكردم آقاي محتشمي يه همچون خونه اي داشته باشه.
خنديدم و گفتم: خونه اينجا كه خونه نيست، يه قصره!
مادر با حسرت آهي كشيد و گفت: بيا اين آقاي محتشمي يه مهندسه، پدرت هم مهندسه اون وقت ما تو يه آپارتمان زندگي مي كنيم ببين آقاي محتشمي چه جايي براي خودش دست و پا كرده .
پدر بعد از پارك كردن ماشين به طرف ما اومد به خوبي از وجناتش مشخص بود كه او هم بسيار تعجب كرده ما كه از ماشين پياده شده بوديم مجبور شديم تا جلوي ويلا كمي پياده روي كنيم نزديك كه رسيديم آقاي محتشمي جلوي در ويلا روي ايوان وايستاده بود با ديدن ما با خوشحالي جلو اومد و در حاليكه اسم كوچيك پدر رو صدا مي زد، گفت: س، سيا جون چطوري؟ چه عجب خيلي خوشحالم كردي بعد هم با منو مادرم س و احوالپرسي كردو با احترام ما رو داخل ويلا برد.
داخل ويلا صد برابر از بيرونش زيباتر بود ويلاي مهندسي ساز زيبايي بود دوبلكس با پله هاي بسيار زيبا پدر رو به آقاي محتشمي كرد و گفت: جلال جون چه كردي! اينجا كار خودته؟
آره مي پسندي؟
عاليه، واقعا" خيلي ذوق مي خواد كه آدم اين همه كاررو انجام بده هيچ فكر نمي كردم آنقدر سليقه ت خوب باشه.
آقاي محتشمي با صداي بلند خنديد و گفت: نه بابا به پاي سليقه تو كه نمي رسه اينها رو كه مي بيني همه از سر بي كاري بوده خب، بايد يه جوي خودمو سرگرم مي كردم.
نگاهي به دور و برم انداختم نه تنها نقشه ساختمون شيك و بي نظير بود، بلكه همه اسباب و اثاثيه اون هم شيك و مدرن بود بعد از اينكه روي مبل پذيرايي نشستيم آقاي محتشمي مجددا" خوش آمد گويي كرد و گفت: به به، چه سبد گل زيبايي، حدس مي زنم كه اين سليقه ديبا جون باشه درسته؟
پدر لبخندي زد و گفت: درست به هدف زدي.
آقاي محتشمي در حالي كه لبخند مي زد، با اخمي ساختگي گفت: با اين كه از ديبا خيلي گله دارم، اما خب چه كنم ديگه گل رو اش قبول مي كنم.
از اين شوخي همه خنديديم پيرزني از آشپزخونه بيرون اومد و در حالي كه سيني شربت رو جلوي ما مي گرفت، خوش آمد گويي كرد آقاي محتشمي نگاهي بهش انداخت و گفت: كبري خانوم، شام آمادس؟ مهمونها من خيلي خستن.
كبري خانوم چشمي گفت و به سرعت خارج شد چند دقيقه اي نگذشته بود كه پسر جووني در حاليكه از پله هاي دوبلكس پايين مي اومد، با احترام بسيار جلوي ما قرار گرفت و در حاليكه اول با من و مادرم سلام و احوالپرسي كرد، با آهنگي بلند و خودموني رو به پدر كرد و گفت: اوه، چطورين عموجان؟ چه عجب از اين طرفها، راه گم كردين پدر، چند ساله كه عمو سياوش رو نديديم واقعا" از ديدنتون خوشحال شدم بعد رو به من كرد و گفت: اگه اشتباه نكنم شما ديبا خانوم هستين منو يادتون مياد؟ وقتي كوچيك بودين خيلي باهم بازي مي كرديم البته خود من هم اون موقع كوچيك بودم.

R A H A
10-03-2011, 01:04 AM
من كه اصلا" توقع ديدن همچون كسي را نداشتم در حالي كه دست و پامو گم كرده بودم، من و من كنان جواب دادم :نه من اصلا" شما رو به ياد ندارم .
همه خنديدن آقاي محتشمي گفت: خب ، معلومه دخترم تو اون وقتها بيشتر از پنج شش سال نداشتي، اما فرهاد چند سالي از تو بزرگتر بود به همين دليل به خوبي يادش منده بعد آهي از سر حسرت كشيد و گفت: سياوش يادتع مهران و مهرداد هم بازي شيدا و شيماي من بودن حالا چقدر جاي هر چهار نفرشون خاليه راستي ميبيني چقدر زمونه عوض شده بچه ها تا سر از تخم در مي يارن هوس خراج رفتن مي كنن آخه، مگه اين مملكت خودمون چشه من كه سر در نمي يارم.
در حالي كه آقاي محتشمي با پدر صحبت مي كرد، سعي كردم كمي به خودم مسلط بشم فرهاد رو به رويم نشسته بود زير چشمي نگاهي بهش انداختم كه يه دفعه متوجه شدم اون هم داره به من نگاه مي كنه بلافاصله نگاهمو دزديدم و سرمو پايين انداختم فرهاد از روي مبل بلند شد و مشغول پذيرايي شد با اين كار ، آرامش از دست رفته ام بازگشت و تسلط كاملتري به محيط پيدا كردم هيچ دوست نداشتم مثل دختر بچه هاي خجالتي رفتار كنم.
به ظاهرش دقيق شدم جوون خيلي خوش تيپ و خوش لباس و مرتبي به نظر مي اومد يه شلوار جين سفيد با يه پيراهن مردونه كتون سفيد آستين كوتاه با كروات مشكي راه راه به تن داشت كاملا" شبيه پدرش بود چه از لحاظ قيافه ، و چه از لحاظ تيپ قد بلند و چهار شونه ، موهاي مجعهد مشكي و چشماني درشت و سياه واقعا" چهره بي عيب و نقص داشت شايد بهتره بگم تا به حال تو عمرم با يه همچون تيپ آدمي برخورد نكرده بودم بوي ادوكلنش فضا رو پر كرده بود شما به خوبي مي دونين محيط دانشگاه چطوره.
سيا سري به علامت تاييد تكان داد
ديبا در ادامه گفت: من تو دانشگاه به همه نوع جوون برخورد داشتم، و حتي نيم نگاهي هم به اونها نمي انداختم اما بي اغراق بگم فرهاد چيز ديگه اي بود صورتي مظلوم و ساده داشت و در عين حال خيلي مودب و شوخ طبع و خودموني كه با يه حجب و حيايي خاص در آميخته بود انگار خدا تمام خوبيهاي دنيا رو تو وجود اون جمع كرده بود تازه به اينكه چرا انقدر خودمو باختم و دست و پامو گم كرده بودم ، پي بردم.
سينا با عصبانيت سيگاري روشن كرد و حلقه هاي دود را بيرون داد و گفت: بعد چي شد؟
ديبا كه انگار تازه به خودش آمده بود نگاهي به ساعت روي پيشخوان انداخت و گفت: واي خدا، ساعت دوازده شب شده چقدر پرحرفي كردم شما هنوز شما نخوردين.
سينا در حالي كه ناخواسته لرزش خفيفي در صدايش ايجاد شده بود جواب داد : نه من كه شام ميل ندارم.
شاباجي كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود رو به ديبا كردو گفت: ديبا جون اگه قول بدي كه حرفي نزني، بلندشم يه چيزي بيارم بخوريم.
سينا كه از اين حرف حسابي عصبي شده بود چشم غره اي به شاباجي رفت و از جايش بلند شد كه به حياط برود و آب به سر و صورتش بزند ديبا هم خسته شده بود دنبال شاباجي به آشپزخانه رفت و در حالي كه از يخچال آب بر مي داشت رو به شاباجي كردو گفت: كمك نمي خواين؟
نه مادر جون فقط دلم مي خواد بقيه داستانت رو بشنوم .
ديبا خنده اي كرد وگفت : ولي شاباجي، ديروقت شما بايد كمي استراحت كنين اين جوري مريض ميشين.
نه، دخترم تا حالا اين طور خوشحال و سر حال نبودم وقتي تو كنارم هستي واقعا" لذت مي برم خودمونيم تو هم خوب بلدي همه چيز رو تعريف كني باورت نمي شه مادر يه لحظه فكر كردم خودم باهات بودم .
ديبا قاه قاه خنديد و شروع به بردن وسائل شام كرد
سر سفره سينا چهره اش در هم و گرفته بود و هيچ حرفي نمي زد ديبا كه متوجه اين موضوع شده بود با خودش فكر كرد لابد با حرفهايش او را خسته و كسل كرده به خاطر همين با شرمندگي رو به سينا كرد و گفت: خيلي متاسفم مثل اينكه شما رو خسته كردم.
سنا كه غرق در تفكراتش بود يك دفعه به خودش آمد و گفت: ببخشين متوجه نشدم چيزي گفتين؟
بله گفتم مثل اينكه خيلي خسته شدين اميدوارم منو ببخشين هيچ فكر نمي كردم آنقدر باعث دردسرتان بشم.
سينا در حالي كه سعي مي كرد كمي چهره اش را باز كند، به زور لبخند مصنوعي زد و گفت: اصلا" اين طور نيست من شغلم اين طور ايجاب مي كنه كه به حرفهاي مردم گوش بدم شما كه جاي خود دارين تازه من خودم از شما درخواست كردم كه همه چيز رو مو به مو شرح بدين.
شاباجي در ادامه حرف ديبا گفت: پسرم تو بايد صبح زود بري سركار بهتر نيست كه استراحت كني؟
سينا باز چشم غره اي به شاباجي رفت و جواب داد : نه خوابم نمي ياد. در ضمن شما نگران من نباشين فردا سركار نمي رم.
شاباجي كه حالت سينا را ديد بنده خدا بدون اينكه حرف ديگري بزند از جا بلند شد و مشغل ريخت چاي شد.

R A H A
10-03-2011, 01:04 AM
فصل 8
آن شب يكي از بهترين شبهاي زندگي ام بود تا به حال خودم رو اينطور سر حال و با نشاط نديده بودم تغييرات محسوسي را در وجودم احساس مي كردم آقاي محتشمي و پسرش فرهاد مهمان نوازي را در حق ما تمام كرده بودند آن قدر با محبت و دوست داشتني بودند كه حتي لحظه اي در آنجا احساس غريبي و نا آشنايي نكردم.
فرهاد در عين حال كه بسيار مودب و با وقار و سنگين بود، شوخ طبع و بذله گو هم بود اما حتي لحظه اي پا را فراتر از حد و حدودش درازتر نمي كرد شوخيهايش هم مودبانه باشرمي خاص آميخته بود به طوري كه حتي پدر و مادرم سخت شيفته و مجذوبش شده بودند و مدام از او تعريف مي كردند.
آخر شب بود كه آماده رفتن شديم پدر و مادرم قصد داشتند چند روزي رو در يكي از هتلها اقامت كنند آقاي محتشمي با تعجب نگاهي به پدر انداخت و گفت: كجا مي ري سياوش؟ خونه منو قابل نمي دوني! يعني اينجا از يه هتل كمتره.
پدر خنده اي تحويلش داد و گفت: داري چوب كاري ميكني بيش از اين ديگه ما رو شرمنده نكن به حد كافي زحمت داديم.
فرهاد وسط حرفش پريد و گفت: چي دارين ميگين، عموجان، اينجا خونه خودتونه مي ترسين كه مبادا ما هم بيايم و مزاحمتون بشيم.
مادر حرفش را قطع كرد و جواب داد : واي، تو رو خدا از اين حرفها نزنين فرهاد خان، خونه ما كه قابل شما رو نداره امش به حد كافي زحمت داديم البته توي چند روزي كه شيراز هستيم باز هم به ديدنتون مي يايم.
آقاي محتشمي با اعتراض گفت: اصلا" خانوم حرفش رو هم نزنين كه بهم بر مي خوره يكي از بهترين دوستانم بعد از سالها دوري به ديدنم اومده حالا مي خواين توي اين شهر غريب به هتل برين بفرمايين سوسن خانوم استراحت كنين الان به كبري خانوم مي گم اتاق خوابتون رو آماده كنه.
پدر خواست حرفي بزند كه آقاي محتشمي با اخم و عصبانيت نگاهش كرد او هم مجبور به سكوت شد و هر دو در حالي كه تسليم شده بودند، دوباره روي مبل لم دادند.
در دلم غوغايي به پا بود هيچ دلم نمي خواست به اين زودي آنجا را ترك كنم يه حس غريبي در وجودم بيدار شده بود مثل آدمي شده بودم كه تازه متولد شده.
فرهاد در حالي كه از جايش بلند مي شد، رو به ما كرد و گفت: شما خسته اين بهتره كه استراحت كنين من شما رو راهنمايي مي كنم.
پدر رو به مادرم كرد و گفت: سوسن جون، شما با ديبا برين، من مي خوام يه كمي با جلال صحبت كنم.
بدين ترتيب من و مادر در حاليكه به آقاي محتشمي شب بخير مي گفتيم. همراه فرهاد را افتاديم اتاق خوابها در طبقه بالا بود فرهاد در يكي از آ‹ها را باز كرد و گفت: توي اتاق همه چيز هست، اما اگه باز هم به چيزي نياز داشتين فقط كافيه من يا كبري خانومو صدا بزنين. بعد همانطور رو به مادرم كرد و گفت : لطفا" راحت باشين و رو دربايستي نكنين. اتاق من همين بغله اگه احتياج شد ، خبرم كنين.
من هم همراه مادرم داشتم وارد اتاق مي شدم كه فرهاد صدايم كرد و گفت: ببخشين ديبا خانوم اتاق شيدا رو براي شما در نظر گرفتم لطفا" همراه من بياين.
مادر در حالي كه فوق العاده از او تشكر مي كرد، گفت: اصلا" احتياجي نيست فرهاد خان همين يه اتاق كافيه.
فرهاد خيلي جدي مكثي كرد و گفت: وقتي اينجا اين همه اتاق هست پس چرا به خودتون سختي مي دين اتاق شيدا و شيما هر دو خاليه من و پدر هم كه هر كدام اتاق جداگونه داريم پس بهتره كه تعارف رو كنار بگذارين.
بعد بدون اينكه منتظر جواب مادرم بماند، به طرف اتاق شيدا راه افتاد.
در حالي كه درش راباز مي كرد، با لبخند مليحي رو به من كردو خيلي خودماني گفت: به چيزي احتياج نداري؟
سرم را به علامت نفي تكان دادم.
خب پس خوب بخوابي شب بخير.

R A H A
10-03-2011, 01:05 AM
يك لحظه حس كردم قلبم به سختي فشرده شد انگار بند بند وجودم را از هم جدا مي كردند صداي تپش قلبم را به وضح مي شنيدم سرم را بلند كردم و در حالي كه زير لب شب به خير مي گفتم، وارد اتاق شدم و در را از داخل بستم پشت در اتاق، سرم را روي در گذاشتم و لحظه اي به همان حال باقي ماندم به خودم نهيب ميزدم: دختر چته؟ چرا اينجوري شدي؟ مگه تو بچه اي؟ تو ديبا هستي همون دختر مغرور و يك دنده كه سر كلاس به احدي محل نمي گذاشت حالا چت شده؟ چرا اينطور خودت رو باختي؟
اما حالم دست خودم نبود. هر لحظه قلبم شديدتر مي زد. گاهي وقتها كه با بچه ها صحبت مي كردم عقيده داشتند كه عشق در يك لحظه و در يك نگاه به سراغ آدم مي آيد. اما من هميشه با سرسختي با آنها مخالفت مي كردم و مي گفتم كه اين حالاتي را كه شما مي گوييد فقط مال بچه مدرسه ايهاست الا عشق به مرور زمان در آدمها به وجود مي آيد. مگر مي شود كسي در يك نظر عاشق يك جوان غريبه مي شود. به نظرم خيلي مضحك مي آمد، اما حالا چه ، من يك شبه خودم را باخته بودم چگونه مي توانستم همچون چيزي را در خودم باور كنم.
نگاهي به دور و برم انداختم اتاق بسيار زيبايي بود با سبكي دخترانه و ظريف تزيين شده بود تختخواب در گوشه اي ازاتاق به چشم مي خورد كه روبرويش ميز تحرير قرار گرفته بود روي ميز قاب عكس كوچكي گذاشته شده بود قاب عكس را برداشتم و نگاه كردم عكس دختر جواني با چهره اي گيرا و مهربان حدس زدم كه حتما" عكس متعلق به شيداست نمي دانم تا چه حد از اينكه من بدون اجازه او در اتاقش حضور داشتم راضي بود.
از پنجره نگاهي به باغ انداختم تك و توك چراغها هنوز روشن بود كه احتمالا" از لحاظ امنيتي تا صبح آنها را روشن مي گذاشتند اصلا" خوابم نمي آمد برعكس شبهاي پيش كه از سر شب خوابم مي گرفت، آن شب بي خوابي به سرم زده بود دلم مي خواست آزادانه و فارغ البال به باغ مي رفتم وكمي قدم مي زدم اما به خودم نهيب زدم و گفتم شايد اين كارم دور از ادب باشد به همين دليل به سرعت به رختخواب رفتم و سعي كردم بخوابم.
آقاي محتشمي به زور پدر و مادرم را به مدت يك هفته در شيراز نگه داشت ، با وجودي كه پدر در تهارن كارهاي زيادي داشت، اما آنقدر در ويلا و باغ آقاي محتشمي چيزهاي زيبا و جالب و ديدني بود كه حتي خودش هم دلش نمي آمد آنجا را ترك كند اما من فقط به مدت سه روز آ‹جا ماند ترم جديد شروع شده بود و بايد هرچه زودتر بر ميگشتم دانشگاه ولي در مدت همين سه روز ، كه خيلي زود گذشت، كلي بهم خوش گذشته بود.
فرهاد با همه گرم و صميمانه رفتار مي كرد آنقدر خوب و مهربان بود كه به راستي دلم نمي آمد آنجا را ترك كنم . چند بار كه تو لاك خودم فرو رفته بودم وقتي يك دفعه سرم را بلند مي كردم نگاههاي دزدانه فرهاد را مي ديدم و باز در دلم غوغايي به پا مي شد البته شايد من هم تقصيري نداشتم همه چيزهايي كه مي توانست يك جوان را جذب كند آ‹جا موجود بود ويلا و باغي شيك و مدرن با همه وسايل رفاهي ، و جواني كه هيچ گونه عيب و ايرادي نداشت خب، قاعدتا" من هم جوان بودم و بي تجربه و ناخودآگاه جذب همه آنها شده بودم.
روز سوم بود داشتم به تهايي در باغ قدم مي زدم كه يك دفعه از بابلاي درختان سروكله فرهاد پيدا شد با همان لبخند هميشگي رو به من كردو گفت: اومدين قدم بزنين؟
بله شما باغ بسيار زيبايي دارين.
نگاه عميقي به صورتم انداخت و گفت: قابل زيبا رويان رو نداره.
با شرم سرم را پايين انداختم بعد با زيركي خاصي مسير صحبت را عوض كرد و گفت: دانشجوي چه سال و رشته اي هستين؟
سال دوم رشته گرافيك.
اوه پس هنر مند هم هستين!
اي تا حدودي البته اگه بشه گفت هنرمند.
پس بايد نقاشي خوبي داشته باشين؟
بله اصلا" فقط به خاطر همين موضوع به اين رشته رو آوردم.

R A H A
10-03-2011, 01:05 AM
اوه، خيلي خوبه واقعا" قابل تحسينه پس بايد ازتون خواهش كنم يه تصوير از من و اين باغ بكشين.
حتما" در اسرع وقت هر موقع كه شما بخواين من حاضرم.
اوه، چه جالب! فكر نمي كردم به اين زودي خواهشمو قبول كنين معمولا" هنرمندها خيلي به سختي از كسي خواهشي رو قبول مي كننن.
اختيار دارين شما و پدرتون انقدر به ما محبت داشتين كه اين كار من هيچ ارزشي نداره.
با صداي بلندي خنديد و گفت: خداي من، ما كه كاري نكرديم. شما خيلي خوب هستين كه اين طور تصور مي كنين من درسم تموم شده رشته م مهندسيه خودتون بهتر مي دونين از پدرم به ارث بردم آرزوش اين بود كه مهندس بشم، اما من دلم مي خواد براي يه دوره تخصصي به خارج از كشور برم.
خيلي خوبه براتون آرزوي موفقيت مي كنم.
كمي مكث كرد انگار مي خواست اثر حرفش را در چهره ام ببيند. همانطور خيره به صورتم زل زد و گفت: اما يه چند روزيه كه نظرم عوض شده .
چرا؟
خب ، مي دونين همين جا هم ميشه اين دوره رو ديد حتما" كه نبايد به خارج رفت فكر مي كنم اين طوري وقتم هم تلف نمي شه .
بله خب، اين هم فكريه اما اگه اين كار واجب باشه چي؟
نه، زياد مهم نيست خيلي از هم دوره ايهام كه مهندس شدن اصلا" خارج نرفتن البته فكر كنم تا حودزيادي تو كارم تاثير داشته باشه مثلا" همين پدرم مدركش رو از فرانسه گرفت خب، تا حدود زيادي تو كارش تاثير گذار بود راستش منهم به خطر همين ميخواستم برم خارج.
به ويلا رسيده بوديم پدر و مادرم و همچنين آقاي محتشمي خيره خيره به ما نگاه مي كردند. من كه از شرم سرخ شده بودم زير لب گفتم: اميدوارم موفق باشين.
متشكرم شما هم همينطور
بعد بلافاصله خودم را به سر ميز عصرانه اي كه در ايوان چيده شده بود و همه دورش جمع بودند، رساندم.
آقاي محتشمي با لبخندي گفت: پياده روي خوب بود، دخترم؟
من كه حسابي خجالت كشيده بودم سري به علامت تاييد تكان دادم و حرفي نزدم .
غروب همان روز بودكه با دلي غمزده و پر درد راهي دانشگاه شدم انگار تمام غم و غصه هاي عالم به دلم ريخته بود حال بدي داشتم دلم مي خواست گريه كنم آرزو كردم اي كاش اصلا" پدر و مادرم به شيراز نيامده بودند.
موقع خداحافظي ، فرهاد از اتاقش خارج نشد، اما آقاي محتشمي خداحافظي گرمي با من كرد و با اصرار فراوان از من خواست كه شبها مجددا" به آنجا برگردم در حالي كه از آنها تشكر مي كردم ، گفتم: فكر نكنم بتونم ترم جديد شروع شده و درسهام زياده اين چند روز هم خيلي زحمت دادم از قول من از فرهاد خان تشكر كنين خداحافظ.
خدا نگهدار دخترم. خير پيش.
در راه برگشت، با پدر تنها بودم نطقم كور دشه بود حسابي ناراحت و عصبي بودم به زمين و زمان فحش ميدادم هيچ وقت اين بي احترامي فرهاد را نمي بخشيدم با اينكه از قبل مي دانست كه من غروب بر ميگردم دانشگاه، اما حتي براي لحظه اي كوتاه اتاقش را ترك نكرد و براي خداحافظي بيرون نيامد.
وقتي جلوي دانشگاه از ماشين پياده شدم پدر سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: فردا بعد از تعطيلي كلاس ميام دنبالت كه بريم خونه آقاي محتشمي.
با ناراحتي گفتم: نه پدر جون دنبالم نيا.
چرا دخترم؟ دوست دارم تا وقتي كه شيراز هستم تو پيشم باشي.
خيلي ممنون پدر جون باور كنين وقت نمي كنم اونجا بيام ولي اگه شما خواستين، بياين اينجا
پدر با اندوه گفت: اينكه خيلي بد شد. بسيار خوب باشه. پس ما براي ديدنت مي يايم كاري نداري؟

R A H A
10-03-2011, 01:05 AM
نه، پدر جون مواظب خودتون باشين.
تو هم همين طور دخترم .
با بي حوصلگي وارد خوابگاه شدم فروزان و سهيلا طبق معمول مشغول شيطنت و غيبت بودند با ديدنم هر دو جيغي از خوشحالي كشيدند و به طرفم آمدند حسابي شلوغ كرده بودند و من كه اصلا" حوصله نداشتم در حالي كه كيفم را روي تخت مي انداختم با ناراحتي گفت: بچه ها تو رو به خدا بس كنين اصلا" حوصله ندارم.
اوه، خانوم بعد از سه روز تفريح و گردش ببين با چه قيافه اي برگشته چته مگه؟ كشتيهات غرق شده؟
سهيلا كه جديتر از فروزان بود، فوري خودش را جمع و جورد كرد و گفت: اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ تو هيچ وقت اينطوري نبودي بايد موضوع مهمي اتفاق افتاده باشه.
نه، بچه ها حالم خوبه باوركنين هيچ اتفاقي نيفتاده فقط خسته م يه كم استراحت كنم حالم جا مي ياد.
بيچاره فروزان و سهيلا با چه ذوق وشوقي از من استقبال كرده بودند اما وقتي حال و روزم رو ديدند خيلي زود دست از سرم برداشتند و تو لاك خودشان رفتند.
از آن روز به بعد، حال خودم رو نمي فهميدم سر كلاس از درس استاد بيزار بودم و هيچ چيزي رادرك نميكردم از خودم به شدت بدم آمده بود حس مي كردم تا درجه پستي و خواري نزول كردم دلم بهم نهيب مي زد و ميگفت كه احساسم يك طرفه و يك جانبه است. شايد من يكي از آن دخترهايي بودم كه براي اولين بار طعم تلخ عشق را چشيده بودم البته نمي دانم بگويم تلخ يا شيرين اما در آن روزها ، غم سنگيني در دلم افتاده بود احساس مي كردم از آن جمله دخترهايي شدم كه براي چند روزي سرگرمي پسري را فراهم كرده ام و اين زجرم مي داد از طري هم دست خودم نبود مدام در فكرش بودم حالت انزوا طلبي پيدا كرده بودم.
پدر و مادرم تقريبا" هر روز عصر به ديدنم مي آمدند و ساعاتي با هم گپ مي زدمي حتي يك بار هم به اتفاق آقاي محتشمي آمدند مي خواستند به حافظيه بروند از من هم خواستند كه زودتر آماه بشوم و همراهشان بروم اما بر خلاف اينكه هميشه دلم براي حافظ پر مي كشيد، آن روز درس را بهانه كردم و از رفتن با آنها طفره رفتم.
حالا ديگر كاملا" بر اين باور بودم كه احساسم يك طرفه است چون حتي با وجودي كه پدرش به ديدنم آمده بود، به خودش زحمت نداده بود كه براي لحظه اي به ديدنم بيايد آخر هفته، پدر و مادرم به تهران بازگشتند.
يك ماهي از اين جريان گذشت روز به روز لاغرتر و رنجور تر مي شدم هيچ اشتهايي به غذا نداشتم درسهايم روي هم تلنبار شده بود ، ولي جرئت نگاه كردن به آنهارا نداشتم روزي صدبار به خودم لعن و نفرين مي فرستادم كه چرا آنشب به آن خانه لعنتي رفتم.
امتحانات ميان ترم شروع شده بود و من حتي چند تايي از آنها را شركت نكرده بودم به خوبي مي دانستم كه اين ترم مشروط هستم رفتارم ، فروزان و سهيلا را هم به فكر فرو برده بود اما هرچه كردند نتوانستند چيزي از زير زبانم در آورند. البته نه اينكه فكر كنيد من آنها را محرم نمي دانستم ، نه اصلا" اينطور نبود فقط حس مي كردم با تعريف كردن اين موضوع غرور خودم را جريحه دار مي كنم و اين برايم گران تمام مي شد چون اصولا" آنها مرا اهل اين حرفها نمي دانستند و فكر مي كردند كه حتما" دچار يك سري اختلافات خانوادگي شده ام. به همين دليل خيلي ملاحظه ام را مي كردند.
يكي از روزها، بي حوصله روي تخت دراز كشيده بودم و سعي ميكردم كتابي را كه در دستانم گرفته بودم، با دقت مطالعه كنم اما به هيچ وجه تمركز فكري نداشتم در همين وقت، فروزان و سهيلا هر دو در حاليكه از تعجب كم مانده بود شاخ دربياورند ، به سرعت وارد اتاق شدند و با حالت ناباوري رو به من گفتند: ديبا خانوم، يه از ما بهترون دم در خوابگاه كارت داره بعد همانطور بروبر نگاهم كردند.
هاج و واج از جايم بلند شدم و گفتم: چي گفتين! ازما بهترون؟ يعني چي؟ كي اومده؟ درست حرف بزنين ببينم.
فروزان با متلك سري جنباند و گفت: بهتره خودت بري ببيني.
يك لحظه فكر كردم پدرم آمده، اما نه آنها پدر و مادرم را مي شناختند با كس ديگري هم در محيط دانشگاه دوستي و مراوده نداشتم فكرم رفت به يكي از همكلاسيهايم كه چند روز قبل كتابم را به امانت گرفته بود با لبخندي گفتم: اوه، لي رو مگين اون اومده كتابمو بده .
هر دو خنديدند و با زيركي جواب دادند: پس اسمش عليه ، اما نه خانوم، علي آقا نيست چون ما تا حالا چنين كسي رو تو دانشگاه زيارت نكرديم.

R A H A
10-03-2011, 01:05 AM
حسابي كنجكاوي ام تحريك شده بود به سرعت از اتاق بيرون رفتم و در حالي كه پله ها رو دو تا يكي پايين مي رفتم، يك لحظه قلبم فروريخت. فرهاد بود فرهاد! اوه خداي من! چه تيپ و قيافه اي! بسيار خوش تيپ و خوش لباس.
دستمال گردن بسيار زيبايي بسته بود با يك عينك آفتابي و كيف دستي. از شدت تعجب قدرت حرف زدن نداشتم . صداي تپش قلبم را مي شنيدم. تقريبا" هر دخترو پسري از كه كنارش مي گذشت خيره خيره به او نگاه مي كرد با لبخند بسيار زيبايي جلو آمد و گفت: س ديبا خاوم. افتخار مي دين چند لحظه اي در خدمتتون باشم.
به زور لبخندي زدم و گفتم: خواهش مي كنم شما كجا ، اينجا كجا، چطور منو پيدا كردين؟
قاه قاه خنديد و جواب داد : اين آسون ترين كاري بود كه تاحالا انجام دادم مي دونم كه نمي تونين منو به خوابگاه دعوت كنين اينجا هم كه براي صحبت كردن جاي مناسبي نيست مي بينين كه همه دارن ما رو نگاه مي كنن بهتر نيست كه با هم بريم بيرون؟ فكر كنم يه رستوران همين دور و اطراف باشه.
يك لحظه حس بدي بهم دست داد به خودم گفتم: نه اين بار ديگه گول نمي خورم تازه داشتم با خودم كنار مي اومدم حالا باز سرو كله اش پيدا شده لابد سرگرمي خاصي نداشته به فكر من افتاده .
همه شهامتم را جمع كردم و گفتم: خيلي مي بخشين فرهان خان من لزومي نمي بينم با شما رستوران بيام اجازه بدين روابط ما تو همون سطح خانوادگي باشه اين طوري من هم راحتترم در ضمن، فكر نكنم اومد شما اون هم به قسمت خوابگاه دختران ضرورتي داشته باشه.
همان طور خيره خيره نگاهم كرد.احساس كردم همين الان از راهي كه آمده بر مي گردد اما برعكس، كم كم لبخندي روي لبانش نقش بست و بعد با صداي بلندي خنديد و گفت: براوو! براوو! اگه نگاهمون نمي كرد براتون كف مي زدم نه ، واقعا" هرچي درباه تون گفتن درسته شما از همه امتحانات سر بلند بيرون اومدين واين باعث افتخار منه.
اين بار نوبت من بود كه هاج و واج نگاهش كنم با تعجب گفتم: امتحانات؟ كدوم امتحان؟ از چي دارين حرف مي زنين؟
دوباره خنده اي كرد و گفت: نگفتم شما كه به من مهلت حرف زدن نمي دين همون اول كار يه باره منو تير بارون كردن و تموم اما نه، اين طوري من تسليم نمي شم هيچ، سمج تر از گذشته هم مي شم پس بهتره بدون هيچ چون و چرايي دنبال من بياين.
زير لب زمزمه كردم : آخه كجا؟ براي چي؟
بحث نكنين. من همين جا منتظرم زود آماده بشين بعدا" همه چيزو ميفهمين.
حسابي شوكه شده بودم به اتاقم رفتم فروزان و سهيلا هر دو از پنجره سرك كشيده بودند و سعي مي كردند چيزي ببينند با نگاههاي مرموز و پرسشگري براندازم كردند براي اينكه از سوالها و نگاههايشان در امان باشم بلافاصله گفتم: يكي از فاميلهاي پدرمه تو شيراز زندگي مي كنن تو اين مدت هم پدر و مادرم خونه اينها بودن. حالا مثل اينكه پدرش يك كم كسالت داره فرستاده دنبالم.
بچه ها هر دو با مسخرگي و لودگي سري تكان دادند و گفتند: اااااا، جدي مگي ! به اين فاميلتون بگو اگه دوست داشته باشه ، مي تونه ما رو هم به ديدن پدرش ببره.
در حالي كه خنده ام گرفته بود، به سرعت آماده شدم و كيفم رابرداشتم و از اتاق خارج شدم.
بنز آخرين مدل آقاي محتشمي جلوي در دانشگاه پارك بود فرهاد با احترام خاصي در ماشين را باز كرد و سوار شدم بعد از چند لحظه اي خودش هم سوار شد .
با اضطراب و دلهره پرسيدم : اتفاقي افتاده؟
نه چرا اين طور فكر مي كنين؟
راستش نگران شدم.
نه! خيالتون راحت باشه هيچ اتفاقي نيفتاده راستي،يادمه اين طرفها يه كافي شاپ بود، درسته؟
بله، لطفا" بپيچين دست راست.
پارو روي پدال گاز فشار داد و به سرعت حركت كرد چند دقيقه بعد جلوي كافي شاپ ايستاد و باهم وارد آنجا شديم بعد از اينكه سر ميز قرار گرفتيم رو به من كرد و گفت: با يه قهوه چطورين؟
با شك و ترديد نگاهش كردم و سري به علامت تاييد تكان دادم هيچ دوست نداشتم در رابطه با من فكرهاي بد بكند به همين خاطر خيلي جدي گفتم: يقينا" فقط منو براي خوردن قهوه اينجا نياوردين نمي خواين حرف بزنين؟

R A H A
10-03-2011, 01:05 AM
اوه، خداي من! چقدر شما عجولين فكر كنين با يكي از دوستاتون اومدين بيرون .
نه اصلا" همچون فكري نمي كنم شما با من كارداشتين من هم قبول كردم كه باهاتون بيام بيرون اگه غير از اين بود، هيچ وقت قبول نمي كردم.
وقتي خونه ما بودين انقدر سرسخت و بداخلاق نبودين.
خب ، اون موقع وضعيت فرق مي كرد ما اونجا مهمون بوديم در ضمن، من تنها نبودم با پدر و مادرم بودم اما الان اونها از اين ارتباط ما بي خبرن.
شما شايد، اما من نه چون من كاملا" پدرمو در جريان قرار دادم و هيچ مشكلي هم ندارم خب، اگه قول بدين كه دست از تير بارون كردنتون بردارين منظورمو مي گم.
به چشمانم زل زد و گفت: راستش مي دونين، بي مقدمه بگم، ميخواستم شمارو از پدرتون خواستگاري كنم، اما بهتر ديدم قبل ازانجام هر كاري اول نظر شما رو نسبت به خودم بدونم واقعيت اينه كه فكر ميكنم احساسم يه طرفه س ، به خاطر همين گفتم اول نظر شما رو بپرسم.
در دلم از اين حرفش خنده ام گرفت آخه من هم راجع به او همچين فكري مي كردم و حالا او درست داشت حرفهاي دل مرا مي زد هاج وواج نگاهش كردم به همه چيز فكر كرده بودم الا اين موضوع فكر مي كردم فرهاد آدم فرصت طلب و رفيق بازي است از شدت تعجب خشكم زده بود. قدرت تكلم نداشتم.
چند لحظه به سكوت گذشت سعي كردم خودم را كنترل كنم در حالي كه صدايم مي لرزيد تقريبا" با خنده گفتم: جدي نمي گين! من و شما فقط سه روزه همديگه رو ديديم چطور به چنين نتيجه اي رسيدين؟
ببين، ديبا خانوم، حرفهاي من جديه من براي شوخي كردن اينجا نيومدم الان درست يه ماهه كه فكرمو به خودتون مشغول كردين من حتي لحظه اي هم از فكر شما بيرون نرفتم شايد درست نباشه كه بگم توي اين يه ماه من سايه به سايه شما حركت كردم البته اميدوارم منو به خاطر اين كارم ببخشين اما باور كنين براي تصميم به اين مهمي اين كار لازم بود.
پوزخندي زدم و نگاهش كردم خب، از اين آزمايش پيروز بيرون اومدم يا سرافكنده؟
اوه، پيروز پيروز، به جرئت مي تونم قسم بخورم كه شما زيباترين و نجيبترين دختري هستين كه تا به حال ديدم و اين براي من بزرگترين ثروته ديبا خانوم، دلم مي خواد بهم جواب مثبت بدين مطمئن باشين هيچ كس به اندازه من نمي تونه شما رو خوشبخت كنه.
خب، فرهاد خان شما حرفهاتون رو زدين از من چه توقعي دارين ؟ انتظار دارين بدون هيچ مقدمه و مشورتي با خونواده م جوابم مثبت باشه مثل اينكه ما ايراني هستيم با فرهنگ سنتي.
فرهاد مجددا" لبخندي زد و گفت: نه ابدا" ، من فقط ميخواستم تمايل شما رو براي انجام اين كار بدونم بقيه شو پدرم انجام مي ده شما نگران خونواده تون نباشين.
ببين فرهاد خان، راستش من حتي درصدي هم فكر اين موضوع و نكردم يعني اصلا" فكر نمي كردم شما نسبت به من تمايلي داشته باشين. راستش فكر مي كردم نسبت به من خيلي هم بي تفاوت باشين.
جدي ميگين؟ چطور چنين تصوري راجع به من كردين؟
خب، اين خيلي واضح و روشنه اون شب كه منزل شما بودم، حتي براي خداحافظي از اتاقتون بيرون نيومدين توي اين مدت يه ماه هم هيچ اثري ازتون نبود حالا يه دفعه جلوم ظاهر شدين و ازم خواستگاري مي كنين لطفا" به من حق بدين اين واقعا" سوال برانگيزه.
البته شما درست مي گين، ديبا خانوم تا حدودي به شما حق مي دم كه راجع به من اين طور قضاوت كنين من بايستي زودتر شما رو روشن مي كردم توي اين مدت، من تقريبا" هر روز شما رو مي ديدم البته پنهاني و دورادور، طوري كه شما اصلا" متوجه من نمي شدين، دوم اينكه اگه اون روز از اتاق بيرون نيومدم، از شدت ناراحتي بود حسابي اعصابم در هم ريخته بودطاقت رفتنتون رو نداشتم. احساس مي كردم اگه دوباره نگاهم به صورتتون بيفته، خودمو لو ميدم اما با زجر و اندوه از پنجره شاهد رفتنتون بودم ديبا خانوم دلم ميخواد حرفمو باوركنين شما منو حسابي گرفتار كردين حالا چي؟ بهم اجازه مي دين كه با پدر و مادرتون تماس بگيرم.

R A H A
10-03-2011, 01:06 AM
باور نمي كردم اين حرفها از دهان فرهاد بيرون بيايد به چشمانش نگاه كردم صورت مهربان و مشتاقش را بهم دوخته بود و منتظر جواب بود واقعا" نمي دانستم چه بايد بگويم يك نوع شك و دودلي به سراغم آمده بودمني كه تا ديروز از عشق فرهاد سر به جنون داشتم يك دفعه مثل كسي كه آب سردي رويش ريخته باشند شوكه شده بودم و قادر به هيچ گونه تصميمي نبودم.
فرهاد كه سكوتم را ديد مجددا" در حالي كه سعي ميكرد اطمينان مرا جلب كند، گفت: دوست دارم خيلي با شهامتو سريع جوابمو بدين،همن الان مطمئن باشين اگه جوابتون منفي باشه ازتون دلگير نمي شم.
به زور لبخندي زدم با شرم سرم را پايين انداختم و گفتم: من حرفي ندارم اما اين به معناي تموم شدن كار نيست رضايت من در گرو رضايت خونواده مه. هر طور اونها صلاح بدونن من هم راضي م.
با شنيدن اين حرف از شدت خوشحالي فريادي كشيد و قهره اش را به سرعت سركشيد و گفت: خيالم راحت شد حالا بهتره زودتر برم خونه بايد به پدرم بگم با تهران تماس بگيره و از پدر و مادرتون دعوت كنه كه بيان شيراز بعد در حاليكه به سرعت صورتحساب قهوه را پرداخت مي كرد با هم از كافي شاپ خارج شديم.
به خوابگاه كه رسيدم فروزان و سهيلا چپ چپ نگاهم كردند هر دو به حالت قهر روي تخت نشسته بودند، حتي مي ترسيدند كه سوالي از من بپرسند دلم به حالشان سوخت جلو رفتم و به شوخي گفتم: عجب دوستهاي بي معرفتي! حالا كه موقع عروسي من شده هر دوتون باهام قهر كردين. يك دفعه مثل تيري كه از كمان آزاد شود هر دو از جا پريدند و دورم حلقه زدند. سوالهاي پي در پي آنها كلافه ام كرده بود به آرامي گفتم: اگه قول بدين شلوغ نكنين، همه چي رو مفصل براتون تعريف مي كنم.
سهيلا با اشتياق گفت: زود باش من ديگه طاقت ندارم.
فروزان در ادامه گفت: لطفا" همه چيز رو بي كم و كاست برامون بگو.
من هم شروع كردم از آن شب مهماني و سه روزي كه منزل آقاي محتشمي ، و اينكه ما هر دو در بچگي با هم همبازي بوديم و آخر سر هم از خواستگاري غير منتظره فرهاد.
هر دو با حسرت گوش مي كردند و آه مي كشيدند فروزان گفت: من كه هيچ وقت چشمم از تو آب نمي خورد كه با كسي دوست بشي هميشه فكر مي كردم خيلي مغرور هستي بالاخره ديبا خانوم، به دام افتادي ولي خب، جاي اميدواري داره كه يه همچون شوهر پولدار و خوش تيپي رو تور زدي .
سهيلا گفت: از قيافش پيدا بود كه جوون خوبيه تازه پولدار و خونواده دار هم كه هست راستي ببينم، تو اون شب مهموني لنگه كفش خودت رو خونه اونها جا گذاشته بودي؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: نه، چطور مگه؟

R A H A
10-03-2011, 01:06 AM
هيچي همين طوري گفتم بعد آهي با حسرت كشيد و گفت: يه لحظه فكر كردم تو شيندرلا خواهر سيندرلا هستي.
هر سه از اين حرف حسابي خنديديم سهيلا مجددا" گفت: اما از شوخي گذشته ، واقعا" به هم مياين اصلا" انگار خدا شما دوتا رو براي هم ساخته از پنجره نگاهتون ميكردم دو تا زوج ايده ال بودين.
فروزان در تاييد حرف سهيلا گفت: واقعا" همين طوره تازه با اين كارت يه تو دهني محكم هم به بعضي از بچه ها زدي نمي دوني چطوري نگاهتون مي كردن البته حقشونه كم پشت سرت در نياوردن خب، حالا عروسي كي هست؟
شانه اي بالا انداختم گفتم: فعلا" فقط در شرايط خواستگاريه بقيه ش با خداس.
درست دو روز بعد بود كه پدر و مادرم سراسيمه و دستپاچه به شيراز آمدند مادر بسيار ذوق زده بود ، اما پدرم ناراحت و نگران در اين دو روز چندين بار فرهاد به بهانه هاي مختلف به ديدنم آمده بود و خبر از آمدن پدر و مادرم داده بود. از شدت خجالت تا آمدنشان با آنها تماس نگرفته بودم.
وقتي مرا ديدند مادرم از شدت هيجان زد زير گريه و با خوشحالي صورتم را غرق بوسه كرد اما پدر غرق در تفكراتش بود رو به من كرد و گفت: ديبا ،مي خوام قبل از ديدن محتشمي و فرهاد بهات حرف بزنم.
با نگراني پرسيدم: اتفاقي افتاده، پدر؟ مشكلي هست؟
سري تكان داد و گفت: نه، مي خواد بيفته و من بايد تو رو كاملا" مطلع كنم.
يعني چي، پدر؟ واضح تر صحبت كنين من هم بفهمم.
خب ، مي دوني دخترم من بايد تو رو از خيلي مسائل آگاه كنم تا بهتر بتوني تصميم بگيري.
مادر رو به پدر كرد وگفت: سياوش ، دوباره شروع كردي.
چي ميگي خانوم. يعني تو ميخواي من با دو دست خودم دخترمو بدبخت كنم.
بدبخت كدومه، پسر به اين خوبي، نجيبي، خونواده دار، پولدار و سرشناس مردم آرزوي داشتن همچون داماد پولداري رو دارن.
آهان پس بگو خانوم چي جلو چشم شما رو كور كرده، نگو پسر نجيب بگو پسر پولدار.
سياوش، منظورت از اين حرفها چيه؟ يعني به نظر تو فرهاد پسر نجيبي نيست؟ تو اين همه راه از تهران كوبيدي اومدي شيراز تا با حرفهات ته دل دخترت رو خالي كني؟
ببين سوسن تو رو به خدا لااقل تو حرف منو بفهم من كي گفتم فرهاد نجيب نيست اون خيلي هم پسر خوبيه فقط يه سري مسائل هست كه من اول بايد اونها رو به ديبا بگم تا با چشم باز و هشياري كامل تصميم بگيره . لااقل بدونه تو چه خونواده اي داره وارد مي شه در غير اين صورت، من يه عمر خودمو نمي بخشم.
من كه از اين بحث و جدل چيزي دستگيرم نشده بود با تعجب رو به آنها كردم و گفتم: تو رو به خدا يه جوري حرف بزنين كه من هم بفهمم آخه چه اتفاقي افتاده؟ شما كه تا ديروز اين همه از آقاي محتشمي تعريف مي كردين يه عمر با هم دوست و همكار بودين يه دفعه چه اتفاقي افتاده كه اين طور شمارو منقلب كرده ؟

R A H A
10-03-2011, 01:06 AM
پدر مكثي كرد و در حاليكه به چهره ام خيره شده بود، گفت: برو آماده شو بريم بيرون يه جاي خلوت باهم يه كمي حرف بزنيم.
با عجله آماده شدم و دنبالشان راه افتادم.
پدر كنار يك پارك خلوت توقف كرد و همگي پياده شديم گوشه اي از پارك روي چمنها نشستيم پدر رشته كلام را به دست گرفت و گفت: ببين، ديبا جون من فقط تو رو دارم و دلم نمي خواد كه زماني از دستت بدم خوب مي دوني كه برادرهات به من ومادرت وفا نكردن حالا ما به جز تو كسي رو نداريم اگه خدايي نكرده فردا به هر دليلي ما از هم جدا بشيم ديگه چيزي از ما باقي نمي مونه تازه من اصلا" كاري به خونواده محتشمي ندارم من هيچ وقت مايل نبودم تو رو به راه دور شوهر بدم.
ببين پدر جون بدون حاشيه و بي پرده حرفتون رو بزنين اينهايي رو كه گفتين من همه رو مي دونم لطفا" برين سر اصل مطلب خونواده محتشمي چه مشكلي دارن؟ شما الان حرفهايي زدين كه كاملا" منو كاملا" تو فكر بردين بهتره مسئله رو عوض نكين.
ببين ديبا جون، من سالها با جلال دوست و همكار بودم مرد خيلي خوبيه، اما هميشه از سالهاي بسيار دور مشكلات خانوادگي زيادي داشته. فرحناز و جلال هميشه تو كش و قوس جدايي بودن سبك خونوادگي اونها با ما فرق داره نمي دونم چطوري برات بگم مي دوني دخترم ، اونها اروپايي فكر مي كنن خيلي راحت هستن مثلا" يه نمونه ش همين فرحناز الان دو ساله كه خونه و زندگي و فرهاد و جلال رو به امون خدا ول كرده و رفته سوئد پيش دخترهاش اون وقت جلال اينجا تك و تنها با فرهاد زندگي مي كنه.
فرهاد تك پسره هميشه تو ناز و نعمت بزرگ شده طعم سختي رو نچشيده اونها محبت پدر و مادر رو با پول پر كردن من فكر نمي كنم فرهاد بتونه آدم مسئوليت پذيري از آب دربياد به نظر من اين خونواده مناسب نيست از روي احساس تصميم نگير هيچ دوست ندارم بعدها تو زندگي ت به مشكلي بر بخوري.
در ضمن، يه مسئله مهم ديگه هم هست اونم اينكه فرهد تا ديروز قصد داشته بره سوئد پيش مادر و خواهرهاش حالا يه دفعه و چطور تصميمش عوض شده خدا مي دونه اين ازدواج عجولانه جاي بحث داره اصلا" گيريم كه تو در كنار فرهاد خوشبخت بشي، اگه همين فردا خواست تو رو با خودش ببره سوئد ، فكر من و مادرت رو كردي يعني تو هم ميخواي مثل مهران و مهرداد ما رو ترك كني.
من كه تازه پي به حرفهاي پدرم برده بودم در حاليكه سعي ميكردم اعتمادش را جلب كنم، گفتم: اوه پدرجون؟ شما چقدر سخت مي گيرين اصلا" اين حالتهايي كه از فرهاد و خونواده ش تعريف مي كنين تو اونها وجود نداره خودتون كه با فرهاد برخورد داشتين فكر كنم يه كمي بي انصافي باشه كه بگيم اونها فقط پول دوست هستن و محبت رو با پول خريدن شما يه هفته مهمون اونها بودين چقدر در حق شما محبت كردن همين فرهاد واقعا" از دل و جون مايه مي گذاشت .
مادر با سر حرفهايم را تاييد كرد وگفت: من هم همين رو بهش مي گم ، اما بازهم حرف خودش را مي زنه.
بيچاره پدر واقعا" سردر گم شده بود كلافه بود هيچ جوري نمي توانست ما را قانع كند بنابراين رو به ما كرد و گفت: من دو تا حرف ديگه دارم كه حتما" بايد يكي رو به تو بگيم، يكي رو به فرهاد، ديبا خوب گوش كن ببين چي دارم مي گم اگه تو زندگي ت به يكي از اين مشكلاتي كه امروز آگاهت كردم برخوردي، به هيچ عنوان روي من حساب نكن، فهميدي؟ دومين مسئله هم باشه تا به وقتش به فرهاد خان بگم.
با اين حرف حسابي به فكر فرو رفتم هيچ جوابي براي گفتن نداشتم يعني از همين اول زندگي نبايد روي پدر و مادرم حساب باز كنم پدر خيلي رك و صريح و واضح با من اتمام حجت كرده بود و من چه حرفي براي گفتن داشتم به آرامي رو به پدر كردم و گفتم: شما بهتره هيچ جوابي به آقاي محتشمي ندين تا من خوب فكرهامو بكنم در ضمن، از قول من به فرهاد بگين كه مي خوام باهاش حرف بزنم.
پدر سري به علامت تاييد تكان داد واز جا بلند شد و در حاليكه مرا جلوي خوابگاه پياده كردند، به خانه آقاي محتشمي رفتند.

R A H A
10-03-2011, 01:06 AM
فصل 9
صداي موذن از مسجد بلند شد شاباجي مشغول چرت زدن بود اما سينا با چشماني باز به دهان ديبا چشم دوخته بود ديبا كه با شنيدن صداي اذان انگار تازه متوجه وقت شده بود با تعجب رو به سينا كرد و گفت: واي، سحر شده! بنده خدا شاباجي داره چرت مي زنه شما هم بهتره يه كم استراحت كنين بقيه رو فردا براتون تعريف مي كنم.
سينا در حالي كه آستين لباسش را بالا مي زد تا وضو بگيرد، جواب داد: بله فكر كنم اين طوري بهتر باشه مي ترسم صبح كه شاباجي از خواب بيدار بشه حسابي ازمون گله كنه من هم بهتره تا نماز قضا نشده برم وضو بگيرم بعد در حالي كه صبح به خير مي گفت، اتاق را ترك كرد.
با رفتن سينا ديبا هم از جا بلند شد صداي موذن مسجد حسابي منقلبش كرده بود به آشپزخانه رفت و وضو گرفت و درحالي كه سر سجاده شاباجي مي نشست با خلوص نيت دست به دعا برداشت و از خدا كمك خواست چند قطره اشك از گوشه چشمش سرازير شد دلش شكسته بود. ياد آوري خاطرات گذشته اعصابش را در هم ريخته بود، اما اين برايش لازم بود اگر حرف نمي زد، واقعا" ديوانه مي شد خدا را شكر كه چهار تا گوش و چشم مجاني پيدا كرده بود تا حسابي برايشان درد دل كند بعد از نماز از جايش بلند شد و در حالي كه پتويي روي شاباجي مي كشيد، كنار اتاق دراز كشيد و خيلي زود به خواب عميقي فرورفت.
آخه، پسرم اينكه نشد زندگي نا سلامتي تو و شراره با هم نامزد هستين همه اول زندگي از اين بگو مگوها دارن اين حرفها تو همه خونه ها هست. تو چرا انقدر خودت رو عذاب مي دي حالا اون بچه گي كرده و يه حرفي زده تو ديگه چرا به خودت گرفتي.
سينا با عصبانيت صدايش را بلند كرد و گفت: شاباجي ميشه بس كني به خدا ديگه خسته شدم اصلا" اشتباه كردم غلط كردم اخه، من با چه زبوني به شما بگم شراره به درد زندگي با من نمي خوره من نميتونم اونو خوشبخت كنم همون طوري كه اون نمي تونه از اول هم اين كار ما غلط بود شما خودت خوب خونواده اونها رو مي شناختي فكر نكن كه فقط از پريروز شراره نارحتم اون خيلي از حرفهاي ديگه زده كه من حتي شرم دارم اونها رو براي شما بازگو كنم مي دوني چيه، شاباجي من فكرهامو كردم اين بار ميخوام تصميم درست و حسابي بگيرم ديگه از اين كش و واكش خسته شدم سالي كه نكوست از بهارش پيداست حالا كه نامزديم اين هه دعوا و مرافعه داريم واي به حال وقتي كه با هم عروسي كنيم.
ديبا كه از اين سرو صدا و گفت و گو بيدار شده بود در حاليكه ترسيده بودهمانطور هاج و واج در رختخواب نشسته بود و گوشهايش را تيز كرده بود صدا از داخل حياط بود آرام از جا بلند شد و بدون اينكه ديده شود آهسته پرده اتاق را به كناري زد و نگاه كرد.
شاباجي و سينا هر دو كنار حوض روي تخت نشسته بودند معلوم بود كه سينا تازه از حمام درآمده موهايش هنوز خيس بود و حوله اش را روي بند پهن كرده كرده بود شاباجي دوباره شروع كرد و گفت: آخه مادرجون جواب مردم رو چي بديم از پريروز تا حالا تو حتي يه تلفن به اونها نكردي هيچ جوري راضي نيستي كه با اين دختر كنار بياي نا سلامتي اون داره عروس اين خونه مي شه.
اصلا" اينطور نيست شاباجي انقدر عروس عروس نكن زندگي كه زوري نيست اگه فكر مي كنم من پا پيش مي گذارم و جلو مي رم ، سخت در اشتباهي اون خيلي از حرفهاي ديگه زده كه حتي اگه عذرخواهي هم بكنه من اونو نمي بخشم شراره واقعا" بچه س تازه بي ادب و بي تربيت هم هست من اگه از روز اول اونو خوب مي شناختم امكان نداشت باهاش نامزد بشم متاسفانه ، اون موقع كه ايران بودم شراره هنوز بچه بود وقت يكه برگشتم فكر كردم براي خودش خانومي شده شاباجي ، باور كن ما اشتباه كرديم هر دومون تو با اين كارت هم منو بدبخت مي كني ، هم اونو. تازه من حاضر نيستم به خاطر حرف مردم زندگي خودمو به باد بدم. شاباجي، دلم نمي خواد كه ناراحتت كنم ولي اگه يه درصد از حرفهايي رو كه شراره زده براتون بگم، شما ديگه خودت راضي به اين وصلت نيست تو رو به خدا بيا و براي يه دفعه هم كه شده احساس رو كنار بگذار شاباجي، ما بايد از روي عقل تصميم بگيريم من هر روز توي دادگستري از پله ها بالا و پايين ميرم نمي دوني اختلاف زن و شوهر ها سر چيه همه سر چيزهاي هيچ و پوچ دارن از هم جدا ميشن اون هم چطوري، هر كدوم با دوسه تا بچه حالا اينجوري خوبه؟ تو دوست داري آينده من هم اين طوري خراب بشه؟
واي خدا اون روز رو نياره مادر جون اين حرفها چيه كه مي زني! به خدا من سعادت هر دوتون رو مي خوام حالا تو عصباني هستي مادر يه م فكر كن آروم كه شدي باهاش تماس بگير واز دلش در بيار.
سينا قاه قاه خنديد و گفت: كار دنيا برعكس شده، اون منو تحقير كرده ، من زنگ بزنم و از دلش دربيارم دست بردار، شاباجي مثل اينكه امروز خيال نداري به ما صبحانه بدي بابا داره حالم به هم ميخوره نمي خواي يه چايي به ما بدي.
آخ، خدا مرگم بده مادرجون، اصلا" حواسم نبود چايي حاضره الان برات مياريم بالا مياي يا همين جا مي خوري؟
نه همين جا نشستم فعلا" كه ديبا خانوم خوابه بعدا" ميام بالا. يه روز كه من هوس ميكنم تو خونه بمونم از صبح اول صبح اوقات آدمو تلخ مي كني.

R A H A
10-03-2011, 01:07 AM
اوه، ديگه آنقدر غرغر نكن، تقصير منه كه لوس بارت آوردم الان برات چايي ميارم. درحاليكه دستش را به كمرش گرفته بود، آرام آرام از پله ها بالا رفت.
ديبا رختخوابها را جمع كرده بود و در آشپزخانه داشت دست و رويش را مي شست شاباجي وارد اتاق شد و گفتك اوا ، ديبا جون بيدارت كردم فكر كردم هنوز خوابيدي آخه ، اينطور كه از سينا شنيدم موقع اذان صبح هردوتون خوابيدين.
سلام شاباجي.
س به روي ماهت مادر، لابد از سرو صداي من و سينا نتونستي بخوابي.
نه، اشكالي نداره اتفاقا" خستگيم در رفته.
شاباجي خنده اي كرد وگفت: خدا رو شكر مادر لابد تو هم مثل سينا گرسنه اي برم زودتر صبحاه رو آماده كنم كه الان سرو صداي سينا در مياد.
سينا كه از داخل حياط صداي گفگوي شاباجي و ديبا را شنيده بود به سرعت به اتاقش رفت و درحالي كه لباسش را عوض مي كرد، دستي به سرو رويش كشيد و با عجله به اتاق شاباجي رفت.
بعد از صرف صبحانه، سينا كه ديگر بيش از اين صبر و طاقت نداشت رو به ديبا كرد و گفت: بالاخره چه كردين؟ با فرهاد صحبت كردين؟ پدرتون راضي شد؟
ديبا آهي كشيد وكمي مكث كرد و گفتك بله همون روز فرهاد با پيغامي كه پدرم بهش داده بود به ديدنم اومد به اتفاق هم به ديدن پدرش رفتيم پدر و مادرم هم اونجا بودن توي راه، تمام حرفهامو بهش گفتم راجع به پدر و مادرم باهاش حرف زدم و گفتم: من واقعا" ناراحتي اونها رو نمي تونم تحمل كنم به حد كافي مهران و مهرداد موجبات عذاب اونها رو فراهم كردن من ديگه نمي خوام خودم باعث زجر و غم غصه اونها بشم ببين فرهاد ، اگه قرار باشه ازدواج من اونها رو بيشتر عذاب بده ، حاضرم از اين كار صرف نظر كنم.
فرهاد كه منو اينطور قاطع و محكم ديد و اصلا" توقع همچون حرفي رو ازم نداشت با جديت گفت: ديبا اين چه حرفيه كه مي زني تو مگه راجع به من چي فكر مي كني باور كن همه اينهايي رو كه گفتي من خودم پذيرفتم و قبول دارم اونها مثل پدر و مادر خودم هستن من به هيچ وجه قصد رفتن به خارج رو ندارم خب، اگه مي خواستم برم كه هيچ وقت ازدواج نمي كردم تو فكر مي كني من مسئوليت سرم نمي شه تازه اگه هم روزي قرار شد برم، حتما" با تو ميرم اون هم فقط براي تفريح و گردش من تو خارج كاري ندارم من هم يه انسانم پدر و مادرت رو درك مي كنم مي دونم اونها چه احساسي دارن آنقدر بي رحم نيستم كه تورو از اونها جدا كنم.
خلاصه هرچي من بهانه آوردم، فرهاد با يه دليل و برهان قاطعي جواب مي داد، به طوري كه هيچ گونه بهانه اي به دستم نداد دست آخر هم گفت: ببين ديبا ، من زندگي مادرمو قبول ندارم مي دونم كه در حق پدرم ظلم كرده باور كن خودم از همه بيشتر دلم به حال پدرم مي سوزه جداي از تو، من چطوري ميتونم اونو اينجا تك و تنها رها كنم و برم پيش مادرم اون همه اميدش به منه مادرم شيدا و شيما رو داره اما پدر چي اينجا كي رو داره؟
با شنيدن اين حرفها، آرامش عميقي وجودمو در بر گرفت حالا ديگه اطمينان داشتم كه لااقل فرهاد به خاطر پدرش هم كه شده هيچ وقت منو ترك نمي كنه و تنها نمي گذاره. از اون طرف پدرم از نبود فرهاد استفاده كرده بود و با آقاي محتشمي حرفهاش رو زده بود اين طور كه از مادرم شنيدم گفته بود: جلال، اين چه تصميم عجولانه ايه كه فرهاد گرفته؟ لااقل تو يه چيزي بهش بگو مگه خودت نگفتي كه ميخواي فرهاد رو بفرستي خارج پيش مادرش پس چطور نظرت عوض شد؟
آقاي محتشمي در حاليكه سعي ميكرد پدرمو آروم كنه با اطمينان و آرامش گفت: سياوش، تو بهترين دوست منهستي اگه من كوچكترين مشكلي با فرهاد داشتم، هيچ وقت قدم پيش نمي گذاشتم من دلم ميخواد فرهاد خوشبخت بشه همينطور ديبا كه مثل شيدا و شيما برام عزيزه مي دونم چه حالي داري سياوش، شايد خود من هم وقتي اين موضوع رو از زبون فرهاد شنيدم به اندازه تو شوكه شده بودم ، اما بعدا" كه متوجه شدم فرهاد براي خودش مردي شده و تصميم خودش رو گرفته ، كاملا" نظرم عوض شد باور كن اون چيزي رو كه تو راجع به فرهاد فكر ميكني، درست نيست. اون دنبال يه انگيزه س، يه هدف حالا هم بهش رسيده راهش رو پيدا كرده .

R A H A
10-03-2011, 01:07 AM
باور كن از وقتي كه شنيدم ديگه دلش نميخواد سوئد پيش مادرش بره چه حالي پيدا كردم. من همه اينها رو مديون ديبا هستم اون فرهاد رو دوباره به من داد من نمي گذارم كوچكترين لطمه اي به زندگي ش بخوره اينو بهت قول ميدم. اين قول يه مرده، يه دوست دلم مي خواد حرفمو باور كني ديبا هر كاري كه بخواد براش انجام ميدم من كه به جز اونها كسي رو ندارم همه زندگي م متعلق به اين دوتاس باور كن دلم نمي خواست اين موضوع رو بهت بگم حتي فرهاد و مادرش وهمينطور شيدا و شيما خبر ندارن، اما من معلوم نيست تا كي زنده باشم.
پدر با اخمي ساختگي جواب داد: تورو به خدا دست بردار جلال! همه پدر و مادرها از اين حرفها مي زنن ميبيني كه خدا رو شكر از من هم سالم تري اگه كسي رفتني باشه ، اون منم.
نه، جدي مي گم، سياوش باور كن من سرطان دارم سرطان خون، الان يه ساليه كه فهميدم يكي دوبار خارج رفتم فعلا" تا اونجايي كه ممكن بوده خودمو سرپا نگه داشتم از حالا به بعدش با خداس.
با شنيدن اين حرف، پدر مثل كسي كه خون تو رگهاش منجمد شده باشه تا چند دقيقه ، تو بهت و ناباوري فرو رفته بود آخه ، پدرم واقعا" آقاي محتشمي رو دوست داشت اونها با هم دوست نبودن، دو تا برادر بودن، اين طور كه از مادرم شنيدم پدر آنقدر تحت تاثير قرار گرفته بود كه به كل تغيير عقيده داد مادر از جهتي خوشحال ، و از جهتي غمگين بود مريضي آقاي محتشمي اثر بدي روي اونها گذاشته بود البته من تا مدتها از اين جريان خبر نداشتم بعدها مادرم برام تعريف كرد كه اون شب چه حرفايي ميون اونها ردو بدل شده بود.
اون شب، براي من شب فراموش نشدني اي بود فرهاد كاملا" خودش رو جزئي از ما مي دونست آقاي محتشمي كلمه عروس خوشگلم از دهنش نمي افتاد. شادي در وجود همه رخنه كرده بود از همه بيشتر فرهاد سر از پا نمي شناخت تلفني مادرش رو خبر كرده بود و با شيدا و شيما هم صحبت كرده بود همه از اينكه فرهاد ازدواج مي كرد و سر و سامان مي گرفت خوشحال بودن.
خيلي زود قرار ها گذاشته شد نظر همه بر اين بود كه تا يك هفته ديگه مراسم نامزدي تو شيراز در باغ آقاي محتشمي برگزار بشه. اين كار بيشتر بر اين مبنا بود كه خب فضاي باغ بزرگ بود و گنجايش همه مهمونها رو داشت ، اما ما تو تهران از اين امكانات برخوردار نبوديم مراسم عروسي هم شد تا يكي دوماه آينده كه البته اين دوما به پيشنهاد من بود كه مي خواستم يه فاصله اي براي آشنايي بيشتر و همين طور دوران نامزدي باشه.البته فرهاد زياد موافق نبود ، حتي دلش مي خواست به جاي مراسم نامزدي جشن عروسي رو تا يه هفته ديگه بگيره، ولي من به شدت مخالفت كردم از نظر پدر و مادرم و همين طور آقاي محتشمي هيچ فرقي نمي كرد اونها هر لحظه آمادگي اين كار رو داشتن.
اين بار هم مادرم به كمك شتافت و گفت: بگذارين بچه ها بيشتر با هم آشنا بشن. دوران نامزدي خيلي شيرينه حيفه كه اونو تجربه نكن. همه حرف مادر رو تاييد كردن و پذيرفتن.
نمي تونم بگم كه اين يه چطوري گذشت انگار تمام خوشيها و لذتهاي دنيا تو همين يه هفته جمع شده بود. حال خودمو نمي فهميدم مثل اينكه روي ابرها سير مي كردم هرچي تو ان يه ماه زجر كشيده بودم همه رو خيلي زود از ياد بردم. فرهاد برام همه چيز بود، زندگيم تو اون خلاصه شده بود براي مني كه هيچ وقت به خودم اجازه نداده بودم كه هيچ نوع عشقي تو وجودم رخنه كنه، فرهاد همه چيز بود.
حال و روز فرهاد دست كمي از من نداشت مثل پروانه به دورم مي چرخيد از هيچ كوششي براي خوشحال كردنم دريغ نداشت كارهاي جشن بيشتر به بزرگترها سپرده شده بود و من و فرهاد وقت فراغت داشتيم به جز يكي دوبار كه براي خريد حلقه و لباس و آزمايش رفتيم بقيه كارها رو پدر و مادرم و همين طور پدر فرهاد انجام مي دادند.
مادر با تهران تماس گرفته بود قرار بود بيشتر فاميلهاي نزديك به شيراز بيان دايي علي و مادربزرگم از شدت خوشحالي نزديك بود كه پر در بيارن از دانشگاه مرخصي گرفتم يعني مجبور به اين كار بودم از يه طرف فشار فرهاد و از طرفي هم كلي از امتحانات اون ترمو خراب كرده بودم و خواه ناخواه مشروط مي شدم مي خواستم مجددا" اين درسها رو براي ترم بعد انتخاب كنم .
شبها ديگه خوابگاه نمي رفتم و منزل آقاي محتمشي بودم بيچاره سهيلا و فروزان حسابي دمق بودن ما واقعا" به هم عادت كرده بوديم و حالا در نبودم اونها احساس تنهايي مي كردن .
در عرض يه شب، زندگي م زير رو شده بود. ديگه اختيارم دست خودم نبود. فرهاد مدام برنامه ريزي مي كرد باهم به حافظيه رفتيم همون جا كنار حافظ عهد بستيم كه هيچ وقت تو زندگي، چه تو خوبيها و خوشيها و چه تو غمها و ناراحتيها، همديگر رو تنها نگذاريم من اين پيمان رو جلوي كسي بستم كه خيلي برام عزيز و محترم بود امروز پيش حافظ سربلندم چون تمام سعي و كوششمو براي حفظ اين زندگي كردم، اما نشد.

R A H A
10-03-2011, 01:07 AM
اين يه هفته مثل برق و باد گذشت مراسم نامزدي به زيباترين شكل ممكن برگزار شد باغ غرق چراغهاي رنگارنگ بود ميز و صندليها به صورت گرد لا به لاي درختان چيده شده بود انواع و اقسام ميوه و شربت و شيريني به وفور همه جا چيده شده بود. عموها و عمه و خاله و دايي و مادربزرگم همه از تهران براي مراسم اومده بودن مادر فرهاد براي مراسم نيومده و فقط تلفني تبريك گفت شيدا و شيما هم درس رو بهانه كردن و نيومدن كه البته فرهاد و همين طور آقاي محتشمي خيلي ناراحت شدن.
تو باغ غوغايي به پا بود درست مثل مراسم عروسي فقط با اين تفاوت كه به جاي پيراهن سپيد عروسي ، پيراهن ياسي بلند و زيبايي به تن داشتم با دسته گلي از گلهاي وحشي ياس لباس بسيار شيك و سنگيني بود فرهاد هم بسيار خوش تيپ و با ابهت بود، به طوري كه تمام مجلس بي اغراق از ما تعريف ميكردند.
لحظه اي مكث كرد انگار در خاطرات گذشته غرق شده بود بي اختيار اشك از گوشه چشمانش سرازير شد يادآوري گذشته حالش را دگرگون مي كرد انگار يك دفعه پشتش خالي شده بود احساس تهي بودن مي كرد .
سينا كه حالش را درك مي كرد با ناراحتي از جا بلند شد سگاري آتش زد و رفت در ايوان و مشغول قدم زدن شد.
شاباجي مادرانه دلداري اش داد و گفت: دخترم، تو هم كه مثل سينا داري خودت رو عذاب مي دي تا بوده وهست دينا همين بوده و به هيچكس وفا نكرده هر كسي يه جوري از اين دنيا ناليده آنقدر خودت رو عذاب نده حرف بزن سبك مي شي مي خواي برات آب قند بيارم؟
ديبا سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت: حالم خوبه، ناراحت من نباشين.
شاباجي گفت: پس مادرجود تا تو يه كم حالت جا بياد، پاشم اين مرغ رو بار بگذارم تا براي ناهار حاضر بشه بعد از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
سينا رو به ديبا كرد و گفت: حالتون بهتر شد؟
بله، خوبم.
اگه احساس مي كنين يادآوري گذشته عذابتون ميده، بهتره كه حرفي نزنين.
نه ، اين طوري راحتترم بايد با يكي حرف بزنم شايد پيش خودتون بگين كه نيازي به گفتن جزئيات اون هم در اين حد نيست، اما من به دو دليل تا اين حد زندگي مو شكافتم اول اينكه مي خواستم خودمو به شما و شاباجي بشناسونم خب، مسلما" شماها هيچ شناختي از من نداشتين هيچ دوست نداشتم تصوري مثل تصور شراره خانوم از من داشته باشين و منو با دخترهاي تو خيابون اشتباه بگيرين و دوم اينكه اگه بخوام شما را به عنوان وكيل خودم انتخاب كنم، بايد همه چيز رو تمام و كمال تعريف كنم.
سينا سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: شما هنوز از دست شراره عصباني هستين، حق هم دارين اون خيلي بي ادبانه رفتار كرد اما من كه از شما عذرخواهي كردم اميدوار بود كه ماررو ببخشين.
نه، نه باور كنين اصلا" اين طور نيست اينو از اين جهت گفتم كه دلم ميخواست من و خونواده مو و همينطور فرهاد و خونواده شو بشناسين شايد حرفهاي من خيلي از ابهامات رو برطرف كنه متاسفانه، گذشته آدمها هميشه با اونهاس حالا مي خواد تلخ باشه، يا شيرين فرقي نمي كنه همه آدمها از يادآوري روزهاي خوش زندگي شون لذت مي برن، اما براي من كه زندگي از هم پاشيده حتي يادآوري لذتهاي گذشته زجرآوره و فقط حسرت اون برام باقي مونده شايد با حرف زدن قسمتي از اين بار كم بشه.
بعد آهي جانگداز كشيد و گفت: اون شب برام مثل يه رويا بوديه روياي شيرين فروزان و سهيلا هم دعوت داشتن از ته دل خوشحال بودن و تبريك گفتن و برام آرزوي سعات و نيك بختي كردن دايي علي مدام سربه سرم مي گذاشت و ميگفت: به خانوم، اومدي ليسانس بگيري، ليسانس ازدواج گرفتي . فرهاد از دايي علي خيلي خوشش اومده بود و بيشتر در كنار هم بودن.
از دوران نامزدي نمي دونم چي بگم فقط همين رو بگم كه اون دوماه برام مثل يه روز گذشت نمي دونم اين چه سريه كه آدمها وقتي خوش هستن اصلا" وقت رو نمي فهمن اما وقتي ناخوشن، هر يه روز مثل يه سال براي آدم سپري مي شه مثل حالاي من كه بيشتر از چهار روز نيست اينجا هستم امابرام مثل چهار سال گذشته.

R A H A
10-03-2011, 01:07 AM
فرهاد برام همه چيز بود شايد بي اغراق بگم انقدري كه به فرهاد نياز داشتم به هوايي كه استنشاق مي كردم نياز نداشتم اون يه مرد ايده آل بود من به ثروت پدري ش كاري نداشتم و ندارم يعني اگه فرهاد هيچ چيزي هم نداشت با اين همه خصوصيات خوبي كه در اون جمع بود باز هم حاضر به ازدواج با اون بودم خوش اخلاق، خوش مشرب، اجتماعي، تحصيل كرده و خوش تيپ.
سينا در حاليكه خون خونش را مي خورد با شرم سرش را پايين انداخت .
ديبا در ادامه گفت: خب، مسلما" همه اين خصوصيات تو كمتر مردي ديده مي شه. بالاخره هر مردي نقطه ضعفي داره اما من هيچ نكته منفي تو وجودش نمي ديدم اون براي من نمونه بارز يه مرد ايده آل بود.
پدر و مادرم تصميم گرفتن به جاي جهيزيه برام يه آپارتمان كوچيك بخرن قاعدتا" با اون همه وسايل شيك و مدرني كه تو ويلاي پدر فرهاد بود جهيزيه من خيلي به چشم نمي اومد آقاي محتشمي و فرهاد هر دو با شنيدن اين موضوع بسيار خوشحال شدن و استقبال گرمي كردن البته پدر فرهاد گفت: باور كنين ما هيچ گونه توقعي از شما نداريم اما دلمون مي خواد كه روي كمك ما هم حساب كنين .
پدر فوق العاده ازش تشكر كرد و گفت: نه، امكان نداره اين جهيزيه ديباس تنها كمكي كه از دست تو ساخته س اينكه تو پيدا كردن يه آپارتمان كوچيك در همين حوالي كمكم كني تا همين حد هم ازت بسيار ممنونم.
آقاي محتشمي با خوشحالي پدرمو بغل كرد و بوسيد و گفت: سياوش ، تو هنوز هم مثل سابق مغرور و يك دنده اي باشه باشه، تسليم هرچي كه تو بگي هروقت كه خواستي، بگو تا با هم بريم دنبال آپارتمان كاشكي سياوش، كارت رو منتقل ميكردي شيراز اين طروي همه با هم تو يه شهر زندگي ميكرديم.
پدر با تاسف سري تكان داد و گفت: فعلا" كه آمادگي شو ندارم حالا شايد يكي دوسال ديگه تونستم.
حدودا" يه ماهي پدر تو شيراز مونده بود اما مادرم به تهران برگشت اون يه معلم بود و بايد هرچه سريع تر سر كلاس حاضر ميشد. تقريبا" هر روز پدر همراه آقاي محتشمي به دنبال آپارتمان بودن هر كدم رو كه مي پسنديدن من و فرهاد رو براي ديدن اون مي بردن بالاخره بعد از كلي گشتن يه آپارتمان نوساز هشتاد متري همون اطراف باغ خريدن چون آقاي محتشمي با رفتن ما تنها مي شد تصميم گرفتيم آپارتمان رو كه به نام من بود اجاره بديم و خودمون با پدر فرهاد زندگي كنيم.
همه چيز خوب و درست پيش مي رفت ديگه هيچ آرزويي از خدا نداشتم آنقدر خوش بودم كه حتي دلم نميخواست به سراغ درس و كتابهام برم فرهاد خيلي موافق درس خوندنم نبود اصلا" دلش نمي خواست لحظه اي ازش دور باشم يا اينكه فكر مشغول كار ديگه اي باشه دوست داشت همه توجهم معطوف به اون باشه من هم مسلما" به خواسته ش احترام
مي گذاشتم.
پدر بعد از اينكه خيالش از خريد آپارتمان راحت شد تصميم گرفت به تهران بره تا كارهاي عقب افتاده شو انجام بده و مجددا" براي عروسي به شيراز برگرده من كه تنهايي اونجا خجالت مي كشيدم تصميم گرفتم به خوابگاه برگردم كه با مخالفت فرهاد و اقاي محتشمي روبه رو شدم پدر فرهاد رو بهم كرد و گفت: دخترم درسته كه در حال حاضر نامزد فرهاد هستي اما شما شرعا" و قانونا" زن و شوهر هستين بهترتا موقع عروسي همين جا باشي. اگه هم ناراحتن هستي، اتاق شيدا و شيما هست مي توني يكي از اونها رو براي خودت انتخاب كني.
پدر درحالي كه حرف آقاي محتشمي رو تاييد مي كرد گفت: درسته، دخترم تو زن فرهاد هستي بهتره همين جا باشي.
من كه حسابي خجالت كشيده بودم از شنيدن اين حرفها سرخ و سفيد مي شدم فرهاد با خنده تو گوشم گفت: نكنه خانوم فكر مي كنن مثل سابق اختيارشون سدت خودشونه، نه عزيزم دوران مجردي تموم شد حالا ديگه شما شوهر دارين.
از گفته فرهاد خنده م گرفته بود از طرفي هم واقعا" تصميم گيري برايم مشكل بود جلوي پدر فرهاد خجالت مي كشيدم پدر با نگاهش بهم آرامش داد با وجودي كه نزديك به دوسال و چند ماه توي شيراز تك و تنها زندگي كرده بودم و تقريبا" به اين وضع عادت كرده بودم ، اما حالا با رفتن پدر احساس تنهايي همه وجودمو پر كرده بود از خودم متعجب بودم چرا كه حالا فرهاد رو داشتم ولي باز حس غريبي تو خودم مي ديدم.
اتاق شيدا رو براي خودم آماده كردم روزها اغلب با فرهاد به گشت و تفريح در اطراف شيراز و حافظيه و شاهچراغ بوديم شبها هم تا ديروقت توي باغ قدم مي زديم و از آينده اي نچندان دور حرف مي زديم. آخر شب هر كدوم به اتاقمون مي رفتيم، البته من اغلب تا نزديكيهاي صبح بيدار بودم.
نمي دونم چرا خوابم نمي برد به همين دليل كتابلهامو از دانشكده آوردم و مشغول مطالعه شدم حالا ديگه تا حدودي تمركز حواس پيدا كرده بودم تصميم داشتم درسهاي عقب افتاده گذشته رو جبران كنم هيچ دوست نداشتم لطمه اي به درسم وارد بشه خب، مسلما" حيف بود من خيلي زحمت كشيده بودم و درست نبود كه اين طوري رهاش كنم اما جلوي فرهاد سعي مي كردم خيلي حساسيت به خرج ندم دلم نمي خواست با درس خوندنم مخالفت كنه اين گونه بود كه اغلب شبها رو به مطالعه مي گذروندم.

R A H A
10-03-2011, 01:07 AM
فصل 10
يكي دو روز بيشتر به مراسم عروسي باقي نمانده بود در اين مدت، آن قدر همه زحمت كشيده بودند كه من شرمنده همگي آنها بودم نزديك به يك هفته بود كه دايي علي به اتفاق مادر بزرگ به شيراز آمده بود تقريبا" بيشتر كارهاي تشريفاتي به عهده دايي علي بود.
مادر فوق العاده خوشحال بود و مدام قربان صدقه ام ميرفت هر وقت كه به پدر نگاه ميكردم، مي ديدم به صورتم خيره شده و اشك در چشمانش حلقه زده گاهي اوقات بي محابا بغلم مي كرد و ميگفت: قربون عروس خوشگل كوچولوي خودم برم يعني بابا تو داري عروس ميشي! آه خدايا، شكرت نمردم و اين روزرو ديدم! عروسي پسرهامو كه نديدم لااقل زنده موندم و عروسي دخترمو ديدم خدايا، ديگه هيچي ازت نمي خوام الا خوشبختي ديبا! مگه يه پدر براي فرزندش چي مي خواد، بجز اينكه خوشي و شادي و سعادت اونو ببينه!
اين حرفها چيه پدرجون، شما بايد سالهاي سال زنده و سلامت باشين. پس نوه هاتون رو كي ميخواد عروس و داماد كنه.
اوه، دخترم بيخود منو دلداري نده كو تا بيست سي سال ديگه كه من بتونم عروسي نوه هامو ببينم نه، من به همين هم قانع م.
پدرجون؟
جانم!
مي شه يه خواهشي ازتون بكنم؟
هرچي كه مي خواي بگو، دخترم.
آخه مي ترسم كه از حرفم ناراحت بشين.
اوه، تو كه آنقدر خجالتي نبودي! بگو، دخترم.
راستش، پدر ميخواستم بگم اگه مي شه با مهران و مهرداد آشتي كنين. من فكر ميكنم كه به حد كافي تنبيه شدن اين همه سال دوري و زجر كافي نيست باور كنيني مادر روز به روز داره آب ميشه درسته به روي ما نمياره، اما از درون مي سوزه من واقعا" نگرانشم همين طور خود شما مگه چند سالتونه! من مي دونم بيشتر ناراحتي شما به خاطر دوري از بچه هاس اگه اونها بيان ايران، شما رو از تنهايي درميارن.
دايي علي گفت كه خيلي نگران حال شما هستن اونها هم دلشون تنگ شده بالاخره كه چي يه روزي بايد اين مسئله تموم بشه حالا امروز نه، فردا باور كنين من هم دلم ميخواست مثل همه مردم صاحب خواهر و برادري بودم كه توي عروسي م شركت كنن هر وقت يه خواهر و برادر و با هم مي بينم حسرت ميخورم مگه ما كي رو داريم؟ چرا بايد آنقدر تنها و بي كس باشيم اون وقتها كه مهران و مهرداد ايران بودن من بچه بودم خيلي درك الانمو نداشتم، اما حالا واقعا" به اونها نياز دارم ميدونم براتون خيلي سخته كه پا روي غرورتون بگذارين شما يه پدرين بخشش از بزرگتره باور كنين هر دوشون منتظرن كه شما لب تر كنين مطمئن باشين كه به پاتون مي افتن.
دايي مي گفت از وقتي كه شنيدن تو داري ازدواج مي كني چه حالي دارن بال بال ميزنن كه بيان ايران و تو رو ببينن پدر جون، شما خيلي برام عزيزين آنقدر كه وقتي غدغن كردين كه ما ديگه ارتباطي با اونها نداشته باشيم به احترام شما ارتباط خودمون رو باهاشون قطع كرديم. حتي من تا حالا جرئت نكردم يه تلفن بزنم يا حتي نامه اي براشون بفرستم البته مطمئنم كه الان ازم خيلي گله دارن، اما همه اينها فقط به خاطر شما بوده دلم نميخواست بيشتر از اين عذاب بكشين اونها تو يه كشور غريب زندگي مي كنن به محبت خونواده نياز دارن. بياين و اين محبت رو ازشون دريغ نكنين.
پدر همانطور كه در سكوت چند دقيقه اي به صورتم خيره شد احساس كردم گر گرفتم هر لحظه انتظار واكنش تندي رو ازش داشتم بعد از چند دقيقه اي كه به سكوت گذشت رو بهم كرد وگفت: تو واقعا" از يه پدر و يا يه مادر چي مي دوني؟ تو هنوز مادر نشدي كه بدوني يه مادر چه زجري مي كشه و از بچه ش چه توقعي داره پدر هم نيستي كه حالش رو درك كني پس بيهودس كه بخوام آگاهت كنم فقط مرور زمان اينو بهت ثابت مي كنه نمي دونم راجع به من چي فكر مي كني لابد فكر كردي كه پدر سنگدلي هستم.

R A H A
10-03-2011, 01:08 AM
نه پدرجون، اين چه حرفيه؟
بگذار حرفمو تموم كنم ما باهم تعارف ندارم فكر كردي من دلم تنگ نشده اونها بچه هاي من هستن، جگر گوشه هاي من مگه ميشه يه پدر بچه هاش رو فراموش كنه! اين امكان نداره پدر و مادر هر دو عاشق بي عارن، اما ديبا اونها منو به مرحله پرتگاه كشوندن من دوتا پسر بزرگ نكردم كه به راحتي برن يه كشور خارجي و همون جا ازدواج كنن و صاحب فرزند بشن. پس سهم من و مادرت از اونها چي بود؟ ما چه سهمي داشتيم؟ آيا فقط تا وقتي بهمون نياز داشتن بايد در كنارمون مي موندن ؟
تو دنيا دو نوع قانون حاكم بر جامعه س يكي قانون انسانها و ديگري قانون جنگل كه مخصوص جنگله، اما متاسفانه اين قانون جنگل به انسانها هم سرايت كرده حيوانات بچه شون رو به دنيا مي يارن، بهشون شير و غذا ميدن و مواظبشون هستن بعد از اينكه بچه راه افتاد، به امان خدا توي جنگل رهاش مي كنن درست نمي گم؟ ديگه نه بچه به فكر مادرش مي افته و نه برعكس مادر به فكر بچه ش. هر دواز هم تا آخر عمر جدا ميشن اما ديبا، اونها آدم بودن، احساس داشتن، چطور مثل حيوانات رفتار كردن فكر نكردن با اين كارشون چه لطمه اي به احساس پدر و مادرشون مي زنن! از همه مهمتر اينكه چهار سال تموم منو بازيچه دست خودشون قراردادن و مدام از من پول گرفتن حالا باز هم مي خواي كه اونها رو ببخشم اگه تو بودي، اين كار رو ميكردي؟
پدر جون همه اينهايي رو كه گفتين مي دونم، به خاطر همين هم تو اين مدت به خودم اجازه ندادم كه باهاشون ارتباط برقرار كنم اما يه سوالي دارم، البته نمي خوام حالا بهم جواب بدين دلم ميخواد يه كمي راجع به اون فكر كنين شايد به نتيجه ي رسيدين اونها كاملا" اشتباه كردن جدا از ظلمي كه به شما كردن بيشتر به خودشون ستم كردن. اونها آينده روشني داشتن خيلي راحت مي تونستن يه دكتر خوب و يه مهندس فعال بشن خودشون هم متوجه اشتباهشون شدن اما پدر جنايت كه نكردن.
شما از اون پدري كه پسرش رو كشتن و در عوض اون پاي چوبه دار قاتل بچه شو مي بخشه بيشتر زجر ديدن لذتي كه درعفو هست در انتقام نيست گفتم انتقام، متاسفانه شما عوض انتقام از اونها دارين از خودتون انتقام مي گيرين همين زجري كه روز به روز شما و مادر متحمل مي شين كم نيست.
من اگه مي گم با مهران و مهرداد ارتباط برقرار كنين بيشتر از اونكه دلم به حال اونها بسوزه براي شما و مادر ميسوزه دلم نمي خواد زجر بكشين يه كمي روي حرفهام فكر كنين اگه به فكر خودتون نيستين به فكر مادر باشين.
با شنيدن حرفهايم لبخندي روي لبان پدر نقش بست با مهرباني نگاهم كرد حال خاصي پيدا كرده بود تا به حال اين گونه نديده بودمش ته چهره اش خوشحال بود سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: روي حرفهات فكر مي كنم، خيالت راحت باشه.
از خوشحالي بغلش كردم و صورتش را غرق بوسه كردم با خودم فكر كردم كه اگر آنها به تهران برگردند من اينجا تك و تنها چه كار كنم ناخودآگاه غم سنگيني به دلم نشست.
در باغ همهمه و غوغايي به پا بود همه غرق جشن و سرور و شادي بودند. مجلس بسيار سنگيني بود خيلي از مراسم نامزدي با شكوه تر شده بود باغ غرق چراغهاي رنگي بود انعكاس نور چراغها تلالو خاصي به فضا بخشيده بود لباس سپيد بسيار زيبايي پوشيده بودم همه چيز در نوع خود بي نظير بود مادر سرمست غرور لحظه به لحظه به مهمانها سر مي زد و خوش آمد مي گفت و با افتخار دامادش را معرفي مي كرد.
مادر فرهاد هم طبق معمول جا خالي داده بود و به خودش زحمت نداده بود كه حتي به خاطر عروسي يگانه پسرش زحمت مسافرت را به خودش هموار كند بعضيها از صميم قلب تبريك مي گفتند، و بعضيها هم با آه و حسرت به مجلس نگاه مي كردند ودر فكر آينده بچه هاي خودشان بودند.
فرهاد حال خوشيداشت خيلي خوشحال و سرمست بود. هر لحظه به من نگاه مي كرد و زير لب كلمه اي زمزمه مي كرد گاهي وقتها هم با صداي بلندي ميگفت: ديگه متعلق به من هستي هيچ چيز و هيچ كس نمي تونه تورو ازم جدا كنه، به جز مرگ ديبا واقعا" دوستت دارم فكر نميكنم اگه دنيا رو مي گشتم همسري به خوبي و زيباي تو پيدا مي كردم تو همه وجود من هستي زندگي م بسته به زندگي توست، به هوايي كه تو توش نفس مي كشي، ديبا بايد يه قولي بهم بدي!
چه قولي؟
اينكه اول من بميرم بعدا" تو البته فكر نمي كنم خيلي هم فرق داشته باشه. چون در هر صورت اگه روزي تو رو از دست بدم، حتما" مردم.
اين چه حرفيه كه مي زني اون هم شب عروسي، من و تو حالا حالاها وقت براي زندگي كردن داريم بهتره به جاي اينكه صحبت از مرگ و نيستي بكني از آينده و اميد و زندگي صحبت كني.
ديبا؟
بله!
اگه يه روزي من در كنارت نباشم، تو چي كار مي كني؟
شوخي ت گرفته! اينكه سوال كردن نداره خب ، مسلما" من هم مثل تو فكر كنم اون وقت ديگه هيچ انگيزه اي براي زنده بودن ندارم .

R A H A
10-03-2011, 01:08 AM
ديبا راست بگو! مي خوام مطمئن بشم.
من كه حسابي كلافه شده بودم با اخم ساختگي جواب دادم: آخه اين حرفها چه معني اي ميتونه داشته باشه جواب منو ميتوني از قلب خودت دريافت كني من بيشتر از اونكه تو دوستم داشته باشي بهت علاقه مندم.
به صورت فرهاد نگاه كردم انگاري اين جوابم قانعش نركده بود تصميم گرفتم كمي سربه سرش بگذارم به خاطر همين خيلي جدي گفتم: باشه ميخواي راستش رو بهت بگم؟
آره ، خيلي خوشحال مي شم.
مي دوني، اگه يه روز تو رو از دست بدم دنبال يه پسر جوون و خوشگل و پولدار ديگه اي ميگردم و باهاش عروسي ميكنم.
چشمهايش رو گرد كرد انگار مي خواست از حدقه بيرون بزنه با تعجب نگاهم كرد و گفت: اون وقت خودم با همين دستهام مي كشمت اينو بهت قول مي دم.
خب بابا جدي نگير شوخي كردم چرا باورت شد؟ تو خواستي بدونيع من هم يه حرفي زدم اينكه اين همه عصبانيت نداره.
اما مثل اينكه واقعا" حرفمو باور كرده بود چون تا يك ساعت تو لك رفته بود واقعا" درمانده شده بودم با خواهش و التماس به او گفتم : باور كن شوخي كردم. آخه تو همه ش ازم سوال ميكردي من هم ميخواستم سر به سرت بگذارم. (دختر ديونه...)
برقي در صورت فرهاد درخشيد و با خوشحالي گفت: ديبا جدي ميگي؟
آره عزيزم جدي مي گم من هم دوستت دارم خيلي بيشتر از اينكه تصورش رو بكني.
لبخندي روي لبانش نقش بست احساس آرامش خاصي سراسر وجودش را فراگرفت بعد از آن، از شدت خوشحالي مشغول رقص و پذيرايي از مهمانها شد.
چهره سينا برافروخته شده بود مجددا" سيگاري آتش زد و در حاليكه پك عميقي به سيگارش مي زد، زر چشمي نگاهي به ديبا انداخت خودش هم علت ناراحتي اش را نمي دانست واقعا" چرا هر وقت كه ديبا از خاطراتش تعريف مي كرد او اين طور عصبي و ناراحت مي شد بر شيطان لعنت فرستاد لرزش خفيفي در دستهايش به وجود آمده بود سعي كرد آن را مخفي كند از جايش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن كرد.
ديبا كه متوجه سينا شده بود مودبانه گفت: خسته شدين همه ش تقصير منه كه ازتون خواستم به حرفهام گوش كنين.
سينا كه اصلا" دلش نمي خواست در آن شرايط سوء تفاهمي براي ديبا به وجود آورده بلافاصله جواب داد: نه، ابدا" حالا ديگه حتي اگه شما نخواين چيزي تعريف كنين من نمي گذارم شما به حدي منو مشتاق كردين كه دلم ميخواد هرچي زودتر بدونم چه بلايي سرتون اومده .
ديبا با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت: آ]ه ديدم بلند شدين قدم مي زنين گفتم لابد با حرفهام خسته تون كردم.
نه اصلا" اينطور نيست. فقط پام خواب رفته . گفتم يه كمي راه برم خستگي م در بره.
شاباجي از فرصت استفاده كرد و گفت: شماها گرسنه نيستين؟ مي خوام ناهار بيارم.
ديبا فورا" از جا بلند شد و گفتك چرا بهتره كه ناهار بخوريم آقا سينا هم گرسنه هستن و بلافاصله به طرف آشپزخانه راه افتاد.
فكر سينا آشفته و درهم ريخته بود دلش ميخواست به زمين و زمان فحش بدهد افكار پريشاني از مخيله اش گذشت از اتاق بيرون رفت در حالي كه از پله ها پايين مي رفت نفس عميقي كشيد انگار دچار خفقان شده بود حس مي كرد يكي گلويش را به شدت فشار ميدهد دلش ميخواست گوشه اي بشيند و هاي هاي گريه كند البته نمي دانست به حال خودش يا به حال ديبا.

R A H A
10-03-2011, 01:08 AM
سر حوض نشست و شير آب را كمي باز كرد و تقريبا" همه صورتش را زير شير گرفت احساس كرد آرامش پيدا كرده داغي پيشاني اش كمتر شده بود.
روي تخت كنار حوض نشست و به خودش گفت: عجب حكايتي واقعا" زندگي ما آدمها سراسر كتابه.
لحظه اي در فكر فرورفت انگار تازه پي به ناراحتي اش برده بود بله ، درست بود يك لحظه از خودش خجالت كشيد او واقعا" چه انتظاري از ديبا داشت لابد دلش مي خواست مثل هر دختر ديگري كه مورد ظلم شوهرش و يا اطرافيانش قرار گرفته از آنها متنفر باشد و مدام فحش و ناسزا و نفرين بكند، اما اصلا" اين گونه نبود ديبا واقعا" عاشق فرهاد بود وقتي او اين طور از فرهاد تعريف مي كرد ناخواسته به او حسادت مي كرد.
به خودش گفت: خيلي دلم مي خواد بدونم اين پسره احمق چه به روز اين دختر معصوم آورده اون وقت با همين دستهام خفه ش مي كنم واقعا" بعضي مردم دنبال چي هستن خوشبختي تو دو قدمي اونهاس اصلا" توش سير مي كنن بعضيها هم مثل من از اول زندگيشون بدبخت زاده شدن اون از سرنوشت بيچاره پدر و مادرم اين هم از زندگي و نامزدم يكي مثل من ، يكي هم مثل فرهاد كه در خوشبختي غرق بوده خدايا شكرت، به داده هات شكر، به نداده هات هم شكر به يكي همه چيز دادي، اسم ، شهرت، پول و ثروت و همسري زيبا ، اما عقل و شعور نداره كه قدر بدونه يكي هم مثل من كه طالب يه زندگي آروم و بي دغدغه س بايد مثل سگ دنبالش بدوه.
بعد از صرف ناهار شاباجي سه تا چاي پررنگ و رو مخصوص شيرازيها رخت و آمد كنار دست ديبا نشست سينا غرق در تفكراتش سيگار ديگري آتش زد و همانطور به استكانهاي چاي خيره شده بود.
ديبا حسابي خسته و كلافه بود دلش مي خواست ساعتي را فارغ از هياهوي خاطرات گذشته استراحت كند اما در آن شرايط اين كار غير ممكن به نظر مي رسيد مثل اينكه سينا و شاباجي هيچ كدام در فكر خواب و استراحت بعد از ظهر نبودند از طرفي هم مي دانست كه سينا آن روز را مرخصي گرفته و سر كار نرفته پس تا مي توانست همه ماجرا را تعريف كند.
سينا در حاليكه جرعه اي از چايش را مي نوشيد رو به ديبا گفت: راستش زندگي شما منو توي فكر برده يه همچون زندگي اي چرا بايد به بن بست برسه البته من هنوز هم فكر نمي كنم كه بن بستي تو كار باشه اما خب، همين كه شما اينجا هستين خودش گوياي همه چيزه پس مشكل شما سر چي بود؟ شماها دو تا جوون تحصيل كرده از خونواده اي خوب و با شخصيت و مرفه و ثروتمند جامعه، فكر نكنم مشكل عمده اي تو زندگي تون وجود داشته باشه.
من به عنوان يه وكيل تا اينجاي زندگي شما هيچ موضوع عمده اي پيدا نكردم و حتي مي تونم بگم زندگي شما يه چيزي بالاتر از سطح زندگي جوونهاي امروزيه. راستش من هر روز تو دادگستري با مشكلات زيادي روبرو هستم كه البته بيشتر اونها تكراريه نصف مشكلات زوجهاي جوون سر مسائل ماليه، و نصف ديگه اونها هم به علت بي فرهنگي و فحاشي و كتك كاريه با وجود اينكه شما هنوز بقيه ماجرا رو تعريف نكردين حدس مي زدنم كه مشكل شما نه مالي بوده، ونه جاني و اين بيشتر منو توي فكر برده.
با شنيدن صحبتهاي سينا ، ديبا كه در فكر فرو رفته بد كمي مكث و تامل كرد و گفت: پول همه هويت و شخصيت آدمها رو معين نمي كنه فقط مي تونه خيلي از نيازهاي اونها رو برآورده كنه پول فقط يه رفاه نسبيه شايد براي اونهايي كه از اين موهبت برخوردار نيستن خيلي مهم باشه و فكر كنن با پول و ثروت به همه خواسته ها و آرزوهاي دور و دست نيافتني خودشون مي رسن. البته تا حدودي شايد اين طور باشه، اما همه مشكلات و دردها رو هم با پول نميشه درست كرد مثلا" خيلي از آدمهاي پولدار مريض هستن، اما حتي نمي تونن خودشون رو درمان كنن اما برعكس ممكنه يه آدم فقير حتي يه سرماخوردگي جزئي هم پيدا نكنه و خب، مسلما" تو زندگي هيچ چيزي بالاتر از سلامتي نيست حالا به نظر شما كدوم يك ثروتمند هستن؟ اونيكه پول داره و سلامتي نداره ، يا اونيكه پول نداره اما چهارستون بدنش سالمه؟
خب مسلما" بزرگترين ثروت هر انساني سلامتيه كه اگه اون نباشه هيچ ثروتي براش ارزش نداره پس پول و ثروت تعيين كننده زندگي نيست و خوشبختي آدمها بسته به اون نيست فقط يه رفاه نسبيه همين و بس من به اين مسئله ايمان دارم كه انسانها زاده شدن كه تا آخر عمرشون با مشكلات و سختيها دست و پنجه نرم كنن آرامش فقط در ابديته و بس حالا اين بسته به وضعيت زندگي هر فردي س شايد دردهايي كه تو زندگي يه آدم پولدار و ثروتمند هست، هيچ وقت تو زندگي يه آدم فقير و بي چيز پيدا نشه درد يه آدم فقير با مقداري پول درمان مي شه، اماگاهي وقتها درد آدمهاي ثروتمند و مرفه با ميليونها تومان پول هم درمانپذير نيست.
به نظر من بهتره قبل از اونكه خداوند به كسي ثروتي عطا كنه اول گنجايش داشتن اونو به اون فرد بده چون اين بزرگترين موهبت الهيه البته تا حدود زيادي به شما حق ميدم كه اين طور راجع به من قضاوت كنين چون من هنوز اصل ماجرارو براي شما تعريف نكردم.
سينا سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت: نه، نه مثل اينكه من درست منظورمو بيان نكردم شايد صحبت من فقط از روي حس كنجكاوي بوده و الا هيچ قضاوتي راجع به شما نكردم مسلما" شما مشكل بسيار مهمي داشتين كه اين طور از خونه و زندگي تون گريزون شدين و من هر لحظه بيشتر از قبل مشتاق شنيدن حرفهاي شما هستم.
شاباجي كه حوصله اش سررفته بود وسط حرف سينا پريد و گفت: خب، ديبا جون ميگفتي بعدش چي شد؟ از عروسي رو مي گم زندگي خوب داشتي؟ دانشگاه رو چيكار كردي؟ فرهاد مخالفتي با درسخوندنت نكرد؟
ديبا سرش را با تاسف تكان داد و گفت همه مشكلات من از يه سال بعد از عروسي شروع شد اي كاش هيچ وقت به دنيا نيومده بودم و اين روزها رو تجربه نمي كردم فقط اينو مي دونم كه تمامي حرفهايي كه پدرم راجع به فرهاد و خانواده ش گفته بود درست بود.

R A H A
10-03-2011, 01:09 AM
فصل 11
همان طوري كه برايتون گفتم فرهاد بچه پاكي بود اهل هيچ فرقه و كار خاصي نبود سرش تو لاك خودش بود واقعا" عاشق زندگي ش بود. خيلي خوش مشرب و اجتماعي بود آنقدر كه گاهي وقتها در دلم تحسينش ميكردم وقتي بعضي از جوونها رو مي ديدم كه هزار جور كار خلاف انجام ميدن و هر روز به فكر خوشگذراني و عياشي هستند به وجود فرهاد افتخار ميكردم.
تقريبا" تا يك هفته بعد از عروسي ، پدر و مادرم و همينطور دايي علي و مادربزرگم تو شيراز پيش ما بودند دل كندن از آنها برايم بسيار سخت بود مسئوليت زندگي كار بسيار مشكلي بود مي دونستم كه ديگه مثل گذشته هر وقت كه بخوام يا دلم براشون تنگ بشه به راحتي نمي تونم آنها رو ببينم.
البته كبري خانم بيشتر كارهاي خونه رو انجام ميداد و از لحاظ پخت و پز و كارهاي ديگر مشكلي نداشتم اما خب ، حالا من ديگر اختيارم به دست فرهاد بود.
پدر و مادرم از اينكه سرو سامان گرفتم و از تنهايي در يك شهر غريب دراومدم از ته دل خوشحال بودند انگار بار سنگيني رو از روي دوش پدرم برداشته بودند فرهاد تا مي تونست به آنها محبت مي كرد و تا حدودي تونسته بود جاي خالي مهران و مهرداد را براي آنها پر كند آقاي محتشمي واقعا" نمونه يك پدر دلسوز و فداكار بود از هيچ كمكي در حق فرهاد و همينطور من مضايقه نمي كرد انگار تولدي دوباره پيدا كرده بود روحيشه اس نسبت به قبل خيلي عوض شده بود مدام سر به سر من و فرهاد مي گذاشت و با پدر كلي شوخي ميكرد.
اتاق فرهاد حالا ديگر اتاق خواب هر دومان شده بود البته با يك دكوراسيون جديد و سرويس خواب زيبا. روي هم رفته اتاق بسيار دلباز و زيبايي بود يك هفته اي كه دايي علي و مادر بزرگ و همين طور پدر و مادرم شيراز بودند، از بهترين روزهاي زندگي م به شمار مي رفت تقريبا" هر روز و هر شب به دنبال گشت و تفريح و حافظيه و سعديه و مكانهاي جالب وديدني شيراز بوديم.
فرهاد دلش مي خواست تا وقتي كه آنها در شيراز هستند نهايت استفاده را از آنجا بكنند گاهي اوقات هم آخر شبها با فرهاد و دايي علي باهم يك دست شطرنج بازي مي كردند بعد از بازي آنها تازه نوبت پدرم و آقاي محتشمي بود كه تا نيمه هاي شب مشغول بازي و خنده بودند مادر بزرگ طبق معمول خودش را با گلهاي باغ سرگرم كرده بود و اغلب در باغ قدم مي زد.
بالاخره روز جدايي و خداحافظي فرا رسيد مادر در حاليكه كلي نصايح و پند واندرز مي گفت بغلم كرد و در حالي ه صورتش از اشك خيس شده بود مجددا" گفت: دخترم حرفهامو فراموش نكني فرهاد پسر خوبيه قدرش رو بدن. به فكر زندگيت باش. تا ميتوني بهش محبت كن هر وقت كه دلت براي ما تنگ شد به فرهاد محبت كن مطمئن باش اون جاي خالي ما رو برات پر مي كنه.
ديگر طاقت نياوردم و خودمو را در آغوشش انداختم بغضم تركيد و با صداي بلندي هاي هاي گريستم از اين صحنه همه به گريه افتادند فرهاد در حالي كه منو تو بغلش گرفته بود سعي در آرام كردنم داشت. دايي علي با بغض فروخورده اي در حاليكه مي خواست جو را عوض كند، رو به من كرد و گفت: ببينم براي من چي كار ميكني؟ مي توني برام يه دختر شيرازي تور كني يا نه؟ راستي، فرهاد جون كاشكي تو دو سه سال پيش با ديبا ازدواج كرده بودي.
فرهاد با تعجب نگاهش كرد و گفت: چطور؟
خب مي دوني، اون وقت من هم مي تونستم با يكي از خواهرهات عروسي كنم.
همه از اين شوخي به خنده افتادند.
مادربزرگ با سرفه هاي خشك و شديدي كه مي كرد صورتم را غرق بوسه كرد و گفت : ديبا جون، مادر زود به زود به ما سر بزن من ديگه آفتاب لب بومم هيچ معلوم نيست تا كي زندهب اشم دلم مي خواد اين آخر عمري در كنارم باشي.
با اشك و بغض بغلش كردم و با اعتراض گفتم: اين حرفها چيه مادر جون خدا رو شكر شما از من هم سالمترين مي شه موقع خداحافظي از اين جور حرفها نزنين.
پدر نزديك آمد و آهسته زير لب گفت: ديبا جون بابا مي دونم كه خيلي عاقلتر از اوني هستي كه نيازي به نصايح من داشته باشي برات آرزوي سعادت و نيكبختي مي كنم.

R A H A
10-03-2011, 01:09 AM
به صورتش نگاه كردم چشمانش از اشك تار شده بود ديگه طاقت نياوردم اين صحنه فوق طاقتم بود حال خودمو نمي فهميدم مي خواستم با صداي بلند فرياد بزنم، گريه كنم .
وقتي به خودم اومدم، ديدم تو اتاقم هستم حس غريبي و تنهايي داشت منو مي كشت طاقت رفتن و دور شدن آنها رو نداشتم فقط يادم مي آيد كه يك لحظه پدر خواست دنبالم بدود كه فرهاد و دايي علي جلوش رو گرفتند و نگذاشتند حس مي كردم در و ديوار اون ويلاي بزرگمثل غولي احاطه ام كرده و هر لحظه مي خواست مرا ببلعد.
چند دقيقه بعد، فرهاد آرام دستگيره در را چرخاند و وارد اتاق شد نگاه مردانه اش را به صورتم دوخت نگاهم را ازش دزديدم و سرومو تو دامنم مخفي كردم نزديكم آمد و آرام روي تخت نشست با مهرباني خاصي دستم را تو دستش گرفت و فشار داد بعد در حاليكه سعي ميكرد صورتم را بلند كند ، گفت: مي دونم چه احساسي داري، دركت مي كنم اين درست همون احساسيه كه وقتي مادر مي خواست تركم كنه به سراغم اومده بود فكر ميكردم زندگي م به آخر رسيده و ديگه هيچ معنايي نداره احساس اينكه حالا بدون ان چطوري زندگي كنم مثل خوره داشت منو از پا در مي آورد اما عزيزم، حالا مي بيني كه براي خودم مردي شدم و همسري به زيبايي تو اختيار كردم و از اينكه تونستم سختيها و تنهاييها رو پشت سر بگذارم به خودم ميبالم.
ديبا، زندگي رو هر جور كه بگيري، ميگذره. من و تو فقط و فقط همديگه رو داريم البته به غير از خدا دلم مي خواد منو براي خودت همه چيز بدوني. زماني كه دلت خواست به پدرت تكيه كني، به بازوي من تكيه كن زماني كه به محبت مادر نياز داشتي، به قلب و دلم تكيه كن من حاضرم جور همه اونهايي رو كه از شون دور هستي، بكشم حالا مي خواد هر كي باشه، دوست ، فاميل ، دايي ،عمه و خاله هركسي تازه عزيزم غصه چي رو مي خوري؟ تو هروقت اراده كني و دلت تنگ بشه خودم ميبرمت تهران اينو بهت قول ميدم من واقعا" دوستت دارم ديبا هيچ دلم نمي خواد اين چشمان قشنگ و غزالت رو گريون ببينم.
حرفهاي فرهاد مثل آمپول مسكن آرام بخشي تمام وجودم را آرامش داد. اون مرد من بود و از حالا به بعد تا آخر عمر بايد به او تكيه مي كردم حالا ديگر من تنها نبودم مردي قوي و محكم پشتم ايستاده بود يك لحظه احساس كردم از خوشحالي دارم بال در ميارم حس ميكردم فرهاد يك موجود آسماني است كه خداوند او را به شكل يك مرد روي زمين خلق كرده فكر نمي كردم خوشبخت تر از من آدمي روي زمين وجود داشته باشد.
آن شب، فرهاد محبت را در حقم تمام كرد و تا صبح بيدار كنارم نشسته و مواظبم بود برام حرف مي زد، دلداري م ميداد، از گذشته هاش مي گفت از دوران دبيرستان و دانشكده كه بسيار برام جالب و شنيدني بود آنقدر حرف زديم كه وقتي سپيده صبح زد تازه هر دو به خواب عميقي فرو رفتيم.
زندگي روال عادي خودش را طي ميكرد تازه خودم را به محيط وفق داده بودم اوايل، فرهاد سركار نمي رفت و بيشتر اوقاتش را كنارم مي گذراند زمان و وقت برام مفهومي نداشت آنقدر همه چيز جالب و ديدني بود كه حتي كمتر به فكر پدر و مادرم مي افتادم،ولي هميشه با آنها تماس تلفني داشتم و از حالشان با خبر بودم.
فرهاد دوست نداشت به درسم ادامه بدهم درست يك ترم عقب افتاده بودم و ترم جديد هم آغاز شده بود دانشگاه از وضعم با اطلاع بود و بهم مرخصي داده بودند اما آخرش چي بايد درسمو تموم ميكردم.
يك روز كه فرهاد سرحال بود بهش گفتم: فرهاد جون ترم جديد شروع شده بايد برم دانشگاه تو هم كه هميشه خونه نيستي بالاخره بايد برسي سركار همه ش يه سال و نيم از درسم مونده تا ليسانس بگيرم فقط چند ساعت در روز سعي مي كنم واحدها رو فشرده بردارم كه زودتر تموم بشه.
با تعجب چشمانش رو گرد كرد و به صورتم خيره شد از ترسم سكوت كردم و هيچ چيز نگفتم بعد از چند دقيقه اي رو بهم كرد و گفت: ديبا، آخرش چي ؟ مي خواي چي كار كني؟ تو كه نمي خواي جايي كار كني پس مدرك به چه دردي مي خوره؟ عزيزم من تو رو همين طوري كه هستي قبول دارم به خاطر مدرك ليسانس كه باهات عروسي نكردم تازه اگه انقدر براي درسخوندن مصمم بودي چرا ازدواج كردي؟
من كه از اين حرفش حسابي عصباني شده بودم با دلخوري گفتم: اما تو هيچ وقت اين جوري با درس مخالف نبودي خودت هميشه مي گفتي بعد از عروسي جبران ترم گذشته رو هم مي كني پس چي شد؟ حرفهات فقط مال قبل از عروسي بود؟
فرهاد كه متوجه تندرويش شده بود با عذرخواهي گفت: عزيزم باوركن اصلا" منظوري نداشتم من فقط مي خواستم بهت بگم زندگي مون ارزشش بالاتر از اين حرفهاس من تورو به خاطر خودت مي خوام.
بعد در حاليكه لبخندي گوشه لبانش نقش بسته بود، با مهرباني طرفم اومد و گفت: ديبا، اگه من ازت خواهش كنم چي؟ روي منو زمين مي اندازي؟ بين ، عزيزم تو فكر مي كنم كه فقط چند ساعت در روزه، اما من مي دونم كه اينجور نيست. ديبا، من خودم دانشگاه رفتم اينو مي دونم كه اگه دوساعت دو دانشگاه بودم، پنج ساعت تو خونه درس مي خوندم . ديبا ازت خواهش مي كنم به خاطر من لااقل تا مدتي حرفش رو نزن شايد در آينده شرايطي پيش اومد كه تونستي به تحصيل ادامه بدي اما حالا نه من اصلا" آمادگي شو ندارم.
هيچ حرفي براي گفتن نداشتم فرهاد طوري با من حرف زد كه دربست منو تسليم خودش كرده بود چاره اي نبود فعلا" شرايط اين گونه ايجاب مي كرد.

R A H A
10-03-2011, 01:09 AM
فرداي اون روز، با فرهاد به دانشگاه رفتيم وضعمو براشون روشن كردم و توضيح دادم كه فعلا" تا وقتي همسرم اجازه نده نمي توانم به درسم ادامه بدهم تقاضاي مرخصي كردم خيلي زود موافقت كردند و گفتند موردي نداره تا يه سال وقت داري كه برگردي.
با خوشحالي از دفتر دانشگاه بيرون اومدم فرهاد منتظرم ايستاده بود وقتي بهش گفتم كه قبول كردند از شدت خوشحالي نزديك بود كه بال دربيارم بهش گفتم: مي خوام برم خوابگاه فروزان و سهيلا رو ببينم اگه مي توني، تو ماشين منتظرم باش.
با خوشحالي سري تكان داد و گفت: فقط زود برگرد.
با عجله به سمت خوابگاه دويدم ياد خاطرات خوب گذشته افتاده بودم. با اينكه مدت زماني نگذشته بود چقدر دلم براي همه چيز تنگ شده بود. به بچه هاي دانشگاه حسودي ام مي شد با عجله از پله هاي خوابگاه بالا رفتم. چند تا از بچه ها رو ديدم و باهاشون سلام و احوالپرسي كردم كردم به سمت اتاق شماره هجده رفتم آهسته دستگيره در را چرخاندم قلبم به شدت مي زد.
سهيلا مشغول درس خواندن بود و فروزان در حالي كه ليوان چاي در دست داشت، رو به پنجره ايستاده بود تختخوابم همان طور دست نخورده و مرتب بود بچه ها با ديدنم جيع بلندي كشيدند و هر دو خودشون رو در آغوشم انداختند براي يك لحظه گريه م گرفته بود واقعا" دلم تنگ شده بود فوج فوج سوالهاي پي در پي آنها امانم را بريده بود هر كدام يك حرفي ميزد.
فروزان با آب و تاب از مراسم عروسي تعريف كرد و گفت: دختر، تو ماه شده بودي!
سهيلا از فرهاد و پدرش خيلي خوشش آمده بود و كلي تعريف و تمجيد كرد بهشون گفتم فرهاد دم در منتظره و بايد زودتر برگردم ازم قول گرفتند كه حتما" زود به زود بهشون سر بزنم صورت هر دوشون رو بوسيدم و خداحافظي كردم و رفتم.
از آنجا با فرهاد به حافظيه رفتيم ميعادگاه عشقم. نمي دونم چرا هر وقت به حافظيه مي رفتم آرامش عجيبي پيدا مي كردم اصلا" كلي سبك مي شدم با هم وارد آرامگاه شديم و فاتحه خوانديم پيرمرد فالگيري جلو دويد و با خواهش و التماس خواست تا فالي از او بخرم نيت كردم و فالي را از لاي دستهاي چروكيده اش بيرون كشيدم.
فرهاد داشت پولش را پرداخت مي كرد كه به سرعت خودم را به گوشه دنجي رساندم و شروع به خواندن كردم:
اي سرو حسن كه خوش مي روي به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طلعت نازت كه در ازل
ببريده اند بر قد سروت قباي ناز
آن را كه بوي عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز
قهقهه فرهاد از پشت سرم بلند شد برگشتم و با تعجب نگاهش كردم در حالي كه به سختي جلوي خنده اش را مي گرفت گفت: بيچاره حافظ، مثل اينكه اونو هم اسير خودت كردي ببين چه فالي برات اومده اي سرو حسن كه خوش مي روي به ناز. عزيزم، تو فقط منو گرفتار خودت نكردي حافظ رو هم عاشق خودت كردي.
از حرفهايش خنده ام گرفته بود آن شب، شام را بيرون خورديم واقعا" يك شب فراموش نشدني بود تا نيمه شب بيرون قدم زديم و تفريح كرديم و آينده اي خوب و شيرين براي هم ساختيم.
تا يك سال ، زندگي م همينگونه بود غم برام معني و مفهومي نداشت البته نزديك به يك سال يعني حدودا" يازده ماه تو اين مدت، با فرهاد دو بار به تهران رفتيم يك بار هم پدر و مادرم به شيراز اومدند روحيه پدر فرهاد نسبت به قبل خيلي خوب شده بود اصلا" احساس مريضي و كسالت نمي كرد خودش ميگفت كه مثل مردهاي چهل ساله شده ما هم از اين بابت خيلي خوشحال بوديم.
شيدا و شيما گهگاه تماس مي گرفتند واز حالشون خبرداشتيم مادر فرهاد كم و بش پيغام مي داد كه چرا سري بهش نمي زنيم. حسابي دلش تنگ شده بود به خودم گفتم: عجب اين چه دلتنگيه كه حتي حاضر نشده بود تو مراسم عروسي تنها پسرش شركت كنه.

R A H A
10-03-2011, 01:09 AM
در اين مدت،فرهاد كم و بيش مشغول به كار شده بود البته با كمك پدرش در يك شركت مهندسي ساختماني كار مي كرد و تقريبا" تا حدودي از كارش راضي بد روزها كه تنهاب بودم مدام درسها رو مرور مي كردم كه از يادم نره بيشتر آنها را تقريبا" از حفظ كرده بودم گاهي اوقات هم با نقاشي سرگرم مي شدم به اميد اينكه شايد بعد از يك سال فرهاد قبول كرد و به درسم ادامه دادم.
بعداز ظهرها ، فرهاد زود از سر كار بر ميگشت گاهي اوقات شام را در باغ مي خورديم و بعد با هم كمي قدم مي زديم هواي باغ محشر بود گاهي هم كه فرهاد حوصله داشت بيرون مي رفتيم و گشتي ميزديم خلاصه به هر شكلي سرمون گرم بود، اما بيشتر پاتوق ما حافظيه بود هر وقت دلتنگ مي شديم سر از حافظيه در مي آورديم و تفالي به حافظ مي زديم. عشق من وفرهاد زبانزد خاص و عام شده بود خيلي ها از غريب و خودي به زندگي ما حسودي مي كردند فرقي نمي كرد، خواه از فاميل فرهاد، خواه از فاميل خودم كم و بيش حرفهايشان به گوشم مي رسيد.
فرهاد در عين حال كه آدم بسيار اجتماعي و خوش مشربي بود، فوق العاده مغرور و يك دنده و لجوج هم بود. اغلب موارد حرف حرف خودش بود به خاطر همين هيچ وقت سعي نمي كردم غرورش را جريحه دار كنم او براي من همه چيز بود هيچ دلم نمي خواست از دستم برنجد.
در سفر دومي كه به تهران داشتيم دايي علي منو به كناري كشيد و گفت: با مهران و مهرداد تماس بگير منتظرت هستن خيلي دلشون برات تنگ شده .
اين بار بدون اينكه به پدر حرفي بزنم باهاشون تماس گرفتم. وقتي صداشون را از فرسنگها راه دور شنيدم فقط تا چند دقيقه اي گريه مي كردم.
تازه فهميدم چقدر دلم براشون تنگ شده و به روي خودم نمي آوردم. آنقدر حرفهاي گفتني و گله گزاري براي هم داشتيم كه اصلا" نمي تونم براتون بگم. مهرداد تقريبا" با فريادي گفت: من ميام ايران حالا مي خواد پدر منو بپذيره يا نه ديگه برام فرقي نمي كنه من دارم اينجا ديونه مي شم تو هم كه آنقدر بي معرفت بودي كه حتي براي عروسي ت هم مارو دعوت نكردي.
مهران مظلوم وار بهم گفت: ديبا ، خيلي دوستت دارم دلم برات يه ذره شده نگفتي يه برادر چشم انتظار داري.
ديگر طاقت نياوردم و با صداي بلندي هاي هاي گريستم . فرهاد كه اين وضع را ديد به زور گوشي تلفن را از من گرفت و بعد از سلام واحوال پرسي خودش را معرفي مي كرد، گفت: ما اينجا همه منتظر ديدار شما هستيم.
مهران با صداي بغض آلودي جوابش را مي داد. اصلا" نمي توانست درست حرف بزند لحجه اش عوض شده بود اما هر دو از اينكه با آنها تماس گرفته بودم بسيار خوشحال شدند و به من تبريك گفتند.
گوشي را به مادرم دادم آه خدا، اين يكي برايم خيلي دردناك بود چرا كه آنها اصلا" نتوانستند باهم صحبت كنند فقط گريه كردند، اما بعد از اينكه گوشي تلفن را قطع كردم هم خودم و هم مادرم احساس آرامش خاصي پيدا كرده بوديم. روحيه مادر به كلي عوض شده بود حسابي سرحال و بشاش بنظر مي رسيد. با هم قرار گذاشتيم كه در اين مورد حرفي به پدر نزنيم. دوست داشتم در عمل انجام شده قرارش بدهم دير يا زود بچه ها به ايران مي آمدند قاعدتا" وقتي پدر آنها را مي ديد همه چيز را فراموش مي كرد . در ضمن، تلفن و آدرس شيراز را هم به آنها دادم و خواستم تا گهگاه با هم با تلفن و نامه در تماس باشيم.
حدودا" يازده ماه از ازدواجمان گذشته بود چيزي به سالگرد اولين سال زندگي مشتركمان باقي نمانده بود چند روزي بود كه فرهاد عميقا" در فكر بود اصلا" حال خودش را نمي فهميد گاهي وقتها كه صدايش مي زدم انگار در يك عالم ديگري سير مي كرد تو چشمهاش يك حالت غم شك و ترديد موج مي زد.
اوايل فكر مي كردم كه لابد اشتباه مي كنم اما وقتي آقاي محتشمي هم به صدا درآمد و گفت: فرهاد تو چته؟ چند روزه تو لاك خوت هستي مريضي بابا؟ آن وقت بود كه متوجه شدم اشتباه نكردم.
فرهاد با حچب و حيايي خاص در حالي كه به خوبي مشخص بود كه چيزي را از ما پنهان ميكند، جواب داد: نه، پدر اصلا" خيالتون راحت باشه حالم خوبه.

R A H A
10-03-2011, 01:10 AM
از شنيدن اين حرف، پدر فرهاد تا حدودي قانع شد ، اما من به هيچ وجه قانع نشده بودم.يك چيزي فرهاد را زجر مي داد و من بايد مي فهميدم مثل گذشته به كارش اهميت نمي داد. يك حالت بي تفاوتي پيدا كرده بود خيلي فكر كردم ، اما به هيچ نتيجه خاصي نرسيدم ديگر طاقتم تمام شده بود. حسابي كنجكاوي ام تحريك شده بود، بايد سر از كارش درمي آوردم چه چيزي او را از خودبيخود كرده بود، خدا مي دانست.
آن شب، سر ميز شام فرهاد با بي ميلي غذا خورد يعني تقريبا" بازي بازي كرد و خيلي زود از سر ميز بلند شد و براي قدم زدن به ايوان رفت آقاي محتشمي نگاهي به من كرد و با ناراحتي سرش را تكان داد.
ديگه طاقت نياوردم بلند شدم ودنبالش رفتم داشت در ايوان قدم مي زد با لبخندي طرفش رفتم و گفتم: فرهاد عزيزم اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ از دست من ناراحتي؟ نكنه من كار بدي كردم و خودم خبر ندارم اگه مشكلي داري به من هم بگو آخه ناسلامتي ما با هم زن و شوهريم. شريك زندگي قرار نيست كه فقط تو شاديها باهم باشيم، غم تو غم من همهست تو كه ناراحتي خب، مسلما" تو روحيه من هم تاثير بد مي گذاره . اگه چيزي شده بگو شايد بتونم كمكت كنم.
سرش را بلندكرد و به چشماهايم خيره شد غم سنگيني تو نگاهش موج مي زد انگار ميخواست گريه كند بيشتر نگرانش شدم با خواهش و التماس دوباره از او درخواست كردم كه حرف دلش رابزند.
من من كنان در حالي سعي مي كرد به صورتم نگاه نكند گفت: ديبا عزيزم نمي دونم چطوري بگم خيلي برام سخته من واقعا" ازت خجالت مي كشم اما قبل از گفتن هر حرفي دلم نمي خواد يه وقت روي منحساب ديگه اي كني باور كن من به تمام قولهايي كه قبل از عروسي به تو و پدرت دادم پايبندم.
فرهاد، تو رو به خدا حرفت رو بزن تو كه منو جون به لب كردي.
مي دوني ديبا من اينجوري نمي تونم درست و حسابي تو رشته كاري خودم فعاليت كنم من بايد يه دوره تخصصي مهندسي رو تو خارج ببينم. راستش قبل از اينكه با تو آشنا بشم تصميم داشتم برم سوئد همه كارها رو هم كرده بودم، اما با ديدن تو همه چيز به هم ريخت البته من اصلا" ناراحت نيستم تازه عزيزم، خيلي هم خوشحالم چون حالا تو رو دارم مي دوني، چند روز پيش با مادرم صحبت كردم مي گفت با جند تا مهندس كه همه استاد دانشگاه هستن صحبت كرده و اونها گفتن يه دوره دو سه ماهه بياد سوئد و برگرده، حالا نمي دونم چي كار كنم يه طرف تو هستي، يه طرف هم شغل و آينده م. همين پدرم كه آن قدر تو كارش پخته و با تجربه س تو فرانسه دوره ديده ديبا، ميخواستم ازت يه خواهشي بكنم البته همه چز بسته به نظر توست اگه تو نخواي من اينكار رو نمي كنم اصلا" هر چي كه تو بگي من فقط مي خوام اونچه كه به صلاح زندگي مه انجام بدم دلم نمي خواد ناراحتت كنم. حالا نظرت چيه؟
از شنيدن حرفهاي فرهاد مثل يخ وارفتم بند بند وجودم مور مور شد او مي خواست به سوئد برود و من بايد سه ماه اينجا در اين باغ درندشت تك و تنها زندگي مي كرد خدايا ، اون به من و پدرم قولداده بود خودم اون همه باهاش حرف زده بودم پس اون قولها و قسمها همه دروغ بود فقط براي گول زدن من آه خدايا!
آنقدر از دستش عصباني شدم كه بدون هيچ جوابي به اتاقم رفتم من و فرهاد چيزي در زندگي كم نداشتيم اين فقط از زياده خواهي اش سرچشمه مي گرفت و الا او هم شغل خوب اينجا داشت، و هم از ثروت بي حدو حساب پدرش بهره مند بود پس اين كارش چه معنايي مي تونست داشته باشد؟
به غير از اينكه به دنبال اسم و رسم بيشتري بود، كسي كه در زندگي ش با اين امكانات ارضا نشده يعني با دو سه ماه خارج رفتن كاملا" ارضا ميشد؟ نه اين امكان نداشت.

R A H A
10-03-2011, 01:10 AM
ترس عجيبي به دلم افتاده بود. هر لحظه احساس ميكردم با رفتن فرهاد زندگي م را باختم اين طور كه از حرفهاش فهميده بودم او كاملا" تصميم خودش را گرفته بود به طوري كه مي گفت با مادرش هم صحبت كرده و همه قرار و مدارهايش را گذاشته پس من آخرين فردي بودم كه از ماجرا اطلاع پيدا كردم كه البته فكر نمي كنم پدر فرهاد هم چيزي متوجه شده باشد آه، خدا چقدر ساده و احمقم.
يك لحظه تصميم گرفتم پدرم را در جريان بگذارم و از او بخواهم فورا" به شيراز بيايد و با فرهاد حرف بزند اما بلافاصله پشيمان شدم به خودم دلداري مي دادم و مي گفتم شايد اشتباه ميكنم ممكن است همه چيز فقط در حد حرف باشد شايد بتوانم از تصميمي كه گرفته منصرفش كنم بله، من بايد او را منصرف مي كردم.
لحظاتي بعد فرهاد به اتاق آمد و با مهرباني خاصي كنام نشست در حاليكه در صدايش لرزش خفيفي بود ، رو به من كرد و گفت: ديبا عزيزم از دستم ناراحت شدي؟ من كه بهت گفتم اگه تو نخواي، نمي رم اصلاگ دلم نمي خواد ناراحتت كنم اين كار فقط براي آينده تو بچه هامونه دلم مي خواد تو كارم پيشرفت كنم اوه حالا كو تا من اينجا يه مهندس با تجربه بشم باورت نميشه ديبا يه دوره تخصصي تو خارج برابر ده سال خاك مهندسي خوردن تو ايرانه ديبا، ازت خواهش مي كنم اين فرصت رو ازم دريغ نكن مي دونم برات سخته ، اما به خاطر من قبول كن؟
با ناراحتي جواب دادم:پس من چي؟ اصلا" فكر منو كردي؟ من بايد اينجا تك و تنها چي كار كنم؟ تو به من و پدرم قول دادي خودت ميگفتي كه اصلا" نيازي به خارج رفتن نيست حالا چي شد يه دفعه نظرت تغيير كرد؟
خب، عزيزم اون موقع هنوز تو كارم وارد نشده بودم مثل حالا نبودم الان چند ماهه كه تو كارم جا افتادم عيب و ايراد كارمو بهتر درك مي كنم باور كن براي خودم سخت تره ، ولي فقط به خاطر آينده مون اين كار رو ميكنم.
درمانده و مستاصل شده بودم هر چه كه مي گفتم او با خواهش و التماس برايم دليل و برهان مي آورد خلاصه آنشب تا صبح آنقدر برام حرف زد، دليل آورد و خواهش و التماس كرد تا بالاخره قانع شدم يعني چاره اي نداشتم يا بايد مي پذيرفتم يا در غير اينصورت مي دونستم تاثير منفي آن هميشه در زندگي م باقي است.
سينا مجددا" سيگار ديگري آتش زد و گفت: چرا نمي خواست شما رو با خودش به سوئد ببره؟ سه ماه كه چيزي نبود تازه شما اونجا با مادر و خواهرش هم آشنا مي شدين فكر نكنم لطمه اي بهش ميخورد.
ديبا سرش را تكان داد و گفت: بله، كاملا" درسته اما اون اصلا" مايل به بردن من نبود دليلهاي بيخودي مي آورد اولين چيزي رو كه بهانه كرد اين بود كه من به پدرت قول دادم تو رو ازش جدا نكنم دوم اينكه اونجا اون بايد دنبال درس و كارش مي رفت و من براش دست و پاگير بودم اين طور كه مي گفت، مي خواست بكوب كارش رو تموم كنه و زود برگرده و فرصتي براي تفريح و گردش نداشت. بهم قول داد كه حتما" در آينده اي نزديك يه سفر به سوئد بريم.
سينا نفس عميقي كشيد و در جواب گفت: اوه، كه اينطور پس آقا فرهاد فكر همه چيز رو كرده بود؟
بله كاملا" توي اون چند روز راجع به همه چيز فكر كرده بود.
در همين وقت، صداي موذن مسجد بلند شد. شاباجي در حالي كه از جا بلند مي شد، گفت: واي ، اذان مغرب رو هم گفتن پاشم وضو بگيرم مي ترسم نمازم قضا بشه ديبا جون، باقي شو بگذار بعد از نماز بگو.

R A H A
10-03-2011, 01:10 AM
ديبا بلافاصله گفت : چشم، شاباجي. اتفاقا" آقا سينا هم خسته شدن راستي، شاباجي اگه دلتون ميخ واد، برين مسجد بياين با من بريم چون من هم مي خوام يه سري برم حافظيه.
سينا با ناراحتي سري جنباند و گفت: يعني اينكه من هم پاشم برم بيرون ديگه!
شاباجي خنده اي كرد و گفت: آره، پسرم برو يه هوايي بخور اين طوري كه تو اينجا بس نشستي و محو زندگي ديبا شدي مي ترسم آخرش مريض بشي و بيفتي رو دستم.
ديبا در حاليكه از جايش بلند مي شد، گفت: واقعا" متاسفم اين چند روز زندگي شما رو هم مختل كردم.
اوا، ديبا جون اين چه حرفهاي چيه مادر! مگه ما چي كار داشتيم كه تو آنقدر خودت رو عذاب ميدي باورت نمي شه دخترم آنقدر تنهايي رو تو اين خونه بعد از خان بابا، خدا بيامرز، تجربه كردم كه حد نداره اين جند روزي كه تو اينجا بودي و برام حرف زدي اصلا" گذر زمان رو احساس نكردم.
سينا كه داشت از اتاق بيرون مي رفت رو به شاباجي كرد و گفت: راستي، شاباجي داشتي مي رفتي مسجد يه چايي به من بده بعد از اتاق بيرون رفت.
حافظيه طبق معمول شلوغ بود هنوز از تعداد مسافران نوروزي كاسته نشده بود يك لحظه دلش ميخواست مثل گذشته كه پيش حافظ مي آمد و خلوت بود دوباره همان سكوت و آرامش باز مي گشت طبق معمول وارد آرمگاه شد و فاتحه اي خواند و از پيرمرد فالگير پاكت فالي خريد به گوشه اي خزيد و شروع به خواندن كرد:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وند آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

لبخندي زد و پاكت فال را داخل كيفش گذاشت و در دلش گفت: يعني مي شه يه روزي اين كابوس تموم بشه و من هم رنگ سعادت و خشبختي رو ببينم خدايا من كه از زندگي م به غير از اون ده يازده ماه لذتي نبردم خودت از همه چيز باخبري ! خدايا، كمكم كن! من به غير از تو كسي رو ندارم.
بيست دقيقه اي همانجا نشست در فكر بود از دو چادر مشكي شاباجي را ديد كه به دنبالش مي گشت از جا بلند شد و به طرفش شتافت.
بعد از صرف شام ، سينا رو به ديبا كرد و پرسيد: بالاخره چي شد؟ فرهاد رفت خارج؟
ديبا در حالي كه لبخند كم رنگي روي لبانش ماسيده بود، جواب داد: فكر كردم ديگه خسته شدين و ميخواين استراحت كنين. آخه ، شما از صبح تا حالا پلگ روي هم نگذاشتين.
سينا فورا" جواب داد: نه ، اصلا" اينطور نيست من وقتي فكرم مشغول چيزي باشه ناخودآگاه خواب از سرم ميپره.
ديبا رو به شاباجي كردو گفت: آخه، فكر مي كنم شاباجي خسته شدن و ميخوان استراحت كنن.
شاباجي در حاليكه سيني چاي در دستهايش بود، گفت: ديبا جون، تو كه غريبه نيستي مادر اگه هم خسته باشم، مي رم ميخوابم تو حرفت رو بزن آخه، سينا ممكنه فردا خونه نباشه ، بايد از فرصت استفاده كني. نگران من نباش.

R A H A
10-03-2011, 01:12 AM
ديبا با شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت: بله همونطوري كه براتون گفتم فرهاد تصميم خودش رو گرفته بود هيچ جوري نميتونستم نظرش رو عوض كنم. هر چند به ظاهر به من احترام مي گذاشت و مي گفت: ديبا ، اگه تو نخواي، اين كاررو نمي كنم اما در باطن فكرهاش رو كرده بود واز من هم كاري ساخته نبود.
فرداي آن روز، پدر فرهاد متوجه تصميم اون شد از شنيدن اين موضوع بسيار پريشان احوال و ناراحت شده بودخيلي با فرهاد حرف زد و سعي كرد كه نظرش رو عوض كنه ، اما تير اون هم به سنگ خورد اون هم مثل من نگران بود، حتي شايد بيشتر از من از فرحناز، همسرش مي ترسيد بالاخره اون يه مادر بود و به هر طريقي براي جذب پسرش تلاش ميكرد. البته سعي مي كرد جلوي من نگرانيشو بروز نده، اما من كاملا" متوجه منظورش بودم.
از پدرم مي ترسيدم، جرئت گفتن همجون مسئله اي رو نداشتم.اعتماد به نفسمو از دست داده بودم آينده برام گنگ و نامفهوم بود. من هنوز كاملا" فرهاد رو نشناخته بودم و خب، اين كاملا" طبيعي بود كه دچار اين همه ترس واضطراب بشم . تصميم گرفتم فعلا" موضوع رو مسكوت بگذارم از كجا مي فهميدند ؟ بجز اينكه با اين كار ترس و دلهره رو به اونها منتقل ميكردم چيزديگه اي نبود اونها به حد كافي به خاطر مهران و مهرداد عذاب كشيده بودن. اين ديگه كمال بي شرمي بود كه من هم بيشتر موجب ناراحتي اونها بشم به خودم گفتم دو سه ماه كه بيشتر نيست اصلا" شايد اونها متوجه رفتن فرهاد نشن.
البته فرهاد اصلا" با اين كار موافق نبود بهم گفت: ديبا، دلم نمي خاد خودت رو عذاب بدي بهتره در نبود من بري تهران اين طوري خيال من هم راحت تره. اينجا مي خواي تنها بموني چي كار كي؟ كبري خانم هم طبق معمول پيش پدر هست مشكلي پيش نمي ياد. اين طور گذر زمان رو احساس نمي كني.
خيلي دوست داشتم همين كار رو انجام بدم، اما در حقيقت مي ترسيدم احساس ميكردم دلشوره و اضطراب اونها بيشتر رو من اثر بد بگذاره و همينطور رو خودشون به همين خاطر براي اينكه خيالش رو راحت كنم، گفتم : تو نگران من نباش اصلاگ شايد رفتم دانشگاه يه ترم درسمو ادامه دادم. لااقل تا وقتي كه تو برگردي به اندازه يه ترم جلو افتادم بعدش هم خدا بزرگه.
برق شادي تو چشمهاش درخشيد با خوشحالي رو بهم كرد و گفت: اتفاقا" فكر خيلي خوبيه حالا كه من نيستم بهتره از فرصت استفاده كني ديبا، من واقعا" شرمنده م چون اين بزرگواري كه تو در حقم داشتي من در مورد تو نداشتم. اما مطمئن باش جبران همه چيزرو مي كنم وقتي برگشتم، عزيزم مي توني درست رو تموم كني اصلا" خودم كمكت مي كنم اينو بهت قول ميدم.
لبخندي تحويلش دادم و گفتم: فرهاد خوشحالي تو برام مهمه، نه چيز ديگه تو اين دنيا هيچ چيزي به اندازه زندگي م و تو اهميت نداره درس تا به مدتي برام مهم بود، اما حالا تو برام از همه چيز مهم تري.
سرش رو روي شونه م گذاشت، با بغضي فروخورده جواب داد: خداي من، ديبا تو چقدر مهربوني! هيچ وقت فكر نمي كردم روزي صاحب همچون همسري بشم من واقعا" از اين بابت به خودم مي بالم و افتخار ميكنم.

R A H A
10-03-2011, 01:13 AM
فصل 12
در عرض ده دوازده روز ، زندگي م زير و رو شد خيلي سريع همه كارها انجام شد و فرهاد بي سر و صدا بدون اينكه كسي متوجه رفتنش شود به سوئد رفت و مرا با يك دنيا غم و درد و تنهايي در آن باغ بزرگ و درندشت تنها گذاشت.
درست يادم مي آيد شب اول آنقدر گريه كردم كه اصلا" متوجه نشدم كي خوابم برد تا يك هفته فقط كارم همين بود از خواب و خورد و خوارك افتاده بودم. حوصله هيچ كاري رو نداشتم، حتي درس خواندن از طرفي هم بي كاري بيشتر كلافه ام كرده بود. آقاي محتشمي خيلي سعي ميكرد مواظبم باشد به قول خودش نمي گذاشت تو لاك خودم فرو روم، اما اين حالات اصلا" دست خودم نبود.
فرهاد تا رسيد بهم تلفن زد، تو صداش غم سنگيني بود چندين بار اظهار پشيماني كرد كه چرا رفته دلش مي خواست كه من هم همراهش بودم اما بعد در حاليكه سعي ميكرد مرا دلداري دهد، گفت: عزيزم ناراحت نباش، تا چشم روي هم بگذاري برگشتم البته با يه عالمه سوغاتي براي خانوم كوچولوي خودم عزيزم يه وقت نبينم گريه كني، مواظب خودت باش خداحافظ.
خدانگهدار.
از آن به بعد مدام با هم در تماس بوديم يا او زنگ ميزد ، يا من تقريبا" هر روز از حال هم باخبر بوديم كم كم روزها عادت كردم سنگ صبورم آقاي محتشمي بود خيلي به هم نزديك تر از قبل شده بوديم اغلب مي نشست و از خاطرات دوران جواني اش مي گفتم گاهي وقتها هم از بي وفاييهاي همسرش فرحناز دلم برايش مي سوخت.
در حالي كه آهي مي كشيد ، گفت:ديبا، من خيلي بدبختم، حالا كه آنقدر بهش نياز دارم در كنارم نيست اون فقط پول منو ميخوادع نه خود منو يه زماني دلم مي خواست همه بچه هام كنارم بودن، دامادها و عروسم و نوه هام، اما حالا هيچ كس رو ندام فقط تو و فرهاد برام باقي موندين دلخوشي من به شماهاس اميداوارم نوه گلمو به زودي زود در آغوش بگيرم. ديبا دخترم تو خيلي خوبي من اگه دنيا رو ميگشتم، عروسي به مهربوني تو پيدا مي كردم .
يك هفته بعد به دانشگاه رفتم راجع به ترم جديد پرس و جو كردم به من گفتند تقريبا" از ده روز ديگر كلاسها شروع مي شود خيلي خوشحال شدم احساس سرزندگي و نشاط خاصي همه وجودم را پر كرده بود انگاه به گذشته برگشته بودم و اين برايم جالب بود و تازگي سرمست كننده اي داشت.
از آنجا به خوابگه رفتم وقتي اين خبر را به فروزان و سهيلا دادم از شدت خوشحالي داشتند بال در مي آوردند تقريبا" تا غروب آنجا بودم با بچه ها به رستوران خوابگاه رفتيم و چند تا ساندويچ گرفتيم و خورديم و كلي خنديديم به كلي روحيه ام عوض شده بود. ديگر احساس تنهايي نمي كردم. بعد هم با ماشين پدر فرهاد به باغ برگشتم.
موقع رفتن به داشنگاه با اصرار سويچ ماشين را داد و گفت: اين طوري خيام راحت تره بهتر ازا ينه كه كنار خيابون منتظر ماشين باشي.
او نهايت بزرگواري را در حقم تمام كرده بود درحاليكه صورتش را مي بوسيدم، با تشكر سوييچ را از او گرفتم.
تا شروع ترم جديد ده روز وقت داشتم هر روز درسها را مرور ميكردم، حتي گاهي وقتها كه سر ذوق بودم نقاشي مي كشيدم تصميم گرفته بودم از همه گلها و درختهاي باغ عكس بگيرم و به دانشگاه ببرم حتما" استقبال خوبي از آنها مي شد.
هر روز كه فرهاد تلفن مي زد گزارش كارها را به او مي دادم او هم كلي تشويقم مي كرد روحيه اش خيلي عوض شده بود خوشحال و سرحال بود. مي گفت كارش خوب پيش مي رود از ديدنيهاي سوئد برايم تعريف ميكرد ديبا جون، دلم برات يه ذره شده، نمي دوني چقدر جات خاليه مادر و شيداو شيما س مي رسونن ديبا، نمي دوني چقدر بهت وابسته شدم حالا كه ازت دورم بيشتر از قبل متوجه اين موضوع شدم تو اين چند روز كه نديدمت به اندازه چند سال دلم تنگ شده .
آقاي محتشمي در حالي كه گوشي رو از من مي گرفت، گفت: سلام بابا،چطوري ؟ كي برميگردي ايران؟ اينجا ديبا برات دلتنگي ميكنه زودتر برگرد پسرم بعد مجددا" گوشي را به من داد.
فرهاد با نگراني پرسيد: چي شده ديبا؟ بابا راست ميگه تو ناراحتي؟ اكه اين طوره من همين فردا حركت مي كنم.

R A H A
10-03-2011, 01:13 AM
نه، نه فرهاد جون تو نگران من نباش حال كه رفتي لااقل كارت رو انجام بده بعد بيا.
نه، نميشه. اگه مي خواي من اينجا بمونم، يه شرط داره.
چه شرطي؟
اينكه تو اصلا" غصه نخوري و الا من هم اينجا غصه تو رو مي خورم.
باشه، عزيزم بهت قول مي دم.
حتما" خيالم راحت باشه؟
آره، خيالت راحت راحت باشه.
خب، عزيزم كاري نداري؟ چيزي نمي خواي برات بگيرم؟
نه فقط به همگي س منو برسون.
حتما" عيزيم حتما" خدانگهدار.
اين طوري شد كه دوباره درسم را شروع كردم از حق نگذريم، با تمام سختيهايي كه داشت برايم جالب و لذت بخش بود بعد از مدتي راكد بودن دوباره به جنب و جوش درآمده بودم احساس زنده بودن مي كردم. ديگر كمتر تنهايي را حس مي كردم روزها دانشگاه بودم و شبها هم درسها را مرور مي كردم. از بابت فرهاد نگراني نداشتم تقريبا" هر روز باهم تماس تلفني داشتيم گاهي وقتها فرهاد برام نامه هاي بلند وعاشقانه مي نوشت كه ساعتها مرا به خود مشغول مي كرد.
با پدر و مادرم بيشتر از طريق تلفن تماس داشتم از حالم خبر داشتند، البته هميشه گله داشتند كه چرا با فرهاد تهران نمي روم حسابي دلشان تنگ شده بود من هم به ناچار درس را بهانه كردم و گفتم كه فرهاد اجازه داده درسم را تمام كنم به خاطر همين سرم شلوغ است. چنديدن بار سراغ فرهاد را گرفتند ميخواستند با او حرف بزنند اما من هر بار يك بهانه اي مي تراشيدم.
بالاخره چاره اي نبود دوست داشتم هر چه زودتر اين سه ماه لعنتي تمام مي شد براي من واقعا" زجر آور بود نبايد مي گذاشتم پدر و مادرم بفهمند.
احتمال خيلي از مسائل مي رفت كه پيش بيايد. به همين خاطر هر دفعه كه با پدر و مادرم صحبت مي كردم خودم را كاملا" خوشحال نشان مي دادم و كار و گرفتاري فرهاد را بهانه مي كردم.
دو ماهي از رفتن فرهاد گذشته بود من هر روز خوشحال تر از روز قبل بودم به خودم ميگفتم ديگه دوره تنهايي و غم و غصه به سر آمده و تا چشم بر هم بگذارم فرهاد برگشته يك ما بيشتر به آمدن فرهاد نمانده بود. اما من تازه يك ماه ونيم از ترم جديد را پشت سر گذاشته بودم و دو ماه و نيم ديگر باقي بود. تصميم گرفتم واحدها را فشرده تر بردارم، بلكه زودتر تمام شود.
فروزان و سهيلا هر دو از من قطع اميد كرده بودند و مي گفتند: خانوم، بيخود آنقدر به خودت زحمت نده، سر يك ماه آقا فرهاد برگشته و ديگه نمي گذاره برگردي دانشگاه.
اما من برعكس آنها ، به قول فرهاد خيلي اميدوار بودم و كاملا" تلاش خودم را مي كردم.
به خاطر حجم درسها فرصت سر خاراندن نداشتم. حتي گاهي اوقات هم سر ميز غذا حاضر نمي دشم بيچاره آقاي محتشمي تك و تنها غذايش را مي خورد اصلا" دوست نداشتم وقتم هدر برود. هر وقت كه با فرهاد تلفني صحبت مي كردم با خوشحالي نويد آمدنش را ميد ادم، اما در مقابل فرهاد فقط سكوت مي كرد و هيچ حرفي راجع به اين موضوع نمي زد.

R A H A
10-03-2011, 01:13 AM
بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود آن يك ماه لعنتي هم تمام شد در آن ماه تماسهاي فرهاد نسبت به قبل كمتر شده بو، البته من هم به خاطر ازدحام درسها كمتر با او تماس ميگرفتم. تلفنهاي هر روزه او به سه چهار روز و يك هفته رسيده بود روزهاي اول پاي گرفتاري اش گذاشتم ، اما كم كم فكرم را مشغول كرده بود. تصميم گرفتم به او تلفن بزنم شماره اش را گرفتم ، چند تا بوق آزاد زد و هيچ كس گوشي را برنداشت. چندين بار تا آخر شب زنگ زدم، اما همه بي نتيجه بود.
فردا صبح قبل از اينكه سركار برود تلفن كردم خواب آلودو كسل بود حال و حوصله حرف زدن نداشت يك لحظه از كار خودم پشيمان شدم. اما ديگر دير شده بود با نگراني پرسيدم: كجايي فرهاد؟ را تلفن نمي كني؟ نگرانت بودم.
با بي حوصلگي جواب داد: ديبا، باور كن سرم خيلي شلوغه اصلا" وقت نمي كنم ولي باشه از اين به بعد هر روز باهات تماس مي گيرم.
ميفهمي چي داري ميگي فرهاد؟ مثل اينكه هنوز خواب آلود هستي. از اين به بعد تازه مي خواي هر روز به هم زنگ بزني؟ مگه تو نمي خواي بياي ايان؟ الان درست سه ماهه كه رفتي سوئد قرار ما دو سه ماهه بوده.
اوه، تورو به خدا بس كن ديبا، تو هم وقت گير آوردي باور كن سرم داره مي تركه بعدا" در موردش باهات حرف مي زنم حالا كاري نداري؟ من واقعا" خسته م مي خوام بخوابم.
از ترسم ديگر حرفي نزدم نمي خواستم در ان شرايط عصباني بشود. به همين خاطر خيلي زود خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم اما جواب فرهاد مثل خوره به جانم افتاده بود و از درون مرا ميخورد. اعصابم به هم ريخته بود از طرفي امتحانات پشت هم امانم را بريده بود، از طرفي هم فكر و خيال فرهاد آرامشم را سلب كرده بود.
فرداي آن روز، طرفهاي غروب بود كه تماس گرفت نسبت به ديروز خيلي سرحال به نظر مي رسيد به خاطر برخورد ديروزش عذر خواهي كرد وگفت:
باور كن، عزيزم خسته بودم اصلا" نمي فهميدم چي داري ميگي ازت مي خوام منو ببخشي.
با خوشحالي جواب دادم: عيبي نداره فرهاد. من اصلا" ناراحت نشدم حالا حالت چطوره؟
خوبم ، عزيزم.
كي بر ميگردي؟ من اينجا خيلي تنهام خسته شدم فرهاد.
اتفاقا" من هم براي همين موضوع تلفن زدم .
چي شده فرها؟ اتفاقي افتاده؟ اگه چيزي شده بگو.
من و من كنان در حالي كه لرزش خفيفي در صداش به وجود آمده بود، گفت: ديبا ، نمي دونم چطوري بگم مي دوني عزيزم من هنوز اينجا كارم تموم نشده راستش حسابم درست از آب درنيامد فكر ميكردم با دو سه ماه كارم تمومه، اما واقعيت اينه كه هنوز اينجا كلي كار دارم باور كن براي خودم هم خيلي سخته ، اما چاره اي نيست بايد هر دومون تحمل كنيم دوستت دارم، ديبا . باور كن دلم برات تنگ شده .
با صداي آرام و خفه اي پرسيدم : يعني ميخواي چند روز ديگه اونجا باشي؟
ديبا باور كن خودم هم نمي دونم شايد يه ماه شايد هم سه ماه ديگه.
از شدت عصبانيت جيغ بلندي كشيدم و گفتم: هيچ مي فهمي چي داري مي گي فرهاد؟ سه ماه ديگه ! اين براي من امكان نداره من ديگه نمي تونم تنهايي رو تحمل كنم قرار ما اين نبود. تو بايد هرچي زودتر برگردي ايران.
ديگه نمي دونم چه حرفهايي زدم فقط همين قدر كه احساس كردم سرم دارد گيج مي رود و حالت تهوع پيدا كرده بودم از شدت عصبانيت تلفن را به ديوار كوبيدم و گوشي را قطع كردم بلند بلند با خودم حرف مي زدم خدايا، ان منو بچه گير آورده داره باهام بازي ميكنه ولي نه، خدايا، فرهاد همچون آدمي نيست امكان نداره دروغ بگه لابد كارش زياده ، اما من چي ؟


بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود آن يك ماه لعنتي هم تمام شد در آن ماه تماسهاي فرهاد نسبت به قبل كمتر شده بو، البته من هم به خاطر ازدحام درسها كمتر با او تماس ميگرفتم. تلفنهاي هر روزه او به سه چهار روز و يك هفته رسيده بود روزهاي اول پاي گرفتاري اش گذاشتم ، اما كم كم فكرم را مشغول كرده بود. تصميم گرفتم به او تلفن بزنم شماره اش را گرفتم ، چند تا بوق آزاد زد و هيچ كس گوشي را برنداشت. چندين بار تا آخر شب زنگ زدم، اما همه بي نتيجه بود.
فردا صبح قبل از اينكه سركار برود تلفن كردم خواب آلودو كسل بود حال و حوصله حرف زدن نداشت يك لحظه از كار خودم پشيمان شدم. اما ديگر دير شده بود با نگراني پرسيدم: كجايي فرهاد؟ را تلفن نمي كني؟ نگرانت بودم.
با بي حوصلگي جواب داد: ديبا، باور كن سرم خيلي شلوغه اصلا" وقت نمي كنم ولي باشه از اين به بعد هر روز باهات تماس مي گيرم.
ميفهمي چي داري ميگي فرهاد؟ مثل اينكه هنوز خواب آلود هستي. از اين به بعد تازه مي خواي هر روز به هم زنگ بزني؟ مگه تو نمي خواي بياي ايان؟ الان درست سه ماهه كه رفتي سوئد قرار ما دو سه ماهه بوده.
اوه، تورو به خدا بس كن ديبا، تو هم وقت گير آوردي باور كن سرم داره مي تركه بعدا" در موردش باهات حرف مي زنم حالا كاري نداري؟ من واقعا" خسته م مي خوام بخوابم.
از ترسم ديگر حرفي نزدم نمي خواستم در ان شرايط عصباني بشود. به همين خاطر خيلي زود خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم اما جواب فرهاد مثل خوره به جانم افتاده بود و از درون مرا ميخورد. اعصابم به هم ريخته بود از طرفي امتحانات پشت هم امانم را بريده بود، از طرفي هم فكر و خيال فرهاد آرامشم را سلب كرده بود.
فرداي آن روز، طرفهاي غروب بود كه تماس گرفت نسبت به ديروز خيلي سرحال به نظر مي رسيد به خاطر برخورد ديروزش عذر خواهي كرد وگفت:
باور كن، عزيزم خسته بودم اصلا" نمي فهميدم چي داري ميگي ازت مي خوام منو ببخشي.
با خوشحالي جواب دادم: عيبي نداره فرهاد. من اصلا" ناراحت نشدم حالا حالت چطوره؟
خوبم ، عزيزم.
كي بر ميگردي؟ من اينجا خيلي تنهام خسته شدم فرهاد.
اتفاقا" من هم براي همين موضوع تلفن زدم .
چي شده فرها؟ اتفاقي افتاده؟ اگه چيزي شده بگو.
من و من كنان در حالي كه لرزش خفيفي در صداش به وجود آمده بود، گفت: ديبا ، نمي دونم چطوري بگم مي دوني عزيزم من هنوز اينجا كارم تموم نشده راستش حسابم درست از آب درنيامد فكر ميكردم با دو سه ماه كارم تمومه، اما واقعيت اينه كه هنوز اينجا كلي كار دارم باور كن براي خودم هم خيلي سخته ، اما چاره اي نيست بايد هر دومون تحمل كنيم دوستت دارم، ديبا . باور كن دلم برات تنگ شده .
با صداي آرام و خفه اي پرسيدم : يعني ميخواي چند روز ديگه اونجا باشي؟
ديبا باور كن خودم هم نمي دونم شايد يه ماه شايد هم سه ماه ديگه.
از شدت عصبانيت جيغ بلندي كشيدم و گفتم: هيچ مي فهمي چي داري مي گي فرهاد؟ سه ماه ديگه ! اين براي من امكان نداره من ديگه نمي تونم تنهايي رو تحمل كنم قرار ما اين نبود. تو بايد هرچي زودتر برگردي ايران.
ديگه نمي دونم چه حرفهايي زدم فقط همين قدر كه احساس كردم سرم دارد گيج مي رود و حالت تهوع پيدا كرده بودم از شدت عصبانيت تلفن را به ديوار كوبيدم و گوشي را قطع كردم بلند بلند با خودم حرف مي زدم خدايا، ان منو بچه گير آورده داره باهام بازي ميكنه ولي نه، خدايا، فرهاد همچون آدمي نيست امكان نداره دروغ بگه لابد كارش زياده ، اما من چي ؟

R A H A
10-03-2011, 01:13 AM
ديگه طاقت نداشتم سه ماه تمام لحظه به لحظه به خاطر عشقي كه به فرهاد داشتم دقيقه شماري كرده بودم حالا چطوري بايد تحمل مي كردم. بغض راه گلويم را بسته بود از شدت عصبانيت دست و پايم مي لرزيد، حتي نمي توانستم گريه كنم. فقط دلم مي خواست فرياد بزنم. سعي كردم به اعصابم مسلط شوم.
بلند شدم و به باغ رفتم كمي قدم زدم ، اما لحظه به لحظه حالم خراب تر مي شد. آن قدر كه گوشه اي از باغ روي چمنها نشستم و هاي هاي گريه كردم از قديم گفتند: دل بي غم در اين عالم نباشد، اگر باشد بني آدم نباشد. هر كسي در دنيا يك غمي دارد حالا كم و زيادش به خودش مربوط است. بعضيها فكر مي كنند پول همه خوشيها و لذتها را به همراه دارد، اما نه من واقعا" اين را از نزديك تجربه كردم. همه چيز داشتم، اما انگار كه هيچ چيز نداشتم.
آينده اي گنگ و نامعلوم در برابرم بود با همسري كه هنوز درست نمي شناختمش شايد اگر چند سالي از زندگي ام گذشته بود، راحت تر با اين موضوع كنار مي آ'دم. هميشه عقيده داشتم كه آدمها زنده هستند تا در كنار هم و براي هم زندگي كنند، نه دور از هم و جداي هم اما مثل اينكه سرنوشت براي من اينطور رقم خورده بود كه اول زندگي اين تجربه تلخ را داشته باشم.
سينا در حالي كه در فكر فرو رفته بود، سيگار ديگري آتش زد و پك عميقي به آن زد در حالي كه به چهره ديبا دقيق شده بود، گفت: نظر آقاي محتشمي چي بود؟ راجع به اين موضوع باهاش صحبت كردين؟
ديبا با چشماني خسي از نم اشك آهي كشيد و گفت: بله ، وقتي بهش گفتم خيلي عصباني شد آنقدر كه ترسيدم با فرهاد درگيري پيدا كنه. حالا مشكل دو تا شده بود آقاي محتشمي وقتي موضوع رو شنيد مدام به فرحناز و فرهاد بد و بيراه مي گفت. عصبي شده بود اصلا" حال خودش رو نمي فهميد از اينكه بهش گفته بودم بشيمون شدم.
بعد هم تقريبا" با پرخاش گفت: اين بار كه فرهاد تلفن زد تو جواب نمي دي، ميخوام خودم باهاش صحبت كنم. اصلا" معلوم نيست اين پسره دنبال چي مي گرده اونكه نيازي به اين كارها نداره مدرك مهندسي شو كه گرفته، شغل خوب و كار خوب هم كه داره، ديگه مرگ ميخواد تو يه كشور غريب خودش رو اسير كرده و زن بي گناهش رو اينجا تك و تنها به امان خدا رها كرده مي دونم چي كارش كنم.
آن شب تا سعتها پدر فرهاد تك و تنها در باغ قدم زد پشت سر هم سيگار مي كشيد از پنجره اتاقم شاهد حال خرابش بودم، اما در آن شرايط آنقدر حالم خراب بود كه در خودم آن قدرت و توانايي را نمي ديدم كه بخواهم به او دلداري بدهم ولي به خوبي مي دانستم كه آن بيچاره بيشتر از من عذاب مي كشيد.
او خيلي تنهاتر از من بود مريضي تمام وجودش را فراگرفته بود همسر و فرزندانش هم تركش كرده بودند تنهايي و بي كسي داشت از پا درش مي آورد و من به خوبي اين را درك مي كردم اما متاسفانه ، به تنهايي از من كاري ساخته نبود. از طرفي هم اگر با فرهاد درگيري پيدا مي كرد، براي من بدتر مي شد و مسلما" فرهاد مرا باعت اين برخورد مي دانست.
از وقتي گوشي را قطع كرده بودم ديگر تماس نگرفته بود واين بيشتر عذابم مي داد. لااقل از او انتظار داشتم براي دلداري يا عذر خاهي هم كه شده بود مجددا" زنگ ميزد، اما آن شب اين كار را نكرد.
فرداي آن روز، آنقدر فكرم مغشوش و آشفته بود كه حتي دانشگاه هم نرفتم و هر لحظه انتظار تلفن فرهاد را مي كشيدم دلم مي خواست حتي اگر شده با خواهش و التماس از او بخواهم كه برگردد.
طرفهاي غروب بود كه صداي زنگ تلفن بلند شد در سالن طبقه پايين بودم به سرعت از جا پريدم تا گوشي را بردارم كه پدر فرهاد پيش دستي كرد و زودتر گوشي را برداشت بله، درست بود خودش بود.به خوبي مشخص بودكه فرهاد داشت س و احوالپرسي ميكرد، اما پدرش عصباني تر از آني بود ه به احوالپرسي او جواب دهد.
بلافاصله با صداي بلند و تندي تقريبا" با پرخاش گفت: هيچ معلومه كجايي؟ مگه قرار نبود سر سه ماه برگردي؟ تو به ديبا قول دادي پس چرا برنگشتي؟ مگه قرار نبود سر سه ماه برگردي؟ تو به ديبا قول دادي پس چرا برنگشتي؟ مگه تو زن نداري براي چي احساس مسئوليت نمي كني؟ خجالت نمي كشي زن جوونت رو اينجا تك و تنها رها كردي و رفتي مگه تو احتياجي به اين كار داشتي، كمبودي احساس مي كردي؟ سوئد دنبال چي ميگردي؟ بهت دارم مي گم زودتر بلند شو بيا ايران و الا هرچي ديدي از چشم خودت ديدي فهميدي؟ بعد هم از شدت عصبانيت گوشي را كوبيد روي تلفن و همانجا بي حال روي مبل افتاد.

R A H A
10-03-2011, 01:13 AM
حسابي ترسيده بودم دست و پايم ناخواسته مي لرزيد آرام بالاي سرش رفتم رنگش زرد و پريده بود يك لحظه احساس كردم نفس نمي كشد از شدت ترس جيغ بلندي كشيدم و كبري خانم را صدا زدم. آن بنده خدا به سرعت با يك ليوان شربت قند و قرص دويد و در حالي كه آرام آرام به او شربت قند مي داد، بادش مي زد.
من فقط گريه مي كردم اين صحنه بيشتر از هر چيز روي اعصابم تاثير گذاشته بود. دلم مي خواست نصف عمرم را مي دادم و فقط براي لحظه اي هم كه شده مادرم را در كنارم مي ديدم. دلم مي خواست خودم را در بغلش بيندازم و زار زار گريه كنم حس مي كردم دنيا به آخر رسيده.
وقتي حال آقاي محتشمي بهتر شد با اعتراض گفتم: آخه ، شما چرا اين طوري صحبت كردين حالا اون راجع به من چي فكر ميكنه لابد همه اينها رو از چشم من مي بينه.
با عصبانيت و پرخاش جواب داد: اصلا" برام مهم نيست كه اون راجع به تو چي فكر مي كنه. بالاخره يكي بايد اونو ادب مي كرد بعد در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، به آرامي گفت: ببين ديبا، عزيزم تو مثل دختر خودم هستي من نمي تونم هر روز شاهد زجر كشيدن تو باشم.
فرهاد چي مي گفت؟
هيچي ، دست و پاشو گم كرده بود مدام مي گفت: پدر، شما دخالت نكنين براي حالتون خوب نيست گوشي رو بدين ديبا.
خب ، پس چرا نگذاشتين من هم باهاش حرف بزنم اين جوري بيشتر عصباني ميشه.
خب بشه ، ببين ديبا، من كاري كه بصلاح تو بود انجام دادم كاملا" هم مي دونم كه همه اين برنامه ها از كجا آب مي خوره اون اگه مي خواست به خواهش و تمناي تو گوش كنه كه اصلا" سوئد نمي رفت. از حالا به بعد هم خود داني. اگه مي خواي، من ديگه دخالتي تو زندگي شما نمي كنم اين تو اين هم فرهاد.
مستاصل شده بودم. اصلا" نمي دونستم چه كار كنم به خوبي مي دونستم از طريق قهر و دعوا نمي تونم پيش بروم بالاخره بايد يك جوري با زبان برش مي گردانم. اما از طرفي هم حرف پدر فرهاد درست بود چون از طريق خواهش و تمنا هم كاري از من ساخته نبود.
تصميم گرفتم به اعصابم مسلط بشوم بالاخره اوضاع اينطور باقي نمي ماند فرهاد بايد يك فكري مي كرد اين مشكل او بود، خودش هم بايد درستش ميكرد به همين خاطر مطلقا" با او تماس نگرفتم او بايد خودش احساس مسئوليت مي كرد به قول معروف آب دستي ريختن تو چاه فايده اي نداشت .
از آن شب به بعد، تقريبا" تا يك هفته فرهاد هيچ تماسي نگرفت. داشتم ديوانه مي دشم، اما به ظاهر سعي مي كردم تا حدودي خودم را كنترل كنم پدر فرهاد هم از درون خودش را مي خورد و به روي من نمي آورد.
تقريبا" ششهفت روزي گذشته بود كه مجددا" تماس گرفت اين بار آ]ر شب بود خوشبختانه ، پدرش خواب بود البته من هم خواب آلود بودم صدايش گرفته و خسته بود دلم برايش سوخت بازهم طبق معمول نخواستم ناراحتش كنم با اينكه در ا‹ يك هفته آن همه عذاب كشيده بودم، اما وقتي صداي خسته و گرفته اش را از پشت تلفن شنيدم انگار همه آن قول و قرارهايي كه به خودم داده بودم را از ياد بردم.
خيلي مهربان شده بود هرچي كه مي گفتم بر خلاف هميشه به راحتي تاييد ميكرد دست آخر هم گفت: ببين ، عزيزم تو هر چي بگي حق داري، ولي باور كن من اينجا به مشكل برخوردم كارم گره خورده من كه نمي خوام بهت دروغ بگم حالا هم اگه تو راضي نباشي، همين فردا بر ميگردم باور كنم دلم نميخ واد از دستم ناراحت باشي، ديبا من واقعا" دوستت دارم از الان به بعد هم بسته به نظر توست هرچي كه تو بگي همون كار رو ميكنم.
با شنيدن اين حرفها حسابي مرا سر دوراهي قرارداده بود بازهم طبق معمول بازنده بودم يعني چاره اي بجر اين نداشتم طاقت خواهش و التماسهايش را نداشتم دست آخر هم به راحتي قول سه ماه ديگر را از من گرفت و من چقدر ساده و احمق بودم.

R A H A
10-03-2011, 01:13 AM
از فرداي آن روز، اعصاب در هم ريخته ام نسبتا" آرام شده بود به خودم گفتم اين دوسه ماه ارزش اين همه جنگ و دعوا رو نداره بالاخره تو زندگي زناشويي همين گذشتهاس كه پايه و اساس زندگي رو محكم مي كنه.
از طرفي، به فكر پدر فرهاد بودم، آن بنده خدا مريض بود جايز نبود بيشتر از اين حرص و جوش بخورد. با وجودي كه قلبا" از فرهاد دلگير بودم، ولي سعي مي كردم جلوي پدرش خودم را راضي و خوشحال نشان بدهم. گاهي وقتها كه تو فكر مي رفت، دلداري ش مي دادم و مي گفتم: آنقدر خودتون رو عذاب ندين لابد هنوز كارش تموم نشده خودش هم ناراحته دلش مي خواست زودتر برگرده، نگران من هم نباشين اين چند ماه رو تحمل مي كنم ما بايد به همديگه فرصت پيشرفت بديم و الا ممكنه در آينده حسرت اين روزهارو بخوريم.
بيچاره آقاي محتشمي آه تاسف باري كشيد و گفت: هرچي تو بگي، دخترم من فقط نمي خوام چهره قشنگ تورو ناراحت ببينم.
از آن روز به بعد بود كه حسابي به درسم چسبيدم من هم بايد از فرصت حداكثر استفاده رو ميكردم و تا فرهاد برنگشته واحدها را پاس ميكردم، هر چند روز يكبار فرهاد تماس مي گرفت و از حالش باخبر بودم البته مثل سابق زود به زود تماس نمي گرفت من هم اين را پاي گرفتاري اش مي گذاشتم.
بدين صورت، تقريبا" دو ماهي گذشت چند روزي بود كه امتحانات ترم به پايان رسيده بود و يك هفته ده روزي تا شروع ترم جديد وقت داشتم.
خيلي خوشحال بودم هم به خاطر اينكه يك ترم جلو افتاده بودم و هم اينكه به آمدن فرهاد نزديكتر شده بدم ولي هنوز تكليفم روشن نبود. ميخواست براي ترم جديد ثبت نام كنم من فقط يك ماه وقت داشتم. مي ترسيدم با آمدن فرهاد باز هم اين ترم عقب بيفتم.
در اين مدت چندين بار پدر و مادرم تماس گرفتند حسابي دلشون تنگ شده بود. از طرفي هم خيلي نگران شده بودند و گله داشتند كه چرا سري به آنها نمي زنيم البته آنها كاملا" حق داشتند چون درست پنج ماه از رفتن فرهاد مي گذشت و هشت ماهيي هم مي شد كه به تهران نرفته بودم.
هر دفعه كه تماس مي گرفتند يك بهانه اي مي تراشيدم به فرهاد سفارش كرده بودم كه حتما" با آنها تماس بگيرد اين طوري كمتر شك مي كردند اتفاقا" اين كار فرهاد آنها را خيلي آرام و خوشحال كرده بود وقتي هم كه مادرم سراغ مرا گرفته بود، گفته بود كه رفته دانشگاه و خانه نيست. ولي من از درون داشتم خرد مي شدم اگر يك وقت سر زده به شيراز مي آمدند، همه چيز لو مي رفت آنوقت كاملا" مي فهميدند كه در اين مدت همه را به آنها دروغ گفتم.
بالاخره تصميم خودم را گرفتم و براي ترم جديد ثبت نام كردم نهايتا" اگر فرهاد مي آمد و مخالفتي هم مي كرد، ديگه نمي رفتم. اين طري خيلي بهتر بود هم در اين يك ماه سرم گرم بود، هم اينكه وقتم را بيهوده تلف نكرده بودم.
خيلي زود كلاسهاي ترم جديد شروع شد هوا سرد شده بود هر روز آسمان ابري بود وباران ميباريد انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و ميخواست ببارد اغلب پشت پنجره اتاقم مي ايستادم واز پشت شيشه قطره هاي درشت باران را كه به شدت به شيشه پنجره و درختها مي خورد، تماشا مي كردم در عين حال كه خيلي غمبار بود، واقعا" برايم جالب و ديدني بود.
من هميشه عاشق پاييز بودم و اين فصل را از تمام فصول بيشتر دوست داشتم با وجود غمي كه ته دلم چنگ ميزد، يك حس خاصي پيدا مي كردم. صداي قارقار كلاغها كه در باغ مي پيچيد مرا ياد روز اول مهر مي انداخت .
روز اول مدارس گاهي وقتها قار قار كلاغها را به فال نيك مي گرفتم، گاهي هم شومي آنها را به وضوح احساس مي كردم.
خيلي دلم براي فرهد تنگ شده بود. هيچ فكر نمي كردم تا اين حد به او وابسته بشوم آرزو داشتم مثل گذشته در كنارم بود و در همين باران با هم به حافظيه مي رفتيم و قدم مي زديم مدتها مي شد كه به حافظيه نرفته بودم اصلا" حال و حوصله نداشتم فقط روزشماري برگشتن فرهاد را ميكردم.

R A H A
10-03-2011, 01:14 AM
از طرفي، به فكر پدر فرهاد بودم، آن بنده خدا مريض بود جايز نبود بيشتر از اين حرص و جوش بخورد. با وجودي كه قلبا" از فرهاد دلگير بودم، ولي سعي مي كردم جلوي پدرش خودم را راضي و خوشحال نشان بدهم. گاهي وقتها كه تو فكر مي رفت، دلداري ش مي دادم و مي گفتم: آنقدر خودتون رو عذاب ندين لابد هنوز كارش تموم نشده خودش هم ناراحته دلش مي خواست زودتر برگرده، نگران من هم نباشين اين چند ماه رو تحمل مي كنم ما بايد به همديگه فرصت پيشرفت بديم و الا ممكنه در آينده حسرت اين روزهارو بخوريم.
بيچاره آقاي محتشمي آه تاسف باري كشيد و گفت: هرچي تو بگي، دخترم من فقط نمي خوام چهره قشنگ تورو ناراحت ببينم.
از آن روز به بعد بود كه حسابي به درسم چسبيدم من هم بايد از فرصت حداكثر استفاده رو ميكردم و تا فرهاد برنگشته واحدها را پاس ميكردم، هر چند روز يكبار فرهاد تماس مي گرفت و از حالش باخبر بودم البته مثل سابق زود به زود تماس نمي گرفت من هم اين را پاي گرفتاري اش مي گذاشتم.
بدين صورت، تقريبا" دو ماهي گذشت چند روزي بود كه امتحانات ترم به پايان رسيده بود و يك هفته ده روزي تا شروع ترم جديد وقت داشتم.
خيلي خوشحال بودم هم به خاطر اينكه يك ترم جلو افتاده بودم و هم اينكه به آمدن فرهاد نزديكتر شده بدم ولي هنوز تكليفم روشن نبود. ميخواست براي ترم جديد ثبت نام كنم من فقط يك ماه وقت داشتم. مي ترسيدم با آمدن فرهاد باز هم اين ترم عقب بيفتم.
در اين مدت چندين بار پدر و مادرم تماس گرفتند حسابي دلشون تنگ شده بود. از طرفي هم خيلي نگران شده بودند و گله داشتند كه چرا سري به آنها نمي زنيم البته آنها كاملا" حق داشتند چون درست پنج ماه از رفتن فرهاد مي گذشت و هشت ماهيي هم مي شد كه به تهران نرفته بودم.
هر دفعه كه تماس مي گرفتند يك بهانه اي مي تراشيدم به فرهاد سفارش كرده بودم كه حتما" با آنها تماس بگيرد اين طوري كمتر شك مي كردند اتفاقا" اين كار فرهاد آنها را خيلي آرام و خوشحال كرده بود وقتي هم كه مادرم سراغ مرا گرفته بود، گفته بود كه رفته دانشگاه و خانه نيست. ولي من از درون داشتم خرد مي شدم اگر يك وقت سر زده به شيراز مي آمدند، همه چيز لو مي رفت آنوقت كاملا" مي فهميدند كه در اين مدت همه را به آنها دروغ گفتم.
بالاخره تصميم خودم را گرفتم و براي ترم جديد ثبت نام كردم نهايتا" اگر فرهاد مي آمد و مخالفتي هم مي كرد، ديگه نمي رفتم. اين طري خيلي بهتر بود هم در اين يك ماه سرم گرم بود، هم اينكه وقتم را بيهوده تلف نكرده بودم.
خيلي زود كلاسهاي ترم جديد شروع شد هوا سرد شده بود هر روز آسمان ابري بود وباران ميباريد انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و ميخواست ببارد اغلب پشت پنجره اتاقم مي ايستادم واز پشت شيشه قطره هاي درشت باران را كه به شدت به شيشه پنجره و درختها مي خورد، تماشا مي كردم در عين حال كه خيلي غمبار بود، واقعا" برايم جالب و ديدني بود.
من هميشه عاشق پاييز بودم و اين فصل را از تمام فصول بيشتر دوست داشتم با وجود غمي كه ته دلم چنگ ميزد، يك حس خاصي پيدا مي كردم. صداي قارقار كلاغها كه در باغ مي پيچيد مرا ياد روز اول مهر مي انداخت .
روز اول مدارس گاهي وقتها قار قار كلاغها را به فال نيك مي گرفتم، گاهي هم شومي آنها را به وضوح احساس مي كردم.
خيلي دلم براي فرهد تنگ شده بود. هيچ فكر نمي كردم تا اين حد به او وابسته بشوم آرزو داشتم مثل گذشته در كنارم بود و در همين باران با هم به حافظيه مي رفتيم و قدم مي زديم مدتها مي شد كه به حافظيه نرفته بودم اصلا" حال و حوصله نداشتم فقط روزشماري برگشتن فرهاد را ميكردم.
بالاخره به هر شكلي كه بود آن يك ماه لعنتي كل براي من به اندازه چند ماه طول كشيده بود هم به پايان رسيد به كبري خانم گفته بودم همه جا را تميز و مرتب كند ، حتي جاي بعضي از اثاثيه خانه را هم تغيير دادم دلم مي خواست وقتي فرهاد مي آمد همه چيز برايش تازگي وطراوت خاصي داشته باشد حتي جاي تختخواب و ميز آرايش را هم تغيير داده بودم اين كار براي روحيه خودم هم خيلي خوب بود.
پدر فرهاد از اين تغيير و تحولات حسابي راضي و خشنود بود تقريبا" هر روز سراغ فرهاد را مي گرفت و حالش را جويا بود مي گفت حتما" فرهاد از اين تغيير دكوراسيون خشش مياد.

R A H A
10-03-2011, 01:14 AM
با تعريفهاي پدر فرهاد احساس شعف و خوشحالي مي كردم با لذت و اشتياق به همه جا سرك مي كشيدم و مواظب كارها بودم منتظر تماس فرهاد بودم مي خواستم ببينم كي حركت ميكند به خودم گفتم كاشكي همين فردا شب ايران بود، يعني ممكنه؟
دلم برايش يه ذره شده بود هرچه صبر كردم زنگ نزد. تصميم گرفتم خودم با او تماس بگيرم به سرعت شماره را گرفتم تقريبا" ده بار بوق آزاد زد و هيچ كس گوشي را برنداشت تا آخر شب چندين بار اين كار را كردم، اما هر با مايوس تر از قبل گوشي را قطع كردم. به خودم گفتم: لابد براي اتمام كاري بيرون رفته فردا باهاش تماس مي گيرم.
فرداي آن روز با ذوق و شوق فراواني مجددا" شماره اش را گرفتم، اما بازهم جواب نداد حسابي نگران شده بودم تقريبا" تا آخر شب ساعت به ساعت زنگ مي زدم، اما هر بار نااميد تر از قبل گوشي را قطع ميكردم حتي مادر و خواهرهايش هم نبودند كه لااقل خبري از او بگيرم جلوي پدر فرهاد چيزي بروز ندادم دلم نمي خواست عذابش بدهم.
تقريبا" پس فرداي آن روز، بالاخره با هر مشقتي كه بود موفق شدم البته خودش نبود و مادرش گوشي را برداشت با حالت سردي با من حرف مي زد با محبت خاصي گفتم: مادرجون، فرهاد كجاست؟ نگرانش شدم الان چند روزه كه ازش بي خبرم.
با همان حالت سردي و بي تفاوتي جواب داد: من ازش اطلاعي ندارم لابد هنوزكارش تموم نشده كه برنگشته، تو بيخودي نگران نباش هروقت كه كارش تموم بشه خودش برمي گرده.
از شنيدن اين حرف مثل يخ وا رفتم منظورش را از اين حرفها نمي فهميدم مجددا" با خواهش و تمنا گفتم : مادرجون، تورو به خدا اگه فرهاد اومد، بهش بگين يه تماس با من بگيره. خيلي دلم شور مي زنه.
باشه پيغامت رو بهش مي دم. خيالت راحت باشه. و به راحتي گوشي را گذاشت.
از اين همه سردي و بي تفاوتي تعجب كرده بودم من ناسلامتي عروسش بودم درست است كه مرا نديده ولي زماني كه خيلي كوچك بودم با پدر و مادرم رفت و آمد خانوادگي داشتند. آه خدايا اصلا" انگار نه انگار كه من اينجا شش ماهه منتظر فرهاد هستم.
آنقدر بي تفاوت و بي خيال بود كه يك لحظه احساس كردم با يك زن غريبه دارم صحبت مي كنم، نه مادر فرهاد. حرف زدن او به همه چيز و همه كس شباهت داشت، جز يك مادر دلسوز و فهميده تازه آن وقت بود كه پي به حرفهاي پدرم بدرم او با همين روش توانسته بود به راحتي همسر و پسرش را ترك كند و به خارج برود.
باز هم منتظر شدم، ولي بي فايده بود. فكر كردم لابد پيغام مرا به او نرسانده است خون، خونم را مي خورد دلشوره و اضطرابي شديد به دلم افتاده بود آخه يعني اون فكر منو نمي كنه اينجا راه دور تنها و بي كس آدم هزار جور فكر و خيالهاي بد به سرش مي زنه.
تقريبا" تا يك هفته ده روز كارم همين بود مدام با او تماس مي گرفتم يا كسي گوشي را بر نمي داشت، يا طبق معمول مادرش بود و جوابهاي سربالا ميد اد با وجودي كه به آقاي محتشمي حرفي نزده بودم ، ولي خودش كاملا" از همه چيز خبر داشت. هميشه گفتند رنگ رخسار خبر مي دهد از سر درون.
صورت زار و زرد من گوياي همه چيز بود حالا ديگر دلشوره ام دو برابر شده بود فكر مي كردم براي فرهاد اتفاقي افتاده و آنها دارند از من پنهان مي كنند چاره اي نبود ، بايد با پدرش حرف مي زدم.
وقتي جريان را به او گفتم عين ديگ بخار جوش آورد به مرحله سكته رسيده بود. به زمين و زمان فحش و ناسزا مي گفت. حتي جلوي من هم ملاحظه نمي كرد و مدام به فرحناز بد و بيراه ميگفت همان موقع بلند شد و شماره اش را گرفت ولي متاسفانه خطها راه نمي داد و مدام بوق اشغال مي زد.
صبح روز بعد ، در خواب و بيداري بودم كه يك دفعه صداي داد و فرياد پدر فرهاد را از طبقه پايين شنيدم به سرعت از اتاقم خارج شدم و از بالاي پله ها گوشكردم صداي هيچ كس ديگري جز صداي او نبود بلافاصله پايين رفتم. بله، با فرحناز صحبت مي كرد.
داده و فرياد راه انداخته بود به فرهاد بد و بيراه مي گفت. بعد در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، با صدايي آهسته گفت: ببين ، فرحناز منكه مي دونم همه اين كارها زير سر توست اگه رحم به زندگي من و اين دختر چشم انتظار نمي كني، به سرنوشت پسرت فكر كن اون تازه تشكيل خانواده داده زن بدبختش اينجا تك و تنهاس مگه من تا كي ميتونم آرومش كنم خسته شده ، شوهرشو ميخواد اين توقع زياديه به فرهاد بگو هر چي زودتر بياد ايران. بعد با عصبانيت گوشي را قطع كرد.

R A H A
10-03-2011, 01:14 AM
در حين صحبت كردن پشتش به من بود و هنوز مرا نديده بودوقتي برگشت، نگاهش به صورتم افتاد با شرمندگي سري تكان داد و روي مبل ولو شد.
همان شب، فرهاد تماس گرفت، اما با توپ پر خيلي عصباني بود تقريبا" هرچه كه از دهنش درآمد نثارم كرد نمي دانم مادرش چه گفته بود كه او را تا اين حد عصبي كرده بود هرچه خواستم آرامش كنم، نشد.
با داد و فرياد گفت: ببين، ديبا به خاطر اين چند روز مسافرت من پدر و مادرمو به جون هم انداختي آخه دختر تو چت شده؟ دير كردم كه كردم مگه حالا چي شده فكر كن حالا برگشتم، مي خواي باهام چي كار كني؟ اعصابمو بهم ريختي مدام زنگ ميزني كي برمي گردي. يه بار بهت گفتم هرفت اينجا كارم تموم شد خودم برمي گردم اصلا" هم نيازي نيست كه تو اينو بهم يادآوري كني بعد هم بدون خداحافظي گوشي را گذاشت.
نمي توانم حالم را براتون توصيف كنم. آن قدر حالم زار و خراب بود كه تا ساعتها فقط گريه كردم هضم حرفهاي فرهاد برايم سنگين بود من كي ميان پدر و مادرش را بهم ريخته بودم من كه اينقدر ملاحظه حال پدرش را كرده بودم حالا اگر او دفاعي از من كرده ، من مقصر بودم؟
يك لحظه تصميم گرفتم همه وسايلم را جمع كنم و پيش پدر و مادرم به تهران برم او داشت با تحقير مرا خرد مي كرد بايد يك جوري جوابش را مي دادم پدرش كاملا" حق داشت با زبان خوش نمي شد با فرهاد و فرحناز صحبت كرد، اينكه نشد زندگي من اينجا و او آنجا!
زماني كه چمدانم را مي بستم چهره غمبار آقاي محتشمي و مينطور پدرم به يادم آمد ناخودآگاه از اين كار منصرف شدم چاره اي نبود، بايد تحمل ميكردم به اين سرعت نمي توانستم ميدان راخالي كنم مثل اينكه سرنوشت برايم اين طور رقم زده بود.
قطره اي اشك از گوشه چشم شاباجي روي دستش چكيد با پشت دست، چشمهايش را پاك كرد و به صورت ديبا زل زد.
سينا مجددا" سيگار ديگري آتش زد و با اندوهي خاص گفت: بعد ازاون شب ، چيكار كردين؟ رفتين يا موندين؟
ديبا آهي تاسف بار كشيد و گفت: كجا مي تونستم برم اصلا" كجا رو داشتم كه برم وقتي ياد حرفهاي پدرم مي افتادم كه چقدر قبل از عروسي بهم هشدار داده بود تمام تنم مور مور مي شد حتي چندين بار بهم گفت: ديبا اگه بعدها به همچون مشكلي برخوردي ، اصلا" روي من حساب نكن من هرچي كه راجع به اين خونواده مي دونستم بهت گفتم با اين اتمام حجتي كه پدر كرده بود كجا رو داشتم كه برم من ديگه روي برگشت نداشتم.
از آن روز به بعد فرهاد مثل آدمي شده بودكه از هفت دولت آزاد است. اصلا" فكر نميكرد همسري هم دارد شايد هم مخصوصا" تلفن آخري را با آن همه قهر و دعوا كرد كه لااقل بهانه اي براي تماس نگرفتن داشته باشد اين طوري لابد خودش را تبرئه مي كرد.
غرورم بيش از اين اجازه نمي داد كه بخواهم خودم را تا درجه پستي و خواري سوق بدهم . تكليفم بايد روشن مي شد يا اين طرفي يا آن طرفي اما فقط اين را مي دانستم كه هميشه براي خراب كردن وقت هست، ولي براي ساختن و آباد كردن فرصتي نيست به همين دليل سعي كردم فعلا" تا وقتي كه توان دارم تحمل كنم، بلكه مرور زمان خودش همه چيز را درست كند.
سردي هوا روز به روز بيشتر مي شد با اينكه هنوز اول پاييز بود بي اغراق بگويم حس ميكردم اين سردي تا مغز استخوانم رسوخ كرده و خون در رگهايم منجمد شده هر طوري بودسعي كردم خودم را سرپا نگه دارم البته هوا آنقدرها هم سر نبود من از درون ضعيف شده بودم، حتي تحمل سوز و سرماي كوچك را هم نداشتم.

R A H A
10-03-2011, 01:15 AM
روزها و شبها يعني شايد هم هر لحظه منتظر آمدن فرهاد بودم حتي ديگر به يكي تلفن زدن او هم قانع بودم، اما هيچ خبري نبود سعي كردم يك جوري خودم را مشغول كنم بايد تعداد واحدهايم را بيشتر ميكردم اين طوري حسابي گرفتار مي شدم و گذر زمان را احساس نمي كردم يه همين ترتيب، يكي ماه و نيم ديگر هم گذشت حالا درست، هفت ماه و نيم از رفتن فرهاد مي گذشت.
يك شب كه هوا خيلي سرد و گزنده بود، در اتاقم زير لحاف چمباتمه زده بودم و داشتم در مي خواندم كه احساس كردم صداي حرف زدن از داخل باغ مي آيد ناخواسته سراسيمه از جاپريدم يك لحظه فكر كردم فرهاد برگشته دست و پايم مي لرزيد از پشت پنجره داخل باغ را نگاه كردم خشكم زد نزديك بود غش كنم واي خدا؟ حالا چكار كنم.
پدر و مادرم بودند كه داشتند با غلام، سرايدار و باغبان، صحبت مي كردند صد در صد هنوز آقاي محتشمي از آمدن آنها با خبر نشده بود و در اتاقش دراز كشيده بود با عجله لباس پوشيدم و پايين رفتم كه يك دفعه همگي وارد سالن شدند ديگر حال خودم را نمي فهيدم مثل بچه دوساله اي كه مدتها از پدر و مادرش دور بوده، پريدم و خودم را در آغوش مادرم انداختم و هاي هاي گريستم.
از سرو صداي ما آقاي محتشمي از اتاقش بيرون آمد مات و مبهوت نگاهمان مي كرد بيچاره رنگ به صورت نداشت فكر همه چيز را مي كرد الا آمدن آنها را.
پدر با خوشحالي و رويي گشاده طرفش رفت و در آغوشش گرفت و باهم شروع به خوش و بش كردند مادر رو به من كرد و گفت : چطوري دخترم؟ حالت خوبه؟ فرهاد جون چطوره؟ كارها خوب پيش ميره ؟ واي كه نمي دني چقدر دلم براتون تنگ شده بود به بابات گفتم سرزده بريم غافلگيرشون كنيم راستي ، ببينم مادر تو راهي نداري؟ اي تنبل خانوم پس كي مي خواي مارو پدر بزرگ و مادربزرگ كني.
با شرم سرم را پايين انداختم و در حالي كه سرخ شده بودم كبري خانم را صدازدم تا وسايل پذيرايي را فراهم كند.
داشتم به طرف آشپزخانه مي رفتم كه يك دفعه پدر به من گفت: راستي دخترم يه وقت فرهاد خان رو صدا نكني، بگذار بخابه بابا فردا صبح هم ديگه رو ميبينيم.
انگار ديگ آب جوشي روي سرم ريختند هيچ جوابي براي گفتن نداشتم در بد محاصره اي گير افتاده بودم نفسم به شمارش درآمده بود آهي كشيدم و به سرعت وارد آشپزخانه شدم.
اشكهايم بي اختيار سرازير شده بود كبري خانم جلو آمد و گفت: خانوم، ناراحت نباشين خدا بزرگه شايد اين هم حكمتي بوده كه پدر و مادرتون بيان اينجا و شما رو از تنهايي در بيارن، بلكه اونها يه فكري كردن.
آن شب، نه من و نه آقاي محتشمي هيچ كدام جرئت گفتن حرفي را نداشتيم آنها حسابي خسته راه بودند و يابد استراحت مي كردند درست نبود نيامده گرفتار غم و غصه ما بشوند به همين دليل پس از خوردن چاي و ميوه براي استراحت به اتاقشان رفتند و مرا با يك دنيا غم و غصه و فكر و خيال تنها گذاشتند.
پلكهاي شاباجي از شدت خستگي روي هم افتاده بود و مدام چرت مي زد اما برعكس ، سينا هنوز با چشماني گشاد و خيره به صورت ديبا زل زده بود.
با ديدن اين وضع نگاهي به ساعت روي پيشخوان انداخت و گفت: واي، خداي من ساعت چهار صبحه آقا سينا تو رو به خدا ازتون خواهش مي كنم برين استراحت كنين شما فردا كلي كار دارين فكر نمي كردم آنقدر طول بكشه باقي رو فردا براتون تعريف مي كنم.
سينا بدون اعتراض از جا بلند شد و در حالي كه شب بخير ميگفت به اتاقش رفت

R A H A
10-03-2011, 01:15 AM
فصل 13
ظهر شده بود ديبا داشت در حياط دست و رويش را مي شست از سينا خبري نبود مثل اينكه صبح زود سركار رفته بود شاباجي در آشپزخانه مشغول تهيه ناهار بود.
روي تخت كنار حوض نشست و به فكر فرو رفت فردا سيزده بدر بود و تعطيلات به پايان مي رسيد خوشحال بود بالاخره اين عيد لعنتي به پايان رسيده بود او كه به جز غم و عزا در اين چند روز عيد چيز ديگري نديده بود.
دلش براي خانواده اش شور مي زد اگه فرهاد بي عقلي كرده باشه و اونها را با خبر كرده باشه واي چي مي شه؟ لابد حسابي همه حرص و جوش خوردن ولي نه، فرهاد از اين جرئتها نداره و خودش خوب ميدونه كه پدر به خونش تشنه س، دلم شور مي زنه بايد هرچي زودتر كاري كنم اينطوري نمي شه ، بايد عاقلانه برخود كنم.
شاباجي آرام آرام در حالي كه دستش را به كمرش گرفته بود ، از پله هاي حياط پايين آمد و بغل دست ديبا روي تخت نشست با مهرباني پرسيد: چيه مادر جون توفكري؟ ناراحت نباش همه چيز درست ميشه اين مشكلات تو زندگي همه هست حالا كم و زيادش فرقي نمي كنه يه وقتها كه آدم درد و مشكلات مردمو مي بينه، ناراحتي خودش از يادش ميره ولي دخترم، مطمئن باش همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه تو هم مي ري سر خونه و زندگي ت الان شوهر بيچارت چه حالي داره بهتر نيست باهاش تماس بگيري ؟ بالاخره مادر اون شوهرته، من كه از قبل خبر نداشتم تو شوهر داري و ازدواج كردي اما حالا كه فكر مي كنم دخترم بودن تو اينجا به صلاح نيست فرهاد خيلي راحت مي تونه از ما شكايت كنه. ما نبايد بيشتر از اين تو رو اينجا نگه داريم شوهرت هم كه آدم بدي نيست تا اينجا كه من فهميدم شما مشكل عمده اي با هم نداشتين ديبا جون، زندگي پستي و بلندي زياد داره يه روز شيرينه مثل عسل و يه روز هم تلخ مثل حنظل، تو بايد به فرهاد فرصت بدي تا جبران گذشته رو بكنه اگه مي خواي، من و سينا هر دومون با فرهاد صحبت كنيم تا بلكه خدا خواست، مشكلتون حل شد.
ديبا كه تا بناگوش سرخ شده بود با عصبانيت از جا بلند شد و گفت: هيچ معلومه چي دارين مي گين، شاباجي؟ شما فكر كردين من يه دختر بچه م كه با كوچكترين مسئله اي ا زخونه و زندگي قهر كردم و زدم بيرون؟ تا اصلا" مي دونين فرهاد چي به سر من آورده؟ من كه هنوز براتون نگفتم اون چي كار كرده شما چطور همچون قضاوتي راجع به من مي كنين.
بعد آهي تاسف بار كشيد و گفت: اين زندگي از لحاظ من كاملا" مردود و باطله. من اگه سرم بره، ديگه به اون خونه بر نمي گردم من از فرهاد متنفرم. هيچ وقت تو زندگي م تا اين حد ازش نفرت نداشتم. اون براي من مرده .
حاضر بودم تو زندگي م نون خالي مي خوردم و هيچ نوع امكاناتي نداشتم، اما در عوض يه شوهر با غيرت و مرد داشتم شاباجي ، به سوالي ازتون دارم دلم مي خواد بي رودربايستي جوابمو بدي اگه غيرت يه مردو ازش بگيرن چي براش باقي مي مونه؟ آيا به نظر شما باز هم مي شه بهش گفت مرد؟ غيرت فرهاد رو گرفتن فرهاد ديگه مرد من نبود اون يه آدم پست و بيشرف و لاابالي و بي غيرت بود.
اما در مرود اينكه گفتين ممكنه از شما شكايت كنه، آره ، شما كاملا" حق دارين و درست مي گين از اون بي شرم همه كاري بر مي ياد، اما مطمئن باشين من نمي گذارم براي شما مشكلي به وجود بياره من همين امروز مي رم تهران.اتفاقا" قبل از اينكه با شما صحبت كنم توي همين فكر بودم تا حالا هم خيلي بهتون زحمت دادم من شرمنده شما و آقا سينا هستم.
واي مادر جون اين حرفها چيه؟ به خدا منظورم اين نبود تا هر وقت كه دلت خواست ، مي توني اينجا بموني مادر قدمتسر چشم به علي اگه بگذارم كه بري، باور كن من تورو مثل ماهرخ دوست دارم ان شاء اله كه هرچي اون خوابيده تو پاينده باشي مادر من هم يه حرفي زدم كه تو رو براي زندگي مجدد تشويق كرده باشم آخه، مادر من كه اصلا" خبر ندارم برات چه اتفاقي افتاده ولي پيش خودم فكر كردم شايد بخواي بگردي سر خونه زندگي ت.

R A H A
10-03-2011, 01:15 AM
نه ، نه،شاباجي. اصلا" حرفش رو نزنين اگه هم تا حالا تهران نرفتم براي اينه كه اصلا" نمي دونم بايد چي كار كنم از يه طرف فكر پدر و مادرم هستم. مگه اون بنده خداها چه گناهي كردن كه مدام بايد عذاب بكشن از طرفي هم از فرهاد مي ترسيدم. من بايستي همون روز كه از خونه فرار كردم ، بر مي گشتم تهران، اما متاسفانه آنقدر گيج و منگ بودم كه اصلا" به فكرم نرسيد و تا شب تو خيابونها و حافظيه پرسه زدم بعد از اون هم كه صد در صد فرهاد پليس رو در جريان قرار داده بود. ديگه حوصله اونها رو نداشتم تازه اگه دست فرهاد بهم مي رسيد ، تيكه بزرگم گوشم بود. ولي الان چند روزي گذشته و آبها از آسياب افتاده، بايد همين الان حركت كنم بعد به سرعت از جا بلند شد.
شاباجي هراسان جلويش را گرفت و گفت: كجا مادر جون؟ به خدا نمي گذارم اين طوري بري با چي مي خواي بري تهران؟ لااقل بگذار سينا بياد برات بليت بگيره تازه صد در صد پليس راه رو خبر كردن اگه بري، برت مي گردونن به نظر من مادر جون بياو پدر و مادرت زنگ بزن جريان و بهشون بگو اونها بيان دنبالت بعض اينه كه تو تك و تنها اين همه راه بخواي بري خيال من هم راحت تره پاشو دخترم صد در صد اونها الان نگرانت هستن بالاخره فرهاد كه دست روي دست نمي گذاره و تماشا كنه. حتما" اونها رو خبر كرده من صلاحت رو ميخوام اگه سينا بفهمه كه اين طوري يه دفعه بي خبر گذاشتي و رفتي كلي منو دعوا مي كنه در هر صورت، تو اگه تهران هم بري. باز هم مجددا" بايد برگردي شيراز بالاخره مي خواي تكليفت رو با فرهاد روشن كني يا نه؟ از راه دور كه نمي شه جنگ و جدال كرد.
حرفهاي شاباجي ديبا را شديدا" در فكر برد. با خودش گفت: شاباجي راست ميگه چرا اين كار به عقل خودم نرسيد در واقع اونها بايد بيان شيراز من چرا برم تهران من كه ديگه راضي به زندگي با فرهاد نيستم بايد تكليفم هر چه زودتر معلوم بشه.
با خوشحالي رو به شاباجي كرد و گفت: آره، شما درست مي گين. الان ميرم يه تلفن مي زنم اين طوري خيلي بهتره.
آره مادر جون برو، چرا معطلي؟ برو دخترم بعد هم به سرعت خودش با ديبا همراه شد و از پله ها بالا رفتند.
ديبا در حالي كه نفس نفس مي زد ، پاي تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد ناخواسته تمام وجودش ميلرزيد صداي ضربان قلبش را به وضوح مي شنيد.
آن طرف خط، صداي نازك زنانه اي الو گفت. ديبا مثل دختر بچه اي گل از گلش شكفت و تقريبا" با صداي بلندي گفت: سلام مامان جون حالت خوبه؟
صداي جيغ بلندي از آن طرف خط بلند شد كه مي گفت: ديبا تويي دخترم؟ واي خدايا شكرت! الهي شكر كجايي مادر جون؟ الهي برات بميرم اين فرهاد از خدا بي خبر چه بلايي سرت آورده؟
شما از كجا فهميدين ؟ كي بهتون اطلاع داد؟
ديروز صبح فرهاد با بابات تماس گرفته و گفته كه سروزه از خونه رفتي همه جا رو دنبالت گشته، حتي كلانتريها و بيمارستانها و پزشكي قانوني مي گفت تو اومدي تهران بابات حسابي ترسيده بود هرچي مي گفت تو نيومدي اينجا باور نمي كرد. فكر مي كرد داريم دروغ مي گيم . هيچ جوري قانع نمي شد دست آخر پدرت با كلي داد و فرياد سر فرهاد گفت: مرتيكه من بايد از دست تو شاكي باشم. چه بلايي سر دخترم آوردي كه سه چهار روزه از خونه فرار كرده؟ ديبا دختري نبود كه اين طوري بي خبر خونه و زندگي شو ترك كنه و بره. بعد هم كلي باهم جر و بحث كردن.
ما مي خواستيم بيايم شيراز فرهاد به بابات گفت كه حالا شما دست نگه دارين ممكنه رفته باشه خونه دوستهاش. قرار بود به ما جواب بده اما هنوز تماس نگرفته من كه ديگه طاقت نداشتم. گفتم همين امروز بيام شيراز. واي خدايا! صد هزار بار شكر كه تو سالمي هنوز فكر ميكنم دارم خواب مي بينم. حالا كجايي مادر جون؟ رفتي خونه دوستهات؟
نه مادر خيالت راحت باشه جام امن امنه. هيچ مشكلي ندارم فقط تلفن زدم كه شما حتما" با بابا بياين شيراز من به كمكتون احتياج دارم.
چي شده مادر؟ اين فرهاد بي غيرت چيكارت كرده؟
اين جوري كه نميشه از پشت تلفن بگم بايد باهاتون حرف بزنم فقط شما راجع به من حرفي به فرهاد نزنين. به اين آدرسي كه مي گم بياين كوچه سنبل بغل حافظيه پلاك 60 از بابت من هم خيالتون راحت باشه به پدر سلام برسونين خدانگهدار.
خداحافظ مادرجون مواظب خودت باش تا فردا ظهر خودمون رو مي رسونيم خاطر جمع باش.
در حالي كه گوشي را قطه مي كرد، نفس عميقي كشيد انگار چند تن بار از روي دوشش برداشته بودند حسابي سبك شده بود حس ميكرد مثل فرشته ها دوتا بال درآودره و مي خواهد پرواز كند.

R A H A
10-03-2011, 01:15 AM
شاباجي از ته دل خوشحال بود مدام مي خنديد انگار كلي سبك شده بود بالاخره اين مهمان ناخوانده مسئوليت داشت، نبايد سهل انگاري مي كرد بعد هم هر دو با خوشحالي مشغول تهيه و تدارك ناهار شدند.
شاباجي كه داشت سالاد درست مي كرد رو به ديبا كرد و گفت: راستي مادرجون، با چي ميان شيراز؟ بليت مي گيرن؟
نه شاباجي با ماشين پدرم ميان چون صد در صد به خاطر اينكه دو روز ديگه مدارس باز مي شه بليط گيرشون نمياد مادر مي گفت عصري كه پدر بره خونه حركت مي كنن احتمالا" تا فردا ظهر شيراز هستن آه، خدايا! چقدر تنهايي و بي كسي بده با اينكه شاباجي توي اين چند روزه شما حتي از مادر هم به من نزديك تر بودين، اما خيلي برام سخت و دردناك بود. حس مي كردم توي اين دنيا غريبم ، اما حالا با شنيدن صداي مادرم يه جون دوباره گرفتم واقعا" ازتون ممنونم اگه راهنماييهاي شما نبود، اصلا" نمي دونستم بايد چيكار كنم. شما نمونه يه مادر خوب و مهربون هستين واقعا" از آدمها تعجب ميكنم يه مادري مثل شما ، نديده و نشناخته به يه آدم غريبه كمك مي كنه يه مادري هم مثل مادر فرهاد پسرش رو به خاك سياه مي شونه و كوچكك ترين محبتي نسبت به عروسش نداره.
ديبا كه هيجان زده شده بود و طغيان اشكش را نمي توانست مهار كند، پريد شاباجي را بغل كرد و بوسيد اشك در چشمهاي شاباجي حلقه زده بود. به خوبي معلوم بود كه دست و پايش را گم كرده او هم به ديبا خو گرفته بود. اصلا" دلش نمي خواست از او جدا شود، اما مثل اينكه اين روزهاي خوش داشت به انتها ميرسيد. آخر اين سه چهار روز از بهترين روزهاي شاباجي به شمار مي رفت هم از تنهايي درآمده بود، هم ياد و خاطره ماهرخ برايش زنده شده بود.
در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط بلند شد ديبا كه مشغول پهن كردن سفره بود رو به شاباجي كرد و گفت: مثل اينكه آقا سينا هم اومدن.
شاباجي با خنده از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: آره، بچه م مادر زنش خيلي دوستش داره كه سر وقت رسيده برم بهش بگم دست و روش رو بشوره و بياد بالا. تا شاباجي خواست به خودش بجنبد و بيرون برود ، سينا با عجله پله ها رو دوتا يكي كردو به سرعت به اتاقش رفت در را به شدت به هم كوبيد.
شاباجي از تعجب نگاهي به ديبا انداخت و بدون هيچ حرفي به سراغ سينا رفت سينا همانطور به پشت روي تخت دراز كشيد هبود صورتش آنقدر برافروخته شده بود كه به كبودي مي گراييد با ديدن شاباجي روي برگرداند و بدن هيچ حرفي چشمهايش را بست.
شاباجي به آرامي به او نزديك شد با محبت مادرانه اي دستش را روي پيشاني گرم و تب دار سينا گذاشت و گفت: چي شده مادر اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ چرا انقدر ناراحتي؟ رنگ و روت كبود شده با كسي دعوا كردي؟ حرف بزن سينا، الان پس مي افتم به خدا آخه يه چيزي بگو قلبم داره از كار مي افته.
سينا كه متوجه ناراحتي شاباجي شده بود جواب داد: طوري نشده، شاباجي خودت را اذيت نكن مشكل خاصي نيست يه كم گرفتاري داشتم.
وا، يعني چي؟ تو كه هيچ وقت اين جوري نبودي؟ من خوب مي دونم كه يه اتفاق مهمي افتاده حالا هم نمي خواد از من مخفي كني بگو چي شده شايد بتونم كمكت كنم.
اه، ميشه دست از سرم برداري شاباجي به خدا اصلا" حوصله ندارم ديگه مي خواستي چي بشه اين لقمه رو شما برام گرفتي حالا مي خواي چي برات بگم. ديگه حال و رمق برام باقي نمونده كه حرف بزنم.
هان، پس بگو موضوع شراره س رفته بودي اونجا؟
نه خير نرفته بودم. من اگه كلامم بيفته اونجا، نمي رم بردارم چه برسه به اينكه بخوام ديدن شراره خانوم شما برم اوه، چه كسي اون بايد زن فولاد زه مي شد نه من بدبخت مادر مرده آخه، شاباجي اين هم تيكه بود براي من گرفتي! مگه دختر قحط بود كه رفتي سراغ اينها.
حالا مي گي چه اتفاقي افتاده يا نه تو كه منو نصف جون كردي پسر تعريف كن ببينم چي شده؟


شاباجي از ته دل خوشحال بود مدام مي خنديد انگار كلي سبك شده بود بالاخره اين مهمان ناخوانده مسئوليت داشت، نبايد سهل انگاري مي كرد بعد هم هر دو با خوشحالي مشغول تهيه و تدارك ناهار شدند.
شاباجي كه داشت سالاد درست مي كرد رو به ديبا كرد و گفت: راستي مادرجون، با چي ميان شيراز؟ بليت مي گيرن؟
نه شاباجي با ماشين پدرم ميان چون صد در صد به خاطر اينكه دو روز ديگه مدارس باز مي شه بليط گيرشون نمياد مادر مي گفت عصري كه پدر بره خونه حركت مي كنن احتمالا" تا فردا ظهر شيراز هستن آه، خدايا! چقدر تنهايي و بي كسي بده با اينكه شاباجي توي اين چند روزه شما حتي از مادر هم به من نزديك تر بودين، اما خيلي برام سخت و دردناك بود. حس مي كردم توي اين دنيا غريبم ، اما حالا با شنيدن صداي مادرم يه جون دوباره گرفتم واقعا" ازتون ممنونم اگه راهنماييهاي شما نبود، اصلا" نمي دونستم بايد چيكار كنم. شما نمونه يه مادر خوب و مهربون هستين واقعا" از آدمها تعجب ميكنم يه مادري مثل شما ، نديده و نشناخته به يه آدم غريبه كمك مي كنه يه مادري هم مثل مادر فرهاد پسرش رو به خاك سياه مي شونه و كوچكك ترين محبتي نسبت به عروسش نداره.
ديبا كه هيجان زده شده بود و طغيان اشكش را نمي توانست مهار كند، پريد شاباجي را بغل كرد و بوسيد اشك در چشمهاي شاباجي حلقه زده بود. به خوبي معلوم بود كه دست و پايش را گم كرده او هم به ديبا خو گرفته بود. اصلا" دلش نمي خواست از او جدا شود، اما مثل اينكه اين روزهاي خوش داشت به انتها ميرسيد. آخر اين سه چهار روز از بهترين روزهاي شاباجي به شمار مي رفت هم از تنهايي درآمده بود، هم ياد و خاطره ماهرخ برايش زنده شده بود.
در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط بلند شد ديبا كه مشغول پهن كردن سفره بود رو به شاباجي كرد و گفت: مثل اينكه آقا سينا هم اومدن.
شاباجي با خنده از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: آره، بچه م مادر زنش خيلي دوستش داره كه سر وقت رسيده برم بهش بگم دست و روش رو بشوره و بياد بالا. تا شاباجي خواست به خودش بجنبد و بيرون برود ، سينا با عجله پله ها رو دوتا يكي كردو به سرعت به اتاقش رفت در را به شدت به هم كوبيد.
شاباجي از تعجب نگاهي به ديبا انداخت و بدون هيچ حرفي به سراغ سينا رفت سينا همانطور به پشت روي تخت دراز كشيد هبود صورتش آنقدر برافروخته شده بود كه به كبودي مي گراييد با ديدن شاباجي روي برگرداند و بدن هيچ حرفي چشمهايش را بست.
شاباجي به آرامي به او نزديك شد با محبت مادرانه اي دستش را روي پيشاني گرم و تب دار سينا گذاشت و گفت: چي شده مادر اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ چرا انقدر ناراحتي؟ رنگ و روت كبود شده با كسي دعوا كردي؟ حرف بزن سينا، الان پس مي افتم به خدا آخه يه چيزي بگو قلبم داره از كار مي افته.
سينا كه متوجه ناراحتي شاباجي شده بود جواب داد: طوري نشده، شاباجي خودت را اذيت نكن مشكل خاصي نيست يه كم گرفتاري داشتم.
وا، يعني چي؟ تو كه هيچ وقت اين جوري نبودي؟ من خوب مي دونم كه يه اتفاق مهمي افتاده حالا هم نمي خواد از من مخفي كني بگو چي شده شايد بتونم كمكت كنم.
اه، ميشه دست از سرم برداري شاباجي به خدا اصلا" حوصله ندارم ديگه مي خواستي چي بشه اين لقمه رو شما برام گرفتي حالا مي خواي چي برات بگم. ديگه حال و رمق برام باقي نمونده كه حرف بزنم.
هان، پس بگو موضوع شراره س رفته بودي اونجا؟
نه خير نرفته بودم. من اگه كلامم بيفته اونجا، نمي رم بردارم چه برسه به اينكه بخوام ديدن شراره خانوم شما برم اوه، چه كسي اون بايد زن فولاد زه مي شد نه من بدبخت مادر مرده آخه، شاباجي اين هم تيكه بود براي من گرفتي! مگه دختر قحط بود كه رفتي سراغ اينها.
حالا مي گي چه اتفاقي افتاده يا نه تو كه منو نصف جون كردي پسر تعريف كن ببينم چي شده؟

R A H A
10-03-2011, 01:16 AM
هيچي، خانوم امروز تلفن كرد محل كارم و هر چي دلش خواست و لياقت خودش بود بارم كرد حتي او اين يكي دوروزي كه نرفتم سر كار زنگ زد به آقاي حسيني، همون وكيلي كه تازه با هم شروع بكار كرديم و كلي بدگويي منو كرده امروز آقاي حسيني بهم گفت: از تو ديگه توقع نداشتم تو يه آدم تحصيل كرده اي براي چي آنقدر نامزدت رو اذيت مي كني ما هر روز كلي مردمو نصحيت مي كنيم اونوقت خودمون تو زندگي مشكل داريم.
وقتي اين حرفها رو مي زد مي خواستم از خجالت آب بشم برم تو زمين ديگه برام آبرو نگذاشته من كه تا حالا دردمو به كسي نگفتم آقاي حسيني از زندگي م چي مي دونه! اين هم تا دلش خواسته يه مشت دروغ سر هم كرده و تحويلش داده.
شاباجي، من اگه تا حالا شك و شبهه اي داشتم ، از حالا به بعد ديگه ندارم امروز تصميم خودمو گرفتم اين جوري كه نمي شه زندگي كرد.شاباجي، باور كن شراره اون دختري نيست كه شما فكر ميك ني اون نمي تونه با ما سازش داشته باشه اصلا" با من و شما آبش تو يه جوب نميره امروز همه حرفهاش رو زد به من مي گه برام يه آپارتمان بگير و بيا زودتر از اينجا بريم مي بيني چقدر وقيحانه حرف مي زنه اصلا" انگار نه انگار شما مادربزرگش هستي مثل يه آدم غريبه باهات برخورد مي كنه البته زياد هم تعجب آور نيست بالاخره از اون پدر همچون دختري هم پرورش پيدا مي كنه پس تو چي شاباجي؟ يعني هيچ كس مسئول زندگي تو نيست پس بچه بزرگ كردي كه چي بشه؟ خيلي همه شون به فكرت هستن و مدام بهت سر مي زنن بيا مثلا" عيد نوروز بوده كدومشون دلشون به حالت سوخت و يه روز اومدن اينجا؟ اينها همه هدفشون اينه كه من از اينجا برم تا با خيال راحت بتونن تو رو از اين خونه بيرون كنن و اينجا رو هم بكوبن ولي كور خوندن من مثل اونها بي غيرت نيستم.
شاباجي ، چرا به فكر خودت نيستي؟ آخر عمري داري هم منو ، هم خودتو بدبخت مي كني. دختر كه قحط نيست سالي كه نكوست از بهارش پيداست مطمئن باش اگه من با شراره عروس كنم، كه خدا اون روز رو نياره، هر روز با هم جنگ و دعوا و كش مكش داريم. به خدا ما رو براي هم نساختن اينو به چه زبوني بايد بهت بگم كاشكي مادرم زنده بود لااقل اون دركم مي كرد دستي دستي منو تو دره هل نمي داد.
با شنيدن اين حرفها اشك در چشمهاي شاباجي حلقه زد. بي اختيار گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست. سينا كه متوجه شد حرف بدي زده فورا" بلند شد و كنارش نشست دستي به گونه هاي اشك آلودش كشيد و با آه گفت:
شاباجي منو ببخش باور كن منظوري نداشتم حسابي مستاصل شدم اصلا" نمي دونم چي كار كنم آخه، صحبتيه عمر زندگيه، شوخي كه نيست من نمي تونم از روي احساسم تصميم بگيرم اين دفعه اولش نبود كه اين حرف رو مي زد چندين بار با طعنه و كنايه ، چه خودش چه خونوادش گفته بودن من هم خودمو به اون راه زدم و نشنيده گرفتم ولي تو نمي دوني از درون چقدر زجر كشيدم همون وقتها كه مي ديدي ازش دوري مي كردم و سراغش نمي رفتم مدام تو گوشم اين حرفها رو مي زد، اما من حتي يك كلمه از حرفهاش رو براتنگفتم دلم نميخواست به خاطر يه دختر احمق ناراحتت كنم. ما قبلا" همه حرفها مون رو باهم زده بوديم. نمي دونم چي شد كه يك دفعه زد زيرش.
اون قبول كرده بود كه بياد اينجا ولي شاباجي ديگه كار از اين حرفها گذشته شراره از چشم من افتاده اون به حد كافي خودش رو سبك كرده خودت بهتر از هر كسي مي دوني كه من آنقدر توانايي دارم كه بخوام يه آپارتمان كوچيك بگيرم و از اينجا برم من محتاج اين دو تا اتاق اين خونه نيستم، اما حاضر نيستم به خاطر يه دختر بي شرم، كه اول شما رو به چشم مادر شوهر نگاه ميكنه نه مادربزرگ خودش، اين كار رو انجام بدم و دوم اينكه لحظه اي رضاي به تنها زندگي كردن شما توي اين خونه بزرگ نيستم اگه خدايي نكرده يه روز مريض بشي يا يه اتفاقي برات بيفته، مي خواي چي كار كني؟ كي به دادت مي رسه؟ اينها مي خوان منو هم به سمت خودشون ببرن، ولي كور خوندن.
شاباجي كه مثل باران بهاري سيل اشكش جاري بود هق هق كنان گفت: چي بگ مادر شير نر بودن و در جلد خر ماده شدن تن به بي غيرتي خاص عوام آوردن پسرم، اگه فقط مشكل تو منم، به خاطر من زندگيت رو تباه نكن ولي اگه واقعا" نمي توني با شراره زير يه سقف زندگي كني، هيچ ايرادي نداره من هم اجباري توي اين كار نمي بينم. خودم جواب همه رو مي دم نگران هيچي نباش همون طوري كه خودم ساختم، خودم هم خرابش مي كنم بالاخره اين شراره بايد آدم بشه. حالا تو نه، يكي ديگه رو بدبخت مي كنه.
سينا گل از گلش شكفته بود با خوشحالي گفت: راست مي گي، شاباجي؟ كمكم مي كني؟ به خدا خيلي تنهام آخه من تو اين دنيا به جز شما كسي رو ندارم.
اين حرفها چيه پسرم خدا بزرگه بلند شو، يه آبي به سرو صورتت بزن، بيا ناهار بخور كه كلي خبراهاي خوب خوب برات داريم. بلند شو پسرم.
سينا كه دوباره سر حال شده بود با تعجب نگاهي به شاباجي انداخت و پرسيد: چي شده شاباجي ؟ اتفاقي افتاده؟
آره، خودت بيا مي فهمي زود باش عجله كن اين دختر تو اتاق تنهاس، من رفتم زود بيا.

R A H A
10-03-2011, 01:16 AM
ديبا تك و تنها سر سفره نشسته بود حسابي نگران شده بود شاباجي با لبخند وارد اتاق شد و گفت: امان از دست جوونهاي امروزي! ديبا جون تورو به خدا ما رو ببخش ، منتظرت گذاشتيم سينا يه كمي ناراحت بود داشتم باهاش حرف مي زدم .
در همين وقت، سينا كه داشت با حوله دست و رويش را خشك مي كرد وارد اتاق شد شاباجي حرفش را خورد و فورا" به آشپزخانه رفت.
ديبا با كمرويي از جا بلند شد و س كرد نگاه سينا با چشمان ديبا تلاقي پيدا كرد يك لحظه مثل برق گرفته ها به خودش لرزيد با شرم و حيايي خاص مسير نگاهش را تغيير داد و زير لب سلام كرد.
موقع صرف ناهار، سينا رو به شاباجي كرد و گفت: خب، خبرهاي خوبتون چي بود؟ حالا نوبت شماس كه تعريف كنين.
چي برات بگم پسرم خبرها خيلي خوشه امروز ديبا جون با مادرش صحبت كرد.
جدي مي گين اوه چه خبر خوبي! بعد رو به ديبا كرد و با خوشحالي زائد الوصفي گفت: اتفاقا" چقدر خوب شد كه تماس گرفتين من همه ش نگران بودم راستي، حالشون چطور بود؟ از چيزي خبر داشتن؟
مادرم از نگراني داشت دق مي كرد اين طوري كه از حرفهاش فهميدم مي گفت فرهاد ديروز صبح باهاشون تماس گرفته فكر كرده كه رفتم تهران هرچي پدرم بهشت گفته كه من تهران نرفتم، باور نكرده بعد هم درست و حسابي پدرم حالش رو جا آورده الان هم فكر كنم از ديروز تا حالا كه فهميده تهران نرفتم بيشتر نگران شده خوشبختانه، به خاطر تعطيلات بيشتر دوستهام رفتن شهرستان پيش خونواده شون و نتونسته با اونها حرف بزنه .
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: خيلي كار خوبي كردي، دخترم تو كه نبايد به خاطر فرهاد مادرت رو عذاب بدي، حالا خدا رو شكر اونها هم از نگراني در اومدن ديبا جون، هنوز مادر نشدي كه حال يه مادر رو درك كني من مي فهمم ديروز تا حالا مادرت چي كشيده.
ديبا سرش را به علامت تاييد تكاني داد و جواب داد: نه، من اصلا" همچون منظوري نداشتم و نيميخواستم اونها رو نگران كنم ولي در حقيقت، از پدرم مي ترسيدم باور كنين ازش خجالت مي كشم ديگه نمي تونم تو صورتش نگاه كنم اون بيچاره تا جايي كه مي تونست منو راهنمايي كرده بود.
سينا لبخندي زد و گفت: پدر و مادر هر دو عاشق بي عارن هرچقدر هم كه بچه ها اذيتشون كنن، چيزي از اونها به دل نمي گيرن شما هم بهتره كه هيچ چيزي رو از اونها مخفي نكنين چون بهترين كساني كه مي تونن بهتون كمك كنن همونها هستن در همين وقت، ديبا شروع به جمع آوري وسايل سفره كرد، كه البته سينا هم او را همراهي كرد شاباجي طبق معمول پاي اسباب سماورش نشست و شروع به ريختن چاي كرد.
بعد از فراغت از كار، سينا با خوشرويي گفت: بالاخره باقي داستان رو نگفتين؟
ديبا چند ثانيه اي مكث كرد، بعد به آرامي سرش را بلند كرد و جواب داد: يادآوري گذشته برام خيلي سخت و طاقت رساست شايد زندگي من براي شما يه داستان ، يا نمي دونم يه قصه باشه، شايد هم به خاطر شغلي كه دارين عادت به اين جور مسائل داشته باشين و مثل كار روزانه باهاش برخورد كنين، ولي براي من واقعا" دردناكه.

R A H A
10-03-2011, 01:17 AM
سينا با شرمندگي جواب داد: مثل اينكه من باز هم منظورمو درست بيان نكردم. اگه گفتم باقي داستان نه براي ان منظور كه شما دارين برام قصه تعريف مي كنين به نظر من سرگذشت همه آدمها يه داستانه، اصلا" خودش يه كتابه پيش هر كسي كه برين آنقدر مسائل گوناگون براش رخ داده كه شايد حتي به اي يه كتاب چندين كتاب بشه در هر صورت، اگه با گفتارم شما رو از خودم رنجوندم عذر مي خوام .
نه، نه، ابدا" راحت باشين من با اين حرفها رنجيده خاطر نمي شم شما درست عين حقيقت رو بيان كردين البته من هم عين واقعيت رو بهتون جواب دادم.
پدرم به همراه مادرم به شيراز آمدند. آن شب به آنها حرفي نزدم اما تا خود صبح بيدار بودم و با خودم كلنجار مي رفتم دست آخر هم تصميم گرفتم با اين مسئله عادي برخورد كنم و خودم را ناراحت نشان ندهم يعني چاره اي جز اين نداشتم نبايد مي گذاشتم از اول زندگي نظرشون نسبت به فرهاد خراب بشه.
فرداي آن روز، سر ميز صبحانه پدر با خنده و شوخي رو به من كرد و گفت: پس اين فرهادخان تنبل كي ميخواد از خواب بيدار شه؟ نكنه هنوز خبر نداره ما اومديم؟
دستپاچه شده بودم نمي دونستم چي جواب بدهم درست يادم نمي آيد، ولي من و من كنان يك چيزهايي گفتم.
پدر كه يك دفعه بر افروخته شده بودرو به من و آقاي محتشمي كردو گفت: چي گفتي؟ رفته سوئد! چند وقته؟
چي بگم،نزديك هشت ماهه.
با شنيدن اين حرفه انگار آب جوشي روي سرش ريخته باشند، گر گرفت تا بناگوشش قرمز شده بود با وجودي كه سعي مي كرد جلوي آقاي محتشمي خودش را كنترل كند، اما بازهم نتوانست نگاه سرزنش باري به من و پدر فرهاد انداخت و سرش را تكان دادو گفت: يعني چي؟ نمي فهمم! تو الان هشت ماهه كه تنها زندگي مي كني بدون فرهاد اون وقت حتي ما رو هم غريبه دونستي و هيچي نگفتي!
بعد با همان نگاهش رو به آقاي محتشمي كرد و گفت: جلال، اين طوري مواظب دخترم بودي؟ مگه تو وفرهاد به من قول نداده بودين؟ مگه خودت نگفتي اگه فرهاد زن بگيره، فكر خارج رفتن از سرش مي افته؟ پس چي شد ؟ بعد از يك سال زندگي، خوشي زد زير دلش و هوس خارج كرد واقعا" برات متاسفم. اصلا" فكر نمي كردم همچون آدمي باشي من دخترمو به تو سپرده بودم چرا جلوي فرهاد رو نگرفتي؟ مگه اون اينجا چه كمبودي داشت ؟ شغل خوب نداشت، يا زندگي آبرومندي نداشت! جواب بده جلال؟ رفته سوئد دنبال چي؟ اون هم هشت ماه زنش رو رها كرده و رفته!
آقاي محتشمي با شرمندگي سرش را پايين انداخت و جواب داد: تو هرچي بگي، حق داري سياوش، ولي باوركن خود ديبا شاهده كه من چقدر سعي كردم منصرفش كنم اما اصلا" به خرجش نرفت حرف، حرف خودش بود من خودم بيشتر از تو ناراحتم نمي دوني تواين مدت چقدر زجر كشيدم تو رو به خدا تو ديگه نمك روي زخمم نپاش.
ناراحتي! ها هاها، ناراحتي تو چه دردي از ما كم كي كنه؟ مي دوني چرا آنقدر از دستت عصباني م؟ براي اينكه من قبل ازعروسي ديبا همه حرفهامو بهت زدم، ازت قول گرفتم مگه بهت نگفتم فرهاد حق نداره براي ادامه تحصيل يا هر كوفت زهر مار ديگه اي خارج بره تو هم مرد و مردونه بهم قول دادي. حالا اين درسته كه يه دختر جوون اينجا تك و تنها اون هم هشت ماه تمام زندگي كنه و صداش در نياد؟

R A H A
10-03-2011, 01:17 AM
بعد با عصبانيت رو به من كرد و گفت: پاشو، ديبا بلند شو كارهات رو بكن برگرديم تهران. اينجا ديگه جاي ما نيست ببينم اين آقا فرهاد شما كي به فكر زنش مي افته و برميگرده؟
اوضاع خيلي خرابتر از آن بود كه فكرش را مي كردم چاره اي نبود، بايد ميانه را ميگرفتم با اعتراض گفتم: حالا كه طوري نشده پدر، چرا آ‹قدر ناراحت شدين؟ لابد كارش طول كشيده كه نتونسته برگرده شايد هم تا آخر همين ماه برگرده من هم اينجا سرم گرم درس و دانشگاه س، بيخودي خودتون رو عذاب ندين.
مادر در حالي كه حرفم را تاييد مي كرد ، گفت: راست مي گه، سياوش چرا آنقدر جوش آوردي؟ بالاخره اونجا كه نمي مونه ، برمي گرده، اينكه اين همه حرص و جوش نداره براي قلبت ضرر داره.
چي ميگي خانوم؟ هرچي مي كشم از دست شماس فرهاد براي مدت سه ماه رفته سوئد، اما حالا هشت ماهه كه برنگشته ما نبايد عليت اين كارش رو بدونيم اون كه براي تحصيل نرفته، براي يه دوره ديدن هم كه آنقدر طور نمي كشه اصلا" ببينم كي تلفن ميكنه؟ مي خوام باهاش حرف بزنم.
اين بار ديگر در بد مخمصه اي گير افتاده بودم هيچ جوابي نداشتم كه بدهم سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم.
پدر كه بيشتر متعجب شده بود رو به پدر فرهاد كردو گفت: چرا ساكت شدين؟ با شما بودم فرهاد كي تماس ميگيره؟
اين بار آقاي محتشمي با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و شروع به قدم زدن كرد ديگر طاقت نياوردم يك دفعه بغضم تركيد و در بغل مادرم هاي هاي گريستم هق هق كنان همه چيز را برايشان تعريف كردم حتي تلفن آخري فرهاد را هم بازگو كردم و گفتم كه الان يك ماه است كه از او بي خبريم.
با شنيدن حرفهايم، پدر مثل كاغذ چروكيده اي تا شد و خم شد و افتاد روي صندلي، مادر آرام آرام گريه ميكرد، آقاي محتشمي پشت سر هم سيگار مي كشيد و قدم مي زد با ديدن شرايط آنها، خودم را فراموش كردم انگار ضربه محكمي به آنها وارد شده بود هيچ كدام جرئت حرف زدن نداشتند از جا بلند شدم و فورا" به آشپزخانه رفتم و چند تا ليوان شربت قند و گلاب آماه كردم آوردم و به زور به آنها دادم تا بلكه حالشان جا بيايد.
پدر زير لب چيزهايي ميگفت و مدام با خودش زمزمه مي كرد خلاصه آن روز تا شب حسابي درگير بودم من بيچاره يا بايد پشت فرهاد در مي آمدم، يا جانبداري از آقاي محتشمي و يا حمايت از پدر و مادرم مي كردم حسابي گير افتاده بودم درد خودم كم بود، آنها هم بهش اضافه شده بودند.
دست آخر كه ديدم به هيچ طريقي حريف پدر نيستم آرام به كناري بردمش و گفتم: پدرجون، آقاي محتشمي وضع خوبي نداره اون واقعا" مريض حاله، تنهاس، توياين مدت هم خيلي عذاب كشيده روزبه روز داره حالش بدتر مي شه تو رو به خدا آنقدر اونو سرزنش نكنين. اون كه مقصر نيست نهايت سعي خودش را براي نرفتن فرهاد كرد بعدش هم كلي باهاش دعوا و بگو مگو كرده اون به حد كافي تنها و بي كس هست نه همسر دلسوزي، نه بچه اي هيچ كس به فكرش نيست من واقعا" اونو به اندازه شما دوست دارم دلم نمي خواد عذاب بكشه.
از آن موقع به بعد بودكه پدر در رفتارش با آقاي محتشمي تجديد نظر كرد و با ملاحظه بيشتري با اون حرف مي زد بيچاره آقاي محتشمي همه حق را به پدر مي داد و بي چون و چرا حرفهايش را مي پذيرفت بالاخره قرار بر اين شد كه پدر با فرهاد تماس بگيرد بلكه تو رودربايستي قرارش بدهد و هرچه زودتر برگردد.
آقاي محتشمي شماره فرحناز را گرفت و بلافاصله گوشي رابه پدر داد. بعد از چند دقيقه اي كه بوق آزاد زد بالاخره ارتباط بر قرار شد پدر با دستپاچگي شروع به س واحوالپرسي كرد و بعد در حالي كه خودش را معرفي مي كرد سراغ فرهاد را گرفت.
نميدانم مادرش چي گفت كه پدر مدام رنگ به رنگ مي شد و دست آخر هم نتوانست خودش را كنترل كند و در جواب گفت: پس شما چه مادي هستين كه تو يه كشور غريب از پسرتون خبر ندارين؟ ما اينجا داريم از دلشوره ديونه مي شيم اون وقت شما با بي خيالي جواب مي دين! اصلا" انگار نه انگار فرهاد يه همسري هم داره كه اينجا چشم انتظارش نشسته.
نمي دونم فرحناز چي جواب داد كه پدر از شدت عصبانيت گوشي را كوبيد روي تلفن و قطع كرد. همه هاج و واج دورش جمع شده بوديم و منتظر بوديم كه بگويد چه شده كه يك دفعه با داد و فرياد گفت: ميگه فرهاد تو يه شهر ديگه زندگي مي كنه من هم ازش بيخبرم شمارشو هم نداره آخه به اين هم ميگن مادر!

R A H A
10-03-2011, 01:17 AM
فصل 14
زمستان از راه رسديه بود و هوا حسابي سرد شده بود سرماي خشك و گزنده اي بود كه تا مغز استخوان آدم رسوخ مي كرد. باغ در سكوتي سهمگين فرو رفته بود.
كبري خانم ميز شام را چيده بود، اما نه من و نه آقاي محتشمي هيچ كدام ميلي به شام نداشتيم با اصرار كبري خانم، با بي ميلي سر ميز غذا رفتم .
آقاي محتشمي عجيب تو فكر بود و با قاشق و چنگال روي ميز بازي ميكرد انگار ميخواست حرفي بزند كمي اين پا و آن پا كرد و بعد من من كنان به آرامي گفت: ديبا جون، دخترم مي خواستم يه چيزي بهت بگم.
با نگراني نگاهش كردم انگار بند دلم يك دفعه پاره شد و ريخت.
حال منو كه ديد فورا" گفت: چيزي نشده، نگران نباش فقط خواستم بهت بگم كارهات رو بكن برات بليت گرفتم فردا مي ري تهران.
با ناباروري جواب دادم: چرا؟ براي چي؟ من كه نمي خوام برم.
مي دونم، دخترم، ولي اين طوري خيالم راحتتره خوب ميدوني كه من حال مساعدي ندارم روز به روز هم داره حالم بدتر ميشه فردا مي رم سود مي خوام برم دنبال فرهاد تا حالا هم خيلي صبر كرديم، بيشتر از اين تامل جايز نيست اين جوري كه نمي شه دست رو دست بگذاريم و تماشا كنيم در ضمن، مي خوام يه چكاپ كامل هم بشم اگه تو نري تهران ، همه ش خيالم ناراحت توست ديبا ، دخترم هيچ معلوم نيست سفر من چقدر طول كشه رفتنم با خودمه و برگتنم با خداست شايد تو اين سفر برگشتي برام وجود نداشته باشه ، ولي مطمئن باش به هر قيمتي شده فرهاد رو بر مي گردونم اينو بهت قول ميدم.
بغضم تركيد وهاي هاي گريستم هيچ وقت جلوي كسي اين طوري با ناتواني و عجز گريه نكرده بودم آينده اي نامعلوم جلوي رويم قرار گرفته بود و گذشته اي از تنهايي و بي كسي را در شهر غربت پشت سر گذاشته بودم بالاخره شيراز با همه خوبيهايش براي من حكم غربت را داشت بدون خانواده و بي فاميل، از همه دور بودمواقعا" همه اين كارها براي چه كسي بو به غير از اينكه هنوز هم اميد داشتم، بله ، اميدوار بودم اميد به آينده.
به آرامي از روي صندلي بلند شدم خواستم به اتاقم بروم كه آقاي محتشمي دستش را روي دستم گذاشت و گفت: ديبا، من واقعا" دوستت دارم بي اغراق بگم تو رو از بچه هاي خودم بيشتر ميخوام محبتي كه تو توي اين مدت به من كردي اونها نكردن و من هميشه مديون تو هستم هيچ وقت خودمو به خاطر قولي كه به تو و پدرت دادم، نمي بخشم ديبا، ازت ميخوام منو حلال كني، قول ميدي؟
حالت غريبي تو چشمهاش موج مي زد انقدر معصومانه نگاه مي كرد كه بي اختيار دلم شكست پريدم بغلش كردم و بوسيدمش با هق هق فروخورده اي گفتم پدرجون، من هيچ وقت از شما ناراحت نبودم. مطمئن باشين شما رو به اندازه پدرم دوست دارم آنقدر خودتون رو عذاب ندين سلامتي شما بيشتر از هر چيزي برا يمن ارزش داره.
ديگر طاقت نياوردم و به سرعت به اتاقم رفتم . گريه امانم را بريده بود باورم نمي شد بايد آنجا را ترك كنم بدون اينكه هيچ اميدي به بازگشت داشته باشم در و ديوار اتاق داشت مرا مي خورد. انگار آنها هم دست به يكي كرده بودند تا هرچه زودتر مرا بيرون كنند. بلند شدم و با ناباوري مشغول بستن چمدانم شدم.
هواپيما روي باند فرودگاه مهرآباد به زمين نشست وقتي روي پله هاي هواپيما ايستادم نفس عميقي كشيدم آه، چه بوي آشنايي، واقعا" كه هيچ كجاي دنيا با زادگاه آدم برابر نيست حتي اگر جايي را كه بودي، به اندازه شهر خودت دوست داشته باشي.
كسي از آمدنم خبر نداشت به همين علت فورا" چمدانم را گرفتم و سوار تاكسي شدم تقريبا" يك سال و اندي از آمدنم بهتهران مي گذشت. هيچ وقت فكر نمي كردم بتونم تا اين اندازه دوام بياورم آخرين باري كه اومده بودم با فرهاد بود آن موقع درست هشت ماه ماه از ازدواجمان مي گذشت كه چند ماه بعدش هم فرهاد به سوئد رفته بود.
زنگ خانه را فشار دادم، ولي جوبي ندادم. دلم مي خواست غافلگيرشون كنم پدر كه هنوز دررو باز نكرده بود، غر غر كنان از پله هاي حياط پايين آمد و با صداي بلندي گفت: كيه؟ چرا جواب نمي دي؟
هيچ جوابي ندادم صداي قدمهاش تندتر و سريع تر شد خودم را پشت ديوار مخفي كردم وقتي در حياط را بز كرد، يك دفعه پريدم جلو و خودم را تو بغلش انداختم.

R A H A
10-03-2011, 01:17 AM
پدر نزديك بود زبانش بند بيايد از توصيف صحنه آن روز زبانم قاصر و ناتوان است فقط اين را مي توانم بگم كه تا چند دقيقه مات و مبهوت نگاهم ميكرد باورش نمي شد خودم هستم بعد از شدت خوشحالي در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، جيغ بلندي كشيد و مثل پر كاهي منو از زمين بلند كرد.
مادر از ديدنم به حدي خوشحال بود كه نزديك بود غش كند. آنقدر حرفهاي ناگفته براي گفتن داشتيم كه نمي دونستيم از كجا شروع كنيم پدر مثل پروانه دورم مي چرخيد انگار خدا دنيا را به او داده بود.
يك لحظه قلبم فشرده شد و به درد آمد دلم براشون مي سوخت چقدر تنها و بي كس بودند درست مثل خودم با اين تفاوت كه حالا آنها پا به سن گذاشته بودند و بيشتر از من نياز به همسر و مونس داشتند حالا موقع آن بود كه نوه هاشون را در آغوش بگيرند ولي متاسفانه اين دنيا خيلي بي رحم تر از آني است كه به كسي وفا كند.
يواشكي به طوري كه پدر نفهمد، از مادر سراغ مهران و مهرداد را گرفتم. خبرهاي خوشي داشت كه واقعا" خوشحالم كرد قرار بود هر دوشون به ايران بيايند روحيه مادر به كلي تغيير كرده بود اين طوري كه مي گفت مدام با همديگه در تماس بودند .
آه، خداي من! چقدر بد بودم در اين مدت فقط به فكر خودم بودم و بس حتي يك تلفن هم به آنها نزده بودم لابد باز هم با من قهر كرده بودند آنقدر خوشحال شده بودم كه به كلي درد و غم خودم را فراموش كردم كاشكي زودتر به تهران آمده بودم درست به چهار پنج سال پيش برگشته بودم آن موقع هنوز تو دانشگاه قبول نشده بودم آه، چه كيف داشت كاشكي الان هم همان موقع بود با اين تفاوت كه ديگر هيچ وقت راضي به ترك خانواده ام نبودم حتي اگر دنيا را به من مي بخشيدند.
آن روز پدر هيچ سوالي راجع به فرهاد نپرسيد اصلا" دوست نداشت ذره اي خاطرم را مكدر كند متوجه صورت مهربانش شدم چقدر پير و تكيده شده بود البته هنوز از زيبايي و خوش تيپي بي بهره نبود ولي به خوبي مشخص بود از درون عذاب مي كشيد و به روي ما نمي آورد.
از آن روز به بعد، هر روز فاميل و دوست و آنشا براي ديدنم مي آمدند خانه مدام خالي و پر مي شد عمه ها و عموها، مادر بزرگم، دايي علي، دختر عمه ها و همه و همه آنقدر لطف داشتند و با محبت بودند كه حسابي منو شرمنده خودشان كرده بودند بعضي ها سراغ فرهاد را مي گرفتند خيلي گله داشتند از اينكه يكسال و اندي به آنها سر نزده بودم مادربزرگ بنده خدا حال ندار بود ديگر به راحتي نمي توانست راه بره مدتها بود كه اين دكتر و آن دكتر مي كرد.
مادر خيلي مواظبش بود از دستش حسابي ناراحت بود مي گفت: قبول نمي كنه كه بياد اينجا و با ما زندگي كنه اين طوري خيال من هم راحت تره اگه خدايي نكرده يه روز حالش بهم بخوره، من چي كار كنم اينجا كه هستم همه فكر و ذكرم اونجاس.
مادر بزرگ با همان مهرباني هميشگي جواب داد : ناراحت نباش دخترم من كه تنها نيستم علي پيشم هست من تا علي را سر و ساان ندم خيالم راحت نمي شه به جاي اين حرفها فكر يه دختر خوب باش تا اين پسر هم سرانجامي بگيره.
خنديدم و گفتم اين يكي رو راست گفتي من كه ديگه فكر كنم دايي علي رو بايد ترشي بندازيم.
از اين حرفم همه با صداي بلند خنديدند و دايي علي در اتاق دنبالم كرد. نزديك به يك هفته ده روزي در گير مهماني وآمد و رفت بوديم يك روز كه تنها در اتاق نشسته بودم پدر وارد شد و با مهرباني خاصي نگاهم كرد و گفت: ديبا جون بابا حالت چطوره؟
خوبم بابا، خيلي خوب وقتي پيش شما هستم هيچ كمبودي رو احساس نمي كنم.
حالا مي خواي چي كار كني؟ آخه اينجوري كه نمي شه زندگي كرد باور كن هر وقت اون صورت قشنگت رو مي بينم به خودم لعن و نفرين مي فرستم مي دوني ، دخترم من نبايد مي گذاشتم تو اين كاررو مي كردي مقصر اصلي منم هيچ وقت خودمو نمي بخشم هرچي هم كه عذاب بكشم كممه من كاملا" اين خونواده رو مي شناختم به اخلاق و روحيات فرحناز آشنابودم. سالها جلال با فرحناز مشكل داشت اگه فقط يك كمي سخت گرفته بودم، امروز تو زن فرهاد نبودي.
دخترم ، جوونها بي تجربه هستن به قول معروف گفتن آنچه كه جواندر آينه بيند پير در خشت خام بيند حالا هم دلم نمي خواد بيشتر از اين عذاب بكشي تو هر تصميمي كه بگيري من كمكت ميكنم خود كرده را تدبير نيست من پاي همه چيز وايستادم اگه مي خواي براي جداييت اقدام مي كنم اگه اون مي خواست برگرده ، تا حالا اومده بود از همه مهمتر اينكه چرا ارتباط خودش رو با تو قطع كرده خيليها رفتن مسافرت، حتي به مدت چند سال ولي ارتباط خودشونو با خونواده شون قطع نكردن.

R A H A
10-03-2011, 01:17 AM
به نظر من يه مسئله اي چيزي بوده كه اينكار رو كرده حالا تو مي خواي با التماس خواهش و تمنا برگردونيش اينكه زندگي نشد عشق بايد دو طرفه باشه به همون اندازه كه تو شبانه روز به فكر اون هستي، اون هم بايد به فكر تو باشه و قاعدتا" اگه اينطور بودكه اصلا" نمي تونست مدت يه سال از تو جدا باشه عزيزم حقيقت هميشه تلخه نه شكيبايي، كشخاني و بي غيرتي اين همه ديدن و اين گونه دوام آوردن دلم نمي خواد خودت رو به پاي يه مرتيكه بي مسئوليت خرد كني و از بين ببري.
نا خود آگاه بغضم تركيد زخمم مثل يك دمل چركي سرباز كرده بود و شايد هم به جاي اشك، چرك و خون بود كه بيرون مي زد ما ديگر چيزي براي پنهان كردن از همديگه نداشتيم.
آنها به خوبي مي دانستند كه دخترشان چقدر بدبخت است آنقدر كه حتي محتاج به يه ذره محبت كوچك خودش را تا اين درجه خوار و خفيف كرده آن هم چه دختري كسي كه آنقدر مغرور و از خود راضي بودكه كسي را تحويل نمي گرفت چه حرفي براي گفتن داشتم به جز اينكه من هم با ناداني خودم مثل برادرهام در حق آنها ظلم كرده بودم حالا هم فقط مي توانستم با گريه خودم را تسكين بدهم.
دستهاي گرم و مهربانش را روي سرم گذاشت آنقدر گرم و داغ بود كه آرزو كردم تا آخر عمر گرمي اين دستها از سرم برداشته نشود او هم گريه مي كرد ، اما گريه اي خاموش و بي صدا فقط شانه هاي پهن و ستبرش مي لرزيد .
آه بلندي كشيد و گفت: خدايا اي كاش سنگم مي كردي، ولي پدرم نمي كردي اي خدا، مگه من چه بدي اي در حقت كرده بودم كه سزاوار اين همه درد و بدبختي بودم؟ خدايا، من زندگي ديبا رو از تو ميخوام خدايا، من كه بجز تو كسي رو ندارم خدايا، يه دختر قشنگ و بي گناهم رحم كن!
اشك بي محابا و بي پرده از چشمان درشت و سياهش جاري شد هق هقي بي صدا ان قدر حال عصبي پيدا كرده بود كه شانه هاي كوچكش مي لرزيد.
سينا و شاباجي هر دو باهم مي گريستند.
حال سينا دست كمي از حال ديبا نداشت آنقدر ناراحت و عصبي شده بود كه پشت هم سيگار مي كشيد معصوميت نگاه اين دختر ذوبش كرده بود دلش مي خواست برايش كاري انجام بدهد، اما در آن شرايط چه كاري از او ساخته بود حتي جرئت و شهامت دلداري دادن هم نداشت بيشتر از اين طاقت نياورد ، بلند شد و از اتاق بيرون رفت.
غروب شده بود و از گرماي روز كاسته شده بود هواي بيرون فوق العاده دل انگيز و مسرت بخش بود فردا سيزده به در بود مطمئنا" فردا هم هوا خوب و صاف بود.
شاباجي باري اينكه حال و هواي ديبا را عوض كند و از آن حالت درش بياورد بلند شد و پرده ها را كشيد و پنجره را باز كرد همانطوري كه مشغول ريختن چاي بود، سينا را صدا زد و گفت: كجايي، پسرم؟ بيا چايي بخور.
بعد بلند شد و يك جعبه مسقطي و ميوه آورد رو به ديبا كرد و گفت: بخور مادر يه گلويي تازه كن تو كه از نفس افتادي اگه بخواي تو سختيها اين طور خودت رو ببازي كه زندگي رو باختي زندگي رو هر جور كه بگيري ، مي گذره سخت بگيري، يه كاه برات يه كوه جلوه مي كنه آسون بگيري، يه كوه برات كاه جلوه مي كنه پس بهتره مادر همون آسون بگيري چون آدمها قدرت جابجايي كوه رو ندارن، اما قدرت جابجا كردن كاه رو دارن شكر خدا هم كه فردا پدر و مادرت ميان شيراز و تو رو از نگراني در مي يارن هرچي كه بوده ديگه تموم شد. تو هم كه تصميم خودت رو گرفتي يه دوران سخت بوده و گذشته حالا ديگه فكر ش رو نكن.
ديبا كه خيلي آرام شده بود لبخندي تحويل شاباجي داد و گفت: درست مي گين شمارو هم ناراحت كردم اميدوارم منو ببخشين.

R A H A
10-03-2011, 01:18 AM
پدر خيلي دلداري م داد و گفت: ديگه تموم شد، دخترم هرچي بوده گذشته ، تو هم بهتره همه چيرو فراموش كني حالا كه فرهاد داره بر ميگرده بهتره هيچ گله و شكايتي ازش نكني باور كن اينطوري اون بيشتر شرمنده مي شه.
بيشتر از اين تحمل نداشتم فردا صبح زود عازم شيراز شديم جاده برام زيبايي خاصي داشت اصلا" همه جا زيبا و قشنگ و ديدني بود حتي جاده هاي خاكي، كوه دره و بيابان پدر و مادر هر دو خوشحال و سرحال بودند به هر دليلي گوشه و كنار جاده نگه ميداشتند و چيزي مي خريدند، اما من فقط مشتاق رسيدن به شيراز بودم انگار تا وقتي كه چشمم به دروازه قرآن و حافظيه نمي افتاد خيالم راحت نمي شد.
تقريبا" آخر شب بود كه رسيديم غلام از ديدن ما خشكش زده بود وقتي به او گفتم آقا دارند بر مي گردند از خوشحالي نزديك بود به خاك بيفتد از فرداي آن روز دست به كار شدم با كمك كبري خانمو غلام و مادر همه جاي ويلا را خانه تكاني كرديم بعضي از پرده ها را كه خاك گرفته بود، غلام باز كرد و به خشكشويي داد دكوراسيون حال و پذيرايي را عوض كردم لوسترها حسابي برق افتاده بود.
غلام با كمك پدر همه جاي باغ را تميز و مرتب كرد مدل اتاقم را هم تغيير دادم دلم مي خواست وقتي فرهاد مي آيد همه چيز بوي تازگي بده با اينكه همگي خيلي خسته شده بوديم ولي تقريبا" از كارمون راضي بوديم پدر فرهاد يكي دوبار ديگر تماس گرفت و ساعت دقيق پروازشون را گفت قرار بود پس فردا شب ساعت ده و نيم به وقت شيراز برسند.
بالاخره روز موعود رسيد از صبح زود بيدار شدم ترتيب همه كارها داده شده بود همه جا به طرز چشمگيري تميز و مرتب جلوه مي كرد به غلام گفتم با پدر بروند و چند جعبه شيريني و ميوه و چند تا دسته گل بسيار زيبا تهيه كنند كبري خانم همه مشغول تهيه و تدارك شام شب بود.
بعد از يكي دو ساعت ، پدر با غلام از راه رسيدند كلي خريد كرده بودند ميوه و شيريني و انواع و اقسام گلهاي بسيار زيبا آنقدر ذوق زده شده بودم كه حد نداشت جاي جاي ويلا را با گلها تزئين كردم بوي گل مريم و رز همه جا را پر كرده بود ديگر از آن ويلاي متروك و غمبار هيچ اثري نبود.
بعد از ظهر دوش گرفتم و حسابي به خودم رسيدم بهترين لباسم را انتخاب كردم و پوشيدم موهايم را به طرز زيباي بالا بردم و درست كردم. آرايش ملايمي كردم مدتها بود كه اينطور به خودم نرسيده بودم حتي گاهي وقتها فراموش ميكردم به آيينه نگاهي بيندازم دلم براي جواهراتم تنگ شده بود. اصلا" آنها را فراموش كرده بودم گردنبند و سينه ريز بسيار زيبايي كه فرهاد بهم هديه كرده بود را گردنم انداختم بهترين كفشم را پوشيدم جلوي آيينه ميز آرايش خودم را برانداز كردم واقعا" عالي شده بودم ازخودم خوشم آمد از هر لحاظ بي عيبت و نقص شده بودم.
وقتي از پله ها پايين رفتم وارد سالن شدم، يك لحظه پدر و مادر و كبري خانم و غلام همه هاج و واج نگاهم كردند از خودم خجالت كشيدم حس مي كردم كار خيلي بدي كردم ، اماوقتي ديدم لبخند رضايت بخشي گوشه لبهاي پدر نقش بست و مادر قطه اشكي كه روي گونه اش چكيده بود با پشت دست پاك كرد، فهميدم كارم حرف ندارد روحيه من در همه اثر گذاشته بود درست مثل مراسم شب عروسي همه خوشحال و خندان بودند.
تقريبا" دوساعت زودتر به فرودگاه رفتيم سالن ترانزيت فوق العاده شلوغ بود آروم و قرار نداشتم مدام قدم مي زدم و به ساعتم نگاه مي كردم سيل استقبال كننده ها و همين طور مسافراني كه مي آمدند همه نگاهم مي كردند، اما من دعالم ديگري سير مي كردم ياد شبي افتادم كه براي اولين بار ديدن آقاي محتشمي رفته بوديم و آنجا فرهاد را ديده بودم، الان درست همان حس و حال را داشتم با خودم عهد كردم هيچ گله و شكايتي نكنم.
بالاخره از بلندگونشستن پرواز سوئد را اعلام كردند با دسته گلي كه تو بغلم بود به همراه پدر و مادرم تا جلوي در ورودي مسافران رفتيم هر مسافري كه بيرون مي آمدخيره خيره نگاهش مي كردم بالاخره بعد از بيست دقيقه از دور چشمم به پدر فرهاد افتاد مثل هميشه خوش تيپ و خوش لباس پالتوي مشكي بلندي پوشيده بود و چمدان چرخداري را كه دستش بود، روي زمين مي كشيد يك لحظه قلبم فرو ريخت تنها بود. سرم داشت گيج مي رفت ميخواستم فرياد بزنم انگار هيچ كجا را نمي ديدم.
پدر كه متوجه حالم شده بود در حالي كه دستش را دور كمرم حلقه ميكرد، با مهرباني گفتك اين هم فرهاد خان.
چشمهامو گشاد كردم خدايا، چرا نمي بينمش فكر كردم داره با من شوخي مي كنه، نگاهي به پدر انتداختم، اما او اصلا" متوجه من نبود و داشت دست تكان مي داد دوباره به روبروم نگاهي كردم خدايا ، چي دارم مي بينم، نه اين فرهاد نيست امكان نداره.

R A H A
10-03-2011, 01:18 AM
مرد جواني داشت به آقاي محتشمي كمك مي كرد. خوب كه نگاهش كردم، ديدم خودش است اين فرهاد من بود آه، خداي من پس چرا اين شكلي شده ! موهاي بلندش را با كش پشت سرش جمع كرده بود ريش بلند و مشكي، شلوار تنگ چسبان طوسي با پالتوي خاكستري.
وقتي جلويم رسيد آنقدر شوكه شده بودم كه حتي دسته گلي را كه آماده كرده بودم ، در بغلم نگه داشتم پدر فرهاد با خوشحالي بغلم كرد و صورتم را بوسيد بي اختيار دسته گل را در بغلش جا دادم نمي دونم چه حالي شده بودم اصلا" دلم نمي خواست به صورت فرهاد نگاه كنم .
نزديك تر آمد و با لبخند مصنوعي گفت: سلام،حالت چطوره؟ خبي؟
زير لب جوابش را دادم نا خودآگاه به يقه باز پيراهنش خيره شدم گردنبند طلاي ضخيمي به گردنش آويخته بود كه روش نوشته بود i love you حالت تهوع پيدا كرده بودم. مي خواستم بالا بياورم نگاهم با نگاه پدر تلاقي پيدا كرد از شدت ناراحتي صورتش كبود و برافروخته شده بود نمي دونم چي گفتم ولي مثل اينكه به مادر اشاره اي كردم و با عذرخواهي به سمت دستشويي دويدم.
بي اختيار بالا آوردم. انگار تمام وجودم به هم فشرده شده بود. دست مهرباني از پشت سرم شانه هامو ماساژ داد. سرمو بلند كردم مادر بود.
به سختي خودش را كنترل مي كرد چشمهاش قرمز بودع اما نها ز اشك، بلكه خون جلوي چشمهاش رو گرفته بود.
در حالي كه دلداري مي داد، گفت: حالا كه طوري نشده، دخترم. بالاخره اون يه سال تو سوئد زندگي كرده با آداب و رسوم اونها لباس پوشيده مطمئن باش عزيزم چند روز ديگه خودش مجبور مي شه موهاش روكوتاه كنه بعد در حالي كه لوازم آرايش داخل كيفمرا بيرون مي ريخت، گفت: بيا، دخترم، بيا يه كمي كرم پودر بزن با اين ريخت و قيافه به استقبال شوهرت اومدي! الان درست مثل مرده از توگور در رفته شدي!
مثل مجسمه بي حركت جلوش ايستادم و هر كاري دلش خواست روي صورتم كرد بعد هم دستم را گرفت و گفت: بيا بريم دختر بده اونها منتظرن .
هيچ اختياري از خودم نداشتم بدون هيچ اعتراضي با مادرم همراه شدم.
فرهاد تا مار ديد جلو آمد وگفت: طوري شده؟ حالت خوب نيست؟
با سر اشاره اي كردم و حرفي نزدم مادر در حالي كه رفع و رجوع مي كرد، گفت: از صبح يه كم حالت تهوع داشت فكر كنم سرديش كرده.
پدر فرهاد با دلسوزي بغلم كرد و درحالي كه دوباره مرا مي بوسيد، گفت: ديبا جون، دخترم به نظرم لاغرتر از قبل شدي.
فرهاد نگاه نافذش را به صورتم دوخت و هيچ حرفي نزد دلم مي خواست هرچه زودتر به خانه مي رفتم از اين استقبال مسخره خسته شده بودم ديگر حوصله هيچ چيز و هيچ كس را نداشتم فرهاد سوغاتي بزرگي برايم آورده بود آن هم تغيير چهره و صورتش بود از خودم خجالت مي كشيدم كه نام همچون مردي روي من باشد.
زير چشمي به صورتش دقيق شدم گونه هايش به طرز محسوسي پر شده بود اصلا" چاق شده بودديگر از آن فرهاد خوشگل و جذاب و محجوب اثري نبود به دستهاش دقت نكرده بودم تازه متوجه شدم غير از حلقه طلايي كه دستش بود يك انگشتر طلاي ديگر هم در دستش برق مي زد حالا تازه كم كم متوجه شدم كه چرا يك دفعه حالم بد شده بود انتظار ديدن چه كسي را داشتم و چه كسي ديده بودم خدايا، پس اون فرهادي كه من عاشقش بودم كجاس. اينكه فرهاد من نيست اين يه مرد غريبه س من با اين مرد غريبه هيچ نوع ارتباطي ندارم.

R A H A
10-03-2011, 01:18 AM
او حتي حرف زدنش هم تغيير كرده بود. ديگر از آن حجب و حيا هيچ اثري نبود. آقاي محتشمي مدام با پدر صحبت مي كرد، اما من هيچ چيز از حرفهايشان سر در نياوردم فرهاد دم گوشم شوخيهاي چندش آوري مي كرد. گاهي هم قهقهه هاي بلندي سر مي داد دلم ميخواست از دستش فرار كنم. حس مي كردم قيافه اش چقدر كريه و بد منظر شده من اصلا" با همچون چهره اي مانوس نبودم حرفهايش تمسخر آميز بود.
بالاخره اين راه طولاني و لعنتي به پايان رسيد و پدر جلوي در باغ توقف كرد غلام بلافاصله درها را از هم گشود و كبري خانم با منقل اسپند جلو آمد آقاي محتشمي در حالي كه با آنها احوال پرسي مي كرد، انعام خوبي به غلام و كبري خانم داد ماشين بهسرعت به سمت ويلا حركت كرد فورا" از ماشين پياده شدم و وارد ويلا شدم پدر به آقاي محتشمي و فرهاد كمك كرد تا چمدانها را داخل بياورند.
مادر پشت سر من وارد ويلا شد و با عجله نزديكم آمد و گفت: اين چه قيافه ايه كه براي خودت گرفتي ، تا كي مي خواي با اين حال و روز باشي؟ چرا آنقدر خودت رو باختي من و پدرت همه اين چيزها رو ميدونستيم بالاخره تو بايد منتظر اين تغيير و تحولات بوده باشي تو كه بچه نيستي مادر درست نيست شب اول آنقدر برخوردت سرد و بي روح باشه.
نگاه غضبناكي به او كردم و گفتم: تو ديگه را مادر! من سرد و بي روحم؟ به من مي گي من كه تموم وجودم لبريز از عشق فرهاد بود، ولي كدوم فرهاد اين مرد غريبه كه بعد از يه سال برگشته من عاشق همچون مردي بودم؟ يه سال منتظر همچون كسي نشسته بودم؟ نه، ديگه نمي تونم، مادر امشب براي من فرهاد مرد، اون ديگه وجود نداره، اين مردي كه اينجاس فقط اسمش فرهاده، اون يه غيبه س. من ازش مي ترسم كلي فاصله ميون ما هست تو مادر بهتر از هركسي حال منو درك مي كني حالا هم داري در حقم ترحم ميكني ، نه لازم نيست، مادر من نيازي به ترحم شما ندارم از طعنه دشمنان مرا باكي نيست / مستوجب رحم دوستانم نكنيد.
كبري خانم ميز شام را با سليقه تمام چيده بود بوي خوش قرمه سبزي و فسنجان و مرغ همه سالن را پر كرده بود فرهاد مات و بهوت به در و ديوار نگاه ميكرد حسابي تعجب از چهره اش به خوبي مشهود بود ه توقع همچون مهمانوازي را نداشت.
آقاي محتشمي مدام قربان صدقه ام مي رفت و تشكر مي كرد به نظرم او هم خيلي تكيده و لاغر شده بود البته اين خيلي طبيعي بود چون او حتي خيلي بيشتر از من زجر كشيه بود مريضي جسماني يك طرف، و مريضي روحي و رواني از طرف ديگر او را محاصره كرده بود رو به فرهاد كرد و گفت: مي بيني، فرهاد چه همسر با سليقه اي داري اگه تموم دنيا رو مي گشتي، زني به اين زيبايي و خونه داري و با سليقه نصيبت نمي شد حالا قدر كشور خودت و خونواده تو بدون و سخت به كار و زندگيت بچسب كه البته اين جمله آخري را كاملا" با طعنه بيان كرد.
فرهاد كه مي خواست از تك و تا نيفتد با همان لبخند كذايي و مانند لالها جواب داد: ما از اولش هم قدر مي دونستيم، ولي كسي نبود قدر ما رو بدونه.
از شنيدن اين حرف به درجه انفجار رسيده بودم دلم مي خواست با همين دستهام خفه ش مي كردم مي خواستم يك جواب دندان شكني به او بدم.
پدر كه حسابي بر افروخته شده بود در حالي كه خودش را جمع و جور مي كرد، حرف را عوض كرد و گفت: كبري خانوم، شام حاضره؟ ما كه خيلي گرسنه ايم.
كبري خانم با خوشرويي جلو آمد و گفت: بله، آقا الان شامو مي كشم شما بفرمايين سر ميز.
فرهاد مدام حرف مي زد و مي خنديد شوخيهاي مضحك و سبك مي كرد قهقهه هاي بلند سر مي داد، حتي جوكهاي نا مربوط تعريف مي كرد از ديسكوها و كاباره هاي آنجا مي گفت از خواننده ها و مد لباس تعريف مي كرد. آنقدر چرت و پرت گفت كه دست آ]ر پدر با نگاهي اخم آلود سرش را بلند كرد و همانطوريك ه به صورت فرهاد زل زده بود پرسيد: شما اونجا دنبال تخصص مهندسي رفته بودين يا تفريح و گردش؟
يك لحظه از اين جواب، فرهاد خشكش زد انتظار همه چيز را داشت الا اين حرف را دلم حسابي خنك شد پدر فرهاد نگاه غضبناكي به او انداخت و سرش راتكاني داد سكوت سنگيني فضا را پر كرده بود ديگر هيچ كس جرات حرف زدن نداشت آن شب براي اولين بار در زندگيم آرزو كردم كه اي كاش فرهاد هنوز برنگشته بود لااقل من با خيالش زندگي مي كردم و خوش بودم. لااقل چهره آن فرهاد خوب و دوست داشتني برام خراب نمي شد.

R A H A
10-03-2011, 01:18 AM
بعد از صرف غذا ، فرهاد كه قيافه حق به جانبي گرفته بود از روي صندلي ش بلند شد و در حالي كه عذرخواهي ميكرد گفت: مي بخشين، من خيلي خسته م، بايد استراحت كنم. از زحمتي كه كشيدين ممنونم.
آقاي محتشمي در حالي كه به او اشاره مي كرد ، خواست او را وادر به نشستن كند، اما فرهاد بي توجه به ما در كمال وقاحت و پروريي سالن را ترك كرد همه در سكوت رفتنش را نگاه كردند.
با رفتن فرهاد، پدر رو به آقاي محتشمي كرد و گفت: جلال، هيچ وقت فكر نمي كردم كه خانواده ت آنقدر ضعيف النفس باشن ببينم يعني همه آدمها با يه سال خارج رفتن اين طور تغيير هويت مي دن؟ جلال ، اگه از زندگي ت خبر نداشتم، اگه نمي دونستم كه تو به هات رو توي ناز و نعمت بزرگ كردي، مي دوني چه فكري مي كردم؟ اينكه اونها يه مشت آدمهاي پست و نديد بديدن كه تا حالا تو زندگي شون اون روي سكه رو نديدن. حالا به يه جايي رسيدن انقدر خودشون رو گم كردن، درست مي گم ، جلال؟
منو ببخش اين طور رك و صريح و ساده باهات حرف مي زنم يه ساله كه دندون رو جيگر گذاشتم و هيچي نگفتم جلال، من به يه همچون آدم لاابالي دختر ندادم هيچ فكر كردي ديبا بايد چند وقت تلاش كنه تا بتونه فرهاد رو مجددا" به حال اول دربياره، كه البته اين كاملا" بعيد به نظر مي ياد. فكر نمي كنم بتونن شرايط رو براي هم تعديل كنن. من نمي دونم تو فرهاد رو از چه منجلابي بيرون كشيدي و آوردي ايران، ولي اينو خوب مي دونم كه اومدنش با خواست خودش نبوده و تو اونو به اجبار برگردوندي خب، در اين صورت يه زندگي اجباري در انتظار ديباس و يك عشق يه طرفه، كه البته ديگه فكر نكنم وجود داشته باشه من حاضر نيستم جووني ديبا رو به پاي همچون مردي به تباهي و نيستي برسونم.
بعد رو به من كرد و گفت: ديبا من براي ازدواجت تصميم نگرفتم كه حالا بخوام براي جدايي ت تصميم بگيرم تو خودت همه كاره بودياز حالا به بعد هم تصميم با خودته فقط يه چيزي رو بايد برات روشن كنم . هيچ دوست ندارم پس فردا بچه بغل بياي در خونه م. من ديگه تحمل بزرگ كردن يه بچه بي پدر رو ندارم روشن شد؟ فرهاد هويت و شخصيت خودش رو گم كرده پس در اين صورت تكليف بقيه به وضوح روشنه از كسي كه خودش رو گم كرده توقعي نيست كه همسرش رو گم نكنه.
آقاي محتشمي مثل لبو سرخ شه بود هيچ جوابي نداشت كه بدهد همانطور به بشقاب روي ميز خيره شده بودپدر مجددا" رو به مادر كرد و گفت: كارهات رو بكن فردا صبح زود بر مي گرديم تهران.

R A H A
10-03-2011, 01:18 AM
فصل 15
بيچاره آقاي محتشمي در جمع ما زيادي بود يعني از شدت شرم و خجالت نمي تونست سرش را بلند ند پدر به شدت عصباني بود. البته به نظر من بازهم خوب دوام آورده بود من كه فكر مي كردم در همان فرودگاه يقه فرهاد را ميگيرد و يك چيزي بارش ميكند الحق كه خيلي خودداري به خرج داده بود.
پدر فرهاد در حالي كه از روي صندلي بلند ميشد، رو به پدر كرد و گفت: سياوشع بيشتر از اين منو خرد نكن من ديگه تواني برام باقي نمونده به حد كافي تحقير شدم خدا منو زده تو ديگه نزن. حالا هم پاشو استراحت كن تو الان ناراحتي بگذار فردا در اين مورد حرف مي زنيم اصلا" بهتره باهاش حرف بزني شايد حرفهاي تو روش اثر كنه ما هنوز همديگه رو خوب نديديم بيخود واسه فردا شال و كلاه نكن اگه رفتي، ديگه نه من نه تو، فهميدي سيا؟
پدر بدون اين كه جوابش را بدهد سرش را پايين انداخت. آقاي محتشمي با احترام به مادر شب به خير گفت و به اتاقش رفت.
پدر در حالي كه نگاهم مي كرد گفت:

نيست آسان به چينين ورطه دوام آوردن
توسن معركه در زير لگام آوردن
تيغ برناي و هرسان سر تسليم فرود
به رجز خواني هر تخم حرام آوردن

با اين اوضاع، ديگه هيچ حرفي براي گفتن باقي نمانده بود، بايد تا صبح فكرهامو مي كردم يا اين طرفي ، يا آن طرفي اين يك ريسك بزرگ بود اگر در آينده نمي توانستم فرهاد را عوض كنم و بچه دار مي شدم، بايد تمام عمر تاوان پس مي دادم هر سه همان جا روي مبل از خستگي ولو شديم و چشم برهم گذاشتيم.
صبح زود، پدر و مادرم راهي تهران شدند پدر به هيچ صراطي راضي به ديدار مجدد فرهاد نبود آقاي محتشمي از خجالت از اتاقش بيرون نيامد فرهاد هم با بي شرمي تمام بدون هيچ خجالتي يا حتي تشكر خشك و خالي از اتاقش بيرون نيامد.
تمام شب را فكر كرده بودم من براي اين زندگي خيلي زحمت كشيده بودم يك سال زجر و تنهايي برايم چيز كمي نبودنبايد به اين راحتي ميدان را خالي مي كردم به خودم گفتم: اصلا" شايد خواسته فرهاد هم چيزي به غير از اين نباشه ، پس من نبايد به اين راحتي بازنده باشم بايد هه سعي و تلاشم را بكنم.
لااقل اين كار باعث مي شد بعدها تاسف نخورم و خودم را مسئول از هم پاشيدگي زندگي ام ندانم براي خراب كردن هميشه وقت هست ولي براي اباد كردن هميشه ديره اگه دوري از وطن و يا حتي آدمهاي ديگه تا اين حد تونستن روي فرهاد اثر منفي بگذارن پس من چرا قدرت اثر گذاري مثبت روي اونو ندارم آره، بايد خودمو امتحان بكنم بيخود نيست كه گفتن شروع زندگي سخته درست مثل خونه ساختن . هميشه از پدرم شنيده بودم كه مي گفت ساختمان سازي در مرحله پي ريزي و اسكلت بندي سخت است و بقيه اش خيلي راحتتر از آن است كه آدم فكر مي كند.
حالا نوبت من بودبايد پي ريزي و اسكلت بندي يك زندگي را مي ساختم و اگر كوچكترين سهل انگاري اي مي كردم همه چيز به باد فنا مي رفت اگر مي خواستم به اين راحتي فرهاد را ترك كنم ، هميشه به ديده ضعف به خودم نگاه ميكردم پس بايد مي ماندم و مبارزه مي كردم.
گاهي وقتها فكر مي كردم يك زندگي خوب بايد سراسر از عشق و دوستي و محبت باشد، اما آن موقع بود كه متوجه شدم به جز عشق و محبت در زندگي ، مبارزه هم لازم است گاهي وقتها بايد با چنگ و دندان زندگي ات را حفظ كني گيريم كه برگشتم تهران، چه چيزي عايدم مي شد آخرش چه كار ميكردم من برخلاف آنچه برزبان رانده بودم قلبا" از فرهاد متنفر نبودم هنوز شعله هاي عشق در وجودم شعله ور بود شايد با گرمي شعله هاي اين عشق مي تونستم قلب سرد فرهاد را تصرف كنم.
با رفتن آنها، آقاي محتشمي از اتاق بيرون آمد با اندوهي خاصل رو به من كردو گفت: چرا جلوشون رو نگرفتي؟ دلم نمي خواست با اين ناراحتي اينجا رو ترك كنن پدرت تو اين مدت خيلي زحمت كشيده من هيچ وقت نمي تونم محبتهاش رو جبارن كنم. كاشكي چند روز ديگه هم صبر مي كرد و با فرهاد صحبت مي كرد، بلكه مي تونست فرهاد را به راه بياره.
بسه ديگه، پدرجون تو رو به خدا بس كنين آنقدر قيافه حق به جانب به خودتون نگيرين پسر شما به حرف شما كه پدرش هستين اهميتي نمي ده بعد ميخواين كه به حرف پدر زنش گوش كنه شما دارين خودتون رو گول مي زنين يا منو ولي بهتره كه تمومش كنين براي اين حرفها ديگه دير شده شايد من حاضر شدم غرورمو زير پام له كنم و اينجاكنار فرهاد بمونم ،

R A H A
10-03-2011, 01:19 AM
اما پدرم لزومي نداشت كه بخواد اين كار رو انجام بده تا حالا هم به حد كافي پا رو غرورش گذاشته بيشتر ازا ين براي يه پدر جايز نيست.
در همين وقت، فرهاد كه دوش گرفته بود با حوله حمام در حالي كه موهاش رو روي شانه هاش ولو كرده بود، با لبخند غرور آميزي از پله ها پايين آمد و صبح به خير گفت بعد در حالي كه انگار اصلا" اتفاقي نيفتاده بدون اينكه هيچ سوالي راجع به رفتن پدر ومادرم كند رو به من كردو گفت: به به، خانوم خانومها، هيچ معلوم هست كجا تشريف دارين؟ نكنه اتاق خوابتون رو هم جدا كردين ديشب براي خواب تشريف نياوردين.
با نفرت و انزجار نگاهش كردم و گفتم: نه خير اتاق خوابم جدا نشده همسرم عوض شده، شما اشتباها" رفتين تو اتاق خواب من.
قهقهه بلندي سر داد و گفت: نه، حاضر جواب هم شدي به به، خوشم اومد كه همسرت عوض شده بله؟ پس اينكه الان جلو روت وايستاه كيه؟
صورتم را برگردوندم و گفتم: فعلا" خودم هم نمي دونم هروقت فهميدم خبرت مي كنم.
با اخمي ساختگي گفت: نه واقعا" حاضر جواب شدي.
مي خواست ادامه بدهد كه آقاي محتشمي با توپ پر به او حمله كرد و گفت: بسه ديگه، فرهاد توخجالت نمي كشي مي دوني تو اين چند روزه سياوش چقدر براي اومدنت زحمت كشيد اون وقت عوض تشكرت، حتي براي خداحافظي هم بيرون نيومدي حالا هم اومدي چرت و پرت تحويل ما ميدي . تو و اون مادر احمقت همه جا آبروي منو بردين شرم و حيا رو خوردي و قورت دادي ، يه آب هم روش.
اوه تور به خدا پدر شما ديگه شروع نكن كه اصلا" حوصله ندارم به حد كافي ديشب تا حالا قيافه هاي جورواجور تماشا كردم شما ديگه برام نطق نكن همين ديبا خانوم كه آنقدر طلب كاره ديشب نديدن چه استقبال گرمي ازم كرد هاها، وقتي منو ديد دويد تو دستشويي وبالا آورد به نظر شما اين چه معنايي مي تونه داشته باشه بله ، لابد همه ش ازعشق سرشار خانومه كه يه سال منتظر و عاشق سينه چاك من بوده درسته پدر جون؟ اينها رو مي خواستي تحويلم بدي ؟ خوبه ديگه معني عشق و عاشقي رو هم فهميدم.
لبخند تمسخر آميزي زدم و با طعنه گفتم: نه مثل اينكه عوض من توپ تو پرتره بله اگه من هم جاي تو بودم، دست پيش مي گرفتم كه پس نيفتم گفتي بالا آوردم، آره راست ميگي هيچ وقت فكر كردي چرا آدمها حالت تهوع پيدا مي كنن الا اينكه يه چيز چندش آوري ببين لااقل خوب بود براي يه بار هم كه شده نگاهي تو آيينه به خودت ميانداختي نه آقا اشتباه گرفتي اينجا سوئد نيست اينجا ايرانه، ايران، مي فهمي؟ تو هم يه خارجي بيشتر نيستي موهات رو مثل زنها بافتي و روي شونه هات ريختي اگر تغيير جنسيت دادي بگو تا من هم تكليف خودمو بدونم وقتي پات رو از ايران گذاشتي بيرون، يه مرد بودي يه مرد باغيرت و مهربون.اگه مي بيني هنوز اينجام، براي اينه كه دنبال اون فرهادم دنبال عشقم، دنبال يه مرد فهميده مودب باغيرت و بافهم و كمال ، نه دنبال يه آدم بي غيرت و لاابالي.
با عصبانيت روش رو به پدرش كرد وگفت: ميبيني، پدر هرچي دلش مي خواد بارم مي كنه باز هم ازش دفاع كن حالا ديگه من شدم يه آدم بي غيرت.
با نگاه آقاي محتشمي كه مرا به سكوت دعوت مي كرد ساكت شدم و سر ميز صبحانه نشستم آقاي محتشمي رو به فرهاد كرد و گفت: بعد از اينكه صبحانه تو خوردي، پاشو بريم پيش مهندس بهرامي بايد دوباره كارت رو شروع كني، فهميدي؟
اوه چه عجله ايه من تازه از راه اومدم خسته م مي خوام يه كم استراحت كنم.
بس كن ديگه، فرهاد استراحت بي استراحت به حد كافي تو اين مدت خستگي درك ردي ، حالا ديگه نوبت كار و زندگيه. بعد رو به من كرد و گفت:
راستي، ديبا جون چقدر ديگه از درست باقي مونده تا ليسانس بگيري؟
در حالي كه از اين سوال حسابي خوشحال شده بودم، گفتم: يه ترم و نيم.
اوه، پس خيلي جلو افتادي، دخترم آفرين به تو مبادا يه وقت عقب بموني بازهم مثل سابق هر روز برو دانشگاه اصلا" ناراحت فرهاد نباش كبري خانوم هست خودش كارها رو راست و ريس مي كنه تو نبايد فرصت رو از دست بدي فرهاد هم روزها خونه يست و سر كاره تو مي توني با خيال راحت به درسهات برسي.
فرهاد با اخم رو به من كرد و گفت: بله پدر راست مي گه، اصلا" مي توني هر كاري دلت خواست انجام بدي من هم اينجا بوقم ايشون همه دستورات رو دادن شما هم به طور كامل و صحيح انجام بده.

R A H A
10-03-2011, 01:19 AM
از اين حرفش ناخودآگاه خندام گرفت خودش هم نتونست جلوي خنده اش را بگيرد و درحاليكه به چشمهايم خيره شده بود، لبخند مليحي زد .
روزها از پي هم مي گذشت براي ترم پاياني ثبت نام كردم حسابي خوشحال بودم بالاخره تلاشم به نتيجه رسيده بود زياد سر به سر فرهاد نمي گذاشتم دلم نميخواست از خانه و زندگي اش گريزان شود روزها سر كار مي رفت و گاهي شبها تا ديروقت بر نمي گشت ناهار با هم نبوديم، ولي شبها سعي ميكردم تا هر وقتي كه طول مي كشد صبر كم تا با هم شام بخوريم.
آقاي محتشمي با اعتراض مي گفت: دختر، تو آخرش زخم معده مي گيري بيا غذات رو بخور ولي من هيچ توجهي نمي كردم به بر يخانم سفارش كرده بودم كه غذاي آقاي محتشمي رو سر وقت بدهد تا اگر خواست استراحت كند، مزاحمتي برايش پيش نيايد.
در اين مدت سعي كرده بودم همه خواسته هاي فرهاد را به اجرا بگذارم از هيچ محبتي در حقش دريغ نداشتم مي خواستم از همه قدرتم استفاده كنم. دلم نمي خواست هيچ نقطه ضعفي دستش بدهم محيط خانه را تا آ‹جايي كه امكان داشت گرم و صميمي كرده بودم به كبري خانم سفارش كرده بودم تمامي غذاهايي را كه فرهاد دوست دارد، درست كند هر روز به غلام ميگفتم چند تا شاخه گل برايم تهيه كند و آنها را با سليقه روي ميز ناهار خوري مي چيدم و عطر آنها فضا را پر ميكرد قبلا" كه هوا خوب بود باغ غرق گلهاي رنگانگ بود، اماحالا زمستان بود و مجبور بودم آنها را از بيرون تهيه كنم.
ولي با همه اين تفاصيل، فرهاد يك جورهايي شده بود. اصلا" انگار در يك عالم ديگري سير مي كرد كارهاي من براش هيچ اهميتي نداشت هيچ چيز برايش جالب نبود حتي طعم غذاها آرزو داشتم مثل گذشته با هم ميرفتيم حافظيه و شاهچراغ و براي زندگي مون دعا مي كرديم اما او به تنها چيزي كه اميت نمي داد خواسته من بود من هم به بودنش دلم خوش بود همين كه احساس مي كردم مردي دارم كه هر شب در خانه ام سر بر بالين مي گذارد برايم جاي اميدواري بود.
درست يادم مي آيد شب جمعه بوددلم هواي بيرون كره بود خدا خدا مي كردم كه زودتر فرهاد بيايد، بلكه باهم بيرون برويم و گشتي بزنيم.
اينطوري وقتي هم براي حرف زدن داشتيم تصميم گرفتم بهش زنگ بزنم بگم كه شب زودتر بيايد وقتي تماس گرفتم، مهندس بهرامي گوشي را برداشت بعد از سلام واحوال پرسي سراغ فرهاد را گرفتم.
با تعجب پرسيد: مگه خونه نيست الان يه ساعتي ميشه كه اومده اتفاقا" عجله هم داشت، مي گفت ميخواد زودتر بياد خونه فكر كردم شايد بخواين جايي برين.
من كه حسابي دستپاچه شده بودم من و من كنان جواب دادم: بله درسته، لابد جايي كار داشته الان برمي گرده خيلي ممنون ببخشين مزاحم شدم.
نه خواهش مي كنم، اتفاقا" من هم داشتم مي رفتم خونه به آقاي محتشمي سلام برسونين.
چشم حتما"، خدا نگهدار.
با قطع كردن تلفن به فكر فرورفتم يعني فرهاد كجا رفته بود او كه جايي براي رفتن نداشت خيلي اهل دوست و رفيق بازي نبود به دلم بد نياوردم گفتم: دير نكرده يه ساعت كه تاخير مهمي نيست هر جا باشه پيداش ميشه.
ولي ناخودآگاه دلم به شور افتاده بود او هر شب دير مي آمد اين دفعه اولش نبود، اما اين بار حتي يك ساعت هم زودتر شركت را ترك كرده بود شبهاي ديگر هر وقت كه به او اعتراض مي كردم ، ميگفت كه كارش زياد است و بايد تا دير وقت در شركت باشد آن شب هرچه منتظرش شدم ، نيامد.
ساعت تقريبا" نزديك يك بامداد بود هنوز شام نخورده بودم از شدت ناراحتي اعصابم به هم ريخته بود. بالاخره صداي ماشينش را شنيدم. با عجله رفتم و از پشت پنجره نگاه كردم در حالي كه ماشين را جلوي ويلا پارك مي كرد، تلوتلو خوران از پله ها بالا آمد با ديدنش تمام وجودم يخ كرد، حتي سرد بودن انگشتان پايم را به وضوح حس مي كردم.
آه، خداي من! قدر احمق خام بودم منو بگو كه فكر مي كردم تا ديروقت مشغول كار است بله، آن هم چه كاري، الواطي! اما چطوري اون كه اهل اين كارها نبود با كسي دوستي و مراوده نداشت.
صداي پايش را كه از پله ها بالا مي آمد، شنيدم همان طور كنار پنجره بي حركت ايستادم يعني قدرت حركت نداشتم وقتي در اتاق را باز كرد يك لحظه متعجب به صورتم چشم دوخت بعد براي اينكه خودش را از تك وتا نيدازد با همان حال خماري گفت: تو هنوز نخوابيدي؟ براي چي تا اين وقت شب بيدار موندي؟

R A H A
10-03-2011, 01:19 AM
جلو رفتم بوي گندي از بدنش بيرون ميزد چشمانش كاسه خون بود سرم گيج رفت، شوكه شده بودم از اتاق بيرون دويدم و گريه كنان از پله ها پايين رفتم همه چراغها خاموش بود آقاي محتشمي در اتاقش خوابيده بود.
ازكبري خانم هم خبري نبود گوشه اي از اتاق پذيرايي پشت مبل نشستم و به حال زار خودم گريستم.
خدايا اون با خودش چي كار كرده ، يعني تا اين حد مستي پيش رفته، حرف زدن با او در اين شرايط چه ارزشي داشت او چه مي فهميد اصلا" حال خودش را نمي فهميد چه برسد به اينكه حرفي درك كند آه،خدايا، بلا پشت بلا از در و ديوار باريدن گرفته بود.
چرا من تا به حال متوجه اين موضوع نشده بودم من احمق فكر مي كردم فرهاد فقط از لحاظ ظاهري تغيير كره و عوض شده كه آن هم چيز خاصي نبود و به مرور زمان همه چيز جاي اولش بر مي گشت از اينكه سر كار مي رفت و مجددا" مشغول شده بودخوشحال بودم اما هيچ وقت حتي به ذهنم خطور نمي كرد كه تااين حد در لجنزار فرو رفته باشد.
با تكان شديدي ازخواب پريدم يك لحظه هاج و واج به اطرافم نگاه كردم اينجا چه كار مي كردم ، فورا" از جا بلند شدم و خودم را جمع و جور كردم و روي مبل نشستم بدون اينكه به صورتش نگاه كنم سرم را به زير انداختم.
آقاي محتشمي نزديكم آمد در حالي كه دستش را روي دستم مي گذاشت، با محبتي خاص گفت: طوري شده ديبا؟ اتفاقي افتاده؟ با فرهاد حرفت شده؟ ديشب كي اومد؟
هيچ حرفي براي گفتن نداشتم بدون اينكه جوابي بدهم صورتم را برگرداندم ، ولي او ول كن نبود.
دوباره جلو آمد و گفت: حرف بزن ديبا، دعوا كردين؟ كتك كاري كردين؟ يه چيزي بگو .
با وحشت به صورتش نگاه كردم و گفتم: اي كاش اينطور بود كه شما گفتين.
يعني چي دختر درست حرف بزن ، نصف جون شدم يعني از اين هم بدتره؟
بله خيلي بدتر، فرهاد ديشب يك نيمه شب برگشت، اما با چه وضعي خدا ميدونه ، مست و لايعقل خمار خمار پدر جون، فرهاد ديگه از دست رفته ديگه هيچ كار از من ساخته نيست.
نمي تونم براتون توصيف كنم از شنيدن حرفهام چه حالي بهش دست داد. زانوش لرزيد ، خم شد و گوشه اي از حال افتاد رنگش مثل گچ سفيد شده بودقدرت تكلم نداشت ليوان آبي دستش دادم و صبر كردم تاحالش جا آمد ، بعد همه ماجرا را تمام و كمال برايش بازگو كردم و همين طور ازا ينكه هر شب دير مي آمده اصلا" تا اين وقت شب كجا مي رفته و با كي بوده همه اش جاي بحث داشت.
خوب به حرفهام گوش كرد حالش بهتر شده بود از جا بلند شد و گفت: همين الان از اين خونه بيرونش مي كنم چي فكر كرده چشمش به پول من افتاده من اين ثروت رو همينطوري به دست نياوردم كه آقا يه شبه به باد فنا بده . من حتي تو عمرم يك بار هم لب به اين آشغالها نزدم مي توني اين از پدرت بپرسي خودت بهتر ميدوني من و اون دوتا دوست صميمي بوديم اون وقت اين پسره ناخلف ببين سر از كجاها درآورده به خداي احد و احد همين الان از اينجا بيرونش مي كنم اون ديگه جاش اينجا نيست.بايد برگرده به همون خراب شده اي كه بوده من ديگه پسري به اسم فرهاد ندارم بعد در حالي كه عصايش را بر مي داشت، از پله ها بالا رفت.
بعد از چند لحظه صداي داد و فرياد بلند شد آقاي محشتيم كاملا" از خود بيخود شده بود در حالي كه لبهاسهاي فرهاد را پرت مي كرد، از همان بالاي پله ها فريادي كشيد و گفت: زودگورت رو گم كن و از اينجا برو بيرون، پسره احمق بي شعور تو رو چه به زن و زندگي برو همون قبرستوني كه بودي گمشو برو پيش مادر بي شرمت فكر كردي من مي گذارم با آبروم بازي كني نيومده رفتي سراغ كثافت كاري.
فرهاد همانطور هاج و واج به صورت پدرش خيره شده بود انگار تازه هشيار شده بود در حالي كه از پله ها پايين مي آمد ، نگاه ملتمسانه اي به من انداخت و گفت: ديبا من واقعا" متاسفم نمي دونم چرا اينطور شد باور كن خودم خيلي ناراحتم ديبا تو رو به خدا يه چيزي بگو اشتباه كردم، ولي جبران مي كنم اينو بهت قول ميدم.
با انزجار و نفرت نگاهش كردم و گفتم: گورت رو گم كن تو لياقت يه زندگي خوب و سالم رو نداري گمشو برو بيرون، مطمئن باش وقتي برگشتي ديگه منو اينجا نمي بيني.
آقاي محتشمي با عصايش به او حمله كرد: برو بيرون ديگه نمي خوام ريختت رو ببينم ديگه پات رو اينجا نمي گذاري پسره لاابالي بيشرم.


فرهاد كه حسابي تحقير شده بود رو به من كرد و تقريبا" با فرياد بلند گفت: بفرما، همين رو ميخواستي تو از اولش هم شوم بودي، همون وقت كه تو سوئد بودم اينو فهميدم ، اونجا هم دست از سرم برنداشتي و مدام ميون من و پدر و مادرمو به ريختي ، حالا هم داري از خونه م بيرونم مي كني باشه، من رفتم، اما يه روزي سزاي اين كارت رو ميبيني دختره بي چشم و رو حالا ديگه زيرآب منو مي زني!
يك لحظه خواست به من حمله كنه كه آقاي محتشمي با عصا جلويش را گرفت و گفت: اگه نري بيرون ، با همين عصا مي كوبم تو مغزت انقدر كه نتوني از جات جم بخوري تا حالا هم اين دختر در حقت خيلي وفاداري كرده ، ولي تو لياقت اونو نداري همون طوريكه مادرت لياقت منو نداشت، برو بيرون.
فرهاد كه كاملا" خلع سلاح شده بود در حالي كه كتش را بر مي داشت، به سرعت از در خارج شد كبري خانم هاج و واج شاهد ماجرا بود.
با رفتن فرهاد، آقاي محتشمي بي حال روي مبل ولو شد او را دست كبري خانم سپردم و به سرعت به اتاقم رفم با اين حرفها ديگر جاي من در آن خانه نبود با عجله شروع به جمع و جور كردن وسايلم كردم ديگر حتي نمي توانستم گريه كنم انگار كيسه اشكم خشك شده بود تصميم خودم را گرفته بودم من براي همچون زندگي اي ساخته نشده بودم حس تنفر شديدي نسبت به فرهاد پيدا كره بودم ديگر نمي خواستم ببينمش.
با عجله از اتاقم خارج شدم و چمدان را كشان كشان روي پله ها كشيدم و پايين بردم آقاي محتمشي با وحشت از روي مبل بلند شد و همان طوري كه بر وبر نگاهم مي كرد، پرسيد: كجا داري ميري؟ من نمي گذارم تو پات رو از اينجا بيرون بگذاري.
محكم و استوار جلويش ايستادم و گفتم: ببينين پدر سعي نكنين جلومو بگيرين من نيازي به همدردي شما ندارم هرچي كه نبايد در مورد فرهاد ميفهميدم، فهميدم حالا ديگه دست از سرم بردارين بيخود نبودآقا يه سال سوئد بود ودلش نمي خواست برگرده همين قدر بهتون بگم كه زندگي من بر باد رفته شما بهتره پسرتون رو نجات بدين.
ببين ديبا، من نميگ ذارم كه از اينجا بري فهميدي؟ تو عروس مني ديبا يه كم فكر كن من واقعا" به كمكت نيازمندم اگر تو بري من چي كار كنم همه اميدم به تو بود، حالا تو هم داري ميري ، فكر نكن مي خوام از فرهاددفاع كنم، ولي بالاخره انسان جايز الاخطاس ، حالا يه اشتباهي كرده خودش از سگ پشيمون تر بود نديدي چطور ازت معذرت خواهي مي كرد.
لبخند تمسخر آميزي زدم و گفتم: چرا اتفاقا" همه چي رو هم ديدم، و همشنيدم عذرخواهي فرهاد روي ظاهريش بود، اما من روي باطني شو هم ديدم مثل اينكه شما نشنيدين چي مي گفت، من شومم، ميون شما و فرحناز رو به هم ريختم باعث اين شدم كه فرهاد رو از خونه بيرون كنين پدر ، اون اصلا" خودش رو مقصر نمي دونه تازه منو باعث و باني همه اين كارها مي دونها ون وقت شما بازهم ميخواين صبر كنم ، نه پدر من ديگه حاضر نيستم بيشتر از اين تحقير بشم. اون تا وقتي كه نخواد،درست نميشه. تلاش شما و من هم بيهوده س ، حالا كه باعث بدبختي اون منم خيلي خب باشه از اينجا ميرم، اين شما، اين هم فرهاد.
به ناگاه جلو دويد و با عصبانيت چمدان را از دستم كشيد و به گوشه اي پرتاب كرد بعد فريادي كشيد و گفت: چي مي خواي؟ دلت ميخواد بهت التماس كنم، آره اينو از يه پيرمرد مي خواي باشه، بهت التماس ميكنم از اينجا نرو مطمئن باش فرهاد ادب شد با اين كاري كه امروز باهاش كردم ديگه اون فرهاد سابق نيست اون عوض ميشه خيالت راحت باشه خودش برميگرده مگه تا كي مي تونه به اين زندگي ادامه بده ديبا، فكر كن من هم پدرتم لااقل روي اين پيرمرد رو زمين ننداز.
دوباره زانوانم سست شد و لرزيد من در مقابل اين پيرمرد چه كاري مي توانستم بكنم گوشه اي از سالن روي زمين نشستم و به حال و روز زارم فكر كردم كبري خانم به سرعت چمدان را برداشت و به اتاقم برد.
آقاي محتشمي بالا سرم آمد وگفت: ازت ممنونم، دخترم من هميشه شرمنده محبتهاي تو بودم حالا پاشو يه چيزي بخور اينطوري از بين ميري. بعد رو به كبري خانم كرد و گفت: زودتر صبحانه رو آماده كن داره حالم بهم مي خوره.
تا يك هفته از فرهاد هيچ خبري نداشتيم و عجيب اينكه اين طوري خيلي راحتتر بودم دلم برايش تنگ نمي شد بود و نبود فرهاد برايم يكي بود مگه در اين چند ماهي كه برگشته بود چه گلي به سرم زده بود كه حالا در نبودش ناراحت بشم . آقاي محتشمي مثل گلوله برفي كه جلوش آتش شومينه گذاشته باشند لحظه به لحظه آب مي شد ديگه رمقي براش باقي نمونده بود.
بعد از يك هفته، مهندس بهرامي تماس گرفت و خيلي طولاني با آقاي محتشمي صحبت كرد وقتي گوشي را قطع كرد لبخند رضايت بخشي گوشه لبانش نقش بسته بود.
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم: اتفاقي افتاده؟

R A H A
10-03-2011, 01:19 AM
همانطوري كه لبخند مي زد، گفت: نگفتم خودش پشيمون مي شه و بر ميگرده ديبا، ازت خواهشم مي كنم يه فرصت ديگه بهش بده اينو من ازت درخواست مي كنم به خاطر من، نه به خاطر فرهاد.
سري به علامت تاسف تكان دادم و گفتم: هرچي شما بگين پدر من كه به جز اين چاره اي ندارم لااقل تا وقتي كه توي اين خونه زنديگ مي كنم بايد مطيع اوامر شما باشم.
در حالي كه به شدت خوشحال شده بود، جواب مي داد: مي دونستم دخترم مي دونستم كه راجع به تو اشتباه نكردم تو فرشته نجادت فرهادي من هميشه روي تو حساب كردم.
فردا شب نزديك ساعت هشت بود كه مهندس بهرامي به اتفاق فرهاد آمدند از ديدن فرهاد خشكم زد به همه چيز فكر كرده بودم الا اين چهره و قيافه موهاش رو مثل سابق كوتاه كرده بود صورت اصلاح كرده و تميز و مرتب درست مثل گذشته ها فقط با اين تفاوت كه در اين چند روز لاغر تر شده بود هان معصوميت ، همان نگاه كه هميشه آتش به قلبم زد هيچ وقت طاقت اين چهره و نگاه را نداشتم يك لحظه خواستم به پايش بيفتم ( خيلي بي جنبه س) التماس كنم كه براي هميشه تا آخر عمر و تا ابد همين طور در كنارم باقي بماند هيچ دلم نميخواست از دستش بدهم سبد گل بسيار زيبايي در بغلش بود.
وقتي كنارم آمد با شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت: تقديم به بهترين همسر دنيا، ديبا منو مي بخشي؟
از شدت خوشحالي اشك در چشمانم حلقه زد آقاي محتشمي هم بغض كرده بود. مهندس بهرامي با خنده و شوخي گفت: بابا يه كي بياد مارو تحويل بگيره به خدا ما بي دعوت نيومديم.
همه از اين شوخي خنديديم كبري خانم كه خيلي خوشحال شده بود فورا" شروع به پذيرايي كرد دلم مي خواست پدر بود و مي ديدكه چطور فرهاد عوض شده است بيچاره پدر فرهاد در اين مدت خيلي زحمت كشيده بود من واقعا" از روش شرمنده بودم او مثل يك پدر پشتم ايستاده بود و من اين زندگي دوباره را مديونش بودم.
از آن روز به بعد اخلاق فرهاد به كلي تغيير كرد درست همانند سابق شده بود همان فرهاد خوب و ساده و بي ريا بعد از كار زود به خانه مي آمد گاهي وقتها باهم به گردش ميرفتيم و سري هم به حافظيه مي زديم و فاي مي گرفتيم .
فرهاد زياد اهل رفت و آمد فاميلي نبود با اينكه فاميل مادرش همه در شيراز بودند، اما چه خودش و چه پدرش به غيراز مراسم ضروري رفت و آمد ديگري با آنها نداشتند به خاطر همين ما هم به غير از تفريح و گردش جاي ديگري نداشتيم كه برويم اما من كاملا" از زندگي ام راضي بودم مدام با پدر و مادرم در تماس بودم و حسابي خيالشان رااز هر جهت راحت كرده بودم.
بدين ترتيب روزها از پي هم ميگذشتند پايان ترم بود و مشغول نوشتن پايان نامه ام بودم بالاخره با زحمت بسيار توانسته بودم ليسانس بگيرم فرهاد از اين بابت خيلي خوشحال بود عوض من او به خودش مي باليد حالا ديگر كاملا" وقت فراغت داشتم.
حتي وسوسه بچه دار شدن وجودم را در برگرفته بود اما هر بار كه به فرهاد مي گفتم قاه قاه مي خنديد و مي گفت: عزيزم مردها وقتي ازدواج ميكنن زندگيشون متوقف ميشه، وقتي هم كه بچه اولشون به دنيا مياد به زانو مي افتن، با بچه دوم به سجده مي رن و خلاصه با بچه سوم ديگه مرخص ميشن حالا تو به اين راحتي از من بچه ميخواي؟ نه عزيزم همين اندازه كه زندگيم متوقف شده بسه ديگه منو به زانو ننداز.
با ناراحتي نگاهش كردم و پرسيدم يعني چي، فرهاد؟ واقعا" تو راجع به زندگي اين طور فكر ميكني ؟ من تا اين حد دست و پاي تورو بستم تو به زندگي به ديده توقف نگاه مي كني! فرهاد ازدواج بزرگترين پيشرفت تو زندگي هر آدميه اگه كسي ازدواج نكنه ، هيچ وقت كامل نمي شه.
دوباره خنديد و با همان لحن شوخي گفت: اوه، بابا جون باهات شوخي كردم چه زود باور كردي منظور از توقف اوني نيست كه تو فكرش رو كردي ميدوني، چطور برات بگم ازدواج يه مسئوليت سنگين و بزرگيه وقتي مسئوليت كاري رو آدم قبول ميكنه مسلما" انجام كارهاي ديگه براش سنگين و دشوار مي شه ، خب من هم مسئوليت اين زندگي رو پذيرفتم البته پشيمون هم نيستم و از اينكه همسري مثل تو دارم واقعا" خوشحالم اما عزيزم ما حالا حالاها براي بچه دار شدن وقت داريم بگذار فعلا" از زندگي نهايت لذت رو ببريم .

R A H A
10-03-2011, 01:20 AM
از شنيدن حرفهاي فرهاد دلم حسابي گرم شده بود خدايا، ما آدمها رو چطوري آفريدي؟ باكوچكترين حرف محبت آميزي حاضريم جونمون رو فدا كنيم، خدايا تو اگه محبت و عشق رو آفريدي، پس چرا در كنارش تنفر و كينه رو هم به وجود آوردي؟ آخ چي مي شد كه تو يه دنيايي پر از عشق و صفا و عاطفه مي آفريدي! چي مي شد توي اين قلب پر از خون به جاي خون يه ضبط صوت كار مي گذاشتي كه همه حرفها و حالات آدمها رو ضبط مي كرد و تو وقت فراموشي اونها رو بهشون يادآوري مي كردي خدايا، چرا ما آدمها آنقدر خودخواهيم كه هميشه به خاطر منافع شخصي پشت پا به همه دوستيها و عشقها و محبتهامون مي زنيم.
فصل 16
هوا حسابي تاريك شده بود شاباجي بلند شد تا زودتر دست نماز بگيرد كه نماز اول وقتش قضا نشود .
سينا قوطي سيگارش را درآورد، يك نخ برداشت و در حالي كه آتش مي زد با چهره اي متفكرانه رو به ديبا كرد و گفت: زندگي شما منو حسابي تو فكر برده شما گفتين فرهاد عوض شده بود، خب پس چه چيزي باعث متلاشي شدن زندگيتون شد شما اين زندگي رو باعشق شروع كردين بعدش هم به خاطر مسائلي به مشكل برخوردين، كه البته تا حدودي هم تونستين مشكلاتتون رو حل كنين و دوباره مثل سابق عاشق هم باشين به جرئت مي تونم بگم كه هنوز نتونستم پايان اين زندگي رو حدس بزنم.
ديبا آهي كشيد و گفت: بله شما كاملا" درست مي گين عشق و محبت از كينه و نفرت جداس، البته تلفقهاي متعددي از اين دو حد نهايي هم هست، اما در كل كاملا" از هم جداس زندگي من همچون دريايي بود كه يه روز خروشان و سركش، و روز ديگه آروم و ساكت بود هركسي با ديدن اول اصلا" فكر نمي كرد كه روزي اين دريا خروشان و سركش بوده و دوباره شايد با موجي بلند همه چيز در هم بريزه به خصوص اگر صخره اي محكم و استوار جلوش رو سدكرده باشه، اون وقته كه خوابي خيلي راحت انجام پذيرد.
بله، درست فهميدين صخره زندگي من پدر فرهاد بود كه محكم و استوار در برابر اين موج وايستاده بود و من با اتكا به ان پي ريزي يه زندگي رو مي كردم غافل از اينكه يه ديوار سست هر قدر هم به صخره اي عظيم و محكم چسبيده باشه بالاخره يه روزي فرو مي ريزد فرهاد ديواري سست بود كه به صخره اي استوار چسبيده بود و من هم ناخواسته به هر دوي اونها تكيه زده بودم هيچ وقت دوست نداشتم به اين موضوع فكر كنم كه اگه روزي اون نباشه، تكليفم چي مي شه فقط ميخواستم با چنگ و دندون هم كه شه زندگي مو حفظ كنم.
هفت هشت ماهي از آمدن فرهاد نگذشته بود كه يك شب ناخودآگاه حال آقاي محتشمي به هم خورد تا او را به بيمارستان رسانيدم تمام كرد يعني در اصل من تمام كردم بيچاره پيرمرد حتي در واپسين لحظات زندگي اش هم همسر دخترانش در كنارش نبودند نمي دونيد چقدر دلم به حالش سوخت.
تا مدتها مريض بودم رنگ و روي پريده ، دستهاي لرزان و رعشه آور خبر از حال خرابم مي داد اصلا" قدرت حركت نداشتم ويلا و باغ مملو از جمعيت و دوست و فاميل و آشنا مدام پر و خالي مي شد، اما من انگار در اين دنيا نبودم فقط گاهي حرفها و صداهاي مبهمي در برابرم ظاهر مي شد در عوالم خيال ، صورت خيس از اشك مادر را مي ديدم كه مرا در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد لحظه اي به هوش آمدم و دوباره از حال رفتم گاهي وقتهاي صداي آمرانه و غمزده فرهاد را مي شنيدم كه با بغض صدايم ميكرد، اما حتي قدرت پاسخگويي به او را هم نداشتم.
در اين مدت بيشتر از آنچه تصور مي كردم به آقاي محتشمي وابسته شده بودم صميميتي كه ميان ما به وجود آمده بود ما را به هم خيلي نزديك كرده بود من حتي او را جايگزين پدر خودم كرده بودم خيلي از مسائل را كه حتي جرئت بيانش را به پدرم نداشتم، خيلي راحت با او در ميان گذاشتم اما مشكل من فقط اين نبود، پدر فرهاد صخره زندگي ام بود كه فرو ريخته بدو حالا من بدن او چطوري مي توانستم يك زندگي را مهار كنم.
تا مراسم چهلم، ويلا و باغ در عزاي عمومي فرو رفته بودو لحظه اي خالي از مهمان نبود فرهاد دو تا مستخدم مرد آورده بود كه بيشتر كارها را آنها انجام ميدادند بعضي از خانمها هم در آشپزخانه به كبري خانم كمك مي كردنند. مادر و پدرم هر دو خيلي زحمت كشيدند پدر تقريبا" همه كارهاش رو رها كرده بود و تا چهلم در شيراز بود. من واقعا" به كمك نياز داشت صاحب عزا من و فرهاد بوديم كه خود با مرده فرقي نداشتيم. ما واقعا" از عهده اين همه آدم بر نمي آمديم پدر كاملا" شرايط را درك كرده بود و مثل هميشه حامي ما بود.
بعد از مراسم چهلم ، همه رفتند و دور و بر ما حسابي خلوت شد ويلا و باغ در مسكوني سهمگين فرو رفت جاي جاي خانه بوي پدر را مي داد و من بي حابا راه مي رفتم و اشك مي ريختم فرهاد هم مثل باغ در سكوتي سنگين فرو رفته بود در اين مدت، لاغر و تكيده با ريشي انبوه و پرپشت شده بود با رفتن مهمانها، در لاك خودش فرو رفته بود و اين سكوت بيشتر از هر چيزي مرا مي ترساند از خود بيخود شده بود، ديگر حتي دستي به سر و صورتش نمي كشيد دلم برايش مي سوخت اما واقعيت اين بود كه اين مسئله چيزي نبود كه در عرض چند روز بشود فراموشش كرد ما نياز به زمان داشتيم تا بتوانيم همه چيز را به چاه فراموشي بسپاريم اين حفره عميق و مخوف .

R A H A
10-03-2011, 01:20 AM
فرهاد تا مدتها سركار نرفت و همانطور كز ميكرد و گوشه اي قنبرك مي زد گاهي ساعتها بدون هيچ انگيزه اي در باغ قدم مي زد و غرق در تفكراتش بود هيچ وقت فكر نمي كردم تا اين وابسته به پدرش باشد درست همان موقع كه فرهاد مارا ترك كرده بود وبه سوئد رفته بود او را هم پاي مادر و خواهرانش بي عاطفه مي پنداشتم اما حالا اين چهره و اين حال براي من بازگوي قلبي مهربان و رئوف بود.
خيلي نگرانش بودم بيشتر از همه سكوتش مرا رنج مي داد اين سكوت غير قابل تحمل بود حتي حاضر نمي شد كلامي با من حرف بزند گاهي وقتها كه مرا مي ديد به راحتي از من روي بر مي گرداند و من تمامي حالات را به پاي غم دروني اش مي گذاشتم غافل از اينكه اين بار هم مثل هميشه اشتباه فهميده بودم آه خدايا چقدر ساده و احمق بودم!
من به خاطر اين سادگي اي كه داشتم هر گز خودم را نمي بخشم در دنياي كه پر از ريا و تزوير و دورويي است سادگي معنايي ندارد شايد اگر كمي حقه باز و پست تر بودم، وضع زندگي ام اين نبود اما عجيب اينكه با همه اين تفاصيل هنوز هم دلم نمي خواهد همچون آدمي باشم.
سينا با چشماني گشاده و از حدقه بيرون زده مات و مبهوت به صورت ديبا زل زده بود.
ديبا كه متوجه تعجب سينا شده بود لبخند پرمعنايي زد و گفت: لابد بازهم تعجب كردين البته كاملا" حق دارين حتما" پيش خودتون مي گين كه چرا من در مورد فرهاد اين طور صحبت مي كنم اون پدرش رو از دست داده بود و خب،مسلما" حق داشت اين طور ناراحت و غمگين باشد اما نه، مشكل اين نبود مسئله خيلي عميقتر و پيچيده تر از اوني بود كه فكرش رو مي كردم اين سكوت فرهاد گوياي همه چيز بود كه بعدها متوجه شدم.
بعد از فوت آقاي محتشمي، روي هم رفته دو ماهي سر كار نرفت يعني تا مراسم چهلم كه كاملا" درگير و دار كار و مراسم و مهمانداري بود بعد از آن هم تا بيست روزي در خانه بود من هم تا آنجايي كه ممكن بود ملاحظه اش را ميكردم.
يادم مي آيد يك روز صبح از خواب بيدار شد و فورا" دوش گرفت بعد هم درحالي كه فوق العاده به خودش مي رسيد، آماده رفتن شد با مهرباني ازش سوال كردم: داري ميري سركار؟
با همون حالت سرد و بي تفاوتي كه اخيرا" شروع كرده بود سري به علامت تاييد تكان داد و بدون هيچ حرفي بيرون رفت.
حوصله ام سر رفته بود حسابي بي كار شده بودم نه درسي، نه دانشگاهي و نه حتي بچهاي كه سرم به آن گرم باشد نبود فرهاد هم مضاعف شده بود.
آن روز فرهاد طبق معمول براي ناهار برنگشت من هم ميلي به خوردن ناهار نداشتم اما حوصله غرغر كبري خانم را نداشتم به همين خاطر به هر شكلي بودسعي كردم كمي غذا بخورم غلام هم مدام مشغول درختكاري و باغباني بود و يا براي خريد بيرون مي رفت.
آن شب هرچه براي شام منتظر فرهاد شدم نيامد ترس عجيبي سراسر وجودم را فراگرفته بود از شدت دلهره و اضطراب نمي دونستم چه كار كنم ياد شبي افتادم كه فرهاد با آن حالت مستي آمده بود ناخودآگاه به خودم لرزيدم حالا شرايط كاملا" تغيير كرده بود پدر فرهاد نبود و من بدون هيچ پشتيباني تك و تنها در اين باغ درندشت چه كار مي توانستم بكنم اگر باز هم با آن وضع مي آمد، هيچ كاري از دستم ساخته نبود.
تمام بدنم يخ كرد از شدت اضطراب غلام و كبري خانم را صدا زدم و گفتم: آقا دير كرده من هم نگرانش هستم شما ها بهتر از هر كسي از مسائل زندگي ما با خبرين ترسم از اينكه خدايي نكرده مثل گذشته دنبال ... خودتون كه بهتر مي دونين چي مي خوام بگم.
كبري خانم و غلام هر دو با دلسوزي سري تكان دادند در ادامه توضيح دادم: من اينجا تنهام و به كمك شماها نياز دارم مي خوام هواي منو داشته باشين اگه باز هم مست كرده باشه، شرايط عادي نداره مسلما" هيچي نمي فهمه غلام، تو از ويلا دوري ولي لااقل هواي اينجا رو داشته باش.

R A H A
10-03-2011, 01:22 AM
چشم خانم جان، حتما به دلتون بد نيارين شايد هم آقا فرهاد جايي كار داشته خيلي نگران نباشين.
اميدارم غلام، اميدوارم اين طور باشه كه ميگي.
بعد هر دوشان را مرخص كردم آن قوت بود كه تازه متوجه شدم چه نعمتي را از دست دادم پدر فرهاد تكيه گاه بزرگي براي من بود اي كاش هنوز هم زنده بود.
نيمه هاي شب بود كه فرهاد برگشت قبل از اينكه وارد ويلا بشود از پشت پنجره نگاهش كردم يك لحظه قلبم فرو ريخت اصلا" روي پاهايش بند نبود تلو تلو مي خورد درها را به هم ميكوبيد از وحشت داشتم قالب تهي مي كردم زمان زماني نبود كه بتوانم يك كلمه حرف بزنم خوب مي دونستم اگر كوچكترين حرفي بزنم، تكه بزرگم گوشم خواهد بود.
از شدت ترس زير لحاف خزيدم و خودم را به خواب زدم بعد از چند دقيقه اي، صداي پاي فرهاد را از پله ها بالا مي آمد، شنيدم ناخودآگاه پشت در اتاق كه رسيد صدا قطع شد منتظر شدم تاداخل اتاق بيايد چند لحظه اي صبر كردم، خبري نشد مي خواستم از جا بلند شوم ببينم كجا رفته كه يك دفعه در اتاق با لگد محكمي از هم باز شد قلبم داشت از حركت مي ايستاد هاج و واج تو رختخواب نشستم و نگاهش كردم.
با همان حالت مستي نعره اي زد و گفت: چي شده خانوم خانومها موش مرده شدي گرفتي خوابيدي؟ ديگه منتظرم نيستي ؟ پاشو برو به پدرم شكايتمو بكن زود باش مي خوام منو از خونه بندازه بيرون زود باش.
بعد هم چند تا فحش ركيك و زشت بارم كرد.
هيچ وقت صحنه آن شب از يادم نمي رود بي اختيار اشكم مي آمد خدايا اين چه سرنوشتي بود كه برايم رقم زدي؟
بدون اينكه حرفي بزنم بلند شدم خواستم از اتاق بيرون بروم كه يك دفعه از پشت موهايم را كشيد و گفت: كجا؟ لابد ميخواي بري پيش پدر نهع نه عزيزم اين دفعه نمي گذارم تو زن مني تو همين اتاق هم مي خوابي بعد بي اختيار روي تختخواب هلم داد.
با التماس و خواهش گفتم: فرهاد تو رو به خدا بس كن تو الان حالي ت نيست داري چيكار مي كني لااقل به جوني خودت رحم كن با اين كارت تن پدرت رو توي گور مي لرزوني فرهاد، به خدا من دشمن تو نيستم اگه بهت علاقه نداشتم كه تا حالا از اينجا رفته بودم آخه چرا باور نمي كني؟ مي فهمي چي دارم مي گم؟
همان طور كه ايستاده بود قهقهه بلندي سرداد و گفت: التماس كن عزيزم التماس كن نمي دوني چقدر لذت مي برم ديبا خانوم مغرور و يك دنده به پام افتاده و داره خواهش و التماس مي كنه.
بعد به سمت در اتاق رفت در حاليكه مي خواست در را از داخل قفل كند كبري خانم جلو دويد وگفت: آقا ، تو رو به خدا دست نگه دارين شما الان حالتون خوب نيست تورو به ارواح خاك پدرتون قسم مي دم اينكارها رو نكين به خدا خوبيت نداره.
فرهاد كه حسابي عصبي شده بود فرياد بلندي كشيد و گفت: برو گم شو، پيرزن احمق فردا وسايلت رو جمع ميكني و از اينجا گورت رو گم مي كني فهميدي چي گفتم؟ من توي اين خونه جاسوس نميخوام حالا ديگه واسه من پشت در اتاق گوش وايستاده گم شو برو .
ديگر حساب كار خودم را كرده بودم آرام و بي صدا زير لحاف لغزيدم خدا خدا مي كردم زودتر بخوابد هرچه كه بود او شرايط عادي نداشت شايد اگر هوشيار مي شد، هيچ كدام از اين كارها يادش نمي آمد شايد هم از كارش پشيمان مي شد اما در حال حاضر كاري از دستم ساخته نبود.
در حالي كه در اتاق را قفل مي كرد كليد را دخل جيب شلوارش گذاشت بعد با همان لباسها خودش را روي تخت انداخت بالاخره پلكهايش سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفت ولي چه فايده در از داخل قفل بود و كليدش را هم داخل جيب شلوارش گذاشته بود شهمات برداشتن كليد را نداشتم مي ترسيدم مبادا بيدار شود به هر ترتيبي بود سعي كردم بخوابم.
فرداي آنروز تا نزديكيهاي ظهر خوابيد از ترسم گوشه اي از اتاق كز كردم و نشستم حتي جرئت نفس كشيدن هم نداشتم .
در حالي كه در رختخواب غلتي ميزد چشمهايش را باز كرد و هاج و واج به صورتم چشم دوخت با تعجب از جايش بلند شد و گفت: چرا اينجا نشستي ؟ طوري شده ديبا؟
بدون اينكه جوابش را بدهم صورتم را برگرداندم.
بلند شد وبه طرفم آمد و گفت: با تو هستم چي شده ؟ اتفاقي افتاده؟
با عصبانيت جواب دادم: يعني تو نمي دوني؟ بهتره اينو از خودت بپرسي، نه ازمن.
مگه من چي كار كردم؟
نمي دونم دست كن تو جيب شلوارت مي فهمي.
با شتبا دست در جيب شلوارش كرد و كليد را در آورد يك لحظه انگار همه چيز به يادش آمد با شرمندگي سرش را به زير انداخت و در حالي كه در اتاق را باز ميكرد گفت: واقعا" متاسفم، ديبا منو ببخش دست خودم نبود تو اين مدت فشارهاي روحي رواني زيادي رو تحمل كردم اصلا" نفهميدم چي كار مي كنم آنقدر عصباني شده بودم كه با جنون فاصله اي نداشتم .

R A H A
10-03-2011, 01:22 AM
در حالي كه فرياد مي زدم، گفتم: دست از سرم بردار ، فرهاد ديگه از اين بچه بازيها خسته شدم من ديگه تحمل اين زندگي رو ندارم اين تو، اين همه زندگي ت منو رها كن من همين امروز بر مي گردم تهران، فهميدي؟ بعد بلافاصله شروع به جمع كردن لباسهايم كردم.
با التماس جلويم را گرفت و گفت: ديبا، من كه ازت عذرخواهي كردم چرا اينجوري رفتار مي كني باور كن دست خودم نبود مي دونم يه كارهايي كردم ، يه حرفهايي زدم كه در شانم نبوده، ولي باور كن تو شرايط بدي گير كرده بودم داشتم ديونه مي شدم مي خواستم يه جوري از خودم بيخود بشم، ميفهمي ديبا؟
با تمسخر گفتم: هاهاها، معني از خود بيخود شدن هم فهميدم، عزيزم چه سوغاتي اي براماز سوئد آوردي! چه تخصص گرانبهايي گرفتي! تخصص ديوونگي و جنون و مستي و عياشي، درست ميگم؟ من واقعا" برات متاسفم يه نگاه تو آيينه به خودت بنداز، ببين از اون فرهاد شاد و سرحال و با حجب و حيا چي باقي مونده بيخود نبودكه پدرت هميشه مي گفت تو به مادرت رفتي واقعا" هم همينطوره تو كاملا" شبيه مادرت هستي بويي از اصالت و شخصيت نبردي اگه آدم اصيلي بودي، يه سال كه سهله اگه ده سال هم خارج از كشور بودي اينطور تغيير هويت نمي دادي خدا رحم كرده زبون مادري تو از ياد نبردي.
با عصبانيت قدمي جلو گذاشت و دستش را بلند كرد كه به صورتم بكوبد خيره و براق نگاهش كردم و با نفرت گفتم: چرا معطلي؟ مستي تو ديدم، حالا هم بگذار هشياري تو هم ببينم.
ناخودآگاه دستش را پايين آورد مجددا" در حالي كه سعي مي كرد آرام باشد رو به من كرد وگفت: ديبا ازت عذر مي خوام منو ببخش به خدا غلط كردم باشه اصلا" هرچي تو بگي درسته ديگه تمومش كن مي خواي ديوونه م كني بعد از بالاي پله ها كبري خانم را صدا زد و گفت: دوتا قهوه داغ بيار بالا لحظاتي بعد، كبري خانم با ترشرويي دو تا قهوه آورد و در حاليكه س مي كرد، رو به فرهاد كرد و گفت: آقا من دارم از اينجا ميرم لطفا" حساب منو بكنين ديگه جاي ما اينجا نيست.
با تعجب رو به كبري خانم كردو گفت: اي واي، تو ديگه چرا؟ مگه تورو هم ناراحت كردم.
در دلم به او خنديدم كبري خانم همه چيز را با آب و تاب برايش توضيح داد فرهاد قاه قاه خنديد و گفت: اوه برو برو بسه ديگه برو ناهار رو آماده كن كه خيلي گرسنه م. امروز ميخوام با خانومم ناهار بخورم زودباش.
دوباره مهربان و عاقل شده بود چي كار مي تونستم بكنم دلم برايش مي سوخت من زن او بودم چطور مي توانستم در همچون شرايطي تركش كنم با خواهش و تمنا ازش خواستم كه ديگر سراغ اين كارها نره او هم در حالي كه كلي قسم و آيه مي خورد به من قول داد كه ديگر از اين كارها نكند.
شاباجي در حالي كه بساط شام را پهن ميكرد رو به ديبا و سينا كرد و گفت: بچه ها بياين يه چيزي بخورين من به جاي شما گلوم خشك شده شام از دهن افتاد.
سينا لبخندي زد وگفت: اتفاقا" شاباجي من هم خيلي گرسنه بودم. راستي چرا امشب آنقدر دير شام آوردي؟
آ]ه، چي بگم سرم به حرفهاي ديبا گرم شد از صرافت شام رفتم بعد رو به ديبا كردوگفت: مشغول شود خترم، تامن سماور رو به برق بزنم بيام.
ديبا در حالي كه تشكر ميكرد گفت: شاباجي فردا ديگه از دستم خلاص ميشين تو اين مدت خيلي بهتون زحمت دادم.
شاباجي و سينا هر دو ناخودآگاه به هم نگاه كردند سيناكه از اين حرف حسابي پكر شده بود بدون اينكه حرفي بزند سرش را پايين انداخت شاباجي با اندوهي خاص كنار ديبا نشستو درحالي كه بغض كرده بد، گفت ديبا جون چه اومدني داشتي و چه رفتني، باور كن مادر جون براي من كه خيلي مشكله هيچ وقت تو زندگي م تا اين حد از هم صحبتي كسي لذت نبرده بودم من واقعا" بهت علاقه پيدا كردم اما بيخود براي فردا بار و بنديل نيند كه نميگ ذارم بري پدر و مادرت تازه فردا مي رسن شيراز اون بنده خداها اين همه راه نيومدن كه به اين زودي برگردن تهران.

R A H A
10-03-2011, 01:22 AM
نه شاباجي ، با اين عجله كه بر نمي گرديم من يه سري كار دارم كه بايد انجام بدم ولي اينجا هم نمي مونم، به حد كافي به شما زحمت دادم.
ديگه چي مادر مگه من مردم، مي ترسي يه روزي بيام تهران خونه تون.
ديبا خنده زيبايي كرد وگفت: اوه، خداي من. اين آروزي منه شاباجي خيلي دوستتون دارم شما درست عين خدابيامرز مادربزرگم هستين.
بعد از شام، ديبا بشقابها را جمع كرد و به آشپزخانه برد سينا به حياط رفت تا آبي به سرو صورتش بزند شاباجي در حال كه چاي مي ريخت، رو به ديبا كردو گفت: قربون دستت دخترم يه كم ميوه بيار بخوريم.
چشم شاباجي الان ميارم بعد در حالي كه ظرف ميوه را از يخچال در مي آورد آمد و كنار شاباجي نشست.
سينا كه دست و رويش را شسته بود در حالي كه حسابي سر حال آمده نشست و گفت: شاباجي، حالا واقعا" يه چايي مي چسبه.
اي به چسم پسرم تو جون بخواه اين هم چايي خوش رنگ بفرمايين.
بعد رو به ديبا كرد و گفت: خب مي گفتي دخترم بهتر تا من خوابم نبرده تعريف كني ببينم بعدش چي شد؟ لابد فرهاد دوباره رفت سراغ بد مستي.
ديبا آه تاسف باري كشيد و گفت: بله همين طوره كه مي گين به قول معروف ترك عادت موجب مرضه و يا به عبارتي بهتر بگم توبه گرگ مرگه .
فقط چنيد روزي اخلاقش تغيير كرد و دوباره مثل سابق هر شب دير مياومد كم كم داشتم به اين وضع عادت مي كردم تنها خوشحالي م اين بود كه بچه نداشتم در غير اين صورت واقعا" نمي دونستم چي كار بايد مي كردم.
از فوت پدر فرهاد چهار ماهي ميگذشت نزديك عيد نورز بود، ولي كدام عيد هنوز عذادار بوديم اصلا" راضي نمي شدم عيد بگيرم جاي پدر فرهاد خالي بود هر سال اين موقع دور هم جمع مي شديم حتي آن وقتي هم كه فرهاد سوئد بود آقاي محتشمي نگذاشته بود ذره اي ناراحتي به خودم راه بدم.
از شبگرديهاي فرهاد به ستوه آمده بودم دلم مي خواست يك جوري سر از كارش در بياورم اين براي من خيلي مهم بود كه بدانم فرهاد با چه كساني معاشرت دارد.
يك شب كه نسبتا" سر حال بود به او گفتم: راستي فرهاد چرا هيچ وقت منو با دوستات آشنا نمي كني؟ من هنوز اونها رو نديدم.
با خوشحالي جواب داد: اينو جدي ميگي ديبا؟
معلومه خيلي دلم مي خواد اونها رو ببينم.
در حالي كه سر ذوق آمده بود با خوشحالي گفت باشه پس يه مهموني ترتيب مي ديم مي دوني، ديبا خيلي دلم مي خواست اونها رو دعوت كنم آخه تو اين مدت خونه همه شون رفتم ولي فكر كردم تو ناراحتن بشي.
نه ابدا" هر وقت خواستي بگو بيان من و كبري خانوم ترتيب كارها رو مي ديم.
نه، نه عزيم تو نمي توني يعني اين كار تو نيست.
چرا؟ مگه چند نفر مهمون چي كار داره؟
نه نه، ديبا اونها زياد هستن اصلا" يه اكيپ آدمن.
به تعجب گفتم: يعني تو با اين همه آدم دوست بودي و من خبر نداشتم .
به كجاشو ديدي بگذار بيان خودت كلي كيف مي كني همه شون شاد و سرخوشن آدم وقتي با اونهاس همه غمهاش رو فراموش ميكنه ديگه به هيچي فكر نمي كنه.
با اين حرفها كنجكاوي زنانه ام بيشتر تحريك شد لحظه شماري ميكردم كه هرچه زودتر آنها رو ببينم.

R A H A
10-03-2011, 01:23 AM
از آن روز، فرهاد حسابي به جنب و جوش افتاد همان دونفر مستخدمي را كه براي مراسم پدرش خبر كرده بود آورد و گفت: اينها بهتر به كارها وارد هستن تو بيخودي خودت رو به زحمت ننداز من سفارشات لازمو بهشون دادم در ضمن، براي شب جمعه يعني پس فردا شب بچه ها رو دعوت كردم.
بسيا رخوب عيبي نداره هر جور كه راحتي.
كبري خانم از ديدن مستخدمها حسابي ناراحت شد و گوشه اي كز كرد و نشست نزديكش رفتم و گفتم ناراحت نباش فقط همين يه دفعه س خيالت راحت باشه، اونها يكي دو روز ديگه از اينجا ميرن تازه تو هم مي توني يه كم استراحت كني.
بيچاره پيره زن در حالي كه دلگرم مي شد، گفت: راست مي گي خانم؟
آره عزيزم، حالا پاشو برو شاهچراغ يه زيارتي بكن براي من هم دعا كن.
با خوشحالي از جايش بلند شد و درحالي كه حسابي تشكر ميكرد، آماده رفتن شد.
اكبر و رضا دو مستخدم جديد با پشتكار وجديت خاصي شروع به كار كردند هر دو بلند قد و قوي هيكل بودند از قدرت بدني بالايي برخوردار بودند در عين حال سخت كار ميكردند حتي كوچكترين لبخندي گوشه لبشان ظاهر نمي شد قيافه هاي آنها مرا به وحشت مي انداخت مي ترسيدم با آنها تنها باشم غلام را خبر كردم و به ويلا آوردمش در همين فرصت كم تند تند ميز و صندليها را جابجا كردند و گوشه اي گذاشتند سالن بزرگ شده بود همه جا راگردگيري و تميز كردند بعد هم سراغ باغ رفتند وچند ريسه چراغهاي رنگارنگ به درختها آويزان كردند.
از كارشون حسابي تعجب كرده بودم مي خواستم حرفي بزنم ، اما بهتر ديدم ازخود فرهاد بپرسم بعد از اينكه از كار فارغ شدند هر دو براي خريد بيرون رفتند وقتي برگشتند چندين جعبه ميوه و شيريني و كلي مواد غذايي بار كرده بودند كه به اندازه يك مراسم عروسي بود لحظه به لحظه كارهاي آنها مرا به تعجب مي انداخت.
شب كه فرهاد آمد اول ازاو پرسيدم: اين كارها باري چيه؟ مگه چند تا دوست و رفيق دعوت كردن اين همه تشريفات داره؟ تو داري به اندازه يه عروسي خرج مي كني اين همه شيريني و ميوه ما براي عروسيمون آنقدرخرج نكرديم كه حالا داري ميكني.
برقي در چشمهايش زد وگفت: ديدي طاقت نداري لااقل صبر مي كرد ي خودت مي فهميدي اونوقت هي غر ميزني كه چرا تورو در جريان كارها قرارت نيم دم بيا هنوز هيچي نشده شروع به اعترض كردي.
حرفم را قورت دادم وگفتم: باشه لابد تو بهتر مي دوني هرجور راحتي.
من بايد سوكت مي كردم بالاخره به هر ترتيبي بود بايد سراز كارش در مي آوردم. اين زندگي به حد كافي مرموزانه بود.
روز پنج شنبه، از صبح زود در باغ و ويلا برو بيايي بود ميوه ها را شستند و همه را تميزو مرتب روي يك ميز چيدند ديسهاي بزرگ شيريني چندين رقم غذاهاي گرم و سردو دسر و همينطور چند رقم سالاد و نوشابه تا آن لحظه همه اين برنامه ها را پاي دست و دلبازي و مهمان نوازي فرهاد گذاشته بود پيش خودم مي گفتم لابد ميخواهد جلوي دوستانش كم نياورد اما وقتي طرفهاي ظهر يك وقت پر از صندلي و تا باند استريو بزرگ و اكو ورقص نور را ديدم از خودم وا رفتم. مو به تنم سيخ شده بود از شدت عصبانيت گريه ام گرفته بود خون خونم را ميخورد خدايا، اينجا چه خبره ما هنوز عذاداريم فرهاد داره چيكار مي كنه آخه مردم چي مي گن اون داره با آبروي چندين و چند ساله پدرش بازي ميكنه.
هزار بار خودمو لعنت كردم كه چرا پيشنهاد همچون مهماني اي را داده بودم بيچاره كبري خانم هم هاج و واج شاهد صحنه بود گاهي وقتهاهم با گوشه چارقدش قطرات اشك را از روي گونه هايش پاك ميكرد ميخواستم سر اكبر و رضا داد و فرياد كنم، ولي چه فايده آنها از من دستور نمي گرفتند به خوبي مي دانستند كه من هيچ كاره ام.
يكي دو ساعت بعد، فرهاد با عجله آمد در حالي كه دستورات لازم را به آنها مي داد نزديكم آمد و گفت تو كه هنوز آريشگاه نرفتي مي خواي برسونمت.
با عصبانيت جواب دادم: نه خير بنده عزادارم آرايشگاه هم نمي رم بينم اينجا جشن تولد گرفتي يا عروسي؟
هيچكدوم عزيزم.
پس ميشه بگي چه خبره لااقل من هم بدونم.

R A H A
10-03-2011, 01:23 AM
آره، حتما" چون تا دوساعت ديگه برنامه شروع ميشه اينجا يه پارتي بزرگه، فهميدي عزيزم.
از شنيدن اين حرف تمام موهاي تنم سيخ شده اصلا" رعشه به تنم افتاده بود تقريبا" با فرياد بلندي گفتم : پارتي ؟ چطور به خودت اجازه دادي پارتي بگيري ؟ مگه تو عزادار نيستي؟
لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: شما نمي خواد بيخود كاسه داغتر از آش بشي اون پدر من بوده، عزاداري هم به خودم مربوطه تو بهتره كه بري كارهات رو بكني زودتر آماده شو يه وقت ميبيني سرو كله مهمونها پيدا شد زودباش بيشتر از اين هم مهموني رو زهرمارم نكن كه اصلا" حوصله ندارم .
طاقت نياوردم و با اكره و نفرت گفت: اگه مي دونستم همچون خيالاتي تو سرت هست ، هيچوقت زير بار نمي رفتم فرهاد، مثل اينكه يادت رفته من و تو قرار يه مهموني ساده رو گذاشتيم يه مراسم معارفه با دوستهات اما ببين سر از كجا دراوردي!
پوزخندي زد و گفت:نه يادم نرفته اينو خوب ميدونم كه جنابعالي هيچوقت از اين لطفها در حق من بيچاره نمي كنين بعد در حالي كه جدي شده بود ، اخمهايش را در هم كشيد وگفت: بيخود سربه سرم نگذار. خودت ميدوني كه عصباني بشم هيچي جلودارم نيست.
با دلي پر از درد و غم به اتاقم رفتم دلم ميخواست از آن ويلاي لعنتي فرار ميكردم در و ديوار آن باغ برايم حكم زندان را داشت دستم به هيچ كاري نمي رفت حوصله آماده شدن نداشتم من احمق تا آن ساعت حتي يك درصد هم ذهنم به پارتي خطور نكرده بود تازه به خريت خودم پي برده بودم اين اولين باري نبود كه چوب سادگي ام را ميخوردم.
يادم مي آيد سالهاي پيش وقتي كهخيلي كوچك بودم يك دوست خانوادگي داشتيم، كه اون هم دختري داشت البته دو سه سالي از من بزرگتر بود دختر شيطان و زبرو زرنگي بود از زيبايي بي بهره نبود يك روز برايم درددل كرد و گفت كه عاشق پسري شده و خاطرش را ميخواد حتي به خاطرش مي خواست خودكشي كند من كه حسابي ترسيده بودم كلي نصيحتش كردم، اما او اصلا" زير بار نمي رفت.
وسط حرفهايش اشاره كرد و گفت: ديشب با هم پارتي بوديم نمي دوني چقدر بهم خوش گذشت .
براي اينكه از تك و تا نيفتم سري به علامت تاييد تكان دادم.
خنده اي كرد و گفت: تا حالا پارتي رفتي؟ اصلا" مي دوني پارتي يعني چي.
با شهامت جواب دادم : آره.
خب بگو ببينم چيه.
اوه اين هم شد سوال كه مي پرسي اينو كه همه ميد ونن پارتي يعني پارتي بازي كردن نشنيدي كه مي گن يارو پارتيش كلفت بود يا اينكه تو اداره پارتي داشت كارش رو انجام دادن.
لحظه اي مات و مبهوت نگاهم كرد بعد آنچنان شليك خنده اي كرد كه نگو و من غافل از همه جا هاج و واج نگاهش مي كردم حالا واقعا" بعد از اين همه سال هنوز كه هنوز است وقتي يادم به حرفم ميا فتد ناخودآگاه خنده ام ميگيرد آن روز وقتي معناي پارتي را فهميدم تا ساعتها همين طور مثل ديوانه ها به خودم مي خنديدم.
سينا كه به شدت خنده اش گرفته بود گفت: واقعا" خنده هم داره من كه باورم نميشه اينو جدي گفتين؟
بله، البته قسم مي خورم كه همه ش عين حقيقت بودي ولي خب زياد هم جاي تعجب نداره، اون موقع من بچه بودم هرچي باشه اون دوسه سال از من بزرگتر بود در ضمن اين برنامه ها بيشتر به تربيت خانوادگي هر فردي بستگي اره خونواده من هيچ وقت اهل پارتي گرفتن نبودن و خبع مسلما" من هم بچه اونها بودم و معني همچون مهموني اي رو نمي دونستم ولي زياد هم تعجب نكين من از اين خرابكاريها زياد داشتم لاببد اگه اينو بشنوين اصلا" باور نميكينين.

R A H A
10-03-2011, 01:23 AM
يادم مياد تازه وارد دوره متوسطه شده بودم خيلي ذوق و شوق داشتم روز اول مدارس بود دبير ادبيات سر كلاس آمد پيرزن حراف و اخم آلودي بود تا وارد كلاس شد در حاليكه خودش را معرفي ميكرد گفت: ببينن، بچه ها من اصلا" از غيبت كردن خوشم نمياد سعي كنين هيچ وقت غيبت نكين .
آن روز چندين مرتبه اين حرف را تكرار كرد من كه خيلي خوشم آمده بود رو به بغل دستيم كردم و گفتم: عجب معلم مومن و با خداييه ببين از وقتي كه اومده همه ش ميگه غيبت نكنين چقدر خوبه آدم تا اين حد ايمانش قوي باشه.
بغل دستي ام يكدفعه آنچنان خنده اي كرد كه كل كلاس بهم ريخت. حالا نخند و كي بخند.
دبير ادبيات با عصبانيت گفت: اونجا چه خبره بلند شين از كلاس برين بيرون.
من كه حسابي از دست دوستم عصباني شده بودم رو به دبير كردم و گفت: مي بخشين خانم، من كه كاري نكردم تازه داشتم از شما تعريف ميكردم كه اين يه دفعه بي هوا شروع به خنده كرد.
بلغ دستي ام كه هنوز نمي تونست خودش را كنترل كند در حالي كه از جا بلند مي شد باخنده شروع به تعريف ماجرا كرد كه يك دفعه همه كلاس مثل بمب ساعتي تركيد حتي آن دبير اخم آلود هم قاه قاه خنديد حسابي خجالت كشيده بدم هنوز دليل اين همه خنده را نمي دانستم.
دبير كه متوجه من شده بوددر حاليكه سعي مي كرد جلوي خنده اش را بگيرد نزدك آمد و دستي به سرم كشيدو گفت: اسمت چيه؟
ديبا.
با محبت نگاهم كرد و گفت: مطمئن هستم كه تو بهترين دانش آموز كلاسي، دختري ساده و درسخون بعد رو به بچه ها كرد و گفت: ديبا تقصيري نداره سالها قبل تو مدارس عوض غيبت مي گفتن غايب اينكه ديگه اين همه خنده نداره اين را گفت و باز هم خودش شروع به خنديدن كرد تازه آن وقت بود كه فهميدم چه دسته گلي به آب دادم.
شاباجي و سينا هر دو از شدت خنده نمي توانستند خودشان را كنترل كنند.
ديبا هم خنديد و گفت: حالا بعد از سالها واقعا" تبديل به يه جوك شده گاهي وقتها از اين همه سادگي كه داشتم تعجب مي كرم. اما در عين حال، از غرور بالاي هم برخوردار بودم.
سينا كه هنوز داشت مي خنديد گفت: زياد به خودتون خرده نگيرين اون وقتها شما بچه بودين معمولا" بچه ها يا حتي نوجونها خيلي ساده تر از اوني هستن كه ما فكرش رو مي كنيم.
ديبا خنده تلخي كردو گفت: اتفاقا" من هم ازاين بابت خودمو سرزنش مي كنم اون موقع نمي فهميدم اما حالا چي كه يه دختر با سواد و تحصيلكرده شدم من تا روز پنج شنبه درصدي متوجه پارتي دادن فرهاد نشده بودم يعني در واقع اگه زودتر متوجه اين موضوع شده بودم به هر نحوي اين برنامه را بهم مي زدم اينو ديگه نميشه پاي سادگي گذاشت اينو بايد پاي خريت من گذاشت.
ديبا در حالي كه لبخند مي زد گفت: مثل اينكه با اين خنده هايي كه كردين حسابي خستگي تون در رفت.
شاباجي كه هنوز داشت مي خنديد ، گفت: دخترم ، تو هر چي كه براي ما تعريف كني كما اينكه غم انگيز باشه لذتبجهشه تو خيلي شيرين حرف مي زني.
ديبا ادامه داد و گفت: آن شب خيلي دمق شده بودم دست ودلم به كار نمي رفت از حق نگذريم جداي از بعضي مسائل بيشتر ناراحت پدر فرهاد بودم او براي من خيلي عزيز بود ما هنوز عزادار بوديم اين كارها يك نوع بي احترامي به او محسوب ميشد .
بالاخره با غرغرهاي فرهاد آماده شدم لباس شيك و سنگيني انتخاب كردم و پوشيدم اصلا" دوست نداشتم جلوي دوستان فرهاد جلف و سبك جلوه كنم آرايش ملايمي كردم و موهايم را طرز زيبايي صاف و ساده دورم ريختم وقتي كارم تمام شد به طبقه پايين رفتم .
فرهاد در حاليكه نگاه خريدارانه اي مي كرد، جلو آمد و گفت: به به، خيلي خوشگل شدي! يه خانوم تمام عيار عزيزم، تو هرجوري خودتو درست كني زيبا و قشنگ هستي بيخود نبود نمي خواستي بري آرايشگاه.

R A H A
10-03-2011, 01:23 AM
مثلا" با اين حرفها مي خواست يك جوري از دلم دربياورد من كه از دستش دلخور بودم به حالت قهر صورتم را برگداندم و حرفي نزدم .
ساعت تقريبا" هشت و نيم بود كه سرو كله مهمانها يكي پس از ديگري پيدا شد دم در ورودي براي استقبال ايستادم هر يك از دوستان فرهاد كه مي آمدند يك دختر و يا حتي دو سه تا دختر همراهشان بودقيافه هاي جلف و سبكي داشتند آرايشهاي تند و غليظي كرده بودند فرهاد هركدام از آنها را كه مي ديد با كلي خوشحالي و جار و جنجال از آنها استقبال ميكرد حتي تك تك آنها را مي بوسيد كه البته اين كار از ديد من بسيار قبيح و چندش آور بود.
دخترها لباسهاي دكلته تنگ چسبان پوشيده بودند با وجودي كه سرو وضع و لباس خوبي داشتند، اما به خوبي از چهره شان مي شد فهميد كه خانواده دار نيستند بيشتر آنها مجرد بودند و در اصل ماجرا هيچ تاثيري نداشت براي اينكه بعضي از دوستان فرهاد كه متاهل هم بودند بدون همسرشان آمده بو دند درست همانطوري كه در تمام اين مراسم فرهاد شركت كرده بود و من حضور نداشتم يعني در واقع، با اين همه دخترهاي جورواجور و شكلهاي اجق و وجق كه به راحتي خودشان را در اختيار هر كس و ناكسي قرار مي دادند كسي نياز به همسر نداشت در ميان آنها حتي يك آدم با شخصيت پيدا نمي كردي.
جداي از خانمها كه البته نام خانم براي آ‹ها زيادي است، مردها از شكل و شمايل خوبي برخوردار نبودند همه به جاي كت و شلوار ، تي شرتهاي تنگ و چسبان و شلوار جين به تن داشتند يقه لباسهايشان باز بود و گردنبند و دستنيد طلا به خودشان آويزان كرده بودند برخوردشان با من تقريبا" سرد و بي تفاوت بود هيچ كس طرف من نمي آمد. خيلي زود متوجه شدم كه آنها حتي ارزش استقبال كردن را هم ندارد.
وقتي شلوغ شد از فرصت استفاده كردم و روي يك صندلي نزديك آشپزخانه نشستم كبري خانم از شدت عصبانيت از آشپزخانه بيرون نمي آمد. حسابي سر همه گرم بود به زودي موزيك سرسام آوري شروع شد چراغهاي رقص نور خاموش و روشن مي شد همه وسط سالن درهم مي لوليدند البته رقص كه چه عرض كنم عين آدمهاي ديوانه و رواني خودشان را به شدت تكان مي دادند و حركات وحشيانه و زننده اي در مي آوردند.
در آن غوغا و هياهو چمم به اكبر و رضا افتاد كه داشتند جعبه بزرگي را حمل ميكردند و به سرعت وارد آشپزخانه شدند تند و سريع گيلاسهاي مشروب خوري دكوري را كه داخل بوفه بود، درآوردند و داخل سيني گذاشتند.
نه ديگه اين غير قابل تحمل بودبا عصبانيت جلو دويدم و گفتم: چه كار مي كنين؟ اين آشغالها چيه زود اينها رو از اينجا ببرين بيرون.
اكبر لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: خانم اگه گله و شكايتي دارن بهتر به آقا بكنن.
در حالي كه داد مي زدم رو به رضا كردم و گفت: زود برو آقا رو صدا بزن بياد اينجا.
رضا با اكراه از آشپزخانه بيرون رفت و بعد از چند دقيقه اي با فرهاد به آشپزخانه آمد.
فرهاد با عصبانيت رو به من كرد و گفت: باز كه شروع كردي ببين ديبا من اينجا كلي مهمون دارم اصلا" حوصله اين بچه بازيهاي تورو ندارم يه كاري نكن جلوي اين همه آدم ضايعت كنم فهميدي؟ بيخود تو كارهاي من دخالت نكن بعد با توپ و تشر رو به اكبر ورضا كرد و گفت: چرا معطلين؟ زود باشين اين خونه فقط يه آقا داره كه دستور ميده اون هم منم اين دفعه به خاطر چيزهاي كوچك جار و جنجال به پا كنين، من ميدونم و شما.
اكبر و رضا در حاليكه زير لب ناسزا مي گفتند فورا" دست به كار شدند. فرهاد خواست از آشپزخانه بيرون بره كه به سرعت دستش را گرفتم و گفت: فرهاد، صبر كن تو به من قول دادي ديگه سراغ اين كارها نري هيچ مي دوني اگه اين همه آدم مست كنن چي ميشه؟ تورو به خدا يه كم عاقل باش تا حالا هر كار خلافي كردي تو خونه خودت نبوده فرهاد اينجا حرمت داره اگه بخواي مشروب بدي من همين الان از اينجا مي رم.
با نگاه انزجار آميزي دستم را پايين انداخت و گفت: تو همچون غلطي نمي كني پات رو از اينجا بيرون بگذاري آبرو برات نمي گذارم مي دوني كه من ديوونه بشم چي كار مي كنم يه دفعه ديدي جلوي همين جمعيت كاري ميكنم كه لخت و عور وايستي برقصي فهميدي؟ برو بشين رو صندلي و صدات در نياد.

R A H A
10-03-2011, 01:23 AM
جلوي كبري خانم و اكبر و رضا داشتم از خجالت آب مي شدم دلم ميخواست زمين دهن باز مي كرد و من مي رفتم داخلش بغض گلوم فشار مي داد خواستم فرياد بزنم و مهماني را به هم بريزم اما چطوري من يكه آدم تك و تنها از آن وحشي هر كاري ساخته بود او حاضر بود مرا بكشد، ولي مهماني اش خراب نشود.
با رفتن فرهاد كبري خانم كه عاقل ترين فرد حاضر در آن ويلاي لعنتي بود با دلسوزي جلو آمد و گفت: خانوم جون، بهتره هيچ حرفي نزنين از شما كه كاري ساخته نيست بيچاره آقاي محتشمي دلش رو به كي خوش كرده شما بهتره فردا با خونواده تون تماس بگيرين بيان تكليفتون رو معلوم كنن اين طوري از بين ميرين.
سري تكان دادم وگفتم: راست مي گي بايد همين كار رو بكنم فرهاد لياقت فداكاري نداره امشب شب آخريه كه اينجا هستم بگذار چهره كريه و نفرت انگيزش رو كاملا" ببينم اين طوري ديگه هيچ وقت دلم براش تنگ نميشه بعد آرام و بي صدا از آشپزخانه بيرون رفتم و همان جا پشت در روي صندلي نشستم.
اين بار ديگر چشم از مجلس برنداشتم كاملا" فرهاد را زير نظر گرفتم آنقدر حركات جلف و سبك از خودش نشان مي داد كه حد نداشت دو سه تا دختر مدام دنبالش بودند و با هم خارجي ميرقصيدند نيم ساعتي به همين وضع گذشت حالا ديگر همه مشروب خورده بودند وحال عادي نداشتند تازه از آن موقع به بعد سالن ديدني بود آن چنان وضع اسف بارو رقت انگيزي از يك مشت جوان ديدم كه فكر نكنم تا آخر عمر فراموش كنم.
لحظه به لحظه حركاتشان قبيح تر و زننده تر مي شد ترس عجيبي در وجودم رخنه كرده بود همانطوري كه روي صندلي نشسته بودم و غرق در تفكراتم بودم يك دفعه چهره اي آشنا به طرفم آمد البته فرهاد و دوسه نفر ديگه هم دنبالش بودند كه من آنها رانمي شناختم از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم بله، آقاي بهرامي بود ه با چند تا از مهندسان تازه از راه رسيده بودند و بلافاصله به سراغم آمدند.
با احترام از جا بلند شدم و شروع به خوش آمدگويي كردم مهندس بهرامي كه فوق العاده باشخصيت بود با احترام خاصي سلام واحوال پرسي ميكرد همين طور آن دو سه نفر ديگر هم در حالي كه خودشان را معرفي ميكردند،سلام و احوال پرسي كردند.
چهره آقاي بهرامي فوق العاده گرفته و ناراحت بود با عصبانيت نگاهي به فرهاد انداخت و گفت: مي شه بگي اينجا چه خبره ؟ چي كار كردي، فرهاد؟ تو به ما گفته بودي كه يه مهموني دوستانه گرفتي و ديبا خانوم ميخواد با ما آشنا بشه پس اين كارها براي چيه؟ چي كار مي كني؟ يه مشت اراذل و اوباش دور خودت جمع كردي كه چه؟
فرهاد در حالي كه رنگ به رنگ مي شد خودش را جمع و جور كرد و با چشمكي كه به مهندس بهرامي ميزد صحبت را عوض كرد و گفت: خيلي خيلي خوش آمدين اينجا رو خونه خودتون بدونين بفرمايين از خودتون پذيرايي كنين.
مهندس بهرامي نگاه سرزنش باري به او كردو چيزي نگفت.
فرهاد كه ميخواست هرچه زودتر آنها را از من جدا كند و به جمع خودشان ببر دست مهندس بهرامي را كشيد و گفت: بيا بريم اون طرف سالن يه چيزي بخور حالت رو جا مياره.
مهندس بهرامي با اكراه دستش را كشيد و گفت: نه خيلي ممنون همين جا راحتتريم شما بفرمايين به مهموناتون برسين ما اينجا در كنار ديبا خانم هستيم.
فرهاد كه حسابي سنگ روي يخ شده بود با عصبانيت جواب داد: هر طور كه راحتي من رفتم و بلافاصله به جمع رقاصها پيوست.
آقاي بهرامي با محبت و دلسوزي خاصي جلو آد و در حالي كه سرش رابه علامت تاسف تكان مي داد، گفت: من واقعا" متاسفم البته نه براي فرهاد، بلكه براي شما ديگه هر بلايي سر فرهاد بياد ناراحت نمي شم اون لياقت يه زندگي خوب و آبرومند و يه همسر مهربون رو نداره ديبا خانوم، من فوق العاده براي شما ناراحتم اينجا جاي شما نيست مي دونم چه زجري مي كشين رنگتون مثل گچ سفيد شد راستي خونواده تون شيراز نيستن؟
خير.

R A H A
10-03-2011, 01:24 AM
اوه، حيف شد اگه اينجا بودن، همين الان شما رو مي بردم پيش اونها.
با تاسف سري تكان دادم و گفتم: نهخير اونها شيراز نيستن شايد هم همه بدبختي من به خاطر اينه كه اونها ازم دورن اتفاقا" فرهاد هم از همين موضوع سوء استفاده كرده اي كاش الان پدر و مادرم اينجا بودن چقدر دلم براشون تنگ شده، ناخودآگاه اشك در چشمهايم حلقه زد.
آقاي بهرامي كه فوق العاده ناراحت شده بود چند تا ناسزا نثار فرهاد كرد .
مهندس قرباني كه به همراه مهندس بهرامي آمده بود با ناباوري نگاهي به جمع انداخت و گفت: من كه باورم نميشه اين كارها واقعا" از فرهاد خان بعيده چطور حاضر شده اين همه اوباش رو اينجا جمع كنه فكر نمي كنه يه وقت ممكنه بلايي سر شما بيارن آخه، اينها كه حال عادي ندارن بعد چهار نفري گرد هم حلقه زدن و شروع به صحبت كردن.
بعد از چند دقيقه اي ، مهندس بهرامي جلو آمد و گفت: اي كاش همسرمو آورده بودم لااقل شما تنها نبودين راستي، اگه مايل باشين مي تونم شما رو ببرم منزلمون.
با عجله گفتم: نه، نه اصلا" فرهاد بفهمه ديونه ميشه حرفش رو هم نزنين بعد جريان يك ساعت پيش رو تعريف كردم و گفتم: اون منو تهديد كرده الان هم كه شرايط عادي نداره هر كاري ازش برمياد در ثاني، تعداد اينهاخيلي زياده ممكنه به جر و بحث و كتكتاري منجر بشه.
مهندس قرباني با صميمت خاصي جلو آمد و گفت: خانوم شما نگران چي هستين؟ اينها يه مشت مگس وزنن كه با تلنگري روي زمين پخش مي شن. فقط كافيه كه اراده كنين.
مهندس بهرامي وسط حرفش آمد و گفت: نه، درست نيست ديبا خانوم راست ميگه به زور كه نمي شه زن مردمو از خونه ش بيرون برد از طرفي هم، ديبا خانوم موندن شما اينجا اصلا" به صلاح نيست يه ساعت ديگه هيچ كدون از اينها رو نمي شه كنترل كرد فعلا" ما تا بعد از شام اينجا هستيم وقتي كه ما رفتيم شما به بهانه خوابيدن فورا" برين اتاقتون، فهميدين؟
در حالي كه به او اطمينان ميدادم گفتم: حتما" خيالتون راحت باشه ولي در حقيقت، هنوز هم بحران را درك نكرده بودم.
بعد از شام كه البته آن شب من لب به غذا نزدم مهندس بهرامي با نگراني جلو آمد و گفت: تا شما جلوي چشم من تو اتاقتون نرين خيالم راحت نميشه بهتره همين الان به بهانه استراحت به اتاقتون برين و در رو هم از داخل قفل كنين.حتي اگر فرهاد پشت در بود، باز نمي كنين اون هم الان دست كمي ازاين ارازل نداره.
خيلاتون راحت باشه، اون كاري نمي كنه كه جلوي مهمونها آبروريزي بشه.
پس با خيالت راحت در اتاق رو قفل كنين و استراحت كنين.
در همين وقت، فرهاد كه فوق العاده شنگول و سرحال شده بود نزديك آمد و گفت: شما دوتا چي دارين به هم ميگين؟
مهندس بهرامي با تبحر خاصي حرف را عوض كرد و گفت: فرهاد جون ، داشتم از مهموني خوبي كه تدارك ديدي تشكر مي كردم واقعا" خيلي زحمت كشيدي.
فرهاد با غرور سرش را بلند كرد و گفت: اختيار دارين منكه كاري نكردم.
مهندس بهرامي بلافاصله از فرصت استفاده كرد و گفت: راستي، فرهاد مثل اينكه ديبا خانوم حسابي خسته شدن بعد در حاليكه چشمكي به فرهاد مي زد آهسته گفت: بهتره برن استراحت كنن اين طوري تو هم آزاد تري.
خوشبختانه فرهاد متوجه حقه مهندس بهرامي نشد بلافاصله رو به من كرد و گفت: راستي ، ديبا جون مهندس راست ميگه اگه خسته اي، بهتره بري استراحت كني نگران مهمونا نباش همه حسابي ازخودشون پذيرايي كردن.
آقاي بهرامي با سر اشاره اي كرد كه يعني برو.
بلافاصله از آقاي بهرامي و بقيه عذر خواهي كردم و به سرعت از پله هاي دوبلكس بالا رفتم از آن بالا برگشتم به پايين نگاه كردم آقاي بهرامي با نگراني خاصي به من چشم دوخته بود نگاه تشكر آميزي به او كردم و بلافاصله به اتاقم رفتم.

R A H A
10-03-2011, 01:24 AM
فصل 17
به سرعت داخل اتاقم رفتم و در را از داخل قفل كردم نفس عميقي كشيدم صداي سرسام آور موزيك و بوي الكل و سيگار و عرق بدن داشت ديوانه ام مي كرد آه،خدا چقدر به اين آرامش نياز داشتم نمي دانيد تا چه حد دلم مي خواست با يكي درد دل كنم.
صداي گفت و گوي بلندي از جلوي ويلا شنيدم به سرعت جلوي پنجره رفتم مهندس بهرامي با همكارانش بودند كه داشتند از فرهاد خداحافظي مي كردند يك لحظه قلبم فرو ريخت با رفتن آنها تنها پناهگاهم فروريخت. حالا واقعا" تنهاي تنها شده بودم.
با عجله لباسهايم را در آوردم و يك لباس راحت و ساده پوشيدم سرو صداي موزيك قطع نمي شد با اينكه در اتاق دربسته طبقه بالا بودم، ولي بازهم سرو صدا عذابم مي داد سعي كردم بخوابم چشمهامو روي هم گذاشتم، بلكه خواب به سراغم بيايد اما فكر و خيال دست از سرم بر نمي داشت.
يك لحظه تصميم گرفتم به پدرم تلفن بزنم اما آخر آن وقت شب از آن بيچاره ها چه كاري ساخته بود با خودم فكر كردم من كه تا حالا صبر كردم بهتر بود ا صبح تحمل كنم اين طوري خيلي بهتر بود دوباره روي تخت دراز كشيدم اصلا" نفهميدم كي و چه وقت خوابم برد.
يك دفعه هراسان از خواب پريدم هيچ صدايي به گوش نمي رسيد ويلا و باغ در سكوتي مطلق فرو رفته بود سرم به شدت درد ميكرد به خودم گفتم: خدارو شكر مثل اينكه همه رفتن با عجله كنار پنجره رفتم و نگاه كردم با تعجب ديدم هنوز ماشينها جلوي ويلا پارك هستند داشتم شاخ در مي آوردم نگاهي به ساعت انداختم نزديك پنج صبح بود خداي من، يعني اين همه آدم اينجا موندن نه، اين باور كردني نيست.
فورا" لباس پوشيدم بايد سر از كارشان در مي آوردم با وجودي كه مهندس بهرامي آنقدر سفارش كرده بود كه مطلقا" از اتاقم خارج نشم ولي كنجكاوي داشت ديوانه ام ميكرد بالاخره يك جوري بايد مي فهميدم بيرون چه خبر است.
با عجله قفل در اتاق رو باز كردم و به بيرون رفتم از بالاي پله ها چشمم كه به سالن افتاد خشكم زد نفسم بند آمده بود درست عين لشكر شكست خورده هر كسي گوشه اي افتاده بود بعضيها روي مبل ولو شده بودند بعضيها كف زمين و حتي روي پله ها تقريبا" همه بي هوش شده بودند.
تمام تنم به لرزه افتاده همهجا درهم ريخته بود مي خواستم فرايد بزنم من واقعا" نمي تون صحنه ان شب را براي شما توصيف كنم هرچه بود همه اش درد و دبدبختي حتي اين آدمهايي كه اين طور ادعاي خوشگذراني داشتند و يا نمي دونم به قول خودشان ادعاي تجدد و غربي بودن مي كردند، از همه بدبخت تر و بيچاره تر بودند آنها حتي از من هم درمانده تر بودند چرا كه اگر هنوز عقلي براي من باقي مانده بود آنها از همين هم بي نصيب بودند.
جرئت نكردم از پله ها پايين برم از رضا و اكبر و كبري خانم هيچ خبري نبود لابد آنها هم وابيده بودند از ميان آن همه آدم پيدا كردن فرهاد كار ساده اي نبود دو سه تا پله پايين تر رفتم هرچه نگاه كردم فرهاد را پيدا نكردم.يك دفعه وسط سلان چشمم به فرهاد افتاد كه به حالت تمر روي زمين افتاده بود يعني در واقع، از لباسهاش تشخيص دادم كه فرهاد است خداي من، پس اون هم اون وسط غش كرده.
آنقدر خورده و رقصيده بودندكه ديگر هيچكدام حال و رمق نداشتند يك لحظه دلم طاقت نياورد خواستم برم پايين و صداش بزنم ولي ترس برم داشت خواستم قدمي به عقب بردارم كه يك دفعه يك نفر مچ پامو گرفت از ترس جيغ كشيدم و خودم رو به عقب پرت كردم آنقدر شوكه شده بودم كه قدرت هيچ كاري نداشتم نفسم بند آمده بود من ناخواسته چندين پله پايين رفت هبودم درست جايي كه مردي غش كرده بود و بيهوش روي پله ها افتاده بود.
ناخودآگاه عقب عقب رفتم، اما او مثل اينكه هوشيار تر از بقيه بود چون به راحتي از جايش بلند شد و درحاليكه به صورتم زل زده بود تلوتلو خوران از پله ها بالا آمد چشمهايش قرمز و برافروخته بود با وجودي كه جيغ زده بودم اما حتي يك نفرهم ازجاش جم نخورد اون فرهاد بيغيرت هم به همان شكل كف سالن غش كرده بود.
با وحشت عقب عقب رفتم و يك دفعه پا به فرار گذاشتم به اولين اتاقي كه رسيدم ، پريدم تو اتاق و در رو از پشت سرم قفل كردم ديگر واقعا" داشتم سكته مي كردم وقتي حالم جا آمد به در و برم نگاه كردم اوه خداي من! به اتاق پدر فرهاد رفته بودم.
يك لحظه از ترس نزديك بودقالب تهي كنم از وقتي كه پدر فرهاد فوت كرده بود ترس و وحشت عجيبي از اين اتاق داشتم قلبم داشت از حكت مي ايستاد در و ديواراتاق به خصوص تختخواب آقاي محتشمي، داشت منو مي خورد.

R A H A
10-03-2011, 01:25 AM
يك لحظه فكر كردم اتاق پر از ارواح خبيث است كه هر لحظه ممكن است جلوم ظاهر بشن سعي كردم خودمو كنترل كنم پدر هميشه مي گفت كه ترس برادر مرگ است واقعا" راست مي گفت اگر بيشتر از اين خودمو مي باختم، حتما" تا صبح از ترس جان داده بودم اعتماد به نفسم را بالا بردم و به خودم گفتم : اينجا كه چيزي براي ترسيدن وجود نداره تازه روح آقاي محتشمي هم نگهدارمه مطمئنم كه اون بيشتر از هركسي نگران منه.
چراغهاي اتاق را روشن كردم و روي تخت نشستم ناخودآگاه چشمم به گاو صندوق كه گوشه اتاق بود افتاد، با تعجب و خيره خيره نگاه كردم در گاو صندوق باز بود و كليدش هم به در بود تا به حال در اين دو سه سال هيچ وقت نديده بودم كه حتي يك لحظه در گاو صندوق باز مانده باشد حتما" فرهاد به پول نياز داشته و فراموش كرده قفلش كند و كليدش رابردارد و از آنجايي كه مطمئن بوده كسي به اين اتاق نمي آيد خيالش آسوده بود.
ناخودآگاه بلند شدم و جلو رفتم با وجودي كه هيچ كس در اتاق نبود باز هم ميترسيدم به چيزي دست بزنم در گاو صندوق چندين دسته پول، چك، اوراق و خلاصه همه چيز بود ناخوادآگاه چشمم به مدرك ليسانسم افتاد از تعجب خشكم زد بي اختيار آن را از لابلاي اوراق بيرون كشيدم.
لحظه به لحظه تعجبم بيشتر مي شد من مدرك ليسانسمو در اتاق خودم داخل كمد گذاشته بودم تازه يادم اومد كه اونو با سند خانه و شناسنامه و گواهينامه و پاسپورتم همه را يك جا گذاشته بودم پس حالا درگاو صندوق چه كار مي كرد؟
يك لحظه فكر كردم نكنه بقيه مداركم هم اينجا باشه با عجله همه پاكتها بيرون ريختم بله، درست بود سند خانه اي كه پدرم خريده بود، به همراه شناسنامه و پاسپورت و گواهينامه ، همه و همه داخل گاوصندوق بود و من تا آن لحظه هيچ اطلاعي از مفقود شدن آنها نداشتم لابد اگر زماني هم مي فهميدم و به فرهاد مي گفتم كاملا" اظهار بي اطلاعي ميكرد.
تند تند مدارك ديگه رو زير و رو كردم ناگهان چشمم به پاكت مهر و موم شده اي افتاد كه البته از قسمت بغل پاره شده بود روي پاكت با خط درشت نوشته شده بود وصيت نامه ناخودآگاه تنم به لرزه افتاد وقتي پدر فرهاد از دنيا رفت جلوي همه با صراحت ادعا كرد كه پدرش وصيت نامه نداشته، اما حالا آن داخل گاوصندوق بودتازه متوجه شدم دور واطرافم چه مي گذرد.
به سرعت از همان قسمت پاره شده نامه را درآوردم و شروع به خواندن كردم هر خطي كه ميخواندم، عرق سردي روي پيشاني ام مي نشست آه،خداي من يعني فرهاد تا اين درجه پست بود و من خبر نداشتم خدايا تواين قصر وحشت چه خبر بود دور اطرافم چي مي گذشت؟
با هر سطري كه مي خواندم انگار كم كم دريچه هاي مغزم باز و بازتر مي شد از شدت عصبانيت مي خواستم فرهاد را خفه كنم تازه فهميدم چرا ديشب به من گفته بود حق ندارم پامو از اين خانه بيرون بگذارم من احمق فكر كرده بودم كه هنوز هم دوستم دارد و دلش نميخواهد تركش كنم آه، خدايا چرا بعضي از آدمها مي تونن تا اين درجه خودشون رو به پستي سوق بدن.
اولين سطر وصيت ناه يك مشت تعارفات معمول بود بعد هم راجع به خيرات و ميراث صحبت كرده بود بعد از آن پدر فرهاد با صراحت كامل اعلام كرده بود براي فرحناز هيچ ارثي نگذاشته، اما براي شيداو شيما به سهم دختر خود قسمتي از ملك و املاك را بخشيده بود اما فرهاد ، در سطر بعدي در حاليكه از او عذر خواهي كرده بود نوشته بود:
فرهاد جان،
پسر عزيزم، من تورا بيش ازهرچيزي در اين دنيا دوست دارم، هيچ دلم نمي خواهد از دستم برنجي اما چه كنم كه جز اين چاره اي نداشتم.

R A H A
10-03-2011, 01:25 AM
پسرم، متاسفانه در اين مدت، چه در ايران و چه در سوئد به مسائلي در رابطه با تو برخورد كردم كه جاي بسي تاسف داشت به خوبي مي دانم كه تو اين ثروت را يك شبه بر باد خواهي داد. از آنجايي كه مي دانم ديبا دختري فهميده و فداكار و مهربان است و همه جوره به پاي عشق تو ايستاده و تا حدود بسيار زيادي هم امتحانش را پس داده و از طرفي هم من او را حتي بيشتر از شيدا و شيما دوست دارم به همين خاطر براي استحكام و پايداري زندگي تو هر آنچه از ثروتم باقي مانده اعم از باغ و ويلا و ماشين و ملك و املاكم همه و همه را به ديبا بخشيدم.
به خوبي مي دانم كه او دختري لايق و پاكدامن و باگذشت است قدرش را بدان و سعي كن در كنار همسرت به خوبي و خوشي زندگي كني به تو قول مي دهم اگر با او يكي و يك رنگ باشي زندگي بسيار زيبايي در انتظارت خواهد بود در اين صورت، هيچ فرقي نخواد كرد كه اين ثروت به نام چه كسي رقم خورده چون در آينده اي نزديك به فرزندتان خواهد رسيد.
با آرزوي موفقيت روز افزون براي تو و ديباي عزيز
خدانگهدار براي هميشه
سرم مثل كوه آتشفشان شده بود داشتم منفجر مي شدم البته نه به خاطر وصيتي كه پدر فرهاد كرده بود نه ابدا"، من هيچ وقت چشم داشتي به اين مال و اموال نداشتم و ندارم بلكه از اين همه نيرنگ و حقه و دوز و كلك به درجه انفجار رسيده بودم.
عشق من به فرهاد پاك و بي ريا و مطهر بود تمام زخمها و آسيبهايي كه در اين مدت تحمل كرده بودم فقط به خاطر عشقي بود كه به فرهاد داشتم اما در عوض، عشق فرهاد به من پر از خدعه و نيرنگ و حقه و ريا بود او مرا به خاطر خودم نمي خواست.
حالا مي فهمم چرا بعد از فوت پدرش تا مدتها به من حتي نگاه نمي كرد و رويش را از من بر مي گرداند او با خواندن وصيت نامه پدرش، مرا مقصر مي دانست به خاطر همين هم قلبا" از من متنفر بود و حتي اگر چاره داشت، لحظه اي هم مرا تحمل نمي كرد و من بي خبر از همه جا گاهي وقتها به احمق بودن خودم غبطه مي خوردم اما تازه فهميدم كه فرهاد بيش از آنچه كه من تصور مي كردم احمق و كودن بود چرا كه اگر ذره اي عشق و محبت در وجودش بود، من حاضر بودم تمام آن ثروت را دو دستي تقديمش كنم .
خيلي زود به خودم آمدم هوا داشت روشن مي شد فورا" همه مداركم، به خصوص وصيت نامه ، را جمع كردم به خوبي مي دونستم كه برگ برنده تو دستم بدون وصيت نامه پدر فرهاد هيچ بود اما حالا بايد چه كار مي كردم من با يك گاو صندوق باز و يك در قفل چه كار مي تونستم بكنم، تازه اگر فرهاد بيدار ميشد و منو تواتاق پدرش با گاوصندوق مي ديد، دمار از روزگارم در مي آورد.
به سرعت در گاو صندوق را بستم و كليدش را زير تخت پنهان كردم تمام مداركم را داخل يك كيف كوچك مشكي ، كه متعلق به پدر فرهاد بود، ريختم و آنها را هم زير تخت گذاشتم البته يك دسته پول هم برداشتم بالاخره براي بيرون رفتن از آن ويلاي لعنتي به پول نياز داشتم.
بايد يك جوري ازاتاق خارج مي شدم، اما چطوري ؟اگر كسي به من حمله مي كرد، چه كار مي كردم؟ تازه اگر يك وقت اكبر و رضا بيدار مي شدند، چه؟ آنها راچه مي كردم ؟ ماندنم داخل اتاق اصلا" به صلاح نبود بايد يك جوري فرار ميكردم.
به سرعت پنجره قدي اتاق را باز كردم و به ايوان رفتم، اوه خداي من! به اندازه يك طبقه با كف باغ فاصله داشتم چطوري مي تونستم از اينجا پايين بپرم.
هوا داشت روشن ميشد تا چند دقيقه ديگر همه بيدار مي شدند آن وقت مثل مرغ در قفس افتاده بودم خدا خدا كردم يك راهي جلوي پايم پيدا شود ناخودآگاه چشمم به ايوان اتاق خواب خودم افتاد فاصله اش تا اين ايوان تقريبا" شصت هفتاد سانتي مي شد فكري به مغزم رسيد به سرعت داخل اتاق رفتم و كيف را از زير تخت بيرون كشيدم و به ايوان برگشتم با ترس و وحشت از روي ايوان اتاق پدر فرهاد روي ايوان اتاق خوابم پريدم حالا بايد چه كار مي كردم؟

R A H A
10-03-2011, 01:26 AM
به دور و اطرافم نگاه كردم ناخودآگاه برق اميدي در دلم زد يك درخت خشكيده و كهنسال همان جلو نزديك ايوان بود چاره اي نداشتم ، بايد از درخت پايين مي رفتم كيف را روي شانه ام انداختم و با ترس شروع به پايين رفتن از درخت كردم چندين بار نزديك بود سقوط كنم وقتي پايين رسيدم باورم نمي شد از همچون درختي پايين آمده باشم.
ديگر بقيه اش معلوم است تا جلوي در باغ بدون لحظه اي توقف دويدم. مثل پرنده اي شده بودم كه از قفس فرار كرده ، با وجود آن همه فاشر عصبي احساس سبكبالي خاصي وجودم را در برگرفته بود خوشبختانه، غلامخواب بود و به خاطر مهمانها در باغ را قفل نكرده بود آرام و آهسته در را باز كردم و تا آنجايي كه در توانم بود، دويدم.
وقتي به خيابان رسيدم فورا" يك تاكسي صدا زدم و آدرس دانشگاه را دادم يعني چاره اي نداشتم آنجا تنها جايي بود كه مي توانستم بروم حتي اگر داخل دانشگاه هم نمي رفتم مردم فكر ي كردند كه دانشجويم و منتظر باز شدن دانشگاه هستم اصلا" نمي دانم چرا اين كار را كردم من همان موقع خيلي راحت مي تونستم به ترمينالبروم و سوار اتوبس تهران بشوم، اما در آن شرايط فكرم اصلا" كار نمي كرد تمام وجودم ترس و وحشت بود مدام فكر ميكردم فرهاد دنبالم راه افتاده و هر لحظه گيرم مي آورد چقدر بده آدم تو شهر به اين بزرگي هيچ فاميلي و دوست و آشنايي نداشته باشه.
هوا كم كم روشن و روشن تر مي شد تردد ماشينها و اتوبوسها و مردم بيشتر شده بود حالا ديگه نسبتا" خيالم راحت تر بود با اينكه منتظر در دانشگاه بودم، اما با باز شدن دانشگاه تصميم عوض شد چطور مي تونستم جلوي دوستانم آبروي خودمو ببرم در ثاني، احمتال زياد مي رفت كه فرهاد براي پيدا كردنم به دانشگاه بيايد او به خوبي مي دانست كه من هيچ جايي براي رفتن نداشتم الا تهران بي اختيار در خيابان شروع به قدم زدن كردم نياز شديدي به فكر كردن داشتم بايد يك تصميم درست و حسابي مي گرفتم نمي دونم چند ساعت بي وقفه از اين خيابان به آن خيابان مي رفتم اما يك دفعه ناخودآ"اه ديدم جلوي حافظيه ايستادم چشمم كه به حافظ افتاد بي اختيار وارد آرامگاه شدم .
عصر شده بود و من تا آن لحظه لب به غذا نزده با وجودي كه خيلي گرسنه بودم ولي از شدت ناراحتي نمي تونستم چيزي بخورم يكي دوساعتي در حافظيه قدم زدم هوا كم كم داشت تاريك مي شد روي نيمكتي نشستم پيرمرد فالگير طرفم آمد و گفت: خانوم جون تورو به خدا يه فال از من بخر.
چشمهايم را بستم و نيت كردم بعد فالي را از لابه لاي انگشتان چروكيده پيرمرد بيرون كشيدم و در حالي كه پولش را ميدادم شروع به خواندنم كردم:
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
آن وقت بود كه آن چنان منقلب شدم كه بي اختيار اشكهايم سرازير شد و با صداي بلندي شكوه از حافظ كردم و گفتم مي فهمي چي داري ميگي حافظ ؟ تو ديگه چرا مي خواي با اين اشعارت خنجر به دل شكسته م بزني؟ كه البته بقيه اش را شاباجي بهتر مي داند.
آن موقع بود كه يك دفعه سر و كله شاباجي پيدا شد و مثل فرشته رحمت مرا از آن در به دري و گرفتاري نجات داد.
به اينجا كه رسيد بي اختيار با صداي بلندي به هق هق افتاد سرش را در دامن شاباجي گذاشت و به تلخي گريست شاباجي هم همپاي او مي گريست. صورت مهربانش سرخ شده بود اشك پهناي صورت سينا را در بر گرفته بود.
او چطور مي توانست درد دو زن تنها و بي كس را تحمل كند خدايا، اين دينا چقدر بي رحم و عاطفه س ، ما آدمها چطور مي تونيم تا اين حد پست و رذل باشيم.

R A H A
10-03-2011, 01:28 AM
فصل 18
از ديدنتون خيلي خوشحالم، مهندس پرتوي. من سينا گرشاسبي هستم به كلبه درويشي ما خوش آمدين.
شاباجي با منقل و اسپند جلو دويد در حالي كه دور سر مهندس پرتويي و همسرش سوسن مي چرخاند، گفت: نمي دونين چقدر خوشحالمون كردين خيلي خيلي صفا آوردين قدم رنجه كردين بفرمايين، بفرمايين بالا، حتما" خيلي خسته شدين مادر مي دونم راه زياده، ولي حالا با ديدن ديبا جون حسابي خستگي تون در مي ره.
ديبا هنوز در آغوش مادرش مي گريست و عقده چندين ماهه را در مي آورد پدر ديبا هاج و واج به سينا و شاباجي مي نگريست چقدر گرم و مهربان بودند تا به حال با چنين افرادي برخورد نكرده بود.
آقاي پرتوي نگاهي به حياط و ساختمان قديمي انداخت و بي اختيار گفت: اينجا چقدر زيباس! يه خونه قديمي و رويايي مثل بهشت مي مونه اين درختهاي بهار نارنج چه عطري داره!
سينا با خوشرويي لبخندي زد و گفت: معمولا" تو روز عطرش خيلي كمه، ولي تو شب غوغا مي كنه بايد خودتون امتحان كنين آدمو مست مي كنه حالا چرا نمي فرمايين بالا؟ اينجا توي حياط بده.
آقاي پرتوي مجددا" نگاهي به دور و اطرافش انداخت و گفت: اينجا بده مگاه جايي قشنگ تر از اينجا هم پيدا ميشه! يه همچون جاهايي براي ما آپارتمان نشينها مثل بهشت مي مونه مي دونين من باغ وويلاي مدرن و جديد زياد ديدم، اما هيچ كدوم صفاي اينجا رو نداشت.
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: ديبا جون، دخترم بسهديگه چقدر گريه مي كني تو آ]ر خودت رو مريض ميكني لااقل فكر مادر بيچاره ت باش ببين بنده خدا از بس گريه كرده چشمهاش پف كرده بيا بريم، دخترم.
بعد با مهرباني ديبا را از بغل مادرش جدا كرد و گفت: خدا رو شكر، دخترم همه چي به خير گذشت حالا ديگه چرا آنقدر خودت رو عذاب مي دي ببين مادرت ديگه به هق هق افتاده سوسن خانوم، تو رو به خدا شما هم بس كنين ديگه، الحمدالله كه هم شما سلامتين هم ديبا جون، حالا بفرمايين يه آبي به سرو صورتتون بزنين بريم بالا.
مادر ديبا نگاه حق شناسانه اي به شاباجي انداخت و گفت: خانوم ما خيلي به شما زحمت داديم من هيچ وقت محبتي رو كه در حق ديبا كردين فراموش نمي كنم ما واقعا" مديون شما هستيم با گفتن اين حرف مجددا" زد زير گريه.
آقاي پرتوي با دلخوري نگاهي به همسرش كرد و گفت: سوسن، باز شروع كردي ! ديگه چه مي خواي! بيا اين هم دخترت صحيح و سالم اگه خدايي نكرده يه بلايي سرش اومده بود، چي كار مي كردي؟ بعد رو به شاباجي و سينا كرد و گفت: واقعا" متاسفم، شما رو هم ناراحت كرديم.
مي دونين ، چه مي شه كرد مادره ديگه مدتي ميشه همديگه رو نديدن شما نمي دونين تو اين دو سه روز چي به ما گذشت البته من از خيلي وقت پيش انتظار همچون روزي رو مي كشيدم مدتها بود كه فهميده بودم فرهاد مرد زندگي نيست، اما اينو بايد خود ديبا تجربه مي كرد ولي متاسفانه، اون خيلي مظلوم و معصوم تراز اوني بود كه تصور مي كردم، همه جوره فداكراي و گذشت كرد، اما اين مرتيكه نمك به حروم قدرش رو ندونست.
شاباجي در حالي كه از پله ها بالا مي رفت گفت: حالا خودتون را ناراحت نكنين بفرمايين بالا سر فرصت حرف مي زنيم.
همه دنبال شاباجي راه افتادند و بالا رفتند خيلي وقت بود كه از ظهر گذشته بود، اما هنوز هيچ كدام ناهار نخورده بودند شاباجي از قبل تهيه و تدارك ناهار ديده بود پيش خودش حدس مي زد كه ممكن است براي ناهار پرسند سينا مشغول پذيرايي شد و چاي و ميوه و شيريني آورد ديبا كه تقريبا" حالش بهتر شده بود براي كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
آقاي پرتوي با شرمندگي رو به سينا كرد و گفت: تو رو به خدا آنقدر زحمت نكشين باور كنين اصلا" نميخواستيم مزاحم شما بشيم.
سينا با خوشحالي جواب داد: اين حرفها چيه، آقاي پرتوي؟ چه زحمتي اين براي ما باعث افتخاره كه با شما آشنا شديم البته بايد به عرضتون برسونم كه ممكنه من براي شما فردي غريبه و نا آشنا باشم ، اما برعكس شما، من كاملا" توي اين مدت كوتاه شما رو نشناختم و شايد هم خيلي بيشتر از اونچه كه تصور كنين بهتون نزديك هستم.

R A H A
10-03-2011, 01:28 AM
آقاي پرتوي با اشتياق بلند شد و گفت: درسته ، حق با شماست من آماده ام.
سينا در حالي كه از خانم پرتوي عذرخواهي ميكرد به همراه پدر ديبا به اتاقش رفت.
با رفتن آنها، شاباجي چند تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آمد كنار سوسن خانم نشست ديبا كه فوق العاده از ديدن مادرش خوشحال شده بود رو به او كرد و گفت: خب چه خبر؟ آه نمي دونين چقدر دلم براتون تنگ دشه بود راستي، از دايي و مادربزرگ چه خبر؟ حالشون خوبه؟
مادر آهي كشيد و گفت: همه خوبن دخترم، فقط دلتنگ تو هستن البته ما هنوز هيچ حرفي راجع به اين مسائل بهشون نگفتيم، اما فرك مي كنم خودشون تا حدودي يه چيزايي دستگيرشون شده بالاخره دير يا زود مي فهمنن.
شاباجي وسط حرفش پريد وگفت: چه عيبي داره مادرجون باز هم خدا رو شكر كنين كه به خير گذشت اگه زبونم لال يه اتفاقي افتاده بود چي كار مي كردين اصلا" مادر طلاق رو براي همچين وقتهايي گذاشتن.
در همين وقت صداي زنگ در بلند شد شاباجي با تعجب نگاهي به ديبا انداخت و گفت: يعني كيه؟ نكنه مهمون اومده پاشم در رو باز كنم.
سينا در حاليكه از اتاقش بيرون مي آمد با صداي بلندي گفت: من درو باز ميك نم ، شاباجي شما زحمت نكشين و به سرعت از پله ها پايين رفت.
شاباجي كه نگران شده بود طاقت نياورد و از اتاق بيرون رفت و از بالاي پله ها سرك كشيد ديبا رو به مادرش كردو گفت: خدا كنه مهمون نباشه .
مادر با تعجب جواب داد: چرا دخترم؟ مگه عيبي داره؟ مهمون حبيب خداست ناراحت نباش جاي مارو تنگ نمي كنن.
نه مادر جون منظورم منظورم اصلا" اين نبود آخه شما كه نمي دونين دخترو نوه شاباجي از من خوششون نمي ياد ترسيدم مبادا اونها باشن.
مادر ميخواست سوالي بپرسد كه يك دفعه سر و صداي بلندي از حياط به گوش رسيد:
تو اصلا" خجالت نمي كشي با آبروي مردم بازي مي كني مگه من دخترمو از سر راه آوردم اين بچه بازيها چيه از خودت درآوردي ببين اين عيديه چقدر با اعصاب ما بازي كردي چرا دست زنت رو نميگري و ببري؟ نكنه هنوز هم سرو سامان نگرفتي!
خانم پرتوي كه حسابي تعجب كرده بود رو به ديبا كرد و گفت: چي شده ديبا؟ اين سرو صداها چيه؟ نكنه دعوا شده؟ بهتره بريم بيرون ديبا كه داشت از پنجره به حياط نگاه ميكرد گفت: نه، نه، به مادر ابدا"، يه موضوع خانوادگيه كه به ما مربوط نمي شه بهتره شما بيرون نرين و مجددا" از پشت پرده نگاه كرد.
سينا كه حسابي عصباني شده بود در حالي كه سرخ شده بود، سرش را به زير انداخت و گفت: بهتره از شراره بپرسين من حرفي براي گفتن ندارم.
يعني چه از شراره بپرسم تو داري بچه بازي درمياري، من بايد از شراره بپرسم؟ اين چند روز عيد يه بار ديدنش نيومدي اين هم از امروزت مگه سيزده به در نبود، چرا تكليف ما رو معلوم نمي كني..
شاباجي وسط حرف احمد آقا پريد و گفت: شما بفرمايين بالا باهم ديگه حرف مي زنيم اينجا بده داد و فرياد راه انداختين مردم پشت سرمون چي ميگن.
پريچهر گوشه اي كز كرده بود و داشت گريه مي كرد.
سينا نگاه انزجار آميزي به شراره انداخت و گفت: آخر كار خودت رو كردي همه آتيشها رو به پا كردي حالا هم مظلوم وار يه گوشه اي وايسا تماشا كن.
ديبا كه حسابي ترسيده بود رو به مادرش كردو گفت: چه بد شد مثل اينكه اوضاع خيلي خرابه. بعد پرده را انداخت و كنار مادرش نشست.
اين طور كهمعلوم بود آقاي پرتوي هم ملاحظه آنها را كرده بود واز اتاق سينا خارج نشده بود. صداي شراره بود كه اوج مي گرفت . من من آتيش به پا كردم يا اون دختره كه يه شبه تو رو زيرو رو كرده نگذار دهنم باز بشه فكر كردي خبر ندارم خجالت نمي كشي تو مثلا" نامزد داشتي از وقتي پاي اون دختره كه معلوم نيست از كدوم جهنم دره اي پيداش شده بود، به اين خونه رسيد ديگه حتي سراغي از من نگرفتي.
سينا كه تا بناگوشش قرمز شده بود يورشي به سمت شراره برد و با عصبانيت گفت: حرف دهنت رو بفهم چرا با آبروي مردم بازي مي كني ، دختره بي چشم و رو؟
احمد آقا جلو دويد و در حالي كه سينه سپر كرده بود گفت: دختر من بي چشم و روست يا تو كه با بي شرمي تمام ولش كردي به امان خدا شرمو خوردي و حيا رو قورت دادي فكر كردي من مي گذارم

R A H A
10-03-2011, 01:28 AM
سينا عقب عقب رفت در حالي كه سرش را پايين انداخته بود جواب داد: احمد آقا به حرمت موي سپيدتون و به احترام خاله م هيچي بهتون نمي گم فقط اينو بدونين كه سخت دراشتباهين بهتر بود اول از دخترتون مي پرسيدن كه تو اين مدت چه حرفها و بلاهايي سرم آورده .
شاباجي كه تحملش تمام شده بود گفت: ببين احمد آقا ما يه وصلت اشتباهي كرديم تا ديروز سينا و شراره با هم مشكل داشتن اما حالا ديگه من هم با شراره مشكل دارم يه زماني فكر مي كردم شراره بچه خودمه با سينا فرقي نداره، ديگه فكر نكرده بودم كه مار تو آستينم پرورش دادم همه تون منتظرين كه من سرمو زمين بگذارم و بميرم، بلكه اين خونه رو هم بالا بكشين اما اين دفعه رو كور خوندين ديگه نمي گذارم اين كار رو بكنين مدام شراره رو پر كردي و به جون سينا انداختي حالا هم خودت رو به بي خبري زدي خيال كردي من احمقم هيچي نمي فهمم.
احمد آقا، آب پاكي رو بريزم رو دستت ازامروز به بعد ما ديگه با شما هيچ وصلتي نداريم يه مدتي صيغه محرميت خونديم بلكه بچه ها اخلاق همديگه رو بيشتر درك كنن حالا هم پاي ضرر و زيان و خسارتش وايستاديم. اين شما، اين هم دخترتون، تا حالاشم فقط به احترام پريچهر بهتون هيچي نگفتم توي اين مدت كدومتون يه روز اومدين بهم سرزدين؟ مگه من مادر نبودم؟ سيزده روز از عيد گذشت كي به ديدنم اومد؟ بچه بزرگ كردم كه بسپارم دست شما كه اين طور با حرفهاتون پرش كنين كه حتي قيد مادرش رو هم بزنه! فكر كردين اگه سينا دامادتون بشه همه كارها خود به خود حل مي شه؟
احمد آقا كه تا آن لحظه به احترام شاباجي سرش را زير انداخته بود و سكوت كرده بود گفت: از شما ديگه توقع نداشتم شاباجي، حالا ديگه ما رو به سينا فروختي اگه سينا نوه بود، شراره هم يه نوه بود درست نيست آنقدر ميون اينها فرق بگذاري.
شاباجي با بغض فروخورده اي جواب داد: اي كاش يه ذره محبت تو وجودتون بود چي فكر كردين؟ لابد به نظرتون رسيده كه من پيرزن دل به ال دنيا بستم نه، ابدا" مي دونين چرا حاضر نيستم از اين خونه بلند شم براي اينكه جووني م، خاطراتم، خان بابا، همه و همه توي اين خونه س حتي سرو صداي بچه هام بله، من دلمو به اين چيزها خوش كردم براي اينه كه مي دونم اگه يه روز سرپناهي بالا سرم نباشه، هيچ كدوم از بچه هام حتي حاضر نيستن يه شب بهم پناه بدن، حالا ميخواي دلمو به كي خوش كنم به شماها؟
شاباجي كه حسابي منقلب شده بود يك دفعه بغضش تركيد و هاي هاي گريست سينا در حالي كه زير بغلش رو مي گرفت، روي تخت نشاندش، پريچهر جلو دويد و گفت: شاباجي تورو به خدا آنقدر خودتون رو عذاب ندين بعد با عصابنيت رو به شراره كرد و گفت: دلت خنك شد، همين رو مي خواستي؟ حالا ديگه برو بيرون بشين تو ماشين زود باش.
آقاي پرتوي كه تا آن لحظه خيلي خودش رو كنترل كرده بود با ديدن شاباجي كه حالش به هم خورده بود طاقت نياورد و از اتاق سينا بيرون آمد به سرعت از پله ها پايين رفت و رو به سينا كرد و گفت: شما شاباجي رو ببرين بالا خانوم لطفا" شما هم كمك كنين اگه لازمه، اورژانس خبر كنين.
احمد آقا كه از ديدن يك مرد غريبه در خانه حسابي شوكه شده بد با تعجب خيره خيره آقاي پرتوي را نگاه مي كرد آقاي پرتوي جلو رفت و خيلي محترمانه گفت: مي بخشين آقا، اينطور بحثهاي خانادگي درست نيست به اين شكل مطرح بشه اگه مشكلي دارين بهتر نيست به آرومي حل و فصل كنين؟
احمد آقا با ناراحتي سرش را تكان داد و بدون هيچ جوابي از در حياط بيرون رفت آقاي پرتوي همانطور هاج و واج نگاهش كرد.
سينا با كمك پريچهر داشت شاباجي را از پله ها بالا ميبرد ديبا كه بيشتر ازاين طاقت نداشت به كمكشان شتافت و زير بغل شابجي را گرفت. پريچهر خانم نگاه غضبناكي به سنيا انداخت و با نفرت به صورت ديبا زل زد .
شراره كه بدنبال مادرش آمده بود ناخودآگاه چشمش به ديبا افتاد و تقريبا" با فرياد گفت: ديدي ، مادر بيا تحويل بگير، اين خانوم هنوز هم اينجا تشريف دارن بعد همه تون بگين من هذيون ميگم به به پدر و مادرشون هم كه تشريف آوردن.
آقاي پرتوي كه از همه جا بي خبر بود جلو دويد و گفت: خانوم، ما همين الان اومديم فكر كنم براتون سوء تفاهم شده دختر من شوهر داره اين وصله ها به اون نمي چسبه آدم هر حرفي كه دم دهنش مياد، نمي زنه.
شاباجي كه حسابي حالش بد شده بود كف اتاق غش كرد سوسن خانم مشغول آب قند ريختن در دهانش بود سينا با عصبانيت جلو رفت و گفت: زود از اينجا برو بيرون و الا هرچي ديدي از چشم خودت ديدي دعا كن بلايي سر شاباجي نياد.

R A H A
10-03-2011, 01:29 AM
پريچهر خانم كه كنترلش را از دست داده بود يك دفعه بي مقدمه كشيده محكمي به صورت سينا نواخت و گفت: پسره بي چشم و رو بعد به سرعت دست شراره را كشيد و گفت بيا بريم.
با رفتن آنها، ديبا كه از خود بيخود شده بود به سرعت از اتاق بيرون رفت دلش ميخواست تنها باشد فشار عصبي زيادي را تحمل كرده بود مدام با خودش كلنجار مي رفت خداي من اين چه حرفهايي بود كه شراره زد ، خدايا تو خودت از دلم آگاهي من به تنها چيزي كه تا به حال فكر نكردم و حتي توجهي بهش نداشتم سينا بوده من هميشه به ديده يه آدم محترم و با شخصيت بهش نظر داشتم در ثانيع توي اين شرايط كه من هنوز متاهلم و گرفتار مسائل زندگي خودم هستم چطور مي تونستم به كس ديگه اي فكر كنم اون هم سينا كه نامزد داره آه، خدايا آدم چه چيزهايي مي بينه و مي شنوه.
آقاي پرتوي كه متوجه حال ديبا بود به دنبالش بيرون آمد و در حالي كه كنارش روي تخت مي نشست گفت: خب جريان ازچه قراره؟ اين حرفها چي بود كه اين چند روز مسئله خاصي پيش اومده بود كه تا اين حد گسترش پيدا كرده ؟
ديبا كه حسابي ناراحت و كلافه بود با عصبانيت جواب داد: تو رو به خدا، پدر جون شما ديگه دست از سرم بردارين به حد كافي تو اين مدت زجر كشيدم من چه مي دونم اين حرفها رو از كجا در آورده ، اصلا" شما بگين اين حرفها با عقل جور در مياد؟ اين دختره ديوونس داره هذيون مي گه، من چي كار به نامزد اون داشتم توي اين مدت كه اينجا بودم به جرئت مي تونم قسم بخورم به جز مشكلات و مسائلي كه تو زندگي برام پيش اومده بود تا حالا كوچكترين حرفي با آقا سينا نزدم ، اگه باور نمي كنين مي تونين از شاباجي بپرسين.
تازه من چندين بار خواستم از اينجا برم، اما هر بار با اصرارهاي شاباجي مجبور به موندن شدم شما جاي من بو دين چي كار ميكردين؟ تو بد شرايطي گير كرده بودم نه راه پس داشتم، نه راه پيش مي ترسيدم تو خيابان برم حس ميكردم فرهاد همه جا دنبالمه همون طوري كه به خودتون گفته بود به پليس هم اطلاع داده بود و مسلما" همه راهها تحت كنترل بود به خاطر همين هم ما از شما خواستيم به شيراز بياين حالا شما هم دارين منو متهم مي كنين.
اصلا" منظورم اين نبود شايد هم درست بيان نكردم اما دخترم تا حدودي به من هم حق بده باور كن يه لحظه بهت شك كردم، اين طوري كه شراره محكم و استوار حرف مي زد هر كسي جاي من بود شك مي كرد ، ولي حالا تا حدودي همه چيز برام روشن شده بالاخره شراره يه دختره مثل خودت، مثل مادرت و مثل همه زنهاي ديگه س مطمئنا" از اينكه تو اينجا توي اين خونه و پيش نامزدش بودي ناراحت و عصبي شده و يه سري سوء تفاهمات براش پيش اومده هرچي باشه اون هم دل نازكه بهتره كه من فردا به اتفاق سينا برم خونه شون اين طوري خيالم راحت مي شه لااقل اونها هم از نگراني در ميان.
ديبا سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: ولي فكر نكنم سينا قبول كنه اين طوري كه فهميدم مسائل اونها خيلي عميقتر از اونيه كه فكر ميكردم البته من زياد در جريان مشكلاتشون نيستم، اما انگار همين ديروز با هم تلفني كلي بحث و بگومگو داشتن شاباجي يه چيزهايي برام تعريف كرده اما حقيقتش آنقدر درگير مسائل خودم بودم كه هيچ توجهي به حرفهاش نكردم . تا الان هم كاملا" نفهميدم كه سرچي اختلاف دارن حالا فقط از يه چيزي رنج مي كشم اينكه اگه خدايي نكرده اين ازدواج سر نگيره، شراره منو باعث به هم خوردن اون مي دونه آه پدر شما مي گين چي كار كنم؟ مشكلاتم كم بود، لحظه به لحظه هم بهش اضافه ميشه.
عيبي نداره دخترم آنقدر خودت رو ناراحت نكن همه چيز به خوبي وخوشي تموم ميشه من با سينا حرف مي زنم مطمئن باش متقاعدش مي كنم. خيالت راحت باشه آنقدر ها هم كه فكر مي كني مشكل بزرگي نيست حالا بلند شو بريم بالا، جلوي سينا و شاباجي بده ، اونها به حد كافي شرمنده شدن تو هم بهتره اصلا" به روي سينا نياري بلند شو، دخترم.
ديبا آبي به سرو صورتش زد و به همراه پدرش از پله ها بالا رفت.
حال شاباجي بهتر شده بود همانطوري كه به پشتي تكيه داده بود، داشت براي سوسن خانم درد دل مي كرد سينا غمبرك زده گوشه اي از اتاق كز كرده بود چشمهايش را خون گرفته انگار هر لحظه ميخواست منفجر شود حسابي با آبرويش بازي شده بود او كه وقتي چشمش به يك زن مي افتاد تا بنا گوش سرخ و سفيد مي شد، حالا شراره بدترين و فيجع ترين حرفها را بارش كرده بود شاباجي يك ريز حرف ميزد ، اما سينا كاملا" در عالم خودش بود واصلا" به حرفهاي شاباجي توجهي نمي كرد .
با وارد شدن آقاي پرتوي، سينا كه يك دفعه به خود آمده بود به احترام او از جا بلند شد و با شرمندگي خاصي سرش را پايين انداخت و گفت:واقعا" متاسفم ديگه روي نگاه كردن تو چشمهاي شما رو ندارم، شراره يه دختر احمق و نادونه كه مدام تحت تاثير حرفهاي اين و اونه و متاسفانه واكنشهاي تند زننده ش گريبانگير من شده.


آقاي پرتوي دستي روي شانه پهن و ستبر سينا گذاشت و با حالتي پدرانه گفت : عيبي نداره پسرم ما گرگ بارون ديده ايم از اين حرفها تو زندگي همه هست مطمئن باش وقتي رفتي سر خونه و زندگي ت همه چي خود به خود درست مي شه من خودم فردا باهات ميام خونه احمد آقا باهاشون حرف مي زنم بالاخره بايستي يه جوري اين حرفها تموم بشه...
سينا وسط حرفش پريد وگفت: نه، نه ابدا" زندگي من با اين حرفها درست بشو نيست شما از چيزي خبر ندارين نمي دونم تا چه حد ديبا خانوم متوجه شدن، اما فكر كنم شاباجي تا يه حدودي در جريان قرارشون دادن اين ازدواج خواسته من نبود، من در واقع، تو يه عمل انجام شده قرار گرفتم. وقتي چهار ماه پيش از فرانسه برگشتم، ديدم همه چي رو بريدن و دوختن من به روحيات شراره آشنا نبودم، هيچ عشق و علاقه اي ميون ما نبود، اما هيچ وقت تو زندگي م رو حرف شاباجي حرف نزده بودم به خاطر احترامي كه براي شاباجي قائل بودم، پذيرفتم اما اون خيلي زودتر ازا ونچه كه تصور ميكردم خودش رو نشون داد هميشه تحت تاثير حرفهاي پدرش بود اوايل فكر مي كردم كم كم درست ميشه و دست ازا ين كارش بر يد اره، اما روز به روز اخلاقش تند و كينه اي شد حتي با شاباجي كه مادر بزرگش بود نمي تونست سازش داشته باشه.
شما به من حق بدين خودتون شاهد بودين اونها به كل قيد شاباجي رو زدن، حتي از من هم همچون انتظاري داشتن من چطور مي تونستم مثل اونها بيغيرت باشم قبلا" قرار بود شراره توي همين خونه بياد زندگي كنه، اما كم كم سر ناسازگاري گذاشت كه بايد خونه جداگانه بگيري و از اينجا بريم البته من از اين حرف ناراحت نشدم بالاخره هر جوني دوست داره كه زندگي ش مستقل باشه ، اما چيزي كه منو منقلب كرد اين بود كه با رفتن من، شاباجي تنها مي شد و اونها خيلي راحت آواره اين خونه واون خونه ش مي كردن و حالا ديگه بهانه هم به حد كافي داشتن ولابد تنهايي شاباجي و بزرگي خونه رو بهانه قرار مي دادن.
هيچ دوست نداشتم آسايش و راحتي شاباجي رو به هم بريزم اون براي همه ما زحمت كشيده همه دلخوشي ش همين خونه س، چيزي كه اول و آخرش مال بچه هاشه حالا چرا اونها انقدر عجله دارن خدا مي دونه لابد فكر كردن شاباجي اينجا رو به نام من كرده يا مي خواد بكنه نمي دونم خودم هم گيج شدم اما جدا از اين مشكلات شراره كاملا" از چشمم افتاده، من هيچ گرايش به عنوان يه همسر بهش ندارم بعد رو به ديبا كرد و گفت: من يه بار شرمنده شما شدم، اما اين بار واقعا" نمي دونم چي بايد بگم البته مي دونم به خوبي منو درك مي كنين چون با فردي مثل فرهاد زندگي كردين.
ديبا سرش را پايين انداخت و گفت: خودتون رو ناراحت نكنين شايد هم مقصر منم اون روزي كه شراره اومد اينجا ، بيشتر راجع به اينكه من يه دختر غريبه و بي كس و كارم و اينكه نكنه بلايي سر شاباجي بيارم و چطور شاباجي به من اعتماد كرده حرف زد واقعيت اينكه كه فكر كرده بودم از اين لحاظها نگران شاباجيه، اما اصلا" تصور نمي كردم منظورش چيز ديگه اي باشه.
آقاي پرتوي كه از حرفهاي ديبا بسيار متعجب شده بود با تعجب نگاهي به صورت ديبا انداخت كه از چشم تيزبين سينا مخفي نماند. ديبا در ادامه گفت: اگه متوجه همچون مسئله اي شده بودم همون موقع اينجا رو ترك ميكردم.
سينا با اندوه دستش را روي پيشاني گذاشت ، خم شدو گوشه اي از اتاق مچاله شد بغض راه گلويش را بسته بود ديگر هيچ آبرويي جلوي اين خانواده برايش باقي نمانده بود. با بغض فرو خورده اي گفت: اون ميخواست يه جوري عقده هاشو خالي كنه ما نزديك به چهار ماه نيست كه نامزد كرديم توي اين مدت، به خاطر اخلاقي كه داشت هميشه ازش گريزون بودم حتي يه بار با هم به گشت و تفريح نرفتيم اون به خوبي ميدونه كه ايراد از خودشه و اين حرفها هم بهانه اي بيش نيست قبل ازا ينكه شما بياين ما با هم مشكل داشتيم مدام از من پيش شاباجي گله مي كرد، اما حالا متاسفانه همه اينها رو پاي شما گذاشته...
سوسن خانم وسط حرفش پريد و گفت: واقعا" ما پدر و مادرها نمي دونيم چي كار كنيم يه عمري با بدبختيهاي خودمون دست و پنجه نرم كرديم، حالا هم كه بچه هامون رو سرو سامان داديم بايد غم و غصه هاي اونها رو بهجون بخريم عجب دوره زمونه اي شهد ديگه اين چشم به اون چشم اعتماد نداره. بعد رو به شاباجي كرد و گفت: شما به خاطر اعتمادي كه به دختر و دامادتون داشتين از دخترشون خواستگاري كردين، ما هم به خاطر اعتمادي كه به آقاي محتشمي داشتيم دخترمون رو بهشون داديم . آيا جواب اعتماد اينه؟ آه خدايا! ديگه آدم به كي مي تونه اعتماد كنه.
حالا، آقا سينا شما يه مرد هستي، پس ديبا چي بگه كه يه دختر جوون تو يه باغ در ندشت اين همه بلا سرش اومده الهي مادر برات بميره، دخترم آدم يه عمري بچه شو تو ناز و نعمت بزرگ كنه بعد بسپاره دست كس كه اصلا" شناختي روش نداره آقا سينا، شما درست مثل پسر خودم هستين يه دختر بهر اميدي پا تو خونه بخت مي گذاره حالا شراره يه اشتباهي كرده شما خيلي سخت نگيرين اون هنوز بچه س خوب و بد زندگي رو تشخيص نمي ده تحت تاثير اطرافيانش قرار گرفته تو خونه شما كه بياد همه چي حل مي شه ما خودمون پدر و مادريم ببين چقدر به خاطر ديبا زجر و ناراحتي كشيدي اونها هم مثل ما، روا نيست اين همه عذاب بكشن.

R A H A
10-03-2011, 01:29 AM
سينا كه حسابي گر گرفته بود با عصبانيت جواب داد: شما تا حلا فكر كردين دوران نامزدي رو براي چي گذاشتن آيا به غير از اين بوده كه هر دو نفر بيشتر روي هم شناخت پيدا كنن و اخلاقيات هم دستشون بياد تا بعدها به مشكل بر نخورن يا اينكه فكر كردين دوران نامزدي براي اينه كه دو تا جوون هر قدر هم كه باهم مشكل داشتن به روي خودشون نيارن و فقط به خاطر آبروي خونواده شون تن به ازدواج بدن درست مي گم آيا واقعا" اين طور فكر مي كنين؟ يعني آبروي خونواده ها بيشتر از زندگي جوونهاشون ارزش داره؟
بعد در حاليكه سعي مي كرد خودش را كنترل كند ادامه داد: باور كنين اصلا" دلم نميخواد اونها رو ناراحت كنم قبل از اينكه شراره نامزدم باشه دختر خالمه من اونها رو درك مي كنم، ولي چه كنم هيچ نقطه مشتركي نداريم ما اصلا" حرف همو نمي فهميم شراره دختر نجيب و پاكيه شايد اگه به كس ديگه اي ازدواج كنه، خيلي هم خوشبخت بشه اما فعلا" كه تو زندگي من به جز زجر بدبختي تحفه اي به همراه نداشته.
شما توي خونه هستين و از همه جا بي خبر اگه مثل من روزي صد دفعه از پله هاي دادگستري بالا و پايين مي رفتين و با مشكلات مردم رو به رو مي شدين اين طور صحبت نمي كردين. زندگي زوجهاي جوون سر هيچ و پوچ از هم مي پاشه و جالب اينكه اصلا" ذره اي به فكر موجود معصومي كه به اميد ترحم پدر و مادرش گوشه اي از سالن كز كرده و ايستاده نيستن. بارها و بارها وقتي اين صحنه رو ديدم از خودبيخود شدم و همپاي اون بچه، به سختي گريستم، حالا چطور مي تونم خودم يه همچون ستون سستي رو تو زندگي م بنا كنم همين احساسات بيجاست كه آدمها رو به بدبختي سوق ميده و جالب اينكه با هر كدوم صحبت مي كنم به راحتي ميگن ما از همون دوران نامزدي باهم مشكل داشتيم.
عيب ما آدمها اينه كه به خاطر احساسمون از واقعيت گريزون هستيم ديبا خانوم، از دستم ناراحت نشين، ولي اگه همون زماني كه پدرتون به شما هشدار داده بود شما پا روي احساستون گذاشته بودين الان اين همه زجر و عذاب رو تحمل نمي كردين و مطمئنا" بعد از يه مدتي به راحتي فرهاد رو فراموش ميكردين، اما دنبال احساس رفتين.
حالا هم شما خانوم پرتوي، از من مي خواين كه دوباره تاريخ رو تكرار كنم نه، ابدا". من مطمئنم بعد از يه مدتي شراره منو فراموش مي كنه و زندگي خوبي رو شروع مي كنه از قديم گفتن قبل از ازدواج چشمهات رو بازكن و بعد از ازدواج چشمهات رو ببند خب، حالا من در شرايط قبل از ازدواجم پس بهتره قبل از اينكه موجود ديگه اي رو بدبخت كنم چشمهامو به خوبي باز كنم شما گفتين شراره بچه س و نمي فهمه ولي من چي؟ آيا به صرف اينكه اون نمي فهمه من هم بايد خودمو به نفهمي بزنم و بگذارم كار از كار بگذره؟ يا اينكه هم به خودم كمك كنم، و هم به اون لااقل من كه ادعاي فهميدن دارم قبل از اينكه دير بشه بايد جلوي اين فاجعه رو بگيرم.
حرفهاي سينا به شدت همه را تحت تاثير قرار داده بود، به طوري كه هيچ كدام جوابي براي گفتن نداشتند ديبا عميقا" در فكر فرو رفته بود با خودش فكر كرد: واقعا" درسته من دنبال دل و احساسم رفتم بيخود نبود اون شبي كه فال حافظ گرفتم اين بيت شعر برام اومد:
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
اين عشقهاي لحظه اي و زودگذر كه خيلي زود آدمها رو از هم سير مي كنه اگه الان سينا مي تونه درست تصميم بگيره براي اينه كه عشق جلو چشمهاش رو كور كرده فرق من با اون تو همينه اون به راحتي با واقعيت كنار اومد اما من خودمو گول زدم.
آقاي پرتوي كه تا آن لحظه سكوت كرده بود رو به سينا كردو گفت: احسنت پسرم، وكالت برازنده توست حالا ديگه كاملا" فهميدم كه تو زندگي ت اشتباه نميكني گاهي وقتها آدم بايد از شما جوونها درس بگيره. حالا هم هر جور صلاح مي دوني براي زندگيت تصميم بگير اما دلم مي خواد هميشه روي كمك من حساب كني خب، ما ديگه بايد رفع زحمت كنيم بعد رو به ديبا و همسرش كرد و گفت: من آماده م بهتر زودتر حركت كنيم.

R A H A
10-03-2011, 01:30 AM
شاباجي يك دفعه از جا پريد و گفت: كجا مگه من ميگذارم شما ما رو قابل نمي دونين.
سينا در ادامه گفت: آقاي پرتوي كجا مي خواين برين؟ شما كه تو شيراز جايي رو ندارين يعني خونه ما حتي به اندازه يه مهمانخانه هم قابل نداره خودتون بهتر مي دونين كه ما اصلا" تعارف نمي كنيم. خيلي هم باعث افتخار و خوشحاليه كه دعوت ما رو قبول كنين اين طوري خيلي بهتره فردا از همين جا با هم مي ريم داد گستري.
شاباجي گفت: راستي، نمي خواين به فرهاد اطلاع بدين كه ديبا جون رو پيد اكردين؟
سينا درجواب گفت: نه لازم نيست همون بهتر كه تو ترس و اضطراب باقي بمونه اون هرچي عذاب بكشه كمه.
شاباجي رو به سوسن خانم كرد و گفت: پاشو مادر جو پاشو براي شام يه چيزي آماده كنيم آنقدر بريم بريم نكنين.
سوسن خانم نگاهي به آقاي پرتوي انداخت مهندس پرتوي رو به سينا كردو گفت: اگه اجازه بدين ما رفع زحمت مي كنيم به نظر من توي اين شرايط موندن ما اينجا اصلا" به صلاح نيست ممكنه كاررو از اينكه هست خرابتر بكنه.
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: يعني چه آقاي پرتوي؟ اينجا خونه منه نه اونها، من خودم تصميم مي گيرم بگذار هي چي دلشون خواست بگن. ديگه براي من هيچ فرقي نمي كنه با گفتن اين حرف از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت سوسن خانم هم دنبالش راه افتاد تا براي تهيه شام كمكش كند.
ديبا هنوز در فكر حرفهاي سينا بود مثل كسي شده بود كه تازه از خواب غفلت بيدار شده . اي كاش زمان به عقب بر ميگشت آن وقت ديگر او هيچ وقت دچار همچون اشتباه بزرگي نمي شد.
آقاي پرتوي رو به سينا كردو گفت: من خيلي به كارهاي حقوقي وارد نيستم يعني در حقيقت الان اصلا" نمي دونم بايد چيكار كنم ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم البته فكر ميكنم ديبا زودتر از من پيش دستي كرده و بهتون گفته، اما دلم ميخواد از همين حالا شما رسما" وكيل ما باشين البته اگه خودتون مايل به انجام اين كار باشين؟
سينا با خوشحالي لبخند زدو گفت: اين حرفها چيه آقاي پرتوي براي من باعث افتخاره اينو مطمئن باشين. حتي اگه اين پيشنهاد رو هم نمي دادين، من قلبا" دوست داشتم كمكي كرده باشم اما بهتره يه كم در جريان كار قرار بگيرين ما بايد هرچه زودتر اظهار نامه شكايت رو پر كنيم به احتمال قوي همين فردا با مامور به فرهاد ابلاغ ميشه اما مسئله مهمتر اينكه فرهاد تا حالا حتما" به پليس اطلاع داده.
بعد رو به ديبا كرد و گفت: شما بهتره فردا يه فرم شكايت نامه هم تو كلانتري پر كنين و هم چنين ذكر كنين كه در منزل همسرم به علت كارهاي خلاف شئونات امنيت جاني نداشتم و مجبور به فرار از منزل دشم كار عمده و مهم شما فعلا" همينه از اون به بعدش پاي ماست و همين طور فرهاد خان كه بايد بيان دادگاه و جوابگو باشن خيالتون راحت باشه جاي هيچگونه نگراني نيست.
بعد رو به آقاي پرتوي كرد و گفت: خوشبختانه ديبا خانوم همه چي رو تمام وكمال برام شرح دادن و جاي هيچ گونه ابهامي باقي نگذاشتن به همين خاطر دفاعيات ما خيلي بهتر و راحتتر خواهد بود راستي ، داشت يادم مي رفت ديبا خانوم حتما" وصيت نامه رو هم باخودتون بردارين.

R A H A
10-03-2011, 01:30 AM
آقاي پرتوي با تعجب نگاهي به ديبا انداخت و گفت: موضوع وصيت نامه چيه؟
ديبا با بي حوصلگي از داخل كيفش وصيت نامه آقاي محتشمي را درآورد و به دست پدرش داد آقاي پرتوي در حاليكه عينكش را جابجا ميكرد با عجله شروع به خواندن كرد با هر سطري كه ميخواند هاج و واج و متحير به صورت آنها مينگريست وقتي به انتهاي نامه رسيد نا خود آگاه كاغذ از دستش پايين افتاد رنگش مثل گچ سفيد شده بود بي اختيار گفت: خداي من، اين نامرد تا كجاها كه پيش رفته بي شرف پست فطرت! اون واقعا" راجع به ديبا چي فكر كرده كه حاضر نشده وصيت نامه رو نشون بده!
ديبا خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: اينه چيز مهمي نيست پدر اون اگه يه همچون كاري انجام داده، ثروت خونوادگي ش بوده و من هم تا به حال هيچ چشم داشتي به اين ثروت نداشتم چيزي كه منو عذاب ميده اينه كه اون به همين هم اكتفا نكرده، بلكه سند آپارتماني رو كه شما به عنوان جهيزيه برام خريده بودين و همين طور خيلي از مدارك ديگه رو بدون اينكه من متوجه مفقود شدن اونها بشم از داخل كمدم براشته و اونها رو تو گاوصندوق گذاشته بود يعني در واقع، اونها رو ربوده بود.
به نظر شما اين چه معنايي مي تونه داشته باشه؟ به غير از اينكه او حتي به اين آپارتمان هم نظر داشته و از جمله اينكه مداكمو هم برداشته كن من هيچ اقدامي نتونم انجام بدم با اين كارش تقريبا" منو تبديل به يه آدم بي هويت كرده آه، خدايا تا به حال در عمرم با همچون آدم پستي روبرو نشدم! اون حتي عشقش هم دروغي بود اگه واقعا" عاشق من بود، حاضر بود ميليونها تومان پول رو به خاطر زندگي ش از دست بده ولي كوچكترين لطمه اي به عشقش وارد نشه پدر، فرهاد عوض شده ديگه اون آدم سابق نيست اصلا" نمي دونم چه چيزي اونو تا اين حد عوض كرد اگه مي دونستم سوئد رفتنش تااين حد به زندگي مون لطمه وارد مي كنه هيچ وقت راضي به انجام اينكار نمي شدم.
آقاي پرتوي آهي كشيد و گفت: نه، دخترم، خودت رو ناراحت نكن مقصر تو نيستي فرهاد به هويت اصلي خودش بگشته در واقع چهره اصلي شو بهت نشون داده واتفاقا" اين خود جاي خوشحالي داره شايد اگه چند سال ديگه به ماهيت پليدش پي مي بردي ديگه دير شده بود اون وقت همه چي رو باخته بودي.
سينا كه شديدا" در فكر رفته بود رو به آقاي پرتوي كرده و گفت: اما چيزي كه مسلمه اينه كه هيچ مردي راضي نميشه كه هم ثروتش رو از دست بده، و هم همسرش رو و اين تا حدودي كا رو مشكل مي كنه و به احتمال قوي زير بار نخواهد رفت .
ديبا با عصبانيت جواب داد: منظورتون چيه؟ واقعا" چي فكر كردين؟ لابد شما هم تصور كردين كه من دنبال ثروت آقاي محتشمي هستم آه، خداي من واقعا" اگه اينطور فكر كردين براي خودم متاسفم من از هرچيزي متعلق به اين خونواده و فرهاد باشه متنفرم من حاضرم چندين برابر اين ثروت رو خرج كنم، ولي هيچ وقت چشمم به فرهاد نيفته من فقط ميخوام جدا بشم حالا چطور و چگونه برام مطرح نيست همين و بس.
آقاي پرتوي در حاليكه دستش را روي سرش گذاشته بود گفت: خداي من ، سرم داره ميتركه، آه چه روز سختي بود گاهي وقتها از در و ديوار واسه آدم مي باره بعد از اتاق بيرون رفت تا هوايي بخورد.
سينا در حالي كه همراهي اش ميكرد، گفت:خيلي به خودتون فشار نيارين براي قلبتون ضرر داره مطمئن باشين همه چي درست ميشه خيالتون راحت باشه.

R A H A
10-03-2011, 01:31 AM
فصل 19
سيل اشك پهناي صورت هر دوشان را پوشانيده بود از پشت پرده اشك هر دو با چشماني غمبار و گرفته خيره خيره به خواهر كوچلويي كه البته حالا براي خودش خانم بسيار زيبايي شده بود زل زده بودند. با هر كلامي كه از دهان ديبا بيرون مي ريخت آنها را تا سرح د انفتجار مي رساند زماني كه ايران را ترك كرده بودند او فقط دوازده سال داشت آه كه اين سالهاي دوري و تنهايي چقدر سخت و دردناك گذشت.
مهران نگاهي به پدرش انداخت آه، خداي من چقدر تكيده و لاغر شده بود هيچ وقت خودش را نمي بخشيد ما چقدر خودخواه بوديم، هيچ كاري كه براي اونها انجام نداديم بلكه هر لحظه با روح و روان اونها هم بازي كرديم.
وقتي حرفهاي ديبا به پايان رسيد، در اداه گفت: بله همه شه مين بود. پايان عشقي نافرجام.
مهرداد كه هنوز قانع نشده بد تقريبا" با عصبانيت گفت: همين. يعني فرهاد هيچ واكنشي براي طلاق نشون نداد يعني تا اين حد بي عاطف و نامرد بود!
ديبا آهي تاسف بار كشيد و گفت خب، نه البته اين طور هم نبود من مطلقا" باهاش هيچ برخوردي نداشتم خيلي سعي كرده بود كه منو ببينه و باهام حرف بزنه، اما من واقعا" ازش مي ترسيدم نمي دونم شايد هم از خودم مي ترسيدم هميشه جلوش كم مي آوردم اين بار هم ترسيدم مبادا باز هم خام بشم من وكالت تام الاختيار به سينا و همين طور به آقاي حسيني كه وكيل بسيار خوبيه دادم و بعد از چند روز هم به تهران برگشتيم ديگه طاقت موندن تو شيراز رو نداشتم هر جا كه مي رفتم خاطراتي رو برام زنده ميكرد.
اما اينطوري كه از سينا شندم ، ميگفت كه وقتي ورقه احضاريه رو از طرف دادگاه ديده بود به سر حد جنون رسيده بود از همه بدتر موقعي كه تو دادگاه با اونها رو به رو ميشه حسابي جا مي زنه اصلا" توقع نداشت كه من عوض يه وكيل، دوتا وكيل بگيرم نمي دونم شايد هم فكر ميكرده كه انقدر عاشقش هستم كه هيچ وقت حاضر به جدايي نخواهم شد سينا مي گفت كه حسابي خودش رو باخته بود و رنگ به صورت نداشت.
اما دفعات بعد با وكيلش مي ره دادگاه و اين بار از موضع قدرت وارد مي شه وقتي دادخواست طلاق رو جلوروش گذاشتن فريادي كشيده و رو به قاضي كرده و گفته: من زنمو طلاق نمي دم جناب قاضي، من شاكي م اينها همسرمو از من پنهان كردن من مي خوام ديبا رو ببينم اينها حرفهاي اون نيست اون منو دوست داره توي اين مدت، پدر و مادرش كاملا" خبر داشتن كه ديبا كجاس، ولي منو زجر دادن و اين درحالي بود كه من همه جا به دنبالش بودم، حتي به كلانتريها هم سپرده بودم نه، من همسرمو دوست دارم و به هيچ قيمتي حاضر به جدايي نيستم.
مهران وسط حرفش پريد و گفت: پدر من واقعا" از شما متعجبم چطور طاقت آوردين كه هيچي به فرهاد نگين شما نبايد از ديبا دفاع ميكردين؟ من اگه جاي شما بودم، اونو مي كشتم.
آقاي پرتوي با اندوه سرش را تكان داد و گفت: مي دونم چه احساسي داري اما پسرم، اگه قرار وبد هر كسي كه مورد ظلم قرار گرفت خودش از خودش دفاع كنه پس قانون و دادگاه رو براي كي گذاشتن من طاقت روبرو شدن با فرهاد رو نداشتم هر برخوردي پيش مي اومد ممكن بود بر عليه ديبا تو دادگاه استفاده بشه اما اين طوري لااقل تا حددي برگ برنده تو دستمون بود.
مهران كه عصاني شده بود جواب داد: چه برگ برنده اي؟ نزديك به سه ماه تموم همه رو منتر خودش كرده و آقا خوب جولون داده آخ كه اگه مي ديدمش، حسابي از خجالتش در مي اومدم.
نه، پسرم ديگه نيازي به اين كارها نيست همين اندازه كه تا اين درجه خوار و خفيف شد كافيه در ضمن، سينا و آقاي حسيني هم به حد كافي از خجالتش در اومدن اما موضوع عمده اين بود كه با نفوذي كه فرهاد داشت كارهاي خلافي كه كرده بود به هيچ وجه ثابت نشد و با اينكه مهندس بهرامي توي دادگاه به نفع ديبا راي داد، ولي با اين حال باز هم همه چي بر عليه ديبا بود وكيل فرهاد با پافشاري بر اينكه ديبا منزل همسرش را ترك كرده و در واقع فرار كرده همه چي رو به نفع فرهاد تمام كرده بود و اين درحالي بود كه فرهاد به هيچ عنوان راضي به طلاق نبود و مدام از اين حربه استفاده ميكرد كه من زنمو دوست دارم و مي خوام باهاش زندگي كنم.
تااينكه تو جلسه آخري سينا برگه وصيت نامه رو نشون داد وگفت: طبق اين وصيت نامه ، اختيار تمامي دارايي آقاي محتشمي به خانوم ديبا پرتوي داده شده موكل من درخواست طلاق را رد كرده و فقط خواستار ارثي است كه از طرف پدر شوهرشان به او رسيده طبق اين وصيت نامه، از محضر محترم دادگاه خواستاريم كه تمام ملك و املاك و دارايي آقاي محتشمي برآورد شود و طبق خواسته مرحوم آقاي محتشمي عمل گردد.
بله اين طوري بود كه بالاخره فرهاد با خفت و خواري تمام راضي به طلاق شد وقتي برگه طلاق رو امضاء مي كرد سينا گوشش گفت: بهتر بود از اول اين همه رل بازي نمي كردي؟ اين كاملا" واضح بود كه تو پول و ثروت پدرت رو بيشتر از هرچيزي تو اين دنيا دوست داري، اما بهتره يه چيزي رو بدوني، تو هنوز اينو نفهميدي كه بزرگترين ثروت زندگي تو كه همون همسرت باشه از دست دادي ديگه فكر نكنم در عمرت كسي رو پيدا كني كه فقط تورو به خاطر وجود خودت دوست داشته باشه.
با گفتن اين حرف، بغض فرهاد تركيد و با صداي بلندي شروع به گريستن كرد و در همون حال با هق هق رو به قاضي دادگاه كرد و گفت: من هنوز هم همسرمو دوستدارم آخه اينو چطوري بايد بهش ثابت كنم و اين درحالي بود كه ديگه كار از كار گذشته بود.
باشنيدن اين حرف ، ديبا كه به شدت متاثر شده بود بي اختيار سرش را روي زانوانش گذاشت و به تلخي گريست احساس مي كرد دنيا به آخر رسيده و شايد هم ديگر در اين دنيا جايي براي او باقي نمانده.
مهرداد كه بيش از اين تحمل اين صحنه را نداشت در حالي كه بغض كرده بود از اتاق بيرون رفت.

R A H A
10-03-2011, 01:31 AM
اشك پهناي صورت مهران را پوشانده بود از جا بلند شد و كنار ديبا نشست در حالي كه بغلش مي كرد، با بغض فروخورده اي گفت : خواهر كوچولوي من گريه كن، گريه كن، سبك مي شي اما هيچ وقت براي اون نمك به حرام گريه نكن اون لياقت فرشته اي پاك و معصوم چون تورو نداشت عزيزم، هر كسي يه لياقتي داره لياقت فرهاد هم بيش از اين نبود. خوشحال باش تو از حالا به بعد مي توني يه زندگي جديدي رو شروع كني، حالا به هر شكلي كه دلت بخواد مي توني ادامه تحصيل بدي، مي توني پيشرفت كني تو لياقت بيش از اينها رو داري خيليها حسرت زندگي با تورو دارن اگه خودت رو ببازي، زندگي تو باختي دنيا هميشه بر وفق ما آدمها نيست يه روز تلخ، و يه روز شيرينه درست مثل ميوه درهم مي مونه مطمئن باش فرهاد تا ابد با وجدانش درگيره اينو بهت قول مي دم.
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل زتنهايي به جان آمد خدا را همدمي
چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

درست شش ماه از طلاق نا بهنگام ديبا مي گذشت در اين مدت تا حدود زيادي توانسته بود با خودش كنار بيايد، لبته كمكهاي بي دريغ مهران و مهرداد هم بي تاثير نود نزديك به سه ماهي مي شد كه شبانه روز درخدمت خواهر كوچولويشان بودند و تقريبا" توانسته بودند محبتي را كه سالهاي سال از او دريغ داشتند، نثارش كنند.
آقاي پرتوي و همسرش از اينكه پرنده هاي كوچك خوشبختي شان دوباره به خانه برگشته بودند وهمه جا را از صداي بغ بغوشان پر كرده بودند، غرق در لذت و شادكامي بودند خدايا، تو آدمها رو از چي آفريدي؟ همه مي گن ما آدمها از گل و خاكيم، ولي من مي م تو وجود آدمها رو از برگ گل آفريدي به خصوص همه پدرها همه مادرها و همه كساني كه لحظه به لحظه قلبشون براي بچه هاشون تپيده خدايا هيچ پدر و مادري رو چشم انتظار ديدار فرزندش مگذار.
ديبا در اتاقش تك و تنها نشسته بود و در افكار دور و درازي غرق شده بود با خودش فكر ميكرد كه وقتي مهران و مهرداد نيستند خانه چقدر سوت و كور ميشه از صبح كه مي خواستند دنبال كارهايشان بروند هرچه به او اصرار كرده بودند كه به همراهشان برود قبول نكرده بود اصلا" حوصله نداشت دلش مي خواست ساعتي را با خودش خلوت كند.
ناخودآگاه ياد شاباجي افتاد دلش برايش تنگ شده بود چه پيرزن با محبتي با اينكه هيچ شناختي روي من نداشت اما به اندازه مادر بزرگم در حقم لطف كرده بود آه كه چقدر من كم لطف بودم الان مدتي ميشه كه هيچ خبري ازشون ندارم.
البته تا چند ماه اول مدام تلفني باهم صحبت مي كردند و از حال هم با خبر بودند تا آنجايي كه اطلاع داشت سينا هنوز با شراره آشتي نكرده بود، اما درست از وقتي كه مهران و مهرداد از كانادا برگشته بودند يگر به كل آنها را فراموش كرده بود.
در همين فكر ها بود كه آهسته تلنگري به درخ ورد ديبا همانطوري كه روي تخت نشسته بود، جواب داد: دربازه بفرمايين.
مهران با خشرويي در را باز كرد و گفت: اجازه هست، خانوم كوچولو.باز يه دوساعتي ما نبوديم كز كردي تو اتاقت بابا بلند شو يه هوايي بخور ناسلامتي تو جووني حالا حالاها بايد واسه خودت بچرخي بلند شو دختر، اون وقت ما مي ريم دلت برامون تنگ مي شه ها.
ديبا با اندوه خاصي جواب داد اوه، تو رو به خدا اين كار رو نكنين مهران، ما بدون شما ها خيلي تنهاييم هيچ فكر كردي پدر ومادر چقدر به شما دل بستن حالا چطوري مي تونن دوباره طعم تلخ دوري رو بچشن مهران، من به تنهايي نمي تونم جاي خالي شماها رو براشون پر كنم مگه ما حق نداريم همسر و بچه هاتون رو ببينم باور كن ، ديگه برام يه آرزو شده كه روزي بچه هاي شما رو در آغوش بگيرم.
مهران كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود ديبا را در آغوش گرفت و گفت: عزيزم مطمئن باش نه تنها شما، بلكه ديگه خودمون هم طاقت دوري و جدايي رو نداريم ديبا ، مي خوام برگردم ايران خيلي زود، براي هميشه اينو بهت قول مي دم البته با رزا و بچه ها مطمئن باش زودتر از اونچه كه فكرش رو كني ما برگشتيم حالا هم زودتر آماده شو كه ميخوايم بريم سينما الان حسابي مهرداد عصباني شده آخه، بهش گفتم بره بليط بگيره و منتظر ما باشه زودباش عجله كن.
ديبا با خوشحالي شروع به پوشيدن لباس كرد و با هم از خانه خارج شدند.
طرفهاي غروب شده بود كه هر سه نفر خوشحال و سرمست به خانه برگشتند مهران داشت ماشين را پارك ميكرد مهرداد و ديبا هم منتظرش ايستاده بودند و در عين حال از فيلمي كه ديده بودند حرف مي زدند.
مهران در ماشين قفل كرد و گفت: خدا به داد برسه الان مادر كلي دعوامون ميكنه مي گه شما دو تا نيومده ديبا رو هم از ما گرفتين بريم، بريم كه خيلي دير شده راستي مهرداد، اگه مادر دعوامون كرد تو مقصري.

R A H A
10-03-2011, 01:31 AM
اوه چرا من؟ نه خير، ما هر سه تايي با هم بوديم بيخود تقصير رو گردن من ننداز. پشت در آپارتمان كه رسيدند هر سه ناخودآگاه به كفشهاي ناآشنايي كه جلوي در بود چشم دوختند مهرداد با خنده گفت: مثل اينكه خدا رو شكر مهمون داريم و از دعوا خبري نيست و هر سه با خنده وارد شدند.
با ورد شدن آنها، شاباجي و سينا كه روي مبلهاي هال نشسته بودند وداشتند با آقاي پرتوي و سوسن خانم گپ مي زدند، از جا بلند شدند ديبا كه يك دفعه خشكش زده بود از خوشحالي جيغ بلندي كشيد و گفت: واي، خداي من شاباجي ، شما كجا اينجا كجا؟ كي اومدين؟
سينا با كمرويي و حجب و حياي خاص شروع به س و احوالپرسي با مهران و مهرداد كرد شاباجي مدان قربان صدقه ديبا مي رفت مثل اينكه حسابي دلش تنگ شده بود.
مهران مودبانه با سينا برخورد گرمي كرد و گفت: حالتون چطوره، جناب وكيل؟ ما تعريف شما رو زياد شنيديم خيلي خيلي از ديدارتون خوشقوتيم.
سينا با خوشرويي جواب داد: اختيار دارين ، من كه كاري نكردم خوبي از خودتونه.
شاباجي كه هنوز از ديبا سر نشده بود چندين بار بغلش كرد و بوسيدش، بعد با گله اي دوستانه گفت: باشه مادرجون اين طوري ميگفتي دوستم داري مي دوني چند وقته از ما سراغ نگرفتي؟
ديبا در حالي كه سرخ شده بود گفت: باوركنين شاباجي توي اين مدت خيلي گرفتار بودم خودتون كه در جريان كارها بودين بعدش هم برادرهام از كانادا برگشتن اين شد كه اصلا" نتونستم باهاتون تماس بگيرم ولي باوركنين دلم براتون يه ذره شده بود.
سينا در حالي كه سرش را به زير انداخته بود، رو به ديبا كرد وگفت: خيلي خوشحالم كه سرحال مي بينمتون توي اين مدت ، جاتون تو شيراز خيلي خالي بود.
مهران در حالي كه نيشش تا بناگوشش باز شده بود نگاهي به مهرداد انداخت و چشمكي زد ديبا كه متوجه شده بود با اخمي ساختگي به هر دشان زل زد بعد ناخودآگاه چشمش به سبد گل بسيار زيبايي كه گوشه اتاق بود افتاد و در حالي كه به آن نزديك مي شد با خوشحالي گفت: واي چه سبد گل زيبايي ، شاباجي چرا آنقدر زحمت كشيدين شما خودتون گلين.
شاباجي با خوشرويي لبخندي تحويلش داد و گفت: من كه كاري نكردم اينو سينا برات گرفته دخترم اميدوارم پسنديده باشي.
ديبا كه حسابي غافلگير شده بود در حالي كه خودش را جمع و جور ميكرد رو به سينا كرد و گفت: اوه واقعا" ممنونم راضي به زحمت شما نبودم در هر صورت خيلي خوش آمدين و به سرعت به اتاقش رفت.
بعد از صرف شام ديبا مشغول جمع آوري ظرفهاي روي ميز شد مهران و مهرداد در حالي كه به او كمك ميكردند با لبخندي معني داري نگاهش كردند.
حسابي كلافه شده بود حتي يكي دوبار هم پدر و مادرش را مشغول حرف زدن ديده بود كه با آمدن او حرفشان را قطع كرده بودند و حالا نوبت اين دتا بود تا با نگاههاي مرموزشان او را به سر حد انفجار برسانند.
آن شب تا نيمه هاي شب همه گرد هم جمع بودند كلي حرف براي گفتن داشتند سينا با مهران و مهرداد حسابي گرم گرفته بود وعياق شده بود بحث و گفت و گوي داغي راجع به فرهاد و دادگاه و نظر قاضي داشتند ديبا كه اصلا" حوصله شنيدن اين حرفهارا نداشت پلوي شاباجي نشسته بود واو هم با زبان گرم و شيرينش حسابي سر همه شا ن گرم كرده بود گاهي به طوري كه سينا متوجه نشود اشاره اي شراره و پريچهر خانم و همينطور دامادش احمد آقا مي كرد تقريبا" شب از نيمه گذشته بود كه همه براي استراحت به بستر رفتند.
طرفهاي ظهر شده بود ديبا مشغول مرتب كردن اتاقش بود شاباجي هم به همراه مادرش مشغول تهيه ناهار بودند صبح زود آقاي پرتوي سر كار رفته بود از مهران و مهرداد هم خبري نبود سينا كه براي انجام كاري حتما" بايد سري به داد گستري ميزد از دوسه ساعت قبل بيرون رفته بود آقاي حسيني سفارشاتي به او داده بود كه حتما" بايد بها نجام مي رساند.
همان طوري كه مشغول مرتب كردن رختخوابش بود، ضربه آهسته اي به در اتاقش خورد در حالي كه فكر مي كرد شاباجي پشت در است با خوشرويي گفت: بفرمايين شاباجي در بازه.
دستگيره در به آرامي باز شد و سنا تو چارچوب در ظاهر شد در حالي كه دست و پايش را گم كرده بود، با كم رويي خاصي گفت: اجازه هست؟
ديبا كه حسابي جا خورده بود با لبخندي جواب داد: اوه شما هستين فكر كردم شاباجيه كي برگشتين؟ بفرمايين خواهس مي كنم تعارف نكنين اينجا رو خونه خودتون بدونين من آنقدر توي اين مدت به شما زحمت دادم كه تا آخر عمر شرمنده تون هستم.
سينا در حالي كه وارد اتاق مي شد گفت: خواهش مي كنم از اين حرفها نزنين.من كه كاري نكردم هر كسي ديگه اي هم جاي من بود همين كار رو انجام ميدادراستي چه اتاق زيبايي دارين.
ممنونم شما لطف دارين.
بعد در حالي كه به سمت كتابخانه ديبا مي رفت، نگاه خريدارانه اي انداخت و گفت: مثل اينكه كتاب زياد مي خونين؟
ديبا لبخندي زد و گفت: اي، تقريبا" يعني در حقيقت به هر شكلي وقتمو پر مي كنم كتاب چيز خوبيه يه همدم واقعيه بعد با اندوهي خاص ادامه داد: با اين مسائلي كه تو زندگي م به وجود اومد هيچ چيز بهتر از كتاب نمي تونه همدمم باشه.
سينا در حالي كه به او زل زده بود با نگاه عميق و گيرايي براندازش كرد، به طور يكه ديبا از خجالت سرش را به زير انداخت چند دقيقه اي به سكوت گذشت سينا در حالي كه اين پا و آن پا مي كرد، با صداي لرزاني گفت: ديبا مي خوام باهات حرف بزنم اجازه مي دي.
ناخودآگاه رنگ از صورت ديبا پريد اين اولين باري بود كه سينا او را اينگونه خطاب مي كرد هيچ صميمتي بين آنها نبود به جز اينكه ديبا فوق العاده به شخصيت سينا احترام ميگذاشت هيچ ارتباط خاصي ميانشان نبود در حاليكه دست و پايش را گم كرده بود بدون اينكه جواب سينا را بدهد همانطور هاج و واج نگاهش كرد.

R A H A
10-03-2011, 01:33 AM
سينا كه ديگر هيچ راه گريزي نداشت همانطور با صداي لرزانش ادامه داد: مي دونم حرفهام برات غيره منتظره س باور كن گفتنش براي خودم هم خيلي سخته نمي دونم تا حالا چندين بار اين جملات را تكرار كردم بلكه بتونم بهت بگم البته حرفهاي زيادي نيست من و تو كاملا" از زندگي هم باخبريم نمي دونم شايد هم قسمت بوده كه اينطوري با هم آشنا بشيم در هر حال هر دو به مشكلات هم واقفيم.
من هميشه از بچگي با وجود محبتهاي بي دريغ شاباجي و خان بابا تنها و غريب بزرگ شدم با اينكه شاباجي مثل شير پشتم وايستاده بود، اما سايه شوم يتيمي و بي مادري بر سرم گسترده بود وقتي نامزد كردم فكر كردم ديگه دوران تنهايي و دربه دري به پايان رسيده ولي درست برعكس شد شراره منو تنهاتر و غريبتر از قبل كرد اون اصلا" به درد من نمي خورد در واقع ما حرف همو نمي فهميديم البته مي دونم نياز به گفتن اين حرفها نيست تو بهتر از هركس متوجه تضادهاي خانوادگي ما بودي. نيم دونم شايد هم اين كار خدا بود كه ما هر دو در شرايطي سخت و دشوار با هم آشنا بشيم.
ديبا ازت خواهش مي كنم خوب به حرفهام گوش كن من، من نمي دونم چطوري بگم از همون شب اولي كه ديدمت يه حس عجيبي نسبت بهت پيدا كردم حس مي كردم گم كردمو پيدا كردم باور كن توي اين مدت لحظه به لحظه به يادت بودم شراراه از زندگي من خارج شد الان مدتي مي شه كه نامزدي مون رو بهم زديم و من همه حق و حقوقي رو كه بهش تعلق داشت پرداخت كردم مطمئنم اين طوري هم اون خوشبخت مي شه ، هم اگه خدا بخواد من ما هر دو تو زندگي شكست خورديم من مطمئن هستم همين مسئله تو تداوم و بقاي زندگي و آينده ما موثره.
ديبا كه هنوز شوكه بود همانطور مات و مبهوت نگاهش ميكرد.
سينا مجددا" رشته كلام را به دست گرفت و گفت: راستش ، ديشب كه تو نبودي شاباجي با پدر و مادرت راجع به اين موضوع صحبت كرد اين طوري كه از حرفهاشون متوجه شدم اونها هيچ مخالفتي ندارن و فقط نظر تو براشون مهمه مثل اينكه زياد پرحرفي كردم خب حالا نظرت چيه؟
ديبا كه انگار تازه به خود آمده بود در حاليكه اخمهايش را در هم مي كشيد با عصبانيت جواب داد: مگه نظر من هم مهمه اين طور كه معلومه من هميشه آخرين نفري هستم كه خبرها بهش ميرسه و اين طور كه پيداست همه با اين قضيه موافقن ديگه نظر من چه اهميتي مي تونه داشته باشه؟
سينا كه تقريبا" نسبت به قبل راحت تر شده بود با متانت خاصي جواب داد: مثل اينكه منظورمو درست بيان نكردم من فقط مي خواست بگم قبل از اينكه هر گونه جسارتي بكنم و براي حرف زدن با تو پيش قدم بشم، اول از پدر و مادرت اجازه گرفتم فق همين والا هيچ كسي تا الان تصميمي در اين مورد نگرفته.
ديبا نگاه معني داري به او انداخت و گفت: ببين آقا سينا من، من واقعا" توقع همچون پيشنهادي رو از طرف شما نداشتم يعني تا به حال به هيچ وجه راجع به اين موضوع فكر نكرده بودم شما هميشه براي من فردي محترم و باشخصيت و فهميده بودن و من احترام فوق العاده اي براتون قائل بودم و هستم ولي بهتره به من هم حق بدين من واقعا" از شما توقع همچون خواسته ناباجايي رو نداشتم شايد باور نكنين، ولي من لحظه به لحظه برايت داوم زندگي شما و شراره دعا كردم هيچ دوست ندارم خدايي نكرده موجب از هم پاشيدگي يه زندگي بشم .
تا ديروز فكر مي كردم حرفهاي شراره يه سري حسادتهاي زنانه س كه به مشكلات دامن زده، ولي حالا متاسفانه شما با اين كارتون صدق گفتار شراره رو به اثبات رسوندين اگه زماني مي دونستم كه اومدن من به اونجا موجب جدايي شما دونفر ميشه ، هيچ وقت پامو اونجا نمي گذاشتم ديگه فكر نكنم تا آخر عمر بتونم تو صورت شراره نگاه كنم البته اينو قبول دارم كه شما از قبل هم باهم مشكل داشتين اما حالا با اين وضعي كه به وجود آمده و همين طور اين پيشنهاد غير منتظره شما، حقيقت گفتار شراره رو ثابت ميكنه و الا الان شما اين جا حضور نداشتين.
سينا وسط حرفش پريد و گفت: نه، نه، ابدا" اينطور نيست فكر كاملا" اشتباهه من از مدتهاقبل با شراره مشكل داشتم من واون با هم هيچ ارتباطي نداشتيم تو كه بارها و بارها اينو از زبون شاباجي شنيده بودي كه مي گفت سينا خونه اينها رفت و آمد نمي كنه چطور فكر كردي كه من با ديدن تو زندگي مو باختم و برهم زدم باور كن اصلا" اين طور نبوده و نيست من اگر شراره رو دوست داشتم، اگه ذره اي حتي محبتي ازش ديده بودم و يا كوچكترين انعطافي، هيچ وقت پشت پا به زندگي م نمي زدم تو فكر كردي كه من يه جوون تازه بالغم كه با كوچكترين مسئله اي رنگ باختم من چهارسال تمام تو فرانسه درس خوندم و زندگي كردم بنابراين تصورات تو در مورد من كمي بي انصافيه دلم ميخواد بهم حق بدي شراره انتخاب من نبود وقتي از فرانسه برگشتم در عمل انجام شده قرار گرفتم.
ديبا وسط حرفش پريد و گفت: من يه بار تو زندگيم تصميم عجولانه اي گرفتم يادمه فرهاد هم همينطور رك و صريح و سريع بهم پيشنهاد ازدواج داد، ومن كه خام و بي تجربه بودم به سرعت پذيرفتم من يه بار طعم تلخ شكست رو تجربه كردم هيچ دوست ندارم براي بار دوم اونو تجربه كنم به خصوص اينكه در اين مورد هيچ وقت نمي تونم با وجدانم كنار بيام متاسفانه، با تماي حرفهايي كه گفتين جواب من كاملا" منفيه من هيچ وقت توي زندگي كلبه عشقمو روي خرابه هاي دل كسي نساختم و نخواهم ساخت افكار من بيش از اون خسته س كه بخواد درگير مسائل ديگه اي بشه ازتون خواهش مي كنم منو ببخشين بگذارين ارتباط ما فقط در حد همون دوستي و رفاقت باقي بمونه.
سينا با چشماني غمبار و گرفته نگاهش كرد در حاليكه آهي مي كشيد با صداي لرزاني گفت: يعني اين آخرين حرف توست؟
بله ازتون خواهش مي كنم ديگه تموش كنين من بيشتر از اين طاقت اين بحث رو ندارم.
سينا كه اصلا" توقع شنيدن همچون جوابي را نداشت در حالي كه عصباني شده بود، با چهره اي مصمم به صورت زيبا زل زد و گفت: اما من تصميم خودمو گرفتم و تا هر وقتي كه طول بكشه منتظرت مي مونم تا هروقت اينو مطمئن باش.



پايان