توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نزار قباني ( شاعر و نويسنده عرب )
sorna
08-30-2011, 01:51 PM
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
sorna
08-30-2011, 01:51 PM
معلم نيستم
تا عشق را به تو بياموزم
ماهيان براي شنا کردن
نيازي به آموزش ندارند
پرندگان نيز
براي پرواز ...
به تنهايي شنا کن
به تنهايي بال بگشا
عشق کتابي ندارد
عاشقان بزرگ جهان
خواندن نميدانستند ............
sorna
08-30-2011, 01:52 PM
شعربا باران مى آيد هميشه
و صورتِ زيبايت
با باران مى آيد هميشه
و دل باختن شروع نمى شود
مگر وقتى كه موسيقيِ باران شروع مى شود
وقتى كه سپتامبر از راه مى رسد ، دلبركم
از هر ابرى سراغ چشم هايت را مى گيرم
انگار كه دل باختنم به تو
بستگى دارد به وقتِ باران
ديدنى هايِ پاييز از جا مى كَنَدَم
رنگ پريدگيِ زيبايَت مى ترسانَدَم
و لبِ كبودِ شوق برانگيزت فريبَم مى دهد
حلقه ى نقره اى در گوش ها دلَم را از جا مى كَنَد
ژاكتِ كشميرى
و چترِ زرد و سبز بر من چيره مى شوند
روزنامه ى صبح
مثلِ زنى پُرگو فريبَم مى دهد
بويِ قهوه رويِ ورقى خشك
دلَم را مى بَرَد
چه بايد بكنم
بين آتشِ برق در انگشتانم
و گفته هايِ مسيح موعود؟
در ابتدايِ پاييز
حسِ غريبِ امنيت و خطر، سايه مى اندازد بر من
مى ترسم كه نزديكَم شوى
مى ترسم كه از من دور شوى
بر فرهنگِ مَرمَر از ناخن هايم مى ترسم
بر مينياتورهايِ صدفيِ شام از حواسَم مى ترسم
مى ترسم موجِ قضا و قَدَر مرا با خودش ببَرَد
آيا ماه سپتامبر است كه مى نويسَدَم؟
يا باران است
كه مرا مى نويسد؟
جنونِ كمياب زمستان تويى
بانوى من ، كاش مى فهميدم
بينِ جنون و باران چه رابطه اى هست
آى اى زنى كه دل به تو سپرده ام
پا بر هر سنگى كه بگذارى ، شعر منفجر مى شود
آى اى زنى كه در رنگ پريدگى ات
همه يِ غمِ درخت ها را دارى
تبعيدگاه چقدر زيبا است وقتى با هم باشيم
آى اى زنى كه تاريخم را خلاصه مى كنى
و تاريخِ باران را
"نِزار قَبّانى"
sorna
08-30-2011, 01:52 PM
به عاشقان ديگرت شبيه نيستم بانو
اگر كسي به تو ابر بدهد
من به تو باران خواهم داد
اگر فانوس دريايي بدهد
من به تو ماه خواهم داد
اگر شاخهاي بدهد
من به تو درختان را خواهم داد
و اگر كسي به تو كشتي بدهد
من به تو سفر خواهم داد
"نزار قباني"
sorna
08-30-2011, 01:52 PM
در حضور دیگران می گویم تو محبوب من نیستی
و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغی گفته ام
می گویم میان ما چیزی نبوده است
تنها برای این که از درد سر به دور باشیم
شایعات عشق را ٬ با آن شیرینی ٬ تکذیب می کنم
و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم
احمقانه ٬ اعلام بی گناهی می کنم
نیازم را می کشم
و از بهشت چشمان تو می گریزم
نقش دلقکی را بازی می کنم ٬ عشق من
و در این بازی شکست می خورم و باز می گردم
زیرا که شب نمی تواند ٬ حتی اگر بخواهد
ستارگانش را نهان کند
و دریا نمی تواند ٬ حتی اگر بخواهد
کشتی هایش را
sorna
08-30-2011, 01:52 PM
شب
در خیابان های شب
دیگرجایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره ی شب را ربوده است
sorna
08-30-2011, 01:52 PM
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند ...
sorna
08-30-2011, 01:52 PM
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!
sorna
08-30-2011, 01:53 PM
جز تو کسی نمی بینم
در اندیشه ی آن نیستم
که برابر عشق تو قیام کنم
یا که مقاومت ...
زیرا من و تمامی شعرهایم
ساخته ی دستان توأند ...
لیک همه حیرتم از آن است
که دور و برم را زنانی گرفته اند
و جز تو کسی نمی بینم ...
sorna
08-30-2011, 01:53 PM
يك مرد براي عاشق شدن
به يك لحظه نياز دارد
براي فراموش كردن
به يك عمر!
sorna
08-30-2011, 01:53 PM
پیش از چشمان تو، تاریخی نبود
در ژنو
از ساعتهایشان به شگفت نمیامدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت :
ما زمان را میسازیم
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان توأند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند
وقتی بر سر قرارمان میامدم
در لندن
یا پاریس
یا ونیز
یا بر کرانه کارائیب
آن وقت زمان شکل نداشت
روزها بی نام بودند
و تاریخ اصلاً نبود
تاریخ تنها کاغذی سپید بود
که رویش مینگاشتی
هر وقت و هرچه میخواستی
وقتی تو را میپوشیدم
با بالاپوشی از باران
زمان
به اندازه تو میشد
گاهی به شکل گامهای کوچکت
چندی به شکل انگشتانت
انگشتریهایت یا گوشواره اسپانیایی ات
گاهی هم به هیأت بُهت
و اندازه جنون من
پیش از آنکه دلبرم شوی
تقویمها بودند
برای شمارش تاریخ
تقویم هندوها
تقویم چینیها
تقویم ایرانی
تقویم مصریان
پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند :
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش
مهم نیست بدانم
ساعت چند است
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد
نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نو رسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم
زمستان لندن مرا آموخت
زرد را دوست بدارم و همگنانش را
و به شوق آیم از شکست رنگ زیبایت
آرامش شیرینت
پیراهن سیاه مراکشی ات
و چشمانت
که از سؤال شاعرانه
سرشارند
در زمستان لندن
صدای تو
کلام من
و قاصد عشق
خاکستری است
چرا یکشنبه
وقتی دستانِ من و تو
پلی میسازند
ناگاه ناقوس کلیساها
طنین میندازند؟
نمیتوان کوکت کرد
تعریفت کرد
تصنیفت کرد
تصورت کرد
- چون زنان دیگر -
که تو
پروانه ای افسانه ای هستی
و خارج از زمان
در پروازی
ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست
"نزار قبانی ؛ ترجمه موسی بیدج"
sorna
08-30-2011, 01:53 PM
عشق
چندان که عاشق شدم
جهانِ خدا دگرگون شد
شب در تنپوشِ من خُسبید
و خورشید از غرب
آهنگ سپیده کرد!
sorna
08-30-2011, 01:54 PM
يادآوري
بانو!
عشقِ تو
نه بازیچه است
نه برگی که در دقایقِ دلتنگی
مرا به خود سَرگَرم کنَد!
بانو!
عشقِ تو
خرقه یی نیست که آن را
در ایستگاههای میانهی سفر
بر تن کنم!
من ناچارم به عشقِ تو
تا دریابم که انسانم
نه یکی سنگ!
sorna
08-30-2011, 01:54 PM
در فهرست سياه
مُرواریدَکم !
من همواره در کنارِ زنانم
بدین سبب است که پیوسته
در فهرستِ سیاهم جای دادهاَند!
sorna
08-30-2011, 01:54 PM
حماسه اندوه
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازَد
زنی که میانِ بازوانش چونان گُنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فالِ قهوه بگیرم
دست به دامنِ جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من آموخت که خانهاَم را تَرک کنم
در پیادهروها پرسه زَنَمُ
چهرهاَت را در قطراتِ بارانُ نورِ چراغِ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباسِ غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جُستجو کنم!
عشقت به من آموخت ، که ساعتها در پِیِ گیسوانِ تو بگردم ...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره و صدایی
که تمامِ چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهرِ اندوه بُرد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهیی از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم
چهرهاَت را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیران و
بر ناقوس و صلیبِ کلیساها ...
عشقت به من آموخت که عشق ، زمان را دگرگون میکند
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعهی قصّهها قدم نهادم و
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است
با چشمهایش ، صاف تر از آبِ یک دریاچه
لبهایش ، خواستنیتر از شکوفههای اَنار...
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهاَم همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهاَم!
عشقت جنون را به من آموخت
و گذرانِ زندگی بیآمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را
برگهای خشکِ خزان را و باد را و باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بُردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بُردن به هتلهای بینام و کلیساهای گُمنام را!
عشقت مَرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم ، ظالم و هوسانگیز...
که هر غروب زیباترین جامههایش را میپوشد
بر سینهاَش عطر میپاشد
تا به دیدارِ ماهیگیران و شاهزادهها بروَد!
عشقت گریستنِ بیاَشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بیپا
در پسْ کوچههای رُشِه و حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازَد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورد!
sorna
08-30-2011, 01:54 PM
زمستان
خاطراتِ عشقمان در زمستان از خاطرم میگُذرد
و آرزو میکنم
باران در دیاری دیگر ببارد و
برف در شهری دور...
آرزو میکنم خدا
زمستان را از تقویمِ خود پاک کند
نمیدانم چگونه
زمستانها را بیتو تاب آورم!
sorna
08-30-2011, 01:54 PM
میخواهم نامهیی برایت بنویسم
که به هیچ نامهی دیگری شبیه نباشد
و زبانی نو برای تو بیافرینم
زبانی هم ترازِ اندامت
و گُسترهی عشقم !
میخواهم از برگهای لغتنامه بیرون بیایم
و از دهانم اجازهی سفر بگیرم
خستهاَم از چرخاندن زبان در این دهان
دهانی دیگر میخواهم
که بتواند به درختِ گیلاس
یا چوب کبریتی بَدَل شود
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند
مانندِ پریانِ دریایی از امواجِ دریا
و کبوتران از کلاهِ شعبده باز !
کتابهای دبستانم را از من بگیریدُ
نیمکتهای کلاسم را
گچها وُ قلمها وُ تخته سیاه را
از من بگیرید
تنها واژه یی به من ببخشید
تا آن را
چون گوشواری به گوشِ معشوقِ خود بیاویزم !
انگشتانی تازه میخواهم
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتانی که قد نمیکشند
از درختانی که نه بُلند میشوندُ نه میمیرند بیزارم
انگشتانی تازه میخواهم
به بُلندای بادبانِ زورق و گردنِ زرّافه
تا معشوقهی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
و الفبایی نو بیافرینم برای او
الفبایی که حروفش
به حروفِ هیچ زبانِ دیگری مانند نباشند
الفبایی به نظمِ باران
الفبایی از طیفِ ماه و
ابرهای خاکستریِ غمناک
و درد برگهای بید
زیرِ چرخِ دلیجانِ آذر ماه !
میخواهم گنجی از کلمات را پیش کشَت کنم
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبُرده وُ نخواهد بُرد
کسی به تو مانند نبوده وُ نیست
میخواهم هجاهای نامم
و خواندنِ نامههایم را
به سینهی خستهاَت بیاموزم
میخواهم تو را به زبانی نو بَدَل کنم !
sorna
08-30-2011, 01:55 PM
زیبای من
از بیروت برایت مینویسم
باران چون معشوقهیی قدیمی
از سفری دور باز آمده است
از قهوه خانهی کنارِ دریا برای تو مینویسم
پاییزِ دِلگیر، روزنامهها را خیس کرده است
و تو هَر دَم
از فنجانِ قهوه وُ
سطرهای خبرِ روزنامه بیرون میآیی
پنج ماه گُذشته است ...
چگونهیی ؟ عزیز
اینجا خبرِ تازه یی نیست
بیروت مشغولِ آرایش است
ـ همانندِ تمامِ زنان ـ
در آغازِ زمستان !
مغرورُ زیبا وُ ستمگر ...
چون تمامِ زنان !
بیروت بیقرارِ دیدنِ توست ! عزیزکم
اِی نزدیکِ دورا دور
اِی حضورِ مشتعلِ شعر
باران در عطشِ اندامِ توست
و دریا آماده است تا در چشمانت بریزد !
بیروت در این روزها به افسانه میماند ! عشقِ من
برگهای مطلّایش بر زمین ، طلا وُ مساَند
وَ خیابانِ سُرخ
پیراهنی از نیِ رنگارنگ به تن کرده !
چقدر به تو محتاجم
هنگامی که فصلِ گریه میرسد
چقدرها که باید پیِ دستانت بگردم
در خیابانهای شلوغ و خیس ...
گُلِ یاسِ دفترِ من !
دردِ دلْانگیز و عشقِ عظیمم !
از رستورانی برایت مینویسم
که در محلهی سفیدْ ماسه
پیدایش کردیم
میزها با من قهرند
و صندلیها از من میگریزند
خاطراتم برباد رفته وُ
به فراموشی دُچار شدهاَم
صندلی مجاور
ـ که روزی بر آن نشسته بودی ـ
مرا کنار میزند و
از صندلیاَم
نشانیِ تو را میخواهد ...
در گریه مینویسم !
(عاشقی چون من باید سلامِ اوّل را بگوید؟)
پیِ انگشتانم میگردم !
پیِ شعلهی کبریتی و کلمهیی
که در هیچِ دفترِ عاشقانهیی نباشد !
گُر میگیرم ...
نامه نوشتن برای آنکه دوستش میداری
چه دشوار است !
sorna
08-30-2011, 01:55 PM
بگو کجاست؟
آن قهوه خانه که چون دشنه فرو رفته در دریا !
بگو !
تسلیمِ مرغانِ نگاهِ توأم
که از عمقِ زمان میآیند
هنگامی که در بیروت باران میبارد
عاشقتَرم
به بارانیِ خیسم قدم بگذار
زیرِ پوستم بِخَز
چونان مادیانی در سبزه زارِ سینهاَم یله شو
همانندِ ماهیِ سُرخی بِلَغز
از یک چشم به چشمِ دیگرم
چهرهاَم را بر بومِ باران نقاشی کن
بر سطحِ شب برقص
در همْخوانیِ ناودانها
زیرِ پیراهنِ خاکستریاَت پناهم بده
چون مسیح ، بر صلیبِ پستانهایت مصلوبم کن
با عطرِ گلابُ بیلسان، آتشم بزن
در دلِ میدان بغلم کن
مَرا مخفی کن زیرِ برگهای خُشک
تاریخِ شاهان و قدّیسان را پُشتِ سَر بگذار
شبانه ، گُرگ وار زوزه بِکش
چون زخمی فوّاره بزن بر سینهاَم
پُر کن مَرا از مرگ
وقتی در بیروت باران میبارد
نهالهای غصّه قَد میکشند
من به دو نخل میمانم
روییده در کنارهی آبی که تویی
بیجاترینم !
مرا به هر جا که میخواهی بِبَرُ رها کن
روزنامه وُ مدادی برایم بخر
سیگارُ بطری شراب ...
کلیدهای من اینهاست
با خود بِبَر
رو به باد و سرنوشت
به سمتِ ناودانهایی که بینامند
دوستم داشته باش !
از رفتن بمان
دستت را به من بده
که در امتدادِ دستانت
بندریست برای آرامش !
sorna
08-30-2011, 01:55 PM
روزی که آمدی
شعرِ نابی بودی ایستاده بر دوپا
آفتاب و بهار با تو آمدند
ورقهای روی میز بُر خوردند
فنجانِ قهوه ای پیش رویم
پیش از آن که بنوشمش
مرا نوشید
و اسبهای تابلوی نقّاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند !
روزی که آمدی
طوفان شدُ پیکانی آتیشن
در نقطه یی از جهان فرود آمد
پیکانی که کودکان ، کلوچه یی عسلیاش پنداشتند
زنان ، دستبندی از الماس
و مردان ، نشانِ شبی مقدّس !
چندان که بارانیات را
چونان پروانهیی که پیله میدَرَد ، درآوردی
و نشستی رو به روی من
باور آوردم به حرفِ کودکانُ زنانُ مَردان
تو به شیرینی عسل بودی
به زلالیِ الماس
و به زیباییِ شبی مقدّس !
sorna
08-30-2011, 01:55 PM
وقتی گفتم :
دوستَت میدارم
میدانستم که شورش کردهاَم بر قبیلهاَم
وَ به صدا در آوردهاَم شیپورِ رسوایی را
میخواستم تختِ ستم را واژگون کنم
تا جنگلها برویندُ
دریاها آبیتر شوند
وَ آزاد گردند
تمامِ کودکانِ جهان !
اتمامِ عصرِ بربریت را میخواستمُ
مرگِ واپسین حاکم را !
میخواستم با دوست داشتنِ تو
درِ تمامِ حرمسراها را بشکنم
وقتی گفتم :
دوستَت میدارم
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنم
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیداند
شعر میخوانم
در سالُنی متروک
وَ شرابم را در جامِ کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !
وقتی گفتم :
دوستَت میدارم
میدانستم که هماره
بَربَرها را با نیزههای زهرآلودُ
کمانهای کشیده
در تعقیبِ خود خواهم یافت
عکسم را بر دیوارِ خواهند چسباند
وُ اثرِ انگشتانم را در پاسگاهها خواهند گرفت
جایزهی بزرگ به کسی میرسد
که سَرِ بُریدهاَم را بیاورد
وَ چون پُرتقالی لُبنانی
بر سَردرِ شهر بیآویزد !
وقتی نامت را بر دفترِ گُلها مینوشتم
میدانستم که مَردُم را در مقابلِ خود خواهم دید
درویشها وُ ولگردها را...
آنان که در ارثیهشان نشانی از عشق نیست
بر ضدِ منند
میخواهم واپسین حاکم را نابود کنمُ
دولتِ عشقِ تو را برپا دارم
میدانم که در این انقلاب
تنها گُنجشکان در کنارِ من خواهند بود !
sorna
08-30-2011, 01:56 PM
وقتی خدا زنان را میانِ مَردان قسمت کرد
وَ تو را به من داد
احساس کردم به من شراب داده وُ به دیگران گندم
به من جامهیی از حریر داده وُ به دیگران جامهیی پنبهیی
به من گُل داده وُ به آنان شاخهیی بیبرگ ...
وقتی خدا تو را به من شناساند
گفتم نامه یی برایش خواهم نوشت
بر برگهایی آبی
خیس از اشکهایی آبی
وَ در پاکتی آبی !
میخواستم به خاطرِ انتخابش
از او تشکر کنم
او ـ آنگونه که میگویند ـ
هیچ نامهیی را نمیپذیرد ، مگر نامهی عشق
وقتی جواب گرفتمُ برگشتم تا تو را
مانندِ ماگنولیایی در دست بگیرم
به دستانِ خدا بوسه زدم
بوسیدم ماه را وُ ستارهها را
کوهُ دشت را، بالِ پرندگانُ ابرهای عظیم را
وَ ابرهایی را که هنوز به مدرسه میرفتند
بوسیدم جزایرِ کوچکِ نقشه وُ
جزایری را که از حافظهی نقشه جا اُفتاده بودند
بوسیدم شانهی مویُ آینهی تو را
وَ کبوترانِ سفیدی
که جهازِ عروسیاَت را بر بالهای خود میبُردند !
sorna
08-30-2011, 01:56 PM
هرگز پادشاهِ جهان نبودم
جُز آن دَم که
از عشیرهی شاهان
دوری جُسته باشم
احساسِ داشتنِ تو
دانشِ حکومت
بر پنج قاره را به من میدهد
حکومت بر شاخهی باران
ارابهی باد
مرغِ حق
مزرعهی خورشید ...
به آدمیانی فرمان دهم که پیش از من
کسی بر ایشان فرمان نداده است
بازی کنم با ستارگانِ راهِ شیری
چون کودکی که با گوشْماهیها
هرگز شاه نخواهم بودُ
نمیخواهم باشم ...
لیکن خفتن تو بر کفِ دستانم
ـ چون مُرواریدی غلتان ـ
مرا به این رؤیا میبَرَد که پادشاهِ روسم
یا انوشیروانِ ایران ...
sorna
08-30-2011, 01:56 PM
واپسین مَردِ زندگیاَت نیستم
واپسین شعرم
نوشته شُده به آبِ زَر
آویخته میانِ سینههایت
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشتِ نابِ پسِ مژگانت
دعوت میکند !
sorna
08-30-2011, 01:56 PM
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میانِ زنان
هندسهی حیاتِ مرا در هم میریزی
پا برهنه به جهانِ کوچکم وارد میشوی
در را میبندیُ من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها تو را دوست میدارمُ میخواهم؟
میگُذارم بر مژههایم بنشینیُ
وَرَق بازی کنی
وَ اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خطِ باطل میزنیُ
هر حرکتی را به سکون وامیداری؟
تمام زنان را میکشی در درونِ من
وَ اعتراضی نمیکنم !
چرا از میانِ تمامیِ زنان
کلیدِ شهرِ مطلّایم را به تو میدهم؟
شهری که دروازههایش
بر هر ماجراجویی بسته است
وَ هیچ زنی
پرچمی سفید را بر بُرجهایش ندیده
به سربازان دستور میدهم
با مارش به استقبالت بیایند
وَ مقابلِ چشمِ تمامِ ساکنان
در میانِ آوای ناقوسها با تو عهد میبندم
شاهزادهی تمامِ زندگیِ من !
sorna
08-30-2011, 01:56 PM
وقتی تلفظِ نامت را
به کودکانِ جهان آموختم
دهانشان به درختِ توتی بدل شد
تو به کتابهای درسیُ
جعبههای شیرینی راه پیدا کردی
عشقِ من !
تو را در جملاتِ پیامبران پنهان کردمُ
در شرابِ راهبان
در دستمالهای بدرقه وُ پنجرهی کلیساها
در آینهی رؤیاها وُ اَلوارِ زورقها
چندان که به ماهیانِ نشانیِ چشمانت را دادم
تمامِ نشانیهاشان را از یاد بُردند !
چندان که به بازرگانانِ مشرقی
از گنجهای نهفتهی اندامت گفتم
قافلههای جادهی هند برگشتند
چندان که به باد گفتم
گیسوانِ سیاهت را شانه کند
شرمنده گفت :
عمر کوتاه استُ
گیسوانِ دلدارت بُلند ...
sorna
08-30-2011, 01:57 PM
کیستی
ـ اِی زن ! ـ
که چونان دشنهای
بَر تبارِ من
فرود میآیی ؟
آرام
چون چشمِ یکی خرگوش
سَبُک
چون فرو غلتیدنِ بَرگی از شاخه
زیبا
چون سینهریزی از گُلِ یاس
معصوم
چون پیشْبَندِ کودکان ...
وَ وحشی
چون واژگان
از میانِ برگهای دفتَرَم بیرون بیا
از ملافهی بستَرَم
از فنجانِ قهوهاَم
از قاشقِ شِکر
از دُکمهی پیراهنَم
از دستمالِ ابریشم
از مسواکم
از کفِ خمیرِ ریشِ روی صورتم
از تمامیِ چیزهای کوچک بیرون بیا
تا بتوانم کار کنَم ...
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.