mozhgan
09-26-2011, 03:39 AM
سی و هفت فرسنگ که به طرف جنوب برانی به کویر میرسی. کویر خشک است و لخت. سفید و خاکی رنگ. جاده درست مثل خط سیاه بیمعنایی است که روی کاغذ بکشی. کاغذ زر. اگر سال پر باران باشد کویر میشود دشت. سبز و سرخ و سفید. با لالههای وحشی و علفهای سبز گوناگون و حوضهای کوچک آب که از سیلابهای آنی راه افتاده روی خاک، جدا و توی مغاکی گیر افتادهاند.
آن سال بیباران بود. وسطهای اردیبهشت بود ولی یک بار هم باران نزده بود. میدانی که در سال بیباران مردم به کنار دریا پناه میبرند، ولی من ماشینم را سوار شدم و راه بیابان را به شوق تازه کردن خاطرههای سالهایی که کویر دشت میشد، در پیش گرفتم. صبح بود و آفتاب از میان پارهابرهای سرگردان که اصلن قصد باریدن نداشتند، بر تن لخت زمین میبارید. جاده خلوت بود و تا آن موقع ماشین دیگری در جاده ندیده بودم. سی و هفت فرسنگ یا کم و بیش رانده بودم که کنار زدم تا پیاده شوم و به تنم کش و قوسی بدهم. بیابان بود. خشک و بیآب و علف و تکه چمنی هم نبود که بخواهی وارد آن بشوی و قدم بزنی. اردیبهشت بود ولی آفتابِ تیز، گوشت هر موجود زندهای را میسوزاند و استخوان را میپوکاند. کمی دورتر از جاده چند دیوار کاهگلی فروریخته دیده میشد که گویا بقایای آبادی ویران شدهای بودند. به طرف آبادی ویران راه افتادم. نپرس در یک آبادی ویران دنبال چه میگشتم چون نمیدانم. شاید از روی کنجکاوی در شکل و شمایل یک زندگی ویران شده بود که به طرف دیوارهای فروریخته رفتم.
برخی دیوارها به کلی فروریخته و در پای خود تپههای کوچک ساخته بودند و چند دیوار با آن که سر پا بودند ولی خموده و جا به جا ریخته بودند. در پس دیوارهای ویران، میشد شکل کلی خانههای آبادی را دید. با آن که خیلی از جاده دور نشده بودم، ماشین و جاده را دیگر نمیتوانستم ببینم. ناگهان در کنج سایهای در پای یکی از دیوارها چیز عجیبی دیدم که نه تنها توجهام را جلب کرد که مرا به حیرت واداشت. نمیدانم میتوانی حدس بزنی آن موجود عجیب چه بود یا نه! گربهی بیدم خانم وولف. باور نمیکنی؟ خودم هم باورم نمیشد که در آن بیابانِ فرسنگها دور از شهر یک گربه ببینم. چه کسی باور میکند؟ یک گربه در بیابان؟ محال است. حالا اگر روباهی، خرگوشی، موش خرمایی یا سگی در بیابان دیده بودم، یک چیزی، میشد باور کرد. ولی تصدیق میکنی که وجود یک گربه در بیابان چیز غریبی است. آخر گربه حیوان شهری است نه بیابانی. این طور نیست خانم!؟
نزدیکتر رفتم تا وضعیت گربه را ببینم. پیش از آن که نزدیکش شوم، گریخت. هنگام دویدن کپل بیدمش چنان بدمنظر تکان میخورد که آدم چندشش میشد. منظرهی زشتی بود. رفت و دورتر روی دمش نشست و به من زل زد. در پیاش رفتم. هر بار که به او نزدیک میشدم از من میگریخت ولی باز دورتر از من روی دم بریدهاش مینشست و خیرهی من میشد. پشت یکی از آخرین دیوارهای نیمویران آبادی گمش کردم. در سایهی دیواری ایستادم و خیره به نقطهی نامعلومی ماندم. ناگهان تصویری را پیش چشم دیدم یا خیال میکردم که میبینم. نپرس چه طور میشود که ناگهان آن تصویر جلوی چشمانم نقش ببندد یا چه طور ناگهان به خیالم بدود؛ چون برای سؤالت جوابی ندارم. خودم هم نمیدانم. ناگهان آن تصویر را دیدم یا خیال میکردم میبینم. دیدم خانم وولف پشت پنجرهی بستهای با حفاظ آهنی نشسته است و به بیرون نگاه میکند. نور از پنجره بر چهرهی خانم ولف میتابید و چهرهاش را روشن میکرد. میخواستم از خانم وولف دربارهی گربهی بیدمش بپرسم و به او بگویم که گربهی بیدمش را دیدهام. بله خانم وولف میدانم! من زن نیستم، ولی همین چندی پیش گربهی بیدم شما را دیدم. دمبریده از دستم فرار کرد. نتوانستم بگیرمش و الا میآوردم میدادمش به شما.
نمیدانم خانم وولف به چه چیز پشت آن پنجرهی بسته خیره مانده بود. خانم وولف! اگر برای شما پیدا شدن گربهای بیدم سر راهتان، شگفت بوده است، برای من نیز وجود همین گربه در این بیابان بیآب و علف شگفتانگیز بود. حتا اگر گربهی دمدار هم دیده بودم تعجب میکردم. از شما میپرسم. وجود گربه ـدمدار یا بیدمـ در یک بیابان بیآب و علف، بیآت و آشغال، بیکیسهی زباله، دور از شهر و آدمها، شگفت نیست؟ خانم وولف! آن جا تکه چمن سبزی، دیوارهای بلند و شکوهمند کلیسایی یا کتابخانهای که مرا به آن راه ندهند، وجود نداشت تا وجود گربهای بیدم در پناه سایهی آنها را توجیه کند. آن جا یک آبادی ویران بود. پس میبینید شگفتی من از دیدن گربه به جا است!؟
همین طور که پی گربه میگشتم، در راه سه قطره خون دیدم. شاید سه قطره خون متعلق به گربهای بود که دمش را کنده بودند. قطرههای خون، خشکیده و کهنه و معلوم نبود متعلق به چه زمانی است. از همین جا بود که شک برم داشت. من زن نیستم ولی آن گربه را دیدم. مگر گربهی بیدم فقط سر راه زنها سبز میشود؟ ولی آن گربه در آن آبادی ویران سر راه من پیدایش شده بود. نمیدانم. شاید هم زن باشم! شاید دوجنسی باشم! شاید بدون جنسیت باشم! نمیدانم! ولی من آن گربه را دیدم. باور کن تصور و خیال نبود. گربه واقعیت داشت. بعد خودم هم شک کردم. نه به عینی بودن گربه. به این که نکند در زمان گم شدهام. شک کردم نکند این بیابان و گربهی بیدم دور از شهر، در زمانی دیگر سر راه من سبز شدهاند. آیا زمانها در هم تنیده و گم شده بودند؟
گربهی بیدم هم در بیابان غنیمتی است. ناگاه دوباره دیدمش. دیدمش که همان طوری روی دمش نشسته و زل زده است به من. دنبالش رفتم. تا غروب همین طور از این سو به آن سو رفت. انگار مرا به جایی میکشاند. در گرگ و میش شامگاه فقط برق چشمهایش بود که مرا راهنمایی میکرد و به دنبال خود میکشید. نمیدانم چرا آن گربه مرا مسحور خود کرده بود که با وجود خستگی و گرسنگی آن قدر پیاش رفتم تا وقتی که در تاریکی گمش کردم. بیابان تاریک و دراز بود. وقتی فهمیدم راه را گم کردهام و در دل بیابان تاریک اسیر شدهام که از یافتن گربه دلسرد شده بودم. چه طور میتوانستم جادهی سیاه را در شب سیاه بازببینم؟
آیا آن گربه برای من نشانهای نبود؟ فکر کردم. اگر در بیابانی تاریک در شبی دراز گرفتار آمدم و گربهای سر راهم پیدا نشد، یا حتا پیدا میشد ولی سیاهی غلیظ، برق چشمانش را میبلعید و من نمیتوانستم گربه را ببینم، آیا باید تا برآمدن دوبارهی آفتاب صبر میکردم؟ اگر در سرمای شب کویر تلف میشدم چه؟ در این افکار غرق بودم و فکر میکردم.
ساعت مچیام را به گوش چسباندم. کار میکرد. پس عقربههای شبرنگش زمان را درست نشان میدادند. کمی از دوازده نیمهشب گذشته بود. دست راست جایی که ایستاده بودم چیزی مثل یک سایهی سفید، لحظهای نظرم را جلب کرد. به سویش رفتم. ماشینم بود.
آن سال بیباران بود. وسطهای اردیبهشت بود ولی یک بار هم باران نزده بود. میدانی که در سال بیباران مردم به کنار دریا پناه میبرند، ولی من ماشینم را سوار شدم و راه بیابان را به شوق تازه کردن خاطرههای سالهایی که کویر دشت میشد، در پیش گرفتم. صبح بود و آفتاب از میان پارهابرهای سرگردان که اصلن قصد باریدن نداشتند، بر تن لخت زمین میبارید. جاده خلوت بود و تا آن موقع ماشین دیگری در جاده ندیده بودم. سی و هفت فرسنگ یا کم و بیش رانده بودم که کنار زدم تا پیاده شوم و به تنم کش و قوسی بدهم. بیابان بود. خشک و بیآب و علف و تکه چمنی هم نبود که بخواهی وارد آن بشوی و قدم بزنی. اردیبهشت بود ولی آفتابِ تیز، گوشت هر موجود زندهای را میسوزاند و استخوان را میپوکاند. کمی دورتر از جاده چند دیوار کاهگلی فروریخته دیده میشد که گویا بقایای آبادی ویران شدهای بودند. به طرف آبادی ویران راه افتادم. نپرس در یک آبادی ویران دنبال چه میگشتم چون نمیدانم. شاید از روی کنجکاوی در شکل و شمایل یک زندگی ویران شده بود که به طرف دیوارهای فروریخته رفتم.
برخی دیوارها به کلی فروریخته و در پای خود تپههای کوچک ساخته بودند و چند دیوار با آن که سر پا بودند ولی خموده و جا به جا ریخته بودند. در پس دیوارهای ویران، میشد شکل کلی خانههای آبادی را دید. با آن که خیلی از جاده دور نشده بودم، ماشین و جاده را دیگر نمیتوانستم ببینم. ناگهان در کنج سایهای در پای یکی از دیوارها چیز عجیبی دیدم که نه تنها توجهام را جلب کرد که مرا به حیرت واداشت. نمیدانم میتوانی حدس بزنی آن موجود عجیب چه بود یا نه! گربهی بیدم خانم وولف. باور نمیکنی؟ خودم هم باورم نمیشد که در آن بیابانِ فرسنگها دور از شهر یک گربه ببینم. چه کسی باور میکند؟ یک گربه در بیابان؟ محال است. حالا اگر روباهی، خرگوشی، موش خرمایی یا سگی در بیابان دیده بودم، یک چیزی، میشد باور کرد. ولی تصدیق میکنی که وجود یک گربه در بیابان چیز غریبی است. آخر گربه حیوان شهری است نه بیابانی. این طور نیست خانم!؟
نزدیکتر رفتم تا وضعیت گربه را ببینم. پیش از آن که نزدیکش شوم، گریخت. هنگام دویدن کپل بیدمش چنان بدمنظر تکان میخورد که آدم چندشش میشد. منظرهی زشتی بود. رفت و دورتر روی دمش نشست و به من زل زد. در پیاش رفتم. هر بار که به او نزدیک میشدم از من میگریخت ولی باز دورتر از من روی دم بریدهاش مینشست و خیرهی من میشد. پشت یکی از آخرین دیوارهای نیمویران آبادی گمش کردم. در سایهی دیواری ایستادم و خیره به نقطهی نامعلومی ماندم. ناگهان تصویری را پیش چشم دیدم یا خیال میکردم که میبینم. نپرس چه طور میشود که ناگهان آن تصویر جلوی چشمانم نقش ببندد یا چه طور ناگهان به خیالم بدود؛ چون برای سؤالت جوابی ندارم. خودم هم نمیدانم. ناگهان آن تصویر را دیدم یا خیال میکردم میبینم. دیدم خانم وولف پشت پنجرهی بستهای با حفاظ آهنی نشسته است و به بیرون نگاه میکند. نور از پنجره بر چهرهی خانم ولف میتابید و چهرهاش را روشن میکرد. میخواستم از خانم وولف دربارهی گربهی بیدمش بپرسم و به او بگویم که گربهی بیدمش را دیدهام. بله خانم وولف میدانم! من زن نیستم، ولی همین چندی پیش گربهی بیدم شما را دیدم. دمبریده از دستم فرار کرد. نتوانستم بگیرمش و الا میآوردم میدادمش به شما.
نمیدانم خانم وولف به چه چیز پشت آن پنجرهی بسته خیره مانده بود. خانم وولف! اگر برای شما پیدا شدن گربهای بیدم سر راهتان، شگفت بوده است، برای من نیز وجود همین گربه در این بیابان بیآب و علف شگفتانگیز بود. حتا اگر گربهی دمدار هم دیده بودم تعجب میکردم. از شما میپرسم. وجود گربه ـدمدار یا بیدمـ در یک بیابان بیآب و علف، بیآت و آشغال، بیکیسهی زباله، دور از شهر و آدمها، شگفت نیست؟ خانم وولف! آن جا تکه چمن سبزی، دیوارهای بلند و شکوهمند کلیسایی یا کتابخانهای که مرا به آن راه ندهند، وجود نداشت تا وجود گربهای بیدم در پناه سایهی آنها را توجیه کند. آن جا یک آبادی ویران بود. پس میبینید شگفتی من از دیدن گربه به جا است!؟
همین طور که پی گربه میگشتم، در راه سه قطره خون دیدم. شاید سه قطره خون متعلق به گربهای بود که دمش را کنده بودند. قطرههای خون، خشکیده و کهنه و معلوم نبود متعلق به چه زمانی است. از همین جا بود که شک برم داشت. من زن نیستم ولی آن گربه را دیدم. مگر گربهی بیدم فقط سر راه زنها سبز میشود؟ ولی آن گربه در آن آبادی ویران سر راه من پیدایش شده بود. نمیدانم. شاید هم زن باشم! شاید دوجنسی باشم! شاید بدون جنسیت باشم! نمیدانم! ولی من آن گربه را دیدم. باور کن تصور و خیال نبود. گربه واقعیت داشت. بعد خودم هم شک کردم. نه به عینی بودن گربه. به این که نکند در زمان گم شدهام. شک کردم نکند این بیابان و گربهی بیدم دور از شهر، در زمانی دیگر سر راه من سبز شدهاند. آیا زمانها در هم تنیده و گم شده بودند؟
گربهی بیدم هم در بیابان غنیمتی است. ناگاه دوباره دیدمش. دیدمش که همان طوری روی دمش نشسته و زل زده است به من. دنبالش رفتم. تا غروب همین طور از این سو به آن سو رفت. انگار مرا به جایی میکشاند. در گرگ و میش شامگاه فقط برق چشمهایش بود که مرا راهنمایی میکرد و به دنبال خود میکشید. نمیدانم چرا آن گربه مرا مسحور خود کرده بود که با وجود خستگی و گرسنگی آن قدر پیاش رفتم تا وقتی که در تاریکی گمش کردم. بیابان تاریک و دراز بود. وقتی فهمیدم راه را گم کردهام و در دل بیابان تاریک اسیر شدهام که از یافتن گربه دلسرد شده بودم. چه طور میتوانستم جادهی سیاه را در شب سیاه بازببینم؟
آیا آن گربه برای من نشانهای نبود؟ فکر کردم. اگر در بیابانی تاریک در شبی دراز گرفتار آمدم و گربهای سر راهم پیدا نشد، یا حتا پیدا میشد ولی سیاهی غلیظ، برق چشمانش را میبلعید و من نمیتوانستم گربه را ببینم، آیا باید تا برآمدن دوبارهی آفتاب صبر میکردم؟ اگر در سرمای شب کویر تلف میشدم چه؟ در این افکار غرق بودم و فکر میکردم.
ساعت مچیام را به گوش چسباندم. کار میکرد. پس عقربههای شبرنگش زمان را درست نشان میدادند. کمی از دوازده نیمهشب گذشته بود. دست راست جایی که ایستاده بودم چیزی مثل یک سایهی سفید، لحظهای نظرم را جلب کرد. به سویش رفتم. ماشینم بود.