توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *** حكايتهاي بهلول ***
R A H A
09-16-2011, 01:51 AM
هارون الرشید- خلیفه عباسی، به علت حرص و طمع در مملکت داری خویش، سعی داشت مخالفان خود را به هر وسیله و بهانه ای از سر راه خود بردارد برای همین یا آنها را می کشت و یا به زندان می فرستاد. زندانی که رهایی از آن امکان نداشت.
امام موسی کاظم (علیه السلام) دوره ی امامت خود را در زمان این ظالم می گذراندند ایشان مورد احترام و محبوب دل مومنان بودند و به طبع مخالف ظلم.
هارون الرشید، امام را یک خطر خیلی جدی برای خود می دانست. او سعی و کوشش داشت تا علمای برجسته ی اسلامی را ترغیب کند که فتوا دهند امام موسی کاظم از دین خارج شده است. بدین ترتیب زمینه ی اقدام علیه آن بزرگوار آماده گردد.
یکی از علمای آن روزگار بهلول بود و هارون الرشید از او خواست که فرمان قتل امام موسی کاظم(علیه السلام) را امضا کند.
بهلول ماجرا را به اطلاع امام رساند و چاره طلبید.
امام موسی کاظم (علیه السلام) که در زندان هارون الرشید به سر می بردند فرمودند:
خود را به دیوانگان شبیه ساز تا از این خطر رهایی یابی.
بهلول، خود را به دیوانگی زده و به شمشیر طنز و طعنه و مسخرگی، بر حکومت ظالم، حمله آورد.
نام اصلی این مرد بزرگ ((وهب بن عمرو)) می باشد. و چون گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود، بهلول نام می گیرد که به معنی همه ی این صفات است.
بهلول از دو ویژگی خاص برخوردار بود:
یکی دارا بودن موفقیت علمی و اجتماعی و دینی در میان مردم و خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید.
به سبب همین دو ویژگی، او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و کارگزاران او رفته و هرچه را که می خواهد، به زبان طنز بر آنان وارد سازد. او از همین روش استفاده می کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
آرامگاه بهلول در بغداد قرار دارد روی سنگ قبر وی، تاریخ ۵۰۱ قمری دیده می شود.
واژهٔ بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.
R A H A
09-16-2011, 01:51 AM
بازرگان و قاضي
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مىکرد و از مال دنيا بسيار داشت. روزى مىخواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبديل به جواهر کرد و آنرا در هميانى قرار داد و پيش قاضى برد تا بهصورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمىکنم، آنرا بردار و پيش کس ديگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بيشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من هميان تو را لاک و مهر مىکنم، خودت ببر در يکى از قفسههاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بيا و آنرا بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى هميان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آنرا برد و در گوشهاى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پيش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذيرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتي؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشتهاى حتماً همانجا است.
بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و هميان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا ديد. اما چيزى در هميان نبود. سوراخى در ته کيسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موشهاى بزرگى دارد که به جواهر علاقهمند هستند! حتماً آنها برهاند!
بازرگان گريان و نالان در کوچهها مىرفت که بهلول او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. بازرگان قضيه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مىکنم. از آنجا به نزد برادرش هارونالرشيد، که خليفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موشها است. هارونالرشيد بسيار خنديد و حکم را بهدست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بيل و کلنگ اجير کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پىهاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشستهاى که الآن خانهات خراب مىشود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: ”مىخواهم اين خانه را خراب کنم و تمام موشهائى را که زير پى هستند تنبيه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان بردهاند، پس بگيرم. فرمان هم از خليفه گرفتهام.“ قاضى آمد و گفت: ”دستم به دامنت. بگو پىها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مىدهم تا به صاحبش برساني. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.
بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارونالرشيد دستور داد ريشهاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنين کردند. لوحهاى هم بر گردنش آويختند که بر روى آن چنين نوشته بودند: ”سزاى خيانت در امانت چنين است“.
R A H A
09-16-2011, 01:52 AM
بهلول و جنيد بغدادي
اي عزيز! بهلول دانا كه بيخردان ديوانه ميگفتند، عموزاده هارونالرشيد بود و در خدمت امام جعفر صادق(ع) درس خوانده بود و از علما و متقيان آن زمان بود. چون تهمت خروج بر امام موسي(ع) كاظم بستند و فتواي قتل آن حضرت را از مردم ميخواستند، بهلول دانا با اشاره آن حضرت خود را ديوانه ساخت تا از تكلفات مالايطاق هارونالرشيد ملعون خلاص گردد. پس سر و پاي برهنه سر در بيابان نهاده مجنونوار ميگشت .
آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكني؟ عرض كرد آري . بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسمالله» ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم .
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند : يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نميداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد .
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نميداني. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه ميخوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامهخواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان كرد .
بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز. بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم. بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اينها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد مسلمانان نباشد .
R A H A
09-16-2011, 01:52 AM
بهلول و عبدالله مبارك
آوردهاند كه روزي عبدالله مبارك به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را ديد كه سراپا برهنه اللهالله گويان بود. پيش رفته سلام كرد. بهلول جواب سلام بداد . عبدالله مبارك عرض كرد: يا شيخ! استدعا و التماس من آن است كه مرا پندي دهي و نصيحتي كني كه در دنيا چون بايد زيست كرد تا از معصيت دور بود كه من مردي گناهكارم و از عهده نفس سركش برنميآيم. بهلول فرمود يا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درماندهام، از من چه توقع داري؟ اگر مرا عقل بودي مردم مرا ديوانه نگفتندي. سخن ديوانگان را چه اثر باشد؟ برو ديگري را طلب كن كه عاقل باشد، و خاموش شد. عبدالله باز الحاح و تضرع كرد كه يا شيخ مرا نوميد مكن كه به اميدي آمدهام .
چو ميبيني كه نابينا و چاهاست
اگر خاموش بنشيني گناه است
بهلول گفت: اي عبدالله تو اول با من چهار شرط بكن كه از سخن ديوانه بيرون نروي . آنگاه تو را پندي گويم كه سبب رستگاري تو باشد و ديگر بر تو گناه ننويسند. عبدالله عرض كرد: آن چهار شرط كدام است؟
بهلول گفت شرط اول آن است كه وقتي گناه كني و برخلاف امر خدا نمايي روزي او را نخوري. عبدالله گفت: پس رزق كه را خورم؟ بهلول گفت: پس تو مرد عاقلي، روزي او را خوري و خلاف حكم او كني؟ خود انصاف بده، شرط بندگي چنين باشد؟
عبدالله عرض كرد: حق فرمودي. شرط دوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط دوم اين است كه هرگاه خواستي معصيت كني زنهار كه در ملك او نباشي. عبدالله عرض كرد: اين از اولي مشكلتر است. همهجا ملك خداست پس كجا روم؟ بهلول فرمود: پس قبيح باشد كه رزق او خوري و در ملك او باشي و فرمان او نبري. انصاف بده، شرط بندگي اين باشد؟ و حال آنكه در كلام خود فرموده است: «ان علينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم .»
پس عرض كرد: شرط سوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط سوم آن است كه اگر خواهي گناهي و يا خلاف امر او نمايي پنهان شوي كه او تو را نبيند. عبدالله عرض كرد اين از همه مشكلتر است زيرا كه حق تعالي به همه چيز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چيز دانا و بيناست. پس صحيح باشد كه روزي او بخوري و در ملك او باشي و در حضور او نافرماني او كني با اين حال تو دعوي بندگي ميكني؟ با آنكه دركتاب خود فرموده «ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون» يعني گمان مبر كه حق تعالي غافل است از عملي كه ظالمان ميكنند .
عبدالله عرض كرد شرط چهارم كدام است بهلول فرمود: در آن وقت كه ملكالموت نزد تو آيد به او بگو به من مهلتي بده تا فرزندان و دوستان را وداع كنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح كن. عبدالله عرض كرد اين شرط از همه مشكلتر است، ملكالموت كي در آن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم؟ بهلول فرمود: اي مرد عاقل تو ميداني كه مرگ را چاره نيست و به هيچ نوع او را از خود دور نتوان كرد و در آن دم ملكالموت مهلت ندهد. مبادا در عين معصيت پيك اجل در رسد و يكدم امانات ندهد. چنانچه حق تعالي فرموده «فاذا جاء اجلهم لايستأخزون ساعه و لا يستقدمون» پس اي عبدالله از خواب غفلت بيدار شو و از غرور و مستي هوشيار شو و به كار آخرت دركار شو كه راه دور و دراز در پيش است و از عمر كوتاه توشه دار و كار امروز به فردا مينداز. شايد به فردا نرسي . دم را غنيمت شمار و اهمال در كار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار كه فردا در آنجا ندامت سودي ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت: يا شيخ نصيحت تو را به جان و دل شنيدم و اين چهار شرط را قبول كردم. ديگر بفرما و مزيد كن: بهلول فرمود: در خانه اگر كس است يك حرف بس است .
R A H A
09-16-2011, 01:53 AM
بهلول و مسند خلافت
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی دید فورا بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت.چون غلامان این وضع را دیدند او را ضرب پایین آوردند در همین حال هارون سر رسیدودید بهلول گریه می کند از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال کرد غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند هارون آنها را ملامت نمودو بهلول را دلداری داد بهلول گفت:من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم این قدر اذیت و آزار دیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته ای آیا تو را چقدر اذیت و آزار می دهند.
R A H A
09-16-2011, 01:53 AM
بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را ب***ی!!
R A H A
09-16-2011, 01:54 AM
بهلول و دعاي باران
بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.
مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد
R A H A
09-16-2011, 01:54 AM
هارون
روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک
نموده ام.بهلول جواب داد:
پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!
R A H A
09-16-2011, 01:55 AM
بهلول و سكه طلا
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!
R A H A
09-16-2011, 01:56 AM
دوست داشتني ترين حيوان عالم
خوا جه اي زشت روي از او پرسيد، از ميان
حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري.
گفت بهلول: تو را. !!
يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد
بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي
شهر او را ديد و گفت:
شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده
است!
بهلول گفت:
تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد .
R A H A
09-16-2011, 01:56 AM
خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه
باشي؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسي:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خليفه " را ديده ام ، ولي تو كه خليفه اي ،
" مرگ دو بهلول " را نديده اي.
R A H A
09-16-2011, 01:56 AM
سكته نافص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني سكته ناقص كرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزي كامل بودي " ، سكته ناقص
ننمودي...؟!
R A H A
09-16-2011, 01:57 AM
دست و پا زدن بهلول
بهلول را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا
همي زد.
پرسيدند : تو را چه مي شود كه دست و پا همين زني؟
گفت:
نا گهان در " فكر " فرو رفته ام ، دست و پا مي زنم
تا از" آن بيرون آيم . "
( عحبا كه اين بهلول ما ، آگاه هم بوده است از اين :
" مباحث روان شناختي." )
R A H A
09-16-2011, 02:00 AM
تشييع جنازه قاضي
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به
تشييع آمده بودند . كسي بهلول را گفت: زمان
تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار
گيرد يا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ،
بايد سعي كرد:
" توي تابوت قرار نگرفت؟ ."
R A H A
09-16-2011, 02:00 AM
استراحت كردن
خواجه اي بهلول را گفت:
مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه
خسته شده ام.
بهلول گفت:
پس قدري استراحت كن!
R A H A
09-16-2011, 02:00 AM
دنيا را چگونه مي بيني؟
ابلهي پرسيد، دنيا را چگونه مي بيني؟ بهلول
گفت:
تو سعادتمند خواهي زيست!
ابله در حيرت شد و گفت:
اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي؟
گفت:
نيكو جوابي است ، زيرا عاقل آنچه را ميداند ،
نمي گويد ، اما آنچه را كه بگويد ، مي داند...!!
R A H A
09-16-2011, 02:01 AM
دوستي بهلول
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:
" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم ،
مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به:
" نسيه و اگر " نمي شود.
R A H A
09-16-2011, 02:01 AM
فلسفه كفشهاي بهلول
بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه
مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض
شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي
نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او
را ديد گفت:
به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي
است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه .
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت:
از كفاشي خريده ام .
R A H A
09-16-2011, 02:03 AM
جواب بهلول به " زن بد كاره "
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و
در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن
لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بي عفتي چشمش به او افتاد:
بهلول را دعوت به كار بد كرد.
بهلول گفت:
وزن دستهاي من چقدر است؟
زن بد كاره ، وزن پاهاي من تا وزن تمام اعضا
را پرسيد.
بهلول گفت:
كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ،
تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
R A H A
09-16-2011, 02:03 AM
ديوانه كشتن هارون الرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .
بهلول و " عليان " مجنون را ديد كه با هم نشسته اند
و سخن ميرانند. خواست با ايشان مطا يبه كند. دستور
داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.
جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را
بنشاند كه گردن زند.
گفت : اي هارون چه مي كني؟
هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.
گفت عليان : سبحان االه ، ما در اين شهر:
" دو ديوانه " داريم،
تو" سوم " شدي . تو ما را بكشي ،
" چه كسي تو را بكشد؟ ."
R A H A
09-16-2011, 02:04 AM
می گویندروزی مردی گندم بارالاغ خودکردوبه درخانۀ بهلول که رسید،پای الاغ لنگیدوالاغ زمین خوردوباربرزمین ماند.
مرددرخانۀ بهلول رازدوازاوخواست که الاغش رابه امانت به او واگذاردتاباربرزمین نماند.
بهلول باخودعهدکرده بودکه الاغ خودرا به کسی به امانت ندهد.
چون پیش ترخیانت دیده بوددرامانت،یابرفرض ازالاغش بارزیاد کشیده بودند.گفت:
الاغ ندارم ودرهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.مردگفت:
صدای عرعرالاغت رامگرنمی شنوی که چندین دروغ می گوئی؟بهلول گفت:
رفیق!ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم .توبه حرف من گوش نمیدهی .
به صدای عرعرالاغم گوش میدهی احمق!
R A H A
09-16-2011, 02:04 AM
دوست داشتني ترين حيوان عالم
خوا جه اي زشت روي از او پرسيد، از ميان
حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري.
گفت بهلول: تو را. !!
R A H A
09-16-2011, 02:04 AM
يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد
بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي
شهر او را ديد و گفت:
شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده
است!
بهلول گفت:
تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد .
R A H A
09-16-2011, 02:05 AM
خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه
باشي؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسي:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خليفه " را ديده ام ، ولي تو كه خليفه اي ،
" مرگ دو بهلول " را نديده اي.
R A H A
09-16-2011, 02:06 AM
تشييع جنازه قاضي
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به
تشييع آمده بودند . كسي بهلول را گفت: زمان
تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار
گيرد يا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ،
بايد سعي كرد:
" توي تابوت قرار نگرفت؟ ."
R A H A
09-16-2011, 02:06 AM
استراحت كردن
خواجه اي بهلول را گفت:
مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه
خسته شده ام.
بهلول گفت:
پس قدري استراحت كن!
R A H A
09-16-2011, 02:07 AM
دنيا را چگونه مي بيني؟
ابلهي پرسيد، دنيا را چگونه مي بيني؟ بهلول
گفت:
تو سعادتمند خواهي زيست!
ابله در حيرت شد و گفت:
اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي؟
گفت:
نيكو جوابي است ، زيرا عاقل آنچه را ميداند ،
نمي گويد ، اما آنچه را كه بگويد ، مي داند...!!
R A H A
09-16-2011, 02:09 AM
دوستي بهلول
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:
" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم ،
مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به:
" نسيه و اگر " نمي شود.
R A H A
09-16-2011, 02:09 AM
فلسفه كفشهاي بهلول
بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه
مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض
شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي
نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او
را ديد گفت:
به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي
است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه .
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت:
از كفاشي خريده ام .
R A H A
09-16-2011, 02:10 AM
جواب بهلول به " زن بد كاره "
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و
در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن
لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بي عفتي چشمش به او افتاد:
بهلول را دعوت به كار بد كرد.
بهلول گفت:
وزن دستهاي من چقدر است؟
زن بد كاره ، وزن پاهاي من تا وزن تمام اعضا
را پرسيد.
بهلول گفت:
كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ،
تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
R A H A
09-16-2011, 02:10 AM
ديوانه كشتن هارون الرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .
بهلول و " عليان " مجنون را ديد كه با هم نشسته اند
و سخن ميرانند. خواست با ايشان مطا يبه كند. دستور
داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.
جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را
بنشاند كه گردن زند.
گفت : اي هارون چه مي كني؟
هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.
گفت عليان : سبحان االه ، ما در اين شهر:
" دو ديوانه " داريم،
تو" سوم " شدي . تو ما را بكشي ،
" چه كسي تو را بكشد؟ ."
R A H A
09-16-2011, 02:11 AM
بهلول وداروغه :
دو همسايه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .
داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا مي کرد که :
لا شه سگ مرده اي که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزديک تراست وبايد
آن را از کوچه بردارد .
اتفا قا بهلول هم درآن محضربود.
داروغه ازبهلول سوال کرد :
دراين باب عقيده شما چيست؟ بهلول گفت :
کوچه مال عموم است وبه هيچکدام ازاين دو نفر مربوط نيست واين کار بعهده داروغه شهراست که بايد دستور دهد تا لا شه سگ رااز ميان کوچه فوري بردارند
R A H A
09-16-2011, 02:13 AM
آمدن بهلول از قبرستان وسوال از او:
روزي بهلول ازقبرستان مي آمد، از او پرسيد ند:
ازکجا مي آيي ؟ گفت :
ازپيش اين قافله که دراين سرزمين نزول کرده اند . گفتند :
آيا از آنها سوالا تي هم کرده اي ؟ فرمود :
آري ، از آنها پرسيدم کي از اينجا حرکت و کوچ خواهيد نمود ،جواب دادند که: ما انتظار شما را داريم تا هروقت همگي به ما ملحق شديد،حرکت کنيم .
R A H A
09-16-2011, 02:13 AM
بهلول وشاعر:
شاعري که درحضوربهلول به ياوه سرايي مشغول بود ، گفت:
مي خواهم اشعارم رابه دروازه هاي شهرآويزان کنم .
بهلول در جواب گفت:
کسي چه مي داند که اين اشعار را شما سروده ايد،مگر اينکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آويزان کنند تا مردم بدانند که اين اشعار راشماگفته ايد
R A H A
09-16-2011, 02:14 AM
بهلول ودعاي باران:
بهلول روزي عده اي از مردم راديد که به بيابان مي روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالي بودباران نيامذه بود.
مردم عده اي از اطفال مکتب را همراه خود مي بردند.
بهلول پرسيد که :
اطفال را کجا مي بريد؟
درجواب گفتند:
چون اطفال گنا هکارنيستند،دعاي آنها حتما مستجاب خواهد شد .
بهلول گفت: اگر چنين است،پس نبايد هيچ مکتبداري تا کنون زنده باشد.
R A H A
09-16-2011, 02:15 AM
گفتگوي بهلول با مرد عرب :
بهلول روزي با عربي همراه شد .
از عرب پرسيد :اسم شما چيست ؟
عرب در جواب گفت :مطر .يعني (باران ).
بهلول گفت : کنيه تو چيست ؟
عرب گفت :ابوالغيث . يعني ( پدر باران ) .
بهلول پرسيد : پدرت نامش چيست ؟
عرب گفت : فرات .بهلول پرسيد : کنيه پدرت چيست ؟
عرب گفت : ابوالفيض . يعني (پذر اب باران )
بهلول پرسيد :نام مادرت چيست ؟
عرب جواب داد : سحاب . يعني (ابر).
بهلول پرسيد : کنيه او چيست ؟
عرب گفت : ام اابحر. يعني ( مادر دریا )
بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
R A H A
09-16-2011, 02:16 AM
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به
تشييع آمده بودند . كسي بهلول را گفت: زمان
تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار
گيرد يا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ،
بايد سعي كرد:
" توي تابوت قرار نگرفت؟ ."
R A H A
09-16-2011, 02:25 AM
بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامذه بود. مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟درجواب گفتند:چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.
R A H A
09-16-2011, 02:26 AM
بهلول و پل صراط !
آورده اند كه بهلول بيشتر اوقات در قبرستان مي نشست
روزي هارون كه به قصد شكار از آنجا ميگذشت از وي پرسيد:بهلول اينجا چه ميكني؟
بهلول گفت:به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند ،نه از من توقعي دارند ونه من را آزار ميدهند.
هارون گفت:آيا با ديدن قبرستان ،مي تواني از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهي دهي؟
بهلول گفت:در همين محل آتشي بيفروزيد و سيني فلزي بر روي آن نهيد تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پاي برهنه بر آن مي ايستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشاميدم ذكر مي نمايم ،تو نيز بايد چنين كني...
پس روي سيني ايستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه اي و نان جو و سركه و فوري پايين جست.
چون نوبت به هارون رسيد در معرفي نامش آنقدر بر سيني ايستاد كه پايش بسوخت و طاقت نياورد وبيفتاد.
آنگاه بهلول گفت: اي هارون اين نمونه دنيوي سؤال و جواب آخرت است.
آنها كه درويشند و از تجملات دنيا بهره اي ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پايبند دنيا بوده اند ميسوزند و گرفتار ميشوند!
R A H A
09-16-2011, 02:27 AM
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم.
بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم.
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.
R A H A
09-16-2011, 02:28 AM
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
R A H A
09-16-2011, 02:28 AM
بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سئوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟
بهلول جواب داد : آهن و پنبه .
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقآ پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد باز روزی به بهلول
برخورد این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم بهلول ایندفعه گفت : پیاز بخر و هندوانه .
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های
او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود فوری سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده گفتی
آهن بخر و پنبه نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟
تمام سرمایه من از بین رفت.بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا
شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی من هم از
روی دیوانگی به تو دستور دادم مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
R A H A
09-16-2011, 02:29 AM
مصیبت عظیم
روزی داروغه بهلول را گفت: تا چند روز دیگر مرا به شهری دیگر می فرستند. اینک از همه خداحافظی میکنم.
بهلول: این مصیبتی عظیم است.
داروغه: برای شما؟
بهلول: نه، برای آن شهر دیگر!!!!
R A H A
09-16-2011, 02:30 AM
خریت
روزي بهلول، پيش خليفه هارون الرشيد نشسته بود. جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد. خليفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه مي گويد، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت. وقتی برگشت گفت: اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با اين خر ها نشسته اي؟ زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه خريت آنها در تو اثر كند.
R A H A
09-16-2011, 02:30 AM
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !
آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است:
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !
آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند .
عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .
آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .
حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم . این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ، حجاب روح شود ، دست در دیوانگی باید زدن . چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام . پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت . این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .
R A H A
09-16-2011, 02:31 AM
روزي يكي از حاميان دولت از بهلول پرسيد: تلخترين چيز كدام است؟
بهلول جواب داد: حقيقت!
آن شخص گفت: چگونه ميشود اين تلخي را تحمل كرد؟
بهلول جواب داد: با شيريني فكر و تعقل!
R A H A
09-16-2011, 02:31 AM
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم، مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به " نسيه و اگر" نمي شود.
R A H A
09-16-2011, 02:31 AM
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .
بهلول و " عليان " مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن ميرانند. خواست با ايشان مطايبه كند. دستور داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.
جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را بنشاند كه گردن زند.
گفت : اي هارون چه مي كني؟
هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.
گفت عليان : سبحان االه ، ما در اين شهر:" دو ديوانه " داريم، تو" سوم " شدي. تو ما را بكشي ،" چه كسي تو را بكشد؟."
R A H A
09-16-2011, 02:32 AM
بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت:
به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه.
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت: از كفاشي خريده ام.
R A H A
09-16-2011, 02:32 AM
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند.
هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم
R A H A
09-16-2011, 02:33 AM
بهشتِ فروشی
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
R A H A
09-16-2011, 02:33 AM
بهلول و کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!
R A H A
09-16-2011, 02:34 AM
بهلول و محمد بن سليمان عباسي
گفته اند روزي بهلول در مجلس «محمد بن سليمان عباسي»، پسر عموي هارونالرشيد حاضر بود و يكنفر از علماء اهل تسنن بنام «عمر بن عطاء العدوي» كه از اولاد عمر بن خطاب بود نيز در مجلس حضور داشت.
«عمر بن عطاء العدوي» از والي اذن خواست تا با بهلول مشغول مباحثه و مذاكره شود، آنگاه از بهلول پرسيد: «حقيقت ايمان چيست؟»
بهلول گفت: «قال مولانا الصادق ـ عليهالسّلام ـ: ألايمانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ قَولٌباللّسانِ وَ عَمَلٌ بالْجوارحِ وَ الأركانِ»
يعني: «ايمان عبارت است از عقيدة قلبي و گفتن با زبان و عمل كردن با اعضاء وجوارح.»
عمر گفت: «از اينكه گفتي «قال مولانا الصّادق» معلوم ميشود كه غير ازجعفر بن محمد ديگر هيچ كس صادق و راستگو نيست، چون تو لقب صادق را اختصاص به او دادي.»
بهلول گفت: «اين اشكال اول به جدّ تو «عمر بن الخطاب» وارد است كه به رفيقش ابوبكر لقب «صدّيق» داد. مگر در زمان او كسي ديگر راستگو نبود؟» عمر بن عطاء گفت: «نه، در آن زمان تنها كسي كه راستگو بود فقط ابوبكر بود!»
بهلول گفت: «دروغ ميگويي، زيرا خداوند در كلام مجيدش ميفرمايد: «والَّذينَ آمَنوا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ أولئكَ هم الصدّيقونَ»(حدید-۱۹)
يعني: «آنچنان كساني كه ايمان به خداوند و پيامبران او آوردهاند، آنها همه،صدّيق ميباشند.»
پس با اين همه مؤمني كه در زمان ابوبكر بودند چطور ميشود فقط صديقيّت را به ابوبكر اسناد داد؟
عدوي گفت: «او را صدّيق ميگفتند براي آنكه او اول كسي بود كه به پيامبر(صليالله عليه و آله) ايمان آورد.»
بهلول گفت: «اين جواب تو از دو جهت باطل است، هم از جهت لغت، زيرا لغتاً به كسي كه اول به كسي ايمان آورد صدّيق نميگويند و هم از اين جهت باطل است كه به شهادت تمام مسلمين، ابوبكر اول كسي نبوده كه اسلام آورده، بلكه اسلام اورا در مرتبة پنجم يا هفتم گفتهاند.»
«عمر بن علاء عدوي» ديد، الان است كه آبروي او در مجلس ريخته شود، لذا خلط درمباحثه كرد و از بهلول پرسيد: «از امام زمانت بگو.»
بهلول گفت: «إمامي مَنْ سبَّح في كَفِّهِ الحِصي وَ كَلَّمَهُ الذّئبُ اذا عَوي و رُدَّت الشَّمْسُ لهُ بَيْنَ الَمَلاءِ وَ أوجَبَ الرَّسولُ عَليَ الخَلْقِ لهُ الوَلا، فذْلكَ إمامي و إمامُ الْبرّياتِ»
يعني: «امام من كسي است كه سنگ ريزه در دست او تسبيح ميكند و گرگ با او سخن ميگويد و خورشيد در ما بين مردم پس از غروب كردن بخاطر او دوباره طلوع ميكند و ولايت او را پيغمبر(صليالله عليه و آله) در ميان مردم بارها تصريح كرده و جميع صفات پسنديده در او مجتمع و از جميع صفات رذيله مبرّا است، آن شخص، امام من و امام تمام مردم است.» عمر عدوي گفت: «واي بر تو اي بهلول!اميرالمؤمنين هارون را تو، امام خويش نميداني؟»
بهلول گفت: «واي بر تو اي ملعون! تو ميگويي هارون از اين اوصاف كه بر شمردم خالي است؟ پس تو دشمن خليفهاي و به دروغ او را خليفه مي خواني.»
«محمد بن سليمان عباسي» از مناظرة بهلول خندهاش گرفت و او را تحسين كرد و به عمر عدوي گفت: «رسوا شدي، ديگر حرف نزن» و او را از مجلس بيرون كرد و آنگاه با بهلول در امر خلافت صحبت كرد و بهلول حقانيّت علي(عليهالسّلام) را به او اثبات كرد.
R A H A
09-16-2011, 02:35 AM
بزرگترين نعمت الهي..
روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
بهلول پاسخ داد: عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است. عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود.
به یاد داشته باشیم پروردگار همیشه و همه جا شاهد و ناظر بر اعمال یکایک مخلوقات خویش است، پس عملی از ما سرنزند و سخنی برزبان نرانیم که بازآرد پشیمانی(که سودی ندارد)، و همواره بیاد داشته باشیم که زرتشت فرمود:( *گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک*..از مشخصات مؤمن واقعي است ).
R A H A
09-16-2011, 02:35 AM
بين ديدن و نديدن، تفاوت از زمين تا آسمان است..
- آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید: چه می کنی؟ گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت: آری
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای. بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.
R A H A
09-16-2011, 02:40 AM
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم . وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.
R A H A
09-16-2011, 02:41 AM
بهلول وشاعر:
شاعري که درحضوربهلول به ياوه سرايي مشغول بود ، گفت:
مي خواهم اشعارم رابه دروازه هاي شهرآويزان کنم .
بهلول در جواب گفت:
کسي چه مي داند که اين اشعار را شما سروده ايد،مگر اينکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آويزان کنند تا مردم بدانند که اين اشعار راشماگفته ايد
R A H A
09-16-2011, 02:41 AM
آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید ؛ گفتند : او مردی دیوانه است !
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید: چه کسی؟ گفت : منم شیخ جنید بغدادی .
گفت: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟
گفت: آری . گفت : طعام چگونه می خوری؟
گفت : اول " بسم الله " می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم " بسم الله " می گویمو در اول وآخر دست می شویم ...
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی !!!
پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست را از دیوانه باید شنید واز عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید : چه کسی هستی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند
بهلول گفت : آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ گفت :آری پرسید : چگونه سخن می گویی؟
گفت : سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شون و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم . پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی دانی !!!
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت ، مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!
جنید گفت : مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید
بهلول گفت : از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
گفت : آریگفت : چگونه می خوابی؟!
گفت : چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم ،و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی !!!
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمی دانم ، تو قربة الی الله مرا بیاموز
بهلول گفت : چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم ...
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود ...
گفت جزاک الله خیرا
بهلول ادامه داد :و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود ، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد.پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است ، اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد ...
R A H A
09-16-2011, 02:42 AM
عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
R A H A
09-16-2011, 02:43 AM
دلیل سبک و سنگین بودن خواب مردم از نظر بهلول
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
R A H A
09-16-2011, 02:43 AM
نقطه مشترک انسان ها از نظر بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
R A H A
09-16-2011, 02:44 AM
تعداد عاقلان و دیوانگان شهر
بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند:
دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود
شمرد ، اگر بخواهید :
" عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم
که:
" اندکند ".
R A H A
09-16-2011, 02:44 AM
ملا به آشنايي گفت: راستي فلاني خبر داري رفيقمان عمرش به دنيا کوتاه بود و مرد. رفيقش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟ ملا گفت: آن بيچاره علت زندگيش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش.
R A H A
09-16-2011, 02:45 AM
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
بهلول گفت :
افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
داروغه گفت :
حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
بهلول گفت :
بلي .
همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين قسم گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت .
R A H A
09-16-2011, 02:45 AM
بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنائي نداشت ، براي مدت كوتاهي اتاق اجاره كرد .
اتاق از بس كهنه ساز و مخروبه بود ، با مختصر وزش باد يا باراني تيرهاي طاقش صدا مي كرد.
بهلول پيش صاحب خانه رفته و گفت :
اتاقي كه به من اجاره داده ايد بي اندازه خطرناك است ، زيرا به محض وزش مختصر بادي صدا از سقف وديوارش شنيده مي شود .
صاحب خانه كه مردي شوخ بود در جواب بهلول گفت :
عيبي ندارد ، شما مي دانيد كه تمام موجودات به موقع حمد وتسبيح خدا را مي گويند و اين صداي حمد و تسبيح اتاق است .
بهلول گفت :
صحيح است ، ولي چون تسبيح و تهليل موجودات به سجده منجر مي شود ، من از ترس سجده اتاق خواستم زود تر فكري بكنم .
R A H A
09-16-2011, 02:46 AM
روزي خليفه هارون الرشيد و حمعي از درباريان به شكار رفته بودند ، بهلول نيز با آنها بود .
در شكارگاه ، آهويي نمودار شد و خليفه تيري بسوي آهو انداخت ، ولي به شكار نخورد .
بهلول گفت :
احسنت !
خليفه غضبناك شده و گفت :
مرا مسخره مي كني ؟
بهلول گفت :
احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد .
R A H A
09-16-2011, 02:46 AM
يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ، ماست خورده بود و قدري ماست به ريشش چسبيده بود بهلول از او سئوال كرد :
چه خورده اي ؟
مستخدم با تمسخر گفت :
كبوتر خورده ام .
بهلول جواب داد :
قبل از آنكه بگوئي من مي دانستم .
مستخدم پرسيد :
از كجا مي دانستي ؟
بهلول گفت :
چون فضله آن بر ريشت پيدا بود .
R A H A
09-16-2011, 02:46 AM
مردي زشت و بداخلاق از بهلول سئوال كرد :
ميل دارم شيطان را ببينم .
بهلول گفت :
اگر آئينه اي در خانه نداري ، در آب زلال نگاه كن ، شيطان را خواهي ديد
R A H A
09-16-2011, 02:46 AM
از بهلول سئوال كردند كه حضرت لوط پيغمبر ، از چه قومي بود ؟
گفت :
از اسمش پيداست كه پيغمبر الوات و اراذل بوده است .
گفتند :
چرا چنين جسارتي به پيغمبر خدا مي كني ؟
گفت :
به خود پيغمبر جسارتي نشده ، قومش را مي گويم و دروغ هم نگفتم
R A H A
09-16-2011, 02:47 AM
بهلول و مرد شياد
بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد .
مرد شيادي كه شنيده بود بهلول ديوانه است ، جلو آمد و گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي ، در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم .
بهلول چون سكه هاي او را ديد ، دانست كه سكه هاي او مسي است و ارزشي ندارد .
بهلول گفت :
به يك شرط قبول مي كنم .
بشرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني .
مرد شياد قبول كرد و شروع به عرعر كرد .
بهلول به او گفت :
تو كه خر هستي فهميدي سكه هاي من طلاست و مال تو از مس ! چگونه مي خواهي ، من كه انسان هستم ، اين مطلب را ندانم .
مرد شياد ، پا به فرار گذاشت .
R A H A
09-16-2011, 02:47 AM
شخصي بنزد خليفه هارون الرشيد آمد و ادعاي دانستن علم نجوم كرد .
بهلول كه در آن مجلس حاضر بود و اتفا قا آن منجم در كنار بهلول قرار گرفت .
بهلول از او سئوال كرد :
آيا مي تواني بگوئي در همسايگي تو چه كسي نشسته .
آن مرد گفت :
نمي دانم .
بهلول گفت :
تو كه همسايه ات را نمي شناسي ، چطور از ستاره هاي آسمان خبر مي دهي ؟
آن مرد از حرف بهلول جا خورده و مجلس را ترك كرد .
R A H A
09-16-2011, 02:47 AM
شخصي الاغ قشنگي جهت حاكم كوفه تحفه آورد .
حاضرين مجلس به تعريف و توصيف الاغ پرداختند .
يكي از حاضرين به شوخي گفت :
من حاضرم به اين الاغ قشنگ ، خواندن بياموزم .
حاكم از شنيدن اين سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت :
الحال كه اين سخن را مي گوئي ، بايد از عهده آن بر آئي و چنانكه به اين الاغ خواندن بياموزي، به تو جايزه بزرگي مي دهم و چنانكه از عهده آن بر نيائي ، دستور مي دهم تو را بكشند .
آن مرد از مزاح خود پشيمان شد و ناچار مدتي مهلت خواست .
حاكم ده روز براي اين كار مهلت داد .
آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حيران و سرگردان ، نمي دانست سرانجام اين كار به كجا خواهد رسيد . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بين راه به بهلول رسيد و چون سابقه آشنائي با او داشت ، دست به دامان او زد و قضيه مجلس حاكم و الاغ را براي بهلول تعريف كرد .
بهلول گفت :
غم مدار ، علاج اين كار در دست من است و به تو هر طور رستور مي دهم ، عمل كن .
سپس به او دستور داد تا يك روز تمام به الاغ غذا ندهد و يك روز مقداري جو ، وسط صفحات كتابي بگذار و آن كتاب را جلوي الاغ بگير و آن صفحات كتاب را ورق بزن .
الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهاي صفحات كتاب را برداشته و اين عمل را هر روز به همين نحو تكرار كن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتي به مجلس حاكم رفتي ، همان كتاب را با خودت نزد حاكم ببر .
روزي كه پيش حاكم مي روي ، ديگر بين صفحات كتاب جو نگذار و آن كتاب را در حضور حاكم جلوي الاغ بگذار .
آن مرد به همين دستور كه بهلول آموخت عمل كرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با كتاب نزد حاكم برد و در حضور او و جمعي ديگر كتاب را جلوي الاغ گذاشت .
چون الاغ كاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه كه بين صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق هاي آن را باز كرد و چون به صفحه آخررسيد ، ديد بين آنها جو نيست و بناي عرعر را گذاشت و بدين وسيله خواست تا بفهماند كه گرسنه است و حاضرين مجلس و حاكم نمي دانستند كه چه ابتكاري در اين عمل شده و باور نمي كردند كه در حقيقت الاغ مي خواهد كتاب بخواند و همه در اين كار متعجب بودند ، ناچار حاكم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهي به آن مرد داد و از عقوبت نجات يافت .
R A H A
09-16-2011, 02:49 AM
روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند ناگهان خلیفه در لقمه بهلول موئیدیدوگفت :ان مو را از لقمه خود بر گیر .در جواب گفت:سر سفره کسی که به دست مهمان نگاه می کند نشستن ندارد واز مجلس خارج شد
R A H A
09-16-2011, 02:50 AM
نشستن بهلول در مسند هارون روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالي و بلامانع ديد ،فورا بدون ترس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت .
چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده كردند، فورا بهلول را با ضرب تازيانه از مسند هارون پائين آوردند. بهلول به گريه افتاد و در همين حال سررسيد و ديد بهلول گريه مي كند . از پاسبانان سبب گريه بهلول را سئوال نمود .
غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش كرد .
بهلول گفت من بر حال تو گريه مي كنم نه بر حال خودم . بجهت اينكه من به اندازه چند ثانيه برجاي تو نشستم ، اينقدر صدمه و آزار و اذيت كشيدم و تو در مدت عمر كه در بالاي اين مسند نشسته اي ، آيا تورا چقدر آزار و اذيت مي كنند و تو از عاقبت كار خود نمي ترسي ؟
R A H A
09-16-2011, 02:50 AM
بهلول با دوست خود
شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسيا برد .
چون آرد كرد بر الاغ خود سوار كرده و نزديك منزل بهلول رسيد .اتفاقا خرش لنگ و به زمين افتاد.
آن شخص با سابقه دوستي با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست كرد الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند. چون بهلول قبلا قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت :
الاغ من نيست .
اتفاقا صداي الاغ از منزل بلند شد و بناي عرعر كردن را گذاشت .
آن مرد به بهلول گفت :
الاغ تو در خانه است و مي گوئي نيست .
بهلول گفت :
عجب دوست احمقي هستي .
تو پنجاه سال با من رفيقي حرف مرا باور نمي كني ، ولي عرعر الاغ را باور مي كني ؟
R A H A
09-16-2011, 02:51 AM
بهلول و طعام خليفه
آورده اند كه هارون الرشيد غذائي براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت : اين طعام مخصوص خليفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري .
بهلول آن طعام را پيش سگي كه در آن خرابه بود گذاشت .
خادم فرياد زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاشته اي . بهلول گفت : دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد
R A H A
09-16-2011, 02:51 AM
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
R A H A
09-16-2011, 02:51 AM
شخصي از بهلول پرسيد:
مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست ؟
بهلول جواب داد: زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از يك طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پائين مي آيد .
R A H A
09-16-2011, 02:51 AM
شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد :
مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟
بهلول جواب داد: نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است .
R A H A
09-16-2011, 02:52 AM
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت:…
صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
R A H A
09-16-2011, 02:52 AM
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!
R A H A
09-16-2011, 02:52 AM
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!
R A H A
09-16-2011, 02:52 AM
مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.
بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با تعجب گفت: این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند
R A H A
09-16-2011, 02:54 AM
حکايت بهلول و شيخ جنيد بغداد
آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسمالله» ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم..
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نميداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايقعلوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نميداني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه ميخوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز.
بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.
بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اينها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.
R A H A
09-16-2011, 02:55 AM
می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست .
غلامانِ خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و چنان کتک مفصلی به او زدند که از تن او خون جاری شد.
پس از چندی بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین که عاقبتم چه شد؛ تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.!!!
R A H A
09-16-2011, 02:58 AM
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت:...
صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.