توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : .:: اشعار و زندگینامه زنده یاد حسین پناهی ::.
http://www.hoseinpanahi.com/panahi_photos/gallery_2/pages/Hosseinpanahi01.jpg
بيكرانه
در انتهای هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پای خسته ام
اين سقف كوتاه ، آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای ِ دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانۀ كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده ای مرا ؟
http://boroujen.persiangig.com/image/02/panahi001.jpg
به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام
http://www.hoseinpanahi.com/panahi_photos/gallery_2/pages/hossein%20panahi%20(3).JPG
مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند ِ سبز را
كه در كودكي بسته بودی به بازوی ِ من
در اولين حمله ناگهانی ِ تاتار عشق
خمرۀ دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای ِ راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
روی تابوت و کفن من بنویسید:
این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من
پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم
روز شمار مرگ
۱۲ مرداد ۱۳۸۳: حضور در استوديوى دارينوش و ضبط صدا براى تكميل آخرين قطعه كاست سلام، خداحافظ.
۱۳ مرداد ۱۳۸۳: كسى غير از خريد دو بسته سيگار از بقال محل، چيز ديگرى ازاو نمى داند.
۱۴ مرداد ۱۳۸۳: روزى كه مى گويند حسين پناهي حدودا در آن تاريخ مرده است.
۱۵ مرداد ۱۳۸۳: حسين پناهي از بقال محل دو بسته سيگار نخريد.
۱۶ مرداد ۱۳۸۳: زنگ تلفن خانه يك مرده قطع نمىشود.
۱۷: مرداد ۱۳۸۳: عاقبت حسين پناهي كشف شد.
حسين پناهي مرد.
متولد هيچوقتكسى نمى داند او چه روزى مرده است . طنز تلخ است زندگى مردى كه حتى روز تولد هم ندارد.
حسین پناهی، حدوداً در يك سالى متولد شد و حدوداً در يك روزى مرد . در شناسنامه ، مقابل كلمه تولد، اين چند عدد پشت سر هم نشسته اند : 1335. اما نتايج كالبدشكافى پس از مرگ و آزمايش ، سال 1339 را نشان داد.
نشان به آن نشان كه حسين پناهى، روزى به مسعود جعفرى جوزانى گفته بود: «دوست ندارم بيش از چهل سال عمر كنم.» عدد دوم نزديك تر به حقيقت، يا حداقل شاعرانه به نظر مى رسد. گرچه حس شعر، تنها با به خاطر سپردن يك نكته برانگيخته مى شود: حسين پناهى در يك شهريور به دنيا آمد و در يك مرداد از دنيا رفت
و من چقدر دلم مى خواهد همه داستان هاى پروانه ها را بدانم
وقتى شاعرى بميرد، تمام پروانه هاى مرده اش دوباره زنده مى شوند
حالا حسین پناهی در اوج است. همه مى خواهند راز پروانه هاى سوخته اش را بدانند.
بهانه
بي تو
نه بوی ِ خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سی سال بيهوده ، در انتظار تو ماندم و نيامدی
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت
و عصر
عصر واليوم بود
و فلسفه بود
و ساندويچ دل وجگر
بقا
ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب ِ من
وقتي مادری بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خدای نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چای بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم
دل خوش
جا مانده است
چيزی جايی
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهای سياه و
نه دندانهای سفيد
خاکستر
به من بگویید
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟
پروانه ها
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می اید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی : می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خورک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم ...
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد
emad176
12-11-2010, 12:01 PM
سلام خداحافظ
چیز تازه اگر یافتیدبر این دو اضافه كنید تا بل باز شود این در باز شده بر دیوار
همه چی از یاد ادم میره غیر یادش كه همیشه یادشه
یادمه قبل از سؤال كبوتر با پای من راه میرفت
جیرجیرك با گلوی من میخوند
شاپرك با پر من پر میزد
سنگ با نگاه من برفو تماشا میكرد
مست میكردم من با زنبوراز گس عطر گل بابونه
سبز بودم در شب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح
گرد چتر گل یاس
گیج میرفت سرم در تكاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز سایه بودم در شب
خود هستی بودم
روشن ورنگی و مرموزودوام
من عفریته مرا افسون كرد
مرا از هستی خود بیرون كرد
راز خوشبختی ان سلسله خاموشی بود خود فراموشی بود
چرخو چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی
حلقه افتاد پس از طرح سؤال
ابدی شد قصه ی هجرو وصال ادمی مانده واماو محال
بیكرانست دریا كوچكه قایق من
تو كجای نازی عشق بی عاشق من
سردمه مثل یه قایق یخ كرده رو دریاچه یخ یخ كردم
عین اغاز زمین
زمین..............
یه كسی اسم منو گفت؟
تو منو صدا كردی یا جیرجیرك اواز میخواند؟
جیرجیرك اواز میخواند
تشنته اب میخوای؟
كاشكی كه تشنم بود...............
گشنته نون میخوای؟
كاشكی كه گشنم بود..................
سردمه
خوب برو زیر لحاف صد لحافم كممه
آتیشو علو كنم؟
میدونی چیه نازی.....
تو سینم قلبم داره یخ میزنه اونوقت تو سرم كوره روشن كردن
من میخوام به كودكیم برگردم
emad176
12-11-2010, 12:01 PM
ارسطو آدم بود دندون داشت . تو خونش آهن بود ... مثل یه سنگ که آهن داره !
وقتی که خواب کم داشت چشماش قرمز می شد !
فلسفه یعنی رنج!
افتخاره که بگی رنجورم؟
رنج یعنی خورشید !
اگه خیلی دلخوری از اغراق , رنج یعنی فرمول !
رنج یعنی امکان
رنج یعنی خانه
یعنی شربت و قرص و دوا
رنج یعنی یخچال
رنج یعنی ماشین
سنگ چخماق بهتره یا کبریت؟
پیه سوز روشن تره یا چلچراغ؟
تلفن راحت تره یا فریاد؟
وقتی فهمیدم زمین , توی تسبیح کرات , یکدونه ست....
جنسش هم از خاکه
سنگش هم جور واجوره , ماهی و علف داره , بهار و پائیز داره ,
خیالم راحت شد.
دیگه وقت زایمان , نمی ترسم از " آل" ,
چون به بازوی چپم , سرم خون می زنند
نمی ترسم از غول
نمی ترسم از سل
چون که در کودکی واکسینه شدم
خوشبختم , خیلی هم خوشبختم.
emad176
12-11-2010, 12:02 PM
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه ی روبه روی ام شش دسته خوشه ی زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و وِزوِزِ پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر این قدر بلند بلند بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت؟
می شنوی؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن!
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن!
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جایِ آبیاریِ گلهای بنفشه
به جای خواندنِ آوازِ "ماه خواهر من است"
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بُته های نی شکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی؟!
برای بیان عشق به نظر شما کدام را باید خواند؟
تاریخ یا جغرافی؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسل اش که در رف ها شکسته اند
گوش کن!
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی
می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم
که بی نهایت بار
در نامه ها و شعرها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم
که انعکاسِ لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگ شان می رقصاند به گل ها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
emad176
12-11-2010, 12:05 PM
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
emad176
12-11-2010, 12:05 PM
ما چیستیم؟
جُز مولکولهای فعال ذهن ِ زمین ،
که خاطرات کهکشان ها را
مغشوش می کنیم !
emad176
12-11-2010, 12:07 PM
اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت
و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!
من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است !
اولین آواز را من خواندم ،
برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ،
تنها نارگیل شامم را قاپیدُ برد !
من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است !
من ماگدالینم ! غول تماشا !
کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !
سپهر را من نیلگون شناختم !
چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوذه !
خدا ، کران بیکرانۀ شکوهِ پرستش من بود
و شیطان ، اسطورۀ تنهائی اندیشه های هولناک من !
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود !
کفش ، ابتکار پرسه های من بود
و چتر ، ابداع بی سامانی هایم !
هندسه ! شطرنج سکوت من بود
و رنگ ، تعبیر دل تنگی هایم !
من اولین کسی هستم که ،
در دایره صدای پرنده یی بر سرگردانی خود خندیده است !
من اولین سیاه مستِ زمینم !
هر چرخی که می بینید ،
بر محور ِ شراره های شور عشق من می چرخد !
آه را من به دریا آموختم !
من ماگدالینم !
پوشیده در پوستِ خرس
و معطر به چربی ِ وال !
سرم به بوتۀ خشکِ گونی مانند است ،
با این همه هزار خورشیدُ ماهُ زمین را
یک جا در آن می چرخانم !
اولین اشک را من ریختم ،
بر جنازۀ زنی که غوطه ور در شیرُ خون
کنار نارگیلی مُرده بود !
بی هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ... !
emad176
12-11-2010, 12:08 PM
عقرب عاشق
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق.....
emad176
12-11-2010, 12:08 PM
سکوت
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت
emad176
12-11-2010, 12:09 PM
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتو بگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشمامو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم
emad176
12-11-2010, 12:10 PM
چشمان من
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
emad176
12-11-2010, 12:13 PM
وهم
کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانه ام؟
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!
کاش!
emad176
12-11-2010, 12:14 PM
به من بگویید!
فرزانه گان رنگُ بومُ قلم!
چه گونه خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک راخاکستر نمی کند؟
emad176
12-11-2010, 12:24 PM
بعد از آن شب بود ،
که انسان را همه دیدند
با بادکنکِ سَرَش
که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم
وتماشاچیان تاجر ،
تخمین می زدند که در این استوانۀ بزرگ
می شود هزار اسبُ الاغ را
به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست
و همه دیدند که آن شب او
انگشتر اعتقاد به سپیدارها را
از انگشتِ خود بیرون کشید !
با کلاهی از یال شیر ،
بارانی یی از پوستِ وال ،
شلواری از چرم کرگدن ،
کفشی از پوست گاومیش ،
موهایی از یال بلندِ اسب ،
دندانهایی ار عاج فیل
و استخوانهائی همه از طلای ناب
و قلبش....
تنها قلبش قلبِ خوذ او بود !
کندوی نو ساخته ای
که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،
همه سوخته بودند
به آتش گلهای سرخُ زرد !
emad176
12-11-2010, 12:24 PM
بیکرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
emad176
12-11-2010, 12:25 PM
کودکی ها
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
emad176
12-11-2010, 12:25 PM
ببخش اگه قشنگ نیس یا به نظرت خوب نیس بگو تا پاک کنم
emad176
12-11-2010, 12:26 PM
به بهشت نمی روم اگه مادرم آنجا نباشد
emad176
12-11-2010, 12:26 PM
من در همین پنجره معصومیت ؛ آدم را گریه کرده ام
emad176
12-11-2010, 12:27 PM
ما ماهی های اوزون برون
محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم!
emad176
12-11-2010, 12:28 PM
در آثار و رموز طبيعت جوري دقت كن؛ گوئي جاسوس خداوندي
emad176
12-11-2010, 12:29 PM
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز ِ زندگانیم
emad176
12-11-2010, 12:30 PM
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
emad176
12-19-2010, 10:17 AM
شب و نازی،من وتب
مگه يادش که هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
کبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرک با گلوي من مي خوند
شاپرک با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي کرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تکاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيکرانه است دريا
کوچيکه قايق من
هاي ... آهاي
تو کجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يک قايق يخ کرده روي درياچه يخ ، يخ کردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يک کسي اسممو گفت
تو منو صدا کردي يا جيرجيرک آواز مي خوند
من : جيرجيرک آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : کاشکي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : کاشکي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي کنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم کمه
نازي : آتيشو الو کنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چکنم ؟ ها چه کنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه که چي بشه ؟
نازي : که مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش کره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه که ما ميبينيم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از کجا مي فهميديم که سفيد يعني چه ؟
که سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از کجا مي دونستيم بوته اي که زير پامون له مي شه
کلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي کندوي زنبور چشم آدمه
من : درک زيبايي ، درکي زيباست
سبزي سرو فقط يک سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسي است که نمي دانيم کيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه کهکشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه که دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا کجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود کجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به کودکي
قول مي دهم که از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل يک خارک سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به کودکي
نازي : نمي شه
کفش برگشت برامون کوچيکه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نيست
من : براي گذشتن از ناممکن کيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را کجا زيارت بکنم ؟
نازي ک در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يک و دو
من : يک و دو
نازي : سه و چهار
در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شمارش بچه هاشان نیستند
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو ! هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش
صدای پای تو که می روی...
صدای پای مرگ که می اید...
دیگر چیزی نمی شنوم...!!!!.
برهنه برهنه !
جز کاسه ای سفال به جای کلاه ،
آذین زنی نازا
و پوتین کهنه ای بر پینه های پا
بی بندُ عاصی به دایره ها
از انسان کسی نمانده بود ...
جز کاسه ای سفال
که هزار بار ،
از کنار دیگِ پُر
خالی گذشته بود
و پوتینی کهنه که از هزار راه بی برگشت،
بی خود خواهِ خود
او از شعاع آشنائی ،
به شعاع آشناتری می رساند !
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !
این بود سوتِ ناسوته اش ،
آن دَم که پُشت بر جهان خو ساخته ،
چشم در هیچُ پوچ
بابونه خشک می خورد
و خلال می نمود !
روباهِ باد
از خرابه های هم جوار
وهق می زدُ می گذشت
با جاروی بلند دُمش
که هزار تار ِ یال ،
از هزار اسب شهید تشنه هزار جنگ بود
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی؟؟؟
http://daxyo1dc06otg.cloudfront.net/32c52dbb31d90aaa8970c69cc33ae1db85432d08
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
R A H A
09-28-2011, 01:43 AM
حسين پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان سوق در استان کهکيلويه و بويراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصيل در بهبهان برای گذراندن تحصيلات حوزوی به مدرسه آيت الله گلپايگانی رفت. پس از انقلاب طلبگی را رها کرد و چهارسال در موسسه آناهيتا دوره بازيگری و نمايشنامه نويسی را گذراند.
پناهی بازيگری را نخست از مجموعه تلويزيونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمايش تلويزيونی با استفاده از نمايشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمايش دو مرغابی درمه از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نيز در آن بازی می کرد، خوش درخشيد و با پخش نمايش های تلويزيونی ديگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايش های دو مرغابی درمه و يک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلويزيون پخش شد.
در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکی از پرکارترين و خلاق ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود.
به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می باريد و طنز تلخش بازيگر نقش های خاصی بود.
پناهی در سال ۶۷ برای بازی در فيلم درمسيرتندباد کانديد جايزه بهترين بازيگر نقش دوم، در سال ۶۹ برای بازی در فيلم سايه خيال که بر مبنای شخصيت او نوشته شده بود، نامزد دريافت جايزه بهترين بازيگر مرد و درسال ۷۱ برای بازی در فيلم مهاجران نامزد دريافت بهترين بازيگر نقش دوم شد و ديپلم افتخار جشنواره نهم فجر را برای بازی در فيلم سايه خيال دريافت کرد.
اما حسين پناهی بيشتر شاعربود و اين شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت
پناهی در شعری گفته بود که در مرداد می ميرد :
http://pic.azardl.com/images/07412147769731157273.jpg
"ما بدهکاريم
به کسانی که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود . "
او گفته بود که اول گم می شود و در حين گم گشتگی سفر، می خواهد که مقابل آينه دار و ندار خويش را مرور کند:
"در انتهای هر سفر
در آينه
دار و ندار خويش را مرور می کنم
اين خاک تيره اين زمين
پاپوش پای خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرين سفر
در آينه به جز دو بيکرانه ی کران
به جز زمين و آسمان
چيزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
نديده ای مرا؟"
او شاعر بازی ها بود، گويش و حرکاتی داشت سخت کودکانه. به قول خودش پاپتی ايلياتی بود که در هياهوی شهر، دست بند "نظر کردگی مادر بزرگ" را گم می کند، آنچنانی که راه حوزه علميه را نيز.
"مادر بزرگ
گم کرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولين حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانی ام"
پناهی در جايی گفت که:« بعد از مرگم ديگران متوجه خواهند شد که چرا به بازی در نقش ها و گويش های کودکانه علاقه نشان می دهم و چرا اين لهجه را برای خود بر گزيده ام.»
R A H A
09-28-2011, 01:44 AM
من حسینم ... پناهیم .
خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...
R A H A
09-28-2011, 01:44 AM
بي تو
نه بوي خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت
و عصر
عصر واليوم بود
و فلسفه بود
و ساندويچ دل وجگر
R A H A
09-28-2011, 01:49 AM
ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خداي نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چاي بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم
R A H A
09-28-2011, 01:51 AM
به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
R A H A
09-28-2011, 01:53 AM
همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت .
جیرجیرک با گلوی من می خوند.
شاپرک با پر من پر می زد .
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد .
مست می کردم من با زنبور ، از گس عطر گل بابونه .
سبز بودم در شب رویش گلبرگ پیاز .
هاله بودم در صبح ، گرد چتر یاس .
گیج می رفت سرم ، در تکاپوی سر گیج عقاب .
نور بودم در روز ،
سایه بودم در شب .
خود هستی بودم ،
روشن و رنگی و مرموز و دوان .
من عفریته مرا افسون کرد
مرا از هستی خود بیرون کرد .
راز خوشبختی آن سلسله خاموشی بود
خود فراموش بود.
چرخ و چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی .
حلقه افتاد پس از طرح سوال .
ابدی شد قصه هجر و وصال.
آدمی مانده و آیا و محال .
بیکرانه است دریا
کوچیکه قایق من
های آهای
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من .
سردمه !!
مثل یک قایق یخ کرده رو دریاچه یخ ، یخ کردم .
عین آغاز زمین .
زمین !
یه کسی اسممو گفت !
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند ؟
جیرجیرک آواز می خوند .
تشنته ؟ آب میخوای ؟
کاشکی که تشنه م بود .
گشنته ؟ نون می خوای ؟
کاشکیکه گشنم بود .
دندونت درد می کنه ؟
سردمه .
خوب ! برو زیر لحاف .
صد لحاف هم کممه .
آتیشو الو کنم ؟
می دونی چیه نازی ؟
تو سینه ام قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم ، کوره روشن کردند .
پاتو چرا بستی به تخت ؟
پامو ! پامو بستم که اگه یه وقت
زمین سقوط کنه طوری نشم .
کی ، کی گفته زمین می خواد سقوط کنه ؟
قانون دافعه گفت .
چشممو دور می بینی می ری ددر !
بوی گوگرد می دی !
هی هوار !
فسفر و گوگردو تشخیص نمی دن !
وای از اقبالم !
باز بارون خیال ، آسیاب ذهنتو چرخونده ؟
باز فیلسوف و سوال.
باز عارف و سفال .
باز هستی و زوال .
باز آمال و محال .
باز شاعر و نهال .
باز کودک و خیال ؟
کجاها رفته بودی ؟
میخونه یا معبد ؟
رنج ما قوی تر از مشروبه !
میخونه افسونه !
پس چرا چشات شبیه چشای شیطونه ؟
من نمی بخشم اگه ، جای پات بی جای پام ، روی جایی حک بشه !
کجاها رفته بودی ؟
هیچ کجا !
رو شعاع هستی برا خودم می گشتم .
همه چی برای من ممکن بود
تو خودت می بینی ، همه چیز عادی بود
کاه دادم به خر
کفشامو بردم گذاشتم تو کپر ، که یه هو نصف شبی سگ نبره .
فرقونو شستم که سیمان تو کفش خشک نشه .
لحافو رو بچه ها پهن کردم .
همه چی ! همه چی !
همه چی برای من ممکن بود .
کار و تولید و تلاش
حرمت همسایه
می دونستم که سلام یعنی چه
می دونستم که زمان معناش چیه
من کیه
اون کدومه
می دونی ؟
بعدش هم ،
گردنُ صاف کردم
خیره ماندم به دور .
انگاری سایه م افتاد رو ماه
مثل یه هول
مثل یه غول
به خودم می گفتم : انسانم
من شعور همه آفاق هستم
می تونم برای شیر زائو ماما بشم .
می تونم پلنگو زنجیرش کنم.
می تونم با تیشه
چنار رو سرنگون کنم
می تونم !
بعدش هم زد به سرم که برم پشت سوال
برگردم به کودکی
تا که با چرخ خیال
وصله نور بدوزم به پیراهن شب .
یه هو وسوسه شدم رفتم توی نا ممکن !
تو ناممکن ، فیل هوا می کردن ؟
آره !خب! فیل هوا !
که می خواستی برگردی به کودکی ؟
آره ، آره خب ، پشت سوال
کی ؟ کجا ؟
کی ؟ کجا ؟
می خواستم ! می خواستم اما مقدورم نشد
باید مقدورم بشه
آه !
خنده های بی دلیل
گریه های بی دلیل
خیره گی ها ، خیره گی ها ، خیره گی
خیره گی ها و سکوت
خیره گی و افق سرخ غروب
خیره گی و علف ترد بهار
خیره گی و شبح کوه و درختان در شب
خیره گی و چرخش گردن جغد
خیره گی و بازی ستاره ها
خنده بر جنگ بز و گیوه ی پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی دیگر
خنده بر عرعر خر .
من،
من باید برگردم ،
تا تو قبرستون ده ، غش عش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق ، سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه !
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده .
آخه !
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده .
کلید کهنه صندوق عجایت ، لای دستمال چه نوع پیر زنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست
گناه پای شل گاو سیاه گردن کیست
چه گلی را اگه پرپر بکنی شیر بزت می خشکه .
من باید برگردم تا به مادرم بگم ، من بودم اون شب ،
شیربرنج سحریتو خوردم
تا به بابام بگم ، باشه باشه ، نمی خواد کولم کنی !
گندوما را تو ببر ، من به دنبالت می آم
قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا ، نرم تا آن ور کوه !
من می خوام برگردم به کودکی !!
R A H A
09-28-2011, 01:53 AM
می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِپوسیده یی سَرک کشید ُگفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !
در ساحل بودم ،
از مرغ ِدریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِحضور ِمرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِبلوط ِپیر ،
در جنگل ِانبوه ِپُشت ِسَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِپایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِمرا کفاف می دهد !
زمستانی از پی ِزمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِزنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت !
R A H A
09-28-2011, 01:54 AM
گز می کنم خیابان های چشم بسته از بر را
میان مردمی که حدوداً می خرند و
حدوداً می فروشند
در بازار بورس چشم ها و پیشانی ها
و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد
R A H A
09-28-2011, 01:54 AM
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم !
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم !
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم !
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم !
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم !
من می ترسم پس هستم
R A H A
09-28-2011, 01:54 AM
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
R A H A
09-28-2011, 01:54 AM
این جایم
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می کشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان می دهم
R A H A
09-28-2011, 01:55 AM
بگو مادرم
مادرم مادرم كل كنيزو
مادرم كل كتا
مادرم مادرم مادرم مادر بي دخترم مشهدي تركي
بگو مادرم
در آن روزهاي دور از (مله جنگله) بلند شو بلند شو
زنها تو را ترك كردند
بگو مادر مادرم كه
مادرم
فرخنده خواهرم
بگو مادرم كه :
گوشه اي از مينارت را خار زردي در مور به خودش گرفته
R A H A
09-28-2011, 01:59 AM
دم به كله مي كوبد
و شقيقه اش دو شقه مي شود ،
بي آن كه بداند
حلقه آتش را در خواب ديده است
عقرب عاشق .
R A H A
09-28-2011, 01:59 AM
شب در چشمان من است
به سياهي چشم هايم نگاه كن
روز در چشمان من است
به سفيدي چشم هايم نگاه كن
شب و روز در چشمان من است
به چشم هاي من نگاه كن
پلك اگر فرو بندم
جهاني در ظلمات فرو خواهد رفت
R A H A
09-28-2011, 02:00 AM
كهكشان ها كو زمينم ؟
زمين كو وطنم
وطن كو خانه ام ؟
خانه كو مادرم ؟
مادر كو كبوترانم ؟
....معناي اين همه سكوت چيست ؟
من گم شدم در تو ؟
يا تو گم شدي در من اي زمان ؟
....كاش هرگز آن روز
از درخت انجير پائين نيامده بودم !!
كاش
R A H A
09-28-2011, 02:04 AM
در گهواره از گريه تاسه مي رود
كودك كر و لالي كه منم
هراسان از حقايقي كه چون باريكه اي از نور
از سطح پهن پيشانيم مي گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شكر گذار باشيد
هميشه فاصله تان را با خوشبختي حفظ كنيد
پنج يا شش ماه
خوشبختي جز رضايت نيست
به آشيانه با دست پر بر مي گردد پرستوي مادر
گمشده در قنديل هاي ايوان خانه اي كه سالهاست
از ياد رفته است
خوشا به حالتان كه مي توانيد گريه كنيد بخنديد
همين است
براي زندگي بيهوده دنبال معناي ديگري نگرديد
براي حفظ رضايت
نعمت انتظار و تلاش را شكرگزار باشيد
پرستوهاي مادر قادر به شكارش بچه هاشان نيستند
R A H A
09-28-2011, 02:05 AM
همه اينو مي دونن
كه بارون
همه چيز و كسمه
آدمي و بختشه
حالا ديگه وقتشه
كه جوجه ها را بشمارم
چي دارم چي ندارم
بقاله برادرم
مي رسونه به سرم
آخر پاييزه
حسابا لبريزه
يك و دو ! هوشم پريد
يه سياه و يه سفيد
جا جا جا
شكر خدا
شب و روزم بسمه
R A H A
09-28-2011, 02:05 AM
يكرانه
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زيمن
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده اي مرا ؟
R A H A
09-28-2011, 02:05 AM
فیلم ها :
گذرگاه ۱۳۶۵
گال ۱۳۶۵
تيرباران ۱۳۶۵
هی جو ۱۳۶۷
نار و نی ۱۳۶۷
در مسير تندباد ۱۳۶۷
ارثيه ۱۳۶۷
راز کوکب ۱۳۶۸
سايه خيال ۱۳۶۹
چاووش ۱۳۶۹
اوينار ۱۳۷۰
هنرپيشه ۱۳۷۱
مهاجران ۱۳۷۱
مرد ناتمام ۱۳۷۱
روز واقعه ۱۳۷۳
آرزوی بزرگ ۱۳۷۳
بلوغ ۱۳۷۷
مريم مقدس ۱۳۷۹
قصه های کيش
( اپيزود اول، کشتی يونانی ) ۱۳۸۰
بابا عزيز ۱۳۸۲
مجموعه های تلویزیونی :
محله بهداشت
گرگها
رعنا
آشپزباشی
کوچک جنگلی
روزی روزگاری
مثل يک لبخند
ايوان مدائن
خوابگردها
هشت بهشت
امام علی
همسايه ها
یحیا و گلابتون
دزدان مادربزرگ
آژانس دوستی
شليک نهايی
آواز مه
کتب :
گوش بزرگ دیوار
یک گل یک بهار
بی بی یون
آسانسور
به سبک آمریکایی
من و نازی
ستاره
چيزی شبيه زندگی
دو مرغابی درمه
گلدان و آفتاب
پيامبر بی کتاب
دل شير
ماجراهای رونالد و مادرش
R A H A
09-28-2011, 02:06 AM
خاكستر
به من بگوييد
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشيدي را تصوير مي كنيد
كه ترسيمش
سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟
R A H A
09-28-2011, 02:13 AM
دل ساده
برگرد و در ازاي يك حبه كشك سياه شور
گنجشك ها را
از دور و بر شلتوك ها كيش كن
كه قند شهر
دروغي بيش نبوده است
R A H A
09-28-2011, 02:15 AM
پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست
R A H A
09-28-2011, 02:17 AM
پشت ديوار لحظه ها هميشه كسي مي نالد
چه كسي او؟
زني است در دوردست هاي دور
زني شبيه مادرم
زني با لباس سياه
كه بر رويشان
شكوفه هاي سفيد كوچك نشسته است
رفتم و وارت ديدم چل ورات
چل وار كهنت وبردس بهارت
پشت ديوار لحظه ها هميشه كسي مي نالد
و اين بار زني به ياد سالهاي دور
سالهاي گمم
سالهايي كه در كدورت گذشت
پير و فراموش گشته اند
مي نالد كودكي اش را
ديروز را
ديروز در غبار را
او كوچك بود و شاد
با پيراهني به رنگ گلهاي وحشي
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زني با لباس هاي سياه كه بر رويشان شكوفه هاي سفيد كوچك نشسته
بود
زير همين بلوط پير
باد زورش به پر عقاب نمي رسيد
ياد مي آورد افسانه هاي مادرش را
مادر
اين همه درخت از كجا آمده اند ؟
هر درخت اين كوهسار
حكايتي است دخترم
پس راست مي گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل مي ميرند
در لحظه هاي كوه
و سالهاي بعد
دختران تاوه با لباس هاي سياه كه بر رويشان شكوفه هاي سفيد نشسته
است آنها را در آوازهاشان مي خوانند
هر دختري مادرش را
رفتم و وارت ديدم چل وارت
چل وار كهنت وبردس نهارت
خرابي اجاق ها را ديدم در خرابي خانه ها
و ديدم سنگ هاي دست چين تو را
در خرابي كهنه تري
پشت ديوار لحظه ها هميشه كسي مي نالد
و اين بار دختري به ياد مادرش
R A H A
09-28-2011, 02:18 AM
حيران
سرگردان وگمنام
همچون گمنام ترين سرباز اردوگاه زندگي
همچون قويي غريب ميان قوهها
کم نمو
کم رشد
جان سخت
همچون درخت هاي ولايت
نه نابغه اش مي نويسيم و نه استاد خطابش مي کنيم و نه به معجزة کلمات عنواني را به او نسبت مي دهيم .
به تعبير خود او کلاغي که تابلوي منظر ما را متعادل مي کند .
در بازيها در نوشته ها در هر جايي که او را ببينيد يا بشنويد احساس آرامش عجيبي مي کنيد .
از هر کجاي احساس که با او متقاطع شويد در لحظه هم سفر شما خواهد شد .
معجزة هنر به تعريف او تاثير است تخفيف يک غم يا تشديد يک شادي و به شوخي هاي خاص خود شما را از کنار محالها و ناممکن ها به هيچ بغضي عبور مي دهد ...
R A H A
09-28-2011, 02:18 AM
نازي : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه
مي گم كه خلي قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
و قشنگتر اينه كه
يادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
اسي راسي ؟ يه روزي
اگه گوجه هيچ كجا پيدانشه
اون وقت بشر چكار كنه ؟
من : هيچي نازي
دانشمندا تز مي دن تا تابه ها را بخوريم
وقتي آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو مي كنه و با هلهله
از روي آتيش مي پره
نازي : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
هلهله هاي من وتو چطوري ثبت مي شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ‚ آدم بود
R A H A
09-28-2011, 02:19 AM
نازي : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم
من : نازي بيا
نازي : مي خواي بگي تو عمق شب يه سگ سياه هست
كه فكر مي كنه و راز رنگ گل ها رو مي دونه ؟
من: نه مي خوام برات قسم بخورم كه او پرندگان سفيد سروده ي يه آدمند
نگاه كن
نازي : يه سايه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعي دعوت كنه
نازي : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه ديگه ! پيامبر سنگي آوازه ! نيگاش كن
نازي : زنش مي گفت ذله شديم از دست درختا
راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازي : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟
من : بوشو چيكار كنه پيرمرد ؟
بايد كه بوي تازه چوب بده يا نه ؟
نازي : ديوونه ست؟.
من : شده ‚ مي گن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازي : نازي !! چه حوصله اي دارند مردم
من : كپرش سوخت و مهماناش پاپتي پا به فرار گذاشتند
نازي : خوشا به حالش كه ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شكايت كرده كه همه ستاره را دزديدند
نازي : اينو تو يكي از مجلات خوندي عاشقه؟
من : عاشق يه پيرزنه كه عقيده داره دو دوتا پنش تا مي شه
نازي : واه
من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟
من : نه
يه سنگه كه لم داده و ظاهرا گريه مي كنه
نازي : ايشاالله پا به پاي هم پير بشين خوردو خوراك چيكار مي كنن
من : سرما مي خورن
مادرش كتابا را مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه
نازي : مادرش سايه يه درخته ؟
من : نه يه آدمه كه هميشه مي گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنيدي ؟
نازي : آره صداي باده !داره ما را ادادمه مي ده پنجره رو ببند
و از سگ هايي برام بگو كه سياهند
و در عمق شب ها فكر ميكنند و راز رنگ گل ها را مي دانند
من : آه نرگس طلاييم بغلم كن كه آسمون ديوونه است
آه نرگس طلاييم بغلم كن كه زمين هم ...
و اين چنين شد كه
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم
و باد حتي آه نرگس طلايي ما را
با خود به هيچ كجا نبرد
R A H A
09-28-2011, 02:19 AM
شبی بارانی
........و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
R A H A
09-28-2011, 02:20 AM
كودكي ها
به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
R A H A
09-28-2011, 02:20 AM
خب آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق ِسگ تا دینِ روز
این کله ی پوکو می گیرم بالا
و از بی سیگاری می زنم زیرِ آواز
و انقدر می خونم
تا این گلوی وامونده وا بمونه
تا که شب بشه و بچپم توی چهار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشقِ سیاهِ خیالیِ منو ضرب گرفته
شام که نیست
خوب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض چشم منو پوتینای مچاله و پیریِ که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمامو می بندمو کله رو ول می کنم رو بالشی که
پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور باشی از کله ی سحر یامفت بگیو یامفت بشنُویو
آخر سر انقدر سر به سرت بذارن
تا سر بذاری به خیابونا
ای......... هـــی
دل بده تا پته ی دلمو واست رو کنم
می دونی
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتو بگیره
ورنه خلاصی......خلاص
هههههههه ...اگه این نبود
حالیت می کردم
که کوه هارو چطوری جابجا می کنن
استکانهارو چجوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم چجوری شبا از رویاهام یه خدا بسازم
و دعاش کنم که عظمتِتُ جلال
امشبم گذشت و کَسی ما رو نکشت
بعدشم چشمامو می بندمو
دل و میسپرم به صدای فلوتِ یدی کوره
که هفتاد سال تِمومِ
عاشق یه دختر 14 ساله ی بوره
منم عشق سیاهمو سوت می زنم
تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب
یه صدای آشنایی چه خوش می خوند
بشنو
هی لیلی سیاه
انقدر برام عشوه نیا
تو کوچه تو در تو سر تا سر این شهر
هر جا بری همراتم
سرو و سوتک می دونه
کشته عشوه هاتم.
R A H A
09-28-2011, 02:21 AM
من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش كه هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
كبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرك با گلوي من مي خوند
شاپرك با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي كرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تكاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيكرانه است دريا
كوچيكه قايق من
هاي ... آهاي
تو كجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يك قايق يخ كرده روي درياچه يخ ‚ يخ كردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يك كسي اسممو گفت
تو منو صدا كردي يا جيرجيرك آواز مي خوند
من : جيرجيرك آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : كاشكي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : كاشكي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي كنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازي : آتيشو الو كنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه كه چي بشه ؟
نازي : كه مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش كره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه كه ما ميبينيم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از كجا مي فهميديم كه سفيد يعني چه ؟
كه سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از كجا مي دونستيم بوته اي كه زير پامون له مي شه
كلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي كندوي زنبور چشم آدمه
من : درك زيبايي ‚ دركي زيباست
سبزي سرو فقط يك سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسي است كه نمي دانيم كيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه كهكشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا كجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
نازي : نمي شه
كفش برگشت برامون كوچيكه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نيست
من : براي گذشتن از ناممكن كيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را كجا زيارت بكنم ؟
نازي ك در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يك و دو
من : يك و دو
نازي : سه و چهار
R A H A
09-28-2011, 02:21 AM
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
R A H A
09-28-2011, 02:21 AM
بر مي گردم
با چشمانم
كه تنها يادگار كودكي منند
آيا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
R A H A
09-28-2011, 02:22 AM
كيست ؟
كجاست ؟
اي آسمان بزرگ
در زير بال ها خسته ام
چقدر كوچك بودي تو
R A H A
09-28-2011, 02:22 AM
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استكان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش كنيم
R A H A
09-28-2011, 02:23 AM
با تو
بي تو
همسفر سايه خويشم وبه سوي بي سوي تو مي آيم
معلومي چون ريگ
مجهولي چون راز
معلوم دلي و مجهول چشم
من رنگ پيراهن دخترم را به گلهاي ياد تو سپرده ام
و كفشهاي زنم را در راه تو از ياد برده ام
اي همه من
كاكل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترين ها
مرا به سردترين ها برسان
R A H A
09-28-2011, 02:25 AM
نيمكت كهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستاني
از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهايي را كه هرگز نخوانده بودي
R A H A
09-28-2011, 02:26 AM
آوار رنگ
هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
R A H A
09-28-2011, 02:29 AM
ساده دل
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
R A H A
09-28-2011, 02:30 AM
مادر بزرگ !
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم............ :-(
R A H A
09-28-2011, 02:33 AM
به من بگوييد
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشيدي را تصوير مي كنيد
كه ترسيمش
سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟
R A H A
09-28-2011, 02:35 AM
خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مانيم كه يا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين
R A H A
09-28-2011, 02:36 AM
جا مانده است
چيزي جايي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهاي سياه و
نه دندانهاي سفيد
R A H A
09-28-2011, 02:37 AM
شبی که من و نازی با هم مردیم
نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی : می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خورک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم ...
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد
R A H A
09-28-2011, 02:37 AM
شعر بیکرانه
از مجموعه ی ستاره ها
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره ، این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه ، آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل!
در آخرین سفر
در آیینه بجز دو بیکرانه ی کران
بجز زمین و اسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ، کجا!
ندیده ای مرا؟
R A H A
09-28-2011, 02:38 AM
شعر مادر بزرگ
مادر بزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ی ناگهانی تاتار عشق
خُمره ی دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفتم
در روز روز زندگانیم
R A H A
09-28-2011, 02:39 AM
شعر بهانه
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی؟
چرا؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دوهزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل و جگر
R A H A
09-28-2011, 02:41 AM
این شعر پناهی خیلی خداسسسسسسسس
کودکی ها
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو میکرد
بدنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادر بزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده
کتاب هندسه اش
و خندیده بود
R A H A
09-28-2011, 02:42 AM
دل خوش
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچگاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پُر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
R A H A
09-28-2011, 02:43 AM
ساده دل
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
R A H A
09-28-2011, 02:44 AM
کاکل
با تو
بی تو
همسفر سایه ی خویشم و به سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گل های یاد تو سپرده ام
و کفش های زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سایه بان مسیح
به سرد ترین ها
مرا به سرد ترین ها برسان
R A H A
09-28-2011, 02:45 AM
گفتگوی من و نازی زیر چتر
نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود
R A H A
09-28-2011, 02:45 AM
شعر خورشید
مجموعه ی ستاره ها
خورشید جاودانه می درخشد
در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم
و غروب می کنیم ، هر پسین
آن روشنای خاطر آشوب
در افق های تاریک دور دست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
R A H A
09-28-2011, 02:45 AM
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
R A H A
09-28-2011, 02:46 AM
نه
بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
R A H A
09-28-2011, 02:46 AM
چراغ
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
R A H A
09-28-2011, 02:47 AM
ما چیستیم؟
جُز مولکولهای فعال ذهن ِزمین ،
که خاطرات کهکشان ها را
مغشوش می کنیم !
R A H A
09-28-2011, 02:47 AM
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !
R A H A
09-28-2011, 02:48 AM
امرداد
کتاب ستاره ها
ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
"معذرت می خواهم، چندم مرداد است؟؟"
و نگفتیم
چون که مرداد
گورِ عشقِ گُلِ خونرنگِ دلِ ما بوده است
R A H A
09-28-2011, 02:48 AM
ارون
همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو ! هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
R A H A
09-28-2011, 02:48 AM
آوار رنگ
کتاب ستاره ها
هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیب
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
R A H A
09-28-2011, 02:49 AM
ساده دل
کتاب ستاره ها
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
R A H A
09-28-2011, 02:49 AM
هی!عمو!
زندگی همین است!
همین تلوزیون آر.تی.آی سیاه وسفید!
همین میگرن های موروثی!
همین هار شدن بخاری نفتی!
همین جست خیزها و خنده های بی دلیل!
همین برف ها و کلاغها که لهجه لری داشتند انگار !...
R A H A
09-28-2011, 02:49 AM
از شوق به هوا
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
R A H A
09-28-2011, 02:49 AM
جغد
کتاب ستاره ها
کیست؟
کجاست؟
ای آسمان بزرگ
در زیر بال های خسته ام
چقدر کوچک بودی تو
R A H A
09-28-2011, 02:50 AM
شعر سلام
کتاب نمی دانم ها
حسین پناهی
حس های نهفته در پشت هر سلام ،
به شعر و شاعران چندان ربطی ندارد
آنان چاقو می سازند
برای تراش چوبی
یا قاچ قاچ خربزه در سفر
شما مختارید که برای لوله کردن روده های هم
از آن استفاده کنید!
پیروزمندانه سیگارش را روشن می کند و چشمان را تنگ
اما آنان دست بردار نیستند
هی ! درد دزدان گند جوراب
هی ! مورچه های عینکی
چشم تنگ کردنتان کرشمه ی شماست
برای بیوه دختر های رنگ پریده ی رمانتیک
پری های پرپنبه ی شعر فردای شما
زبانتان مار را از لانه بیرون می کشد
عمودی ها و افقی هاتان بی حکمت نیست
اگر سلام را نمی خواستید
ما مجبور به تکرار این همه حقارت نمی شدیم
سلام ! دزد سیگارهای خودم
و عروسک یک چشم دخترم
سلام ! قاتل برادرم
سلام ! مهمان ناخوانده
سلام ! خستگی های بی پایان نان
کفش
رنگ...
سلام ای همه ی ناتوانی ها
نداشتن ها
سلام ای همه ی عرق های شرم
سلام ای زندگی
ای ملال بی پایان
سلام ای دل قاچ قاچ
ای چاقوی خود ساخته
R A H A
09-28-2011, 02:53 AM
بهانه
بي تو
نه بوي خاك نجاتم داد،نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي؟چرا؟
سراسيمه و مشتاق
سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و تو نيامدي
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از ميلاد مسيح ميگذشت
وعصر
عصر واليوم بود
و فلسفه بود
وساندويچ دل و جگر
مرحوم حسين پناهي
R A H A
09-28-2011, 02:54 AM
شعر چشمان من
کتاب نمی دانم ها
پناهی
شب در چشمان من است
به سیاهی چشم هایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمان من نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشم هایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهان در ظلمت فرو خواهد رفت
R A H A
09-28-2011, 02:56 AM
اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت
و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود !
من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است
اولين اواز را من خواندم ، براي زني که در هراس سکوتُ سنگ ُ***ه
تنها نارگيل شامم را قاپيد و برد
من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است
من ماگدالينم غول تماشا
کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه
سپهر را من ، نيلگون شناختم
چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود
خدا ،
کران بي کرانه ي شکوه پرستش من بود
و شيطان ،
اسطوره ي تنهايي انديشه هاي هولناک من
اولين دستي که خوشه ي اولين انگور را چيد
دست من بود
کفش ، ابتکار پر سه هاي من بود
و چتر ،
ابداع بي سامانيهاي من
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ
تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسي هستم که ،
در دايره صداي پرنده اي بر سگرداني خود
خنديده است
من اولين سياه مست زمينم
هر چرخي که ميبينيد ،
بر محور شراره هاي شور عشق من ميچرخد
اه را من به دريا اموختم
من ماگدالينم !
پوشيده در پوست خرس
و معطر به چربي وال
سرم به بوته ي خشک گوني مانند است
با اين همه
هزار خورشيد و ماه و زمين را
يکجا در ان ميچرخانم
اولين اشک را من ريختم ،
بر جنازه ي زني
که قوطه در شير و خون
کنار نارگيلي مرده بود !
بي هراس سکوت ُسنگ ُ***ه ... !
R A H A
09-28-2011, 02:59 AM
من:در حریم خودمون
عالیترین معناها برای دوست داشتن،
خواستن کسی ست با همه خواسته هایش بی هیچ منتی!
دکتر:نمونه عینی داری؟
من:در اِشل کوچکش بله!
دکتر:کیه؟
من:زنم....
دکتر:اسمش کیه؟
من:نازی!
از کتاب "من و نازی"
R A H A
09-28-2011, 02:59 AM
چرا نمي شناسمت؟
مي دانم مرا نمي شنوي و من اين را از سيبي كه از دستت افتاد فهميدم
ديگر به غربت چشمهايت خو كردهام و به دردهاي بادكردۀ روحم
كه از قاب تنم بيرون زدهاند
با توام بي حضور تو
بي مني با حضور من
مي بيني تا كجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازك پروانه نشكند.
همه سهم من از خود دلي بود كه به تو دادم و هر شب بغض گلويت را در تابوت
سياهي كه برايم ساخته بودي گريستم و تو هرگز ندانستي كه زخمهايت، زخمهاي مكررم بودند
نخ هاي آبي ام تمام شدهاند و گلهاي بقچهي چهل تيكه دلم ناتمام ماندهاند.
بايد پيش از بند آمدن باران بميرم.
R A H A
10-01-2011, 12:38 AM
سجلد
کتاب نمی دانم ها ، دفتر هفتم
حسین پناهی
من حسین ام !
پناهی ام !
خودمُو می بینم
خودمُو می شنُفم
خودمُو فکر می کُنم....
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه !
سلاماش
همه ی عشقاش
همه ی درداش
تنهایی یاش....
وقتی هم نبودم ،
مال ِشما
اگه دوس داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونُ
عشقامونُ
دردامونُ
تنهاییامونُ ....
ها .... !
R A H A
10-01-2011, 12:40 AM
مرداد
ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
R A H A
10-01-2011, 12:40 AM
ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته ماندهایم!
دیر آمدهایم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونهیی دیگر در جریان است!
حسین پناهی
(از دفتر هفتم: نمیدانمها-ص 51)
R A H A
10-01-2011, 12:41 AM
بیکرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
R A H A
10-01-2011, 12:41 AM
اولین و آخرین
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
R A H A
10-01-2011, 12:41 AM
"سپهر را من نيلگون شناختم.
چرا که همرنگ هوسهای نامحدود من بود.
خدا کران بيکران شکوه پرستش من بود،
و شيطان، اسطوره تنهايی انديشه های هولناک من.
اولين دستی که خوشه اين انگور را چيد دست من بود.
کفش ابتکار پرسه های من بود
و چتر ابداع بی سامانيهايم...
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسی هستم که
در دايره صدای پرنده
بر سرگردانی خود خنديده است
هر چرخی که ميبينيد بر محور شراره شور عشق من ميچرخد
آه را من به دريا آموختم"
R A H A
10-01-2011, 12:55 AM
اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت
و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود !
من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است
اولين اواز را من خواندم ، براي زني که در هراس سکوتُ سنگ ُ ***ه
تنها نارگيل شامم را قاپيد و برد
من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است
من ماگدالينم غول تماشا
کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه
سپهر را من ، نيلگون شناختم
چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود
خدا ،
کران بي کرانه ي شکوه پرستش من بود
و شيطان ،
اسطوره ي تنهايي انديشه هاي هولناک من
اولين دستي که خوشه ي اولين انگور را چيد
دست من بود
کفش ، ابتکار پر سه هاي من بود
و چتر ،
ابداع بي سامانيهاي من
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ
تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسي هستم که ،
در دايره صداي پرنده اي بر سگرداني خود
خنديده است
من اولين سياه مست زمينم
هر چرخي که ميبينيد ،
بر محور شراره هاي شور عشق من ميچرخد
اه را من به دريا اموختم
من ماگدالينم !
پوشيده در پوست خرس
و معطر به چربي وال
سرم به بوته ي خشک گوني مانند است
با اين همه
هزار خورشيد و ماه و زمين را
يکجا در ان ميچرخانم
اولين اشک را من ريختم ،
بر جنازه ي زني
که قوطه در شير و خون
کنار نارگيلي مرده بود !
بي هراس سکوت ُ سنگ ُ ***ه ... !
R A H A
10-01-2011, 12:55 AM
براي اعتراف به كليسا مي روم
رو در روي علف هاي روييده بر ديواره كهنه مي ايستم
و همه ي گناهان خود را اعتراف مي كنم
بخشيده خواهم شد به يقين
علف ها
بي واسطه با خدا حرف مي زنند.
R A H A
10-01-2011, 12:56 AM
سلام
خداحافظ!
چيز تازه اي اگر يافتيد،
بر اين دو اضافه كنيد
تا بل باز شود اين در گم شده بر ديوار
R A H A
10-01-2011, 12:56 AM
ما آبستنيم
در اندرون ِ ما
كودكي پيوسته زار مي زند
در رستوران ها
در اجلاسيه ها
در تخت خواب ها.
گاهي كه خيلي جدي مي شويم
در بحث ها و مجادله ها
دستان كوچكي از درون
دل و روده ي ما را چنگ مي زند
گليم حرف باف شاعران
به پشيزي نمي ارزد
تلخ مي شود دهان روح
به وقت بيان حرف هاي بي معني
كتمان كنيد چون عروسان ِ نو شكم ِ بي خدا
اما اين يكي جز با مرگ زائو كورتاژ نمي شود
R A H A
10-01-2011, 12:56 AM
من بانوي تاج دار ِ عشقم را
كه در قصر غصه و سوسن سكنا دارد
شبانه به كوچه هاي سر گردانيم دعوت مي كنم
بانوي عشق من
با تاج سوسنش
پا برهنه و گرسنه
به كوچه هاي سرگرداني من مي آيد.ر
آخرين بار
او را به جايي بردم
تا به وضوح ببيند
اژدهاي هزار چشمي را
كه بر پيچك هزار پيچ شاخك هايش
گنجشكي تنها
گل سرخي را
در آواز پيوسته صدا مي زد
R A H A
10-01-2011, 12:56 AM
صداي پاي تو كه مي روي
و صداي پاي مرگ كه مي آيد...
ديگر چيزي را نمي شنوم
R A H A
10-01-2011, 12:56 AM
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي کشيدم
شبيه نيمه سيبي
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
R A H A
10-01-2011, 12:57 AM
یوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
R A H A
10-01-2011, 12:57 AM
ساده دل
دل ساده
برگرد و در ازاي يك حبه كشك سياه شور
گنجشك ها را
از دور و بر شلتوك ها كيش كن
كه قند شهر
دروغي بيش نبوده است
R A H A
10-01-2011, 12:58 AM
حسين پناهی، من تکه تکه از دست رفته ام
http://payam.malakut.org/archives/images.jpg
من تکه تکه از دست رفته ام...
حسين پناهی، شاعر، نويسنده ، کارگردان و بازيگر سينما ، تلوزيون و تئاتر پرکشيد. اين خبر را در سايت حسين پاکدل خواندم، بهت زده ام.
پناهی در شعری گفته بود که در مرداد می ميرد :
"ما بدهکاريم
به کسانی که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود . "
او گفته بود که اول گم می شود و در حين گم گشتگی سفر، می خواهد که مقابل آينه دار و ندار خويش را مرور کند:
"در انتهای هر سفر
در آينه
دار و ندار خويش را مرور می کنم
اين خاک تيره اين زمين
پاپوش پای خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرين سفر
در آينه به جز دو بيکرانه ی کران
به جز زمين و آسمان
چيزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
نديده ای مرا؟"
او شاعر بازی ها بود، گويش و حرکاتی داشت سخت کودکانه. به قول خودش پاپتی ايلياتی بود که در هياهوی شهر، دست بند "نظر کردگی مادر بزرگ" را گم می کند، آنچنانی که راه حوزه علميه را نيز.
"مادر بزرگ
گم کرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولين حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانی ام"
پناهی در جايی گفت که:« بعد از مرگم ديگران متوجه خواهند شد که چرا به بازی در نقش ها و گويش های کودکانه علاقه نشان می دهم و چرا اين لهجه را برای خود بر گزيده ام.»
من حتم دارم که حسين پناهی وصيتی دارد، سرشار از فلسفه ی بال بال زدن های شاعری که «خاطرات کهکشان ها را مغشوش می کند».
پناهی سکته نکرد، برق صاعقه ی کهکشان ها بود که در سرش خاموش شد.
خانه اش در اين حوالی نبود که به دلتنگی از کنارش عبور کنم، فاصله هامان دريا تا درياست. ولی می دانم که پناهی کی پر کشيد. سه شنبه سيزدهم مرداد ماه به وقت سپيده دم ايران بود، تا ساعت دوازده نيمه شب با اقبال معتضدی شاعر از ايران و عباس معروفی در خانه هدايت نشسته بوديم و اشاره ای داشتم به نوشته ی حسين پاکدل، طبق معمول معروفی عزيز، ما را غرق يادهای شيرين اش کرده بود از دوست پاک دل اش.
شب آسمان روشنی داشت و هوايی پاک، که گزمه رفتن را دلچسپ می نمود. ناگهان آسمان برقی زد. من آن موقع در جايی گرفتار آمده بودم که آسمان به جايم نعره می زد. حسين پناهی تو چرا پر کشيدی؟
مرگ اينجاست! اينجاست که همه مرده می خواهنت!. اينجاست که غربت اندر غربت است.
باور کن! «به سگ ها سوگند...». اقبال معتضدی می گفت:« روزی در خانه نبودم، پناهی آمده بود و سراغم را گرفته بود. کفش های غبار گرفته ای را بر رف ديده بود از پدرم خواسته بود که آنها را همراهش ببرد،"ابتکار پرسه هايش را». مگر نه اينکه کفش ها شناسنامه های سفر اند و نقشِ ِجای پای دوست بر آنها.
به اندازه ی همه ی لک لک ها، از رفتنش دلگيرم.
به خانه ی پاکدل برويم، او پر از خاطره های ناب است.
"سپهر را من نيلگون شناختم.
چرا که همرنگ هوسهای نامحدود من بود.
خدا کران بيکران شکوه پرستش من بود،
و شيطان، اسطوره تنهايی انديشه های هولناک من.
اولين دستی که خوشه اين انگور را چيد دست من بود.
کفش ابتکار پرسه های من بود
و چتر ابداع بی سامانيهايم...
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسی هستم که
در دايره صدای پرنده
بر سرگردانی خود خنديده است
هر چرخی که ميبينيد بر محور شراره شور عشق من ميچرخد
آه را من به دريا آموختم"
R A H A
10-01-2011, 12:59 AM
پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست
R A H A
10-01-2011, 12:59 AM
کاج ها در بکر اند
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی
R A H A
10-01-2011, 12:59 AM
چشم من و انجیر
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
R A H A
10-01-2011, 12:59 AM
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
R A H A
10-01-2011, 12:59 AM
غریب
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
R A H A
10-01-2011, 01:00 AM
تاسه
در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شمارش بچه هاشان نیستند
R A H A
10-01-2011, 01:00 AM
ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره
مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما باید دوست بداریم
R A H A
10-01-2011, 01:00 AM
به من بگویید
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.