shirin71
09-24-2011, 03:16 PM
http://www.persianv.com/khabar/shohreh-lorestani2.jpg
در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت.
http://www.persianv.com/uc/out.php/i25998_04.jpg
در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.
کودکی
پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه میکرد و سر کار میرفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمیکردیم چیزی به اسم زن خانهدار هم وجود داشته باشد.
در همان بازیهای کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمتشان هدایت میکرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایشهای کودکانهام را خودم کارگردانی میکردم. در خانهمان پردهای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا میکرد. من همه را جلوی این پرده به صف مینشاندم و با صدای بلند اعلام میکردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا میکند.
بعد پرده را کنار میکشیدم و شروع به اجرا میکردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در میآوردم، از اعضای خانواده تا برنامههای روز تلویزیون و شخصیتهای روز، تقلید صدا میکردم، جوک میگفتم و... ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر میرفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر میرفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.
قهرمان دوران کودکیام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی میشناختند و مجلسگرمکن و اسباب شوخی و خنده محفلهای خانوادگی بودم.
همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتیهای قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعتها پشت آن قایم میشدم و در سکوت حرفهای همه را یادداشت میکردم. بدون اینکه آگاه باشم، دیالوگنویسی را تجربه میکردم. بعد از مخفیگاهم بیرون میآمدم و میگفتم ساکت، ساکت... و تعریف میکردم هر کسی چه گفته بود. يكي از تفريحات من و برادر كوچكم در تابستانها که مدرسه نداشتيم، اين بود كه با پدرم به دادگستري ميرفتيم. وقتي مراجعين ميآمدند، زير ميز پدر پنهان ميشديم و يواشکي آنها را از لاي ترک ميز زير نظر گرفته و به حرفهایشان گوش ميداديم. عشق ما دعواهاي زن و شوهري بود.
هيچ وقت يادم نميرود روزي مردي با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روي قلبش گذاشت و گفت آقاي قاضي من دارم از دست اين زن ميميرم.اين زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من ديگر زنده نيستم! زن که اين صحنه را ديد با عصبانيت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتيکه دروغگو، بلند شو و نمايش بازي نکن. مرد هم از جايش پريد و گفت: ببينيد آقاي قاضي من راست ميگويم و خودتان ببینید که اين زن با من چه رفتاري ميکند. واقعا صحنه جالبي بود. انگار اجراي زنده نمايشي را جلوي چشمهايم ميديدم. اين صحنهها خاطرات تابستانهاي ما بود.
دوران نوجوانی و جوانی
هميشه گروه تئاتر مدرسه با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت ميبردم. آن اوايل كه بلد نبودم بنویسم حفظ ميكردم. نمایشنامهنویسی که بلد نبودم، اما قصههایی شبیه نمایشنامه مینوشتم و با گروه تئاترمان اجرا میکردم. کمی بزرگتر که شدیم، پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید میآوردند. همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد میافتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای فیلمی جدید دعوت میکردند! من هم عاشقانه تمام فیلمها را چندین بار میدیدم. روزهای خاطرهانگیزی بود.
سال 64 به تهران برگشتیم. من ديپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجيب و غريبي بود. من چند كار را با هم انجام دادم، تصديق و ديپلمم را در اوج بمبارانهای جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالیکه مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تکتکمان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق ميخواندم، در صورتي كه همه چيز در دنیای اطرافم غيرمنطقي بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترمهای اول که اکثر درسهایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و 17 نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کمکم شروع به بازی کردم و توجهها بیشتر به بازیام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلیهای دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و... اما اولین کار جدیام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر میشد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.
اما آپارتمان نقطه اوج کارم بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و... رسید تا دیگر کاملا به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالیکه همیشه ذوق و شوق کارگردانی داشتم.
پرتگاه
شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با اینکه در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچچیز راضی نبودم و دنبال چيز ديگري بودم.
دنبال چيزی مهمتر. هيچ وقت از جايي كه بودم احساس رضايت نداشتم. الان هم همينجور است. این اخلاق شخصی من است. هميشه فكر ميكنم هر جايي كه هستم ميتوانستم يك پله بالاتر باشم. آنقدر به خودم سخت ميگيرم که گاهي دوستان نزديكم ميگويند بابا ول كن، همین جايي كه تو الان هستي، آرزوي خيليهاست. اما من اسیر کمالگرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد یکدفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمانهایی که از جمع کنار میکشم، مشغول کار و نوشتن هستم. وقتي كار ميكنم، احساس خوشبختی میکنم. انگار احساس خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار میکنم و اثری را خلق میکنم، خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت میکنم.
شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی آنقدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در عشق شکست خورد. همهچیز خیلی ساده شروع شد، طوریکه وقتی امروز بهش نگاه میکنم، باورم نمیشود اتفاقی به این سادگی که سادهتر از آن هم قابلحل بود و میتوانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.
داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابلملاحظهای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.
اما آن موقع این داستان ساده و یک خطی برايم اتفاقی بسیار عظيم و سهمگین بود و باعث شد احساس شكستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن افسردگی پناه بردم. احساس کردم همهچیز را باختم و پا پس کشیدم. در سكوت رفتم. احساس كردم من نبايد حرفي بزنم. شاید یک علتش این بود که من نوجوانیام را دیر و در جوانی تجربه کردم.
دغدغه میانسالی
هميشه دغدغه ميانسالي و پيري را داشتم. از زمان خانه پيشكسوتان هميشه قهرمانهاي ذهن من پيرها بوده اند . از كودكي هرگاه مادربزرگم به منزلمان ميآمد، احساس ميكردم ديگر خانه امن است و همهچيز درست ميشود. با اين كه كاري از دستش بر نميآمد. مردی که عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگتر بود، شاید هم به خاطر اوست که قهرمانهای ذهن من همیشه میانسالها هستند. قهرمان فیلمنامههایم همیشه میانسالها هستند. عاشق بچهها هستم، اما پزشکان گفتند به خاطر وسعت بیماریام هرگز نمیتوانم بچهدار بشوم. الان تعدادي بچه گربه دارم كه سرم را با آنها گرم ميكنم. با خودم فكر ميكنم هيچ فرقي بين بچه من و آن بچهاي كه در زاهدان يا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم يك كار ماندگار به وجود بياورم، ممكن است به درد آن بچه هم بخورد و همهچيز را منوط به اين كردم كه چيزي براي آدمها به وجود بياورم كه برايشان ماندگار باشد. به ازدواج فکر نمیکنم، مگر اینکه واقعا یک موقعیت خاصی یکدفعه پیش بیاید. البته واقعا نمیخواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به حبس ابد میکند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسيار مقدس ميدانيم، يعني به اين راحتي نيست كه اگر نشد طلاق ميگيرم. ما يا ازدواج نميكنيم يا اگر ازدواج كرديم، ديگر ول نمي كنيم. ما از آنهايي نيستيم كه به راحتي يك زندگي را رها كنيم و به هر شكلي شده سر آن زندگي ميايستيم. من الان به يك نسل عاشق شدهام، به جوانانهايمان، به بچههايمان و دلم ميخواهد براي آنها كاري بكنم، دلم ميخواهد به گونهاي براي نسل جديد تاثيرگذار باشم.
خوشبختی
از بابت اين كه پدر و مادر خوبي دارم، خواهر و برادر خوبي دارم. خانواده و دوستان خوب و باارزشي دارم، درسي خواندهام، كاري دارم كه برایش تلاش ميكنم و... خودم را انسان خوشبختی میدانم. از اين بابتها ميتوانم در شاخههاي موفقيت نمره قبولي را بگيرم، بنابراين اوضاع خوب است ولي تا آن چه که از نظر خودم کمال است، خيلي فاصله دارم و این را نمي توانم انكار كنم.يك دورهاي در اوج موفقيت بودم و يك دورهاي به پايين كشيده شدم و دوباره خودم را بازآفريني كردم و برگشتم و حالا دارم خيز بلند برميدارم. برايم دعا كنيد، من سرد و گرم چشيده اين حرفه هستم و در اين كار مو سفيد كردهام. شاید به نظر بیاید 45 سال هنوز سن مو سفیدی و پیری نیست اما من بروشور يكي از كارهايم را اين گونه شروع كرده بودم هزار سال پيش آن زمان كه هزار سال جوانتر بودم... گاهي اوقات احساس ميكنم هزار سالهام. در زندگی امروز برای رسیدن به خوشبختی کمکهای زیادی وجود دارد. من هفت سال دورههاي روانشناسي رفتم، كلاسهاي مختلف. هرجا هر دوره و كلاسی بود شركت ميكردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت کردم. به هر حال این فضاها و آموزشها ما را به جامعه نزديكتر و کمک میکنند بهتر زندگی کنیم. ميگويند چو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر برد كالا.
ترس از تنهایی
تنهايي بزرگترین ترس زندگی من است. خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک ساختمان به فاصله یک طبقه زندگی میکنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر میکنم و از آن میترسم. به هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی ندارم، روزی میرسد که تنها خواهم شد. اما سعی میکنم به آن روز تلخ فکر نکنم. بالاخره به قول آن نویسنده بزرگ دير يا زود هر يك از ما با تلخترين روز زندگيمان مواجه خواهيم شد. سعی میکنم به بزرگترین شادی زندگیام که خوشحالی دیگران است فکر کنم. گاهی آرامش و شادی میتواند تنهایی را از آدم دور کند. آرامش هم در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی باشند و وجدانت آرام باشد.
تولدی دوباره
روزهای بعد فقط به این فکر میکردم که در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیلهای که دور خود تنیده بودم پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ بزرگی در زندگی میکردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت باید برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد هستی دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی میکنم، اما هیچوقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام کردم من برگشتم. 2 سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم آن 2 سال را گذاشتم، «سالهای سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.
عادت کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند. اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقشهای طنز بهم پیشنهاد میشد. من و مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقشهای طنز به ما پیشنهاد شد و هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سالها مدیران عوض شدند و خانه پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوانها حرمتم را نگه میداشتند. این که خودم باید خودم را معرفی میکردم، کمی سختم بود. اما با خودم گفتم این خسارت و هزینهای است که باید بابت سالهایی که از دست دادی بپردازی. در این سالها هیچوقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم میسوخت و با خودم فکر میکردم حیف توست که این نقشهای کوتاه و ساده را بازی میکنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.
واکنش مردم هم به من روحیه میداد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند. فقط همه با تعجب میپرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!
تلنگر
آن موقع که خانه پیشکسوتان بودم، همه اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم و بهگونهاي در مهر و عشق آنها غوطه ميخوردم. اینطور نبود كه من كارهایی انجام بدهم و آنها از من تشكر كنند. علاقه و ابراز محبتشان به خاطر خودم بود و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم. اول فقط براي اين بود كه يك جايي را به وجود بياورم تا سرم را گرم كنم، ولي بعد غرق شدم و دیگر خودم را کاملا فراموش کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکاندهندهای افتاد.هر وقت خبرنگاران، دوستان و آشنايان پیشمان میآمدند، دفتر تلفنشان را قرض میگرفتم تا نگاهی بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده باشم. یادم هست شب بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم. باران شدیدی میبارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض گرفته بودم و داشتم ورق میزدم تا به حرف
« ل» رسیدم. چشمم به اسم لرستانی افتاد. چند ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم فکر کردم چقدر اسمش آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمیشد، خودم را فراموش کرده بودم. آنقدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را نمیشناختم. سیل اشک بیاختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و زاری من را شنیده بود، با وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم، گفتم چیزی نیست کسی فوت کرده ، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر باران هوار میزدم و گریه میکردم. بغض چندین و چند سالهام ترکیده بود. شب که به خانه برمیگشتم در شیشه مغازهای به خودم نگاه کردم و احساس کردم این زن چاق و شکسته را نمیشناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته در او نمیبینم.
در میان غمها...
ديگر هیچوقت نه عاشق شدم و نه هیچکس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به همهچیز سرایت کرد. نوشتهها و قصههایم هم طعم تلخی داشتند.ناخودآگاه به سمت آدمهایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حالشان خوب نبود. طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانهای برای مردمانی پیر، تنها، معلول، ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم میشد، اما همه را با جدیت رد میکردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و نه درصد آشنایان و معاشران آن سالهای من امروز از دنیا رفتهاند. کارمند سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاریام را سرگرم رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس نایتینگر صدا میکرد. هر روز شال و کلاه میکردم و دنبال حل مشکل یک نفر راه میافتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند. دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛ البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمیکردند و سخت نمیگرفتند. اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.
ماجراهای من و چاقی
وقتی من بازیگری را دوباره شروع کردم، روانشناسم به من گفت به هیچچیز فکر نکن و فقط دوباره کارت را شروع کن. از طرفی اینطور نبوده که من اصلا به مسئله چاقیام فکر نکنم و بیخیال باشم. منتها چون من بیماریای دارم که عامل اصلی چاقیام است، ابتدا باید بیماریام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع به رژیم یا هر اقدام دیگری برای لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به شکلات و شیرینی و این چیزها نمیزنم. من مشكل هيپوتيروئيد دارم كه يك قسمت داخل هيپوفيزم بد عمل ميكند. الان تحت درمان هستم. منتهی همه میگویند این یک مشکل درونی و روحی است و واکنشی به غمها و مشکلات زندگیات بوده. حالا انشاءالله برنامههایی برای آینده دارم. بالاخره از شنبهای شروع خواهم کرد!
در حاشیه
* اگر شما بخواهيد به يك دوره تاريخي برگرديد چه زمانی را انتخاب میکنید؟
من هميشه به اين موضوع فكر كردهام. من برميگردم به آن دوره كه درويشخان سهتار و تار ميزد و قمرالملوك وزيري بود و...
* اوايل پهلوي ميشود؟
بله به آن زمانها برمیگردم و جاي خودم را پيدا ميكنم.
* در بين چهره هايي كه در قید حیات هستند تاثيرگذارترين شخصيت زندگي شما کیست؟
من لئو بوسكاليو را خيلي دوست دارم او جهانگردی روانشناس است که به خيلي سرزمينها سفر کرده و حاصل این سفرها چند کتاب جذاب و خواندنی شده که به فارسی هم ترجمه شده اند.
* اولين خاطره اي كه يادتان ميآيد چه خاطرهاي است؟
من گم شده بودم. براي گردش و تفريح به تهران آمده بوديم. دو سالم بود. كوچه برلن و كوچه مهران دقیق یادم نیست، آن طرفها گم شدم. يك آدامسفروش پیدایم کرد و من را بغل كرد گذاشت روي دستگاهش و گفت كدام آدامس را ميخواهي. احساس خوبی داشتم. آن آدامسخوردن مفت و مجانی خیلی بهم مزه داد. با خودم ميگفتم خدا كند پدر و مادرم پيدایشان نشود تا من بیشتر از اين آدامسها بخورم. تصویر آن آدامسها و همه مهرباني آن مرد كه اميدوارم هر جا كه هست خوشبخت باشد از ذهنم پاک نمیشود. اما مادرم خیلی ترسیده بود و حال بدی داشت. او هنوز كه هنوز است گاهی با جیغ و گریه از خواب بیدار میشود و میگوید خواب دیدم تو گم شدی.
* بهترين هديهاي كه در زندگيتان گرفتهايد چه بوده است؟
يك دوچرخه بود. بچه بودم و آبلهمرغان گرفته بودم. یک روز در همان حال مریضی پدر و مادر و خواهر و برادرم همه با هم آمدند من را بردند روی بالکن. چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. یک دوچرخه نارنجی خیلی خوشگل بود. فوقالعاده خوشحال شدم.
* تفریح شما چیست؟
تماشای فیلم با دوستانم و سفر. من خیلی سفرهای داخلی و خارجی رفتم.
* اهل آشپزی هم هستید؟
آشپزي را خيلي دوست دارم.
* چه غذایی را خیلی خوب میپزید؟
تبحرم در پخت استانبولي و خورشت كرفس و خورشت بادمجان است.
مجله پردیس/برترین ها
در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت.
http://www.persianv.com/uc/out.php/i25998_04.jpg
در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.
کودکی
پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه میکرد و سر کار میرفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمیکردیم چیزی به اسم زن خانهدار هم وجود داشته باشد.
در همان بازیهای کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمتشان هدایت میکرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایشهای کودکانهام را خودم کارگردانی میکردم. در خانهمان پردهای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا میکرد. من همه را جلوی این پرده به صف مینشاندم و با صدای بلند اعلام میکردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا میکند.
بعد پرده را کنار میکشیدم و شروع به اجرا میکردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در میآوردم، از اعضای خانواده تا برنامههای روز تلویزیون و شخصیتهای روز، تقلید صدا میکردم، جوک میگفتم و... ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر میرفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر میرفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.
قهرمان دوران کودکیام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی میشناختند و مجلسگرمکن و اسباب شوخی و خنده محفلهای خانوادگی بودم.
همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتیهای قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعتها پشت آن قایم میشدم و در سکوت حرفهای همه را یادداشت میکردم. بدون اینکه آگاه باشم، دیالوگنویسی را تجربه میکردم. بعد از مخفیگاهم بیرون میآمدم و میگفتم ساکت، ساکت... و تعریف میکردم هر کسی چه گفته بود. يكي از تفريحات من و برادر كوچكم در تابستانها که مدرسه نداشتيم، اين بود كه با پدرم به دادگستري ميرفتيم. وقتي مراجعين ميآمدند، زير ميز پدر پنهان ميشديم و يواشکي آنها را از لاي ترک ميز زير نظر گرفته و به حرفهایشان گوش ميداديم. عشق ما دعواهاي زن و شوهري بود.
هيچ وقت يادم نميرود روزي مردي با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روي قلبش گذاشت و گفت آقاي قاضي من دارم از دست اين زن ميميرم.اين زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من ديگر زنده نيستم! زن که اين صحنه را ديد با عصبانيت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتيکه دروغگو، بلند شو و نمايش بازي نکن. مرد هم از جايش پريد و گفت: ببينيد آقاي قاضي من راست ميگويم و خودتان ببینید که اين زن با من چه رفتاري ميکند. واقعا صحنه جالبي بود. انگار اجراي زنده نمايشي را جلوي چشمهايم ميديدم. اين صحنهها خاطرات تابستانهاي ما بود.
دوران نوجوانی و جوانی
هميشه گروه تئاتر مدرسه با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت ميبردم. آن اوايل كه بلد نبودم بنویسم حفظ ميكردم. نمایشنامهنویسی که بلد نبودم، اما قصههایی شبیه نمایشنامه مینوشتم و با گروه تئاترمان اجرا میکردم. کمی بزرگتر که شدیم، پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید میآوردند. همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد میافتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای فیلمی جدید دعوت میکردند! من هم عاشقانه تمام فیلمها را چندین بار میدیدم. روزهای خاطرهانگیزی بود.
سال 64 به تهران برگشتیم. من ديپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجيب و غريبي بود. من چند كار را با هم انجام دادم، تصديق و ديپلمم را در اوج بمبارانهای جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالیکه مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تکتکمان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق ميخواندم، در صورتي كه همه چيز در دنیای اطرافم غيرمنطقي بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترمهای اول که اکثر درسهایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و 17 نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کمکم شروع به بازی کردم و توجهها بیشتر به بازیام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلیهای دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و... اما اولین کار جدیام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر میشد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.
اما آپارتمان نقطه اوج کارم بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و... رسید تا دیگر کاملا به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالیکه همیشه ذوق و شوق کارگردانی داشتم.
پرتگاه
شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با اینکه در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچچیز راضی نبودم و دنبال چيز ديگري بودم.
دنبال چيزی مهمتر. هيچ وقت از جايي كه بودم احساس رضايت نداشتم. الان هم همينجور است. این اخلاق شخصی من است. هميشه فكر ميكنم هر جايي كه هستم ميتوانستم يك پله بالاتر باشم. آنقدر به خودم سخت ميگيرم که گاهي دوستان نزديكم ميگويند بابا ول كن، همین جايي كه تو الان هستي، آرزوي خيليهاست. اما من اسیر کمالگرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد یکدفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمانهایی که از جمع کنار میکشم، مشغول کار و نوشتن هستم. وقتي كار ميكنم، احساس خوشبختی میکنم. انگار احساس خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار میکنم و اثری را خلق میکنم، خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت میکنم.
شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی آنقدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در عشق شکست خورد. همهچیز خیلی ساده شروع شد، طوریکه وقتی امروز بهش نگاه میکنم، باورم نمیشود اتفاقی به این سادگی که سادهتر از آن هم قابلحل بود و میتوانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.
داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابلملاحظهای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.
اما آن موقع این داستان ساده و یک خطی برايم اتفاقی بسیار عظيم و سهمگین بود و باعث شد احساس شكستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن افسردگی پناه بردم. احساس کردم همهچیز را باختم و پا پس کشیدم. در سكوت رفتم. احساس كردم من نبايد حرفي بزنم. شاید یک علتش این بود که من نوجوانیام را دیر و در جوانی تجربه کردم.
دغدغه میانسالی
هميشه دغدغه ميانسالي و پيري را داشتم. از زمان خانه پيشكسوتان هميشه قهرمانهاي ذهن من پيرها بوده اند . از كودكي هرگاه مادربزرگم به منزلمان ميآمد، احساس ميكردم ديگر خانه امن است و همهچيز درست ميشود. با اين كه كاري از دستش بر نميآمد. مردی که عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگتر بود، شاید هم به خاطر اوست که قهرمانهای ذهن من همیشه میانسالها هستند. قهرمان فیلمنامههایم همیشه میانسالها هستند. عاشق بچهها هستم، اما پزشکان گفتند به خاطر وسعت بیماریام هرگز نمیتوانم بچهدار بشوم. الان تعدادي بچه گربه دارم كه سرم را با آنها گرم ميكنم. با خودم فكر ميكنم هيچ فرقي بين بچه من و آن بچهاي كه در زاهدان يا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم يك كار ماندگار به وجود بياورم، ممكن است به درد آن بچه هم بخورد و همهچيز را منوط به اين كردم كه چيزي براي آدمها به وجود بياورم كه برايشان ماندگار باشد. به ازدواج فکر نمیکنم، مگر اینکه واقعا یک موقعیت خاصی یکدفعه پیش بیاید. البته واقعا نمیخواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به حبس ابد میکند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسيار مقدس ميدانيم، يعني به اين راحتي نيست كه اگر نشد طلاق ميگيرم. ما يا ازدواج نميكنيم يا اگر ازدواج كرديم، ديگر ول نمي كنيم. ما از آنهايي نيستيم كه به راحتي يك زندگي را رها كنيم و به هر شكلي شده سر آن زندگي ميايستيم. من الان به يك نسل عاشق شدهام، به جوانانهايمان، به بچههايمان و دلم ميخواهد براي آنها كاري بكنم، دلم ميخواهد به گونهاي براي نسل جديد تاثيرگذار باشم.
خوشبختی
از بابت اين كه پدر و مادر خوبي دارم، خواهر و برادر خوبي دارم. خانواده و دوستان خوب و باارزشي دارم، درسي خواندهام، كاري دارم كه برایش تلاش ميكنم و... خودم را انسان خوشبختی میدانم. از اين بابتها ميتوانم در شاخههاي موفقيت نمره قبولي را بگيرم، بنابراين اوضاع خوب است ولي تا آن چه که از نظر خودم کمال است، خيلي فاصله دارم و این را نمي توانم انكار كنم.يك دورهاي در اوج موفقيت بودم و يك دورهاي به پايين كشيده شدم و دوباره خودم را بازآفريني كردم و برگشتم و حالا دارم خيز بلند برميدارم. برايم دعا كنيد، من سرد و گرم چشيده اين حرفه هستم و در اين كار مو سفيد كردهام. شاید به نظر بیاید 45 سال هنوز سن مو سفیدی و پیری نیست اما من بروشور يكي از كارهايم را اين گونه شروع كرده بودم هزار سال پيش آن زمان كه هزار سال جوانتر بودم... گاهي اوقات احساس ميكنم هزار سالهام. در زندگی امروز برای رسیدن به خوشبختی کمکهای زیادی وجود دارد. من هفت سال دورههاي روانشناسي رفتم، كلاسهاي مختلف. هرجا هر دوره و كلاسی بود شركت ميكردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت کردم. به هر حال این فضاها و آموزشها ما را به جامعه نزديكتر و کمک میکنند بهتر زندگی کنیم. ميگويند چو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر برد كالا.
ترس از تنهایی
تنهايي بزرگترین ترس زندگی من است. خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک ساختمان به فاصله یک طبقه زندگی میکنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر میکنم و از آن میترسم. به هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی ندارم، روزی میرسد که تنها خواهم شد. اما سعی میکنم به آن روز تلخ فکر نکنم. بالاخره به قول آن نویسنده بزرگ دير يا زود هر يك از ما با تلخترين روز زندگيمان مواجه خواهيم شد. سعی میکنم به بزرگترین شادی زندگیام که خوشحالی دیگران است فکر کنم. گاهی آرامش و شادی میتواند تنهایی را از آدم دور کند. آرامش هم در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی باشند و وجدانت آرام باشد.
تولدی دوباره
روزهای بعد فقط به این فکر میکردم که در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیلهای که دور خود تنیده بودم پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ بزرگی در زندگی میکردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت باید برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد هستی دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی میکنم، اما هیچوقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام کردم من برگشتم. 2 سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم آن 2 سال را گذاشتم، «سالهای سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.
عادت کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند. اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقشهای طنز بهم پیشنهاد میشد. من و مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقشهای طنز به ما پیشنهاد شد و هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سالها مدیران عوض شدند و خانه پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوانها حرمتم را نگه میداشتند. این که خودم باید خودم را معرفی میکردم، کمی سختم بود. اما با خودم گفتم این خسارت و هزینهای است که باید بابت سالهایی که از دست دادی بپردازی. در این سالها هیچوقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم میسوخت و با خودم فکر میکردم حیف توست که این نقشهای کوتاه و ساده را بازی میکنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.
واکنش مردم هم به من روحیه میداد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند. فقط همه با تعجب میپرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!
تلنگر
آن موقع که خانه پیشکسوتان بودم، همه اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم و بهگونهاي در مهر و عشق آنها غوطه ميخوردم. اینطور نبود كه من كارهایی انجام بدهم و آنها از من تشكر كنند. علاقه و ابراز محبتشان به خاطر خودم بود و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم. اول فقط براي اين بود كه يك جايي را به وجود بياورم تا سرم را گرم كنم، ولي بعد غرق شدم و دیگر خودم را کاملا فراموش کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکاندهندهای افتاد.هر وقت خبرنگاران، دوستان و آشنايان پیشمان میآمدند، دفتر تلفنشان را قرض میگرفتم تا نگاهی بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده باشم. یادم هست شب بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم. باران شدیدی میبارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض گرفته بودم و داشتم ورق میزدم تا به حرف
« ل» رسیدم. چشمم به اسم لرستانی افتاد. چند ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم فکر کردم چقدر اسمش آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمیشد، خودم را فراموش کرده بودم. آنقدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را نمیشناختم. سیل اشک بیاختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و زاری من را شنیده بود، با وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم، گفتم چیزی نیست کسی فوت کرده ، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر باران هوار میزدم و گریه میکردم. بغض چندین و چند سالهام ترکیده بود. شب که به خانه برمیگشتم در شیشه مغازهای به خودم نگاه کردم و احساس کردم این زن چاق و شکسته را نمیشناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته در او نمیبینم.
در میان غمها...
ديگر هیچوقت نه عاشق شدم و نه هیچکس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به همهچیز سرایت کرد. نوشتهها و قصههایم هم طعم تلخی داشتند.ناخودآگاه به سمت آدمهایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حالشان خوب نبود. طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانهای برای مردمانی پیر، تنها، معلول، ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم میشد، اما همه را با جدیت رد میکردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و نه درصد آشنایان و معاشران آن سالهای من امروز از دنیا رفتهاند. کارمند سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاریام را سرگرم رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس نایتینگر صدا میکرد. هر روز شال و کلاه میکردم و دنبال حل مشکل یک نفر راه میافتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند. دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛ البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمیکردند و سخت نمیگرفتند. اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.
ماجراهای من و چاقی
وقتی من بازیگری را دوباره شروع کردم، روانشناسم به من گفت به هیچچیز فکر نکن و فقط دوباره کارت را شروع کن. از طرفی اینطور نبوده که من اصلا به مسئله چاقیام فکر نکنم و بیخیال باشم. منتها چون من بیماریای دارم که عامل اصلی چاقیام است، ابتدا باید بیماریام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع به رژیم یا هر اقدام دیگری برای لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به شکلات و شیرینی و این چیزها نمیزنم. من مشكل هيپوتيروئيد دارم كه يك قسمت داخل هيپوفيزم بد عمل ميكند. الان تحت درمان هستم. منتهی همه میگویند این یک مشکل درونی و روحی است و واکنشی به غمها و مشکلات زندگیات بوده. حالا انشاءالله برنامههایی برای آینده دارم. بالاخره از شنبهای شروع خواهم کرد!
در حاشیه
* اگر شما بخواهيد به يك دوره تاريخي برگرديد چه زمانی را انتخاب میکنید؟
من هميشه به اين موضوع فكر كردهام. من برميگردم به آن دوره كه درويشخان سهتار و تار ميزد و قمرالملوك وزيري بود و...
* اوايل پهلوي ميشود؟
بله به آن زمانها برمیگردم و جاي خودم را پيدا ميكنم.
* در بين چهره هايي كه در قید حیات هستند تاثيرگذارترين شخصيت زندگي شما کیست؟
من لئو بوسكاليو را خيلي دوست دارم او جهانگردی روانشناس است که به خيلي سرزمينها سفر کرده و حاصل این سفرها چند کتاب جذاب و خواندنی شده که به فارسی هم ترجمه شده اند.
* اولين خاطره اي كه يادتان ميآيد چه خاطرهاي است؟
من گم شده بودم. براي گردش و تفريح به تهران آمده بوديم. دو سالم بود. كوچه برلن و كوچه مهران دقیق یادم نیست، آن طرفها گم شدم. يك آدامسفروش پیدایم کرد و من را بغل كرد گذاشت روي دستگاهش و گفت كدام آدامس را ميخواهي. احساس خوبی داشتم. آن آدامسخوردن مفت و مجانی خیلی بهم مزه داد. با خودم ميگفتم خدا كند پدر و مادرم پيدایشان نشود تا من بیشتر از اين آدامسها بخورم. تصویر آن آدامسها و همه مهرباني آن مرد كه اميدوارم هر جا كه هست خوشبخت باشد از ذهنم پاک نمیشود. اما مادرم خیلی ترسیده بود و حال بدی داشت. او هنوز كه هنوز است گاهی با جیغ و گریه از خواب بیدار میشود و میگوید خواب دیدم تو گم شدی.
* بهترين هديهاي كه در زندگيتان گرفتهايد چه بوده است؟
يك دوچرخه بود. بچه بودم و آبلهمرغان گرفته بودم. یک روز در همان حال مریضی پدر و مادر و خواهر و برادرم همه با هم آمدند من را بردند روی بالکن. چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. یک دوچرخه نارنجی خیلی خوشگل بود. فوقالعاده خوشحال شدم.
* تفریح شما چیست؟
تماشای فیلم با دوستانم و سفر. من خیلی سفرهای داخلی و خارجی رفتم.
* اهل آشپزی هم هستید؟
آشپزي را خيلي دوست دارم.
* چه غذایی را خیلی خوب میپزید؟
تبحرم در پخت استانبولي و خورشت كرفس و خورشت بادمجان است.
مجله پردیس/برترین ها