توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : وکیل | شهلا ابراهیمی
R A H A
08-24-2011, 12:02 AM
نام کتاب :وکیل
نویسنده : شهلا ابراهیمی
ناشر :نشر البرز
تاریخ انتشار :1387
تعداد صفحه :440ص
منبع : نودوهشتیا
R A H A
08-24-2011, 12:02 AM
فصل اول
25 مرداد ماه 1358.
در خانه ی حاج حسین توکلی بلوایی برپا بود.همه در تکاپو و جنب و جوش بودند و هر کسی کاری انجام می داد انسیه همسر حاج حسین دچار درد زایمان شده بود و همه دعا میکردند این بار خداوند لطفی کند و این خانواده صاحب پسری شوند انسیه دو دختر داشت به نامهای آسیه و عاطف اولی در هفده سالگی ازدواج کرده و صاحب پسری به نام محمد بود عاطفه هم نامزد داشت و قرار بود به زودی با پسر عموی خود بهادر ازدواج کند.
پس از چهارده سال بچه دار نشدن همه از باردار شدن انسیه قطع امید کرده بودند حاج حسین و همسرش به همه ی پزشکان نامدار آن زمان مراجعه کردند تا عاقبت مداوای خانم دکتری اثر کرد و انسیه باردار شد و حالا همه دعا میکردند خداوند پسری به انان بدهد عزیز جون مادر حاج حسین دعا میکرد مادر و بچه هر دو سالم باشند او عقیده داشت بچه نعمت خداست و باید شکر نعمت را به جا آورد پسر و دختر بودن فیقی نمی کند اما انسیه دلش می خواست مثل ملیحه جاری و خواهرش مونس خداوند به او پسری بدهد تا نزد حاجی بیش از پیش عزیز شود.
جواد پسر مونش که هشت سال داشت دنبال حاجی رفت او هم مغازه را دست شاگردش سپرد و با شتاب خود را به منزل رساند و همراه مونس عاطفه و انسیه به بیمارستان رفت زمانی که پشت در اتاق زایمان بودند هر سه بی قرار قدم می زدند که پرستار با خوشحالی جلو آمد و خبر داد صاحب یک دو قلوی قشنگ و تپل دختر و پسر شدند هر سه نفر فقط واژه ی پسر را شنیدند وقتی انسیه را به بخش انتقال دادند از خوشحالی گریه میکرد.
مونس سرو گردنی برای حاجی آمد و گفت:
-حاج آقا خواهرم آخرش برات یه کاکل زری آورد چشم روشنی سنگینی باید بهش بدی!
-ای به چشم!من دربست نوکرشم هر چی بخواد دریغ ندارم.
وقتی بچه ها را آوردند که مادر و همراهان آن دو را ببیند همه مشتاق دیدن پسر بودند و کسی به دختر مو قرمزی که با ولع انگشت شستش را می مکید توجهی نداشت.
فردای ان روز انسیه همراه دو قلوهایش به خانه امد حاجی جلوی پایش گوسفند پرواری قربانی کرد و گوشتها را میان همسایه ها تقسیم و دل و جگرش را کباب کردند و به انسیه دادند تا نیروی از دست رفته را یابد مونس و حاجی و انسیه برای اینکه پسر که نامش را مهدی گذاشتند دچار کمبود شیر نشود تصمیم گرفتند دختر را به سکینه کارگر خانه بسپارند او به تازگی زایمان کرده و شیرش هم فراوان بود عزیز هرچه کرد تا انان را راضی کند دختر نوزاد را که محبوبه نام گرفته بود نیز مادرش شیر بدهد قبول نکردند مونس پشت چشمی برای عزیز نازک کرد و گفت:
-وا عزیز خانم شما چرا این حرفو می زنین؟خواهرم پسر زاییده باید تقویتش کنه اگر دختره از شیر مادرش بخوره یه وقت برای آقا مهدی شیر کم میاد تازه دیدن این دختره کفاره می خواد...با اون موهای قرمزش!
عزیز با عصبانیت گفت:
-خودم بزرگش میکنم!
حاجی گفت:
-دست شما درد نکنه عزیز جون کمک بزرگی به انسیه می کنین.
از همان روز عزیز با کمک سکینه محبوبه را نگهداری کردند خوشبختانه شیر سکینه زیاد بود و محبوبه هم پر اشتها عزیز همان روز به بازار رفت وب رای دخترکش لباس و وسایل مورد نیاز را خرید و با دست پر و هن هن کنان به خانه برگشت سکینه همسر قلی باغبان حاجی بود که در کارهای خانه و آشپزی به انسیه کمک میکرد او در مدت هشت سالی که به این خانه امده بود چهار زایمان داشت آنان در دو اتاق گوشه یباغ زندگی میکردند عزیز به او گفت که هر دو سه ساعت یک بار به محبوبه شیر بدهد سکینه که به عزیز خانم علاقه داشت با رضایت کامل قبول کرد.
در ساختمان روبه رویی که به حاجی تعلق داشت برو بیایی بود خویشان و همسایه ها و دوست و آشنا برای گفتن تبریک می آمدند و هر یک هدیه ای برای نوزاد می آورند ملیحه جاری انسیه و مونس و دختران حاجی مشغول خدمت به زائو و میهمانان بودند سکینه بیچاره بچه اش را به کولش بسته و مشغول کار بود اما در هر فرصتی که پیدا میکرد به ساختمان عزیز می رفت و بچه را شیر می داد.
عزیز هر چه بیشتر به محبوبه نگاه میکرد از مشابهت او به پدر بزرگش بیشتر شگفت زده می شد عزیز برای مهدی یک و ان یکاد طلا خرید تا بچه از چشم زخم در امان باشد جواد در فرصتی که به دست آورد سری به نوزاد دختر زد و به عزیز گفت:
-وای چه دختر خوشگلیه!موهاش قرمزه عزیز.چشمهاشو نگاه کنین بازه...چقدر هم قشنگه!چه سبز خوشرنگیه!
عزیز در تایید حرف پسرک گفت:
-بذار بزرگ بشه خودشون به غلط کردن می افتن که چرا اونو قبول نکردن.
روزها از پی هم می گذشت انسیه آن قدر مشغول مهدی بود که یادش رفت دختری هم به دنیا آورده است تنها حاج توکلی بود که گاهی به دخترش سر می زد البته به خاطر عزیز هر روز که به انجا میرفت اگر محبوبه بیدار نگاهی هم به او می انداخت.
حاج حسین و حاج حسن عادت داشتند هر شب وقتی از مغازه به خانه می امدند اول به عزیز سر می زدند و اگر خریدی برایش کرده بودند به او می دادند سپس نزد همسران خود می رفتند حسین و عزیز در یک حیاط سکونت داشتند و حسن در خانه ی مجاور بود.
پایان فصل اول
تا آخر صفحه ی 6
R A H A
08-24-2011, 12:02 AM
فصل دوم
قسمت اول
پس از انقلاب بلشویکی در روسیه حاج کاظم توکلی پدر حاج حسین و حاج حسن همراه پدر و مادر و خواهرش به ایران مهاجرت کرده بودند آنان ابتدا به تبریز رفتند ان زمان کاظم دوازده ساله بود و در باکو درس می خواند وقتی به تبریز رسیدند از نظر زبان مشکلی نداشتند اما درسهایی که فارسی تدریس می شد برای کاظم مشکل بود وی عاقبت با هر سختی که بود تصدیق کلاس ششم ابتدایی را گرفت ودر مغازه ی پدرش مشغول کار شد به طوری که پدرش در هر کاری با او مشورت میکرد.
دو سال پس از مهاجرتشان به تبریز خواهرش دچار ذات الریه شد دوا و درمانها اثر نکرد و دخترک به دیار باقی شتافت کاظم از مرگ خواهر بسیار متاثر شده بود به پدرش پییشنهاد کرد به پایتخت بروند تا از امکانات بیشتری برخوردار شوند اما عبدالله پدر کاظم قبول نکرد و معتقد بود چون در تبریز جا افتاده اند و بازاریان او را می شناسند برایشان خیلی سخت است او می گفت تهران شهر بزرگی است و تا آنان جا به جا شوند و در بازار اعتباری کسب کنند مدت زمان زیادی لازم است به هر صورت کاظم را متقاعد کرد که در تبریز بمانند.
سالها گذشت و کاظم جوانی برومند شد که کسبه ی بازار برایش احترام خاصر قائل بودند در همان زمان در همسایگی شان خانواده ای زندگی میکرد که از شیراز آمده بودند چون پدر خانواده ارتشی بود آنان را به تبریز منتقل کرده بودند ان خانواده دختر دم بخت بالا بلند چشم سیاهی داشتند به نام فاطمه مادر کاظم و مادر فاطمه با هم دوست شدند و این دوستی به ازدواج فرزندانشان انجامید پدر کاظم در جوار خانه ی خودشان خانه ای برای عروس و داماد خرید نخستین فرزند آنان پس از یک سال به دنیا آمد که نامش را حسن گذاشتند زندگی روی خوب خودش را به انان نشان می داد کاظم توانست مغازه ای در بازار بخرد و مستقل شود فرزند دوم کاظم سه سال بعد به دنیا آمد که نامش را حسین گذاشتند دختر کاظم و فاطمه هشت سال پز از ازدواجشان به دنیا آمد که نام زهرا را برایش انتخاب کردند.
روز به روز بر ثروت کاظم افزوده می شد ده سال پز اس ازدواج آن دو عبدالله پس از سرماخوردگی شدیدی دار فانی را وداع گفت و کاظم را تنها گذاشت از ان پس همه ی سفارش کاظم به فاطمه این بود که مواظب باشد که بچه ها سرما نخورند سوخت زمستانی را از شهریور مهیا میکرد مبادا با مشکل مواجه شوند زمستانها سعی میکرد بچه ها را بیرون نبرد خودش مایحتاج خانه را می خرید تا فاطمه مجبور نشود برای خرید از خانه بیرون رود اما بهار و تابستان را به گردش و تفریح می پرداختند تابستانها به آبگرم سرعین سری می زدند و شبهای تابستان به شاهگلی می رفتند کاظم عاشق فاطمه بود و از هیچ کاری برای آسایش و خوشحال کردم او دریغ نمیکرد برایش یک خدمتکار آورده بود که در کارهای خانه کمکش باشد تا فاطمه بیشتر به بچه ها رسیدگی کند.
روزها و ماهها و سالها گذشت حسین دوازده ساله بود و مدرسه می رفت که دچار سرماخوردگی شد کاظم بیچاره سر از پا نشناخته او را نزد پزشک برد.داروها را سر ساعتی که دکتر گفته بود خودش به حسین می خوراند اماتب بچه پایین نمی آمد این بار او را به بیمارستان بردند که پزشکان تشخیص سینه پهلو دادند دیگر درنگ نکرد یک اتومبیل دربست گرفت و بچه را به تهران رساند خوشبختانه درمانها اثر بخش بود و خداوند یکب ار دیگر حسین را به او برگرداند وقتی به تبریز برگشتند چند گوسفند قربانی کردند و کاظم نذر کرد هر عاشورا قیمه بپزد و نیز تصمیم گرفت برای همیشه به تهران کوچ کنند.
یک سفر دیگر به تهران آمد و در قیطریه که محلی خوش آب و هوا بود باغچه ای خرید که یک ساختمان قدیمی و خشت و گلی داشت با دو اتاق و آشپزخانه و توالت کاظم به تبریز برگشت خانه ی خودش و پدرش همچنین حجره ها را فروخت و همراه بچه ها و فاطمه به تهران آمد بچه ها از باغ خوششان آمد اما ساختمان خیلی قدیمی و مخروبه بود کاظم دست به کار شد و در ضلع شمالی باغ یک ساختمان آجری محکم با سقف شیروانی ساخت که از برف روبی زمستان راحت باشند ساختمان از سطح زمین کمی بالاتر بود و چند پله می خورد جلو ساختمان ایوانی پهن قرار داشت در ساختمان به راهرویی باز می شد و بعد سرسرا قرار داشت ساختمان چهار اتاق داشت که یکی را به عنوان مهمانخانه و سه تای دیگر را برای خواب و نشیمن در نظر گرفته بودند کاظم برای احتیاط یک حمام و توالت در ساختمان ساخت که بچه ها سرما نخورند همچنین آشپزخانه را هم داخل ساختمان ساخت زیر ایوان زیرزمین بود که یک حوضخانه ی کوچک و قشنگ و یک حوض کاشی فیروزه ای با فواره در وسط آن خودنمایی میکرد که بعد از ظهرهای تابستان خنکای مطبوعی داشت کاظم در اینجا هم برای فاطمه کارگر گرفت تا زیاد خسته نشود خودش هم در بازارچه مغازه خواربار فروشی باز کرد تا نزدیک خانه باشد بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدند.
تا آخر صفحه ی 9
R A H A
08-24-2011, 12:03 AM
فصل دوم
قسمت دوم
اول زهرا به خانه ی بخت رفت برای دخترش در همان محله خانه ای خرید و جهیزیه ی کاملی هم به او داد که به همه میگفت که سهم الارث انان است.
حسن با دختر یکی از کسبه ی محل ازدواج کرد و حاج کاظم برای او نیز در جوار خودشان یک باغچه خرید و ساختمان آبرومندی هم برای عروس و داماد ساخت اما حسین که عزیز کرده ی او بود... در همان باغ خودشان عمارتی ساخت و از همان محل دختری از خانواده ای محترم برایش عقد کرد حسن و ملیحه خیلی زود بچه دار شدند دو پسر به نامهای بهادر و بهرام و یک دختر به نام بهناز در ضمن حاج کاظم دو مغازه هم برای پسرانش خرید حسین خوار بار فروشی و حسن میوه فروشی باز کردند.
ملیحه همسر حسن و انسیه همسر حسین میانه ی خوبی با هم داشتند که از سیاست حاج کاظم و عزیز جون بود حسین دو دختر داشت به نام های آسیه و عاطفه که آسیه در هفده سالگی ازدواج کرده و صاحب پسری به نام محمد بود عاطفه هم نامزد بهار پسر عموی بزرگش بود حاج کاظم پیش از مرگش مغازه را فروخت و چهار قسمت کرد سهم زهرا را به خودش داد و سهم عزیز را به پسرها که پس از مرگ او مقرری ای به عزیز بدهند و همین طور موظفشان کرد که مادر را به مکه بفرستند پسرها به وصیت پدر عمل کردند و خودشان نیز همراه مادر به مکه مشرف شدند و پس از بازگشت چندین شب و روز ولیمه دادند عزیز جون که دیگر کار چندانی نداشت اوقاتش را به عبادت می گذراند وبرای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت در روز عاشورا که نذری پزان داشتند همه به کمکش می آمدند عروسها و خانواده هایشان زهرا و شوهرش حاج حسین به تازگی باغبانی آورده بود که همسرش در کارها به انسیه کمک میکرد دیگهای نذری را پشت عمارت نزدیک اتاقهای قلی و سکینه بار می گذاشتند انسیه هم نذر کرده بود اگر پسردار شد روز اربعین شله زرد بپزد.
شبهای تابستان قلی حیاط را آبپاشی میکرد و دو تخت در زیر درختگردو نزدیک حوض می گذاشت و دور حوض گلدانهای شمعدانی میچید گلدانهای محبوبه ی شب و یاس رازقی قرار گرفته در ایوان عطر افشانی میکردند و از روی دیوار باغ هم پیچ امین الدوله آویزان بود درختهای گیلاس و آلبالو و خرمالو و دو درخت کهنسال گردو زینت بخش این باغ بود قلی تابستانها انواع سبزی و صیفی هم در گوشه ی باغ می کاشت شب وقتی دو برادر از سر کار می آمدند بیشتر وقتها در خانه ی حسین جمع می شدند چون عزیز آنجا بود بهانه ای برای جمع خانوادگی بود در این جمع مونس خواهر بزرگ انسیه هم حضور داشت.
بر اثر معاشرت بهادر پسر بزرگ حسن عاشق هاطفه شد وقتی برادر بزرگ عاطفه را از حسین خواستگاری کرد حاج حسین پس از مشورت با همسرش پذیرفت البته از بخت خوش عاطفه نیز دل به پسر عمو داده بود و خیلی زود صیغه ی محرمیتی خواندند و دو جوان نامزد شدند خیلی زود کلنگ ساختمان عروس و داماد زده شد پس از زایمان انسیه ساخت خانه به پایاین رسید و قرار شد پس از یک ماه جهیزیه ی عروس در خانه چیده شود روز پانزدهم مهر ماه جشن مفصلی گرفتند و عاطفه به خانه ی بخت رفت.
حالا دیگر انسیه کم و بیش بی کار شده بود و وقت کافی برای رسیدگی به مهدی داشت سکینه هم دایه ی محبوبه شد و عزیز همچون مادری از او مراقبت میکرد و مهر این دختر سرخ مو روز به روز بیشتر در دلش جا میگرفت.
اوایل بهار عاطفه مژده داد که باردار است ملیحه مراقبت از او را بر عهده گرفت مونس هم که فرزند کوچکی نداشت مرتب به انسیه و عاطفه سر می زد و کمک حالشان بود دراین رفت و آمدها جواد که اخرین فرزند مونس بود همراه او به خانه ی خاله ای می امد و با عروسک کوچک مو سرخ بازی میکرد برایش جالب بود که کسی رنگ موهایش قرمز و چشمهایش سبز باشد.
محبوبه به راه افتاده بود و به مراقبت بیشتری نیاز داشت که البته دختر بزرگ سکینه و جواد این مسئولیت را عهده دار شده بودند.
تولد یک سالگی مهدی را با شکوه برگزار کردند اما هیچ کس یادش نبود که محبوبه هم در همان روز به دنیا آمده است!البته مادر بزرگش یادش بود و هدیه ای نیز برایش خرید که یک عروسک سخنگو بود محبوبه آن عروسک را خیلی دوست داشت و هر شب در حالی که عروسک را در آغوش داشت به خواب می رفت کم کم کلمات را آموخته بود و به خوبی ادا می کرد کلماتی که بیشتر آنها را جواد یادش می داد.
روز سی و یکم شهریور یکهزار سیصد و پنجاه و نه برای همه ی مردم ایران و البته برای خانواده توکلی روزی دلهرهآور بود صدای مهیب انفجار بمب در سراسر شهر پیچید و پس از آن وضعیت اضطراری از رادیو و تلویزیون اعلام شد از ان به بعد هر وقت صدای آزیر قرمز به گوش می رسید همه به حوضخانه ی زیر زمین عزیز جونمی رفتند همه مراقب بودند عاطفه دچار ترس و دلهره نشود سه ماه پس از آغاز جنگ پسر تپل عاطفه و بهادر به دنیا آمد پدر بزرگها در پوست خود نمی گمجیدند هر یک گوسفندی جلوی پای مادر و فرزند قربانی کردند با اینکه جنگ بود و هر روز در محله های اطراف حجله ای زده می شد هیچ کس دل و دماغ جشن گرفتن را نداشت خانواده توکلی نمی توانستند شادی شان را از تولد نوه ی پسری پنها کنند.
جوانان محله هر روز برای رفتن به جبهه در مسجد محل نام نویسی میکردند از جمله بهادر وبهرام هر چه برادران توکلی بهانه آوردند که بهادر را از رفتن به جبهه منصرف کنند تاثیری نکرد و عاقبت در خرداد سال شصت هر دو به جبهه گسیل شدند نامه های آنان برای خانواده شان مایه ی دلگرمی بود تا اینکه یک سال و نیم پس از فرستادن بهادر به جبهه خبر دادند او مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است حاج حسین و حاج حسن بدون اطلاع دادن به همسرانشان خودشان را به بیمارستان رساندند خوشبختانه خمپاره به پای بهادر اصابت کرده و او تحت عمل جراحی قرار گرفته بود ان روز که توکلی ها به دیدن بهادر رفتند حال عمومی او خوب بود و کم کم باید با عصا راه می رفت قرار شد عصر به اتفاق خانواده به دیدنش بروند.
وقتی خبر را به عاطفه و ملیحه دادند ملیحه ی بیچاره بی هوش شد عصر به اتفاق بقیه راهی بیمارستان شد وقتی چشمش به بهادر افتاد دوباره بنای شیون و گریه را گذاشت و از بهادر قول گرفت فکر جبهه و جنگ را از سرش بیرون کند.
چند روز بعد بهادر مرخص شد و ملیحه و عاطفه مراقبت و پذیرایی از او را بر عهده گرفتند میلاد کوچولو هم که بسیار شیرین شده بود پای رفتن بهادر را سس کرد به این نتیجه رسید که دین خود را به کشور ادا کرده و بهتر است دیگر نزد خانواده بماند.
اما بهرام همچنان در جبهه بود گاهی به مرخصی می آمد و خیلی زود باز میگشت زمان موشک باران انسیه از خواهرش خواست حالا که اتاق اضافه دارند آنان نیز به طور موقت به خانه شان نقل مکان کنند تا زمان آزیر قرمز به حوضخانه بروند مونس هم بیشتر وقتها در کنار آنان بود.
جنگ همچنان ادامه داشت حالا دیگر محبوبه و مهدی به مدرسه می رفتند که البته به دلیل موشک باران اکثر اوقات مدرسه ها تعطیل می شد محبوبه کلاس چهارم را تمام کرده بود که جنگ به پایان رسید و همه به خانه هایشان بازگشتند بهرام هم که همه ی سالهای جنگ در جبهه بود به تهران بازگشت و در اداره ای که کار میکرد به سمت مدیر اجرایی مشغول به کار شد مجید شوهر آسیه هم پس از اتمام دانشگاه در همان اداره ای که کار میکرد پست مهمی گرفت و به سمت مدیر اجرایی مشغول به کار شد وضع مالی آنها روز به روز بهتر می شد تا جایی که....
تا آخر صفحه ی 13
R A H A
08-24-2011, 12:03 AM
فصل دوم
قسمت سوم
در یکی از خیابانهای ساکت و پر درخت پاسداران خانه ای خریدند و یک خودروی آخرین مدل هم زیر پای مجید بود در این میان دومین پسرشان هم به دنیا آمد که نامش را علی گذاشتند جواد در کنکور سراسری رشته ی کامپیوتر قبول شد و با جدیت مشغول درس و تحصیل بود اما هر گاه فرصتی پیدا میکرد به عزیز جان و خاله اش سر می زد هر بار انسیه از او خواهش میکرد با مهدی کمی ریاضی کار کند جواد از محبوبه هم می خواست بنشیند و او هم اشکالاتش را بپرسید.
محبوبه دختر کم حرفی بود در واقعا اعتماد به نفس چندانی نداشت چون اعضا خانواده غیر از جواد و عزیز جون او را به دلیل داشتن موهای قرمز مسخره می کردند و حتی بچه های مدرسه نیز او را به باد تمسخر میگرفتند مادر و خواهرانش نیز احساس محبت و علاقه ی چندانی به اونداشتند محبوبه در جمع خانوادگی کمتر حضور می یافت در مدرسه و بیرون از خانه نیز مقنعه اش را تا جایی که می توانست جلو می کشید تا حتی تار مویی پیدا نباشد.
بهناز دختر عموی محبوبه که تنهاچهار سال از او بزرگ تر بود هیچ وقت او را در بازیهایش شرکت نمی داد محبوبه در انزوای کامل بود حالا دیگر می فهمید که مادر و پدرش علاقه ای به او ندارند و تنها به مهدی محبت و توجه می کنند اما عزیز با همه تفاوت داشت او تمامی عشق و احساسش را به او نثار میکرد و عشق ورزیدن محبت کردن و بدون بخل و کینه زیستن را به او یاد می داد او همیشه به محبوبه می گفت:
-اندازه ی ده تا پدر و مادر دوستت دارم.
زمانی که محبوبه ده سال داشت بهرام پسر عموی کوچکش ازدواج کرد عروس همسایه ی روبه رویی شان بود و گویا آن دو همدیگر را دوست داشتند جشن بزرگی برای او گرفتند حاج حسن برای پسر دومش یک آپارتمان صد متری در همان منطقه ی قیطریه خرید و عروس هم با جهیزیه فراوان به خانه بخت رفت حالا دیگر جوانهای دم بخت ازدواج کرده و تنها بهناز و جواد مانده بودند مونس خیلی دلش می خواست بهناز را برای جواد عقد کند اما هر بار با مخالفت شدید جواد رو به رو می شد همان سال در روز نذری پزان عزیز جون همه ی همسایه ها و اقوام جمع بودند عزیز از محبوبه خواست نیت کند و دیگ خورشت قیمه را هم بزند او هم بی خیال و بدون روسری به حیاط پشتی رفت همین که خواست خورشت نذری را هم بزند یکی از همسایه ها گفت:
-انسیه خانم این دخترت چرا مو قرمزه؟
-عزیز فوری گفت:
-به پدر بزرگش کشیده اون خدا بیامرز روس بود موهای سرش هم قرمز بود این دختر مثل اون شده.
-نکنه دعاییه؟
-یعنی چی این حرفا کدومه؟
-به خدا...خیلی از قدیمیها به ما گفتن کسایی که موهاشون قرمزه بد یمن هستن!
-والله راستش این دختر خیلی هم خوش قدم بود چون مهدی بعد از اون به دنیا اومد از وقتی هم که پا به این دنیا گذاشته کسب و کار پدرش روز به روز بهتر شده...
محبوبه دیگر چیزی نشنید حرفهای زن همسایه در سرش می پیچید خیلی زود به ساختمان خودشان برگشت و با خود عهد کرد هرگز بدون روسری در هیچ جمعی ظاهر نشود.
محبوبه ی دوره ی دبستان را با موفقیت به پایان برد و وارد دوره ی راهنمایی شد در حالی که مهدی با پایین ترین نمره ها آن هم در شهریور قبول شد مهدی درس خواندن را دوست نداشت و از صبح در کوچه با بچه ها بازی میکرد برای ناهار به زور حاج حسین به خانه می آمد و عصر زودتر از همه ی ...........
تا آخر صفحه ی 15
R A H A
08-24-2011, 12:03 AM
فصل دوم
قسمت چهارم
بچه محلها به کوچه می رفت کم کم با اوباش محله دوست شد و هر جه عزیز بیچاره به پدر و مادرش میگفت مواظب او باشند تا هرز نرود می گفتند خودشان بهتر می دانند چطور پسرشان را تربیت کنند عزیز هم دیگر دخالتی نکرد و در عوض همه ی سعی و کوشش خود را برای تربیت محبوبه به کار برد.
دخترک همه ی وجودش لطافت و نرمی و شرم و حیا بود عزیز می گفت:
-کمتر کسی بتونه زیر نگاههای تو دووم بیاره.
محبوبه هرگز خود را زیبا نمی دانست و متوجه نگاههای اطرافیان هم نمی شد به ویژه نگاههای جواد که روز به روز بیشتر شیفته ی او می شد جواد با جدیت درس می خواند تا بتواند هر چه زودتر استقلال مالی دست یابد و دختر خاله ی عزیزش را خواستگاری کند هر چند که مادر جواد از این خواهرزاده ی خود به هیچ وجه خوشش نمی امد جواد می خواست با دلیل و منطق مادر را راضی به خواستگاری کند محبوبه متوجه دلدادگی پسر خاله اش نبود او تنها درس می خواند و به مادر بزرگش می رسید هرگاه بیکار می شد به عزیز در کارها کمک میکرد در کلاس سوم راهنمایی با معدل نوزده قبول شد در حالی که مهدی هنوز سال اول راهنمایی بود عزیز نام محبوبه را در بهترین دبیرستان منطقه نوشت هرچه حاج حسین مخالفت کرد که دختر درس را می خواهد چه کند عزیز میگفت باید ادامه تحصیل بدهد محبوبه به جز درس و کتاب به چیزی علاقه نداشت تابستانها همه نوع کتاب می خواند جواد کتابهای علمی و ادبی و شعر برایش می آورد و او آنها را خیلی دقیق می خواند و اشکالاتش را از جواد می پرسید.
سال اول دبیرستان برای محبوبه سرنوشت ساز بود چون باید تعیین رشته میکرد جواد میگفت رشته ی تجربی بخواند ولی خودش هنوز تصمیم نگرفته بود ترم اول با نمره های عالی قبول شد.
آن سال عید قرار بود همه ی خانواده به مشهد بروند که البته عزیز و محبوبه هم جزو مسافران بودند روز پس از تحویل سال حرکت کردند وسایل سفر را در پنج خودرو قرار دادند و صبح زود حرکت کردند.
در حرم امام رضا (ع) همه گریه میکردند و با صدای بلند حاجت خود را می خواستند محبوبه نیز در گوشه ای ایستاده بود به ضریح نگاه میکرد و در دل خواسته های خود را میگفت چیز زیادی نمی خواست تندرستی و سلامت برای اطرافیان و موفقیتش در درس البته یک خواسته ی عجیب هم داشت و آن نیز تغییر رنگ موهایش بود.
وقتی از حرم بیرون امد جواد پرسید :
-از امام چه خواستی؟
محبوبه در نهایت سادگی گفت:
-اول سلامتی بعد موفقیت در درسهام بعد هم تغییر رنگ موهام!
جواد گفت:
-موهات خیلی هم خوشرنگه همه کلی رنگ و مواد شیمیایی به موهاشون می مالن تا رنگ موهای تو بشه.
-نه آقا جواد همه منو مسخره میکنن.
-بیجا کردن!حسودیشون میشه.
اما این حرفهای در محبوبه اثر نداشت او از رنگ موهایش خجالت می کشید همیشه با خود میگفت اگر من قیافه و موهام مثل بهناز بود چی می شد؟بعد با خودش می گفت هوضش من درسم خوبه...اون فقط تا سوم راهنمایی خونده.
پس از ده روز به تهران برگشتند و روز چهاردهم فروردین همه سرکا و زندگی شان رفتند یکی از روزهای گرم اواخر اردیبهتش ماه بود که محبوبه برای خرید چند قلم جنس وارد مغازه ی پدرش شد و سلام کرد حاج توکل با مردی سی و چند ساله گفت و گو می کرد محبوبه با شرم گفت:
-آقاجون عزیز اینها رو خواسته.
حاج توکل گفت:
-صبر کن الان میدم.
و چیزهای در خواستی مادرش را سریع حاضر کرد و به محبوبه داد و او را روانه ساخت.
مرد غریبه که نامش عباس بود دیگر مرد چند لحظه پیش نبود با چشم مسیر محبوبه را دنبال کرد حاج توکلی که متوجه او بود گفت:
-صبیه بنده است.
عباس گفت:
-خدا بهتون ببخشه.
عباس راننده ی کامیون بود و چند سالی می شد که با حاج حسین سلام و علیک داشت خانه اش دو کوچه بالاتر از خانه ی توکلی بود و همراه خواهر ترشیده اش زندگی میکرد مرد خودساخته ای بود که به تازگی کامیون نویی به اقساط خریده بود.
محبوبه بی خیال به خانه رفت و مشغول درسهایش شد جواد که مدرک مهندسی اش را گرفته بود مشغول گذراندن سربازی در کرمانشاه بود یک بار عزیز از محبوبه پرسید:
-ببینم مادر جون دلت برای آقا جواد تنگ نشده؟
محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت:
-من فقط دلم برای شما تنگ میشه.
عزیز متوجه نگاههای عاشقانه جواد شده بود اما نمی خواست حواس دخترک را از درس و مدرسه پرت کند.
ان سال هم محبوبه با معدل عالی قبول شد اما هنوز تصمیم نگرفته بود چه رشته ای بخواند با خود میگفت شاید علوم انسانی بخوانم در دانشگاه هم یا مدیریت می خونم یا حقوق...اما من زاید حراف نیستم چطوری می تونم از موکلم دفاع کنم/
یک شب حاج توکلی مثل همیشه که برای احو.ال پرسی از عزیز آمده بود به دخترش گفت:
-بیا بشین کارت دارم.
محبوبه مثل همیشه که با نگاهش سوال و جواب میکرد هاج و واج نشست.
-ببین محبوبه هر دختری باید ازدواج کنه تو هم مثل بقیه دخترها باید به خونه ی بخت بری یکی از دوستان من که مرد خیلی خوبی هم هست از تو خوشش امده و تو رو خواستگاری کرده منم موافقت کردم قراره فردا عصر با خواهرش بیان خواستگاری.
-اما آقاجون من می خوام درس بخونم!
عزیز دخالت کرد و گفت:
-حاج حسین قبل از جواب دادن حداقل از دخترت می پرسیدی.
-مگه از اون دوتای دیگه پرسیدم؟خودم انتخاب کردم.
عزیز گفت:
-عاطفه که بهادر رو دوست داشت آسیه هم از مجید خوشش می اومد حالا این دختر باید ندیده و نشناخته ازدواج کنه؟الان دیگه زمونه عوض شده دخترها مثل پسرها درس می خونن و دانشگاه میرن.
-ببین عزیز جون درسته که شما برای محبوبه مادری کردی تا حالا هم در مورد اون هر تصمیمی گرفتی ما اعتراض نکردیم اما حالا دیگه اجازه بده ما برای سرنوشت اون تصمیم بگیریم.
عزیز با لحن معترض گفت:
-چرا نمی ذاری خودش هم نظرشون بگه؟
-عزیز جون شما اونو خیلی پررو کردی.
-اون از همه ی بچه هات مهربون تر و با شرم و حیاتره انصاف داشته باش!
حاج توکل گفت:
-مادر من اونها فردا شب برای بله بران می آن دیگه هم نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم.
سپس آنجا را ترک کرد و به خانه اش رفت.
محبوبه مات و متحیر به عزیز نگاه میکرد هر دو بهتشان زده بود که یکباره بغض محبوبه ترکید و سرش را روی دامن عزیز گذاشت و زار زار گریه کرد به عزیز التماس میکرد که جلوی این ازدواج را بگیرد اما پدرش آب پاکی را ...
تا آخر صفحه ی 19
R A H A
08-24-2011, 12:03 AM
فصل دوم
قسمت پنجم
روی دستش ریخته بود آن شب مادر بزرگ و نوه تا سپیده ی صبح بیدار بودند دخترک گریه میکرد و عزیز دلداریش می داد آفتاب زده بود که محبوبه خوابش برد.
صبح انسیه به آنجا آمد یک پیراهن دستش بود که ان را رو به محبوبه گرفت و گفت:
-محبوب امشب اینو بپوش آبجیت برات خریده.
-عزیز شما بهشون بگین من نمی خوام شوهر کنم.
-خبه خبه خیلی پررو شدی گذاشتیم درس بخونی اینو بدون هرچی درس بخونی باز باید کهنه بچه تو بشوری و بری مطبخ آشپزی کنی آخر و عاقبت دخترا همینه!
-من می خوام غیر از همه باشم از اینکه می بینم شما و خواهرام در زندگی فقط بچه به دنیا آوردن و خدمت به شوهراتون رو فهمیدین حالم به هم می خوره من می خوام یه مادر تحصیلکرده و یه زن فهمیم و مدیر برای شوهرم باشم نه عروسک بزک کرده.
انسیه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت محبوبه زد و با خشم گفت:
-بی حیا از ما حالت به هم می خوره؟حالا خوبه چند کلاس بیشتر سواد نداری این جور می تازونی وای به روزی که بری دانشگاه راسته که میگن درس و کتاب چشم و گوش بچه ها رو باز میکنه عزیز جون تقصیر شما بود که اصرار داشتین این ورپریده بره مدرسه!
عزیز که از شدت ناراحتی می لرزید گفت:
-اون موقع که به دنیا اومد نخواستی حتی یک بار شیرش بدی انداختیش زیر سینه ی سکینه و تو دامن من بزرگ شد حالا براش مادر شدی و براش شوهر انتخاب میکنین؟خودت بهتر از همه می دونی هرگز برات مادر شوهر نبودم و مثل یه مادر کنارت بودم غمت رو خوردم و کمکت کردم حالا این رسمش نیست که زحمتهای منو این طوری جواب بدی.
-من کاری به زحمت های شما ندارم اما در مورد محبوب بدونین خوب تربیتش نکردیم با مادرشتی میکنه انگار نه انگار من مادرشم!
محبوبه با لحنی جدی گفت:
-شما فقط منو زاییدین مادر واقعی من عزیز جونه!
-خفه شو دختره ی بی حیا برو گمشو امشی هم حق نداری بیای شوهر آینده تو ببینی خودمون همه ی کارها رو انجام می دیم در ضمن اگر منتظر نشستی که جواد بیاد تو رو بگیره کور خوندی آبجی مونس هیچ وقت تو رو برای پسر مهندسش نمی گیره اونها برای بهناز حرف زدن.
-من چی کار به جواد دارم...اون هر کس رو دلش می خواد بگیره من شوهر نمی کنم حالا ببینین.
شب وقتی عباس و خواهرش راحله به همراه عمه ی پیرشان آمدند هر چه گفتند عروس کجاست انسیه و مونس گفتند:
-ما رسم نداریم عروس توی بله بران بیاید جلوی فامیل داماد.
خلاصه قرارها گذاشته شد چون روز بعد عباس یک سفر در پیش داشت هفته ی بعد را برای خرید برنامه ریزی کردند مهریه ی عروس خانه ی مسکونی عباس بود هر چه راحله مخالفت کرد فایده نداشت چون عباس به محبوبه دل باخته بود انسیه از صبح روز بعد در تکاپوی تهیه جهیزیه ی محبوبه بود.
محبوبه دست به دامان خواهرانش شد اما آنان هم گفتند که از دستشان کاری برنمی آید محبوبه به آسیه گفت:
-به آقا مجید بگو با آقاجان حرف بزنه خواهش میکنم!
آسیه برای اینکه خودی نشان بدهد گفت:
-من به آقا مجید میگم اما قول نمی دم بتونه آقاجونو راضی کنه.
آقا مجید هرچه گفت اجازه دهید محبوبه به درسش ادامه دهد حاجی که تحت تاثیر انسیه قرار داشت و او هم اتفاقات روز پیش را با آب و تاب برای شوهرش تعریف کرده بود زیر بار نرفت حاج حسین که از جوابگویی و بی شرمی دخترش بیزار بود برای اینکه ادبش کند از موضع خود دست برنداشت محبوبه به همه متوسل شد حتی به خاله اش با اینکه می دانست از او متنفر است باز به او رو انداخت اما هیچ نتیجه ای نگرفت هفته ی بعد عباس به اتفاق خواهرش و آسیه و عاطفه برای خرید به منزل حاجی آمدند عزیز و محبوبه وقتی او را دیدند آه از نهادشان برامد عباس بیش از دوبرابر سن محبوبه را داشت و مردی جاهل مسلک بود صفتی که محبوبه در هیچ مردی نمی پسندید عزیز با قربان صدقه او را راهی کرد اما محبوبه برای هیچ یک از چیزهایی که خریداری شد نظر نداد و همه انتخاب خواهرانش بود حتی حلقه ی ازدواجش.
ظهر عباس همه را برای ناهار به رستوران برد و انصافا از هیچ خرجی دریغ نمیکرد می خواست همسر جوانش را راضی کند برای لباس آسیه انان را به بوتیک لباسر عروس برد که به تازگی خواهر زاده مجید به آنجا سر زده بود تنها چیزی را که محبوبه خودش انتخاب کرد لباسش بود چون خواهرها لباس های آن چنانی با دامنهای پفی فنر دار بقه باز انتخا کردند که مورد قبول عروس واقع نشد او یک لباس ساده انتخاب کرد صاحب مغازه گفت:
-این لباس نامزدیه.
اما نگاه محبوبه او را ساکت کرد به خواهرانش گفت خسته است و دیگر توان گشت زدن در خیابان را ندارد عباس که از قیافه ی او به خستگی اش پی برده بود بقیه ی خرید را برای روز بعد گذاشت.
خیلی زودتر از آنچه محبوبه و عزیز تصور میکردند مقدمات ازدواج فراهم شد از یکی دو سال پیش مقداری از جهیزیه او تهیه شده بود و بقیه مایحتاج را نیز به سرعت خریدند عاطفه آسیه و بهناز با کمک بکدیگر جهیزیه محبوبه را در خانه اش چیدند اما محبوبه که تمایلی به این کار نداشت همراهشان نرفت می خواست هر چه بیشتر نزد عزیز بماند و از عطر وجود او سیراب شود.
سر سفره ی عقد وقتی عاقد سومین بار هم خطبه را خواند از عروس پاسخی شنیده نشد انسیه چنان نیشگونی از بازوی محبوبه گرفت که آه از نهادش برآمد و همراه با درد بله گفت و همه هلهله کردند عباس که از ذوق خیس عرق شده بود با دستمال پیشانی اش را پاک می کرد.
جواد همان روز برای مرخصی به تهران آمد از شلوغی خانه ی خاله نگران شد به محض ورود و دیدن ریسه های رنگی که لابه لای درختان خودنمایی میکرد فهمید معبودش از دست رفته است عزیز که متوجه شده بود خودش را به او رساند و گفت:
-دیر آمدی پسرم!....هر چند مادرت با این ازدواج موافقت نمی کرد اما شاید دل او به این دختر نرم می شد.
جواد با ناراحتی گفت:
-عزیز جون خودش چی؟راضی بود؟
-یک ماهه غذاش فقط اشکه...به همه التماس کرد تا حاجی را منصرف کنند حتی به مادرت هم رو انداخت حالا هم با نیشگون انسیه بله را گفت.
پس از پایان گرفتن جشن عروسی حاج حسین و حاج حسن عروس و داماد را دست به دست دادند و راهی خانه شان کردند محبوبه وقتی می خواست از عزیز جدا شود گویی جان از بدنش می رفت سرش را به سینه ی عزیز گذاشت و زار زار گریست عزیز موهایش را نوازش کرد و از او خواست دختر خوبی باشد و برای همسرش زنی نمونه باشد به عباس هم گفت:
-من این جواهر رو به دست شما می سپرم مبدا اذیتش کنی...از گل نازک تر نشنیده...با او مدارا کن تا به تو عادت کنه.
و عباس قول داد مانند چشمانش از محبوبه مراقبت کند.
جواد با حالتی زار و بغض آلود خودش را به خانه رساند و در یک هفته ای که مرخصی داشت خودش را در اتاقش حبس کرد هر چه مونس التماس کرد فایده نداشت و روز اخر پیش از آنکه اهل خانه از خواب بیدار شوند راهی کرمانشاه شد و تا آخرین روز پایان دوره اش به تهران نیامد.
پایان فصل 2
تا آخر صفحه ی 23
R A H A
08-24-2011, 12:04 AM
فصل 3
قسمت اول
عروس و داماد همراه بقیه تا مقابل خانه شان رفتند و پس از اینکه آن دو به خانه ی خو وارد شدند همگی برگشتند
سراسر وجود دختر جوان می لرزید عباس می خواست دست محبوبه را بگیرد که او اجازه نداد عباس به راحله اشاره کرد او محبوبه را به حجله گاه برد و کمک کرد تا لباسش را عوض کند اما هر چه کرد او لباس خوب بپوشد قبول نکرد و یکی از لباسهای قدیمی اش را پوشید و بر روی تخت نشست راحله بیرون رفت و به برادرش اشاره کرد عباس که از شوق می لرزید وارد اتاق شد محبوبه در گوشه ای کز کرده بود عباس با ملایمت به طرفش رفت و به او گفت که چقدر دوستش دارد وبرای اولین بار است که در زندگی اش عاشق شده است محبوبه با چشمهای اشک آلود او را نگاه میکرد ضربان قلبش از شدت ترس دوبرابر شده بود با نگاه به شوهرش التماس میکرد او را آزار ندهد اما عباس که برای چنین لحظه ای خیلی بی تاب بود خودش را به محبوبه رساند او به گوشه ای دیگر از اتاق گریخت و این جنگ و گریز مدتی ادامه داشتا تا آنکه عباس عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتش زد محبوبه گیج شد و نزدیک بود بیفتد اما با سختی خودش را نگه داشت عباس که مانند حیوانی وحشی شده بود خودش را به محبوبه رساند دختر بیچاره هر قدر دست و پا زد و جیغ کشید و اشک ریخت فایده نداشت.
ان شب محبوبه از زن بودن خودش متنفر شد چرا به خاطر جنسیتش باید همه ی حقوق اجتماعی را از او بگیرند چرا نباید قانون کمی هم به نفع زن باشد.ازدواج با زور و تحمیل مقدس ترین و لطیف ترین رابطه ی زن و مرد را این طور به عملی وحشیانه بدل می کند با خودش فکر کرد آیا غیر از این است که مورد تجاوز شوهرش واقع شده است...آیا مرد حق دارد همه ی حیثیت و وجود زن را لگدمال کند چون شوهرش است؟چرا نتوانست از خود در مقابل این وحشی دفاع کند؟
سپیده زده بود که با غم و درد به خواب رفت صبح که شد عباس او را با نوازش و کلمات عاشقانه به سبک خودش بیدار کرد حالت تهوع داشت و تمام بدنش درد میکد به هر زحمتی بود از جا بلند شد و به دستشویی رفت عباس راحله را صدا زد تا صبحانه بیاورد محبوبه وقتی در آینه صورتش را دید فهمید دیشب شوهرش پذیرایی خوبی از او کرده است پای چشمش کبودی وجود داشت روی گردنش جای فشار انگشت و خراش و گونه ی راستش متورم و کبود بود.
عباس خندید و گفت:
-با این قیافه که نمیشه بریم پاتختی.الان زنگ میزنم به مادرت که می خوایم بریم ماه عسل مادر زن سلام هم باشه واسه ی وقتی که صورتت خوب شد و به اصطلاح از سفر برگشتیم.
او تلفنی خیلی راحت توانست خانواده ی همسرش را متقاعد کند که به سفر بروند بعد به محبوبه گفتک
-صبحونه بخور جون بگیری.
محبوبه با نفرت نگاهی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت عباس بلند شد بازویش را محکم گرفت و او را سر سفره نشاند محبوبه به اجبار یک چای خالی سرکشید و در کناری نشست.
عباس با لحنی جدی گفت:
-ببین محبوبه از این بازیا برای من در نیار باید خوب غذاتو بخوری به من هم برسی وگرنه از دیشب بیشتر کتک می خوری!
شب باز همان بساط بود محبوبه فرار میکرد و اشک می ریخت و عباس وحشی تر از قبل خودش را به محبوبه رساند همسایه ها متوجه شده بودند که عروس بیچاره زجر میکشد اما هیچ کس نمی توانست مداخله کند صبح روز بعد خانم فرجی همسایه ی دست چپی به خانم مستوفی همسایه ی دست راست گفت:
-این دو شبه صدای دختر بیچاره رو شنید؟
-بله من که خوابم نبرد برای دختره دعا کردم طفلک چه ضجه ای می زد اون بی انصاف هم کتکش میزد.
-شما عروسو دیدین؟
-نه روز جهیزیه اوردن همف قط خواهراش و دختر عموش اومده بود لابد خودش رضایت نداشت که نیومده بود.
همسایه ها همه کنجکاو بودند همسر عباس آقا را ببیند تا یک هفته عروس و داماد کارشان این بود محبوبه نتوانسته بود قبول کند که شوهر کرده است عباس هر شب او را کتک می زد ولی سعی میکرد به صورت و گردنشآسیبی نرساند روز جمعه مقداری زرشک و زعفران را که عباس از قبل خریده بود برداشتند و به خانه ی حاج توکلی رفتند.
همه به استقبال عروس و داماد آمدند انسیه دخترش را بوسید و تبریک گفت خواهرانش ملیحه و بهناز همه او را بوسیدند اما محبوبه مثل آدمهای مسخ شده ساکت در گوشه ای نشست عزیز در کنارش نشست و گفت:
-خوب دخترم سفر خوش گذشت؟
نگاه محبوبه به عزیز همه چیز را برای پیرزن روشن کرد او که طاقت این نگاه مظلومانه و معصوم را نداشت به اتاقش رفت و تا وقت صرف ناهار بیرون نیامد بهناز را دنبال راحله فرستادند تا او هم در جمع خانوادگی باشد.
تا آخر صفحه ی 27
R A H A
08-24-2011, 12:05 AM
فصل3
قسمت دوم
شب هر چه اصرار کردند شام بمانند عباس قبول نکرد و گفت فردا صبح باید بار بزند و صبح زود از خواب بیدار می شود آنان هم دیگر اصرار نکردند.
شب هنگام خواب عباس رو به زنش کرد و گفت:
-محبوبه چی می خوای از بندر برات بیارم؟
زن جوان فقط نگاهش کرد و کلامی بر زبان نیاورد آن شب هم محبوبه از درد و غصه تا صبح نخوابید روز بعد راحله با او دعوا کرد و گفت:
-چرا این قدر برای آقا داداشم ناز می کنی؟فکر کردی فقط خودت ازدواج کردی؟نه جونم همه این راهو رفتن اما این کولی بازیها رو در نیاوردن.
پاسخ راحله هم سکوت بود عباس غدغن کرده بود محبوبه خرید برود اما اگر می خواست به خانه ی پدرش برود مانعی نداشت عصر روزی که عباس رفت همسایه ها که برای دیدن عروس بی تاب شده بودند اطلاع دادند برای عرض تبریک می آیند راحله سرآسیمه به خانه آمد و به محبوبه اطلاع داد محبوبه لباس پوشید و چادر سفیدش را به سر کرد بساط پذیرایی را به کمک راحله آماده ساخت و منتظر آمدن مهمانان نشست و تا رسیدن انان کتاب می خواند.
راحله گفت:
-چه حوصله ای داری کتاب به چه دردت می خوره؟یک کمی از زنهای دیگه شوهر داری یاد بگیر که آقا داداشمو این قدر اذیت نکنی.
همان وقت زنگ در خانه را زدند همسایه ها آمدند و از دیدن محبوبه حسابی جا خوردند طفلک محبوبه تصور میکرد خیلی زشت و بد ترکیب است که این طور نگاهش میکنند اما واقعیت چیز دیگری بود انان باورشا نمی شد دختر به این زیبایی همسر مردی مثل عباس شده باشد برای همین با دلسوزی و ترحم به او نگاه میکردند عروس هم که نگاه دلسوزانه و ترحم آمیز انان را به حساب زشتی خود می گذاشت غصه می خورد محبوبه چای اورد و پذیرایی کرد همه تشکر کردند.
خام مستوفی پرسید:
-عروس خانم چند سالته؟
-پانزده سال.
-مدرسه می رفتی؟
-بله سال اول دبیرستان رو تموم کردم قرار بود امسال تعیین رشته کنم.
اشک در چشمانش حلقه زد سارا دختر خانم مستوفی پرسید:
-دوست داشتی چه رشته ای بخوانی؟
محبوبه بدون کمترین فکری گفت:
-علوم انسانی...دلم می خواد رشته ی حقوق بخونم.
سارا گفت:
-اتفاقا پدر من قاضی دادگستریه مامان هم مدیر دبیرستانه...من هم دبیر عربی و ادبیات هستم.
برق شادی در چشمان سبز محبوبه درخشید و گفت:
-خوشحالم همسایه های با فرهنگی مثل شماها دارم.
خانم فرجی گفت:
-دختر من دبیر زبانه اما اون شوهر کرده و خونه اش دوره.
راحله گفت:
-ای بابا میوه میل کنین محبوبه جون باید درس شوهرداری بخونه تا یاد بگیره از شوهرش چه جوری پذیرایی کنه.
نگاه محبوبه آکنده از نفرت بود و همه ی مهمانان با دیدن همان یک نگاه ناگفته ها را فهمیدند گمان میکردند شاید پدر این دختر وضع مالی خوبی ندارد و به همین دلیل او را به عباس آقا داده اشت وقتی فهمیدند دختر حاج توکلی است از تعجب دهانشان باز ماند.
خانم مستوفی که همه چیز را از نگاه دختر فهمیده بود در صدد دلجویی از او برآمد و گفت:
-همه ی دخترها ازدواج می کنن حالا یکی زود و یکی دیرتر.
و رو به راحله پرسید:
-انشاالله قدم خانم برادرت خوب باشه تو هم سرو سامون بگیری.
راحله در حالی که می خندید گفت:
-انشا الله....خدا از دهنتون بشنوه.
پس از ساعتی مهمانان رفتند محبوبه با کمک راحله ظرفها را به آشپزخانه برد راحله گفت:
-شام چی درست کنم؟
-نمی دونم هر چی باشه فرقی نمی کنه.
شب عباس تلفن کرد اول با خواهرش و بعد با محبوبه حرف زد گفت که دلش چقدر تنگ شده است اما تا یک هفته یا ده روز نمی تواند بیاید محبوبه که خوشحال شده بود گفت:
-عیب نداره.
عباس گفت:
-به مادرت اینا سر بزن اما با راحله برو.
-باشه اگر خواستم برم با اون می رم.
-آفرین دختر خوب حالا بگو چی برات بیارم.
-چیز ینمی خوام.
-پس با سلیقه ی خودم برات خرید میکنم.
محبوبه پرسید:
-کاری ندارید؟
-نه برو بخواب نمی ترسی که؟
محبوبه اندیشید از تو می ترسم که خوشبختانه نیستی!
محبوبه دو روز بعد به اتفاق راحله به خانه ی پدرش رفت و یکراست به اتاق عزیز جون در ساختمان او وارد شد سکینه هم خودش را رساند محبوبه او را بغل کرد و بوسید و سراغ بچه هایش را گرفت همه خوب بودند در کنار عزیزش نشست کمی بعد انسیه صدا زد:
-بیایید حیاط روی تخت خنک تره!
به ناچار رفتند راحله از باغچه های پر از گل و درخت خانه خیلی خوشش امد منزل عباس سیصد متر زمین داشت و در شمال زمین دو اتاق و یک هال و آشپزخانه و حمام و سرویس بهداشتی ساخته شده بود این ساختمان نوسازتر از ساختمان جنوبی بود که راحله در آن زندگی میکرد وقت غذا خوردن راحله به ساختمان عباس و محبوبه می امد و آشپزی به عهده ی او بود محبوبه از غذاهای انان که بوی چربی می داد متنفر بود عباس هم اصرار داشت غذا زیاد بخورد عذاب بیشتر را هنگام صرف غذا متحمل می شد خواهر و برادر آن قدر بد و کثیف غذا می خوردند که دختر بیچاره اشتهایش کور می شد آن روز که به منزل پدرش رفت دستور پختن چند غذا را از عزیز گرفت عزیز آهسته پرسید:
-از زندگیت راضی هستی؟
محبوبه فقط نگاهش کرد و عزیز درد تنفر و افسوس را در نگاه او دید نیازی به گفتن هیچ حرفی نبود عزیز سرش را آهسته تکان داد و نوه ی عزیزش را با گرمی و محبت مادرانه در آغوش کشید محبوبه از انسیه اجازه گرفت چند شاخه یاس بچیند عزیز با اصرار آن دو را برای شام نگهداشت محبوبه به کمک عزیز رفت دختر سکینه فائزه خواهر رضاعی او هم که به محبوبه علاقه ی وافر داشت به کمک آمد راحله به سراغ قلی رفت تا اگر بتواند چند قلمه برای باغچه ی خانه بگیرد قلی هم گفت که اگر حاج آقا اجازه دهد خودش می آید و باغچه ی خانه شان را درست میکند راحله خوشحال و خندان این خبر را به محبوبه داد.
پس از شام حاج حسین مهدی را همراهشان فرستا تا تنها نباشند از وقتی عباس به مسافرت رفته بود محبوبه زندگی بی دغدغه ای داشت اما هر بار که یادش ما امد شوهرش به زودی برخواهد گشت لرزه بر اندام باریکش می افتاد.
یک هفته بعد عباس با دست پر از سفر کاری برگشت برای مادر زن و خواهر زنها و بچه هایشان همچنین برای عزیز و راحله سوغاتی آورده بود بیشترین سوغاتی به محبوبه اختصاص داشت عباس بیچاره توقع داشت همسرش مانند همه ی زنها از دیدن سوغاتی خوشحال شود اما وقتی با رفتار سرد و بی اعتنای او رو به رو شد توی ذوقش خورد همان روز عصر به خانه ی ....
تا آخر صفحه ی 31
R A H A
08-24-2011, 12:06 AM
فصل 3
قسمت سوم
حاجی رفتند.انسیه و دخترها با خوشحالی هدایای او را پذیرفتند و تشکر کردند عزیز گفت:
-عباس آقا زحمت کشیدی من سلامتی تو و محبوبه رو می خوام.
عباس زیر گوش همسرش گفت:
-موافقی برای جمعه ناهار خانواده و فامیلاتو دعوت کنیم.
محبوبه به نشانه ی تایید سر جنباند و عباس هم برای جمعه ناهار همه حتی خاله مونس و خانواده اش را دعوت کرد حاج توکل هم گفت:
-پس جمعه قلی را می آورم تا باغچه ی شما را بیل بزنه و گل بکاره.
عباس تشکر کرد محوبه به عزیز گفت از روز قبل فائزه را برای کمک به او بفرستد.
روز جمعه همه خویشاوندان جمع شدند مجید هم که اکنون پست مهمی داشت و کمتر در جمع خانوادگی شرکت می کرد ان روز آمد خاله مونس به همه جا شرک کشید عاطفه گفت:
-جای وسایلتو تغییر دادی؟
-آره این طوری خانه بزرگ تر به نظر می آد.
ملیحه گفت:
-انشا الله بچه دار که شدی عباس آقا بالا اتاق می سازه که جاتون بازتر بشه.
راحله بی معطلی گفت:
-ای بابا بچه هنوز زوده.
همه متوجه شدند راحله کمی شیرین عقل است و این حرف را هم به حساب کم عقلی او گذاشتند در عوض محبوبه با نگاه ولبخندی از خواهر شوهرش تشکر کرد چون آمادگی بچه دار شدن را نداشت او نقشه هایی در سر داشت و فقط دعا میکرد موفق شود آن روز عباس و راحله سنگ تمام گذاشتند یکی دو نوع غذا را هم محبوبه پخته بود که به کسی نگفت دستپخت اوست.
آن روز عباس به رفتار محبوبه با خانواده اش خیلی دقیق شد و دید برخلاف دختران تازه عروس زیاد طرف مادر و خواهرانش نمی رود با آنان خیلی سرد و بی اعتنا بود پیش خود فکر کرد این اخلاقش این طوریه من گفتم لابد از من بدش می آر و یاد شب پیش افتاد که به خاطر حضور فائزه نگذاشت طرفش برود بعد از یک ماه و اندی هنوز او را به راحتی نمی پذیرفت.
کار باربری عباس در تابستانها بهار و اوایل پاییز رونق داشت اما زمستانها بیشتر در خانه بود به همین دلیل روز شنبه دوباره به سمت بندر ماهشهر می رفت در دل محبوبه جشنی برپا بود.
غروب همه ی مهمانان رفتند و راحله و فائزه به محبوبه کمک کردند تا خانه را تمیز کند وقتی همه جا مرتب و تمیز شد عباس راحله را همراه فائزه فرستاد منزل حاجی نمی خواست محبوبه باز هم بهانه داشته باشد محبوبه هم با خود فکر کرد بهتر است خود را به دست سرنوشت بسپارد آن شب بدون هیچ مقاومتی خود را در اختیاز شوهرش گذاشت عباس که ذوق زده شده بود قربا صدقه اش می رفت و می گفت از اینکه روی او دست بلند کند متنفر است.
صبح روز بعد عباس به سوی ماهشهر حرکت کرد محبوبه هدایایی را که روز پیش برایش آورده بودند باز کرد و به جز هدیه ی عزیز جون که از ظروف عتیقه ی مادر شوهرش بود بقیه را به راحله بخشید و گفت:
-برای جهیزیه ات لازم میشه.
-آخه اونهارو برای تو آوردن!
-من به اونها احتیاجی ندارم.
روز مهمانی در فرصت مناسب عزیز از او پرسیده بود:
-عباس آقا بهت خرجی میده؟
-نه خرج خونه دست راحله است اما هر وقت میره برای من روی میز توالت پول میزاره.
عزیز به او گفته بود:
-باید برای خودت پس انداز داشته باشی مادرجون تو که نمی دونی آینده ات چی میشه به ارثیه ی پدرت هم دل نبند که اونها نمی ذارن یک پوشال گیر تو بیاد!
-نه عزیز من به مال پدرم چشم ندوختم.
-پس دخترم برای روز مبادا پس انداز کن.
-آخه این دزدیه.
-نه عزیزم این حق توست یعنی حق زنهاست که شوهراشون خرجی بهشون بدن این پول مال خودته اگر عباس آقا پرسید بگو برای لوازم خصوصیت خرج کردی قول میدی دخترکم؟
-بله عزیز جون.
-آفرین دخترم.
محبوبه پولی را که دفعه ی قبل شوهرش برای او گذاشته بود دست نزد و این بار هم آن را خرج نکرد در واقع نیازی نداشت پولها را در جای مطمئنی پنهان ساخت عباس مقداری شیرینی کرمانی از قبیل کلمبه و قطاب آورده بود که محبوبه مقداری از آنها را برای همسایه ها کنار گذاشته بود او عصر روز شنبه به وسیله ی راحله اطلاع داد برای پس دادن بازدید به خانه ی آقای مستوفی می رود دلش در سینه می تپید اگر خانم مستوفی پیشنهاد او را قبول میکرد دیگر غصه ای نداشت شیرینیها را برداشت لباس زیبایی هم پوشید چادر کرپ نازش را سر کرد و به اتفاق راحله به خانه ی آقای مستوفی رفت در فرصتی که به دست آورد موضوع درس خواندن را با سارا در میان گذاشت.
می خواست در دبیرستانی که خانم مستوفی مدیریتش را برعهده داشت نام نویسی کند اما فقط برای امتحانها برود.
سارا گفت:
-چرا این کارو میکنی؟...داوطلب آزاد نام نویسی کن و امتحان بده.
-آخه سارا خانم می خواستم اگر بشه دوم و سوم رو با هم امتحان بدم.
-اون هم میشه تو خرداد ماه دوم رو امتحان می دی و شهریور سوم رو سال چهارم رو هم غیر حضوری می تونی شرکت کنی.
-حق با شکاست اگر این طور باشه خیلی خوبه من از امشب درس می خونم.
-کتاب داری؟
-آخ...نه!
0چه رشته ای می خونی؟
-علوم انسانی که بتونم بدون معلم از پس امتحانها بربیام البته اگر شما هم کمکم کنین ممنونتون میشم.
-باشه عزیزم من از خدا می خوام منم جزوه برات می آرم جزوه یخودمو که مشکل ندارم اما بقیه ی درسها رو هم برات تهیه میکنم.
-خوبه عالیه...در ضمن نمی خوام فعلا شوهرم بفهمه.
-اما محبوبه جون اون زمستونها بیشتر خونه است و همه چیز رو می فهمه.
-راست میگین.
-برو پرونده ات رو از مدرسه بگیر.
-این کارو به عزیز واگذار میکنم اگر بفهمه می خوام درسمو ادامه بدم خیلی خوشحال میشه اما سارا خانم یک چیز دیگه...من نمی دونم کجا باید ثبت نام کنم اگر اون زحمت رو هم شما قبول کنین به خدا تا عمر دارم سپاسگزارتون میشم.
تا آخر صفحه ی 35
R A H A
08-24-2011, 12:06 AM
عیب نداره...گفتم که تو هم مثل دختر خودم هستی.
-شما خیلی مهربونتر از مادرم هستین.
در این هنگام راحله گفت:وا محبوبه...چی زیر گوش سارا خانم میگی؟!من فکر کردم تو حرف زدم بلد نیستی.
سارا گفت:نه راحله خانم یک مطلبی بود که ازم پرسید در حد خودم راهنماییش کردم.
-آخ دستت درد نکنه سارا خانم!بهش بگین زن باید خواسته های شوهرش رو برآورده کنه.نه اینکه دور از جون مثل اسب جفتک بندازه.به خدا آقا داداشم دست بزن نداره اما این مجبورش میکنه.
رنگ از روی سارا پرسید.آهسته گفت:یعنی تو کتک میخوردی که اونقدر ضجه میزدی؟!الهی بمیرم خیلی اذیت شدی!
محبوبه نگاهش کرد و چیزی نگفت.عجیب بود.وقتی خیره به کسی نگاه میکرد مثل آینه درونش را میشد خواند.وقتی به فکر فرو میرفت چشمهایش حالت خاصی پیدا میکرد که نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت.وقتی محبوبه و راحله رفتند مادر و دختر کلی حرف داشتند که بزنند.سارا حرفهای محبوبه را برای او بازگو کرد.خانم مستوفی هم از فکر این دختر استقبال کرد و به دخترش گفت:باید هر کمکی ازدستمون بر میاد کوتاهی نکنیم.
-آره مامان منم به اون قول کمک دادم.خدا کنه شوهرش بهونه نگیره.فعلا لازم نیست به اون حرفی بزنه.خودش هم همین نظرو داشت.دختر عاقلیه.خیلی خوب تربیت شده.نمیدونم چرا حاجی این دخترشو به این راننده بیابونی داده؟راحله میگفت تو مغازه پدر میبیندش و یک دل و نه صد دل عاشقش میشه.چون با پدر محبوبه هم چند سال سابقه دوستی داشته اونهم قبول کرده طفلک حروم شد!
-کاش بهش میگفتی نذاره به این زودیها حامله بشه.
-راست میگی مامان.یادم باشه اینبار دیدمش بهش یادآوری کنم.
روز بعد محبوبه به اتفاق راحله به دیدن خانم فرجی رفت.برای او هم یک جعبه شیرینی و مقداری قطاب برد.اتفاقا دختر خانم فرجی هم آنجا بود.او هم در مورد درسها از محبوبه کمی سوال کرد و قرار شد پلی کپی ای را که در مدرسه از روی آن تدریس میکند در اختیار او قرار دهد.تنها ترس محبوبه از شوهرش بود.نمیدانست صلاح است از او اجازه بگیرد یا نه که عزیز مثل همیشه با راهنمایی او را نجات داد.
عزیز گفت:فعلا لازم نیست به عباس حرفی بزنی.شاید بتونی بدون اینکه اون بفهمه همه امتحاناتو بدی اما اگر بگی اونو حساس میکنی و نمیذاره درس بخونی.
عباس اینبار از ماهشهر به اهواز بار برد و از آنجا باید به سمت مشهد میرفت.برای همین یکشب در تهران ماند و دوباره بسوی مشهد حرکت کرد آنشب را محبوبه با هر جان کندنی بود به صبح رساند.
محبوبه درس خواندن را خیلی زود شروع کرد.مشوقهای خوبی هم داشت.عزیز سارا خانم مستوفی و حتی خانم فرجی همه کمکش میکردند.از خوش اقبالی محبوبه آن سال زمستان هوا خوب و عباس بیشتر در سفر بود.مرتب میگفت:دختر پا قمد توئه که اینقدر کار برام جور میشه.و لبخند محبوبه را به حساب راضی بودن او از خود گذاشت غافل از اینکه خنده نشانه کوچکی از جشن بزرگ برپا شده در درونش بود.محبوبه خواندن کتابهای هر دو سال را تا عید تمام کرد.به دلیل هوش سرشاری که داشت همه چیز را خیلی زود یاد گرفت.طبق برنامه باید پس از تعطیلات عید کتابهای سال دوم را یکبار دیگر دوره و بعد از امتحانات دوم کتابهای سال سوم را شروع میکرد آنقدر ذوق و شوق داشت که همه اطرافیان با دیدن او طراوت و شادابی اش را به حساب زندگی خوبش میگذاشتند و تنها عزیز بود که علت این نشاط را میدانست.او هم دست کمی از محبوبه نداشت.
اواسط اسفند ماه قلی مقداری گل و نهال در باغچه خانه محبوبه کاشت و دو گلدان یاس رازقی و محبوبه شب هم بعنوان هدیه مخصوص برایش برد که خیلی خوشحالش کرد.وقتی عباس دید همسرش بخاطر دیدن گلدان آنهمه خوشحال شده است انعام خوبی به قلی داد.او وقتی شب در کنار همسرش دراز کشید گفت:محبوبه تو برای من از این گلها هم خوشبوتری.تو هنوز هم دوستم نداری...اما من در عوض خیلی خاطرتو میخوام...راستی محبوبه تو خیلی دلت بچه میخواد؟
قلب محبوبه فرو ریخت آرام گفت:نه حالا برامون زوده.
-آفرین منم میگم حالا زوده...ولی اگه هیچوقت بچه دار نشیم چی؟
محبوبه بیخیال گفت:خیلی خوبه.
عباس با هیجان نیم خیز شد و پرسید:چطور؟
-آخه من خودم هنوز بچه ام!وقتی نمیدونم چطور مادری کنم چراب باید یک بچه رو بدبخت کنم؟
عباس من من کنان گفت:محبوبه من بچه م نمیشه.
خوش تر از این خبر امکان نداشت.به قول شاعر بر این مژده گر جان فشانم رواست.او که سعی میکرد مثل همیشه خونسرد باشد گفت:من برای بچه دار شدن شوهر نکردم.
-یعنی از من طلاق نمیگیری؟
وقت امتیاز گرفتن بود.محبوبه گفت:اگر تو با بعضی از خواسته های من موافقت کنی منم قول میدم از تو طلاق نگیرم.
-چه خواسته ای؟
-خب...اجازه بدی درسمو بخونم...
-اونوقت ممکنه منو قبول نداشته باشی و بگی بیسوادم.
-مگه من که رانندگی بلند نیستم تو منو قبول نداری؟
-آخه اون فرق میکنه.
-هیچ تفاوتی نداره...هر کس یک قابلیتهایی داره.مثلا تو میتونی ساعتها توی جاده با مهارت رانندگی کنی بدون اینکه خوابت بگیره در صورتی که من یکساعت هم نمیتونم.در عوض من درسم خوبه یا راحله که خونه داریش خوبه هر کسی در یک زمینه مهارت داره.
-باشه ولی اگر تو درس بخونی دیگه منو قبول نداری.هیچ مردی دلش نمیخواد جلوی زنش کم بیاره.
محبوبه اصرار بیشتر از صلاح ندید اما دعا میکرد هر چه زودتر عباس برود تا او درسهایش را شروع کند.امتحانهای خرداد مصادف شد با رفتن عباس به اروپا که یکماه طول کشید.هم زمان خاله شان نیز در سبزوار بیمار شد که راحله ناگزیر برای پرستاری از او به آنجا رفت.عباس از عزیز خواهش کرد این مدت را نزد محبوبه بماند.
وقتی عباس خداحافظی کرد و رفت مادربزرگ و نوه همدیگر با بغل کردند و کلی خندیدند.عزیز گفت:مادرجون امتحانات از کی شروع میشه؟
-پس فردا.
-چه خوب پس شروع کن.کارهای خونه و غذا هم با من.
سارا هم به کمک محبوبه آمد.وقتی عباس از سفر بازگشت سه روز از آخرین امتحان محبوبه میگذشت.آن سه روز را حسابی خوش گذراندند.عزیز برایش غذاهای مقوی میپخت.سارا و سیما خواهرش مرتب به آنجا می آمدند.سیما ازدواج کرده و یک دختر ناز و تپلی بنام ساناز داشت.سیما
36 تا 39
R A H A
08-24-2011, 12:06 AM
خیلی شوخ و بذله گو بود و هر جا بود محیط را شاد می کرد به محض آمدن عباس از سفر عزیز خانه ی انان را ترک کرد عباس پر شور و حرارت همسرش را بغل کرد و دور خانه چرخاند محبوبه که از بابت امتحانها خیالش راحت شده بود خوشحال به نظر می رسید و عباس به خیال اینکه همسرش از دیدن او شاد است سر از پا نمی شناخت او سوغاتی را که برای محبوبه آورده بود نشانش داد و محبوبه گفت در این مدت سارا خام و خانم مستوفی خیلی به او سر زده اند از این رو هدیه ای برای انان کنار گذاشت عباس برای عزیز نیز سوغاتی آورده بود و کلی هم شکلات برای غزال رمیده اش و بچه های قوم و خویشاوندان.
غروب روز بعد وقتی زن و شوهر با هدایا به دیدن حاج حسین و خانواده اش رفتند همه از سخاوت داماد جدیدشان شاد شدند محبوبه یک پیراهن هم برای فائزه برد راستی که فائزه را بیشتر از خواهرانش دوست داشت همان شب شنید که قرار است جواد و بهناز نامزد شوند و اواخر شهریور جشن ازدواجشان رابرگزار کنند محبوبه در دل برای خوشبختی جواد دعا کرد یکی از مشوقهای اصلی درس خواندن او همان جواد بود با خود فکر کرد اگر روزی مدرک وکالتم را گرفتم باید از خیلیها متشکر و سپاس گذار باشم.
محرم رسید و جوانهای پر شور در هر کوی و برزن تکیه ای برپا کردند و دسته ی بزرگ سینه زنی و زنجیر زنی در محله به راه افتاد مثل هر سال عزیز در روز عاشورا قیمه پزان داشت ان روز همه در حیاط پشتی جمع بودند حتی جواد هم پس از مدتها خود را آفتابی کرده بود شاید یک سال و خرده ای می شد که محبوبه او را ندیده بود به نظر محبوبه قیافه ی جواد مردانه تر شد و به ویژه با ریش کوتاه و مرتب شده اش قیافه ی جدی تری پیدا کرده بود.
مونس محبوبه را صدا زد:
-محبوب خاله بیا نذری رو هم بزن و دعا کن زودتر بچه دار بشی.
محبوبه خیلی جدی گفت:
-ما بچه نمی خواهیم!
عباس از این حرف همسرش ذوق زده شد و گفت:
-محبوبه راست میگه آخه خودش هنوز بچه س.
جواد زیر لب گفت:
-پس چرا گرفتینش؟
محبوبه با تعجب به جواد نگاه کرد و زود از جمع فاصله گرفت عباس در کنارش نشست و گفت:
-آفرین دختر خوب بلدی چه جوری جواب این خاله خانباجیها رو بدی.
محبوبه پاسخی نداد قرار بود بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا جواب امتحانها را بدهند بدجوری دلشوره داشت و دل نگرانی دیگرش سفر نرفتن عباس بود البته برای تعمیر کامیونش و کارهای دیگر مرتب به شرکت ترابری و تعمیرگاه سر می زد و محبوبه وقت داشت درسها را مرور کند اما ترس و اضطراب اینکه مبادا عباس موضوع را بفهمد از بازده کارش کم میکرد.
صبح روز عاشورا وقتی سارا زنگ زد و مژده قبولی اش را داد از شدت هیجان چند لحظه ای نتوانست واکنشی نشان دهد سارا پرسید:
-محبوبه شنیدی؟حرف بزن اوا... محبوبه...
ناگهان محبوبه به حرف آمد و گفت:
-سارا خانم این بهترین خبری بود که به من دادین...ازتون خیلی خیلی متشکرم!
-عزیزم تو خودت زحمت کشیدی و درس خوندی من فقط یک وسیله بودم.
سارا پرسید:
-درسهای سوم رو شروع کردی؟
-به طور جدی نه آخه الان عباس آقا اینجاست نمی تونم خوب بخونم.
-احتیاط کن نذار زحماتت هدر بره.
-چشم یکبار دیگه ازتون ممنونم به خاطر همه چیز.
-من به دوستی با تو افتخار میکنم اینو جدی میگم تو دختر خیلی خوبی هستی.
محبوبه بی درنگ به عزیز زنگ زد پیرزن از این خبر آن قدر خوشحال شد که یکسره شکر خدا را به جا می آورد بعد هم به محبوبه گفت:
مادر برای اربعین یک کیلو برنج و یک کیلو شکر روی نذر مادرت بذار.
-چشم عزیز جون کاری ندارین؟
-نه دخترم خداحافظ.
محبوبه ناهار مفصلی پخت به قول خودش شیرینی قبول شدن بود عباس ظهر که آمد گفت:
-به به چه بوی خوبی!محبوب بیا کلی برات خبر دارم!
سفره آماده بود محبوبه غذا را کشید و در کنار شوهرش نشست و چشم به دهان او دوخت.
-باز با اون چشمهای قشنگت با من حرف زدی؟
محبوبه سرش را پایین انداخت عباس مشغول خوردن شد محبوبه می دانست او تا سیر نشود حرف نخواهد زد عباس پس از خوردن غذا به متکا لم داد و گفت:
-قراره چهارشنبه برم ترکیه حدود پونزده روز طول میکشه شهریور ماه هم یه سفر به آلمان می رم که اون طولانیه ... تو که ناراحت نیستی؟
-نه کارت همینه دیگه از ترکیه برگردی چند روز ایران هستی؟
-ده پونزده روزی هستم بعد میرم راستی راحله تلفن کرد گفت فردا شب با اتوبوس راه می افته شاید برم ترمینال دنبالش حالا یک چایی بده بخورم که خیلی خسته ام.
محبوبه به یاد خانه ی پدری یک تخت در حیاط گذاشته و دور حوض کوچک هم گلدان چیده بود عباس حیاط را آبپاشی میکرد و اغلب میوه ی عصر را در حیاط می خوردند راحله آمد و عباس رفت محبوبه شب ها تا صبح درس می خواند راحله همیشه برای نماط صبح خواب می ماند که محبوبه او را بیدار می کرد و خودش نما می خواند و بعد می خوابید روزها به همین ترتیب می گذشت.
عباس از ترکیه بازگشت و مثل همیشه با دستهای پر برای محبوبه تنها ناراحتی عباس از همسرش سردی و بی اعتنایی او بود که هنوز هم گاهی در مقابل او مقاومت میکرد البته عباس همیشه میگفت:
-من همه جوره دوستت دارم چه وقتی آرومی و چه وقتی مثل یک پلنگ به آدم چنگ می زنی!
او یک شب روی تخت حیاط به متکا لم داده بود گفت:
-محبوب تو می دونستی چهار فصل سالی؟ببین چشمات مثل سبزه های تازه ی بهاریه موهات برگهای چاییزیه لبات مثل گیلاس قرمز و خوشگله تابستونیه و پوستت هم مثل برف زمستونی.
محبوبه مدتی نگاهش کرد به نظرش تشبیه قشنگی بود گفت:
-یعنی به نظر تو این جوری هستم؟
-محبوب نمی دونی با دل من چه کردی!
گاهی که عباس از خود بیخود می شد و به او ابراز عشق میکرد محبوبه میگفت طفلک از بس گرما و آفتاب جنوب به سرش خورده خل شده وگرنه من کجا و این تشبیهات شاعرانه کجا!همان شب عباس داستان زندگی اش را تعریف کرد وقتی دید محبوبه با علاقه گوش میکند تشویق شد و با آب و تاب بیشتری تعریف کرد.
او اهل یکی از روستاهای سبزوار بود که در اثر بی آبی خود و خانواده اش کشاورزی و دامداری را رها کرده و به سبزوار آمده بودند پدرش با پول حاصل از فروش زمین و دامها یک خانه اجاره میکند و یک کامیونت با ...
تا آخر 43
R A H A
08-24-2011, 12:07 AM
44 - 47
برادرش شریكی می خرند. پدر عباس كار می كند و كم كم وضع مالی شان رو به راه می شود. عموی عباس در تهران زندگی می كرد و ازدواج هم نكرده بود. كارها آن قدر خوب پیش می رود كه پدر عباس خانه ی كوچكی در سبزوار و عمویش این خانه را در تهران می خرد. عباس چهارده ساله بود كه پدرش بر اثر تصادم كشته می شود. عباس می ماند و مادر و خواهرش. فقط خداخواهی بود كه عمویش خسارت كامیونت را از آنان نگرفت. كامیونت را به همان صورت می فروشند و عمو پول را به جای خسارت بر می دارد. عباس در مكانیكی به كار مشغول می شود و با خانواده اش با نان بخور و نمیری زندگی را می گذرانند. چند سال می گذرد. در این مدت عباس رانندگی یاد می گیرد و در هیجده سالگی به عنوان شاگرد راننده با یكی از دوستان پدرش همراه می شود. بیست و دو ساله بود كه مادرش بر اثر بیماری مرموزی می میرد و خواهر و برادر تنها می مانند. راحله بیچاره هم، به دلیل زشتی صورت و كم عقلی خواستگاری نداشت. به پیشنهاد عمویشان به تهران می آیند و در این خانه ساكن می شوند. البته عمو به دلیل ترس از تنهایی این پیشنهاد را می كند. راحله عمو را تر و خشك می كند و كدبانوی خانه می شود. عباس هم به دنبال كار می گردد كه عمو به او پیشنهاد می كند وسیله از او، كار از عباس.
قرارداد می بندند و عباس مشغول به كار می شود. آن قدر كار و پس انداز می كند تا با فروش خانه ی سبزوار و پس اندازش یك كامیون دست دوم می خرد. عمو هم كه روزهای آخر عمر را می گذراند این خانه را به عباس می دهد و خانه ی سبزوار را به راحله می بخشد. كامیون هم به عباس می رسد. عباس هم با فروش دو كامیون یك تریلی نو می خرد. دو ماه پس از ازدواجشان اقساط تریلی تمام می شود.
عباس رو به محبوبه ادامه داد: "اگر بفهمی پیش از تو یك بار ازدواج كردم ناراحت می شی؟"
رنگ از روی محبوبه پرید و پرسید: "یعنی هنوز اون زنتو داری؟"
"نه بابا، اون وقتی كه مادر خدا بیامرزم زنده بود، وقتی دید كار و بارم خوب شده، یكی از دخترهای فامیل رو برام گرفت. تا یكی دو سال مشكلی نداشتیم، من به عشق زن و خونه مرتب كار می كردم تا اینكه زمزمه ی بچه دار نشدنمون از این طرف اون طرف به گوشمون رسید. نرگس گفت بیا بریم دكتر ببینیم چرا بچه دار نمی شیم. خلاصه، بعد از معاینه ها و آزمایشهای زیاد معلوم شد عیب از منه. نرگس كم كم بنای ناسازگاری رو گذاشت و اون قدر پاپی من شد تا طلاقش دادم. بعد از اون از همه ی زنها بدم اومد تا اینكه تو رو توی مغازه پدرت دیدم و دیگه نتونستم از تو بگذرم. حالا تو چی؟ از من طلاق نمی گیری؟"
محبوبه كه تحت تأثیر سرگذشت و حرفهای عباس قرار گرفته بود، گفت:
"نه، اگر آدم خیلی دلش بچه بخواد، می تونه از پرورشگاه بگیره."
محبوبه كه تحت تأثیر سرگذشت و حرفهای عباس قرار گرفته بود، گفت:
"نه، اگر آدم خیلی دلش بچه بخواد، می تونه از پرورشگاه بگیره."
" تو حاضری بچه یكی دیگه رو بزرگ كنی؟"
"حالا آمادگیشو ندارم؛ اما اگر زمانی خیلی دلم بچه بخواد چه اشكالی داره، ثواب هم می كنیم."
"تو خیلی مهربونی، برای همین حرفها و كارات دوستت دارم."
آن شب گذشت. عباس برای سفری یك ماهه به آلمان رفت. محبوبه هم شب و روز درس می خواند. همسایه ها هر روز با ترفندی راحله را به خانه ی خود یا برای خرید از خانه بیرون می كشاندند كه متوجه خروج محبوبه نشود. بدین ترتیب محبوبه توانست آخرین امتحان را هم بدهد.
پسرهای آقای متسوفی چند روزی بود كه از انگلیس آمده بودند. محبوبه، پس از آخرین امتحان، خوشحال و خندان به خانه آمد؛ اما با دیدن عباس همه ی شادی هایش همچون یخ آب شد و به زمین فرو رفت. او با چشمهای گشادشده از حیرت به عباس كه از شدت عصبانیت كبود شده بود، نگاه می كرد. عباس فریاد كشید: "كدوم گوری بودی؟! گفتم كدوم گوری بودی؟!" و سیلی محكمی به گوشش نواخت. اما چون واكنشی از محبوبه ندید، با مشت و لگد به جان زن بیچاره افتاد.
محبوبه هیچ نمی گفت و این حالت او عباس را جری تر می كرد. یك مشت به صورتش زد كه پای چشمش شكافت و خون فواره زد. عباس همچنان كه محبوبه را كتك می زد، هلش داد كه به زمین افتاد و سرش به لبه ی حوض برخورد كرد و از حال رفت.
خانم فرجی و خانم مستوفی هراسان در خانه ی آنان را می زدند و عباس را صدا می كردند و با صدای بلند می گفتند: "كُشتیش! دروبازكن، برات بگیم."
راحله با كلیدش در را باز كرد. سامان، پسر كوچك خانم مستوفی كه پزشك بود، فوری خودش را به محبوبه رساند و پس از دیدن وضع او به سارا گفت: "برو باند و بتادین بیار. تو كیف من یك اسپری سبز هست، اونم بیار."
عباس خسته و هلاك بر روی تخت ولو شده بود. خانم مستوفی برایش گفت كه محبوبه در این مدت درس می خوانده و آن روز هم از امتحان بر می گشت.
عباس با خشم گفت: "چرا از من پنهان كرده؟!"
"می ترسید جلوشو بگیری و بهش اجازه ندی، آخه اون درسو خیلی دوست داره."
كتاب و كارت امتحان و بقیه ی وسایل محبوبه در حیاط پخش شده بود. دكتر پس از تمیز كردن صورت و سر او از اسپری به پای چشمش زد تا بدون بخیه پوستش جوش بخورد. سرش هم خوشبختانه آسیب چندانی ندیده بود. سامان به مادرش گفت كمپرس یخ به صورتش بگذارند تا كمتر ورم كند و كبود شود. سارا شربت قند برای محبوبه آورد و به زور به خوردش داد. محبوبه از همه خجالت می كشید و احساس می كرد غرورش جریحه دار شده است.
سامان پس از مداوای اولیه، به اشاره ی مادرش، خانه را ترك كرد؛ اما زنها همچنان دور و بر محبوبه بودند و دلداری اش می دادند. عباس هم، پشیمان از عملش، در گوشه ای نشسته و در فكر بود. كارت ورود به جلسه ی محبوبه را در دستش گرفته بود و به كتاب عربی نگاه می كرد؛ طاقت نیاورد و پس از دقایقی از خانه بیرون رفت.
سارا آهسته پرسید: "امتحانتو خوب دادی؟"
محبوبه، درحالی كه اشك دیدش را تار كرده بود، با تكان دادن سر پاسخ مثبت داد.
سارا گفت: "بی انصاف چه جوری زده. خدا رحم كرد... چرا جیغ نكشیدی و كمك نخواستی؟ سامان از صدای فریاد عباس كنار پنجره اومد كه دید داره تو رو كتك می زنه. با عجله اومد پایین و به من گفت، منم رفتم در خونه ی خانم فرجی، راحله اونجا بود. به اتفاق اونها اومدیم. راحله یادش نبود كلید داره. اول هر چی در زدیم فایده نداشت. راحله یادش افتاد كلید داره. فوری رفت خونه ی خانم فرجی و دسته ی كلیدشو آورد. دختره ی مغرور، اگر تو رو می كشت چی؟"
محبوبه هیچ حرفی نمی زد. هنوز یك ماه از تولد شونزده سالگی او نگذشته بود. دیگر دختران، در این سن و سال، شاد و نغمه خوان در خانه ی پدری چه حكومتی كه نمی كردند؛ اما او باید زیر بیشترین ظلم و زور و بدون كوچك ترین میلی پاسخگوی خواسته های شوهرش باشد. از خود پرسید یعنی این یك دلخوشی هم برای من حرام بود؟ من كه فقط درس می خونم و اهل هیچ چیز نیستم... تازه ادعای دوست داشتن منو هم داره!
هر یك از زنان حاضر حرفی می زد و با گفتن چیزی دلسوزی می كرد. ساناز دنبال مادربزرگ و خاله اش آمد. آنان هم با پوزشخواهی از آنجا رفتند. خانم فرجی هم به بهانه ی سوختن غذا رفت. محبوبه ماند و غرور لِه شده و دل لبریز از ....
R A H A
08-24-2011, 12:07 AM
48 تا 51
غم و اندوهش.ساعتی بعد عباس که غذا گرفته بود بخانه آمد راحله را صدا زد تا سفره را پهن کند.سپس خودش را به کنار محبوبه رساند.خواست دستش را بگیرد که نگذاشت.عباس در حالیکه اشک در چشمش جمع شده بود گفت:محبوبه بخدا فکر کردم منو گذاشتی و رفتی.نمیدونی چه حالی شدم.وقتی هم که دیدم اونجور خوشحال اومدی گفتم لابد با رفیقت بودی.دیوونه شدم.منو ببخش.آخه خودم هیچی نگفتی.حداقل یک حرفی میزدی تا من بفهمم کجا بودی باور کن خودم دلم بیشتر بدرد میاد وقتی تو رو اینجوری میبینم.
محبوبه گفت:تو دادگاه شما اول مجازات میکنن بعد محاکمه.چه فایده ای داشت حرف بزنم.تو همه غرور و حیثیت منو زیر سوال بردی.یعنی توی این مدت هنوز منو نشناختی؟
-آخه تو هنوز خیلی جوونی .میترسم این جوونهای بی سر و پا زیر پان بنشینن و تو رو از من بگیرن.حالا پاشو غذاتو بخور خواهش میکنم.برات چلو کباب گرفتم تقویت بشی.
-میل ندارم...راحتم بذار.
-محبوبه منکه معذرت خواهی کردم.راستی ببین برات چی آوردم!پاشو نگاه کن.
-تنهام بذار الان حوصله هیچ چیز رو ندارم.
-آخه ضعف میکنی.تقصیر خودت بود.چرا بمن نگفتی درس میخونی؟
-خودت نخواستی با تو روراست باشم.یادته گفتم دلم میخواد درس بخونم.تو فکر کردی درس منو از تو دور میکنه؟اما باید بدونی این رفتار خشونت آمیز شما مردهاست که زنها رو از شما دور میکنه.
-اگه اجازه بدم به درست ادامه بدی منو میبخشی؟
محبوبه در حالیکه اشک میریخت گفت:دیگه برام مهم نیست.
عباس با یک بشقاب غذا در کنار محبوبه نشست و با اصرار زیاد دو قاشق غذا به دهان او گذاشت.محبوبه با درد دو لقمه را فرو داد.استخوانهای صورت و آرواره اش درد میکرد اما بیشتر از همه قلبش بدرد آمده بود.چقدر حقیر شده بود خدا میداند.
آنروز در خانه مستوفی بحث و گفتگوی زیادی در مورد آن اتفاق بود.سارا از مادرش پرسید:مامان دیدی موهای محبوبه چه رنگی بود.
سامان گفت:مگه تاحالا ندیده بودینش؟
-نه همیشه مقنعه سرش میکرد.اون چشمهای عجیبی داره با یک نگاه خاص.هر چی شوهرش کتکش میزد هیچی نمیگفت حتی گریه هم نمیکرد.
-آره تمام مدتی که کنارش بودیم هیچ حرفی هم نزد.
-مامان چند سالشه؟
-شونزده هفده سال.
سامان گفت:طفلک!...دخترهای اروپایی تو این سن و سال خوشگذرانی میکنند اما اینجا دخترها بخاطر درس خوندن تنبیه میشن.جای تاسفه.میدونین اگر این اتفاق توی انگلیس می افتاد پلیس بیمعطلی شوهر رو بازداشت میکرد و میفرستاد زندون.
سارا گفت:در عوض اینجا یک خسته نباشید هم بهش میگن.مامان من امروز عصر یه سر به محبوبه میزنم.
عصر وقتی سارا به دیدن محبوبه رفت از دیدن قیافه او حسابی یکه خورد:وای چرا این شکلی شدی؟!
-چیزی نیست اینها خوب میشه اما زخم دلم خوب نمیشه.
خانم فرجی هم با یک کاسه سوپ خوشمزه به دیدن محبوبه آمد.سارا به برادرش گفت:وضع صورتش خیلی بهم ریخته.مطمئنی احتیاج به مداوای بیشتری نداره؟
-نه همه اینها ضرب خوردگیه و به مرور خوب میشه.
همه نگران محبوبه بودند از همه بدتر جشن عروسی بهناز و جواد بود که او با این قیافه نمیتوانست در آن شرکت کند.عباس به حاج حسین زنگ زد و گفت:یکبار برای مشهد دارم و چون محبوبه هم هوس زیارت کرده اونو با خودم میبرم.
-آخه عروسی دختر عموشه.
-شرمنده مثل اینکه امام رضا اونو طلبیده انشالله از سفر آمدیم پاگشا میکنیم.
ده روز طول کشید تا صورت محبوبه به حالت عادی برگشت.سامان در تمام آن مدت درکنار پنجره اتاقش می ایستاد و به دوردست نگاه میکرد.او با دیدن محبوبه بیاد اولیش عشق زندگیش جولیت افتاده بود.سالها پیش زمان دانشجویی با جولیت که هم کلاسی اش بود آشنا شد و پس از مدتی متوجه شد که این دختر مو قرمز چشم آبی را دوست دارد.بر خلاف انتظارش جولیت از نظر اخلاقی مناسب او که اعتقادات مذهبی محکمی داشت نبود.جولیت طالب رابطه آزاد و بدون تعهد و قید و بند بود.در حالیکه سامان میخواست با او ازدواج کند.بهمین خاطر سامان او را کنار گذاشت اما زخم یک عشق بی فرجام بر دل جوانش باقی ماند.
جواد و بهناز از سفر ماه عسل بازگشتند.عباس و محبوبه هدیه چشمگیری خریدند و به دیدن عروس و داماد رفتند.عزیز هم همراهشان رفت.آپارتمان لوکس و قشنگی داشتند که جواد تازه خریده بود.حاج حسن هم برای جهیزیه سنگ تمام گذاشته بود.
بهناز پرسید:سفر خوش گذشت؟
محبوبه ارام پاسخ داد:بله جای شما خالی.
-اتفاقا ما هم دو روز مشهد بودیم شما کدوم هتل رفتید؟
عباس فوری اسم یک هتل درجه 3 را گفت.بهناز گفت:ما رفتیم هتل هایت...خیلی شیک بود.
جواد هر چه میخواست نگاهش را از محبوبه بگیرد موفق نمیشد.محبوبه در عالم خود بود.چون سارا جواب امتحانش را گرفته و با معدل عالی قبول شده بود.
عباس گفت:راستش محبوبه بعد از امتحانها خسته شده بود گفتم یه هوایی به سرش بخوره.
جواد پرسید:مگه درس میخونی؟
عزیز بجای او پاسخ داد:اون هم چه درسی جواد جان!توی یک سال دو کلاس خونده.
در نگاه جواد عشق و تحسین دیده میشد.آفرین عباس آقا کار خوبی کردین اجازه دادین دختر خاله درسش رو ادامه بده.توی این خانواده فقط محبوبه به درس علاقه داشت.منم از بهناز خواستم درسشو ادامه بده.
بهناز گفت:ای بابا دختر که شوهر کرد باید به فکر شوهر و بچه هاش باشه.
جواد با لحنی جدی گفت:حالا که تو برنامه ما بچه داری نیست بیخود بهونه نیار.
بهناز با بیخیالی گفت:اِ جواد من اگر درس خون بودم خونه بابام میخوندم.
جواد آهی کشید و به این بحث خاتمه داد و حرف را عوض کرد و گفت:خب عباس آقا کار و بار شما چطوره؟
-شکر خدا از وقتی محبوبه قدم به زندگیم گذاشته روزبروز بهتر میشه.
R A H A
08-24-2011, 12:07 AM
عزیز دعایی خواند و به صورت محبوبه فوت کرد محبوبه خودش را برای عزیز لوس کرد سرش را روی سینه ی او گذاشت و بوی تنش را به مشام کشید چقدر بوی عزیزش را دوست داشت!عزیز هم قربان صدقه اش رفت.
پس از ساعتی از عروس و داماد خداحافظی کردند و رفتند جواد در حسرت یک نگاه محبوبه ماند راستی چرا محبوبه هیچ نوجهی به مردها نداشت؟انگار احساس زنانه در او مرده بود.
پسرهای خانم مستوفی به شهرستان برگشتند عباس هم از همسرش خواست با جدیت درسش را بخواند او هم هر کمکی از دستش برمی آمد دریغ نمیکرد سارا یک سری تست اورد که محبوبه بتواند در کنکور هم شرکت کند البته خودش امیدی نداشت اما محبوبه می خواند تست می زد و از کمک سارا بهره میگرفت دختر خانم فرجی هم در درس زبان او را یاری میکرد تا اسفند ماه همهی درسها خوانده و تعداد زیادی هم تست زده شده بود.
سارا گفت:
-عید رو استراحت کن بعد از تعطیلات دوباره شروع کن.
عباس هم پیشنهاد کرد تعطیلات عید را به شیراز بروند دوستی در آنجا داشت که چند بار تلفن زده و از عباس خواسته بود حتما عید به شیراز بیاید محبوبه پیشنهاد کرد عزیز را هم همراهشان ببرد راحله می خواست به سبزوار برود گویا خواستگاری در آنجا پیدا کرده بود مرد زن مرده ای از آشناهای عباس راحله را از خاله شان خواستگاری کرده و قرار شده بود در ایام عید چند بار همدیگر را ببیند و حرفهایشان را بزنند و پیش از محرم و صفر ازدواج کنند.
عباس به تازگی خودروی پراید خریده بود که قرار شد با همین خودرو به شیراز بروند روز بیست و هشتم اسفند ماه صبح زود همراه عزیز راهی شیراز شدند هنوز چند نفر از اقوام عزیز در شیراز بودند و قرار بود سری هم به آنان بزنند در قم زیارتی کردند و کمی سوغاتی برای شیرازیها خریدند شب را در اصفهان اقامت کردند و از آنجا هم کمی سوغاتی خریدند و صبح روز بعد به سمت شیراز حرکت کردند.
غروب بیست و نهم به شیراز رسیدند محبوبه بی قرار بود هرچه زودتر سری به آرامگاه خواجه ی شیراز بزند میزبانان در نهایت محبت از آنان استقبال کردند دو دختر داشتند که از اولین برخورد چنان از محبوبه خوششان آمده بود که از کنار او تکان نمی خوردند عباس به شوخی میگفت برای خودم رقیب درست کردم.
در این سفر عباس خیلی سعی کرد به محبوبه خوش بگذرد همه ی جاهای دیدنی شیراز از جمله باغ ارم و شاهچراغ را دیدند روز سیزدهم به دشت ارژن رفتند دیدن آن همه شقایق و گلهای رنگارنگ خودرو بسیار زیبا و دیدنی بود در این مدت به ملاقات خویشاوندان عزیز هم رفتند و شام و ناهاری هم در انجا بودند.
از شیراز برای سارا و خانم مستوفی و خانم فرجی و دخترش هدیه های زیبایی خریدند زمان برگشتن از اصفاهان چند جعبه گز و از قم سوهان و برای خانواده اش هم سوغاتی خریدند محبوبه برای جواد یک قلمدان زیبا خرید از عزیز خواست به او بدهد قصدش این بود که بدین وسیله از زحمتهای وا تشکر کند عباس نمی دانست جواد اولین خواستگار محبوبه بوده است.
وقتی به تهران رسیدند عزیز را جلوی خانه اش پیاده کردند وقرار شد روز بعد برای عید دیدنی و دادن هدایا به انجا بروند محبوبه سوغاتی خانواده ی مستوف یو فرجی را صبح روز بعد داد عباس برای سرکشی به شرکت ترابری رفته بود از این رو محبوبه وقت کافی داشت تا کمی از سفر اخیرش برای سارا تعریف کند خانم مستوفی گفت نامش برای حج تمتع در امده و به زودی به مکه مشرف می شود محبوبه برایش سفر خوبی آرزو کرد و خیلی زود به خانه بازگشت.
عصر ابتدا به خانه ی عمو حاج حسن رفتند و بعد به دیدن انسیه و حاج حسین سری هم به خاله مونس زدند و شام هم منزل عزیز ماندن راحله برگشت و قرار شد آخر فروردین وسایلش را به سبزوار ببرد و همان جا عقد مختصری بگیرند برای بردن جهیزیه ی راحله مشکلی نداشتند و قرار شد یکی از همکارهای عباس این کار را انجام دهد روز اخر راحله از خانواده ی محبوبه و همسایه ها خداحافظی کرد و به اتفاق عباس و محبوبه به طرف سبزوار حرکت کرد جهیزیه را در خانه اش چیدند و جشن مختصری گرفتند روز بعد راهی مشهد شدند و پس از زیارت و گشت و گذاری مختصر به سوی تهران حرکت کردند وقتی به تهران رسیدند از شرکت به عباس تلفن شد که برای بندر بار ببرد قرار شد آن چند روزی که عباس نبود عزیز و فائزه مراقب محبوبه باشند عباس به حاج حسین هم سپرد مستاجر خوبی برای ساختمان راحله پیدا کند.
محبوبه دوباره مشغول درس شد و روزی دوازده سیزده ساعت درس خواند برای دو اتاق گوشه ی حیاط یک زن و شوهر مسن پیدا شدند که قیافه ی بسیار مهربان و دوست داشتنی داشتند آنان هم از محبوبه خوششان آمده بود.
روز کنکور عباس خودش محبوبه را به جلسه ی امتحان رساند هیجان و دلشوره ی او برایش مسخره بود در ان مدت محبوبه دو سه کیلویی لاغر شده بود وقتی از جلسه ی کنکور برگشت سارا خودش را به او رساند و پرسید:
-چطور بود؟چه کار کردی؟
-به نظر خودم بد نداده اما تا جواب بدن نصف عمر میشم.عباس با خنده گفت:
-حالا امسال هم قبول نشدی عیب نداره سال دیگه دوباره کنکور میدی!
پسرهای خانم مستوفی دوباره از انگلستان آمدند تا مادر و پدر را که از زیارت خانه ی خدا برمی گشتند ببیند محبوبه چند بار از سارا پرسید کمک نمی خواهید و او هم ضمن تشکر گفت:
-غذاها رو به رستوران سفارش دادیم در ضمن بانو خانم هم قراره چند روز بیاد بمونه پذیرایی هم به عهده یمن و سیماست.
عباس یکی دو روزی می شد از سفر برگشته بود که خانم و آقای مستوفی از مکه برگشتند همه به کوچه آمدند و محبوبه و عباس هم در کوچه زیارت قبولی گفتند محبوبه به سمت خانه دوید چون قرار بود گوسفند قربانی کنند و او طاقت دیدن آن صحنه را نداشت عباس از ترکیه سرویس چینی قشنگی آورده بود که محبوبه ان را به خانم مستوفی چشم روشنی داد محبوبه شب زنگ زد و گفت:
-اگر خسته نیستیم می خواهیم به دینتان بیاییم
سارا استقبال کرد محبوبه لباس پوشید و به اتفاق عزیز و عباس به دیدن حاجیه خانم و حاح آقا رفت عزیز هم یک ظرف کریستال زیبا که با سلیقه ی محبوبه خریده بود برایشان کادو برد ان شب ساکان پس از حدود یک سال موفق شد محبوبه را ببیند ساجد پسر ارشد آرام به برادرش گفت:
-حکایت سیب سرخه.
سانار کوچولو پیش محبوبه آمد و گفت:
-خاله برام چی آوردی؟
محبوبه از کیفش یک بسته شکلات به او داد خانم مستوفی چه تعریفهایی از مکه و و مدینه و حال و هوایی که در ان روزها داشتند میکرد از عزیز پرسید:
-شچا چند سال پیش مشرف شدین؟
-هنوز محبوبه به دنیا نیومده بود که با پسرهام رفتم البته شوهر سالهای اولی که به تهران اومدیم حاجی شد اما من بعد از مرگ اون خدا بیامرز.
آقای مستوفی گفت:
-من بار دومه که مشرف میشم باز اول قبل از انقلاب...
تا آخر صفحه ی 55
R A H A
08-24-2011, 12:07 AM
57 - 59
بود. خیلی آباد شده. دولت سعودی برای حجاج تسهیلات زیادی قایل شده. اوایل انقلاب با ابراینها خوب نبودن؛ اما حالا شكر، شكر خدا، حجاج ما هم ارج و قرب خودشونو دارن."
خانم مستوفی رو به محبوبه پرسید: "دخترم، امتحانها و كنكور رو چه كردی؟"
"امتحانها رو كه قبول شدم؛ اما جواب كنكورو هنوز ندادن."
محبوبه اشاره كرد مسافران خسته هستند و بهتره رفع زحمت كنند. سامان گفت: "ما حالا حالا ها بیداریم."
محبوبه بلند شد و زیر بغل عزیز را هم گرفت و بلندش كرد. سامان و ساجد و سارا آنان را تا دم در مشایعت كردند. عزیز آن شب خانه ی آنان ماند. راحله مرتب تلفن می زد و برای برادرش دلتنگی می كرد. محبوبه گفت: "خوب چند روز بیایید تهران."
عباس اشاره كرد كه نه. محبوبه گوشی را به عباس داد. او هم گفت: "فعلاً سر خودتو گرم كن تا ما سری به شما بزنیم."
وقتی محبوبه پرسید چرا دعوتشان نكردی، گفت: "از شوهرش زیاد خوشم نیومد. چند بار دیدم به تو خیره شده بود."
محبوبه پیگیر نشد و موضوع را فراموش كرد. اواخر مرداد ماه نتیجه ی كنكور اعلام شد و نام محبوبه توكلی نیز جزو قبول شدگان بود. وقتی عباس روزنامه را آورد، محبوبه گفت: "خودت بخون، من طاقتشو ندارم."
وقتی عباس اسم محبوبه را در روزنامه نشانش داد، بی اختیار و برای اولین بار دست به گردنش انداخت و او را بوسید. اشك در چشم عباس جمع شد. محبوبه بی معطلی به عزیز زنگ زد و خبر خوش را به او هم داد. به سارا و خانم فرجی نیز تلفنی اطلاع داد. ساعتی بعد سارا با یك دسته گل و یك جعبه شیرینی به خانه ی آنان آمد. خانم فرجی هم با یك بسته شكلات رسید. محبوبه هم اشك می ریخت و هم می خندید و نمی دانست چه كند. عاقبت به آرزویش رسیده بود.
عباس، برای شیرینی قبولی همسرش، همه را به رستوران سر خیابان دعوت كرد. حاج حسین درحالی كه چشمانش پر از اشك شده بود، محبوبه را در آغوش گرفت و گفت: "تو باعث افتخار مایی. نمی دونی چقدر خوشحالم بابایی."
عزیز یك گردنبند طلای قشنگ برایش هدیه خرید. سارا و خانم مستوفی و خانم و آقای فرجی هم دعوت داشتند. حاج آقا مستوفی با پسرانش در منزل یكی از قضات مهمان بودند و عذر خواستند. عزیز یك بار دیگر از سارا و مادرش تشكر كرد و آنان گفتند محبوبه به دلیل لیاقت و پشتكار خودش موفق شده است.
آن شب محبوبه از ذوقش غذا نخورد. شب وقتی در كنار شوهرش دراز كشید، عباس گفت: "محبوبه، منو كه فراموش نمی كنی؟"
"نه، برای چی؟"
"آخه یك خانم وكیل می شی، كلاست بالا می ره!"
"قرار نیست خودمو گم كنم."
"آفرین، یه قول بهم می دی؟"
محبوبه پرسید: "چه قولی؟"
"محبوب هیچ وقت منو ترك نكن. من بدون تو می میرم. باور كن!"
"بهت قول می دم هرگز تو رو ترك نكنم."
"یك چیز دیگه، با هیچ پسری توی دانشگاه حرف نزن، باشه؟"
"چشم، باز هم قول می دم به هیچ پسری نگاه نكنم."
"آخی، خیالم راحت شد."
****
چند روز بعد عباس سفری به ایتالیا داشت و چون سفرش بیش از یك ماه طول می كشید، از فائزه و عزیز خواهش كرد پیش محبوبه بیایند تا تنها نماند. خانم و آقای جعفری، همسایه ی جدیدشان نیز در خانه بودند كه سبب می شد خیالش راحت تر شود. عباس با كلی سفارش به آقای جعفری و آقای فرجی راهی سفر شد.
وقتی تنها شدند، عزیز از كیفش یك بسته درآورد و به محبوبه گفت: "اینو جواد برات فرستاده خیلی هم تبریك گفت."
"دستش درد نكنه. بهناز چه كار كرد؟ درس می خونه؟"
"نه بابا، اون اگه اهل درس بود كه ترك تحصیل نمی كرد!"
"راستی، حامله نیست؟"
"نه جواد مخالف بچه س، حالا چرا، نمی دونم. اون هم برای خودش عقایدی داره. درضمن، همه می پرسن محبوبه هنوز بچه نمی خواد؟"
"عزیز؛ بهشون بگین من باید درسمو بخونم... فائزه جون، الان می آم كمكت... می خوام آقا و خانم جعفری رو بگم شام بیان اینجا. عزیز جون، فائزه چرا شوهر نمی كنه؟"
"راستش، طفلی خواستگار نداره."
"چرا؟ دختر به این خوبی."
"قسمتش هر وقت بود، می شه... ننه برو بهشون بگو كه شام اینجا هستن."
"چشم الان می رم."
او، با كمك فائزه، شام خوبی پخت و شب همگی، به اتفاق خانواده ی جعفری، بر سر سفره نشستند. خانم جعفری كه به او بی بی می گفتند، به عزیز گفت: "محبوبه خانم رو مثل دخترم دوست دارم. توی این مدت كم، مهرش خیلی به دلم نشست."
"شما لطف دارید بی بی."
فصل 4
چند روز بعد محبوبه و سارا برای نام نویسی محبوبه رفتند. از دوم مهر كلاسها شروع می شد. سارا پرسید: "دانشگاه هم با چادر می ری؟"
"بله، نمی خوام عباس رو بی خود حساس كنم. اون همین جوری خیال می كنه یك روز تركش می كنم."
"خب حق داره، آخه تو هم خیلی زیبایی، هم خیلی جوون. اون با قیافه ی زشت و سن بالاش، باید هم بترسه!"
"كی گفته من زیبام؟"
"قرار نیست كسی بگه، چشم دارم می بینم."
"من كه چیز جالبی توی قیافه م نمی بینم."
"سركار شكسته نفسی می فرمایید!"
"نه به خدا، از وقتی یادمه، خاله و خواهرام و مامانم می گفتن قیافه ی زشتی دارم."
"راست می گی محبوبه؟!"
"آره به خدا."
"گمان می كنم به تو حسادت می كردن."
"مگه آدم به خواهر و دخترش حسادت می كنه؟"
R A H A
08-24-2011, 12:08 AM
-گاهی پیش میاد.
عباس مرتب تلفن میزد و هربار به محبوبه یادآوری میکرد که دوستش دارد و هرگز آن بوسه را فراموش نمیکند.
روز دوم مهر برای محبوبه خیلی مهمب ود.آنروز به دانشگاه رفت.اما نمیداست به کدام دانشگاه برود و محل دانشکده کجاست.از دختر خانمی پرسید اما او هم روز اولش بود و چیزی نمیدانست.کمی منتظر ماند تا از دختر دیگری پرسید.عاقبت راه را پیدا کرد.و سر کلاس رفت.وقتی از دانشگاه برگشت عزیز پرسید:چطور بود؟
-عالی عزیز جون نمیدونین چقدر کیف کردم.هر چی استاد درس داد یاد گرفتم.
آخرین دخترم .سارا خانم هم اومد ببینه روز اول چکار کردی.
-غذا بخوردم بهش زنگ میزنم.
وقتی گفت و گوی محبوبه و سارا تمام شد.تلفن دوباره زنگ زد.عباس بود.محبوبه جریان دانشگاه را برای مو به مو تعریف کرد.او باز هم سفارش کرد که با پسرها حرف نزند.دوباره محبوبه قول داد هیچ وقت با پسران هم صحبت نشود.پس از آنکه عباس کمی حرفهایی عاشقانه زد و اظهار محبت کرد مکالمه را قطع کردند.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.محبوبه گوشی را برداشت.بله بفرمایید.
-سلام دختر خاله.
-سلام اقا جواد حالتون خوبه؟بهناز جون چطوره؟خاله خوب هستن.
-بله همگی خوبن.خواستم اولین روز دانشگاه رفتنت رو تبریک بگم.
-شما لطف دارین.
-خب چطور بود؟
-خیلی عالی باورتون نمیشه مثل کلاس اولی ها درسمو همونجا یاد گرفتم.
-میدونم که موفق میشی.
-راستی از بابت هدیه متشکرم.
-منم از سوغاتی قشنگ شما متشکرم.
-به عزیز گفته بودم از طرف خودش بده.
-من این موقعیت رو مدیون شما هستم.یادمه همه منو طرد کردن اما شما و عزیز جون منو تنها نذاشتین.توی هر درسی گیر میکردم شما کمک میکردین.
نه هوش و پشتکار خودتون شما رو موفق کرد.من همین درسها رو به مهدی هم دادم ما اون هنوز خونه اوله.
-راستی کوچولویی درکار نیست؟
-نه بابا حالا زوده...شما چطور؟
-منکه تازه اول درسمه.
-آفرین وقتی درستون تموم شد ممکنه فرصت داشته باشین.
-اگر توان داشته باشم به لیسانس اکتفا نمیکنم.
-عالیه منم میخوام امسال کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم.
-خوش بحالتون چه رشته ای؟
-احتمالا یکی از مدیریتها.
-موفق باشین به بهناز سلام برسونید.
-شما هم به عزیز جون سلام برسونین متشکرم و خدا نگهدار.
عزیز با لحنی شکوه آمیز گفت:چقدر حرف زدین!
-آره خیلی دلم میخواست فرصتی پیش بیاد بتونم از جواد آقا تشکر کنم.عزیز یادم نمیره چطور اونوقتها با اینکه خودش درس داشت می اومد خونه ما اشکالات منو برطرف میکرد.
-اون برای دلش می اومد!
-یعنی چی؟
-هیچی...نمیخوای استراحت کنی؟
-نه عزیز میخوام جزوه های امروز رو مرور کنم.
-باشه دخترم من کمی میخوابم.
روزها از پی هم میگذشت.درسها سخت تر و محبوبه کوشا تر از همیشه میشد.زمانی که عباس منزل بود درس نمیخواند.نمیخواست او را به این موضوع حساس کند.
فصل 5
امتحانهای ترم اول تمام شده بود و محبوبه تعطیلات میان ترم را میگذراند.یک شب از صدای زنگ ممتد و ضربه هایی که به در میزدند عباس و محبوبه هراسان دویدند بطرف در حیاط عباس به محض اینکه در را باز کرد مهدی را دید پرسید:چی شده؟!
-هیچی عزیز حالش بهم خورده میخواد محبوب رو ببینه.
محبوبه نفهمید چطور لباس پوشید و چادر سر کرد و همراه عباس به خانه عزیز رفت.عزیز رو به قبله خوابیده و رنگش سفید شده بود انگار خونی در رگهایش جریان نداشت.
محبوبه با نگرانی پرسید:چرا بیمارستان نبردینش؟
حاج حسن گفت:تاحالا دکتر بالای سرش بود.
عزیز اشاره کرد محبوبه در کنار بسترش بنشیند.عباس هم در کنار بستر عزیز نشست.
عزیز گفت:عباس آقا جون شما جون بچه م محبوبه...بذار درسشو بخونه مثل قبل که اجازه دادی...
سپس رو به محبوبه کرد و گفت:تو هم قول بده زن خوبی برای عباس باشی همینطور که تاحالا بودی.
60 تا 63
R A H A
08-24-2011, 12:08 AM
64 - 67
"چشم عزیز قول می دم. شما نگران من نباشین."
عزیز رو به محبوبه گفت: "درضمن، وصیت كردم هرچی دارم به تو برسه؛ حتی پول ماهیانه ای كه از پدربزرگت به من می رسید... می خوام خرج تحصیلت بشه."
عباس گفت: "خودم نوكرشم."
"نه عباس آقا، به پسرهام گفتم مقرری منو به محبوبه بدن. درضمن، یك مقدار وسایل اینجاست مالِ محبوبه س، چون خودم بزرگش كردم، پس دخترمه. یك مقدار هم برای فائزه گذاشتم. همه رو دادم برام نوشتن. برای عروسها هم یك چیزهای ناقابل كنار گذاشتم كه وكیلم بهتون می ده. از من راضی باشین. زهرا تو هم راضی باش، تو هم از این زندگی سهم داری. مونس تو هم حلالم كن..."
محبوبه به پهنای صورتش اشك می ریخت، عزیز دستش را گرفت و گفت:
"گریه نكن؛ خیالم راحته تو به آرزوت رسیدی. حاج كاظم منتظرمه، باید برم. باید برم. قول بده غصه نخوری و به درسهات برسی... نذار مرگ من باعث بشه تو از درس عقب بمونی. قول بده محبوبه."
محبوبه با چشمانی اشكبار گفت: "چشم عزیز جون، هر چی شما بگین."
عزیز نفسی از سر آرامش كشید و گفت: "آخی، راحت شدم..."
دست عزیز در میان دستهای محبوبه رو به سردی رفت و لحظاتی بعد جان به جان آفرین تسلیم كرد. محبوبه برای آخرین بار عطر تن عزیز را استشمام می كرد، اشك می ریخت و آرام با عزیزش حرف می زد و دستش را می بوسید.
مونس گفت: "كراهت داره، آدم، مرده رو نمی بوسه! عباس آقا یادت باشه غسل میت كنه ها."
عباس دست محبوبه را گرفت و او را بلند كرد. گفت: "تو این قدر زاری می كنی اون طفلك عذاب می كشه. بذار راحت بره."
"عباس، از حالا دلم براش تنگ شده حالا كی بیاد پیشم بمونه؟"
"هیس، آروم باش. براش فاتحه بخون، اگر بلدی قرآن بخون بذار روحش آرامش داشته باشه."
حاج حسین نوار قرآن گذاشت. مونس به آشپزخانه رفت كه حلو بپزد. عباس هم كمك می كرد و هم مواظب محبوبه بود كه بی تابی نكند.
روز بعد به همه ی اقوام و دوستان و همسایه ها خبر دادند كه برای تشییع جنازه بیایند. خانواده ی جعفری، مستوفی و فرجی هم آمدند. عباس، محبوبه را به آنان سپرد و خودش دنبال كارها رفت. در بهشت زهرا پشت محبوبه ایستاد مبادا حالش به هم بخورد.
بهناز گفت: "خداییش، هیشكی بیشتر از عباس محبوبه رو دوست نداره!"
جواد گفت: "تو از كجا می دونی؟"
"با اون موهای قرمزش و پوست مثل شیربرنجش!"
"تو نمی خواد در مورد دیگران نظر بدی."
"وا! حالا تو چرا سنگ اونو به سینه می زنی!"
"دوست ندارم از كسی بدگویی كنی. این آخرین بارت باشه."
"ای بابا... تو هم مثل آقا معلم ها آدمو نصیحت می كنی!"
جواد در آن لحظه حوصله ی جر و بحث كردن با بهناز را نداشت. او هیچ جوری نمی توانست اخلاق خاله زنگی بهناز را تحمل كند، برای همین بیشتر وقتش را در شركت می گذراند.
مراسم سوم و هفتم عزیز به خوبی و با احترام برگزار شد. عباس باید می رفت؛ اما دلش پیش محبوبه بود كه این روزها غمگین در گوشه ای می نشست و به فكر فرو می رفت. عباس از حاج آقا مستوفی خواهش كرد در مدتی كه مسافرت است، سارا پیش محبوبه بماند تا تنها نباشد. سارا هم، از خدا خواسته، آمد پیش محبوبه. مثل دختر نداشته اش دوستش داشت. بی بی هم، مثل عزیز، مراقب او بود. كلاسها شروع شد و محبوبه خود را در درس غرق كرد. پیش از عیدنوروز چهلم عزیز را برگزار كردند كه در سال جدید مراسم عزاداری نداشته باشند.
روز اول عید همه منزل عزیز جمع شدند. قوم و خویشها هم آنجا به دیدنشان آمدند. پس از سه روز تصمیم گرفتند همگی به مشهد برومد. قرار شد همگی یك شب در سبزوار بمانند. راحله تهیه و تدارك زیادی دیده بود. عباس به محبوبه گفت: "رو تو سفت بگیر. نمی خوام چشم ناپاك ستار به تو بیفته."
"باشه، چشم. درضمن، خانمها طبقه ی پایین هستن و آقایون طبقه ی بالا. نگران نباش تحفه ی تو رو كسی نمی بینه!"
در مشهد همگی در یك هتل آپارتمان نزدیك حرم ساكن شدند. یك طبقه در اختیارشان بود. وقتی اولین بار برای زیارت رفتند، محبوبه زودتر از حرم بیرون آمد و وقتی چشمش به جواد افتاد و پرسید: "بقیه نیومدن؟"
"نه... راستی، باز هم دعا كردی رنگ موهات تغییر كنه؟"
محبوبه خنده ی قشنگی كرد و گفت: "نه؛ دیگه برام مهم نیست."
"اما من دعا كردم هرگز رنگ موهات تغییر نكنه. آخه رنگشون خیلی قشنگه."
محبوبه تعجب می كرد كه چطور بعضیها رنگ موهایش را دوست داشتند. در راه بازگشت از مشهد، باز هم شبی را در سبزوار گذراندند. برای همسایه ها سوغاتی خریدند و به تهران برگشتند.
بعضی از تعطیلات عید عباس به اروپا رفت. سارا شبها به خانه ی محبوبه می آمد. یكی از شبها گفت و گویشان گل انداخت و محبوبه برای نخستین بار پرسید: "راستی سارا خانوم، چرا ازدواج نمی كنین؟"
"من سالها پیش ازدواج كردم؛ اما شوهرم فوت كرد و من دوست ندارم بعد از اون با مرد دیگه ای زندگی كنم."
"آخه تنهایی خیلی سخته."
"آره می دونم؛ اما هر چی سعی می كنم نمی تونم. تازگی برادر مدیر مدرسه از من خواستگاری كرده...
همه می گن قبول كنم؛ اما راستش، موندم."
"اگه مرد خوبیه، چرا قبول نكنین؟"
"خیلی خوبه، از هر نظر كه فكر كنی مرد پاك و نجیب و باخداییه؛ اما دلم نمی خواد بعد از اون خدا بیامرز، كسی جاش رو بگیره. آخه ما عاشق هم بودیم."
"می شه تعریف كنین؟"
"خوابت كه نمی یاد؟"
"نه بابا، فردا هم كلاس ندارم تا ظهر می خوابم."
"باشه، پس یه چای دم كن تا من هم برات بگم."
محبوبه چای و بیسكویت و میوه آورد كه سارا، هنگام تعریف ماجرایش گلویی تازه كند. سارا گفت: "سال پنجاه و هشت مادربزرگم سكته كرد و در بیمارستان بستری شد. چند روز در سی سی یو نگهش داشتن. وقتی حالش بهتر شد اونو به بخش انتقال دادن. من هم كه كاری نداشتم و تعطیلات تابستانی رو می گذروندم. اون زمان دانشجوی تربیت مدرس بودم و پر شَر و شور. پیش مادربزرگ می موندم. توی بخش یكی از پزشكهای جوون به اسم دكتر پیمان سعیدی، از همه بیشتر به بیمارها می رسید. چند بار اونو دیده بودم. خیلی محجوب و سر به زیر بود. وقتی می خواست با پرستارا یا همراه بیمارا حرف بزنه، سرشو زیر می انداخت كه نگاهش به كسی نیفته. منم جوون بودم و دلم می خواست یك جوری توجه این دكتر خوش قیافه رو جلب كنم. هر كار كردم، نتیجه نداد.
"مادربزرگ مرخص شد؛ اما قرار بود ماهی یك بار برای معاینه بره بیمارستان. این مأموریت رو من انجام می دادم. اما هنوز هم دكتر به من نگاه
R A H A
08-24-2011, 12:09 AM
نمی کرد یک بار تصمیم گرفتم هر چی با من حرف زد به در و دیوار نگاه کنم وقتی دید حواسم بهش نیست گفت:
-خانم مستوفی با شما هستم.
گفتم:
-ا راست میگین آخه شما همیشه با زمین حرف می زنید.
یکدفعه خندید و به من نگاه کرد نمی دونی محبوب...داغ شدم ذوب شدم به قول شاعر مرده بودم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.
-همون شد از اون به بعد هر وقت می رفتم بیمارستان با سماجت به من نگاه میکرد حالا دیگه من بودم که سرمو زیر می انداختم یک بار گفت:
-چی شده طاقت نگاههای منو نداری؟
در حالی که سرخ شده بودم سرمو بالا بردم و گفتم:
-نه آخه می ترسم ذوب بشم.
باز خندید و گفت:
-دختر تو چقدر شیطونی!
یادش به خیر ازم پرسید:
-نامزد که نداری؟
گفتم:
-نه
گفت:
-راضی هستی شب جمعه با خانواده خدمت برسیم؟
منم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم:
-چی از این بهتر.
خنده ی عجیبی کرد و گفت:
-پس منتظرم باش.
گفتم:
-باشه ولی عروس رفته گل بچینه.
صدای قهقهه خنده اش بلند شد و وقتی از در مطبش بیرون می اومدم مریضا یک حور خاصی نگاهم میکردم شب جمعه اومدن پدر و مادرهامون موافق بودن اما برای اینکه کمی کلاس بذارن گفتن هفته ی دیگه جواب قطعی میدیم موقع رفتن مهمونها در یک فرصت کوتاه گفت:
-عروس از چیدن گل اومد.
گفتم:
-رفته گلاب بیاره.
گفت:
-باشه بعد از گلاب چیه؟
جواب دادم:
-هیچی با اجازه ی بزرگترها بله.
-هفته ی بعد در واقعا بله برون بود دردسرت ندم یک ماه بعد من خانم سعیدی بودم دکتر مرد فوق العاده ای بود دلش برای همه می تپید توی یه درمونگاه خیریه در جنوب شهر بنا به پیشنهاد دوستش کار میکرد و هفته ای سه روز اونجا می رفت زندگی رو آسون میگرفت میگفت:
-خودتو درگیر تجملات نکن.
-پدر جهیزیه ی کاملی به من داده بود اما دکتر راضی نبود خیلی مهربون بود تنها مشکل ما حس وظیفه شناسی بیش از حد اون بود بیشتر وقتش رو صرف مریضا میکرد منم زن جوونی بودم و دلم می خواست گردش برم حتی پاگشامون که میکردن نمی تونستیم بریم خیلی به ندرت پیش می اومد که دعوت بعضیها رو قبول کنیم مامان و سیما هم مرتب نق میزدن نذار این قدر کار کنه تو احتیاج به تفریح هم داری و از این حرفها.منم تحت تاثیر قرار میگرفتم و با اون بگو مگو میکردم اما اون منو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد گاهی به پرستارها حسودیم می شد اونها شوهر منو بیشتر از خودم می دیدند از تو چه پنهون گاهی شیطون تو جلدم می رفت نکنه با یکی از پرستارها سر و سری داره برای همین چندین و چند بار به بیمارستان و درمانگاه می رفتم که همه بدونن زن دار.
-همه از اون تعریف میکردن پرستارهای سن بالا بهم تبریک میگفتم که شوهرت خیلی نجیب و آقاست وقتی خونه می اومد با همه ی خستگی می نشست به درددلهای من گوش میکرد منو نصیحت میکرد بین دوستهای اون یک دکتر مثل خودش بود به اسم دکتر خرسند که دو سه سالی از پیمان کوچک تر بود دو سه کلاس جهشی خونده بود و سال اول هم توی کنکور قبول شده بود یک زن خانوم و با شخصیت هم داشت البته اونها دوتا بچه داشتن و خانمش یکی هم حامله بود دکتر خرسند خیلی باشخصیت و متین بود ون تخصص گرفته بود اما پیمان دوره جراحی عمومی رو میگذروند خانم دکتر منو نصیحت میکرد و میگفت:
-وقتی با یک پزشک ازدواج میکنی باید روی خیلی خواسته هات قلم بگیری.
دکتر خرسند میگفت:
-ما هم اولهای ازدواجمون مشکلات زیادی داشتیم البته ما خیلی زودتر از شما دست به کار شدیم من هنوز دانشجو بودم که با سودابه آشنا شدم و بعد از مدت کوتاهی احساس کردم بدون اون نمی تونم زندگی کنم وقتی از اون خواستگاری کردم خیلی زود موافقت کرد و با هم نامزد شدیم من اون وقت
تا اخر صفحه ی 70
R A H A
08-24-2011, 12:09 AM
مثل آدمهای منگ بودم گوشه ای مینشستم و به یک نقطه خیره میشدم .با افسردگی فاصله ای نداشتم.تا اینکه یکروز مامان و بابا با من صحبت کردن و گفتن که با این کارهام روح پیمان رو عذاب میدم و باعث میشم کارش بی اجر بشه.دوباره با خواهش و دعوت منو به مدرسه فرستادن.دیدن بچه ها و روحیه شادشون در روح و روان من تاثیر گذاشت و آرومم کرد.تا حالا هم میبینی خواستگارهای زیادی داشتم که همه رو رد کردم اما این یکی به دلم نشست یک جوری مثل پیمان میمونه.مهربون و نجیبه.
محبوبه تبسمی کرد و گفت:پس سارا خانم معطل نکنین!
-میدونی چند سالمه؟
-عیب نداره تو این سن آدم به همدم احتیاج داره.
-درسته...تا خدا چی بخواد.
-راستی دوست اقای دکتر..اون چی شد؟
-اون شکر خدا آسیبی ندیده اما طفلک خانمش...وقتی پیمان شهید شد سودابه با اصرار زیاد دکتر رو راضی میکنه از جبهه برگرده و همینجا زخمیهای جنگ رو مداوا کنه.اون هم که میبینه خانمش روحیه اش رو باخته قبول میکنه و میاد تهران بعد از جنگ بود.شاید سال 70 بود که یکروز سودابه وقتی میره دنبال پسر کوچکش مدرسه تصادف میکنه.پسرش در جا میمیره و خودش از دو پا فلج میشه.در اثر ضربه ای که بهش وارد شده بود صداشو از دست داد.هیچکس نفهمید چرا اما من گمان میکنم خودش نمیخواد حرف بزنه.
-یعنی چه؟
-یکجور خود آزاری فکر میکنه باعث مرگ بچه اش شده دکتر خرسند مدتها اونو برد کشورهای خارج حتی آمریکا بردش هم معالجه نشد.از اون زمان خودش پرستاری از سودابه رو به عهده گرفته بچه ها رو فرستاده آمریکا درس بخونن یک مستخدم هم داره.یک پرستار هم روزها وقتی دکتر سرکاره از سودابه مراقبت میکنه.همه بهش میگن ازدواج کنه به خصوص خانواده خودش حتی سودابه و بچه هم اصرار میکنند که ازدواج کنه اما اون قبول نمیکنه میگه اگه من فلج شده بودم سودابه شوهر میکرد؟
-میدونی ساعت چنده؟شما صبح خواب میمونین.
-نه ارزششو داشت چنگی به خاطرات گذشته بزنم.
محبوبه جای مهمان را مرتب کرد و هر دو خوابیدند.
با تکان دستی بیدار شد فائزه بود:محبوبه خانم بیدار نمیشین؟
-مگه ساعت چنده؟
-12.
-آخ آخ سارا خانم رفت؟
-بله صبح زود رفتن.
فصل 6
عباس برگشت و جواد نیز در کنکور کارشناسی ارشد قبول شد.محبوبه تلفنی به او تبریک گفت و مونس مهمانی گرفت.امتحان پایان ترم هم شروع شده بود.عباس گفت:برای مهمانی خاله ات کادو چی میبری؟
-نمیدونم اگه به خودم باشه کتاب میبرم.
-باشه تو کتاب ببر منهم این پیراهن کراوات را میبرم.حالا کتاب چی میبری؟
-نمیدونم فردا از کتاب فروشی های جلوی دانشگاه یک چیزی میخرم.
اما خودش میدانست چه بخرد.فردا با یک بغل کتاب بخانه آمد.مواقعی که عباس بود خودش او را میبرد و می آورد اما چون زمان امتحانها برنامه مشخصی نداشت خودش برمیگشت.سری کامل تاریخ تمدن نوشته ویل دورانت را خریده و همه رادر جعبه چوبی قشنگی که از یک دستفروش خرید گذاشته بود.شب بخانه مونس رفتند.دلش گرفته بود و نمیدانست حالا که عزیز نیست در کنار چه کسی بنشیند.خوشبختانه آقایان هم در اتاق خانمها نشتسند.محبوبه در کنار عباس نشست.عباس سرگرم بازی با بچه های عاطفه و اسیه بود که مونس سر و گردنی آمد و گفت:محبوبه نگاه کن.شوهرت طفلی خیلی بچه دوست داره یکی براش بیار!
محبوبه که سرخ شده بود گفت:حالا موقعیت بچه داری ندارم.
هدایا را بهناز باز کرد و اول از همه کادوی محبوبه باز شد.به محض دیدن کتاب لب و لوچه اش آویزان شد و گفت:محبوب فکر کردم عباس اقا کریستال خارجی برام آورده!
جواد که تا گردن سرخ شده بود گفت:این از صدتا از اون ظرفها بیشتر ارزش داره.
مجید هم بادی به غبغب انداخت و گفت:البته کتاب ارزش معنوی داره.باید اهلش بود.
بهناز مشغول باز کردن بقیه هدایا شد.حاج حسین به محبوبه رو کرد و گفت:توی این خونواده تنها تو و جواد ما رو سربلند کردین.خدا انشالله روزبروز هر دوی شما رو موفق تر کنه.
-ممنونم آقاجون.
-میدونم در مورد تو خیلی بد کردیم.همه زندگیمونو پای برادرت ریختیم که یک لات ولگرد شد.
-آقاجون محبت زیادی باعث انحراف بچه میشه.هر چیزی به اندازه اش خوبه.اگر محبت کم باشه باعث عقده و ناراحتی روحی و روانی میشه.اگر هم زیاد باشه باعث خودخواهی و انحراف.
-منکه این چیزا حالیم نمیشه اما خدا کنه تو عقده ای نشده باشی.
-نه خدا را شکر عزیز جون جای همه شما محبت میکرد.اما من اون احساس نزدیکی رو نه با خواهرام دارم نه با مادرم.امروز اینجا احسس غریبی میکنم چون عزیز نیست کنارش بشینم شکر خدا زن و مرد قاطی هستیم و پیش عباس هستم.
-معلومه خیلی دوستت داره.
-آره یکی دو سال اخیر خیلی آرومتر هم شده.
71 تا 74
R A H A
08-24-2011, 12:09 AM
۷۵- ۷۸
حاج حسین رو به عباس پرسید خب عباس آقا کی می ری خارجه
نمی دونم حاج آقا باید بار بهم بخوره فعلا که خبری نیست محبوب هم امتحان داره من باشم بهتره
حاج حسین آهسته در گوش دخترش گفت مقرری ماهانه رو به همون حساب می ریزم
دستتون درد نکنه
انسیه گفت چی شده پدر و دختر دل دادین و قلوه گرفتین
حاج حسین گفت یک عمری خودمو از لذت وجودش محروم کرده بودم می خوام تلافی اون زمانها رو بکنم
مادر محبوبه با لحن معترض گفت وا مگه چه کوتاهی در حق محبوب کردیم
حاجی گفت شما رو نمی گم منظورم خودم هستم وگرنه شما که مادری را در حق اون تموم کردی
جواد پوزخندی زد مونس گفت چیه تو هم ادعا داری
نه مادر صاحب مدعا نشسته من چکاره هستم
عباس پرسید جریان چیه
هیچی اختلاط خونوادگیه
مونس آن شب سنگ تمام گذاشته بود بهناز هم مرتب از شوهرش پذیرایی می کرد و می گفت آدم که دانشگاه می ره باید تقویت بشه اونم فوق لیسانس
پس از صرف شام محبوبه و عباس به بهانه امتحان زودتر از همه راهی شدند در راه عباس پرسید محبوب جریان چیه تو مثل بقیه نیستی آخه دخترها به خصوص وقتی شوهر می کنن بیشتر به پدر و مادرشون وابسته می شن تو یه جور غریبی می کنی هیچ وقت ندیدم کنار مادر و خواهرات بشینی و باهاشون حرف در گوشی بزنی
من از این کارهای خاله زنکی خوشم نمی آد در ضمن دوست ندارم اسرار زندگی و شوهرمو به همه بگم بده
نه خدا عمرت بده اگر اون کارهایی که ن با تو کردم به حاجی می گفتی دو روزه طلاقتو می گرفت
دیگه راجع به این موضوع حرف نمی زنیم باشه
باشه هرچی تو بگی من دربست مخلص شما هستم
چی شده امشب مهربون شدی
بی انصاف من همیشه مهربون هستم به جز مواقعی که تو خواسته منو اجابت نمی کنی
محبوبه پس از چند سال هنوز از روابط زناشویی بیزار بود هیچ تمایلی در خود احساس نمی کرد از عباس بدش نمی آمد به شرطی که توقعی از او نداشته باشد از نخستین شب ازدواجش خاطه تلخی داشت که هرگز از یاد نمی برد عباس را در دوحالت نمی توانست تحمل کند یکی زمان غذا خوردن که از اشتها می افتاد و یکی هم زمان روابط زناشویی در باقی اوقات او را به خوبی تحمل می کرد حتی زمانی که عصبانی می شد
محبوبه امتحانهایش را با موفقیت به پایان رساند و از عباس اجازه گرفت ترم تابستانی بگیرد او هم به این دلیل که محبوبه هرچه زودتر فارغ تحصیل شود قبول کرد البته یکی دیگر از دلایل موافقتش آمدن راحله و شوهر و بچه هایش بود که نمی خواست محبوبه زیاد در خانه باشد زن جوان هم سر از پا نشناخته به کلاسهایش می رسید
یک روز که عباس دنبالش آمد مثل برج زهرمار بود محبوبه پرسید چی شده
عباس گفت مرتیکه فلان فلان شده صبح رفتم آشپزخونه صبخانه بخوره دیدم رفته سراغ فایزه اون بیچاره هم از ترسش به کابینت چسبیده بود
راست می گی می خواستی بفرستیش بره
همین کار رو کردم به ستار هم گفتم دست زن و بچه تو بگیر و برو دیگه هم این طرفها پیدات نشه محبوب اگر من نبودم تحت هیچ شرایطی اونو راه نمی دی فهمیدی خیلی چشم ناپاک و هیزه
محبوبه ناگهان حالت تهوع گرفت با دست به عباس اشاره کرد که نگه دارد
چی شد محبوب چرا این طور شدی
هیچی نیست از چیزی که برام تعریف کردی حالم بد شد من می رم خونه همسایه ها اگر رفته بود بیا دنبالم
ساعتی بعد عباس آمد و گفت رفتند محبوبه نفسی راحت کشید هرچه خانم فرجی اصرار کرد ناهار بمانند قبول نکردند
سارا عاقبت به خواستگارش پاسخ مثبت داد روز جمعه مهمانی ای گرفتند که محبوبه و عباس هم دعوت داشتند محبوبه یک سکه به عنوان هدیه خرید مجلس زنانه طبقه پایین خانه بود و مردها طبقه بالا محبوبه وقتی وارد شد مورد استقبال خانم مستوفی و سارا و سیما قرار گرفت با تکان دادن سر به همه ادای احترام کرد و کنار خانم فرجی و دخترش نشست سارا گفت
محبوبه روسری تو در آر
نه این جور راحتم
همه خانم هستن از کی رو میگیری
او با اصرار سارا روسری اش را برداشت دختر خانم فرجی با شگفتی گفت چه موهای قشنگی رنگش طبیعیه خانمی زیبا در گوشه ای بر روی صندلی چرخدار نشسته بود حدس زد باید سودابه باشد سیما و سارا گفتند حیف نیست این موها رو زیر روسری قایم میکنی
با خودش فکر کرد یم عمر به من گفتن مثل جادوگر می مونی اینها می گن موهات قشنگه معلوم نیست کی راست می گه
خانم مستوفی از محبوبه خواهش کرد سالاد را درست کند او دختر خانم فرجی به آشپزخانه رفتند مشغول کار بودند که با صدای مردی هر دو به عقب برگشتند سامان در آستانه در آشپزخانه ایستاده و مبهوت محبوبه شده بود فتانه زودتر به خود آمد و گفت آقا سامان چیزی می خواستین
نه یعنی بله یعنی شربت چند لیوان
وقتی سامان رفت دو زن جوان از خنده ریسه رفتند فتانه ادای سامان را در می آورد و محبوبه می خندید خانوم مستوفی آمد و گفت شما به چی می خندین
هیچی فتانه جوک گفت
خب بگید ما هم بخندیم
فتانه گفت آخه بی ادبی بود و دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند
کار تزیین سالاد که تمام شد آشپز هم اعلام کرد غذا آماده است اول برای مردها کشیدند و به طبقه بالا غذا فرستادند محبوبه دوباره روسری اش را سرش کرد نمی خواست عباس را ناراحت کند غذای خانمها را هم کشیدند و همه مشغول شدند
آخر شب وقتی محبوبه و عباس از عروس و داماد خداحافظی می کردند
سارا گفت یک لحظه صبر کن سپس در حالی که صندلی چرخداری را که همان خانم زیبا در آن نشسته بود هل می داد به کنار آنان آمد و گفت محبوبه ایشان سودابه جون هستن که برات تعریف کردم
R A H A
08-24-2011, 12:10 AM
محبوبه با محبت سودابه را در آغوش کشید و بوسید و از دیدن او اظهار خوشحالی کرد.
در همین هنگام صدای مردانه ای گفت:سارا خانم منم معرفی کن!
-ایشون دکتر خرسند از دوستان ما و همسر سودابه جون هستن.
محبوبه یک لحظه چشمش به دکتر افتاد.برای ادای احترام سر تکان داد و یکبار دیگر برای سارا آرزوی خوشبختی کرد.سپس در حالیکه برای بقیه سر تکان میداد همراه عباس بخانه رفت.فکر کرد چطور مردی به این خوش تیپی با یک زن فلج زندگی میکنه؟یعنی بهش خیانت نمیکنه؟خدایا همه بیماران را شفا بده!
پس از آن در زندگی روزمره خود غرق شد بطوری که دکتر و سودابه را بکل از یاد برد.
با رسیدن پاییز محبوبه ترم سوم را شروع کرد و با جدیت مشغول درس خواندن شد عباس هم دیگر احساس پیری میکرد.میگفت:کار ما بازنشستگی نداره خودمون باید به فکر روز پیری باشیم...فردا اگر کلاس نداری بریم یک ماشین ثبت نام کنیم.
-خودت چرا نمیری؟
-میخوام بنام تو بخرم.
-چه فرقی میکنه؟من حوصله اینجور کارها رو ندارم.
-باشه پس شناسنامه ت روبده.
-توی کشوست خودت بردار.
محبوبه صبح روزهایی که کلاس نداشت دیر بیدار میشد.آنروز هم وقتی بیدار شد عباس رفته بود.کش و قوسی آمد.هوا سرد و ابری بود.دلش نمیخواست از رختخواب گرم بیرون بیاید.فکر کرد ناهار را غذای سبک بخورند اما دلش نیامد.عباس که به تهران می آمد محبوبه از او پذیرایی میکرد و غذاهایی که او دوست داشت میپخت.غذای دلخواه عباس را پخت.خانه را هم مرتب کرد که عباس آمد.از توی حیاط به به و چه چه میکرد و می آمد و بی بی با خنده به او نگاه میکرد.فیش بانگی و قبض ثبت نام خودرو را به محبوبه داد و گفت:اینها رو یک جای امن بذار.برای تحویل ماشین خودت باید بری.
-این ماشین رو چه کار میکنی؟
-شاید بفروشمش تا بقیه پول ماشین جدیدم رو بدم.اگر سفر آینده پول خوبی گیرم بیاد اینو نمیفروشم.
-حالا اگگر ماشینتو بگیری میذاری من رانندگی کنم؟
-منکه همه جوره با تو راه اومدم اینم روش!
محبوبه خندید و گفت:همینکه گذاشتی درس بخونم برام کافیه.
-اگر دختر خوبی باشی خودم رانندگی یادت میدم.
چند روز بعد یک سفر به بندر رفت.قرار بود دو هفته دیگر به اوکراین برود.محبوبه با جدیت درس میخواند و فائزه هم پیش او آمده بود.با رفتن سارا خیلی احساس تنهایی میکرد اما گاهی عصرها سری به خانم مستوفی یا فرجی میزد.
عباس به بندر بازگشت و هفته بعد عازم اوکراین شد.زمان رفتن مثل همیشه به همه سفارش محبوبه را کرد.وقتی میخواست از اتاق خارج شود گفت:محبوبه اگر یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟
محبوبه تصور میکرد میخواهد درمورد پسران دانشگاه سفارش کند گفت:آره هی چی بگی انجام میدم.
عباس با خجالت جلو آمد :میشه مثل اون روز یکبار دیگه بوسم کنی؟
محبوبه اول از این درخواست جا خورد اما یکدفعه خودش را در بغل همسرش انداخت.نمیدانست چرا یکباره دلش برای او سوخته بود.عباس هم سر از پا نشناخته او را در آغوش میفشرد و سر و رویش را میبوسید.
محبوبه گفت:نفسم بند اومد چکار میکنی؟
-نمیدونی چه لذتی بردم چون به میل خودت بغلم اومدی.
محبوبه خودش را کنار کشید.عباس سرخوش از محبت محبوبه از بی بی و آقای جعفری خداحافظی کرد و دوباره سفارش محبوبه را به آنان کرد و رفت.آخرین لحظه یک نگاه دیگر به همسرش انداخت و با خنده ای به پهنای صورتش گفت:خیلی مخلصیم.
محبوبه خندید و گفت:برو دیگه دیرت میشه.
بی بی با خنده گفت:دلش نمیاد یه همچین زنی رو بذاره و بره.
عباس گفت:راست میگی بی بی . و دوباره برگشت و به چشمهای محبوبه نگاه کرد و گفت:خیلی دوستت دارم!
زن جوان در حالیکه میخندید او را به آرامی بسوی در هدایت کرد.
بعدازظهر کلاس داشت.کارهایش را انجام داد و سفارش لازم را به فائزه کرد و گفت برای شام کتلت بپزد.در حالیکه میرفت با خود فکر میکرد کاش عباس امشب بود و می آمد دنبالم.
شبها میترسید به خصوص وقتی که از اتوبوس پیاده میشد چون باید از کنار یک پارک رد میشد.آن شب خوشبختانه خیابان شلوغ بود.سریع به داخل کوچه پیچید و دوان دوان بخانه آمد.وقتی داخل حیاط شد نفس نفس میزد.بی بی با نگرانی پرسید:چی شد مادر؟
-هیچی بی بی کوچه خلوت بود ترسیدم.دویدم که زودتر برسم.
-میگفتی جعفری رو میفرستادم دنبالت.
-نه بی بی هوا سرده ممکنه سرما بخورن.
-نه بابا کمی قدم میزد در ضمن بالا پوشش گرمه.
-راستی مهمون داری.
-کیه؟
برو ببین.
محبوبه وقتی به ساختمان نزدیک شد از دیدن کفش مردانه تعجب کرد داخل رفت اما چادرش را برنداشت.از دیدن حاج حسین خیلی خوشحال شد.پدرش را در آغوش فشرد و سرش را روی سینه پهن او گذاشت.پدر و دختر مدتی به اینحال بودند.حاجی او را جدا کرد و گفت:همیشه با چادر میری؟
-بله آقاجون بخاطر عباس چون دوست نداره بدون چادر برم.
-آخه بعضی جاها چادر نمیذاری.
-هر جا که عباس بگه چادر میذارم.
-آفرین دخترم که به حرف شوهرت گوش میکنی!
-نمیخوام تو زندگی بخاطر مسائل جزئی درگیری داشته باشیم.
-حالا دختر خوشگل من شام چی پخته؟
محبوبه در حالیکه میخندید گفت:من هیچی امشب مهمون فائزه هستیم.
شام را کشید و هر سه سر سفره نشستند.
محبوبه پرسید:راستی مادر چطوره؟
-خوبه سلام رسوند.
-میدونه شما اینجا هستین؟
-آره اون منتظر برادرت بود.
-راستی آقاجون مهدی چیکار میکنه؟
-هیچی ولگردی.حرف هم که میزنم مادرت و اون براق میشن که چه
79 تا 82
R A H A
08-24-2011, 12:10 AM
۸۳ - ۸۶
حقی داری حرف بزنی
خب توی مغازه ازش استفاده کنین
نمی آد به هر زبونی که فکر کنی بهش گفتم فایده نداره تا لنگ ظهر که خوابه ساعت ۱۲ یک بلند میشه تا آبی به سر و صورتش بزنه ساعت دو میشه ناهارشو که می خوره می شینه پای تلویزیون از مادرت پول گرفته ماهواره گذاشته تو اتاقش غروب هم میره بیرون با اراذل و اوباش ولگردی می کنه نصف شب می آد خونه هرچی به مادرت می گم بهش پول نده به خرجش نمی ره می گه بچه م عقده ای می شه تازگی هم با بهادر چپ افتاده
چرا
می گه زیر و روی مغازه رو می خوره
اگر ناراحته خودش وایسته اعتراض هم نکنه
باباجون تو راحت شدی زیاد هم خودتو درگیر مسایل خونواده نمی کنی
آخه از اول کنار گذاشته شدم طرز فکرشون با من فرق می کنه اونا از غیبت کردن و تخمه شکستن لذت می برند و من دوست دارم با کسانی معاشرت کنم که آگاهی و فرهنگم را بالا ببره
برای همین اخلاقته که خیلی بهت افتخار می کنم راستی آقای مستوفی اینها خوب هستن
بله دخترشون سارا هم تابستونی شوهر کرد
پس از غذا چای خوشرنگ و طعمی برای پدر و خودش ریخت و در کنارش نشست از خاطرات گفتند و خندیدند به محبوبه خیلی خوش گذشت حاجی از وضعیت درسهای محبوبه پرسید و او در پاسخ گفت اگر همین جور پیش برم بیست سالگی فارغ التحصیل می شم
انشالله بابا جون
راستی آقا جون عباس یک ماشین برام اسم نویسی کرده
راست می گی
بله
دستش دردنکنه محبوبه یه حرفی می زنم پیش خودت می مونه
مطمین باشین
مجید زیر سرش بلند شده
راست می گین از کجا فهمیدین
راستش مدتها بود بهش شک داشتم آخه هیچ وقت خونه نبود فقط موقع خواب اون هم دیروقت می اومد آسیه طفلک هم به حساب اینکه مدیره زیاد پاپی اون نمی شد مجید هم از این موضوع سواستفاده می کنه چند بار حاج قدوسی و دوسه نفر اونو با یک خانم می بینن و به من می گن چند روز تعقیبش کردم گویا طرف منشی خودشه
شاید برای کار باهم بیرون می رن
نه بابا براش خونه گرفت تا دیروقت هم پیش اونه
فهمیده که شما می دونین
نه نمی خوام رومون به هم باز بشه
آسیه که تازه یک بچه زایمان کرده
آره اون زن برای خوشگذرونیهاشه آسیه هم برای...
آخه آقاجون مجید خیلی با ایمان بود
خوب آدمها تغییر می کنن راستی انسیه نمی دونه شاید نتونه خودداری کنه یکهو گوشه کنایه ای به مجید بزنه و کار رو خراب کنه
حالا دختره خوشگله
نه بابا از اون دخترهاییه که بدون آرایش نمی تونی نگاهش کنی
آخه اون ریش و تسبیح چیه
برای گول زدن خلق خدا خبر خوب هم اینکه بهناز حامله شده
به سلامتی چطور جواد راضی شد
از بس مادرش و زن عموت به اون فشار آوردن که بچه دار بشن جواد هم گفته اگر بچه مزاحم درس خوندن من بشه یک اتاق می گیرم می رم
راست می گه آقاجون بچه و درس باهم منافات دارن
جواد مرده مسولیت خونه و بچه داری رو که نداره خونواده در مورد تو خیلی حرف می زنن مونس می گه حاضرم دستمو قطع کنم که دختره عیب داره که می گه می خوام درس بخونم
آقاجون شما می دونین خاله مونس چرا از من بدش می آد
چی بگم از موهای تو می ترسه می گه مثل جادوگرا هستی این قدر گفت تا نظر انسیه رو هم در مورد تو تغییر داد
نظر شما رو چی
رنگ مو و چشمت مثل پدر خدابیامرزمه فقط اون قرمزی موهاش بیشتر از تو بود موی تو بیشتر به قهوه ای می زنه
آقاجون امشب به من خیلی خوش گذشت کاشی گاهی اوقات می اومدین پیش من اگه مامان هم بیاد خوشحال می شم
امشب عموت هم می خواست با من بیاد بهرام و زنش شام می رفتن اونجا
عباس که اومد یک روز ناهار همه رو دعوت می کنم
تو به درسهات برسی من راضی تر هستم
وسط دو ترم تعطیل هستم عباس توی تعطیلات وسط ترم من بار قبول نمی کنه
خیلی دوستت داره تو چی محبوبه
من دوستش ندارم فقط تحملش می کنم بعضی اوقات دلم براش می سوزه اما سعی می کتم از هر نظر زن خوبی براش باشم
خب دخترم من دیگه باید برم انسیه نگران می شه
با ماشین اومدین
نه پیاده
پس وقتی خونه رسیدین به من تلفن کنین
باشه دخترم دستت دردنگنه شام خوشمزه ای بود
نوش جون می خواهین چندتا کتلت برای مادر و مهدی ببرین
نه محبوب جان اگر کاری داشتی رودربایستی نکنی ها به من بگو
چشم
خداحافظی کردند و پس از ده پانزده دقیقه حاج حسین خبر سلامت رسیدنش را به محبوبه داد
محبوبه صبح کلاس داشت پس از خوردن لقمه ای صبحانه با عجله رفت آخرین روز کلاسها بود و کم کم امتحانها شروع می شد عباس هم مرتب تلفن می کرد و خبر سلامتش را می داد و از سرمای شدید آنجا گله می کرد
محبوبه هم سفارش می کرد خودش را سرما ندهد
موقعی که عباس بار زد و می خواست به ایران بازگردد برف سنگینی در اروپا بارید بیشتر راهها بسته شد از این رو اطلاع داد که به این زودی نمی تواند بیاید محبوبه هم سفارش می کرد عجله نکند و هرگاه راهها امن شد راه بیفتد عباس از این سفارشهای همسرش شاد و خرسند می شد
امتحانها تمام شد و محبوبه برای انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید به دانشگاه رفت آن سال در تهران پس از مدتها برف سنگینی باریده و هوا سرد شده بود در خانه مشکل نداشت عباس زمان رفتن به اندازه کافی آذوقه
R A H A
08-24-2011, 12:10 AM
87 - 90
خریده بود. بخاریهای گازسوز هم خانه را گرم می كرد. محبوبه كار چندانی نداشت و در خانه استراحت می كرد. پس از دوازده روز تعطیلی كلاسها شروع شد. عباس هم تلفن كرده بود كه تا دو سه روز دیگر حركت می كند.
دو هفته از شروع كلاسها می گذشت. شبی محبوبه و خانم فرجی مشغول صحبت بودند كه زنگ زدند. آقای جعفری در را باز كرد. مدتی با شخصی كه پشت در بود حرف زد، سپس سرش را به زیر انداخت و به سمت ساختمان محبوبه آمد. محبوبه نگران شد. یاد شبی افتاد كه عزیز فوت كرده بود. با عجله به ایوان رفت پرسید: "آقای جعفری كی بود؟"
"بریم تو برات می گم."
"الان بگین آقا جونم چیزیش شده؟!"
"نه."
"مادرم؟"
"نه دخترم!"
"عمو جون؟"
"نه بابا، بریم."
آقای جعفری به همسرش اشاره كرد كه نزدش بیاید. بی بی با عجله به سوی او رفت، با شوهر صحبت كرد و محبوبه شنید كه گفت: "یا حسین!... كی این طور شد؟"
محبوبه دیگر نای ایستادن نداشت. همان جا نشست. خانم فرجی و فائزه كمك كردند و او را داخل بردند.
آقای جعفری گفت: یكی از همكارهای عباس آقا اومده بود دم در... مثل این كه عباس آقا تصادف كردخ."
حالت پرسشگر چشمهای محبوبه هر لحظه بیشتر می شد. آقای جعفری ادامه داد: "گویا جلوی رستورانی می ایسته برای غذا خوردن، بعد از غذا می آد بیرون كمی هوا بخوره و قدمی بزنه كه یك كامیون دنده عقب می آد و بنده ی خدا رو زیر می گیره."
محبوبه تقریباً فریاد زد: "یعنی مرده؟!"
"آره دخترم... خدا بهت صبر بده."
"ای وای! حالا كجاست؟!"
"جنازه ش فردا صبح می رسه. در ضمن، یك خبر دیگه هم دارم... متأسفانه كامیونش رو هم دزدیدن."
"چطوری؟"
"وقتی راننده ها بالا سر اون مرحون بودند، یكی كامیونش رو می بره."
"جنس مردم چی؟"
"راننده ها گفتن هر جور باشه پیداش می كنن."
"بارش چی بود؟"
"شمش آلومینیوم."
"آقای جعفری، به آقا جون خبر بدین!"
"الان؟ شوهرت كس و كار دیگه ای به جز خواهرش نداشت؟"
"یك خاله ی پیر و مریض توی سبزه وار داره عمه ش هم خیلی پیره."
در چشم بر هم زدنی همه از موضوع خبر دار شدند و به خانه ی محبوبه آمدند. خانم و آقای مستوفی و آقای فرجی هم آمدند. انسیه زبان گرفته بود و جیغ و داد می كرد. محبوبه گوشه ای نشسته و ماتش برده بود.
مونس از محبوبه پرسید: "آرد و روغن كجاست می خوام حلوا بپزم؟"
فائزه گفت: "من می دونم كجاست."
فكر محبوبه مشغول بود كه گریه اش نگرفت. حاج آقا مستوفی در كنار محبوبه نشست و گفت: "دخترم به پول احتیاج داری؟"
محبوبه یكه خورد: "بله؟ چی گفتین حاج آقا؟"
"پرسیدم به پول احتیاج داری؟"
"برای چی؟"
"مراسم خرید مزار و باقی چیزها!"
"نه، نه... پول دارم. فقط به خواهرش خبر بدین."
"شماره ش رو بده، فردا صبح تلفن می كنم."
"حالا جنازه ی عباس مرحوم كجاست؟"
"تو راهه، دارن می برنش سردخونه."
"آقا جونم كو؟"
حاج حسین گفت: "اینجام دخترم، نگران نباش، هر كار لازم باشه انجام می دیم."
"می خوام، مراسم آبرومندی براش بگیرم. خرجش هم هر چی شد، مهم نیست خودم می دم."
"ماشینش، جنس مردم چی می شه؟"
"صبر داشته باش... پلیس به كارش وارده. سوزن كه نیست، یك تریلی بزرگه! هر جا باشه پیداش می كنن."
"حاج آقا مستوفی، ماشین و بار كه بیمه هستن؟ مگه نه؟!"
"بله دخترم، نگران نباش."
"حاج آقا كمكم كنین. كارهای مربوط به تریلی و دنبال كردن جریان دزدیش رو شما به عهده بگیرین."
"باشه، چشم."
ساعت هفت صبح، با صدای زنگ، همه بیدار شدند. به محض باز شدن در، زنی شیون كنان خود را به اتاق رساند. محبوبه نگاهش كرد او را نشناخت.
خانم فرجی گفت: "خانم شما چه نسبتی با مرحوم دارین؟"
"هیچی حاج خانوم... تو رو خدا بگین زن و بچه ش كجا هستن من به پاشون بیفتم؟"
محبوبه، گیج و مات، به این منظره نگاه می كرد. حاج حسین گفت: "خواهرم گریه نكن، بگو چی شده؟"
"آخِ روم سیاه حاج آقا... زنش كجاست؟"
محبوبه گفت: "من زنشم، امرتون چیه؟"
زن ناگهان خودش را به پای محبوبه انداخت؛ اما او دستش را گرفت و بلندش كرد و گفت: "خانوم این كارها برای چیه؟"
"تو زنش هستی؟"
"بله."
"بچه هم داری؟"
"نه."
همه تصور می كردند آن زن همسر دوم عباس است. مونس درحالی كه سر تكان می داد، می گفت: عباس سر محبوبه هوو بیاره، فاتحه ی بقیه ی مردها رو باید خوند. این همه اظهار عشق و محبت الكلی بود؟!"
زن همچنان به محبوبه التماس می كرد. حوصله ی همه سر رفته بود. كه زن به حرف آمد و گفت كه شوهرش عباس را زیر گرفته است و می خواست كه بازماندگان عباس، از گرفتن دیه صرف نظر كنند.
محبوبه گفت: "خانوم خیالتون راحت باشه، من از این پولها نمی خورم، برو راحت باش."
زن اشكهایش را پاك كرد و دعاگویان از خانه بیرون رفت. مونس سر و گردنی آمد و گفت: "آخه به عباس آقا نمی اومد دو زنه باشه."
جواد هم صبح خودش را رساند. محبوبه گفت: "مزاحم همه شدم، ببخشید."
R A H A
08-24-2011, 12:11 AM
جواد پرسید:الان کاری دارین انجام بدیم؟
حاج حسین گفت:پسرم تو اگر میتونی برو بهشت زهرا برای خرید قبر اقدام کن.
خانم مستوفی گفت:با شوهر راحله صحبت کردم و جریان رو گفتم اونها امشب را می افتن.
انسیه پرسید:برای ناهار چیکار میکنی؟
خانم فرجی گفت:این طفلک که حواسش نیست.اگر موافقین امروز آبگوشت بار بذاریم.
فائزه گفت:الان گوشت و نخود و لوبیا رو بار میذارم.
خانمها دست بکار شدند.خانم مستوفی از محبوبه خواست استراحت کند چون تا صبح بیدار بود.
بهناز گفت:نمیخوای مشکی بپوشی؟
جواد چشم غره رفت:حالا مسئله از این مهمتر پیدا نکردی؟
محبوبه با نگرانی گفت:آقا جواد اگر زحمتی نیست به دانشکده اطلاع بدین.
-باشه شما نگران نباش همه چیز درست میشه.
مونس گفت:بهناز مادر تو زیاد راه نرو آخه بار شیشه داری.
جواد تا گردن سرخ شد و چشم غره ای به مادرش رفت و سپس به دفتر دانشکده زنگ زد و اطلاع داد گویا آدرس را میپرسیدند.
محبوبه گفت:آقا جون ختم رو توی مسجد بگیرین میخوام مجلس آبرومندی براش بگیرم یک عمر زحمت کشید حداقل برای ختمش خرج کنیم.
حاج حسین به همسرش گفت:محبوب اگر گریه کنه حالش بهتر میشه.عصر اطلاع دادند که جنازه در سردخانه است.جواد هم کار خرید قبر را انجام داد عصر تعدادی از همکلاسهای دانشکده محبوبه به دیدنش آمدند و از دیدن رنگ و روی پریده دوستشان نگران شدند.خیلی زود کارها را به عهده گرفتند.انگار سالها در چنین مجالسی خدمت کرده بودند.ضمن کار مراقب حال دوستان هم بودند.محبوبه که در دانگشاه با همکلاسیهایش خیلی صمیمی نبود.از دیدن یکرنگی و همکاری دختران تعجب میکرد.
عاطفه گفت:محبوب دوستان خوب هواتو دارن.
-آره طفلکها.
اطلاع دادن شام آماده است.دختران برای خانمها در اتاق محبوبه و پسرها برای مردها د راتاق آقای جعفری سفره انداختند.پس از صرف شام ظرفها را شستند و بعد رفتند و قرار شد صبح روز بعد بازگردند.محبوبه از همه آنان تشکر کرد و گفت:خجالتم دادین شرمنده شدم.
لادن که دختری ریز نقش و شیطان بود گفت:دشمنت شرمنده باشه!تو هم برای عروسی ما تلافی کن!
محبوبه با شرم گفت:انشالله اگر کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم.
نیمه شب همه خواب بودند که صدای زنگ در آمد.آقای جعفری در را باز کرد.راحله شیون کنان خودش را به محبوبه رساند.محبوبه او را در آغوش گرفت و برای اولین بار در طی این دو روز گریه کرد.همه خواب را فراموش کرده بودند و همراه راحله و محبوبه اشک ریختند.محبوبه آرام بی صدا اشک میریخت و تلاش میکرد راحله را آرام کند.راحله کمی ساکت شد و قضیه مرگ برادر را جویا شد که خانم فرجی برایش تعریف کرد.محبوبه متوجه ستار شوهر راحله شد که با وقاحت به او خیره شده بود.بیاد حرف عباس افتاد.خودش را به اتاق خواب راسند و از عاطفه شماره تلفن همراه جواد را گرفت.ضمن تشکر از زحمتهای او موضوغ ستار و خواسته عباس را برای جواد تعریف و از او خواهش کرد.مراقب باشد که ستار به اتاق خانمها نیاید.جواد به او اطمینان داد که مراقبش هست.محبوبه پس از تشکر دوباره ارتباط را قطع کرد و به سالن بازگشت.
بی بی موضوع آخرین خداحافظی عباس را برای همه تعریف میکرد.راحله در حال گریه گفت:آقا داداشم خیلی محبوب را دوست داشت.
بی بی ادامه داد:تلفن کرده بود که اینجا برف و سرمای شدیدیه و محبوبه سفارش میکرد مراقب خودش باشه و لباس گرم بپوشه.یکبار تلفنی با من حرف زد و از اینکه محبوبه به فکر سلامتی اونه خیلی خوشحال بود و میگفت بی بی دیدی محبوبه چقدر منو دوست داره!منم گفتم خوب شوهرش رو دوست داره...نمیدونین چقدر از این حرف من خوشحال شده بود.
برای رفتن به بهشت زهرا اتوبوس کرایه کردند و همه اقوام و خویشاوندان محبوبه و دوستان عباس و دانشجویان و همسایه ها به سوی بهشت زهرا رفتند.از طرف دانشگاه یک تاج گل زیبا فرستاده بودند.مجید هم با خودروی آخرین مدلش همراه آسیه و یک تاج گل آمده بود.پس از مراسم خاکسپاری حاج حسین همه را به رستوران دعوت کرد.برای مجلس ختم همکلاسهای محبوبه با تاج گل بزرگی آمدند و چند نفر از استادان هم در مراسم شرکت کرده بودند.
91 تا 93 و پایان فصل 6
R A H A
08-24-2011, 12:11 AM
از ابتدای فصل ۷
۹۵ -۹۸
پس از مراسم هفتم که طبق خواسته محبوبه آبرومندانه برگزار شده بود همه رفتند محبوبه ماند و هزار مشکل و گرفتاری روز پس از هفتم راحله و ستار قصد رفتن کردند ستار پس از کلی این پا و آن پا کردن گفت محبوبه خانم خونه رو کی می فروشین
حاج حسین که از کارهای ستار به خوبی مطلع بود گفت برای چی خونه رو بفروشه
خب باید سهم راحله را بده
حاج حسین که از شدت خشم کبود شده بود گفت مرد مومن بذار آب کفن اون خدا بیامرز خشک بشه بعد ادعای ارث و میراث کن در ضمن این خونه مهریه محبوبه س و راحله خانم از این خونه سهمی نمی بره
ستار در کمال وقاحت گفت وسایل خونه چی از اینها که سهم می بره
جواد در حالی که از شدت خشم دندانهایش به هم می فشرد گفت همه این وسایل جهیزیه محبوبه خانومه شما نگران نباشین اگر سهمی داشته باشین به شما داده می شه این قانون تعیین می کنه حالا هم به دلت صابون نزن اون خدابیامرز رفت و خانمش تا عمر داره باید قسط بار سرقت شده رو بده
ستار با لب و لوچه آویزان رفت محبوبه گفت کاش دیگه نبینمش عباس خیلی از اون بدش می آمد خانم فرجی یادتونه تابستون تو خونه شما موندم تا اینها رفتن
آره راست می گی می گفت نگاهش ناپاکه
حاج حسین گفت دخترم پلیس پیگر قضیه تریلی گمشده هست ان شاالله پیدا میشه
خدا کنه راستی آقاجون من چقدر به شما بدهکارم
حالا بعدا حساب می کنیم
در ضمن آقا جواد هم مقداری خرج کردن
دختر خاله این حرفها رو نزنین شما فعلا به مشکلات خودتون برسین تصفیه حساب دیر نمی شه
سرانجام بقیه هم خداحافظی کردند و رفتند فثط ماند فایزه بی بی حاج حسین خانم مستوفی و خانم فرجی
حاج حسین گفت منم برم مغازه رو باز کنم دیشب کسبه منو بردن کرکره را بالا زدن
محبوبه گفت آقا جون شما به کارتون برسید
سارا در طی این مدت مسافرت بود و از موضوع خبر نداشت اما سیما و فتانه تقریبا هر روز به محبوبه سر می زدند عید نوروز نزدیک بود و باید خانه تکانی می کرد چون روز اول عید همه به دیدنش می آمدند غروب که آقای مستوفی آمد محبوبه پرسید باید چه کار کند او هم گفت خونه چون مهریه توست هر لحظه که بخوای می تونی اونو بفروشی یا نگهش داری اما بقیه چیزها مثل همین پراید تریلی و اگر پول تو حساب اون مرحوم باشه باید طبق قانون بین ورثه تقسیم بشه در سال جدید سه بار باید در روزنامه آگهی بدی اگر ورثه دیگری هم باشه مراجعه کنه که حقی از کسی ضایع نشه
خب حاج آقا تکلیف تریلی و بارش چی میشه
خوشبختانه هر دو بیمه س اگر بار پیدا نشد بیمه خسارتشو میده البته شرکت حمل و نقل مبلغی رو به عنوان خسارت از تو می گیره اگر تریلی هم پیدا نشد بیمه خسارتش رو می ده البته باید مطمین بشه که عمدی نبوده
یعنی چی
یعنی اینکه با دزد تبانی نکرده باشی
من که روحم خبر نداشت
آره اینو ما می دونیم اما بیمه هم به این سادگی خسارت نمی ده کارآگاههای اونها کلی تحقیق و بازجویی می کنن و وقتی که مطمین شدن خسارت می دن حالا تو مقرری یا چیزی داری که این مدت خرج کنی
بله یک مبلغ جزیی ماهیانه از مادربزرگم به من ارث رسیده که هر ماه به حسابم می ریزن در ضمن حاج آقا چند وقت پیش عباس یه ماشین به اسم من ثبت نام کرده بود البته مقداری از پول ماشین رو زمان تحویل باید پرداخت کنیم
چقدر باید بپردازی
نمی دونم اجازه بدین برم مدارکش رو بیارم
آقای مستوفی وقتی به مدارک و مبلغ باقیمانده نگاه کرد آه از نهادش برآمد پس از دقایقی گفت اگر پول داشتی که ماشین رو تحویل بگیر وگرنه می تونی حواله رو بفروشی در ضمن چندماه وقت داری نگران نباش
ببین دخترم اگر پول خواستی تعارف نکن
نه متشکرم یک نفرم و خرج زیادی ندارم
فایزه جلو آمد و گفت پس من چی من که شما رو تنها نمی ذارم
فایزه جان باور کن یادم نبود ببخشید
محبوبه هرچه اصرار کرد همسایه ها شام بیمانند قبول نکردند و رفتند محبوبه نگران آینده اش بود در کشوها دنبال دفترچه حساب بانکی عباس می گشت کاری که در طول این سه سال و اندی هرگز نکرده بود اما چاره ای نداشت عاقبت دفترچه را پیدا کرد یک میلیون و خرده ای تومان در حساب عباس بود یک دفترچه دیگر پیدا کرد در آن هم در همین حدود پول داشت می دانست که مالیات بر ارث باید بدهد و چیز زیادی دستش را نمی گیرد
ماموران بیمه و شرکت حمل و نقل زودتر از آنچه محبوبه تصور می کرد به سراغش آمدند نمی دانست چه کند جالب بود دانشجوی حقوق قضایی بود اما نمی توانست از حق خود دفاع کند خودش را باخته بود سنی نداشت هنوز هیجده سالش تمام نشده بود ماموران یک روز صبح آمدند وقتی دیدند او بچه سال است خواستند با پرسشهای پی در پی و کوبنده او را بترسانند که تا حدی هم موفق شدند
بی بی به حاج آقا مستوفی خبر داد و او که به علت سرماخوردگی چند روز در منزل استراحت می کرد خود را به خانه محبوبه رساند و مانند چتری از زن جوان در برابر باران پرسشهای آنان محافظت می کرد آنان هم وقتی متوجه شدند او در کار قضاوت دست دارد بقیه بازجویی را با ملایمت بیشتری انجام دادند حاج آقا مستوفی همه رخدادها را آن طور که از همکاران عباس شنیده بود بازگو کرد و چون همان حرفهایی را زده بود که محبوبه لحظاتی پیش گفته بود آنان از موضع شک و بدگمانی خود کمی فاصله گرفتند و قرار بازجویی بعدی را به دو روز بعد در دفتر بیمه و دفتر شرکت ترابری موکول کردند
دو روز بعد محبوبه به شرکت ترابری رفت خودش را بازیافته بود با اعتماد به نفس به دفتر رییس شرکت قدم گذاشت آنان گفتند که خسارت دیر کرد بار و همچنین سرقت محموله را باید بدهد
محبوبه پرسید مگه بار بیمه نبود
R A H A
08-24-2011, 12:11 AM
99 تا 102
-چرا خانم اما ما هم پول دادیم جنس مردم رو بیمه کردیم.
محبوبه گفت:شما که پول بیمه رو از صاحب جنس گرفتید.
-درسته ما باید همه این هزینه ها رو بپردازیم.
-آقای محترم تا جایی که یادمه شوهرم یک محموله به اوکراین برد.درسته؟
-بله.
-و شما کرایه اون بار رو ندادین!
رییس شرکت که مرد حیله گری بنظر میرسید.گفت:اگر بار دوم رو سالم بدست صاحبش میرسوند اونوقت پول رو میدادیم.
محبوبه گفت:بار رفت و برگشت با هم فرق میکرد.شما خیال میکنین چون من زن هستم و سن کمی دارم براحتی میتونین منو مجاب کنین و پول خوبی از من بگیرین.اما اشتباه میکنین من تا حدی به قوانین شما واردم.یک زن عامی و بیسواد هم نیستم که تحت تاثیر چند کلمه تخصصی شغلی شما قرار بگیرم.شما برای باری که اینجا زده شد یک کارنه تیر صادر میکنین و برای بار برگشت که از اوکراین زده شده یکی دیگه صادر میشه.
-بله درسته اما ما پول هر دو را با هم به راننده هامون میدیم.این قرار بین ما و راننده هامون بود.یک قرار شفاهی.
-آقای محترم با من راجع به قانون حرف بزنین.قرارهای لفظی و شفاهی شما بمن ربطی نداره.
-خانم شما به این کارها وارد نیستین میخواهین پول زور بگیرین!
-آقا لطفا مودب باشین شما میخواهین از زیر وظیفه ای که دارین شونه خالی میکنین.
-به هر حال این قرار ماست.به هر جا هم که میخواهین شکایت کنین.ما شاهد زیاد داریم.
-بسیار خوب پس من از راه قانون وارد میشم.اما کاری رو که امکانش بود مسالمت آمیز حل کنیم .حالا توی پیچ و خم قانون افتاد.خدا نگهدار.
-خانم صبر کنین شما چقدر میخواهین؟
-آقای محترم من رشوه نمیخوام حق شوهر مرحومم رو میخوام.شما میگین بار و ماشین بیمه هستن و از منهم ادعای خسارت میکنین.
-بسیار خوب اگر ما از خسارت خودمون صرف نظر کنیم چی؟
-من بعد از تعطیلات عید میام خدمتتون به حساب و کتابها رسیدگی میکنیم.
محبوبه وقتی بخانه رسید رنگ به رو نداشت.بی بی گفت:مادرجون چی شده اینقدر حرص و جوش نخور.مریض میشی.تن اون خدا بیامرز هم توی گور میلرزه.
-منکه دوست ندارم ناراحت بشم اما بعضیها همینکه میبینن با یک زن طرف هستن میخوان از زیر وظیفه شون شونه خالی کنن.
تلفن زنگ زد و وقتی محبوبه میخواست گوشی را بردارد بی بی گفت:راستی محبوبه جون پسر خاله ات از صبح چند بار زنگ زد.
محبوب سر تکان داد و گوشی را برداشت:بله بفرمایید.
-سلام دختر خاله حالتون چطوره؟
-سلام جواد اقا شما و بهناز چطورین کوچولو خوبه؟
-متشکرم همه خوبیم غرض از مزاحمت اینکه میخواستم اگر وقت داشته باشین حضوری چند مطلب عرض کنم.
-خواهش میکنم تشریف بیارین...اصلا شام با بهناز جون بیاین خوشحال میشم.
-نه تنها میام کارم بیشتر از یکساعت طول نمیکشه.
-خواهش میکنم تشریف بیارین.
-ساعت 5 میام.
-بسیار خوب سلام برسونین.
بی بی پرسید:چی کارت داشت مادر؟
محبوبه رو به فائزه گفت:فائزه جون بیا اینجا رو کمی مرتب کنیم.بی بی شما و اقای جعفری هم بیاین.
-نه مادر شاید بخواد حرف خصوصی بزنه.
-نه بی بی ما حرف خصوصی نداریم.قرار بو پیگیر تریلی عباس باشه حتما خبری داره.
محبوبه تا ساعت 4 خوابید و پس از برخاستن و استحمام سرحال شد.فائزه شیرینی و میوه را بر روی میز چیده بود.رو به او گفت:فائزه تو هم لباستو عوض کن مهمون میاد مرتب باشی بهتره.
-چشم محبوب خانم.
از پنجره اتاق خود بی بی را هم صدا زد که به اتفاق آقای جعفری بیاید.نمیخواست در ذهن اطرافیان توهم ایجاد کند.او حالا زن جوان بیوه ای بود که چشمهای زیادی حرکات او را زیر نظر داشتند.
جواد سر ساعت 5 آمد.محبوبه چادرش را سر کرد و همراه جواد و آقای جعفری به اتاق پذیرایی رفت.فائزه چای آورد که با شیرینی صرف شد.محبوبه به جواد نگاه میکرد و منتظر بود شروع به حرف زدن کند.جواد ابتدا گفت:دختر خاله یک حرف میزنم جلوی حاج آقا و حاج خانم نه نگو...بفرمایین این پول قابل دار نیست برای عید لازمتون میشه.
محبوبه گفت:آقا جواد هنوز شکر خدا پول دارم.نیازی نیست خودتونو به زحمت بندازین.
-خواهش کردم قبول کنین.
-باور کنین احتیاج ندارم چشم...هر وقت به مشکلی برخوردم به شما میگم.
-در ضمن دختر خاله چلیس تریلی رو پیدا کرد.
-راست میگید؟چه خوب کجا بود؟
-ته دره توی جاده همدان.
-راست میگین؟!چرا ته دره؟
-گویا کسی اونو دزدیده از هول و هراسش شب متوجه علامت کنار جاده نمیشه و به ته دره سقوط میکنه.
-خود دزد چی شده؟
-حالش زیاد خوب نیست توی بیمارستان هالا احمر همدان بستریه.
-کی بوده؟
-یکی از شاگرد راننده ها.
-بار و تریلی چی؟
-خوشبختانه همه بار شمارش شده و تحویل انبار پلیس راه داده ان و چون شمش بوده خسارت چندانی ندیده اما تریلی خسارت دیده.
-حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی شما به این مسایل کاری نداشته باش من و حاج حسین کارها را ردیف میکنیم.
-دست شما درد نکنه.
محبوبه هم ماجرای برخوردش با رییس شرکت حمل و نقل را تعریف کرد آقای جعفری گفت:خوب باباجون میگفتی منهم با تو میاومدم.
-نه حاج اقا باید خودم از پس مشکلاتم بر بیام.راستی آقا جواد بارها جایی هست که خطری نداشته باشد؟
-بله توی مقر پلیس راهه.نماینده قوه قضاییه و شرکت بیمه
R A H A
08-24-2011, 12:11 AM
۱۰۳ - ۱۰۶
صورت برداری کردن همه کارهای قانونی انجام شده و به زودی بار از انبار پلیس راه به انبار شرکت حمل و نقل منتقل می شه
خدا رو شکر از بابت مال مردم خیالم راحت شد
دخترخاله برای عید چه کار می کنی
راستش راحله و شوهرش می آن اینجا اما اصلا دلم نمی خواد ستار بیاد اینجا عباس طفلی جدا از من خواست اونو توی خونه راه ندم اما خجالت می کشم به راحله حرفی بزنم نمی خوام از عباس کینه به دل بگیره
دخترم اونو بسپر به من می برمش خونه خودمون که خیال تو هم راحت باشه
خب بی بی معذب می شه
بی بی هم می آد پیش شما
این که عالیه در ضمن من تمام تعطیلات رو خونه می مونه چون مردم و قوم و خویشها می آن دیدنمون
پس چیزهایی که لازم داری بنویس من بگیرم
راضی به زحمت شما نیستم میوه رو از عموجون می گیرم شیرینی هم فردا پس فردا می خرم شما امسال به سلامتی تو راهی دارین این تعطیلات هم فرصت خوبیه که به بهناز بیشتر برسین
وقتی جواد رفت بی بی پرسید چند وقته ازدواج کردن
گمانم یک سال و نیم
محبوبه تو چرا بچه دار نشدی
بی بی جون فکرشو بکنین اگر یه بچه داشتم باید بدون پدر بزرگش می کردم یه مشکل به مشکلاتم اضافه می شد
آره راست می گی مادر آخه می دیدم عباس آقا چقدر بچه دوست داشت برای نوه های من همیشه شکلات می آورد گاهی که تو نبودی می گفت بی بی بگو نوه هات بیان کمی اینجا رو شلوغ کنن
راست می گین بی بی طفلک عباس هیچ وقت به من نمی گفت بچه دوست داره
هر مرد دیگه ای بود به خاطر بچه هم که شده بود هوو سرت می آورد
بی بی اون بچه دار نمی شده قبلا هم یک زن داشت زنش بعد از دوسال به خاطر بچه ازش جدا می شه
راست می گی محبوب
آره به خدا ترسید منم ازش طلاق بگیرم به خصوص که می گفت تو کم سن و سالی و زود شوهر می کنی بچه دار می شی اون وقت من باید از غصه تو بمیرم
ما همه خیال می کردیم تو نازا هستی چرا ازش جدا نشدی
ای بابا بی بی من می خواستم درس بخونم همین قدر که اون این اجازه رو به من داد خیلی ازش ممنونم می دونین که هیچ وقت دوستش نداشتم با زور زنش شدم هرچی گریه کردم و به فامیلها متوسل شدم که پدرمو منصرف کنن نشد که نشد منم خیلی سختی کشیدم پونزده ساله بودن که زنش شدم آخ بی بی یادم نیارید که چه زجری کشیدم شب زفاف که برای هر دختری باید خاطره انگیز باشه برای من با درد و کتک و ترس همراه بود به خاطر صورت کبود و ورم کرده من پاتختی نگرفتیم به پدرم زنگ زد که می خواهیم بریم ماه عسل اونها هم باورشون شد تا ماهها این کشمکش ادامه داشت تا اینکه خسته شدم و خودمو سپردم دست سرنوشت تنها خوبی زندگی ما این بود که عباس زیاد مسافرت می رفت نمی دونی بی بی وقتی نبود چه جشنی تو دلم می گرفتم به خصوص از همون سال اول به کمک سارا خانوم درس خوندم به خودم گفتم همیشه همه چیز به میل آدم نیست بنابراین سعی کردم زهر و سختی بعضی لحظات زندگیم رو با شیرینی درس خوندن تحمل کنم
آفرین خونواده ات این چیزها رو می دونن
نه شما اولین نفری هستین که براتون دردل کردم من از اینکه سفره دلمو هرجا نشستم پهن کنم بیزارم معتقدم غمها و مصیبتهای زندگیم مال خودمه حق ندارم دیگرا رو با شرح مشکلات و سختیهای زندگیم ناراحت کنم حتی عزیزجون هم نمی دونست
محبوبه تو خیلی عاقل خودش بهت گفت بچه دار نمی شه
بله آخه یک بار که عاشورا نذری پزون عزیز جون بود خاله مونس گفت بیا نذری هم بزن بلکه امام حسین حاجتت رو بده و بچه دار بشی منم گفتم هنوز خودم بچه م دیدم عباس خیلی خوشحال شد یک روز که سرحال بود ازم پرسید دلت بچه نمی خواد منم گفتم فعلا آمادگیشو ندارم بعد از چند سوال و جواب گفت که بچه دار نمی شه و ماجرای همسر اولشو برام تعریف کرد
بی بی گفت راستش محبوبه این برای همه مسله شده بود که چطور عباس با این سن و سال تازه زن گرفته پس این طور به پدر و مادرت هم نگفتی اون بچه دار نمی شه
نه بابا اون وقت مامانم باید به اون سرکوفت می زد
پس عباس رو دوست داشتی
نه بی بی برای بعضی کارهای خوبش تحملش می کردم البته دلم هم براش می سوخت
طفلک محبوبه
روز اول عید همگی به منزل محبوبه رفتند حتی مجید هم منت گذاشت و به آنجا رفت همسایه ها هم سری به محبوبه زدند عصر هم جواد و بهناز به دیدنش رفتند راحله و ستار هم غروب رسیدند و جواد زود جمع آقایان را از خانمها جدا کرد پس از صرف شما به بهانه خستگی آقای جعفری آنان را به یکی از اتاقهایشان برد و هرچه ستار گفت مزاحم شما نمی شیم ما خونه محبوبه خانم می خوابیم آقای جعفری به بهانه اینکه خانه آنان خلوت تر است و شلوغی منزل محبوبه مزاحم استراحتشان می شود او را قانع کرد به بی بی هم سپر در ورودی را قفل کند روز بعد هم نوبت چند نفر از همکلاسهای محبوبه و همچنین سارا و شوهرش بود
سارا تا چند دقیقه محبوبه را در آغوش می فشرد محبوبه انگار سارا مادرش است سرش را روی سینه او گذاشت و گریه کرد سیما گفت محبوبه روز عید که آدم گریه نمی کنه
محبوبه پس از پذیرایی از مهمانان با سارا مشغول صحبت شد سارا از وضع درس و دانشگاهش پرسید و از او قول گرفت تحت هیچ شرایطی درس و دانشگاه را رها نکند محبوبه گفت سرم بره درسم رو می خونم
راحله از اینکه در اتاق آقای جعفری می خوابید ناراحت بود به خانم مستوفی گله گی می کرد که زن داداش ما رو تو خونه راه نمی ده خانم مستوفی هم به هر زبانی بود او را آرام کرد طفلک زن کینه ای نبود و خیلی زود فراموش کرد
تعطیلات عید تمام شد و مسافران رفتند محبوبه هم پس از مرگ شوهرش نخستین روز بود که به دانشگاه می رفت همه کسانی که برای مراسم نیامده بودند آنجا به او تسلیت گفتند استادان هم هریک ضمن تبریک سال نو به محبوبه تسلیت می گفتند اما این اتفاق باعث دوستی عمیق میان محبوبه لادن و فرانک و مریم شده بود آنان تقریبا همه اوقات بیکاری در فاصله کلاسها را با
R A H A
08-24-2011, 12:13 AM
107 تا 110
هم میگذراندند.لادن دختر شوخ و شادی بود و روحیه محبوبه را عوض میکرد.
محبوبه روز سه شنبه کلاس نداشت بنابراین به شرکت حمل و نقل میرفت.اینبار آقای رضایی مدیر شرکت از در دوستی در آمد و گفت:ما میخواستیم برای عید خدمت برسیم.
محبوبه خیلی خشک و جدی گفت:تشریف می آوردین.
-نخواستیم مزاحم بشیم به هر حال از اینکه محموله پیدا شده خوشحالم.اما تریلی خیلی از بین رفته...اگر مایل باشین اونو از شما میخریم.
-یعنی دوباره میخواهین توی جاده ها از اون استفاده کنین؟
آقای رضایی دستپاچه شد:نه نه از لوازم اون برای تعمیر ترلیهای دیگه استفاده میکنیم.
-اجازه بدین فکرهامو بکنم به شما جواب میدم.
-در ضمن خانم شکوهی دیگه نیازی نیست به شرکت بیمه برین چون بارها که پیدا شده و دزد هم اعتراف کرده.
-آقای رضایی تریلی الان کجاست؟
-اون توی پارکینگ پلیس راه همدان بود که البته به ازای هر روز مبلغی را پرداختیم.بعد هم جرثقیل و کامیونی اونو به پارکینگ شرکت حمل کرد و ما باز هم متحمل هزینه زیادی شدیم.
-همه رو حساب کنین و از پولی که به شوهرم تعلق میگیره کم کنین.بقیه رو هم لطف کنین به حسابم بریزین.
-سرکار خانم شما فعلا نمیتونین هیچ ادعایی داشته باشین.انحصار وراثت انجام بشه.بعد در ضمن با کم کردن این هزینه هایی که بهتون گفتم چیز زیادی نمیمونه.
-آقای رضایی این خیلی زشته که شما بخاطر اینکه شوهر من فوت شده و نمیتونه حق خودشو بگیره به بهانه های مختلف میخواهین از پرداخت حق الزحمه اون طفره برین.به شما گفتم اگر دوست دارید از راه قانون اقدام کنم.
-من مشکلی با قانون ندارم هر کار دلتون میخواد بکنین اینقدر هم منو از قانون نترسونین این مملکت اگر قانون داشت و قانون توش اجرا میشد وضع ما بهتر از این بود.
-گمان نمیکنم با این روحیه شما وضع بدی داشته باشین.
-این بخودم مربوطه شما تشریف ببرین دادگاه.
-امر دیگه ای نیست آقای رضایی؟
-نخیر خانم بفرمایید.
از شرکت که بیرون آمد با خود فکر میکرد باید پوزه آقای رضایی را به خاک بمالد.به خانه که رسید اول به خانم مستوفی تلفن کرد و موضوع را کاملا برایش شرح داد که او هم به اقای مستوفی بگوید.
پس از خداحافظی گوشی را گذاشت.تلفن زنگ زد.جواد بود که پس از سلام و احوالپرسی پرسید:امروز چکار کردی؟
محبوبه هم کل ماجرا را تعریف کرد.جواد گفت:دوستی دارم که به قوانین شرکتهای ترابری آشناست.میخواهی با او صحبت کنم؟
-آره بد نیست از قوانین اونها اطلاع داشته باشم.اگر میشد من این اقا رو ببینم.
جواد با سردی گفت:شما هر سوالی دارین بنویسین.من از ایشون میپرسم.لازم نیست شما با مردهای غریبه ملاقات داشته باشین.
محبوبه در حالیکه خنده اش گرفته بود گفت:آقا جواد من خودم میتونم از خودم محافظت کنم.
-بر منرکش لعنت اما دیگران ممکنه نتونن اختیار نگاهشونو داشته باشن.
-البته من اصراری برای این ملاقات ندارم فقط میخوام حرفی نگفته نمونه.
-مطمئن باشین همه رو میپرسم.اوضاع دانشگاه چطوره؟
-فعلا که میرم شما چی؟هنوز میرید؟
-بله البته!من و شما باید به مدارج بالا برسیم.
-انشالله.
-دختر خاله؟
-بله.
-یک چیز میخوام بگم.
-خواهش میکنم.
-میدونم در مورد مجید یک چیزهایی شنیدی.موضوع جدید اینه که دختره رو صیغه کرده.
-مگه میشه؟دختره چطور حاضر شده صیغه بشه؟اون هم با یک مرد زن دار؟
-اونی که من دیدم باید یکجوری خودشو قالب کنه!
-یعنی چی؟
-آخه از اون هفت خطهاست.
-بیچاره آسیه !
-کاری کرده که مجید دربست در اختیار اونه!براش یک آپارتمان خیلی شیک خریده.
-طفلک خواهرم.
-راستی شما از کجا فهمیدین؟
-چند بار توی خیابون دیدمشون.فکر کردم بخاطر کاری با هم اومدن.وقتی چند بار تکرار شد کمی کنجکاو کردم و همه چیز دستگیرم شد.
-آقا جواد اگر آسیه بفهمد طاقت نمی آره!
-اتفاقا بهتره بفهمه منتها حالا نه.میتونه کمکش کنه به حق و حقوقش برسه.
-آره راست میگی!ما هم باید به اون رو دست بزنیم.
-خب کاری ندارین؟
-محبوب؟ببخشید دخترخاله.
-خواهش میکنم حتما یاد بچگی هامون افتادین.
-من همیشه بیاد اون وقتها هستم.
-حالا باید به فکر کوچولوتون باشین.
محبوبه به این ترتیب به جواد فهماند که باید به فکر موقعیت کنونی خودش باشد.جواد هم نکته بین تر از آن که متوجه اشاره مبهم محبوبه نشود.خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.میدانست دیگر دستش به محبوبه اش نمیرسد.میفهمید او پاک تر از آن است که بخواهد معشوقه یا همسر دوم کسی باشد.فقط میتوانست یاد او را در قلبش محفوظ بدارد.میدانست که محبوبه احساس خاصی به او ندارد.همه حرکات و رفتار او نشان دهنده این امر بود.جواد تصمیم گرفت دیگر به محبوبه فکر نکند اما دورادور وی را مورد حمایت قرار دهد.
محبوبه با تلاش و جدیت درس و دانشگاه را دنبال میکرد.او در مورد گرفتن خسارت از شرکت حمل و نقل پس از چند ماه دوندگی عاقبت برنده شد و توانست حق و حقوق عباس مرحوم را بگیرد.همچین خودرویی را که نام نویسی کرده بود بدون هیچ مشکلی تحویل گرفت.سپس در یک آموزشگاه رانندگی ثبت نام کرده و در مدت کمی گواهینامه رانندگی اش را گرفت.دیگر برای رفت و آمد به دانشگاه مشکلی نداشت
R A H A
08-24-2011, 12:13 AM
۱۱۱-۱۱۴
بی بی و شوهرش می خواستند به بیرجند نقل مکان کنند با رفتن آنان محبوبه تنها می شد او از آقای مستوفی پرسید که می تواند خانه را بفروشد یا نه که آقای مستوفی گفت چون خانه مهریه اش است می تواند با نظر اداره سرپرستی این کار را انجام دهد حاج آقای مستوفی با آشناهایی که در آنجا داشت خیلی زود مجوز فروش خانه را گرفت با حاج حسین مشورت کرد او می خواست نزدیک خانه خودشان برای محبوبه آپارتمان بگیرد اما او می خواست از محله قیطریه برود خاطرات خوشایندی از آنجا نداشت وقتی محبوبه موضوع را با دوستانش در میان گذاشت لادن گفت چقدر پول داری
نمی دونم هنوز قیمتی برای خونه ندادن
ببین محبوبه نزدیک خونه ما یه برج ساختن البته هنوز تموم نشده عمو جونم هم اونجا یه واحد خریده مامان و بابا که می گفتن خیلی خوش نقشه و شیکه
چند خرید
اون پنت هاوس خریده طبقات پایین متراژ کمتر داره و ارزونتره اگر می خواهی برات بپرسم
آره بد نیست به خصوص که از محله شما خوشم می آد پر دار و درخته و هوای خوبی هم داره
باشه به بابا می گم برات بپرسه
متشکرم
چند روز بعد لادن گفت دختر آپارتمان رو دیدم نمی دونی چقدر قشنگه
چند خوابه اش رو دیدی
دو و سه خوابه چه نقشه ای داشت راستش دلم رفت
خوب چند قیمته
گمان کنم بتونی بخری
از کجا می دونی
آخه مشخصات خونه تو رو به بابا دادم اون گفت که برای بساز بفروشها لقمه خوبیه
حاج حسین توکلی همه تلاشش را کرد که خانه خوبی برای دخترش پیدا کند به خصوص که برای خانه محبوبه مشتری خوبی پیدا شد حاج حسین از مشتری سه ماه مهلت گرفت چون آپارتمانی که محبوبه به پیشنهاد لادن و تایید پدرش قرداد خریدش را امضا کرده بود سه ماه دیگر کامل می شد
شب یلدا همگی در خانه حاج حسین جمع بودند محبوبه هم دعوت داشت مجید هم منت گذاشته و آمده بود پس از خوردن شام صجبت در مورد زندگی محبوبه گل انداخت مجید گفت
حاج آقا چه معنی داره یک زن جوون تک و تنها توی یه خونه زندگی کنه
حاج حسین گفت محبوبه یه زن تحصیل کرده س بد و خوب زندگیشو می فهمه
حاج آقا شما چرا این حرفو می زنی شوهرش بدین بره سر خونه زندگیش خوبیت نداره یک زن جوون بی شوهر بمونه من موردهای زیادی می شناسم
محبوبه که تا این لحظه ساکت نشسته بود یکباره منفجر شد و گفت آقا مجید بهتر نیست این موردهای زیادی رو که می شناسین برای همکارها و منشی خودتون در نظر بگیرین
جواد لبخند دندان نمایی زد و از پاسخ محبوبه لذت برد مجید رنگ از صورتش پرید
آسیه گفت وا محبوبه برای چی برای برای همکارهاش شوهر پیدا کنه به آقا مجید چه مربوطه که اونها مجردن
به همین دلیل هم به ایشون مربوط نمی شه که برای من تصمیم بگیرن من پدر دارم خودم هم توی زندگی کوتاهم اون قدر تجربه به دست آورده م که بتونم به تنهایی زندگیم رو اداره کنم یه دفعه دیگران برام تصمیم گرفتن روزگارم این شد حالا آقاجون خودشون تصمیم گیری برای زندگیم رو به عهده خودم واگذار کردن
مجید دیگر حرفی نزد در گوشه ای نشست و اخمهایش را در هم کرد انسیه و مونس هم از پاسخ محبوبه چندان راضی نبودند اما حاج حسین از اینکه محبوبه بدون آنکه دیگران متوجه شوند هشدار خوبی به او داده است خوشحال بود و جواد هم از نکته سنجی دخترخاله لذت می برد
بهناز که ماههای آخر بارداری را می گذراند و مثل توپ شده بود زیر گوش جواد گفت محبوبه چقدر بی ادب و گستاخ شده حاج عمو هم هیچی بهش نمی گه
احتیاجی نیست حرف بدی نزد
نگاه کن آقا مجید چقدر ناراحته
مهم نیست
تو اصلا با محبوبه یک جور دیگه هستی
یعنی چه
منظور بدی ندارم می گم چون اون هم مثل تو دانشگاه رفته بیشتر از بقیه دخترخاله هات هواشو داری
کاش می فهمیدی الآن بیشتر از همه هوای آسیه رو دارم محبوبه هم همین طور
آقا مجید کار بدی کرده
نه شیطنت کرده خواهر زن هم حق مطلب رو ادا کرد
من که نفهمیدم تو چی می گی
فقط بدون من محبوبه و حاج حسین فقط هوای آسیه رو داریم
باشه هر چی تو می گی
محبوبه پیشنهاد کرد تفالی بزنند و از خواجه شیراز مددی جویند
عاطفه گفت اول من فال می گیرم
محبوبه گفت من اول می گیرم سپس نیت کرد و کتاب را گشود و این شعر آمد
فاش می گویم و از گفته خود دل شادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
وقتی این شعر را با صدای بلند می خواند نگاه خیره اش به مجید بود او هم اگر سایه محبوبه را می دید با تیر می زد کاردش می زدی خونش در نمی آمد آن شب به خاطر اینکه خانواده شک نکنند نزد همسر دومش نرفت حالا این دختر مو سرخ گستاخ شبش را خراب کرده بود از خود می پرسید از کجا فهمیده شاید لیلا رو توی ماشین من دیده فکر می کنم بدونه روابط ما پیشرفته س اگر به حاجی بگه کارم ساخته س
او نمی دانست که محبوبه بیشتر از حاجی از اسرارش خبر دارد محبوبه می دانست که مجید با سواستفاده از امکانات شغلی اش پولها و مستغلات زیادی را از طریق غیرقانونی صاحب شده است البته محبوبه به طور اتفاقی متوجه این موضوع شده بود یکی از همکلاسهایش تحقیقی در این زمینه کرده بود و نمی دانست این مدیر نالایق شوهر خواهر محبوبه است بعد از کلاس هم محبوبه اطلاعات بیشتری از طریق او به دست آورد و همه را یادداشت کرد که در وقت مناسب همه چیز را رو کند همچنین متوجه شد که مجید با لیلا ازدواج نکرده و تنها چند ملک را به نام او و خانواده اش کرده
R A H A
08-24-2011, 12:13 AM
115 - 118
است. تا اگر متوجه اخلاسهای او شدند، همه چیز را از دست ندهد. غافل از اینكه لیلا هم به او نارو می زند.
محبوبه می خواست خواهرش سهم خود را از زندگی با مجید بگیردو به همین دلیل موضوع را، حتی به پدرش، هم نگفته بود. می خواست حربه ای برای گرفتن امتیاز از مجید برای خواهرش داشته باشد.
او دو روز بعد به دفتر مجید رفت. منشی را با نگاه خریدارانه نگاه كرد و از كج سلیقگی مجید متأسف شد. منشی ابتدا گفت: "آقای مدیر جلسه دارن."
محبوبه گفت: "به آقای مدیر بگین خواهر خانمش اومده."
یك دقیقه بیشتر طول نكشید كه مجید در آستانه ی در اتاقش ظاهر شد. از قیافه ی محبوبه متوجه شد حامل خبرهای خوب نیست. به منشی گفت: "خانم تلفنها را وصل نكن!"
لیلا كه داشت از كنجكاوی می سوخت، با خودش می گفت: "اگر زنش هم به این خوشگلی باشه، من با چه امتیازی می تونم باهاش مقابله كنم؟"
محبوبه، وقتی به اتاق شوهر خواهرش وارد شد، به دور و بر نگاهی انداخت و گفت: "خوب از بیت المال مردم محافظت كردی مدیران بالای سرت بهت اطمینان كردن و این پست و مقام را به شما دادن و شما در امانت خیانت كردی اگر حسن نیت اونا نبود شما هنوز یك كارمند معمولی بودی."
"حرف آخرتو بزن!"
"من از همه ی كارهای شما خبر دارم. پولها و املاكی كه مصادره كردین و بالا كشیدین، همین طور هم خونه هایی كه به اسم منشی تون و خونواده اش كردین."
رنگ از روی مجید پرید. با خود فكر كرد، باید یك جوری با این دختر سازش كنم از این رو گفت: "در مورد من خوب تحقیق كردی مگه نه؟"
"اشتباه نكنین، این اطلاعات اتفاقی به من رسیده. در واقع، یكی از دانشجوها در مورد رشوه خواری و دخل و تصرف غیر قانونی در اموال مردم كه در بین بعضی از مدیران رایج شده، تحقیقی كرده بود كه شما هم یكی از اونها بودین."
"تو نمی تونی چیزی رو ثابت كنی."
"كسی كه این تحقیق رو كرده، این اطلاعات رو با مصاحبه و پرس و جو به دست نیاورده... همه ی مدارك موجوده."
"تو چی می خوای محبوب؟ حقت رو؟"
"من حقی ندارم! این پولها از گلوی من پایین نمی ره. من با شما معامله می كنم."
"خب، بگو!"
"دست از سر این دختره بردار و برگرد سر خونه و زندگی خودت. به آسیه حرفی نزدم؛ اما اگر بخواهین به این وضع ادامه بدین، پیش همه رسواتون می كنم. تازه، ممكنه همین روزها گند كارتون دربیاد."
"تو خبرشون كردی؟"
"نه، اون قدر احمق نیستم كه خواهرمو بدبخت كنم. در مقامی هم نیستم كه این كار رو بكنم. فقط بدون آبروریزی كارها رو سر و سامون بدین."
"مطمئن باشم به حاج آقا و آسیه چیزی نمی گی؟"
"اگر می خواستم بگم، تا حالا گفته بودم."
"محبوب من رو قول تو حساب می كنم. درضمن، منم قول می دم. لیلا رو از زندگیم بیرون كنم. می دونی محبوب، وقتی قدرت داری، دست به خیلی كارها می زنی كه قبلاً اونها رو نفی می كردی. لیلا اون قدر زیر گوشم از من و تیپم و هیكلم تعریف كرد كه خام شدم. می دیدم پست خوبی دارم و قدرت انجام دادن خیلی از كارها رو هم دارم. آسیه سرش به بچه داری و خونه داری گرم بود. پول خوبی بهش می دادم و اون هم راضی بود. كم كم به طرف لیلا كشیده شدم. اما باور كن، هنوز آسیه رو دوست دارم."
محبوبه كه حوصله اشاز حرفهای مجید سر رفته بود، گفت: "آقا مجید اینا همه برای توجیه خیانت شما به زن و بچه تونه و به من هم ارتباطی نداره. فقط می خوام به طرف خواهرم و بچه ها تون برگردین."
"قول می دم."
"متشكرم."
محبوبه كه دیگر كاری نداشت، خداحافظی كرد و رفت. منشی مدیر كل سراپای او را با حیرت نگاه می كرد. نمی دانست موضعش نسبت به همسر مجید برتر است یا نه؟ اما هنوز می توانست مجید را در اختیار بگیرد. لیلا هم، مانند بعضی از همجنسانش، به خاطر تأمین معاش، حاضر بود زندگی دیگری را ویران كند و بر روی ویرانه ها بنایی نو بسازد. برایش مهم نبود كه زن دیگری قربانی می شود و به فرزندان آن زن ظلم می كند. او می خواست خودش زندگی خوبی داشته باشد، حال به هر قیمتی كه بود، اهمیت نداشت.
پس از رفتن محبوبه، مجید در اتاقش قدم می زد، نمی دانست چه كند. لیلا به اتاقش رفت و پرسید: "چی شده؟ چرا ناراحتی؟"
"لیلا، خونه هایی رو كه به اسم تو و مادر و برادرت كردم باید برگردونی؛ وگرنه ممكنه به زندون بیفتم."
"اون زن این چیزها رو گفت؟ فكر كردم از رابطه ی من و تو باخبر شده!"
"موضوع خونه ها لو رفته."
"ببین مجید، چیزهایی كه به اسم ما كردی، محاله بتونی پس بگیری. من خونه مو دوست دارم و طبق قانون از تو خریدم. تو هم هیچ كاری نمی تونی بكنی."
"حتی اگر به خاطر اونها زندون برم؟!"
"برای من مهم نیست. ما روابط خوبی با هم داشتیم و روزهای خوشی رو هم با هم گذروندیم و تو هم یكی دو تا خونه ی ناقابل به من و خونواده م فروختی."
"لیلا تو چی داری می گی؟" پای حیثیت من وسطه آبروی من چی می شه؟"
"یادته چقدر دنبال من موس موس می كردی؟"
"اما تو زیر پام نشستی و گفتی خوش تیپم، هیكلم مردونه س و از این حرفها!"
"برای اینكه تو رو به طرف خودم بكشونم، باید این حرفها رو می زدم. حرفهایی كه زنت هیچ وقت بهت نگفت. راستش، همه ی اون حرفها دروغ بود. از ریخت تو حالم به هم می خوره."
"تو اینو راست نمی گی!"
"اتفاقاً تا حالا این قدر راستگو نبودم."
"كثافت، خفه ات می كنم! اون خونه ها رو از حلقومت می كشم بیرون."
"اگر می تونی این كارو بكن! تو دستت به هیچ جا بند نیست."
"حساب بانكیت رو مسدود می كنم."
"اگه بری بانك، شوكه می شی، آخه من اون حساب رو خالی كردم و تو بانك دیگه ای به اسم خودم حساب باز كردم. حالا هم استعفا دادم. دیگه می تونم زندگی راحتی داشته باشم و بچه م رو بزرگ كنم."
"بچه؟"
"آره، هاله كوچولو دختر منه."
"وای وای! لیلا، من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم."
لحظه ای بعد لیلا رفته و مجید مستأصل و درمانده بر جا مانده بود. او، پس از ساعت اداری به خانه رفت. آسیه، شاد از آمدن زود هنگام شوهرش، از او پذیرایی می كرد. بچه ها هم از دیدن پدرشان خوشحال بودند. مجید تازه به
R A H A
08-24-2011, 12:13 AM
مهربانی همسرش پی میبرد.چرا این چند سال کور بود؟بخاطر یک هوس زود گذر باید زندگی اش را از هم بپاشد؟یعنی لیلا و لیلا های دیگر ارزش این را دارند که بخاطرشان همسر و فرزندانش را قربانی کند؟چقدر از خودش متنفر بود !بوی گند میداد.کجاست آن مجید پاک و مومن که بخاطر وطن و دینش خود را به کام مرگ می انداخت؟چقدر با خودش بیگانه شده بود!چقدر زندگی را باخته بود!
نزدیک سالگرد عزیزجون مجید به جرم اختلاس و رشوه خواری از کار برکنار شد و در دادگاه اداری محاکمه شد.همه چیز را در لحظه اول اعتراف کرد.کار آسیه در این روزها فقط گریه بود.حاج حسین او را بخانه خودشان آورد.خانه مسکونی شان بنام اسیه بود و بیشتر وسایل خانه هم طبق سیاهه ای که داشتند جهیزیه آسیه بود و از توقیف در امان ماند.گذشته از اینها بنا به راهنمایی حاج مستوفی آسیه میتوانست ادعای مهریه کند.به هر حال بقیه مستغلات و خودروهای او را توقیف کردند و بنا به رای دادگاه قرار شد به سر کار برگردد و ...صورت قسطی دیونش را بپردازد.
آن سال عید نوروز همگی در خانه حاج حسین جمع بودند.حتی محبوبه هم به خانواده اش ملحق شد حاج حسین از اینکه یکبار دیگر اعضای خانواده در کنار هم جمع شده بودند بسیار خوشحال بود و برای آسایش مهمانانش از هیچکاری کوتاهی نمیکرد.محبوبه در زندگی 19 ساله خود برای نخستین بار در خانه پدری خوابید.یک اتاق به او اختصاص داده شد.آسیه و بچه ها هم بودند.مجید در زندان بسر میبرد و اخرین جلسه دادگاه هنوز تشکیل نشده بود.
بهادر و عاطفه زندگی آرامی داشتند صاحب دو بچه بودند که هر دور مدرسه میرفتند.آسیه هم چهار بچه قد و نیمقد داشت.پسر بزرگش از محبوبه بزرگتر بود.و دوره سربازی را میگذراند.برای عید او نیز به جمع خانواده پیوسته بود.انسیه هنوز با محبوبه اخت نشده بود اما محبوبه مانند فرزندی که سالها در کنار خانواده زندگی کرده باشد کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت زیاد کار کند.آسیه هم زیاد سرحال نبود.در گوشه ای مینشست و در فکر بود.بیشتر کارها را محبوبه و فائزه و سکینه انجام میدادند.با ورود محمد پسر ارشد اسیه روحیه او نیز بهتر شده بود.محبوبه و حاج حسین نگذاشتند آسیه متوجه خیانت همسرش شود.
در دید و بازدید عید دوستان حاج حسین هم بخانه آنان آمدند.برای محبوبه خواستگارانی پیدا شد که حاج حسین و محبوبه همه را رد کردند.هر چه انسیه به حاجی و دخترش اصرار میکرد به یکی از آنان جواب مثبت بدهند پدر و دختر میخندیدند.محبوبه در حالیکه مادرش را میبوسید میگفت:مادرجون من میخوام درس بخونم.شوهر کنم که نمیتونم.اجازه بدین درسم تموم بشه بعد.
حاجی هم میگفت:یکبار در مورد اینده و سرنوشت دخترم تصمیم گرفتم و عاقبتش را هم دیدم.حالا زوده بذار هر وقت خودش آمادگی داشت.
به این ترتیب تعطلیات نوروز تمام شد و محبوبه به دانشگاه رفت.واحدهای درسی اش را با موفقیت پاس میکرد.تابستان هم واحد گرفت و با جدیت مشغول بود.خانه را تخلیه کرده و بیشتر اثاثش را بخشیده بود.مقداری از آن را به راحله و بقیه را هم به سکینه داده بود.چون آپارتمانش هنوز آماده نبود.در خانه پدرش زندگی میکرد.سکینه و فائزه بیشتر از همه به او رسیدگی میکردند.محبوبه در بهمن ماه فارغ التحصیل میشد.لادن و مریم نامزد کرده و بزودی ازدواج میکردند.
در یکی از روزهای شهریور لادن با پسر یکی از دوستان خانوادگی شان ازدواج کرد.و محبوبه هم در بهتر برگزاری جشن آنان خیلی زحمت کشید.در شب جشن هم برای نخستین بار بدون حجاب در مجلس شرکت کرد.چند روز پیش به اتفاق مریم و فرانک برای خرید لباس رفته بود.او لباس مشکی خریده بود که جلویش سنگ دوزی ظریفی داشت.فرانک و مریم هم یک لباس رکابی خریدند.هر چه به محبوبه اصرار کردند حداقل لباس بی آستینی بخرد او راضی نشد.میگفت:همینکه میخوام بدون حجاب بیام خیلی بهتون لطف میکنم.
محبوبه روز عقد کنان بدنبال فرانک ر فت و هر دو با هم به منزل لادن رفتند.اقوام و خویشاوندان دو طرف جمع بودند.دوستانش برای هدیه عقد هر کدام سکه ای خریدند.برای سر عقد محبوبه لباس شیری قشنگی که عباس در یکی از سفرهای اروپایی برایش خریده بود پوشید.عباس میگفت:وقتی این لباس رو میپوشی موهات جلوه بیشتری پیدا میکنه.دل منم بیشتر اسیرت میشه.
محبوبه همیشه تصور میکرد چون عباس به او علاقه دارد رنگ موهایش برای او دوست داشتنی است اما آن روز وقتی مانتو و روسری اش را در آورد دوستانش مدتی به او خیره شدند.لادن گفت:دختر چی شدی!این موهای زیبا و خوشرنگت توی این لباست چه جلوه ای داره!
محبوبه کم کم باور میکرد رنگ موهایش بر خلاف باوری که از قبل داشت زیباست و با اعتماد به نفس بیشتری در مقابل مهمانها ظاهر شد.از نگاههای تحسین آمیز دیگران برای نخستین بار غرق لذت شده بود.وقت دادن هدایا بود و هر کدام میرفتند و هدیه شان را به عروس تقدیم میکردند.هدیه عموی عروس را که از همه هدایا چشمگیرتر بود عمه اش داد.چون خانواده عمو در امریکا بودند.
پس از مراسم عقد لباسها عوض شد و همه به خانه پدر داماد که جشن در آنجا برگزار میشد رفتند.در آنجا تعدادی از دانشجویان نیز بودند همه برای اولین بار بود که محبوبه را بدون حجاب میدیدند.یکی از دخترها گفت:محبوبه این موهاتو چرا اینهمه پنهان کردی؟حیف نبود؟!
محبوبه خندید و گفت:خواستم براتون سورپرایز باشه.
آنشب خیلیها آرزو داشتند گوشه چشمی از محبوبه ببینند و با او هم کلام شوند محبوبه با رفتار متین و موقرانه اش چنین اجازه ای به هیچکس نداد.چند از همکلاسهای پسر با خود فکر میکردند کاش محبوبه هنوز ازدواج نکرده بود که د راین صورت رقابت تنگاتنگی میان آنان در میگرفت رقابت برای دل بردن از محبوبه.اما محبوبه هیچ تمایلی به مردها د رخود احساس نمیکرد.از ازدواج قبلی خود آنقدر خاطرات بد در ذهن داشت که به هیچ مردی توجه نشان نمیداد.همه اوقاتش را به درس خواندن میگذراند و اجازه بروز کوچکترین تمایلی به جنس مخالف را به ذهنش نمیداد.
حاج حسین از اینکه میدید محبوبه با چه علاقه و پشتکاری درس میخواند لذت میبرد.و از اینکه او را بزور شوهر داده بود و اینده اش را خراب کرده بود احساس ندامت و پشیمانی میکرد.آپارتمان محبوبه هنوز کامل نشده بود.راه اندازی آسانسور و نصب چیلر مانده بود که کارها با سرعت انجام میشد.بنابراین ترم آخر را نیز د رخانه پدرش ماند.انسیه تا اندازه ای به وجودش عادت کرده بود و مهری را که هرگز به او ابراز نمیداشت در قلبش احساس میکرد.میدید که محبوبه چقدر مهربان و خونگرم است.پشت سر کمی حرف نمیزند از هیچکس گله نمیکند و از هر کس به اندازه شعورش توقع دارد.برای همین از کسی نمیرنجد.پدرش او را عاشقانه دوست داشت و این علاقه از رفتار او کاملا مشهود بود.
119 تا 122
R A H A
08-24-2011, 12:14 AM
۱۲۳ -۱۲۶
محبوبه برای امتحان کارشناسی ارشد نام نویسی کرده و آقای مستوفی نیز در دفتر یکی از دوستانش کاری برای او پیدا کرده بود که برای تجربه اندوزی اش بهترین موقعیت به شمار می آمد محبوبه روزی با حاج حسین به دفتر آقای بهبود رفت آقای وکیل به علت کهلوت سن از محبوبه خواست کارهای دادگاهها را او انجام دهد نوشتن دادخواستها و به جریان انداختن پرونده ها هم با محبوبه بود و تجربه کاری و شهرت آقای بهبود برای موفقیت پرونده ها کافی بود محبوبه با مشورت پدرش کار را قبول کرد چون برای آشنایی با کار و نحوه برگزاری دادگاهها مفید بود
محبوبه امتحان آخر ترم را با موفقیت به پایان رساند و بدون وقفه مشغول درس خواندن شد انسیه می گفت اه چقدر درس می خونی بسه دیگه دانشگاه که تموم شد
حاج حسین می گفت چه کارش داری اون می خواد باز هم توی دانشگاه درس بخونه تازه امتحان وکالتش هم مونده
محبوبه روز جمعه به دیدن خانواده مستوفی رفت از خوش اقبالی اش سارا و همسرش و سیما و خانواده اش هم آنجا بودند او از حاج مستوفی در مورد امتحان وکالت و نحوه برگزاری آزمون آن و کتابهایی که باید مطالعه کند مطالبی پرسید و پاسخها را یادداشت کرد ظهر خواست برگردد که با اصرار نگهش داشتند سارا گفت دختر دایی اش را می خواهند برای ساجد عقد کنند و به انگلیس بفرستند روز عقد هفته دیگر بود از محبوبه و خانواده اش هم دعوت به عمل آوردند روز پنجشنبه در مجلس عقد کنان شرکت کردند انسیه و محبوبه هر یک به عنوان هدیه به عروس سکه ای دادند عروس می خواست در صورت درست شدن کار مهاجرتش عید نوروز را در کنار شوهرش باشد محبوبه و خانواده اش آخر شب به خانه بازگشتند
ناهار روز بعد حاج حسن از همه دعوت کرده بود محبوبه پس از چند ماه بهناز و جواد و بچه شان را دید بهناز برای دومین بار آبستن شده و جواد هم مدرک کارشناسی ارشدش را گرفته بود این مهمانی هم به همین مناسبت بود
محبوبه ضمن تبریک به جواد گفت پسرخاله دست راستتون رو سر من
مگه تو هم می خوای برای فوق شرکت کنی
بله احساس می کنم با لیسانس راضی نمی شم
راستی برای امتحان وکالت کی باید اقدام کنی
برای اون هم اسم نویسی کردم هر دو امتحان در سال جدیده فعلا به قول بچه هاباید خر بزنم
دور از جون
پسرخاله مثل اینکه یه توراهی دیگه دارین
جواد در حالی که سرخ شده بود گفت از بس که این بهناز اصرار داشت نمی دونم از کار زیاد لذت می بره یا می خواد جای پاشو محکم تر کنه
این حرفها چیه می گن بچه نمک زندگیه
آخه اگر تعدادشون زیاد باشه زندگی شور می شه
انشالله روز به روز زندگی بهتری داشته باشین
متشکرم
محبوبه به بهناز هم تبریک گفت آن روز در کنار خانواده و خویشاوندان به محبوبه خیلی خوش گذشت با خود فکر کرد گاهی لازم است با اقوام معاشرت داشته باشد هرچند که بعضی از آنان از جمله خاله مونس هنوز با او راحت نبودند
سالگرد فوت عزیز جون و عباس نزدیک بود سالگرد عباس راحله تنها آمد محبوبه او را از موضوع ارثیه عباس مطلع کرد و به او گفت از پولی که از فروش خودرو و تریلی عباس به دستش رسیده مبلغی برایش در بانک گذاشته است و از او خواست در این مورد به شوهرش حرفی نزند و این پول را به عنوان سرمایه خودش پس انداز کند راحله هم با همه ساده لوحی پذیرفت که به شوهرش در این باره حرفی نزند
R A H A
08-24-2011, 12:14 AM
127 - 130
فصل هشتم
عید نوروز همه ی خانواده به شمال رفتند و در ویلای حاج حسن و حاج حسین كه به تازگی خریده بودند، جا گرفتند. هر كدام از ویلاها، شامل چهار اتاق و یك سالن و آشپزخانه و سرویس بود، ویلاها ساختمانهایی چندان شیكی نداشتند؛ اما بهتر از هیچ بودند. آقایان خرید می كردند و خانمها آشپزی. بچه ها و جوانها هم در كنار ساحل به تفریح اوقات می گذراندند. بازار والیبال و بدمینتون هم داغ بود. به پیشنهاد محبوبه، خانمها هم یك تیم والیبال درست كردند و با آْقایان مسابقه دادند كه هر كدام یك گیم بردند و در كل بازیها مساوی به نفع هر دو تیم تمام شد. شبها در كنار ساحل آتش روشن می كردند. هر كس حرفی می زد، لطیفه ای تعریف می كرد و بقیه را می خنداند. برادران توكلی هم از خاطراتشان می گفتند.
پس از گذراندن سیزده روز شیرین و به یاد ماندنی، به تهران بازگشتند و از فردای آن همه دنبال كار و فعالیتشان بودند. محبوبه، طبق معمول یك ماه اخیر، به دفتر آقای بهبود رفت. چند كار نیمه تمام در دادگاه داشتند كه به مرور آنها را انجام داد. سری هم به دفتر حاج مستوفی زد و عید را تبریك گفت. عصر آن روز هم به دیدن خانم فرجی و خانم مستوفی رفت. پیشتر هم عید را به راحله تلفنی تبریك گفته بود.
مجید نیز از زندان آزاد شد. همه ی پولها و مستقلات را از او پس گرفتند و برای بقیه هم قسط بندی كردند. حاج حسین پیشنهاد كرد او بعدازظهر ها در مغازه كار كند و درآمدی نیز از آنجا داشته باشد. مجید هم از این پیشنهاد استقبال كرد. محبوبه با جدیت درس می خواند. اوایل اردیبهشت آزمون كارشناسی ارشد برگزار می شد. پس از دادن آزمون، سرحال و با نشاط، به خانه برگشت و به پدرش گفت تقریباً به همه ی پرسشها پاسخ درست داده است باید تا اعلام نتایج صبر كنند.
آقای بهبود از كار محبوبه راضی بود و تجربیات و علمش را صادقانه و بی دریغ در اختیار وكیل جوان قرار می داد؛ محبوبه هم، همچون زمین تشنه كه آب را جذب می كند، حرفهای آقای بهبود را می قاپید. به كارها وارد شده بود و این برای توفیق در امتحان وكالتش تأثیر مثبت داشت.
قرار بود خانه اش را در خرداد ماه تحویل دهند. می خواست پس از امتحان وكالت به خانه اش نقل مكان كند. از فائزه خواهش كرده بود با او زندگی كند. فائزه هم از این پیشنهاد خوشحال بود. همكلاسهایش این ترم فارغ التحصیل می شدند. دوستانش هیچ كدام در امتحان كارشناسی ارشد شركت نكردند، لادن می گفت: "همین لیسانس هم از سر پدرام زیاده. فوق به چه دردم می خوره؟ می خوام بشینم تو خونه، پاهامو دراز كنم و یك استراحت جانانه بكنم."
مریم كه در شرف ازدواج بود، نمی خواست مدرك كارشناسی ارشد بگیرد و فرانك هم وعده ی سال آینده را می داد. امتحان وكالت نیز برگزار شد. محبوبه بی صبرانه در انتظار نتیجه ی امتحانها بود. پدرش او را دلداری می داد. انسیه می گفت: "محبوب به خدا خیلی بی كاری! درس دیگه بسّه! كمی هم به فكر زندگیت باش، ببین این چند وقته چقدر لاغر شدی!"
"عیب نداره مادر، وقتی جواب زحمتهامو گرفتم چاق می شم."
نتیجه ی آزمون كارشناسی ارشد اعلام شد و نام محبوبه هم در فهرست قبول شدگان بود. وقتی نیتجه را گرفت آن قدر خوشحال شد كه می خواست همه ی راه را تا رسیدن به خانه برقصد. چند جعبه شیرینی خرید و ابتدا به مغازه ی پدرش رفت. حاج حسین وقتی شیرینی را در دست محبوبه دید، او را در آغوش كشید و تبریك گفت.
محبوبه كه شادی از چهره اش می بارید گفت: "آقا جون من كه هنوز نگفتم چی شده؟"
"می دونم دخترم. از جعبه های شیرینی تو دستت و اون برق نگاهت فهمیدم تو دانشگاه قبول شدی. فردا شب شام سور می دم."
"آقا جون خجالتم می دین!"
"نه دخترم، من شرمنده ی تو هستم."
"تو رو خدا این حرفو نزنین."
"راستی، خانواده ی آقای مستوفی و فرجی، همین طور هم آقای بهبود رو دعوت كن... می خوام جشن مفصلی راه بندازم."
محبوبه وقتی به خانه رسید، موضوع مهمانی را به انسیه گفت و او با چهره ای در هم گفت: "من كه با این پادردم نمی تونم توی این مدت كن از این همه آدم پذیرایی كنم!"
"راستش مادر، من هم به آقا جون گفتم؛ اما خودشون اصرار داشتن."
"خیله خب، حالا این شیرینی رو ببر خونه ی عموت."
"چشم، شما هم بیاین."
"باشه، بذار ببینم زن عموت و عاطفه كمكم می كنن یا نه؟ آسیه كه طفلكی دلِ خوشی نداره."
"خدا نكنه دلِ خوشی نداشته باشد. خدا رو شكر كه هم خودش و بچه هاش سلامت هستن، توی خونه شون زندگی می كنن. بقیه چیزها هم حل می شه، نگران نباشین."
ملیحه و عاطفه اعلام آمادگی كردند. مونس هم با بی میلی پذیرفت به خواهرش كمك كند. حالا نوبت محبوبه بود تا خانواده ی مستوفی و فرجی را دعوت كند. آنان نیز، ضمن گفتن تبریك، قول دادند كه حتماً در مهمانی شركت می كنند. محبوبه از سارا و سیما هم دعوت كرد و خودش هم دست به كار شد. سكینه، فائزه و بقیه ی دخترانش كمك كردند تا خانه و اتاق پذیرایی را تمیز كنند و پرده ها را بشویند. حاج حسین هم هر بار با دست پر به خانه می آمد و می پرسید اگر باز هم چیزی نیاز دارند، تهیه كند.
R A H A
08-24-2011, 12:14 AM
برای سامان هم فکری میکنند و در ادامه از محبوبه پرسید:آپارتمانی که خریدی حاضر نشد؟
-چرا همین روزها میرم محضر و تا آخر ماه اسباب کشی میکنم.
محبوبه از لادن پرسید که عمویش چه کرده است و او در پاسخ گفت:عموجون به بابا وکالت داده که کارهای قانویش رو انجام بده.محضر رو هم بعد از سفر میرن.و توضیح داد که زنعمویش برای مداوا و عمو برای گرفتن فوق تخصص به امریکا نزد بچه هایشان رفته اند.
محبوبه دیگر در مورد بیماری همسر عمویش سوالی نکرد و بر این تصور بود که بدلیل کهولت دچار بیماریهای فشار خون یا ناراحتی قلبی است.
آنشب هم گذشت.محبوبه فقط به دفتر اقای بهبود میرفت و کارهای مقدماتی دادگاه موکلان را انجام میداد و در روز دادگاه خود اقای بهبود شرکت میکرد.اما محبوبه در همه جلسات دادگاهها حضور داشت.روز تولدش یعنی 25 مرداد ماه نتیجه آزمون کانون وکلا را اعلام کردند و د رنهایت تعجب و حیرت همه محبوبه قبول شد.حالا باید بطور رسمی دستیار وکیلی میشید و اگر امتحان دیگر را هم میگذراند میتوانست تابلوی وکالتش را سفارش دهد.
برای دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه نام نویسی و به خانه جدید نقل مکان کرد.انسیه که به او عادت کرده بود به سختی از وی جدا شد.عاطفه و بچه ها هم همینطور!با اینکه محبوبه دختر ساکتی بود و بیشتر وقتها سرش در درس و کتاب بود رفتنش موجب دلتنگی اهل خانه شد.
خانه اش از خانه آنان خیلی فاصله داشت.در یکی از فرعیهای پر درخت و زیبای الهیه در طبقه هشتم برجی پازنده طبقه بود آپارتمانی دوخوابه با سالن بزرگ و اشپزخانه مدرن و زیبا و سرویسهای ایتالیایی و کف چوبی.از پول ارثیه مقداری لوازم خرید و اتاق فائزه را مبله کرد.فرشهای جهیزیه اش را فروخته و دو قالیچه کرک و ابریشم خریده بود.مبلمان جدید را در نهایت سلیقه انتخاب و خریداری کرد.در مجموع محیط آرام و دلنشینی برای خود ساخته بود.در اتاق خوب خود میز تحریری برای انجام دادن کارهایش قرار داد تا مزاحم فائزه نباشد.حاج حسین هم با اصرار زیاد برای چشم روشنی یک تلویزیون با انتخاب خود محبوبه خرید.پیش از آغاز کلاسها یک مهمانی برپا کرد و از همه افراد خانواده اش دعوت بعمل آورد.یک شب هم دوستانش را دعوت کرد.سارا پیغام داد که یکروز صبح میخواهد به دیدنش بیاید.محبوبه با اصرار زیاد از سارا قول گرفت که ناهار بماند و او نیز پذیرفت.
سارا پس از آمدن و دیدن خانه و اثاث لوکس محبوبه به وجد آمد و گفت:وای محبوبه خونه ت چقدر شیکه!مبلمانت رو از کجا خریدی؟خیلی شیک و راحته.
پس از خوردن ناهار سارا من من کنان از محبوبه درباره آینده اش پرسید.محبوبه بیخیال گفت که میخواهد درس بخواند و به کارش برسد.
-یعنی نمیخوای ازدواج کنی؟
-نه فعلا خیالشو ندارم.
-راستش محبوب تو رو خدا بخاطر حرفهایی که میخوام بزنم از من دلگیر نشو.
-نه خواهش میکنم بگو...
-راستش ساجد و خانمش و سامان اومدن.مامان میخواد برای سامان زن بگیره.
-خوب به سلامتی.
-اما سامان متوجه شده شوهرت فوت کرده.به مامان گفته در صورت موافقت تو میخواد با تو ازدواج کنه.گویا تو اونو یاد اولین عشق زندگیش می اندازی.اون بتو علاقه داره.
-اما سارا خانم اینکه عشق نیست.
-میدونم دخترم سامان پسر با ایمانیه دختری که سالها پیش دوست داشته حاضر نشده با اون ازدواج کنه.میدونی که اروپایی ها طالب زندگی آزاد و بدون قید و بند هستن و سامان هم غیرتش قبول نمیکنه بدون عقد با اون زندگی کنه...نمیدونم چه جوری بگم...میخوایم برای اون یک دختر بگیریم.
رنگ از روی محبوبه پرید.تاحالا به این موضوع فکر نکرده بود چون قصد ازدواج نداشت.در مورد بیوه بودن خودش هم فکر نمیکرد.اما سارا امروز اولین زنگ خطر را برایش بصدا در آورد.در پاسخ او گفت:سارا خانم اولا من روحم از این قضیه بی خبر بود.بعدشم اگر از من خواستگاری هم میکردین با همه ارادتی که به خونواده شما دارم.قبول نمیکردم چون آمادگی ازدواج ندارم.هنوز خاطرات تلخ زندگی زناشوییم از خاطرم نرفته.
-اینو جدی میگی محبوبه؟
-تاحالا اینقدر جدی نبودم.
-ولی مامان خیال میکرد اگر سامان از تو خواستگاری کنه تو قبول میکنی.آخه سامان هم خوش قیافه س هم موقعیت خوبی داره.پزشک متخصصه و اگر ایران بیاد بیمارستانها رو دست میبرنش.
-بله میدونم اما من هیچ وقت با این دید به اون نگاه نکردم.چون اونوقت که شوهر داشتم هرگز به اون حتی نگاه دقیقی نکردم.آقا سامان و اقا سجاد برای من مثل برادرم بودن.
-آخ محبوب!اگر هم تو اونو دوست داشتی من خیلی عذاب وجدان میگرفتم.
-چرا؟
-بخاطر طرز فکر مامان.
-حاج خانم حق دارن که بخوان برای پسرشون بهترین دختر رو بگیرن.من به هیچ وجه ناراحت نشدم و برای همه شما خوشی و سعادت آرزو میکنم.
سارا که خیالش راحت شده بود با پوزش خواهی و از اینکه برای عروسی سامان او را دعوت نمیکنند از آنجا رفت.سارا تصور میکرد محبوبه و خانواده اش را برای همیشه از دست داده است و به دلیل علاقه ای که به این دختر مو سرخ داشت غمگین بود.
محبوبه هم پس از رفتن سارا به فائزه گفت خسته است و به اتاقش رفت.برای نخستین بار بخاطر سرنوشتی که داشت گریه کرد.حالا میفهمید چرا زنان از بیوه بودن میترسند.چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بود؟چرا باید سارا و خانم مستوفی که او به آنان اینقدر علاقه داشت چنین تصوری در مورد او بکنند؟چرا زنی بیوه حق ازدواج با یک پسر را ندارد اما مردان بیوه حتی در سنین بالا با دختران جوان ازدواج میکنند؟چرا کسی از سارا و خانم مستوفی نمیپرسد در این مدت که سامان در خارج از کشور بوده دست از پا خطا کرده است یا نه؟بی تردید او با زنان و دختران زیادی معاشرت داشته است.اینهمه تبعیض که در اجتماع و قانون زن و مرد قایل میشوند به چه دلیل است؟خدا را شکر میکرد که هنوز به مردی دل نبسته بود.برای آینده انقدر برنامه ریزی داشت که فرصت نمیکرد به ازدواج و تبعات ان فکر کند.تصمیم گرفت از آن پس کمتر با خانواده مستوفی معاشرت و ارتباط داشته باشد.آنان که تحصیلکرده و روشنفکر بودند چنین طرز تفکری داشتند وای بحال بقیه!همان بهتر که به درس و وکالتش بچسبد.
خوشبختانه آقای بهبود سن پدربزرگش را داشت و اصولا مرد متین و چشم پاکی بود و او را همچون دخترش دوست داشت.تاکنون به کار چند پرونده مالی و طلاق رسیدگی کرده بود.از پرونده های مالی خوشش نمی آمد اما باید انجامشان میداد.یاد گرفته بود که چطور مال برده را در محذور قرار دهد تا مال برده شده را مسترد دارد.از چند مورد طلاق یکی با آشتی طرفین
131 تا 134
R A H A
08-24-2011, 12:14 AM
۱۳۵-۱۳۸
مواجه شد و دیگری نیز به جدایی انجامید نوع دادخواستها و اینکه هرکدام را چگونه بنویسد تا راهگشاتر باشد آموخته بود تقریبا بدون سوال از آقای بهبود کارها را انجام می داد هفته ای دو روز کلاس داشت یکی از آن روزها از بعدازظهر تا شب دانشگاه بود و باقی هفته را در دفتر دادگاه می گذراند
در یکی از آن روزها که به دادگاه رفته بود صدای شیون زنی توجهش را جلب کرد وقتی علت را جویا شد زن گفت دخترم رو به جرم کشتن شوهرش به زندون انداختن و خونواده ش هم تقاضای قصاص کردن
محبوبه پرسید جریان چیه
مادر بی نوا گفت به خاطر اوضاع مالی بد و اینکه شوهرم بی کار بود دخترمو به مردی که دوبرابر سنشو داشت و در عوض اوضاع مالیش خوب بود شوهر دادیم دخترم که از اون بدش می اومد از همون روزهای اول بنای ناسازگاری رو گذاشت و کارشون از مشاجره به کتک کاری کشید حدود سه سال از ازدواج اونها می گذره یک ماه پیش که دوباره باهم دعواشون شد ضمن کتک کاری دخترم اونو هول می ده اونهم پاش به سطل گیرمی کنه و می افته زمین سرش می خوره به لب حوض و ضربه مغزی میشه و بعد هم می میره حالا خونواده شوهرش می گن فقط قصاص می خوان دیه رو هم می دن راستش ما هم پول نداریم وکیل بگیریم وکیل تسخیری هم که دلش نمی سوزه نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم
محبوبه که هم دلش سوخته بود و هم سرنوشت خودش را مشابه آن دختر می دید شماره پرونده و بقیه مدارک را گرفت و به زن بیچاره گفت ببین خانوم من با دختر شما و بقیه آدمهایی که شاهد ماجرا بودن صحبت می کنم اگر حرفهای شما واقعیت داشته باشد من وکالت دخترت رو بدون کارمزد قبول می کنم
خدا عمرت بده خانوم به خدا هر چی گفتم عین حقیقته فقط شاهدهای ماجرا دختر عموی دامادم و شوهرش بودن که می ترسن حقیقت رو بگن
آدرس اونها رو داری
البته بفرمایید برای وکیل دادگاه نوشته بودم حالا می دمش به شما
متشکرم حالا دخترتون کجاست
زندان قصر بند
باشه من چه جوری با شما تماس بگیرم
نشانی ای را که زن گفت یادداشت کرد وقتی ماجرا را به آقای بهبود گفت او مخالفت کرد و گفت این پرونده جناییه تو نمی تونی برنده بشی پس بی خود دردسر درست نکن
نه آقای بهبود اگر ماجرایی که این زن تعریف کرد درست باشه خودم وکلاتشو قبول می کنم
دختر جون آدم پرونده های اولیه رو چیزهای عادی و کوچک بر می داره تو می خوای روی پرونده جنایی کار کنی
شما نمی دونین اون زن چه ضجه هایی می زد
آن قدر گفت و گفت تا بهبود موافقت کرد و قول داد از هیچ یاری و حمایتی دریغ نکند محبوبه هم خوشحال اول سراغ دختر عموی مقتول رفت آنان وقتی متوجه شدند او وکیل زری است نه تنها روی خوش نشان ندادند بلکه در را هم به رویش بستند
صبح روز بعد به زندان قصر رفت و تقاضای ملاقات حضوری با زهرا الماسی را کرد وقتی زهرا را دید آه از نهادش برآمد دختری ریزنقش و زیبا بود که رنگ به رو نداشت محبوبه با لبخند او را دعوت به نشستن کرد و گفت من وکیل تو هستم باید به سوالهام درست جواب بدی اگر کوچکترین دروغی بگی توی دادگاه به ضررت تموم میشه حالا تعریف کن جریان چی بود
خانوم من نوزده سالمه سه سال پیش زن صادق شدم در حالی که از اون و خونواده اش متنفر بودم نمی دونین چه مرد کثیفی بود اولین شب زندگیمون چون دوستش نداشتم و ازش می ترسیدم نمیذاشتم طرفم بیاد خلاصه با پا درمیانی مادر و خواهرش که کلی هم با من دعوا کردن از اون خواستن آروم باشه غایله ختم شد از شبهای دیگه اون توقعاتش هم بالا رفت به قدری از کارهای اون زجر می کشیدم که نعره م به آسمون می رفت دردسرتون ندم ما هر شب دعوا و کتک کاری داشتیم چندین بار مجبور شدن منو ببرن دکتر دکتر هر بار با نفرت به صادق نگاه می کرد و از اون می خواست مثل یک مرد رفتار کنه ولی به خرجش نمی رفت اون روز هم سر همین موضوع دعوامون شد دختر عموی صادق و شوهرش شب خونه مادرشوهرم که طبقه پایین بود مهمون بودن مادرشوهرم برای ناهار رفته بود خرید صادق که از شب قبل مثل ببر تیر خورده بود وقتی خواست بیاد طرفم بهش گفتم اگر بخواد شروع کنه همه چیز و به مادرش و مهمونا می گم به طرفم اومد جیغ زدم و فرار کردم و از پله ها پایین دویدم اون هم دنبالم کرد و در حالی که فحش می داد کتکم می زد صورتم خونی بود پای چشمم کبود شده و ورم کرده بود می خواست بازم حمله کنه هرچی شوهر دخترعموش خواست جلوشو بگیره زورش به صادق نرسید باز به من حمله کرد منم هولش دادم پاش گرفت به سطل افتاد زمین و سرش خورد به سیمان لب حوض و جا در جا مرد منم از ترسم فقط گریه می کردم اونها اول راستشو به پلیس گفتن اما خونواده و برادر صادق اونها رو تهدید کردن اگر بخوان حقیقتو بگم برادر صادق با چاقو می زندشون اونها هم ترسیدن و چیزی نمی گن
محبوبه پرسید وقتی اونها موضوع رو به پلیس گفتن پلیس یادداشت کرد
بله خانوم تو کلانتری افسر همه رو یادداشت کرد
می دونی کدوم کلانتریه
بله کلانتری ...
بسیار خب بچه هم داری
نه خانوم اون مرد به قدری وحشی بازی در آورد که من قدرت باروریمو از دست دادم البته دکتر اینها رو گفت من که زیاد سرم نمیشه
خب می دونی پیش کدوم دکتر رفتی
بله تو خیابون ... دکتر ....
من سعی میکنم تو رو از مرگ نجات بدم اما قول نمی دم فقط دعا کن
چشم به خدا از اون وقت هم خودم و هم اونهایی که توی بند من هستن دعا می کنن تا من نجات پیدا کنم اینجا هم درمونم کردن و تازه زخمهام خوب شده
محبوبه به نگهبان اشاره کرد که دیگر کاری ندارد به دفتر برگشت و ماجرا را برای دکتر بهبود تعریف کرد پیرمرد در حالی که ناراحت شده بود گفت به امیدخدا برو جلو من هم حمایتت می کنم
غروب که به خانه رسید خودرواش را پارک کرد خانم عظیمی او را در لابی دید و گفت خانم توکلی زودتر بیاین دیر شد
چی دیر شد
جلسه دیگه جلسه انتخاب مدیرعامل ساختمان
ای وای اصلا یادم نبود باشه به منزل اطلاع بدم می آم خدمتتون
از همان جا به فایزه زنگ زد که دیرتر می آید و با همان لباس در جلسه شرکت کرد آن مجتمع آپارتمانی بیست واحد داشت که دو واحدش هنوز خالی بود پس از سخنرانیهای خسته کننده سرانجام نامزدها خود را معرفی کردند و شغل و سوابق کاری شان را گفتند نوبت رای گیری شد محبوبه به آقای رستمی که بازنشسته بودو نسبت به بقیه وقت بی کاری بیشتری داشت
R A H A
08-24-2011, 12:15 AM
139 - 142
رأی داد. پس از شمارش آرا، آقای رستمی به عنوان مدیر عامل انتخاب شد و پس از تعیین مبلغ شارژ، جلسه به پایان رسید.
خانمها تازه گپ خودمانی را شروع كرده بودند، كه محبوبه با پوزش خواهی، جلسه را ترك كرد و رفت. بالا كه رسید نای حرف زدن نداشت. از غذایی كه فائزه برایش گذاشته بود كمی خورد و خوابید. صبح روز بعد پیگیر پرونده ی زهرا الماسی شد. به مطب خانم دكتر رفت و پرونده ای را كه زهرا در آنجا داشت مطالعه كرد. از دكتر خواست اجازه دهد از بعضی برگهای پرونده ی پزشكی زهرا فتوكپی بگیرد و گزارش كوتاهی هم در مورد پرونده نوشت. عصر به هم دانشگاه رفت. دیروقت به خانه رسید. فائزه اعتراض كرد:
"خانم خیلی كار می كنین! اون وقتا كه درس می خوندین كمتر خسته می شدین."
با لبخند و نگاهی قدرشناسانه به فائزه گفت: "آدم تا جوونه و قدرت داره باید تلاش كنه برای آینده و هدف بهتر."
صبح به زندان رفت و پرونده ی زهرا را گرفت و مطالعه كرد. خوشبختانه اظهارات دختر عمو و شوهرش، در صورت جلسه ی كلانتری بود. ضمن اینكه همه شهادت داده بودند صورت و بدن متهمه، مجروح بود و گزارش پزشكی قانونی نیز در پرونده موجود بود كه از همه ی آنها كپی تهیه كرد و گزارش مبسوطی نیز از پرونده ی پزشكی زهرا در زندان نوشت و رفت.
نخستین جلسه ی دادگاه زهرا یك ماه دیگر بود. محبوبه با دست پر به دفتر آمد و همه ی مدارك را در اختیار دكتر بهبود گذاشت. او از طرز كار محبوبه راضی بود و در دل برای توفیق این وكیل جوان دعا می كرد. محبوبه برای تحقیق به سراغ همسایه ها رفت و پرس و جو كرد. بعضیا می ترسیدند و اظهار بی اطلاعی می كردند؛ اما دو نفر از همسایه ها گفتند كه همیشه صدای جیغهای دلخراش دخترك را می شنیده اند. محبوبه از محل كار و همكاران صادق هم سؤالاتی كرد كه همه متفق القول می گفتند مردی عصبی و فحاش بود. محبوبه از كسانی كه بر ضد او شهادت دادند، درخواست كرد به دادگاه بیایند و نگذارند زنی بی گناه كشته شود. بعضیا قول همكاری دادند.
در نخستین جلسه ی دادگاه كه علنی هم بود، دادستان، پس از تعریف داستانی جنایی از پرونده، خانواده ی مقتول را، یكی یكی، به جایگاه شهود دعوت كرد و از آنان درباره ی مقتول و زهرا سؤالاتی پرسید، كه طبیعی است همه بر ضد زهرا شهادت دادند. وقتی نوبت به شهود محبوبه رسید، همه از اخلاق بد، فحاش بودن و دعواها و كتك كاریهایی كه چند بار با كارگران داشت، سخن گفتند. همسایه ها هم از گریه ها و جیغهای زهرا و همچنین آثار ضرب و جرحی كه همیشه در صورتش پیدا بود، گفتند. جلسه ی دادگاه، به هفته ی بعد موكول شد. محبوبه دوباره به خانه ی دخترعموی صادق رفت. آنان از آمدن به دادگاه می ترسیدند. هرچه محبوبه گفت: "به خاطر یك مرد پَست چاقوكش، حاضر می شوید یك زن جوان را دار بزنند؟" او را نگاه می كردند.
در دومین جلسه ی دادگاه، محبوبه از پزشكی كه بارها زهرا را معاینه كرده بود، همچنین از افسر نگهبان كلانتری و پزشك زندان خواست تا به جایگاه شهود بیایند. وقتی پزشكان چگونگی بیماری زهرا را شرح دادند، در دادگاه غوغایی به پا شد. همه مقتول را لعنت می كردند. هنگامی كه خانم دكتر گفت، طی سونوگرافی كه از زهرا به عمل آمد، معلوم شد با فریب و نیرنگ لوله های تخمدان او را بسته اند، صدای ضجه های زهرا در دادگاه پیچید.
رئیس دادگاه همه را به سكوت دعوت كرد و سپس محبوبه همه مدارك پزشكی زهرا را در اختیار دادگاه گذاشت. پزشك دندان نیز سخنان خانم دكتر اولی را تأیید كرد. افسر نگهبان گفت: "روز واقعه این خانوم رو با صورت پر از خون و چشم های ورم كرده دیدم و ایشون رو برای درمان به پزشكی قانونی فرستادم."
خانواده ی صادق اعتراضهایی می كردند. رئیس دادگاه از مادر مقتول خواست، دوباره به جایگاه شهود برود. پس از سؤالاتی كه از او پرسیدند، معلوم شد زمان قتل در خانه حضور نداشته و نمی تواند شاهد قتل باشد. جلسه ی دادگاه به هفته ی دیگر موكول شد. زمان خروج محبوبه از دادگاه، جوانی معتاد كه ظاهرش به اراذل و اوباش شبیه بود به او نزدیك شد و گفت:
"می كشمت، حالا می بینی!"
محبوبه اعتنایی نكرد، به دفتر بازگشت و همه ی ماجرا را برای دكتر بهبود تعریف كرد. دكتر به او گفت كه برگهای برنده ی زیادی در دست دارد و با استناد به شهادت شهود، می تواند زهرا را از اعدام نجات دهد.
صبح روز بعد محبوبه به دانشگاه رفت و عصر به دفتر بازگشت تا به دیگر پرونده ها رسیدگی كند. روز بعد در مجتمع قضایی غرب وقت دادگاه داشت. تا ظهر درگیر آن پرونده بود. سپس به منزل پدرش رفت و پس از خوردن ناهار و ساعتی استراحت، برای تهیه ی متن دفاعیه ی آخرین جلسه ی دادگاه به دفتر رفت. تا ساعت هشت و نیم به نوشتن و تنظیم اوراقش سرگرم شد؛ اما دكتر ساعتی پیش دفتر را ترك كرده بود. محبوبه نیز همراه منشی از دفتر بیرون آمد. منشی را به خانه اش رساند و خودش هم راهی خانه شد.
وقتی خودرو را پارك كرد و از آن پیاده شد، هنوز در را نبسته بود كه احساس كرد پهلویش سوخت. به سرعت رو برگرداند و برادر صادق را دید كه فرار می كند. با دستش محل چاقو خورده را گرفت و فریاد زد كه سرایدار و آقای رستمی بی درنگ خودشان را به او رساندند. محبوبه اشاره كرد كه ضارب را بگیرند. سرایدار كه مردی جوان و چالاك بود، دوید و نزدیك در پاركینگ او را گرفت. فوری پلیس و اورژانس را خبر كردند.
همه ی همسایه ها جمع شدند. خانم عظیمی و فائزه همراه محبوبه به بیمارستان رفتند. برادر صادق كه پلیس به او دستبند زده بود، علت حمله به محبوبه را اعتراف كرد و همسایه ها تازه فهمیدند كه این زن جوان وكیل است.
محبوبه را به محض ورود به بیمارستان، به اتاق عمل بردند. خون زیادی از او رفته، ولی خوشبختانه آسیب جدی به او وارد نیامده بود. فائزه به حاج حسین زنگ زد و او هم همراه بهادر و حاج حسین به بیمارستان رفتند. ساعتی بعد محبوبه را از اتاق عمل بیرون آوردند.
صبح وقتی چشمش را باز كرد. پس از چند بار پلك زدن، سرانجام صورت پدرش را تشخیص داد. حاج حسین به محض اینكه محبوبه به خودش آمد، در حالی كه بی امان اشك می ریخت، خدا را شكر كرد. پزشك برای ویزیت آمد. و محبوبه از دیدن سامان یكه خورد. اما مرد جوان با عشق و محبت به او نگاه می كرد. سامان، پس از معاینه، گفت:"همه چیز خوبه، فقط باید استراحت كنین و تقویت بشین. خون زیادی از دست دادین. اما نیروی جوونی كمكتون می كنه تا زودتر سلامتی تونو به دست بیارین."
عصر سارا هم جزو ملاقات كننده ها بود. وقتی تنها شدند، سارا از محبوبه پرسید: "تو كه نگفتی من با تو حرف زدم؟"
"نه بابا، آقا جون كنارم بود كه دكتر اومد. در مورد مراقبت از من به آقا جون سفارشهایی كرد و رفت. هنوز هم ندیدمش."
"آخه نمی دونی با چه حالی اومد خونه ی ما و جریان مجروح شدن تو رو گفت."
"مگه ازدواج نكرده؟"
"عقد كردن، همین روزا هم جشن عروسی می گیرن. یعنی، وقتی خونه شون حاضر بشه!"
"سارا خانوم مطمئن باشین حرفی نمی زنم. به همراهان هم سفارش می كنم چیزی نگن."
R A H A
08-24-2011, 12:15 AM
-متشکرم دخترم.
آخرین ملاقات کننده دادستان پرونده و دکتر بهبود بودند.بنا به اصرار محبوبه جلسه بعدی دادگاه به اواخر هقته بعد موکول شد تا خودش هم بتواند شرکت کند.او روز بعد بنا به درخواست خودش از بیمارستان مرخص شد و سامان نتوانست در تنهایی با او گفتگو کند.سامان هم هیچ چیز درباره عباس نپرسید و محبوبه نفس راحتی کشید.
حاج حسین گوسفند پرواری به شکرانه سلامت دخترش جلوی پای او قربانی کرد.همه همسایه ها د رلابی جمع شده بودند.هر یک چیزی میگفتند و اظهار دوستی میکردند.خانم عظیمی و رستمی که د راین مدت بیش از همه محبوبه را دیده بودند و احساس نزدیکی بیشتری داشتند او را تاداخل آپارتمان همراهی کردند.محبوبه خیلی ضعیف شده بود از این رو انسیه پیش او ماند تا بیشتر از وی مراقبت کند.اطرافیان و خانواده هم مرتب به دیدنش می آمدند.
جواد در یکی از ملاقاتها گفت:اگر یه ذره هم احتمال میدادم ممکنه چنین اتفاقی برات بیفته محال بود بزارم وکیل بشی.
محبوبه نگاهی معنی دار به جواد کرد و گفت:من عاشق کارم هستم.به خصوص این اولین دادگاه که باید بتنهایی در اون شرکت کنم!
بهادر پرسید:حالا چقدر گیرت میاد؟
-هیچی !اونها فقیرتر از اون هستن که بتونن حق الوکاله بپردازن.
-پس چرا قبول کردی؟
نگاه محبوبه به دوردست بود گویی چند سال پیش را میدید.پس از دقایقی سکوت گفت:چون یه جورایی از حق خودم دفاع میکنم.
کسی متوجه منظور او نشد.بجز حاج حسین و جواد که هر دو سرشان پایین بود حاج حسین آهسته پرسید:مگه اون خدا بیامرز هم بلا سرت می آورد؟
-بگذریم آقا جون بهتره چیزی نگم.فقط بدونین اون منو از هر چی مرد و ازدواجه بیزار کرد.
-اما ظاهرش که خوب بود و تو رو هم خیلی دوست داشت.
-بله!اما هیچکدوم از شما متوجه نشدین چرا فردای روز عروسی بدون برنامه رفتیم ماه عسل؟!یا چرا برای عروسی بهناز و جواد با هم رفتیم مسافرت؟
جواد محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:وای بر ما!وای بر من که فقط ظاهر رو دیدم.
-البته من اونو بخشیدم.همینقدر که اجازه داد درسمو بخونم برام یه دنیا ارزش داشت.
حاج حسین در حالیکه اشک میریخت سر محبوبه را در بغل گرفت و از او حلالیت طلبید.
حال محبوبه رفته رفته خوب شد و نیروی از دست رفته را بدست آورد و در آخرین جلسه دادگاه حاضر شد.متن دفاعیه محکمی که با کلام و نگاه اثر گذارش قرائت کرد جو دادگاه را به سود خود و موکلش تغییر داد.رئیس دادگاه از او درباره مجروح شدنش سوال کرد و او به همه آنها پاسخ گفت.ناگهان مردی از میان جمعیت برخاست و اظهار کرد که میخواهد حقیقت را بگوید.دادستان علت تاخیر شهادتش را جویا شد و او گفت:وقتی یه زن اونقدر شهامت داره که از تهدید صابر نترسه من که مردم چرا بترسم؟
محبوبه او را به جایگاه دعوت کرد.مرد خودش ار معرفی کرد و گفت در روز حادثه او و همسرش در خانه مقتول پنهان بودند و صحنه زد و خورد را کاملا شرح داد:زهرا صادق را فقط یک کم هل داد.او پاش به سطل گیر کرد و خورد زمین.
محبوبه ضمن تشکر از او همسرش را نیز که در دادگاه بود به جایگاه شهود دعوت کرد.زن همه حرفهای همسرش را مورد تایید قرار داد و علت شهادت ندادشان را هم تهدیدهای صابر و خانواده مقتول عنوان کرد.
دادستان حرف چندانی برای گفتن نداشت.در مقابل دفاعیه محبوبه آنقدر محکم مستدل و آتشین بود که جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت.دادگاه برای رای نهایی تا ساعت 3 تعطیل شد.
در آخرین جلسه دادگاه از افراد خانواده محبوبه پدرش جواد بهادر عاطفه و نیز آقای رستمی در دادگاه حضور داشتند.در وقت تنفس جواد پیشنهاد کرد ناهار را در رستورانی نزدیک بازار بزرگ صرف کنند.همه از این پیشنهاد استقبال کردند.هنگام صرف غذا همه از لحن محکم و کوبنده محبوبه در دفاع از موکلش تعریفها کردند.به ویژه جواد که همیشه او رادر دل میستود.
در ساعت 15 همگی در دادگاه جمع شدند.با ورود قاضی همه به احترام او برپا ایستادند.قاضی رسمیت جلسه را اعلام کرد و از منشی خواست که خلاصه ای از متن کیفر خواست و دفاعیه مدافع را قرائت کند سپس رای دادگاه را خواند.محبوبه حتی تصورش را هم نمیکرد که قاضی زهرا را تبرئه کند.همه شادمان بودند.محبوبه از شوق اشک میریخت و زهرا رادر آغوش گرفته بود.مادر زهرا به پای او افتاد که محبوبه دستش را گرفت و بلندش کرد.حاج حسین عاطفه و جواد از شوق اشک ریختند.دادستان و بقیه کارکنان نیز به او تبریک گفتند.حاج حسین در گوشه ای به انتظار ایستاده بود تا نوبتش برسد و دردانه اش را در آغوش بگیرد.پدر و دختر لحظاتی در آغوش یکدیگر بودند.عاطفه و بهادر دکتر بهبود و حتی آقای رستمی نیز به او تبریک گفتند دکتر بهبود گفت:امشب مهمان من هر رستورانی که محبوبه انتخاب کنه.
حاج حسین تشکر کرد و گفت:خودم براش مهمونی میگیرم اما دکتر با پافشاری خواست که خودش این مهمانی را بگیرد.حاج حسین گفت:جناب دکتر تعداد ما زیاده.
دکتر بهبود گفت:حاج آقا یه شبه دیگه...اجازه بدین من از وکیل جوونم قدردانی کنم.
نام رستوران را با اصرار از محبوبه پرسید و قرار شد ساعت 8 همگی آنجا بروند.هنگام خروج از دادگستری جواد با یک دسته گل انتظارشان را میکشید او هم موفقیت محبوبه را تبریک گفت.
محبوبه وقتی به اتفاق خانواده اش به رستوران رفت.متوجه خانواده الماسی شد و از دکتر بخاطر اینکار قشنگ و انسانی تشکر کرد و به آنان خوشامد گفت.زهرا آن شب با توصیه محبوبه در شرکت جواد استخدام شد.بهناز از این امر چندان راضی نبود چون زهرا تخصصی نداشت.بایگانی شرکت جایی بود که زهرا میتوانست مشغول کار شود.محبوبه ضمن تشکر از جواد بخاطر این محبت از زهرا خواست با جدیت و پشتکار درسش را ادامه دهد.
آنشب دکتر بهبود ضمن تعریف و تمجید از محبوبه گفت:خوشحالم که این توفیق نصیبم شده و وکیل به این خوبی و کاردانی با من همکاری میکند.
همه برای محبوبه ارزوی توفیق کردند و او پس از شام و تشکر از دکتر بهبود به خانه اش رفت.آنشب با آرامش خوابید و صبح دیرتر از همیشه بیدار شد.فائزه هم او را بیدار نکرد.میدانست که خیلی خسته است.
ساکنان طبقه یازدهم کم کم اسباب کشی میکردند و مستقر میشدند.متراژ
143 تا 146
R A H A
08-24-2011, 12:15 AM
۱۴۷ - ۱۵۰
طبقه یازده و دوازده در حدود چهارصدمتر و این دو طبقه تک واحدی بود محبوبه نزدیک ظهر بیدار شد استحمامی کرد و پس از خوردن ناهار به دفتر رفت دکتر بهبود در دفترش منتظر او بود وی پس از کمی مقدمه چینی از محبوبه خواست بدون خجالت و تعارف حرفهایش را بزند اول اینکه آیا دلش می خواهد باز هم در این دفتر و در کنار دکتر کار کند یا نه محبوبه هم بی معطلی پاسخ مثبت داد دکتر پرسید چرا
چون هنوز خیلی از مسایل رو نمی دونم تجربه چندانی ندارم و به صرف اینکه یک بار توی دادگاه موفق شدم نباید مغرور بشم هنوز من شاگردم و شما استاد
آفرین دخترم به جز این هم انتظاری از تو نداشتم دیگه هم به من استاد نگو ما حالا فقط همکار هستیم اگر مایل باشی اتاق پهلویی رو مبلمان می کنم و میگم تابلوی تو رو هم کنار تابلوی خودم نصب کنن چطوره
عالیه دکتر
اما تو دیگه باید اجاره اینجا و حقوق منشی رو با من نصف کنی
چشم قبوله اما مگه مالک اینجا شما نیستین
بله اما تو باید اجاره بدی حالا اگر موافقی قرارداد را می نویسم
محبوبه از شوق در پوستش نمی گنجید وقتی به خانه رسید اول موضوع را به پدرش گفت و بعد هم برای اینکه بداند زهرا به دفتر رفته است یا نه به جواد زنگ زد و قضیه را تعریف کرد جواد به او تبریک گفت و حضور زهرا در شرکت را هم اطلاع داد محبوبه در مورد دل نگرانی بهناز گفت و جواد با قهقهه ای پاسخ داد خیال می کنی مثل مجید بی جنبه هستم
نه اما لازمه همسرتونو از نگرانی در بیارین
چشم دخترخاله امر دیگه ای باشه
عرضی نیست
جواد همان جا پای تلفن طوری که محبوبه بشنود موضوع را برای بهناز تعریف کرد و به او اطمینان داد هرگز به وی خیانت نمی کند و پس از خداحافظی گوشی را گذاشت
محبوبه با صدای زنگ تلفن به عقب برگشت و گوشی را برداشت لادن پشت خط بود پس از احوالپرسی موفقیت او را در دادگاه تبریک گفت و از مجروح شدنش اظهار تاسف کرد محبوبه پرسید کی به تو گفت
فرانک
اون از کجا فهمید
چه می دونم
آهان فرانک بعد از عمل اومده بود دیدنم خب تو چه خبر کوچولویی تو راه نداری
نه بابا هنوز زوده راستی تلفن کردم بگم شب جمعه شام بیاین خونه ما
چه خبره
فیل هوا می کنن
نه جدی مناسبتیه
نه خونواده عموم از آمریکا اومدن می خوایم دور هم جمع بشیم
آخه مهمونی خونوادگیه مناسبتی نداره من بیام
تو تنها نیستی مریم و شوهرش و فرانک هم هستش
باشه حتما می آم
منتظرم قربانت شب به خیر
محبوبه با خودش فکر کرد برای آن شب باید لباس بخرد به فرانک تلفن کرد و قرار شد دو روز بعد که صبحش بی کار بود به اتفاق برای خرید بروند چون برای اولین بار به منزل آنان می رفتند باید هدیه ای هم می خریدند محبوبه پس از قرار مدارها گوشی را گذاشت
محبوبه روز بعد از صصبح تا عصر کلاس داشت وقتی به دفتر رفت وقتی به دفتر رفت متوجه خانمی شد که در اتاق انتظار نشسته بود به اتاقش که رفت منشی اطلاع داد خانم بهرامی وقت ملاقات دارد تا جلوی در به استقبال خانم بهرامی رفت بر روی مبل مقابل او نشست و دستور قهوه داد خانم بهرامی پس از خوردن چند جرعه از قهوه اش و روشن کرد یک سیگار شروع به حرف زدن کرد
چهل و شش سال دارم و سه تا بچه دو تا دختر و یک پسر بزرگ کوچکترین بچه ام سال آخر دبیرستانه زندگی خوبی داشتم یعنی تصور می کردم دارم شوهرم خوب و مهربون بود و به ظاهر عاشق من و بچه هاش وضع مالی مون هم خیلی خوبه شوهرم مهندسه و چند ساله که در پروژه های سنگین و بزرگ برنده میشه یک ماه پیش توی یک مهمونی خانم یکی از دوستای شوهرم ضمن اراز تاسف و تاثر گفت چه جوری با این وضع کنار می آی
پرسیدم کدوم وضع
او گفت همین هوو داری
من که از همه جا بی خبر بودم رنگم پرید و حالم بد شد او خانم هم فهمید بند رو آب داده شوهرم با نگرانی جلو اومد و پرسید چی شده
گفتم هیچی نمی دونم چرا فشارم افتاده
دردسرتون ندم اون شب چون حالم خوش نبود زود برگشتیم فردا صبحش به اون خانم تلفن زدم که یا اون بیاد خونه ما یا من برم اونجا گفت من برم با حال خرابی که داشتم صلاح نبود پشت فرمون بشینم آژانس گرفتم و رفتم خونه ش وقتی منو دید عذرخواهی کرد و گفت فکر می کردم خودت می دونی
ازش خواهش کردم جریان رو تعریف کنه و اون گفت دو سالی هست که که شرکت یه کارمند جدید استخدام کرده یک دختر بیست و چهار پنج ساله خوشگل و تو دل برو همه کارمندای شرکت می خواستن به قول امروزی ها یه جوری مخشو بزنن اما دختره زرنگ تر از اون بود که خودشو با مهندسهای جوون تازه کار مشغول کنه دنبال طعمه بزرگتری می گشت شوهر توهم بهترین بود یه مهندس خوش تیپ پولدار از همه مهم تر مدیرعامل شرکت بزرگ خلاصه این طور که شوهر من می گفت اولها او به بهانه های مختلف می رفت اتاق مهندس چند دقیقه ای می موند و خوشحال بر می گشت بعد از گذشت یکی دو ماه مهندس بود که به عناوین مختلف اونو به دفترش احضار می کرد و مدتها باهم توی اتاق بود تا اینکه قرار شد توی کیش یک هتل بسازن مهندس دوتا از کارمندا و این خانم می رن کیش تا زمین بخرن و درباره پروژه تحقیق کنن همون موقع دختره بندو آب می ده و از مهندس حامله می شه مهندس هم به اجبار اونو عقد می کنه بچه یک سالش نشده مهندس برای دختره یک آپارتمان لوکس گرفته با همه وسایل زندگی روزهایی که می گه ماموریت شهرستانه پیش اونه اما بیشتر روزها با هم هستن
خانم توکلی نمی دونین وقتی این چیزها رو شنیدم چه حالی شدم دنیا دور سرم می چرخید حالت تهوع داشتم دلم می خواست همه زندگی مشترک بیست و چند ساله ام رو بالا بیارم
R A H A
08-24-2011, 12:15 AM
151 - 154
پرسیدم: "اون خانم هنوز می آد شركت؟"
گفت: "نه، توی خونه س. این طور كه شنیده م خیلی پر توقعه. مرتب خواسته های جورواجور داره. جواهر، سفرهای تفریحی و لباس های آن چنانی! مهندس تو بد مخمصه ای افتاده."
"وقتی رسیدم خونه، دیدم اگر اون جوری بخوام با شوهرم برخورد كنم، ممكنه همه چیزو بفهمه. نمی خواستم از موضع ضعف با اون رو به رو بشم. بنابراین به تلفن همراهش زنگ زدم و گفتم یك سفر اضطراری برام پیش اومده باید حتماً برم. هر چی پرسید كجا؟ بهش گفتم بعداً زنگ می زنم. فكر كردم كجا برم. نمی خواستم بچه ها و خونواده م رو نگران كنم. چمدونم رو بستم و از بانك پول گرفتم. با اولین پروزای كه جا بود، رفتم كیش. گفتم سرم گرم می شه، در ضمن بهتر می تونم فكر كنم. راستش خیلی فكر كردم. همه ی راههایی رو كه می شد برم بررسی كردم؛ ولی به نتیجه ای نرسیدم. با خودم گفتم وانمود می كنم اصلاً این موضوع رو نشنیده م. فعلاً خیلی عادی با شوهر و بچه هام رو به رو می شم. بلیت گرفتم و برگشتم تهران. البته كمی برای بچه ها سوغاتی خریدم كه دل اونها رو به دست بیارم. وقتی شوهرم منو دید، نمی دونین چقدر ذوق كرد. با خودم گفتم از كجا معلوم اون خانم راست گفته باش؟ اون شب شوهرم، مثل اینكه تازه عروس داماد هستیم، خیلی گرم و مهربون بود. با تجزیه و تحلیلی كه توی ذهنم كردم، به این نتیجه رسیدم كه اون خانوم با من دشنمی داشته. وقتی شوهرم رفت، به اون خانم زنگ زدم و گفتم آدرس اون دختر رو به من بده. اول قبول نكرد؛ اما با اصرار من آدرس رو داد. رفتم به اون مجتمع، خوشبختانه سرایدار داشت. از اون پرسیدم آقای بهرامی توی این آپارتمان هستن؟ اون گفت: "بله؛" اما حالا خانمشون هستن. بعد خنده ی كریهی كرد و گفت: "آخه اینجا خونه ی زن دومشه!"
گفتم: "این خانم چه وقت می ره بیرون؟"
گفت: "معمولاً ساعت یازده بچه ش را می ذاره پیش مستخدم، و خودش می ره بیرون، تا عصر كه آقا می آد."
پولی كف دستش گذاشتم و گفتم: "من توی لابی روی مبل می شینم. وقتی این خانم اومد با صدای بلند بگو سلام خانم بهرامی."
گفت: "چشم خانم؛ اما تو رو خدا دعوا مرافعه نكنید ها!"
گفتم: "نه، مطمئن باش."
"انتظارم خیلی طولانی نشد. یك زن جوان خیلی شیك و آلامد، از آسانسور پیاده شد. با دقت به او نگاه كردم. قیافه ی خوبی داشت؛ اما یادمه شوهرم همیشه از این طرز لباس پوشیدن و آرایش متنفر بود و همیشه به دخترها سفارش می كرد، ساده بگردن و مثال زنده ش من بودم. بعد از رفتن اون زن دوباره پولی به سرایدار دادم و از اونجا اومدم بیرون و سر كوچه منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد منم پشتش حركت كردم. اول یك سر به شركت زد؛ گویا از شوهرم چك گرفت، چون بعدش به بانك رفت و از اونجا به یك رستوران شیك رفت. با چندتا خانوم قرار داشت. منم به ناچار رفتم و غذای سبكی سفارش دادم. حرفها و خنده هاشونو می شنیدم. یكی از حرفها در مورد شوهرم بود كه می گفت: "پیر كفتار، فكر می كنه من عاشقشم. من فقط پولهای اونو می خوام. تازه، مرتب هم از ظاهر من ایراد می گیره!"
بعد از رستوران هم بیرون اومدن و به یه سالن زیبایی رفتن. من هم برگشتم خونه. حالا چند روزه فكر می كنم. دیگه به بن بست رسیده م. می ترسم بهش بگم، رومون به هم باز بشه و بچه ها بفهمن. امروز صبح كه پیاده روی می كردم تابلوی شما رو دیدم، گفتم شما همجنس من هستین، احساسات منو درك می كنین، هرچند كه خیلی جوونین، اما بالاخره با قانون آْشنا هستین."
محبوبه پرسید: "یعنی می خواهین جدا بشین؟"
"وای نه! من شوهر و بچه هام و زندگیمو دوست دارم."
"پس می خواهین چی كار كنین؟"
می خوام شوهرم برگرده پیش من. ما این زندگی رو با هم ساختیم. اون یه دانشجوی ساده بود كه زنش شدم. یك سال بعد از ازدواجمون درسش تموم شد. منم سه ماهه باردار بودم. پدرم طبقه ی بالای خونه شون رو برای ما درست كرد. جهاز هم داد. زندگیمونو با یك حقوق بخور و نمیر شروع كردیم. باور كنین حامله كه بودم، خیلی چیزها دلم می خواست بخورم؛ ولی به خاطر اینكه اون ناراحت نشه، نمی گفتم. مادرم از غذاهایی كه می پخت برای من هم می كشید و بالا می داد. كم كم وضعمون خوب شد و تونستیم یك خونه ی كوچك بخریم. بعد از چند سال، یك آپارتمان سه خوابه خریدیم. انقلاب شد و بعد اون هم هشت سال جنگ. اقتصاد مملكت تقریباً فلج شده بود. باز هم وضعمون بد شد. من بچه ی دومم را حامله بودم و توی موشك بارونها، نمی دونم چطور بچه م سقط نشد. خلاصه، بعد از جنگ دوباره اوضاع خوب شد و شركت زدیم. منم كمكش می كردم و كارهای دفتریشو انجام می دادم بعد، یواش یواش كارمند استخدام كرده و منشی گرفت. منم، چون برای بار سوم باردار بودم، خونه نشین شدم. باور كنین زندگی خوبی داشتیم. حالا هم توی نگاه شوهرم عشق رو می بینم، نمی دونم چرا این كار رو با من كرد؟!"
"خانم بهرامی، آدرس شوهرتونو بدین، من با ایشون صحبت می كنم و نتیجه اش رو به شما می گم."
"خانم توكلی، چقدر باید تقدیم كنم؟"
محبوبه خنده ی شیرینی كرد و گفت: "من كه هنوز كاری نكردم. اگر شوهرتونو به شما برگردوندم، درباره ی دستمزد و حق الوكاله صحبت می كنیم. درضمن، مشخصات اون خانم و آدرس خونه اش رو هم به من بدین متشكر می شم."
محبوبه همه چیز را یادداشت كرد و با لبخند به خانم بهرامی گفت: "شما در مورد عشق شوهرتون اشتباه نمی كنین."
"خدا كنه."
پس از رفتن خانم بهرامی، به پرونده های دیگرش نگاهی كرد. مداركی را كه باید ضمیمه ی بعضی از آنها می شد در پرونده ها قرار داد. تا فردا در دادگاه ارائه دهد.
روز بعد، به نشانی ای كه از خانم بهرامی گرفته بود رفت. منتظر شد تا پژوی مشكی، از پاركینگ بیرون آمد. تعقیبش كرد. راننده ی پژو كمی دورتر از شركت آقای بهرامی توقف كرد. مرد جوانِ خوش تیپی، در جلوی پژو را باز كرد و سوار شد. محبوبه عكسی از آنان گرفت. راننده ی پژو، پس از كمی دور زدن در خیابانهای خلوت و پر درخت، جلوی یك رستوران شیك نگه داشت و هر دو پیاده شدند. در یك آن هر دو به عقب برگشتند. و محبوبه بی درنگ عكسشان را گرفت. او هم به ناچار وارد رستوران شد. در گوشه ای نشسته و از حالتشان پیدا بود كه بر سر مسئله ای با هم اختلاف دارند. به هر حال رفتار دوستانه ای نداشتند. محبوبه دیگر نمی توانست از آنان عكس بگیرد. فكر كرد كاش دوربین فیلم برداری آورده بود. ناگهان یادش افتاد كه با تلفن همراهش هم می تواند عكس بگیرد.
گارسون فهرست غذا را آورد. محبوبه كه حواسش به او نبود، با صدای مرد جوان یكه خورد و سفارش غذا داد، آن دو، پس از خوردن غذا، بلند شدند. محبوبه غذایش نیمه كاره بود؛ اما تقاضای صورتحساب كرد و پس از پرداختن پول غذا به دنبال آنان به راه افتاد. جلوی بانكی نگه داشتند و هر دو پیاده شدند و داخل بانك رفتند. محبوبه هم به دفترش بازگشت. آن روز وقتش پر بود. عصر هم با دو نفر قرار ملاقات داشت.
R A H A
08-24-2011, 12:16 AM
صبح روز بعد همراه فرانک برای خرید لباس رفتند.پس از ساعتی گشت زدن در بوتیکها هر کدام لباسی زیبا و یک هدیه هم برای لادن خریدند.قرار شد ساعت هفت و نیم محبوبه برود دنبال فرانک چون دیگر کاری نداشتند خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
محبوبه در دفتر کاری نداشت.از این رو به سراغ آقای بهرامی رفت.مهندس در دفتر و سرش هم خلوت بود.به منشی گفت که میخواهد مهندس را ببیند.طبق معمول پرسشهای کلیشه ای وقت گرفتید؟آقای مهندی جلسه دارند!و بقیه قضایا.
محبوبه کارتش را به منشی داد و گفت که باید امروز با آقای مهندس ملاقات کند.وقتی منشی بازگشت اجازه ورود داد.ضربان قلب محبوبه تندتر شده بود.پشت در اتاق نفسی عمیق کشید چند ضربه به در زد و داخل شد.دکوراسیون دفتر بی نقص بود.کمی ایستاد تا به نور آنجا عادت کند و مهندس را پشت میز بزرگش تشخیص دهد.به رسم ادب از جای برخاست مبلی را نشان داد و تعارف کرد بنشیند و پرسید:چی میل دارین؟
-یک لیوان اب لطفا.
-بله خواهش میکنم.
دستور اب و چای و شیرینی داد و منتظر چشم به محبوبه دوخت.محبوبه لبخندی زد و گفت:دفتر خیلی شیکی دارین باید به سلیقه شما آفرین گفت.
-نظر لطفتونه.
محبوبه فکر کرد به راستی مرد خوش قیافه و خوش لباسی است.البته خانم بهرامی هم چیزی از زیبایی کم نداشت پس از نوشیدن جرعه ای اب احساس کرد مهندس ممکن است هر لحظه بر سرش فریاد بکشد که اینجا چکار دارد.به عکسها در کیفش نگاهی انداخت و بعد در حالیکه به مهندس چشم دوخته بود گفت:من از همه چیز خبر دارم.
مهندس یکه خورد و گفت:یعنی چی؟!
-الان خدمتتون میگم.من میدونم که شما با وجود داشتن همسر و سه فرزند با یکی از همکارهای جوونتون ازدواج کردین و از اون هم صاحب فرزندی هستین.خونه همسر اولتون اینجاست و همسر دومتون در مجتمع ...میشینه.
مهندس تصور میکرد او حق السکوت میخواهد در حالیکه رنگش به سفیدی میزد گفت:شما چکاره اید؟
-من وکیلم.
-یادم نمیاد تقاضای وکیل کرده باشم.
-شما خیر اما همسرتون چند وقت پیش به دفتر من اومدن و همه چیز رو تعریف کردن.
مهندس که هر لحظه رنگ پریده تر میشد گفت:پس مسافرتش به این دلیل بوده؟
-بله اما اون نمیخواد شما متوجه بشین که همسرتون از راز شما باخبره.
-باور کنین من دوستش دارم اون عشق دوران جوونی منه! ما با هم این زندگی رو ساختیم.
-پس چرا بهش نارو زدین؟
-خب...هر کسی اشتباه میکنه.این خانم جوون بود و زیبا و هر روز یک جوری از من تعریف میکرد منم باورم شده بود که توی این سن وس ال هم میتونم توجه زنها رو بخصوص دختر جوونی مثل اونو جلب کنم.این خانم که اسمش المیراس اوایل به دفترم می اومد.بعد از مدتی احساس کردم به وجودش احتیاج دارم.به بهانه های مختلف به دفترم احضارش میکردم و مدتی با هم حرف میزدیم اون حرفهای خوشایندی میزد و من مشتاقانه به زیباییش نگاه میکردم و از جوونی و طراوتش لذت میبردم.در سفر کیش با اصرار المیرا اونو بردم و بقیه رو هم که خودتون در جیران هستین.وقتی اطلاع داد که از من بارداره بقدری عصبی شده بودم که گفتم بچه رو بندازه خجالت میکشیدم توی این سن و سال بچه دار بشم.اما اون مصرانه بچه رو نگه داشت.اوایل خیال میکردم بخاطر مهر مادریه اما وقتی دیدم بعد از تولد اونو بدست مستخدم میسپرد و خودش به برنامه های تفریحیش میرسه فهمیدم که چقدر اشتباه میکنم.اوایل ابراز عشق میکرد من براستی همه چیزش بودم اما کم کم تازگیمو از دست دادم.دیگه دوستم نداره اینو میفهمم باور کنین احساس من به اون یک هوس بود و من حالا به این موضوع پی بردم دلم نمیخواد همسرم متوجه خطای من بشه.
-راستش اوایل از شدت احساس تندی که به اون داشتم چیزی حالیم نبود.حالا هم از عذاب وجدان و اینکه چکار کنم به این مسائل فکر نمیکنم.
-حالا میخواهید کدومشونو طلاق بدین؟
-هیچکدوم من اعظم رو خیلی دوست دارم...باور کنین!اما از المیرا هم بچه دارم نمیدونم چکار کنم؟
-اگر المیرا راضی به طلاق بشه چی؟
-میدونین مهریه اش چقدره؟
-نه نمیدونم.
-500 سکه به اضافه خونه و ماشین که براش خریدم.
-اگر حاضر به طلاق بشه و مهریه اش رو ببخشه حاضرین ماهیانه نفقه ش رو بپردازین؟
-بله حتما!یعنی میشه؟
-نمیدونم من برای همین اینجام.
-راستی خانم...
-توکلی هستم.
-بله...خانم توکلی چند سالتونه؟
-21 سال.
-چقدر جوون اما با تجربه هستین از طرز صحبت کردنتون مشخصه.
-متشکرم.خب جناب مهندس من از حضورتون مرخص میشم به خانمتون نگین من اینجا بودم.طوری وانمود کنین که خبر ندارین اون از راز شما آگاهه اون خانم هم نباید بدونه.
-بله بسیار خوب.
-آقای مهندس همه تلاشمو میکنم که این جریان به نفع هر سه شما تموم بشه.
-متشکر میشم دخترم.
-خواهش میکنم.راستی آقای مهندس اگر خانمتون با شما چنین کاری میکرد واکنش شما چی بود؟
مهندس در حالیکه سرخ شده بود گفت:حتی فکرش هم منو آزار میده.
محبوبه لبخند تلخی زد و رفت.منشی و بقیه کارکنان میخواستند بفهمند این وکیل جوان با مهندس چکار داشت.شاید چک برگشتی یا...
محبوبه از شرکت یکراست به خانه رفت.خیلی خسته بود .از این رو شامی خورد و زود خوابید.صبح اول وقت به المیرا زنگ زد و از او قرار ملاقاتی خواشت.او هم برای ساعت 1 بعدازظهر قرار گذاشت.بعد از آن به دادگاه رفت و دو دادخواست داشت که به دفتر دادگاه ارائه داد.در یک جلسه هم شرکت کرد و از طرف مقابل دعوا برای دو ماه مهلت خواست تا موکلش همه چکهایش را پاس کند.بعد از دادگاه به خانه برگشت لباس عوض کرد و رفت سراغ المیرا.
155 تا 158
R A H A
08-24-2011, 12:16 AM
۱۵۹-۱۶۲
زن جوان ابتدا او را به سردی پذیرا شد محبوبه خود را معرفی و خواسته اش را عنوان کرد المیرا که با غرور به او نگاهی کرد گفت مهندس عاشق منه محاله بخواد منو طلاق بده
من نگفتم مهندس می خواد شما رو طلاق بده منظور من این بود که شما تقاضای طلاق می کنین و مهندس هم قبول می کنه
اما من چنین خیالی ندارم زندگی خوبی دارم و از اون بچه دارم
مطمن هستید بچه مال مهندسه
من اجازه نمی دم به من توهین کنین
من چنین قصدی ندارم با مدرک حرف می زنم
رنگ زن جوان پریده بود اما نمی خواست قافیه را ببازد چه مدرکی
محبوبه عکسها را بیرون آورد و گفت شما با آقای محرابی از اول دوست بودین چون اون وضع مالی خوبی نداشت نقشه کشیدیدن که با مهندس برین کیش از قبل هم اون بیچاره رو آماده کرده بودین اما اون اصلا نفهمید شما از قبل باردار بودین
شما از کجا می دونین
با کمی تحقیق فهمیدم
این عکسها رو مهندس دیده
نه به اون نگفتم اما می خوام در اسرع وقت تقاضای طلاق کنین و مهریه تونو ببخشین
این خونه و ماشین چی
مال خودتون در ضمن به عنوان وکیل خانواده بهرامی از بچه آزمایش خون می گیریم
اما آخه خانم
می دونین اگر این رازهای شما بر ملابشه چه اتفاقی می افته شما و معشوقه تون سنگسار می شین
وای خداجان
بله توی کشوری اسلامی زندگی می کنیم توی اروپا و آمریکا که نیستیم من فردا صبح توی دادگاه خانواده منتظر شما هستم
خانوم
توکلی هستم
شما در مورد من اشتباه می کنین من به مهندس خیانت نکردم دروغ گفتم اما خیانت هرگز تازه از شوهرم جدا شده بودم و بسیار غمگین و افسرده بودم که با محرابی اشنا شدم خیلی زود به هم دل بستیم و من فکر کردم که مرد رویاهامو پیدا کردم خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودن و محرابی کفت اونها رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدیم وقتی به اون گفتم باردارم گردن نگرفت و گفت از کجا معلوم مال من باشه از شدت عصبانیت و نفرت تنم می لرزید بهش گفتم از بچه آزمایش خون می گیرن و معلوم میشه که بچه توست در ضمن خودت گفتی خانواده مو با این وادار به موافقت کنیم اون به هیچ وجه زیر بار نرفت من هم با نفرت از اون جدا شدم پیش چند دکتر برای سقط جنین رفتم اما موفق نشدم تا اینکه به فکر افتادم با فریب مرد دیگه واسه بچه ام هویت پیدا کنم این بود که سراغ مهندس بهرامی رفتم و اون خیلی زود تحت تاثیر زیبایی و جوونی من قرار گرفت تصمیم گرفتم تا آخر عمر از مردها متنفر بشم و به اونا دل نبازم طبق نقشه دقیق تونستم به بهرامی نزدیک بشم اونم تصور کرد که بچه متعلق به اونه برای همین هم باهم ازدواج کردیم و برای بچه م شناسنامه گرفت نسبت به بچه ام علاقه ای نداشتم اما بالاخره مادرم و غریزه مادری در من سنگ دل هم وجود داشت از مهندس خواستم به آپارتمان برام بخره می خواستم آینده بچه مو تامین کنم اما محرابی راحتم نذاشت اومد سراغم و تهدیدم کرد که اگر بهش پول ندم همه ماجرا را به مهندس بهرامی می گه منم از ترسم به اون پول می دادم که ساکت بشه دیگه خسته شدم شاید بهتر باشه که حقیقت رو به بهرامی بگم و اونو به همسرش برگردونم خانم توکلی من طلاق بگیرم مهریه و نفقه هم نمی خوام فقط اسم مهندس روی بچه ام باشه می شه این لطفو در حق من بکنین
پس اجازه بده به مهندس حقیقت رو بگم تا اون هم بتونه تصمیم درستی بگیره اگر خانم بهرامی هم موضوع رو بدونه راحت تر می تونه شوهرشه ببخشه
باشه هر کاری صلاح می دونین انجام بدین چه ساعتی بیام دادگاه
ساعت ده
آدرس دقیق دادگاه را به او داد و از خانه خارج شد عجب رودستی خورده بود محبوبه تنها حدس می زد که ممکن است این بچه متعلق به مهندس نباشه به دفتر رفت چون با آقای مال باخته ای قرار ملاقات داشت مدارک او را گرفت و گفت با وی تماس می گیرد دادخواست طلاق را نوشت و پس از آنکه منشی آن را تایپ کرد لای پوشته گذاشت و از دفتر بیرون آمد
روز بعد المیرا را در دادگاه خانواده دید متن دادخواست را به او داد و راهنمایی اش کرد تا آن را به جریان بیندازد سپس از آنجا رفت با خانم بهرامی تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد و نیز گفت که بچه متعلق به مهندس نیست خانم بهرامی از شوق جیغ کشید محبوبه از او قول گرفت به هیچ وجه در این مورد با مهندس حرفی نزدند به آقای بهرامی هم زنگ زد و موضوع را به طور سربسته به او گفت و افزود که بچه متعلق به او نیست و قرار است آزمایش خون انجام گیرد همچنین گفت که المیرا تقاضای طلاق داده و قرار است مهریه اش را ببخشد مهندس از او تشکر کرد اما از قضیه بچه راضی نبود محبوبه از او هم خواست به المیرا در این مورد حرفی نزند عاقبت مهندس قول داد فعلا سراغ المیرا نرود
دیگر کاری نداشت عصر هم دفتر تعطیل بود از این رو به خانه رفت و پس از ناهار استراحت کرد خیلی خسته بود حل مشکلات مردم فشار روحی واقعا زیادی وارد می کند عصری دوش گرفت و لباس پوشید البته هنوز آرایش نمی کرد هیچ وسیله آرایشی نیز نداشت مانتو پوشید روسری اش را به سر گذاشت هدیه را برداشت و راه افتاد به فایزه گفت شب دیر وقت می آید و او اگر مایل است سری به مامان سکینه اش بزند فایزه هم خوشحال و خندان آماده شد که به خانه حاج حسین برود محبوبه مجبور شد اول او را برساند و بعد دنبال فرانک برود
ساعت هشت و نیم به خانه لادن رسیدند سبدگلی هم برای مسافران خریده بودند وقتی وارد شدند لادن گفت خب می خواستی دیرتر بیایی
باورکن مجبور شدم فایزه رو تا خونه آقاجون برسونم ببخشید
حالا اینها چیه
این برای عروس خانومه این هم برای مسافران عروس خانوم
شوهر لادن گفت به به خانم فمینیست خوش آمدی
ببینم از کی تا حالا دفاع کردن از یک زن بی پناه فمینیسته لطفا برچسب نچسبون که منم یک میداین دور دوقوزآباد بهت می چسبونم
حالا بیا با بقیه آشنا شو مامان و بابا رو که می شناسی خاله جون و آقای طباطبایی و همسرشون و......
تا به خانواده عمویش رسید این خانوم زیبا سودابه جون همسر عموجون دخترشون غزل و این هم عموجون خوش تیپم دکتر خرسند
قلب محبوبه یک آن از تپیدن باز ایستاد نگاه این مرد چرا این قدر نافذ است همه همتش را به کار برد و از دکتر چشم برداشت دکتر هم به سختی نگاهش را از او برگفت و سر به زیر انداخت محبوبه با بقیه مهمانهاهم آشنا شد و در کنار مریم و فرانک نشست با همه توان می کوشید برخود مسلط باشد و به این خانواده نگاه نکند اما نیرویی نامریی او را به سوی دکتر میکشید با مریم شروع به حرف زدن کرد تا شاید دکتر را فراموش کند اما نمی شد از حرفهای آنان سر در نمی آورد و جوابهای بی سر و ته می داد تا اینه پدرام اعلام کرد خانمها و آقایان این خانم جوون رو که می بینین چند
R A H A
08-24-2011, 12:16 AM
163 - 166
وقت پیش توی یه دادگاه جنایی، برنده شدن و تونستن یكی از خانمها رو از مرگ حتمی، یعنی اعدام، نجات بدن!"
دكتر خرسند گفت: "جالبه! بهتر نیست به طور كامل تعریف كنین؟"
لادن هم، با شیطنت، حالت جنایی به داستان داد و همه ی چیزهایی را كه از فرانك شنیده بود تعریف كرد. برای همه جالب توجه بود كه محبوبه توانست در دادگاه برنده شود. دكتر با صدای آهنگینش پرسید: "این خانم وكیل جوون، در زندگی زناشویی چطور هستن؟"
پدرام گفت: "ایشون فعلاً در تجرد به سر می برن و خیال ازدواج هم ندارن!"
هیچ كس متوجه نفسی نشد كه دكتر از سر آسودگی كشید. وقتی اعلام كردند شام حاضر است، محبوبه به فرانك گفت: "من چیزی میل ندارم، كمی سالاد برام بریز."
"به من چه، خودت بریز!"
"خواهش!"
"باشه بابا، التماس نكن!"
دكتر برای همسرش غذا كشید و در كمال آرامش و حوصله، به او داد.
غزل گفت: "با اینكه دستهاش كار می كنه، با پا می خواد خودش به مامان غذا بده."
محبوبه گفت: "معلومه عاشق مادرتون هستن."
"بله، با عشق ازدواج كردن. اما مامان چند ساله كه پاهاشون فلج شده. هر چی به بابا اصرار می كنیم كه ازدواج كنه، قبول نمی كنه. می گه فقط سودابه! حتی وقتی آمریكا می آد، برادرم بهش می گه دوست بگیره. باور كنین تو هر مجلسی كه می ریم، همه ی نگاهها به سمت اونه. خیلی به خودش سخت می گیره. حتی یك دوست زن هم نداره."
محبوبه به یادش آمد كه دكتر خرسند، دوست شوهر سابق سارا بود. و در شب عروسی با آنان آشنا شده بود. به خودش دلداری داد كه به خاطر همین بهش خیره شده.
ندایی درونی گفت، خر خودتی، چرا قلبت داشت می ایستاد؟
نه نه، امكان نداره، من كاری رو كه المیرا با زن مهندس بهرامی كرد، بكنم. تازه، زن مهندس سالم بود. این طفلك كه بیماره! اگر دلم بخواد نافرمونی كنه، زیر پا لِه اش می كنم. تا این زمان، هیچ مردی دلمو نلرزونده بود. حالا این آقا با زن و بچه، تازه عاشق زنشه، من چكاره هستم؟
به خودش دلداری داد كه هیچ احساسی به او ندارد. از مهمانی چیزی نفهمید. همه اش با خودش درگیر بود. فرانك پرسید: "تو امشب چته؟ اصلاً تو باغ نیستی!!"
"نه نیستم؛ برای اینكه توی آپارتمانی به این شیكی نشسته م. درضمن، كمی تا قسمتی خسته م!"
"اگر این حرفو زدی كه زود فلنگو ببندی، كور خوندی."
"من تا آخرین لحظه ی مهمونی می مونم. اون پسره رو دیدی؟"
"كدوم؟"
"پسرخاله ی لادن... تیكه ی خوبیه، ازش خوشم اومده."
"ای بدجنس، پس گلوت گیر كرده؟"
"نه... فقط ازش خوشم اومده."
"تو كه از زبون كم نمی آری! یك كم براش زبون بریز، هفته ی دیگه این وقت جشن عروسیته."
"خدا از دهنت بشنوه."
"یعنی می خوای ازدواج كنی؟"
"خب معلومه! مگه تو نمی خوای؟"
"نه."
"یعنی هنوز به اون شوهرت وفاداری؟"
"نه، به خودم وفادارم."
پس از شام مجلس گرم تر شد. جوانها آمدند وسط و فرانك هم، از خدا خواسته، به آنان ملحق شد. لادن هم كه متوجه شده بود پسر خاله چشم دوستش را گرفته، هرمز را بلند كرد تا با فرانك برقصد. لادن سپس به سراغ محبوبه آمد؛ اما چون می دانست رقص بلد نیست؛ زیاد اصرار نكرد. پس از شام، دكتر و همسرش، تقریباً روبه روی محبوبه نشسته بودند و او هم، برای اینكه نگاهش با دكتر تلاقی نكند، بیشتر سرش را پایین می انداخت. مریم و فرانك او را تنها گذاشته بودند. احساس می كرد خیلی معذب است.
ساعت دو بامداد بود كه مهمانی تمام شد و مهمانان خداحافظی كردند. محبوبه به روز فرانك را با خود برد. توی راه فرانك به او بد و بی راه می گفت: "مرده شور ریختتو ببره! خودش تارك دنیاست، نمی ذاره من كارمو بكنم. پسر نزدیك بود بیفته وسط تور، توی خاك بر سر نذاشتی!"
"یك كاری نكن همین جا پیاده ت كنم ها!"
"غلط می كنی!"
"حالا بهت شماره داد یا نه؟"
"خیر، جنابعالی مثل شیطون معركه اومدی وسط كه بریم دیر شده. اون طفلك هم روش نشد جلوی تو شماره بده."
"فردا وقتی برای تشكر از لادن زنگ زدی، شماره ی خاله ش رو بگیر."
"اِ... نه بابا! طرف وارده. آب نمی بینی، وگرنه شناگر ماهری هستی ها!"
"بیچاره، اینو كه بچه ی هفت ساله هم می دونه."
"بچه های ما بلد نیستن. حالا شاید بچه های شما نابغه باشن و از هفت سالگی راه رد و بدل كردن شماره ی تلفن رو بدونن. فعلاً بپر پایین مامانت دم پنجره س."
"راست می گی؟"
"سرتو بالا كن، می بینی."
"خدا مرگم بده، طفلك زابراه شد."
"بدو دیگه!"
"چشم راننده عزیز! شب به خیر."
محبوبه با سرعت به سمت خانه اش راند. خیلی می ترسید. سرایدار هم خواب بود. وقتی به درون خانه رفت و آرام شد، دوباره یاد دكتر افتاد. می خواست خودش را متقاعد كند كه نباید به او احساسی داشته باشه. نمی دانست عشق چیست، نام احساسش را اشتباه گذاشت و به خود نهیب زد به او فكر نكند. آن شب تا صبح خواب آرامی نداشت. كابوس می دید، بیدار می شد و چهره ی دكتر جلوی چشمش می رقصید.
روزهای بعد، در كار و درس غرق شد. جواب آزمایش خون بچه با گروه خونی مهندس همخوانی نداشت. مهندس بهرامی، از اینكه دو سال فریب خورده بود غرورش را خدشه دار می دید. چند بار با المیرا دعوا كرد. به او گفت كه این مدت به او خیانت می كرده است. محبوبه دخالت كرد. و برای اینكه مهریه اش را ببخشد، توصیه كرد مهندس كمی با او مدارا كند. دادگاه، به دلیل خیانتی كه المیرا به شوهرش كرده بود، مهریه و نفقه اش را توقفی كرد؛ اما خانه به نامش بود و كسی نمی توانست از او پس بگیرد.
بعد از طلاق كه در حدود یك ماه و نیم طول كشید، یك روز عصر خانم و آقای بهرامی، با یك سبد گل، به دیدن محبوبه آمدند. ضمن تشكر و قدردانی از زحمات او مبلغ حق الوكاله را پرداختند و به سوی زندگی جدیدشان رهسپار شدند.
محبوبه آبدارچی را دنبال خرید شیرینی فرستاد، تا از اولین دستمزدش شیرینی بخرد. آن روز زودتر از دفتر بیرون آمد. به یك طلافروشی رفت و یك گردنبند ظریف برای مادرش هدیه خرید و با یك جعبه شیرینی به خانه ی پدرش رفت. انسیه از دیدن هدیه، خیلی خوشحال شد. پدر هم قدرشناسانه به او نگاه می كرد، از حاجی قول گرفت كه پنج شنبه بر سر مزار عزیزجون و عباس بروند.
زود به خانه برگشت تا فائزه تنها نماند. سرایدار گفت: "خانم توكلی، شب جمعه جلسه ساختمونه. ساعت هشت سالن اجتماعات باشین."
"بسیار خب، یادم می مونه."
پنجشنبه به بهشت زهرا رفتند، محبوبه می خواست از عزیز جون و عباس
R A H A
08-24-2011, 12:16 AM
تشکر کند.میدانست اگر عباس اجازه درس خواندن به او نمیداد اکنون این موقعیت را نداشت.پس از خیرات و خواندن فاتحه بازگشتند.حاج حسین هر چه اصرار کرد شام بماند گفت:باید توی جلسه ساختمون شرکت کنم.
بخاه رفت و پس از گرفتن دوش لباس پوشید و به سالن اجتماعات رفت.همه همسایه ها آمده بودند.ناگهان چشمش به دکتر افتاد .باز هم دلش بیقراری میکرد و ضربان قلبش تند شده بود.سری تکان داد و در کنار خانم عظیمی نشست.آقای رستمی بعنوان مدیر عامل وقت ساختمان سخنرانی و مشکلات مجتمع را عنوان کرد و از همه خواست دوباره رای بدهند.چند نفری خود را نامزد کرده بودند.آقای رستمی ضمن خیر مقدم به همسایه جدید از او نیز خواست تا خود را نامزد انتخابات کند که دکتر نپذیرفت و گفت مشغله زیادی دارد و اوقات بیکاری را نیز از همسرش مراقبت میکند.اما پیشنهاد داد محبوبه خود را نامزد کند.محبوبه هم نپذیرفت و کار زیاد را بهانه کرد.اما فکرش همواره مشغول بود نمیدونم چه اصراری داره غیر مستقیم منو مخاطب قرار بده؟چرا نمیخواد رو در رو با من حرف بزنه؟اینجوری بهتره نمیخوام همکلامش بشم.شاید نتونم نگاهمو کنترل کنم و اون همه چی رو از نگاهم بخونه.
آن شب جلسه دو ساعت طول کشید و اقای رستمی برای بار دوم مدیر عامل ساختمون شد.هنگام رفتن با دکتر در آسانسور تنها بود.احساس میکرد صدای ضربان قلبش به گوش او هم میرسد.وقتی آسانسور طبقه هشتم ایستاد شب به خیری کوتاه گفت و خودش را به خانه رساند.فائزه گفت:وا..خانم چتونه؟چرا رنگتون پریده؟
-چیزی نیست خسته ام.
-بیاین شام بخورین حاضره.
-نه میل ندارم میرم بخوابم.
اما چه خوابی؟همه مدت چهره دکتر جلوی چشمانش رژه میرفت.طنین خوش آهنگ صدایش را میشنید.هنوز جرئت نکرده بود مستقیم به چشمانش نگاه کند.همواره با خودش گفت:خدایا کمکم کن!اجازه نده به شوهر زنی دل ببندم .21 سال عاشق نشدم.حالا یه مرد زن دار دلمو باختم.خدایا سزاوار این مجازات نیستم.منکه همیشه از زنهای شوهر دزد متنفر بودم تلاش کردم مردهایی رو که هرز رفتن دوباره به همسر و بچه هاشون برگردونم.مجید و مهندس بهرامی رو به زنهاشون رسوندم.نذار مثل لیلاها و المیراها بشم خواهش میکنم خداجون!آنقدر با خدایش حرف زد تا خوابش برد.
صبح جمعه مثل همیشه دیر از خواب بیدار شد.میلی به صبحانه نداشت.ظهر همراه فائزه به رستوران رفتند.از آنجا هم بخانه پدرش سر زد تا فائزه هم با خانواده اش دیدار کند.در واقع میخواست در کنار خانواده احساسش را به فراموش بسپرد آخر شب بود که بخانه آمدند.
صبح روز بعد از خانه بیرون رفت.در پارکینگ دکتر را در حال سوار شدن به خودرواش دید اما اعتنایی نکرد.استارت زد و حرکت کرد.سری به دفترش زد.این روزها پرونده های مالی زیاد بودند.هنگام ورود مردی را د راتاق انتظار دید که سیگار میکشید.فکر کرد حتما با دکتر کار دارد.سر تکان داد و به اتقاش رفت.منشی زنگ زد و اجازه خواست که آن مرد را داخل بفرستد.وقتی مرد داخل شد محبوبه به چهره اش دقت کرد.چقدر درد داشت انگار هرگز نخندیده بود پرسید:چه کمکی از دستم بر می اید؟
مرد پرسید:چند سالتونه؟
-21 سال.
-به این جوونی وکیل شدین؟
-بله مگه اشکالی داره؟
-نه اما بدرد کار من نمیخورین.خداحافظ.و با عجله از دفتر بیرون رفت.محبوبه از منشی پرسید:این کی بود؟
-نمیدونم اومد اینجا پرسید خانم توکلی هستن یا نه گفتم باید منتظر باشین الان میرسن پشت سر هم سیگار میکشید.مجبور شدم پنجره ها رو باز کنم.
-خوب کردی دکتر کجاست؟
-امروز نیومده.
-بسیار خوب پرونده ها رو بیار.
پس از پایان کار راهی دانشگاه شد.نزدیک امتحانها بود و باید خیلی درس میخواند.برنامه ریزی کرد که از همان شب شروع کند.به خانه که رسید خسته و هلاک بود.شامی خود با فائزه کمی گفتگو کرد و بعد به اتاقش رفت.کمی درس خواند و خوابش برد.روز بعد دادگاه داشت.
در این مدت سه پرونده مالی را به جریان انداخته بود.خیلی دوندگی کرد.به هر یک از پرونده ها در یک مجتمع قضایی در نقاط مختلف شهر رسیدگی میشد.یکی از پرونده ها چیزی نمانده بود به نتیجه برسد.پس از دادگاه به دفتر آمد.همان اقای دیروزی نشسته بود دوباره به اتاق آمد و گفت:میخوام اعتراف کنم.
-به چی؟
-قتل زنم!
رنگ از روی محبوبه پرید اما سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.به ابدارچی دستور قهوه داد و خودش هم بر روی مبل روبروی مرد نشست.وقتی قهوه را نوشیدند محبوبه گفت:خب حالا از اول تعریف کنین.
مرد سیگارش را در جاسیگاری روی میز خاموش کرد و پس از چند لحظه گفت:من و همسرم مهین پس از یک عشق پرشور ازدواج کردیم.تکنسین یکی از کارخانه های خودرو سازی هستم.زندگی خوبی داشتیم.همسرم خیلی زیبا بود.وقتی به مهمونی میرفتیم همه به او نگاه میکردن.مهین چند بار به شوخی گفته بود ببین چقدر خوشگلم!همه از من تعریف میکنن!منهم به جای اینکه باعث غرور و افتخارم باشه بهش حسادت میکردم و اجازه نمیدادم آرایش کنه.حتی برای اصلاح مو و صورتش هم اجازه نداشت از خونه بیرون بره.
توی یکی از واحدهای آپارتمان ما یک زن و شوهر زندگی میکردن.زن پر شور و شر و شادی بود.مهین خیلی دوست داشت با اون معاشرت کنه اما من متوجه نگاههای شوهر اون خانم به مهین بودم.صادقانه بگم مهین به اون اقا هیچ توجهی نداشت.بیشتر اون خانم به منزل ما می اومد.هر وقت خونه بودم احساس میکردم مهین کلافه س و حوصله نداره.چند بار ازش سوال کردم گفت:تو منو گردش نمیبری تنهایی هم اجازه نمیدی برم.خوب منم جوونم به تفریح نیاز دارم.
چند بار رفتیم سینما اما اونجا هم متوجه نگاه هیز مردها بودم.باهاشون گلاویز میشدم و با اخم و دعوا برمیگشتیم خونه .دردسرتون ندم طوری شده بود که اگر پیشنهادی هم میکردم مهین رنگش میپرید و میگفت خونه رو ترجیح میده.یک شب اون خانم ما رو دعوت کرد.از شام هیچی نفهمیدم چون نگاه اون کرد نمیذاشت راحت غذا بخورم.چند بار بهش چشم غره رفتم اما فایده نداشت.با وقاحت زن منو نگاه میکرد.یکی دو با هم متوجه شدم که مهین به او نگاه کرد.دیگه نتونستم تحمل کنم و با اخم و دعوا برگشتیم خونه.
مهین گفت:این چه کاری بود کردی؟
گفتم:اون مرتیکه داشت با نگاهش تو رو میخورد.
مهین گفت:اشتباه میکنی اون عاشق زنشه.
گفتم:خودم دیدم چه جوری نگاهت میکرد.اون مرد کثیفیه حق نداری بری خونه اونا.
مهین قبول کرد و غائله ختم شد.اما من هر روز میدیدم زنم خوشگلتر میشه و بیشتر مورد توجه مردها قرار میگیره.خرید کردن رو هم براش ممنوع کردم.هر چی لازم داشت لیست میکرد و عصر که از کارخونه برمیگشتم خودم براش میخریدم.دو سالی به این ترتیب گذشت.اطرافیان میگفتند که چرا بچه دار نمیشیم.تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.اما هر چی منتظر موندیم بی فایده بود.مهین گفت که بهتره بریم دکتر.رفتیم پیش خانم دکتر و اون مهین رو فرستاد برای آزمایش اما اون هیچ مشکلی نداشت.وقتی
167 تا 170
R A H A
08-24-2011, 12:17 AM
۱۷۱ - ۱۷۴
من آزمایش دادم معلوم شد ایراد از منه
بعد از اون روز زندگی به کامم تلخ شد به کوچکترین بهانه ای با مهین دعوا می کردم حتی دست روش بلند کردم هرچه اون می گفت از نظر من مهم نیست یک بچه می آریم بزرگ می کنیم من باور نمی کردم هر حرکت اونو به پای انحرافش میذاشتم از اون خونه اسباب کشی کردیم توی آپارتمان جدید نذاشتم با هیچ کدوم از همسایه ها معاشرت کنه
مهین روز به روز غمگین تر می شد و من فکر می کردم زیر سرش بلند شده یکی از روزهایی که از سرکار بر می گشتیم سر کوچه آقای همسایه قبلی رو دیدم که از کوچه ما پیچید توی خیابون یکدفعه داغ شدم نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندم وقتی مهین به استقبالم اومد یک سیلی محکم به صورتش زدم تا پرسید چرا میزنی سیلی دومی و بعد مشت و لگدی بود که به اون می زدم با صدای جیغ و گریه اون همه همسایه ها پشت در آپارتمانمون جمع شدن عاقبت یکی از مردها در رو شکست و مهین رو از زیر دست و پای من نجات دادن و به بیمارستان بردن یک ماه و خرده ای توی بیمارستان بود و در این مدت اجازه نداد ببینمش همسایه ها و مادرم رو واسطه کردم اما اون دیگه نمی خواست با من زندگی کنه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد وکیل گرفت اول نمی خواستم طلاقش بدم و توی دادگاه حاضر نمی شدم یک سال و نیم طول کشید دیگه خسته شده بودم طلاقش دادم روزی که از محضر بیرون می آمدیم پرسیدم مهین آقای ترابی اون روز اومده بود خونه ما
نگاه نفرت باری به من کرد وگفت آره اومده بود کارت عروسی خواهرزنشو بده
گفتم یعنی نیومد تو
گفت نه دم در داد و رفت
گفتم اما اون تو رو دوست داشت
گفت نه اون زنشو دوست داشت فکر تو مسموم بود
گفتم غلط کردم بیا آشتی کنیم
گفت تو منو کشتی اون روز شخصیت و غرورمو جلوی همه از بین بردی حاضر نیستم حتی بهت نگاه کنم
اون رفت و حالا سه ساله که بدون اون دارم داغون میشم ازتون می خوام برام پیداش کنین مهین تک فرزند خونواده ش بود پدر و مادرش خونه شونو فروختن و به جای دیگه ای اسباب کشی کردن من گمشون کردم خواهش می کنم برام پیداش کنین
محبوبه پرسید اسم وکیلشو می دونین
بله آقای ... دفترش توی خیابان کریم خانه
باشه سعی میکنم خانمتونو پیدا کنم اما اگر ازدواج کرده باشه چی
نمی دونم دیگه امیدی ندارم دلم میخواد بمیرم
محبوبه او را کمی دلداری داد و گفت اگر از شما خواهشی بکنم قبول می کنین
بله
شما به یک روانکاو مراجعه کنین در آرامش شما موثره
یعنی میگین من دیوونه م
نه اصلا مگه این همه آدمها که می رن دکتر روانپزشک دیوونن همه ما ممکنه دچار مشکل روحی بشیم و این راه حلش مراجعه به روانکاوه
من فقط همسرم رو دوست داشتم گناه من چی بود اون خوشگل بود و مورد توجه مردها
شاید مسله به این صورت نبوده و شما هر نگاهی رو به منظوری تعبیر می کردین
نه خانم من دیوونه نیستم
به هر حال من به دنبال همسر سابقتون می گردم اگر ازدواج نکرده بود حتما با اون صحبت می کنم شاید راهی برای آشتی باشه البته قول نمی دم
آن مرد رفت و محبوبه تا مدتها به زندگی آنان فکر می کرد به کانون وکلا زنگ زد و شماره تلفن وکیل آن خانم را گرفت به پرونده ای که در حال اتمام بود نگاهی انداخت و یادداشتی برداشت سپس همه را جمع کرد و به منشی داد تا در قفسه پرونده ها بگذارد
وقتی به خانه رسید همزمان با دکتر سوار آسانسور شد دکتر سلام کرد و محبوبه جوابش را داد و حال همسرش را پرسید او هم تشکر کرد حتی نیم نگاهی به او نینداخت باید خود را تنبیه میکرد تا به مرد متاهل احساسی نداشته باشد آسانسور در طبقه هشتم ایستاد محبوبه خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون آمد اما ندید دکتر با چه حسرتی به او چشم دوخته بود و عطر ملایمی را که زده بود به مشام کشید
فایزه شام را حاضر کرد و گفت که مادر و عاطفه زنگ زدند و احوالپرسی کردند پس از شام تلفنی حال همه را جویا شد و به فرانک هم تلفن کرد مدتی با او حرف زد و برای جمعه ناهار دعوتش کرد به لادن و مریم هم زنگ زد و برای جمعه از آنان نیز دعوت به عمل آورد پنجشنبه که از دفتر بیرون آمد سر راه خرید کرد و با کمک فایزه ناهار خوشمزه ای پخت و منتظر مهمانان نشست
اول از همه فرانک آمد و طبق معمول اول به سراغ یخچال رفت و ناخنکی زد بعد بر روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت چه خبر
من که از هیچ جا خبر ندارم
اما من دارم
خب
از بچه های دانشگاه چندتاشون در شرف ازدواجن
خب فرانک خانوم چی
راستش محبوب یکی از بچه های دانشکده که اسمش منصور بود یادته
نه یادم نیست
ا برو گمشو تو هم که هیچی یاد نیست پسر آقایی بود فرشته می خواست باهاش دوست بشه اما اون راه نداد
خب
چند وقت پیش دیدمش خیلی اظهار تمایل کرد که باز هم منو ببینه داشتم شاخ در می آوردم خلاصه منم براش کلاس گذاشتم که می خوام فوق شرکت کنم و وقتم پره و از این حرفا آدرس دفترشو داد و منم یک روز رفتم اونجا دیدم عجب دم و دستگاهی به هم زده منشی آن چنانی و دفتر آنچنانی تر وقتی خودمو به منشی معرفی کردم با ناز و عشوه به منصور اطلاع داد اون هم از اتاقش بیرون اومد و خیلی گرم بامن احوالپرسی کرد رفتیم اتاقش دستور قهوه و شیرینی داد از کارهاش گفت و درباره تو هم حرف زد که تو کارت خیلی موفقی
اون از کجا می دونه
خب وکیلها دور از جون خودمون خیلی فضولن به خصوص اگه مرد هم باشن این حس در اونها قوی تره تازه بیچاره از خدات باشه مشهور بشی داشتم می فرمودم از من پرسید امتحان وکلات دادم یا نه منم گفتم نه خیلی تشویقم کرد که حتما درس بخونم و تو آزمونش شرکت کنم قول داد همه جوره کمکم کنه به هر حال بعد از ساعتی باهم بیرون اومدیم پرسید وسیله داری گفتم نه خودش یه ماشین ماکسیما داشت در رو برام باز کرد سوار شدم نمی دونی چه ماشینی بود مثل لگن تو که نبود
R A H A
08-24-2011, 12:17 AM
175 - 178
"اگر دیگه سوارت كردم؟"
"نكن، منصور خان در خدمتم هستن. اون شب ازم دعوت كرد بریم رستوران. وقتی گفتم مامان نگران می شه، موبایلشو درآورد و به طرفم گرفت. منم سریع به مامان اطلاع دادم. با هم به یك رستوران شیك رفتیم. چقدر رفتارش محترمانه و آقامنش بود! بعد از شام، وقتی منو جلوی خونه مون پیاده می كرد، گفت: "می تونم باز هم ببینمت؟"
منم از خدا خواسته گفتم: "خوشحال می شم."
شماره ی موبایلشو داد و قرار شد بهم زنگ بزنه. دفعه ی بعد كه رفتیم بیرون، موقع خداحافظی، از جیبش یك موبایل درآورد، داد به من. نمی خواستم قبول كنم، گفت: "می خوام همیشه در دسترس باشی."
"به مامان كه گفتم، خیلی خوشحال شد. دعا كن، محبوب جور شه، یك عروسی افتادی!"
"باشه من دعا می كنم؛ اما برای اون!"
"چطور؟"
"كه خدا اونو از شرّ تو در امان بداره."
"ای نارفیق! منو بگو كه همه چیزو برات تعریف كردم."
"نه بابا شوخی كردم! خدا كنه خوشبخت بشی، حالا با هركی. مهم سعادت و تفاهم تو زندگیه. شخصش مهم نیست."
"مثلاً اگر با سرایدار شما خوشبخت شدم، زنش بشم؟"
پیش از آنكه محبوبه بتواند جواب دهد زنگ در را زدند و لادن و شوهرش و مریم و شوهرش وارد شدند. دور هم نشستند و از خاطرات دانشگاه و شیطنتهای آن زمان تعریف كردند. لادن گفت: "محبوب من غزل رو هم دعوت كردم."
"كار خوبی كردی. می خوای عمو و خانمش رو هم بگیم بیان؟"
"راستش، اونها هم بدشون نمی اومد؛ اما گفتن مزاحم نمی شیم."
"این چه حرفیه الان بهشون زنگ می زنم."
"شماره شونو داری؟"
"نه، مگه تو نداری؟"
"نه بهتره با هم بریم خونشون."
"باشه."
در كمال بی میلی مانتو پوشید و روسری بر سر گذاشت و همراه لادن رفت بالا. دكتر در را باز كرد. در یك لحظه نگاهشان به هم افتاد. از بخت محبوبه، لادن پشتش به او بود. محبوبه دعوت كرد كه آنان هم ناهار بیایند پایین. دكتر تعارف می كرد كه غزل گفت: "محبوبه جون، ما تا یك ربع دیگه پایینیم. فقط بگو واحد چند؟"
دكتر شماره را گفت. غزل نگاهی به پدرش انداخت و دكتر گفت: "توی جلسه ی ساختمون همه فامیلی و شماره ی واحدشونو گفتند، منم توی ذهنم موند."
غزل گفت: "آخه محبوبه جون، پدر من نابغه س. تو بیست و چهار سالگی دكتراشو می گیره و تخصصش رو هم در بیست و شش سالگی! توی بیست و یك سالگی هم عروسی می كنه و تقریباً نه ماه بعد داداشم به دنیا می آد. یعنی هنوز بیست و دو ساله نشده، زن و بچه داشت."
دكتر گفت: "بَسه دختر، این قدر پرچونگی نكن! برو مامانتو حاضر كن."
خداحافظی كوتاهی كردند و رفتند پایین. قلب محبوبه آرام و قرار نداشت. آن قدر محكم می تپید كه دردش آمده بود. به سرعت به آشپزخانه رفت و سرویس روی میز را اضافه كرد. به غذاها سر زد و منتظر ورود بقیه ی مهمانان شد. دقیقاً پانزده دقیقه ی بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. محبوبه در را باز كرد. سودابه را بوسید و خوش آمد گفت. غزل هم پشت مادرش داخل شد. دكتر هم آن قدر نگاهش كرد، تا محبوبه جواب نگاهش را داد و سریع سرش را برگرداند. احساس می كرد سرخ شده. به آشپزخانه رفت، در فر را باز كرد، یعنی سرخی صورتم از داغی فره؟ شربتی تعارف كرد و چند دقیقه نشست.
پدرام گفت: "محبوب غذا چی شد؟ مردیم از گشنگی؟"
"الان غذا رو می كشم."
غزل گفت: "كمك نمی خوای؟"
"نه، فرانك می آد."
"چشمت درآد، اصلاً نمی آم!"
"پاشو خودتو لوس نكن، تازه شستن ظرفها هم پای خودته."
"دعوتمون كردی كه ازمون بیگاری بكشی؟! می خوای رخت چركهانم خیس كن بشوریم؟"
صدای قهقهه ی مردها بلند شد. لادن گفت: دست منو از پشت بسته، با این زبونش!"
كمك كردند تا غذاها سر میز چیده شد. و محبوبه از همه دعوت كرد كه بروند سر میز. برای سودابه، جای خالی گذاشت تا با صندلی اش سر میز باشد. خودش هم از همه پذیرایی می كرد. یكی دو بار دكتر از محبوبه چیزی خواست كه بدون نگاه كردن وسیله ی مورد نیاز او را داد. دكتر گفت: خانوم توكلی، دفعه ی قبل شما رو منزل آقای مستوفی دیدیم. هنوز با اونها مراوده دارین؟"
رنگ محبوبه پرید و پاسخ داد: "بله، كم و بیش. از وقتی سارا خانوم ازدواج كردن، كمتر می بینشمون."
"دفعه ی قبل شوهرتون تشریف داشتن. از هم جدا شدین؟"
"نه، فوت كردن."
"متأسفم!"
غزل پرسید: "چه جوری؟ تصادف كردن؟"
لادن گفت: راننده ی تریلی بود. اصلاً به محبوبه نمی خورد؛ اما طفلی به زور ازدواج كرد."
غزل دوباره پرسید: "چند سالت بود كه ازدواج كردی؟"
"پونزده سال."
"آخی... چقدر زود!"
"بله، خیلی بچه بودم."
"لادن، شماها كجا با هم آشنا شدین؟"
"توی دانشگاه."
"چند سال شوهرت فوت كرده؟"
"سه سال."
"چه جالب كه اجازه داد درس بخونی! آخه مردهای ایرانی یه كمی خودخواهن!"
دكتر گفت: "غزل جون همه رو به یك چوب نرون."
"پدر جون، خودخواهی مردهای ایرانی، اسمش تعصبه. البته مردهای آمریكایی هم خودخواهیهای خاص خودشونو دارن."
دكتر گفت: "سؤالی كه پرسیدی جوابشو گوش كن دختر جون!"
محبوبه گفت: "من دو سال یكی خوندم. با راهنمایی سارا خانوم خرداد ماه سال دوم دبیرستان و شهریور سال سوم رو امتحان دادم."
"خب، شوهرت نفهمید؟"
"خرداد ماه رو مسافرت بود متوجه نشد. آخرین امتحان سال سوم رو كه شهریور ماه بود دادم. وقتی خونه اومدم دیدم تو حیاطه. بدون اینكه بپرسه چرا بیرون از خونه بودم، منو كتك زد. اون قدر كه بی هوش شدم. چون صدام هم در نمی آمد، همسایه ها متوجه نشدن چرا عباس داد و هوار می كنه. فقط
R A H A
08-24-2011, 12:17 AM
سارا حدس زد و با بقیه همسایه ها اومدن پشت در حیاط.هر چه التماس کردن عباس در رو باز نکرد عاقبت خواهرش کلید انداخت در رو باز کرد و منو از زیر دست اون نجات دادند.اما همون برخورد باعث شد من راحت تر درس بخونم .وقتی ازم دلجویی میکرد و من ازش رو برگردوندم.دیگه به التماس افتاد خیلی خواهش کرد ببخشمش اما من حتی نگاهش هم نمیکردم.جلو همسایه ها شخصیتم رو خرد کرده بود.خلاصه آخرین تیر ترکش رو رها کرد و گفت اجازه میدم درس بخونی.سال چهارم رو خوندم و برای کنکور بهانه آورد.ولی با اصرار خانم مستوفی و سارا خانم قبول کرد.همون سال کنکور قبول شدم .وقتی تهران بود خودش منو میرسوند و دنبالم می اومد.یک سال و خورده ای از دانشگاه رفتنم میگذشت که اون اتفاق براش افتاد.
فرانک گفت:و محبوبه نفس راحت کشید!
چشم غره محبوبه او را ساکت کرد .غزل پرسید:راستی محبوبه جون موهات خیلی خوشرنگه به مادرت رفتی یا پدرت؟
-به هیچکدوم به پدربزرگم رفتم.آخه اونها روس بودن و زمان انقلاب روسیه به ایران مهاجرت میکنن.
-چه جالب!
لادن گفت:چرا تا حالا این چیزها رو نگفته بودی؟
-دوست ندارم ننه من غریبم بازی در بیارم.خونواده ام هم از زندگی خصوصی من چیزی نمیدونن غیر از مادربزرگم اون هم چون منو بزرگ کرده بود و خیلی بهم نزدیک بودیم از نگاههای من حدس میزد زندگی جالبی ندارم.
-چرا پیش مادربزرگت بودی؟
-غزل جون چقدر سوال میکنی؟
-اشکال نداره...آخه مادرم بعد از دو بار زایمان که هر دو هم دختر بود مدت 15 سال بچه دار نمیشه.به پزشکهای زیادی مراجعه میکنن.تا خانم دکتر با تشخیص درست مامان رو مداوا میکنه که اونم دوقلو زایمان میکنه.من و برادرم.چون آرزوی پسر داشتن منو یادشون میره.حتی خاله م میگه برای اینکه برادرم سیر بشه مادرم به من شیر نمیده.عزیز جون هم که توی همون خونه با پدرم زندگی میکرد از مادر فائزه خواهش میکنه بمن هم شیر بده.من و فائزه با هم بزرگ شدیم در واقع خواهر هستیم.
-چه جالب بعد چی شد؟
-بعد از سال اول دبیرستان یک روز که برای خرید شیر به مغازه پدرم رفته بودم عباس منو اونجا میبینه و طوری که خودش تعریف میکرد عاشق من میشه.
-چقدر هیجان انگیز!
-اما غزل جون اگر جای من بودی اصلا برات هیجان نداشت.چون من به درس خیلی علاقه داشتم به فکر شوهر و زندگی زناشویی نبودم.خیلی گریه کردم و واسطه تراشیدم که پدرم رو منصرف کنم اما پدرم گفت من قول تو رو به اون دادم.دیگه تمومه.
البته پدرم در مورد خواهرام هم همین روش رو داشت.فقط فرقش این بود که هر دو خواهرام بطور اتفاقی خواستگارهاشونو دوست داشتن.
غزل گفت:چقدر خودخواه.
-غزل جان؟
-خب پدرجان خودخواهیه دیگه!یک دختر آمادگی ازدواج نداره و دلش میخواد درس بخونه.چرا نمیذارن؟وای من چه خوشبختم که شما اینجوری نبودین!
محبوبه گفت:بله واقعا پدر و مادر فهمیده نعمته.
لادن گفت:محبوبه ما این چیزها رو نمیدونستیم.یک کتاب بنویس.
-باشه دوران بازنشستگی حتما سرگذشتم رو مینویسم.
-خب ادامه بده.
-هیچی با زور منو سر سفره عقد نشوندن.موقع بله گفتن توی دلم میگفتم نه!اما وقتی مامان یک نیشگون حسابی از بازوم گرفت گفتم آخ!بله.
همه خندیدن و فکر کردن میخوام خوشمزگی کنم.شب هم که رفتم خونه عباس از ترس همه بدنم میلرزید بقیه ش دیگه خوشایند نیست.الان چای می ارم همین جا سر میز غذا بخوریم.
وقتی محبوبه از سر میز بلند شد همه در بهت و سکوت به سرگذشت او فکر میکردند.
-توی این زمان دختر رو بزور شوهر دادن فاجعه س!
غزل آهسته از پدرش پرسید:شما که شوهرشو دیدین خوش قیافه بود؟
لادن چهره اش را درهم کشید و گفت:طفلک محبوبه چه جونوری رو تحمل کرد زشت بود و از اون داش مشتی ها اصلا به محبوبه نمیخورد.
-حالا چرا ازدواج نمیکنه؟
فرانک گفت:البته ما این چیزها رو نمیدونستیم.فقط هر کی ازش خواستگاری میکرد با نفرت جواب رد میداد .میگفت هیچ خاطره خوبی از ازدواج ندارم.
محبوبه با سینی چای آمد و همگی به سالن رفتند.فرانک و مریم با کمک هم میز را جمع کردند.سکوت جمع هنوز ادامه داشت.همه با دید دیگری به او نگاه میکردند زنی که با سختی و مشقت درس خواند و موفق شد.دکتر در دلش احترام خاصی برای او قائل بود.حالا به دلیل فرارهای او پی برده بود.باید به محبوبه ثابت میکرد با شوهر او فرق دارد.باید بداند همه مردها مثل عباس خشن و تندخو نیستن.برایش جالب بود چرا حامله نشده و شوهرش بچه های قد و نیم قد سرش نریخته است.دکتر در فکر بود که کاش غزل این را میپرسید که چند لحظه بعد غزل پرسید:یک سوال دیگه بعدش خفه میشم.
محبوبه خندید:خدا نکنه بپرسین!
-چرا بچه دار نشدی؟حربه خوبی برای شوهرت بود.بچه میریخت سرت از درس و همه چیز هم می افتادی.
-اگر میتوانست حتما از این حربه استفاده میکرد.
-یهنی چی؟
-اون بچه دار نمیشد.
-چطور؟
آخه ازدواج قبلیش هم بخاطر همین موضوع به طلاق کشیده شد.
-ای وای!پس بیوه هم بود؟
همه از اصطلاحی که غزل بکار برد خندیدند.دکتر که احساس کرده بود میزبان دیگر میلی ندارد به خاطرات گذشته برگردد موضوع صحبت را عوض کرد و به سمت سیاست اجتماع و بی کاری جوانها کشاند که تلفن همراه فرانک زنگ زد و او به اتاق خواب رفت .محبوبه دنبالش رفت و گفت:بگو بیاد اینجا.
-عیب نداره؟
-نه با شوهرای اینا هم آشنا میشه.در ضمن ما رو هم که میشناسه.
-باشه الان زنگ میزنم میگم بیاد.
-اگر هم ناهار نخورده غذا هست.
-باشه بهش میگم.
-باعتی بعد منصور شیک و اراسته با یک سبد گل وارد شد.غزل گفت:ما اونقدر هول بودیم یادمون رفت گل بخریم.
179 تا 182
R A H A
08-24-2011, 12:17 AM
۱۸۳-۱۸۶
فرانک که چهره اش شکفته شد همه فهمیدند موضوع چیست منصور به محبوبه تبریک گفت بعد از اون دادگاه همه از شما حرف می زنن
من توی اون دادگاه یه جورایی از خودم دفاع کردم
غزل دوباره پرسید جریان چی بود
محبوبه گفت یک شب بیا اینجا همه رو برات تعریف میکنم باشه
آخه شوهرم مرتب زنگ می زنه میگه بیا توی این هفته میرم
هر وقت فرصت کردی بیا
پدر بلیتم برای کی اوکی شد
دوشنبه دخترم
آخ من که فرصت ندارم
منصور ماجرای زهرا الماسی را به طور خلاصه تعریف کرد محبوبه که با تعجب به او چشم دوخته بود گفت شما اینا رو ازکجا می دونین
آخه جریان این دادگاه بین همکارا مثل توپ ترکید خیلیها میخواستن خانم وکیل جوونی رو ببینن که این طور با جسارت و شجاعانه ماجرای خصوصی زندگی زهرا رو بیان کرد به خصوص متن دفاعیه عالی بود راستی پرونده خانم بهرامی رو چطور روبه راه کردی اون هم عجیب بود نه آخه با مهندس بهرامی یک فامیلی دور داریم بعد از تموم شدن ماجرا برام گفت که چطور همسر دومش رو مجاب کردی مهریه ش رو ببخشه راستی نکنه کلامت سحر آمیزه
نه وقتی از راهش وارد بشی معما حل می شه و مشکلات از سر راه کنار می رن
دکتر بهبود هنوز می آد دفتر
بله من هنوز از تجربیات اون استفاده می کنم
توی یک مهمونی می گفت سر پیری لطف خدا شامل حالم شده عیالش که دوست نداره در کنارش باشه توی دفتر هم دوندگی دنبال پرونده ها و دویدن در دادگاهها هم ازش گذشته از شما خیلی تعریف می کرد راستی توی مهمونی وکلا چرا شرکت نمی کنی
زیاد اهل معاشرت اینجوری نیستم
یادمه توی دانشگاه هم زیاد با بچه ها نمی جوشیدی فقط گه گاهی با این سه تفنگدار می دیدمت شکر خدا هنوز این دوستی ادامه داره
محبوبه در حالی که می خندید چشمکی به فران زد و گفت خب شما هنوز تصمیم به ازدواج نگرفتین
چرا از تنهایی خیلی خسته شدم دنبال یک همدم خوب و یار موافق می گشتم که پیدا کردم فقط باید کمی باهم معاشرت کنیم تا همدیگرو بهتر بشناسیم
پدرام گفت اما منصور جان هر قدر هم که معاشرت داشته باشین یک چیزهایی هست که آدم فقط توی زندگی و زیر یک سقف متوجه اونها می شه
البته ما تا حدودی به روحیه هم آشنا میشیم
اگر روی خوبو به همدیگه نشون بدین چی
راستش الآن توی سنی نیستیم که بخواهیم تظاهر کنیم فرانک الآن بیست و پنج سالشه و من سی سالمه خیلی جوون و خام نیستیم
فرانک از این حرف منصور سرخ شده بود شوهر مریم گفت پس به زودی ای یار مبارکباد داریم
منصور گفت اکر فرانک منو قبول کنه
فرانک که دیگر از سرخی مثل لبو شده بود گفت توی این چند جلسه که هر دو خوب بودیم
محبوبه گفت ایشالله بعدش هم خوبین اما بچه ها اگر منو تنها بذارین نفرینتون میکنم که خدا دوتا دوقلو بهتون بده
پدرام گفت چی از این بهتر
لادن گفت یعنی تو بچه دوست داری
مگه تو نمی خوای
چرا اما هیچ وقت در این مورد حرفی نزده بودی
می خواستم خودت آمادگیشو پیدا کنی
مریم گفت پس دست به کار بشین
عصری فرانک و منصور و مریم و شوهرش که رفتند پدرام گفت لادن آماده شو ماهم بریم
تلفن زنگ زد محبوبه گوشی را برداشت و گفت بله سلام مادر چی شده آقاجون چش شده خدای من الآن می آم
همه نگران به محبوبه نگاه می کردند که رنگش سفید شده بود و دستهایش می لرزید لادن خودش را به او رساند چی شده محبوبه
آقاجان حالش به هم خورده
این را گفت و اشکهایش سرازیر شد دکتر پرسید قلبشونه
نمی دونم مامانم گفت حالش به هم خورده
غزل گفت خب پدر شما برین شاید بتونین کمکی بکنین
محبوبه گفت نه مزاحم نمی شم
این چه حرفیه شما آماده شین من برم سوییچ رو بردارم
لادن گفت با ماشین محبوبه برین
بسیار خب
لادن به محبوبه کمک کرد مانتو بپوشد و روسری به سر بگذارد کیفش را برداشت و همراه دکتر از خانه خارج شد در تمام طول راه بی صدا اشک می ریخت هرازگاهی دکتر از او می پرسید از کدام سمت برود وقتی به خانه حاج حسین رسیدند همه دورش جمع بودند و هر کسی حرفی می زد دکتر به بالینش رفت و همه را اتاق بیرون کرد و پس از معاینه قلبش به محبوبه گفت به اورژانس زنگ بزنین باید به بیمارستان برسونیمش
باشه چشم
محبوبه با اورژانس تماس گرفت و نیم ساعتی طول کشید تا آمدند دکتر خودش را معرفی کرد و گفت ایشون رو به بیمارستان ... ببرین منم با اونها هماهنگ میکنم
محبوبه و عاطفه و انسیه به اتفاق دکتر به بیمارستان رفتند و بهادر همراه حاج حسین با آمبولانس آمد به محض ورود به بیمارستان حاج حسین را به سی سی یو منتقل کردند و اقدامات اولیه شروع شد در حدود یک ساعت طول کشید تا دکتر خرسند از اتاق بیرون آمد همه به سویش رفتند ولی محبوبه که توان حرکت نداشت همان جا نشست دکتر گفت خطر رفع شده اما هر لحظه ممکنه حمله دیگری داشته باشه باید مراقبش باشن
همه متفرق شدند و دکتر خرسند در کنار محبوبه نشست و گفت شماهم شنیدین
بله
فکر می کردم از اتاق بیام بیرون اولین نفر شما رو می بینم
متاسفانه من رمق ایستادن نداشتم
اگر با من امری ندارین برم خونه
محبوبه نگاهش نمی کرد پس از تشکر از دکتر به خاطر اینکه مهمانی را به هم ریخت پوزش خواست
دکتر گفت اما ما عازم بودیم در ضمن امروز هم خودمونو به شما تحمیل کردیم
این چه حرفیه من توی این دوباری که غزل جون و سودابه خانومو
R A H A
08-24-2011, 12:18 AM
دیدم بهشون علاقه پیدا کردم و خوشحال شدم که امروز باز هم دیدمشون.
-فقط غزل و سودابه؟
محبوبه با چنان وحشتی به دکتر نگاه کرد که از او خداحافظی کرد و رفت.عاطفه پرسید:چی بهت گفت که با وحشت نگاهش کردی؟
-هیچی گفت اگر مراقب آقاجون نباشیم ممکنه براش خطرناک باشه.
-راستی محبوب این کی بود؟چقدر خوش تیپ و آقا بود.
-عموی لادنه...در ضمن توی ساختمون زندگی میکنن.
-خدا عمرش بده.
-آره به موقع به دادمون رسید.
قرار سد در بیمارستان بماند و بقیه بروند.محبوبه با اصرار انسیه به خانه خودش برد.فائزه هم نگران به استقبال آنان آمد:چی شد خانم؟
-فعلا حالشون خوبه باید مواظبشون باشه.
اشاره کرد انسیه را به اتاق ببرند.محبوبه سوپ را گرم کرد و برایش برد.یک قرص آرامبخش هم به او داد و خودش بیرون آمد.فائزه گفت:من توی سالن میخوابم.خانم شما هم شام نمیخورین؟
-نه میل ندارم مهمونا کی رفتن؟
-بعد از رفتن شما رفتن بالا.آقای دکتر هم وقتی اومدن.اول به من خبر دادن که آقا حالشون خوبه بعد رفتن.
اسم خرسند که می آمد دلش ناآرام میشد.این مرد با او چه میکرد؟چرا هر چه میخواست از او دور باشد و فرار کند بیشتر مقابل همدیگر قرار میگرفتند؟گویی سرنوشت میخواست آن دو را امتحان کند.قسمت محبوبه از این احساس زجر فراق و غم است.او که در زندگی کوتاهش هیچ مردی توجهش را هم جلب نکرده بود.حالا در مقابل دکتر که سن پدرش را دارد اینطور بیتاب و بی قرار است .او هرگز نفهمیده بود زن بودن یعنی چه و حالا همه آن احساسات خفته از اعماق وجودش سر بیرون آورده و فرصتی برای خودنمایی میخواست و محبوبه نمیخواست اسیر آن احساسات شود.هر بار چهره دکتر در ذهنش نقش میبست.سودابه هم در کنار او قرار میگرفت زنی زیبا و درد کشیده نه محبوبه هرگز راضی نمیشود دل این زن پاک و معصوم را بشکند.با خدایش درد دل میکرد و از او خواست :خداجون به دلشون بنداز برن امریکا و من دیگه نبینمش خواهش میکنم!
صبح روز بعد اول به دفتر زنگ زد که آن روز نمیتواند برود.سری به دانشگاه زد ولی ساعت دوم را بخاطر عیادت از پدرش نرفت.مادرش که در بیمارستان بود گفت:دکتر پدرت رو دیده ممکنه بعدازظهر ببرنش بخش.
-چه خوب!
-راستی دکتر سراغتو میگرفت.گفت اگر اومدی یک سر به اتاقش بزنی.
خدایا او چه میخواست؟
-باشه مادر وقت کنم میرم.
-شاید کار واجبی داشته باشد.
-بسیار خوب گفتم که اگر وقت کنم میرم.
تا ساعت 2 پشت در اتاق سی سی یو قدم زد.با صدایی آشنایی به خودش آمد:خانم توکلی پیغام داده بودم که میخوام شما رو ببینم!
-بله مادر گفتن اما نخواستم مزاحمتون بشم.
-بله متوجه هستم که شما هر کار دلتون میخواد انجام میدین.لطف کنین به یکی از همراهان آقای توکلی اطلاع بدین چیزهایی هست که باید بهشون بگم.
-آقای دکتر بمن بگین.
-نه خانم شما اگر علاقه مند بودین صبح می اومدین دفتر من.
میدانست که او را عصبای کرده است.اما ناراحتی او بهت بود.بهمین دلیل گفت:باشه شوهر خواهرمو میفرستم.
تا عصر آنجا ماند.حال حاج حسین بهتر شده بود.در بخش همه دوره اش کرده بودند اما او بیشتر محبوبه را میخواست.روز و شب گذشته هم نام محبوبه را صدا میکرد.دکتر خیلی دلش میخواست بفهمد که پدر به این خودخواهی چطور در تمام بی هوشی و هشیاری ذکر محبوبه گرفته بود؟
شب مجید پیش حاجی میماند.در فرصتی که مجید برای شام خوردن بیمارستان را ترک کرده بود اتفاقی دکتر خرسند به حاج حسین سر زد و گفت:محبوبه خانومو دیدین؟
-دکتر اون سوگلی بچه های منه.
-چطور؟
-آخه اونو بیشتر از همه بچه هام اذیت کردم.تا همین چند سال پیش نه من و نه مادرش و نه اعضای خانواده هیچ محبتی به اون نکردیم.به جز مادرم و پسرخاله اش که عاشقش بود.
-پسرخاله ش چطوری؟
-اون هم مثل محبوبه عاشق درس بود.الان فوق مهندسی گرفته یک شرکت بزرگ هم داره.
-خب چرا نذاشتین با هم ازدواج کنن؟
-اول اینکه محبوبه جواد رو مثل برادرش میدونست.در ثانی خاله اش از محبوبه متنفره!
-چرا؟
-چون موهاش قرمزه میگفت بد یمنه.
-گفتین مادرش هم علاقه ای به اون نداشت؟
-هنوز هم زیاد دوستش نداره.
-عجیبه!
-بله ما برای اینکه پسرمون بهتر رشد کنه اونو از شیر مادر محروم کردیم.محبوبه از شیر مستخدم خونه خورد.
-وقتی شیر نمیخواست چی؟
-نه اون از خونواده دور بود.یک جوری طرد شده بود.فقط عزیز و جواد به اون محبت میکردن شب عروسی محبوبه جواد از سربازی آمده بود مرخصی وقتی فهمید عروس محبوبه ی یک هفته مریض شد و در اتاقش رو به روی همه بست.بعد از یکهفته رفت کرمانشاه تا آخر سربازی هم به تهران نیومد.
-چرا محبوبه رو شوهر دادین؟
-راستش میدیدم هیچکس دوستش نداره.عزیز هم خیلی پیر بود.اگر محبوبه خونه بود و عزیز طوریش میشد خیلی لطمه میخورد.میخواستم اونو از خونه دور کنم.
-به چه قیمتی آقای توکلی؟
-میدونم اشتباه کردم اما این دو سه ساله همه جور غمشو خوردم و کنارش بودم.
-از رفتار شوهرش با اون خبر داشتین؟
-راستش محبوبه هیچوقت حرفی بما نمیزد.با مادر و خواهرش که صمیمی نبود با من هم رودرواستی داشت.فقط عروسی جواد بود که شوهرش زنگ زد و گفت میخوایم بریم مسافرت نمیدونم چرا شک کردم و رفتم خونه شون دیدم محبوبه خونین و ورم کرده کبود رو تخت افتاده.نمیدونم خواب بود یا بیهوش!هیچ حرکتی نمیکرد.شوهرش دستپاچه شد.من دیگه هیچی نفهمیدم .یقه ش رو گرفتم و چند مشت به شکم و پهلوش
187 تا 190
R A H A
08-24-2011, 12:18 AM
۱۹۱-۱۹۴
زدم و گفتم طلاقشو می گیرم التماسم کرد که طلاق نگیره پرسیدم محبوب چه کار کرده تعریف کرد که محبوبه رفته بود امتحان بده به اون هم هیچی نگفته فقط همسایه هاشون خانم مستوفی و همسایه دست چپی شون در جریان بودن کتاب و دفترش رو آورد نشونم داد منم تهدیدش کردم اگر بخواد مانع درس خوندن محبوبه بشه وای به حالش از من حساب می برد گفت باشه طلاقشو نگیر هرچی بگی قبوله برای دانشگاه هم بهانه گیری می کرد می گفت وقتی بره دانشگاه و پسرها رو میبینه دیگه طرف من نمی آد گفتم از دخترم مطمن هستم عاقبت مثل یک کوه پشتش ایستادم اما محبوبه هیچ کدوم اینها رو نمی دونه خلاصه دکتر خیلی برام عزیزه حتی بیشتر از پسرم که یک آدم بی کار و لاابالی بار اومده
الآن کجاست
سربازی خیلی اصرار داشت سربازیشو بخرم اما قبول نکردم و گفتم بره اونجا بلکه آدم بشه
دکتر خرسند هرچه بیشتر از محبوبه می شنید از شخصیت محکم و استوار او بیشتر خوشش می آمد ضمن اینکه چشمان سبز او از نخستین دیدار در قلب و روح او تاثیر فراوان گذاشته بود این اواخر که بیشتر او را دیده بود از نجابت و گریزی که در حرکاتش می دید بیشتر لذت می برد
از وقتی که عاشق سودابه شده بود دیگر هیچ زنی نتوانسته بود توجه او را جلب کند به دلیل شغلش زنان زیادی دور و برش بودند خیلی ها تلاش می کردند بلکه در دل این مرد خوش قیافه و با شخصیت جایی پیدا کنند اما دکتر خرسند گویی هیچ یک از آنان را نمی دید تا آنکه آن اتفاق دلخراش افتاد و سودابه برای همیشه قدرت پاهایش را از دست داد سالهای اول گذشت و پس از دو سه سال خانواده و دوستانش و حتی سودابه از او خواستند که همسری اختیار کند تا از این تنهایی و سکوت نجات یابد اما او زیر بار هیچ کدام از این حرفها نرفت احساس دین می کرد به همه می گفت اگر من اینطور شده بودم سودابه منو رها می کرد نه سودابه تا آخرین لحظه همراهم بود پس من هم نمی توانم این ظلم را در حق اون بکنم
اما آن شب در خانه لادن وقتی چشمش به محبوبه افتاد دلش فشرده شد در نگاه محبوبه کششی بود که دکتر خرسند در هیچ زنی حتی سودابه ندیده بود آن شب تا صبح با خودش مبارزه کرد در اتاقش راه رفت و به خودش نهیب زد حالا زمان عشق و عاشقی نیست محبوبه از دخترش هم کوچکتر بود اما هرچه بیشتر دلش را نصیحت می کرد کمتر نتیجه می گرفت چند بار در پارکینگ محبوبه را دیده بود که بی خیال و بی توجه به او رفت در شب جلسه ساختمان هم هرچه کرد نیم نگاهی به او بیندازد موفق نشد حتی پیشنهاد کرد او مدیریت ساختمان را به عهده گیرد ولی باز موفق نشد نگاه دخترک را متوجه خود سازد این گریزش را چقدر دوست داشت امروز هم منتظرش بود اما می دانست که او به عمد نمی آید با خود می گفت حق داره شوهر قبلیش که مسن بود منم حداقل بیست و پنج سال ازش بزرگترم حتما شوهر جوون می خواد از همه مهم تر سودابه رو چه کنم چطور میتونم دلشو بشکنم خدایا این عشقو از دلم بیرون کن محبوبه راه درستی انتخاب کرد منم باید از اون فرار کنم و دیگه سر راهش قرار نگیرم دلمو می ذارم زیر پاهام دلی که توی این سن و سال به تپش افتاده همون بهتر که له بشه
با این تصمیم خیالش آسوده شد و به خانه رفت اما به محض اینکه چشمش به ساختمان افتاد اول به طبقه هشتم نگاه کرد که چراغش روشن بود همیشه در آسانسور اول طبقه هشتم را می زد بعد طبقه یازدهم را گویی با این کار دلش آرام می گرفت آخ که اگر محبوبه هم او را دوست می داشت چقدر خوشبخت بود به خود نهیبی زد دکمه طبقه یازدهم را فشار داد باید از همان شب شروع می کرد تا دیر وقت در کنار غزل بود از اینکه فردا می رفت دلش گرفته بود خانه بدون او خیلی سوت و کور می شد سودابه هم که حرف نمی زد سرش را با کتاب خواندن با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد گاهی مادر با خواهر سودابه به خانه آنان می آمدند و از سکوت آنجا کمی می کاستند مادر خودش که می آمد آن قدر گوشه و کنایه می زد که اشک سودابه را در می آورد و او را عصبی می کرد باید می پذیرفت که زندگی اش این است و راه گریزی ندارد غزل
سفارشهای لازم را به هر دو می کرد و باز هم در خلوت از پدرش می خواست همسری اختیار کند حتی صیغه ای می گفت پدرجان می دونم شما هم مثل هر مرد طبیعی تمایلاتی دارین که به خاطر مادر پنهانش می کنین اما ممکنه مریضتون کنه بیشتر به روحتون آسیب میزنه همه آدمها در هر سنی که باشن به یک هم صبحت نیاز دارن مامان نمی تونه همدم خوبی براتون باشه به این صورت در اومده و هیچ امیدی هم بهش نیست حداقل شما خودتونو برای ما حفظ کنین شما فقط پدر ما نیستین از وقتی یادمه با اینکه مشغله زیادی داشتین کمبود وجود مادر رو هم برای ما جبران می کردین همیشه برای اینکه کانون گرمی داشته باشیم بیشترین و سخت ترین کارها رو کردین اما مامان کوچک ترین همکاری ای با شما نکرد راستش می خواستم پیشنهادی بهتون بکنم
چیه دخترم
محبوبه خیلی خوبه هم نجیبه هم تحصیلکرده و هم زبیاست یعنی همه فاکتورهای یک همسر خوب رو داره
قلب نادر در سینه به تپش افتاد خدای بزرگ حتی دخترش هم او را به طرف این زن سوق می دهد چرا نمی تواند لحظه ای او را فراموش کند غزل متوجه آشوب درونی پدر شد و فهمید که او هم به محبوبه تمایل دارد و نشانه آن اینکه شماره آپارتمانش را حفظ بود وقتی محبوبه از بیماری پدرش اشک می ریخت و می لرزید پدر چقدر دستپاچه شده بود پس اینها بدون بدون علت نبود برای همین گفت محبوبه هم از شما بهتر گیرش نمی آد ضمنا می تونین برای اینکه مادر ناراحت نشه برین خونه محبوبه
دخترم این چه حرفیه
پدر اگر جای شما یک مرد آمریکایی بود از همون سال اول دوست دختر می گرفت
نه من آمریکاییم نه اینجا آمریکاست
اما غرایزتون که با یک آمریکایی فرقی نمی کنه
بسه غزل من نمی تونم در حق مادرت نامردی کنم
باور کنین این اصلا بد نیست حق طبیعی شماست خواهش می کنم در موردش فکر کنین
حتما اگر نیازی بود این کار رو می کنم
متشکرم پدر راستی من از محبوبه خداحافظی کردم و اون هم یک هدیه برام خرید
هدیه ش چی هست
کتاب حافظ توی جعبه خاتم ببینین چه تهذیبی داره
آره کتاب با ارزشیه بی اختیار تفالی زد و این شعر آمد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ظلمت شب آب حیاتم دادند
لبخندی زد و کتاب را بست غزل مراقبش بود دیگر مطمن شد که پدرش به این دختر سبز چشم سرخ مو دل بسته است و در دل آرزو کرد که به هم برسند و این عشق عاقبت خوبی داشته باشد وسایلش را جمع کرد و به اتاقش رفت تا بخوابد صبح زود پرواز داشت
R A H A
08-24-2011, 12:18 AM
195 - 198
*****
محبوبه از اينكه دكتر خرسند از او رنجيده است خوشحال بود. فكر مي كرد، همين باعث كينه و نفرتش مي شه. وقتي اون متنفر باشه، منم از صرافتش مي افتم. و خودش را اين گونه قانع كرد.
صبح روز بعد، اول سري به حاج حسين زد و بعد رفت دفتر. پرونده ها را بررسي كرد و يادش آمد كه به آقاي طاهباز، وكيل همسر آقاي ترابي، زنگ نزده است. به منشي گفت شماره را بگيرد. ارتباط برقرار شد، محبوبه خودش را معرفي و از او در مورد موكلش سؤال كرد. آقاي طاهباز پرسيد: "شما وكيل آقاي ترابي هستيد؟"
"بله، مي خواستم ببينم اگر شما از محل سكونت ايشون اطلاع دارين و هنوز اين خانم ازدواج نكرده در مورد رجوع و آشتي با ايشون صبحتي بكنم."
"خانم توكلي، ايشون ازدواج كرده و يك پسر يك ساله دارن."
"شما مطمئنين؟"
"همون قدر مطمئنم كه الان ساعت يازده و دو دقيقه س."
"مي شه بپرسم، اين خانم الان كجا هستن؟"
"نه خير، ايشون نمي خوان آدرس يا نشاني اي ازشون به آقاي ترابي داده بشه."
"اما فقط براي خودم..."
"نه خانم، معذورم. خواهش مي كنم آرامش زندگي ايشون رو به هم نزنين."
"متشكرم. لطف كردين وقتتون رو به من دادين."
"خواهش مي كنم، خدانگهدار."
شماره ي آقاي ترابي را به منشي داد كه براي عصر روز بعد وقتي به او بدهد.
يكي از موكلانش آمد و به كار گفت و گو مشغول شد. ساعت سه وقت ملاقات بيمارستان بود. با عجله از دفتر رفت. خيابانها در آن ساعت از روز خلوت بود و خيلي زود به بيمارستان رسيد. بيشتر اقوام جمع بودند.
"سلام آقا جون، حالتون خوبه."
"سلام به روي ماهت، خوبي؟"
"متشكرم، شما چطورين؟"
"شكر خدا خوبم. امروز دكتر خرسند اومد و دستور داد اَكوگرافي كردن. جوابش رو هم فردا مي دن. خدا عمرش بده! روزي چند بار به من سر مي زنه."
دل محبوبه باز بي قراري مي كرد؛ ولي او به روي خود نياورد.
مونس پرسيد: "محبوب، اين دكتر رو از كجا پيدا كردي؟"
"عموي يكي از دوستامه. در ضمن، با هم توي يه مجتمع زندگي مي كنيم."
"آهان! آخه ديدم با اون اومدي، تعجب كردم."
"خونه ي ما مهمان بود."
"اِ... پس رفت و آمد هم دارين؟"
"بله خاله."
محبوبه با عاطفه مشغول صحبت شد. ساعتي بعد از پدرش اجازه گرفت تا برود به كارش برسد. به يكي از موكلانش وقت داده بود و بايد مي رفت. از همه خداحافظي كرد و رفت. تا ساعت هشت و نيم درگير پرونده ي آن آقا بود. خسته و هلاك به سمت خانه راند و در دل دعا كرد كه دكتر را نبيند؛ اما همين كه خودرواش را پارك كرد، دكتر هم وارد پاركينگ شد. با عجله پياده شد و به سوي آسانسور رفت.
دكتر خرسند كه با لبخند به حركاتش نگاه مي كرد، منتظر ماند تا او برود، سپس از خودرو پياده شد و به سمت خانه ي سوت و كورش رفت. پس از ورد سودابه را بوسيد و حال و احوال كرد. پرسيد: "شام خوردي؟"
سودابه با حركت سر پاسخ منفي داد. دست و رويش را شست و ميز شام را چيد. غذا در مايكروويو گرم كرد و شامشان را در سكوت خوردند. هيچ اشتها نداشت. به سر و صداي غزل عادت كرده بود. چقدر دلش مي خواست خانه اش پر سر و صدا و همسرش پر جنب و جوش باشد! فكر كرد محبوبه الان چه كار مي كنه؟ خودش را سرزنش كرد، مگه قرار نبود به اون فكر نكني؟
شروع كرد به تعريف ماجراي بيماري پدر محبوبه. سودابه فقط نگاهش مي كرد و هيچ واكنشي نشان نمي داد. خسته شد و ادامه نداد. شام هم تمام شد. ميز را جمع كرد، ظرفها را در ماشين گذاشت، سپس رفت جلوي تلويزيون نشست. سر و صداي تلويزيون، با اينكه برنامه ي دلخواهش را پخش نمي كرد، كافي بود تا او را از فكر و خيال بازدارد. سودابه كه به اتاقش رفت، او هم تلويزيون را خاموش كرد، مسواك زد و خوابيد. خوابش نمي برد و فكر مي كرد. به اندام محبوبه دقت نكرده بود، يعني... اي واي! بسّه مرد، فكرهاي عجيب نكن و بيگر بخواب!
آن قدر اين دنده به آن دنده شد، تا خوابش برد.
صبح آسانسور در طبقه ي هشتم ايستاد. همه ي تنش داغ شد، يعني محبوبه است؟ سلام محبوبه آرام بود و پاسخ دكتر هم آرام. هيچ حرفي بينشان رد و بدل نشد. همه ي مدت سر محبوبه پايين بود. وقتي آسانسور ايستاد، خداحافظي كرد و به سرعت به سمت خودرواش رفت. نادر نگاهش مي كرد. يعني از چه چيزي فرار مي كند؟ از او كه يك مرد بود؟ از عشق يا از خودش؟ ايستاد تا او برود و بعد حركت كرد. اما در راهبندان خيابان اصلي، در كنار هم قرار گرفتند و نگاهشان يك لحظه با هم تلاقي كرد. نادر همه ي محبتي را كه در دل به او احساس مي كرد، در نگاهش ريخت. محبوبه هم نمي دانست كه نگاهش، راز قلبش را فاش مي كند. هر دو گرفتار عشقي ممنوع شده بودند! بوق خودروهاي پشت سر آنان را به خود آورد.
محبوبه ابتدا سري به بيمارستان زد و حال پدر را پرسيد. سپس به دادگاه رفت. ساعت دو كارش تمام شد و خودش را به بيمارستان رساند. هنوز كسي نيامده بود.
"سلام آقا جون!"
"سلام محبوبه ي من، چطوري بابا؟"
"خوبم. جواب اِكو اومد؟"
"آره، دكتر گفته مشكل چنداني ندارم. فقط بايد مواظب رژيم غذايي باشم و چربي و نمك كمتر بخورم. فردا صبح هم مرخص مي شم."
"چقدر خوب! آقا جون بيايين خونه پيش من."
"نه دخترم، تو كه خونه نيستي؛ اما اونجا عموت هست، عاطفه و بچه هاش هستن، سرم گرم مي شه. تو هم كه به ما سر مي زني، درسته؟"
"اون كه بله؛ ولي دوست داشتم بيشتر پيشم باشين."
"خوب كه شدم، با مادرت مي آييم چند شب پيشت مي مونيم. محبوب، دكتر خرسند زن داره؟"
"بله، چطور مگه؟"
"هيچي... يه غمي تو نگاهشه، حتماً زنش بَده؟"
"نه بنده ي خدا... خيلي هم خانوم و خوبه."
"پس چرا ناراحته؟"
"آخه چند سال پيش، خانمش و پسر كوچيكش تصادف مي كنن. بچه مي ميره و خانمش هم از دو پا فلج مي شه."
"بيچاره! پس براي همين اين جور مغمومه. زن ديگه اي نگرفته؟"
"تا جايي كه من مي دونم، نه. چون دخترش مي گفت، هر چي به پدر مي گم ازدواج كن قبول نمي كنه."
"عجب مرد خوبيه! اما خودمونيم، دخترش هم خيلي فهميده س."
"اي آقا جون بدجنس! من مثل دختر دكتر نيستم ها."
"مي دونم، من از اين شانسها ندارم!"
درحال خنديدن بودم كه انسيه، آسيه و محمد رسيدند. محمد گفت: "چيه
R A H A
08-24-2011, 12:18 AM
پدر و دختر خیلی سرحالن؟
محبوبه سلام کرد.محمد که دو سال و نیم از محبوبه بزرگتر بود همیشه به او میگفت خاله فسقلی.اما اینبار وقتی گفت خاله فسقلی محبوبه پاسخ داد:من دیگه بزرگ شدم!
-نه هنوز من ارشدم.
-بله تو همیشه بزرگتر از من محسوب میشی.راستی آسیه.هنوز مادر شوهر نشدی؟
-ای بابا به جوونهای حالا میگیم زن بگیر انگار بهشون فحش دادی.براق میشن که نه زن میخوام چه کنم؟
-راست میگه بذار پیر بشه دیگه کسی بهش دختر نمیده.
محمد گفت:مادر عجله نکنین!باید شغلی داشته باشم که بهم زن بدن یا نه؟
-خب بره در مغازه وایسه.
-چند نفر باید اونجا کار کنند؟بهادر مجید و آقاجون.چهار روز دیگه هم مهدی میاد.مگه برای اداره یه سوپر چند نفر لازمه؟
-من این چیزها که تو میگی سرم نمیشه.اما هر کس همت کنه خدا هم بهش روزی میده.
-خب آقاجون من دیگه میرم تو رو خدا منو ببخشین.
-عیب نداره دخترم برو به کارت برس.
محبوبه از همه خداحافظی کرد.همینکه خواست از در بیرون برود دکتر داخل شد.عذرخواهی و سلام را با هم کرد.دکتر خرسند هم به آرامی جواش را داد محبوبه رفت و نادر با زحمت زیاد بر خودش مسلط شد که عادی بنظر برسد.خیلی زود به اتاقش برگشت.یک آن نگاهش با محبوبه تلاقی کرد.فقط یک آن بود ولی قلبش را گرم کرد و د رهمان لحظه یخ وجودش ذوب شده بود.چه داشت این زن که این چنین او را بیقرار میکرد؟بارها در مهمانیها بسیای از زنان با لباسهای آنچنانی سعی در جلب توجه او کرده بودند اما به آنان کوچکترین احساسی نداشت.چرا محبوبه وجود سردش را گرما میبخشید؟
شب که بخانه رسید اول طبقه هشتم را نگاه کرد.چراغش روشن و خودرو محبوبه هم در پارکینگ بود.کاش بهانه ای داشت تا با او صحبت میکرد و چشم در چشمش میدوخت.کلید انداخت و سودابه در صندلی چرخدار به استقبالش آمد.همسرش را بوسید و برنامه تکراری هر شب را اجرا کرد.اما امشب دلش میخواست تنها بماند تا د رمورد اتفاق آن روز فکر کند به نگاه صبح محبوبه و گرمای وجودش شب با رویای محبوبه به خواب رفت.صبح سرحال بود و هنگام اصلاح صورتش سوت میزد.سودابه با تعجب به او نگاه میکرد و می اندیشید شوهرش خل شده.کاغذی به نادر داد که در آن نوشته بود میخواهد سفره بیندازد.نادر گفت:خیلی خوبه.هر کاری از من بر میاد بگو انجام بدم.
سودابه لبخند زد و سر میز صبحانه فهرستی بلند بالا از مهمانان را به او نشان داد.در میان آنهمه اسم نام محبوبه برایش از همه درخشان تر بود.سر تکان داد و گفت:هر چی میخوای بگو بخرم.
سودابه فهرست دیگری نشانش داد.قرار بود پنجشنبه دیگر سفره انداخته شود.سودابه نوشته بود که مادر و خواهرش چند روزی به اینجا می آیند.نادر هم استقبال کرد.پرستار آمد و نادر از خونه بیرون رفت.با عجله به محل پارک خودروی محبوبه نگاه کرد هنوز نرفته بود یعنی چه؟نکنه خواب مونده؟اما درست در همین لحظه در آسانسور باز شد و محبوبه دوان دوان خود را به خودرو اش رساند و حرکت کرد.نادر هم پشت سرش رفت.
محبوبه به دفترش رفت روز گذشته آقای ترابی همه وقتش را گرفته بود.باید نقش روانپزشک را بازی میکرد.آقای ترابی فهمید همسر سابقش شوهر کرده است تسلط بر اعصابش را از دست داد و شروع به داد و بیداد کرد.دکتر بهبود به اتاق آمد تا او را ساکت کند اما او بیشتر پرخاش کرد.محبوبه دستور قهوه داد و با اصرار زیاد قهوه را به او خوراند.کمی وقت داد تا او خودش را بازیابد و بعد آرام آرام با او شروع به حرف زدن کرد.از خواسته های زن و ازادیهایی که باید به او داده شود گفت و از نوع دیدگاه اجتماع به زنان و اینکه در جامعه باید به آنها بها داد و لیاقتهایشان را باور و قبول کرد نه آنکه به چشم عروسکی که فقط زیبایی اش اهمیت دارد به آنان نگریست.
به آقای ترابی پیشنهاد کرد همسر مناسبی برای خود بیابد و سعی کند با او رفتار بهتری داشته باشد.بطور ضمنی به او فهماند که رفتارش با همسرش اشتباه بوده است.سرانجام آقای ترابی آرام شد.محبوبه نشانی یک دکتر روانپزشک را به او داد و گفت:این پزشک کمکتون میکنه تا آرومتر بشین و زندگی بهتری داشته باشین.
ساعت 8 او را راهی خانه اش کرد و خود خسته غمگین بخانه رفت.صبح باید برای پرونده آقای ذکایی به دادگاه میرفت.شب پیش ساعتها به لحظه برخوردش با دکتر اندیشیده بود.بر خلاف اینکه همیشه تصور میکرد از جنس مرد بیزار است و چندشش میشود ولی د رمقابل دکتر این احساس را ندارد.با خودش گفت:معلوم نیست چه مرگم شده؟از عباس حالم بهم میخورد و رعشه میگرفتم.حالا از یک مرد غریبه نه تنها چندشم نمیشه از بوی اودکلنش مست شدم!خدایا رحم نکن!نکنه دختر بدی شدم؟نه!نباید به این احساسم اجازه ابراز وجود بدم.کاش میفهمیدم اون چه حالی داشت!ای بابا اون زنی مثل سودابه داره از یک لحظه برخورد با من چه احساسی میتونه داشته باشه؟سودابه خیلی قشنگه.با اینکه روی صندلی چرخدار اما اندامش خیلی خوبه.کسی که زنی مثل اون داشته باشه بمن توجهی نمیکنه.بهتر من که نمیخوام توجه اونو جلب کنم.
تا رسیدن به دادگاه در این افکار غرق بود.در محیط کار جایی برای فکرهای خصوصی نبود .کارهایش را انجام داد و خودش را سریع بخانه پدرش رساند.حاج حسین را از بیمارستان آورده و گوسفندی هم جلوی پایش قربانی کرده بودند.به دستور حاج حسین یک ران گوسفند را برای دکتر خرسند کنار گذاشتند.بساط دل و جگر و گوشت کباب شده براه بود.یکبار دیگر همه دور هم جمع شده بودند.پس از مدتها جواد را دید و از او د رمورد زهرا الماسی پرسید.جواد گفت:کارمند ساعی و وقت شناسیه.قراره با یکی از کارمندا هم ازدواج کنه.
محبوبه خیلی خوشحال شد.بهناز هم یک دختر ناز و تپل بدنیا آورده بود.محبوبه از جواد پرسید:دختر بهتره یا پسر؟
-هر دو خوبن اما دختر شیرین تره.
-خوب دور و بر خودتونو شلوغ کردین.
-آدم وقتی تو متن زندگی میره همه اینها پیش میاد.
-آره امیدارم خوشبخت باشین.
-تو هم همینطور.
محبوبه آهی کشید و تشکر کرد و در کنار پدرش نشست.حاج حسین که شاهد گفت و گوی جواد و محبوبه بود گفت:محبوبه جان ما در مورد تو خیلی اشتباه کردیم.
-این حرفو نزنین اقا جون.
-محبوب من بتو خیلی بدهکارم زندگیتو بچگیتو جوونیتو و ...
-آقاجون من همه شما رو دوست دارم باور کنین.
199 تا 202
R A H A
08-24-2011, 12:18 AM
۲۰۳-۲۰۶
این دل ریوف توست
ناهار را در کنار خانواده خورد عصر به خانه بازگشت نمی دانست گوشت قربانی سهم دکتر را خودش ببرد یا فایزه نمی خواست بی احترامی کند بنابراین گوشت را داخل یک سینی نقره یادگار عزیزجون گذاشت و به طبقه بالا رفت زنگ زد نادر در حالی که روبدوشامبر ابریشمی زیبایی به تن داشت در را باز کرد محبوبه که کمی دستپاچه به نظر می رسید سلام کرد دکتر هم دستپاچه جوابش را داد و تعارف کرد که برود داخل سودابه هم آمد جلوی در محبوبه سلام کرد و سودابه لبخند زد محبوبه توضیح داد که برای سلامت پدرش گوسفند قربانی کرده اند و این سهم آنان است سودابه با تکان دادن سر تشکر کرد
دکتر در کنار محبوبه ایستاد و از عطر وجودش مست بود محبوبه هنوز سینی حاوی گوشت را در دست داشت سودابه جلو رفت و دستش را دراز کرد محبوبه سینی را در دستهای او گذاشت خواست برگردد که سودابه دستش را گرفت و نادر هم گفت بفرمایین تو
مجبور شد به خواستشان عمل کند به هال رفت و بر روی اولین مبل نشست نادر فوری به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی بیاورد درست مانند دختر چهارده ساله ای که از خواستگارش پذیرایی می کند هول و دستپاچه شده بود نفسی عمیق کشید تا آرامش پیدا کند وقتی چای را جلوی محبوبه گرفت لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد محبوبه فوری به سودابه نگاه کرد نادر متوجهش بود هر دو هیجان زده و بی قرار بودند و سودابه حال آنان را درک می کرد محبوبه آن قدر نجیب بود که نخواهد جانشین زنی مثل او شود دلش برای هر دو آنان می سوخت نادر عذاب وجدان داشت و در عین حال دلش نمی آمد از محبوبه چشم بردارد اما نگاه محبوبه بیشتر پایین بود و زمین را نگاه می کرد سودابه کنار محبوبه آمد و نادر هم روبه رویش نشست
محبوبه چایش را نوشید و عزم رفتن کرد که سودابه نگذاشت همانطور دستش را گرفته بود به نادر اشاره کرد فهرست اسامی مهمانان را بدهد نادر خواسته او را انجام داد و یک کاغذ جلوی محبوبه گرفت نمی توانست بخواند اما متوجه اسم خودش شد نگاه پرسشگرش را به سوابه دوخت او هم به شوهرش اشاره کرد نادر گفت سودابه هفته دیگه می خواد سفره بندازه از شما هم دعوت می کنه که بیایین
می خواست بهانه بیاورد که نمی تواند برود اما زبانش بند آمده بود فقط گفت حتما می آم
نادر هم نفس راحتی کشید محبوبه این بار دیگر از جا بلند شد دست سودابه را گرفت و از او خداحافظی کرد نادر او را تا جلوی در مشایعت و در آخرین لحظه از وی خداحافظی کرد نادر دکمه آسانسور را فشار داد و با محبوبه منتظر آمدن آسانسور شد نادر آهسته گفت از طرف ما از آقای توکلی تشکر کنید
خواهش میکنم
در آسانسور که باز شد محبوبه سریع به داخل رفت و دکمه را فشار داد نادر تا لحظه ای که در آسانسور بسته شد در آنجا ماند به خانه برگشت و میز را جمع کرد فنجان محبوبه را به آشپزخانه برد و به گوشتها نگاه کرد از اینکه سینی او جا ماند خوشحال شد چون می توانست یک باز دیگر او را از نزدیک ببیند
محبوبه وقتی به خانه رسید یکراست به اتاقش رفت و در تنهایی مدتی خودش را بازخواست و محاکمه کرد دیگر خسته شده بود دلش می خواست این ماجرا هرچه زودتر به پایان رسد
روز بعد تا نزدیک ظهر خوابید فایزه ناهار را آماده می کرد که حاج حسین تلفن زد و از آنان خواست برای ناهار بروند خانه او محبوبه گفت
فایزه جان غدا رو بذار برای فردا حاضر شو بریم
دختر جوان شاد و سرحال لباس پوشید محبوبه هم آماده شد در آسانسور باز هم دکتر را دیدند فایزه کلی با او خوش و بش کرد و حال سودابه خانم را پرسیدند محبوبه فقط سلام داد و حال همسرش را جویا شد حتی نیم نگاهی به او نگرد فایزه گفت می ریم خونه حاج آقا زنگ زدن گفتن برای ناهار بریم
همه غم عالم در دل نادر جمع شد دلش می خواست او هم برود او محبوبه را می خواست هر لحظه بیشتر از پیش گاهی بی طاقت می شد و زمانی صبر عارفانه پیدا می کرد مثل هوای بهاری گاهی می بارید زمانی هم آفتابی بود از محبوبه پرسید حال آقای توکلی خوبه
بله متشکرم
دیگه مشکلی ندارن
نخیر
اگر خواستن تحت نظر باشن به خودم بگین احتیاجی نیست از منشی وقت بگیرین
لطف می کنین
فایزه تندتر رفت سمت خودرو نادر گفت خانم توکلی
بله
شما از من بیزارین من خطایی کردم که مورد بی مهری شما واقع شدم
محبوبه با تعجب گفت نه اصلا چرا این سوالو می پرسین
آخه شما از من فرار می کنین به سوالهام خیلی کوتاه جواب می دین و موقع حرف زدن فقط به پایین نگاه می کنین
من عادتمه
اما یک وکیل از نفوذ کلام و نگاهش استفاده می کنه
خب اون توی دادگاهه اینجا
سپس سرش را بالا گرفت و در دام نگاه دکتر گرفتار شد
شاید یک دقیقه ای هیچ کدام حرفی نزدند و به یکدیگر خیره ماندند باز هم محبوبه بود که به خود آمد پوزش خواست و رفت و نادر را بادلی که داشت جا کنده می شد برجا گذاشت محبوبه برای اینکه به خودش مسلط شود چند دقیقه ای پشت فرمان نشست فایزه گفت پس چرا نمی ریم
بذار ماشین گرم بشه بعدا
آقای دکتر چی می گفت
هیچی در مورد غذای آقاجون سفارش می کرد
کمی بعد خودرو را آهسته به حرکت در آورد تا غروب که به خانه برگردند بی قرار بود پدرش متوجه شد و پرسید محبوب امروز چته ناآرومی
نه آقاجون فردا یک دادگاه دارم دلم شور می زنه
اما تو هیچ وقت این طور نبودی در ضمن فردا مگه دانشگاه نمی ری
آخ اصلا یادم نبود نمی دونم چه کار کنم هم درسم مهمه هم اینکه نمی شه نرم دادگاه
وقتتو یه جوری تنظیم کن که به درست لطمه نخوره
چشم همین کارو می کنم
غروب آماده رفتن شد و هرچه به او اصرار کردند برای شام بماند گفت که باید متن دادخواست را تنظیم کند در راه دعا کرد باز هم دکتر را ببیند اما ندید در عوض وقتی به خانه رسید دکتر زنگ زد و گفت سودابه خواهش کرد به مادر و خواهراتون و دوستاتون خبر بدین و دعوتشون کنین
بله حتما
دکتر آهسته تر از قبل گفت با خیال راحت حرف بزنین
چطور
R A H A
08-24-2011, 12:19 AM
207 - 210
"دیگه من رو به روتون نیستم كه مجبور باشین سرتونو پایین بندازین."
"آقای دكتر، این مسئله رو چقدر به رخ من می كشین! می خواهین اعتراف كنم آداب معاشرت بلد نیستم؟"
"بله؛ نه نه! من منظورم این نبود. باور كنین فقط می خوام بگم منو از اون نگاهها محروم نكنین."
محبوبه گوشی را بدون خداحافظی گذاشت. نادر فهمید نباید در مورد او عجله كند. باید آرام و با طمأنینه جلو برود. نباید او را ترساند. از كار خودش عصبانی بود. باید یك جوری از دلش بیرون بیاورد. صبح كشیك كشید،
همین كه محبوبه از در خانه بیرون آمد، او هم شتابان خودش را به پاركینگ رساند. هنوز نرفته بود. به كنار خودرواش رفت و به شیشه ضربه ای زد. محبوبه شیشه را پایین كشید و سلام كرد. دكتر گفت: "دیشب مثل اینكه سوءتفاهمی پیش اومد."
محبوبه چیزی نگفت. به روبه رو نگاه می كرد. دكتر ادامه داد: "خانم توكلی، باور كنین وقتی با كسی حرف می زنم و نگاهم نمی كنه عصبی می شم. تصورم اینه كه حرفهای من براش جالب نیست، یا مزاحمش هستم. فقط همین!"
محبوبه گفت: "شما هیچ وقت مزاحم من نبودید. نگاه كردن من به شما، دلیلی داره كه اجازه بدین برای خودم بمونه. حرفهاتون هم جالبه و من با همه ی وجودم گوش می كنم. فقط یك مسئله هست آقای دكتر، من تنها زندگی می كنم و خانم شما هم در وضعیتی نیستن كه بخوان ناراحت و عصبی بشن. همسایه ها هم كه می دونین، زندگی منو زیر ذره بین گذاشته ن. ازتون خواهش می كنم سعی كنین كمتر با هم برخورد كنیم. این به نفع هر دو ماست."
"بله متوجه شدم. دیگه مزاحمتون نمی شم."
اما محبوبه زیر لب آهسته گفت: "شما اصلاً مزاحم نیستین!" و این حرف را فقط خودش شنید.
نادر از خودرو فاصله گرفت و محبوبه حركت كرد. از آن روز سعی داشت سر راه زن جوان قرار نگیرد؛ اما رفت و آمد او را از پنجره نگاه می كرد. حتی به دیدن خودرواش هم راضی بود. محبوبه هم، طبق قولی كه داده بود، فرانك و مریم را تلفنی دعوت كرد. به مادر و عاطفه هم خبر داد. به همه گفت صبح زودتر بیایند، در منزل او لباس بپوشند و به سرو وضعشان برسند. خودش آن روز یك ملاقات در دفتر داشت.
صبح زودتر از همیشه بیدار شد. دنبال لباس مناسبی كمدش را زیر و رو كرد. پیراهن سبز تندی را انتخاب و از فائزه خواهش كرد كه آن را برایش اتو كند. یك صندل شیشه ای، هماهنگ با لباسش، و یك شال تور سبز ملایم هم برای سر سفره انتخاب كرد و كنار گذاشت. لباس پوشید و رفت. در پاركینگ متوجه دكتر شد. اما هر دو به ظاهر بی اعتنا بودند. از آن روز هیچ گونه برخوردی نداشتند و هر دو دلتنگ بودند؛ ولی با خود و احساسشان مبارزه می كردند. محبوبه به دفتر رفت. قرار ملاقاتش لغو شده بود. به منشی تذكر داد كه به مراجعان یادآوری كند چنانچه قصد لغو ملاقات دارند، این كار را روز قبل انجام دهند. خیلی عصبانی بود. این همه راه را بی جهت آمده بود. سریع برگشت.
مادر و عاطفه آمده بودند. پس از استحمام موهایش را خشك كرد. عاطفه گفت: "محبوبه یك كم آرایش كن."
"نه، دوست ندارم. وسیله ی آرایشی هم ندارم."
"خب، من آوردم."
"نه، وسیله آرایش كس دیگرو استفاده نمی كنم."
انسیه گفت: "وا، خواهرته... نجس كه نیست!"
"می دونم مادرجون، شاید من یك مریضی داشته باشم و خواهرمو مبتلا كنم."
"بسم ا... به حق چیزهای نشنیده!"
فرانك و مریم هم رسیدند. با انسیه و عاطفه روبوسی كردند و همین كه چشمشان به محبوبه افتاد، هر دو ماتشان برد و گفتند: "دختر چی شدی!"
عاطفه گفت: "هر چی می گم به خودت برس، گوش نمی ده. شما بهش بگین."
"نه عاطفه جون، احتیاج نداره."
سرانجام همه حاضر شدند و به طبقه ی بالا رفتند. سودابه با صندلی اش در كنار راهرو ورودی به سالن، ایستاده بود. و با سر به همه خوشامد می گفت. مادر و خواهرش هم با آمدن هر مهمان، جلو می آمدند و به سالن دعوتش می كردند. محبوبه آخر از همه وارد شد. با سودابه روبوسی كرد و سپس با مادر و خواهر او احوالپرسی و خود را معرفی كرد. لادن خودش را به آنان رساند و با همه روبوسی كرد. محبوبه چشمش به خانم مستوفی و سارا افتاد و با آنان خیلی گرم و صمیمی برخورد كرد.
سارا گفت: "محبوبه جون چقدر خوشگل شدی!"
"چشماتون قشنگ می بینه."
"انگار شكفته شدی و از حالت بچگانه بیرون اومدی."
"خب، بزرگ شده م دیگه!"
از حال سیما و ساناز و خانم فرجی جویا شد. شكر خدا همه خوب بودند. سارا گفت: "ساجد و همسرش هم برای همیشه اومدن ایران."
اما از سامان حرفی نزد. محبوبه هم چیزی نپرسید. دعا شروع شد. محبوبه تمام مدت برای سلامت همه ی خانواده، دوستانش و همچنین برای خاموش شدن شعله ی این عشق ممنوع دعا كرد. پس از دعا غذا را كشیدند و سارا نشسته بود. سارا گفت: "طفلك سودابه و دكتر!"
محبوبه پرسید: "چرا؟"
"خب، این زن كه اسیر صندلی چرخداره، شوهرش هم گرفتار اون. نه زن می گیره، نه می تونه همیشه تو خونه سكوت كنه. تا حالا هم دوام آورده، خیلی مردونگی كرده."
"شاید دوست، یا زن صیغه ای داشته باشه."
"اصلاً اهل این برنامه ها نیست. دختر خاله ی سودابه بدش نمی آد اینجا بمونه و با دكتر هم یك صیغه بخونن. حتی سودابه هم راضی شد؛ اما دكتر اصلاً رضایت نداد. خیلی سخته آدم ناتوان باشه و همه بخوان برای شوهرش زن پیدا كنن. دكتر خیلی مَرده كه تونسته تا حالا با این وسوسه ها مبارزه كنه. سودابه می گه شبها كه مستخدم و پرستار ندارن، دكتر از راه كه می رسه میزو می چینه و غذایی مرو كه خدمتكار پخته گرم می كنه، غذای سودابه رو می ده و براش حرف می زنه. بعد هم برای خواب آماده ش می كنه. می ذارش رو تخت. تازه، نصف شبها هم بهش سر می زنه. كدوم مردیه توی این زمونه كه این همه خدمت زنشو بكنه؟"
"خدا هم یك جور دیگه تلافی خوبیهاشو می كنه."
"خدا كنه! محبوبه، نمی دونی چه مرد مهربون و با وجدانیه."
غريبه ها، همسايه ها و اقوامي كه راهشون دور بود كم كم رفتند و تنها خانواده ي مستوفي، خانواده ي محبوبه و لادن و مادر بودند. هر بار كه محبوبه بلند مي شد، سارا و سودابه او را مي نشاندند. ساعت چهار بود كه با همه خداحافظي كرد. سودابه را بوسيد و برايش طلب سلامتي كرد. از مادر و خواهر سودابه هم تشكر كرد. با اصرار از خانم مستوفي خواست كه به خانه ي او هم بروند؛ اما او قبول نكرد.
در آستانه ي در بود كه دكتر وارد شد. پا پس كشيد و گفت: "ببخشين، مثل اينكه زود اومدم."
R A H A
08-24-2011, 12:19 AM
عاطفه گفت:نه...ما دیر بلند شدیم همه خودمونی هستن بفرمایین.
باز هم هیچکدام بهم نگاه نکردند.خداحافظی محبوبه را ارام پاسخ گفت.او رفت و نادر بیقرار شده بود.بخودش بد و بیراه میگفت که چرا اینقدر دیر آمده و تنها دامن لباسش را دید که سبز بود.دکتر با خود گفت کاش نگاهش میکردم ببینم رنگ سبز بهش میاد؟
با سارا و مادرش در کمال گیجی احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت.لادن صدایش زد:عموجون ما داریم میریم.
بیرون امد و آنان را تا جلوی در بدرقه کرد کمی هم در سالن نشست.همه مشغول کار شده بودند.حتی سارا هم کمک میکرد.به اتاقش رفت و سیمین یک سینی از همه مخلفات و خوراکی های سر سفره برایش برد.دکتر تشکر کرد و باز خودش را به خواندن روزنامه سرگرم ساخت.سیمین پرسید:گرسنه نیستی؟
-چرا میخورم.
-من برات از همه چیز کنار گذاشتم.
-متشکرم تو لطف داری.همیشه برام مثل خواهری دلسوز بودی.
سیمین گفت:خواهش میکنم تو بهترین شوهرخواهر دنیا هستی.و در را بست و به سالن آمد.
مادرش پرسید:غذای دکتر رو دادی؟
-بله.
شب پیش نیز با وجود به کارگیری ترفندهای گوناگوی میخواست از کار دکتر سردرآورد.احساس زنانه اش میگفت که نادر قبلی نیست.چند باز موضوع ازدواج مجدد نادر را پیش کشید ولی نادر سرش به کتاب گرم بود.او سیمین را هرگز به چشم زن نگاه نمیکرد.برایش مثل خواهر بود.سینی غذا را به سالن اورد در کنار سودابه نشست و پرسید:مادر و خواهرم هم اومده بودن؟
سودابه سرش را پایین آورد.
-حرفی که نزدن تو رو ناراحت کنن؟
سودابه باز هم با سر اشاره کرد که نه.خیالش راحت شد .دوست نداشت به هیچ وجه او راناراحت ببیند.
محبوبه مادر و خواهرش را رساند و خودش بخانه بازگشت.فرانک سریع تعریف کرده بود که بزودی جشن نامزدی میگرند و باید آماده باشد.به فکر فرو رفته بود که زنگ زدند.فائزه در را گشود و در حالیکه تعارف میکرد محبوبه را صدا زد.محبوبه با دیدن سیمین که سینی و ظرف ابگوشت را برایش آورده بود دلش فشرده شد.ته قلبش میخواست دکتر اینکار را بکند بلکه باز هم یکدیگر را ببینند.به سیمین تعارف کرد که داخل شود.او هم با پررویی آمد.همه جا را با دقت نگاه کرد و گفت:محبوبه جون چه خونه قشنگی داری.
-قابل نداره.
-خواهش میکنم سلیقه خوبی داری.
-نظر لطفتونه.
-جدی میگم هارمونی رنگها رو با دقت رعایت کردی همین کارت خونه رو دلنشین کرده.
محبوبه از سیمین خواست بنشیند تا چای بیاورد اما او گفت:نه چای نمیخورم.میتونم اتاق خوابت رو ببینم؟
-البته!بفرمایین.
نمیدانست او بدنبال چیست.او اتاق فائزه را نشانش داد و بعد اتاق خودش را.
-تخت یک نفره داری؟
-خب بله مگه اشکالی داره؟
-نه نه...
سیمین سریع از اتاق بیرون آمد و گفت:باید برم شام دکتر رو دادم برم براش چای بریزم.
-شب بخیر.
-شب بخیر!
محبوبه متوجه نشد چرا سیمین میخواست اتاق خوابها را ببیند و چرا از تخت یکنفره تعجب کرد.شنبه امتحان سختی داشت از این رو مشغول درس خواندن شد و همه چیز را به فراموشی سپرد.هر ازگاهی که تصویر دکتر در خاطرش نقش میبست سرش را بشدت تکان میداد تا تصویر را محو کند.روز بعد هم تا شب درس خواند.صبح شنبه باید میرفت دانشگاه.
آسانسور در طبقه هشتم ایستاد و درش باز شد.دکتر هم با خیال راحت تماشایش میکرد.وقتی به پارکینگ رسیدند خداحافظی کرد و بسوی خودرواش رفت دکتر در آسانسور ایستاده بود و نگاهش میکرد.از سنگینی نگاه دکتر بود یا عجله خودش که پایش پیچ خورد و بزمین افتاد.دکتر سریع خودش را رساند محبوبه با عجله بلند شد که نیاز به کمک دکتر نداشته باشد.
دکتر پرسید:درد میکنه؟
-چیز مهمی نیست خوب میشه.
-اجازه میدین نگاهی بکنم؟آخه من پزشکم!
محبوبه به زحمت بر روی صندلی خودرو نشست و گفت:نگران نشین حالم خوبه.باید برم دیرم شده امتحان دارم.
-میخواهین من برسونمتون؟
-نه نه درست نیست خودم میرم.
دکتر نگاهش کرد و گفت:از چی میترسی؟
محبوبه سرخ شده بود.دکتر ادامه داد:خانم توکلی باور کنین قصد ازار شما رو ندارم خواستم کمکی بکنم.
-متشکرم دیگه باید برم.
-مزاحمتون نمیشم.
پاسخی نداد.خورو را روشن کرد و رفت همیشه محبوبه بود که او را ترک میکرد یا به قولی میگریخت.دکتر با خود گفت باید از اون بپرسم چرا؟اما خودش گفت بخاطر سودابه و حرف مردم پس من چی؟خودش چی؟
میدانست محبوبه هم به او احساسی دارد وگرنه دلیلی برای فرار نبود.اون داره از خودش فرار میکنه.
محبوبه هم ناراحت بود.از مبارزه بی امان با خودش احساسش و دکتر خسته شده بود.با خود گفت امشب اگه ببینمش علت فرارمو میگم.اون هم دوستم داره نگاهش اینو میگه.
با هر جان کندنی بود امتحان را داد.تا ساعت 3 کلاس داشت عصر به دفتر رفت.درد پایش بهتر بود.قرار ملاقات پنجشنبه به امروز موکول شده بود.جدی و کمی هم با خشونت گفت:لطفا قرار ملاقات رو 24 ساعت قبل لغو کنین.
مرد محترمی بود.پوزش خواست و علتش را گرفتاری خانوادگی عنوان کرد.محبوبه چیزی نپرسید و در مورد پرونده با هم صحبت کردند.ساعتی بعد کرد دفتر را ترک کرد.دکرت بهبود به اتاقش آمد و از وضع کارش پرسید محبوبه گفت:بد نیست اما هنوز ماکسیما نخریدم.
-چطور مگه؟
-آخه یکی از همکلاسهام دفتر باز کرده خونه و تشکیلات بهم زده و
211 تا 214
R A H A
08-24-2011, 12:19 AM
۲۱۵-۲۱۸
یک ماشین ماکسیما زیر پاشه
خوب اون مجانی برای کسی کار نمی کنه
دکتر دلم نمی آد یک نفر که توی زندان اسیره من برم از زن و بچه ش پول بگیرم اگر پولی داشت که دیه طرفو می داد پولو باید از پولدارها گرفت
البته طرز کارتو می پسندم اما اگر می خوای پشت خودتو ببندی این راهش نیست
بذارین معروف بشم اون وقت همه کارهاشونو به من محول می کنن راستی عید پونزده روز تعطیلیم دیگه
آره حسابی استراحت کن مسافرت می ری
نمی دونم پارسال عید رفتیم شمال امسال نمی دونم تصمیم خونواده چیه
به یاد راحله افتاد سالگرد عباس بود به او تلفن کرد و او هم گفت که به تهران می آید
پس راحله جون خونه آقاجون رو که بلدی
آره
تنها می آیی
سعی می کنم می دونم از ستار خوشت نمی آد دادش خدا بیامرزم هم از اون خوشش نمی اومد می گفت به تو بد نگاه می کنه
به هرحال خوشحال می شم تو رو ببینم
چیزی نمی خوای برات بیارم
نه دستت دردنکنه
محبوبه شب سراغ پدرش رفت و جریان آمدن راحله را گفت نمی خوام خونه خودم ببرمش یه وقت دهن لقی می کنه و به ستار می گه باعث دردسر میشه
هر جور صلاح می دونی سال عباس کی هست
هفته دیگه سه شنبه است اما شب جمعه می گیریم
باشه وسایلی که می خوای بگو برات بخرم
چشم براتون لیست می نویسم
هرچه به او اصرار برای شام بماند قبول نکرد و رفت در پارکینگ مجتمع چشم گرداند خوردروی دکتر را ندید تصور کرد شاید رفته اند مهمانی در خودرو را که قفل کرد خودروی دکتر رسید خواست باز هم فرار کند که چشمش به سودابه افتاد به سویش رفت و به هر دو سلام کرد دکتر جواب سردی داد با سودابه خوش و بشی کرد و عذر زحمت خواست دسته صندلی چرخدار را گرفت و به سوی آسانسور حرکت کرد با سودابه حرف می زد و می خندید می خواست روحیه اش را شاد کند دکتر از شنیدن صدای آهنگین محبوبه غرق لذت بود اما سعی می کرد ظاهری بی اعتنا به خود بگیرد در آسانسور هم باز با سودابه حرف می زد جالب بود که سودابه با علاقه و محبت به حرفهای او گوش می کرد در طبقه پنجم یکی از همسایه ها سوار شد با او هم احوالپرسی کرد در طبقه هشتم سودابه را بوسید و شب بخیر تندی به مردان گفت و پیاده شد نادر نفسی عمیق کشید تا عطر تن محبوبه در مشامش بماند
آن شب نادر زودتر از همیشه به اتاقش رفت به همسرش گفت که خسته است اما سودابه زیرک تر از آن بود که دلیل ناراحتی شوهرش را نفهمد می دانست از بی اعتنایی محبوبه دلگیر است و می دانست که هردو چه رنجی را تحمل می کنند اشک در چشمان زیبایش حلقه زد دلش می خواست کاری برای آنان بکند اما نمی توانست چون هنوز نادر را دوست داشت در واقع پشتیبان و یاوری به جز او نداشت مادرش که پیر بود و نمی توانست از او نگهداری کند خواهرش در صدد ازدواج بود بچه هایش هم هریک سرشان به زندگی خودش بود و از همه مهم تر به او علاقه چندانی نداشتند پدر برای شان همه کس و همه چیز بود در واقع نادر بچه ها را بزرگ کرده بود و سودابه نقش چندانی در زندگی نداشت حالا که اسیر این صندلی شده و دستش از همه جا و همه س کوتاه بود تازه مفهوم عشق و علاقه شوهرش را درک می کرد نادر سالها عاشقش بود و محبتش را بی دریغ به او ابراز می کرد اما او همچون کوهی از یخ زبان او را نمی فهمید حالا که قدر محبت شوهرش را می دانست حالا که عشق را میشناخت همسرش دل به دیگری داده بود می دانست که عشق ایثار هم لازم دارد اما توانایی چنین گذشتی را در خود نمی دید قادر نبود شوهرش را ترک کند و به همین زندگی هم راضی بود
روزها می گذشت و نادر و محبوبه به ندرت باهم روبه رو می شدند در چنین اوقاتی نیز خیلی سریع از کنار هم می گریختند نادر هم فرار می کرد اما این عشق همچنان در سینه هر دو شعله ورتر میشد سالگرد عباس و عزیز را باهم گرفتند فقط اعضای دو خانواده جمع شدند و همان شب برای عید برنامه ریزی کردند که به آبادان بروند یکی از دوستان جواد که اهل آبادان بود و در دوران سربازی باهم آشنا شده بودند کلید خانه اش را به او داده بود تا با خانواده روزهای عید را در آنجا بگذرانند جواد گفته بود تعداد ما زیاد است
و دوستش هم پاسخ داده بود خانه ماهم بزرگ است
روز بیست و هشتم همگی با هواپیما راهی آبادان شدند زحمت خرید بلیت هم به عهده محمد بود روزهای خوشی را گذراندند و روز هشتم فروردین به تهران بازگشتند چون خانه از سفر می آمد همگی با کمک هم در و دیوار خانه را شستند کمی هم مواد غذایی خریدند و هریک هدایایی را که برای صاحب خانه آورده بودند بر روی میز غذا خوری چیدند و رفتند بیشتر از همه محبوبه از بازگشتشان به تهران شاد بود نمی دانست دکتر و خانواده اش عید را کجا می گذرانند هدیه کوچکی هم برای سودابه خریده بود ساعت ده و نیم شب هواپیما در فرودگاه تهران نشست و همه با تاکسی خود را به خانه هایشان رساندند محبوبه به محض ورود چشمش به پنجره روشن خانه دکتر افتاد فکر کرد الآن دیر وقته فردا می رم دیدنشون
پیش از رفتن از سودابه خداحافظی کرده بود تا صبح بارها بیدار شد تا عاقب ساعت نه از جا برخاست دوشی گرفت و به پدرش زنگ زد و احوالپرسی کرد و پس از کمی صحبت گوشی را گذاشت به فرانک و مریم و لادن هم زنگ زد و عید را تبریک گفت لادن پرسید سیزده کجایی
خدمت شما
نه جدی
نمی دونم فعلا برنامه ای ندارم
ما می ریم باغ اگر دوست داشتی تو هم بیا
باشه بهت خبر می دم این باغ کجا هست
توی شهریار ببین محبوبه از دوازدهم می ریم ها اتاق به اندازه کافی داره تو هم می تونی بیایی
باشه چشم
تماس را قطع کرد و به منزل دکتر زنگ زد نادر گوشی را برداشت محبوبه سلام کرد و نادر پس از چند لحظه سکوت جواب سلامش را به گرمی داد و سال نو را به هم تبریک گفتند محبوبه گفت آقای دکتر اگر وقت دارین و مهمون نیست چند دقیقه ای مزاحمتون می شم
خواهش می کنم تشریف بیارین
چند دقیقه بعد به اتفاق فایزه به طبقه یازدهم رفت وقتی در باز شد هر دو لحظه ای به هم خیره ماندند فایزه با صدای بلندش سلام کرد و دکتر از جلو
R A H A
08-24-2011, 12:19 AM
219 - 222
در كنار رفت. محبوبه، سودابه را بوسید و عید را تبریك گفت. دكتر پذیرایی می كرد. برای اولین بار محبوبه گفت: "شما زحمت نكشین ما خودمون پذیرایی می كنیم. بنشینین. خواهش می كنم."
نادر هم مست از گفت و گوی طولانی او نشست و به دهانش كه با صدای قشنگ و لطیف باز و بسته می شد حرف می زد، خیره شد. محبوبه با هیجان از سفرشان تعریف كرد كه هوا چقدر عالی بود و بازارها خیلی شلوغ. بعد هم هدیه ی سودابه را داد. سودابه بسته را باز كرد. جعبه ی جواهر زیبایی به شكل قلب بود و ظرافت خاصی داشت، سودابه خیلی خوشش آمد و از محبوبه با سر تشكر كرد. نادر جعبه را گرفت و با سر انگشتش نوازش كرد؛ گویی صورت محبوبش را نوازش می كند. درش را گشود كه آهنگ زیبایی نواخته شد. سودابه و دكتر باز هم تشكر كردند و با اصرار آنان را برای ناهار نگه داشتند. نادر از بیرون غذا گرفت. محبوبه میز را چید و برای سودابه غذا كشید و وقتی برگشت كه دكتر را صدا بزند، دید خیره به او نگاه می كند. سرخ شد و آهسته گفت: "آقای دكتر، غذا سرد می شه."
نادر رو به روی محبوبه نشست و او نیز، تا آخر غذا، سرش را از روی بشقاب بلند نكرد. محبوبه و فائزه پس از نوشیدن چای، خداحافظی كردند و رفتند. فائزه گفت: "محبوبه خانم، این آقای دكتر بدجوری شما رو نگاه می كنه."
قلب محبوبه فرو ریخت و پرسید: "چطور نگاه می كنه؟"
"وقتی شما میز و می چیدین، یك آن برگشتم دیدم زل زده بود به شما و ازتون چشم ور نمی داشت."
"شاید تو فكر بود و اتفاقی نگاهش به من افتاد."
دو روز بعد سودابه و دكتر برای بازدید، به خانه ی محبوبه آمدند. دكتر لباس اسپرت قشنگی پوشیده بود. مثل همیشه، محبوبه صندلی سودابه را به سالن برد و در كنار مبلی گذاشت. دكتر هم در كنار همسرش نشست. فائزه چای و شیرینی تعارف كرد. دكتر پرسید: "برای سیزدهم برنامه تون چیه؟"
"راستش، لادن ما رو به باغ دعوت كرده."
"باغ كجا هست؟"
"نمی دونم، فقط گفت شهریاره."
نادر هر چه كرد نتوانست خوشحالی اش را پنهان كند. "اتفاقاً ما هم می ریم اونجا. اگر موافق باشین، شما دیگه ماشین نیارین. با هم می ریم."
"آخه مزاحم می شیم."
"این چه حرفیه؟"
سودابه نیز، با تكان دادن سر، حرف شوهرش را تأیید كرد و قرار شد روز دوازدهم ساعت ده صبح حاضر باشند كه به اتفاق بروند. لادن و خانواده اش هم به دیدن محبوبه آمدند. برای شام اصرار كرد كه نماندند و پس از ساعتی رفتند. محبوبه شب قبل وسایلش را حاضر كرده بود.
صبح، محبوبه دوش گرفت و لباس پوشید كه زنگ زدند. فائزه وسایل را پایین برد و خودش هم در را قفل كرد و پایین رفت. پدر و مادر و خواهر سودابه، مادر و خواهر دكتر، خانواده ی لادن، مریم و شوهرش و فرانك و منصور همه پایین منتظر بودند. پس از گفت و گوهای اولیه، همگی سوار خودروها شدند و حركت كردند. محبوبخ پشت سر راننده نشست كه بتواند با سودابه بهتر صحبت كند؛ اما نگاههای گه گاه و خیره ی دكتر زبانش را بند آورده بود و او ترجیح می داد به جاده نگاه كند. فائزه خوشحال از اینكه از شهر بیرون می رود، مرتب از محبوبه سؤال می كرد. محبوبه او را آرام می كرد؛ اما صدای فائزه خیلی بلند بود و اصولاً نمی توانست آرام حرف بزند.
وقتی به باغ رسیدند، از دور افرادی را دید كه مشغول كار بودند؛ اما همین كه چشمشان به دكتر و سودابه افتاد، برای خوشامدگویی نزدیك آمدند.
محبوبه و فائزه پیاده شدند. دكتر گفت: "وسایلتون را براتون می برن."
لادن و پدرام با محبوبه همراه شدند. لادن گفت: "اینجا باغ عمو جونه. چند سال پیش اینجا رو خرید و درستش كرد."
"درختهای قشنگی داره پر از شكوفه س!"
"آره... بیا گلهاش رو هم ببین."
با هم به قسمت جلوی ساختمان رفتند. چه گلهای زیبایی كاشته بودند!
"چقدر قشنگه!"
"حالا ویلا رو ببین. بیرونش كه خیلی شیكه... داخلش قشنگ تره."
"ساخته شده خریدن؟"
"خودشون ساختن."
"سلیقه ی سودابه خیلی خوبه."
"به اون چه؟"
"چطور، مگه با سلیقه ی سودابه ساخته نشده؟"
"نه همه ش سلیقه ی عمو جونه."
"فامیل شوهرگیری كه در نمی آری؟"
"نه به خدا... سودابه قبل از این ناراحتی هم اهل این چیزها نبود. همه چیز به سلیقه ی عموجون خریداری می شه، مرد مرتب و با نظمیه. حالا هم عصر كه می آد كارهای خودش و سودابه رو انجام می ده."
"وقتی آدم زنشو دوست داشته باشه، چه ایرادی داره؟"
"نه عیب نداره؛ اما فكر كن سالهاست بدون زن توی یك خونه ی سوت و كور داره زندگی می كنه."
"تو كه نمی دونی شاید..."
"این حرفو نزن، اگر بشناسیش، این جوری در موردش فكر نمی كنی. عموی من از اون استثناهاست نه خیال كنی حالا كه سودابه فلج شده این قدر بهش می رسه، نه از اول ازدواجشون همیشه عمو بود كه محبتش رو ابراز می كرد و سودابه، بدون هیچ پاسخگویی به این همه احساس، خونسرد و بی خیال بود؛ حتی به بچه هایش هم محبتی نمی كرد."
دكتر آمد و به لادن گفت: "اتاق تو كه مشخصه، برای خانم توكلی هم اتاق غزل را در نظر گرفتم."
"محبوبه، عمو جون خیلی تحویلت گرفته. اون اتاق غزل رو به هیچ كس نمی ده."
محبوبه گفت: "اگر اتاق غزله كه من..."
"نه نه، شما بفرمایین، لادن راهنماییتون می كنه."
"لادن، عجب ویلای شیكیه!"
"بیا بریم بالا."
در طبقه ی بالا درهای متعدد بود كه محبوبه فرصت نكرد بشمارد. در اتاقی را باز كردند و داخل شدند. دیوارها به رنگ بنفش ملایم و آبی بود. موكت اتاق صورتی رنگ و وسایل چوبی كه شامل تخت و پاتختی و یك دراور و دو مبل و میز می شد به رنگ قهوه ای بود، تلفیق این رنگها آرامش خاصی به محیط و به آدم می داد. همه ی وسایل بسیار شیك و گرانبها بود. رویه ی مبل و رو تختی هم بنفش پررنگ بود كه رگه هایی از صورتی ملایم براق داشت. در داخل اتاق یك سرویس بهداشتی و یك كمد دیواری هم برای آویزان كردن لباس بود. محبوبه لباسهایش را آویزان كرد و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند كه از دیدن زیبایی سرویس بهداشتی دهانش باز ماند. كاشی دیوارها بنفش كمرنگ، سرویس بهداشتی صورتی خیلی ملایم و كف سرامیكی بژ با رگه هایی از صورتی و بنفش بود محبوبه تا آن وقت سرامیك با چنین طراحی ندیده بود. اتاق دو پنجره داشت، یكی به سمت شمال كه درخت بید مجنونی مقابل پنجره خودنمایی می كرد. و پنجره ی دیگر رو به شرق بود كه به باغ پر شكوفه باز می شد. لادن و فائزه با هم وارد شدند. لادت پرسید: "از اتاقت خوشت اومد؟"
R A H A
08-24-2011, 12:20 AM
-عالیه!اینجا یه احساس خوبی به آدم دست میده.
فائزه خواست لباسهای محبوبه را آویزان کند که گفت:خودم مرتب کردم نمیخواد تو کجا هستی؟
فائزه گفت:آقای دکتر یک اتاق طبقه پایین بمن دادن.کوچیکه اما خوشگله.
لادن گفت:اینجا هر کدوم از اتاق خوابها یک رنگه.
-اتاق تو چه رنگیه؟
-توسی و آبی.
-اتاق عمو و خانمش چه رنگیه؟
-اتاق عمو رو که ندیدم اما اتاق سودابه زرد و نارنجیه.چون عمو میخواست اتاق اون شاد و گرم بنظر بیاد تا روحیه شو بهتر کنه.
لادن رفت و تقه ای بدر خورد.مستخدم یک سبد میوه و بشقاب و کارد و یک ظرف اب و لیوان بر روی میز گذاشت و گفت:خانم غذا ساعت 12 حاضره.
محبوبه گفت:متشکرم به موقع می آییم پایین.فائزه تو هم لباس خوب بپوش.
-چشم خانم شماچی میپوشین؟
-بلوز شلوار سفید رو.
-به به !خیلی قشنگه.کفش چی بذارم؟
-صندلی صورتی رو.
لباس پوشید و به اتفاق فائزه پایین رفت.پچه ها تقریبا لباسهای رسمی پوشیده بودند.لادن یک پیراهن رکابی گلدار فرانک تاپ با دامن و یک ژاکت روی آن مریم هم یک پشت باز پوشیده بود.از همه عریان تر سیمین بود که اگر لباس نمیپوشید بهتر بود.سودابه هم یک بلوز رکابی و شلوار پوشیده بود .محبوبه یک بلوز سفید که دور یقه و آستین گلدوزی ظریف به رنگ صورتی داشت همراه با شلوار جین سفید پوشیده بود.سلامی کرد و بر روی یک صندلی نشست.فرانک و منصور حسابی مشغول صحبت بودند.
لادن گفت:محبوبه بیا اینجا.
-متشکرم همینجا خوبه.
محبوبه متوجه نگاه سیمین شد.لبخندی به او زد و مشغول خوردن شد.یادش آمد صبحانه هم نخورده است.ضعف داشت و بدون اینکه به کسی نگاه کند به خوردن ادامه داد.پس از صرف غذا همگی به سالن رفتند.تازه متوجه زیبایی سالن شد.پنجره های سراسری رو به باغچه های پر گل پرده های زیبا و مبلمان راحت و شیک همه جای خانه هماهنگی رنگها رعایت شده بود.نورپردازیهای زیبا که به وسیله چند آباژور و دیوار کوبهای زیبا انجام میگرفت.آرامش خاصی به انسان میداد.چای با شکلات سرو شد و میوه هم در گوشه سالن به وفور چیده شده بود.سودابه اظهار خستگی کرد که نادر او را به اتاقش برد.اتاق سودابه با چند پله و یک شیب ملایم از نشینمن جدا میشد.وقتی دکتر برگشت دختر خاله سودابه به او گفت:نادر خیلی بتو ظلم شده!
نادر گفت:من ظالمی د راین جمع نمیبینم.
-خوب سودابه اینطوریه بالاخره تو به یک زن نیاز داری.
مادر نادر هم در تایید حرف سیمین گفت:آره راست میگی طفلک نادر خودشو از همه چی محروم کرده.
نادر گفت:میشه این بحث قدیمی رو تموم کنین و به مسائل بهتر و جالبتری بپردازین؟
شهین با عشوه ای گفت:مثلا چی؟
-خب در مورد هوای لطیف بهاری که اومدیم ازش بهره و لذت ببریم ولی توی ساختمون نشستیم.
بعد به کنار برادرش رفت و با هم مشغول گفتگو شدند.محبوبه اجازه گرفت کمی در باغ گردش کند.لادن پدرام فرانک منصور هم بدنبال او به راه افتادند.
لادن گفت:آدم اینقدر وقیح ؟خوبه دختر خاله شه و اینقدر زیر آب زنی میکنه.
فرانک گفت:لابد میخواد یه جوری صاحب این ملک و املاک بشه.چند سالشه؟
-سی و خورده ای.
-ازدواج نکرده؟
-چرا بابا دو بار ازدواج کرده و جدا شده!
-بچه نداره؟
-نه آخه به بچه داری نرسیده.هر بار یکسال یا نهایت دو سال شوهر داشت.
-پس احساس کمبود میکنه.
-شاید اما سودابه واقعا خانومه که هیچی بهش نمیگه.
محبوبه گفت:لادن به نگاهش دقت کردی؟حرفاشو با نگاهش میزنه.یک حالت خاصی داره که آدمو به فکر فرو میبره.من ازش خیلی خوشم میاد.
-راستش منم به جز محبت و احترام به همه چیزی ازش ندیدم.ولی مامان بزرگ چشم دیدنشو نداره.اونهم بخاطر اینکه عمو سرش هوو نیاورده و با اون میسازه.مرد وفادار هم که پیدا میشه نمیگذارن.
پدرام گفت:خب اونا دلشون برای دکتر میسوزه.
محبوبه گفت:وقتی خودش راضیه بقیه حق دخالت ندارن.یک آدم بالغه و خودش در مورد اینده و سرنوشتش تصمیم میگیره.
-این بهترین حرفی بود که توی این سالها شنیدم.
همه به عقب برگشتند و نادر را دیدند که با لبخند آنها را نگاه میکرد.محبوبه پوزش خواست.
نادر گفت:احتیاجی نیست.شما حرف بردی نزدین...از من دفاع کردین.اصلا شما وکیل مدافع هستین.با اینکه من و سودابه موکلهای شما نیستیم از ما دفاع قشنگی کردین.
لادن گفت:قابل شما رو نداشت!
پدرام و لادن آهسته راه افتادند و محبوبه و نادر تنها ماندند.وقتی محبوبه متوجه موقعیتش شد هراسان تصمیم گرفت پیش از آنکه کسی سر برسد از آنجا برود اما نادر گفت:اینجا که آپارتمان نیست از همسایه ها بترسین!
-آقای دکتر شما خیلی تو چشم هستین کوچکترین حرکتتون زیر ذره بینه.
-شما بزرگش میکنین وگرنه اینطوری هم نیست.
-نمیبینین چطور نگران شما هستن؟حتی دخترخاله خانمتون!
-اون سنگ خودشو به سینه مینزه.
محبوبه بی اراده گفت:واقعا شرم آوره که آدم تو زندگی دختر خاله اش وارد بشه.
-شما هم از همین میترسین که فرار میکنین؟
نگاهشان بهم خیره ماند.محبوبه بخود آمد و گفت:بهتره من برم.
-نه شما بمونین من میرم.
-اما من حق ندارم...
-تو رو خدا بس کنین شما هم توی زندگی حقی دارین اما همه حقتونو به دیگران واگذار میکنین پس خودتون چی نباید سهمی از زندگی داشته باشید؟!
-من حقی ندارم که بگیرم...من زندگیمو کردم.
223 تا 226
R A H A
08-24-2011, 12:20 AM
۲۲۷-۲۳۰
نه اون زندگی نبود چرا خودتونو گول می زنین شما دارین با خودتون مبارزه می کنین
آقای دکتر خواهش می کنم
من یه روز باید بیام دفترتون و حقتونو از خودتون بگیرم و دیگه نذارم بیش از این به خودتون ظلم کنین
شما چی
منم حق خودمو از زندگی می گیرم اما اول شما
هر دو خندیدند و نادر گفت چقدر قشنگ می خندی حیف نیست باور کنین هیچ خنده ای به این زیبایی و هیچ مویی به این قشنگی و خوشرنگی ندیدم چشمهای سبزتون هم که غوغا میکنه
محبوبه که مثل لبو سرخ شده بود گفت بهتره حد خودمون رو بدونیم
باید اینها رو بهت می گفتم خیلی چیزهای دیگه هم هست که تو دلم جمع شده می ترسم یکدفعه مثل آتشفشان بزنه بیرون
محبوبه باز خندید و گفت تو رو خدا جلوشو بگیرین
نادر آهسته به محبوبه گفت با من سفر کن باور کن همسفر خوبی هستم امتحان کن
به چه قیمتی
خوشبختی
که بدبختی اون زن بیچاره رو به دنبال داره باید بدونین من برای خانم شما احترام خاصی قایلم
برای خودت چی
من دلی رو که باعث ویرونی یه زندگی بشه زیر پا له می کنم
منم خواستم لهش کنم اما نشد از جای دیگه سر در آورد محبوبه دل عاشق ارزشش پیش از اونهاست که زیر پا له بشه
بس کنین دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
بسیار خب اما به حرفهان فکر کن
نادر رفت و محبوبه به راهی که او می رفت خیره شده بود اشکهایش سرازیر شد پس اونم عاشقه صدای فرانک و لادن را که شنید اشکهایش را پاک کرد و لبخند زنان به سویشان رفت لادن گفت چرا اینجا موندی
داشتم از زیبایی باغ لذت می بردم
برای همین اشک می ریختی
خب تحت تاثیر قرار گرفتم
آخی بگردم چقدر با احساس
قدم زنان به سوی ساختمان ویلا رفتند همه در سالن جمع بودند محبوبه رو به سودابه گفت چه باغ قشنگی دارین گلهای زیبایی که جلوی ساختمونه رنگ آمیزی جالبی دارن
مادر نادر گفت همه سلیقه دکتره سودابه کاری به این چیزها نداره
محبوبه چشمکی زد و گفت اگر سلیقه سودابه جون بد بود که دکتر رو انتخاب نمی کرد
همه خندیدند سودابه هم لبخند زد و با نگاهش از او تشکر کرد نادر گفت حالا که گل دوست دارین باید گلخونه رو ببینین
حتما
هرکس دوست داره می تونه بیاد
ولی هیچ کس تمایلی به رفتن نشان نداد به ناچار محبوبه راه افتاد و به سودابه هم پیشنهاد کرد بیاید و پس از موافقت او صندلی اش را به بیرون هدایت کرد نادر نگاه سرزنش آمیزی به او انداخت و باهم به راه افتادند گلخانه بزرگی بود و همه جور گل در آنجا وجود داشت محبوبه ناگهان دسته صندلی را رها کرد و گفت آخ محبوبه شب
دکتر گفت دوست دارین
بله خیلی خونه آقاجون چند تا گلدون محبوبه شب و یاس رازقی بود وقتی ازدواج کرد از باغبون خواستم دوتا گلدون از اونا برام بیاره اولش خوب بود اما یکدفعه خشک شد با اینکه مرتب باهاشون حرف میزدم آب و کود پاشون می ریختم
در حالی که گلها را بو می کرد گفت چقدر عالیه
نادر به او و حرکاتش با شوق نگاه می کرد محبوبه هم مثل پروانه از گلی به گل دیگر دست می کشید و آنها رو بو می کرد جلوی پای سودابه نشست چند تایی یاس رازقی را که بر روی زمین افتاده بود بر روی پای او گذاشت و با محبت نگاهش کرد سودابه دستهای محبوبه را گرفت و به او لبخند زد نادر سمت دیگر گلخانه را که کاکتوس پرورش می داد به محبوبه نشان داد
محبوبه با حیرت گفت وای خیلی عالیه سودابه جون آقای دکتر اگر من جای شما بودم هفته ای یک روز سودابه جون رو می آوردم اینجا برای روحیه شون خیلی خوبه
اگر دوست داشته باشین و شماهم ما رو همراهی کنین می تونیم جمعه ها بیاییم اینجا
سودابه جون شما موافقین
سودابه با لبخند نگاهی کرد چشمهای چمنی رنگ محبوبه برق می زد گونه هایش گلی رنگ شده بود نادر عاشقانه نگاهش می کرد و لبخند می زد چقدر دوستش داشت خدا می دانست دیگر نمی توانست با خود مبارزه کند یک بار دیگر عاشق شده بود چشمان محبوبه به او افتاد و ساکت شد صندلی سودابه را به حرکت در آورد و از گلخانه بیرون آمدند
وای چه سرد شد
نادر گفت ژاکت منو بپوشین
نه متشکرم بندازین رو دوش سودابه جون
دکتر ژاکت روی دوش همسرش انداخت و گفت بهتره تندتر بریم تا شما سرما نخوردین
با عجله به سالن رفتند و محبوبه در کنار شومینه ایستاد نادر به فایزه گفت برای خانم ژاکتی چیزی بیار بپوشن
او هم با سرعت دوید تا دستور دکتر را انجام دهد از دکتر خوشش می آمد در دل آرزو می کرد همسری نداشت و محبوبه و او می توانستند ازدواج کنند بارها این دو را در رویای خود زن و شوهر اعلام می کرد و راضی از این وصلت خیالی لبخند می زد از اینکه نگران محبوبه بود لذت می بردند نادر دستور چای و شیرینی داد فنجان محبوبه را به دستش داد و آهسته گفت بخور گرمت بشه
محبوبه چایش را نوشید و صادقانه نزد خود اقرار کرد از اینکه مورد توجه نادر است لذت می برد اما هر بار که سرمست از خوشی می شد به یاد سودابه می افتاد و دلش می گرفت نادر حالتهای او را با دقت زیر نظر داشت و نگرانش می شد لادن می گفت محبوبه برای شب لباس چی می پوشی
چطور
همه لباس شب می پوشن
اما من برای شب لباس خاصی نیاوردم
می خوای من بهت بدم
نه یه کاریش می کنم
نادر در فرصتی گفت ساعت نه شام می خوریم
محبوبه نگاهش کرد و دکتر گفت رحم کن طاقت اون نگاه رو ندارم
زن جوان اخم کرد و به اتاق رفت لباسش را عوض کرد و پیراهن مشکی ساده ای پوشید موهایش را پشت سر جمع کرد و یک رشته مروارید از
R A H A
08-24-2011, 12:20 AM
231 - 234
لابه لاي موهايش عبور داد. كمي عطر زد و ديگر كاري نداشت. چند دقيقه اي به ساعت نُه مانده بود كه رفت پايين باز هم همه لباسهاي آن چناني پوشيده بودند؛ حتي فرانك كه محبوبه تصورش را هم نمي كرد. محبوبه احساس مي كرد وصله ي ناجوري در جمع آنان است. مادر لادن هم يك پيراهن ركابي پوشيده بود كه دامنش چاك بلندي داشت و هنگاه راه رفتن، خيلي بالاتر از زانوهايش نمايان مي شد. دكتر هم كت و شلواري تيره رنگ همراه پيراهن آبي خوشرنگ و كراوات كج راهِ زرشكي و سورمه اي پوشيده بود، بقيه ي آقايان هم لباس رسمي به تن داشتند. شهين پيراهن توري يقه بسته اي پوشيده بود؛ اما زير آن چيزي به تن نداشت. وقتي محبوبه چشمش به او افتاد، از خجالت سرخ شد و سرش را پايين انداخت. نادر متوجهش بود. چقدر اين حالت شرمزده اش را دوست داشت! خودش هم از لباس شهين چندشش شد. بقيه ي خانمها هم جور خاصي نگاهش مي كردند. پدرام با لبخند به شهين نگاه كرد و خواست چيزي بگويد كه لادن سقلمه اي به او زد و منصرفش كرد. سودابه هم لباس مشكي زيبايي پوشيده بود كه پشت گردن گره مي خورد و سر شانه اش عريان بود. لباس محبوبه آستين بلند بود و يقه هفت كوچكي داشت. خيلي ساده و در عين حال شيك بود. پس از صرف شام، پدر لادن چند پرسش حقوقي از محبوبه كرد كه به راحتي جوابش را داد و خيلي خوب راهنمايي اش كرد. ساعتي بعد، همه به اتاقهاي خود رفتند. محبوبه لباس خواب پوشيد به رختخواب رفت. در فكر حرفهاي نادر بود، كه تلفن اتاقش زنگ زد. با تعجب گوشي را برداشت: "بله؟"
"سلام محبوبه."
"آقاي دكتر؟!"
"تو رو خدا به من نگو دكتر."
"چرا تلفن كردين؟"
"بايد با تو حرف مي زدم. محبوبه، از اولين باري كه ديدمت، دلم گرم شد. هر بار كه اين ديدارها تكرار مي شد، من بيشتر دلباخته تو مي شدم..."
"اما شما..."
"مي دونم براي تو پيرم و زن دارم؛ اما حق زندگي هم دارم، مگه نه؟"
"با من نه آقاي..."
"فقط نادر، خواهش مي كنم، يك بار اسممو صدا كن، بگو محبوبه، صدام كن!"
محبوبه آرام گفت: "نادر؟"
"جون دلم، عزيزم، قشنگم، نمي دوني چقدر دوستت دارم! فقط بِهِم فرصت بده تا بتونم به زندگيم سر و سامون بدم."
"يعني چي؟ شما كه نمي خواهين اونو..."
"نه عزيزم. اين قدر هم به من شما نگو. فاصله ي سني مونو يادم مي آره. محبوبه، من سودابه رو دوست دارم. مادر بچه هامه، عشق زمون جوونيمه. لحظه هاي خوبي رو با هم گذرونديم؛ اما ما زندگي عادي نداريم. نمي دوني وقتي مي رم خونه و اونجا رو اون جور ساكت مي بينم، چه حالي مي شم؟ همه ي روحيمو از دست مي دم. براش حرف مي زنم، از اتفاقاتي كه طي روز افتاده براش مي گم؛ ولي اون ساكت و خاموش نگاهم مي كنه. منم دلم مي خواد وقتي مي رم خونه، همسرم با شور و حرارت به استقبالم بياد و شلوغ كنه. باور مي كني گاهي آرزو مي كنم با هم دعوا كنيم و سرم داد بكشه؟ حداقل يه صدايي باشه. باور كن من با همه ي وجودم به تونياز دارم!"
"من برات چي هستم، محبوبه ي شب؟"
"عزيزم، تو محبوب همه ي لحظات زندگيمي. اشتباه نكن، من فقط به خاطر غريزه نيست كه به طرف تو كشيده شدم. اگر اين موضوع اين قدر برام اهميت داشت، خيليها بودن كه اين نياز منو رفع كنن. محبوبه، من با تو كامل مي شم. بدون تو هيچم. به من رحم كن محبوبه دوستت دارم!"
"نادر، من توي زندگي قبليم خيلي زجر كشيدم. هيچ لحظه ي شاد و لذت بخش نداشتم. از روابط زناشويي هم خاطره ي وحشتناكي دارم. من نمي تونم براي هيچ مردي، زن ايده آلي باشم."
"كاري مي كنم همه ي خاطرات بد زندگي گذشته ت رو فراموش كني. حرفمو باور كن! خودتو به من بسپر تا با هم در دشت زيباي عشق سفر كنيم. ما خوشبخت مي شيم!"
"نادر، من هميشه از زنهايي كه توي زندگي ديگران سرك مي كشن، متنفر بودم. حالا خودم مثل اونها بشم؟ نه اينو از من نخواه. حاضر نيستم به خاطر خودم و دلم يك زندگي رو ويرون و زني مثل سودابه رو نااميد و غمگين كنم. متأسفم، من نمي تونم! تو مي توني با هر كس ديگه اي شروع كني؛ اما روي من هيچ حسابي باز نكن."
"من نمي ذارم سودابه لطمه ببينه."
"مگه مي شه؟! وقتي بفهمه، مي دوني چه عذابي مي كشه؟"
"شبي كه غزل مي رفت، به من پيشنهاد كرد كه با تو ازدواج كنم. وقتي گفتم چطور يك زن ديگه رو جلوي سودابه بيارم و با اون برم تو اتاق، اون پيشنهاد كرد من، من... گاهي بيام خونه ي تو. اون جوري سودابه هم نمي فهمه."
"فكر كردي من چي هستم؟ وقتي بهت گفتم محبوبه ي شبم، گفتي نه. اما اين حرفت يعني همين. نه... هرگز اين كارو نخواهم كرد. خواهش مي كنم همين جا تمومش كن. ديگه هم در مورد عشق و دل بستن چيزي نگو. قول بده نادر! برات مثل دوستي مي شم كه درد دلت رو گوش مي كنم، اما محبوبه شبهات نه، شب به خير."
"محبوبه گوشي رو نذار، صبر كن. اصلاً ازدواج هم نمي كنيم، تا وقتي تكليف سودابه معلوم بشه."
"چطوري؟"
"به من فرصت بده. اجازه مي دي گاهي تلفني با هم حرف بزنيم؟ ديگه اينو كه همسايه ها نمي بينن و سودابه هم نمي فهمه."
"فقط گاهي اوقات، هميشگي نباشه!"
"قبول، محبوبه فقط يك چيزي بهم بگو، تو هم منو دوست داري؟"
"فكر مي كني اگه دوستت نداشتم، تا حالا به حرفات گوش مي دادم؟"
"پس بگو، فقط يك بار بهم بگو! محبوبم چرا حرف نمي زني؟"
"نادر، دوستت دارم."
"آه عزيزم، با اين جمله منو به عرش بردي! قول مي دم همه ي موانع رو از س راهمون بردارم."
"شب به خير."
شب به خير... خوب بخوابي."
"تو هم همين طور!"
محبوبه گوشي را گذاشت. دو احساس متفاوت داشت، يكي عشق و شوق و يكي شدن با معبودش و ديگري، عذاب وجداني كه به خاطر سودابه داشت. احساس مي كرد به او و اعتمادش خيانت كرده است. با خودش گفت: "اصلاً نادر چطور به خودش اجازه داد عاشقم بشه؟ اما اون حق داره. زندگيش چقدر كسالت باره!"
صبح با كسالت بيدار شد. آبي به سر و صورتش زد و بلوز و شلوار جين آبي پوشيد. يك ژاكت سفيد هم روي دوشش انداخت. رفت پايين و سودابه را ديد كه پايين پله ها منتظر است. سلام كرد، بوسيدش و با هم به سالن غذاخوري رفتند. سلامي گفت و سودابه را سر جايش برد. خودش هم بر روي صندلي نشست. با شنيدن صداي نادر سرش را بالا آورد و سلام كرد.
R A H A
08-24-2011, 12:20 AM
میکوشید نگاهش به او نیفتد.شهین خودش را به نادر رساند و در کنارش نشست.برایش لقمه میگرفت که نادر آنها را به سودابه میداد.شهین خشمگین نگاهش میکرد و نادر لبخندی موذیانه میزد.ساعتی بعد چند خودرو وارد باغ شدند.محبوبه اهمیتی نداد.مشغول مطالعه شعری بود که یک بیت نظرش را جلب کرد و به مریم گفت:گوش کن ببین چه شعر قشنگیه!
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
منصور گفت:خیلی قشنگه.معنی غم انگیزی داره.آدم فکرشو میکنه دلش فشرده میشه.
نادر پرسید:و اون اسیر کیه؟
-هر کس میتونه باشه آدمهایی که همه حتی زندگی هم اونارو فراموش میکنه.
سودابه دستش شوهرش را گرفت و به او اشاره کرد که مهمانها آمده اند.سودابه و نادر به استقبال آنان رفتند.محبوبه صداهایی آشنا میشنید.همگی از جا بلند شدند.خانواده مستوفی وارد شدند و از دیدن محبوبه در آنجا یکه خوردند بویژه سامان نیز همراهشان بود.
رنگ از روی محبوبه پرید.حالا با این یکی چه کند؟سارا خانم مستوفی و سیما را بوسید.با همسر سجاد هم دیده بوسی کرد تبریک گفت.منتظر همسر سامان بود ولی دیگر کسی نبود!با حاق آقا و شوهر سارا احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت.سامان همچنان خیره به او نگاه میکرد که یکباره گفت:محبوبه من توی آسمونا دنبالت میگشتم و اینجا توی این بهشت کوچولو پیدات کردم!
همه از این حرف جا خوردند.محبوبه هم دست و پایش را گم کرده بود.هیچکس هم نبود که حداقل دستش را بگیرد و برایش دلگرمی باشد.باید خودش از پس او بر می آمد.گفت:حالتون چطوره آقای دکتر؟عید شما مبارک.
سامان که هنوز مبهوت او بود گفت:هیچکس نشونی تو رو بمن نمیداد.اینها خیلی بیحرمن.
حاجی گفت:پسرم محبوبه خانم خودشون اینطوری خواستن.
محبوبه در دلش گفت حاجی هم دروغگو شده!بمن چه!گناهش گردن اونه.
نادر که انتظار رقیب آنهم جوان و خوشتیپ را نداشت ناراحت و عصبی از آنان دعوت کرد که به سالن بروند.در فرصتی کوتاه از محبوبه پرسید:این عاشق سینه چاک از کجا پیدا شد؟
-برادر ساراست.
-اینو خودمم میدونم!
-بعدا برات تعریف میکنم.
فقط یک چیزی...ببینم تو هم دوستش داری؟
محبوبه شیطنتش گل کرد .خندید و با ناز گفت:تو چی فکر میکنی؟
-حاضرم باهاش دوئل کنم!
-اگر اون فرزتر از تو بود چی؟
-در راه عشق کشته میشم!
محبوبه خیلی سعی کرد جلوی قهقهه اش را بگیرد و گفت:نترس من هیچ احساسی به اون ندارم اما دلم نمیخواد خونه رو یاد بگیره هیچی نگو باشه؟فقط بگو من دوست لادن هستم.
-باشه تو هم به دوستات بگو.
-الان میگم.
محبوبه در فرصتی خیلی سریع حرفهاش را به دوستاش گفت و از آنا ن خواست به قول امروزیها سوتی ندهند.آنان نیز به شوهرانشان گفتند و لادن هم به پدر و مادرش.وقتی همه فهمیدند که نباید نشانی از محبوبه به سامان بدهند به سارا گفت:خیالتون راحت!بهمه گفتم نکن چه جوری به اینجا دعوت شدم.
-خدا عمرت بده!
-دختره رو عقد کرد ولی میخواد طلاقش بده.مامان اینها هم نمیذارن فکر کن یک فامیل بهم میریزه.
-آره خیلی بد میشه طفلک اون دختر که با امید و آرزوی خوشبختی سر سفره عقد نشسته.
-خب کاری نداره بگید من عقد کردم.
-پس شوهرت کو؟
-خارج از کشوره منم باید برم پیشش.
آره فکر خوبیه صبر کن خودم جلوی جمع ازت میپرسم.
محبوبه به بهانه ای از سارا دور شد و در کنار لادن نشست و گفت:الان فیلم شروع میشه پاشو چراغها را خاموش کن!
-راست میگی؟هنرپیشه اولش کیه؟
-من!
-نقش مقابل؟
-آقای دکتر هستند.
-چه خوش قیافه س اینو کجا تور زدی؟
-بس کن تو رو خدا وقتی زن عباس بودم.با اینها همسایه بودیم.طی حادثه ای همون که گفتم از امتحان برگشتم عباس کتکم زد.این آقای دکتر منو مداوا کرد.
-و یک دل نه صد دل عاشق جنابعالی شد!
-اونموقع که نه بعد از مرگ عباس بمن علاقه مند شد.
-تو چی؟
-من هیچ احساسی بهش ندارم.
-آخه خیلی خوش تیپه!حیف نیست؟
-بابا زن براش عقد کردن.
-ای وای!طفلکی دختره.
-آره برای همین باید فیلم بازی کنیم.
سارا پرسید:خب محبوبه خانم ازدواج میکنی و دعوتمون نمیکنی؟آخه یک زمانی خیلی بهم نزدیک بودیم!
چشمان همه گرد شده بود.
محبوبه خیلی عادی پاسخ داد:باور کنین جشنی به اون صورت نگرفتیم.قرار شد آمریکا جشن اصلی رو بگیریم.
سامان که رنگش سفید شده بود با نومیدی پرسید:مگه بازم شوهر کردی؟
-خب عباس فوت کرد.مگه چقدر میتونم تنها باشم مورد خوبی بود.میرفتم آمریکا زندگی اونجا هم عالیه.اینجا که نتونستم دفتر بزنم شاید اونجا وضعم بهتر بشه.
-حالا شوهرت چکاره هست؟
-کار بیزینس انجام میده.وضعش خیلی خوبه!عکس خونه ش رو دیدم مثل کاخ میمونه.
سامان که لجش گرفته بود گفت:لاد کارت پستاب نشونت داده!
-نه بابا خودش کنار ساختمون ایستاده بود.
در تمام این مدت همه با حیرت و سامان با غیظ و حرص به محبوبه نگاه میکردند.از اینکه دروغ میگفت شرمنده بود اما بخاطر یک زندگی و
235 تا 238
R A H A
08-24-2011, 12:20 AM
۲۳۹-۲۴۲
تداوم آن مجبور بود همسر ساجد گفت حالا شیطون این تیکه رو کجا تور زدی
توی یه مهمونی همدیگه رو دیدیم و بعد از مدتی به هم علاقمند شدیم
سیما پرسید کارت کی درست می شه
به زودی قراره برم دبی و بقیه کارهای اقامت رو انجام بدم
سامان گفت تنهایی نرو دبی محیط اونجا برای یک زن جوون خوشگل مناسب نیست
نه با آقاجون می رم
سامان خیلی ساده و زودباور بود چون سالهای زیادی در خارج از کشور زندگی کرده و در آنجا هم نیرنگ و فریب و دروغ را یاد نگرفته بود هرچه را که می شنید باور می کرد در حالی که خیلی غمگین و ناراحت بود چیزی در گوش پدر گفت و از همه خداحافظی کرد و رفت وقتی مطمن شدند رفته محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت خدا منو ببخشه که این قدر دروغ سر هم کردم
سیمین گفت یعنی همه اینها رو دروغ گفتی
لادن گفت متاسفانه همه ش فیلم بود
خانم و آقای مستوفی از او تشکر کردند و گفتند وقتی بدونه شوهر کردی می ره سراغ زن و زندگیش
سیما گفت خیلی دلم براش سوخت با چه شوقی به طرف محبوبه اومد
ساجد گفت عشق چند ساله س عمیق و ریشه داره
سیمین گفت وقتی یکی دوتا بچه دورشو بگیرن عشث و عاشقی رو فراموش می کنه
پیش خدمتها مشغول پذیرایی بودند که حاج آقا پرسید محبوبه جان از کارت راضی هستی اولین دادگاه رو که گل کاشتی شنیدم بقیه پرونده هات هم بیشترشون به نفع موکلات تموم شده
اونهایی که خودم بهشون معتقد بودم اگر بفهمم کلک تو کارشونه قبول نمی کنم و می گم به همکارهای دیگه مراجعه کنن
خداروشکر هنوز حب دنیا نداری
باور کنین برای دروغهایی که الآن گفتم وجدانم در عذابه دلم می خواد مردم منطقی باشنو با مشکلاتشون با شعور و عقل روبه رو بشن نه احساسشون و نیم نگاهی به نادر انداخت
صحبتها گل انداخت سارا برای سودابه حرف می زد سیما و محبوبه از از خاطرات چند سال پیش می گفتند
ناهار در آرامش و سکوت صرف شد گویا هنوز صحنه های ساعت پیش از یادشان نرفته بود بعد از ظهر پدارم پیشنهاد کرد وسطی بازی کنند نادر و سجاد شطرنج بازی می کردند جوانها رفتند و در گوشه ای از باغ مشغول بازی شدند سر و صدای زیادی راه انداختند نادر گفت جوانها این همه انرژی رو کجا قایم کرده بودن
سیمین گفت مثل اینکه خیلی محرومیت کشیدن
سارا گفت از صدای شادی بچه ها لذت می برم
غروب بود که عرق ریزان و خسته داخل آمدند محبوبه رفت اتاقش تا دوش بگیرد لباس بنفش تیره ای پوشید و شیک و آراسته پایین آمد بقیه هم سرو کله شان پیدا شد
نادر دستور چای و شیرینی داده بود که سر میز آماده شد وقتی چشمش به محبوبه افتاد گفت خسته نباشین
محبوبه شاداب و سرحال گفت ممنون گاهی لازمه آدم از جلد خانم بزرگی در بیاد و بچگی کنه
پدرام گفت این وروجک هرچی توپ بهش می زدیم بل می گرفت یار اضافه می کرد
آخه من ورزشکار خوبی نیستم تو همه بازیها این یکی رو بیشتر از همه بلدم
منصور پرسید محبوبه هنوز فوق نگرفتی
نه بابا تازه سال اولم سال دیگه تموم میشه
فکر پایان نامه ت رو کردی
هنوز نه البته طرحهایی دارم تا ببینم چی پیش می آد
به فرانک گفتم امتحان بده من هم کمکش می کنم
اون امسال فکر نامزد بازیه کی می تونه درس بخونه سال دیگه که تو دلشو زدی می ره سراغ درس
ای بدجنس پس بفرمایید یک بار مصرفم
نه بابا من کی گفتم بک بار مصرف گفتم یکسال مصرفی
فرانک نیشگونی از او گرفت
آخ دردم گرفت
جهنم تا تو باشی با نامزد من درست حرف بزنی
نادر پیشنهاد کرد پس از شام حرکت کنند که به ترافیک برنخورند باز هم محبوبه در صندلی پشت نادر نشست سودابه پس از دقایقی خوابش برد نادر هر از گاهی از آینه به محبوبه نگاه می کرد بعد از مدت کمی او هم سرش را بر روی پای فایزه گذاشت و خوابش برد در پارکینگ نادر آهسته صدایش کرد او هراسان چشم گشود و سریع خودش را جمع و جور کرد پیاده شد و پس از تشکر فراوان از مهمان نوازی سودابه و دکتر به آپارتمانشان رفتند محبوبه خیلی زود خوابش برد
صبح زود بیدار شد باید اول می رفت دفتر و از آنجا هم به دادگاه به تازگی یکی از موکلانش که مردی جوان بود خیلی دور و برش می پلکید بدون وقت قبلی به دفتر می آمدو وقتی محبوبه با او حرف می زد محو او میشد آن روز هم برای کار او به دادگاه می رفت خیلی دلش می خواست کار او زودتر به اتمام رسد تا مجبور به تحمل وی نباشد بعد از ظهر هم در دفتر با یک خانم ملاقات داشت گویا پس از چهل سال شوهرش هوس تجدید فراش کرده بود زن بیچاره هم برای گرفتن حق و حقوقش از او راهنمایی می خواست محبوبه از این افراد پولی نمی گرفت می گفت آنها خودشان مشکل دارند پرداخت حق الوکاله هم به مشکلاتشان اضافه می کند
شب یکراست به خانه پدرش رفت ساعتی در آنجا بود مهدی را هم که در مرخصی به سر می برد دید و در حدود ساعت ده شب به خانه بازگشت وقتی خودرواش را در پارکینگ گذاشت ناد را دید که از آسانسور بیرون آمد به محبوبه نزدیک شد و با نگرانی گفت محبوبه کجا بودی دلم شور زد
خونه آقاجون بودم در ضمن آقای دکتر شما همه رو کنترل می کنین و ساعت ورود و خروج براشون می زنین
نادر که از این حرف او خوشش نیامده بود گفت خانم توکلی من فقط نگران شما شدم در ضمن فضول هم نیستم که بخوام ورود و خروج همسایه ها رو کنترل کنم
سپس با ناراحتی سوار آسانسور شد و پیش از آنکه محبوبه سوار شود دکمه را زد و رفت محبوبه هم از این کار او و هم از دخالتی که در بدو ورودش از او دیده بود ناراحت شد پایش را به زمین کوفت و لعنتی فرستاد دقایقی طول کشید تا دوباره به پارکینگ رسید و محبوبه سوار شد و بالا رفت فایره در را که باز کرد پرسید خانوم کجا بودین دلم شور زد رفتم در خونه آقای دکتر گفتم شاید اونها از شما خبر داشته باشن
آخه دختر خوب اونها از من چرا باید خبر داشته باشن رفتم به آقاجون اینها سر زدم
R A H A
08-24-2011, 12:21 AM
243 - 246
"آقاي دكتر هم طفلكي نگران شده بود؛ اما منو دلداري مي داد."
محبوبه فهميد كه يك پوزشخواهي به دكتر بدهكار است. اما روز بعد او را نديد. تقريباً ده روزي بود كه اصلاً با هم رو به رو نشده بودند. محبوبه حسابي كلافه بود. فكر كرد بايد همان شب تلفني پوزشخواهي مي كرد. ولي حالا ديگر خيلي دير شده. شب، همزمان با نادر به خانه رسيد. در پاركينگ كمي معطل كرد تا او هم پارك كند و بعد پياده شود. اما دكتر كه بي اندازه دلگير بود همچنان در خودرواش نشسته بود و پياده نمي شد. از اين رو محبوبه خندان جلو رفت و گفت: "آقاي دكتر، نمي خواهين پياده بشين؟"
دكتر با اخم گفت: "شما بفرمايين، من يه كمي كار دارم."
"اتفاقاً منم با شما كار دارم."
"بفرمايين؟"
"آخه سرتون پايينه، ممكنه متوجه عذرخواهي من نشين!"
نادر سرش را بلند كرد و به چشمهاي محبوبش خيره شد و گفت: "بابت چي؟"
"آخه اون شب برام سوءتفاهم شد. فكر كردم شما مراقب رفت و آمد من هستين. براي همين بِهِم برخورد. وقتي رفتم خونه فائزه گفت چه اتفاقي افتاده. البته، بايد به اون بيچاره اطلاع مي دادم. صبح بهش گفته بودم كه مي رم يك سر به آقاجون مي زنم."
همه ي كدورتها از ميان رفت. هر دو مدتي به هم خيره شدند و به اتفاق هم به سوي آسانسور به راه افتادند. نادر گفت: "محبوبه، دلم خيلي برات تنگ شده بود؛ هر چند خيلي ازت دلخور بودم. چون تو به من توهين كردي."
به خدا منم ناراحت شده بودم. نادر، دوست ندارم نه تو براي من و نه من براي تو مزاحمتي داشته باشم. خلاصه، براي هم دست و پا گير نباشيم.
"آخه محبوبه، تو يك زن جوون و خوشگلي. وقتي تا ديروقت بيرون مي مونه، خب آدم دلش شور مي زنه."
"مطمئن باش، اگر مشكلي برام پيش بياد، اول به تو مي گم."
"قول مي دي؟"
"البته كه قول مي دم."
"آسانسور ايستاد و محبوبه پياده شده. با سر خداحافظي كرد و كليد را در قفل در آپارتمانش چرخاند.
فصل دهم
زمان مي گذشت و روابط عاطفي نادر و محبوبه هر روز ژرف تر از روز پيش مي شد. گاهي وجدان محبوبه بسيار عذابش مي داد و او دلتنگيهايش را براي نادر مي گفت. هرازگاهي هم تلفني با هم حرف مي زدند و گاهي در پاركينگ يا آسانسور، همديگر را مي ديدند. چند بار نادر خواست به دفترش بيايد كه محبوبه قبول نكرد. وابستگي عجيبي به نادر داشت و تقريباً او را از همه كارهايش مطلع مي ساخت. حتي خواستگاري آقاي بيات را هم به او گفت كه با واكنش شديد دكتر مواجه شد. نادر، محبوبه را تنها براي خودش مي خواست. حاضر نبود كسي حتي گوشه ي چشمي به او داشته باشد. خلاصه اينكه، حسود بود. زن جوان گاهي لذت مي برد و زماني مي ترسيد كه اين حالت نادر، ريشه ي روحي رواني داشته باشد. غزل يكي دو با با او صحبت كرده بود، كه دوست دارد با پدرش ازدواج كند يا نه؟ مي گفت يقين دارد، پدرش در كنار او خوشبخت مي شود. آقاي بيات هم تقريباً هر هفته از او تقاضاي ازدواج مي كرد و او هر بار مي گفت كه نامزد دارد، تا يك روز كه بيات گفت: "من اون قدر از شما خواستگاري مي كنم تا قبول كنين."
محبوبه گفت: "آقاي محترم، من نامزد دارم!"
"كو؟ پس چرا نمي آد دنبال شما؟ اگه من همچين نامزدي داشتم، يك لحظه هم تنهاش نمي ذاشتم."
"آخه اون پزشكه و در مقابل بيمارهاش مسئوليت داره."
"باشه، اگر اون بگه، من مي رم و ديگه هم منو نمي بينين... البته وقتي كارم تموم شد."
محبوبه با شرم و خجالت، از نادر خواست نقش نامزدش را بازي كند. نادر گفت: "فقط نقش بازي كنم؟ من خودمو نامزد تو مي دونم."
"نادر تو رو خدا شروع نكن. با وجود همسرت، چه نامزدي اي؟ حالا فردا مي آي؟"
"چه وقت بيام؟"
"نمي خوام مزاحمت بشم، هر وقت تونستي!"
"باشه فردا ساعت هفت اونجام."
"آدرس بدم؟"
"نه، نيازي نيست. بعد از اين مدت اگر دفتر تو رو بلد نباشم، بايد برم بميرم!"
روز بعد ساعت هفت، نادر شيك و آراسته وارد شد و محبوبه او را به عنوان نامزدش معرفي كرد.
منشي گفت: "خانم توكلي، عجب تيكه اي تور زدين! خيلي باحاله اِيوَل داري!"
"خانم تقوي!"
"به خدا راست مي گم. زدي تو خال! شما برو، خودم چاي مي آرم."
محبوبه خنديد و به اتاقش رفت. نادر گفت: "دفتر لوكسي داري."
"قابل نداره! راستي، من هنوز نمي دونم مطب تو كجاست؟"
"واقعاً كه!"
"خب، فكر كردم اگر بپرسم، فضولي مي شه."
R A H A
08-24-2011, 12:21 AM
-یعنی من از تو سوال میکنم فضولیه؟
-من خودم برات توضیح میدم.
خانم تقوی شیر قهوه و شیرینی را بر روی میز گذاشت و به نادر نگاه کرد و رفت.محبوبه گفت:نادر؟
-جون دلم.
-سودابه جون نفهمیده؟
-مگه ما کار خاصی کردیم که اون بفهمه؟
-از تلفنهات؟
-نه اتاق من و اون از هم فاصله داره.در ضمن اتاق من مثل سوئیته دو تا در داره.
-برای این میپرسم چون نمیخوام اون آسیب روحی ببینه.نادر اگر اون بفهمه من باید بمیرم.
-خدا نکنه چرا؟
-وای نگو از خجالت و عذاب وجدان میدونم که میمیرم.
-محبوبه اون منطقیه.
-عشق منطق نمیفهمه.
-درسته!اما آخه من و تو هم حق زندگی کردن و خوشبخت شدن داریم.
-یعنی اون نداره؟روزگار که اونکارو باهاش کرد من و تو هم بهش نارو بزنیم؟!خدا بزرگی تحمل کردنی نیست!
-تو جوری حرف میزنی انگار من و تو رابطه نامشروع داریم.
-اسم اینو چی میذاری؟
-محبوبه من و تو هنوز یک شام یا ناهار با هم نخوردیم از کدوم رابطه حرف میزنی؟همین تلفنی که گاهی بهت میزنم؟
-وقتی اونو میبینم از شرم میخوام آب بشم برم تو زمین.
تلفن زنگ زد و منشی گفت که آقای بیات آمده است.زنگ از روی محبوبه پرید و رو به دکتر گفت:ولی نادر اون مرده اومد!
-تو نگران چیزی نباش میخوای بری بیرون؟
صدای خوردن ضربه ای به در آمد و نادر گفت:بفرمایین!
آقای بیات هم با رنگ پریده وارد شد و سلام کرد.نادر بلند شد و با او دست داد و خودش را معرفی کرد.خرسند هستم نامزد خانم توکلی.
-بنده هم بیاتم.
محبوبه خنده اش گرفت یاد نان بیات افتاده بود!اشاره کرد که بنشیند.نادر گفت به علت شغلی که دارد معمولا نمیتواند شبها دنبال نامزدش بیاید و از قلب و ناراحتی قلبی و عملهای بای پس که د رایران انجام میشد و ...گفت.آقای بیات هم که فهمید با این رقیب نمیتواند برابری کند خداحافظی کرد و رفت.
محبوبه نفس راحتی کشید و پس از چند لحظه دکتر بهبود وارد شد.محبوبه ان دو را بهم معرفی کرد و مردها مشغول صحبت شدند.آقای بهبود از ناراحتی ای که بتازگی در قفسه سینه اش احساس میکرد گفت.نادر هم چند سوال پرسید و گفت که بهتر است به بیمارستان مراجعه کند تا آزمایشهای دقیقی روی او انجام شود.دکتر بهبود پرسید:ممکنه احتیاج به آنژیون باشه.
-اول یک اکو از شما میگیریم.اگر گرفتگی عروق داشتین همراه با آنژیو بالون میفرستیم تا اگر گرفتگی کم باشه با بالون باز بشه.
-آقای دکتر چند روز باید بخوابم.
-دو سه روز بیشتر نیست نگران نباشین.
بعد بهبود رو به محبوبه گفت:دخترم جریان آقای بیات حل شد؟
-بله البته اگر قولش قول باشه!
آنروز چون محبوبه خودرواش را نیاورده بود.به اتفاق نادر از دفتر بیرون آمد و برای اولین بار در صندلی جلوی خودروی او جای گرفت.دکتر گفت:خب موافقی شام رو با هم بخوریم؟
-آخه ممکنه دیرت بشه.
-نه گفتم کمی دیر میام.
-پس منم به فائزه زنگ بزنم بگم شام نمیام.
کارها جور شد و در محیطی آرام و شاعرانه شام خوردند.از خودشان عشقشان و آینده شان حرف زدند.پس از شام نادر جعبه ای از جیبش بیرون آورد و بسوی محبوبه گرفت.
-این چیه؟
-بازش کن!
محبوبه وقتی در جعبه را باز کرد با دیدن انگشتر زیبای درون آن گفت:وای نادر چکار کردی؟!
-عزیزم امشب خواستم نامزدیمونو جشن بگیریم!
-مثل اینکه امر به خودمون مشتبه شده!
-محبوبه من امشب قرار شد از عشق و آینده مشترکمون حرف بزنیم.
محبوبه دستش را جلو برد تا نادر انگشتر را دستش کند.او هم با سرخوشی اینکار را کرد.
محبوبه گفت:منکه برات حلقه نخریدم.
-عیب نداره همینو تو دستم بکن.
-نه این خیلی بده.باشه وقتی واقعا مال همدیگه شدیم حلقه میخرم.
-باشه عزیزم.
-نادر میخوام از زندگیت بیشتر بدونم.
-زندگی عجیبی نداشتم میگفتن بچه باهوشی هستم.دو بار جهشی خوندم و 16 سالگی دیپلم گرفتم.توی دانشگاه هم واحدهامو سریع میگذروندم.در اوایل 21 سالگی با سودابه آشنا شدم.اون تازه دیپلم گرفته بود.ظاهرا یک کمی تنبل خانم بود.این آشنایی به عشق تبدیل شد.راستش حالا که فکر میکنم من عاشق سودابه شدم و اون تمایل چندانی به من نداشت.به هر حال چون خانواده ها در یک سطح بودن خیلی زود با ازدواج ما موافقت کردن .یک جشن مفصل در حد خودمون گرفتیم و رسما زن و شوهر شدیم...محبوبه یقین داری که ناراحت نمیشی؟
-نه اصلا ادامه بده.
-زندگی عاشقانه ای داشتیم.من درس میخوندم و از قبل هم وقتهای آزادم رو توی شرکت لوازم پزشکی کار میکردم.اوایل از نظر مالی در تنگنا بودم اما به تدریج زندگی روی خوبشو بما نشون داد و از خونه پدری بیرون اومدیم.چون سودابه و مادرم میونه خوبی با هم نداشتن.خونه مستقل لذتهای خودشو داشت.پسرمون 9 ماه بعد از ازدواج بدنیا آمد که اسمش رو ساشا گذاشتیم.دومین بچه بعد از استقلالمون بدنیا اومد که همین غزل خانومه.من دوره 7 ساله پزشکی رو تقریبا 5 ساله تموم کردم اما خودکشی کردم 22 ساله پزشک شدم.برای تخصص امتحان دادم که قبول شدم.24 سالگی تخصصم رو گرفتم و مطب زدم و جنگ هم شروع شد.البته اینو بگم که قبل از مطب زدن تو یه درمانگاه د رجنوب شهر مجانی کار میکردم.هنوز هم وقتی ایران هستم هفته ای یکروز مو به اونجا اختصاص میدم.هفته ای دو روز به درمانگاه میرفتم و توی دو بیمارستان خصوصی و دولتی هم کار میکردم.وقتی میرسیدم خونه هلاک بودم.یک همکلاس داشتم که شوهر سارا بود دکتر سعیدی.اون هم به تشویق من توی اون درمانگاه کار میکرد.سودابه اوایل خیلی نق میزد و میگفت کمتر خونه هستی آخه بچه ها رو من بزرگ کردم.اویال زندگی وقتی بچه دار شدیم وقتمو طوری تنظیم میکردم که ظهر بیام خونه سودابه دست تنها نمیتونست به خونه و بچه
247 تا 250
R A H A
08-24-2011, 12:21 AM
۲۵۱-۲۵۴
همزمان برسه صبح بچه رو شیر می دادم عوض می کردم و می رفتم ظهر که بر می گشتم سودابه حتی پوشک بچه رو عوض نکرده بود بیشتر دوست داشت بشینه یه گوشه مجله بخونه یا سرگرمیهای خودشو داشته باشه حتی اغلب اوقات ناهار هم درست نمی کرد من توی این فاصله بچه رو عوض می کردم شیر می دادم و ناهار املتی چیزی درست می کردم می خوردم و می رفتم دانشگاه خدای من شاهده یک بار هم بهش اعتراض نکردم عصر می اومدم خونه باز بچه داری با من بود کمی با بچه بازی می کردم و اگه پول داشتم می رفتیم بیرون ساندویچی چیزی می خوردیم برمیگشتیم خونه بچه رو می خوابوندم و خودم تا ساعت سه و چهار صبح درس می خوندم
داشتم می گفتم کار بیمارستانها و درمانگاه وقت منو خیلی می گرفت وقتی خونه بودم دربست در اختیار سودابه و بچه ها بودم باهم بیرون می رفتیم چون به تازگی ماشین خریده بودم وضع زندگیمون بهتر شده بود سال ۵۸ یک آپارتمان بزرگتر اجاره کردم که بچه ها هرکدوم اتاقهای جداگانه داشته باشن مبلمان رو هم عوض کردم که روحیه سودابه خوب بشه تنها ایرادی که اون داشت بی نشاطی و گوشه گیریش بود از سر کار که بر می گشتم با شور و شوق بغلش می کردم می بوسیدمش اما اون هیجان لازم رو نشون نمی داد با بچه ها هم همینطور بود وقتی با سارا معاشرت کرد فکر می کردم بهتر میشه چون سارا خیلی پرشور و شر و با جنب و جوش بود اما تاثیری توی روحیه اون نداشت
سال ۵۹ جنگ شروع شد و من پیمان شوهر سارا به جبهه رفتیم من جراح بودم و توی جبهه خیلی به من نیاز داشتن شبانه روز کار می کردیم وقتی حمله می شد کار ما هم سخت تر بود توی یه عملیات دشمن بیمارستان صحرایی ما رو هدف قرار داد و خیلیها کشته شدن از جمله دوست شفیق من از اون به بعد سودابه اصرار کرد که بیام تهران خب منم چهار سال توی جبهه بودم و خیلی زود با انتقالم به تهران موافقت شد اما رفتم بیمارستانی که مجروحان جنگی رو می آوردن اونجا مطب هم که داشتم از نظر مالی روز به روز وضعمون بهتر می شد بچه سوم هم که در اوایل جنگ به دنیا اومده بود اسمشو یاشار گذاشته بودیم برای سودابه طلا و جواهر می خریدم می خواستم یک جوری اون به هیجان بیارم وقتی گفت خونه بخریم با پس اندازمون و یک مقدار وام یک خونه قشنگ تو نیاوران خریدیم برای اینکه به زندگی دل گرم تر بشه خونه رو به نامش کردم باز هم مبلمان رو عوض کردم و برای اینکه کار خونه خستش نکنه مستخدم تمام وقت براش گرفتم قبلا هفته ای سه روز کارگر داشتیم اما خونه جدید بزرگ بود و حیاط وسیعی داشت برای بچه ها تاب و سرسره زدم و استخر درست کردم که تابستونها سرگرمی داشته باشن از سودابه خواستم رانندگی یاد بگیره اول مخالفت می کرد و می گفت اگر رانندگی یاد بگیرم تو خیالت راحت میشه و کمتر می آی خونه اما به جان بچه ها به روح یاشارم تنها پزشکی بود که مرخصی سالیانه و تعطیلات زیادی داشتم به محض اینکه از مطب می اومدم با شوق وارد خونه میشدم زندگیمو زنمو بچه هامو عاشقانه دوست داشتم توی بیمارستان بچه ها بهم میگفتن زن ذلیل تونستم کنار دریا ویلای کوچلویی بخرم تابستونها و عید رو اونجا بودیم هر از گاهی هم سفرهای خارج می رفتیم
یاشار بچه دوست داشتنی ای بود حتی غزل که بهانه گیر بود و از همه ایراد میگرفت یاشار رو می پرستید سودابه بعد از نق زدنهای زیاد گواهینامه رانندگی را گرفت خوب هم می روند بعد از چند سال رانندگی دیگه بهش اطمینان داشتم گاهی توی جاده کنار دستش می نشستم و اون رانندگی می کرد یاشار کلاس اول بود و سودابه خودش اونو می برد مدرسه و می آورد اما یکی از همون روزها که برای انجام دادن کاری می رفته و یاشار رو هم سر راه از مدرسه بر میداره و همراهش می بره توی اتوبان همت تصادف می کنه خودش از دوپا فلج میشه و پسرمون از دست میره
نادر به این قسمت از سرگذشتش که رسید به پهنای صورتش اشک می ریخت محبوبه هم گریه می کرد
نگاه کن برای اولین بار اومدیم بیرون و من گریه ت انداختم
چیزی نیست ادامه بده
خلاصه از اون به بعد سودابه با کسی حرف نمی زنه و حرفهاشو می نویسه البته توی بیمارستان چنان نعره هایی می زد ککه دل همه رو ریش میکرد من از طرفی دردونه م رو از دست داده بودم و از طرف دیگه نگران وضعیت سودابه بودم بچه رو که از دست داده بودم می خواستم سودابه خوب بشه به انگلیس و آمریکا و کانادا همه جا بردمش چندین عمل روش انجام شد برای تکلمش پیش متخصص گفتار درمانی بردمش روانپزشکهای خیلی خوب اونور زیر نظر گرفتن اما همینطور که دیدی فایده ای نداشت به خودم اومدم و دیدم دوتا دسته گلهای دیگه م اگه به دادشون نرسم روحشون پژمرده میشه مادرشون که در سکوت زندگی می کرد من هم که وقتی می اومدم غم یاشار و دیدن جای خالیش و حالت سودابه از طرف دیگه عذابم می داد به بچه ها پیشنهاد کردم بفرستمشون آمریکا تا اونها تبدیل به بیمارهای روانی نشدن بچه ها با خوشحالی موافقت کردن از کانالی تونستم بچه ها رو بفرستم و سودابه و خودم هم خیلی زود پیش اونها رفتیم حدود دو سال پیش بچه ها بودیم گرین کارت رو هم یکی از وکلای خوب ایرانی ساکن اونجا برامون گرفت توی این دوسال هم بی کار نبودم درس خوندم و فوق تخصص گرفتم با فروش ویلا و خونه نیاوران این آپارتمان رو خریدیم و یک خونه توی آمریکا که به دخترم و دامادم دادم گوشه حیاطش یک سوییت برای خودم و سودابه ساختم یکه آپارتمان هم برای ساشا گرفتم
خیالم از بابت اونها راحته فقط خوشحالم که بچه هامو نجات دادم حالا خودم هر سختی ای میکشم عیب نداره چند سال پیش هم باغ شهریار و خریدم خودم ساختمش هم ساختمون رو هم باغ رو از حالت بی نظمی خارج کردم برای باغچه ها فضای خالی گذاشتم گلخونه رو هم که دیدی تنها سرگرمی و تفریح منه در هفته دو سه ساعتی رو اونجا می گذرونم مقداری تخم گل و چند نوع کاکتوس از اونجا آوردم که اینجا خوب جواب داد به دوستهام هم سفارش کردم از هرجایی که میرن تخم گل و نحوه پرورش اونو برام بیارن حالا وقتی دلم میگیره می رم اونجا از وقتی هم که محبوبه به زندگیم وارد شد گلدون محبوبه شب شد عزیزترین گلم
محبوبه خندید یعنی فقط گلدون گل برات عزیزه
محبوبه شاید اگه بگم حالا معنی عشقو می فهمم فکر کنی دارم چاپلوسی می کنم احساسم به سودابه هوس نبود و هنوز هم دوستش دارم در غیر این صورت تحملش نمی کردم اما عشق تو همه تار و پودم رو به لرزه در می آره وقتی اولین بار دیدمت و سرتو بالا آوردی و نگاهم کردی یک چیزی توی دلم لرزید دیگه نتونستم چشم از تو بردارم ولی نقش اون چشمها در ذهنم حک شد دفعه قبل که دیده بودمت شوهر داشتی اما اون شب تنها بود آرزو می کردم که شوهر نداشته باشی وقتی پرسیدم و لادن گفت که تو زن آزادی هستی انگار تو دلم جشن و پایکوبی بود آخ محبوبه نمی دونی اون شب به من چی گذشت جرات نمی کردم در مورد تو از لادن سوال کنم مرتب خدا رو شکر می کردم که شوهر نداری و برای شوهرت متاسف بودم که فوت کرده داداش ضمن حرفهاش گفت که تو هم اونجا
R A H A
08-24-2011, 12:21 AM
255 تا 258
خونه خریدی.دیگه انگار همه دنیا رو بمن دادن.ببین محبوبه زندگی من چقدر چرخید و چرخید تا بهم برسیم؟
-آقای دکترتند نرو ما فقط با هم نامزدیم...یعنی دوستیم.این انگشتر هم نشونه دوستی ماست.نادر خواهش میکنم از من نخواه نقش معشوقه یا زن صیغه ای رو برات بازی کنم.از هر دوی این حالتها متنفرم!یعنی بهم توهین میشه.تو که اینهمه سال صبر کردی.بازم طاقت بیار.به قول خودت وقتی همه چیز اینجوری شد و ما مقابل هم قرار گرفتیم پس بهم میرسیم.چطوریشو دیگه نمیدونم اما چیزی رو میدونم اینه که محاله بزارم مردی غیر از تو بمن دست بزنه.یا تو یا هیچکس دیگه.اینو گفتم که بدونی بتو تعلق دارم برای همیشه!چه وصلتی صورت بگیره چه نگیره اما معشوقه ت هم نمیشم!
-یعنی همیشه فراق؟
-نه!همه چیز درست میشه...
-میتونم توی پله ها باهات حرف بزنم؟
-اونکه بجای خود ازت میخوام با سودابه مثل سابق باشی.بهش برسی و از هیچ چیز براش دریغ نکنی.براش هدیه بخر شادش کن و نذار غصه بخوره.باور کن وقتی اون چشمهای قشنگش روغمگین میبینم نمیدونی چه حالی میشم قول میدی نادر؟
-اگر تو این رو میخوای من حرفی ندارم.اما بدون هرگز زنی مثل تو ندیدم.
-منم مردی به صبوری و متانت تو ندیدم.ده روز یا هفته ای یکبار تلفنی با هم حرف بزنیم کافیه.فقط هر روز حال همدیگر رو میپرسیم.تو تلفن کن.چون توی محل کارت همه میدونن متاهلی و سودابه رو میشناسن.برای موقعیت تو خوب نیست.
-چشم امر دیگه ای ندارین؟
-چرا یک چیز دیگه هم هست.
- و اون دیگه چیه؟
-که من عاشقت هستم نادر!
وقتی این جمله از دهان زیبای محبوبه بیرون آمد نادر عرش را سیر میکرد.چه چیز در وجود این زن بود که او را دیوانه میکرد؟وقتی تصور میکردی رفتاری خشک و سرد دارد جملاتی مهر آمیز و پر هیجان میزد.هر دو به ساعتهایشان نگاه کردند و پس از آنکه دکتر صورتحساب را پرداخت از رستوران خارج شندد و نزد همسرش میرفت.با اکراه سوار خودرو شد.وقتی بخانه رسیدند هر دو دعا کردند سرایدار خواب باشد که بود.محبوبه آهسته از آسانسور پیاده شد نگاهی عمیق به نادر کرد و شب بخیر گفت.
صبح روز بعد در دفتر کاری داشت که انجام داد و به دادگاه رفت.وقتی دوباره به دفتر بازگشت منشی گفت:نامزدتون تلفن کرد و گفتن دوباره ساعت 4 زنگ میزنن.
هنوز خیلی فرصت داشت دو پرونده خانم تقوی خواست و در کار غرق شد که تلفن زنگ زد.
-بله؟
-سلام خانم وکیل!
-سلام اقای دکتر.
-حال شما؟
-به لطف شما بد نیستم ولی میدونی دارم کمی تا قسمتی کور میشم!
-خدا نکنه چرا محبوبه؟
-برق نگین انگشتر کورم کرد.
-ای شیطون!ترسیدم.
-چیه فکر کردی منم کور میشم و حسابی میمونم رو دستت؟
-تو هر چی باشی دوستت دارم.
-دیشب سودابه جون چیزی نپرسید؟
-گفتم با چند تا از دوستام دور هم جمع شدیم.
-خدا منو ببخشه!بخاطر من به همسرت دروغ گفتی.
-محبوبه این چند سال دست از پا خطا نکردم.حالا یک شب خوش گذرونی حق منه.
-پس یه کاری بکن!
-چی؟
-امشب زودتر برو سودابه رو ببر رستوران.
-اون دوست نداره.
-باور میکنی هنوز از علایق شخصی اون خبر ندارم؟هیچ چیز خوشحالش نمیکنه و هیچ چیز هم باعث غمگین شدنش نمیشه.
-حالا جنابعالی از کجا تلفن میکنین؟
-از مطب.
-بسیار خوب برو به مریضهات برس که منتظرن هر چه زودتر آقای دکتر مداواشون کنه.
-تو به فکر همه هستی جز خودت.
-کاری نداری؟
-نه قشنگم فعلا!
مکالمه را قطع کردند و محبوبه رسیدگی به پرنده ها شد.ساعت هشت و نیم منشی گفت:نمیخواین برین؟
-ساعت چنده؟
-هشت و نیم.
پرونده ها را جمع کرد.به خانم تقوی داد و رفت.وقتی به خانه رسید پدرش آنجا بود.آنقدر خوشحال شد که پرید و بغلش کرد.حاج حسین به قهقهه میخندید:دختر چکار میکنی؟
-اقاجون چکار خوبی کردین اومدین!
نادر پشت در آپارتمان ایستاده بود و به سر و صدای محبوبه گوش میداد.چند ضربه به در زد و محبوبه شاد و سرحال در را باز کرد.وقتی او را دید کمی دستپاچه شد اما زود بر خود تسلط یافت و گفت:سلام اقای دکتر حالتون چطوره؟سودابه جون خوبن؟
-متشکرم سلام میرسونن.
حاج حسین هم جلو آمد با دکتر دست داد و او را به داخل دعوت کرد.دکتر با اصرار حاج حسین وارد شد و گفت:سودابه یک هدیه برای غزل میخواست بگیره از شما کمک میخواد.
-باشه الان میرم سودابه جونو میارم اینجا شام که نخوردین؟
-نه منم تازه اومدم که منو فرستاد دنبال شما.
-الان میرم میارمشون فائزه میزو بچین اومدم.
نادر به حرکات تند و شاد محبوبه نگاه میکرد و لذت میبرد.محبوبه هم سودابه را به خانه ش آورد و گفت:شام با هم میخوریم بعد درباره هدیه غزل صحبت میکنیم.
از دکتر پرسید:اشکال نداره توی آشپزخونه غذا بخوریم؟
-نه خیلی هم عالیه.
محبوبه از فائزه پرسید:شام چی داریم؟
R A H A
08-24-2011, 12:21 AM
۲۵۹-۲۶۲
خانم کتلت دیشبو داریم
آقاجونو دیدی چیزی درست نکردی
آخه فکر نمی کردم شام بمونن
خیلی خب عیب نداره
سپس در فریزر را باز کرد کمی سینه مرغ در آورد و با آن سریع خوراک خوشمزه ای درست کرد و در کمتر از یک ساعت شام و سالاد سر میز حاضر بود
حاج حسین گفت باباجون خودتو اذیت نکن
چه اذیتی بعد از سالی ماهی قدم رو چشمم گذاشتین و کلی خوشحالم کردین سودابه جون آقای دکتر شما هم خیلی لطف کردین تنهایی خیلی بده وقتی اومدم خونه و آقاجونم دیدم خیلی ذوق کردم شما هم که تشریف آوردین خیلی عالی شد دیگه نه شما تنهایین نه من و فایزه تا غذا سرد نشده بفرمایین
همه سر میز نشستند محبوبه برای سودابه غذا کشید سودابه به راستی او را دوست داشت مثل دخترش با اینکه می دانست او و شوهرش عاشق هم هستند هیچ حسادتی در مورد او احساس نمی کرد محبوبه آن قدر مهربان بود که فقط محبت را جلب می کرد دختر خاله اش آن همه تلاش کرد شوهر او را به دست آورد اما موفق نشد شهین وقتی به خانه او می آمد اصلا وی را به حساب نمی آورد و تنها در پی جلب توجه نادر بود اما این دختر ساده و با محبت و بی ریا به او مهر می ورزید تظاهر نبود واقعا دوستش داشت این از بوسه هایش نگاه پر مهرش و دل صافش پیدا بود یک بار دیس را جلوی نادر گرفت او هم یک قاشق پر غذا برداشت و با اشتها خورد آن شب به همه خوش گذشت محبوبه برای سودابه تعریف کرد که معمولا ناهار ساندویچ یا قهوه و بیسکویت می خورد اما شام را نمی تواند کم بخورد برای سودابه لقمه می گرفت و پس از صرف شام به فایزه گفت ظرفها رو بذار برای بعد چای رو دم کن تا منم میوه ها رو بشورم
دست به کار شد و در ظرف قشنگی میوه را چید و با پیشدستی به سالن برد سپس به دکتر رو کرد و گفت جریان هدیه غزل چیه
آخه غزل قراره مامان بشه
آخی نازی مبارکه چند وقتشه
سودابه با دست عدد چهار را نشان داد
آخی بهتون نمی آد پدربزرگ مادربزرگ بشین حالا می خواهید سیسمونی درست کنین
دکتر گفت نه به اون صورت یک مقدار وسیله از اینجا براش تهیه می کنیم و بقیه رو هم وقتی رفتیم آمریکا اونجا می خریم
یک آن محبوبه یک خورد اما زود به خود آمد و گفت خب اونجا بهترین وسیله راحتی بچه رو دارن از اینجا خوبه یک وان یکاد برای بچه و یک سرویس جواهر قشنگ برای مادر بچه بخرین
سودابه نگاهی پرسشگر به نادر انداخت و او هم گفت این خیلی خوبه یعنی دیگه هیچی نبریم
نمی دونم حالا کی می رین
برای زایمانش اونجا هستیم
چه خوبه که این طور وقتها پدر و مادر بچه شونو تنها نذارن
حاج حسین به فکر فرو رفت انسیه هیچ وقت برای محبوبه تکیه گاه نبود غمی در نگاه پدر نشست آرام محبوبه را در آغوش کشید و گفت تو همیشه از این نعمت محروم بودی طفلک من
نادر نگاهی آکنده از مهر به محبوبه انداخت دلش می خواست می توانست سر محبوبه را بر روی سینه بگذارد و موهای زیبایش را نوازش کند کاش می توانست به جای همه کسانی که محبتشان را از این دختر معصوم دریغ کردند او را از دریای عشق خود سیراب کند اما او هم با موقعیتی که داشت آن طور که دلش می خواست عشق و محبتش را به محبوبش ابراز نکرد اشک در چشمهای نادر جمع شد و به این زن جوان سرخ مو نگاه کرد بلکه آنچه را نمی تواند بر زبان آورد با نگاه به او بگوید
سودابه آرام دست محبوبه را نوازش کرد و محبوبه هم دستش را فشرد فایزه چای آورد و فضا را عوض کرد محبوبه از بوفه شکلات خوشمزه ای آورد و تعارف کرد سپس رو به پدرش گفت آقا جون شب می مونین
نه دخترم مادرت تنهاست
خب بچه های عاطفه پیشش می خوابن مگه نه
نمی خوای که میونه اش با تو بدتر بشه که
نه نه اما قول بدین باز هم بیاین اینجا
باشه عزیزم قول میدم زود به زود بهت سر بزنم
بوسه ای طولانی از گونه پدرش برداشت حاج حسین بلند شد و گفت که وقت رفتن است سودابه و دکتر هم خداحافظی کردند و محبوبه غمگین و تنها ماند دلش گرفته بود به فایزه گفت کارها رو بذار برای فردا حوصله ندارم می خوام بخوابم
به بستر رفت اما بی قرار بود و خوابش نمی برد هوا روشن شده بود که خوابش برد فایزه صدایش کرد خانوم بیدار شین دیرتون میشه
با سختی پلکهایش را از هم باز کرد و پرسید ساعت چنده
ساعت نه
ای وای دیرم شد
خودش را در آینه نگاه کرد چشمهایش سرخ و پف آلود بود سریع لباس پوشید و بیرون رفت توی پارکینگ یک لحظه نادر را دید اما رویش را برگرداند نادر صدایش زد اما او سوار خودرواش شد و سریع حرکت کرد
دکتر با خودت گفت این دختر چش شده از چی ناراحته
پس از ویزیت بیمارانش به محبوبه زنگ زد ولی او جواب نداد به منشی گفت که وصل کند کار مهمی دارد منشی به خیال اینکه باهم قهرند وصل کرد و محبوبه گوشی را برداشت
بله
محبوبه چرا حرف نمی زنی
چرا به من نگفتی می خوای بری آمریکا
منم دیشب فهمیدم ناراحت شدی ولی هنوز که نرفتیم هیچ معلوم هم نیست کی بریم اما تو اگر دوست نداشته باشی من نمی رم
من چکاره م که برات تعیین تکلیف کنم فقط از دیشب تا حالا مثل مرغ سرکنده شدم نادر اگر تو بری آخ نه نادر نمی تونم دوریتو تحمل کنم
عزیزم دوری از تو برای منم سخته اما مجبورم که برم دخترم اولین بچه ش داره به دنیا می آد
می دونم تو کاملا حق داری من بی منطق شدم
می خوای ناهار رو با هم بخوریم
نه نباید بهت عادت کنم جدایی برام سخت تر میشه
محبوبه هرجا که باشم عاشقتم
کاری نداری نمی خوام مزاحمت باشم خداحافظ
گوشی را گذاشت باز گریه اش گرفته بود دکتر بهبود صدایش کرد و رفت اتاقش او با دیدن حالت محبوبه پرسید چی شده محبوبه گریه کردی هنوز هیچی نشده باهم اختلاف دارین
R A H A
08-24-2011, 05:38 AM
263 تا 266
-نه دکتر دعوا نکردیم.باید برای زایمان دخترش بره دلم براش تنگ میشه.
اشکهایش میریخت دکتر بهبود گفت:خب باید خودتو برای این چیزها آماده کنی.وقتی با مرد سن بالا ازدواج میکنی تبعاتش رو هم باید بپذیری در ضمن تو هم درس داری هم مرتب باید دادگاه بری و کار کنی...تا چشم هم بذاری اون اومده.تو دختری منطقی هستی.
-عشق و منطق با هم جور در نمیاین!
-درسته اما بدون منطق عشق کوره.
دکتر بهبود با محبوبه خیلی حرف زد و توانست کمی آرامش کند.بعدازظهر کلاس داشت.همه متوجه بودند که ساعتی ترین دانشجو امروز بی حوصله است شب وقتی خودرو را پارک کرد.نادر منتظرش بود:سلام محبوبم!میدونی از صبح منو تو چه حالی گذاشتی؟
-سلام ببین نادر به حالتهای روحی من کار نداشته باش.این خبر منو شوکه کرد.
توی آسانسور خواست محبوبه را در آغوش بکشد ودلداری اش بدهد که محبوبه مانع شد و خود را عقب کشید.وقتی از آسانسور بیرون میرفت به زور لبخندی به دکتر زد و رفت.وقتی بخانه رفت فائزه سلام کرد و گفت:چی شده محبوبه خانم؟
-چیزی نیست کمی خسته م.
-شام نمیخورین؟
-نه میل ندارم.
به اتاقش رفت و سعی کرد بخوابد اما تا دیروقت بیدار بود.صبح یکراست به دادگاه رفت.خانمی که شوهرش میخواست ازدواج کند دادگاه داشت.تا جایی که میتوانست از قاضی برای زن امتیاز گرفت تا بتواند بدون شوهرش زندگی کند.نزدیک ظهر دادگاه تعطیل و رسیدگی به پرونده به ماه دیگر موکول شد.اگر میتوانست خانه را هم از چنگ شوهر در بیاورد خیلی خوب بود.مرد خانه دیگری هم داشت اما آدم خسیسی بود.بعد از دادگاه احساس کرد معده اش پیچ میخورد.یادش آمد دو روز است که تقریبا چیزی نخورده است.به دفتر رفت و فهمید که نادر زنگ زده بود.خودش به او تلفن کرد منشی گوشی را برداشت و وقتی محبوبه گفت با آقای دکتر خرسند کار دارد با عشوه پرسید:شما...؟
-لطفا وصل کنید من وکیلشون هستم.
-وکیل؟
-بله خانم برای فروش ملکشون؟
-آه بله گوشی حضورتون.
چند لحظه بعد صدای نادر د رگوشی پیچید:سلام قطع کن خودم زنگ میزنم توی دفتری؟
-آره.
محبوبه قطع کرد و لحظه ای بعد نادر زنگ زد و با صدایی گرم گفت:سلام محبوبه من!
-سلام چطوری؟
-خوبم.
-ناهار خوردی؟
-نه.
-پس بریم با هم ناهار بخوریم.توی خیابون دفتر ما یک چلو کبابی خوب است.
-پس محبوبه تو دفتر باش میام دنبالت.
-باشه منتظرم.
نیم ساعت بعد نادر آمد و با هم به رستوران رفتند.محبوبه گفت:دو روزی چیزی نخوردم گشنگی دارم میمیرم!
-چرا اینکارو میکنی؟میخوای مدتی که آمریکا هستم دلم برات شور بزنه و نگرانت باشم؟
-نه دختر خوبی میشم.
-محبوبه تو باید خونواده منو در کنارم تحمل کنی.
-میدونم نادر باور کن این دو شب هزار بار خودمو دلداری دادم اما از رفتن تو ناراحتم.کار دله میخوای دلمو بکنم بندازم دور؟!
-این حرفو نزن.
-حالا برنامه تون چیه؟
-با سودابه صحبت کردم قرار شد یکماه قبل از زایمان بریم.حالا تا کی بمونیم نمیدونم.سودابه گفت اونقدر بمونیم که بچه چهار پنج ماهش بشه که غزل بتونه نگهش داره.
-یعنی شش ماه؟
دوباره اشکهایش سرازیر شد دکتر آهسته گفت:زشته دختر فکر میکنن میخوام ترکت کنم.
محبوبه با صدای بغض آلود گفت:مگه غیر از اینه؟سه چهار ماه دیگه ترکم میکنی!نادر تو میری محیط زندگیت عوض میشه بچه هاتو میبینی و یک موجود کوچولو دنیا میاد و حسابی سرگرمت میکنه.من چی؟اینجا تنهایی دق میکنم.
-عزیزم سخت نگیر!بذار این سغر رو با خیال راحت برم.اینجوری همش نگران توام.
محبوبه ناگهان بخود آمد و اندیشید چرا خود را به او تحمیل میکند.غرورش کو؟نه نباید او از ضعفش باخبر میشد درست نبود.او خانواده دارد.وی هنوز جایگاهی در زندگی او ندارد و محق نیست برایش تعیین تکلیف کند نه محبوبه تو غرور داری نباید عشقو گدایی کنی!
سرش را بالا گرفت و گفت:حق با توئه ...من کمی بی منطق عمل کردم عذر میخوام تو خونواده ت رو داری و باید نقش پدر پدربزرگ و همسر رو ایفا کنی.
-محبوبه ناراحت نشو.
-نه اصلا ناراحت نشدم...یعنی دیگه نیستم بهت خوش بگذره و سفر خوبی داشته باشی.فقط شماره غزل رو بده منم بهش زنگ بزنم و تبریک بگم.
نادر تعجب کرد.محبوبه یکباره صد هشتاد درجه تغییر موضع داد.علت را نمیدانست.تصور میکرد شاید زیاده روی کرده است.او هنوز خیلی جوان است و باید ملایم تر با او برخورد میکرد.خواست دست محبوبه را بگیرد که دستش را عقب کشید و گفت:نادر دیرت نشده؟
-نه هنوز یکم وقت دارم.
-در ضمن من امروز به منشی ت گفتم که وکیلشم در مورد فروش ملک.اونم خیالش راحت شد.
-اون هیچی حقی نداشت از تو بازجویی کنه!
-خب...بالاخره منشیه دیگه.
-اختیار دارم که نیست!
-به هر حال منشیها احساس مالکیت قوی دارند.همین خانم تقوی ما تعصب شدیدی روی من و دکتر داره خب زیاد پرچونگی کردم...پاشو منو برسون که خیلی کار دارم.از ناهارت هم ممنون.
-خواهش میکنم.
نادر گیج بود.این محبوبه با محبوبه ساعتی پیش فرق داشت.اندیشید این
R A H A
08-24-2011, 05:38 AM
۲۶۷ - ۲۷۰
دختر همه کارهایش عجیب و غیر قابل پیش بینیه
او را به دفتر رساند و رفت عصر خانم بقایی که صبح دادگاه داشت قرار بود بیاید دفتر وقتی محبوبه در مورد داراییهای شوهرش سوال کرد گفت اون زیاد درباره کارهاش توضیح نمی ده اما می دونم غیر از این دوتا خونه یک آپارتمان هم برای نامزدش خریده در ضمن یک مغازه هم توی مرکز خرید داره
ماشین چی
دوتا آخرین مدل
محبوبه همه آنها را با نشانی یادداشت کرد چون برای دادگاه بعدی به درد میخورد از خانم بقایی تشکر کرد و پس از رفتن او به مطالعه پرونده دیگری پرداخت تلفن زنگ زد فرانک بود که برای هفته دیگر که عروسی اش بود از او دعوت کرد محبوبه تقریبا فریاد کشید راست میگی مبارکه نمی دونی چقدر خوشحال شدم باشه حتما
کارت دکتر خرسند رو به تو بدم که بهش بدی
نه خودت براشون ببری بهتره آره کی می آی امشب باشه منتظرم راستی شام بمونین
نه خیلی کار داریم باشه بعد از ماه عسل
کجا می رین
ترکیه و یونان
خوش بگذره تا شب
گوشی را گذاشت دیگر کاری نداشت و به خانم تقوی گفت بریم کاری نیست
به خانه رسید دوش گرفت و همانطور با حوله بر روی تخت دراز کشید دقایقی خوابش برد و با صدای زنگ از جا پرید خیلی زود لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد منصور هم آمده بود محبوبه شربت آورد و خواست میوه بیاورد که منصور گفت وقت نداریم آماده شو بریم بالا
حوله سرش را برداشت موهایش را با گیره بست و گفت من آماده ام وقتی زنگ زدند دکتر در را باز کرد و از دیدن آنها متعجب شد فرانک کارت را نشان داد و دکتر آنان را به داخل دعوت کرد محبوبه مثل همیشه گرم و صمیمی با سودابه برخورد کرد و پرسید که از غرل خبر دارند یا نه و او هم با سر پاسخ منفی داد محبوبه سعی کرد با نادر عادی برخورد کند نادر خواست شربت بیاورد که محبوبه گفت پایین خوردن در ضمن عجله دارن
سودابه با حرکت سر و لبخند به آنان تبریک و پس از او دکتر هم تبریک گفت پس از چند دقیقه عذرخواهی کردند و قول گرفتند که حتما به عروسی بیایند نادر از کار محبوبه سر در نمی آورد احساس میکرد از دست او ناراحت است خودش هم عصبانی بود نباید با وی تند برخورد میکرد اندیشید باید از او عذرخواهی کنم
دلش نمی خواست کدورت و رنجشی بینشان باشد اما هرچه تلاش کرد نتوانست او را ببیند تلفنی از او خبر داشت سرد برخورد میکرد و نادر به خود لعنت می فرستاد وقتی از او عذرخواهی کرد محبوبه گفت من باید معذرت بخوام که خودخواهی کردم نادر من جایگاهی توی زندگی تو ندارم
محبوبه تو عشق منی
اما تو غیر از عشق خونواده ای داری که سالها با اونها بودی به وجودشون آوردی و دلت برای اونها می تپه خودخواهی من قابل بخشش نیست
نادر یقین پیدا کرد که او را رنجانده است
برای عروسی فرانک مانند دو دوست دیگرش سکه خرید برای خرید لباس هم تنهایی رفت فکر کرد چقدر تنهاست یکدفعه به یاد عزیز جون افتاد او هرگز محبوبه را رها نمی کرد چقدر به وی نیاز داشت
با سختی لباسی انتخاب کرد هوس کرد کمی هم لوازم آرایش بخرد و برای جشن عروسی به آرایشگاه برود بلد نبود کجا برود از لادن پرسید و قرار شد باهم بروند روز عروسی لباس و کادو را برداشت و به آرایشگاه رفت قرار شد از همان جا به عروسی برود
وقتی کار آرایشگر تمام شد و محبوبه خودش را در آینه دید یک لحظه خود را نشناخت لادن گفت امشب مردهای مجرد بیچاره میشن محبوبه با یک کم آرایش چقدر تغییر کردی
آره چهر ه م برای خودم هم ناشناسه تا حالا دست تو صورتم نبرده بودم راهی جشن شد لادن هم قرار بود با پدرام و مادر پدرش بیایند عقد قبلا انجام گرفته بود و جشن عروسی در منزل عموی داماد که باغی در نیاوران بود برگزار شد ارکستر هم مشغول هنرنمایی بود محبوبه به پدر و مادر عروس و داماد تبریک گفت و برای زوج جوان آرزوی سعادت کرد چند نفر از بچه های دانشکده هم بودند به سمت آنان رفت اما هیچ کدام او را نشناختند یکی از پسرها گفت بچه ها خانم توکلیه چه قدر تغییر کردین
در کنار آنان نشست دخترها گفتند محبوبه خیلی خوشگل شدی
عروس و داماد هم آمدند فرانک بسیار زیبا و ملوس شده بود منصور هم خوش قیافه و آراسته خیلی به همدیگر می آمدند وقتی مقابل محبوبه رسیدند زن و شوهر دهانشان باز ماند فرانک گفت امشب غوغا کردی
تشکر کرد و هدیه را به عروس داد در این وقت چشمش به نادر و سودابه افتاد که همراه خانواده لادن رسیدند و در کنار هم نشستند محبوبه به روی خود نیاورد که آنان را دیده است ولی متوجه بود که نادر چشم می گرداند تقریبا پشت یکی از پسرها سنگر گرفته بود و دیده نمی شد لادن از فرانک چیزی پرسید او هم سمتی را نشان داد که آنان نشسته بودند لادن جلو آمد و با بچه ها خوش و بشی کرد و گفت محبوبه بیا پیش نا
آخه تو پدرام از حالا وسط هستین تا آخر عروسی
نه من نمی تونم زیاد برقصم
چرا
آخه یه نی نی کوچلو دارم
راست می گی الهی قربونت برم تبریک میگم منو خاله کردی
تو که قبلا بارها به این مقام رفیع رسیدی
نه بچه های شما فرق می کنه
پس بیا بریم سودابه سراغتو میگیره
به اتفاق رقتند محبوبه با مادر لادن و سودابه روبوسی کرد و به پدرام تبریک گفت نادر هم مبهوت او شده بود پدرام گفت چقدر تغییر کردی امشب حتما شوهر پیدا می کنی
چرا تا خانمها به خودشون می رسن آقایون خیال می کنن به خاطر اونهاست
خب این طبیعیه مردها هم برای جلب توجه خانمها به خودشون می رسن حالا اون خانم همسرشون یا نامزدشون هم میتونه باشه همه انسانها دوست دارن مورد توجه واقع بشن
اما من دوست ندارم جلب توجه کنم
بین سودابه و لادن نشست کمی بعد لادن و پدرام رفتند وسط و مادر لادن سفارش کرد که آرام برقصد محبوبه گفت دختر عموها با هم باردار شدن
نگاهش به نادر افتاد که با عشق به او نگاه میکرد رویش را برگرداند و به تماشای مهمانان پرداخت شاید نیم ساعت از محیط دور بود با صدای لادن به خودش آمد محبوبه تو واقعا رقص بلد نیستی
R A H A
08-24-2011, 05:44 AM
271 تا 274
-نه هرگز نرقصیده ام.
-لباستو از کجا خریدی؟
-بوتیک...
-اِ چه قشنگه!الان همه لباسها لختیه اینها رو چه جوری پیدا میکنی؟
-به سادگی!توی هر بوتیکی وارد میشم شرایطم رو میگم.اگه داشته باشه خوب نگاه میکنم خوشم بیاد میخرم.
-لباس سودابه رو دیدی؟عموجون سفارش داد از فرانسه براش آوردن.
-کی؟
-یکی از همکاراش که تعطیلات رفته بود فرانسه.عموجون هم اینو از تو ژورنال برای اون سفارش داد.
محبوبه احساس کرد تیری به قلبش فرو رفت.آهسته انگشترش را لمس کرد و از خود متنفر شد.او داشت زندگی آنان را بهم میریخت.حق نداشت خودش را بزور وارد حریم این و شوهر کند.وای بر محبوبه!رنگش پریده بود و حلات تهوع داشت.احساس میکرد بوی تعفن میدهد.باید میرفت.به لادن گفت:حالم خوب نیست صداشو در نیار من میرم خونه.اگر فرانک متوجه شد بهش بگو.
-خوب بذار عمو جون معاینه ات کنه.
-نه برم استراحت کنم خوب میشم.
-رنگت هم پریده...محبوبه دستهات یخ کرده!
-هیس یواش من رفتم.
-بذار باهات بیام.
-خواهش میکنم!نمیخوام کسی متوجه بشه.فعلا خداحافظ.
آهسته از جمع جدا شد و رفت.تا وقتی بخانه برسد اشک میریخت.فائزه خانه مادرش بود و او میتوانست با خود خلوت کند تصمیم گرفت به تلفنهای نادر هم جواب ندهد.ادامه این وضع دیگر برای او چندش آور شده بود.چطور تاحالا متوجه نشده و یکه تازی کرده بود؟نادر همسر داشت و به او علاقه مند بود.خودش بارها گفته بود احساس به محبوبه مثل تب تند است.اگر اینطور باشد زود از صرافتش می افتد فقط احساسی تند و زودگذر است.نه نباید خود را آلوده کند این عشق نیست گناهی بزرگ و مصیبت است.تمام شد این عشق را در خود میکشد.
آنشب چندبار تلفن زنگ زد.چون میدانست نادر است جواب نداد.صبح باز هم نادر حتی آمد در خانه اما باز هم محبوبه واکنشی نشان نداد.از پنجره دید که دکتر از مجتمع بیرون رفت.لباس پوشید و راهی خانه پدرش شد آنشب را آنجا ماند وسایلش را آورده بود.بخانه بازگشت نباید ادامه میداد.یکهفته در خانه حاج حسین ماند و به تلفنهای نادر هم جواب نداد.
فصل11
یکهفته گذشت شبی وقتی از دفتر بیرون آمد با نادر روبرو شد.سلام کرد و نادر گفت:بیا سوار شو!ماشینت همینجا میمونه.
-نه آقاجون اینا نگران میشن.
-منم که مهم نیستم؟!بشین.
خودش هم پشت فرمان قرار گرفت و در سکوت رانندگی کرد.محبوبه میدید که به سمت کرج میروند.
-نادر کجا میری؟
-به خونه حاجی زنگ بزن بگو امشب نمیتونی بری.
-دیوونه شدی؟!اونها چه فکری میکنن؟
-همینکه گفتم!
محبوبه زنگ زد که باید برای پرونده های فردا در اراک باشد و امشب به آنجا نمیرود.
-خدای من چقدر دروغ گفتم!متنفرم از دروغ!
-خودت خواستی.
بسوی شهریار رفتند.
-باغ میری؟
-بله؟
-نادر تو رو خدا...
به باغ رسیدند و باغبان در را باز کرد.نادر دستورهایی به او داد و سپس رو به محبوبه گفت:نمیخوای پیاده بشی؟
-نادر برگردیم تهران!
-فردا صبح میریم.
با هم به ساختمان رفتند.زن باغبان مقداری میوه شست و اورد و پرسید:چای درست کنم؟
-نه فکر شام باش.
-چشم اقا.
سپس رو به محبوبه کرد و گفت:خوب گوش میکنم!
-چی رو؟
-علت این کارهای بچه گانه رو!اون شب چرا عروسی رو ترک کردی چرا به تلفنهای من جواب ندادی چرا محبوبه؟گناهم چی بود؟میدونی توی این یک هفته چی کشیدم؟سودابه با چه ناراحتی ای نگاهم میکرد؟
-ای وای!برای چی؟
-محبوبه تو میدونی عشق چیه؟
-آره میدونم اما این رو هم میدونم که این احساس تو عشق نیست .نادر یک احساس زودگذره و اگر منو نبینی تموم میشه.نادر من حق ندارم تو رو از خونواده ت بگیرم.تو متعلق به اونا هستی.من هیچ سمت و نسبتی با تو ندارم.یعنی نباید هم داشته باشم.اونشب از خودم حالم بهم خورد.بوی تعفن میدادم.من محبوبه که طرفدار زندگی خونوادگیه خودش داره یه آشیون رو ویرون میکنه.نه من نمیتونم به این وضع ادامه بدم.اگر احساس تو هم نسبت بمن عشقه باید بخاطر این عشق فداکاری کنی.کی گفته وقتی
R A H A
08-24-2011, 05:44 AM
۲۷۵ -۲۷۸
کسی عاشق شد باید به فکر وصلش هم باشه نه عشق درد داره سوز و گداز داره غم داره از خود گذشتگی داره ما فقط می خواهیم زود به وصال همدیگه برسیم و بعد همه چیز تموم میشه
دکتر کلامش را قطع کرد ای کاش می دونستی این چند روز با من چه کردی مزه غم و سوز و گداز عشق رو چشیدم نمی دونم چرا اصرار داری بگی احساس من به تو هوسه محبوبه من ۴۴ سالمه و می تونم بین عشق و احساس تند و هوس فرق بذارم من قبلا طعم عشق را چشیدم
از اون عشق چی مونده
همه چیز یک زندگی بچه ها و به زودی هم نوه دار میشم
نادر بیا عاقلانه فکر کنیم این احساس هرچی که هست مثل اون وقت که ته قلبت قایمش کردی باز هم این کار رو بکنیم به من هم یاد بده اگر تو طعم عشقو چشیدی من تا قبل از دیدن تو نمی شناختمش من عشقو با تو شناختم حاضر هم نیستم با کس دیگه ای تجربه ش کنم اما دیگه نمی خوام هیچ رابطه ای بین ما باشه
چرا مهمل میگی محبوبه ما چه رابطه ای باهم داریم دوبار رستوران رفتن و چند بار تلفنی حرف زدن اسمش رابطه شد ببین من تو رو دوست دارم اینو حق خودم و تو می دونم به هیچ کس هم اجازه نمی دم احساسمو تغییر و تفسیر کنه یا به بازی بگیره تو هم اگر احساستو اشتباه فهمیدی و یا هنوز به معنای عشق پی نبردی در مورد دیگران فتوا نده می دونم حساسی و زندگی با خوب تا نکرده اما از حالا به بعد از چیزهایی که زندگی در اختیارت گذاشته لذت ببر مزه عشق رو بچش طعم گس شیرینی داره چون به قول تو درد و غم داره شادی هم داره همه چیزش لذت بخشه ببین تو هر جور خواستی همون طور باهات رفتار کردم گفتی همدیگه رو نبینیم توی مجتمع مراعات کنیم رو در رو نشیم و تلفن زدن به خونه ده روز یه بار باشه همه رو قبول کردم دیگه بازیم نده اگر می خوای میزان عشقو بسنجی جور دیگه امتحانم کن
محبوبه به هق هق افتاده بود نادر تنهایش گذاشت خودش هم به تنهایی نیاز داشت ساعتی در باغ قدم زد زن باغبان گفت آقا تخم مرغ داریم نیمرو کنم
نادر با بی حوصلگی گفت حالا نه
در حدود یک ساعت بعد برگشت محبوبه آرام شده بود نادر پرسید شام می خوری نه میل ندارم
پاشو بریم تهران اما قول بده دیگه این بچه بازی ها رو کنار می ذاری محبوبه قول می دی
سعی خودمو میکنم
آفرین دختر خوب پاشو دیر میشه
راه افتاد زن باغبان با کنجکاوی نگاهش میکرد چشمهایش سرخ شده بود دوباره این راه را طی کردند و محبوبه گفت اون شب عروسی لادن گفت لباس سودابه رو دیدی گفتم دقت نکردم گفت عمو جون سفارش داد از فرانسه آوردن لحظه ای دستم خورد به انگشتری که تو دادی و احساس خیلی بدی پیدا کردم از خودم چندشم شد چیزی که حق زن و بچه ت بود دست من چه می کرد از اینکه تو خودت موظف بدونی هم برای من هدیه بخری و هم برای همسرت از خودم حالم به هم می خورد نمی دونم می تونی درک کنی چی میگم یا نه تصمیم گرفتم تو رو به خونواده ت برگردونم
ولی تو منو از خونواده م دورتر کردی اون شب که از عروسی چیزی نفهمیدم چون نگران تو بودم بعد که به تلفنهام جواب ندادی فکر کردم چرا از من دلگیر شدی چه خطایی مرتکب شده بودم توی خونه اون قدر بی قرار بودم که سودابه با نگرانی نگاهم می کرد گمان کنم فهمید چون همه اش کناره پنجره بودم توی بیمارستان و مطب هم تمرکز نداشتم بین هر عمل یا ویزیتی که داشتم بهت زنگ می زدم این چند شب مرتب از دفتر تعقیبت می کردم فکر میکردم بالاخره جوونی شاید یکی تو زندگیت وارد شده ولی دیدم مثل همیشه می آی و می ری خونه پدرت می دونستم از من فرار می کنی مثل اول آشنایی مون یادته چقدر عذابم دادی محبوبه دیگه این کار رو با من نکن قول بده
محبوبه سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و به نادر نگاه می کرد دلش برای او چقدر تنگ شده بود خدا می دانست چرا باید این قدرعذاب می کشید هرگز از زندگی لذتی نبرده و اصلا طعم لذت را نچشیده بود نادر خواست دستش را بگیرد که باز ممانعت کرد
دکتر با دلخوری گفت محبوبه اگر گاهی می خوام دستتو بگیرم از روی هوس نیست احساس امنیت از داشتن عشقت و به آرامش رسیدنه باور کن مرد هوسباز و هیزی نیستم در ضمن خانومی اون شب زیبا شده بودی اما تو رو این جوری ترجیح می دم این چهره ت برام مانوس تره
خودمم به این قیافه م بیشتر عادت دارم
به خانه رسیدند در حال بالا رفتن با آسانسور نادر پرسید چیزی تو خونه داری بخوری
نمی دونم می خوام بخوابم
پس فردا صبح برات نون تازه می گیرم
محبوبه خندید و گفت اگر همسایه ها ببینند چی
به همسایه ها چه ربطی داره
محبوبه خواست از آسانسور پیاده شود که نادر پرسید تنهایی نمی ترسی
نه درو قفل می کنم می خوابم
شب به خیر
شب به خیر
نادر صبح طبق قولی که داده بود صبح نان تازه همراه شیر و پنیر و کره خرید و برای محبوبه آورد آهسته حرف می زدند محبوبه با حرکت سر تشکر کرد و نادر هم آهسته گفت خواهش میکنم
محبوبه پس از استحمام صبحانه کاملی خورد آژانس گرفت و به دفتر رفت ظهر نادر زنگ زد و حالش را پرسید خیلی زود هم قطع کرد محبوبه لبخند زد و با خود گفت این طوری خیلی بهتره
بعد از پایان کار به خانه پدرش رفت و بعد از ناهار و کمی استراحت با فایزه به خانه رفتند تا برای مهمانهای روز بعد تمیزه و آماده اش کنند عصر هم با فایزه خرید کردند و هنگام بازگشت نادر را دیدند
محبوبه شب تا دیروقت کار کرد صبح زود هم بیدار شد و غذاها را سر و سامان داد میوه و شیرینی و دیگر تنقلات را بر روی میزها چید برای بچه های کوچک عاطفه و آسیه اسباب بازی خریده بود تا سرگرم باشند دوش گرفت و به فایزه هم گفت بوی غذا گرفتی برو حموم
دلش می خواست نادر و سودابه را هم دعوت کند اما ترسید دیگران از حالت آن دو متوجه احساسشان شوند ساعت ۱۱ مهمانان همگی باهم وارد شدند سر و صدای عجیبی بود عاطفه می گفت ساکت محبوبه به سکوت خونه ش عادت داره
محبوبه گفت نه شلوغی هم عالمی داره بذار راحت باشن
بچه ها خانه خاله محبوبه را دوست داشتند خوراکیهای خوشمزه ای که این خاله برای شان تهیه می کرد و سرگرمیهایی که فراهم می آورد دلچسب بود وقت کشیدن غذا همه کمک کردند آسیه گفت وای محبوبه چقدر تدارک دیدی
R A H A
08-24-2011, 05:45 AM
279 تا 283
-خب باید سیر بشیم.
-نه تو خیلی ریخت و پاش میکنی.میوه هاتو ببین!همه جور خریدی.
-آخه من دیر به دیر مهمونی میدم.پس باید مفصل تر برگزار کنم.
عاطفه گفت:نه که من و اسیه خیلی مهمونی میدیم!
-راستی آسیه محمد چکار میکنه؟
-علافه.
-میخوای اگر دوست داره برای یک جا کار پیدا کنم؟
-آره تو رو خدا!
-این غذاها رو برای کی کشیدی؟
-همسایه روبرویی دکتر.
-اینهمه غذا.
-عیب نداره از هر کدوم یک کمه.
غذای همسایه روبرویی را فائزه برد و غذای دکتر را عاطفه گفت:من میبرم که با خانمش هم حال و احوال کنم.
-باشه برو
وقتی عاطفه برگشت گفت:نمیدونی دکتر چقدر خوشحال شد.میگفت عجب عطر و بویی داره!خانمش هم طفلی اومد و کلی حال و احوال کرد.دکتر برای تو خیلی سلام رسوند و تشکر کرد.
فائزه گفت:خانم روبرویی هم خیلی تشکر کرد و گفت اگه میدونستم غذا نمیپختم!چقدر زیاده!
سر میز غذا بچه ها شلوغ میکردند و بزرگترها حرف میزدند.محبوبه در گوشه ای ایستاده بود و با لبخندی بر لب به این بلوا مینگریست.بهادر گفت:چیه محبوب به این قوم تاتار نگاه میکنی؟
-نه از این شلوغی لذت میبرم.آخه بچه که بودم پیش عزیز دوتایی سر سفره مینشستیم بعد هم که شوهر کردم راحله رو صدا میزدم که حداقل سه نفر باشیم.حسرت بچه هم که به دلم موند.حالا من و فائزه هستیم.این صحنه ها برام قشنگه.از دیدن این شور و هیجان لذت میبرم.
-خب خواهر دکتر میرفتی معالجه میکردی نذر و نیازی خدا جوابتو میداد و حامله میشدی.
-نه خواهر من اون خدا بیامرز بچه ش نمیشد قبلا خودش دکتر رفته بود.زن قبلیشم بخاطر همین ازش جدا شده بود.
-وا مگه قبل از تو زن داشته؟
-آره وقتی جوون بود زن میگیره بعد از دو سال زنش طلاق میگیره.
-بعد از ازدواج با تو رفت دکتر؟
-آره یکی دوبار توی اروپا رفت دکتر.نسخه هاشو بعد از فوتش توی اسنادش پیدا کردم.
حاج حسن گفت:اگر ما میدونستیم طلاقتو میگرفتیم.تو هیچوقت با کسی درددل نکردی گله ای نکردی.من و ملیحه میگفتیم چه شوهر خوبیه!محبوب بچه اش نمیشه اما اونقدر دوستش داره که سرش هوو نیاورده.
محبوبه فکر کرد چه راحت از ازدواج دوم مردی سخن میگویند.هوو داشتن د رعضر فضا و اتم فناوری برای اینها مسئله ای عادی است.چیزی نگفت و مشغول غذا شدند.
آسیه پرسید:این دکتره همین یک زنو داره؟
-نه سه چهار تای دیگه هم داره!خب معلومه اگر غیر از این بود اشکال داشت.
-محبوبه اون خانمش فلجه!
-اشکالش چیه؟
-آخه مرد یک زن سالم میخواد.
-اگه این اتفاق برای دکتر می افتاد باز هم این حرفو میزدی؟
-آخه زن فرق میکنه مرد بیشتر به جفت و همسر احتیاج داره.
-نه خواهری خداوند همه مخلوقات رو مثل هم آفریده.
حاج حسین در بحث دخالت کرد:دکتر خودش میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره!محبوبه کلی زحمت کشیده غذا پخته اینقدر حرف میزنین غذا از دهن می افته...باباجون خودتم بخور دیگه!
پس از صرف غذا خواهرها به کمکش آمدند.میز را جمع و غذاها را جابجا کردند.محبوبه گفت:برین بشینین...یک روز اومدین مهمونی که نباید کار کنین!
خواهرها را بزور به سالن فرستاد و خودش با فائزه آشپزخانه را کمی جمع کرد و چای ریخت و به سالن رفت.
هنگام صرف چای آسیه به مجید گفت:محبوبه میخواد برای محمد کار پیدا کنه.
انسیه گفت:وا...!پس چرا واسه برادرت کار پیدا نمیکنی؟
-محمد دیپلم هنرستان داره زودتر بهش کار میدن...برای مهدی هم چشم!آخه باید بدونم چکاری دوست داره؟پشت میز بشینه و ماهی دویست سیصد هزار تومن بگیره!
حاج حسین گفت:چیز دیگه لازم ندارن براشون تهیه بشه!تعارف نکن.
-وا...!چرا مسخره میکنی؟
-مادرجون مهدی باید کارگردی کنه.
-پس نمیخواد کار پیدا کنی!در مغازه بابات وامیسته.
-هر جور راحتین.
عصر قصد رفتن کردند که محبوبه نگذاشت و با اصرار شام نگهشان داشت.همه برای کمک آمدند.فائزه خیلی خسته شده بود و محبوبه او را با اصرار به اتقاش فرستاد خود و خواهرانش کارها را انجام دادند.برای فائزه غذا کشید در سینی گذاشت و به اتاقش برد.انسیه گفت:خیلی لوسش میکنی.
-مادرجون خواهرمه!من شیر سهم اینو خوردم.
حاج حسین سر تکان داد و گفت:هر وقت یادم میاد چه ظلمی در حق تو کردیم از خودم و زندگیم بیزار میشم.
حاج حسن گفت:حالا که گذشته...همون وقت بهت گفتم وقتی خدا دوقلو میده شیرش رو هم میده خدا خیرش بده مونس خانومو.
محبوبه دخالت کرد و گفت:عیب نداره حالا گذشته منم که آدم ضعیفی نشدم اما فائزه مثل خواهرمه.
ملیحه گفت:خدا خیرت بده.خیلی شیک میگرده اگه خونه باباش بود...
حاج حسن اشاره کرد بس کند.در این هنگام زنگ زدند.قلب محبوبه فرو ریخت و گفت:خودم باز میکنم.
همسایه روبرویی ظرفها را آورده و چند شیرینی نیز داخل آنها گذاشته بود خیلی تشکر کرد و رفت.بچه ها گفتند:خاله شیرینی میدی؟
-اره عزیزم.
یکی دیگر از بچه ها گفت:خاله بازم بستنی میدی؟
-آره گلم.
پس از صرف شام همه را به سالن فرستاد و خودش مشغول شد.چای و شیرینی آورد باز هم زنگ زدند و محبوبه رفت در را باز کرد.رنگش پرسید:سلام.
-سلام مهمونا هنوز نرفته ان؟
-نه هنوز بیا تو.
-نه ممنون...ظفرها رو چند تا شو آوردم.بقیه رو فردا میارم که بهانه ای برای دیدنت داشته باشم.این شکلات رو سودابه برات فرستاده این گل هم از طرف من!
-محبوبه با لبخند گفت:شکلات دوست دارم بنابراین قایمش میکنم.
حاج حسین سرفه ای کرد و جلو آمد بادکتر سلام و احوالپرسی کرد.محبوبه گفت:بفرمایین تو!
-نه ممنون سودابه تنهاست.حاج آقا شما بفرمایین!با اجازه تون شب بخیر.
محبوبه دلش نمی آمد در را ببندد.وقتی در آسانسور بسته شد او هم در آپارتمان را بست.گل و شکلات را به اتاقش برد.نفسی عمیق کشید و به سالن برگشت.حاج حسین به چهره دخترش خیره شد این ته تغاری اش عاشق شده بود.عطر عشق در فضای خانه اش پیچیده بود.همان زمان که در بیمارستان بود فهمید که دو تعلق خاطری بهم دارند.از محبوبه خیالش جمع بود دکتر هم مرد فرصت طلبی بنظر نمیرسید.دعا کرد هر چه خیر است پیش اید.نمیخواست دل نازک دخترش را بشکند.اقامت یک هفته ای هم دلیلش دکتر بود!کاش پدر را محرم میدانست و درد دل میکرد.
ساعت ده و نیم همه خداحافظی کردند و رفتند.محبوبه و فائزه ماندند و یک خانه درهم ریخته محبوبه گفت:تو برو بخواب من سالن را جمع میکنم و فردا صبح ظرفها رو میشوریم.
-نه محبوبه خانم شما هم خسته شدین.شما ظرفها رو جمع کنین منهم میشورمشون.
تا ساعت 1 صبح کار کردند.محبوبه گفت:فائزه فردا تا ظهر بخواب...کاری که نداری استراحت کن.
صبح خودش هم دیرتر به دفتر رفت.گل رزی را که نادر داده بود بر روی پاتختی گذاشت.ظهر نادر زنگ زد.سلام خانم خانما.
R A H A
08-24-2011, 05:45 AM
۲۴۴-۲۴۷
سلام آقای دکتر چطوری
خوبم خسته نباشی دیروز که غذاهات عالی بود
نوش جون
محبوبه این غذاها رو با چی درست کرده بودی این قدر خوشمزه بود
با عشق
واقعا لذیذ بود سودابه که همه چیز براش بی تفاوتند از غذاها خوشش اومد و با لذت خورد منم که غذا خوردن دیروزم شاید ۴۵ دقیقه طول کشید
چرا
می خواستم مزه مزه کنم و با عشق بخورم بقیه رو هم گذاشتم امشب بخوریم به سودابه سفارش کردم نذاره پرستارش از این غذاها بخورد یک جوری نگام کرد که خجالت کشیدم
نادر تو رو خدا مواظب باش اون بویی نبره اگر اون کوچکترین شکلی در موزه من و تو بکنه دیگه منو نمی بینی
تو نگران نباش اگر خودتو از من پنهان نکنی ون نمی فهمه خب دیگه مزاحمت نمی شم
نادر
جانم
تو ناهار خونه نمی ری
نه توی بیمارستان به چیزی می خورم تا هفت هم مطبم بعد توی بیمارستان مریضهامو ویزیت می کنم در ضمن هفته ای یک روز هم می رم به بیمارستان جنوب شهر که معمولا یک عمل دارم توی این بیمارستان هم هفته ای دو روز عمل داریم هفته ای سه روز بعد از ظهر هم دانشگاه درس می دم معمولا هشت و نیم خونه هستم حالا برنامه م رو فهمیدی
منظورم دخالت توی کارت نبود
عزیزم من خودم می خوام برنامه زندگیمو بهت بگم که بدونی کجا ها هستم
متشکرم نادر
خواهش میکنم
خب دیگه خداحافظ
خدانگهدار
آن روز عصر مرد جوانی به دفتر محبوبه آمد و خیلی مودبانه خودش را معرفی کرد سلام خانوم توکلی من کیارش آراسته هستم
خوشوقتم بفرمایین بنشین چه کمکی از دستم بر می آد
وقت دارین یک کمی از زندگیم براتون بگم
بله خواهش میکنم
تو خونواده ای متوسط به دنیا اومدم هفت ساله بودم که خواهرم کیانوش به دنیا اومد مادرم کارمند بانک بود و پدرم در وزارت بازرگانی کارمند امور مالی زندگی خوبی داشتیم و با وامهایی که به مامان دادن یک آپارتمان متوسط توی به محله متوسط خرید ما بزرگتر می شدیم و مشکلاتمون هم به همین نسبت بزرگتر سال آخر دبیرستان بودم که جنگ شروع شد خب من هم ظاهرا باید برای سربازی میرفتم اما مادرم حاضر نبود که من به جبهه برم یک سالی تو خونه و کوچه بیکار می گشتم حوصله م سرفته بود یکی از بچه های محل گفت بیا بریم یا آلمان یا سوید پناهنده بشیم گفتم پول زیادی می خواد برای خونواده من امکانش نیست خلاصه این قدر زیر گوشم خوند تا یک شب که همه دور هم جمع بودیم موضوع رو مطرح کردی همه سکوت کردن و مادر یکدفعه گفت چرا خودم به این فکر بیفتادم
دردسرتون ندم پدرم مخالف بود و مادر موافق خیلی زود اطلاعات جمع کردیم قرار شد ز طریق مرز ترکیه قاچاقچی بریم روزها بخوابیم و شبها حرکت کنیم چه خطرهایی ممکن بود ما رو تهدید کنه بماند دیگه خودم هم راغب بودم که زودتر از اینجا برم جوون بودم و چیزهایی هم که راجع به اون طرف مرزها می شنیدم برام اغوا کننده بود همه پس انداز و وام مادر و مقداری هم قرض از خاله و دایی روی هم گذاشتیم تا من همراه دوستم شهرام حرکت کردیم تا ماکو مشکلی نداشتیم اما از اونجا به بعد شبها توی کوه و کمر حرکت می کردیم صدای گرگ و زوزه شغال ما رو می ترسوند تا عاقبت به ترکیه رسیدیم و از اونجا به آلمان رفتیم
چون توی ایران جنگ بود خیلی زود به ما پناهندگی اجتماعی دادن مدتی رو در کمپ گذروندیم که فاجعه بود خیلی تو ذوقمون خورده بود دلگیری هوای اونجا و دوری از خونواده خیلی عذابمون می داد تصمیم گرفتیم حالا که کلاس مجانیه با جدیت زبان بخونیم خیلی زود به زبان آلمانی تسلط پیدا کردم و توی کالج درس خوندم دوسال به این ترتیب گذشت وقتی به ما پاس آلمانی دادن دیگه خیالمون راحت شد ما رو توی کمپ مجردها که خیلی خوب و به نسبت کمپ قبلی آبرومندانه تر بود اسکان دادن بی کار بودیم و حقوق می گرفتیم پس درس خوندیم و درکنارش هم با یکی دوتا دختر آلمانی دوست شدیم و سرگرم بودیم یک دوره سه ساله برای کار کردن گذروندیم و وارد بازار کار شدیم از چند وقت پیش کمی پس انداز کردم تا برای مامان بفرستم که بتونه قرضهاشو بده وقتی نامه اش می اومد از این مقدار کم هم اظهار رضایت می کرد وقتی کار گرفتیم حقوق سوسیال قطع شد و اتاق رو هم از ما گرفتن حالا خودمون باید دنبال خونه می گشتیم باز با شهرام یه خونه کوچیک دو اتاقه پیدا کردیم که اجاره ش نصف میشد روزی ۱۲ ساعت کار میکردم دو روز آخر هفته هم توی همبرگر فروشی مک دونالد که مدیرش یه ایرانی بود کار کردم خیلی زحمت کشیدم مقداری برای خودم پس انداز میکردم و مقداری هم برای خونواده م می فرستادم گاهی هم با پست یا ایرانیهایی آشنایی که میرفتن ایران برای مادر و خواهرم هدیه هایی می فرستادم خودم هم همیشه شیک میگشتم تا اونها خیال نکن ما ایرانیها بدبخت بیچاره ایم بماند که گاهی به تور نژادپرستها می خوردیم و اونا اذیت می کردن
زندگی رو گذروندیم تا جنگ تموم شد یواش یواش پناهنده ها به سفارت ایران مراجعه میکردن و پاس ایرانی میگرفتن که بتونن برگردن ایران اما من و شهرام نمی تونستیم چون زمان جنگ فرار کرده بودیم می ترسیدیم برگردیم چند بار از مامان و بابا خواستم که بیان پیش من اما قبول نکردن تا اینکه گفتن برای کیانوش خواستگار خیلی خوبی پیدا شده و می خواد شوهر کنه تلفنی هم به پدرو مادر هم به خود کیانوش سفارش کردم که گول پول خونواده داماد رو نخورن هر بار به قدری از اونها تعریف میکردن که زبون منم بسته شد برای خواهرم پول فرستادم که طلا و جواهر بخره و سر عقد اسم منم بیاد روز عروسی هم تلفنی با هر دوتاشون حرف زدم و عروسیشونو تبریک گفتم بعدها هر بار از مادر درباره کیانوش و شوهرش می پرسیدم می گفت خوبن اما یک چیزی ته صدای مادرم بود که منو نگران میکرد هرچی می پرسیدم جواب درستی به من نمی داد تا اینکه اعلام کردن اونهایی که سرباز بودن و از مملکت فرار کردن می تونن به این بیان و سربازیشونو بخرن منم پول فرستادم و پدرم دنبال کارمو گرفت و ممنوعیت ورودم به کشور لغو شد
پاس ایرانی گرفتم و بعد از ۱۵ سال به وطنم اومدم از دیدن خیابونها و جوونها و طرز لباس پوشیدنشون که مطابق مد روز اروپا بود تعجب کردم توی فرودگاه همه فامیل اومده بودن کیانوش هم بود نگفته بودم که کیانوش
R A H A
08-24-2011, 05:45 AM
288 تا 291
از بچگی خیلی خوشگل بود اما وقتی توی فرودگاه دیدمش رنگ پریده و لاغر شده بود.غمی توی نگاهش بود که دلمو لرزوند.شوهرش خیلی متین و موقر با من دست داد و خوشامد گفت.خونه جدید توی محله بالاتر و لوکس و قشنگ بود کلی از خونه تعریف کردم آخه اونا خبر نداشتن ما توی چه بیغوله ای زندگی میکردیم.واقعا هم خونه ما توی المان کجا و خونه مادر اینها کجا؟خوشبختانه همه پس اندازم رو آورده بودم که اینجا سرمایه گزاری کنم و اگر بشه دیگه به آلمان برنگردم.در فرصتی که دست داد از کیانوش پرسیدم:چرا رنگت پریده و لاغر شدی؟
گفت چیزی نیست.
پرسیدم:با شوهرت مشکل داری؟
دیدم دستپاچه شد و گفت نه نه خوبه.
نخواستم توی زندگیش دخالت کنم .یک ماه و نیم ایران بودم و با کمک پدرم تونستم توی محدوده خودشون یه اپارتمان بزرگ و خوب بخرم.بقیه پول رو هم گذاشتم بانک دوباره به آلمان برگشتم و با جدیت بیشتری کار کردم روزانه دو جا کار میکردم و تعطیلات هم که توی مک دونالد مشغول بودم یک وعده مجانی میخوردم پول خوبی هم میگرفتم.دو سال گذشت پس اندازم جوری بود که توی ایران براحتی زندگی کنم و تشکیل خونواده بدم.این بود که برای همیشه از یار سالهای غربتم یعنی شهرام خداحافظی کردم و به ایران برگشتم.
ماههای اول خونه مامان اینا بودم کم کم وسیله برای خونه خریدم و اونجا مستقر شدم یک اتومبیل قابل قبول هم خریدم.تنها ناراحتی من کیانوش بود که روزبروز افسرده تر و مریض تر میشد و هیچی نمیگفت تا اون هفته جمعه که خونه مامان بودم.خاله هم اونجا بودن و مشغول گپ زدن بودیم که صدای ممتد زنگ آپارتمان همه هراسون دویدیم طرف در چشمتون روز بد نبینه کیانوش با سر روی خوین خودشو انداخت توی بغلم.مادر که اونو دید غش کرد.خاله ها شرب قند به خورد اونها دادند.مادر وقتی بهوش آمد پشت سر هم از کیانوش میپرسید چی شده؟گفت:دعوامون شده بهروز منو کتک زده.
گفتم چرا پلیسو خبر نکردی تا اونو دستگیر کنه.
نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد و گفت کجای کاری؟!پلیس به این چیزها کار نداره...بری کلانتری میفرسته پزشک قانونی و بعد هم اشتی میدن و میگن برو سر خونه زندگیت.
گفتم خب بریم کلانتری من میدونم با این مرتیکه چکار کنم.
به زور بردمش کلانتری و همون طور که کیانوش گفت به پزشکی قانوی بردیمش براش طول درمان نوشتن و اومدیم خونه.تازه داشت حالش خوب میشد که شوهرش با یک دسته گل و یک بسته کادویی اومد در خونه مادرم.اونقدر زبون ریخت تا اونها رضایت دادن کیانوش برگرده خونه ش.وقتی فهمیدم خیلی عصبانی شدم اما مادر میگفت زشته!طلاق بگیره.
گفتم طلاقشو میگیرم میبرم با خودم زندگی کنه که شما هم ناراحت نشین.
محبوبه پرسید:بچه داره؟
-نه خوشبختانه.
-خواهرتون دوستش داره؟
-طوری که من فهمیدم نه فقط از اون میترسه.
-حالا شما میخواهین طلاق خواهرتونو بگیرین؟
-بله.
-اما اگر شوهرش رضایت نده فقط باید سالها توی راهروی دادگاه رفت و آمد کنین.
-نظر شما چیه؟
-من تا با خواهرتون حرف نزنم نمیتونم هیچ اقدامی کنم.
-آخه از اول زندگیشون از خونواده ما هیچکس خونه نرفته.شوهر خواهرم اونو هر سه یا چهار ماه یکبار می آره خونه مامان تمام مدت هم خودش کنار خواهرم میشینه.
-شما اون ورقه پزشکی قانونی رو دارین؟
-بله توی مدارکم هست.
-پس دفعه دیگه اونو بیارین ورقه کلانتری رو هم اگر دارین بیارین تا من یه پرونده براتون تشکیل بدم هر وقت هم تونستین خواهرتونو بیارین اینجا.
-چه روزی مدارک رو براتون بیارم.
-هر وقت شد فرقی نمیکنه.
-فردا می آرم.
-باشه پس بدین به خانم منشی.
-ببخشید خانم توکلی برای امروز چقدر باید تقدیم کنم؟
محبوبه خندید و گفت:برای قصه شنیدن که پول نمیگیرن تازه پول هم میدن.
-اما من دو ساعتی وقت شما رو گرفتم.
-پرونده که به جریان افتاد حساب میکنیم فعلا بفرمایین.
-شب بخیر.
-شب بخیر.
منشی داخل آمد و گفت:ولی چقدر حرف زد!تیپش خوب بود معلومه وضع مالیش توپه!
-خانم تقوی داستانش به قدری شیرین و غمگین بود که حتی قیافه اش یادم نیست اینها رو جمع کنیم بریم که خیلی دیر شده.
ساعت در حدود ده شب بخانه رسید.خسته و هلاک بود که نادر زنگ زد.
-کجا بودی؟
-ارباب رجوع داشتیم حرفهایش طولانی شد.
-حالا تونستی کاری براش بکنی؟
-هنوز نه.
-آقا بود یا خانوم؟
-آقا بود میخواست طلاق خواهرشو بگیره داستانش مفصله...فرصت کنم برات میگم.
R A H A
08-24-2011, 05:46 AM
۲۹۲-۲۹۵
کلاسهای دانشگاه شروع شده و محبوبه خود را در کار و درس غرق کرده بود می دانست چند طبقه بالاتر پدر و مادری با شوق کارهای سفر به سوی فرزند و نوه شان را انجام می دهند هر وقت یادش می آمد که نادر را چند ماه نمی بیند دلش فشرده میشد این روزها نادر را کمتر می دید هربار هم که او پیشنهاد می کرد باهم رستوران بروند قبول نمی کرد و بیشتر خودش را کنار می کشید یکی از شبها چند هدیه زیبا و قشنگ را که برای غزل و بچه اش خریده بود بسته بندی کرد و همراه بسته ای آجیل و زعفران به طبقه بالا برد آن قدر غمگین بود که به کوچکترین تلنگری اشکش سرازیر میشد وقتی نادر در را باز کرد بی توجه به حالت روحی محبوبه پرسید چی شده چرا رنگت پریده
چیزی نیست خسته م
چشم محبوبه که به سودابه افتاد سلام کرد و بوسیدش و گفت چند تا چیز کوچلو برای غزل و بچه ش آورده م قابلی نداره
نادر گفت چرا زحمت کشیدین
خواهش میکنم ناقابله
اینها چه
یکم خوراکی
با درد پرسید کی می رین
نادر آهسته گفت پس فردا صبح زود
پس من الآن خداحافظی میکنم انشالله که سفر خوبی داشته باشین و بهتون خوش بگذره از قول من غزل و بچه ش رو ببوسین
دوباره سودابه را بوسید و شب بخیر به نادر گفت و از پله ها سرازیر شد حوصله آسانسور را نداشت وقتی به خانه رفت دمرو افتاد بر روی تخت و های های گریه کرد نفهمید چه وقت خوابش برده بود که از صدای زنگ تلفنی بیدار شد گوشی را برداشت و با صدایی خفه پرسید بله بفرمایین
محبوبه سلام امشب چت بود دختر
هیچی خسته بودم
محبوبه اگر توسنتم زودتر می آم
نه بمونین تا بچه غزل بزرگ بشه من نمی خوام نقش مزاحمو توی زندگیت بازی کنم دیدن اون برق نگاهت و شادابی چهره ت از اینکه می خوای پدربزرگ بشی برای من کافیه که دلتنگی نکنم
فردا ناهارو باهم بخوریم
نه هرچه کمتر از هم خاطره داشته باشیم بهتره
برای فراموش کردن شاید تو خیلی بدی ببین
نه خواهش می کنم نادر عذاب وجدان نداشته باشی از اونجا هم ماهی یه باز زنگ بزنی ممنون میشم
میگن از دل برود هرآنکه از دیده برفت من هنوز نرفته داری از دلت بیرونم میکنی
نه نه تو همیشه توی قلب من جا داری این طوری می خوام تو راحت باشی
من زمانی راحتم که تو کنارم باشی یا حداقل صداتو بشنوم محبوبه خودتو از من نگیر خواهش میکنم
خیلی سعی کرد گریه اش را پنهان کند اما نادر می فهمید این دختر چقدر با احساس و عاشق بود خدایا یعنی من لیاقتشو دارم من که خونواده و تعلقاتی دارم می تونم همه وجودمو به اون تقدیم کنم خدایا کمک کن این دختر این قدر زجر نکشه و بتونیم کنار هم زندگی قشنگی داشته باشیم
محبوبه گفت نادر من فرداشی می رم خونه آقاجون اینا
یعنی شب آخر نمی خوای اینجا باشی
این قدر خودخواه نباش نمی تونم رفتنتو ببینم
باشه عزیزم هرجور راحتی فقط یک قولی به من بده از خودت مواظبت کن تا من بیام
باشه قول می دم
شب به خیر گلم
شب به خیر
محبوبه گوشی را که گذاشت دوباره به گریه افتاد این اواخر بیشتر وقتها کارش گریه کردن بود صبح دیر از خواب بیدار شد به دفتر زنگ زد و برنامه اش را پرسید کار خاصی نداشت بنابراین در رختخواب ماند حوصله رفتن به دفتر را نداشت پس از خوردن ناهار به منزل پدرش رفت سر خیابان حاج حسین را دید که او هم مغازه را به بهادر و مجید سپرد و خودش به خانه رفت دیده بود که محبوبه غمگین است می خواست هر طور شده با او حرف بزند شاید درد دل کردن او را سبک کند وقتی به خانه رسید از انسیه سراغ محبوبه را گرفت انسیه گفت نمی دونم چش بود رفته تو اتاقش
کارش زیاده خسته میشه من میرم پیشش
چند ضربه به در زد و صدای محبوبه را که شنید داخل شد در را پشت
R A H A
08-24-2011, 05:46 AM
296 تا 299
سرش بست و پرسید:دختر خوشگل من چشه؟چرا اون چشمهای به رنگ چمنش بارونیه؟برای پدرت درددل کن بذار سبک بشی...چرا همه رو توی دلت میریزی؟
محبوبه سرش را بر روی سینه پدرش گذاشت و زار زد.پدر آرام موهایش را نوازش کرد میخواست سبک شود و بعد حرف بزند.وقتی محبوبه خوب گریه کرد حاج حسین پرسید:رفت؟
محبوبه با تعجب نگاهش کرد.
-دکترو میگم همون دل کوچولوی تو رو اسیر خودش کرده.
محبوبه باناباوری پرسید:شما از کجا میدونین؟!
-یه پدر اگر حالتهای بچه ش رو نفهمه باید بمیره.
-خدا نکنه آقاجون..بعد از عزیز من فقط شما رو دارم.
-میدونم دخترم منم تا وقتی که تو رو دست یک آدم مطمئن ندم نمیمیرم اینو از خدا خواستم حالا تعریف کن ببینم چی شده...
محبوبه به آرامی همه ماجرا را تعریف کرد و گفت که در این مدت فقط دو بار به رستوران رفته و هیچ رابطه دیگری با او نداشته است.
-میدونم دخترم...تو پاک تر از اونی که بخوای به خودت و یک زن بیچاره خیانت کنی.
محبوبه برای پدرش گفت که آن یک هفته برای چه اینجا بود و دیگر آنکه اراک نرفته و تنها چند ساعتی در باغ شهریار با هم حرف زده بودند.گفت که دکتر خیلی پاک است و تاکنون کوچکترین توقع نابجایی از او نداشته است و فقط همدیگر را دوست دارند.قضیه انگشتر را هم تعریف کرد.
-خب مبارکه!حالا نامزد میکنی و به پدرت حرفی نمیزنی؟
-نه آقاجون...چه نامزدی ای؟فقط برای اینکه اون اقا دست از سرم برداره اینطور وانمود کردیم اما منشی دفتر هم باورش شده ما نامزدیم.
-حالا برای چه مدتی میره؟
-فکر میکنم 6 ماهه.
-میخوای اینجا باشی؟
-نه اما بعضی شبها اینجا میام.
-قدمت روی چشم.
-آقاجون به کسی که نمیگین؟
-چی رو؟منکه چیزی نشنیدم.
لبخندی چهره زیبای محبوبه را زیباتر کرد.حاج حسین در دلش گفت راستی زیباست!از بقیه خواهرهاش هم زیباتره.
فصل13
آنشب نادر گیج و بیقرار بود چمدانها را بسته بود و در خانه راه میرفت.سودابه نگاهش میکرد و دلش برای او میسوخت.میاندیشید عجب سرنوشتی داشت این مرد!چقدر شاداب و پرتوان بود جلوی همه مشکلات می ایستاد از کار زیاد و خستگی واهمه نداشت و به درد همه میرسید.حتی افرادی که نیازمند بودند و بیمار و او رایگان به مداوایشان میپرداخت و گاهی که موقعیت ایجاب میکرد دارو هم برایشان میخرید چه عشقی به او داشت!هر بار که بخانه می آمد چه ولوله ای در خانه براه می انداخت!خودش همیشه مغموم و ساکت بود و هیچ چیز شادش نمیکرد.حتی زمانی که دل به نادر بسته بود وقتی خانواده ها با ازدواج آنان موافقت کردند نادر از جا پرید و او را در آغوش گرفت اما او خونسرد بود.بلد نبود احساسات خود را بروز دهد.البته هیچوقت هم احساسات پر شوری نداشت.وقتی نه ماه بعد از ازدواجشان ساشا به دنیا آمد نادر سر و رویش را غرق بوسه کرد اما او نه محبتی نه عشقی و نفرتی نسبت به نوزاد داشت.با گریه هایش نادر از جا میپرید اما او خونسرد مینشست.وقتی نادر از سرکار می آمد تازه کارهایش شروع میشد در آشپزی به او کمک میکرد و بچه ها را شیر میداد و کهنه شان را عوض و با آنان بازی میکرد و کلمات را یادشان میداد .در واقع نادر هم مادر
R A H A
08-24-2011, 05:46 AM
۳۰۰-۳۰۳
بود و هم پدر به همین سبب بچه ها او را عاشقانه دوست دارند سالگرد ازدواجشان و روزهای تولد او و بچه ها را هرگز از یاد نمی برد زمانی که در جبهه هم بود خود را می رساند حتی اگر میشد شاخه گلی کیکی نیز می خرید و آن شب خاص را دور هم جشن می گرفتند بچه ها هم مثل او شاد بودند
سودابه به یاد می آورد که از سر و صدای آنان خسته میشد و سرشان داد می زد که ساکت باشند آن وقت نادر بچه ها را یا به پارک میبرد یا اگر زمستان بود در اتاق بچه ها را می بست که صدا او را ناراحت نکند چقدر نازش را می کشید مگر چقدر اختلاف سنی دارند دوسال اما مانند پدر مراقب او بود سودابه می اندیشید حالا با محبوبه چگونه است آیا ناز او را هم می کشد اما محبوبه اهل ناز کردن و عشوه آمدن نیست زن نجیب و با شخصیتی است چرا محبوبه در منزلش نیست حتما طاقت رفتن نادر را نداشت مثل آن زمان که یک هفته نبود و نادر بی قرار در خانه راه میرفت چقدر از پنجره به خیابان نگاه کرده بود حالا هم بی قرار است کاش محبوبه بود و او کمی آرام میگرفت راستی عاقبت کارشان چه میشود یعنی باید خود را فدای آنان کند او هم نادر را دوست دارد همه روز انتظار آمدن او را می کشد تا بیاید و با بوسه گرم و همیشگی اش تن یخ کرده او را گرم کند یادش به خیر چه شور و حرارتی داشت این نادر در عوض من چی مثل یک تکه یخ بودم حالا هم از بارداری دخترش او چقدر ابراز خوشحالی میکرد و سودابه چقدر بی اعتنا ماند نه چیزی او را قلبا خوشحال میکرد نه غمگین فقط از دست دادن پاهایش برای او خیلی دردناک بود حتی مرگ پسر کوچلویش را به خوبی تحمل کرده بود نادر بیچاره هم سوگوار بچه مراقب همسرش بود به بچه ها خدمت میکرد خودش را فراموش کرده بود بچه ها که مدرسه می رفتند به او می رسید غذا تهیه میکرد مادر و خواهرش متلک میگفتند اما او خم به ابرو نیاورد حالا چرا بی تابی میکنه یعنی اینقدر محبوبه رو دوست داره مگه اون چه کرده که این طور عاشقش شده
می دانست که محبوبه هم او را بی اندازه دوست دارد عجب چشمانی داشت این دختر یادش آمد نادر همیشه میگفت چشمات منو میکشه خیلی قشنگن فقط بهم نگاه کن
حرفهای نادر برایش مسخره بود می خندید و او چه عاشقانه و با محبت نگاهش میکرد نادر به اتاقش رفت و سودابه با خود گفت حتما به محبوبه تلفن میکنه اما نه صدایی نیست
دوباره به سالن می آید و از سودابه می پرسد می خوای بخوابی
سودابه سرش را به نشانه بله تکان می دهد نادر او را با دقت بر روی تخت می خواباند و لباسش را عوض میکند وی را دوباره بر روی صندلی مینشاند به دستشویی میبرد و صبر میکند تا کارش را انجام دهد مسواک و خمیر دندان را به دستش می دهد و باز بیرون دستشویی به انتظار می ایستد او را بر روی تخت می نشاند موهایش را شانه میزند سودابه موهایش را می بافد و نادر او را می خواباند پتو را رویش میکشد آب در کنار تختش می گذارد و دوباره می بوسدش چراغ را خاموش میکند و می رود او این کارها را هرشب و بدون اینکه ناله ای شکوه ای یا گله ای کند با روی خوش انجام می داد هنوز هم بدون کوچکترین ناراحتی به سودابه می رسد هرچند که دلش جای دیگر است
نادر وقتی خیالش از جانب سودابه راحت شد به فکر فرو رفت تقریبا نزدیک یک سال و نیم از آشنایی اش با محبوبه میگذشت اوایل کار محبوبه گریز بود و کار او رفتن به دنبالش تا روز سیزده که به او ابراز عشق کرد لحظاتی که با او حرف میزد چقدر شیرین بود و دوست داشتنی به خودش قول داده بود جبران زندگی سخت محبوبه را بکند و برایش همه چیز باشد می دانست از زندگی زناشویی و روابط آن خاطره خوبی نداشته است او یک بار به این موضوع اشاره کرده بود آیا آن روابط در روح و روانش اثر گذاشته است نکند او هم مثل سودابه زنی سرد و بی احساس باشد اما احساس قلبی او بسیار شدید است یعنی احساسات تند و پر شوری هم دارد حتما نادر در این چند سال محرومیت زیادی کشیده بود و گاهی هم که به سراغ همسرش می رفت او همچنان بی احساس بود فقط ارضای غریزه بود همین او بیش از اینها می خواست شور و عشق و محبت چیزی که حقش بود همیشه به خاطر سودابه و بچه ها از خود و احساسش گذشته بود و حالا هم برای تولد نوه اش عشقش هستی اش و نیمه بیشتر وجودش را اینجا می گذاشت و می رفت از حالا دلتنگش بود کاش تلفنش را جواب دهد موبایل را هم خاموش کرده است چرا محبوبم جرمم چیست گوشی را بردار
محبوبه به محض نقش بستن شماره تلفن نادر بر صفحه نمایشگر کوچک تلفن همراهش را خاموش کرد و اشک ریخت نادر هم به گریه افتاد باید می رفت اول به طبقه هشتم رفت به در بسته نگاه کرد و آه کشید سوار خودرواش شد و به در خانه پدر محبوبه رفت ساعتی آنجا ایستاد کاش محبوبه را می دید و می آمد جلوی در و نادر او را در آغوش می گرفت و اشکهایش را با اشک محبوبه شست و شو می داد حتی از تصور چنین صحنه ای لذت می برد محبوبه لعنتی دلم برات تنگه خواهش میکنم بیا فقط یک لحظه عزیزم
یک ساعت ماند دیگر دیرش میشد به خانه برگشت خودرو را پارک کرد و به سرعت بالا رفت دوش گرفت بلیت و گذرنامه و دیگر مدارک را وارسی کرد و از صحت آنها مطمن شد و سپس لباس پوشید سودابه را بیدار کرد و کارهای او را نیز انجام داد قرار بود برادرش بیاید دنبالشان ساعت شش بود که آمد سرایدار چمدان و ساکها را پایین برد و در خودرو گذاشت نادر هم سودابه را در صندلی اش گذاشت و حرکت کرد وقتی می خواست در خودرو بنشیند نگاهی به طبقه هشتم انداخت آهی کشید و سوار شد
در فرودگاه با کمک برادرش چمدانها را تحویل دادند و کارت پرواز را گرفتند از برادرش خداحافظی کرد و همراه سودابه به سالن ترانزیت رفتند نادر همچنان در فکر بود تلفنی پیدا کرد و باز هم به محبوبه زنگ زد اما او جواب نداد او می دانست که محبوبه بیدار است و صدای زنگ تلفن او را می شندود چون پس از یکی دو زنگ تلفن را خاموش میکرد با خود گفت خیلی بی انصافی محبوبه
سودابه متوجه او بود وقتی هواپیما اوج گرفت همه غمها در دل نادر جمع شد و به شکل اشک از چشمان نافذ و سیاهش فرو ریخت رویش را از سودابه برگرداند که او اشکهایش را نبیند در آمستردام توقف داشتند در فرودگاه بزرگ آمستردام کمی گشت زدند و از فروشگاه های آنجا مقداری خرید کردند پس از تعویض هواپیما ۱۴ ساعت بعد در فرودگاه مینیاپولیس از هواپیما پیاده شدند
غزل و رامین و ساشا منتظرشان بودند بچه ها آن قدر که از دیدن پدرشان خوشحال شدند برای مادر ابراز احساسات چندانی نکردند سودابه هم توقعی نداشت خودش هم از دیدن دخترش با شکم بر آمده احساساتی نشد در حالی که نادر او را بغل کرد و به شکمش دست کشید و ابراز محبت کرد از تغییر ظاهری دخترش غرق لذت بود و اشک می ریخت به خانه رفتند چمدانها باز و هدایا تقسیم شد هدیه محبوبه مثل خودش خاص بود غزل از آن خیلی خوشش آمد ساشا پرسید این هدیه ها رو کی داده
غزل گفت هم دوست لادنه هم توی ساختمون پدر اینهاست
پس می شناسیش
R A H A
08-24-2011, 05:47 AM
304 تا 307
-آره خیلی خوشگله.
رنگ نادر به قرمزی زد.فکر میکرد محبوبه بیشتر مناسب پسرش است تا خودش.اما او محبوبه را به کسی نمیداد و به نفع هیچکس هم کنار نمیرفت.او محبوبه را میخواست هر چند که سنش دو برابر او بود.محبوبه فقط به او تعلق داشت!
محبوبه انشب تا صبح نخوابید و اشک ریخت.راه میرفت و هر بار که صدای زنگ تلفن همراهش می آمد به شماره نگاهی می انداخت و خاموشش میکرد.دلش برای نادر تنگ شده بود صبح خسته تر از شب پیش از اتاق بیرون آمد.انسیه گفت:چرا چشمات قرمز شده؟
-نتونستم بخوابم جام که عوض میشه خوابم نمیبره.
حاج حسین دخترش را نگاه کرد.می اندیشید این دختر چقدر باید رنج ببرد؟حتی در عشق هم بخت یارش نبود!محبوبه کلاس داشت و رفت.تصمیم گرفته بود خود را در کار و درس غرق کند.
دو سه شب بعد نادر زنگ زد.ذوق زده بود اشک میریخت میخندید.
-وای نادر خوب شد که تلفن زدی...باورم نمیشه!
-عزیزم فکر کردی اومدم اینجا تو رو از یاد بردم؟
-خب آخه سرت گریمه نادر جون راحت رفتین؟
-تا از راحت منظورت چی باشه؟اگه بگم تا آمستردام گریه میکردم باورت نمیشه.
محبوبه فکر کرد نادر نمیدانم که من هر شب از دوری اش شک میریزم.نادر در ادامه حرفش گفت که آنشب به در خانه حاجی آمده بود.محبوبه از شنیدن این حرفها لذت میبرد.دلش میخواست نادر ساعتها از این سخنان قشنگ بگوید.تلفنها تکرار میشد و هفته ای یکبار زنگ میزد.یکماه از رفتن نادر میگذشت .محبوبه تا حدی به نبودن او عادت کرده بود اما همچنان دلتنگش بود و بیشتر شبها با گریه میخوابید.البته باید میپذیرفت که نادر تنها به او تعلق نداشت.او خانواده ای داشت که به وی علاقه مند بودند و مهمتر اینکه او عاشقانه همه اعضای خانواده را دوست داشت.
صبح که به دفتر رفت خانم تقوی گفت:آقای آراسته زنگ زدن یه وقت ملاقات میخواستن.برای امروز بعدازظهر بهشون وقت دادم.
-بسیار خوب.
بعدازظهر آقای آراسته آمد و گفت:بهروز دوباره کیانوش رو زده و لت و پار کرده.
-الان کجاست؟
-بیمارستان...
-باشه الان میرم میبینمش.راستی پزشک قانونی بردینش؟
-بله طول درمانش این دفعه زیاده.
-بسیار خوب...من باید اونو ببینم و باهاش حرف بزنم.شاید بتونم دادخواست طلاقو فردا بدم دادگاه.
-راست میگین؟
محبوبه سپس خانم تقوی را خواست و به او گفت:خانم تقوی من میرم بیمارستان اگر دکتر بهبودی زنگ زد بهش بگو کجا رفتم.
-چشم خانم توکلی.
محبوبه در بیمارستان با زنی روبرو شد که خودش چند بار به حال و روز او افتاده بود اشک در چشمهایش جمع شد و در کنار کیانوش نشست.مادرش بی امان اشک میریخت و محبوبه او را به آرامش دعوت کرد اما او مادر بود و نمیتوانست بر خودش مسلط شود و آرام بگیرد.محبوبه به کیارش اشاره کرد او را ببرد.سپس در کنار گوش کیانوش آهسته گفت:من میخوام وکیلت بشم.برای جدایی از شوهرت بهروز!حالا بگو خودت راضی هستی از شوهرت جدا بشی؟اگر موافقی من دادخواست رو تنظیم میکنم و تو هم امضا کن قبوله؟
کیانوش به نشانه تایید سر تکان داد و محبوبه دست بکار شد.دادخواست را نوشت و کیانوش به سختی آن را امضا کرد.از کیارش خواست که از خواهرش عکس و فیلم بگیرد شاید در دادگاه لازم باشد.به دفتر برگشت و مدارک را در پرونده قلبی گذاشت و همراه خودش به خانه برد.در آنجا هم آن را خواند بعضی مطالب را زیاد و کم و بعضیها را هم اصلاح کرد.
صبح روز بعد به دادگاه رفت و دادخواست را تسلیم کرد.پیگیر یکی دیگر از پرونده هایش نیز باید میشد.به دفتر بازگشت و ساعت دو به بیمارستان رفت.امروز حال کیانوش بهتر بود محبوبه روند کار را برای او گفت.کیارش پرسید:دادگاه کی تشکیل میشه؟
-حالا به جریان بیفته.بعد احضاریه برای بهروز حیدری میشه.
-خانم توکلی از هیچکار و هزینه ای مضایقه نکنین.من تا طلاق خواهرمو نگیرم آروم نمیشم.
-منم همه سعی خودمو میکنم تا این خانوم رو نجات بدم.فقط باید کل ماجرا رو بدونم.
-کیانوش قول داده به محض اینکه حالش بهتر شد همه چیز رو براتون تعریف کنه.
-بسیار خوب...روزشو خودتون تعیین کنین.فقط قبل از دادگاه باشه که من با دست پر برم اونجا.
دوباره به دفتر بازگشت و موضوع را برای دکتر بهبود تعریف کرد و از او خواست اگر آشنایی دارد و میتواند پرونده را زودتر به جریان بیندازد.دکتر به وی گفت که به کسی مراجعه کند و در ضمن تاکید کرد دیگر چنین کاری را از او نخواهد.محبوبه هم قول داد.
شب بخانه رفت کم غذا شده بود و تنها زمانی احساس شادمانی و سرخوشی میکرد که یا نادر زنگ میزد و یا پدرش بخانه او می آمد.آنشب نادر زنگ زد خیلی دلتنگ بود و تنها وقتی از غزل سخن میگفت صدایش شاد میشد محبوبه از وضع سودابه پرسید:بعد از زایمان غزل روحیه اش تغییری نکرده؟
-نه اون خودش که زایمان میکرد برایش فرقی نداشت و تا مدتها من ومادرش بچه رو نگه میداشتیم مادرش هم خسته میشد و فقط من میموندم.صبحها هم پرستار بود که از بچه ها مراقبت میکرد.
-راستی نادر تو خونه هستی حوصله ات سر نمیره؟
-نه من اینجا هم کار میکنم .دارم یک تحقیق انجام میدم در مورد بیماریهای قلبی.وقتی فهمیدن جراح قلب هستم دو سه بار ازم خواستن چند تا بیمار رو عمل کنم.از کارم خوششون اومد حالا معمولا هفته یکی دو تا عمل دارم برای تجربه کاریم هم خوبه.
-خیلی عالیه نادر!خوشحالم که اونها از لیاقت و کاردانی پزشکهای ما بی نصیب نموندن.
-البته اونها توی این کارها خیلی ماهرن.
-تو هم مهارتت کمتر از اونا نیست.
-بنظر تو اینجوریه!
-نه بنظر همه اینطوریه که بتو اجازه دادن بری اتاق عمل.
-لوسم میکنی محبوبه.
-تو ارزششو داری نادر و من بتو افتخار میکنم.
پس از کم گفت و گوهای متفرقه خداحافظی کردند.
R A H A
08-24-2011, 05:47 AM
۳۰۸-۳۱۱
محبوبه صبح روز بعد کلاس داشت بعدازظهر به بیمارستان رفت و پای صحبت کیانوش نشست
جریان زندگیمونو که کیارش براتون تعریف کرد از وقتی اون توی آلمان کار کرد وضع ما بهتر شد مامان هم قرضهاشو داد و سروسامونی به زندگیمون دادیم دوباره مامان تونست وام بگیره و با پولهایی که کیارش برامون می فرستاد و مامان پس انداز می کرد تونستیم یه آپارتمان لوکس توی محله ای بالاتر بخریم و وسایلمونو نو کنیم منم دانشگاه قبول شدم و دیگه کمبودی توی زندگی احساس نمی کردیم مامان و بابا هم که با همدیگه رابطه خوبی داشتن
سال سوم دانشگاه بودم که یکی از بچه ها برای نامزدیش دعوتم کرد یکی از لباسهایی رو که کیارش برام فرستاده بود پوشیدم و کمی هم آرایش کردم خودم که از ظاهرم راضی بودم مامان و بابا هم وقتی از اتاق بیرون اومدم نظر منو داشتن بابا منو رسوند و گفت که شب خودش میاد دنبالم خیالم راحت شد که تا دیر وقت می تونم تو جشن بمونم وارد سالن که شدم بچه ها برام سوت کشیدن و کلی ازم تعریف کردن
پیش بچه ها نشستم و ساعتی بعد پسر خوش قیافه و شیک پوشی وارد شد حدس زدم که باید یکی از دوستای داماد باشه چون اول از همه با اون دست داد و حرف زد خیلی متین و موقر بود جوری که دخترها هرکاری میکردن تا توجه اونو به خودشون جلب کنن راستش منم خیلی ازش خوشم اومده بود به خصوص که به هیچ دختری توجه نشون نمی داد با اصرار بچه ها منم وارد پیست رقص شدم و مشغول رقصیدن بودم که یک لحظه پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم چنگ زدم به دستهای یه نفر و وقتی سرپا شدم خواستم عذرخواهی کنم که دیدم همون پسره س نگاه عجیبی به من انداخت منم عذرخواهی کردم و رفتم سرجام نشستم پام خیلی درد گرفته بود ولی متوجه نگاههای اون بودم تقریبا چشم از من بر نمی داشت جوری که بچه ها هم متوجه شده بودن
بعد از شام یکی دو دور رقصیدم و اون محو من بود البته اینو بعدا دوستام بهم گفتن اون شب تمام مدت قیافه و تیپ و نگاه منحصر به فرد اون از خاطرم نمی رفت
یک هفته گذشت یه روز که از دانشگاه اومدم بیرون اونو جلوی روم دیدم سلام کرد و منم جوابشو دادم گفت می تونم شما رو برسونم
تشکر کردم جند بار اصرار کرد اما من ترجیح دادم با اتوبوس به خونه برگردم از اتوبوس که پیاده شدم باز جلو راهم سبز شد و گفت ببین من از اون پسرا نیستم که بخوام مزاحم دختری بشم از اون شب مهمونی ازت خوشم اومد و میخوام اگر تو هم از من خوشت اومده مادرم اینا رو بفرستم خواستگاری
چشمام گرد شد و گفتم ندیده و نشناخته مگه میشه ازدواج کرد من حتی اسم شما رو نمی دونم
گفت من بهروز هستم
من گفتم ببینید آقا بهروز اینجا محل زندگی ماست و همه ما رو میشناسن و خوب نیست که منو با شما ببینن بهتره برین و تو فرصت دیگه ای تشریف بیارین
خداحافظی کردم و با قدمهای تند خودمو به خونه رسوندم جریانو که برای مامان تعریف کردم گفت حالا پسره چه شکلیه
گفتم راستش ظاهرش که خیلی خوبه خیلی هم متین و موقره
بعد جریانو کامل شرح دادم روز بعد دوباره بهروز اومد جلوب دانشگاه دردسرتون ندم اون قدر اومد و زیر گوشم حرفای قشنگ زد تا نرم شدم و قبول کردم که برای خواستگاری بیان روز خواستگاری یک خانم و آقای شیک پوش و یه خانم و آقای معمولی اومدن خونه ما دیگه از بهروز و از خانمی ونجابت من اون قدر تعریف کردن که مامان و بابای بیچاره نرم شدند و قرار شد هفته بعد جواب بدن
همون شب یک گردن بند طلا برام آورده بودن خانمی که ظاهر متوسط داشت اونو انداخت گردنم اصلا خودشونو معرفی نکردن روز بعد هم که از بهروز پرسیدم جواب درستی بهم نداد پنج شنبه هفته بعد باز هم با گل و شیرینی اومدن و مامان و بابا که از سر و وضعشون خیلی خوششون اومده بود جواب مثبت دادن قرار شد پونزده روز بعد توی باغ اونا جشن بگیریم و این مدت هم دنبال خرید عروسی باشیم چون امتحانهای من هنوز تموم نشده بودم گفتم باشه برای بعد اما بهروز میگفت که طاقت یک لحظه دوری از منو نداره یک لباس عروسی خیلی قشنگ هم خودش برام آورد و گفت اونو چند سال پیش خریده و واسه یه همچین روزی نگه داشته اتفاقا قالب تنم و خیلی هم شیک بود و مارک خارجی داشت برای طلا و حلقه هم میگفت زیاد در بند طلا و جواهر نباش خودم به مرور برات می خرم
منم که زیاد اهل این حرفا نبودم در مورد آینه و شمعدان هم گفت مال مادرم اینا که هست چرا بی خود پول اضافه بدیم هم نقره س و هم اصله
قبول کردم و یه حلقه مناسبم خریدم مامان اینا ضمن تهیه جهیزیه یک سرویس طلا خریدن و کیارش هم پول داده بود که با اون پول یه گردنبند جواهر و گوشواره خریدم سر عقد خانمی که وضع خیلی مناسبی نداشت باز یه انگشتر و اون خانم شیک پوش گردنبند طلای سنگین بهم کادو دادن بقیه قوم و خویشای دو طرف هم به فراخور و وضعشون هدیه ای دادن
قبل از جشن چند روز رفتم خونه شون باغ بزرگ بود و یه ساختمون سفید قشنگ دو طبقه وسطش داشت استخر گلکاریهای زیبا و دو آلاچیق هم زینت بخش باغ بود روز اول یه سگ بزرگ پرید طرف من و پارس کرد منم جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به بهروز بازم یه جور خاصی بهم نگاه کرد و پرسید از سگ می ترسی
گفتم خیلی
دستمو گرفت و منو برد توی اون ساختمون سفیده چه خونه و زندگی ای اتاقها و سالنها پر از فرشها و عتیقه های آن چنانی بود چون تنها بودیم بهش گفتم که بهتره بریم توی باغ گوشه باغ یه ساختمون شیک و کوچک بود و بهروز گفت که اونجا خونه ماست وقتی رفتم توش دیدم خیلی قشنگه یه اتاق خواب نسبتا بزرگ یه آشپزخونه اپن جادار و یه سالن بزرگ که می شد یک دست مبل و میز صندلی ناهار خوری توش گذاشت یه اتاق کوچیک دیگه هم داشت که مثل انباری یا جای رختخواب بود به ابعاد حدودا دو و نیم در یک و نیم و هیچ پنجره ای هم نداشت از بهروز پرسیدم اینجا انباریه اونم گفت میشه برای هرچیزی ازش استفاده کرد دیگه حرفی در این مورد نزدم کمی دورتر از این ساختمون یه ساختمون کوچک و کهنه هم بود
خلاصه جهازمو با کمک چند تا از دختر خاله ها و بچه های دانشگاه چیدیم برای ناهار از خونه بزرگخ غذای مفصل همراه میوه و چای و شیرینی فرستادن همون خانم هم اومد و گفت به به همه چیز که آوردی دست مامانت دردنکنه خیلی زحمت کشیده
تشکر کردم و به بچه ها گفتم خونه خودشون یه عالم فرشهای ابریشم و آنتیک هست حالا چهار تا تیکه وسیله من به چشمش اومده اونها هم همگی گفتن از فهم و شعور اونه دلم قرص شد که مادر شوهرم منو قبول داره هر بار که این خانومو می دیدم حتی دفعه اول که اومدن خونه ما می گفت عجیبه چقدر شباهت
R A H A
08-24-2011, 05:47 AM
منم خیال میکردم شبیه یکی از فامیلهایشون هستم.روز عروسی بهروز همش دور و بر من میپلکید و میگفت:زیباترین عروس دنیا نصیبم شده!بالاخره جشن تموم شد و پدرم ما رو دست به دست داد و برای هر دومون آرزوی سعادت کرد.مامانم هم با گریه گفت:بهروزجان من همین یه دختر رو دارم و اونو به تو میسپرم.ازش خوب نگهداری کن.
اونم با شرمندگی قول داد و ما رفتیم بطرف خونه خودمون.خیلی خوشحال بودم که هم با مادر شوهرم اینا هستیم و هم مستقل.به بهروز هم که گفتم احساس رضایت کرد.اونشب وقتی تنها شدیم بهروز یه لباس آورد و گفت:اینو بپوش...من دوستش دارم.
بنظرم لباس نویی نیومد و بوی عطر میداد.گفتم:آخه من لباس خواب دارم.
گفت نه اینو بپوش.
منم برای اینکه از شب اول اختلافی بینمون پیش نیاد قبول کرمد.لباسو با اکراه پوشیدم و اون با یک حالت غیر عادی منو بغل کرد بو کرد و قربون صدقه م رفت.
اون شب گذشت و این برنامه هر شب تکرار میشد و هر بار من یک لباس نیمدار میپوشیدم و اون مثل هر شب اول بیقرار میشد.یکی دو ماه گذشت.توی این مدت امتحانهای دانشگاه رو دادم و برای ترهم هفتم هم نام نویسی کردم.یه شب که باز هم از اون لباسها آورده بود گفتم:نمیپوشم این لباسها تن کس دیگه ای بوده من نمیپوشم.
یکدفعه حالت چشمهایش برگشت و از حدقه بیرون زد و گفت باید بپوشی.
گفتم امکان نداره!دیگه حالم از این لباسها بهم میخوره!
اولین سیلی رو نوش جان کرمد.اما منم لجباز بودم هی منو میزد و گفت بپوش منم نپوشیدم و بیشتر کتک خوردم.آخر سر گفت:بین اینجا الان میام.رفت و چند دقیقه بعد صدای له له سگ رو شنیدم.منو انداخت توی اون اتاق کوچیکه و سگ رو هم گوشه ای بست.از ترس داشتم سکته میکردم.سگه هم بمن حمله میکرد که خوشبختانه بسته بود و فقط تا نصف اتاق میتونست بیاد اونقدر جیغ کشیدم که بیهوش شدم.
صبح دیدم توی تختم خوابیدم و بهروز هم رفته سرکار ساعتی بعد اون خانم که وضع متوسط داشت اومد و تا منو دید گفت الهی بمیرم برات!چی به روزت آورده؟!بخدا شرمنده م من نمیخواستم برای این دیوونه زن بگیرم.وقتی تو رو دید که مثل رویا خانم بودی دیگه روی پا بند نبود.خانم و اقا هم گفتن که براش زن بگیرم.شاید حالش بهتر بشه آخه بهروز رویا خانم دختر آقا و خانم رو دوست داشت.اون هم اولها چون قیافه بهروز خوب بود باهاش لاس میزد و اونو عاشق خودش کرد.اما یکدفعه فهمیدیم که رویا نامزد کرده و هفته دیگه عروسیشه.اونوقت بود که بهروز حالش عوض شد و به همه حمله میکرد.آقا بردش دکتر بهش قرص دادن و همش میخوابید.ما هم راحت بودیم.روزی که رویا خانم از اینجا میرفت صدای عربده های بهروز تا هفت تا خونه بلند بود و میگفت هم تو رو میکشم هم شوهرتو!تااینکه بعد از یکسال شما رو دید.مثل سیبی که از وسط قاچ کنی با رویا خانم مو نمیزنی!یه روز رفت لباسهای رویاخانومو آورد اینجا و هر شب یکی رو بغل میکرد و میخوابید.
دیگه همه چیز رو فهمیدم از درد بدنم گریه نمیکردم از اشتباهی که کردم از فریبی که خوردم و از آلت دست شدنم اشک میریختم پس بهروز بخاطر عشق قبلیش با من ازدواج کرده بود.از خودم متنفر شدم.عصر که اومد گفت ببین با خودت چه کردی؟خوب به لباس پوشیدن که اینقدر الم شنگه نداره!
گفتم باید طلاقمو بدی!
دوباره حالتش برگشت و گفت یه بار!از دست دادم دیگه نمیذارم تو رو از من بگیرن.
فهمیدم مریض تر از اونیه که من تصورشو میکردم.تصمیم گرفتم فرار کنم اما از اون روز به بعد درو قفل میکرد و میرفت.پنجره ها که حفاظ داشت.
-جریان خونه خودتون چی بود؟
-هیچی اونا بهش رشوه داده بودن که باهاشون کاری نداشته باشه.رویا هم رفته بود امریکا و هر چند وقت یکبار می اومد.دردسرتون ندم هربار اگه لباسها رو میپوشیدم خوب بود و بمن کاری نداشت و اگر مخالفت میکردم.همون کارها رو با من میکرد.جالب اینکه جلوی دیگران حالتی داشت که به همه به زندگی من غبطه میخوردن.دو سالی گذشت و رویا اومد.یه روز که میخواستیم با بهروز بریم خرید اونو دیدیم.واقعا شبیه من بود.مگه امکان داره از پدر و مادرهای مختلف و اینهمه شباهت؟!رویا هم از دیدن من یکه خورد و به بهروز تبریک گفت که چنین عروس خوشگلی داره.اما بهروز مثل مسخ شده ها مات و مبهوت رویا بود!شب هم تا دیروقت توی باغ قدم میزد و من خدارو شکر میکردم که نیومده سراغ من.رفتم کنار پنجره و سایه دو نفرو دیدم.بهروزو تشخیص دادم اما اون یکی رو نشناختم چون بهروز جلوشو گرفته بود.یک آن دیدم حرکات مشکوک میکنن و بعد هم چیزی رو که نباید میدیدم میدیدم
نزدیک صبح بود که بهروز اومد و کنارم خوابید.خیلی آروم بود برعکس منکه درونم آشوب بود.صبح تعطیل بود و نمیرفت سرکار تا دیروقت خوابید و ظهر که بیدار شد لبخند روی لباش بود.پرسیدم دیشب خوش گذشت؟
گفت عالی بود!تلافی این دو سه سالو درآوردم.
-عارم می اومد بیش از این موضوع رو بشکافم.تمام یک ماه و نیمی که رویا ایران بود.همین ماجرا تکرار میشد
محبوبه با تعجب پرسید:مگه شوهرش نبود؟
-نه خودش تنها اومده بود.
-رویا هم اونو دوست داشت؟
-ظاهرا اما ترس پدر و مادرش چیزی نمیگه.شب آخر بهروز خیلی کلافه بود.مهمونم داشتن و رویا نتونست بیاد باغ.ساعت در حدود سه صبح بود که تقه ای به پنجره خورد و بهروز سراسیمه بطرف باغ دوید.ساعت 6 صبح بود خسته و غمگین برگشت.ظاهرا کلی گریه کرده بود و چشمهایش قرمز بود یه هفته ای غمگین بود و بمن کاری نداشت.منم که غرورم جریحه دار شده بود اصلا محلش نمیذاشتم.کم کم دوباره سمت من کشیده شد.شب اول مخالفت کردم و اونو از خودم روندم که باز ماجرای کتک و بعد هم سگ تکرار شد.از شبهای بعد هم از ترسم دیگه بدون هیچ اعتراضی میذاشتم هر کاری میخواد بکنه.منو رویا صدا میزد و قربون صدقه رویا میرفت.فکر کنین یه زن چقدر تحمل داره!دانشگاه هم اجازه نداد برم.برای کریسمس و ژانویه باز هم رویا اومد و شش هفته ای موند.شوهرش سال قبل بر اثر سکته میمیره.رویا به خونواده اش چیزی در این مورد نمیگه و چون شوهره وارث دیگه ای غیر از رویا نداشت اون حالا یک بیوه زن پولدار بود که هر کاری دلش میخواست میکرد.بهروز بعدا به من گفت که رویا رو صیغه موقت میکرده که به قول خودش کار حروم نکرده باشه.
دیگه هوا سرد بود و اونا نمیتونستن توی باغ باشن بنابراین اومدن توی اتاق خواب ما بهروزم منو می انداخت توی انباری و درو قفل میکرد.خودشونم توی اتاق خواب میخوابیدن معمولا رویا ساعت 5 صبح میرفت و اونم درو باز میکرد و منو برمیگردوند سرجام جایی که چند لحظه قبلش شوهرم با زن دیگه ای خوابیده بود.
اتاقم بوی تعفن میداد و حالم از خودم بهم میخورد.یکی از همون
312 تا 315
R A H A
08-24-2011, 05:48 AM
۳۱۶-۳۱۹
شبها بعد از اونکه رویا رفت و بهروز منو بغل کرد و گذاشت روی تخت گفتم بهروز این چه زندگی ایه منو طلاق بده و با اون زندگی کن
با پشت دست آن چنان کوبید به دهنم که خون پاشید به لحافم و گفت دیگه از این غلطا نکن
این برنامه ها تکرار میشد و رویا هم هروقت می اومد برای من سوغاتی می آورد که دهن منو ببنده منم می انداختمشون ته چمدون اما بعد از رفتن رویا بهروز یادش بود و می گفت لباسهایی که رویا برات آورده بپوش
نمی دونین از اینکه تا این حد تحقیر می شدم چقدر از خودم متنفر بودم ولی خیلی ازش می ترسیدم
خب می تونستی زمانی که در و باز می ذاره بری بیرون
سگ رو تعلیم داده بود که جلوی در ورودی ما بشینه این سگ فقط از اون حرف شنوی داره گاهی که می خواستم چیزی بهش بدم تا با منم دوست بشه دندونهاشو نشونم می داد و خرناس می کشید اما بهروز فقط مدتی نگاش میکرد و به چشماش خیره میشد و بعد هرچی بهش می گفت انجام می داد این برنامه ها هنوز هم ادامه داره
خب چرا رویا بهروز و نمی بره آمریکا
می خواد چه کند حتما اونجا با یکی دیگه سرگرمه اینجا هم بهروز نمی دونین بهروز چقدر رام و مطیع رویاست هرچی اون بگه گوش میکنه
خب از رویا می خواستی که بهش بگه طلاقتو بده
رویا حاضر نبود همچین کاری بکنه چون در نبود اون بهروز دیوونه می شد و بلایی سر خونواده ش می آورد این بی ضررترین راه بود قربانی شدن من
خب من توی متن دادخواست ذکر کرده م که اون بارها تو رو کتک زده راستی این بار و دفعه قبل که برادرت ایران بود چطوری از خونه اومدی
اون قدر کتکم زد که مادرش نفرین کنان اومد و منو از دستش نجات داد و برد خونه خودش صبح زود هم با هم رفتیم کلانتری و بعد پزشکی قانونی همه رو اون طفلک یادم داد بعد منو رسوند خونه و خودش رفت این بار هم اون نجاتم داد وگرنه منو می کشت
محبوبه با لحنی قاطع گفت کیانوش قول می دم با همه توانم از شما دفاع کنم تا بتونم طلاقتونو بگیرم
چهار پنج سالی از محبوبه بزرگتر بود کیار داخل شد و گفت خانم توکلی دیرتون نشه
الان می رم
از کیانوش خداحافظی کرد و به اتفاق کیارش به طبقه پایین رفت در آنجا به او گفت آقای آراسته شماره همراه منو داشته باشین و مال خودتونم به من بگین که بتونم در مواقع اضطراری با شما تماس بگیرم
بله حتما
شب شده بود کیارش خواست محبوبه را برساند که گفت متشکرم وسیله هست
وقتی به خانه رسید حالش بد بود از شنیدن حرفهای کیانوش حالت تهوع داشت می اندیشید چطور زنی حاضر میشه همچین ظلمی در حق یکی از همجنساش بکنه چطور میتونه در بستر یک زن دیگه با شوهر اون شبی رو بگذرونه بعضی زنها واقعا کثیفن
ساعت در حدود دوازده بود که نادر زنگ زد محبوبه به دلیل روحیه بدش خوب حرف نمی زد نادر با نگرانی پرسید چی شده محبوبه
برای یکی از موکلام حادثه بدی اتفاق افتاده
چی شده
پول تلفنت زیاد میشه
فدای سرت بگو ببینم چی شده
محبوبه همه ماجرا را از آمدن کیارش تا امروز برای او تعریف کرد نادر خیلی متاثر شده بود اما به محبوبه می گفت تو رو خدا خودت ناراحت نکن منم که پیشت نیستم تو زیادی خودتو درگیر پرونده هات میکنی قول بده بیشتر از خودت مراقبت کنی
می دونی نادر کار رویا بدجوری آزارم میده نکنه منم مثل اون هستم در ابعادی کوچکتر
محبوبه چرا خودتو با این افراد پست و بی مایه مقایسه میکنی باز هم می گم من و تو هیچ رابطه ای نداریم به جز حرف زدن چرا همیشه خودتو بد می بینی همه خانمها به طور کلی همه آدمها فقط خوبی هاشونو می بینن اما تو فقط می گردی تو خودت بدی پیدا کنی عزیزم تو پاک ترین و با محبت ترین آدمی هستی که تا حالا دیده م رویا و امثال اون زنهای کثیفی هستن دیگه هم به این چیزها فکر نکن تو بهترینی در ضمن این فکرهای تو توهین بزرگی هم به خودته هم به من می فهمی دیگه در این مورد هیچ حرفی نمی خوام بشنوم باشه محبوبه
چشم نادر
جون دلم
هنوز دوستم داری
باور کن هر روز بیشتر از روز قبل و کمتر از فردا محبوبه دیوانه وار دوستت دارم
منم دلم برات یه ذره شده نادر زودتر بیا
سعی میکنم عزیزم
راستی تحقیقت به کجا رسید
یکی از مقاله هامو توی بولتن پزشکی چاپ کردن
وای خدایا چقدر عالی من به تو افتخار میکنم نادر
متشکرم عزیزم خب دیگه بیشتر از این خسته ت نمی کنم می دونم فردا صبح زود باید بری کلاس
تو برنامه منو یادته
البته وقتی کسی رو دوست داری همه جزییات زندگیش رو هم می دونی خب برو بخواب
شب به خیر
شب به خیر گل من
عصر روز بعد به دیدن کیانوش رفت کیارش هم آنجا بود به خواهرش خیلی می رسید کمی با کیانوش حرف زد و دلداری اش داد پس از چند پرسش و پاسخ بیمارستان را ترک کرد و به دفتر رفت از دکتر بهبود پرسید برای جلو انداختن وقت دادگاه تونستین کاری بکنین
آره هفته دیگه وقت دادگاهه اما قاضی با خانمها میونه چندان خوبی نداره
چرا
نمی دونم ولی دادگاه سختی در پیش داری
خداجان باید اون زن بیچاره رو نجات بدم راستی دکتر صلاح می دونین مدارک پزشکی بهروز رو بگیرم
اگر بتونی بگیری و ببری که خیلی خوبه
مادر شوهر موکلم هم طرفدار کیانوشه شاید بتونم از اون بگیرم امتحانش ضرر نداره
صبح روز بعد به خانه بهروز رفت در را برایش باز کردند و سگ
R A H A
08-24-2011, 05:48 AM
320 تا 323
غول پیکری جلو آمد.محبوبه خودش را عقب کشید.مردی خوش قیافه قلاده سگ را نگه داشته بود.محبوبه پرسید:آقای بهروز حیدری؟
-بله خودم هستم فرمایش؟
-میدونین همسرتون خانم کیانوش آراسته تقاضای طلاق کرده و در ضمن شکایتی هم از شما تنظیم کردم که بزودی اونها رو مطالعه خواهین کرد؟
-شما کی هستین؟
-من وکیل خانم آراسته هستم.
-شما خیلی بیجا کردین که وکیلش شدین!چه کسی چنین اجازه ای به او زنیکه بیشعور داده؟اون فقط باید مثل سگ کتک بخوره.
هنگامیکه این حرفها را میزد قیافه ای عصبی داشت و چشمایش از حدقه بیرون زده بود.در کل قیافه غیرعادی داشت که محبوبه را ترساند.اما او خودش را نباخت و با لحنی قاطع گفت:مملکت قانون داره و شما چنین حقی ندارین.احضاریه دادگاه به دستتون رسیده؟
-بله میام تو دادگاه و حرفامو میزنم.اینو مطمئن باش وکیل کوچولو.
محبوبه که خیلی مایل بود مادر او را ببیند.گفت:ببخشین اقای حیدری مادرتون منزل هستن؟
-نخیر ایشون همراه شوهرشون رفتن مسافرت فهمیدی؟!البته بعد از یک کتک حسابی که خورد!
-شما وحشی هستین اقا!
-آره اگر تو هم زیاد پاتو تو کفشم کنی حسابتو میرسم.
محبوبه سوار خودرو اش شد و رفت.روز دادگاه مدارک پزشکی و عکسها را برد که به قاضی نشان دهد ولی او به آنها اصلا نگاه نکرد.بهروز خیلی اراسته و متین بود.هیچکس باور نمیکرد او زنش را تا سر حد مرگ کتک میزند.در یک اتاق بدون پنجره با یک سگ غول پیکر حبس کند.محبوبه همه این مطالب را در دادگاه عنوان کرد و گفت که اقای حیدری سابقه بیماری روانی دارد.
بهروز گفت:حاح اقا!خانم تحت تاثیر حرفهای همسر من قرار گرفته اینها همه ش دروغه!برادر خانم من از آلمان اومده و جزو سرباز فراریهاست که از جنگ فرار کرده.قاچاقی رفته آلمان حالا برادرش به کیانوش قول داده اونو میبره آلمان تا با یکی از دوستاش ازدواج کنه.همسر منهم اغفال شده.
محبوبه مثل اسپندی که روی آتش بریزند از حرفهای بهروز آتشی شده بود و آنها را رد میکرد و میگفت:این اقا برای همیشه ایران اومده!
قاضی گفت:ببین خواهر من شما چه اصراری دارین که اینها از هم جدا بشن؟
-آقای قاضی این اقا مشکل روانی داره.با علایمی که همسرش از ایشون گفته و من با یک روانپزشک مشورت کردم گفتن ایشون پارانویید دارن اون هم از نوع بسیار پیشرفته حتی پرونده پزشکی هم دارن و این رو مادرشون گفتن که متاسفانه این اقا ایشون رو هم مورد ضرب و جرح قرار دادن و فعلا هم در دسترس ما نیست.خواهش میکنم به ظاهر ایشون نگاه نکنین.
-ظاهر امر نشون میده که این اقا به همسرشون علاقه دارن و حاضر نیستن ایشونو طلاق بدن.
-آقای قاضی این آقا با یک خانم رابطه داره.
قاضی با لحنی توهین آمیز گفت:خانم توکلی شما در چند دادگاه برنده شدین خیالات برتون داشته.فکر میکنین همه تحت تاثیر حرفهای شما قرار میگیرن.بنظر من اینها مشکل خاصی ندارن.جریان برخورد فیزیکی هم خب لابد این خانم گفته میخواد شوهر اروپایی کنه آقا هم به غیرتش برخورده و چند حرکت ناپسند انجام دادن.خب ایشون در این دادگاه قول میدن که دیگه چنین کارهای ناشایست انجام ندن.منهم برای اینکه حسن نیتم رو به شما نشون بدم یک جلسه دیگه هم براشون وقت میگذارم.این خانم هم تا داگاه بعدی فعلا در منزل پدرشون اقامت کنن.بلکه این دوری عشق گذشته رو شعله ور کنه.ختم جلسه!
پس از رفتن آنان محبوبه از قاضی خواست دستور دهد بهروز به روانپزشک مراجعه کند.قاضی گفت:شما روانشناسین؟
-نه اما حالت نگاه این اقا مشخصه که مشکلی داره.حاج آقا من که شرح دادم آقای حیدری چه کارهای شنیعی در مورد همسرش انجام میده.
-ببینین خانم توکلی این حکمی هم که دادم نشونه حسن نیست من بود.بفرمایین.باید به پرنده دیگه ای رسیدگی کنم!
محبوبه به ناگزیر آنجا را ترک کرد.کیانوش همراه مادر و برادرش در بیرون دادگاه منتظر او بودند.گفت:متاسفانه هر کاری کردم حکمی بدن که آقای حیدری به روانشناس مراجعه کنه قبول نکردن.
کیارش گفت:همینکه دو ماه اجازه داد خونه ما بمونه .خودش خیلیه.
کیانوش هم از محبوبه تشکر کرد و او به دفترش بازگشت.آنروز قرار ملاقات دیگری داشت.مدتها بود که بیشتر مراجعان دکتر بهبود نزد او می آمدند.چند بار با لحن دلجویانه گفت:شرمنده م!
دکتر هم میخندید و میگفت:من از خدا میخوام.زحمتها رو تو میشکی و در صدی هم بمن تعلق میگیره.
بهر حال آقای رستگار نامی از او وقت ملاقات گرفته بود.راس ساعت تعیین شده اقای خوش پوش و مودب وارد اتاقش شد و سلام کرد.محبوبه هم طبق عادتش از پشت میز بلند شد و مبلی تعارف کرد و سلام کرد.محبوبه هم طبق عادتش از پشت میز بلند شد و مبلی تعارف کرد و خودش هم مقابلش نشست و پرسید:چای میل دارین یا قهوه؟
-قهوه لطفا.
محبوبه زنگ زد و دستور دو فنجان قهوه داد.دقایقی بعد قهوه و بیسکویت سر میز بود.محبوبه فنجان مهمانش را داد و خودش هم مشغول نوشیدن قهوه اش شد.در ضمن به اقای رستگار فرصت داد تا افکارش را نظم دهد.پس از نوشین قهوه به او رو کرد و گفت:آقای رستگار من سراپا گوشم.
آقای رستگار پس از کمی مکث لب به سخن باز کرد و گفت:در حدود 17 سال پیش با عشق ازدواج کردم.همسرم رو خیلی دوست داشتم و اون هم از ازدواج با من خیلی خرسند بود.اوایل زندگی خوبی داشتیم به طوری که خانواده های ما از این وصلت راضی بودن.اولین فرزندمون در محیطی شاد و سرشار از محبت به دنیا اومد.برای همسرم یه سرویس جواهر خریدم و تو بیمارستان بهش هدیه دادم.اما برای اولین بار با ناراحتی از من رو برگردوند.دستپاچه شدم و گفتم:نازنین اگر خوشت نیومد وقتی از بیمارستان مرخص شدی با هم میریم عوضش میکنیم.اما لب ورچید و گفت:قشنگه اما من از تو توقع بیشتری داشتم.
گفتم:متوجه نمیشم واضح تر حرف بزن بفهمم.
گفت:من دلم میخواست خونه ای رو که الان توش هستیم بنام من کنی.
حتی مادرش هم اعتراض کرد.گفتم:ما شریک زندگی هم هستیم فرقی نمیکنه.
-با وجود نصایح خونواده ام خونه رو به نامش کردم.تا مدتها خوب بودیم اما کم کم بهانه گیری ها شروع شد.با کوچکترین حرف من گریه و زاری میکرد و میرفت اتاق خواب و در رو قفل میکرد.مجبور میشدم برم پشت در اتاق کلی خواهش و تمنا کنم تا درو باز کنه.هر بار هم باید چیزی میخریدم.
R A H A
08-24-2011, 05:48 AM
۳۲۴-۳۲۷
بیشتر اوقات تقاضاهای بزرگی داشت یک بار گفت ویلای شمالمو به نامم سند بزن دفعه دیگه گفت دو تا مغازه توی مرکز خردی که تو خیابون.... تازه تموم شده بود به نام اون کنم که البته همیشه هم موفق بود تا اینکه خواهرش با یه سرمایه دار ازدواج کرد سر عقد عاقد اعلام کرد در زمان جدایی دارایی هر دو نصف میشه از اون شب به بعد روزگارمو سیاه کرد که باید ما هم بریم محضر و این قرارداد رو به عقد نامه اضافه کنیم به دفتر خونه مراجعه کردم و همه ماجرا رو گفتم دفتر دار گفت با خانوم تشریف بیارین
یک روز با هم رفتیم محضر و سر دفتر رو به خانم گفت این کار به نفع آقاست چون ایشون بیشتر املاکشون رو به نام شما کردن زمان جدایی شما ضرر می کنین
نازنین کمی فکر کرد و گفت باشه پاشو بریم
از سر دفتر خیلی تشکر کردم و تا مدتی آرامش توی خونه ما بر قرار بود دومین فرزند ما دیگه توی محیطی شاد به دنیا نیومد نازنین به کوچک ترین بهانه ای آن چنان قشقری راه می انداخت که جلوی خدمتکارای منزل شرمنده می شدم اصلا اختیار زبونش رو نداشت من در محیطی آرام و بدون دغدغه و دعوا بزرگ شده م و پدر و مادرم هرگز به همدیگه بی احترامی نمی کردم من هم که به این آشوبها عادت نداشتم و می خواستم هرچی زودتر سروصداها رو بخوابونم زود کوتاه می اومدم و همین باعث دردسرهای بعدی من می شد نازنین نقطه ضعف منو پیدا کرده بود و همیشه به نفع خودش از اون بهره برداری می کرد دیگه هیچ عشقی بین ما نبود همه امیدم به بچه ها بود که عاشقانه دوستشون داشتم نازنین صبحها تا ساعت ۱۱ خواب بود بعد از دوش گرفتن و خوردن صبحونه از منزل می رفت بیرون و تا اوایل شب نمی اومد
محبوبه با تعجب پرسید کجا می رفت
آرایشگاه استخر خیاطخونه برای پرو لباس و از این جور جاها
تنهایی می رفتند
نه با دوستهاش و وقتی هم اعتراضی می کردم که چرا بچه ها رو تنها می ذاره چرا به درس و مشق بچه ها نمی رسه داد و قال راه می انداخت که خسته شده م این زندگی هیچ لطفی برای من نداره و از این جور حرفها می گفتم این که هر روز شاهد رشد بچه ها باشی بهترین سرگرمیه من نمی گم خونه بشین و جایی نرو اما ظهر که بچه ها از مدرسه می آن دلشون می خواد مادرشونو ببینن و مهر و محبت اونو حس کنن
می گفت تو بهشون محبت کرد لوس بار اومدن
دردسرتون ندم خانم توکلی خیلی سعی می کردم کمبود مادرشونو جبران کنم به منشی گفته بودم ساعت ۱۲:۳۰ هر روز یاد آوردی کنه که برم دنبال بچه ها و هیچ قراری هم اون ساعت برای من نذاره هر روز خودم می رفتم دنبال بچه ها و باهم ناهار می خوردیم حرفهاشونو با دقت می شنیدم و اگر لازم بود راهنمایی شون می کردم جمعه ها با اصرار زیاد نازنین را همراه خودمون می بردیم اول کمی پارک می رفتیم و بعد توی رستورانی که بچه ها دوست داشتن غذا می خوردیم و می اومدیم خونه و بعد از کمی استراحت برنامه روز رو با رفتن به سینما و خوردن پیتزا تموم می کردیم چند باری هم با اصرارهای ما نازنین ما رو همراهی کرد اما دفعات بعد دیگه راضی نشد بیاد
ما سه نفر بهمون خیلی خوش می گذشت فاصله بین ما و نازنین هر روز بیشتر می شد به توصیه یکی از دوستان باغچه ای توی لواسان خریدم البته به نام بچه ها کردم چون دیدم همه زندگیم به اسم نازنینه دیگه بعدازظهرهای جمعه به اونجا می رفتیم تابستونها که استخر داشت و بچه ها شنا می کردند و زمستونها هم توی ساختمون اونجا حسابی تاخت و تاز می کرد تا اینکه نازنین از وجود باغ باخبر شد چه دعواهایی داشتیم که بماند می گفت باید اونجا رو هم به نام من کنی هرچی گفتم به اسم بچه هاست قبول نکرد حالا هم من و بچه ها رو از خونه بیرون کرده و می گه خونه مال منه حتی به بچه هاش هم رحم نکرد به اجبار یک آپارتمان اجاره کردم و مستخدمها رو هم به خونه خودم بردم نازنین که دید بهش سخت می گذره گفت باید خرجی منو بدی اما من خودداری کردم و هنوز هم نمی دم خانم توکلی الآن چند ساله که ما روابط زناشویی نداریم
فکری مثل برق از ذهن محبوبه گذشت گفت آیا توی این مدت زنی رو در نظر داشتین که اگر طلاق گرفتین با اون شروع کنین
آقای رستگار گفت اسم زن و ازدواج می آد بدنم می لرزه
خب از دست من چه کاری ساخته س
اولا که می خوام جدا بشم بعد هم می خوام ببینم می تونم خونه و بقیه چیزها رو ازش پس بگیرم
اگر سند به نامشون زدین که نمی شه اما در مورد جدایی باید بگم که لازمه هم همسرتونو ببینم هم بچه هارو
بسیار خب من آدرس می دم خدمتتون
محبوبه آدرسها را یادداشت کرد و یک روز پس از کلاس یکسره به خانه نازنین رفت نکته عجیب آنکه در خانه مانده بود محبوبه با خود گفت اولین دروغ آقای رستگار معلوم شد
وقتی به درون ساختمان رفت متوجه شد که چرا نازنین در خانه بود او مهمان داشت و سالن پر از دود بود پس از دیدن نازنین گفت خانم رستگار می تونم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم
به کتابخانه راهنمایی شد در آنجا پس از آنکه رو به روی هم نشستند محبوبه گفت خانم رستگار با توجه به اینکه مهمون دارین می رم سر اصل مطلب شوهر شما تقاضای طلاق کرده
رنگ نازنین اول سفید و بعد ناگهان کبود شد و گفت غلط کرده مرتیکه الدنگ بیجا کرده مگه شهر هرته
خب خانم محترم شما ایشون و بچه هاتونو از خونه بیرون کردین
خوب کردم خونه خودمه
اما تا زمانی که هنوز صیغه طلاق جاری نشده شما باید با هم زندگی کنین
ببین خانوم من نمی دونم تو کی هستی ولی اگه چشمت به مال و منال اون افتاده و می خوای مال خود کنی کور خوندی تا همه خونه هاشو ازش نگیرم راحتش نمی ذارم می خواد بره خوش گذرونی پول می خواد بهش بگو نفقه من باید تا آخرین دینارش بده وگرنه منم شکایت می کنم
البته ایشون وظیفه دارن نفقه شما رو بدن اما من می خوام یک جوری با هم صلح کنین و به زندگیتون ادامه بدین آخه شما دوتا بچه دارین
برو دلت خوشه من با این دوستام خوشم بچه به جز دردسر و ناراحتی چیز دیگه ای نداره که
پس تکلیف بچه ها چی میشه اونها به پدر و مادر هردو در کتار هم احتیاج دارن
نه خانوم جون بچه ها مال اون طلاق هم می خواد بده باید مهریه منو تمام و کمال بده
بسیار خب خانم رستگار من این حرفهای شما رو به ایشون منعکس می کنم
راستی چند وقته همدیگه رو می شناسین
محبوبه خنده تلخی کرد و گفت از سه روز پیش
خانه آن زن خودخواه را ترک کرد او چگونه مادری بود که بچه هایش
R A H A
08-24-2011, 05:49 AM
اهمیتی برایش نداشتند؟با خود گفت فردا به خانه آقای رستگار میرود.
سعی کرد وقت ناهار منزل آقای رستگار باشد.آقای رستگار با خوشرویی او را به داخل دعوت کرد.برای بچه ها هدیه ای آورده بود.بچه ها ابتدا با خصومت نگاهش کردند.پس از صرف ناهار که محبوبه چند لقمه را با بغض فرو داده بود.به اقای رستگار گفت که میخواهد تنها با بچه ها صحبت کند.بچه ها هم حرفهای پدرشان را میگفتند و از اینکه از آن خانه بیرون آمده بودند راضی بنظر میرسیدند.محبوبه به بچه ها پیشنهاد کرد برای اینکه پدر ومادر را با هم داشته باشند سعی کنند بیشتر به مادرشان محبت کنند.اما آنان گفتند که با پدرشان خوش هستند.سپس با آقای رستگار حرف زد و ماجرای آن روز قبل را کامل برایش شرح داد و پرسید:غیر از باغ لواسان ملک دیگری هم دارین؟
-بله خونه پدری که به من ارث رسیده.یه ویلا در شمال و همچنین یه آپارتمان توی لندن که متعلق به خودمه.به اضافه مقداری پول نقد در بانک انگلیس.
-و شما نمیخواهین اینها رو به نام همسرتون کنین؟
-با این وضع شما صلاح میدونین؟
-نه ابدا در ضمن مهریه خانومتون چقدره؟
-تنها کار خوبی که این مدت انجام دادم همین بود.مهریه خانومو که یه خونه و باغچه در نیاوران بود با رضایت خودش که مهریه رو بخشید فروختم و یک مرکز خرید ساختم.
-همونکه دوتا مغازه...
-نه نه دو واحد از فروش مرکز خردی قبلی رو به حسابش گذاشتم.و اون رو هم با اصرار پدرم رفتیم محضر و اون برگه ای امضا کرد که هیچ حقی در فروش بقیه واحدها ندارم.ضمنا مهریه ش رو هم تمام و کمال گرفته.
-پس یکبار بخشیده و یکبار هم امضا کرده که گرفته؟
-بله و در یکی از دعواها برگه ای نوشته بود که مهریه ش رو بخشیده پاره کرد.اما اون برگه دومی توی گاو صندوق پدرم مونده.
-پس خیالتون راحته.
-اما خانم توکلی من چند برابر مهریه ش ملک به نامش کردم.
-بله البته...یعنی میفرمایین من دادخواست تنظیم کنم؟
-بله حتما.
پس از خداحافظی یکسره به دفتر رفت.دادخواست را تنظیم کرد و تلفنی با کیانوش حرف زد.پرونده ها و مدارکی را که باید روز بعد به دادگاه میبرد در پوشه ای گذاشت و با خودش برد.شب نادر تلفن کرد.مدتی با هم حرف زدند و از دلتنگیهاشان گفتند.نادر پرسید:پرونده خانم آراسته چی شد؟
-خوب یادت مونده!هیچی قاضی دادگاه اونو فرستاده خونه پدرش تا چاق بشه چله بشه تا بهروز دوباره بخوردش.
-ای شیطون!
-آخه هر چی به قاضی گفتم این مرد ناراحتی روانی داره قبول نکرد.
-باید چکار میکرد؟
-هیچی یک ورقه مینوشت که بهروز به روانپزشک یا پزشک قانوی مراجعه کنه.
-راستی اگر دکتر روانپزشک میخواستی یکی از همکارهام یه خانمه که به کارشم خیلی وارده میتونم سفارشتو بکنم.
-بد نیست اگر این مسافرت تو طولانی بشه باید خودم به روانپزشک مراجعه کنم.
-ای محبوبه دیوونه!
-راست میگم...از غم دوری تو دارم افسردگی میگیرم.
-این حرفها رو نزن منو کلافه میکنی.
-نه تو راحت باش اونجا کنار خونواده که بهت خوش میگذره.کار هم که میکنی بنابراین حوصله ت سر نمیره منم که فدای سرت!هر چی شد برای تو چه فرقی میکنه؟
-دستت درد نکنه!هر چی دلت خواست بارم کردی...محبوبه من دلم بیشتر از تو تنگه کاش میتونستم یه جوری بهت نشون بدم چقدر دلتنگت هستم.اما مجبورم چند وقت اینجا بمونم تا زحمتهام هدر نره و حداقل به نتیجه ای برسم.در ضمن نمیدونی این دختر غزل چقدر شیرین شده!باورت میشه منو میشناسه؟!وقتی از راه میرسم یه دست و پایی برام میزنه که نگو...
بغض محبوبه به گریه تبدیل شده بود که نادر از پشت تلفن صدایش را شنید و گفت:محبوبه چرا گریه میکنی؟
-هیچی فقط فکر میکنم منم میتونستم طعم مادر شدنو بچشم اما بخاطر خودخواهی بعضیها از این نعمت محروم شدم گریه م میگیره.
-مگه تو چند سالته؟
-24 سال.
-ای بابا دختر من همسن تو بود ازدواج کرد.در ضمن منم بدم نمیاد یک بار دیگه از کسی که خیلی دوستش دارم بچه داشته باشم.
-راست میگی مادر؟!تو رو خدا راست میگی؟
-باور کن!
-اما چه جوری؟ماکه امکان ازدواج نداریم!
-من هر جوری باشه با تو ازدواج میکنم مطمئن باش!
محبوبه لبخند میزد.کاش حرفهای نادر درست باشد!پس از حرفهای خوشایند دیگری که نادر گرفت از هم خداحافظی کردند.روز بعد دادخواست طلاق آقای رستگار را به جریان انداخت و کارهای دیگرش را هم انجام داد.در راهروی دادگاه چشمش به قاضی پرونده کیانوش افتاد باز هم اصرار کرد که دستور مراجعه به روانشناسی را بدهد اما باز هم قاضی مخالفت کرد و با لحن بدی با محبوبه حرف زد.
محبوبه گفت:شما خیلی بد صحبت میکنین.من یک وکیلم و باید از هر راهی که میتونم به موکلم کمک کنم!
-شما منتظر رای دادگاه باشین...خدا نگهدار!
بدن محبوبه از شدت عصبانیت میلرزید.به دفتر بازگشت و به اقای رستگار تلفن زد و گزارش کارش را داد.آقای رستگار گفت:برای پرداخت هزینه ها عصر خدمت میرسم.
-عجله ای نیست ...باشه هر وقت مسیرتون این طرفها بود...
-امروز عصر خدمت میرسم.
-خواهش میکنم.
آقای رستگار عصر آمد و چکی به مبلغی کلان به محبوبه داد.سه هفته بعد احضاریه به دست نازنین رسید.او عصر همان روز با توپ پر به دفتر محبوبه آمد و در حالیکه برگه احضاریه را در دستش تکان میداد با لحنی بسیار بد گفت:تو چه حقی داشتی برام احضاریه بفرستی؟!تو دختره نیم وجبی خیال کردی میتونی پولهای شوهرمو به جیب بزنی؟
-خانم محترم من به شما اجازه نمیدم به من توهین کنید.زود از اینجا برین بیرون!
خانم تقوی دخالت کرد و نازنین را از در بیرون برد و با هر زبانی که میدانست روانه اش کرد.محبوبه به آقای رستگار زنگ زد و گفت:دیگه نمیتونم وکالت شما رو به عهده بگیرم چون خانم شما مرتب به من توهین میکنه اون خیال میکنه...خدای من!بهتره هیچی نگم.امروز هم اومد اینجا.
328 تا 331
R A H A
08-24-2011, 05:49 AM
332-341
احضاریه به دستش رسیده بود و از عصبانیت داشت منفجر می شود.. آقای رستگار، اون شما رو دوست داره" " خانم محترم ، اون فقط حاضر نیست بانکشو از دست بده، همین. من الان می آم اونجا"
" نه ء خواهش می کنم "
"ولی من باید شما رو ببینم".
آقای رستگار گوشی را گذاشت و نیم ساعت بعد با یک سبد گل زیبا وارددفتر شد. بوی ادوکلن گران قیمتش همه دفتر را پر کرده بود.سبدگل را بر روز میز گذاشت و أز محبوبه مؤدبانه پوزش خواست وگفت: " نازنین فکرشو نمی کردکه من تقاضای طلاق بدم. اون نمی خواد موقعیت مالیش به خطربیفته"
"اما اون، طبوق گفته شما، چندتا ملک داره"
"بله؛ اما دلش نمی خواد به اندوخته ش دست بزنه"
" چرا به من تهمت می زنه؟"
"من واقعا از شما عذر می خوام. بزرگواری کتین و ببخشین. خواهش
می کنم خانم توکلی!"
محبوبه که از ادب و فروتنی آقای رستگار شرمنده شد0 بود، به آرامی
گفت:"بسیار خب، ولی امیدوارم دیگه تکرار نشه."
آقار رستگار خدآحافظی کرد و رفت.
شب نادر زنگ زد و محبوبه موضوع رستگار را برایش تعریف کرد و گفت یک روز به خانه آنان رفت و با بچه ها صحبت کرد.
نادر گفت: "تو چطور جرئت کردی خونه مرد غریبه ای بری؟"
"یک عالمه مستخدم داشت"
"عزیز من، اگر آدم بدی بود، مستخدم که سهله یک لشکر هم اگر بود می تونست به تو آسیب برسونه."
"راست می گی نادر، به این موضوع فکر نکرده بودم. فقط خواستم زن و
شوهر رو آشتی بدم... میگم تنهام نزار برای همینه دیگه!"
"ای دختر خوب!محبوبه، شاید اواخر فروردین بتونم بیام.""فروردین! تا اون وقت استخوونهای منم پوسیده!"
"خدا نکنه. این حرفها چیه!"
"خب، بگذریم... از سودابه بگو. اونجاروحیه اش خوبه ؟"
"مثل ایرانه، فرق زیادی نکرده."
"بچه سرگرمش نمی کنه؟"
"زیاد به بچه ورنمی ره."
"آخه چرا؟ می گن نوه که خیلی شیرین تر از بچه س"
"خب، خصوصیات آدمها با هم فرق می کنه."
"آره؛ اما بعضی خصلتها در همه تقریبآ هست؛ مثل مهر مادری.""بله؛ اما یکی هم مل همر آقای رستگاره!"
"تو چه حافظه خوبی داری!"
"باید حواسم باشه نامزد خوشگلمو از چکم درنیارن. راستی، دادگاه دوم
اون خانم آراسته چه روزیه؟"
"آخر هفته دیگه س... البته اگه شوهرش در دادگاه حاضر بشه.""انشاءالله که برنده می شی!"
"به این موموع فکر نمیکنم. می خوام این خانمی نجات بدم. نکته جالب اینجاست که تقریبأ از همأ موکلام کوچک ترم."
"موضوع جالب تر اینه که من عاشق این وکیل کوچولو هستم!"
"نادر ازکجا حرف میزنی؟"
"اتاق خودم."
"خونه دامادت ؟"
"نه، اینجا خونه خودمه. اونجا رو به اونها دادم ی یک سویت برای خودم و سودابه ساختم گوشه باغچه س... جای دنج و قشنگیه. دیدش رو به باغچه پرگل و درخته. 0"
" پس پسرت چی؟"
"برای اون هم په آپارتمان گرفتم با دوستش اونجا زندگی می کنه."" تودوست پیدا نکردی؟!"
"من یه گل دارم، برای همه عمرم بسه. یه بار بهت گفتم که مرد هرزه ای نیستم.
"منم برای همین دوستت دارم. ""آخ محبوبم، می پرستمت!" "نادر بس کن، شاید سودابه بیدار باشه!"
"عزیزم اینجا روزه و اونم خونخ غزله. خب، حالا مثل یه دختر خوب بگیر بخواب."
"راستی، چند روزی می رم خونه آقاجون اینا."
"باشه اونجا اجازه زه هست رنگ بزنم ؟"
"نمی دونم. شماره اونجا رو داری؟ "
"بله خانوم!"
"پس شب به خیر"
"خوب بخوابی عزیزم"
محبوبه گوشی را گذاشت و با لبخند به خواب رفت. صبح اول وقت عازم خانه بهروز شد تا بلکه مادر او را ببیند. باز هم بهروز خودش آمد و با لحنی زننده گفت:"خانوم، شما با مادر من چیکار داری؟ راهتو بکش برو."
محبوبه که می خواسث تلانی کیانوش را ذربیاورد، گفت: " ببین آقا، من می دونم تو چه بلاهایی سر اون دختر بیجاره أوردی کاری نکن که بندازمت گوشه زندون"
"اگر پاتو ازگلیمث درازتر کنی، خودم بلایی سرت می أرم که کسی رغبت نکنه ریختتو ببینه"
"اینو توی دأدگاه مطرح می کنم. اکه مشکل نداری، چرا نمی زاری مادرتو ببینم؟"
"اون نیست، فرستادمش ولایت؟"
"شما سرکار نمیری؟"
"نخیر! به اطااعتوم برسونم که رویا برام هر بار پول می أره. غذا هم که از ساختمون می أد. من مواظب خونه زندگیشون هستم."
"یه جورایی سگ نگهبانی"
دستش را بلندبردکه محبوبه را بزند: اما او گفت: "کوچکترین عملی بکنی ،به ضررته، چون من به منشی گفتم به محض دیر کردن من به پلیس زنگ بزن!"
" برو جوجه...تو قابل این حرفها نیستی! برو شیرتو بخور!"
محبوبه سوار خودرواش شد و رفت. شب، درراه برگشت به خانه، متوجه خودرویی شد که او را تعقیب میکرد . چند بار به چپ و راست پیچید و از کووچه های فرعی رفت؛ اما خودرو همچنان او را تعقیب میکرد. تصمیم گرفت به خانه پدرش برود. سرکوچه نگه داشت و به مغازه رفت. حاج حسین تنها بود.پس از سلام گفت: "آقا جون یه ماشین از دفترم منو تعقیب میکنه."
"الان کجاست؟"
"اون طرف خیابون وایساده"
"تو برو خیابون بغلی یه دوری بزن، منم بچه ها رو خبر می کنم .""آخه امروز مرد دیو ونه ای تهدیدم کرد !"
"همین کار رو بکن. بیا اینها رو ببرکه فکر کنه خرید کردی."
کاری که خاج حسین از او خواسته بو د انجام داد. دوباره برگشت به میدان و خودرو هم به دنبالش آمد. وقتی ازکوچه بیرون آمد، جوانها جلوی خودرو تعقیب کننده را سد کردند. همان طور که محبوبه حدس می زد، بهروز بود. سریع به پلیس زنگ زد و پس از نیم ساعت پلیس رسید. و محبوبه قضیه را گفت. در تمام این مدت بهروز با نفرت به او نگاه می کرد. زمانی که پلیس او رأ می برد، محبوبه و حاج حسین نیز به کلانتری رفتند. اما چون هنوز جرمی صورت نگرفته بود، بهروز را آزاد کردند. بهروز، هنگام رفتن گفت:" آخرش که تنها می شی خانم وکیل!"
حاج حسین از آن شب به بعد محبوبه را تنها نگذاشت و هر شب دنبال دختر ش می آمد. یک هفته هم او را در خانه خودش نگه داشت، بهروز دو سه شب دیگر هم آمد؛ اما دیگر پیدایش نشد. با این همه، حاج حسین باز هم او را تنها نمی گذاشت. یک بار نادر زنگ زد و محبوبه ماجرا را به طور خلاصه برای اوگفت. بیچاره نادر خیلی نگران بود و به او سفارش می کردکه مراقب خودش باشد. محبوبه گفت که به خانه پدرش زنگ نزند.
نادر هزاران کیلومتر دورتر از محبوبه بود و هیچ کاری نمیتوانست برای او بکند. نگرانش بود و دیگر تمرکز نداشت. همه می دیدند که نادر بی قرار شده است و د رپارک جلوی خانه مرتب قدم می زد. پی درپی به خانه محبوبه زنگ
می زد؛ امأکسی گوشی را برنمی داشت ، به ناگزیر به خانه جاج حسین تلفن کرد. جاجی گوشی را برداشت و نادر، پس ازکمی مکث، با او سلام و احوا لپرسی کرد و حال محبوبه را ، پرسید. حاجی قضیه راکمی با آب و تاب شرح داد وگفت که آن مرد هنوز محبوبه را تعقیب می کند و آنان مراقب او هستند. نادر، ضمن تشکر، سفارش کردکه از محبوبه مانند چشمانش مراقبت کنه. حاجی به او قول داد و در ضمن شماره اوراگرفت که در هنگام لزوم با او تماس بگیرند. نادر پرسید :"چرا تلفن دفترش قطعه؟ !"
"حالا دیگه وصلی شده. دو سه روزکابل برگردان بود، اما هنوز هم به راحتی نمی شه با دفتر تماس کرفت. به موبایلش نمی نونین زنگ بزنید؟"
"نه خیر، از اینجا نمی گیره."
"من به محبو به می گم امشب با شما تماس بگیره "
"نه، مزاحم نمی شم. فقط، اگر اشکالی نداره، من هر چند وقت یه بار اینجا زنگ بزنم "
"نه خواهش می کنم، اشکالی نداره به خانم سلام برسونین." "چشم. شما هم همین طور"
حاج حسین وقتی دنبال محبوبه رفت، موضوع تلفن زدن نادر راگفت:
" طفلی خیلی نگر انت بود. امشب بهش زنگ بزن."
"من تا حالا بهشرو تلفن نکرده م"
"یه بار عیب نداره"
وقتی در اتاقش تنها شد. به نادر زنگ زد.
"سلام. "
" سلام عزیزم، خیلی نگر انتم. تو رو خدا مراقب باش! افراد این جوری هر کاری ازشون برمی آد."
"خیلی می ترسم نادر، آخه دیو ونه س. نمی دونی چطور با نفرت نگاهم
می کرد . "
"خونه نور، همینجا بمون تا حاجی و شوهر خواهرات مواظبت باشن.""بیچاره برادرکیانوش ، این شبها از دور مراقب منه"
"حاجی که می آد دنبالت؟"
" آره، من فقط از دورکیارش رئ می بینم . "
"مو اظب باش دلشو نبری"
"ای بابا، تو هم بی کاری ها،این همه دختر که توی تهر ون ریخته. اون منو
می خواد چی کار"
"خودتو دست کم نگیر خانوم؛ اون چشمنها وموها یه شهرو به هم میریزه."
"موهام؟"
"آره، اون رنگش و چین و شکنش منو که دیو ونه کرده.شمهات هم که قصه جداگونه داره. رنگ سر سبز عجیبش رو هیچ جا ندیده ام. یه چیز جالب محبوبه، توی همسایگی ما یه خانم جوون هست رنگ موهاش مثل مال توست."
"پس تو مشابه منو پیدا کردی؟"
" نه عزیزم، اون فقط منو بیشتر یاد تو می اندازه"
"ای کلک! اعتراف کردی که همیشه هم یاد من نیستی !"
"خب این طبیعیه. وقتی مقاله می نویسم، یا جراحی میکنم، از بیمارهام عیادت میکنم که به یاد تو نیستم. تو وقتی تو ی دادگاه هستی ، یأ به حرفهای موکلات گوش می کنی یاد من می افتی ؟"
" تسلیم؛ حرفت قبو ل."
"تو همه قلبمو تخسیرکردی."
با خودش فکرکرد، همه قلبتو که نه... چون بچه هات ، نوه ت و سود إبه هک در قسمتی از اون جا دارن. عجیب بودکه این زن را این قدر دوست داشت. با أنکه نادر بارها گفته بود سودابه را .دوست دارد و در لفافه نیز اشاره کرده بود که روابطی هم با او دارد، هیچ حسادت نمی کرد. به خاطر سودابه خوشحال هم می شد.
"محبوبه قطع کن ، پول تلفن حاجی زیاد میشه. "
"مهم نیست."
"فردا شب بهت زنگ میزنم"
"باشه، شب بخیر"
دو روز تا جلسه دادگاه مانده بود. برخلاف همیشه، نگران بود و دلشوره داشت. جلسه دادگاه آقای رستگار هم چند روز دیگر بود. می خواست زنش را متقاعد سازد که بدون جنجال ورقه عدم سازش را امضا کند. سرانجام روز دادگأه کیانوش رسید. زخمهایش التیام یافته بود و محبوبه دیدکه او به راستی زیبا ست. آرایشی ملایم و مانتو و شال زیبا یی به تن داشت. بهروز هم خوش لباس و شیک آمده بود. باز محبوبه هرچه به قاضی اصرار کرد که بهروز حیدری مورد معاینه روانی قرار گیرد، قاضی قبول نکرد و قرار شد کیانوش به خانه شوهرش، برود و بهروز هم تعهد دادکه دیگر او راکتک نزند .بهروز ورقه تعهد را به راحتی امضا کرد؛اماکیانوش گفت:"حاج آقا، من می ترسم با این مرد تنها باشم. این مرد به مادرش هم رحم نکرد! اون فقط معشوقه اش رو دوست داره"
قاضی گفت:"استغفرالله! دختر من این چه حرفیه؟ اگر اشتباه کرده و یکی دو باربا زن نا محرم حرف زده، شما ببخشش. برین زندگیتونو بکنین!"
محبوبه گفت:"حاج أقا، اگر این خانوم رفت و زندگی کرد و باز این آقا همون بلاها رو سرش آورد،کی پاسخگوست!"
"ان شاءالله که دیگه تکرار نمیشه، مگه نه پسرم؟"
بهروزگفت: "بله حاج آقا. من زنمو دوست دارم، اما این خانوم وکیل می خواد زندگیمونو بهم بزنه. البته برادر خانمم هم در این کار شریکه. حاج آقا ،اگه توی زندگی زن و شوهر جوونی مشکلی پیش بیاید همه برای رفعش تلاش میکنن،اما اینها دست به یکی کردن که زندگی ما رو از هم بپاشونن.." وگریه را سر داد و با بغض گفت: "ای خدا، خودت می دونی این زنو چقدر دوست دارم." خلاصه، چنان صحنه ای آفریدکه حتی کیانوش هم تحت تاثیر قرارگرفت. به پای همسرش افتاد و با تضرع گفت: "یگه اذیتت نمی کنم! اصلآ من غلام و برده تو هستم!" آنقدرگفت و التماس کرد که کیا نوش دستش راگرفت و با هم رفتند. مجبوبه وکیارش با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. محبوبه با تعجب گفت: "یعنی چی شده؟"
کیارش گفت:"نمی دونم. از شما متشکرم خانم توکلی، شما همه تلاشتونو کر دین که خواهر من آزاد بشه. عصر خدمتتون می رسم."
"من که کاری نکردم"
محبوبه به دفتر رفت وکارهای دادگاه رستگار را انجام داد. دوباره با نازنین تلفنی حرف زد تا موانقتش را جلب کند؛ اما او قبول نکرد. روز دادگاه آقای رستگار و نازنین، به همراه محبوبه رفتند. قاضی حرفهای محبویه را شنید. و بعد، به نازنین روکرد وگفت: "خب خواهر، شما هم حرفهاتونو بزنین."
نازنین ابتدا نمی توانست حرف بزند. اما کم کم به حرف آمد وگفت:"شوهرمو دوست ندارم. اون باید همه داراییهاش رو به اسم من بکنه. در ضمن،حاج آقا خونه ای که توش هستم مال منه و دلم نمی خواد این آتا تو خونه من باشه."
"چرا بچه هاتونو بیرون کردین."
"حاج آفا اونها مو دوست ندارن. با پدرشون بیشتر جورن"
"یعنی شما بچه ها را نمی خوا هین؟"
"نه حاج آقا... بچه به کی وفاکرده تا به من بکنه!"
"پس آقای رستگار شما می تونین از بچه ها مراقبت کنین؟"
"بله."
"بسیارخب، من یک ماه به شما مهلت می دم، شاید با هم آشتی کر دین و این خواهر مهر شما و بچه هاش رو به دل گرفت و زندگی شیرینی رو ادامه دادین؛ اما اگر باز هم شمأ مصر به طلاق بو دین، حکم داده می شه. ختم دادگاه رو اعلام می کنم !"
محبوبه کارهای دفتری را انجام داد و اتاق دادگاه را ترک کرد. اقای رستگار که بیرون دادگاه منتظرش بود، پیشنهاد کرد بروند دنبال بچه ها و ناهار رإ به اتفاق در رستوران بخورند.
اما محبوبه گفت: "نه؛متشکرم." "چرا؟"
" اول اینکه توی دفتر کار دارم و دوم اینکه درست نیست ما با هم دیده بشیم، ممکنه سوءتعبیر بشه."
"بله، حق با شهامت. اما برای جمعه بأ اتفاق خانواده تشریف بیارین باغ لواسان. نزدیک بهاره خیلی قشنگ شده. نظرتون چیه؟"
"چشم... به آقاجون و مادر می گم ، اگر موافق بودن، خدمت می رسیم. در ضمن، ما خانواده پرجمعیتی هستیم. "
"أشکال نداره،بگین همه خواهرا و برادرا تون هم بیان. راستش ما خپلی تنهاییم.کمی شلوغی برامو ن نشاط آوره "
" چشم، بهتون خبر می دم "
"اگر احتیاج هست، من شخصأ از خانواده دعوت کنم"
"نه خیر، من بهشون می گم."
"خانم توکلی، من منتظر همه هستم"
"گفتم که، ما تعدادمون زیاده، شاید بیست ، سی نفر! اما یک چیزی...ما پیک نیکی می آییم ، یعنی غذامونو می آریم."
"خواهش میکنم اینو نفرمایین. ما میتونیم یک روز نون و پنیر مهمونتون کنیم."
R A H A
08-24-2011, 05:54 AM
342-350
قول گرفت و محبوبه رفت. شب وقتی محبوبه موضوع را به حاج حسین و بقیه گفت، همه استقبال کردند. بهناز و جواد هم خانه حاج حسین بودند که محبوبه آنان را نیز دعوت کرد. محبوبه صبح روز بعد به شرکت آقای رستگار تلفن کرد وگفت همه می آنها می آیند و قرار شد ساعت ده صبح همگی از منزل حاج حسین حرکت کنند. مقداری ازکارهایش را انجام داد و آماده رفتن شد که بهروز را رو درروی خود دید. محبوبه احساس کرد که رنگش پریده است. بهر وزکه تهدیداز چشمانش می بارید، با نیشخندی گفت:"خانو م وکیل، شانس آوردی که کیا نوش اومد خونه؛ وگرنه بلایی سرت می آوردم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن، دیگه هم پاتو از زندگی من بکش بیرون، فهمیدی؟"
"ببین آقا، من پول گرفتم تااز حق یک زنی مظلوم دفاع کنم. حالا که اون زن خودش نمی خواد،کاری از من ساخته نیست. اما بدون که تعهد دادی و اگر خلاف اون عمل کنی، سر و کارت با پلیس و دادگستریه. لازم نیست منو تهدید کنی، فعلأ تا وقتی که سرت توی زندگی خودت باشه،کاری بهت ندارم"نفسی کشید و سوار خودرواش شد و به سرعت حرکت کرد. خانه پدری این رو زها مأمن او شده بود. بهرور او را تا چند خیابان تعقیب کرد و وقتی دید مسیر همیشگی اش را می رود، ادامه نداد. محبوبه به خانه خودش رفت و به نادر تلفن کرد.کمی با او حرف زد وگفت که قرار است روز بعد به اتفاق خانواده به باغ لواسان آقای رستگار برود. نمی دانست با این حرف نادر را چقدر لواپس کرد. نادر با خودش می اندیشید اگر محبوه از این آقا خوشش بیاید چی؟ 5ماه میشد که او را ندیده بود. می دانست توقع زیادی از او دارد؛ اما کار دل منطق نمی شناسد. دلش نمی خواست محبوبه بأ این آقای رستگار معاشرت کنه.
"نادر،کجایی؟ "
"یک لحظه حواسم پرت شد. راستش، دلم می خواست منم اونجا بودم و با هم می رفتیم شهریار."
محبوبه متوجه نگرانی و حسادت او شد. دلش میخواست بیشتر حس حسادت او را تحریک کند، بلکه زود تر به ایران بیاید، به همین منظور گفت: "یروز برای ناهار به رستوران دعوتم کرد که قبول نکردم"
"گویا این آقا دست از سر تو برنمی داره !"
"حرکت خاصی ازش ندیدم. شاید به خاطر تشکر این دعوت روکرده
بود."
"مگه حکم طلاق صادر شد؟"
"نه، یک ماه دیگه... اگر این آفا هنوز رو حرفش باشه، بعد حکم صادر میشه "
"باشه، بهت خوش بگذره!"
"ممنونم آقای دکتر، به تو هم خوشی بگذره. "
" فردا عمل دارم، شب می آم خونه، اگر تونستم بهت زنگ می زنم."
"چرا نتونی؟"
"نمیدونم، شاید بچه ها ایجا بودن"
"فهمیدم. هر وقت تونستی زنگ بزن. چون عیده، می خوام خونه تکونی کنم."
"کاش اونجا بودم. پارسال سیزده بدر با هم بودیم."
"اره یادش به خیر!"
"محبوبه ؟ "
"بله؟"
"هنوز دوستم داری؟"
" همون قدر که تو دوستم داری"
"جدی! یعنی این همه ؟"
محبو به خندید وگفت: "تو دیوونه شدی نادر"
"از عشق توست"
"به قول امر وزیها، خالی نبند؛ اگر دوستم داشتی می اومدی"
"باورکن نمی تونم... دارم یه مدرک عالی می گیرم. خواهش میکنم محبوبه "
"باشه، دیگه حرفی نمیزنم."
"از من ناراحتی ؟ "
"مهم نیست ،این نیز بگذرد. می خوام برم خونه آقاجون.کاری نداری؟"
"نه عشق من ،خداحافظ."
نادر می دانست که محبوبه را رنجانده است. محبوبه حق داشت. وی او را سرگردان رها کرده و به دنبال زندگی خود رفته بود و توقع داشت او هیچ تفریحی نداشته باشد. نادر نمیخواست محبوبه را از دست بدهد.. در این مدت با آنکه کیلومترها فاصله آ نان را از هم دور نگه می داشت، قلبها و افکارشان خیلی به هم نزدیک شده بود. میدانست محبو به برای همه عمرش خواهد بود و زنی غیر از او را نمی خواست. اما او نیز پزشک هم بود ، در مقابل مردم تعهد داشت و باید هر روز به دانشش اضافه می کرد.
محبوبه لباسی راکه می خو است روز بعد بپوشد به همراه توپ و تور والیبال برداشت و به خانه پدرش برگشت. همه در تکاپو بودند. عصر چند جعبه شیرینی و برای بچه های رستگار، بچه های خواهرها و بهناز هدیه خرید. مقداری هم خوراکیهای مو رد علاقه بچه ها را گرفت و به خانه برگشت. شام همگی منزل حاج حسین بودند و صبح، رأس ساعت ده، حرکت کردند. قرار بود آقای رستگار در میدان ورودی لواسان منتظر آنان باشد. محبوبه او را دید وبا زدن راهنمای خودرواش اطااع داد که باید بایستند. خودش پیاده شد و با آقای رستگار احوالپرسی کرد و بعد بقیه را به او معرفی کرد. از آقای رستگار پرسید:"راستشو بگین، ما رو دیدین شوکه نشدین؟"
"اختیاردارین، این حرفها چیه؟"
خودروها پشت سر آقای رستگار حرکت کردند و پس ازگذشتن از چند کوچه باغ جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. با بوق خوئروی آقای رستگار در باز شد و همه به درون باغ رفتند. باغ بسیار زیبایی بود. بأ ساختمانی زیبا تر. خدمه منزل به اضافه یک أشپز درگوشه ای از باغ مشغول کأر بودند. همین که مهمانان مستقر شدند، پیشخدمتها پذیرایی را شروع کردند. محبوبه بچه ها را صدا زد و هدیه ها را به آنان داد. شیرینیها رإ هم به خدمتکار داد تا در یخچال بگذارد. آقای رستگار گفت:"خجالت دادین خانم توکلی"
"خواهش می کنم، قابلی نداره!"
بهادرگفت: "محبوبه برای بچه ها مرتب هدیه می خره، اونها هم این خاله رو بیشتر از همه دوست دارن"
محبوبه گفت:"اگر خودم بچه داشتم، این قدربه اینها نمی رسیدم"
اشاره ای به حاج حسین کرد و اوگفت:"محبوبه در پونزده سألگی ازدواج کرد و در نوزده سالگی شوهرش رو از دست داد."
آقای رستگار گفت:"خیلی متأسفم."
" خواهش می کنم "
عاطفه گفت:"حالا این حرف چی بود آقاجون زد؟ طرف خیلی خوبه، تو هم که عاشق بچه ای"
"نه عاطفه من به گس دیگه ای قول دادم"
"راست می گی، اون کیه؟"
"حالا بعدأ می فهمی"
"تو رو خدا بگو... نکنه کیارشه؟"
"نه بابا... اگر حتمی شد، خبرت می کنم."
با پیشنهاد مجبوبه و اجازه آقای رستگار، در قسمتی ازباغ تور بستند و والیبال بازی کردند، در باغ زیبای آقای رستگار زمین تنیس هم برد. محبویه با خود اندیشید، باید چند ورزشو یاد بگیرم، یکی تنیس که خیلی خوشم می آد،یکی هم شناست. با این فکر چند سؤال در مورد تنیس از أقأی رستگار کرد و گفت: "تا به حال فرصت ورزشی نداشتم، میخواهم کمی هم تحرگ داشته باشم.
آفای رستگار نشانی باشگاهی را داد وگفت: "مربیهای این باشگاه همه خوبن، چه خانمها چه آقایون"
محبوله بابچه ها کمی بازی کرد. نگار و نوید،بچه های آقای رستگار، هم به او خاله می گفتند و با او و بقیه بچه ها جور شده بودند..جواد نزدیک محبویه رفت وگفت: " طرف بدجوری دلش رفته"
"کجا؟"
"بقالی! خب برای تو دیگه!"
"نه بابا، اهل این حرفها نیست"
"تو یا خود تو به اون راه می زنی، یا واقعآ به مردم توجه نداری. نگاهش با تو حرکت می کنه"
"باورکن متوجه نشدم؛ اما دارم می بیم که بهناز با دلخوری ما رو نگاه می کنه."
"بی خود! همه زندگیمو وقف اون کردم. حالا حق ندارم چند دقیقه با دختر خاله م، همبازی دوران کودکیم، حرف بزنم ؟ "
"می دونی که خانمها حسا سن."
در دلش گفت به خصوص اینکه تو روز به روز جاافتاده تر و خوش تیپ میشی ،اما بهناز خیلی خودشو ول کرده.
از همه دعوت شد بروند سر میز غذا. خیلی تدارک دیده بودند . مرغهای ریان، جوجه کباب و دو نوع خورشت و بقیه مخلفات . محبوبه، مثل همیشه که در جمع بود، صبر کرد همه غذا بکشند. بعد برای فائزه غذا کشید. خودش هم چند تکه جوجه برداشت. در همه مدت رستگار او را زیر نظر داشت و از حکرات نرم و رفتار محبت آمیز او، حتی با مستخدمه اش ، خوشش آمده بود او با همه مهربانانه رفتار میکرد. اما جالب توجه تر از همه چشمهایش بود که وقتی بی حرکت به نقظه ای خیره میشد واقعا خواستنی و اغوا کننده بود. او، در نهایت متانت و وقار کارهایش را بدون عجله و در آرامش انجام میداد.محبوبه، همچنان که غذا میخورد، سرش را بلند کرد و دید که رستگار به او خیره شده است. مرد به خوشد آمد و نگاه از زن جوان گرفت. حاج حسن در مورد کار اقای رستگار از او پرسید. توضیح دادکه در لندن مدرک فوف مهندسی اش راگرفته و یک شرکت و یک کارخانه دارد. آسیه گفت: "محبوبه، قرار بود برای محمد کار پیدا کنی، چی شد؟"
"یکی دو جا فرم پرکرده، هنوز جوابش نیومده."
"اون فایده نداره، بایید یک کار دائمی باشه."
"آسیه، عزیزم، باید فرم پر کرد، بعدگزینش کنن و بنا بر احتیاج و نوع تخصص،کار می دن."
آقای رستگار گفت"خانم توکلی این اقایی که می گین تحصیلاتشون چیه؟"
" دیپلم هنرستانه، سربازی هم رفته.""چه رشته ای؟"
"مکانیک."
"چه نسبتی با شما دارن؟ "
"خواهرزاده ام هستن."
"من پرس و جو می کنم، اگر توی،کارخونه نیاز داشتیم، خبر تون می کنم. البته به عوان کارگر. بعد اگر از خودشون لیاقتی نشون دادن کارگر ماهر می شن"
"بله البته"
"یکشبه بهتون خبر می دم "
"متشکر می شم."
پس از نوشیدن چای، بچه ها از محبوبه خواهش کردندکه با آنها بازی کند. محبوبه از جواد و بهناز خواست به کمک اوبیایند. همه بچه ها را به باغ بردند تا از افتاب درخشان اسفند ماه لذت ببرند. نگار و نوید در مدت کمی با محبوبه، انس گرفنتد و مانند بچه های دیگر ، مدام"خاله" صدایش میزدند. محبویه، برخلاف سابق، ارتباط خوبی با بچه ها برقرارمیکرد.وقتی به منزل حاج حسین میرفت، دیگر بچه ها با او غریبی نیمکردند. برای آنان هدیه های مناسب تهیه میکرد و وقتی برای بازی با آنان میگذاشت. آن روز در باغ هم همین طوربود.دنبال بچه ها میدودی. مثل آنها سوار تاب میشد و الاکلنگ بازی میکرد. و در آخر هم بقیه را صدا زد و وسطی بازی کردند. سه مرد با نگاهی شیفته به او چشم دوخته بودند:حاج حسین، جواد و آقای رستگار! کمی بعد محبوبه جواد را هم به بازی دعوت کرد و حتی بهادر هم آمد. انسیه گفت:"انگاری بچه شدن!"
حاج حسین گفت:"چکارشون داری؟او بچه م که نه بچگی کرد ،نه جوونی.بذار حالا که نشاط داره استفاده کنه."
آقای رستگار که شاهد این گفتگو بود گفت::"خانم توکلی در محیط کارشون به قدری جدی وخشک هستن که آدم تصورش رو هم نمیکنه که این قدر شاداب و پرهیجان باشن!"
جاج حسین می خواست یک طوری به او بغهماند که به محبوبه دل نبندد. اما اطرافیان اجازه نمی دادند لحظه ای با او تنها باشد. با خود فکر کرد حتمأ محبوبه خودش به او می گوید. برای شام هم با اصرار آقای رستگار ماندند. اما محبوبه بی قرار برد و در فرصتی به پدرش گفت:"نادر زنگ می زنه، هزار جور هم فکر به سرش زده. دیروز حسابی حسودیش شده بود."
"خب، حق داره، خودش که اینجا نیست، تو هم یکدفعه دور و برت شلوغ شد. منم بودم می،ترسیدم."
"گاهی این حالتها لازمه "
"چرا؟ دکتر مرد خیلی خوبیه. اون همین جوری هم دوستت داره و لازم نیست حسادتش تحریک بشه"
"آخه أقاجون،گفته آخر فروردین می آد، خب منم دلم تنگ شده... "
یکدفعه یادش افتاد که با چه کسی حرف می زند. تا بناگوشش سرخ شد و گفت:"ببخشید!"
حاج حسین قهقهه زد وگفت:" عیب نداره"
همه متوجه آنان شدند. عاطفه گفت:"چی شده این قدر سرخ شدی؟"
"هیچی."
أقأی رستگار فکر کرد چقدر با شرم و حیاست! کاش قبول کنه که همسرم باشه،یعنی امکانش هست؟
پس از شام، محبوبه که دیگر آرام و قرار نداشت، گفت:"من و آقأجون و مامان و فائزه زود تر می ریم "
آقای رستگارگفت:"توی بیابون درسرت نیست تنها برین، الان همه با هم رأه می افت یم"
با آماده باش حاج حسین، همه سریع وسایل را داخل خودرو ها قرار دادند و پس از تشکر از میزبان پشت سر هم حرکت کردند. نگار و نوید میخواستند با محبوبه باشندو پدرشان توضیح داد:"خاله عجله داره و باید زود تر بره خونه!"
همین که به خانه رسید، نادر زنگ زد و با لحنی کنایه آمیز گفت:"پیک نیک طولانی شد!"
"اره، شام ما رو به زور نگه داشتن. تو چند بار زنگ زدی؟"
"پنج شش بار، با فاصله زمانی یک ربع تا نیم ساعت"
"عذر می خوام نادر! باورکن دل خودم مثل سیر و سرکه می جوشید""اشکال نداره ،عزیزم.... حالا خوش گذشت؟"
"ره خوب بود. در تمام مدت تو روکنارم حس می کردم،گاهی حتی بوی ادوکلنت هم به مشامم می رسید."
" محبوبه من هم گاهی این طوری می شم. حتی زمانی که اولین بار تو رو دیدم،گاهی حتی صدای نفسهاتو هم می شنیدم. این احساس به خاطز نزدیکی روح ماست، یعنی خیلی به هم وابسته ایم"
"نادر، دلم برات خیلی تنگه! "
"من هم همین طور... یک کم دیگه صبرکنی، این جدایی تموم می شه."
نادر احساس کرد که محبوبه اش خسته است. از این رو شب به خیرگفت و ارتباط قطع شد.
پایان فصل سیزدهم
R A H A
08-24-2011, 05:54 AM
فصل 14
قسمت1
روزهای محبوبه به درس و کار می گذشت. فائزه خانه تکانی را تمام تمام کرده بود و بقیه کار ها را هم او و محبوبه در پنجشنبه و جمعه انجام دادند. یک هفته به عید نوروز مانده خانه تکانی محبویه تمام شده و محمد هم درکارخانه رستگار به استخدام درآمده برد. محبو به شنبه بعدازظهر در دفتر مشغول کار بود،که کیارش هراسان به آنجا آمد وگفت: "بهروز زنگ زده که بیا جسد کیانوشو تحویل بگیر!"
رنگ از روز محبوبه پرید ودستانش در دو طرف بدن آویزان شد.کیارش ترسید ومنشی را صدا زد. آقار دکتر بهبود هم به اتاق محبوبه آمد. خانم تقوی شانه های محبوبه را می مالید که دکتر گفت: "یک شربت قند بهش بده..آقای آراسته، این خبر رو که این طوری نمیدن"
"با ورکنین دست خودم نبود. نمی دونین از خونه تا اینجا رو چی جوری اومدم!»
"به پلیس خبر دادین؟"
"من اصلأ نمی دونستم که باید چه کارکنم."
محبو به،که کمی بر خودش مسلط شده بود،گفت: «بریم به کلانتری ت محل اطلاع بدیم و همراه مامور بریم اونجا."
تا سلسله مراتب اداری انجام گیرد، غروب شده بود. دکتر بهبود هم همراه آنان آمد.باغبان در را باز کردو به محض اینکه چشمش به پلیس افتاد،گفت:"اون نامرد فرار کرده!"
مردها نگذاشتند محبوبه جسد را ببیند. او در خودروی دکتر نشسته بودو اشک میریخت و نمیدانست چه کند. به پزشکی قانونی اطلاغ دادند که همراه با پلیس کشف جنایت آمدند. در کمتر از یک ساعت، محله پر از خودروی پلیس و امبولانس شده بود و نیز جمعیت که میخواستند ببیند چه خبر است. عکسهای قاتل بلافاصله تکثیر و پخش شد. دکتر بهبود که د رجریان تهدیدهای بهروز بر ضد محبوبه بود به حاج حسین زنگ زد که هرچه زودتر خود را به نشانی ای که میدهد، برساند و محبوبه را مدتی در خانه نگه دارند. حاج حسین، به همره مهدی و جواد و بهارد، هراسان از راه رسید و محبوبه را در آغوش گرفت.محبوبه که بغض ترکیده بود با صدای بلند گریه میکرد.
را به خانه بردند. ساعتی بعد شور کردند و قرار شدکه به خانه خودش برود؛ اما تنها تباشد. حاج حسین و انسیه به خانه او رفتند. در بین راه انسیه غر می زد: "این چه شغلیه که این دختره داره؟ همه ش دردسره!"
محبوبه هیچ نمی گفت و فقط اشک می ریخت. باکمک فائزه او را بالا بردند. جو ادگفت: «کاش یه قرص آرام بخش می خورد. برادر دختره ظاهرأ بدجوری بهش خبر داده شوکه شده.»
شب نادر زنگ زد و حاجی موضوع را برایش تعریف کرد وگفت که محبویه وضعیت روحی مناسبی نئارد و نمی توانئ حرف بزند. نائر بیچاره، از شدت دلشوره داشت دیوانه می شد. اگر این مرد روانی دستش به محبوبه می رسید؟ اگر محبوبه نتواند این بحران را پشت سر بگذارد؟ ای خدا، چرا پیشش نیستم؟!
صبح ساعت ده زنگ زد. باز حاجی گوشی را برداشت وگفت: "شکر خدا یکی دو ساعته که خوابش برده."
"بسیار خب،حاج آقا تو رو خدا مواظبش باشین. به یک پزشک روانشناس زنگ می زنم اون می تونه بهش کمک کنه. می گم بیاد خونه محبوبه رو ویزیت کنه."
ساعت هشت و نیم شب، خانم دکتر رضوان به خانه محبوبه آمد.کمی با او حرف زد و ضمن دلداری اش گفت: "تو هرکاری می تونستی براش کردی، تقصیر تو نبوده، در مورد وحشتت از بهروز هم درها رو ببند و به سردیدار هم بسپرین که غریبه ای رو راه نده. البته من که داشتم می اومدم، یک ماشین پلیس جلوی مجتمع ایستاده بود،کارتمو دید وگفتم برای چه کاری می رم. یکی از مأمورها هم تا اینجا اومد و بعد رفت.گمان می کنم به پلیس گفته شده که شما هم در معرض خطر هستین."
برای ختم کیا نوش، محبوبه اصرار داشت برودکه همه مخالفت کردند. روزچهارم در حدود ظهر اطلاع دادند که بهروز حیدری دستگیر شده است و از محبوبه خو استند برای شناسایی برود. طبق سفارش حاج حسین، محبوبه چادر سرکرد و عینک دودی هم به چشم زدکه بهروز او را تشخیص ندهد. وقتی محبوبه او را دید، ژولیده وکثیف، درگوشه ای آرام بر روی زمین نشسته وذکر کیانوش گرفته بود. تا چشمش به محبوبه افتاد، با لحنی بغض آلود گفت: "خا نوم وکیل، دیدی چطوری با دستهای خودم هسمرمو کشتم؟!»
چشمهای حاج حسین گرد شده بود. چطور محبوبه را شناخته بود؟ محبوبه، بدون ترس، درکنارش نشسست وگفت: "چرا این کاروکردی؟»
"گفت لباس رویا رو بپوش،گفت نه.گفتم موها تو مثل اون درست کن ، گفت نه. منم عصبانی شدم اونو زدم. اون هم دردش گرفت به رویا فحش دا«. منم چاقو برداشتم و اونو ادبش کردم!"
طبق شکأیتی که محبوبه از طرف خانبواده أراسته در همان جأ تنظیم کرده بود، بهروز را به بیمارستان روانی بردند و در بخش ییماران خطرنأک بستری کردند. محبوبه از مسئول آسایشگاه پرسید:"امکان فرارش هست؟"
"نه، ما اینها رو با زنجیر می بندیم. در ضمن. درهای ورودی همه آهنیه، پنجره هم نداره"
"خب، برای هواخو ری که می آن بیرون..."
"اصولأ از دیوارهای اینجا کسی نمی ترنه بگذره. اینها هم که برای هواخوری می آن، دستها و پاهاشون با زنجیر بسته س."
"دآخه این آقا خیلی خوب بلده خودشو سالم نشون بده"
"نه، به ما نمی تونه کلک بزنه."
محبوبه وقتی به اتفاق، پدرش از آسایشگاه خارج می شد ،گفت:"مثل داستانهای جنابیه!»
"محبوبه، دکتر گفت چی داره؟"
"شیزوفرنی!"
"آهان، چه اسمهای سختی هم دارن!"
محبوبه درحالی که دوباره برای کیانوش گریه می کرد، به اتفاق پدرش به خانه آنان رفت.کیارش از آن دو استقبال و به سالن راهنمایی شان کرد. مادر نگون بخت کیا نوش دیگر نای حرف زدن نداشت، با این حال، به اطرافیان گفت: "این خانم، وکیل ما هستن. طفلی خیلی تلاش کردکه به قاضی بفهمونه اون مرد روانیه! اما قاضی اهمیتی نداد، تازه، این خانوم هم جونش در خطر بود. چند بار ایشونو تهدید به مرگ کرده بود."
نگاه محبوبه به دیوار روبه روا فتاد. قاب عکس بزرگی ازکیانوش و بهروز در روز عروسی شان و درحالی که هر دو می خندیدنذ از دیوار اویزان بود. محبوبه دیگر نتوانتس تحمل کند. درحالی که از شدت گریه شانه هایش تکان می خورد، به سمت پدرش رفت و او هم خیلی زود با یک پوزشخواهی، محبوبه را از آنجا برد.
کیارش از محبوبه خیلی تشکر کردکه به آنان سرزده است و بابت اینکه او را درگیر این قضیه کرده است از او بی اندازه پوزش خواست. روز بعد محبوبه دادگاه داشت. او هنگام خروج از دفتر دادگاه با قاضی پرونده کیانوش روبه رو شد. سلام کرد و گفت: "حاج آقا اومدم روز مجلس ختم کیانوش آراسته رو به شما اطلاع بدم!»
قاضی سرش را بالا آورد و با ناباوری به محبوبه نگأه کرد. محبوبه گفت: " کاش توی واحدهای درسی ما، چند واحد روان شناسی هم بذ ارن، تا بعد دچار عذاب وجدان نشیم!محبوبه أگهی ترحیم را به قاضی داد و رفت.
دانشگاه تعطیل شده بود. محبویه روحیه بسیار بدی داشت. صحنه ماجرایی که کیانوش تعریف کرده بود، لحظه ای از برابر چشمانش دور نمی شد. هنوز با نادر تماس تلفنی نمی گرفت و حرف نمی زد، چون، با روحیه بدش او را هم نگران می کرد. به دفتر رفت، از خانم تقوی پرونده ای را خواست و مشغول، مطالعه بودکه خانم تقوی آمد وگفت: «خانم توکلی ، یک حاج آقا اومده با شماکار داره!"
"بگو بیاد تو."
محبویه درکنار پنجره ایستاده بو د که پس از خوردن تقه ای، در باز شد و حاج آقا قاضی پرونده کیانوش داخل شد. محبوبه سلام و تعارف کرد که بنشیند..
سپس دستور چای داد وگفت. "امری بود حاج آقا؟"
"کی این طور شد؟"
"چهار، پنج روز پیش"
"اما قیافأ اون آقا خیلی معقو ل بود!"
"من که به شماگفتم منو هم تهدید کرد و چند شب دنبالم افتاد تا بلاییسرم بیاره.»
"ازوقتی أگهی ترحیم رودیده م، حال خودمی نمی فهمم. چند سالش بود؟"
"هنوز سی مال نداشت."
«طفلک! مادرش چه کار می کنه؟»
«راستش، چون تا دیروز هنوز دستگیرش نکرده بودن، من هم نمی توانستم از خونه بیرون بیام. همه خونواده بسیج شدن که مراقب من باشن. حتی پلیس هم، بنا به درخواست أقای بهبود از من مراقبت می کرد. من توی ختمش شرکت نکردم. در ضمن، من هنوز حال ساعدی تدارم.»
«بله کاملأ پیداست.»
«دیروز بعد از اینکه بهروز رو توی کلانتری دیدم و اونو به آسایشگاه تحویل دادن، به خونه مادر مقتول رفتم. حالش واقعأ رقت بار بود. می دونین حاج آقا، اگر اون زن بیچازه طلاق می گرفت، ممکن بود یک یا چند سال دیگه زندگی خوبی تشکیل بده و اون هم از زندگی لذت ببره! ولی ما این حق رو ازش گرفتیم. می تونست بچه دار بشه و از وجود اون لذت ببره؛ اما ما این حق رو هم ازش گر فتیم. در واقع، ما همه حقوقی روکه یه انسان به عنوان شهروند داره، با یک حکم اشتباه، ازش گرفتیم و اونو روانه گورستان کر دیم. قتل اون تنها به دست بهروز انجام نشده، همه ما مقصریم!»
«بسه دختر! خودم به اندازه کافی عذاب وجدان دارم!»
«کاشی این وجدان شماکمی زود تر بیدار می شب. الان اون زنده بود و شب عید یک خونواده تبدیل به عزا نمی شد. مادر بیچاره اش دیگه نای زندگی کردن نداره. زن و شوهر یه عمر کارکردن و زحمت کشیدن تا زندگی خوبی .برای بچه هاشون فراهم کنن؛ اما حالا به جز افسوس و درد نصیبی نبردن. چه کسی جوابگوی این مادر و پدر داغدیده س؟»
صدای هق هق گریه حاجی بلند شده بود. محبوبه که حرفهایش را زده و خودش راکمی سبک کرده بود اجازه داد تا قاضی هم، با ریختن اشک، کمی سبک شود. برایش لیوانی آب آورد، به دستش داد و با مهربانی نگاهشکرد. حاجی گفت:"من بچه طلاقم و همیشه از این کلمه وحشت داشتم. بعد از اینکه کمی بزرگ شدم، پدرم،منو به مدرسه فیضیه فرستاد. اون قدر در زندگی به دنبال محبت گشته و پیداش نکرده بودم که در محیط خشک و مقرراتی اونجا نتونستم دووم بیارم. بعد از دو سال بیرون اومدم وکارکردم. کمی بعد درس رو شروع کردم و حقوق خوندم. همون زمان به دختری از همکلاسهایم دل بستم. سر از حدود یک سال معاشرت سالم، ازدواج کر دیم. اوایل زندگی خوبی داشتیم: ولی بعد از شش ماه اختلاف نظرها بروز کرد. نمی تونم همه تقصیرها رو به گردن اون بندازم؛ منم مقصر بودم. اما من محبت کردن رو یاد نگرفته بودم، اون چیز زیادی از من نمی خواست، اخلاق ما با هم جور نبود. عاقبت طاقت نیاورد و تقاضای طلاق کرد و چون خودش هم حقوق خونده بود و از چم و خم قانون آگاهی داشت، منم به ناچار با جد ایی موافقت کردم. اما با خودم عهد کردم که هرگز نگذارم خونواده از هم متلاثی بشه و بچه ها آواره بشن. وصف شما رو هم در مورد طرفداریتون از حقوق زنان شنیده بودم. شما تقریبأ در بیشتر دادگاهها تون برنده بودین، برای، همین هم عنادی پنهانی با شما پیدا کردم. با ورکنین من نمی خواستم این طور بشه. خیلی فکر کردم ،می خوام خودمو بازنشست کنم.»
«نه حاج آقا، بازنشستگی دردی رو دوا نمی کنه. سعی کنین نوع نگرشتون به زندگی رو تغییر بدین. حکم تعادلانه بدین؛ حتی اگر حکم طلاق باشه. خود تون بهتر از من میدونین که گاهی تا ویرانی نباشه، آبادانی نخواهد بود. گاهی زندگی باید متلاشی بشه تا دو تا زندگی خوب از اون تشکیل بشه. بعضی زنها و مردها نمی تونن با هم بسازن، در صورتی که هرکدوم با جفت دیگه ای به راحتی و خوشی کنار می آن و زندگی می کنن. نه؛عقب کشیدن چاره کار نیست. جلو برین و بر آساس عدل و انصاف حکم کنین. درسته که بچه های طلاق از نظرروحی و روانی ممکنه کمبودی داشته باشن! امااگر هرروز شاهد دعواها و پرخاش و مشاجره یا حتی کتک کارش پدر و مادرشون باشین، آ یا دچار کمبود و ناهنجاریهای روحی نمی شن؟ آیا می تونین بگین بچه های پدری که دایم درکنار منقل نشسته، دچار هیچ مشکل روانی نمی شن؟گاهی اوقات طلاق تنها راه نجات یک خونواده ست. بیایین به طلاق از این جنبه ها هم نگاه کنیم.»
حاج آقأ درحالی که مبهوت حرفهای این زن جوان شده بود،گفت: «شما چقدر خوب تحلیل می کنین!»
محبوبه به خود آمد،کمی سرخ شد وگفت: «مثل اینکه خیلی تند رفتم!»
«نه اصلأ!کاش این حرفها رو قبل از صدور اون حکم لعنتی می شنیدم.»«شاید کیانوش بیچاره قربانی شده تا دیگران نجات پیداکنن.»
«راستی خانم توکلی، اون پیشنهاد شمأ هم بد نبود که چند واحد روان شناس برای دانشجوهای رشته حقوق بذ ارن... ببینم، ختم اون مرحوم کی هست؟»
«توی آگهی نوشته.»
قاضی گفت: «اونجا شما رو می بینم.» و خداحافظی کرد و رفت.
بلافاصله دکتر بهبود و خانم تقوی داخل شدند و دکتر گفت: «ختر چه کردی! اون بیچاره دیگه تا عمر داره باید عذاب وجدان داشت باشه. اما حرفهات کاملأ منطقی بود. واقعأ به طلاق از این دید و جنبه نگاه نکرده بودم. سخنرانی غرا یی بود!»
خانم تقوی هم گفت: « واقعأ وکیل خوبی هستید!»
دکتر گفت: « از روز اولی که تو رو دیدم، چیزی توی نگاه و چشمهات بود که می گفت تو موفق می شی، راستی، آقای رستگار مرتب اینجا زنگ می زد و سراغ تو رو می گرفت.»
«فردا بهش زنگ می زنم.»
فشار عصبی زیادی به محبوبه وارد شده بود. از دکتر و خانم تقوی خداحافظی کرد و به خانه اش رفت. ساعت نه شب به نادر زنگ زد: «سلام نادر.»
«سلام عزیزم!کجایی؟ حالت چطوره؟»
«زیاد خوب نیستم.»
«عزیز دلم اگه تو بخوای برای هر اتفاقی که برای مو کلات می افته، این قدر خود تو عذاب بدی که از بین می ری! محبوبه توکه آدم منطقی ای هستی.»
«نادر، نمی دونی چی به من گذشت! چقدر به قاضی پرونده گفتم این مرد ناراحتی روانی داره، چند شب منو تعقیب کرده وگفت کاری می کنم که دیگه کسی بهت نگاه نکنه.»
«خدای بزرگ! محبوبه،خدا خیلی بهت رحم کرد!»
«آره، بعد از اونکه زنشو برد خونه، یه شب اومد دم دفتر. وقتی دیدمش، زهره ترک شدم.گفت ، چون کیا نوش برگشته کاریت ندارم، و خیلی چیزهای دیگه که اعصاب گفتنش رو ندارم.»
«محبوبه، حاج آقاکه گفت دستگیر شده.»
«آره، خودم دیروز همراه پلیس بردیمش آسایشگاه روانی. جالبه که توی بخشی بیمارهای خطرناک بستریش کردن."
«خدا رو شکر!»
«نادر، امروزقاضی پرونده اومد دفترم. همه حرفها یی که توی دلم گیرکرده بود بهشی گفتم. نمی دونی چقدر پشیمونه!»
«حالا برات بد نشه؟!»
«نه... وجدان خودش دچار عذاب بود. تازه،گفت چقدر خوب تحلیل
پایان صفحه 359
R A H A
08-24-2011, 05:55 AM
360-369
می کنی! حالآ تو بگو نادر.چه من کن؟»
«منم.تا حالا سه تا مقالهم توی بولتن پزشکی چاپ شده توی بیمارسنتانی که که کار می کنم، همه من وکارمو قبول دارن. تقریبأ برای همه عملهای جراحی قلب، نظر منو می پرسن.»
«چقدر عالی! راستی نادر، تو دفعه قبل هم کار می کردی؟»
«من دفعه قبل در حدود یک سال و نیم اینجا بودم،درس خوندم و رزیدنتی کردم. چون فوق تخصصم رو اینجا گرفته بودم. اون مدت برای پروفسوری درس خوندم. برای گرفتن مدرک پرو فسوری لازمه که مقاله های تحقیقاتی بنویسیم و توی بولتن پزشکی چاپ بشه. حالا هم مدرک پروفسوری رو حدود نیمه دوم فر وردین، طی یک مراسم مفصل به من می دن.»
«خیلی عالیه! پس با خیال راحت بمون وکارتو به ثمر برسون. آرزو می کنم کاش منم توی اون مراسم حضور داشتم و ازموفقیت تو به خودم می بالیدم. اما فقط می تونم بی صبرانه در اتنظارت بمونم که با موفقیت برگردی.»
«متشکرم محبوبم! از اینکه وضعیت منو درک می کنی از توسپاسگزارم.محبوبه، بسه دیگه، پول تلفنت زیاد می شه!»
«فدای سرت، احساس می کنم روحیه م بهتر شده.»
«خدا رو شکر! راستی، خانم دکتر زضوان اومد؟» «آره، خیلی با من حرف زد.»
«تاثیری داشت؟»
«راستش، اون موقع نه؛ چون به خاطر شوکی که از مرگ کیانوش به من دست داده بود و ترسی که از شوهرش داشتم، حالم خیلی بد بو د. اما به هرحال،کمک خوبی بود، متشکرم.»
«قابل شما رو نداشت! محبوبه ، چیز خاصی می خوای از اینجا برات بیارم؟»
«نه عزیزم، همون مدر کت برام یک دنیا ارزش داره!»
«محبوبه تو هر لحظه منو شرمنده تر می کنی. راستش،گاهی که خرید می کم چند تا چیز کوچولو برات می خرم! اما دلم می خواد بیشتر از اینها برات خرید کنم.»
«تعارف نمی کنم... اون قدر دلم برات تنگ شده که فقط می خوام ببینمت!»
«ان شاءالله به زودی! حب عزیزم، دیگه مزاحمت نمی شم.»
«محبوبه!»
«جانم؟»
«می بوسمت! از راه دورکه اشکال نداره؟»
«نه، منم تو رو می بوسم.»
«شب به خیر.»
«روز تو هم به خیر.»
پس از پایان مکالمه تلفنی احساس بهتری داشت. البته حرفها یی هم که به قاضی زده بود، بی تاثیر نبود. روز بعد، شب هفت کیا نوش بود. زنگ زد و ساعت رفتن به بهشت زهرا را پرسید. حاج حسین هم گفت: «همراهت می آم، نمی خوام تنهایی بری.»
محبوبه صبح روز بعد به بهشت زهرا رفت و عصر هم در مجلس ختم که در مسجدگر فته بودند شرکت کرد. دو روز به تحویل سال نو مانده بود ومحبوبه درگیر خریدن عیدی و وسایل سال نو شد. این کارها ذهن و فکرش راکمی مشغول و روحیه اش را بهترکرد. سال تحویل را درکنار خانواده اش بود، بلافاضله پس از تحویل سال، نادر زنگ زد. حاج حسین خودش گوشی را برداشت و پس ازکمی احوا لپرسی و تبریک سال نو، آن رابه محبوبه داد. همه با کنجکاوی به حاج حسین و محبوبه نگأه می کردند. انسیه پرسید: «کی بود؟»
حاج حسین گفت: «با محبوبه کار داشتن.»
«وا!... می پرسم کی بود؟»
«خانوم، اگر .می خواستم بگم که می گفتم. یکی از همکارهای محبوبه بود که با منم آشناس.»
محبوبه گوشی را به اتاقش برد وبا خیال راحت با نادر گفت وگوکرد.
بچه ها بی قرار عیدی خاله بودند که باید بسته های خوشگل را میا نشان تقسیم می کرد. محبوبه پس از دقایقی باگونه های برافروخته آمد و ضمن پوزشخواهی هدایا را تقسیم کرد.برإی همه عیدی خریده بود! حتی برای مونس، برای حاج حسین یک تسبیح شاه مقصود اصل و برای مونس یک بلوز ژاکت زیبا که رنگهای دیگرش را برای :انسیه وملیحه زن عمویش خریده بود. همه از دیدن وگرفتن هدایا شاد بودند. مونس گفت:«وا!... خاله خجالتم دادی! من باید به تو عیدی می دادم!»
جواد زیر لب آهسته گفت: «همون که بچگی ها بهش دادی کفایت می کنه!» محبوبه و جواد نگاهی به هم انداختند و از خنده ریسه رفتند.
بهناز پرسید: «به چی می خندین؟»
محبوبه گفت: «یاد یک خاطره بچگی افتا دیم!» «خب، بگین ما هم بخندیم.»
جوادگفت:«أخه گفتنی نیست»
حاج حسین که در جریان گفت وگو بود،گفت: «عموجون، چقدر بدپپله ای! دخترخاله پسرخاله هستن دیگه!»
بهناز چشم پشتی نازک کرد و به بچه هایشمشغول شد . عاطفه گفت: «امسال هم جایی بریم؟»
همه مو افقت کردند، ولی محبوبه نمی دانست چه کند. اگر تهران می ماند، تنهایی کلافه می شد.و اگر هم مسافرت می رفت،نادر نمی توانست با اوتماس بگیرد! چون درویلاش شمال هنوز تلفن نداشتند، همه از این پیشنهاد استقبال کردند. محبوبه درکنار گوش پدرش گفت: «نادر رو چه کنم؟»
«خب آقاجون، اینجا تماس بگیر و بگو می ری مسافرت. راستش دلم راضی نمی شه تو رو تنها بذارم.»
«می دونم، خودم هم حوصله م سرمی ره.»
«پس تا روز آخر نمونیم!»
«باشر، سعی می کنم همه رو راضی کنم که زود تر برگردیم.»
«در ضمن، آقاجون امروز با هم یک سر.بریم خونه کیانوش.»
«باشه، اتفاقأ می خوام بگم بقیه هم بیان »
بغیر از بچه ها، همه به دیدن خانواده آراسته ذفتند و خوشحالشان کردند. کیارش دور بر محبوبه می پلکید وحاج حسین پیش خود می گفت: «ای دادو بیدا.، این یکی رو چه کنیم؟»
محبوبه هیچ وقت متوجه علاقه و محبت مردان به خودش نمی شد. همان طور که متوجه عشق سامان نشده بود، باز هم نفهمید که چه أتشی در دل کیارش و رستگار به پا کرده است. غروب آن روز آقای رستگار به همراه بچه هایش، برای عید دیدنی به خانه آنان آمد. بچه ها، با دیدن محبوبه، به سویشی دویدند و او هم هردو را بغل کرد و بوسید و به باغ برد تا با بچه های دیگر بازی کنند. رستگار از خانه حاجی خیلی خوشش آمد وگغت: «مثل خونه های تاریخی می مونه. ساختمون شمالی خیلی قشنگه!»
محبوبه گفت: «من اونجا بزرگ شده م و خاطرات قشنگی ازش دارم.»
رستگار با زیرکی گفت: «پس برای همین به نظر زیبا می آد!»
رستگار چند سؤال در مورد دادگاهش از محبویه برسیدکه اوگفت در دادگاه آینده تکلیف آنان، به احتمال زیاد، روشن می شود. «اما آقای رستگار، اگرخانمتون قول بدن که در رفتارشون تجدید نظر کنن،گمان می کنم بهتره که با هم أشتی کنین.»
«نه خانم توکلی: اگر امکانش بود چنین تقاضا یی نمی کردم. خیلی صبوری به خرج دادم.»
«أخه فکر بچه ها رو بکنین... اونها رو زیر دست زن بابا نندازین!»
«اگر زن بابا مهربون باشه، چی؟»
«خیلی کم چنین کسی رو پیدا می کنین.»
«جوینده یابنده است. راستی حاج آقا، ایام عید مسافرت نمی رین؟»
«چرا قر بان، قرا.ه بریم شمال.»
«من اونجا یه کلبه خرابه دارم، به اتفاق بریم اونجا»
«متشکرم پسرم! اما من و داداش هم هرکدوم یه کلبه خرابه داریم. همگی می ریم اونجا»
«حالاحاج آقا.کلبه ما رو هم امتحان کنین!»
حاج آقا به فراضت دریافت که اصرار رستگار به چه منظوری است. اوکه مهر نادر به دلش نشسته بود، نمی خواست کس دیگری به محبوبه نزدیک شود. از این روگفت: «اجازه بفرمابین در فرصت دیگه ای مزاحم شما بشیم.»
رستگار هم که فهمیده بود حاجی دوست ندارد او بیشتر از این به آنان نزدیک شود،گفت: «هر جور راحتین... به هرحال، خوشحال می شم در خدمت شما و خونواده باشم. حالا ویلای شماکجاست؟»
حاج حسین نشانی محل ویلا را داد و رستگارگفت: «پس نزدیک هستیم. می تونیم حداقل شام یا ناهاری در خدمت شما باشیم!»
حاجی هم گفت: « ان شاءالله!»
رستگار پس از قولی که از حاج حسین کرفت، خداحافظی کرد و رفت. بقیه هم مشغول بستن لوازم سفر شدند. خاجی، سکینه را همراه شوهر و بچه هایش، روز پیش از آن فرستاده بود تا ویلاها را تمیز کنند. قرار شد که صبح روز بعد همگی عازم شوند. شب محبوبه به نادر زنگ زد و به اوگفت که قرار است به شمال بروند. او هم ضمن دلتنگی برای محبوبه گفت: «اگر دوست داری،برو»
«راستش، احساس می کنم از تو دور می شم. وقتی تهرانی، خودمی به تو نزدیک تر می دونم»
«من هم همین طور.کاش کمی خودخواه بودم و می گفتم نرو و مرتب بهت تلفن می کردم که تنها نباشی. اما فقط امیدوارم هرچه زود تر بیام ایران وکنارت باشم... محبوبه نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! به جان خودت، وقتی شبها چشمهامو می بندم، تصویر تو رو پشت پلکهام می بینم.»
«نمی خواستم اینو تا وقتی بیای، بهت بگم: اما این مدت که این ماجرا های عجیب پیش اومد، خیلی به وجودت نیاز داشتم. نادر، من توی زندگی اصولأ به کسی تکیه نداشتم؛اما از وقتی تو وارد زندگیم شدی، احساس می کنم تکیه گاهم هستی.»
«همین طور هم هست... می خوام شونه هام تکیه گاه تو باشه.»
«چقدر دلم می خواد سرمو رو شونه هات بذارم و یک دل سیر گریه کنم!»
«چرا گریه؟ دلم نمی خواد اون چشمهای چمنیتو بارونی ببینم.»
«نادر؟»
«چون دلم؟»
«اگر بگی نرو، به جون خودت نمی رم»
«نه عزیزم، برو بهت خوشی بگذره. به حاج آقا سلام منو برسون.»
«چشم.»
«فقط یک چیز... تو رانندگی می کنی؟»
«شاید مهدی؟»
«نه، خودت رانندگی کنی، من خیالم راحت تره.» «أخه روم نمی شه.»
«خب ماشین پارت که هست.»
«أخه اون جو ونه، ماشین منو دوست داره.»
«محبوبه خواهش می کنم! نمی خوام خدای نکرده... وای، فکرشم دیو ونه م می کنه! اصلأ خودم به آقاجون می گم.»
«به کی؟»
«مگه عیبی داره پدر خانممو همین جوری که همسرم صداش می کنه، خطاب کنم؟»
«نا در چه حرفهای قشنگی زدی!»
«خب، حالا آقاجون هستن؟»
«آره،گوشی صداشون کنم.»
حاج حسین به داماد آینده اش قول دادکه خودروی محبوبه را به مهدی ندهد،نادر، ضمن آرزوی سفر خوب، خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت! اما می دانست تا شبی که آنان به تهران برگردند، در نگرانی به سر خواهد برد. نادر بی قرار بود ودیگر تحمل دوری از محبوبه را نداشت. حتی شیرینکاریهای نوه اش هم چندان سرگرمش نمی کرد. با همه جان و دل می خواست عطر وجود یارش را ببوید، اما خیلی دور بود، سودابه حالتهایش را می فهمید و دلش برای او می سوخت. غزل هم متوجه بی قرا ریها و در خود فرورفتنهای پدرش بود وکم و بیش می دانست عامل این حالتها کیست. غزل به پدرش حق می داد. او چندان سنی نداشت و به اندازه کافی خود را وقف همسرش کرده بود و دیگر باید برای خود و دلش زندگی می کرد. غزلل هر ازگاهی پیش پدرش می آمد و با او در مورد محبوبه حرف می زد تا او راکمی آرام کند.
محبوبه آن شب تا دیر وقت بیدار بود. به حرفهای نادر فکر می کرد و از دل نگرانی او برای خودش لذت می برد. صبح روز بعد از سر و صدای بچه ها ومادرهاکه سفارشهای آخر را به فرزندانشان می کردند، بیدار شد. آبی به سر و صورتش زد و سر حال آمد. لباس پوشید، چمدانش را برداشت و به باغ رفت. حاج حسین پیشتر به مهدی گفته بودکه خودروی محبوبه را خودش می راند. دلخوری را از لب و لوچه آویزان مهدی فهمید و دلش فشرده شد. او مهدی را جور خاصی دوست داشت. حرکت کردند و حاج حسین در خودروی دخترش نشست. وقتی به شهر مقصد رسیدند، حاج حسین به محبوبه پیشنهاد کردکه پس از ناهار به شهر برود و به نادر تلفن کند تا او را از نگرانی درآورد. محبوبه با لبخند به پدرش نگاه کرد و فکرش را پسندید.
پس از ناهار، با اشاره پدرش به طرف شهر حرکت کردند و اواز تلفنخانه به نادر زنگ زدکه بی اندازه خوشحالش کرد.کم حرف زدند! اما خیال نادر راحت شده بو د. در شهر کمی خرید کردند و به ویلا بر گشتند، شب، آقای رستگار به همراه فرزندش به آنجا آمد و آنان را برای ظهر روز بعد دعوت کرد. حاج حسین به محبوبه هشدار دادکه رستگار به او علاقه مند شده است و مراقب باشدکه بیشتر از این او را به خو د وابسته نکند.
«آقاجون، به خدا من کاری نکردم که اونو علاقه مندکنم.»
«می دونم دخترم. اما تو از زیبا یی و وقار و سادگیت غافلی. همین خصوصیات کافیه که مردی رو به طرف تو بکشونه و اگر به اون خصوصیات، شجاعت،کلام شیوا وکاردانی رو هم اضافه کنی، دیگه هیچ کمبودی نداری.»
«چون دختر شما هستم منو این جوری می بینین.»
«نه، من واقعیت رو می بینم. خواهرات هم چیزی از زیبا یی کم ندارن. آسیه زنی ساده و عامیه، برای همین زیباییش چشم گیر نیست. عاطفه از نظر آگاهی واندیشه ، از آسیه خیلی بهتره و تقریبا مطالعه خوبی داره. چند بار بهش گفته م روزنامه بخونه. علاوه بر اون براش کتاب میگیرم که خیلی از زمانش عقب نباشه. اما هنوزم انگشت کوچیکه تو نمیشه.
«خب آقاجون، شما اگه اجازه می دادین ما درس بخو نیم و .بعد ازدواج کنیم...»
حاج حسین کلامش را قطع کرد: «آره اشتباه از من بود. آسیه درس خون نبود. خوشگل هم بود و مجید عاشقش شد. چون پسر خوب وکاری بود، با ازدواج اونها موافقت کردم. عاطفه هم که درسش بد نبود، تا سال دوم دبیرستان هم خوند. به محض اینقه بهادر اونو خواستگاری کرد، چون مورد پسند خودم بود و هم اینکه می دیدم عاطفه به اون علاقه منده، ش.هرش دادم. البته درس و منشق تو از همه اونها بهتر بود؛ولی به خاطر خودت شوهرت دادم.»
«چرا؟»
«تو خیلی به عزیز وابسته .بودی. اون هم پیر بود و هر آن امکان داشت فوت کنه، یا بیمار بشه. اون وقت تو .پیش انسیه که جایگاهی نداشتی، منم که بیشتر روز توی مغازه بودم. پس بهتر این بودکه تو از اونجا بری.وقتی عباس خدا بیامرز تو رو خواستگاری کرد،گفتم سنش زیاده، قدر تو رو بهتر و بیشتر می دونه، ضمن اینکه مرد پاک و سالمی بود،با اینقه راننده بیابونی بود، اهل دود و دم نبود. حتی سیگار هم نمی کشید. در ضمن می دونستم جواد هم عاشقته! اما مونس محال بود تو رو برای پسرش بگیره. حالا دیدی بهترین انتخابوکردم؟»
«ای کاش همه چیزو می دونستین»
حاج حسین دستی به پشت دخترش زد وگفت: «دیگه فکرشو نکن. می دونم که دکتر می تونه همه اون خاطرات بد رو محو کنه.»
اما محبوبه همیشه می ترسید که دیگر نتواند وظایف زناشویی رو در برابر نادر انجام دهد. حتی فکرش هم او را آزار می داد. سر تکان داد تا این افکار را ازذهنش دور کند.
صبح روز بعد، به محض تمام شدن صبحانه، هرکس به سویی رفت تا خودش را برای مهمانی ناهار آماده کند. محبوبه کمی در کنار ساحل قدم زد و ساعت نزدیک یازده به ویلا برگشت. بلوز شلواری پوشید وموهایش را هم از پشت بست. نزدیک ظهر حرکت کردند.تا ویلای رستگار راه زیادی نبود. پس ازگذشتن از جنگل زیبای درختان توسکا و کاج و سرو، به محوطه چمن بسیار زیبا وسیعی رسیدند در وسط آن زمین چمن، یک ویلای بزرگ دو طبقه سفیدرنگ، با ستو نهای سنگی زیبا و سردو زیباتر دیده می شد. داخل ویلا هم بسیار زیبا و شکیل و بسیار با سلیقه مبلمان شده بود. چند مستخدم در آنجا مشغول کار بودنئ. نوید و نگار با دیدن محبوبه به سویش دویدند وگفتند: «سلام خاله!»
محبوبه با روی گشاده گفت: «سلام بچه های گل!» آنان را بوسید و پس از اینکه کمی نشستند، محبوبه گف: «حیفه این طبیعت رو از نزدیک ندید.کی می آد پیاده روی.»
عاطفه و بهادرو جواد و بهناز همراه محمد و مهدی وبچه ها رفتند تاگشتی در محوطه زیبای ویلا بزنند. پس ازکمی قدم زدن، محبوبه مسابقه دوگذاشت که هر دو نفر با هم مسابقه بدهند. وقتی به ویلا برگشتند، همه گونه ها سرخ و چهره ها شاداب بود، بچه هائ رستگار پیش پدرشان رفتند وگفتند: «پدرجون، نمی دونی خاله چه کارهای خوبی بلده! اون قدر با ما بازی کرد! خیلی خوش گذشت.»
رستگار نگاهی قدر شناسانه به محبوبه اند اخت و ضمن پوزشخواهی از زحمتی که کشیده بود، تشکر کرد.
ناهار بسیار مفصلی تهیه دیده بودند. رستگار مواظب بودکه از همه پذیرا یی شود؛ به خصوص محبوبه! عاطفه میگفت: «از دولتی سر تو چقدر پذیرا یی شدیم!»
محبوبه نگاهی سرزنش بار به خواهرش کرد و او با قیافه ای حق به جانب
R A H A
08-24-2011, 05:56 AM
370تا 379
گفت:
-خوب راست میگم دیگه،موکل توست،در ضمن از تو بدش نیومده.اینو از نگاههایی که به تو میکنه فهمیدم.اما محبوبه،کاش به جای ویلای خودمون،اینجا میومدیم.
-خوب،تو و بهادر و بچهها اینجا بمونین.
همان روز رستگار برای روز دوازده و سیزده از همه ی آنان دعوت کرد تا به آنجا بروند.حاج حسین هم برای سه روز دیگر او را دعوت کرد.شب هم دیر وقت به ویلایشان بازگشتند.صبح روز بعد،محبوبه به همراه حاج حسین اول به تلفنخانه و سپس به خرید رفتند.با نادر حرف زد و گفت روز پیش در ویلای رستگار مهمان بودند.تیر حسادت دوباره به قلب نادر نشست و او گفت:
-حالا چرا این آقا انقدر شماها رو دعوت میکنه؟
محبوبه به سادگی گفت:
-نمیدونم،گویا بچه هاش منو بچههای خواهرمو دوست دارن.
-جدی،پس بچهها نقش ٔپل رو دارن.
-یعنی چی؟
-پلی بین تو و رستگار.
-نادر از تو توقع نداشتم این که جور حرف بزنی.
-آخه این آقا مرتب دور و بّر تو میپلکه.
-خوب چه اشکالی نداره،مهم اینه که من تو رو دوست دارم و هیچ جایگزینی هم برات انتخاب نمیکنم.
نادر کمی آرام شد و بعد از پوزشخاهی گفت:
-ازت دورم،دلم تنگه،برای همین،این حرفها رو که میشنوم بیشتر روم اثر میذاره.
-حالا برای روز دوازده سیزده دعوتمون کرده.
-محبوبه نرو،دوست ندارم یه مرد دیگه روی تو احساسی داشته باشه.
-از کجا مطمئنی؟
-میدونم،مردها توی این مقطع از زندگی شون،زودتر دل میبازن،از زن قبلی سر خرده شدن و به دنبال دستاویزی هستن که غرور و احساس جریحه دار شدشونو یک جوری ترمیم کنن.
-یعنی تو هم اینجوری بودی؟
-نه،من هرگز این مشکل رو نداشتم.
-خیلی خوب...صدات خش داره،خوب نمیتونم بشنوم اگه کاری نداری قطع کنم؟
-نه عزیزم بهت خوش بگذره.
-متشکرم.
خداحافظی کردند و تماس قطع شد.روزی که رستگار قرار بود بیاید،همه در تکاپو بودند.حاج حسین میخواست پذیرایی شایستهای به عمل بیاورد.خرید فراوانی کرد و از سکینه و فائزه،و انیسه و ملیحه خواست که همه ی تلاششان را بکنند.
روز مهمانی،محبوبه دکور ویلا را تغییر داد و مبلمان را جوری چید که همه بتوانند دور هم باشند.
یکی از اتاقها را هم خالی کردند که سفره را آنجا بیندازند و چند شاخه گًل،طراوت بیشتری به فضای خانه داد.شوهر سکینه شیشهها را برق انداخته بود.
نزدیک ظهر مهمانها آمدند.بچهها شادمان نزد محبوبه رفتند و او هم همه ی بچهها را کنار ساحل برد.
و برایشان،با ماسه،گوش ماهی و سنگ،خانه ساخت.هوا آفتابی و گرم بود.پس از کمی آب بازی،به ویلا بازگشتند.
همگی کمک کردند،سفره چیدند و غذاها را گذشتند.رستگار با اینکه به نشستن بر روی زمین عادت نداشت،غذاها بقدری لذیذ بود که توجهی به سختی نشستن نمیکرد.بویژه آن که محبوبه کمی آن طرف تر مقابلش نشسته بود و غذا لطف بیشتری برایش داشت.برای شا م جواد پیشنهاد کرد از رستوران شهر مجاور پیتزا بخرند.بچهها با داد و فریادشان پیشنهاد او را تأئید کردند.
نوید و نگار بچههای عاطفه خودروی محبوبه را انتخاب کردند.بقیه همه با خودروی جواد و بهناز کمی در شهر چرخیدند.به بچهها خیلی خوش گذشته بود.زمان بازگشت به ویلا هم پیتزا خریدند و با خود آوردند.بچهها داد و قالی به راه انداخته بودند و هر کدام برای والدینشان از گردش در شهر به شکلی تعریف کردند.
رستگار بچههایش را هرگز به این با نشاطی و شادابی ندیده بود.آخر شب،رستگار با تاکید بر دعوت دو روز آخر تعطیلات،به اتفاق بچهها راهی ویلای خود شدند.
محبوبه چندان تمایلی به رفتند نداشت،اما باید با بقیه هماهنگ میشد.روز دوازدهم هم عصر به ویلای آقای رستگار رفتند،اتاقی به محبوبه اختصاص یافت،در طبقه ی بالا بود و چشم انداز بسیار زیبایی داشت.کوه پوشیده از جنگل که شب هم خنکای مطبوعی از سمت کوه میامد.محبوبه مدتی در کنار پنجره ایستاد و به منظره ی روبرو خیره شد.یاد سال گذشته و ویلای نادر افتاده بود،بغضی که داشت سرباز کرد و اشکهایش صورت زیبا و لطیفش را شست.
ساعت هشت و نیم لباس پوشید و رفت پائین.سر میز شا م در کنار پدرش نشست.حاجی هم دست در گردنش انداخت و گفت:
-غذا خوردن کنار فرزند خیلی لذت بخشه،این طور نیست آقای رستگار؟
-البته،به خصوص که بچه ی آدم به ثمر رسیده باشه.
انسیه گفت:
-تازگیها بچه ها تو خیلی لوس میکنی.
-چرا نکنم خانم؟قسمتی از وجود من و شما هستن چقدر خوبه که آدم قسمتهای وجودش رو باهم بزرگ کنه.
رستگار به نکته ی نهفته در جمله ش پی برد.میدانست حاج حسین با ازدواج دخترش با او مخالف است و این موضوع را بارها در لا به لای سخنانش گفته و او را ناا امید کرده بود.
*****
فصل 15
صبح روز چهاردهم به سوی تهران حرکت کردند.محبوبه به محض رسیدن،بدون در نظر گرفتن ساعت آمریکا،به نادر زنگ زد
.نادر از خوشحالی نمیتوانست درست حرف بزند:
-محبوبه....محبوبم...کی آمدی؟
-همین حالا رسیدم،تو چطوری؟
-من خوبم عزیزم.خیلی خوشحالم که به سلامت رسیدی.
-نادر تو کی میای؟
-به زودی عزیزم.
-کارهایت انجام شد؟
-آره،فقط مدرک مونده که اونم به زودی میگیرم.این مقاله ی آخری رو هم به تأیید جامعه ی پزشکی و علمی رسوندم،که باید همراه خودم بیارم.محبوبه بگو چی میخوای برات بیارم؟
-باور کن هیچی فقط خودت بیا که دلم برات یه ذره شده.
-قربون اون دلت برم.روزش رو نمیگم میترسم بد قول بشم.
-باشه،پس از فردا شمارش معکوس شروع میشه،بی صبرانه منتظرتم.در ضمن از مهمانی و مراسم مدرک پرفسوری،اگه تونستی فیلم و عکس بیار.میخوام خودمو اونجا در کنار تو احساس کنم.
-میگم غزل و رامین زحمت اینو بکشن.
-خوب،جناب دکتر،من باید برم دفتر.
-برو خانومم....از این که من رو از نگرانی درآوردی خیلی خیلی ازت ممنونم.
-قابل شما را نداشت.
-محبوبه شب تلفن میکنم.
-ممنونم.
محبوبه،پس از تماس تلفنی،دوشی گرفت و خودش را به دفتر رساند.بعد از تبریک سال نو و خوش و بشی با خانم تقوی و دکتر بهبود به پروندههایش نگاهی انداخت.روز هیجدهم روز دادگاه رستگار بود.قبلان با او حرف زده بود که به آشتی رضایت دهد.گفت که از نازنین تعهد میگیرد دیگر از او تقاضایی ناداشته باشد،اما رستگار زیر بار نرفت.روز پیش از دادگاه رستگار به دفتر آمد تا از روند پیگیری پرونده آگاه شود.اتفاقا نادر تلفن کرد و محبوبه در حالی که گونه هاش گلگون شده بود،با او حرف زد.رستگار او را زیر نظر گرفته بود.وقتی که نادر گفت نادر تا آخر فروردین به ایران میاید،محبوبه با شوق گفت:
-راست میگی نادر؟خدای بزرگ،نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده.پس به زودی همدیگه رو میبینیم....آقا جون هم خوبه و بهت سلام میرسونه،اونم دلش برات تنگ شده.آره منم همینطور....خدانگهدار.
وقتی گوشی را گذشت،خطاب به رستگار گفت:
-نامزدمه،به زودی از سفر میاد.
رنگ رستگار پرید.در همین لحظه دکتر بهبود در زد و داخل شد و گفت:
-محبوبه دکتر بود؟
-بله.-از قیافه ی بشاشت معلومه،حالا کی میاد؟
-تا آخر فروردین.
-خوب،پس از حالا چشمت روشن.
-متشکرم.وقتی تنها شدند،رستگار گفت:
-نگفته بودین نامزد دارین.
-نپرسیده بودین.
-اما من...مهم نیست.برای فردا مدارک تکمیله؟
-بله،نمیخواین آشتی کنین؟
-نه اصلا.
-بچهها چی؟
-اونها مادر اینچنینی ناداشته باشن بهتره.
-اگر بزرگ بشن و از شما توضیح بخوان چی؟
-اما من نمیتونم زندگی و جوانی خودمو فدای اعتراض احتمالی بچهها بکنم.
-گویا کسی رو در نظر دارین.
-داشتم،اما بد آوردم.
-متاسفم.
-تاسف شما دردی رو از من دوا نمیکنه.
محبوبه که احساس کرد او خیلی ناراحت و غمگین شده،زیاد اصرار نکرد و گفت:
-پس فردا تو دادگاه میبینمتون.
آقای رستگار هم تشکر کرد و رفت.
روز بعد هم نازنین با جدایی موافقت کرد.برگه ی عدم سازش صادر و این پرونده هم بسته شد.همان روز عصر،رستگار به دفتر آمد و باقیمانده ی حسابش را پرداخت کرد و هر چه محبوبه اصرار کرد که نمیخواهد،او گفت قرار دادی بسته شده است و باید به آن عمل کرد.
****
صبح روز جمعه محبوبه از شنیدن صدای زنگ ممتد آپارتمان از خواب بیدار شد.هراسان در را باز کرد و با دیدن نادر از تعجب و شادی فریادی کشید و گفت:
-وای خدای بزرگ باورم نمیشه،یعنی این رویا نیست،خودتی نادر؟
نادر هم با علاقه به محبوبه نگاه کرد و گفت:
-آره عزیزم،دیگه دوران فراق و جدایی و تنهایی من و تو سر اومده.
در را بستند تا سر و صدایشان را همسایهها نشنوند.هنوز هیچ کدام باورشان نمیشد که روبروی هم نشستند.
-آخه،نادر نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده بود،دیگه تحمل نداشتم.
-منم همینطور عزیز دلم.
-سودابه کجاست؟
-بالا خوابیده
.-مگه کی اومدین؟
-سعی دو و نیم صبح رسیدیم،اما از شوق دیدنت تا حالا نخوابیدم.
-پس خسته ای؟
-نه مهم نیست....از خودت بگو،محبوبه لاغر شودی.
-خوب این مدت یک بهم سخت گذشت.نبودن تو پرونده ی کیانوش خیلی منو بهم ریخت.
-میدونم عزیزم،اما حالا پیشت هستم و دیگه تو رو تنها نمیگذارم.
-قول بده نادر.
-قول میدم خانومم،حالا تا سرکار خانم صبحانه رو آماده میکنن،من برم نان تازه بگیرم.
-نادر نکنه همسایهها بفهمن.
-دوباره شروع نکن من مراقبم...باشه؟محبوبه نگران هیچ چیز نباش به جز صبحانه که از گرسنگی نزدیکه غش کنم.
-باشه عزیزم برو.
محبوبه با شوق و با سرعت میز صبحانه را چید و چای دم کرد.پس از تعویض لباسش منتظر نادر شد.خدا را سپس گفت که فائزه آن شب خانه ی پدرش ماند.با شنیدن صدای زنگ در به سرعت آن را باز کرد.نادر با یک نان تازه و چمدان وارد شد.
-این چیه؟
-سوغاتی برای نامزد خوشگلم.
-بیا صبحانه حاضره.
-محبوبه نگاهش میکرد که با لذت نگاهش میکردخیلی شکمو شدم؟
-از نگاه کردن به تو لذت میبرم.باورم نمیشه پیش من باشی.
-باور کن این لذیذترین صبحانهای که این چند وقته خوردم.
نادر پس از صبحانه،چمدان را باز کرد و هدایای محبوبش را داد.برای هاج حسین هم قرص و دارو و یک پولیور آورده بود.محبوبه گفت:
-چه خبره،این همه لباس؟
-قابل تو رو نداره عزیزم.
-وای چقدر شکلات،میخوای چاقم کنی؟
-نه،از اینها به بچهها هم بده...اینو هم برای فائزه آوردم.غزل هم خیلی بهت سلام رسوند.یه هدیه هم داده که سودابه بهت میده.در ضمن،سفارش کرد که من و تو زودتر ازدواج کنیم.
-وای خدای بزرگ،پس سودابه چی؟
-تو شهرکی نزدیک شهر غزل اینا،یه آسایشگاه خوب دیدم،توی یه باغ بزرگ سویتهای زیادی هست.هر سویت با یه پرستار با یه بیمار تعلق داره،دو تا اتاق خواب،یک نشیمن کوچیک و آشپزخانه و تمام وسایل رفاهی.هر کس هم دوست داشته باشه میتونه جلوی سویتش،گلکاری کنه یا توی گلخانه ی آسایشگاه کار کنه،محیط خیلی خوبیه،به اتفاق ساشا و غزل رفتیم اونجا رو دیدیم و هر سه خوشمون اومد.شاید....
-وای نادر چه راحت دربارهٔ ی سودابه و فرستادنش به اونجا حرف میزنیم.اون خونه و زندگی داره.
-بله البته،سودابه رو بردیم اونجا رو نشونش دادیم.غزل بهش گفت،شاید پدر بخواد ازدواج کنه.
-خدا منو بکشه.اون طفلک چی کار کرد؟
-احساس کردم ناراحت شد.منم به غزل اعتراض کردم که خیلی تند رفته.کدوم زنی حاضره اینقدر صریح و روشن بشنوه که شوهرش میخواد ازدواج کنه؟حالا باهاش صحبت میکنم،اگه خواست توی همین خونه بمونه،من و تو میریم جای دیگه.
-اگه اون نفهمه اشکالی نداره.
-خوب وقتی من پیش تو هستم و شب و روز خونه نمیایم،چطور نمیفهمه؟
-ما تا ساعت یازده دوازده باهم هستیم،بعد تو برو خونه.
-اصلا حرفشم نزن،دیگه نمیخوام تو رو تنها بذارم.این مدت به اندازه ی کافی رنج بردم.
-حالا بدن در این مورد صحبت میکنیم.از کارت بگو،مدرک پرفسوری.
و نادر برایش مفصل شرح داد که در این مدت آنجا چه کرده و از نظر علمی و تجربی چقدر به نفعش بوده است.از دختر غزل گفت که چقدر شیرین شده و محبوبه هم همه ی ماجراهایش را برای او تعریف کرده است،وقتی حرفهایشان تمام شد،محبوبه نادر را به زور به بالا فرستاد که هم در هنگام بیدار شدن سودابه در کنارش باشد و هم اینکه کمی استراحت کند.غروب،نادر جلوی سودابه تلفن کرد و با محبوبه حرف زد.محبوبه گفت که فردا به دیدنشان میاید.
صبح روز بعد همدیگه رو در پارکینگ دیدند و قرار ناهار گذشتند.محبوبه رأس ساعت وارد رستوران شد و نادر را منتظر خود دید.گویی بال درآورده بود.خودش را سر میز رساند و نادر صندلی را برایش بیرون کشید.او نشست و مدتی یکدیگر را نگاه کردند.پیشخدمت بالای سرشان ایستاده بود.نادر متوجه شد و دستور غذا داد و دوباره به هم خیر شدند.هیچ کلامی گویا تر از نگاهشان نبود.پیشخدمت که غذا را روی میز میچید،محبوبه گفت که صبحانه هم نخورده.
-ضعیف میشی دختر،اگه قراره مادر بشی،باید خودتو تقویت کنی.
محبوبه سرخ شد و سرش را زیر انداخت.نادر با لحنی ملایم و آهسته گفت:
-مگه نمیخوای یک کوچولو داشته باشیم؟
محبوبه با نگرانی نگاهش کرد و با تردید گفت:
-اگه نشد چی؟
-تو هیچ مشکلی نداری،تازه،علم پزشکی انقدر پیشرفت کرده که هیچ زنی نازا نمیمونه.
-از اه سودابه میترسم.
-باز شروع کردی؟
-به خدا دست خودم نیست،وقتی میبینم مرد،همسر و امید یک زن دیگه رو تصاحب کرده م،از خودم بدم میاد.
-اگر من و اون مثل همه ی زن و شوهرها بودیم،حرف تو منطقی بود،باور کن
R A H A
08-24-2011, 05:58 AM
380تا 389
محبوبه وضع ما غیر عادیه،دارم از سکوت خونه خفه میشم.بابا منم آدمم حق زندگی دارم.
-میدونم اما اگه یک زمان سودابه بفهمه،دیگه منو نمیبینی.از شرم و خجالت میمیرم،اینو جدی میگم.پس کاری نکن بفهمه،عادی رفتار کن.همسایه هام که میدونی چقدر کنجکاوند.
-امر دیگهای باشه.
-نادر؟
-جون دلم؟
-خیلی دوستت دارم.
-این جمله ی تو منو به آسمونا میبره.احساس میکنم خوشبختترین مرد روی زمینم.پس محبوبه،هفتهای سه چهار روز بریم بیرون غذا بخوریم.
-اما لزومی نداره رستوران به این گرونی بیایم.
-بذار از پولهایی که در میارم استفاده کنیم.کمی از هم خوش بگذرونیم،اشکالی که نداره؟
-هر چی تو بگی نادر.
-خوب خانم خوشگل پاشو بریم که الان مطب غلغله س.
-آخه راست گفتی.
نادر صورت حساب را پرداخت کرد.هر دو از رستوران بیرون آمدند و به راه خود رفتند.محبوبه شب،پس از کار،سبد گًل بسیار زیبایی به همراه جعبه شیرینی خرید و پس از تعویض لباس به طبقه ی یازدهم رفت.نادر در را به رویش گشود و با او خوش و بش کرد و سودابه هم به استقبال او آمد.لحظهای او را در آغوش گرفت و بوسید.نادر گفت:
-زحمت کشیدین.
محبوبه گفت:-خواهش میکنم.
و صندلی سودابه را به سمت سالن هدایت کرد.خودش هم در کنار او نشست و گفت:
-آقای دکتر زحمت نکشین،من چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشم.
-چای آماده س،با شیرینی خودتون میارم.
-خواهش میکنم.
نادر در یک سینی سه فنجان چای آورد و شیرینی هم تعارف کرد.سودابه آن دو را تنها گذشت و به اتاق خوابش رفت.
محبوبه یک شیرینی را با ولع همراه چای ش خورد و گفت:
-خیلی گرسنهام بود.
-پس بازم بردار.
-نه،متشکرم،همین کافیه.
دقایقی هر دو به هم خیره شدند و سودابه با یک کیسه از اتاقش بیرون آمد و آن را به محبوبه داد.
محبوبه تشکر کرد و گفت:
-راضی به زحمت شما نبودم.
که دکتر پادرمیانی کرد و گفت:
-فقط برای این بود که بدونین سودابه اونجا هم به یادتون بوده.
محبوبه با شرم کیسه را باز کرد و از دیدن هدیه غزل و سودابه خوشحال شد و ابراز امتنان کرد.یکبار دیگر سودابه را بوسید و آنجا را ترک گفت.
اما غمگین و افسرده بود.او حق نداشت زندگی این زن را از او بگیرد،از سویی دیگر تحمل دوری از نادر برایش امکان پذیر نبود.در بد مخمصهای افتاده بود.
*****
فصل 16
روزها میگذاشت و نادر و محبوبه اغلب هفتهای سه یا چهار بار باهم ناهار میخوردند و آخر شبها نیز تلفنی حرف میزدند.
محبوبه روزهای پنجشنبه،ظهر به خانه میآمد.در یکی از روزهای گرم خرداد ماه وقتی او خسته و عصبی از گرمای طاقت فارسا به خانه رسید،تلفن زنگ زد.
فائزه گوشی را برداشت و گفت:
-خانم با شما کار دارن.او گوشی را گرفت و صدای زنی را شنید؛
-ببخشید محبوبه خانم؟
-بله،سلام.
-سلام خانم...من پرستار خانم خرسند هستم.،اشان میخواستن چند دقیقهای شما را ببینند.
-بله تا چند دقیقه ی دیگه میام خدمتشون.
با نگرانی آبی به صورتش زد،لباسی عوض کرد و رفت.نمیدانست چرا دلش شور میزند.نفسش به شمارش افتاده بود.سودابه با او چه کار داشت؟او که نمیتواند حرف بزند؟لابد مینویسد.
وقتی زنگ زد.خانم جوان و تقریبا آراستهای در را باز کرد و او را به داخل راهنمایی کرد.محبوبه به سالن رفت و دید سودابه در کنار پنجره بر روی صندلی ش نشسته است.سلام کرد و او رویش برگشت.
چشمهای سودابه قرمز بود.محبوبه با نگرانی ب کنارش رفت.اندیشید،نکند اتفاقی برای نادر افتاده است؟خدایا خودت رحم کن.از سودابه پرسید؛
-چی شده،تو رو خدا بگین.من که موردم از نگرانی.
سودابه نامهای به دستش داد و خودش به اتاق خواب رفت.
محبوبه نامه را باز کرد و چنین خواند:
محبوبه ی عزیزم از اینکه چنین نامهای را برانم مینویسنم،متاسفم.هم برای تو هم برای خودم هم برای نادر عزیز مان.میدانم که خیلی دوستش داری،و او نیز تو را عاشقانه میپرستد.این را از بی قراریهایش و اشکهایی که از دوریت میریخت،فهمیدم.
بگذار از اول بگویم.تازه دبیرستان را تمام کرده بودم،زیاد اهل درس و دانشگاه نبودم و از ازدواج خوشم نمیآمد.فکر بچه داری و تبعات آنرا که میکردم،چندشم میشد.دختر زیبایی بودم با خواستگاران فراوان،ولی به هیچ کدام تمایلی نداشتم.تا اینکه روزگار نادر را سر راهم قرار داد.پس از چند جلسه دیدار،متوجه شدم دوستم دارد.پسر پر شور و نشتی بود.با اینکه بسیار درس میخواند و از همسالانش خیلی جلوتر بود،این درس خواندن باعث خمودگی و بی جنب و جوشی او نشده بود.سال چهارم پزشکی را تمام کرده بود و بیست و یک سال داشت.دو سال از من بزرگتر بود.اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و به اصطلاح مردنگی داشت.
من عاشقش نبودم،اما از حرکاتش و ابراز محبتی که میکرد لذت میبردم و به نسبت بقیه خواستگاران م او را بیشتر میپسندیدم.پس از خواستگاری هر دو خانواده از هم خوششان آمد و خیلی زود ما باهم زن و شوهر شدیم.نادر در یک شرکت لوازم پزشکی کار میکرد،درس میخاند و میخواست زندگی زنان شویی هم داشته باشد.انصافا به همه ی مسولیتهایش خوب میرسید.پس از ازدواج یک هفته به مشهد و از آنجا به شمال رفتیم.مراقب بود کوچکترین سختی یا ناراحتی نکشم،غذا را با عشق و اصرار به من میخراند و مراقب سلامتی یم بود.
به تهران آمدیم،اوایل در طبقه ی دوم خانه ی پدری نادر ساکن بودیم که دو اتاق و سرویس داشت و قسمتی از راهرو هم صورت آشپزخانه بود.مستقل بودم.اما نادر دوست داشت خانهای برای خودمان داشته باشیم.روزها به سر کار میرفت و بعد دانشگاه،شب که به خانه میآمد،سر حال و با نشاط بود.با هم گردش و تفریح میرفتیم.وقتی من میخوابیدم او تا نزدیکهای صبح درس میخواند.
استراحت چندانی نمیکرد.بارها برای خنده تعریف میکرد در اتوبوس خوابش برده و چند ایستگاه از مقصدش دور شده بود.واحدهای درسی زیادی بر میداشت تا زودتر درسش را تمام کند.سال پنجم درس نادر و سال اول زندگی ما بود.
البته بگم من همان اوایل باردار شدم.و این برای من که از بچه دار شدن بدم میامد،فاجعه بود.اما نادر با چنان عشقی به من میرسید و نمیگذاشت کار کنم.مواظب تغذیه و بهداشتم بود.
توی یک درمانگاه خیریه هم هفتهای سه روز کار میکرد.پسرمان زمانی به دنیا آمد که توانستیم یک آپارتمان کوچک اجاره کنیم.مدتی مادرم آمد کمک من.شب هم که نادر میآمد،خودش همه ی کارهای بچه را انجام میداد و باز تا دیر وقت درس میخواند.مادرم،پس از یک ماه رفت و ما را تنها گذاشت.از ساشا بدم میامد،دوستش نداشتم،وقتی کار خرابی میکرد حالم بهم میخورد.
بیشتر مینشستم و به در و دیوار نگاه میکردم.با اینکه به خانه ی جدید رفته بودیم و باید ذوق و شوق میداشتم،اصلا برایم مهم نبود.در بی تفاوتیای که از زمان طوفولیت و نوجوانی همراهم بود،به سر میبردم.نادر سعی میکرد وسط روز بیاید و کارها را سر و سامان بدهد.
بچه را عوض میکرد،با شیشه شیر میداد میخواباند و یک لقمه غذا میخورد و میرفت.
دیگر شبها دیر تر میآمد.در یک بیمارستان دولتی کار میکرد و حقوق میگرفت.همچنان در شرکت هم کار میکرد..گاهی از کار کردن و فعالیت او سرگیجه میگرفتم.وضعمان خیلی بهتر شده بود و گاهی برایم هدیه میخرید تا خوشحالم کند که در حالت من تأثیری نداشت.نادر دوره طب عمومی را تمام کرد و برای تخصص امتحان داد و قبول شد.
باز هم درس و کار هم نادر از آن مردهایی نبود که وظیفه ی پدری و شوهری ش را فراموش کند.همه ی تعطیلات در اختیار ما بود.وسط روز میامد خانه،بیشتر اوقات غذا نمیپختم،خودش زود املتی چیزی درست میکرد و باهم میخردیم.هرگز به من اعتراض نکرد که چرا به زندگی نمیرسم.با مادرم صحبت کرد که یک کارگر هفتهای یک روز بیاید و خانه را تمیز کند.
ساشا وقتی با من بود خمود و بی تحرک بود.اما تا پدرش را میدید از سر و کولش بالا میرفت،بازی میمی کرد و خسته که میشد غذایش را میداد،به حمام میبرد و میخاباندش.دوباره حامله شدم.
با نادر دعوا کردم که من بچه نمیخواهم.اما او با ناز ا نوازش مرا متقاعد کرد که یک بچه،از نظر روحی خوب بار نمیآید و باید یک همبازی داشته باشد.مرا مجاب کرد و قول داد باز هم در بچه داری کمکم کند.پیش از به دنیا آمدن غزل خانه ی بزرگتری اجاره کردیم و هر کدام از بچهها اتاق مستقلی داشتند.
برای اینکه من روحیهام عوض شود،مبلمان و پردهها کرد و از رنگهای شاد استفاده کرد،تا من روحیه بهتری پیدا کنم.غزل به دنیا آمد و مادرم یک ماه پیشم ماند و رفت.نادر باز هم بین کلاسهایش خودش را میرساند خانه و کارهای بچهها را انجام میداد.غروب پیش از باز شدن مطب میآمد،باز همین کار را تکرار میکرد و باز هم شب.واقعا نیروی عجیبی داشت.در آمدش از مطب و بیمارستان آنقدر بود ک توانست یک اتومبیل بگیرد.دیگر راحت رفت و آمد میکرد و بیشتر به من و بچهها میرسید.
از کوچکترین فرصت استفاده میکرد و ما را میبرد بیرون.اکثر شبها میرفتیم پارک و آخر سر هم شام را بیرون میخوردیم.البته مادر و خواهرش،از کارهای او خیلی کلافه بودند و مرتب به من متلک میگفتند.من اهمیتی نمیدادم،چون من که بچه نخواستم،او اصرار داشت و خودش زحمتش را میکشید.
بچهها با من جور نبودند و وقتی پدرشان را میدیدند شادی میکردند و فریاد میزدند.از نادر میخواستم بروند توی اتاق بچهها که من صدای سر و صدایشان را نشنوم.آنها هم گوش میکردند.بچهها بزرگ تر شدند و نادر هم تخصص جراحی گرفت.برای تخصص قلب امتحان داد و قبول شد و توانستیم آپارتمان قشنگی بخریم.
زندگی مان روی روال افتاده بود و بچهها به کلاسهای مختلف میرفتند.پس انداز خوبی هم داشتیم.انقلاب شد و سال پنجاه و هشت من باز هم باردار شدم.
دیگر برایم مهم نبود.چون میدانستم که نادر بچه داری میکند.تخصص قلب را هم گرفت.دیگر در میان همکارش اسمی در کرده بود و مریضهایش قبولش داشتند.سال پنجاه و نوه جنگ شد و بعد از حدود یک سال نادر و دوستش،شوهر سارا،به جبهه رفتند.پسر دوممان که حدود یک سال و خردهای داشت برایش پرستار گرفت تا من دردسر نکشم.خودش هم یک ماه و نیم چند روزی پیش ما میآمد و تمام وقتش را در اختیار ما میگذاشت.تا اینکه شوهر سارا،پس از چهار سال شهید شد و من از او خواستم به تهران بیاید.گفتم مجروحها را تهران هم میآورند،پس اینجا درمانشان کن.باز هم قبول کرد.
خانهای بزرگ در نیاوران خریدیم.خدمت کار تمام وقت داشتیم.یاشار هم بزرگ شده بود.به اصرار نادر گواهینامه رانندگی گرفتم.یاشار را گاهی خودم به کودکستان میبردم.گشتی هم در خیابانها میزدم.برایم سرگرمی خوبی بود،باز هم چند سال گذشت.یاشار سال اول دبستان بود که آن اتفاق افتاد.
توی بزرگراه با یک وانت تصادف کردم که من پاهایم را از دست دادم و یاشار هم کشته شد.نمیتوانم بگویم نادر شاد و شنگول،چطور یکبار آب شد انگار آب شد.
یاشار را خیلی دوست داشت.او هم برایش شیرین زبانی میکرد.نمیگویم از دست دادن یاشار مرا ناراحت نکرد نه،اما آسیبی هم به من نرساند.من از اینکه پاهام رو از دست داده بودم بیشتر ناراحت بودم.بعد هم بر اثر شک یا نمیدانام چی صدایم را از دست دادم.شاید هم خواست خداوند بود.من نه مادر خوبی بودم و نه همسر خوبی و خدا به این صورت مرا تنبیه کرد.من که خمود و بی تحریک بودم،بدتر شدم.دیگر وجودم در خانه تاًثیری نداشت که باز نادر به کمکم آمد،ضربه ی روحی شدیدی خرده بود.به خاطر من که ناراحت نشوم،سعی کرد محیط شادی را به وجود بیاورد.پس از یک سال بچهها را به آمریکا فرستاد و خودمان هم رفتیم.
مرا به همه پزشکان متخصص نشان داد.آنها هم کاری از دستشان بر نمیآمد.دوباره جراحی شدم،اما فایده نداشت.فقط داریی ضدّ افسیردگی دادند.آن شب در سوروس سارا برای اولین بار تو را دیدم.تو با من احوال پرسی کردی و به ندار هم سلام کردی،و بیخیال همراه شوهرت رفتی.
نادر کم کم روحیه ش عوض شد گاهی میدیدم که غمگین به یک جا خیره میشود و فکر میکند.دلیل این تغییر را نمیدانستم و فکر میکردم از من خسته شده و دیگر دوستم ندارد.اما اشتباه میکردم،نادر مرد تر از آن بود که بخواهد مرا،عشق اولش زندگی ش را،به این حال رها کند و به دنبال دل و احساسش برود.
نادر دوباره به درس روی آورد.برای گرفتن فوق تخصص به آمریکا رفت.خانه ی نیاوران را فروخت و اینجا را پیش خرید کرد.به برادرش هم وکالت داد که پیگیر کارهای خانه باشد.ما در حدود یک سال و نیم در آمریکا بودیم نادر بکش درس میخواند و تحقیق میکرد.در آنجا هم یک خانه بزرگ و قشنگ خرید تا دختر و دامادمان آنجا زندگی کنند.در گوشه ی باغچه ی بزرگ خانه هم یک سوییت برای خودمان ساخت تا مزاحم غزل و شوهرش نباشیم.وقتی آن شب در خانه ی لادن چشمش به تو افتاد.
باز صندلی مرا فشار داد و فهمیدم دیگر از دست تو رهایی ندارد.با زیرکی درباره ی متاهل بودن تو سوال کرد و وقتی فهمید مجردی،نفسی به اسودگی کشید.آن شب که از جلسه ی ساختمان آمد خیلی شاد بود و من بعدا فهمیدم که در آن جلسه تو را دیده است.متوجه میشودم که تو از او فرار میکنی و اون عاشق تر میشود.
شبها در کنار پنجره میایستاد و وقتی تو را میدید آرام میشد و شا م را حاضر میکرد.آن روز که به خانه ت دعوتمان کردی، چشمانش برق میزد،مثل زمانی که عاشق من بود.
میدانم خودم مقصرم،خیلی با او بد رفتار کردم.خوب،خصلتم این بود.من دوستش دارم ،یعنی باید خیلی احمق باشم که چنین مردی رو دوست نداشته باشم.اما چه کنم که در طول زندگی مان هرگز به او محبت نکردم و همیشه او بود که ابراز عشق میکرد.ووجدش پر از محبت است و حالا آن عشق را به تو دارد.آن شبی که میخواستیم برویم آمریکا،نمیدانام چرا در خانه نبودی،وای خدای بزرگ چقدر بیتابی میکرد.قدم میزد میرفت توی اتاق تلفن میزد و تو جوابش را نمیدادی.چون زود میامد بیرون و دوباره به کنار پنجره میرفت.کارهای مرا انجام میداد،مرا خوابند و خودش رفت بیرون،یک ساعت نیم بیرون بود و بی قرار تر برگشت.
توی فرودگاه چشم میگرداند اما تو نبودی.وقتی هواپیما پرواز کرد،آرام اشکهایش سرازیر شد و فهمیدم خیلی عاشق توست.اما نمیدانستم چرا جوابش را نمیدهی.فکر کردم لابد تو هم مثل من بی احساسی،اما حالتهای تو با من فرق میکرد.هر بار که تو را میدیدم امید به زندگی چشمهایت را براق میکرد.تحرک و شادابی تو کجا و بی حالی من کجا؟
در آمریکا هم وقتهایی که با تو حرف میزد،خانه ی غزل میماندم.تا اینکه غزل با بی رحمی گفت پدر میخواهد ازدواج کند.او و ساشا حق پدرشان میدانستند که ازدواج کند.چون زندگی آمریکا را میدیدند.نادر بیشتر از
R A H A
08-24-2011, 06:00 AM
390تا 397
هفده سال از من پرستاری کرد.تازه وقتی هم که سالم بودم،باز هم مراقب من بود.اما محبوبه تو سالمی جوانی،شور و نشاط داری و خیلی زود نادر رو فراموش میکنی.خواهش میکنم نادر را برای من بگذار به او احتیاج دارم و حالا میفهمم که چه گوهری را در کنارم دارم.هرگز قدرش را ندانستم،شاید اگر ترکش کنی،او هم تو را فراموش کند و دوباره به سوی من برگردد.توقع زیادی دارم میدانم ،اما تو خیلی مهربانی و حاضر نیستی یک زندگی را ویران کنی.
متشکرم سودابه
محبوبه به هق هق افتاده بود.چطور میتوانست دل این زن زجر کشیده را بشکند؟چقدر شرمزده بود،دیگر نمیتوانست به صورتش نگاه کند،بنابرین به سرعت رفت پائین.
در اتاقش را بست و چندین بار نامه را خواند.باید فکری اساسی میکرد.همانطور که از اول میخواست،باید قلبش را زیر پا له میکرد.به پدرش زنگ زد و از او خواست پیشش بیاید.به فائزه هم گفت که به خانه ی پدر برود،ساعتی بعد حاج حسین آمد.
از دیدن محبوبه جا خورد و پرسید:
-چی شده بابا جان؟چرا گریه کردی؟
محبوبه خود را در آغوش پدر انداخت و یه دل سیر گریه کرد.حاج حسین صبر کرد تا عقده ی دلش خالی و کمی سبک شود. سپس پرسید:
-حالا به بابا میگی چی شده؟
محبوبه نامه ی سودابه را نشانش داد و گفت:
-اینو بخونین،خودتون متوجه میشین.هاج حسین که با رسیدن به آخر نامه رنگش به سفیدی میزدو دستانش میلرزید گفت:
-حالا میخوای چی کار کنی؟
-من به نادر گفته بودم که اگه زمانی سودابه بفهمه،دیگه منو نمیبینه.
-خوب اون محل کارتو میدونه خونه ی ما رو هم بلده.
-میدونم خواستم از شما رهنمایی بگیرم.سرم باد کرده و نمیتونم درست فکر کنم.
حاج حسین پرسید:
-کار هاتو میتونی به کس دیگهای واگذار کنی؟
-آره به شوهر فرانک.
-خوبه....خونه ی ما هم که نمیتونی بمونی.تو کارهاتو سر و سامون بده.
تا ببینم چی کار میتونم بکنم...راستی محبوبه با اینکه از تو مطمئنم،اما پرسیدنش ضرر نداره،ببینم دکتر که شبها اینجا نمیاد؟
محبوبه در حالی که سرخ شده بود گفت:
-نه آقا جان،این چه حرفیه؟ما فقط در هفته سه چهار بار باهم میرفتیم ناهار میخوردیم و گاهی شبها باهم تلفنی حرف میزدیم.به جان خودتون به روح عزیز جان،هنوز دستش به من نرسیده.حتی وقتی از مسافرت اومد،فقط به هم نگاه کردیم، و از دلتنگیهامون با هم حرف زدیم.
-برای این پرسیدم که مبادا امشب تو رو توی این وضع ببینه.فعلا کاری نکن که متوجه بشه و به زنش سخت بگیره.
-چشم آقا جان.
-حالا هم جوری وانمود کن که مهمون داری تا بهت زنگ نزنه.موقع اومدنش چند جفت کفش بذار بیرون.
-باشه چشم.
محبوبه همه ی کارها را طبق گفته ی حاج حسین انجام داد.به منصور زنگ زد که کارهایش را به او واگذار کند و او هم پذیرفت.
نادر هم به این تصور که او مهمان دارد مزاحمش نشد.شنبه صبح اول وقت به دفتر رفت و ماجرا را به طور کامل برای دکتر بهبود شرح داد.
کارهایی که او میتوانست انجام دهد آنجا گذشت و بقیه را به دفتر منصور برد.
خودش هم به موکلانش تلفن کرد و گفت که مسافرتی ناا منتظر پیش آمده و باید برود.پرونده ی آنها را به آقای وکیل....داد تا اقدامات لازم را انجام دهد.به منشی هم گفت:
-اگر آقای دکتر زنگ زد،بگو توی دادگاه سرش خیلی شلوغ نمیتونه بیاد.
عصر به مغازه ی پدرش رفت و او هم گفت دوستی در اردبیل دارد که اگر موافق است،به آنجا بروند.محبوبه هم قبول کرد و سریع به خانه برگشت.لوازم و لباسهایش را برداشت و پیش از آمدن نادر از خانه بیرون رفت.شبانه با حاج حسین به راه افتاد.در رشت توقفی داشتند و شب خوابیدند و نزدیک ظهر به سمت اردبیل حرکت کردند.غروب بود که به آنجا رسیدند و پرسان پرسان نشانی را پیدا کردند.دوست حاج حسین،آقای نیازی،از مهاجران روسی ساکن اردبیل بود.آقای نیازی و خانومش،با روی باز از آنان استقبال کردند و طبقه ی بالای خانه را که واحدی مستقل بود در اختیارشان گذشتند.آن شب خانم نیازی برایشان شا م آورد،اما از روز بعد خود محبوبه دست به کار شد.پدرش کمک میکرد و با او حرف میزد که از حال و هوای نادر و غم و اندوه او بیرونش آورد.
اشتههایش را از دست داده بود و به زور دعوای پدر دو سه لقمهای به دهان میگذاشت و با آب آنها را فرو میداد.خوابش هم کم شده بود.تلفن همراهش را خاموش کرده بود و فقط با تلفن همراه حاج حسین با خانواده حرف میزد.همه نگران و کنجکاو بودند که این پدر و دختر کجا غیب شدند.محبوبه پس از یک هفته،با دکتر بهبود تماس گرفت که او گفت:
-دختر تو کجایی؟این بیچاره داره از بین میره.به خدا براش نگرانم.خیلی پریشون شده.به من التماس میکرد که آدرس تو رو بهش بدم.قسم خوردم که نمیدونم کجایی.فقط بهش گفتم خانمتون همه چیز رو فهمیده و محبوبه میگه محاله به این وضع ادامه بده.گفتم که تو بهش گفتی برگرده پیش خانمش.
اون هم گریه میکرد.مردی با این صلابت و ابهت،برای تو دختر فسقلی گریه میکرد.حالا تو روحیت چه جوره؟
-من خیلی بدم.اگه اون بار دومه که طعمه عشق رو چشیده،من بار اولمه.و با این مشکل روبرو شدم.کاش هیچ وقت نمیدیدمش.اگه اومد بهش بگین،محبوبه به جان خودش قسمت میده که به طرف سودابه برگردی.بهش بگین من غیر از اون...
هق هق گریه به محبوبه امان نداد و گوشی را گذاشت.
دکتر بهبود سریع به نادر زنگ زد و قرار ناهار گذشت.در رستوران همه ی حرفهای محبوبه را مو به مو برایش گفت.نادر اشک میریخت و میگفت:
-دیگه نمیتونم این کار رو بکنم.یه عمری بهش محبت کردم،دریغ از یک لبخند.حالا که زن رویاهامو پیدا کردم،میگه دوستم داره.پس توی این همه سال که برای یک بار شنیدن این جمله جان میدادم،چرا نگفت؟به محبوبه بگین سودابه برای نادر مرد،و دیگه تموم شد.
هر چه دکتر بهبود برای نادر دلیل و برهان آورد و نصیحتش کرد فایده ای نداشت.
****
محبوبه ساعتها در ایوان طبقه ی بالای خانه مینشست و به درخت بزرگ سپید توی حیات نگاه میکرد.باغچه ی قشنگی داشتند.خانم نیازی گاهی بالا میآمد تا این زن جوان را از ناراحتی بیرون بیاورد.اما نگاه محبوبه آن قدر آکنده از غم بود که پیرزن دلش به درد میآمد.حاجی هم پس از یک ماه رفت.
اما تلفن همراهش را برای محبوبه گذشت و هر روز با او تماس میگرفت.به نیازی سفارش کرده بود محبوبه را به بیرون رفتن از خانه و گردش در آن اطراف وادار کند.می ترسید افسردگی بگیرد.کاش قبول میکرد همسر رستگار شود.محبوبه شبها در کابوسهایش نادر را در بستر مرگ میدید که دستش را به سوی او دراز میکند،اما محبوبه با همه ی تلاشش نمیتواند دستهای او را بگیرد.
صبح خسته تر از شب پیش بیدار میشد.خانم نیازی به اصرار او را به خرید میبرد و وادارش میکرد چیزی بخرد.اما او میلی به هیچ کاری از خود نشان نمیداد.حاج حسین به دنبالش آمد و او را با خود برد.
گفت:
-حالا که نادر از تو نامید شده.میتونی برگردی سر کارت.
-آقا جان به شما زنگ نزد؟
-من که نبودم،چند دفعهای اومده و سراغ منو گرفته..فائزه و مادرت هم گفتن با تو به مسافرت رفته ام.بعد اونم دیگه نیامد.دکتر بهبود میگه حالش خوب نیست،ولی نگران نباش هر دوی شما عادت میکنین.
حاج حسین سعی میکرد با برنامههای متنوع وقت محبوبه را پر کند.اما محبوبه دیگر مثل سابق نبود.خموده و افسرده گوشهای مینشست و به گلها و درختان حیات ذول میزد.جواد هم نگرانش بود.روزی به دیدارش آمد و گفت:
-میدونم از عشق که اینطوری شودی،ولی سعی کن این بحران رو پشت سر بگذاری.منم این درد و رو کشیدم.
وقتی از سربازی برای مرخصی اومدم و دیدم خونه تون شلوغه،یکراست اومدم اینجا و دیدم تو عروس شودی.عزیز دید چه حالی شدم،دیگه انگار هیچ نیرویی تو بدنم نبود.بزور خودم رو کشوندم خونه.رفتم اتاقم و در رو بستم تا یک هفته در رو باز نکردم.مادرم که عصبانی شده بود،می گفت:
-حالا چه تحفهٔای بود که براش ماتم گرفتی؟همون بهتر که شوهر کرد و خیال منم راحت شد.باید از روی جنازه ی من ردّ میشدی تا با اون ازدواج میکردی.چی خیال کردی؟من بهناز رو برات در نظر گرفتم.
-برگشتم و تا آخرین روز سربازی تهران نیامدم.سعی کردم با کار کردن غم عشق رو تحمل کنم.شنیدم درس میخونی خیلی خوشحال شدم.وقتی فهمیدم که از اون زنها نیستی که خودتو وا بدی.شرکت زدم و انقدر کار کردم تا خودمو فراموش کنم.دورادور خبرهای خوبی از تو میشنیدم.اول اینکه بچه دار نشدی،و دوم اینکه با جدّیت درس میخوندی.منم با اصرار مادرم،بالاخره با بهناز ازدواج کردم ولی هرگز تو زندگیم خوشبخت نبودم،چون عاشق زنم نیستم.عادت و تعهدی نسبت به اون دارم،همین.وقتی عباس مرد بارها از خودم پرسیدم اگه من ازدواج نکرده بودم میتونست امیدوار باشم که تو منو به عنوان همسرت بپذیری؟من میتونستم از مادرم بگذارم ولی گذشت از تو که همه ی لحظههای قشنگ بچگی رو به یادم میاوردی،خیلی سخت بود.
وقتی نوزاد بودی میرفتم پیش عزیز،تو رو توی بغلم میگرفتم و مدتها بهت خیره میشودم.با خودم عهد کرده بودم که فقط با تو عروسی کنم.تو عالم بچگی تو رو عروس میکردم و خودمم لباس دمادی میپوشیدم و کنارت راه میرفتم.همه روی سر ما نقل و سکه میریختن و منم هی بهت میگفتم:
-چادرتو بکش پائین تر تا کسی اون چشمها رو نبینه تا مثل من گرفتار بشه. تو هم میخندی و با ناز چادرت رو پائین میکشیدی.اول رویا برام بقدری حقیقی بود که به بچههای کلاس،و بعد هم دانشکده،میگفتم نامزد دارم.
خوب،بعضی دخترها به طرفم میاومدن،اما من به هیچ کدام اعتنائی نمیکردم و میگفتم اگر نامزد منو ببینن،میفهمین چرا به شما بی اعتنا هستم.
بچهها به قدری پا پی من شدن تا آخرش تو رو به دو تا از دانشجوها که خیلی باهم صمیمی بودیم،از دور نشونت دادم.گفتن چرا جلو نمیری؟می گفتم:-ما رسم نداریم تو نامزدی با هم دیده بشیم.
تو رو راحت خونه ی عزیز میدیدم ،تو هم اصلا توی این خطها نبودی.اوایل ناراحت میشودم و میگفتم نکنه یکی دیگه رو دوست داره؟مدتها زیر نظر گرفتمت و دیدم فقط از خونه به مدرسه میری و بر میگردی.خیالم راحت شد و فهمیدم به درس خیلی اهمیت میدی،منهم با همه وجود درس میخوندم تا لایق تو باشم.
اه محبوبه شاید الان درست نباشه این حرفا رو برات بگم،اما نمیدونی چه حالی شدم وقتی شوهرت دادن.شبها توی پادگان چه خوابهای وحشتناکی میدیدم و چه چیزهایی توی ذهنم نقش میبست که دیونه میشودم داد میزدم و بچه ها از خواب میریدن.کمی آب میخوردم و آروم میشودم.دوباره همون فکرها و کابوسها به سراغم میومدند.یک روز فرمانده ی پایگاه منو توی دفترش خواست و با هم حرف زادیم.اونقدر گفت تا اشکام در اومد و همه چیز رو براش تعریف کردم.
به من حق داد که آنجور کلافه باشم.پرسید:
-دختر خاله ات شوهرش رو دوست داره؟
گفتم:-نه اصلا.
اون گفت:-تو باید این وضع رو قبول کنی،وگرنه دیونه میشی.شاید اگر با هم ازدواج میکردین،این عشق به نفرت یا بی تفاوتی رسید.از آینده کسی خبر نداره،شاید هم یه روزی به هم رسیدین.
-شکر خدا زندگی آروم و خوبی دارم.بهناز یک زن کاملا ایرانیه.عاشق خونه زندگی و بچه هاشه.من هم از دیدن شادی و آسایش بهناز و بچهها راضیم.
محبوبه نگفت که او هرگز وی را به چشم شوهر نگاه نمیکرده و جواد برایش معلم،برادر بزرگتر و سر مشق زندگی بوده است.جواد ادامه داد:
-بارها میخواستم این حرفها را بهت بگم.راستش میترسیدم مسخرهام کنی یا دوام کنی.الان هم که گفتم به عنوان یه تجربه ی تلخ برایت گفتم.اون هم عاقبت آروم میشه.تو هم به این غم عادت میکنی.فقط به خودت سخت نگیر.کارتو شروع کن،درست رو ادامه بده و خودتو تو زندگی غرق کن.
محبوبه به حرفهای جواد فکر کرد.راست میگفت،این غمی نبود که از دلش بیرون برود.پس باید با آن کنار میآمد.درس را شروع کرد.ترم آخرش بود شروع کرد به تحقیق که متن پایان نامه ش را کم کم تهیه کند.
دیگر به خانه آاش نرفت و از نادر خبر نداشت.چند بار خواست دم در بیمارستان برود و تمشایش کند،اما ترسید آنان اختیار از کفّ بدهد و خود را به او برساند.کم کم کارش را دوباره از سر گرفت و دکتر بهبود خیلی از او استقبال کرد.اما میدید که محبوبه مثل سابق نیست.گاهی مدتها به یه نقطه چشم میدوخت و از دنیای اطرافش منفک میشد.
مهدی به تازگی با دختر یکی از همسایهها سر و سری پیدا کرده بود و فشار میآورد که به خواستگاری ش بروند.سرانجام قرار شد خانواده شوری کنند و ببینند که دختر مناسبی هست یا نه.خوشبختانه خانواده ی محترمی بودند و دخترک هم بد نبود.در حدود بیست و دو ساله و دیپلومه بود.قرار گذشتند و شبی هاج حسین و حاج حسن به اتفاق انسیه و ملیحه و آسیه و مجید به خواستگاری رفتند.منتظر جواب خانواده ی دختر بودند و این قیه باعث شد که محبوبه کمتر در خود فرو رود.خانواده ی دختر ده روز بد جواب مثبت دادند و تاریخی برای بله بران تعیین کردند.انسیه گردنبد طلای سنگینی تهیه کرد و این بار همه ی خانواده رفتند حتی محبوبه را هم به اصرار بردند.محبوبه از دخترک که اسمش زینب بود خوشش آمده و برای هر دویشان آرزوی سعادت و خوشبختی کرد.
سپس هدیهای را که برای عروس گرفته بود،به او داد.قراره عقد و عروسی را برای پس از محرم و سفر در حدود چهار ماه بعد بود گذشتند.اما صیغه ی محرمیت خنده شد و خانواده ی عروس مهمانی شا م مفصلی بر پا کردند.
R A H A
08-24-2011, 06:00 AM
399تا 409
در یکی از روزهای سرد آذر ماه که محبوبه در خانه بود،زنگ خانه به صدا درامد.مثل همیشه سکینه یا شوهرش در را باز میکردند.محبوبه که انتظار کسی را نداشت،سرش به کتاب خوندن گرم بود.فائزه در اتاقش را زد:
خانم با شما کار دارن.
قلب محبوبه لرزید.به سرعت از اتاق بیرون رفت و در سالن با غزل روبرو شد.رنگش پرید.
غزل او را در آغوش گرفت و گفت:
-چرا اینجوری شودی؟دستات چرا میلرزه؟
محبوبه فقط توانست بگوید:-نادر کجاست؟
غزل گفت:-اومدم دنبالت که بریم پیشش.
-مگه چی شده؟
-چیزی نیست،لباس بپوش بریم.
همه با تعجب به محبوبه و غزل نگاه کردند.فائزه کمک کرد تا محبوبه لباس پوشید و همراه غزل رفت.در راه هیچ حرفی میانشان ردّ و بدل نشد.محبوبه جرات نمیکرد از نادر و سودابه حرفی بزند یا سوالی بپرسد.
فقط پیش از وارد شدن به خانه،غزل گفت:
-پدر حالش خیلی بده،مامان ترسید و به من زنگ زد.منم با اولین پرواز خودمو رساندم.برو اتاقش و سعی کن تو رو بشناسه.
اشکهای محبوبه بی اختیار از چشمهای زیبایش سرازیر شد،در باز شد و غزل محبوبه را رهنمایی کرد.وقتی به اتاق رفت نزدیک بود بیهوش شود.او باور نمیکرد کسی که بر روی تخت میبیند نادر باشد.مردی بود زرد و ضعیف که سرمی به دستش وصل کرده بودند.جلو رفت و آهسته صدایش کرد.
اما نادر هیچ واکنشی نشان نداد.باز هم صدایش کرد.ولی نادر هیچ پاسخی نمیداد و حرکتی نمیکرد.
اشکهایش روی دستها و ملافه ی نادر میریخت.دیگر بی تاب شد،سرش را بر روی تخت گذشت و با صدای بلند گریه کرد.نادر نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
-محبوبه؟
-جانم نادر من اینجام.چشماتو باز کن...به خدا دیگه ترکت نمیکنم.غلط کردم،منم دوستت دارم.چشمهای قشنگت رو باز کن.نادر محبوبه کنارته.
نادر به سختی چشمهایش را گشود،اما تصور میکرد باز هم رویا میبیند.با بی حالی گفت:
-محبوبه؟
-جان دلم الهی فدات بشم،نادر من اینجام نگام کن.
آنقدر گفت گفت تا نادر فهمید دیگر خواب نمیبیند و محبوبه ش آمده.محبوبه اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-مواظب سرمت باش.
-ای محبوبه بی معرفت نگفتی نادرت میمیره؟
-خدا نکنه عزیزم،انشالله خودم پیش مرگت بشم.نادر قول بده که خوب بشی.
نادر لبخندی کمرنگ زد و گفت:
-اگر تو پیشم باشی قول میدم.
حالش رفته رفته بهتر شد.پزشک معالجش آمد،نگاهی به محبوبه انداخت و گفت:
-چرا این کار رو با اون کردین؟میدونی چه صدمهای بهش زدین؟
-خودم کم آزار ندیدم.
-شماها حق زندگی داشتین.
-ولی سودابه چی؟به جرم اینکه فلجه،حق زندگی کردن و خوشبخت شدن رو ازش بگیریم؟من نمیتونم اینقدر بی رحم باشم.
غزل به داخل اتاق آمد و با اشاره به پدرش،به محبوبه گفت:
-مامان فهمیده که پدر بدون تو نمیتونه زندگی کنه.
محبوبه گفت:
بعدا در این باره حرف میزنیم.
دکتر پرسید:-نادر سوپ میخوری؟
-اگر محبوبه بده،آره.
محبوبه بی درنگ برخاست و با لحنی مهربان گفت:-چشم الان برات میارم.
بشقابی سوپ آورد و آهسته به نادر داد.
نادر،پس از آنکه کمی جان گرفت،گفت:
میخوام حموم کنم.دوست ندارم تو منو اینجوری ببینی.
-حالا نه نادر،صبر کن حالت بهتره....اصلا خودم حمامت میکنم.
-دیگه چی؟نه،خودم یک صندلی میزارم،شاید آب گرم حالمو جا بیاره.
محبوبه وسایل حمام نادر را گذاشت.همه را از نادر میپرسید و عاقبت لباسهای او را هم پیدا کرد. حوله هم در حمام بود.یک صندلی برایش در وان گذشت و خودش پشت در به انتظار ماند.مرتب صدایش میکرد تا از حالش مطمئن شود.
وقتی از حمام بیرون آمد،اصلاح کرده بود و به نظر سر حال تر میامد.
محبوبه ملافه ش را مرتب کرد و او را خوابند.سپس یک لیوان آب پرتغال برایش گرفت و آورد.هنوز با سودابه روبرو نشده بود.نادر آب میوه را هم خورد،با غزل مشورت کرد که برای شامش کباب بگیرد و خالی،بدون برنج بخورد.غزل هم به دکتر گفت و او نیز کباب بدون برنج را نیز تجویز کرد و گفت که از روز بعد میتواند کم کم نان و برنج بخورد.
محبوبه زنگ زد و چند پرس غذا آوردند.کباب نادر را خودش به قطعات کوچک میبرید و در دهانش میگذاشت.
نادر اصرار کرد که خودش هم بخورد.هنوز رنگش زرد بود و به محض اینکه جملههای طولانی میگفت،لبش سفید میشد و به نفس نفس میافتاد.
محبوبه در فرصتی به پدرش تلفن کرد و ماجرا را به طور خلاصه تعریف کرد و گفت که شب نمیآید.
از او خواست به فائزه بگوید که صبح روز بعد بیاید خانه را تمیز کند.حاج حسین خوشحال شده بود.ولی نمیدانست چرا دکتر را انقدر دوست دارد.
به محبوبه گفت نگران چیزی نباشد و از دکتر پرستاری کند.آخر شب محبوبه برای نادر یک لیوان شیر ولرم آورد و نادر با لبخند او را نوشید.محبوبه با تعجب پرسید:
-چرا میخندی؟
-چون تا به حال کسی از من پذیرایی نکرده بود.مگر مادرم زمانی که بچه بودم.
محبوبه آرام و مشتاقانه گفت:
-از حالا به بعد خودم مواظبتم.
-محبوبه چرا این کار رو با من کردی؟
زن جوان،در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود،گفت:
-خیال کردی برای من آسون بود.نمیدونی چی کشیدم.
-محبوبه،من و تو حق زندگی کردن و عشق ورزیدن و خوشبخت شدن رو داریم.چرا این حق طبیعی رو از خودمون بگیریم؟
-نادر نمیخوام ناراحتت کنم.اما سودابه هم این حق رو داره.در واقع این زندگی و تو،حق اونه و من دارم مثل یک اختاپوس حقشو میگیرم.
-ببین محبوبه در این باره بعدا با هم حرف میزنیم،باشه؟
محبوبه پاسخی نداد.سرش را بر روی تخت نادر گذشته بود و نادر در حالی که از شوق نزدیک بود به گریه بیفتد گفت:
-محبوبه،نکنه فردا صبح دوباره بذاری بری؟
محبوبه با لبخند خوشایندی گفت:
-دیگه تنهات نمیذارم.
نادر خوابید و آهسته از اتاق بیرون آمد.غزل در سالن انتظارش را میکشید،با خوشرویی گفت:
-چای میخوری محبوبه جان؟
-بله،اگر ممکنه...مادر کجا هستن؟
-تو اتاقش.
-روم نمیشه برم پیشش.
-اون باید منطقی باشه،البته خیلی باهاش حرف زدم.از جانب مامان خیالت راحت باشه.اون غصه ی چیزی رو نمیخوره.
-مگه میشه غزل جون؟من خودمو جای میزارم جای مادرت...اگر با من این رفتار میشد دق میکردم.
-به هر حال،من و مامان با هم خیلی حرف زدیم.البته،من گفتم و اون شنید و نوشت.قرار شد با من بیاد آمریکا،یا تو سوییت خودش بمونه،یا اینکه بره همون آسایشگاه.
-خوب همسایهها میبینن...اونا رو چی کار کنیم؟
-تا ما اینجا هستیم،یه مهمانی میگیریم و قبلش هم تو و پدر میرین محضر برای عقد میکنین.وقتی ما باشیم و شما ازدواج کنین،دهن همسایهها هم دیگه بسته میشه.البته به اونا ربطی نداره.توی ایران که مردم روی کارهای همدیگه کمی حساسن،این بهترین راهیه که به عقلمون رسید.
-نادر چی میگه؟
-اون طفلک که بی هوش بود.من و مامان این تصمیم رو گرفتیم.گمان نمیکنم اون مخالفتی داشته باشه.میدونی با این کارت،یک مغز متفکر و یک جراح قابل را داشتی از این ملت میگرفتی؟
-خدا نکنه.
صدای نادر آمد که محبوبه را صدا میکرد.خودش را به اتاق او رساند.نادر گفت:
-کجایی دلبندم؟مگه قرار نشد دیگه تنهام نگذاری؟
-آخه خوابیده بودی.
-خوب تو هم اینجا بخواب.
-به قول خودت دیگه چی؟
-من که با این حالم....
-بسه دیگه...من بیرون اتاقت یک مبل میزارم و همون جا میخوابم.
-باشه خانم ملاحظه کار،توی اتاق بغلی بخواب.اما صبح تو باید بهم صبحانه بدی،فهمیدی؟
-تو اینقدر لوس بودی و من نمیدونستم؟
نادر در حالی که به چشمان محبوبه خیره شده بود،گفت:
-باور کن تا به حال فرصت نکره بودم خودمو لوس کنم.چون هیچ وقت نازم خریدار نداشت.همیشه من بودم که از همه،از سودابه و از بچهها مراقبت میکردم.حتی یک بار هم کسی نپرسید تو که این همه از خودت مایه میذاری،به چیزی،کسی،محبتی نیاز نداری؟
محبوبه گفت:
-از حالا به بعد برای خودم ناز کن.
نادر خندید و لحظاتی به چشمای محبوبه خیره ماند.محبوبه پرسید:
-چیزی میخوای برات بیارم؟
-آره...فقط تو رو میخوام که به اندازه ی یک عمر زجرم دادی.
-منم اذیت شدم،خیال میکنی برام آسون بود.
-میدونم عزیزم،این مدت هر دو عذاب کشیدیم.دیگه نمیخوام به اون روزا فکر کنم،بهتره حرفشم نزنیم.
-موافقم،پس بگیر بخواب.
-توی این مدت خیلی خوابیدم.
-نادر چرا اینطوری شودی؟
-قصهٔ ش مفصله...برو بخواب بعدا برات تعریف میکنم.
-نادر دوستت دارم،دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
-دیگه هیچ وقت از هم جدا نمیشیم.مگر اینکه مرگ ما رو از هم جدا کنه.اونم میدونم که خدا دلش نمیاد من و تو رو از هم جدا کنه.
محبوبه جای نادر را درست کرد و پتو را رویش کشید.بعد چراغ را خاموش کرد و به سالن رفت.
غزل با لبخندی بر لب نگهش میکرد، محبوبه پرسید:
-سودابه کجاست؟
-خوابیده.
-غزل؟
-جانم؟
-مامان روحیه ش چطوره؟
-باید بپذیره،محبوبه،مامان هیچ وقت به بابا محبت نکرد.ما شاهد بودیم که پدر چقدر از خودش مایه میگذاشت،اما مامان بی اعتنا بود.حتی برای ما غذا نمیپخت.وقتی به خونه بزرگه میرفتیم،پدر خدمتکار دائم میآورد و زن باغبون هم آشپزی میکرد.پدر قبلان خودش،بین کارهایش میامد خانهها یه غذای حاضری درست میکرد.حالا مامان فهمیده که چه نعمتی رو از دست داده.
-آخه همیشه پدرت در اختیارش بوده.من حاضرم مامان همینجا باشه و پدرت هم شبها پیشش بمونه...
غزل حرف او را قطع کرد:
-نه محبوبه جون،پدر رو زجر کش نکن.بذار با تو شروع کنه و معنی زندگی زنانشوییی رو بفهمه.
محبوبه از شادی نمیدانست چه کند،اما برای سودابه هم نگران بود.
صبح زود بیرون رفت.نان تازه،خرما عسل و خامه خرید و به خانه ی نادر بازگشت.صبحانه را حاضر کرد و به اتاق نادر رفت.خواب بود.به آرامی از خواب بیدارش کرد.نادر چشمهایش را آهسته گشود و وقتی محبوبه را دید،چشمهایش برق زد.با خنده گفت:
-صبح بخیر عزیزم.تا تو میز رو بچینی،من هم خودمو آماده میکنم.اون صبحانه توی خونه ی تو یادم نمیره.
محبوبه شیر و خرما و عسل را در مخلوط کن ریخت و پس از آماده شدن یک لیوان برای نادر گذاشت.
آهسته به در اتاق سودابه زد و او را هم بیدار کرد.غزل که دقایقی پیش بیدار شده بود،بویی کشید و با لبخند شادمانهای گفت:
-به به،چه بوی نونی میاد،اشتهای آدم تحریک میشه.
محبوبه پرسید:-سودابه جان نمیاد؟
-چرا آماده شده الان میاد.
همین که سودابه از اتاقش بیرون آمد،محبوبه به او سلام کرد و کمکش کرد بیاید سر میز.برایش چایی ریخت.برای غزل هم میخواست بریزد که او نگذاشت و خودش برای محبوبه هم ریخت.نادر،آراسته و تمیز آمد و سر میز نشست.
سلام کرد و پیشانی سودابه را بوسید..
غزل هم پدرش را بوسید.نادر نگاهی حسرت بار به محبوبه کرد و او لیوان شیر را جلوی نادر گذاشت.او چهره در هم کشید و گفت:
-این چیه؟
-خرما و عسل و شیر،بخور جان بگیری.
-چشم شما امر کنین.
محبوبه لبش را گًزید.از اینکه نادر جلوی سودابه با این لحن با او حرف میزد،خجالت میکشید.غزل هم از طرز برخورد پدرش شاد بود،او میخواست پدرش سلامت باشد.او را میپرستید و از اینکه میدید روحیه ش را به دست آورده است،احساس رضایت و خرسندی میکرد.
سودابه هم سعی داشت رفتار عادی داشته باشد.پس از شیر،محبوبه برای نادر چای ریخت و خودش لقمه میگرفت.نادر کیف میکرد از اینکه به او توجه نشان میداد،سر خوش بود.اما سودابه افسوس میخورد که چرا زندگی ش را مفت باخته است.او هم میتوانست به شوهرش توجه کند.حتی حالا که بر روی صندلی چرخدار نشسته بود.دستهایش که سالم بود و میتوانست مدیریت خانه را بر عهده بگیرد.اما وقتش را تلف میکرد و حتی کتاب هم نمیخواند تا سرگم شود.
حالا میفهمید که چقدر اشتباه کرده است.
پس از صرف صبحانه محبوبه از نادر خواست کمی قدم بزند.پنجرهها را باز کرد،سودابه را هم به سالن برد و به اتفاق غزل میز را جمع کرد.وقت پرستار و خدمتکار آمدند،بقیه ی کارها را به آنها سپرد و خودش آماده ی پائین رفتن شد.نادر که از رفتن او نگران شده،پرسید:
-کجا محبوبه؟
-بر میگردم...میرم یه دوش میگیرم و لباس عوض کنم.
زود میای؟
-هیس،آروم تر،تو رو خدا مراعات سودابه را هم بکن.
-باشه تو اینجا بمون،قول میدم مراقب رفتارم باشم.
ساعتی بعد،محبوبه شاداب و سر حال با لباس مرتب و زیبا آمد.نادر لبخند زنان از او استقبال کرد و آرام گفت؛
-چه خوشگل شودی.
متشکرم.
-محبوبه هر وقت پیش من هستی.موهاتو باز بذار.خیلی بهت میاد.
-چشم.
-راستی آقا جونت کجا هستن؟
-دیشب باهاشون حرف زدم....خیلی سلام رسوندن.گمان میکنم عصر بید اینجا.
-دلم میخواد ببینمشون.
-اون هم همینطور،نمیدونی با آقای رستگار چطوری حرف میزد که اون هیچ وعدهای به خودش نداد.
-دستش درد نکنه طرفداره منه.
-چه جور هم.
غزل از محبوبه پرسید برای ناهار چه درست کند.او هم سری به فریزر زد و چند تکه مرغ یخه زده بیرون گذشت و به خدمتکار گفت که برنج را بشورد.محبوبه شوری در خانه به وجود آورده بود و همه در تکاپوی تهیه ی ناهار بودند.غزل در حالی سیب زمینی پوست میکند،با محبوبه حرف میزد.نادر خوشحال از اینکه در خانه ش سر و صدا بود،با لبی خندان قدم میزد.
محبوبه گفت:-خودتو خسته نکن.
-با اون چیزی که تو به خوردم دادی،باید تا شب راه برم.
-یک لیوان آب پرتغال برات بیارم؟
-نه میل ندارم.
-نادر دکتر ویتامینی بهت نداد؟
-چرا خودم هم از آمریکا آورده بودم و باید خوردنشو از امروز شروع کنم.
-سودابه هم باید بخوره.
نادر گفت:-آره...نمیدونم این مدت خرده یا نه؟
سپس رو به سودابه پرسید:-سودابه ویتامین هاتو خوردی؟
سودابه سرش رو به نشانه منفی تکان داد.-چرا؟مگه دکتر بهت نگفت که باید بخوری و قطع شون نکنی؟غزل جان ویتامینهای مادرتو بهش بده بخوره.
-چشم پدر جان.
محبوبه هم به نادر سفارش کرد که قرصهایش را بخورد و او را به اتاقش برد تا بخوابد.
اما نادر،مانند بچههای تقص از رفتن امتناع میکرد و میگفت:میخوام پیش تو باشم.
-هیس....میشنوه..
-محبوبه این قدر این جمله رو نگو.اون همه چیز رو میدونه.من الان در موقعیتی نیستم که مواظب کارهایم باشم.بعد از ماهها به تو رسیدم و نمیخوام یک لحظه از تو دور بشم.
-نادر من نمیخوام اونو آزار بدم.میدونم که یک زن چه زجری میکش وقتی رقیبش رو میبینه.به خصوص که شوهرش با اون خوش رفتاری میکنه.
-خوب حالا به پدرت زنگ بزن برای شا م بیاد اینجا تا بهش بگم تو رو نصیحت کنه.
محبوبه با لبخندی معنی دار گفت:-ای بدجنس.
و او را به طرف اتاق برد و نادر گفت:
-یه کم پیش من بمون.ناهاری مقوی برایش پخت.میخواست هر چه زود تر او را سر حال ببیند.
غروب حاج حسین با یک جعبه شیرینی آمد و نادر از دیدنش خیلی خوشحال شد.دو مرد در کنار هم نشستند و گپ زدند.محبوبه و غزل هم از آنها پذیرایی میکردند.محبوبه برای نادر نوشیدنی مقوی آورد و به پدرش گفت:
-آقا جان میدونین دیروز چه حالی بود.
-بله،اما وقتی محبوبه آمد حال من خوب شد.
-انشالله همیشه سلامت باشین.
غزل نزد حاج حسین آمد و گفت:
-خوب حاج آقا برای خواستگاری کی خدمت برسیم؟
-هر وقت عروس خانم آماده باشن.
-نادر گفت:-اون با من....تا آخر هفته موفقی؟
-ما که هنوز آزمایش خون ندادیم.
-جواب اون با من.زود میگیریم.حالا بگو کی بیام خونه ی حاج آقا؟
R A H A
08-24-2011, 06:01 AM
410تا 419
محبوبه در حالی که سرخ شده بود گفت:
-هر چه زود تر بهتر.
غزل گفت:
-آفرین،بذار منم زودتر برم به زندگیم برسم.بچه رو پیش مادر شوهرم گذشتم،دلم شور میزانه.
محبوبه گفت:-راستی سودابه کجاست؟
-توی اتاقش.
-صدای ما اونجا نمیره؟
غزل گفت:
-محبوبه جان،مامان،این مدت که پدر حالش بد بود،با این مساله کنار اومده و به قول خودش،پدر رو طلاق احساسی داده.
-غزل مامانت از من کینه به دل نداره؟
-راستش اون مرتب از تو تعریف نوشته و معتقده تو هیچ کاری برای به دست آوردن دل پدر نکردی.
نادر گفت:-این اتفاقیه که باید میفتاد...خوب جناب توکلی،شما هر وقت امر بفرمائین،خدمت میرسیم.فردا صبح من و محبوبه میریم برای آزمایش خون و فردا شب خدمت میرسیم.
در این وقت صدای زنگ در به گوش رسید و نادر گفت:
-غزل جان،فکر کنم عمو جون اومده،در رو باز کن.
غزل رفت و پس از چند دقیقه همراه خانواده ی خرسند آمد.لادن و پدرام و خرسند و خانمش،از دیدن محبوبه جا خوردند.
البته کم و بیش از موضوع مطلع بودند.خانم خرسند به سردی با محبوبه برخورد کرد.لادن هم همینطور.غزل ناراحت شد و توضیح داد که محبوبه چقدر از خودگذشتگی به خرج داده و او صرفاً به اصرار مادرش به دنبال محبوبه رفته است و اینکه اگر محبوبه نبود،پدر از دست میرفت.
-عمو جون،شما که پریشب اونو دیدین؟
-بله البته.اما خوب این مساله هنوز برای ما جا نیفتاده.
-مامان خودش مقصر بود.اون به پدر خیلی بی اعتنائی میکرد و رفتار سردی داشت.خوب،اون هم آدمه و احساس داره.هیچ کس توی زندگی ما نبود و پدر،به تنهایی من و ساشا را بزرگ کرد.مامان خودش این موضوع رو قبول داره و حتی توی نامهای که برای محبوبه نوشت،ذکر کرده بود،من چرکنویس اونو خوندم.نوشته بود که مرا دوست نداشت.باور کنین پدر من حق زندگی داره و هنوز خیلی جوونه.
-اما آخه غزل جون،محبوبه سنّ بچه ی پدرتو داره.
-این مساله توی ایران مهمه،....خارج از این محیط،مردها ممکنه چندین سال از همسرشون کوچیک تر باشن،اما در کمال خوشبختی با هم زندگی میکنن.برعکس اون هم صادقه.چرا ما باید با این افکار پوچ،حق زندگی کردن رو از خودمون بگیریم؟
از امروز که محبوبه خیالش از بابت مریضی پدر راحت شده،وجدان درد گرفته که مادرت کجاست؟نشنوه که ما حرف میزنیم؟صبح خودش صبحانه رو حاضر کرد و مامان رو سر میز آورد.از دیشب تا حالا مثل پروانه به دور پدر میگرده تا حال اون بهتر شه.من میخوام خیالم از بابت پدر راحت بشه.
لادن گفت:-اگر محبوبه بچه دار بشه چی؟
-ببین لادن اگر منظورت ارث و میراثه،محبوبه خودشم کم پول نداره.در ضمن پدر برای من و ساشا اونجا به اندازه ی کافی خرج کرده و پول گذشته،ما به این خونه و ماشین هیچ چشمداشتی نداریم.در زمان،داشتن بچه حق طبیعی محبوبه س.
پدرام گفت:-شما خیلی روشنفکرانه با این مساله برخورد میکنین.
-اگر جای پدر،مامان هم بود،همین نظر رو داشتم.
رنگ محبوبه کاملا پریده بود.لادن نگاه نفرت باری به او انداخت و گفت:
-کاش هیچ وقت برای تو اینجا خونه نمیگرفتیم.
نادر گفت:-اشتباه نکن،من و محبوبه قسمت هم بودیم و من از اون شب خونه ی شما فهمیدم که دوستش دارم.اما اون از من فرار میکرد و من هم خودمو سرزنش میکردم.واقعاً نمیخواستام برای محبوبه رقیب بتراشم.
لادن رو به محبوبه گفت:-پس چرا نگفتی؟
-راستش،اون زمان همه ی توجه من به سودابه جون بود و به نادر شاید فقط یک لحظه نگاه کردم.
غزل گفت:
-به قول مامان،همون یک لحظه کافی بود که قلب پدر رو که داشت یخ میزد،گرمش کنی.
در همین لحظه سودابه از اتاقش بیرون آمد.با لبخند به محبوبه نگاه کرد و با اشاره گفت:
-من و محبوبه دوستهای خوبی هستیم.اون خیلی به من میرسید.حتی وقتی ازش خواستم نادر رو به من بده،همون شب اینجا رو ترک کرد.
حرفهایش را روی وایت برد مینوشت و پاک میکرد تا بقیه را بنویسد.
-وقتی اون رفت،نادر هم از دستم رفت.اون،روز به روز تحلیل میرفت و هیچ امیدی به زندگی نداشت.محبوبه همه ی زندگی اونه و من با کامل میل و رضایت از محبوبه خواهش میکنم تا با نادر ازدواج کنه.
محبوبه که در همه ی این مدت اشک میریخت،سودابه را بغل کرد و لحظهای هر دو در آغوش هم اشک ریختند و محبوبه او را بوسید.او هم دستهای محبوبه را گرفت و به نادر اشاره کرد که بیاید.
دستهای آن دو را در دستهای یکدیگه گذاشت و پیشانی هر دو را بوسید.همه از دیدن این صحنه اشک میریختند.نادر گفت:
-هنوز دوستت دارم سودابه باور کن.هیچ وقت دوران جوونیمونو از یاد نمیبرم.یادته هیچ کاری نمیکردی و من از بیمارستان یا سر کار میومدم و املت درست میکردم و میخوردیم؟چقدر بهمون خوش میگذشت.
محبوبه گفت:-شما اینجا بمونین،این خونه متعلق به شماست.
سودابه نوشت:-اون سوییت توی خونه ی غزل برام خوبه.اونجا بیشتر به آدمی مثل من رسیدگی میکنن.
سپس از گوشه ی صندلی ش یک انگشتر بیرون آورد و به دست محبوبه کرد.همه دست زدند و لادن زن عمویش را بوسید و گفت:
-شما خیلی بزرگورین،حالا که خودتون راضی به این وصلت هستین،ما چه کاره ایم؟
پس از آن دوستش را هم بغل کرد،صورتش را بوسید و تبریک گفت.غزل و خانم خرسند هم محبوبه را بوسیدند و تبریک گفتند.
******
شب بعد غزل و نادر و مادرش،به همراه برادر و همسرش به خانه ی حاج حسین رفتند.مادر نادر از محبوبه خیلی خوشش آمده بود،برای تعیین مهریه،محبوبه قبلان به پدرش گفته بود که پنج سکه باشد به نیت پنج تن.
نادر گفت:-باغ شهریار هم پشت قباله ی شما.
همه دست زدند و پنجشنبه نادر،محبوبه و حاج حسین و حاج حسن به اتفاق برادر و خانم برادر نادر و مادر و خواهرش انسیه و ملیحه در محضر جمع شدند.پیش از جاری شدن خطبه ی عقد،غزل و عاطفه و لادن به سرعت آمدند.
کله قند و پارچه سفید دستشان بود.غزل گفت:
-حاج آقا اجازه بدین.محبوبه در آینه تنها به نادر نگاه میکرد و او نیز همینطور.خطبه جاری شد و محبوبه با کسب اجازه از بزرگ تر ها،همان بار اول بله را گفت.شب،مهمانی مفصلی در خانه ی دکتر نادر خرسند بر پا بود.
محبوبه التماس کرده بود که نادر جلوی همسرش به او نزدیک نشود و او هم قول داد.اما نگاههای آتشین او را همه درک کرده بودند.محبوبه،دوستانش و دکتر بهبود و خانمش را دعوت کرده بود.همه ی خانواده جمع شده بودند.،اما جواد نیامد.
بهناز گفت:
-نمیدونم از صبح چش شده که از رختخواب بیرون نیومده؟
محبوبه و حاج حسین نگاه گذرایی به همدیگه اندختند و نادر خودش را لحظهای به محبوبه رساند و پرسید:-همون که از بچگی عاشقت بوده؟
-تو از کجا میدونی؟
-خوب دیگه.
چند نفر از پزشکان و همسرانشان نیز بودند.آقای رستمی،مدیر ساختمان،و دو سه همسایه ی دیگر نیز در جشن ازدواج آنها شرکت کرده بودند.محبوبه نگاه سرزنش بار خانمها به خود احساس میکرد،اما به روی خودش نمیآورد.نمیخواست شادی ش را با این مسائل زایل کند.مهمانی بسیار گرمی بود.غزل مرتب از محبوبه و پدرش پذیرایی میکرد.و این باعث تعجب غریبهها میشد.آنان باید صبح ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه میرفتند و محبوبه میخواست سراسر شب را در کنار سودابه و غزل باشد.
هر چه نادر نگاه التماس آمیز به او میانداخت،محبوبه توجهی به او نکرد.عاقبت آنان را به فرودگاه رساندند و پس از اعلام پرواز به خانه برگشتند.
محبوبه در آسانسور تکمه ی طبقه ی هشتم را فشار داد و نادر گفت:
-من دوست ندارم داماد سرخونه باشم.
محبوبه با عشوه ی قشنگی گفت:-مجبوری تحمل کنی.
******
آن روز نادر و محبوبه باهم خیلی حرفا زدند.محبوبه خاطره ی بد شب زفافش را برای نادر تعریف کرد و اشک او را در آورد.نادر هم تعریف کرد پس از رفتن محبوبه به همه جا سر کشیده و از او سراغ گرفته بود.وقتی به خانه ی پدرش رفته و شنیده بود که پدر و دختر باهم رفتند،فهمیده که دیگر محبوبه ش را نمیبیند.
نادر گفت:
-وقتی اومدم خونه حال خودمو نمیفهمیدم.گریه می کردمو از پنجره به بیرون زول میزدم که شاید ماشینتو ببینم.وقتی نامید شدم،خواستم با کار خودمو سرگرم کنم تا به تو فکر نکنم،اما نشد.به هر جا و هر کس که نگاه میکردم،تو رو میدیدم.نتونستم به کارم ادامه بدم.تقاضای مرخصی کردم و نشستم خونه.
روز به روز افسرده تر میشودم.شبها خوابتو میدیدم که با یه مرد دیگه ازدواج کردی و از صدای فریاد هام بیدار میشودم.ضربان قلبم تند تر شده بود و عرق سرد به تنم مینشست.به غذا اشتهایی نداشتم و روز به روز بیشتر تحلیل میرفتم.
دیگه هیچ امیدی به بازگشت تو نداشتم.سودابه هم کلافه بود و آخر برام نامه نوشت و همه چیز رو برام شرح داد.برام نوشت که در نامهای از تو خواسته بری و منو به اون برگردونی،وقتی نوشته ش را خوندم گفتم چرا این کار رو کردی؟مگه من حق خوشبختی ندارم؟برای اولین بار پیشش اعتراف کردم که چقدر تو رو دوست دارم.سرمو روی پاهش گذشتم و زار زدم و اون موهامو نوازش میکرد.
احساس کردم پشیمونه و دیگه اذیتش نکردم.گفتم که باید از این درد بمیرم و زندگی بدون محبوبه برای من امکان نداره.
همون شد که مریض شدم.اول تب کردم و کم کم تبم شدید شد و چند روزی بیهوش بودم.دکتر مراتب بالای سرم میاومد.اما من حالم همچنان بد بود.تا این که اون،گویا از طریق پرستارش،به غزل زنگ میزانه و موضوع رو تعریف میکنه.
اون طفلک هم با اولین پرواز میاد ایران.بقیه ی ماجرا را هم که خودت میدونی.
آنان ساکن آپارتمان طبقه ی هشتم شدند.محبوبه گفت:
-اونجا خونه ی سودابه س و من دلم نمیاد توی اون خونه زندگی کنم.زندگی شیرینی را آغاز کردند و هر روز عاشق تر میشدند.وقتی نادر به خانه میآمد،عطر غذا در خانه پیچیده بود و محبوبه به گرمی از شوهرش استقبال میکرد.دو نفری شم میخوردند و از رخدادهای روزانه برای هم تعریف میکردند.
پنج ماه گذشت و محبوبه مدرک کارشناسی ارشد خود را گرفت.هنوز در دفتر بهبود کار میکرد.
نادر هم با دستش اعجاز میکرد و هفتهای یک روز در بیمارستان خزانه،عمل جراحی قلب رایگان انجام میداد.
هفتهای یک روز در یکی از بیمارستانهای دولتی و دو روز هم در بیمارستان خصوصی به کار مشغول بود.میخواست مدتی را که در اختیار بیمارانش نبوده جبران کند.در هفته دو روز بعد از ظهر در دانشگاه تدریس داشت و بقیه ی روزها را در مطب بود.
محبوبه از او میخواست که کمتر کار کند.اما وی معتقد بود که کار کردن به او نیرو میدهد.اما چون اصرار محبوبه را دید،ساعت کار مطبش را کمی کاهش داد.
اما دلش نمیآمد کار در بیمارستان و تدریس در دانشگاه را رها کند.میخواست آنچه را که برایش سالها زحمت کشیده بود،در اختیار هموطناش قرار دهد.چه به وسیله ی آموزش،چه عمل جراحی و مداوای بیماران.
******
مدتی بود که محبوبه احساس بیماری میکرد.اوایل بر این تصور بود که به قول قدیمیها سردیش شده است.نبات محل شده در آب داغ میخورد.
کمی بهتر شد حالتهای ضعف و افت فشار دوباره به سراغش آمد.یک شب که از مهمانی بر میگشتند.در آسانسور حالش بد شد.سرش گیج رفت و بدنش یخ کرد.نادر دستپاچه شده بود.بی درنگ فشارش را گرفت.پائین بود.
شربت قند برایش درست کرد.اما دارویی نداد.
نمیخواست بدون آزمایش به او دارویی بدهد.تاکید کرد که روز بعد به دادگاه نرود و با او به بیمارستان بیاید.-آخه دادگاه دارم.-یکی دیگه رو بفرست،من نمیزارم بری.همه ی شب نادر از او مراقبت کرد که حالش کمی بهتر شد.اما محبوبه تعجب میکرد تا آن روز سابقه نداشت بیمار شود،میترسید دچار بیماری مزمنی شده باشد.
صبح،بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفتند و نادر محبوبه را به یکی از همکارنش معرفی کرد و از او خواست که معاینه ش کند و یک آزمایش کامل نیز از او به عمل آورد.بدون معطلی محبوبه را به بخش منتقل کردند و دکتر ابتدا ترجیح داد پس از آزمایش خون او را معاینه کند.
به آزمایشگاه اطلاع دادند که وی همسر دکتر خرسند است،همه ی پرستاران دلشان میخواست او را ببینند.محبوبه خنده ش گرفته بود.
همه با تعجب نگاهش میکردند.خیلی جوان بود و سنّ دختر دکتر را داشت.اما محبوبه حالتی نداشت که کسی برایش دلم بسوزاند.او عاشق شوهرش بود.پس از ساعتی،نادر آمد و حالش را پرسید:
-چطوری خانم خرسند؟
-خوبم آقای دکتر،فقط نمیدانام چرا هر وقت چشمم به شما میافتاد قلبم تند میزانه،داغ میشم و فشارم بالا میره،به نظر شما که بیماری خطر ناکی که ندارم؟
نادر در حالی که قهقهه میزد،گفت:
-اتفاقا بیماری شما واگیر داره.چون من هم دقیقا همینطور میشم.و هر دو از خنده ریسه رفتند.
در همین هنگام دکتر بیمارستان آمد و پرسید:-خانم خرسند شما چند وقته....
زن و شوهر یکباره به هم نگاه کردند.در نگاه محبوبه آرزو و اشتیاق موج میزد.گفت:
-این ماه هنوز....
-خوب تبریک میگم...شما بزودی مادر میشین.
محبوبه با ناباوری،لحظهای به دکتر و دقیقهای به شوهرش نگاه میکرد،نمی دانست چه کند،دکتر رفت تا آن دو راحت باشند.
نادر همسرش را در آغوش گرفت و تبریک گفت:-
عزیزم دیدی نگرانیت بی مورد بود؟تو به آرزوت رسیدی و بزودی مادر میشی.
-اه نادر عزیزم،بچه ی ما به زودی به دنیا میاد،خدایا متشکرم .نادر برو بپرس چند وقته.
-صبر کن من بهت میگم.تو الان یک ماه و نیم که بارداری و باید مواظب باشی و خودتو تقویت کنی،محبوبه،امشب دو نفری جشن میگیریم،موافقی؟
-چرا موافق نباشم...نادر؟
-جون دلم؟
-من ندید بدیدم،تو رو خدا مسخرم نکنی ها.
-چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟یادت باشه این اولین بچه ی ماست،فهمیدی عزیزم؟
-آره،نمیدونی چقدر هیجان دارم،بگو دکتر بیچاره بیاد باقی حرفاشو بزنه.
-باشه الان میگم.
دکتر پس از دقایقی خندان وارد شد و گفت:
-البته استاد خودشون بهتر میدونن.
نادر پرسید:-شما کدوم دکتر را پیشنهاد میکنین؟
-خانم دکتر ارغوان،دکتر حازقیه.
-بسیار خوب،پس باید یه وقتی ازشون بگیرم تا خانوم تحت نظر ایشون باشن.
آن روز هر چه نادر اصرار کرد خودش او را برساند،قبول نکرد و با آژانس به خانه رفت.می خواست بدون ترس از تمسخر کسی یا کسانی،خودش تنهایی از این خبر لذت ببارد.راه میرفت و به شکمش دست میزد و قربان صدقه ی بچه میرفت.(وای اگه دو قوولو باشه چی؟خدای بزرگ خیلی ازت متشکرم،تو منو لایق دونستی و مقام ولای مادر را به من دادی.
نادر تا شب چند بار زنگ زد و حالش را پرسید.شب هم زود تر از همیشه به خانه آمد و باهم به رستوران رفتند.پس از شا م محبوبه گفت:
-تو خونه همش دست روی شکمم میگذشتم و قربون صدقه ش میرفتم.باورت نمیشه هنوز هیچی نشده دوستش دارم؟
این هیجان و عشق برای نادر تازگی داشت.او هرگز این احساسات را در سودابه ندیده بود،پس تصمیم گرفت برای این احساست همسرش احترام قائل شود.آن شب محبوبه میترسید به نادر نزدیک شود و میگفت:
-چه کار کنم....خوب میترسم بچه مون آسیب ببینه.
-دختر خوب این حرفا چیه میزانی؟
-بذار دکتر که گفت بعدش.
نادر خندید و قبول کرد.اما تا صبح دستش روی شکم محبوبه بود.
محبوبه هم سرمست از این اتفاق خوب تا صبح اتفاق رویایی شیرین بچه ش را میدید.خواب میدید که بزرگ شده است و به او مامان میگوید و او اشک میریزد.صبح نادر نان تازه گرفت،ایز صبحانه را چید و محبوبه را صدا کرد.
با عجله بلند شد و گفت:
-ای وای دیر شد.
-نه،عجله نکن مامان کوچولو.
-آخ جون یادم نبود.
-محبوبه باید از حجم کارهایت کم کنی.
-باشه تو هم کمتر کار کن و بیشتر بیش من و بچه باش.
-چشم،راستی بعد از ظهر میام دفتر دنبالت بریم دکتر.
-باشه.آن روز محبوبه دو جلسه ی دادگاه در دو مکان جدا داشت،که توانست به هر دو جا برسد.وقتی رسید دفتر،خیلی خسته بود.خانم تقوی گفت:-
آقای دکتر چند بار زنگ زدند.
محبوبه تلفن کرد و نادر پرسید:-ناهار خوردی؟
-نه بابا...همین الان از دادگستری آمدم.
-پس صبر کن میام دنبالت که بریم ناهار بخوریم.
-راستی برای ساعت چند از دکتر وقت گرفتی؟
R A H A
08-24-2011, 06:02 AM
420تا 431
-یک ربع به پنج.
-آخه،جواب آزمایش توی بیمارستان موند.
-نه من گرفتم،...محبوبه نکنه چشمات به بچه بیفته منو از یاد ببری؟
-مگه میشه؟اول تویی نادر.عشق من به تو به هیچ وجه کم نمیشه.مگر اینکه دلتو بزنم و بری سراغ یک زن دیگه.
-دیوونه شودی،من سالها با اون حال سودابه دوام آوردم و بهش خیانت نکردم.اون وقت به تو که عزیزترین کسم هستی،خیانت کنم؟
-پس بدون منم هیچ کس،حتی بچه منب تو ترجیح نمیدم.
******
آن روز عصر به دیدن دکتر ارغوان رفتند.او هم دلش میخواست همسر تازه ی دکتر پر آوازه ی قلب را ببیند.با دیدن زن و شوهر از جا بلند شد و تعارفشان کرد که بنشیند.
جواب آزمایش را دید و به محبوبه گفت که به اتاق معاینه برود.او هم اطاعت کرد.در ضمن معاینه پرسشهایی از او میکرد که محبوبه پاسخهای دقیق میداد.
آخر سر محبوبه پرسید:
-ببخشید خانم دکتر اشکالی نداره که...
-نه دخترم،مطمئنم خود استاد خودشون بهتر میدونن.
با لبی خندان لباسش را مرتب کرد و پیش نادر برگشت.
طبق تاریخ،محبوبه دو ماهه باردار بود و دکتر گفت که از ماه دیگر میتواند صدای قلب کودکش را بشنود.
محبوبه ذوق زده پرسید:
-راست میگین؟چه جالب،نادر هم میتونه بشنوه؟
-البته اگر تمایل داشته باشن.
محبوبه از نادر پرسید:-تو میخوای بشنوی؟
-بی صبرانه منتظرم.
-پس ماه دیگه با من میای؟
-حتما.
از دکتر خداحافظی کردند و محبوبه خوشحال و خندان،به دفتر رفت.
شب قرار بود نادر دنبالش بیاید.محبوبه کم کم از کارهایش میکاست.نادر هم شبها زود تر به خانه میآمد و گاهی شبها به خانه ی پدرش یا برادر نادر میرفتند.گاهی اوقات هم همکاران نادر دعوتشان میکردند.اما بیشتر ترجیح میدادند در خانه باشند.محبوبه به برنامههای نادر خیلی اهمیت میداد و او هم از کارهای همسرش لذت میبرد.
محبوبه هر شب دقایقی را همراه شوهرش،به جنینی که که در شکم داشت اختصاص میداد.با فرزندش حرف میزد و از قول او،با زبانه بچگانه،با نادر سخن میگفت.دستش را به روی شکم خود قرار میداد و از این کار لذت وافر میبرد.
گاهی نادر میترسید اگر خدای نکرده برای بچه مسالهای پیش بیاید محبوبه آسیب روحیه شدیدی خواهد خورد.اگر هنوز که جنین رشد کافی نکرده،بر اثر حادثه یا اتفاقی از دست میرفت،محبوبه بی تردید میمرد.
از سویی هم گاهی به این بچه حسودی میکرد.اگر محبوبه او را بیشتر دوست داشته باشد و دیگر این محبت و توجه را به وی ابراز نکند،او خواهد مرد.
نادر بدون محبوبه وجود نداشت.خانواده ی محبوبه هنوز از بارداری او اطلاع نداشتند.زن و شوهر ترجیح میدادند زمانی که جنین بزرگ تر شد و ظاهر محبوبه تغییر کرد،خودشان متوجه شوند.
بچه سومین ماه را پشت سر میگذشت.روزی که محبوبه در دادگاه به این سوو و آن سوو میرفت و به دنبال پرونده هاش بود،ناگهان تکانی در قسمت زیرین شکمش احساس کرد.لحظهای بی حرکت ایستاد و بی اختیار دست بر روی شکمش گذاشت.دوباره همان تکان را حس کرد و از شادی اشکش سرازیر شد.
به تلفن همراه نادر زنگ زد،اما خاموش بود.یادش آمد که امروز جراحی قلب دارد.نمیدانست چه کند؟دلش میخواست به کسی بگوید ب سرعت کارهایش را انجام داد و به دفتر بازگشت.دوباره به نادر زنگ زد.
باز هم خاموش بود.به خود گفت:
-ای خدا تا شب چطوری دوام بیارم؟تصمیم گرفت به بیمارستان برود و همین کار را نیز کرد.
ابتدا از ورودش جلوگیری کردند.اما پس از معرفی خودش به اتاق کار شوهرش راهنمایی شد.اولین بار بود که به آنجا میامد.در اتاق کمی منتظر شد تا نادر با عجله خودش را رساند.
همین که چشمش به نادر افتاد خودش را به آغوش او انداخت و در حالی که تند حرف میزد و آن بیچاره متوجه نمیشد،گاهی میخندید و زمانی اشک میریخت.نادر گفت:
-محبوبه جان کمی آرام باش،ببینم چی میگی.
-نادر امروز بچه تکون خورد.نادر این دوران را پشت سر گذشته بود و آنچنان هیجان زده نمیشد.اما برای اینکه همسرش را دلسرد نکند،با اشتیاق به حرکات او نگاه میکرد و حرفهایش را میشنید.
با خود فکر میکرد:
-نه به بی اعتنای و ناراحتی سودابه از این دوران،نه به محبوبه که لحظه لحظه این دوران را با عشق طی میکرد.
در آغوشش گرفت، او را بوسید و گفت:-موفقی که امشب را جشن بگریم؟
-آره نادر...بریم رستورانی که اولین بار با هم رفتیم.
-بسیار خوب،ناهار خوردی؟
-نه بابا انقدر ذوق زده بودم که فقط میخواستم بیام به توبگم.
-اما عزیزم،اون کوچولوی ما احتیاج به غذا داره.الان میگم برامون غذا بیارن.
-نادر هوس دستپخت عزیز جونو کردم.
-عزیز دلم چیزی رو هوس کن که امکان تهیه ش رو داشته باشم.
-خوب،حالا آقای دکتر نهار چی میدن؟
-الان میگم بیارن.
غذا را در اتاق کار نادر صرف کردند و محبوبه به دفتر بازگشت.
شب را در رستوران خاطر انگیزشان خوردند و به خانه بازگشتند.محبوبه اصرار عجیبی داشت که نادر هر هفته در روز معینی به سودابه تلفن کند.همینطور هم به غزل و ساشا.خودش این موضوع را یادآوری میکرد و همیشه شوهرش را متعجب میکرد.این زن با احساسی به اسم حسادت کاملا بیگانه بود.یکی از دغدغههای نادر برای ازدواج دوم این بود که آن زن او را از فرزندانش دور کند.اما محبوبه ارتباط او را با خانواده ش محکم تر و آنان را به هم نزدیک تر میکرد.وقتی او با سودابه و فرزندانش حرف میزد،از اتاق بیرون میرفت و در را میبست و با این کارش چقدر او را شرم زده میکرد.و نادر به فرزند خودش حسادت میکرد.یک شب که آنان در خانه استراحت میکردند.
حاج حسین به خانهشان آمد و دخترش را خیلی خوشحال کرد.وقتی از پدرش پذیرایی میکرد،حاج حسین متوجه وضع غیر عادی محبوبه شد.اما رویش نمیشد از دامادش چیزی بپرسد.نادر متوجه نگاههای کنجکاو او شد و به آرامی و با شرم اعلام کرد که محبوبه باردار است.
حاج حسین،از شدت خوشحالی،همانجا سجده ی شکر به جا آورد.
نادر متعجب بود.حاج حسین چندین نوه داشت،ولی چرا این نوه که هنوز به دنیا نیومده بود برای او انقدر عزیز است؟حاج حسین گفت:
-همه خیال میکردند خود محبوبه نازاست ولی اون تقصیر رو گردن شوهر مرده ش میندازه و هیچ کس حرف محبوبه را باور نمیکرد،حتی مادرش.اما حالا محبوبه سربلند میشه.
حرفهای حاج حسین برای نادر درد آور بود.چرا خانواده با محبوبه خوب نبودند و حتی به او حسادت میکردن؟تصمیم گرفت همه ی بی مهریهای خانواده را جبران کند و برای محبوبه همه چی باشد.حاج حسین به مناسبت بارداری دخترش،جمعه ناهار همه را دعوت کرد.از محبوبه پرسید چه غذای دوست دارد و محبوبه هم یکی از غذاهای خانواده را که بیشتر و بهتر پخته میشد گفت:
-دمی باقلا با ترشی.
انسیه گفت:-برای چی این غذا رو بپزم؟
حاج حسین گفت:
-خانم گوش کن...هر چی میخوای بپز،اما این غذا هم باید باشه.
محبوبه وارد پنجمین ماه بارداری شده بود هر ماه صدای قلب جنین را میشنید.
آن روز،وقتی به خانه ی پدرش رفت،همه شگفت زده شده بودند.عاطفه او را بوسید و گفت:
خیلی خوشحال شدم که باردار شودی و حرف خلیا غلط از آب در اومد.
مونس گفت:
-بدون دوا و درمون حامله شودی؟
-آره خاله جون،من الان نه ماه ازدواج کردم و این بچه تو پنج ماهه.
-ما که بخیل نیستیم.انشالله به سلامتی زایمان کنی.
-متشکرم خاله.
-لابد برای اینکه درد نکشی سزارین میکنی؟
دکتر پادرمیانی کرد:
-اگر لازم باشه سزارین میشه.
-نادر جان من میخوام لحظههای ورود این بچه رو به این دنیا احساس کنم.میخوام دردش رو حس میکنم.میدونم لذت بخشترین درد دنیاست.
انسیه گفت:-وقتی درد کشیدی حالت میاد.
-آخ مادر جون،هر چقدر هم درد داشته باشد،تحمل میکنم.
نادر میدانست این دکتر کله شق راست میگوید.او در این مدت از همه لحظاتش لذت میبرد.نادر میگفت که به طبقه ی یازدهم بروند.
اما محبوبه معتقد بود آنجا متعلق به سودابه س.اما نادر آنقدر زیر گوشش خواند تا عاقبت او قبول کرد.
اتاق نوزاد را خیلی زیبا آراستند.اتاق سودابه،با همه ی وسایل داخلش همانطور حفظ و درش قفل شده بود.یک روز که حاج حسین مقداری اسباب بازی برای بچه آورده بود،محبوبه را تنها یافت و گفت:-
چه خوب شد که تو تنهایی.
-چطور آقا جون.
-میخواستم کمی با هم حرف بزنیم.
-چی شده؟
-نگران نشو.محبوبه،تو این بچه رو خیلی دوست داری؟
-معلومه...عاشقشم.
-نادر رو چطور؟
-آقا جون شما که بهتر از هر کس میدونین که نادر رو چقدر دوست دارم.
-هنوز هم محبتت رو بهش ابراز میکنی؟
-البته...چیزی شده؟
-من گمان میکنم که دکتر احساس خطر میکنه.محبوبه،تو برای دکتر همه چی و همه کس هستی.اون میخواد همیشه برای تو مهم باشه.
-خوب...هست.
-انقدر که تو در مورد این بچه ی هنوز به دنیا نیومده حساسی،اون احساس خطر میکنه.و این طبیعی یه.ببین محبوبه،منم این دوران رو گذروندم.شاید اکثر مردا این حالت رو داشته باشن.اونها بچهها را رقیب خودشون میکنن و میخوان همه ی عشق و توجه و محبت همسرشون،به اونا تعلق داشته باشه.به خصوص که دکتر لذت بچه دار شدن و حتی نوه داشتن هم چشیده.اون میخواست فقط کنار تو باشه،بدون هیچ رقیب.
-این برای من خیلی عجیبه،چطور یک پدر به بچه ش حسادت میکنه؟
-ببین دخترم،اگر مرد هم به بچه ش زیاد توجه کنه،زنش دچار حسادت میشه.اینو ببین که در زندگی زنان شویی باید خیلی مراقب باشی تا مشکلی توی زندگیت پیدا نشه.
آقا جون از رهنماییتون ممنونم،سعی میکنم بیشتر مراقب نادر باشم.باور کنین بیشترین توجه من به اونه.چون خیلی کمبود داره.او هرگز توجه و علاقهای از سودابه ندیده.میخوام تمام کمبود هاش رو جبران کنم.البته از حق نگذریم که اون هم خیلی به من محبت میکنه.
-میدونم،برای همین هم نمیخوام این زندگی قشنگ،کوچیکترین آسیبی ببینه.
-شما چقدر خوبین.
-دخترکم،آن هنوز از ظلمی که به تو شده شرمنده ام.
-این حرفو نازنین.شما بهترین پدر دنیا هستین.
-تو انقدر بی توقع هستی که به کوچکترین محبتی سیراب میشوی....تو خیلی محرومیت کشیدی.شاید فقط ذرهای رو بتونم جبران کنم.
-آقا جون خجالتم ندین.
حاج حسین پس از بوسیدن دخترش،خداحافظی کرد و رفت و محبوبه را با افکار گوناگون تنها گذاشت.محبوبه پس از کشمکشی که با خود داشت،تصمیم گرفت به هیچ عنوان نادر را از دست ندهد.باید همه ی بی مهریهای همسرش را جبران کند.به همین منظور،لباسی را که تازه خریده بود پوشید و موهایش را باز گذشت.
چیزی که نادر خیلی دوست داشت.از خوش اقبالی ش،حالت صورت و اندامش به هم نخورده بود.و شاید زیباتر و شکفته تر هم شده بود.
عطری به خود زد و شا م دلخواه نادر را پخت.میز شا م را چید و منتظر شوهرش نشست.دقایقی بعد صدای چرخش کلید را شنید و با سرعتی که میتوانست،خود را به نادر رساند و مثل همیشه،آغوش به رویش گشود.
نادر در آغوش او از عطر وجودش مست میشد و همه ی خستگی روزانه ش در چنین لحظهای از بین میرفت.کاش محبوبه ش همیشه اینطوری باشد.با هم به اتاق خواب رفتند و هر دو از شهد عشق مست شدند.
ساعتی بعد هر دو با اشتها مشغول غذا خوردن شدند.محبوبه گفت:
-باید مراقب خودم باشم نمیخوام چاق و بد هیکلم باشم.
تو اصلا اضافه وزا نداری.یقین دارم بعد از زایمان.اندامت درست مثل سابق میشه.
-میخوام همیشه برات اینجوری خواستنی باشم.
-هستی خانم خانوما.
*******
روزها میگذشت و چیزی به زایمان محبوبه نماده بود.هنوز اصرار داشت طبیعی زایمان کند.یک شب که نادر دیر تر به خانه آمد،همسرش حالت همیشه را نداشت.نادر عذرخواهی کرد که کمی دیر آمده است.
اما محبوبه خندید و گفت:-اشکالی ندارد.
-رنگت پریده.
-مهم نیست...گمان میکنم خسته شده م.
-تا کی دفتر بودی؟
-شیش و نیم برگشتم.
--زنگ زدم بمونی بیام دنبالت،اما دفتر تعطیل بود.
-آره زیاد کار نبود،منم زودتر اومدم.
-محبوبه،خیلی گشنمه.
-غذا حاضره.
-مثل همیشه.
سر میز متوجه محبوبه که دست به غذا نمیزد.با تعجب پرسید:-چی شده عزیزم،چرا غذاتو نمیخوری؟
-آخه گرسنه بودم،یه کم ته بندی کردم.
-عیب نداره..من با اشتها میخورم تا تو هم میلت بکشه و شروع کنی.
محبوبه با لبخندی خوشایند گفت:نوش جونت.
پس از شا م چایی ریخت،و باز هم خودش نخورد.نادر پرسید:
-چای چرا نمیخوری؟
-بعدا میخورم،تو بخور.
-قرار نشد منو تنها بگذاری.
-خدا نکنه.
خودش را در آغوش شوهرش جا داد و نادر او را نوازش کرد.
کمی بعد،به علت خستگی زیاد،آماده ی خواب شد و از محبوبه پرسید:
-محبوبه تو نمیخوابی؟
-چرا الان میام.
در کنار شوهرش دراز کشید و خود را به نوازشهای او سپرد.چقدر لذت میبرد از این همه ابراز محبتهای شوهرش.ناگهان جیغ کوتاهی کشید.نادر با نگرانی به او خیره شد و پرسید:
-محبوبه تو چیزی رو از من مخفی میکنی؟
-فقط از عصر تاحالا دلم و کمرم یه کم درد میکنه.
-دکتر رفتی؟
-آره،ممکنه مسافر کوچولومون فردا پس فردا بیاد.
-چرا به من زنگ نزدی؟
-راستش با خودم گفتم مزاحمت کارت نشم.
-این چه حرفیه؟تو برام از همه کار مهم تری.اینو بدون که تو برای من از همه چیز و همه کس عزیز تری.دلم میخواد اینو باور کنی...چه جوری بگم تا قبول کنی؟
محبوبه اشکهایش را پاک کرد و لحن مهرامیزی گفت:
-من باور میکنم عزیزم.
دوباره دردش گرفت.
لبخند میزد و به شکمش دست میکشید.از نادر خواست بخوابد.
-چطوری بخوابم وقتی تو داری درد میکشی؟
-اگه حالم بد شد خبرت میکنم.
-حالا برو یه دوش آب گرم بگیر تا بهت بگم.
محبوبه به توصیه ی شوهرش،ده پانزده دقیقهای در زیر آب گرم ماند.زمان دردهایش طولانی تر شده بود.
پس از دوش آب گرم،باز هم بنا به توصیه نادر،در سالن قدم زد.هر بار دردش شروع میشد،نادر تایم میگرفت.هنوز خیلی مانده بود.صبح به بیمارستان میرفتند.بعد از هر دردی از محبوبه میپرسید که آیا میخواهد زایمان طبیعی بکند یا نه؟و او هر بار،مصر تر از قبل میگفت:فقط طبیعی.
محبوبه از ماه ششم به بعد،طبق نظر پزشکش و نادر،روزی دو ساعت پیاده روی میکرد.یک ساعت صبح و یک ساعت عصر.شاید همین پیاده روی در ثابت ماندن اندامش بی تأثیر نبود.آن شب همه ی لحظههای دردش را با عشق تحمل میکرد و انتظار میکشید.وقتی فاصله ی دردها کم شد.
دوباره دوش آب گرم گرفت،لباس پوشید و همراه شوهرش به بیمارستان رفت.ساک کودکش را همراه برد.به نادر گفت که پس از زایمان به خانواده ش خبر دهد.اما نادر دلش نیامد حاج حسین را از این لذت بی نسیب بگذرد.
پس از معاینه،قرار شد محبوبه را به اتاق درد ببرند و سرمی به دستش وصل کنند.به نادر گوف:
-تو همراهم نمیای؟
-بهت سر میزنم،البته اگر خانم دکتر اجازه بدن.
محبوبه به دکترش نگاه کرد و با لحن ملتمسی گفت:
-اجازه بدین پیشم باشه.
-بسیار خوب همین جا بمون اتاق درد نمیبرمت.
تشکر کرد و دستهای نادر را از شدت درد فشار داد.باز هم درد میخندید و میگفت:
-عجب درد لذت بخشیه نادر.
جنسیت بچه را،طبق خواست شان،دکتر اعلام نکرد و نمیدانستند مسافر کوچولویشان پسر است یا دختر.نادر آرزو میکرد رنگ چشمهای و موهای فرزدش مثل مادرش باشد.دردهای محبوبه بیشتر شد.اشک میریخت و لبش را میگًزید،اما فریاد نمیزد.نادر این همه مقاومت و صبوری او را تحسین میکرد.
او زایمانهای سودابه را از یاد نبرده بود.در اولین زایمان آنقدر جیغ و داد کرده و به همه بد و بیراه گفته بود که با رضایت نادر سزارین شد.
بقیه هم همینطور بودند.غزل را هم دیده بود که چه الم شنگهای به راه انداخته بود.اما این دختر،با این روحیه و شادابی،انتظار تولد فرزندش را میکشید.عاقبت نزدیک ظهر دختر کوچولویشان به دنیا آمد.حاج حسین که از شدت هیجان روی پا بند نبود،به محض شنیدن خبر زایمان،از پس از دادن انعام کلانی به پرستار،به منزل زنگ زد و خبر داد که محبوبه یک دختر کوچولو به دنیا آورده است.
بعد از ظهر همه به دیدنش آمدند.وقتی بچه را آوردند.مونس با دیدن او گفت:-وا،محبوب اینم که مثل خودت مو سرخه.
نادر گفت:-خاله جان،این دختر کوچولو آرزوی پدرش رو بر آورده کرده.
-یعنی شما موی قرمز دوست درین؟
-بله خیلی...من عاشق موهای قرمز محبوبه هستم.
*****
از وقتی که محبوبه ازدواج کرده بود،جواد در جمعی که او حضور داشت آفتابی نمیشد و بهناز از این موضوع خیلی شاد بود.اما آن روز برای دیدن دخترک محبوبه رفت.وقتی لحظهای نوزاد را در آغوش گرفت،خطرت بیست و شیش سال پیش در ذهنش جان گرفت.
زمانی که محبوبه به دنیا آمد،مثل دخترش بود.به یاد زمان،و یاد نخستین و تنها عشقش،نوزاد را بوسید و بویید و با حسرت به پدرش تحویل داد و بیمارستان را ترک کرد.نادر که متوجه غم چهره ی او شده بود،برایش در دلم احساس تأسف کرد.
پس از رفتن عیادت کننده ها،پرستار کمک تا محبوبه به بچه ش شیر بدهد.نادر هم کمکش کرد.وقتی نوزاد نخستین مک را به سینه محبوبه زد،او همراه با خنده،اشک ریخت و گفت:
-نادر باورم نمیشه دارم به بچه م شیر میدم.اه نادر...اول از خدا بعد از تو ممنونم.
نادر خنده ش گرفت.هر مردی امکان آن را داشت که شوهرش باشد و او را باردار کند.محبوبه به فراست فکر شوهرش را خواند و گفت:
-من حاضر نبودم هر مردی ر قبول کنم،برای همین از تو تشکر میکنم.
نادر عاقبت لب به سخن باز کرد:-محبوبه؟
-جانم؟
-دخترمنو چقدر دوست داری؟
-حدی نمیتونم براش تعیین کنم.فقط اینو میدونم که همیشه کمی کمتر از تو دوستش خواهم داشت.
و در حالی که سر خود را به سینه ی شوهرش تکیه میداد،گفت:
-تو تنها عشق زندگیم هستی.-محبوبه،تو رو با همه ی وجودم دوست دارم.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.