توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رابیندرانات تاگور
sorna
09-10-2011, 10:17 AM
رابیندرانات تاگور (متولد 7 مه 1861 و در 7 اوت 1941 میلادی در گذشته است او موسیقدان شاعر،فیلسوف و چهرهپرداز هندی بود. شهرتش بیشتر به خاطر اشعار اوست. وی نخستین کسی است که از آسیا توانست به جایزه نوبل دست یابد. پدرش دبندرانات و مادرش سارادادیوی نام داشت. به تاگور لقب گوردیو Gurdev به معنای پیشوا دادهاند.
*********
رابیندرانات در بامداد هفتم ماه مه سال 1861 ترسایی زاده شد. او چهاردهمین و واپسین فرزند مهاریشی بود. وی را در میان خانواده رابی میخواندند. سیزده سال و ده ماه از زندگیش گذشته بود که مادرش را از دست داد. از آنجا که پدرش که زمیندار بزرگی بود پیوسته در سفر بود نگهداری وی بر گرده برادرانش افتاد.
وی زیر تأثیر خانواده از کودکی با فلسفه و چهرهپردازی و موسیقی و شعر و نویسندگی آشنا شد. خواندن و نوشتن را در خانه آموخت. او از هشت سالگی شعر میگفت. وی را به آموزشگاههای گوناگون فرستادند ولی وی با مدرسه خو نمیگرفت و از آن گریزان بود چنانکه در بزرگسالی مدرسه را آمیزهای از بیمارستان و زندان خواند.
هنگامی که وی دوازده ساله بود پدرش وی را با خود به هیمالیا برد. دیدار از طبیعت و نیایشگاههای هندوان اثر بسیاری در او گذارد. وی دانشگاه تاگور را در جایی که در این سفر دیده بود و پسندیده بود در آینده برپا داشت. این سرزمین را که خاکی سرخ داشت خریداری کرد و چندی پس از آن در آنجا خانه و باغی ساخت و آنجا را شانتی نیکتان (به معنای رامشگاه) نامید. او از این پس دلبستگی بسیاری به طبیعت پیدا کرد. پدرش بدو سانسکریت و انگلیسی و ادب بنگالی میآموخت.
وی در سال 1875 هنگامی که چهارده ساله بود دیگر مدرسه را کنار گذاشت. در همین هنگام بود که مادرش درگذشت. برادرش جویتیریندرانات وی را به خانه خود برد و همسرش کادامبری چون مادر از او پرستاری کرد. در آوریل 1884 کادامبری به دلیلی ناآشکار خودکشی کرد. مرگ وی بر رابی جوان اثر بدی گذاشت.
مهاریشی به پیشنهاد ساتیندرانات برادر دیگر رابی وی را برای دانشاندوزی به انگلستان فرستاد. در سپتامبر1878 رابی به همراه برادرش ساتیندرانات به انگلستان رفت. او را در آغاز برای خواندن حقوق بدانجا فرستادند ولی رابی به موسیقی و شعر و ادب پرداخت.
در1883 رابیندرانات به خواست پدر در هنگامی که بیست و دو ساله بود با دختری از گروه برهمنان به نام بهاوتارینی ری چودری پیمان زناشویی بست. رابیندرانات پس از آن همسرش را مرینالینی میخواند.
در22 دسامبر 1901 وی به شانتینیکتان رفت و در آنجا آموزشگاهی را به نام برهماچاریه اشرام گشود .این آموزشگاه در آغاز پنج شاگرد داشت که یکی از آنان بزرگترین پسر خود تاگور بود. همچنین آنجا پنج آموزگار نیز داشت. از آنجا که از میان آموزگاران پنج تن مسیحی بودند برپایی چنین جایی بر هندوان دیندار خوش نیامد.
در همان سال همسرش مرینالینی سخت بیمار شد،وی را به کلکته بردند ولی وی در23 نوامبر 1902 درگذشت. از او پنج فرزند به جای ماند.
چندی پس از آن دومین دخترش رنوکا بیمار گشت و سرانجام در سپتامبر 1903 نه ماه پس از مادر و در سیزدهسالگی در گذشت. چندی پس از آن در پی با مرگ یکی از شاگردانش به بیماری آبله روبرو شد و چون این بیماری واگیر بود به ناچار آموزشگاه را به جای دیگری به نام شلیدا برد. در 9 ژانویه 1905 پدرش مهاریشی در هشتاد و هشت سالگی جان سپرد. در23 نوامبر 1907 جوانترین پسرش سامیندرا مرد و پدر را داغدار کرد،وی هنگام مرگ سیزده ساله بود. این رویدادهای تلخ بر شعرهای تاگور اثر بسیاری گذارد.
sorna
09-10-2011, 10:17 AM
خدایا ,
آنان كه همه چیز دارند
مگر تو را
به سخره می گیرند
آنان را
که هیچ ندارند
مگر تو را !
sorna
09-10-2011, 10:18 AM
اميد، نان روزانه آدمي است .
خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند .
اگر انتظار و توقع نداشته باشی همه دوست تو اند .
آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد،آزادی خود ماه است که او را پایبند می کند .
عشقت را بر پرتگاه منشان چرا که بلند است آن! .
sorna
09-10-2011, 10:18 AM
صدای تو ای دوست
در دل من آواره است
هم چون آوای درهم دریا
میان این کاجهای نیوشنده
*******
روز با هیاهوی این زمین کوچک
سکوت جهان را غرق می کند
sorna
09-10-2011, 10:18 AM
در سکوت شب
پنداشتم، سفرم پايان گرفته است،
بهغايتِ مرزهای توانايیام رسيدهام.
سد کرده است راه مرا،
ديواری از صخرههای سخت.
تاب و توان خود از دست دادهام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
اما ببين، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من.
و اگر واژههای کهنه بميرند در تنم،
آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛
و آنجا که امتدادِ راهِ رفته،
گُم شود از ديدگان من،
باری چه باک، رخ مینمايد،
گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم
sorna
09-10-2011, 10:18 AM
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
sorna
09-10-2011, 10:18 AM
فرزندم !
چون برايت بازيچههاى رنگارنگ مىآورم درمىيابم كه چرا رنگها بر ابرها، بر آب، چنين به بازى برخاستهاند، و گلها به رنگهاى گوناگون درآمدهاند - چرا كه من در اين هنگام به تو بازيچههاى رنگارنگ مىدهم.
چون آواز مىخوانم تا تو را به رقص آرم بهراستى مىدانم كه چرا در برگها موسيقى است، و چرا امواج همآوازى خويش را به قلب زمين سراپا گوش مىفرستند - چرا كه من در اين هنگام آواز مىخوانم تا تو را به رقصآرم.
چون چيزهاى شيرين به دستهاى آزمند تو مىدهم، مىدانم كه چرا در جام گل شهد است و چرا ميوهها در نهان از شيره شيرين سرشار مىشوند - چرا كه من در آنهنگام چيزى شيرين به دستهاى آزمند تو مىدهم.
چون بوسه بر رخ تو مىزنم تا تو لبخند بزنى، اى نازنين، به يقين درمىيابم كه چه لذتى با فروغ بامدادى از آسمان فرومىريزد، و نسيم تابستان چه نشاطى بر تن من مىآورد چرا كه در آن هنگام من تو را مىبوسم تا تو لبخندبزنى.
sorna
09-10-2011, 10:19 AM
نزد تو آمده ام تا لمس کنم تو را
قبل از آنکه روزم شروع شود
بگذار چشمانت دمی بر چشمان من
بیاسایند
بگذار که دلگرمی رفاقت تو را
با خود بر سر کاربرم
ای دوست من
ذهن مرا از موسیقی خود سرشار کن
تا بماند با من در گذر از
صحرای سر و صداها
بگذار که آفتاب عشق تو بر قلل
افکار من بوسه زند و بماند
در درۀ زندگی من
آن جا که محصول به عمل می آید...
sorna
09-10-2011, 10:19 AM
نمی توانم گفت
که چرا این دل
اندک اندک
زار و نزار می شود
نیازهای کوچکی دارد
که هرگز نمی خواهد
یا نمی داند
یا به یاد نمی آورد
sorna
09-10-2011, 10:19 AM
« همچون درختی که برگهایش را می ریزد ،
کلماتم را بر زمین ریختم .
باشد که اندیشه های نا گفته ام
در سکوت تو بشکفد....... »
sorna
09-10-2011, 10:19 AM
من در اين جهان ِكوچكم
زندگى مىكنم و
بيم آن دارم
كه آن را كوچكتر كنم.
مرا به جهان خويش بَر و بگذار
بهشادمانى
آزادى آن را داشته باشم
كه تمامتم را گم كنم.
sorna
09-10-2011, 10:20 AM
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
sorna
09-10-2011, 10:20 AM
من در اين جهان ِكوچكم
زندگى مىكنم و
بيم آن دارم
كه آن را كوچكتر كنم.
مرا به جهان خويش بَر و بگذار
بهشادمانى
آزادى آن را داشته باشم
كه تمامتم را گم كنم.
sorna
09-10-2011, 10:20 AM
صحرای قدرتمند
می سوزد از عشق یکی پَرِ علف
که می جنبد و
می خندد
و دور می شود
گریه کنی اگر
که آفتاب را از دست داده ای
ستارگان را نیز از دست بخواهی داد
تو را هستی ات به چشم نمی آید
آن چه می بینی سایه توست
sorna
09-10-2011, 10:23 AM
http://pic.azardl.com/images/04114834889674470913.jpg (http://pic.azardl.com/)
تاگور در کنار همسرش مرینالینی در سال 1883
sorna
09-10-2011, 10:24 AM
قطره های باران
بوسه بر خاک می زدند
و به نجوا می گفتند: " مادر ما کودکان غربت کشیده ی توییم
که از آسمان به آغوش تو
بازگشته ایم "
-----------------------------------
جاده در انبوه جمعیت تنهاست
چرا که دوستش ندارند
sorna
09-10-2011, 10:24 AM
گر تو خواسته باشى، من سرود خويش را پايان ميدهم.
اگر نگاه من قلب ترا پريشان ميدارد، نظر از چهره تو برمىگيرم.
اگر ديدار من تو را در راه، مضطرب مىسازد، به كنارى رفته، راه ديگر در پيش خواهم گرفت.
اگر بهنگام گل چيدن، از ديدن من آشفته مىگردى، باغ خلوت تو را ترك مىگويم و از آن دورى مىگزينم.
اگر زورق من آب درياچه را خشمگين و پرتلاطم مىكند، زورق خويش را از ساحل تو به دور خواهم داشت.
sorna
09-10-2011, 10:24 AM
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .
sorna
09-10-2011, 10:24 AM
من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام .
sorna
09-10-2011, 10:24 AM
گر تو خواسته باشى، من سرود خويش را پايان ميدهم.
اگر نگاه من قلب ترا پريشان ميدارد، نظر از چهره تو برمىگيرم.
اگر ديدار من تو را در راه، مضطرب مىسازد، به كنارى رفته، راه ديگر در پيش خواهم گرفت.
اگر بهنگام گل چيدن، از ديدن من آشفته مىگردى، باغ خلوت تو را ترك مىگويم و از آن دورى مىگزينم.
اگر زورق من آب درياچه را خشمگين و پرتلاطم مىكند، زورق خويش را از ساحل تو به دور خواهم داشت.
sorna
09-10-2011, 10:25 AM
نمی توانم گفت
که چرا این دل
اندک اندک
زار و نزار می شود
نیازهای کوچکی دارد
که هرگز نمی خواهد
یا نمی داند
یا به یاد نمی آورد
sorna
09-10-2011, 10:25 AM
« همچون درختی که برگهایش را می ریزد ،
کلماتم را بر زمین ریختم .
باشد که اندیشه های نا گفته ام
در سکوت تو بشکفد....... »
sorna
09-10-2011, 10:25 AM
خدا
متناهى را به عشق مىبوسد
و انسان
نامتناهى را
sorna
09-10-2011, 10:25 AM
پنداشتم، سفرم پايان گرفته است،
بهغايتِ مرزهای توانايیام رسيدهام.
سد کرده است راه مرا،
ديواری از صخرههای سخت.
تاب و توان خود از دست دادهام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
اما ببين، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من.
و اگر واژههای کهنه بميرند در تنم،
آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛
و آنجا که امتدادِ راهِ رفته،
گُم شود از ديدگان من،
باری چه باک، رخ مینمايد،
گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم
sorna
09-10-2011, 10:27 AM
من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام .
sorna
09-10-2011, 10:27 AM
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است . رابنيندرانات تاگور
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
sorna
09-10-2011, 10:28 AM
خدایا،
آنان كه همه چیز دارند
مگر تو را
به سخره میگیرند
آنان را
كه هیچ ندارند
مگر تو را!
هر كودكی
با این پیام
به دنیا میآید
كه خدا
هنوز
از انسان نومید نیست.
خدا به انسان میگوید:
شفایت میدهم از این رو كه آسیبت میرسانم
دوستت دارم
از این رو كه مكافاتت میكنم.
آنان كه فانوسشان را
برپشت میبرند،
سایههاشان پیش پایشان میافتد!
ماه
روشنیاش را
در سراسر آسمان
میپراكند
و لكههای سیاهش را برای خود نگه میدارد!
كاریز خوش دارد خیال كند
كه رودها
تنها برای این هستند
كه به او آب برسانند!
خدا
نه برای خورشید
و نه برای زمین
بلكه برای گلهایی كه برایمان میفرستد،
چشم به راه پاسخ است.
رابیندرانات تاگور
sorna
09-10-2011, 10:28 AM
عشقت را بر پرتگاه منشان چرا که بلند است آن! . رابيندرانات تاگور
من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام . رابيندرانات تاگور
آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد،آزادی خود ماه است که او را پایبند می کند .
اگر انتظار و توقع نداشته باشی همه دوست تو اند .
خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند . رابيندرانات تاگور
sorna
09-10-2011, 10:28 AM
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .
sorna
09-10-2011, 10:28 AM
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
sorna
09-10-2011, 10:29 AM
نج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكندفانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .
sorna
09-10-2011, 10:29 AM
آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد،آزادی خود ماه است که او را پایبند می کند
sorna
09-10-2011, 10:30 AM
اگر انتظار و توقع نداشته باشی همه دوست تو اند
خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند .
sorna
09-10-2011, 10:30 AM
-- «ما
برگهائى كه خشخش مىكنيم
آوازى داريم كه به توفانها پاسخ مىگويد،
اما تو كه اينگونه خاموشى كيستى؟»
-- «من تنها يك گُلم».
sorna
09-10-2011, 10:30 AM
راز آفرینش
به تاریکاى شب ماند
بزرگ است این.
فریبهاى دانش اما
مِه بامدادى را ماند.
sorna
09-10-2011, 10:30 AM
بخشی از نامه ی رابیندرانات تاگور به همسرش
بیا...
همان گونه که هستی بیا دیر مکن...
گیسوان مواجت آشفته
فرق مویت پاشیده.
بیا دلگیر مشو
بیا همان گونه که هستی
بیا دیر مکن
چمن ها را پایمال کرده به سرعت بیا.
اگر چه مروارید های گردنبندت بیفتد و گم شود.
باز بیا و دلگیر مشو
از کشتزارها بیا،
تندتر بیا...
ابرهایی که آسمان را پوشیده است می بینی
در طول رود که در آن دیده می شود.
دسته پرندگان وحشی در پروازند.
بادی که از روی چمن ها می گذرد و هر آن شدت می گیرد باد آن را خاموش خواهد کرد
چه کسی می تواند تردید داشته باشد که به ابروان و مژگانت سرمه نپاشیده ای
زیرا دیدگان طوفانیت از ابرهای بارانی هم سیاه ترند
اگر هنوز حلقه ی گل بافته نشده، چه مانعی دارد؟
اگر زنجیر طلایت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آکنده است دیر شده همان گونه که هستی بیا...
بیا فقط بیا...
sorna
09-10-2011, 10:30 AM
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که ، خداوند هنوز از بشر نا امید نشده است ~> رابيندرانات تاگور !
sorna
09-10-2011, 10:31 AM
خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند ~> رابيندرانات تاگور !
sorna
09-10-2011, 10:31 AM
تاگور:
*آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی خود ماه است كه او را پایبند می كند
sorna
09-10-2011, 10:31 AM
روزى اين را خواهيم دانست
كه مرگ را
هرگز
ياراى آن نيست
كه آنچه را روانمان يافته
از ما بربايد،
چراكه يافتههايش با او يگانهاند.
sorna
09-10-2011, 10:31 AM
واقعیت
عشقى كه هميشه مىتواند از دست برود
واقعيتى است
كه ما آن را چون حقيقت
نمىتوانيم بپذيريم.
sorna
09-10-2011, 10:31 AM
عشق معمایی جاودانه است، زیرا هیچ چیز آن را توضیح نمی دهد.
پروانه لحظات را می شمرد نه ماه ها را، با این حال زمان کافی دارد.
sorna
09-10-2011, 10:32 AM
آب درون ظرف، شفاف است؛ آب دریا اما تیره. حقیقت های کوچک کلماتی شفاف دارند، حقایق بزرگ اما سکوتی عظیم.
sorna
09-10-2011, 10:32 AM
زمانی در این دنیا زندگی می کنیم که دوستش بداریم.
معنای ما نه در جدایی آن از خدا و دیگران، که در درک پیوسته یوگا یا یگانگی باید جستجو شود.
sorna
09-10-2011, 10:32 AM
کسی که طالب انجام نیکی است، در را می کوبد؛ او که عاشق است، در را گشوده می یابد.
sorna
09-10-2011, 10:32 AM
ماهی در آب ساکت است | شعر از رابیندرانات تاگور
ماهی در آب ساکت است،
حیوانات خشکی پر سر و صدا هستند
و پرنده در هوا می خواند؛
اما انسان در خود سکوت دریا،
صدای زمین
و موسیقی هوا را دارد.
معنای وجودی ما نه در جدایی آن از خدا و جهان خلقت،
که در درکی آرام از یوگا، از یگانگی است.
مردم جدید این دنیای مدرن،
بیشتر متمایل به تعقیب جمع هستند تا درک.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.