توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشو(عارف بزرگ هندی)
sorna
09-10-2011, 10:34 AM
فقط کسانی که به اندازه کافی شهامت دارند تا دیگران انها را احمق بخوانند قادرند،زندگی کنند،عشق بوزرند،بشناسند و باشند. ( اشو)
در یازدهم دسامبر 1931 در روستای کوچواد واقع در مادهیا پرادش هندوستان دیده به جهان گشود، او از کودکی روحی عصیانگر و حقیقت طلب داشت و از همان دوران بچگی اش سعی داشت تا حقیقت را بیابد و هرگز هیچ دین و آئینی را نپذیرفت و اسرار داشت هر چیزی را شخصا تجربه کند! او در اواخر ده 1960 میلادی فنون مراقبه پویا و منحصر به فرد خویش را به دنیا عرضه کرد. وی عقیده داشت که انسان عصر نوین چنان در زیر فشار سنت ها و نگرانی های زندگی مدرن گرفتار است که قبل از آنکه بتواند وارد حریم مراقبه شود، باید فرآیند پاکسازی عمیقی را از سر بگذراند.
اوایل دهه هفتاد بود که نام اشو به گوش غربیان رسید، در سال 1974 مرکزی در پونای هندوستان تاسیس شد و طولی نکشید که افراد بسیار زیادی به این محل آمدند.
او در تعالیم خود به راستی درباره هر جنبه از تحول ضمیر آگاه انسان سخن راند. وی نه بر اساس درک عقلی، بلکه بر اساس تجربه هستی گرایانه و خرد درونی خویش، آنچه را که برای جستجوی معنوی انسان معاصر اهمیت داشت، بازگو کرد.
اشو به هیچ مرام و آئین و مکانی تعلق ندارد! همانطور که خود در این باره میگوید: من سر آغاز یک آگاهی کاملاً تازه هستم، لطفا مرا به گذشته پیوند نزنید، زیرا گذشته حتی ارزش یاد آوری هم ندارد.
سخنرانی های وی برای مریدان و حقیقت جویان از سراسر جهان به بیش از ششصد و پنجاه جلد کتاب و گرد آوری شده است. این کتاب ها به بیش از سی و سه زبان دنیا ترجمه شده است. اشو یک نویسنده به معنای رایج کلمات نیست، او شخصا هیچ کتابی را ننوشته است، کتابهای منتشر شده با نام اشو، در واقع مجوعه ای از سخنرانی های وی هستند. همچنین حدود هفت هزار سخنرانی بر روی نوار کاست و 1700 سخنرانی بر روی نوار ویدئو ضبط شده است. اشو پر فروش ترین نویسنده در هند به شمار میاید! سالانه بیش از یک میلیون نسخه از کتابها و نوار های وی به فروش میرسد!
روزنامه ساندی تایمز انگلستان از اشو به عنوان یکی از هزار شخصیت معروف قرن بیستم یاد کرده است، همچنین روزنامی ساندی میدی هند نیز او را در زمره ده شخصیتی که سرنوشت هند را تغییر داده اند قرار داده است (بودا، گاندی و ...)
اشو در سال 1981 به آمریکا سفر کرد و از پافشاری پیروان فراوانش برآن شد تا در آن کشور بیماند، مریدان وی با خرید زمین هایی دور افتاده در ایالت اورگان شهری را به نام او بنا ساختند و طولی نکشید که سیل انسانهایی که در پی معنویت بودند به این شهر سرازیر گشت. اما دولتمردان آمریکا از افزایش محبوبیت اوشو که همه آنها را زیر سوال برده بود، بیمناک گردیده و برآن شدند تا از شر او رهایی یابند. آنها در سال 1986 اشو را به دروغ به نقض قانون مهاجرت به آمریکا متهم ساختند و وی را به دادگاه کشانده و مجبورش کردند آنجا را ترک کند.
او بیش از سی و پنج سال به تعلیم و گسترش دین واقعی و باز کردن چشمان مردمی که هزاران سال است هیپنوتیزم شده اند پرداخت و هدفش رسیدن هر انسانی به مقام والای آدمیت بود. وی به نقاط بسیاری از دنیا سفر کرد و در این سالها بارها و بارها از سوی سیاست مداران و دولتها مورد خشم و غضب قرار گرفت و بارها به زندان افتاد و ***جه شد و عاقبت در 19 ژانویه 1990 توسط دولت وقت آمریکا به قتل رسید و شهید شد.
اشو همواره میکوشید تا بشریت را از این خواب طولانی بیدار کند و دین واقعی را به مردم نشان دهد و تمامیه سخنانش حقیقتی ناب بود که متاسفانه سیاست مداران و قدرت طلبان قدرت تحمل چنین حقیقتی را نداشتند، زیرا اگر مردم با حقیقت واقعی موجود (یا خدای واقعی) رو به رو میشدند تمام آئین ها و سنن های چندین هزار ساله دروغین را به کناری میگذاشتند و این مرگی بود برای افرادی سود جو از جمله سیاست مداران و کشیشان و.... زیرا چندین هزار سال است که به ترویج دین مصنوعی پرداخته اند و بشریت را گمراه و بازیچه دست خود کرده اند و روح واحد انسانیت را پاره پاره کردند و برای همین دنیا به چنین روزی افتاده است.
او یکی از خطرناک ترین موجوداتی هست که تا به حال پا به این جهان گذاشته است و صحبتهایش از هر بمبی خطرناک تر است!
او هرگز زاده نشد، هرگز نمرد! بلکه فقط بازدید کننده ای بود از زمین بین سالهای 1931 تا 1990!
پيام من نظريه فلسفی نيست، بلکه نوعی کيمياگری است! دانش تحول روحانی است بنابر اين فقط آنان که مايلند بر آنچه هستند بميرند و دوباره متولد گردند؛ فقط اين عده از مردم با شهامت و شجاع که معدودند آماده شنيدن پيام من هستند . زيرا شنيدن اين پيام نيز مخاطره آميز است . با شنيدن شما نخستين گام را برای زايش دوباره برداشته ايد. پيام من چيزي كمتر از مرگ و زايش مجدد نيست!
sorna
09-10-2011, 10:34 AM
مهم نيست آيا نقاشي ميكني، مجسمه ميسازي يا كفش ميدوزي ـ چه باغبان باشي، چه كشاورز و چه ماهيگير باشي، چه نجار، هيچ فرقي نميكند. آن چه اهميت دارد آن است كه آيا واقعاً روحت در گروي آن چيزي است كه ميآفريني؟ اگر چنين باشد حاصل كار خلاقانهات كيفيتي از الوهيت را در خود دارد.
فراموش نكن كه خلاقيت به هيچ كار خاصي ربط ندارد. خلاقيت با كيفيت آگاهي تو سروكار دارد. هر عملي كه از تو سر ميزند، ميتواند خلاقانه باشد. هر كاري كه ميكني ميتواند خلاقانه باشد، و اين در صورتي است كه بداني خلاقيت يعني چه.
خلاقيت يعني لذت بردن از هر كاري، حتي از مراقبه؛ انجام هر كاري با عشقي ژرف. اگر عشق بورزي و اين سالن سخنراني را تميز كني، اين كاري خلاق است. اگر بيعشق عمل كني، آن وقت مسلماً اين كاري شاق است؛ وظيفهاي است كه بايد هر طور شده به آن عمل كرد. اين كار تحميلي است. بعد دوست داري وقت ديگري خلاق باشي. در آن برهه از زمان تو چه خواهي كرد؟ آيا كار بهتري سراغ داري؟ آيا فكر ميكني اگر به نقاشي بپردازي، خود را خلاق احساس خواهي كرد؟
اما نقاشي كردن درست به اندازهي تميز كردن كف زمين كاري معمولي است تو رنگها را بر روي بوم نقاشي ميمالي يا پرتاب ميكني ـ اين جا هم تو زمين را ميشويي و تي ميكشي. فرقش چيست؟ احساس ميكني حرف زدن با يك دوست جز وقت تلف كردن نيست و دوست داري يك كتاب بينظير بنويسي تا خلاقيت خود را نشان بدهي؟ اما يك دوست آمده! كمي گپ زدن چه قدر سرگرم كننده و زيباست ـ معطل چه هستي؟ خلاق باش!
sorna
09-10-2011, 10:34 AM
اين بستگي به تو دارد . زندگي في نفسه مانند يک بوم سفيد نقاشي است ، هر چه بر روي آن بکشي ، همان مي شود . مي تواني رنج و محنت بر روي آن نقاشي کني ، از طرف ديکر مي تواني نقش شادي و خوشبختي بر آن بيفکني .
شکوه و عظمت وجود انساني تو در اين آزادي خلاصه مي شود .
دليل اينکه در دنيا اينهمه رنج و عذاب وجود دارد اين است که آدمها نادان هستند و نمي دانند بر روي اين بوم چه نقاشي کنند .
انتخاب بعهده توست ، شکوه و جلال وجود تو در اين اصل نهفته است .
اين يکي از بزرگترين هدايايي است که خداوند در وجود انسان به وديعه گذاشته است .
sorna
09-10-2011, 10:34 AM
عقل ممکن است به نتایج خاصی منتهی شود اما عقل یک پدیده نا اگاهانه و رفتاری تقریبا" خواب آلود است . هوش بیداری است و تا وقتی تو به طور کامل بیدار نباشی هر تصمیمی بگیری به هر حال یک جای کار خواهد لنگید.
اگر زیاد از حد من به منطق بچسبی هرگز قادر نخواهی بود بخشی از فرایند زندگی_ بخشی از هستی باشی.
زندگی فراتر از منطق است. زندگی جمع اضداد است. زندگی یک راز است.
sorna
09-10-2011, 10:35 AM
تو در دلت نغمه ای داری که باید سروده شود رقصی که باید به اجررا در آید این یک رقص نامرئی است و ان نغمه حتی هنوز به گوش تو نرسیده است بلکه در آن اعماق در درونی ترین هسته وجودتپنهان است باید آنرا در سطح جاری ساخت آن را ابراز کرد. منظور خود شکوفایی نیز همین است.
sorna
09-10-2011, 10:35 AM
((زندگی چیزی است غیرممکن; نبایستی باشد، ولی هست. بودن ما، درختان، پرندگان، اینها همه معجزه است. واقعا معجزه است، برای اینکه کل کائنات بی جان است. میلیونها و میلیونها ستاره و میلیونها و میلیونها منظومه ی شمسی همگی فاقد حیات هستند. فقط بر روی زمین، این سیاره ی ناچیز- که در مقایسه با کا کائنات ذره ای غبار بیش نیست - حیات و زندگی به وجود آمده است. زمین خوش اقبال ترین مکان در کل هستی است; چرا که در آن پرنده ها می خوانند، درختان رشد می کنند و شکوفه می دهند، انسانها عشق می ورزند، آواز می خوانند، می رقصند. واقعا اتفاقی غیرقابل باور رخ داده است))
sorna
09-10-2011, 10:35 AM
انساني كه واقعأ قدرت دارد بدون قلب نيست، زيرا بدون قلب، تو تنها يك ماشين هستي و نه يك انسان. انسان واقعأ قوي، همچون فولاد سخت و همچون گل نيلوفر نرم است. تنها در اين صورت است كه او يك انسان خود يافته خواهد بود.
ولي استالين فقط از فولاد بود، يك آدم آهني - بدون قلب، بدون محبت و عشق. ميليونها روس را كشت و بزرگترين بردگي را در تاريخ انسان خلق كرد.
حتي آدولف هيتلر به گرد پاي او نمي رسيد.
آدولف هيتلر اردوگاه هاي كار اجباري داشت، ولي استالين تمام كشور را به اردوگاه كار اجباري تبديل كرد. روسيه چيزي جز يك اردوگاه كار اجباري نيست؛ تمامي كشور يك اردوگاه است و هر فرد تحت نظر است: انسانها را وادار كرده اند تا مخالف هم باشند. تو حتي نمي تواني صادقانه با همسرت سخن بگويي، زيرا كسي چه مي داند، شايد او عليه تو گزارش بدهد. تو حتي نمي تواني با فرزندانت حرف بزني، زيرا آنان اعضاي تيم جوانان هستند و شايد عليه تو گزارش بدهند و به زنان و كودكان آموخته اند كه كشور و كمونيسم تنها ارزشها هستند، هر چيز ديگر را مي توان فداي اينها كرد. به كودكان خردسال آموزش مي دهند كه چگونه جاسوسي پدر و مادر خود و بزرگترها را بكنند، كه آنان درباره ي چه چيزي سخن مي گويند تا بتوانند گزارش بدهند- زيرا كمونيسم اصل است و هر چيز ديگر را مي توان فداي آن كرد.
sorna
09-10-2011, 10:35 AM
"تردید بس است, ذهن دیوانه!
می آید, آنچه باید, بپذیرش!
ساتی* آمادهء آتش مرگ است.
برقص, در شعف ورای تردیدها,
رها شو, از حرص, وابستگی, تخیلات.
آیا ساتی به بدنش وابسته است؟
جامعه, متون, شهرت خانوادگی...
طنابی هستند به دور گردن مرد به دار آویخته.
رفتن و نیمهء راه برگشتن...
ها! ها! همه میخندند.
این دنیا ناپاک است.
تنها او که دعا میخواند صادق است.
کبیرمیگوید: هرگز خودت را اسیر نام نکن!
بیفت! برخیز! به بالا پرواز کن!
می آید
آنچه باید
بپذیر!"
ساتی = زن بیوه ای هندی که در قدیم داوطلبانه با جسد شوهرش خود را میسوزاند.
sorna
09-10-2011, 10:36 AM
سخنانی از اوشو(عارف هندی)
"شخصی به دیدار مرشد بزرگ ماتزو(Ma Tzu) رفت. مرشد بزرگ از او پرسید : چرا اینجا آمده ای؟ شخص پاسخ داد: برای طلب اشراق آمده ام.
مرشد گفت: پس چرا وطنت را ترک کرده ای، تو از گنج قیمتی خودت غافل شده و سرگردان گشته ای؟ هیچ چیز وجود ندارد که من به تو بدهم. چرا اشراق را از من طلب می کنی؟
سالک برای گرفتن حقیقت اصرار داشت: ولی گنج قیمتی من چیست؟
مرشد پاسخ داد: آن گنج کسی است که هم اینک پرسید."
اشراق را نمی توان جست و جو کرد. و اگر جست و جویش کنی، هرگز آن را نخواهی یافت. اشراق وقتی حاصل می شود که هیچ جست و جویی نمانده باشد. اشراق وقتی می آید که هیچ آرزویی نباشد، حتی آرزوی به اشراق رسیدن هم وجود نداشته ابشد. اشراق زمانی است که تو ساکن، آرام، ساکت باشی و ذهنی و آرزویی درمیان نباشد و جایی برای رفتن قرار نباشد، وقتی که تو ناگهان دراینک و این جا قرار بگیری، همان لحظه اشراق می دهد: نور در تو منفجر می گردد و تو نور می گردی.
همه در جست و جوی چیزی هستند با نام هایی متفاوت. شاید آن را سرور بخوانی، شاید آن را خداوند بخوانی، حقیقت، عشق، زیبایی ... مهم نیست آن را چه نامی بدهی. ولی همه در جست و جوی چیزی هستند. در دنیا همه سالک هستند و دنیا پر از سالکان است.
کسی که در جست و جوی پول و قدرت است، با کسی که در پی حقیقت می گردد تفاوتی ندارد. همان جست و جو در هر دو هست. موضوع جست و جو، در طبیعت جست و جو تفاوتی را ایجاد نمی کند. کیفیت جست و جو یکسان است.
این چه کیفیتی است؟ این تنشی است بین آن چه که تو هستی و آن چه که مایلی باشی. الف می خواهد ب بشود: این یعنی جست و جو. فقیر می خواهد ثروتمند شود؛ انسان ناروشن ضمیر می خواهد روشن ضمیر گردد؛ شخص زشت می خواهد زیبا شود؛ انسان گمنام می خواهد مشهور گردد. جست و جو همان است. جست و جو یعنی ناراضی بودن از آن چه که هستی.
پس نجستن یعنی چه؟ جستن یعنی الف از الف بودنش کاملاً خوش وقت است و آرزویی ندارد که ب بشود.
رضایت آغاز اشراق است. رضایت دانه ای است که به اشراق منتهی می گردد. سالک ناراضی، منقبض و نگران است. او پیوسته با ناکامی روبه رو خواهد بود زیرا هر آنچه که انجام دهد محکوم به شکست است. زیرا تنها موضوع جست و جو عوض می شود و جست و جو، همان جست و جوی کهنه باقی است، تو همان شخص سابق با همان ذهن گندیده، با همان سرگشتگی قدیم، همان تنش ها، ناکامی ها و نگرانی ها باقی می مانی. این گونه، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. این تحول نیست.
پس تحول چیست؟ تحول این است که تو طبیعت جست و جو را درک کنی، وقتی که ببینی این جست و جو است که تو را از دریافت و رسیدن باز می دارد، این جست و جو است که حجاب و یوار است و تو را از آنجه که می جویی جدا نگه می دارد و تو فقط باید همین جست و جو را بیندازی و دیگر هیچ. جست و جو ، این دنیایی است و نجستن، آن دنیایی. وقتی که فرد جست و جوگر به انسان غیرجست و جوگر تبدیل شد او انسانی مذهبی می گردد.
ولی چگونه می توان غیرجست و جوگر شد؟ انسان فقط وقتی می تواند جست وجو نکند که به این ادراک رسیده باشد که : به جای این که به جست و جوی هدفی برخیزم، نخستین و لازم ترین چیز این است که بدانم "من کیستم؟ از کجا آمده ام؟ و مبدأ من چیست؟"
sorna
09-10-2011, 10:36 AM
دو عاشق در كنار ساحل دريا نشسته بودند، شبي مهتابي كه ماه تمام در آسمان ميدرخشيد و امواجي عظيم در سطح دريا به وجود آمده بود. مرد با صداي بلند به دريا گفت «حالا موجهاي بزرگت را بياور! بالا بيا! موجهاي عظيمت را نشان بده!» و امواجي بزرگ در سطح دريا پديد ميآمدند و به سوي ساحل هجوم ميآوردند.
زن نزديكتر شد و گفت «آه، من هميشه اين را ميدانستهام كه تو يك معجزهگر هستي!، حتي امواج دريا هم از تو اطاعت ميكنند!»
آري، چنين است. زن از مرد تمجيد ميكند و مرد از زن – يك تملق دو جانبه. زن ميگويد «هيچ كس به اندازهي تو قوي و خوب نيست! تو بزرگترين انساني هستي كه خدا آفريده. حتي اسكندر كبير هم با تو قابل مقايسه نيست!» و تو باد ميكني، سينهات دو برابر ميشود و سرت شروع ميكند به باد كردن. و تو به زن ميگويي «تو بزرگترين مخلوق خدايي. حتي كلئوپاترا نيز به زيبايي و وقار تو نبود. هيچ زني مانند تو زيبا آفريده نشده!» اين چيزي است كه شما عشق ميخوانيد! اين يعني خودشيفتگي: مرد، درياچهاي آرام ميشود و زن را بازتاب ميكند و زن درياچهاي آرام ميگردد و مرد تصوير خويش را در او ميبيند. در واقع نه تنها واقعيت ديگري را بازتاب نميكنند، بلكه آن را تزيين هم ميكنند و به هزار و يك شكل آن را زيباتر جلوه ميدهند. اين چيزي است كه مردم عشق ميخوانند. اين عشق نيست، اين يك ارضاي نفس دو جانبه است.
sorna
09-10-2011, 10:36 AM
خودت را به درون عشق بريز تا در دنياي درون فضايي ايجاد شود. زيرا خداوند وقتي وارد ميشود كه در درون تو فضايي براي او باشد. و فضايي بزرگ مورد نياز است، زيرا تو بزرگترين ميهمان را دعوت ميكني. تو تمام هستي را به درونت دعوت ميكني. تو به يك هيچ بينهايت نياز داري. بهترين راه براي هيچ شدن، عشق است.
پس يادت باشد، غرور نفساني ابداً عشق به خود نيست. غرور نفساني، درست نقطهي مقابل آن است. كسي كه قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفساني ميگردد. غرور نفساني را روانشناسان، «خودشيفتگي» ميخوانند.
شايد تمثيل نارسيسوس را شنيده باشيد: او عاشق خودش شد. با نگاه كردن به سطح درياچه، او عاشق تصوير خودش شد.
حالا تفاوت را ببين: كسي كه عاشق خودش باشد، عاشق تصويرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نيازي به آينه ندارد. او خودش را از درون ميشناسد. آيا تو نميداني كه وجود داري؟ آيا براي اثبات وجودت نياز به سند و برهان داري؟ آيا به آينه نياز داري تا ثابت كند كه تو هستي؟ اگر آينه نبود تو به هستي و وجود خودت ترديد ميكردي؟
نارسيسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. اين واقعاً عشق به خود نيست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان ديگري است. او دو تا شده بود، تقسيم شده بود. نارسيسوس شكاف برداشته بود، او به نوعي شكاف شخصيتي دچار گشته بود. و اين براي بسياري از كساني كه ميپندارند عاشق هستند روي ميدهد. وقتي عاشق زني ميشوي، تماشا كن، هشيار باش. شايد چيزي جز خود شيفتگي نباشد. چهرهي آن زن، چشمانش و كلامش، شايد هم چون درياچهي نارسيس عمل كرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن ديدهاي.
sorna
09-10-2011, 10:36 AM
و آن گاه اين عشق، به مراقبهاي بزرگ مبدل خواهد شد، يك گام بزرگ به سوي خداوند. تا جايي كه به عشق به خود مربوط ميشود، تو اين را نميداني، زيرا تو خودت را دوست نداشتهاي. ولي ديگران را دوست داشتهاي؛ لمحاتي از آن، شايد، برايت روي داده باشد.
شايد لحظات كميابي را داشتهاي كه در آن، ناگهان تو نبودهاي و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژي عشق جاري بوده، از هيچ مركزي، از هيچ جا به هيچ جا. وقتي دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هيچ كنار هم نشستهاند، دو صفر. و زيبايي عشق در همين است، تو را كاملاً از خويشتن تو، تهي ميسازد.
sorna
09-10-2011, 10:37 AM
عشق و نفس نميتوانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاريكي هستند: وقتي نور بيايد،تاريكي ناپديد ميگردد. اگر خودت را دوست داشته باشي، شگفتزده خواهي شد. عشق به خود، يعني از ميان رفتن خود. در عشق به خود، خودي وجود نخواهد داشت.
تضاد در اينجاست، عشق به خود كاملاً بيخودي است. اين عشقي خودخواهانه نيست. زيرا هر كجا نور باشد تاريكي نيست و هر كجا عشق باشد، نفس نيست.
عشق، نفس يخ بسته را ذوب ميكند. نفس، مانند قطعهاي از يخ است و عشق مانند خورشيد بامدادي. گرماي عشق ميآيد و نفس را ذوب ميكند. هر چه خودت را بيشتر دوست بداري، نفس كمتري در خودت خواهي يافت.
sorna
09-10-2011, 10:37 AM
نويسنده: باگوان اشو راجنيش
مترجم: محسن خاتمي
پرسش: لطفاً تفاوت ميان يك عشق سالم به خود و غرور نفساني را توضيح دهيد؟
پاسخ: هر چند كه شبيه به هم به نظر ميآيند، اما بسيار متفاوتند. داشتن يك عشق سالم به خويشتن، ارزشي مذهبي است. كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود ديگري را دوست بدارد. نخستين موج عشق بايد در قلب خودت برخيزد. اگر براي خودت برنخيزد، براي ديگري نيز بر نخواهد خاست زيرا هر كس ديگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون درياچهاي آرام است. نخستين موج در اطراف آن سنگ به وجود ميآيد و سپس امواج منتشر ميشوند و دور ميگردند. نخستين موج عشق بايد در اطراف خودت شكل بگيرد. انسان بايد بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، بايد، تماميت وجودش را دوست بدارد. اين طبيعي است؛ و گرنه، هرگز قادر به بقا نخواهي بود؛ و اين زيباست، زيرا كه تو را زيبايي ميبخشد. كسي كه خودش را دوست دارد، با وقار و متين ميگردد. كسي كه خودش را دوست دارد حتماً ساكتتر، مراقبهگونتر و شاكرتر از كسي است كه خودش را دوست ندارد.
اگر خانهات را دوست نداشته باشي، آن را تميز نخواهي كرد؛ آن را رنگآميزي نخواهي كرد، اطراف آن را با گلهاي نيلوفر تزيين نخواهي كرد. اگر خودت را دوست نداشته باشي، در اطراف خودت باغچهاي زيبا نخواهي آفريد. تو خواهي كوشيد تا نيروهاي بالقوهات را رشد دهي و هر آن چه را كه در وجود داري بيان و آشكار سازي. اگر عاشق خودت باشي، برخودت باران عشق خواهي باريد و خويشتن را از آن تغذيه خواهي كرد. و اگر عاشق خودت باشي، حيرت زده خواهي شد: ديگران نيز تو را دوست خواهند داشت. هيچكس فردي را كه عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتواني حتي خودت را دوست بداري، چه كس ديگري زحمت آن را خواهد كشيد؟ و كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، نميتواند خنثي بماند. يادت باشد، در زندگي هيچ چيزي خنثي نيست.
كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، بايد متنفر باشد – زندگي نميتواند خنثي باشد. زندگي هميشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشي، به اين معني نيست كه ميتواني فقط در حالت دوست نداشتن باشي. نه، تو نفرت خواهي داشت.
و كسي كه نفرت داشته باشد مخرب ميگردد. و كسي كه از خودش نفرت داشته باشد، از سايرين نيز متنفر خواهد بود: او پيوسته در خشم و عصبيت و خشونت است. كسي كه از خودش متنفر باشد، چگونه ميتواند اميدوار باشد كه ديگران دوستش بدارند؟ تمام زندگيش نابود خواهد شد. عشق ورزيدن به خود، يك ارزش مذهبي والاست.
من به شما عشق به خود را ميآموزم. ولي به ياد بسپار، عشق به خود، غرور نفساني نيست، ابداً چنين نيست. در واقع، درست بر خلاف آن است. كسي كه خودش را دوست داشته باشد، درخواهد يافت كه خودي در او وجود ندارد. عشق، هميشه نفس را ذوب ميكند. اين يكي از اسرار كيمياگري است كه بايد آموخته، درك و تجربه شود: «عشق، هميشه نفس را ذوب ميكند». هر گاه عشق بورزي، «خود» از بين ميرود. وقتي عاشق زن يا مردي هستي، دست كم براي چند لحظه كه عشق واقعي وجود داشته باشد، خودي در تو نخواهد بود، نفسي در كار نخواهد بود.
sorna
09-10-2011, 10:37 AM
كل هستي يك واحد ارگانيكاست. شما فقط دست به دست همنوعان خود نميدهيد، بلكه دست به دست درختان هم ميدهيد. شما نه تنها با هم نفس ميكشيد، بلكه كل كائنات با هم نفس ميكشد.
جهان در يكهارموني عميق به سر ميبرد. تنها انسان زبان هارموني را فراموش كرده است و من اينجا هستم كه آن را به يادت آورم. ما در حال خلق هارموني نيستيم؛ هارموني واقعيتماست. اين درست همان چيزي است كه از ياد بردهاي. چه بسا به قدري بديهي است كه شخصتمايل دارد آن را فراموش كند شايد هم در هارموني به دنيا آمده باشي؛ تو چه طورميتواني در فكر آن باشي؟
در حكايتي قديمي آمده است كه ماهييي كه سرآمد مغزمتفكران بود، از ماهي ديگري پرسيد: «دربارهي اقيانوس خيلي چيزها شنيدهام، پس ايناقيانوس كجاست؟» و آن ماهي در اقيانوس بود و همهي عمرش را در اقيانوس به سر بردهبود؛ هرگز هيچ جدايي يا مفارقتي از آن اتفاق نيفتاده بود. او هرگز اقيانوس را بهعنوان شيئي مجزا از خود نديده بود. ماهي پيري آن فيلسوف جوان را در گوشهاي گيرآورد و به او گفت: «اقيانوس همان است كه در آن زندگي ميكنيم.»
اما فيلسوف جوانگفت: «شوخيات گرفته؟ اين آب است و تو به اين ميگويي اقيانوس؟ من بايد بيشتر تحقيقكنم و از افراد عاقلتري حقيقت را جويا شوم.»
يك ماهي فقط هنگامي اقيانوس راميشناسد كه ماهيگيري او را بگيرد، از اقيانوس بيرون بياورد و بر روي شنها پرتابشكند. بعد او براي نخستين بار درمييابد كه هميشه در اقيانوس زندگي ميكرده است،اقيانوس زندگي اوست و بدون اقيانوس نميتواند زنده بماند.
اما در مورد انسانمشكل اينجاست كه نميتوان او را از هستي بيرون آورد. هستي لايتناهي است. هيچ ساحليندارد كه به دور از هستي بر روي آن قرار بگيري و از آن جا هستي را مشاهده كني. هرجا كه باشي، جزوي از آن خواهي بود.
ما همه با هم نفس ميكشيم. ما همه اعضاي يكاركستر هستيم. درك اين موضوع تجربهي عظيمي است ـ آن را خيالبافي نخوان، كهخيالبافي و روياپردازي از سر دولت زيگموند فرويد معناي تلويحي بسيار نادرستي را يدكميكشد، و گرنه اين يكي از زيباترين و شاعرانهترين واژههاست.
و فقط ساكت بودن،فقط شادمان بودن، فقط بودن ـ در اين سكوت احساس خواهي كرد كه در پيوند با ديگرانهستي. وقت فكر كردن تو از ديگران جدا هستي، زيرا افكاري در ذهنت به تجلي و درخششدرميآيند كه با افكار فردي ديگر متفاوت است. اما اگر هر دو خاموش باشيد، آن گاههمهي ديوارهاي موجود در بين شما دو نفر محو ميگردد.
دو سكوت نميتواند دو تاباقي بماند. آنها يكي ميشوند.
همهي ارزشهاي والاي زندگي ـ عشق، سكوت، سعادت،جذبه، پارسايي ـ تو را از يك وحدانيت جهان شمول آگاه ميسازد. هيچ كس ديگري جز تووجود ندارد؛ ما همه چهرههاي متفاوتي از يك واقعيت، ترانههاي رنگارنگي از يكآوازهخوان، رقصهاي مختلفي از يك رقصنده هستيم. ما همه پردههاي نقاشي متفاوتيهستيم ـ اما نقاش يكي است.
ولي نامش را رويا نگذار، زيرا با رؤيا خواندن آن تونميفهمي كه رؤيا يك واقعيت است. و واقعيت ميتواند بسيار زيباتر از هر روياييباشد. واقعيت بسيار وهمانگيز، الوانتر، مسرتبخشتر، پر جذبه و شورانگيزتر از آناست كه قادر باشي تصورش را بكني. اما ما در ناآگاهي به سر ميبريم…
نخستينناآگاهي ما اين است كه فكر ميكنيم از همه جداييم. اما من تأكيد ميكنم كه هيچانساني جزيره نيست؛ ما همه بخشي از يك قارهي وسيع هستيم. تنوع وجود دارد، اما چيزينيست كه ما را از هم جدا كند. تنوع به زندگي غناي بيشتري ميبخشد و بخشي از ما دركوههاي هيمالياست، بخشي در ستارگان و بخشي در گلهاي سرخ. بخشي از ما در پرندهايدر پرواز به سر ميبرد و بخشي در سبزي درختان. ما همه جا پخش هستيم. تجربه كردن آنبه عنوان واقعيت، كل نگرش تو را نسبت به زندگي، هر عمل تو را و خود و وجودت رادگرگون خواهد كرد.
تو آكنده از عشق خواهي شد. سراسر وجودت آكنده از تكريم بهزندگي خواهد شد. تو براي نخستين بار ـ به زعم من ـ به راستي متدين خواهي شد ـ نه يكمسيحي، نه يك هندو، نه يك يهودي، كه متديني خالص و راستين.
واژهي (دين) واژهايزيباست و از ريشهاي مشتق ميشود كه معنايش گردهم آوردن كساني است كه از رويناآگاهي و جهل متفرق گرديدهاند؛ به دور هم جمع كردن آنها، بيدار كردن آنها، بهطوري كه بتوانند ببينند كه از هم جدا نيستند. آن وقت تو نميتواني حتي به يك درختصدمه بزني. آنگاه عشق، رأفت و همدردي تو به تمام معنا خودانگيخته است ـ نه اكتسابي،نه از روي انضباط. اگر عشق انضباط باشد، ساختگي است. اگر عدم خشونت اكتسابي باشد،دروغين است. اگر همدلي را از بيرون به كسي تزريق كرده باشند، كاذب است. اما اگر خودبه خود بيهيچ تلاشي از درون جوشيده باشد، از واقعيت ژرف و بينظيري برخوردار خواهدبود.
در گذشته به اسم دين جنايات بسياري صورت گرفته است: مردم بيشتر به دستافراد به ظاهر مذهبي كشته شدهاند تا ديگران. يقيناً اين جور مذاهب همگي كاذب وساختگي بودهاند.
روزي از ولز كه اثر بينظيرش «تاريخ جهان» را به تازگي به چاپرسانده بود، پرسيدند: «دربارهي تمدن چه فكر ميكنيد؟»
و او گفت: «ايدهي خوبياست، اما يكي بايد آستين بالا بزند و آن را به وجود بياورد.»
تا به امروز نه مامتمدن بودهايم، نه با فرهنگ و نه متدين. ما به نام تمدن، فرهنگ و دين همه نوعاعمال وحشيانه، بدوي، مادون انساني و حيواني انجام دادهايم.
انسان از واقعيتبسيار به دور افتاده است. او بايد چشمش را به اين حقيقت باز كند كه ما همه يكيهستيم. و اين يك فرضيه نيست؛ اين بدون استثناء تجربهي همهي مكاشفه*گران در همهياعصار بوده است كه سراسر هستي يكي است ـ يك واحد ارگانيك.
بنابراين هيچ تجربهيزيبايي را با رويا عوضي نگير. رويا خواندن اين تجربه، بر واقعيت آن خط بطلانميكشد. روياها را بايد به واقعيت تبديل كرد، نه واقعيت
sorna
09-10-2011, 10:37 AM
مردمي كه مي*گويند زندگي بي*معني است،مردمي هستند كه عشق را نشناخته*اند. تمامي آن چه كه آنان دارند مي*گويند، اين استكه زندگي آنان عشق را از دست داده است.
بگذاريد درد باشد، بگذاريد رنج بردنباشد. به ميان شب تاريك برويد، و شما به طلوع خورشيدي زيبا خواهيد رسيد. اين فقط درزهدان شب تاريك است كه خورشيد پرورده مي*شود. اين فقط از ميان شب تاريك است كه صبحمي*آيد.
تمامي رويكرد من در اين جا از عشق است. من فقط عشق و فقط عشق مي*آموزم ونه هيچ چيز ديگر. شما با عشق زاده شده*ايد. عشق خداي واقعي است _ نه خداي متخصصينالهيات، بلكه خداي مسيح(ع)، خداي محمد(ص)، خداي عارفان و متصوفه، خداي بودا، عشق يكراه است، يك روش، براي كشتن شما به مثابه يك فرديت جدا و براي كمك كردن به شما كهسرمدي شويد؛ به مثابه يك شبنم ناپديد شده و اقيانوس شويد*، اما شما ناگزير خواهيدبود از ميان در عشق بگذريد.
و به طور قطع وقتي انسان مثل قطره**اي از شبنم شروعبه ناپديد شدن مي*كند و انسان ديرزماني هم چون يك شبنم زندگي كرده است، اين دردآوراست؛ زيرا انسان فكر كرده است كه «من اين هستم، و حال اين دارد مي*رود، من دارممي*ميرم.»
شما در حال مردن نيستيد، بلكه فقط يك وهم دارد مي*ميرد. شما با وهم همذاتپندار شده*ايد، درست، اما وهم هنوز هم وهم است. و فقط آن گاه كه وهم رفته باشد، شماقادر خواهيد بود ببينيد كه كيستيد. و اين رازگشايي شما را به قله*ي جاودان لذت،سعادت، جشن و سرور مي*آورد.
sorna
09-10-2011, 10:38 AM
عشق دردناك است، اما از آن نپرهيزيد. اگر از عشق بپرهيزيد، از بزرگ*ترين مجال روييدن و باليدن پرهيز كرده*ايد. به درون آن برويد، درد عشق را بكشيد، چون بزرگ*ترين سرمستي از ميان رنج مي*آيد.
بله، درد وجود دارد، اما به سبب درد، سرمستي زاده مي**شود، بله، شما ناگزير خواهيد بود به مثابه يك نفس بميريد، اما اگر بتوانيد به مثابه يك نفس بميريد، به مثابه يك هستي الهي تولد خواهيد يافت، به مثابه يك بودا.
و عشق نخستين طعم نوك زباني «تائو»، تصوف و ذن را به شما خواهد داد. عشق نخستين سند را به شما خواهد داد كه خدا هست، كه زندگي پوچ و بي*معني نيست.
sorna
09-10-2011, 10:38 AM
عشق ملاقات مرگ و زندگی است، ملاقاتی در نقطه اوج. فقط در صورت شناخت عشق است كه می توان به تجربه این ملاقات نایل آمد . در غیر اینصورت به دنیا می آیی، زندگی می كنی و می میری، ولی در حقیقت مهمترین تجربه زندگی را از دست داده ای. تجربه ای كه با هیچ چیز جایگزین نمی شود. تو تجربه حد فاصل مرگ و زندگی را از دست داده ای. تجربه این حد فاصل، نقطه اوج و حد نهایی تجربیات آدمی است. برای اینكه به آن نقطه برسی بایستی چهار مرحله را همیشه به خاطر داشته باشی.
مرحله اول: حضور در لحظه است، زیرا عشق تنها در زمان حال ممكن است. عشق ورزیدن در گذشته و آینده ممكن نیست. بسیاری از آدم ها یا در گذشته و یا در آینده زندگی می كنند، طبیعتآ عشق شان نیز در گذشته و یا آینده است كه چنین عملی غیر ممكن است.
اگر خواستی از عشق فرار كنی، در زمان گذشته و یا در زمان آینده زندگی كن ، ولی اگر خواستی رودخانه عشق را در درونت جاری سازی در زمان حال زندگی كن ، زیرا عشق فقط در زمان حال ممكن است.زیاده از حد فكر نكن زیرا فكر هم همیشه به گذشته یا آینده مربوط می شود و انرژی تو به جای اینكه به قوه احساس معطوف شود، منحرف شده و صرف فكر كردن می گردد وتمام انرژی های تو را تخلیه می كند. در چنین وضعیتی عشق نمی تواند وجود داشته باشد.
دومین قدم در راه رسیدن به عشق این است كه : یاد بگیری چگونه سموم وجودت را به عسل تبدیل كنی .خیلی از مردم عشق می ورزند ولی عشق آنها با سمومی همچون نفرت، حسادت، خشم، خودخواهی و احساس مالكیت آلوده شده است. می پرسی چگونه می توان سموم را به شهد تبدیل كنیم؟ روشی بسیار ساده وجود دارد:
تو لازم نیست كار خاصی انجام دهی، تنها چیزی كه احتیاج داری صبر است. این یكی از بزرگترین اسراری است كه برایت فاش می كنم. امتحانش كن . وقتی كه خشمگین می شوی، نباید كاری كنی. فقط در سكوت بنشین و نظاره گر باش . با خشم همكاری نكن و آن را سركوب هم نكن . فقط نظاره كن، صبور باش و ببین كه چه پیش می آید. بگذار این احساس اوج بگیرد.
زمانی كه حال و هوای مسموم بر تو غلبه كرد، هیچ كاری انجام نده، فقط صبر كن و بگذار كه آن سم به غیر خود تبدیل شود. این یكی از و اصول زندگی است كه همه چیز مدام در حال تغییر به غیر خود است .
انسان در این اوقات فقط باید صبور باشد. در زمان خشمت از انجام هر عملی حذر كن و هیچ تصمیمی نگیر. زیرا برایت پشیمانی به بار می آورد. خشم نمی تواند دائمی باشد. اگر صبور باشی و به انتظار بنشینی، به این نتیجه خواهی رسید. هیچ چیز دائمی نیست. شادی می آید و می رود،غم می آید و می رود. همه چیز تغییر می كند و هیچ چیز به یك صورت باقی نمی ماند.
پس برای چه عجله می كنی؟ خشم آمده است و می رود. تو فقط قدری صبر داشته باش. به آینه نگاه كن و منتظر باش . چهره خشمناكت را در آینه تماشا كن. لزومی ندارد كه این چهره را به كس دیگری نشان بدهی. این مساله فقط مربوط به توست، جزیی از زندگی و حال و هوای توست. تو باید اینقدر صبر كنی كه چهره خشمگینت كه از شدت خشم، قرمز رنگ شده از هم باز گردد و چشمانت حالتی متین و آرام به خود گیرد. اگر صبر داشته باشی و در آینه تماشا كنی می بینی كه انرژی چشمت دگرگون می شود و تو آكنده از طراوت و نشاط می شوی.
مرحله سوم، تقسیم كردن و بخشیدن است. چیزهای منفی را برای خودت نگهدار ولی خوبی ها و زیبایی ها را با دیگران تقسیم كن . معمولآ اكثر مردم عكس این عمل را انجام می دهند. چنین انسان هایی واقعآ ابله هستند ! . وقتی كه شاد هستند خست به خرج می دهند و آن را با كسی تقسیم نمی كنند ولی وقتی غمگین و افسرده هستند، ولخرج و دست و دلباز می شوند و دوست دارند همه را در غم خود شریك سازند. وقتی لبخند می زنند بسیار صرفه جویانه عمل می كنند در حد یك تبسم كوچك ولی خدا نكند كه خشمگین شوند، آن گاه در آستانه انفجار قرار می گیرند.
آدم وقتی دارد ، باید ببخشد. در واقع، انسان جز آن چیزی كه با دیگران تقسیم می كند و می بخشد، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست كه بتوان آن را جمع كرد. عشق عطر و طراوتی است كه باید با دیگران تقسیم كرد. هر چه بیشتر ببخشی، بیشتر به دست می آوری. هر چه كمتر ببخشی، كمتر داری.
اگر ببخشی، وجودت از سموم پاك می شود. وقتی هم ببخشی در انتظار عمل متقابل یا پاداش نباش. حتی منتظر تشكر هم نباش. بلكه تو باید از كسی كه اجازه داده چیزی را با او تقسیم كنی، سپاسگذار باشی. فكر نكن كه او باید از تو تشكر كند!
چهارمین گام در راه رسیدن به عشق : " هیچ بودن " است . به محض اینكه فكر كنی كه كسی هستی، عشق از جاری شدن باز می ایستد . عشق فقط از درون كسی به بیرون جاری می شود كه "كسی" نباشد.
عشق، در نیستی خانه دارد. هنگامی كه خالی باشی، عشق نیز در تو جای خواهد گرفت . وقتی آكنده از غرور باشی، عشق ناپدید می شود . همزیستی عشق و غرور ممكن نیست . این دو در كنار یكدیگر جایی ندارند. عشق و الوهیت می توانند در كنار یكدیگر باشند، زیرا عشق و الوهیت مترادف هستند. بنابراین "هیچ" باش . "هیچ" منشا همه چیز است. "هیچ" منشا بی نهایت است. هیچ باش . در هیچ بودن است كه به كل می رسی .
" اگر خود را كسی بپنداری، راه را گم می كنی ، ولی اگر خود را هیچ بپنداری، به مقصد می رسی"
sorna
09-10-2011, 10:39 AM
همبستگی چیزی است که به ندرت اتفاق می افتد، اما هر بار که روی می دهد، گویی بخشی از بهشت از آسمان به زمین می آید. دو نفر نه به هم وابسته و نه مستقل از هم، بلکه در هماهنگی و همزمانی فوق العاده یی به سر می برند؛ گویی برای خاطر یکدیگر نفس می کشند- یک روح در دو بدن. هر گاه چنین حالتی اتفاق بیفتد، عشق حادث شده است.
sorna
09-10-2011, 10:39 AM
معبد خداوند فقط به روی
دلی شاد و آواز خوان و رقصان باز است .
دل گرفته را به این معبد راهی نیست ،
پس ، از اندوه اجتناب کن.
دل خود را از همه رنگ ها سرشار کن
درخشان و رنگارنگ مثل یک طاووس-
و برای این ( دلشادی و آواز و رقص )به دنبال دلیلی نباش .
کسی که برای شادی دلیلی می جوید ، شاد نخواهد بود .
(چون شاخ تر به رقص آ ) و نغمه ساز کن-
نه برای دیگران ،
نه به خاطر چیزی ،
برقص ، فقط به خاطر رقص ؛
بخوان ، فقط برای آواز ؛
آن گاه سرتا پای زندگی ات ملکوتی می شود ،
و فقط در این حالت است که همه چیز رنگ نیایش به خود می گیرد .
این گونه زیستن ، آزاد بودن است....
sorna
09-10-2011, 10:39 AM
حقیقت زمزمه ایست که تنها وقتی آن را خواهی شنید که مطلقا نباشی.حقیقت در غیاب تو حضور دارد.
عادت خوب و عادت بد وجود ندارد زیرا هر عادتی بد است.
sorna
09-10-2011, 10:39 AM
عاشق شو...
وگرنه کار جهان سر آید.
بی آنکه درس مقصود را در کار آفرینش خوانده باشی ...
sorna
09-10-2011, 10:40 AM
فکر کردن فقدان درک است. تو فکر میکنی چون درک نمیکنی. وقتی درک پدید آمد فکر ناپدید میشود.
http://tbn0.google.com/images?q=tbn:n4NHtbz36D6N_M:http://www.shradha.co.il/pics/OshoRainbow.jpg (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fimages.google.com% 2Fimgres%3Fimgurl%3Dhttp%3A%2F%2Fwww.shradha.co.il %2Fpics%2FOshoRainbow.jpg%26imgrefurl%3Dhttp%3A%2F %2Fwww.shradha.co.il%2Fmyfriends.html%26h%3D453%26 w%3D360%26sz%3D24%26hl%3Dfa%26start%3D8%26tbnid%3D n4NHtbz36D6N_M%3A%26tbnh%3D127%26tbnw%3D101%26prev %3D%2Fimages%253Fq%253DOSHO%2526gbv%253D2%2526svnu m%253D10%2526hl%253Dfa)
sorna
09-10-2011, 10:40 AM
اگر بتواني تماماً و يك دل عشق بورزي؛ از عمق دلت؛ زندگي تو سرشار از شادي و احساس ميشود. نه تنها براي خودت بلكه براي ديگران هم. اصلاً تو براي دنيا بركت و نشاط خواهي شد.
اگر عشقي احساس نميكني؛ تظاهر نكن. سعي نكن نمايش بدهي كه عاشقي. حتي اگر خشمگيني بگو كه خشمگين هستي و باش. ولي حقيقي باش.
زندگي يك مسابقه و رقابت نيست .پس دليلي هم براي مقايسه خودت با ديگران وجود ندارد.
هيچكس نميتواند تو را تغيير دهد. تنها خودت قادر به تغيير خودت هستي.
اصيل بودن و واقعي بودن نهايت زيبايي است.
اصيل بودن يعني واقعي بودن. خنده هايت، گريه هايت، نفرتت و عشقت و همه زندگيت بايد واقعي باشد تا اصيل باشي.
آنان كه طمع كارند؛ براي پر كردن احساس تهي بودنشان بارها و وزنه ها را با خود حمل ميكنند.
sorna
09-10-2011, 10:40 AM
درختها با زمین
و زمین با درختها،
پرندگان با درختها
و درختها با پرندگان،
زمین با آسمان
و آسمان با زمین عشق می ورزند.
تمام حیات در دریای بی انتهای عشق موج می زند.
بگذار عشق پرستش تو باشد،
بگذار عشق نیایش تو باشد.
sorna
09-10-2011, 10:40 AM
گل سرخ زیبا می شکفد چون
تلاش نمی کند نیلوفر باشد.
و نیلوفرها اینگونه زیبا می شکفند چون
چیزی از افسانه شکفتن گلهای دیگر نمی دانند
همه چیز در طبیعت زیباست چون
تمام پدیده ها آزاد از رقابت اند ،
هیچ یک نمی خواهد دیگری باشد.
همه به راه خود می روند.
نکته همین جاست!
خود باش و از یاد مبر
هر کاری کنی نمی توانی غیر از خود باشی.
تمام دست و پا زدن ها عبث است.
تنها و تنها مجبوری خود باشی.
sorna
09-10-2011, 10:40 AM
این اصل را فراموش مکن
هر آنچه که احساس "من" را در تو ایجاد می کند یک مانع است،
و هر آنچه که احساس "فنا" را در تو موجب می شود یک راه است.
sorna
09-10-2011, 10:41 AM
من مخالف ازدواج نیستم، من موافق عشق هستم
اگر عشق به ازدواج تبدیل شود خوب است
ولی امیدوار نباش که ازدواج بتواند عشق بیاورد
این غیر ممکن است
عشق میتواند به ازدواج تبدیل شود
باید بسیار هشیارانه عمل کنی
تا بتوانی عشق را به ازدواج بدل کنی
ولی مردم معمولاً با ازدواج کردن
عشقشان را نابود میسازند
sorna
09-10-2011, 10:41 AM
عشق یک ضرورت است
تنها غذای روح.
جسم با غذا دوام مییابد
و روح تنها با عشق زنده میماند
مگذار عشق تنها در سطح واژهای بماند
بگذار به آزمونی نافذ فرا روید
sorna
09-10-2011, 10:41 AM
شنا را تنها با شنا کردن میتوان آموخت
و عشق را تنها با عشق ورزیدن میتوان فهمید
نیایش تنها با نیایش کردن میتوان دریافت
راه دیگری نیست
عشق را تنها با عشق ورزیدن میتوان فهمید
این بدان معناست مجبوری به قلمرو عشق وارد شوی
بی آنکه چیزی که دربارهی آن بدانی
به همین دلیل است که عاشق شدن شهامت میطلبد
عشق زمانی از راه میرسد که تو حضور نداری
عشق زمانی از راه میرسد که تسلیم وجود شوی
در همین جاست که وجدی سراسر لذت را تجربه خواهی کرد
sorna
09-10-2011, 10:42 AM
حقیقت، تمایل به آشکار ساختن خود دارد
تنها کمی هوشیار باش و قلبت راه را به تو نشان میدهد
و آن گاه هیچ چیز نمیتواند در پس عشق پنهان گردد
sorna
09-10-2011, 10:42 AM
هرچه را که دوست بداری، همان خواهی شد
عشق کیمیاگری است
هرگز دوستدار چیزهای نا درست مباش
چون وجود تو را تغییر میدهد
هیچ چیز چون عشق توانایی تغییر را ندارد
عشق چیزی است که میتواند تو را بالا ببرد
تو را به عروج میرساند
چیزی فراتر از خود را دوست بدار
sorna
09-10-2011, 10:42 AM
درختها با زمین،
و زمین با درختها،
پرندگان با درختها،
و درختها با پرندگان،
زمین با آسمان،
و آسمان با زمین،
عشق میورزند
تمام حیات در دریای بی انتهای عشق
موج می زند
بگذار عشق پرستش تو باشد
بگذار عشق نیایش تو باشد
sorna
09-10-2011, 10:42 AM
با تمام وجودتان زندگي كنيد.به طوري كه هر لحظه از زندگي تان تبديل به لحظه اي طلايي شود و تمام زندگيتان زنجيره اي از اين لحظات طلايي.كسي كه اين سان مي زيد هرگز نميرد چرا كه وجودش تبديل به اكسيري شده است كه با لمس هر جيزي آن را طلا كند
sorna
09-10-2011, 10:43 AM
خنديدن يك نيايش است
اگر بتواني بخندي،
آموخته اي كه چگونه نيايش كني
جدي نباش،
عبوس هرگز نميتواند
مذهبي باشد
كسي كه ميتواند بخندد،
كسي كه طنزآميزي و تمامي بازي زندگي را ميبيند
ميخندد
و در بطن همين خنده
به اشراق خواهد رسيد
sorna
09-10-2011, 10:43 AM
حقيقت
تمايل به آشكار ساختن خود دارد
تنها كمي هوشيار باش
و قلبت راه را به تو نشان خواهد داد
و آن گاه هيچ چيز نميتواند در پس عشق پنهان گردد
sorna
09-10-2011, 10:43 AM
زندگي سخت ساده است
خطر كن
وارد بازي شو
چه چيزي از دست ميدهي؟
با دستهاي تهي آمدهايم
و با دستهاي تهي خواهيم رفت
نه چيزي نيست كه از دست بدهيم
تنها فرصتي كوتاه به ما دادهاند تا سرزنده باشيم
تا ترانهاي زيبا بخوانيم
و فرصت به پايان خواهد رسيد
آري، اينگونه است كه هر لحظه مغتنم است
sorna
09-10-2011, 10:43 AM
عشق نميتواند مالك باشد
عشق به ديگري آزادي ميدهد
عشق هديهاي بلاشرط است
و چانه زني را نميپذيرد
sorna
09-10-2011, 10:43 AM
توجه غذايي است براي من
تنها كسي كه به خود راه يافته است
به اين غذا نيازي ندارد
آن گاه كه داراي كانوني هستي
خود را ملكي
نيازي به گذايي توجه ديگران نداري
در اين جا است كه
ميتواني در تنهايي روزگار بگذراني
sorna
09-10-2011, 10:44 AM
زندگي هميشه تازه است، هميشه
تازگي ماهيت زندگي است، تائو است
هيچ چيز كهنه نيست، نميتواند كهنه باشد
زندگي هرگز تكرار نميشود
هر روز و هر لحظه از نو، نو ميشود و
ذهن كهنه است
بنابراين ذهن و زندگي هرگز با هم ديدار نميكنند
ذهن صرفاً تكرار است
زندگي هرگز تكرار نيست
پس چگونه ذهن و زندگي
ميتوانند ديدار كنند؟
sorna
09-10-2011, 10:44 AM
فرمانبرداري با نوعي بلاهت همراه است
و آزادگي با هوشمندي زيركانه
اما فرمانبرداري قدر و قيمت بيشتري دارد
چون بيدردسر تر است
sorna
09-10-2011, 10:44 AM
تو مي تواني براي زيبا سازي بدن نزد متخصص زيبايي بروي. مي تواني براي زيبا سازي ذهن به دانشگاه بروي اما براي زيبا سازي وجود بايد به درون خويش رجوع كني. بودا فقط مي تواند راه را به تو نشان دهد. مي تواند طرح كلي را به تو عرضه كند، نه برنامه ويژه و جزء به جزء را، زيرا سفر به درون، سفري است اسرار آميز. هيچ نقشه اي را نمي توان طرح كرد. هيچ برنامه گام به گامي نمي توان عرضه نمود. هر فردي مجبور است به دنياي درون متفاوتي قدم بگذارد. هر فردي دنياي درون يگانه و بي همتايي دارد. مراقبه يگانه راهي است كه تو را به زيبايي و جذابيت درون و آگاهي دروني رهنمون مي كند. و با دست يافتن تو به آن، زندگي ات غرق د رآن مي شود. به هرچه دست بزني به طلا تبديل مي شود.
sorna
09-10-2011, 10:44 AM
سكوت را بر خودت تحمیل نكن.
هیچ چیز را بر خودت تحمیل نكن.
شادی كن؛ آواز بخوان، بگذار ذهنت خسته شود.
آنگاه رفته رفته لحظات كوچكی از سكوت و آرامش واردت میشود.
sorna
09-10-2011, 10:44 AM
سرشار شو از وجد... پر سرور... نغمه خوان...پایکوبان ... و سرخوش...
بگدار خداوند در وجود تو شاد باشد ...
بگذار شادی تنها نیایش تو تو باشد...
بگذار لذت بردن از زندگی تنها ستایش تو باشد...
sorna
09-10-2011, 10:44 AM
وقتی تو نباشی كه تحریف كنی، او همه جا هست ، زیرا او همه چیز هست. این معجزه است كه تو چگونه او را از دست می دهی
sorna
09-10-2011, 10:45 AM
وقتی عشق میورزی همه جاخداست ووقتی نفرست میورزی همه جاشیطان است. این نقطه نظرتوست که برواقعیت فرافکنی میشود.
sorna
09-10-2011, 10:45 AM
تنهایی به مثابه گل نیلوفری است كه در قلب شما شكوفا می شود .
تنهایی پدیده ای مثبت و سازنده است .
تنهایی شادی ای است كه چون شما فضای خودتان را دارید و واقعاً خودتان هستید به وجود می آید .
sorna
09-10-2011, 10:45 AM
هیچ چیز بیشتر از تنهایی رنج آور نیست.
اما مشکل این است که ایجاد هر پیوندی از روی ترس از تنهایی،
آزمون مبارکی نخواهد بود،
چون دیگری نیز با همین انگیزه به تو پیوسته است.
sorna
09-10-2011, 10:45 AM
نباید اجباری در میان باشد که اگرامروزکسی را دوست می دارم،
فردا نیز چنین باشد.
این نیاز طبیعت نیست.
این ضرورت ذاتی نیست که عشق فردا نیز حضور داشته باشد،
شاید باشد و شاید نباشد.
وهرقدربیشتر برحضورعشق اصرارورزی،
بیشتر و بیشتر غیر ممکن می نماید.
sorna
09-10-2011, 10:45 AM
هرگز نخواه که دیگری تغییرکند.
در هر پیوندی تغییر را از خود آغاز کن.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.