توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غادة السّمان شاعر توانا ي سوریه
sorna
08-30-2011, 11:06 AM
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم .... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
sorna
08-30-2011, 01:45 PM
زنی عاشق ورقهای سپید
آمدم كه بنویسم ...
كاغذ ، سفید بود
به سفیدی مطلق یاسمنها
پاك ، چونان برف
كه حتی گنجشك هم برآن راه نرفته بود
با خود پیمان بستم كه آن را نیالایم ...
پگاه روز بعد ، دزدانه به سراغش رفتم
برایم نوشته بود : ای زن ابله
مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم
و به سوی چشمها پرواز كنم
و باشم ...
من نمیخواهم برگ كاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده
ترجمه : عبدالحسین فرزاد
sorna
08-30-2011, 01:45 PM
خاطرهی بارانی
تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.
وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،
دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!
sorna
08-30-2011, 01:45 PM
دو چشم فرنگی
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
sorna
08-30-2011, 01:45 PM
رقص جغد
به نیایش برخاستم تا خورشید بدرخشد
و چون بدرخشید ، مرا خاكستر كرد
خوشه اى را به جان بپروردم
چون رسیده شد و خوردمش ، مسمومم كرد
شعار آزادى سر دادم
اما آنگاه كه گردونه هاى آزادى
با پرچم هایش در همه جا به گردش درآمد
مرا پایمال كرد
من جغد نومیدى ام
به هر كه دل دادم ، جانب مرا فروگذاشت
و خویشتن به جاى من سخن گفت
بعد از آنكه بر من دهان بند نهاد
و افزون بر آن اینكه
مردمان ، مرا شوم مى دارند
جغدى كه به هزاره سوم مى لغزد
مرا ضمادى بخشید ، از گل ها و گیاهان جادویى
تا چون به هزاره سوم مى لغزم
بر قلبم مرهم بگذارم
سپس گفت :
"این ضماد همچون مرهم عاشقان است
در یكى از نمایشنامه هاى شكسپیر
آنجا كه شخص ، نخستین چیزى را كه ببیند
بدان عاشق مى شود
و الاغى ، خروسى از نژاد آدمى دید ..."
من آن را راست پنداشتم
و مرهم را بر قلبم نهادم
و به هزاره سوم لغزیدم
اما دشنه هاى شكست ، پوستم را از هم مى درید
به روانى تیغ هاى سلمانى ...
اى دوست
گمان مكن كه باران مى بارد
آنچه رخ مى دهد
این است كه ما ، دویست و پنجاه میلیون عرب
عرق شرم مى ریزیم ...
و یكباره در برابر باورهاى هزاره سوم
شیون و زارى مى كنیم
گریه ، شیون مى كند
بر سفره آنان كه به وطن شان تبعید شده اند
و آنان كه از وطنشان به پیشخوان قهوه خانه هاى غربت
تبعید مى شوند
به رغم همه چیز
هان! اینك منم ، كه كارت هاى تبریك عید را
همچون منشور هاى عشق
به وطن عربى ام مى نویسم ...
و صادقانه مى گویم :
در قرن دیگر دوستت خواهم داشت
ترجمه دكتر عبدالحسین فرزاد
sorna
08-30-2011, 01:45 PM
بویِ غادة السّمان
ای یار
كه در گریبانت
دوكبوتر توأمان بی تابند
و قلب پاك تو
با لرزش خوش كبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد می كند
ومن ایستاده ام
و به نیمه ی كهكشان می نگرم
كه درآنسویش
تو
عشق تقدیر می كنی
و من
كامل می شوم
ای زن زن !
ترجمه عبدالحسین فرزاد
sorna
08-30-2011, 01:46 PM
بخشي از نامه غاده السمان براي ايرانيان ....
اي پارسيان !
چه چيز مرا اين چنين به شما نزديك مي ساخت،
اگر من همچون شما نمي بودم :دختركي وفادار ،
و در ما خواهش هاي ناممكن نمي بود ،
و عشقي اساطيري ،كه هرگز محقق نمي شود ،
و زيباترين نكته در اين عشق آن است كه ناممكن باشد؟!
آيا مي پنداري كه ما ،رعاياي عطشي هستيم كه براي سيراب شدن ،
افزون نمي گردد
و بالهايي كه ،پرواز از آنها اشباع نميشود
و آتش در آن زبانه مي كشد و اوج مي گيرد و اندوهي كه گريه داروي آن نيست،
و اشتياقي كه هيچ ديدار و وصالي ،آن را فرو نمي نشاند؟
آيا مرا يكي از خودهاتان ميدانيد بي آن كه بدانم؟
sorna
08-30-2011, 01:46 PM
مادر
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش ها، ابر
و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها
باز می گردد
تا من به تو بازگردم مادر!
sorna
08-30-2011, 01:46 PM
آنگاه که درباره ی تو می نویسم
با پریشانی دل نگران دواتم هستم
و باران گرمی که درونش فرو می بارد …
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
و انگشتانم، به رنگین کمان
و غم هایم، به گنجشکان
و قلم، به شاخه ی زیتون
و کاغذم، به فضا
و جسم، به ابر!
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم .
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
چه بسا که برای اعتیاد من به تو
درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
در شریان من!
sorna
08-30-2011, 01:46 PM
با آنکه پوستم سپید است
به معنایی من زنی زنگی و سیاهم
زیرا من زنی عربم
در زیر صحراهای جاهلیت زنده به گور بودم
و در عصر راه رفتن بر سطح کره ی ماه
من همچنان زنده به گورم
در زیر ریگزارهای حقارت موروثی
و محکومیتی که پیش از من صادر شده است
من در جستجوی عشق بر نمی آیم
من در جستجوی زنی هستم
چونان من تنها و دردناک
تا دست در دستش نهم
ما هر دو تنها زاده می شویم
بر خارزارها
و کودکان قبیله را به دنیا می آوریم
کودکانی که به زودی
تحقیر ما را به آنان خواهند آموخت
sorna
08-30-2011, 01:47 PM
زنی عاشق که با جغد دهشت در پرواز است
در خانه ی زن شرقی
الفبا می میرد
در قربانگاه روزمرگی های حقیر
آیا ظرف های نقره ای را برق انداخته ای
به جای حروف الفبا؟
آیا فرش ها و پشتی ها را
گرد گیری کرده ای
و گذاشته ای که مژگان سرمه کشیده ات را
غبار آلود کنند؟
مهمانان کی می آیند؟
با عجله به مرغدانی برو
درون بیهودگی
آیا سیب زمینی ها را سرخ کرده ای
روی اجاق
و حروفت را خرد کرده ای؟
آیا آن پیراهن مخملت را می پوشی
همان لباس دیوانه هارا؟
آیا برای نقابهای کارناوال
تملق می گویی؟
آیا کفشهای مهمانان را
با مرکب قلمت
رنگین خواهی کرد
و خون استعدادت را بیرون کشیده ای
درشبی که آنها در آستانه ی تر ساند نت
گربه را در **** کشتند؟
*
آنجا مقبره ایست
به نام روزمرگی
که در آن حروف الفبای زن شرقی
دفن می شود
مانند بدنه ماشین های در هم شکسته زنگ زده
که همواره رویای باد و دوردستها و شهوت افق را
می بیند …
هر شب قصه می گویم
برای پنجره ای در افق فلزی مقبره
آرام از آن بالا می روم
و گریزان به جنگل می جهم
تا بالها یم را بگسترانم
پیش از آن که زنگار و بید
آنها را بخورند
و با جغد دهشت
به سرزمین رازها پرواز می کنم
به دور از مقبره های حروف
در دهلیزهای قربانگاه غم های شرقی…
sorna
08-30-2011, 01:47 PM
یادمانِ پرسش
آیا آذرخش ، نگاه زنی دلباخته
به محبوبِ سفر کردهی خویشست؟
آیا رنگین کمان
دروغهای رنگارنگیست که باورشان کرده بود؟
آیا تندر
لحظهی طنینانداز جداییست؟
و آیا باران
عذابِ وجدانست؟
sorna
08-30-2011, 01:47 PM
آن هنگام که از تو مینویسم
نگرانِ مُرکبم و بارانی که در آن میبارَد
میبینم مُرکب به دریا بَدَل شده و
انگشتانم به رنگینکمان
غصّههایم گنجشکانِ کوچکندُ
قلمم یک شاخهی زیتون
کاغذم هواستُ اندامم اَبر...
میکوشم در غیابت از حضورت بگریزم
و به بیهُده گی
با تبَر به سایههایت بر دیوارِ زنده گیام
حمله میکنم!
غیبتت ، خودِ حضور است
شاید اعتیادم به تو را درمانی نباشد
جُز جرعه یی بزرگ از تو
در رگهایم !
sorna
08-30-2011, 01:47 PM
از تعالیم جغد
http://img.tebyan.net/big/1387/07/14916818529114272302615816320150313820115.jpg
آنگاه که با من چون شبح رفتار میکنی
شبح میشوم
و غمهای تو از من عبور میکنند
همچون اتومبیلی که از سایه میگذرد
آن را میدرد و ترکش میکند
بیآنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطرهای..
پایانها اینچنین خویشتن را مینویسند
در قصههای عشق من
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپارههای عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد.
sorna
08-30-2011, 01:47 PM
زنی که داخل آیینه می شود
اینک
از انتهای انگشتانت بیرون می آیم
و در آیینه می روم
درون تنهایی
و دیگر دو زن نیستم
ودرون شیشه یکی شدم
و دیگر نمی توانی
زخم کهنه ام را بیهوده انگاری
با شنیدن دوباره ی صدایت
و برای دیدن دوباره تو با اشتیاق نمی لرزم
یخ پوش شدم
وعشق و فراموشی را پیشه کردم با بادهای گذرا . . .
sorna
08-30-2011, 01:48 PM
با تو در قهوه خانه
با تو در قهوه خانه بودم
نگاهها و گفتههایت را
با فنجانِ قهوهاَم مینوشیدم
زنِ کف بین آمد و دستم را گرفت
تا طالعم را بگوید
و من گفتم
طالعم را از کفِ دستِ تو بخواند!
sorna
08-30-2011, 01:48 PM
اين رفاقت كسل كننده
این رفاقتِ کسلکننده را نمیخواهم
ـ مانندِ رفاقتِ دست و مسواک ـ
که هر روزش به آغوش میکشد
بیکه حتي رنگش را بداند!
نمیخواهم شبانه در بیشهها قدم بزنی
چون کارد در دِلِ کاهوی تازه در شُد آمد باشی
بیکه کسی تو را ببیند!
میخواهم عشقِ ما ناشناخته بماند
مانندِ دختری عریان
که بر گوری مَرمَرین دراز کشیده تا خود را برنزه کند
میخواهم به خندههایت خیره شوم
چون گلِ سُرخی روییده در میانِ قرصِ نان
میخواهم دیدارمان تازه و پُرهیجان باشد
مانندِ زرّافهیی نشسته در سالنِ سینما
یا گُنجشکی که در قهوهخانه سیگار میکشد و روزنامه میخواند
با کفشهای واکس زَده
میخواهم همیشه در انتظارِ من باشی
چرا که هرگز نخواهم آمد!
میخواهم همیشه مَرا دوست بداری
چرا که من دخترِ رؤیاهای تو نیستم
و چیزی جز مرگ را در ضمیرت زنده نمیکنم
برای همین به وقتِ دیدن ، سایهام را در آغوشم میکشی
دوست میداری ثروتِ مرا
چرا که زنی بی چیزم
دوست میداری خشمِ مرا
چرا که تنها و بیپناهم
من آن دروغم که شک را برنمیانگیزد
میخواهم حِسهای حساب شُده را رها کنم
و از هر گفته یی پیرامونِ عشق خود را کنار بکشم
تا در میانهی روزگار
دو روح باشیم
که تنها جُدایی
آنها را با هم پیوند میدهد!
sorna
08-30-2011, 01:48 PM
شب را به نوشتن از تو سحر میکنم و
روز را به پاک کردنِ یک یکِ واژهها ...
چرا که چشمانِ تو
به دو قطبنما میمانند
که هماره سمتِ دریاهای جُدایی را نشان میدهند ...
sorna
08-30-2011, 01:48 PM
زنی عاشقِ از نخستین گزش
هزار سال است که دوستت می دارم!
من ، چونان تو ،
از نخستین گزش ، به عشق ایمان نمی آورم ،
اما می دانم که ما پیشتر ،
یکدیگر را دیدار کرده ایم ،
به روزگاران ، در میان افسانه ای راستین.
و ما دو چهره ، یکدیگر را در آ غوش فشردیم ،
بر گستره ی آبهای ابدی.
سایه ات ، پیوسته ، به سایه ی من می پیوندد
در گذر روزگاران
در میان آینه های ازلی و مرموز عشق
من همواره از تو سرشارم ،
در خلوت قرن های پیاپی...
آنجا مردی است کولی ،
که چراغدان های اشتیاق را می افروزد،
و با سازش می خواند:
اشعاری را
که بر اوراق بادها می نویسی ،
برای من.
آنجا زنی است کولی ،
که در بیشه های اعصار
گم شده است ،
و ریزه های نان خا طرات آینده اش را با تو ،
پی می گیرد ،
تا گذرگاه ِ کُمای روحی را
گم نکند.
...
sorna
08-30-2011, 01:48 PM
زنی عاشق که دروازه ی گل سرخ را می کوبد
هان تو با من دشمنی می کنی
با عشق...
آه چه عشقی ، به ماننده ی عداوت ،
در مرز کراهیت و خود خواهی ،
و شوق تملك...
گریزگاه کجاست؟
در حالی که چشمانت در برابر من است
و فراقت پشت سر ،
و زیستن با تو و بی تو
محال...
***
دروازه ی گل سرخ را می کوبم،
به رویم می گشاید ،
با تبر بر کشیده ، چونان دوستی يک رنگ.
دروازه ی فراموشی را می نوازم،
عکس های قدیمی را به صورتم پرتاب می کند ،
و صفحات موسیقیمان ، و هذیان های تب دار تلفنی را...
دروازه ی عشقت را می کوبم ،
شبحی به من پاسخ می دهد که
خاطراتش را گم کرده است...
***
دروازه ی شادی را می نوازم ،
شادی در را با هق هق گریه می گشاید...
در خانه ی مادر بزرگم را می کوبم ،
با چهره ی باستانی اش ، در را می گشاید ،
زمانی دراز، بر دست های حنايي اش ، اشك می ریزم ،
در حالی که یاسمن های گیسوانش بر سرم فرو می بارد...
...
sorna
08-30-2011, 01:49 PM
زنی عاشق در هزار توی ورق
عشق تو را آموختم از مرکب ،
تنها یک قطره ، راه ی دراز بر سپیدی می دود...
عشق تو را آموختم از پرندگان سپید نوروزی ،
که دوباره با بال های کوچ ،
در پشت نور ، افق را رقم می زنند...
عشق تو را آموختم از کودکان و دیوانگان ،
زبان آیینه ی دل است در عریانی مطلق...
عشق تو را آموختم از مورچه ،
که دانه ی گندم اساطیری را تا آخرین رمق ،
تعقیب می کند...
***
هان این حروف من است...
هان اینک این حروف من است
که پنهان می شود...
آه چگونه چونان زنبق،
تشویش در اعماقم
آرام می گیرد
در ظروف رکود باتلاقی
برای گردشی خونین ، که از زمان ها پیش ، رخ نداده بود ؟
...و چگونه بِزیَم ، آنگاه که بر تو عاشق نیستم ،
و چگونه با تو شريك شوم
در سرقت آتش و عشق به رازها؟...
***
خاطراتت چه می کند که
باید مرواریدی سیاه گردد ،
و تا به ابد از گردنم فرو آویخته باشد؟
پرنده ی پليكان چه می کند ...
در حالی که با مرکب سپید بر بالهایش ، شتابان است.
و از دفتر بیشه ها و تیرگی ها
می گذرد ،
و حال آن که من در سرزمین ها یی دوانم ،
که از آنِ من نیست...
و معشوقی را فرا می خوانم که معشوق من نیست
من با لاشه ی این حروف چه کنم ،
آنگاه که دوستت نداشته باشم
چگونه روح در زبان سَرَیان پیدا کند ،
و با عشق ناممکن شعله ور گردم ،
برای میلیونها زن خاموش وطنم؟
من چگونه فریادهای آنان را از بند رها سازم ،
آنگاه که عشق تو را برنگزینم و آن را نزیَم و آن را نمیرم...
در حالی که حیران چهره ی توام
چهره ی از یاد نرفتنی ات ،
در جستجوی چهره راستین خویش؟...
...قلم همواره، با قهر
بر دستم یورش می آورد،
و آن را به گستره ی ورق می کشاند
تا تو را بنویسم و ترا تنفس کنم ،
و از نردبان فلزی متحرک زمان ،
به فرا سويش باز گردم ،
و ترا ترسیم کنم ،
درون آن لحظه ی از یاد نرفتنی ،
در حالی که تو در گوشم نجوا می کنی:
دوستت دارم...
تو آن را در خلسه ی از خود شدگی می گویی ،
و با حدّت
چونان زخم خنجر برّان در دل سیاهی...
پيكر تو چونان قاره ای است،
که وارد شونده ی آن، گم و سرگردان است
و نیز خارج شونده !...
چشمانت ، طلوع شب است ،برق باران های سوزان ،
ترا به یاد می آورم ، ترا نفس می کشم ،
ترا دوباره به خاطر می آورم
در حالی که بر اوراقم خم شده ام ،
چونان زنی ساحر ،
که رخسار محبوبش را
در آیینه حاضر می کند ،
و با سرکشی دلم ،
ترا برای ناممکن می نویسم،
و آنگاه که با مژگانت ،
بر ورق ، پلك می زنی ، و زنده ای و نفس بر می آوری ،
من به درون دفتر به سوی تو می جهم ،
تا با هم از میان سطور بگریزیم...
...
دموکراسی؟...
آری...حتما...!
اما با زنی دیوانه چون من چه می کنی،
که همواره به ديكتاتوري عشق تو رای می دهد...!
............
پس خاطره ی مرگ...نامش زندگی است...
زندگانی ام به مرگم می گويد:
دوستت دارم....زيرا اگر تو نبودی...
بی گمان من می زيستم
بی آن که زندگانی کرده باشم.........
" چونان گام های شفاف و ناپیدا
در دو سوی شبم
حضور پنهان و فراموش ناشدنیت را
در خاطر دارم"
نه ! یادی نیست ... راهی نیست ... تیرگی ، هر چند چشمانم را عادت نداده هنوز ، اما نگاهم را به سایه نشانده است!
sorna
08-30-2011, 01:49 PM
ای یار
كه در گریبانت
دوكبوتر توآمان بی تابند
و قلب پاك تو
با لرزش خوش كبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد می كند
ومن
ایستاده ام
و به نیمه ی كهكشان می نگرم
كه درآنسویش
تو
عشق تقدیر می كنی
و من
كامل می شوم
ای زن زن !
sorna
08-30-2011, 01:49 PM
من با تو باشمُ .....
من با تو باشمُ تو با من
امّا با هم نباشیم
جُدایی این است!
خانهیی من و تو را در برگیرد
و در کهکشانی جای نگیریم
جُدایی این است!
قلبِ من اتاقی با دیوارهای عایقِ صدا باشد
وتو آن را به چشم ندیده باشی
جُدایی این است!
جستُ جو کردنِ تو در تنت
جستُ جو کردنِ صدای تو در سخنت
جستُ جو کردنِ نبضِ تو در دستانت
جُدایی این است!
sorna
08-30-2011, 01:49 PM
در كافه كنار دريا
در کافهی کنارِ دریا مینشینم
و به زورقهایی مینگرم
که در بینهایت زاده میشوند!
تو را میبینم که از قاره یی بعید میآیی
و شتابان بر آبها گام برمیداری
تا با من قهوه بنوشی!
همانطور که عادتِ ما بود
پیش از آن که بمیری!
میانِ ما اتّفاقی نیفتاده است
و من
قرارهای پنهانیمان را حفظ کردهاَم
اگر چه آدمیانِ پیرامونم بر این گمانند
که هَر کس مُرد
دیگر بازنمیگردد!
sorna
08-30-2011, 01:49 PM
وردة تطنُّ فی أذنها نحلة
وزوج تطنُّ فی أذنه امرأة
ورجل یطنّ فوق المنبر
وها هو
الطنین یختلط فی أذنی...
================== :
زنبوری در گوش گلی وز وز میکند
و شویی در گوش زناش وز وز میکند
مردی بر منبر وز وز میکند
اینگونه است که
وز وزها در هم میآمیزند
sorna
08-30-2011, 01:50 PM
یادمانِ سؤال
آیا آذرخش،
نگاه زنی عاشق
به محبوبِ سفر کردهی خویشست؟
آیا رنگین کمان،
دورغهای رنگارنگیست که باورشان کرده بود؟
آیا تندر،
لحظهی طنینانداز جداییست؟
و آیا باران عذابِ وجدانست؟
sorna
08-30-2011, 01:50 PM
چه كسي
چه کسی بهتر از همه نوشتههای تو را میخواند؟
ـ مأمورِ سانسور!
ـ محبوبترین خوانندهی نوشتههایت کیست؟
ـ مأمورِ سانسوری که انگشتانش در شب درد میگیرند
چرا که روی حروفِ شعرِ من خط کشیده است
مأمورِ سانسوری که زاریِ حروفِ مَرا میشنود
وقتی قیچیاش را به آنها نزدیک میکند
ـ دلْسنگترین خوانندهی نوشتههایت کیست؟
ـ سطلِ زباله!
ـ کدام خواننده به قلبت نزدیکتَر است؟
ـ آن که بفهمد ؛
در گفتنِ حرفِ دِلش از او پیشی گرفتهاَم!
sorna
08-30-2011, 01:50 PM
پيش از خواب
پیش از خواب گوسفندان را نمیشمارم
یارانی را میشِمُرَم که تَرکشان گفتهاَم
صورتهاشان را به یاد میآورم
که یکایک در برابرم ورق میخورند
آنها را چون زخمها میشمارم ...
و خوابَم نمیبَرَد!
باقیِ شب را به والیوم میبخشم
و به خوابآورهای دیگر
از خود میپُرسم
یارانِ پیرارِ من
چگونه به گلّهی گوسفندان بَدَل شُدند
چندان که چشم فرو میبندم
آنان را چشم در راهِ خویش میبینم
و یک به یک میشمارشان
تا بلکه در خواب به خواب روم!
__________________
هفت شهر عشق را عطار گشت
او هنوز اندر خم یک کوچه است
وآن یکی اندر خمش گم گشته است
وآن دگر هم عاشق است و خودپرست
من در این حیرت سرا وا مانده ام
عاشق هستم ؟ واله هستم ؟ یا که مست ؟
sorna
08-30-2011, 01:50 PM
عشقِ گلِ نرگسی
آیا این خونی که در رگهایت جریان دارد
واقعیست یا انگبینست؟
هنگامیکه به شوقِ نوشتنات شعلهور میشوم
مرکب در دوات به جوش میآید
و برابرم چون کوره میماند
و قلم میانهی دستام مشعلی میشود...
بامدادان فرامیخواندم:
ای گلِ نرگس...
چهرهام را به زلالِ دریاچه نزدیک میکنم
خوب که خیره میشوم
چهرهات را میبینم.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.