PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رنگ‌، تنها رنگ



mozhgan
09-26-2011, 03:53 AM
عادل هم خوب مي‌دانست از كجا آمده است و هم مي‌دانست نمي‌خواهد اين‌جا بماند. يكي دو بار هم رفته بود. گفته بود: «گور باباي غفور ديوث‌، پدرم كه نيست‌.» بعد پارچه‌اي پيدا كرده بود و تمام بساطش را ريخته بود توي آن‌. اما هر بار يك شب بيش‌تر طاقت نياورده بود. توي بساطش آن قدر شكلات و بيسكوئيت داشت كه از زور گرسنگي برنگشته باشد. شهر را هم بلد بود. ترمينال را هم مي‌دانست كجاست‌. پول هم براي خودش داشت‌. مي‌توانست سوار شود برود تهران‌، جايي بساطش را پهن كند و آن وقت يك روز زني ماشين فيروزه‌اي رنگش را نگه دارد، تارهاي مويش را از روي پيشاني كنار بزند، بند كيف نارنجي رنگش را روي شانه جابجا كند، عينك قهوه‌اي‌اش را از روي چشم بردارد و بيايد از او آدامس بخرد. بعد زن كه اسكناس هزار توماني را به طرف عادل مي‌گيرد، عادل بگويد: «قابلي ندارد خانم‌.»
زن مكث كند. يك قدم عقب برود. زل بزند به صورت عادل و بگويد: «واي چه پسر نازي‌.» و آن وقت عادل را با خودش ببرد و عادل بشود پسرش‌.
عادل اگر طاقت بياورد، حتماً اين طور مي‌شود و بعد چند سال كه گذشت‌، براي خودش كسي مي‌شود و يك روز با كت و شلوار سياه راه راه و كفش‌هاي واكس خوردة براق‌، پشت فرمان ماشينش از كوچه‌هاي خاك‌آلود بالا مي‌آيد و هانيه را با خود مي‌برد. اما طاقت نمي‌آورد. مانده هنوز تا بزرگ‌تر شود و دلش نگيرد و از دير آمدن زن نترسد و بماند و آن وقت سوزان و افسانه و همه بفهمند دروغ نمي‌گفت وقتي مي‌گفت غفور سوار وانت قراضه‌اش شد و رفت پي دزدي‌.
عادل را كه پاي بساط سيگارفروشي‌اش ديدم‌، نه به غفور فكر كردم و نه به افسانه و سوزان‌. زنِ عينك قهوه‌اي را اما تقريباً همزمان با ديدن عادل ديدم كه روي پيشاني‌اش عرق نشسته بود و لبخند به لب داشت و پيدا بود در خيال خيرة بازي باد با تارهاي روي پيشاني كسي است كه در اين يك دستي خاكي رنگ از ماشين فيروزه‌اي رنگ پياده مي‌شود. بعد هم فكر هانيه آمد، كه چيزهايي شنيده بودم از پيش و بعد غفور و سوزان و افسانه‌. هانيه‌، نامي بود كه هميشه بود. ظرف مي‌شست و جارو مي‌زد تا بزرگ و مشتري‌پسند مي‌شد و شبي يا هفته‌اي بعد مي‌شد افسانه يا سوزان‌؛ يكي بور و يكي سياه‌.
مات نگاهم مي‌كرد، اما محجوب به نظر مي‌رسيد. لباس نظامي تنم بود و مي‌دانستم كاسبي‌اش را كساد كرده‌ام‌. نه كسي را صدا مي‌زد، نه كسي مقابل بساطش مي‌ايستاد.
سرباز بودم و كارپرداز پايگاه‌. كاركشته‌ترين تعميركار كولرهاي گازي شهر توي اين محله مغازه داشت و پرسان پرسان آمده بودم سراغش‌. شيشة سمت شاگرد را پايين بردم و پرسيدم‌: «پسر، اين عمو كجاست‌؟»
با گوشة چشم نگاهم كرد. گفت‌: «مو چه مي‌دونم‌.»
با دست به پشت لندكروز اشاره كردم و گفتم‌: «نمي‌بيني چقدر كولر برايش آورده‌ام‌.»
گفت‌: «خوآورده‌اي‌، به مو چه مربوط‌؟»
راه نمي‌داد. گفتم‌: «سيگار برايم مي‌آوري‌؟»
اخم كرد. گفت‌: «خوت بيا بگير.»
نمي‌دانم چرا، اما مي‌خواستم او بيايد. گفتم‌: «پام تركش داره‌، سخته برام‌.»
گفت‌: «چه مي‌كشي‌؟»
سيگار وطني مي‌كشيدم‌، اما گفتم‌: «وينستون‌، سه نخ بيار.»
لنگ لنگان كه نزديك شد، فكر دزدي غفور آمد. راست يا دروغش مهم نبود. ديدم مي‌تواند به روزي فكر كند كه غفور از پي دزدي زده بود به آبادان جنگ زده و براي رد شدن از بازرسي‌هاي راه و بيراه طفلي را همراه كرده بود كه پشت ديوار نيمه ويران هتل چهار ستارة شهر يافته بود؛ مجروح و خاكي‌.
سيگارها را داد و كبريت كشيد.
گفتم‌: «اسمت چيه پسر؟»
گفت‌: «اسمم مي‌خواي چه كار، سربازي تو؟»
موهاش عجيب سياه بود.
لبخند زدم‌.
گفت‌: «ها، رئيسي پس‌، بگو؟»
جنگ تازه تمام شده بود و همه مثل هم بوديم‌، خاكي و خسته و پير.
خنديدم‌. گفتم‌: «رئيس كجا بود؟!»
زير چشم نگاهم كرد و جلو آمد. گفت‌: «اين دكمه چراغشه‌؟»
و سرك كشيد روي صندلي كناري‌.
گفتم‌: «اين برف پاك كنه‌.»
گفت‌: «خو روشنش كن‌، اما كو برف‌؟»
گفتم‌: «تو تا به حال برف ديدي‌؟»
گفت‌: «مو، بله كه ديدوم‌، مو اين جايي نيستوم‌.»
ناخواسته گفتم‌: «از لهجه‌ات پيداست‌.»
اخم كرد و بي‌اعتنا رفت پاي بساطش‌. پول هم نگرفته بود.
گفتم‌: «اسمت‌؟»
نگفت‌. تكيه داد به ديوار و با اخم زل زد به در روبرو.
گفتم‌: «خونه‌ات اين‌جاست‌.» و با چشم به در اشاره كردم‌.
چيزي نگفت‌.
گفتم‌: «براي اين خونه كار مي‌كني‌.»
گفت‌: «مو فقط بساط داروم‌.»
گفتم‌: «خوب پس بگو اصل اصلش كجايي هستي‌.»
خنديد. گفت‌: «اصل اصلش مو تهرانيوم‌.»
گفتم‌: «پس همشهري دراومديم‌.»
باز ناراحت شد و باز زل زد به در روبرو.
گفتم‌: «اسمت رو بگو تا رفيق باشيم‌.»
گفت‌: «اسموم عادل‌، اما رفاقتي ندارم با تو.»
بايد پياده مي‌شدم‌، اما نمي‌خواستم بفهمد دروغ گفته‌ام و پام پاكيش نيست‌. نقش آدم تركش به پا را هم حوصله نداشتم بازي كنم‌.
گفتم‌: «تو كاسبي هم مي‌كني اين‌جا؟»
با دست به بساطش اشاره كرد. گفت‌: «پس علافم‌؟! نمي‌بيني‌؟»
گفتم‌: «كو مشتري‌؟»
چيزي نگفت‌.
گفتم‌: «شكلات هم داري‌؟»
داشت‌، مي‌ديدم‌.
گفتم‌: «مترو برام بيار.»
آورد. گفت‌: «اسلحه‌ام داري‌؟»
نداشتم‌. هر دو دستم را بالا بردم و گفتم‌: «نه‌.»
گفت‌: «اينه بوقش‌؟» و روي پا بلند شد و به كمرم نگاه كرد. گفت‌: «بي‌سيم هم كه نداري‌.»
گفتم‌: «ندارم‌. مي‌خواي بوق بزني‌؟»
گفت‌: «نه‌، آزار دارم مو؟»
پول شكلات را نگرفت و بي‌حرف رفت‌.
گفتم‌: «عاشقي مگه تو پسر؟»
گفت‌: «دخلي داره به تو؟»
گفتم‌: «خوب رفيقيم باهم‌.»
گفت‌: «تا همين كه اومد و كارت راه انداخت‌، مي‌ری‌، گور بابای عادل‌.»
گفتم: «بیا پول سیگار و شکلات رو بگیر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: «قابلی نداره آقا.»