PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : امام حسن عسکری علیه السلام به روایت اصول کافی



sorna
09-25-2011, 12:08 AM
زندگانى حضرت ابى محمد حسن بن على امام يازدهم عليهماالسلام :



بَابُ مَوْلِدِ أَبِي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ (ع)




شـَهـْرِ رَبـِيعٍ الْآخِرِ سَنَةَ اثْنَتَيْنِ وَ ثَلَاثِينَ وَ مِائَتَيْنِ وَ قُبِضَ (ع) يَوْمَ الْجُمُعَةِ لِثَمَانِ لَيَالٍ خَلَوْنَ مِنْ شَهْرِ رَبِيعٍ الْأَوَّلِ سَنَةَ سِتِّينَ وَ مِائَتَيْنِ وَ هُوَ ابْنُ ثَمَانٍ وَ عِشْرِينَ سَنَةً وَ دُفـِنَ فـِى دَارِهِ فـِى الْبـَيْتِ الَّذِى دُفِنَ فِيهِ أَبُوهُ بِسُرَّ مَنْ رَأَى وَ أُمُّهُ أُمُّ وَلَدٍ يُقَالُ لَهَا حُدَيْثٌ وَ قِيلَ سَوْسَنُ




آن حـضـرت در مـاه (رمـضـان و طـبـق نـسـخـه ديـگـر در مـاه ) ربـيـع الاخـر بـه سـال 232 مـتـولد شـد، و در روز جـمـعـه هـشـتـم ربـيـع الاول سـال 260 بـه سـن 28 سـالگى در گذشت و در خانه خودش كه پدرش هم در آنجا دفن شده بود بخاك سپرده شد، مادرش ام ولد و نامش حديث (يا سوسن ) بوده است.




اصول كافى جلد 2 صفحه447

sorna
09-25-2011, 12:09 AM
1- الْحـُسـَيـْنُ بـْنُ مـُحَمَّدٍ الْأَشْعَرِيُّ وَ مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى وَ غَيْرُهُمَا قَالُوا كَانَ أَحْمَدُ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ بـْنِ خـَاقـَانَ عـَلَى الضِّيَاعَ وَ الْخَرَاجِ بِقُمَّ فَجَرَى فِى مَجْلِسِهِ يَوْماً ذِكْرُ الْعَلَوِيَّةِ وَ مـَذَاهـِبـِهـِمْ وَ كـَانَ شـَدِيـدَ النَّصـْبِ فـَقـَالَ مـَا رَأَيـْتُ وَ لَا عـَرَفـْتُ بِسُرَّ مَنْ رَأَى رَجُلًا مِنَ الْعـَلَوِيَّةِ مـِثـْلَ الْحـَسـَنِ بـْنِ عـَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا فِي هَدْيِهِ وَ سُكُونِهِ وَ عَفَافِهِ وَ نُبْلِهِ وَ كَرَمِهِ عِنْدَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ بَنِى هَاشِمٍ وَ تَقْدِيمِهِمْ إِيَّاهُ عَلَى ذَوِى السِّنِّ مِنْهُمْ وَ الْخَطَرِ وَ كـَذَلِكَ الْقـُوَّادِ وَ الْوُزَرَاءِ وَ عَامَّةِ النَّاسِ فَإِنِّى كُنْتُ يَوْماً قَائِماً عَلَى رَأْسِ أَبِى وَ هُوَ يَوْمُ مـَجـْلِسـِهِ لِلنَّاسِ إِذْ دَخـَلَ عـَلَيـْهِ حـُجَّابـُهُ فـَقـَالُوا أَبـُو مـُحَمَّدِ بْنُ الرِّضَا بِالْبَابِ فَقَالَ بـِصـَوْتٍ عَالٍ ائْذَنُوا لَهُ فَتَعَجَّبْتُ مِمَّا سَمِعْتُ مِنْهُمْ أَنَّهُمْ جَسَرُوا يُكَنُّونَ رَجُلًا عَلَى أَبِى بـِحـَضـْرَتـِهِ وَ لَمْ يـُكـَنَّ عِنْدَهُ إِلَّا خَلِيفَةٌ أَوْ وَلِيُّ عَهْدٍ أَوْ مَنْ أَمَرَ السُّلْطَانُ أَنْ يُكَنَّى ....




ترجمه روايت شريفه:




احـمـد بـن عـبـدالله خـاقان كه دشمنى سختى با على و اولادش داشت ، متصدى املاك و خراج شـهـر قـم بـود. روزى در مـجـلسـش از عـلويـان و مذاهبشان سخن به ميان آمد، او گفت : من در سامره مردى از اولاد على را از لحاظ رفتار و وقار و پاكدامنى و نجاست و بزرگوارى در خـانـواده خـودش و بـنى هاشم مانند حسن بن على بن محمد، ابن الرضا نديدم و نشناختم كه خـانـدان خـودش و بـنـى هـاشـم و سـرلشـكـران وزيـران و هـمـه مـردم او را بـر سال خورده گان و اشراف مقدم بدارند. زيرا من روزى بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بـود كـه بـراى پـذيـرفتن مردم مى نشست ، ناگاه دربانانش در آمدند و گفتند ابو مـحـمـد، ابـن الرضا دم در است ، پدرم به آواز بلند گفت : اجازه اش دهيد. من تعجب كردم از اينكه در محضر پدرم مردى را بكنيه معرفى كردند، در صورتى كه جز خليفه و وليعهد و نماينده سلطان نزد او به كنيه معرفى نمى شد.....

sorna
09-25-2011, 12:09 AM
سـپس مردى گندمگون ، خوش اندام ، نيكو رخسار، خوش پيكر، تازه جوان با جلالت و هيبت وارد شد، چون نگاه پدرم به او افتاد، برخاست و چند قدم استقبالش كرد، با آنكه گمان نـدارم چنين كارى را نسبت به هيچ بنى هاشم و سرلشكرى بكند، چون نزديكش ، رسيد با او مـعـانـقـه كـرد و صورت و سينه اش بوسيد و دستش را گرفت و روى مسندى كه خودش نـشـسـتـه بـود، او را نشانيد، و پهلوى او نشست و متوجه او شد و با او به سخن پرداخت و خود را قربان او مى كرد، من از آنچه از پدرم مى ديدم در شگفت بودم كه دربان آمد و گفت مـوفـق (بـرادر و سـرلشـكـر خـليـفـه عـباسى ) آمده است و هر گاه موفق نزد پدرم مى آمد، دربـانـان و افـسـران مـخـصـوصـش جلو مى رفتند و از در خانه تا مسند پدرم به صف مى ايـسـتـادنـد تـا او بـيـايـد و برود، پدرم رو به ابى محمد داشت و با او سخن مى گفت تا نـگـاهـش بـه غـلامـان مخصوص موفق افتاد، آنگاه گفت : خدا مرا قربانت كند، اكنون هرگاه بـخـواهيد (مى توانيد تشريف ببريد) و به دربانانش گفت : او را از پشت صف ببريد تا آن مرد يعنى موفق او را نبيند. او برخاست و پدرم هم برخاست و با او معانقه كرد و برفت.


مـن بـه دربـانـان و غـلامـان پدرم گفتم : واى بر شما!! اين چه شخصى بود كه او را با كنيه به پدرم معرفى كرديد و پدرم با او چنين رفتار كرد؟ گفتند: او از اولاد على است و او را حـسـن بـن عـلى مى نامند و به ابن الرضا معرفى مى شود، شگفتم افزون گشت و در تـمام آن روز پريشان و نا آرام بودم و درباره او و آنچه او رفتار پدرم نسبت به او ديده بـودم مـى انـديـشـيـدم تا شب شد، و عادت پدرم اين بود كه نماز عشا را مى گزارد، سپس بـراى مـشـورتـهـاى مورد نياز و آنچه بايد به عرض سلطان برسد مجلس مى كرد. چون نـمـازش را گـزارد و جـلوس كرد، آمدم و در برابرش نشستم ، در حالى كه ديگرى نزد او نبود...

sorna
09-25-2011, 12:09 AM
بـه مـن گـفـت ! احـمـد! كـارى دارى ؟ گـفـتـم آرى ، پـدر! اگـر اجـازه دهـى سـؤ ال كـنـم ، گـفت : پسر جان اجازه دادم ، هر چه خواهى بگو. گفتم ، اى پدر! مردى كه امروز صـبـح ديـدم نـسـبـت بـه او احـترام و بزرگداشت و تعظيم نمودى و خود و پدر و مادرت را قربانش كردى كه بود؟ گفت ، پسر جان ! او امام رافضيان است ، او حسن بن على است كه بـابـن رضـا مـعـروفـست ، آنگاه ساعتى سكوت كرد و سپس گفت : پسر جان ! اگر امامت از خلفاء بنى عباس جدا شود، هيچكس از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست و او براى فضيلت و پـاكـدامـنـى و رفتار و خويشتندارى و پرهيزگارى و عبادت و اخلاق شريف و شايستگيش سـزاوار خـلافـت مـى بـاشـد اگـر پـدرش را مـى ديـدى ، مـردى بـود روشنفكر، نجيب ، با فـضـيـلت ، بـا آنـچـه از پـدرم شـنـيدم ، ناراحتى و انديشه و خشمم بر او افزون گشت و كردار و گفتار او را نسبت به وى زياده از حد دانستم . پس از آن انديشه اى جز پرسش از حـال او و جـسـتـجـوى دربـاره او نـداشتم . از هر يك از بنى هاشم و سران و نويسندگان و قـضـات و فـقـهـا و مردم ديگر كه مى پرسيدم ، او را در نهايت احترام و بزرگوارى و مقام بـلنـد و سـخـن نيك و تقديم بر تمام فاميل و بزرگترانش معرفى مى كردند. سپس مقام و ارزش او در نـظـرم بـزرگ شـد، زيـرا هـيـچ دشمن و دوست او را نديدم ، جز آنكه از او به نيكى ياد مى كرد و مدحش مى نمود...

sorna
09-25-2011, 12:09 AM
يـكـى از حـضـار مـجـلس كـه اشعرى مذهب بود گفت : اى ابابكر از برادرش ‍ جعفر چه خبر دارى ؟ گـفت : جعفر كيست كه حالش را بپرسى و او را همدوش حسن (بن على ، ابن الرضا) سـازى : او متجاهر بفسق و آلوده و بى آبرو و دائم الخمر و پست ترين مردى كه ديده اى (ديده ام ) مى باشد و پرده در خود و بى وزن و سفيه است .


در زمـان وفات حسن بن على سر گذشتى از سلطان و اصحابش پيش آمد كه من تعجب كردم و گمان نمى كردم چنان شود و آن سر گذشت اين بود كه : چون ابن الرضا بيمار شود، به پدرم خبر دادند كه او بيمار است . پدرم فورى سوار شد و بدارالخلافه رفت و زود بر گشت و پنج تن از خدمتگزاران اميرالمؤ منين (متعمد عباسى ) كه همگى از ثقات و خواص بـودنـد و تـحـرير (خادم مخصوص خليفه ) هم در ميان آنها بود، همراهش بودند. پدرم به آنـهـا دسـتـور داد كـه در خانه حسن بن على باشند و از حالش خبر گيرند و به چند تن از پـزشگان هم پيغام داد كه شبانه روز در منزلش باشند و بقاضى القضات پيغام داد كه نـزد او بـيـايـد و بـه او دسـتـور داد كـه ده تـن از اصـاحـبـش را كـه نـسـبـت بدين و امانت و پـرهـيـزگـارى آنـهـا اطـمـيـنـان دارد احـضـار كـنـد و بـه منزل آن حضرت فرستد تا شبانه روز در آنجا باشند.

همه اين اشخاص آنجا بودند تا آن حضرت وفات كرد، و شره سامره يك پارچه ناله شد، سـلطـان مـأمورى به خانه حضرت فرستاد كه اتاقها را بازرسى كرد و هر چه در آنجا بـود، مـهـر و مـوم نمود و در جستجوى فرزند او بود، و زنانى كه آبستنى را تشخيص مى دادنـد آوردنـد و كـنيزان آن حضرت را بازرسى كردند، يكى از آنها گفت : در اينجا كنيزى اسـت كـه آبستن است ، او را در اتاقى نگه داشتند و نحرير خادم و اصحابش را با چند زن بـر او گـمـاشـتـند، سپس آماده تجهيز آن حضرت شدند و بازارها را بستند و بنى هاشم و سرلشكران و پدرم و مردم ديگر دنبال جنازه اش ‍ بودند، در آن روز سامره مانند روز قيامت شده بود...