PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *** داستان های مینیمالیستی ***



R A H A
09-16-2011, 03:16 AM
مینی مال ( داستانک یا داستان کوتاه کوتاه ) چیست؟
داستانک همه عناصر داستان کوتاه را در خود جمع دارد جز آنکه این عناصر با ایجاز و اختصار همراه است. غالبا داستانک لطیفه گسترش یافته و استادانه ساخته شده ایست
با توجه به کثرت تعاریف در حوزه داستان کوتاه کوتاه (مینی مال) و روی آوردن نویسندگان جوان و علاقه مندی به این مقوله، تصمیم گرفتیم تا هر بار تعریف مینی مال را از منظر یکی از بزرگان این عرصه بررسی نماییم. امید است بتوانیم به تعریف جامعی دست یابیم.



داستانک یا داستان کوتاه کوتاه، داستانی به نثر است که باید از داستان کوتاه جمع و جورتر و کوتاه تر باشد و از پانصد کلمه کمتر و از هزار و پانصد کلمه بیشتر نباشد و در آن عناصر پیرنگ و شخصیت پردازی و صحنه مقتصدانه و ماهرانه صورت گرفته باشد.
داستانک همه عناصر داستان کوتاه را در خود جمع دارد جز آنکه این عناصر با ایجاز و اختصار همراه است. غالبا داستانک لطیفه گسترش یافته و استادانه ساخته شده ایست که پایانی تکان دهنده و غافلگیر کننده داشته باشد، مثل داستانک های آنتوان چخوف و ا، هنری. این دو نویسنده در خلق این نوع داستانک ها تبحر و مهارت خاصی دارند. داستانک های چخوف، عمیق و در خاطر ماندنی است و اغلب خصوصیت نوعی دارد و از آن ها به عنوان داستان لطیفه وار تیپیک یاد می کنند. داستان های لطیفه وار تیپیک از یکی از خصلت های دیرپای انسانی الگوبرداری می کند، از این نظر بسیار پر معنا و معتبر است و بر خلاف داستان های لطیفه وار، تازگی آن با چند بار شنیدن از میان نمی رود، مثل داستانک های ( مرگ کارمند)، ( حربا ) و ( خواب آلود ) نوشته چخوف.
نمونه زیبا و موفق داستانک، در میان داستان های فارسی ( ماهی و جفتش ) نوشته ابراهیم گلستانه است، و (مادلن) هدایت و (عدل) چوبک نیز داستانک محسوب می شوند.
در اینجا نمونه ای می آورم که مختصات و مشخصات داستانک را در خود جمع آورده است و با ایجاز و اختصار همراه است و تقریبا نزدیک به پانصد تا هزار کلمه دارد، کمیتی که اغلب فرهنگ های ادبی برای داستانک قایل شده اند.

غم های کوچک امین فقیری: مجموعه بیست و چهار طرح

1

غروب کدخدا آمد با عجله، از تن اسبش بخار به هوا بلند می شد. سبیل های تابیده، با هیاتی ترس آور، چشم ها، خون گرفته و خوف انگیز. انگاری که برای جنگ آمده است. بازوها، قوی و سینه ستبر. پا این جا، سر آن جا. با دودلی نگاهش کردم. در فکر بودم که نفت برای چراغ از کجا بیاورم یا برای شام تخم مرغ را چگونه درست کنم تا تنوعی باشد.
از نگاه کدخدا غرور و سرافرازی می بارید. دیده به کوه دوخته بود و به بلندی دست نیافتنی قله اش.
- شهر کی تشریف می برید؟
- فردا صبح.
- از رشید شنیده بودم.
(رشید پسرش بود که کلاس سوم بود.)
- کاری داشتید؟
- یک شاهنامه می خواستم، دلم گرفته.
به دشت نگاه کردم، به کوه و اسب و رودخانه که از ایوان مدرسه پیدا بود. دنیا فراخ شده بود. همه چیز زیباتر از لحظه های قبل. با یک جست روی اسب پرید. اسب تن به سوار نمی داد، گردن را شق و رق گرفته بود و اطاعت نمی کرد. با نهیب بنیان کن کد خدا به راه افتاد، گویی پرنده ای که از مقابل دیدگانم دور شود. نمی دانم چرا احساس کردم سوارانی بسیار به استقبالش آمدند. بعد افراسیاب را دیدم که رو به هزیمت نهاده است. دشت پر از هیاهوی سواران بود و شیهه اسبان، صدای چکاچک شمشیر گوش صحرا را انباشته بود.

2

اینبار کدخدا صبح آمد. آرام روی خانه زین جا خوش کرده بود. از دشت صدایی بلند نبود. همه چیز دل مرده بود حتی آفتاب. اسب آوردش کنار ایوان مدرسه. کلاه دوگوشش را تا روی ابرو پایین کشیده بود. سلام نکرد. پیاده هم نشد. شاهنامه را پرتاب کرد توی دامنم. فریاد کشید:
- اینکه شاهنامه نیست، رستم ندارد.
دهنه اسب را کشید. اسب فرمانبرداری کرد. روی پاهای عقبش چرخید و دور شد. رو به روستا نرفت، دشت را پاره کرد.
لرزان شاهنامه را برداشتم. با عجله خریده بودم. ورق نزده بودم. تمام راجع به ساسانیان بود جلد آخر از شاهنامه بروخیم، آزرده شدم. خودش می تواند رستم باشد، کدخدا را می گویم.
سرم را بلند کردم و به دشت پرسکوت نگاه کردم. کدخدا روی تپه کنار رودخانه نشسته بود و اسبش کنارش می چرید.
اما، خیمه و خرگاه سپاه افراسیاب آن طرف رودخانه آشکار بود...

***

برگرفته از کتاب ادبیات داستانی، نوشته جمال میرصادقی


نویسنده تازه کار در نگارش اینگونه داستان ها معمولا دو اشتباه می کند: طرح پیچیده ای را اساس کار خویش قرار می دهد، که بسط آن با محدودیت های زمانی و مکانی داستانک سازگار نیست
کارگاه مینی مال


بسیاری از افراد که برای نخستین بار دست به نگارش داستانک می زنند و نیز آنان که با ادبیات سر و کار دارند نمی دانند داستانک چیست. شاید این گفته اغراق آمیز بنماید، اما حقیقتی است، و این خود بدان معنی است که بسیاری از مبتدیان این فن، " فرم" اثری را که می خواهند بیافرینند نمی شناسند و نتیجه این ناآشنایی هم، البته، جز ناکامیابی نیست. نویسنده ای که بدینسان با هدف خویش بیگانه است ممکن است سرانجام "طرحی" یا قصه ای یا فانتزی ساده ای بپردازد. لیکن اگر داستانکی بیافریند این آفرینش را به جز تصادف بر چیزی نمی توان حمل کرد.

داستانک را می توان به یاری خصوصیات زیر از دیگر آثار بازشناخت:
1- طرح منظم و مشخصی دارد
2- یک شخصیت اصلی دارد
3- این شخصیت، در یک واقعه اصلی ارائه می شود
4- در " کلی" که همه اجزاء آن با هم پیوند متقابل دارند شکل می بندد
5- تاثیر واحدی را القاء می کند
6- ازداستان کوتاه، کوتاه تر است
درواقع داستانک اثری است کوتاه، که در آن نویسنده به یاری یک طرح منظم، شخصیتی اصلی را در یک واقعه اصلی نشان می دهد، و این اثر بر روی هم تاثیر واحدی را القاء می کند.
باید توجه داشت که داستانک ها اصولا یک شخصیت اصلی بیشتر ندارند و به ندرت اتفاق می افتد که دو شخصیت یک داستان در اهمیت از هر حیث با هم برابر باشند.
نویسنده تازه کار در نگارش اینگونه داستان ها معمولا دو اشتباه می کند:
طرح پیچیده ای را اساس کار خویش قرار می دهد، که بسط آن با محدودیت های زمانی و مکانی داستانک سازگار نیست.
دیگر آنکه داستان خود را به بخش های متعدد و با فواصل زمانی زیاد تقسیم می کند که باعث می شود بیشتر به داستان کوتاه شبیه شوند.
در حالت کلی یک داستانک خوب را به یاری ویژگی های زیر می توان بازشناخت:
1- اختصار
2- ابتکار
3- روشنی
4- تازگی شیوه پرداخت

R A H A
09-16-2011, 03:16 AM
کانون طرح در داستان‏هاي ميني‏ماليستي يک شخصيت واحد يا يک واقعه خاص است و نويسنده به عوض دنبال کردن سير تحول شخصيت، يک لحظه خاص از زندگي او را به نمايش مي‏گذارد و اين همان زمان مناسب براي تغيير و تحول است.
در اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي هدف نويسنده نشان دادن يک واقعه بيروني است. چنانکه خواننده احساس کند حوادث پيش رويش رخ مي‏دهد. به همين دليل واسطه‏اي ميان ما و حوادث وجود ندارد.
آنچه در طرح اين گونه داستان‏ها مهم است انتخاب لحظه وقوع حادثه است. چون هر برشي از زندگي نمي‏تواند تمامي اطلاعات طرح را منتقل کند.
درونمايه داستان‏هاي ميني‏ماليستي اغلب دغدغه‏هاي کلي انسان است: مرگ، عشق، تنهايي و... و کمتر به روايت رويدادهاي اقليمي مي‏پردازد.
انديشه‏هاي سياسي و فلسفي و اعتقادي راهي به دنياي اين داستان‏ها ندارد. چرا که کوتاهي حجم داستان اجازه پرداختن به اين انديشه‏ها را به نويسنده نمي‏دهد.
در داستان‏هاي ميني‏ماليستي همه عناصر داستان در حداقل خود به کار گرفته مي‏شوند. اما در ميان اين عناصر، گفت‏وگو، تلخيص و روايت يشترين کاربرد را دارد. چرا که اين سه عنصر، سرعت بيشتري در انتقال اطلاعات داستاني بر عهده مي‏گيرند

R A H A
09-16-2011, 03:17 AM
لطف خداوند
روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
فرشته گفت: اين سه امتياز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم.
فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!

R A H A
09-16-2011, 03:17 AM
ليلي
خدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد،
از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.
آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،
نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر.
عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد.
و ليلي کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنيد.
و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند.
و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.

R A H A
09-16-2011, 03:17 AM
وجه اشتراك و افتراق شعر و داستان‌هاي ميني‌مال چيست؟
اين تصور كه بايد رابطه‌اي بين اين دو باشد از ساخت و كاركرد آنها و نيز توجه شاعران ايراني به اين گونه ادبي به وجود آمده است. به نظر من ميني‌مال و شعر هيچ نسبتي خيلي از كساني كه امروز ميني‌مال مي‌نويسند قبلاً تجربه نويسندگي نداشته‌اند با هم ندارند. توجه من به نوشتن داستان‌هاي ميني‌مال سابقه‌اي طولاني دارد.
من خيلي زود به ميني‌مال روي آوردم و پس از «روز بخير محبوب من» با كتاب «كلبه‌اي در مزرعه برفي» كه مجموعه ميني‌مال‌هاي 55 كلمه‌اي بود، در بين مخاطبانم با عنوان ميني‌مال‌نويس مطرح شدم.

چه ضرورتي موجب مي‌شود كه نويسندگان پس از آن تجربه عظيم رمان در غرب به داستان ميني‌مال روي بياورند و آيا همان ضرورت‌ها در ايران هم وجود داشته است؟
منظور بين مخاطبان ادبيات و نويسندگان است. در كشورهاي پيشرفته كه رسانه‌ها در آن بيداد مي‌كنند، ميني‌مال احتياج زمان است؛ مثل نوشيدن يك نسكافه در سر كار يا نوشيدن يك ليوان آب هنگام توقف بازي تنيس كه به بازيكن‌ها جاني تازه مي‌دهد. اما در ايران ميني‌مال از بي‌حوصلگي آدم‌ها ناشي مي‌شود. همان‌طور كه مي‌دانيد در اينجا بي‌حوصلگي به معناي بي‌حوصلگي نيست. در حال حاضر ميني‌مال و ديگر گونه‌هاي ادبي به موازات هم حركت مي‌كنند؛ با اين تفاوت كه حركت ميني‌مال كمي تندتر است. راحت‌تر بگويم اين قالب خيلي فضول است. حتي مي‌تواند از سوراخ قفل به خانه‌تان نفوذ كند. اين به خاصيت ميني‌مال برمي‌گردد. شما از هر فرصتي براي خواندن يك ميني‌مال مي‌توانيد استفاده كنيد.

به نظر مي‌رسد نوشتن داستان‌هاي ميني‌مال به بين شعر و ميني‌مال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد مد روز تبديل شده است. خيلي وقت‌ها چند خط، دست و پا شكسته در صفحه آخر يك روزنامه كثيرالانتشار به چاپ مي‌رسد كه نه داستان است و نه قواعد و تعريف ميني‌مال درباره آن صدق مي‌كند. مثل بازي يك تنيسور نيست. ما هنوز حتي براي خواندن هزار و يك شب هم فرصت داريم.
ميشل فوكو مي‌گويد: «قدرت در مدل است.» اين حرف را دوستان روشنفكر خيلي زودتر از بقيه جهانيان شنيده‌اند و شروع كرده‌اند به نوشتن داستان در مدل‌هاي جديد. اما چيزي كه اينجا از قلم افتاده، نبود يا كمبود مدل به عنوان عنصر زيبايي در نوشته‌هاي ماست.
ما هنوز مدل‌هاي كلاسيك را تجربه نكرده‌ايم و خيلي زود به اين مقوله روي آورده‌ايم. مي‌‌خواهم بگويم خيلي از كساني كه امروز ميني‌مال مي‌نويسند قبلا تجربه نويسندگي نداشته‌اند.

و تجربه شعر به شما براي نوشتن داستان‌هاي ميني‌مال كمك كرده است. من فكر مي‌كنم ميني‌مال‌هاي رسول يونان شعرهاي بالقوه اوست كه صورت داستان پيدا كرده است.
فكر نمي‌كنم. شعر لااقل در اين مورد به من كمكي نكرده است. شعر بيشتر دست و پاي من را بسته است. البته من اشتراكي بين اين دو پيدا نكردم؛ جز اينكه هر دو، وقت آدم را مي‌گيرند. بين شعر و ميني‌مال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد.

امروز تعداد كتاب‌هاي داستان و داستانك از شعر بيشتر است؛ چه در حوزه ترجمه و چه در حوزه توليدات فارسي. گويا داستان طيف گسترده‌تري ما نمي‌خواهيم كسي داده‌هاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما مي‌خواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پرده‌اي از پرده‌هاي شعر جهان را كنار بزند را در بر مي‌گيرد. به نظر شما آيا در آينده يكي به نفع ديگري كنار خواهد رفت؟ به‌ويژه آنكه برخي از نويسندگان يا شاعران در آثار خود دست به حركات محيرالعقول مي‌زنند و مخاطب را درباره صداقت خودشان به شك مي‌اندازند.
اين پيچيده نوشتن در حوزه سليقه‌هاي شخصي بار معنايي به خود مي‌گيرد و صرفا براي سرپوش گذاشتن به پرداخت ضعيف داستان و شعر از اين عنصر استفاده مي‌شود. به نظر من كساني كه اين كار را مي‌كنند به نفع شعر و داستان كنار مي‌روند. چون من معتقدم اگر كسي شعر و داستان خوب بنويسد، شناخته خواهد شد؛ همان‌طور كه لوركا در ايران خيلي بيشتر از برخي شاعران وطني شناخته شده است. ما با نويسند‌ه‌هاي خارجي خيلي زودتر ارتباط برقرار مي‌كنيم تا نويسنده‌هاي خودمان و اين ارتباط برقرار نكردن يك موضوع شخصي نيست.
من فكر مي‌كنم حق با آن نويسنده مشهوري ا‌ست كه مي‌گويد: «ادبي‌گري شكل مبتذل نوشتن است». ما نمي‌خواهيم كسي داده‌هاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما مي‌خواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پرده‌اي از پرده‌هاي شعر جهان را كنار بزند.
آيا وجود داستان‌هاي ميني‌مال به ريزبافت‌ترين و جنوبي‌ترين شكل، نشان از تخصصي شدن حوزه‌هاي نوشتن نيست؟ اگر چنين است مي‌خواهم بدانم چطور ممكن است رسول يونان شعر بنويسد؛ ترجمه كند؛ روزنامه‌نگار باشد؛ رمان «خيلي نگرانيم، شما ليلا را نديده‌ايد» را بنويسد و بعدازظهرها توي پارك شطرنج بازي كند و ميني‌مال هم بنويسد.
شعار ميني‌ماليست‌ها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را رابرت براونينگ، شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخره‌اش سر زبان‌ها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد
من خيلي كارها كرده‌ام. تئاتر هم نوشتم. فيلم هم ساختم. اين تقسيم‌بندي را كه چون طرف شعر نوشته، نبايد داستان بنويسد، قبول ندارم. بزرگان در همه قالب‌ها تلاش كرده‌اند و اثري خلق كرده‌‌اند. بعضي وقت‌ها من مي‌خواهم شعري بنويسم اما يك داستان ذهن من را به خود مشغول كرده و راه شعري را بسته است. «پيترزبرك» حدود يك سال «شب دوازدهم» شكسپير را روي صحنه برد. اما اين به آن معني نيست كه در آن درنگ كند. ممكن است سراغ ديگران هم برود. اگر نرود يك آدم ثابت و تغييرناپذير است و به درد هنر نمي‌خورد. ما وقتي از فرم حرف مي‌زنيم يعني از تغيير حرف مي‌زنيم. مادر ِ همه اينها نوشتن است. من كجا شطرنج‌بازي مي‌كنم؟ در پارك؛ در دل شلوغي‌ها. شطرنج هم نوعي از ميني‌مال من است. ميني‌مال يعني شطرنج‌بازي كردن در شلوغي‌ها.
و حرف آخر؟
شعار ميني‌ماليست‌ها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را «رابرت براونينگ» شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخره‌اش سر زبان‌ها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد.
رسول يونان را پيش‌تر و بيشتر با شعرها و ترجمه‌هايش از تركي به فارسي مي‌شناسيم. يونان يا شعر شاعران ترك را به فارسي بر‌مي‌گرداند يا فكر تركي‌اش را به فارسي و به شعر باز مي‌گويد.
او در نمايشنامه، رمان و داستان‌هاي ميني‌مال هم دستي دارد و در روزنامه‌نگاري و به قول خودش در شطرنج و خيلي چيز‌هاي ديگر؛ و اين همه كار، به جاي آنكه از او آدم مضطربي بسازد، به او آرامش داده است. آرامشي كه در اين زمانه كمي عجيب به نظر مي‌رسد.

R A H A
09-16-2011, 03:18 AM
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

جی بوستل

R A H A
09-16-2011, 03:18 AM
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.

فرانتس كافكا

R A H A
09-16-2011, 03:18 AM
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتاب‌های زیادی درباره طبیعت‌پرستی خوانده بود و تحت تاثیر همین کتاب‌ها دلش می‌خواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشم‌هایش را بسته بود و با دست‌های باز دور خودش می‌چرخید و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر می‌کرد و همین‌طور که می‌چرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!

R A H A
09-16-2011, 03:19 AM
وقتی داشتی میرفتی گفتم : نکنه منو یادت بره ؟
خندیدی و گفتی هر وقت زبون مادریم یادم رفت تو رو هم فراموش میکنم . با لبخندی عاشقانه بدرغت کردم و رفتی به دیار غربت . بعد از اون کار من شد گریه و دلتنگی تا یه روز شنیدم بر میگردی !!!!!!
تو فرودگاه نگات غریب بود ناباورانه بهت گفتم منو نمیشناسی ؟
گفتی : what?

R A H A
09-16-2011, 03:19 AM
دستان عرق کرده ات را فشردم. داغ شدي. خيره خيره نگاهت کردم، نگاهم کردي. لبخند زدم، خنديدي.
راننده گاز داد و ماشين از يک پيچ تند گذشت، که مردي با اونيفورم سبز، با يک تابلوي ايست، ظاهر شد.
راننده پايش را روي ترمز گذاشت و ماشين با تکان سختي ايستاد.

سیامک شایان امین

R A H A
09-16-2011, 03:19 AM
کمال تشکر را دارم:
- از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
- از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
- و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام، دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم.

زینب صابرپور

R A H A
09-16-2011, 03:20 AM
"هيچ وقت مرا مثل گيتارش در بغل نمی گيرد. سال هاست که من را آن طوری لمس نکرده.
برای آنکه در آغوش او جا بگيرم، توی گيتارش می روم.
تمام روز شکلش و صدايش را عوض می کند، اما ميل در آغوش رفتن را نه. سرا نجام لال، ناپيدا و بی حرکت در آن جا گرفت و انتظار کشيد. "عزيزم ، من برگشتم! يک گيتار نو خريده ام! عزيزم...؟"

R A H A
09-16-2011, 03:20 AM
دیگر از زندگی سیر شده‌ام. از همه چیز بدم می‌آید. از همه چیزهایی که در اطرافم می‌بینم بدم می‌آید. دو روز دیگر وارد ۲۷ سالگی می‌شوم ولی دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم. همه با چشم ترحم به من نگاه می‌کنند. انگار با چشم‌هایشان دارند به من می‌گویند که دوره شماها گذشته است. امروز دیگر تصمیم را گرفته‌ام و باید به این زندگی ننگین خاتمه بدهم. پیکان مدل ۵۴ در حالی این حرف‌ها را با خودش می‌گفت با یک کامیون تصادف کرد!

R A H A
09-16-2011, 03:20 AM
همیشه او را دوست داشت و دلش می خواست هر لحظه کنار هم باشند.

به همین خاطر وقتی ازدواج کرد به شوهرش گفت :"اون مثل خواهرم می مونه

و شاید هفته ای هفت روز بیاد خونه مون ...از نظر تو که عیبی نداره؟"

مرد خندید و گفت :" چه عیبی داره؟؟!"
***
زن اشکهایش را پاک کرد و به آلبوم عکسهای مدرسه اش نگاه انداخت

و زیر لب گفت: "کاش آرزو نمی کردم همیشه کنارم باشی ، که حالا هوویم شده ای !!"

R A H A
09-16-2011, 03:20 AM
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.
2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.
5-باعث فرسایش اجسام می‌شود.
6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!!

R A H A
09-16-2011, 03:21 AM
اولین نجوا

الله اکبر .... الله اکبر
اولین زمزمه ای که شنید در گوش نوه خود زمزمه کرد.

R A H A
09-16-2011, 03:22 AM
- پدر، من فرزند ناخواسته بودم؟!
- کسی چیزی بهت گفته مراد جان؟

R A H A
09-16-2011, 03:22 AM
روی یک پایش ایستاد و گفت: من هیچ اصراری ندارم. خودت میدانی!

R A H A
09-16-2011, 03:23 AM
مرد 40 ساله
با یاداشتی فراموش نشدنی برای من:
من وارد اتاق شدم.عاشق شدم. و بیرون امدم.این قصه ی من است می خواهم نیمه رهایش کنم...

R A H A
09-16-2011, 03:23 AM
بسی**** رو زدن تو تخت بیمارستان ناله کنان می‌گفت: باتومم.. باتومم.. باتومم کجاست..!

R A H A
09-16-2011, 03:29 AM
بیکار بود
کسی محلش نمی گذاشت
خودکشی کرد
عز و جلال پیدا کرد و با احترام روی سر گذاشتندش
و تا آخر عمر به شغل شریف مردن مشغول شد !

R A H A
09-16-2011, 03:32 AM
تمام ماهی های رودخانه هم بمیرند، نمی میرم، لجن خوارم.

R A H A
09-16-2011, 03:32 AM
کودک بود و معصوم اما کثیف و فقیر
گل میفروخت و هیچ کس حتی نگاهش هم نمی کرد
اون موقع معنی رفتار مردم رو نمی فهمید
حالا بزرگ شده بود و تبهکار و توی چند قدمی چوبه دار
حالا همه مردم نگاهش میکردن ... و اون خوب میفهمید!!

R A H A
09-16-2011, 03:32 AM
برای شنیدن حرفایشان از زبانش چقدر عجله داشتند
وقتی خواست حرف خودش را بزند
هیچ کس برای شنیدن نبود!

R A H A
09-16-2011, 03:33 AM
این روزها هر گلی که سرختر است ، بیشتر سیلی خورده است ...

R A H A
09-16-2011, 03:33 AM
باغ ـبان ..

نهال ها را دو دستی به خاک سپرد و رفت ..
حالا زمین، بوی فقر می دهد .. !

R A H A
09-16-2011, 03:33 AM
"این نامه یعنی که
قبل از اینکه فرصت کنم بگویم قلبم جای توست
گلوله جایت را گرفت."

R A H A
09-16-2011, 03:33 AM
کافکای بزرگ

مرد داشت قدم میزد.ایستاد و به آسمان نگاه کرد. یک دسته کلاغ دید. آرزو کرد کاش یک کلاغ بود.
پرواز کرد. اوج گرفت. رسید به دسته کلاغها. سلام داد. کلاغها با سروصدای زیاد از او فاصله گرفتند. از صدای انسانی اش ترسیده بودند.
کلاغها که رفتند به زمین نگاه کرد. انسانهای زیادی کنار هم بودند. داشتند با هم صحبت میکردند.
آرزو کرد کاش انسان بود. سقوط کرد و مرد.

R A H A
09-16-2011, 03:33 AM
اول خاکمان کردند
سپس لگدمالمان
حال هم ، خشت میدان شهر شده ایم
نام میدان (( ازادی ))

R A H A
09-16-2011, 03:36 AM
دستهاي پينه بسته،كمري دوتا، زانوي دردمند، تني خسته و دلي پر اميد.
با پشت دست، دانه درشت عرق را از روي پيشاني اش پاك كرد. مرد آمد. توي دست هايش پول نبود. تفنگ بود. آمده بود تا اجرتش را بدهد. درست قبل از خشك شدن عرق پيشاني اش! رسم، رسم است!
فقط همين.

R A H A
09-16-2011, 03:36 AM
نگاهش خیره شده بود به صورتش و داشت با تمام نفرت فکر می کرد چه جوری بگه ازت متنفرم که دهنشو باز کرد و گفت : دیوانه وار دوستت دارم.

R A H A
09-16-2011, 03:36 AM
آن مرد، مرده شد. جسمش دريده شد.خونش مكيده شد. بر تصوير صورتش، هر روز نماز گزارده شد.
فقط همين!

R A H A
09-16-2011, 03:37 AM
"مناظره آخرالزمانی"

پاسخ تمام سوالات فیلسوفانه و اعتراضات روشنفکرانه اش رو با یک گلوله دادم.
او یک محارب بود.

R A H A
09-16-2011, 03:37 AM
برای حرفهای بزرگ
نیازی به دهان گشاد نیست

R A H A
09-16-2011, 03:37 AM
گفتم: کاش جدا میکردی سرم را
گفت: به واله جدا کردم
گفتم: پس نمیدانم چرا هر بار که جانم را میگیری باز جان میدهم تا زنده بمانم!!

R A H A
09-16-2011, 03:37 AM
"شدت توهم!"

علت مرگ: یخ زدگی بعلت گیرافتادن در سردخانه
توضیحات: احتمالا متوفی از خاموش بودن سردخانه بی اطلاع بوده!

R A H A
09-16-2011, 03:38 AM
اگه دوسم داری پیشم بمون تنهایی خیلی سخته

R A H A
09-16-2011, 03:38 AM
اگه یه کم زودتر می رسیدی خودش رو پرت نمی کرد پائین

R A H A
09-16-2011, 03:45 AM
راننده گفت ايستگاه اخره همه پياده شدن .... پيرمرد سر در لاك خود به اخرين ايستگاه زندگي رسيده بود

R A H A
09-16-2011, 03:51 AM
گربه ی همسایه

قبل از اینکه آب بخورم جیک جیک می کرد و دانه بر می داشت .
همه جا را به دنبالش گشتم ؛ .
گربه ی همسایه لبه ی بام دستش را می لیسید .

R A H A
09-16-2011, 03:51 AM
دود کش

همه ماهی های رود خانه مردند . ولی دودکش هنوز دود می کند .

R A H A
09-16-2011, 03:52 AM
وقتی مودب ترین سیاستمدار دنیا را داخل قبر گذاشتند، تازه روحش به لذت درازکردن پاها پی برد..

R A H A
09-16-2011, 03:53 AM
کسی آمد و به پنجره ام گل مالید ولی من منتظر بارانم.

R A H A
09-16-2011, 03:53 AM
سه و نیم نیمه شب صدام کرد و گفت الان متولد شدی چقدر زیبا شدی....

R A H A
09-16-2011, 03:54 AM
گویند ، دیوانه از نور ماه هرچه دور تر ، بهتر
در افسون شب
همین چراغ را نداشتن
باور کنید ، دیوانگی فزونتر خواهد شد

R A H A
09-16-2011, 03:54 AM
از دزد لب بام می ترسم .از سایه ی سبیل های تا به تاش خسته شده ام . باید یک سگ برای خانه بخرم .

R A H A
09-16-2011, 03:55 AM
طبقه دوم پاساژ علاءالدین، دختری خسته و پریشان

- آقا یه سیم کارت میخوام که شماره ش رو هیچکی نداشته باشه..

R A H A
09-16-2011, 03:56 AM
... و در پایان این وصیت نامه، وصیتی هم به عزرائیل میکنم که دلم را بگذارد برای آخرین مرحله.

R A H A
10-16-2011, 07:37 PM
پیرمرد با صدای گرفته ای گفت: " آدم همیشه دوست داره یکی پیشش باشه که بگه چرا خروپف می کنی؟ این جوری بهتره تا که آدم تنها باشه .. "

R A H A
10-16-2011, 07:37 PM
«هیچ صیادی، در جوی حقیری... مروارید صید نخواهد كرد.»
من امّا صید كردم:
تصویر تو روی آب افتاده بود!


داستانكي از حسين احمديان!

R A H A
10-16-2011, 07:37 PM
چارده سال است که میخندی در این قاب ..
چه قدر جوان مانده ای .. !

چارده سال است که می گریم بر این قاب ..
چه قدر پیر شده ام . . . !

R A H A
10-16-2011, 07:37 PM
مردنجواكرد: ))خدايابامن صحبت كن((
يك چكاوك آواز خواندولي مرد نشنيد.
پس مرد با صداي بلند گفت:
))خدايابامن صحبت كن ((آذرخش درآسمان غريدولي مردمتوجه نشد.
مردفريادزد)): خدايايك معجزه به من نشان بده ((يك زندگي متولد شد،ولي مرد نفهميد.
مرد نااميدانه گريه كردوگفت:
))خدايامرالمس كن وبگذار تورابشناسم ((پس خدانزد مرد آمدو اورا لمس كرد
ولي مردبالهاي پروانه راشكست.ودرحاليكه خدارادرك نكرده بودازآنجادورشد

R A H A
10-16-2011, 07:37 PM
شکی که انسان را عوض میکند!

مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.

R A H A
10-16-2011, 07:38 PM
مرد سنگ شکن
روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

R A H A
10-16-2011, 07:38 PM
شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد. شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود. از دور مواظبش بود... پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست، شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد. و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد...

R A H A
10-16-2011, 07:39 PM
شیرینی و توشله

زندگي ميكن یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده




نتیجه اخلاقی داستان
عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست
آرامش مال كسي است كه صادق است
لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق د

R A H A
10-16-2011, 07:39 PM
"مامان پدر کی به خانه بر می گردد ؟ "
"زن گفت : زود ..خیلی زود ...جمگ تمام شده ..دیگر لازم نیست نگران باشیم "
"مامان نگاه کن ..کشتی رسید "

نردبانی پایین افتاد ...عاقبت همه پیاده شدند
پیتر,شوهر زن هم به خشکی رسید.

ستوان گفت : اینجا را امضا کنید

بتی ایستاد و تابوت را لمس کرد
زن پرسید : چرا ...پیتر ؟!

رافائل توبار

برگرفته از کتاب داستان های 55 کلمه ای

R A H A
10-16-2011, 07:39 PM
زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود .

"تینا گل من ...عشق بزرگ زندگی من "

" اوه ..تام "

"تینا, گل من "

"اوه تام ...من هم تو را دوست دارم "

تام به زن رسید . به زانو افتاد و به سرعت او را کنار زد .

"تینا ؟ تو روی گل سرخ برنده ی جایزه ی من ایستاده ای !"

R A H A
10-16-2011, 07:39 PM
مامان!یه سوال بپرسم؟زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
زن سر جلو برد: مامان خدا زرده؟
- چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد.

R A H A
10-16-2011, 07:40 PM
مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.
زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
مرد گفت:به همسر سابقم

R A H A
10-16-2011, 07:40 PM
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بيدار بيند باز گردد
نخستين چله كه تمام شد شيخ ما [ابوسعيد] از كوه فرود آمد، گفتند چه ديدي بدين چله كه چنين سرخوش انتظار چله دوم كشي؟
گفت: نخستين قدم كه برداشتم، قدم دوم آخرين قدم بود، فاصله قدم نخست را تا پايان سفر نديدم و نفهميدم، همه او بودم و همه او بود، نه خورشيد بديدم نه ماه، كه نور از او ميگرفتم و نور او را طلوع و غروبي نيست.
بگفتند: شيخ از آن پس هر بار كه به چله نشستي روز و شب نميفهميد، نه روشني نه تاريكي، كه دل بايد روشن بود كه بود.

R A H A
10-16-2011, 07:40 PM
داستان کوتاه دیوونه ...


اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....

R A H A
10-16-2011, 07:41 PM
طرز تفکر تام واتسون


می گویند یکی از کارکنان شرکت « آی . بی . ام » اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر تام واتسون بنیان گذار شركت احضار شد و پس از ورود گفت: "تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم".
واتسون گفت: "شوخی می کنی! ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!

R A H A
10-16-2011, 07:41 PM
زخمي و خاکي ...
بيرون مزرعه، روي زمين افتاده بود!

کار کسي غير از پيرمرد بدعنق نمي توانست باشد ...
قبلاً ...
اخطار داده بود
که اگر !
درست کار نکني...

کلاه هايمان توي هم مي رود!
حتي
يک بار هم گفته بود
کاري نکن
که
مجبور شوم بيرونت کنم!

البته او هم کم نگذاشته بود!
ولي
خب ...

بيشتر از اين
نتوانسته بود
کاري ...
انجام دهد
و ...
نهايتاً تهديد
پيرمرد عملي
شد!

کلاغ ها که آن حوالي پرواز مي کردند!
او را ديدند و آمدند!
دورش نشستند...

از آثار و شواهد فهميده بودند
قضيه از چه قرار است!

از شرم ...
سرشان را پايين انداخته بودند!
و
چيزي نمي گفتند!

سرانجام يکي از آنها
گفت:

«شرمنده! همه اش تقصير ما بود»

مترسک!
در جواب
فقط

اشک مي ريخت

R A H A
10-16-2011, 07:41 PM
داستان زندگی

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟
گفت : چی ؟
گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید
مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است .
گفتم صدای دیگر هم هست
صدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید !
پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های شما گوش می دادم !
هر سه خندیدیم

R A H A
10-16-2011, 07:41 PM
امانت دار

مادر گیس های دخترکش را می بافت،
_ مامان ، چرا خاله منو اینقدر دوست داره ؟؟ همش تو بغلش بوسم میکنه.یه بارم بهم گفت دخترم .
مادر دستش را روی دهانش گذاشت..
+ برای اینکه دوست داشتنی هستی، یکی یه دونه ی منی
_ تازه باید بهم بگه عروسم.چون خبر نداره من و علی عاشق همدیگه ایم و میخوایم وقتی بزرگ شدیم باهم عروسی کنیم .
دستان مادر از وحشت می لرزید ،
چگونه به خواهرش بگوید که دخترت عــاشق برادرش شده است ..

R A H A
10-16-2011, 07:42 PM
از مقابل تلویزیون برخاست.
لباس عروسکش را به زحمت درآورد و به دست گرفت و از در آپارتمان بیرون دوید.
وقتی بازگشت، خرگوش کوچکی توی دست هایش بود که لباس عروسک را بر تنش پوشانده بود.
مادر گفت: اااا...چرا اینو آوردی توی خونه؟ جای حیوونا توی خونه نیست....
خندید. خرگوش را بالا آورد و گفت: ببین! لباس پوشیده آدم شده....

R A H A
10-16-2011, 07:42 PM
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد...
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
.

حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
- پسرم اومده؟
- «نه، داداش نیست، پرستاره»
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد!

R A H A
10-16-2011, 07:42 PM
صدقه


نخ بادکنک زردرنگی راکه زیرنورداغ خورشید برق می زد محکم در دستم
گرفته بودم می خواستم زودتر به خانه برسم تا مثل همیشه صدای خنده های
شیرین دخترم را بعد از ترکاندن بادکنک بشنوم. چندقدم بیشتر به ماشینم
نمانده بود برسم که صدا ی ترمز کامیونی که تقریبا چراغش به رانم خورده
بود هوش از سرم برد همهمه و داد و فریاد مردم که مرتب تکرار می کردند-
فقط خدا بهت رحم کرد بیشترسردرگمم کرد همان لحظه که ازترس روی
زمین میخکوب شده بودم حرفهای مادرم که همیشه می گفت)صدقه بلا را از
آدم دورمی کند(مثل برق درذهنم جرقه زد. یادم افتاد که همین امروز صبح
اسکناس 100 تومانی را که لابه لای تراولهای جیبم جاخوش کرده بود درون
صندوق خیریه مسجد انداختم فقط 100 تومان....

سیران بیننده/ آذربایجان غربی/ بوکان

R A H A
10-16-2011, 07:43 PM
"دیگه خسته شدم از این زندگی لعنتی.چرا هیچ کاری نمی کنی؟ دوست داری عذاب کشیدنمو ببینی؟
پس همه دروغ می گفتن که خیلی مهربونی و لنگه نداری نه؟ نکنه تو هم مثل بقیه راحت از کنار من و بدبختیام رد بشی و خم به ابرو نیاری؟ اگه نه پس چرا تنهام گذاشتی وسط این برهوت؟"

مرد یک دل سیر گریه کرد.بعد سرشو بلند کرد و نجوا کنان گفت:"غلط کردم... تو که می دونی من طاقت یه لحظه قهرتو ندارم.منو ببخش خدایا..."

R A H A
10-16-2011, 07:43 PM
بزغاله اي بر بلندي ايستاده بود.گرگي از آنجا بگذشت،بزغاله وي را دشنام دادن گرفت.گرگ گفت تو مرا دشنام نمي دهي بلکه مکان بلندي که تو بر آن جاي گرفته اي دشنامم مي دهد

R A H A
10-16-2011, 07:43 PM
گويند پادشاهي پيرمردي را ديد که با گستاخي و بي پروايي از فراز نهري مي پرد و جواني برنا از اين کار ناتوان است.در شگفت شد و او را به حضور خواست و علت را از او جويا شد.معلوم گشت که پيرمرد هزار دينار زر بر کمر دارد و زرها به او چنين قوت قلبي داده اند

R A H A
10-16-2011, 07:44 PM
یگ گدای نابینا در کنار خیابانی نشسته بود وکلاه خود را بروی زمین گذاشته بود وچند سکه درون آن و تابلویی در کنار خود گذاشته

بود که روی آن نوشته شده بود به من نابینای عاجز کمک کنید!!!

پس از چند روزی فردی در کنار او رد شد و تابلوی او و سکه های درون کلاه را دید او تابلو را برداشت. گدا: چه کاری میخواهی بکنی؟؟

فرد سخنی نگفت و روی تابلو نوشت امروز سبز است، اما من نمیتوانم آن را ببینم.

از ان روز به بعد کلاه ان فقیر ان چنان پر میشد که دیگر جای نداشت.

R A H A
10-16-2011, 07:44 PM
و تو که یادت نیست لابُد، امّا جایی‌که نشسته بودیم، آفتاب نبود؛ سایه بود و ما رویِ تنه‌ی بُریده‌ی درخت‌ها نشسته بودیم. یک عصرِ پاییز بود که باد بیداد کرده بود و نصفِ جمعیتی که نشسته بودند روی تنه‌ی بُریده‌ی درخت‌ها، نشستن زیرِ سقف را به بیدادِ باد ترجیح دادند و فقط ما بودیم که نشسته بودیم همان‌جا و بیدادِ باد را حس نمی‌کردیم و خیال‌مان نبود که آفتاب نیست و از سایه‌ای که بود، لذّت می‌بُردیم و قهوه‌ای را که سرد شده بود مزه می‌کردیم و خیال می‌کردیم خوش‌طعم‌ترین قهوه‌ی دنیاست و تو که یادت نیست لابُد…
دو روز در پاریس(ژولی دلپی)

R A H A
10-16-2011, 07:45 PM
علم بهتر است یا ثروت

دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم

مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...

رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟

عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....

به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟

سری تکون داد و گفت: جوونی .......

R A H A
10-16-2011, 07:45 PM
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.

R A H A
10-16-2011, 07:45 PM
كلاغ و انسان

كلاغ پدر به فرزندش گفت: فرزندم هر زمان انساني را ديدي كه خم شده است تا سنگي را بردارد سريعاً فرار كن.
فرزند در پاسخ گفت : پدر جان من هر زمان انسان را ديدم پا به فرار مي‌گذارم.

R A H A
10-16-2011, 07:46 PM
چشم سپيد

مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.
زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»
زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»

--- شرح تعرف ---

R A H A
10-16-2011, 07:46 PM
- نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد و قیافه معصومانه ای به خود گرفت...
- گردنم را کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از چهره من نقاشی کند...
- می خواستم از چهره او نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم. رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم. نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود...
- مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند...
- نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم. دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم. با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم...
- با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ، اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...

R A H A
10-16-2011, 07:46 PM
_ بازم لباساتو خاکی کردی !
_ مگه نگفتم تو خاکا بازی نکن ، مامانم دعوات می کنه
دخترک همون طور که وسط خرابه ها نشسته بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
مردم جمع شده بودن و غلقله شده بود
دستای کوچیکش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد . یدونه از استکان های پلاستیکیه کوچیکش رو بداشت و به سمت خادم مسجد رفت . شلوارش رو تکون داد و گفت :
_ پس چی شد ؟ چرا نیومد ؟ مگه نگفتی الآن بر میگرده ؟
استکان پلاستیکی رو به دسته خادم داد
_ این چایی ماله باباس …
_ دوباره میرم کوچه کناری پیشه دوستام بازی کنیم
دوید و دور شد ، خادم اشکاش رو پاک کرد ، پارچه سفید رو کنار زد و استکان رو کف دست بابا گذاشت

R A H A
10-16-2011, 07:46 PM
مسعود و كامران داخل اتوموبیل نشسته اند. مسعود سرش را تكان می دهد
و می گوید: نه من نمی تونم از اون دنیاش می ترسم كامران می گوید: خره
نمیدونی چه تیكه اییه...حالا كو تا اون دنیاش... مسعود سكوت كرده چشمانش
را بسته كامران می گوید: احمق ما كه رفتیم و از اتوموبیل خارج می شود به
سمت دیگر خیابان می رود صدای جیغ ترمز همراه با بوغ ممتد كامیونی مسعود
را شكه میكند چشمانش را باز میكند جنازه له شده كامران وسط خیابان
افتاده است.

R A H A
10-16-2011, 07:47 PM
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن


داستانی از گابریل گارسیا مارکز