PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ادبیات میهن پرستان



sorna
09-10-2011, 11:08 PM
ما کودکان ایرانیم .................. مادر خویش را نگهبانیم




همه از پشت کیقباد و جمیم .................. همه از نسل پور دستانیم




زاده کوروش و هخامنشیم .................. پسر مهرداد و فرهادیم




تیره اردشیر و ساسانیم .................. ملک ایران یکی گلستان است




ما گل سرخ این گلستانیم

sorna
09-10-2011, 11:09 PM
ای ایران ای مرز پرگهر .................. ای خاکت سرچشمه هنر

دور از تو اندیشه بدان .................. پاینده مانی تو جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم .................. جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون، شد پیشه‌ام .................. دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما .................. پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت در و گوهر است .................. خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کی برون کنم .................. برگو بی مهرِ تو چون کنم

تا گردش جهان و دور آسمان به ‌پاست .................. نورِ ایزدی همیشه رهنمای ماست

مهر تو چون، شد پیشه‌ام .................. دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما .................. پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خرم بهشت من .................. روشن از تو سرنوشت من

گر آتش بارد به پیکرم .................. جز مهرت در دل نپرورم

از آب و خاک و مهرِ تو سرشته شد گلم .................. مهر اگر برون رود تهی شود دلم

مهر تو چون، شد پیشه‌ام .................. دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما .................. پاینده باد خاک ایران ما

sorna
09-10-2011, 11:09 PM
دست ارهد به پای گل و لاله مست باش .................. جامی بنوش و بی خبر از هرچه هست باش

بر فرق دوستان دو رو پشت پای زن .................. در جنگ دشمنان وطن چیره دست باش

فتح و شکست لازمه زندگی بود .................. ای مرد زندگی پی فتح و شکست باش

ترکی و پارسی، نکند فرق پیش ما .................. از هر کجا که زاده ای ایران پرست باش

sorna
09-10-2011, 11:09 PM
ایهاالناس خاک غربت خانه نیست

مرغ آزادی دگر در لانه نیست

من دلم در حسرت یک آشناست

خانه اما دست صاحبخانه نیست

من که گفتم خاک غربت خانه نیست

اهل ویرانه ایران ام من

می روم روزی نمی مانم من

گرچه صاحبخانه لطفم می کند

سر خوش و مستم که مهمانم من

خاک من بویش گلاب قمصر است

عطر آن بهتر ز مشک و عنبر است

خاک باران خورده اش بوی بهشت

هر خزانش با بهار هم بستر است

چشم همشهری سلامم می کند

گوش بر حرف و کلامم می کند

تا بمانم دور از چشم و نظر

وان یکادی را بنامم می کند

خنده گرمی نثارم می کند

با نگاهی بی قرارم می کند

مهربانی و صفا و عشق را

هرچه هست در کوله بارم می کند

کس چی میدانست دست سرنوشت

می کند جانم جدا از آن بهشت

کودک ام پرسد ز من اهل کجاست

گویم ایران ، پرسدم اینجا چراست ؟

گویدک سبز و سفید و سرخ فام

پرچمی اینجا نمی بینم به بام

کودکم پرسد چرا در غربتیم ؟

تا به کی در آرزو و حسرتیم

بی جوابم نیمی از جانم جداست

ایها الناس نیمه دیگر کجاست ؟

sorna
09-10-2011, 11:10 PM
برخیز شتربانا، بربند کجاوه .................. کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه

از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه .................. وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر به شتاب اندر از رود سماوه .................. در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه ام آتشکده پارس نمودار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم .................. زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم .................. اموال و ذخاریشان تاراج گرفتیم

وز پیکرشان دیبه و دیباج گرفتیم .................. ماییم که از دریا امواج گرفیتم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیّار

در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود .................. در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان قدرت ما بود .................. غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود

صقلیّه نهان در کنف رایت ما بود .................. فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت وسیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم .................. وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم

دریای شمالی را بر شرق نشاندیم .................. وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو،ختن از ترک ستاندیم .................. ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم .................. در داو، فره باخته اندر شش و پنجیم

با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم .................. چونزلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاسانه و هم باخنه گنجیم .................. ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار

ماهت به محاق اندروشاهت به غری شد .................. وز باغ تو ریحان و سپر غم سپری شد

انده ز سفر آمد و شادی سفری شد .................. دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

وان اهرمن شوم به خرگاه پری شد .................. پیراهن نسرین تن گلبرگ تری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدند .................. اوراق ریاحین را طومار دریدند

گاوان شکمخواره به گلزار چریدند .................. گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند

تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند .................. یاران بفرختندش و اغیار خریدند

آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته .................. دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ می ناب گرفته .................. وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته

رخسار هنر گونه مهتاب گرفته .................. چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته است فضا را .................. وز دود و شرر تیره نموده است هوا را

آتش زده سکان زمین را و سما را .................. سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه رحمت حق بهر خدا را .................. زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکافت زهم سینه این ابر شرر بار

sorna
09-10-2011, 11:10 PM
كجایی ای دیار دور ، ای گهواره‌ ی دیرین .................. كه از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب‌ها

به لالای نسیمت كودک ‌آسا دیده بربندم .................. به فریاد خروست دیده بردارم ز كوكب‌ها

سپس، صبح تو را بینم كه از بطن سحر زاید .................. دیار دورِ من، ای خاک بی‌همتای یزدانی

خیالت در سر "زرتشت" و مهرت در دل "مانی" .................. تو را ویران نخواهد ساخت فرمان تبهكاران

تو را در خود نخواهد سوخت آتش های شیطانی .................. اگر من تلخ می گریم، چه غم زیرا تو می‌خندی

و گر من زود می میرم، چه غم زیرا تو میمانی، بمان .................. بمان تا دوست یا دشمن تو را همواره بستاید

sorna
09-10-2011, 11:10 PM
همه پیوسته در خوابیم و کـو بیدار

ندیــدم چـشم بــیداری در این بازار

درفش کاویان را دزد صــحرا برد

فریدون کو کــجا شد کاوه ســــردار

خموشیدن نمک برزخم چرکین است

نقوش نقش رستم راست سخن بسیار

چراغ خود بیفــروزیم وخود باشیم

پناه ســقف خود بودن به از آوار

شتابی کن سخن پوشــــیده میگویم

به دریـا رو نه بر مرداب ناهـنجار

sorna
09-10-2011, 11:10 PM
ما درخت مهربانی کاشتيم .................. کينه را از سينه ها برداشتيم

بر فراز کوچه های شهر خويش .................. پرچم پندار پاک افراشتيم

دانش شهريگری را از کهن .................. ما برای ديگران بگذاشتيم

گنج گيتی هر کجا آمد بدست .................. ما نه بهر خويشتن انباشتيم

تا نميرد ميهن و فرهنگ ما .................. ديده ی جان را بر او بگماشتيم

هم بهمراه اهورا در نبرد .................. اهرمن را ما بهيچ انگاشتيم

ريشه نيک است در کردار ما .................. نيک گفتيم نيک هم پنداشتيم

ما بمانيم و بماند پايدار .................. آنچه ما در دشت دلها کاشتيم

sorna
09-10-2011, 11:10 PM
در این خاک زر خیز ایران زمین .................. نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و راد بود .................. کزان کشور آزاد و آباد بود

بزرگی به مردی و فرهنگ بود .................. گدائی در این بوم و بر ننگ بود

از آن روز دشمن به ما چیره گشت .................. که ما را روان و خرد تیره گشت

از آن روز این خانه ویرانه شد .................. که نان آورش مرد بیگانه شد

بسوزد در آتش گرت جان و تن .................. به از بندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگانی بندگیست .................. دو سد بار مردن به از زندگیست

sorna
09-10-2011, 11:11 PM
من ایرانی‌ام
و از تبار غزل ‌های شکوهمند
سروهای سربلند
که در وسعت قافیه ‌ها قد کشیده‌اند
من از قبیله کتیبه ‌های کهن‌ام
و این تبار را
به هزار خون دل فردوسی
و دغدغه ‌های هزار رودکی
و در نگاه نقش‌ های منوچهری
و بر کجاوه رنج ‌های ناصرخسرو
و دخیل نیازهای مولوی
رازهای مولوی
از گزند باد و باران
و از تبرهای قوم‌کش زمانه
به سلامت گرفته‌ام
من این قبیله را
از هرچه نیرنگ
از هرچه نیزه
و از هرچه تفنگ‌ های وحشی
در پشت سپرهای مثنوی
در پناه سنگرهای دوبیتی
در کوچه ‌های تردید خیام
و در لابلای حریر چکامه ‌های عشق
و مثل‌های صائب و انوری
در قاب غزل‌های حافظ
به یادگار گرفته‌ام
من ایرانی‌ام
و از کوچه‌ های صمیمی کلمه
از جاده واژه ‌های خاقانی
و کوچه باغ‌ های لطیف نظامی
و از کنار حوض آبی سنایی
و دشت هجاهای فیروزه‌ای
هجاهای هفت شهر عطار
عبور کرده‌ام
و از انبوه درختستان درد
که در بهار غزل‌ های اندیشه روییده‌اند
صد قافله رندی
و هزار کجاوه ستایش و سروری
سهم من شده است
آهای مردمان زمانه!
دلتان هوای خرمی کرده است؟
سرزمین من
مخملستان دو بیتی‌های خیام
و دشت آوازهای گرم
قصیده‌های سبز
و ساحل خنک افسانه‌های نو!
با چشم‌های میشی هزار سعدی
و غمزه‌ های دلربای حافظ
و دامنه‌های مغازله عاشقی و خدا
قد بر افراشته است
نگاه کن!
دستانم پر از ستاره است
پر از قافیه‌های قد بلند
پر از نجواهای شهر آشوب
پر از لعل‌های سرخ رباعی
پر از کرشمه‌های رندانه
و چشمه‌های حکمت و اندرز
اینجا
طبیبان غزل سرا
غزل‌های شفابخش
با مرهم خزانه غیب
زیر درخت تنومند عشق
و جاری زلال حقیقت و حماسه
با تمنای دل ‌انگیز لسان‌ الغیب
خنکای پاسخ و التیام را
تعارفت می‌کنند.
من ایرانی‌ام
و از قبیله قنوت‌های آبی
و شکوه یک قصیده دماوند
صد غزل ، شاعران تازه
و صد دهان شعرهای تازه‌تر
و از تبار غزل‌های شکوهمند
سروهای سربلند

sorna
09-10-2011, 11:11 PM
من آریایی ام




در این رند بازار و ملک فغان .................. من آریایی ام از تبار مغان

ز پیشدادیان نیکی آورده ام .................. به نامردمان پیشی آورده ام

منم کاوه و شور ایران زمین .................. خروشم ز خشم بر ستم در زمین

من آن چرم اکنون ز تن در کنم .................. درفش سازم و بر تن جان کنم

بگویم فریدون تو ای شهریار .................. کنون وقت جنگ است به میهن بیا

که ضحاک بد را به بندش کنیم .................. به سوی دماوند روانش کنیم

منم آرش و مرز ایران زمین .................. تو تیر و کمان را ز جانم ببین

چنان تیر را از کمان در کنم .................. که جان را ز تن خارج و در کنم

منم کوروش و ملک ایران زمین .................. پر آوازه ام این چنین در زمین

حقوق بشر بر جهان داده ام .................. به عدل و به احسان ندا داده ام

منم داریوش پادشاهی دگر .................. به ایرانیان افتخاری دگر

منم رستم و پهلوان زمین .................. بکوبم سر هر ستم بر زمین

منم دشمن هر بدی و غضب .................. ز چنگیز و اسکندر و بد عمر

منم آریا زاده ای در جهان .................. ز نیکو تباران ز نیک همرهان

تو ای رند مکار بد ذات زشت .................. بدان زنده ام تا ابد بد سرشت

چنان کوبمت بر زمین تموز .................. که بر خاک گرم افتی و پر ز سوز

sorna
09-10-2011, 11:12 PM
کی گیتی یکی یزدان پرستد .................. یکی پیدا یکی پنهان پرستد

یکی بودا و آن دیگر برهمن .................. دگر زان موسی چوپان پرستد

یکی از روی دستور اوستا .................. فروغ و خاور و رخشان پرستد

یکی ذات مسیح ناصری را .................. بسان حضرت سبحان پرستد

گروهی پیرو وخشور تازی .................. حدیث و سنت و قرآن پرستد

اگر پرسی ز کیش پورداوود .................. جوان پارسی ایران پرستد

sorna
09-10-2011, 11:12 PM
داند خدا که بعد خدا می پرستمت .................. هان ای وطن مگو که چرا می پرستمت

ذرات هستیم ز تو بگرفته است جان .................. چون برتری ز جان همه جا می پرستمت

هر صبح دم باز کند آسمان درش .................. با سد هزار دست دعا می پرستمت

چون پای تا سر تو سزاوار حرمت است .................. با عضو عضو خود سر و پا می پرستمت

چون مرغ پر شکسته ای از آشیان جدا .................. اینک از آشیان جدا می پرستمت

از یاد رودهای کف آلود نعره زن .................. دیوانه ام به شور و صدا می پرستمت

از یاد آن فضای فروزان نور بار .................. در زیر آن گرفته فضا می پرستمت

از یاد آن چنار کهنسال سبز پوش .................. در پیش برگ برگ جدا می پرستمت

چون بوی گل بیاد توام می برد بباغ .................. با لرزش نسیم صبا می پرستمت

هرجا که مطربی کند از عشق نغمه سر .................. در پرده پرده ساز و نوا می پرستمت

بعد مکان اثر نکند در دیار عشق .................. ای دور از نظر به کجا می پرستمت

ثروتمدار شهر سزاوار ذکر نیست .................. از یاد کودکان گدا می پرستمت

از یاد رفتگان بخون غرق گشته ات .................. در خون و اشک کرده شنا می پرستمت

از یاد آنک بر لب شمشیر آبدار .................. سد بوسه داده روز دعا می پرستمت

از یاد سنگری که سرافراز مردمان .................. با خون خویش کرده بنا می پرستمت

گه با صریر خامه و گه با زبان دل .................. هم آشکار و هم خفا می پرستمت

sorna
09-10-2011, 11:12 PM
بابک اسحاقی


وای بر ما


مادران خانه بدوشی می کنند ای وای بر ما
خواهران هم خود فروشی میکنند ای وای برما
روشن اندیشان همه بر گرد منقل روز و شب
خلق تریاکی خموشی می کند ای وای بر ما
آن جوانانی که فرزندان این آب و گل اند
پشت دیوار باده نوشی می کنند ای وای بر ما
دختران را در حجاب تیره پنهان می کنند
با گلوله چهره پوشی می کنند ای وای بر ما
ریش و دستار و عبا ، هر گوشه ای بانگ عزا
این جماعت دین فروشی می کنند ای وای بر ما
کشوری را بر دم تیغ جهالت برده اند
ملتی را مغز شویی می کنند ای وای بر ما
مردمان خاموش و آزادی به بند اهرمن
حاکمان هم پرده پوشی می کنند ای وای بر ما
گر چه این قصه دل و جان را به آتش میکشد
پس چرا یاران خموشی می کنند ای وای بر ما
دولت پاکان اگر حاکم نگردد هر چه زود
کیش اهریمن چموشی می کند ای وای بر ما

sorna
09-10-2011, 11:12 PM
تو را دوست می دارم اِی هموطن



تو را دوست میدارم ای هموطن تو، ای بهترین یار و غمخوار من
بهنگام شادی. بگاه محن چه در شوره زار و چه اندر چمن
همیشه بود بر لبم این سخن
تو را دوست میدارم ای هموطن
بیا با محبت کنارم نشین که مهرت شده با دل و جان عجین
بیا حالت خوار و زارم ببین که دشمن بود دایماٌ در کمین
نباشد کسی چون تو غمخوار من
تو را دوست میدارم ای هموطن
کجا همدمی چون تو پیدا کنم؟ که تا عقده های دلم وا کنم
چرا عشق پاک تو حاشا کنم؟ بیا تا که اسرار افشا کنم
بود بی تو عمرم سراسر محن
تو را دوست میدارم ای هموطن
تویی زاده ی خاک ایران من نگهدار سوگند و پیمان من
وجود من و دین و ایمان من تویی جان و، بل بر تر از جان من
که جانم به تو بسته با سد رسن
تو را دوست میدارم ای هموطن
مخور غم اگر خانه ویران شدی و یا آلت دست شیطان شدی
اگر چند سالی پریشان شدی گرفتار آسیب توفان شدی
کجا بشکند این درخت کهن
تو را دوست میدارم ای هموطن
افق باز و آینده بس روشن است بزودی جهان بهر ما گلشن است
شکست و فنا بهره ی دشمن است که مشت یلان سخت چون آهن است
قسم بر شهیدان خونین کفن
تو را دوست میدارم ای هموطن
تو را دوست دارم که یار منی شب و روز اندر کنار منی
خزان منی و، بهار منی بلی سنگر استوار منی
وگر گاه بیگانه باشی به من
تو را دوست میدارم ای هموطن

sorna
09-10-2011, 11:12 PM
بنام عشق وطن »

ای خدا با خون ما ، این مهیمانی می کند
هرچه من ز اظهار دل ، تحاشی می کنم
بهر احساسات خود ، مشکل تراشی می کنم
ز اشک خود بر آتش دل ، آب پاشی می کنم
باز طبعم بیشتر ، آتش فشانی می کند
ز انزلی تا بلخ و بم را ، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن ، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را ، ول کرده است
بر زوال ملک دارا ، نوحه خوانی می کند
دست وپای گله با ، دست شبانشان بسته اند
خوانی اندر ملک ما ، از خون خلق آراسته اند
گرگهای آنگلوساکسون ، بر آن بنشسته اند
هئیتی هم بهرشان ، خوان گسترانی می کند
رفت شاه و رفت ملک ورفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش ، کز ریشه کندند ، این درخت
مهیمانان وثوق الدوله ! خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما ، این مهیما نی می کند
ای وثوق الدوله ! ایران ، ملک بابایت نبود !
یک شتر برده است آن واین قطار اندر قطار
این چه سری بود ؟ رفت آن پای دار ، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند
یا رب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند ؟
برسر این خلق ، خاک مردگان پاشیده اند ؟

sorna
09-10-2011, 11:13 PM
دعای وطن


روح می پرورد هوای وطن
باغ و گلگشت جانفزای وطن
ما همه جان و سر به کف داریم
تا بریزیم پیش پای وطن
هر کسی طالب رضای کسی است
ما در اندیشه رضای وطن
همه را سعی و اشتیاق این است
که کند خدمتی سزای وطن
از همه چیز خویش میگذرد
در ره مجد و اعتلای وطن
جان و سر را چه فایدت باشد
گرنه قربان شود برای وطن
در خور خاک ذلت است سری
که نباشد در آن هوای وطن
نفروشیم ما به آب حیات
مشتی از خاک جانفزای وطن
روی دل جانب وطن داریم
بر سر چشم ماست جای وطن
تار جان در نوازش اید و رقص
چون طنین افکند نوای وطن
وطن از جان و سر عزیزترست
ای سر و جان من فدای وطن
هر زبان و دلی که باشد پاک
هر سحر می کند دعای وطن
ای زبان همتی که تا همه عمر
من نگویم مگر ثنای وطن
سوی بیگانه رو نخواهد کرد
هر کسی گشت آشنای وطن
پیش من به ز جنبت عدن است
باغ و بستان دلگشای وطن
یاد پیوسته حافظ این ملک
لطف پیوسته خدای وطن
دل و جان و سر و تن کیوان
باد قربانی بقای وطن

sorna
09-10-2011, 11:13 PM
شعر



نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که هم آواز تو منم
همه جان و تنم
وطنم وطنم وطنم
بشنو سوز سخنم
که نواگر این چمنم
همه جان و تنم
وطنم وطنم وطنم
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان
اولین شعر درباره ی ایران که در دوره ی مظفر الدین شاه سروده شده

sorna
09-10-2011, 11:13 PM
شغالان کجا شرزه شیران کجا


چو تازی عجم را به بازی گرفنت
عجم شیوی ی سرفرازی گرفت
ز نای دلیران برآمد خروش
به کردار دریا که اید به جوش
سپاهی همه گردان افراخته
ابرپهلوانان خود ساخته
مهین لشکر گر یزدان پرست
نیاوسد تا پشت دشمن شکست
ز بدخواه دیوانه باقی نماند
یکی اهرمن از عراقی نماند
چو لشکر برآمد به کردار کوه
کشانید بیگانه را در ستوه
چو آتش به هر سو گدازنده شد
به ناورد گه شیر تازنده شد
در آن دم که لشکر عزیمت گرفت
چه دشمن شغال انداخته
پریشیده ی آبرو باخته
چو روبه گرفتند راه گریز
نهان کرده رخ را به هر خاکریز
سرانجام لشکر چنان پیل مست
به سرپنجگی پشت دشمن شکست
ستیهنده گردان پرخاشجوی
قزودند بر خاک ما آبروی
ابر قهرمانان چو شیر دمان
گرفتند کشور ز نامردان
تو لشکر مخوانش که دریاست او
به دنبالش دشمن به هر جاست او
بدانگونه دشمن درآمد ز پای
که دیگر به کوشش نخیزد ز جای
بنازم دلیران ناورد را
برآشفتگان جوانمرد را
که چون پرچم رزم برداشتند
ز دشمن یکی زنده نگذاشتند
گر ایرانی افسرده در جنگ بود
به تاریخ بر نام ما ننگ بود
گر از جنگ پا را برون می کشید
عرب خاک ما را به خون میکشید
بر ایران زمین آنچنان تاختند
که از کشته ها پشته ها ساختند
بسی خانه در دهلران سوختند
ز موی زنان آتش افروختند
به ناگه دلیران به پا خاستند
به مرز وطن لشکر اراستند
که ایران پذیرنده ی نن نیست
چمن جای بوم بدآهنگ نیست
هزیمت گرفتند اهریمنان
بداندیشگان غرچگان ریمنان
به کس رخصت ترکتازی نماند
ره پیش و پس بهر تازی نماند
خزیدند آن زشت رفتارها
به هر غار چون خسته کفتارها
سرانجام شد خانه پرداخته
ز اهریمن آبروباخته
عراقی کجا ملک ایران کجا
شغالان کجا شرزه شیران کجا
بود خامه شرمی ز کردارشان
زبان بسته بهتر ز آزارشان
ز ایران دلیران پکیزه خوی
به زن های دشمن نکردند روی
به خلوتسرایی نجستند راه
نکردند روز زنان را سیاه
نبردند از دختران یاره را
نکشتند پیران بیچاره را
به هر خانه رفتن ره جنگ نیست
چنین زشت بودن به جز ننگ نیست
که لشکر نشاید به کاشانه در
وگرنه پلنگان از او خوبتر
سرانجام شیراوژنان دلیر
به میدان مردی یکی شرزه شیر
تهمتن نژادان گردون سوار
که هر یک براید به یک صد هزار
به مردی به میدان برون تاختند
ز سر تن ز تنها سر انداختند
بکشتند خوکان بد کاره را
بداندیشه دزدان پتیاره را
تو ای گرد گردنکش سرفراز
بر اهریمنان بدایین بتاز
لگدکوب خود کنسر مار را
از ایران بران گرگ و کفتار را
به نامردان روز و شب در ستیز
به سرپنجگی خون خوکان بریز
نگهدار ایران آباد را
بزن گردن دزد بغداد را
که اینان همه مار افسرده اند
به سوراخها سر فروبرده اند
اگر سربرآرند از لانه ها
بریزند زهری به کاشانه ها
کجا مار زنگی بد انسان کند
که دزد عراقی به انسان کرد
ره مردمی را نداند همی
که نوزاد در خون کشاند همی
برانداز ایین اهریمنی
که کس برنخیزد پی دشمنی
چراغ درخشان ایران تویی
نگهبان مرز دلیران تویی
به مردی بمان ای گو پیلتن
که هر دم بکوبی سر اهرمن

sorna
09-10-2011, 11:13 PM
اي اهورا خداي هر دو جهان

كزتو باشد هر آشكار و نهان



فروهر از تو هست در جانم

نگسلد هيچگاه پيمانم



هست اشا راستي و نظم جهان

آفرينش پديدار شد از آن



شهد خوشبختي آن كسي نوشد

كه به خوشبختي كسان كوشد



« استوارم به دين زرتشتي

دين مهرآفرين زرتشتي



كه سه نيكش، بود بهين دستور

خوي اهريمني ست از آن دور »(٢بار)


دين زرتشت دين دانايي است

دين همزيستي و همكاري است



دين پاكي و مهرو دانش و نور

صلح و سازندگي و شادي و شور



آدمي‌در گزينش آزاد است

داور از نيكي بشر شاد است



چون محيط است ياور انسان

بايدش پاك داشت با دل و جان



« تا دل گرم مي‌تپد در تن

راه دين بهي سپارم من



سوي مزدا روم به پايان باز

تا كنم در گروسمان پرواز » (٢بار )



« استوارم به دين زرتشتي

دين مهرآفرين زرتشتي



كه سه نيكش بود بهين دستور

خوي اهريمني‌ست از آن دور » (٢ بار )

sorna
09-10-2011, 11:14 PM
از خون جوانان وطن لاله دميده





از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان سرو خميده
در سايه گل، بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده

از اشك همه روى زمين زير و زبر كن
مشتى گرت از خاك وطن هست به سر كن
غيرت كن و انديشه ايام بتر كن
اندر جلو تير عدو سينه سپر كن

از دست عدو ناله من از سردرد است
انديشه هر آن كس كند از مرگ نه مرد است
جانبازى عشاق نه چون بازى نرد است
مردى اگرت هست كنون وقت نبرد است

چه كج رفتارى اى چرخ! چه بدكردارى اى چرخ!
سر كين دارى اى چرخ!
نه دين دارى نه آيين دارى (نه آيين دارى) اى چرخ!

sorna
09-10-2011, 11:14 PM
برزين



باد های گزنده خواب سنگینم را براشفت وزخم های چرکینم سرباز کرد

و من چون هیولایی در درازترین شب قطبی از عمق انجماد قامت کشیدم

و زانوانم را برای راهی دراز در پی نور گرمی ازمودم

و چشمانم را به دنبال مشرق گمشده در افاق گرداندم

و ذهنم را در جستجوی گذشته کاویدم

چون پلنگی زخمی در بهت خوف برانگیز بیشه ها

در پی یاران گمشده کوه ها را اواز دادم

دشت ها را اواز دادم

و از ابر و باد و اسمان و زمین یاری خواستم

و بر ساحل های متروک گام نهادم

و با هر موج دریا را فریاد کردم

ونام و نشان خود را پرسیدم

و تنها پژواک صدایم را از کوهسار شنیدم

اما می دیدم که روزگاری از همه این گذرگاه ها گذشته ام

و بر این اب ها پارو زده ام و بر این دشت ها دانه افشانده ام

و بر این ساحل ها اتش افروخته ام و بر ستیغ این کوه ها

طلایه سپاهی را در انتظار بوده ام

کم کم به یاد اوردم

که در بامداد مه گرفته عهدی از یاد رفته زاده شده ام!

و همراه افتاب دشت های بسیار پیمودم و در اینجا ،در این دشت یخ زده که به خواب رفته ام

و روزگاری سرسبز بود و بار اور

زادگاه فرزاندم را برگزیدم و با شیر و ببر هم پنجه شدم

و بر اب ها پل بستم و بر بلندی ها خانه ساختم

و به اسبان وحشی لگام زدم و گوسپندانم را در تپه ها چرانیدم و اهن گداختم

و با خیشم جلگه ها را بارور کردم

به یاد اوردم که پیش از هر کس نشانه های خود را

در خاک و اب و نور و هوا شناختم

به یاد اوردم که با زرتشت در کوهستان ها همسفر بودم و بر قله ها اتش افروختم

و با او پیام خدا را به دشت ها اوردم و در زمین خود به عدل و داد گری نشستم

و همراه کاوه اهنگر بر ضحاک شوریدم و در البرز همه توانم را در بازوان ارش نهادم

و با تنها تیر ترکشش رهانیدم و در ازمون عفاف سیاوش

بر اتش تاختم و با بیژن به چاه در افتادم و با رستم از هفت خوان گذشتم

و با سهراب ناشناس پنجه در پنجه پدر افکندم و پشتم به خاک

و خنجرش در قلبم نشست

به یاد اوردم که از سند گذشتم و اسبم را از نیل سیراب کردم و نام خود را بر صخره ها کندم

و باروی هکمتانه را با بازوان خویش از سنگ های سخت پی ریختم و در تطاول اشور

در رکاب دیااگو به پایمردی ایستادم و در پارس به اسارت اسکندر در امدم

و او شبی مستانه خانه ام را به اتش کشید

به یاد اوردم که گردونه زمین را به طواف افتاب بردم

وتقویم جهان را با بهار و زمستان همسفر کردم

و جهان را با جاده ابریشم بهم پیوند زدم و در یونان خواب خدایان را براشفتم

ودر بابل رهایی اندیشه را از بند ،فرمان دادم

به یاد اوردم که خدایی داشتم که از او در هراس نبودم و به بردگیش تن ندادم

و خدای من نیز هرگز مرا به بردگی خود فرا نخواند

به یاد اوردم که خدایی نیافریدم و بتی نساختم و کسی را به بردگی نگرفتم

و تنها ،خاک و اب و نور و هوا را که ایه های راستین و همه هستی بود ستودم

وکتابی داشتم که مرا به روشنایی و پاکی و مهربانی ونیکی دعوت می کرد و

کم کم به یاد اوردم که درتیسغون دشتی که در انجا کتاب های بسیار در اتش می سوخت

و در زیر بلند ترین تاق دنیا مردانی شقه می شدند و زنانی می گریستند

و پسرانی ،پشت ها یشان از تازیانه خونین بود

و دخترانی ، دست هایشان به شترها بسته بود و خانه ها می سوخت و رودی در ان خون روان بود

به یاد اوردم که در کاروان اسیران سرگذشتم را در نی لبکی می دمیدم

و سرودی کهنه را زیر لب زمزمه می کردم و خاک اشنا را بدرود می گفتم

به یاد اوردم در بازار برده فروشان شام و بغداد قرن ها از سرایی به سرایی

و از مولایی به مولایی بخشوده شدم

بیابانهای جزیره العرب را همپای فیروز ابولولو

پیشاپیش جمازه عبدالرحمان بن عوف بر ریگ های داغ پیمودم

به یاد اوردم که با شهرزاد قصه گو هزار ویکشب بیدار ماندم

و با شه بانو در بیابان های ری غریبانه مدفون شدم

به یاد اوردم که کور و گنگ و عجم در کو چه های مدینه در جستجوی دختران گمشده ام

هرشب فریاد بی جواب کنیزکان نابالغ را در **** های خونین زفاف شنیدم

به یاد اوردم که برای پاسداری از عصمت حرمسراها، اخته شدم

به یاد اوردم که به شمشیر گردن نهادم و جزیه دادم

و زمین خود را از فاتحانم به عاریت گرفتم

و خشم خدای فاتح را بر بردگان فراری دریافتم

به یاد اوردم که جانشینی خدا را بر زمین در

نرینگان یک دودمان موروثی کردم و بر سر

این ایمان ،هزار بار به شهادت رسیدم

به یاد اوردم که بابک را با خدعه از پای در اوردم و ابومسلم را در پیش پای خلیفه

به خاک هلاک افکندم و نان طاهر را به زهر الودم و منصور را به دار اویختم و یعقوب را در نیمه راه در بیابان ها تنها گذاشتم و پیروان صباح را از

برج بلند قلعه الموت بر صخره ها پرتاب کردم

و در این قتال اخرین برده نافرمان به نام کسروی را در ترازوی عدالت

در خون خویش غرقه ساختم واعقاب خود را به بردگی قاتلان خویش

وصیت کردم به یاد اوردم به وعده رهایی در رکاب فاتحان خویش جنگیدم و

به پاس ان در شبیخون نهروان خونم به اب نهر در اویخت

به یاد اوردم که به شکرانه ایین تازه سرگذشت خود را از یاد بردم

و با سفالینه ها در عمق خاک پنهان ساختم

و گذشته را در گوری گمنام و بی نشان به خاک سپردم

و چون کودکی هزاران ساله در شبی که نخستین پدر خوانده ام به یثرب

از نو زاده شدم گریخت

و مادرم که هرگز او را ندیدم و شیرش را ننوشیدم به گذشته پیوست

و من از پستان شتران و کنیزکان بی فرزند در سلک بردگان خانه زاد بزرگ شدم

و خاک و اب و نور و هوا را از یاد بردم و به انفال بخشیدم

و خمس دسترنجم را که از ان من بود به وارثان راستینش

که فاتحان میهن پیشین من بودند پنهان و اشکار رساندم

و دریافتم که چندین هزار قرن دیگر مردی موعود برخواهد خاست و به بردگیم پایان خواهد داد و خدای فاتح که هر سال گوسپندانم را به قربانی می برد

فرشتگانش را به نوازشم خواهد گماشت !

به یاد اوردم به زبانی که به ان هرگز اندیشه ای نداشتم بیش از هزار سال فاتحان خود را ستودم و سیادتشان را بر خود گواهی دادم و پدران گمراه خود را که از روشنایی و پاکی و مهربانی و نیکی

سخن گفته بودند ناسزا گفتم به یاد اوردم که کنج قناعت برگزیدم و

گنج دنیا را به اهلش واگذاشتم و اموختم که از شادی بپرهیزم

و خیر و شر را استخاره کنم و به سعد و نحس مذعن باشم و از بیماری و مرگ

یا بخششی به برده ای دیگربرهم

اموختم که عفو و صبر پیشه سازم و انتقام و ظفر را

از ان فاتحان خویش بدانم و اینده را از عطسه های فرد و زوج بپرسم

و پای چپ را پیش از راست بردارم و پاکیزگی را با وجب بسنجم و در جنگ خانگی از محلل یاری جویم و شتر را تنها به پاس انکه مرکوب فاتحان بوده است نفر بخوانم و باور کنم که ماه با اشاره انگشتی دو نیمه شد !

و اسبی بالدار اسمان ها را شبانه پیمود و چلچلگان خدا بت های مکه را

از چشم زخم پیلان ابرهه رهانیدند اموختم که

بنده زادگانم را به نام فاتحان خویش بنامم وگستاخیم را با غلام یا قربان در کنار نامشان جبران کنم

تنها صادقی که شناختم کذاب بنامم

برای مردگان به زبانی که هیچ نمی دانند امرزش بخواهم

و خدا را به زبانی که خود نمی دانم بستایم

به یاد اوردم که گور اجداد خود را به اب بستم و برای فاتحان و نوادگانشان مقبره های زر اندود

بپا کردم و در ر ثای انان و اطفال شیر خوارشان بیش از هزار سال گریستم

و بجای فاتحان مرده در سالروز مرگشان هر ساله در جامه عزابر سینه کوفتم

و زنجیر بردگی را خود بر پشت خویش نواختم

به یاد اوردم بیش از هزار سال در مقبره ها بست نشستم و عدالت و ستم را که از فهم من بیرون بود به فتوا دریافتم و ادراک خود را با تقلید و اقتدار جانشین کردم

به تکلیف شرعی بر حامیان خویش شوریدم و با بیداد تقیه کردم

به یاد اوردم که به بردگی خو کردم و در این مشیت ناگزیر

شمشیر چنگیز را به سوهان کشیدم و چرخ اسیای نیشابور را با خونم گرداندم

و به عبرتی جاویدان در جاده ابریشم برجی بلند از استخوان خویش برافراشتم

و دروازه ها را به روی تیمور گشودم و سلطنتم را به حکم تقدیری که ستارگان خبر

می دادند به افغان ها بخشیدم

به یاد اوردم در فتح الفتوح دشمن پا از رکاب رخش برگرفتم

و لگامش را به دشمنان گرسنه سپردم و به ساربانی شتر ها تن دادم

و از سر تسلیم با انان به بیع و شرعی نشستم و در این سودا

رخت رزم از تن کندم و خودم را با د ستارشان و زره ام را با عبایشان و گرزم را با سبحه سد دانه شان معاوضه کردم و کشتزارم را با نهر و چشمه سار به جرعه ای از بهشت موعودشان بخشیدم و در بزم مشان چنگ زدم و دخترکان نورسم را به

حرم هایشان هدیه بردم

و با هر طلوع سرود بردگیم را به بانگ بلند وصوت خوش

بر سر گلدسته هایشان به اقرار تلاوت کردم



به یاد اوردم

که ازادگی را در سراب های معجزه گم کردم

و دستم را از شمشیر برگرفتم و به دعا برداشتم

و در خانقاه و خرابات عزلت گزیدم و با اشک و اه توشه اخرت انباشتم

و اندوهم را با اب روان و سنگ صبور بازگفتم و جور ارباب بی مروت دنیا را

به روز حشر و حسابی موهوم حوالت دادم و مرگ دقیانوس را

در غارهای میکده به انتظار نشستم و اینک می دانم و اینک می دانم که ایرانیم من

که از دراز ترین شب قطبی می ایم و روشنایی را با خاطرات کهنه فراموش کرده ام و یارانم اما در خواب ژرف خویش جون صخرهای یخ زده خاموشند و فریاد های من در ها یهوی

بادهای هرزه گم و گور می شوند.

sorna
09-10-2011, 11:14 PM
سرزمینم،‌ ایران

دلم می گیرد از این همه بی عدالتی
خونم به جوش میاید از این همه وقاحت و بی شرمی
قلبم فشرده میشود برای کشوری که خانه ام بود روزی
نه جای من نیست دیگر آن دیار، اما قلبم همچنان برایش خواهد تپید
نه دیگر حکمرانانش را توان زور گفتن به من نیست، اما دلم همیشه با مردمی خواهد بود که از ظلم و زور خسته اند
...
کاش می شد ایرانی دیگر ساخت
کاش می شد آسمانش را رنگ آزادی زد
کاش می شد خاکش را با باران عدالت شست
کاش می شد هرزه گیاه دروغ و نیرنگ را که سالهاست در زمینش ریشه دوانده خشکاند
کاش می شد آفتاب صلح و دوستی را بر باغش تاباند
کاش می شد ...
افسوس ...

sorna
09-10-2011, 11:14 PM
چكامه اي براي كوروش بزرگ





هفتم آبان ماه برابر است با روز جهاني كوروش بزرگ كه نامش نه تنها براي ايران كه براي جهان و همه آدميان، آبرو و اعتبار آفريده است.
چكامه (شعري) كه در پي مي‌آيد، كوتاه شده سروده‌اي از سركار خانم توران بهرامي‌چكامه سراي زرتشتي است كه بازگو كننده بخشي از نيكي‌هاي اين بزرگ مرد همه دوران است.



در آفاق كورش چنان درگرفتي
كه آنرا چو خورشيد خاور گرفتي

ترا همرهي كرد فر خدايي
ز فر خدا سايه بر سر گرفتي

نسب بردي از مادي و پارسي
هم فر،از هر دو، آن آريا فر گرفتي

به آيين مزدا دل و جان سپردي
وز انگيزه‌اش راه داور گرفتي

اگر چند بودي به كيش اهورا
ولي پاس اديان ديگر گرفتي

به قوم يهود آنچنان مهر كردي
كز آن قوم نام پيمبر گرفتي

به تاريخ يادت چنان مانده نيكو
كه نام خوش دادگستر گرفتي

پي افكنده‌اي معبد قوم موسي
توانايي از چرخ اخضر گرفتي

همه سرفرازي و آزادگي را
چو آزاد سرو تناور گرفتي

به نيروي نيكي و پاكي و دانش
جهان كهن را سراسر گرفتي

مسخر نمودي دل مردمان را
به داد و دهش هفت كشور گرفتي

در آن دوره‌ي تار و آن شام ظلمت
ز درياي توفنده گوهر گرفتي

حقوق بشر را چنان پي نهادي
كه نوع بشر را برابر گرفتي

همه بندگان را به يك چشم ديدي
خرد را به هر كار ياور گرفتي

نكردي به كس بار، آيين خود را
جهان بيني از مهر و اختر گرفتي

ز گنجور تاريخ تا واپسين دم
به از گوهر و برتر از زر گرفتي

به كلك تواناي صدها مورخ
ستايش شدي زيب و زيور گرفتي

تو داد ستمديده‌ي بينوا را
به آزادگي از ستمگر گرفتي

به دل هاي تاريك و سرد و فسرده
چنان آذر ايزدي در گرفتي

پس از ماد و ليدي و آشور و بابل
فينقي و بخشي ز خاور گرفتي

ز يك سوي تا سند گشتت مسلم
وز آن سو، ز بسفر فراتر گرفتي

زيك سوي تا ساحل پارس راندي
ز يك سوي تا بحر احمر گرفتي

كهن خطه‌ي سارد را با سپاهي
نشسته بر اسب تكاور گرفتي

گشودي دژ محكم شهر بابل
ستم پيشگان را به تسخر گرفتي

چنان عرصه بر خود سران تنگ كردي
كه آرام فرعون و قيصر گرفتي

بشد خم بر آرامگاهت سكندر
بدانسان غرور سكندر گرفتي

خردمند شاها در آن روزگاران
جهان را چو مهر منور گرفتي

بود لوح تو آن چنان گيتي آرا
كز آن جاودان بر سر افسر گرفتي

پس از آنكه به گذشت عمرت به نيكي
به سوي بهشت خدا پر گرفتي

sorna
09-10-2011, 11:15 PM
شایسته درود

زاینده رود راست سرود و مرا درود
شایان آنکه جلوه دیدار دیده است
شایان میهمان گرانقدر اصفهان
کاین شهر با عنایت بسیار دیده است
شایان سروران که ایالات مملکت
زیشان مقام و موقع و مقدار دیده است
شایستۀ رجال گرامی اصفهان
در طی کنفرانس به گفتار دیده است
گویاست منطقی که به بیند سخن شناس
شامان آنکه چهره اسرار دیده است


آنرا سزد درود که در بارگاه طوس
با چشم دل تجلی دادار دیده است
در آستان شاه خراسان به پای بوس
جبریل را به جرگه زوار دیده است
در صدر بزم حکمت و عرفان و نظم و نثر
فردوسی و غزالی و عطار دیده است
در خدمت وطن چو ابومسلم دلیر
گاهی و گاه نادر افشار دیده است


آنرا سزد درود که سمنان و دامغان
با ساکنان اهل و نکوکار دیده است
تپه حصار و تاری و چل دختران در آن
جامع در این و تکیه ناسار دیده است
آنرا بسان پستۀ خندان نظر فریب
وین را طری چو شاخه گلنار دیده است


آنرا سزد درود که کانون راستان
مازندران چنانکه سزاوار دیده است
دریای نیلگون و درختان سبزپوش
درهم فشرده دست به هنجار دیده است
گهوارۀ شهان و مهان و شپهبدان
آنجا عدوی ملک به زنهار دیده است


آنرا سزد درود که گیلان و دیلمان
دلخواه تر ز ساحت گلزار دیده است
از بسکه شاخ سبز بهم داده است دست
رخسار مهر و ماه به دشوار دیده است
تا بشکنند سطوت عباسیان به قهر
پوران بویه بر سر پیکار دیده است


آنرا سزد درود که تبریز مردخیز
با مردم دلیر و فداکار دیده است
در حفظ آبروی وطن زان دلاوران
جان بازی و دلیری بسیار دیده است
در پیش روی سنگر خیل مجاهدان
رزمنده ای چو باقر و ستار دیده است


آنرا سزد ثنا که ارومیه را بعمق
از عهد زردهشت هشیوار دیده است
آثار شاهپور و سه گنبد به چشم هوش
چون افسری به تارک ادوار دیده است
گردان سرفراز ارومیه را مدام
در حفظ مرز با دل بیدار دیده است


آنرا سزد درود که در مرز و بوم کُرد
ایرانیان گرد و خرد یار دیده است
در راغ در سفته به انبوه بسته است
در باغ مشک سوده به خروار دیده است
گردان کرد را پی حفظ ثغور ملک
با تیغ تیز و توسن رهوار دیده است


آنرا سزد درود که استان غرب را
خوشتر ز روی لعبت فرخار دیده است
کرمانشهان دیار کریمان نامدار
او را بدیده چون زر معیار دیده است
بر کوه بیستون سند فر و افتخار
از داریوش آنهمه آثار دیده است


آنرا سزد ثنا که لرستان و پشتکوه
آباد و شاد و خرم و ستوار دیده است
شب اختران ثابت و سیّار چرخ را
در تیغه های کوه گرفتار دیده است
بسیار یادگار ز ایلام سر فراز
در زیر خاک و در دل کهسار دیده است


آنرا سزد درود که در شوش و شوشتر
نقشی گزین ز گردش اعصار دیده است
ساسانی و هخامنشی آنچه قرنها
بر جا نهاده اند بیکبار دیده است
برنجد خوز کرخه و کارون و رود دز
جنات عدن و تحتهاالانهار دیده است


آنرا سزد درود که در خاک پاک پارس
آثار داریوش و خشایار دیده است
خم کرده پیش دخمه کوروش سر نیاز
تاریخ پارس نقش بر احجار دیده است
جامع ز عمر و شاه چراغ از وزیر سعد
و ز خان زند مسجد و بازار دیده است
قول و غزل ز سعدی و حافظ شنیده است
بسیار طبع فاخر و ذخّار دیده است


آنرا سزد ثنا که ز موج خلیج فارس
بر خاک پارس بوسه به تکرار دیده است
در قشم چشم شوق بسوی وطن فراز
در کیش کیش مردم دیندار دیده است
بوشهر را و بندرعباس و لنگه را
چون ذیل جامه گوهر و دینار دیده است


آنرا سزد درود که با چشم احترام
کرمان مقام و موقف اخیار دیده است
مشتاق وار در دل ماهان مزار شاه
گنجی ز فیض و نعمت و انوار دیده است
کرمان و بم به زیر و بم حادثات دهر
در چنگ قهر خواجه قاجار دیده است


آنرا سزد درود که در مرز سیستان
مردی و پهلوانی و کردار دیده است
با آفرین ز سام نریمان سنان و گرز
و ز پور زال ترکش و سوفار دیده است
یعقوب لیث را به قیامی شکوهمند
الماس افتخار به دستار دیده است


آنرا سزد درود که دارالعباد یزد
با مردم عزیز و وفادار دیده است
این قصه را که بانی یزد است یزدگرد
کمتر کسی بدیده انکار دیده است
تیغ محمد بن مظفر برآخته است
گوئی لوای لشکر کفار دیده است


آنرا سزد درود که هر سوی اصفهان
دنیائی از بدایع آثار دیده است
صدها رواق و گنبد و گلدسته و منار
برتر ز طاق گنبد دوّار دیده است
در بزم اهل حال جمال و کمال را
در صدر با جریده اشعار دیده است


آنرا سزد درود که بر گرد شهرکرد
آباد قریه چون خط پرگار دیده است
داند که چیست لطف و صفای هوا و آب
هر کس که گندمان و شلمزار دیده است
از ایل بختیاری و خیل دلاوران
مشروطه را مجاهد و احرار دیده است


آنرا درود کاو همدان را به اعتبار
از دور ماد و عهد کیاکسار دیده است
گرد مزار طاهر عریان و بوعلی
چندین هزار زایر از اقطار دیده است
اول مقامه ای که بدیع الزمان نوشت
سرمشق کاتبان گهربار دیده است


آنرا سزد که به طهران پای تخت
خلقی عظیم در طلب و کار دیده است
صدها هزار پیر و جوان را به درس و بحث
در گونه گون معارف و افکار دیده است
در رشته تجارت و فرهنگ و اقتصاد
رشدی بلیغ و جالب انظار دیده است
از دست ساز مردم و مصنوع مملکت
درهر کران خزانه و انبار دیده است
ارباب حلّ و عقد به تدبیر و اهتمام
زیشان درخت سعی گرانبار دیده است

sorna
09-10-2011, 11:15 PM
سربازان وطن

همه سرباز و به سربازی خود مفتخریم
وز پی حفظ وطن از سر جان میگذریم
گاه پیکار همه رستم دشمن شکنیم
روز هیجا همه مانندۀ شیران نریم
پا به هر جا بنهیم آتش دشمن سوزیم
رو به هر سو بکنیم آیت فتح و ظفریم
چونکه بازو بگشائیم و کمر راست کنیم
شیر را در صف پیکار زبون میشمریم
یک سر موی وطن را به جهان نفروشیم
لاف و پتیاره دشمن به پشیزی نخریم
روز پیکار ، خطر در نظر ما هیچ است
بلکه مائیم که در دیدۀ دشمن خطریم
پدرانمان همه از دودۀ گردان بودند
ما هم آن دوده گردان و یلان را پسریم
روز هیجا پدرانمان همه سر میدادند
ما هم از آنچه که در عهده بود می سپریم
ما همه روز خطر در بر جمعیّت خصم
آهنین بازوی افراخته یکدگریم
شصت قرن است که با قافله علم و هنر
گرنه خود قافله سالار ولی همسفریم
گرنه ایجاد تمدن همه از همت ماست
همه دانند در این مساله صاحب نظریم
گرچه ما حامی صلحیم ز اعصار قدیم
وندر این راه ز آشوبگری بر حذریم
لیک اگر میهن ما در خطر افتد روزی
آن زمان است که ما جمله ز جان میگذریم
پرده حرمت ما گر به تعرض گیرند
آن زمان است که ما صف شکن و پرده دریم
چون کسی بر رخ ما مینگرد از سر بغض
لاجرم از سر نفرت به رُخش مینگریم
خطری گر به سوی میهن ما روی آرد
از زن و مرد همه تیر بلا را سپریم
گر پی حفظ وطن دست به شمشیر بریم
بر سر دشمن دون حکم قضا و قدریم
در ره مجد و سرافرازی ایران کیوان
هر قدر بیش بکوشیم سرافزارتریم

sorna
09-10-2011, 11:15 PM
شعری به یاد جان باختگان راه مام میهن


تاریخ که بر باد رود رنج و سرورش
نازد به سزاوار به گردان غیورش

یک گرد که در معبد تاریخ فنا گشت
همپایه به میدان به هزار و به کرورش

جاوید شد آن گرد که جان بهر وطن باخت
پر فخر شد آن خلق که خسرو شده پورش

لرزید دل خصم که از چوبه‍ی اعدام
بشنید غریو سخن پر شر و شورش

بی مایه شد آن عربده‌اش نزد نهیبش
بی جلوه شد آن طنطنه‌اش نزد غرورش

او باره‍ی همت ز سر ابر جهانید
دشمن به وحل مانده همه بار و ستورش

او راه فنا رفت به چشمان گشاده
زد خنده به خصم وطن و باطن کورش

دیروز عدو سینه او خست به پولاد
امروز جهان گل بنهد بر سر گورش

در شهر شهیدان بود او خسرو جاوید
تابنده بر اطراف وطن منبع نورش

sorna
09-10-2011, 11:15 PM
بهر وطن

تو یک نوری ز خورشیدی
چرا از سایه می ترسی
گمان کردی که چون بیدی؟
چرا از باد می ترسی
نه آن رنگی
که بارانی بشوید جسم بی جانش
نه آن مرداب دلگیری
که گویا مرده فرجامش
نگو جانا که تنهایم
بیا از قطره دریا شو
نترس از حمله ی سرما
بیا یک سرو زیبا شو
بیا بشکن حصار تن
بیا فریادها سرکن
بیا برخیز و با خوابی
تمام دیده ها ترکن
ز خون پاک تو ای گل
هزاران لاله می روید
وطن نام اهورا را
برون از خانه می گوید

sorna
09-10-2011, 11:15 PM
پر پرواز : فريدون مشيري



آفتابت که فروغ رخ زرتشت در آن گل کرده‌است،
آسمانت که ز خمخانه حافظ قدحی آورده‌است،
کوهسارت که بر آن، همت فردوسی، پر گسترده‌است،
بوستانت کز نسيم نفس سعدی، جان پرورده‌است،
همزبانان منند

مردم خوب تو، اين دل به تو پرداختگان،
سر و جان باختگان، غير تو نشناختگان،
پيش شمشير بلا،
قد برافراختگان، سينه سپرساختگان،
مهربانان منند

نفسم را پر پرواز از توست،
به دماوند تو سوگند که گر بگشايند،
بندم از بند، ببينند که: آواز از توست،

همه اجزايم با مهر تو آميخته‌است،
همه ذراتم با جان تو آميخته باد،
خون پاکم که در آن عشق تو می‌جوشد و بس،
تا تو آزاد بمانی، به زمين ريخته باد

sorna
09-10-2011, 11:16 PM
ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است

همت از باد سحر می طلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طرف چمن است

آن کسی را که در این ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است

فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمایید که هرکس نکند مثل من است

خانه ای کو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است

جامه ای کو نشود غرق به خون بهر وطن
بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است