PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ::. دفاتر اشعار فرخ تمیمی .::



R A H A
09-30-2011, 12:30 AM
آغوش
تمنای گناه
خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمی خفته می گوید که : - بفشار
چنان بفشار بر خود پیکرم را
که بشکوفد هوس های گنه بار

به دندان گیر و شادی بخش و می نوش
ز خون این لبان بوسه گیرم .
ببین از گونه سرخم بریزد ؛
شرار خواهش آرای ضمیرم .

درنگی کن در آغوشم که امشب
فروزانست بزم عشق دیرین
نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین

چنان گنجد در آغوشم که هر دم
بیندیشم که او غرقست در من
و یا در حلقه ی بازو ، اثیریست
به جای پیکر عریان یک زن .

اتاقی هست و ما و خلوت و می .
صدای بوسه ها ؛ آهنگ دل ها.
نمی رقصد بدین آهنگ تبدار
به جز رقاصه ی مست تمنا ....

چو بشکوفد گل زرین خورشید
مرا خواند بدان چشم فسونگر .
گشاید بازوان گوید که - : باز آ
گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !

R A H A
09-30-2011, 12:30 AM
نامه سرخ
دیشب به یاد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل می سوخت
حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم
شمع هوس ، به یاد تو می افروخت

یاد آمدم چو بوسه ی آتشگیر
می تافت از لبان تو ، لرزیدم .
یا چون به روی دو سنگ پستانم
دندان زدی بگرد تو پیچیدم .

در زیر آبشار بلند ماه
گیسوی من به روی تو می خوابید .
وز کهکشان دیده ی شبتابت
راز نگاه شیفته ، می تابید .

« میگون » خموش بود و سکوتی سرد
خوابیده بود در دل صحراها
بر گوش آن سکوت نمی آویخت
جز نغمه ی تپیدن قلب ما .

پاینده باد لذت آن لحظه ،
کز جذبه اش دو دیده چو آتش بود .
هوشم رمید و روی تو غلتیدم .
سر تا به پام لرزش و خواهش بود .

یاد آوری که پیکر عریانم
رنگین ز خون سبز چمن گردید ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، بروی قامت من لغزید ؟

آشفته بود زلفم و می گفتم
خوانند راز شام هوس رانی .
خوانند و از ملامت همسالان
گیرد دلم غبار پشیمانی .

خندیدی و به طعنه نگه کردی
یعنی که دختران همه می دانند .
« سرمگو » ز شیوه ی ما پیداست
راز درون ز حال برون خوانند .

« فرخ» سه ماه می گذرد زانشب
دردا ، کنون ز شهر شما دورم .
دورم ولی هنوز تو را جویم
دانی که از فریب و ریا دورم .

باور بکن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، یاری نیست .
جانم ازین شکنجه ی تنهایی
بر لب رسید و راه فراری نیست .

گاهی به خویش گفته ام ای غافل
با انتحار می رهی از این دام .
اما دوباره یاد تو می گوید ؛
آید زمان عشق و وصال و کام .

« شیراز » با تمام دل افروزیش
در چشم من ستاره خاموشی است .
بیگانه ام ز مردم و حیرانم ،
کاین سر نوشت عشق و همآغوشی است .

منظورم از نوشتن این نامه
بشکستن صراحی دردم بود .
دردی که سرنوشت پریشانی
دیریست تا به ساغر جان افزود .

چرخیده شب ز نیمه و ناچارم
کوته کنم حدیث دل ناشاد .
پایان نامه عهد قدیم ماست :
«نوشین » شراب ساغر « فرخ » باد !

R A H A
09-30-2011, 12:31 AM
من و تو
خنده ای ، خنده ی گل مهتاب .
شعله ای ، شعله ی دل خورشید .
بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان .
تغمه ای ، نغمه ی لب امید .

غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات .
عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز .
مژده ای ، مژده ی شکست فنا .
چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز .

ناله ام ، ناله ی نی آلام .
لاله ام . لاله ی دل خونبار .
هاله ام ، هاله ی گناه سیاه .
واله ام ، واله ی وفای نگار .

ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا .
باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ .
بیش از اینم بتر ، که می بینی ،
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ

R A H A
09-30-2011, 12:31 AM
نیاز
ای عطر بهار زندگانی .
ای ماه شکفته ی دل افروز .
ای پیک دیار عشق و مستی .
ای جام شراب خنده آموز .

یک لحظه بپیچ در مشامم .
یک شب بنشین بر آسمانم .
یک بار بزن در نیازم .
یک جرعه بریز بر زبانم .

R A H A
09-30-2011, 12:31 AM
بی نشان
نفهمیدم که آن زن ،
چرا ننشسته بگریخت .
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آویخت .

نفهمیدم چه کردیم
کجا بودیم ، کی دید .
شبانگه بود یا روز
چه ها گفتم ، چه پرسید.

نفهمیدم که نامش
چرا در خاطرم نیست ....
چرا سوزد لبانم .
چرا ؟
از چیست ؟
از چیست ؟

R A H A
09-30-2011, 12:31 AM
گردن بند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را ،
فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت .
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم بگسست گردن بند احساسم
و مروارید ها در کام موج حسرتم ، غلتید !

R A H A
09-30-2011, 12:31 AM
پنجره
امشبم ای دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقی آموختی .
شمع عشقم را که در دل مرده بود
با دم گرم فسون افروختی .

روزگاری بود کز بیم فریب
دل نمی بستم به عشق دختران .
خواهشم در سینه می جوشید و باز
می هراسیدم از این افسونگران .

سالها رخسار یک بازیچه را
اندر آغوش زنان پرداختم.
هر کجا سوداگری می یافتم ،
ساعتی با عشق او می ساختم .

عشق بازاریم از شهر فریب
همسفر گردید و راه آورد بود .
بستر زنهای هر جایی ، مرا
خوش پناهی از خیال درد بود .

بسکه یاد بی نشان این و آن
در نهفت خاطرم آویخته ست
عشق پاک و شیوه ی دلدادگی
از دل کولی وشم بگریخته ست .

امشب از نو عشق بی سامان من
دلبری دید و سر و سامان گرفت ؛
دست تو ، زین ورطه بالایم کشید
سالهای هرزگی پایان گرفت .

وه ! چه می سوزم از این عشق بزرگ
موی خود پیش آر تا بویم به راز .
دست من بفشار در دست سپید ،
آتشم زن ، آتشی دارم نیاز !

R A H A
09-30-2011, 12:32 AM
یک شب
نه . امشب این خیال از سر به در کن
که بعد از هفته ها امید دیدار
بیایی لیک تا صبحم نمانی
دمی باشی و بگریزی پری وار .

خودت گفتی که یک شب پیشت آیم .
از امشب فرصتی دلخواه تر نیست .
ببین شعری برایت ساختم دوش
بیا نزدیکتر تشویشت از چیست ؟

برون کن جامه عریان و هوسناک
برقص و در سرم یادی بیفروز
دو بازو حلقه کن بر گردن من
مرا در کوره ی مهرت ، همی سوز .

چرا ترسی زن همسایه بیند
که سر بر سینه ی من می گذاری ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زین شب زنده داری ؟

نمی دانی که شب از نیمه چرخید
به هر در رو کنی کس نیست بیدار
و گر بیرون روی افتان و خیزان
تو را با گزمه ها افتد سر و کار !

اگر از پچ پچ زنها هراسی
چرا آواز شعرم را شنیدی ؟
چرا هر جا نشستی لب گشودی
که یک معشوق شاعر بر گزیدی ؟

بگفتی : نامزد ؛ او مهربانست
اگر پرسید دیشب با که بودی ؟
بگویم سر گذشت عشق پاکم
بسازم بهر عشق او سرودی .

در آن گویم اثیر گیسوانت
چو موی آفتاب زرنگارست .
نفس های تو را نوشم که عطرش
چو بوی خنده ی صبح بهارست .

تو شعر خامشی ، الهام بخشی
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خویش را خوانم به گوشش
مرا می بخشد و می بوسدم باز .

چه می فهمد که دیشب با تو بودم .
چه می فهمد دل هر جایی من
درون سینه دیشب تا سحرگاه
تپید از عشق آتش ریز یک زن !

R A H A
09-30-2011, 12:32 AM
نفرین شده
تشنه ام چون کویر تبداری
که زبان می کشد به سینه ی آب .
نه امیدی که چشمه ای یابم
نه فریبی که ره برم به سراب .

در دلم سنگ تیره گون خطا .
در گلو عقده های پوزش لال .
در سرم خاطرات بی سامان .
بر لبم قصه های عشقی کال

دست یک زن که صورتش محو است
در بخور کبود اوهامم،
فلس خورشید های سوزان را
می فشاند به دوزخ کامم

چشم من بسته با طلسم شکیب
زانکه شبکور شهر خورشیدم .
دیگرم دخمه ایست بستر خواب
چون شبی پیش یار خوابیدم .

زیر آن دخمه پشت یک در کور
دیر گاهیست کز نهیب هراس
می کشم ناله باز کن در را
با توام ای که می سپاری پاس .

لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس ،
پاسخ آید که - : باز کن در را
با تو ام ای که می سپاری پاس .

R A H A
09-30-2011, 12:34 AM
عطش
دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ
پهلوی تختخواب تو ، بیگانه ای نبود
بر آشیان چشم سیاه تو ، مرغ خواب
بنشسته بود و نغمه لالای می سرود .

پروانه های بوسه ی آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه های تو
چشمم دوید در پی آن بوسه ها ولی
گم شد میان همهمه بوسه های تو

من در خیال اینکه کجا رفت بوسه ها
دیدم نگاه شوق تو بر سینه ات دوید .
ناچار بوسه های جنون از لبم گریخت
در آبشار سینه ی مهتابیت خزید .

تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
دست تو آن حصاری شب را خموش کرد .
آنگاه چشمه سار لبی ماند و تشنه ای
کاو تا سپیده ، بوسه از آن چشمه نوش کرد

R A H A
09-30-2011, 12:34 AM
دیوار مرگ

اگر زبان نگاهی نیاز دل می گفت
درون خلوت شبها فغان نمی کردم .
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
برای خنده ی مردم ، بیان نمی کردم .

چه شام ها که چو کابوس مرگ وحشتزای
گلوی زندگیم را فشرده ام در چنگ .
ز بیم آنکه به دامان گلنگار حیات
ازین تلاش نشیند غبار تیره ننگ.

بهر دری که زدم دست یأس بازش کرد
مگر به پهنه ی ما یکدر امید نبود .
چنان زمانه برایم شکست می بارد
که معتقد شده ام بخت من سپید نبود !!

زبان لال چرا می گشایم از سر درد
کسی ز سوز سخن های من نمی موید .
دریغ و درد که از تنگنای ظلمت شام
لبی به ناله ی من پاسخی نمی گوید .

ازین پس ار بسرایم ترانه ی وحشت
بگوش بسته دیوار مرگ خواهم خواند .
ولیک تا نگشاید در رهایی را ؛
در این دیار : - دیار شکنجه - خواهم ماند .

R A H A
09-30-2011, 12:34 AM
ننگ
خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور .
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بال های موج خروشنده ی سرور .

ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها .
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا .

- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده . خسته شدی . لحظه ای بخواب .
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب .

چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید .

وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست
او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست .

یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
آیینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت.

گویی که بیم سرزنشت نیست . ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش .
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینت هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش.

آیینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام .

پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوس ها نمی شدی .
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی .

R A H A
09-30-2011, 12:34 AM
مرداب چشم او

سالی گذشته است
زان ماجری که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای من شنید .
در آن شب امید .
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود .
در گوش من ترانه نیزار می سرود
آغوش مهر او ،
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت .
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است .
با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه مرداب می رسم ،
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمی زنم .
........................
در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود !

R A H A
09-30-2011, 12:35 AM
سرود باران
من شیفته ی سرود بارانم ،
این نغمه ی جانفریب دریا راز .
افسوس که شیشه ی اتاقم ، دوش
در گوش دلم نریخت آن آواز ،

مهتاب ولی به لطف و زیبایی
می خواند ترانه های لالایی .
من شیفته ی سرود مهتابم ،
این نغمه شام های تنهایی .

R A H A
09-30-2011, 12:35 AM
مینای آرزو

من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو
همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو
تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم
اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو

مستان به خواب ناز رفته اند و من
بیدارم از شراره ی مینای آرزو
شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم
بر روی ماهتاب شب آرای آرزو

جز در سرای درد که دیگر حکایتی است
چشم منست و جلوه دنیای آرزو
در گلشن حیات که روییده خار غم
ماییم و ما و سایه طوبای آرزو

پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست
اما کرانه کو و تمنای آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام که باز
دل بسته ام به وعده فردای آرزو .

R A H A
09-30-2011, 12:35 AM
یار
لغزنده چون اثیر .
رخشنده چون شهاب .
رقصنده چون فریب .
گیرنده چون شراب .

پوینده چون امید .
گوینده چون نگاه ،
پاینده چون خیال .
سوزنده چون گناه .

فرخنده چون شباب .
دل زنده چون بهار ...
اینست آنچه من ،
خوانم به نام : « یار »

R A H A
09-30-2011, 12:35 AM
مینای آرزو
من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو
همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو
تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم
اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو

مستان به خواب ناز رفته اند و من
بیدارم از شراره ی مینای آرزو
شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم
بر روی ماهتاب شب آرای آرزو

جز در سرای درد که دیگر حکایتی است
چشم منست و جلوه دنیای آرزو
در گلشن حیات که روییده خار غم
ماییم و ما و سایه طوبای آرزو

پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست
اما کرانه کو و تمنای آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام که باز
دل بسته ام به وعده فردای آرزو .

R A H A
09-30-2011, 12:35 AM
گل ناز

در شهر ،‌دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست
برق صفا نمانده به چشمان دلبران
دیدار هست و دیده ی عاشق نواز نیست

ساقی مریز باده که می دانم این شراب
مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست
رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست

مردم اگر چه قصه ی ما ساز کرده اند
ما را زبان مردم افسانه ساز نیست
آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام می و اشک ساز نیست

ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش
ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست

R A H A
09-30-2011, 12:35 AM
تصویر
برگرد ای زنی که نمی یابمت دگر
برگرد تا که لب به لبت آشنا شود ،
برگرد تا که آتش افسرده ی دلم
جان گیرد و جهنم خورشید ها شود .

ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم ؛
تو آن زنی که نام تو هر کس شنیده است ،
تو آن زنی که از لب هر مرد هرزه گرد
بس بوسه های تند به رویت چکیده است ؛

تو آتشی که در تن هر کس فتاده ای
تو آن زنی که در بر هر مست خفته ای
تو آن زنی که سنگ خطاهای تیره ای
تو شاخسار شهوت بیگاه رسته ای

تو آن زنی که قصه عشق و شراب را
در گوش هر اسیر جوانی سروده ای .
تو آن زنی که هر که تو را بیشتر خرید
هر چند هرزه بود ، کنارش غنوده ای .

من سایه شکسته دیوار هستی ام .
من رود پر خروش هوسهای روشنم .
من کوهسار ننگم و ابر شراب عشق
یکبار هم نشسته گناهی ز دامنم .

من دوزخ فسانه ی پرهیزکاریم .
من آن کسم که شعر مرا هر که خواند و دید .
نفرین نمود و گفت که کفرست و شعر نیست
و آن گاه از برابر این دوزخی، رمید .

من رانده ام ز گوشه ی شهر خموش نام .
تو خوانده ای به کشور رسوایی سیاه .
ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم ؛
برگرد و زندگانی خود را مکن تباه .

R A H A
09-30-2011, 12:36 AM
علف هرزه

چون علف هرزه ای که بار و برش نیست
ریشه دوانیده ام به دشت هوس ها .
تشنگیم تافته چو کوره ی خورشید
گرچه کنارم بود کرانه ی دریا .

حسرت اینم کشد که فصل بهاران
از سر دریا بخور ابر نخیزد .
وز نفس سرد کوهسار گرانخواب
بر لب صحرای خشک ، ژاله نریزد .

هرگزم از شاخسار سبز درختی
بستر آرام و سایه گیر نبوده است .
مرغ نشاطی درون پهنه ی گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است .

توده ی خاکستری که ماند کنارم
قصه ی یک کاروان گمشده گوید .
دیده سنگ اجاق دود گرفته
خیره شده تا نشان رفته بجوید .

گویدم اینها ، که روزگار گدشته
دست کسی آتشی کنار من افروخت .
بر من دلبسته در سکوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت .

سوختنم هست و راز این عطش سرخ
رفته به دهلیزهای عمر سیاهم .
تا کیم از دور کاروان انیران
راه ببند به شعله های نگاهم .

تا کیم این دیدگان خون شده از خشم
سایه سر گشتگان راه ببیند .
دست مرادی ز لطف پنجه گشاید
وین علف هرزه را ز ریشه بچیند .

R A H A
09-30-2011, 12:36 AM
دیوار مرگ
اگر زبان نگاهی نیاز دل می گفت
درون خلوت شبها فغان نمی کردم .
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
برای خنده ی مردم ، بیان نمی کردم .

چه شام ها که چو کابوس مرگ وحشتزای
گلوی زندگیم را فشرده ام در چنگ .
ز بیم آنکه به دامان گلنگار حیات
ازین تلاش نشیند غبار تیره ننگ.

بهر دری که زدم دست یأس بازش کرد
مگر به پهنه ی ما یکدر امید نبود .
چنان زمانه برایم شکست می بارد
که معتقد شده ام بخت من سپید نبود !!

زبان لال چرا می گشایم از سر درد
کسی ز سوز سخن های من نمی موید .
دریغ و درد که از تنگنای ظلمت شام
لبی به ناله ی من پاسخی نمی گوید .

ازین پس ار بسرایم ترانه ی وحشت
بگوش بسته دیوار مرگ خواهم خواند .
ولیک تا نگشاید در رهایی را ؛
در این دیار : - دیار شکنجه - خواهم ماند

R A H A
09-30-2011, 12:36 AM
مرداب چشم او
سالی گذشته است
زان ماجری که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای من شنید .
در آن شب امید .
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود .
در گوش من ترانه نیزار می سرود
آغوش مهر او ،
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت .
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است .
با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه مرداب می رسم ،
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمی زنم .
........................
در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود !

R A H A
09-30-2011, 12:36 AM
با نسیم بهار
خون فروردین به صحرا جوش زد
شاخه ها بشکفت در دامان باغ .
چشم جانم باز شد با اشتیاق
تا ببیند فصل گلخندان باغ .

چشم جانم باز شد ، هنگامه ایست
عاشقان گل ز افسون خیال
سوی صحرا می شتابند از نهفت
تارها گردند از بند ملال .

شاخه ی گیلاس ، هم رقص نسیم
جلوه ها دارد در آغوش بهار
آن چنان کز جنبش جادوفریب
زنده می دارد به خاطر یاد یار

شد بهار و لطف گلبوس نسیم
غنچه های خفته را بیدار کرد .
دیدن دامان گلپیرای دشت
خون شادی در رگ بیمار کرد ،

سال ها رفته است و با طبع حزین
در نهفت خاطرم ، لب بسته ام .
خنده شور و نشاط گرم را
بر لب ناگفته ها ، بشکسته ام

نوبهارا ! با نسیم زندگی
غنچه ی طبع مرا هم باز کن .
با من دلبسته در تار سکوت
داستانی از بهاران ساز کن .

گفته بسیار دارم ای نسیم
لحظه ای دامن بیفشان بر سرم ؛
گرچه می ترسم سبک خیزم ز جای
زانکه از بس سوختم خاکسترم .

گر زبان لال من گویا شود
قصه ی ناگفته را خواهم سرود
آنچنان گویم که دردم تا ابد
اشک ریزد بر سر بود و نبود .

R A H A
09-30-2011, 12:36 AM
دکل شکسته
دریا نهیب می زند و صخره های آب
کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری
دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی
تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری .

ساحل نشسته در دل خاکستر افق
با سایه شکسته یک برج دیده بان .
آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست
گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان .

گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات
نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای .
کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش
تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای .

من چون دکل دویده به صحرای آسمان
بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب
مغرور از اینکه دست خدایان روز ها
شوید تنم به سوده ی اکلیل آفتاب.

بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه
کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست
خواند مرا به وادی آسودگان مرگ
گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست

من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن
آیا حقیقت است و یا جلوه خیال .
آیا رسم دوباره به دیدار بندری
یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال

دریا نهیب می زند و موج می جهد
کولاک وحشت است و امید گریز نیست .
باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت
زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست .

همچون ستون مانده به چنگال زلزله
ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی .
جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج
چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی !

R A H A
09-30-2011, 12:37 AM
گل ناز
در شهر ،‌دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست
برق صفا نمانده به چشمان دلبران
دیدار هست و دیده ی عاشق نواز نیست

ساقی مریز باده که می دانم این شراب
مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست
رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست

مردم اگر چه قصه ی ما ساز کرده اند
ما را زبان مردم افسانه ساز نیست
آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام می و اشک ساز نیست

ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش
ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست

R A H A
09-30-2011, 12:37 AM
کولی رام
از درم آمد
مست و هراسان
ریخته بر دوش
زلف پریشان .

- دیر شده ؟ نه
کولی زیبا .
خلوت کام است
باز آ ، باز آ .

پرده بیاویخت
شمع فرو کشت
جامه برون کرد
...........

R A H A
09-30-2011, 12:37 AM
شراب جلفا
بیا ساقی ترسا
شرابی ده . لبم از تشنگی سوخت
شراب کهنه ی سرداب جلفا ،
درون جام ناقوس کلیسا .

بیا ساقی ترسا
چو افیونی به اعصابم در آمیز .
بیا رقصی بکن ، شوری برانگیز .
گنه کارم . گناهی کن ، مپرهیز .

بیا ساقی ترسا
کنون ناقوس گوید ماجرا ها
ز عمر کوته باغ جوانی
ز باد برگ افشان خزانی .

بیا ساقی ترسا
ببین « هانی*» بگوید با اشاره :
شراب تلخ ما ، اندیشه سوزست
بیا می نوش ، می . دنیا دو روزست .

بیا ساقی ترسا
به خون خوشه ی انگور ، سوگند
ز غم مردم ، بیا بشتاب . بشتاب ،
ازین وحشت مرا دریاب . دریاب

بیا ساقی ترسا
در میخانه بگشا تا بنوشم
شراب کهنه ی سرداب جلفا
درون جام ناقوس کلیسا

R A H A
09-30-2011, 12:43 AM
علف هرزه
چون علف هرزه ای که بار و برش نیست
ریشه دوانیده ام به دشت هوس ها .
تشنگیم تافته چو کوره ی خورشید
گرچه کنارم بود کرانه ی دریا .

حسرت اینم کشد که فصل بهاران
از سر دریا بخور ابر نخیزد .
وز نفس سرد کوهسار گرانخواب
بر لب صحرای خشک ، ژاله نریزد .

هرگزم از شاخسار سبز درختی
بستر آرام و سایه گیر نبوده است .
مرغ نشاطی درون پهنه ی گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است .

توده ی خاکستری که ماند کنارم
قصه ی یک کاروان گمشده گوید .
دیده سنگ اجاق دود گرفته
خیره شده تا نشان رفته بجوید .

گویدم اینها ، که روزگار گدشته
دست کسی آتشی کنار من افروخت .
بر من دلبسته در سکوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت .

سوختنم هست و راز این عطش سرخ
رفته به دهلیزهای عمر سیاهم .
تا کیم از دور کاروان انیران
راه ببند به شعله های نگاهم .

تا کیم این دیدگان خون شده از خشم
سایه سر گشتگان راه ببیند .
دست مرادی ز لطف پنجه گشاید
وین علف هرزه را ز ریشه بچیند .

R A H A
09-30-2011, 12:46 AM
حماسه
... و یک نمونه
هرگز نخوانده ام ،
شعری ز شاهنامه ی فردوسی بزرگ
گویاتر از حماسه ی خشم نگاه او
کز پشت میله های گران ، قفل های سرد
خواند ترانه ها ؛
از صبح زندگی .
از شام بندگی .
هرگز ندیده ام ؛
گلبرگ لاله های لب چشمه سارها
قرمز شود چو خون شهیدان ... ماه .
هرگز به گوش خویش ،

نشنیده ام که رعد خروشان به کوهسار
باشد رسا ، چو بانگ دلاویز این شعار
پیروز ....
هرگز نچیده ام ؛

از بوستان چهره ی معشوق ، بوسه ای
شیرین تر از دو بوسه ی گرمی که پارسال
در گیر و دارمرگ بچیدم ز گونه ای ،
از گونه ی رفیق عزیزم که تیر خورد !

R A H A
09-30-2011, 12:46 AM
آفتاب
چه شام ها که گذشت و چه روزها که پرید
خیال روی تو ماندست و مرد ناکامی .
شکست جام نیازم به کف ، کجا رفتی ؟
که سالهاست به جامم نمی زنی جامی .

از آن دمی که تو با خشم از برم رفتی
تن زنی هوس انگیز بستر من شد
ولی چه فایده مردم به گوش هم خواندند ،
که با تمام غرورش اسیر یک زن شد .

همیشه بازوی من همچون بازوان سحر
در انتظار تن گرم آفتابی هست .
دریغ و درد بر این انتظار نارس تلخ
نشان چشمه ی تو ، جلوه سرابی هست .

سرود من همه خشکیده روی لب هایم
ولی بلور نگاه توپاز می خندد .
بیا که صاعقه درد پیکرم را سوخت
برو که برق تو چشم شکیب می بندد .

به روی دشت هوس ها هر آنچه می گردم
به غیر بوته شهوت گلی نمی یابم .
تویی گلی که خبر نیستم ز احوالت .
منم که جز به سر بوته ها نمی تابم .

R A H A
09-30-2011, 12:46 AM
دود
همرقص دود بود ،‌
وقتی میان حلقه بازو، گرفتمش .
من نیز شعله وار
همراه با ترانه ی : « دانوب » پر شکوه ،
سوی دیار عشق و هوس می شتافتم .

اینک گریخته است .
اینک منم چو دود
او نیز شعله وار :
در بوته های خشک نیازم ، نشسته است .

R A H A
09-30-2011, 12:46 AM
نهفته
گفته بودی با زن همسایه ات
داستان شاعری و دختری ،
شاعری دلداده ، پژمان و خموش
دختری ، افسانه ای ، افسونگری :

-« سالها زین پیش او را دیده ام
همچنان با دیدگان پر غرور
همچنان لب بسته و مات و ملول
دوستی بگسسته از عیش و سرور

شعر جادویش به هر دفتر که بود
بارها با شوق و رغبت خوانده ام
چو شنیدم از لبانش ناله ای
روی آن اشک غمی افشانده ام

در دل شعرش چو می بینم تپش
قلب خاموشم ز شادی می تپد
شعر او چون لذت شام زفاف
دامنم در بحر مستی می کشد .

دختری طناز باید آنکه او
عاشقی را این چنین رسوا کند
آتشی افروزد و در سینه اش
شاعری بنشیند و غوغا کند

وه چه مواجست آن گیسوی بور
که به شعرش خوانده : زلف آفتاب .
بی گمان مستی به مردان می دهد
آن دو چشم همچو دریای شراب

لیکن او را الفتی با شعر نیست
از چه رو با آشنا نا آشناست .
عاشق خود را نمی خواند به مهر
با خدای خویشتن بی اعتناست

آرزو دارم که بینم روی تو ؛
دختر سنگین دل شاعر پسند
تا بدانم با چه افسون و طلسم
پای مردی را فرو بستی به بند .

کاش بهر گیسوان بور من
یک غزل می ساخت این افسانه گو
تا به جانش می پذیرفتم به جان
دل همی انداختم در پای او .»

چون زن همسایه این گفت ، ای دریغ
گریه ها کردم چو باران زار زار
وای بر بخت گناه آلوده ام
وای بر این تشنه سوز بی قرار .

من ز سوز عشق تو شاعر شدم
این همه شعر و غزل بهر تو بود
تو نمی دانی هنوز این ماجرا
آه می میرم . حیاتم را چه سود

R A H A
09-30-2011, 12:46 AM
ره آورد
گفتم به طعنه - : بی خبر از ما گریختی
حالا که آمدی چه ره آورد این رهی است .
هرگز گمان مدارکه رفتی زخاطرم
با آنکه مدتی ز رفیقان گسیختی .

نجوا کنان سرود : ره آورد آن سفر ؟
بازو گشود ، کاین من و این ارمغان من
گر بی خبر ز شهر رفیقان گریختم
حالا که آمدم ز سر رفته ، در گذر .

R A H A
09-30-2011, 12:46 AM
در باز
در گشودم ، در گشودم بی قرار
پرده های سرخ را بالا زدم .
عکس زیبایت نهادم روی میز
بوسه بر آن صورت زیبا زدم .

مریمی روی بخاری بود و من
دسته ای دیگر نهادم پیش آن .
زانکه می دانستم ای مریم سرشت
شاخ مریم را به جان خواهی به جان .

ساغر لبریز هم لب تشنه بود
تا بلغزد روی مرجان لبت
تا تهی گردد درون کام تو
شورت افزون سازد و تاب و تبت .

شعر « شبها » روی لب پرپر زنان
بی قرار پرده ی گوش تو بود
شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست
زانکه راز درد ما را می سرود

بوی آغوشت شناور در فضا
مژده می دادم که می آیی به ناز
دیده بر در دوختم ، اما دریغ
چشم بازم ماند و آن شام دراز .

روز و شبها رفت و چشم باز در
سرزنش بارست و گوید یار کو ؟
یا فرازم کن که آسایم ز رنج
یا بگو باز اید آن افسانه گو .

R A H A
09-30-2011, 12:47 AM
پله
هفته ها پیچیده در این راهرو
بانگ پای نازنینی دل ربا
قلب خاموشم ،شده لبریز شوق
از صدای گرم آن مهر آشنا .

چون گذارد پا به روی پله ها
با خود اندیشم به قلبم می نهد
او خیالست و خیال روی او
بر من دلداده مستی می دهد .

شاهد شوریدگی های منست
پله ها ؛ این پله های بی زبان .
سالها نقش است بر رخسارشان
جای پای آشنایی مهربان .

تا صدایی می رسد گویم به خویش :
« می شناسم این صدای پای اوست »
چون فرو ریزد دلم را بی گمان
« طرز ره پیمودن زیبای اوست »

بعد از آن چندان نمی پاید که او
می زند بر شیشه با انگشت ناز
نرم و لرزان پا گذارد در اتاق
پرده آویزان کند . در را فراز .
...............
ای دریغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر .
هرگزم یاری نمی گوید که : مرد
بس کن و دامان ماتم را ، مگیر .

شب ، همه شب اشک چشمان نیاز
می چکد بر دامن اندیشه ام .
غم مخور ، غم تا که شاید زودتر
بر کنم از ملک هستی ریشه ام .

گر چه هرشب زیر سقف راهرو
بانگ پایی می رود آسیمه سر
پله ها تپ تپ کنان با ناله ای
می دهد از رفت و آمد ها خبر .

لیک می دانم که آن جانانه نیست .
می شناسم کی صدای پای اوست
رفتن او پر جلال است و غرور
این نه ره پیمودن زیبای اوست

بسته ی چنگال مرگ آمد اتاق
راهرو بی انتها ، تاریک و مات
پله ها یخ کرده با روی عبوس
مانده مایوس از نوازشهای پات

R A H A
09-30-2011, 12:47 AM
کیجا
کیجا با این همه لطفی که داری
نمی خواهی شبی با ما سر آری ؟
نمی دانی که در این قلب خونبار
نمانده طاقت صبر و قراری .

کیجا این گیسوان دسته دسته
مرا آشفته و دیوانه کرده ست .
همین سنجوق و پولک های رخشان
مرا با خویشتن بیگانه کرده ست .

کیجا شهر شما شهر عجیبی است
کسی با ما نیامیزد که : یارم .
تو که از پنجره بوسه پرانی
نمی خواهی دمی باشی کنارم ؟

کیجا این دامن پر چین و پرچین
چو افشان می شود بر روی قالی
بدان نقش و نگار بته جقه
دلم را می کند حالی به حالی .

کیجا اندوه غربت درد تلخی است
نمی دانی که من با من به قهر است
به کام مرد تنها در غریبی
شراب کهنه را طعمی چو زهر است .

کیجا هرگز نباید موج دریا
ببیند شهد در کام من و تو ؟
نباید ماسه های شور و نمناک
بگیرد طرح اندام من و تو ؟

کیجا با ما به از این باش زین پس
که ما در شهر خود دلدار داریم .
ولی اینجا در این شهر مه آلود
امیدی زان لب خونبار داریم .

R A H A
09-30-2011, 12:47 AM
آتش پا
هوا سردست و دریا سخت توفانی
نه بوی نوبهار آید .
نه گلبانگ هزار آید .
بخور سربی مه ، روی پل ، آرام خوابیده است
نفس بر شیشه های پنجره چون دود ماسیده است

همان بهتر که ای دریا دل همراز
به کنج خلوت میخانه ی مخروبه بگریزیم؛
صفا جوییم و گل گوییم .
ز دل زنگار غم ، شوییم .
و قندیل می ، اندر آسمان ساحل آویزیم .
بیا همگام ، همآواز
من آتشپای آتشگونه می هستم .
من آن مستم ....
من آن مستم .

R A H A
09-30-2011, 12:47 AM
سرزمین پاک
وسوسه
گویم ؛
او را به خود فشارم ، بی تاب .
گویم ؛
لب بر لبش گذارم ، پر شور .
ترسم ؛
از دست من ، چو دود گریزد .
ترسم ؛
دندان او ، چو برف شود آب

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
در واپسین دیدار
یکروز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک .
یک روز، من در شهر احساس تو خواهم مرد .
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد .
تو ، بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد .
آن روز ما از هم گریزانیم .
آن روز ما - هر یک درون خویشتن - یک نیمه انسانیم .
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد ،
خاموش ، گریانست .
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد ،
بی تاب ، لرزانست

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
شب وداع
آسمان شهر ما ، از صبح می بارید .
خیابان ، زیر نور نقره صدها چراغ ،
آن شب
تن بیمار را با روغن باران ، جلا می داد .
در آن خلوت ، صدای پای ما بود و صفیر باد .
و تنها چتر سرخ او ، دم بدرود
لب ما را به کار بوسه با هم دید .

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
یک سایه
آن شب از شبهای گرم تیر بود
سرب مه ، در کام جنگل می چکید
سایه من ، روی دیوار اتاق
سایه اندام او را می مکید .
دختران زیر سفالین بام ها
داستان عشق ما ، می بافتند .
با نگاه آتشین بی قرار
ره درین خلوتسرا ، می یافتند

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
آن بهار و این بهار
آن زمان ، از شاخسار ترد سیب
نو بهار مهر و شادی می دمید .
از زمین زنده ، آوند گیاه
خون گرم زندگانی می مکید .

شوق پنهانی به دل می آفرید
باد نمناک بیابان های دور ،
ذره هایش در مشامم می نشست
بوی زن می داد و بوی خون شور .

طعم سوزان سحرگاه سپید
درد را می کشت و شادی می فزود .
نور نیروبخش خورشید بلند
خواب را از پلک چشمان می ربود .

روز بود و روز بود و روز بود .
خستگی در دستهایم مرده بود .
تیرگی در کوچه ها جان می سپرد
روز ، شبها را به یغما برده بود .

هر نگاهی خوشه یی از نور بود .
هر تنی ، سرشار خون زیستن .
چون خلیجی پیش می رفت آن زمان ؛
هر هوس در پهنه ی احساس من .

دستها با دوستی پیوند داشت .
عشق بود و شادی و مهر وصفا .
هستی ما ، گرم کار زندگی
جوش خون در دستها ، در گام ها .

این زمان ، از راه می آید بهار ،
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس .
من ندانم باز هم باید گشود
دستها را از پی حمد و سپاس ؟

ای آنکه یک شب بی خبر رفتی
ای آنکه تک آشنایی را ،
از خوشه ی انگور مستی ما ، تهی کردی .

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
برای گربه ام
ای آنکه یک شب بی خبر رفتی
ای آنکه تاک آشنایی را ؛
از خوشه ی انگور مستی ها ، تهی کردی.
رفتی، شنیدم هر کجا رفتی
در آسمان رنگ ریا دیدی.
با هر لبی چون آشنا گشتی
صد خنده ی ناآشنا دیدی.


بازآ، که می دانم پشیمانی.
بازآ، به یاد ماجراهایی که می دانی ...
چون گربه ، پنهان شو در آغوشم .

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
قصه ساحل
نقش اندامش میان آب
رنگ خواب آشنایی در نگاهم ریخت .
ساق پایش همچو ماهی ، نرم
زیر دستم آمد و بگریخت .

آن قدر در گوش او خواندم
تا تهی شد خاطرم از شعر شورانگیز ،
شوری بازوی او ماند و لبان من
گرمی مرداد ماند و سردی پرهیز .

چون دو روح تشنه ، گرم عشق
با غم هستی در افتادیم .
شام ، از ره می رسید و ما
ماسه های خیس را از تن تکان دادیم

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
از هر دری هزار
در را به روی غیر فرو بستیم
مهتاب را به خلوت خود خواندیم
یک سینه حرف بود به لبهامان
از هر دری هزار سخن راندیم .

می رفت ، تا حکایت دلهامان
افسون دست و خواهش تن هامان
ره گم کند به سینه و بر تابد
نور سحر ز روزن فردامان .

تن را به کار خویش رها کردیم
خورشید را ز خلوت خود راندیم
یک سینه حرف بود بهر عضوی
از هر دری هزار سخن راندیم .

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
شعر سبز
شب ، کنار شعله ی سبز بخاری رفته ام در خویش
باغ سبز شعله ها ، شعر دلاویزیست .
در من ، امشب چشمه ی احساس می جوشد ،
گریه خواهدشد ؟
بوسه خواهد شد ؟
یا گلی بر گور یاران صفااندیش ؟

قطره های سبز باران ، قصه می گوید
زردی غم را
از شیار شیشه های مات ، می شوید .
دست من روی بخاری ، گرمی گمگشته یی را باز می جوید .
در نگاهم جنگل اندیشه های سبز می روید .

در اتاق خواب می خواند زنی پرشور :
« کوچه ها سبز و اتاقم سبز »
« شعله ی گرم چراغم سبز »
« ............... باغم سبز »

پرده های سبز توری می تپد آرام
از شکاف پرده می روید :
بازوان صبح مرمرفام .
لذتی ، چون لذت آدینه شبهایی که کوکش نیست .
می دود در دیدگان فسفرین ساعت بی تاب .

او ،
تهی از کام .
چانه اش را می گذارد بر سرم ، سنگین
ابر مویش می دود بر شانه ام ، لرزان .
می گشاید عقده ی دیرین
پشت دستم می شکوفد دانه ی باران .

دیده در آیینه می بندیم
جاده ی مومین و باریک نگاه ما
از دم گرم بخاری ، آب می گردد
چکه هایش فسفر شبتاب می گردد .

در اتاق گرم ، سوزد شبچراغ سبز
بر لب آیینه ماسیده ست :
« ای دو چشم سبز
در خزان زرد نگاهم ، شکوفا باش
ای دو چشم سبز
ای ... »

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
درها و دیوارها

به حبیب رؤیایی

ما ، دو دیواریم .
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .

قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .

ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینیم ؛
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .

ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد

دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .

ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
............
به : باقر عالیخانی
هر نفس از رفته ها ، یادیست .
با همه خاموش بودن ها
بر لب هر جمله ی ناگفته ، فریادیست .
دشت دستم مانده و ، رد سوار یاد
با غبار آن شتابان ،
آشنا هر خط این هموار .
تا کران دشت :
- تا آنجا که شنزار نگاهم با افق پیوند می بندد -
آسمان سربی اندوه و تنهاییست .

بند تردیدی سواران را ز رفتن باز می دارد .

من ز عصیانی - که در رگهای دستم می جهد -
پرسم :
- با سواری ،
سینه ی او تشنه ی فریاد .
با سواری ،
پای او آزاد
در کدامین صبح آیا بشکنی دیوار این خاموش ؟

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
طرح
سکوت آشنایی در اتاق ما ، شناور بود ؛
چو ، مه ، در بامداد دره های جنگل گرگان .

سرم ، چون قایق تن بسته اندر ماسه های گرم .
فرو افتاد روی دامن خاکستری رنگش .
لب فنجان بخار قهوه می ماسید
به روی گردنم ابریشم گیسویش می لرزید

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
پیش بینی
یکروز ، آخر ماهی افسانه ی دریا
بر ساحل خاموش ، می یابم تو را تنها .
بر خود فشارم پیکرت را تنگ تنگ تنگ

بر سینه ی زیتونیت آرام ،
فلس نگاه تشنه ی مشتاق می ریزم .
جامی ز سرب بوسه های داغ می ریزم .

خواهی که بگریزی .
خواهی که در امواج بی آرام ، آویزی
اما ز تاب بوسه ها ، بی تاب خواهی شد .
در پنجه ی من آب خواهی شد .

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
سرزمین پاک
ای سرزمین پاک
با اولین شکوفه ی هر سال ،
در دشت چشم های تو ، بیدار می شود
باغ پر از شکوفه ی اندیشه های من .

در دشت چشم های تو - این دشت های سبز -
هر باغ شعر من
پیغام بخش جلوه ی روزان بهتریست .
هر غنچه ،
هر شکوفه ،
هر ساقه ی جوان ،
دنیای دیگریست .

ای سرزمین پاک
من با پرندگان خوش آوای باغ شعر
در دشت چشم های تو ، سرشار هستی ام .
من با امید روشن این باغ پر سرود
در خویش زنده ام .
دشت جوان چشم تو ، سبز و شکفته باد .

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
پیوند
به : دکتر رضا براهنی
از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
غم ، با تمام تیرگیش کوچ می کند .

در نور پاک صبح
اندام من ، ز خواب گران می شود تهی .
در دستهای من
گویی توان گمشده یی ، یافت می شود .

از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
اینک گیاه دوستی جاودانه ای
سر می کشد ز نور توان بخش آفتاب .

آوند این گیاه پر از خون آشتی است .

من این گیاه را
تا بارور شود ؛
با نو گیاه دوستی دستهای تو ،
پیوند می زنم .

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
شعر یکشنبه
به : نادر نادرپور
عصر غم انگیزیست .
یک عصر پاییزیست .
من هستم و تقویم روی میز و نازی - گربه ی زردم -
پایان شعر دیشبم را زیر لب آهسته می خوانم :
« هر لحظه می میرم هزاران بار
مرگی که یکبارم رهاند ،
آه،
این هم امیدیست »

نیلوفرین دودی ز پیپم در فضای تنگ می میرد .
در خاطرم طرح سوالی رنگ می گیرد :
- در پایان شعرم گر نه این بود ؟
- آغاز شعرم گر سرودی از حکایتهای نغز و دلنشین بود ؟

گویی طنین خنده ام در گوشهای خوابناک گربه می ریزد .
او ،
بیمناک از خواب می خیزد .

عصر غم انگیزیست .
یک عصر پاییزیست .
من هستم و تقویم روی میز و نازی - گربه ی زردم -
بر می گشایم برگی از تقویم
در زیر شعرم می نویسم :
یکشنبه شب
بیست و یک آذر

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
طرح 22

صبح یکشنبه .
گرمی مرداد .
دودی از کومه .
عطری از جنگل.
بژ ساحل .
کبود تند آب .
خط اندام ها ، رها از خواب .

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
تندیس ، الگو

به : سیروس مالک

درفضای نیمروز شهر ،
جز دو خط روشن ممتد
هر خط دیگر ، سواد نقطه ی گنگی است .

در فضای نیمروز شهر ،
جز زنی با بازوان روشن ممتد
هیچکس روییدن خورشید را از خاور قلبش
نخواهد دید .

ای شما ،
- تندیس خوبیها ! و پاکیها ! -
ای شما ،
- الگوی پرهیزی که مرز باور من نیست -
در کدامین صبح آیا رویش خورشید را در قلب خود دیدید ؟

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
مرثیه
تقدیم به فریده تمیمی
36 . آنگاه عیسی مسیح و حواریونش به مکانی که جتسمانی نام داشت رسیدند . به آنان گفت اینجا بنشینید من می روم تا دعا کنم .
- انجیل متی -
اما
هرگز صلیب قلب بزرگت را
در سینه ی بلورین ،
تنها نیافتی .
اما
یک دم در آبگینه ی دستت نگاه کن
پیداست ،
تصویر یک صلیب
در پشت یک حصار بلورین .
بنگر ،
مسیح - فرزند نا امید خدا - را
مصلوب یک امید دروغین :
- جاوید زیستن -

اما
یک دم در آبگینه ی دنیا نگاه کن
پیداست ،
اندام زرد آدمیان ، بر صلیب ها
آنان صلیب های امید دروغ را
با میخ آرزوی خود ، بر پای داشتند .

اما
در شانه های خویشتن ، احساس می کنند ،
رود خروشناک تپش های مرگ را .

اما
یک دم در آبگینه ی دستت نگاه کن
پیداست ،
تصویر یک صلیب
در پشت یک حصار بلورین ،
شاید
مسیح - فرزند نا امید خدا - را
مصلوب یک امید دروغین نیافتی .

اما
مسیح - سرگشته ی امید دروغین -
از آسمان به سوی زمین باز گشته است !


اما در باغ جتسه مانی
در پهنه ی زمین
مردم
درنگ تلخ شب انتظار را
در نبض خواب خویش فراموش کرده اند ،

دیگر امید معجزه یی نیست .

اما
صلیب قلب بزرگ ما
با زخم میخ ها
در پشت یک حصار بلورین ،
در انتظار ...

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
... و سرخ ها
از همه سبزی که در من زیست ،
از همه سرخی که در او زیست ،
در شبی :
- پرخنده .
- پرفریاد .
- بی تشویش .
سرخ ها و سبز ها ،
آمیزه ای خواهد شد و جاوید خواهد زیست .

رنگ ها
رنگین این شب را ،
در نهفت باور خود ، نطفه می بندند

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
خسته از بیرنگی تکرار
در آینه ها
یک لحظه چون گیاه رؤیا ، رویید
تصویر : یک کلاس و معلم
در صاف شیشه های پنجره ی من
من،
این رویش را در آینه دیدم .
در صاف شیشه های پنجره ، نومید
مردی بر تخته ی سیاه نویسد
کوشد تا حل کند معادله یی را .

آیا « ایگرگ »
در این معادله چندست ؟
تا کی بر تخته سیاه ، معلم
کوشد تا حل کند معادله اش را

ایگرگ ،
ایگرگ ،
ناگه غریوی برخاست .
« ایگرگ اینجا برابر صفرست »

در باغ ناشکفته ی ذهنم
روباه خستگی است که خواند
شاید یک آسپیرین ،
شاید
روباه را ز باغ براند .

اینک مجهول این معادله ،
صفرست .
دیگر در آن کلاس کسی نیست .
باید آن صفر را در آینه ها دید .

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
بر مداری دیگر
در بیگزند این شب آرام
انسان ، غریو دوستیش را ،
پر می گشاید در کاخ روزها
در کاخ روزها
کز دود شمع های گچین یأس
خورشید های زنده ، نفس می برید سرد .
دیگر ملال زمزمه ی شک
که یکزمان
چون موم ، نوش کندوان را در برگرفته بود
بر خاک می چکد .
دیگر طلای روشن زنبورهای مهر
در خوابگاه مخمل زرد سرود ها
چون روز می دمد .

در بیگزند این شب آرام
اینک مداری دیگر آغاز گشته است .

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
طرح 22
آشنایی ها ،
خواب رنگین فراموشی است :
سرخ و زرد و سبز ...

بی نم یک قطره باران ،
ابرهای سرخ
سر زمین خاطرم را ، سایه می ریزد
با سترون ها ، درنگ مرگ
رنگ های آشنای خواب :
سرخ و زرد و سبز ...

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
سفر پیدایش
کبود گرد شب ، از آسمان فرو می ریخت
غمین ، چو خنده ی پژمرده بر لبان مسیح
ز باغ عدن که روییده سوی خاور، سبز
دو خط نور درخشید چون دو بازوی پاک
دو خط نور که گفتی
در انتظار تجلای پیکری بودند .
نسیم پر برکت از شمال باغ وزید
زنی شکفت ،
دو بازوی او
دو خط نور

به باغ خاور اندیشه ، سفر پیدایش
ز واژه های درخشنده ، خط هستی یافت .

( و روح پاک خداوند
بر آبهای جهان وجود ، لغزان بود )

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
پرسش
بیدار مانده در نفس آبی پگاه
گلدسته های شهر :
- این شاعران شعر نیایش -
رنگین کاشیان معتاد
در دودناک شعر نیایش، نشسته گرم .
در زیر پای خویشتن احساس می کنم
سیاره ی زمین را با جاودانگیش
با انس رنگ های غریبش
با بیکرانگیش.

این آشیان در هم موج و صدا و نور
این لانه ی عظیم ترین سکوت ها
در مرز کائنات - که انسانش -
تنها نشسته می گرید .
تنها نشسته می گرید .

من فکر می کنم
با این ستاره پرتو اندیشه گر نبود ؟

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
عاشقانه
در شبی ، سرشار اندوه نگاه او
آنچه در اندیشه ام رویید :
خط بی پایان گیسویش .
طرح تابستان بی اندوه بازویش

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
نفرت من ، جوهر کبود نفرت را
در پنجه ام فشردم
و هرگز منتظر نماندم که جوهر
همچون کلاغچه فریاد بر کشد
و شکست تیره ی پشتش
روباه های زیرک ذهنم را
از خواب نیمروز برانگیزد .
از میله های خسته ی انگشتانم
جوهر چکید :
چک ... چک ... چک
و تمام خشک کن های اداره
خیسید از مکیدن آن جاری کبود ،
و منشی من که تنبل و زشت است
پلک سفید چشمش را با آن کبود کرد .

افسوس مرز نفرت من آشکار نیست
من بارها
با تیرهای چوبی انصاف
و یاری معشوقه ام :
میم . کاف . ژ
مرز کویر نفرت را محدود کرده ام اما همیشه دستی
چوب نشان و یاری او را
ربوده است .
شاید اتاق یخ زده ی قلبی
در انتظار معجزه ی گرم چوبهاست .

افسوس مرز نفرت من آشکار نیست .
انبوه کار
و زمزمه کولر
و بوی خشک کن خیس
نیروی جست و جو را در من
شکسته است

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
شیر یا خط شیر یا خط ؟
شیر .
شیر یا خط ؟
خط .
سکه ، موج دود را بشکست و بالا رفت
در مدار لحظه ها چرخید
بیکران لحظه ها برجی شد و تک سکه ،
نا آرام
شیب تند برج را لغزید و روی پیشخوان غلتید
دنگ ..... د ..... دنگ ...... دنگ

شیر اگر آید پیامی می رسد رنگین
شیر اگر آید ، خدایا .....
باز تکرار نوازش های مهر آگین

مست های « بار » را تاب درنگی نیست :
در هم « هان شیر » ، « هان خط »
اوج می گیرد .

خامش « جوک بکس » را ، آن سکه در هم ریخت .
یک تویست تند .
می شود رقصید
خسته از برنامه ی میز و مداد و کار ،
خسته از بیرنگی تکرار
می شود باز آبجو نوشید .
شیر یا خط ؟
شیر؟
سکه موج دود را بشکست و بالا رفت
در مدار لحظه ها چرخید
...................
موش یک وسواس در من می شود بیدار
خش خش سرپنجه اش بر چوب ذهنم
تلخ یک تکرار :
« کاش برج لحظه ها در خویش بلعد سکه ات را .
مرد
هر دو روی سکه ها ، خط است »
کاشکی .....
ایکاش....

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
عاشقانه ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بیکرانگی :
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی -
ایکاش
گرده های محبت را
در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی .
ایکاش ،
می گشودیم آرام
ایکاش
جمله های تنم را
آهنگ عاشقانه می دادی
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر می خواندی
ایکاش
با من می ماندی
روزی هزار بار
من را به نام می خواندی
ایکاش ...

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
دردا پیوند ها،
آرامش نباتی خود را
گم کرده اند .
آوندها ،
در ذهن بی طراوتشان
در انتظار جاری سبزینه مانده اند .

دردا چه خشکسال سیاهی .
گنجشک ها ،
کوچیده اند از قفس باغ ،
یک لحظه گوش کن :
چتر بنفش بال ملخ ها
تفسیر آیه های گرسنه است :
- یاد آور ترحم سیلوها .

دردا چه خشکسال سیاهی

روباه ها
روباه های بی گنه زیرک
الماس های خوشه ی انگور را
بر تاک های خالی ،
تصویر می کنند

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
... خواب بر کاغذ بلند خیابان
هر مرد جمله ایست
زن جمله یی است
« نیز »
بر کاغذ بلند خیابان .
در شهر ما، یک آبجو
یک قهوه
یک سلام
- چون واژه های ربط -
دنیای جمله های پیشین را
پیوند می زند .

آوند های آجری جوی
از کوچه های تنگ گل آلود
« آمیب های خواب رضایت را »
در خانه های مردم بیمار می برد .

لیوان من ،
لیوان تو ،
لیوان او ،
سرشار - چون همیشه - ز آمیب های خواب ...
در کافه ، ما به یاد کسی باده می زنیم :
دنگ .
دنگ .
نوش .
نوش .
نوش.

در نیمه های شب
بر کاغذ بلند خیابان
یک جمله نقش بست .

تیر بلند برق که بیدار مانده است
با واژه ی پلید طناب ربط
مفهوم جمله را
با روزهای خالی
پیوند می زند .

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
ترانه 1شعری بر تو خواندم
نوازشی از دستانت جاری شد
دستانت جاری شد .
من نوید نوازشم
و سینه ی تو از عطر شعری لبریز

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
ترانه 2انگشتان کشیده ی تو :
- این معلمان مهر آموز -
تولدی را در من آغاز می کنند
من ابدیت را زمزمه می کنم
و بر کوهی بلند می خوانم :
« ای معلمان ، برمن کتابی را بگشایید
که از ابدیت عشق سخن می گوید و در کوهها
اشتیاق پاسخ را ببار می نشاند . »

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
ترانه 3چون زاده شدیم
تراوایی بین ما بود
سالها دم زدیم ، بی آنکه زیسته باشیم .
پس ،
عشق ما را زاد .
چون زاده شدیم
تراوایی بین ما نبود .

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
ترانه 4ای پرواز واژه ها
آیه های نگاهت را بر من جاری کن
من به انتظار شست و شوی ، بر کران رود نشسته ام .
سراینده آیه ها مغرورست
و من
شنونده یی با غرور سراینده

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
ترانه 5در ما روز آغاز شد .
محراب مرا خواند و به ستایش ایستادم
زمین پر از دوستی است و کشتزاران
شاداب باران برکت .
دیشب درختان زیباترین شعرشان را سرودند .
برویم و « قصیده ی درخت » را تمام کنیم

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
ترانه 6اندوهناک ، از رهگذری رسیدیم .
سفری در پیش بود .
دردی به ما رسید که نخواندیمش
و با ما
شکوهی بیگانه ماند ، که می خواندمان
چرا که فاصله ی دو روح، فاصله ی دو تن بود!

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
آن سوی تپه ها دنگ .
دنگ .
خرگوش تیر خورده ، از لای تاک ها
بر برف می خزد .
دنیای زندگی « شاید » آن سوی تپه هاست .

حتی دم قشنگ خرگوش
از خون گرم معجزه ، خالی است .
رحم شکارچی ،
مانده است گرم خواب .
گلدان خاطرش
سرشار از تنفس گل های سرخ برف

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
دیدار
توپ زمین
زندانی جوان
از مانده های جیره ی نانش
بانگ قناریان خمیرین را

پرواز می دهد رؤیای گربه ها
دنیای زرد بال قناریهاست .

ای شاخه صبور گلابی
یکدم رها بکن
سنگین این قفس را
-با گربه های مست -

زنجیر زندگی
سیاره ی زمین را چون واژه ی خدا
آویخته به گردن « دالایی لاما *» ی پیر .

هان دستهای خسته ی بودا
زنجیر واژه را بگسل .
تا هول مرگ
و ترس سقوط
سیاره ی زمین را در کام خود کشد .

پیچیده در اتاق
آواز خک .
آواز باد .
آواز آب
و بانگ قناریان دلشاد.
توپ زمین
در پیش چشم گربه ی من چرخ می خورد

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
پل
او
بر آن کرانه بود
بانگم پلی شد و تا او رفت
او
بر این کرانه بود .
آب گلین
بر پایه های سنگی پل شعر می نوشت :
« این قصه را نهایت خود بی نهایتی است
آیا دو امتداد موازی
حتی
در خوابهای هند سگی می رسد به هم ؟»

تنها نه او
که
صدها
هزارها
بر لب سوال
در جست و جوی پاسخ « آیا؟ »
از پل گذشته اند .

شعر روان رود
راز آشنای پاسخ « آیا ؟ » ست
اما
با عابران پل
ره - بارهای کهنه و سنگین ادعاست .

شعر روان رود .
بر خیل عابران نگشوده است
یک گوشه از نهفته ی « آیا ؟ »
تاریخ مرگ پل
بر پایه های سنگی حک است .
رود بزرگ
آن را سروده است .
تاریخ مرگ پل
شاید نهایتی است
بر مرزهای هندسه بی نهایتی .

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
آواز تاک
آواز عاشقانه تاکان
شب را به همسرایی می خواند
شب تازه خفته بود
رود بلند بانگ شغالان
با تاک ها به زمزمه برخاست .

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
پیغام خاک
هنگام آن رسیده که تقویم باد سرد
در وازه های ساکت بهمن را
از لحظه های یاس تهی دارد
و همراه جیوه ی متحرک
در لوله های تنگ حرارت سنج
سوی بهار سبز شتابد .
آوندها - این کوچه های سبز -
از خواب های قطبی بیدار گشته اند
و پیغام دوستانه ی ژرفای خاک را
تا انتهای مویرگ برگ می برند .
ای سبز جاودانه
ای کلروفیل
پیغام خاک را
با شاخه های منتظر دست من بگو
تا بارور شود .
تا آفتاب را
دعوت کنم به خانه ی قلبم
و با سخاوتی که از پدرم ارث برده ام
زنبیل های سرشار از سیب نور را
بخشم به خیل گرسنگان شهر :
- این شبزیان تنبل بیمار -
آنان که بی خبر ز کسان باد کاشتند
توفان درو کنند
و توفان
نظم و شکوه گردش باد آس قریه را
در هم شکسته است .
و دشتبان پیر
در باورش که این همه آسیب
تأثیر کوچ کردن ایمانست
بر کاغذ گشوده ی خاک زرد
تکرار واژه های گاو آهن است و خیش
و قوس های شاخ بلند گاو
افراشته است
پس طاق های نصرت درموکب بهار .

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
واژه برکت
تا بادها
با پرده های ساکن باد آس روستا
از آشتی سخن بسراید
دستان چوب پنبه ای من
در خواب های زرد گندمگون
نان :
- تکرار واژه ی برکت - را
از بر کرد .
و بر صف بلند منتظران
شادمانه خواند .

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
عزیمتی برون از خویش
تصویر بادهای غبارین استوا
در انتظار مرد مسافر جوانه زد
و مرد مسافر
با تیغ بازوان بلندش
عرض هوای ساکن سربی را
در امتداد محور « او ایکس » پاره کرد
و محور « او ایکس »
طول عزیمتی است برون از خویش
و ایکس
پایان روزهای مکرر

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
معمار این جدایی
هرگز ، پروا ندارم اینکه بگویم :
من کشته ام .
من کشته ام .
هان بنگرید
خون می چکد
از پنجه های تشنه به خون من .
من کشته ام
او را
او را که سال هاست
معمار این بلند غم انگیز لال بود
معمار این جدایی بیمار
این بین ما نشسته :
دیوار .

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
مرگ و میلاددر استوای خون « لوتر کینگ »
خورشید ایستاد .
روز بزرگ تاریخ
آغاز می شود .
او
بکر وسیع قاره ی افریقاست .
او
مفهوم قهرمانی انسان قرن ماست .
و پرچم صداقت خورشید
بر نیزه های خشم سیاهان
میلاد یک سیاه زبر مرد را
تعبیر می کند .

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
کلمات
در ابتدا کلمه بود
« انجیل یوحنا »
زن جاودانه زیست .

و انسان
در حشمت بلوغ
یک قطره شد
و طرح تولدی
بر جاده ریخت .

مرد عاشقانه مرد .
زیباست
زیباست
اندام زن
با انحنای حاملگی
جاودانگی
و هر نفس
چون
بر تارهای حنجره آویخت
پندار انسان را
تعبیر کرد
و واژه ها متولد شد .
در ابتدا کلمه بود ،
گویند ...
و این
راز پیوند جاودانه ی انسان و واژه هاست .

من دیده ام که حنجره ی انسان
با معجز آشناست
آن دم که انسان
فریاد می کشد
و در بشارت فریاد
بانگ رهایی است
یک معجزه ست
و معجزه
اثبات بودنست .

در پشت در
از ره رسیده ایست که فریاد می کشد .
این
فریاد آشناست .
دیوارها ضیافت درها را
با اشتیاق گرم به پاسخ شتافتند .

دیوارها
سرشار از فصاحت اعداد .

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
ارتفاع سبز
بازوی تو دو خط موازیست
کاو
در امتداد صفحه ی دریا
تا دوردست سبز زمان بودنی که خواهد بود

و هستی ای که خواهد زیست
را
رهایی آموخت .

دریا ، به استغاثه ی ساحل جواب گفت
و همخوابی نجیب بدنهای لخت را به شن ها نوید داد .

رفتار خون
در رهگذار وسعت دریا
یادآور تلاش غم انگیز کوسه هاست .
ایا کدام کوسه ، خیابان سرخ را
بر ماده اش بشارت می گوید ؟
و کدامین ساحل بژ گونه ی نهفته ی ذهنش را
از وحشت عظیم کولاک می شوید؟
شبها
نیروی سبز جاذبه ی ماه
مد عظیم دریا را آغاز می کند
و
دریا
در بی نهایت خواب سبزش آن دو خط موازی را پیوند می زند
و
آن گاه
برج بلند و محتشم مد سبز را
بر نقطه ی تقاطع بر پای می کند .

ای ارتفاع سبز
ای منطق وسیع ریاضی
با حشمت بلیغ اعداد
تفسیر کن
تفسیر کن مرا :
- جان مرا -
جانی که در شکوه دگردیسی
قشر سیاه گونه ی تنگش را به دریاهای دور افکند .

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
هسته
در کاوش عظیم نهایت ،
ماندیم
ماندیم و تجربه کردیم .
در ارتفاع هسته
آغاز را به شک نسپردیم .
آغاز آن نهایت
در بعد هسته گردش بودن داشت .
و تو
و تو
در هاله ی شکسته چشمانت
در انحنای خط کبودی
نابودی غم آور یک مرد را - هم او که رفت -
فریاد می زدی



و باد
و باد
ارواح سبز محتشمی را
با نفرتی بزرگ
در آشیان پلک کبودت کاشت
و آشیانه
روح پرندگان مسلول شهر شد
و آن پرنده
جفت تو شد
- هم او که رفت -
و تو
و تو
با میله های یک قفس بی در
در چشم نیم خفته ی باد پیامبر
بس چشمه ها گشودی و در خود گریستی .

ما
از شعر وال ها
بی بهره مانده ایم
غواص ها
بیگانه با گرامر آنها
با پنجه های وحشی خون آلود
کشتار شاعران دریا را
فریاد می زنند .
افسوس
از دود پیپ
سیگار
باروت
هر صیقلی
زنگار بسته سخت
و روزگار
بیمار جاودانه نسیانست .

ای جست و جوی هستی
................... ای هستی
.................... ای هست
.................... ای هسته
در انجماد سبز گیاهی
یک لحظه کشف کن
- او را که .....-
او ..... نیست می شود
او .......
ای جست و جوی نیستی
.................. ای نیستی
................... ای نیست
.................. ای نیسته
در کاوش عظیم نهایت
با من به تجربه برخیز.

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
قراء باسم : ف. ر . ی و تو
و تو که بی گواه قلم همسر منی
دست مرا
تا مرزهای عصمت خود ، بار می دهی
. کاپ « چین چیلا *»
- یاد آور تجارت جان ها و پوست ها -
در اوج حشمتش
در مرزهای شانه تو ، ره نمی برد .
آغاز ره کجاست ؟
گویا برای ما سفری نیست .
و ناگزیر
هر فاصله
در راستای محور « او ایکس »
با هم برابرست .
و شبروان
در ارتفاع نفرت ما گام می زنند .

دیدم
دیدم که شاعران دروغین
با رهزنان نور به بازار می خزند
هشیار
هشیار تر
خورشید های قلب
دهلیز های قلب شما را
گرمی نمی دهد .

و حسرت جاری شدن
در انجماد خون شما موج می زند .
در روزگار ما
باید
از قامت خدا
تندیس دیگری بتراشیم
و شلاق رعد را
چندی ازو به وام ستانیم .

او
در انتخاب مبدأ تاریخ
شک داشت
و دنیای من وسیع واژه « آری » بود .
....
پس
شک از میان گریخت
و
ظهر دوشنبه مبدا تاریخ عشق شد
و « آری »
در رشد خویش
ما را به میز چوبی « رنگین کمان » نشاند .
و مبدا تاریخ
با ما ناهار خورد
و با ما
تا باغ های سبز کرج آمد .

بیهوده از تو با تو سرودم
و اشتیاق تند بدن های لخت را
در پای تو به زمزمه افشاندم .
روناس ناخنت
در بازوان من سفری بود
و پوست
در ژرفنای خود
با واژه های زنده نیلوفر
یاد شکوهمند سفر را نوشته بود .
تا نقطه ی عزیمت موعود
هژده رباط نور دمیدست
و اینک
آیات با شکوه سفر پیش چشم توست
اقراء باسم :
ف. ر . ی

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
غزل شین
محو این شبگونه ، خواهم بود
محو این شبگونه ی خوشتاب عطر انگیز
بی تو ،
ای شب ، ای شب خوشرنگ آهنگین
چون توانم صبح کردن ، چون ؟
بی تو کی خواهد شدن شبگیر
این بلند شبرخ شبتاب
این شب بشکفته در مهتاب .

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
عزیمت موعود


He who was living in now dead
We who are living are now dying .

T.S.Eliot

« در انتهای راه ، رهایی است »
این جمله را صدای « نئاند رتال » *
که انتها را نایافتنی می یافت
در غارها گشود و رها کرد .
در ابتدای راه ، رهایی را
از یادمان به سخره ستردند
ما را به غرفه های تهی بردند .
در غرفه ها
تابوت های کاج فراوانست
تابوت ها
تاریخ سرگذشت انسانست .

همواره مرگ
دیواره ی سترون زهدان را
زیباترین قلمرو تاریخ خوانده است .
و موریانه
از بوی صمغ کاج گریزانست .
اما دریغ
تابوت کاج گرانست .

از سرد سیر بندر « آرخانگل » *
تا نقطه ی عزیمت موعود
شش هفته و نود دقیقه راهست .
ما
از بوی شور دریا بیماریم .
زیباست
بر عرشه بلند کشتی
حمام آفتاب.

دریانورد خسته به من می گفت :
- شکر خدا
توفان نشسته بود و
سکانبان
از وحشت سیاه کولاک ، رسته بود
الوارهای کاج به ساحل رسید
خوب ....
و گرنه « شایلاک » *
- آن جهود رباخوار -
تیغ بلندش را نوید خون داده است .

هان
ای زوال
روم
فاحشه ایست پست
و قیصر
گوساله ایست داغ خورده به مسلخ .

در انتهای راه ، رهایی است
من
خسته
ام...
ما
خسته
ایم ...
دریا
دریا
دردا که دیگر دریا
آن بیکران پاک خدایی نیست .

دیدم درین سفر
آوخ چه دردناک
خون می جهید
از قله ی سپید « مو بی دیک »
زوبین « آرتمیس » *
در قله ی نهنگ دریا نشسته گرم
و « ملویل »*
مبهوت آن حماسه که خاموش می شود .

« در انتهای راه ، رهایی است » *
در باغ « جتسیمانی »
مهمان آن حواری نومیدم
شب را به خفتنی که غنیمت شمرده ایم
با هفت « لیبریوم » *
در بسته ایم
بر بانگ ابرصان نومید اورشلیم .
دریا نورد پیر
سکان آن سفینه رها کرد
و فریادی چون رعد
در گوش جاشوان نشست :
- لنگر بیفکنید
و باد را
از سینه ی شراع بگیرید .
......
و خسته ......
خسته ...... خسته ..........
در خویش می سراید غمناک
- این واپسین سفینه ی من بود
وین واپسین گذرگه دریاها
دریا
دریا
دردا که دیگر دریا
آن بی کران پاک خدایی نیست.
آه
ای عظیم خسته
نئاندرتال
ما را به یاد دار
وقتی به سوی ساحل موعود می روی
ما
بر موج های خون شده می راندیم
و سلطه ی شقاوت خونین را
بر آب های حادثه می خواندیم .
ما
را
به یاد دار
یاد عزیز تو
بر انتهای راه رهایی بشارت است .

« در انتهای راه ، رهایی است »
تا انتهای راه
شش هفته و نود دقیقه راهست .
شش
هفته و
نود .......

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
روح رستخیز


بعد از تماشای نمایشگاهی از : ایران درودی
1
و دست های نور خداوند
وقتی که از کرانه ی رستاخیز
هول کبود گونه ی پل را
- پل صراط -
از خلقت « من » و « تو » باز می گیرد

دستان بی شکیب منتظر « آدم »
با چشم باز
از رویش گیاه انجیر
« حوا »
این واژه ی فریب را می جوید

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
ظهر عظیم
2
خون
خون
خون
آنجا که فرش مخمل خونین
بر ارتفاع سبز ستون ماه
گسترده می شود
آیا کدام سنگ
با ناخن بلند خارایش
ظهر عظیم را
بر نیمروز تب زده حک کرده است ؟

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
با کاروان ابریشم
3
ذهن تو
ذهن تو از کلاله ی ابریشم
با من حکایت مشک و عبیر کرد
و نعل های کاروان مارکوپولو
- که شکل هندسی با سعادتی دارد -
دارد حکایتی
از کوبلای خان تاتار
و ذهن خسته و آشفته ی مرا
گویی که مشک تاتار
آرد به ارمغان

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
به رود بیندیش
اگر بر آتش تیزی و تند می رانی
به آن که سوخته از درد سینه سوز نظر کن .
به سردناکی خاکستر کبود بیندیش
که ارتفاع زبان های سرخ بودن را
به خاک تیره نشاند .
زمانه کشمکش رفتن است و پیوستن
من این سروده ی خوش را به جان پذیرایم :
رها شو از سلاله ی دریا .
به رود بیندیش

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
مدار قلب تو
وقتی که باد
از دور سوی مشرق دیدار می دمید
من بادبان دست بزرگم را
سوی مدار قلب تو افراشتم بلند
و ماه
در مدّ شامگاهی خود ، سبز می وزید

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
بانوی من
من
از ژرفنای نیلی اندوه
تا ارتفاع دوستی دوست
با گام اشتیاق دویدم .

تا
بر چشمه های پاک رسیدم
من
آن جاری زلال خنک را
بر سنگ های تشنه گشودم .

من
از خیمه نهفته ی لیلا
در شعر های ناب نظامی
بر روشنان دیده مجنون
- این عاشق بزرگ صداقت -
تصویری از شکوه کشیدم .

من
از خوشه های نارس گندم
در غنچه وار ناف قشنگت
شیری معطر دوشیدم
و
در لذت شبانه نوشیدم .
پس
نام تو را
بانوی من : ***** پا یا
شش سال عاشقانه پوشیدم

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
رسولان بی کتاب
در استخوان جمجمه ی دوست
شمعی نشاندم فانوس شب - درخش
و تسلیت یار رفته را
بر زندگان خاک سرودم .
پنداشتم
در بی شکیب تسلیت تلخ مردگان
آرامش یقین خداییست
پنداشتم
آنان که مرده اند
از درد زندگان خاک فرو مردند ...
ای دوست
ای شقیق
اما به من بگو
اینجا که زنده است ؟
که مرده است ؟

در روزگار یاس رسولان بی کتاب
آیا کدام آیه منزل
با تو سروده پوچ ؟
و میله های کدامین شریعت موعود
اندیشه ی بلند تو را می کشد به بند ؟
اینجا کبوتران یکشنبه دعا
اینجا کبوتران قدیس پاپ ها
بر شاخسار دست « یهودا » 1
پرواز جوجه ها را آغاز می کنند
و زندگان مسخ

پرواز را به چشم تماشا نشسته اند .
و « گیل گمش » 2
بر اسب « دن کیشوت »3
از سنگلاخ مبهم تاریخ می رسد
شمشیر تیزبادش در کف
آماده ی مصاف
با پره های چوبی باد آس روستاست .

با ناخنی که خون تو رامی برد به خاک
در پوک این مغاک چه می جویی ؟
بیهودگی ست در نفس باد های سرخ
پوسیدگی ست در قفس خاک های زرد .
در نبض خاک ریشه ی گندم نمی تپد .

و افسون لاک پشت
در نور شمع
- کز پوک آهیانه فرو می چکد به خاک -
دیواری از شقاوت خونین
رویانده بر گذرگه روح مار .
اینک صلای سلطنت جاودان مرگ
این باور یقین عقاب پیر

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
دست های بدرقه


برای صحنه ای از فیلم « چه هراسی دارد ظلمت روح » ساخته نصیب نصیبی .

من دست های بدرقه را دیدم :
بیمار گونه بود .
وقتی که دست من
انگشت های سرد و بلندش را
که از تبار آن نی نالان نشانه داشت غم جاودانه داشت
در پنجه می فشرد
پشت قلم شکست
و درد
چون قطره ی سیاه مرکب
بر قلب های کاغذی ما دو تن چکید .
من دست های بدرقه را دیدم :
بیمار گونه بود .
نا آشنا به عشق و سخاوت :
دست زمانه بود .

تاریخ قلب کاغذی ما را
با ، نی نوشته اند
و بند بند نی
از مثنوی ناله ما شکوه می کند .
خط های دست تو :
- این جاده های در هم و پر پیچ -
در چشمم آشناست
باور کن ای رفیق
خط های دست تو
از خط دست های خودم آشناترست ...
آه ....
دانستم ...ای رفیق ....


ما را هزار سال ازین پیش توامان
در گور کرده اند
وین دوستی مردگی قرن های قرن .
ما دست های بدرقه را دیدیم :
بیمار گونه بود .
دست زمانه بود .
دست هزاره بود .

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
انسان
سیاره ی زمین
پیوند می خورد
با ماه
مریخ
با زهره
مشتری
و
دست بلند و محتشم انسان
یک روز
خواهد رسید
تا کهکشان دور
تا عمق کائنات
تا انفجار نور

دست بلند و محتشم انسان
اما
کوتاه می شود
هنگام دستگیری دست برادری !

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
تقویم زندگی من
شب را به تیغ صبح بریدم
و روز را
در قابی از طلا
آویختم به روزن تقویم زندگی .

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
سگ های چشم تو
سگ های چشم تو
ای تازیان فرز شکاری
پر می دهند کبک نگاهم را .
از جنگل تمشک مژگان .
آه ای شکارچی
در فرصت طلایی شبگیر
تیر خلاص ....
تیر ....

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
گربه شب
شب گربه ی منست که خمیازه می کشد
و چون
بر دامن سپید زنم خواب می رود
شیر سحر
بر شیشه های پنجره تبخیر می شود

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
صید سرخ
منقار نیمه باز ماهیخوار
وقتی که برکه را
از « صاد » صید سرخ خبر داد
خط گریز ، سکه ی سیمین ماه را
در ژرف آب برد

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
تاریخ مرگ من
در کولبار زندگی تلخ
از رودها ، پیام پیوستن
و ز بادها ، پیام بگسستن
آوردم ارمغان
در بی کران حشمت پندار
در قله ی رفیع قلبم
یک عمر
تنها نشستن با خویش
آنجا
در خون
در آتش
آموختم
راز بزرگ بودن را
آموختم چگونه بودن را
آموختم چگونه بمیرم .
آموختم
با دست خویشتن بنویسم
تاریخ مرگ زندگیم را .

افسوس ای مخاطب دیرین
در تنگ این قفس
بیدار نیستی
قلب تو
در مشت های بسته بیگانه می تپد
بیدار نیستی که بگویم :
باید کجا چگونه بمیری .

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
دیدار تو
از شکوه خیمه لیلا می آیی
تا در حریق واحه ی عاشق
گامی به درد بسپاری .
بر خارها رطوبت پای برهنه است
از برکه های بادیه پیغام می برد .

زنگ کدام قافله در بانگ پای توست
کاین بی شکیب
درد سیاه را
همچون حضور دوست
در استخوان خسته ی خود ، بار می دهد .

تکرار کن
تکرار کن مرا
تا شعر من رها شود از تنگنای نای .

آوای تو بشارت آزادیست .
و
لالایی بلند مژگانت
پلک مرا
تا بی گزند رخوت شبگیر می برد .

تا
فصل بزرگ دیدن و ماندن
از مشرق حضور تو برتابد
تکرار می کنم :
نام تو را .
تو
از شکوه خیمه لیلا می آیی.
بانوی من شکوه غریبت شکفته باد .

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
عاشقانه 1بخوان به نام عشق
از گفته ها
تنها کلام توست که می ماند .
ازین پنجره
شامگاه را پیشباز می کنم .
می گفتی :
« لالایی بلند مژگانت را دوباره خواهم شنید »
آغاز کن
که
شبی به بلندی انتظار یافته ام

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
عاشقانه 2تا این عقیق انگشت مرا شاید
نام تو را نشاندم بر آن
می بینمت
با خدنگ قامت
و کلام پر بار
در هفت شهر
شب همه شب هفت بار
مهر مهر تو را به تماشا می نشینم
مرا به چنین روزی بار دادی
هان !
درنگم چیست که تکیه بر این خاتم دارم

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
عاشقانه 3سلام ای مه سپید
چه زود می گذری .
من از کویری می آیم که به هنگام مهرگان
خواب باران می بیند
و گیاهی در آن می روید
که در وهم
از تیره ی گیاهان آبزی است .
سلام ای مه سپید
آوند این نبات تشنه ، تو را می خواند .

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
عاشقانه 4تا تو را تکرار کنم
من ادامه می یابم
از نسل من فرزندی به جای خواهد ماند
همنام تو .
در کوچه ها اگر سیمای مرا دیدی
به نوازش درنگی کن
همنام تو
قسم به نام تو
که
نوازش تو را بر خاکم خواهد نشاند

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
عاشقانه 5 شب اگر درون من سقوط کند
و شط خونم سیاهی پذیرد
بادبان به سوی تو خواهم گشود
ای سپیده ی شبگیر
من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر بر نگیرم
و درین تیرگی بمیرم .

من
آن ستاره ای را می جویم که به قطب دوستم رهنمون شود .
نه آنکه سر سیر و سفرم هست
که حدیث زندگی تلخم را مرور می کنم
زنجیری گردنم را می فشرد
بی که بدانم به کجا پیوسته
و هر لحظه کوتاهتر
و کوتاهتر می شود .

من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر بر نگیرم
و درین تیرگی بمیرم

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
عاشقانه 6 من همان عاشق دیرینم
و عصر های دیدار همانگونه دلپذیر و خاکسترین .
اگر هوای دوباره آمدنت هست
دامن بلند بپوش و سندل به پای کن .
که در گذرگه متروک
تمشک های وحشی گسترانیده اند .
از بانگ سگ ها آشفته مشو .
دیریست که بوی تو را می جویند
این وفاداران
حضور دوست را بر من مژده می دهند .

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
عاشقانه 7سخت رهایی زمن نهان گرانبار
اندوه این جدایی را
ایا کدام تیغ دو نیمه تواند کرد
که
درین راه
من گرانبار شایسته
و تو سبکبار بایسته .
هان ای نیام بیدار کدامین تیغ
برین آخته شفاعت من کن
که تمامی این اندوه حصّه ی من باد!

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
عاشقانه 8
چه خوبی ای زرد پی « آشیل »
که مرا به قله ی رفیع دوست رهنمون شدی
چه رحمت باز یافته ای .
چون از معبر باریک می گذشتم
دریافتم
که من
نخستین مردی نیستم که برین شکوه ره می یابم
اما چون به سختان باز پس می نگرم
و معبد را ، فراز آشیانه عقاب می بینم .
بر آستان معبد سجده می کنم .
که :
من نخستین مردی نیستم که برین شکوه ره می یابم .
خدایا ،
اما
فرجامین زایر معبدم بشناس

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
از سرزمین اینه و سنگ او ، هر چه بود با عطش خویش
گام مرا
تا انتهای خاطره ی سنگ :
- جمع بزرگ هسته و گردش -
می برد .
و در بُعد منظومه های ذهنم
با هسته ،
ذره ،
گردش ،
پیوند می خورد .

و من
تا خویش را در آینه ی سنگ
با فرصتی به پهنه ی یک فصل ، بنگرم
او :
- سیال آن عطش -
در زیر پوستم
مدّ مدید شد .

از ارتفاع شیری شبگیر
رفتم ، تا دره های شام
و درعبور ، زاویه ی باز روز و شب
پشت حصار هستی
خمیازه های ممتد خورشید را ،
اندازه می گرفت .
همواره گام من
با شیب تند شب ، زاویه ای قائم می سازد
و ذهن را ،
در جست و جوی هستی
تا انتهای خاطره ی سنگ ، می بَرَد .

تا مرگ
تا کمال رهایی
باید گذشت
از سرزمین آینه و سنگ .

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
طرح
هر واژه ، یک پرنده ی آزادست .
اما به یاد ندارم
کی ، کی ، کجا
آویخته به شاخه ی فکرم
آوار یک قفس را ،
با گربه های مست

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
هدیه
به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد.

چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :
- خون آهنگین را -
بنوازی با عشق .

می توانی تو و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
پیشانی شکفته ی ...
دشت بزرگ ،
خورشید
از مشرق بلند تو می تابد
و گونه هات
چون قله های برفی مغرور
زرین صبح را به جلوه ی تابش می خوانَد
و موج موج زنبور های زرد :
- این اجتماع کوشش و تدبیر -
پرواز عاشقانه خود را
تا دره های مشرق آغاز می کنند .

ای حشمت طلایی کندو
با خانه های شش پر زربفت
در مجمع الجزایر شیرینی عسل ،
با رهنورد دشت
با تک سوار عاشق بی تاب
اینک اشارتی ...

صبح طلا شکفته دلاویز
تا امتداد « تبّت » :
- بام رفیع خاک -
تا جذبه های رفعت « کاتماندو »
تا سرزمین آیه و ایمان
تا بی گزند معبد « دالایی لاما » ی پیر
که
قصه ی نبوت می گوید
هر چند
این قصه را نهایت خود بی نهایتی است .

رؤیای من
ره می بَرَد
تا مرزهای پاک تبسم
- رنگین کمان نقره و مرجان -
ای کعبه ی اطاعت
از مُهر مِهر
پیشانی مرا
نقشی بزن
نقشی یاد آور غرور و اطاعت

و نکهت نهفته به شبگیر دشت را
در زیر پوست
در کوچه های تب زده ی خون
نازل کن .

بام رفیع :
پیشانی شکفته ی بانوی محتشم
تا کعبه اطاعت
زایر
با پای پر توان
خواهد راند
و
خواهد خواند
پیشانی شکفته ....

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
و این کلاف پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو .

می میرم این درنگ را
از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد
و تو ، چون موسی ،
از دریا خواهی گذشت
نهی پای و برهنه بازو .
تدبیر می جویم
و این کلاف
بر دیوار اتاقم تندیسی

از
« مبادا » ست .
تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت
به بارگاهت
که مرا بارده
که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست
و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند
مرا بخوان
به تبرّک معجزه ات .

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
در استوای آب
به انقطاع راه می بُری ای سیم ماهی
و به هنگام
خطی که تا جهان می شکافد.

هان ! دریای نقره
در کدام مرجان ، پنهان می مانی
گاه که وال ها در ژرفایند
و زوبین ها آب سپار .

در استوای آب می مانم و گوش ها ، تشنه ی ترّنُم .

کدام رود ، به کدام دریا
خطی که تا جهان می شکافد
می فریبد ؟

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
پندار پشت به خنکای ریگزار
آسمان مرا می نگرد
و منقار ، در هوای پلکم که نمی جنبد .

به تفأل می اندیشم
تیز پران ، ابرها را ، اگر به مشرق برانند ،
کدام دست نوازش
کدام آتشپا
مرا به جمله ی بی تاب ماندگان رانَد ؟

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
منظره
با آبشار می آیی و ،
در ساکن نمی پایی .
ای ارتفاع سبز
ای منطق وسیع
این مسافر لغزنده را
درنگی در خون ، نیست
بر بستر رودش فرو ریزد این لغزنده را
که چون گَرد ارتفاع برخیزد
هر فلس ، شتاب ذره دارد
و من ، در کف دستم ، خواهم شمرد :
شتاب های فلسی را

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
یاد
از دورها می آیی و پایت خسته
طشت گلاب ، کنار تخت
...........
که طرح پای مرطوب تو
بر قالی
طرح سعادت است :
- سعادت تقویم نعل ها -
..............
که من از سندل تو
بوی آشتی می شنوم
گیسوی تو
گیسوی تو
می بویمش تا نفس دارم
از مزرع فلفل یا دارچین
فلفل یا دارچین
و از کدام مدار گرمسیری جدا شده ای ؟

تا می روی
پنجره ها را فراز می کنم
که عطر تنت را به گلدان
شبهنگام ، همه آب می دهم

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
1خاموش نشسته ای
آغاز کن که کوه من
پژواک کلام تو را باز می آفریند :
عشق ... عشق ... عشق
و چون لب بگشایی
مرمر از طنین کلامت می ترکد .

بگشای دو رود بلند بازو را
که چون بگشایی
جزیره ، آهنگ فرود خواهد کرد
و من پایابی خواهم شد
برای او که می طلبد .

هشیار نیستم
هشیار نیستم
که این فرود
به فراز طلب می کشانَدم
بگشای دو رود بلند بازو را
بگشای که در کوشش بی درنگ تو
کشش بی رنگی منست .

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
2عشق ... عشق ... عشق
این پژواک کلام فدسی توست
و این جذبه
وه ، که دو کوه را پیوند می زند
وصل ،
این سرزمین ایمان
در این آدینه
همگان به سوی قبله عشق نماز می گذارند
سر عشق تو
گشوده باد بر ما ،
برما که سر به سجده ی طاعت عشق نهاده ایم ،
و مُهر مِهر تو را
بر پیشانی نقش می زنیم .

ای مُهر خاکین
مرا به سرزمینی رهنمون باش که
از خون عشق گلگون باشد .
آه ، ای لاله ها
سوگند که در رگ ناهوشیارم
همه رنگ و بوی شماست .

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
5من بودم
و
تو بودی
من کوهی
و
تو کوهی
و بین من و تو ، تَراوای هوا
از آن پس وقت جذبه و برکت
من فرود آمدم
و
تو فرود آمدی
و من و تو در هم تَراویدیم.

دیگر نه کوه ، نه من ، نه تو
که درخت « ما »
مناجات این وادیست .

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
7فنای من هستی دوباره ست
و زندگی من دوپاره ست :
آن دم که آمدم و نبودم
و آنگاه که می روم و هستم .
پس من در تو زاده می شوم
ای هسته ی هستی.
و تو را چون غباری ، می تکانم
ای نیسته ی نیستی .

وقتست که خاک ، هسته را برُباید
و ابر پلک بگشاید .

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
عدل جهل
وقتی که لاک پشت
از لاک تنگ
با مارها به صحبت یاری نشسته ، گرم
من در سکوت
دست بلند یاوری ام را
واپس کشیده ام .
من
با دانش صبور گیاهی
فرمان باد را
بر هر چه باد ، باد
آویز کرده ام
بر گوشهای تیز و به ظاهر بلند خویش .

پروا نمی کنم
با دست های کوته ناباوری ، کنون
من آتش سعایت دشمن را
پرواز می دهم .
اینک

نان و شراب را
با عدل خویش
تقسیم می کند

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
خانه به دوش
امروز اتاق های پیش ساخته را در چند دقیقه
با چند پیچ و مهره به هم متصل می کنند



پویند را ، ز خاک :
این مبدأ طلوع
وین مقصد غروب
گسستم .
با چار پیچ و چار مهره
سقف شگفت را
بر شانه ی ستبر دیوار
افراشتم .

و دست
بر دست کوفتم
از پیرهن غبار ت***** .
آ ... ها ....
اینک اتاق
بر پایه ایستاده ، سبک بار .

اینک
من
آواره تر ز باد
بی مُولد و وطن
هر جا که خواستم
با چار پیچ و چار مهره
سقف شگفت را
بر پای می کنم .

من خانه ام به دوش
آواره تر ز باد ....

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
از حصار سال ها فرا خواندی م از حصار سال ها
و اما پاسخ من در کنون بود
طنین کلامت ،
حفارت قلم را باز گفت
گاه که پیوند بد آغاز را گواه بود
مرا تاب زشتی شهرتاشان تو نیست
که پستی در پوستشان بیدار ....
چون چشم گشودی
حصاری برتو بافت ،
دستی که گهواره ات را باید می جنباند
ننگشان که قلب را به سکه ی قلب فروختند .
می بینم در آبگینه ی دستم .
صدای زنجیر کتفت را

من « نیل »م که چون بخوانم ، خونبار می خوانم
و « دیوار ندبه » پژوک آن را باز می آورد .
ای « اورشلیم » یتیم
بازویم را سخت بگیر که از خاک بر خیزی
بر این باور ، استوارم که از سختان می توان گذشت
و اعتماد چشمان تو ،
زاد سفری که در پیش ...

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
مهتاب می دمد هنوز .... دیر آمدی اگر در شعرم
اما هنوز
آنجا می نشانمت که باید
که من تو را می شنیدم
رسا باد ! آوای آشنات
که کلام تو ،
تکرار ما بود .
من که با نسیمی برخاستم
در تو آویختم تُرد نازکم ،
و با تو می رویم و خون تو را می گویم .

باورم هست که سرنوشتی مقدرست
و گریزی نیست
اگرچه درها فراز .
بیاد دار
که شبگیر می خوانَدت
زان پیش که خون شب بر در گاه باشد
دست بر گوش بگذار
که مهتاب می دمد هنوز .

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
در ارتفاع اگر من نبودم
به کدام آه ، خم می شدی ؟
و اگر تو نبودی
کدام نوازش ، سر انگشتانم را اشارت می آموخت ؟
نظاره کن شعر گیاه را
سبزینه ،
هستی است .
مرا به خورشید چشمانت
متصاعد شو
در آوند هات
که در ارتفاع
چیزی تشنه است

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
پرواز 1
برای نصیب نصیبی
دستی فضای سبز پریدن را
در پنجه اش فشرد
و جوهر پَرِش
در استوانه ی سقوط ،
فرو ریخت .
خون پرنده ،
آیینه شد .
و آیینه
در بازتاب واژه ی پرواز
تا دره های حنجره ی خونبار
جاری است .
اینک پرنده ، اینک پر
و آیینه شکسته ی پرواز
وقتی که میله های قفس را
از بَر می خواند ....



http://cdn.forum.patoghu.com/images/Eloquent/miscblue/progress.gif

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
پرواز 2چیزی پر پریدن را می بُرَد
در باد ، شاید خنجر می روید
و خنجر ،
با واژه ی پریدن
از خون می گوید .
منقار این کبوتر
شاید پیامی دارد
منقار
از شاخه های زیتون می گوید
از خون می گوید .

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
پرواز 3پرنده ماند و
سلطنت پر
پرنده دید ،
هر پنج
چون پنجه ی بریده در جام است
اما نشستن بر آن
رها شدن از وادی سر انجام است .
و
هر هفت
سی مرغ را به وادی هفتم :
- فنا -
گذر داده است .

پس از پنج
تا هفت
در هفت
سی مرغ ؟
سیمرغ ؟

پرنده ماند و
وادی حیرت .

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
پرواز 4جنگل ،
شوق پرنده را ،
پرواز داد
و طوطیان حیرت را
از همرهان اینه ، با واژه های راز
آواز داد .
آواز ،
در لابلای شاخه ی شب ، آویخت ،
و برگ ها
از لرزش شبانه ، فرو ریخت ...
آنگاه
منقار سرخ ماند و سر سبز

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
پرواز 5پرنده ،
چندان به اوج رفت که پنداشت
در چاه آسمان
پرواز می کند .
پرنده
در نی نی دو چشم عقابی
نخجیر شد .
خواب پرنده :
- قله ی پرواز -
در پنجه های مرگ
تعبیر شد .

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
بر آستان ....
بر دست ها به جای انگشت
روییده تیغ های بلند تیز
وقتی که دست کسی را
در دست مهربان خویش فشارم
خط های دست من
از خون جوبار می شود

و چکه ها
بر آستان در
طرح زنی است که چشمانش
روییده جای چشمه ی پستانش .

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
« خورشید در دست
توست »
« فرهنگ » شش ماه دیگر می شود چهار ساله و حالا کو تا بداند
دنیا تو دست کیست .
چند شب پیش او مثل همیشه متکلم وحده بود ، رو به منکرد و
گفت :
« بابا ، خورشید تو دست توست » و بامزه این که اصرار
داشت تا مشتم را پیشش باز کنم که خورشید را ببیند ... بگذریم ...
شعر زیر برداشتی از حرف اوست :
« فرهنگ » ناز من
پنداشتی
خورشید :
این چشمه ی شکفتن و رستن
این آیت شکوه اهورا
در پنجه های بسته من خانه کرده است

در دید کودکانه معصومت
« بابا » بزرگترین مرد عالم است
و دست او
رستنگه شکوفه ی خورشید ....

افسوس
من با تو کی توانم گویم ز ماجرا ،
گویم که درد چیست !
نامرد کیست !
ترسم که این تصور زیبای کودکیت :
- خورشید دست من -
از سر برون کنی
زیرا اگر که پنجه گشایم
در دشت دست من
جاپای شب سیاه و سمج شوره بسته است .

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
در جمع کورها
در خواب
سنگی رها شد از دستم
سرب هوای دودی مسموم را شکافت
و بالا
بالاتر ،
شمشیر یک شهاب مسافر شکسته شد .
شنگرف نور فرو ریخت .

در جمع کورها
پیغمبران
با هاله ی بنفش
ظاهر شدند
و ادعای نبوت
چندان که ....

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
لحظه وقتی که بیدار - خوابی
چیزی می شوی
آن حال
« آن » نیست
آن وقت
من ،
این نیستم
تو ،
آن نیستی

هان ....
ای خدای کوه
فرهاد ،
فریاد .
ما را مبر ز یاد
در وقت وقت ها
وقتی که او
بیدار - خواب
چیزی است .

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
صبور سال بد من تو را می خوانم
تو را شکوه مشرق
که خون آبی تو در رگم تراویده ست
که هُرم دم زدنت
درون پوست سردم
روان تازه دمیده ست .

چه مادرانه نوازشگری و می دانم
که زخم خنجر بد ها را
به التیام نشستی .

صبور سال بد من
من از حقارت دشمن به درد آمده ام
درین قبیله ی وحشی ،
پلنگ محتشم من
به روی روبهکان هیچ پنجه نگشوده ست .
صبور سال بد من
تو خوب می دانی ...

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
خواب
... اما
اغمای خواب گونه ی آن قوم باستان
با لای لای هر ورق تاریخ
چندان عمیق گشت
که شاعر ،
مایوس و خشمناک
فریاد جاودانه ی شعرش را
در گوش کوه ریخت .

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
نمایش
بازیگران ،
بازی را
چندان به جد نگرفتند
تا آن فریب هر شبه ،
باری
یک لحظه در نقاب بماند .
درد این نبود که باید
تا آخر نمایش بنشینم
و در اوج هوشیاری
بنشینم و ،
با چشم های باز ، ببینم .
درد این که من ،
با اولین اشارت فهمیدم
میزان به عدل نمی سنجد
و داور ... با چشم های بسته ....

و آن سر ، که می رود

سر مرد ستمبرست .
و
عدل
مفهوم باستانی « زنجیر » و
آن « خر » ست .

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
مرز چل
پس ، در آستان چل .
ماندیم
ماندیم و تجربه کردیم
بر پله ی چهل ،
عشق
سرشار از شکوه غریبی است .
در مرز چل است
دل ، بی رقیب می ماند
و روزی هزار بار
نام تو را می خواند
و عقل را
هرگز مجال یک لحظه جلوه نیست .
اینجا کلام عشق ،
دور از فریب
زیباترین شعر جهانست
رود بلند شعر حافظ زندست
دَر دست
دُر دست
باید کشید
باید کشید .

در مرز چل ، من


با عشق درد پرور خو کردم
چله نشین شوکت دردم
بی داغ بوسه های تو ، سردم
تا هر کجا و هر چه می آیم ،
مَردم

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
شنل آفتاب
سر شانه های خسته و افسرده ام ،
گرمی گرفت از شنل زرد آفتاب در صبح سرد دی

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
دهلوی پیک
به : الف . پرتو اعظم
نویسنده
و خون
و خون آبی شب های هیچ - تاب
گل می کند
بر شیشه ی کبود عینک .
بر گرد میز
من هستم و زنم
و « ناتاشای » بختگو .
انگشت های فرز « ناتاشا »
رو می کند برای من و او
پنجاه و دو عدد و تصویر
با رنگ گونه گون

دهلوی پیک ،
هان ،
یک عشق پوچ !
پوچ تر از دست باخته
بر گرد میز روز و شبان عمر ....

شُش های زرد گونه ی جنگل
از دود ،
دود ،
د...و ... د
یکسره می نالد
و دارکوب مرگ *
بر پوکی ی عمیق جنگل می بالد
می بالد و به پوکان می کوبد .
بر کشته های سوخته از باد های سرخ
دردا ! اگر نگرید نازای این بلند !

خنجر بیاورید ،
خنجر !
کاین زخم کهنه را
از قلب های خسته ببُرّم
تا بارور شود
تیر بلند قهقهه در چله ی کمان ..

آیا بهار خوب کدامین سال
گل می کند
بر کنده های سوخته از شعله تبر ؟

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
کبود وار
تیراژه ی خمیده ی کافور
بر پرده ی تصور و تصویر
و عطسه ی کبود
بر پله های عمر .
در شیهه ی کشیده ی « بهزاد »
بالید
بذر سیاوشان .

از اشک سرخ بود که پیچید
بوی بخار زنده ی آهک
در بینی ی گرسنه ی گورستان

این مویه ها اگر بگذارد
خواهی شنید .
شیر بریده را
در جام خوش - تراش بنات النعش .

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
بوی ماه
دو بدر ماه درخشید
از شرق .
از شمال .
و زهره
همراه ماه مشرق .
آیا کدام ماه ؟

پس
پنجره ی مشرق را بستم .

اینک اتاق
و بوی باکره ی ماه آشنا .

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
احساس
زنهار ،
پیراهن بلند بپوش
تا باغ های یاس نسوزند
از هُرم آفتاب

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
عاشقانه
وقتی که پوستت :
- ابریشم سپید تراوا -
نیلوفرینه می شود از نیش بوسه ها
احساس می کنم ،
بازارگان عطر و پرند و نورم
در جاده های خرم ابریشم .

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
سرسرک
سُر می خورند بر ،
آیینه وار یخ
زنگی ،
سپید ،
زرد ،
پیر ،
جوان ،
زن ،
مرد ،
سُر می خورند و قهقهه شان می شود بلند
تا نوک کوه آهن و سیمان .

در پشت شیشه های نخستین اشکوب
سی دختر جوان
سیگار زیر لب
با دقتی شگفتی آور
دنبال می کنند
ارقام سبز را
بر چار گوش صفحه ی « ویدئو »

آ .... آ .... آه
سهم « کمل »
بیچاره هفت در صد ارزان شد
آخر
این حرف کشک نیست که می گویند
سیگار ، عامل سرطان پدر سگ است !
سود « بویینگ » ،
اما برای هر سهم
یک « سنت » و نیم اضافه شده ،
آخ جون
عمّه « پوسی » چه سود کلانی برد
« فاکسی » ، سگش ، چه ارث تمیزی ....

آن گوشه ، دست دخترکی شیطان
از دست پیر مرد رها شد
و پیر ،
اُه . چه زمینی خورد
گومب
گومب
گومب .
دخترنشست و قهقهه سر داد .
از هر طرف صدای قهقهه برخاست .
اما چه عالمی ست
آن پیر مرد آن وَر هفتاد وهفت را .
با
این ماه هفت و هفت

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
شفاعت
نفخه ای اگر بدمد در شیپوری سخت رسا
که استخوانم بر استخوان بایستد
به مدد مفصل ها
از شرم نگاه تو وام می گیرم
به شفاعت عشقی
که در چشم شهرتاشان تو ، به گناه آلوده بود .
شفیع من کوهی است که بر عدالت خود می ایستد
میان جماعتی که دست بوسی را
خمیده زاده اند .

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
طرحشبگیر
وقتی که
سرریز می شود ،
از جام خوش تراش بنات النعش
شیپوری بنفش ،
می خواند
در گوش نیم - بسته ی مرداب .
در گوش باز شاعر شب زنده دار
تور بزرگ صید
اما ،
خالی ست
از واژه های یک غزل ناب

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
خاکستر تا بیدارتر شوم
بنشین و بنشان
کبوتران دستت را بر زخم شانه هام .
اگر استواری بر این باور
که
نان از سنگ نمی روید *
و صلیب سکوی آسمان هاست
پس ، پیشانی بلندت را
تا روشنی گیرد از این اخگر
بسپار به صلیب خاکستر .

در این مثلث به یقین گام بسپار
گونه ی چپت را پیش آر
تعمید کن به شرف کلام
همچون ،
وجدان بیدار ِتیغ خفته در نیام ،
که عشق به انسان
پاداش آنان که
از مرگ نمی هراسند
و تنها
به مرگ می اندیشند .

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
شب
شب از مسیر هر شبه اش با شتاب رفت
تا ،
زان پیشتر که خون سیاهش
بر آستان صبح بریزد
از جوی ماهتاب
یک جرعه ی زلال بنوشد

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
بید و باد با دست ها اشارت باد است و بید ها
وقتی که باد ، حادثه ی دشت تفته را
در گوش بید گفت
لرزید بید .

فانوس مرده
بر خیمه های سوخته ،
باری
یاد آفرین سوگ شهید قبیله بود .

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
یاد
میدان تهی است
و قهرمانان خسته اند
مردان خوب
بر اسبهای خوب ازین پهنه رفته اند .

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
سعد
هژده ستاره طالع در برج جدی

پایان سیه فام شب انتظارهاست
وقتی که می خندی

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
سالنما
خورشید ،
در اعتدال ربیعی است .
امروز ، روز اول سال مار ،
سال زهر ،
سال دندان و
سال نیش ......

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
تازه ها
شبگیر

چابک سوار در شنل زرد آفتاب
از مرز شب گذشت
و
بر نرده های نقره یی صبح
تکیه داد.

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
یاران

اما
در روزگار ما
آنان که درد را تنها نقابی
بر چهره داشتند
بر عشق
راهی نیافتند .
شمشیر باورم
دویار این نباید و ُ هرگز را
چندان شکافت تا
یاران سرنوشت
از آن گذر کنند .

من
تاریخ این قبیله را، باری
زان پیشتر که نامی شایسته برگزیند
از بَر می دانستم
در این قبیله آیین قربانی را
در مسلخ بزرگ گرامی می دارند
صف های سجده انبوهست و
فواره ها رنگین

وقتی که خنجر
خم شد در استخوانم ، گفتم
پس مرزهای حنجره ات اینک
تا دورهای دور گذر کرده ست
و فریادت
در سرزمین باور ناباوران
سفر

در معبر زمان
یاران چراغ بیفروزید
تا مردی که در خیال پناهیده
راهی به سوی نور گشاید
و زندگی
زن را و عشق را
همراه زندگان بسراید .

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
از روزگار قابیل
به مرداب می نگری غمگنانه
به مردابزیان که می زیند و می زایند شادمانه
و سیمایت به نیلی سوگیانه
که می لغزد بر اندام خسته ات

باری
جایی نخوانده ام اما
پندارم این مرداب
از روزگار آدم درین پهنه بوده است
از روزگار قابیل
که به خون برادرش
یعنی نخست زاده ی حوا دست آلود
و زاغی که قابیا را خاکسپاری هابیل وانمود
هم، کنار این مرداب بود

صبحگاهان که لُجَه فرونشیند
چشمانم تو می بیند
انبوه پشته پشته خرچنگ ها
شکم واداده بر گرمای خرسنگ ها
و کرم های خون آشام
که می لولند در سنگور صیادان بی اندام

گاهی اگر لطافت باران و بادی،
[ به دمی پوسته ی مرداب را بپالایند
مردابزیان به بازدمی آنرا می آلایند
و این مرداب
این پلشت
بوده ست و تا قیام قیامت خواهد بود .

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
طرح
صبح سیمین و آسمان کبود
کومه ها سرکشیده از مه و دود
جاده ها زیر چرخ مرکب ما
پا به پای زمانه می فرسود
عطر نمناک دره ی چالوس
دم ما را ، زدوده می پالود
پشته ی سرخ شاخه های تمشک
با سخاوت لمیده بر لب رود
زورقی در کرانه های افق
گاه بر اوج موج و گاه فرود
سایه گستر صف سپیداران
سرفرود آورید و گرم سرود
اینک اینک دقیقه ی موعود
آمدی آمدی درود ، درود
این چنین است و هر چه باداباد
. وین چنین بود و هرچه بودا بود

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
بهارترین

منشور باد
در دره های خلوت منجیل
زیتون ُنان خواب زمستانی
کوه و گیا و رود را
با مژده ی رسیدن فروردین
بیدار می کند
تا آبشار رنگین کمانی
بر گردن بلند قله بیاویزد
در بیستون ، شیرین
رویای عشق را دوباره در خواب می رود
و فرهاد
پیکار رنج هستی را بیدار می شود

آبشخور وحوش
از نقره گون مهتاب
لب پَر زنان

قوچ بزرگ
با طاقدیس شاخ بلندش
این طاق های نصرت در موکب بهار
از سِحر ِ بوی مادگی میش جفت جوی
سرمست و بادپا
از قله ها به جلگه سرازیر می شود

در روزگار ما
دردا بهار
دیگر نمی پَرَد
از دشت های خلوت رنگین
تا شهرهای دودی غمگین
گویی که سنگ و آهن و سیمان
در بسته اند
بر حشمت بهار

فصل بهار زنده ی من ، اما
گل داده در نسیم نفسهای پاک دوست
بالندگی عجین شده با آب و خاک و دوست
فصل بلند چشم تو در چارفصل سال
در چشم من بهارترین فصل زندگیست
با تو یکی شدن
آغاز نوبهار خوش جاودانگیست
من با بهار چشم تو بیدار مانده ام
فصل بلند چشم تو سبز و شکفته باد .

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
خواهش

آیینه دارم باش
تا شکوه ترا بخوانم
ترا بخوانم چندان که با تو مانم .

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
سیب عدن
باغ عدن شکفته
در سایه سار صخره ی مغرور گونه ات
ابلیس
آوند باغ را
سیراب می کند
از ژرفنای چاه زنخدانت
و سیب آدم، آدم
- همبستر فریب حوا - را
تا خاکدان تیره ی سیاره ی زمین
پرتاب می کند .

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
پل خواجو

استاده استوار و سنگین ، تا
با چشمه ها
رفتار با وقار زمان را
در رهگذار موج بخواند

انسان خاکی پویاست
و آب و باد و آتش ، پویا
حتی اگر تو ایستادی و یادت رفت
جغرافیای پویایی
رفتار آب
آیینگی را می بخشد به هندسه ی چشمه های پل

مردی که روز پیشین در رود غرقه بود
حالا به آب مرده رسیده ست
در زیر پلک خواجو می غلتد
زاینده رود
با دشتهاش
رنگین کمان مهتاب و کو کنار
باغ « بهشت گمشده میلتن »

آبستن است
همسایه جنوبی ما، امسال
با آرزوی دخترکی بور و سبز چشم

استاده استوار پل خواجو
و استخوان سختانش
سنگ است و ساروج و
ماهیچه های پیچانش
اندیشه ی دقیق مهندس

در دوردست جلگه هیاهوست
گویا که آب - گردش سرمست ایلخان
هنگام کوچ ایل رمیده ست .

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
پاییز

خالی است آشیان کلاغان
در لابلای شاخه ی لُخت ِ چنار پیر .
بر آسمان دو لکّه ی جوهر چکیده است .

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
فرهاد
هاله ی اندوه گنگی در نگاه سرد «شیرین» است
تکیه داده بر ستون مرمر ایوان مهین بانو
گربه آبستنی خوابیده بر دامان او
آرام می خُرَد

نقش «شیرین» در شمال باغ
مانده آویزان ز شاخ سیب
«خسرو» دلداده بر معشوق دیگر، زیر لب با طعنه می خواند
چشم این تصویر
کی نشانی دارد از چشمان عاشق پرور «شیرین» ؟
«خسرو» یکدم گوشمالی می دهد زه را و می گوید
چشم «شیرین» نقطه ی خوبیست، فرمودیم
آزمودن این کمان تازه را شاید .

تیری از ترکش برون آورد سالار کمانداران
- خسرو عالم
این خدنگ پارتی، این باز خوش پرواز
آشنای چلّه و شست است .

برقی از کوه بلند بیستون برخاست
آذرخش تیشه ی «فرهاد» ؟
شعله خشمی فروزد در نگاه نقش
بانگ رعد آسا
خروش سینه ی فرهاد
خواب را از دیدگان گربه می گیرد.

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
طلا و مرجان

این هسته را که تُف کردی پار
در پوک وار زرد گیاخاک باغچه
امسال بالیده سبز
سال دگر بهار که آمد
اردی بهشت آسا می روید .

ما مانده در هزار خم این گمان ، ولی
رنگین کمان گیلاس
آوند خواب دیده ی بهمن را
تعبیری از طلا و مرجان پیغام می بَرَد .

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
دیدار

1
از آفتاب هر شبه بیدار می شوم
دنیای نودمیده پاکی را احساس می کنم
پس چارگوش روشن اقلیم تازه را می پویم
با یاس و یاسمن می رویم .

هان سرزمین شادی موعود
ای گُلبهی ، حریرتراوا
تا صبحدم بریزد از مشرق اتاق
سرمست، بی قرار
در مغرب جهان
در سایه سار زلفت، آسودم.
2
با این خموشی
از چاهوار گریه را به جایی نمی بری
زنهار
شکنج گیسوانت
از سختان نا پیموده می گوید
کبوتری که تنها می پَرَد در توفان
شاخ زیتونی می جوید
پس از لُجه ها فرود ایمنی بر ساحل نیست
مگر کشتی تابوت شما شود
که خدا چنین خواهد
تا زمین دوباره
بی گریه و گوری
گیاه برویاند
قفس نباشد
پرنده مانَد و آواز
ستاره باشد و پرواز

از نقش تو این را خواندم
در پُرسه ی عزیزی که فنجان قهوه در گردش بود .

بر پله های چل
ای سوگوار ناباور
آن چل شبانه شب
آیا چگونه آمد و کی بگذشت
در کوره وار تب .

همراه آن عزیز مسافر
یک یا دو گامی رفتن
شیر غلیظ آهک ، بوی خطوط را، اما
باور نکردن
در باور شمایان، هرگز
می گنجد این که در دوراهه ی هستی و نیستی
بر همسفر که پست و بلندان را با هم گذشته اید
لب هایتان درود، نه، بدرود سردهد.

او مهر را به منزل اردی بهشت
با یک نظر، سپرد
همپای کاروان شتاب آهنگ،
خواندیم و دیده ایم که خوبان
در سایبان عشق و جوانی
از جامه گرد روز و شبان را گرفته اند .

رودی که رو به شط روان دارد

ای سوگوار
بر پله های چل
هم باوریم و هر دو یقین کردیم .
باری به یاد دار که، مردان
آماج دردهای کبود زمانه اند .

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
نای چاه
سر در حصار چاه نهادم و َ خواندم از رنج دیر پا
شاید مگر که نفخه ی بندی نای من
نوکَنده نایی را نالیدن آموزد
خواندم بسی و درد و دریغا
آوای آب و عطر گیاهی نشنیدم
در چاه این زمانه اما دیدم
نایی به خشکسار نمی روید
تا از لبی شکایت دردی را وا گوید

بر چاه این زمانه ، باری برادرانند جمله فتنه گر وُ ریمن
و نای چاه
سرشار ناله های همخون خسته تن
گویی که چاه خود نایی است در فغان
و واژگان شِکوِه موج کبوتران
بر کرسی شهادت، زنهار
روشن شد اینکه فاجعه را ، باری
پیراهنی است بویا
گلگون ز خون بزغاله
و گرگ هار
. خوابیده در کُنام کمین برادران .

فرجام دادخواهی آن خسته مرد را
مرد کدام حادثه ، اینک
در گوشهای بسته ی تاریخ
فریاد می کشد ؟

اما دریغ و درد
اینجا مُعبّران همه پا پس کشیده اند
و داوران، پیوسته
با چشم بسته
تکیه به شمشیر داده اند .



بوی غریب رازی پرواز می کند
در چرخه های باد
شاید اگر ندیدم زلیخا
راز آشنای «مهرگیا» بود
بوسف ز دام بهتان می جست
و عاشق
در خانه فراق نمی خَست .

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
ز گهواره ...
در این خراب که هر چی می جویی نمی یابی
کوران عصا کشانند بیا را
و گنگان و کران
در هر گذر به فال گوش، کمین کنان
تا پرواز بوسه یی را به فال عشق بگیرند و
در بیعشق آباد هر اینه سال عشق بگیرند .

اینان در گاهواره
خفتن به گور را برزیده اند
پس، از بیم مرگ تن
زان پیشتر که دراید
جان را به تابوت تسلیم
سر دست می برند به تقدیم
که تیغ مرگ اگر نَبُر است
گردن خمیده را چون موی کرده اند .

تا از عشق و دوستی
ماند اماره یی
در صمغ این صنوبر گریان
پروانه اشک و بوسه یی بنشان
شاید آیندگان را نشانی باشد
در سنگواره یی.

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
گاهان
مغاک تیره ی خاک
سقوط اختر عمر من از مدار موجود
میان سنبله زیک زیکِ زنگ گندمخوار
چه تیز می پری از معبر بنات النعش
که ماهرانه میزانی در چله ی خمیده ی قوس
بلند این شب خوشخواب و خوابگرد خراب
خروس خوش غزل من، شبانه می خواند
که راز کنگره ی هفت و چار می خوانی
میان تاج تو ، باغ معلق بابل
طنین باطن گریان شعر خاقانی
کنار طاق مدائن.




چه آرزوی محالی
مدینه های خیالی
خیال فاضله ها .......

شکسته زورق هستی فراز کوهه ی موج
غریو لجه ی دریا و ضجه های غریق
دهان باز لَویاتان ، کناره صیدون
سواد هیکل نمرود و نینوا پیدا.

R A H A
09-30-2011, 01:38 AM
یادمان

آری جوانی
در باور طبیعت، زیبایی است
و زیبایی در گفته ی حکیمان
چیزی «مناسب مقصود»
«مقصود» زندگی است
و هر دو روی سکه ی مقصود
آزادی.
پس در آستانِ جوانی
برخیز تا
پیوند جاودانه ی خود را
بر کاغذ سفالی، سنگی
یا بر حریر آخته شمشیری
با واژگان زنده یک خط آشنا
بنویسیم.
و در مصافِ بودن
این یادمان عهد جوانی را
چونان شعری، واخوانیم :
زیبایی ، جوانی
این طُرفه ی مناسب مقصود .

R A H A
09-30-2011, 01:38 AM
زیر و زبر
برگ درخت
با ریشه همنواست
خورشید روشنان فلک را می جوید
و ریشه
ژرفای تیره گون زمین های سخت / سست
ژرفای خاک و
قله ی افلاک

R A H A
09-30-2011, 01:38 AM
دیوار
دیوار روبروی منزل ما را
دیروز
نقاش ها سپید، یکدست کرده اند .
دیشب
با رنگ سرخ
چیزی، شعاری ، بر آن نوشته اند .

دیوار
امشب ملافه ایست که مجروحی خونبار
افتاده روی ‌آن
در انتظار ِ پرستار .

R A H A
09-30-2011, 01:38 AM
شبنم
چون غنچه ی زنبق بیابانی
پر می شوم از هوای بارانی
گویی همه شبنم بهارانم
شبگیر که شد شبانه گریانم.

R A H A
09-30-2011, 01:38 AM
تا قله
باد از وزیدن ، شاید
تصویری از دنیای بی نشان سبکبالی، تجرید را
[تجدید می کند .
وقتیکه سیمرغ
همبال باد
تا قاف قلّه می پَرَد
در سنگ آیا
آن صورت مجرد را، بی صورت می بیند ؟

R A H A
09-30-2011, 01:39 AM
منصور

منصور
بالای دار
بالاتر از من
بالاتر از تو
بالاتر ازخاک
نزدیک تر به خالق افلک

R A H A
09-30-2011, 01:39 AM
خروش فرهاد
گل سرخ اناران و حصار باد
لب خندان نگین رج رج مرجان
ندانم رشته ی یاقوت شد، یا اخگر سوزان
چه می گویند، شد خاکستری خاموش

ترا کی می توانم دید ؟
درخت سرکش اما گُر گرفت و بیستون در نور می افروخت
-«مرا هرگز نخواهی دید»
لبت سرخ و بر آن لبخنده ی فرهاد
شکسته فرق تو از تیشه ی بیداد .

R A H A
09-30-2011, 01:39 AM
پرسه : 2
پیراهن حریرت
وقتی که خیره می شوم
خوش می لرزد در گلوگاهت
طرح دل تپنده در چشمه سار صاف

خط چه دارد ؟
یک لحظه در فراز و یک لحظه در نشیب
با هر شکسته شطحی نوشته بر پرند آبی

پوست که نو می کنی
خط و خالی دیگر می یابی
نیشم نمی زنی
به تیمارم می نشینی

پوست که می اندازی
آوازت می جرنگد
جِرنگ زنجره
جِنگاجِنگ.

R A H A
09-30-2011, 01:39 AM
آواز زخم

از باد سوی پنجره آید به گوش من
بانگ قناریان همسایه
بانگ قناریان اما زخمی است
از میله قفس



وین زخم کهنه دیریست
کاویخته به حنجره ی مرغ نغمه خوان.

ما، تخته بندِ آهن و سیمان شهر ها
دور ار شکُوه دشت و بیابان و کوه ها
آواز بندیان را خوش داریم .

R A H A
09-30-2011, 01:39 AM
پرسه : 7
و سرانگشتی که پرنیانی است.

آمیزه ای از شیر وُ نور .

با این شتاب که در تُست
حِصّه ی من حسرتی بیش نیست .

دیده می بندم که بگذری
بازآمدی اگر
بیادآر
آوند این گیاه تشنه
با سخاوت باران بیدار می شود .

R A H A
09-30-2011, 01:40 AM
اجاق روشن

در ما نگاه کن، تا
نان و شراب را برکت بخشی
تو بنده ی عزیز خدا هستی
پیداست
دود اجاق خانه ات از تپه های دور
وقتی فضای شهر
پک از سَموم دود و دم کارخانه هاست
یاران کوهگرد من از کوهپایه ها
این جلوه را به سیر و تماشا نشسته اند

پیداست
دود اجاق خانه ات ازتپه های دور .

R A H A
09-30-2011, 01:40 AM
شکوه غنچگی
نو می شود پیمان چو کهن می شود زمان
سالها و ما هم پیر نیم کند
نظر که داری به بالا
ریشه می دوانی در ژرفا
پیوندک نهال
شکوفه می دهد همه سال .

چه جست و جویی ؟ چه اکسیری ؟
که به عشق ره یافته ای.

شراب کهن
در میانی چله گیان می جوشد .

بر فاف که پریدی نه در خیال
سی مرغ هستی سیمرغ همه بال .

با رفتن زمان
رنگت نمی پَرَد
ای غنچگی ، همه عذرایی.

R A H A
09-30-2011, 01:40 AM
آرزو

چنان که باز بجوید
به سالگردش روشن
نسیم دره ی منجیل
نشان نوبُن زیتون .

چنان که باز بروید
ز خاک آیش رویان
و درد و داغ هزاره
سیاوشان گل افشان .

چنان که باز بگوید
به نور زرد سپندار
و عطر وحشی اسپند
کلام آبی عاشق .

R A H A
09-30-2011, 01:40 AM
پیام رامین به ویس
شکفته باغ اناران به سایه روشن ِ صبح
لبت به بارش باران چه قطره ها که نمود
هوای ساحل ِ بحرین و عِقد ِ مروارید
نفس نفس ز ِ تَک باد فرز می بارید .

R A H A
09-30-2011, 01:41 AM
پاسخ ویس به رامین

کنون که راز کبودی ز پرده های غروب
گرفته تنگ ترم از پیامک شه گو
به تک سبز تو ، چونان عَشقّه می پیچم
که عطر باده ی نابیم در خیال سبو.

R A H A
09-30-2011, 01:41 AM
فال

مرد از کنار کلبه گذر کرد
و دشنه ی بلندش را
در ماهتاب شست



مهتاب سرد نیمه ی پاییز
رنگ رناس حاشیه جویبار شد
دلخسته بی شکیب اما
خونجوش از انتقام



با خویشتن به زمزمه می گفت :
در نقش فال قهوه ، نه ، دیگر
آن ناشناس ِ مسافر
مهمان نمی شود .
هی. ها. چه خوب
« طوطی » زن عزیزم
دیگر



از طعنه های مردم بدگوی «رودبار»
آسوده می شود .

اما
سگهای گلبه بان ده بالا
هشیارند
هشیارتر
از کدخدای ساده دلِ ما .
زنهار
فردا که آفتاب برآید

R A H A
09-30-2011, 01:41 AM
شب غازیان
آهسته می وزد
موج نسیم شوری از دریا
فنجان قهوه را
بانوی میزبان
بر میز می گذارد و لبخند می زند .

یک گربه ی بُراق
لم داده در کناره ی ایوان
و بر سه گوش ِ گوش ِ چپ او می لغزد
نیلوفر آبی گلدان .

از باله های ماهی خُردی
خطی بر آبگینه پدیدار می شود
و از روزن آبک
می گریزد

یک ماهی سپید

که گربه ی بُراق
از خواب می پَرَد .

R A H A
09-30-2011, 01:41 AM
وداع
وقتی که آمدی
ماه در بَدر بود
باد ساکت شد
وقتی که می روی
در سایه سار بید باغچه ، مجنون
بر آبنوس شانه لیلی می گریید

R A H A
09-30-2011, 01:42 AM
دشت ارژن

دشت بزرگ ارژن امشب
تا دم دمای صبح
تاریک می ماند
نه شیری و نه گور
صیاد تاجدار
از کوه نور
سیماب می تراود بر صخره های گور
روباه زیرک
در حفره می مانَد
تنها می مانی
زنگوله را کجا می آویزی؟

R A H A
09-30-2011, 01:42 AM
خط عمر

خط چندم را می خوانم ؟
نمی دانم .



این خط عمر توست
تا پرتگاه زاویه دستت جاری
مردی درین گذر
در راه تو خواهد آمد
سایه به سایه .

غرقاب ها اما در نقطه های اوج.

فتح
تنها نصیب تو
از فتح قله ها مایوس می نشیند او
در شب نشین آبی آویزه های یخ.

R A H A
09-30-2011, 01:42 AM
کوه
باد
پیک نشاط پرور دشتان
باران
هجای ابر بلندای آسمان
کوه
کان هزار گوهر نایاب
رازینه دار ما در اعماق
دامن گشوده ، سرکش ، خاموش.

R A H A
09-30-2011, 01:42 AM
بهار

آدینه ی شکفته ی سیمابی
ما را نشانکی نه از آن دوست
بر دست چپ می گردم
در «حیره»


دیوار باغی و آن پایین
خکی ز گُل شده عطر آگین.

خوبا ، چگونه سرزده می بیند
سرشاخه ی گلابی ، زردآلو
آنوسترک ، بهار و شمال گل آفرین .

ما و زیارت لوح مهتابی.

پیش از سفر چها که ندیدی
ای عطر منتشر
یاد آمدم حکایت تو در بلخ
تر گونه یی مرا و خونابی.

R A H A
09-30-2011, 01:42 AM
پُرسه آذر

هر گه که مردی مردستان
از تنگه ی سَموم پوچ آباد
تا درّه ی مغاک روانست
من، زخم تیغ خورده ز نامردان
با خویش می سُرایم اندوهگین و سرد :
- ما ، ریگ ته نشسته ی این جویبار خُرد
از پیله ی تنیده آب و خاک
گهگاه
چیزی از آتش می گوییم
در چنگک هوی .

R A H A
09-30-2011, 01:43 AM
غروب یک ستاره
از اندرون خسته ی من چیزی
گاهی بگاه
گاهی بیگاه

سر می کشد
ذهن قلم را می آشوبد
و واژگان رام
این طوطیان خوشگو را
از خیزران تُرد انگشتانم پَر می دهد
تا دورهای دور
خط نگاه حسرت ِ من، اما
منقار سرخ و سرسبزشان را می پاید
می پاید .

من از طلب گذشتم
دستی شستم
و در عشق پایی فشردم
افسوس
افسوس
یک خانه گم شده ست نمی یابم
اما
استغنا دارم که برگردم .

پس
در چلّه واری سر کردم
در سایه سار قامت یارم
تکیده واری
و سر سودم بر پای او
در باژگونه شبی که وحدت ما را کبود کرد .

یاران ز راستی بسُرایید
آن مهر آن مراد من امشب چه شد، کجاست ؟
حیرت را افزودم
تن را فرسودم
در آن دیار مهرین شاید یکی دو گامی پیمودم
چیزی از اندرون خسته من ، گهگاه
گاهی بیگاه
سر می کشد
ذهن قلم را می آشوبد .

در خانه ششم
در بسته نیست، پنجره ها بازند
گم گشته را می بینم
آنگاه آن چیزک را، می شناسم
بر خود، درون خسته، بر آن
کم کم، اما مشکل، معرفتی
در حد شاید و باید می یابم .

آن
واژگان رام قلم را
پَر داده بود .


پس
در شامشادی یا بامشادی
بر آن تاختم .

اینجا کجاست
این فسفرین شامدمان زیباست
از دامن «جَبَل»
از چرخه ی نسیم
عطر غریب رازی می آید
روزی، درست می بویم
باور کندیم


«جبران» می آید
و در آتش لبنان، «خلیل» وار
گلزار خویشتن را
در شعر تَر خواهد زیست
و فضیلت گریستن را خواهد گریست .

مهر غروب می خوانَدَم
در دور، در افق، او کیست
اویی که گوشه چشمی دارد وقت خوش ما را
آب و درخت و ماسه ی ساحل نسیم هم
بنگر که زر شده ست .

در نور مهر
گاهی نگاهم می رقصد
خاکسترست یا ققنوس؟
من
موسا ، نی ام که پای تهی، هر دم
بر « نیل » بگذرم



آخر
این نیل نیست
نیلی منم که نیسته را می پویم
نیلی منم که هسته را می جویم
خس نیستم که باری بر سر هر قله خیز موج
یک لحظه در نشیب و یک لحظه در اوج
هر جا که باد می بَرَدم، بادبان کشم.
ای لحظه وصال
ژرفا .
فنا .

R A H A
09-30-2011, 01:43 AM
نقطه ها
از تند شیب رود گذشتیم
چیزی ورای خستگی کار و کارزار
در ما جوانه زد

مهتاب بود
با هر شتاب ما
بر رود خط سیمین پیدا
خط ابتدا
ما را برای زمزمه در بدر ِ نیمه شب
یکدم بهانه داد
تا انتها
اما
هر خط
مجموع نقطه ها ، تنها
در کار و کارزار

R A H A
09-30-2011, 01:43 AM
سفر

خوشگوترین پرنده ی جنگل
در ژرف آبگینه اسیر کلام شد
منقار واگشود و پیامی داد
- جفت منی اگر
با سایه ات بپر .

دیدم غروب جلد
از آبگیر صاف گذر کرد
پرنده از نُک سرسبزه ها نظر می کرد
پرنده سایه سی مرغ را سفر می کرد .

R A H A
09-30-2011, 01:43 AM
پس شنبه

از خط بازوانت این رودهای پُر
جاری بودن را آموختم
ایثار را پس می شناسم ، اما
چیزی نمانده تا که پاک ببازم

در روزگار ما
آنان که درد را تنها نقابی
بر چهره کاشتند
بر عشق
راهی نیافتند
جایی که بوسه راهگشای صلیب شد
لب های گرم تو
ترجیع بند ناب ریاضت را لب پَر زد.

کولاک های حادثه پرور
از پیش ما گذشت و ندیدیم
سُکانبان، اما
این پیر دیر و دریا
درژرف رام عمان
ردّ مطاف را بویید .

ایا کسوف شنبه ی موعود
پایید آنچنان که همه روز ِ آفتاب
مهراب ماند و مریم عذرا
تا قصه ی قیامت عیسا

R A H A
09-30-2011, 01:43 AM
گهواره کودکی

مرغابیان سرسبز
از ارتفاع تپه شبگیر
پرواز می کنند
در بارش شکسته نیزار زردپوش

در انتهای دره ی تک، دستی
گهواره ام را
می جنباند.

در آسمان گُدار ِ مغرب
وقتی کلاغ بی جُفتی
بر شانه های خیس افق خال می زند
آرامش نباتی من راه می بَرَد تا
شبهای امتحان.
دلشورگی.
تشویش

R A H A
09-30-2011, 01:43 AM
شکسته

سر می کشد ز کلبه ی خکستر
این آتش
این دود
لب ریز می شود
جام بنات النعش.

در غربتی که تنهایی است
وقتیکه او دمید
اندوه
زهدانِ سرنوشت جهانم شد .

من در کدام سمت زمین باید
سقفی برآورم
هان
یاران
تیمارداران ؟


نور و هوای من
با من نزیست .

در شهر خوابگرد
ناقوس در عزای که می کوبد
دنگ ......




زین بانگ نابجای بدآهنگ
گلدان شکست
پژمرده شد کُلاله ی مریم .
بر تکه های بارْفَتَن برق می زند
یک قطره شبنم.

R A H A
09-30-2011, 01:44 AM
رویای روز

برف آمده است
بر شاخ لُخت نارون پیر
زرینه پوستِ زنجیره ای خوابست .

در کلبه، مرد دهقان
پای اجاق روشن
بر پُشته های کاه لمیده ست
و پلک های سنگینش، گاهی بر هم می افتد
و سفر می کند دمی ،
رویای روز را



تا خوشه های قرمز انگور
تا زوزه ی بلند شغالان گرسنه
تا های مُمتد دهانِ سر پُر
با بوی تُند و طعم گس باروت
و کهنه های تکه تکه رنگین
رقصنده در فضا .
.....................
خرگوش چالک
اما
گم شد



در کوچه باغ پرچین
و توله ی شکاری فِرزم را
احمد، سم داد.
باشد
عُمری اگر بماند

تابستان دیگر.

برف آمده است و سقف نی آجین
زیر فشار
جق جق می نالد

و حنجره های نی
چیزی می خواند .

و درد
بیدار ِ خواب

زمزمه واری را تکرار می کند :
- از دور
جیر جیر سوتِ زنجره می آید


تابستان در راهست .

R A H A
09-30-2011, 01:44 AM
بیرون
در پشت میله های تیمارستان
از های و هوی دختر
گنجشک های کوچک
آسیمه سر پریدند .

در کوچه های شهر چراغانست .
اینجا سکوت آبی نسیانست .

از رنگ باران در ناودان صبح
ای کاش چرت مرد نگهبان نمی شکست .

رگهای خشک دختر
رویای سینه سرخ ، ماه، عروسک را
از سوزن سُرنگ مکیدند .

دختر گذشت از پُل
در چار راه شهر قدم زد
خندید




دندان به لب گزید
که هیهات
اینجا که زندانست !

برگشت و با مدادک ِ ابرو
بر جیوه های اینه کیفی اش نوشت :
«بیرون
آیینه ی شکسته ی تیمارستانست ! »

R A H A
09-30-2011, 01:44 AM
غمنامه

شهر
هنگامه ی طاعون پوست می اندازد
زنجره در تابستان



شیطان و آدم ، در برج هاج تنهابودن
پشت بر دیوار جدایی
تنهایی با رنج
بی تمنایی از جهان
تنها بودن نیست


این را تنها خدای می پیماید .

«شانیده و پریشیده»
صفت خرام «شیرین» بود
در ساز « باربد »
بریده باد سرپنجه ای که آهنگ مرگ می بَرزد
در پرده ی مخالف «خسرو».

برج تنهایی را قفلی بزن
که تمیمه ی لحظه های تفکر خواهد شد
هر چند از روزن بادگیر
بوی دست های آلوده ی بازاریان
سفره ی سفید سحوری را بیالاید .

در گنجه ی شناسنامه های غبار آلود
خش خش سرپنجه ی موشی بیدار می شود .
در سال های پیش رو
باید برخیزی و غمنامه ای از باختن ها
با تجوید واخوانی




شاید
همسایه ای که خود را همسنگ او دوست داری
از درز کرکره های کشیده
ترا با انگشت اشاره بخواند که:
- ترا همسنگ خویش دوست دارم .

در مدخل نماز
شک ، خود بهانه ی تذکره ست
که پیشانی بر آستان تکرار گذاری.

تا رامش دوباره ی شهر
بهانه ای باید جُست .

R A H A
09-30-2011, 01:44 AM
تشنگی

تشنگان خفته خواب ِ آب می بینند
کاسه های آبی لبریز
کوزه های از عرق تب ریز
می توانستم اگر تا صبح بیداری
کوزه ها را در نسیم سرد بگذارم
تشنگی را می نشستم با کلید صبرم اندر مُشت .

R A H A
09-30-2011, 01:44 AM
کوچ
آسمان تا صبح باریده ست
شهر تهران شال برفش دور گردن
دست ها در جیب
می لرزد



گاه چرتش می رُباید. خواب می بیند
خواب تابستان خرمشهر .

روی برفِ هِرّه رد پنجه ای پیداست
وه، خدای من، چه می بینم
گربه ای با بچه ی بورش
از لب بام دو سه همسایه آنسوتر
تا نهفت ِ خلوتِ گلخانه کوچیده ست .

R A H A
09-30-2011, 01:45 AM
نگاه کولی

بن بست کوچه های دستم
با حرف های پیرزن کولی
بیدار شد



و روزگار کودکی من جوانه زد
بر شاخ توت باغ همسایه .

خط افق عقابی را پَر داد
و سایه خرگوشی از یونجه ها گریخت
پس با اشاره ی سبابه
پَر وا گشود



رنگین چتر بال ملخ ها
تا سیلوی بلند سیمانی.

و سرنوشت
در قصه های مبهم کولی
بوی خمیر سوخته می داد .
آنگاه ، بستم
دستم را که انتظار پیامی داشت
و نگاه زن
بر قفل و بر قیچی خشکید .

R A H A
09-30-2011, 01:45 AM
بی بی طلا

در روزهای برفی بهمن
بَبرَک
از پیش چشم ما همه ، گم شد.
بی بی طلا
پی جُفتش
از ترکه ی قفس
تا لاله ی چراغ دیواری
پرواز کرد




حجم اتاق
آواز زرد شد .


اردی بهشت
از روی برف هرّه گذر کرد
توی اتاق
یک خرمن شکفته گل زرد باز کرد .

R A H A
09-30-2011, 01:45 AM
لطیف

با خواهشم نگفتم هرگز

وسواسی هست



اما

به نامت
تُردَک

یا آنچه ای لطیف


می خوانندت



یادآور معلم بیمهری بودی، کاو

پاداش بدمشقی را ، گاهی
یک شاخه ی بنفشه کف دستم می کاشت

و می سپُرد :

آبش بده که باز نخشکد !

R A H A
09-30-2011, 01:45 AM
کابوس

مهتاب گهگاهی درنگ خسته ای دارد
بر کنج دنج بام همسایه
و تو که پلکت می پَرَد از سوزش شبهای بیخوابی
از پشت شیشه پا به پای ماه می رانی
چندی که می رانی
گویی مغاک ذهن تو در پرتو مهتاب
تورینه اش را می گشاید ژرف
تو در کنار این مغاک تیره میمانی
تنها تویی و روح تنها تر .

انسان چه وحشتناک ظلماتی است !
با یک تکان دست پنهانی
سر می خوری تا دور ، دور و دورتر ، تا بی نهایت ها
تو سخت سنگینی
همراه تو آوار می بارد .

با خویش می گویی که ایکاش
این بی نهایت را نهایت بود
سنگی، پناهم بود اگر تن تکّه تکّه می شد و در جسم می خستم
از این سقوط مرگ می رستم


از خش خشی، زانوی تو خم می شود، بر پشت می افتی
موشی معلق مانده پشت پرده ی توری.

R A H A
09-30-2011, 01:45 AM
میدان ها

از گوشه ی جنوبی میدان
تنها
نگاه کن




در آسمان کبوتران را
معلق زن




و زمان ماسیده
در نگاره ی ساعات گیج.




فواره ها
کوتاه و سرشکسته می ریزند .

بگذار در سکوت بمیرند
آنان که دست بسته بر پهنه می رانند .

زنهای باردار
مردان معلق را بر نمی تابند
بگذار
تغییر نام را به دروغ یا که تعصب
( فرقی نمی کند )




تعبیری از ندامت نامند .
بگذار
دیگر کسی نگوید
تاکسی

میدان اعدام .
تا
رانندگان به طعنه نپرسند
حاجی!
کدام اعدام ؟

R A H A
09-30-2011, 01:45 AM
مار

فرشی گستردم از زمّرد
که پای حوا آرامد
عطر افشاندم
تا هوای اتاق رابرتابد .

هفتاد عقیق
در
هفت سر


سر بر کشیده
از هفت شاخ شمعدان مقدس
اما
روشن نمی شود
ظلمات اندرون، تا
این پا به جایِ افسرده
با خط مار لغزنده ، تَرَک بردارد
یک جویبارک تکیده گردد.

R A H A
09-30-2011, 01:46 AM
شک نخواهم کرد

تا کی امشب آسمان دُم ریز می بارد؟
بره ای تک مانده ، سرگردان .
ابر می ماند ز باریدن ؟

سقف پرویزن چه کوتاهست
چکه ها در دشت مس دارد طنین وهم .

گرگ میش قریه گفتی مرگ در زهدان خود پَروَرْد .
زخم کاری با سگان پیر گله ، ماجرا دارد .
شک نخواهم کرد
گر بپاید این شب، این سرما
شیر در جام بنات النعش می بُرَد .

R A H A
09-30-2011, 01:46 AM
پدر

رویای روز را ، تا از سر گیرم
در می بندم بر هرچه خوانده ام
و ازفراموشی می خوانم :
مرگ ِ رستم
چیزی
کم دارد ....



دست مرا بگیرید، کز شک گذر کنم
اما، قسم به
واژه ی سهراب
او
می تواند قدیسی باشد، و
هر قدیس
می تواند پهلو دهد به دشنگی ، دشمن
( پدر هم ! )

R A H A
09-30-2011, 01:46 AM
تا اعماق
شبها که نبضم
زیر شصتم


هفتاد بار می کوبد
من
با آشیان جغدی در ملتقای شب
بیدار می شوم.

وقتی فشار خونم
سیال جیوه را
بین دو هفت وُ هفت
سر می گرداند.


من با پنجه های موشی موذی
اسفنج مار پیچ ذهنم را
چندین گمانه می زنم تا اعماق .

R A H A
09-30-2011, 01:47 AM
کوهستان

پس قلعه ساکت بود
دیدم
ریگی که از طنین قهقهه کبکی
تا انتهای دره فرو لغزید .

کبک
قیقاج می پرید و بر ماهور
هاشور می زد .
تیرم کمانه کرد وُ در
رنگین کمان سینه ریز آبشارکی بارید.

از هیبت یک آن کوهستان
سردم شد .
« قیصر » خِف نکرد
سربالا گرفت
قنداقه ی تفنگ را
بویید و له له زد .

R A H A
09-30-2011, 01:47 AM
چارشنبه آتش

تهران
کبوتران هراسیده را
در آسمان صافش خالِ ستارهِ کرد .

یک انفجار
من می روم که سوختن شهر
از پشت بام
پیداترست .

هان
انفجار دوم
دیدی


کلاه شش ترکی ترسیم می کند
بر فرق پایتخت .

تهران پناه برده به هرجایی
جز تهران .



گند زباله های مانده
ماسیده
در کام گربه ها .
« بی بی طلا »
سرزیر پر کشید
تا شب
ارزن نخورد و آب ننوشید .
من با نوار ِ تفلون
و چوب کبریت
پای شکسته چپ رابستم.

زنجیره ی حیات، طلایی است
یک حلقه دود آبی سیگار
بر حلقه های اول و آخر
پل می زند .

R A H A
09-30-2011, 01:47 AM
گل باران

در آسمانْ گُدار پندار روز ِ من
لالای مهربان قلم با رنگ
آورده از تصوّر و تصویر
رویای سبز و سرخ و آبی ِخوشتاب
چونانکه طیف منشور آفتاب .

شعرم
وقتی نگاره های تُرا دید
لبخنده زد
پرسید :



- هان ! آشنا
گهگاه می شنیدمت از دور دورها
اما
غایب نبوده ای
در گفته های ما.




سبزینه های بودن، بر بوم ِ رنگ رنگ
دیدم که هیچوقت
دستی تکان نمی دهد
آن نیلی ِ شکسته اُفتان و خیزان را
بر مردگان نشیاد خواندن ، باری
از حشمت ِ همیشه ی بیداران :
نقش ِ هزار گرته ی ایمان .





من ، حتی
یک لحظه هم
دلْ دلْ نکرده ام



تا از گُلابدان *
ره وا کنم به سوی گلستان

جایی که ژاله می بارد
شاید بهار باشد و گل - باران.

پس ، حرمت قلم را ، با رنگ
طرح نویی درافکن
در آسمان گنبد دلگیر
( تا سوختبار روشنْ ماندن را
با هیات ستاره ی شبگیر )
بر دوش خویش هیمه بیارد
انسان روز حادثه و تدبیر .

R A H A
09-30-2011, 01:47 AM
روزی که نیستی

در چشم آسمان
زمین هنوز جوانی تنهاست
در ماه می نشیند، اما قلبش
در کهکشانها می کوبد .

روزی که نیستی
« ناهید »
شاید
تنهایی را

نشکیبد دیگر
و
با جوهر بنفش
یک سرخگُل بکوبد بر
بازوی زمین