توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ویسلاوا شیمبورسکا(Wisława Szymborska)
sorna
08-29-2011, 01:02 PM
ویسلاوا شیمبورسکا (Wisława Szymborska) شاعر و مترجم ( از زبان فرانسوی به لهستانی) و مقالهنویس لهستانی متولد دوم جولای 1923 میلادی در شهرBnin (امروزه بخشی است از کورنیک K�rnik) در سال 1996 موفق به دریافت جایزهیِ ادبی نوبل شد. اولین دفتر شعر او " من واژه را میجویم Szukam słowa" در سال 1945 به چاپ رسید. در فاصلهی سالهای 1945 تا 1948 به تحصیلِ زبان لهستانی و جامعه شناسی مشغول بود. سال 1953 تا 1981 برایِ فصلنامهیِ "زندگیِ ادبی" مقاله مینوشت و از سال 1981تا 1983 سردبیر مجلهیِ " Pismo" بود.
شیمبورسکا یکی ازخیلِ نویسندگان کمونیست بود که سالها با نام مستعار مینوشت. "آرکا Arka" و " استانکوزکسکیStanczyk�wna" از جملهیِ نامهای مستعار اوست.
سال 1996آکادمی سوئد هنگام اعلان نام شیمبورسکا به عنوانِ برندهیِ جایزهیِ نوبل گفت: "... به خاطرِ شعری که با طنزی ظریف تاریخ و بیولوژی را به صورت ذراتی از واقعیتهایِ بشری به نمایش میآورد".
شیمبورسکا در سخنرانی مراسمِ نوبل میگوید:" علیرغمِ میلباطنیاش خودش را شاعر معرفی میکند، طوری که انگار کمی از شاعربودنش شرمنده است. در این روزگارِ وانفسا اقرار به خطا و لغزش اندکی آسانتر شده است، البته اگر لغزشها بزرگ باشند. اما مشکل باورکردنِ شایستگی و لیاقتهائی است که در عمق نشستهاند واز چشم پنهاناند..."
شعرِ شیمبورسکا شعر یک انسانِ کامل است. اوهم بازیگوش است هم جدی، با واژهها بازی میکند و به معناهایش وسعت میبخشد. با زبان طنزحرف میزند و خود میگوید که او شاعری شکاک است. مشاهده میکند و میپرسد. از جزء در میگذرد و به کل نظر دارد. شعرهای شیمبورسکا همیشه حاوی یک پیام است.
تومی الوفسون Tommy Olofsson در مقالهای به مناسبتِ ترجمهیِ تازهای از اشعارِ شیمبورسکا به زبان سوئدی در دوم ماه می دوهزاروهشت در بارهیِ نوبل گرفتن شاعر مینویسد: " پیروزیِ اخلاق و نوعدوستی" /.../ شعر شیمبورسکا تمجیدِ زندگی روزمرهیِ انسان و نوعدوستی است".
sorna
08-29-2011, 01:02 PM
کجا میرود آهویِ نوشته، در جنگلِ نوشته؟
میخواهد بنوشد از چشمهای که
پوزهاش را منعکس میکند به شکلِ یک کُپی؟
چرا سرش را بلند میکند، صدائی شنیده است؟
رویِ چهار پا ایستاده، حقیقت را وام میگیرد وُ
گوش تیز میکند زیرِ انگشتهایم.
سکوت- واژهای که خش خش میکند رویِ کاغذ و
میبرد سمتِ واژهیِ " جنگل " شاخههایِ آویزان.
به جَست وُ خیز میفریبند بر صفحهیِ سفید
حروفِ الفبایِ به خطا رسیده
از اینجا که نجاتی در کار نیست
جملهها را به ستوه اوردهاند.
در قطرهیِ جوهر، اما چکهیِ بامعنائی هست،
از شکارچی و نگاهش در کمین
آمادهیِ جهیدن از سراشیبِ پیشانی،
گِردِ آهو و تیر،
آمادهیِ پرتاب.
فراموش میکنند که این زندگی نیست.
قانونهایِ دیگری حکم میکند اینجا، سیاه برسفید.
من رقم میزنم عمر یک لحظه را
در ابدیتهایِ کوچکتری تقسیم میشود،
لبریز از گلولههایِ بازِ ایستاده در پرواز.
تا ابد دستها، اگر من بگویم، هیچ.
بی میلِ من برگی نمیافتد از درخت،
یا علفی خم نمیشود زیرِ نقطهیِ سُم.
پس، آیا جهانی هست
که سرنوشتِ خودمختارش در اختیارِ من باشد؟
که من اسیر کنم یک لحظه را با غل و زنجیرِ علامتهای نوشتاری؟
حضوری به فرمان من به کمال؟
شادیِ نوشتن
فرصتِ جاودانه شدن
انتقام از یک دستِ مرگبار.
برگردان: رباب محب
منبع: پیاده رو
sorna
08-29-2011, 01:03 PM
عشق در نگاه اول
هردو بر این باورند
كه حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیبا تر است.
چون قبلا همدیگر را نمی شناختند،
گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی
كه آن دو می توانسته اند از سال ها پیش
از كنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یك ببخشید در ازدحام مردم؟
یك صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخشان را می دانم.
- نه، چیزی به یاد نمی آورند.
بسیار شگفت زده می شدند
اگر می دانستند، كه دیگر مدت هاست
بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند.
هنوز كاملا آماده نشده
كه برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیك می كرد دور می كرد،
جلو راهشان را می گرفت
و خنده ی شیطانیش را فرو می خورد و
كنار می جهید.
علائم و نشانه هایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه ی گذشته
برگ درختی از شانه ی یكیشان
به شانه ی دیگری پرواز كرده؟
چیزی بوده كه یكی آن را گم كرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از كجا معلوم توپی در بوته های كودكی نبوده باشد؟
دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
كه یكیشان لمس كرده و در فاصله ای كوتاه آن دیگری.
چمدان هایی كنار هم در انبار.
شاید یك شب هر دو یك خواب را دیده باشند،
كه بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ایست
و كتاب حوادث
همیشه از نیمه ی آن باز می شود.
sorna
08-29-2011, 01:03 PM
آه چقدر مرزهای خاکی آدمها ترکدارند!
چقدر ابر، بیجواز از فراز آنها عبور میکند.
چقدر شن میریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگریزه با پرشهایی تحریکآمیز!
آیا لازم است هر پرندهای را که پرواز میکند
یا همین حالا دارد روی میلهی �عبور ممنوع� مینشیند، ذکر کنم؟
کافیست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز اینجاییست
و همچنان و همچنان وول میخورد!
از حشرات بیشمار کفایت میکنم به مورچه.
سر راهش میان کفشهای مرزبان
خود را موظف نمیداند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.
آخ تمام بینظمی را ببین
گسترده بر قارهها!
آخر آیا این مندارچهای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبهرو میآورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
***** میکند از حدود آبهای ساحلی؟
آیا میشود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمیتوان جابهجا کرد
تا معلوم باشد کدامیک برای چه کسی میدرخشد؟
و این گسترهی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوشخرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغلهای پر معنا!
تنها آنچه انسانی است میتواند بیگانه شود.
مابقی، جنگلهای آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.
sorna
08-29-2011, 01:03 PM
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد.
فقط یک بار اتفاق میافتد هرچیز،
نه بیشتر هرگز ،
بدنیا آمدیم، پس نوآموزیم
میمیریم بی آنکه کلام بدانیم.
حتا اگر تنبلترین باشیم
میان شاگردان جهان
میرویم به کلاس بالاتر
بی یاری کسی، در این سفر.
هیچ روزی روزبعد نمیشود
و نومیشود زمان همهی شبها،
هر بوسه بوسهی تازهایست
و تازهاند هربار نگاهها.
دیروز وقتی شنیدم ناگهان
کسی تو را صدامیزند بنام
انگار گل رزی از پنجره
یکراست در دامنم افتاد.
حالا که تو با منی
میچرخم ناگهان
گل رز! براستی گل رزی؟
یا سنگی میان دیگر سنگها؟
تو، ای زمان زبان نفهم
میترسانی و میرنجانی چرا؟
هستی همین که میگذری
و همین زیباست همین.
خونگرم با لبخندی خجول
میکوشیم این جا یکی شویم
هرچند مثل هم نیستیم
مثل دو نیمه سیب.
بر گرفته از: شعرهای ویسواوا شیمبورسکا
(۲۰۰۲-۱۹۴۵)
ترجمه خلیل پاک نیا
sorna
08-29-2011, 01:03 PM
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت.
حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
دوشب شبیه ِ هم نیست
دوبوسه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد.
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رز چه شکلی است؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد
ای ساعت بد هنگام
چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟
هستی - پس باید سپری شوی
سپری می شوی- زیبایی در همین است
هر دو خندان ونیمه در آغوش هم
می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال.
از: آدم ها روی پل
ترجمه مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
sorna
08-29-2011, 01:03 PM
شكنجه / ويسلاوا شيمبورسكا
چیزی عوض نشده است
این تن آماده ی پذیرش درد است
باید بخورد ، نفس بکشد و بخوابد
پوستی چنان لاغر که خون رگ ها در زیر آن نمایان است
اندک دندانی و ناخنی که کفایت می کند
استخوان هایی ترد و شکننده و مفصل هایی کش آمده
در شکنجه همه ی این ها وجود دارد
چیزی عوض نشده است
این تن می لرزد همچنانی که می لرزید
پیش از بنای رُم و پس از آن
بیست قرن پیش از میلاد مسیح و بیست قرن بعد از آن
شکنجه همان است که بوده ، این تنها زمین است که کوچک تر شده است
و هر اتفاقی که می افتد انگار همان است که در آن سوی دیوار رخ می دهد
چیزی عوض نشده است
فقط تعداد افراد بیشتر شده است
و از میان جُرم های قدیمی گناهان جدیدی نیز سر زده اند
واقعی ، خیالی ، موقتی و هیچکدام
اما ضجه هایی که واکنش این تن است
فریاد های بی گناهی بوده ، هست و خواهد بود
با همان میزان و نواخت ریشه دار و کهن
چیزی عوض نشده است
شاید فقط رفتارها ، تشریفات و رقص ها
با همه ی این ها حرکت دست ها در دفاع از سر همان است که بوده
این تن به خود می پیچد ، از جا می جهد و سعی می کند خود را کنار بکشد
پاها جا می زنند ، تن می افتد ، زانوان از جا می پرند
کبود می شود ، ورم می کند ، کف از دهان بیرون می زند ، خونریزی می کند
چیزی عوض نشده است
جز امتداد مرزها ، حد جنگل ها ، سواحل ، بیابان ها و یخبندانها
در میان این مناظر
روح پرسه می زند ، ناپدید می شود ، بر می گردد ، نزدیک تر می شود ، دورتر می رود
ناشناسی تن ، گریز
گاه در لحظاتی خاص ، گاه در لحظاتی نا معین از حیات خویش
در همین حال
این تن هست و هست و هست
و هیچ جایی برای خویشتن ندارد
sorna
08-29-2011, 01:04 PM
شيوه مصرف
من قرصِ مُسکنم !
در خانه عمل میکنَم
در جلسهی امتحان مینشینم
در محکمه تکه های لیوانِ شکسته را بَند میزَنَم
تنها مَرا بخور
زیرِ زبانِ خودَت حَلّم کن و قورتَم بده
من میدانَم با بدبختیها چه باید کرد
میدانَم چگونه میشَوَد خبرِ تلخ را تحمّل کرد
بی عدالتیها را کم رنگ میکنَم
و میدانم چگونه کم بودِ خدا را عیان کنَم
و کلاهِ عزای مناسبی به تو ببخشَم
منتظرِ چه هستی ؟
تَرَحّمِ شیمیایی را باور کن
هنوز جوانی ! آقا ! خانوم
باید سَرُ سامانی به زندگی بدهی
چه کسی گُفته باید شجاعانه زندگی کرد ؟
پَرتگاههایت را با رؤیا پُر می کنَم
و تو از من تشکر میکنی به خاطرِ سقوطِ بیخطرَت
جانَت را به من بفروشْ
خریدارِ بهتری وجود ندارد
ابلیسِ دیگری نیست
sorna
08-29-2011, 01:04 PM
امكانات
سینما را ترجیح میدَهَم
گربه را و درختِ بلوطِ کنارِ رودِ وارتا را ترجیح میدَهَم
دیکنز را بَر داستایوفسکی ترجیح میدَهَم
خودم که دوستدارِ انسانهایم را
بَر خودم که دوستدارِ انسانیتَم ترجیح میدَهَم
ترجیح میدَهَم نخُ سوزنِ آماده در دَسترَسَم باشد
رنگِ سبز را ترجیح میدَهَم
ترجیح میدَهَم نگویم همه چیز تقصیرِ عقلْ است
استثناها را ترجیح میدَهَم
ترجیح میدَهَم زودتَر بِرَوَم
ترجیح میدَهَم در موردِ چیزهای دیگر با دکتر صحبت کنَم
تصاویرِ قدیمی را ترجیح میدَهَم
مضحک بودنِ شعر گُفتَن را به مضحک بودنِ شعر نگُفتَن ترجیح میدَهَم
سالگَردهای غیرِ معمول را در روابطِ عاشقانه ترجیح میدَهَم
تا هَر روز را جشن بگیریم
اخلاقْگرایانی که وعده نمیدهند را ترجیح میدَهَم
نیکیهای هُشیارانه را بَر نیکیهای خوشْباورانه ترجیح میدَهَم
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدَهَم
کشورهای تسخیر شُده را به کشورهای تسخیر کننده ترجیح میدَهَم
ایراد گرفتن را ترجیح میدَهَم
پاورقیِ برادرانِ گریم را به تیترهای صفحهی اول ترجیح میدَهَم
بَرگهای بیگُل را بَر گُلهای بیبَرگ ترجیح میدَهَم
سَگهای دُم نَبُریده را ترجیح میدَهَم
چشمهای روشن را ترجیح میدَهَم چرا که چشمانِ من تیره است
چیزهای زیادی که نامی از آنها نبردم را
بَر چیزهای زیادی که نامی از آنها بُرده نَشُد ترجیح میدَهَم
ترجیح میدَهَم بزنَم به تخته
ترجیح میدَهَم نَپُرسَم چه وقتُ چگونه
ترجیح میدَهَم در نظر بگیرم این نکته را
که وجود هَم حقّی دارَد !
sorna
08-29-2011, 01:05 PM
ستايش منفي بافانه ي خود
خیالِ عقاب از هَر بابَت آسوده است
پَلَنگِ سیاه
عذابِ وجدان را نمیشناسَد
ماهیِ آدم خوار شَکی در رفتارِ خود ندارَد
مارِ زَنگی خود را بیعیب میدانَد
هیچ کفتاری انتقاد را نمیپذیرَد
مَلَخ ، سوسمار ، خوک و خرمَگَس
از زندگیِ خود راضیاَند
قَلبِ نهنگ صَد کیلو وزن دارَد
اما سَبُک است
چیزی حیوانیتَر از وجدانِ پاک
در سیارهی سوّمِ منظومهی شَمسی وجود ندارد !
sorna
08-29-2011, 01:05 PM
بچه اين زمونه
ما بچّههای این زمونهایم و روزگار روزگارِ سیاسته
همهی کارای روزانه
کارای شبونه
چه کارِ تو
چه کارِ من
و چه کارِ شُما کارایِ سیاسیاَن
بخوایُ نَخوای ژِنات سابقهی سیاسی دارَن
پوستِت تَه رَنگِ سیاسی داره
مُدِلِ چِشات سیاسیاَن
هَر چی بگی انعکاسِ سیاسی داره
حتي سکوتِت سیاسی تعبیر میشه
چه بخوایُ چه نَخوای
حتي وقتی تو پارک راه میری
قَدَمای سیاسی بَر میداری روی خاکی که سیاسیِ
شعرای غیرِ سیاسی هَم سیاسیاَن
اون بالا یه ماهی روشَنه که دیگه ماه نیس
بودن یا نبودن یه سؤاله ! میدونی چه سؤالیِ ؟
یه سؤالِ سیاسیِ ! عزیزم !
حتي لازم نیس آدَم باشی تا اهمیتِ سیاسی داشته باشی
کافیه نَفت باشی
علوفه باشی
یا زُبالهی باز یافتی
حتي این میزِ مذاکره
که چَند وَقته سَرِ شِکلِش دَعواس سیاسیِ
پُشتِ چه جور میزی باید در موردِ مرگُ زندگیِ آدما گَپ زَد ؟
میزِ گِرد یا میزِ مربع ؟
تو همین هیرُ ویر
آدما گُمُ گور میشَن
حیوونا میمیرَن
خونهها میسوزنُ زمینا خُشک میشَن
دُرُس مِثِ زمونای قدیم
که کم تَر سیاسی بودَن !
sorna
08-29-2011, 01:06 PM
هيچ چيز تكرار نميشود
هیچ چیز تکرار نمیشَوَد
و تکرار نخواهد شُد
به همین دلیل ناشی به دنیا میآییم
و خام میمیریم
حتي اگر کودَنتَرین شاگردِ مَکتَبِ زندگی بودیم هَم
هیچ زمستانُ تابستانی را
تکرار نمیکردیم
هیچ روزی تکرار نمیشَوَد
دو شَب به هَم شبیه نیستَند
دو بوسه یکی نیستَند
نگاهِ قبلی به نگاهِ بعدی شبیه نیست
دیروز وقتی کسی در حضورِ من نامِ تو را آورد
طوری شُدَم که انگار
یک گُلِ رُز از پنجره به اتاقَم افتاده باشَد
امروز که با هَمیم از دیوار میپُرسَم :
رُز ؟ رُز چه شِکلی دارَد ؟
رُز گُل است یا قُلوه سنگْ ؟
اِی ساعتِ بَد هنگام
چرا با هراسِ بی دلیل میآیی ؟
هَستی! پَس میگُذَری
زیبایی در همین است
هَر دو در آغوشِ هَم خندانیمُ میکوشیم آشتی کنیم
گَر چه با هَم متفاوتیم
مثلِ دو قطرهی شبنم !
sorna
08-29-2011, 01:09 PM
نابودي قرن
قرار بود قَرنِ بیستُم بهتر از قرنهای گذشته باشَد
دیگر فرصتِ اثباتی نیست
سالهای کمی از آن باقی مانده
که نَفَس بُریده وُ سَلانه میگذرد
مصیبتهایی که قرار بَر نبودنشان بود
دَم به دَم تکرار شدند
و آن چه قرار بود پیش بیاید
اتفاق نیفتاده
قرار بود این قرن رو به بهارُ نیکبختی باشد
قرار بود هراس از کوهها و درّهها بگریزَد
قرار بود حقیقت زودتَر از دروغ به مقصد بِرِسَد
قرار بود جنگُ قحطی پیش نیاید
قرار بود حُرمتِ انسانهای بیپناه لَگَد مال نشود
آن کس که جهان را شادمانه میخواست سَرخورده شد
حماقت مضحکُ
دانش شادیبخش نیست
اُمید دیگر به دختری جوان نمیمانَد
قرار بود خدا
به انسانِ خوبِ قدرتمَند ایمان بیاوَرَد
اما هنوز
خوبُ قدرتمَند دو آدمِ متضادَند
یک نَفَر در نامهای پُرسیده بود :
« چگونه باید زندگی کرد ؟ »
و من
میخواستَم این سؤال را از او بِپُرسم
همانطور که نوشتَم
سؤالهایی ضروری تَر از سؤالاتِ احمقانه وجود ندارد !
sorna
08-29-2011, 01:09 PM
زندگي نامه نويسي
چه چیزهایی لازم است ؟
یک در خواست که زندگینامه هَم ضمیمهی آن باشَد
زندگینامه باید از زندگی کوتاه تَر باشَد
حادثهها و ایجازشان ضروریست
به جای منظره به نشانیها اکتفا کن
و به جای خاطرههای وَزَنده به تاریخهای دَقیق
مهمترین مسئله نامِ کسانیست که تو را میشناسند
نه کسانی که تو میشناسیشان
از بینِ سفرها تنها سفرهای خارجی را بنویس
عضویتهایت را بدونِ دلیلِ عضویت
و مدالهایت را بدونِ علّتِ دریافتِشان
طوری بنویس که انگار با خودت حرف نمیزَنی
و از خودَت دور بودی !
از سگها و پَرَندهها ننویس
از دوستانُ خاطرهها و رؤیاهایت هَم
قیمت مطرح تَر از ارزشهاست
و عنوان چشم گیرتَر از محتوا
اندازهی کفش مطرح تَر است از این که
بَدَنت با آن به کجا خواهَد رَفت
عکسِ سمتِ چَپِ بَرگه باید واضح باشَد
شکلَش مُهم است نه چیزی که در هنگامِ گرفتنِ عکس میشنیدهای
چه صدایی میآید ؟
صدای دستگاهِ کاغذ خمیرکن !
sorna
08-29-2011, 01:10 PM
عده اي شعر را دوست مي دارند
عدّهای ( یعنی نه هَمه ! )
اقلّیت !
نه اکثریت !
اگر مدرسه را که شعرُ شاعران در آن اجباریست به حساب نیاوریم
شاید در هَر دو هزار نَفَر
دو نَفَر باشند !
دوست میدارَند !
اما آشِ رشته را هَم دوست داریم
رنگِ آبی را هَم
تعارفُ شال گَردَنِ کهنه را
حق به جانِب بودنُ نوازشَ سَگ را هَم دوست داریم !
شعر را...
ولی این شعر چیست ؟
پاسُخهای مُرَدَدیکه داده شُدهاَند بسیارَند !
من هَم نمیدانَم چیست
و به آن میچَسبَم
مِثلِ حفاظِ پِلّهها !
sorna
08-29-2011, 01:10 PM
سنگ ِ گور
اینجا نویسندهای خُفته عتیقه مثلِ ویرگول
که صاحبِ مُشتی شعر است !
خاکِ بزرگوار
بسترِ آرمیدنِ اوست !
با این که جَسَد
عضوِ دستهجاتِ ادبی نیست
اما چیزی جُز ترانههای کودکانُ جغدُ گیاهِ باباآدَم
بَر روی سنگِ گور دیده نمیشَوَد !
رهگُذَر !
مغزِ الکترونیکی را از کیفَت خارج کن
و یک دَم
به سَرنوشتِ شیمبورسکا بیندیش !
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.