PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سرود آفرینش



Sara12
07-23-2010, 01:28 PM
در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود

و «کلمه» بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بدانش چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با «نبودن» چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و با او عدم ،و عدم گوش نداشت.

حرفهائی هست برای «گفتن»،که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای «نگفتن»،

حرفهایی که هرگز سر به «ابتذال گفتن» فرود نمیآرند.حرف های شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد،

حرف های بیتاب و طاقت فرسا ،که همچون زبانه های بیتاب آتش اند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند کلماتی که پاره های بودن آدمی اند اینان همان در جستجوی مخاطب خویشند .

اگر یافتند ، یافته می شوند و در صمیم «وجدان » او آرام می گیرند.

و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشد و دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند.

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت که در بی کمرانی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد

و عدم چگونه می توانست «مخاطب » او باشد؟ هر کسی گم شده ای دارد و خدا گم شده ای داشت

هر کسی دو تا است و خدا یکی بود هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست

و خدا کسی که احساسش کند نداش هر کسی را نه بدانگونه احساس می کنند که هست

بدانگونه هست که احساسش می کنند

که هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراس ودر خفقان جنین خون می خو رد

و کلمه همچون مسیح است ، آنگاه که آن فرشته ی قدسی، خود را بر مریم ِ بی کسی می زند و در ِ فراموش خانه ی مرگش را می گشاید و آن را میبیند

می فهمد و حس میکند، زاده میشود. در فهمیده شدن «میشود» . ودر آگاهی ِ دیگری به خود آگاهی میرسد . که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند عدمی است که وجود خویش را احساس می کند و یا وجودی که عدم خویش را.



«در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود»

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را می بیند

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه ، رام گردد

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت

خدا آفریدگار بود

و چگونه میتوانست نیا فریند؟و خدا مهربان بود

و چگونه میتوانست مهر نورزد؟«بودن » ، «می خواهد»!

و از عدم نمیتوان خواست و حیات انتظار می کشد

و از عدم کسی نمی رس و «داشتن» نیازمند «طلب »است و پنهانی بیتاب «کشف»

و تنهایی بیقرار «انس» و خدا از بودن بیشتر بو و از حیات زنده تر و از غیب پنهان تر

و از تنهایی تنها تر و برای «طلب » بسیار «داشت»

و عدم نیازمند نیست نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر

نه میشناسد ، نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس میبندد

و نه هیچگاه بیتاب می شود که عدم نبودن مطلق است اما خدا بودن مطلق است

و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست

و خدا غنای مطلق بود و هر کسی به اندازه ی داشتن هایش میخواهد

و خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود

و خدا زنده ی جاوید بود

که در کویر بی انتهای عدم تنها نفس میکشید

دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش

ودر خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.

خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد

دریا ها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی دردمندش ، بر دلش توده گشته بود

بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را ، که چشم به راه ها ی بی سو و بی سرانجامش بود- بر سینه کوه ها و صحرا ها کشید ،

و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود

و آه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود

در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت

با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد

و آرزو های سبزش را در دل دانه ها نهاد

و رنگ «نوازش »های مهربانش را به ابر ها بخشید

و از این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریا ها پاشید

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد

و عطر خوش یاد های معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا و خیل انگیز امید را نقش کرد

ودر ششمین روز ، سفر تکوینش را به پایان برد

وبا نخستین لبخند هفتمین سحر «بامداد حرکت» را آغاز کرد:

کوهها قامت بر افراشتند و رود های مست ، از دل یخچال های بزرگ بی آغاز

به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند ،

و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و ، بیتاب دریا – آغوش منتظر خویشاوند –

بر سینه ی دشت ها تاختند و

دریاها آغوش گشودند و… در نهمین روز خلقت،

نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنهای هند رسید و اقیانوس،

که از اغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود

چند گامی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال ، بیرون آمد و رود

آرام و خاموش

خود را به تسلیم و نیاز

پهن گسترد

و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد

و اقیانوس به تسلیم و نیاز

لبهای نوازش گر خویش را پیش آورد

و بر آن بوسه زد

و این نخستین بوسه بود.

و دریا تنهای آواره و قرار جوی خویش را در اغوش کشید

و او را به تنهایی عظیم و بیقرار خویش ، اقیانوس باز آورد.

و این نخستین وصال دو خوشاوند بود

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود

و خدا می نگریست

سپس طوفان ها بر خاستند و صائقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و:

باران ها و باران ها و باران ها !

گیاهان روییدند و درختان سر بر شانه های هم بر خواستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه ی دریاها را پر کردند..

و خداوند خدا ، هر بامدادان ، از برج های مشرق بر بام آسمان بالا می آمد و دریچه ی صبح را می گشود و با چشم راست خویش جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و…

هر شامگاهان ، با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره ی مغرب ، فرود می آمد و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهایی خویش فرو میبرد و هیچ نمی گفت.

و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر بام آسمان ها بالا میآمد و با چشم چپ خویش ،جهان را مینگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده ی کهکشان را روشن میساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت، تا در شب ببیندو نمی دید ، خشم می گرفت و بی تاب می شد و تیر های آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا آن را بدرد و نمیدرید و می جست و نمی یافت و.

سحر گاهان خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید ، فرود می آمد و قطره اشکی درشت ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و میرفت و هیچ نمی گفت.

رود ها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر میداشتند و جانوران هر نیمه ،با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما

خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، ودر ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس! و در افرینش پهناورش بیگانه ، میجست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید، می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه «آشنا » بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است

در جمعیت چهره های سنگ وسرد ، تنها نفس می کشید

کسی «نمی خواست» کسی نمی دید ، کسی عصیان نمی کرد کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت …و…

و خداوند خدا برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی شناخت ،هیچ کس با او «انس» نمی توانست بست

(انسان) را آفرید!

و این نخستین بهار خلقت بود