PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معجزه ی عشق



M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:25 PM
" به نام خدا "


معجزه ی عشق
------------------

- کوروش مادر مراقب باش. این غذا را واسه چی میخوری؟ نمی دونی واست خوب نیست. کوروش چرا این جوری غذا میخوری؟ کوروش......

- باشه مامان. باشه. من که الان بچه نیستم که به من دستور میدین. شاید فکر میکنین که من همون کوروش بیست ساله پیشم؟
بسه مامان. من پس کی میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم. من دیگه الان بیست و دوسالمه.

- دستت درد نکنه آقا کوروش. من که جزء تو اون خواهرت که کسی رو ندارم. تو تنها پسر من هستی و من حق دارم که برات دلواپس باشم.

- آخه تا کی؟ من دیگه بزرگ شدم. پس کی میخوای دست از سر من برداری؟ خسته شدم مامان از اینکه دنبالم میایی دانشگاه. خسته شدم از اینکه میگی این و بخور اونو نخور. این و بپوش اونو نپوش. خسته شدم مامان. خسته.

بله این داستان من. شاید باورتون نشه که من چی بودم و چی شدم. نمی دونم از کجا شروع کنم. بزارین از اولش بگم.

اسم من کوروش. تنها پسر یه خانواده ی پولدار. یه خواهر دارم که دو سال از من کوچکتر. از اون جایی که خود مادرم میگفت وقتی به دنیا اومدم جشنی برپا کردند که تا چند سال زبان زد همه بود و من..........

بله تو این خانواده به دنیا اومدم. چشم که باز کردم مادرم رو بالا سرم دیدم که به من امر و نهی میکرد. چرا اینجوری راه میری؟ چرا از این آشغال ها میخوری؟ نمی دونی واست ضرر داره؟ چرا....... و چراهای دیگه.
و من بزرگ و بزرگ تر میشدم و ضعیف و ضعیف تر. تا جایی که واسه آب خوردن میبایست از مادرم اجازه میگرفتم. هیچ اراده ای از خودم نداشتم. تو فامیل به بچه ننه مشهور بودم. خیلی از این واژه متنفر بودم.
هر سال مادرم برای من جشن تولد های مجلل میگرفت و چشم اطرافیان از حسادت میترکید ولی من ..................

اصلا از این کارها خوشم نمی اومد. دوست داشتم که ای کاش تو یک خانواده ی متوسط به دنیا میاومدم و اینقدر بی اختیار نبودم.
دوستان زیادی نداشتم. اکثر پسر بودن و از طبقه ی ما. حتی واسه یک بار هم نتونستم با یک دختر درست و حسابی صحبت کنم. آخه از مادرم میترسیدم. چون اگه میفهمید وا ویلا ویشد.

یک بار با یک دختر داشتم صحبت میکردم که مادر اومد و الم شنگه ای راه انداخت که من ترسیدم و بدون اینکه از اون دختر حمایت کنم سریع دوستیم را بهم زدم و اون دختر بهم گفت که فکر نمی کردم اینقدر سست و بی اراده باشی ولی من اصلا با این حرف ها متاثر نمی شدم و سریع تسلیم مادرم میشدم.

- مگه من بهت نگفتم که این دختر ها تو رو بخاطر پولت دوست دارند نه بخاطر خودت. چند بار بهت بگم که فریب این دخترا رو نخور. چرا به حرف هام گوش نمی دی کوروش؟

- ولی مامان من که واسه اون حتی یک ریال هم خرج نکردم. بیچاره سوسن همیشه دست به جیب بود و من هم مثل یک آدم فقیر نگاهش میکردم. مگه شما نمی گین که من رو خیلی دوست داری؟ پس چرا من رو عذاب میدی؟ چرا نمی گذاری واسه خودم تصمیم بگیرم؟

- کوروش تو هنوز بچه ای. میترسم تو رو از دستم بگیرن. کوروش من که جزء تو کسی را ندارم. چرا من را ناراحت میکنی ؟

حرف زدن با مادرم فائده ای نداشت باید از پدر کمک میگرفتم.

- پدر شما یه چیزی به مادر بگین. تا کی میخواد بهم دستور بده. من که دیگه بچه نیستم. پدر باهاش صحبت کنید.

- ببین کوروش جان حتما مادرت خوبیت رو میخواد که مواظبت هست .
مادرت که بدیت رو نمیخواد. منم الان کار دارم. خیلی از کارام مونده.

اینم از پدر. فقط به فکر پول دراوردن بود. اصلا این قضیه براش اهمیتی نداشت. فقط به فکر پول بود. فقط پول. مادرم که کاری جزء گیر دادن بهم نداشت و اما خواهرم که مادر کمتر بهش گیر میداد و همش به فکر تفریح و گردش با دوستاش بود و بیخیال از همه چیز.

- ساناز تو لااقل به مامان چیزی بگو. بابا خسته شدم از این بی اختیاری و لوس بازی.

- چی شده مامانی؟ تو که مامان هواتو داره. چرا ناراحتی پس. به من ربطی نداره. مگه خودت مرد نیستی که جلوی مامان در بیایی. اگه الان نتونی بعدا دچار مشکل میشی. از من گفتن بود.

نمی دونستم چیکار کنم. دچار سر درگمی و بیهویتی بودم. شدم کسی که مثل یک مترسک تو دست یک بازیگر بود. کسی که برای بیرون رفتن می بایست از مادرش اجازه میگرفت. تا اینکه زمان کنکور فرا رسید و خانوادم برای قبولی تو دانشگاه هر کاری میکردن تا من قبول شم.

از شانس بد من تو همون شهری که بودیم قبول شدم و شاید مادرم دوست نداشت که من جای دیگه قبول شم و ازش دور باشم. ورود من به دانشگاه زندگی من رو عوض کرد.

خیلی از بچه ها به خاطر وضعیت مالیم دور و برم بودن. خودمم
می دونستم که واسه چی این همه دور و برم هستن. از پسرا گرفته تا دخترا. از اونجایی که از نظر ظاهر نیز زیبا بودم اکثر دختر از هر طریقی دوست داشتند که بهم نزدیک بشن. اما شاید این مسخره باشه ولی از وقتی که مادرم از این قضایا اطلاع پیدا کرد خودش من رو با ماشینش به دانشگاه میرسوند که از این جا بود که دیگران نیز از این ضعف من آگاه شدند و از هر طریقی من رو مسخره میکردند و من برای اینکه دهانشون را ببندم مجبور بودم که یه جورایی ساکتشون میکردم.

مدتی گذشت تا اینکه با ستاره آشنا شدم. دختری زیبا نجیب و ساکت. خیلی برام جالب بود که چرا او هم مثل بقیه نیست. چرا مثل دخترای دیگه دوست نداره که بهم نزدیک بشه. دوست داشتم که بدونم چرا؟
هر چه قدر من بهش اهمیت میدادم اون بیشتر از من فاصله میگرفت.
برام هم جالب بود که به جای اینکه او مرا به دست بیاره من میبایست تلاش کنم.

مدتی رفتاراش رو کنترل کردم. اهل این دوستی ها نبود. سرش به کاراش گرم بود و از بچه های درس خوان کلاس ما بود. دوست داشتم که باهاش صحبت کنم ولی میترسیدم که مادرم بفهمه و اون وقته که............

به خودم گفتم پسر مگه تو مرد نیستی ناسلامتی. اگه الان نتونی رو پات وایسی فردا میخوای چطور زندگی کنی؟ چطور میخوای یک زندگی رو اداره کنی؟ نه این طوری نمیشه باید از یک جایی شروع کنم. یه مدت دنبال ستاره بودم تا اینکه او را تنها دیدم سریع رفتم طرفش و گفتم:

- سلام ببخشید میتونم جزوه ی درس ............. رو ازتون بگیرم. اخه خودتون که میدونید من تو این درس ضعیفم و...........

نذاشت حرفم تموم شه که گفت:

- شما که الحمد ا... وضعتون خوبه برید کلاس خصوصی بگیرید.
جزوه ی من به چه دردتون میخوره؟ لطفا مزاحمم نشید.

- مزاحم چیه خانوم. قصد من مزاحمت نیست. چرا برداشت بد میکنید؟

- میدونم که چند روزیه دنبال من افتادی ولی بدون من از اوناش نیستم. طرف رو اشتباهی گرفتی. الانم تا به حراست نگفتم برید و دیگه هم دنبال من نیفتید

داشتم دیوونه میشدم. تا حالا کسی این جوری باهام حرف نزده بود. اولش احساس حقارت و تنفر پیدا کردم ولی بعد از این حرف ها احساس کردم با این همه حرف ها بازم دوستش دارم. نمی دونستم چرا ولی چیزی تو دلم نمی تونست جای او را برام بگیره. احساس میکردم که فقط او میتونه من رو درک کنه ولی شاید او اشتباه میکرد در موردم. ولی از دستش ناراحت نشدم و بیشتر بهش علاقه مند شدم. کارهای زیادی برای جلب توجش میکردم ولی انگار نه انگار. انگار قلبش از سنگ بود. هیچ احساسی نداره.

- ببخشید خانوم .........

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:25 PM
- بازم شما مگه نگفتم که........

- فقط واسه یک دقیقه به حرف هام گوش کنید بعد از اون بهتون قول میدم که دیگه مزاحمتون نشم.

- ببینید آقای صالحی من ...........

- فقط یک دقیقه. قول میدم زیاد نشه. یک دقیقه.

- باشه. خوب حالا چیکار داشتی؟ نکنه واسه جزوه اومدی؟

خندم گرفت. اونم خنده رو لبهاش نقش بست. چقدر زیبا بود وقتی خنده میکرد.

- خانوم کمالی من اونطور که شما راجبم فکر میکنید نیستم. خودتون که بهتر میدونید خیلی از دختر ها سعی میکنن که بهم نزدیک شن ولی من اصلا برام اهمیتی نداره. از وقتی که شما رو دیدم نمی دونم چطور بیان کنم ولی احساس عجیبی که نمیتونم وصفش کنم پیدا کردم. انگار که من مدت هاست با شما بودم ولی هیچ وقت ندیدومتون. کنار شما آرامش دارم و.............

- ببینید آقای صالحی شما باید این احساس رو نادیده بگیرید
- واسه چی؟

- چون من از طبقه ی شما نیستم. من یک دختر عادی هستم که پدر و مادرم رو تو یک تصادف از دست دادم و وقتی که خودم رو پیدا کردم تنها بودم. جزء یک عمه ی پیر کسی رو ندارم و...............

بقض راه گلوم رو بسته بود. نمی تونستم چیزی بگم. پس بگو چرا همیشه تنهاست و کسی دوروبرش نیست. احساس میکردم که با اونم همدردم و منم کل زندگیم رو واسش گفتم و اونم خندش گرفته بود و........

- دیدید خانوم کمالی منم مثل شما تنهام. ای کاش من تو یک خانواده ی متوسط به دنیا می اومدم و این حال و روزم نبود. به خدا خسته شدم از این زندگی مسخره.

- ببینید مادرتون حق داره که دلواپست باشه. خوب حتما دلیلی داره که این کارا رو میکنه. منم نمی دونم که چطور کمکت کنم. این مسئله ای که خودت باید حلش کنی.

- ولی نمی دونم چطوری باید باهاش کنار بیام و ...........

- نمی دونم که چطوری کمکتون کنم ولی اگه باز جزوه خواستی بیا پیش خودم.

از حرفش خندم گرفت و او هم همراه با من خندید. از هم خداحافظی کردیم .

مدتی گذشت و من روز به روز عاشق تر میشدم. نمی تونستم که فکر ستاره رو از ذهنم پاک کنم. انگار که بدون او من هم نیستم. با او احساس آرامش میکردم یه روز حرف دلم رو بهش زدم و...........

- ببین ستاره ما مدتی که با هم هستیم و از روحیات همدیگه مطلع شدیم و هم دیگه رو شناختیم. میخواستم اگه اجازه بدی بیام..........

- چی؟ میخوای چیکار کنی کوروش؟ نکنه.............

- آره ستاره میخوام بیام خواستگاریت. خودت که بهتر میدونی من تو این مدت چقدر دوست داشتم و هنوزم اون عشق روز به روز پر رنگ تر میشه.

- درک میکنم کوروش ولی............

- ولی چی؟

- ولی خانوادت چی؟ مامانت؟ همین که ما تا الان هم با هم هستیم خودش یک ریسک بود و مامانت نفهمیده. وای به روزی که بهشون بگی.......
نه کوروش این کار و نکن. میدونم که چقدر من رو دوست داری ولی دوست ندارم که به خاطرم با خانوادت مشکل پیدا کنی. من که از اول بهت گفتم که خانواده من با خانوادت نمی خونن. من یک یتیم هستم و صد در صد مامانت نمی زاره که.............

- بس کن ستاره. یعنی من اینقدر بی ارزه هستم که ازت دست بکشم. نه من اگه شده از همه چی بگذرم میگذرم تا بهت برسم.

موضوع رو به خانواده گفتم...........

- با با مامان میخوام برام برین خواستگاری.

- وای کوروش جان راست میگی مامان؟

- آره مامان

- آقا مرتضی الان وقت خوبیه

- چی وقته خوبیه مامان؟ بابا قضیه چیه؟

- ببین پسرم خودت که میدونی من و آقای لطفی پانزده ساله که با هم شریک هستیم و من میخوام که این دوستی پایدار تر بشه و دو تا خانواده با هم فامیل شن.

- یعنی چی پدر؟

- خنگه یعنی میخوان دختر آقای لطفی رو بدبخت کنن

- تو حرف نزن ساناز.

- مامان بابا چی میگه؟

- آره کوروش. ما با خانواده ی لطفی صحبت کردیم و قرار ها هم گذاشته شده بود. فقط منتظر بودم که تو پا پیش بزاری. اونها هم وضعشون بهتر از ماست و هم ملیکا تنها فرزندش هست و ............

- بسه دیگه مامان. بدون من میبری و میدوزی. پس من چی؟ من حق ندارم که در مورد آیندم تصمیم بگیرم. چرا با هام اینکار رو میکنید.

- کوروش جان ما خوشبختیت رو میخوایم و..........

- بسه مامان. شما خوشبختی من رو نمیخواین. شما فقط به فکر خودتون هستین. من اصلا اهمیتی براتون ندارم. من با ملیکا ازدواج نمیکنم. من با کسی که عاشقش شدم میخوام ازدواج کنم.

- چی عاشق؟ مگه عاشق شدی؟ کی عاشق شدی که من نفهمیدم؟

- ببخشید که ازتون اجازه نگرفتم.

- منو دست میندازی. چشمم روشن. پس بگو تو این مدت من میگم که چرا همش دلم شور میزد.

- آره داداش....مگه تو هم عاشقی بلدی؟

- ساناز تو یکی دیگه حرف نزن.

- مامان من دیگه تصمیم خودم رو گرفتم و قراره...........

- خفه شو پسره پورو. جلوی من زبان درازی میکنی. از کی تا حالا رو حرف پدرت حرف میزنی. حرف حرف منه و همون چیزی که گفتم. تو باید داماد خانواده ی لطفی بشی و بس.

- ولی این دفعه فرق میکنه پدر. .

- برو گم شو بیرون. از جلوی چشمام دور شو. نمی خوام ریختت رو ببینم.

- باشه پدر میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.

- برو پیش همون بیچاره ی ........

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:25 PM
- پدر راجب ستاره درست حرف بزنید

- به به خانوم که اسمش هم ستاره هست

- خفه شو ساناز

- مامان ببین کوروش چی میگه

- واسه اون دختر جلوی من در میای

پدرم اومد جلو و چنان سیلی زد که دهان پر از خون شد. ولی من احساس خوشحالی میکردم. احساس پیروزی. من حاظر بودم به خاطر ستاره هزار بار هم تحقیر بشم و..........

- از خونه برو بیرون. برو گم شو بیرون.

- باشه پدر میرم ودیگه هم بر نمیگردم.

- بفرمایید خانوم. تحویل بگیرد شازده پسرت رو. این همون چیزی بود که میخواستی؟ بفرما تحویل بگیر. حالا من چی به آقای لطفی بگم.....
بگم که پسرم عاشق شده و نمی خواد با دخترتون ازدواج کنه. اون وقت اون نمیگه که تو که اختیار نداشتی واسه چی اومدی خواستگاری دخترم.

- کوروش جان پسرم چرا این کارا رو میکنی. مگه ملیکا چه عیبی داره که نمی خوای حتی باهاش صحبت کنی. اونا هم وضعشون از ما بهتره هم دخترش تنها فرزنده................

- بسه مامان. همش پول پول. پس من چی؟ پس عشق چی؟

- خفه شو. تا حالا با همین پول سرت رو تو جمع بلند میکنی. فکر کردی که بدون پول چی هستی هیچی نیستی. جزء یک آدم بی مصرف.حالا سویچ ماشین رو بزار و برو.

- آقا مرتضی اون این وقته شب کجا داره بره. شما کوتاه بیاین.

- بسه خانوم. هر چی میکشم از دست تو. اگه لوس بارش نمی اوردی الان این نمیشد.

- نمی خواد مامان. حتی اگه پدر هم بخواد من میرم.

- به سلامت.

به سرعت خونه رو ترک کردم. حالم خراب بود. ولی احساس خوبی داشتم. نمیدونم چطور بیان کنم. ولی همین که به خاطر عشق این همه حقارت رو گوش کردم برام لذت داشت. همین که بالاخره تونستم حرکتی کنم.حالا کجا میتونستم برم. بهتره برم پیش دوستام.....

- سلام خانوم..... . آقا سیاوش هستن؟

- نه نیستن. بهتره دیگه دورو بره سیاوش نباشی.

نمی دونم چرا مادر سیاوش این برخورد رو باهام کرد.....

- سلام آقای احمدی.... آقا آرش هستن؟

- نه نیست. دیگه هم با آرش کاری نداشته باش.

یعنی چی که امشب همه این برخورد رو باهام میکنن. نمی تونستم درک کنم.این بار خود یکی از دوستان آیفون رو گرفت........

- پدرام.....میخواستم اگه امشب بشه بیام..........

- کوروش منو ببخش ولی من نمیتونم که..........

- آخه واسه چی؟

- چون پدرت تلفن زد و به پدرم گفت که تو رو تو خونه راه نده. شرمندم. الانم بهتره بری از پدرت معذرت خواهی کن و برو خونه. خداحافظ.

داشتم دیوونه میشدم. پس بگو چرا امشب همه با من اینگونه برخورد میکنن. پدرم فکر میکرد که با این کارها من کم میارم و برمیگردم خونه.
ولی این دفعه فرق میکنه. شب و به هر طریقی سر کردم. به گذشته فکر میکردم. به خودم ....... به کارهای خودم....... به اشتباهاتم....... به همه چیز.....باید خودم دست به کار میشدم. باید خودم رو ثابت میکردم. باید به پدر نشون بدم که بدون اون هم میتونم رو پای خودم وایسم.

فردا به جای دانشگاه به دنبال کار رفتم. از هر کاری که فکرش رو بکنن رفتم. ولی من که چیزی بلد نبودم. آخه همش تو آسایش و راحتی بودم.
در همین هنگام تلفن همراهم زنگ خورد. نگاه کردم ستاره بود....

- الو کوروش؟ کجایی؟ چرا دانشگاه نیومدی امروز؟ مگه نمی دونی که......داریم.

- سلام ستاره. ببخشید که ناراحتت کردم. من نمیتونم که این هفته رو بیام دانشگاه. شایدم دیگه نیومدم.

- چیزی شده کوروش؟ چرا با استرس حرف میزنی؟ مشکلی پیش اومده؟

- نه. نمیخواد نگران باشی. من خوبم. فقط میخوام یک هفته تنها باشم.

- باشه. هر جور راحتی. مواظب خودت باش.

- تو هم همین طور. خداحافظ.

- خداحافظ.

یک هفته ای گذشت و من با بدبختی و مصیبت این یک هفته رو سر کردم و بعد از هشت روز مادرم باهام تماس گرفت و گفت که زود بیام خونه. گفت میخواد که راجب ستاره باهام صحبت کنه. منم گفتم که دیگه تو اون خونه جایی ندارم. ولی مادرم اونقدر گریه کرد که دلم سوخت و رفتم خونه.........

- سلام داداشی. خوبی؟

- سلام ساناز.

- سلام بابا. سلام مامان.

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:26 PM
سلام کوروش جان. خوبی؟ چقدر لاغر شدی؟ چرا جواب تلفنم رو نمیدادی؟ تو این هفت روز کجا بودی؟ چرا رنگت پریده؟چقدر ضعیف شدی؟

- بسه خانوم. برم سر اصل مطلب. خوب بگو که این ستاره کیه. خانوادش کین؟ کجا زندگی میکنه؟ چطور باهاش آشنا شدی؟

تو دلم گفتم که همه چیز رو راست بگم بهتره تا بعد مشکلی به وجود بیاد.
منم همه چیز رو بهشون گفتم.................

- با ستاره تو دانشگاه آشنا شدم. دختر خوبیه. پدر و مادرش رو تو یک تصادف از دست داده و الانم با عمش تنها زندگی میکنه. وضعشون هم ضعیفه و.......

- بسه. دیدی خانوم. باز بگو این پسر گناه داره. اون عقلش رو از دست داده. دیوانه شده. میخواد با یک گدا گشنه ازدواج کنه. پسر مگه دیوانه شدی تو؟ عقلت سره جاشه؟ میدونی چی میگی؟

- آره میدونم که چی میگم. من عاشق اونم و همه کار میکنم تا بهش برسم.

- خفه شو. خانوم حرف زدن با این احمق فائده ای نداره.

- کوروش میدونی چی میگی؟ تو ستاره را به ملیکا با اون همه ثروت ترجیح میدی؟ میفهمی چی میگی؟ فردا مردم چی میگن؟ نمیگن که خانواده ی صالحی دختریک گدا گشنه رو به دختر لطیفی ترجیح داد.
یکم فکر کن پسرم. ما که بد تو رو نمیخواهیم.

- مامان من تموم فکرام رو کردم. حاظرم برای به دست آوردنش همه کار بکنم.

- همه کار؟

- آره بابا

- پس خوب گوش بده. تو باید بین خانوادت و اون یکی رو انتخاب کنی. یا اون یا ما. اگه ما رو انتخاب کردی که قدمت رو چشممون و این همه ثروت مال تو و خودم تو رو تو شرکت مدیر میکنم و همه چیز و بهت یاد میدم و اگه با ملیکا ازدواج کنی که ثروتت سه برابر میشه ولی اگه او را انتخاب کنی............ باید دور مارو خط بکشی. من تو رو از این همه ثروت محروم میکنم و اسمت رو از شناسنامم پاک میکنم و دیگه هم اسمت رو نمیارم خودت بهتر میدونی که اگه یه چیزی بگم تا آخرش پاش هستم. حالا خودت انتخاب کن.

- کوروش جان خوب فکر کن. تو که بابات رو خوب میشناسی. اصلا زندگی من و بابات رو ببین. مگه ما با عشق ازدواج کردم. پدر من با پدر بزرگت خودشون بریدن و دوختن و من و پدرت هم تسلیم اونا بودیم. مگه زندگی ما چه اشکالی داره؟

- ببین مامان زندگی که توش عشق نباشه زندگی نیست. شاید تو و پدر با پول خوشبختین ولی زندگی که همش پول نیست. یه روزی این پول به پایان میرسه و اون وقته که قدر عشق رو میدونین.

- حالا میخوای چیکار کنی کوروش؟ خوب فکر کن پسر. خریت نکن. میدونم که تصمیم عاقلانه ای میگیری.

نمی دونستم که چیکار کنم. تو دو راهی بدی گیر کردم. از یک طرف خانواده و از یک طرف ستاره. گیچ شده بودم. مغزم جواب نمی داد. یه چند روزی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره فهمیدم که بدون پول میشه زندگی کرد ولی بدون عشق نه نمیشه زندگی کرد. نمی دونم که شما اگه جای من بودید چه تصمیمی میگرفتید ولی من عشق را به پول ترجیح دادم. شاید با خودتون میگید که همچین چیزی امکان نداره ولی اگه کسی عاشق واقعی باشه میتونه منو درک کنه.

- من تصمیم خودم رو گرفتم.........

- خوب گوش میدم...

- من نمیتونم بدون ستاره زندگی کنم. همین طور بدون شما. ولی ......

- ولی چی؟

- ولی کسی هم نمیتونه تو دلم جای ستاره رو بگیره و من دوست دارم که با این مسئله کنار بیاین و ..........

- چی؟ یعنی چی کنار بیاین؟

- یعنی اونو به عنوان عروستون بپذیرید..........

- عروس؟ من اونو به عنوان مستخدم خونم قبول نمیکنم چه برسه به ...

- بابا راجب ستاره درست حرف بزنید.........

- به من بی احترامی میکنی. پسره گستاخ. مغزت رو شستشو دادن. تو رو فریب دادن. فریب این دختر رو نخور پسر. تو هنوز بچه ای نمی فهمی چی میگی. هنوز کلت داغه. بعدا پشیمون میشی و دیگه راه برگشتی نیست. من چند روزه دیگه هم بهت فرصت میدم که فکر کنی. الانم برو دانشگاه.

نمی دونستم چیکار کنم. تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. بهتر بود برم دانشگاه تا شاید کمی از این حال و هوا بیرون بیام...

- سلام کوروش کجایی تو؟ چرا به تماس هام جواب نمیدی؟ نگرانت شدم.

- سلام ستاره. خوبی؟ منم دلم برات خیلی تنگ شده بود. چه خبر؟ عمت خوبه؟

- چرا بحث و عوض میکنی؟ چی شده کوروش؟ بهم بگو. مشکلی پیش اومده؟

- نمی خواد تو نگران باشی. من یه جورایی درستش میکنم.

- موضوع مربوط به ماست؟

- نه ... آره .... نمیدونم..........

- کوروش چی شده؟ دارم نگران میشم. چرا بهم نمیگی هان؟

از اونجایی که ستاره آخر دیر یا زود از ماجرا مطلع میشد میبایست او را هم در جریان میگذاشتم و منم کل ماجرا رو بهش گفتم......

- وای نه........ کوروش معلومه داری چیکار میکنی؟ پسر زده به سرت. من که گفتم از اول این دوستی نمی بایست شکل میگرفت. کوروش دیوانه شدی. آره دیوانه شدی.

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:26 PM
- آره ستاره دیوانه شدم. عاشق واقعی دیوانه هم میشه. من حاظرم به خاطر تو از همه چیز بگذرم. پول و ثروت که چیزی نیست من حاظرم جون خودمم رو واست فدا کنم اگه جونم لیاقت فدا شدن تو رو داشته باشه.

اشک از چشمان ستاره جاری شده بود........

- ستاره ... ستاره ...... خوبی؟ چرا گریه میکنی؟

- کوروش داری باهام چیکار میکنی؟ میترسم کوروش... میترسم ....

- از چی میترسی؟ من همیشه کنارتم.

- نه کوروش...من میترسم که لیاقت تو رو نداشته باشم. میترسم در مقابل عشقت کم بیارم و نتونم پا به پات بیام. حالا میخوای چی به خانوادت بگی؟

- هیچی میگم که هیچ چیز نمی تونه تو رو ازم جدا کنه. فقط یه چیز....

- چی کوروش؟

- من بعد از طرد شدن از خانوادم جایی رو واسه گذروندن شب ندارم. چند شبی رو تو پارک به سر بردم ولی اونجا جای امنی نیست اگه میشد میتونی با عمت صحبت کنی که یه جای خواب بهم اجاره بده. قول میدم که کار کنم و اجارش رو بپردازم. فراموش نکن که من چیزی ندارم جزء یه قلب عاشق نه خانواده ای که بهشون تکیه کنم نه پول و نه.........
حالا بازم حاظری با من واسه همیشه باشی؟ میدونم درخواست سختیه ولی بهت قول میدم که خودم رو نشون بدم و بتونم خوشبختت کنم .

- این چه حرفیه که میزنی کوروش. اگه همه ی ثروت های دنیا رو بدن زندگی برام بدون تو پوچ و بی معنی هست. من عشقم رو با تمام دنیا عوض نمی کنم. ولی کوروش دوست ندارم که تو بخاطر من به زحمت و دردسر بی افتی. کوروش به فکر خودت باش. هنوز هم برای برگشت دیر نیست...

- ستاره من تصمیم خودم رو گرفتم و هیچ کس نمی تو نه تو رو ازم جدا کنه. من تو رو دارم و این از هر گنجی برام با ارزش تره.

بعد از چند روز تو دانشگاه ستاره رو دیدم. اصلا حالش خوش نبود. سریع رفتم به طرفش....

- سلام ستاره. خوبی؟ چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟

- نه مشکلی نیست. من خوبم.

- ستاره چرا باهام رو راست نیستی؟ مگه نمی خوای شریک زندگی هم باشیم... پس چرا از من پنهان میکنی مشکلت رو؟

دیدم بقض ستاره ترکید و یکریز اشک میریزه.....

- ستاره منو داری نگران میکنی. نمی خوای بهم بگی چی شده؟

- نمی خوام تو رو هم نگران کنم.

- این چه حرفیه که میزنی؟ بگو چی شده؟

- امروز پدر و مادرت سراغ منو از همکلاسی ها گرفتند و منم که نمی دونستم اونا پدر و مادرت هستند. پدرت با خشونت منو تهدید کرد که اگه از تو دست نکشم منو میکشه و نمیزاره که آب خوش از گلوی هر دوی ما پایین بره. در آخر هم پدرت این چک رو بهم داد و خواست که عشقم رو با پول بخره. کوروش به خدا من راضی نیستم که تو بخاطر من به دردسر بیافتی... بهتره که از من دست بکشی. منم برای خوشبختیت دعا میکنم. من که همیشه تنها بودم و کسی رو نداشتم که حامی من باشه این چند ماه تو برام مثل یک حامی بودی. کوروش منو فراموش کن... نه به خاطر تهدید های پدرت نه...من اگه هزار بار هم تحقیر و تهدید بشم هیچ چیز نمی تونه عشقت رو از تو دلم کم رنگ کنه... این چک رو هم به پدرت برگردون... بهش بگو که عشق قیمت نداره...

ستاره از گریه چشمای زیباش خیس خیس شده بود...

- ستاره منو ببخش به خاطر رفتار خانوادم. بخدا شرمندم... امروز تکلیف خودم رو روشن میکنم. تو هم نمی خواد نگران باشی.

- کوروش میخوای چیکار کنی؟ نکنه... نه کوروش... نمی خواد به خاطر من....

- نترس. من کاری نمی کنم که عاقبت بدی داشته باشه

الان دیگه وقتش بود که تکلیفم رو روشن کنم. این کار پدر و مادرم اصلا قایل درک نبود. حالا نوبت منه که خودم رو نشون بدم...

- سلام مامان... سلام بابا...

- سلام کوروش جان خوبی؟

- خوب من تصميم خودم رو گرفتم. من فهمیدم که بدون....

- میدونستم کوروش تو من و پدرت رو به اون گدا ترجیج میدی. میدونستم که برمیگردی به خونه. دیدی آقا مرتضی دیدی گفتم که کوروش من تصمیم درستی میگیره.

- آره مامان من تصمیم درست رو گرفتم و میخوام که با ستاره واسه همیشه باشم. اینم اون چکی که به ستاره دادین. این کارتون را هیچ وقت فراموش نمی کنم. حالا هم شما رو واسه همیشه ترک میکنم.

- برو به جهنم. برو با همون دختر گدا زندگی کن... تو لیاقت ما رو نداری... تو یک آدم آشغال بدرد نخوری... که بدون ما حتی نمی تونه یک لحظه هم زندگی کنه. برو گم شو بیرون... و اینو هم بدون که دیگه راه برگشتی وجود نداره و دیگه هم اسم من رو نیار... هیچ وقت. من تو رو از ارث محروم میکنم و اسمت رو از شناسنامم خذف میکنم فقط جلوی من نباش که کار دست خودم. میدم حالا هم گم شو برو بیرون...

- داداشی یعنی ستاره لیاقت این همه تحقیر و ما رو داره که میخوای به خاطرش از همه چیز بگذری؟ داداشی نرو... از بابا معذرت خواهی کن...

- خواهر کوچولوم نگران نباش. منم دلم برات تنگ میشه. و این رو بدون که زندگی که پایه ی اون با پول بنا شه یه روز خراب میشه... این حرف رو از من داشته باش. حالا هم خداحافظ. شاید روزی دوباره دیدمت. نگران من نباش خدانگه دار...
خدا حافظ مامان... خدا حافظ بابا... به خاطر همه چیز ازتون ممنونم. خداحافظ.

- کوروش... کوروش جان... مادر... من بدونه تو میمیرم... کوروش...

- ول کن خانوم بذار بره گم شه.

در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود خانوادم رو ترک کردم. هیچ چیز سخت تر از ترک خانواده نیست... من که تو اون خانواده بزرگ شدم و رشد کردم دوریشون برام خیلی سخت بود ولی مجبور بودم که بین عشق و خانواده یکی رو انتخاب میکردم. شاید الان شما من رو مسخره کنید ولی من عشق رو به پول ترجیح دادم...

- ستاره تمام شد... از الان دیگه کسی نمی تونه من و تو رو از هم جدا کنه.

- چیکار کردی کوروش؟ وای خدای من کوروش چرا این کار رو کردی؟ من که بهت گفتم...

- بس کن ستاره. خوب حالا من امشب رو باید کجا سپری کنم؟ خانومی با عمت صحبت کردی؟

- آره کوروش. میتونی تا هر وقت که خواستی بمونی پیش ما.

- ستاره بهت قول میدم که خوشبختت کنم. نمی خواد نگران هیچ چیز باشی. فقط به من وقت بده تا خودم رو بهت ثابت کنم. فقط به زمان احتیاج دارم.

- باشه کوروش. من به تو اعتماد دارم.

خوب حالا باید چی کار میکردم؟ از یک طرف حمایت خانواده رو از دست داده بودم و از یک طرف میبایست که اعتماد ستاره رو به دست میاوردم. اولین کار این بود که قید درس و دانشگاه رو بزنم و دنبال یک شغل بگردم. از فردا دنبال کار گشتم ولی کار کجا بود... به هر دری زدم من که تا الان در آسایش و راحتی بودم و کاری بلد نبودم و پولی هم نداشتم که تو یه کاری سرمایه گذاری کنم. با هزار زحمت تو یک رستوران بزرگ تونستم به عنوان پیشخدمت کاری برای خودم دست و پا کنم. هر چند که این کار در شان من نبود ولی به خاطر خودم به خاطر خوشبختیم باید یک حرکتی میکردم...

- ستاره من بالاخره تونستم یک کاری پیدا کنم...

- پس درس و دانشگاه چی؟
- دیگه دانشگاه نمیام و کار پیدا کردم و از فردا میرم سر کار.

- خوب چه کاری هست؟

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:26 PM
- باید قول بدی که نخندی؟ باشه؟

- دیوونه...

- تونستم با هزار زحمت تو یک رستوران بزرگ به عنوان پیشخدمت کار کنم. حقوقش خوبه... میتونه شکم ما سه نفر رو پر کنه.... باز چرا گریه میکنی؟

- کوروش یعنی من لیاقت این همه خوبیت رو دارم؟

- اگه نداشتی من الان اینجا نبودم... بس کن. به خدا توکل کن همه چیز درست میشه. مگه بقیه چطور دارن زندگی میکنن. ما هم یکیشون.

مدتی گذشت و من تازه مفهوم سختی و زندگی رو فهمیدم. دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی چی میشد کرد... من از طرف اونا طرد شده بودم و راه برگشتی وجود نداشت. دلم برای ساناز تنگ شده بود...

بعد از یک سال که از این ماجرا میگذشت که من و ستاره به طور شرعی به عقد هم در اومدیم و رسما زن و شوهر اعلام شدیم. تو جشن عروسی ما فقط من بودم و ستاره و عمه ی پیرش. به پدر و مادرم هم اطلاع دادم که اگه دوست داشتن میتونند که تو این جشن شرکت کنند... ولی میدونستم که فائده ای نداره...

مدتی تو سختی و مشقت زندگی کردیم. ولی این عشق بود که سختی های زندگی رو برای من آسان میکرد. بعد از چند ماه مدیر رستوران همه ی کارکنان رو صدا زد و گفت که قراره بزرگترین جشن ازدواج تو این رستوران برگزار بشه و همه هم باید کارشون رو به نحو احسن انجام بدن و کوچکترین خطایی به وجود نیاد.

خوشحال بودم چون معمولا تو این عروسی های مجلل ما خوب پول میگرفتیم. از انعام گرفته تا غذا و ....

روز عروسی فرا رسیده بود. وفتی این تشکیلات رو دیدم خیلی افسوس میخوردم که یکی مثل ما اینجوری و یکی مثل اینها اینجوری...
واقعا باشکوه بود. بزرگترین و قشنگترین مراسمی بود که میدیدم. به خودم میگفتم خوش به حال عروس و داماد که باین تشکیلات حتما با عشق به تفاهم رسیدند و حالا بدون مشکل زندگی خودشون رو شروع میکردند... در همین افکار بودم که مهمان ها یکی یکی وارد میشدند و منم به آشپزخانه واسه یه سری کار رفتم. بعد از چند ساعت برای صرف شام آماده شدیم و غذا ها رو برای مهمان ها میبردیم. کارکنان زیادی دورو بره عروس و داماد میچرخیدند تا انعام خوبی بگیرن. منم برای اینکه از این موقعیت استفاده کنم سریع به سمت عروس و داماد رفتم که.................

- كوروش.......... كوروش...... يعني خودتي؟ كوروش..........

واي خداي من..... اين امكان نداره......... بايد سريع از اينجا برم بيرون تا كسي منو نديده ..... اينقدر عجله داشتم كه فقط به سرعت به سمت در خروجي ميدويدم و ناگهان با مردي تماس پيدا كردم و ............

- ببخشيد آقا..... شرمنده....... نديدمتون....... منو ببخشيد...

- به به... چشمم روشن..... سلام آقا كوروش....... شما كجا.... اينجا كجا... فكر ميكردم الان مدير يك شركت باشي يا حداقل........

واي خداي من از چاله افتاده بودم تو چاه ......

- س.. س... سلا... سلام پدر......

- اينجا چه خبره؟ تو اينجا چيكار ميكني پسر؟

- واي كوروش جان... مامان..... اين واقعا خودتي.... چقدر لاغر و ضعيف شدي پسرم..... اين چيه كه تنته؟

حالا بيا و درستش كن......

- سلام مامان....

- اينجا چي كار ميكني؟ اين چيه تنته؟

- مامان من پيشخدمت اين رستوران هستم....

- چي پيشخدمت هههههههههههههههههه ........ اين اون زندگي بود كه ميخواستي واسه خودت دست و پا كني...... اين اون روياهاي بچگيت بود..... من اين همه واست خرج كردم كه اين بشي...... خاك تو سرت كه اينجا هم آبروي من را ميبري...... تو جزء دردسر و آبروريزي واسه من كاري رو بلد نيستي ........

- پدر من.............

- خفه شو حرف نزن. حالا هم سريع تر ريخت نحست رو از اينجا ببر بيرون تا ديگران متوجه نشدند....... همون طور كه فهميدي امشب عروسي خواهرته و اون با مهرداد پسر يكي ار همشريكي هام ازدواج كرده... حتما ميشناسيش.... چقدر بهت گفتم پسر به حرف هام گوش كن... چقدر گفتم خام اين دختره نشو.... اين همون زندگي بود كه ميخواستي.... كوروش هنوز هم دير نيست بيا و برگرد خونه..... اون دختر رو ول كن.

- پدر بس كنين... الان اون همسر منه و جزء من كسي رو نداره و من قسم خوردم كه واسه هميشه كنارش باشم. الانم از زندگيم راضيم.

- كوروش جان مادر چرا به حرف پدر گوش نميدي؟ چرا از اون دختر گدا دست نمي كشي ها.......

- مامان باز شروع نكن..... بهتره من از اينجا برم.
- آره گمشو برو بيرون تا كسي تو رو نديده..... وگرنه آبروي ما ميره..... نه اينكه كم آبرو ريزي كردي ...

- فقط مامان بزار ساناز رو ببينم بعد برم........

- لازم نكرده...

- بابا واسه يه دقيقه.....

- سلام داداشي......

- كي گفت بياي اينجا... الان همه ميفهمن... مهرداد كه چيزي نفهميد كه.....

- نه بابا.

- سلام خواهر كوچولو خوبي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود... نمي دوني كه چقدر برات نگران بودم.

- داداشي نمي دوني از روزي كه رفتي چقدر منتظرت موندم تا بيابي... وقتي كه داشتم با مهرداد ازدواج ميكردم نمي دوني كه چقدر دوست داشتم تو تو اين روز مهم كنارم باشي.... نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.... همش دعا ميكردم كه خداوند يه شانس ديگه بهم بده تا تو تو اين جشن شركت كني... نميدوني چقدر خوشحالم... حالا چرا اين لباس هارو پوشيدي... اي ناقلا حتما ميخواستي كه كسي تو رو نشناسه نه........؟

نمي خواستم تو اين شب مهم ساناز رو ناراحت كنم و واسه همين يه حرف هايي سره هم كردم............

- خوب خواهر كوچولو بگو ببينم چطور شد كه با مهرداد..........

نذاشت حرفم تمام شه كه زد زير گريه..........

- چرا گريه ميكني؟ چي شده ساناز؟

- داداش من و مهرداد به هم علاقه مند نيستيم و به خاطر پدار هامون مجبور شديم كه به اجبار با هم ازدواج كنيم.

- خوب چرا به پدر نگفتي؟

- شوخي ميكني؟ اون از تو كه اين طور شد. نه من ميتونستم اعتراض كنم نه مهرداد. به مهرداد هم گفتم كه با باباش صحبت كنه ولي اون نمي تونست جلوي باباش چيزي بگه.

- اشكالي نداره ساناز. مهرداد هم پسر خوبيه. من ميشناسمش. سعي كن كه زندگي خوبي داشته باشي و هميشه كنار همسرت خوشبخت شي. برات آرزوي بهترين ها رو ميكنم. خوب حالا هم گريه نكن. دوست ندارم گريم هات خراب شه. برو پيش مهرداد. از قول من بهش تبريك بگو. بهش بگو كه كوروش نتونست بياد و از قول من ازش معذرت خواهي كن. انشاا... كه هميشه كنار هم باشين. خوب من بايد برم.

- چرا داداشي؟ مگه نمي موني؟

- نه. ستاره تنهاست. بايد برم.

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:27 PM
- واي....... ببخشيد. اينقدر ذوق زده بودم كه يادم رفت بهت تبريك بگم. از قول من بهش تبريك بگو. دختر خوبيه. انشا... كه هميشه كنار هم زندگي كنيد.

- ممنون ساناز جان. خوب من ميرم. خداحافظ. مواظب خودت باش. راستي اينم شماره ي جديد منه. اگه كاري داشتي.......

- باشه داداش جونم. ولي اي كاش امشب ميموندي.

- خودت كه بهتر ميدوني بايد برم. باشه يه وقت ديگه.
- مامان... بابا... خوشحال شدم كه يه بار ديگه ديدمتون. مامان اينقدر واسه من بي تابي نكن. من خوبم. مواظب خودت باش.

- برو زودتر بيرون تا نديدنت.

- باشه پدر. من ميرم. خداحافظ.

از اين اتفاقاتي كه تو اين چند دقيقه برام اتفاق افتاده بود شوكه شده بودم. نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. گيج شده بودم. چرا تو اين همه رستوران بايد همون رستوراني كه من كار ميكردم ميبايست ازدواج خواهرم برگذار ميشد. كمي احساس حسادت ميكردم. مگه من چه گناهي مرتكب شده بودم كه پدر و مادرم حتي نخواستند كه در مراسم ساده ي ما شركت كنند و حالا........ . يعني من بايد تاوان عشق خودم رو ميدادم. بدتر از اينا اين بود كه من جلوي پدرم باز تحقير شدم. من خواستم كه خودم رو به پدرم نشان بدم و حالا با اين كار حتما با خودش فكر ميكنه كه من چقدر بيعرضه هستم و ..........

اون شب خيلي گريه كردم. براي همه ي اتفاقات. براي اينكه چرا من نتونستم واسه ستاره هم همچين مراسمي رو بگيرم و ........

- سلام كوروش جان. خسته نباشي. چرا زود امدي؟ مگه امشب تو رستورانتون....... چي شده كوروش؟ گريه كردي؟ چرا چشمات خيسه؟

- چيزي نيست. من خوبم. فقط كمي خستم. عمه خانوم خوبه؟

- چرا راستش رو بهم نمي گي؟ چي شده كوروش؟

منم احتاج داشتم كه خودم رو خالي كنم و بقضم رو بشكونم و همه چيز رو به ستاره گفتم.....

- ستاره من رو ببخش كه نتونستم...

- اين حرف رو نزن كوروش جان. من عشقت رو با تمام اين مراسم هاي مجلل و از اين جور چيزها عوض نميكنم. همين كه من و تو عاشقانه همديگر رو دوست داريم و يه لقمه نون حلال داريم كه بخوريم و محتاج ديگران نيستم خدا رو شكر ميكنم. واسه من تو مهم هستي و بقيه چيزها بهونه است.

- ستاره من خيلي خوشبختم كه تو رو پيدا كردم. هميشه كنار تو آرامش دارم. ستاره من رو به خاطر بيعرضگي هام ببخش.

- اين حرف رو نزن كوروش. حالا هم برو صورتت رو بشور بيا شام بخوريم. عمه گشنشه.

- باشه.

فردا به رستوران رفتم و همه ي اون اتفاقات رو فراموش كردم..........

- سلام آقاي مدير.... من رو ببخشيد كه ديشب نتونستم بمونم. واسه يكي از دوستان مشكلي پيش اومد و من ميبايست ميرفتم. ببخشيد كه نتونستم به شما خبر بدم.

- معذرت خواهي نمي خواد. شما اخراج هستيد.

- آخه واسه چي؟

- واسه چي نداره. ميگم اخراج هستيد. حالا هم بهتره دنبال كار ديگه اي باشي.

داشتم ديوانه ميشدم. آخه من چه كار اشتباهي كردم كه بايد اخراج ميشدم؟ هر چي به مغزم فشار مياوردم دليل قانع كننده اي پيدا نكردم.

- سلام كوروش. داري ميري؟

- آره. اخراج شدم.
- اخراج. واسه چي؟

- نمي دونم

- نكنه به ديشب ربط داره؟

- ديشب؟ واسه چي؟

- ديشب وقتي تو رفتي يه آقايي با مدير راجب تو صحبت ميكرد و بعد يه پولي به مدير داد و ........

بله. من توسط پدرم از كار بركنار شدم و شايد پدرم فكر ميكرد كه ميتونه با اين كار من رو به خونه برگردونه يا شايد....... . نمي تونستم كار پدرم رو توجيح كنم.... به هر حال من اخراج شده بودم و ميبايست دنبال كار جديد ميگشتم.......
مدتي گذشت تا تونستم به عنوان منشي دفتر وكالت خصوصي استخدام شم. به هر حال از كار كردن تو رستوران راحت تر بود.

يه سالي از ماجرا ميگذشت تا اتفاقي زندگي من و ستاره رو تغيير داد. يه روز كه تو دفتر نشسته بودم ستاره به همراهم تماس گرفت و گفت كه حال عمه خانوم خوب نيست و .... منم سريع اجازه گرفتم و رفتم خونه........

- چي شده ستاره؟

- نمي دونم. يهو حال عمه خانوم خراب شد. حالا چيكار كنيم.

- سريع زنگ بزن اورژانس بياد ببريمش بيمارستان.

- آقاي دكتر حالش چطوره؟

- شما چه نسبتي با بيمار داريد؟

- من دامادشون هستم.

- كاري از دست من برنمياد. ايشون دارن ميميرن. الانم معلوم نيست كه كي به هوش بيان. بايد توكل به خدا كنيد.

- چي شد كوروش؟ دكتر چي گفت؟

- ستاره بايد مقاوم باشي. دكترها تمام سعي خودشون رو كردن. كاري از دستشون برنمياد. فقط بايد به خدا توكل كرد.

بعد از سه روز عمه خانوم به هوش اومد و هي اسم ستاره رو به زبان مياورد و من و ستاره رفتيم كنار تختش و......

- س... س... ست... ستا... ستاره ه ه...

- عمه خانوم من پيشتون هستم نميخواد نگران باشين

- ستا... ستاره من رو ببخش

- عمه جان اين چه حرفيه كه ميزنيد. انشاا... كه خوب ميشيد و برميگرديد پيشمون. حالا هم استراحت كنيد تا حالتون خوب بشه.

- ستاره من رو ببخش كه هميشه باعث زحمتت شدم. ستاره اين خواست خدا بود كه من رو دوباره به اين دنيا برگردونه تا من دينم رو ادا كنم.

- چه ديني عمه جان؟

- ستاره وقتي والدينت را به بيمارستان بردند من سريع خودم رو رسوندم و متاسفانه مادرت در دم جان داد و پدرت هنوز زنده بود و آخرين وصيت هاش رو كرد و گفت:

- خواهر ستاره جزء تو كسي رو نداره و نزار كه جاي خالي من و مادرش رو حس كنه. ازش مواظبت كن و او را بعد از خدا به تو ميسپارممممممممممم.

- آره ستاره پدرت تو رو دست من سپرد و تمام داراييهايش رو واسه تو گذاشت و رفت. سند يه زمين قديمي كه من هنوز اون زمين رو نديدم رو واسه تو گذاشت با چند قطعه زمين در شمال كه پدرت قبل از مردن اونها رو خريده بود و به اسم تو كرده بود. تا الان هم كه ديدي من چيزي از اين ميراث بهت نگفتم درخواست پدرت بود. اون خدا بيامرز از من قول گرفت كه تا زمان مرگم چيزي از اين ميراث بهت نگم تا ديگران به طمع ارث و ميراث تو رو فريب ندن و به خاطر ميراثت با تو ازدواج نكنن. ستاره منو ببخش كه الان اين حرف هارو بهت ميگم. مواظب خودت باش. آقا كوروش ستاره بعد من كسي رو نداره. بهم قول بده كه هيچ وقت او را تنها نزاري. مواظب ستاره باش. اون رو به تو سپردم.
ستاره من رو ببخشششششششششششششششششششششش .

- عمه.... عمه..... عمه جان... عمههههههههههههههههههه....

- ستاره گريه نكن. بس كن. خدا رحمتش كنه. خدا بهت صبر بده.

بله. عمه خانم رفت و ما را با اين همه سوالهاي بي پاسخ تنها گذاشت. ستاره مات و مبهوت بود. اصلا باورش نمي شد كه پدرش اين همه ثروت براش گذاشته باشه و او در اين مدت مثل افراد معمولي زندگي ميكرد.

- ستاره ميدونم كه درك اين موضوع برات خيلي مشكله. ميدونم كه چه حسي داري. خوب حالا ميخواي چيكار كني؟

- نميدونم كوروش. نميدونم. اصلا نميدونم كه اين زمينها كجا هستند.

- اول بهتره كه وصيت هايي رو كه عمه خانوم ادرسشون را داد را پيدا كنيم.

بعد از مدتي گشتن تونستيم سند هاي زمين رو پيدا كنيم و با توجه به ادرسشون راهي زمينها شديم.

- ستاره فكر ميكني كه اين زمين باشه؟

- نميدونم كوروش؟ الان بيست سال ميگذره. دور تا دور اين زمين برج ساخته شده و اين زمين وسط قرار داره. نميدونم بايد سوال كنيم.

- آره بهتره از يك مشاور املاك در اين اطراف سوال كنيم...

- سلام..... ميتونم كمكتون كنم؟

M.A.H.S.A
08-20-2011, 12:27 PM
- سلام. خسته نباشيد. ما در مورد اون قطعه زميني كه در قسمت.... واقع شده ميخواستيم سوالاتي بپرسيم.

- در مورد اون قطعه زمين كه الان بيست ساله كه همه دنبال صاحب اون زمين هستند؟

- بله.

- خوب از وقتي اين زمينها تو طرح راه و ترابري افتاد زمين ها قيمت باور نكردني پيدا كردند و همون طور كه ديديد همه زدند تو كار برج و فقط اين قطعه زمين موند كه هيچ كس صاحب اون را پيدا نكرد. براي اين زمين مشتريهاي اومدند كه حاظر بودن براي اون زمين خيلي پول بدند. از اونجايي كه اين زمين تو بهترين منطقه قرار داره ارزش فراواني داره. خوب حالا چرا اين سوالات رو پرسيديد؟

من و ستاره شوكه شده بوديم. اصلا نميتونستيم باور كنيم كه اينها حقيقت دارن.

- خوب ما صاحب اون زمين را پيدا كرديم.

- جدي ميگين؟
- بله. صاحب اين زمين اين خانوم هستند.

- شما مدركي هم داريد؟

- بله اين هم كپي سند. اصلش رو هم داريم.

- از نظر ضاهري كه درسته ولي شما بايد قانوني هم اثبات كنيد. اخه خيلي ها ادعاي مالكيت اين زمين رو كردند.

تو اين لحظه به ياد وكيلي كه منشي او بودم و كار ميكردم افتادم. سريع با او تماس گرفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم.

بعد از مدتي دوندگي تونستيم با كمك وكيل ادعاي مالكيت اون زمين رو اثبات كنيم و ستاره قانونن مالك اون زمين بود. وكيلمون براوردي كه از اون زمين كرد و با توجه به سوالاتي كه از بانگاه هاي ديگه كرد قيمت اون زمين چيزي حول و حوش سه ميليارد بود.
ستاره هنوز تو كما بود. اصلا نميتونست باور كنه كه يك شبه ميلياردر شده.

- ستاره... ستاره... حالت خوبه؟

- آره كوروش خوبم.

- خوب حالا ميخواي با اين زمين چيكار كني؟

- نميدونم. تو چي ميگي؟

- اين ثروت توست. من چي بگم.

- من ميگم كه بهتره بفروشيم و تو يه كاري سرمايه گذاري كنيم.

- فكر خوبيه.

بعد فروختن اون زمين و زمينهاي شمال چيزي حدود پنج ميليارد نصيب ستاره شده بود.

- خوب خانوم ميلياردر يه سوال دارم؟

- ديوونه. بگو.

- ستاره هنوز هم ميخواي كه با من زندگي كني يا نه؟ بهر حال تو الان يه ميلياردري و من هيچ چيزي ندارم و...

- كوروش پس معلوم ميشه كه هنوز من رو خوب نشناختي. تو بخاطر من از همه چيزت گذشتي. از پول و خانوادت حالا من يعني اينقدر بيمعرفتم كه بخوام تورو ترك كنم. اين ثروت همه تعلق به تو داره. اين تنها كاري كه ميتونم در جواب خوبي هات بدم.

ديگه گريه امان نميداد و يكريز من و ستاره گريه ميكرديم. بعد از مدتي من و ستاره كل سهام شركت پدرم را خريديم. من در مورد پدرم از كاركنان آنجا سوال كردم كه گفتند پدرم ورشكسته شد و .......

بعد از همه ي اتفاقات من و ستاره براي آشتي كنان به خانه ي پدرم رفتيم كه.........

- بله؟

خداي من اين صداي مادرم بود. چقدر صداش شبيه افراد مسن شده بود...

- مامان منم كوروش

- خداي من كوروش پسرم واقعا خودت هستي ؟ تنهايي؟

- نه مادر... ستاره هم هست.

- سلام مادر جان
- سلام. بياين داخل.

- سلام مامان... سلام بابا...

- سلام پدر جان... سلام مادر جان...

- كوروش تو تو اين همه سال كجا بودي؟

- مامان چقدر پير شدي... بابا چرا اينجوري شده؟ مامان چرا گريه ميكني؟

- پسرم از وقتي كه پدرت ورشكسته شد به اين حال و روز افتاد و افسرده شد. به خيلي از دكترها مراجعه كرديم ولي خوب كه نشد هيچ بدتر هم شد. پسرم ما در حق تو بدي كرديم و شايد اين تاوان كارهايي كه ما در حق تو ستاره انجام داديم. دخترم من و پدر كوروش رو ببخش. ميدونم كه چه ظلمي در حق تو و كوروش كرديم...

- مادر جان گريه نكنيد... من كي باشم كه بخوام شما رو ببخشم...

- سلام بابا... من رو ميشناسي؟ منم كوروش... پسرت...

ديدم كه اشك از چشمان بي فروغ پدرم جاري شد...

- پسرم كوروش تويي؟ كوروش پسرم منو ببخش.

- پدر اين چه حرفيه كه ميزني. نمي خواد نگران باشي من و ستاره كل سهم را خريديم و الانم به راهنمايي ها و تجربيات شما احتاج داريم. سعي كنيد هر چي زودتر خوب بشيد .

- سلام پدر جان. حالتون خوبه؟

- ممنون دخترم. من رو ببخش به خاطر همه ي بدي هام.

- پدر جان اين چه حرفيه كه ميزنيد.

- راستي مامان حال ساناز كوچولوي من چطوره؟

با اين سوال من مادرم بهم ريخت و زد زير گريه.............

- چي شده مامان... مامان چرا گريه ميكني... مامان... مامان... نكنه......

- پسرم بعد از اينكه پدرت ورشكسته شد مهرداد هر روز ساناز رو به باد كتك ميگرفت و ميگفت كه پدرت باعث اين همه بدبختي ها شده و ساناز هم مي سوخت و ميساخت تا اينكه نتونست اين همه توهين و حقارت رو تحمل كنه و خودكشي كرد و من و پدرت رو تنها گذاشت. خداي من ما چه گناه بزرگي در حق تو ساناز كرديم. خدايا مارو ببخش.

ديگه نميتونستم چيزي رو ببينم........ سرم گيج ميرفت...... نميتونستم سرپا بايستم.... بدنم يخ زده بود.... خون تو رگهام جريان نداشت و ديگه چيزي نفهميدم.....

- من كجام؟ اينجا كجاست؟ ستاره... ستاره...

- كوروش آروم باش چيزي نشده فقط تو نتونستي اين فشار رو تحمل كني و ما تو رو آورديم بيمارستان و الانم حالت خوبه

بله اين تمام داستان زندگي من بود...... داستاني كه پر از خاطرات تلخ و شيرين بود...... خاطراتي كه اي كاش با پايان خوش تمام ميشد... اي كاش پدرم اين كار را با من وساناز نميكرد و اي كاش ميتونست مفهوم عشق رو درك ميكرد. اي كاش ميتونست بفهمه كه پول و ثروت يك روز به پايان ميرسه ولي اين عشق كه پايان ناپذيره.


پايان

نويسنده : مهدي جباري