PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگانى ابوالحسن موسى بن جعفر عليهم السلام :



sorna
09-25-2011, 12:01 AM
بَابُ مَوْلِدِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ (ع)




وُلِدَ أَبـُو الْحَسَنِ مُوسَى (ع) بِالْأَبْوَاءِ سَنَةَ ثَمَانٍ وَ عِشْرِينَ وَ مِائَةٍ وَ قَالَ بَعْضُهُمْ تِسْعٍ وَ عِشْرِينَ وَ مِائَةٍ وَ قُبِضَ (ع) لِسِتٍّ خَلَوْنَ مِنْ رَجَبٍ مِنْ سَنَةِ ثَلَاثٍ وَ ثَمَانِينَ وَ مِائَةٍ وَ هُوَ ابْنُ أَرْبـَعٍ أَوْ خـَمـْسٍ وَ خَمْسِينَ سَنَةً وَ قُبِضَ (ع) بِبَغْدَادَ فِى حَبْسِ السِّنْدِيِّ بْنِ شَاهَكَ وَ كَانَ هـَارُونُ حـَمـَلَهُ مـِنَ الْمـَدِينَةِ لِعَشْرِ لَيَالٍ بَقِينَ مِنْ شَوَّالٍ سَنَةَ تِسْعٍ وَ سَبْعِينَ وَ مِائَةٍ وَ قَدْ قَدِمَ هَارُونُ الْمَدِينَةَ مُنْصَرَفَهُ مِنْ عُمْرَةِ شَهْرِ رَمَضَانَ ثُمَّ شَخَصَ هَارُونُ إِلَى الْحَجِّ وَ حَمَلَهُ مَعَهُ ثـُمَّ انـْصـَرَفَ عـَلَى طـَرِيـقِ الْبـَصـْرَةِ فَحَبَسَهُ عِنْدَ عِيسَى بْنِ جَعْفَرٍ ثُمَّ أَشْخَصَهُ إِلَى بـَغـْدَادَ فـَحـَبـَسـَهُ عِنْدَ السِّنْدِيِّ بْنِ شَاهَكَ فَتُوُفِّيَ ع فِي حَبْسِهِ وَ دُفِنَ بِبَغْدَادَ فِى مَقْبَرَةِ قُرَيْشٍ وَ أُمُّهُ أُمُّ وَلَدٍ يُقَالُ لَهَا حَمِيدَةُ


ترجمه روايت شريفه:

ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام به سال 128 و بقولى در 129 در ابواء (منزلى اسـت مـيـان مـكـه و مـديـنـه ) مـتـولد شـد و در شـشـم مـاه رجـب سـال 183 بـه سن 54 سالگى در گذشت ، وفاتش در بغداد. در زندان سندى بن شاهك بـوده و هـارون الرشـيـد آن حـضـرت را در بـيـسـتـم شـوال سـال 179 از مـديـنه بيرون كرد، و هارون در ماه رمضان زمانى كه از عمره باز مى گشت و امام نزد عيسى بن جعفر زندانى كرد، باز او را به بغداد فرستاد و نزد سندى بن شـاهـك زنـدانـى كرد، آن حضرت در زندان سندى در بغداد در گذشت و در قبرستان قريش به خاك سپرده شد. مادرش ام ولد و نامش حميده بود.



اصول كافى جلد 2 صفحه 384

sorna
09-25-2011, 12:02 AM
2- الْحـُسـَيـْنُ بـْنُ مـُحـَمَّدٍ الْأَشْعَرِيُّ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ السِّنْدِيِّ الْقُمِّيِّ قَالَ حـَدَّثَنَا عِيسَى بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ أَبِيهِ قَالَ دَخَلَ ابْنُ عُكَّاشَةَ بْنِ مِحْصَنٍ الْأَسَدِيُّ عَلَى أَبـِي جـَعْفَرٍ وَ كَانَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَائِماً عِنْدَهُ فَقَدَّمَ إِلَيْهِ عِنَباً فَقَالَ حَبَّةً حَبَّةً يَأْكُلُهُ الشَّيْخُ الْكَبِيرُ وَ الصَّبِيُّ الصَّغِيرُ وَ ثَلَاثَةً وَ أَرْبَعَةً يَأْكُلُهُ مَنْ يَظُنُّ أَنَّهُ لَا يَشْبَعُ وَ كـُلْهُ حـَبَّتـَيـْنِ حَبَّتَيْنِ فَإِنَّهُ يُسْتَحَبُّ فَقَالَ لِأَبِى جَعْفَرٍ (ع) لِأَيِّ شَيْءٍ لَا تُزَوِّجُ أَبَا عـَبـْدِ اللَّهِ فـَقـَدْ أَدْرَكَ التَّزْوِيـجَ قـَالَ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ صُرَّةٌ مَخْتُومَةٌ فَقَالَ أَمَا إِنَّهُ سَيَجِى ءُ نـَخَّاسٌ مـِنْ أَهـْلِ بَرْبَرَ فَيَنْزِلُ دَارَ مَيْمُونٍ فَنَشْتَرِى لَهُ بِهَذِهِ الصُّرَّةِ جَارِيَةً قَالَ فَأَتَى لِذَلِكَ مـَا أَتـَى فـَدَخـَلْنـَا يـَوْمـاً عَلَى أَبِى جَعْفَرٍ (ع) فَقَالَ أَ لَا أُخْبِرُكُمْ عَنِ النَّخَّاسِ الَّذِى ذَكـَرْتـُهُ لَكـُمْ قـَدْ قـَدِمَ فَاذْهَبُوا فَاشْتَرُوا بِهَذِهِ الصُّرَّةِ مِنْهُ جَارِيَةً قَالَ فَأَتَيْنَا النَّخَّاسَ فـَقـَالَ قـَدْ بـِعـْتُ مـَا كـَانَ عِنْدِى إِلَّا جَارِيَتَيْنِ مَرِيضَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا أَمْثَلُ مِنَ الْأُخْرَى قُلْنَا فـَأَخـْرِجـْهـُمـَا حـَتَّى نـَنـْظـُرَ إِلَيـْهـِمَا فَأَخْرَجَهُمَا فَقُلْنَا بِكَمْ تَبِيعُنَا هَذِهِ الْمُتَمَاثِلَةَ قَالَ بـِسـَبْعِينَ دِينَاراً...




پـدر عـيسى بن عبدالرحمن گويد: ابن عكاشه خدمت امام باقر عليه السلام آمد و امام صادق عـليـه السـلام نـزدش ايـستاده بود، قدرى انگور برايش آوردند، حضرت فرمود: پيرمرد سالخورده و كودك خردسال انگور را دانه دانه مى خورد و كسى كه مى ترسد سير نشود، سه و چهار دانه مى خوردند و تو دو دانه دو دانه بخور كه مستحب است.


سـپـس ابـن عـكـاشـه بـه امـام بـاقر عليه السلام عرض كرد: چرا براى ابو عبداللّه (امام صادق عليه السلام ) زن نمى گيريد؟ او كه به سن ازدواج رسيده است.


امـام بـاقـر عـليـه السـلام كـه در بـرابـرش كـيـسـه پـول سـر بـه مـهـرى بـود، فـرمـود: بـه زودى بـرده فـروشـى از اهـل بـربـر مـى آيـد و در دار مـيـمـون مـنـزل مـى كـنـد بـا ايـن كـه كـيـسـه پـول ، دخـتـرى بـرده بـرايـش مـى خـريم ، مدتى گذشت تا آنكه ما روزى خدمت امام باقر عـليـه السـلام رسـيـديـم ، بـمـا فرمود: مى خواهيد بشما خبر دهم از آن برده فروشى كه بـشـمـا گـفـتـم ، آمـده اسـت ؟ بـرويـد و بـا ايـن كـيـسـه پول از او دخترى بخريد.

مـا نـزد بـرده فروش آمديم : او گفت : هر چه داشتم فروختم مگر دو دخترك بيمار كه يكى آنـهـا از ديـگـرى بهتر است (اميد بهبوديش بيشتر است ) گفتيم : آنها را بياور تا ببينيم ، چـون آورد، گـفـتـيـم : ايـن نيكوتر را (نزديك بهبودى را) چندمى فروشى ؟ گفت به هفتاد اشـرفـى ،...

sorna
09-25-2011, 12:03 AM
گفتيم: احسان كن (تخفيفى بده ) گفت : از 70 اشرفى كمتر نمى دهم . گفتيم : او را به همين كيسه پول مى خريم هر چه بود، ما نمى دانيم در آن چقدر است مردى كه سر و ريـش سـفـيـدى داشـت نـزد او بود، گفت : باز كنيد و بشماريد، برده فروش گفت : باز نـكـنـيـد زيـرا اگـر از 70 اشرفى دو جو * كمتر باشد نمى فرشم ، پيرمرد گـفـت : نـزديـك بـيـائيـد، مـا نـزديـكـش رفـتـيم و مهر كیسه را باز كرديم و اشرفى ها را شـمـرديـم ، بـى كـم و زيـاد 70 اشـرفـى بـود، دخـتـر را تحويل گرفتيم و نزد امام باقر عليه السلام برديم ، جعفر عليه السلام نزدش ايستاده بود.

امام باقر عليه السلام سرگذشت ما را بخود ما خبر داد، سپس خدا را سپاس و ستايش كرد و بـه دخـتـر فـرمـود: "نـامـت چـيـسـت ؟" گـفـت : حـميده ، فرمود: "حميده باشى در دنيا و محموده** بـاشـى در آخـرت ، بـگـو بدانم دوشيزه هستى يا بيوه ؟ گفت : دوشيزه ام ، فرمود: "چگونه تو دوشيزه اى ، در صورتى كه هر دخترى كه دست برده فروشان افتد خـرابش مى كنند؟" دختر گفت : او نزد من مى آمد و در وضعى كه شوهر با زنش مى نشيند مى نشست ، ولى خدا مرد سر و ريش سفيدى را بر او مسلط مى كرد و او را چندان سيلى ميزد كه از نـزد مـن بر مى خاست ، او چند بار با من چنين كرد و پيرمرد هم چند بار با او چنان كرد، سـپـس ‍ فرمود: "اى جعفر اين دختر را نزد خود بر و بهترين شخص روى زمين ، يعنى موسى بن جعفر عليهماالسلام از او متولد شد."




اصول كافى جلد 2 صفحه 384 روايت 1





* حبه: به وزن دو جو و یک شصتم دینار است.

** حمیده و محموده: ستوده و پسندیده

sorna
09-25-2011, 12:03 AM
ترجمه روايت شريفه :


امـام صـادق عـليـه السـلام فـرمـود: حـميده از پليديها پاكست مانند شمش ‍ طلا، فرشتگان همواره او را نگهدارى كردند تا به من رسيد بجهت كرامتى كه خدا نسبت به من و حجت پس از من فرمود.



اصول كافى جلد 2 صفحه 387 روايت2

sorna
09-25-2011, 12:03 AM
ترجمه روايت شريفه :


ابـو خـالد ربـالى گويد: چون موسى بن جعفر عليه السلام را در نخستين بار نزد مهدى عـباسى مى بردند در زباله منزل كرد، من با او سخن مى گفتم . حضرت مرا اندوهگين ديد. فرمود: اى ابـا خـالد چـرا ترا اندوهگين مى بينم ؟ گفتم : چگونه اندوهگين نباشم ، در صورتيكه شما را بسوى اين طغيانگر مى برند و نمى دانم چه بسرت مى آيد.


فـرمـود: مـرا بـاكى نيست ، چون فلان ماه و فلان روز رسد، در سر يك ميلى خود را به من بـرسان ، پس از آن ، من كارى جز شمردن ماهها و روزها نداشتم تا آنروز (كه امام فرموده بـود) فـرا رسـيـد. خـود را بـسـر يـك مـيلى رسانيدم و آنجا بودم تا نزديك بود خورشيد غـروب كـنـد، شـيـطـان در دلم وسـوسـه كرد و ترسيدم در آنچه امام فرموده شك كنم . كه نـاگـاه يـك سـيـاهـى را ديـدم از طـرف عـراق پيش مى آيد، من به پيشوازشان رفتم . ديدم حـضـرت ابـوالحـسن (موسى بن جعفر) عليه السلام در جلو قافله بر استرى سوار است . بـه مـن فـرمـود: آهـاى ابـا خـالد (بـاز هـم بـگـو اى ابا خالد!) عرض كردم : لبيك يا ابن رسـول اللّه فـرمـود: شك نكن ، زيرا شيطان دوست دارد كه تو شك كنى ، من عرض كردم : خـدا را شـكـر كـه شـمـا را از چـنـگ آنـهـا خـلاص كـرد، فـرمـود: مـرا بار ديگر بسوى آنها بازگشتى است كه از چنگشان خلاص نشوم (و در زندان سندى بن شاهك جان سپارم ).


اصول كافى جلد 2 صفحه 387 روايت 3