توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : برف و سمفونی ابری اثر پیمان اسماعیلی
shirin71
08-31-2011, 04:37 AM
نام: برف و سمفونی ابری
نویسنده: پیمان اسماعیلی
تعداد داستان: 7
تعداد صفحه:95
چاپ چهارم.
shirin71
08-31-2011, 04:37 AM
میان حفره های خالی
یک هفته است رسیده ام.خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی می افتی وسط ِ کرکوک. آدم های کم حرفی هستند.گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، نا غافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثه ی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بود که دیدم یکی شانه هام را تکان میدهد. گفتم:«بله؟چیزی میخواستی؟»
به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم:«فارسی بلد نیستی؟» بعد یکدفعه غیبش زد.
شب ها کتری را پُر میکنم، میگذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می آورد اینجا و مبرد.
وسایلم را که زمین گذاشت، بخاری را روشن کرد.
گفت:«آب گرم هم درست کن برای خودت.نباشد یخ میزنی.»
آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم.شسته نشسته از توالت زدم بیرون.لنگه ی در را چسبیده بود و داد میزد. یک پسر بچه ی هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم:«ها؟چته؟»
پسر بچه گفت:«میگوید شما نخوابید اینجا»
گفتم:«تو کی هستی؟»
دوباره کفری شد. خیلی زود عصبانی میشوند. شاید به خاطر سرما باشد. بچه گفت:«باید توی آن یکی اتاق بخوابید. آن یکی»
گفتم:«پسرشی؟»
بچه گفت:«کی شما را آورده اینجا؟همین حالا بروید توی آن یکی»
گفتم:«این اتاق یا آن اتاق چه فرقی میکند؟ دو تا اتاق لخت و خالی که این حرفها را ندارد.»
سر بچه را از ته تراشیده بودن. روی پوست سرش جای چندتا لک بود که فکر میکنم داع الصدف باشد. عکس میگیرم و برایت میفرستم. تو هم نظرت را بگو.
به زور ردشان کردم. بچه ها گفته بودند میروم وسط سالامانکا. کی بود که اول گفت سالامانکا؟صادق بود؟ نمیدانم این اسم ها را از کجایش در می آورد. ولی به غیر از این سرما و آدم ها، کوه هم دارد. باور نمیکنی. انگار آمده باشی اردوی تمرین برای مسابقات.
این جا کار زیاد نیست. یعنی عادت ندارند بیایند بهداری. هر مرضی هم داشته باشند، دور و بر من پیدای شان نمیشود.
صلاح میگوید:«این جوری اند این آدم ها. خوب نیستند با غریبه.»
صلاح با همه شان فرق دارد. احترامش را دارند. نمیدانم چرا، ولی هوایم را دارد. هیکی و قد بلند است. بعنی چهارتا مثل تو را حریف است. این دستار عمامه ای هم هیچ وقت از سرش نمی افتد.اگر این شلوار کلفت گشادش نبود، عین ملاها میشد.
خودش میگوید:«خب ما هم یک جورهایی ملاییم »
یک جای گلوله روی سینه اش است. قدیمی است. چند روز پیش میگفت وسط شکمش تیر میکشد. به زور راضی شد معاینه اش کنم. تا پیرهنش را زد بالا، دیدمش. نگفت کجا تیر خورده.خیلی تودار است.
دیروز باهم رفتیم دور و بر اینجارا سیاحت کنیم. هوا که خیلی سرد میشود، مردها می مانند توی خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق میبرند کرکوک. کار و بارشان همین است. همیشه هم منتظر بهارند. منتظر اینکه هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توی روستا که بیرون می آیی، میرسی به کوه. دو دقیقه هم نمیشود. این کوه ها مثل کوه های اطراف ما نیستند. همه صخره ای اند. اگر قرار نبود برگردم، میگفتم با بچه ها بیایید اینجا. نمیدانم از صخره ی واقعی هم بلدید بکشید بالا یا نه. توی دامنه جایی را ساخته اند مثل مقبره با یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. سنگ ها را دایره ای چیده اند توی یک محوطه ی هفتاد هشتاد متری. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح میگوید سه نفر ارتشی خاک اند آن تو. بیشتر فامیل های صلاح کرکوک اند.به پسر عمویش گفته برایم از آن ور یک دوربین شکاری آمریکایی بیاورد.
میگویند اواسط بهار هوا خوب میشود. تا آن موقع برگشته ام.دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را ببوس. مثل بوسه های صادق، این جوری، آبدار.
shirin71
08-31-2011, 04:37 AM
اینجا زمان نمیگذرد، جان این ساعت اسقاطی در می آید تا به سه برسد . سر ساعت سه، در بهداری را میبندم و منتظر صلاح می مانم. صلاح را که یادت هست؟ چند روز پیش باهم رفتیم پشت بند. یک جایی است که تابستانها آب بالای کوه جمع میشود توش، بعد هم سرازیر میشود پاییو، توی دره. بالای صخره ها چندتا فرورفتگی هست مثل غار. از آنجا هم مشرف میشود به گورستان سنگی. به صلاح گفتم صخره نوردی بلدم. باورش نمیشداهل این جور چیزهای باشم. تو هم باورت نمیشد.یادت هست؟
گفتم:«از همین سنگ های یخ زده میکشم بالا تا توی آن دو تا غار»
اولش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. کمی که بالا رفتم، شروع کرد به دادن زدن، بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید.
گفت: «میدانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ یکی اش همان سرباز معلم»
ظاهراً آدم بدبختی بوده که میخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یک دفعه زیر پایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش.
میگفت: «نعشش هم پیدا نشد»
گفتم: «خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم.»
ول کن نبود. گفت: «بعد ِ سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر می آمد و میرفت. ازهمه پرسیدند. همین کریم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.»
ظاهراً آن سرباز بیچاره توی همین اتاق میخوابیده که حالا من میخوابم. اول از همه به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش میکند. پسر کوچکش است. فکر میکنم حق با تو باشد.آن لکه های روی سرش داع الصدف نیست. شاید چیزی باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشی ام همین صخره ها هستند. بایقد قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طور هم میتوانم بکشم بالا، اما خودش باشد مطمئن تر است.
پدرم توی بیمارستان امام حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند.فعلاً که توی بهداری بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. یادش رفته. میگوید مانده بود توی ماشینم. تازه امروز پیدایش کرده.نامه را پس گرفتم و این ها را این زیر نوشتم تا فکر نکنی حواس پرتی گرفته ام و یادم رفته نامه بنویسم. شنبه صبح برای پاوه مسافر دارد، نامه را هم میآورد. از وقتی فهمیده میخوام ازکوه بکشم بالا، همراهم نمی آید.
میگوید: «این دو تا غار حرمت دارد برایمردم.نرو آنجا»
بچه گیر آورده، خودشان میگویند دو اِشکفته. یعنی دو تا حفره تو خالی.
*
دو سه روز است حالم خوب نیست.بدجوری سرما خورده ام.رفته بودم سر بند یک راهی برای بالا رفتم پیدا کرده بودم. طرف یال جنوبی. عکسش را برایت فرستاده ام.حدود پنجاه متر که بالا رفتم، مسیر بند آمد. آنقدر صاف بود که نمیشد بالا رفت. خواستم مسیر باز کنم طرف یال شرقی که گیر کردم.باورت میشود؟ واقعاً گیر کرده بودم.هیچ جوری نمیشد تکان خورد. دو سه ساعتی آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما میمیرم. تا اینجا نباشی نمیفهمی چه میگویم. سرمایش خیلی تیز است.پوست آدم ور می آید. نمیدانم صلاح از کجا بو برده بود که رفته ام آن بالا.دیدم از توی گورستان سنگی رد شد و آمد طرف بند. باورت میشود طوری از کوه بالا میکشید که انگار پرواز میکند. روی صخره میلغزید. ندیده بودم آدم اینجوری از کوه بالا بکشد. توی فیلم ها هم ندیدم بعد هم مرا انداخت روی کولش ، از همان یال شرقی پایین آمد.مسیر آمدنش توی ذهنم مانده.حالم خوب شد میروم عکس میگیرم. تا چند ساعت اصلاً حرف نمی زد.بدجوری عنق بود.
بعد گفت: «آن بالا رفته بودی چه کار؟»
گفتم: «مگر شما وکیل وصی بنده هستید؟»
گفت: «اگر میدانستی هیچ وقت جرئت نمیکردی.»
طوری لب هایش را گاز میگرفت که خون افتاده بود.
گفتم: «اصلاً تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفته ام؟»
بعد حرفهایی زد درباره ی همانهایی که توی گورستان سنگی خاک کرده اند. میگفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چندتا ارتشی می آیند توی روستا.چهار نفر. مثل اینکه میخواستند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه ها. از توی روستا که رد میشوند، یکی از اهالی می شناسدشان. یعنی یکی شان را میشناسد. بعد درگیر میشوند. سه تاشان را میکشند. یکی شان فرار میکند طرف بند و از صخره بالا میکشد.از همین صخره ای که من میخواستم بالا بکشم. یکی دو نفر می افتند دنبالش.
میگفت: «آنقدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش.»
تا دو روز از این پایین کشیکش را میکشند تا بیاید بیرون، که نمی آید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره میکشد بالا و میرود توی دو اِشکفته. هیچ کدام شان برنمیگردند.
میگفت: «فرمانده بی سرباز نمی ماند. پیدا میکند برای خودش.»
اولش نفهمدم. گفتم: «چی پیدا میکند؟»
گفت: «سرباز»
گفتم: «حتما پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟»
گفت: «بترس از این چیزها. سرباز معلم یادت رفته.»
گفتم: «آن بدبخت که افتاده بود توی دره.»
گفت: «نعشی پیدا نشد برایش»
نمیدانی چقدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده.دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم.به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد.میخواهم چشم هایم را ببندم، پاهایم را بیندازم رویش هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من میگوید: «این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند.به احترام سرهنگ، به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن جا»
باید بروم بالا و پرچمم را بکویم وسط چشم های غاز.طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک میکنم. بعد هم کارم را ول میکنم و برمیگردم تهران.
shirin71
08-31-2011, 04:38 AM
گفت:« نعشی پیدا نشد برایش. »
نمی دانی چه قدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده . دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم . به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد . می خواهم چشم هایم را ببندم ، پاهایم را بیندازم روی هم و هم دودش را ول بدهم توی هوا . به من می گوید :« این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند . به احترام سرهنگ ، به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آنجا . »
باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم های غار . طوری که از این پایین معلوم باشد . یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست . شما را هم توی این افتخار شریک می کنم ، بعد هم کارم را ول می کنم و بر می گردم تهران .
*
تمام شد . پرچم پرافتخارمان را بر تارک دو اشکفته می درخشد . همین چند ساعت پیش کار را تمام کردم . نمی دانم خودم چه طور متوجه مسیر نشده بودم . عکس ها را که ظاهر کردی ، با دقت نگاه شان کن . به غیر از این راه مسیر دیگری برای بالا رفتن نیست . خوب نگاه کردم . دو اشکفته یک غار دراز است که تهش معلوم نیست . یعنی اصلا دو تا غار نیست . فقط دو تا ورودی دارد . حدودا یک متر در یک متر . باید خم بشوی بروی آن تو . چند متری که جلو می روی ، مسیر یک دفعه باز می شود . چیزی شبیه سرسرای یک خانه ی بزرگ و قدیمی . فقط از نوع سنگی و قندیل بسته اش . از همه جا عکس گرفته ام . یعنی از آن جاهایی که نور بود . از سرسرای بزرگ که رد شدم ، مسیر دوباره باریک شد . آن قدر باریک که مجبور شدم چند متری سینه خیز جلو بروم .
گوشه ی شمالی سرسرا یک چشمه هست . توی این سرما آب دارد . باورت می شود ؟ از بین سنگ ها آب بیرون می آید . و روی کف غار فرو می ریزد . چند متر آن طرف تر هم بین سنگ ها فرو می رود . به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست ، از جناب سرهنگ صلاح هم خبری نیست . چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ ؟ انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد . باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده . روی دیواره ی غار هم هیچ نشانه ای چیزی نبود ؛ نه خطی ، نه آدرسی ، سنگ صیقلی .
نیم ساعت تمام ساکت نشستم وسط سرسرا ، آرامش عجیبی داشت . هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توی غار . احتمالا بدجوری کفری می شود . شاید هم تا حالا پرچم کانون کوهنوردی را دیده باشد . موقع برگشتن کریم را دیدم که نشسته بود وسط گورستان سنگی . دست هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من .
گفتم :« چه طوری کریم ؟ نمی آیی برویم آن بالا ؟»
بدنش را تکان می داد و یک چیزهایی زیرلب می خواند .
گفتم :« برای کی داری دعا می خوانی ؟»
به فارسی گفت :« ناصر رفته آن جا .»
واقعا باورم شده بود فارسی بلد نیست ، خیلی زرنگ است .
گفتم :« پس فارسی بلد بودی . می خواستی رنگ مان کنی ، ها ؟ »
یک نسخه از عکس ها را برای خودم بفرست . می خواهم بزنم به دیوار اتاق . به بچه ها هم بده . اگر شد بفرست بررای مجله ی دانشگاه ، ببین چاپش می کنند یا نه . این چند خط را هم بگو در توضیح عکس ها بنویسند :
« دو اشکفته یکی از غارهای منطقه ی غرب ایران است . از مهم ترین ویژگی های این غار می توان به بافت سنگی منحصر بفردش اشاره کرد . بافتی که ترکیبی از سنگ های رسوبی و سلیس است . به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متأسفانه تا کنون توجه کوهنوردان ایرانی وخارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است . این عکس ها شاید تنها عکس هایی باشند که از محوطه ی داخلی دو اشکفته برداشت شده اند . »
ظاهرا طرف کارها را درست کرده . همان آشنای پدرم توی کرمانشاه . این چند روزه را منتظر می مانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین .
*
ممنون از مجله و عکس ها . فکر نمی کردم به این سرعت چاپش کنند . فقط دهنوی سر خود توی متنی که نوشته بودم دست برده . چرا جمله ی آخر را حذف کرده ؟ وقتی می نویسم قبل از من کسی از آن تو عکس نگرفته یعنی نگرفته . نمی فهمم چرا این مردکه دست از موش دوانی بر نمی دارد .
چند روز است که کریم پیدایش نیست . دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش . رفتارش عوض شده . نه این که کفری باشد و عصبانی و این جور چیزها . مهدبان تر شده . برایم غذا می آورد . از دوغ و ماست و کره ی محلی گرفته تا مرغ کباب شده . باورت می شود ؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی ، توی یک سینی بزرگ . آمده بود بهداری با من حرف بزند . پرسید : چیزی ندیدی آن جا ؟»
خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد .
می گوید :« این عکس ها را نباید دید . مردم می ترسند . »
گفتم :« سرهنگ تان آن بالا نبود . خیلی دنبالش گشتم . »
یکی را فرستاده تا لباس هایم را بپوشد . اسمش هیواست . سیزده چهارده سالش است .
می گویم :« چرا قبلا نمی آمدی ؟»
جواب می دهد :« آقا صلاح من را فرستاده . »
می گویم :« خوب چرا قبلا نمی فرستاد ؟»
می گوید :« آخر شما این جوری نبودید . »
می پرسم :« مگر من چه جوری ام ؟»
جواب می دهد :« شما می روید پیش سرهنگ . رسم است . »
نمی دانم به این دیوانه بازی ها می گوید رسم یا منظورش چیز دیگری است . تازگی ها کشیشکم را می کشند . نصفه شب بلند شدم بروم توالت ، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوار نشسته اند . یک چپق هم دست یکی شان بود که پک می زد و به نفر بعدی رد می کرد . گفتم :« تو این سرما نشسته اید چه کار ؟ » سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند . مطمئنم فارسی بلدند . خودشان را زده اند به نفهمی . از این دستارهای بلند عمامه ای به سرشان می بندند . یک لباس گشاد یکسره ، مشکی هم می پوشند و کمرش را با شال می بندند . کاپشن اُکری رنگ آمریکایی هم تنشان . عین هم . فکرش را بکن ؟ معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده اند . به صلاح گفته ام برایم روزنامه بیاورد . می خواهم پنجره های بهداری را با روزنامه بپوشانم .
یکی رفته بالای دو اشکفته و پرچم را برداشته . تا همین دیروز آن جا بود ؛ ولی امروز صبح دیدم نیست . مهم نیست . فکر می کردم تحمل کنند آن بالا بماند . هوا هنوز خوب نشده . معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد .
صلاح بی خبر رفته شهر . رفته بودم سراغش . مادرش خانه بود . هشتاد سالی دارد . گفتم :« صلاح کجاست ؟» گفت :« رفته . »
می خواستم بگویم کی برمی گردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف می کند . هر چه می گفتم نمی خواهم ، یک قدم جلوتر می آمد و سینی را فشار می داد به سینه ام . به زور خودم را خلاص کردم .
دیروز از دره رفتم پایین . اصلا سخت نبود . خیلی راحت تر از بالا رفتن است . صد متری که پایین رفتم ، رسیدم به یک جای صاف . بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر . یک راه باریک است . اگر تا تهش را بروی احتمالا می رسی به کرکوک . شاید هم کریم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک . آن زیر خیلی سرد است ، سردتر از این بالا . اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمی شود پیدایش کرد . به شاخه ی یکی از درخت ها کوتوله ی آن پایین دست زدم . مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین . یک خرگوش هم دیدم . معلوم نبود کی مرده . لاشه اش را با خودم آوردم بهداری . یک چیز دیگر . وقتی داشتم برمی گشتم ، یک رد پا کنار ردپای من روی برف مانده بود ، بزگتر از جای پای من . یکی شان تا آن پایین دنبالم کرده . مثل رد کفش های کوهنوردی بود . تابه حال ندیده ام از این جور کفش ها بپوشند . ای کاش این جا تلفن داشت . این جوری خیلی سخت است .
صلاح هنوز نیامده . اتفاق جالبی افتاده . دیگر دنبالم این طرف و ان طرف راه نمی افتند . نمی دانم چرا ، ولی مدتی است کسی جلو در بهداری کشیک نمی کشد . امروز صبح رفتم بیرون . هوا بهتر نشده . برف می بارد . رفته بودم سربند . در تمام خانه ها بسته بود . هیچ صدایی نمی آمد . انگار مرده باشند .
معلوم نیست این نامه کی به دستت می رسد . هنوز از صلاح خبری نیست . امروز کشفی کرده ام . رد این کفش های روی برف را می گویم . سر صبح که بر می گشتم بهداری خوب نگاه شان کردم . فکر می کردم رد کفش کوهنوردی است ، ولی نیست . رد پوتین است . همان زیگزاگ های ته پوتین را دارد . شماره ی پایش حدود چهل و پنج باید باشد . هر جایی می روم دنبالم هست . یعنی هم هست ، هم نیست . خودش را نمی بینم .
برایم غذا می گذارند دم در و خودشان فرار می کنند . یک هفته است کسی را ندیده ام . می دانی به چه فکر می کنم ؟ فکر می کنم سرباز ژاپنی هستم . از هین هایی که تمام عمر سر پست شان می مانند و کشیک می کشند.
همه جا برف است ، صلاح نیامده . همه ی خانه ها را گشته ام . کسی توی روستا نیست . رد این پوتین ها همه جا هست . گاهی به من نزدیک می شود ، تند که می دوم ، تند تند دنبالم می آید . تمام درها را قفل کرده ام . دستگیره ی پنجره ها را با طناب به هم بسته ام . دو اشکفته را نمی بینیم . آن طرف ها را مه گرفته .
از خودم عکس گرفته ام . ظاهرش کن .
shirin71
08-31-2011, 04:38 AM
مرض حیوان
دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند، نیامدی. آن ها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید. ساختمانش را تازه تمام کرده اند. حالا می رسیم خودت می بینی. خیلی بهتر از جای قبلی مان است. خوب یکی باید می ماند تا تو را برساند آن جا. سوال کردن ندارد. خودت می آمدی پیدا نمی کردی. فقط کاش راننده را مرخص نمی کردی. حالا باید این همه راه را پیاده برویم. خب بله. حرفت را قبول دارم. شبانه زیاد سخت نیست. اگر روز بود کباب می شدیم. می خندی؟ بازهم خوب است که می توانی بخندی. ولی شانس آوردیم از شر آن دو تا کاروان بی ریخت و زنگ زده خلاص شدیم. انگار به جای مهندس حیوان استخدام کرده اند. نه حمامی، نه آشپزخانه ای. حرفت قبول. شرکت ادم پوست کلفت می خواهد. تو هم اگر پوستت کلفت باشد، دو سه ساله بارت را می بندی و خلاص.
قصه ی این جا ماندم دراز است، نپرس. خب ده سالی می شود. خیلی ها توی این مدت بارشان را بستند. بدبختی اش مال من بود، کیف کردن بعدی اش مال آن ها.
شرکت هم می داند اگر من این جا نباشم، کارش پیش نمی رود. آخر کی حاضر می شود مثل من سگ دو بزند توی این برهوت؟ ولی خب، دیگر بومی این بیابان شده ام. کار کردن تویش را دوست دارم. آن اوایل این آمدن و رفتن ها عذابم می داد. یعنی هرکس می آمد زود بارش را می بست و بعد هم می زد به چاک، اما برای یکی مثل من که سرش به کار خودش بود، آب از آب تکان نمی خورد. ولی خب، یاد گرفتم چطور با خودم کنار بیایم. شرکت هم حالا فقط آن هایی را می فرستد این جا که مشکلی توی مرکز داشته باشند. هرکسی که موی دماغشان بشود، می افتد توی این بیابان کنار دست من. عین خودت. تو هم مشکلی چیزی برای آن بالایی ها درست کرده ای، نه؟ حتما چیزی بوده که تو را انتخاب کرده اند و فرستاده اند این جا. خب این طوری اگر مثل آن یکی ها خواستی بارت را ببندی و بعد خودت را گم و گور کنی، شرکت ضرر نمی کند. یعنی هم ان ها از شر تو خلاص می شوند، هم تو به نان و نوایی می رسی. برای من هم مهم نیست که بیایی این جا و بارت را ببندی. سرم به کار خودم گرم است. گفتم که، این جا کارکردن را دوست دارم. این حرف ها را به خودت نگیر. فقط خواستم جواب سؤالت را داده باشم.
این خط 230 را می بینی؟ کار ژاپنی هاست. تا همین چهار پنج سال پیش هر چه خط بیست کیلو ولت به بالا داشتین مار ژاپنی ها بود. خرکار بودند انصافا. آن ها مهندس بودند، ما هم مهندس ایم. حواست به گودال ها باشد. چراغ قوه ات را این ور و آن ور تکان نده. خیلی عمیق اند. سه چهار متری عمق دارند. جای نصب دکل های چهارصد کیلو ولتی است که طرحش تا فونداسیون بیشتر جلو نیامد. الان خیلی وقت است که جای این فونداسیون ها همین طور خالی مانده. توی شب می شوند تله آدم و حیوان. اگر خوب دقت نکنی ممکن است بیفتی توی یکی از همین گودال ها.اگر جاییت بشکند و کسی دور و برت نباشد، کارت تمام است. نترس. این چیزها را نمی گویم تا بترسی. این جا بیابان است تهران که نیست. اگر هوای این جور چیز ها را نداشته باشی، دوام نمی آوری.
این دور و برها گاهی کفتار پیدا می شود. از کجا می ایندش را دقیقا نمی دانم. شاید بوی غذا می کشاندشان این جا. شاید هم بوی آدم. بعضی سال ها قحطی بدی است. آدمش چیزی گیر نمی اورد بخورد، چه برسد به حیوان. چیرا یم خندی؟ فکر می کنی دری وری می گویم؟ من تمام این بیابان را دکل کاشته ام، از غرب به شرق. همه جای این بیابان را حفظم. حواست به آن گودال باشد. گفتم باید حواست را جمع کنی.
پس برای تو هم تعریف کرده اند. کجاهایش را گفته اند؟ نه، این چیز ها نیست. یعنی اصلا مادر زادی نیست. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و می گوید. باور نکن. قضیه دست کش پوشیدنم هم چیز دیگری است. تا به کمپ برسیم برایت تعریف می کنم. چه گفتی؟ نفهمیدم. حواست باشد از من عقب نمانی. نه، گفتم که، مادرزادی نیست. باور نمی کنی؟ از چند سال پیش پنجه ی دست راستم شروع کرد به بزرگ شدن. این یکی را برایت نگفته بودند، نه؟ خب...دلیل دارد. تو سومین نفری هستی که می شنوی. آن دو نفر دیگر از این جا رفته اند. بعد از آن ها برای کسی تعریف نکرده ام. برای همین دست کش می پوشم. این طوری احساس بهتری دارم. چه چیزهایی می گویی! بله که ممکن است. تا به حال دور و برت را خوب نگاه کرده ای؟ این همه چیز غیر ممکن دور و بر آدم اتفاق می افتد و خود آدم خبر ندارد. این همه آدم از مرض های جور واجور می میرند. فکر می کنی همه مرض ها کشف شده است؟ من یکی را می شناختم روی شکمش برآمدگی یی بیرون زده بود شکل کف پای بچه. توی سه سال پای این بچه ان قدر بزرگ شد که تمام شکمش را گرفت. همه چیزش هم واضح واضح بود. انگشت ها و فرورفتگی کف پا. انگار که بچه پایش را رو به جلو فشار داده باشد، پوست شکمش شروع کرد به کش آمدن. بدبخت از زور درد جیغ می کشید. چنین چیزی تا به حال شنیده بودی؟ باور نمی کنی؟ می گویم خودم دیدم. صد کیلو متری شرق این جا، روستایی هست به اسم بوستانو. اگر خواستی می توانی بروی آن جا، پرس و جو کنی.
از آن ور نرو. شنش روان است گیر می کنی. خب... بعضی چیزها را آدم نمی تواند بفهمد. آخرش؟ آخر چی؟ آها...شکمش پاره شد. پوست شکمش آن قدر کش آمد که ترک برداشت. نه، دکتر نمی رفت. برای مرض هایی مثل این پیش دکتر نمی روند. می گویند آدمی زاد باید مرض آدمی زاد بگیرد. این جور چیز ها را دکتر نمی برند. می گویند مرض آدمی زاد نیست. من چه می دانم. آن ها می گویند. می گویند مرض حیوان است. نپرس. نمی دانم. این ها را گفتم تا بدانی گاهی دور و بر آدم از این چیز ها پیدا می شود. پنجه دست من هم حتما یک چیزی است شبیه همین. خود به خود شروع کرد به بزرگ شدن. ولش کن حالا. از خودت بگو. حواست باشد سر نخوری. اصلا مگر مجبوری از آن ور بروی؟
تحمل این بیابان باید برایت سخت باشد، نه؟ سخت تر از دیگران. کردی دیگر؟ کردستان؟ می دانم. گفته بودی. از کوهستان آمده ای توی بیابان. باید هم سخت باشد. مال کجای کردستانی؟ جای قشنگی است. رفته ام. کوه های سنگی بلندی دارد. زمستان هایش ولی پدر ادم را در می آورد. دانشگاهت کجا بود؟ نرفته ام. آن طرف ها نرفته ام. غار قوری قلعه رفته ای؟ نرفته ای پس. چه کردی هستی تو؟ من یک سال آن جا بودم. خیلی وقت پیش. باید یک خط 63 از روی کوه رد می کردیم. مردم جالبی دارد. از رسم و رسومشان چیزی شنیده ای؟ نه! از این جور چیز ها نه. عثاید عجیبی دارند. مثلا؟ مثلا این که اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده، مرض حیوان می گیرد. بسته به این که ان حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را می گیرد. از این جور خرافات دیگر. نشنیده بودی؟ عجب کردی هستی تو! بله. حرفت را قبول دارم. خرافات است دیگر. ولی مردم نازنینی هستند.
حواست به این بته ها باشد. بعید نیست یکی از همان گودال ها آن ورشان باشد. حرف گوش نمی دهی، فقط کار خودت را می کنی. کی؟ تو مهندس اصولی را از کجا می شناسی؟ آدم عجیبی بود. خارج درس خوانده بود. یک جایی توی انگلیس. همسن من بود شاید. هیکلی هم بود. قد بلند، شانه های پهن و سبیل کلفتش یک جورهایی ترس می انداخت توی دل آدم. می خواهیی چه بدانی؟ چه شد که یک دفعه یاد اصولی افتادی؟ می گفت قبل از انقلاب رفته انگلیس و چند سالی همان جا مانده. این چیز ها را برایت تعریف کرده اند؟ نه؟ جالب است کسی برایت نگفته. همه می دانستند. این خار را می بینی؟ ریشه هایش پر آب ست. ولی خب...کندنش سخت است. چاقو می خواهد. آخرش؟ آخر چی؟ تو چه شنیده ای؟ خب... من هم همین ها را شنیده ام. این که اصولی خودش را گم و گور کرد و از این جور چیز ها. می دانستی این گودال های اشتباهی تقصیر او بود؟ مسیر خط را سر خود تغییر داده بود.فکر می کرد از این طرف برود، طول خط کمتر می شود. هرچقدر هم نقشه بردار ها داد و هوار راه انداختند به خرجش نرفت. آخرش هم شرکت فهمید و عذرش را خواست. همه چیز به هم ریخته بود. او هم نمی خواست قبول کند.
واقعا امانم را بریده. پنجه دستم را می گویم. درد دارد. همه جایش درد می کند. ناخن هایم هم کج در آمده اندو رفته اند توی گوشت انگشت ها. مثل چاقو گوشت دستم را پاره می کنند. چرا می خندی؟ جدی می گویم. خب نمی خواست قبول کند دیگر. شرکت کار را تعطیل کرده بود تا سرمهندس جدید بفرستد. توی تهران خودشان با خودشان دعوا داشتند. کسی قبول نمی کرد جای اصولی را بگیرد. مهندس ها و کارگران یکی دو هفته ای رفتند ولایت خودشان. چه می دانم دیگر. هر کسی جایی رفت. فقط من مانده بودم و او. این را هم برایت نگفته بودند، نه؟ یک روز صبح به من گفت بلند شو برویم مسیر خط را بازبینی کنیم. می خواست ثابت کند حرفش درست است. خیلی یک دنده بود. ماشین را روشن کرد و زدیم به بیابان. از کنار گودال ها می رفت و چشمش به کیلومتر شمار ماشین بود. فکرش را بکن، هر دویست متر یک گودال. همین طور به ردیف. مثل مار پیچیده اند توی این بیابان. مسیر دقیقشان را هم که نمی شد حدس زد. یعنی من نمی توانستم. فقط خودش می دانست. فرمان را دو دستی چسبیده بود و هیمن طور گاز می داد. تا این که از توی کاپوت ماشین دود بیرون زد. بعد هم
shirin71
08-31-2011, 04:38 AM
ماشین سرجایش ماند و دیگر تکان نخورد. سه چهار ساعتی که با ماشین ور رفت، با لگد افتاد به جانش، به زمین و زمان فحش می داد. بعد هم گفت ماشین را همینجا ول می کنیم و خودمان پای پیاده برمی گردیم. به اصولی گفتم اگر الان برگردیم به شب می خوریم، ممکن است راه را گم کنیم. ولی به خرجش نمی رفت. گفتم که، یک دنده بود.
درد پنجه ام بدتر شده مسکنی چیزی نداری؟ چی؟ خب به شب هم خوردیم. اصولی به نفس نفس افتاده بود. کم آورده بود. اصلا" فکر نمی کردم انقدر زود کم بیاورد. گفتم که، خیلی هیکلی بود. این چیزها را نمی دانستی نه؟ خب دلیل دارد. آن دو نفری هم که می دانستند دیگر اینجا نیستند. می خواهی حجایی بنشینیم استراحت کنیم؟ بدجوری نفس نفس می زنی. کمی دیگر هم تحمل کنی تمام است. بعدش؟ بعدش هر دوتایمان افتادیم توی یکی از همین گودال ها. پای هردوتایمان شکست. وضع اصولی خیلی بد بود. خیلی بدتر از من. استخوان زانویش از توی گوشت زده بود بیرون.
یادم نیست اشتباه کداممان بود. اصولی جلو راه می رفت یا من. اصلا" یادم نمانده. فقط یادم مانده که هردوتایمان توی یکی از همین گودال ها بودیم. اصولی از درد جیغ می کشید. حواست به روبه رویت باشد. هیچ بعید نیست که باز هم همان بلا سرمان بیاید. می دانی، گاهی به فکر آن پایی می افتادم که روی شکم ان مرد دیدیم. بعضی شبها می آید توی خوابم. انگار روی شکم خودم باشد، همینطور بزرگ و بزرگتر می شود. گاهی هم انگشت شصتش را تکانی می دهد. مسخره است، نه؟ انگشت شصتش را توی شکم من تکان می دهد. می دانستی آن هایی که مرض حیوان دارن، خودشان هم شکل همان حیوانی می شوند که مریضشان کرده؟ نشنیدم. دوباره بگو. ربط دارد. به اصولی ربط دارد.به اصولی ربط دارد. تو به این چیزها اعتقادی نداری.نمی دانم. شاید خرافات باشد، ولی من به این جور چیزها اعتقاد دارم. بد وضعی داشتیم. خیلی بد. اصولی آنقدر ناله کرد که از حال رفت. تا نیمه شب فقط ناله می کرد. بعد هم از هوش رفت. نزدیکی های صبح بود که به هوش آمد. دور و برش را نگاه کرد و آب خواست. گفتم تا فردا باید صبر کنیم شاید یکی بیاید کمک مان. با یک دست پای شکسته اش را بلند کرد و از روی زمین بلند شد. می خواست از توی گودال بیرون بیاید. فکرش را بکن! با آن پای شکسته اش می خواست از توی آن گودال سه متری بیرون بیاید. پنجه اش را فرو می کرد توی دیوار های گودال و خودش را بالا می کشید. کمی که بالا می رفت، پهن می شد روی زمین. با این حرف ها که خسته ات نمی کنم؟اگر دوست نداری بشنوی...
فکر کنم چهار پنج باری سعی کرد. هرچه گفتم بیخیال این مسخره بازی شود، به خرجش نرفت. همان بار چهارم یا پنجم بود که سرش شکست. یعنی با پیشانی افتاد روی یکی از سنگ های کف گودال. لباسم را از تنم درآوردم و پیشانی اش را بستم. بی هوش بی هوش بود. می خواهی کمی همینجا استراحت کنیم؟گفتم که، چیزی نمانده، ولی اگر بخواهی...
خب... فردایش وضعمان خیلی خراب شد. روز کویر است دیگر، توی آن گودال آفتاب بالای سرمان بود. برای اصولی که جانی نمانده بود، ولی من تا آنجا که نفس داشتم داد می زدم. گفتم شاید کسی بشنود. تو به جای من بودی چه کار می کردی؟ نور چراغ قوه را بینداز این طرف. ح.است به راه باشد. نگفتی؟ چه کار می کردی؟
آن قدر داد زدم که من هم افتادم کنار اصولی. پیراهنم را از روی پیشانیش باز کردم، مثل سایه بان روی سر هردوتایمان گرفتم. خیلی ترسناک بود. تا تجربه نکنی نمی فهمی. ترس فلجت می کند. اصولی لرز کرده بود. توی آن گرما دندان هایش به هم می خورد. نمی دانم چقدر گذشت، ولی فکر کنم ده دقیقه ای هم دوام نیاوردم. شاید به خاطر خونریزی پایم بود. بعد که به هوش آمدم شب بود.
از گلوی اصولی صدایی می امد مثل ناله. زخم پیشانی اش ورم کرده بود. تشنه بودم. تشنه که نه، از تشنگی گذشته بود. انگار جنون گرفته بودم. همه جا را آب می دیدم. همه چیز توی آب بود. ولی درد نداشتم.عجیب بود، ولی اصلا" درد نداشتم باور می کنی؟فقط تشنگی. تو این جور چیزها سرت می شود یا مثل من فقط بلدی خط طراحی کنی؟ می توانی بفهمی چرا درد نداشتم؟این نظریه ها را برای خودت نگه دار. گفتم که، هنوز از حال نرفته بودم. می دانست بعد اصولی مسیر خط را عوض کردند؟آخرش همان حرف نقشه بردارها شد. این گودالی ها هم ول شدند توی بیابان. کم پیش می آید گذر کسی به این اطراف بیفتد. شرکت هم نمی خواست هزینه کند برای پر کردن گودال ها. همین طوری هم خیلی ضرر کرده بود. فکر کنم تا چند دقیقه دیگر می رسیم. توی شب اینجا آمدن خیلی خطرناک است. خیلی جرات داری که آمدی. نور چراغ قوه را بالاتر بگیر شاید دیدیمشان. نه، هنوز مانده.
خب، تا سه روز آنجا ماندیم. فکر می کردم مرده ام. از اصولی صدایی در نمی آمد.فقط هر دو سه ساعت یک بار تشنج می گرفت و بدنش می لرزید. پایش هم کبود کبود بود. شب که شد، چیز سیاهی آمد و ایستاد روی لبه ی گودال. صدایی از خودش درمی آورد مثل زوزه؛ آرام و کشدار. همینطوری دور و لبه ی گودال می چرخید. سرش را پایین می گرفت و ما را نگاه می کرد. بعد هم خرناسه ای می کشید و پوزه اش را می مالید روی خاک. یادم نمی آید که داد زدم یا نه. فقط یادم می آید که آن چیز سیاه جست زد توی گودال، خیلی فرز و تند انگار وزنی نداشت. وقتی صورتم را بو کشید پوزه اش را دیدم. مثل کفتار بود. پوزه ی کشیده و درازی داشت با پاهایی لاغر.بوی عجیبی هم می داد. یک جور بوی ترشیدگی.مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد. کمی دور و بر من چرخید و همه جا را بو کشید. بعد رفت طرف اصولی.فکر کنم آن موقع بی هوش بی هوش بود. اصلا" تکان نمی خورد. حیوان پوزه اش را چندبار زیر چانه ی اصولی کوبید. بعد سرش را برد جلو و خرخره اش را چسبید. پنجه ی راستش را گذاشت روی سینه ی اصولی و گردنش را محکم به چپ و راست تکان داد. پنجه ی بزرگی داشت. از پنجه ی کفتار بزرگ تر. خیلی بزرگ تر. بعدش را یادم نیست. شاید از هوش رفته بودم. نمی دانم. یادم می آید وقتی به هوش آمدم حیوان را دیدم که نشسته بود گوشه ی گودال و دست هایش رالیس می زد. بعد چشمم افتاد به گلوی اصولی. سرتاپایش خونی بود. بوی بدی ما داد. مثل بوی لباس کثیفی که خیس شده باشد. حیوان گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به گلوی پاره شده ی اصولی. بعد هم شروع کرد بین من و اصولی راه رفتن. جلو که می آمد موهای خیس روی پوزه اش را می دیدم که توی هم کلاف شده اند. آرام خیسی پوزه اش را روی صورتم می مالید. آخرش آنقدر رفت و آمد تا منظورش را فهمیدم. فهمیدم چه می خواهد. می خواست من هم گلوی اصولی را بچسبم. قبول کردنش سخت است. ولی مطمئنم همین را می خواست. فهمیده بود اگر تشنه بمانم کارم تمام است.نمی دانم شایدم می خواست زنده نگهم دارد برای فردا شبش. این جور چیزها را هیچ وقت نمی شود به کسی ثابت کرد. اصلا" نمی شود. به هر جانگندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی. گلویش را چسبیدم. خونش هنوز گرم بود و مثل آب ولرم. صدایی از هنجره اش بیرون می آمد مثل خرخر حیوان. آهسته و ملایم، کارم که تمام شد تکیه دادم به دیوارهای گودال. بعد حیوان جلو آمد و لب هایم را بو کرد. باورت می شود؟ خون رو لبهایم را بو کرد. چندبار توی گودال به چپ و راست رفت و دستهایش را روی موهای پوزه اش کشید. بعد خیز برداشت و از آنجا پرید بیرون. سه متر خیز برداشت و پرید بیرون. سه متر. به همین خاطر فکر نمی کنم آن جانور کفتار باشد. به آن دو نفر دیگر هم همین را گفتم. می دانی چه کار کردند؟ فرار کردند. مسخره است. از دست من فرار کردند. فردایش گلوی اصئلی خشکیده بود. هر چی مک ی زدم چیزی نمی آمد. کجا می روی؟ چرا عقب عقب می روی؟آخرش می افتی توی یکی از همین گودال ها. بیا اینجا.
آخرش را می خواهی بدانی؟ روز بعدش پیدایمان کردند. هر دوتایمان را. همه از این تعجب کرده بودند چرا آن حیوان گلوی مرا پاره نکرده. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و تحیل بقیه می داد. قرار شد برای اینکه کسی نترسد بگویند اصولی سرخود گذاشته و رفته. خودش را گم و گور کرده.
چقدر سوال می کنی؟ گفتم که فرار کردند. توی یکی از همین گودال ها پیدایشان کردند. شرکت به همه گفت کار کفتار ها بوده. من هم چیزی نگفتم. کاری نمی شد کرد این طوری به من نگاه نکن. تقصیر من نیست. چرا فاصله گرفتی؟ بیا اینجا. نزدیک تر. راستی نگفتی چرا شرکت با تو چپ افتاده؟ تعریف کن. چه شد که افتادی تو این بیابان؟ حواست به آن پشته های خار باشد. شاید گودالی چیزی آن طرفش باشد. آرامتر. آرام تر. همین جا خوب است. همین جا کنار این بته ها. کمی بنشین و برایم تعریف کن. از خودت برایم تعریف کن.
shirin71
08-31-2011, 04:39 AM
لحظات یازده گانه سلیمان
جناب سرهنگ مهدی نراقی
ریاست محترم دایره پنجم جنایی تهران بزرگ
با سلام
احتراما، بنا به دستور سعی شده است مدارک اصلی مرتبط با قتل مرحوم کامران سهیلی به طور منظم و در پوشه ی پیوست به حظور ارسال گردد. پیرو دستور شفاهی آن جناب در ارتباط با بررسی دقیق گفته های صارم کیافر_مدرک پنجم_ و موارد مشاهده شده توسط نیم جست و جو_مدرک هشتم_ به اطلاع می رساند که در بعضی گزارش ها به وجود تخته های چوب در آن ارتفاع از منطقه تخت سلیمان اشاره شده، ولی درباره فرد یا افرادی که تخته های چوب را به آن منطقه انتقال داده اند اطلاع دقیقی در دست نیست. جهت روشن شدن موضوع در مدرک نهم بخشی از یک گزارش تاریخی آورده شده که به وجود تخته در منطقه قله تخت سلیمان اشاره دارد. از این رو با در نظر گرفتن این حقیقت که رازان علایی از این تخته ها برای برپایی آتش استفاده نکرده_مدرک هشتم_ هنوز معلوم نیست که ادعای آقای صارم کیافر مبنی بر مشاهده آتش در آن منطقه بر چه پایه ای استوار است.
با تشکر
حسین کرمی
بیستم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش
مدرک اول
گزارش روزانه افسر وظیفه مهدی مصدق از قرارگاه رودبارک_سه شنبه 21 بهمن ماه_ساعت هشت و نیم صبح.
همه رفتند تخت سلیمان. دو شب پیش. از آن جا هم رفتند سرچال. خودشان را رساندند به گرده ی آلمان ها. تیغه صاف و سنگی غرب علم کوه. فقط من ماندم و سرهنگ توکل، دو تا راننده آمبولانس و این کوه نوردی که مانده تا با سرهنگ حرف بزند. هوا صاف است. دوازده درجه زیر صفر. سه ساعت است هلی کوپتر هلال احمر رفته. اطراف قرارگاه را برف رویی کردیم برای نشستن هلی کوپتر.
سرهنگ می خواهد بازپرسی از این کوه نورد را مکتوب کنم. رازان علایی، سی و پنج ساله، ریز جثه، موهای جوگندمی. می گوید کوه نورد است. از کرمانشاه آمده.
45 دقیقه تاخیر_سرهنگ رفته محل نشستن هلی کوپتر را بازبینی کند.
مدرک دوم
سه شنبه21 بهمن ماه_ساعت 9.30 صبح_قرارگاه رودبارک.
حاضران:سرهنگ علی توکل، رازان علایی.
بازپرسی به وسیله افسر وظیفه ستوان دوم مهدی مصدق مکتوب شده است.
_ هر چیزی که بگویید، می نویسند. مشکلی ندارید؟ مفهوم است؟ باید امضاء کنید بعدا.
_ امضا می کنم.
_ می گویید این قضیه اقدام به قتل است؟
_بله.
_ از روی چه حسابی؟
_من هر دوتاشان را می شناسم.
_کدام دو تا را می شناسید؟
_ با کامران سهیلی دوست بودم. خیلی وقت است.
_ چرا می گویید بودم؟ هنوز معلوم نیست مرده باشد.
_ یک هفته است آن بالا گیر کرده.
_ اصلا بیست روز باشد. جسدش که پیدا نشده.
(علایی فقط سرش را تکان می دهد.)
_ تو اصلا می دانی چند نفر آن بالا گیر کرده اند؟
_شنیدم سه نفر.
_کی زده کی را کشته؟
_ کامران را کشته. آن دو تای دیگر اگر مرده باشند، خودشان مرده اند.
_ یک سوال می کنم. خوب فکر کن، بعد جواب بده. کی زده کامران را کشته؟
_ سلیمان.
_سلیمان؟ سلیمان چی؟
_ سلیمان رهی.
_ کی هست این آدم؟
_ یک زمانی با هم دوست بودیم، سه تایی.
_ سلیمان رهی چه جوری کامران را کشته؟ ان هم توی ارتفاع چهار هزار متری؟
_ دنبالش کرده. سلیمان بلد است.
_ آن دوتای دیگر چه پس؟
_ به نطر من مرده اند.
_ می دانی پای همه این ها را باید امضا کنی؟ دروغ بگویی گیر می افتی.
_ قسم خورده بود هر دوتامان را می کوشد. من و کامران را.
_ چطور می خواست شما دو تا را بکشد؟
_ از ترس.
_ ترس از چی؟
_ توی یخچال های آن بالا خیلی چیزها پیدا می شود برای ترسیدن.
_ یعنی کسی آن سه تا بیچاره را از ترس کشته؟
_ کسی نه. سلیمان رهی. سی پنج ساله. متولد ایلام. نام پدر جعفر.
_ با شما دوتا پدر کشتگی دارد؟
(سکوت)
_ پس چی؟ چرا قسم خورده؟
_ شما باید پیدایش کنید. قسر در برود می آید سراغ من.
_مگر چه کارش کرده اید؟
(سکوت)
_حرف نزنی دستور می دهم همین جا جلبت کنند.
_ به خواهرش ربط دارد، سمانه رهی.
_ خواهر سلیمان؟ کجاست الان؟
_ مرده.
_ چه ربطی به کامران سهیلی دارد؟
_ یک لیوان چای بدهید به من، با قند.
_ چای بعدا.
_ سرگیجه دارم.
(صدای هلی کوپتر می آید. بازجویی متوقف می شود.)
مدرک سوم
شرح فیلم کوتاه گرفته شده از بازگشت هلی کوپتر امداد که به وسیله مهدی مصدق مکتوب شده است.
روی هلی کوپتر زوم کرده ام. برف نمی بارد، ولی خیلی سرد است. باد هم هست که توی حرف های سرهنگ می پیجد. می گوید:«از جانشان گذشتند که رفتند آن بالا. آن هم توی این هوا.»
یکی از توی هلی کوپتر داد می زند. بی صدا. دو نفر می پرند پایین و برانکار را از هلی کوپتر بیرون می کشند. یکی شان ظرف سرم را بالا نگه داشته کنار سرش.
چند قذم کنار مصدوم_ عیسی فیض_ راه می روم. بی هوش استو این جا می پرسم:«فقط همین یکی زنده مانده؟»(دقیقه سوم فیلم.) جواب نمی دهند. یک نمای درشت ار صورت عیسی فیض گرفته ام.
این جا دوباره هلی کوپتر را گرفته ام.(دقیقه پنجم.) پاهای شکیب مباشری را می توان دید که دراز افتاده کف هلی کوپتر. صدایی از توی هلی کوپتر می گوید:«یخ زده.»
سرپرست گروه امداد می پرد روی زمین. عینک آفتابی اش را بالا می زند و به کف دست هایش ها می کند. به نظرم زیادی بی خیال است. این جا یک نما از خلبان گرفته ام. معلوم نیست چی می گوید.
shirin71
08-31-2011, 04:39 AM
سرهنگ توی هلی کوپتر می پرد . جسد را از شانه بلند می کند . راننده های آمبولانس سر جایشان ایستاده اند و فقط نگاه می کنند .
می پرسد : « آن یکی کو پس ؟ »
سرهنگ می گوید : « این کدامشان است ؟ »
سرپرست پاهای جسد را می گیرد . صورت مباشری یک دست سفید است از برف و یخ
می گوید : « مباشری . چند شبی هست تمام کرده . »
سرهنگ با سر به امدادگرها اشاره می کند . روی امدادگرها زوم می کنم ( دقیقه هفت )
حال آن یکی ؟
سرپرست سرش را تکان می ده :
تعریفی نیست . آمبولانس آمده ؟
سرهنگ داد می زند بروم کمکشان . با یک دست کمر میت را می گیرم و بالا می آورم تا راحت تر جابه جایش کنند . این جا روی صورت سرهنگ زوم می کنم . به راننده ها خیره شده .
می گوید :« آمده . از دیشب »
سرپرست می گوید « بقیه رفته اند دنبال سهیلی . یک جایی گیر افتاده . اطراف شانه کوه .»
سرهنگ می پرسد : « مگه سهیلی زنده مانده ؟ »
سرهنگ میت را روی زمین می گذارد . سرپرست از توی هلی کوپتر مشمای سفیدی بیرون می کشد و رویش می کشد .
چند نفری فکر می کنند شاید زنده باشد .
امداد گرها میت را می گذارند توی برانکار . راننده ها هم دنبالشان .
سرپرست می رود توی هلی کوپتر و با خلبان حرف می زند . زوم کرده ام روی شان . ( دقیقه ده )
( دقیقه یازده ) راژان علایی کنار در ورودی قرارگاه ایستاده و زل زده به هلی کوپتر . از سر جایش تکان نمی خورد . این جا زوم می کنم رویش . چشم هایش را بسته .
shirin71
08-31-2011, 04:39 AM
مدرک چهارم
متن اعتراف نامه ی اخذ شده در دادسرای عمومی – قاضی کرمی
من اصلا" خودم آمدم اعتراف کنم . منظور این است که قضیه را بگویم . من و سلیمان و کامران همکلاسی بودیم ، توی پاوه . هم دوره ی راهنمایی ، هم دبیرستان . اوایل دبیرستان بود که تخم لقش کاشته شد و هر سه تامان توی خانه های سازمانی شرکت زندگی می کردیم . پدرهایمان همکار بودند . پشت خانه ها بازار هفتگی کوثر بودو از پشت بازار هم کوه شروع می شد . اولش دامنه با شیب ملایم بود ، بعد شیب تند می شد و می شد تخته سنگ . اصلا" همان جا شد که سه تایی خوره ی کوه شدیم . این را به اقای قاضی هم گفته ام . ما قبل از این که برویم سراغ کوه با هم دوست بودیم . این طور نبود که توی کوه باهم آشنا شده باشیم . دروغ محض است . می توانید بروید تحقیق محلی . سلیمان جثه ی ریزی داشت ، عین پدرش جعفر . ایلامی بودند . پدرش انتقالی بود . بیشتر فامیل هاشان توی بمباران مرده بودند . موقع جنگ . کوهنوردی ما شب ها بود . آن هم وقتی که خیلی تاریک بود . یعنی مهتاب نبود . سلیمان وادارمان می کرد آن اوایل . بعد خودمان هم پایه شدیم . خیلی ترس داشت . برای سه تا بچه تو آن سن می گویم . جغله بودیم . خوشمان می آمد بترسیم . کم نیاوریم . توی آن تاریکی می زدیم به کون . فقط صخره سیاه بود . سیاه کوه . شاید شنیده باشید . از بازار کوثر که رد می شدیم می رسیدیم به دامنه . سنگلاخی بود . ولی راحت بالا می رفتیم . از تنگ رویی که رد می شدیم ، می رسیدیم به صخره . طول کشید تا یادگرفتیم از صخره بالا بکشیم . توی تاریکی منظورم است . وگرنه بچه ی کوه از سنگ روشن راحت بالا می کشد . کورمال کورمال بالا می رفتیم . کسی نباید جا می زد . همان اوایل کامران افتاد پایین . دست چپش شکست و سه تا دنده . چند هفته بستری بود ، ولی هیچ کدام مان لب وا نکردیم . بعد کامران گفت که سلیمان تو تاریکی مچ پایش را چسبیده و کشیده پایین . سلیمان می گفت کامرات چرت می گوید . من این جا نظر خودم را هم اضافه می کنم که کامران چرت می گفت . احتمالا" ترس برش داشته پا تو هم گرفته . به هر حال ما هم آدم بودیم . فکرش را بکنید توی تاریکی بیین آن همه تخته سنگ کوچک و بزرگ اصلا" هم معلوم نیست دست یا پایت را تکان می دهی تا بگذاری یک جای جدید ، به کجا گیر می کند پا روی چه بند می شود . گاهی آدم توهم می گیر و جایی که فکر می کند تیغه سنگ است یا یک فرورفته گی جادار برای پنجه پا ، فقط سیاهی خالی است . این از ترسیدن زیاد است که به نظر من اگر اینجا مهم باشد کامران اینجوری بود . ولی کامران کسی را لو نداد . که ای کاش می داد . فوقش من و سلیمان هم یک دنده مان می شکست و قضیه همانجا تمام می شد . ولی متاسفانه لو نداد . سه چهار ماه بعدش هم کاملا" سرپا شد و دوباره ما بودیم و سیاه سنگان . منظورم همات صخره غربی کوه است که مشرف می شد به شهر . اگر الان شما سوال بفرمایید که این دیگر چه بازیی بوده ، بنده هیچ جوابی ندارم . سلیمان می گفت آدم سالم باید بگیرد از این سنگ ها بترسد . این چیزها را از پدرش یاد گرفته بود پدر خشنی داشت . یکبار من و کامران را تا حد مردن ترساند که گفتنش خیلی طول می کشد . ( البته اگر آقای قاضی صلاح بدانند ، آن را هم تمام و کمال می نویسم ) کامران می گفت آن بالا احساس غرور می کند . این که چیزی جلودارش نیست ، حتی توی تاریکی . چند سال بعد گفت . اواخر دبیرستان ( ببخشید این همه خط خطی کردم ، ولی واقعا" یادم نیست دقیقا" کی بود .) من خودم زیاد سر درنمی آورم . یعنی الان هم بعد از این سال ها زیاد نمی فهمم آن دوتا چه جوری فکر می کردند .
و آن اتفاقی که برای من و سلیمان افتاد . آن شب ابری بود . شب قبلش باران زیادی باریده بود . من نمی خواستم بروم . ولی سلیمان به زور من را هم راهی کرد . وسلیه و این جور چیزها که نداشتیم آن موقع . فقط با دست بالا می کشیدیم . کامران جلو می رفت . من وسلیمان هم پشت سرش . روی سیاه سنگان که هیچ دیدی نبود و سنگ ها و شکاف ها هم رنگ سیاه بودند ، کامران داد می زد که راست بروید یا چپ. بعد من نمی دونم راست پیچیدم یا چپ که افتادم توی یک گودی . یک جوری افتادم که چیزی ام نشد . اما بعد فعمیدم که سلیمان هم کنار من افتاده و کاسه لگنش شکسته . از کمران هم خبری نبود . هر چه داد زدم ، خبری نشد و فردا صبح پیدامان کردند . سلیمان دوماهی توی بیمارستان بستری شد . هم را هم دو سه روز توی یک اتاق حبس کردند که دیگر از این غلط ها نکنم و سرخود شبانه نزنم به کوه . یک روزش را هم هیچ چیز نداند بخورم ولی هیچ کدام مان لو ندادیم . قانون بود هر چیزی مال کوه است ، باید توی کوه بماند . کامران بعدا" گفت می خواسته ما هم مثل خودش بترسیم . مثل همان شبی که از کوه افتاد پایین .اخلاق سلیمان کم کم عوض شد . توی آن چند سال تا آخر دبیرستان معتاد شده بود به ترسیدن . یعنی عادت کرده بود به صخره ها و تاریکی . کوه ، معذرت می خواهم مثل تریاک ، تمام خونش را گرفته بود . دیگر نشئه اش نمی کرد . مثل یک آدم عملی که آخر کارش باشد . از این که از سیاه کوه نمی ترسید تاراحت بود . اذیت می شد . بدنش یک چیز کم داشت . اگر سلیمان این جا بود و لباسش را در می آورد ، نشانتان می دادم . تمام تنش زخم بود از بس افتاده بود . آن اوایل می گفت کامران کاری کرده تا بیفتد . حتی چند بار گفت من از روی صخره ها هلش داده ام پایین . چرایش را نمی گفت . یعنی پرت می گفت . فکر می کرد من و کامران ترس برمان داشته . می گفت شما دوتا از من می ترسید . برای همین هم می خواهید شرم را کم کنید . چرا باید می ترسیدیم ؟ نمی گفت . آن اواخر توی تاریکی روی صخره ها غیبش می زد . من و کامران هم منتظر می مانیدم تا برگردد . یک بار تا صبح صب کردیم . کامران بدجور عصبانی بود . وقتی سلیمان برگشت ، با هم گلاویز شدند . به زور سواشان کردم . دقیقا" یادم هست . سلیمان گفت چشم بسته می تواند روی صخره ها راه برود . دست هایش را به دو طرف باز کرد و رفت لب پرتگاه که مشرف بود به آبشار چال آب . آب نداشت آن موقع . بعد گفت : من روی همه ی این ها پرواز می کنم . بی قالیچه پرواز می کنم .
گفت : نمی ترسد ، نه از پدرش ، نه از من ، نه از کامران . همین هم عذابش می داد . گفت : شما از من می ترسید . همه تان .
خودش را زخمی کرده بود. پیرهنش را که درآورد دیدیم . خراشی روی پشتش افتاده بود از کنار گردن تا نزدیک کلیه ی چپش .
گفت : بی خود زحمت نکشید . من حتی اگر بمیرم ترس دارم . هیچ وقت نمی فهمید کی مرده ام ، کی زنده . همین هم ترس دارد .
همانجا هم بود که به کامران گفت دست از سر خواهرش بردارد .
تا اینجا عمدا" از خواهر سلیمان حرف نزدم . می خواستم بدانید که کل قضیه چه طوری بوده . سمانه از ما دو سال کوچک تر بود . کامران بدجوری عصبانی شد . نمی شد سواشان کرد . یعنی خیلی سعی کردم ولی ول کن نبودند . از زدن هم که خسته شدند سرازیر شدیم پایین . کامران گفت : چقدر بدبخت است این سمانه که برادری مثل تو دارد . به سلیمان گفت . همان جا بود که فکر کردم شاید واقعا" چیزی بینشان هست . کمی بعد بود که سلیمان آن حرف ها را زد و من این ها را به سرهنگ توکل هم گفتم ، ولی نگذاشت توی گزارشش بنویسند . به آن افسری که می نوشت گفت که پاکش کند . سلیمان گفت اگه پدرش بفهمد ، همه را می کشد . یعنی همه ی خانواده را می کشد . کامران ترسیده بود . از آن حالت سلیمان ترسیده بود . آن طوری که از کشتن حرف می زد . سلیمان گفت من یا کامران باید جلو پدرش را بگیریم . گفت : خودتان شروع کردید ، خودتان هم تمامش کنید .
مطمئن بود من هم به سمانه ربط دارم . یک چیزهایی از دوست سمانه شنیده بود . به دامنه که رسیدیم ،سلیمان ایستاد گفت اگر اتفاقی بیافتد ، گم و گمور می شود . غیب می شود . عین جمله اش یادم مانده . گفت : ولی قدم به قدمتان می آیم.
کامران گفت : که چی ؟
من هم یک چیز گفتم که یادم نیست . ولی ساکت نماندم . سلیمان به قله اشاره کرد و گفت : از آن بالا نگاهتان می کنم ، زنده یا مرده .
کامران از روی زمین سنگی برداشت و انداخت طرف سلیمان . یادم نیست خورد یا نه . بعد سلیمان دوید طرف بازار . فردایش هم آن اتفاق برای سمانه افتاد . بعد از متواری شدن سلیمان ، من و کامران خیلی درباره ی حرف های آن روز سلیمان بحث کردیم . مخصوصا" بعد از این که یکی دو سال گذشت و دستگیرش نکردند . کوهنوردی توی تاریکی هم کلا" تعطیل شد . بعد یواش یواش هر دوتامان فراموش کردیم . خیلی سال گذشته ، شانزده سال . کم نیست . نا این خبر گیر کردن کامران راآن بالا شنیدم . کامران کسی نبود که اینجوری توی کوه گیر کند . آن همکسی که چشم بسته از صخره بالا می کشید . به نظر من سلیمان برگشته . بعد از شانزده سال یک دفعه پیدایش شده و رفته سراغ کامران . سلیمان از گناه کامران نمی گذشت . یعنی نمی توانست . برای من هم نقشه کشیده .همین روشن بودن تلفن همراه کامران توی آن شرایط دلیل این حرف است . سلیمان عمدا" تلفن کامران را روشن گذاشته تا من را هم بکشد بالا . یعنی وادارم کند تا تحت سلیمان دنبالشان بروم . این آدم از هیچ چیز نمی ترسد . برای همین هم باید جلویش را گرفت وگرنه معلوم نیست تا کجاها پیش می رود .
shirin71
08-31-2011, 04:39 AM
شرح حاد ثه ی اتفاقی افتاده در یخچال علم کوه به قلم عیی فیضی یکی از بازماندگان گروه کوهنوردی سراب
برنامه ی صعود به قله ی علم کوه از میر گرده ی آلمانی ها دو سال قبل طراحی شد و ما (سه نفر از هیئت کوهنوردی سراب) در پایین سال قبل به بارگزاری در منطقه ی سرپال و علم چال کر دیم و در دی ماه پارسال با یک تیم پنج نفره برای اجرای برنامه ی اصلی راهی منطقه شدیم که در مواجهه با هوای نامساعدی و بعد از شصت روز تلاشی این برنامه شکست خورد و ناچار به بازگشت شدیم.
در آذر ماه آسال با تدارک بهتر و تمرین بیشتر اقدام به بارگزاری در منطقه ی علم چال کرده و تصمیم گرفتیم که این بار برنامه را در بهمن ماه اجرا کنیم.
برای اجرای برنامه آماده شدیم و در روز شنبه یازده بهمن ماه به قرارگاه
فدراسیون کرهنوردی در رودبارک رفتیم. تیم ما تشکیل شده بود از کاهران سهیلی (سرپرست)، شکیب مباشری، و صارم کیافر و من، عیسی فیض.
یکشنبه 12 بهمن: تیم ما ساعت شش و نیم صبح قرارگاه را به مقصد بریر ترک کرد. سیر برف زیادی داشت و زمان زیادی صرف برف کوبی شد. تیم نهایتأ با تلاش زیاد در ساعت سه بعدازظهر به منطقه ی گوسفندسرای مپت سرا رسید و در این نقطه بیواک کرد.
دوشنبه 13 بهمن: نزدیک ظهر به منطقه ی علم چال رسیدیم و کمپ خود را با دو چادر در این منطقه برپا کر دیم و روز بعد قرار به استراحت شد.
سه شنبه 17 بهمن: تیم در این روز به استراحت پرداخت. صارم کیافر در این روز اقدام به صعود قله ی تخت سلیمان کرد و به کمپ باز گشت. کیافر اظهار کرد که در قله با کوهنورد ناشناس روبه رو شده که آتش بزرگی برای خودش برپا کرده بود. به نظر می رسید آن کو هنورد از بقایای تخته های قدیمی
آن بالا برای درست کردن آتشی استفاده کرده است. به علاوه با توجه به موقعیت آن کوهنوردء احتمالأ همزمان با ما اقدام به صعود کرده است. کیافر از قدرت بیان زیاد آن کوهنورد در بالا کشیدن از گردنه ی سیاه غوک ها تعجب کرده بود.
چهار شنبه 19 بهمن: صارم کیافر در کمپ باقی ماند و کامران سهپلی شکیب مباشری و من در ساعت شش و نیم صبح کمپ را به قصد اجرای برنامه ی نهایی ترک کر دیم. ساعت هشت و نیم به قله ی شانه کوه وسیدیم (گردنه ی شمالی). دور زدن قله ی شانه کوه به قصد دسترسی به گردنه ی جنوبی آن که ابتدای راه گرده ی آلمانی ماست ء با وجود برف زیاد مه ساعت طول کشید در قسمت های بالاتر کامران سرطناب می رفت و ما روی طناب او یومار می زدیم تا به دو رکابی رسیدیم. کامران دو رکابی را رد کرده بود که از بالا پیام داد دستانش دچار سرمازدگی شده و تصمیم به باز کشت دارد. او برگشت و دستانش را داخل کاپشن من کرد و با استفاده از گرمای بدن من دستانش را گرم کرد. ما تصمیم به شب هانی گرفتیم و زیر دو رکابی بیواک کر دیم. شب بسیار سردی بود و بارش در تمام طول شب ادامه داشت.
بنجشنبه 20 بهمن: صبح تمام توان خود را از دست داده بودیم، به طوری که کامران قادر به بیرون آمدن از کیسه خواب نبود و این کار را با کمک ما انجام داد. به نظر من تا حدودی دچار اختلال مشاعر شده بود. کامران به شکیب مباشری گفت که شب قبل کسی کنار منطقه ی بیواک ما راه می رفته است. در آن لحظه حال شکیب هم خوب نبود و به نظر من اصلأ کامران درباره ی چه چیزی حرف می زد. باد شریدی می وزید و هوا هم بسیار سرد شده بود. من دوباره تلاش سر طنابی را انجام دادم و یک طول صعود کردم، اما باز هم تصمیم به باز گشت گرفتم و دوباره به زیر سه رکابی باز گشتم. بعد تصمیم به باز کشت گرفتیم که متوجه مفقود شدن کیسه خواب کامران شدیم.
جمعه 21 بهمن: من و کامران تا صبح به نوبت از کیسه خواب من استفاده کر دیم. با توجه به شرایط پثیش آمده از کامران خواستم از همان مسیری که آمده ایم برکر دیم ء اما کامران قبول نکرد. او فکر می کرد همان کسی که کیسه خوابش را برداشته، مسیر برکشت مان را هم بسته است. من به کامران کفتم در این هوا غیرممکن است کسی به دنبال ما سه نفر آمده باشد. اما کامران تا حدودی کترلش را از دست داده بود و احساس ترس می کرد. به نظر من مفقود شدن کیسه خواب اثر مخرب شدیدی بر روحیه ی کامران گذاشته بود. حال شکیب اصلأ خوب نبود و من فرصت نداشتم بیشتر با کامران بحث کنم.
ممکن فرود به یخچال غربی را انتخاب کر دیم و کامران زیر رکابی، کارکاه فرود را آماده کرد و ما با دو رشته طنابی که داشتیم، یک فرود شصت متری به سمت یخچال غربی رفتیم.
وقتی همگی به نقطه ی انتها رسیدیم، طناب ها را کشیدیم اما طناب بلندتر پاره شد و درون یخچال سقوط کرد و همین باعث آشفتگی بیشتر کامران شد. میزان شفتگی کامران به حدی بود که امکان ادامه ی مسیر در آن روز برای ما وجود نداشت. بنابراین تصمیم گرفتیم شب را در همان جا بیواک کنیم.
شنبه 18 بهمن: دو این روز با یکی از طناب مای کوتاهتر کارکاه فرود دوم را زدیم و یک طول چهل متری دیگر را هم فرود رفتیم. کامران اول فرود رفت و شکیب نفر دوم بود. فرود شکیب به علت سرمای زیاد و از دست رفتن توان او با سختی بیار و با صرف زمان زیاد صورت کرفت، طوری که من هم در کارکاه بالا بی تاب شده بودم. نهایتأ من هم فرود رفتم و خودم را به شکیب رساندم و سرخ کامران را گرفتم که شکیب گفت کامران برای پیدا کردن کی که فکر می کرده دیده به سمت شانه کوه حرکت کرده است. من با مراقبت از شکیب (او بیناس خود را از دست داده بود و سطح هشیاری اش پایین آمده بود.) در مسیری که کامران رفته بود به راه افتا دم. بعد متوجه شدم شکیب عقب مانده. برگشتم تا به او کمک کنم، اما شکیب گفت که دیگر قادر به ادامه دادن
نیست. او را به زحمت داخل کیسه خواب قرار دادم و خودم به قصد یافتن کامران از مسیری که رفته بود حرکت کردم. به کامران دید داشتم اما صدایش را میشنیدم که با کسی حرف می زد. فکر کردم نیروی کمکی پیدا کرده. چند بار بلند صدایش زدم، ولی ظاهرأ جهت وزش باد طوری بود که صدای من را نمی شنید. مطمئن بودم کامران با نیروی کمکی برمی گردد. بنابراین تصمیم گرفتم برگردم و خودم را به شکیب برسانم. بش شکیب که برگشتم با اطمینانی به این که کامران به زودی می رسد کیسه خو ابم را مجمع کردم و کنار شکیب نشستم. ولی خبری از کامران نشد. یک ساعت بعد دوباره کیسه خواب را باز کردم و توی آن خوابیدم. در تمام شب با حرکت دادن بلدنم برای زنده ماندن تلاش می کردم و همین طور برای گرم نکه داشتن شکیب. از این که می دیدم شکیب بگونه در مجدال با مرک است و نمی تو انستم بر ایش کاری بکنم، بسیار ناراحت بودم. در نیمه های شب بود که متوجه شرم شکیب دیگر حرکت نمی کند. علایم حیاتی او را چک کردم و متوجه شدم شکیب جان باخته.
یکشنبه 9 ا بهمن: صبح این روز پیکر بی مجان شکیب را زیر سفکی که زیر آن خوابیده بودیم جا دادم و او را با تبر یخ مهار کردم و خود برای رفتن به سمت علم پل می شرم و شروع به ترا ورس کردن به شصت غرب و به جهت قله ی انگشت کردم. در مسیر پیکر کامران را دیدم که روی برف ها زیر یک قسمت نسبتأ عمودی به ارتفاع سی و پنج تا بحهل متر افتاد بود و دسترسی به او برای من امکان نداشت.
تمام دهلیزها انباشته از برف بود و من گرده ای نسبتأ نشک را انتخاب کردم که یکسره تا قله ی شانه کوه می رفت. فرمسره به قله از فرط بی مجانی روی زمین افتا دم. دوشنبه 02 بهمن: چیز زیادی از این روز به خاطر ندارم. درواقع بیشتر روز را بی هوش بودم. فقط یادم هست که با زحمت بسیار زیاد داخل کیسه خواب رفتم تا شب از فرط سرما یخ بزنم.
سه شنبه 21 بهمن: سطح هشیاری من در این روز بیار پایین آمده بود و قادر به تشخیص درست محیط اطرافم نبردم. نزدیک صبح به نظرم آمد مدای حرف زدن چند نفر را در نزدیکی خودم می شنوم، ولی مطمئن نبودم. کمی بعد تو انستم چهره ی صارم کیافر و چند نفر از اعضای تیم جست وجو را تشخیص دهم. در آن زمان نمی دانستم که جسد شکیب مباشری قبل از من به وسیله ی تیم مجست وبحو کشف شده است. ساعت بعد هلی کوپتر امداد در نزدیکی ما به زمین نشست. در ساعت نه و چهل دقیقه من و جسد شکیب به همراه سه امدادگر به مقصد قرارگاه رودبارک پرواز کر دیم.
مدرک ششم
نتیجه ی بازجویی های اخذ شده ازمطلعین پرونده دوات باکشته شدن سمانه رهی گزارشی دوماه بعداز مرگ سمانه رهی نوشته شده ومتأسفانه تاکنون در بایگانی دایره ی جناس شهرستان پاره مفقول بوده است.
بنا به اظهارات اهالی محل، سمانه رهی که در هنکام مرگ شانزده سال داشته، از وضعیت آشفته ی خانوادگی بسیار در رنج بوده است. پر واضح است که مرگ مادر در سن هشت سالکی و زندگی با پدری بسیار خشن که سابقه ی استفاده از مواد مخدر را هم در پرونده اش داشته، زندگی تاریک و سیاهی برای او رقم زده بود. در این جا بر خود لازم می دانم توجه شما را به اظهارات ترگل غلامی، دوست دوران مدرسه ی سمانه رهی جلب کنم که ادعا کرده سمانه همواره از آزار و اذیت های خاص و مخالف شرع و انسانیت پدرش در رنج بوده است. البته در این مقطع با توجه به حادثه ی پیش آمده برای سمانه رهی امکان اثبات ادعای طرح شده از طرف ترگل غلامی وجود ندارد، ولی با فرض پذیرش صحت چنین ادعای، دلیل ناهنجاری های رفتاری موجود در سمانه و برادوش سلیمان رهی انکار می شود. موسی ~ دوست سلیمان رهی تایید چنین
shirin71
08-31-2011, 04:40 AM
سه شنبه 21 بهمن:سطح هشياري من در اين روز بسيار پايين امده بود و قادر به تشخيص درست محيط اطرافم نبودم.نزديك صبح به نظرم امد صداي حرف زدن چند نفر را در نزديكي خودم مي شنوم.ولي مطمئن نبودم.كمي بعد توانستم چهره ي...كيافر و چند نفر از اعضاي تيم جست و جو را تشخيص دهم.در ان زمان نمي دانستم كه جسد شكيب مباشري قبل از من به وسيله ي تيم جست و جو كشف شده است.چند ساعت بعد هلي كوپتر امداد در نزديكي ما به زمين نشست.در ساعت نه و چهل دقيقه من و جسد شكيب به همراه سه امدادگر به مقصد قرارگاه رودبارك پرواز كرديم.
مدرك ششم
نتيجه ي بازجويي هاي اخذ شده از مطلعين پرونده در ارتباط با كشته شدن سمانه رهي.(اين گزارش دو ماه بعد از مرگ سمانه رهي نوشته شده و متاسفانه تا كنون در بايگاني دايره ي جنايي شهرستان پاوه مغفول بوده است.)
بنا به اظهارات اهالي محل،سمانه رهي كه در هنگام مرگ شانزده سال داشته،از وضعيت اشفته ي خانوادگي بسيار در رنج بوده است.پر واضح است كه مرگ مادر در سن هشت سالگي و زندگي با پدري بسيار خشن كه سابقه ي استفاده از مواد مخدر را هم در پرونده اش داشته،زندگي تاريك و سياهي براي او رقم زده بود.در اين جا برخود لازم مي دانم توجه شما را به اظهارات ترگل غلامي دوست دوران مدرسه ي سمانه رهي جلب كنم كه ادعا كرده سمانه همواره از ازار و اذيتهاي خاص و مخالف شرع و انسانيت پدرش در رنج بوده است.البته در اين مقطع با توجه به حادثه ي پيش امده براي سمانه رهي امكان اثبات ادعاي طرح شده از طرف ترگل غلامي وجود ندارد،ولي با فرض پذيرش صحت چنين ادعايي،دليل ناهنجاري هاي رفتاري موجود در سمانه و برادرش-سليمان رهي-اشكار مي شود.موسي حميلي دوست سليمان رهي ضمن تاييد چنين احتمالي،ريشه ي رفتارهاي جنون اميز سليمان را در چند سال گذشته در خوف او از پذيرش چنين حقيقتي نهفته مي داند.بنا به اظهارات موسي حميلي،سليمان چند نفر از دوستانش را وادار مي كرده تا شبانه از صخره هاي سياه كوه بالا بكشند.سليمان حتي در چندين نوبت اقدام به اسيب رساني مستقيم به انها مي كند كه موفق هم مي شود.در اينجا ياداور مي شوم در صورت گزارش به موقع احوالات اين برادر و محرز شدن عدم تعادل رواني او،چه بسا امكان تشخيص به موقع و جلوگيري از چنين حادثه س اسفباري ممكن مي شد.مع الاسف به دليل متواري شدن متهم،امكان اظهار نظر قطعي درباره ي حادثه ي اتفاق افتاده وجود ندارد.ولي طبق اظهارات همسايه ها-خانم ها كاظمي و لواساني-در شب حادثه جدل لفظي بسيار شديد بين سليمان رهي و پدرش به گوش رسيده به طوري كه خانم لواساني با وجود فاصله ي نسبتا زيادي كه با محل رخداد حادثه داشته به وضوح فحش هاي رد و بدل شده ميان پدر وپسر را مي شنيده است.با توجه به گزارش پزشكي قانوني،قتل حدود ساعت چهار صبح حادث شده است.سليمان رهي بعد خفه كردن سمانه اقدام به اتش زدن خانه مي كند و سپس متواري مي شود.حعفر رهي به شكلي كه هنوز نامعلوم مانده از اتش سوزي جان سالم به در مي برد.ولي متاسفانه در حال حاضر دچار اختلال مشاعر شده و كمك چنداني به پيشرفت پرونده نمي كند.
در بازجويي اخذ شده از موسي حميلي،وي به رابطه ي فردي به نام داوود علايي(مشهور به رازان)با سمانه رهي اشاره دارد.در تمامي بازجويي هاي انجام گرفته از مطلعين پرونده ذكري از اين مسئله به ميان نيامده و تنها در متن بازجويي نامبرده اشاراتي هست.به نظر اقاي حميلي دليل اقدام جنون اميز سليمان به رابطه ي خواهرش با داوود علايي مربوط مي شود.از نظر موسي حميلي جان داوود علايي نيز در خطر است و سليمان احتمالا به قتل او نيز اقدام مي كند.البته ترگل غلامي امكان وجود چنين رابطه اي را رد نميكند و معتقد است خوف بيش از حد سمانه از پدر،ممكن است او را به رابطه با شخص ديگري سوق داده باشد.هر چند ترگل غلامي مدعي است اين فرد سوم نه داوود علايي كه يكي ديگر از دوستان نزديك سليمان رهي بوده است.كسي كه علاقه ي بسيار شديدي به سمانه رهي داشته است.علاقه ديوانه وار كه گاه او را تا سرحد جنون مي كشانده است.ترگل غلامي مدعي است اين فرد سوم را بايد به عنوان متهم اصلي جنايت در نظر گرفت و سليمان رهي در اين قضيه بي گناه است.
به نظر اينجانب نقش داوود علايي در اين پرونده و روابط او با متهم و مطلعين هنوز مبهم است و محتمل است ايشان اطلاعات دقيق تري از چگونگي جنايت داشته باشد كه هنوز ابراز نكرده اند.به ويژه اينكه با وجود ارسال احضاريه هاي متعدد هنوز جهت انجام بازجويي حاضر نشده است.از طرفي اين احتمال نيز وجود دارد كه نفر سوم درگير اين جنايت از طريق ايشان مورد شناسايي قرار گيرد.
به عبارت دقيق تر ظن شخصي اين جانب بر احتمال دخالت داوود علايي در مرگ سمانه رهي دلالت دارد؛علي الخصوص اين كه امكان وجود يك رقابت عاشقانه ميان داوود علايي و نفر سوم ذكر شده در پرونده را نمي توان ناديده گرفت.لذا پيشنهاد مي شود از فرد ياد شده بازجويي تخصصي به عمل ايد.
با تشكر
سروان اكبر رزمي،دايره ي جنايي،شهرستان پاوه
مدرك هفتم
جست و جوي جسد مرحوم كامران سهيلي كه به وسيله ي جواد راستار مسئول گروه كوهنوردي سراب مكتوب شده است.هدف اصلي صعود اعضاي اين گروه به منطقه،بررسي احتمال زنده ماندن كامران سهيلي بود كه البته اين تلاش بي نتيجه ماند.در صبح روز چهارشنبه بيست و دوم بهمن ماه بالگرد نيروي انتظامي تيم چهار نفره ي گروه كوهنوردي سراب را در منطقه ي تخت سليمان(سياه غوك ها)پياده كرد.اين گروه در اولين اقدام،خود را به پناهگاه سرچال رسانده و در انجا مستقر شدند.
در ساعت پنج و سي دقيقه ي صبح،گروه شناسايي پناهگاه سرچال را به قصد گردنه ي شانه كوه از طريق علم چال ترك كرد و در حدود ساعت چهارده از گردنه ي شانه كوه موفق به تماس با مركز شد.
براساس ادرس و اطلاعات گرفته شده از عيسي فيض و در طي فعاليتي سخت،جسد مرحوم كامران سهيلي در عمق بيست سانتي متري برف و در پايين پرتگاهي چهل متري كشف شد.با توجه به وضعيت قرار گرفتن جسد و كوله پشتي به نظرمي رسد علت فوت سقوط از بلندي بوده است.
گروه شناسايي حدود يك متر از برف و يخ احاطه كننده ي مرحوم سهيلي را جا به جا كرده تا جنازه را در شرايط مناسب تري قرار دهند.در جا به جايي انجام شده تلفن همراه مرحوم سهيلي به وسيله ي يكي از اعضاي گروه كشف شد.
در بررسي محدودي كه در همان زمان روي تلفن كشف شده به عمل امد،نكات جالبي به چشم مي خورد.ظاهرا ادعاي همسر كامران سهيلي درباره ي روشن بودن چند ساعته ي تلفن همراه او بعد از وقوع حادثه صحت داشته است.در بررسي به عمل امده،ايشان موفق شده اند در ان فاصله ي زماني دو بار با تلفن همراه مرحوم سهيلي تماس بگيرند كه به هيچ كدام پاسخي داده نشده است.همچنين تعداد زيادي پيام كوتاه نيز به وسيله ي همسر مرحوم ارسال شده كه باز هم بي پاسخ مانده است.علاوه براين،يك تماس تلفني و چندين پيام كوتاه نيز بين مرحوم سهيلي و فردي به نام رازان علايي رد و بدل شده است.در متن پيام هاي كوتاه ارسالي،مرحوم سهيلي از رازان علايي خواسته است كه خودش را به منطقه ي تخت سليمان برساند.اخرين پيام كوتاه موجود در حافظه ي تلفن همراه نيز از طرف اقاي علايي ارسال شده است كه مرحوم سهيلي به ان پاسخ داده است.اقاي علايي نوشته است:غروب راه مي افتم.
و مرحوم سهيلي در جواب نوشته است:قله ي تخت سليمان بيا.
كه با توجه به موقعيت قرارگيري مرحوم سهيلي در منطقه ي شانه ي كوه بسيار عجيب به نظر مي رسد.
در هر حال،در شرايط فعلي،هر گونه اقدام براي پايين اوردن جسد مرحوم سهيلي براي اعضاي تيم عملياتي مي تواند بسيار خطرناكه باشد و بهتر است تا رسيدن زمان مناسب صبر كرد.
مدرك هشتم
متن نامه ي اول سروان حسين كرمي به سرهنگ مهدي نراقي-دهم اسفند ماه هزار و سيصد و هشتاد و پنج.
در بررسي به عمل امده از محل قله ي تخت سليمان و منطقه ي علامت گذاري شده به وسيله ي اقاي صارم كيانفر-ادعاي مطرح شده در مدرك پنجم در زمينه ي ملاقات با يك كوهنورد ناشناس-جسد يك كوهنورد سي تا چهل ساله مورد كشف قرار گرفت.كوهنورد مزبور-كه هنوز از طرف پزشكي قانوني و فدراسيون كوهنوردي مورد شناسايي قرار نگرفته-ظاهرا به دليل يخ زدگي فوت كرده است.البته در منطقه ي كشف جسد مقداري چوب و الوار به طور پراكنده ديده مي شود كه كوهنورد فوق مي توانست از انها براي برپايي اتش استفاده كند.ولي با وجود جست و جوهاي بسيار اثري از برپايي اتش در ان منطقه يافت نشد.اين مسئله با ادعاي اقاي صارم كيانفر مبني بر مشاهده ي اتش تطابق ندارد و لازم است بررسي هاي بيشتري در اين خصوص صورت گيرد.با توجه به اظهارات اقاي رازان علايي-مدارك دوم و چهارم-امكان اينكه جسد فوق متعلق به سليمان رهي باشد وجود دارد.از اين رو براي مختومه شدن هر چه سريعتر اين پرونده،لازم است نسبت به شناسايي جسد فوق اقدام عاجل صورت پذيرد.
مدرك نهم
بخشي از گزارش تاريخي محمود اجل از صعود به قله ي تخت سليمان كه به وسيله ي اقاي صارم كيافر در اختيار گروه تحقيق قرار گرفته است.
غروب به قله رسيديم،چه بايد كرد؟مراجعت محال است،پس با خيال راحت بايد شب را در ارتفاع 4750 متري بدون بالاپوش و غذا و سرماي ده درجه زير صفر تا صبح با كمال نزاكت نوش جان كرد...ناگفته نماند مقدار زيادي تخته به عرض ده سانت و طول هشت متر از چه زماني و براي چه مصرفي به اين كوه اورده اند نمي دانم.ولي در اين شب لعنتي براي ما نعمت بزرگي بود...اول شب به ملااقاجان راهنما گفتم از اين تخته ها بشكن كه براي سوزاندن حاضر باشد،جواب داد اگر من از سرما بميرم دست به اين تخته ها نميزنم.اينها نظر كرده هستند و به غضب سليمان نبي گرفتار مي شويم.ما هم چيزي نگفتيم.بعد ادامه داد خود حضرت براي سوزاندنشان مي ايد.
مدرك دهم
متن نامه ي دوم سروان حسين كرمي به سرهنگ مهدي نراقي-پانزدهم اسفند ماه هزار و سيصد و هشتاد وپنج.
با توجه به اين كه تمامي اعضاي خانواده ي متهم فوت كرده اند و دسترسي به رازان علايي نيز جهت شناسايي جسد ممكن نشده است،از اين رو پيشنهاد مي شود از اقاي موسي حميلي يا خانم ترگ غلامي(شهود نامبرده در مدرك ششم)جهت شناسايي جسد دعوت به عمل ايد.
مدرك يازهم
متن نامه ي سوم سروان حسين كرمي به سرهنگ مهدي نراقي.
با توجه به اينكه خانم ترگل غلامي جسد كشف شده در منطقه ي قله ي تخت سليمان را به نام رازان علايي شناسايي كرده ضروري است هر چه سريع تر قرار تعقيب فردي كه خود را به نام رازان علايي معرفي كرده است صادر شود و نسبت به تشكيل مجدد اين پرونده اقدامات لازم به عمل ايد.
باتشكر
حسين كرمي
پنجم فروردين ماه هزار و سيصد و هشتاد و شش
shirin71
08-31-2011, 04:40 AM
مردگان
تكنسيني كه رفته بود،سه ساعت بعد برگشت،يخ زده وبرف گرفته.روي صندلي يله شد و شال روي صورتش را باز كرد.
-چاي بيار قاسم.بجنب.
رييس روي صندلي نيم خيز شد.قاسم پريد توي ابدارخانه.رحمان از اتاق كنترل سرك كشيد.تكنسين سرش را پايين انداخته بود.خيره به اتش بخاري.
-حبيب!
-ها؟
-حيراني؟
حبيب خيره ماند به رييس.
-از كجا رفته ان بالا؟
رحمان گفت:كي رفته بالا؟
رييس فنجان چاي را از قاسم گرفت و دست حبيب داد
-فهميدي چه مرگش شده؟چرا وصل نمي شه؟
رحمان هن هن كنان يكي از صندلي هاي ميز كنفرانس وسط اتاق را كشيد و رو به روي حبيب نشست.باسن گوشتي و بزرگش پهن شد روي نشيمن صندلي.كف دستش را روي گوشهاي حبيب گذاشت و مالش داد.
-يخ زدي.نميري!
راننده در را محكم پشت سرش بست و يك راست رفت سراغ بخاري.گاهي فين فيني مي كرد و اب دماغش را با استين مي گرفت.
-حرف نمي زنه.از پاكوب تا كنار دكلها پياده رفت.گفتم بيام باهات؟نذاشت.
رحمان فنجان چاي را از قاسم گرفت و روي لبهاي حبيب گذاشت.
-ارام.بالا نري يهو.
رييس گوشي تلفن را برداشت و روي فشاري كوبيد.صدايي ان ور خط نبود.بعد چندبار روي شانه ي رحمان زد تا از روي صندلي بلند شود.رحمان با اكراه بلند شد و كناري ايستاد.رييس هيكل دراز و استخواني اش را روي صندلي جابه جا كرد.از بالاي عينك خيره شد به حبيب،دستش را زير چانه ي حبيب گذاشت و سرش را بالا اورد.
-چرا برق وصل نميشه.هر چه كليد مي زنيم؟سيم ها پاره شدن مگه؟دكل افتاده؟
-يه چيزي رو سيمه.
رحمان دستها را به كناره ي پا كوبيد.
-تو اين سرما پرنده از كجا امده؟
رييس برگشت طرف رحمان.
-چرت مي گي تو هم.پرنده كجا بود؟درختي چيزي افتاده روي سيم.؟
-ادمه
رحمان رو به حبيب كرد
-مخت يخ زده بردار.
-ادم؟
-ها.با شكم افتاده رو فاز بالايي.
راننده زيرچشمي به قاسم اشاره كرد كه يعني چاي بده.
-مسير بسته رييس جان.تا پاكوب هم به زور رفتيم.بعد پاكوب برف مي زنه رو كاپوت.چند تا درخت هم افتاده.فكر مي كنم صاعقه اي چيزي زده.
رييس عينكش را انقدر جابه جا كرد تا جايي بين قوز بيني و پيشاني جاگير شد.
-ادم رو دكل چهل متري چه مي كنه؟
-با دكل كار نداره.رو سيم فازه.صد متر بعد دكل.
رحمان ميز رييس را كمي هل داد جلو تا خودش را ان پشت جا كند.بعد دستش را روي ميز گذاشت و زل زد به حبيب.
-اشتباه نديدي؟
-رو سيم تكان مي خورد.جلو مي امد.
-شايد يكي بعد قطعي رفته بالا؟
رييس برگشت طرف حبيب.
-پس قطعي از انحا نيست.
-كل مسير را گشتم.جاهاي ديگه پاكن.
رحمان گفت:اگه برق وصل شه كه كباب ميشه ان بالا.
بعد گوشي ساكت تلفن را چسباند به گوشش و منتظر ماند.
راننده از بخاري فاصله گرفت و امد نزديك پنجره.
-توي اين ظلمات از كجا فهميدي ادمه حبيب اقا؟
حبيب گفت:از ماشين بايد بنزين بكشيم برا موتور برق.
رحمان گفت:راست ميگه حبيب.تو اين تاريكي...
-طرف پاكوب اين طوري نيست.روشنه
قاسم از ابدارخانه سرك كشيد.استكان كف مالي شده توي دستش بود.
-جلللللوي.....ي...آآدم مععععلوم نييي....ازتتتتتا....ويك...
رحمان گفت:يه جاي كارت خرابه حبيب.اتصالي فاز به فازه.بعد ميگي يارو زنده مانده؟
-خودشو چسبانده بود به سيم.بين دو تا دكل.اولش فكر كردم مرده.مثل رازان.يادتان هست؟
رحمان تنه ي بزرگش را پشت ميز تكاني داد و نگاهش را از روي رييس و حبيب گذراند.
-چه ربطي داره براو.رازان سيم بان بود.بلد بود.همين طوري كه از اسمان نيفتاد روي سيم.
قاسم استكان چاي را گرفته بود به طرف رييس.دستش معلق مانده بود بين زمين و اسمان.همه ي حواس رييس به رحمان بود
رحمان گفت:او كه بلد بود ان جوري مرد.
رييس بي انكه به قاسم نگاه كند استكان را از دستش گرفت
رحمان سرش را خم كرد روي ميز.بعد به شيشه ها كرد.گفت:
-ان بالا كسي دوام نداره.
حبيب گفت:تو چشمم برف زد.صورتم را كه پاك كردم ديدم جلوامده.چند متري روي سيم سينه خيز امده بود.
-پس نديدي زنده باشه؟فريادي چيزي بزنه مثلا؟
راننده با سراستين روي شيشه پنجره ماليد و به تاريكي ان طرف نگاه كرد.
-شايد باد زده امده جلو
رييس چند قدم بلند برداشت طرف اتاق كنترل.رحمان از روي صندلي بلند شد و دنبال رييس سركشيد توي اتاق.
-بايد ببين چه ديده ان بالا.
رحمان گفت:چه جوري؟
-از كنار چم كه رد شدم رسيده بود نزديك پاكوب.
رييس كليدهاي قطع و وصل برق را چندبار بالا و پايين كرد.
-چه ميگي حبيب؟
-اگه تا اين جلو امد چه؟
رحمان گفت:ادم نيست پس.كسي با اين سرعت رو سيم نمي ره.
رييس عينكش را برگرداند روي قوز بيني.بعد كليدها را فشار داد پايين و همان طور نگه داشت.
-راست مي گه رحمان.
رحمان گفت:كفتاري چيزي بايد باشه.
حبيب لامپها را نشان رحمان داد.
-اين موتور يكي دو ساعت بيشتر بنزين نداره.بعد تاريك ميشه.
رييس گفت:مي ترسي مگه؟
-اگه تو تاريكي برسه اينجا چي؟
رحمان گفت:يعني تا اينجا سينه خيزبياد روي سيم؟
حبيب زيرچشمي رييس را نگاه كرد و بازوي خودش را چنگ زد.رييس كليدها را ول كرد و تند از كنار حبيب گذشت.
-خواب زده شدي حبيب.
بعد با دست روي شانه ي رحمان كوبيد.
-شال و كلاه كن بريم ببينيم چه ديده اين.
رحمان سرش را تكان داد و دهنش را پر باد كرد..بعد باد را با صداي سوت ملايمي از بين لب ها ريخت بيرون.
-چيز خوبي نديد حبيب جان!
رييس زيپ كاپشن درازش را تا زير چانه كشيد بالا.بعد زيرچشمي به راننده نگاه كرد وساكت ماند.
shirin71
08-31-2011, 04:40 AM
ـ تو این برف صد متر هم جبو نمی ره. از پنجره نگاه کنین ببینین چه خبره.
راننده به پنجره ی بخار گرفته اشاره کرد.
ـ من نمی آم جان رئیس.
رحمان کلاه پشمی اش را روی سر جا به جا کرد. بعد هم سنگین و نفس زنان چند قدم برداشت طرف راننده.
ـ لازم نکرده تو بیای کلید را بده به من.
رئیس عینکش را تا کرد و گذاشت توی جیبش بعد با انگشت جای عینک را روی قوز بینی مالش داد.
حبیب گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. خیره به رحمان که لنگ زنان روی برف ها راه می رفت طرف ماشین.
داد زد: «این موتور خاموش می شه تا یه ساعت دیگه.»
***
همه جا آنقدر سفید بود که دو سه متر جلوتر را نمی شد دید. رئیس خیره ماند به رحمان و رحمان هم سنگ وسط جاده را ندید. چرخ سمت راست وانت روی سنگ رفت و ماشین یک وری شد، به چپ و راست چرخید و خورد به یکی از درخت های کنار جاده.
رحمان سرش را از روی فرمان بلند کرد. رئیس انگشتش را روی زخم گوشه ی لبش گذاشت. رحمان منگ بود. سرش خورده بود به شیشه ی جلو ماشین و رد خون روی صورتش.
رئیس گفت: « چه کار کردی رحمان؟»
رحمان در ماشین را باز کرد و صورتش را گرفت و رو به سوز سردی که از جنگل می آمد. رئیس کلاه پشمی را کشید روی صورتش. فقط جای دو تا چشم خالی بود روی کلاه.
ـ چیزی نداشتیم تا پاکوببرف تا بالای چکمه ها می آمد. چند قدم برداشت. به کاپوت ماشین نگاه کرد که نیم متری جمع شده بود و به بخاری که جلوی ماشین بیرون می زد.
رحمان با آستین صورتش را پاک کرد.
ـ سنگ بود؟
رئیس جلوی ماشین ایستاد و به تنه ی له شده درخت دست کشید.
ـ استارت بزنو
رحمان سوئیچ را چرخاند. رئیس سرش را تکان داد و کاپوت ماشین را بالا زد. آب از توی رادیاتور فواره می زد بیرون.
ـ شده چشمه ی آب گرم.
رحمان از توی ماشین داد زد: »چه؟»
رئیس دست هایش را به هم کوبید تا برف دستکش هایش را بگیرد.
ـ بیا پایین پیاده می ریم.
رحمان از ماشین پیاده شد و شال را روی دماغ و دهنش محکم کرد.
گفت: « بگذار نگاه کنم.»
رئیس خودش را کنار کشید تا رحمان سرش را ببرد توی موتور. چند قدمی کنار درخت های بلوط حاشیه جاده قدم زد. بلوط ها شیب می خوردند به پایین. طرف جایی که معلوم نبود. رئیس نور چراغ قوه را انداخت توی دره. خط باریکی سفید شد و بعدش فقط دانه های ریز و سفید برف بود.
رحمان گفت: « سوراخ شده بی پیر.»
رئیس گفت: « اگه از همین جا بریم پایین چه؟
رحمان کاپوت ماشین را توی هوا ول کرد. هن هن کنان راهش را از میان برف ها باز کرد طرف رئیس.
ـ ممکنه توی برف بمانیم. یخ می زنیم.
رئیس پاهایش را چند بار روی برف ها کوبید. بعد دوباره زخم کنار لبش را لمس کرد.
ـ اصلا همین جا باید می آمدیم.
رحمان گفت: « هنوز مانده تا پاکوب.»
رئیس دستش را گرفت و به یکی از درخت ها و یک قدم پایین رفت.
ـ داره پایین می آد از رو سیم.
رحمان پشت سرش پایین رفت.
ـ باور کردی؟
رئیس گفت: « همین دور و بر را می گردیم. پیدا نکردیم، برمی گردیم تو ماشین تا صبح.»
رحمان سر بر گرداند تا ماشین را ببیند.
ـ نباید می امدیم.
رد باریک نور جلویش تکان تکان می خورد. پایش برای یک لحظه سر خورد روی برف. یک دستش را روی کلاهش گذاشت و دست دیگرش را ستون تنش کرد. رئیس ایستاد و چراغ قوه را گرفت طرف زحمان.
ـ چیزی نمانده.
رئیس چراغ قوه را داد به رحمان.
ـ تو برو.
رحمان دستش را به درخت ها می گرفت و قدم به قدم پایین می رفت. رئس هم پشت سرش. بعد یک محوطه ی باز بود که درخت نداشت. رحمان نور را توی هوا چرخاند. برف را دید و رئیس، که دو سه متر آن طرف تر ایستاده بود.
رئیس چند قدم توی برف جلو رفت. پلک ها را تنگ کرد و خیره ماند به رو به رو.
ـ رسیدیم تقریبا.
رحمان سرش را بلند کرد رو به هوا تا شاید مسیر عبور دکل ها را ببیند.
ـ نباید می فرستادیش رو سیم.
بعد نور را انداخت توی صورت رئیس.
رئیس سر جایش ایستاد، خیره به رحمان.
ـ چه کارش می کردیم پس؟
رحمان نور چراغ قوه را برگرداند روی برف ها.
ـ این جوری نفرین شد. نباید آن طوری می مزد.
رئیس کلاه پشمی اش را تا روی چشم ها بالا کشید. بعد از توی جیب شلوارش پاکت سیگار را در آورد و یکی آتش زد.
ـ چه شد یاد رازان افتادی؟
رحمان دستش را روی برف ها گذاشت و نرم از شیب پایین رفت.
ـ باید توی خانه اش می مرد، نه آن جوری، تو هوا.
رئیس روی سراشیبی سر خورد تا پایین. گوشه ی کاپشنش به تیزی سنگی گرفت و پاره شد.
برف را از روی کاپشنش تکان بعد دستش را توی پارگی کاپشنش کرد و کمی از پشم شیشه اش را بیرون کشید. رحمان نور را روی صورت رئیس گرداند و به آسمان نگاه کرد.
ـ داره روشن می شه.
رئیس پک محکمی از سیگار زد. دودش را ولی بیرون نداد.
ـ فهمیده بود.
بعد پاکت سیگار را گرفت طرف رحمان و تکانی داد.
ـ به کسی می گفت کار دوتامان تمام بود.
رحمان دستش را توی برف کرد و یک مشت برداشت. بعد گلوله ی برف را انداخت توی هوا، جایی که معلوم نبود.
ـ بین زمین و آسمان گیر کرد. ناتمام مرد.
رئیس چند قدم توی برف ها برداشت. به نظرش آمد درخت های رو به رو را می بیند، سیاه و توی هم.
ـ سر رازان کم بدبختی نکشیدیم.
ـ نا تمام مردن نفرین می آورد برار. برای همه مان.
رئیس پاکت سیگار را مچاله کرد و انداخت توی برف ها.
ـ سوخت آن بالا. ناتمام نمرد.
ـ پاش رو زمین نبود وقتی می مرد. بود؟
رحمان به لامپ چراغ قوه نگاه کرد که چند بار هم روشن خاموش شد.
ـ کار بلد بود. مخصوصا رو سیم.
رئیس دست هایش را گذاشت توی جیب و پک دیگری به سیگار زد.
ـ حبیب کفتاری چیزی دیده.
رحمان به روشنایی کم رنگی نگاه کرد که توی هوا پخش می شد. بعد چراغ قوه ی خاموش را چند بار به زانویش کوبید.
ـ هوا روشن تر شده انگار.
رئیس سرش را بلند کرد. شبح سیم ها را دید که مثل چند خط سیاه موازی از آن بالا رد می شد.
رحمان گفت: « حبیب دیده تنهای برگشتی اداره. رفتی سراغ کلیدهای قطع و وصل. رازان هم از آن بالا...»
بعد چراغ قوه را فرو کرد توی جیب کاپشنش. سر برگرداند و زیر چشمی به رئیس نگاه کرد که هنوز همان جا ایستاده بود.
گفت: « ای کاش کمی هم بنزین داده بودیم به حبیب.»
رحمان چند قدم برداشت طرف جایی که برف ها کپه شده بودند روی هم. گفت: «شاید هم تا حالا برق را وصل کرده باشند.»
رئیس رحمان را دید که از کپه ی برف بالا کشید. بعد هیکل بزرگی را تکانی خورد. دستش توی هم دور سرش چرخید و پاهایش از روی زمین کنده شد.
چشم ها را که بست و باز کرد رحمان نبود. انگار سر خورده بود توی دره ای که از آنجا نمیشد دید. چند قدم بلند برداشت طرف کپه ی برف. داد زد: « رحمان.»
جلوتر، از آن بالا، چیزی روی سیم ها تکان می خورد. رئیس عینکش را بیرون کشید و روی قوز بینی گذاشت. بعد خیره ماند به شبح بی شکلی که از سیاهی سیم ها بیرون زده بود. حس کرد شبح روی سیم جمع شد و خودش را کشید جلو. مثل آدمی که توی هوا سینه خیز برود. برای یک لحظه چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی تندی توی دماغش پیچید. چیزی مثل بوی زهم ماهی. بعد ته سیگار را تف کرد روی زمین و دوید.
***
به جنگل که رسید، نفس حبسشده اش را بیرون داد. سینه اش خس خسی کرد و چشم هایش سیاهی رفت.
بعد دستشرا به درختی گرفت و دوباره نگاه کرد.
آن بالا روی سیم چیزی می خزید و جلو می آمد؛ تند، مثل کفتاری که به دنبال شکارش باشد.
shirin71
08-31-2011, 04:41 AM
یک هفته خواب کامل
شاید رئیس شرکتی چیزی باشد. تا خرخره هم خورده. می گوید همین امشب باید برگردد نور. لحنش یک جورهایی است که خوشم نمی آید. من هم می گویم: « ما راننده نیستیم جناب.»
می خواهم حالی اش کنم که اگر ساعت دو و نیم نصفه شب پاک کرده ام کنار میدان آرژانتین، از سر ناچاری نیست. اصلا امده ام هوا بخورم و مثل همان جوان ریشویی که سر ظهر خودش را یک دفعه ای انداخت توی ماشین کمی احساس شاعرانه پیدا کنم. یعنی خودم فهمیدم که خیلی احساس شاعرانه بهش دست داده بود. یک چیزهایی می خواند که یادم نیست. می گفت خودش گفته. بعد گفت: « چند سال است توی این خط می چرخی؟»
گفتم: « پنج شش سالی هست.»
گفت: « شش سال توی همین یک ذره جا... هوم... کم وقتی نیست.»
بعد هم یک پاکت سیگار کنت لایت انداخت روی صندلی شاگرد. یعنی مچش را خم کرد پایین و یک جور آرامی سیگار را انداخت روی صندلی.
گفت: « این هم سهم شما. ساره دیگر نمی کشد. ترک کرده.»
از این کارش خیلی خوشم آمد. انگار کسی موقع رقصیدن مچش را توی هوا تاب بدهد.
می گوید: « ممنون می شوم مرا ببری. خودم نمی توانم پشت فرمان بنشینم.»
صاف زل زده توی چشم هایم و می گوید اگر خودش بنشیند پشت فرمان دخلش می آید. باید ماشینش را بگذارد ایناج و خودش برگردد نور. می گویم: « مهمانی تشریف داشته اید لابد؟» سرش را تکان می دهد و به ماشین اشاره می کند.
ـ یک همچین چیزی. بشینم؟
اگر آن جوانک ریشو به جای من بود، حتما می گفت: « بنشین. دوتایی می رویم توی دشت های سبز. آها...یادم آمد. یک شعری می خواند که تویش دشت سبز بود. دو تایی با هم می رفتند توی دشت.
می گویم: « البته کار قشنگی است که یک دفعه همین جوری ول کنم و با شما بیایم نور. آن هم توی جامعه سبزی که مثل مار پیچ می خورند دور خودشان. کارهای این جوری را دوست دارم. همین جوری یک دفعه ای. ولی فردا باید بروم شرکت. می دانید کارمندها را نمی شود سر خودشان ول کرد.»
نمی دانم این قضیه ی کارمندها و ماری که پیچ می خورد چه طوری حواله شد توی سرم. ولی انگار نمی شنود. در ماشین را باز می کند و می نشیند روی صندلی عقب.
می گویم: « جناب! ظاهرا مهمانی کله را زیاد گرم کرده. عرض کردم تا فردا باید...»
می گوید: « مسیر قشنگی است. حووصله ات سر نمی رود.» بعد دستش را به زیر پوست گلویش می کشد و آرام مالشش می دهد.
می روم پشت فرمان می نشینم. با دست اشاره می کنم که در ماشین را ببندد. به خودم می گویم حالا که چیزی نگفته بیچاره. اصلا دوتایی با هم می رویم توی جنگل و دشت و گور پدر کارمندها.
می گوید: « اگر جایی رفتی و آبساوت تعارف کردند نخور. به مزاج هرکسی نمی سازد.»
می گویم: « آبسلوت نمی خورم من. خودم دست ساز می گیرم و توی میوه می خوابانم. توی هلو، آناناس، انگور، فوق العاده می شود. از رنگش هم که نگو. رنگ فیروزه ای اش چشم ادم را خیره می کند.» یعنی جوانک گفته بود رنگ فیروزه ای آینه های بغلت چشم ادم را خیره می کند. قبل از این که پاکت سیگار را بیندازد روی صندلی شاگرد.
می گوید: « نمی خواهید به کسی خبر بدهید؟ به خانم تان مثلا؟»
می گویم: « زن ندارم من جناب. این جور قیدها با روحیاتم سازگار نیست. البته من بارکش شما نمی شوم ها. متوجه اید که. هر چه قدر هم خوش بگذرد خرج تان را باید بدهید.»
***
دم سحر از توی جاده ای رد می شویم که دو طرفش دشت است. از همان دشت های سبز. نزدیک نور. هر از چندی از توی جیب کتش ظرفی در می آورد و به لب ها می چسباند. از این ظرف های فلزی کتابی شکل. یکی دو قلپ می خورد و دوباره بر می گرداند سر جاش.
می گویم: « شما که گفتید آبسلوت به مزاجتان نمی سازد؟»
می گوید: « آبسلوت نیست.»
ـ نکند از همان دست سازهای میوه ای ماست؟
دستش را به شیشه کنارش می چسباند و بیرون را نگاه می کند.
می گویم: « من چند تا مجموعه شعر چاپ کرده ام. دو تا هم مجموعه داستان. اهل این جور چیزها هستید؟»
دقیق یادم نیست که جوانک پرسیده بود بود اهل این جور چیزها هستید؟ یا فقط گفته بود اهل شعر هستید؟
از توی آینه می بینم که دستش را می برد جلوی دهانش. بعد بدون این که چشمش را از پنجره بردارد، می پرسد: « یادم رفت اسمتان را بپرسم.»
ـ اصلا داستان و شعر می خوانید یا نه؟
ـ خیلی نه.
ـ حیف شد وگرنه کلی با هم اختلاط می کردی.
ـ پس دست به قلم اید.
ـ هی. یک چیزهایی گاهی می ریزد روی کاغذ. تا به حال اسم حلقه ی شاعران فردا به گوش تان خوره؟ من و ساره و چند نفر دیگر می رویم آنجا. می شناسید که؟
سرش را تکان می دهد و زل می زند به من. به هر حال ساره اسم فامیل می خواهد. همین جوری که نمی شود.
ـ یعنی نمی شناسید؟ شما مگر توی این کشور تشریف ندارید؟ به هر حال توی هر رشته ای دو سه نفری هستند که سرشان به تن شان می ارزد. ساره هم توی شعر برای خودش کسی است. هر چند خودم را فاکتور گرفتم. حالا شما هم توی کار خودتان یک اسم را بیاورید، ببینم من می شناسم یا نه؟
ـ توی چه کاری؟
ـ چه می دانم. مثلا توی همین خوش خوری!
دوباره دهنه ی ظرف را چسبانده به لب هایش.
ـ توی این رشته سر همه به تن شان می ارزد. نفر اول و دوم ندارد.
می گویم: « شما ماشاءالله اصلا رعایت نمی کنید. ظاهرا یادتان رفته توی چه کشوری زندگی می کنیم؟ بع با دست به ظرفش اشاره می کنم.
ـ اگر این جوری بگیرندمان که یک چند وقتی را باید توی زندان تشریف داشته باشیم!
باران شروع کرده به باریدن. همه جا توی چند ثانیه خیس خیس می شود.
می گوید: « عجب بارانی گرفته!»
ـ بگذاریدش توی جیب تان. چیزی نمانده برسیم.
از توی آینه می بینم که چطور قیافه اش در هم می رود. می خواهد ظرف را برگرداند توی جیبش که دستش وسط راه خشک می شود.
ـ دو سه قلپ دیگر تمام است. این جا هم که کسی نیست. توی این جاده. همین دو سه قلپ...
لحنش یک جورهایی التماسی است. دلم برایش می سوزد. بیچاره فقط می خواهد ظرفش را بچسباند روی سینه اش و گاهی لبی تر کند. اصلا شاید بشود این دور و برهاظرفش را دوباره پر کرد. اگر مغازه ای چیزی پیدا کنم، کار تمام است.
ـ می خواهی جایی نگه دارم بتوانی دوباره پرش کنی؟ ظرفت را می گویم؟
به جاده ی خیس نگاه می کنم. باران خیلی تند شده. آن قدر که برف پاک کن ها از قطره های باران عقب می مانند.
می گویم: « من این جاها خیلی آشنا دارم. اصلا ناراحت خالی شدنش نباش. ولی توی این ساعت باز نیستند.»
روی تابلو یکی از راه های فرعی نوشته علی آباد. این جا هرجایی که باشد حتما دو سه تا سوپری دارد. سوپری های این دور و اطراف هم که مخزن این جور چیزها هستند. بعد سرعت ماشین را کم می کنم و می پیچم آن طرف. او هم خودش را کشانده کنار شیشه و صورتش را چسبانده به آن. اصلا به قیافه اش نمی آید. مثل بچه ها شده. نمی دانم چرا، ولی دوباره یاد همان جوانک ریشو می افتم. اصلا شاید طرف دردی، مرضی دارد. مثلا سرطان. یک چیزی که تا دو سه ماه دیگر کارش تمام است. حالا هم دنیا به فلانش هم نیست. فقط می خواهد این چند وقت باقی مانده را با خودش حال کند و خلاص. باز هم دلم برایش
shirin71
08-31-2011, 04:41 AM
می سوزد. وقتی می فهمم یکی دارد می میرد. دلم برایش می سوزد. نمی دانم ولی مثلا هیچ تضمینی نیست که همین باران را بشود توی آن دنیا هم دید. آها ... یادم آد همین را هم خواند.
می گوید: خودم چند نفری را می شناسم. فقط باید صبر کنیم تا صبح. ممنون می شوم اگر ...
ماشین را می کشانم کنار جاده و ترمز می کنم . شاید اگر کمی دیگر ادامه بدهد گریه ام بگیرد. بیچاره چیز زیادی نمی خواهد.
می گوید: می بینی ؟ همه جا خیس شده.
می پرسم: به نظر شما شش سال یعنی خیلی؟ یعنی زمان زیادی است؟
_ چطور مگر؟
_ همین جوری ...
می گوید: بستگی دارد. نمی دانم.
چند بار پشت سر هم گاز می دهم و بعد ماشین را خاموش می کنم.
می گویم: باید کمی صبر کنیم تا باز کنند. هنوز زود است.
*********
در ماشین را باز گذاشته و صورتش را گرفته رو به باد. قطره های باران صورتش را خیس کرده.
می بینم که کتش را چسب تنش می کند. کمی هم می رزد به نظرم. می گویم: آن در را ببندید. سرما می خورید این جوری.
می گوید: نه خوب است.
می پرسد: این ساره چه شکلی است؟
اولش نمی فهمم. یعنی خرگوشی از عرض جاده رد می شود و می پرد توی دشت. می گویم: دیدی؟
سرش را بر می گرداند طرف من: چی را؟
_ خرگوش بود. ندیدی؟ رفت آن ور.
بعد از ماشین پیاده می شوم و می دوم دنبال خرگوش. کمی بعد پشیمان می شوم. یعنی آ«قدر دور شده که دیگر نمی شود گرفتش. بر می گردم و می ایستم کنار در ماشین.
_ حیف شد ندیدیش. خیلی قشنگ بود.
_ رفت؟
_ فقط یه ذره مانده بود بگیرمش. اگر باران نمی آمد کارش تمام بود.
بر می گردم و می نشینم توی ماشین. لباس هایم خیس آب شده.
می گویم: بهتر است یواش یواش راه بیفتیم. حتما تا حالا باز کرده اند. اگر نوع خوبش را نمی شناسید می توانم چند تا مارک خوب به تان پیشنهاد کنم. من خیلی وقت ندارم. باید برگردم.
دوباره ظرفش را در آورده و توی دستش تکان می دهد.
می گوید: نگفتی چه شکلی است. همین ساره را می گویم ...
شاید هم دلم زیادی برایش سوخته. حالش خیلی هم بد نیست. فقط منگ افتاده روی صندلی عقب ماشین.
می گویم: چه شکلی بود ...
_ بود؟
_ تصادف کرد. توی همین جاده شمال اتفاقا. تنها پشت فرمان بوده که خوابش می گیرد. من این طوری شنیدم. با ماشین سنگینی چیزی تصادف کرد.
یک دفعه یک تریلی از نزدیکی مان رد می شود. کنار ما لاستیکش می افتد توی یک چاله آب و همه گل و لای را می پاشد به ماشینم.
می گوید: خب. چه شکلی بود؟
_ خوشگل بود. قدش بلند بود. مثل همین مانکن هایی که توی ماهواره نشان می دهند. چشم های سیاهی داشت. البته سیاه سیاه که نه. کمی به قهوه ای می زد. یک جور خاصی هم می خندید. نمی توانم ادایش را در بیاورم. این جوری تقریبا.
_ چه جوری؟
_ این جوری.
_ نشانه خاصی نداشت؟ چیزی که یادت مانده باشد؟
هوا دیگر روشن شده بود. باران ولی هنوز هم می بارد.
می گویم: نشانه؟ خب چرا. وقتی می خندید گونه هایش گود می افتاد. این جوری.
ظرفش را بالا می برد و می چسباند به دهنش. ولی انگار چیزی تویش نیست چون تکانش می دهد و بعد دهانه اش را جلو چشمش می گیرد تا تویش را نگاه کند. ماشین را روشن می کنم و چند بار گاز می دهم. می گویم: حالا برویم جلوتر. حتما جایی را پیدا می کنیم تا پرش کنی.
سرم را که بر می گردانم می بینم با دست جلو دهنش را گرفته. بعد یک دقیقه در ماشین راب از می کند و می رد بیرون. چند قدم می دود توی دشت و خم می شود روی زمین. صدای عق زدنش می اید. فکر می کردم ظرفیتش را نداشته باشد. نگران می شوم نکند بلایی سرش بیاید. از ماشین پیاده می شودم و داد می زنم: خوبی؟
دستش را بالا می آورد و توی هوا تکان می دهد بر می گردم توی ماشین و منتظرش می مانم. رادیو را روشن می کنم. مسابقه ای چیزی پخش می کند. یک دفعه حواسم می رود پیش او. زیر باران ایستاده و یک جور عجیبی اطراف را نگاه می کند. از سر جایش هم تکان نمی خورد. با دست اشاره می کنم بیاید توی ماشین.
می گویم: حتما از این تقلبی ها خوردی که این جوری فیه ما فیه ات قاطی شده.
می گوید: من هم دیدمش.
_ چی را؟
_ خر گوش ها. دو سه تایی می شوند.
ماشین را خاموش می کنم و سوییچ را می کشم بیرون. بعد هم می روم طرف دشت. صدای دویدنش از پشت سرم می آید. می گویم: کدام ور؟ کجا رفتند؟
داد می زند: آن جا. طرف چپت.
برای یک لحظه می ایستم و به اطراف نگاه می کنم. خرگوش ها را نمی بینم. او هم چمباتمه زده روی زمین و نفس نفس می زند. بعد دستش را بالا می آورد و به جلو اشاره می کند: من نمی توانم. آ« جا.
می دوم. طرف بته های تمشکی که نشان داده. شاخ و برگشان را می گیرم و کنار می زنم. چیزی زیرشان نیست. برگ هاشان خیس شده از باران. خیس و گلی. زیر بته بعدی را هم می گردم. چند تا از خارهایش می رود توی دستم.
می گویم: عوضی دیدی حتما. این جا چیزی نیست.
بعد انگار یک تکه زغال داغ گذاشته باشند روی کمرم تنم آتش می گیرد. برای یک لحظه فکر می کنم جانوری چیزی کمرم را گاز گرفته. دستم را روی پشتم می کشم و می مالم. حس می کنم سرم گیج می رود. به خودم فشار می آورم حرفی بزنم ولی نمی شود. صدا مثل چنگک گیر کرده توی گلوم. دست های خونی ام را جلو چشم ها می گیرم و نگاه می کنم. بهد بر می گردم.
دو سه قدمی من ایستاده و با چشم های وق زده زل زده به من. یک دفعه زیر پایم خالی می شود و با پشت می افتم روی زمین. انگار افتاده ام توی یک دیگ بزرگ پر از آب جوش. دستم رار وی زمین فشار می دهم و تنم را بالا می کشم. بدنم را کمی عقب می کشم تا تکیه بدهم به بته تمشک پشت سرم.
می گویم: داری چیکار می کنی؟
چاقو راب ر می گرداند توی جیبش و یک قدم جلو می اید طرف من. بعد روی زمین خم می شود و دستش را می کند تی جیب شلوارم. مشتم را حواله می کنم طرفش. ولی وسط راه توی هوا شل می شود و می افتد روی زانوم. سوییچ را از آن یکی جیب بیرون می کشد. بعد بدون آن که چیزی بگویدمی دود طرف ماشین. می خواهم بلند شوم و بدوم دنبالش. اما نمی شود. پاهایم اصلا جان ندارند. تکان نمی خورند. ماشین را که روشن می کند چند بار پشت سر هم گاز می دهد. کمی جلو می رود و دوباره می ایستد. دستم راب لند می کنم و توی هوا تکان می دهم. یک بار دیگر هم تکانش می دهم. بعد ماشین سرعت می گیرد. همین طور هم سرعتش بیشتر می شود. دستم رار وی کمرم می کشم تا ببینم چقدر زخم شده. پشتم دوباره تیر می کشد. احساس می کنم تب دارم. از آن تبهایی که یک هفته تمام باد توی رختخواب خوابید. یک هفته خواب کامل. یکی هم بالای سر آدم بیدار بماند و تند تند پارچه خیس کند بگذارد روی پیشانی. به جاده خالی نگاه می کنم. چشم می گردانم ببینم ماشینی چیزی می آید یا نه؟ بدنم کرخت شده. یک جور بی حالی که قبل از خواب به آدم دست می دهد. باران هم بند آمده. نور کمرنگی پخش شده روی دشت. همه جا پر زا بته های تمشک است. توی این نور دم صبح یک جور خوش رنگی شده اند. دستم را به زور توی جیب کتم می کنم و کبریت و پاکت سیگارم را در »ی اورم. یکی می کشم بیرون و می گذارم گوشه لبم. نم خورده. کبریت ها هم همین طور. روشن نمی شوند. کبریت را می اندازم کناری و چند تا پک محکم از سیگار خاموشم می زنم. مزه خوبی دارد. خیلی خوب. به نظرذم می آید یک جفت گوش خرگوشی از پشت بته تمشک رو به رویی بیرون زده ولی نمی توانم بروم دنبالش. نور کم جان اول صبح نشسته روی پوشتم و گرمم می کند.
از انتهای جاده سایه ماشینی را می بینم ولی هنوز خیلی دور است. نمی شود خوب تشخیص داد. بعد یک دفه ای یکی از شعرهای کتاب فارسی دوره دبستانم یادم می آید. مال سوم یا چهارم ابتدایی. عجب شعر معرکه ای است. عجب شعری!
shirin71
08-31-2011, 04:42 AM
یک تکه شازده در تاریکی
سر جای تان بنشینید. می افقید.
صدا از جای آمد و رفت. بعد" می افتی اش"دوباره برگشت و باز رفت. آن قدر آمد و رفت تا کم جان شد. چند بار پلک می زند. هیچ چیز نیست. تاریکی ناب. زبانش را روی لب ها میکشد. شور است. یک قطره می افتد روی صورتش. دوباره نیم خیز می شود. زمین سرد و سفت. یک تکه سنگ. برای یک لحظه به نظرش می رسد نور کم رنگی آن بالا پیداست. خیره که می شود هیچ چیز نیست.
می گوید:" کی هستی؟"
کی هستی... هستی... تی.
یادش نیست کی بوده. کی هست. به بدنش دست می کشد. لخت است. فکر می کند مرده. وحثتش می گیرد. دستش را توی هوای بالای سرش می چرخاند. هیچ چیز نیست. نه لحدی ، نه مَلک بازپرسی. جریان هوای خنکی از روی صورتش رد می شود. پای چپش را کمی به جلو هل می دهد. صدای چیزی روی زمین می غلتد و می رود به جای که نمی بیند.
_من چیزی یادم نیست.
_ همیشه معین طور است.
هزار نفر باهم حرف می زنند: همین طور است... همین طور...
چرخش صدا نمی گذارد بفهمد از کجا می آ ید. دستش را روی چشم ها می گذارد و فشار می أمد.
_ چرا این قدر تاریک است؟
_ به جایی راه ندارد، نه دری، نه پنجره ای.
کمی ساکت می مانند تا رفت و برگشت صدا آرام شود.
_ فقط یک راه دارد. همانی که از آن تو آمدید.
_ من از کجا آمدم؟
_ من چشم ندارم حضرت والا.
_ نداری؟
یک قطره آب روی دستش می چکد. نانحودگاه دستش را بالا می آورد و خیسی رویش را می مک.
_ آب از کجا می آید؟
_ حتمی یادتان رفته چه طور آمدید این جا. طول می کشد شکل اول تان بشوید.
_ یعنی چه؟ چه قدر؟
_ یک بار یکی را انداختد این جا. همه چیز خاطرش بود.
_ یعنی چه که میگویی چشم نداری؟ کدام وری تو؟
آن دیگری جواب نمی دهد. انعکاس ها ی آید و می روند. صدای ملایم باد می آید. صدای قطره های آب هم هست که روی زیمن یم چکد.
_الان کجا ست؟ همین کس که میگویی؟؟
_نوذر؟ چهل سالش بود.
صدای صاف کردن سینه می آید. مچ دست راستش زق زق می کند. فشارش
که می دهد گر می گیرد. انگار که آب داغ روی پوست.
_حه بلایی سرم آمده؟
_مچ دست تان را سوزانده اند. مرسوم است.
سرش گیج می رود. آب داغ تا ته گلویش می آید. بوی مُردار می پیچد توی
هوا. بی اختیار جای زخم را فشار می دهد.
_چه کارم کرده ان بی اصل و نسب ها؟
_این جوری نشان می کنند. هر کسی بیفتد این جا نشان دارد.
چهار دست و پا روی زمین خم می شود. سرش گیج می رود و زهر اب داغ می ریزد روی زمین. نفسش بند آمده. حس می کند جانوری صد منی نشسته روی سینه اش
_حیف بود بالا آورد ید. غذا این جا کم است.
صدای خزیدن می آید. انگار پوست مار روی خاک.
_نوذر هم بالا می آورد. چیز نگه نمی داشت.
صدای جویدن می آید. دندان های که نمی بیند روی چیزی که معلوم نیست
فشار می دهندو خردش می کنند.
_غذا و اشربه ی توی معده اش را می گویم حضرت والا. زود ریقش درآمد.
می گوید: "کدام گوری هستی؟چه می خوری ؟"
_من غذا نگه دارم. چیزی که رفت تو معده ام، بیرون نمی آ ید؟.
فکر می کند عمد دارد او را بترساند. یک گوشه ای توی تاریکی روی زمین می خزد و نمی گویا کجا ست.
_ یعنی به من داغ زده اند؟
_نوذر هم بلد نبود جلو خودش را بگیرد. مثل شما گیر کرده بود آن وسط و مکرر بالا می آورد.
_ تا کی این جا می مانم؟
_ فوذر از قشون بود.
باز صدای خزیدن می آ ید. رفت و آمدهای صدا نمی گذارد بفهمد که از کجا به کجا می رود. دستش را روی زمین می کشد. چیزی سفت و مدور به انگشت هایش می مالد. پرتا بش می کند توی تاریکی، طرف ناکجا. وهمش می گیرد از این صدای خزنده.
_ گور بابآیت. شاید کار خودت باشد بی ناموس!
صدای خزیدن بند می آ ید. توی تاریکی گم می شود.
_ اگر نظر شما این است لزومی ندارد حرف بزنیم.
صدای باد می پیچد توی سرش. بدتر از خزیدن پوست روی سنگ.
_ نه. حرف بزیم. منظورم این است من چه طور آمدم این جا؟
_ نمی دانم چه طور خاطرش بود. نوذر را عرض می کنم. می گفت فرمانده ی قشون بوده.
صدای ملایم باد قطع شده. جایش را وز وز عجیبی گرفته که مدام کم و زیاد می شود. یک دفعه جریان داغی از هوا به صورتش می خورد. بخار داغی که آ تش می زند. پوست صورتش گر می گیرد. می چرخد. به همه طرف. هیچ چیز نیست. نیست. گر گرفته.
_بچسبید به زمین.
به زمین... زمین... زمی...
سرش را می چباند به زمین. بوی کند تیز اب می ریزد توی دما غش. زمین ترشیده. همه جایش. هوای داغ با فشار از روی دست ها و گوش هایش رد می شود. نمی فهمد. توی سرش باد است. باد است.
_ أن وسط بمانید کباب می شوید حضرت والا.
با انگشت پوست صورتش را لمس می کند. کنار لبش تاول زده. چندتا هم روی صورت و پیشانی.
_ تنم سوخته. صورتم...
_ زود زود می آ ید. باید گوش به زنگ باشید.
می خواهد جوابش را بدهد، اما نفسش پس می رود. سرگیجه دارد.
_ آدم را پاک می کنند با بخار. همه ی این کارها ترتیب دارد. ولی راه فرار هم
دارد. باید خودتان را بکشید کنار دیوار. نزدیک من.
می گوید: "دیوار؟ کدام دیوار؟"
_ فقط حواس تان به زمین باشد. بالا بلندی دارد. یک دست نیست.
_ یعنی باید چه کار کنم؟
_ با دست خوب وارسی کنید. حواس تان نباشد، زیر تن تان خالی می شود.
با سر انگشت کف سرد و زیر زمین را وارسی می کند. از سنگ است. همه چیز. _ بوی زهر اب می دهد.
_ چه فرمو دید؟
_ زمین. تهوع گرفتم.
_ خیلی ها این بحا بوده اند حضرت والا. شما که اولی نیستید.
کف دست ها را به زمین می چسباند و تنش را جلو می کشد. شکمش را بالا
می گیرد تا به زمین نگیرد. می گوید: "تو چند وقت است این جایی؟"
به یاد ندارم. خیلی قبل از نوذر.
_ بچرا فرار نکردی؟
_ نوذر می گفت مگر بال داشته باشی که بروی بیرون. از این جا که نمی شود فرار کرد.
صدای حرف هاشان توی هواست. می رود و می آ ید. عادت کرده است به این توالی.
_ نوذر از این چیزها سر درمی آورد. معمار گران قدری بود.
_ تو گفتی فرمانده ی قشون بود؟
_ نه. نگفتم. حتمی اشتباه متوجه شدید.
_تو از من مریضی تری.
_با من خیلی بحث میکنید.. نوذر هم بحثی بود. هر چه می بچید توی سرش، یک راست می رسید روی زبانش.
_چه کارش کردی؟
_کی؟نوذر؟
چشم هایش می سوزند. انگار براده ی سنگ پخشی کرده اند توی هوا. پلک هایش را می بندد.
_روی تنم دست می کشد و می گفت شده ام شکل مار. می گفت پوستم نرم و لزج شده ،خنده دار است.
بغضی بالا می آید و خفه اش می کند. تمام تنش بی حرکت است. فلج و
بی جان. حیوان صد منی برگشته و نشسته روی سینه اش.
_نوذر مگر می دید؟
_خودتان را بکشید کنار من. نجنبید آن وسط تلف می شوید.
دست هایش را به سختی تکان می دهدوکنار بدنش ستون می کند. بعد خودش را از زمین می کند و سر پا می ایستد. مشت هایش را توی تاریکی رو به هوا حواله می دهد.چندبار.
می گوید: "من این بحا نمی مانم بی ناموس..."
زمین زیر پایش یک دفعه هوا می شود. یک لحظه بین سیاهی غلیظ غوطه می خورد و بعد با صورت می رسد به سنک. صدای شکستن استخوان توی سرش هست. سنگی کوبیده شده روی استخوان. درد می آید. پخش می شود. آن دریچه ای را میبندد که توی گلوی آدم کار گذاشته اند برای رفت و آمد هوا. یادش نیست کی هست. یادش نیست. یک تکه آدم است توی تاریکی. یک تکه ای که نیست. خون را تف می کند روی زمین. لبشی می سوزد. انگار که سیخ داغ روی گوشت.
_با خودتان چه کار کردید شازده؟
صدای خزیدن دوباره شروع شود. هر چند ثانیه به چند ثانیه قطع شود و صدای جویدن می آید. بعد صدای ملایم باد کم و کمتر می شود. قطع می شود.
_ قطع شد؟
_ بخوا بید... صورت تان را بچسبانید روی زمین.
بخار داغ زوزه می کشد و از روی سر و دست هایش می گذرد. معده اش
فشرده می شود و می چسبد به ستون مهره ها. چند مهره ؟ یک... دو... سه.
_ گریه نکنید حضرت والا.
نمی کند. گریه نمی کند. او...
سرش را بالا می گیرد. اشک پوست را پایین می کشد و زخم ها را می سوزاند.
_ گفتی شازده؟
_ من نگفتم. حتمی اشتباه شنیدید.
_ چرا با تو کاری ندارند؟ ها؟ این جوری می میرم.
_ من از خودشانم حضرت والا. عصای دست شان.
_ گوشت دستم پخته.
_ بخت تان بلند بود. فکر کردم تمام کرد ید آن وسط.
_ پس چرا این جایی اگر آدم خودشانی؟
_ کجا باشم پس؟
_ دیوانه ای بدبخت؟ باقی أدم ها مگر کجا هستند؟
مچ دستش را به زمین فشار می دهد و خودش را جلو می کشد. صدای کشیدن پوست تنش روی زمین. ولی چیزی حس نمی کند.
_ نمی شود حضرت والا. من باید این جا باشم. کارم همین است.
_ بگو رگم را بزنند، خلاصم کنند.
_ نمی شود. مرسوم نیست این جا رگ بزنند.
_ پس حه غلطی می کنند؟
_ فقط بستگان نزدیک را می فرستند این جا. فقط بزرگان حضرت والا.
_ دارم می میرم از درد.
_ اگر رگ بزنند با جنازه ی روی زمین چه کار کنند؟
_ تو می بینی، مگر نه؟
_ من چشم ندارم. یعنی داشتم. به هم دوختند حضرت والا. به کارم نمی آمد. ترس غلیظی توی سیاهی می خزد. به نظرش می رسد صدا نزدیک تر شده.
مدت بیشتری طول می کشد تا توالی های صدا محو شوند.
_ پلک هایت را به هم دوختند؟
سر انگشت هایش به یک فضای خالی می رسند. اشتباهی خزیده روی یک بلندی. روی شکمش می چرخد و سرازیر می شود پایین.
_ مگر چه کار می کنی؟ توی این ظلمات؟
_ کار است دیگر شازده.
گریه می کند. نمی فهمد، ولی گریه می کند. می خواهد راهی پیدا کند برای فرار از این دخمه. فکر می کند برای هر کسی راهی هست قبل از این که بمیرد.
_ باید بیاید کنار من. راهش همین است.
باز هم یک بلندی دیگر. روی شکم می چرخد. پوست تنش از بی حسی درآمده و کز کز می کند. سر انگشتش به چیزی می رسد. با احتیاط لمسش می کند. بلند است. شکل استخوان. توی مشت فشارش می دهد. تن سوخته اش درد می گیرد. ولی بلندش می کند و مثل چماق توی هوا می گرداند.
_ عجله کنید. الان است که باز دم بگیرد. _کی تو را گذاشته تو این دخمه؟
_ فرمرده ی حضرت اجل است شازده. خیلی سال است.
خودش را جلو می کشد. تکه های تیزی توی پرستش فرو می روند، مثل استخوان های ریز و خرد شده.
_ کجایی تو؟
_ بیاییا نزدیک شازده. کمی دیگر حضرت اجل سر می رسد.
صدا خیلی نزدیک شده. انگار که از یکی دو قدمی حرف بزند.
_ قر بان شان شوم غضب می گیرند اگر کار ناتمام باشد.
_ چه کار کرده ام من؟
_ رسیدید تقریبد. دست بکشید ببینید دیوار را پیدا می کنید؟
چماقش را بلند می کند و آرام به اطراف تکان می دهد. به چیزی گیر نمی کند.
_ من از این جا سالم بیرون می روم.
_ نوذر هم می خواست سالم بیرون برود. ولی اول باید دیوار را پیدا کنید حضرت والا.
_ بعدش ؟ وقتی پیدا کردم؟
صدای خنده اش میپیچد توی هوا. نزدیک و بلند.
_ شده اید عین نوذر شازده. مثل خودش حرف می زنید.
صدای نفس زدن تند کسی را می شنود. انگار با دست جلو دهن کسی را گرفته باشی و نتواند درست نفس بکشد. چماقش را بالا می برد و توی هوا می چرخاند. چند بار محکم به چپ و راست می گرداند. بعد محکم به سطح سختی می خورد و از دستش می کند. درد می پیچد توی پنجه ها. راه گلویش بسته. نفس نمانده تا برود و بیاد. بدنش کمی تکان می خورد و دست هایش روی سطحی صاف و سیقلی کشیده می شود. سطح مدوری که تا ناکجا کشیده شده. فکر می کند که دیگر رسیده. فکر می کند که این جا دیوار است. یک تکه شازده کنار دیوار.
shirin71
08-31-2011, 04:42 AM
گرای پنجاه و پنج
دیروز سه تا مرده ی قدیمی پیدا کردم. پایین چال آب کنار مدرسه. دوتا رن و یک بچه. حدود سه ساله. احتمالاً مالِ ریزشِ پنج ماه پیش اند. آن طرف ها همیشه جا به جایی برف داریم. مرده ها پس می خوردند تا نزدیک سطح زمین. جهت حرکت شان نشان می دهد که می خواسته اند بروند توی مدرسه برای پناه گرفتن. هفتاد قدم فاصله داشتند که می خواسته اند بروند توی مدرسه برای پناه گرفتن. هفتاد قدم فاصله تا در ورودی مدرسه. بالا پوش زن ها راه راه سفید و سبز است. یکی شان قد بلند است با موهای سیاه. لب بالایی کمی افتادگی دارد. چشم چپش هم نیمه باز است. زیبا و کشیده. اسمش را گذاشته ام محبوبه.
نقشه ی شهر را کوبیده ام به دیوار اتاق. منطقه ی شمالی زیر برف است. چند سال است. کوچه ها و خیایان های قدیمی را فقط از روی نقشه می شد پیدا کرد. این منطقه مشر است به کوه دوِاشکَفته. خط های روی نقشه نشان می دهند. که پنج خیابان اصلی نزدیک دو اشکفنه با هم تقاطع دارند. نرسیده به دامنه به خبابان مرکزی صدو سیزده فرعی وصل می شود. تمام شان زیر برف اند. خیلی پیش تر، این منطقه مرز بوده با یک کشور دیگر. حالا فقط بیابان سفید است.
از امشب دوباره ریزش شروع شده. اگر به روال دو سال قبل باشد باید ماه طول بکشد بعد هفته نمی بارد. جلال دو ماه از اینجا رفت.یک روز صبح دو ماه پیش از اینجا رفت. یک رز صبح . بی خبر. فکر می کرد زیرش این منطقه دیگر بند نمی آید. از کسی شنیده بود. شاید یکی از همخانه ای هایی که هنوزکوچ نکرده اند به گرای پنجاه و پنج.
بايد اول به دو اشكفته می رسيد، بعد آن را دور می زد يه سمت شمالو اين برج هم خالي شد. حالا فقط من اين جا هستم. تو بلندتريم برج ناحيه ی مركزی شهر. از روی پشت بام به تمام اين شهر بيابان مشرف مي شوم. به دو اشكفته و شش برج بلند برف اند. سياهي شان روي سطح سفيد توي چشم مي زند. شايد كسي آنجا باشد. زنده؟
يادم نيست قبل از جلال كی صاحب طبقه ی هشت بود. به غير از من و جلال بقيه رفتند. يك عده خيلی سالِ پيش. از همان شروع ماجرا بعضی ها بعد از يخبندان پنج سال پيش. از همان شروع ماجرا. بعضي
ها بعد از يخبندان پنج سال پيش. خيلي ها بعدِ ريزش سه سال قبل. بين هر ريزش فقط يك هفته فاصله هست. يعني جلال كجاست؟
بعد از اين ريزش مي روم به گراي پنجاه و پنج. اگر نروم تبديل مي شوم به يك فسيل يخي. يك هفته وقت دارم. توي اين يك هفته يايد از اين شش برج بگذرم، دو اشكفته را ئور بزنم و بروم سمت شمال.
خانه هاي اين برج همه شبيه هم اند. دو اتاق خواب، با يك هال دراز و مسطتيلي. جاي آسانسور يك حفره ي سياه خالي است. هر چيزي را كه مي شد سوزاند سوزاندم. همه ي اتاق ها خالي اند. فقط يك تخت چوبي مانده كه رويش مي خوابم.
اين دفترچه توي جيبي بود كه محبوبه به بالا پوشش دوخته. نزديك شكاف آستينها. از زير شايد نوشته هايش را بخوابنم. حدود سي صفحه ورق سفيد باقي مانده. همه چيز را مي نويسم. مي خوابم.
امروز جسد بچه را سوزاندم. گوشه ي همين اتاق. آتش لاشه ي آدم خيلي گرم نمي كند؛ ولي توي چوب صرفه جويي مي شود. روزي فقط يك الوار مي سوزانم. بقيه ي گرما را از چيزهايي مي گيرم كه پيدا مي كنم. روي لاشه كمي روغن مي مالم، بعد آتش مي زنم. اين كه روش جلال بود. مي گفت حواست باشد موقع سوختن به آنها نگاه نكني.
ريزش سنگين شده. چهارطبقه ي اول رفته اند زير برف. محبوبه را خوابانده ام روي تخت. دست هايش لَخت و نرم آويزان شده اند. سرش خم شده طرف من. زير چشمي نگاهم مي كند. روي موهايش هنوز برف هست محبوبه امشب من است.
زندگي در آب گرم بايد خيلي زيبا باشد. شنيده ام زماني آدم ها توي آب گرم زندگي كي كرده اند. يك خانه ي هجده طبقه توي آب. محبوبه هم ماهي بوده.
محبوبه را برگرداندم توي برف. به مچ پايش پارچه بستم. طناب را روي پارچه پيچيدم. نمي خواهم رد طناب دو مچش بماند. سر طناب را گره زده ام به ستون وسط اتاق.
جسد آن يكي زن را گذاشته ام كنار ديوار. به زودي نوبتش مي شود. اين بايد چهار قسمتش كنم. يك دفعه نمي سوزانم. چهار قسمت. محبوبه بين برف هاست.
از روي نقشه مسيرهاي رسيدن به دو اِشكَفته را مرور مي كنم. هر روز غروب قبل ز آوردن الوار. مسيرهاي خطرناك را علامت زده ام. بيشتر مسيرهاي فرعي ريزش برف دارند. برف روان. جلال مي گفت تا كفِ سنگي پايين مي روي.
جاي برج هاي بلندرا با نقطه هاي سياه معلوم كرده ام. شش نقطه سياه براي جان پناه از نقطه ي شش تا دو اشكفته دو كيلومتر راه است. هيچ حفاظي هم نيست. معلوم نيست كجا امن است، كجا برف روان دارد. اتاق الوارها خالي شده. هيچ جا گرم نيست. فقط يك هفته وقت دارم خودم را نجات دهم. جلال مي گفت يك هفته كم است. وقت كم مي آوريم براي رسيدن.
فردا نوشته هاي محبوبه را مي خوانم.
سمانه گفت تز راه قانوني چند ماه طول ميكشد. براي من دير است. نمي توانم اين همه وقت صبر كنم كه آخر سر ويزا بدهند يا نه. اين پاي ورم كرده منتظر نمي ماند. كسي را پيدا كردم كه آدم جا به جا مي كند. از مرز زد مي كند و تحويل مي دد بهرابط هاي خارجي.
امروز رفته بودم بيمارستان. اي كاش بودي . ترسيم. آدم را توي تونلي مي گذارند و هي مي چرخانند. هنوز به اين وضعيت عادت نكرده ام. سمانه هم بود. با پسر كوچكش.
دكتر مي گويد هنوز اميدي هست. هست واقعاً؟ از پايم نمونه برداري كردند. از مغز استخوان. بار چندم است؟ ورم پاي چپم بيشتر شده. ولي راه مي روم. جاي بوسه ات هنوز اين جا هست.همين جا.
به سمانه گفتم چرا آمدي؟ جواب نداد. فكر مي كند ممكن است توي همين دو سه روزه بميرم بيشتر از دو سه روز طول مي كشد سمانه جان! گريه كرد. اي كاش اين جا بودي.
بابا با سمانه حرف زده به گمانم. پرسيد مي خواهم خودم را آواره ي كجا كنم توي آن زمهربر؟ گفتم بايد بيايم دنبالتو. نمي فهميد. گفت شش ماه است نامه نداده اي. از كجا معلوم هنوز همان جا باشي؟
خيلي شده. نه؟ هنوز همان جايي ؟ توي همان اتاقي كه عكسش را فرستاده بودي، با كاغذ ديواري هاي صورتي؟ رو به روي همان پارچه ي درياچه ي يخ زده اي كه دختر و پسرها رويش سر مي خوردند؟ با آن اندام درشت كشيده ي اسكانديناويي؟ همان هايي كه بعد ِ دو سال هنوز زبان شان را نمي فهمي؟
سردم است. تنم يخ زده بود دوست دارم توي يك جاي گرم بخوابم.از باب پرسيدم چه قدر وقا دارم؟ فكر ميكند مي ترسيده ام. من وقت ندارم عريزِ دلم مي آيم پيشِ تو.
آبِ گرم تمام تن آدم را توي خودش مي گيرد. گرمم مي كند. مامان خانه را پر گل كرده.
شايد از گراي پنجاه و پنج برگشته. از هميت هايي كه كوچه كرده اند با آن جا و بعد به دليلي برگشته اند. زياد نمي فهمم. مثلِ نوشته هاي تاريخي است.
طناب محبوبه را بازبيني كردم. پوسيدگي ندارد. از چندجا يخ زده بود. بريدم ودوبارگره زدم. تكه اول را روغن ماليدم و گذاشتم گوشه ي اتاق امشب مي سوزانم. ممكن است مجبور شوم چند طبقه بالاتر بروم. برف طبقه ي ششم را هم گرفته.
سقف يكي از اتاق هاي طبقه ي هجده هم خراب شده اگر به بقيه ي جاها سرايت كند خطرناك مي شود تمام وسايلم را جمع كرده ام گوشه ي اتاق. راه جديدي روي نقشه پيدا كردم. بين برج هاي سوم و چهارم. سطح اين منطقه بالاتر از بقيه ي جاهاست. برف كمتري آن جا جا به جا مي شود. زمان عبور را مي شود كم كرد. سريع تر رد شد. براي گذشتن از هر پناهگاه فقط يك روز وقت دارم.
همه ي كنسروها را ريخته ام توي يك كيسه ي پلاستيكي بزرگ. نمي دانم جلال به گراي پنجاه و پنج رسيده يا نه.
ريزش نسبت به ديروز سبك تر شده. تكه ي چهارم را ديشب سوزاندم. يعني جلال آواره ي برف ها شده؟
شب ها از درد خوابم نمي برد. ديگر نمي توانم راه بروم. سمانه دو تا چوب زير بغل آورده. درد دارم. مي فهمي؟
مي خواهم توي يك فانوس دريايي باشم. نور فانوس ار روي صورتم بگذرد. برود يك چرخ بزند و باز از رويم رد شود. يك اتاق كوچك. يك تخت وسط اقيانوس. كجتيي تو؟
امروز رفتم بيمارستان. دكتر كاياني دوباره آزمايش گرفت. گفت بايد با بابا حرف بزند. گفتم به خودم بگو/ اولش نمي خواست. گفتم مي خواهي چه كار كني؟ گفت بايد عملت كنيم. پرسيدم يعني چي دقيقاً گفت شايد مجبور شديم پايت را قطع كنيم. گفت ديگر به دردم نمي خورد. ممكن است ديگر جاهاي بدنم را هم خراب كند. پاي من را هم مي خواهد قطع كند؟ گفت زود عادت ميكنم به پاي مصنوعي. خيلي زود. گفتم چند روز وقت دارم؟
به بابا گفتم بايد بيايم دنبال تو. خودم تنها قبول نمي كرد. مامان گريه كرد.
سمانه مي خواند با من بيايد. گفت با اين پا تنهايي دوام ندارم. زمين گير مي شوم. زمين گير يا برف گير؟
هنوز همان جا نشسته اي؟ كنارِ پنجره؟ با آن كلاه سرخ لبه دار؟
قبول كردم سمانه بيايد. چوب هاي زير بغل را هم برداشتم. پسر كوچكش را تا مرز مي آورد بعد با بابا برمي گردد. وقتي تو رفتي، فقط شش ماهش بود.
دكترگفته هر چيزي را كه حس مي كنم بنويسم. گفت اين جوري تحملش آسانتر است. نگفتم من هميشه مي نويسم. دوست نداشتم بداند.
بابا پارك كرده كنار اين رود. اطرافش پر درخت است. روي شاخه هايشان برف دارد. سامان ظرف پر شنش را آورده بود براي من. دو برابر معمول مُسكن خورده ام. نمي خواهم درد بكشم. ساكت. آرام سمانه كمك كرد تا با اين چوب ها راه بروم. با هم ايستاديم كنار رود. گفت ديشب با يكي از دوستان تو حرف زده. همان همكلاسي ات توي دانشگاه. گفت خانه ي قبلي ات را ول كردي. حالا هم معلوم نيست آواره كجايي.
همكلاسي ات گفته به هيچ كس خبر نداده اي. ناپيداي ناپيدا. گفته بعيد نيست رفته باشي يك كشور ديگر. سمانه گفت آن ها كه مرز ندارند مثل ما. توي دلِ هم اند.
گفتم فكر مي كني چه قدر وقت دارم كه منتظر بمانم؟
بابا سامان را ول كرده بود توي آب و به حرف هاي ما گوش مي داد.
يك مشت آب به صورتم پاشيدم. سمانه گفت آدم يخ مي زند. گفتم اين آب حتماً ماهي دارد. سامان دويد توي آب دنبال ماهي. سمانه ترسيده بود.
مي خوابيدم توي آب، اگر گرم بود. ت.ي آب. بين پيچ وخم هاي زمين.
امروز سردباد شروع شد. از سمت مدرسه.دومين الوار را هم توي آتش گذاشتم. الوار زيادي نمانده. اگر ريزش قطع نشود، دوام نمي آورم. توي همين برج زير برف مي مانم. تكه اي از اين برهوت سفيد.
با محبوبه چه كار كنم.
طنابش را بالا كشيدم. از توي برف ها كه بيرون آمد، خواباندمش توي تخت. پايش سالم است. موهاي بلند و سياهش يخ زده تخت را كشيدم كنار آتشدان مي خواهم گرم شود. تن يخ زده اش آب شود. ربط نوشته ها را با خودش نمي فهمم.
محبوبه دراز كشيده با پلك هاي نيمه باز. ساكت آرام دلربا. اين رودخانه و درختي كه نوشته مال من نيست. چيزهايي قبل از شروع يخبندان. قبل از ريزش ها. خيلي قبل تر. قبل از گراي پنجاه و پنج.
محبوبه چند زائده ي نازك روي پوستش پشتش دارد. درست نزديك پهلوها. انگار يك لايه ي ظريف از پوست تنش باشد كه شفاف شده. تا حالا نديده بودمو يخ تنش كه آب شد معلوم شدند. نقص مادرزادي؟ ظريف تر قص است. جرئت ندارم نگاهش كنم. برش گرداندم توي برف ها.
تمام تخت خيس است. قطره هاي آب هنوز از تنش مي چكد. الوار را از آتشدان برداشتم و نزديك پهلو هايش گرفتم. از بالا به پايين آتش را گرداندم. زائده ها را لمس كردم. مثل باله ي ماهي.
فكر مي كردم زير ريزش پنج ماه پيش بوده كه دفن شده. ولي حالا مطمئن نيستم. شايد قديمي تر است. چه قدر؟ تا به حال نديده بودم كسي زائده اي مثل اين روي تنش باشد. جلال شش انگشت داشت. يك انگشت كوچك توي پاي چپش. حالا جلال نيست.
تمام تن محبوبه را وارسي كردم. به غير از اين باله ها چيز عجيب ديگري روي بدنش نيست. زير سينه چپش يك خال دارد. دندان هايش همه سالم اند. يه رديف غضلاتش خشك شده، ولي چشم ها گود نرفته. نيمه باز و شفاف . سرما تنش را سالم نگه داشت.
ديشب از خواي پريدم. از صداي سرد باد. الوار سوخته بودو آتشدان گرم نمي كرد. بالاپوش محبوبه را محكم دور خودم پيچيدم. فايده نداشت. سرد بود. بلند شدم و رفتم طبقه ي يازدهم. اتاق الوارها. فقط دو تا باقي مانده. ديگر نمي شود اين جا مانده.
باله هاي رشد كرده اند. عين ماهي هاي آب گرم/ تز همين ختيي كه جلال عكس شان را كشيده و چشبانده به ديوار اتاق طبقه ي هشت باله هاي بزرگ و شفافي دارند زير اين پوست يخ زده چيزي هست كه نمي بينم. باله ها را اندازه مي گيرم. صبح، ظهر و شب. قبل از شروع سرد باد. امروز دو بند بزرگ شده اند. روي محبوبه برف مي ريزم. وسط اتاق آتشدان است.
خانه چوبي است. وسط جنگل. فردا شب رابطمان را مي بينم. تا مرز راهي نيست. آن ور اين كوه پردرخت. صاحبخانه مي گفت با ماشين فقط يك ساعت راه است. يك ساعت فقط؟
چيزي نوشته ام مثل داستان. وقتي پيدايت كردم نشانت ميدهم. به تو ربط داردوخودم هم نميدانم چرا، ولي به تو ربط دارد. براي خودم هم عجيب است. اگر كسي بخواهد خودش را از آخر دنيا نجاتدهد جه بايد بكند؟ آخر همه چيز سرد است عزيزدلم. پر از برف. يك جايي مثل آن جايي كه تو هستي.
بابا رفته توي يكي از اتاق ها و بيرون نمي آيد. با من حرف نمي زند. گاهي با سمانه پچ پچ مي كند. مهم نيست. ياد گرفته ام با اين چوب هاي زير بغل راه بروم. سامان از دور به راه رفتنم مي خندد. مي ترسد حلو بيايد.
ورم پايم بيشتر شده، اما درد ندارم. قرص مي خورم. پشت سر هم. صاحبخانه تعجب كرده بود آمديم اين جا. گفت فردا هوا برف دارد. فقط دو تا اتاق كوچك كنار هم.
هرجا مي روم، سمانه پشت سرم هست. كنار پرچين استخر دارند. پُرِ ماهي. سمانه كفشم را در مي آوردو شلوارم را تا زد. پايم را توي آب گذاشتم. دكتر كاوياني مي گفت عصب پايم هنوز كار ميكند. سمانه گفت يخ مي زني. گفتم گرم است. باور نمي كند.
گفت:«دوست نداري بروي توي آب؟»
بعدِ مردنم ميخواهم ماهي باشم. با باله هاي بزرگ، توي آب گرم.
آن جا حتماً استخر آب گرم هست وسط زمين هاي برفي. سمانه مي گفت خودش عكس استخرهاي شيشه اي آن جا را ديده. يك استخر بزرگ فقط براي چهار پنج نفر. مثل اين كه بلد نيستند با هم بخوابند. نه؟ هر سال تعدادشان كمتر مي شود. تو بهتر مي داني. استخر آب گرم با يك نفر شناگر.
تنهايي رفتم توي جنگل. سمانه خواب بود. سامانديشب تا صبح گريه مي كرد. با اين چوب ها زياد نمي شود راه رفت. زمين يخ رده. ليز مي خورد. روي درخت ها برف هست.ولي شاخه هاي پايين خشگيده اند. سر چوب را توي زمين فرو كردم. آن پايين هم يخ زده. خاك نيست.
عكست را ديدم. ساحل يخ زده ي شهر كه اسمش را هم نمي توانم بخوانم. سمانه عكس را چسبانده بود به آيينه اتاقم. ايستاده اي كنار دختري بلند قد با موهاي بود. دستت را كرده اي توي آستين پالتوِ خزش. دو ماه پيش. كنار يك برج بلند.
درد ندارم. سرم دَوَران دارد. ديگر چيزي نمي نويسم.
حبوبه كمي بزرگتر شده. اندازه ي باله ها ثابت است امابدنش قد كشيده. خوابانده امش روي يكي از الوارها. اندازه هايش را روي الوار علامت زده ام. پايش از قوزك تا مچ يم بند بلندتر شده. حدود نيم بند. نفس ولي نمي كشد. هوا را توي ريه نمي برد. ديگر رويش برف نمي ريزم. تنش سالم است.
امروز صبح ريزش قطع شد. همه ي وسايلم را جمع كرده ام توي كيسه هاي پلاستيكي. كيسه هارا به خودم مي بندم و و روي برف مي كشم. تا ساختمان اول سه كيلومتر راه است. از كنار چال آب مي روم. امن تر
است. سه مسير ديگر هم هست. اگر مشكلي پيش آمد از آنها مي رويم. نقشه را از روي ديوار كندم. فقط هفت روز وق دارم.
محبوبه را توي بالا پوشش خواباندم. اگشت هايش بلند شده اند. پلك هايش هم شفاف شده اند. مردكچشم ها را از پشت پلك ها مي بندم، مثلِ ماهي. دو طرف بالاپوش را با طنابگره زدم. به كمرم بستم. كنار كيسه هاي پلاستيكي.
محبوبه كشيده شده. تمام تنش انحناي خفيفي پيدا كرده.
سه روز طول مي كشد تا به برج سوم برسم. اين ساختمان متوكه است. مدتهاست كسي اينجا نبوده. سقف طبقه ي بالايي ريخته و همه جا را بوي نا گرفتع. غذا هم نيست. خيلي گشتم. چيز به درد بخوري توي اتاق ها پيدا نمي شود. فقط يك تقويم كهنه كه مالِ خيلي وقت پيش است. روي ديوار اتاق خواب. كسي روي تمام روزها خط كشيده. امشب را توي طبقه ي يازدهم مي مانم. از اينجا ساختمانِ چهارم را مي بينم. دواشكفته هم هست.
نزديك چالِ آب بالاپوش محبوبه پاره شد و سُر خورد توي برف ها چند ساعت طول كشيد تا سطح يخ زده ي چال را كندم. آب آن زير گرم بود. خيلي گرمتر از اين بالا. بخ زده ي چال را كندم. آب آن زير گرم بودخيلي گرم تر از اين بالا. يخ را از روي موهاي محبوبه تكاندم، بعد بلندش كردم و خواباندم توي آبِ گرم. تنش آن زير تكان خورد به نظرم آمد پاله هايش هم تكان خوردند، اما مطمئن نيستم.
محبوبه را فرستائم توي آب.
دو اشكفته را مي بينم. بزرگ، ميان اين برهوت سفيد. ريزش شروع شده. يك شب زودتر. هنوز دو كيلومترراه مانده.
تنها، توي اين ساختمان متروك.
توي آبم. آبِ گرم . ولي آن بالا، روي سطح، يخ هست. كسي ايستاده روي يخ ها. آدمي كه جسه ي بزرگ دارد. خيلي بزرگ تر از تو، جلال. بالاپوشي از پوست خز روي دوشش انداخته و صورتش را با پارچه
هاي كنفي باند پيچي كرده. روي چشم هايش دو دايره ي سياه هست. يك جور عينك آفتابي ضخيم. روي يخ خا كه رود، آب اطرافم تكان مي خورد. دست هايش را به يخ مي كوبد و يخ ها را مي تراشد. پنجه ها را مشت مي كند و يخ بيرون مي كشد. عظيم است. مثلِ هيولاهاي اسكانديناوي.
به پايم دست مي كشم درد ندارم.
پايان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.