M.A.H.S.A
08-29-2011, 05:36 PM
محسن عظیمی
نمایشنامه: همیشه خیلی زود دیر میشه!
صحنهی یک. صبح. همین امروز
مرد توی اتاق، پشت کامپیوتر، سیگاری میگیراند و نمایشنامهاش را برای زن که کنارش نشسته میخواند.
مرد: «همیشه خیلی زود دیر میشه! نوشته: محسن عظیمی، صحنهی یک. صبح. همین امروز، مرد توی اتاق، پشت كامپیوتر، سیگاری میگیراند و نمایشـنامهاش را برای زن که کنارش نشسته میخواند. صحنهی دو...»
صحنهی دو. شب. صدای رعدوبرق
زن پشت کامپیوتر، دستهای کاغذ توی دستهاش، با بیتفاوتی یکییکی نگاه میکند و روی میز پرتاب میکند، همزمان صدای مرد در حال پخش است.
صدای مرد: حالا دیگه به اون چیزی که میخواستیم رسیده بودیم، ولی یه چیزی رو داشتیم از دست میدادیم، دیگه دوستت دارمی در کار نبود، میبوسمت تکرار نمیشد، حالا نوشتههای من شده بود چرت و پرتهایی که اون حوصله خوندنشم نداشت؛ چه برسه به اینکه هنوز تموم نکرده بیاد و بگه...
صحنهی سه. صبح. همین امروز
زن: چی شد؟
مرد: هیچی!
زن: پس چرا نمیخونی؟
مرد: شرط داره!
زن: چه شرطی؟
مرد: چند تا اسم اومده توی ذهنم؛ یکیشو انتخاب کن! دقیـقاً هفت و سی و هفت دقیقه، خیلی دیرشده جناب نیچه، همیشه خیلی زود دیر میشه!
زن: شرط داره؟
مرد: چه شرطی؟
زن: اول باید بخونیش!
مرد: (میخواند) «صحنهی سه. صبح. همین امروز، زن: چی شد؟، مرد: هیچی!، زن: پس چرا نمیخونی؟، مرد: شرط داره!، زن: چه شرطی؟ مرد: چند تا اسم اومده توی ذهنم؛ یکیشو انتخاب کن! دقیقاً هفت و سی و هفت دقیقه، خیلی دیرشده جناب نیچه، همیشه خیلی زود دیر میشه!، زن: شرط داره؟، مرد: چه شرطی؟ زن: اول باید بخونیش!، مرد: صحنهی چهار...»
صحنهی چهار. شب. صدای رعدوبرق
میز پُر شده از کاغذهای خطخطی، مرد با نگاهی به زن که خوابیده آه بلندی میکشد و کاغذها را یکییکی برمیدارد، همزمان صدای زن پخش میشود.
صدای زن: حالا دیگه اصلاً براش مهم نبودم، اصلاً حواسش به من نبود، همه چیزش شده بود مزخرفاتی که مینوشت، انگار یه چیزی رو از دست داده بودیم؛ دیگه نوشتههاشو برام نمیخوند، خیلیوقت بود که دیگه بهم نمیگفت...
صحنهی پنج. صبح. همین امروز
مرد دیگر نمیخواند، زُل زده توی چشمهای زن.
زن: (با عشوه) چیه؟
مرد: هیچی!
زن: بگو دیگه؟
مرد: (پکی به سیگار) دوستتدارم!
زن: فقط؟!
مرد: میبوسمت!
زن: اینجوری؟
مرد: پس چیجوری؟
زن: (سیگارش را گرفته، پکی میزند، با بوسهای یکباره) اینجوری!
مرد: (سکوت)
زن: (خندهزنان به آشپزخانه میرود در حال آمادهکردن صبحانه) بخون! گوشم با توئه!
مرد: (میخواند) «صحنهی پنج. صبح، مرد دیگر نمیخواند، زُل زده توی چشمهای زن، زن: (با عشوه) چیه؟، مرد: هیچی!، زن: بگو دیگه؟، مرد: (پکی به سیگار) دوستتدارم!»
صدای زن: چی؟
مرد: دوستتدارم!
صدای زن: فقط؟
مرد: میبوسمت!
صدای زن: اینجوری؟
مرد: پس چیجوری؟
زن: (در حالی که بساط صبحانه را میآورد) همونجوری!
مرد: (از روی نوشته میخواند) «زن: (سیگارش را گرفته؛ پکی میزند، با بوسهای یکباره) اینجوری، صحنهی شش...»
صحنهی شش. شب. صدای رعدوبرق
مرد: (در حال نوشتن، زیرلب) دوستتدارم!
صدای زن: فقط؟!
مرد: میبوسمت!
صدای زن: اینجوری؟
مرد: پس چیجوری؟
صدای زن: اینجوری.
مرد خمیازه میکشد، احساس سرما میکند، طرف زن میرود با نگاهی از حسرت، پتو را روی سر زن میکشد؛ سیگاری میگیراند و زیر صفحه زمزمهکنان مینویسد: «مــرد بیتوجه به زن همچنان مینویسد»، همزمان صدای مرد در حال پخش است.
صدای مرد: یواشیواش همه چی عادی میشه، باهم بودن میشه یه عادت بینشون، یه عادت بیموقع که تموم تنتو ور میداره، بوی گندش میپیچه توی این مانیتور لعنتی و میپره توی مُخت، همیشه دنبال یه لحظهی خلوت بودی تا آروم بگیری توی دستای من، حالا اون خلوت، شده یه سکوت گندیده، حالا دارم به این مثلاً با هم بودن که پُر از تنهاییه عادت میکنم، ولی هنوز منتظرم، منتظرم تا اون لحظهها برگرده؛ عقربه بره و بره روی خاطرههایی که خاک روشون چمباتمه زده و چُرت میزنه.
صحنهی هفت. صبح. همین امروز
مرد: (از روی نوشته میخواند، زن خیره به او مانده) «صحنهی هفت. اتاق خالی است، مرد در حال وصل کردن کامپیوتر، زن وسایل خوردهریز خانه را از توی کارتنها خالی میکند، ساعترومیزی را از توی یکی از کارتنها در میآورد، مرد: ساعت چنده؟، زن: وای چه خاکی گرفته!، مرد: انگار زندهبهگور شدن عقربهها!...»
مرد: (خواندن را قطع می کند) یادته؟
زن: آره!
مرد: یادته اینجا چی گفتی؟
زن: دقیقاً نه! ولی...
مرد: (از روی نوشته میخواند) «زن: سنگسارشون کردن زبون بستههارو!»
زن: آره! یادم اومد، (با ادای مرد) «این میلههای آهنی رو کاشتن اینجا نتونیم فرار کنیم؟» (با ادای خودش) «نه! این میلهها واسه اینه که دزده نیاد تو رو از من بدزده عزیزم!»
مرد: «منظورت خانوم دزدست دیگه؟!»
زن: (با خندهای بلند، میآید و نگاهی به نوشته میکند.) آها، «نه منظورم خوانندههای پروپاقرصتونه!»
مرد: «که اونم یه نفره و از بخت سیاهش زده به کاهدون!»
زن: (مکث) یادم رفته! اینجا چی گفتم؟ آها (از روی نوشته) «اصلاً یه رنگ آبی که بخورن دیگه معلوم نیستن.»
مرد: (هر دو از روی نوشته میخوانند) «معلوم نیستن ولی وجود دارن.»
زن: «وجودشون که خیلی لازمه!»
مرد: (زیرلب) «یه چیزی که وجودش لازمه ولی معلوم نیست، هست؛ ولی وجود نداره،»
زن: «نه، نداره!»
مرد: «شایدم داشته باشه؟»
زن: «داره؛ ولی انگار تموم شده،»
مرد: «تموم شده؟!»
زن: (نگاهش را از نوشته میگیرد) اینجا باطری ساعترو نشونت دادم؛ (دوباره از روی نوشته) «کجایی؟»
مرد: «صحنهی هشت...»
صحنهی هشت. گرگومیش همان شب. صدای رعدوبرق
صدای زنـگ ساعت، مرد آخرین جملهاش را خطخـطی میکند، کاغذ را مچاله کرده سیگاری میگیراند، زن زیر پتو کاملاً مچاله شده، بیتوجـه به صدای ساعت همچنان خوابیـده، مرد ساعت را بر میدارد، با تردید، زن را برانداز میکند، باطری ساعت را در میآورد و با بیهودگی عقربهی ساعت را میچرخاند، همزمان صدای زن در حال پخـش است.
صدای زن: حالا تموم دنیا شده به اندازهی یه زندون، که از تو اتاقک زایمون، ختم میشه به این اتاقک کوچیکه عینهو قبرستون؛ با یه جسد زنده که یه وقتی آرزوم بود تو دستاش آروم بگیرم مث هـمون بچه که تا چشم باز کرد، دید مادرش یه جسده (صدای زن گریهکنان) «همش تقصیر من شد!» (صدای مرد کاملاً جدی) «آخه زنده میموند که چی؟» فاصله که بود صدامو میشنیدی، حالا هر چی صدات میزنم انگار نیستی! همهچیزت شده نوشتههایی که تایپ میکنی روی اون صفحهی لعنتی، یه وقتی هفتِ صبح که میشد با یه بوسه تازه بیدارم میکردی و نوشتههای شبتو برام میخوندی؛ منم... حالا معلومی، هستی، ولی وجود نداری!
صحنهی نه. صبح همان شب. صدای بارش باران
زن از خواب میپرد، از سرما پتو را دور خودش پیچیده، عصبی و آشفته دنبال ساعت میگردد، مرد نیست، صدای باران تند، از پنجره توی کوچه را نگاه میکند، متوجهی ساعت و باطریساعت، روی میز میشود، با شتاب دواندوان بیرون میرود.
صدای زن: این ساعت صابمردهرو چرا به هم میریزی؟ (صدای اختُف مرد از توی دستشویی)
صدای زن: (در حالی که محکم به در دستشویی میکوبد) دیرم شده دیوونه!
صدای سرفههای شدید مرد، زن ساعت را محکم به در دستشویی میکوبد و با شـتاب بیشتر در حال درست کردن مقنعهاش توی اتاق میآید، کیفش را برداشته میخواهد آرایش کند که مرد میآید.
مرد: (با خودش با صدای بلند) یه کار تازه که خیلی زود...
زن: (درحال رفتن به دستشویی با طعنهای زنانه) خیلی دیرشده جناب نیچه!
مرد با عجله چیزی مینویسد، قسمتی را خط میزند، زن با عجله بیشتر میآید درحال آرایش.
زن: (با ادا، کاملاً مصنوعی) نمیدونم این آقا دزده با کیف من چیکار داره؟!
مرد: (بیتوجه دوباره قسمتی را خط میزند و مینویسد)
زن: (لوندانه) نکنه جناب نیچه دارن دربارهی محتویات کیف من، سفسطهبافـی میکنن، وای ببخشید توهین کردم، سفسطه نه، توجیه.
صدای رعدوبرقی شدید و بارانی تند، زن با شتابی بیشتر بیرون میرود.
صدای زن: (عصبی و آشفته) این چتر رو ندیدی؟ همینجا بودها!
بعد از چند لحظه توی اتاق میآید.
زن: اهه، چرا باز نمی شه؟!
مرد نگاهش میکند، دستهی چتر را میکشد، چتر شکسته، زن با نفرت میرود. سرش را از در بیرون آورده با اشاره به آرایش لبهاش.
زن: (با نفرتی طعنهوار) ببخشید نمیتونم ببوسمتون جنابِ...
حرفش را تمام نکرده میرود، مرد با چتر ور میرود، صدای تگرگ شدیـد، آب از پنجره سرازیر میشود توی اتاق، نوشتهاش را برگبهبرگ لب پنجره میگذارد، پنجره را باز کرده، چتر شکسته را روی سرش گرفته و به زن نگاه میکند که میرود.
مرد: (زیرلب) دیر میشه! همیشه خیلی زود دیر میشه!
صحنهی ده. صبح. همین امروز
مرد: (از روی نوشته میخواند) «دیر میشه! همیشه خیلی زود دیر میشه! نور میرود، همین و دیگر هیچ.»
زن: (با لبخندی از رضایت بر لب) همیشه خیلی زود دیر میشه!
مرد: ( با خوشحالی سیگاری میگیراند)
زن: وای ساعت!؟
مرد: کدوم ساعت؟
زن: ساعت چنده؟
مرد: دقیقاً هفتو سیوهفت دقیقه!
زن: خیلی دیرشده جناب نیچه!
خنده زنان، بیرون میرود لباسهاش را عوض کند، مرد به دنبالش.
صدای زن: اینجوری؟
صدای مرد: پس چیجوری ؟
صدای زن: اینجوری!
مرد توی اتاق میآید، چتر توی دستهاش، بازش میکند سالم است، پنجره را باز میکند، با فریاد رو به راهی که زن رفته.
مرد: رویا!
صدای زن از دور: چیه؟
مرد: وایسا!
مرد، دواندوان به دنبال زن میرود، نور میرود، نور میآید؛ هر دو زیر چتر رو به تماشاگران.
مرد: صحنهی آخر، نور میآید.
هر دو با هم تعظیم میکنند، نور نمیرود.
نمایشنامه: همیشه خیلی زود دیر میشه!
صحنهی یک. صبح. همین امروز
مرد توی اتاق، پشت کامپیوتر، سیگاری میگیراند و نمایشنامهاش را برای زن که کنارش نشسته میخواند.
مرد: «همیشه خیلی زود دیر میشه! نوشته: محسن عظیمی، صحنهی یک. صبح. همین امروز، مرد توی اتاق، پشت كامپیوتر، سیگاری میگیراند و نمایشـنامهاش را برای زن که کنارش نشسته میخواند. صحنهی دو...»
صحنهی دو. شب. صدای رعدوبرق
زن پشت کامپیوتر، دستهای کاغذ توی دستهاش، با بیتفاوتی یکییکی نگاه میکند و روی میز پرتاب میکند، همزمان صدای مرد در حال پخش است.
صدای مرد: حالا دیگه به اون چیزی که میخواستیم رسیده بودیم، ولی یه چیزی رو داشتیم از دست میدادیم، دیگه دوستت دارمی در کار نبود، میبوسمت تکرار نمیشد، حالا نوشتههای من شده بود چرت و پرتهایی که اون حوصله خوندنشم نداشت؛ چه برسه به اینکه هنوز تموم نکرده بیاد و بگه...
صحنهی سه. صبح. همین امروز
زن: چی شد؟
مرد: هیچی!
زن: پس چرا نمیخونی؟
مرد: شرط داره!
زن: چه شرطی؟
مرد: چند تا اسم اومده توی ذهنم؛ یکیشو انتخاب کن! دقیـقاً هفت و سی و هفت دقیقه، خیلی دیرشده جناب نیچه، همیشه خیلی زود دیر میشه!
زن: شرط داره؟
مرد: چه شرطی؟
زن: اول باید بخونیش!
مرد: (میخواند) «صحنهی سه. صبح. همین امروز، زن: چی شد؟، مرد: هیچی!، زن: پس چرا نمیخونی؟، مرد: شرط داره!، زن: چه شرطی؟ مرد: چند تا اسم اومده توی ذهنم؛ یکیشو انتخاب کن! دقیقاً هفت و سی و هفت دقیقه، خیلی دیرشده جناب نیچه، همیشه خیلی زود دیر میشه!، زن: شرط داره؟، مرد: چه شرطی؟ زن: اول باید بخونیش!، مرد: صحنهی چهار...»
صحنهی چهار. شب. صدای رعدوبرق
میز پُر شده از کاغذهای خطخطی، مرد با نگاهی به زن که خوابیده آه بلندی میکشد و کاغذها را یکییکی برمیدارد، همزمان صدای زن پخش میشود.
صدای زن: حالا دیگه اصلاً براش مهم نبودم، اصلاً حواسش به من نبود، همه چیزش شده بود مزخرفاتی که مینوشت، انگار یه چیزی رو از دست داده بودیم؛ دیگه نوشتههاشو برام نمیخوند، خیلیوقت بود که دیگه بهم نمیگفت...
صحنهی پنج. صبح. همین امروز
مرد دیگر نمیخواند، زُل زده توی چشمهای زن.
زن: (با عشوه) چیه؟
مرد: هیچی!
زن: بگو دیگه؟
مرد: (پکی به سیگار) دوستتدارم!
زن: فقط؟!
مرد: میبوسمت!
زن: اینجوری؟
مرد: پس چیجوری؟
زن: (سیگارش را گرفته، پکی میزند، با بوسهای یکباره) اینجوری!
مرد: (سکوت)
زن: (خندهزنان به آشپزخانه میرود در حال آمادهکردن صبحانه) بخون! گوشم با توئه!
مرد: (میخواند) «صحنهی پنج. صبح، مرد دیگر نمیخواند، زُل زده توی چشمهای زن، زن: (با عشوه) چیه؟، مرد: هیچی!، زن: بگو دیگه؟، مرد: (پکی به سیگار) دوستتدارم!»
صدای زن: چی؟
مرد: دوستتدارم!
صدای زن: فقط؟
مرد: میبوسمت!
صدای زن: اینجوری؟
مرد: پس چیجوری؟
زن: (در حالی که بساط صبحانه را میآورد) همونجوری!
مرد: (از روی نوشته میخواند) «زن: (سیگارش را گرفته؛ پکی میزند، با بوسهای یکباره) اینجوری، صحنهی شش...»
صحنهی شش. شب. صدای رعدوبرق
مرد: (در حال نوشتن، زیرلب) دوستتدارم!
صدای زن: فقط؟!
مرد: میبوسمت!
صدای زن: اینجوری؟
مرد: پس چیجوری؟
صدای زن: اینجوری.
مرد خمیازه میکشد، احساس سرما میکند، طرف زن میرود با نگاهی از حسرت، پتو را روی سر زن میکشد؛ سیگاری میگیراند و زیر صفحه زمزمهکنان مینویسد: «مــرد بیتوجه به زن همچنان مینویسد»، همزمان صدای مرد در حال پخش است.
صدای مرد: یواشیواش همه چی عادی میشه، باهم بودن میشه یه عادت بینشون، یه عادت بیموقع که تموم تنتو ور میداره، بوی گندش میپیچه توی این مانیتور لعنتی و میپره توی مُخت، همیشه دنبال یه لحظهی خلوت بودی تا آروم بگیری توی دستای من، حالا اون خلوت، شده یه سکوت گندیده، حالا دارم به این مثلاً با هم بودن که پُر از تنهاییه عادت میکنم، ولی هنوز منتظرم، منتظرم تا اون لحظهها برگرده؛ عقربه بره و بره روی خاطرههایی که خاک روشون چمباتمه زده و چُرت میزنه.
صحنهی هفت. صبح. همین امروز
مرد: (از روی نوشته میخواند، زن خیره به او مانده) «صحنهی هفت. اتاق خالی است، مرد در حال وصل کردن کامپیوتر، زن وسایل خوردهریز خانه را از توی کارتنها خالی میکند، ساعترومیزی را از توی یکی از کارتنها در میآورد، مرد: ساعت چنده؟، زن: وای چه خاکی گرفته!، مرد: انگار زندهبهگور شدن عقربهها!...»
مرد: (خواندن را قطع می کند) یادته؟
زن: آره!
مرد: یادته اینجا چی گفتی؟
زن: دقیقاً نه! ولی...
مرد: (از روی نوشته میخواند) «زن: سنگسارشون کردن زبون بستههارو!»
زن: آره! یادم اومد، (با ادای مرد) «این میلههای آهنی رو کاشتن اینجا نتونیم فرار کنیم؟» (با ادای خودش) «نه! این میلهها واسه اینه که دزده نیاد تو رو از من بدزده عزیزم!»
مرد: «منظورت خانوم دزدست دیگه؟!»
زن: (با خندهای بلند، میآید و نگاهی به نوشته میکند.) آها، «نه منظورم خوانندههای پروپاقرصتونه!»
مرد: «که اونم یه نفره و از بخت سیاهش زده به کاهدون!»
زن: (مکث) یادم رفته! اینجا چی گفتم؟ آها (از روی نوشته) «اصلاً یه رنگ آبی که بخورن دیگه معلوم نیستن.»
مرد: (هر دو از روی نوشته میخوانند) «معلوم نیستن ولی وجود دارن.»
زن: «وجودشون که خیلی لازمه!»
مرد: (زیرلب) «یه چیزی که وجودش لازمه ولی معلوم نیست، هست؛ ولی وجود نداره،»
زن: «نه، نداره!»
مرد: «شایدم داشته باشه؟»
زن: «داره؛ ولی انگار تموم شده،»
مرد: «تموم شده؟!»
زن: (نگاهش را از نوشته میگیرد) اینجا باطری ساعترو نشونت دادم؛ (دوباره از روی نوشته) «کجایی؟»
مرد: «صحنهی هشت...»
صحنهی هشت. گرگومیش همان شب. صدای رعدوبرق
صدای زنـگ ساعت، مرد آخرین جملهاش را خطخـطی میکند، کاغذ را مچاله کرده سیگاری میگیراند، زن زیر پتو کاملاً مچاله شده، بیتوجـه به صدای ساعت همچنان خوابیـده، مرد ساعت را بر میدارد، با تردید، زن را برانداز میکند، باطری ساعت را در میآورد و با بیهودگی عقربهی ساعت را میچرخاند، همزمان صدای زن در حال پخـش است.
صدای زن: حالا تموم دنیا شده به اندازهی یه زندون، که از تو اتاقک زایمون، ختم میشه به این اتاقک کوچیکه عینهو قبرستون؛ با یه جسد زنده که یه وقتی آرزوم بود تو دستاش آروم بگیرم مث هـمون بچه که تا چشم باز کرد، دید مادرش یه جسده (صدای زن گریهکنان) «همش تقصیر من شد!» (صدای مرد کاملاً جدی) «آخه زنده میموند که چی؟» فاصله که بود صدامو میشنیدی، حالا هر چی صدات میزنم انگار نیستی! همهچیزت شده نوشتههایی که تایپ میکنی روی اون صفحهی لعنتی، یه وقتی هفتِ صبح که میشد با یه بوسه تازه بیدارم میکردی و نوشتههای شبتو برام میخوندی؛ منم... حالا معلومی، هستی، ولی وجود نداری!
صحنهی نه. صبح همان شب. صدای بارش باران
زن از خواب میپرد، از سرما پتو را دور خودش پیچیده، عصبی و آشفته دنبال ساعت میگردد، مرد نیست، صدای باران تند، از پنجره توی کوچه را نگاه میکند، متوجهی ساعت و باطریساعت، روی میز میشود، با شتاب دواندوان بیرون میرود.
صدای زن: این ساعت صابمردهرو چرا به هم میریزی؟ (صدای اختُف مرد از توی دستشویی)
صدای زن: (در حالی که محکم به در دستشویی میکوبد) دیرم شده دیوونه!
صدای سرفههای شدید مرد، زن ساعت را محکم به در دستشویی میکوبد و با شـتاب بیشتر در حال درست کردن مقنعهاش توی اتاق میآید، کیفش را برداشته میخواهد آرایش کند که مرد میآید.
مرد: (با خودش با صدای بلند) یه کار تازه که خیلی زود...
زن: (درحال رفتن به دستشویی با طعنهای زنانه) خیلی دیرشده جناب نیچه!
مرد با عجله چیزی مینویسد، قسمتی را خط میزند، زن با عجله بیشتر میآید درحال آرایش.
زن: (با ادا، کاملاً مصنوعی) نمیدونم این آقا دزده با کیف من چیکار داره؟!
مرد: (بیتوجه دوباره قسمتی را خط میزند و مینویسد)
زن: (لوندانه) نکنه جناب نیچه دارن دربارهی محتویات کیف من، سفسطهبافـی میکنن، وای ببخشید توهین کردم، سفسطه نه، توجیه.
صدای رعدوبرقی شدید و بارانی تند، زن با شتابی بیشتر بیرون میرود.
صدای زن: (عصبی و آشفته) این چتر رو ندیدی؟ همینجا بودها!
بعد از چند لحظه توی اتاق میآید.
زن: اهه، چرا باز نمی شه؟!
مرد نگاهش میکند، دستهی چتر را میکشد، چتر شکسته، زن با نفرت میرود. سرش را از در بیرون آورده با اشاره به آرایش لبهاش.
زن: (با نفرتی طعنهوار) ببخشید نمیتونم ببوسمتون جنابِ...
حرفش را تمام نکرده میرود، مرد با چتر ور میرود، صدای تگرگ شدیـد، آب از پنجره سرازیر میشود توی اتاق، نوشتهاش را برگبهبرگ لب پنجره میگذارد، پنجره را باز کرده، چتر شکسته را روی سرش گرفته و به زن نگاه میکند که میرود.
مرد: (زیرلب) دیر میشه! همیشه خیلی زود دیر میشه!
صحنهی ده. صبح. همین امروز
مرد: (از روی نوشته میخواند) «دیر میشه! همیشه خیلی زود دیر میشه! نور میرود، همین و دیگر هیچ.»
زن: (با لبخندی از رضایت بر لب) همیشه خیلی زود دیر میشه!
مرد: ( با خوشحالی سیگاری میگیراند)
زن: وای ساعت!؟
مرد: کدوم ساعت؟
زن: ساعت چنده؟
مرد: دقیقاً هفتو سیوهفت دقیقه!
زن: خیلی دیرشده جناب نیچه!
خنده زنان، بیرون میرود لباسهاش را عوض کند، مرد به دنبالش.
صدای زن: اینجوری؟
صدای مرد: پس چیجوری ؟
صدای زن: اینجوری!
مرد توی اتاق میآید، چتر توی دستهاش، بازش میکند سالم است، پنجره را باز میکند، با فریاد رو به راهی که زن رفته.
مرد: رویا!
صدای زن از دور: چیه؟
مرد: وایسا!
مرد، دواندوان به دنبال زن میرود، نور میرود، نور میآید؛ هر دو زیر چتر رو به تماشاگران.
مرد: صحنهی آخر، نور میآید.
هر دو با هم تعظیم میکنند، نور نمیرود.