mozhgan
09-26-2011, 03:39 AM
غروب شده بود که رسیدم خانه و هنوز کفش پایم بود که آناهیتا، زنم، گفت زنگ زدهاند و پیام میگشتهاند. انگار دو سه بار هم تماس گرفته بودند و احوال مرا پرسیده بودند. نمیدانست کی بوده است.
گفتم: «شماره تماسی نگذاشت؟»
گفت که یارو گفته دوباره زنگ میزنم. رفتم توی اتاق و کُتام را به جارختیِ فلزیِ گوشۀ اتاق آویزان کردم و وارفتم روی کاناپه توی هال. چیزی نبود که فکرم را مشغول کند. آناهیتا رفت تو آشپزخانه، صدای پاهایاش را میشنیدم. همین جور که قوری را از روی سماورِ قُلقُلزن برمیداشت با خودش حرف میزد. چای را که آورد و گذاشت روی عسلیِ کنارِ کاناپه، نشست کنارم گفت: «خدا کند اشتباه کرده باشم. صداش، پُشت تلفن، خیلی شبیه صدای آقات بود.»
یک نظر نگاهش کردم، قند را توی چای زدم، تو دهان گذاشتم و یک جرعه چای خوردم.
گفتم: «حتماً خیال برت داشته.»
از وقتی آقام مُرده بود دو سه بار خوابش را دیده بود و هر بار که خوابش را میدید چیزی میپخت و برایش نذرمیکرد؛ شعله زردی، حلوایی، رنگینکی. گفت: «خودش بود. شاید تو صدای آقات را فراموش کرده باشی اما من هنوز صداش توی گوشمه.» ساکت نشست و خیره شد به گوشۀ اتاق.
سر شب که رفتم بخوابم، آناهیتا هنوز همانجور روی کاناپه بُغ کرده بود و نشسته بود و با موهایش ور میرفت. گفتم: «نمیخوابی.» جواب نداد. تو لب بود.
هنوز یک چشم نخوابیده بودم که آمد و از خواب بیدارم کرد. انگار گفت که بابات دوباره زنگ زده. گفت وقتی داشته، مثل همیشه، قبل از خواب؛ موهایش را شانه میکرده تلفن دوباره زنگ زده. دستم را کشید تا از روی تخت بلندم کند، میلرزید. رنگش هم انگار پریده بود یا زیرِ نورِ مهتابای که تو هال روشن بود اینجور به نظر میآمد.
گفتم: «حتما خواب دیدهای.»
گفت: «گفتم خوابیدهای گفت بیدارت کنم.»
«نترس. حتما مزاحمی چیزیه.»
خواب و بیدار و تلو تلو خوران، رفتم پای تلفن و گوشی را برداشتم و خواستم هرجور که شده مَردک را دست به سر کنم و اگر پاپیچ شد بهش بتوپم.
گفتم: «بفرمایید.»
گفت: «ببخشید انگار خواب بودید.»
ساعت دیواری را نگاه کردم، دو شب بود. گفتم: «انگار شما خواب ندارید.» قهقاه خندید. آناهیتا که تمام مدت کنارم ایستاده بود گفت: «چرا میخندد؟» شانه انداختم که نمیدانم.
گفتم: «خُب امری داشتید؟»
درآمد که: «گزارش شما را توی روزنامه خواندهام. همان که راجع به مردیست که توی استخر وسط باغی غرق شده و...» باقی ماجرا را هم گفت.
«بله بله. خُب؟»
«یک جاهایش ایراد دارد. میدانید به نظرم، اشراف کامل به قضیه نداشتهاید. متوجه عرایضم که میشوید.»
خمیازهای کشیدم و گفتم: «نه. اینها چیزهایی نیست که من از خودم ساخته باشم. همۀ اطلاعات را از پلیس گرفتهام و آنها هم گفتند که مرد صرع داشته و حال خودش را نمیفهمیده و افتاده توی استخر و مُرده، تقریبا بیکم و کاست همه را نوشتهام، حتما خواندهاید. پلیس هم علیالاصول بیمدرک حرفی نمیزند نظر پزشک قانونی هم همین بوده.» نمیدانم چرا آن وقت شب اینها را برایش توضیح میدادم، جای این بحثها نبود.
پقی زد زیر خنده و صدایش را گذاشت سرش و گفت: « سند و مدرک!؟»
لحن حرف زدنش جوری بود که فکر کردم انگار چیزی بیش از بقیه میداند.
گفتم: «اگر هم از جریاناتی مطلع هستید باید به پلیس اطلاع بدهید یا چه میدانم پزشکی قانونی یا جاهای دیگر... نه این که این موقع شب زنگ بزنید و مزاحم خواب مردم بشوید و مردم را زا به راه کنید.»
گفت: «پسرم! توی این سن و سال، با این وضع و اوضاعی که من دارم، خواندن صفحۀ حوادث روزنامه به اندازۀ کافی هیجانزدهام میکند. چه برسد به این دنگ و فنگها و درگیر شدن با پلیس و پُرس و جوهای به جا و نابجاشان. نه پسر جان سر و کله زدن با مستنطقها کار من نیست.»
زنم گفت: «داری میلرزی.» و رفت تو آشپزخانه.
گفتم: «حالا چه کاری از دست من بر میآید؟»
گفت که میخواهد با من ملاقاتی داشته باشد. خواستم تهتو کشی کنم که جریان چیست. اصرار کردم بیاید دفتر روزنامه؛ قبول نکرد. به قول خودش، پا درد داشت و زمینگیر بود. نشانیاش را داد و گفت که حوالی نُه صبح فردا بروم سراغش. تلفن که قطع شد لیوانِ آب را از دستِ زنم گرفتم و یک قُلپ خوردم. آبِ قند بود و شیرینیاش ته گلویم را زد. گفت: «آقات بود؟»
گفتم: «نه بابا توهَم. خُل و چِل بود و گفت که فردا باید بروم پیشاش.»
موهایش از عرق خیس شده بود و یک طره مویش به پیشانیاش چسبیده بود. گفت: «میخواهی بروی؟»
گفتم: «تا ببینیم.»
کنجکاو شده بودم که جریان از چه قرار است اما نه انقدر که روزنامه و کار و بارم را ول کنم و بروم پیش پیرمرد. تازه معلوم نبود راست میگوید یا دروغ به هم میبافد.
سر صبح، کلۀ سحر، تلفن دوباره زنگ زد. خودم گوشی را برداشتم. همان بود. هنوز خوابآلود بودم و حالم سرجا نیامده بود. تمام شب خواب به چشمام نیامده بود و توی جایم این دنده، آن دنده شده بودم.
با صدایی گرفته و خشدار سلام کرد گفت: «به جا آوردید؟»
گفتم: «انگار خواب ندارید؟» به سرفه افتاده بودم. گفت که ندارد.
«ای بابا!»
«زنگ زدم یادتان بیاورم که باید یک سری بهم بزنید. نشانی را که فراموش نکردهاید؟»
نشانی را، شب پیش، روی دفترچۀ تلفن، با خط خرچنگ قورباغهای، نوشته بودم. هرچند حتا اگر یادداشت هم نمیکردم نشانی خوب یادم مانده بود. خداحافظی که کرد بلند شدم و رفتم تو آشپزخانه، یک لیوان چای خوردم و یک لقمه نان و پنیر توی دهان گذاشتم و بعد توی اتاق خواب سرک کشیدم، آناهیتا هنوز خواب بود. برایش روی یک برگ کاغذ نوشتم که «رفتم پیش پیرمرد دیشبی» و چسباندم به درِ یخچال و از خانه بیرون زدم.
نشانی سر راست بود، با این وجود دوسهبار کوچهها را بالا و پایین رفتم تا خانه را پیدا کردم. باغِ بزرگی بود با دیوارهایی که انگار به تازگی کشیده بودند. درِ آهنیِ باغ زنگزده و بزرگ بود و هرچه نگاه کردم از زنگ و آیفون خبری نبود. دو طرف در، روی دیوارها، تندیس دو سویۀ گاو بود و یکی از گاوها جفت شاخهایش شکسته بود و انگار هزار سال قدمت داشت و آن یکی انگار داشت شاخ به دل آسمان میزد.
با سکهای که ته جیبام جُستم، در زدم. کمی طول کشید تا جوانکِ لندوک و دیلاقی آمد و در را باز کرد هیکل درشتی داشت و با چشمهای رُک زدهاش مرا واسُکید. ماندم هاج و واج که بگویم با کی کار دارم - به او نمیآمد صاحب آن صدا و این باغ باشد- گفتم: «قرار داشتم با آقایی که...»
قد درازی کرد و این طرف و آن طرف خیابان را دید زد و بیآنکه چیزی بگوید از جلوی در کنار رفت که بفرما تو.
حیاطِ دنگالِ دراندشتی بود و سرتاسر درخت چنار چند ده ساله و گوشۀ حیاط اتاقک کوچکِ خرابهای بود که به انباری میرفت و بین آن همه دار و درخت تو ذوق میزد. در را که پُشت سرم بست، راه افتاد.
انداخت به راه باریکی که با موزاییک -بین علفهای هرزی که سرتاسر خاک باغ را پوشانده بودند- کشیده بودند. دو طرف راه، جوی باریک خشکی بود. راه تا عمارت کلاه فرنگی انتهای باغ میرفت. میز و صندلی فلزیای زیر درختی نزدیک عمارت گذاشته بودند و پیرمرد روی صندلی چرخداری نشسته بود و انگار چرت میزد.
پسر بهم اشاره کرد که روی صندلی بنشینم، نشستم روی صندلی روبروی پیرمرد. صندلی فلزی و ناراحت بود و رنگ و روش رفته بود. جوانک شانههای لاغر پیرمرد را تکان تکان داد و پیرمرد از خواب پرید. سر و صورتش عرق کرده بود و عرق روی چین و چروک صورت و گردنش شیار ساخته بود و از بین چین و چروکها میریخت تو پیراهن چرکتابی که به تن داشت. با دست پتویی را که روی پاهایش کشیده بود بالا کشید. انگار تب و لرز داشت پوست صورتش، انگار سرخباد گرفته باشد، سرخ میزد. گفتم: «نعمتی هستم.»
حرکتی نکرد. با چشمهای آبچکانش بهم خیره شد. بلندتر سلام کردم و بعد به جوانک گفتم: «نمیشنود؟»
جوانک فقط نگاهم کرد و صندلی چرخدار را هُل داد طرف میز گِردی که جلویمان بود. پیرمرد با انگشت شست به جوانک، که پشت سرش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «گُنگ است. صرع دارد و یکبار حملهاش که شروع شد زبانش بین دندانهایش گیر کرد و قطع شد.» و بعد با دست اشارهای بهش کرد که نفهمیدم. پسر، جلدی دوید طرف عمارت. گفت: «خانهزاد است. از بچگی پیش من بوده. خودم بزرگش کردهام. بماند از کجا پیداش کردهام.»
گفتم: «بهش نمیآید لال باشد.»
دهان بیدندانش را باز کرد و هره کره کرد. انگار، تمام نیرویش، توی تارهای صوتیاش جمع شده باشد. محض یادآوری گفتم: «برای همان موضوع خدمت رسیدم.»
جوانک خیلی زود با یک لیوان آب و صندوقچۀ چوبی برگشت، صندوقچه را روی شانهاش گذاشته بود و با کف دستاش تعادلاش را حفظ میکرد. صندوقچه را روی میز گذاشت و لیوان را دست پیرمرد داد. دندان عاریهای پیرمرد تو لیوان آب غرق شده بود. پیرمرد دندان را برداشت و توی دهانش گذاشت و بعد عینک گردِ قاب فلزیاش را، از روی میز، برداشت به چشم گذاشت. قفل کوچک صندوقچه را، با کلیدی که به گردنش آویزان بود، باز کرد.
داخل صندوقچه دنبال چیزی میگشت. ورق روزنامهای را از توی صندوقچه درآورد و گرفت نزدیک چشمهاش، شروع کرد بلند بلند خواندن.
«صبح دیروز ماموران پلیس پس از شکایت مردم از بوی تعفنی که از باغی در شمال شهر به مشام میرسید، در محل حاضر شدند و جسد مردی را که در آبِ استخرِ داخلِ باغ غرق شده بود پیدا کردند. حدود یک هفته از مرگ مرد میگذشت پلیس هنوز هویت مرد را تشخیص نداده است...»
گفتم: «خُب بله این گزارش من است. کجایش عیب و ایراد دارد؟»
گفت: «من این مرد را میشناسم.»
گفتم: «این را انگار شب پیش هم گفتید.»
مدتی ساکت شد و لب گزید و گفت: «خوب یادم هست که چیزی راجع به این موضوع به شما نگفتم.» نگفته بود و رو کرد به جوانک که کنار میز، دست به سینه، ایستاده بود و با پشت دست به کاغذ روزنامه زد گفت: «نگاه کن صدیق، چه عکسی هم ازش انداختهاند. توی خواب هم میدید؟»
صدیق بیآنکه به روزنامه نگاه کند، نیشاش باز شد. دوتا از دندانهای جلویش شکسته بود و زبان نصفه نیمهاش، عین ماهی بیرون افتاده از تنگ، پشت دندانهای شکستهاش وول میخورد. روزنامه را گرفت جلوی من.
وقتی گزارش را تهیه میکردم جسد مرد را دیده بودم. تازه از آبِ استخر بیرون آورده بودنش و روی زمین درازش کرده بودند. هیکل نتربوقی داشت با صورت آفتاب سوخته و گونههای برآمده. پوستِ تنش، از بس آب خورده بود، چروک شده بود و آدم حس میکرد اگر دست بزند گوشت و پوست با هم جدا میشود.
گفت: «به همه چیز میآمد جز شازده.»
گفتم: «انگار کارگر همان باغ بوده. دستهای زمختی داشت. حتا با وجودی که چند روز از مرگش میگذشت دستهای بزرگ و بیقوارهاش داد میزد، کار یدی میکرده.»
گفت: «میبینی چی میگوید صدیق. میبینی. مردم عقلشان به چشمشان است.»
گفتم: «آقا من گرفتارم. اینجا هم نیامدهام که لیچار بارم کنید و ...»
پرید تو حرفم و گفت: «عجول نباش پسرم.» و کتابی را از توی صندوقچه درآورد و داد به دستم. کتاب گَرد گرفته بود و جاهاییش را موریانه خورده بود. کتاب نبود بیشتر شبیه دفترِ بزرگ و قطوری بود.
گفت: «آخر دفتر را ببینید.»
گفتم: « حالا این چی هست؟»
آبِ دهانش را قورت داد و گفت: «زندگی من.»
نفهمیدم منظورش چیست. سرتاسر دفتر را نوشته بودند با تاریخ و روز و سال انگار دفترِ خاطراتی چیزی بود. آخرِ دفتر را سرسری نگاه کردم و الابختکی نگاهی به اسامییی که ته کتاب نوشته شده بود انداختم گفتم: «خب؟»
گفت: «جریان همین است.» و بعد به صدیق که مدتی بود، پشت پیرمرد، انگار تنگش گرفته باشد، این پا وآن پا میکرد، اشارهای کرد و صدیق دوید توی باغ و پشتِ درختها گم و گور شد. پیرمرد نیشاش باز شد و گفت: «تفریحاش شکار پرنده است. صبح تا شب توی باغ میچرخد و کلاغ و گنجشک میزند. عاشق این کار است.» و بعد بیآنکه رو برگرداند داد زد: «صدیق زود برگردی ها.»
گفتم: «انگار گوش شنوا دارد.»
اشاره کرد به دفتر و گفت: «همین طور که میبینید من از نوادههای حاج میرزا آغاسی هستم.»
ندیده بودم. خط را نمیتوانستم درست بخوانم. بد خط بود و بدتر از آن جاهایی آب خورده بود و جوهر روی کاغذ پخش شده بود. دفتر را بستم و روی میز گذاشتم و گفتم: «با این دم و دستگاهی که به هم زدهاید باید حدس میزدم که جد و آبادتان، وزیر و وکیل بودهاند.» بلند خندید. سی و سه بندم تکان خورد.
گفت: «حاج میرزا ناکس درویش مسلک بود و هیچی برایمان نگذاشت. همهش را خودم جمع کردهام. پدرم نظامی و سرهنگ ارتش بود و دوزار دهشاهی که در آورده بود خرج من کرد و فرستادم فرنگ برای تحصیل و آنجا طب خواندم و شدم طبیبِ زنان. یادم نمیآید برای چی این رشته را انتخاب کردم شاید به این دلیل که هیچ وقت مادرم را ندیدهام. مادرم سَرِ زا رفته بود.»
گفتم: «عجب.»
گفت: «فرنگ که بودم، پدرم هم عمرش را داد به شما.»
«خدا بیامرزدش.»
دور تا دور دهانش را لیسید و عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «یکجوری حرف میزنید که انگار تا حالا باید زنده میماند.»
گفتم: «اینجور چیزها داغشان همیشه تازه میماند. بیمارییی چیزی داشتند؟»
«تصادف کرد. به هرحال وقتی از فرنگ برگشتم با ارث و میراثی که از پدرم برایم مانده بود و چیز دندان گیری هم نبود؛ توی ناصریه مطب زدم.» نشانی مطبش را هم داد که به یادم نمانده است، شاید به این دلیل که اسم خیابان و کوچهها عوض شده است. بعد پرسید: «بلدید آنجا را؟»
«دقیق نه.»
مکث کرد و آب دهانش را قورت داد و درآمد که: «میدانید بیشتر مشکل زنان چیست توی این مملکت؟» شانههایم را بالا انداختم. خندید و ردیف دندانهای عاریهایاش را بیرون انداخت. «اینکه بچهشان نمیشود. آدم از ناقص بودن همیشه میترسد و توی این مملکت که هنوز بعضی جاهاش زن را ناقصالعقل میدانند این دیگر قوز بالای قوز است. خیلی پیش میآمد زنی بیاید و التماس کند که هر دوا و درمانی هست بکنم تا بلکه بچهدار شود و شوهرش سرش هوو نیاورد یا چه میدانم چه کوفت دیگری.»
گفتم: «چیز غریبی نیست.»
بعد گفت بیشتر بیمارهاش عیب و ایرادی نداشتند و شوهرهاشان اجاقشان کور بوده و پیش خودش گفته چه کار بهتر از اینکه خیال هر دوشان را راحت کند. کارش هم، آنجور که خودش میگفت، یک تزریق ساده بوده و یک آمپول که از فرنگ همراه خودش آورده بود. به همۀ زنها همین را میگفته که این آخرین مِتود درمان در آن سَرِ دنیاست و آنها هم هرچه پول و پله داشتند میدادند تا درمان جدید و پر خرج را شروع کند. اما در واقع خرج خاصی هم نداشته. گفتم: «پس شوهرشان چی؟»
گفت: «به آنها هم میگفتم کمرشان را زفت و زردۀ تخممرغ بیندازند.» و همین جور که میخندید روزنامهای را داد به دستم. گفت: «حتا توی روزنامهها هم از من نوشتند و از روش نوین درمان ناباروری زنان.»
کاغذ رنگ و رو رفتهای را به دستم داد. کاغذ چارتا شده بود. عکس جوانی دکتر را انداخته بودند و مصاحبهای باهاش ترتیب داده بودند.
گفت: «توی تهران اسم در کرده بودم و حتا تو شیخ نشینهای خلیج. کار زیاد مشکلی هم نبود. مرد و زن را که آزمایش میکردم و میدیدم که ایراد از مرد است. تزریق را انجام میدادم و منتظر میماندم.»
گفتم: «خُب آن تزریق چه بود. چرا اسمی ازش نیست؟»
گفت: «موضوع این است که همه بچههای من بودند.»
گفتم: «بچههای خودت؟»
گفت که خودم را به کوچۀ علی چپ نزنم و فهمیدهام که قضیه از چه قرار است. فهمیده بودم. حرفش که تمام شد به شدت به سرفه افتاد. بلند شدم و به پشتاش زدم. افاقه نکرد. صدیق، نمیدانم از کجا، پیدایش شد و رفت توی عمارت و شیشۀ شربتی را آورد و یک قلپ توی حلقاش ریخت. پیرمرد از زور سرفه کبود شده بود. پرسید: «کدام گوری بودی؟»
صدیق دستاش را بالا آورد. کفتری زده بود. نیش دکتر تا بناگوش باز شد. دوتا سیلی نرم تو گوش صدیق زد و گفت: «خدا ندار برو پیکارت. زیاد دور نروی ها.»
صدیق، به یک چشم به هم زدن، لای درختها گم و گور شد. پیرمرد سینهاش را صاف کرد و گفت: «نگو که نفهمیدی توی آن آمپولها چه بود.» بعد گفت که صفحۀ آخر شجرهنامه را نگاه کنم. ردیف سی و دوم بود به گمانم. دفتر را برداشتم و دوباره نگاهش کردم. نوشته بود سهراب پسر نصرتالدوله و بانو تهمینه.
گفتم: «خُب کی هستند این؟»
گفت: «از شما تعجب میکنم. همین چند وقت پیش توی استخر پیداش کردید.»
بعد گفت که مادر جسدی که تو باغ پیدا شده، تهمینه، دختر خالهاش بوده و پدرش کارمند وزارت خارجه بوده و تهمینه یک روز آمده مطبش که بچهام نمیشود و انگار سر این قضیه هم نصرتالدوله، شوهرش، تنبانش دوتا شده بوده و تهمینه میخواسته هرطور شده بچهدار بشود. دکتر هم همان روش درمان را توصیه کرده، و زن هم قبول کرده. شوهرش هم انگار تازه سفیر شده بوده، فکر کنم گفت سفیر یکی از کشورهای آفریقایی، تهمینه هم با شوهرش رفته و همانجا هم وضع حمل کرده و سَرِزا رفته. گفت: «نصرتالدوله بچه را نمیخواست و بهانهاش این بود که پا قدمش بد است و نمیدانم دیدنش مرا یاد مادرش میاندازد و از این مزخرفات.» بعد آرام گفت انگار بو برده بوده.
بعد گفت: «لیاقتش را نداشت.» و بعد گفت که همین شده که سهراب را -اسماش را خودش انتخاب کرده- آورده پیش خودش تا بلکه عصای دست روزهای پیریاش شود. اما سهراب غشی بوده و مغزش تاب داشته و هیچی تو کلهاش نمیرفته و اگر به مغزش فشار میآمده غش و ضعف میکرده و دکتر هم هرچه دوا و درمانش کرده افاقه نکرده.
گفت: «گاگول و بیاستعداد بود. جنماش را نداشت و آن دوزار عقلی هم که داشت به کار نمیگرفت. بهترین مدرسه گذاشتمش چند کلاسی بیشتر نخواند و آخرش هم معلم و فراش مدرسه از دستاش عاصی شدند. هفتهای نبود که ازش شکایت نکنند میگفتند سال به دوزاده ماه جنی میشود. هفتهای نبود که کتک مبسوطی مهمانش نکنند آخرش هم یکبار که توی مدرسه فلکش کردند غش کرد و ناظم و مدیر ترسیدند که از دست برود. مرا خواستند که برش دارم و از مدرسه ببرمش. دیدم درس خواندنش فایدهای ندارد. آوردمش اینجا توی باغ و معلم سرخانه برایش گرفتم اما باز فایدهای نداشت. آخر سر هم رهایش کردم به حال خودش.» با دستمالی که از جیب پیراهنش درآورد چشمهایش را پاک کرد.
پرسیدم: «پدرش هیچ وقت توی این مدت سراغ بچه را نگرفت؟»
گفت: «هیچ وقت. اصلا خبری ازش نشد و بعدها خبر آوردند که تب نوبه گرفته و مرده. همان جا هم انگار خاکش کردند. اما از من میپرسید یک جایی خودش را گم و گور کرده، تخمِ جن بود.» دستمال را روی میز پرت کرد.
گفتم: «پس همه فکر میکردند سهراب پسر شماست؟»
دوباره شروع کرد به خندیدن. گفت: «اختیار دارید. همه چیز را که همه جا نمیگویند. فکر میکردند بچۀ سرراهی است و از سر لطف نگهاش داشتهام. اما توی خانه به هرجا که میخواست سرک میکشید و هرکار که میخواست میکرد. مایهاش خراب بود. هر چند نوکرها چشم دیدنش را نداشتند. میگفتند دستاش کج است و چشم ازش برداری همه چیز را چپو میکند. میدانستم، چیزی نبود که مخفی باشد. همه هم فهمیده بودند. هرچه که براق بود به دستش میچسبید و مثل کلاغ میبرد تو سوراخی پنهان میکرد. یکبار یکی از مستخدمها آمد دنبالم و بردم سر سوراخش. چه چیزها که توش نبود. لاکتاب از تو سوراخی از سنجاقِ سر تا ساعتِ طلا جستیم.»
نفساش به شماره افتاده بود، لبهایش خشک شده بود. انگار خاطرهها بهش زور آوردند. بلند شدم و لیوان را برداشتم. با دست اشاره کرد که شیرِ آب کجاست. شیرِ آب، نزدیک عمارت، کنار حوضِ کوچکِ مربعی شکلی بود که آبش سبز میزد و لجن بسته بود. برایش آب آوردم، به دستاش دادم. لاجرعه سر کشید. آب از لب و لوچهاش توی پیرهناش ریخت.
حالش که جا آمد گفتم: «باهاش چه کردید؟»
با آستین لب و لوچهاش را پاک کرد و گفت: «با یک یابوعلفی چه باید میکردم؟ آن داستان را خواندهاید که کژدم وقت تولد احشای مادر را میخورد و شکمش را میدرد، نقل همین جریان است.» جایی انگار خوانده بودم که یادم نمیآمد.
گفتم: «خودش چی؟ خودش میدانست قضیه از چه قرار است؟ از پدر و مادرش میپرسید؟»
گفت: «اصلا. اگر نه سنگ روی سنگ بند نمیشد.»
گفتم: «بعد چه شد؟»
سرش را برگرداند طرف باغ. پرندهای جیغ میکشید و گربهای خرناس میکشید. کهه زد و زیر لب گفت: «پدرسوخته ول کنشان نیست. جوجههای پرندهها را از تو لانههاشان درمیآورد و میدهد به گربهاش.»
بعد گفت توی همین باغ رهایش کرده بودم برای خودش. عین یک حیوانِ وحشی بار آمده بود و به هرجایی میخواست سرک میکشید.
گفتم: «خب چه شد که از آن باغ سر درآورد؟ این را بگویید.» دستمال را از روی میز برداشت و توش فین مفصلی کرد.
گفت: «والا نمیدانم. یکهو گم و گور شد. نمیدانم دنبال چه افتاده بود که دیگر پیدایش نشد. بزرگ و بزرگتر که میشد مغزش بیشتر تاب بر میداشت و به گمانم دنبال کسی افتاد و گم و گور شد.»
گفتم: «دنبال که؟»
گفت که زن را از مرد میشناخته و هر زنی میدیده دنبالش میکرده و میگفته زن من میشوی؟ حالا برای طلا و جواهراتشان بوده یا چیز دیگر نمیدانست و اگر زن میخندید چادرش یا لباسش را چنگ میزده و وحشی میشده و اگر زن فحشاش میداده عین سگ پاسوخته میشده و بنا میکرده بیهدف به دویدن و عَرزدن و فحش دادن و هرزه چانگی. انگار این کار را چند بار هم کرده بوده و دکتر او را تو انباری سَرِ باغ زندانی کرده اما او باز کار خودش را میکرده. برایم گفت که اگر زن چیزی نمیگفته او آرام دنبالش میکرده. میرفته و میرفته و انگار همین جور، توی این شهر، گم و گور شده و دیگر خط و خبری ازش نشده.
گفتم: «پس دقیق نمیدانید توی آن باغ چه کار میکرده؟»
گفت: «نه. تصورم این بود که جایی افتاده و مُرده و واقعا نمیدانستم زنده مانده است. عکساش را که توی روزنامه دیدم تعجب کردم و به شما تلفن کردم.»
باورم نمیشد برای یک همچو دلیلی مرا به آن باغ کشانده باشد عرق روی پیشانیام را گرفتم، گفتم: «هیچ دنبالش نگشتید؟»
پیرمرد چیزی نگفت اما سرش را تکان داد و شانههایش را بالا انداخت. حواسش رفته بود پیش گربۀ پلنگیِ درشتی که از بین درختانِ باغ بیرون میآمد و خرامان میآمد طرف میزِ ما. به دهانش پر چسبیده بود.
گربههه راست رفت طرف پای پیرمرد. با ناز و اطوار دور پای پیرمرد میگشت و خودش را به او میمالید و مرمر میکرد. پیرمرد خم شد و موهای گربه را ناز کرد زیر لب گفت: «سیر شدی.»
گفتم: «حالا از من چه انتظاری دارید؟ انتظار دارید که توی روزنامه...»
بلند خندید. گفت: «فقط میخواستم با شما اختلاط کنم و ببینم واقعا خودش بوده یا نه؟ راستی شما با صاحب باغ حرف زدهاید؟»
بهش گفتم من از صاحب باغ بیخبرم و نمیدانم کیست و کجا هست و چه میکند اما گمانم مامورها دنبالش هستند که پیدایش کنند. پیرمرد دست از سر گربه برداشت گفت: «یک خواهشی دارم و دوست دارم دست رد به سینهام نزنید.»
مرمر گربه روی اعصابم رفته بود. حس بدی داشتم از اینکه یک موجود پشمالو که چند لحظه پیش از این دخل پرندهای را آورده و هنوز بوی خون پرنده را میدهد، سرخوش و شکمسیر اطراف میز ما میگردد. دلم میخواست یک لگد حوالهاش کنم.
گفتم: «بفرمایید اگر از دستم بربیاید دریغ نمیکنم.»
من و منی کرد و گفت: «میخواهم بروی ته و توی این ماجرا را دربیاوری. من که نمیتوانم از جایم جنب بخورم و این هم که زبان بسته است میخواهم شما زحمتش را بکشید. حقالزحمهاش هم هرچه بشود پرداخت میکنم.»
وسوسه شده بودم. خندهخنده گفتم: «کار من نیست.» دور دهانش را لیسید و گفت: «میفهمم. میفهمم.» ساکت شد و پیرمرد ساکت توی صندلیش فرو رفت و به جایی خیره شد. حالتش جوری بود که انگار با چشمهای باز خوابیده است. شبیه مومیاییها بود.
غروب نشده بود که از باغ بیرون رفتم.
پایم را که توی خیابان گذاشتم نفس عمیق کشیدم انگار روی باغ گرد مُرده پاشیده بودند. رفتم دفتر روزنامه و از آنجا به زنم زنگ زدم بهم گفت دارد رنگینک درست میکند. فهمیدم دیشب دوباره خواب آقام را دیده. خوابش را هم برایم تعریف کرد. خواب دیده بود که همراه آقام روی تپهای رفته و همانجا روی تپه طاقباز خوابیده و زار زده تا نزدیک شب که باران گرفته و با آقام برگشته پایین. از پیرمرد هم چیزی پرسید گفتم: «جرایانش را بعدا برایت تعریف میکنم.» وقتی خواست خداحافظی کند گفتم: «اگر کسی زنگ زد تلفن را جواب نده.» نپرسید چرا. گفتم: «آناهیتا، اصلا تلفن را از پریز دربیار.»
باز هم چیزی نگفت.
گفتم: «شماره تماسی نگذاشت؟»
گفت که یارو گفته دوباره زنگ میزنم. رفتم توی اتاق و کُتام را به جارختیِ فلزیِ گوشۀ اتاق آویزان کردم و وارفتم روی کاناپه توی هال. چیزی نبود که فکرم را مشغول کند. آناهیتا رفت تو آشپزخانه، صدای پاهایاش را میشنیدم. همین جور که قوری را از روی سماورِ قُلقُلزن برمیداشت با خودش حرف میزد. چای را که آورد و گذاشت روی عسلیِ کنارِ کاناپه، نشست کنارم گفت: «خدا کند اشتباه کرده باشم. صداش، پُشت تلفن، خیلی شبیه صدای آقات بود.»
یک نظر نگاهش کردم، قند را توی چای زدم، تو دهان گذاشتم و یک جرعه چای خوردم.
گفتم: «حتماً خیال برت داشته.»
از وقتی آقام مُرده بود دو سه بار خوابش را دیده بود و هر بار که خوابش را میدید چیزی میپخت و برایش نذرمیکرد؛ شعله زردی، حلوایی، رنگینکی. گفت: «خودش بود. شاید تو صدای آقات را فراموش کرده باشی اما من هنوز صداش توی گوشمه.» ساکت نشست و خیره شد به گوشۀ اتاق.
سر شب که رفتم بخوابم، آناهیتا هنوز همانجور روی کاناپه بُغ کرده بود و نشسته بود و با موهایش ور میرفت. گفتم: «نمیخوابی.» جواب نداد. تو لب بود.
هنوز یک چشم نخوابیده بودم که آمد و از خواب بیدارم کرد. انگار گفت که بابات دوباره زنگ زده. گفت وقتی داشته، مثل همیشه، قبل از خواب؛ موهایش را شانه میکرده تلفن دوباره زنگ زده. دستم را کشید تا از روی تخت بلندم کند، میلرزید. رنگش هم انگار پریده بود یا زیرِ نورِ مهتابای که تو هال روشن بود اینجور به نظر میآمد.
گفتم: «حتما خواب دیدهای.»
گفت: «گفتم خوابیدهای گفت بیدارت کنم.»
«نترس. حتما مزاحمی چیزیه.»
خواب و بیدار و تلو تلو خوران، رفتم پای تلفن و گوشی را برداشتم و خواستم هرجور که شده مَردک را دست به سر کنم و اگر پاپیچ شد بهش بتوپم.
گفتم: «بفرمایید.»
گفت: «ببخشید انگار خواب بودید.»
ساعت دیواری را نگاه کردم، دو شب بود. گفتم: «انگار شما خواب ندارید.» قهقاه خندید. آناهیتا که تمام مدت کنارم ایستاده بود گفت: «چرا میخندد؟» شانه انداختم که نمیدانم.
گفتم: «خُب امری داشتید؟»
درآمد که: «گزارش شما را توی روزنامه خواندهام. همان که راجع به مردیست که توی استخر وسط باغی غرق شده و...» باقی ماجرا را هم گفت.
«بله بله. خُب؟»
«یک جاهایش ایراد دارد. میدانید به نظرم، اشراف کامل به قضیه نداشتهاید. متوجه عرایضم که میشوید.»
خمیازهای کشیدم و گفتم: «نه. اینها چیزهایی نیست که من از خودم ساخته باشم. همۀ اطلاعات را از پلیس گرفتهام و آنها هم گفتند که مرد صرع داشته و حال خودش را نمیفهمیده و افتاده توی استخر و مُرده، تقریبا بیکم و کاست همه را نوشتهام، حتما خواندهاید. پلیس هم علیالاصول بیمدرک حرفی نمیزند نظر پزشک قانونی هم همین بوده.» نمیدانم چرا آن وقت شب اینها را برایش توضیح میدادم، جای این بحثها نبود.
پقی زد زیر خنده و صدایش را گذاشت سرش و گفت: « سند و مدرک!؟»
لحن حرف زدنش جوری بود که فکر کردم انگار چیزی بیش از بقیه میداند.
گفتم: «اگر هم از جریاناتی مطلع هستید باید به پلیس اطلاع بدهید یا چه میدانم پزشکی قانونی یا جاهای دیگر... نه این که این موقع شب زنگ بزنید و مزاحم خواب مردم بشوید و مردم را زا به راه کنید.»
گفت: «پسرم! توی این سن و سال، با این وضع و اوضاعی که من دارم، خواندن صفحۀ حوادث روزنامه به اندازۀ کافی هیجانزدهام میکند. چه برسد به این دنگ و فنگها و درگیر شدن با پلیس و پُرس و جوهای به جا و نابجاشان. نه پسر جان سر و کله زدن با مستنطقها کار من نیست.»
زنم گفت: «داری میلرزی.» و رفت تو آشپزخانه.
گفتم: «حالا چه کاری از دست من بر میآید؟»
گفت که میخواهد با من ملاقاتی داشته باشد. خواستم تهتو کشی کنم که جریان چیست. اصرار کردم بیاید دفتر روزنامه؛ قبول نکرد. به قول خودش، پا درد داشت و زمینگیر بود. نشانیاش را داد و گفت که حوالی نُه صبح فردا بروم سراغش. تلفن که قطع شد لیوانِ آب را از دستِ زنم گرفتم و یک قُلپ خوردم. آبِ قند بود و شیرینیاش ته گلویم را زد. گفت: «آقات بود؟»
گفتم: «نه بابا توهَم. خُل و چِل بود و گفت که فردا باید بروم پیشاش.»
موهایش از عرق خیس شده بود و یک طره مویش به پیشانیاش چسبیده بود. گفت: «میخواهی بروی؟»
گفتم: «تا ببینیم.»
کنجکاو شده بودم که جریان از چه قرار است اما نه انقدر که روزنامه و کار و بارم را ول کنم و بروم پیش پیرمرد. تازه معلوم نبود راست میگوید یا دروغ به هم میبافد.
سر صبح، کلۀ سحر، تلفن دوباره زنگ زد. خودم گوشی را برداشتم. همان بود. هنوز خوابآلود بودم و حالم سرجا نیامده بود. تمام شب خواب به چشمام نیامده بود و توی جایم این دنده، آن دنده شده بودم.
با صدایی گرفته و خشدار سلام کرد گفت: «به جا آوردید؟»
گفتم: «انگار خواب ندارید؟» به سرفه افتاده بودم. گفت که ندارد.
«ای بابا!»
«زنگ زدم یادتان بیاورم که باید یک سری بهم بزنید. نشانی را که فراموش نکردهاید؟»
نشانی را، شب پیش، روی دفترچۀ تلفن، با خط خرچنگ قورباغهای، نوشته بودم. هرچند حتا اگر یادداشت هم نمیکردم نشانی خوب یادم مانده بود. خداحافظی که کرد بلند شدم و رفتم تو آشپزخانه، یک لیوان چای خوردم و یک لقمه نان و پنیر توی دهان گذاشتم و بعد توی اتاق خواب سرک کشیدم، آناهیتا هنوز خواب بود. برایش روی یک برگ کاغذ نوشتم که «رفتم پیش پیرمرد دیشبی» و چسباندم به درِ یخچال و از خانه بیرون زدم.
نشانی سر راست بود، با این وجود دوسهبار کوچهها را بالا و پایین رفتم تا خانه را پیدا کردم. باغِ بزرگی بود با دیوارهایی که انگار به تازگی کشیده بودند. درِ آهنیِ باغ زنگزده و بزرگ بود و هرچه نگاه کردم از زنگ و آیفون خبری نبود. دو طرف در، روی دیوارها، تندیس دو سویۀ گاو بود و یکی از گاوها جفت شاخهایش شکسته بود و انگار هزار سال قدمت داشت و آن یکی انگار داشت شاخ به دل آسمان میزد.
با سکهای که ته جیبام جُستم، در زدم. کمی طول کشید تا جوانکِ لندوک و دیلاقی آمد و در را باز کرد هیکل درشتی داشت و با چشمهای رُک زدهاش مرا واسُکید. ماندم هاج و واج که بگویم با کی کار دارم - به او نمیآمد صاحب آن صدا و این باغ باشد- گفتم: «قرار داشتم با آقایی که...»
قد درازی کرد و این طرف و آن طرف خیابان را دید زد و بیآنکه چیزی بگوید از جلوی در کنار رفت که بفرما تو.
حیاطِ دنگالِ دراندشتی بود و سرتاسر درخت چنار چند ده ساله و گوشۀ حیاط اتاقک کوچکِ خرابهای بود که به انباری میرفت و بین آن همه دار و درخت تو ذوق میزد. در را که پُشت سرم بست، راه افتاد.
انداخت به راه باریکی که با موزاییک -بین علفهای هرزی که سرتاسر خاک باغ را پوشانده بودند- کشیده بودند. دو طرف راه، جوی باریک خشکی بود. راه تا عمارت کلاه فرنگی انتهای باغ میرفت. میز و صندلی فلزیای زیر درختی نزدیک عمارت گذاشته بودند و پیرمرد روی صندلی چرخداری نشسته بود و انگار چرت میزد.
پسر بهم اشاره کرد که روی صندلی بنشینم، نشستم روی صندلی روبروی پیرمرد. صندلی فلزی و ناراحت بود و رنگ و روش رفته بود. جوانک شانههای لاغر پیرمرد را تکان تکان داد و پیرمرد از خواب پرید. سر و صورتش عرق کرده بود و عرق روی چین و چروک صورت و گردنش شیار ساخته بود و از بین چین و چروکها میریخت تو پیراهن چرکتابی که به تن داشت. با دست پتویی را که روی پاهایش کشیده بود بالا کشید. انگار تب و لرز داشت پوست صورتش، انگار سرخباد گرفته باشد، سرخ میزد. گفتم: «نعمتی هستم.»
حرکتی نکرد. با چشمهای آبچکانش بهم خیره شد. بلندتر سلام کردم و بعد به جوانک گفتم: «نمیشنود؟»
جوانک فقط نگاهم کرد و صندلی چرخدار را هُل داد طرف میز گِردی که جلویمان بود. پیرمرد با انگشت شست به جوانک، که پشت سرش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «گُنگ است. صرع دارد و یکبار حملهاش که شروع شد زبانش بین دندانهایش گیر کرد و قطع شد.» و بعد با دست اشارهای بهش کرد که نفهمیدم. پسر، جلدی دوید طرف عمارت. گفت: «خانهزاد است. از بچگی پیش من بوده. خودم بزرگش کردهام. بماند از کجا پیداش کردهام.»
گفتم: «بهش نمیآید لال باشد.»
دهان بیدندانش را باز کرد و هره کره کرد. انگار، تمام نیرویش، توی تارهای صوتیاش جمع شده باشد. محض یادآوری گفتم: «برای همان موضوع خدمت رسیدم.»
جوانک خیلی زود با یک لیوان آب و صندوقچۀ چوبی برگشت، صندوقچه را روی شانهاش گذاشته بود و با کف دستاش تعادلاش را حفظ میکرد. صندوقچه را روی میز گذاشت و لیوان را دست پیرمرد داد. دندان عاریهای پیرمرد تو لیوان آب غرق شده بود. پیرمرد دندان را برداشت و توی دهانش گذاشت و بعد عینک گردِ قاب فلزیاش را، از روی میز، برداشت به چشم گذاشت. قفل کوچک صندوقچه را، با کلیدی که به گردنش آویزان بود، باز کرد.
داخل صندوقچه دنبال چیزی میگشت. ورق روزنامهای را از توی صندوقچه درآورد و گرفت نزدیک چشمهاش، شروع کرد بلند بلند خواندن.
«صبح دیروز ماموران پلیس پس از شکایت مردم از بوی تعفنی که از باغی در شمال شهر به مشام میرسید، در محل حاضر شدند و جسد مردی را که در آبِ استخرِ داخلِ باغ غرق شده بود پیدا کردند. حدود یک هفته از مرگ مرد میگذشت پلیس هنوز هویت مرد را تشخیص نداده است...»
گفتم: «خُب بله این گزارش من است. کجایش عیب و ایراد دارد؟»
گفت: «من این مرد را میشناسم.»
گفتم: «این را انگار شب پیش هم گفتید.»
مدتی ساکت شد و لب گزید و گفت: «خوب یادم هست که چیزی راجع به این موضوع به شما نگفتم.» نگفته بود و رو کرد به جوانک که کنار میز، دست به سینه، ایستاده بود و با پشت دست به کاغذ روزنامه زد گفت: «نگاه کن صدیق، چه عکسی هم ازش انداختهاند. توی خواب هم میدید؟»
صدیق بیآنکه به روزنامه نگاه کند، نیشاش باز شد. دوتا از دندانهای جلویش شکسته بود و زبان نصفه نیمهاش، عین ماهی بیرون افتاده از تنگ، پشت دندانهای شکستهاش وول میخورد. روزنامه را گرفت جلوی من.
وقتی گزارش را تهیه میکردم جسد مرد را دیده بودم. تازه از آبِ استخر بیرون آورده بودنش و روی زمین درازش کرده بودند. هیکل نتربوقی داشت با صورت آفتاب سوخته و گونههای برآمده. پوستِ تنش، از بس آب خورده بود، چروک شده بود و آدم حس میکرد اگر دست بزند گوشت و پوست با هم جدا میشود.
گفت: «به همه چیز میآمد جز شازده.»
گفتم: «انگار کارگر همان باغ بوده. دستهای زمختی داشت. حتا با وجودی که چند روز از مرگش میگذشت دستهای بزرگ و بیقوارهاش داد میزد، کار یدی میکرده.»
گفت: «میبینی چی میگوید صدیق. میبینی. مردم عقلشان به چشمشان است.»
گفتم: «آقا من گرفتارم. اینجا هم نیامدهام که لیچار بارم کنید و ...»
پرید تو حرفم و گفت: «عجول نباش پسرم.» و کتابی را از توی صندوقچه درآورد و داد به دستم. کتاب گَرد گرفته بود و جاهاییش را موریانه خورده بود. کتاب نبود بیشتر شبیه دفترِ بزرگ و قطوری بود.
گفت: «آخر دفتر را ببینید.»
گفتم: « حالا این چی هست؟»
آبِ دهانش را قورت داد و گفت: «زندگی من.»
نفهمیدم منظورش چیست. سرتاسر دفتر را نوشته بودند با تاریخ و روز و سال انگار دفترِ خاطراتی چیزی بود. آخرِ دفتر را سرسری نگاه کردم و الابختکی نگاهی به اسامییی که ته کتاب نوشته شده بود انداختم گفتم: «خب؟»
گفت: «جریان همین است.» و بعد به صدیق که مدتی بود، پشت پیرمرد، انگار تنگش گرفته باشد، این پا وآن پا میکرد، اشارهای کرد و صدیق دوید توی باغ و پشتِ درختها گم و گور شد. پیرمرد نیشاش باز شد و گفت: «تفریحاش شکار پرنده است. صبح تا شب توی باغ میچرخد و کلاغ و گنجشک میزند. عاشق این کار است.» و بعد بیآنکه رو برگرداند داد زد: «صدیق زود برگردی ها.»
گفتم: «انگار گوش شنوا دارد.»
اشاره کرد به دفتر و گفت: «همین طور که میبینید من از نوادههای حاج میرزا آغاسی هستم.»
ندیده بودم. خط را نمیتوانستم درست بخوانم. بد خط بود و بدتر از آن جاهایی آب خورده بود و جوهر روی کاغذ پخش شده بود. دفتر را بستم و روی میز گذاشتم و گفتم: «با این دم و دستگاهی که به هم زدهاید باید حدس میزدم که جد و آبادتان، وزیر و وکیل بودهاند.» بلند خندید. سی و سه بندم تکان خورد.
گفت: «حاج میرزا ناکس درویش مسلک بود و هیچی برایمان نگذاشت. همهش را خودم جمع کردهام. پدرم نظامی و سرهنگ ارتش بود و دوزار دهشاهی که در آورده بود خرج من کرد و فرستادم فرنگ برای تحصیل و آنجا طب خواندم و شدم طبیبِ زنان. یادم نمیآید برای چی این رشته را انتخاب کردم شاید به این دلیل که هیچ وقت مادرم را ندیدهام. مادرم سَرِ زا رفته بود.»
گفتم: «عجب.»
گفت: «فرنگ که بودم، پدرم هم عمرش را داد به شما.»
«خدا بیامرزدش.»
دور تا دور دهانش را لیسید و عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «یکجوری حرف میزنید که انگار تا حالا باید زنده میماند.»
گفتم: «اینجور چیزها داغشان همیشه تازه میماند. بیمارییی چیزی داشتند؟»
«تصادف کرد. به هرحال وقتی از فرنگ برگشتم با ارث و میراثی که از پدرم برایم مانده بود و چیز دندان گیری هم نبود؛ توی ناصریه مطب زدم.» نشانی مطبش را هم داد که به یادم نمانده است، شاید به این دلیل که اسم خیابان و کوچهها عوض شده است. بعد پرسید: «بلدید آنجا را؟»
«دقیق نه.»
مکث کرد و آب دهانش را قورت داد و درآمد که: «میدانید بیشتر مشکل زنان چیست توی این مملکت؟» شانههایم را بالا انداختم. خندید و ردیف دندانهای عاریهایاش را بیرون انداخت. «اینکه بچهشان نمیشود. آدم از ناقص بودن همیشه میترسد و توی این مملکت که هنوز بعضی جاهاش زن را ناقصالعقل میدانند این دیگر قوز بالای قوز است. خیلی پیش میآمد زنی بیاید و التماس کند که هر دوا و درمانی هست بکنم تا بلکه بچهدار شود و شوهرش سرش هوو نیاورد یا چه میدانم چه کوفت دیگری.»
گفتم: «چیز غریبی نیست.»
بعد گفت بیشتر بیمارهاش عیب و ایرادی نداشتند و شوهرهاشان اجاقشان کور بوده و پیش خودش گفته چه کار بهتر از اینکه خیال هر دوشان را راحت کند. کارش هم، آنجور که خودش میگفت، یک تزریق ساده بوده و یک آمپول که از فرنگ همراه خودش آورده بود. به همۀ زنها همین را میگفته که این آخرین مِتود درمان در آن سَرِ دنیاست و آنها هم هرچه پول و پله داشتند میدادند تا درمان جدید و پر خرج را شروع کند. اما در واقع خرج خاصی هم نداشته. گفتم: «پس شوهرشان چی؟»
گفت: «به آنها هم میگفتم کمرشان را زفت و زردۀ تخممرغ بیندازند.» و همین جور که میخندید روزنامهای را داد به دستم. گفت: «حتا توی روزنامهها هم از من نوشتند و از روش نوین درمان ناباروری زنان.»
کاغذ رنگ و رو رفتهای را به دستم داد. کاغذ چارتا شده بود. عکس جوانی دکتر را انداخته بودند و مصاحبهای باهاش ترتیب داده بودند.
گفت: «توی تهران اسم در کرده بودم و حتا تو شیخ نشینهای خلیج. کار زیاد مشکلی هم نبود. مرد و زن را که آزمایش میکردم و میدیدم که ایراد از مرد است. تزریق را انجام میدادم و منتظر میماندم.»
گفتم: «خُب آن تزریق چه بود. چرا اسمی ازش نیست؟»
گفت: «موضوع این است که همه بچههای من بودند.»
گفتم: «بچههای خودت؟»
گفت که خودم را به کوچۀ علی چپ نزنم و فهمیدهام که قضیه از چه قرار است. فهمیده بودم. حرفش که تمام شد به شدت به سرفه افتاد. بلند شدم و به پشتاش زدم. افاقه نکرد. صدیق، نمیدانم از کجا، پیدایش شد و رفت توی عمارت و شیشۀ شربتی را آورد و یک قلپ توی حلقاش ریخت. پیرمرد از زور سرفه کبود شده بود. پرسید: «کدام گوری بودی؟»
صدیق دستاش را بالا آورد. کفتری زده بود. نیش دکتر تا بناگوش باز شد. دوتا سیلی نرم تو گوش صدیق زد و گفت: «خدا ندار برو پیکارت. زیاد دور نروی ها.»
صدیق، به یک چشم به هم زدن، لای درختها گم و گور شد. پیرمرد سینهاش را صاف کرد و گفت: «نگو که نفهمیدی توی آن آمپولها چه بود.» بعد گفت که صفحۀ آخر شجرهنامه را نگاه کنم. ردیف سی و دوم بود به گمانم. دفتر را برداشتم و دوباره نگاهش کردم. نوشته بود سهراب پسر نصرتالدوله و بانو تهمینه.
گفتم: «خُب کی هستند این؟»
گفت: «از شما تعجب میکنم. همین چند وقت پیش توی استخر پیداش کردید.»
بعد گفت که مادر جسدی که تو باغ پیدا شده، تهمینه، دختر خالهاش بوده و پدرش کارمند وزارت خارجه بوده و تهمینه یک روز آمده مطبش که بچهام نمیشود و انگار سر این قضیه هم نصرتالدوله، شوهرش، تنبانش دوتا شده بوده و تهمینه میخواسته هرطور شده بچهدار بشود. دکتر هم همان روش درمان را توصیه کرده، و زن هم قبول کرده. شوهرش هم انگار تازه سفیر شده بوده، فکر کنم گفت سفیر یکی از کشورهای آفریقایی، تهمینه هم با شوهرش رفته و همانجا هم وضع حمل کرده و سَرِزا رفته. گفت: «نصرتالدوله بچه را نمیخواست و بهانهاش این بود که پا قدمش بد است و نمیدانم دیدنش مرا یاد مادرش میاندازد و از این مزخرفات.» بعد آرام گفت انگار بو برده بوده.
بعد گفت: «لیاقتش را نداشت.» و بعد گفت که همین شده که سهراب را -اسماش را خودش انتخاب کرده- آورده پیش خودش تا بلکه عصای دست روزهای پیریاش شود. اما سهراب غشی بوده و مغزش تاب داشته و هیچی تو کلهاش نمیرفته و اگر به مغزش فشار میآمده غش و ضعف میکرده و دکتر هم هرچه دوا و درمانش کرده افاقه نکرده.
گفت: «گاگول و بیاستعداد بود. جنماش را نداشت و آن دوزار عقلی هم که داشت به کار نمیگرفت. بهترین مدرسه گذاشتمش چند کلاسی بیشتر نخواند و آخرش هم معلم و فراش مدرسه از دستاش عاصی شدند. هفتهای نبود که ازش شکایت نکنند میگفتند سال به دوزاده ماه جنی میشود. هفتهای نبود که کتک مبسوطی مهمانش نکنند آخرش هم یکبار که توی مدرسه فلکش کردند غش کرد و ناظم و مدیر ترسیدند که از دست برود. مرا خواستند که برش دارم و از مدرسه ببرمش. دیدم درس خواندنش فایدهای ندارد. آوردمش اینجا توی باغ و معلم سرخانه برایش گرفتم اما باز فایدهای نداشت. آخر سر هم رهایش کردم به حال خودش.» با دستمالی که از جیب پیراهنش درآورد چشمهایش را پاک کرد.
پرسیدم: «پدرش هیچ وقت توی این مدت سراغ بچه را نگرفت؟»
گفت: «هیچ وقت. اصلا خبری ازش نشد و بعدها خبر آوردند که تب نوبه گرفته و مرده. همان جا هم انگار خاکش کردند. اما از من میپرسید یک جایی خودش را گم و گور کرده، تخمِ جن بود.» دستمال را روی میز پرت کرد.
گفتم: «پس همه فکر میکردند سهراب پسر شماست؟»
دوباره شروع کرد به خندیدن. گفت: «اختیار دارید. همه چیز را که همه جا نمیگویند. فکر میکردند بچۀ سرراهی است و از سر لطف نگهاش داشتهام. اما توی خانه به هرجا که میخواست سرک میکشید و هرکار که میخواست میکرد. مایهاش خراب بود. هر چند نوکرها چشم دیدنش را نداشتند. میگفتند دستاش کج است و چشم ازش برداری همه چیز را چپو میکند. میدانستم، چیزی نبود که مخفی باشد. همه هم فهمیده بودند. هرچه که براق بود به دستش میچسبید و مثل کلاغ میبرد تو سوراخی پنهان میکرد. یکبار یکی از مستخدمها آمد دنبالم و بردم سر سوراخش. چه چیزها که توش نبود. لاکتاب از تو سوراخی از سنجاقِ سر تا ساعتِ طلا جستیم.»
نفساش به شماره افتاده بود، لبهایش خشک شده بود. انگار خاطرهها بهش زور آوردند. بلند شدم و لیوان را برداشتم. با دست اشاره کرد که شیرِ آب کجاست. شیرِ آب، نزدیک عمارت، کنار حوضِ کوچکِ مربعی شکلی بود که آبش سبز میزد و لجن بسته بود. برایش آب آوردم، به دستاش دادم. لاجرعه سر کشید. آب از لب و لوچهاش توی پیرهناش ریخت.
حالش که جا آمد گفتم: «باهاش چه کردید؟»
با آستین لب و لوچهاش را پاک کرد و گفت: «با یک یابوعلفی چه باید میکردم؟ آن داستان را خواندهاید که کژدم وقت تولد احشای مادر را میخورد و شکمش را میدرد، نقل همین جریان است.» جایی انگار خوانده بودم که یادم نمیآمد.
گفتم: «خودش چی؟ خودش میدانست قضیه از چه قرار است؟ از پدر و مادرش میپرسید؟»
گفت: «اصلا. اگر نه سنگ روی سنگ بند نمیشد.»
گفتم: «بعد چه شد؟»
سرش را برگرداند طرف باغ. پرندهای جیغ میکشید و گربهای خرناس میکشید. کهه زد و زیر لب گفت: «پدرسوخته ول کنشان نیست. جوجههای پرندهها را از تو لانههاشان درمیآورد و میدهد به گربهاش.»
بعد گفت توی همین باغ رهایش کرده بودم برای خودش. عین یک حیوانِ وحشی بار آمده بود و به هرجایی میخواست سرک میکشید.
گفتم: «خب چه شد که از آن باغ سر درآورد؟ این را بگویید.» دستمال را از روی میز برداشت و توش فین مفصلی کرد.
گفت: «والا نمیدانم. یکهو گم و گور شد. نمیدانم دنبال چه افتاده بود که دیگر پیدایش نشد. بزرگ و بزرگتر که میشد مغزش بیشتر تاب بر میداشت و به گمانم دنبال کسی افتاد و گم و گور شد.»
گفتم: «دنبال که؟»
گفت که زن را از مرد میشناخته و هر زنی میدیده دنبالش میکرده و میگفته زن من میشوی؟ حالا برای طلا و جواهراتشان بوده یا چیز دیگر نمیدانست و اگر زن میخندید چادرش یا لباسش را چنگ میزده و وحشی میشده و اگر زن فحشاش میداده عین سگ پاسوخته میشده و بنا میکرده بیهدف به دویدن و عَرزدن و فحش دادن و هرزه چانگی. انگار این کار را چند بار هم کرده بوده و دکتر او را تو انباری سَرِ باغ زندانی کرده اما او باز کار خودش را میکرده. برایم گفت که اگر زن چیزی نمیگفته او آرام دنبالش میکرده. میرفته و میرفته و انگار همین جور، توی این شهر، گم و گور شده و دیگر خط و خبری ازش نشده.
گفتم: «پس دقیق نمیدانید توی آن باغ چه کار میکرده؟»
گفت: «نه. تصورم این بود که جایی افتاده و مُرده و واقعا نمیدانستم زنده مانده است. عکساش را که توی روزنامه دیدم تعجب کردم و به شما تلفن کردم.»
باورم نمیشد برای یک همچو دلیلی مرا به آن باغ کشانده باشد عرق روی پیشانیام را گرفتم، گفتم: «هیچ دنبالش نگشتید؟»
پیرمرد چیزی نگفت اما سرش را تکان داد و شانههایش را بالا انداخت. حواسش رفته بود پیش گربۀ پلنگیِ درشتی که از بین درختانِ باغ بیرون میآمد و خرامان میآمد طرف میزِ ما. به دهانش پر چسبیده بود.
گربههه راست رفت طرف پای پیرمرد. با ناز و اطوار دور پای پیرمرد میگشت و خودش را به او میمالید و مرمر میکرد. پیرمرد خم شد و موهای گربه را ناز کرد زیر لب گفت: «سیر شدی.»
گفتم: «حالا از من چه انتظاری دارید؟ انتظار دارید که توی روزنامه...»
بلند خندید. گفت: «فقط میخواستم با شما اختلاط کنم و ببینم واقعا خودش بوده یا نه؟ راستی شما با صاحب باغ حرف زدهاید؟»
بهش گفتم من از صاحب باغ بیخبرم و نمیدانم کیست و کجا هست و چه میکند اما گمانم مامورها دنبالش هستند که پیدایش کنند. پیرمرد دست از سر گربه برداشت گفت: «یک خواهشی دارم و دوست دارم دست رد به سینهام نزنید.»
مرمر گربه روی اعصابم رفته بود. حس بدی داشتم از اینکه یک موجود پشمالو که چند لحظه پیش از این دخل پرندهای را آورده و هنوز بوی خون پرنده را میدهد، سرخوش و شکمسیر اطراف میز ما میگردد. دلم میخواست یک لگد حوالهاش کنم.
گفتم: «بفرمایید اگر از دستم بربیاید دریغ نمیکنم.»
من و منی کرد و گفت: «میخواهم بروی ته و توی این ماجرا را دربیاوری. من که نمیتوانم از جایم جنب بخورم و این هم که زبان بسته است میخواهم شما زحمتش را بکشید. حقالزحمهاش هم هرچه بشود پرداخت میکنم.»
وسوسه شده بودم. خندهخنده گفتم: «کار من نیست.» دور دهانش را لیسید و گفت: «میفهمم. میفهمم.» ساکت شد و پیرمرد ساکت توی صندلیش فرو رفت و به جایی خیره شد. حالتش جوری بود که انگار با چشمهای باز خوابیده است. شبیه مومیاییها بود.
غروب نشده بود که از باغ بیرون رفتم.
پایم را که توی خیابان گذاشتم نفس عمیق کشیدم انگار روی باغ گرد مُرده پاشیده بودند. رفتم دفتر روزنامه و از آنجا به زنم زنگ زدم بهم گفت دارد رنگینک درست میکند. فهمیدم دیشب دوباره خواب آقام را دیده. خوابش را هم برایم تعریف کرد. خواب دیده بود که همراه آقام روی تپهای رفته و همانجا روی تپه طاقباز خوابیده و زار زده تا نزدیک شب که باران گرفته و با آقام برگشته پایین. از پیرمرد هم چیزی پرسید گفتم: «جرایانش را بعدا برایت تعریف میکنم.» وقتی خواست خداحافظی کند گفتم: «اگر کسی زنگ زد تلفن را جواب نده.» نپرسید چرا. گفتم: «آناهیتا، اصلا تلفن را از پریز دربیار.»
باز هم چیزی نگفت.