PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اسانسور



mozhgan
09-28-2011, 12:43 AM
روزي ، يک پدر روستايي با پسر پانزده اش وارد يک مرکز تجاري مي شوند. پسر متوّجه دو ديوار براق نقره‌اي رنگ مي شود که به شکل کشويي از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبيدند، از پدر مي پرسد: اين چيست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور نديده مي گويد:

پسرم، من تا کنون چنين چيزي نديده ام، و نمي دانم .

در همين موقع آن ها زني بسيار چاق را مي بينند که با صندلي چرخدارش به آن ديوار نقره‌اي نزديک شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد، و ديوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکي کرد. ديوار بسته شد. پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هايي بر بالاي آسانسور افتاد که از يک شروع و بتدريج تا سي‌ رفت. هر دو خيلي‌ متعجب تماشا مي کردند که ناگهان ، ديدند شماره‌ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسيد به يک، در اين وقت ديوار نقره‌اي باز شد، و آن ها حيرت زده ديدند، دختر ?? ساله اي از آن اتاقک خارج شد.

پدر در حالي که نمي توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بيار اينجا