mehraboOon
09-09-2011, 02:11 PM
میگفت: از روزی میترسم که ...
از رنجي بزرگ در وحشتم. از اينكه برايم بِگِريي يا بخندي بيخيالم؛ اما از اينكه فرداها، در كوره راهها در شاديها، در جشنها، در مسير بزرگ زندگي به دست فراموشيام سپاري، در وحشتم؛ وحشتي كه زندگي را برايم مرگ ميكند.
سرویس دفاع مقدس ـ بسیجی شهید حسین بیدخ، پیش از آنکه نویسنده خوبی باشد، جوانی پاک و مومن بود که حرفهای دل خود را بر کاغذ میآورد؛ مینوشت تا فرداییان بدانند که این سرزمین مردانی از جنس آسمان داشت که برای همیشه نمونه انسانی بودند که تشنه معرفت و معنویت و خوشبختی است. او از جوانانی بود که راه جبهه را برگزید و در نوزده سالگی در عملیات فتحالمبین عاشقانه به شهادت لبخند زد.
یادآوری گوشههایی از خاطرات حسین، شاید ما را به خویش بیاورد. پس با هم آنان را مرور می کنیم:
مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس میخواهد
او كتابهاي درسياش را با خودش به جبهه آورده بود و در فرصتهاي به دست آمده به حل تمرين ميپرداخت. به او گفتم: حـسـيـن جان، حالا چه وقت درس و مشق است؟ او خيلي جدي به من گفت: درست است كه آرزوي شهادت دارم، امّا من از خواست خداوند اطلاع ندارم، شايد مشيّت خداوند خلاف خواست ما باشد. بايد فراموش نكنيم كه اين مملكت آينده دارد، پس از جنگ بايد نيروهاي حزباللهي سُكاندار عرصههاي كار و تلاش باشند. مملكت پس از جنگ دكتر و مهندس ميخواهد. ما بايد همه چيز را در نظر بگيريم.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109622_945.jpg
کمترین فرصت
كوله پشتي حـسـيـن به هنگام اعزام به جبهه دالْپَري پر از كتاب بود. علت آن را پرسيدم، حـسـيـن در پاسخ گفت: دالپري جبهه نسبتاً راكدي است و فرصتهاي زيادي پيش ميآيد و من تلاش ميكنم، كمترين فرصت را از دست ندهم.
قبولیهای بهشت
وقتي با يك پتوي سياه از گوشه اي از محوطه تاريك پادگان با احتياط خود را به آسايشگاه ميرساند، وقتي تلاش ميكرد چشمان پف كرده و قرمز خود را از دوستانش بِدُزدد، خيليها پيشبيني ميكردند كه در ليست قبوليهای بهشت است.
نویسنده
فن بيان و شيوايي كلام حـسـيـن، هر شنونده اي را مجذوب خود ميكرد، توانايي فوقالعاده او در انتقال مفاهيم، موجب شد تا پس از عمليات طريقالقدس، به عنوان سخنگو و پيام رسان دفاع مقدس از طرف بسيج دزفول به تهران رهسپار شود و در دبيرستانهاي متعددي براي دانش آموزان سخنرانی کند.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109624_342.jpg
به گفته برادراني كه ايشان را همراهي ميکردند، حـسيـن، دفاع و مقاومت جانانه مردم، امداد و نصرت الهي و جلوههاي ويژه عمليات فتح بستان (طريقالقدس) را در قالب جملات بسيار شيوا و جذاب بيان مينمود.
فقط بنویس
از قلم پر توان او آگاه بودم و گمانم بر اين بود که در اين عمليات، سرانجام از استغاثههايش نتيجه خواهد گرفت. از اين رو تا از او خواهش كردم تا ميتواند بنويسد.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109625_293.jpg
پس از نماز ظهر متوجه شدم كه حـسـيـن يكي از نوشتههايش را كامل كرده است، از او اجازه خواستم و نوشته اش را خواندم، تباركالله بسيار زيبا نوشته بود.
به او گفتم: حـسـيـن جان، اين مقاله را يا خودت بايد براي بچهها بخواني يا اجازه ميخواهم خودم بخوانم.
عصر همان روز در جمع نيروهاي دسته مقاله حـسـيـن را خواندم. از جمع سـي، چهـل نفري حاضـر، هـيچ كـدام جز خودم بـاور نميكرد، اين مطلب را حـسـيـن بـيـدخ نوشته است. ظـاهر معـصوم، آرام، بـي سر و صـدا و بـي ادعـاي او همـراه بـا جـثه ضعـيف و چهره بسيار جوان او همه را غافلگير كرده بود. بچههـا تـشويق و تـحـسـين و تـعـجـب خود را پنهان نميكـردنـد و جـمـلـگـي درخواستشان اين بود كه حـسـيـن را آزاد بگذاريد تا بنويسد.
-------------------------
بخشهایی از وصیتتامه و دستنوشتههای شهید
برادر راهم را ادامه بده.
در كنج كنج اين صحرا، در گوشه گوشه اين دشت به هر كجا كه مينگري در هر گوشه كه می رَوي، به هر محل كه نظر میافكني، شهيدي بيدست و پا، بي سر و تن، پاره پاره لبخند بر لب افتاده است، در گوشهاي از صحرا، در كنار يك نهر در سكوت فرياد ميزند كه: برادر راهم را ادامه بده.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109626_735.jpg
درد بزرگ من
از دردي بزرگتر در هراسم، از رنجي بزرگ در وحشتم. از اينكه برايم بِگِريي يا بخندي بي خيالم؛ اما از اينكه فرداها، در كوره راهها در شاديها، در جشنها، در مسير بزرگ زندگي به دست فراموشيام سپاري، در وحشتم؛ وحشتي كه زندگي را برايم مرگ ميكند.
حس میکنم شهیدان از یاد میروند!
چيزي نداشتم. پيامي نداشتم، ولی با رفتنم از دردي بزرگ بر خود مينالم، حس ميكنم فرداها، در راهها وقتي زمان گذشته را از ياد ميبرد و آينده فراموشكده گذشته ميشود، شهيدان از ياد ميروند.
یاد من راه من است
برادر! اينكه ميگويم از يادم مبر، منظورم اين نيست كه گورستان را منزلگاه من بداني و هر شب جمعه در آنجا حاضر شوي و گريه كني! برادر، ياد من راه من است.
از روزی می ترسم که...
از اينكه فرداها اين همه خون برادرانم كه نويد دهنده هزاران لاله در بهاران فرداست، از ياد رَوَد بيمناكم. از اينكه فرداها به ضعيفان نَرِسَند، ثروتمندان مالكان زمين شوند، ضعيفان درد كشيدگان روزگار شوند، شهيدان از ياد رفتگان شوند، خون شهيدان به استهزا گرفته شود، زندگي در آن دنيا برايم تار ميشود.
چنان زندگی کن که...
دوربين فيلمبرداري خدا را كه هيچ گاه نديدم، حالا ديدم. گويي فرشتگانِ مأمور، در حال گرفتن فيلم از مايند.
برادرم چنان زندگي كن كه هميشه دوربين خدا را در حال گرفتن فيلم از خود ببيني.
عجیب است!
عجيب است، حال انسانهایي كه ميدانند، ميميرند و ميدانند محاكمه و به بند كشيده خواهند شد، ولی باز نشستهاند و دست بر روي دست، ميخورند و ميخوابند وآسوده و بي خيال!
پیامم را بشنو
برادر، اگر به عنوان يك شهيد قبولم داري، من نيز به عنوان يك پيام به تو ميگويم:
زندگي چند صباحي بيش نيست، چنان زندگي كن كه به لحظه وداع زندگي برايت افسوس نشود.
از رنجي بزرگ در وحشتم. از اينكه برايم بِگِريي يا بخندي بيخيالم؛ اما از اينكه فرداها، در كوره راهها در شاديها، در جشنها، در مسير بزرگ زندگي به دست فراموشيام سپاري، در وحشتم؛ وحشتي كه زندگي را برايم مرگ ميكند.
سرویس دفاع مقدس ـ بسیجی شهید حسین بیدخ، پیش از آنکه نویسنده خوبی باشد، جوانی پاک و مومن بود که حرفهای دل خود را بر کاغذ میآورد؛ مینوشت تا فرداییان بدانند که این سرزمین مردانی از جنس آسمان داشت که برای همیشه نمونه انسانی بودند که تشنه معرفت و معنویت و خوشبختی است. او از جوانانی بود که راه جبهه را برگزید و در نوزده سالگی در عملیات فتحالمبین عاشقانه به شهادت لبخند زد.
یادآوری گوشههایی از خاطرات حسین، شاید ما را به خویش بیاورد. پس با هم آنان را مرور می کنیم:
مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس میخواهد
او كتابهاي درسياش را با خودش به جبهه آورده بود و در فرصتهاي به دست آمده به حل تمرين ميپرداخت. به او گفتم: حـسـيـن جان، حالا چه وقت درس و مشق است؟ او خيلي جدي به من گفت: درست است كه آرزوي شهادت دارم، امّا من از خواست خداوند اطلاع ندارم، شايد مشيّت خداوند خلاف خواست ما باشد. بايد فراموش نكنيم كه اين مملكت آينده دارد، پس از جنگ بايد نيروهاي حزباللهي سُكاندار عرصههاي كار و تلاش باشند. مملكت پس از جنگ دكتر و مهندس ميخواهد. ما بايد همه چيز را در نظر بگيريم.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109622_945.jpg
کمترین فرصت
كوله پشتي حـسـيـن به هنگام اعزام به جبهه دالْپَري پر از كتاب بود. علت آن را پرسيدم، حـسـيـن در پاسخ گفت: دالپري جبهه نسبتاً راكدي است و فرصتهاي زيادي پيش ميآيد و من تلاش ميكنم، كمترين فرصت را از دست ندهم.
قبولیهای بهشت
وقتي با يك پتوي سياه از گوشه اي از محوطه تاريك پادگان با احتياط خود را به آسايشگاه ميرساند، وقتي تلاش ميكرد چشمان پف كرده و قرمز خود را از دوستانش بِدُزدد، خيليها پيشبيني ميكردند كه در ليست قبوليهای بهشت است.
نویسنده
فن بيان و شيوايي كلام حـسـيـن، هر شنونده اي را مجذوب خود ميكرد، توانايي فوقالعاده او در انتقال مفاهيم، موجب شد تا پس از عمليات طريقالقدس، به عنوان سخنگو و پيام رسان دفاع مقدس از طرف بسيج دزفول به تهران رهسپار شود و در دبيرستانهاي متعددي براي دانش آموزان سخنرانی کند.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109624_342.jpg
به گفته برادراني كه ايشان را همراهي ميکردند، حـسيـن، دفاع و مقاومت جانانه مردم، امداد و نصرت الهي و جلوههاي ويژه عمليات فتح بستان (طريقالقدس) را در قالب جملات بسيار شيوا و جذاب بيان مينمود.
فقط بنویس
از قلم پر توان او آگاه بودم و گمانم بر اين بود که در اين عمليات، سرانجام از استغاثههايش نتيجه خواهد گرفت. از اين رو تا از او خواهش كردم تا ميتواند بنويسد.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109625_293.jpg
پس از نماز ظهر متوجه شدم كه حـسـيـن يكي از نوشتههايش را كامل كرده است، از او اجازه خواستم و نوشته اش را خواندم، تباركالله بسيار زيبا نوشته بود.
به او گفتم: حـسـيـن جان، اين مقاله را يا خودت بايد براي بچهها بخواني يا اجازه ميخواهم خودم بخوانم.
عصر همان روز در جمع نيروهاي دسته مقاله حـسـيـن را خواندم. از جمع سـي، چهـل نفري حاضـر، هـيچ كـدام جز خودم بـاور نميكرد، اين مطلب را حـسـيـن بـيـدخ نوشته است. ظـاهر معـصوم، آرام، بـي سر و صـدا و بـي ادعـاي او همـراه بـا جـثه ضعـيف و چهره بسيار جوان او همه را غافلگير كرده بود. بچههـا تـشويق و تـحـسـين و تـعـجـب خود را پنهان نميكـردنـد و جـمـلـگـي درخواستشان اين بود كه حـسـيـن را آزاد بگذاريد تا بنويسد.
-------------------------
بخشهایی از وصیتتامه و دستنوشتههای شهید
برادر راهم را ادامه بده.
در كنج كنج اين صحرا، در گوشه گوشه اين دشت به هر كجا كه مينگري در هر گوشه كه می رَوي، به هر محل كه نظر میافكني، شهيدي بيدست و پا، بي سر و تن، پاره پاره لبخند بر لب افتاده است، در گوشهاي از صحرا، در كنار يك نهر در سكوت فرياد ميزند كه: برادر راهم را ادامه بده.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/6/16/109626_735.jpg
درد بزرگ من
از دردي بزرگتر در هراسم، از رنجي بزرگ در وحشتم. از اينكه برايم بِگِريي يا بخندي بي خيالم؛ اما از اينكه فرداها، در كوره راهها در شاديها، در جشنها، در مسير بزرگ زندگي به دست فراموشيام سپاري، در وحشتم؛ وحشتي كه زندگي را برايم مرگ ميكند.
حس میکنم شهیدان از یاد میروند!
چيزي نداشتم. پيامي نداشتم، ولی با رفتنم از دردي بزرگ بر خود مينالم، حس ميكنم فرداها، در راهها وقتي زمان گذشته را از ياد ميبرد و آينده فراموشكده گذشته ميشود، شهيدان از ياد ميروند.
یاد من راه من است
برادر! اينكه ميگويم از يادم مبر، منظورم اين نيست كه گورستان را منزلگاه من بداني و هر شب جمعه در آنجا حاضر شوي و گريه كني! برادر، ياد من راه من است.
از روزی می ترسم که...
از اينكه فرداها اين همه خون برادرانم كه نويد دهنده هزاران لاله در بهاران فرداست، از ياد رَوَد بيمناكم. از اينكه فرداها به ضعيفان نَرِسَند، ثروتمندان مالكان زمين شوند، ضعيفان درد كشيدگان روزگار شوند، شهيدان از ياد رفتگان شوند، خون شهيدان به استهزا گرفته شود، زندگي در آن دنيا برايم تار ميشود.
چنان زندگی کن که...
دوربين فيلمبرداري خدا را كه هيچ گاه نديدم، حالا ديدم. گويي فرشتگانِ مأمور، در حال گرفتن فيلم از مايند.
برادرم چنان زندگي كن كه هميشه دوربين خدا را در حال گرفتن فيلم از خود ببيني.
عجیب است!
عجيب است، حال انسانهایي كه ميدانند، ميميرند و ميدانند محاكمه و به بند كشيده خواهند شد، ولی باز نشستهاند و دست بر روي دست، ميخورند و ميخوابند وآسوده و بي خيال!
پیامم را بشنو
برادر، اگر به عنوان يك شهيد قبولم داري، من نيز به عنوان يك پيام به تو ميگويم:
زندگي چند صباحي بيش نيست، چنان زندگي كن كه به لحظه وداع زندگي برايت افسوس نشود.