PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه



R A H A
09-15-2011, 06:59 PM
رمان سکوت و فریاد عشق
نوشتهٔ عباس خیر خواه



۳۷۲ صفحه
۱۸ فصل
چاپ ۱۳۸۲


*******

به یاد مادرم (معنی عشق)

تقدیم به همسرم (دلیل عشق)

و همهٔ مادران

عاشقانی که چون شمع میسوزند و آوایی ندارند


منبع : نودوهشتیا

R A H A
09-15-2011, 07:00 PM
صفحه 3و 4



فصل ۱_ آشنایی با شیدا





کار جنون ما به تماشا کشیده است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی







مهر ماه سال ۱۳۶۲ بود که به منظور استخدام ،به دفتر مدیر بیمارستان رضایی مراجعه کردم.مدیر بیمارستان فرزند مرحوم دکتر رضائی،من را به حضور پذیرفت و پس از ملاحظه مدارک و انجام یک مصاحبه کوتاه چند دقیقهای گفت:شما به عنوان پرستار بخش یک گزینش شدین و میتونین از فردا رسما کارتون رو شروع کنین. از مدیر بیمارستان به خاطر حسن نیتش تشکر کردم و با رضایت خاطر از این که به کار مشغول شدهام ،دفتر او را ترک کردم .

بیمارستان رضایی در شمال شهر تهران، روی تپههای نیاوران و در منطقهای خوش آب و هوا بنا شده بود.




هر چند ساختمان بیمارستان بنایی قدیمی داشت و به نظر میرسید که تعمیرات مکرری روی از انجام شده ،بافت قدیمیاش را حفظ کرده بودو به همان صورت ،با نمای آجری و پنجرههای چوبی ،دیده میشد.امارات اصلی ساختمان در ضلع شمالی واقع شده بود و با سطح محوطهٔ بیمارستان اختلاف ارتفاع قابل توجهی داشت که این اختلاف ارتفاع طبیعی،به شکل جالبی شیب بندی و گلکاری شده بود.بعضی از گلهایی که در باغچهها روییده بود،بسیار زیبا و نادر بودند.بعدها از باغبان بیمارستان که مرد سالخورده و خوشرویی از اهالی کرمان بود،شنیدم که دکتر رضایی از روی علاقهٔ زیاد که به گل و گیاه داشت،تخم آنها را از فرانسه به ایران آورده بود .درختان تنومند کهنسالی که قدمت بعضی از آنها به بیش از یک قرن میرسید در جای جای بیمارستان قد بر افراشته بود و چشم انداز زیبایی داشت.بوی عطر گلها در فضای بیمارستان پیچیده و همه جا را عطر آگین کرده بود.

از این که قرار بود در چنین محیط خوش آب و هوا و باصفا یی مشغول به کار شوم احساس خوبی داشتم.بنیانگذار این بیمارستان دکتر رضایی ،برای تاسیس آن زحمات فراوانی کشیده بود.بعدها در کتابی که دکتر به همین منظور نوشته بود،شرح مفصلی از چگونگی تاسیس و گسترش آن مطالعه کردم و تلاش بی وقفه و زحمات طاقت فرسایی این مرد بزرگ را تحسین کردم.
من تا آن زمان در بیمارستان اعصاب و روان کار نکرده بودم و در این مورد تجربهای نداشتم ولی از آن جا که کتابهای متعددی در زمینهٔ روانشناسی مطالعه کرده بودم،کار در بیمارستان میتوانست برایم جالب باشد و به مطالعات من عینیت ببخشد و پاسخی باشد برای سوالهای که همیشه ذهن من را به خود مشغول داشته بود.این محیط در حقیقت برای من حکم دانشگاهی را داشت که میشد با بررسی و تحقیق به بسیاری از علل بیماریهای روحی و روانی پی برد.

R A H A
09-15-2011, 07:00 PM
صفحه 7 و 8


به چهرش حالتی جدی داد و با اطمینان گفت: دختر ،دیوونه شده ای که آوردنت این جا ،اینجا همه دیوونن ،این دکتر ها خودشون هم دیوونن . و بعد رو کرد به ما و گفت : مگه نه؟

دوستم نسبت به حرفهای مریض چندان عکس العملی از خودش نشان نداد ،ولی من چون برای اولین بر بود که با چنین اظهار نظر مواجه میشدم،خندهام گرفت .بیمار تا خندهٔ من را دید،رو کرد به هم اتاقیش و ضمن این که به من اشاره میکرد ،گفت نگفتم دیوونن؟ دیوانه چوو دیوانه بیند خوشش آید!

اتاق را ترک کردیم و به اتاق مجاور رفتیم. این اتاق چهار تخت و چهار مریض داشت.بیماران تقریبا مسن بودند ،بسیار لاغر و تکیده ، با چهرهای افسرده و نگاهی بی اتنا روی تخت دراز کشیده بودند و نگهشان را به سقف اتاق دوخته بودند.البته دلم میخواست میدانستم آنها چه مشکلی دارند و بیماری شن چیست و چگونه و چه مدتی است که بستری شده اند و آیا قابل دارمان هستند و بسیار سوالهای دیگر،اما فرصت کافی برای تاره این سوالات نبود.به همین دلیل به زمان دیگری موکول کردم.

اتاق بعدی دو تخت داشت.روی یک تخت بیمار نسبتا جوانی طاقباز خوابیده بود که دست و پایش را به وسیلهٔ طنابی به اطراف تخت بسته بود و بدون این که حضور ما را احساس کند، با مهارت خاصی بافتنی گلبهی خوش رنگی را میبافت.
به اتاق بعد رفتیم .در این اتاق فقط یک بیمار بود و تخت مجاورش خالی بود.این بیمار با سایر بیمارانی که تا آن لحظه دیده بودم بسیار متفاوت بود.چهرهای بسیار آرام ،متین و باوقار داشت به طوری که در برخورد اول به نظر نمیرسید بیمار باشد.



با وجود این که سنّ و سال بالایی -در حدود پنجاه سال -داشت، شادابی چهره و زیبایی محصور کنندهاش او را جوان تر نشان میداد.قدش نسبتا بلند و درشت اندام بود.چهرهای کاملا گرد و چشمانی گیرا داشت و به تناسب چشمان درشت و مژههای بلندش ،ابروهایش کمانی و کشیده بود،و لبی پر هوس داشت.
این چهرهٔ زیبا را موهای لخت خوش حالتی که هنوز تغییر رنگ نداده بود و به ندرت تارهای سفیدی لبه لای آنها دیده میشد، احاطه کرده بود. دیدن چهرهٔ زیبای این بیمار خاطرهٔ هنرپیشههای صاحب نام هالیوود را زنده میکرد .او حقیقتاً همه چیز را در حد کامل داشت .تشخص،اصالت و نجابت معصومانهای از چهرهٔ او خواند میشد. در برخورد اول برای هیچ کس قابل قبول نبود که چنین خانمی با این ویژگی ها، به نام بیمار در بیمارستان روانی بستری باشد.
ورود ما به اتاق توجهش را جلب کرد.سرش را بالا گرفت و با تبسمی ملیح که زیبایی چهرهاش را دو چندان میکرد، از ما استقبال کرد و متواضعانه گفت: سلام ،بفرمایین.
سلامش را پاسخ گفتیم و روی تختی که خالی بود نشستیم.دوستم سوال کرد:حالتون چه طوره شیدا خانوم؟
خیلی مختصر و کوتاه با همان تبسم گفت:خوبم.
دیشب رو خوب خوابیدین؟
آره.
دیروز ملاقاتی هم داشتین؟
آره دیروز دخترم اومده بود .خوب شد اومد ،چون قهوم تموم شده بود.گفتم برام بیاره و یه سری چیزهای دیگه هم خواستم.
خوب دیگه ،مشتریهای فال قهوه روز به روز بیشتر میشن،طبیعیه که مصرف قهوه هم به همون نسبت بالا میره.راستی خودتون به فال قهوه اعتقاد درین،اصلا این کار به نظر شما درسته؟

R A H A
09-15-2011, 07:01 PM
صفحه 9 و 10



شیدا پس از اندکی تامل در پاسخ به سوال همکارم گفت: راستش من خودم به فال قهوه اعتقاد ندارم. حرفهای کسایی که فال قهوه میگیرن و اصولا همهٔ فالگیرا، یه سری کلی گویی ست.
ته فنجون یه سری نقوش نقش میبنده که هر کدوم از این نقش قبلا تعریف شده.این تعاریف رو به همراه یه سری صحبتهایی که متناسب با وضع طرف باشه،به اون تحویل میدن و تصادفا بعضی از این صحبت درست از آب در میآد و باعث میشه اشخاص خوششون بیاد و تعجب کنن.و اما صلا دوم شما که گفتین آیا این کار درسته یا خیر ؛به نظر من نه تنها درست نیست بلکه میتونه خطرناک هم باشه.چند سال پیش مطلبی رو در روزنامه خندم که حقیقت داشت و اتفاق افتاده بود .خانمی به افراد خانوادهاش میگیه من میرم خونهٔ همسایه.یه نفر فال قهوه میگیره و میگان کارش معرکه ست.

دختر جوون اون زن هم اصرار میکنه که مامان منم میام.مادر اول مخالفت میکنه ولی وقتی با اصرار دخترش روبرو میشه ناگزیر موافقت میکنه و دو تایی برای گرفتن فال قهوه به خونهٔ همسایه میرن.

فالگیر فال مادر رو میگیره ، نوبت دختر میشه.رو میکنه به اون و ضمن بیان مطالبی،در آخر به دختر جوون هشدار میده که مواظب خودت باش.بهش میگه که از الان تا یه ماه دیگه خطری در کمین توست .اگه این زمان سپری بشه و برات اتفاقی نیفته،امری طولانی میکنی. پونزده روز بعد از این پیشگویی دختر جوون وسط خیابون با ماشین تصادف میکنه و کشته میشه.

به نظر من پیشگوی زن فالگیر به حقیقت نپیوسته بلکه اون با بیان این موضوع روحیهٔ دختر جوون رو خراب کرده و تو دلش ترس و وحشت انداخته.


دختر هم وسط خیابون نتونسته تعادل خودش رو حفظ کنه به همین جهت با ماشین برخورد میکنه و کشته می شه.
حالا من هر وقت برای کسی فال میگیرم،جنبههای منفی رو به زبون نمیآرم. همیشه مثبت حرف میزنم و این کار برای من در حقیقت یه سرگرمیه. به نظر من هر کس سرنوشت خودش رو خودش رقم میزنه .اگه انسان در هر کاری که میخواد انجام بده یا هر حرفی که میخواد بزنه ،از خردش کمک بگیر کم تر آسیب پذیر میشه. البته از تقدیر هیچ گریزی نیست و خدا به آنچه که حدس میشه آگاهه.

شیدا خیلی آهسته و آرم و شمرده حرف میزد و شنونده را بیش از حد منتظر میگذشت .اگر کس دیگری این چنین حرف میزد غیر قابل تحمل بود، ولی خاصیت منحصر به فرد شیدا باعث شده بود که مخاطبش حرفهایش را با کامل دقت گوش کند و از مصاحبت با او خسته نشود .من که با دقت و تعجب به حرفهای شیدا گوش سپرده بودم،احساس کردم خیلی منطقی و خوش فکر ست.
در رفتار و گفتارش هیچ نشان ای از بیماری روحی دیده نمیشد .چشمان درشت و زیبایش را که گیرایی خاصی داشت بدون آن که پلک بزند ،خمار الود به انسان میدوخت و با مکثی طولانی صحبت میکرد .کلماتش خیلی حساب شده و به جا بود.من اول تصور کردم شاید این مکث کردن به خاطره انتخاب کلمهٔ مناسب ست ولی بعد از مدتی متوجه شدم به این دلیل نیست بلکه نمیتواند سریع تر از آن صحبت کند.پس از مدت کوتاهی که حرف میزد ، به نظر میرسید که خسته میشود.نفس عمیقی میکشید و پس از چند لحظه سکوت مجددا به حرفش ادامه میداد.
من برای رعایت حال او پریدم میان حرفش و گفتم :خیلی متشکرم شیدا خانوم.از صحبتهای شما استفاده کردیم .مثل این که خسته شده ین.
با اجازه رفع زحمت میکنیم تا شما بیشتر استراحت کنین.
بدون این که شیدا فرصت کند تا مطلب جدیدی دیگری بگوید ،خداحافظی کردیم و او را تنها گذشتیم. اما شنیدیم که با نارضایتی می گفت: خداحافظ . من که خسته نشده بودم.

R A H A
09-15-2011, 07:01 PM
صفحه 11 و 12





بقیه بازدید را به روز بعد موکول کردیم .برای رفع خستگی به اتاق پرستاری رفتیم تا یک فنجان چای بنوشیم.ضمن صرف چای پرسیدم: راستی این شیدا خانوم بیماریش چیه؟ شخصیت بخصوصی داره. خیلی کنجکاو شدم بدونم چی شده که مشکل روحی پیدا کرده.باید از خانوادهٔ متجدد و متمولی باشه.چهرهاش که مثل که مثل هنرپیشههای معروف و سرشناس هالیووده . چطور ممکن یه همچو آدمهای با داشتن ثروت و شهرت و وجاهت ،بیماری روحی داشته باشن؟



همکارم گفت: نمیشه روی این چیزا حساب کرد.این یه تصوره که اونها خوشبختن.خوشبختی در پول و ثروت و وجاهت نیست.به نظر من خوشبختی در آرامش خیال و اون هم میسر نمیشه مگه به داشتن بضاعت مالی و معنوی با هم ،و در حد اعتدال.کسانی که ظاهر شیک و آراسته دارن و طلا و جواهر به خودشون آویزون میکنن و توی ماشینهای آخرین سیستم لم میدن، از نظر من و شما آدمهای خوشبختی هستن ولی وقتی وارد زندگی شون میشی تازه میفهمی که چه قدر بدبخت و بیچاره ن و چقدر حسرت زندگی ما رو میخورن. اتفاقا بیشتر بیمارهای که به این جا مراجعه میکنن از همین قماشن.رفاه بیش از حد ،افراط و تفریط و عدم شناخت از شیوهٔ درست زندگی باعث میشه که کار دست خودشون بدن و دچار بحران روحی بشن. کسانی که در ناز و نعمت بزرگ شده ن و همیشه همه چیز براشون فراهم بده،طبیعی که طاقت و تحمل نداران و در برابر ناملایمات نمیتونن دعوام بیارن.زود میشکنن و زانو میزنن.


شکست هم برای ناز پروردهها حکم فاجعه رو داره.چون نمیتوان یا نمیخوان قبول کنن که شکستی هم در کاره،جا میخورن و زود افسرده میشن.این جور آدمها مثل گیاهان گلخونهای هستن. همون طور که گیاهان گلخانهای نیاز به مراقبت ویژه باغبون دارن و اگه نور و آب و کودشون به موقع و به اندازه نباشه پژمرده میشن،این افراد هم همین سرنوشت رو پیدا میکنن.

در مقابل این گیاهان گلخانهای ،گیاهان دیگهای هم مثل درخت گز وجود دارن که در کویر و بیابون ،بدون حضور باغبون با بی آبی و گرمای سوزان ،و در برابر هجوم وحشی بد و طوفانهای شدید شن و ماسه همچنان پابرجا میمونن و رشد میکنن و از شاخههای محکمی برخوردارن که اگه بخوایم اون رو خم کنیم متوجه میسهیم که به آسونی خم نمیشه و باید نیروی زیادی به کار ببریم.

انسان هم در کشاکش زندگی اگه همانند درخت گز تن به مشکلات بده و از سختیها نترسه و با اونها دست و پنجه نرم کنه،همچون فولاد آبدیده سخت و مقاوم میشه و به همین سادگی از پا در نمیآد و اگه هم با شکست مواجه بشه همه چیز رو تموم شده میدونه. من فکر میکنم آدمهای که کارشون به این جا کشیده، مثل گیاهان گلخونهای ترد و شکننده هستن و هر کدوم ماجرای دارن شنیدنی و عبرت آموز.عبرت آموز از این جهت که وقتی اونهارو در این جا میبینیم،به زندگی خودمون با همهٔ مشکلاتی که داره امیدوار میشیم و توجه پیدا میکنیم که از چه نعمتها و موهبتهای برخوردار بوده ایم که تا کنون بهشون فکر نکرده ایم.

پس از صرف چای و قدری استراحت ، به کارهای بخش رسیدگی کردیم .سات دوازده ظهر بود.از آشپزخانه اطلاع دادند که ناهار حاضر است.همین که بیماران متوجه این موضوع شدند ،همگی هم زمان به طرف سالن ناهار خوری حمله ور شدند .من هم به سالن ناهار خوری رفتم تا از نزدیک شاهد غذا خوردن آنها باشم.

R A H A
09-15-2011, 07:02 PM
صفحه 13 و 14


ناهار خوری دو ردیف میز و صندلی داشت که فقط بیماران مرد آنجا غذا ،میخوردند.بیماران زن هم سالن جداگانهای داشتند که در خود بخش بود. بیماران مرد با ولع خاصی ناهارشان را خوردند و همگی در یک ستون ،جلوی داروخانه صف کشیدند و منتظر دریافت داروی ظهر شدند.بیماران میبایست دارو را در حضور پرستار بخش میخوردند.چند نفر از بیماران دارو خوردند .نوبت رسید به بیماری که ظاهراً در خوردن دارو همکاری نداشت .دارو را گرفت و خنده بلندی سر داد در حالی که به دارو اشاره میکرد ،از همکارم سوال کرد :مرگ موشه؟
همکارم گفت:آره.
مرگ من؟

همکارم به شوخی ولی با لحنی جدی گفت :تو بمیری.
بیمار اخمهایش را در هم کشید و گفت: خودت بمیری تا صد تا سگ سیر بشن.

بیمار دارو را به انتهای حلق خود انداخت و بی درنگ دو لیوان آب پی در پی خورد.همکارم از من سوال کرد :به نظر تو داروش رو خورد؟
من با اطمینان گفتم :آره بابا .دو لیوان آب هم روش خورد.

هنوز جملهٔ من تمام نشده بود که همکارم با تحکم به بیمار گفت:دهنت رو باز کن.
بیمار دهانش را باز کرد .همکارم دوباره گفت :زیر زبون.

بیمار زبانش را بالا گرفت و من با تعجب دیدم که تمام قرصها را با مهارت خاصی زیر زبانش جمع کرده و حتی یک قرص را هم قورت نداده است.همکارم در حالی که از این مچگیری راضی به نظر میرسید و باعث تعجب من شده بود ،گفت: فکر میکردی داروش را نخورده باشه؟


نه،اصلا.
یادت باشه دارو خوردن بیماران رو باید خیلی جدی بگیری.به ویژه شبها.چون اگه دارو نخورن،بی خواب میشن و تا صبح نمیذارن راحت باشی.

بعد از این که بیماران دارو خوردند به بخش بانوان آمدیم. آنها هم به ترتیب آمدند و دارو گرفتند به جز شیدا خانم.ابتدا تصور کردم برای شیدا دارویی تجویز نشده.از این رو سوال کردم:شیدا دارو نداره؟

همکارم جواب داد:چرا دارو داره ولی هیچ وقت برای خوردن غذا و دارو به داروخانه و ناهار خوری مراجعه نمیکنه.اون سوگلی بیمارستانه.عادت کرده دارو و غذاش رو تو تختش بخوره.هیچ کس هم به این تبعیض معترض نیست چون همه شیدا رو دوست دارن و علت این دوست داشتن هم اینه که اون به همهٔ بیماران محبت میکنه و روی خوش نشون میده.

با دادن دارو به بیماران و تنظیم گزارش روزانه ،وقت اداری به پایان رسید و همکاران شیفت عصر و شب ،بخش را تحویل گرفتند.
به این ترتیب اولین روز کاری به پایان رسید و در حالی که اصلا گذشت زمان را احساس نکردم.به نظرم رسید که وقت اداری خیلی زود تمام شد.
راهی خانه شدم.در بین راه به اتفاقاتی که گذشته بود به صحنههای که دیده بودم فکر میکردم.تنها بیماری که توجه من را بیش از هر کس دیگری به خودش جلب کرد ،شیوا بود.
خیلی دلم میخواست سرگذشت او را میدانستم و به شرح حال بیماریاش دسترسی پیدا میکردم.فکر کردم برای پدر و مادر ،و همچنین همسر و فرزندانش باید خیلی مشکل باشد که او بیمار است.
نگرانی آنها را احساس میکردم و نمیخواستم باور کنم که او بیمار شده است.نمی دانم چرا.

R A H A
09-15-2011, 07:02 PM
صفحه 15 و 16


در فکر این بودم که فردا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورم از این رو روز بعد که به بیمارستان آمدم،همهٔ توجهم به شیدا معطوف شده بود و سعی داشتم به هر طریقی که شده بدانم چگونه و چرا به بیماری روحی دچار شده است .احساس کردم که داستان زندگی او باید جالب و شنیدنی باشد ولی نمیدانستم که چگونه میتوانم به این مهم دسترسی پیدا کنم.آیا از زبان خودش و یا یکی از بستگانش؟آیا اگر خودش بخواهد داستان زندگیاش را بازگو کند،همه چیز را خواهد گفت؟آیا وضع روحی او اجازه میدهد که همهٔ وقایع را به یاد بیاورد ؟ آیا اصلا راضی به این کار خواهد شد؟آیا خانوادهاش از این که او بخواهد جزئیاات زندگیاش را برای من که یه فرد غریبه هستم بازگو کند،ناراحت نخواهند شد؟ این سوالات و سوالات متعدد دیگری به ذهنم خطور کرد تا من را از این کار باز دارد اما کنجکاوی دست از سرم بر نمیداشت و هر لحظه اشتیاقم به دانستن سرگذشت شیدا بیشتر میشد.

فکر کردم در این مورد بهتر است با پزشت معالجش مشورت کنم تا ببینم او چه صلاح میداند. آیا وضعیت بیماری به او اجازه میدهد که خاطراتش را به طور کامل بازگو کنا؟

و اصلا من اجازه چنین کاری را دارم؟برای رفع این شبهه در فرصتی موضوع را با دکتر مطرح کردم.دکتر گفت:شیدا دچار یه پسیکوز توهمی هزینی مزمن.به عبارت دیگه یه شخصیت پارانوئیدی ست.یه چنین فردی فردی البته آگاهی داره و زمانی که تعادل داشته باشه ،همکاریاش خوبه اما بعدش نمیاد توهماتی رو ،که اون در مورد عشق مقدسش داره،چاشنی صحبت هاش بکنه.

شما اگه میخواین دقیقا شرح حل اون رو بدونین ،هیچ کس بهتر از دخترش نمیتونه به شما کمک کنه.اون تقریبا به طور منظم به ملاقاتش میاد و در جریان تموم جزئیات زندگی مادرش هست .در مورد سوال دیگهٔ شما که آیا اجازه چنین کاری رو دارین یا نه ،باید بگم اگه خانوادش راضی باشن،از نظر بیمارستان منعی وجود نداره.



توضیح روشن و منطقی دکتر به من کمک کرد تا در این مورد تصمیم بگیرم.از لحظهٔ تصمیم گیری حالت بی قراری و انتظار در خودم احساس میکردم.دلم میخواست هر چه زودتر زمان میگذشت و روز ملاقات فرا میرسید تا دختر شیدا خانم را ملاقات کنم و درخواستم رو با او در میان بگذارم.نمی دانم چرا ماجرای این زن زیباروی افسونگر که همچون خورشیدی ،نزدیک بود تا در گوشه بیمارستان روانی ،فروغش را از دست بدهد،برای من اهمیت پیدا کرده بود.

می خواستم بدانم او چگونه چشمهایش را به روشنی عشق گشوده بود و داستان دلدادگی آاش چگونه آغاز شده و به کجا انجامیده است؟ چند نفر عشق و دلخسته و سینه چاک داشته و ولخره کدام مرد خوشبخت او را تصاحب کرده است؟

برایم جالب بود بدانم شیدا با آن چهرهٔ زیبا و چشمهای گیرا و تبسم ملیحی که همیشه به لب داشت ،به چه فکر میکند و سرنوشت او سرانجام چگونه رقم میخورد؟

البته این نگرانی را داشتم که ممکن است به لحاظ موقعیت خانوادگی با این درخواست موافقت نکند ولی نا امید هم نبودم.

معمولا روزهای فرد هفته ،روزهای ملاقات بود و من میبایست تا روز سه شنبه انتظار میکشیدم.از آنجا که هر چیز شمردنی روزی تمام میشود ،روز دو شنبه هم به پایان رسید و سه شنبه که روز ملاقات بود فرا رسید.

من از صبح لحظه شماری میکردم و دچار حالت بی تابی و دلهره شده بودم .هر چه زمان بیشتر میگذشت بی قراری من شدید تر میشد.دست و دلم به کار نمیرفت.با وجود اینکه به شدت گرسنه بودم،میلی به خوردن نداشتم .

نه میتوانستم یک جا بنشینم و نه دلم میخواست با کسی حرف بزنم .فقط راه میرفتم و به این موضوع فکر میکردم که چگونه با دختر شیدا روبرو شوم و با چه جملهای حرفم را شروع کنم.واکنش او در برابر خواست من چه خواهد بود؟ اصلا دخترش چه شکلی است؟ آیا او شبیه مادرش است؟ اگر شبیه او باشد که حتما خیلی زیبا و دیدنی است .

R A H A
09-15-2011, 07:04 PM
صفحه 17 و 18


وقتی مادر در پنجاه سالگی تا این حد زیبا باشد که همه مفتون او شوند،دیگر تکلیف دختر که سنّ و سال کم تری دارد و از شادابی و طراوت بیشتری برخوردار است ،معلوم است.

ضمن این که در این افکار غوطه ور بودم،چشمم به در ورودی بیمارستان دوخته شده بود تا این که از دور خانوم جوان شیک پوشی وارد بیمارستان شد.در نگاه اول حدس زدم که باید دختر شیدا باشد.

وقتی که نزدیک شد حدس و گمان من تبدیل به یقین شد چون از روی شباهتی که به شیدا داشت او را شناختم.او دقیقا شبیه مادرش ،چهرهای زیبا ،چشمانی درشت و گیرا و لبانی خوش حالت داشت.فقط قد و بالایش نسبت به شیدا بلندتر و قدری هم لاغر تر به نظر میرسد.آرایش ملایم او زیبای چهرهاش را دو چندان کرده بود به طوری که هر کس او را میدید ،توجهش جلب میشد و چشم از او بر نمیداشت.

وقتی از پلهها بالا آمد و بیماران او را دیدند ،به دورش حلقه زدند و هر کدام سعی داشتند به نحوی نظرش را جلب کنند.به زحمت خود را از دست بیماران رها کرد و به داخل بخش رسند. در یک لحظه متوجه حضور من شد.در حالی که لبخندی به لب داشت ،متواضعانه سلام کرد و به صورت از جلوی من راد شد.سلامش را پاسخ گفتم و بدون تامل به دنبالش راه افتادم تا شاهد دیدار مادر و دختر باشم.

دختر شیدا در درگاه اتاق لحظهای ایستاد .سلام کرد و در حالی که دستش روی سیننه اش گذشته بود قدری به جلو خم شد و نسبت به مادرش ادعای احترام کرد.سپس ساکی را که به همراه داشت کنار گذشت و دست مادرش را که به سویش دراز شده بود را در دست گرفت و در نهایت ادب اول دست و سپس گونههای مادرش را بوسید.



شیدا در حالی که از دیدار دخترش خوشحال شده بود با نگاه خمارش،بدون آن که پلک بزند و به خودش حرکتی بدهد،دخترش را بوسید و گفت:خوش امدی. چرا این قدر دیر کردی؟ همین جوری چشمم به در دوخته شده بود و انتظار میکشیدم .خوب چه خبر؟ همه خوبن؟

شیوا گفت :آره.

میخواستم زنگ بزنم و بگم سیگار هم برام بیاری.

آوردم یه باکس هم آوردم.حدس میزدم سیگار نداشته باشی!

من که قدری دورتر از در اتاق ولی رو بروی آن ایستاده بودم ،شیدا را میدیدم.در یک او هم چشمش به من افتاد و با انگشت من را به طرف خودش فراخواند.جلو رفتم و سلام کردم.شیدا خانم رو به دخترش کرد و با لحنی آرام،در حالی که به من اشاره میکرد گفت: پزشکیار جدید بخش هستن. و سپس رو کرد به من و گفت: معرفی میکنم ،دخترم شیوا.

از این که شیدا خانوم با این معرفی باب آشنایی من و دخترش را باز کرد،خوشحال شدم و گفتم :خیلی خوشوقتم.

من هم همینطور.چطورین با زحمتهای مامان؟

اختیار دارین .چه زحمتی؟خدمت به ایشون باعث افتخار. من که دلم نمیخواست این گفت و گو قطع شود ،برای ادامهٔ آن گفتم:شما خیلی به مامان شبیه هستین.

شیوا پاسخ داد:مثل این که مادر و دختریم ها! و سپس در حالی که نیم نگاهی به مادرش میکرد ،گفت:ولی نه به خوشگلی مامان!

شیدا از روی رضایت لبخندی زد و پاسخی نداد.شیوا خانوم از من سوال کرد :شما عکس جوونی مامان رو دیدین
خیر.

R A H A
09-15-2011, 07:09 PM
صفحه 19 و 20



پس لازمه ببینین.اون همیشه عکس هاش رو همراه داره.وقتی دیدین اون وقت متوجه میشین که وقتی مامان به سنّ و سال من بوده چه قدر زیبا بود و من انگشت کوچیکهاش هم نبودم.

من از فرصت استفاده کردم و به شیدا خانوم گفتم:پس یادتون نره، عکس هارو من باید ببینم.سپس رو کردم به شیوا خانوم و گفتم:امروز شما نه تنها مامان رو منتظر گذشتین بلکه من هم امروز خیلی چشم به راه بودم.

شما چرا؟
خوب بعدا میگم.فعلا شما رو با مامان تنها میزارم.

خواهش میکنم .بسیار خوب،دوباره میبینمتون.

ساعت ملاقات تمام شد .ملاقات کنندگان به تدریج محیط بیمارستان را ترک کردند. من همچنان در انتظار بودم تا شیوا خانوم با مادرش خداحافظی کند.کنار در ورودی بخش قدم میزدم تا این که از در اتاق بیرون آمد و من را دید که انتظارش را میکشم.با لبخندی به من نزدیک شد و گفت؛ من در خدمتتون هستم.می تونین فرمایشتون رو بفرمایین.

من که از مطرح کردن درخواستم شرم داشتم و قدری هم دست و پیام را گم کرده بود ،گفتم:من چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.

خواهش میکنم.اشکالی نداره.
راستش برای من جات تعجبه که چرا مامان با موقعیت استثنائیای که از هر جهت دارن،پاشون به بیمارستان روانی باز شده.از روزی که مامان رو دیدم ،خیلی دلم میخواست راجع به ایشون مطالبی رو بدونم.

به همین دلیل میخواستم از شما وقت بگیرم.حالا هر روزی که امکان داشت فرقی نمیکنه.فقط ترجیح میدم خارج از محیط بیمارستان باشه.



شیوا خانوم در حالی که نگاهش را به دهان من دوخته بود و حرف آای من را با دقت گوش میداد ، به فکر فرو رفت و بعد از مکث نسبتا طولانی رو به من کرد و گفت: فردا ساعت پنج بعد از ظهر ،کنار در ورودی پارک ملت ،چطوره؟

من که از این ملاقات غیر منتظره متعجب و در عین حال خوشحال شده بودم،بی درنگ گفتم:بسیار عالی.خیلی متشکرن از این که درخواست من رو پذیرفتین. سپس خداحافظی کرد و به راه افتاد .من هم او را تا در ورودی بیمارستان همراهی کردم.

از این که موفق شده بودم تا با شیوا قرار ملاقات بگذارم ،خیلی خوشحال بودم.به کارهای بخش رسیدگی کردم و در فرصت باقی مانده،سوالاتی را که فکر میکردم باید از او بکنم ،روی کاغذا یاداشت کردم.

روز بعد طبق معمول به بیمارستان آمدم ولی باز دچار همان حالت بی قراری همراه با انتظار شدم.با وجود اینکه حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم ،خودم را سرگرم هر کاری میکردم تا سنگینی زمان را حس نکنم.با اعلام وقت ناهار به نظرم رسید که به زمان ملاقات نزدیک شده ام.

چون باید اول ناهار میخوردم ،بعد گزارش بخش را مینوشتم ،سپس برای رسیدن به سر و وضعم به خانه میرفتم و از آنجا به محل ملاقات میرفتم.بنابر این زمان انتظاری وجود نداشت و این چند ساعت قابل تحمل بود.

نمی دانم چرا این قرار ملاقات برایم تا این حد مهم بود و حاضر نبودم به هیچ قیمتی آن را از دست بدهم . به همین جهت با در نظر گرفتن همهٔ جوانب ،طوری حرکت کردم که دست کم بیست دقیقه زودتر از موعد مقرر در محل باشم.

R A H A
09-15-2011, 07:13 PM
صفحه 21 و 22




فصل 2_ مصاحبه با شیوا






کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش

ولی آهسته میگویم الهی بی اثر باشد





راس ساعت پنج بعد از ظهر، شیوا خانم با ظاهری آراسته جلوی پارک ظاهر شد.به اطراف خود نگاه کرد،نگاهی هم به ساعتش انداخت و به انتظار ایستاد.من با قدمهای سریع خودم را به او رساندم.تا چشمش به من افتاد ،لبخند رضایت بخشی زد،سلام کرد و گفت:به موقع رسیدین.

جواب دادم حدود بیست دقیقه ست که رسیدهام منتها روبه روی پارک وایستاده بودم و انتظار شما رو میکشیدم.



قدم زنان به داخل پارک رفتیم.چند دقیقهای در سکوت گذشت.من نمیخواستم هنگام راه رفتن سر صحبت را باز کنم به همین جهت صحبت دیگری را پیش کشیدم و گفتم: از این که امروز مزاحم شما شدم و وقتتون رو گرفتم،عذر میخوام.شما با قبول این زحمت به من منت گذاشتین و من این محبت شما رو فراموش نمیکنم.امیدوارم این شایستگی رو داشته باشم که بتونم با خدمت بیشتر و بهتر به مامان،این لطف شما رو جبران کنم.

شیوا خانوم در پاسخ به حرفهای من گفت:خواهش میکنم،شکسته نفسی نفرمأین.هیچ مزاحمتی نیست.این منم که باید به خاطره توجهی که به مامان دارین از شما تشکر کنم.شاید خودتون ندونین که کارتون چه قدر قابل احترام و پیش خدا منزلت داره.این شغل واقعا شغل پر دردسریه و خیلی طاقت و حوصله میخواد.ما از عهدهٔ یه بیمار که وابسته و عزیز خودمونه بر نمیآییم.شما هر روز،اون هم با چندین مریض که هیچ نسبتی با شما ندارن،سرو کله میزنین و خم به ابرو نمیآرین.

این خیلی گذشت و فداکاری میخواد .شما پرستارها با این روپوش سفید،برای این بیمارهای درمونده مثل فرشته هستین.ما که قادر نیستیم جبران زحمات شما رو بکنیم.خدا به شما اجر و پاداش بده.

صحبتش که تمام شد،از اظهار نظرش در مورد پرستار و شغل پرستاری و قدردانی کردم.

این صحبت کوتاه و بجا ما را تا قسمتی از پارک که تقریبا خلوت و کم تردد بود ،رساند.زیر درخت تنومندی که سایه سنگینی داشت ،نیمکت چوبی سبز رنگی دیده می شد. روی آن نشستیم و من برای اینکه از وقت حداکثر استفاده را کرده باشم ،تصمیم گرفتم از صحبت های متفرقه و حاشیه رفتن خودداری کنم و به اصل مطلب بپردازم.

از اين رو به شيوا خانم گفتم:براي من جاي خوشوقتيه که با شما آشنا شدم و باز هم از شما تشکر مي کنم که وقتتون رو به من دادين.

R A H A
09-15-2011, 07:14 PM
صفحه 23 و 24


راستش يه سري سوالات رو يادداشت کرده بودم که راجع مامان از شما بپرسم ولي فکر مي کنم اگه خودتون از اول همه چيز رو به ترتيب برام بگين بهتر باشه چون من نمي خوام با پرسش باعث بشم رشته افکارمون پاره بشه .ضمنا ممکنه شما مطالبي رو بفرمايين که اصلا جزو سوالات من نباشه ولي گفتنش ضروري به نظر برسه.من فقط در پايان اگه سوالي باشه که شما که شما به اون پاسخ نگفته باشين ،ازتون مي پرسم.

شيوا خانم که با چهره اي متبسم به حرف هاي من گوش مي داد، در حالي که نمي توانست تعجبش را پنهان کند، پرسيد : مي تونم سوال کنم شما چرا با اين حساسيت و سماجت علاقه مند شدين داستان زندگي مامان رو بدونين؟ هدفتون از اين دونستن چيه؟

من که قبلا فکر مي کردم ممکن است با چنين سوالي مواجه شوم، تا حدودي آمادگي لازم رو داشتم. از اين رو براي اين ک شبهه اي به وجود نيايد، دراين مورد توضيح لازم را دادم و اشاره کردم که علاقه و کنجکاوي من صرفا به اين جهت است که قصد ريشه يابي بيماري هاي روحي و رواني دارم و در واقع در اين مورد مشغول به تحقيق هستم و اگر هم بخواهم در اين مورد مطلبي بنويسم،مطمئن باشيد که با اسامي مستعار خواهد بود و از اين بابت خيالتان راحت باشد چون رعايت امانت داري خواهد شد.شيوا خانم وقتي از اين بابت آسوده خاطر شد ،سوال دومش را مطرح کرد و گفت: از کجا شروع کنم؟ از زماني که مامان بيمار شده يا از زماني که ازدواج کرده؟

اگه ممکنه يه مقدار به عقب تر هم برگردين.يعني حتي قبل از ازدواج،وقدري هم راجع به پدر و مادر مامان برام توضيح بدين.
شيوا خانم خنده مليحي کرد و گفت:آخه من که اون وقت ها به دنيا نيومده بودم،بعد هم خيلي طولاني مي شه.


به دنيا نيومده بودين ولي من مطمئنم که بار ها اين صحبت ها در محيط خونواده مطرح شده از اونها با اطلاعين.درمورد طولاني شدن اون هم،از نظر من اشکالي نداره.هرچند جلسه اي که طول بکشه، وقت من در اختيار شماست.

شيوا خانم که اطمينان حاصل کرده بود من علاقه مندم همه چيز را بدانم و در اين مورد سماجت هم دارم و راه گريزي ندارد،با قيافه اي تسليم و رضايت از آن حس مي شد،شروع به تعريف کرد.

مامان در حقيقت از يه خونواده اصيل و سرشناس تهرونيه.پدر و مادرش از معتمدان محل،و به تدين و حسن اخلاق و رفتار معروف بودن.زندگي آروم و خوشي داشتن و در رفاه زندگي مي کردن و از نظر وضع مالي،هيچ مشکلي نداشتن.تموم افراد فاميل،دوستان و همسايه ها براي اونها احترام خاصي قائل بودن.توي فاميل و محل ،هر کس مشکل يا اختلافي داشت،با وساطت اونها حل مي شد.

مامان که به دنيا آمده بود،گرمي خاصي به زندگي شون بخشيده بود.اون طور تقريبا همه،متفق القول مي گفتن،اون بي نهايت زيبا و دوست داشتني بوده و بين خونواده و فاميل و همسايه هاي محل،دست به دست مي گشته ماشاالله ماشالله از زبون هيچکس نمي افتاده.

مادر بزرگ براي اين که فرزندش از چشم زخم در امون باشه،رو شونه ش چند تا چيز سنجاق کرده بود از جمله آيت الکرسي،ببين و بترک،کچي آبي،سم آهو،ناخن گرگ،(چه خبره چيز ديگه نبود) و اعتقاد داشته هر کدوم اينها خاصيتي دارن که در مجموع باعث مي شه چشم کسي کارگر نباشه. روزي نبود که براي رفع بلا و قضا اسفند دود نکنه.با همه اين حرف ها هميشه مي گفت:مي ترسم آخر اين بچه رو چشم کنن. البته مادربزرگم آدمي خرافاتي نبود.(ديگه خرافاتي به چي مي گن) اتفاقا خيلي با سواد و روشن بود و معلومات خوبي داشت و گاهي اوقات حرف هاي جالبي مي زد.

R A H A
09-15-2011, 07:14 PM
صفحه 25 و 26


مثلا در مورد همين چشم کردن و شور بودن چشم بعضي ها مي گفت: بعضي از آدم ها چشم هاشون قدرت نفوذ خاصي داره که مي تونن روي بعضي ها اثر بذارن.پيغمبر هم با اون قدرت و عظمتش،از چشم زخم حذر مي کرد و در اين مورد آيه هي هم تو قرآن هست که اين قدرت چشم گاهي مي تونه مضر واقع بشه و همه چيز رو به هم بريزه. به همين جهت هميشه دلش مي لرزيد و نگران بود از اين که به بچه ش آسيب برسه.

از همون کودکي توجه خاصي به اون داشت و به تربيتش خيلي اهميت مي داد.با وجود اينکه دايه داشت ولي تعليم و تربيت اون مستقيم زير نظر خودشون بود.مامان از دوران مدرسه خيلي ياد مي کرد و مي گفت که در مدرسه هميشه مورد توجه بوده.هم مورد توجه معلم ها و هم مورد توجه دانش آموزها.همه سعي داشتن به نوعي خودشون رو به اون نزديک کنن.معلم ها با پرسش و پاسخ،و دانش آموزان با تعارف خوراکي هاشون و اظهار علاقه و دوستي.در درس و ورزش هميشه پيشتاز ساير دانش آموزان هم سن و سال خودش بوده و به گلدوزي و نقاشي به ويژه زبان انگليسي علاقه خاصي داشته و در هين موارد به پيشرفت هاي قابل ملاحظه اي هم رسيده.
در تحصيل نهايتاَ موفق به دريافت ديپلم مي شه.از دوازده سالگي مرتباَ خواستگار داشته.وقتي از خونه بيرون مي اومده،جوري جلب توجه مي کرده که همه تحت تاثير زيبايي اش قرار مي گرفتن.مامان مي گفت که هر وقت بيرون مي رفته از اين که همه رهگذر ها بهش نگاه مي کردن معذب بوده.مادر بزرگ مي گفت که بعضي ها از روبرو اون رو مي ديدن لحظه اي مي ايستادن و از پشت سر هم اون با نگاهشون تعقيب مي کردن و يا اگه کسي از کنارش مي گذشت،قدم هاش رو سريع بر مي داشت و چند متر اون طرف تر مي ايستاد تا بتونه اون رو بيشتر و دقيق تر ببينه.مردم با ايما و اشاره،به همديگه نشونش مي دادن.


خاطره فراموش نشدني قبل از ازدواج مامان که بار ها برامون تعريف کرده،خاطره پسر همسايه ديوار به ديوارشون،شهرياره.مامان چهارده ساله و شهريار تقريبا شونزده ساله بوده.شهريار هر روز قبل از اينکه به مدرسه بره،زير درخت سپيدار نزديک منزل انتظار مي کشيده و از اونجا چشم به در خونه مي دوخته تا مامان از در منزل خارج بشه.از لحظه ديدار،نگاه از اون برنمي داشته و با حسرت و اشتياق سر تا پاش رو نگاه مي کرده و بعد از اين که از کنار اون رد مي شده،پشت سرش و به فاصله چند متر،همچون محافظي تا در مدرسه اون رو همراهي مي کرده و سپس به مدرسه خودش که تقريبا با مدرسه دخترونه فاصله اي نداشته،ميرفته.
اونها چندين مرتبه که از نزديک با هم مواجه شده بودن،در حد سلام و احوالپرسي با هم حرف زده بودن.مامان مي گفت که شهريار خيلي محجوب و با مقار بوده و اصلا رفتار و گفتار جلفي نداشته.حرف نمي زده،فقط اون رو نگاه مي کردهو اگه هم حرفي مي زده با زبان نگاه بوده.
مامان تعريف مي کرد :من در اون سن و سال چيزي حاليم نبود.ولي اين رو مي فهميدم که نگاه شهريار يه نگاه ديگه اي ست.عادي نيست.با همه نگاه ها فرق داره.اون چنان به صورت من خيره ي شد و به ريشه چشمم نگاه مي کرد که من احساس مي کردم تمام اعضاي بدنم داغ شده.نمي تونستم طاقت بيارم،هر وقت نگاهش مي کردم دلم خالي مي شد؛مثل موقعي که آدم توي ماشين نشسته و از سرازيري تندي با سرعت پايين ميره.يه روز که نمي دونم به چه منظور مادرش شهريار رو در خونه ما فرستاده بود،بر حسب تصادفي،من در خونه رو باز کردم.تا اون رو در آستانه در ديدم،احساس کردم تمام خون بدنم توي صورتم جمع شده و اَلو گرفته م.مثل هميشه بدون اين که حرفي بزنه فقط به من نگاه مي کرد و باز اون حالتي که آدم احساس مي کنهدلش خالي مي شه،بهم دست داد.

R A H A
09-15-2011, 07:14 PM
صفحه 27 و 28


هيچ کس کنار من نبود.يه لحظه فکر کردم که از اين فرصت به دست اومده استفاده کنم.به خودم جرئت دادم و در حالي که به اطرافم نگاه مي کردم تا کسي متوجه اين گفت و گو نباشه،از او سوال کردم:چرا به من اين جوري نگاه مي کني؟ شهريار براي اولين مرتبه قفل سکوت رو شکست و در حالي که از شرم صورتش مثل گل برافروخته شده بود،نگاهش رو براي چند لحظه از صورت من برداشت و به زمين انداخت و آروم و شمرده و در عين حال با شرم و حيا و لحني غمگين گفت:من با تمام وجودم نگاه مي کنم.اونچه رو که من مي بينم،هيچ کس نمي تونه ببينه. وقتي حرفش تموم شد،دوباره سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد تا اثر حرف هاش رو در چهره من ببينه.فکر مي کنم از اين که چهره برافروخته من رو ديد احساس رضايت کرد و به سرعت برگشت و رفت.
خيس عرق شده بودم.ضربان قلبم تند شده بود و گونه هام برافروخته.در رو بستم و برگشتم.مادرم توي حياط بود. تا چشمش به من افتاد گفت:کي بود؟ و بلافاصله با تعجب داد:چرا صورتت گُر گرفته؟
گفتم :شهريار بود.
پرسيد چي کار داشت؟
هيچي،تا در رو باز کردم،بلافاصله برگشت و رفت.فکر کنم حرفش يادش رفت.
مادرم در حالي که سعي مي کرد لبخندش رو از من مخفي کنه،زير لب زمزمه اي کرد که من نفهميدم.فقط شنيدم که گفت:خب برو يه آبي به صورتت بزن.داري اَلو مي گيري.
من از اين که مامان با کنايه جمله آخرش رو گفت،فهميدم که همه چي دستگيرش شده.از خجالت خيس عرق شدم.به سرعت خودم رو به آينه بالاي دستشويي رسوندم تا ببينم چي به روز خودم آوردم.وقتي روبروي آينه قرار گرفتم،از شرم و حياي خودم که باعث اين آبرو ريزي شده بود،هم عصباني شدم و هم خوشحال.چون از چهره گُر گرفته ام خيلي خوشم اومد.


وقتي مادرم اين داستان رو برام تعريف مي کرد،براي اين که سربه سرش گذاشته باشم،بهش گفتم:به نظر من شرم و حيا اون بلا رو به سر شما نياورد،حرف هاي شهريار اثر کرده بود!
اون ضمن اين که آهي کشيد،حرف من رو تاييد کرد و گفت:آره در حقيقت شهريار باعث رسوايي عشقي شده بود.هنوز هم که چندين سال از اون ماجرا مي گذره،هر وقت من ياد اون صحنه مي افتم،احساس مي کنم که گونه هام داغ مي شه و خون تو مويرگ هاي صورتم سريع تر حرکت مي کنه.
شيوا خانم به اينجا که رسيد،نگاهي به ساعتش کرد و گفت:خب براي امروز فکر مي کنم کافيه.اگه اجازه بدين من مرخص مي شم چون با اين ترافيک سنگين تا برسم خونه دير مي شه.
من که سراپا گوش بودم و چشمم را به دهان شيوا خانم دوخته بودم، متوجه گذشت زمان نشدم.يک لحظه به خودم آمدم که هوا داشت رو به تاريکي مي رفت.قلم و کاغذي را که در دست داشتم و مي خواستم از آن در نوشتن خلاصه اي از آنچه شنيده بودم استفاده کنم،بدون نوشتن کلمه اي در کيفم گذاشتم و گفتم:هر طور شما بخواين.
هر دو بلند شديم و همان مسيري را که آمده بوديم برگشتيم.هنگام خداحافظي از شيوا خانم خواهش کردم که زمان ملاقات بعدي را تعيين کند.شيوا خانم گفت:فردا بعد از ظهر،قراره با فرهاد شوهرم،به منزل مادرش بريم.اون شديدا به دخترمون سوگل که تازه به حرف اومده،وابسته و علاقه منده و بايد دست کم هفته اي دو بار اون رو ببينه.پس فردا کار خاصي ندارم و مي تونم در خدمتتون باشم.

R A H A
09-15-2011, 07:15 PM
صفحه 29 و 30


وقتي متوجه شدم شيوا خانم شوهر و فرزندش را در خانه رها کرده و بنا به درخواست من خودش را به پارک رسانده است،خيلي شرمنده شدم و يک لحظه فکري به خاطرم رسيد که لازم دانستم آن را مطرح کنم.از اين رو گفتم:گرچه گستاخيه ولي اگه شما رو به زحمت نندازم،من به محلي که نزديک منزل شما باشه،مي آم.
پيشنهاد خوبيه،اتفاقا امروز که مي خواستم بيام فرهاد ،شوهرم،گفت که چرا ار ايشون دعوت نکردي بيان منزل.حالا که مي بينم شما هم موافقين،پس آدرس منزل ما رو يادداشت کنين.من پس فردا ساعت پنج،خونه منتظر شما هستم.
گفتم:آخه اسباب زحمت مي شه.من نمي خوام مزاهم شما بشم.
تعارف نکنين.مزاحمتي نيست.من اين جوري راحت ترم.از حرفي خيلي در وقت صرفه جويي مي شه.
سپس با لحني تند و در عين حال شيرين گفت:مگه شما نمي خواين اين قصه زودتر به پايان برسه؟
راستش اين طوري که شما شروع کردين،چرا.ولي شما رو به خدا چيزي رو از قلم نندازين و قول بدين هر چي رو به خاطر دارين بگين.
بلافاصله کاغذ و قلم به دستم گرفتم و نشاني منزل را يادداشت کردم.
وقتي نشاني را مي گفت،متوجه خوشحالي و در عين حال تعجب من شد.
بدون اين که به او فرصت بدهم تا در اين مورد سوالي بکند،خودم گفتم:عجب تصادف جالبي!
چه طور مگه؟
هيچي.من براي رسيدن به منزل شما،فکر مي کنم حداکثر ده دقيقه بيشتر در راه نباشم.
چه خوب.پس براي شما هم بهتر شد.


همين طوره.خب،پس وقت شما رو بيشتر از اين نمي گبرم و تا پس فردا ساعت پنج خداحافظي مي کنم.
خداحافظ.به اميد ديدار.
خودم را به خانه رساندم.بلافاصله قلم و کاغذ به دست گرفتم و سر فصل مطالبي را که شنيده بودم،يادداشت کردم تا چيزي را از خاطر نبرم.اين کار،هنگامي که شيوا خانم در حال صحبت کردن بود،برايم مقدور نبود چون امکان داشت بعضي از مطالب را از دست بدهم.
عصر روز بعد که شيفت من بود،راهي بيمارستان شدم.در راه به شيدا و آنچه ديروز درباره او شنيده بودم،فکر مي کردم.وارد بخش شدم و پس از او سوال کردم:شيدا خانوم،شما نوه هم دارين؟
آرام و با تاني گفت:آره،خيلي شيرينه.دلم براش تنگ شده،پدر سوخته خيلي قشنگ و بامزست.از شيوا بيشتر دوستش دارم.
گفتم:قشنگي ش به مادربزرگش رفته.
تبسمي روي لبانش نقش بست و گفت:همه همين رو مي گن. و بعد يک لحظه تبسم از روي لبش محو شد و چهره اش درهم فرو رفت و گفت:خدا کنه که بخت من رو نداشته باشه.
من براي ايت که فکرش را منحرف کرده باشم،گفتم:راستي قرار بود شما يه سري از عکس هاي دوران گذشته خودتون رو به من نشون بدين.
با شنيدن اين جمله دستش را داخل کمد کنار تختش برد و يک کيف چرمي مشکي درآورد و به طرف من دراز کرد.من که بي صبرانه و مشتاقانه منتظر ديدن اين عکس ها بودم،روي صندلي نشستم و عکس ها را يکي يکي با دقت نگاه کردم.

R A H A
09-15-2011, 07:15 PM
صفحه 31 و 32


چهار قطعه عکس تکي بزرگ بود.بعضي عکس ها دسته جمعي و خانوندگي بود که شيذا خانم در جمع خانواده کاملا شاخص بود.چند عکس از مجموع عکس ها مربوط به زمان قبل از ازدواج بود و تعدادي هم مربوط به زمان بعد از ازدواج.يکي دو تا از عکس هاي روتوش شده بود و بقيه عکس ها به اصطلاح برقي بود.ولي در مجموع،عکس ها جالب و ديدني بودند.مطمئنا هر کس آنها را مي ديد،دلش نمي خواست چشم از آنها بردارد چون به راستي همانند زيباترين هنرپيشگان سينما،زيبايي مسحور کننده اي داشت.در حالي که آخرين عکسي را مي ديدم،سرم را بلند کردم.شيدا را ديدم که نگاهش را به دهان من دوخته و منتظر است که اظهار نظر من را راجع به عکس هاي خودش بشنود.من هم بدون آن که اغراق کرده باشم،گفتم:خيلي جالب بود .بدون اين که اين عکس ها رو ببينم،فکر مي کردم که شما در نوجواني و جواني خيلي زيبا بودين.
تبسم رضايت بخشي کرد و گفت:يعني الان پير هستم؟
چنين نظوري نداشتم.من به پشتوانه زيبايي الان شما اين حرف رو زدم.الان هم در مقايسه با همسن و سال هاي خودتون،ماشاالله خيلي جوونترين.از طرفي ما رو با سن و سال خانوم ها کاري نيست چون به قول ظريفي يه خانوم 29 ساله تا بخواهد 30 ساله بشه،20 سال طول ميکشه.
ا ز ته دلش خنديد و در تاييد حرف من گفت:خانوم ها هيچ چيز رو فراموش نمي کنن جز تاريخ تولدشون رو.اين هم که شما گفتين کاملادرسته ولي من هميشه سن واقعي خودم رو مي گم.خنده اي کرد و ادامه داد:نمي دونم،شايد اون هم به خاطر اينه که چند سالي جوون تر از سن واقعي م هستم.



از اتاق بيرون آمدم تا به کارهاي بخش رسيدگي کنم.در همين لحظه سرو صداي زيادي در بيرون بخش توجهم را جلب کرد.به سرعت خودم را به بيرون بخش رساندم.دختر جواني که تقريبا شانزده ساله بود، فرياد مي کشيد و به پدر و مادرش ناسزا مي گفت.همکاران بخش به کمک پدر و مادر دختر شتافتند،زير بغل او را گرفتند و به داخل بخش هدايت کردند.
متعاقب آن پدر و مادر دختر به همراه پزشک به داخل بخش آمدند.
پزشک با توجه به وضع روحي بيمار که به شدت تحريکاتي بود و حالت تهاجمي داشت،دستور تزريق وريدي داد و اضافه کرد که براي مدتي به تخت فيکس شود.سپس پدر و مادر دختر را به حضور پذيرفت تا شرح حال او را از زبان آنها بشود و در پرونده منعکس کند.
تزريق بيمار را به سرعت انجام دادم و با کمک همکارم دست و پاي او را به تخت فيکس کردم و خودم را به اتاق دکتر رساندم تا شاهد گفت و گوي او با پدر و مادر بيمار باشم.پدر و مادر بيمار رنگ به چهره نداشتند.آشفته پريشان،در حالي که هر دو گريه مي کردند،از دکتر استمداد مي طلبيدند.لب و دهانشان خشک شده بود و قادر به تکلم نبودند.
مادر بيمار بريده بريده گفت:دکتر بيچاره شدم.آبرومون بين در و همسايه رفت،دورمون جمع شده بودن.حاظر نبود بياد بيمارستان.آخر با زور چند نفر اون رو انداختيم تو ماشين.از اون جا تا اين جا هم همه ش داد و فرياد زد و به من و پدرش ناسزا و بد و بيراه گفت.خدا مرگم بده.مي گه پدرم به من تجاوز کرده.چه خاکي به سرم شد دکتر.تو رو خدا بگو اين دختر چه ش شده؟خوب مي شه؟
دکتر رو کرد به مادر بيمار و گفت:آروم باشين.قدري به خودتون مسلط باشين.ايشاالله حالش خوب مي شه.اون الان کنترل روي گفتار و رفتارش نداره و اين داد و فرياد ها نشونه فشار روحيه که بهش وارد شده.اين فشار که کم بشه دوباره حالش خوب مي شه.خب حالا به سوالاتي که از شما مي کنم پاسخ بدين.

R A H A
09-15-2011, 07:15 PM
صفحه 33 و 34


پزشک اول سوالاتي راجع به مشخصات بيمار و موقعيت خانوادگي و دوران کودکي و بلوغ و نوجواني او کرد.همچنين اطلاعاتي از وضعيت تحصيلي و حالات بيمار در چند روز گذشته خواست.
مادر بيمار گفت:آقاي دکتر،الان چند روزه که اخلاق و رفتارش عوض شده.شب ها تا ديروقت بيدار مي مونه.همه چراغ ها رو روشن مي ذاره.صداي ضبط يا تلويزيون رو تا آخر زياد مي کنه.پريشب که خواستيم مانعش بشيم،تلويزيون رو شيکوند.همسايه ها از دست ما به ستوه اومده ن.نمي دونم چه خاکي به سرم بکنم.تازگي هم به پدرش تهمت مي زنه و با صداي بلند مي گه که اين مي گه که اين بي شرف به من تجاوز کرده ازش طلاق بگير.
خودتون فکر مي کنين علت اين تغيير و خلق و خو و اين پرخاشگري چيه؟
مدتي بود با يه پسره دوست شده بود.مي گفت و مي خنديد.حالش خوب بود.يه مرتبه تو خودش تو خودش رفت.حرف نمي زد،غذا نمي خورد... من ازشسوال کردم:مادر چي شده؟چرا يه مرتبه زانوي غم به بغل گرفته ي؟جرا غذا نمي خوري؟اين چه برنامه اي ست که تو داري؟خلاصه اين قدر گفتم و پاپي شدم تا بروز داد و گفت:سيامک در حقم نامردي کرد.گفتم:چه نامردي اي کرده؟ جواب داد :خب ديگه اولش با من گرم گرفت.قول و وعده وعيد داد و آخرش هم اون اتفاقي که نبايد بيفته افتاد و بعد از چند روز هم با خبر شدم که براي هميشه از ايران رفته....
دکتر،خدا شاهده وقتي شنيدم که چه اتفاقي افتاده،دنيا پيش چشمم تيره و تار شد.دو دستي زدم تو سرم و گفتم:خدا مرگم بده.حالا چي کار کنم؟ و شروع کردم با صداي بلند گريه کردن.اون هم گريه مي کرد و گوله گوله اشک مي ري ريخت اما بدون صدا.يه لحظه فکر کردم اون الان در شرايط سختيه و نبايد تف و لعنتش کنم بلکه لازمه به عنوان مادر دلداريش بدم.


بعد هم فکر کردم برم با خونواده سيامک صحبت کنم،شايد راهي براي اين قضيه پيدا بشه.آدرس منزلش رو از دخترم گرفتم.پُرسون پُرسون منزلشون رو پيدا کردم و با پدر و مادرش صحبت کردم و موضوع رو باهاشون در ميون گذاشتم.ولي اونها با نهايت بي شرمي گفتن:خانوم مي خواستي جلوي دخترت رو بگيري.ما از هيچ چيز خبر نداريم.سيامک هم چند روز پيش رفته خارج از گشور و ديگه هم بر نمي گرده.
خلاصه آب پاکي رو ريختن روي دستم.دو دست از دو پا درازتر برگشتم.نمي دونستم چي کار کنم.به کي بگم.اگه هم شکايت مي کردم،بدتر آبروريزي مي شد.همين جوري مونده بودم.بعدش هم که شروع کرد به پرت و پلا گفتن.به صداي بلند مي خنديد.بي خوابي زده بود به سرش.ديشب حالش خيلي بد شده بود که ديگه امروز با هزار مکافات آورديمش بيمارستان...اينم از روز و روزگار ما.
البته شايد الان درست نباشه که من در شرايط روحي اي که شما دارين سرزنشتون کنم ولي به خاطر اين که همه گناه ها رو به گردن فرزندتون نندازين،بايستي بگم مقصر اصلي خودتونين.
پدر بيمار که تا آن لحظه مُهر سکوت به لب داشت و در بُهت فرو رفته بود،با صدايي لرزان و دلي دردمند گفت:دکتر،مقصر اصلي مادرشه.من چندين مرتبه بهش گفتم اين دختر با اين سن و سال اين قدر نبايد آزادي عمل داشته باشه.محيط خرابه،بايد روي بچه کنترل داشت.به خرجش نمي رفت و مي گفت:جوونه.اگه محدود بشه روحيه ش خراب مي شه.اين طفلک چه دلخوشي و سرگرمي اي داره.بذار يه خورده آزاد باشه. اين هم نتيجه آزادي.آزادي که چه عرض کنم.نتيجه بي بند و باري.

R A H A
09-15-2011, 07:16 PM
صفحه 35 و 36


خب مقصر چه شما ،چه ايشون،اتفاقيه که افتاده.حالا من و شما بايد سعي کنيم با مداوا و تقويت روحيه از فشار روحي اون بکاهيم تا وضع از اونچه که هست بدتر نشه.حالا هم بفرمايين برويد منزل،استراحت کنين تا قدري آرامش از دست رفته تون رو به دست بيارين.چون بيمار به پدرش هم بدبينه ،هفته اول،ملاقات وتلفن ممنوعه. اگه وسايل و لوازمي هم مي خواين براش بيارين،بدين به نگهباني بيمارستان.
پدر و مادر بيمار که از شدت خستگي و بي خوابي رمق نداشتند،با حالي زار و پريشان از دکتر خداحافظي کردند و رفتند.من که بي تابي اين پدر و مادر درمانده را ديدم،خيلي ناراحت شدم و براي تسلي خاطرشان به آنهانزديک شدم و گفتم:نگران نباشين.حالش خوب مي شه.تا به حال چندينبيمار به همين صورت اومده ن و بعد هم خوب شده ن .الان هم تحت تاثير آمپولي که بهش زدم،به خواب عميقي فرو رفته.
مادر بيمار دستش را روي شانه من گذاشت و در حالي که چشم هاي اشک آلوده اش را به چشمان من دوخته بود،گفت:خدا عوض خير بهتون بده.نمي دونين اين کار شما چه ثوابي داره.تو رو خدا مواظبش باش.جوونهوفکر کن دختر خودته. سپس خداحافظي کرد و از بخش بيرون رفت.
دکتر که از نوشتن شرح حال بيمار فارغ شده بود،دستورهاي دارويي را متذکر شد.من هم آنها را در کارت بيمار ثبت کردم.سپس تاکيد کرد: اگه تحريکاتش ادامه داشت، تزريق آمپول رو تکرار کنين تا هر چه بيشتر بخوابه. بيمار چند روزه که بي خوابي داشته. الان بيش از هر چيز به خواب احتياج داره.يه ليتر سرم قندي _نمکي هم بهش وصل کنين تا هم فشارش بالا بره و هم در فاصله اي که خوابه تغذيه بشه.
من که علاقه مند بودم بدانم اين بيمار،با اين تظاهرات و علايم چه نوع بيماري روحي دارد،از فرصت استفاده کردم و از دکتر پرسيدم:آقاي دکتر، مشکل اين بيمار چيه؟ اگخ ممکنه قدري توضيح بدين.


همين طور که ديدين،رفتار و کردار و گفتار اين بيمار عادي نيست.عادي بودن فرد از روي خلقيات و عواطف و روابط با محيط بيان مي شه که با تغيير اين فاکتور ها، عادي بودن شخص دستخوش تغييرات مي شه آدم بايد از تمام عواطف به حد اعتدال و کافي برخوردار باشه. يعني به موقع دوست بداره، به موقع دشمن بداره،به موقع خشمگين بشه و به موقع و به اندازه کافي عشق بورزه. حالا اگه هر فعاليت روحي و جسمي انسان، از حد اعتدال و ميانه خارج بشه و يا در تعادل فرد با محيط داخلي خودش يا دنياي خارج،اضطراب يا اختلال به وجود بياد، دچار بحران روحي مي شه.بديهيه که تعادلي شاد و آرامش بخش،در محيطي که فرد تو اون زندگي مي کنه،معيار نسبتي خوشبختي و نرمال بودن اونه.
در گذشته اگه کسي دچار چنين وضع روحي اي مي شد، يه مشت شياد و فرصت طلب که کارشون سر کيسه کردن مردم ناآگاه بود،مي گفتن که دواخورش کرده ن و بهش تخم لاک پشت و مغز سر سگ توله داده ن و يا اين که جن زده شده.علت جن زدگي رو هم اين طور عنوان مي کردن که اون شخص به نوعي باعث تکدر خاطر يکي از بزرگان اجنه شده و اونها هم به اين دليل اون رو اذيت مي کنن.درمان جن زدگي رو هم در اين مي دونستن که براي بيمار دعا و طلسم بنويسن و در آب و گلاب شست و شو بدن و در تاريکي جن رو دستگير و به شيشه کنن. شيشه رو هم مي داد به دست مريض که شب جمعه اون رو به سنگ بزنه تا از دست اجنه نجات پيدا کنه. و يا اين که به منظور بيرون کردن اون روح ناپاک،با سوراخ کردن استخوان سر، معالجه مي کردن.شايد هنوز هم در سطح شهرها و روستاهاي ما مخصوصا در جنوب کشور،عده اي از مردم بر همين باور باشن. ولي امروز سعي مي کنن با دارو درماني، روان درماني، شوک درماني،مسافرت درماني و حتي فاميل درماني و ساير درمان ديگه همواره با تغذيه مناسب، تفريح مناسب،تفريح و سرگرمي، استراحت و خواب به موقع، اين جور بيمار ها رو معالجه کنن.

R A H A
09-15-2011, 07:16 PM
صفحه 37 و 38


اين بيمار به علت شکست در روابط عشقي و خلاي که در عواطف و احساساتش ايجاد شده،دچار پسيکوزنروز اضطراب شده که درمانش يه هفته تا يه ماه و در بعضي موارد تا شيش ماه ممکنه ادامه داشته باشه. اين بيمار ها از نظر جسمي مشکلي ندارن و اختلال فقط در قسمت هايي از شخصيت اونها ايجاد مي شه. رابطه اونها با واقعيت سالمه و مي شه گفت عامل اصلي بيماري شون فقط اضطرابه که خب خيلي روي کار فعاليتشون اثر مي ذاره و اونها رو محدود مي کنه.ولي اين اضطراب در هر سطحي که باشه، بيمار مي تونه به زندگي عادي خودش ادامه بده.
سخنان دکتر که به اين جا رسيد، همانند استادي که جلسه درسش تمام شده باشد،از من سوال کرد: توضيح کافي بود؟
جواب دادم: بله دکتر، خيلي متشکرم.
کارهاي بخش را به سرعت انجام دادم.نزديک وقت ناهار بود.قبل از اين که به ناهار خوري بروم، دوباره به بيمار سرکشي کردم. هنوز تحت تاثير آمپول اول به خواب عميقي فرو رفته بود. سري هم به شيدا زدم. داشت فال مي گرفت. از او پرسيدم: براي کي فال مي گيري؟
سرش را بالا گرفت و پس از کمي مکث گفت: براي خودم. و دو مرتبه مشغول شد.ديدن شيدا من را به ياد دخترش و قراري که فردا با او داشتم، انداخت. با بي صبري در انتظار بودم تا دنباله حرف هاي شيوا خانم را بشنوم.



بالاخره انتظار به پايان رسيد و فرداي آن روز طبق معمول به بيمارستان آمدم. اول سراغ بيمار ديروزي رفتم. دست هايش را از تخت باز کرده بودند.با حالتي افسرده روي تخت دراز کشيده بود.حالت تهاجمي و بي قراري نداشت. رفتم جلو. سلام کرد، سلامش را جواب گفتم و پرسيدم: حالتون چه طوره؟
زياد خوب نيست.
چرا؟
از دست اون بي شرف نامرد. عوضي پست فطرت.
اين کلمات را با غيظ ادا کرد. بدبيني شديدي نسبت به سيامک داشت و حق هم داشت. من براي اين که قدري آرام تر شود و خودش را هم خيلي در اين قضيه بي تقصير نداند،گفتم: ببين خود کرده را تدبير نيست. وقتي آدم بدون شناخت و بدون شناخت و بدون نظر بزرگ ترها در اين گونه موارد شخصا اقدام مي کنه، طبيعيه که چنين عواقبي رو هم بايد شاهد باشه. شما اولين و آخرين کسي نيستين که با چنين وضهي روبه رو مي شين.اين اتفاقات مرتبا در جامعه رخ مي ده.هميشه يه عده آدم هاي لاشخور و بي صفت وجود دارن که از سادگي و عدم آگاهي آدم ها سو استفاده مي کنن و احساسات مردم رو به بازي مي گيرن. شما هنوز خيلي جوونين و خيلي راه در پيش دارين. بايد مواظب سلامتي خودتون باشين. دنيا که به آخر نرسيده.ايشاالله کسي پيدا مي شه که قدر شما رو بدونه و سال هاي سال با شما زندگي کنه. منتها اين دفعه بايد چشم و گوشت رو باز کني و با نظر بزرگتر ها در اين مورد اقدام کني.
به من خيره شده بود و به دقت به حرف هاي من گوش مي داد و با تکان دادن سرش، سعي داشت حرف هاي من را تاييد کند. در پايان صحبت هاي من گفت: از راهنمايي شما متشکرم. با حرف هاي شما قدري آروم تر شدم.

R A H A
09-15-2011, 07:20 PM
صفحه 39 و 40


از اتاق بيرون آمدم. در راهرو با خانمي مواجه شدم که آرايش غليظي کرده بود و همه موهايش را بالاي سرش جمع کرده بود. به طرز جلفي راه مي رفت و سعي مي کرد با قر و قميش و حرکاتي که به سر و سينه و باسن و دستش مي داد،توجه همه را جلب کند. به من که رسيد، ايستاد و با ناز و عشوه غليظي گفت: از سر رام برو کنار.
گفتم: اين چه طرز رفتنه؟
انتظار نداشت کسي از راه رفتنش ايراد بگيرد. بادي به غبغب انداخت و با ادا و اصول گفت: خب مثل زنده ها راه مي رم. مي خوام خودم از راه رفتن خودم لذت ببرم. اشکالي داره؟ اين جا همه مثل مرده ها راه مي رن. بدم مي آد. سپس از من سوال کرد: دکتر، من کي از اين جا مي رم؟ اين جا آدم غمش مي گيره. سپس انگشتش را به نوک بيني من زد و گفت: اي شيطون! دو مرتبه به حرکتش به همان شيوه ادامه داد و رفت.
من که انتظار چنين حرکت غافلگير کننده اي را نداشتم، ضمن تعجب، خنده ام گرفته بود. البته همه اين حرکات و رفتارها براي من تازگي داشت. فکر مي کردم انسان چه قدر مي تواند متفاوت و متغيير باشد.به راستي اين جا دنياي ديگري است. آدم هاي اين جا بدون آن که قيد و بند، و يا شرم و حيايي داشته باشند،بدون هيچ ترس و وحشتي،همان کاري مي کنند که مي خواهند، يا همان لباسي را مي پوشند که دوست دارند و خلاصه همان راهي را مي روند که دلشان مي خواهد. يکي از همين بيماران مي گفت: ديوونگي هم نعمتيه که خدا به هر کسي نمي ده مگه اين که دوستش داشته باشه. خوب که به حرف او فکر کردم،ديدم راست مي گويند، حرف جالبي مي زند. براي اين که ديوونه ها انسان هايي هستند بدون غم و غصه با خاطري آسوده.




براي اين که گذشت زمان را حس نکنم، سعي کردم خودم را مشغول کنم. بي صبرانه انتظار ساعت پنج بعد از ظهر را مي کشيدم. بي صبرانه انتظار مي کشيدم. بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن کارهاي بخش به خانه رفتم.
پس از قدري استراحت بلند شدم، به سر و وضع خود رسيدم و با احتساب زمان جابه جايي و احتمال وجود ترافيک، حرکت کردم. در راه فکرم چون بار اول است که به منزل شيوا خانم مي روم، بهتر است سبد گلي تهيه کنم.
نشاني خيلي سرراست بود و به راحتي توانستم پلاک منزل را پيدا کنم. در زدم. شيوا خانم با ظاهري آراسته و رويي گشاده در آستانه در ظاهر شد و ضمن خوش آمد گويي من را به داخل دعوت کرد.
شوهرش در سالن پذيرايي مشغول مطالعه بود. همين که متوجه ورود من شد، به نيت استقبال جلو آمد و دست من را با صميميت فشرد و خوشامد گفت. در همين لحظه شيوا خانم گفت: معرفي مي کنم ،شوهرم ،فرهاد.
من از آشنايي با او اظهار خوشوقتي و خوشحالي کردم. سپس فرهاد خان با دست به نزديک ترين مبلي که در بالاي سالن بود اشاره کرد. من هم روي همان مبل نشستم و خودش در مبل روبروي من فرو رفت.
براي اينکه سر صحبت را باز کرده باشم، گفتم: ببخشين اگه براي شما و خانوم اسباب زحمت شدم.
فرهاد خان خودش را روي مبل جابه جا کرد و با لحني خودموني گفت: قرار نشد از روز اول تعارف کنين. اين جا رو منزل خودتون بدونبن و راحت باشين.
اين طور که شيوا از شما تعريف کرده، اين ما هستيم که به شما زحمت داده ايم. به هر صورت از اين که شما تا اين حد به مامان توجه دارين، سپاسگزارم.

R A H A
09-15-2011, 07:20 PM
صفحه 41 و 42

فرهاد خان با آن چهره گندمگون، به نظرم شيرين و دوست داشتني آمد.
در برخورد اول او را خيلي خونگرم و راحت ديدم. او به راستي شايسته شيوا خانم بود. پس از اين که چند دقيقه اي از نشستن من گذشت، فرهاد خان رو به همسرش کرد و گفت: شما بشين و صحبت رو شروع کنين. من هم سعي مي کنم به موقع ازتون پذيرايي کنم. اين را گفت و ما را تنها گذاشت.
شيوا خانم رو به من کرد و گفت : خوب بفرمايين.
قرار شد شما هر چي درباره مامان مي دونين بفرمايين.
من که همه مطالب را حفظ بودم ، اشاره کردم: تا اونجا فرمودين که پسر همسايه باعث شده بود گونه هاي مامان گل بندازه.
شيوا خانم تبسمي نمود و دوباره شروع به تعريف کرد.
با وجود اين که سن و سال مامان اقتضاي اين رو نداشت که ازدواج کنه، خواستگارهاي فراووني داشت ولي هر کدوم به دليلي رد مي شدن.
هر وقت هم شهريار مي شنيد يا مي ديد که اشخاص غريبه اي با گل و شيريني وارد منزل مي شن، خيلي غصه مي خورد و آشفته مي شد تا يقين حاصل مي کرد که مورد قبول واقع نشده.
یه روز مادربزرگم با مادر شهریار دم در به حال و احوالپرسی ایستاده بودن. ظاهرا شهریار هم در نزدیکی آنها بوده می شنوه که مادربزرگم از خواستگاری و آمد و رفت های اخیر صحبت می کنه. شهریار به خودش جرات می ده و خودش رو به یک قدمی مادر بزرگ می رسونه و چشم تو چشم اون می ندازه و بذون مقدمه و خیلی رک و و پوست کنده، و در عین حال بی پروا، می گه: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. و بعد با تاکید اضافه می کنه: فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم.



مادر شهریار که از صحبت غیر منتظره فرزندش شگفتزده می شه،دست گره کرده ش رو به دهنش نزدیک می کنه و در حالی که تعجبش رو آشکار می کنه، می گه: وا خدا مرگم بده. شهریار این حرفا چیه می زنی، ذلیل مرده، ورپریده، خفه شو. عجب دوره و زمونه ای شده.
این دیگه چه طرز خواستگاریه مرده شور برده، خدا عقلت بده. پدر سوخته هنوز دهنش بوی شیر می ده. می بینی خواهر، بچه های امروز چه قدر پررو و وقیحن؟ تو رو خدا ببخشین. خانوم والا به خدا از خجالت خیس عرق شدم.
مادربزرگ برای اینکه این که مادر شهریار رو از خجالت زدگی نجات بده، می گه: عیبی تداره. جوون ها احساساتی هستن. شهریار رو من مثل پسر خودم دوست دارم. ایشاالله به موقع خودم آستین هام رو بالا می زنم و یه دختر خوشگل و نجیب براش پیدا می کنم.
مادربزرگ سپس با دستش به پس گردن شهریار می زنه و می گه: تو هنوز خیلی جوونی. حالا حالاها وقت داری. تو باید درس بخونی. ایاالله که فارغ التحصیل شدی یه شغل آبرومند می شی، بعد هم پول هات رو جمع می کنی و اون وقت می تونی به فکر ازدواج بیفتی.
حرف های مادربزرگ آب پاکی رو روی دست شهریار ریخته بود اما شهریار در پاسخ به صحبت های اون گفت: من این حرف های رو نمی فهمم. فقط این رو می دونم که شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم.
شهریار این حرف ها رو با بغض می زنه و بدون این که منتظر پاسخی بشه، سرش رو می ندازه پایین و راش رو می کشه و می ره. مادربزرگ رو به مادر شهریار می کنه و می گه: تورو به خدا از این بابت یه وقت جوونت رو اذیت نکنی و حرفی بهش نزنی. ممکنه آزرده خاطر بشه. جوون های ما صاف و ساده هستن. هر چی تو دلشون باشه، صادقونه به زبون می آرن، بدون این که فکر کنن خوبه یا بده.

R A H A
09-15-2011, 07:21 PM
صفحه 43 و 44



مادر شهریار می گه: خانوم نه دیگه این جوری. دهنم از تعجب وا موند. این اولین مرتبه ست که این حرف ها رو ازش می شنوم. دیدم مدتیه تو خودش فرو رفته، حرف نمی زنه. نگو یه فکر هایی تو سرشه. حالا خدا رو شکر پدرش به مشهد منتقل شده و همین روز ها باید دست و پامون رو جمع کنیم و بریم.
ایشاالله با رفتن به مشهد این موضوع هم از فکرش بیرون می ره.
یه ماه بعد شهریار به اتفاق خونواده اش برای زندگی به مشهد رفتن.
مادربزرگ اون روز پس از خداحافظی با مادر شهریار وقتی وارد خونه می شه چشمش به شیدا می افته، با قیافه ای حق به جانب می پرسه: اون روز که شهریار اومده بود دم در، چی گفت که صورتت مثل لبو شده بود؟
هیچی. در رو باز کردم دیدم خیره خیره به من نگاه می کنه. فقط ازش سوال کردم که چرا این جوری به من نگاه می کنی؟ اون هم گفت من با تمام وجودم نگاه می کنم. من چیزی رو می بینم که هیچ کس نمی تونه ببینه. من می خوام خوشبختت کنم. بعدش هم گذاشت و رفت. من هم در رو بستم و اومدم. همین. حالا مگه چی شده؟
هیچی. دم در با مادرش داشتیم حرف می زدم که یه مرتبه اومد جلوی من و بدون مقدمه گفت: من شیدا رو دوست دارم؛ از جونمم بیشتر. می خوام با اون ازدواج کنم، زندگی کنم. فقط من می تونم اون رو خوشبخت کنم. و مادرش هم که از این حرف ها از تعجب هاج و واج مونده بود، از خجالت خیس عرق شد. چند تا درشت بارش کرد و داشت ناله و نفرینش می کرد که من پریدم تو حرفش و گفتم که عیب نداره.
جوونه و بعدش هم یه خرده نصیحتش کردم اما در جواب حرف های من با حالت بغض گفت: من این حرف ها رو نمی فهمم. فقط می دونم شیدا رو هیچ کس نمی تونه مثل من دوست داشته باشه. بعدش هم سرش رو انداخت پایین و رفت. پسر هنوز دهنش بوی شیر می ده، برای عاشق شده. اون هم مثل طلبکارها با آدم می زنه. حالا خدا رو شکر، اون طور که مادرش می گفت، مثل این که منتقل شده ن به مشهد و همین روزها قراره با سفر ببندن.



این روز گفتم که حواست جمع باشه، تو دیگه یه دختر دم بختی، تا حالا چند تا خواستگار برات اومده و رفته.
بابات همیشه هر کسی رو نمی ده مگه این که از هر جهت شایسته باشه. بابات همیشه می گه مردی که می خواد زن بگیره باید عاقل و پخته باشه. شغل آبرومند، خونه، و از همه مهم تر اصالت داشته باشه.
بالاخره بعد از این که چندین خواستگار پروپا قرص برای مامان آمد و رفت، یکی از خونواده های سرشناس تهرون که دارای اسم و رسمی بودن و از نظر مالی هم وضع خوبی داشتن، با گل و شیرینی به خواستگاری اومدن.
داماد، یعنی پدرم، قیافه مردانه و پر جذبه ای داشت. قد بلند و چشم و ابرویی مشکلی داشت با لب هایی درشت و خوش حالت. چهار شانه و به طور کلی خیلی خوش تیپ بود فقط تنها اشکالی که وجود داشت سن و سالش بود، یعنی اون یس و پنج ساله بود و با عروس، یعنی مادرم، بیست و یا سال اختلاف داشت که این موضوع از نظر پدر بزرگ و مادربزرگ نه تنها اشکال نبود که حسن تلقی می شد.
اون روز غروب که داماد به همراه چند تن از افراد خونواده ش به خونه بابابزرگ اومده بودن، مادربزرگ عروس رو کشید کنار و بهش گفت: هر وقت من اشاره کردم، می ای داخل سلام می کنی، خوشامد می گی و چند دقیه کنار من می شینی. توی این چند دقیقه داماد رو زیر چشمی نگاه می کنی، بعد هم بلن می شی و می ری.
عروس که طفلک اون موقع چهارده سال بیشتر نداشت، هنوز از نظر فکری و روحی آمادگی لازم رو برای ازدواج نداشت. گرچه از نظر جثه درشت اندام و ظاهرا از دختر های همسن و سالش یه سر و گردن رشید تر بود، از مسائل زناشویی هیچ نمی دونست و در این مورد کاملا چشم و گوش بسته بود.

R A H A
09-15-2011, 07:21 PM
صفحه 45 و 46


شرایط اجتماعی اون زمان هم اقتضا می کرده که دختر هیچ گونه اظهار نظری نکنه و تابع بی چون و چرای نظر پدر و مادر باشه.در هر قبایی که براش می بریدن و می دوختن، می بایست بپوشه و بر این عقیده بودن که صلاح و مصلحت فرزندان رو پدر و مادر بهتر از هر کس دیگه ای تشخیص می دن و چنین استدلال می کردن که پدر و مادر هیچ وقت بدخواه بچه هاشون نیستن و هر تصمیمی که براشون بگیرن خوب و بجاست.
مامانم هر وقت از اون روز یاد می کرد می گفت: من به جای این که خوشحال و ذوق زده باشم، دچار یه حالت ترس توام با دلهره بودم و هر لحظه برام حکم یه روز رو پیدا کرده بود.
اون روز وقتی مهمون ها اومده بودن، عروس در زاویه ای نشسته بوده که مادربزرگ اون رو کاملا می دیده و اون هم چشم به دست مادربزرگ داشته تا با اشاره اون نقش خودش رو بازی کنه. عروس می گفت: حدود نیم ساعتی از ورود مهمون ها گذشته بود. من فقط صدای همهمه و خنده رو می شنیدم تا اینکه مادرم دستش رو از زیر چادرش بیرون آورد و با انگشت به من اشاره کرد.
من هم طبق قرار قبلی بلند شدم و رفتم جلو. تا مهمون ها نتوجه من شدن، من هم طبق قرار قبلی بلند شدم و رفتم جلو. تا مهمون ها متوجه من شدن، همه سکوت کردن و چشم هاشون رو به من دوختن. مادر و خواهر داماد چندین بار با گفتن ماشاالله ماشاالله من رو مورد تحسین قرار دادن و بعد شروع کردن به پچ پچ کردن. ابهت مجلس من رو گرفته بود.فقط به خاطر دارم که سلام کردم و خودم رو رسوندم به مادرم و کنارش نشستم و نگاهم رو دوختم به نقش قالی جلوی روم.
هر چی خواستی دزدانه داماد رو نگاه کنم،جرئت نکردم. فکرم می کردم همه متوجه من هستن و اگه من رو در حال چشم چرونی ببین، بد می شه. چند دقیقه ای نگذشته بود که ضربه آرنج مادرم رو تو پهلوم، به نشونه ترک مجلس، احساس کردم. من هم از خدا خواسته بلند شدم و به سرعت رفتم توی اتاقم،چادرم رو از سرم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم.



چند دقیقه بعد مادرم در رو باز کرد، اومد تو و ازم پرسید: خب، پسندیدی؟
با حالت تعجب پرسیدم: چی رو؟
خودت رو به اون راه نزن، داماد رو می گم دیگه.
من که اون رو ندیدم.
چه طوری ندیدی؟
ندیدم، خجالت کشیدم نگاه کنم.
خدا مرگم بده. پس برای چی اومدی؟ اونها الان از من جواب می خوان. تا من جواب نبرم، راجع به بقیه مسائل نمی تونن صحبت کنن.
خب من چی کار کنم؟ خودت آرنجت رو زدی تو پهلوم که بلند شو برو. من هم بلند شدم. تازه اگه هم دیده بودم، باز من حرفی برای گفتن ندارم.
يعني چه؟ تو ايشاالله يه عمر مي خواي با اين مرد زندگي کني. اون وقت حاضر نيستي اون رو ببيني يا يه کلمه حرف بزني؟ شرم و حيا هم حدي داره. بلند شو ،بلند شو ببينم.با من مي اي کنار خودم مي شيني، داماد رو زير چشمي نگاه مي کني. اگه مهرش به دلت نشست، همون جا يه جوري به من حالي مي کني.
مادرم اين رو گفت و رفت.من هم به ناچار دوباره بلند شدم و چادرم را سرم کردم.
عروس از رفتن مجدد به مجلس اکراه داشت و مادربزرگ اصرار مي کرد. بالاخره عروس مي ره و کنار مادربزرگ مي شينه. در فرصتي يه لحظه داماد رو مي بينه و به حالت اعتراض بلند مي شه و مجددا به اتاقش بر مي گرده.

R A H A
09-15-2011, 07:21 PM
صفحه 47 و 48


مادربزرگ متعاقب عروس از جا بلند ميشه و در حالي که از رفتار اعتراض آميز اون عصباني شده بوده، سرش داد مي زنه و مي گه که چرا همون جا جواب نداده و باعث آبروريزي شده.
عروس که از شرم صورتش گل انداخته بود و عين جوجه مي لرزيد، جواب مي ده: آخه نمي شه.
مادربزرگ با لحني ملايم ادامه مي ده: چي چي نمي شه عزيز دلم؟ چرا اينقدر ادا و اصول از خودت در مي آري؟ خب حالا بگو ببينم ديدي؟ پسنديدي؟
نمي دونم.
باز مي گه نمي دونم. نمي دونم چيه دختر؟ حرف بزن. بندگان خدا رو اين قدر تو انتظار نذار.
نظر شما و بابا در اين مورد چيه؟
قربون دخترم، اول تو بايد نظرت رو بگي.
نمي دونم چرا ته دلم آشوبه. احساسي خوبي ندارم.
همه دخترا در چنين مواقعي اين حالت بهشون دست مي ده. اين چيزي نيست.
چند سالشه؟ مثل اين که سن و سالش خيلي زياده.
خب مادر، يه مرد تا درسش رو بخونه، کاري دست و پا کنه، پول و پله اي جمع کنه و بخواد به فکر ازدواج بيفته، سني ازش مي گذره. آقاي مجد يه داماد ايده آله. تحصيلات دانشگاهي داره و در پست مديريت يه اداره مشغول به کاره،، خونه و ماشين و زندگي هم همه بجاست. خونواده ش هم از خونواده هاي سرشناس و اسم و رسم داره.
وقتي عروس مي بينه مادربزرگ با اين آب و تاب از آقاي مجد تعريف مي کنه ، به مادربزرگش مي گه: پس نظر شما و بابا مثبته.
آره. چرا که نباشه؟ دامادی که همه چی رو تمام و کمال داشته باشه، این روزها کم پیدا می شه.


عروس که می بینه راه گریزی نداره، تسلیم می شه و مادربزرگ می گه: اختیار من دست شماست. شما پدر و مادر من هستین، مسلما بد من رو نمی خواین. هر طور که مصلحت می دونین، همون کار رو بکنین.
مادربزرگ رضایت اجباری عروس رو به دست می اره و خوشحال، خودش رو به مجلس می رسونه و شادمانه خبر رضایت عروس رو به حضار می ده. با شنیدن این خبر، همه خوشحال می می شن و شروع می کنن به دست زدن و هلهله سر دادن و به همدیگه تبریک گفتن. خواهر داماد جعبه شیرینی ای رو که به همراه آورده بودن، باز می کنه و همه دهنشون رو شیرین می کنن.
مادر داماد هم به رسم تعارف، یه طاقه شال ترمه و یه انگشتر و چند قواره پارچه به مادر عروس هدیه می کنه و جلسه بله برون با گذاشتن نشون، به این ترتیب به پایان می رسه و بزرگ تر هت قرار می ذارن که بقیه صحبت هت رو به جلسه دیگه ای موکول کنن.
در جلسه بعد، در مورد مهریه و زمان و مکان عروسی تصمیم گرفته می شه. زمان عروسی رو روز نیمه شعبان تعیین می کنن، مکان عروسی هم منزل آقاجون در نظر گرفته می شه؛ نیمه شعبان به خاطر شگونش و خونه آقاجون هم به خاطر اینکه عمارت ساختمان به خوبی گنجایش خانوم ها رو داشت و فضای بیرون جلوی عمارت هم با باغچه سرسبز و زیبایی که داشت، محیط مناسبی بود برای چیدن میز و صندلی و پذیرایی از آقایون.
همه فامیل و ذوست و آشنا در انتظار برگزاری این عروسی بودن چون می دونستن که خیلی مفصل برگزار می شه و به همه خوش می گذره.
از روزی که تاریخ عروسی مشخص شد، همه در فکر دوختن لباس و سر و وضع خود بودن. یه هفته مونده به عروسی، تصمیم گرفته شد که خرید عروس و داماد رو انجام بدن. خرید عروس چند روز در پی طول کشید.
هر روز قسمتی از خرید رو انجام می دادن. شب قبل از عروسی، خونواده داماد وسایلی رو که خرید بودن، با سلیقه خاصی کادوپیچی کردن و در طبق هایی، توسط جوون های فامیل به خونه عروس آوردن. فامیل درجه یک ما هم با اطلاع از آوردن خنچه، برای دیدن خرید عروس به خونه آقا جون آمده بودن.

R A H A
09-15-2011, 07:22 PM
صفحه 49 و 50


تقریبا ساعت هشت شب بود که خونواده داماد به همراه تعدادی از فامیلشون زنگ خونه رو به صدا درآوردن. مادربزرگ قبل از ورود اونها آتش گل انداخته ای رو توی منقل کوچیک طلایی رنگی که گویا جزئی از جهزیه خودش بوده، آماده کرده بود و دم در ورودی اسپند روی آتش می ریخت و صلوات می فرستاد و به مهمون ها خوشامد می گفت.
پیشاپیش همه، دختر جوونی حرکت می کرد که روی سینی تزیین شده ای، کلام الله مجید رو با دوست و با احترام حمل می کرد. دو نفر بعدی آینه و شمعدون رو در دست داشتن و پشت سرشون داماد، که سبد گل زیبایی در دست داشت. به دنبال داماد تعدادی از جوون ها در حالی که طبق هایی رو روی سر گذاشته بودن، به دور خود می چرخیدن و به داخل می اومدن.
پدر و مادر و خواهران داماد هم به اتفاق بزرگان فامیل، آخرین افرادی بودن که وارد شدن. به محض این که همه وارد سالن شدن، جوون هایی که طبق ها رو روی سر داشتن، به صورت دایره دور هم جمع آمدن و با ریتم آهنگ شاد و دلنشینی به رقص و پایکوبی پرداختن. بقیه مهمون ها هم دور اونها جمع شده بودن، با دست زدن و هلهله سر دادن آونها رو همراهی می کردن.
بعد از چند دقیقه رقصیدن، جوون هایی که طبق به سر داشتن، هم زمان با هم شروع کردن به گفتن شاباش، شاباش، شاباش.
آقاجون که گویی از برنامه خبر داشت، پیش بینی اون رو کرده بود و به همه کسانی که وسایل عروس رو روی سر و دست داشتن، یه قطعه اسکناس نو داد. جوون ها طبق ها رو زمین گذاشتن و خواهر داماد جلو امود و از بزرگ تر های مجلس اجازه خواست تا خرید عروسی رو باز کنه که همه ببینن.اون بعد از کسب اجازه بسته های کادو شده رو دونه دونه باز کرد و ضمن این که به همه نشون می داد، شعرش رو به این ترتیب می خوند: یه دست لباس آوردیم دخترتون رو بردیم.



تعدادی از دختر ها و پسرهای جوون خونواده عروس هم خیلی محکم و مطمئن پاسخ می دادن: یه دست لباس ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
شعر به این صورت ادامه پیدا کرد:
یه کیف و کفش آوردیم دخترتون رو بردیم.
یه کیف و کفش ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
صابون و حنا اوردیم دخترتون رو بردیم.
صابون و حنا ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
قند و نبات اوردیم دخترتون رو بردیم.
قند و نبات ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
چادر نماز اوردیم دخترتون رو بردیم.
چادر نماز ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
یه سینه ریز اوردیم دخترتون رو بردیم.
یه سینه ارزونی تون دختر نمی دیم بهتون.
خلاصه هر چی رو که آورده بودین، به همین صورت براش شعر خوندن و خونواده عروس هم پاسخ دادن تل این که نوبت به کلام الله مجید رسید.
خواهر داماد در حالی که سعی داشت توجه همه رو جلب کنه، قرآن رو روی دو دست گرفت و با احترام و لحنی آرام و مطمئن در حال که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت گفت: قرآن مجید آوردیم دخترتون رو بردیم.
دخترها و پسرهای جوون خونواده عروس که تا اون لحظه با غرور خاصی به خواهر داماد نه می گفتن این دفعه به احترام قرآن جواب ندادن و لحظه ای تامل کردند.
سکوت دلنشینی فضای مجلس رو پر کرده بود. همه چشم به دهان آنها دوخته بودند. دختر ها و پسر های جوون در حالی که لبخند ملیحی به لب و حلقه های اشک شوق به چشم داشتند. با زبان نگاه از همدیگه تایید گرفتند و یکباره سکوت را شکستند و گفتند: حالا که قرآن آوردین، دخترمون رو بردین!

R A H A
09-15-2011, 07:22 PM
صفحه 51 و 52


با شنیدن این جمله همه شروع کردن به دست زدن و هلهله سر دادن و یکی از بزرگ تر ها گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.
همه حضار صلوات فرستادن و نشستن. خواهر داماد مجددا توجه همه رو جلب کرد و رشته کلام رو به دست گرفت و اضافه کرد: آقای به رسم تعارف هدیه ناقابلی رو برای بستگان عروس خانم تهیه دیده ن که با اجازه تقدیم می شه.
سپس بسته ای رو به مادر بزرگ، همین جور آقاجون و خاله ویدا دادن و حضار هم شروع کردن به دست زدن و خوندن شعر باز شود دیده شود، بلکه پسندیده شود.
برای هر نفر یه قواره پارچه تهیه دیده بودن که طرح و رنگ اون متناسب با سن و سال شخص انتخاب شده بود. بعد از اجرای این دو برنامه، همه نشستن و با شیرینی و شربت و میوه پذیرایی شدن و تا وقت شام به رقص و پایکوبی پرداختن. اون شب به همه خوش گذشت به طوری که همه از اون به عنوان یه شب خاطره انگیز یاد کردن.
فردای اون روز که روز عروسی بود، کارهای زیادی می بایست انجام می شد. به همین جهت از صبح زود فامیل های عروس و داماد، پیر و جوون، زن و مرد، دست به دست هم دادن و هر کدوم یه گوشه کار رو گرفتن. آقاجون نقش هماهنگ کننده رو داشت و به همه کارها نظارت می کرد. عده ای از جوون ها مامور تزیین شده بودن. با ریسه های رنگارنگ به طور جالبی سردر خونه و ساختمان عمارت و حیاط و لابه لای درختان رو چراغونی کردن. عده ای هم مشغول چیدن میز و صندلی ها شده بودن.


در انتهای باغ آشپز و وردستش آشپزی می کردن و بنا به توصیه آقا جون، قرار شد همین که آفتاب زهرش گرفته شد، کارهایی مثل چیدن دیس های میوه و شیرینی و درست کردن چای انجام بشه و در مورد آماده کردن منقل و اسپند و آمادگی گروه پیشواز عروس و حاضر بودن قصاب، توصیه های لازم رو کرد.
مراسم عقد قرار بود ساعت شیش بعد از ظهر انجام بشه. عده ای از زن ها و دخترهای فامیل و تعدادی از دوست ها و آشناها و مهمون ها بی صبرانه در انتظار ورود عروس بودن و لحظه شماری می کردن. به طوری که حالت بی قراری برای دیدن عروس در همه دیده می شد. عده ای از دخترها رور هم جمع شده بودن و از زیبایی عروس تعریف می کردن.
یکی می گفت: شیدا خانوم به اون خوشگلی وقتی آرایش بشه و لباس عروس بپوشه، دیگه چی می شه. واقعا دیدنی می شه.
یکی دیگه که حرف دوستش اون رو بی تاب کرده بود، می گفت: دلمون یه ذره شد. خدا کنه عروس رو زودتر بیارین.
در همین لحظه ماشین عروس و داماد با چراغ های روشن از دور پیدا شد. گروهی که آماده بودن به پیشواز عروس برن، به سرپرستی زن نسبتا مسنی که دایره به دست داشت و شعر می خوند، به طرف ماشین عروس پیش رفتن و ماشین عروس را احاطه کردن.
چند متر مونده به در ورودی خونه، مرد چاق قدکوتاهی با چشم های درشت و سبیل تاب داده، کادری رو که به دست داشت به دندون هاش سپرد، خیلی فرز و چالاک حب نباتی رو در دهن گوسفند گذاشت و به زور قدری آب به دهن گوسفند ریخت. سپس چهار دست و پای حیوون رو بی حرکت نگه داشت کارد رو از دندون هاش پس گرفت و در یک چشم به هم زدن گوسفند رو ذبح کرد. عروس و داماد از روی خون به زمین ریخته شده عبور کردن.

R A H A
09-15-2011, 07:22 PM
صفحه 53 و 54


مادربزرگ در آستانه در ایستاده بود. همین که عروس و داماد از روی خون عبور کردن، اسپند فراوونی روی آتش ریخت و دود غلیظ خوش بویی در فضا پراکند و چند مشت نقل و نبات و سکه روی سر عروس و داماد ریخت. داماد به منظور قدرشناسی و ابراز تشکر، اسکناس نویی رو از جیب درآورد و پای سینی اسپد گذاشت. مهمون هایی که در حیاط و باغچه مشرف به حیاط نشسته بودن، با دیدن عروس و داماد از جا بلند شدن و با دست زدن و گفتن شادباش، به ابراز احساسات پرداختن.
همین که عروس از صحن حیاط وارد ساختمان عمارت کخ محل تجمع خانوم ها بود شد، به ناگاه فریاد شادی و هلهله در فضا پیچید و برای مدتی ادامه داشت.
عروس و داماد سر سفره عقد نشستن و مراسم عقد توسط عاقد در حضور حاضران انجام شد. پس از این که خطبه عقد خونده شد و داماد تور رو از روی صورت عروس کنار زد، ناگهان بین مهمون های حاضر در مجلس ولوله ای ایجاد شد که نگو. همه برای دیدن عروس بی تابی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن. هر کس عروس رو می دید دیگه نمی خواست یا نمی دونست چشم از اون برداره. همه محو تماشا شده بودن. عده ای از شدت احساسات جیغ می زدن و عده ای هم گریه می کردن.
این ابراز احساسات از دل برآمده حال و هوای خاصی به مجلس داده بود. یکی از آشنایان می گفت: عروس فقط زیبا نبود. زیبایی به تنهایی نمی تونه این قدر جاذبه داشته باشه. غیر از زیبایی ظاهری که در حد کمال بود، زیبایی باطنی هم در چهره اون دیده می شد که وصف اون ممکن نبود، فقط احساس می شد. زیبایی توام با شرم و حیا، نجابت و متانت، و ملاحت و معصومیت در چهره اون موج می زد. چهره ش متبسم، و نگاهش گیرایی خاصی داشت که هیچ کس رو تاب مقاومت نبود. از نظر حسن اخلاق و رفتار سرآمد بود و در کارهای هنری مهارت خاصی داشت.
در امور خانه داری یه کدبانوی به تمام معنی بود. در خلال سال های تحصیل جزو شاگردان ممتاز کلاس بود و رفتارش با هم کلاسی هاش همیشه توام با احترام بود. به همین دلیل وقتی کسی اون رو می دید، همه این محاسن رو یک جا می دید.



همین که ابراز احساسات مهمون ها فروکش کرد، یکی از خواهران داماد که به داشتن سر و زبون معروف بود همه رو به سکوت دعوت کرد.
طلاها و هدایایی رو که به عنوان کادوی سر عقد به عروس و داماد هدیه می کردن، می گرفت و معرفی می کرد و از مهمون های حاضر در مجلس می خواست که به افتخار هدیه دهنده کف بزنن. طلای قابل نوجهی برای عروس و داماد جمع شد که به گفته خیلی ها تا اون زمان هیچ عروسی این قدر طلایی نبوده! یکی از مهمون ها گفته بود: اگه به اندازه وزنش هم طلا براش جمع بشه، ارزش یه تار موش رو نداره. خودش یه پارچه جواهره.
بعد از پایان مراسم مهمون ها با میوه و شربت و شیرینی پذیرایی شدن. سپس همه یک دل و یک صدا فریاد زدن: عروس و داماد باید برقصن. عروس و داماد وقتی با درخواست مصرانه و جدی مهمون ها مواجه شدن، از جا بلند شدن و وسط سالن با آهنگ رقص رقصیدن.
مادر عروس و داماد در چند نوبت نقل و نبات روی سر عروس و داماد ریختن و بقیه فامیل و دوستان و آشنایان اسکناس های نو رو به دست می گرفتن و رقص کنان به طرف عروس و داماد می اومدن و اسکناس ها رو به عنوان شاباش به به عروس و داماد می دادن. بعد از عروس و داماد بقیه به رقص و پایکوبی مشغول شدن و چندین ساعت این برنامه داشت.
ساعت یازده شب بود و با وجود این که همه خسته و گرسنه بودن، کسی اعتنا نمی کرد. در انتهای ضلع جنوبی باغ چندین نفر ، آشپز و کمک آشپز، سوروسات شام رو تدارک می دین. اولین رج کبابی که روی آتش قرار گرفت و اولین دیگی که از روی اجاق پایین اومد، بوی مطبوع چلوکباب کوبیده رو در فضای باغ پراکند و اشتهای مهمون های خسته و گرسنه رو تحریک کرد.

R A H A
09-15-2011, 07:23 PM
صفحه 55 و 56 و 57


شام با نظم و ترتیب و به سرعت بین مهمون ها تقسیم شد. بعد از صرف شام عده ای از مهمون ها خداحافظی کردن و رفتن. عده زیادی هم به اتفاق اعضای فامیل منتظر موندن تا شاهد صحنه دیدنی خداحافظی عروس خانوم باشن. آمیزه ای از شوق و غم چهره عروس رو پوشیده بود. همه چشم به اون دوخته بودن. در همین لحظه مادر داماد با صدای بلند گفت: همه منتظرن که پدر و مادر عروس خانوم تشریف بیارن. عروس خانوم می خوان خداحافظی کنن.
عروس با شنیدن کلمه خداحافظی در حالی که بغض به گلو داشت، اشک تو چشم هاش حلقه زد. جدا شدن از پدر و مادر و خونه ای که سال های سال توی اون زندگی می کرد، خیلی مشکل بود. هر چه خوست خودداری کنه، نتونست. صداش رو به سختی مهار کرد ولی اشک روی گونه هاش سرازیر شد. آقاجون و مادربزرگ خودشون رو از لابه لای جمعیت به عروس رسوندن. همین که چشم های اشک آلود دخترشون رو دیدن، اونها هم بی اختیار به گریه افتادن و گریه اونها بقیه افراد خونواده و فامیل رو تحت تاثیر قرار داد. همگی عنان اختیار از دست دادن و در عین حال که خوشحال و متبسم بودن، قطرات اشک روی گونه هاشون جاری بود.
دیدن این صحنه احساس بعضی از مهمون های حاضر در صحنه رو برانگیخت. مادر داماد برای این که جو مجلس عوض بشه رو به آقاجون و مادربزرگ کرد و با لحنی حق به جانب گفت: دخترتون به خونه بخت می ره. به اسیری که نمی ره. این کارها یعنی چه؟ گریه نکنین. شگون نداره. و بعد همه مهمون ها رو مورد خطاب قرار داد و گفت: برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستین.


همه صلوات فرستادن. مادربزرگ سینی تزیین شده ای رو که روی اون آینه و قرآن گذاشته بود، به دست گرفت و عروس و داماد از ریزش عبور کردن. سپس در ماشین بنزی که به طرز زیبایی با گل و روبان تزیین شده بود نشستن و بقیه کسانی که به وسیله شخصی داشتن، سوار ماشین هاشون شدن و به دنبال عروس راه افتادن.
صدای بوق و ابراز شادی سرنشینان ماشین ها، یک لحظه قطع نمی شد. مردمی که در مسیر بودن و صدای بوق بوق ماشین ها رو می شنیدن، در و پنجره رو می گشودن و با اشتیاق در انتظار رسیدن ماشین عروس می ایستادن تا اون رو از نزدیک ببینن.
ماشین عروس از چندین خیابون اصلی گذشت و چند میدون رو دور زد و سرانجام به طرف خونه داماد تغییر مسیر داد. اون جا هم جلوی پای عروس و داماد گوسفندی ذبح کردن و مادر داماد در حالی که مقداری اسپند لا به لای انگشت هاش گرفته بود، دور سر عروس و داماد چرخوند و چیزی زیر لب زمزمه کرد و روی آتش ریخت. سپس با سلام و صلوات عروس و داماد به حجله رفتن و توسط اقاجون دست به دست داده شدن.
شیوا خانم با اینجا که رسید، رو به من کرد و گفت: خب مثل این که خیلی حرف زدم و شما رو خسته کردم. فکر می کنم برای امشب کافی باشه.
من که هم چنان سراپا گوش بودم، یک مرتبه به خودم آمدم و نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعت نه شب بود. از شیوا خانم و همسرش عذر خواهی کردم و از پذیرایی شان تشکر نمودم. قرار شد که روز بعد همدیگر را در همان ساعت ببینم.
هر چند مطلبی که شیوا خانم از مامانش تعریف می کرد، شنیدینی و جالب بود، دلم می خواست هر چه زودتر به اصل قضیه می پرداخت و مطالبی را تعریف می کرد که به نوعی با بیماری او در ارتباط بود. ولی به خاطرم رسید که خودم خواستم تا هر چه را می داند بدون کم و کاست بگوید. از طرفی شنیدن مطالب حاشیه ای هم خالی از لطف نبود و می توانست به اصل قضیه کمک کند. از این رو فکر کردم که نباید عجله کنم بلکه باید با حوصله به آنچه که شیوا خانم می گوید گوش کنم.



روز بعد که به بیمارستان رفتم، کارهای بخش را انجام دادم، سری هم به شیدا زدم و یک لحظه قیافه او را با تصویری که دخترش از سی و پنج سال پیش برایم ترسیم کرده بود، مقایسه کردم و در دل افسوس خوردم.

R A H A
09-15-2011, 07:23 PM
صفحه 58 و 59



فصل 3_ ممل شيدايي سياه مست





من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه

هــزار شــکر که يــاران شــهر بـي گنهند







قدم زنان به بخش آقايان رفتم. داخل بخش، همکاران بيماري را دوره کرده بودند و با او خوش و بِش مي کردند. با ورود من به داخل اتاق يکي از همکاران رو به بيمار کرد و در حالي که مرا به او نشان مي داد گفت: ممل اين آقا کيه؟
بيمار براي چند لحظه به چهره من دقيق شد و قيافه من را برنداز کرد و مثل کسي که مي خواهد با قدري فکر کردن شخصي را به خاطر بياورد، يک مرتبه زد زير خنده و با لحني حاکي از اطمينان خاطر گفت: اين که طاهر خودمونه.
همکارم پرسيد: کدوم طاهر؟



طاهر اشتري.
طاهر اشتري کيه؟
طاهر اشتري هنرپيشه سينماست. بعد در حالي که چشم هايش را گرد کرده و ابروهايش را بالا کشيده بود، براي اين که بقيه را به تعجب وادارد، پوري بنايي بازي کرده.
همکارم جواب داد باهاش سلام و عليک کردي؟
سلام و عليک چيه؟ ما با هم سال ها هم پياله بوديم.
همکارم از فرصت استفاده کرد و گفت: حالا که طاهر رو مي شناسي و با هم هم پياله بودين؟ يه ترانه براش بخون.
بدون درنگ دو دستش را رو ميز جلويش گذاشت و ريتم آهنگ دختر آباداني را گرفت و شروع به خواندن کرد: دختر آباداني ...چه سبزه و ماماني ... تو بلم پاي بندر...مي مونم تا بيايي... سپس به وجد آمد و از جا بلند شد و با بشکن زدن و چرخيدن به دور خودش، حرکت موزوني به پاهايش داد و رقص جالبي اجرا کرد و اين قدر ادامه داد تا به نفس نفس افتاد. با دست زدن من بقيه هم تشويق کردند. سپس رو به من ايستاد و دستش را گذاشت روي سينه و به منظور اداي احترام و تشکر به جلو خم شد و رفت سرجايش نشست.
يکي از همکاران سيگاري روشن کرد و به او تعارف کرد. ممل سيگار را گرفت و شروع کرد به کشيدن. با تمام نفسش به سيگار پک مي زد و دودش را با اشتها مي بلعيد و مدتي آن را در ريه هايش نگه مي داشت. يک سيگار را با پنج يا شش پک تمام کرد.
همکارم مجددا او را به حرف گرفت و گفت: ممل کجا بودي يکي دو ساعت پيدات نبود؟

R A H A
09-15-2011, 07:24 PM
صفحه60 و 61



در حالي که قيافه جدي و غرورآميزي به خودش گرفته بود، گفت: پيش پروردگارم بودوم.
همکارم سوال کرد: پروردگار کجا بود؟
قعر درياي خزر.
اون جا چي کار مي کرر دين؟
شير موز مي خورديم. پروردگار خيلي قهاره. خيلي قدرت داره. به هر شکلي مي خواد در مي آد. به شکل شير و پلنگ. بعضي وقت ها هم به شکل نهنگ در مي آد. سپس رو کرد به همکارم گفت: مو امروز ملاقاتي نداروم؟
نه.
بگو ابرام آقا بياد برام سيگار و کالباس و خيار شور و آبجو بياره.
همکارم به تلفن اشاره کرد و گفت: اون تلفن. خودت بهش زنگ بزن بگو بياره.
دستش به طرف تلفن داخلي بخش رفت، آن را به گوشش نزديک کرد.
مانند کسي که به طور طبيعي با کسي مشغول صحبت است، حرف مي زد و به تناسبِ سوال سکوت مي کرد و به چهره اش حالت هاي متفاوتي مي داد که هر کس ابتدا به ساکن شاهد مکالمه اش بود، به هيچ وجه نمي توانست تشخيص بدهد که آن طرف خط کسي نيست. توّهم شنوايي و بينايي در اين بيمار خيلي قوي بود به طوري که هر دفعه مخاطبش فرق مي کرد.
الو، ابرام آقا. ... چرا ملاقات مو نمي آي؟ ... آبجو نداروم. ... والله به خدا آبجو برام دوادرمونه. ... اگه نخوروم از پشتم خون مي آد. ... مي آي؟ ... کِي؟ ... برام آبجو مي آري؟ بگو خدا شاهده. ... به خدا سپردوم.
همکارم براي اين که او را بيشتر به حرف زدن وادار کند، گفت: ممل، ابرام آقا که پول نداره. زنگ بزن براش پول ببرن.


ممل دوباره گوشي را برداشت و بدون اين که شماره اي بگيرد، گفت: الو، خزانه بانک ملي؟ ... دو تاکيسه گوني اسکناس بده
به ابرام آقا.
در همين لحظه نگاهش را متوجه من کرد و خيلي جدي و طبيعي سوال کرد: طاهر تو هم پول مي خواي؟ و بدون اين که منتظر جواب من بشود ادامه داد: يک گوني اسکناس هم براي طاهر اشتري بفرست.
و تلفن را قطع کرد. سپس رو کرد به همکارم و گفت: خسته شدوم. مي روم بخوابوم. خداحافظ.
مصاحبه همکارم با اين بيمار که او را ممل صدا مي کردند براي من که دفعه اول بود شاهدش بودم، تازگي داشت و خيلي جالب بود. براي اين که اطلاعات بيشتري راجع به او بدست بياورم، از همکارم خواستم که هر چه در مورد او مي داند، برايم تعريف کند. همکارم گفت: پنجاه و پنج سالشه. قبل از اين که مشکل روحي پيدا کنه از موقعيت اجتماعي خوبي برخوردار بوده و دوستان و آشنايان زيادي داشته و از خونواده سرشناسي بوده. اون فعاليت سياسي داشته و با گروه هاي چپي همکاري مي کرده. تا اين که به وسيله ساواک شناسايي مي شه و به جرم فعاليت سياسي به زندان مي افته. در زندان مورد شکنجه و آزار و اذيت روحي و جسمي قرار مي گيره که اين فشار منجر به بيماري رواني مي شه. پي از آزادي از زندان به علت اين که تعادل روحي نداشته به مشروبات الکلي و سيگار پناه مي بره. حدود بيست سال مي شه که در بيمارستان بستريه و تاکنون از اين جا بيرون نرفته. علاقه عجيبي به سيگار و کالباس و آبجو و خيار شور داره و در حال حاضر ماالشعير رو به عنوان آبجو مي شناسه. هر کس رو به که براي اولين بار مي بينه، به يکي از دوستان و آشنايان قديمي ش تشبيه مي کنه، اسم اون دوست يا آشنا رو روي اون شخص مي ذاره و عجيب اين که هيچ وقت هم فراموش نمي کنه و اشتباه نمي گيره. موقعي که در فاز شيداييه، آواز و ترانه مي خونه، مي رقصه و حرف هاي جالبي توام با توهم مي زنه که بسيار شنيدنيه.

R A H A
09-15-2011, 07:24 PM
صفحه 62 و 63


در بيمارستان، از پرسنل و بيماران گرفته تا اشخاصي که به ملاقات بيماران مي آن، اون رو دوست دارن و علاقه مندن که باهاش هم صحبت بشن. بسيار دست و دلباز و منش خوبي داره. هر چي که براش مي آرن اعم از خوراکيو سيگار با سايربيماران تقسيم مي کنه. بيشتر کساني که به ملاقات بيمار خودشون مي آن، از اون هم دعوتمي کنن که بياد و کنارشون بشينه و براشون بخونه و از خوراکي هايي که براي بيمار خودشون آوردن تعارف مي کنن و هميشه از اين بايت سور و ساتش يه راهه.
مطالبي که همکارم در رابطه با ممل گفت ، باعث شد که من هم به او علاقه مند شوم و توجه بيشتري به او داشته باشم. او هم وقتي توجه و محبت مرا نسبت به خودش ديد، به من علاقه مند شد و به تدريج اين علاقه شدت يافت تا آنجا که يک نوع وابستگي عاطفي عميق منجر شد به طوري که هر شيفت، بي صبرانه و با اشتياق انتظار من را مي کشيد. بالاي پله ها روي نيمکتي که مشرف به بيمارستان مي شدم از دور با خوشحالي و صداي بلند فرياد مي زد: طاهر اومدي؟ روز رو با خودت آوردي.
وقتي از پله ها بالا مي آمدم، چند قدم به طرف من مي آمد، با چهره اي خندان و خوشحال مثل نظامي ها احترام مي گذاشت و دستش را دراز مي کرد، دست من را مي گرفت و تلاش مي کرد تا آن را ببوسد، که من هيچ وقت اين اجازه را به او نمي دادم. هميشه شريکفلاسک چاي من بود و گاهي اوقات که سيگارش تمام مي شد، به من مراجعه مي کرد. من هم هميشه پيش بيني آن را مي کردم و تعدادي سيگار در کمئ برايش نگه مي داشتم.



گاهي اوقات نيمه شب بلند مي شد و از من درخواست نان و پنير مي کرد. وقتي مقداري نان و پنير به او مي دادم، با لحني حاکي از رضايت مي گفت: طاهر، شب هايي که کشيک تويه، مو تا صبح جين مي خوروم. شب هاي که کشيک مهاجرانيه، مو تا صبح کثافت مي خورم. منظورش جين مشروب بود و مهاجراني هم اسمي بود که براي همکاران انتخاب کرده بود و با او ميانه اي نداشت.بعضي از مواقع سر راه از بقالي دو سه تا شيشه ماالشعير مي گرفتم و برايش مي آوردم. وقتي ماالشعير را مي ديد، مثل الکلي هايي که مدت مديدي است مشروب نخورده اند و هلاک يک قطره آن هستند، خوشحال مي شد و به وجد مي آمد. شيشه هاي ماالشعير را از دست من مي گرفت و خيل يخودماني مي گفت: طاهر مي ذاروم تو يخچال، آخر شب مب آم دو تايي به سلامتي هم مي خوريم تا سياه مست بشيم و عين شتر ناله کنيم.
نيمه شب بلند مي شد اگر خواب بودم من را بيدار م يکرد و مي گفت: طاهر بلند شو، الان سه شبانه روزه که خوابيدي. من با حالت اعتراض بهش مي گفتم: مرد حسابي، چي چي سه شبانه روز خوابيدم. تو چند ساعت پيش اومدي از من چايي گرفتي.
پرت و پلا نگو طاهر.خدا شاهده، سه شبانه روز خوابيدي. دروغ نمي گوم به حضرت علي.
نمي دانم چرا نمي توانستم در برابر خواسته هايش بي اعتنا باشم. با اين که خسته بودم و گاهي اوقات هم از دستش عصباني مي شدم،به روي خودم نمي آوردم، بلند مي شدم، تقاضايش را برآورده مي کردم. ماالشعير را از يخچال بر مي داشت، در آن را با استفاده از زباله چارچوب در باز مي کرد و به من مي گفت: طاهر پاشو. پاشو ليوانت رو بياور.

R A H A
09-15-2011, 07:24 PM
صفحه 64 و 65


خودش هم هميشه ليواني به همراه داشت. ماالشعير را دقيقا به طور مساوي در ليوان مي ريخت و در حالي که چشم هايش از شادي برق مي زد، تبسمي روي لبانش مي بست. ليوانش را بلند مي کرد و به من اشاره مي کرد که يعني ليوانت را بردار. تا ليوان ها را به هم نمي زد، محتوي ليوان را نمي خورد و جالب اين هميشه سعي داشت ليوانش را به پايين ليوان بزند و در اين چند سالي که به اصطلاح خودش با من آبجو مي خورد، هيچ گاه اجازه نمي داد که من ليوانم را پايين تر بزنم. هر وقت هم که ليوان ها را به هم مي زديم، مي گفت: به سلامتي پروردگار.من از او مي پرسيدم: چرا همه ش به سلامتي پروردگار مي خوري؟ قيافه اي جدي به خودش مي گرفت، ابروهايش را بالا نگه داشت و چشمانش را به اندازه نعلبکي باز مي کرد و با باور و يقيني غير قابل انکار مي گفت: خيلي قهاره. عين شير مي مونه.
ليوان را معمولا يک باره و يک نفس مي خورد و وقتي آن را روي ميز مي گذاشت، مي گفت: طاهر خيلي چسبيد، گيرايي اي داره. طاهر، تونم گرفت؟ براي رضايت خاطرش مي گفتم: آره مي گفت: بگو خدا شاهده .
بارها و بارها اين موضوع را تکرار مي کرد و مي گفت: مو به خاطر دو چيز آبجو مي خوروم. يکي به خاطر گيرايي ش، يکي به خاطر اين که دوا و درمونه. اگه نخوروم از پشتم خون مي آد.
ممل غير از مشکل روحي دو بيماري مزمن ديگر هم داشت که او را رنج مي داد. يکي هموروييد و ديگري فتق. تقريبا مي شود گفت که قسمت قابل توجهي از روده اش در بيضه اش جمع شده بود و راه رفتن او را با اشکال مواجه کرده بود. روزي من و تعدادي از همکاران به قدري از دست او خنديديم که از شدت خنده روده بُر شديم. داستان از اين قرار بود که ما داشتيم داخل بخش با پزشک کشيک، راجع به ممل گفت و گو مي کرديم.



موضوع هموروييد او مطرح شد و پزشک کشيک از روي دلسوزي و براي اين که بداند وضعش چگونه است، خواست از او معاينه اي به عمل آورد. دکتر سوال کرد که ژل و دستکش توي بخش هست؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: خب بگين بياد، ببينم چه وضعي داره، اگه احتياج به عمل داره با خونوادش صحبت کنيم.
ممل را صدا کردم. آمد و طبق معمول مثل نضامي ها با دست احترام گذاشت. دکتر از او خواست که لخت بشود. با حالت تعجب گفت: لُخت بشوم؟ اين جو زشته.
دکتر گفت: مي خوام معاينه ت کنم.
با اکراه لباسش را در آورد. در همين حال دکتر دستکش به دست، انگشتش را به زلآغشته کرد و در پشت سر او قرار گرفت. سپس گفت:خب حالا دولا شو. ممل دولت شد. دکتر انگشتش را به منظور توشه کردنبه رکتوم ممل فرو کرد. ممل ناگهان راست شد و برگشت و در عين عصبانيت دکتر را مورد خطاب قرار داد و گفت: مرتيکه پدر سوخته بي پدر و مادر، خجالت بکش. اين چه کاريه که مي کني؟ بي تربيت بي ادب. تو دکتري، با سوادي مگه تو ناموس نداري که انگشت به ..... من مي کني. و بلافاصله شلوارش را بالا کشيد و از در خارج شد.
ما و دکتر از عکس العمل ممل و حرف هايي که به دکتر زد روده بر شديم. ممل تا مدت ها هر وقت دکتر را مي ديد، به او با غضب نگاه مي کرد و چشم غره مي رفت و زير لب فحش و ناسزا مي گفت. هر چه خواستم او را توجيه کنم که اين عمل يک شيوه معاينه است، قبول نمي کرد و به باور خودش بود.
وضع فتقش هم يم شب او را تا مرز مرگ پيش برد. روده اش پيچ خورده بود و از درد نمي توانست قد راست کند. به خودش مي پيچيد.

R A H A
09-15-2011, 07:24 PM
صفحه 66 و 67


حالت چهره اش عوض شده بود. عزق سردي روي پيشاني اش نشسته بود و رنگ صورتش داشت ساه مي شد. من که شاهد اين صحنه بودم، بلافاصله به پزشک کشيک اطلاع دادم و با برادرش هم تماس گرفتم و از او خواستيم که هر چه سريع تر خودش را به بيمارستان برساند. برادرش به همراه يکي از بستگان سريعا خودشان را به بيمارستان رساندند. پزشک کشيک نظرش اين بود که بيمار بايد بلافاصله به اتاق عمل منتقل شود بدون فوت وقت مورد عمل جراحي قرار بگيرد. برادر ممل از اينکه در آن وقت شب چنين کاري انجام شود، اکراه داشت و از پزشک خواست که به فردا صبح موکول شود. من شاهد اين گفت و گو بودم، برادرش را مورد خطاب قرار دادم و با تغير و لحني تند گفتم : مگه شما برادر اين مريض نيستين؟ اون داره از دست مي ره. پزشک تشخيص داده که بايد در اسرع و قت جراحي بشه. شما اون قدر خونسرد و بي اعتنا با موضوع برخورد مي کنين که انگار نه انگار . فردا صبح ديگه ايشون ديگه وجو نخواهد داشت. اگه همين الان اقدام نکنين و بيمار از بين بره، شما قاتل هستين. با اين تهديد، و تاکيد مجدد پزشک کشيک، برادر ممل جا خورد و ترسيد و همان لحظه در مورد انتقال برادرش به بيمارستان اقدام کرد.
شبي ديگر هم ممل نزديک بود از بين بره که باز نجات پيدا کرد. او از روز قبل بيرون روي شديدي پيدا کرده بود ولي موضوع را به پرستار اطلاع نداده بود. يک افت شديد فشاري پيدا کرد و در راهرو به زمين خورد. وقتي بالاي سر او رسيدم رنگ به چهره نداشت و حرف نمي زد. با کمک دو نفر از بيماراني که دورش جمع شده بودند، او را روي تختش خوابانديم و پزشک کشيک را در جريان قرار داديم. پزشک کشيک او را معاينه کرد و دستور دارويي لازم را داد. دستور دارويي پزشک اجرا شد تا اين که بعد از چند ساعت به تدريج حالش بهتر شد و خطر رفع گرديد.

صبح ها که شيفت کاري من تمام مي شد و مي خواستم بروم، مي آمد جلو و مي گفت: طاهر، مي خواي بري؟
مي گفتم: آره.
مي گفت: بگو خدا شاهده.
باز مي گفتم: خدا شاهده.
طاهر نرو، شيش ماه ديگه بمون، برات اضافه کار مي گيرم.
ممل جان، کار دارم بايد برم.
بگو خدا شاهده.
خدا شاهده.
طاهر کي مي آي؟
دو روز ديگه.
خيلي خب، رفتي؟
آره.
به خدا سپردوم... طاهر واقعا رفتي؟
آره بابا رفتم.
طاهر روز رو با خودت ببردي.
ممل بيمار جالبي بود و شخصيت منحصر به فردب داشت. تقريبا همه علاقه مند بودند به نوعي با او ارتباط ايجاد کنند. با همه مي جوشيد و حرکات و گفتاري دات که براي هر کي به ويژه کسان يکه در برخورد اول او را مي ديدند و حرف هايش را مي شنيدند، جالب بود. پرونده اس را که مطالعه کردم، ديدم که پزشک بيماري اش را اسکيزوفرني مزمن تشخيص داده است. معمولا اين گونه بيماران به افکار و عوالم غير واقع فرو مي روند و تدريجا از واقعيت دور مي شوند. شروع اين بيماري با گوشه نشيني، تمايل به خيالبافي، طغيان و تهاجم در برابر افراد خانواده به بهانه هاي کم اهميت جلوه مي کند.

R A H A
09-15-2011, 07:24 PM
صفحه 68 و 69


گاهي اوقات هم با اضطراب، ترس، تفکرات زيبا پسندانه و نگاه هاي مستمر در آينه تجلي پيدا مي کند و زماني هم دچار توهم بينايي و شنوايي مي شوند. اين گونه بيماران معمولا بهبود ندارند و بايد با دز دارويي مناسبي نگهداري و کنترل شوند.
ممل بيمار آزادي بود که هميشه موجب شادي ديگران مي شد. من تا زماني که در بيمارستان بودم، هميشه به همه بيماران خصوصا به ممل توجه ويژه اي داشتم و علي رغم اين که بعضي مواقع با خشونت و تحريکات آنها مواجه مي شدم، سعي مي کردم با اسلحه محبت و يا تزريق دارو موجب آرامش آنها شوم چون باور داشت عده زيادي از آنها محبت را مي فهمند. بعضي از همکاران من در پاره اي موارد در برابر رفتار ناهنجار آنها عنان اختيار از دست مي دادند و با آنها برخورد فيزيکي مي کردند ولي من هميشه سعي داشتم که در اين گونه موارد از برخورد پرهيز کنم.
کار من در بيمارستان با همين روش تا آذر 1379 ادامه داشت. از ان تاريخ بنا به ملاحظاتي بيمارستان را ترک کردم. چند روز بعد به منظور تسويه حساب به حسابداري بيمارستان مراجعه کردم، بعد از سلام و احوالپرسي با مسئول حسابداري که خانوم جواني بود، جوياي حال ممل شدم. خانم حسابدار چند لحظه با شکوت به من نگاه کرد، سپس تبسم تلخي روي لبانش نقش بست و با لحني اندوهگين گفت: ممل مرد.
من که انتظار شنيدن چنين خبري را نداشتم و تصورش هم برايم غير ممکن بود، حرف او را نشنيده گرفتم و سوال کردم: چي گفتي؟
خانم حسابدار گفت: باورش براي ما هم مشکل بود ولي متاسفانه سه روز پيش بر اثر خونريزي معده مرد و به رخمت خدا رفت.


بدون اختياراشک از چشمانم جاري شد. هر چه خواستم خودداري کنم نتوانستم. صداي گريه ام در فضاي اتاق پيچيد. خانم حسابدار که انتظار نداشت من تا اين حد متاثر بشوم، جلو آمد و گفت: ببخشين. اگه مي دونستم شما تا اين حد ناراحت مي شين، نمي گفتم. و بعد استکاني آب جوش از آبدار خانه آورد و به من داد. بغضم را فرو بردم و در حالي که از مرگ ممل غمگين و ناراحت بودم، بيمارستان را ترک کردم. شايد هيچ کس تا اين حد براي غم از دست رفتن ممل گريان و اندوهگين نبود. روحش شاد و يادش گرامي.

R A H A
09-15-2011, 07:25 PM
صفحه 70 و 71



فصل 4_ آغاز ماجرا





ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چــو يــار نــاز نمــايد شما نياز کنيد




طبق قرار قبلي راس ساعت مقرر زنگ خانه شيوا خانم را به صدا در آوردم. شيوا خانم مثل هميشه با خوشرويي من را به داخل دعوت کرد. بعد از سلام و احوالپرسي و پذيرايي مختصري، شيوا خانم روبه روي من نشست و در حالي که تبسمي روي لبانش نقش بسته بود گفت: ديشب مامان رو عروس کردم، حتما منتظر شنيدن بقيه ماجراي عروس خانوم هستين.
همين طوره، من سراپا گوشم.
شيوا خانم دوباره به تعريف ماجرا پرداخت.



مامان با جشن باشکوهي که براش گرفتن به خونه شوهر رفت و مدت بيست و پنج سال زندگي کرد. زندگي خوبي داشت و کاملا از هر جهت در رفاه بود. خيلي ها حسرت زندگي اون رو مي خورن و تصور مي کردن که خوشبخت ترين زن دنياست اما واقعيت غير از اين بود و مامان از دست خواهران شوهرش که عمه هاي من بودن در عذاب بود و هميشه از دستشون شکايت داشت. اونها به شدت نسبت به مامان حسادت مي ورزيدن و نمي تونستن خوشبختي اون رو ببينن. علت حسادتشون هم اين بود که بابا به مامان بيش از حد توجه و علاقه داشت؛ همين طور همه افراد فاميل. مامان به خاطر خصوصيات اخلاقي خوبي که داشت، هميشه و همه جا اسمش سر زبون ها بود. به همين دليل خواهران شوهرش نمي تونست شاهد خوشبختي و محبوبيت اون باشن، از اين رو به عناوين مختلف باعث آزار و اذيت اون مي شدن و موجبات ناراحتي ش رو فراهم مي کردن.
مامان سه فرزند آورد؛ يه دختر که من باشم و دو پسر به نام هاي شايان و شادان که در حال حاظر هر دو خارخ از کشور زندگي مي کنن. شايان با يه دختر آلماني ازدواج کرده و شايان هم هنوز مجرده. وجود بچه ها به زندگي مامان و بابا گرمي خاصي بخشيده بود. اونها حداکثر سعي و تلاش خودشون رو در راه تعليم و تربيت و تحصيل ما به عمل آوردن و از هيچ کوششي در اين راه فروگذار نکردن.
مسئله مهم و حائز اهميتي که در زندگي مامان رخ داد، که به نظر من در بروز بيماري ش نقش مهم و تعيين کننده اي داشت، اشتباه بزرگ بابا بود. اين اشتباه باعث شد که خزان زندگي اونها آغاز بشه. اين اتفاق براي مامان دور از ذهن و غير قابل قبول بود. اون فکر مي کرد خودش خوشبخته و باعث خوشبختي بابا هم هست غافل از اين که چنين نبود.

R A H A
09-15-2011, 07:25 PM
صفحه 72 و 73


بابا و مامان رو دوست داشت ولي اون رو عامل خوشبختي زندگي خودش نمي دونست. مامان از نظر زيبايي، خونه داري و نجابت همتا نداشت ولي لوند نبود. نمي تونست نياز هاي روحي و جنسي بابا رو جوري که اون مي خواست تامين کنه. اين نقطه ضعف مامان باعث شد که بابا با منشي خودش که زني بيوه بود و ادا و اطوار و سر و زبون داشت و به اصطلاح اجتماعي بود، دوست بشه. و سرانجام اين دوستي بعد از مدتي منجر به ازدواج شد.
با وجود اين که بابا ازدواج کرده بود ولي هيچ تغيير در اخلاق و رفتار و علاقه اون نسبت به مامان ايجاد نشده بود. اين زندگي به صورت مخفي ادامه داشت تا اين که مامان از طريق يکي از همکاران بابا، اون هم به تحريک يکي از خواهر شوهرش که نسبت به اون حسادت مي ورزيد، متوجه موضوع مي شه. من روزي رو که مامان متوجه قضيه شده بود هرگز نمي تونم فراموش کنم. دلم خيلي براش سوخت. من شاهد مشاجره اونها بودم و شنيدم که مامان چه حرف هايي به بابا مي زد. قبل از اين که بابا بياد خونه، مامان چهره ش به کلي تغيير کرده بود. به نظر مي رسيد چندين بار گريه کرده و سعي داشت موضوع رو از من پنهون کنه. ولي من که متوجه آشفتگي و پريشاني اون شده بودم، سوال کردم: مامان چي شده؟ اتفاقي افتاده؟ تا گفتم چي شد، بغضش ترکيد و با صداي بلند شروع کرد به گريه و شيون، و گوله گوله اشک مي ريخت. هر چي بهش مي گفتم مامان تورو خدا بگو چي شده، گريه امونش نمي داد که حرف بزنه. شايد هم کسر شان خودش مي دونست که حتي به من که دخترش بودم موضوع رو يگه. من هم از همه جا بي خبر اول فکر کردم شايد کسي فوت يا تصادف کرده. همين طور دلم عين سيرو سرکه مي جوشيد و نگران بودم. هر مامان رو قسم مي دادم و ازش مي خواستم که بگه چي شده، حرف نمي زد و فقط گريه مي کرد.



در همين حال بابا اومد و مامان رو در اون حال ديد. وحشتزده و با تعجب پرسيد: چي شده شيدا؟ جوابي نشنيد. رو به من کرد به من گفت: شيوا، چي شده بابا؟
گفتم: نمي دونم. من هم هر چي مي گم چي شده، هيچي نمي گه.
حرف من هنوز تموم نشده بود که يک مرتبه مامان مثل ببر خشمگين، در حالي که بابا رو مخاطب قرار داده بود، فرياد زد: نمي دوني چي شده؟ واقعا نمي دوني چي شده؟ خاک بر سر من و بچه هام. تف به روي شما شده. مجد، اين چه کاري که کردي؟ خجالت نکشيدي؟ خواستي خواهرت رو خوشحال کني؟ خواستي من رو جلوي خواهرت بشکني؟ حالا جواب مردم رو چي بدم؟ خودت جواب مردم رو چي مي خواي بدي؟ مگه من بد بودم، زشت بودم؟ مگه از دست من ناراحت بودي؟ چي تو زندگي ت کم داشتي؟ اون چي بيشتر از من داشت؟... مجد، چرا اين کار رو کردي؟ آخه چرا اين کار رو کردي؟
دوباره زد زير گريه و چند دقيقه به شدت گريه کرد و اشک ريخت. براي بار دوم رو کرد به بابا و اين دفعه و براي اولين بار بابا رو به فحش و ناسزا گرفت و فرياد زد: اي نامرد بي غيرت. اي بي شرف بي همه چيز، اي ج... خ... دار من رو شکستي، خرد کردي، من ديگه هيچي ندارم، همه چيز من رو ازم گرفتي، آبروم رو پيش دوست و دشمن بردي، سکه يه پولم کردي. خدا ازت نگذره، خدا ذليلت کنه.
بابا همين طور که نشسته بود، سرش رو پايين انداخته بود؛ بدون اينکه حتي يه کلمه حرف بزنه. از خجالت خيس عرق و عين لبو قرمز شده بود. دستمال سفيدي رو که هميه چشاش رو پاک کرد. تا اون لحظه من متوجه نبودم بابا گريه مي کنه. سپس بدون اين که حرفي بزنه، کفش هاش رو پوشيد و رفت.

R A H A
09-15-2011, 07:25 PM
صفحه 74 و 75


من که از ديدن اين صحنه و شنيدن اين حرف ها بهتم زده بود، بدون اين که حرفي بزنم کنار مامان نشستم و فقط دستش رو تو دستم گرفتم و تلاش کردم دلداري ش بدم. اين اولين مرتبه اي بود که از زبون مامان اين ناسزا رو نسبت به بابا مي شنيدم . مامان هميشه با احترام با بابا صحبت مي کرد. حتي هيچ وقت در حضور ديگرون اسم کوچيک اون رو صدا نمي کرد. هميشه مي گفت آقاي مجد، ولي اون روز عنان از اختيار از دست داده بود و هر چي به زبونش مي اومد، بي پروا مي گفت.
بعد از مدت کوتاهي تقريبا همه متوجه اين قضيه شدن و هر کس مي شنيد، از تعجب دهنش باز مي موند و بابا رو از اين بابت ملامت و سرزنش مي کرد. همه از اين موضوع ناراحت بودن. تنها کساني که خوشحال به نظر مي رسيدن، خواهرشوهرهاي مامان بودن که البته بعدها معلوم شد عامل اصلي اين وصلت و کار چاق کن اين ازدواج و لو دادن قضيه، همون ها بوده ن. اونها با اين نقشه و دسيسه نشون دادن که چه قدر پست و حقيرن و بدون اين که متوجه باشن، در اصل به برادرشون ظلم کردن.
بابا مدت سه روز اصلا معلوم نبود که کجاست. هيچ کسازش خبر نداشت. مامان هم بعد از اون پرخاشگري و اهانت به بابا، کاملا سکوت کرد و خاموش شد و همه ش توي فکر بود. با اصرار و خواهش و تمناقدري غذا مي خورد. حوصله هيچ کاري رو نداشت و من فکر مي کنم بيماري ش از همون روز آغاز شد. منتها ما متوجه نبوديم و فکر مي کرديم بعد از مدتي از اين حالت خارج مي شه. مخصوصا وقتي بابا اومد و اطمينان داد اون زن رو طلاق خواهد داد. چندين روز مرتبا با مامان صحبت مي کرد و به نحوي سعي داشت رضايت مامان رو جلب کنه. از گذشته اظهار ندامت و به اشتباه خودش اعتراف مي کرد. با وجود اين مامان هيچ گونه عکس العملي نشون نمي داد فقط خونسردانه نگاه مي کرد؛ بدون اين که حرفي بزنه. حتي وقتي ما هم باها حرف مي زديم همين حالت رو داشت.



خيره مي شد به دهن آدم. به نظر مي رسيد که داره حرف ها رو گوش مي کنه ولي کم ترين عکس العملي از خودش نشون نمي داد.
خانم مجد ديگه اون خانم مجد نبود. چهره زيبا و دوست داشتني ش درهم شکسته بود. چشم هايش ديگه برق شادي نداشت و صداي دلنشين ديگه شنيده نمي شد. هر وقت هم چند کلمه اي حرف مي زد پر از غم و اندوه بود. سعي و تلاش بابا موثر واقع نشد. چندين بار شاهد بودم که بابا گريه مي کرد و به مامان التماس مي کرد که اين گناه رو نديده بگيره و اون رو ببخشه. مامان همچنان مثل آدم هاي مسخ شده نگاهش مي کرد و حرف نمي زد. دوستان و آشنايان پادر ميوني کردن و با مامان وارد صحبت شدن و پاي بچه ها رو به ميون کشيدن، اما نتيجه اي نداشت و حريفش نشدن.
بعد از دو هفته که به حرف اومد، اولين درخواستش طلاق بود. هر چه بزرگ تر هاي فاميل سعي کردن تا اون رو متقاعد کنن که اين تصميم عاقلانه نيست، زير بار نمي رفت و مرتبا درخواستش رو مبني بر جدايي تکرار مي کرد. آخرين روزنه اميد خوانواده براي حل بحران، ما بچه ها بوديم چون همه مي دونستن که مامان تا چه حد به علاقه داره و يقين داشتن که درخواست ما رو رد نمي کنه، از اين رو از ما خواستن که با مامان صحبت کنيم و به هر شکلي که هست متقاعدش کنيم که دست از اين لجبازي برداره و بيش از اين باعث ناراحتي خودش و بقيه نشه. ما که در اين مدت از اين موضوع به شدت رنج مي برديم و غصه مي خورديم، خدا خدا مي کرديم که هر چه زودتر وضع عادي بشه و شادي و نشاط از دست رفته، دوباره به محيط خونه برگرده ولي سماجت مامان کار رو مشکل کرده بود و به هيچ وجه رضايت نمي داد.

R A H A
09-15-2011, 07:32 PM
صفحه 76 و 77


يادمه اون روز، ما مامان رو دوره کرديم و کلي قربون صدقه ش رفتيم و ناز و نوازشش کرديم. من گفتم: مامان والله، به خدا، بابا به اشتباه خودش پي برده و از اين بابت نادم و پشيمونه. به اندازه کافي توي اين چند روزه عذاب کشيده. بيش از اين زجرش نده. ما هم توي اين چند روز خيلي غصه خورديم. بغض توي گلومون مونده. تو رو خدا گذشت کن. بابا قول داده همه چيز رو جبران کنه.
در برابر اين همه التماس و ناله که من و برادرم کرديم، خيلي آروم و خونسرد گفت: من فقط طلاق مي خوام.
با شنيدن اين جمله و در نهايت نااميدي، بغضي که در اين چند روزه به گلومون چنگ انداخته بود ترکيد و مثل بچه هاي مادر مرده شروع کرديم به گريه. من در همون حال که گريه مي کردم، باز به مامان التماس کردم. اما مامان در برابر اين همه التهابي که ما از خودمون نشون داديم، هيچ گونه عکس العملي نشون نداد و همچنان به يک نقطه خيره شده بود. نمي دونم چي از خاطرش گذشت که يه مرتبه چشم هاش پر اشک شد و آرام روي گونه هاش جاري شد. من وقتي گريه مامان رو ديدم نه تنها ناراحت نشدم، خيلي هم خوشحال شدم چون فکر کردم بالاخره گريه و شيون ما موثر واقع شده و فکر کردم که ممکنه در تصميمش تجديد نظر کرده باشه. در حالي که اشک هاش رو پاک مي کردم، ار اون پرسيدم: مامان پس بابا رو بخشيدي؟
در نهايت تعجب و ناباوري گفت: فقط طلاق من رو آروم مي کنه. و باز سکوت کرد. ما متوجه شديم که تلاش ما بيهوده ست در نهايت نااميدي از اتاق بيرون اومديم.
وقتي که در رو باز کرديم، مادربزرگ و آقاجون رو ديديم که با بي صبري انتظار مي کشيدن. وقتي چششون به ما افتاد، سوال کردن: راضي شد؟
انتظار داشتن ما جواب مثبت بديم ولي وقتي ما سکوت ما رو ديدن، مادربزرگ گفت: وقتي در رو باز کردين و من چهره شما رو ديدم، فهميدم که قبول نکرده. خب حالا چي گفت؟



مي گه فقط طلاق آرومم مي کنه.
وقتي مادربزرگ و آقاجون فهميدن که ما هم نتونستيم کاري از پيش ببريم، قطع اميد کردن و اونها هم شروع به اشک ريختن. دلم خيلي براشون سوخت چون احساس کردم که دلشون شکست. بالاخره افراد فاميل در يک نشست خونوادگي به اين نتيجه رسيدن که بابا مامان رو طلاق بده و دو مرتبه بعد از مدتي گذشت، رجوع کنه.
اون روز ، روز غم انگيزي بود. آقا اومد بود منزل. تقريبا همه فاميل درجه يک حضور داشتن ، به غير از عمه ها، همه گرفته و ناراحت بودن. تنها کسي که به نظر مي رسيد ناراحت نيست و خيلي خونسرد و بي اعتناست، مامان بود. موقعي که صيغه طلاق خونده مي شد همه اشک در چشم داشتن و عده اي با صداي بلند گريه مي کردن. خود بابا چشم هاش به خون نشسته بود و مرتبا اشک مي ريخت. جو سنگيني حکمفرما شده بود. غم همه جا رو فرا گرفته بود
. بالاخره اون روز مامان بعد از بيست و پنج سال زندگي مشترکي که همه به اون غبطه مي خوردن، در عين ناباوري از بابا جدا شد.
همه فکر مي کردن مامان با اين کارش مي خواد بابا رو به خاطر اين خيانت متنبه کند و يا انتقام بگيره ولي بعدها با اين حقيقت رويه رو شدن که موضوع اين نبوده بلکه بر اثر ضربه سنگيني که بهش وارد شده ، دچار يه بحران شديد روحي گرديده. از روزي که مامان رسما از بابا جدا شد ، زندگي ما هم زير و رو شد. ديگه روز خوش نديديم و آب خوش از گلومون پايين نرفت. مامانِ شاد و پرجنب و جوشي که هر روز از خواب بيدار مي شد و کلي به سر و وضع خودش مي رسيد و با سليقه و وسواس خاصي تمام کارهاي خونه اعم از آشپزي و جمع و جور و شست و شو و نظافت و گرد گيري رو انجام مي داد، در گوشه اي افسرده و غمگين مي نشست و به يک نقطه خيره مي شد . کم حرف و کم غذا شده بود و اصلا تحرک نداشت و پيش از هر چيز بي خوابي اذيتش مي کرد.

R A H A
09-15-2011, 07:32 PM
صفحه 78 و 79


بابا براي اين که برادرانم از اين محيط نامساعد و غمزده و ناراحت کننده دور بشن، مقدمات کار اونها رو فراهم کرد تا براي ادامه تحصيل به لندن برن . من هم ضمن اين که به درس و مشق خودم مي رسيدم، از مامان پرستاري مي کردم.
مدتي به همين منوال گذشت ولي در وضع روحي مامان هيچ گونه تغييري حاصل نشد. تا اينکه بنا به توصيه پزشک اون روچند بار به مسافرت برديم. متاسفانه اين تلاش هم موثر واقع نشد. تازه يک مشکل هم به جمع مشکلات اضافه شد. مرتبا بهونه شايان و شادان رو مي گرفت و براي ديدن ا.نها احساس دلتنگي مي کرد. بابا به خاطر رفع اين دلتنگي و به نيت اين که در لندن توسط پزشکان مجرب معالجه بشه، مقدمات سفر من و مامان رو به لندن فراهم کرد. وقتي مامان شنيد که قراره به لندن، پيش شايان و شادان بره خيلي خوشحال شد و براي پرواز لحظه شماري مي کرد. من هم چون اولين بار بود که من به مسافرت خارج از کشور مي رفتم، خيلي خوشحال و هيجانزده بودم.
بالاخره روز پرواز فرا رسيد و من و مامان با شوق و اشتياق فراووني به سوي لندن پرواز کرديم. در فرودگاه شايان و شادان با دسته گل کوچک زيبايي به استقبال ما آمده بودن. مامان به محض اين که چشمش با شايان و شادان افتاد، چهره ش باز و متبسم شد و اشک شوق از گونه هاش جاري مي کردم ديگه شما رو نمي بينم. خدا رو شکر، خدا رو شکر.
به اتفاق هم به خونه برادرانم رفتيم. اونها از لندن تعريف مي کردن و ما هم از تهرون. در اولين فرصت مامان توسط يه روانپزشک حاذق معاينه شد و دستور دارويي گرفت. از روزي که داروها رو مصرف مي کرد حالش رو به بهبود رفته بود. خوابش تنظيم شده بود.



براي بچه ها آشپزي مي کرد و مي گفت: بچه هام مدت هاست که قورمه سبزي، فسنجون و قيمه نخورده ن . مي خوام هر روز يه غذايي رو که دوست دارن براشون بپزم. هر روز يه غذاي خوشمزه درست مي کرد و ما با ولع خاصي مي خورديم و وقتي از دست پختش تعريف مي کرديم، کيف مي کرد. بعد از ظهر ها به پارک هاي اطراف مي رفتيم، از خيابون ها و بوتيک هاي لندن و ساير جاهاي ديدني مثل موزه و نمايشگاه ديدن مي کرديم و روزهاي خوشي رو مي گذرونيم.
يه روز بعد از ظهر که از پارک بر مي گشتيم، شايان از روي کنجکاوي براي اين که از نيت مامان آگاه باشه ، رو کرد به اون و گفت: مامان راستش رو بگو، چرا اين قدر اصرار داشتي که از بابا جدا بشي؟ بعد از اين همه سال زندگي و با وجود داشتن بچه هاي بزرگي مثل ما فکر مي کني درست بود؟ البته اين سوال من نيست، شادان و شيوا هم همين سوال رو دارن.يه روز بعد از ظهر که از پارک بر مي گشتيم، شايان از روي کنجکاوي، براي اين که از نيت مامان آگاه بشه، رو کرد به اون گفت: مامان راستش رو بگو، چرا اين قدر اصرار داشتي که از بابا جدا بشي؟ بعد از اين همه سال زندگي و با وجود داشتن بچه هاي بزرگي مثل ما فکر مي کني درست بود؟ البته اين سوال من نيست، شادان و شيوا هم همين سوال رو دارن.
همين طور که شايان صحبت مي کرد من زير چشمي مامان رو مي پاييدم. بعد از اين که شايان صحبتش تموم شد، ناگهان چهره مامان درهم فرو ريخت و قيافه اي جدي به خودش گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت: حالا حتما مي خواين بدونين؟
سه تايي گفتيم: آره.
بهتون بر نمي خوره؟
نه چرا بر بخوره؟
اگه بگم، باور مي کنين؟
چرا نکنيم.
قول مي دين حرف هاي من رو کسي در ميون نذارين؟
قول مي ديم.
من تعجب کرده بودم که چرا مامان اين جوري حرف مي زنه. ولي بخ روي خود نياورم و کنجکاو شدم که بدونم مامان چي مي خواد بگه.

R A H A
09-15-2011, 07:32 PM
صفحه 80 و 81


هم چشم به دهن مامان دوخته بوديم تا حرفش رو بزنه. مامان همين طور که قيافه جدي خودش رو حفظ کرده بود گفت: باباتون لياقت من رو نداشت. نفهميد زنش کيه. نمي دونست با کي ازدواج کرده. و بعد در حالي که ما رو مخاطب قرار داده بود، گفت: به نظرم شما من چي کم داشتم که پدرتون به من خيانت کرد؟ خوشگل نبودم؟ خونه دار نبودم؟ نجيب نبودم؟ سليقه نداشتم؟ دوستش نداشتم؟ براش دختر نياوردم؟ پسر نياوردم؟ بچه هام رو تربيت نکردم؟ مقدس و معصوم نبودم؟ امام نبودم؟ اون موقع که هنوز بچه نداشتم، يکس از مردهاي فاميل که خيلي جوون تر و خوش تيپ تر و پولدار از پدرتون بود، به شکلي داشت خودش رو به من نزديک مي کرد. تا احساس کردم که به من نظر داره بهش گفتم: اگه جمال يوسف و گنج قانون هم داشته باشي، براي من ارزش ندادي. اين مرد با اون غرور و کبکبه و دبدبه اي داشت، با شنيدن اين جمله و عکس العمل من براي هميشه سکوت کرد. چون فهميد من تا چه حد به خونواده م طلاي وجودم اهميت مي دم.
همه حرف هاي مامان به نظرم منطقي و طبيعي بود جز سه کلمه آخر. قدري نگران شدم چون اون تا به حال خودش رو مقدس و معصوم يا امام خطاب نکرده بود . مي خواستم در اين مورد سوال کنم که شادان به خنده و شوخي گفت: ( خوب حالا که جدا شدي، بع عبارتي مجرد شدي ، خوشگل و جوون هم هستي. اين دفعه حواست رو جمع کن، کسي رو پذيرا باش که قَدرت رو بدونه و لياقت تورو داشته باشه. )
مامان در حالي که سرش رو پايين انداخته بود، خيلي جدي و بي پروا گفت: (پذيرا شده م ) و بلافاصله سرش رو بالا گرفت تا عکس العمل ما رو ببينه .
ما که از شنيدن اين کلمه جا خورده بوديم ، سه تايي ناخودآگاه همديگه رو با ناباوري نگاه کرديم و من با تعجب پرسيدم: پذيرا شدي؟



بله ، پذيرا شده م .
چي رو پذيرا شده ي؟
عشق رو پذيرا شده م .
مبارکه . طرف کي هست.
مامان ضمن اين که تبسم پر معنايي به لب داشت، گفت: ديگه به اونش کاري نداشته باشيد. فط بدونين اين عشق يه عشق مقدس و ملکوتيه . يه زن مقدس و معصوم مثل من ، عشقش هم بايد مقدس باشه.
دلم لرزيد و احساس بدي بهم دست داد و يه لحظه نگران سلامتي مامان شدم . حدس زدم بايد دچار مشکلي باشه که اين جوري صحبت مي کنه. تا به حال سابقه نداشت اين کلمات رو به زبون بياره. اصلا از زماني که از بابا جدا شد با هيچ کس روبه رو نشده بود و با کسي تماس نداشت تا عاشق شده باشه . تصميم گرفتم فردا در اولين فرصت با پزشک معالجش ملاقات و در اين مورد با اون صحبت کنم.
فرداي اون روز به اتفاق به پزشک مراجعه کرديم و پزشک بعد از مدتي سوال و جواب به اين نتيجه رسيد که مامان دچار يه سري توهمات بيمار گونه شده و لازمه که بستري بشه و تحت درمان قرار بگيره. با نامه اي اون رو به بيمارستان رواني معرفي کرد. معرفي نامه و يادداشت ديگه اي رو که روي اون کروکي و نشوني بيمارستان نوشته شده بود، گرفتم . دکتر از پشت ميزش بلند شد و تا دم در ما رو همراهي نمود و براي مامان آرزوي بهبود کرد. از دکتر خداحافظي کردم و به همراه مامان راهي بيمارستان شديم. بيمارستان تقريبا خارج از شهر و در محيطي آروم و خوش آب و هوا بود . در فاصله بين مطب و بيمارستان ، همه ش توي اين فکر بودم که عاقبت کار چه خواهد شد . وارد بيمارستان شديم، بيمارستاني نسبتا بزرگ و مجهز بود . مستقيما با راهنمايي يکي از پرشتاران به دفتر بيمارستان مراجعه کردم و نامه رو به مسئولش که خانمي نسبتا چاق و مسن بود ، دادم .

R A H A
09-15-2011, 07:33 PM
صفحه 82 و 83


اون با خوشرويي ما رو پذيرفت و نامه رو گرفت . به محض اين که نمه رو خوند، من رو به همراه پرستار جووني که آرايش ملايم و روپوش سفيد اتو زده اي به تن داشت، به اتاق دکتر روانپزشک راهنمايي کرد. پرستار فرم هاي چايي اي رو که به همراه آورده بود ، به دکتر داد و ما رو تنها گذاشت .مامان به زبون انگليسي تسلط داشت. دکتر مشخصات مامان رو که عبارت بود از اسم و فاميل و تاريخ تولد و شغل و مذهب و ميزان تحصيلات و آدرس و تلفن، در فرمي ثبت کرد.
وقتي از اون در مورد تاهل سوال کرد ، گفت: من ازدواج کردم. شوهرم رو دوست داشتم و از اون سه فرزند به دنيا آوردم ؛ دو پسر و يه دختر. ولي اون من رو نشناخت و قدرم رو ندونست ، بهم خيانت کرد و زن ديگه اي رو به من ترجيح داد و با اون ازدواج کرد . خواهرخاش با من بدرفتاري مي کردن و چون من خوشگل و زيبا بودم ، بهم حسادت مي ورزيدن و به عناوين مختلف آزارم مي دادن.
از روز جدايي از همسرم ، دوباره باکره شده م . من ديگه خانوم مجد نيستم . هيچ گس حق نداره به من خانوم مجد بگه. من دوشيزه شيدا هستم . من دختر بي گناه و مومني هستم . من مقدس هستم و به خاطر اين تقدس، خداوند من رو به مقام امامت منصوب کرده. من با امامان ديگه صحبت مي کنم و به غير از خدا، هيچ کس رو ندارم.مردم هم به خاطر اين توجهي که خداوند به من داره ، حسادت مي کنن و به عناوين مختلف باعث اذيت و آزار من مي شن . البته مردم انگلستان من رو دوست دارن و باهام مهربونن. من قدرت زيادي دارم و مي تونم دشمنانم رو از بين ببرم ولي اين کار رو نمي کنم . شما به اونها بگين که دست از اين کارشون بردارن.
من پايبد عشق مقدسي هستم و اين عشق افلاطوني و ملکوتيه . من کسي رو دوست دارم و دوست داشتن که گناه نيست . اون هم من رو دوست داره . من قدر اون رو مي دونم . اون هم قدر من رو مي دونه. خداوند اين عشق رو درون سينه ما شعله ور کرده و هيچ وقت هم خاموش نمي شه .



به اين جا که رسيد، دکتر رشته کلام اون رو قطع کرد و ازش خواست تا مشخصات مرد مورد نظرشش رو بگه . مامان در مورد اين سوال، از پاسخ دادن خودداري کرد و گفت: اگه اون رو معرفي کنم کردم مي شناسني و باعث اذيت و آزارش مي شن. يه شخص ديگه هست که خيلي نفوذ داره و مي خواد جلوي اين عشق رو بگيره . اون من رو اذيت مي کنه و به همه مردم گفته که من رو اذيت کنن.
دکتر پرسيد: اين شخص با نفوذ کيه؟
اون ساواکيه و خيلي بانفوذه. اون عاشق من شده ولي چون من بهش بي محلي کرده م از دست من خيلي عصبانيه و مي خواد اذيتم کنه . اون به من گفته که نمي زاره آب خوش از گلوم پايين بره. مي خواد ازم انتقام بگيره. من رو تعقيب مي کنه و مي خواد بهم ضربه بزنه. اون چندين نفر جاسوس رو مامور کرده تا عشق من رو شناسايي کنه . مي خواد رغيب خودش رو از سر راه برداره تا به من دست پيدا کنه . حالا شما مي خواين که من اون رو معرفي کنم؟ ابدا چنين کاري نخواهم کرد.
مامان اين حرف ها رو پشت سر هم زد و سکوت کرد. براي اولين بار بود که اين حرف ها رو از زبون مامان مي شنيدم . با شنيدن اين حرف ها يقين پيدا کردم که اون به بيماري روحي دچار شده. سخت اراحت شدم و در درونم آشوبي به پا شد و ديگه حال خودم رو نفهميدم. اون روز برام روز بسيار بدي بود. توي يه کشور غريب، دست تنها ، نمي دونستم چه کار بايد بکنم. گيج و منگ شده بودم و دلشوره عجيبي بهم دست داده بود . وقتي گذشته نه چندان دورش رو با موقعيتي که براش ايجاد شده بود ، مقايسه کردم خيلي دلم گرفت به طوري که چندين بار در تنهايي گريه کردم . ولي چه فايده ، چاره اي نبود و بايد واقعيت رو مي پذيرفتم و فقط فکر کردم که بايد با توکلبه خدا حداگثر سعي و تلاش خودم رو در اين مورد بکنم.

R A H A
09-15-2011, 07:33 PM
صفحه 84 و 85


از دکترش سوال کردم: شما براش چه کار مي کنين؟ چه مدت بايد بستري باشه ؟ آيا اصلا خوب مي شه ؟

ما درمان رو براش شروع مي کنيم و بايد دست کم چهار تا پنج هفته بستري باشه . ضمنا غير از دارودرماني، ممکنه به درمان ect هم نياز داشته باشه .
من که نمي دونستم درمان ect چه نوع درمانيه ، از دکتر سوال کردم: درمان ect چه درمانيه؟

دکتر جواب داد: ( درمان ect که اصطلاحاً به اون شُک گفته مي شه ، عبارته از درمان با تشنج به وسيله الکتريسيته. به عبارت ديگه عبور يه جريان سريع و کوتاه الکتريسيته از مغز رو ect مي گن و معمولاً براي چند دسته از بيماران کاربرد داره. يه دسته بيماراني هستن که دچار اختلال افسردگي شديدن و به دارو هاي ضد افسردگي پاسخ نمي دن و احتمال داده مي شه که خودکشي کنن. دسته دوم بيماراني هستن که برعکس بيماران دسته اول، در دوره هاي حاد مانيا به سر مي برن. به عبارت ديگه در فاز شيدايي هستن. اين گونه بيماران بيش از حد شاد و هيجانزده مي شن و بدون توجه به مکان و زمان و موقعيتي که دارن ، آواز مي خونن و به رقص و پايکوبي مي پردازن، يا در برابر صحبت هايي معمولي که اصلاً باعث خنده نميشه، قهقهه سر مي دن. بيماران اسکيزوفرني حاد، بيماراني که به اختلال وسواس دچارن، بيماراني که کم کاري هيپوفيز دارن و همچنين خانم هاي حامله اي که نبايد از قرص هاي ضد افسردگي استفاده کنن و يا بيماراني که به دارو جواب نمي دن، بايد با ect درمان بشن. تعداد جلساتي هم که براي اين کار لازمه، بستگي داره به شرايط روحي بيمار و پاسخ دهي اون به درمان که معمولاً شيش تا دوازده جلسه در نظر گرفته مي شه و هفته اي دو تا سه بار انجام بشه. از جلسه دوم ect معمولاً نشونه هاي بهبود ظاهر مي شه ولي اگه در پايان جلسه دوازدهم نتيجه لازم به دست نيومد، بايستي از روش دو طرفه با شدت بيشتر استفاده بشه تا نتيجه مطلوب به دست بياد.



آقاي دکتر، خطري نداره؟
برخلاف اونچه که شايعه، ect خطر نداره و يکي از موثرترين روش هاي درماني ِ مورداستفاده روانپزشکيه.
ممکنه که شکل اون براي افراد عادي ترستننده باشه و يا حالت فراموشي اي که بعد از ect به بيمار دست مي ده، بستگاه بيمار رو نگران کنه ولي جاي نگراني نيست چون اين حالت بعد از اولين جلسه ect به تدريج کاهش پيدا مي کنه و بعد از چند روز به کلي از بين مي ره . فقط مي شه گفت براي بيماراني که مشکل قلبي دارن و يا بيماراني که فشار داخل مزي اونها بالاست، ممکنه خطرناک باشه که اون هم بايد قبل از ect مراقبت هاي لازم به عمل بياد. ولي در ساير افراد کاربرد اون بي ضرره.
آقاي دکتر، اين کنجکاوي من رو ببخشين. به عنوان آخرين سوال بفرمايين به چه صورت به مريض ect مي دن؟ آيا اون رو به اتاق عمل منتقل مي کنن؟
خير. احتياجي به اتاق عمل نيست. در يک اتاق معمولي، بيمار رو روي تخت مي خوابونن. البته قبلا بايد آزمايش روتين، نوار قلب و فشار خون بيمار چک بشه و بيمار قبل از انجام ect دست کم شيش ساعت ار خوردن آب و آشاميدن خودداري کنه. در دهان بيمار نبايد شيئي مثل دندون مصنوعي باشه، ضمنا وسيله اي مانند دسته پيپ به نام اروي در دهن بيمار مي ذارن تا هنگام تشنج، زبان و دندون هاش آسيب نبينه.
اکسيژن خالص رو با سرعت پنج ليتر در دقيقه از مجراي اروي عبور مي دن تا نفس بيمار به حال عادي برگرده. البته دستگاه احياي قلب و ريه cpr، و دستگاه ساکشن براي مکيدن ترشحات داخل دهان بيمار بايد در دسترس باشه.

R A H A
09-15-2011, 07:33 PM
صفحه 86 و 87


پيش از شروع ect علاوه بر اکسيژن بايد از مواد هوش بَر هم استفاده بشه تا بيمار در عمق کمي از بي هوشي قرار بگيره . سپس الکترود ها رو در يک طرف يا دو طرف شقيقه بيمار مي ذارن و در يک لحظه جريان رو عبور مي دن.
در مورد سوال نهايي شما هم که آيا خوب مي شه يا نه، بايد عرض کنم که ما سعي خودمون رو مي کنيم. بايد اميدوار بود.
سپس دکتر زنگ زد و پرستار رو احضار کرد و مطالبي رو بهش متذکر شد که من متوجه نشدم. بعد هم از من خواست که همراهشون برم تا از شماره اتاق و تخت مامان آگاه بشم.
وارد بخش که شديم، در نهايت تعجب دختر جووني رو ديدم که لخت مادرزاد بود. روي بدنش با رُژ لب جملاتي رو نوشته و به شکل زننده اي آرايش کرده بود. اون مي دويد و پرستاران هم به دنبالش بودن. بلاخره اون رو گرفتن و ملافه اي به دورش پيچيدن و به زور از اون جا بردن. وارد اتاقي شديم که دو تخت داشت. کنار هر تخت يه کمد کوچيک گذاشته بودن، يه کاناپه، يه يخچال و يه تلويزيون وسائل اتاق رو تشکيل مي داد. در ديگه اي هم در اتاق ديده مي شد که به دستشويي و حمام و توالت راه داشت. اتاق تميز و مرتبي بود. پنجره اون رو به محوطه باز مي شد و از داخل چشم انداز زيبايي داشت.
پرستار لباس هاي مامان رو با لباس راحت آبي رنگي عوض کرد و با کنار زدن پتوي تخت، ازش خواست که استراحت کنه. مامان به نظر مي رسيد خيلي خسته ست، روي تخت دراز کشيد و پلک هايش رو روي هم گذاشت. من هم روي تخت کناري نشستم. بغض به گلوم چنگ انداخته بود و جرئت حرف زدن نداشتم. دلم مي خواست با صداي بلند گريه کنم ولي نمي تونستم. حتي نمي تونستم مامان رو نگاه کنم. فکر مي کردم که ممکنه اختيارم رو از دست بدم و با گريه کردن موجب ناراحتي ش بشم.
چشم هاش رو باز کرد و با لحني آروم و کلامي معصومانه گفت: من که چيزي م نبود، بستري م کردي.



من که آماده انفجار بودم، همين که سرم رو بلند کردم و چهره غمزده مامان رو ديدم، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. در حالي که دستم رو به شدت روي دهنم فشار مي دادم تا صدام از اتاق خارج نشه، خودم رو به مامان رسوندم، سرم رو روي سينه ش گذاشتم و بي اختيار گريه کردم.
مامان در حالي که با دست موهام رو نوازش مي کرد، گفت: خوبه، بسه ديگه، مگه مُردم که اين جوري گريه مي کني؟
سرم رو بلند کردم و به چشم هاي پر محبتش نگاه کردم. پر از اشک شده بود. سعي مي کرد خودش رو کنترل کنه. گونه هاش رو بوسيدم. پلک هاش رو روي هم گذاشت، با بستن پلک هاش اشک هايي که توي چشم هاش حلقه زده بود سرازير شد. همين طور که پلک هاش روي هم بود، چشم هاي نجيبش رو بوسيدم، لب هام رو روي لب هاش گذاشتم، اين دفعه اون من رو بوسيد. سپس با دست هاش من رو از خودش جدا کرد و با کف دست نم روي صورتش رو پاک کرد. خواستم قدري دلداري ش بدم. از قول دکتر گفتم: فقط چند روز بايد استراحت کني. ايشاالله حالت خوب مي شه و جاي هيچ نگراني نيست. فقط کافيه زياد به گذشته فکر نکني و به آينده و روز هاي خوبي که در پيشه فکر کني. خب من ديگه مي رم چون ممکنه شايان و شادان نگران بشن.
دوباره بوسيدمش و خداحافظي کردم و به سرعت خودم رو با شايان و شادان رسوندم. اونها از غيبت طولاني من و مامان نگران شده بودن و دلشون به شور افتاده بود. وقتي هم که من رو تنها ديدن بيشتر نگران شدن و قبل از هز چيز سراغ مامان رو گرفتن. من با وجود اين که در درونم غوغا بود، به روي خودم نياوردم و سعي کردم ابتدا اونها رو از نگراني بيرون بيارم و بعد به تدريج موضوع رو بيان کنم. وقتي حقيقت رو شنيدن، اونها هم به شدت ناراحت شدن و اشک توي چشم هاشون حلقه زد.

R A H A
09-15-2011, 07:33 PM
صفحه 88 و 89


دو روز بعد که روز ملاقات بود، به اتفاق شايان و شادان سبد گل زيبايي فراهم کرديم و با مقداري خوراکي که مي دونستيم مامان دوست داره، به ملاقاتش رفتيم. همين که وارد اتاق شديم خيلي خوشحال شد و بعد از ماچ و بوسه و احوالپرسي قدري صحبت کرديم. مامان ظاهرا تحت تاثير داروهايي که خورده بود، خيلي شُل و لَخت و بي حال بود. روي حرف زدنش هم تاثير گذاشته بود به طوري که زبانش قرمز و خشک شده و ناچار بود مرتبا آب و مايعات بخوره. وقتي ازش خواستيم که کمي برامون حرف بزنه، شروع کرد به تعريف کردن از بيمارستان و گفت: اين جا خيلي به آدم مي رسن و توجه دارن. پرستارهاش اون قدر با ادب و مهربون هستن که حد و حساب نداره. کلي به من علاقه مند شده ن. پرستاران و مريض ها مرتب مي آن توي اتاق و دور من جمع مي شن و باهام حرف مي زنن و سربه سرم مي ذارن. به من مي گن تو خيلي خوشگلي.
ما مريضي يه اين خوشگلي تا به حال نديده يم. از من سوال مي کنن که تو هنرپيشه اي؟ قيافه ت که مثل هنرپيشه هاست! خيلي تميز و مرتبن. غذاشون هم خيلي خوبه. از همه مهم تر وسايل سرگرمي زياد دارن، هر کسي هر کاري بلده مي تونه انجام بده. يه عده نقاشي مي کشن، يه عده بافتني مي بافن، بعضي ها گلدوزي مي کنن. وسايل ورزش، ميز پينگ پنگ، شطرنج و چيز هاي ديگه هم دارن. يه عده هم که حوصله ندارن کار کنن يا ورزش کنن، دور هم جمع مي شن و موزيک گوش مي کنن و مي رقصن. بعضي ها با هيچ کس کاري ندارن و مثل آدم هاي ماتمزده، يه گوشه کِز مي کنن و تو عالمِ خودشون هستن. اين جا اصلا احساس خستگي نمي کنم.
همين طور که مامان مشغول صحبت کردن بود، يه مرتبه توجهش به در اتاق جلب شد و به ما هم که پشتمون به در بود، با اشاره چشم و ابرو گفت که برگردين و پشت يرتون رو نگاه کنين. همين که برگشتيم، ديدم حدودا دو پانزده نفر دم در اتاق جمع شده ن و جوري ما رو نگاه مي کنن که انگار از يه کره ديگه اومده يم .



با هم چيزي نجوا مي کردن و مي زدن زير خنده. يکي از اونها به حالت التماس اجازه ورود خواست. وقتي از سوي ما ممانعتي نديدن همگي به داخل اتاق هجوم آوردن و دور تخت مامان حلقه زدن و به گفت و گو پرداختن. راجع به ما از اون سوال مي کردن. وقتي متوجه شدن که ما فرزندان او هستيم، مامان رو رها کردن و ما رو احاطه کردن. همه از مامان تعريف و تمجيد مي کردن.
يکي از اونها مي گفت: مامان شما يه استثناست. خيلي زيباست و مي تونه ستاره موفقي بشه. از اون ستاره هاي پولساز گرون قيمت.
بعد رو کرد به ما و گفت: البته شماها هم زيبا و دوست داشتني هستين ولي اون چيز ديگه ايه.
اونها از زيبايي منحصر به فرد مامان و موهاي مشکي ما خيلي خوششون اومده بود و در تعجب بودن، همون طور که ما از صورت کک و مکي و موهاي بلوند اونها حيرت کرده بوديم. همچنان ه مشغول صحبت بوديم ناگهان پرستار وارد اتاق شد و به شدت از حضور بيمارن در اون جا تعجب کرد. اخم هاش رو تو هم کشيد و با لحني جدي در حالي که با انگشتش در ورودي رو نشون مي داد، از بيماران خواست اتاق رو ترک کنن. بيمارن برخلاف ميلشون اتاق رو ترک کردن و موقع بيرون رفتن براي پرستار شکلک در مي آوردن و بعضي ها هم به اون توهين مي کردن.
پرستار رو کرد به مامان و در حالي که چهره متبسمي داشت، به مامان گفت: شما باعث اين شلوغي ها هستين. به اونها زياد روي خوش نشون ندين. باعث اذيت و آزار شما مي شن. سپس از اتاق بيرون رفت.
ما دوباره فرصت کرديم که با مامان صحبت کنيم. من سعي داشتم صحبت رو طوري مطرح کنم تا بفهمم توي اين دور سه روز گذشته، خوردن دارو روي توهماتش تاثيري گذاشته يا خير که متاسفانه متوجه شدم هنوز دچار همون هذيان ها و توهماته و از عشق باشکوه و مقدسش صحبت مي کنه و مي ترسه که ديگرون مانع اون بشن.

R A H A
09-15-2011, 07:34 PM
صفحه 90 و 91


فکر کردم شايد زود بوده و من نبايد عجله مي کردم و به خودم اميدواري دادم تا پايان روزي که در بيمارستان بستريه اين توهمات از بين بره. چند مرتبه ديگه در طول مدتي که در بيمارستان بستري بود به ملاقاتش رفتيم. هر در دفعه اون رو بدتر از دفعه قبل مي ديديم. تقريبا افسرده و گيج و منگ بود. با دکترش صحبت کردم، اون اين وضع رو طبيعي دونست و مي گفت: اين حالت مامان به علت دُز سنگين دارو و انجام درمان ect است. بعد از اين که آخرين جلسه ect رو گرفت، داروش به تدريج کم و کم تر مي شه و خواهين ديد که روز به روز حالش بهتر مي شه.
وقتي دکتر اين اميدواري رو داد خيالم راحت شد.
مامان حدود شيش هفته در بيمارستان بستري بود. در اين مدت من و شايان و شادان مرتب به اون سر مي زديم و هر چي مورد نيازش بود براش تهيه مي کرديم. هر دفعه که به ملاقاتش مي رفتيم کاملا محسوس بود که از دفعه قبل بهتر شده. دکتر معالجش عقيده داشت که به درمان خوب جواب داده. ما هم از اين که مامان حالش رو بهبود بود خوشحال و دلشاد بوديم و روحيه از دست رفته مون رو به تدريج بدست آورديم.
مامان از محيط بيمارستان راضي به نظر مي رسيد و در مدتي که اون جا بستري بود دوستان زيادي پيدا کرده بود. ما هم هر وقت به بيمارستان مي رفتيم پرستاران و بيماران دور ما جمع مي شدن و يک لحظه ما رو تنها نمي ذاشتن و هر کدوم به شکلي سعي مي کردن خودشون رو به ما نزديک کنن.
يکي از مريض ها مي گفت: شما خيلي مهربون و دوست داشتني هستين. اگه مامانتون از اين جا مرخص شد باز هم پيش ما بياين. ما به محبت شما بيشتر از داروهايي که بهمون مي دن احتياج داريم. ما دلمون براي شما تنگ مي شه.
مريض ديگه اي که همه مريض ها به خاطر اين که خوراکي هاشون رو مي خورد، از دستش به عذاب بودن، مي گفت: من اصلا دلم براتون تنگ نمي شه. فقط ناراحتم که اگه اين خانوم خوشگله از اين جا بره، ديگه نمي تونم روزي چند مرتبه قهوه بخورم.



يکي از پرستاران هم که دختر سياه پوست بانمکي بود و به مامان خيلي ابراز علاقه مي کرد، مي گفت: مامان شما اين جا خيلي طرفدار پيدا کرده. حتي بستگان بيماران که به ملاقاتشون مي آن اون رو مي شناسن و کلي باهاش گرم مي گيرن. خيلي جالب فال مي گيره. اين جا تقريبا براي همه فال گرفته. موقعي که فال مي گيره همه دورش جمع مي شن و با دقت به حرف هاش گوش مي دن. اين فال گرفتن هم براي خودش و هم براي بيماران خيلي سرگرم کننده ست.
اون روز که براي ترخيص مامان به بيمارستان رفتم، اول دکتر رو ملاقات کردم. ضمن اين که نسخه جديدي نوشت و به من داد، تاکيد کرد که داروهاش رو به موقع بخوره و چون دُز داروش پايينه، روزها چند ساعت به کاري که زياد خسته کننده نباشه مشغول بشه. تاکيد بعدي اين بود که هر ده روز يک بار بايستي مامان رو ببينه تا اگه لازم باشه نسبت به تغيير و تنظيم داروهاش اقدام کنه. سپس ضمن رضايت از پيشرفت سلامتي مامان اون رو مرخص کرد و من با دستور پزشک به بخش مراجعه کردم.
همين که پرستاران و بيماران در جريان مرخص شدن مامان قرار گرفتن، دور اون جمع شدن و با اين که سعي داشتن تظاهر به ابراز شادماني بکنن، زبان نگاهشون حاکي از اين بود که نه تنها از اين بابت شادمان نيستن بلکه احساس کسي رو دارن که دوست عزيز و مهربوني رو از دست داده. از اين که مامان در اين مدت کوتاه تونسته بود تا اين اندازه در بين افرادي که خودشون مشکل روحي دارن، ايجاد محبوبيت بکنه و در دل بيماران و کادر پرستاري بيمارستان جا باز کنه، تعجب کردم. همه از سر و کول هم بالا مي رفتن و تلاش مي کردن که روبه روي اون قرار بگيرن تا با بوسه ازش خداحافظي کنن. عده اي از اونها ملتمسانه خواهش مي کردن که بهشون سر بزنه و عکس به رسم يادگار براشون بياره.

R A H A
09-15-2011, 07:34 PM
صفحه 92 و 93


نمي تونستم باور کنم اين مردمي که چندان عاطفي نيستن، به خاطر کسي که با اونها هيچ گونه نسبتي نداره، تا اين حد ابراز احساسات کنن تا جايي که در چشم بعضي هاشون اشک حلقه بزنه.
من هم که شاهد اين صحنه وداع بودم، بغضم گرفت و هر چي سعي کردم از گريه کردن خودداري کنم نتونستم.
مامان بعد از خداحافظي با بيماران، از تک تک کادر پرستاري بخش در نهايت ادب و تواضع تشکر و خداحافظي کرد و سپس به راه افتاد. بيماران بخش و حتي چند نفر از کادر پرستاري هم همراه ما به راه افتادن و اصرارداشتن تا در خروجي بيمارستان ما رو همراهي کنن. اونها از اين که مامان بهبود نسبي پيدا کرده بود، قلبا خوشحال بودن ولي از اين که اون جا رو ترک مي کرد عميقا ناراحت بودن. با راه افتادن دسته جمعي بيمارن همراه مامان دوباره نظم بخش به هم خورد ولي پرستاران به خاطر احترامي که نسبت به مامان داشتن اعتراض نکردن و با تعجب صحنه رو تماشا کردن. من احساس کردم خود مامان هم از اين که داشت بيمارستان رو ترک مي کرد ناراحت بود. چون اون هم به بيماران و کادر پرستاري اون جا انس و علاقه اي پيدا کرده بود و به محيط اونجا خو گرفته بود و از اين که مي ديد همه بهش احترام مي ذارن احساس خوبي داشت. با تکان دادن دست از بيمارن و کادر پرستاري که تا در بيمارستان همراه ما آمده بودن، خداحافظي کرديم، سپس سوار تاکسي شديم و به طرف خونه راه افتاديم.
سکوت سنگيني در فضاي تاکسي ايجاد شده بود. نه من مي تونستم حرف بزنم نه مامان. هنوز هر دوي ما تحت تاثير ابراز احساسات بي رياي بيماران بوديم.
براي شکستن سکوت و اين که تا رسيدن به خونه حرفي براي گفتن داشته باشيم، از مامان سوال کردم: فکر مي کني براي چي بيماران و کادر پرستاري بيمارستان اين قدر به شما علاقه مند شده بودن؟
قدري سکوت کرد و تبسم کم رنگي روي لب هاش نقش بست و در يه کلمه گفت: معلومه. محبت.



جوري؟ آخه خيلي ها محبت مي کنن ولي نتيجه اي رو که شما گرفتين، نمي تونن بگيرن.
مامان گفت: من با حرف هام، با نگاهم، با خوراکي هايي که شما برام مي آوردين، با يه نخ سيگار، به فنجون قهوه و فال گرفتن بهشون محبت مي کردم و اونها هم به همين دليل به من علاقه مند شدن. درسته که بيمارن، اون هم بيمار رواني با به عبارتي ديوانه، ولي محبت رو خوب مي فهمن. يه انگليسي براش مشکله که از يه فنجون قهوه بگذره چون نمي تونه مثل يه ايراني دست و دلباز و مهمون نواز باشه. اين ما هستيم که مي فهميم اين مار يعني محبت. اينها هم انسان هاي بيچاره اي هستن که از طرف خونواده و جامعه مورد بي مهري قرار گرفته ن و از همه جا رونده شده ن و سرانجام کارشون به اين جا کشيده شده. خب حالا يکي مثل من پيدا مي شه که از ته دل بهشون محبت مي کنه. طبيعييه که اين رو درک مي کنن. محبت اگه از ته دل باشه و شخص محبت کننده انتظار جبران اون رو هم نداشته باشه، باعث مي شه که طرف مقابل کشته و مرده آدم بشه. ولي اگه اين شرايط رو نداشته باشه، به دل نمي شينه و همون بهتر که آدم محبت نکنه.
دليل ديگه ش مي تونه تفاوت نژاد باشه. اروپايي ها معمولا بلوند و زرد انبوه با چهره اي سفيد و کک مکي و چشم هايي بي حالت. شرقي ها نقطه مقابل اونها هستن يعني چشم و ابرو و موهايي مشکي و خوش حالت دارن که از گيرايي خاصي برخورداره. رنگ پوستشون هم گندمگونه، مثل اونها بي حال نيست، به دل ميشينه. البته دلائل ديگه اي هم مي تونه باشه که در مجموع باعث علاقه مندي اونها شده.

R A H A
09-15-2011, 07:34 PM
صفحه 94 و 95


من دلم مي خواست دلائل ديگه رو هم از زبون اون مي شنيدم ولي احساس کردم قدري خسته شدهو فقط از روي شيطنت و اين که قدري سر به سرش گذاشته باشم گفتم: مامان فکر نمي کني، دليل ديگه اي که باعش شده اونها به شما علاقه مند بشن، خوشگلي و زيبايي شماست؟
بدون اين که حرف من رو تاييد يا تکذيب بکنه، گفت: به خاطر چي بچه هاي کوچيک کادربزرگ پير و چروکيده شون رو حتي در پاره اي موارد بيشتر از مادرشون دوست دارن؟
و بعد خودش جواب داد: اونها که ديگه خوشگل نيستن، دليلش اينه که مادربزرگ ها نوه هاشون رو از ته دل و بي ريا و بدون هيچ گونه انتظاري دوست دارن و به اونا محبت مي کنن.
و بعد رو کرد به من و با اطمينان گفت: هر کس بتونه تخم مهر و محبت تو دل کسي بپاشه، ديگه کار تمومه.
صحبت مامان که به اين جا رسيد، به نزديکي هاي خونه رسيديم. من از مامان به خاطر تحليل خوبي که از محبت کرد، تشکر کردم و از تاکسي پياده شديم.
من به علت اينکه اميدوار بودم مامان ديگه به اون بيمارستان بر نمي گرده، در نهايت نظر پزشکان اون جا رو در مورد عشق مامان مقدس مامان و توهماتش، جويا شدم. نظر پزشک معالجش اين بود که چنين شخصي وجود خارجي نداره و اين معبودي رو که د ر خيالش ساخته يه توهمه و اين توهم هم بر اثر خلا يک باره ايه که براش بوجود اومده. کسي که به واقع سرامد بوده و مورد توجه همگان قرار داشته و مي بايست شوهرش به وجود اون افتخار کنه و عين پروانه دور شمع وجودش برگرده، يه مرتبه مي شنود که شوهرش زن بيوه اي رو که زيبايي چنداني هم نداره به اون ترجيح داده. شنيدن اين خبر به مثابه يک پتک بوده که به سر اون فرود اومده. از طرفي سوزنده ترين دردي که آتش به جون يه زن مي زنه اينه که احساس کنه هوو پيدا کرده.



در اين صورت به مرحله اي مي رسه که پر از فرياده ولي ناگريزه بي صدا بمونه. و اين حالت زمينه بسيار مساعديه که شخص دچار بيماري روحي بشه. به ويژه اگه اداري روحيه اي طريف و احساس لطيف باشه. اون وقت کار مشکل تر مي شه و خلا بيشتري به وجود مي آد. حال براي اين که خلا پر بشه، توهم يه عشق مقدس اجتناب ناپذيره. به عبارت ديگه يا اين توهم شخص بيمار مي خواد به طرف مقابلش بگه که اگه تو معشوقي داري، من هم دست کمي از تو ندارم.

R A H A
09-15-2011, 07:36 PM
صفحه 96 تا 99


فصل 5_ ایزابل و شایان




راست گفتي عشق خوبان آتش است

ســـخت ســــوزاند اما دلکـــش است





بعد از مرخص شدن مامان از بيمارستان، خودم مثل يه پرستار دلسوز ازش مواظبت کي کردم، داروهاش رو به موقع مي دادم و از نظر خورد و خوراک بهش توجه داشتم. باهاش حرف مي زدم، از خاطرات خوب گذشته، و از اميد به آينده مي گفتم. اون هم در اين گفتگو شرکت مي کرد و سعي داشت مثل گذشته بگه و بخنده و بذله گويي کنه ولي در اين مدت که تو بيمارستان بستري بود، مرتب سه وعده داروي سنگين مي خورد و اين داروها اون حالت شادابي رو ازش گرفته بود و مثل آدم هاي افسرده گاهي اوقات سکوت هايي طولاني مي کرد، به فکر فرو مي رفت و توي خودش بود.




البته اين موضوع رو با دکتر در ميون گذاشتم و دکتر گفت که اين حالان براي مريضي که مدتي تقريبا طولاني بستري بوده و دارويي با دُز بالا مي گرفته طبيعييه ولي از روزي که مرخص بشه دُز دارويي پايين تري مي گيره و به تدريج اين حالت افسردگي از بين مي ره و دوباره خُلق و خوي گذشته ش رو به دست مي آره.
حدودا دو هفته بدين منوال گذشت. مامان از نظر روحي و جسمي تقويت شد و روز به روز احساس مي کردم حالش بهتر مي شه. بعد از اون به فکر افتادم به توصيه دکتر در مورد مشغوليت مامان عمل کنم. در اين مورد با خودش مشورت کردم و اون پيشنهاد کرد زبان در يک موسسه ثبت نام کنه و زبان انگليسي بخونه. در اولين فرصت مقدمات ثبت نامش رو در يه موسسه زبان فراهم کردم. اون مثل دختر هاي دبيرستاني، هر روز صبح لباس مي پوشيد، به سر و وضعش مي رسيد، کيف به دست مي گرفت و راهي کلاس مي شد. با شور و شوق زيادي به فرا گرفتن زبان مشغول شد. هر چند انگليسي رو خوب بلد بود و به راحتي مکالمه مي کرد، علاقه داشت هر چه بيشتر به زيبان انگليسي تسلط داشته باشه. هميشه مي گفت هر کس دو تا زبون بدونه مثل اينه که دو نفر و شخصيت دو نفر رو داره.
اون موقع که دبيرستان مي رفته از قول معلمش مي گفت: اگه پول دارين برين زمين بخرين، اگه پول ندارين برين زبان بخونين.
و با اين جمله مي خواست اهميت زبان خوندن رو به اونها متذکر بشه. عصر ها مخصوصا عصر روزهاي تعطيل که فرصت بيشتري بود به اتفاق شايان و شادان به پارک نزديک خونه مي رفتيم و قدم زنان از هر دري سخن مي گفتيم. مامان از توجه و علاقه اي که مردم رهگذر و هم کلاسي هاش به اون ابراز مي کردن خشنود بود و به شوخي مي گفت: من نمي دونم مگه مهره مار دارم که اين قدر من رو چهار چشمي نگاه مي کنن!.


من در جواب به حرف هاي مامان گفتم: مهره مار رو کسي مي بره که بخواد به کمک اون خودش رو تو دل ديگرون جا کنه.شما که هزار ماشاالله با اين حُسن خداد و اخلاق خوب احتياج به مهره مار ندارين.
و بعد شعري رو که از سعدي به خاطر داشتم، به اين مضمون برا خوندم:
"تو از هر در که بازآيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد که از رحمت به روي خلق بگشايي
به زيور ها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي که زيور ها بيارايي
تو با اين حُسن نتواني که روي از خلق در پوشي
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي"
بعد از اينکه اين شعر رو براش خوندم، متواضعانه سوال کرد: فکر نمي کني در مورد مامانت غلو مي کني؟
نه، من به خوب متوجه مي شم هر کس از کنار شما مي گذره چنان با تحسين نگاه مي کنه که ديدن اونها هم ديدينيه، بار ها شده که به بهونه صحبت شمارو متوقف کردن تا از فاصله نزديک شما رو ببينن. من از اين که مامانم اين قدر مورد توجهه، احساس غرور مي کنم و به خودم مي بالم.
با شنيدن اين اظهار نظر يه لحظه ايستاد و نگاه پر مهري به من کرد و گونه م رو بوسيد و گفت: من هم به وجود شماها افتخار مي کنم. شما تنها کسايي هستين که من در اين دنيا دارم. خدا مي دونه هر وقت چشمم به شما مي افته، سراپاي وجودم پر از شادي و شوق مي شه. مي هيچ وقت آرزويي جز خوشبختي و سعادت شما... خب، موافقي روي يکي از نيمکت ها بشينيم؟
من از وقتي که اين داروهاي لعنتي رو مي خورم خيلي زود خسته مي شم. و بعد به طرف نيمکني که در چند قدمي ش بود رفت و نشست. من هم کنارش نشستم و به مناظر اطراف و رفت و آمد رهگذر ها نگاه مي کردم.


چند دقيقه اي در سکوت گذشت. مامان رو به من کرد و گفت: شيوا، مي دوني به چيز ديگه هم هست که به من اميد داده و اون اينه که گاهي اوقات احساس مي کنم که فقط متعلق به خونوادم نيستم بلکه متعلق به همه هستم و اين احساس خوبيه. شايد اگه کس ديگه اي جاي من بود اين رفتار و نگاه هاي مردم رو نوعي مزاحمت تلقي مي کرد ولي من اصلا اين طور فکر نمي کنم چون توي اين نگاه ها هوس و شرارت نمي بينم بلکه همون جور که تو گفتي، نوعي تحسين توام با احترام مي بينم.
مشغول صحبت بوديم که شايان و شادان هم از راه رسيدن و روي همون نيمکتي که ما نشسته بوديم، نشستن. شايان در حالي که خون توي صورتش دويده بود و قدري شرمگين به نظر مي رسيد، شروع به صحبت کرد و با بيان مقدمه اي آروم آروم به ما حالي کرد که عاشق کسي شده.
شادان با تبسم شيطنت آميزي که به لب داشت، معلوم بود از ماجرا با خبره به همين جهت تعجبي نکرد ولي من و مامان که از شنيدن اين خبر غافلگير شده بوديم ضمن تعجب به هيجان اومديم و دلمون مي خواست اطلاعات بيشتري از عروس آيندمون بدونيم. از اين رو از شايان خواستيم که در موردش نامزدش بيشتر حرف بزنه.
شايان گفت: اسمش ايزابل، و آلمانيه. در رشته خود من تحصيل مي کنه. رنگ موهاش بلوند، چشم هاش آبي و قدش در حدود صد و هفتاد سانتيمتره. پدر و مادرش در قيد حيات و از خونواده هاي خوب و اصيل آلماني هستن. وضع مالي شون هم خيلي خوبه و پدرش صاحب کار و کسب آبرومندانه ايه. فکر مي کنم کار توليدي داشته باشه.
مامان ضمن اين که نمي تونست شادماني ش رو از اين جريان مخفي کنه، به حالت اعتراض رو به شايان کرد و گفت: مگه دختر هاي ايرونه چه عيبي دارن که مي خواي با اجنبي ها وصلت کني؟ دختر خاله ت به اون قشنگي، عين پنجه آفتاب مي مونه.

R A H A
09-15-2011, 07:37 PM
صفحه 100 تا 103


حيف اون نيست اون رو به اين کک و مکي ها ترجيح دادي؟ اين خارجي ها عطفه ندارن. تحمل سختي و نداري رو ندارن. يه شب گرسنه بمونن، فردا مي رن وکيل مي گيرن و تقاضاي طلاق مي کنن.
و بعد رو کرد به من و گفت: شيوا تو نظرت چيه؟
والله من تا نبينم نمي تونم قضاوت کنم. داداشم که خيلي مي ارزه.
اگه اون هم خوشگل و قشنگ باشه و بهش بياد و همديگه رو دوست داشته باشن، چه عيبي داره؟ به قول قديمي ها علف بايد به دهن بزي خوش بياد.
بعد به شوخي و خنده گفتيم: فقط ا ز من نبايد خوشگل تر باشه که برام قيافه بگيره.
شايان رو به من کرد و گفت: هنوز هيچي نشده خواهر شوهر بازي درآوردي؟ خب شادان تو نظرت چيه؟
شادان با شيطنت خاصي گفت: والله من به اين چيزها کار ندارم. هر کي باشه و هر چي باشه، من زن داداشم رو دوست دارم و بهش احترام مي ذارم. فقط هر چه زودتر ايشالا سر بگيره که ا هم تکليف خودمون رو بدونيم.
مامان بلافاصله پريد تو حرف شادان و گفت: خوبه والله. همه راين، فقط ما اين وسط خودمون رو بده کرديم. ايشاالله مبارکه. هر چي خيره پي بياد. ما فقط اين وسط خوشبختي تون رو مي خوابم.
و سپس رو کرد به شايان و گف: خب حالا بفرمايين ما بايد چه کار کنيم و رسم و رسومشون چيه؟ اونها هم بله برون و اين جور چيزها دارن؟ کِي بايد بريم خواستگاري؟
من به شوخي به مامان گفتم: نه از اون که اول مخالف بودي و نه از اين که اين قدر عجله داري. هنوز هيچي نشده مي خواي خواستگاري بري؟
و سپس رو کردم به شايان و گفتم: نمي شه اول لون رو يه جوري به ما نشون بدي تا ما از نزديک ببينيم ؟



شايان که تا اون لحظه ساکت مونده بود و به دقت اظهار نظرها رو گوش مي کرد، در پاسخ به درخواست من گفت: چرا نمي شه؟ کِي مي خواين اون رو ببينين؟
مي گفتم:فردا.
خب کجا؟
همين جا توي پارک.
چه ساعتي؟
هر ساعتي که شما بگين.
همين موقع خوبه؟
آره.
باشه.
فرداي اون روز من و شادان و مامان در حالي که قدري به خودمون رسيده بوديم، بي صبرانه منتظر بوديم تا نامزد شايان رو ببينيم. با وجود اين که مشخصاتي از اون رو در ذهنمون ترسيم کرده بوديم ولي دوست داشتيم از نزديک ببينيمش. زمان به کندي مي گذشت و انتظار ما رو بي قرار کرده بود. سه تايي همين طور دور و ور خودمون رو نگاه مي کرديم. هر کدوم يه چيزي مي گفتيم تا بالاهره انتظار به پايان رسيد و ديدم يک ماشين شيک ا ون طرف خيابون پارک کرد و شايان و نامزدش از اون پياده شدن و دست در دست هم به طرف ما اومدن. هنوز به ما نرسيده بودن و شدامون رو نمي شنيدن که مامان آهسته گفت: پدرسوخته چه قدر خوشگله! عين عروسک مي مونه.
همه بلند شديم و به طرف اون اونها چند قدم جلو رفتيم. شايان نامزدش رو به ما معرفي کرد و بعد من و مامان و شادان رو هم به نامزدش معرفي کرد. پس از ماچ و بوسه روي همون نيمکت هاي پارک نشستيم و زير چشمي اون رو ورانداز کرديم. در برخورد اول توجه مارو جلب کرد.


لباس خيلي ساده و در عين حال شيکي پوشيده بود. از نظر قد و قواره تقريبا هم قد سايان ولي از اون لاغرتر بود. لاغري ش توي ذوق نمي زد. هيکلش متناسب و موزون بود. رنگ پوستش سفيد بود و موهاي بلوند لَخت خوش حالتي داشت که اونها رو کوتاه آرايش کرده بود. صورتش نسبتا گِرد و بيني ش کشيده بود. چشم هاي آبي رنگي داشت و لب هاش قيطوني بود. آرايش ملايمي داشت که چهره ش رو زيبا و دوست داشتني کرده بود به طوري که در همون برخورد اول به دل من نشست. موقع حرف زدن مي خنديد و دندون هاي سفيد و خوش ترکيب صدفي ش رو به نمايش مي ذاشت.
همين طور که با اشتياق به ا نگاه مي کرد مطلبي رو در گوشي به شايان گفت که من احساس کردم در مورد ما بود. چند دقيقه اي توي پارک نشستيم بعد به پيشنهاد شايان دسته جمعي به کافه تريايي نزديک پارک رفتيم و به يک قطعه کيک و يک نوشيدني دعوت شديم. بعد از اون شايان به اتفاق نامزدش، ايزابل، ضمن عذر خواهي خداحافظي کردن و رفتن. ما هم قدم زنان در حالي که راجه به اين ديدار صحبت مي کرديم به خونه برگشتيم.
چند ساعت بعد که شايان برگشت، تا وارد شد و چشمش به ما افتاد بدون مقدمه در حالي که بادي به غبغب انداخته بود، گفت: خب ديدين؟ چه طور بود پسنديدن؟
مامان که ظاهرا خوشحال به نظر مي رسيد، گفت: خب حالا از راه برس ، مواظب باش از هول حليم توي ديگ نيفتي! مگه با يه جلسه اونم هم چند دقيقه مي شه راجع به کسي اظهار نظر کرد؟
من توي حرف مامان دويدم و گفتم: منظور شايان فقط تيپ و ظاهرش بود مامان.
خب تيپ و ظاهرش بد نبود. به شايان مي خوره. نظر تو چيه شيوا؟


خوبه. ناز بود. مهرش به دلم نشست.
خب شادان، تو چي؟
ايشاالله مبارکه.
وقتي شايان اطمينان حاصل کرد که تقريبا همه نظر مثبت دارن، مامان رو مخاطب قرار داد و گفت: خب کِي مي رين خواستگاري؟
مامان رو کرد به شايان و در پاسخ به اون گفت: خب حالا چرا اينقدر هولي بچه جون. صبر و حوصله داشته باش. حالا بگو رسم و رسوم اينها چيه؟ اصلا خوستگاري حالي شونه؟ ما هيچي نمي دونيم، پرس و جو کن ببين چي کار بايد بکنيم. ايشاالله هر چي خيره پيش مي آد.
باشه از خود ايزابل مي پرسم.
شايان از ايزابل در مورد مراسم ازدواجشون سوال کرده بود و ايزابل در پاسخ گفته بود: فقط کافيه به شهرداري مراجعه کنيم و مشخصات خومون رو به اونها بديم. بعد به اتفاق اعضاي خونواده و تعدادي فاميل به کليسا مي ريم و پس از انجام مراسم و صحبت هاي کشيش، براي صرف شام به يه رستوران مي ريم. همين.
وقتي شايان اين مطلب رو از قول ايزابل گفت ن از اين که اونها مراسم بله برون و خواستگاري و جشن نامزدي و عروسي و خريد براي عروس و داماد عروس کشون و جهاز چيدن و اين جور چيزا ندارن، تعجب کرد گفت: اين جوري که خيلي يخ و بي مره ست. مگ بيوه زن مي خواي بگيري؟ و بعد با چهره و لحني پرسشگر از شايان سوال کردک نکنه دختر نيست؟
شايان گفت: اين آداب و روسومي که ما داريم، اين جا ازش خبري نيست. يه زوج جوون به راحتي و شادگي مي تونن ازدواج کنن و بدون هيچ دغدغه اي به زندگي شون ادامه بدن.

R A H A
09-15-2011, 07:38 PM
صفحه 104 تا 106


انجام اين مراسم خونه خراب کُن و دست و پا گير که بعد هم توش هزار جور حرف و حديث در مي آد، به حال عروس و داماد چه فايده اي داره؟ هزاران هزار زوج که در موقعيت حساس و واجبي هستن، به خاطر طرح مسائلي نظير عدم توانايي در برگزاري جشن عروسي يا کامل نبودن جهزيه و يا عدم موافقت طرفين در تعيين مهريه و شيربها، ازدواجشون سر نمي گيره و به جاي تشکيل خونواده و ايجاد کانون پر مهر و محبت به انحراف کشيده مي شن و سرنوشتي نامعلوم پيدا مي کنن. حالا اگه م يخواين پول هاتون رو بي خودي خرج کنين و تشريفات بچنين، خودتون مي دونين.
من هم در تاييد حرف هاي شايان گفتم: حالا ما خدا رو شکر دستمون به دهنمون مي رسه. خيلي ها هستن که واقعا ندارن و توي رودرواسي مي مونن و ناچارن روي چشم و هم چشمي اين مراسم رو اجرا کنن و طبيعييه که کار مشکل مي شه. حالا ما اين جا پيش کسي که رودرواسي نداريم. از طرف خونواده داماد فقط ما سه نفر هستيم. به عقيده من احتياج به خرج اضافه نداره و بذارين هر طور که خونواده عروس مي خوان رفتار کنيم.
مامان هم وقتي حرف هاي من رو شنيد، موافقت کرد و عروسي شايان همون طوري که ايزابل گفته بود و به سرعت و سادگي سر گرفت.
مامان حدودا يه سال تو لندن اقامت داشت و ما با هم زندگي مي کرديم. حالش تقريبا خوب بود. فقط گاهي اوقات راجع به عشق مقدسش حرف مي زد و اين اواخر اعتقادات مذهبي ش شدت يافته بود. از علاقه مردم لندن به خودش زياد مي گفت. در زبان انگليسي هم به پيشرفت هايي نائل شده بود و از اين که به کلاس زبان مي رفت راضي و خوشحال بود. با وجود اين که به اندازه کافي براش مشغوليت ايجاد شدخ بود و سرگرم بود، گاهي اوقات غم غربت به سراغش ميومد و به ياد ايران مي افتاد. به آقاجون و مادربزرگ، مخصوصا خواهرش خيلي علاقه داشت و براي اونها دلتنگي مي کرد.



ولي در اين مدت حتي يک بار هم ازشوهرش صحبتي به ميون نياورد و هر وقت هم ما حرفي مي زديم به شدت ناراحت مي شد و اخم هاش توي هم مي رفت. ما هم شاهد اين وضع بوديم، براي رعايت حالش ديگه سعي کرديم در اين مورد حرفي نزنيم. از طرف شايان خيالش راحت شد چون اون راهش رو پيدا کرده بود و براي خودش هدفي داشت. فقط قدري از بابت شادان نگراني داشت.
شايان هم براي اين که مامان از اين بابت نگراني نداشته باشه به مامان مي گفت: خيالت راحت باشه. نمي ذارم آب توي دلش تکون بخوره.
از وقتي که شايان اين حرف رو زده ، آرامش خاطري پيدا کرد و ساز برگشت به ايران رو کوک کرد و هر چند يک بار اون رو مي نواخت. راستش خود من هم دل تنگ ده بودم و ديگه لندن اون جاذبه روزهاي اول رو بررام نداشت. احساس مي کردم دلم براي همه چيز ايران تنگ شده؛ براي آقاجون و مادربزرگ با همه مهربوني شون، براي تهرون، براي شمال، براي روز هاي آفتابي، براي خيابون ها و کوچه ها و درخت ها و جوب آب جلوي خونمون، براي چغاله فروش و لبو فروش سرِ گر، کفاش سرِ کوچه، حتي براي رفتگر محل و براي همه مردمي که به زبون خودمون حرف مي زدن و ما رو مي فهميدن. مامان هم مثل من دلتنگ بود خصوصا براي آقاجون و مادربزرگ و ين رو بارها به زبون آورده بود. تا مدتي به خاطر شايان و شادان تحمل کرد ولي بالاخره طاقش تموم شد و يه روز از شايان خواست که بليت پرواز به تهرون رو براي ما رزور کنه. شايان هم که ديد مامان تصميمش در اين مورد جديه، بليت رو تهيه کرد.
روز پرواز، شايان، همسرش و شادان تا فرودگاه ما رو بدرقه کردن. مامان مرتبا يه شايان و شادان سفارش مي کرد که مواظب خودتون باشين. همين طور از ايزابل خوست که شايان خوب نگهداري کنه. همين که بلندگو براي آخرين بار شماره پرواز ما رو اعلام کرد، همديگه رو در آغوش گرفتي و با اين که سعي مي کرديم خوددار باشيم. سعي مون بي نتيجه موند.



جدايي و سفر دهميشه غم و اندوه همراه داره. اون هم جدايي مادر و فرزند. اول مامان شروع کرد و با چشم هاي اشک آلود جلو اومد، بچه ها رو بغل گرفت، بوسيدشون و مثل کسي که براي هميشع و آخرين بار خداحافظي مي کنه، خداحافظي کرد. من هم خداحافظي کردم و در حالي که بغض به گلويم چنگ انداخته بود، از اونها جدا شديم.

R A H A
09-15-2011, 07:42 PM
صفحه 107 تا 110


فصل 6 _ رسوايي در هتل




مـــا ز رســـوايي بلنــــد آوازه ايـــم
نامـــور شــد هر که شد رســواي دل






ساعت سه صبح هواپيما در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست. همين که خودم رو در مهرآباد احساس کردم از خوشحالي پر در آوردم. بعد از يک سال دوري از وطن و نديدن عزيزانم، هيجاني در من ايجاد شده بود که صبر و قرار نداشتم. انجام تشريفات گمرکي به نظرم خيلي طولاني اومد. دلم مي خواست هر چه زودتر به سالني که مردم در اون به پيشواز مي اومدن وارد شومک مطمئن بودم اگه هيچ کس هم به استقبال ما نيومده باشه، آقاجون و مادربزرگ حتما اومده ن. دلم براشون خيلي تنگ شده بود و براي ديدنشون لحظه شماري مي کردم.


بالاخره انتطار به پايان رسيد. وارد سالن شديم. در بين جمعيتي که رو به روي خود مي ديدم، چشمم به دنبال آشنا بود. ناگهان آقاجون و مادربزرگ رو ديدم. آقاجون دسته گل زيبايي در دست داشت و دوتايي مشتاقانه انتظار ما رو مي کشيدن. شوق ديدار در نگاهشون موج مي زد. بي اختيار مامان رو براي يه لحظه رها کردم و به طرف اونها دويدم. آقاجون دست هاش رو از هم گشود و من رو در آغوش گرفت و به سر و رويم بوسه زد. بعد از اون مادربزرگ، در حالي که قربان صدقه مي رفت، من رو بوسيد و در حالي که از تغيير قيافه من تعجب کرده بود، گفت: ماشاالله چه بزرگ شده ي. چه سفيد شده ي. هنوزمامان به ما نرسيده بود. مادربزرگ آهسته و سريع و در حالي که قدري نگران به نظر مي رسيد سر در گوش من کرد و گفت: مامان چه طوره؟ حالش خوبه؟
آره خدا رو شکر، حالش خوبه.
نگاهش رو همراه با دست هاش به طرف بالا گرفت و گفت: خب الهي شکر، حالش خوبه.

در همين لحظه مامان رسيد و ساک و چمدون هاي روي چرخ دستي رو رها کرد و در حالي که از خستگي نا نداشت، مثل کودکي چند ساله که مدت ها از پدر و مادرش دور بوده، دست انداخت گردن آقاجون و چند مرتبه اون رو بوسيد، سپس به همين صورت با مادربزرگ روبوسي کرد. اشک توي چشم هاي سه تايي شون حلقه زده بود. آقاجون دسته گل رو به مامان داد و گفت: خوش اومدين.
مادربزرگ در حالي که اشک هاش رو پاک مي کرد، رو کرد به مامان و گفت: ماشاالله چاق شده ي شيدا. مثل اين که خيلي بهت خوش گذشته. آب و هواي خارج بهت ساخته. دلم واست يه دره شده بود... شايان و شادان چه طور بودن؟ شنيدم پسرت يار کرده پيدا! خب راه بيفتين برين. به نظر خيلي خسته مي آين.
مامان گفت: توي سالن گمرک پدر آدم رو در مي آرن. ائن جا از بس سر پا ايستادم خسته شدم.


مادربزرگ گفت: وقتي رسيديم خونه، تا من يه چايي درست مي کنم، شما يه دوش بگير و يه فنجون چايي بخور و استراحت کن تا خستگي از تنتبيرون بياد. چند ساعت ديگه همه فک و فاميل يروکله ون پيدا مي شه و مي خوان شما رو ببينن.
به خونه که رسيديم، دوش گرفتيم، يه چايي تازه دم خورديم و چند ساعتي خوابيديم تا خستگي مون کمي برطرف شد. سپس بلند شديم و مشتاقانه و بي صبرانه منتظر دوستان و آشنايان شديم.
ديد و بازديد ها چند روزي طول کشيد. تقريبا همه رو ديديم و کلي باهاشون گفت و گو کرديم. براي من اين ديد و بازديد ها خيلي جالب و جذاب بود ولي احساس کردم مامان توي اين چند روز خسته و کمي هم افسرده شده.
مرتب مي گفت: من براي خودم کسي بودم، خونه و زندگي داشتم، بروبيا و کيابيايي داشتم. حالا مثل آدم هاي بيچاره و بدبخت نه سروساماني، نه جا و مکاني. بايد بعد از چند سال زندگي سربار پدر و مادر باشم.
البته حق داشت و راست مي گفت. اون موقع خيلي احساس خوشبختي مي کرد. عزت و اعتبار ديگه اي داشت. دوست و آشنا و در و همسايه همه باهاش رفت و آمد داشتن. خيلي ها به زندگي ش غبطه مي خورن. شيدا خانم شيدا خانم، از زبون کسي نمي افتاد. ولي از زمان جدايي و اومدن به خونه آقاجون، همه چي عوض شد و رنگ ديگه اي پيدا کرد. هر چند سعي مي کرد به روي خودش نياره، کاملا پيدا بود که اين جدايي چه به روزش آورده و تا چه حد اون رو خرد و شکسته کرده. از اون عزت و احترام خبري نبود و احساس زن بيوه بي اعتباري رو داشت که به خونواده و ديگرون تحميل شده. همه به چشم ديگه اي به اون نگاه مي کردن؛ يا از روي ترحم و دلسوزي بود و يا از روي هوس و لين خيلي براش دردناک بود. مامان همه اينها رو مي دونست و رنج مي برد.


شايد هم به خاطر همين احساس بود که خودش رو در پناه عشق مقدس و آسماني پنهان کرده بود. فکر مي کرد به اين ترتيب مصون و محفو، و از زخم زبون ديگرون در امونه. مامان به خاطر آب و رنگي که داشت، نگاه هيز بعضي از مردها و حرف هاي نيشدار بعضي از زن هاي شوهردار هميشه اون رو رنج مي داد و گاهي اوقات که حرفي مي شنيد يا حرکتي مي ديد، عذاب مي کشيد. اين رنج و عذاب گاهي اوقات اون رو به حرف وامي داشت و مي گفت: نمي دونم چرا سرنوشت زنان بيوه توي اين مملک اين قدر مبهم و تاريکه. و بعد خودش پاسخ مي داد: فکر مي کنم به خاطر يه يري قيد و بندهاي دست و پاگير و ملاحظات بي موردف و تعصبات جاهلانه و احمقانه باشه. وقتي مي گن دختر بايد با لباس سفيد عروسي به خونه شوهر بره و با کفن خارج بشه، ديگه نمي گن خونه چه شوهري بايد بره و بمونه. اون وقت نتيجه ش اين مي شه که بايد بسوزه و بسازه و زندگي ش تباه بشه.
مامان تنها چيزي که براش اهميت داشت، اين بود که مي خواست مستقل و آزاد باشه. اون نمي خواست خودش رو حتي سربار آقاجون و مادربزرگ بدونه و از اين بابت ناراحت بود. به همين دليل اين موضوع در سطح خونواده مطرح شد و همه خصوصا بابا آمادگي خودش رو اعلام کرد و گفت که براي روحيه و رفاه مامان، و اين که اون مشکلي نداشته باشه، هر گونه هزينه اي رو به عهده مي گيره. چون بابا بعد از این که برخلاف میلش و به اصرار مامان تن به جدایی داد، یه روز آقاجون گفت: تا وقتی زنده هستم؛ تمام خرج و مخارج شیدا رو در هر مورد و به هر مبلغ که باشه، با نظارت شما حاضرم پرداخت کنم. ولی همه ما می دونستیم که اگه این موضوع به گوش مامان می رسید آتیش با پا می کرد و یک دینار اون رو قبول نمی کرد. به همین جهت همیشه ازش مخفی می کردیم.

R A H A
09-15-2011, 07:47 PM
سرانجام پس از شور و مشورت به اين نتيجه رسيدن كه براي رفاه حال اون يه اپارتمان اجاره كنن و همه وسايل مورد نيازش رو خريداري كنن تا مامان بتونه راحت و بدون دغدغه ي خاطر زندگي كنه و اين احساس رو داشته باشه كه مستقله. مدتي در اين مورد پرس و جو كردن تا بالاخره در نزديكي خونه ي اقاجون يه اپارتمان خالي پيدا شد كه در طبقه ي بالاي اون خود صاحب خونه زندگي مي كرد كه مرد محترم و با شخصيتي بود و طبقه پايين رو اجاره مي داد. جاي بسيار مناسبي بود. بابا بدون اينكه مامان در جريان قرار بگيره اونجا رو اجاره و تجهيز كرد و قرار شد كه مامان از خونه ي اقاجون به خونه ي خودش نقل مكان كنه و جوري وانمود كردن كه باعث و باني اين كار اقاجونه.
مامان با خوشحالي از اين اقدام استقبال كرد و درخ ونه جديد مستقر شد. ما هم براي اينكه احساس تنهايي نكنه مرتب بهش سرميزديم و دورادور هواش رو داشتيم. گاهي اوقات غذا مي پخت و ما رو مهمون ميك رد و گاهي اوقات هم اقاجون و مادربزرگ وساير فاميل اون رو دعوت مي كردن. مدتي اين وضع ادامه داشت و حالش خوب بود تا اينكه بر اثر تنهايي و نخوردن به موقع دارو، دو مرتبه حالش رو به وخامت گذاشت و دچار توهمات شديد شد. عشق مقدس رو دوباره مطرح مي كرد و بي جهت دچار ترس مي شد و تصور مي كرد كه ديگران در صدد ازار و اذيت و از بين بردن اون هستن. نگراني ما از روزي شديدتر شد كه غروب اون روز مامان سر و پاي برهنه با لباس خواب، هراسان و وحشتزده فاصله خونه خودش رو تا خونه اقاجون كه تقريبا سيصدچهارصد متر ميشد دويده بود و عده اي از درو همسايه ها اين صحنه را ديده بودند و باعث تعجب انها شده بود. شكايت از صاحبخونه و اينكه مرتبا باعث ازار و اذيت منه و نميذاره كه من راحت بخوابم، ورد زبون مامان شده بود. در صورتي كه ما مطمئن بوديم و مي دونستيم كه صاحب خونه ش يه خونواده ي بسيار ارام و محترمي هستن و اصلا در پي ازار كسي نيستن و خيلي هم مراعات حال مامان رو مي كنن. شب ها تا پاسي از شب بيدار ميموند و نمي خوابيد. وقتي هم ميخوابيد تمام چراغ ها رو روشن ميذاشت و وقتي ازش مي پرسيديم كه چرا چراغ ها رو روشن ميذاره، جواب ميداد :ماكثر جرم و جنايت ها در تايكي اتفاق مي افته. من دشمن زياد دارم و ممكنه كه از تاريكي شب استفاده كنن و نيت خودشون رو عملي كنن.» نسبت به صاحبخونه و همسايگان حتي رهگذران سوظن داشت و از همه مي ترسيد و اين ترس و وحشت زماني شدت مي يافت كه تنها بود.
موضوع را با پزشك معالجش در ميون گذاشتيم.نظر پزشك معالج اين بود كه بايد بلافاصله بستري بشه و تحت درمان قرار بگيره ولي وقتي با مخالفت اقاجون به دليل اينكه باعث سرشكستگي خونواده ميشه روبه رو شد، پيشنهاد كرد كه دست كم اون رو در يك هتل پانسيون كنين تا اولا از اون محيط دور بشه و ثانيا در محيط ديد خيلي تنها نباشه. مخالفت اقاجون با بستري شدن مامان نه تنها به نفع اون نشد كه وضعش رو وخيم تر كرد. شايد اگر به موقع نسبت به بستري شدنش اقدام ميشد و تحت درماني جدي و كنترل شده قرار مي گرفت بهبود مي يافت و از مشكلاتي كه بعدا به وجود اومد جلوگيري مي كرد. اين طرز تلقي كه اگر كسي به روان پزشك معالجه كنه و يا به خاطر مشكل روحي مدتي در بيمارستان بستري بشه، ديوانه خطاب ميشه، هر چند غيرمنطقي بود، اقاجون رو سخت ازار ميداد.
خوشبختانه وضع مالي خونواده ي ما اين اجازه رو ميداد كه بتونيم راحت مامان رو توي هتل پانسيون كنيم. به هر صورت مامان رو از اپارتمانش به يه هتل درجه يك نقل مكان داديم. در اين خصوص با مديريت هتل مفصلا صحبت كرديم و اون رو در جريان وضع مامان قرار داديم. خودمون هم مرتب بهش س ميزديم و يا اينكه اون رو هفته اي دو سه روز به خونه اقاجون مي كشونديم. مديرو كاركنان هتل هم رفتارشون با مامان به گونهه اي بود كه مامان احساس خوبي داشت و رضايتش از هر نظر حس مي شد. بعد از يكي دو هفته وضع روحيش بهبود پيدا كرد. ديگه اون حالت ترس و وحشت رو نداشت ولي عشق مقدسش ورد زبونش بود و درباره اون داد سخن مي داد و با افتخار ازش ياد مي كرد. در اين مورد هم پزشكان ايران از جمله پزشك معالجش، عقيده پزشكان لندن رو داشتن. يه روز كه من با پزشك معالجش در اين مورد صحبت مي كردم گفت:«اين عشق يه توهمه و وجود خارجي نداره. در روياي خودش به نوعي ميخ واد خلاي رو ككه در زندگيش ايجاد شده پر كنه. اگر مي تونستين به شكلي رضايتش رو جلب كنين كه مجددا با شوهر سابقش روابطش رو برقرار كنه خيلي از مشكلاتش حل مي شد. اگه هم هنوز روي حرف خودش اصرار داره ببين حاضره با شخصي واقعي نه رويايي كه الان داره ازدواج كنه؟ اگه به اين پيشنهاد تن بده اون از تنهايي در مياد و شما هم از نگراني. چون بالاخره كسي كه مي پذيره با اون زندگي كنه طبيعيه كه مراقبت و نگهداري از اون رو هم به عهده مي گيره. ايا شما تا كنون در اين مورد فكر كردين و يا پيشنهادي مطرح شده؟»
«بله دكتر. بعد از اينكه مامان با اصرار و پافشاري از بابا طلاق گرفت، تقريبا همه در جريان اين جدايي غيرمنتظره قرار گرفتن و از اون به بعد مرتب از طرف فاميل و دوست و اشنا پيشنهاد ازدواج مي رسيد و اقاجون و مادربزرگ بنا به مصلحتي به همه درخواست ها جواب رد مي دادن. چون بر اين باور بودن كه ادم زنده زندگي ميخواد و بالاخره بعد از مدتي كه تنهايي بهش فشار بياره خودش از خر شيطون پايين مياد و به خاطر بچه ها هم كه شده دست از لج و لجبازي برميداره و با پا در ميوني يه بزرگ تر رجوع ميكنه و به سر خونه و زندگيش برميگرده.»

تا ص 114

R A H A
09-15-2011, 07:47 PM
اقاجون و مادربزرگ مدتي به اين اميد نشستن خيلي هم سعي و تلاش كردن ولي متاسفانه نتيجه نبخشيد و مامان يه روز در پاسخ نصيحت پدرونه ي اقاجون اين شعر رو براش خوند:
"دوستدارانم نصيحت مي كنند
خشت بر دريا زدن بي حاصل است"
وقتي اونها ديدن كه هر چي ميگن يه گوش مامان در و يه گوش ديگه ش دروازه س و تحت هيچ شرايطي حاضر به زندگي مجدد با بابا نيست از اون قطع اميد كردن و ديگه در اين رابطه باهاش حرف نزدن. ولي اين تنهايي با توجه به موقعيت روحي او نگران كننده بود و وضعش را روز به روز بدتر مي كرد. به طوري كه اين اواخر دچار يك افسردگي شديد شده بود و با كسي حرف نميزد. اقاجون و مادربزرگ ادامه اين وضع رو به مصلحت نمي دونستن و براي اينكه مامان از تنهايي بيرون بياد به اين فكر افتادن كه با ازدواج مجدد مامان مووافقت كنن. مشروط بر اينكه خواستگار واجد شرايطي پيدا بشه و از نظر خونوادگي و نجابت همسنگ خودمون باشه. مدتي بعد يكي از اشنايان به نام اقاي پيراسته كه مورد تاييد بود و تمام شرايط لازم ور داشت پيغام فرستاد كه اگه اقاجون اجازه بدن براي امر خير به اتفاق مادر و خواهرش خدمت برسن. اقاجون هم كه از پيش در اين مورد تصميم گرفته بود جواب مثبت داد و قرار شد روز بعد ساعت شش بعدازظهر به عنوان مهمون به صرف عصرانه اي دعوت بشن تا به اين بهانه ديداري صورت بگيره بدون اينكه در مورد ازدواج حرفي زده بشه. چون اصلا نمي تونستن روي واكنش مامان حساب كنن. از قبل به اونها گفته بودن كه ممكنه مامان زير بار ازدواج نره و اين وصلت سرنگيره ولي در صورتي كه مامان راضي به اين امر بود بقيه صحبت ها بعدا انجام ميشه.
روز بعد اقاي پيراسته به اتفاق مادر و خواهرش به منزل اقاجون اومدن و ضمن پذيرايي در مورد مسائل روز كمي صحبت كردند و رفتند. اقاي پيراسته مردي تقريبا جاافتاده بود. حدودا پنجاه ساله به نظر مي رسيد. قد نسبتا بلندي داشت و از نظر ظاهر موقر و خشو قيافه و از نظر سواد و معلومات ادم پخته اي به نظر مي سيد. قبلا ازدواج كرده بود و دو فرزند بزرگ داشت كه ازدواج كرده بودن و هر كدوم براي خودشون زدنگي مستقلي داشتن. همسرش فوت كرده بود و بعد از فوت همسرش مدت دو سال بود كه تنها زندگي مي كرد. اقاي پيراسته موقع خداحافظي با اقاجون گفت:« وصلت با خانواده شما براي من يك افتخاره. اميدوارم لياقت اين رو داشته باشم كه داماد شما بشم.» اقاجون هم در پاسخ به اقاي پيراسته گفت:«توكل به خدا. اميدوارم هر چي خيره پيش بياد.»
بعد از رفتن مهمون ها همه دور هم نشستيم. مامان كاملا بو برده بود كه حضور مهمون ها به چه دليل بوده ولي اصلا به روي خودش نياورد و حرفي نزد. مامان بزرگ براي اينكه مامان رو محك بزنه و عكس العمل اون رو ببنه با احتياط گفت:«شيدا اقاي پيراسته رو مي شناسي؟»
«اره قبلا چند مرتبه اي توي مهموني ها ديده بودمش. چه طور مگه؟»
«هيچي همين جوري. به نظر تو چطوري اومد؟»
مامان خيلي خونسرد و بي اعتنا گفت:«ظاهرا ادم با شخصيتي به نظر ميرسه .بايد از خونواده محترمي باشه.»
تبسم كمرنگي به لب هاي اقاجون و مادربزرگ نشست.از اينكه مامان نظر مساعدي اعلام كرد خوشحال بودن ولي اين خوشحالي و اميدواري چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. چون مامان خيلي جدي و تقريبا به حالت اعتراض گفت:«خب اين سوال و اين اظهار نظر چه ربطي به من داره؟ چرا از من سوال مي كنين؟ ببين مامان، از همون لحظه اي كه اينا وارد خونه شدن من فهميدم كه به چه منظوري اومدن. مي خواستم بيرونشون كنم ولي به احترام شما و اقاجون چيزي نگفتم. ولي حالا يك مرتبه براي هميشه ميگم، اگه حضرت يوسف هم به خواستگاري من بياد جواب من نه ست چه برسه به اقاي پيراسته و امثال اون. من سرتا پاي وجودم پر از عشقه. عشق من يه عشق مقدس و افلاطونيه. شما هم اين رو مي دونستين. فقط من تعجب مي كنم چرا اجازه دادين اينها بيان اينجا. از شما خواهش مي كنم ديگه براي من دلسوزي نكنين و بذارين تو عالم خودم باشم.»
اقاجون و مادربزرگ همينطور خود من مات و مبهوت به حرف هاي مامان گوش ميداديم. بعد از تمام شدن صحبت هاش فقط هاج و واج به هم نگاه كرديم چون هيچ كدوم حرفي براي گفتن نداشتيم. براي چند دقيقه سكوت سنگيني حكمفرما شد و نفس تو سينه همه حبس شد. براي بار دوم مادربزرگ به خودش جرات داد و سكوت رو شكست و گفت:«ما فكر كرديم...»
هنوز جمله مادربزرگ تموم نشده بود كه مامان خيلي سريع پريد توي حرف مادربزرگ و گفت:«خواهش ميك نم هيچ فكري نكنين و در اين باره حرفي نزنين. من نظر خودم رو خيلي صريح و روشن گفتم.ديگه فكري نداره.»و با اين جمله از جاش بلند شد و از سالن پذيرايي رفت.
اقاجون هم از جاش بلند شد و گفت:«جواب اين بنده خداها رو كه خيلي هم اميدوار بودن چي بديم؟»
مادربزرگ گفت:«هيچي ديگه. اب پاكي رو ريخت رو دستمون.»
اقاجون در حاي كه خيلي ناراحت به نظر مي رسيد گفت:«كاش قبلا مي دونستم همون اول مي گفتيم نه.»
مادربزرگ گفت:«حالا بعد از اين بگو نه. اين كه اخريش نيست. باز هم برش مي ان خواستگاري.»
با توجه به اين موردي كه پيش اومدف از اون وقت به بعد ترجيح داديم در اين باره صحبت نكنيم و اون رو در روياي خودش ازاد بذاريم. به مدت يك سال يعني از تاريخي كه به هتل نقل مكان كرده بود حالش خوب بود تا اينكه مديريت هتل عوض شد و شخص ديگه اي جايگزين اون شد. دقيقا از همون تاريخ دو مرتبه حالش رو به وخامت گذاشت و شديدا نسبت به مدير جديد بدبين شد. ترس و وحشت وجودش رو فرا گرفته بود و همون حرف هاي گذشته رو تكرار مي كرد. همچنين ديگه غذاي هتل رو نميخورد و وقتي ازش سوال مي كرديم چرا، مي گفت:«اين مرديكه(منظورش مدير جديد هتل بود) مدت هاست كه دنبال من ميگرده تا من رو از بين ببره. حالا نميذاره من شب ها بخوابم. به پيشخدمت ها دستور داده تو غذاي من زهر بريزن. من هم به خاطر اينكه اون به مراد و منظورش نرسه نميخورم.»

تا ص 118

R A H A
09-15-2011, 07:47 PM
به اين فكر افتاديم كه هتلش رو عوض كنيم شايد موثر واقع بشه. از اين رو ابتدا موضوع رو با خودش در ميون گذاشتيم. مقاومتي نكرد. خوشبختانه موافق هم بود و از اين پيشنهاد استقبال كرد.اقاجون به چند هتل سرزد و بالاخره هتل ديگه اي رو كه امكانات نسبتا خوب و سرويس دهي منظمي داشت انتخاب كرد و با مديرش قرارداد بست و اون رو به هتل منتقل كرد. مدت شش ماه هم در اونجا اقامت داشت. خيلي ابراز رضايت مي كرد و سوظن برطرف گرديد تا اينكه يه روز از طرف هتل اطلاع دادن كه اقاجون خودش ور سريع به هتل برسونه و با مدير تماس بگيره.اقاجون سراسيمه خودش رو به هتل ميرسونه و با مدير تماس ميگيره. مدير هتل مطالبي رو مطرح كرده بود و مودبانه از اقاجون خواسته بود كه با هتل تسويه حساب كنه.اقاجون متقاعد شده بود منتها چند روزي از مدير هتل وقت خواسته بود تا در اين مورد چاره اي بينديشه و اون هم اين فرجه رو داده بود.
ما از لحظه اي كه اقاجون رفته بود هتل دلمون عين سير و سركه مي جوشيد و نگران بوديم كه اتفاقي ممكنه افتاده باشه. وقتي اقاجون برگشت از قيافه گرفته و اخم هاي پيشونيش فهميديم مشكلي به وجود اومده. مادربزرگ طاقت نياورد و پرسيد:«چي شده؟»
اقاجون همين طور سرش ور پايين اناخته بود و دست گره كرده ش رو زير چونه ش گرفته بود. حرف مادربزرگ رو نشنيده گرفت و به سكوت خودش ادامه داد. بار دوم مادربزرگ با صداي بلند و لحني تندتر و عامرانه فرياد زد:«گفتم چي شده؟ نكنه براي شيدا مشكلي به وجود اومده؟ حرف بزن ديگه. تو كه ادم رو دق مرگ ميكني. چه بلايي سر اين دختره اومده؟» و در ادامه حرفش سرش رو رو به بالا گرفت و در حالي كه توام با گريه حرف ميزد ادامه داد:«خدايا خودت كمكش كن. خودت نجاتش بده. چقدر التماست كنم؟چقدر نذر و نياز كنم؟ ديگه خسته شدم.تو رو به حق جاه و جلالت يا شفاش بده يا ببرش. ابرو وحيثيت چندين و چند ساله مون رفت. اين چه عذابي بود كه به جونمون انداختي؟ اين چه سرنوشتيه؟»
همين طور كه مادربزرگ داشت از خدا گله مي كرد اقاجون با عصبانيت فرياد زد:«بس كن زن. زبون به دندون بگير. راضي به رضاي خدا باش. اينقدر كفر نگو.»
«خب اگه ميخواي كفر نگم بگو ببينم چي شده؟»
«چي ميخواستي بشه؟ اعصاب مدير هتل رو به هم ريخته. روزي چند مرتبه ميره به دفتر كارش و از مستخدمين هتل شكايت ميك نه. با چند نفرشون درگير شده و به اونها ناسزا گفته. نسبت به بعضي از مشتري ها بدبين شده و گفته اينهايي كه اينجا مي ان جاسوسن. به مدير هتل تكليف كرده كه نبايد به اونها پذيرش بدي من خودم تمام اتاق هاي اين هتل رو رزرو مي كنم. توي رستوران هتل سر و صدا راه انداخته و همه رو متوجه خودش كرده. ابرو حيثيت مديرهتل رو برده. اون هم ميگه ديگه نمي تونم اين وضع رو ادامه بدم و خواسته كه با هتل تسويه حساب كنيم.»
«خب تو چي گفتي؟»
«چي مي تونستم بگم؟ گفتم دو سه روز ديگه به من فرصت بدين تا در اين مورد فكري بكنم.»
«خب حالا ميخواي چيكار كني؟»
«نمي ودنم. نمي دونم. اصلا فكرم كار نمي كنه. مگه خدا خودش يه نظري بكنه. از روزي كه اين بچه مريض شده همه چي به هم ريخته. هيچي سرجاش نيست. ديگه خوشحال و شاد نيستم. زندگي برام مفهموش رو از دست داده. خدا لعنت كنه مجد ور كه اين اتيش ور به جون ما انداخت.»
«خب حالا مثل اينكه من بايد به تو دلداري بدم. خودت رو ناراحت نكن. تقدير اين بوده. راضي به رضاي خدا باش. ميگم چطوره يه مدت بفرستيمش مشهد پيش خواهرش ويدا؟ هم اب و هوايي عوض كرده و هم بالاخره محيط براش جديده.به ويدا هم خيلي علاقه منده. شايد در كنار اون قدري ارامش پيدا كنه.»
اقاجون سرش رو بلند كرد و گفت:«فكر بدي نيست. موافقم.»
اين پيشنهاد اقاجون رو از بن بستي كه توش گير افتاده بود نجات داد. به همين جهت بلافاصله گفت:«فردا صبح اول وقت ميرم راه اهن بليت ميگيرم و بعد ميرم هتل تسويه حساب ميكنمو شيدا رو مي ارم خونه. خودمون هم همراهش ميريم. مثل اينكه امام رضا بعد از چند سال ما رو هم طلبيده.»
فرداي اون روز اقاجون رفت راه اهن بليت يك كوپه رو رزرو كرد و بعد رفت هتل. نزديك ظهر بود كه با مامان شيدا اومد خونه. مادربزرگ هم صبح زود بلند شد و تدارك ناهار مفصلي داد به اين نيت كه ظهر بخوريم و هم بقيه ش رو همراهمون ببريم. مامان هم از همون اول صبح بلند شد. بعد از خوردن صبحانه به سر و وضعش رسيد و ساكش رو جمع و جور كرد و امادگي خودش ور اعلام كرد. مامان خواهرش رو كه خاله من باشه خيلي دوست داشت و دلش براي دختر ملوس ويدا تنگ شده بود و از اينكه مي دونست بيست و چهار ساعت ديگه پيش اونهاست خيليخ وشحال بود. ناهار رو خورديم و بعد از مختصري استراحت توشه راه رو برداشتيم و به طرف راه اهن حركت كرديم. عمدا به ويدا نگفتيم تا اون رو يك مرتبه خوشحال كنيم. توي راه مادربزرگ براي اينكه عكس العمل مامان رو بدونه خيلي با احتياط موضوع اقامتش ور در مشهد مطرح كرد. خوشبختانه برخلاف انتظار خيلي راحت پذيرفت و از اينكه قرار شد با ويدا زندگي كنه ابراز خوشحالي كرد. فقط در اعتراضش به اقامت در هتل گفت:«اون هت چي بود من رو اونجا حبس كرده بودين؟ يه مشت جاسوس دور و برم رو گرفته بود. اونجا احساس خفگي مي كردم. پيشخدمت ها شب ها نميذاشتن من بخوابم. مدير بدجنس هتل به اونها دستور ميداد تا براي من ايجاد مزاحمت كنن.»
مادربزرگ براي اينكه بحث رو عوض كرده باشه گفت:«خاطره، دختر ويدا، الان چه شكلي شده؟ دلم براش خيلي تنگ شده. فكر ميك نم به حرف افتاده باشه.»
من هم از مادربزرگ پرسيدم:«خب براي نوه عزيزت چي خريدي؟»
«يه عروسك خوشگل. خودت براي دخترخاله ت چي خريدي؟»
«من هم يه گل سر قشنگ خريدم. فقط خداكنه موهاش بلند باشه و بتونه ازش استفاده كنه.»
مادربزرگ رو به مامان كرد و گفت:«خاله خانوم تو چي خريدي براي خواهرزاده ت؟»
«من چمدونم رو زير و رو كردم و يه قواره پارچه پيدا كردم كه به درد ويدا ميخوره. براي خاطره همون مشهد يه اسباب بازي ميخرم.»
مادربزرگ گفت:«پس بايد قبل از اينكه به خونه شون برسيم بخري. بچه از در كه وارد شدي اگه اسباب بازي رو بدي دستش بيشتر خوشحال ميشه.»
«اون هنوز خيلي كوچيكه. هنوز عقلش به اين چيزها نميرسه.»
«اتفاقا خوب عقلش ميرسه. بچه ها گيرنده شون قويه. فرستنده ندارن. نمي تونن اونچه رو كه ميخوان به زبون بيارن.»
پدربزرگ كه تا اون موقع ساكت نشسته بود گفت:«اگه حرفاتون تموم شد بلند شين غذاتون رو بردارين بريم رستوران قطار يه لقمه شام بخوريم.»
مادربزرگ گفت ديگه حوصله رستوران رفتن نداريم. همين جا ميخوريم. فقط شما بلند شو چهارتا نوشابه بگير بيار.»
اقاجون گفت:«بلندشين يه تكوني بخورين.بريم رو صندلي بنشينيم غذامون رو بذاريم رو ميز و مثل ادم حسابي ها بخوريم.» سپس رو كرد به ما و گفت:«نظرتون چيه بچه ها؟»
من و مامان گفتيم:«بريم رستوران.»

تا ص 122

R A H A
09-15-2011, 07:48 PM
مادربزرگ رو كرد به اقاجون و با اعتراض گفت:«خوب بلدي حرف خودت رو به كرسي بشوني. خيلي خب بلند شين بريم.»
شام رو توي رستوران قطار خورديم و برگشتيم توي كوپه. مادربزرگ چون مي دونست سفر مدتي طول ميكشه ميوه هاي ته يخچال رو جمع كرده بود و با مقداري تخمه و شكلات به همراه خودش اورده بود و هميشه مي گفت اينجور چيزها تو سفر خيلي مي چسبه.خوراكي ها رو گذاشت وسط و گفت:«فقط تخمه خيلي نخورين كه رودل مي كنين»
اون شب توي قطار خيلي خوش گذشت و اصلا گذشت زمان رو احساس نكردم. چون اقاجون كلي حرف زد و جوك گفت.حتي برامون با صداي لرزونش خوند و بعد من و مامان و مادربزرگ رو به حرف گرفت و سربه سر مادربزرگ گذاشت. با ياداوري زمان نامزدي ش، تعريف مي كرد كه چطور با استفاده از فرصت ها شيطنت مي كرده و با اين حرف ها كلي از دست اقاجون مي خنديديم. ساعت سه بعد از نصفه شب به خواب رفتيم. صبح وقتي از خواب بلند شديم قطار در ايستگاه مشهد متوقف شده بود. با خوشحالي وسايل و اثاث رو جمع و جور كرديم و با تاكسي به طرف خونه ويدا حركت كرديم.
اقاجون زنگ خونه رو به صدا دراورد. ويدا جواب داد:«كيه؟»
اقاجون قدري صداش رو عوض كرد و پاسخ داد:«لطفا باز كنين.» چند لحظه بعد ويدا رو رو باز كرد و تا چشمش به ما افتاد از خوشحالي فرياد زد:«واي خدي من.»و با همان صداي بلند شوهرش رو مخاطب قرار داد و گفت:«جمشيد بيا ببين كي اومده؟» سپس بازار ماچ و بوسه رواج پيدا كرد و همون دم در ورودي حال و احوالپرسي كرديم. ويدا ضمن اينكه اشك شوق رو از چشماش پاك مي كرد گفت:«خيلي خوشحالم كردين. اصلا فكرش رو نمي كردم. چند روز پيش خوابتون رو ديدم ولي فكر نمي كردم به اين زودي تعبير بشه. خيلي خوش اومدين. بفرمايين. جمشيد كمك كن وسايل رو ببر داخل.»
ده روز مشهد بوديم. توي اين ده روز چند مرتبه به حرم رفتيم. هر دفعه كه مي رفتيم مادربزرگ دور از چشم ما خودش رو به ضريح نزديك مي كرد و چادر مشكي ش رو مي كشيد روي صورتش و از ته دل سوزناك گريه مي كرد و مي گفت:«خدايا همه مريض ها رو شفا بده. خدايا شيدا رو شفا بده. اگه من ابرو ندارم تو رو به ابروي اين اقا بچه من رو شفا بده. من هيچ ارزويي ندارم فقط همين. خدايا رحم به جووني ش كن. اي حضرت رضا تو از خدا بخواه. تو شفاعت كن. تو پيش خدا ابرو داري تو رو به جدت قسم... ضامن بچه من هم بشو اي ضامن اهو.» اينقدر مي گفت و گريه مي كرد كه از حال مي رفت و من كه اين رازو نياز اون رو با خدا و اما رضا شنيدم خيلي دلم براش سوخت.
غير از حرم خيلي جاهاي ديدني مشهد رو ديديم. جمشيد، شوهر ويدا به خاطر ما چند روز از اداره ش مرخصي گرفت و هر روز ما رو با ماشين به جاهاي خوش اب و هوا و تفرجگاه هاي مشهد مثل كوه سنگي، وكيل اباد، طرقبه و شانديز مي برد. جاهاي ديدني ديگه مثل ارامگاه فردوسي، نادر، عطار، خواجه اباصلت، مسجدگوهرشاد و موزه استان قدس رضوي رو هم ديديم. ما چندين مرتبه به مشهد رفته بوديم ولي در هيچ سفري به اين اندازه بهمون خوش نگذشته بود.دليلش هم حال و احوال مامان بود.چون از وقتي كه او بيمار شده بود حال و روز ما به حال و روز اون گره خورد بود. خداروشكر توي مدت مسافرت هيچ رفتار ناشايستي ازش سر نزد. مي گفت و مي خنديد و سر به سر همه مي گذاشت. گاهي اوقات هم با شيطنت هاي كلامي مخصوص خودش همه رو مي خندوند.مادربزرگ بيشتر از همه خوشحال بود. چشمهاش از خوشحالي برق ميزد. هيچ وقت تا اين اندازه اون رو سرحال و شاد نديده بودم. وقتي هم كه مامان حالش بد ميشد درست برعكس مثل كوه غصه يك گوشه ساكت و بي حركت مي نشست و از خورد و خوراك مي افتاد. وقتي هم كه بهش مي گفتيم يه چيزي بگو حرفي بزن مي گفت:مچي بگم؟ حرفي براي گفتن ندارم.تازه اگه حرفي هم داشته باشم اين بغض لعنتي كه تو سينه م گوله شده مگه ميذاره؟وقتي كه شيدا حالش بد ميشه دلم اشوب ميهشو احساس مي كنم همه چيزم گم شده.حوصله هيچ كس رو ندارم.خدايا خودت بهش رحم كن. خدايا تو رو به حق ايه هاي قران خودت نجاتش بده...» ما هم وقتي اين درخواست اون رو كه با اه و ناله بود مي شنيديم دلمون از غصه پر ميشد.ولي تو اين مدت كه مامان حالش خوب بود روزي چند مرتبه دست هاي چروكيده ش ور به اسمون بلند ميك رد و از ته دل و با تمام وجود شكرگزاري مي كرد.
روزها به سرعت سپري ميشد تا اينكه ده روز اقامتون در مشهد تموم شد.هر چنمد خاله ويدا و اقا جمشيد به بازگشت ما رضايتنمي دادند، با صارار اقاجون قرار شد اقا جمشيد زحمت تهيه بليت رو به عهده بگيره و روز يازدهم وسايل رو جمع كرديم و چمدون سفر رو بستيم. خاله ويدا و اقا جمشيد و مامان به منظور بدرقه همراهمون اومدن. چند دقيقه قبل از اينكه قطار حركت كنه خداحافظي كرديم. مادربزرگ در حالي كه اشك توي چشمش حلقه زده بود مرتبا به خاله ويدا سفارش ميكرد و مي گفت:مجون تو و جوت شيدا. تو رو خدا مواظبش باشي كه داروهاش رو به موقع بخوره و خواب و خوراكش منظم باشه. اگر هم خداي نكرده حالش بد شد به ما خبر بده.»
قطار اماده حركت بود. سوار شديم و از داخل كوپه پشت پنجره قرار گرفتيم. مادربزرگ مجددا رو به خاله ويدا كرد و گفت:«شيدا رو به دست تو و هر دوتون رو به دست خدا سپردم.» قطار اهسته و اروم حركت كرد. مادربزرگ اه عميقي كشيد و نشست. در حالي كه غم سنگيني چهره اون رو پوشونده بود اهسته زير لب گفت:«جدايي چقدر سخته. خدا يار و ياورشون باشه.» بابابزرگ هم غمگين و گرفته بود اما نه به اندازه مادربزرگ. اون فقط سكوت كرده بود و با سبيل هايش ور مي رفت. من فكر كردم ادامه اين سكوت جايز نيست و بايد اون ها رو از اين حالو هواي غم الود بيرون بيارم. سر صحبت رو باز كردم و گفتم:«مامان اين چند روزه خيلي سرحال بود. مجال پيدا نكرد راجع به عشق مقدسش داد سخن بده. مثل اينكه گردش درماني بهتر از دارو درمانيه.»
مادربزرگ با شنيدن حرف من شادابي به چهره اش بازگشت و با رضايت خاطر ضمن اينكه حرف من رو تاييد ميكرد گفت:«مادر اگه بدوني توي حرم چقدر ناله و لابه كردم و از خدا خواستم شفاش بده.حضرت رضا رو شفيع گرفتم و گفتم اگه حالش خوب شه تا زنده م هر سال همين موقع ميرم پابوسش»
اقاجون سكوت رو شكست و با تبسمي به لب گفت:« مثل اينكه خيلي بهت خوش گذشته كه هر سال ميخواي بياي. مسافرت خرج و مخارج داره.»
مادربزرگ با اينكه ميدونست اقاجون شوخي ميكند گفت:«معلومه كه بهم خيليخ وش گذشته. خدا كنه ادم هميشه پولش رو براي زيارت خرج كنه نه دوا و دكتر.»
خلاصه در طول راه از هر دري سخن گفتيم و ياد روزهاي گذشته كرديم. مادربزرگ و اقاجون عقيده داشتن اين زيارت و تفريح خيلي به دلشون نشسته. چند ساعتي از حركت قطار گذشته بود. شامي رو كه ويدا برامون اماده كرده بود خورديم. احساس كردم اقاجون و مادربزرگ بر خلاف اومدن كه خيلي سرحال بودن، دل ودماغ درستي ندارن. بهتر ديدم كه استراحت كنن. چراغ كوپه را خاموش كرديمو سه تايي خوابيديم. صبح كه بيدار شديم تا صبحونه خورديم رسيديم تهران و برگشتيم سر خونه و زندگيمون.
خاله ويدا تقريبا هفته اي يك بار از حال و احوال مامان گزارش ميداد و خوشبختانه نتايج رضايت بخش بود. تا اينكه خبردار شديم خاله ويدا سفر حج نصيبش شده و چند روز ديگه عازم مكه ست. مادربزرگ ميخواست در فاصله اي كه خاله ويدا در سفره به مشهد بره ولي از طرف ديگه ملاحظه اقاجون و من رو كرد و منصرف شد. با وجود اينكه مي دونست اقا جمشيد و خدامتكاراشون كه از دختر كوچولوشون نگهداري ميكنن خيلي مهربونن و حداكثر تلاششون رو در مراقبت از مامان ميكنن دلش شور ميزد و نگران بود.

پايان فصل 6 و ص 126

R A H A
09-15-2011, 07:48 PM
فصل 7_سوء ظن

گرچه ديوانگي از جانب ما رفت ولي
فتنه ها زير سر سلسله موي تو بود

ده روز از مسافرت خاله ويدا گذشته بود كه يك روز خود مامان زنگ زد و با مادربزرگ صحبت كرد. همين طور كه صحبت كرد ديدم چهره اش در هم فرو رفت و رنگش عين گچ سفيد شد و تا چشمش به من افتاد با دستش روي دهني گوشي تلفن رو گرفت و گفت:«خدا مرگم بده. باز حالش بد شده.» دومرتبه دستش رو برداشت و به صحبتش با مامان ادمه داد :«نه شيدا جون، اقا جمشيد شوهر خواهرته. اون و صديقه خانوم تو رو دوست دارن. نه عزيزم اين كار رو نمي كنن.»...«چي كار كردي؟ خدا مرگم بده، اخه چرا؟»...«نه مامان، مگه ممكنه؟ خب حالا خودت رو ناراحت نكن. مي خواي بياي تهران؟»... «خيلي خب. در اولين فرصت باشه. خداحافظ...» گوشي تلفن رو گذاشت و سرش رو با دست گرفت و شروع كرد به گريه كردن. من هم دلم شور افتاد و نگران شدم. از حرف هايي كه مادربزرگ اينور ميزد احساس كردم اتفاقي افتاده.رفتم جلو و دست هاي مادربزرگ ور از رو سرش گجدا كردمو توي دست خودم گرفتم و گفتم:«چي شده؟ تو رو خدا بگو چي شده؟»
مادربزرگ گفت:«چي مي خواستي بشه؟دوباره حالش بد شده. به اقاجمشيد و صديقه خانم بدبين شده.با صديقه خانوم كتك كاري كرده. ميگه توي غذا زهر ريخته. خيلي ناراحت بود و مي گفت ديگه نمي خواد مشهد بمونه. ميخ واد بياد تهرون... خدايا اين چه بلايي بود به جون بچه م افتاد؟ الهي خير نبيني مجد اين بلا رو تو به جون بچه م انداختي....»
در حالي كه خودم هم ناراحت بودمو اشك مي ريختم، اشك هاش رو پاك كردمو صورتش رو بوسيدم و گفتم:متوكل به خدا كنه. انشالله خوبم يشه. ديگه گريه نكن.»
در حالي كه همچنان گريه مي كرد ادامه داد:«مگه ميشه گريه نكرد؟ بچه م مثل يه فرشته بود. داشت زندگيش رو مي كرد.چقدر عزت و احترام داشت.» بعد چشم دوخت تو چشم هاي من و گفت:«تقصير باباته. اون باعث و باني اين مصيبت شده. الهي كه اين درد بيفته تو جون خواهرهاش. اونها هم مقصر بودن. اين خونواده عجب نوني گذاشتن تو كاسه ما.»
خيلي بي تابي مي كرد. رفتم يه ليوان اب اوردم. كلي قربون صدقه ش رفتم تا يه قلپ اب خورد. قدري اروم شد. من خدا خدا ميك ردم كه اقاجون پيداش بشه و ترتيبي بده تا مامان بياد تهرون. ديگه موندنش صلاح نبود.
ساعتي گذشت. اقاجون اومد و ماجرا رو براش تعريف كرديم. پيرمرد دستپاچه شد و فوري تلفن رو برداشت و زنگ زد مشهد. با اقا جمشيد صحبت كرد و گفت خودت با اولين پرواز شيدا رو بيار تهرون و بعد خداحافظي كرد.
صبح روز بعد اقا جمشيد و صديقه خانوم به اتفاق مامان اومدن تهران. تا از در وارد شد و چشمش به مادربزرگ افتاد عين بچه هاي سه چهار ساله خودش رو انداخت تو بغل مادربزرگ و شروع كرد به گريه كردن. بعد اشك هاش رو پاك كرد و من رو بغل كرد و بوسيد و عين ادم هاي وحشتزده نشست رو مبل و سكوت كرد. خيلي بي حال و اشفته بود. مادربزرگ رو كرد به مامان و گفت:«چي شده؟باز كه عصباني شدي. چرا عزيزم خودت رو انقدر ناراحت مي كني؟ اين دفعه ديگه علت چي بود؟»
مامان در حالي كه هنوز اخم هاش در هم بود و عصباني به نظر مي رسيد در پاسخ سوال مادربزرگ گفت:مهمه تون گذاشتين رفتين. ويدا خانوم هم كه رفت. اقا جمشيد و دصيقه خانوم دست به يكي كردن ميخواستن من رو از بين ببرن.»
مادربزرگ گفت:«اينها همه خيالاته مادر، اقاجمشيد و صديقه خانوم كه دشمن تو نيستن. اونها همه تو رو دوست دارن. خب حالا بلند شو ابي به دست و صورتت بزن برو تو اتاق پشتي و بگير بخواب تا خستگي ت در بره. بلند شو.»
مامان بلند شد و رفت كه بخوابه. اقاجون اقا جمشيد رو صدا كرد توي سالن پذيرايي. من و مادربزرگ هم رفتيم و نشستيم و منتظر مونديم تا از زبون اقا جمشيد همه چيز رو بشنويم. اقا جون گفت:مچه طورين با زحمت هاي ما؟»
اقا جمشيد گفت:«اختيار دارين. چه زحمتي؟»
«مثل اينكه شيدا خيلي شما رو اذيت كرده. از اين بابت شرمنده ايم.»
«عذر ايشون موجهه اقاجون. دست خودش نيست. اون لحظه اي كه كاري رو انجام ميده يا حرفي رو ميزنه واقعا خودش نيست. نه من و نه شماو نه هيچ كس ديگه نبايد از رفتار اون ناراحت بشيم. شيدا خانوم رو ما قبلا هم ديده بوديم و مي شناسيم. اين همون شيدا خانومه. فقط حالا مريض شده و همه م بايد با توكل به خدا تمام تلاشمون رو بكنيم تا خوب بشه. »
اقاجون گفت:«من از اينكه شما انقدر خوب حال شيدا ور درك ميك نيد ممنون و متشكرم. حالا تعريف كن ببينم چي شده؟ چيكار كرده؟»
«هيچي يكي و روز بعد از اينكه ويدا به سفر رفت حالش تغيير كرد. كم حرف و كم غذا شد. فكر ميك نم داروهاش رو به موقع نميخ ورد. بعضي وقت ها با خودش حرف ميزد. به صديقه خانوم تغيّر مي كرد. يه روز ظهر ديدم صداي جيغ صديقه خانوم بلند شد. هراسون رفتم وديدم كه شيدا خانوم موهاش سر صديقه خاونم رو گرفته تو دستش و با دست ديگه ميزنه تو دل و پهلوش. ماشالله زورش هم زياد بود. من با هزار مكافات صديقه رو از تو دستش خلاص كردم. حالا بقيه ماجرا رو از زبون صديقه خانوم بشنوين.»

تا ص 130

R A H A
09-15-2011, 07:48 PM
همه نگاه ها به طرف صديقه خانم متوجه شد و منتظر بوديم كه صحبت كنه ولي صديقه خانم با قيافه اي محجوب و ارام سكوت كرده بود. مثل اينكه منتظر بود تا اقاجون اجازه بده و حرف بزنه. اقاجون رو كرد به صديقه خانم و گفت:«خب تعريف كن چي شد كه شيدا اون روز اين بساط رو به پا كرد؟ تمام ماجرا رو از اول بگو.»
صديقه خانم بالاخره شروع كرد به صحبت كردن و گفت:"راستش رو بخواين از همون روزي كه ويدا خانم رفتن حج، شيدا خانم رفتن تو فكر و خيال. يه چيزهايي مي نوشتن و بعضي موقع ها با خودشون حرف ميزدن. اصلا به من محل نمي ذاشتن. هر چي بهشون مي گفتم براتون چاي بيارم، ميوه بيارم، جواب نمي داد و چشم غره مي رفت. من پيش خودم گفتم شايد كار بدي كردم يا حرف بدي زدم كه ناراحت شدن و با من قهر كردن. ازشون عذرخواهي كردم ولي محل نذاشتن. غذا كه براشون مي بردم نمي خوردن فقط نون خالي ميخوردن با اب. ميوه رو خودشون از تو ظرفشويي برميداشتن و با سيم ظرفشويي و صابون مي شستن و بعد مي خوردن. بعضي وقت ها خود به خود مي خنديدن. خب من مي دونستم كه ناراحتي اعصاب دارن و قرص مي خورن. براي همين من هيچي نمي گفتم. تا اون روز كه براشون سفره پهن كردم و غذا كشيدم گذاشتم تو دوري و اوردم سر سفره. با تغيّر گفتن:«تو غذاي من چي ريختي؟»
من كه اول متوجه منظورشون نشده بودم با سادگي گفتم:«همه چي.»تا گفتم همه چي كاسه و بشقاب و پارچ و ليوان رو زدن شكستن و غذاها رو ريختن و بلند شدن موهاي من رو گرفتن و با مشت و لگد زدن تو سر و صورت و دل و كمر من، كه ديگه جيغ كشيدم و اقا جمشيد اومدن و من رو با هزار مكافات از دست شيدا خانم خلاص كردن. بعدش هم كه به اقا جمشيد مي گفتن:«تو جنايتكاري. تو به اون گفتي كه غذاي من رو مسموم كنه.» من تازه فهميدم كه اون موقع كه گفتن تو غذاي من چي ريختي منظورشون چي بوده. بعدش هم به ما گفتن:«اخه چرا شما يه زن مومن و نجيب رو كه گناهش داشتن يه عشق مقدسه مي خواين از بين ببرين؟من اگه بخوام از قدرتم استفاده كنم همه شما رو نيست و نابود مي كنم. همه شما رو تبديل به خاكستر مي كنم. من نظر كرده هستم. من متبركم. شما نادانين. نمي دونين كه من كي هستم و چه قدرتي دارم وگرنه اينقدر من رو اذيت نمي كردين و براي من نقشه نمي كشيدين.» از همون ساعت رفت توي اتاق و در رو به روي خودش بست. ما هر چي در ميزديم كه نون و ابي بهش بديم در رو باز نمي كرد. امروز اقاجمشيد كلي با شيدا خانوم حرف زد. اصلا گوش نميداد. اخرش قسم خورد كه ميخواد ببردش تهران. بليت هواپيما رو از زير در نشونش داد تا راضي شد در رو باز كنه و بياد فرودگاه. از فرودگاه تا خونه شما هك يه كلمه حرف نزده. نه با من نه با اقا جمشيد."
مادربزرگ در طول مدتي كه اقا جمشيد و صديقه خانم صحبت مي كردن بي صدا گريه مي كرد. اقاجون هم بعد از شنيدن ماجرا اهي كشيد و مدتي سكوت كرد و بعد گفت:«الهي شكر، راضي به رضاي توام.» سپس رو كرد به اقا جمشيد و گفت:«عقلم به جايي نميرسه. نمي دونم چيكار كنم.»
اقا جمشيد گفت:«حق داري اقاجون. مشكل بزرگيه. مي فهمم چي ميگي.هر كي جاي شما بود همين وضع رو داشت. شايد هم بدتر. ولي در هر صورت بايد فكري كرد چون ادامه اين وضع درست نيست و سلامتي همه افراد خانواده به خطر مي افته. من از ترس اينكه يه وقت تو هواپيما مشكلي به وجود بياره با نظر دكتر دوتا قرص رو پودر كردم ريختم توي ابميوه و بهش دادم. علت اينكه بي حاله فكر مي كنم مربوط به همون قرص ها باشه.»
اقاجون گفت:«يه مدتي خوب شده بود. اميدوار شده بوديم ولي مثل اينكه اين اميدواري بي حاصل بود.»
همين طور ك اقاجون مشغول صحبت بود چشم هاش به طرف اتاقي كه مامان توي اون خوابيده بود چرخيد و گفت:«بيدار شد. داره مي اد اينجا. خدا به خير بگذرونه.»
همه ناخوداگاه نگاهشون متوجه مامان شد ولي سريع سرشون رو برگردوندن تا اون متوجه نگاه ها نشه. همه سكوت كرده بوديم و نفس هامون تو سينه حبس شده بود. منتظر بوديم ببينيم چه اتفاقي مي افته. مامان اومد جلو، همه رو يكي يكي ورانداز كرد و بعد ضمن اينكه به اقاجمشيد و صديقه خانوم اشاره مي كرد اقاجون رو مخاطب قرار داد و با فرياد گفت:«بگو از اينجا برن بيرون. اينها جنايتكارن. قاتلن. همين ها ميخ واستن من رو بكشن.»
مادربزرگ از جاش بلند شد و مامان رو گرفت تو بغلش و اروم گفت:«شيدا جون اين اقا جمشيد شوهر خواهرته. شوهر ويدا. اون هم كه صديقه خانوم خدمتكارشون. مگه ميشه اينها قصد جون تو رو داشته باشن؟ قاتل كيه؟ جنايتكار چيه؟ مامان چرا تو اين قدر خودت رو اذيت مي كني؟ دل ما رو هم خون كردي. تو رو خدا اروم بگير. من دارم از غصه دق مي كنم.»
حرف مادربزرگ كه تموم شد اون رو كنار زد و مجددا رو به اقاجون كرد و فرياد زد:«گفتم بگو برن بيرون از اين خونه.»
اقاجون گفت:«بسيار خب الان ميرن انقدر داد و فرياد نكن دخترم. اروم بگير در و همسايه ها صدات رو ميشنون و فكر مي كنن چه خبر شده.»سپس اقاجون رو كرد به اقا جمشيد و صديقه خانوم و گفت:«شما بلند شين برين خونه منير خانوم استراحت كنين تا ببينم چه كار بايد بكنيم.»

تا ص 133

R A H A
09-15-2011, 07:49 PM
اقا جمشيد و صديقه خانوم بلند شدن و ساكشون رو برداشتن و خداحافظي كردن و رفتن. بعد از رفتن انها به اصرار مامان مادربزرگ كه خيلي نگران و مضطرب بود به اقاجون گفت:«بلند شو يه كاري بكن.»
«چي كار بكنم؟»
«زنگ بزن دكتر بياد شيدا رو ببينه. دوا درمونش كنه. اينطوري كه نميشه دست روي دست بذاريم.بعد هم با دكتر مشورت كن ببين براش چي كار كنيم. من نگرانم يه وقت خداي نكردي بلايي سر خودش بياره.»
اقا جون از جا بلند شد و به دكتر تلفن كرد. قرار شد دكتر ساعت پنج بيا خونه. بعدازظهر ساعت پنج بود كه دكتر اومد. مامان رو ويزيت كرد و براش نسخه اي نوشت و گفت:«داروي اين نسخه رو همين الان از داروخانه تهيه كنين. بايد با اين دارو چند ساعتي بخوابه. شيدا خانوم از بي خوابي كلافه ست. اون بايد خوب بخوابه. مثل اينكه چند شبه نخوابيده. سه امپول و سه قرص براشون تجويز كردم. سعي كنين داروهاش رو به موقع بخوره.»
اقاجون بعد از صحبت هاي دكتر بلافاصله رفت داروها رو گرفت و اورد. دكتر امپول خواب اور رو به مامان تزريق كرد. اقاجون از دكتر پرسيد:«علت اينكه دوباره حال شيدا بد شده چي ميتونه باشه؟»
دكتر گفت:«فكر و خيال زياد و در نتيجه اون بي خوابي. اينگونه بيماران با فكر و خيال و توهماتي كه براي خودشون ايجاد مي كنن در حقيقت اميد و ارزو رو كه انگيزه زندگيه در خودشون از بين مي برن. از طرف ديگر بي خوابي و بي غذايي هم باعث مي شه كه به اين حال و روز بيفتن. خواب و ارزو كه از ادم گرفته بشه ديگه اون ادم يك ادم نرمال نيست.»
اقاجون پرسيد:«اقاي دكتر به نظر شما ما چه بايد بكنيم؟ تكليف ما با اين دختر چيه؟ اينجوري كه نميشه.هر چند وقت يه مرتبه الم شنگه به پا كنه، ابروريزي كنه و اعصاب همه رو به هم بريزه. باور كنين با اين كارهاش ما رو هم مريض كرده و هميشه در يه حالت نگراني به سر مي بريم.»
دكتر گفت:مبه نظر من بهترين راه اينه كه بستري بشه.»
اقاجون گفت:«اخه نمي خوايم تو بيمارستان رواني بستري بشه. خودتون كه بهتر مي دونين. همه فاميل مي فهمن. متاسفانه توي اين مملكت هر كسي كه كمترين مشكل روحي داشته باشه و به دكتر روانپزشك مراجعه كنه بلافاصله مارك ديوونگي رو به خودش و خوانواده ش ميزنن و از اون لحظه به بعد همه نگاه ها و رفتارها نسبت به اون خونواده عوض ميشه و بعد به طور احمقانه اي دلسوزي مي كنن. در صورتي كه در جوامع ديگه هر كسي بدون هيچ ننگ و عاري يه روان پزشك رو به عنوان مشاور روحي و رواني براي خودش انتخاب ميكنه و قبل از اينكه كارش به جاهاي باريك بكشه خودش رو به موقع درمون مي كنه.»
«خب پس مثل دفعه گذشته بفرستينش بره در يكي از بيمارستان هاي لندن بستري بشه. پسرهاش هم كه اونجا هستن.مي تونن بهش كمك كنن.»
اقاجن گفت:«چاره اي نيست. بايد همين كار رو بكنيم. راستي دكتر چطوره دوباره توي يه هتل پانسيون بشه. شما مصلحت مي دونين؟»
«اتفاقا بزرگترين اشتباه شما اين بوده كه ايشون رو توي يه هتل پانسيون كردين. ادم يه بيمار رواني رو كه توي هتل نگهداري نمي كنه. توي بيمارستان اين حسن رو داره كه به هر صورت كنترل و نظارتي رو اعمالش ميشه و وادار ميه داروهاش رو به موقع بخوره و خوابش منظم ميشه و اگه هم بي خوابي داشته باش بالاخره دكتر كشيك براش دارو تجويز مي كنه. از همه مهم تر اگه دچار تحريكاتي بشه و سرو صدا ايجاد كنه توي بيمارستان عاديه و كسي تعجب نمي كنه ولي توي خانه يا محيط هتل از ديد همسايه ها و مشتري هاي هتل جالب نيست و خودتون بيشتر اذيت مي شين. در هر صورت من پانسيون شدن در هتل رو اصلا صلاح نمي دونم. بايد مدتي در بيمارستان باشه تا بيماريش كنترل بشه. بعد با دُز داروي نگهدارنده بتونه در محيط خونواده زندگي كنه. اون هم به اين شرط كه داروهاش رو به موقع بخوره و حداقل هر سه هفته يك بار ويزيت بشه.»
اقاجون گفت:«قبلا هم كه پانسيون شده بود ما سر خود اين كار رو نكرديم. با مشورت يه روان پزشك ديگه بود.»
«خب هر پزشكي شيوه درماني خاص خودش رو داره. من نظرم همينه كه خدمتتون عرض كردم...خب فعلا خداحافظ.اگه مورد خاصي بود به من زنگ بزين سعي مي كنم در اسرع وقت ببينمش.»
اقاجون بعد از صحبت هاي دكتر همچنان توي فكر بود و به نظر مي رسيد خيلي كلافه ست ولي به روي خودش نمي اورد.چند مرتبه طول اتاق پذيرايي رو قدم زد و نشست روبروي ما و از مادربزرگ سوال كرد:«شيدا كجاست؟»
«توي اتاق نشسته و يه بند داره گريه مي كنه.»
«چرا؟»
«حرفش اينه كه ميگه دلم براي شايان و شادان تنگ شده. خب با دكتر صحبت كردي؟ نظرش چي بود؟»
«دكتر نظرش اينه كه بايد بيمارستان بستري شه. ميگم چطوره دوباره بفرستيمش بره لندن. هم بچه هاش رو ببينه و هم يه مدتي اونجا تحت نظر دكتر باشه.»
«هر طور صلاح مي دوني. فكر بدي نيست. شايد ديدن بچه ها خودش باعث بشه ارامش پيدا كنه. از طرفي شيوا هم مدتي كلاس نداره و مي تونه همراهش بره. توكل به خدا. شايد اين دفعه موثر واقع بشه. اما اينجا اگه بفرستش بيمارستان همه دوست و اشنا و فك و فاميل در جريان قرار مي گيرن و براي همه بايد توضيح بيديم كه چي شده چي نشده.»
بالاخره اقاجون و مادربزرگ بعد از مشورت فراوون به اين نتيجه رسيدن كه مامان رو دوباره راهي لندن كنن.


پايان فصل 7 و ص 138

R A H A
09-15-2011, 07:49 PM
فصل8_پرواز به لندن

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي
كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار


از فردا اون روز اقاجون رفت دنبال كارهاي مربوط به ويزا و تهيه بليت. مامان هم وقتي با خبر شد كه قراره مجددا به لندن بره خيلي خوشحال شد و تو پوستش نمي گنجيد. از اون حال افسردگي به كلي خارج شد و مثل مرده اي كه جون بگيره از اين رو به اون رو شد. براي رفتن روزشماري مي كرد و همه ش از شايان و شادان حرف ميزد. اقاجون ترتيب همه كارها رو داد و ما هم ساك و چمدون سفر رو بستيم و اماده ي پرواز شديم.
پرواز به موقع انجام شد و توي فرودگاه لندن به زمين نشست.شايان و شادان به اتفاق ايزابل به استقبال ما امدند. ايزابل دسته گل زيبايي رو كه در دست داشت به مامان داد و به اون خير مقدم گفت. مامان با ديدن بچ ها به وجد امده بود و سر از پا نمي شناخت.اشك شوق توي چشم هاش حلقه زده بود و از اينكه توانسته بود دوباره بچه ها رو ببينه خدارو شكر مي كرد. بعد همگي به طرف خونه شايان حركت كرديم. قدري استراحت كرديم و در فرصتي چشم مامان رو دور ديدم و علت مسافرت مامان رو به لندن از سير تا پياز براي شايان و شادان تعريف كردم.طبيعي بود كه بعد از شنيدن ماجرا ناراحت شدن ولي به خاطر مامان حفظ ظاهر كردن و به روي خودشون نياوردن. شايان و شادان نظرشون اين بود كه مامان در اولين فرصت ويزيت بشه و به همين جهت فرداي اون روز به اتفاق به مطب همان دكتري كه قبلا مامان رو ويزيت كرده بود مراجعه كرديم.
قبل از اينكه دكتر مامان رو ويزيت كنه من علاقه مند بودم دكتر رو ببينم و شرح مختصري از اونچه رو كه براي مامان روي داده به اطلاعشون برسونم. به همين جهت موضوع رو با منشي دكتر درميون گذاشتم و اون خم همكاري لازم رو در اين مورد كرد. وقتي وارد اتاق شدم دكتر بلافاصله من رو شناخت و از پشت ميزش به قصد اداي احترام بلند شد و بعد احوالپرسي جوياي حال مامان شد. من توضيح دادم كه اون توي اتاق انتظار به اتفاق برادرم نشسته و منتظره كه خدمت برسه. سپس اتفاقاتي رو كه افتاده بود براي دكتر تعريف كردم. وقتي صحبت هاي من تموم شد دكتر مامان رو به حضور پذيرفت. وقتي مامان از در وارد شد دكتر دوباره از پشت ميزش بلند شد و مانند دوتا دوست كه سال ها از هم دور بودن كلي با هم خوش و بش كردن. سپس دكتر سوالايي از مامان كرد و او هم پاسخ داد. بعد هم نسخه اي نوشت و به دست من داد و اضافه كرد فعلا نيازي به بستري شدن نداره فقط سعي كنين داروهاش رو به موقع بخوره و هفته بعد در همين روز براي معاينه مجدد مراجعه كنه. از دكتر تشكر و خداحافظي كرديم. سر راه نسخه رو پيچيديم و اومديم خونه. مامان شاد بود و مرتب مي خنديد. خنده هاش طبيعي نبود. هر مطلبي كه من مي گفتم مي خنديد در صورتي كه موضوع اصلا خنده دار نبود. اين حالت قدري من رو نگران كرد و همه ش فكر مي كردم نكنه دوباره حالش بد بشه. احساس دلشوره مي كردم. سعي كردم سرم رو با ديدن تلويزيون گرم كنم. مامان هم تصميم داشت از مواد خوراكي اي كه اورده بود استفاده كنه و غذايي بپزه. از شايا سوال كرد:«چي دوست داري درست كنم؟»
شايان بدون تامل گفت:«قورمه سبزي، زرشك پلو و فسنجون.»
مامان گفت:«ماشاالله به اين اشتها. چون الان وقت كمه فقط زرشك پلو درست مي كنم كه وقت كمي مي گيره. بعدش هم چن جور غذا مزه نميده، هر روز يه غذا.»
مامان همين طور كه مشغول تهيه غذا بود گفت:«راستي شيوا مي خواستم يه خواهشي ازت بكنم.»
گفتم:«خواهش چيه شما امر بفرمايين مامان جون.»
مامان گفت:«مي خواستم يه روز مقداري ميوه و شيريني بگيريم و بريم بيمارستاني كه من چند روز اونجا بستري بودم.دلم ميخواد مريض ها و پرستارها رو ببينم. فكر مي كنم تعداد زيادي از مريض هايي كه بستري بودن اونجا باشن.مطمئنم كه با ديدن من خوشحال ميشن.»
نمي دونم چرا دلم يكباره لرزيد و نگران شدم ولي به خاطر اينكه به درخواستش پاسخ مثبت داده باشم گتم:«باشه فردا خوبه؟»
«اره موافقم.»

تا ص 142

R A H A
09-15-2011, 07:49 PM
فرداي اون روز مامان مثل اينكه بخواد به يه مهموني مجلل يا به عروسي بره، شيك ترين لباسش رو پوشيد، خودش رو هفت قلم ارايش كرد، عطر و ادكلن زد و اماده شد. مدت ها بود كه مامان به اين صورت به خودش توجه نكرده بود. خيلي خوشگل شده بود. به نحوي كه واقعا جلب توجه مي كرد. ارايشش كه تموم شد اومد رو به روي من ايستاد و با غروري حاكي از اطمينان گفت:« خوشگل شدم؟»
با نگاه تحسين اميزي سر تا پاش رو ورانداز كردم و گفتم:« اوه.. كي ميره اين همه راه رو. خوش به حال خودم كه مامان به اين خوشگلي دارم.»
شادان هم اومد جلو و گفت:«اوه... مردم چه خوشگل شدن!» او هم مامان رو بوسيد و كلي ازش تعريف كرد. قيافه شادابي پيدا كرده بود و خيلي سرحال به نظر مي رسيد. من هم لباس پوشيدم و اماده شدم. سپس راه افتاديم. قبل از اينكه به بيمارستان برسيم، بين راه مقداري ميوه و شيريني خريديم.
همين كه وارد بخش شديم، يكي دوتا از مريض هايي كه قبلا مامان رو ديده بودن، چشمشون بهش افتاد و از اين ديدار غير منتظره خوشحال شدن و براي اطلاع دادن به ساير بيماران به سرعت خودشون رو به داخل بخش رسوندن. طولي نكشيد كه همه مريض ها و پرستارها دور مامان حلقه زدن و عين نگين انگشتر اون رو در برگرفتن. كلي ابراز علاقه كردن و اين ابراز علاقه چنان صميمي و بي ريا بود كه هر بيننده اي رو تحت تاثير قرار مي داد. با اومدن مامان نظم بخش به هم ريخته بود. مريض ها اون رو مي بوسيدن و از سر و كولش بالا مي رفتن وبهش خوشامد مي گفتن. من همين جوري هاج و واج مونده بودم و از اين همه ابراز احساست اون هم از طرف كساني كه از نظر ما هيچي حاليشون نيست، در شگفت بودم.
مامان با حوصله و اروم با تك تك اونها حرف زد و احوالپرسي كرد. من به اونها ميوه و شيريني تعارف كردم. يكي از پرستارها گفت:«از روزي كه شما از بيمارستان رفتين روزي نيست كه يادتون نكنن. شما از خودتون خاطره خوبي براي اونها به جا گذاشتين.»
مامان در پاسخ گفت:« من هم متقابلا به اونها علاقه مندم و اومدن من به اينجا به همين دليله.»
بعضي از بيماران از روي شيطنت و علاقه سر به سر مامان ميذاشتن. بعضي ها درخواست مي كردن كه فالشون رو بگيره. يكي از بيمان رو كرد به مامان و بدون مقدمه گفت:«خوش به حال شوهرت.»
مامان براي اينكه منظور اون رو از اين گفته بودنه گفت:«چطور مگه؟»
«خوب باهات كيف مي كنه.» و زد زير خنده.
بقيه بيماران از اين حرف او خنديدن. من هم به شدت خنده م گرفت بود ولي سعي كردم خودم رو كنترل كنم. مامان در حالي كه تبسمي توام با شرم به همراه داشت زير لب گفت:«اي بي حيا» و سكوت كرد.
يكي ديگه از بيماران كه ظاهرا در اونجا پانسيون بود و از جريان عشق مقدس مامان باخبر بود سوال كرد:«راستي به عشقت رسيدي؟»
مامان چند لحظه تامل كرد تا براي سوال اون پاسخي پيدا كنه. بعد با لحني عارفانه گفت:« دوام عاشقي ها در جدايي ست. مهم اينه كه ادم عاشق باشه و در عشقش پايدار بمونه.»
پرستاران ظاهرا از اين اظهار نظر مامان خوششون اومد و براش دست زدن. بقيه بيماران هم به تبعيت از پرستاران شروع كردن به دست زدن و هورا كشيدن. مامان هم با تكون سر از اونها تشكر كرد.
اون روز چند ساعتي رو بين بيماران و پرستاران به سر برديم و باهاشون گفتگو كرديم. سپس با خداحافظي از اونها جدا شديم و به طرف خونه حركت كرديم. در بين راه همه ش توي فكر بود و قدري غمگين به نظر مي رسيد. من براي اينكه اون رو به حرف بيارم گفتم:«امروز روز خوبي بود، مگه نه؟»
«اره.البته همه روزها خوبه. اين خود ماييم كه بعضي روزها رو خراب مي كنيم.»
«خودمونيم مامان، امروز خوب جملات و كلمات قصار و حكيمانه اي تحويل مي دي. صحبتي هم كه توي بيمارستان كردي خيلي جالب بود. اونقدر كه همه برات دست زدن.»
«من چيز مهمي نگفتم جز بيان واقعيت. اونها هم اين واقعيت رو تاييد كردن.»
«اين بيماران هم عالمي دارن.»
«همينطوره. مگه نشنيدي كه گفتن برو ديوونه شو، ديوونگي هم عالمي داره؟ فرق اينها با ادم هاي ديگه اينه كه حرف ها و كارهاشون بي شيله پيله س. توش دوز و كلك و تزوير و فريب نيست. بعضي موقع ما بعضي ها رو تحسين مي كنيم و بهشون احترام مي ذاريم. چون خوب بلدن بد باشن. به عبارتي خوب بلدن فيلم بازي كنن و اين رسم خوشايندي نيست كه متاسفانه در جامعه ما باب شده.»
احساس كردم خيلي خسته ست. به همين جهت گفتم:« امروز خيلي فعاليت داشتي. نميخواي يه خرده استراحت كني؟»
«چرا. خدا كنه خستگي هميشه جسمي باشه. با يه ساعت استراحت كردن برطرف ميشه. اين خستگي روحيه كه از تن ادم بيرون نميره و ادم رو داغون مي كنه.»
«مال شما كه ايشالله جسميه.»
بدون اينكه سرش رو بالا بگيره زيرچشمي نگاه پر معنايي به من كرد و پوزخندي زد كه يعني خودتي. من هم براي اينكه از رو نرفته و نگاهش رو بي پاسخ نذاشته باشم گفتم:«حداقل امروز رو ميگم. مگه خسته نشدي؟»
دوباره با همون نگاه معني دار نگاهم كرد و گفت:«چرا خسته شدم.»
به خونه كه رسيديم بالش و رو اندازي برداشت و همان وسط اتاق خوابيد. از شدت خستگي بعد از چند دقيقه به خواب عميقي فرو رفت. خود من هم خسته بودم. شايان و شادان هم خونه نبودن. فكر كردم من هم از فرصت استفاده كنم و بخوابم. وقتي بلند شدم دو ساعت بود كه خوابيده بودم. مامان هم هنوز گيج خواب بود. مشغول تهيه چاي بودم كه سر و كله شادان هم پيدا شد. اون هم خسته و تشنه، وقتي فهميد من مشغول دم كردن چاي هستم گفت:«ابجي شيوا دستت درد نكنه. هلاك يه ليوان چايي تازه دم بودم. مثل اينكه به موقع رسيدم.»
از صداي شايان مامان هم بيدار شد و وقتي فهميد كه چهار ساعت خوابيده خيلي تعجب كرد و با لحني رضايت بخش گفت:«چه خوابي رفتم. بي هوش شدم.»
هر كدوم يه ليوان چاي با چند برش كيك خورديم و به پيشنهاد شادان راهي پارك نزديك خونه شدي تا به ياد گذشته كه چندين مرتبه با مامان به اونجا رفته بوديم، قدم بزنيم. همين كه از در خارج شديم شايان و ايزابل هم رسيدن و به ما ملحق شدن. شادان رو كرد به شايان و ايزابل و گفت:مجاتون خالي. شيوا خانوم با يه چاي و كيك خوشمزه و به جا از ما پذيرايي كرد. كجا بودين انقدر دير اومدين؟»
شايان گفت:«منتظر ايزابل شدم. بعدش بايد يه كمي خريد مي كردم اين شد كه دير شد.»
شادان گفت:«خب ديگه. الوده ي زن و زندگي شدن مشكلاتي داره كه يكيش اينه.»
مامان گفت:«خيلي هم دلت بخواد. چرا محاسنش رو نمي بيني؟»
«خب ديگه من هم بچه شما هستم. مگه خودت بدبين نيستي؟»
«من رو با خودت قياس نكن. مسئله من با شما فرق داره.»
من از اينكه بحث داشت به جاهايي كشيده مي شد كه مصلحت نبود مداخله كردم و گفتم:«به عقيده ي من بدبيني اصلا درست نيست. چون همه از دور و بر ادم پراكنده ميشن. خوش بيني هم درست نيست چون باعث ميشه يه مشت فرصت طلب از ادم سو استفاده كنن. ادم بايد واقع بين باشه كه اسيب پذيريش به حداقل برسه.»
شادان كه هميشه توي حرف زدن شيطنت مي كرد با كنايه گفت:« خانوم بفرمايين ببينم اين جملات و كلمات حكيمانه چگونه بهتون الهام شده؟»
من براي اينكه جلوي زبون درازي شادان رو گرفته باشم به مطلبي كه حضرت مسيح گفته بود اشاره كردم و گفتم:«حضرت مسيح گفته انسان در زندگي نبايد همانند مار زهراگين باشه. چون انسان هاي ديگه از دور و برش پراكنده ميشن و همچنين نبايد مانند كبوتر ساده باشه چون انسان هاي ديگه اون رو فريب ميدن. بنابراين هر انساني بايد در زندگي تركيبي از خصوصيات مار و كبوتر رو با هم داشته باشه تا قضاوت ديگرون اين باشه كه فلاني خيلي باهوش و زيركه و كلاه سرش نميره ولي در عين حال مهربون و دوست داشتنيه. مفهوم شد اقا شادان؟»
«حالا كه پاي حضرت مسيح رو وسط كشيدي، مفهوم شد.»
همينطور كه گفتگو ميكرديم و قدم ميزديم ، رسيديم به كافه تريايي كه مجاور پارك بود. مامان خاطره اون روز براش تداعي شد و به شادان گفت:« يادته وقتي ايزابل نامزدت بود اينجا قهوه خورديم؟»
«اره مگه ميشه خاطره به يادموندني روزهاي خوب گذشته رو فراموش كرد؟ اتفاقا چندين بار به اتفاق ايزابل اومديم اينجا و به ياد اون روز قهوه خورديم. الان هم فرصت خوبيه. با يه فنجون قهوه موافقين؟ همه مهمون من.»
«معلومه كه موافقيم. نيكي و پرسش؟»
همه به اتفاق قهوه اي خورديم و قدم زنان به طرف خونه برگشتيم. در بين راه من موضوع برگشت خودم رو با شايان در ميون گذاشتم و ياداوري كردم كه قراره كاري انجام بشه، تا وقت باقيه بايد از فرصت استفاده كنيم.
تقريبا يك هفته به پرواز من باقي مونده بود. توي اين مدت هر روز با هم به تفريح و گردش مي رفتيم. حال مامان خوب بود. به نظر نمي رسيد كه مشكل خاصي داشته باشه. فقط خوابش زياد بود كه اون هم به خاطر داروهايي بود كه مصرف مي كرد. يك هفته به سرعت سپري شد و من اماده پرواز شدم. همگي همراه من اومدن و من رو تا فرودگاه بدرقه كردن. ته دلم براي مامان ناراحت بود. به همين جهت به شايان و شادان توصيه كردم كه بيش از پيش مراقب اون باشن و اگه خداي نكرده حالش بد شد، به موقع به دكتر اطلاع بدن و نذارن زياد تنها باشه. اونها هم به من اطمينان خاطر دادن و شايان به كنايه گفت:«مثل اينكه مامان ما هم هست. اينقدر نگران حالش نباش. ما سعي خودمون رو مي كنيم.»

پايان فصل 8 و ص 148

R A H A
09-15-2011, 07:50 PM
فصل 9_ ژانت و كارولين

شكوه اي نيست ز طوفان حوادث ما را
دل به دريا زدگان خنده به سيلاب زنند
مدت سه ماه گذشت. در اين مدت تلفني از حال مامان خبر مي گرفتيم و شايان اخبار اميدوار كننده اي به ما مي داد. اوايل ماه چهارم بود كه متوجه شديم مامان حالش خوب نيست و دوباره افسرده شده و از دل و دماغ افتاده. مثل گذشته به كار خونه و آشپزي كردن علاقه نداره و بيشتر اوقات ميخ وابه. نسبت به ايزابل بسيار بدبين شده و چندين مرتبه با اون جر و بحث و يه مرتبه هم دعوا كرده. مامان مي گفت كه ايزابل مار خوش خط و خاليه كه فرزندش رو دزديده و اون رو طلسم كرده و با جادو جنبل بين اون و شايان جدايي انداخته. شايان هم به خاطر اينكه اين وضع ادامه نداشته باشه و اين حالت بدبيني از بين بره، تصميم مي گيره كه مامان رو در نزديكي خونه خودشون پيش دوتا خانوم انگليسي به نام هاي كارولين و ژانت كه تقريبا همسن و سال خودش بودن و ظاهرا تنها زندگي مي كردن، پانسيون كنه.ضمنا از دكتر براش وقت مي گيره و از ترس اينكه حالش بد نشه به طور مرتب هر هفته اون رو به دكتر مي بره. حدود دو ماه هم توي خونه اون خانم هاي انگليسي زندگي ميك نه و بعد با اونها هم ابش تو يه جوب نميره و نسبت به اونها هم بدبين ميشه. به شايان گفته بوده كه اين زنها هر دو جاسوسن و شبها نميذارن من بخوابم. ايزابل هم با اين دو نفر در ارتباطه و بهشون پول داده كه من رو از بين ببرن.
يه شب كه شايان رفته بود به مامان سر بزنه مامان دچار توهم شده بود. به شايان گفته بود:« من هر شب موقعي كه ميخوام بخوابم، چون دشمن دارم در رو از داخل قفل مي كنم. سر شب كه خواب بودم يه مرتبه صدايي من رو از خواب بيدار كرد. اول فكر كردم خواب مي بينم. بعد كه خوب گوش كردم همون صدا رو شنيدم. كسي داشت با در ور مي رفت. بدون اينكه حركت كنم، رواندازم رو اهسته و اروم قدري كنار زدم پلك هام رو در حدي كه فقط بتونم ببينم باز كردم. اتاق تاريك بود و جايي رو نمي ديدم. فقط صدا رو مي شنيدم. بعد از اينكه چشمم به تاريكي عادت كرد، فقط به طرف در نگاه كردم. اينقدر با قفل در ور رفتن تا در باز شد. دو نفر بودن لباسهاشون تيره بود و براي اينكه شناخته نشن،روي سرشون جوراب كشيده بودن و به دستهاشون دستكش كرده بودن. اونها تصور مي كردن من خوابم در صورتي كه بيدار بودم. قلبم به شدت ميزد و نفسم بند اومده بود. تنم داشت مثل بيد مي لرزيد. از شدت ترس روح از بدنم داشت در مي رفت. خيس عرق شده بودم و فكر كردم دزد هستن. با خودم گفتم به جهنم. هر چي ميخوان ببرن. فكر كردم اگر سر و صدا بكنم ممكنه قصد جونم رو بكنن به همين جهت خودم رو زدم به خواب ولي از لاي پلكهام اونها رو مي ديدم. با هم حرف نمي زدن. با اشاره به هم حالي مي كردن. اصلا توجهي به وسايل خونه نداشتن. يكيشون يه كارد بلند دستش بود و كم كم داشت به طرف من مي اومد. داشتم قبض روح مي شدم. دوتايي اومدن بالاي سر من. اوني كه دستش خالي بود به اوني كه كارد دستش بود با حركت دست علامت داد كه بزن. اما اون كه كارد دستش بود انگشت اشاره ش رو به علامت سكوت به نوك بيني ش نزديك كرد و بهش حالي كرد كه نه. بعد كارد رو گذاشت روي ميز و يه بالش برداشت. من يه لحظه مي خواستم فرياد بزنم ولي اون پيش دستي كرد و بالش رو گذاشت روي صورتم .و خودش رو انداخت روي بالش من. هرچي تلاش مي كردم كه سرم رو از زير بالش خارج كنم نمي تونستم و اون همچنان فشار مي اورد. تصميم داشت كه كار رو تموم كنه. احساس كردم كه تا چند ثانيه ديگه بيشتر زنده نيستم. دست و پام رو به شدت حركت مي دادم كه احساس كردم اون يكي با دست هاش جفت پااهام رو گرفت و به زمين فشار داد. ديگه احساس كردم رمقي در بدنم نيست. در همين لحظه زنگ در اپاراتمان به صدا در اومد. تا صداي زنگ رو شنيدن هر دو وحشتزده پا به فرار گذاشتن و تو اومدي. اگه فقط چند لحظه ديرتر زنگ زده بودي الان من زنده نبودم.»
شايان مي گفت همينطور يه ريز حرف ميزده و مثل جوجه مي لرزيده و اصلا به اون فرصت حرف زدن نمي داده. در اخر هم دست هاش رو بالا گرفته و گفته:«خدايا شكر، الهي شكر.» و ساكت شده. هر چي شايان بهش مي گفته:«مامان نترس. تو خواب ديدي. اصلا چنين چيزي نبوده.» باور نمي كرد. هر چي ميگفته:«من زنگ زدم. خانوم ژانت در رو باز كرد. شما هم در رو قفل نكرده بودي و من يه راست اومدم توي اتاق. شما هم خواب بودي. من خودم بيدارت كردم.» باور نمي كرد. هرچي دليل و برهان اورده و قسم و ايه خورده كه اين دوتا خانوم خيلي محترم و با شخصيت هستند و اصلا اهل چنين كارهايي نيستن و اين حركات ازشون بعيده، قبول نكرده. البته مي شه گفت حق داشته كه قبول نكنه. چون اصلا بيماري كه اسير توهمات خودشه، هيچ چيز رو باور نداره جز توهم خودش و طبيعيه كه تلاش شايان هم در اين مورد بي نتيجه بوده.
روز بعد شايان با پزشك معالجش تماس مي گيره و تمام ماجرا رو براش تعريف مي كنه. توصيه دكتر معالج اين بوده كه در اولين فرصت بستري بشه ولي شايان كه نمي دونسته چه بايد بكنه و از طرفي هزينه بستري شدن در بيمارستان هم رقم قابل توجهي بوده و اون در اختيار نداشته، به منظور كسب تكليف زنگ ميزنه به اقاجون و ميگه:منگهداري از مامان مشكل شده و لازمه كه يه نفر هميشه مراقب اون باشه .با توجه به وضعيت ما كه صبجح ميريم بيرون و غروب مي اييم،نگهداري مامان براي ما غيرممكن شده.يا پول بفرستين يا ما به ناچار مامان رو بفرستيم تهرون.»
اقاجون به شايان ميگه:« چند ساعتي لازمه تا ما راجع به اين موضوع فكر كنيم و تصميم بگيريم. بعد نتيجه رو به شما اطلاع ميديم.»
اقاجون بعد از تلفن شاين در حالي كه به شدت پريشان و نگران شده بود، مادربزرگ رو صدا كرد. مادربزرگ تا چشمش به قيافه اقاجون افتاد فهميد كه مسئله اي پيش اومده. هنوز به اقاجون نرسيده، پرسيد:«چي شده؟»
«شيدا حالش خوب نيست.»
«خدا مرگم بده. باز دوباره حالش بد شده؟بلايي كه سرش نيومده؟»
«نه چيزي نشده. مثل دفعات قبل بدبين شده و قرار نداره. شادان زنگ زده كه يا پول بفرستين تا توي بيمارستان بستري ش كنيم يا اينكه به ناچار بايد اون رو بياريم تهرون. من هم گفتم كه چند ساعت ديگه بهت خبر ميدم. حالا به نظر تو چيكار كنيم؟»
«خب تلفن كن بگو بيارنش تهرون. همين جا يا توي خونه ازش نگهداري ميكنم و يا توي يكي از بيمارستانها بستري ش مي كنيم.»
«اخه....»
«اخه نداره. بذار هر طور ميخواد بشه. مردم هر چي ميخوان، بگن. من كه به خاطر حرف مردم نمي تونم بچه م رو از بين ببرم. جون بچه م رو كه از سر راه نياوردم. هزارون نفر مريض ميشن. يكي ش هم شيدا. وقتي خدا خواسته اينجوري بشه، چرا ما نخوايم؟»
«نظر خودم هم همينه چون مسئله هزينه ش نيست. اون رو كه مجد خودش تقبل كرده. بنده خدا هر چي باشه ميده، حرفي نداره. مسئله بچه ها هستن. اونها فكرشون خراب ميشه و از كار و زندگي و تحصيل باز ميمونن.»
اقاجون اين رو گفت و گوشي تلفن رو برداشت و بعد از نيم ساعت بالاخره موفق شد با شايان ارتباط برقرار كنه. اقاجون گفت:«در اولين فرصت بليت تهيه كنين. خودت يا شادان هم همراهش بياين. دوا و دارو هم با خودتون همراه داشته باشين كه اگه توي راه لازم شد ازش استفاده كنين. پول هم اگه كم و كسر دارين يه جوري تهيه كنين بعد كه اومدين اينجا بهتون ميدم. اگر هم به دري زدين و ديدين نشد برين سفارت يكي از دوستاي قديمي من به نام اقاي مستوفي اونجاست. اشنايي بدين اون كمكتون مي كنه.... خداحافظ ، به اميدديدار.» اقاجون گوشي رو گذاشت. در حالي كه فشار روحي سنگيني رو تحمل مي كرد، فقط از اومدن مامان به تهرون احساس رضايت داشت.
شايان هم از اينكه قرار شد مامان به ايران برگرده خيالش راحت شد و براي اينكه خانوم ژانت و كارولين هم خيالشون راحت بشه موضوع برگشت مامان به ايران رو به اونها گفت و خواهش كرد اين دو سه روز ديگه هم مامان رو تحمل كنن و مراقبش باشن تا بليت و مقدمات سفر فراهم بشه.
صبح روزبعد كه شايان و شادان از خونه بيرون ميرن سر راه به مامان سر ميزنن و سفارش لازم رو به خانوم ژانت و كارولين مي كنن و حتي شماره تلفن پزشك و شماره خودشون رو به اونها ميدن. با اينكه خانوم ژانت و كارولين توصيه شايان رو فراموش نكرده و مواقب مامان بودن، ساعت ده صبح متوجه ميشن كه شيدا توي اتاقش نيست. همه جا رو مي گردن و از همسايه هاي اطراف سوال مي كنن ولي اثري از اون پيدا نمي كنن. خانوم ژانت بلافاصله به شايان تلفن ميزنه و اون رو از فرار مامان اگاه مي كنه. شايان طفلك هراسان و شتابان خودش رو به اونجا مي رسونه و به كمك خانوم ژانت و كارولين و همسايگان همه اطراف رو مي گردن. شايان احتمال ميده كه توي پارك نزديك خونه باشه. همه جاي پارك رو مي گردن و اثري از او نمي بينن. احتمال ميده به كافه تريا رفته باشه، به اونجا هم سر ميزنه ولي اون رو پيدا نمي كنه. بعد به نزديك ترين اورژانس و درمانگاه اون حدود سركشي ميكنه، به احتمال اينكه شايد تصادف كرده و اون رو منتقل كرده باشن اونجا. ولي باز هم اثري نمي بينه.
شايان خسته و درمونده دوباره برميگرده خونه و در حالي كه مايوس و نااميد نشسته بوده، شادان از راه ميرسه. حالت پريشان شايان رو كه مي بينه علت رو جويا ميشه. شايان موضوع رو تعريف ميكنه و توضيح ميده كه تو اين دو سه ساعت به هر جايي سر زده ولي مامان رو پيدا نكرده. شادان يه لحظه فكري به نظرش مي رسه و به شايان ميگه:« شايد رفته باشه اون بيمارستان رواني كه توش بستري بود.» شايان هم مثل كسي كه معمايي رو حل كرده باشه با خوشحالي حرف شادان رو تاييد ميكنه. بلافاصله سوار تاكسي ميشن و يم راست ميرن بيمارستان و از نگهبان در ورودي بيمارستان سوال ميكنن ولي مسئولان اونجا هم اظهار بي اطلاعي مي كنن. اونها متقاعد نميشن و خواهش ميكنن تا بهشون اجازه ورود به بخش رو بدن. مسئولان وقتي نگراني و بي تابي اونها رو مي بينن، بهشون اجازه ميدن كه به داخل بخش برن. شايان و شادان سراسيمه خودشون رو به داخل بخش ميرسونن و از پرستاران سوال ميكنن . اما اونها هم اظهار بي اطلاعي ميكنن و چون مامان رو مي شناختن از اين بابت اظهار تاسف ميكنن و به شايان و شادان دلداري ميدن كه نگران نباشن. شايان و شادان خيلي اميدوار بودن كه مامان رو توي بيمارستان پيدا كنن اما اميدشون به ياس تبديل شد. به سرعت به طرف خونه برميگردن و خدا خدا ميكنن كه در اين فاصله خبري از اون به دست اومده باشه.
همين كه به خونه ميرسن خانوم ژانت با خوشحالي به شايان ميگه:« شيدا در اداره پليسه. سريعا خودتون رو به اونجا برسونين.» انها هم به سرعت به اداره پليس ميرن و سراغ مامان رو ميگيرن. يكي از افراد پليس اونها رو ب اتاقي راهنمايي ميكنه. همين كه در رو باز ميكنن و مامان چشمش به اونها مي افته از جا بلند ميشه و بغلشون ميكنه و سه تايي شروع ميكنن به گريه كردن. شايان رو ميكنه به مامان و ميگه:«مي دوني تو اين چند ساعت چه به روز ما اوردي؟ اخه چرا مامان جون از خونه اومدي بيرون؟ اون هم با اين سر و وضع. شما كه هميشه شيك و مرتب از خونه مي اومدي بيرون. ادم با پيراهن توي خونه و پاي برهنه كه نمياد توي خيابون. اصلا چي شد كه اومدي اداره ي پليس؟»
مامان در حالي كه وحشتزده به نظر مي رسيده ، اهسته و در گوشي ميگه:«از دست اون دوتا جاسوس جنايتكار. اونها ميخواستن من رو بكشن. اگه فرار نكرده بودم شما الان مادر نداشتين. اونها اگه دستشون به شما هم برسه شما رو هم ميكشن.من ديگه با اونها زندگي نمي كنم. اونها خيلي بي رحم و خطرناكن. من اومدم اداره پليس و شكايت كردم. قراره دستگيرشون كنن و اونها رو به سزاي اعمالشون برسونن. پليس هم از اينكه من اونها رو معرفي كردم از من تشكر كرد.»
شايان فقط به حرف مامان گوش مي كرده و مصلحت ندونسته كه اونجا و در اون شرايط با مامان صحبت كنه. فقط ازش خواسته كه به خونه برگرده. سپس به دفتر رييس پليس ميره تا به خاطر نگهداري و اطلاع به موقع ازشون تشكر كنه. رييس پليس به شايان ميگه:«شما چه نسبتي با ايشون دارين؟»
شايان پاسخ ميده:«من فرزندشون هستم.»
«خوشبختانه مشكلي به وجود نيومده ولي هميشه هم به خير نمي گذره. در اين مورد ميشه گفت شانس اوردين. اينگونه افراد جاشون توي خونه نيست و بايستي در بيمارستان بستري و زيرنظر پزشك باشن. ايشون يه بيمار روحيه و هر لحظه ممكنه حادثه اي براش به وجود بياد. بدبيني اون بسيار شديده. توصيه ميكنم اون رو در اولين فرصت به بيمارستان منتقل كنين.»
«مامان قبلا بستري بوده و زير نظر پزشك معالجش به طور سرپايي درمان ميشه. چند روزيه كه دوباره حالش دگرگون شده و در حال حاضر هم مقدمات كار رو فراهم كرديم تا در اولين فرصت به ايران برگرده. در هر صورت از شما به خاطر توجهتون ممنونم.»
شايان مامان رو از اداره پليس به خونه خودش ميبره و ديگه به خاطر بدبيني شديدي كه مامان به خانوم ژانت و كارولين داشته، اون رو پيش اونها نمي بره. ضمنان از شادان ميخواد كه تا روز پرواز به ايران دائم كنار مامان بمونه و تنهاش نذاره. خودش هم به دنبال تهيه بليت و ساير امور ميره و بالاخره براي خودش و مامان بليت مي گيره. شب قبل از پرواز هم به اقاجون زنگ ميزنه و اتفاقي رو كه افتاده تعريف مي كنه و ميگه به علت اينكه حال مامان رضايت بخش نيست از يكي از بيمارستان ها براش پذيرش بگيرن تا مستقيما از فرودگاه به بيمارستان منتقل بشه.

پايان فصل 9 و ص 157

R A H A
09-15-2011, 07:50 PM
فصل 10_ وحشت در پرواز
فراز و نشيب بيابان عشق دام بلاست
كجاست شير دلي كز بلا نپرهيزد
روز پرواز شادان و ايزابل براي بدرقه همراه اونها به فرودگاه ميرن. شايان توصيه هاي لازم رو به شادان و ايزابل مي كنه و ميگه كه من سعي مي كنم بعد از اينكه مامان رو به تهرون رسوندم، در اولين فرصت برگردم.
شايان تعريف مي كنه كه پرواز انجام ميشه. همين كه هواپيما اوج ميگيره و چند دقيقه اي از پرواز مي گذره، مامان با فشار دادن دكمه اي مهماندار رو احضار مي كنه. مهمان دار خانوم جوان و خوش رويي بود كه بعد از چند لحظه در حالي كه تبسمي به لب داشتف شاهر شد. مامان به اون اشاره كرد كه ميخ واهد چيزي رو در گوشي به اون بگه. مهماندار به رسم ادب خودش رو تا جايي دولا مي كنه كه گوشش حرف هاي مامان رو بشنوه. من اصلا متوجه حرف هاي مامان نشدم ولي يه مرتبه ديدم كه رنگ از خسار مهماندار پريد و لبخند از روي لبهاش محو شد و وحشتزده و سراسيمه به طرف كابين خلبان دويد. اطرافيان ما هم كه ناضر جريان بودن، هراسان شدن و شروع كردن به پچ پچ كردن. شايد در كمتر از سه دقيقه تمام سرنشينان هواپيما متوجه خطري شدن كه نمي دونستن چيه. يه مرتبه صداي داد و فرياد و گريه و شيون فضاي هواپيما رو پر كرد. من در حالي كه عصباني شده بودم براي اولين بار به مامان پرخاش كردم و با عصبانيت ازش پرسيدم:«مگه چي گفتي به مهماندار؟ ببين همه مسافرهاي هواپيما به وحشت افتادن.»
«وحشت كنن بهتره تا اينكه همه جونشون رو از دست بدن.»
«جونشون رو از دست بدن يعني چي؟»
«مگه من با چه زبوني حرف ميزنم كه متوجه نميشي؟ بعدش هم اين چه طرز حرف زدنه، پسره ي بي تربيت؟ سر من داد ميزني؟ ادبت كجا رفته؟»
شايان با لحني ارام و مودبانه مي گه:«ببخشين معذرت ميخوام. گفتم به مهماندار چي گفتي كه همه چي رو به هم ريختي؟»
«اگه ميخواستم به تو بگم، در گوشي به مهماندار نمي گفتم.»
«حالا ديدي خودت باعث ميشي ادم داد بزنه...»
در همين لحظه بلندگو اعلام مي كنه:«پشتي صندلي ها رو به حالت عمودي در بيارين و كمربندها رو ببندين. به علت نقص فني ناچار به فرود اجباري هستيم.»
شايان بلافاصله بعد از شنيدن اين تذكر از جاش بلند ميشه تا خودش رو به كابين هواپيما برسونه. قبل از اينكه به نزديك در كابين برسه دو نفر كه ظاهرا مامور امنيتي بودند، اون رو متوقف كرده، بلافاصله ازش بازديد بدني به عمل ميارن. وقتي مطمئن ميشن كه خطري از ناحيه شايان نيست به حرفش گوش ميدن و بنا به درخواستش خانوم مهماندار رو احضار ميك نن. شايان به خانوم مهماندار ميگه:« اون خانمي كه با شما در گوشي صحبت كرد، مادر منه.. اون به شما چي گفت؟»
«ايشون گفتن كه در قسمت بار هواپيما بمبي جاسازي شده كه هر لحظه امكان انفجار اون ميره.»
شايان از شدت ناراحتي و عصبانيت خنده ش مي گيره و به مهماندار مي گه:«لطفا به خلبان بفرمايين اين يه دروغ محضه و كسي كه اين حرف رو زده يه بيمار روحيه كه دچار توهمه. اين فرود اجباري اصلا ضرورت نداره. خودتون و مسافران رو ناراحت نكنين و موضوع رو به اطلاع مسافران هم برسونين تا از نگراني بيرون بيان.»
مهماندار بلافاصله با خلبان تماس مي گيره و اونچه رو كه شنيده عينا بازگو مي كنه ولي خلبان با وجود اينكه تقريبا باور مي كنه كه حرف هاي شايان حقيقت داره، مي گه:«نمي تونم ريسك كنم. ما بايد حتما فرود بياييم. بعد از كنترل لازم مجددا به پرواز ادامه ميديم.»
هواپيما دوباره در فرودگاه هيتروي لندن فرود مياد و بعد از سه ساعت تاخير، پرواز مي كنه و ساعت شش صبح وارد اسمان ايران ميشه. در فرودگاه اقاجون و مادربزرگ و من و تعدادي از افراد فاميل كه در جريان پرواز و حال مامان بودن حضور داشتن. همه با چهره اي گرفته و نگران انتظار مي كشيدن تا اينكه شايان و مامان از دور ظاهر ميشن. همه با ديدن مامان تقريبا متوجه وضعيت روحي اون ميشن. چون چهره ش به شدت به هم ريخته و آشفته بود و آثار ترس و اضطراب در اون ديده مي شد. برخورد مامان خيلي سرد و نسبت به همه بي اعتنا بود و خيلي رسمي و مختصر احوالپرسي كرد و ساكت ايستاد و نگاهش رو به زمين دوخت. اقاجون اومد جلوي مامان، ضمن اينكه اون رو مي بوسيد گفت:«نبينم شيداي من غمگين باشه. خيلي خوش اومدي به خونه خودت. غصه نخور همه چي درست ميشه. فقط به خدا توكل كن.» بعد شايان رو بوسيد و گفت:«تو چطوري پسرم؟ مثل اينكه خيلي اذيت شدي. چرا اين همه تاخير داشتين؟»
شايان اهسته به طوري كه مامان نشنوه گفت:«علتش مامان بود. بعدا براتون مفصلا تعريف مي كنم.»
افراد فاميل در محوطه فرودگاه خداحافظي كردن و رفتن. اقاجون و مادربزرگ و من و مامان و شايان هم سوار ماشين شديم و به طرف بيمارستان رضاعي كه از قبل براي مامان در اونجا پذيرش گرفته بوديم حركت كرديم. همه ناراحت و غمگين بوديم و سكوت سنگيني در فضاي ماشين حكمفرما بود. همه مي دونستيم كجا ميريم. فقط مامان در جريان نبود. وقتي فهميد مسيري غير از مسير خونه رو طي مي كنيم سكوت رو شكست و گفت:«كجا داريم ميريم؟»هيچ كس جواب نداد. مامان اين بار با عصبانيت و آمرانه سوال كرد:«گفتم كجا داريم ميريم؟»
مادربزرگ خطاب به اقا جون گفت:«خب بگو كجا داري ميري»
اقاجون رشته كلام رو به دست گرفت و گفت:مشيدا جون دخترم، تو توي لندن يه خرده حالت بد شده. بيدار خوابي داشته اي. تنظيم داروت به هم خورده. مي ريم تا بيمارستان. اونجا دكتر شما رو معاينه ميك نه اگر هم تشخيص داد و لازم دونست كه چند روزي بستري بشي، همون جا بستري ميشي. بعدش كه ايشالله حالت رو به راه شد مي آي تو خونه و زندگي خودت. اگر هم نيازي به بستري شدن نبود كه همه با هم ميريم خونه.»
حرف اقاجون كه تموم شد باز سكوت برقرار بود ولي پس از چند دقيقه مامان سكوت رو شكست و گفت«»پس چرا دروغ گفتين؟»
اقاجون با تعجب جواب داد:«چه دروغي؟»
«چه دروغي؟ دروغ ديگه. دروغ شاخدار.»
«يعني چي؟ منظورت چيه؟ اولا كي دروغ گفته؟ دوما چي گفته؟ تا اين دوتا سوالرو جواب ندي هيچي معلوم نميشه.»
مامان با عصبانيت و تقريبا پرخاش انگشتش رو به طرف اقاجون گرفت و گفت:«خود تو دروغ گفتي. توي فرودگاه، مگه نگفتي به خونه خودت خوش اومدي. حالا داري من رو ميبري خونه خودم؟ خونه من بيمارستانه؟»
مامان كه در طول عمرش حتي در اوج بيماري ش يك مرتبه به اقاجون تو نگفته بود و هميشه موقع حرف زدن جانب ادب رو رعايت مي كرد اون لحظه توي ماشين خيلي بد صحبت كرد. البته هيچ كدوم از ما ناراحت نشديم. چون موقعيت اون رو دقيقا درك مي كرديم. فقط اين شيوه صحبت براي همه ما نشونه وخامت وضع روحي مامان بود. اقاجون براي اينكه حرفش رو توجيه كرده باشه، خيلي با احتياط گفت:«شيدا جان اولا كسي كه در خارج از كشور بوده و به ايران برميگرده در حقيقت به وطن و خونه خودش برگشته. بعد هم مگه چه مدت ميخواي توي بيمارستان باشي؟ چند روزي استراحت مي كني و بعدش هم مي آي خونه. خودت ميدوني ، ما كه جاي خود، همه افراد فاميل و دوست و اشنا تو رو دوست دارن و بهت احترام مي ذارن.»
صحبت اقاجون كه به اينجا رسيد وارد خيابان نياوران شديم و چند پيچ رو رد كرديم تا رسيديم به منتهي اليه خيابوني كه ساختمان بيمارستان در اونجا قرار داشت. در بيمارستان بسته بود ولي نگهبان در وردوي با شنيدن صداي ماشين كه نزديك در متوقف شد، اومد جلو و سوال كرد:«بفرمايين؟»
اقاجون از پشت فرمان بلند شد و گفت:«مريض اورديم. قبلا هم براش پذيرش گرفتيم.»

پايان ص 162

R A H A
09-15-2011, 07:50 PM
نگهبان در رو باز کرد و ما بداخل محوطه بیمارستان اومدیم از اونجا ما رو به بخش راهنمایی کردن.پزشکیار بخش برای مامان تشکیل پرونده داد و علایم حیاتی رو اندازه گیری و در پرونده ثبت کرد.سپس به دکتر کشیک زنگ زد تا برای ویزیت به بخش باید.چند دقیقه بعد پزشک کشیک که نسبتا جوون بود اومد.ابتدا همه ما رو ورانداز کرد و با اشاره به مامان و رو به آقاجون گفت:مریض ایشونن؟شما چه نسبتی با مریض دارین؟
-من پدرش هستم.
-چه کسی بیشتر در جریان وضع بیمار هست؟
تقریبا همه ولی اخیرا که در سفر خارج از کشور بوده پسرش شایان همه چیز رو میدونه.
پزشک کشیک به پرستار بخش گفت که بیمار رو به اتاقش راهنمایی کند.سپس رو به آقاجون کرد و گفت:شما تشریف داشته باشین.به پسرشون هم بگین بیان داخل.
پزشک با آقاجون و شایان مشغول گفتگو شد.من و مامان هم به اتاقی راهنمایی شدیم که در اون دو تخت روبروی هم قرار داشت.مامان که خیلی خسته بنظر میرسید تا چشمش به تخت افتاد خودش رو روی اون ولو کرد.من هم شدیدا خسته بودم ولی ترجیح دادم لبه تخت بشینم.گفتگوی پزشک با آقاجون و شایان تقریبا سه ربع طول کشید اونها که از اتاق بیرون اومدن مامان رو به تنهایی احضار کرد.حدود بیست دقیقه هم با مامان صحبت کرد و با این گفتگو شرح و حال مفصلی در پرونده ثبت کرد.سپس دستور دارویی براش گذاشت و اسم دو تا آمپول رو که الان نامش به خاطرم نیست آورد و به پرستار بخش دستور داد:چون بیمار چند شب بیخوابی توام با تحریکات داشته همین الان تزریق کنین و اگه تا یه ساعت دیگه نخوابید با کنترل فشار خون تزریق رو تکرار کنین.سپس پزشک رو کرد به ما و گفت:شما میتونین تشریف ببرین.فقط قبل از رفتن ببینین پرستار بخش چه توضیحی برای شما داره.
به پرستار بخش مراجعه کردیم.پرستار بخش گفت:هر چی وسایل و لوازم قیمتی از جمله مدرک پول و طلا داره با خودتون ببرین.ضمنا یه سری لوازم مثل لباس راحت وسایل استحمام و نظافت شخصی مثل مسواک و خمیر دندون براش بیارین.
پس از این که صحبتهای پرستار تموم شد مجددا به اتاق مامان برگشتیم.همه ما بغض کرده بودیم و برامون مشکل بود با مسافر عزیزی که چند ساعت پیش از اون سوی دنیا اومده خداحافظی و اون رو روی تخت بیمارستان رها کنیم.چند دقیقه ای ساکت بودیم و قدرت حرف زدن نداشتیم.مامان وقتی دید ما همه اومدیم توی اتاق از جا بلند شد و نشست.مثل اینکه خودش متوجه شد ما میخوایم بریم.همینطور که سرش پایین بود بدون اینکه شخص خاصی رو مخاطب قرار بده با صدای گرفته ای گفت:خیلی ممنون از اینکه من رو به خونه م رسوندین.سپس سرش رو بالا گرفت و در حالیکه اشک توی چشمش حلقه زده بود گفت:میتونین برین.
همینکه چشمهای اشک الود مامان رو دیدیم من و مادربزرگ نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم بغضمون ترکید و با صدای بلند و آقاجون و شایان هم بی صدا شروع به گریه کردیم
پرستار بخش که صدای گریه و شیون ما رو شنید آمد جلو و آقاجون رو صدا کرد و مطلبی رو به اون متذکر شد.سپس اقاجون برگشت و از ما خواست زودتر اتاق رو ترک کنیم.همه مامان رو بوسیدیم و خداحافظی کردیم که زودتر اتاق رو ترک کنیم.قدم زنان اومدیم نزدیک ماشین آقاجون هم چند دقیقه بعد در حالیکه چشمهایش پر از اشک بود وسایل قیمتی مامان رو ازش گرفت و بما ملحق شد.بعدها آقاجون تعریف کرد که وقتی میخواسته طلاهای اون رو که خیلی قیمتی بوده بگیره مامان گفته:اگه همه چیز من رو ازم بگیرین عشق رو نمیتونین ازم بگیرین.اون همیشه همه جا و تا اخرین لحظه عمر با منه.آقاجون از این حرف مامان خیلی متاثر میشه.دست میندازه گردن مامان و با هم گریه میکنن و آخر سر آقاجون دلداری ش میده.
بعد از بستری کردن مامان و خداحافظی با اون سوار ماشین شدیم و بطرف خونه حرکت کردیم در حالیکه خیلی خسته و غمگین بودیم.در بین راه بیمارستان تا خونه فرصتی دست داد تا شایان ماجراهای فرار مامان و پناهنده شدن اون به پلیس و فرود اضطراری هواپیما در فرودگاه لندن رو برای ما که از اونها بیخبر بودیم تعریف کنه.وقتی من و مادربزرگ از این اتفاقات باخبر شدیم ضمن حیرت و تعجب برای شایان و شادان که در این مدت با چه مشکلاتی مواجه بودن ناراحت شدیم.وقتی که صبحتهای شایان تموم شد اقاجون آهی کشید و از روی ناامیدی گفت:متاسفانه دیگه قابل کنترل نیست و بایستی تا آخر عمرش توی این بیمارستان پانسیون باشیه.اونجا که بود فکر اون دو تا جوون رو خراب میکرد اما اینجا اگه توی خونه باشه همه ما و فامیل و در و همسایه رو ناراحت میکنه.اگه توی بیمارستان بمونه دست کم این حسن رو داره که اولا خودش راحت تره دوما ما هم دیگه اینقدر زجر نمیکشیم فوقش هر وقت که حالش کمی خوبه دو سه روز مرخصی براش میگیریم و میاد خونه بشه میرسیم دو مرتبه برش میگردونیم بیمارستان.اینجوری محیط بیمارستان هم براش یکنواخت نمیشه.
مادربزرگ که دلش به این وضع رضا نمیداد رو کرد به من و شایان و گفت:نظر شما چیه؟
من و شایان هم معتقد بودیم که بتره برای دو سه ماه این وضع ادامه داشته باشه تا ببینیم چه شرایطی برای مامان بوجود میاد.اگه ذره ای موثر واقع شد می آریمش خونه و هر وقت ضرورت پیدا کرد برای چند روز دو مرتبه بستریش میکنیم.یعنی عکس نظر آقاجون مادربزرگ هم بعد از شنیدن نظر ما بلافاصله رو به اقاجون کرد و گفت:بچه ها فکرتون منطقی تره تو رو خدا این کار رو بکن.من دلم نمیاد بچه ام تا آخر عمر اونجا باشه دلش میپوسه.
آقاجون گفت:حالا کو تا دو سه ماه دیگه.کی مرده کی زنده بعدش هم توکل به خدا کن.
رسیدیم خونه.همه خسته بودیم و هلاک خواب.مادربزرگ گفت:میخواین من یه چای دم کنم و بخوریم تا خستگی مون در بره بعد بخوابیم؟
آقاجون گفت:زن حسابی چای که آدم رو بیخواب میکنه.منکه رفتم بخوابم شما خودتون میدونین.
مادربزرگ چای مطبوع دم کرد نفری دو فنجون خوردیم و خوابیدیم.صبح روز بعد شایان بابا رو دید مقداری پول از اون گرفت و کارهاش رو مرتب کرد تا در اولین فرصت بتونه به لندن مراجعت کنه.دو سه روزی طول کشید تا کارهاش انجام شد.پروازش روز دوشنبه بود.روز قبلش همگی به ملاقات مامان رفتیم.ظاهرا خوشحال شد ولی خیلی بهم ریخته بود و احساس ضعف و سستی داشت.مثل آدمهایی که چند ماه نخوابیده باشن چهره ای خسته داشت.مامانی که هر روز وقتی از خواب بلند میشد تا به خودش نمیرسید و اراش نمیکرد سر میز صبحانه نمی اومد چند روز بود رمق این رو که به خودش برسه نداشت.همه از این وضع ناراحت شدیم و دلمون براش سوخت.آقاجون به پرستار بخش مراجعه کرد و علت رو جویا شد.پرستار بخش گفت:نگران نباشین این عوارض داروها و آمپولهاست.به تدریج این عوارض با کم کردن دارو برطرف میشه.در حال حاضر ضرورت داشته که پزشک معالج دز دارویی ایشون رو بالا بگیره.
با توضیح پرستار قدری نگرانی ما برطرف شد.شایان هم با مامان خداحافظی کرد.مامان با لحنی جدی و آمرانه به شایان گفت:مواظب اون دو تا جاسوس باشین و ازشون حذر کنین.اون زن اجنبی ت رو هم طلاق بده بیا ایرون خوشگلترین دختر تهرون رو برات خواستگاری میکنم.مواظب برادرت هم باش.
شایان گفت:چشم مامان خیالت راحت باشه.شما فقط مواظب خودتون باشین اصلا نگران ما نباشین.
قدری کنار مامان نشستیم کمی میوه و شیرینی با خودمون آورده بودیم باز کردیم من مقداری از میوه ها را شستم و برای مامان پوست کندم.شیرینی هم تعارفش کردم.در آخرین لحظات مادربزرگ سوال کرد:چی احتیاج داری برات بیاریم؟
مامان گفت:خیلی چیزها وسایل آرایش من رو بیارین تا خودم رو از این ریخت و قیافه در بیارم.سیگار قهوه کیک برای صبحانه از همه مهمتر یه رادیو ضبط و یکی دو تا کتاب بیارین.اینجا حوصله آدم سر میره همه ش ناچاره مثل مرده بیفته.راستی بالش و ملافه خودم رو بیارین من توی این ملافه ها خوابم نمیبره.
روز اولی که مامان رو برای بستری آوردیم خیلی ناراحت بودیم و حال خودمون رو نمیفهمیدیم.به دور و برمون به هیچ عنوان توجه نکرده بودیم.ولی اون روز که برای اولین مرتبه به ملاقات رفتیم از در بیمارستان که وارد شدیم محیط بیمارستان رو خیلی ساکت و آرام و با صفا دیدیم بخش بانوان یکی در پایین بود یکی در بالا.مامان در بخش بالا بستری بود و برای رسیدن به بخش بایستی ده دوازده تا پله رو بالا میرفتی.اتاق مامان روبروی داروخانه بخش بود و پنجره بزرگی داشت که رو به محوطه باز میشد.داخل اتاق کنار تخت میز استیل چرخ داری بود که به سادگی جابجا میشد.در گوشه اتاق هم آینه و دستشویی قرار داشت.اتاق دو تخته بود و بایستی مریض دیگه ای اونجا بستری میشد اما آقاجون بخاطر رفاه حال مامان اتاق رو خصوصی گرفته بود.وقت ملاقات تموم شد.آقاجون قبل از اینکه بخش رو ترک کنیم از پرستار بخش پرسید:آیا وسایلی رو که مورد نظر و درخواست بیمارانه میتونیم بیاریم؟اشکالی نداره؟
پرستار بخش گفت:خیر شما هر چی میخواد براش بیارین.فقط نگهداری اش با خود مریضه و بخش مسئولیت اون رو نمیپذیره.
آقاجون مجددا سوال کرد:پزشک معالج ایشون صبحها تا چه ساعتی هست؟میخواستم ایشون رو ببینم و قدری صحبت کنم.
پرستار بخش گفت:صبحها از ساعت 8 تا 3 بعدازظهر میتونین تشریف بیارین.
بیمارستان رو ترک کردیم روز بعد شایان آماده پرواز شد.تا فرودگاه بدرقه اش کردیم تنها سفارش و خواهشش این بود که مرتبا اون رو از حال مامان باخبر کنیم.آقاجون هم قول داد هر از چند گاه او را از وضع روحی مامان باخبر کنه.
جلسه بعد که به ملاقات مامان رفتیم روز سه شنبه بود.یعنی دو روز بعد از اولین ملاقات.همه چیزهایی رو که خواسته بود براش برده بودیم مادربزرگ میگفت حالا که قراره یه مدت طولانی بستری باشه همه چیز دم دستش بذارین تا احساس کنه توی خونه ش زندگی میکنه.ظاهرا از وسایلی که براش اورده بودیم راضی و خوشحال بود حالش نشست به دو روز پیش قدری بهتر شده بود.چون دز دارویی کمتری میگرفت و آمپولهایش رو قطع کرده بودن.با توجه به گزارش پرستاری خوشبختانه تحریکاتی نداشته و در خوردن دارو و غذا همکاری خوبی نشون داده بود .بیشتر بیماران به مامان علاقه مند شده بودن و سعی میکردن باهاش ارتباط ایجاد کنن.یک ساعتی کنارش بودیم بیشتر ما حرف میزدیم مامان بیشتر گوش میکرد و کم حرف شده بود.فقط موقع خداحافظی خواهش کرد یکی از انگشترهایش رو که خیلی دوست داشت با یک تو گردنی طلا براش بیاریم.روز پنجشنبه همون هفته باز به ملاقاتش رفتیم.این دفعه حالش خیلی بهتر بود و قیافه اش به کلی تغییر کرده بود.حسابی به خودش رسیده بود و از لوازم آرایشی که براش برده بودیم استفاده کرده بود.توی راهرو قدم میزد و بنظر میرسید انتظار میکشه.ما رو که دید خیلی خوشحال شد و بعد از احوالپرسی از مادربزرگ سوال کرد:انگشتر و گردنبند من رو آوردین؟
مادربزرگ گفت:آره مگه میشه حرف شیدا خانم زمین بمونه؟
-چه خوب از روزی که اونها رو از خودم جدا کرده ام انگاری یه چیز کم دارم.مادربزرگ انگشتر و گردنبند رو از توی کیفش در آورد.همینکه به دستش داد مثل دختر بچه ها ذوقزده رفت جلوی آیینه.گردنبند رو به گردنش آویخت و توی ایینه خودش رو نگاه کرد و زیر لب گفت:حالا شد یه چیزی.
من برای اینکه واکنشش رو ببینم گفتم:چقدر خودت رو تو آیینه نگاه میکنی!و بعد این شعر رو براش خوندم:
من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز عاشقتر از مایی

نگاهش رو از آیینه برداشت و رو به من کرد و با تعجب گفت:از کی تاحالا خانم شاعره شدن و ما نمیدونستیم؟و بعد رو کرد به مادربزرگ و گفت:میبینی مامان نوه ت چه متلکهایی میندازه؟
مادربزرگ در جواب مامان گفت:هزار ماشالله خانومه.وقتی سرتاپاش رو نگاه میکنم ذوق میکنم.درست عین جوونی های خودت میمونه.انگار یه سیب رو از وسط نصف کرده باشن ایشالله عروسی ش رو ببینم.از خدا خواسته ام این ارزو رو به دلم نذاره.سپس رو کرد به مامان و گفت:راستی آقای امجد تلفن کرد و حالت رو پرسید.خیلی دلش میخواست بیاد ملاقات.
یک مرتبه چره متبسم و شاد مامان تو هم رفت و وسط ابروهایش پر چین شد و با لحنی توام با خشم و غضب گفت:منکه بارها گفتم تا آخر عمرم حاضر نیستم حتی یک لحظه اون رو ببینم.چرا دست از سرم برنمیدارین؟میخواد ببینه چه جوری دارم عین شمع آب میشم؟اصلا چه حقی داشته به شما تلفن کنه؟
مادربزرگ که از سوال کردن خودش پشیمون شده بود گفت:مادر جون خوب نمیاد.اینکه دیگه ناراحتی نداره.ببین تو خودت رو برای چه چیزهایی ناراحت میکنی.من یه کلمه سوال کردم جوابش هم یه کلمه ست.اصلا ولش کن شیوا راستی تو چی میخواستی به مامان بگی؟یادت نره.
مادربزرگ همینطور که نگاهش رو به نگاه من دوخته بود چشمکی زد تا توجه من رو به ادامه صحبت جلب کنه.منهم منظورش رو متوجه شدم و دنباله صحبت مادربزرگ رو گرفتم و در پاسخ اون گفتم:مامان اول باید مژدگونی بده تا بگم!
یک مرتبه چهره مامان باز شد تبسمی کرد و گفت:به چه مناسبت؟

R A H A
09-15-2011, 07:50 PM
-اگه قرار بود مناسبت رو بگم که دیگه مژدگونی معنی نداشت.
-خب حالا بگو.
-خب حالا مژدگونی بده!
-خب بگو دلم رو اب کردی.اینجا که چیزی ندارم بدم دختر.هر چی هم که داشتم شما خودتون بردین.بعدا به درخواست و سلیقه خودت هر چی خواستی برات میخرم.
دستم رو بطرفش دراز کردم و گفتم:قول؟
دستم رو گرفت و گفت:قول!
بادی به غبغب انداختم و خیلی رسمی و تشریفاتی گفتم:خب دخترخوت لیسانسش رو گرفته.تبریک عرض میکنم.
تا شنید از جاش پرید و اومد بطرف من صورتم رو با دو دستش گرفت و با خوشحالی من رو بوسید و گفت:مبارک باشه.خوشحالم کردی.و ادامه دادخب دیگه دیگه.بعد از این هم ایشالله باید منتظر یه شوهر نجیب و خوشگل و پولدار باشیم!
مادربزرگ هم به منظور تصحیح حرف مامان گفت:همون شرط اول که نجابته کفایت میکنه.حالا اگه خوشگل و پولدار هم نبود زیاد مهم نیست.
منهم برای اینکه حرف مادربزرگ رو تصحیح کرده باشم.گفتم:اول باید با کار ازدواج کنم.بعد از اینکه استقلال مالی پیدا کردم هر چی خواست خدا باشه به همون راضی هستم.من از اینکه توی خونه بشینم و برای شوهر پلو بپزم و بچه داری کنم خوشم نمیاد.میخوام همدوش همسرم کار و تلاش کنم تا آینده بهتری داشته باشیم.وابسته بودن مطلق به هر کسی یا چیزی درست نیست.چون انسان رو آسیب پذیر میکن.بعضی شوهرها فکر میکنن چون نون آور خونه هستن اینکار از همسرشون ساخته نیست و بهمین دلیل به خودشون حق میدن که هر چی دلشون بخواد بگن و هر کار دلشون میخواد بکنن ولی وقتی متوجه این موضوع باشن که همسرشون هم مثل خودشون میتونه د راقتصاد خونواده سهیم باشه کمتر فکر زورگویی به سرشون میزنه و در خیلی از موارد ناگزیرن که کوتاه بیان.
حرفهای من که تموم شد مامان نگاه پرمعنایی به مادربزرگ کرد و گفت:شنیدی نوه عزیزتون چه سخنرانی غرایی کردن؟
مادربزرگ د رحمایت از من گفت:خب راست میگه مادر.اگه کسی از حقوق حق خودش دفاع کنه آدم بدی نیست.ما به لحاظ شرم و حیای بیش از حدی که داشتیم هیچوقت هیچی نمیگفتیم و از حقوقمون دفاع نمیکردیم.غافل از اینکه شرم و حیای بیش از حد نکبت می آره.بعد از این اظهار نظر مادربزرگ رو کرد به طرف من و گفت:الهی مادرجون هر کار که میکنی عاقبت به خیر بشی.خب نمیخوان بلند شین؟دیروقت میشه.
همه بلند شدیم و با مامان خداحافظی کردمی و به اتفاق مادربزرگ راه افتادیم.از آن پس مرتبا هفته ای دوبار هفته ها سه بار و معمولا روزهای فرد کارمون این بود که به ملاقات مامان میرفتیم.مامان هم تقریبا به محیط بیمارستان خو گرفته بود و از جا و مکانش راضی بود و اونجارو جای امنی میدونست.
یک روز که به ملاقاتش رفته بودیم دچار توهم شدید شده بود و برای ما تعریف کرد:چند شب پیش نیمه های شب بین خواب و بیداری هاله نوری دیدم که از اون صدای رسایی بلند شد و خطاب به من گفت:تو مطهر شدی و انسان برگزیده ای هستی.گناهان کسانی رو که به تو ظلم کرده ن ببخش.تو صاحب قدرت زیادی هستی ولی از قدرت خودت برای نابود کردن کسی استفاده نکن.عشق تو یه عشق پاک و جاوادانه ست ما معشوق تو رو حفاظت میکنیم.برای اون نگران نباش.بعد یه مرتبه اون نور محو شد و من بیدار شدم.احساس خوبی داشتم و خیلی خوشحال بودم و از شدت خوشحالی دیگه تا صبح نخوابیدم.این خواب رو هم برای هیچکس تعریف نکردم چون میترسم از روی حسادت من رو از بین ببرن.از اون شب این بیمارستان متبرک شده چون من اینجا بستری هستم.خداوند تمام گناهان پرسنل این بیمارستان رو بخاطر من بخشیده.همه اونها اهل بهشت هستن.هر کس هم وارد این بیمارستان میشه متبرک میشه.
به قدری جدی و طبیعی و با اطمینان صحبت میکرد که هر کس نمیدونست اون مشکل روحی داره حرفهاش رو تمام و کمال باور میکرد تقریبا از همون زمان بود که اعتقادات مذهبی شدیدی پیدا کرد و از ما خواست که عکس امامان رو براش ببریم.عکسها رو به در و دیوار اتاقش بالای سرش چسبونده بود و خیلی به اینکار علاقه داشت.گاهی اوقات میگفت که من با امامان حرف میزنم و در خیلی موارد از اونها کمک میگیرم.ما تقریبا به توهمات مامان عادت کرده بودیم.حرفهای اون از این جهت جالب بود که نمیدونستیم چی میخواد بگه.هر چی میگفت جدید و بکر بود.شنیدنش برای ما جالب بود ولی در ته دل برای اون دلمون میسوخت و افسوس میخوردیم که چرا باید عاقبت کار چنین میشد طبیعی بود که دلمون میخواست و آرزو داشتیم کنار هم بودیم و با هم زندگی میکردیم ولی سرنوشت ما چنین رقم خورده بود.پدر با زن دیگه ای زندگی میکرد و به من و برادرانم روی خوش نشون نمیداد.مادر هم گوشه بیمارستان روانی افتاده بود.خدا میدونست که چه بر من و برادرانم و مادربزرگ و آقاجون میگذشت.با همه این حرفها چاره ای نبود جز قبول واقعیت و تحمل شدائد.
به فکر این افتادم که در اداره یا سازمانی مشغول به کار بشم تا شاید به این وسیله کمتر فکر و خیال به سراغم بیاد.از این رو در روزنامه دنبال آگهی استخدام میگشتم.به دوستان و آشنایان هم سپرده بودم.در چند ازمون شرکت کردم.چند فرم استخدام پر کردم به چند سازمان و موسسه ارسال کردم تا بالاخره با معرفی یکی از آشنایان در یکی از سفارتخانه های خارجی مشغول به کار شدم.عامل این موفقیت هم آشنایی و تسلط کامل من به زبان انگلیسی بود.از همون روز اول کارم مورد توجه قرار گرفت.خودم هم از کارم راضی بودم و به اون علاقه داشتم هر روز با ذوق و شوق بلند میشدم به سر و وضعم میرسیدم و به موقع در محل کار حاضر میشدم.یکی دیگر از عواملی که باعث محبوبیت کاری من شده بود نظم و ترتیب و انضباط کاری و وقت شناسی بود.با اولین حقوقی که گرفتم به دوست و اشنا و همکار و فامیل که مرتبا درخواست شیرینی میکردن شیرینی دادم.یه جعبه شیرینی هم گرفتم و یه روز به اتفاق مادربزرگ و آقاجون به دیدن مامان رفتیم.بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی رو به مامان کردم و گفتم:مامان مژدگونی!
یه مرتبه یکه خورد.بلافاصله نگاه زیرکانه ای به مادربزرگ و اقاجون کرد تا شاید از حالت چهره اونها پی به موضوع مژدگونی ببره.مادربزرگ و آقاجون جز یه تبسم رضایت بخش عکس العمل خاصی نشون ندادن و مامان نتونست پی به اصل قضیه ببره.از این روز رو به من کرد و گفت:ایشالله خیره خوب بگین ببینم چه خبر شده؟
منکه مشغول باز کردن در جعبه شیرینی بودم حرف مامان رو نشنیده گرفتم و جعبه شیرینی رو بهش تعارف کردم و گفتم:بفرمایین دهنتونو شیرین کنین.
-تا نگی موضوع چیه نمیخورم.
-شما هم تا مژدگونی ندین من نمیگم.
-خب قبوله بگو
-یه مژدگونی بدهکار بودی اینم یکی شد دو تا.
-دختر اینقدر اذیت نکن.بعد رو کرد به مادربزرگ و گفت:مامان ببین این نوه ت چقدر اذیت میکنه.شما هم همیشه ازش حمایت میکنی.
مادربزرگ گفت:من کاری به کار شما دو تا مادر و دختر ندارم.خودتون میدونین.
مامان بعد رو کرد به من و گفت:منکه قبول کردم
-حالا که قبول کردی میگم.به صورت رسمی مشغول به کار شدم و این شیرینی هم که میل کردین از اولین حقوقی است که دریافت کرده ام.
مامان اول باور نمیکرد ولی وقت کارت شناسایی عکس داری رو که برام صادر کرده بودن بهش نشون دادم باور کرد و کلی خوشحال شد و ذوق زده از جا بلند شد من رو بوسید و تبریک گفت.
مادربزرگ گفت:تا اینجا دو تا خبر خوب از شیوا داشتیم.انشالله کی باشه خبر بعدی رو بشنویم.
آقاجون در حالیکه مثلا خودشو زده بود به اون راه رو کرد به مادربزرگ و گفت:منظورتون از خبر بعدی چیه؟
مادربزرگ هم مثل کسی که فکر طرف رو خونده باشه به آقاجون گفت:یعنی نمیدون؟
-خب واضح صحبت کنین تا آدم بدونه.چرا خودتون رو تو سنگ و کلوخ میندازین؟
مادربزرگ هم با شوخی و خنده و برای اینکه آقاجون رو از رو ببره گفت:منظورم شوهر بود.رفع ابهام شد.طفل نادون من؟
-آره والله شیرفهم شد.
همه زدن زیر خنده مامان که زیر چشمی من رو میپایید متوجه تغییر رنگ چهره من شد.رو کرد به مادربزرگ و اقاجون و به حالت اعتراض گفت:اینقدر دختر منو اذیت نکنین.ببینین بچه م از خجالت چه شکلی شده.عین لبو قرمز شده!
مادربزرگ با لحنی صاحب اختیار گفت:قرمز شدن نداره.اول و آخرش چی.دختر باشد شوهر کنه حالا هر چی زودتر بهتر.فقط خدا خدا کنین طرف نجیب و پابند زندگی باشه و دستش هم به دهنش برسه همین.

R A H A
09-15-2011, 07:51 PM
فصل11

دل میگه دلبر میاد

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنود

فکر میکنم سه ماهی از این صحبت مادربزرگ گذشته بود که فرهاد به اتفاق خونواده اش به خواستگاری من اومدن.البته قبل از فرهاد کسان دیگه ای هم اومده بودن ولی هر کدوم به دلیلی مورد توجه من یا خونواده قرار نگرفتن.به ویژه از زمانی که مامان مریض شده بود هیچکس دل و دماغ درستی نداشت.
با فرهاد در محل کار آشنا شدم.اینطور که خودش بعدا بارم تعریف کرد از روز اول ورود من به سفارت بهم توجه داشته.چند مرتبه هم تا دم خونه من رو زیر نظر گرفته و اطلاعاتی هم در مورد خونواده ام به دست آورده بود.یه روز آخر وقت اداری پشت میزم مشغول مرتب کردن کارهام بودم اول متوجه حضور فرهاد نشدم تا اینکه برای اولین مرتبه به اسم من رو صدا کرد و گفت:شیوا خانم وقت تموم شده.
سرم رو بالا گرفتم فرهاد رو دیدم که با قیافه ای مظلوم و محجوب در حالیکه دستهاش رو روی سینه گذاشته بود ایستاده بود.نگاهی به ساعتم انداختم.چند دقیقه ای از وقت اداری گذشته بود.گفتم:درسته حق با شماست.اونقدر حجم کارها زیاده که آدم گذشت زمان رو احساس نمیکنه.
گفت"مزاحم وقتتون نباشم؟
-نخیر خواهش میکنم.کار همیشه هست.بقیه ش رو فردا انجام میدم.
-من میخواستم چند کلمه با شما صحبت کنم.
به صندلی کنار میز اشاره کردم و گفتم:بفرمایین بشینین.
نه اونقدر طول نمیکشه.فقط میخواستم بگم پدر و مادر من میخوان اجازه داشته باشن که با خونواده شما دیدار کنن.اگه از نظر شما اشکالی نداره بهشون اطلاع بدم.
منکه از درخواست غیر منتظره فرهاد جا خورده بودم واقعا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.چند لحظه سکوت کردم تا جمله ای بخاطرم بیاد.هیچ چیز به فکرم نمیرسید سکوت من طولانی شد.فرهاد در حالیکه تبسمی آلوده به شرم و حیا به لب داشت دوباره به حرف اومد و گفت:سوالم خیلی سخت بود؟
-راستش رو بخواین بله.
-میخواین فردا همین موقع منتظر جواب باشم؟
-اینطوری بهتره.
-خداحافظ.
خداحافظ.
فرهاد از لحظه ای که خداحافظی کرد و رفت فکر من رو به خودش مشغول کرد نمیدونم اگه خودش پیشنهاد نکرده بود که تا فردا صبر میکنه من چه جوابی داشتم فقط میدونم هر جوابی بهش میدادم از نظر خودم مقبول نبود.از اینکه به فردا موکول شد خیلی راضی بودم.میزم رو جمع کردم و بطرف خونه راه افتادم.در طول راه همش به فرهاد فکر میکردم و اینکه درخواست اون رو چگونه با خونواده در میون بذارم.به خودم گفتم معمولا در این گونه موارد دختر باید با مامانش صحبت کنه ولی از اینکه یادم اومد مامان در گوشه بیمارستان روانی بستریه دلم گرفت و احساس کسی رو پیدا کردم که مادرش رو از دست داده.اشک توی چشمم حلقه زد ولی خودم رو کنترل کردم.دوباره از خودم سوال کردم پس من با توجه به شرایطی که دارم حرفهام رو با کی در میون بذارم؟پدر که ارتباطی با ما نداره.یا لااقل نمیذارن که داشته باشه.مادر هم که عذرش موجه ست.گرچه آقاجون هم حکم پدر رو داره ولی پدر چیز دیگه ایه.تصمیم گرفتم موضوع رو با مادربزرگ در میون بذارم تا اون خودش هر کار که صلاح میدونه بکنه هنوز به خونه نرسیده بودم ولی از اینکه برایم مشخص شد باید با کی حرف بزنم ته دلم احساس رضایت میکردم.تا اون روز حتی یک لحظه هم به فرهاد فکر نکرده بودم.در صورتی که هر روز چند ساعت با هم سر و کار داشتیم.ولی از لحظه ای که اون درخواست رو مطرح کرد ناخودآگاه به اون فکر میکردم و رفتار و کردار و گفتارش رو در این مدتی که با اون همکار شده بودم از نظرم میگذروندم.از خودم سوال کردم اگه مادربزرگ راجع به فرهاد از من سوال کنه چه جوابی باید بدم؟اگه بپرسه چه شکلیه و یا از نظر اخلاقی در محیط کار چه جوریه میتونم جواب بدم ولی اگه سوالات دیگه ای بکنه چون هیچگونه اطلاعاتی ندارم طبیعتا بی پاسخ میمونه.توی این پاسخ و پرسش بودم که رسیدم خونه در حالیکه خیلی خسته و گرسنه بودم.طبق معمول لباسم رو عوض کردم آبی به سر و صورتم زدم و به مادربزرگ در چیدن سفره کمک کردم.بوی قرمه سبزی توی فضای خونه پیچیده بود.از شدت گرسنگی دلم داشت ضعف میرفت.آدم وقتی خیلی گرسنه ست بوی غذا رو بهتر احساس میکنه.ناهار رو به اتفاق آقاجون و مادربزرگ خوردیم فکر کردم بهترین موقع برای مطرح کردن موضوع عصر موقع خوردن عصرونه باشه.از این روی برای استراحت به اتاق خودم رفتم تا طبق معمول یکساعتی بخوابم.هر روز تا سرم رو میذاشتم چند دقیقه بعد به خواب عمیقی فرو میرفتم.ولی اون روز هر کاری کردم نتونستم بخوابم.از خستگی داشتم کلافه میشدم ولی بیخوابی زده بود به سرم و خوابم نمیبرد.فکر کردم اگه چند صفحه کتاب بخونم شاید خوابم ببره.کتابی رو که در دست داشتم جلوی چشمهام گرفتم.دو سه صفحه اون رو خوندم اما هیچی از اون دو سه صفحه بخاطرم نمونده بود.مثل اینکه اصلا نخونده باشم.دوباره همون صفحات قبل رو خوندم و سعی کردم مطالب خونده شده رو بخاطر بسپارم ولی عملا نتونستم.به ناچار کتاب رو بستم و گذاشتم روی میز کوچک کنار تختم پلکهایم رو روی هم گذاشتم.همه ش چهره فرهاد در نظرم مجسم میشد.به خودم گفتم هنوز هیچی نشده عجب آتشی تو جونم افتاده.من چرا اینجوری شدم؟یعنی چه؟نکنه عاشق شدم؟!ولی نه.من هنوز نسبت به فرهاد احساس عشق و علاقه نمیکردم و درست هم همین بود.چون اصلا معلوم نبود که این آمد و رفت و صحبتها نتیجه ای داشته باشه.فکر کردم حالا که خوابم نمیبره بلند شم لااقل یه دوش بگیرم تا شاید خستگی م در بره.دوش گرفتم و خودم رو سرگرم کارهای دیگه کردم تا بالاخره ساعت 6 بعدازظهر شد.چای دم کردم و آقاجون و مادربزرگ رو سر میز دعوت کردم.مادربزرگ رو کرد به من و گفت:چی شده ما امروز اینقدر عزیز شدیم؟
-شما همیشه عزیزین.
-تو هیچوقت از اینکارها نمیکردی موضوع چیه؟
-حالا شما تشریف بیارین بشینین تا بگم.
-ایشالله خیره.
مادربزرگ اومد و نشست و همچنان برای شنیدن خبر بیتابی میکرد.آقاجون هنوز نیومده مادربزرگ با صدای بلند گفت:یالا زود باش بیا مثل اینکه خبرهایی ست!
-چه خبره ؟چرا اینقدر شلوغش میکنی؟اومدم.
آقاجون هم اومد و نشست.مادربزرگ با اومدن آقاجون من رو مورد خطاب قرار داد و گفت:خب بفرمایین شیوا خانم ما سراپا گوشیم.
-الان میام اجازه بدین اول ازتون پذیرایی کنم.بعد چای و کیک رو گذاشتم روی میز و نشستم روبروی مادربزرگ و آنچه رو اتفاق افتاده بود عینا تعریف کردم.همون اول تا شروع کردم به تعریف متوجه شدن موضوع راجع به خواستگاریه.دوتایی گل از گلشون شکفت و کلی خوشحال شدن.بعد آقاجون از من سوال کرد:نظر خودت چیه؟مهرش به دلت نشسته یا نه؟
-ظاهرا جوون بدی نیست.
-پس مهرش به دلت نشسته خب تحصیلاتش در چه حدیه؟
-لیسانس زبان انگلیسی ست.
-از اون جوونای جلف و قرتی که نیست؟
-نه آقاجون اتفاقا برعکس خیلی محبوب و با شخصیته.
-پدرسوخته چه از حالا هیچی نشده ازش دفاع میکنه!
سه تایی زدیم زیر خنده.مادربزرگ پرسید:از نظر شکل و قیافه همسنگ خودت هست؟
-حالا اگه یه چیزی بگم باز آقاجون میگه ازش دفاع میکنی.
-نه خب عیب نداره حالا بگو تا حضورا باهاش آشنا بشیم.
-خوشتیپ و شیکپوشه.قدش بلنده گندم گونه موهای پرپشتی داره نه خیلی لاغره و نه خیلی چاقه.چشم و ابروش هم مشکیه.در مجموع خوش قیافه ست.اگه باطنش هم همینطور باشه خوبه.
آقاجون گفت:خب بهشون اطلاع بدین تشریف بیارن منزل خودشونه منتها نه فردا.برای شب جمعه.توی این این فاصله هم به پدرت اطلاع بدیم هم به مامان.
مادربزرگ با اطمینان و تاکید گفت:شیدا اگه بدونه مجد اینجاست پا نمیذاره بعدش هم اگه پا بذاره تو همون برخورد اول همه چی رو میریزه بهم.
آقاجون گفت:پس باید چیکار کرد؟
-نمیدونم فقط این رو میدوم که باید یکیشون تو جمع باشه.میخوای با مجد صحبت کن و اون رو در جریان بذار.بالاخره هر باشه پدر دختره.برای شیدا هم 24 ساعت مرخصی موقت بگیر.بیاد دامادش رو ببینه.منتها باید توجیهش کنیم که حرف نزنه.
آقاجون فکری کرد و گفت:پیشنهاد خوبیه.پس شما اطلاع بده همون شب جمعه بیان.منهم فردا با اقای مجد و اقای دکتر صحبت میکنم.
-چشم اقاجون.
بعد از صبحت اقاجون چند دقیقه ای همه سکوت کردیم تا اینکه مجددا آقاجون به حرف اومد و از من سوال کرد:ببینم شیوا این فرهاد خان قبلا از شما نخواسته یا دعوت نکرده بود با هم پارکی سینمایی کافه تریایی برین؟
-نه اصلا اولین صحبتی که ما با هم کردیم دیروز آخر وقت اداری بود.
-من فکر میکنم این فرهاد خان مرد عاقل و پخته ای باشه به عبارتی مرد زندگی باشه.
منکه خیلی دلم میخواست بدونم چی تو فکر آقاجون میگذره گفتم:دلیلتون چیه؟
-سنجیده قدم برداشته چون درخواست اولش از تو این بوده که میخواد با خونواده ش با ما دیدار داشته باشه.دیگه اینکه درخواست نامعقول و یا نابجایی از تو نداشته و بالاخره قبل از هر چیز نظر تو رو خواسته و از تو اجازه گرفته.بنظر میرسه از خونواده اصیل و نجیب و فهیمی باشه.
تحلیل اقاجون برای من خیلی جالب بود و من اصلا به مواردی که اون گفت توجه نکرده بودم.خب هر چه نباشه آقاجون و اصولا بزرگترها تجاربی دارن که جوونها باید از اون بهره بگیرن.اینکه میگن هر آنچه هر آنچه جوان در آیینه میبیند پیر در خشت خام میبیند.واقعیتی ست.خلاصه اون روز عصر صحبتها و اظهار نظرها انجام شد و شب فرا رسید.شام مختصری خوردم و چون ظهر نتوانسته بودم استراحت کنم زودتر به رختخواب رفتم.از خستگی کلافه بودم ولی باز هم خوابم نمیبرد.همه ش فکر و خیال میکردم.عین پرده سینما تموم ماجرای دیروز بعد از ظهر تا جلسه عصرانه ای که با آقاجون و مادربزرگ داشتیم از نظرم میگذشت.به عکس العمل مامان و بابا به فردا و روبرو شدن با فرهاد فکر میکردم و از خودم میپرسیدم موضوع رو کی بهش بگم؟آیا همون اول صبح بگم یا ساعتی که قرار گذاشته ایم؟به این فکر میکردم که فرهاد امروز رو چطوری گذرونده؟آیا مثل من افکار آشفته و درهمی داشته و بیخوابی به سرش زده؟بی قرار بوده یا خونسرد؟به خودم گفتم هر چی باشه بالاخره فردا معلوم میشه.البته خودم تصورم این بود که حالی شبیه حال من داشته.
روز بعد در حالیکه از بیخوابی شب پیش کلافه شده بودم از جا بلند شدم هنوز خستکی تو تنم بود و پی در پی دهن دره میکردم.اگه بخاطر فرهاد نبود اون روز اداره نمیرفتم ولی برعکس دلم میخواست زودتر آماده شم و خودم رو به اداره برسونم تا قیافه فرهاد رو ببینم.نمیدونم چرا دلم میخواست چشمهاش رو قرمز و قیافه ش رو خسته و خواب آلود ببینم!دلم میخواست اون هم مثل من پی در پی دهن دره کنه و بعدش هم اعتراف کنه که دیشب خیلی بهش سخت گذشته!بعد از اینکه این حرفها رو تو دلم با خودم زدم ناخودآگاه خندم گرفت و تعجب کردم که چرا این درخواستهای نامعقول رو دارم؟به خودم گفتم مگه سادیسم داری دختر یا میخوای انتقام اونچه رو که به سر خودت اومده بگیری؟ولی هیچکدوم از این دو مورد نبود شاید یک آزار و شیطنت عاشقانه بود.
چند دقیقه ای زودتر از وقت اداری به سفارت رسیدم.رفتم پشت میزم و کارهای نیمه تموم روز گذشته رو روی میزم چیدم.زیر چشمی مراقب اطراف بودم.هنوز فرهاد نیومده بود.فکر کردم شاید دیشب مثل من نخوابیده صبح خواب مونده یک ساعت بعد سر و کله ش پیدا شد.مثل آدمهای دستپاچه و خجالت زده در حالیکه سعی میکرد به چهره کسی نگاه نکنه سه چهار تا سلام پشت سر هم بین همکاران پخش و پلا کرد و به سرعت پشت میزش قرار گرفت.سرش رو بلند کرد اولین کسی رو که از نظر گذروند من بودم.اصلا به روی خودم نیاوردم و نگاهش رو ندید گرفتم.خودش رو ظاهرا مشغول کار کرد ولی من کاملا برام محسوس بود که حواسش به کار نیست و مرتب زیر چشمی به من نگاه میکنه.منهم زیر چشمی به اون نگاه میکردم.در این نگاههای زیر چشمی مرتب نگاهمون بهم تلاقی میکرد ودر حالیکه سعی داشت تبسمی به لب داشته باشه با بلند کردن دست توجه من رو به خودش جلب کرد و به نشونه سلام و عرض ادب از جاش نیم خیز شد.منهم با سر سلامش رو پاسخ گفتم و دوباره مشغول کار شدم.فکر کردم اگه در پایان وقت اداری که قبلا قرار گذاشته بود جوابش رو بدم بهتره.نمیخواستم فکر کنه من برای جواب دادن دستپاچه هستم و یا این من هستم که بطرف اون میرم.این فکر زمانی برام قوت گرفت که جمله ظریفی بخاطرم رسید از شیر حمله خوش بُوَد از غزال رَم.خلاصه اون روز نه من کارمند خوبی برای سفارت بودم نه اون!بیشتر ادای کار کردن رو در می آوردیم تا کار.تقریبا هر دو لحظه شماری میکردیم تا وقت اداری هر چه زودتر به پایان برسه.از یک ساعت مونده به آخر وقت بدون اینکه متوجه باشه من مراقبش هستم بیشتر از ده مرتبه ساعتش رو نگاه کرد و این حرکت غیر عادی او نشانگر این بود که بی صبرانه منتظر گذشت زمانه.دلم براش سوخت و خودم رو ملامت کردم که چرا همون موقع که اومد موضوع رو بهش نگفتم.
وقت اداری تموم شد.فرهاد خودش رو برای رفتن آماده کرد ولی قبل از رفتن اومد جلوی میز من و سلام کرد.جوابش رو داد.بدون مقدمه خودش به زبون اومد و گفت:از دیروز همین موقع تا الان معنی انتظار رو فهمیدم.
با وجود اینکه میدونستم چی میگه و چقدر بهش سخت گذشته.خودم رو زدم به اون راه و گفتم:چطور مگه؟
فرهاد جواب داد:خیلی سخته.
-چی سخته؟
-انتظار...
-آهان راستی من موضوع رو با خونواده ام در میون گذاشتم.آقاجون هم گفت که منزل خودتونه شب جمعه تشریف بیارین.
مثل اینکه فرهاد فهمیده بود من مخصوصا خودم رو به اون راه زدم.چون با کنایه و قدری معنی دار گفت:خوب شد من یادتون آوردم.شما مثل اینکه اصلا فراموش کرده بودین که امروز قرار بود به من جواب بدین راستی دیشب مثل اینکه تا دیروقت مهمون داشتین؟
من بدون اینکه متوجه منظور او شده باشم با اطمینان و خیلی محکم گفتم:نه چطور مگه؟
-آخه شما از لحظه ای که من اومدم تا آخر وقت بیش از بیست مرتبه دهن دره کردین فکر کردم شاید دیشب کم خوابیدین یا خوب نخوابیدین!
هم خجالت کشیدم و هم احساس کردم کنف شدم.برای اینکه بدونه منهم توی نخ او بودم بلافاصله گفتم:امروز شما جایی قراردارین؟
اونهم بدون اینکه متوجه منظور من شده باشه خیلی مطمئن و محکم گفت:نه چطور مگه؟
-آخه شما از لحظه ای که تشریف آوردین تا آخر وقت شاید بیش از بیست مرتبه به ساعتتون نگاه کردین!
فرهاد با شنیدن این حرف پوزخندی زد و گفت:خوب بلدی تلافی کنی!
منهم بلافاصله گفتم:این به اون در!علاوه بر اینکه خودم از این مقابله به مثل راضی بودم احساس کردم فرهاد از این حاضر جوابی من خیلی خوشش اومد هر چند در این جنگ ظریف عاشقانه شکست خورده بود.
از اون روز به بعد هر وقت همدیگه رو میدیدم تبسم معنی داری بین ما رد و بدل میشد که بحث اون روز رو تداعی میکرد هر دو تقریبا در انتظار گذشت زمان بویم تا ملاقات دو خونواده انجام بشه قبل از اون آقاجون مبنی بر تصمیمی که گرفته بود با دکتر معالج مامان حضورا صحبت کرد و موضوع رو باهاش در میون گذاشت.دکتر گفته بود:هیچ اشکالی نداره.بالاخره مادره و چندین سال زحمت کشیده و صبر کرده تا همچون روزی رو شاهد باشه.این بی انصافیه که از اون دریغ بشه.منتها من داروی اون رو طوری تنظیم میکنم که نه زیاد در فاز افسردگی باشه و نه زیاد در فاز شیدایی.فقط دقت کنید که داروش رو به موقع بخوره.ایشالله هیچ مسئله ای بوجود نمیاد.روز جمعه هم پیش شما باشه.صبح شنبه بیارینش بیمارستان.
به این ترتیب مسئله اومدن مامان حل شد.بعد قرار شد مسئله نیومدن بابا رو حل کنیم.آقاجون بعدازظهر همون روز رفت خونه بابا و موضوع رو باهاش در میون گذاشت .ظاهرا مثل اینکه بابا گفته بود:شما صاحب اختیارین دختر خودتونه و شما هر دیدی که به این خونواده داشتین دید منه.برای تصمیم گیریهای بعدی هم شما اختیار تام دارین و اصلا احتیاج نبود که شما به خودتون زحمت بدین و تا اینجا تشریف بیارین.این افتخاریه که به من دادین و تشریف آوردین ولی اگه تلفنی هم موضوع رو فرموده بودین من حرفم همین بود حالا هم که قدم رنجه فرمودین و ما رو قابل دونستین فرصت خوبیه که من قدری با شما درددل کنم.اولا شما خودتون خوب میدونی که من بخاطر شیدا حاضرم هر کاری انجام بدم.گرچه اون حاضر نیست حتی یک لحظه دیدن من رو تحمل کنه که البته شاید حق هم داشته باشه.ولی من از زمانی که اون زندگی ش رو از من جدا کرده در رنج و عذابم.چون خودم رو به نوعی در سرنوشت مبهم اون دخیل میدونم.من جدا برای سلامتی اون نگرانم و تابحال هم از هر گونه مساعدتی دریغ نکردم و نخواهم کرد.هر چی نباشه اون مادر بچه های منه و من برای اون احترام خاصی قائلم.من خواهش میکنم هر هزینه ای که برای اون متقبل میشین چه هزینه بیمارستان و چه هزینه های دیگه اجازه بدین من با کمال میل نسبت به پرداخت اون اقدام کنم.شاید با اینکار قدری برای خودم رضایت خاطر بوجود بیارم.باور نمیکنین به خداوندی خدا من حاضر بودم جای اون تو بیمارستان بستری میشدم چون اون اگه سلامت بود سایه ش روی سر بچه ها بهتر و موثرتر واقع میشد.گرچه منهم حال درستی ندارم و مدتیه که بیمارم و از دردی که توی قفسه سینه م افتاده رنج میبرم تازه اگر حال درستی هم داشتم باز نمیتونستم مثل اون بچه ها رو سرپرستی کنم.
آقاجون میگفت بابات به اینجا که رسید دیگه نتونست خودداری کنه به شدت متاثر شد و اشک توی چشمش حلقه زد و از روی گونه هاش سرازیر شد.دیگه کنترلی روی صحبتهایش نداشت.در حالیکه سعی میکرد صدای گریه ش بلند نشه بریده بریده گفت:گرچه من هم مثل همه پدرها آرزو داشتم پس از سالها انتظار در همچون مجلسی شرکت کنم ولی بخاطر شیدا حاضرم از این آرزو چشم پوشی کنم...من اون رو شایسته تر از خودم میدونم.اگر من بتونم حتی یک لحظه هم باعث شادی اون بشم احساس رضایت بیشتری پیدا میکنم.
آقاجون میگفت همین که احساس کردم حرفهاش تموم شد ازش تشکر کردم و بعد اون رو دلداری دادم و بهش گفتم:گرچه بیماری شیدا غم بزرگیه که به گلوی من و مادرش چنگ انداخته و بچه ها رو غصه دار کرده.با مشیت الهی نمیشه کاری کرد.فقط توکل بخدا داریم و امید به روزی که بتونیم اون رو درمان کنیم.شما هم خودتون رو اینقدر سرزنش و ملامت نکنین و به اعصابتون فشار نیارین.همون جورکه خودتون گفتین حال مساعدی ندارین و باید بیش از این مراقب خودتون باشین.ایشالله با توکل به خدا بچه ها رو سر و سامون بدین و باعث خوشبختی اونها بشین و شادی خودتون رو در شادی اونها ببینین خب من خداحافظی میکنم و شما رو بخدا میسپارم.
بابا از اومدن آقاجون تشکر میکنه و میگه که اومدن شما باعث شد که غم من قدری سبک بشه.آقاجون وقتی حرفهای بابا رو برای ما بازگو میکرد من و مادربزرگ متاثر شدیم.گرچه همه اون رو باعث و بانی وضع روحی مادر میدونستن دلم براش خیلی سوخت و یک لحظه احساس کردم بابا خیلی غمگین و تنهاست.
بعد از اینکه اومدن مامان و نیومدن بابا مسجل شد صبح روز پنجشنبه آقاجون به قصد آوردن مامان روانه بیمارستان شد.من و مادربزرگ هم بعد از خوردن صبحانه مشغول جمع و جور کردن خونه شدیم.سالن پذیرایی رو جارو زدیم و گردگیری کردیم.ظرف و ظروف پذیرایی رو آماده کردیم و بعد مادربزرگ مشغول تهیه غذا شد.از مادربزرگ سوال کردن:امروز ظهر غذا چی داریم؟
مادربزرگ گفت:شیدا فسنجون خیلی دوست داره.میخوام فسنجون درست کنم تا بچه م بعد از مدتی میاد خونه دست کم یک وعده غذای درست و حسابی بخوره.تو بیمارستان که از این غذاها به اونها نمیدن.
قرار شده بود آقاجون که مامان رو می آره خونه توی راه علت آمدنش رو به تدریج حالیش کنه.چون دکتر قبلا گفته بود که اون نباید هیچوقت هیجانزده بشه و خبرهای خیلی شاد و خیلی غمگین براش خوب نیست.از این روز رعایت این موضوع لازم بود و این ماموریت به آقاجون سپرده شد.زنگ در خونه زده شد مادربزرگ گفت:شیدا اومد برو در خونه رو باز کن.
-از کجا معلوم مامان باشه؟
-میگم برو در رو باز کن مامانته.
به سرعت بطرف در رفتم.در رو که باز کردم دیدم آقاجون و مامان بودن.لبهای مامان پر از خنده بود و تا چشمش به من افتاد گفت:مبارکه خانم ایشالله به سلامتی و شادکامی.دست انداخت گردن من و گونه هام رو بوسید.
منهم اون رو بوسیدم و گفتم:هنوز هیچی معلوم نیست فقط یه دیدار ساده ست.
-خب معلوم میشه این دیدار هم بخاطر معلوم شدنه.حالا بگو ببینم داماد چه شکلیه؟
-خب امشب میان میبینین.
-حالا تا بیان یه خرده ازش برام تعریف کن مثل خودت خوشگله؟
-مامان جون حالا از راه برس یه فنجون چای بخور خستگی در کن برات از سیر تا پیاز تعریف میکنم.
مادربزرگ در آستانه در ظاهر شد.مامان تا چشمش افتاد به مادربزرگ خودش رو برای مامانش لوس کرد و با لحنی توام با اعتراض گفت:خوب دخترت رو گذاشتی گوشه بیمارستان و از شرش راحت شدی!
مادربزرگ آمد جلو و بوسیدش و گفت:این حرفها چیه میزنی؟خودت خوب میدونی چقدر خاطرت عزیزه.ایشالله حالت کاملا خوب میشه برای همیشه میای خونه.ما که آرزو داریم تو همیشه کنار ما باشی.
-شوخی کردم مامان میدونم.آخه از بیمارستان خسته شدم.خونه یه چیز دیگه ست...خب حالا تعریف کنین راستی کی قراره بیان؟
-ساعت مشخصی قرار نیست بیان.فکر میکنم بین ساعت 6 تا 7 پیداشون بشه.
-چه کارها کردین چه کاری از دست من برمیاد بکنم؟
-شما اگه میوه ها رو بشوری و بریزی تو سبد آبشون بره خوبه.ضمنا یه دستمال نمدار بردار پیش دستی ها و کارد و چنگالهای میوه خوری رو دستمال بکش.بقیه چیزها دیگه آماده ست.چای رو هم تا زنگ زدن دم میکنم.اگه بخوام الان دم کنم کهنه میشه.
مامان همینجور که مشغول شستن میوه بود گفت:شیوا قرار شد تعریف کنی گوشم به توست.
-نمیدونم چی تعریف کنم.من هنوز هیچی راجع به اون نمیدونم فقط میدونم اسمش فرهاد و فامیلش رهنماست.تحصیلتش لیسانس زبان انگلیسی هم رشته خودمه شیک پوش و مودبه از نظر تیپ و قیافه هم خوبه بد نیست همین.
-تازه هیچی راجع بهش نمیدونی!طفلک...یه سوال ازت میکنم جان مامان راستش رو بگو.
-سوال کن.
-قول میدی راستش رو بگی؟
-دروغم چیه؟
-دلت راجع بهش چی میگه؟
-دل میگه دلبر میاد!
-شوخی نکن جواب منو بده.
-احساس میکنم مهرش به دلم نشسته.
آقاجون که مشغول مطالعه بود یه مرتبه به حرف اومد و قبل از اینکه مامان حرفش رو بزنه گفت:همین کافیه.مهر طرف که به دل آدم نشست دیگه کار تمومه.البته باید دو طرفه باشه.یعنی مهر تو هم به دل اون نشسته باشه که بی شک نشسته ایشالله خدا عاقبتتون رو بخیر بکنه.
مامان گفت:ایشالله این از همه مهمتره.
آقاجون با صدای بلند و تقریبا معترض گفت:بالاخره چای دم کردین؟
مادربزرگ گفت:بذار مهمونها بیان دم میکنم.
-حتما باید مهمون بیاد تا چای دم کنین؟حالا یه چای دم کنین اونها هم که اومدن دوباره دم کنین.
حرف آقاجون تموم نشده بود که زنگ در به صدا دراومد و مادربزرگ گفت:فکر میکنم اومدن شیوا برو در رو باز کن مادر.

R A H A
09-15-2011, 07:51 PM
نگاهی به سر و وضعم توی آینه کردم و رفتم درو باز کردم.پدر ومادر و خواهر فرهاد جلوی در بودن فرهاد هم پشت سر اونها سبد گلی رو در دست داشت.سلام کردم خوشامد گفتم و دعوت کردم که بیان داخل.مادر فرهاد تا چشمش به من افتاد ماشالله غلیظی گفت و گونه هام رو بوسید.با خواهرش هم روبوسی و احوالپرسی کردم.فرهاد با لب پر خنده سلام کرد و سبد گلی زیبایی رو که با سلیقه تزیین کرده بودن به من داد و گفت:قابل شما رو نداره.سبد گل رو از دست فرهاد گرفتم و تشکر کردم.آقاجون و مامان و مادربزرگ در استانه در ایستاده بودن.تا چشمشون به خونواده فرهاد افتاد چند قدمی جلو اومدن و بهشون خوشامد گفتن و اونها رو به داخل سالن پذیرایی راهنمایی کردن.چند دقیقه اول همه سکوت کرده بودن فقط زیر چشمی و غیر محسوس همدیگه رو ورانداز میکردن تا اینکه مادربزرگ با خوشامد گویی مجدد سکوت رو شکست و گفت:چرا به خودتون زحمت دادین؟از سبد گل زیبایی که اوردین تشکر میکنم.
مادر فرهاد گفت:خواهش میکنم.هر چند گل به گلستان بردن درست نیست در هر صورت قابلی نداره.
دو مرتبه سکوت برقرار شد و مجددا نگاههای جست و جوگر به فعالیت پرداختن خونواده فرهاد ضمن اینکه ما رو به دقت زیر نظر داشتن گاهی اوقات هم به در و دیوار و تابلوها و وسایل داخل اتاق پذیرایی و فرشهای زیر پاشون نظر می انداختن.مامان هم نگاهش رو از روی فرهاد برنمیداشت و به دقت اون رو زیر نظر داشت.من و فرهاد هم گاهی اوقات دزدانه همدیگه رو نگاه میکردیم و هر وقت نگاهمون با هم تلاقی میکرد ناخودآگاه لبخند معنی داری بهم میزدیم.با اشاره مادربزرگ پذیرایی رو شروع کردم.اول چای بعد میوه و شیرینی چون در حالت پذیرایی کمترین فاصله رو با مادر و خواهر فرهاد داشتم اونها مشتاقانه و با دقت بیشتری نگاهشون رو به من دوخته بودن و سعی داشتن عمدا ولو برای چند ثانیه هم که شده من رو بیشتر روبروی خودشون متوقف کنن.فرهاد هم سعی داشت با جابجا کردن شیرینی ها و میوه ها قندهای داخل قندون من رو بیشتر متوقف کنه و چون خودش میدونست داره چیکار میکنه از کار خودش خنده ش گرفته بود و با این شیطنت من رو هم به خنده واداشته بود.صدای کارد و چنگال میوه خوری پیشدستی و فنجونها در فضای سالن پذیرایی پیچیده بود و برای چند دقیقه ادامه داشت.همینکه تقریبا همه پذیرایی شدن آقاجون رو به خونواده فرهاد کرد و گفت:من والا هستم.و بعد با اشاره به مادربزرگ و مامان و من ادامه داد:ایشون خانمم ایشون دخترم شیدا و ایشون هم نوه عزیزم شیواست.حالا خیلی خوشحال میشیم که ما هم با شما آشنا بشیم.گرچه نیازی به معرفی نیست و میشه براحتی از روی شباهت تشخیص داد.
بابای فرهاد هم در پاسخ به درخواست اقاجون گفت:من کوچک شما رهنما هستم.ایشون همسرم ایشون دخترم و فرهاد که معرف حضورتون هست پسرم هستن و از اینکه با خونواده شما آشنا شدم خوشحالم و باعث افتخار ماست.
آقاجون برای اینکه فرهاد رو به صحبت واداره رو به اون کرد و گفت:آقا فرهاد نشونی سر راست بود؟راحت پیدا کردین؟
-آدرس رو من قبلا بلد بودم و برای رسیدن به اینجا اصلا مشکلی نداشتیم.
آقاجون با تعجب سوال کرد:بلد بودین؟
-بله.
-چطوری؟
-راستش یک روز بدون اینکه شیوا خانم متوجه باشن در حالیکه در شعاع دید من بودن پشت سر ایشون حرکت میکردم تا که وارد این خونه شدن.
همگی در حالیکه از این صراحت لهجه فرهاد تعجب کرده و در عین حال خوششون اومده بود خنده کنان به همدیگه نگاه کردن آقاجون برای اینکه سربه سر فرهاد بذاره گفت:بفرمایید تعقیبشون میفرمودین؟!
فرهاد ضمن اینکه از حرف آقاجون خنده به لب داشت در یک لحظه به اقاجون نگاه کرد و گفت:بله!و بعد بلافاصله سرش رو به نشانه شرم و حیا و اینکه از حرف خودش خجالت کشیده پایین انداخت و دومرتبه همه خندیدن.فرهاد دوباره سرش رو بالا گرفت و بدنبال بله ای که گفت ادامه داد:البته نه بعنوان مزاحمت و یا کنترل و یا چیز دیگه بلکه صرفا بخاطر اینکه میدونستم یه روزی باید خدمت شما برسم.
مادر فرهاد که از رک گویی پسرش خجالتزده و در عین حال متعجب شده بود رو به دختر و شوهرش کرد و آهسته گفت:آه عجب بلاست ما نمیدونستیم.
آقاجون بنظر میرسید از این صداقت کلام فرهاد که چند دقیقه ای هم موجب شادی مجلس شده بود خوشش اومد ولی بخاطر اینکه بگه دوران جوونی خودش چقدر محجوب بوده گفت:میبینین جوونهای امروزی چقدر جسارت دارن اون موقع امثال ما در اینگونه موارد کی جرات داشتیم از اینکارها بکنیم پدر و مادر همه کاره بودن.
فرهاد که موقع رو مناسب دیده بود خواست از کلام اقاجون علیه خودش استفاده کنه در بحث پیش اومده پیروز بشه از این رو رشته کلام رو به دست گرفت و گفت:به نظر شما این روش و طرز فکر درسته که پدر ومادرها فرزنداشون رو به حساب نیارن و به خودشون اجازه بدن که در حساس ترین و اساسی ترین مسائل زندگی اونها دخالت و اعملا سلیقه کنن؟شاید در گذشته به علت اینکه سطح آگاهی اونها پایین بوده و به اصطلاح چشم و گوش بسته بودن این دخالتها ضرورت داشته اما در شرایط کنونی که همه نسبتا از سطح آگاهی و شعور بالایی برخودارن دیگه این ضرورت احساس نمیشه.البته استفاده از تجربه و گوش کردن به نصایح و پیشنهاد بزرگترها نه تنها مضر نیست که بسیار هم مفیده و آسیب پذیری جوونها رو کاهش میده.اما وقتی جنبه تحمیل و اجبار پیدا میکنه حتی تا مرز از هم پاشیدگی پیش میره.شما خودتون بهتر میدونین که هنوز عده زیادی از پدر و مادرها هستن که دختران جوون و کم سن و سال خودشون رو به عقد پیرمردها در می آرن و یا اینکه مسائلی نظیر تعصبات خونوادگی غرورهای بیجا و لج بازی های بی مورد اهمیت بیشتری پیدا میکنه تا سرنوشت و اینده فرزندانشون خب معلومه که نتیجه این طرز فکر و تصمیم گیریها چیه.اول اختلاف بعد جدایی در نهایت از هم پاشیدگی زندگی و سرنوشت خودشون و فرزندانشون.
فرهاد این حرفها رو خیلی جدی و با احساسات بیان کرد و مورد تایید همه قرار گرفت.آقاجون فقط در پایان این بحث گفت:آقا فرهاد این رو بدونین که اگه پدر و مادرها بدونن فرزندانشون به اون درجه از رشد و کمال رسیده ان که خودشون میتونن به اصطلاح گلیمشون رو از آب بیرون بکشن هیچوقت هیچگونه دخالتی نمیکنن.دخالت مال زمانیه که پدر و مادر احساس کنن فرزندشون راه رو اشتباه میره و یا لب پرتگاه قرار گرفته.در اینگونه موارد پدر و مادر نمیتونن بی اعتنا باشن.حالا ایشالله در آینده خودتون که پدر شدین متوجه منظور من میشین...حالا هم همش به حرفهای من گوش نکنین یه چیزی هم میل بفرمایین ببخشین اگه با حرفهای خودم سرتون رو درد آوردم.
آقای رهنما گفت:صرف شد.خیلی ممنون از پذیرایی گرمی که کردین.از صحبتهای شما هم استفاده کردیم.اگه اجازه بفرمایین کم کم رفع زحمت کنیم و از خدمتتون مرخص بشیم.
با اعلام آمادگی آقای رهنما برای رفتن خواهر و مادر فرهاد هم بلند شدن ضمن تشکر و قدردانی خداحافظی کردن ور فتن.بعد از رفتن فرهاد و خونواده ش آقاجون از من و مامان و مادربزرگ که مشغول جمع و جور کردن اتاق پذیرایی بودیم خواست که فعلا دست از جمع و جور کردن برداریم و بیاییم و بشینیم معلوم بود چرا اقاجون ما رو صدا کرد.میخواست اظهار نظرها رو راجع به خونواده فرهاد بدونه.همه اومدیم و چشممون رو به دهن اقاجون دوختیم تا ببینیم چی میگه.اول من رو مورد خطاب قرار داد و گفت:خب شیوا خانم بگو ببینم نظرت درباره طرف چیه؟
-نظر من نظر شماست من نظر خاصی ندارم.
-نشد تعارف و خجالت رو بذار کنار رک و پوست کنده بگو ببینم نظرت چیه؟همین نیم ساعت پیش بحث این بود که باید جوونها به حساب بیان و راجع به زندگی خصوصی خودشون اظهار نظر کنن.
-این بحث شامل حال ما نمیشه خوشبختانه همه اعضای خونواده با سواد و آگاهن و با هم تفاهم دارن.من خواهش میکنم اول خودتون بعد مادربزرگ و مامان در این مورد اظهار نظر کنین منهم نظر خودم رو میگم.
-در اینکه خیلی زرنگ و زبل هستی شکی ندارم.ولی در این مورد خاص هیچ راهی نداره جز اظهار نظر صریح و روشن.
منکه یقین داشتم آقاجون دست بردار نیست گفتم:اگر نظر شما مثبت باشه منهم نظرم مثبته.
دوباره آقاجون گفت:من اگر و مگر سرم نمیشه.باید نظرت رو بدون پیش شرط اعلام کنی.بجای این همه حرف اضافه زدن یه کلمه حرف حساب زن مثبت یا منفی؟همین.
هیچ راه گریزی نبود فکر کردم زودتر نظرم رو بگم تا اظهار نظر بقیه رو بشنوم.از این رو گفتم:خب نظر من مثبته!
آقاجون خنده پیروزمندانه ای کرد و گفت:حالا درست شد خب همون اول میگفتی و خیال همه رو راحت میکردی.بعد آقاجون رو کرد به مامان و گفت:خب مادر عروس خانم شما بفرمایین در مورد داماد عزیزتون نظرتون چیه؟
مامان در طول مجلس خیلی سنگین و رنگین نشست بود لام تا کام نگفت.فقط رفته بود تو نخ فرهاد و حرکات اون رو زیر نظر داشت و موقع حرف زدن فرهاد هم به دقت به حرفهای او گوش میداد.مامان در پاسخ به سوال آقاجون گفت:در اینگونه جلسات همه سعی میکنن بهترین باشن.اون ور سکه مهمه که الان نمیشه دید.ولی از نظر تیپ و خونواده قابل قبول بودن.
آقاجون رو کرد به مادربزرگ و گفت:حاج خانم شما نظرتون رو بفرمایین.
مادربزرگ گفت:قبل از اینکه نظر کسی رو بدونی همین فردا برو تو محل زندگی شون یه سر و گوشی آب بده از در و همسایه و بقال محل پرس و جو کن ببین اصلا این اقا کیه.خونواده ش چه جور آدمهایی هستن.ممکنه فردا پس فردا دومرتبه پیغموم بفرستن و بخوان بیان خواستگاری.
آقاجون در پاسخ به حرفهای مادربزرگ گفت:البته نظر شما درسته بررسی و تحقیق لازمه ولی چون شیوا مدتیه باهاش کار میکنه و سابقه کارش هم از شیوا بیشتره.همکارهاش خوب اون رو میشناسن اگه ریگی به کفشش باشه اول کسی که متوجه میشه خود شیواست.ولی با همه این حرفها پیشنهاد شما بسیار منطقی و بجاست.فردا این بررسی و تحقیق رو خودم انجام میدم.
یکباره آقاجون یادش میاد که نشونی ای از اونها در دست نداره.رو میکنه به من و ازم میپرسه:میتونی یه جوری آدرس خونه شون رو به دست بیاری؟
من در جواب گفتم:صبح شنبه اول وقت من به شما زنگ میزنم و آدرس رو میگم.
آقاجون گفت:پس منهم صبح شنبه بعد ازاینکه نشونی رو گرفتم میرم برای پرس و جو.
اون شب مامان قدری گرفته و سنگین بود.مثل همیشه شاداب نبود.از آقاجون سوال کردم گفت:دکتر داروهاش رو بیشتر کرده که یه وقت شر و شوری به پا نکنه.روز جمعه هم مامان پیش ما بود.هوش اش رشته کرده بود.مادربزرگ هم بساط آش رشته رو فراهم کرد و اون روز آش رشته مفصلی خوردیم .بعدازظهر جمعه آقاجون مامان رو به بیمارستان برد و برگشت.هر چند مامان دلش نمیخواست به بیمارستان برگرده.آقاجون با اصرار و به بهانه اینکه داروهات تموم شده و اگه به موقع دارو نخوری ممکنه حالت بد بشه به ناچار راه افتادن.روز جمعه بنظرم خیلی طولانی و خسته کننده رسید.علتش هم این بود که بی صبرانه در انتظار روز شنبه بودم.دلم میخواست هر چه زودتر روز شنبه میرسید و من فرهاد رو میدیدم تا اظهار نظر اون رو راجع به خونواده م میشنیدم.همچنین باید آدرس خونه شون رو میپرسیدم تا به آقاجون اطلاع بدم.از این رو زودتر از شبهای معمول به رختخواب رفتم تا زمان انتظار رو هر چه کوتاهتر و خستگی روز جمعه رو با چند ساعت خواب بیشتر جبران کنم.ولی هر چه سعی کردم خواب به چشمم نمی اومد و مرتب از این پهلو به اون پهلو میشدم.فکر فرهاد دست از سرم برنمیداشت و همه ش تصویر اون جلوی چشمم بود.اون روز خیلی به خودش رسیده بود سر و صورتش رو بهتر از همیشه اصلاح کرده بود و کت و شلوار و جلیقه ای سرمه ای با پیراهن سفید و کراواتی خوش نقش پوشیده بود بوی ادکلنی که به خودش پاشیده بود هنوز احساس میشد حرفهاش رو با آقاجون بخاطر می آوردم.مادر فرهاد از خاطرم گذشت بنظر میرسید زن مومنه و با تقوایی باشه.خیلی محجوب بود.خواهر فرهاد هم چهره اش معصوم و دوست داشتنی بود.پدرش هم خیلی متواضع و فروتن بنظرم رسید.در مجموع احساس خوبی راجع به خونواده اش پیدا کردم همچنان که چراغ خاموش بود و چشمهام رو روی هم گذاشته بودم مامان رو بخاطر آوردم که اونشب خیلی ساکت و آرام بود.احساس کردم فرهاد رو برای من مناسب دیده.همینطور آقاجون از نظرم گذشت که با صراحت فرهاد رو تایید کرد و بالاخره مادربزرگ که احتیاط رو از دست نداده و خواستار اون شده بود که راجع به فرهاد تحقیق کنن.نفهمیدم بالاخره کی خواب رفتم ولی همینقدر میدونم که تا پاسی از شب بیدار بودم.و صبح نمیتونستم از جا بلند شم.چون علاوه بر خستگی و کوفتگی روز گذشته بیخوابی شب هم بهش اضافه شده بود دلم میخواست اون روز تعطیل بود و حسابی میخوابیدم.ولی شوق دیدار فرهاد و شنیدن حرفهای او درباره اولین دیدار دو خونواده اونقدر برام مهم بود که خستگی و بیخوابی رو فراموش کردم و از جا بلند شدم تا قیافه ژولیده و بهم ریخته خودم رو مرتب کنم.صبحانه مختصری خوردم و با شوق فراوون راه افتادم.هیچ روز موقع رفتن به اداره همچون احساسی در خودم سراغ نداشتم.حال کسی رو داشتم که پس از چندین سال انتظار به دیدن کسی میره که خیلی دوستش داره.
وارد سفارت شدم و پشت میز کارم قرار گرفتم.چند لحظه بعد فرهاد اومد.خیلی خودمونی با من روبرو شد و احوالپرسی کرد.همکارانی که شاهد این صحنه بودن خیلی تعجب کردن و براشون غیر منتظره بود احساس کردم فرهاد خیلی آتشش تندتر از منه.ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره.اولین سوالی که کرد این بود:نظر خونواده ت راجع به من چی بود؟
برای اینکه خوددار جلوه کنم گفتم:حالا چه عجله ای داری؟بذار از راه برسی بعدا با هم صحبت میکنیم.
-باشه بعدا مفصل صحبت میکنیم فقط یک کلمه بگو مثبت بود یا منفی؟
-هنوز هیچ چی معلوم نیست.
فرهاد که انتظار نداشت من این پاسخ رو بدم قیافه ش تو هم رفت و با تعجب حرفهای من رو تکرار کرد:هنوز هیچ چی معلوم نیست؟خب چرا؟
در حالیکه از قیافه درهم و گره خورده فرهاد خنده م گرفته بود گفتم:من چه میدونم چرا از من سوال میکنی؟
-پس از کی سوال کنم؟
-از خونواده م.
-یعنی میخوای بگی بعد ازاینکه ما از خونه شما رفتیم هیچ صحبتی با هم نکردین؟
-چرا صحبت که کردیم.
-خب من نتیجه اون صحبتها رو میخواهم بدونم.
برای اینکه یه خرده اذیتش کنم گفتم:اون صحبتها محرمانه ست.
-حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟
-خب معلومه نامحرمی مگه کسی خطبه ای برای من و تو خونده؟
فرهاد در حالیکه از این صحبت من هم لجش گرفته بود و هم خوشش اومده بود از روی حرص خندید و خیلی خودمونی گفت:شیوا خیلی بدجنسی!
من وانمود کردم که از این حرفش رنجیده ام خیلی جدی گفتم:از این اظهار نظر شما خیلی متشکرم.
-ناراحت شدی؟
-خب معلومه.
-بابا شوخی کردم.اینکه گفتم بدجنسی به معنی جنس بد نیست.
-پس به معنی چیه؟
-به معنی ناقلا بودن زیرک بودنه.
-خوب بلدی توجیه کنی.خب حالا لطفا آدرس خونه خودتون رو بدین.
-آدرس خونه؟
-آره.
-آدرس خونه رو برای چی میخوای؟
-آقاجون میخواد.
-خب حالا فهمیدم میخواد تحقیق کنه.این رو از اول میگفتی!
آدرس خونه فرهاد رو گرفتم و به اطلاع آقاجون رسوندم.بعد به کارهای روزمره پرداختم.فرهاد هم کارهاش رو مرتب کرد و اومد کنار میز من نشست و گفت:دلم میخواد بعد از اینکه ما از خونه شما رفتیم هر چی رو که هر کی گفته از سیر تا پیاز برام تعریف کنی اونوقت منهم همه چی رو برات تعریف میکنم.
من پیشدستی کردم و گفتم:خب اول شما تعریف کنین.دل من کوچکتره!
-باشه حالا که تو اینطوری میخوای اول من تعریف میکنم.راستش ما از خونه شما که اومیدم بیرون و سوار ماشین شدیم خواهر و مادرم صحبت رو شروع کردن همه ش تعریف و تمجید از تو و مامان و مادربزرگ و اقاجون بود.مادرم گفت من فقط آرزوم اینه که با این خونواده وصلت کنیم.خیلی سنگین و با وقارن.نجابت و اصالت از سر و روشون میباره.چقدر با سلیقه و تمیزن.خواهرم بیشتر راجع به تو حرف میزد و میگفت شیوا خیلی قشنگه.به مامانش رفته.خیلی به مامانش شبیه بود.ماشالله خوش بر ورو و خوش قد و بالاست.بعد رو به من کرد و گفت به همدیگه میاین.ایشالله قسمتت بشه.منکه خیلی از این خونواده خوشم اومد.دارم فکر میکنم اگه شماها با هم ازدواج کنین بچه تون چقدر خوشگل میشه!بابام همینطور که رانندگی میکرد به حرفهای خواهرم گوش میداد.خیلی مطمئن گفت:من دلم گواهی میده که کارشون سر میگیره.من احساس کردم که اونها هم از ما بدشون نیومده.بعد کمی مکث کرد و گفت هر چی خیره پیش بیاد.بعد از این که صبحتهای بابام تموم شد مادرم رو کرد به من و گفت حالا نظر خودت چیه؟منهم نه گذاشتم و نه ورداشتم گفتم نظر من اینه که اقا رو بیارین عقد کنه!با این حرف من سه تایی زدن زیر خنده و مادرم گفت نظر خوبیه والله.بعدش هم رسیدیم خونه و همه خوابیدن.بنده هم یک ساعتی از این پهلو به اون پهلو غتل زدم تا بالاخره به هزار مکافات خواب رفتم.این بود کل ماجرا خب حالا شما بفرمایین.
منهم دقیقا همون صحبتهایی رو که مامان و مادربزرگ و آقاجون کرده بودن مو به مو تعریف کردم.حرفهام که تموم شد فرهاد گفت:نظر خودت چیه؟
-نظر من؟
-آره.
-نظر من رو باید خودت بدونی تو هم اگر نظر خودت رو نگفته بودی من هیچوقت ازت سوال نمیکردم.چون نظر تو در رفتار و کردار و نگاهت کاملا مشخصه.
فرهاد با دقت به حرفهای من گوش میکرد.در پایان تحلیل من رو پسندید.وقتی این صحبتها رد و بدل شد کمی آروم گرفتم ولی وقتی یاد این افتادم که آقاجون برای بررسی و تحقیق رفته دو مرتبه بی قرار شدم و دلم میخواست که هر چه زودتر ساعت اداری تموم بشه تا من خودم رو به سرعت به خونه برسونم و از نتیجه تحقیق آقاجون باخبر بشم.مثل بچه های کوچولو دلم بهونه میگرفت و از این بهونه گیری لذت میبردم در عین حال خودم رو سرزنش میکردم.
بالاخره ساعت اداری تموم شد و من خودم رو به سرعت به خونه رسوندم.وقتی وارد خونه شدم اول به کفشهای توی قفسه کنار در نگاه کردم.کفشهای اقاجون تو قفسه بود.فهمیدم که تحقیقات انجام شده و تا چند دقیقه دیگه از نتیجه اون مطلع میشم.با خودم گفتم بهتره من سوال نکنم.چون اگه سوال کنم میگن این دختره چقدر دستپاچه ست ولی اگه خودشون مطرح کنن دیگه این قضاوت رو نمیکنن.رفتم داخل سلام و احوالپرسی کردم.لباسهای اداره رو در آوردم و لباس راحت پوشیدم.آبی به سر و صورتم زدم و آماده شدم تا به اتفاق آقاجون و مادربزرگ ناهار بخوریم.سر میز نشستیم.همچنان برای شنیدن نتیجه بیتابی میکردم.آقاجون اما عین خیالش نبود.نمیدونم شاید هم اون مخصوصا سکوت کرده بود تا واکنش من رو ببینه.بالاخره مادربزرگ به حرف اومد به آقاجون گفت:حضرت والا نتیجه تحقیقاتی رو که کردی به شیوا گفتی؟
-نه هنوز نگفتم بذار از راه برسه بجای اینکه شیوا عجله داشته باشه شما عجله داری؟
مادربزرگ در پاسخ به آقاجون گفت:اولا که اون عجله نداره.تازه اگه هم عجله داشته باشه به زبون نمیاره.
-منکه برای شما تعریف کردم میخوای خودت بگو.
مادربزرگ گفت:شما جای پدرش هستین شاید دوست داشته باشه از زبون شما بشنوه.
-بسیار خوب من میگم.سپس اقاجون رو کرد به من و ادامه داد:عرضم به حضورتون آدرس رو که از شما گرفتم رفتم به اون محل از در و همسایه و کاسبهای محل راجع آقا فرهاد و خونواده ش پر و جو کردم تقریبا همه متفق القول از این خونواده با عزت و احترام یاد میکردن پدرش یکی از معتمدین محله روش خیلی حساب میکردند.در مورد فرهاد هم سوال کردم گفتن که خیلی سر بزیر و با شخصیت و یکی از جوونهای خوب و با ادب محله.از نظر مالی هم در وضعیت خوبی هستن پدره بازاریه.خیلی خیر و باخداست.خونه و ماشین هم از خودش داره.نتیجه اینکه در محل بعنوان یه خونواده خوشنام و اصیل معروف بودن...از نظر من با توجه به تحقیقاتی که انجام دادم مورد تاییده تا نظر شما چی باشه.
از آقاجون بخاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم و گفتم:نظر من نظر شماست.اگه مورد تایید شما هستن مورد تایید منهم هستن.
با شنیدن اظهار نظر آقاجون خیالم راحت شد و ته دلم احساس رضایت کردم.روز بعد که رفتم اداره فرهاد بعد از سلام و احوالپرسی بلافاصله پرسید:نتیجه تحقیقات چی شد؟
بهش گفتم:از کجا میدونی که تحقیق شده؟
-یکی دو نفر از اهالی محل به بابا گفته بودن که آقایی راجع به شما تحقیق میکرده.بابا هم بهشون گفته بود که فرهاد یک جا اسم برده اونها هم خواستن خیالشون راحت بشه و بدونن دخترشون رو به کی میدن.
-راستش گویا اقاجون همون روز که ادرس رو دادی رفته بوده تو محل و از چند نفر پرس و جو کرده.همه از خونواده شما تعریف کرده بودن به طوری که اقاجون خاطرش جمع شده.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:خب الهی شکر.حالا بفرمایین کی بیایم خواستگاری؟!
به شوخی گفتم:حالا چه عجله ای داری که خودت رو بندازی تو دردسر؟
-به دردسرش می ارزه فقط بگو ببینم کی بیاییم؟
-نمیدونم باید دوباره با آقاجون در میون بذارم.
فرهاد با تعجب سوال کرد:چرا اقاجون؟راستی اون هم که ما اومدیم خونه تون بابات نبود.
من پریدم تو حرفش و گفتم:آره بابا مسافرت بود ولی آقاجون قبل از اینکه بابا به مسافرت بره موضوع رو باهاش در میون گذاشته بود بابا هم در جواب گفته بود که خودتون صاحب اختیارین چون فقط یه دیدار ساده ست مسئله ای نیست بهشون بفرمایین تشریف بیارن.
فرهاد که فکر میکرد ممکنه من تصور کنم این سوال یه کنجکاوی بیمورد بوده گفت:البته منظوری نداشتم همینجوری فقط خواستم بدونم.هر چند دلم میخواست اون شب بابا رو هم میدیدم.حالا ایشالله در فرصت بعدی این توفیق رو پیدا میکنیم...خب پس امشب موضوع رو با آقاجون در میون بذار فردا خبرش رو به من بده.
برای اینکه خیالش راحت بشه بهش اطمینان دادم که فردا خبرش رو براش می آرم.شب درخواست فرهاد رو برای تاریخ خواستگاری با اقاجون و مادربزرگ در میون گذاشتم.موضوعی رو هم که فرهاد بهش اشاره کرده بود در مورد ندیدن بابا به اقاجون گفتم.آقاجون چند دقیقه ای فکر کرد و بلند شد و رفت بطرف تلفن.شماره بابا رو گرفت و ازش خواست که بیاد منزل ما.بابا یکساعت بعد از تلفن پیش ما بود.آقاجون مفصلا برای بابا تعریف کرد و گفت:امروز هم فرهاد به شیوا گفته که میخوان بیان خواستگاری ضمنا غیبت ما هم محسوس بوده و فرهاد از شیوا سوال کرده که چرا بابات اونشب نبوده.حالا نظر شما چیه و چیکار کنیم؟
بابا به آقاجون گفت:منکه قبلا گفتم شما خودتون صاحب اختیارین و هر تصمیمی برای شیوا بگیرین تصمیم منه.اگه شما میفرمایین که مورد تایید هستن با توکل بخدا کار رو پیش ببرین.در مورد بودن یا نبودن منهم هر طور صلاح بدونین من حرفی ندارم ایشالله برای مراسم عقد که حضور من الزامیه و فکر میکنم مشکلی هم نباشه.چرا که مجلس زنانه و مردانه ست و اومدن من مورد اعتراض شیدا نخواهد بود چون من رو نمیبینه.
آقاجون گفت:در مورد شرایطی که باید مطرح بشه چه نظری داری؟
بابا گفت:من هیچ نظری ندارم در مورد مهریه و جشن و خریدی که بایستی انجام بشه خودتون نظر بدین فقط خرید داماد که به عهده ماست شما بفرمایین هر مقدار که پول لازمه من در اختیارتون بذارم.در مورد جهیزیه شیوا هم جای هیچ نگرانی نیست.من قبلا در فرصتهایی که پیش اومده.اقلام بزرگ و عمده رو براش تهیه کرده ام.برای بقیه خرده ریزها هم پول در اختیارتون میذارم تا با سلیقه خودش هر چی میخواد تهیه کنه.
صحبتهای بابا که تموم شد آقاجون به شوخی گفت:خوب خودت رو از همه چی راحت کردی و همه مسئولیتها رو انداختی گردن من البته من به لحاظ وضعیتی که شیدا داره و شما هم میخوای رعایت کنی بهت حق میدم ولی خیلی دلم میخواست که در تعیین سرنوشت شیوا خودت نقش داشتی.
بابا در پاسخ به صحبت اقاجون گفت:خودتون بهتر میدونین که ارزوی هر پدر و مادری اینه که فرزندش رو خودش سر و سامون بده.ولی وقتی اشتباهاتی رخ میده و یا اتفاقاتی پیش میاد که این ارزو برآورده نمیشه طبیعیه که جز تاسف خوردن کار دیگه ای نمیشه کرد.حالا هم شما بهتر از ما ایشالله اینکار رو پیش میبرین و جای من و شیدا رو براش پر میکنین.باز جای شکرش باقیه که شیوا سایه شما رو بالای سرش داره.
همینطور که بابا مشغول صحبت بود آقاجون تقویم کوچکی رو که در جیب بغل داشت در آورد و اون رو ورق زد و گفت:بعد از 27 رجب روز مبعث حضرت رسوله.چون روز مبارکیه شما میتونی به اقا فرهاد اطلاع بدی که بعدازظهر همون روز تشریف بیارن.
روز بعد تاریخ رو به فرهاد اطلاع دادم.خیلی خوشحال شد و از سلیقه آقاجون در انتخاب روز خواستگاری خوشش اومد و اون رو به فال نیک گرفت من و فرها از لحظه ای که متوجه تاریخ خواستگاری شدیم.همچنان لحظه شماری میکردیم تا بالاخره روز موعود فرا رسید.اقاجون نظرش این بود که مامان در مراسم خواستگاری حضور داشته باشه.بهمین جهت روز قبل ضمن تماس با دکتر هماهنگی لازم رو به عمل آورد تا مامان به موقع از بیمارستان به خونه بیاد.به خاله و دایی هم اطلاع داده بودن که در این مراسم شرکت کنن.به ما هم سفارش لازم رو در مورد آماده کردن وسایل پذیرایی کرد و خرید پذیرایی رو هم خودش به عهده گرفت همه چیز به موقع فراهم شد و ما همچنان در انتظار ورود مهمونها بودیم.
اون روز بعدازظهر فرهاد به اتفاق پدر و مادر و خواهرش و چند نفر از افراد نزدیک فامیل با گل و شیرینی به خونه ما اومدن.بعد از سلام و احوالپرسی از مهمونها پذیرایی کردیم و بعد ازاون پدر فرهاد آقاجون رو مخاطب قرار داد و اجازه خواست که صحبت کنه.آقاجون هم از روی تواضع پدر فرهاد رو صاحب اختیار دونست و گفت:بفرمایین.
پدر فرهاد ابتدا از حضار خواست که صلواتی بفرستن همه صلوات فرستادش بعد رو کرد به آقاجون و گفت:جناب والا ما امروز خدمت شما رسیدیم که این آقا فرهاد ما رو به فرزندی خودتون قبول کنین و موافقت بفرمایین این دو تا ججون زیر سایه خودتون زندگی مشترکشون رو به مبارکی و میمنت شروع کنن.ضمنا هر فرمایشی و شرایطی که برای این امر خیر دارین بفرمایین ما به گوش هستیم.
حرفهای پدر فرهاد که تموم شد آقاجون با بسم الله الرحمان الرحیم حرفش رو شروع کرد و ادامه داد:همه اقایون و خانومها خیلی خوش اومدین و قدم رنجه فرمودین...بعد رو کرد به اقای رهنما و گفت:همونطور که شما آقا فرهاد رو فرزند من خطاب کردین منهم شیوا رو فرزند شما میدونم.ایشالله که بعد از خداوند سایه شما هم بر سر اونها باشه ما هیچ شرایط خاصی نداریم هر گلی که بزنین به سر خودتون زده ین.ما فقط ارزوی خوشبختی اونها رو داریم و بس.
پدر فرهاد دوباره رشته کلام رو به دست گرفت و گفت:از محبتی که دارین تشکر میکنم و باعث افتخار ماست که با خونواده محتری مثل شما آشنا شدیم و ایشالله فامیل خواهیم شد.ولی آقای والا به هر صورت در این گونه جلسات یه سری صحبتها و درخواستهایی از طرف خونواده دختر میشه که خونواده داماد موظف به اجرای اون هستن.
اقاجون در پاسخ به صحبتهای آقای رهنما گفت:خب اصل مسئله تفاهمه که به حمدالله وجود داره.هر دو جوون باسواد و دارای تحصیلات عالی هستن.تا اونجایی هم که من اطلاع دارم نسبت بهم بسیار علاقه مندن بقیه مسائل هم تشریفاته این تشریفات رو هم ما به سلیقه خودتون واگذار کردیم.خوشبختانه خودتون پدرین و دختر هم عروس کردین هر انتظاری که شما در مورد دخترتون داشتین و انجام دادین در مورد شیوا هم انجام بدین مهریه دخترتون چقدر بوده؟برای دخترتون چی خریدین؟جشن عروسی چگونه برگزار شده؟همون کارها رو شما هم انجام بدین.ما هم خریدی برای اقا فرهاد داریم که به موقع انجام میشه.ضمنا در حد توان برای شیوا خانم هم قبلا وسایلی تدارک دیده شده که به موقع همراه می آرن.در مورد تاریخ عقد و عروسی هم هر زمان که شما آمادگی داشتین ما هم آماده ایم من فکر میکنم تمام صبحتها در همین حده.بنظرمن باید سعی بشه که شرایط برای ازدواج جوونها حتی الامکان سهل و اسون باشه و مانع تراشی نشه.حالا شام چی باشه یا جشن چگونه برگزار بشه همه اینها تشریفاته فقط باید در حدی باشه که ابروی دو خونواده حفظ بشه.
اقای رهنما در جواب آقاجون گفت:من از اینهمه لطف و حسن نیتی که در حق ما دارین سپاسگزارم.شما با این صحبتها که در حقیقت جان کلام بود باعث شدین به مسئولیتی که داریم توجه بیشتری بکنیم.بسیار خب حالا که شما ما رو وکیل قرار داده این ما هم با توکل بخدا حتی الامکات سعی خودمون رو میکنیم.ایشالله امیدواریم که بتونیم رضایت خاطر شما رو از هر نظر فراهم کنیم.من و فرهاد در این مورد برنامه ریزی میکنیم و نتیجه رو به عرض شما میرسونیم.حالا شما اگه فرمایش دیگه ای ندارین اجازه بدین حضار دهنشون رو شیرین کنن.
آقاجون گفت:خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست.
خواهر فرهاد جعبه شیرینی نسبتا بزرگی رو که با سلیقه خاصی کادوپیچی شده بود باز کرد و از آقاجون و مادربزرگ شروع کرد.همه شیرینی خوردن به من و فرهاد تبریک گفتن و برامون ارزوی خوشبختی کردن.فرهاد هم در حضور همه بلند شد جلوی آقاجون ادای احترام کرد و خواست دست آقاجون رو به نشونه تشکر و قدرشناسی ببوسه.آقاجون اجازه این کار رو به فرهاد نداد و صورتش رو بوسید.فرهاد بلافاصله بطرف پدرش رفت و برای اون هم مانند آقاجون ادای احترام کرد پدر فرهاد هم فرزندش رو در آغوش گرفت و اون رو بوسید.مادر فرهاد اشک شوق تو چشمهاش جمع شده بود و از اینکه ارزوش رو برآورده شده میدید خدا رو شکر کرد.خواهر فرهاد هم وقتی مادرش رو در اون حال و هوا دید منقلب شد و اشک توی چشمش حلقه زد.به شکلی که همه متوجه شدن حرکت فرهاد و احساسات بی شائبه مادر و خواهرش معنویت خاصی به فضای مجلس داد و برای چند دقیقه همه سکوت کردن.آقای رهنما پس از چند دقیقه سکوت رو به اقاجون کرد و گفت:جناب والا اگه اجازه بفرمایین از خدمتتون مرخص بشیم.از اینکه ما رو به حضور پذیرفتین خصوصا از پذیرایی گرم شما صمیمانه تشکر میکنم.

R A H A
09-15-2011, 07:52 PM
فصل12
نامزدی و عروسی شیوا

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن استان بوسد که جان در آستین دارد

روز بعد وقتی فرهاد از راه رسید طبق معمول هر روز جلوی میز من توقف کرد و ضمن احوالپرسی گفت:هر وقت سرت خلوت شد چند دقیقه ای میخواستم باهات صحبت کنم.
کارمندان سفارت که به روابط ما پی برده بودن و گاهی سربسر من و فرهاد میذاشتن.این اواخر دیگه براشون یقین شده بود که همین روزها یک خبری میشه.بعضی ها به فرهاد میگفتن مبارکه بعضی ها میگفتن ایشالله به پای هم پیر بشین و جملاتی از این دست این شوخی ها و کنایه ها هر روز تکرار میشد و من و فرهاد پاسخی نداشتیم جز اینکه در جواب اونها تبسم کنیم.
کارهام رو به سرعت انجام دادم.چون دلم میخواست هر چی زودتر بدونم فرهاد چه صحبتی داره.البته میتونستم حدس بزنم در چه موردیه.ولی اینکه از زبون خودش بشنوم لطف دیگه ای داشت بهش اشاره کردم و اون کارشو نیمه تموم گذاشت و اومد روی صندلی کنار میز من نشست و آرام و آهسته جوری که فقط من بشنوم شروع به صحبت کرد:ما دیشب که از خونه شما رفتیم تا پاسی از شب مشغول صحبت و برنامه ریزی بودیم.اولا همه خصوصا اونهایی که برای اولین بار آقاجو رو دیده بودن خیلی از طرز فکر و اظهار نظرش خوششون اومده بود.براشون خیلی جالب بود که آقاجون اینقدر بی ریا و بی تکلف بود.خلاصه حرفها به دلشون نشسته بود و همه ازش تعریف و تمجید میکردن.بابا هم بخاطر همین خصوصیات اخلاقی آقاجون و اینکه ریش و قیچی رو داده به دستش سعی داره سنگ تموم بذاره.خب حالا یه یادداشت بردار و مطالبی رو که میگم اگه لازم میدونی یادداشت کن...قرار شد شب جمعه همین هفته جشن نامزدی مون برگزار بشه.مدعوین هم فقط فامیل درجه یک خونواده ها باشن.تاریخ جشن عروسی نیمه شعبان تعیین شده.بابا گفتن شما تعداد مهمونهای خودتون رو از همین حالا صورت بگیرین تا کسی از قلم نیفته.پس فردا هم من و مادر و خواهرم به اتفاق تو و هر کس دیگه ای که لازمه برای خرید نامزدی و عروسی میریم بازار.انتخاب کارت عروسی و لباس عروس و خنچه عقد هم به سلیقه خود ما واگذار شده.میوه و شیرینی و شام هم مشخص شد که کی از کجا و چه مقدار تهیه بشه.مهریه به پیشنهاد مادر قرار شد 14 سکه به تعداد سکه هایی که مهریه خواهرمه اضافه بشه.فقط در مورد محل برگزاری عروسی بابا گفت باید از آقاجون کسب تکلیف بشه که تمایل دارن تو خونه برگزار بشه یا در تالار فقط بابا اصرار داشت خبرش رو هر چه زودتر بهش بدیم که به موقع بتونه پیش بینی لازم رو بکنه.
فرهاد در حالیکه از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید و چشمهایش از شادی برق میزد سعی داشت تصمیمانی رو که گرفته بودن به من منتقل کنه.همینکه حرفهاش تموم شد گفت:خب حالا نظر تو چیه؟
من به شوخی و خنده گفتم:آقاجون من بریده بابای تو داره میدوزه.نظر من رو واسه چی میخوای؟
فرهاد هم از این صحبت من خنده اش گرفت و گفت:خب اونها هم اگه میبرن و میدوزن هیچ فکری جز خوشبختی و سعادت من و تو ندارن مگه تو غیر از این فکر میکنی؟
-نه همینطوره.منهم در این مورد با تو هم عقیده ام.چون خوشبختانه آقاجون و بابا تو هر دو منطقی و خوش فکرن.ولی قبول کن هستن کسانی که به بهانه ای پیش پا افتاده و بی اهمیت همه چی رو بهم میریزن دست کم دو موردش رو تو دو تا عروسی خود من شاهد بودم که باعث شد بگو مگو بشه و عروسی بهم بریزه.یکی سر عکس گرفتن خونواده عروس و داماد که سعی داشتن توی این قضیه از هم پیشی بگیرن.یکی هم سر رفتن در معیت عروس به این بهانه که چرا تعداد نفرات خونواده عروس بیشتر از تعداد نفرات خونواده داماده!اعمال مدیریت در چنین مواردی خیلی مهمه.دو تا خونواده پس از سالها زحمت و انتظار و با تحمل هزینه های سنگین شبی زیبا و خاطره انگیز رو برای عزیزانشون به وجود می آرن.اونوقت یک عده آدمهای بی فکر و بی مسئولیت سر یه سری مسائل پوچ و واهی همه چی رو نقش بر آب میکنن و باعث دلخوری و قهر و دعوا میشن و خاطره بدی در ذهن همه خصوصا عروس و داماد بجا میذارن و بجای دیدن اشک شوق شاهد اشک ماتم اونها میشن...خب بگذریم.من سر فصل مطالبی رو که گفتی یادداشت کرمد و امشب با اقاجون در میون میذارم فردا هم نتیجه ش رو بهت میگم.
نگاهی به ساعتم انداختم.تقریبا آخر وقت اداری بود.ناچار بودم با فرهاد خداحافظی کنم و راه بیفتم.چون شب مهمون داشتیم و مادربزرگ دست تنها بود.در راه به حرفهای فرهاد فکر میکردم.نمیدونم چرا قبل از این که اقاجون نظرش رو بگه من سعی داشتم برای اونها جواب پیدا کنم.شب بعد ازاینکه مهمونها شام خوردن و رفتن فرصتی پیش اومد تا با اقاجون صحبت کنم.تمام مطالبی رو که فرهاد گفته بود عینا برای آقاجون بازگو کردم.آقاجون قدری تامل کرد و گفت:من تا یادم نرفته دو مطلب رو میخواستم به شما بگم تا در اولین فرصت با اقا فرهاد در میون بذاری.مطلب اول راجع به موضوع جدایی بابا و مامانه و مطلب دوم راجع به کسالت روحی مامانه و گفتن اینکه اون در بیمارستان پانسیونه...و اما در مورد جشن عروسی من نظرم اینه که از هر گونه ریخت و پاش و هزینه های بیمورد جلوگیری بشه.بهمین دلیل ترجیح میدم که جشن توی همین خونه که بزرگ و جا داره انجام بشه.در مورد خرید هم از طرف ما غیر از خودت کس دیگه ای نیست.مامان که عذرش موجهه.من و مادربزرگ هم که کاری به اینکارها نداریم.خاله ت ویدا هم که راه دوره.عمه ها هم که با ما رفت و آمد ندارین میمونه منیر خانم که اون هم فکر نمیکنم بیاد ولی شما برای اینکه بعدا گله ای نباشه یه تعارف بکنین.توصیه ای هم که موقع خرید به شما دارم اینه که سعی کن خرج اضافه رو دست بندگان خدا نذاری و اونچه رو فکر میکنی ضروری و لازمه بخری برای خرید داماد هم بابات پول به اندازه کافی در اختیار گذاشته هر چی اونها انتخاب کردن شما بخرین...خب سوال دیگه ای نیست؟
-سوال نیست ولی یه اعتراض هست!
-چه اعتراضی؟
-من تک و تنها چه جوری همراه اونها راه بیفتم تو خیابون؟مگه من صاحب ندارم؟حداقل شما و منیر خانم همراه من باشین و خرید داماد رو انجام بدین.حالامامان عذرش موجهه یا مادربزرگ توان اومدن و راه رفتن زیاد نداره.شماها که به حمدالله مشکلی ندارین.
آقاجون که فکر این موضوع رو نکرده بود و ظاهرا از این اظهار نظر من خوشش اومده بود برای اینکه دل من رو بدست بیاره.تبسمی کرد و گفت:حق با شماست من خودم همراهت میام.اینکه ناراحتی نداره دخترم.خواهر مادربزرگت منیر خانم هم میگه بیاد.
از این بابت خیالم راحت شد ولی از اینکه قرار شد جریان متارکه بابا و مامان و موضوع کسالت روحی مامان رو با فرهاد در میون بذارم احساس تحقیر و سرافکندگی میکردم و غصه ام گرفته بود.چون بیان این مطالب برام خیلی سخت و دشوار بود.چه جوری میتونستم در اولین قدمهایی که برای پیوستن برمیداشتم سخن از جدایی بگم.فکر میکنم آقاجون از غمی که روی چهره من نشسته بود دریافت که موضوعی من رو رنج میده از این روز برای این که به موضوع پی ببره اعتراض قبلی من رو پیش کشید و بهانه قرار داد و گفت:منکه قرار شد همراهت باشم.دیگه چرا اخمهات تو همه؟
-هیچی.
-چرا یه چیزی هست باید به اقاجون بگی.
من سکوت کردم و چون سکوتم طولانی شد خودش حدس زد و گفت:نکنه علتش اون دو مطلبیه که قرار شد برای آقا فرهاد مطرح کنی؟
سرم رو که تا اون موقع پایین انداخته بودم بالا گرفتم و به چشمهای آقاجون که به من زل زده بود نگاه کردم و به علامت مثبت سرم رو تکون دادم آقاجون خندید و برای اینکه موضوع رو از جهتی بی اهمیت و از جهتی حائز اهمیت جلوه بده گفت:دختر جون اینکه مسئله ای نیست.خودت رو بیخود ناراحت نکن اتفاقا آقا فرهاد وقتی بشنوه که تو قبل از ازدواج این مطالب رو با اون در میون گذاشته ای این باور رو پیدا میکنه که از اول زندگی با اون روراست بودی ولی اگه الان مطرح نکنی ماه که زیر ابر نمیمونه.به قول گفتنی اگه آبستی نهانه زادن آشکاره.بالاخره بعد از مدتی متوجه میشن و آنوقت اگه خیلی خوشبین باشن حداقل از تو گله میکنن که چرا قبلا نگفتی و اگه هم بدبین باشن.اون رو به حساب نقطه ضعف تو میذارن و هر از گاهی به رخت میکشن.
وقتی این استدلال رو از زبون اقاجون شنیدم دیگه اون احساس تحقیر و سرشکستگی رو نداشتم.صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم از همون لحظه بی اختیار کلمات و جملاتی رو تمرین میکردم که قرار بود به فرهاد بگم.هر چند این کلمات و جملات ساختگی به محض روبرو شدن با فرهاد از خاطرم میرفت همچنان ذهن من رو به خودش مشغول داشته بود.وقتی وارد محیط کار شدم احساس کردم که فرهاد مشتاقانه منتظره تا من با اون صحبت کنم.ولی چون میخواستم مشروحا باهاش صحبت کنم و احتمال میدادم که ممکنه صحبت طولانی بشه محیط کار رو مناسب این گفتگو ندونستم.برای اینکه خیلی منتظر نمونه به طرفش رفتم و گفتم:بعدازظهر یه جا قرار بذار تا با هم صحبت کنیم.اینجا راحت نیستم.
تا من این پیشنهاد رو مطرح کردم چهره فرهاد متغیر شد و یک لحظه احساس کردم رنگ به چهره نداره.به سختی اب دهنش رو قورت داد و گفت:چی شده؟اتفاقی افتاده؟
-نه بابا چه اتفاقی؟چرا رنگت پریده؟گفتم اینجا راحت نیستم حرف بزنم.همه یه جور دیگه آدم رو نگاه میکنن.چون صحبتمون ممکنه طول بکشه گفتم بعدازظهر یکی دو ساعت با هم باشیم هم قدمی بزنیم هم صحبت بکنیم.
نفس راحتی کشید و گفت:تو که جون من رو گرفتی.پیش خودم گفتم چی شده؟فکرم هزار راه رفت.و بعد جمله ای رو که من گفته بودم عینا با لحنی کودکانه تکرار کرد تا لج منو در بیاره.بعدازظهر یه جا قرار بذار تا با هم صحبت کنیم.اینجا راحت نیستیم!

R A H A
09-15-2011, 07:52 PM
پریدم تو حرفش و در حالیکه لحنم اعتراض ملایمی داشت گفتم:حالا دیگه ادای من رو در می آری؟!
حالت التماس آمیزی به خودش گرفت و گفت:آخه با اون حالتی که تو بطرف من اومدی و حرف زدی من حق داشتم جا بخورم و نگرون بشم.حالا که متوجه منظورت شدم خیلی هم خوشحالم که میتونم بعدازظهر ببینمت فقط بگو کجا و کی؟
-پارک نیاوران ساعت 5 بعدازظهر.
-عالیه من 5 دقیقه به 5 اونجا هستم.
-خوبه.
ساعت 5 بعدازظهر بود که به پارک نیاوران رسیدم.فرهاد اونجا انتظار میکشید.همین که چشمش به من افتاد بطرف من اومد.بعد از احوالپرسی قدم زنان بطرف بوفه ای که در ضلع شمالی پارک بود رفتیم.در محوطه ای روبروی بوفه میزهای فلزی سفید رنگی چیده بودن.هر میز چهار تا صندلی دورش بود.من روی یکی از صندلی نشستم.فرهاد قبل از اینکه بشینه از من سوال کرد:چی میخوری؟چای قهوه نوشابه؟
من گفتم:ترجیح میدهم قهوه بخورم.
فرهاد بطرف بوفه رفت و با دو فنجون قهوه برگشت و کنار من نشست.تمام وجودش شده بود گوش تا حرفهای منو بشنوه.منهم بطور مفصل جریان متارکه مامان و بابا رو براش تعریف کردم و توضیح دادم که بعد از اون به ما و مامان چه گذشته و بعد موقعیت فعلی مامان رو براش تعریف کردم و گفتم که در بیمارستان پانسیونه.همینطور که صحبت میکردم با دقت مراقب فرهاد بودم تا عکس العمل اون رو ببینم.احساس کردم قیافه و حالتش به کلی تغییر کرده و ناراحته همچنان به دقت به حرفهای من گوش میده و سعی داره هیچ حرفی نزنه تا صحبتهای من تموم بشه.وقتی حرفهای من تموم شد نگاهش رو از من برداشت و یکی دو دقیقه سکوت کرد.فکر میکنم دنبال کلماتی بود تا تمام احساسش رو توی اون بریزه و به زبون بیاره.بالاخره رو به من کرد و گفت:ماجرای غم انگیزی بود من فکر نمیکردم تو با همچو مشکلاتی روبرو هستی و با اونها دست و پنجه نرم میکنی.من وقتی توی این دو مجلس که در خونه شما برگزار شد بابا رو ندیدم حدس زدم ممکنه مشکلی باشه ولی نه به این حد و به این صورت.تعجب من از اینه که بابا چطور راضی شده یا دلش اومده که یه همچو زنی رو به زن دیگه ای ترجیح بده؟مامانت همه چی رو در حد کمال داشته.من نمیدونم اون دنبال چی بوده.در هر صورت من خیلی متاسف شدم و برای تو هم ناراحت.البته نمیدونم چرا یه مرتبه تصمیم گرفتی این مسائل رو برای من مطرح کنی.این مسائل و هر مسئله دیگه ای نمیتونه کمترین تاثیری در تصمیم و یا علاقه من نسبت بتو بزاره.من روزبروز و لحظه به لحظه احساس میکنم بتو وابسته تر میشم و این وابستگی در حدیه که اگه یه روز تو رو نبینم و با تو چند کلمه صحبت نکنم آروم و قرار ندارم.احساس میکنم چهره تو یاد تو صدای تو هر لحظه همراه منه بدجوری ذهن من رو به خودت مشغول کردی.باور کن برای من از هر کی و هر چی عزیزتری.این حرف همیشه من خواهد بود دلم میخواد این رو همیشه بدونی و باور داشته باشی.
فرهاد این حرفها رو از ته دل و با تمام احساسش بیان میکرد.من به خوبی این رو درک میکردم بهمین خاطر از توجهش نسبت به خودم و اینکه گفته بود در همه ناملایمات همیشه در کنار من میمونه تشکر کردم.اون هم با نگاه گرمش که پر از رمز و راز بود از من تشکر کرد و من یه لحظه احساس کردم تمام تنم گر گرفته.دلم نمیخواست نگاهم رو از نگاهش بردارم ولی شرم و حیا مانع میشد که بتونم به چشمهای گیرا و قشنگش بیشتر نگاه کنم.سرم رو به زیر انداختم و برای فرار از این بن بست تشنگی رو بهونه کردم فرهاد از جا بلند شد و بنا به درخواست من از بوفه نوشابه ای گرفت و روی میز گذاشت و گفت :به موقع گفتی منهم احساس میکنم دهنم از شدت تشنگی خشک شده.جرعه ای نوشابه اش رو سر کشید و گفت:خب حالا راجع به خودمون صحبت کنیم.راستی نظر آقاجون رو در مورد صحبتهای اون روز جویا شدی؟منکه تازه به خودم اومده بودم لیوان نوشابه رو برداشتم و گفتم:بذار گلوم رو تازه کنم تا بتونم حرف بزنم.
خیلی تشنه م بود.لیوان نوشابه رو سر کشیدم.گرچه هوا داشت رو به تاریکی میرفت جای نگرانی نبود.چون آقاجون و مادربزرگ در جریان بودن که من با فرهاد قرار دارد.از طرفی هنوز حرف نگفته باقی بود و میبایست حرفهای آقاجون رو برای فرهاد بازگو میکردم.فرهاد هم سراپا گوش بود و چشم به دهن من دوخته بود تا ببینه من چه پاسخی براش آوردم.حرفهای اقاجون رو براش بازگو کردم.فرهاد خیلی خوشحال شد و گفت:این اقاجون تو خیلی آقاجونه.منکه خیلی دوستش دارم.
-مهرش به دل همه هست.از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا اهالی محل و هر کی که باهاش سلام و علیک داره.آخه اون بزرگتر و ریش سفید محله و هر کی هر اختلافی داره به اون مراجعه میکنه و کمک میگیره.هیچکس هم تابحال روی حرفش حرفی نزده...خب دیگه خیلی داره دیر میشه اگه موافق باشی کم کم راه بیفتیم یه خره قدم بزنیم بعد هم بریم خونه.
-موافقم.
فرهاد از جا بلند شد و دوتایی مشغول قدم زدن شدیم.اون همینطور که شونه به شونه من قدم برمیداشت دستم رو گرفت تو دستش و انگشتهاش رو توی انگشتهای من قلاب کرد و همونجوری که سر میز به من نگاه میکرد نگاهش رو به نگاه من دوخت و آهسته گفت:خیلی دوستت دارم!
منکه غافلگیر شده بودم و برای اولین مرتبه بود که دستم رو تو دستهای مردونه ش احساس میکردم و این جمله رو ازش میشنیدم زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بودم فقط یک لحظه و بدون اراده دستهای اون رو فشار دادم و اون دوباره در حالیکه تبسم رضایت بخشی روی لبانش نقش بسته بود من رو با نگاهش نوازش کرد.چند دقیقه ای قدم زدیم و سپس سوار ماشین شدیم.در راه هر دو سکوت کرده بودیم مثل اینکه همه حرفها در نگاه پر معنی اون و اندک فشار دست من خلاص شده بود.شعری رو که از سالها پیش بخاطر داشتم بیاد آوردم:
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه یه نگه آشنا بس است

شاید اونوقت که این شعر رو خونده بودم به خوبی امروز معنی اون رو درک نمیکردم.در این فکر و خیال بودم که فرهاد آهسته به پهلوی من زد و گفت:چه بد شد رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و فرهاد قبل از خداحافظی اظهار تمایل کرد که فرهاد بعدازظهر با هم به ملاقات مامان بریم.منهم گفتم که بهش خبر میدم چون باید موضوع رو با آقاجون در میون میذاشتم.فرهاد بعد از خداحافظی گفت:امروز رو هرگز فراموش نمیکنم.
منهم جواب دادم:منهم همینطور.روز قشنگی بود!
وقتی وارد خونه شدم آقاجون تا چشمش به من افتاد گفت:کجا بودی دختر؟داشتیم دیگه دلواپس میشدیم.
-شما خودتون به من پیغام دادین که به فرهاد برسونم.یادتون رفت؟
-نه یادم نرفرت.من همه ش دو دقیقه صحبت کردم.نمیدونستم تفسیرش چند ساعت طول میکشه!خب حالا تعریف کن ببینم چی گفتی؟چی شنیدی؟
مادربزرگ که تا اونموقع ساکت نشسته بود گفت:اونها که حرفهاشون رو برای من و تو تعریف نمیکنن.چقدر ساده ای مرد.
آقاجون گفت:منکه نگفتم همش رو بگه.هر جا رو دلش خواست میتونه سانسور کنه!
من برای اینکه اقاجون و مادربزرگ بیشتر از این فرصت نکنن که سر به سر من بذارن رو به اقاجون کردم و گفتم:همون طور که توصیه کرده بودین اون دو مطلب رو مطرح کردم و بعد بقیه مطالب رو.ضمنا بعد از گفتن اون دومطلب و شنیدن حرفهای فرهاد تازه فهمیدم که دوراندیشی شما تا چه حد لازم و بجا بوده.
چطور مگه؟
-اولا خیلی سبک و راحت شدم.یعنی احساس کردم یکبار سنگین از روی دوشم برداشته شد.ثانیا فرهاد از شنیدن این مطالب خیلی ناراحت شد و باور نمیکرد چون میگفت تو این دو سه مرتبه ای که مامان رو دیده قیافه و حرکان و رفتار مامان اصلا به بیماران روحی شباهت نداشته و بعد هم با صراحت گفت که این مسائل و هر مسئله دیگه ای نمیتونه کمترین در تاثیری در علاقه من نسبت بتو داشته باشه.از من خواست تا فردا بعدازظهر با هم به ملاقات مامان بریم.حالا میخواستم بدونم شما مصلحت میدونین که ما به ملاقات مامان بریم؟
-البته که مصلحت میدونم.حالا که اون از همه چیز باخبره چه اشکالی داره؟بالاخره هر چی نباشه مادرزن آینده شه.از طرفی فکر میکنم برای فرهاد هم مثل ما که دفعه اول وارد بیمارستان شدیم رفتن به بیمارستان جال توجه باشه اصلا به عقیده من هر کسی لازمه یه مرتبه هم که شده به چنین جاهایی سر بزنه چون تازه میفهمه که خداوند چی بهش داده و نعمت سلامتی یعنی چه...خب راجع به بقیه مطالب چه نظر و عکس العملی داشت؟
-خیلی خوشحال شد و گفت این آقاجون تو خیلی آقاجونه.منکه خیلی دوستش دارم.
-دل به دل راه داره منهم اقا فرهاد رو خیلی دوست دارم.چون پسر روشن و خوش فکریه.چهره شیرین و دوست داشتنی ای داره.
من برای اینکه سر به سر آقاجون گذاشته باشم به شوخی گفتم:مثل اینکه خیلی خاطرش رو میخوای که اینقدر ازش تعریف میکنی!
-چیه؟حسودیت شد؟نترس هیچکس نمیتونه از چنگت درش بیاره اقا فرهاد مال خود خودته.
من دیگه حرفی نزدم چون توی شوخی و مزاح و حاضر جوابی هیچوقت حریف آقاجون نبودم.اون شب وقتی به رختخواب رفتم همه ش تو فکر بعدازظهر دل انگیزی بودم که گذشته بود.حرفهای فرهاد رو کلمه به کلمه بیاد اوردم و از خاطرم گذروندم.مخصوصا اون لحظه ای رو که دستم رو گرفت بهم نیم نگاهی کرد سر در گوشم گذاشت و آهسته گفت که خیلی دوستت دارم.منهم دلم میخواست همین جمله در گوش اون زمزمه میکردم ولی نمیدونم چرا ایون لحظه جرات این رو پیدا نکردم مهر سکوت به لبهام خورده بود.ای کاش این مهر میشکست و من اون شهامت رو پیدا میکردم که با بی پروایی خودم رو در آغوشش رها میکردم و فرهاد میزدم دوستت دارم.نمیدونم شاید چون نامحرم بود و یا شاید شرم و حیا مانع از اینکار میشد.شرم و حیایی که پدر و مادرها عقیده دارن باید دخترشون داشته باشه.خب دیگه اونها عقیده دارن.از شیر حمله خوش بود از آهو رم.بنظرم رسید شرم و حیا در بعضی لحظات مفهومی نداره و بر عکس بیپروایی تا چه حد قشنگ و زیباست.از اینکه اون لحظه قشنگ و زیبا رو از دست داده بودم تاسف خوردم و عهد کردم برای همیشه در زندگی با فرهاد در این لحظات دوست داشتنی از هر قید و بندی رها باشم.رها وبی پروا نه جلف و بی بند و بار به این فکر میکردم که بعضی قید و بندهای دست و پاگیر مانع زندگی هستن و باید این سنتهای کهنه و پوسیده قدیمی شکسته بشه.از خودم سوال کردم چرا بعضی از زنها و مردها سعی میکنن بر احساسی که درون اونها جریان داره سرپوش بذارن و زیر لگدهای سکوت اون رو له کنن؟چرا کلمات ساده ای رو که میتونه باعث استحکام زندگی بشه به زبون جاری نمیکنن و با سکوت سعی در ویرانی و از هم پاشیدگی اون دارن؟بهترین نمونه یک چنین زندگی سرد و بی روحی زندگی مامان و بابا بود.از وقتی که عقلم بجایی میرسید زندگی شون رو بخاطر آوردم.بنظرم رسید که اونها خیلی کم حرف میزدن تازه وقتی هم که حرف میزن مثل زن و شوهرها نبودن.مثل غریبه ها بودن خیلی خشک و بی روح و رسمی من خیلی کم شاهد بودم که اونها با هم بگو و بخند داشته باشن یا با هم شوخی کنن و سر به سر هم بذارن.در اوایل زندگی شون هم اینطور آقاجون و مادربزرگ تعریف میکردن شور و هیجانی نداشتن و به عبارتی زندگی نمیکردن بلکه ادای زندگی رو در می آوردن نتیجه ش هم این شد که زندگی شون از هم پاشید و همه ما دربه در و آواره شدیم.از اون موقع تا بحال چقدر زجر کشیدم.اگر اصالت خانوادگی وکمکهای مالی بابا نبود.سرنوشت من و برادرانم اصلا قابل پیش بینی نبود.به خودم گفتم ولی من اجازه نمیدم که خدای نکرده زندگی من یک همچو سرنوشتی داشته باشه برای رسیدن به این مهم دست در دست فرهاد میذارم و به همدیگه کمک خواهیم کرد...به ساعتم نگاه کردم و متوجه شدم که ساعت 2 نیمه شبه.آقاجون و مادربزرگ به خواب عمیق و سنگینی فرورفته بودن.فقط من بیدار بودم.سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم تا خواب به چشمم راه پیدا کنه.ولی مگه میشد؟به قول شاعر:
به خواب از آن نرود چشم خسته ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

بالاخره نفهمیدم کی خواب رفتم.وقتی بیدار شدم همینقدر فهمیدم که خیلی کمبود خواب دارم.دلم میخواست هنوز میخوابیدم ولی به شوق دیدن فرهاد رختخواب رو ترک کردم و سریع آماده رفتن به اداره شدم به این نیت که بعد از اتمام وقت اداری به اتفاق هم به ملاقات مامان بریم.بالاخره انتظار به پایان رسید وقت اداری تموم شد و آماده رفتن شدیم.در بین راه چیزهایی رو که حدس میزدم مامان نیاز داره خریداری کردم و فرهاد هم دسته گل زیبایی تهیه کرد.از سر پل تجریش بطرف خیابان نیاوران حرکت کردیم.از ابتدای خیابان قیطریه من و فرهاد در حالیکه دستهامون بهم زنجیر کرده بودیم قدم زنان بالا رفتیم.آسمون ابری بود و هوا سرد.سوز سرما قدری آزاردهنده بود.شب خیابونهای پیچ در پیچ منتهی به بیمارستان تند و نفس گیر بود.فرهاد ناچار بود بخاطر من قدمهایش رو کوتاه برداره.با وجود این نیمه های راه احساس کردم زانوهام سست شده دیگه قدرت راه رفتن نداشتم.برای اینکه نفسی تازه کنم لحظه ای توقف کردم .فرهاد پرسید:خسته شدی؟
-آره شیبش خیلی زیاده.نفس آدم میگیره.تو رو خدا یه خرده آهسته تر برو.
-باشه به خودت فشار نیار.هر جا خسته میشی بگو چند لحظه توقف میکنیم دوباره راه می افتیم.عجله که نداریم.
حرف فرهاد که تموم شد گفتم:میدونی دلم چی میخواد؟
-نه چی میخواد؟حتما دلت میخواد بارون بباره.
همینکه کلمه بارون رو از دهنش شنیدم مبهوت بهش نگاه کردم.زبونم بند اومده بود.فرهاد گفت:چرا بهتت زده؟
-آخه دلم همین رو میخواست که تو گفتی.چه جوری فکر من رو خوندی؟
-همینجوری حدس زدم.
-فهراد هیچ میدونی ما در خیلی از موارد دلامون با هم یکیه؟این دفعه اولی نیست که در آن واحد یک حرف رو میزنیم یا راجع به یک موضوع فکر میکنیم.من دقت کردم این بارها تکرار شده ایشالله که همیشه دلامون یکی باشه.
-ایشالله.
دوباره راه افتادیم.ولی ایندفعه خیلی آهسته تر.فرهاد سرش رو بالا گرفت و به ابرهای آسمون نگاه کرد و گفت:آسمون که خیلی دلش گرفته.بعید نیست بارون بباره.
منهم ناخودآگاه سرم رو بالا گرفتم تا به ابرها نگاه کنم.ناگهان ریزش دو سه قطره بارون رو روی صورتم احساس کردم.شادمانه در حالیکه دستم رو روی صورتم میکشیدم تا از ریزش بارون اطمینان حاصل کنم فریاد زدم:فرهاد بارون داره برون میاد.خدای من چه جالب باورم نمیشه.دوباره سرم رو بالا گرفتم و چشمهام رو روی هم گذاشتم تا قطرات بارون صورتم رو خیس کنه.بوی نم خاک فضا رو پر کرده بود نفس عمیقی کشیدم و فضای سینه رم و چند بار از این بوی دل انگیز پر و خالی کردم.متوجه فرهاد شدم دیدم اونهم همینکارو میکنه.ازش سوال کردم:فرهاد همه جا که اسفالته این بوی نم خاک از کجاست؟
فرهاد دیوارهای خشت و گلی باغهای اطراف رو که با کاهگل آندود شده بود بمن نشون داد و گفت:خونه های اینجا همینطور که میبینی بیشتر بزرگ و به صورت باغچه ست.یعنی غیر از خود عمارت بقیه مساحت خونه باغچه ست و گل و گلکاری داره.وقتی بارون میباره از باغچه ها و دیوار باغها بوی نم خاک بلند میشه.
فرهاد دوباره دست من رو تو دست خودش زنجیر کرد و براه افتادیم.به فرهاد گفتم:پیش بینیت درست از اب در اومد.عجب بارون به موقع و بجایی.منکه از این بارون و لطافت هوا خیلی لذت بردم.احساس میکنم توی گندم زارم.
-منهم احساس میکنم توی حال و هوای خوبی هستم.مخصوصا که تو کنارم هستی.این بارون و بوی نم خاک برای همیشه برام خاطره انگیز شد.من دیگه از بوی نم خاک بوی عشق رو بیاد میارم.
از تعبیر زیبایی که کرد خیلی خوشم اومد و به دلم نشست.بهش خیلی خودمونی گفتم:تو هم احساسات لطیفی داری باور نمیکردم تا این حد شاعرانه فکر کنی.
-شاید در موقعیت عادی این کلمات به ذهن آدم خطور نکنه.ولی وقتی آدم در زمان و مکان خاصی قرار میگیره طبعش گل میکنه و بهتر میتونه احساس رو بیان کنه.من اونچه تو دلم بود به زبون آوردم.خب مثله اینکه دیگه رسیدیم.البته هنوز 20 متری فاصله داریم.در آهنی بزرگ بیمارستان رو به فرهاد نشون دادم و گفتم:بیمارستان اون بالاست.
وقتی جلوی در بیمارستان رسیدیم هر دو کاملا خیس شده بودیم.چون بر خلاف آدمهایی که از کنار و رو به رومون میگذشتن و سعی داشتن با قدمهای بلند و سریع خودشون رو از بارون نجات بدن ما از بارون و خیس شدن پروایی نداشتیم و آهسته و آروم قدم برمیداشتیم.زنگ در بیمارستان رو به صدا در آوردم نگهبان بیمارستان که مرد تقریبا جا افتاده ای بود و سبیلهاش رو همیشه به طرز جالبی رو به بالا نگه میداشت از اتاقک خودش بیرون اومد و با چهره همیشه خندانش ضمن سلام و علیک در رو باز کرد.
وارد بیمارستان شدیم.بیماران مرد و زن در محوطه رها و هر کدوم بنوعی مشغول بودن.همینکه به وسط محوطه رسیدیم یکی از بیماران که مرد نسبتا جوانی بود چشمش به من و فرهاد افتاد.به سرعت جلو اومد و با لحنی ملتمسانه رو به فرهاد کرد و گفت:آقا تو رو خدا یه نخ سیگار بده.
فرهاد گفت:من سیگار نمیکشم.
ناگهان قیافه مرد بیمار درهم فرو رفت و حالت خشم به خودش گرفت و فریاد زد:خجالت نمیکشی سیگار نمیکشی؟فرهاد که تابحال چنین صحنه هایی رو ندیده بود از حرف مرد بیمار خنده ش گرفت مرد بیمار این دفعه بر آشفت و چشمهایش رو گرد کرد به فرهاد نزدیک شد و با صدای بلند فریاد کشید:نخند.فرهاد جا خورد.به سرعت زیر بازوی من رو گرفت و چند قدم به عقب برداشت.من احساس کردم رنگ چهره فرهاد تغییر کرد.چهره غضبناک مرد به سرعت تغییر کرد و زد زیر خنده و رو کرد به فرهاد و با لحنی جاهلانه مثل داش مشتی ها گفت:ترسیدی؟نترس بابا قیافه بود.آبجی میدونه.عبث به ما مرگ موش میدن.ما غیرت نداریم.این رو گفت و راهش رو کشید و رفت.فرهاد که از رفتار مرد بیمار متعجب شده بود گفت:عجب نسقی گرفت.فکر کردم الان جفتمون رو میزنه.من بیشتر نگران تو شدم.
-نگران من؟
-آره.
-من از بس اومدم و رفتم بیشتر اینا من رو میشناسن گاهی اوقات میوه و شیرینی میگیرم بینشون تقسیم میکنم.راستی میدونی نگهبان دم در چرا سبیلهاش رو سربالا نگه میداره؟
-نه چرا؟
-یه روز ازش پرسیدم گفت که مریضها اینجوری بیشتر ازم حساب میبرن ولی با این وصف خودش میگه تا بحال چند دفعه حسابی کتک خورده و با بیمارهایی که میخواستن از دربیمارستان فرار کنن گلاویز شده خب بریم بالا.اتاق مامان اون بالاست.
از پله ها بالا رفتیم.مامان داشت توی راهروی بخش با یکی از بیماران قدم میزد.تا چشمش به من و فرهاد افتاد کلی خوشحال شد و در عین حال خجالت کشید.فکر میکنم دلش نمیخواست فرهاد اون رو تو بیمارستان ببینه.بعد با حالت تعجب گفت:خدا مرگم بده چرا شماها این ریختی شدین؟سرما میخورین.بیاین تو اتاق لباسهایی رویی تون رو دربیارین تا من یه قهوه داغ درست کنم بدم بخورین.و بلافاصله رفت سراغ قهوه جوش.فرهاد رفت جلو و دسته گل رو به مامان داد.مامان گفت:دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدین آقا فرهاد شما خودتون گل بودین.
منهم کیسه پلاستیکی که توش خوراکی و سیگار بود بهش دادم.مامان گفت:دستت درد نکنه شیوا هنوز همه چی داشتم.تازه برام آورده بودی.
-اشکال نداره خواستم دست خالی نباشم.شما که هر چی هم داشته باشی باز کمه.بعد رو کردم به فرهاد و گفتم:بیشتر از این مریضها که میبینی هر روز به وسیله مامان پذیرایی میشن بیمارها و کادر پرستاری اینجا واقعا مامان رو دوست دارن و هر روز بهشون سر میزنن.
فرهاد گفت:خب مامان دوست داشتنی هم هست.منهم اگر جای اونها بودم همین کارو میکردم.و بعد فرهاد نگاهی به اتاق مامان انداخت و گفت:توی این اتاق آمد احساس نمیکنه توی بیمارستانه اتاق مامان خیلی مجهزه اثاث یه خونه رو داره.خوب به خودش میرسه!خب معلوم هم هست اگه بخودش نمیرسید که اینقدر خوشگل و تودل برو نبود!فرهاد همینطور محو تماشای اتاق مامان شده بود.بیشتر از هر چیز تابلوی خوش خطی که بالای تختش نصب شده بود توجهش رو جلب کرد با خودش زمزمه کرد:
تار و پود هستی ام بر با رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم

بعد در حالیکه دفترچه و خودکارش رو از جیب بغلش در می آورد رو به مامان کرد و گفت:مامان چی شد که این شعر وصف حال شما شد؟این اتش چیه یا کیه که در دل شما جا داره؟این شعر خیلی دلنشین و با مفهومه.باید شاعرش خیلی آدم با احساسی باشه.
من با آرنجم آهسته به پهلوی فرهاد فشار آوردم و وقتی اون متوجه من شد با نگاهم بهش حالی کردم که نمیبایست چنین سوالی از مامان میکرد ولی به هر صورت اون سوال رو مطرح کرده بود.مامان در پاسخ به فرهاد گفت:چیه؟نکنه تو هم عاشق شدی؟
-خودم نمیدونم از شیوا بپرسین ولی من فکر میکنم اگه کسی عاشق هم نباشه.وقتی به شعر خوب رو میخونه یا میشنوه لذت میبره و به دلش میشینه.این شعر هم از همون شعرهاست.
مامان گفت:ولی در پاسخ به این سوال که این آتش چیه یا کیه باید بهت بگم که با آتش بازی نکن!
فرهاد با حالتی حق بجانب و مطمئن گفت:چرا بازی نکنم؟سوختن هم خودش عالمی داره.به قول شاعری که شعرش رو براتون میخونم بازی میکنم سوختنش رو هم به جون میخرم.سپس فرهاد این شهر رو برای مامان خوند:
راست گفتی عشق خوبان آتش است
سخت سوزاند امادلکش است
از خدا خواهم که افزونش کند
دل اگر دم زد پر خونش کند

مامان که تا اون لحظه چشم به دهن فرهاد دوخته بود وقتی آخرین بیت شعر رو شنید بی درنگ قهوه جوشی که در دست داشت روی میز گذاشت و به منظور تشویق فرهاد شروع کرد به دست زدن.با نیم نگاهی به من و اشاره سر من رو هم وادار به دست زدن کرد.منهم دست زم و با لحنی شوخ گفتم:خوب دوتایی بهم افتادین و مشاعره میکنین!
مامان گفت:سخن سوخته را سوخته دل داند و بس.سپس قهوه ای رو که درست کرده بود توی سه فنجون که از قبل سینی کوچکی چیده بود ریخت و به من و فرهاد تعارف کرد.فنجون خودش رو برداشت و روبروی ما نشست.
من رو به فرهاد کردم و گفتم:هیچ میدونی مامانم در قهوه درست کردن استاده و خیلی خوب اون رو عمل می اره؟
فرهاد در حالیکه جرعه ای از قهوه رو سر میکشید اون رو مزه مزه کرد و گفت:حق با توست خیلی خوشمزه ست.طعم دلچسبی داره.و بعد رو کرد به مامان و گفت:دستتون درد نکنه.
-نوش جان.
قهوه رو خوردیم.من از فرصت استفاده کردم و به مامان گفتم:فردا بعدازظهر با اجازه شما قراره که با خونواده فرهاد برای خرید عروسی بریم بازار آقاجون فکر کرد برای اینکه شما به زحمت نیفتین خودش با خاله شما منیر خانم همراه من بیان.
-ایشالله به سلامتی و مبارکی.به شریط اینکه بعدش بیای و برام تعریف کنی کجا رفتین و چی خریدین.
وقتی مامان گفت بعدا بیا و برام تعریف کن احساس کردم خیلی دلش میخواست همراه ما باشه.ولی خب میدونست که نمیتونه.بهمین جهت دلش رو خوش کرد به اینکه بعدا همه چیز رو مفصلا براش تعریف کنم.از این بابت دلم گرفت و براش ناراحت شدم ولی چاره ای هم نبود از جا بلند شدم به فرهاد هم اشاره کردم بلند شه.برای خداحافظی مامان رو بوسیدم.فرهاد هم خداحافظی کرد.مامان ما رو تا دم بخش همراهی کرد از پله ها که اومدیم پایین تو محوطه دوباره همون بیماری که بطرف فرهاد حمله ور شده بود ما رو دید.اومد جلو و رو کرد به فرهاد و گفت:ترسیدی؟خنده تمسخر آمیزی کرد و ادامه داد:نترس بچه نباش.شجاع باش.
بهش محل نذاشتیم و از در بیمارستان خارج شدیم.فرهاد بعد از اینکه مامان رو توی بیمارستان دید و باهاش قدری صحبت کرد در راه برگشت از بیمارستان راجع به اون اظهار نظر کرد و گفت:به نظر من رفتار و گفتار مامان خیلی طبیعی و منطقی بود.بنظر نمیاد مشکل روحی داشته باشه اتفاقا خیلی با احساس و خوش فکره.نمیدونم چرا شما اون رو اینجا بستری کردین.تازه اگه هم لازم باشه بستری بشه هیچ جا بهتر از خونه خودش نیست.اینجوری هم متحمل هزینه ای نمیشین هم این راه از جلوی پای شما برداشته میشه.خودش هم راحت تره.
من در پاسخ به صحبتهای فرهاد گفتم:ما قبلا بهمین نتیجه رسیده بودیم و خیلی هم سعی و تلاش کردیم که توی خونه ازش پرستاری کنیم ولی عملی نبود.اخه اون همیشه که اینطوری نیست توی خونه بهونه گیری میکنه و دارو نمیخوره.دارو هم که نخوره حالش بد میشه و قابل کنترل نیست.من و اقاجون و مادربزرگ هم از پسش بر نمی اییم.مخصوصا وقتی که سوء ظن پیدا میکنه دیگه هیچکس

R A H A
09-15-2011, 07:53 PM
240

کار شده بودن، از صحنه خارجش کنه، خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد و تا آخر برنامه هم دوام آورد و خیلی خوشحال و سرحال بود. جشن عروسی ما هم با شکوه هرچه تموم تر برگزار شد و خدا روشکر هیچ گونه حادثه ای پیش نیومد.
من و فرهاد زندگی مشترکمون رو شروع کردیم و از این زندگی به حمدالله خیلی راضی هستیم. فرهاد خیلی مهربون و بامحبته و من با تمام وجودم بهش عشق می ورزم. حاصل زندگی مون هم سوگل خانومه که بیش از ما، مامان بهش علاقه منده. من با داشتن سوگل و فرهاد واقعاً احساس خوشبختی می کنم و از این بابت خدارو سپاسگزارم. فقط تنها آرزویی که دارم بهبود مامانه. در طول شبانه روز بارها یاد اون می افتم و هر وقت چهره دوست داشتنی ش برام مجسم می شه دلم می گیره و احساس می کنم کوهی از غم و اندوه روی سینه م سنگینی می کنه. نمی دونم این سوء ظن و توهمات لعنتی از جونش چی می خواد. همیشه از خدا خواسته م که این راه بیمارستان رو از جلوی پای ما برداره و مامان بار دیگه سلامتی ش رو به دست بیاره و دوباره به زندگی عادی خودش ادامه بده. البته خودش اصلاً ناراحت نیست و کاملاً با محیط بیمارستان و بیماران خو گرفته و در عالم و رویای خودش به سر می بره. نه تنها ناراحت نیست بلکه خودش رو خیلی هم خوشبخت می دونه. کسی که خودش رو منتخب خدا می دونه و با امامان همیشه در تماسه و باهاشون صحبت می کنه، و عشقی داره مقدس و افلاطونی، حتماً آدم خوشبختیه. ولی خبر از دل ما که نداره و نمیدونه چه به روز آقاجون و مادربزرگ و بقیه اعضای خونواده و حتی فامیل آورده. هرچی هم دارو می خوره علاج نمی شه و اثر نمی کنه. نه تنها اثر نمی کنه بلکه عوارض جانبی داروها باعث شده که مشکلات دیگه ای هم براش به وجود بیاد. قدری چاق شده و از درد زانو شکایت داره. گاهی اوقات هم سردردهای شدید می گیرد و اون روزهایی که دچار رو با این همه دشمن رها کرده ین. هزاران مأمور در تعقیب من هستن و دنبال من می گردن. منتهی از اون جایی که من از طرف پروردگار به امامت رسیده م و با امامان در تماسم، دشمنان نمی تونن به من صدمه ای بزنن. من زن مومنه و مقدسی هستم که پیش خدا آبرو دارم. اون به من اطمینان داده که من رو در برابر همه دشمنان محافظت کنه و می کنه. من فقط نگران عشقم هستم. می ترسم که اون رو از بین ببرن هرچند کسی اون رو نمی شناسه و ازش خبر نداره، من همیشه نگران هستم، خداوند به من نیرویی عطا کرده که می تونم به آسونی بر تمام دشمنانم غلبه کنم ولی تاکنون از این قدرتم استفاده نکرده م. اگه اونها دست از دشمنی بردارن، من هم اونها رو می بخشم. ولی اونها از راه دیگه ای وارد شدن و دست بردار نیستن. می خوان به نیات پلید خود برسن. به دکتر گفته ن که به جای دارو به من سم بده. دکتر خودش مرد خوبیه ولی اونها به دکتر گفته ن که اگه دستورشون رو اجرا نکنه، اون رو هم می کشن. حالا دکتر می خواد من رو مسموم کنه. شمارو به خدا تا من رو از بین نبرده، از این بیمارستان بیارین بیرون و یه جا مخفی کنین والا من رو سر به نیست می کنه.
آقاجون بعد از برنامه عروسی تعریف کرد که مامان اون شب شدیداً سوء ظن داشته و بدبین بوده. آقاجون تمام مدت دست و دلش می لرزیده که نکنه شب عروسی دسته گلی به آب بده و یا حرف و حرکتی کنه که همه کسل بشن و یا جشن به هم بخوره. از طرفی نبودن مامان هم درست نبود و نمی شد در یک همچون شبی اون رو به حال خودش رها می کردیم.
بالاخره هرچی نبود، مادر بود و آرزو داشت عروسی دخترش رو ببینه، توکل به خدا کردیم و آقاجون از اول برنامه تا لحظه آخر که جسن ادامه داشت، سعی کرده بود اون رو زیر نظر داشته باشه و مترصد بوده تا اگه حرکتی غیرعادی ازش مشاهده شد، توسط دو سه نفر که از قبل مأمور این
238
منظور آقاجون برای آوردن اون به بیمارستان مراجعه کرد. از قرار معلوم حال مامان چندان رضایت بخش نبود. سوء ظن داشته و از درد پا و زانو هم شکایت می کرده. هنگامی که آقاجون با دکتر معالجش صحبت می کنه، دکتر مصلحت نمی بینه که مامان در این مراسم شرکت کنه. ولی این اطمینان خاطر رو می ده که با تنظیم دارو بتونه برای فردا شب در عروسی دخترش شرکت کنه. با این شرط که بیش از دو سه ساعت در محیط شلوغ نباشه، سر ساعت دارو بخوره و به استراحت بپردازه.
صبح روز عروسی همه در تلاش و تکاپو بودن. هرکسی مأمور کاری شده و باشور و شوق به انجام اون مشغول بود. بعد از ظهر هم آقاجون طبق قراری که با دکتر گذاشته بود، به بیمارستان مراجعه کرد و مامان رو همراه خودش آورد. مامان توی راه به آقاجون گفته بود: مبادا توی این جشن چشمم به این مردیکه پدرسوخته بیفته منظورش از مردیکه پدرسوخته بابا بوده.
آقاجون در جوابش گفته: اون که الان چند ساله راهش رو از تو جدا کرده و کاری به کار تو نداره. بنده خدا از هیچ چیز هم مضایقه نکرده. کلی جهیزیه برای دخترت خریده و کلی هم پول داده. همین دیروز برای داماد خرید کردیم. بالاخره هرچی نباشه دخترشه. اون هم آرزو داره عروسی بچه ش رو ببینه. پدر عروس تا نباشه و اجازه نده که اصلاً عقد انجام نمی شه. شما باید گذشته ها رو فراموش کنی و کینه به دل نگیری. هرچی بود تموم شد. اون هم دیگه پا به سن گذاشته و ناتوان شده، ناراحتی قلبی هم داره. تا حالا چند مرتبه حالش به هم خورده که اگه به موقع به دکتر و دوا نرسونده بودنش، از بین رفته بود.
خلاصه کلی آقاجون در راه با مامان صحبت کرده بود ولی اون در پاسخ گفته بود: من کی بودم و چی شدم؟ چه کسی باعث بود؟ شما همه چی رو فراموش کرده ین. شما همه تون من رو فراموش کرده ین. من هم به اتفاق آقاجون و منیر خانم به قصد خرید راهی بازار شدیم. میدان مخبرالدوله مرکز خرید بود. اول به عنوان شگون آینه و شمعدون و یک جلد کلام الله مجید خریدن، بعد از سر باغ سپهسالار کفش و کیف و از خیابون لاله زار هم به سرویس طلا خریدن. وسایل آرایش و لباس و سایر خریدها هم که معمولاً برای عروس و داماد لازم بود، توسط من و فرهاد انتخاب و خریداری می شد. حوالی ساعت دو بعدازظهر بود که دیگه همه از پا افتاده بودیم. از فرط خستگی نا نداشتیم، تشنگی و گرسنگی هم به همه غلبه کرده بود تا این که به پیشنهاد فرهاد برای صرف ناهار به یک سالن چلوکبابی رفتیم و همگی دلی از عزا در آوردیم. ناهار اون روز خیلی بهمون چسبید. هنوز هم هر وقت من و فرهاد هوس می کنیم بیرون غذا بخوریم، می ریم توی همون سالن و سر همون میز می شینیم و به یاد خاطره اون روز غذا می خوریم. بعد از صرف ناهار با وجود این که سنگین شده بودیم و هنوز خستگی از تنمون بیرون نرفته بود، به خرید ادامه دادیم. هوا تاریک شده بود که کار خرید تموم شد و همه به خونه برگشتیم. در مورد خرید، خونواده فرهاد سنگ تموم گذاشتن. و با وجود اصرار من که سعی داشتم بنا به توصیه آقاجون خرید ساده و مختصری بکنم، کسی توجه نکرد و مورد اعتراض مادر فرهاد هم قرار گرفتم. اون در حالی که صورت حق به جانب به خودش گرفته بود گفت: می خوای جلوی فامیل آبروی من رو ببری؟ همه شون جمع می شن و دونه دونه خرید عروس رو چهارچشمی می بینن. باید چیزی باشه که در شأن عروس خوشگلم باشه. البته آقاجون و منیر خانم هم برای خرید داماد کم نذاشتن و با وجه قابل توجهی که بابا در اختیار آقاجون گذاشته بود، خرید شایسته ای براغی داماد کردن.
شب قبل از عروسی، خریدی رو که برای عروسی کرده بودن، با تشریفاتی آوردن و مراسمی برای اون اجرا کردن و به رقص و شادی پرداختن. مامان هم قرار بود در این مراسم حضور داشته باشه به همین
236
با لحن و نگاهی غمگین گفتم: آرزوی اولت که خیلی جالب و شنیدنی بود. آرزوی دومت چیه؟ حتماً می خوای سر به تن من نباشه؟!
اختیار داری عزیزم. آرزوی دومم اینه که آرزو به دل بمونم!
شوخی ش که تموم شد، دست من رو گرفت تو دستهاش و زد زیر خنده. کلی خندیدیم. بعد نگاهش رو توی چشم های من دوخت و در حالی که سعی می کرد تمام احساسش رو تو کلامش بریزه. گفت: من با داشتن تو هیچ آرزویی ندارم.
بعدازظهر روزهای شنبه تا چهارشنبه برای تفریح و گردش به پارک ها و خیابون ها می رفتیم و قدم می زدیم. در راه برگشت هم به کافه تریای توی مسیر سری می زدیم و هر دفعه از روی هوس نوشیدنی یا خوراکی مختصری می خوردیم و بعد به خونه بر می گشتیم. بعضی روزهای جمعه و ایام تعطیل هم با برنامه ریزی قبلی به کوه می رفتیم و خیلی بهمون خوش می گذشت. من قبلاً شنیده بودم که دوران نامزدی دوران خاطره انگیزیه ولی فکر نمی کردم تا این حد جذاب باشه.
به هر حال دوران نامزدی به سرعت سپری شد و لحظات دوست داشتنی و خاطره انگیزی از اون روزها به جا موند. چند روز بیشتر به روز عروسی نمونده بود. فعالیت چشمگیری از طرف فرهاد و خونواده ش به چشم می خورد. مادر عروس هم که معمولاً می بایست در این روزها با شور و شوق یک سری کارهای دوخت و دوز رو انجام می داد و در تهیه و تدارک جهیزیه می بود، در بیمارستان به سر می برد. از این بابت دلم گرفته بود و برای مامان ناراحت بودم ولی چاره ای نبود و باید دست به دامن منیر خانم می شدم. او هم انصافاً در این مورد خیلی زحمت کشید و به راستی جای مامان رو برام پر کرد. سه روز قبل از عروسی، من و فرهاد از اداره مرخصی گرفتیم تا به کارها از جمله خرید عروسی بپردازیم. فردای اولین روز مرخصی ساعت نه صبح فرهاد به همراه مادر و خواهرش، من
235
از روز نامزدی هر روز به شوق دیدن فرهاد از خواب بلند می شدم و راه اداره رو در پیش می گرفتم. هر لحظه اون رو در کنار خودم احساس می کردم. از اداره هم که می رفتم خونه، بعد از یه استراحت کوتاه منتظر می موندم تا فرهاد بیاد. تقریباً هر روز همدیگه رو می دیدیم، احساس می کردم روز به روز علاقه م نسبت به فرهاد بیشتر می شه. حضور اون معنی دیگه ای به زندگی م داده بود. گاهی اوقات فکر می کردم بدون اون زندگی برام مشکل و غیرممکنه. وقتی با اون بودم احساس آرامش و امنیت خاصی می کردم. به هیچ چیز جز اون فکر نمی کردم و هیچ آرزویی جز داشتن اون نداشتم. نگاه عاشقانه ش به من گرمی می داد و احساس می کردم که آهنگ صداش زیباترین ترانه زندگیه. وقتی با اون قدم بر می داشتم احساس غرور می کردم و به همه عالم و آدم فخر می فروختم، خیلی بهم مهربونی می کرد و توجه داشت. با رفتار و گفتارش من رو واقعاً شیفته خودش کرده بود. راجع به خیلی چیزها با هم صحبت می کردیم، به روز ازش سوال کردم: فرهاد، چه آرزویی داری؟
خودش رو جمع و جور کرد. سعی داشت قیافه جدی به خودش بگیره.
گفت: آرزو دارم مهرت از دلم بیرون بره.
با تعجب و ناباوری گفتم: چی گفتی؟
گفتم آرزو دارم مهرت از دلم بیرون بره.
یعنی چه؟
یعنی این که مهرت از دلم بیرون بره.
هرچند احساس کردم که ممکنه حرفش شوخی باشه، کسل شدم و بدون این که خودم متوجه باشم قیافه م تو هم رفت. فرهاد از روی شیطنت خندید و گفت: ولی نگفتی چندتا آرزو داری؟ لحظه ای مکث کرد و وقتی دید من جوابش رو نمی دم، خودش جواب خودش رو داد و گفت: من دو تا آرزو دارم.
به بیمارستان منتقل می کنن. دکتر می گفت وقتی که علت این کار رو ازش پرسیده، خیلی بامزه گفته: اینها فکر همه چی رو کرده بودن الا فکر شاشیدن من رو! خب من هم آدمم، هرچی فریاد کردم کسی به دادم نرسید اومدم بیرون، بعد هم شاشیدم به شکمشون! اینه که دکتر همیشه تأکید می کنه که نباید سر به سر این جور مریض ها گذاشت.
وقتی این ماجرا رو برای فرهاد تعریف کردم، اول به دقت گوش کرد و بعد در حالی که متعجب شده بود، خیلی دلش برای عروس و داماد سوخت و در پایان از استدلال پدر عروس به شدت خنده ش گرفت. خنده ش که تموم شد، رو کرد به من و در حالی که سعی می کرد به لحنش حالت جدی بده، گفت: من مخلص مامان هستم و اصلاً با ایشون شوخی ندارم. از پیشنهاد خودم هم به طور جدی صرف نظر می کنم. خوبه؟
آره. این طوری بهتره.
چند روز گذشت و من و فرهاد همچنان در انتظار بودیم تا بالاخره روز موعود فرا رسید. تدارک همه چیز دیده شده بود و با حضور مهمون ها جشن با شکوهی برگزار شد، به طوری که همه از اون شب به عنوان یه شب خاطره انگیز یاد کردن. زدن و خودن و رقصیدن و از همه در سطح عالی پذیرایی شد و من و فرهاد اون شب رسماً نامزد شدیم. روز بعد که به اداره رفتیم، تا همکاران حلقه نامزدی رو به دست من و فرهاد دیدن، پچ پچ کنان به همدیگه موضوع رو اطلاع دادن و کلی سر به سر ما گذاشتن و درخواست میوه و شیرینی کردن. هرچی فرهاد گفت ایشاالله چند وقت دیگه جشن عروسیه و همه دعوت می شین، زیر بار نرفتن و درخواست خودشون رو تکرار کردن تا این که برای فردای اون روز از فرهاد قول گرفتن. فردای اون روز فرهاد شیرینی و میوه مفصلی گرفت و به اداره آورد و بین همکاران تقسیم کرد. با خوردن میوه و شیرینی مهر از دهنشون برداشته شد و زن و مرد اومدن و تبریک گفتن.
می ذارن و در کاهدونی رو قفل می کنن. مرد بیچاره کاری که ازش خواسته بودن، انجام می ده. غذایی رو هم که براش گذاشته بودن می خوره و از شدت خستگی روی همون گونی های کاه خوابش می بره. چند ساعت بعد که از خواب بیدار می شه هوا تاریک شده بود. هرچی در می زنه و داد و فریاد می کنه کسی در اون حوالی نبوده که به دادش برسه. از حفره کوچکی که کاه رو به داخل می ریزن، خودش رو بالا می کشه. در حالی که سر و صورت و لباسش پر از کاه شده بود، می آد بیرون و خودش رو به مجلس می رسونه. اون رو به همدیگه نشون می دن و می زنن زیر خنده. عروس و داماد هم وقتی اون رو می بینن، از این آبروریزی جلوی مهمون ها خجالتزده می شن و نمی دونن در اون لحظه چه بکنن. پدر عروس با صدای بلند توجه مهمون ها رو جلب می کنه و در حالی که با خودش زمزمه می کنه، می گه: به من می خندین؟ بخندین. خوش باشین. و بعد با صدای بلند حضار رو مورد خطاب قرار می ده و می گه: بفرمایین شام. شام حاضره. در همون لحظه هم بوی مطبوع چلو و خورش عروسی که با روغن حیوانی تهیه شده بود در فضای محوطه می پیچه و همه حرفش رو باور می کنن و به طرف محل پذیرایی غذا که در مجاورت اجاق ها پیش بینی شده بود، راه می افتن. همین که نزدیک می شن، در نهایت حیرت و تعجب می بینن که همه دیگ های غذا از روی اجاق ها واژگون و غذاها روی زمین ریخته شده. خلاصه اون شب عروسی به هم می ریزه. داماد و خونواده ش از این حرکت پدر عروس به شدت خشمگین می شن. عروس هم که خیلی متأثر شده بود، شروع به گریه کردن می کنه. مهمون ها هم به این نیت که امشب دلی از عزا در می آرن، واقعاً شکمشون عزادار می شه. پدر عروس از طرف خونواده داماد مورد اهانت و ضرب و شتم قرار می گیره و حالش به شدت بد می شه جوری که اون رو شبانه
آدرس هم می ده؟
نه بابا. همین طوری. من هم وانمود می کنم که پست کرده م. حالا چندتا از این نامه ها رو بعداً بهت نشون می دم.
هیچ وقت سعی نکرده ی پاسخی براش بنویسی؟
نه.
شیوا، می گم موافقی برای مامان نامه ای عاشقانه به نشونی بیمارستان پست کنیم و وانمود کنیم که معشوقش در جواب اون نامه ها براش فرستاده؟ خیلی دلم می خواد عکس العملش رو ببینم.
نه فرهادجون، تورو خدا دردسر درست نکن. این فکر قبلاً به سر ما هم زده بود ولی بعد به این نتیجه رسیدیم که کار درستی نیست و ممکنه نتیجه بدی داشته باشه. چون درسته که مامان مشکل روحی داره ولی خیلی باهوشه. ممکنه متوجه این قضیه بشه و بهش بربخوره و فکر کنه دستش انداخته یم و با احساساتش بازی کرده یم. از طرفی بیماران روحی به قول معروف بی می مست و بی شراب شوریده اند. وای به حال وقتی که دستشون گزک هم بیفته، دیگه از سر آدم وانمی شن. دکتر می گفت با این گونه افراد اصلاً نمی شه شوخی کرد. باید باهاشون دست به عصا باشین چون اگه بر خلاف میلشون رفتار کنی، به سرعت تغییر خلق می دن و مدت ها در اون فاز باقی می مونن و بعضی مواقع هم رفتاری غیر قابل پیش بینی ازشون سر می زنه که می تونه بنوبه خودش خطرناک هم باشه. بعد دکتر یه مورد از رفتارهای غیرقابل پیش بینی مریضی رو که اتفاقاً من هم دیده بودمش، برام مثال زد؛ بیمار مرد چهل و پنج ساله ای بود قوی بنیه که لهجه خرم آبادی داشت و خیلی بامزه حرف می زد. شب عروسی دخترش بوده. خونواده ش به خاطر این که خیالشون از طرف اون راحت باشه و از ترس این که نکنه یه وقت دسته گلی به آب بده، به بهانه جمع و جور کردن کاهدونی اون رو داخل کاهدونی می کنن، آب و نونی هم براش حریفش نمی شه. الان هم سوء ظن داره، ولی خیلی شدید نیست. در اون مورد هم که گفتم صحبت نکنی، خواستم احتیاط رو از دست نداده باشم. چون وقتی راجع به عشق و عاشقی صحبت بشه، یاد عشق مقدس و افلاطونی خودش می افته و در این مورد اون قدر صحبت می کنه که حالت چهر ش عوض می شه و بعد هم به شدت افسرده و گوشه گیر می شه.
تا حالا شده راجع به اون شخص حرفی بزنه؟
نه، اصلاً، خیلی هم سعی کردیم به شکلی وادارش کنیم حرف بزنه ولی همیشه متوجه شده و زیرکانه طفره رفته.
چرا تفره می ره و حاضر نیست در این مورد صحبت کنه؟
پزشکان که می گن چنین کسی اصلاً وجود خارجی نداره و فقط یک توهمه. اون سعی کرده در ذهن خودش یه عاشق خیالی خلق کنه تا به این وسیله در برابر اقدام بابا که سرش هوو آورده، مقابله به مثل کرده باشه. ولی وقتی با خودش حرف می زنی خیلی جدی و با احترام از اون حرف می زنه و خیلی نگران اونه.
چرا نگران؟
نگران از این که ممکنه علیه اون توطئه کنن و اون رو از بین ببرن.

فکر می کنه چه کسی ممکنه اون رو از بین ببره؟
اون به همه سوء ظن داره. خصوصاً به یکی از افراد فامیل که در ساواک کار می کرده و پست مهمی داشته.
فقط به خاطر این که در ساواک کار می کرده؟
نه، به خاطر این که اون شخص قبلاً مامان رو می خواسته و خاطرخواه اون بوده ولی مامان بهش توجهی نداشته. حالا فکر می کنه چون بی توجهی کرده. حالا اون در صدده که معشوقش رو از بین ببره. گاهی اوقات عبارت های عاشقانه ای رو همراه با اشعار سوزناکی براش می نویسه و می ده به من که براش پست کنم.

R A H A
09-15-2011, 07:53 PM
250-241
سردرد میشه.اصلا به خودش توجه نداره و فقط میخوابه.از زمانی هم که زانو درد و پا درد گرفته تحرکش کم شده و اقا جون بنا به پیشنهاد پزشک معالجش یه دستگاه ویلچر خریده که از اون برای اومدن تو حیاط استفاده میکنه.از روزی که ویلچر در اختیارش قرار گرفت هر روز بعدارظهر خودش رو هفت قلم ارایش میکنه و میشینه روی اون و بیماران که همیشه سر بیرون اوردن مامان با هم دعوا دارن،اون رو میارن توی بیمارستان،مدتی توی هوای ازاد میچرخن و مجددا به بخش برمیگردن.توی بیمارستان معروفیت خاطصی پیدا کرده همه اون رو میشناسن و بهش احترام میزارن.بیشتر خونواده های بیمارانی که اونجا بستری هستن چه در بخش اقایون و چه در بخش خانوم ها،مامان رو میشناسم.اون برای بیشترشون فال قهوه یا ورق گرفته.همه از مصاحبتش لذت میبرن و سعی دارن خودشون رو به اون نزدیک کن.بعضی ها خیلی دوست دارن توهمات مامان رو بشنون.وقتی که به حرف میافته حرف هایش شنیدنیه.ضمن این که حرف های تکراری میزنه گاهی اوقات توهماتی رو به زبنون میاره که تازگی داره و یکی از جاذبه های صحبت اون همین موضوعه.حتی خود ما هم حرفهایش رو دوست داریم شمن اینکه در ته دل ناراحتیم.خیلی ها طالب این هستن که عکس های اون رو ببینن.خیلی ها به خوندن نامه های عاظقانه اون علاقه نشون میدن و سعی دارن به نوعی اون رو به حرف زدن وادار کنن.بعضی مواقع هم خونواده های بیماران از ما سوال میکنن که شیداخانم عاشق کیه و خیلی دلشون میخواد معشوق اون رو ببینن.وقتی ما اظهار بی اطلاعی میکنیم تعجب و کنجکاویشون بیشتر میشه.
به هر جال روزها و ماه ها به همین منوال میگذشت و ما مرتبا هفته ای یکی دو بار به اتفاق فرهاد و شوگل به ملاقات مامان میرفتیم.هروقت هم که میرفتیم بیشتر مریض ها و ملاقاتی ها دور ما جمع می شدن و سوگل ور میرفتند و سر به سر اون میذاشتن.خیلی ها میگفت سوگل خیلی خوشگله و بیشتر شبیه مادربزرگشه.مامان وقتی این اظهار رو میشنید خنده رضایت بخشی میکرد و گل از گلش میشکفت.رفت و امد ما هم به بیمارستان شذه بود یه مشغله و سرگرمی و بیشتر از من فرهاد طالب این رفت و امد بود.اون گفت:
"انگیزه من از این علاقه مندم به ملاقات برم اینه که اولا مامان خوشحال میشه ثانیا ارامش خاصی پیدا میکنم.چون دیدن این ادم ها با خلقیات متفاوت هم جالبه و هم اموزنده.حالب از این جهت که بدون هیچ قید و بندی هر کار دلشون بخواد انجام میدن و هرچی به زبونشون بیاد بیان میکنن،اصلا با مقوله ای به نام خجالت،شرم،حیا،رودربایستی، غرور،تکبر،چاپلوسی ترس واهمه و ملاحظه کاری سر و کاری ندارن و با همه مردمی که خارج از بیمارستان هست متفاوتن.و اموزنده از این جهت که انسان با دیدن اونها متوجه میشد که خداوند چه نعمت هایی بهش داده که تا به حال به اون توجه نداشته و بهش فکر نکرده.بازدید از بیمارستان و دیدن بیماران روانی هم میتونه مثل گورستان ادم رو متحول کنه.بنابراین میشه گفت هر وقت خیلی شاد یا غمگین هستین به گورستان یا بیمارستان روانی برین."
یک روز فرهاد در ادامه بحث و استدلال به خنده و شوخی گفت:
"بیمارستان روانی در حقیقت همون قبرستونه.منتها قبرستونی که مرده هاش متحر ک و بامزن."
من هم به شوخی ولی معترضانه گفتم:
"این رو میگن قدرشناسی.نه ماه و نه روز به دل بکشه دختر بیاره با هزار زحمت و مشقت بزرگ کنه بده تحویل اقا بعد بشه مرده متحرک بامزه."
فرهاد که فکر میکرد من از این تشبیه زنجیده ام و بهم برخورده گفت:
"اولا خودت میدونی که من به مامان چقدر ارادت دارم ثانیا قصد من اهانت نبود بگدریم از خودمون که مرتب به ملاقات میریم و همه جور وسایل اسایش و رفاه مامان رو فراهم میکنیم و نمیزاریم اب تو دلش گرم بشه.این جا بیمارانی هستن که ماه میاد و میره و یه نفر هم به ملاقاتشون نمیاد.این ادم های بدبخت و مفلوک که از نظر خانواده و جامعه مطرود و فراموش شده هستن توی بیمارستان فقط کارشون خوردن یه مشت قرص حورواجور و رنگ به رنگ و کشیدن سیگار سیگاری هسات.فقط عده ای از خونواده ها که به ملافات بعضی از بیماران میان از روی دلسوزی و ترح بهشون میوه و شیرینی ویا یه نخ سیگار میدن.بعضی مواقع حصوصا ایم رحلت و عزاداری هم چشم به در بیمارستان میدوزن تا کسانی که نذز و نیاز دارن یه دیگ اش و شله زرد و یا پلوخورشتی بیارن و بین اونها تقسیم کنن خب یه همچو ادمی مرده متحرک نیست؟"
فرهاد راست میگفت حرفش رو تایید کردم چون واقعیت داشت .در این چندسالی که به بیمارستان رفت و امد داشتم بارها شاید رفتار این گونه بیمارات بودم و خودم همواره سعی میکردم به نوعی بهشون کم کنم.از فرهاد سوال کردم:
"تو که خیلی وقت نیست به بیمارستان رفت و امد میکنی.این مطالب رو از کجا میدونی؟"
"خود مریض ها برام تعریف میکنن.ممکنه خیلی ها فکر کنن اینها هیچی حالیشون نیست.ولی خودت بهتر میدونی که بیشتر دکتر ،مهندس و ائم ها باسواد هستن و بعضی ها خیلی خوب و منطقی صحبت میکنن به طوری که ادم شک میکنه مریضن.همین چند روز پیش یکی از برستران تعریف میکرد و میگفت که از طرف بیمارستان من و همکارام ماموریت پیدا کردیم برای اتقال بیماری که پزشک متخصص گوش و حلق و بینی بود.به مطبش مراجعه کنیم و اون رو به بیمارستان بیاریم.طبق معمول ابزار لازم رو که عبارت بود از وسایل تزریق و امپول و طناب برداشتیم و با همکارم به ادرسی که داده بودن رفتیم.وقتی وارد مطب شدیم توی سالن انتظار چند نفر مریض نوبت داشتن خانم شیک پوش ارایش کرده ای هم پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و به عنوان منشی دکتر امور مربوط به بیماران رو انجام میدادواول فکر کردیم شاید اشتباه اومدیم از منشی سوال کردیم و با توضیج خانم منشی مطمون شدیم که مشخصات درسته.من و همکارم کونده بودیم که چگونه موضوع رو مطرح کنیم و به چه ترفندی دکتر رو به بیمارستان منتقل کنیم.اخر سر با همفکری به این نتیجه رسیدیم که به دکتر بگیم قراره با شما مصاحبه تلویزیونی انجام بدن و بایستی همراه ما تشریف بیارین.از خانم منشی خواستیم که ترتیب ملاقات ما رو با اقی دکتر بده.ایشون هم گفتن پس از این که مریض ویزیت شد شما تشریف ببرین داخل.مریض که اومد بیرون من و همکارم به حصور دکتر رسیدیم و سلام کردیم.دکتر با خوشرویی سلام ما رو پاسخ داد و اشاره کرد به صندلی کنار میزش بشینیم.دکتر ابتدا فکر که ما مریض هستیم و میخوایم ویزیت بشیم ولی وقتی موضوع رو مطرح کردیم ضمن اینکه از این دهوت خرسند شد گفت:"این مصاحبه چه زمانی قراره انجام بشه؟"
همکارم گفت:"منتظز شما هستن،فکر میکنم یکی دو ساعت دیگه."
دکتر در حالی که از این دعوت غیرمنتظره تعجب کرده بود گفت:"زمانی مناسبی برای این مصاحبه در نظر گرفته نشده.معمولا در این گونه موارد قبلا دعوت نامه ای میفرستن و زمان مشخصی رو قید میکنن.من الان به هیچ عنوان برام مقدور نیست چوت اولا همون طور که ملاحظه کریدن تعدادی مریض قبلا وقت گرفتن ثانیا خود من هم امادگی لامز رو ندارم."
برای اینکه دکتر متقاعد بشه که بایستی همراه ما بیاد همکارم گفت:
"اقای دکتر فرمایش شما بسیار منطقی هست ولی مثل اینکه برای تهیه گزارش زمان نداشتن که ما رو خدمت شما فرستادن والا این موقع مزاحم نمشدیم."
دکتر قدری فکر کرد و گفت:"بسیار خوب بیرون تشریف داشته باشین من این جا چندتا مریض رو هم سریعتر ببینم بعد در خدمت هستم."
ما خوشجال از این که نقشمون عملی شده تو سالن به انتظار نشستیم دکتر بیماران رو ویزیت کرد و همراه اخرین مریض ویزیت شده از اتاق بیرون اومد و از خان منشی خواست که به همسرش اصلاع بده که جهت یه مصاحبه تلویزیونی دهوت شده و از دیر کردن اون نگران نشه.سپس رو کرد به ما گفت:"بفرمایین.من اماده ام."
ما هم از جا بلند شدیم و به اتفاق دکتر به طرف بیمارستان حرکت کردیم.هوا تقریبا تاریک شده بود.همین که نزدیک بیمارستان رسیدیم دکتر چشمش به تابلوی بیمارستان افتاد .با تعجب و عصبانیت پرسید:"اینجا کجاست؟"
ما هنوز وارد بیمارستان نشده بودیم و لازم بود داخل بیمارستان نقش خودمون رو بازی میکردیم.از این رو همکارم گفت:"مثل اینکه اینجا مصاحبه و فیلمبرداری انجام میشه."
نگهبان بیمارستان در رو باز کرد و ما وارد بیمارستان شدیم.دکتر احساس کرد که ممکنه نقشه ای درکار باشه ولی دیگه کار از کار گذشته بود و مرغ در قفس گرفتار اومده بود.دکتر رو راهنمایی کردیم.ازپله ها بالا رفت و وارد بخش شد.پرستار بخش اوراق تشکیل پرونده رو اماده کرد و به پزشک کشیک اصلاع داد که برای ویزیت به بخش مراجعه کند پس از چند دقیقه پزشک کشیک اومد و همین که خواست ازش شرح حال بگیره.دکتر متجوه شد که قضیه از چه قرارهواز جا بلند شد.حالت چهرش دگرگون شد وبا خشم فریاد کشید:"اینجا چه خبره؟شما کی هستین؟کی گفته من رو اینجا بیارین؟"و بعد رو کرد به منو همکارانم و گفت:"شما شیاد و ادم ربا هستین.من پدر همتون رو درمیارم.شما به چه جرئتی یه دکتر متخصص رو در حالی که مشغول طبابطه از مطبش دزدیدید و به اینجا میارین؟من از دست همه شما شکایت میکنم.این توطئه شرم اور رو کدوم پدرسوخته ای چیده؟من اعداه حثییت میکنم و علیه شما و این بیمارستان به مراجع قانونی شکایت میکنم..."
داد و فریاد دکتر باعث شد که همه بیماران از اتاقشون بیرون بیان و دور اون جمع بشن.در همین لخظه یکی از بیماران که قیافه زمحت و درشتی داشت حرف دکتر رو قطع کرد و با لحن تمسخرامیز و حاهلی گفت:"بشین بابا این قدر هارت و پورت نکن داداش.این حا هارت و پورت ورنمیداره.ما رو هم که روز اول اوردن اینجا خیلی شاخ و شونه کشیدیم ولی شاخمون رو شکستن.الان شده ایم موش موش.اینجا اگه باهاشون همکاری کنی بچه های خوبین ولی اگه الدرم قلدورم از خودت دربیای از زبون میندازنت کاری میکنن که عین شغال زوزه بکشیو"
دکتر که از حرف های این بیمار خشمگینتر شده بود رو به اون کرد و گفت:"خفه شو مرتیکه بی ادب."
بیمار دیگه ای داد زد:"اگه یه آرپیجی بخوری(منظورش امپول بود.)ادم میشی.الان کاملا دیوانه ای.
بیمار سومی گفت:"اگه نیم ساعت قپونی به تخت ببندنت تمام امواتت جلوی چشمت زنده میشن و رژه میرن."
دکتر که شدیدا کلافه شده بود رو به پزشک کرد و گفن:"دکتر چون ترو به خدا بگو اینها از اینحا برن.دارم دیوونه میشم."
بیمار دیگه ای زد زیر خنده و گفت:"اقا رو!دارم دیوونه میشم.خیلی وقته دیونه شدی!خبر نداری."
دکتر کشیک به پرستار اشاره کرد که بیماران رو متفرق کنه سپس رو کرد به دکتر و گفت:"ببین اقای دکتر ما که شما رو نمیشناختیم.این اولین مرتبهه ایه که سعدت زیارت شما رو پیدا کردیم.پرشک معالج شما به بیمارستان اصلاع داده ادرس شما رو هم داده و خواسته که اینجا بستری بشین پرسنل هم موظف به اجراری دستورپزشک هستن.فقط همین.
دکتر مثل ادم بیگناه که بهش تهمت زده باشن سعی و تلاش میکرد خودش رو از این مخمصه خلاص کنه.به همین جهت رو به دکتر کشیک کرد و گفت:"دکترجون من اصلا مریض نیستم.دکتر معالج ندارم.اصلا توسط دکتری ویزیت نشدم این دکتر معالجی که شما میفرمایین من تا به حال ندیدم اون هم منو ندیده چه طور یه پزشک به خودش اجازه میده بدون این که بیمارش رو دیده باشه اون رو یزیت کنه و دستور بستری شدن بده؟من و شما هر دو پزشک هستیم و زیبون همدیگه رو بهتر میفهمیم.حنما یه توطئه ای در کاره."
دکتر قدری جدی و مطمئن صحبت میکرد که من یه لحظه شک کردم که مریض باشه دکتر با اون سر و وضع اراسته و کت و شلوار اتو زده و ریش تراشیده و ادکلن شده به قدری مستدل و منظقی حرف میزد که هر شنونده ای رو تحت تاثیر قرار میداد و اصلا باور نمیکرد که اون مریض باشه.دکتر کشیک هم تا اون لحظه نتونسته بود نشونه ای از بیماری در اون ببینه.فقط قدری بی قراری و هیجان در اون دیده میشد که اون هم به علت این بود که با ترفند بیمارستان اورده بودنش.شاید هرکس دیگه ای هم بود همین طور هیجان زده میشد.دکتر کشیک برای اینکه بتونه به هنگام گفتگو در لابه لای صحبت ها مطلبی دربیاره که حاکی از بیماریش باشه گفت:"خونواده شما به پزشک مراجعه کردن و خواستن که شما بستری بشین."
"حونواده ی من؟اخه چرا باید چنین درخواستی کرده باشن؟"
"این رو باید شما سوال کنین."
"من از کی باید سوال کنم؟"
"از همسرتون."
"از همسرم؟"
"بله"
بیمار به فکر فرو رفت و سری تکون داد و گفت:"خب حالا فهمیدم تقصیر منهوباید دیشب کار رو تموم میکردم."
"چه کاری رو باید تموم میکردین؟"
"هیچی دکتر بگذریم."
دکتر کشیک مثل گاراگاهی که سرنخ جنایتی رو پیدا کرده و یا به رازی پی برده باشه با لحن محکم وحاکی از اصمینان به پرستار گفت:"قضیه روشن شد.دکتر رو بستری کنین."سپس رو به دکتر کرد و گفت:"شما باید چند روزی بستری باشین تا این سوءظنی که به همسرتون دارین برطرف بشه.:
دکتر هم از این که خودش متوجه شد بند رو اب داده و قاطعیت کشیک رو هم دید دیگه عکس العملی نشون نداد و همراه پرستار داخل بخش رفت.من که از اظهار نظر کشیک مبنی بر روشن شدن موضوع تعجب کرده بودم سوال کردم:"دکتر از کجا مطئن شدین که اون بیماره و بیماریش رو چی تشخیص دادین؟"
دکتر کشیک گفت:"برابر اظهارات پزشک معالح نیمه شب دیشب با همسرش درگیر میشه و به قصد بین بردن اون از صلاح سرد استفاده میکنه.همسرش با داد و فریاد همسایه ها رو متوجه میکنه ،همسایه ها میرسند و اون رو نجات میدن.همسرش امروز به پزشک مراجعه کرده ،اتفاقی رو که افتاده برای دکتر مشروحا بیان میکنه و دکتر هم به بیمارستان اصلاع میده که در اسرع وقت اون رو بستری کنن وقتی من به بیمار صحبت کردم همین که گفت باید دیشب کا رو تموم میکردم من یقین حاطل کردم با وجود این که سعی کرد چهره بیمارش رو در پشت ظاهر اراسته و بیان شیوتیش پنهان کنه ،بیمار.بیماری اون هم همون طور که پزشک معالجش تشخیص داده بود اسکیزوفرنی از نوع پارانوئیذ که علامت مشخصه اون بدبینی و سوءظنه .اون به همسرش بدبینه و تصور میکنه که بهش خیانت میکنه و در صدده که با همدستی معشوقش اون رو مسموم کنه.به همین دلیل از خوردن غذا در منزل خوداری کنه.درحالی که اصلا چنین چیزی حقیقت نداره و همسرش بسیاز نجیب و از خونواده متدینیه و سه فرزند داره که در سطح دبیرستان مشغول تحصیل بهستن."
دکتر با وجود این که بیماریش رو قبول نداشت و محیط بیمارستان رو پذیرا نبود مدت یک ماه درمانش طول کشید و بستری بود و پس از این که درمان شد بیمارستان رو ترک کرد."
فرهاد چنان با اب و تاپ گفته های پرستار رو برای من بازگو میکرد که من تصور کردم خودش از نزدیک شاهد ماجرا بوده.اون علاقه زیادی به مسائل روانشناسی داشت و هروقت به بیمارستان میرفتیم با کنجکاوی خاضی به رفتار و گفتار بیماران توجه میکرد و سعی داشت باهاشون ارتباط ایجاد کنه.سوالات و ابهاماتی که در ذهنش ایجاد میشد از پسرتاران و پزشکان میپرسید و علاقه عجیبی به مطالعه کتاب های روانشناسی داشت.من یه روز به شوخی گفتم:"مگه میخوای در این زشته تخصص بگیری که اینقدر راجع به دیوانه ها مطالعه میکنی؟"
نگاه پرمعنایی به من کرد و ژست عالمانه ای به خودش گرفت و گفت:"
ای که پرسی ز ما که بهر چه ما دست در دامان جنون زده ایم
در می عقل نشئه کم دیدیم زین سبب ساغر جنون زده ایم."
و بعد ادامه داد:"انسان موجود عجیبیه.پراز راز و رمزه و عجیبتر این که علاقه داره به این راز و رمزها پی ببره.حالا شما چی میفرمایین؟"
من که فکر نمیکردم این جواب رو تو استین داشته باشه گفتم:"من کم کم دارم نگران میشم خدای نکرده زبانم لال یه روز خودت..."
حرف من رو قطع کرد و گفت:"میخوای بگی دیوونه بشم؟باید به عرضتون برسونم،
"یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردن اسن
گر نباشد باده باید خویش را دیوانه ساخات."
اصلا میدونی چیه عزیزم؟
"جمله دیوان من دیوانگی است
عقل را با این سخن بیگانگی است.
عشق این جا اتش است عقل و دود
عشق چون اید گریزد عقل زود."
به عبارت دیگه از زمانی که حضرت علیه رو زیارت کردم،عشقشون در دل ما جا گرفت و اون نگاه گرمتون همچون شرابی در رگ و ریشه ما جریان پیدا کرد.مست شدیم و کاشه سرکبارکمون ترک خورد و عقل از اون گریخت و دیوونه شدیم!حالا خیالتون راحت شد؟"
فرهاد خیلی شوخ و بامزه بود.همیشه سر به سر من میذاشت.من هم از خصوصیت اخلاقیش خوشم میاومد و اون رو به حرف میگرفتم.چون لابه لای حرفای طنزالوذش حرف دلش رو هم میزد.بهش گفتم:"امروز خیلی بانمک شدی.چی شده؟"
زیرچشمی نگاهی کرد و همیون طور با لفظ قلم گفت:"یعنی میخواین

R A H A
09-15-2011, 07:54 PM
صفحات 251 تا 260 ...

بفرمایین روزهای دیگه بی نمک بودم؟»
«همچو منظوری نداشتم. تو همیشه برای من بانمک و شیرینی به قول شاعر:
"گر نمک باعث شوری است خدایا ز چه رو

یار من این همه دارد نمک و شیرین است!"»

خنده ای کرد و گفت: «اوه... خوش به حالم. ولی مواظب باش شیرینی ش دلت رو نزنه!»
«منظورت چیه؟»
«منظورم اینه که از چشمت نیفتم.»
«خوبه. قرار نشد دیگه از این حرف ها بزنی. راستی چند روزه آقاجون و مادربزرگ رو ندیدم. دلم براشون تنگ شده. بلندشو بریم سری بهشون بزنیم.»
«چه قدر دل هامون به هم نزدیکه. اتفاقاً من هم می خواستم همین رو بگم.»
«خب پس بلندشو لباس بپوش.»
«من که لباس پوشیدنم کاری نداره. شما خانوم ها لباس پوشیدنتون مکافات داره.»
«چه مکافاتی داره؟»
«شوخی کردم. مکافات نداره. شما تا بخواین صافکاری کنین و بتونه و رنگ بزنین، ما می تونیم یه دست کت و شلوار بدوزیم!»
«فرهاد باز که شروع کردی. این دروغ های شاخدار چیه که می گی؟ برو لباس بپوش. من تا پنج دقیقۀ دیگه حاضرم.»
غروب بود که به اتفاق فرهاد به خونۀ آقاجون رفتیم. بعد از حال و احوالپرسی، مادربزرگ گله کرد و با کنایه گفت: «از روزی که صاحب خونه و زندگی شدین دیگه ما رو فراموش کردین.»
فرهاد متواضعانه گفت: «اختیار دارین مادربزرگ. این چه حرفیه؟ اولاً ما هرچی داریم از شما داریم، بعدش هم ما همیشه به یاد شما هستیم.»
مادربزرگ گفت: «خب دیگه، آدم وقتی پیر می شه خصلت بچه ها رو پیدا می کنه. دلش نازک می شه. بهونه می گیره. چه کار کنیم؟ ما هم دلمون به شماها خوشه. چشم به در می دوزیم تا ببینیم کی از در وارد می شین.»
هم آقاجون و هم مادربزرگ قدری گرفته به نظر می رسیدن و مثل همیشه سرحال نبودن. آقاجون وقتی چشمش به ما می افتاد کلی سر به سر ما می ذاشت و باهامون حرف می زد ولی این دفعه خیلی ساکت و توهم بود. طاقت نیاوردم، گفتم: «آقاجون، چیزی شده؟ انگار مثل همیشه سرحال نیستین.»
«چطور مگه؟»
«آخه خیلی ساکتین. هیچ وقت این قدر شما رو ساکت ندیده بودم.»
«خب دیگه. در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه. بعضی مواقع آدم سرحاله، بعضی مواقع بی حوصله ست. بعضی مواقع هم اگه خودش مشکلی نداشته باشه، نگران اطرافیانه. بالاخره زندگی همینه. بایستی یه جوری باهاش کنار بیای.»
«خب حالا مگه اتفاقی افتاده؟»
«نه بابا. چه اتفاقی؟»
«چرا یه چیزی هست، تو رو به خدا راستش رو بگین آقاجون.»
آقاجون دلش نمی خواست در بدو ورود ما حرف بزنه و باعث ناراحتی مون بشه. ولی وقتی دید من دلم شور افتاده و نگران شدم و از طرفی قسمش دادم، به حرف اومد و با احتیاط گفت: «مثل این که دیشب حال بابات به هم خورده.»
من دلم یه هو ریخت پایین و احساس کردم بدنم سست شد و جلوی چشمم سیاهی رفت. به آقاجون گفتم: «چی شده؟ همه چی رو به من بگین.» و زدم زیر گریه.
آقاجون به خاطر این که من از نگرانی بیرون بیام، خیلی خونسرد و با لحنی ملایم گفت: «چیزی نشده دختر. گریه واسۀ چی؟ شما زن ها چرا اشکتون در مشکتونه؟»
من که همچنان ناراحت و نگران بودم. دوباره آقا جون رو قسم دادم که برام تعریف کنه چی شده.
آقاجون گفت: «چیزی نشده. خودت می دونی که بابات یه مقدار ناراحتی قلبی داشت. دیشب مثل این که توی سینه ش احساس درد شدیدی می کنه و نفسش تنگ می شه و در پی اون یه سکتۀ خفیف می کنه. خوشبختانه با استفادۀ به موقع از چند تا قرص زیرزبونی، به خیر می گذره و رفع می شه. الان هم تو بیمارستان بستری و تحت نظر دکتره.»
من پریدم تو حرف آقاجون و گفتم: «شما اون رو دیدین که می گین حالش خوبه؟»
«آره. دیشب بعد از این که به من اطلاع دادن، خودم رفتم بالای سرش. کلی هم باهاش صحبت کردم. الان هم حالش خوبه و به حمدالله هیچ مشکلی نداره. ولی دکترش گفته که باید در اولین فرصت آنژیوگرافی بشه تا درصد گرفتگی رگ های قلبش مشخص بشه. این احتمال رو هم داد که ممکنه نیاز به عمل داشته باشه.»
من همچنان بی تاب و بی قرار بودم و به آقاجون اصرار و التماس می کردم که به هر شکلی شده بابا رو ملاقات کنم یا دست کم تلفنی صداش رو بشنوم، چون نگران بودم که نکنه برای بابا مشکلی پیش اومده باشه و آقاجون بخواد از من مخفی کنه. آقاجون دوباره من رو دلداری داد و گفت: «دخترجون، حالا که وقت ملاقات نیست. تلفنی هم نمی تونه صحبت کنه.»
من اول تصور کردم که خدای نکرده تکلمش رو از دست داده. با نگرانی گفتم: «یعنی اصلاً نمی تونه حرف بزنه؟»
«چرا. می تونه حرف بزنه. منتها روی تخت خوابیده و به دستور دکتر نباید از تخت پایین بیاد. فردا هم روز خداست. خودم می برمت بیمارستان، بابات رو ببینی. بی خودی غصه به دلت راه نده. بلندشو، آبی به سر و صورتت بزن. من و مادربزرگ هم نمی تونیم اشک های شما رو ببینیم.»
در حالی که چشمم به اشک نشسته بود و نمی تونستم از گریه خودداری کنم، به آقاجون گفتم: «چه طور غصه به دلم راه ندم؟مگه می شه؟ اون طرف مامان گوشۀ بیمارستان افتاده، با اون حال و روز، این طرف بابا. مگه آدم چه قدر می تونه طاقت داشته باشه؟»
من خوب می دونستم که آقاجون هم خودش غم و غصۀ مامان شیدا به دلشه و از این بابت حال و روز درستی نداره ولی تا ما در این مورد حرف می زدیم و گله و شکایت می کردیم، بهمون نهیب می زد که ناشکری نکنین و راضی به رضای خدا باشین. اون همیشه ما رو نصیحت می کرد و می گفت به اونچه که خدا خواسته راضی باشین. بدتر از بد هم وجود داره. ما هیچ وقت شاهد این نبودیم که آقاجون از روزگار و مردمش شکایتی داشته باشه یا در برابر بدی های دیگرون جبهه بگیره و عکس العملی نشون بده. اون همیشه شکل مثبت قضایا رو می دید و بدبینی براش معنی نداشت. به ندرت عصبانی می شد و از کوره درمی رفت. مادربزرگ می گفت که گاهی اوقات از ملایمت و خونسردی بیش از حد اون عصبانی می شدم ولی اون همیشه کار خودش رو می کرد و به عصبانیت من اهمیتی نمی داد. آقا جون بین فامیل و اهالی محل از محبوبیت خاصی برخوردار بود و بهش بیش از حد احترام می ذاشتن. هر کس هر مشکلی داشت به دست اون باز می شد. به خاطر همین خصوصیات اخلاقی بود که همه از دل و جون دوستش داشتن و گوش به فرمونش بودن. هیچ کس به خودش جرئت نمی داد که روی حرف آقاجون حرف بزنه. ما هم به خاطر آقاجون بین اهالی محل عزت و احترامی داشتیم و این رو به خوبی از رفتار و نگاه های اونها احساس می کردیم. آقا جون همواره باعث سربلندی ما بود و ما هم همیشه به وجودش افتخار می کردیم و به خودمون می بالیدیم از این که همچو آقاجونی داریم.
اون شب حرف های آقا جون خیلی به من آرامش داد و باعث شد که بتونم شب رو به صبح برسونم. صبح که از خواب بیدار شدم باز فکر و خیال بابا تو سرم جمع شد. صبحانۀ مختصری خوردم، لباس پوشیدم و به اتفاق آقاجون راهی بیمارستان شدیم. هر چند اون وقت صبح به کسی اجازۀ ملاقات نمی دادن، کسی مانع آقاجون نشد. به داخل بخش رفتیم، از شدت اضطراب ضربان قلبم تند شده بود، احساس می کردم از درون گُر گرفته م اما انگشتان دستم عین میت یخ کرده بود و دهانم نم نداشت. از در هر اتاقی که رد می شدم، چشمم بی اختیار دنبال بابا می گشت. آقاجون متوجه شد و گفت: «بیا. بی خود توی این اتاق ها سرک نکش. بابات توی اتاق سی سی یوست.»
من کلمۀ سی سی یو رو بارها شنیده بودم ولی مفهوم اون رو نمی دونستم. از آقاجون سؤال کردم: «اتاق سی سی یو چه طوریه؟»
آقاجون گفت: «من هم نمی دونستم. اتفاقاً از دکتر سؤال کردم و دکتر گفت که این سه حرف مخفف سه کلمۀ کرونری کر یونیت به معنی واحد مراقبت های کرونر است. کرونر هم رگیه که به قلب خون می رسونه.»
بالاخره به انتهای راهرو رسیدیم. بالای دری دو لنگه ای، تابلوی بزرگی نصب شده بود که روی اون سه حرف انگلیسی ccu نوشته شده بود. زن بابا و عمه ها هم اومده بودن. آقاجون رو که دیدن سلام کردن. آقاجون جواب سلامشون رو داد و به سرعت از جلوشون گذشت. به داخل رفتیم، اتاق نسبتاً بزرگی بود. چهار تخت توی اون قرار داشت و روی هر تخت یه مریض خوابیده بود. هر چهار نفر مریض لباس نازک آبی رنگی به تن داشتن و به وسیلۀ سیم هایی به دستگاهی شبیه به دستگاه تلویزیون وصل بودن. بابا روی یکی از تخت ها خوابیده بود و روی صورتش ماسک اکسیژن قرار داشت. از دست چپش هم رگ گرفته بودن و سرمی آهسته آهسته بهش تزریق می شد. جلوتر رفتم. از زیر ماسک صورت بابا رو دیدم. قطرات عرق رو پیشونی و گونه هاش به چشم می خورد. پلک هاش بسته بود، آروم نفس می کشید. از دیدن این صحنه بی اختیار گریه م گرفت ولی بلافاصله به وسیله پرستار بخش و آقاجون مورد اعتراض قرار گرفتم و از من خواستن که آروم و ساکت باشم. پرستار گفت: «گریه و سر و صدا وضع بیماری رو که ناراحتی قلبی داره، وخیم تر می کنه. اگه می خواین این جا بایستین، باید کاملاً سکوت رو رعایت کنین.» من که نمی تونستم از گریه خودداری کنم اتاق رو ترک کردم و در راهروی بخش، روی نیمکت نشستم. در حالی که سعی داشتم جلوی صدام رو بگیرم، پنهانی گریه می کردم. آقاجون به دنبال من اومد، دستی به سر و موی من کشید و گفت: «دیدی گفتم حالش خوبه. دکتر گفته خطر رفع شده و جای هیچ نگرانی نیست. همین که حالش بهتر بشه و علایم حیاتی ش منظم تر بشه، از این دستگاه جداش می کنن و به داخل بخش منتقل می شه. خب دیگه آروم بگیر. بابات اگه تو رو با این چشم های گریون ببینه، ممکنه حالش بدتر بشه. حالا دیگه خودت می دونی. اون به حمدالله حالش خوبه. ممکنه تا چند دقیقۀ دیگه چشم هاش رو باز کنه. باید چهرۀ شاداب و خندان تو رو ببینه تا روحیه بگیره. نه این که روحیه ش خراب بشه. اگه قول می دی که گریه نکنی، می ذارم اون رو ببینی در غیر این صورت بلند شو بریم خونه.»
اشک هام رو پاک کردم. آبی به سر و صورتم زدم و به آقاجون قول دادم که گریه نکنم. دو مرتبه به اتفاق بالای سر بابا رفتیم. چند دقیقه ای بالای سرش ایستادم و از ترس این که دوباره اشکم دربیاد، چشم از اون برداشتم و به قطرات سرمی که از کیسه به داخل محفظه می چکید، خیره شدم. بهیار بخش جلو اومد و ظاهراً تصمیم داشت آمپولی رو داخل وریدش تزریق کنه. همین که بدن بابا رو لمس کرد. به خود اومد و چشم هاش رو باز کرد و به زحمت به اطراف چرخوند. من و آقاجون رو دید. دست دیگرش رو که آزاد بود قدری بالا گرفت تا توجه ما رو به خودش جلب کنه از زبان نگاه بی رمقش پی بردم که حضور من اون رو خوشحال کرده. من هم سلام کردم و دستم رو براش بالا بردم و در حالی که دلم به خون نشسته بود سعی کردم بخندم. چند دقیقه ای گذشت. پرستار جلو اومد و خیلی مؤدبانه گفت: «خب شما بیمارتون رو دیدین، بیمار هم شما رو دید. خواهش می کنم تشریف ببرین. هیجان برای بیمار شما خوب نیست.»
من و آقاجون هم اتاق ccu رو ترک کردیم و به خونه برگشتیم.
دو روز بعد بابا به داخل بخش منتقل شد و ما دوباره به ملاقاتش رفتیم. حالش بهتر شده بود و می تونست حرف بزنه و قدری راه بره. فقط از درد قفسۀ سینه، و سردرد شکایت داشت. دکتر گفته بود سردردش مربوط به داروهایی ست که می خوره ولی درد قفسۀ سینه که گاهی هم شدت می گیره مربوط به نرسیدن خون کافی به قلب و کاهش سطح اکسیژن در بافت عضلۀ قلبه. دفعۀ بعد که به ملاقاتش رفتیم حالش خیلی بهتر شده بود. احوال همه رو پرسید. بابا هر وقت آقاجون یا من رو می دید، اول از همه حال مامان رو می پرسید و می گفت شیدا چه طوره. این دفعه خندۀ تلخی کرد و به آقاجون گفت: «من و شیدا برای شما جز دردسر چیز دیگه ای نبودیم. باید به بزرگواری خودتون ببخشین.»
آقاجون گفت: «اختیار دارین. این چه حرفیه؟ مگه شما خودتون خواستین یا می دونستین که این اتفاقات می افته؟ اتفاق پیش بینی نمی شه.»
«آقاجون، من می دونم که دیگه عمری نمی کنم هیچ آرزویی هم ندارم. فقط این روزهای آخر یه آرزو دارم و اون هم اینه که شما باعث بشین من شیدا رو ببینم و از زبونش بشنوم که من رو بخشیده و حلال کرده. من خودم خوب می دونم که در حق اون بد کردم. خدا می دونه از روزی که شیدا مریض شده، من دارم عذاب می کشم. چون من باعث و بانی بیماری اون شدم؛ باعث این شدم که گوشۀ بیمارستان بیفته.»
بابا در حالی که گریه ش گرفته بود و گوله گوله اشک می ریخت، این حرف ها رو به زبون می آورد و آقاجون برای این که اون بر اثر هیجان حالش بدتر نشه، پرید تو حرفش و گفت: «خودتون رو ناراحت نکنین. فکر و خیال و هیجان برای شما خوب نیست. نگران این مسائل نباش. تو الان باید به فکر سلامتی خودت باشی. عمر هم دست خداست. در مورد شیدا هم خودت بهتر می دونی، خیلی سر سختی از خودش نشون می ده و هیچ وقت حاضر نبوده با شما رو به رو بشه. ولی با این حال من سعی خودم رو می کنم. امیدوارم بتونم راضی ش کنم شما رو ملاقات کنه.»
«خیلی ممنون آقاجون. شما همیشه به من لطف داشتین. اگه این زحمت رو هم بکشین و شیدا رو متقاعد کنین، به من خدمت بزرگی کردین. من این محبت شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم و برای همیشه مرهون شما هستم.» سپس آه عمیقی کشید و ادامه داد: «دلم می خواد وقتی دستم از این دنیا کوتاه می شه، سبک باشم و با آرامش بمیرم. ماجرای شیدا من رو خیلی سنگین کرده. اون زن، شایسته نبود که الان گوشۀ بیمارستان بیفته. روزی نیست که به این موضوع فکر نکنم و حسرت روزهای زندگی با اون رو نخورم. زندگی الان من دیگه روح نداره و تبدیل شده به یه جهنم. احساس می کنم دیگه خسته شدم و نمی تونم ادامه بدم. باور کنین آقاجون از این بابت همیشه خودم رو سرزنش و ملامت می کنم، کاش شیدا این مطلب رو می دونست و می تونست شرایط روحی من رو بفهمه.
«همیشه توکلت به خدا باشه. من باور دارم که شما سعی خودت رو برای برگشت اون به زندگی ش کردی. ولی اون به علت بیماری ای که داره نمی تونه اظهار ندامت شما رو بپذیره. به هر حال انسان هیچ وقت نباید امیدش رو از دست بده. شاید روزی خدا عنایت کرد و به خودش اومد.»
بابا از ته دل گفت: «خدا کنه. اون روز بهترین روز زندگی منه و برای چنین روزی لحظه شماری می کنم... راستی آقاجون، امروز صبح که دکتر من رو ویزیت کرد، گفت که قراره فردا از من آنژیوگرافی کنن.»
«ایشاالله به سلامتی. نمی دونم. قبلاً دکتر به من اطلاع داده بود. نتیجۀ این عمل خیلی مهمه. می دونی که این عمل رو می کنن تا ببینن درصد گرفتگی رگ های قلبت چه قدره و احتیاج به عمل داری یا نه. فردا من به اتفاق شیوا می آم. ممکنه نیاز به همراه باشه.»
فردای اون روز به اتفاق آقاجون اومدیم بیمارستان تا قوت قلبی باشیم برای بابا. وقتی وارد اتاق شدیم، زن بابا هم اون جا بود. به آقاجون سلام کرد. آقاجون هم فقط جواب سلامش رو داد و دیگه اعتنایی بهش نکرد چون در حقیقت آقاجون اون و عمه ها رو مسبب ناراحتی روحی مامان می دونست. به همین دلیل هیچ وقت بهشون روی خوش نشون نمی داد و از دیدن اونها اکراه داشت. آقاجون قدری با بابا صحبت کرد تا این که پرستار اومد و بابا رو برای آنژیوگرافی از اتاق برد.
آنژیوگرافی انجام شد و اعلام نتیجه به چهل و هشت ساعت دیگه موکول شد. تا مشخص شدن نتیجۀ آنژیوگرافی، من همچنان نگران بودم و خدا خدا می کردم که کار به عمل جراحی نکشه.



13

دیدار ناباورانه

عـیبجو دلدادگان را سرزنش ها می کند
وای اگر با او کند دل، آنچه با ما می کند


بعد از این که نتیجه مشخص شد، دکتر جراح از آقاجون خواسته بود که به مطب بره تا در مورد نتیجۀ آنژیوگرافی بابا با اون صحبت کنه. من هم از آقاجون خواهش کردم که همراهش باشم. اول مخالفت کرد ولی وقتی سماجت من رو دید مقاومت نکرد.
اون روز همراه آقا جون به مطب دکتر رفتم. دکتر پرونده و نوار آنژیوی بابا رو از منشی ش خواست. منشی دکتر پرونده و نوار آنژیوی بابا رو در اختیار دکتر گذاشت. دکتر پرونده رو باز کرد. اوراق پرونده رو زیر و رو کرد و از نظر گذروند. نوار رو هم دید و رو به آقاجون کرد و گفت: «خب آقای والا، من برای این که شما دقیقاً در جریان وضع آقای مجد قرار بگیرین، ناچارم

R A H A
09-15-2011, 07:56 PM
261تا 270


توضیح مختصری بدم.ایشون چند روز پیش که انفارکتوس کردن،خوشبختانه بخیر گذشت.دو روز پیش آنژیو کردن.در عمل آنژیو ما در کشاله ی ران بیمار یه شکافت ایجاد میکنیم و کاتر انژیوگرافی رو از طریق شریان فمورال وارد شریان ایلیاک و نهایتاً آئورت میکنیم.
وقتی نوک کاتر نزدیک کرونر رسید،یه ماده ی حاجب رو در اون ناحیه تزریق و در همین لحظه به وسیله ی ایکس ری عکس برداری میکنیم.این ماده ی حاجب باعث میشود که ما تشخیص بدیم که رگهای کرونر چند درصد گرفتگی دارند.
دکتر با قلمی که در دست داشت شکل قلبی رو روی دفتر نقاشی کرد و چند رگ هم بهش وصل کرد و از روی شکل به آقا جون توضیح داد:
-این قلب که درواقع موتور بدنه،خون یا به عبارت دیگه غذا رو توسط این رگ بزرگ به سراسر بدن میرسونه. این دو تا رگ کوچیک هم که کرونر نام دارند به خود قلب خون میدان.حالا اگه این دو تا رگ که وظیفه شون رسوندن خون به خود عضله ی قلبه،در اثر رسوبات چربی،املاح،پلاکت و لخته،تنگ یا مسدود بشه،طبیعتاً خون به خود قلب نمیرسه و اصطلاهان میگن کرونر استروسکلروز شده.در نتیجه باعث کاهش اکسیژن در بافت عضله میشه و در نهایت اون قسمت از بافت قلب که توسط شاخههای فرعی کرونر خون دریافت میکردن،به علت نرسیدن خون مبتلا به مرگ سلولی میشن.حالا اگه قسمت زیادی از بافت عضله ی قلب مبتلا بشه،بیمار شانسی برای زنده موندن نداره،ولی اگه قسمت کمی مبتلا بشه میشه بیمار رو نجات داد.آقای مجد یکی از رگ هاش هفتاد و پنج درصد و رگ دیگه ش هشتاد و پنج درصد گرفتگی داره و هر لحظه ممکنه قلبشون دچار این نارسایی باشه.بنابرین باید در اولین فرصت مورد عمل جراحی قلب باز قرار بگیرند.انشالله با یه عمل بای پس این مشکل بر طرف میشه و میتونن سالهای سال بدون دغدغه به زندگی ادامه بدن.
آقا جون از دکتر سوال کرد:
-این عمل بای پس چگونه انجام میشه؟
دکتر همون شکلی که نقشی کشیده بود به آقا جون نشون داد و گفت:
-اگه فرض کنیم که این قسمت کرونر دچار انسداد شده و اجازه نمیده خون جریان طبیعی خودش را به قلب داشته باشه،باید اون رو با جراحی بر داریم یا با دور زدن و یا به عبارتی ٔپل زدن اون رو از مدار جریان خون خارج کنیم.برای جایگزین کردن رگی که باید برداشته بشه،از وارد پا یا از شریان سینه ی داخلی استفاده میکنن.
آقا جون دوباره از دکتر سوال کرد:
-این عمل خطر هم داره؟
-آنچه که مسلمه،اینه که عمل جراحی قلب باز بدون خطر نمیتونه باشه.عمل ظریف و حساسیه اما وقتی ضرورت داشته باشه،ریسک خطر رو باید پذیرفت.چون در غیر این صورت هر لحظه ممکنه انفارکتوس بعدی زندگی مریض رو تهدید کنه و هیچ معلوم نیست که دفعه ی بعد به خیر بگذره.بنابرین مصلحت اینه که با توکن به خدا تن به این عمل بدن.
-هر طور که شما مصلحت میدونین همین کار رو بکنین.
-بسیار خب من فردا با بخش تماس میگیرم.چون وضعیت ایشون اضطراریه و جنبه ی اورژانسی داره،ترتیبی میدم که در اولین فرصت ایشون رو عمل کنیم.
آقا جون از جا بلند شد و ضمن تشکر از دکتر خداحافظی کرد.من هم در حالی که مات و مبهوت چشم به دهن دکتر دوخته بودم،وقتی شنیدم بابا کارش به عمل جراحی قلب باز کشیده،ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت.زانوهام سست شد،به نحوی که توان بلند شدن و حرف زدن نداشتم.فکرم کار نمیکرد.مثل آدمهای مسخ شده،به زحمت از جا بلند شدم،اقا جون مثل اینکه متوجه حال بد من شده بود.دست منو تو دست خودش گرفت و از مطب خارج شدیم.برای اینکه من از فکر و خیال بیرون بیام.بین راه تا رسیدن به خونه مرتب با من صحبت کرد و دلداری داد.گفت:
-انشالله عمل میکنه و دوباره قلبش مثل یک جوون هجده ساله میشه.فقط تنها عیبی که داره اینه که نمیتونه عاشق بشه.جلسه ی قبل که پیش دکتر بودم و پرونده ش مطالعه میکرد،می گفت که متأسفانه ایشون تمام ریسک فاکتورهای لازم رو برای انفارکتوس مجدد داره و باید به طور جدی از کشیدن سیگار و خوردن مشروب و مواد چربی و قندی پرهیز کنه و با خوردن دارو مراقب فشار خونش باشه.وزنش هم خیلی زیاده.با گرفتن یک رژیم سفت و سخت،دست کم باید بین پانزده تا بیست کیلو از وزنش رو کم کنه.
آقا جون بعد از اینکه نقطه نظرهای پزشک معالج بابا را شنید، خیلی ظریف موضوع رو ربط داد به دیدار مامان از بابا و عقیده داشت یکی دیگه از عواملی که باعث ناراحتی بابا شده،فشارهای عصبی بوده که تا به حال تحمل کرده.بعدا که دکتر بیشتر در جریان زندگی بابا قرار گرفته بود،نظر آقا جون رو تأیید کرده بود و تکیید داشت که اگه بتونین زمینه ی ملاقات شیدا خانم رو با آقای مجد فراهم کنین و ترتیبی بدین که پسر هاش هم از خارج بیان و اون رو ببینن،از نظر روحی به بیمار خیلی کمک کردین.آقا جون در این مورد از من هم نظر خواهی کرد.من در پاسخ گفتم:
-والاه نمیدونم،من که چشمم آب نمیخوره،مامان تن به این ملاقات بده.خیلی سر سخته.یادتونه قبل از اینکه از بابا جدا بشه چقدر من و شما مادر بزرگ و فامیل و حتی در و همسایه تلاش کردیم و گریهای زاری راه انداختیم؟باز هم حریفش نشدیم.ولی به شایان و شادان اطلاع میدم که قبل از عمل بیان و بابا رو ببینن.اون مشکل نیست،مشکل فقط مامانه.
آقا جون گفت:
-ولی به هر حیلهای شده،قبل از که بابا عمل شه باید ترتیب این ملاقات رو بدیم.
-تنها راهی که به ذهنم میرسه اینه که عده ی زیادی جمع شیم و دوره ش کنیم.خدا کریمه،شاید تو رودروایستی قرار بگیره و راضی بشه.بهتره از خود دکترش هم خواهش کنیم که به موقع حضور داشته باشه.شاید شرم حضور پیدا کنه.سوگل رو هم همراه خودمون میبریم.
-فکر خوبیه پس خودت به هر کس قراره خبر بدی خبر بده تا فردا بعد از ظهر،به موقع وارد عمل بشیم.من هم با آقای دکتر هماهنگ میکنم که وقتی ما اونجا رسیدیم،حضور داشته باشه.
بعد از ظهر روز بعد آقا جون و مادر بزرگ،پدر و مادر و خواهر فرهاد،خاله طوران،من و فرهاد و سوگل همگی آماده شدیم.مقداری هم خوراکی و سیگار و قهوه تهیه کردیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.
با شناخت و سابقهای که از مامان داشتیم،بعید میدانستیم که خواهش ما رو برآورده کنه.با این حال امیدمون رو از دست ندادیم.
همه خدا خدا میکردن که بتونن اون رو راضی کنن.بحث سر این بود که موضوع رو کی و چگونه مطرح کنه.به این نتیجه رسیدیم که اول آقا جون موضوع رو مطرح کنه و مادر بزرگ هم کمکش کنه.اگه موفق نشدن، من و فرهاد وارد عمل میشیم و اگه تا اینجا هم موفقیتی در کار نبود،خاله توران که سر زبون خوبی داشت کار رو تموم کنه.سوگل هم به عنوان آخرین تیر ترکش را رها بشه.
بسم الله بسم الله گویان وارد محیط بیمارستان شدیم.به وسط محوّطهٔ که رسیدیم،ممل مثل کسی که چند ساله عزیزش رو ندیده،خوشحال و خندان جلو عمد و خیلی خودمونی گفت:
-پوری تو کجایی؟چه عجب یادمون کرد.میدونی الان چند ساله تو رو ندیدم؟اینها کی هستن؟فامیلاتن؟
من گفتم:-آره.
ممل گفت:-خوب برای مو آبجو و کالباس و خیارشور آوردی؟
-آره.-سیگار هم آوردی؟
-آره.
خیلی خوشحال شد و گفت:
-تو چقدر دختر خوبی هستی،چقدر نازنینی،تو خیلی مهربونی.
و بعد شروع کردن به بشکن زدن و خوندن.تو ماهی،تو ماهی،نمیری الهی...خاله طورن که برای اولین بار بود ممل را میدید،خیلی از حرفها و حرکات او خوشش آمده بود.رو کرد به ممل و اشاره کرد به من و گفت:
-اسم این خانم چی بود؟
-این پوری خودمونه،مگه نمیشناسیش؟پوری بنایی،هنر پیشه ی نقش اول فیلم هاست.سوفیالورن ایرانی.
بعد رو به من کرد و گفت:
-پوری هنوز فیلم بازی میکنی؟
-آره.
-بگو خدا شاهده.
-خدا شاهده.
-برو خارج توی فیلمهای خارجی بازی کن،پول پیشتری میدان.
مقداری از خوراکیهایی که برای مامان آورده بودم،به همراه یک پاکت سیگار بهش دادم.کلی خوشحال شد،و شعر همیشگی ش رو که عبارت بود از،(تو ماهی،نمیری الهی)سر داد و از ما جدا شد.ما هم به طرف بخش بانوان راه افتادیم.به آقای دکتر هم اطلاع دادیم که به ما ملحق بشه.از پلهها بالا رفتیم.مریضها تا چشمشون از اون بالا به من و همراهان افتاد،خوشحال شدن و به مامان اطلاع دادن.وارد اتاق مامان که شدیم،با چهره ی خندان و شاداب او روبرو شدیم.هفت قلم آرایش کرده بود و داشت ورق هاش رو جمع و جور میکرد.تا ما رو دید با تعجب گفت:
-خوش اومدین چی شده امروز همه تون لشگر کشی کردین بیمارستان؟توران خانم چه عجب،آقای راهنما شما چرا زحمت کشیدین؟
بعد از روبوسی و احوال پرسی،طبق معمول قهوه جوش را برداشت تا مقدمات درست کردن قهوه را فراهم کند.بعد رو کرد به من و گفت:
-شیوا بلند شو از این خوراکیهایی که برای خودتون آوردین،تا من قهوه رو درست کنم.سپس با خنده گفت:
-هر چی که شما قهوه آوردین،باید درست کنم بدم خودتون بخورین.خر رو دادین کرایه،پشت سرش هم سوار شودین.
همه زدن زیر خنده.در همین لحظه آقای دکتر وارد اتاق شد و به همه خوشامد گفت.مامان رو کرد به آقا جون و گفت:
-از شایان و شادان چه خبر؟دلم براشون تنگ شده،مدتیه ازشون خبری ندارم.
آقا جون گفت:
-اونها حالشون خوبه،هر از گاهی یه کارت پستال قشنگ همراه با یه نامه میفرستن.توی فکر نبودم والا آخریشو برات میاوردم.خوب دیگه،آدم از بس فکر و خیال داره،هوش و حواس براش نمیمونه.
ما همه متوجه شدیم که آقا جون خیلی ظریف داره وارد اصل قضیه میشه.همه نفسمون رو توی سینه حبس کرده بودیم و دو تا چشم داشتیم و دو تا دیگه م قرض کردیم و منتظر عکس العمل مامان شدیم.بدون اینکه اون متوجه نیت ما بشه.
مامان در پاسخ آقا جون گفت:
-چه فکر و خیالی؟چه مشکلی؟
-قبل از اینکه بیاییم اینجا رفته بودیم ملاقات.
مامان با تعجب گفت:-ملاقات کی؟
پاسخ این سوال از طرف آقا جون و اسک العمل مامان،تعیین کننده بود.به همین دلیل در این لحظه دیگه کسی زیر چشمی مامان رو نگاه نمیکرد.بلکه همه چشم دوخته بودم به چهره ی مامان.آقا جون خیلی با احتیاط و قدری لکنک گفت:
-بنده خدا آقای مجد انفارکتوس کرده حالش هم خیلی بده.
به محض اینکه کلمه ی مجد از زبون آقا جون بیرون آمد،چشمهای درشت مامان عین دو تا نعلبکی گرد شدند و از حدقه بیرون زد.گره درشتی وسط دو ابرویش ظاهر گردید و چهره ش دگرگون شد.لحظهای مکث کرد سپس رو به آقا جون گفت:
-گفتی بنده ی خدا؟
خنده ی تلخی به لبه ی مامان نشست و از آقا جون با تعجب پرسید:
-اون بنده ی خداست؟
سپس خودش در حالی که تمام عصبانیتش را در کلامش ریخته بود گفت:-اون بنده ی شیطونه،نه اصلا خوده شیطونه.فکر کردم خبر مرگش رو برام آوردی.اون باید خیلی وقت پیش میمورد.خوب حالا که لزومی ندشت این رو به من بگین.
آقا جون که کاملا معلوم بود از قرصه مامان جا خرده،با احتیاط بیشتری گفت:
-اون در شرایط سختیه،بالاخره یک زمانی اون پدر بچههای تو بوده.
مادر بزرگ با لحنی التماس آمیز به کمک آقا جون آمد و گفت:
-مامان،قربون دخترم برم تو که قلب مهربونی دشتی.هیچ وقت بد خواه کسی نبوده.بابات که چیزی نگفته.حالا به قول تو این بنده ی شیطون مریض شده.روی تخت افتاده.خوشحال میشه اگه چند دقیقه به ملاقاتش بری.
مامان تا جمله ی آخر مادر بزرگ را شنید،دوباره چشم هاش از حدقه بیرون زد و با اخم و قیافه ی بر افروخته گفت:
-چی گفتی مامان؟ملاقاتش کنم؟درست شنیدم؟ ملاقاتش کنم؟
-دخترم چه اشکالی داره،این کارها صواب داره.
من هم که از ابتدای صحبت آقا جون بغضم گرفته بود،دیگه نتونستم خودداری کنم.از طرفی دلم برای بابا میسوخت،از طرفی سماجت مامان رو که میدیدم،بی اختیار اشک میریختم.دست گردن مامان انداختم و او را بوسیدم و گفتم:
-مامان خواهش میکنم،تو رو خدا به خاطره من،به خاطر سوگل که دوستش داری،فقط یه مرتبه اونم فقط برای چند لحظه بابا رو عیادت کن.اون قلبش خیلی ناراحته،باید عمل کنه.اون آرزو داره فقط یه لحظه تو رو ببینه و از زبون تو بشنوه که اون رو بخشیدی.فقط همین،مامان تو رو خدا به من نه نگی.
از این گریه و التماس من همه متاثر شدند و اشک توی چشماشون حلقه زد.درست در همین لحظه دکتر هم موقع رو مغتنم شمرد و من رو مخاطب قرار داد و گفت:-شیوا خانم خودتونو ناراحت نکنین.این که مسالهای نیست.شیدا خانم حتما با شما به ملاقات آقای مجد میان.
به محض اینکه دکتر حرفش تموم شد،در عین ناباوری مامان منو با دست هاش کنار زد و خودش را به دکتر رسوند و دو دستی یقه ی دکتر را چسبید و گفت:
-ای توطئه گر،ای شیاد تو همه ی اینها رو دور هم جمع کردی.تو قصد جون منو داری.میخواهی من و به کشتن بدی،خفه ت میکنم.
مادر بزرگ هراسان فریاد زد:
-خدا مرگم بده سواشون کنین.
آقا جون و فرهاد سعی داشتن یقه پیراهن و کراوات دکتر را از چنگ مادر در بیاورن.ولی مگر حریف او میشدن.آقا جون با التماس و حالت شرمگینی گفت:
-شیدا بابا ولن کن،این آقا ی دکتره.
مامان همانطور که دکتر را میفشرد،با لحنی توام با تعجب گفت:
-این دکتره؟این خاک بر سره.
و محکم با دست زد توی سر دکتر که صدای این ضربه همه رو که در عین حال ناراحت بودن وادار به تبسمی توام با شرم کرد.مامان ادامه داد:
-به جای اینکه من رو درمان کنه قصد جونم رو کرده.
بالاخره مامان رو از آقای دکتر جدا کردن و آقا جون و فرهاد شروع کردن به عذر خواهی کردن.دکتر برای اینکه از رو نره،خیلی خونسرد و در عین حال متبسم،رو به حاضرین کرد و گفت:
-حالا من باید بگم که شما توطئه کردین.حتما میدونستین به زورتون نمیرسه و یقه ی من رو گرفته.
همه خندیدن و آقا جون گفت:
-آقای دکتر،شما رو به خدا ببخشین،ما انتظار همچون حرکتی رو از شیدا نداشتیم.
-میدونم،شوخی کردم.
دکتر در حالی یقه ی پیراهن و گره کراواتش رو مرتب میکرد،ادامه داد:
-دیگه هیچ بحث و صحبتی نداشته باشین.اون الان در فازیه که هیچ کس حریفش نمیشه و هر چه زودتر هم اتاقش رو ترک کنید تا دارو بگیره و آروم بگیره.
دکتر این را گفت و پرستار بخش را صدا کرد.پرستار آمد و و دکتر آهسته مطلبی رو در گوش او گفت و از اتاق بیرون رفت.ما هم به توصیه دکتر تصمیم داشتیم با مامان خداحافظی کنیم که ناگهان فریاد کشید:
-همتون برید بیرون.و با صدائی رسا تر توضیح داد:
-گفتم بیرون،من رو تنها بگذارین.فهمیدین؟
همه از ترس سریعاً از اتاق بیرون آمدیم.با بیرون آمدن ما،پرستار آمپول به دست وارد اتاق مامان شد تا طبق تجویز پزشک،تجویز رو انجام بده.همه از این رفتاری که مامان کرده بود،ناراحت بودن.
خیلی دلم میخواست مامان میرفت بیمارستان و از بابا عیادت میکرد.ولی با این رسوایی ای که به بار آورده بود و سماجتی که نشون داد،معلوم شد که چنین کاری غیر ممکن است.همه ناا امید و ناراحت و دمغ از پلهها پائین رفتیم.پائین پلهها دوباره ممل سر راهمون سبز شد و گفت:
-پوری داری میری؟
-آره.
-بگو خدا شاهده.
-خدا شاهده.
-به ابرام آقا بگو برام آبجو بیار.مو آبجو رو بخاطر عشقش نمیخورم.دوا و درمونه.اگه نخورم از پشتوم خون میاد.خوب پس داری میری؟
-به خدا سپردوم.
از بیمارستان بیرون آمدیم.بین راه بیمارستان و خونه،همش صحبت از مامان بود.مادربزرگ گفت:-دیدی چه آبروریزی کرد؟بیچاره دکتر.
مادر بزرگ در حالی که خنده ش گرفته بود،ادامه داد:
-عجب تو سری محکمی به دکتر زد.بیچاره جلوی همه ی ما خیلی بور شد.من که از خجالت آب شدم.
آقا جون گفت:
-یه مرتبه حالش بد شد.اصلا به اسم آقای مجد حساسیت داره.شیوا هامون اول گفت که چشمم آب نمیخوره به این کار رضایت بده.آخرش هم همون شد.حالا نمیدونم جواب مجد رو چی بدم.اون حالا امیدواره که شیدا به ملاقاتش میره.
من پیشنهاد کردم که آقا جون به بابا از قول دکتر بگه که این ملاقات در این موقعیت به دلیل هیجانی که ممکنه براش ایجاد کنه،مصلحت نیست ولی بعد از عمل هیچ اشکالی نداره.همگی این پیشنهاد رو منطقی تر دونستن و قرار شد آقا جون فعلا همین موضوع رو مطرح کنه تا بعد در موقعیت مناسب تری ترتیب این ملاقات داده بشه.
دو سه روز بعد،یعنی دو روز قبل از عمل تصمیم داشتیم به اتفاق آقا جون به ملاقات بابا بریم تا آقا جون بهش متذکر بشه که بنا به توصیه ی پزشک معالج،بهتره این ملاقات صورت نگیره.به یک هفته بعد از عمل موکول شه.
صبح هامون روز از بیمارستان زنگ زدن و از آقا جون خواستن که فوری به بیمارستان بره.آقا جون خواست توضیح بخواد که چی شده،ولی تلفن قطع شد.با دستپاچگی شماره ی بیمارستان رو گرفت و توضیح خواست که چه اتفاقی افتاده؟تلفنچی اظهار بی اطلاعی کرد و

R A H A
09-15-2011, 07:57 PM
271-280
گفت:« به من گفته ن شما زنگ بزنم و بگم که شما فوری بیاین بیمارستان و با آقای دکتر تماس بگیرین.»
آقا جون گوشی رو گذاشت روی تلفن و با عجله لباس پوشید تا خودش رو به بیمارستان برسونه. سؤال کردم::« چی شده آقا جون؟ »
« نمی دونم باز چه دسته گلی به آب داده. هر چی دکتر پیج کردن، نتونستن اون رو پیدا کنن. تلفنچی هم بیچاره از هیچی اطلاع نداره. برم ببینم چی شده.»
من هم با توجه به دو سه روز پیش که حال مامان بد شده بود، خیلی نگران شدم و دلم شور افتاد. به آقا جون گفتم:« اجازه بدین من هم با شما بیام.»
« اگه می خوای بیای خیلی سریع لباس بپوش.»
سریع لباس پوشیدم و همراه آقا جون به طرف بیمارستان حرکت کردیم. آقا جون رنگ به چهره نداشت و خیلی نگران بنظر می رسید. من هم دلم عین سیر و سرکه می جوشید و همه شفکر می کردم که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه. تا رسیدن به بیمارستان حال خودم رو نمی دونستم. زمان به نظرم خیلی طولانی می رسید. هی خدا خدا می کردم هر چه زودتر به اون جا برسیم. وقتی ماشین پشت چراغ قرمز می ایستاد، عصبی می شدم. دل تو دلم نبود. هزار فکر و خیال به سرم زد. همه ش فکر می کردم نکنه بلایی به سر خودش یا کسی آورده باشه.
ماشین جلویِ در بیمارستان متوقف شد. نگهبان بیمارستان در رو باز کرد و جلوی پله های بخش پیاده شدیم. آقا جون سراسیمه پله ها رو به طرف دفتر دکتر بالا رفت و من هم به دنبالش رفتم. آقا جون به نفس نفس افتاده بود. وارد اتاق آقای دکتر شدیم. سلام کردیم، آقای دکتر سرش رو بالا گرفت. تا چشمش به ما افتاد از جا بلند شد و خوشامد گفت. اشاره کرد به صندلی های کنار میزش و گفت:« بفرمایین.»
من از چهره و زبان نگاه دکتر فهمیدم که نباید اتفاق بدی افتاده باشه. آقا جون از شدت ناراحتی و اضطراب توجهی به این موضوع نکرد. نگران حال مامان بود. به همین دلیل هنوز ننشسته بود که گفت:« آقای دکتر، چی شده؟ اتفاقی برای شیدا افتاده؟»
« اتفاقی که باید می افتاد، قبلاً افتاده. یه تو سری باید ما می خوردیم که خوردیم. مثل این که دعوا سر لحاف ملانصرالدین بوده. شیدا خانوم ظاهراً خواب نما شده ن و نتیجۀ این خواب مطلبیه که شما رو خوشحال میکنه. بنابر این باید مژدگونی بدین!»
من و آقا جون ضمن این که در یه لحظه تمام نگرانی هایی رو که از این بابت داشتیم فراموش کردیم، بی صبرانه و مشتاقانه منتظر شنیدن اون مطلب بودیم. آقا جون رو کرد به آقای دکتر و گفت:« آقای دکتر مژدگونی چه قابلی داره. ما به شما خیلی مدیونیم. هر چه شما بفرمایین، به دیدۀ منت.»
دکتر در حالی که تبسم شادمانه ای به لب داشت گفت:« شیدا خانوم آماده ست تا به ملاقات اقای مجد بره. »
با شنیدن این مطلب اشک شوق توی چشم های من و آقا جون حلقه زد. هر دو بلند شدیم، آقا جون رفت جلو دست دکتر رو گرفت و خواست ببوسه که دکتر اجازه نداد. آقا جون صورت دکتر رو بوسید و ازش تشکر کرد. من هم اشک شوقی رو که به چشم هام نشسته بود پاک کردم و ضمن تشکر از دکتر گفتم:« آقای دکتر، این خبر برای خونوادۀ ما خیلی مهم و حیاتی بود، شما فقط من و آقا جون رو خوشحال نکردین. شما در حقیقت چندین خونواده رو خوشحال کردین. شما حتی همسایگان و اهالی محل رو هم خوشحال کردین.»
آقا جون گفت:« آقای دکتر، شیدا خوابش رو برای شما تعریف کرده؟»
« آره. خیلی هم با آب و تاب.»
« ممکنه بفرمایین تا ما هم بشنویم؟»
« شیدا خانم توسط پرستار بخش پیغام فرستاده بود که با من کار مهمی داره، من هم بلافاصله رفتم. تا از در وارد شدم رفت به طرف سبد گلی که پریروز شما براش آورده بودین، سبد گل رو به من داد و شروع کرد به عذرخواهی و احساس ندامت از حرفی که زده بود و حرکتی که انجام داده بود. بهش گفتم: " اصلاً مهم نیست. من اصلاً به دل نگرفتم و فراموش کردم. خب حالا بگو ببینم چه کار داری؟" گفت: " بفرمایین بشینین، یه قهوه با هم بخوریم، بعد مطلب مهمی رو می خوام براتون تعریف کنم." قهوه ای درست کرد و ریخت توی دو تا فنجون. یه فنجون رو به من تعارف کرد و فنجون خودش رو به دست گرفت و نشست روی تخت و شروع کرد به تعریف کردن:" دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم." گفتم: " خیره ایشاالله." دوباره گفت: " از لحظه ای که از خواب بیدار شدم، خیلی خوشحالم." پرسیدم :" خب چی خواب دیدی؟" گفت: " خواب دیدم آقایی نورانی که چهره ش رو نمی تونستم ببینم_ فکر می کنم حضرت علی بود چون یه شمشیر به کمرش بسته بود_ اومد کنار تخت من. آقا جون در نهایت ادب در حالی که دست هاش رو روی هم گذاشته بود و نگاهش رو به پایین دوخته بود، پشت سر اون حضرت ایستاده بود." بعد با اشاره به من گفت:" شما هم با روپوش سفید در حالی که وسط سرتون رو پانسمان کرده بودین، کنار آقاجون ایستاده بودین." در این جا شیدا خانوم خنده ش گرفته بود و من هم کلی خندیدم. سپس ادامه داد" اون حضرت به من اشاره کرد و فرمود که بلند شو. از جا بلند شدم. دو مرتبه فرمود که برو. پرسیدم کجا برم؟ فرمود که از بیمارستان برو بیرون. بهشون گفتم که می ترسم. اینها، اشاره کردم به آقا جون و شما، برای من توطئه چیده ن. حضرت فرمود که مگه نمی بینی همراه من هستن؟ کسی که اهل توطئه باشه، با ما همراه نمی شه. این رو گفت و از نظر پنهان شد. حالا من تصمیم دارم همراه آقا جون برم به عیادت مجد. چون این تأکید برای بیرون رفتن از بیمارستان، یعنی رفتن به ملاقات مجد. " وقتی خواب رو برای من تعریف کرد و گفت که من رو کنار حضرت علی دیده، با وجود این که ما پزشکان دلمون به اصطلاح خیلی گرگه، اشک توی چشمم حلقه زد و گفتم:" من خیلی خوشحالم از این که این تصمیم رو گرفتی، این تصمیم تو خیلی ها رو خوشحال می کنه." بعد هم خیلی اصرار داشت که بلافاصله به شما تلفن کنم تا بیاین دنبالش.»
در طول مدتی که دکتر خواب شیدا رو تعریف می کرد، من و آقاجون دوباره تحت تأثیر قرار گرفتیم و اشک شوق ریختیم. دکتر ادامه داد:« حالا میتونین شیدا رو با خودتون ببرین. فردا هم به ملاقات آقای مجد برین.»
خوشحال و خندان از جا بلند شدیم و همراه دکتر به اتاق مامان رفتیم. از در که وارد شدم، خودم رو انداختم توی بغل مامان و شروع کردم به بوسیدن اون. آقا جون هم با مامان روبوسی کرد و همون طور که من مامان رو می بوسیدم، مامان آقا جون رو می بوسید و می گفت:« آقا جون، تو متبرک هستی. خوش به حالت که لیاقت داشتی در کنار حضرت علی باشی.»
بعد از روبوسی و احوالپرسی چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا این که دکتر گفت:« آقای والا، شیدا خانوم چهل و هشت ساعت مرخصی موقت دارن، می تونن همراه شما باشن. توی این مدت هم داروهاش رو بایدبه موقع بخوره و به موقع هم برگرده. »
آقا جون گفت:« قدمش روی چشم. ما که آرزو داریم شیدا برای همیشه پیش ما باشه. حالا هم هر طور که شما مصلحت می دونین. اتفاقاً نیمه شب امشب هم شایان و شادان از لندن به تهران پرواز دارن. می تونه اونها رو هم ببینه.»
مامان شادمانه و با تعجب گفت:« راست می گی؟ چه خوب!»
مامان از قبل ساکش رو آماده کرده بود. با اجازۀ دکتر به طرف ساک رفت و اون رو برداشت و همراه ما بیرون اومد. در راه خونه خوابش رو به همون ترتیبی که برای دکتر تعریف کرده بود، برای ما هم تعریف کرد. وقتی وارد خونه شدیم و مادربزرگ در رو به روی ما باز کرد، آقا جون به مادربزرگ گفت:« شیدا خانوم اومده ن که فردا بریم ملاقات آقای مجد.»
با شنیدن این جمله مادربزرگ دست هاش رو به طرف آسمان بلند کرد و گفت:« خدایا شکر، خدایا صد هزار مرتبه شکر.» سپس مامان رو گرم در آغوش گرفت و به سر و روش بوسه زد.
وقتی این خبر به گوش فامیل رسید، همه خوشحال و در عین حال متعجب شدن و به دیدن مامان اومدن. من و آقا جون می بایست به استقبال شایان و شادان می رفتیم. مامان از لحظه ای که شنید قراره اونها هم بیان، خیلی بی قرار بود و همه ش به ما یادآور می شد که یادتون نره به موقع برین فرودگاه و خیلی اصرار داشت که همراه ما بیاد فرودگاه. ولی وقتی گفتیم شما باید بنا به توصیۀ دکتر باید به موقع دارو بخورین و به موقع بخوابین، دیگه مقاومت نکرد.
ساعت یک بعد از نیمه شب من و آقا جون با دسته گل زیبایی، در فرودگاه انتظار ورود هواپیمای شادان و شایان رو می کشیدیم. بالاخره بعد از یک ربع تأخیر، هواپیما به زمین نشست و پس از انجام تشریفات گمرکی ساعت چهار صبح چشم ما به جمال اونها روشن شد. پس از حال و احوالپرسی و روبوسی به طرف خونه حرکت کردیم. در راه فرودگاه تا خونه مفصلاً با هم حرف زدیم و من اونها رو دقیقاً در جریان اتفاقات و مسائلی که گذشته بود، قرار دادم. از این که قراره فردا مامان و بابا همدیگه رو ببینن خیلی خوشحال شدن. وقتی به خونه رسیدیم، همه خواب بودن. بدون سر و صدا وارد شدیم تا مامان و مادربزرگ از خواب بیدار نشن. بنا داشتیم توی سالن پذیرایی بخوابیم ولی همین که وارد پذیرایی شدیم، دیدیم مادر و دختر خواب آلود از اتاق خواب بیرون اومدن و از دیدن شایان و شادان خوشحال شدن و دیگه نخوابیدن. تا صبح حرف زدن و درد دل کردن.
فردای اون روز، یعنی درست یک روز قبل از عمل، بالاخره مامان با توجه به خوابی که دیده بود راضی شد که بابا رو ملاقات کنه. بیش از ده سال بود که اونها همدیگه رو ندیده بودن. حال این دیدار بعد از این همه سال چه جوری صورت می گرفت، برای هیچ کس قابل پیش بینی نبود. به همین دلیل همه اشتیاق داشتن که شاهد این دیدار غیرمنتظره باشن. همه می خواستن بدونن وقتی مامان با بابا رو به رو می شه، چه اتفاقی می افته؟ عکس العملشون چیه؟» آیا فقط یه دیدار ساده خواهد بود یا این که هم صحبت هم می شن؟ کدوم یک در صحبت پیش قدم می شه و چی می گه؟ و ده ها سؤال دیگه.
آقا جون و مادربزرگ، شایان و شادان، خاله توران، فرهاد و خونواده ش و دو سه نفر از همسایه ها آماده بودن که به طرف بیمارستان راه بیفتن. قبل از این که راه بیفتیم، آقاجون من رو صدا کرد و گفت:« با توجه به پیشنهادی که دیروز در مورد خطر هیجان کردی، شما قبل از ما خودت رو برسون به بابا و خوابی رو که مامان دیده تعریف کن و زمینه رو مساعد کن تا ما برسیم. چون می ترسم اگه یه مرتبه چشم بابات به شیدا بیفته، از شدت هیجان حالش بد بشه.»
حرف آقاجون رو منطقی دیدم. مصلحت بود که احتیاط رو از دست ندیم. بلافاصله خودم رو به بیمارستان رسوندم. بابا خوابیده بود. آهسته از خواب بیدارش کردم. از دیدن من خیلی خوشحال شد و شروع کرد به احوالپرسی. خبر سلامتی همه رو بهش دادم و گفتم که چند ساعت پیش شایان و شادان هم اومدن. خیلی خوشحال شد. در حالی که قدری رنگش پریده بود و نگاه بی رمقش رو به من دوخته بود گفت:« فردا قراره عمل بشم. »
هنگامی که این جمله را ادا کرد صدایش می لرزید. معلوم بود که از می ترسه. من برای این که موضوع عمل رو کم اهمیت جلوه بدم، گفتم:« این طور که من شنیده م، عمل قلب برخلاف اونچه که به نظر می رسه عمل خطرناکیه، ساده ست و متما ناراحتی های و خطراتی که بیمار رو تهدید می کنه، بعد از عمل از بین می ره و سال های سال شخص می تونه بدون دغدغه زندگی کنه.»
« اقا جون به من قول داده بود که قبل از عمل شیدا رو بیاره این جا. خبری نشد.»
« نگران نباش. مامان هم همراهشونه. »
با شنیدن این خبر ناگهان چشمهای بی رمقش از شادی برق زد و لب های خشکیده ش به خنده وا شد و با تردید گفت:« راست می گی؟»
« آره .»
« باور کنم؟»
« اره تا چند دقیقه دیگه می رسن.»
«باورم نمی شه.» سپس سرش رو بالا گرفت و از ته دل خندید و گفت:« خدایا شکرت! » بعد رو کرد به من و سؤال کرد:« چه طور شد که دست از لجبازی برداشت؟»
من تا رسیدن مامان و همراهان، ماجرای روزی رو که به ملاقاتش رفتیم و بعد جریان خوابی رو که دیده بود، مفصلاً برای بابا تعریف کردم. طفلکی بابا در حالی که خوشحال به نظر می رسید و لبخند کم رنگیبه لب داشت، گفت:« میدونستم هیچ کس زورش به اون نمی رسه. پس این آخری ها حضرت علی به داد من رسیده.»
در همین لحظه صدای پای چند نفر از راهروی بیمارستان به گوش رسید. من سرم رو از اتاق بیرون گرفتم و دیدم که مامان جلو، و آقا جون در حالی که سد گلی در دست داره، در کنار اون و بقیه هم پشت سرشون دارن می آن. به محض این که چشمم به مامان افتاد، احساس کردم تمام بدنم یه مرتبه داغ شد. صدای ضربان قلبم رو به وضوح می شنیدم. هیجانی رو که اون لحظه به من دست داده بود ، نمی تونم توصیف کنم. سریع برگشتم و به بابا گفتم:« دارن می آن.» در آخرین لحظه یادم آمد که به بابا توصیه کنم:« اگه مامان حرفی زد، یه وقت دهن به دهنش نذاری و به دل نگیری. چون اون حالش دست خودش نیست.»
بابا هم که هیجان بهش دست داده بود، ضمن این که پاسخ من رو داد، گفت:« نه بابا. خیالت راحت باشه.»
برای این که از شدت هیجانش بکاهه، به مرتب کردن ملافه و پتوی خودش پرداخت و وسایلی رو که روی میز کنار تختش بود، مرتب کرد. در همین لحظه مامان در آستانۀ در ظاهر شد. به محض این که مامان ایستاد، بقیۀ هم ایستادن. در حالی که همه سکوت کرده بودن، چشم و گوش تیز کردن تا ببینن و بشنون که چه اتفاقی رخ می ده و شیدا بعد از این همه سال سختی و عذاب و تنهایی، به آقای مجد چی می گه. من تقریباً بین بابا و مامان قرار داشتم و به خوبی حرکات هر دو رو می تونستم ببینم.
مامان همین که چشمش به بابا افتاد، بهش خیره شد و با چشم های سیاه و درشتش، مثل کسی که بخواد از کسی زهر چشم بگیره، به اون نگاه کرد. بابا چند لحظه ای در برابر نگاه مامان تاب تحمل آورد. با وجود این که دلش می خواست نگاهش رو از مامان نگیره و پس از چندین سال دوری، مامان رو سیر ببینه، نتونست تحمل کنه. به ناچار چشم هاش رو از برق نگاه مامان نجات داد و سرش رو انداخت پایین و به پتوی روی تخت خیره شد. ولی مامان چشم از بابا برنداشت و اون رو همچنان در محاصرۀ نگاه خودش قرار داد. دو سه قدم به طرف تخت بابا قدم برداشت. بقیه هم دو سه قدم جلوتر اومدن. من مانند کسی که بازی پینگ پنگ رو تماشا می کنه، لحظه ای به مامان و لحظه ای به بابا نگاه می کردم. تبسم زهرآلودی که مامان به لب داشت، به تدریج کم رنگ و محو گردید و لب هاش از هم باز شد و گفت:« مجد، خیلی مظلوم و سر به زیر شده ی! چی شده؟ عزراییل اومده سراغت!؟ تو که همیشه می گفتی من هیچ وقت از دیدن چشم های تو سیر نمی شم. تو که می گفتی من صاحب قشنگ ترین چشم های دنیا هستم. چی شد؟ چرا به من نگاه نمی کنی؟»
بابا ناخودآگاه و بی اراده یه لحظه سرش رو بالا گرفت و مامان رو نگاه کرد، دوباره سرش رو پایین انداخت. مامان ادامه داد:« خیلی حرف داشتم که می خواستم بهت بزنم ولی از مولا علی خجالت می کشم. بنا داشتم که هرگز نبخشمت و اون دنیا یقه تو رو بگیرم و از دست تو و ظلمی که به من و بچه هام و این پدر و مادر پیرم کردی، به خدا شکایت کنم و بدترین عذاب ها رو از اون برات بخوام، ولی به احترام اون بزرگوار ازت گذشتم.»
اشک تو چشم های بابا حلقه زد و بی اختیار از گوشۀ چشمش جاری شد. من هم تا از زبون مامان شنیدم که گفت ازت گذشتم، نتونستم خودداری کنم و شروع کردم به گریه. بقیه هم از دیدن این صحنه و گفته های مامان متاثر شدن. آقا جون اشک هاش رو پاک کرد و با صدای بغض آلودی گفت:« صلوات بفرستین.»
همه با چشمان اشک آلود صلوات فرستادن. شایان و شادان به جای صلوات فرستادن به بابا نزدیک شدن و با هم روبوسی کردن. آقا جون سبد گلی رو که در دست داشتو روی اون نوشته شده بود " از طرف شیدا "روی میز کنار تخت بابا گذاشت. همه همچنان سکوت کرده بودن. بابا سرش رو بالا گرفت و گفت:« همگی خوش اومدین. خصوصاً خانوم والا.» بابا خیلی دلش می خواست مامان رو مثل گذشته شیدا صدا کنه، ولی از ترس مامان که قبلاً بهش گفته بود که دیگه حق نداری اسم من رو به زبون بیاری، مامان رو خانم والا خطاب کرد. با صدایی آروم و مرتعش ادامه داد:« من امروز معنی محبت و گذشت رو با تمام وجودم احساس کردم. من امروز اگه قلبم بیماره، ولی احساس می کنم روشنه.» و بعد خطاب به مامان گفت:« خانوم والا نیازی نبود اون دنیا از من انتقام بگیری من سال هاست که توی همین دنیا در آتیش انتقام شما می سوزم. امروز بعد از این همه سال، آب روی این آتیش ریختین. من از روز اول و در حضور همۀ اعضای خونواده اعتراف کردم که اشتباه کرده م. دلم می خواست شما من رو می بخشیدی. از خدا به خاطر لطفی که امروز به من کرده و آرامشی که به من داده، سپاسگزارم.»
حرف های بابا که تموم شد، بلافاصله مامان رو کرد به اون و گفت، « خداحافظ.»
بابا هم در پاسخ گفت:« خداحافظ، خدانگهدار.»
مامان بعد از این که خداحافظی کرد، بدون تامل از اتاق بیرون رفت. آقا جون هم به دنبالش راه افتاد. بقیه هم ضمن آرزوی شفای عاجل، از بابا خداحافظی کردن و به مامان و آقا جون پیوستن. من و شایان و شادان چند دقیقه ای بیشتر پیش بابا موندیم . ضمن صحبت بهش گفتم که فردا قبل از این که به اتاق عمل بره، به اتفاق آقا جون اون رو می بینیم. سپس خداحافظی کردیم و با خاطری آسوده و دلی شاد، همراه بقیه به خونه برگشتیم.
در محوطۀ بیمارستان، همه از مامان به خاطر این کار انسانی و خداپسندانه تشکر کردن. خیلی خوشحال بودم و سر از پا نمی شناختم. احساس می کردم سبک شده م. دلم می خواست پرواز کنم. از چشم های آقا جون و مادربزرگ و شایان و شادان هم می خوندم که اونها هم کم تر از من خوشحال نیستن. خنده از روی لبان آقا جون جدا نمی شد. با وجود این که می دونستیم مامان هرگز با بابا زندگی خواهد کرد، از این که باز قدمی

R A H A
09-15-2011, 07:57 PM
دیدار ناباورانه



281-290



به طرف اون برداشته بود و موجب خوشحالی اش شده بود ، خوشحال و مسرور بودیم . مامان تا بعد از ظهر پیش ما بود و تنها اظهار نظری که راجع به دیدار بابا کرد این بود که گفت : خیلی سال بود که این حرف ها توی سینه م مونده بود و ازارم می داد . امروز که به زبون اوردم ، راحت شدم .



اقاجون از فرصت استفاده کرد و گفت :



خیلی از مشکلات با حرف زدن ، به همین سادگی قابل حله . منتها ما باید یاد بگیریم که حرف بزنیم نه این که تو خودمون بریزیم . فقط قدری انصاف می خواد که وقتی ادم در برابر حرف حساب قرار گرفت ، بدون غرور و تکبر اون رو بپذیره . همیشه مشت اول رو کسی می زنه که حرفی برای گفتن نداره . انسانی که خداوند به اون قوه ی تفکر و تعقل داده و می تونه نیات و خواسته هاش رو به وسیله ی زبون به همنوع خودش منتقل کنه ، چرا از قوه ی قهریه استفاده کنه و یا این که با سکوت و یا ریختن تو خودش ، فشار مخربی رو همیشه با خودش به یدک بکشه ؟ انسان جایزالخطاست هر کسی ممکنه که اشتباه کنه . مهم اینه که اون شخص اولا شهامت داشته باشه که اعتراف کنه و دوم این که هوشیار باشه که اشتباهش رو دیگه تکرار نکنه . اعتراف همیشه زندگی رو راحت می کنه . این خودخواهی ها و منیت هاست که همیشه انسان رو بیچاره می کنه ... امروز کار تو خیلی با ارزش بود . معنویتی که در کلام تو بود همه رو تحت تاثیر قرار داد و باعث شد که همه اشک شوق رو تو چشم هم ببینن .



مامان تا غروب پیش ما بود . بعد از خوردن عصرونه ی مختصری همراه اقا جون به بیمارستان برگشت .



فصل 14



عمری ز مهرت ای مه ، شب تا سحر نخفتم



دعوی ز دیده ی من ، وز اختران گواهی



صبح روز بعد به اتفاق اقاجون و مادر بزرگ و شایان و شادان به ملاقات بابا رفتیم . تا قبل از اینکه به اتاق عمل بره ، در کنار اون باشیم . وقتی بابا رو دیدم خیلی نسبت به روز قبل روحیه ش بهتر بود . از دیدن دوباره ی ما خوشحال شد . قرار بود ساعت ده صبح غمل بشه و چهار ساعت هم طول می کشید . مقداری با هم صحبت کردیم . با این که از ترس عمل قدری رنگ و روش پریده بود ، می گفت : تا دیروز از عمل وحشت داشتم ولی از لحظه ای که شیدا رو دیدم ترسم ریخت .



من به شوخی گفتم : راستی بابا ، دیروز چرا مامان رو خانم والا صدا کردی و الان گفتی شیدا ؟



خنده ی بامزه ای کرد و گفت ک شما که مامانتون رو بهتر می شناسین ، راستش ترسیدم اگه شیدا صداش کنم ، اشوب به پا کنه . اخه قبلا گفته بود که دیگه حق نداری اسم من رو به زبون بیاری ولی الان که اون این جا نیست . دلم خواست شیدا صداش کنم . من هنوز که هنوزه دلم در گروی اونه . کاش این رو می دونست . شیدا از هر نظر شایسته بود من قدرش رو ندونستم و امروز جز پشیمونی هیچ چی برام نمونده . حالا خدا رو شکر که دیروز اومد و با یه جمله من رو از اون عذابی که می کشیدم نجات داد .



به بابا امیدواری دادم و گفتم :



ایشالله همه چی درست می شه . شما به سلامتی عمل کنین تا ما اول از این نگرانی بیرون بیایم . بعد خدا بزرگه . از این بابت دغدغه ی خاطر نداشته باشین . همون طور که دیروز راضی شد بیاد ، شاید یه روز هم راضی بشه که دوباره برگرده سر خونه و زندگیش . ادم همیشه باید امیدوار باشه به خدا توکل کنه .



در همین لحظه پرستار با برانکارد چرخدار و یه دست لباس سفید یه سره اومد و گفت : اقای مجد ؟



بابا گفت : بله .



-لطفا لباستون رو در بیارین و این رو بپوشین .



شایان بلند شد ، به بابا کمک کرد لباسش رو کاملا در بیاره و پیرهن سفید بلند رو بپوشه . وقتی از پشت پاراوان بیرون اومد ، یه لحظه تنم لرزید . بابا رنگ به چهره نداشت . بغضش گرفته بود ، اقا جون جلو رفت . همدیگه رو بوسیدن . اقا جون گفت : شجاع باش و توکل به خدا کن .



بابا از اقاجون و مادربزرگ حلالیت طلبید و گفت :شماها به من خیلی محبت کردین ولی من به شما چه کردم . تو رو خدا من رو ببخشین و حلال کنین .



من و شایان و شادان هم رفتیم جلو و هر کدوم چند لحظه ای بابا رو بغل گرفتیم و بوسیدیمش . بابا هم از روی محبت دستی به سر ما کشید و روی برانکارد قرار گرفت . پرستار برانکارد رو به طرف اتاق عمل به حرکت در اورد . ما هم همراه برانکارد تا پشت در اتاق عمل رفتیم . من هیچ وقت اون نگاهی رو که بابا در اخرین لحظه به من کرد ، فراموش نمی کنم . نگاه بخصوصی بود . تا به حال همچو نگاهی به من نکرده بود . احساس کردم تمام نیروش رو تو چشم هاش جمع کرده بود و با تمام اشتیاق و علاقه ای که یه پدر می تونه به فرزندش داشته باشه ، با این تصور که ممکنه این دیدار ، دیدار اخر باشه ، به من نگاه کرد . من سعی داشتم خودم رو به خاطر اون متاثر نشون ندم ولی همین که رفت داخل اتاق عمل . عنان اختیار از دست دادم و هق هق کنان خودم رو تو بغل اقاجون انداختم . اقاجون دستی به سر و روی من کشید و من رو بوسید و گفت : خوب نیست این قدر گریه کنی . شگون نداره . اروم باش دخترم ، اروم باش.



مدتی طول کشید تا تونستم دوباره به خودم تسلط پیدا کنم . زمان به کندی می گذشت . هر دقیقه حکم یه روز رو پیدا کرده بود . شایان و شادات متفکر و غمیگن به دیوار تکیه داده بودن . مادربزرگ زیر لب چیزی رو نجوا می کرد و هر چند دقیقه یه بار سرش رو به طرف اسمون بلند می کرد . اقاجون در وسط راهروی بیمارستان ، دست هاش رو از پشت به هم زنجیر کرده بود و بی هدف جلو می رفت و بر میگشت . همه بدون این که متوجه باشیم ، در هیجان و دلهره ی کشنده ای به سر می بردیم . من هنوز به اخرین لحظه و نگاه بابا فکر می کردم . رمز اون نگاه رو در تشابهی که به مامان داشتم پیدا کردم . شاید بابا دلش می خواست امروز هم شیدای خودش رو می دید ولی اومدن اون دیگه غیر ممکن بود . بابا از روی شباهتی که به مامان داشتم ، در حقیقت شیدا رو در چهره ی من دید و به اتاق عمل رفت .



تقریبا یک ساعت از لحظه ای که بابا وارد اتاق عمل شده بود ، می گذشت . چشم ما به در اتاق عمل دوخته شده بود . با باز و بسته شدن در و تردد پرسنل ، دلمون از اضطرابی که داشتیم پر و خالی می شد . لحظات پراضطرابی رو شاهد بودیم و زمان به کندی می گذشت . احساس کردم هوای سنگینی تو ریه هام جریان داره . احساس بدی داشتم . حوصله ی این که به چیزی یا کسی فکر کنم نداشتم . بلندگو چند بار اسم دو سه نفر پزشک رو پیچ کرد و ازشون خواست که به سرعت به اتاق عمل مراجعه کنن. در این لحظه اقا جون متوجه حالتی غیر طبیعی شد . به سرعت خودش رو به در اتاق عمل رسوند . در همون لحظه خانم پرستاری با عجله در رو باز کرد و از رو بروی اقاجون به سرعت گذشت . اقاجون چند قدم به دنبالش دوید تا خودش رو به اون رسوند . سوال کرد : خانوم ، ببخشین ، چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟



خانم پرستار یه لحظه توقف کرد و گفت : نمی دونم . باور کنین نمی دونم .



و دوباره به راه خودش ادامه داد . اقاجون هراسان و نگران به این طرف و ان طرف می رفت . اخر سر بدون اعتنا به نوشته ی تابلوی پشت شیشه که ورود اشخاص رو ممنوع کرده بود ، در رو باز کرد و داخل شد . چند لحظه بعد در حالی که یکی از پرستاران دست به پشت اقاجون گذاشته بود ، اون رو به بیرون هدایت کرد . ما همه به دور اقاجون جمع شدیم و با نگرانی ازش سوال کردیم : چی شده اقاجون ؟



اقاجون در حالی که عصبی به نظر می رسید ، با صدایی شبیه فریاد بدون اون که مخاطبی داشته باشه گفت :



نمی دونم . از هر کسی سوال می کنی ، می گه نمی دونم . هیچ کس درست جواب ادم رو نمی ده .



موقع حرف زدن از شدت عصبانیت می لرزید . رنگش به شدت پریده بود و به نظر می رسید که نمی تونه وایسه . دستش رو گرفتم و گفتم : اقاجون خواهش می کنم چند دقیقه روی این نیمکت بشینین و اروم باشین . شما که هیچ وقت عصبانی نمی شدین . اتفاقی نیفتاده که خودتون رو این جوری ناراحت می کنین .



در همین لحظه مادربزرگ که از اون طرف راهرو خودش رو به اقاجون رسونده بود ، روی نیمکت کنار اون نشست و گفت : والا ، چرا این قدر داد و فریاد راه انداختی ؟ ملاحظه ی خودت رو نمی کنی ، ملاحظه ی این جوون ها رو بکن . نگاه کن ببین شیوا و شادان چه حالی دارن .



اقاجون همونطور که نشسته بود ، سرش رو میون دو دستش گرفت ، به زمین چشم دوخت و ساکت موند . من سعی داشتم اقاجون رو اروم کنم ولی درون خودم غوغا شده بود . دچار دلهره ی عجیبی شده بودم . قرار و اروم نداشتم . از درد معده به خودم می پیچیدم و حالت تهوع بهم دست داده بود . خودم رو به زحمت سرپا نگه داشته بودم . شایان و شادان همچنان نگران و اشفته ، سر در گریبان بودن . اقاجون بعد از چند دقیقه سرش رو بالا گرفت و چشم به در اتاق عمل دوخت . ما هم همه ی توجهمون به در اتاق عمل بود و خدا خدا می کردیم هر چی زودتر یکی از اون در بیاد و ما رو از این دلهره ی جان فرسا نجات بده . انتظار ما چندان نپایید . اتاق عمل باز شد . پزشک جراح در حالی که لباس سبز رنگی به تن داشت ، ماسک رو از صورتش کنار زد و قیافه ی خسته و در همی اقاجون رو به اسم صدا کرد : اقای والا .



من همه چی رو از چهره ی دکتر خوندم ولی به خودم جرات ندادم که باور کنم . همه به دور دکتر جمع شدیم . تا این که دکتر رو به اقاجون کرد و گفت : خیلی متاسفم .



به محض اینکه این کلمه رو از زبون دکتر شنیدم جبغ زدم و گفتم : بابا جون ...



دیگه چیزی نفهمیدم .



وقتی به خودم اومدم ، توی خونه ی اقاجون بودم . فرهاد بالای سرم بود و به من دلداری می داد . اقاجون چشم هاش پر از اشک بود . شایان و شادان بلند بلند گریه می کردن . من بهت زده فقط به اطراف نگاه می کردم . نه می تونستم حرف بزنم ، نه می تونستم گریه کنم . بغض به گلوم چنگ انداخته بود و رهام نمی کرد . فرهاد لیوان ابی به دست گرفته بود و من اصرار می کرد که کمی اب خوردم . خیلی نگران بود . می گفت ک شیوا ، تو که خودت رو این جوری از بین می بری عزیزم . گریه کن . سعی کن گریه کنی . اگه گریه کنی حالت خوب می شه .



خیلی دلم می خواست گریه کنم ولی نمی تونستم . فقط سر و دستم رو بدون اختیار به اطراف حرکت می دادم . اخر الامر فرهاد من رو از این وضع نجات داد . با حالتی از اندوه و نگرانی بدون این که بدونه این حرف اون باعث می شه بغض من بترکه ، شایان رو مخاطب قرار داد و گفت :



شایان ، بیا به این خواهرت بگو که خاک به سرتون شده و باباتون مرده .



یه مرتبه گریه رو سر دادم . چند نفر از جمله اقاجون اومدن به طرف من تا ساکتم کنن. فرهاد جلوگیری کرد و گفت : اقاجون تو رو خدا بذارین تا می تونه گریه کنه . بذارین سبک بشه . چند دقیقه پیش داشت دق می کرد .



مراسم تشییع جنازه ی بابا بعد از ظهر همون روز انجام شد و اقاجون مراسم سوم و هفتم رو در منزل خودش با شکوه هر چه تمام تر برگزار کرد . همه ی دوستان و اشنایان ، فامیل و همکاران بابا برای تسلیت اومدن و در مجلسی که به این منظور تشکیل شده بود ، شرکت کردن . فقط تنها کسی که صلاح نبود در این مجالس شرکت کنه ، مامان بود . موضوع رو موقتا ازش پنهان کردیم . چون بودن اون در چنین مجالسی که با گریه و شیون و زاری همراهه ، موجب افسردگی اون می شد . من بعد از این که قدری ارامشم رو به دست اوردم ، از اقاجون سوال کردم : چی شد که بابا زیر عمل از بین رفت ؟ دکتر به شما چی گفت ؟



اقاجون گفت : اولا خودت می دونی دکتری که بابا رو عمل کرد ، بهترین و خوشنام ترین جراح قلب بود . ولی متاسفانه بابات بدشانسی اورد و فقط چند دقیقه قبل از این که اونها قلب رو از مدار خارج کنن و بابا رو به قلب و ریه ی مصنوعی وصل کنن ، دچار خونریزی شدید و پیشروی ایسکیمی قبلی میشه . یعنی خون به قسمت وسیعی از بافت قلبش نمی رسه و مرگ سلولی قسمتی از بافت قلب، منجر به کاهش شدید بازدهی قلب می شه و از حرکت می ایسته . دکتر می گفت : ما خیلی خوب پیش رفته بودیم . اگه چند دقیقه فقط چند دقیقه این اتفاق نیفتاده بود ، دیگه به کلی خطر رفع شده بود و ما می تونستیم عمل موفقیت امیزی داشته باشیم . ولی متاسفانه زمان این مجال رو به ما نداد و اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد . این اتفاق نادره و اصلا قابل پیش بینی نیست . در طول مدت بیست سال طبابتم و عمل های جراحی قلب ، این دومین مورده که بیمارم . در حین عمل دچار انفارکتوس شده .



من از دکتر سوال کردم : چه طور شد که شما متوجه شدین که انفارکتوس کرده ؟



دکتر گفت : هنگام عمل علایم حیاتی بیمار مرتبا کنترل میشه و بالا و پایین رفتن هر یک از این علائم زنگ خطریه که ما رو متوجه وضع بیمار می کنه . من و همکارانم مشغول عمل بودیم که متوجه تغییر رنگ بافت قلب دشیم . تیره شدن بافت قلب ما رو بر این داشت که سریعا درصد اکسیژن و فشار خون رو چک کنیم . متاسفانه نتیجه نگران کننده بود . بلافاصله تزریق اترویین و ادرنالین رو براش شروع کردیم . متخصص بیهوشی هم تلاش خودش رو کرد ولی سودی نبخشید . حتی برای احیای قلب اون از ماساژ قلب با دست و نهایتا از الکتروشوک هم استفاده کردیم ولی همه ی این تلاش ها بی نتیجه موند و قلب از کار ایستاد و اقای مجد به رحمت خدا رفت .



از لحظه ای که این اتفاق افتاده . همه ش به یاد حرف های بابات هستم که می گفت : من خودم خوب می دونم که دیگه عمری نمی کنم و خوشحالم که بچه ها از اب و اتش گذشته ن . از بابت اونها نگرانی ندارم . نگرانی من فقط از بابت شیداست . من از زمانی که اون مریض شده عذاب می کشم .چون به این باور رسیده م که من باعث همه ی این مشکلات شده م . من در حق اون بد کردم و تا اون من رو نبخشه خدا هم من رو نمی بخشه .



این اخر عمر فقط یه ارزو دارم و اون هم اینه که شیدا بیاد و از زبون خودش بشنوم که من رو بخشیده . اون وقته که عاقبت به خیر می شم و با ارامش می میرم . بعد هم مامانت با اون سماجت نمی یاد و بعد خواب می بینه و با پای خودش می اد این جا و اون رو حلال می کنه . سرنوشت انسان ها چه قدر عجیبه . مرگ حقه . بالاخره ادم باید روزی بمیره ولی این که ارزو به دل نباشه و عاقبت به خیر بشه . خیلی مهمه ...



خدا بیامرز سال گذشته همین موقع بود که پاکت لاک و مهر کرده ای رو به من داد و گفت : اقا جون این وصیت نامه ی منه . من کسی امین تر از شما ندارم . بعد از من شما قبول زحمت بفرمایین و برابر این وصیت نامه املاک و دارایی های من رو سرپرستی کنین .



حالا من بنا دارم یه روز همه ی فامیل رو جمع کنم . به عمه ها و زن بابات هم با وجود این که دلم نمی خواد باهاشون رو به رو بشم ، به خاطر مسئولیتی که به عهده ی من گذاشته شده بگم بیان و در حضور همه لاک و مهر این پاکت رو باز کنم .



چند روز بعد اقاجون از همه ی فامیل دعوت به عمل اورد و همه رو یک جا جمع کرد . بعد از پذیرایی ، رو به جمعیت حاضر در مجلس کرد و ازشون خواست به خاطر شادی روح بابا ، بعد از ذکر صلوات فاتحه بخونن . بعد از این که حضار فاتحه خوندن ، اقاجون ضمن خوشامد گویی به همگی گفت : از این که دعوت من رو پذیرفتین و با قبول زحمت ، قدم رنجه فرمودین ، از همه ی شما کمال تشکر رو دارم . علت این گردهمایی مسئولیتی بود که خدا بیامرز ف اقای مجد به عهده ی من گذاشته . ایشون حدود یک سال قبل پاکتی رو که ملاحظه می فرمایین ، به همین صورت لاک و مهر شده ، به من داد و گفت که چون من رو امید می دونه ، بعد از ایشون من برابر این وصیت نامه عمل کنم و در مورد دارایی و املاکشون اقدام لازم رو بکنم . البته این کار کاری مشکل و مسئولیتی حساسه . از خدا میخوام که من رو در اجرای این مسئولیت یاری کنه تا بتونم انچه رو که نیت اون مرحوم بوده ، انجام بدم . من این پاکت رو در اختیار شما می ذارم . خواهش می کنم تک تک اقایون و خانوم ها ببینن و صحت لاک و مهرش رو تائید کنن تا من اون رو در حضور همه باز کنم و از مفادش با اطلاع بشیم .



اقاجون پاکت رو به من داد تا به رویت همه برسونم . تک تک کسانی که حضور داشتن پاکت رو دیدن و اقاجون در حضور همه اون رو باز کرد . تعدادی سند مالکیت ، یه فقره چک و یه وصیت نامه در سه برگ ، داخل اون بود . قبل از این که وصیت نامه خونده بشه و کسی از مفادش اطلاع حاصل کنه ، مجددا به رویت همه رسید و سپس اقاجون شروع کرد به خواندن :



بسم الله الرحمان الرحیم



همه مرگ راییم پیر و جوان



که مرگ است چون شیر و ما اهوان



به درستی که مرگ حق است . اینک که این سطور را می خوانید من در قید حیات نیستم و دعوت حق را لبیک گفته ام . از همه ی کسانی که من را می شناخته اند و از من زنجشی به دل دارند و یا به نوعی باعث تکدر خاطر انها شده ام ،حلالیت می طلبم . برای همه ی عزیزان ارزوی سلامتی و طول عمر با عزت دارم . هر چند این خواسته ی من از نظر احساسی و عاطفی منطقی به نظر نمی رسد ، می خواهم که فرزندانم از مرگ من اندوهگین نباشند . چون اتفاقی که افتاده ، واقعیتی است غیر قابل انکار . من انسان خوشبختی بودم . همیشه به وجود همسرم شیدا و فرزندانم افتخار می کردم . مسائلی دست به دست هم داد که متاسفانه کانون گرم خانواده ام ظاهرا از هم پاشید و

R A H A
09-15-2011, 07:58 PM
292 - 301
مشكلاتی به وجود آمد. من از این اتفاق همیشه متأسف بودم. به همین دلیل متحمل رنج و عذاب زیادی شدم. واقعیتی كه تا امروز و این لحظه برای شما افشا نشده، اين است كه من شيدا را هرگز طلاق نداده ام و او زن شرعي و رسمي من است. من به لحاظ اصرار او كه تصور مي كردم شايد اين طلاق فرمايشي باعث رفع كسالت روحي اش بشود، اين كار را انجام دادم. بنابراين او حق و حقوقش تمام و كمال رعايت مي شود.

وقتي آقا جون وصيت نامه رو مي خوند و ما متوجه شديم كه بابا مامان رو طلاق نداده، بي اختيار عده اي از جمله من و شايان و شادان و خود آقا جون اشك هامون سرازير شد. آقا جون اشك هاش رو پاك كرد و ادامه داد:

چكي هم كه در جوف پاكت گذاشته ام، معادل موجودي بانكي من است. مبلغ اين چك در اختيار آقاي والا باشد و از محل آن هزينه هاي مربوط به بيمارستان شيدا پرداخت شود.
در مورد دارايي منقول و غيرمنقول من آقاي والا نظارت كند و برابر آنچه در شرع اسلام گفته شده عمل شود. من هيچ آرزويي در دنياي شما نداشتم به جز بهبودي شيدا و اين كه روزي او مرا ببخشد.
در پايان شما را به خدا مي سپارم و از او طلب آمرزش دارم.

متن وصیت نامه ی بابا متأثر کننده بود ولی از جهتی موجب خوشحالی همه شد. به جز عمه ها و زن بابا که فقط حفظ ظاهر کردن و به روی خودشون نیاوردن. وصیت نامه ی بابا در حقیقت به نوعی قدرشناسی از مامان و دهن کجی محترمانه ای به زن بابا و عمه ها بود. آقا جون بعدها دقیقاً به مفاد وصیت نامه عمل کرد و حق و حقوق همه رو تمام و کمال محاسبه و پرداخت کرد.
از موضوع فوت بابا تقریباً همه با خبر بودن به جز مامان. برای ما اصلاً قابل پیش بینی نبود که عکس العمل مامان در این باره چه خواهد بود. آقا جون اول مخالف این بود که مامان رو در جریان امر قرار بدیم ولی بعداً نظرش برگشت و گفت: "آخرش چی؟ بالاخره ماه که زیر ابر نمی مونه. به قول گفتنی اگه آبستنی نهانه، زادن آشکاره. پس همون بهتر که خودمون موضوع رو فقط به صورت یه خبر بهش حالی کنیم. احتمال می دم که این خبر خیلی ناراحتش نکنه."
من پیشنهاد کردم که آقا جون با دکتر معالجش مشورت کنه، هر چی نظر دکتر بود همان کار رو بکنه. آقا جون هم پیشنهاد من رو پذیرفت و موضوع رو با دکتر در میون گذاشت. دکتر گفته بود: "شیدا خانوم نه تنها به آقای مجد تعلق خاطر نداره بلکه هنوز حس تنفر از اون درش وجود داره. برای اون آقای مجد مطرح نیست و به عبارتی سال هاست که مرده. برای اون فقط عشق مقدسش مطرح و مهمه. بنابراین من اشکالی نمی بینم که موضوع رو باهاش درمیون بذارین."
با اظهار نظر صریح دکتر، تکلیفمون روشن شد و قرار گذاشتیم همگی دسته جمعی، لباس مشکی به تن، به دیدن مامان بریم. ولی عکس العملش به هیچ وجه قابل پیش بینی نبود. روز ملاقات همه به اتفاق وارد بیمارستان شدیم. بیماران توی محوطه پراکنده بودن. تو عالم خودشون سیر می کردن. ممل روی پله های مشرف به محوطه نشسته بود و با اشتها به سیگاری که در دست داشت پک می زد. به محض این که چشمش به ما افتاد، بلند شد و از پله ها پایین اومد. به من که رسید با حالتی متعجب پرسید: "پوری، محرّم شده؟"
"نه، محرّم نشده."
"بگو خدا شاهده."
"خدا شاهده."
"پس چرا همه تون لباس مشکی پوشیده ین؟"
"بابام فوت کرده."
"بگو خدا شاهده."
"خدا شاهده."
"فدای سرت. آره بابا، ناراحت نباش و لباس سیاه هم نپوش. بهت نمی آمد. زشت شده ی. قیافه ت مثل زن های شوهر مرده شده."
با وجود این که هاله ای از غم و اندوه چهره م رو پوشونده بود، با شنیدن حرف های ممل نتونستیم خودداری کنیم. خصوصاً فرهاد.
ممل دوباره گفت: "خب حالا چی چی واسم آورده ی؟ الان چند روزه آبجو نداروم. خماروم. به ابرام آقا زنگ بزن بگو یه کامیون آبجو بارگیری کنه بفرسته. والله، به خدا آبجو دوا و درمونه. نخورم از پشتوم خون می آد."
یه بسته سیگار و قدری میوه بهش دادم و از پله ها بالا رفتیم. وقتی وارد اتاق مامان شدیم، عین یه عروسک خودش رو آرایش کرده و خوابیده بود. دوباره از اتاق بیرون اومدیم چون فکر کردیم اگه یه هو بیدار بشه و همه ی ما رو این جوری سیاهپوش ببینه، ممکنه هول کنه. از پرستار بخش خواهش کردیم که بیدارش کنه و بگه براش ملاقاتی اومده. پرستار مامان رو بیدار کرد و ما چند دقیقه ی بعد رفتیم داخل اتاق. از در که وارد شدیم و سلام کردیم، قبل از این که جواب سلام ما رو بده، خیلی خونسرد و بی اعتنا گفت: "مُرد. من می دونستم می میره. همون بعدازظهر که از خونه اومدیم بیمارستان، فال گرفتم. فهمیدم کارش تمومه."
هیچ گونه غم و اندوهی در چهره ش دیده نمی شد. چنان نسبت به قضیه بی اعتنا بود که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و با اون نسبتی داشته و سال های سال باهاش زندگی کرده. حتی در حد یه غریبه و بیگانه هم، به ما که فرزندش بودیم، تسلیت نگفت و به کسی اجازه نداد حتی یه کلمه در این مورد صحبت کنه. دلم برای بابا خیلی سوخت و اشک توی چشمم دوید. به خاطر این که حالت اندوهگین من رو نبینه، از اتاق بیرون اومدم. دلم می خواست مامان بدونه که تا آخرین لحظه ی حیاتش، زنش بوده و الان هم هست و از اموال اون ارث می بره. دلم می خواست مامان باور می کرد که بابا به خاطر اشتباهش بارها و بارها اظهار ندامت کرده و حاضر بوده به پاش بیفته و ازش عذرخواهی کنه. همه ش می گفتم کاش مامان می دونست که بابا تا حد جنون اون رو دوست داشته و براش عزیز بوده. دلم می خواست وصیت نامه ی بابا رو براش می خوندم و یا به شکلی مامان رو از مفادش با اطلاع می کردم. ولی افسوس که اون به علت بیماری ش در موقعیتی نبود که این مطالب رو بفهمه. نمی دونم، شاید هم می فهمید و به خاطر کینه ای که از بابا به دل داشت، خودش رو بی اعتنا نشون می داد. نمی دونم. ولی این تردید همیشه من رو آزار داده. دوباره برگشتم. تا چشمش به من افتاد گفت: "کجا رفتی یه هو غیبت زد؟"
"رفتم دستشویی."
"قهوه میخوری برات درست کنم. بقیه همه خوردن."
حتی حوصله ی قهوه خوردن هم نداشتم. ولی به خاطر این که دست رد به سینه ش نزده باشم، گفتم: "اگه زحمتی نیست بدم نمی آد."
از این که گفتم بدم نمی آد، با لحنی متوقعانه و در عین حال با تعجب گفت: "بدت نمی آد؟ خیلی هم باید خوشت بیاد قهوه ی مامان شیدا رو می خوری."
برای خوشایندش گفتم: "دفعه ی اولم نیست که می خورم. قهوه ی مامان شیدا همیشه خوشمزه ست."
در حالی که از این اظهار نظر من خوشحال به نظر می رسید، مشغول درست کردن قهوه شد. حین درست کردن قهوه، رو به شایان کرد و گفت:
"شایان، ایزابل چه طوره؟ حالش خوبه؟" بدون این که منتظر جواب شایان باشد ادامه داد: "راستی شما کی می خواین بچه دار بشین؟ تا دیر نشده یه بچه بیارین. من می خوام نوه ی پسری هم داشته باشم."
خیلی برام مشکل بود که باور کنم مامان از مرگ بابا متأثر نشده. در حالی که به عشق مقدسش این همه اهمیت می داد و همیشه ورد زبانش بود. هر چند همه ی پزشکان می گفتن که چنین عشقی وجود نداره و صرفاً یه توهمه، چنان با اعتقاد و اطمینان از اون یاد می کرد و بهش دلخوش بود و نامه های سوزناک عاشقانه براش می نوشت و انتظارش رو می کشید که من هرگز فکر نمی کردم توهم باشه. فنجون قهوه رو به دستم داد و با شایان و شادان که تصمیم داشتن به لندن پرواز کنن، خداحافظی کرد. بهشون توصیه می کرد که براش نامه و کارت پستال بفرستن و خیلی مواظب خودشون باشن. به شایان توصیه می کرد: "دشمن همه جا در کمینه. اونها ممکنه با شما کاری نداشته باشن چون با من دشمنی دارن، ولی برای این که از من انتقام بگیرن، احتمال داره شما رو که بچه های من هستین مورد آزار و اذیت قرار بدن. از اون دو تا زن انگلیسی که من تو خونه شون پانسیون بودم، ژانت و کارولین رو می گم، دوری کنین. اون دو تا جاسوس های خطرناکی هستن."
به قدری این حرف ها رو جدی و با اطمینان می گفت که هر شنونده ای فکر می کرد حقیقت داره. هر چند دلم گرفته بود و غصه دار بودم، دست کم به این دلخوش بودم که مامان غمگین نیست. باهاش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون اومدیم. در راهرو، خانم پرستاری که به مامان خیلی علاقه مند بود و بیشتر اوقات در اتاق مامان بود، سر راهم سبز شد. ضمن ابراز تأسف و گفتن تسلیت، گفت: "مامان همون بعدازظهر که از خونه برگشته بود، یعنی یه روز قبل از فوت پدرتون، فال گرفت. من در کنارش نشسته بودم. رو کرد به من گفت: "اون همین روزها می میره." من با وجود این که می دونستم منظورش کیه، از روی کنجکاوی سؤال کردم: "کی همین روزها می میره؟" نیم نگاهی به من کرد و جواب نداد. از سکوتش احساس کردم که علاقه مند نیست اسم آقای مجد رو به زبون بیاره. از این رو من هم دیگه چیزی نگفتم."
روزها و ماه ها به سرعت سپری شد. مراسم چهلم و سالگرد فوت بابا توسط آقا جون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد و دوستان و آشنایان با حضوری گسترده در این مراسم یادش رو گرامی داشتن. از اون پس بعدازظهر پنج شنبه ها سر مزارش گرد می آمدیم و با نثار گل و گلاب برای شادی روحش فاتحه می فرستادیم. و به این وسیله دلمون رو تسلی می دادیم. زن بابا هم ارث قابل توجهی بهش تعلق گرفت و بعد از این که امور مربوط به انحصار وراثت انجام شد، سهم الارث خودش رو تمام و کمال از آقا جون دریافت کرد، رهسپار آمریکا شد و به دو فرزندش که در اون جا مشغول تحصیل بودن ملحق شد.
مامان گاهی اوقات حالش خیلی خوب بود. به طوری که هیچ نشونه ای از بیماری در اون دیده نمی شد. رفتار و گفتارش خیلی طبیعی و عادی به نظر می رسید. ولی گاهی اوقات دچار توهم می شد به طوری که علاوه بر تغییر خلق و خو چهره ش هم تغییر می کرد. اما در هر حال عشق مقدس ورد زبونش بود و همیشه وحشت داشت که مبادا اون رو شناسایی کنن و به اذیت و آزارش بپردازن. بعضی مواقع هم به شدت بدبین می شد،
طوری که هیچ کس جلودارش نبود؛ حتی آقا جون. تصورش این بود که برای از بین بردن اون توطئه چیده ن. این اواخر هم اعتقادات مذهبی ش شدت گرفته بود و کتاب های مذهبی مطالعه می کرد. از آقا جون خواسته بود که براش تسبیح و قرآن و مفاتیح بیاره. از روزی هم که آقا جون براش تسبیح خریده بود، اون رو به دست می گرفت و مرتباً ذکر می گفت.
من راجع به گرایش جدیدش از دکتر سؤال کردم. دکتر در پاسخ گفت: "می دونی که شیدا خانم بر این باوره که عده ای در صددن که اون و عشقش رو از بین ببرن. به همین جهت برای خنثی کردن نیت پلید دشمنان فرضی در پناه دین سنگر گرفته تا به این وسیله از شر اونها در امان باشه. اتفاقاً راه خوبی انتخاب کرده به شرط این که افراط نکنه. خود ما هم وقتی گره ای به کارمون می خوره و مشکلی پیدا می کنیم، در حقیقت همین کار رو می کنیم و بلافاصله دست به دعا بر می داریم و نذر می کنیم و از خدا می خوایم که گره از کارمون باز کنه. البته ممکنه از نظر بعضی ها این طرز فکر خرافی باشه و عقیده داشته باشن که انسان باید با کار و تلاش بر مشکلاتش فائق بشه و برای باز کردن گره های کور زندگی، از فکر و اندیشه ش کمک بگیره. ولی باید عرض کنم که گاهی اوقات این اعتقادات و توسل جستن ها به قدری مؤثره که از نظر دیگران حکم معجزه رو پیدا می کنه و جالب این که تحلیل عملی هم داره.
اعتقاد شخصی خود من اینه که انسان وقتی در زندگی متکی به خد ا باشه یا به عبارتی به ریسمان خدا چنگ بزنه، اطمینان خاطری پیدا می کنه که در پناه اون می تونه هر گونه بیم و هراسی رو از جانب هر نیرو و قدرتی که باشه از خاطر ببره و با سعی و کوشش دست به هر کاری بزنه. این رو بدونین کسی که به خدا توکل نکنه راه به جایی نمی بره. هر کس هم که توکل کنه، نیرو انرژی ش بیشتر می شه و قدرت و جسارت پیدا می کنه. آدمی هم که صاحب جسارت باشه، گاهی اوقات کارهایی ازش سر می زنه که با هیچ معیاری قابل سنجش نیست. به همین جهت باعث بهت و تعجب دیگرون می شه. در صورتی که تعجب نداره. چرا که انسان فقط در بعد زمان و مکان تعریف نمی شه. در وجود انسان گنجینه هایی ست که اگه شخص به اونها پی ببره و ازشون بهره برداری کنه، به عالی ترین مدارج می رسه. جایگاه این گنجینه ها هم در زوایای روح انسانه. حالا این که رابطه ای بین روح و عقل و قلب و عشق وجود داره، مطالبیه که نیاز به زمان داره که ایشاالله در فرصتی دیگر براتون توضیح می دم.
اونچه که لازمه شما بدونین اینه که ماهیت روح هنوز شناخته نشده. چون خلقتی اسرارآمیز داره و ساختمانش مغایر با ساختمان ماده ست. ولی چیزهایی که به ما کمک می کنه تا شناختی ولو اندک از روح داشته باشیم، یکی گفتار الهیه که در کتاب های آسمانی اومده، یکی بیانات مفسران این آیاته و یکی هم گفتار بزرگان و دانشمندان و روان پزشکانه. همه ی این گفتارها حاکی از اینه که حقیقتی به نام روح و روان در ما وجود داره و این روح جوهری ست بسیط، نورانی، لطیف و شریف که دارای حرکته و جز علم و معرفت دنبال چیز دیگه ای نیست و به چیز دیگه ای دل نمی بنده و زمانی هم که جسم از بین می ره، اون باقی می مونه.
پاک و پلید بودن روح هم بستگی داره به این که شخص چگونه اون رو تربیت کرده. طبیعیه زمانی که انسان در مرحله ی کودکیه، روحش ساده و بی آلایشه ولی همین که مرحله ی کودکی رو پشت سر گذاشت و به مرحله ی نوجوانی رسید و خوبی و بدی رو از هم تشخیص داد، شخصیت روحی فرد به تدریج شکل می گیره و در همین شرایط سنیه که تزکیه ی نفس نقش مهمی پیدا می کنه. طبیعیه اگه نفس غلبه پیدا کنه، روح منحرف می شه و راه کج رو در پیش می گیره و اگه کنترل بشه، به سوی کمال پیش می ره.
دعا و نیایش و اعمال و رفتاری مذهبی، یکی از عوامل مهار کننده می خواد که نفس یا عبارتی روحه که شیدا خانم این روزها بیشتر به اون روی آورده. اگه توجه کرده باشین، اون چه در شرایطی که حالش خوبه و چه در شرایطی که دچار توهم و تحریکات می شه، عشق مقدس ورد زبونشه و شور عشق رو در سر داره و به عبارتی با این عشق خودش رو به معشوق وصل می دونه و با وجود این که ظاهراً تنهاست، احساس تنهایی نمی کنه. درست بر عکس کسانی که در بین انبوه جمعیت هستن ولی احساس تنهایی می کنن. حالا کسی که در درون تنها نیست ولی به حسب ظاهر از معبود یا معشوقش دور یا جداست، یه نوع بریدگی و تنهایی رو احساس می کنه که همین احساس اون موجب پیش اومدن زیباترین سوز و گدازهای عاشقانه می شه. نمونه شه م نامه های عاشقانه ایه شیدا خانم نوشته و می نویسه.
این که می گن عشق زاییده تنهایی ست، در مورد ایشون مصداق داره. دعا و نیایش و ذکر گفتن هم درست در این شور و حال، زیباست و انسان احساس نیاز می کنه. نتایجی هم که از اون حاصل می شه اعجاب آوره به شرط این که از ته دل و با خلوص و اصرار و سماجت، و با لحنی تهاجمی باشه، درست همانند طفلی که از مادر یا پدرش چیزی رو با اصرار و سماجت و لجبازی مطالبه می کنه و تا نگیره دست بردار نیست. دعایی که با تضرع و حس و حال نباشه، اثر نداره. اونهایی که گوش به منبر و چشم به قرآن می دوزن و با زبونشون ذکر می گن و با دستشون تسبیح می چرخونن، در حقیقت می خوان سر خدا رو کلاه بذارن و با زرنگی و مردرندی، ثواب بیشتری ببرن. غافل از این که خدا کلاه سرش نمی ره و به همه ی افکار آگاهه. این گونه افراد نه تنها نتیجه نمی گیرن، زیان هم می کنن.
می گن حضرت عیسی از محلی می گذشته شخص نابینایی در اون مسیر دامنش رو می گیره و رها نمی کنه و با داد و فریاد و غضب از اون می خواد بینایی ش رو بهش برگردونه. اون قدر در این مورد سماجت به خرج می ده که بینایی ش رو به دست می آره. حضرت عیسی هم به اون می گه که ایمانت تو رو شفا داد.
این که با دعا و نیایش هر دری به روی انسان گشوده می شه، واقعیتیه که خود من تا به حال چند موردش رو شاهد بوده م. حالا شما از این که ایشون رو به دعا و نیایش و ذکر گفتن آورده، ناراحت نباشین و به فال نیک بگیرین. ایشاالله در درونش تحولی صورت بگیره که از قرص و آمپولی که ما این جا بهش می زنیم و می دیم، مؤثرتر واقع بشه. چون در این که دعا و نیایش روی صفات و خصائل اثر می ذاره و انسان رو متعالی می کنه، تردیدی نیست."
اظهار نظر دکتر راجع به رفتار مامان خیالم رو از طرف اون راحت کرد. راستش خود من هم قدری آرامش پیدا کردم. چون صحبت هاش برام جالب بود. این طور که احساس کردم، خود دکتر هم گرایشی مذهبی داشت و تحلیل اون از دعا و این که دعا و نیایش چه نقش مهمی در زندگی انسان داره به دلم نشست. به همین جهت گفتم: "آقای دکتر، از صحبت های شما خیلی استفاده کردم. از این که وقتتان رو به من دادین متشکرم."
دکتر تبسم ساده ای کرد و گفت: "شما هم از این که حوصله به خرج دادین و حرف های من رو گوش کردین متشکرم. ضمناً برای مامان هم نگران نباشین. همون طور که گفتم فعلاً در حال و هوای تازه ای قرار گرفته و مشکل خاصی نداره."

R A H A
09-15-2011, 07:59 PM
301_310
فصل پانزدهم
شيداي سرگردان

از آتش سودايت دارم من و دارد دل
ئاغي که نمي بيني دردي که نمي داني

اون روز از دکتر که خداحافظي کردم دوباره برگشتم پيش مامان به اين نيت که از اون هم خداحافظي کنم. چشمش که به من افتاد با اعتراض گفت:
-چه عجب! چه عجب که اومد! بالاخره دست از سرت برداشت؟ خدانکنه اين دکتر قلابش به کسي گير بکنه. اون قدر حرف ميزنه که آدم دل ضعفه مي گيره. اين دکتري که من مي بينم خودش هم يه چيزيش ميشه. اون وقت دکتر معالج يک مشت ديوونه هم هست!
از اين حرف مامان خنده م گرفته بود ولي به روي خودم نياوردم و گفتم:
- مامان هرچي نباشه دکتره. اون که حرف نزد. من ازش سوال کردم. خب بنده خدا جواب سوال من رو داد. مامان يه مرتبه لحن صحبتش عوض شد با وجود اينکه هيچکس غير از من و اون توي اتاق نبود به دور و برش نگاه کرد و خيلي آهسته گفت:
- شيوا ميخوام يه کاري برام بکني
و بعد با ترديد سوال کرد:
ميکني؟
من درحاليکه از اين حرکت مامان متعجب شده بودم و نميدونستم که منظورش چيه گفتم:
-چيکار بايد بکنم؟
-يه نامه ست. ميخوام اونو برام پست کني. منتها مبادا در اين مورد به کسي چيزي بگي.
- مطمئن باش از اين بابت خيالت راحت باشه. خب حالا اين نامه کجاست؟
در حاليکه قدري نگران به نظر ميرسيد با تاکيد گفت:
-مبادا در اين مورد با کسي حرفي بزني بگو جون مامان حرفي نميزنم
-گفتم که مامان جون. مطمئن باش. از اين بابت خيالت راحت باشه قول ميدم. حالا اين نامه چيه و مال کيه؟
همين که خيالش راحتشد به سرعت خودش رو روي بالش تخت رسوند و دست کرد و زير اون پاکتي رو در آورد و به من داد و گفت:
-بذار توکيفت.
نامه رو بدون اينکه حتي نگاهش کنم بلافاصله گذاشتم تو کيفم و سوال کردم:
- نميخواي به من بگي نامه مال کيه؟
نگاه عميقي به من کرد و تبسم زيرکانه اي به لبش نشست. آهسته گفت:
- به عشق مقدسم نامه نوشتم.
تا کلمه مقدس رو از زبونش شنيدم مثل کسي که گنجي پيدا کرده باشه خوشحال شدم ولي اين خوشحالي رو از اون پنهان کردم و در دل گفتم که بالاخره سر نخ رو بعد از چند سال به دست آوردم. هرچند مامان گفته بود و من هم قول داده بودم که موضوع رو با کسي درميون نذارم. در همون لحظه از خاطرم گذشت که اين عهد شکني بخاطر
============ ص 303

ص 304:
عشق آسموني من
شايد ندوني، از لحظه اي که چشم قلبم تو رو ديد دل به تو بستم و اونو به نامت کردم. من طلوع عشقو با همه زيبايي ش در نگاه گرم تو ديدم. تو با چشماي افسونگرت منو جادو کردي. نميدونم چرا عشقت دست از سرم بر نميداره. تو دنياي مني. من بي تو هيچم. بدون تو مي ميرم.
سخته که باور کنم منو از ياد برده اي. لحظه هاي بي تو بودن چه طاقت فرساست. درد بي تو بودن درمون نداره چاره کار من تويي. دلم همش بهونه تو رو ميگيره. بيا و با دستاي نجيبت مرهمي باش براي اين دل بي قرار من. بدون و آگاه باش که اگه تو اين روزاي بي کسي به داد من نرسي از من ديگه چيزي نميمونه بخاطر تو چه حرفا کهشنيدم و چه بلاها که ديم ولي همه رو به جون دل خريدم و دم نزدم.
از اين که جووني م پاي تو تباه شد، پشيمون نيستم. فقط راضي نباش که نابود بشم. کمکم کن بذار تو آسمون دلت ستاره اي باقي بمونم. در اين سالاي طولاني تو اين ماتمکده و گوشه اين اتاق سرد و بي روح احساس گنجيشک هاي بي لونه رو دارم. دلم ميخواد پر بکشم شوق پروازم تويي.شايد ندوني خسته و دل شکسته م، دلم درياي درده.
بخاطر عشقمون، منو از اين همه درد و سرگردوني نجات بده.
بي قرار تو، شيدا

نامه رو که در حقيقت زبان حال مامان بود خوندم خيلي دلم گرفت مخصوصا از اون جمله اي که نوشته بود:«تو اين ماتمکده در کنج اين اتاق سرد و بي روح احساس گنجشک هاي بي لونه رو دارم» عنان اختيار از دست دادم و اشکم سرازير شد. بدون توجه به رهگذراني که از کنار من ميگذشتن و منو با تعجب نگاه ميکردن، اشکم مي ريخت و مثل ديوونه ها با خودم حرف ميزدم حرفم با خدا بود. از خدا شکوه ميکردم و ميگفتم خدايا خودت ميدوني که حق مامانم نبود که به قول خودش توي اين ماتمکده اسير چنين سرنوشتي بشه چرا کمکش نميکني؟ ببين چي نوشته، ميگه از پا افتادم خسته شدم. دلم پر از درده. ميگه من رو از اين سرگردوني نجات بده ديگه چه جوري بگه؟ چه جوري ناله کنه؟ چرا جوابش رو نميدي؟ خدايا يا جونش رو بگير يا نجاتش بده... نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم بغض به گلوم چنگ انداخته بود و بدجوري دلم گرفته بود. از طرفي با اين چشماي ابري نمي تونستم به خونه برم. پارک نياورون نزديک بود. خودم رو به پارک رسوندم آب خنکي به سر و صورتم زدم و چند دقيقه اي روي نيمکتي نشستم. همين که قدري آرامش پيدا کردم بلند شدم و به طرف خونه راه افتادم در راه تو فکر اين بودم که اين نامه رو براي آقا جون و مادربزرگ بخونم يا نه. بعد از اينکه قدري با خودم کلنجار رفتم به اين نتيجه رسيدم که نه. خوندن اين نامه براي اونها جز اينکه اونها رو هم مثل من زار و پريشون بکنه، نتيجه ديگه اي نداره. از طرفي يادم اومد که مامان گفته بود راجع به اين نامه به کسي چيزي نگم. بنابراين تصميم گرفتم که به اونها هم نگم و اگه دردي هست تو دل خودم نگه دارم.
از اون پس مامان بطور متوسط هر دو سه هفته يک بار هنگامي که به ملاقاتش ميرفتم تا دور و برش خلوت ميشد من رو صدا ميکرد، يا احيانا هرچه تموم تر نامه اي رو که از قبل براي عشق مقدسش نوشته بود به من ميداد و ازم ميخواست که اون رو براش پست کنم. روي پاکت همه نامه ها هم مينوشت: "برسد به دست عشق مقدس" هر دفعه که نامه ش رو ميگرفتم و ميخوندم مثل ابري دلتنگ مي باريدم و با دلي گرفته و طوفاني به خونه بر مي گشتم. بعضي اوقات مادربزرگ از قيافه گرفته و محزونم مي فهميد که ناراحتم ولي من هميشه درد ديدن و نگفتن رو داشتم من همه اين نامه ها رو بعنوان اسناد مظلوميت مامان در اختيار دارم. از تموم اونها معلومه که با چه سوز و گدازي نوشته شده. يکي از اين نامه ها فقط چند خطش شعر بود. بالاي صفحه نوشته بود شيداي سرگردان، پايين صفحه نوشته بودشيدا و مضمون شعرش هم اين بود:

شيداي سرگردان
نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشکي نه بر لب هاي من آهي
نه جان بي نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارد خاطرم گرمي نه با مهري نه با ماهي

کي ام من؟
آرزو گم کرده اي تنها و سرگردان
شيدا

يه روز بهش گفتم:
-مامان، شما تا بحال چندين نامه نوشته اي پاسخي هم دريافت کرده اي؟
قيافه اي حق به جانب گرفت و گفت: آره خب معلومه، عشق که يه طرفه نميشه. هروقت براش نامه مينوسم يا همون شب يا شب هاي ديگه به خوابم مياد.
من ديگه چيزي نگفتم و گذاشتم تو عالم خودش باقي بمونه نوشتن اين نامه ها همچنان ادامه داشت و هميشه تو نامهش از درد عشق مي ناليد. يه روز که دسته جمعي به ديدنش رفته بوديم آقا جون رو مخاطب قرار داد و گفت: نميدونم چرا با وجود اينکه عشق جز غم و اندوه حاصلي نداره، همه دوست دارن به درد اون مبتلا شن و به آتيش اون بسوزن.
بعد بدون اينکه منتظر پاسخي از طرف آقا جون باشه، خودش گفت:
- براي اينکه تو هواي عاشقي همه چي قشنگه. درسته عشق رسوايي و بدنامي داره خونه خرابي داره ولي خونه خرابي و رسوايي هم عالمي داره.
سپس لحظه اي سکوت کرد از ته دل آهي کشيد و با لحني محزون گفت: خيلي ها معني لطيف عشق رو نميدونن و شکوهش رو احساس نمي کنن و درد همينه.
و در آخر بيتي شعر خوند که در حقيقت وصف حال خودش بود:
در جست و جوي اهل دلي عمر ما گذشت
جان در هواي گوهر ناياب داده ايم
همه ما اين احساس لطيف عاشقانه اون رو در عشق و دلدادگي ستوديم و آقا جون براي خوشايند مامان گفت: بيخود نبود که مجنون شهره عالم شد، اون سوز عشق ليلي رو به سينه داشت.
مامان سوز عشقي رو به سينه داشت که آتش اون هر لحظه بيشتر زبونه مي کشيد. اين اواخر از درد پا و کمر هم شکايت داشت به نحوي که گاهي اوقات بي طاقت ميشد و با کمک قرص مسکن آروم ميگرفت. وزنش هم بر اثر خوردن دارو هاي جورواجور افزايش پيدا کرده بود و به همين دليل تحرک نداشت و کمتر از اتاقش بيرون مي آمد. عصر بعضي روزهاي خنک با ويلچر مي اومد توي محوطه بيمارستان. يکي دو ساعت اطراف محوطه مي چرخيد و با ساير بيماران حال و احوال ميکرد. همين که هوا رو به تاريکي ميرفت به اتاق بر مي گشت و استراحت ميکرد. آقا جون بخاطر اينکه مامان تنها نباشه و حوصله ش سر نره با موافقت اون رضايت داد تا روي تختي که تو اتاقش بود و کسي ازش استفاده نميکرد بيماري بستري بشه که تحريکات و آزاري نداشته باشه. از اون پس هر چند وقت بيماري مي اومد و روي اون تخت بستري ميشد همين که قدري بهبود پيدا ميکرد و با مامان هم صحبت ميشد شيفته اون ميشد و در کارها بهش کمک ميکرد. حتي بعد از اينکه خوب ميشد و از بيمارستان مرخص ميشد ارتباطش رو با مان قطع نميکرد. به اين ترتيب مامان بعد از مدتي دوستان بي شماري پيدا کرد که مرتب باهاش تماس داشتن و به ملاقاتش مي اومدن.

شيوا خانم سرگذشت زندگي پر فراز و نشيب مادرش را با بياني شيوا و شيرين به اينجا رساند. سپس گفت:
- خب من سعي کردم تا جايي که مقدور بود و حافظه م ياري ميکرد اونچه رو که به خاطر داشتم براتون بيان کنم. از اين به بعد هم شما خودتون شاه ادامه ماجرا هستين. اميدوارم که تونسته باشم در اين مورد نظر شما رو تامين. از اين که حوصله بخرج داديد و براي شنيدن اون وقت گذاشتين سپاسگزارم.
من هم از شيوا خانم بخاطر لطفي که کردند و در اين مدت مرا به حضور پذيرفتند و متحمل زحمت شدند و سرگذشت واقعي شيدا را که از نظر من بسيار جالب و شنيدني بود تعريف کردند، تشکر کردم و به ايشان اطمينان دادم که به لحاظ ارادتي که به شيدا خانم پيدا کرده ام در جهت مراقبت و پرستاري از ايشان نهايت سعي و کوشش خود را بکنم.
نميدانم چرا دلم نميخواست که سرگذشت شيدا تمام شود. دلم ميخواست اين سرگذشت ادامه ميداشت و من هرروز بخشي از آن را مثل داستان هاي دنباله دار از زبان شيوا خانم مي شنيدم ولي از آنجايي که هر روز شيدا را مي ديدم و با اوصحبت ميکردم تصورم اين بود که اين سرگذشت به پايان نرسيده و من از اين پس شاهد روز به روز آن هستم. به ويژه که به شيوا خانم تعهد اخلاقي سپرده بودم که از مادرش شخصا مراقبت و پرستاري خواهم کرد.
شيدا زن منحصر به فردي بود. هر کسي دوست داشت که با او هم نشين شود. جاذبه و ملاحت خاصي داشت. به همين دليل مورد توجه و احترام همه بود. کسي نبود که از ماجراي عشق مقدس شيدا خبر نداشته باشد همه از او بعنوان سوگلي بيمارستان ياد ميکردند. عشق او از عشق ليلي و مجنون هم فراتر رفته بود چون مصيبت هايي فراوان در اين راه ديده بود. هرچند همه پزشکان متفق القول ميگفتند که او دچار توهم است و چنين عشقي وجود خارجي ندارد ولي وقتي با آن شور و حال صحبت ميکرد همه باور مي کردند که دل در گروي عشقي پرشور دارد، و آن وقت استقامت و وفاداري او را تحسين ميکردند.
يک روز از روي کنجکاوي از او سوال کردم: شيدا خانم شما ماشالله از نظر حسن و جمال بي همتا هستين و خداوند همه چيز رو در حق شما تموم کرده، آيا طرف مقابلتون هم از زيبايي بهره اي برده و لياقت و شايستگي شما رو داره؟
شيدا لبخندي زد و گفت: مگه همه چي به ظاهره؟ خيلي ها ممکنه زيبا نباشن ولي جاذبه اي داشته باشن که همون جاذبه کارشون رو بسازه. ميگن ليلي هم خيلي خوشگل و خوش اندام نبوده ولي مجنون شيفته و خاطر خواهش شده و سر به کوه و بيابون گذاشته. اتفاقا من قبلا در اين مورد سعري هم توي دفترم نوشته بودم که اگه پيداش کنم بد نيست براتون بخونم
اين را گفت و از کشوي ميز کنار تختش دفتر قطوري را بيرون آورد ورق زد و شعر را پيدا کرد. مثل کسي که سند معتبري را گم کرده و حالا پيدايش کرده است خوشحال شد و شروع به خواندن کرد:

به مجنون گفت روزي، عيب جويي
که پيدا کن به از ليلي نگويي
اگر ليلي به چشمان تو حوري ست
به هر عضوي ز اعضايش قصوري ست
ز حرف عيب جو مجنون بر آشفت
در آن آشفتگي خندان شد و گفت
اگر بر ديده مجنون نشيني
بغير از خوبي ليلي نبيني

پس از خواندن شعر دفترش را بست و گذاشت توي کشوي ميزش و با لحني پرسشگر گفت: شعر مفهوم بود؟
من که انتظار نداشتم خانم والا تا اين حد حاضرجواب باشد گفتم:
- شما بخوبي حق مطلب رو ادا کردين و باي اينکه بدونين شعرتون تا چه حد مفهوم بوده من هم جوابش رو با اين بيت شعر ميدم. حتما شما هم از مفهومش خوشتون مياد
شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش که آني دارد

شيدا با شنيدن اين شعر گل از گلش شکفت و ظاهرا خيلي خوشش آمد. براي اينکه من را تشويق کرده باشد دو مرتبه پشت سر هم گفت: احسنت، احسنت
شپش دفترش را دوباره از کشوي ميز در آورد و از من خواست که شعر را تکرار کنم تا توي دفترش بنويسد پ.
شيدا احساسات لطيفي داشت و اهل مطالعه بود. به هر مطلب جالبي که

R A H A
09-15-2011, 08:00 PM
311 تا 320


می رسید، و یا از کسی می شنید، آن را در دفترش می نوشت و سعی می کرد در بحث و گفتگو از آن استفاده کند. من واقعا او را به چشم بیمار نگاه نمی کردم. برایش احترام خاصی قائل بودم و او این موضوع را فهمیده بود.
هر روز که وارد بخش می شدم ، در هر فرصتی با هم حرف میزدیم و راجع به موضوعات مختلف بحث می کردیم. او هم متقابلا از این گفتگو استقبال می کرد و راضی به نظر می رسید. بعضی روزها که من به دلایلی نبودم و یا به مرخصی میرفتم، در برگشت، تا چشمش به من می افتاد، این خط ترانه را با آهنگ و ریتمی که خانم پَروا قبلا میخواند، تقلید می کرد و میگفت:

" وقتی تو نیستی همه چیم گم میشه.........................وقتی تو هستی همه پیدا میشه "

بعد هم شروع میکرد به گله و گله گزاری که کجا بودی و چه عجب از این طرفها! روزهای ملاقات که خانواده به دیدنش می آمدند، اصرار داشتند که من هم در جمع شان باشم و هر دفعه که مرا می دیدند، کلی تشکر و قدر دانی می کردند. آنها بر این باور بودند که حضور من در بخش باعض شده که وضع روحی شیدا بهتر از گذشته بشود. شیدا هر روز آرایش ملایمی می کرد ، لباس تمیز و مرتبی می پوشید و کارش این شده بود که برای بیماران و دیگران فال بگیرد و آنقدر خوب از عهدهء این کار بر می آمد که از این بابت به شهرت رسیده بود. البته برای این کار از کسی پول دریافت نمی کرد ولی اگر هدیه ای به او تعارف می کردند، می پذیرفت.


فصل شانزدهم

معجزهء عشق


ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصدها رسید و مــا هنوز آواره ایم...


ماه ها به همین منوال می گذشت. شیدا بعضی مواقع از روزگار می نالید و همچنان به درد عشق گرفتار بود. دردهای جسمی او هم مزمن شده بود و هر وقت شدت پیدا می کرد، برای تخفیف درد به داروی مسکن پناه می برد. سوءظن و بدبینی را هنوز داشت و اضطراب و نگرانی از وجودش خارج نشده بود. ولی در این مدت اصلا دچار تحریکات نشده بود تا این که در یک روز ملاقات که عدهء زیادی از نزدیکان و بستگان بیماران به دیدن آنها امده بودند، اتفاقی افتاد که همه را شگفت زده کرد و اوضاع بخش را به هم ریخت.
عده ای وحشت زده از این طرف به آن طرف می دویدند. سر و صدای زیادی شنیده می شد و همه چیزی حکایت از آن داشت وضع غیر عادی است و اتفاقی نا خوشایند به وقوع پیوسته. من در آن لحظه در محوطه جلوی سالن کار درمانی ایستاده بودم و با بستگان یکی از بیماران صحبت میکردم.ناگاهن بهکار بخش سراسیمه خودش را به من رساند و در حالی که از ترس نزدیک بود قالب تهی کند دستپاچه و هیجانزده گفت : « شیدا خانوم حالش به هم خورده، روی تخت غش کرده و نمی تونه نفس بکشه.»
با شنیدن حرف او در مورد شیدا به سرعت خودم را به بخش رساندم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است.دیدم عده زیادی درون اتاق جمع شد اند و شیدا ببی حرکت روی تخت افتاده و رنگ به چهره ندارد.از لابه لای جمعیت حاضر در اتاق خودم را شیدا رساندم و مچ دستش را گرفتم.خوشبختانه نبض داشت ولی خیلی ضعیف و کند میزد.خیالم قدری راحت شد.دستش را رها کردم و و از همه خواستم اتاق را سریعا ترک کنند.
بی درنگ موضوع را با پزشک کشیک در میان گذاشتم و از بهکار بخش هم خواستم که دستگاه اکسیژن را به کنار تخت شیدا منتقل کند.تا اگر مشکل تنفسی پیش آمد از آن استفاده کنیم.در همین هنگام پزشک کشیک رسید و وضعیت او را چک کرد.چند ضربه به صورت بیمار زد و از من پرسید: «چی شده؟»
من اظهار بی اطلاعی کردم . از چهره آرام و عکس العمل طبیعی دکتر احساس کردم مشکل خاصی پیش نیامده ولی برای اطمینان از دکتر سوال کردم:
« دکتر، مشکل چیه؟»
« فکر میکنم یه شوک عصبی حاد باشه.فشار بیمار پایینه فعلا یه امپول دوکا تزریق کنید.»
دکتر از اتاق شیدا بیرون رفت من هم به دنبالش بیرون رفتم.بسیاری از بیماران و ملاقات کنندگان بیرون منتظر و نگران حال شیدا بودند.
دکتر به داخل اتاق پرستاری آمد و پرونده بیمار را گرفت و رو به من پرسید:
«کی در جریان تغییر حال بیمار بوده؟»
خانمی را که از یک هفته قبل در اتاق شیدا بستری بود پیدا کرده و به دکتر معرفی کردم. دکتر از او پرسید:
« شما میدونین چی شد که شیدا خانم حالش به هم خورد؟»
«نه،نمیدونم چی شد.شیدا خانم تو تختش نشسته بود حالش هم خوب بود داشتیم با هم حرف میزدیم تا اینکه شوهرم با دوستش اومدن.من دیگه حواسم نبود و داشتم با مادرم رو بوسی میکردم . ناگهان شیدا خانم یه چیزی گفت و جیغ کشید و بی هوش شد.بعدش هم دوست شوهرم به شدت ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن.
دکتر به من گفت:
« به شوهر ایشون و دوستشون بگین بیان اینجا» سپس به بیمار گفت:
«شما بفرمایین. با شما کاری ندارم.»
شوهر بیمار به اتفاق دوستش آمدند. با دکتر سلام و علیک کردند و رو به روی او نشستند.
آن مرد هنوز به شدت ناراحت و هیجانزده بود و گریه میکرد.
دکتر از شوهر بیمار که امادگی بهتری داشت پرسید:
«شما میدونین واسه شیدا خانم چه اتفاقی افتاده؟»
شوهر بیمار با اشاره به دوستش گفت:
« ایشون دوست صمیمی من هستن و مدتها بود همدیگه رو ندیده بودیم و امروز وقتی فهمید خانم من کمی کسالت روحی داره با ما برای عیادت از همسرم اومدن.بعد که اون خانم رو تو اتاق دیدن چند لحظه با حیرت همدیگه رو نگاه کردن و به نظر رسید همدیگه رو شناختن و در نهایت شگفتی دوستم به ایشون گفت:
« شیدا تویی؟»
این خانم هم با صدایی که انگار از ریشه جونش برخواسته بود فریاد زد: « شهریار!» و بی هوش شد. من دیگه چیزی نمیدونم.
با شنیدن نام شهریار ، بی اختیار از جا پریدم و بدون توجه به حضور دکتر که مشغول صحبت بود مثل کسی که بعد از سالها دوری و انتظار عزیزش را دیده جلو رفتم و دستان شهریار را گرفتم و با ذوق و شوق فراوانی نگاهش کردم. هنوز دلم باور نداشت و برای اطمینان از اینکه او همان شهریاری است که شیوا خانم ماجرای عشق بی آلایش او را برایم تعریف کرده بود، از او سوال کردم:
« شما چندین سال پیش یعنی حدود سی و چهار سال قبل همسایه شیدا خانم نبودین؟»
شهریار در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: شما از کجا میدونین؟ و بلافاصله از روی کنجکاوی پرسید: شما کی هستین؟

وقتی شهریار گفت شما اینو از کجا میدونین یقین کردم این همان عشق مقدس و گمشده شیداست.
از روی علاقه و ارادتی که غیابا به شهریار پیدا کرده بودم او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. شهریار مبهوت مانده بود و معنی کارهایم را نمی فهمید. و سوالش را تکرار کرد : شما کی هستین؟
من گفتم:
«یکی از دوستان خانوادگی شیدا هستم و بدون اینکه شما رو ببینم می شناختمتون.بعدا همه چی رو می فهمین.»
اونا رو تنها گذاشتم و خودمو به بیمارستان رسوندم و با شیوا خانم تماس گرفتم تا این خبر غیر منتظره را به او بدهم.خط منزلشان اشغال بود. مجددا گرفتم باز هم مشغول بود.
چند دقیقه بعد دوباره شماره را گرفتم و پس از برداشتن گفتم:« الو»
شیوا : « بفرمایین»
«شیوا خانم شما هستین؟»
«بله بفرمایین»
« من رو شناختین؟»
« بله. حالتون چطوره؟»
«خوبم. تلفن کردم که یه خبر دست اول بدم و مژدگونی بگیرم.»
« خوش خبر باشین. مژدگونی چه قابلی داره؟ شما هرچی پیشنهاد کنین قبوله!»
« شیوا خانم می تونین تصور کنین عشق مقدس حقیقت داشته و توهم نبوده؟»
«منظورتون رو نمی فهمم»
« منظورم اینه عشق گمشده مامان شهریار بوده و پیدا شده و الان اینجا پیش ماست.»
« راست می گین؟»
« میدونم براتون قابل باور نیست ولی باور کنین»
«اون از کجا خبردار شده که مامان تو بیمارستان بستریه؟»
« اون نمیدونسته. به طور اتفاقی به ملاقات خانم دوستش اومده که با دیدن مامان همدیگه رو می شناسن.»
«عکس العمل مامان چی بوده؟»
« من در اون لحظه شاهد لحظه دیدار نبودم. ولی میگن در اون لحظه با حیرت همدیگه رو صدا زدن و بعد مامان بی هوش شده. البته الان مامان حالش خوبه و شهریار هم از لحظه دیدار هیجانزده است و مدام گری می کنه.»
«خیلی ممنون.خبر خوبی بود.مژدگونی شما محفوظه.من الان به آقا جون و مادربزرگ اطلاع میدم و به اتفاق اونا میایم اونجا.توروخدا مواظب مامان باشین . حواستون هم به شهریار باشه که تا اومدن ما از بیمارستان نره.»
«بسیار خب فقط عجله کنین.»
«باشه.خداحافظ»
«خدانگهدار»
گوشی را گذاشتم و به سرعت به اتاق شیدا رفتم. هنوز بی هوش بود. علائم حیاتی را کنترل کردم. نبضش پر تر از گذشته میزد ولی تنفسش تغییری نکرده بود.
وارد داروخانه شدم.دکتر هنوز داشت صحبت میکرد. صندلی را عمدا گذاشتم کنار صندلی دکتر تا رو به روی شهریار قرار بگیرم. با اشتیاق سر تا پای او را برانداز کردم.
شهریار قد نسبتا بلندی داشت. نه زیاد چاق بود و نه تکیده.صورت گرد و پوست سرخ و سفیدی داشت.به گونه ای که مویرگ های زیر پوست صورتش به خوبی دیده میشد. موهای پرپشت و نقره ای رنگش به جذابیت چهره اش می افزود.
چشمان درشت و خوش حالتش با وجود اینکه در اطرافش چین و چروک ایجاد شده بود هنوز گیرایی خاصی داشت.هرچند در چهره اش غمی موج میزد، خنده دلنشینی که از او موقع صحبت کردن روی لبانش نقش می بست از او چهره ای شیرین و دوست داشتنی می ساخت.
از طرز لباس پوشیدنش هم فهمیدم باید خیلی شیک پوش باشد و در انتخاب لباس با سلیقه است.
لحظات پر التهابی بود. برای من به لحاظ اینکه از ماجرای این عشق با خبر بودم و برای شهریار به لحاظ اینکه بعد از سی و چند سال به معشوقش رسیده بود. این التهاب زمانی به اوج می رسید که آقا جون و مادربزرگ و شیوا خانم هم بیایندو از همه مهم تر زمانی که شیدا به هوش بیاید و دوباره شهریار را میدید. عکس العمل آنها و حرف هایی که برای هم داشتند می توانست دیدنی و شنیدنی باشد.
سوالی که برا یما به جا مانده بود این بود که سر انجام این عشق به کجا کشیده خواهد شد؟
شهریار از هیجانش کاسته شده و قدری آرامش پیدا کرده بود.در حالی که با دستمال سفیدی نم اشک هایش را پاک میکرد از دکتر سوال کرد:
« آقای دکتر! من نگران حال شیدا هستم.تو رو خدا به من بگین کی به هوش میاد ؟ چی به سر اون اومده؟ کی اون رو به این روز انداخته؟ چرا این جاست؟»
شهریار دوباره متاثر شد و شروع کرد به گریه کردن. دکتر با تبسمی اطمینان بخش گفت:
« نگران نباشین. خطری ایشون رو تهدید نمی کنه. این دیدار احتمالا باعث یک شوک عصبی حاد شده که حداکثر تا یکی دو ساعت دیگه برطرف میشه. ولی شما نباید امروز با ایشون دیداری داشته باشین تا کاملا از این حالت دور بهش. این هم که چی به سرش اومده و کی اون رو به این روز انداخته، ماجرایی طولانی داره که شما میتونین سر فرصت با پرستار یا پزشک معالج یا خانواده اش که در جریان همه چی هستن صحبت کنین.»
سپس دکتر به شوخی و خنده گفت:
« بهتر است شما هم سعی کنید آرامش خودتون رو حفظ کنین و الا ناچارین همین جا بستری بشین!»

R A H A
09-15-2011, 08:00 PM
321-325
دكتر از جايش بلند شد.دوباره به اتاق شيدا رفت و نبض او را گرفت.به من نگاه كرد.با تكان دادن سرش متوجه شدم كه حال او رو به بهبود است.سپس گفت:«نبض پر شده!فشار را دوباره كنترل كرد.خوشبختانه فشار خون با تزريقي كه انجام شد،بالاتر رفته بود.دكتر از من خواست كه يك ليوان آب سرد براي او بياورم.ليوان آب سرد را به دست دكتر دادم.دكتر قدري از آب را با دست توي صورت شيدا پاشيد و ضرباتي به دو طرف صورت او زد.شيدا سرش را آرام به دو طرف حركت داد.چشم هايش را نيمه باز كرد و دوباره بست و زير لب چندمرتبه زمزمه كرد:«شهريار...شهريار...»دكتر تبسمي كرد و به كنايه گفت:«عشق شهريار بهش جون داد!»و بعد اضافه كرد:«امروز ديگه كسي ايشون رو ملاقات نكنه.هر نيم ساعت فشارش رو كنترل كنين.اگه مسئله خاصي بود،باز من رو در جريان بذارين.»
به محض اينكه خبر به هوش امدن شيدا را به شهريار دادم،دو طرف صورتم را با دستانش گرفت و بوسيد.اشك شوق توي چشم هايش جمع شده بود.بعد از رفتن دكتر،خانواده ي آقاي والا در حالي كه به نظر مي رسيد پله ها را سريع بالا آمده بودند،نفس زنان وارد بخش شدند.همين كه مرا سر راهشان ديدند،شيوا خانم آمد جلو و سوال كرد:«حال مامان چطوره؟به هوش اومده؟»
گفتم:«خوبه،همين الان، پيش پاي شما دكتر رفت.مامان هم به هوش اومده،سرش رو تكون داد،براي يك لحظه چشم هاش رو باز و بسته كرد و چندكلمه حرف زد.»
شيوا خانم با خوشحالي و تعجب گفت:«حرف هم زد؟»
«آره.»
«چي گفت؟»
«چند مرتبه اسم شهريار رو تكرار كرد.»
شيوا خانم سري تكان داد و تبسم پرمعنايي كرد.سراغ شهريار را از من گرفت.آقا و خانم والا هم به نيت اينكه شهريار را ببينند،نگاهشان را به اطراف مي چرخاندند.براي اينكه بيش از اين در انتظار نمانند،آن ها را به اتاق پرستاري كه شهريار آن جا نشسته بود،راهنمايي كردم.شهريار همين كه چشمش به آقا و خانم والا افتاد،خودش را از جا كند،جلو رفت و سلام بلند بالايي كرد.دست آقاي والا را گرفت و به نيت بوسيدن به جلو خم شد.آقاي والا با تواضع دستش را به زير كشيد و ممانعت كرد.شهريار خودش را انداخت در بغل آقاي والا و لحظاتي او را در آغوش گرفت.آقاي والا شهريار را بوسيد.او هم صورت آقاي والا را بوسيد و احوالپرسي گرمي كردند.آقاي والا رو كرد به شهريار وگفت:«از اون روزها خيلي مي گذره.شما هم كه موها رو سفيد كرده اي!بابا و مامان چطورن.هنوز كه ايشالا در قيد حيات هستن؟»
«بله واز اون روزها خيلي ميگذره.زمان خيلي بي رحمه.بالاخره كار خودش رو ميكنه.يكي از كارهاش هم اينه كه موهاي سياه رو سفيد ميكنه!بابا و مامان هم خيلي پير و شكسته شده ن.ولي ماشالا شما خوب و سرحال موندين.»
من جلو رفتم و از ورود آن ها به داخل اتاق جلوگيري كردم و توضيح دادم كه دكتر تاكيد كرده است كه شيدا خانم،حداقل امروز،به هيچ عنوان ملاقات و ديداري با هيچ كس نداشته باشد تا حالش كاملا بهبود پيدا كند.آن ها هم به حرف من گردن گذاشتند و طول راهرو را به منظور بيرون رفتن از بخش طي كردند.همين طور كه شهريار شانه به شانه ي آقاي والا حركت مي كرد.با بغضي كه در گلو داشت رو كرد به آقاي والا و گفت:«آقا جون،چي به سر شيدا اومده؟»
آقاجون آهي كشيد و گفت:«ماجرا مفصله.مشروحا ميگم»بعد در حالي كه چشم در چشم شهريار دوخته بود،ادامه داد:«تو بايد همه چيز رو بدوني.اين ديدار شما و هيجاني كه به هردوي شما دست داد،خيلي چيزها رو براي من روشن كرد.»وبعد رو كرد به همه و گفت:«حالا كه نمي تونيم تو اتاق شيدا بريم،اگه موافقين بيرون بشينيم.هواش آزادتره.»سپس مجددا شهريار را مخاطب قرار داد و گفت:«طفلكي شيدا تا ما رو مي ديد،بلافاصله بساط قهوه ش رو علم مي كرد!»
آقا والا راه افتاد .بقيه هم دنبال او راه افتادند.جلوي بخش،توي فضاي آزاد چند نيمكت گذاشته شده بود.آقاي والا و شهريار روي يك نيمكت و شيوا خانم و مادرش روي نيمكت مجاور نشستند.آقاي والا ظاهرا از حضور شهريار و اين كه ممكن است او بتواند به دخترش از لحاظ روحي كمك كند،خيلي خوشحال به نظر مي رسيد.به همين دليل از روي كنايه و شوخي و براي اينكه باب صحبت را باز كند،گفت:«خب،ظاهرا اين دفعه باعث و باني اينكه شيدا حالش بد شد،شما بودين.شيوا از طريق بيمارستان در جريان ديدار شما و شيدا قرار گرفت و براي ما هم تعريف كرد.مثل اينكه اين ديدار براي شما و شيدا از اهميت خاصي برخوردار بوده كه اين طور شماهارو منقلب كرده.حتما خاطرات گذشته رو زنده كرده؟»

«همين طوره،امروز براي من ضمن اينكه روزي فراموش نشدني و عزيزه.غم انگيزه.چون به هيچ عنوان فكر نمي كردم يك روز شيدا رو به اين حال و روز ببينم.من هميشه بر اين باور بودم كه او يكي از خوشبخت ترين زنان دنياست.چون همه چيز رو در حد كمال داشت.البته نه اينكه من اين اعتقاد رو داشته باشم،تا اونجا كه يادم مياد،اون موقع همه كساني كه خانواده شما رو مي شناختن،همين نظر رو درمورد شيدا داشتن.من خودم بارها شنيدم كه مي گفتن خوش به حال اون مردي كه شيدا نصيبش بشه...ماجراي من هم بعد از انتقال خونواده م به مشهد مفصله.ولي همين قدر بدونيد كه من هميشه با ياد شيدا زندگي كردم و هيچ وقت نتونستم فراموشش كنم.خدا ميدونه از اين بابت چه به من گذشت و چه روز و شبي داشتم.بيچاره پدرو مادرم از دست من چه ها كه نكشيدن.غم و غصه ي من اون ها رو خورد كرد و به روز سياه نشوند.»
آقاي والا با علاقه و حوصله به حرف هاي شهريار گوش مي كرد.حرف هاي شهريار كه به اينجا رسيد،آقاي والا ديگر نتوانست تحمل كند.داغ دلش تازه شد و گفت:«ما هم به روز سياه نشستيم.سالهاست كه روز خوش نديده ايم.»سپس آقاي والا شرح ماجرا را به طور خلاصه،از زماني كه شيدا از آقاي مجدد جدا شد،براي شهريار تعريف كرد.شهريار خيلي متاثر شد.خانم آقاي والا كه اندوه شهريار را ديد،رو كرد به شوهرش وگفت:«آقاي والا،بسه ديگه.بعد از چندين و چندسال شهريار به ما رسيده.درست نيست اين قدر ايشون رو ناراحت كني.هوا داره تاريك ميشه.نمي خواي بلند شي؟»
آقاي والا كه اصلا متوجه گذشت زمان نبود و سفره دلش را براي شهريار باز كرده بود،به خود آمد و گفت:«مثل اينكه حق با شماست.بسيار خوب بقيه صحبت را ميذاريم براي جلسه بعد.»آقاي والا اين را گفت و از جا بلند شد.سپس از شهريار خواست شماره تماس و نشاني خود را به او بدهد و بعد اضافه كرد:«آدرس خونه ما رو كه بلدي.هروقت كه اومدي،خونه خودته.»سپس با شهريار خداحافظي كردند و رفتند.آقاي والا و همسرش و شيوا خانم رفتند ولي شهريار هنوز قصد رفتن نداشت.به نظر مي رسيد دلش راضي نمي شود بيمارستاني را كه شيدا در آن بستري بود،ترك كند.از فرصت استفاده كردم،چندقدمي به طرفش رفتم و باكنايه گفتم:«ملاقات خيلي وقته كه تموم شده.شما هنوز اينجا تشريف دارين؟»
تبسمي روي لبانش نشست و در حالي كه سعي داشت تواضع خودش را حفظ كند،مؤدبانه گفت:«ميدونم.»اين رو هم ميدونم كه شما به من لطف دارين.من هنوز نگران حال شيدا هستم.هرچند شما و اقاي دكتر به من اطمينان داده اين.»
براي اينكه بتواند دل بكند،گفتم:«هر چند فردا روز ملاقات نيست،شما مي تونين تشريف بيارين،هم از حال شيدا باخبر بشين و هم گفتگويي در مورد ايشون داشته باشيم.»
«اگه بدونم مزاحم كارشما نيستم،با كمال ميل فردا بعدازظهر خدمت مي رسم.چه ساعتي مي تونم بيام؟»
راستش من از ديدن شهريار بيشتر از ديدن آقاي والا خوشحال شده بودم.دلم مي خواست هرچه زودتر با او ديداري داشته باشم و ماجراي دلدادگي اش را گوش كنم.از اين رو گفتم:«شما فردا صبح هم مي تونين تشريف بيارين.ازين بابت مشكلي نيست.»
«چه خوب،پس من فردا صبح،ساعت نه خدمت مي رسم.فعلا خداحافظ.»
«خدانگهدار.»
شهريار در حالي كه آرامشي نسبي پيدا كرده بود،با خاطري آسوده و دلي شاد و اميدواربا من خداحافظي كرد و رفت.بعد از رفتن شهريار به اين فكر افتادم كه فردا كار بخش را به يكي از همكاران محول كنم تا بتوانم با آسودگي در جايي دنج و خلوت با شهريار گفت و گو كنم.خيلي دلم مي خواست بدانم شهريار بعد از اينكه به اتفاق خانواده اش به مشهد رفت،چه كرد و چگونه با غم عشق شيدا ساخت؟چرا به آقاجون گفت:

R A H A
09-15-2011, 08:00 PM
از 326

خدا می دونه از این بابت به من چه گذشت و چه روزها و شبهایی داشته م
چرا پدر و مادرش را در این رابطه به ستوه اورده بود و به تعبیر خودش به روز سیاه نشانده ؟ من می خواستم شهریار سفره دلش را برای من باز کند .می خواستم بدانم شهریار سرانجام چه کرده ؟
فردای ان روز شهریار ساعت نه صبح با کیفی پر از مواد غذایی و نوشابه و میوه به بیمارستان امد همین که چشمش به من افتاد قبل از هر چیز حتی سلام و علیک از حال شیدا پرسید به او اطمینان دادم که حالش خوب است
سپس شهریار گفت
-می توانم اون رو ببینم ؟
-البته که می توانی دیروز بعدازظهر که شما رفتین به تدریج حالش خوب شد چند لقمه ای شام خورد و مرتبا سراغ شما را می گرفت و می گفت شهریار کو ؟ من می خواهم شهریار را ببینم . من هم بهش گفتم شهریار قراره فردا ساعت نه این جا باشه . از صبح زود بلند شده بیشتر از هر روز دیگه به خودش رسیده و همچنان انتظار شمارا می کشه البته غیر از شیدا یه نفر دیگه هم انتظار شما رو می کشه
-کی ؟
-من
شهریار خنده شیرینی کرد به طرف بخش رفت حالت بی تابی را در چهره اش به وضوح می دیدم به دنبالش راه افتادم او را نزدیک در ورودی بخش متوقف کردم و گفتم
-شما چند لحظه ای صبر کنین تا خانم والا از اومدن شما باخبر کنم چون می ترسم اگه یه مرتبه وارد اتاقش بشین و ناگهان شما رو ببینه خدای نکرده اتفاق دیروز تکرار بشه
-هر طور که شما صلاح می دونین
در اتاق شیدا را باز کردم روی تخت نشسته بود و انتظار می کشید گفت
-ساعت نه شد پس شهریار کو ؟
-شهریار امده همین جاست اگه قول می دی که مثل دیروز سرو صدا و داد و فریاد راه نمی اندازی بگم بیاد در غیر این صورت ملاقات ممنوع
شیدا مثل دختری های هیجده ساله گفت
-قول می دهم قول شرف
سرم را از اتاق بیرون گرفتم و از همانجا با انگشت به شهریار اشاره کردم شهریار با قدم های بلند و سریع خودش را به اتاق رساند حضور من در ان لحظه که دو دلداده بعد از سی و چند سال همدیگر را می دیدند معنا نداشت ولی از ان جا که لحظه دیدار انها برای من هم هیجان انگیز بود طوری ایستادم که هر دو را در شعاع دید خودم داشته باشم می خواستم در ان واحد هر دو را خوب ببینم
چشم های هر دو از شوق دیدار میدرخشید لبخند دلنشینی بر لبان شان نقش بسته بود رنگ چهره شیدا پریده بود شهریار دست او را دست خود نگه داشت بدون توچه به من همدیگر را عاشقانه نگاه میکردند شیدا با صدای ارام گفت
-این همه سال کجا بودی ؟ می دونستم بالاخره می ایی ؟
شیدا چشم از شهریار بر نمیدانست اهی کشید و با مکث گفت
-دیر امدی شهریار خیلی دیر بعد در حالی که تبسم تلخی برروی لبانش بود گفت
-وقتی اومدی که دیگه چیزی از من نمونده همه وجودم اه و ناله شده
شهریار اتش گرفته بود اشک در چشمانش حلقه زده بود ارام ارام از گونه هایش سرازیر می شد شیدا با دیدن اشک شهریار با بغضی که در گلو داشت گفت
-نمیخواستم با حرفهایم ناراحتت کنم تو عزیز دل من هستی
شیدا به که گریه می کردم گفت
-می تونم چند لحظه با شهریار تنها باشم ؟
-البته که می تونین منتها باید به من اطمینان بدین که حالتون مثل دیروز به هم نمیخوره
شیدا بدون حرف با تبسمی پاسخ مرا داد و من با اشاره به هم اتاقی او ،او را هم از اتاق بیرون بردم حدود نیم ساعت شیدا و شهریار با هم تنها بودند در این مدت خدا داند که چه حرفه ای عاشقانه ای بین انها رد و بدل شد وقتی وارد اتاق از رنگ رژی که به صورت شهریار مالیده شده بود اثر بوسه پنهانی شیدا معلوم بود شیدا همین طور که صحبت می کرد مشاغل و تهیه و تدارک قهوه شده بود با ورود م به اتاق رو کرد به من گفت
-سه فنجون قهوه درست کردم
از او تشکر کردم بعد از صرف قهوه گفتم
-این اقا شهریار شما دیروز قول داده که برای یک مصاحبه اختصاصی ساعتی از وقتشون روبه ما بدن اجازه می دین ما یک ساعتی شما رو تنها بذاریم ؟
شیدا به شوخی و کنایه گفت
-اختیار دارین اجازه ما هم دست شماست من سال ها تنها بودم و به تنهایی خو گرفته ام بنابراین تحمل به ساعت زیاد مشکل نیست
به اتفاق شهریار به یکی از اتاق های بخش که خالی بود بیماری در انجا بستری نبود رفتیم در را از داخل بستم و رو به روی شهریار نشستم و گفتم
-شاید الان وقت مناسبی برای این گفت و گو نباشه ولی به لحاظ این که دیروز برنامه ریزی کردم و یکی از همکاران عهده دار کارهای امروز من شده خواستم از این فرصت به دست اومده استفاده کرده باشم و پای صحبت شما بنشینم من به لحاظ شخصیت منحصر به فردی که شیدا داشت کنجکاو و علاقه مند شدم که بدونم چرا ایشون به مشکل روحی دچار شده این موضوع رو با شیوا خانم در میان گذاشتم ایشون هم به من نهایت لطف و عنایت رو کردن و طی چند جلسه همه جزئیات زندگی شیدا خانم رو یعنی از زمانی که شما در همسایگی اون ها بودین تا به حال برای من تعریف کردن شاید باور نکنین از زمانی که اسم شما رو از شیوا خانم شنیدم همیشه دلم میخواست چهره شما رو می دیدم یعنی چهره اون کسی که توانسته بود دل شیدا خانوم رو بلرزونه و در اون جایی برای خودش پیدا کنه تا این که من توفیق این رو پیدا کردم که شما را از نزدیک زیارت کنم حالا خواهش من از شما اینکه اگه دلتون می خواد و مانعی برای این درخواست نیست حال و هوای خودتون رو از زمانی که تهران رو ترک کردین تا به امروز به طور مختصر برام تعریف کنین
-اولا من از تو چه شما نسبت به شیدا و خودم بی نهایت سپاسگزارم امیدوارم شایسته این باشم که بتونم به نوعی این زحمات رو جبران کنم من مانعی در این که شرح زندگی ام رو برای شما بگم نمیبینم شاید این مطالب که من حدس می زدم شما در نظر در این اونها روبه رشته تحریر در بیارین که درس عبرت باشه که پدر و مادر ها درمورد احساسات و خواسته های به جای جوانانشون تعمق بیشتری بکنن و اونها رو باور داشته باشن چون تا زمانی که پیوند دو تا جون مطابق میل خودشون نباشه و صرفا به رضایت و صلاحدید پدر و مادر اکتفا بشه .نتیجه ای جز اون چه که دیدین و از من می شنوین نداره حالا وقتی که براتون تعریف کردم خودتون متوجه ابعاد فاجعه میشین

R A H A
09-15-2011, 08:01 PM
شهریار با مکثی کرد و شروع به تعریف ماجرا
-خانم آقای والا اون روز به چشم نوجوان خامی که هنوز به قول معروف دهنش بوی شیر میده به من نگاه کرد و با زدن یه پس گردنی بهم حالی کرد که هنوز برای این که دامادشون بشم خیلی کوچیکم و به قول خودش اب پاکی رو ریخت روی دست من و فهمیدم که باید از شیدا چشم بپوشم از طرف مادر موضوع رو برای پدرم تعریف کرد و کتک مفصلی هم از دست اون خوردم در پی اون پدرم به مشهد منتقل شد برعکس خانواده ام که از این انتقال بسیار خوشحال بودن من بهشدت ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم جز این که کوله بار عشق شیدا رو بردارم و به دوش بکشم چندین ماه دچار افسردگی شدم به نحوی که کارم به دکتر کشید نسبت به همه چیز و همه کس بی اعتنا شده بودم زندگی برام خسته کننده شده بود هیچ چیز من رو شاد نمی کرد وبه وجد نمی اورد از خورد و خوراک افتاده بودم رنگ به چهره نداشتم به شدت لاغر و تکیده شده بودم تمام فکر و ذ کرم شده بود شیدا .پدرو مادرم که حال مرا می دیدن خیلی ترسیده بودند از روی دلسوزی شروع کردن به نصحیت من حتی به دوست و فامیل هم متوسل شدند .نگرانی پدرو مادرم وقتی به شدت خود رسید که برای من اتفاقی افتاد این اتفاق باعث شد که اونها به شدت بترسند و به فکر اساسی بکنن
یه شب هوای شیدا به سرم زده بود برای این که تو عالم خودم باشم رفتم بالای پشت بام شب قشنگی بود همین طور که سرم رو بالا نگه داشته بودم به نظرم رسید که فاصله من با شیدا در حد ماه و ستاره است دلم پر از غم شد چشم رو از اسمون گرفتم ترانه الهه ناز را ورد زبونم بود داشتم زمزمه میکردم
باز ای الهه ناز با دل من بساز
کین غم جان گذار برود ز برم
گر دل من نیا سود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور و شعف
به سویت ببرم


نمیدونم چی شد که یه مرتبه یاد گذشته افتادم و خاطرات او ایام برام تداعی شد یاد پیر مرد پینه دوز که کنار خیابون می نشست خونه ای که توش زندگی می کردم قیافه ای مردانه آقای والا .به شیدا وقتی به یاد شیدا افتادم و قیافه دوست داشتنی اون رو مجسم کردم دلم یه هو خالی شد اون روزی رو یادم امد که دم در باهاش صحبت کردم یه لحظه سرش رو بالا گرفت وتو صورت من نگاه کرد با اون نگاه همه چی رو بهم گفت اگه حجب حیا مانع میشد که حرفی بزنه با زبون نگاهش به من گفت که می خوامت به من گفت که دوستت دارم به تو فکر می کنم همیشه و همه جا و همه وقت به یاد تو هستم من این پیام ها رو از نگاه شیدا دریافت کردم خیلی دلم هوای شیدا رو کرده بود دیگه طاقتم تموم شده بود .یک باره این احساس بهم دست داد که کافیه طول پشت بوم رو به سرعت بدوم بعد دست هام رو به صورت بال هواپیما از هم باز کنم و به پرواز در بیام به نظرم رسید که از طریق هوا راه زیادی نیست و می تونم بپرم و به زودی در پشت بوم خونه شیدا فرود بیام فقط تا این جا رو دقیقا به یاد دارم دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به خودم امدم دیدم با پاهای گچ گرفته دست و صورت بانداژ شده روی تخت بیمار ستانم و شیشه سرمی هم بالای سرم قرار داره مادرم با چشم های اشکبار بالای سرم ایستاده بود و همین که دید پلک هام از هم گشوده شد دست و سرش را به طرف بالا برد و خدا رو شکر کرد تبسم کم رنگی روی لبش نشست بی درنگ از اتاق بیرون رفت پرستاری امد که چهره مهربانی داشت گفت
-می دونی چی به سر خودت اوردی جوون ؟ خدا خیلی دوستت داشته هر کی دیگه بود الان این جا نبود خب تعریف کن ببینم چی شد که خودت رو از بالای پشت بام انداختی تو باغچه ؟ تمرین پرش ارتفاع میکردی ؟
هیچ کس نمی دونست چی شده .هیچ کس نمی تونست حدس بزنه که من به نیت فرود اومدن به پشت بام خونه شیدا به پرواز در اومدم مدت مدیدی در بیمارستان بستری بودم تا این که به تدریج زخم سرو صورت و شکستگی پاهام خوب شد و از بیمارستان مرخص شدم
شهریار بعد از این داستان پرواز و فرود ش را برایم تعریف کرد با انگشت به زخم جوش خورده کهنه ای که روی صورتش بود اشاره کرد بعد پاچه ای شلوارش را بالا زد و اثر عمل جراحی را روی ساق پاهایش به من نشان داد با تبسمی پر معنی و لحنی غرور امیز گفت
-این جاها جای پای عشقه
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

هر چند جواب سوال من مشخص بود برای این که اطمینان حاصل کنم گفتم
-ایا شیدا خانم از این اتفاقاتی که برای شما افتاد با خبر شد ؟
-ابدا من از اول زمان تا دیروز که حدود سی و چهار سال از این ماجرا گذشته شیدا رو ندیده ام و ازش هیچ خبری نداشته ام
به ساعتم نگاه کردم حدود یک ساعت بود که شهریار صحبت می کرد دلم نمی خواست که صحبتش را نیمه تمام بماند به لحاظ این که شیدا خانم تنها بود و انتظار می کشید صلاح ندیدم بیش از این چشم به راه بماند به شهریار پیشنهاد کردم که بقیه ماجرا را در جلسه بعد ادامه بدهد او هم پیشنهاد من را پذیرفت با هم به طرف اتاق شیدا خانم راه افتادیم همین که وارد اتاق شدیم چشم شیدا به ما افتاد با لحنی شوخ گفت
-خوبه که اسم ما خانوم ها به پرحرفی بد در رفته شما آقایون که دست ماها رو از پشت بسته خب چی می گفتین ؟ غیبت کی رو می کردین این همه وقت ؟
من در جواب گفتم
-مردها عادت به غیبت کردن ندارن با آقای شهریار یه خرده درد دل کردیم همین خب حالا هم من دیگه رفع زحمت می کنم
از شیدا خانم عذرخواهی کردم دوباره از شهریار به خاطر این که وقتش را در اختیار من گذشته بود تشکر نمودم و انها را به حال خودشان تنها گذاشتم
روز بعد که شهریار امد منتظر بودم که خودش هر وقت صلاح دانست ادامه صحبتش را تعریف کند . مدتی دو دلداده مثل دو کبوتر عاشق کنار هم نشستند . شیدا با مهربانی و توجه خاصی با میوه و شیرینی و یک فنجان قهوه از او پذیرایی می کرد بعد از مدتی به بهانه ای داخل اتاق رفتم تا شهریار را به شکلی متوجه قرار دیروز مان بکنم تا چشمش به من افتاد رو به شیدا گفت
-راستی دیروز صحبت ما نیمه تمام ماند قرار شد که امروز ادامه پیدا کنه
شیدا اخم شیرینی کرد و عدم رضایت خودش را به شهریار با عشوه دلنشینی نشان داد
شهریار گفت
-سعی می کنم خیلی خلاصه صحبت کنم تا زیاد منتظر نمونی
بدون این که منتظر پاسخی باشد از جا بلند شد و به همان اتاقی دیروزی رفتیم . وقتی نشست من گفتم

R A H A
09-15-2011, 08:01 PM
-آقا شهریار خواهش می کنم هر چند دقیقه ای که صلاح می دونین صحبت کنید ولی چیزی را از قلم نندازین .شما روزی دو نوبت این جا تشریف می ارین بنابراین وقت کافی در اختیار داریم من سعی می کنم از اوقاتی که شما در کنار شیدا خانم هستین خرج نکنم .این خواهش رو از شیوا خانم که می خواست داستان زندگی ما مانش را تعریف کنه کردم و ایشون تموم جزییات رو باحوصله برای من تعریف کردن
شهریار که سماجت مرا در این خصوص دید قول داد حتی اگر ماجرا چندین جلسه هم طول بکشه تمام و کمال برایم تعریف کند سپس داستان را این گونه ادامه داد

بعد از این که اون اتفاق افتاد من به لطف خدا از بیمارستان مرخص شدم پدرو مادرم به فکر این افتادن که برایم استین هاشون را بالا بزنن و برای من فکری بکنن و بالاخره به این نتیجه رسیدن که دختر عموم می تونه بهترین انتخاب باشه بعد از او برایم تعریف کردند و هر چی من انکار می کردم از اونها اصرار بود
پدرم با عصبانیت گفت
-خیلی هم دلت بخواد دختر برادرم به اون خوبی عین یه پارچه جواهر می مونه .
بعد قدری تن صدایش را پایین اورد و ملایم تر گفت
-از قدیم گفتن که عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو اسمون ها بسته ن من مطمئنم که تو ازدواج که بکنی از این حالت افسردگی بیرون می ایی ادم وقتی که زن بگیره احساس مسئولیت می کنه بالاخره هر جوونی یه نیازهایی داره که باید به موقع و بجا برطرف بشه .حالا چه دختر چه پسر .مریم هم که خودت می دونی واقعاً گل سر سبد دختر های فامیله .از نظر تحصیل هم درستش تمام شده .کدبانو هم هست تا ان جای که من می دونم به تو هم علاقه داره .
خلاصه بالاخره کار خودشون رو کردن و مقدمات عروسی را فراهم کردن و من برخلاف میلم به ازدواج با دختر عموم تن دادم . شب عروسی که هم جوون ها خوشحال و شاد هستند من به هیچ عنوان چنین احساسی نداشتم قدری هم توهم و گرفته بودم .فقط فقط به شیدا فکر می کردم .فکر می کردم عروس من اونه .تجسم کردم که این شیدا ست که لباس عروسی به تن کرده .عاقد از عروس بله را گرفت .همه حاضرین شروع کردن به هلهله سر دادن و دست زدن من یه هو از تجسمی که کرده بودم به خودم امدم
اون شب برای این که از این حال و هوا بیرون نیام سرم را پایین انداخت بودم به چهره عروسی نگاه نمی کردم عروسی به خوبی متوجه شده بود که من به اون توجهی ندارم به خوبی می دانست که من دلم گروی چه کسیه ولی به روی خودش نیاورد تا زمانی که پدرم ما رو تو حجله کرد اون لحظه هم برام مجسم شد که دست شیدا رو در دست دارم با اون به حجله اومدم بعد از این که پدرم برامون آرزوی خوشبختی کرد و مارو تنها گذاشت
مریم بعد از مدتی گفت
-شهریار می دونم که دلت جای دیگه ست و خیال کس دیگه ای تو سرته . این رو هم می دونم که تمایلی به ازدواج با من نداشتی ولی اگه من هم دلم در گروی تو باشه تکلیف چیه ؟ من مطمئنم که از زندگی ما پشیمان نمی شی ؟ مطمئن باش که اون قدر محبت نثارت می کنم که همه چی از یادت بره سعی کن تو هم به من کمک کنی از قدیم گفتن هر عروس بدبختی تا چهل روز خوشبخت دست کم این چهل روز به من فرصت بده اگه توی این چهل روز نتوانستی اون رو فراموش کنی من رو فراموش کن
مریم با بغض داشت حرف می زد به گریه افتاد اون شب خیلی دلم براش سوخت . همان طور که پدرم گفته بود مریم واقعاً دختر شایسته ای بود می توانست هر مردی را خوشبخت کنه ولی چه می تونستم بکنم ؟ دست خودم نبود فکر شیدا یه لحظه دست از سرم بر نمی داشت
به مریم گفتم
-گریه نکن شگون نداره چراغ رو خاموش کن
مریم بلافاصله دستش را روی کلید برق گذاشت و اون را خاموش کرد اون شب با مریم به بستر رفتم اون این احساس رو کرد از طرف من مورد توجه قرار گرفته اون به خیال این که دم گرمش در روح سرد من اثر کرده خودش را خوشبخت میدونست ولی حقیقت غیر از این بود اون شب در عالم خیال شیدا رو در آغوش گرفتم .ولی مریم هیچ وقت از این موضوع اگاه نشد و چه خوب که اگاه نشد اون بر این باور بود که با محبت بی دریغی که به من می کرد توانسته من رو از فکر شیدا دور کنه درحالی که این طور نبود من هیچ وقت نتونستم شیدا را فراموش کنم همیشه خیال اون تو سرم بود من همیشه با خیال شیدا با مریم زندگی می کردم و این ظلم بزرگی بود که من به مریم کردم
مریم واقعاً زن فول العاده ای بود در طول مدتی که با من زندگی کرد حتی یه مرتبه نشنیدم گله یا شکایتی بکنه اون همیشه سعی داشت موجبات آسایش من را فراهم کنه بیشتر از حد فداکار و مهربان بود با تمام وجود به من عشق می ورزید ولی چه می تونستم بکنم دست خودم نبود فکر شیدا همیشه همراه من بود یه لحظه رهام نمی کرد
مریم برایم دو فرزند اورد یه پسر و یه دختر .از زمانی که هم که مادر شد دیگه خیالش راحت شد چون عقیده داشت بچه میخه زندگیه اون با عشق به من و بچه ها می رسید خودش را خوشبخت ترین زن دنیا می دونست با شور و شوق خاصی به بچه ها رسیدگی می کرد با جدیت و وسواس خاصی مراقب تعلیم و تربیت اون ها بود سرانجام بچه ها به دانشگاه رفتند پس از این که فارغ التحصیل شدن در فکر ازدواج اونها بود با ذوق و شوق فراوانی مراسم ازدواج شون رو برگزار کرد
هنوز خستگی این کارها از تنش بیرون نیومده بود که مریض شد و روز به روز تحلیل رفت درد بی درمان سرطان به جونش افتاده بود هر چی دوا و درمون کردیم نتیجه ای نداشت عین شمع جلوی چشمم اب می شد در لحظات اخر عمرش همه دورش جمع شده بودیم من دستش را تو دستم گرفته بودم سکوت مرگ باری حکم فرما بود سعی داشتیم همه خود را ارام نشان بدهیم .همه دلمون می خواست که حرف بزند .مریم با نیروی اخرش تو چشم های من نگاه کرد و جمله ای گفت که اتش به جون من زد . شاید اگر این همه محبت و فداکاری رو از اون ندیده بودم تا این حد دلم نمی سوخت در حالی که همه منتظر بودیم تا حرف هایش رو گوش کنیم در حالی که تبسم داشت گفت
-شهریار بالاخره داری از دست من راحت می شی ولی من عشق تو با خودم می برم
من دیگه نتونستم تحمل کنم گریه پنهانی اشکار شد در اون لحظه قدت تکلم از من سلب شده بود فقط تونستم دست هایش را به لبهایم نزدیک کنم و بوسه ای از ته دل بر ان زدم این تنها بوسه ای بود که بدون یاد شیدا به دست مریم زدم اون هم با تمام وجودش این رو درک کرد دوباره لبخند کم رنگی زد و حاکی از رضایت خاطر شاید تشکر روی لب های سردش نقش بست و خطاب به همه گفت
شما عزیزان من بودین من توی این دنیا فقط شما رو داشتم و شما همه چیز من بودین هر چند مشکله ادم همه چیزش رو بذاره و بره من راضی به رضای خدا هستم و از اون می خوام که نگهدار شما باشه
بعد رو کرد به بچه ها و گفت
-از شهریار من خوب نگهداری کنین
مریم با این صحبت هاش به جون بقیه هم اتش انداخت و همه رو گریان ساخت و چند دقیقه بعد از دنیا رفت

R A H A
09-15-2011, 08:01 PM
فصل 17


هنگامی که صحنه مرگ مریم برای شهریار تداعی شد نتوانست از گریه خودداری کند من از این باعث یادآوری این غم جانکاه شدم عذرخواهی کردم و برای این که بیش از این موجب تکرار خاطر او نشوم خواهش کردم که بقیه صحبت را به جلسه بعد موکول کند
مسئله مهمی که در ان دو سه روز اتفاق افتاد ولی از دید همه مخفی مانده بود تغییر در وضع روحی شیدا بود شاید من اولین کسی بود که متوجه این تغییر محسوس شدم بقیه تاثیر حضور شهریار قرار گرفته بودند و همه نگاه ها متوجه او بود به همین دلیل اگر هم تغییری در وضع روحی شیدا به وجود امده بود برای دیگران محسوس نبود و دیده نمی شد شیدا بعد از این که به صورت غیر منتظره شهریار را دید ارامشی محسوس داشت و چشمانش از شادی برق می زد حتی از دردهای جسمانی هم شکایت نمی کرد همه فکر و ذکرش شده بود شهریار . این موضوع را با دکترش در میان گذاشتم .
-ممکنه شیدا با دیدن شهریار که در حقیقت عشق گمشده اش بوده ناراحتی روحی ش خوب بشه ؟
-بیماری شیدا یه بیماری مزمن روحیه در وجود ان ریشه دوانده و باهاش عجین شده و غیر قابل درمانه . این تغییری که شما در اون مشاهده میکنین موقتی و همین که این هیجان فروكش کنه دوباره همون وضع بر می گرده تاکنون در عالم پزشکی چنین چیزی رخ نداده که یه بیماری مزمن بهبودی پیدا کنه
-ایا ممکن نیست در مدت کوتاهی که شیدا بی هوش بود در سیستم مغزی اون تغییراتی ایجاد شده باشد که شیدا رو دگرگون کنه ؟
-شاید
من از دکتر خواهش کردم که حداقل یک هفته رفتار و گفتار او را زیر نظر بگیرد و با او چند جلسه صحبت کند تا این واقعیت امر مشخص شود به شهریار و شیوا خانم و اقا و خانم والا هم این موضوع را گفتم .و خواستم که انها هم هنگام صحبت با شیدا به این موضوع توجه کنند انها ازاین که مژده را دریافت کردند بسیار خوشحال شدند . خانم والا گفت
-خدا از زبونت بشنوه به همون خود خدا فقط توی دنیا ارزوم اینکه شیدا خوب بشه و از گوشه بیمارستان بیرون بیاد
خودم هم کنجکاو شده بودم و سعی کردم که رفتار و گفتار شیدا را زیر نظر بگیرم .
روز بعد که شهریار به ملاقات امد مثل روزهای قبل همه می دانستند که شهریار عشق شیدا ست . احترام خاصی به او می گذاشتند . دو سه ساعت از ورود شهریار گذشته بود که من فکر کردم دو دلداده فرصت کافی برای ابراز عشق به هم را داشته اند و از این رو وارد اتاق شدم
روبه شهریار گفتم
-من فکر می کردم این جلسه جلسه اخری باشه که من مزاحم شما می شم
-اختیار دارین شما مراحم هستین این منم که از لحظه ورود م برای شما و دیگران مزاحمت ایجاد کردم من تقریبا همه چی رو گفته ام حرف دیگه ای ندارم مگر این که شما سوالی داشته باشین
-اگه شما دیگه صحبتی ندارین من چند سوال برام باقی مانده که می خواهم خواهش کنم به اون ها جواب بدین
شهریار به شیدا نگاه کرد تا از او رضایتش را بخواند شیدا هم نگاه او را فهمید و با تبسمی گفت
-خب برو
شهریار برخاست و به من اشاره کرد که برویم . دوباره به همان اتاق رفتیم گفتم
-دیروز که شما واقعه مرگ همسرتون رو تعریف کردین و متاثر شدین من هم به شدت ناراحت شدم به همین دلیل با وجود این که مشتاق بودم ولی مصلحت ندانستم . حالا من علاقه مند شدم بدونم بعد از فوت مریم خانم شما چه کردین و چه تصمیمی گرفتین ؟
-قبل از این که مریم فوت کنه .من دقیقا فهمیدم که مریم کی بود چه کرد بعد هم که فوت کرد غم بزرگی روی دل من و بچه ها گذاشت درسته که من همیشه به شیدا فکر میکردم ولی ساله ها بود که به زندگی با مریم خو گرفته بودم بعد از مرگش خلئی که به وجود اومد که برای من و خصوصا بچه ها غیر قابل تحمل بود ولی از اون جایی که گذشت زمان به تدریج به انسان حکم می کنه که باید تحمل پذیر باشه با غم اون کنار اومدم
-چند ساله که همسرتون فوت کرده ؟ ایا بعد از اون به فکر ازدواج مجدد افتاد ین ؟
-بیش از پنج ساله که مریم فوت کرده در این مدت حتی یک لحظه به فکر ازدواج نکردم چون فکر شیدا چه قبل ازاین که با مریم ازدواج کنم و چه زمانی که با مریم ازدواج کردم و حتی بعد از فوت اون با هم بود و رهایم نکرده بود
-فکر می کردین شیدا رو ببینین ؟
-فکر می کردم ولی نه این به صورت
-اگه یه روز شیدا به اون صورتی که دلتون می خواست می دیدین چه می کردین ؟
-شما فکر می کنین من چه می تونستم بکنم ؟ طبیعیه که اون متعلق به دیگری بود و من حق نداشتم کاری بکنم فقط من دلم می خواست و ارزو داشتم که اون خوشبخت و خوشحال باشه وقتی که شیدا رو به این حال و روز دیدم چه من به من گذشت و چه قدر دردناکه بود درسته که بعد از سی و چند سال دیدن اون از جهتی من رو اروم کرد ولی هرگز دلم نمی خواست اون رو در این وضعیت ببینم
-حب حالا چه تصمیم در مورد اون دارین ؟
-من در اولین فرصت شیدا را از آقای والا خواستگاری کرده باهاش ازدواج می کنم

R A H A
09-15-2011, 08:01 PM
-اگه شیدا شرایط ازدواج رو نداشته باشه و یا نتونه ازدواج کنه چی ؟
-من منظور شما رو نمی فهمم ولی این رو بدونین که شکل فیزیکی ازدواج با شیدا اصلا برام مهم نیست من فقط میخوام که اون زن من باشه من میخواهم که اون مال من باشه این تنها آرزوی منه
-با بیماری اون چه طور کنار می این ؟
-شیدا هر مشکلی که داشته باشه من با جون و دل خریدارم . خودم پرستاری رو به عهده می گیرم و عین پروانه دور شمع وجودش می گردم من نمی دارم اون تو این بیمارستان بمونه و تنها باشه اگه شده برای ادامه درمانش هر روز اون رو به بیمارستان بیارم و ببرم این کارو می کنم ولی دیگه اجازه نمی دم این جا بمونه بیماری اون بیماری حاد و غیر تحملی نیست تازه غیر قابل تحمل هم باشه برای من قابل تحمله
-اگه آقای والا به این ازدواج رضایت نده چه می کنین ؟
-شما فکر می کنین آقای والا چنین کاری بکنه ؟
من از چهره بر فروخته شهریار خنده ام گرفته بود گفتم
-مطمئنا مخالفت که نمی کنه هیچ با کمال میل به این وصلت رضایت هم می ده چون در حقیقت شما فرشته نجات اون هستین .من شکی ندارم که آقای والا به این امر رضایت می ده اما سوال بعدی من اینکه بچه های شما چه فکری می کنن ؟ ایا راضی میشن شیدا روی جای مادرشون ببینن ؟ ایا اونها مخالفتی با این ازدواج ندارن ؟
-مریم قبلا همه چی رو به اونها گفته و انها در جریان هستند به قول شیدا این عشق مقدس هستن . اتفاقا سه سال گذشته بود که به من علنا پیشنهاد کردن که برای این که از تنهایی در بیام زن بگیرم ولی من عکس العمل نشان دادم و دیگه اون ها هم حرفی نزدند . من مطمئنم اگه اونها در جریان این دیدار و تصمیم من قرار بگیرن نه تنها ناراحت نمی شن که خیلی هم خوشحال می شن
-اگه انشاالله این وصلت سر بگیره که می گیره مهریه شیدا خانم رو تا چه قدر تقبل می کنین ؟
این سوالی رو شوخی کردم
شهریار با خنده پر معنایی گفت
-همه هستی م رو
از شهریار به خاطر صحبت هایش و وقتی که به من داده بود تشکر کردم او را با شیدا تنها گذاشتم یک هفته ای که قرار بود رفتار و گفتار شیدا را زیر نظر بگیریم سپری شد در این مدت دکتر معالجش چند باری با او صحبت کرده بود نتیجه تمام این گفتگو ها حاکی از ان بود که شیدا ان شیدای ده روز پیش نیست به شکل معجزه اسایی در وضع جسمی و روحی او تغییر حاصل شده بود این خبر موجی از شادی و نشاط بین خانواده والا داشت .
-والا من رو ببر مشهد می خوام نذرم رو ادا کنم اقا پیش خدا شفاعت بچه من رو کرده .شیدای من خوب شده از گوشه بیمارستان خلاص میشه اون دیگه احساس بی کسی نمی کنه . اون برای همیشه می اد تو خونه خودش
خانم والا این جملات را می گفت و اشک می ریخت . آقای والا هم قول داد که حتما تمام کاری که او گفته را انجام بده
-بسیار خب انشاالله تا چند روز دیگه همه دسته جمعی می ریم مشهد
خانم والا با قولی که شوهر داد ارام گرفت و سوال کرد
-کی شیدا می اد خونه ؟
-انشاالله به همین زودی آقای دکتر باید اجازه بده من فردا ایشون رو می بینم و اجازه مرخصی شیدا رو می گیرم
در همین لحظه شهریار خودش را به من نزدیک کرد و با اشاره خواست که به حرف او گوش کنم من بلا فاصله از میان جمعی که در اتاق بودم بیرون کشیدم و شهریار هم به دنبال من امد گفتم
-من در خدمت شما هستم فرمایشتون چیه ؟
-در این چند روز و چند جلسهای که با هم صحبت کردیم من شما رو محرم دونستم راز زندگی ام را با شما در میان گذاشتم به همین دلیل روم به شما بیشتر از هر کس دیگه ای بازه می خواستم در صورتی که امکان داره از شما خواهشی بکنم
شهریار منتظر جواب من بود . از او تشکر کردم و به او اطمینان دادم که از هر کاری دریغ نخواهم کرد
-همین طور که با شما صحبت هایی کردم چند جلسه همه با آقای والا گفت و گو کردم من از خودم گفتم و ایشون از شیدا در پایان این طور استنباط کردم که با توجه به شرایط پیش امده آقای والا بی میل نیستن که من درباره شیدا پا پیش بگذارم من هم که خودتون می دونن برای شیدا حاضرم پا که هیچ سر جلو بزارم تصمیم گرفته ام فردا به منظور خواستگاری از شیدا به منزل آقای والا برم اولا می خواستم خواهش کم در این مورد با ایشون صحبت کنین و اگه نظر موافق دارن ساعتی رو تعیین کنند و خواهش بعدی من اینه که فردا شما هم همراه من باشین
هر چند که با هیچ کدام نسبتی نداشتم این خبر مرا خوشحال کرد به شهریار گفتم
-تبریک عرض می کنم انشاالله مبارکه
سپس از شهریار خواستم که همان جا منتظر بماند . خودم را به اتاق شیدا رساندم و با اشاره

پایان ص 350

R A H A
09-15-2011, 08:02 PM
صفحه 351-372

به آقای والا فهماندم که کار مهمی دارم .آقای والا اشاره مرا دریافت کرد و جلو آمد . همین که نزدیک من رسید ، سر در گوشش گذاشتم و گفتم « عرضی دارم »
آقای والا بیرون آمد و متواضعانه گفت :«بفرمایین من در خدمتم .»
قدم زمان به طرف شهریار رفتیم . همین که به او رسیدیم ، رو به آقای والا کردم و گفتم :« آقا شهریار می خواستن مطلبی رو به عرض شما برسوننولی شرم حضور مانع از اون بود . به همین دلیل این ماموریت رو به من محول کردن . اون مطلب هم اینه که ایشون فردا بعدازظهر می خوان جهت امر خیر خدمت برسن .آیا اجازه دارن و اگه اجازه دارن، چه ساعتی مناسبه ؟»
آقای والا از این خبر شادمان شد و سعی او در پنهان کردن این شادمانی ، با لبخند رضایت بخشی که بر لبانش نشست، بی نتیجه ماند . مکثی نسبتا طولانی کرد و گفت :« آقا شهریار خودش می دونه خونه ما خونه خودشه .تا ساعت پنج که هوا قدری گرمه .ممکنه اذیت بشن از اون به بعد هر ساعتی که دلشون خواست می تونن تشریف بیارن .خوشحال می شیم .»
شهریار به خاطر قبول درخواستش از آقای والا تشکر کرد و در حالی که دستش را روی شانه من گذاشته بود ، به آقای والا گفت :« ما فردا ساعت شش بعدازظهر خدمت می رسیم .»
«خدمت از ماست . تشریف بیارین .»
بعد از رفتن آقای والا ، شهریار با من قرار گذاشت که ساعت پنج بعدازظهر فردا همدیگر را ببینیم تا فرصت داشته باشیم گل و شیرینی هم تهیه کنیم .راس ساعت پنج شهریار در حالی که حسابی به خودش رسیده بود ، ظاهر شد .کت و شلوار سرمه ای خوش رنگی به تن داشت .پیراهن و کراواتی که رنگش با رنگ کت و شلوار تناسب داشت پوشیده بود و با اصلاح سر و صورت ، قیافه دامادهای بیست ساله را پیدا کرده بود .به اتفاق به گل فروشی و شیرینی فروشی رفتیم . سبد گلی زیبا و یک کیک شکلاتی تزئین شده تهیه کردیم و به طرف منزل آقای والا راه افتادیم . در بین راه شهریار تاکید داشت که من صحبت های لازم را مطرح کنم و گفت که فرض کن می خواهی برای برادرت به خواستگاری بروی .
راس ساعت شش زنگ منزل آقای والا را به صدا در آوردیم . خود آقای والا در را باز کرد و به ما خوشامد گفت . خانم آقای والا ، شیوا و همسرش هم حصور داشتند . شهریار گل را به دست خانم والا سپرد و من هم که جعبه کیک را تا آن لحظه در دست داشتم ، به شیوا خانم دادم . چند دقیقه ای در سکوت گذشت .خانم والا با چشم و ابرو به شیوا اشاره کرد. شیوا خانم از جا بلند شد و پذیرایی را با چای شروع کرد. بعد از صرف چای من از آقای والا اجازه خواستم که رشته کلام را به دست بگیرم . ایشان هم با تواضع و فروتنی گفتند :« اجازه ما هم دست شماست . خواهش می کنم بفرمایین.»
من با نام و یاد خدا ، خطاب به آقای والا گفتم :« آقا شهریار که معرف حضورتون هست . با شناختی که شما از ایشون دارین و ارادتی که من شخصا به ایشون پیدا کردم ؛ امروز خدمت رسیده ن تا رسما شیدا خانوم رو از شما خواستگاری کنن و فرمایشات شما رو برای این وصلت فرخنده بشنون.»
آقای والا تبسمی روی لبانش نشست و خودش را توی مبل جابه جا کرد و گفت :« اولا خیلی خوش اومدین و قدم رنجه فرمودین . ثانیا ما هم خدمت آقا شهریار ارادت پیدا کردیم . راستش اگه من خبر خبر از عشق پاک و بی آلایش شهریار داشتم ، شاید همون روز اول به این وصلت رضایت می دادم . ولی چه می شد کرد . سرنوشت بازی ها داره . کاری ش هم نمی شه کرد. حالا هم که بعد از سی و چهار سال این واقعیت روشن شده ما تابع نظر شیدا هستیم .همین که حضور آقا شهریار باعث شده شیدا شور و حال دیگه ای پیدا کنه و الحمدالله حالش بهتر بشه ، نهایت آرزوی ماست .ضمنا ما صحبتی نداریم مگر این که شما سوالی داشته باشین .»
من گفتم :« شما فرمودین تابع نظر شیدا خانوم هستین . نظر ایشون رو هم که بارها در این چند سال شنیده ین ، نظرشون در مورد عشق مقدسش که آقا شهریار باشه ، روشنه . این روزها این عشق زبانزد خاص و عام شده .رضایت ایشون محرزه .می مونه بقیه صحبتها .»
آقای والا خنده ای کرد و گفت : « مثلا چی ؟»
« مثلا مهریه ، تعیین تاریخ ازدواج ، چگونگی برگزاری جشن ....»
آقای والا همین که صحبت من تمام شد ، بی ریا و بی تکلف گفت : « مهریه شیدا رو یه جلد کلام الله و یه شاخه گل تعیین می کنم . تاریخ عقد رو هم بعد از اینکه از مشهد برگشتیم . هر روزی که خودتون خواستین تعیین کنین .این سفر هم بنا به درخواست مادر شیدا بوده چون نذر کرده بود.سه چهار روزه می ریم و بر می گردیم . البته به اتفاق شیدا .آقا شهریار هم اگه تمایل داشته باشن می تونن در این سفر همراه ما باشن .....جشن هم مفصل نمی گیریم . فقط فامیل درجه یک و افراد خونواده شرکت می کنن.»
آقای والا تقریبا همه صحبت های لازم را کرد. من به شهریار گفتم :« با توجه به فرمایشات آقای والا ، من دیگه صحبتی ندارم . اگه شما می خواین صحبت کنین ، بفرمایین.»
شهریار گفت :« از لحظه ای که آقای والا شروع به صحبت فرمودن ، من دنبال جمله ای می گشتم که بیانگر احساسات درونی م باشه ولی به این نتیجه رسیدم که گاهی اوقات کلام نمی تونه از عهده چنین کاری بر بیاد . من خودم رو شایسته این همه لطف و محبت نمی بینم . فقط می تونم بگم از شما به خاطر همه چی سپاسگزارم . ضمنا من دلم می خواست انگشتری که به عنوان نشون تهیه کرده م ، به شیدا هدیه کنم . این موضوع رو با خودش در میون گذاشتم .اون علاقه منده و اصرار داره که این انگشتر رو در جمع بیماران به دست کنه و هدفش از این تصمیم ، به گفته خودش اینه که می خواد در آخرین روزهایی که اون جاست ، باعث شادی و نشاط بیماران باشه . حالا اگه شما هم با این پیشنهاد موافقین ، فردا بعدازظهر تشریف بیارین تا این خواسته شیدا رو عملی کنیم .»
آقای والا اشک هایش را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت : « حتما موافقم .»
بعدازظهر روز بعد شهریار شیرینی و میوه مفصلی تدارک دیده بود و با همکاری بیماران تمام صندلی های موجود را جمع آوری و در سالن ناهارخوری چیده بودند تا همه بتوانند جایی برای نشستن داشته باشند . همه بیماران زن و مرد و کادر پرسنل بیمارستان از جریان شیرینی خوران با اطلاع و خوشحال بودند .هر کدام به نوعی سعی داشتند در برگزاری این جشن ساده و بی تکلف همکاری داشته باشند .اقای والا و همسرش و شیوا و همسرش به همراه دختر کوچولوشان امده بودند . شهریار به عنوان میزبان به آنها خوشامد گفت و به سالن ناهارخوری که محا اجتماع بود راهنمایی شان کرد . شیدا با آرایش ملایم و لباس مناسبی که پوشیده بود ، زیباتر از همیشه به نظر می رسید . همین که وارد ناهارخوری شد،همه حضار به ویژه بیماران با دست و سوت ابراز شادمانی کردند . شیدا و شهریار در کنار همدیگر نشستند و بعد از این که ابراز احساسات بیماران فروکش کرد ، شهریار رو کرد به آقای والا و گفت :« اجازه می فرمایین؟»
« خواهش می کنم بفرمایین.»
شهریار جعبه کوچک کادوپیچی شده ای را که روی آن با گل زیبایی از روبان تزئین شده بود ، از جیب در آورد و به دست شیدا داد. شیدا کاغذ کادویی را از جعبه جدا کرد و در ان را باز نمود .انگشتر قشنگ و گران قیمتی بود . ان را از داخل جعبه بیرون آورد و زیر لب گفت :« شهریار ، خیلی قشنگه !» و بعد سرش را بالا گرفت و با نگاهی دلفریب ، حاکی از تشکر ، شهریار را تماشا کرد .
شهریار گفت :« لیاقت تو بیش از اینهاست .»
شیدا انشگتر را بین دو انگشت گرفت و به منظور نشان دادن به دیگران ،آن را بالای سرش به اطراف چرخاند . سالن از صدای دست و سوت و هلهله پر طنین شد . همه نگاه ها متوجه شیدا و شهریار بود . شیدا انگشتر را به دست شهریار داد و شهریار آن را گرفت و به انگشت شیدا کرد . در همین لحظه آقای والا از جا بلند شد و جعبه کوچک کادو شده ای را به دست شیدا داد . شیدا از این کار غیر منتظره پدرش به وجد امد و ان را گرفت و به دست شهریار داد. شهریار جعبه را باز کرد . انگشتر طلای زیبایی بود که برازنده دست های مردانه شهریار بود .شهریار انگشتر را به شیدا سپرد تا او آن را به انگشتش کند . شادی و هلهله یک لحظه قطع نمی شد. همه از دل و جان ابراز شادی می کردند . همین که همه ساکت شدند و منتظر بقیه برنامه بودند ، یکی از بیماران حاضر در مجلس که سال ها در بیمارستان پانسیون بود و پیرزن خوش چهره ای بود ، خیلی بجا و بامزه آهی کشید و گفت :« کاشکی یکی پیدا می شد ، من رو هم نامزد می کرد!»
همه با شنیدن سخن او خندیدند. هنوز خنده از روی لب های حاضران در مجلس محو نشده بود که پیرزن دیگری شهریار را مخاطب قرار داد و گفت :« آقا شهریار ، شما برادر دارین ؟»
شهریار گفت:« آره .چه طور مگه ؟»
« هیچی بابا. خدا مرگم بده ، یه وقت فکر بد نکنین !»
دوباره همه زدند زیر خنده و این دفعه آقای والا از شدت خنده چشمانش پر از اشک شد. در همین لحظه شهریار خودش از جا بلند شد و ظرف شیرینی را از جلوی آقای والا چرخاند . بعد از این که همه دهانشان را شیرین کردند، هر کدام از بیماران هر هنری که داشتند ، بدون این که کسی از آنها درخواست کند و یا انها شرم حضوری داشته باشند، بی ریا و با تمام احساس اجرا کردند . بعد از این که چند مرد و زن وسط سالن آمدند و رقصیدند، از نوجوانی که می گفتند صدای خوبی دارد، خواسته شد که ترانه ای بخواند . او همچنان که روی نیمکت چمباتمه زده بود و سر به زیر داشت و لای انگشتانش سیگار روشنی را نگه داشته بود، همانند هنر پیشه ها در حسی هنرمندانه فر رفت و ترانه ای سوزناک را اجرا کرد که بسیاری از حاضران تحت تاثیر قرار گرفتند . او اصلا به اطرافش توجه نداشت . بعد از اجرای ترانه گفت : « اسم ترانه مادر بود . به یاد مادرم خوندم.»
یکی از بیماران شهرستانی که تحت تاثیر قرار گرفته بود، رو به آن جوان کرد و به حالت تمسخر و اعتراض گفت :« تنم با این ترانت. مونو یاد مادروم تو ولایت انداختی . ناسلامتی جشن نامزدی ای دختره شیداست . آدم تو جشن که مصیبت نمی خونه .»
از صراحت لهجه و لهجه بامزه او، همه خندیدند . جوانی که ترانه را اجرا کرده بود از شنیدن حرف آن مرد یک لحظه به خود آمد و خنده بلندی سر داد و گفت :« راست می گه ها . خب حالا یه ترانه شاد می خونم . شما هم دو انگشتی با دست من رو همراهی کنین .»
ترانه دلنشین دیگری را شروع کرد.وسط خواندن ترانه بلند شد و با همان ریتم ، رقص جالبی هم اجرا کرد . بیمار دیگری از بیماران پانسیونی که بیش از بیست و پنج سال بستری بود و از فرط پیری صدایش می لرزید و از تیپ و قیافه اش معلوم بود که در جوانی خیلی شر و شیطان بوده است ، به میدان آمد و شروع به خواندن کرد. چند ترانه را با هم قاتی کرده بود و برای این که کس دیگری میدان را از دستش نگیرد ، هنوز ترانه اولی تمام نشده ف ترانه بعدی را شروع می کرد . همان مرد شهرستانی که از خواندن این پیرمرد عصبی شده بود ، ناگهان فریاد زد:« بس بابا آی داد. خونه خراب . انگاری سیب زمینی داغ به دهن داره .!»
با این اظهار نظرش موجب خنده همه شد و پیرمرد هم از خواندن افتاد .بعد از اون همه بیماران متفقا دم گرفتن که ممل باید بخونه . ممل باید برقصه . بهترین برنامه ای که ان روز همه شاهدش بودند، برنامه ای بود که توسط ممل اجرا شد . او خودش را بیش از هر کس دیگری به شیدا مدیون می دانست و همیشه سیگار و به اصطلاح آبجو و ساندویج و کالباس توسط شیدا تامین می شد . از این رو سعی کرد سنگ تمام بگذارد . ممل با وجود این که سنی ازش گذشته بود و دندانی هم در دهانش نداشت ، زنگ صدایش دلنشین بود . همه خواندن او را دوست داشتند . چند ترانه از جمله ترانه ای یار مبارک را خیلی خوب اجرا کرد . ترانه دیگری که به دل همه نشست و از دیگران هم برای اجرای ان کمک گرفت ترانه معروفی بود که شعر آن به این مضمون بود :
عروسی می کنی شویت مبارک
سرمه بر چشم جادویت مبارک
مرا از کوی خود راندی به خواری
رقیبم بر سر کویت مبارک
زیر آن تور حریر خوش می کنی ناز ناز
می روی یادی ز من نمی کنی باز باز
می روی من می شوم با ناله دمساز
ای دو زلفت دو زنجیر بلا
ریزد از قامتت ناز و ادا
روی آیینه سینه تو
می درخشد گلوبند طلا
تا به گردون رسد شور و نوا
یار شکر لب شیرین زبانم
الهی درد تو ریزد به جانم
می روم دامن صحرا بگیرم
که به شهر تو بی نام و نشانم
برای من و همه کسانی که ممل را می شناختند ، حیرت انگیز بود که او بعد از این همه سال چگونه می تواند این ترانه و بسیاری از ترانه های قدیمی را به یاد داشته باشد و به این خوبی اجرا کند . ممل حسن ختام محفل باصفای شیدا و شهریار بود. آن روز به همه کسانی که حضور داشتند خوش گذشت و تبدیل به روزی خاطره انگیز شد.
روز بعد از جشن نامزدی شیدا، آقای والا به منظور مرخص کردن شیدا و تسویه حساب به بیمارستان مراجعه کرد . به غیر از آقای والا، شهریار ، و شیدا و من که خوشحال به نظر می رسیدیم ، بیماران و کادر پرسنل از رفتن شیدا ناراحت بودند . یکی از پرسنل بیمارستان می گفت :« از این که شیدا بهبودی پیدا کرده و به ارزوش رسیده، همه قلبا خوشحالن ولی ما به اون بدجوری عادت کرده بودیم . جای خالی اون تا مدت ها احساس می شه .» شیدا با چهره زیبا و دوست داشتنی ش و با رفتار باوقار و بدون آزاری که داشت ، مورد توجه و احترام همه بود . ویزگی دیگرش این بود که خیلی خوش اخلاق و مهربان و دست و دلباز بود . همیشه دسته های گل و میوه و خوراکی های گوناگونی را که برایش می اوردند، به پرستاران یا بیماران هدیه می کرد . خیلی بااحساس بود . برگزاری جشن نامزدی اش هم در جمع دیوانگان ، حکایت از روح حساس و لطیفش می کرد . قطعا هیچ کس حاضر نبود چنین کاری بکند . شیدا قبل از این که بیمارستان را ترک کند ، با تک تک بیماران و کادر پرسنل خداحافظی کرد و زمانی که خواست از در بخش بیرون بیاید ، عده زیادی از بیماران و تعدادی از پرسنل تا دم در بیمارستان او را همراهی کردند . ممل قبل از این که شیدا از در خارج شود ، جلو آمد و با قیافه ای ماتمزده رو به شیدا کرد و مثل بچه های یتیم گفت :« تو داری می ری ؟»
« آره ممل، دارم می رم»
« بگو .خدا شاهده .»
« خدا شاهده »
« مو چه خاکی به سروم بکنم ؟ کی به مو سیگار وینستون می ده ؟ کی به مو کالباس و خیار شور و آبجو می ده ؟ مو ابجو رو به خاطر عشقش نمی خوروم .آبجو دوا درمونمه .اگه نخوروم خون از پشتم می اد.»
همه کسانی که حضور داشتند از حرف های تکراری ممل خنده شان گرفت . با وجود این که این تکیه کلام ممل ، تکراری بود ولی هیچ وقت هیچ کس از شنیدن اون خسته نمی شد و همه رو به خنده وا می داشت . ممل قیافه جدی به خودش گرفت و با لحنی توام با عصبانیت رو به همه کرد و گفت :« خب راست می گوم، خون از پشتم می اد .»
شیدا با لحنی صمیمانه گفت : ممل جان ، این جا خونه دوم منه . من هر چند وقت یه بار می ام و هر وقت هم که بیام برات برات سیگار و کالباس و خیار شور و آبجو می ارم .»
ممل چشمانش از شادی برق زد و لبخندی روی لبش نشست و به شیدا گفت :« بگو خدا شاهده .»
شیدا با خنده ای توام با اطمینان جواب ممل را داد :« خدا شاهده .»
ممل رو کرد به حضار و با اطمینان خاطر گفت : حالا این شد یه حرفی . خب برو به خدا می سپارمت ...حالا می خوای بری ؟
شیدا با تبسم از تکرار حرف ممل، به جای این که بگه آره، جمله خودممل را تکرار کرد و گفت : «بگو خدا شاهده!»
ممل از ته دل خندید و گفت : « خدا شاهده ، به خدا می سپارمت .»
« من هم تو رو به خدا می سپارم .»
شیدا با تکان دادن دست به همراه خانواده اش با همه خداحافظی کرد و برای همیشه از بیمارستان روانی مرخص شد . هنگامی که شیدا به در منزل رسید آقای والا از قبل ترتیبی داده بود که به محض ورود شیدا و به شکرانه بهبودی او ، گوسفندی را جلوی پای او ذبح کنند.

فصل 18
دوام عاشقی ها در جدایی است .
خانم آقای والا که حاجت خود را برآورده دید، عزم جزم کرد که نذرش را ادا کرده ، به پابوس حضرت رضا برود . فقط منتظر بود که شیدا از بیمارستان مرخص شود . فردای روزی که شیدا مرخص شد، بار سفر را بستند و همگی ، با اطلاع قبلی به ویدا ، عازم مشهد شدند . شیدا و شهریار از این که قرار بود دوران سه چهر روزه نامزدی شان را در سفر کنار هم باشند خوشحال به نظر می رسیدند و مانند نامزدهای نوجوان می گفتند و می خندیدند .آقای والا و خانم والا هم از دیدن آنها دلشاد بودند.
قطار به ایستگاه مشهد نزدیک می شد . ویدا به اتفاق همسرش جمشید به استقبال آمده بودند . شوق دیدار شیدا ، ویدا و شوهرش جمشید را هیجانزده و بی تاب کرده بود. قطار متوقف شد و مسافران پیاده شدند . چشمان جست و جو گر ویدا ، شیدا را پیدا کرد . به طرف او دوید و او را چون جان در آغوش گرفت و بر سر و روی او بوسه زد . ویدا آن قدر که مشتاق دیدار شیدا بود ، مشتاق پدر و مادر نبود . بعد از احوالپرسی و ماچ و بوسه، همه به طرف منزل آقا جمشید راه افتادند . بعدازظهر، بعد از این که خستگی سفر از تنشان بیرون رفت، به قصد زیارت به طرف حرم راه افتادند .خانم والا همین که چشمش به گلدسته های حرم افتاد ، بی اختیار اشک در چشمش حلقه زد ولی از گریه خودداری کرد . همین که به حرم رسید و ضریح را در برابرش دید، از لابه لای جمعیت خودش را به ضریح رساند و انگشتان چروکیده اش را به آن قلاب کرد . با گرفتن ضریح احساس کرد حضرت رضا را در برگرفته ، عنان اختیار از دست داد . با صدای بلند او را صدا می کرد و اشک می ریخت و می گفت :« یا حضرت رضا ، برات خبر آوردم . شیدای من خوب شد . شیدای من نجات پیدا کرد .خدا اون رو دوباره به من برگردوند . ازت ممنونم که برام شفاعت کردی . اومده م ازت تشکر کنم . دلم رو شاد کردی . قلبم رو روشن کردی . سنگین بودم . سبک شدم . ناامید بودم ، امیدوار شدم .آرزوم رو برآورده کردی . دیگه هیچ ارزویی ندارم . حالا دیگه اگه بمیرم ، با دل خنک می میرم . عاقبت به خیر شدم . الهی شکر ، الهی شکر ....»
همچنان که با امام رضا درد دل می کرد ، مثل ابر دلتنگ پر از باران بارید و بارید تا بی حال شد و از زبان افتاد . شهریار و جمشید که دستانشان را ستون قرار داده بودند تا خانم والا بتواند با خیال راحت زیارت کند ، وقتی متوجه بی حالی او شدند ، وی را از میان جمعیت خارج کردند و در فضای آزاد بردند . چند دقیقه گذشت . همین که حالش جا امد ، رو کرد به شهریار و جمشید و با چشم های اشک آلود گفت :« خدا خیرتون بده .نفسم دیگه داشت بند می اومد .اگه شما نبودیدن، کی می تونستم به این خوبی و راحتی زیارت کنم . اون سفر نزدیک بود زیر دست و پای زوار له بشم .»
بقیه هم زیارت کردند و در صحن اسماییل طلایی که نقطه تجمع بود ، جمع شدند و آبی به سر و رویشان زدند و دلشاد و سبکبال به خانه برگشتند . چند روزی در مشهد اقانت داشتند.آنها ضمن زیارت، از جاهای دیدنی و تفرج های اطراف هم دیدن می کردند و در حالی که از نظر روحی با نشاط بودند ، خسته و کوفته به خانه بر می گشتند . شیدا و شهریار در این سفر همراه هم بودند و مثل دو کبوتر عاشق سر در گوش هم می گذاشتند و سرود عشق را زمزمه می کردند . مدت اقامتشان در مدت تمام شد و در حالی که خاطراتی خوب و به یاد ماندنی از این سفر داشتند ،مشهد را به قصد تهران ترک کردند . ویدا و اقا جمشید هم در این سفر همراه شدند تا در جشن عقد و عروسی شیدا که قرار بود به زودی انجام شود، شرکت کنند .
بعد از این که آقای والا و شهریار به تهران رسیدند به فکر تهیه و تدارک جشن افتادند . شهریار برخلاف نظر آقا و خانم والا اصارار داشت که این جشن باید با شکوه هر چه تمام تر برگزار شود و سعی داشت برای شیدا سنگ تمام بگذارد . وقتی که صحبت از خرید لباس شد و شهریار گفت که شیدا باید لباس سفید عروسی به تن کند، خانم والا چشمانش گرد شد و با تعجب گفت :« واه، خدا مرگم بده .آقا شهریار توی این سن و سال قباحت داره . هم شما و هم شیدا دیگه سنی ازتون گذشته . مگه شما دختر و پسر هیجده ساله هستین ؟ مهمون ها دستتون می ندازن .»
شهریار که جدا تصمیم داشت شیدا لباس سفید عروسی به تن کند ، برای این که خانم والا را بیشتر به تعجب وادار کند، گفت :« بس خبر ندارین که ما تو برنامه مون عروس کشون هم داریم !»
خانم والا تا این حرف را از شهریار شنید ، مشت گره کرده اش را به طرف دهانش برد و در حالی که از شدت تعجب خنده اش گرفته بود ، گفت :« خاک تو سرم .جدا می خواین این کار رو بکنین ؟»
« چه عیبی داره ؟»
« مردم توی شهر مسخره تون می کنن.»
« اتفاقا خیلی هم خوششون می اد و بقیه هم از ما یاد می گیرن . من و شیدا اگه پا به سن گذاشتیم ، ولی دل هامون جوونه و آرزو هم برای جوون ها عیب نیست ! من آرزو دارم شیدا رو تو لباس سفید عروس ببینم . خودمم دلم می خواد کت و شلوار مشکی و کراوات زرشکی بپوشم ! این کجاش عیب داره ؟»
خانم والا که دید حریف شهریار نمی شود و حرف هایش جدی است ،به شوخی و خنده گفت :« هر کار دلتون می خواد، بکنین . شما دو تا الان کله تون داغه . هر چی ما بگیم حالی تون که نمی شه .»
بعد از این که روز عقد مشخص شد همه دست به دست هم دادند و هر کسی یه گوشه کار را گرفت .کارها به خوبی پیش می رفت . از خرید عروس و داماد و چاپ کارت عروسی گرفته تا سفارش شیرینی و کیک و میوه. قرار گذاشتن با آقا و آشپز و آرایشگر و اعضای ارکستر، سفارش میز و صندلی و ظرف و ظروف ، چیدن سفره عقد و تزئین و چراغانی داخل و بیرون عمارت ، همه و همه به خوبی انجام شد .
کارت های دعوت به سرعت بین دوست و آشنا و فامیل توزیع شد و همه در جریان مراسم عروسی شیدا و شهریار قرار گرفتند . من هم یکی از مدعوین بودم . شهریار خودش آمد بیمارستان ، کارت دعوت را به همراه یک بسته زعفران و زرشک و هل که به عنوان سوغات از مشهد برایم آورده بود ، به دستم داد و اصرار کرد که حتما در جشنش شرکت کنم . او با کلامی که احساس کردم از دل و جان بود، گفت :« هر کی نباشه ، شما حتما باید باشین . بدون شما صفایی نداره.»
من از توجه و لطفی که ابراز داشت تشکر کردم و برای این که من هم احساس خودم را به او منتقل کنم ، گفتم :« مطمئن باش اگه کارت دعوت هم نداشتم ، اگه سر راهم رو می گرفتی و در رو می بستی ، از دیوار می اومدم !»
« اختیار دارین . این چه فرمایشیه ؟ خونواده شیدا و من ، همه خودمون رو مدیون شما می دونیم .»
روز عروسی شور و هیجان خاصی در خانه آقای والا به چشم می خورد . همه در رفت و امد بودند و اخرین هماهنگی های لازم برای پذیرایی از میهمانان انجام می شد . صحن حیاط بزرگ منزل آقای والا ، آبپاشی و جارو و چراغانی شده بود .میز و صندلی ها را چیده بودند و دیس های میوه و شیرینی با سلیقه خاصی روی میزها گذاشته شده بود . پاتیل بزرگی از شربت تهیه دیده بودند . در گوشه و ته حیاط هم که تدارک شام را می دیدند . دیگ ها روی اجاق قرار داشت و آتش ملایمی زیر آنها روشن بود .
عروس هنوز در آرایشگاه بود . عده ای از خانم ها مشغول بزک کردن خودشان بودند و عده ای هم که از این کار فارغ شده بودند ، به رقص و شادی می پرداختند . شهریار همان طور که قبلا هم گفته بود ، کت و شلوار مشکی ، پیراهن سفید و کراوات زرشکی خوشرنگی پوشیده بود و با آن صورت سرخ و سفیدش ، قیافه جذابی پیدا کرده بود و کاملا شاخص بود .
به تدریج سر و کله میهمانها پیدا می شد .از آرایشگاه اطلاع دادند که عروس اماده است . شهریار ماشین گل زده عروس را که بنزی سرمه ای رنگ بود ، به حرکت درآورد و طولی نکشید که با عروس و همراهان عروس مراجعت کرد . میهمانان که بی صبرانه در انتظار عروس و داماد بودند . با دیدن آنها به هیجان آمدند و به شادی پرداختند . اعضای ارکستر که متوجه ورود عروس و داماد شدند ، آهنگی را که مشغول اجرای ان بودند قطع کردند و شورع به نواختن آهنگ مبارکباد کردند. عروس و داماد از محوطه حیاط گذشتند و وارد عمارت شدند . عاقد از نیم ساعت قبل حضور خودش را اعلام کرده بود و توی محوطه ، بین اقایان نشسته بود و با حرف هایی که می زد ، همه را به خنده وامی داشت . بعد از آمدن عروس و داماد، به منظور خواندن خطبه سر سفره عقد حاضر شد . بعد از خواندن خطبه، طبق معمول از عروس سوال کرد که آیا حاضر است شهریار را به همسری دائم خود قبول کند ؟ شیدا برخلاف معمول که اطرافیان عروس می گویند عروس رفته گل بچیند ، بدون تامل گفت بله و کار عاقد را راحت کرد . همه با شنیدن بله عروس ، هلهله سر دادند و شروع به دست زدن کردند . آقا بعد از گرفتن امضا از عروس . داماد ، دفترش را جمع کرد و رفت . سپس جمعیت حاضر از داماد خواستند که تور را از روی صورت عروس بردارد . شهریار بدون درنگ تور را از روی شیدا پس زد و چند لحظه با نگاهی سرشار از عشق به یکدیگر نگاه کردند . همگی ،به ویژه دختران جوانی که در سالن حضور داشتند ، با دست زدن و گفتن جمله « عروس دومادو ببوس یالله » عروس را تشویش به بوسیدن داماد کردند . چهره شیدا از شرم سرخ شده بود و از شدت هیجان به شدت می خندید . وقتی که درخواست کنندگان از بوسه عروس ناامید شدند ، شعار را عوض کردند و دسته جمعی فریاد زدند :« دوماد عروسو بوس یاالله! » شهریار با شنیدن این جمله ، از خدا خواسته و بدون درنگ شیدا را در آغوش گرفت و بوسید . موج خنده از این اقدام سریع و به موقع شهریار در فضای سالن طنین انداز شد . بعد از آن فامیل و بستگان درجه یک ف هدایای خود را به عروس و داماد تقدیم کردند . سپس برنامه رقص و پایکوبی آغاز شد . شیدا مرتبا می خندید . حتی به حرف هایی که خنده دار هم نبود می خندید و از ته دل می خندید . این حالت ذوق زدگی شیدا قدری غیر طبیعی بود و بعضی ها هم متوجه این قضیه شده بودند . شهریار هم به منظور خوشامدگویی به میهمانانی که خارج از سالن بودند ، بیرون آمد تا خانم ها بیتوانند با خیال راحت برنامه خودشان را اجرا کنند . مجلس مردانه هم دست کمی از مجلس زنانه نداشت . جوان ها به رقص و پایکوبی مشغول بودند و اعضای ارکستر مجلس را حسابی گرم کرده بودند . میزبانان به میهمانان میوه و شیرینی و شربت تعارف می کردند و شهریار از جلوی هر کس که عبور می کرد به او مبارک باد و تبریک می گفتند . شهریار با لب پر خنده به میهمانان خوشامد می گفت و از انها تشکر می کرد .
ناگهان ویدا، خواهر عروس با رنگ و روی پریده ، هراسان و سراسیمه خودش را به شهریار رساند و چیزی در گوش او گفت . چهره شاداب و خندان شهریار یک لحظه در هم فرو رفت و به سرعت خودش را به آقای والا رساند و بعد از گفتن مطلبی به او ، دوان دوان خود را به سالن رساند .
من در جمع آقایان نشسته بودم . آقای والا را دیدم که از دور به من اشاره می کند . قیافه آرام و متین آقای والا به هم ریخته بود و اثار نگرانی مبهمی در چهره او به خوبی دیده می شد . از دیدن قیافه مضطرب و نگران آقای والا جا خوردم و دلم به شور افتاد . اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که نکند شیدا دوباره دچار تحریکات شده و وضع روحی اش به حالت اول برگشته باشد . از جا بلند شدم و هراسان خودم را به نزدیک آقای والا رساندم و با نگرانی از او سوال کردم :« آقای والا ، چی شده ؟»
« نمی دونم .شهریار فقط تونست به من بفهمونه که شیدا حالش به هم خورده و تاکید کرد دکتر رو خبر کنم . بعد هم سراسیمه دوید به طرف مجلس زنونه . حالا دکتر رو از کجا و چه جوری خبر کنم ؟ می خوای شما یه سری به شیدا بزن، ببین در چه حالیه . اگه لازم بود بریم دکتر بیاریم .»
آمدن ویدا به مجلس مردانه و صحبت با شهریار و دویدن شهریار به طرف مجلس زنانه ، تقریبا همه میهمانان را متوجه امری غی عادی کرد . همه با کنجکاوی به طرف مجلس زنانهسرک می کشیدند و می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است . موجی از نگرانی فضای مجلس را در بر گرفته بود . من و اقای والا به سرعت به طرف سالن جشن قدم برداشتیم . هنوز نرسیده بودیم که از دور صدای فریاد سوزناکی به گوشمان رسید .
هر چه به سالن نزدیکتر می شدیم ، این صدا واضح تر شنیده می شد . وارد سالن شدیم . همه چیز به هم ریخته به نظر می رسید . صدای داد و فریاد و جیغ در فضای سالن پیچیده بود . همه دور عروس حلقه زده بودن و سعی داشتند بدانند چه اتفاقی افتاده .آقای والا با صدای لرزان از خانم ها خواست که کنار بروند و راه را باز کنند . خانم هایی که صدای آقای والا را شنیدند ، خودشان را کنار کشیدند و ما به زحمت توانستیم از شکاف ایجاد شده ، خودمان را به داخل حلقه ای که به دور عروس به وجود امده بود ، بیندازیم .
عروس در حالی که سرش روی زانو و دستش در دست شهریار بود، بی حرکت روی زمین قرار داشت . رنگ چهره عروس پریده بود . شهریار هم رنگ به چهره نداشت و مات و مبهوت شیدا را نظاره می کرد . شیدا با چشم های باز ، بدون کم ترین حرکتی ، به نظر می رسید که سقف سالن را نگاه می کند . شهریار با دیدن آقای والا ، لحظه ای به خود آمد و با لحنی حاکی از ترس و اضطراب سوال کرد :« به دکتر اطلاع دادین ؟»
آقای والا برای رضایت دل شهریار سرش را تکان داد و گفت :« آره »
من که از دیدن این صحنه دچار حالت بهت و حیرت شده بودم ،احساس کردم دست و پایم رمق ندارد و از من فرمان نم برد . نمی دانستم چه کار باید بکتم . در آن لحظه فقط سعی داشتم بدانم چه شده و چه اتفاقی افتاده است . ولی نمی توانستم از کسی سوال کنم . چشمم به ویدا خانم افتاد در حالی که گوله گوله اشک می ریخت با صدایی لرزان و توام با التماس می گفت :« خدایا چی به سر خواهرم اومد ؟ خدایا خودت کمکش کن . شیدا جون، بلند شو خواهر . خواهرم حرف بزن . چرا جواب من رو نمی دی ؟ خدایا چرا حرف نمی زنه ؟ چرا حرکت نمی کنه ؟ تو رو خدا یکی دکتر رو خبر کنه .»
ناگهان ویدا دو دستی زد توی سرش و با ناخن صورتش را چنگ انداخت . بقیه هم متعجب و حیرتزده به صحنه نگاه می کردند و عده ای هم با ویدا هم صدا شده بودند و گریه می کردند . من خودم را یه نزدیک ویدا رساندم و او را مخاطب قرار دادم و با لحنی شبیه به فریاد گفتم :« ویدا خانوم ، به من می گی چی شده ؟»
ویدا که گویی تا ان لحظه من را ندیده بود، تا چشمش به من افتاد شروع کرد به قربان صدقه رفتن و التماس می کرد :« تو رو خدا یک کاری بکن . بهش بگو حرف بزنه . بهش بگو بلند شه . اون همیشه حرف شما رو گوش می کرد.»
من دوباره او را متوجه خودم کردم و با عصبانیت گفتم :« به جای این حرف ها ف بگو ببینم چی شده ؟»
ویدا در حالی که گریه امانش نمی داد ، چشم های اشک آلوده اش را به من دوخت و بریده بریده گفت :« به خدا چیزی ش نبود .می گفت و می خندید و سر به سر همه می ذاشت . بیش از حد شاد بود . خوشحال و هیجانزده بود . خوشحال از این که بلاخره به آرزوش رسیده و شهریار رو پیدا کرده . هر کی ازش دعوت می کرد ، بلند می شد و با اون می رقصید . خنده از لبش نمی افتاد . همین طور که مشغول رقصیدن بود، ناگهان نقش زمین شد . دیگه بلند نشد . من سریع اومدم و به آقا شهریار اطلاع دادم و حالا تو رو خدا تا دیر نشده یه کاری بکنین .»
جمعیت چشم به من دوخته بودند . در نگاهشان التماس موج می زد . بالای سر عروس نشستم و مچ دست او را در دست گرفتم و به دنبال نشانه ای از حیات، نبض او را جست و جو کردم . چیزی حس نکردم . در برابر چشمان او دستم را حرکت دادم ؛ پلک نمی زد . گوشم را به سینه او نزدیک کردم تا ضربان قلبش را احساس کنم؛ صدایی نشنیدم . با کف دست راستم ف در حالی که از دست چپ هم کمک گرفته بودم ، به سینه او فشار آوردم و چندیدن شک به سینه اش وارد کردم ؛ نتیجه ای نبخشید . بیشنر کسانی که گرد شیدا جمع امده بودند و من را نمی شناختند ، به تصور این که من پزشک هستم ، چشم به من دوخته بودند و خدا خدا می کردند که دست من شفا باشد و شیدا حرکتی به خود بدهد . ولی وقتی من سرم را بالا گرفتم و آنها اشک های بی اختیار مرا دیدند ، دریافتند که شیدا از شوق عشق مرده است .
هر چند مرگ غیرمنتظره و نابهنگام شیدا ، جانسوز و جانگذار بود ، و دل دوستدارانش را به درد اورد و انها را به سوگ نشاند ، همه انها این حقیقت را باور داشتند که در نهایت ، شهریار به ساحل عشق رسید و شیدا مروارید عشق را صید کرد .
بعد از این که پلک های شیدا را با دست های لرزانم بستم ، او برای همیشه به خواب ابدی رفت . همه متوجه شده بودن شیدایی که تا چند لحظه پیش با چهره ای شاد و لبانی پر از خنده ، رقصی سماع گونه را اجرا می کرد ، اینک بی جان سر به زانوی شهریار دارد . با دریافت این واقعیت شیون سر دادند و بی اختیار بر سر و روی خود زدند . مویه کنان موهای خود را می کندند و با ناخن صورتشان را می خراشیدند .
شهریار با این که طنین فریادهای سوزناک و اشک های روان حاضران را می شنید و می دید و با این که دریافته بود شیدایش را برای همیشه از دست داده ، نمی خواست و یا نمی توانست این واقعیت دردناک را باور کند . مثل کسی که به چشم هایش اعتماد ندارد ، آنچه را می دید ، ندیده می انگاشت . برای این که این توهم را به دیگران هم القا کند از لبانش کمک گرفت و انها را پس از خنده به نمایش گذاشت .سپس رو به آقا جون کرد و با حالتی از تعجب گفت :« آقا جون مگه چی شده ؟ نکنه فکر می کنن برای شیدا اتفاقی افتاده ؟» سپس با تحکم به آقا جون گفت :« به همه بگین شیدا خسته است ؛ خوابیده .»
خنده های شهریار هر لحظه اوج می گرفت و در حالی که به نظر می رسید خیلی خونسرد و بی تفاوت است دیگران را به سکوت دعوت می کرد . حاضران وقتی گفته های توهم امیز شهریار را شنیدند و خنده های بیجا و بیمار گونه او را دیدند و فهمیدند که تعادل روحی اش را از دست داده ، بیشتر به جانشان اتش افتاد و با گریه و شیون برای او دل سوزاندند.
من با اشاره به چند نفر مردی که در مجلس حضور داشتند فهماندم که شهریار را باید از ان محیط دور کنیم . انها به کمک من امدند . او خیلی آرام با چهره ای خندان ، بدون ان که مقاومتی از خود نشان بدهد با ما همراه شد . شهریار همچنان که قدم بر می داشت ما را مخاطب قرار داد و گفت :« اون روزی که شیدا رو تو بیمارستان دیدم ، از خدا خواستم که دردش رو تو جون من بندازه . خدا خیلی مهربونه . مثل این که حرف من رو شنیده . شیدا همراه منه . من با اون حرف می زنم . اون هم با من حرف می زنه . اون بهم گفت که همراه شما راه بیفتم . شیدا تو ذهن من نشسته . من دیگه تنها نیستم .
همه فکر می کردند چون مصیبت وارده برای او غیر منتظره و دور از انتظار بوده ، او را موقتا شوکه کرده و به مرور از این حالت خارج خواهد شد و تعادلش را به دست خواهد آورد . این امری طبیعی است . وقتی کسی عزیزی را از دست می دهد ، دچار چنین حالاتی می شود . خاک گور سرد است . از طرفی یکی از نعمت هایی که خدا به بندگانش داده ، فراموشی است . به تدریج همه چیز شکل طبیعی به خودش می گیرد . به هر حال ادم .زنده باید زندگی کند .
ولی حقیقت غیر از این بود . چون روز بعد که جسد بی جان شیدا را تشییع می کردند و تابوت او به سوی گورستان جمل می شد، شهریار به بیمارستان روانی منتقل شد و تا پایان عمر ، نام شیدا بر لب ، در همان جا ماند .
نوای عاشقان در بی نوایی است
دوام عاشقی ها در جدایی است .