R A H A
10-01-2011, 03:00 AM
در عرصه شعر و ادبیات جهان، آثار منظوم شاعران ایرانی از مقامی شایسته و والا برخوردار است. شعر و ادب این سرزمین اسلامی، همچون گوهری است كه در هر گوشه از عالم، صدف سینههای عاشقان، هنردوستان و صاحبنظران، آن را در خود جای داده است. یكی از این چهرههای درخشان، كه همانند گوهری تابناك و ستارهای پرفروغ، آسمان شعر و ادب كشورمان را منوّر گردانیده، شاعر گرانقدر و پارسا، بانو سپیده كاشانی است.
سپیده كاشانی، فرزند حسین، در مردادماه سال 1315 شمسی در كاشان به دنیا آمد.
«كویر بود و گرما. آتش بود و عطش. پدر به زیارت سلطان میراحمد رفته بود. هنگامی كه برگشت، او را دید و نماز شكر به جای آورد. در آن محله، در آن روز، هیچكس مانند حاج حسین با كوچی خوشبخت نبود. عطر گُلهای محمدی در هوا موج میزد و آمدن نوزادش را شادباش میگفت. نام مولود را سُرور اعظم گذاشتند؛ با آنكه از گریستن باز نمیماند. او آمده بود. بهار بود در آن تابستان گرم.»
در سال 1322 و پس از خواهر و برادرهایش به مدرسه رفت، و در یازده سالگی اولین شعر خود را سرود.
«مادر قرآن میخواند. دخترك را در دامان خود نشانده بود. با مهربانی دست بر پرنیان موهایش میكشید و خواندن كتاب خداوند را به دلبندش میآموخت. باورش نمیشد كه او چنان شعر زیبایی سروده باشد. چند دیوان شعر در خانه داشتند. اگر پیش از آن، او را در حال خواندن یكی از كتاب ها دیده بود، آنقدر تعجب نمیكرد.»
پس از پایان تحصیلات متوسطه، در منزل پدر، به ادامه تحصیل پرداخت.
«...بایستی از مدرسة آقابزرگ و آموزگاران خوبش دل میبرید. خانههای قدیمی و كوچههای خلوت و خاموش كاشان، بایستی چشم به راه كسی میماندند كه به دیدارش عادت كرده بودند.متین و باوقار، شیرین و نازآلود گام برمیداشت و میگذشت. چادر سیاه و تمیزش، چون دامن پر رمز و راز شب بود. چشمهای سیاه و معصومش، یادآور ستارة ناهید بود، با طلوع زودهنگامش.سال های مدرسه چه زود گذشته بود! انگار هنوز هم آن كودك شاد، هر صبح در آستانة در مینشست، چشم بر سنگفرش كوچه میدوخت و به رهگذران سلام میكرد. در چهرة دختركان اُرمَكپوشی كه از مدرسه باز میگشتند، سال های خوش آینده را میدید، و با آنها همراه میشد. »
«برنامههای پدر، دقیق و منظم به پیش میرفت. استاد میآمد، درس میگفت و میرفت. اما سپیده، به گفتههای او قانع نبود. آسمانی پهناورتر میخواست و پروازی دورتر. سخن از برپایی دانشگاه، او را به اندیشه وا میداشت؛ انتظاری شیرین، كه پایانش دور و نزدیك بود.
فرزند كوچك خانواده، نوجوانی شده بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نمیگنجید. اما، بایستی به نبودنش عادت میكردند، و با جای خالیاش خو میگرفتند و دم نمیزدند. بایستی آنها در خانه مینشستند، و در هیاهوی بیپایان بچههای شاد، سپیده را میدیدند كه همراه با همسالانش بازی میكرد و قهقهه سر میداد. در سكوت اتاقها، خدمتگزار پیر خانه را میدیدند كه جوانیاش را در آنجا سپری كرده بود و به دختر كوچكشان مهر و محبتی مادرانه داشت. سپیده او را دوست میداشت و در خلوت دلخواهش دعا میكرد او هرگز نمیرد، و پیرتر از آنكه بود، نشود.»
ادامة تحصیل در دانشگاه، آرزویی بزرگ بود كه دست یافتن به آن در آن سالها، به دشواری ممكن بود. پس از مدتها انتظار و در پی ازدواج با یكی از اقوام خود، به تهران آمد. »
«...آفتاب، باز هم همان آفتاب سوزان كویر بود، و افق، زیبایی گذشتهها را داشت، و طلوع و غروب خورشید، تماشایی بود. پدربزرگ از سفری دور برنگشته بود؛ اما سوغاتی، فراوان آورده بود؛ سوغاتیهایی كه سپیده و شوهرش را به خانههای قدیمی و كوچههای معطر كاشان میبرد و در آسمان صاف و بیكرانه، و در غوغای خاموش ستارگان زمردین، میهمان میكرد.
با دیدن آنهمه زیبایی، روزهایی را به یاد میآوردند كه همبازی یكدیگر بودند. روزهای عید و شبهای ماه رمضان، هردو خانواده در ایوان بزرگ خانه جمع میشدند و با گرمی و شور، اوقات را میگذراندند...»
«پس از آن، تا پایان عمر در این دیار به سر برد. حاصل این وصلت، سعید و سودابه و علی بودند، كه چون گلهای باغ بهشت، در فضای پر از صمیمیت و صفای خانه شكفتند و به زندگی ایشان طراوت و نشاط بیپایان بخشیدند.تا سالها ادارة امور خانه، سرپرستی از فرزندان و همسرداری، زمان فراغت را تنگ میكرد، و مجالی برای سرودن شعر باقی نمیگذاشت. پس از آن، و همزمان با رشد و بالندگی بچهها، اندك اندك زمان برای تكاپو در عرصههای فرهنگی، فراهم شد. در این دوره از زندگی، سعید و سودابه نیز همچون پدر، او را در آن حال تنها میگذاشتند، و دریای ژرف سكون و آرامش شاعر را بر هم نمیزدند. گاه نیز با فرزند كوچك خانواده همبازی میشدند.»
سپیدة كاشانی از سال 1347 همكاری خود را با مطبوعات كشور آغاز كرد. پس از آن، بیشتر مجلههایی كه صفحات ادبی پرباری داشتند، اشعار او را به چاپ رساندند.
در آن سالها، انجمنهای ادبی متعددی در پایتخت تشكیل میشد. سپیدة كاشانی گاه به همراه همسر خود، در بعضی از آن جلسهها شركت میكرد. حضور او، توجه و احترام حاضران نكتهسنج را برمیانگیخت، و آنها را به اندیشیدن وامیداشت؛ شاعری والا و باوقار، كه سرودههایش اغلب توسط یكی از شركتكنندگان قرائت میشد، و از سبك و روش تازهای برخوردار بود.
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/04/1127.jpg
جوانان علاقهمندی كه به آن شعرخوانیها راه مییافتند، اندك اندك درمییافتند كه او و همسرش ـ جواد عباسیان ـ از خانوادهای باایمان و سعادتمند هستند، و نهفقط به خاطر هنرشان، بلكه به سبب داشتن اخلاق و كردار نیكو، بسیار عزیز و محترماند. در سال 1349 شمسی، سپیدة كاشانی پدر خود را از دست داد. چند سال پیش از آن هم، داغ جدایی از مادر، دلش را به آتش كشیده بود.
«...ماه رمضان به آخِر رسید، ولی سپیده كاشانی در هیچ جلسه شعرخوانی عصر شنبهای حاضر نشد. در هفتة بعد از عید فطر، با جامة سیاه به آنجا آمد. هم او و هم همسرش، لباس سیاه پوشیده بودند. پدر، سپیده را تنها گذاشته، و در مسیر جاودانگی، تا كوچههای كودكیاش سفر كرده بود.
...از بام پر كشید، آن مرغكِ سپیدپرِ مهربانِ من.
تا خواستم طلوع رُخَش بنگرم، دریغ؛ ناگه غروب كرد.
چون گل شكفت و ریخت.
من خود به گوش خویش شنیدم كه ناگهان،
ناقوس هجر، تا انتهای گنبد نیلی طنین فكند.
لرزید پشت من،
فرمان حق، ندای حق از ره رسیده بود...»
سپیده كاشانی، فرزند حسین، در مردادماه سال 1315 شمسی در كاشان به دنیا آمد.
«كویر بود و گرما. آتش بود و عطش. پدر به زیارت سلطان میراحمد رفته بود. هنگامی كه برگشت، او را دید و نماز شكر به جای آورد. در آن محله، در آن روز، هیچكس مانند حاج حسین با كوچی خوشبخت نبود. عطر گُلهای محمدی در هوا موج میزد و آمدن نوزادش را شادباش میگفت. نام مولود را سُرور اعظم گذاشتند؛ با آنكه از گریستن باز نمیماند. او آمده بود. بهار بود در آن تابستان گرم.»
در سال 1322 و پس از خواهر و برادرهایش به مدرسه رفت، و در یازده سالگی اولین شعر خود را سرود.
«مادر قرآن میخواند. دخترك را در دامان خود نشانده بود. با مهربانی دست بر پرنیان موهایش میكشید و خواندن كتاب خداوند را به دلبندش میآموخت. باورش نمیشد كه او چنان شعر زیبایی سروده باشد. چند دیوان شعر در خانه داشتند. اگر پیش از آن، او را در حال خواندن یكی از كتاب ها دیده بود، آنقدر تعجب نمیكرد.»
پس از پایان تحصیلات متوسطه، در منزل پدر، به ادامه تحصیل پرداخت.
«...بایستی از مدرسة آقابزرگ و آموزگاران خوبش دل میبرید. خانههای قدیمی و كوچههای خلوت و خاموش كاشان، بایستی چشم به راه كسی میماندند كه به دیدارش عادت كرده بودند.متین و باوقار، شیرین و نازآلود گام برمیداشت و میگذشت. چادر سیاه و تمیزش، چون دامن پر رمز و راز شب بود. چشمهای سیاه و معصومش، یادآور ستارة ناهید بود، با طلوع زودهنگامش.سال های مدرسه چه زود گذشته بود! انگار هنوز هم آن كودك شاد، هر صبح در آستانة در مینشست، چشم بر سنگفرش كوچه میدوخت و به رهگذران سلام میكرد. در چهرة دختركان اُرمَكپوشی كه از مدرسه باز میگشتند، سال های خوش آینده را میدید، و با آنها همراه میشد. »
«برنامههای پدر، دقیق و منظم به پیش میرفت. استاد میآمد، درس میگفت و میرفت. اما سپیده، به گفتههای او قانع نبود. آسمانی پهناورتر میخواست و پروازی دورتر. سخن از برپایی دانشگاه، او را به اندیشه وا میداشت؛ انتظاری شیرین، كه پایانش دور و نزدیك بود.
فرزند كوچك خانواده، نوجوانی شده بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نمیگنجید. اما، بایستی به نبودنش عادت میكردند، و با جای خالیاش خو میگرفتند و دم نمیزدند. بایستی آنها در خانه مینشستند، و در هیاهوی بیپایان بچههای شاد، سپیده را میدیدند كه همراه با همسالانش بازی میكرد و قهقهه سر میداد. در سكوت اتاقها، خدمتگزار پیر خانه را میدیدند كه جوانیاش را در آنجا سپری كرده بود و به دختر كوچكشان مهر و محبتی مادرانه داشت. سپیده او را دوست میداشت و در خلوت دلخواهش دعا میكرد او هرگز نمیرد، و پیرتر از آنكه بود، نشود.»
ادامة تحصیل در دانشگاه، آرزویی بزرگ بود كه دست یافتن به آن در آن سالها، به دشواری ممكن بود. پس از مدتها انتظار و در پی ازدواج با یكی از اقوام خود، به تهران آمد. »
«...آفتاب، باز هم همان آفتاب سوزان كویر بود، و افق، زیبایی گذشتهها را داشت، و طلوع و غروب خورشید، تماشایی بود. پدربزرگ از سفری دور برنگشته بود؛ اما سوغاتی، فراوان آورده بود؛ سوغاتیهایی كه سپیده و شوهرش را به خانههای قدیمی و كوچههای معطر كاشان میبرد و در آسمان صاف و بیكرانه، و در غوغای خاموش ستارگان زمردین، میهمان میكرد.
با دیدن آنهمه زیبایی، روزهایی را به یاد میآوردند كه همبازی یكدیگر بودند. روزهای عید و شبهای ماه رمضان، هردو خانواده در ایوان بزرگ خانه جمع میشدند و با گرمی و شور، اوقات را میگذراندند...»
«پس از آن، تا پایان عمر در این دیار به سر برد. حاصل این وصلت، سعید و سودابه و علی بودند، كه چون گلهای باغ بهشت، در فضای پر از صمیمیت و صفای خانه شكفتند و به زندگی ایشان طراوت و نشاط بیپایان بخشیدند.تا سالها ادارة امور خانه، سرپرستی از فرزندان و همسرداری، زمان فراغت را تنگ میكرد، و مجالی برای سرودن شعر باقی نمیگذاشت. پس از آن، و همزمان با رشد و بالندگی بچهها، اندك اندك زمان برای تكاپو در عرصههای فرهنگی، فراهم شد. در این دوره از زندگی، سعید و سودابه نیز همچون پدر، او را در آن حال تنها میگذاشتند، و دریای ژرف سكون و آرامش شاعر را بر هم نمیزدند. گاه نیز با فرزند كوچك خانواده همبازی میشدند.»
سپیدة كاشانی از سال 1347 همكاری خود را با مطبوعات كشور آغاز كرد. پس از آن، بیشتر مجلههایی كه صفحات ادبی پرباری داشتند، اشعار او را به چاپ رساندند.
در آن سالها، انجمنهای ادبی متعددی در پایتخت تشكیل میشد. سپیدة كاشانی گاه به همراه همسر خود، در بعضی از آن جلسهها شركت میكرد. حضور او، توجه و احترام حاضران نكتهسنج را برمیانگیخت، و آنها را به اندیشیدن وامیداشت؛ شاعری والا و باوقار، كه سرودههایش اغلب توسط یكی از شركتكنندگان قرائت میشد، و از سبك و روش تازهای برخوردار بود.
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/04/1127.jpg
جوانان علاقهمندی كه به آن شعرخوانیها راه مییافتند، اندك اندك درمییافتند كه او و همسرش ـ جواد عباسیان ـ از خانوادهای باایمان و سعادتمند هستند، و نهفقط به خاطر هنرشان، بلكه به سبب داشتن اخلاق و كردار نیكو، بسیار عزیز و محترماند. در سال 1349 شمسی، سپیدة كاشانی پدر خود را از دست داد. چند سال پیش از آن هم، داغ جدایی از مادر، دلش را به آتش كشیده بود.
«...ماه رمضان به آخِر رسید، ولی سپیده كاشانی در هیچ جلسه شعرخوانی عصر شنبهای حاضر نشد. در هفتة بعد از عید فطر، با جامة سیاه به آنجا آمد. هم او و هم همسرش، لباس سیاه پوشیده بودند. پدر، سپیده را تنها گذاشته، و در مسیر جاودانگی، تا كوچههای كودكیاش سفر كرده بود.
...از بام پر كشید، آن مرغكِ سپیدپرِ مهربانِ من.
تا خواستم طلوع رُخَش بنگرم، دریغ؛ ناگه غروب كرد.
چون گل شكفت و ریخت.
من خود به گوش خویش شنیدم كه ناگهان،
ناقوس هجر، تا انتهای گنبد نیلی طنین فكند.
لرزید پشت من،
فرمان حق، ندای حق از ره رسیده بود...»