توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : توسعه و مبانى تمدن غرب
afsanah82
08-19-2011, 06:04 AM
نام كتاب : توسعه و مبانى تمدن غرب
نام نويسنده : شهيد سيد مرتضى آوينى
مقدمه
چرا ما بايد ((توسعه ))(1) پيدا كنيم ؟ به اين پرسش از سر تسامح پاسخ هاى بسيارى گفته شده است ، از جمله :
- براى زدودن فقر و رفع محروميت
- براى رفاه بيشتر و استفاده از نعمت هاى خدايى
- براى آنكه اصلا خداوند بشر را به همين دليل خلق كرده است : ((آباد كردن كره زمين ))(2)
- براى پيشرفت تكنيكى در جهت مقابله با تمدن غرب
- براى همپايى با قافله تمدن پيشرفته مغرب زمين
- براى دستيابى به خودكفايى در مقابله با امپرياليسم و دشمنان ديگر انقلاب اسلامى
- براى تكامل علمى و صنعتى در جهت توليد سلاح هاى پيشرفته نظامى و دستيابى به استقلال سياسى
و جواب هاى ديگر.
اما به راستى اين جواب ها - و پاسخ هاى ديگرى كه ممكن است داده شوند - چه نسبتى با اسلام دارند؟ آيا ما اين جواب ها را مستقيما از مبانى اسلامى در قرآن و روايات و... استخراج كرده ايم ، يا به مجموعه اى از تحليل هاى جمع آورى شده از مسموعات روزانه و تخيلات من درآوردى شبانه يا مقالات علمى و صنعتى ترجمه شده از ((ساينتيفيك امريكن ))(3)، نيوزويك ))(4)، ((نشنال جئوگرافى ))(5) و غيره ، يا به گزارش سمينارهاى دانشگاهى و غير دانشگاهى غربى و شرقى و...اكتفا كرده ايم و اصلا به سراغ معارف اسلامى نرفته ايم تا بدانيم كه آيا قرآن و روايات اين تخيلات و تصورات ما را تاءييد مى كنند يا خير؟
و بعضى ها هم اصلا در ((اصل ضرورت بازگشت ما به مبانى اسلامى در همه زمينه ها)) شك مى كنند و مى گويند:
((چه احتياجى هست كه نظر قرآن و روايات را بدانيم ؟ اينها جزو مسلمات علمى در مراكز دانشگاهى دنياست ؛ چگونه مى توان در آن شك كرد؟ مگر نه اين است كه سراسر دنيا بر همين مبانى عمل مى كنند؟))
((اين مسائل براى فقه اسلام بسيار تازه است . ما بايد صبر كنيم ببينيم آقايان فقها در اين موارد چه نظر مى دهند؛ تا آن روز هم نمى توانيم دست روى دست بگذاريم .))
بعضى ها هم كه با يك پيشداورى قبلى در ميدان آمده اند جواب مى دهند: ((آقا جان ! شما داريد به اسلام خيانت مى كنيد. مردم دنيا به ما مى خندند. معلوم است كه اسلام با پيشرفت و تمدن و علم مخالف نيست . اگر فرنگى ها كافر هستند چه ارتباطى با پيشرفت هاى علمى آنها دارد؟ اصلا اين نقشه آمريكاست ؛ آنها مى خواهند ما را در اين بحث ها بيندازند تا ما از پيشرفت و تكامل غافل شويم و از قافله تمدن عقب بمانيم و...))
و جواب هاى ديگر.
اما از همه اين حرف ها گذشته ، آيا ما نبايد بر مبناى نظريات اسلام و احكام آن در همه زمينه ها عمل كنيم ؟ اگر نه ، پس آن وجه تمايز ذاتى كه انقلاب اسلامى را از ساير انقلاب هاى غير الهى جدا مى كند در كجاست ؟ آيا همين كه مسئولين سطوح بالا مسلمان و بعضا از علماى روحانى هستند كفايت مى كند و ديگر مهم نيست كه اين مسئولين بر مبناى اسلام عمل كنند يا نه ؟ مسلما اينچنين نيست . پس چيست ؟ آيا مظاهر اين تمدن كنونى بشر كه به نام تمدن غربى معروف است كاملا منطبق بر اسلام است ؟ اگر اينچنين باشد البته ديگر جايى براى ترديد نمى ماند؛ اما شما را به خدا، براى رسيدن به همين نظريه هم نبايد در متون و معارف اسلامى و مخصوصا در قرآن تحقيق كرد؟
البته مقصود اين نيست كه در قرآن بگرديم و درست يا غلط، آياتى در تاءييد علم و هنر و صنعت و تشويق انسان به عمران و آبادى و استفاده از مواهب مادى و تسخير طبيعت پيدا كنيم و اينها را دال بر اعتقادات خودمان بگيريم . نه ! اين كار از بى اعتنايى به نظريات اسلام بسيار بدتر و ظالمانه تر است . لفظ ((علم )) در جهان امروز قرن هاست كه به معناى اصطلاحى خاصى استعمال مى شود كه مترادف با معناى علم در قرآن و روايات نيست . چگونه مى توان فى المثل لفظ ((علم )) را در قرآن به معناى ((علوم تجربى )) گرفت و ادعا كرد كه اسلام علوم امروز را كاملا تاءييد كرده است ؟ يا مثلا عده اى براى توجيه ((گردش هاى علمى و هنرى )) خويش در خارج از كشور به قرآن استناد مى كنند و آيه قل سيروا فى الاءرض (6) را شاهد مى آورند!... نه ! مقصد اين است كه حقيقتا نظر اسلام را پيدا كنيم ؛ چه در تاءييد اين تمدن جديد بشر باشد و چه در رد آن .
در معناى توسعه
((توسعه )) در فرهنگ امروزى ما شايد از نظر لفظ تازه باشد اما از نظر معنا تازه نيست . اين معنا اگر نخستين سوغات غرب براى ما نباشد، از اولين ره آوردهاى غرب گرايى و غرب زدگى در كشور ماست .
لفظ ((ترقى ))(7) از اولين كلماتى است كه فرنگ رفته هاى ما از نخستين روزهاى آشنايى با غرب براى توصيف آن ديار به كار برده اند. ((ممالك راقيه )) - كه به معناى كشورهاى مترقى و پيشرفته است - با آنكه سال هاست از زبان و فرهنگ عام ما حذف شده ، اما هنوز هم در اذهان ما چندان غريب و ناماءنوس نيست .(8)
براى دريافت معناى توسعه بايد مفهوم اين كلمه (ترقى ) را دريافت ، چرا كه اصولا همين انديشه ترقى اجتناب ناپذير بشر است كه مبناى توسعه تمدن كنونى بشر در ابعاد مادى و حيوانى وجود او قرار گرفته است .
پيش از آنكه به مفهوم كلمه ترقى در تفكر غربى بپردازيم ، از آنجا كه بسيارى از برادران ساده دل مسلمان ما لفظ توسعه (9) يا ترقى را با معناى رشد و تعالى در قرآن مرادف مى گيرند و بر مبناى همين برداشت ساده لوحانه درباره انديشه ترقى و توسعه در اسلام نظر مى دهند، بايد به تحقيق در معناى ((رشد)) و ((تكامل و تعالى )) در قرآن بپردازيم .
لفظ ((رشد)) و تركيبات مختلف آن مجموعا نوزده بار در قرآن مجيد آمده است و آيه مباركه اى كه بيشتر از ديگران مورد استناد قرار گرفته آيه 256 از سوره ((بقره )) است كه ((رشد)) را صراحتا در مقابل ((غى )) قرار داده است : لا اكره فى الدين قد تبين الرشد من الغى .(10) را رشد (سبيل الرشاد)(11) راهى است كه انسان را به سوى علت غايى وجود خويش و آن هدف خاصى كه از آفرينش بشر مقصود پروردگار متعال بوده است هدايت مى كند و آن را ((راه صلاح )) ترجمه كرده اند. با اين ترتيب ، اين كلمه هرگز به معناى توسعه يا ترقى نيست ، هر چند از وجهى كه بيان خواهد شد به تعالى و تكامل تاريخى بشر نيز اشاره دارد؛ اما عجالتا از اين لفظ و مشتقات آن در در قرآن مجيد معنايى كه دلالت بر ترقى و توسعه - به مفهوم فرنگى آن - داشته باشد مراد نشده است .
خود لفظ توسعه نيز مصدر ثلاثى از ريشه ((و س ع )) و به معناى ايجاد وسع و فراخى است و با صرف نظر از اينكه اين كلمه در قرآن وجود داشته باشد يا نه ، خود اين لفظ ترجمه اى است از يك كلمه فرنگى (Development) و جست و جوى آن در قرآن هيچ مناسبتى ندارد. بايد به سراغ معناى آن رفت و تحقيق كرد كه آيا قرآن مجيد اين معنا را تاءييد مى فرمايد يا نه ، و آيا در اين جهت ما را راهنمايى فرموده است يا خير.
پيش از ادامه مطلب بايد اين تذكر عنوان شود كه قرآن مجيد نازله مقام علمى پروردگار و عصاره عالم وجود است و اينچنين ، بدون ترديد مطلبى نيست كه در آن قابل جست و جو و تحقيق نباشد؛ منتها برداشت از قرآن نياز به مقدمات و شرايطى دارد كه بدون اين شرايط و مقدمات هرگز نمى توان در آن درياى بى كرانه قدم گذاشت .
منظور از ((توسعه )) در جهان امروز، صرفا توسعه اقتصادى با معيارها و موازينى خاص است و اگر گاهى سخن از ((توسعه فرهنگى )) هم به ميان بيايد مقصود آن فرهنگى است كه در خدمت ((توسعه اقتصادى )) قرار دارد. چنان كه وقتى سخن از آموزش نيز گفته مى شود هرگز آن آموزش عام كه ما از اين كلمه ادراك مى كنيم مورد نظر نيست بلكه منظور آموزش متد و ابزار توسعه (در همان وجه خاص ) است نه چيز ديگر.
درباره اينكه ميزان اين توسعه اقتصادى چيست و چگونه است كه جهان بر اساس اين ميزان خاص به جوامع ((توسعه يافته )) و ((توسعه نيافته )) تقسيم مى شود، در فصل هاى بعدى اين كتاب به بحث خواهيم پرداخت . اما عجالتا به تحقيق در مفهوم اجمالى توسعه - كه ايجاد فراخى و رفاه بيشتر در زندگى مادى انسان و پيشبرد او در جهت تمتع هر چه بيشتر از مواهب طبيعى باشد - مى پردازيم .
در غرب همواره براى تفهيم ضرورت توسعه ، دو تصوير براى انسان مى سازند و او را وا مى دارند كه اين دو تصوير را با يكديگر قياس كند:
تصوير اول جامعه اى انسانى را نمايش مى دهد كه در محيطهاى روستايى كثيف ، بدون بهداشت و لوازم اوليه زندگى ، در جنگ با عوامل ناسازگار طبيعى مثل سيل و قحطى و فرسايش خاك و اسير امراضى مثل مالاريا، سل ، تراخم و سياه زخم ، همراه با فقر غذايى و بى سوادى و جهالت و بلاهت ، در خوف دائم از عواملى كه علل آنها را نمى شناسد و بر سبيل خرافه پرستى ريشه آنها را در مبادى غيبى جست و جو مى كند، به سر مى برد.
تصوير دوم جامعه انسانى ديگرى را نشان مى دهد كه در شهرى صنعتى يا نيمه صنعتى ، برخوردار از بهداشت و ارتباط فردى و جمعى - كه از غلبه او بر طبيعت و تسخير آن حكايت دارد - در وضعيتى مطلوب كه بر طبق بيان آمارهاى رسمى مرگ و مير در آن به حداقل رسيده و ديگر نشانى از مالاريا، سل ، تراخم ، سياه زخم و فقر ويتامين و پروتئين بر جاى نمانده ، هوشيار و آگاه ، بهره مند از همه امكانات آموزشى ، بدون ترس و خوف ، مطمئن و متكى به نفس در جهانى كه همه قوانين آن را و علل حوادث آن را مى شناسد، زندگى مى كند.(12)
خوب ؛ حالا اين دو تصوير را با هم مقايسه كنيد! (هر كس بهتر مقايسه كرد جايزه دارد و جايزه آن هم يك تور يك ماهه به سواحل مديترانه !) معلوم است و جاى هيچ ترديدى هم در آن نيست كه دومى بهتر است . اگر - العياذ بالله - خداوند هم صراحتا با اسم و رسم و نشان در قرآن گفته بود كه اولى بهتر است ، كسى قبول نمى كرد چرا كه دومى به مذاق هلوع و حريص انسان خوش تر مى نشيند. اما به راستى ، صرف نظر از آنچه كه بر سبيل مطايبه (با روش تبليغى خود غربى ها) گفته شد، كدام يك از اين دو تصوير زيباتر است ؟ باز هم دومى ؟
در همين جا بايد تذكرا عرض شود كه اين مقايسه اصلا از ريشه غلط است و ما در فصل هاى بعدى اين كتاب مفصلا بدان خواهيم پرداخت . در اين قياس وجوه مقايسه كاملا مغرضانه انتخاب شده ، در تصوير اول جامعه اى تجسم يافته كه هر چند روستايى و طبيعى است اما از آرمان هاى حياتى اسلام و احكام آن به طور كامل دور افتاده است ، حال آنكه تصوير دوم تصورى كاملا خيالى و غير واقعى است از جامعه اى صنعتى و ايده آل كه پارامترهاى عدم اعتدال روانى ، فساد جنسى و اخلاقى ، نابودى عواطف و احساسات بشرى ، آلودگى هاى مرگبار راديواكتيويته و جنگ دائمى و كفر و شرك و لامذهبى ، از مجموعه عوامل آن پاك شده است .
آيا مى توان معناى توسعه را با مفهوم تكامل و تعالى در اسلام انطباق بخشيد؟ خير، مفهوم تكامل و تعالى در قرآن اصالتا به ابعاد روحانى و معنوى وجود بشر است كه بازگشت دارد و اين تكامل روحانى نه اينچنين است كه ضرورتا با توسعه مادى بشر ملازمه داشته باشد، بلكه بر عكس ثروت و استقلال در قناعت است ، و صحت در اعتدال و پرهيز از تمتع (به معناى قرآنى آن )، و تعالى در از خود گذشتگى و ايثار، و سلامت نفس در غلبه بر اميال نفسانى و شهوات نفس اماره بالسوء است . مقصود اين نيست كه در اسلام روح و جسم و معنا و ماده در تعارض و تضاد ذاتى با يكديگر قرار گرفته اند. خير، روح و جسم و معنا و ماده در اصل و ريشه متحدند و هيچ تضادى بين آن دو وجود ندارد، اما در مراحل اول از آنجا كه هر يك از قواى چهارگانه شهوت و غضب و وهم و عقل منفردا و مجرد از ساير قوا سعى مى كنند كه حاكميت كل وجود بشر و شخصيت او را در كف خويش بگيرند، بايد براى ايجاد اعتدال در ميان اين قوا از افراط و تفريط در ارضاى تمايلات و خواهش هاى آنان پرهيز كرد، چرا كه زمينه تكامل انسانى در اعتدال اين قواست كه فراهم مى شود. از اين رو اسلام از يك سو انسان را فى المثل به روزه گرفتن و امساك و قناعت وا مى دارد و از سوى ديگر مؤ كدا او را از زهد و درون گرايى مفرط پرهيز مى دهد و اين هر دو با توجه به علت غايى وجود انسان و آن هدفى است كه به سوى آن در حركت است .
منتهاى حركت تكاملى انسان و جهان و تاريخ در قرآن ، الله است و اين معنا در بسيارى از آيات قرآن مجيد با تعبيراتى گوناگون همچون الى ربك المنتهى (13)، الى الله المصير(14)، ان الى ربك الرجعى (15)، اليه راجعون (16) و... بيان شده است . اصل و ريشه اين حركت در جوهره و معناى عالم است كه جريان دارد و ماده و ظاهر عالم نيز در تبعيت از اين حركت معنوى تغيير پيدا مى كند. بنابراين ، تكامل و تعالى در معارف اسلام به يك حركت همه جانبه كه در آن بعد فرهنگى و معنوى داراى اصالت است برمى گردد و حال آنكه در غرب تكامل به تطور انسان از صورت هاى پست تر حيوانى به صورت هاى تكامل يافته اطلاق مى شود.
سخن از اين است نيست كه آيا اسلام اين تطور را مى پذيرد و انسان را موجودى از نسل ميمون ها مى داند يا نه ، بلكه سؤ ال اين بود كه آيا معناى ((توسعه )) با ((تكامل و تعالى )) در فرهنگ و معارف اسلامى انطباق دارد يا خير. خير، حركت به سوى تكامل و تعالى در اسلام لزوما با توسعه مادى و اقتصادى همراه نيست و بلكه بالعكس ، تعالى معنوى با قناعت و زهد و مصرف كمتر و... ملازمه دارد. و البته اين سخن نه بدين معناست كه توسعه اقتصادى مخالف با تكامل باشد، نه ! اما ضرورتا اين نيست كه بشر براى تكامل - به معناى وسيع آن در اسلام - ناچار از توسعه اقتصادى باشد. براى توجيه توسعه به سراغ اين نظريه نيز نمى توان رفت . اگر حكومت اسلامى مى خواهد براى رشد و تكامل انسانى برنامه ريزى كند، اصالتا بايد به ابعاد معنوى و روحانى وجود بشر توجه پيدا كند و در مرحله اول موانعى را كه در راه تعالى روحانى بشر به سوى خدا را سد كرده اند از سر راه بردارد و از جمله اين موانع فقر مادى است . بنابراين ، اولا توجه به از بين بردن فقر مادى امرى تبعى است نه اصلى و ثانيا هدف از آن دستيابى به عدالت اجتماعى است نه توسعه .
براى روشن تر شدن اين مطلب شايد نياز به توضيح بيشترى باشد. چه تفاوتى مى كند كه از بين بردن فقر مادى امرى ((اصلى )) باشد يا ((تبعى ))؟ تفاوت در اينجاست كه امور اصلى خودشان لزوما و اصالتا به عنوان محور و مبناى عمل مورد توجه قرار مى گيرند، حال آنكه امور تبعى فرعى و كفايى هستند. بدين ترتيب وظيفه اصلى حكومت اسلامى اصلا تزكيه و تعليم اجتماع است ، اما چون فقر و فقدان عدالت اجتماعى مانعى عظيم در برابر اين هدف اصلى است بالتبع به از بين بردن فقر و ساير موانع مى پردازد و به طور موازى در جهت تكامل و تعالى معنوى جامعه برنامه ريزى مى كند. بنابراين ، آموزش و فرهنگ در خدمت رفع محروميت ها و از بين بردن فقر قرار نمى گيرد، بلكه مبارزه با فقر در خدمت اعتلاى معنوى و فرهنگى است .
شايد هنوز هم روشن نشده باشد كه اين دو نحوه نگرش به فقر و فرهنگ چقدر با يكديگر متفاوت است . در يك برنامه ريزى وسيع و درازمدت ، اگر مبارزه با فقر مادى به عنوان محور و اصل اتخاذ شود، آنگاه آموزش و فرهنگ نيز به عنوان امور تبعى در خدمت آن قرار خواهند گرفت ؛ اما اگر اعتلاى فرهنگى (يعنى تزكيه و تعليم ) محور و اصل قرار بگيرد، آنگاه مبارزه با فقر به عنوان امرى تبعى و مانعى بر سر راه تكامل و تعالى معنوى لحاظ خواهد شد.(17)
از طرف ديگر، هدف حكومت اسلامى در مبارزه با فقر دستيابى به عدالت اجتماعى است نه توسعه . آيا مفهوم ((دستيابى به عدالت اجتماعى )) با معناى ((توسعه )) يكى است ؟ آيا ((توسعه )) به مفهوم ((زدودن فقر)) نيست ؟
نخست به سراغ معناى ((توسعه )) در جهان امروز مى رويم و آنگاه اين معنا را در نظام ارزشى اسلام مورد ارزيابى قرار مى دهيم و اينچنين ، مشخص خواهد شد كه اين مفاهيم سه گانه - فقر، عدالت اجتماعى ، و توسعه - چه نسبتى با يكديگر دارند.
توسعه يافتگى ، اوتوپياى قرن حاضر
امروزه در زبان رايج سياست ، ملل جهان را به دو دسته تقسيم مى كنند: توسعه يافته و توسعه نيافته . به راستى اين توسعه چيست كه مى تواند معيار تقسيم بندى قرار بگيرد؟ علت طرح اين سؤ ال چيست ؟
انسان موجودى آرمان طلب و مطلق گراست و همواره زندگى خود را به گونه اى تنظيم مى كند كه به آرمان هاى مشخصى ختم شود. قضاوت و ارزيابى او در امور نيز به معيار و ميزان و نظام ارزشى خاصى برمى گردد كه از آرمان خويش كسب كرده است . آرمان دورنمايى است كه انسان در فراسوى حيات خويش تصور و تجسم مى كند و آنگاه راه زندگى خويش را به گونه اى انتخاب مى كند كه به آن آرمان متصور برسد.
اما در اينكه اين آرمان ها چگونه انتخاب مى شوند نيز سخن بسيار است . اجمالا، شناخت انسان از جهان و خويشتن در مجموع منتهى به بينشى كلى مى شود كه آرمان ها از آن نتيجه مى شوند. اين بينش كلى (كه شامل شناخت انسان از جهان و خويشتن است ) پشتوانه همه اعمال و رفتار و سخنان انسان قرار مى گيرد.
ارزش گذارى انسان بر روى پديده هاى اطراف خويش نيز از همين بينش كلى و آرمان هاى زاييده از آن نتيجه مى شود. چرا ملل جهان را به مسلمان و غير مسلمان يا مستقل و غير مستقل ، استعمارزده و استعمارگر، آزاد و غير آزاد و... تقسيم نكنيم ؟ اگر ما كشورهاى جهان را به مسلمان و غير مسلمان تقسيم كنيم ، اين تقسيم بندى حكايت از نظام ارزشى خاصى دارد كه از مكتب ، يعنى نظام اعتقادى خاصى برآمده است .
با تقسيم بندى جهان به كشورهاى مسلمان و غير مسلمان ، همه درمى يابند كه اين تقسيم بندى از جايى كه به اعنلاى اسلام و مجد و عظمت مسلمانان اعتقاد داشته برآمده است . اين سنت پسنديده كه در آغاز هر كار تحقيق و پژوهشى نخست به تعريف شاخص ها مى پردازند، از همين جا برآمده كه اين تعريف هاى اوليه ، راهبر انسان به سوى نظام ارزشى و ميزانى است كه با آن به پديده هاى اطراف خويش نظر مى كند و درباره آنان به داورى و قضاوت مى نشيند.(18) بنابراين ، قبل از اينكه ما هر تقسيم بندى يا طريق را بپذيريم بايد به پشتوانه آن نظر كنيم و ببينيم كه آيا با نظام اعتقادى (مكتب ) ما انطباق دارد يا خير.
حال ديگرباره به سؤ ال اوليه خويش بازگرديم : چرا ملل جهان را به توسعه يافته و توسعه نيافته تقسيم مى كنند؟ آن آرمان اعتقادى كه در پشت اين تقسيم بندى نهفته است چيست و چرا معيارهاى ديگرى براى تقسيم بندى انتخاب نكرده اند؟ اين تقسيم بندى نشان مى دهد كه در فرا راه انديشه و خواسته هاى انسان امروز آرمان توسعه يافتگى قرار گرفته است كه به مثابه سرزمين افسانه اى و پر راز و رمز و پر جاذبه اى انسان ها را به جانب خويش مى كشد و معيار اين توسعه يافتگى - آنچنان كه خواهيم ديد - درآمد سرانه و مصرف است . با معيار توسعه ، انسان ها دو دسته بيشتر نيستند: فقير و ثروتمند: و ميزان فقر و غنا نيز ((مصرف )) است . البته فقر - آنچنان كه خواهد آمد - در اسلام مذموم است (19) و مسلما جامعه آرمانى مسلمانان ، جامعه فقيرى نيست . اما اين نه بدان معناست كه ما ضرورتا ناچار باشيم آرمان توسعه يافتگى را بپذيريم ، چرا كه با پذيرفتن اين آرمان ، جست و جوى ثروت و تكاثر براى ما اصالت خواهد يافت و ابعاد روحانى و معنوى وجود آدمى تحت الشعاع اين آرمان به فساد و تباهى خواهد گراييد.
ادراك كامل اين مطلب از يك طرف به شناخت حقيقت وجود آدمى و دريافت سنت هاى تاريخى و از طرف ديگر به معناى حقيقى فقر برمى گردد. بدين ترتيب بحث ما پيش از آنكه وارد در فصول ديگرى بشود بايد به دو سؤ ال در حد امكان جواب دهد:
- نقش آرمان ها (ايده آل (20) ها) در ساختن انسان ، جامعه ، و تاريخ چيست ؟
- معناى حقيقى ((فقر)) در اسلام چيست ؟
چرا انتخاب توسعه اقتصادى به عنوان آرمان (ايده آل )، اصالت روح بشر را تحت الشعاع مى گيرد و وجود معنوى او را به فساد و تباهى مى كشاند؟
آرمان ها (ايده آل ها) همواره علت غايى حركت هاى فردى و اجتماعى بشر هستند. هدف ، آن غايت مشخصى است كه انسان فرا راه خويش تصور مى كند و مسير خود را به گونه اى پيش مى گيرد كه بدان دست يابد. اهداف انسان با توجه به خواسته ها و نيازهايش انتخاب مى شوند و گذشته از آنكه اين خواسته ها ممكن است حقيقى يا كاذب باشند، هدف اصلى يا آرمان او آن نقطه اى است كه انسان جواب تمامى خواسته هايش را در آن جست و جو مى كند. اين فطرت انسان است كه بر اين اصل قرار دارد و او خواه ناخواه از آن تبعيت مى كند. با توجه به همين فطرت است كه قرآن مى فرمايد: لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة ،(21) چرا كه انتخاب اسوه و تبعيت از آن ضرورت خلقت بشر است و در اين ميان اگر از اسوه هاى حسنه اعراض كند، نه اينچنين است كه بتواند خود را در وضعيتى خنثى محفوظ بدارد و به سوى نمونه هاى سوء گرايش نيابد؛ خير! اگر بشر از اسوه هاى حسنه اعراض كند به ناچار به سوى ائمه كفر خواهد گراييد.
علت وضع كلمه ((امام )) نيز همين است ؛ ((امام )) به معناى پيشوا، آرمان وجودى بشر، و آن غايتى است كه همه صفات تكاملى انسان در وجود او تبلور يافته است . تبليغات شيطانى غرب و شرق نيز از همين خصوصيت فطرى بشر كه در نهاد خلقت او موجود است ، سوء استفاده مى كند و با آفريدن قهرمانانى كاذب براى اصناف مختلف ، جامعه را به هر جانبى كه مى خواهد سوق مى دهد.
مصرف (آنچنان كه در فصل هاى آينده خواهيم ديد) يكى از اركان نظام اقتصادى غرب است ، چرا كه اصولا عرضه و توليد بيشتر هنگامى ضرورت پيدا مى كند كه تقاضا و مصرف بيشتر در جامعه موجود باشد و تقاضا و مصرف بيشتر نيز مستقيما بر تبليغات مبتنى است . نيازهاى حقيقى بشر محدود است و وقتى از حد طبيعى اشباع (سير شدن ) گذشت ، ديگر در وجود او ميل و گرايشى براى مصرف باقى نمى ماند. بنابراين ، تنها راه هايى كه براى تشويق و ترغيب جامعه به مصرف بيشتر باقى مى ماند اين است كه از يك سو كالاهاى مصرفى جلا و تزيين و تنوع بيشترى پيدا كنند و از سوى ديگر با ايجاد گرايش هايى انحرافى مثل مدگرايى و تجددطلبى و... در او تقاضاى بيشترى براى مصرف ايجاد كنيم . البته راه سومى نيز وجود دارد: توسعه بازار و جست و جوى بازارهاى جديد: يعنى همان انگيزه اى كه به استعمار نو منتهى شده است . (و در مباحث مربوط به مصرف ان شاء الله مفصلا بدان خواهيم پرداخت .)
قهرمان سازى يكى از اركان محتوايى تبليغات غرب و راهى است كه دولت هاى استكبارى و سلاطين امپراتورى هاى اقتصادى دنيا براى تعديل و تنظيم مؤ لفه هاى اجتماعى در جهت تمايلات و اهواى شيطانى خويش يافته اند.
تاريخ تبليغات سينمايى و تلويزيونى غرب با فرار از واقع گرايى در قالب شخصيت هاى مضحكى مثل لورل و هاردى آغاز مى شود و... با عبور از مرحله بازسازى اسطوره هاى افسانه اى يونان باستان پاى به مرحله قهرمان سازى در جهت بنيان گذارى نظام ارزشى سرمايه دارى و تعديل و كنترل واكنش هاى روانى و اجتماعى مخالف با آن مى گذارد و در اين مرحله ، بررسى قهرمان هاى مخلوق تبليغات مى تواند مسير اجتماعى غرب را در مسير قبول ارزش هاى نوين سرمايه دارى به ما نشان دهد. خلق شخصيت هاى كازانوايى (22) و ژيگولو كه مظهر كامجويى و لذت طلبى و دم غنيمتى (اپيكوريسم (23)) هستند تصادفى نيست . لفظ ((كرنلى )) - كه به نوعى آرايش مو اطلاق مى شود - از اسم ((كرنل وايلد)) هنرپيشه قديمى آمريكايى گرفته شده است .
afsanah82
08-19-2011, 06:04 AM
next page
fehrest page
back page
تاءثير اين قهرمان هاى مخلوق تبليغات بر ذهن و زندگى اجتماعاتى نظير ما بسيار عجيب و حيرت انگيز است . با اينكه ما اكنون سال هاست كه از منظومه اقمار تبليغاتى غرب خارج شده ايم ، اما حضور بت هاى تبليغاتى غرب در ميان جوانان بالاشهر نشين كشور ما از گستردگى و نفوذ شيطانى فرهنگ غرب حكايت دارد. تقارن اشاعه فيلم هاى جنايى و خلق شخصيت هايى مثل جيمزباند (007) را با جنگ ويتنام تصادفى نينگاريد. حكومت آمريكا براى آماده ساختن افكار و ارواح مردم سراسر دنيا و مخصوصا جامعه آمريكا براى جنايات و خونريزى هايى كه در ويتنام انجام مى شد، ناچار بود كه از قهرمان سازى هاى تبليغاتى استفاده كند. اكنون نيز ((رمبو)) بت جديد آمريكا كه يك سرباز بازگشته از جنگ ويتنام است ، همين وظيفه را بر عهده دارد.
شايد مثالهاى خودمانى ملموس تر باشد. در همين جامعه طاغوت زده خودمان ، شاه فضاى عمومى جامعه را از طريق تلويزيون و سينما و با خلق شخصيت هايى مثل ((قيصر)) و ((ستار)) و ((گوگوش )) و ((فردين )) و غيره كنترل مى كرد. چرا اينچنين است ؟ چرا در اجتماع انقلابى ما با اينكه فضاى تبليغاتى جامعه مستقيما تحت نفوذ و سيطره استكبار جهانى قرار ندارد، يك باره تب داغ پانك و بعد هم اپيدمى رمبو اكثر جوانان بالاشهرى را بيمار مى كند و حتى دايره نفوذ اين بيمارى ها بعضا - و البته بسيار محدود - تا پايين شهر هم گسترده مى شود؟
نگاهى به جانب مثبت قضيه نيز بيندازيم . در آغاز جنگ تحميلى و بعد از سقوط خرمشهر، آنگاه كه حضرت امام از سر صدق فرمودند:
رهبر ما آن طفل دوازده ساله اى است كه با قلب كوچك خود كه ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ، با نارنجك خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد.(24)
آرمان ((محمد حسين فهميده )) براى بسيارى از نوجوانان حزب اللهى ما آنچنان درخششى يافت كه هنوز هم بعد از گذشت پنج سال از آغاز جنگ تحميلى ، و آن همه ناملايمات و سختى ها، از بين نرفته است . اين يك گرايش فطرى انسان است كه در فراراه حركت خويش در مسير زندگى ، اسوه هايى - يا به تعبير غربى ها، قهرمان هايى - آرمانى انتخاب مى كند و از آن پس همواره مى كوشد تا خود را با آن نمونه هاى آرمانى به طور كامل تطبيق دهد. اما نه اينچنين است كه اين جاذبه فطرى هميشه در جهات سوء عمل كند؛ تقليد كه يك نياز ذاتى بشرى است از يك طرف در جامعه شيعيان به وحدت و يك پارچگى جامعه در اطاعت از احكام شرع و عقل مى انجامد، اما از طرف ديگر، همين خصوصيت فطرى تقليد (البته به معناى غير فقهى آن ) كار را بدانجا مى كشاند كه اين گفته مصداق پيدا كند: ((خلق را تقليدشان بر باد داد.))(25)
نقش اجتماعى و تاريخى آرمان ها (ايده آل ها) بسيار عظيم تر است ، چرا كه اصولا اجتماع و تاريخ بر افراد بنا مى شود. اجتماع و تاريخ هر چند دو ماهيت كلى هستند كه به مثابه دو ارگانيسم زنده با آغاز و پايان و سير حياتى مشخص اعتبار مى شوند، اما واقعيت آنها مبتنى بر وجود افراد است . جامعه و تاريخ نيز همچون افراد انسانى مسير حركت خويش را در مطابقت با آرمان ها (ايده آل ها)ى معينى پيدا مى كنند. اگر تمدن يونان - كه تمدن فعلى غرب بسط و گسترش آن است - با آرمان مدينه فاضله افلاطون آغاز مى شود به همين علت است كه سير تاريخ و اجتماع نيز همچون افراد بشر محتاج به تصور غايات يا آرمان هايى در فراراه حركت خويش است تا آنجا كه در ميان عوام مردم نيز كه با فلسفه يونان و مسائل آن آشنايى ندارند مدينه فاضله به صورت يك تعبير رايج وجود دارد و هركس در ذهن خويش از آن صورتى ساخته است . براى ما شيعيان معناى مدينه فاضله با حكومت جهانى عدل حضرت مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) انطباق دارد و اين آرمان با مدينه فاضله افلاطونى (26) زمين تا آسمان متفاوت است .
اوتوپياى (27) افلاطونى ، غايت حاكميت انسان - به تعبير غربى آن - بر كره زمين است ، حال آنكه حكومت جهانى عدل براى مسلمانان ، آرمانى است كه در حاكميت احكام خدا بر اجتماع بشر معنا پيدا مى كند. همين دو آرمان يا ايده آل تاريخى است كه يكى به تمدن غرب و سيطره شيطانى آن در جهت تمتع هر چه بيشتر از نعمات و لذايذ دنيايى مى انجامد و ديگرى به انقلاب اسلامى ايران و برپايى حكومت جهانى اسلام .
همان گونه كه فرد بشر، بدون اسوه و امام و هدف و آرمان دچار گمگشتگى و سرگردانى مى شود، جامعه و تاريخ نيز بدون آرمان غايى و مدينه فاضله نمى تواند حيات خويش را استمرار بخشد. لا جرم ، همان گونه كه اسوه و امام ميزان قضاوت و داورى افراد انسانى قرار مى گيرد، جامعه و تاريخ نيز ميزان خويش را از مدينه آرمانى خود كسب مى كنند. از زمان تاءليف مدينه فاضله افلاطون قرن ها مى گذرد و در طول اين قرن ها، و مخصوصا در قرون اخير، اوتوپياهاى ديگرى نيز توسط نويسندگان و فلاسفه غربى تصوير شده ، اما همه آنها مبتنى بر مدينه آرمانى افلاطون است . همه اين اوتوپياها بلا استثنا در جست و جوى لامكان و لازمانى هستند كه در آنجا خدا وجود ندارد، مرگى اتفاق نمى افتد، و انسان مى تواند جاودانه بدون اينكه از مرگ و معاد و آخرت ترس داشته باشد، به كامجويى و تمتع بپردازد. اين آرمان واحد در قرن هاى مختلف صورت هاى مختلفى يافته و ايده آل توسعه يافتگى آخرين صورتى است كه به خود گرفته است .
خوب ! حالا هنگام تكفير اين حقير فرا رسيده است . به پرسش صدر بحث بازگرديم : چرا در زبان رايج سياست ، جهان را به ملل توسعه يافته و توسعه نيافته تقسيم مى كنند؟ مگر توسعه يافتگى با مشخصاتى كه عرض خواهد شد مى تواند ميزان و معيارى باشد كه جوامع بشرى را نسبت بدان معنا كنيم ؟ جامعه توسعه يافته - به معناى غربى آن - چطور جامعه اى است ؟
اجمالا مى توان گفت جامعه توسعه يافته جامعه اى است كه در آن همه چيز حول محور مادى و تمتع هر چه بيشتر از لذايذى كه در كره زمين موجود است معنا شده و البته براى اينكه در اين چمنزار بزرگ همه بتوانند به راحتى بچرند يك قانون عمومى و دموكراتيك لازم است تا انسان ها را در عين برخوردارى از حداكثر آزادى (ولنگارى ) از تجاوز به حقوق يكديگر باز دارد. اين توسعه كه نتيجه حاكميت سرمايه يا سرمايه دارى و اصالت بخشيدن به اقتصاد نسبت به ساير وجوه حيات بشرى است محصول مادى گرايى و تبيين مادى جهان و طبيعت است .
آيا هيچ يك از اين آقايانى كه منادى توسعه اقتصادى در جهان امروز هستند حتى براى يك بار از خود پرسيده اند:
- براى اينكه جامعه اى در كمال سلامت روحى و آسايش معنوى به سر برد آيا بايد قاعده و ضابطه مشخصى را در مصرف و تمتع از لذايذ در پيش بگيرد يا نه ؟
- آيا انسان بايد الگوى مصرف خويش را با توجه به نيازهاى حقيقى خويش انتخاب كند؟ يا خير، بايد به حرص و آز و ولع خود براى تمتع هر چه بيشتر ميدان رشد بدهد؟
- آيا روح داراى اصالت است يا جسم ؟
- آيا توسعه بايد به نيازهاى روحى انسان پاسخ بدهد؟ يا نه ، فقط بايد احتياجات جسمى او را - آن هم بر اساس نيازهاى كاذب - برآورده سازد؟
- آيا هدف توسعه اين است كه جامعه انسانى را به تعادل همزمان روحى و سلامت جسمى برساند؟ يا نه ، فقط بايد زمينه رشد مادى را براى او فراهم كند؟
توسعه اقتصادى آرمان پر جاذبه عصرى است كه بشر خدا را فراموش كرده و از جاودانگى روح خويش غفلت كرده است . در تقسيم بندى ملل جهان به توسعه يافته و توسعه نيافته معيار و ميزان چيست ؟ توسعه اقتصادى . به اعتقاد حقير آن بينش خاصى كه جهان را با ماده معنا مى كند مى تواند بعد اقتصادى حيات بشر را مبناى شناخت و تعريف او قرار دهد. در نظام اعتقادى ما آن توسعه اى معتبر است كه بر تعالى روحى بشر تكيه دارد و تعالى روحى بشر نيز به پرهيز از فزون طلبى و تكاثر، و منع اسراف و تبذير، و پيروى از يك الگوى متعادل مصرف منتهى مى شود، نه به رشد اقتصادى محض . بنابراين ، ما ابتدائا جهان را به توسعه يافته و توسعه نيافته تقسيم نمى كنيم و اين مبنا را هم براى تقسيم بندى قبول نداريم . اما اگر سؤ ال را بدين ترتيب طرح كنيم كه ((آيا نمى توان راهى براى توسعه اقتصادى پيدا كرد كه مخالفتى با اسلام نداشته باشد؟)) جواب اين است كه چرا، مى توان . اما آيا طرح اين سؤ ال موكول بدان نيست كه ما نخست ضرورت توسعه اقتصادى را اثبات كرده باشيم ؟
هنوز تا رسيدن به اين سؤ ال مباحث و منازل مقدماتى بسيارى لازم است كه رفته رفته - به اميد خدا - طرح خواهد شد.
بهشت زمينى
چرا توسعه يافتگى اوتوپياى انسان امروز قرار گرفته است ؟ البته بهتر بود كه مى گفتيم توسعه يافتگى يكى از وجوه اوتوپياى آرمانى بشر غربى است ، چرا كه اين آرمان در وجوه ديگرى نيز تجلى دارد؛ فى المثل تمايل عمومى بشر امروز به جانب دموكراسى نيز از همين آرمان اوتوپيايى واحد بر مى آيد، با اين تفاوت كه دموكراسى بيان كننده صورت سياسى آن است . توسعه يافتگى و دموكراسى دو وجه از يك ايده آل واحد است ، و اما اينكه چرا بشر علت غايى حركت خويش را در اين صورت ايده آل مى بيند سؤ الى است كه قرآن مجيد و روايات ما به روشنى به آن پاسخ گفته اند؛ ولى پيش از تحقيق در اين پاسخ ، لازم است كه يك بار ديگر ضرورت آن مورد تاءكيد قرار گيرد.
اگر نبود كه انسان ميزان و معيار خويش را از آرمان و علت غايى حركت خويش اخذ مى كند، پرداختن به اين مباحث هيچ ضرورت نداشت . در فطرت عالم اين اصل نهفته است كه وقتى انسان هدفى را برمى گزيند، از آن پس رد يا قبول هر چه به او ارائه مى شود به مطابقت يا عدم تطابق با آن صورت ذهنى كه از هدفش در درون خويش ساخته است بازگشت دارد؛ اگر مطابق بود مى پذيرد وگرنه رد مى كند.
ارمغانى كه انسان از بهشت با خود به عالم دنيا آورده است جاذبه اى فطرى است كه او را درون به سوى بهشت و آنچه بهشتى است مى كشاند. اما مع الاسف انسان دچار نسيان است و مادام كه ايمان نياورده و استمرار در عمل صالح نداشته باشد، بهشت واقعى را تشخيص نمى دهد. انسان فطرتا در جست و جوى بهشت است ، همان بهشتى كه از آنجا هبوط كرده است ، و جاذبه هاى درونى او به سوى عالمى متعادل ، زيبا، و جاودانه از همين جا ناشى مى شود. علامه طباطبايى (ره ) در تفسير آيات مربوط به آفرينش انسان و هبوط او، در سوره ((طه )) آن بهشت را اعتدال مى خوانند و مى فرمايند:
...اين داستان ...حال بنى نوع آدم را بر حسب طبع زمينى و زندگى ماديش تمثيل مى كند و مجسم مى سازد، زيرا خدا را در بهترين قوام خلق كرده ، و در نعمتهايى بى شمار غرق ساخته ، و در بهشت اعتدالش منزل داده ، و از تعدى و خروج به يك سوى افراط و تفريط كه ناشى از پيروى هواى نفس و تعلق به سراب دنيا، و در نتيجه فراموشى جانب رب العزة (28) است تهديد فرمود...(29)
و با اين معنا، زندگى آدم (عليه السلام) در اين بهشت برزخى ، تمثيل وضعيت تعادل انسان است كه مى توان مشخصات آن را از همين سوره مباركه ((طه )) استخراج كرد:
آن گاه گفتيم : اى آدم ، محققا اين شيطان با تو و جفت تو دشمن است . مبادا شما را از بهشت بيرون آرد و از آن پس به شقاوت گرفتار شويد. آنجا نه هرگز گرسنه شوى و نه برهنه مانى . و نه هرگز به تشنگى و گرماى آفتاب آزار بينى .(30)
تفسير و توجيه گرايش هاى فطرى انسان به جانب زيبايى و جاودانگى ، تعادل و حتى رفاه ، در همين آيات مباركه مشهود است و به تعبير ديگر، فطريات انسان تماما از كشش درونى او براى رسيدن به اين وضعيت تعادلى اوليه نتيجه مى شود و تكامل انسان نيز معنايى جز اين ندارد.
اما از جانب ديگر، همين فطرت و گرايش هاى درونى زمينه انحراف و هلاكت بنى آدم هستند و از همين آيات مباركه نيز بر مى آيد كه شيطان انسان را در جهت تمايلات فطرى اش فريب مى دهد. شيطان با سوء استفاده از گرايش هاى ذاتى انسان به جاودانگى و خلود و قدرت و مالكيت لايزال او را اغوا مى كند و مى گويد:
...اى آدم ، آيا تو را به درخت خلود و جاودانگى و سلطنتى كه كهنه نمى شود راهنمايى كنم ؟(31)
و نيز از ادامه داستان كه فريفته شدن آدم و هبوط اوست بر مى آيد كه اين فطريات هر چند روى به جانب حق دارند، اما بسيار محتمل است كه دچار اشتباه شوند و غايات خويش را در جاى ديگرى بجز حق جست و جو كنند. يكى از رايج ترين اين اشتباهات آنچنان كه از تعبيرات قرآن مجيد برمى آيد اين است كه آدميزاد دچار اخلاد الى الارض (32) گردد و در همين كره خاكى به جست و جوى جاودانگى برآيد. در سوره ((همزه )) آمده است :
واى بر هر هرزه گوى بدزبانى كه ثروت اندوزى مى كند و آن را مى شمرد و حساب مى كند. مى انگارد كه مالش او را جاودانگى خواهد بخشيد.(33)
زمينه اين اشتباه هر چند در فطرت انسان موجود است ، اما اين خود اوست كه با گناهانش چاهى اينچنين بر سر راه خويش حفر مى كند.
آيا ((اوتوپيا)) رؤ ياى رهايى انسان از تنگناى حيرت و ترس از طريق متوقف ساختن زمان و صيرورت ، و زندگى فارغ از هرگونه درد و احساس نياز و فقر، در زمان حال است ؟ آيا رؤ ياى بهشت از دست رفته و آرزوى رسيدن به اليزه (34) است كه به توصيف همر(35) در آنجا پهلوانان و يلان پس از مرگ در صلح و هماهنگى و آرامش به سر مى برند؟(36)
يكى از حكماى گرانقدر معاصر در بحث از ((اوتوپيا)) و ريشه هاى فلسفى آن در وجود انسان ، بعد از طرح اين سؤ ال ها بالاءخره جواب مى دهد:
اوتوپيا رؤ ياى بازيافتن نظام ثابت گذشته و آسايش و آرامش قبل از افتادن در عالم و ولادت است .(37)
يعنى جست و جوى بهشت قبل از هبوط. ايشان مى فرمايد:
غرب در طول تاريخ دوهزار و پانصدساله خود، تخفيف همه دردها و رخ زردى ها را در رؤ ياى استقرار ضرورت عقلى و حكومت عقل جست و جو كرده و خواسته است رؤ ياى بهشت را در زمين ، در ميان اقيانوس ها و حتى در فضا بر مبناى قانون عقل متحقق سازد.(38)
و البته در اينجا منظور ايشان از عقل همان عقل جزوى است كه خود اروپايى ها آن را Reason مى گويند، اگر چه تفسير ما مسلمانان از عقل چيز ديگرى است كه بعدها ان شاء الله از آن سخن خواهد رفت .
((علم )) - به معناى امروزى آن - وسيله مطلق نجات از مرگ و بيمارى و ترس است و اين توهم در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم به قدرى غلبه داشت كه وقتى با يك هنرپيشه سى ساله سخن از ((پيرشدن )) به ميان آمد، جواب داد: ((هرگز پير نخواهم شد زيرا علم در آينده نزديك و قبل از آنكه من به پيرى برسم مسئله پيرى را حل خواهد كرد.))
از آن روز كه علم مرگ را نوعى بيمارى مى دانست كه بر اعضا عارض مى شود و معتقد بود كه مى تواند در آينده بر آن فائق آيد، اين توهم بسيار به ضعف گراييده و از اعتبار و اطلاق افتاده است ؛ اما صورت آرمانى آن هنوز باقى است و توسعه يافتگى يكى از وجوه آن است . خوب به حرف هاى اين روشنفكر آمريكايى - برژينسكى (39) - توجه كنيد:
بررسى هايى كه تاكنون در اين رشته انجام پذيرفته است ، حاكى از آن است كه انسان هاى دنياى پيشرفته ، ظرف چند دهه يى كه در پيش است ، جهشى عظيم را تجربه خواهند كرد جهشى كه بالقوه معادل است با تمامى تحول متدرج بشر از مرحله حيوانى به مرحله انسانى . فقط تفاوت جهش آينده در اين است كه چرخ آن ، سريع تر حركت مى كند و زمان را پشت سر مى گذارد، و به اين ترتيب اثر سرسام آور تغيير، عميق تر احساس خواهد شد. انسان ، بتدريج و به طرز فزاينده ، توانايى آن را خواهد يافت كه در مورد جنسيت فرزندانش ، خود تصميم بگيرد، به بركت داروها، ميدان برد هوشى انسان ها را وسعت دهد و شخصيت آنها را دگرگون سازد يا مهار كند. مغز انسان ، از نيروهاى بى حسابى برخوردار خواهد شد و به همان گونه كه اتومبيل ، تحرك و جنبش بشر را افزون و آسان ساخت . ((شمارگر))، تعقل او را بسط خواهد داد. قدرت بدنى بشر، عمق و گسترش خواهد يافت و پايدارى و دوام آن ، به اختيار او در خواهد آمد. برخى از آينده نگران برآورد مى كنند كه طى قرن آينده ، متوسط عمر انسان ، به تقريب 120 سال خواهد رسيد... ((سيبرنتيك ))(40) و ((خودكارى )) (اتوماسيون (41))، آداب كار كردن را زير و رو خواهد كرد فراغت بصورت كار روزمره در خواهد آمد و كار عملى ، در عداد مستثنيات قرار خواهد گرفت ، و آنگاه ، جامعه ى كار، جاى خود را به جامعه ى تفريح و تفنن خواهد بخشيد.(42)
البته همه اين روشنفكران غربى اين قدر غفلت زده نيستند كه بويى از واقعيت به مشامشان نرسيده باشد. بسيارى از آنها مثل ((آلفرد سووى )) اكنون در بنيان هاى رشد تمدن خويش شك كرده اند:
رشد با ابعاد بزرگ كنونى اش ، محيطى هر چه بيشتر مصنوعى ، و هر چه بيشتر تكنيكى ، ساخته است . آيا انسان متوسط خواهد توانست با اين محيط تكنيكى ، سازگار شود؟(43)
بعضى از عاقل ترهايشان مثل ((رنه دومن ))(44) حتى با اطمينان بيشترى مى گويند:
همه ى نشانه ها، به فرو ريزى كامل و برگشت ناپذير اين تمدن در قرن بيست و يكم اشاره مى كند، مگر آن كه بى درنگ روش هاى مان را دگرگون سازيم .(45)
در فرانسه ، اربابان صنايع مى گويند: رفاه ، آمار خود را دارد: صد سال پيش ، در 1874، يك كارگر فرانسوى از 12 سالگى تا لحظه مرگ كار مى كرد: روزى دوازده ساعت ، شش روز در هفته ، هفتاد و دو هفته در سال (46). او از گهواره تا گور. رويهمرفته 220 هزار ساعت كار مى كرد.
در 1976 همين كارگر، تنها از 16 تا 65 سالگى كار مى كند: هشت ساعت در روز، پنج روز در هفته ، چهل و هشت هفته در سال . جمع ساعات كار او در اين مدت 94 هزار است ، 55 درصد كمتر از يك قرن پيش .(47)
اما اين واقعيت هاى ابتدايى اربابان صنايع ، به هيچ روى واقعى نيست . نخست از آن روى كه هنوز بينوايانى در جامعه صنعتى غرب ، روزانه ده تا دوازده ساعت كار مى كنند و بالاخص از آن روى كه كميت كار يك چيزى است و كيفيت آن چيز ديگرى ، اما ماشين ها بار جسمى و عضلانى انسان را سبك ساخته اند. در عوض ، بار روانى او را سنگين كرده اند.
بعضى از آنها حتى دريافته اند كه امكان توسعه اقتصادى هرگز براى همه زمين قابل دستيابى نيست و اين نيمه فقير مستقيما تاوان آن نيمه سير و پر است ، و كشورهاى توانگر كه 29 درصد جمعيت جهان را در خود دارند، هشتاد درصد سوخت و منابع مواد خام را، مصرف ، و بهتر بگويم ، نابود مى كنند... كشورهاى فقيرتر هم هرگز به عصر ((خيز)) اقتصادى نخواهند رسيد: در زمانى كه آن ها به عصر ((خيز)) برسند، بهترين مواد خام موجود مصرف شده است .(48)
... اما هنوز هيچ يك از آنها به عمق مسئله آنچنان كه بايد دست نيافته اند و نبايد هم دست بيابند. همه اشتباه در اينجاست كه غرب بهشت زمين را بدل از بهشت آسمانى گرفته است و در خيال اوتوپيايى است كه در آن بيمارى ، مرگ و پيرى علاج شده است و انسان مى تواند فارغ از گذشت زمان جاودانه مركوب مرادش را همان گونه كه نفس اماره اش مى خواهد به جولان در بياورد و اين سوى و آن سوى بتازد و از همه لذايذ ممكن متمتع شود.
به راستى هيچ فكر كرده ايد كه چرا بشر غربى توسعه و رشد خود را با افزايش ساعات اوقات فراغت و تفنن خويش مى سنجد؟ يكى از بارزترين مشخصات جامعه ايده آل توسعه يافته اين است كه در آن ، كار تا حداقل ممكن كاهش يافته و متقابلا ساعات فراغت به حداكثر رسيده باشد. اين از خصوصيات ركنى آن بهشت زمينى است كه انسان امروز در جست و جوى آن است . وقتى معيار رشد، كار كمتر باشد مسلما بهشت جايى است كه در آن اصلا كار نباشد. يك نظر به كتاب هاى اقتصادى غرب كه در زمينه توسعه نگاشته شده است كافى است كه اين معنا را به انسان بفهماند كه اگر مى خواهيد ببينيد جامعه اى توسعه يافته است يا نه ، ساعات كار كارگران را نگاه كنيد؛ كار كمتر مساوى با رشد بيشتر است .
استقبال غرب از اتوماسيون با اين اشتباه ملازمه دارد كه آنها مى پندارند كه خودكارى يا اتوماسيون ساعات فراغت انسان را افزايش مى بخشد. و البته حتى اگر فراغت را به مثابه ارزشى مسلم تلقى كنيم باز هم گسترش اتوماسيون توفيق در اين زمينه نداشته ، چرا كه بجز اربابان و حكمرانان امپراتورى ماشينى ، همه زندگى انسان ها وقف گسترش اتوماسيون شده است .
در صورت نهايى و آرمانى زندگى ماشينى ، گذشته از آنكه تفكر انسان - يعنى ارزشمندترين نقطه وجود او - صرف حفظ و نگهدارى و توسعه ماشينى مى شود، باز هم كار به تمام معنا حذف نمى شود. ((آلدوس هاكسلى ))(49) در كتاب ((دنياى متهور نو))(50) به خوبى متوجه شده است كه جامعه آينده به قشرى از انسان ها نيازمند است كه برده وار ((كارهاى سياهى )) را كه لازمه فراغت اقشار ديگر است بر عهده بگيرند. دنياى متهور نو يك جامعه برده دارى است اما برده ها نيز خوشبختند، چرا كه علوم آزمايشگاهى تا بدانجا پيش رفته است كه بچه ها خارج از رحم مادران ، در لوله هاى آزمايشى پرورش پيدا مى كنند و اينچنين ، در شرايط آزمايشگاهى متفاوت مى توان انسان هاى متفاوتى دقيقا متناسب با جدول طبقه بندى مشاغل تربيت كرد، به گونه اى كه همه آنها از كار خود راضى باشند.
مرض و پيرى وجود ندارد... چرخ هاى توليدى بسرعت مى چرخد. دولت همه را و حتى نوع رفتار آدم ها را تحت كنترل دارد. چرا كه وسايلى ابداع شده است كه ... بچه ها را در لوله آزمايش درست مى كنند. و از هر نطفه هر چند عدد آدم كه بخواهند مى سازند. اگر يك كارخانه به تعداد معينى كارگر احتياج داشته باشد سفارش مى دهد. و در ظرف مدت كوتاهى آنها را كه يك جور و يك شكل اند، تحويل مى گيرد. اختلاف طبقاتى از بين رفته است ، زيرا همه افراد به قسمى تحت عمل قرار گرفته اند، كه موضع اجتماعى خود را با جان و دل مى پذيرند.(51)
بچه ها از همان آغاز زندگى در لوله هاى آزمايش ، موسيقى هاى خاص و روش هاى دقيق تربيتى ، ظرفيت هاى بدنى ، فكرى و روانى خاصى متناسب با جدول طبقه بندى مشاغل پيدا مى كنند.(52)
گردانندگان ((آلفا)) هستند و آنها كه كار سياه مى كنند ((امگا))... هيچ كس از خود اراده اى ندارد و هر گاه شرايط يك نواخت خورد و خواب و شهوت كسى را كسل كند كافى است كه يك حب سوما بخورد و تمام غم و غصه او تبديل به شادى و سرور شود.(53)
تنها انسان هايى كه هنوز در شرايط فلاكت بار تمدن كهنه بشر زندگى مى كنند، باقيمانده سرخپوستان هستند كه در جايى محصور همچون باغ وحش ، با زنده زايى و بيمارى و فقر و عواطف انسانى دست به گريبان هستند و...(54)
تصويرى كه آلدوس هاكسلى هوشيارانه از جامعه متهور آينده ساخته است ايده آل تمدن آمريكايى است ، جامعه اى كه پيشرفت علوم آزمايشگاهى همه مشكلات آن را حل كرده است ؛ كار، عدالت اجتماعى ، امراض نفسانى و ناهنجارى هاى روانى ، عواطف رقيق بشرى ، زنده زايى و بيمارى و فقر... همه مسائل در آزمايشگاه حل مى شود. امگاها برده هايى هستند با نيروى جسمانى حداكثر، اما منهاى عصيان و اعتراض و اعتصاب ؛ و به فرض محال اگر اعتصابى هم - به دلايل فنى و آزمايشگاهى - اتفاق بيفتد، فورا ماءموران دولتى سر مى رسند و به جاى گاز اشك آور، آب داغ يا گلوله ، گرد سوما مى پاشند. گرد سوما داراى مجموعه خواص هرويين و حشيش و ال . اس . دى . و... است و مشكلات غم و غصه و عواطف بشرى را خيلى فورى به روش آمريكايى حل مى كند و بعد ناگهان امگاها را مى بينى كه خوشحال و دست افشان به رقص و پايكوبى پرداخته اند و دسته جمعى سرود استانداردى را كه در لوله آزمايش بدانها آموخته اند، زمزمه مى كنند.(55)
نبايد پنداشت كه اين تصورات آلدوس هاكسلى تخيلاتى محض و بدون ريشه است ؛ ريشه هاى دنياى متهور نو را بايد در نظرگاه غير واقعى غرب به انسان و جهان جست و جو كرد. آمريكا براى آنكه سربازان خويش را در جبهه هاى جنگ ويتنام نگه دارد، علنا و بدون پرده پوشى از هرويين و كوكايين و ساير مواد مخدر و محرك استفاده مى كرد. اگر درست دقت كنيم ، همين واقعيت است كه در اوتوپياى آلدوس هاكسلى به صورت حب سوما جلوه مى كند. وقتى انگيزه هاى درونى نباشد، كار همچون شرى تلقى مى شود كه بايد از آن خلاص شد. ((شوماخر))(56) نويسنده كتاب ((كوچك زيباست ))(57) بسيار خوب از عهده بيان اين معنا بر آمده است :
afsanah82
08-19-2011, 06:05 AM
next page
fehrest page
back page
در اين زمينه ، اقتصاددان جديد با اين طرز تفكر بار آمده كه ((كار)) را همچون چيزى تلقى كند كه اندكى بيشتر از يك شر واجب است . از ديدگاه يك كارفرما، كار در هر مورد فقط يكى از اقلام قيمت تمام شده است ، كه اگر نتوان آن را فرضا از طريق خودكارى (automation) بكلى حذف كرد بارى بايد به حداقل تقليلش داد. از ديدگاه كارگر، كار يك امر مصدع است ؛ كار كردن يعنى فدا كردن فراغت و آسايش ، و دستمزد عبارت است از جبرانى براى اين فداكارى .(58)
حالا اگر اين بينش را با نظرگاه اسلام ، يعنى كار به مثابه عبادت ، مقايسه كنيد به عمق فاجعه اى كه براى بشر غربى و غرب زده اتفاق افتاده است ، پى مى بريد.
يكى از مهم ترين نكاتى كه همواره ما را در مطالعه جوامع سنتى اسلامى شگفت زده مى كرد همين بود كه چگونه - مثلا در مورد سفالگران ميبد يزد - كار و زندگى آنها آميخته با يكديگر بوده است . اكنون ما بعد از پيروزى انقلاب اسلامى و تجربه باشكوه نهادهاى انقلابى ، به خوبى اين معيار را دريافته ايم كه نظرگاه اسلام درباره كار با آنچه كه امروز در جوامع غربى و غرب زده مى گذرد - و مع الاسف هنوز هم آثار آن در تشكيلات ادارى و كارگرى ما باقى است - متفاوت است . وقتى كار خدمت به خلق براى رضاى خدا و همچون وسيله اى باشد كه استعدادهاى وجود انسان را در طول زندگيش به فعليت برساند، آنگاه كار و زندگى يك انسان مؤمن آنچنان در هم مى آميزد كه انفكاكشان از يكديگر ممكن نيست . يكى از وجوه تفاوت نهادهاى انقلابى و تشكيلات اجرايى موروثى كه ارمغان غرب زدگى ما هستند در همين جاست كه كار در نهاد انقلابى به مثابه عبادتى بزرگ تلقى مى شود. كسانى ممكن است اعتراض كنند كه : ((اى آقا!... مگر مى شود تشكيلات و سازمان بندى اجتماعات را بر انگيزه هاى درونى بنا كرد؟ انگيزه هاى درونى كه ضمانت اجرا ندارند. اين حرف ها حرف هاى ايده آليست هاست . بياييد واقعى فكر كنيم ؛ اجتماع نظم مى خواهد.))
جواب حقير اين است كه نظم و انگيزه الهى نه تنها منافات ندارند بلكه با هم ملازمند؛ اوصيكم بتقوى الله و نظم امركم . چه چيز ((جهاد سازندگى )) را قادر ساخت كه با نظمى حيرت انگيز طرح ((محرم )) را چهل و پنج روزه به پايان برساند، حال آنكه مقاطعه كارهاى خارجى يك سال وقت و صدها برابر هزينه طلب مى كردند؟ كار به مثابه عبادت . اتفاقا نظام جمهورى اسلامى نيز بايد سعى كند كه تشكيلات اجرايى خويش را در عين حال بر نظم و انگيزه هاى درونى بنا كند.
انسان به راستى در نظام كارخانه اى برده اى بيش نيست . تعريف برده چيست ؟ انسانى كه ناچار است بدون انگيزه هاى درونى و فقط براى زنده ماندن ، كار بدنى مشخصى را تمام عمر صبح تا شب تكرار كند. شاخص انسانيت دو چيز است : تكامل روحى و اراده آزاد - كه اين هر دو تنها در عبوديت خدا حاصل مى آيد و لاغير. وقتى شما انگيزه الهى را در كار داخل كنيد، بلافاصله كار به وسيله اى براى رشد و تعالى انسانى تبديل مى شود و وجود انگيزه ، فى نفسه كار را تابع اراده و انتخاب انسان مى گرداند. بالعكس ، انسانى كه ناچار باشد بدون انگيزه الهى و صرفا براى تاءمين معاش كار كند، بنده معاش است و بندگى معاش با اراده آزاد منافات دارد. تنها بنده خداست كه از همه تعلقات آزاد است و اراده اش را هيچ چيز جز حق محدود نمى كند.
مقصودمان هنوز وارد شدن در بحث هاى اصولى نيست . سخن از بهشت زمينى توسعه يافتگى بود و اينكه در اين بهشت ، آنچنان كه مفاهيم اقتصادى غرب حكم مى كند، كار كردن شر مسلمى است كه بايد هر چه بيشتر از آن خلاص شد. آنان كه دست اندر تهيه سناريوهاى توسعه يافتگى دارند، خيلى خوب معنى اين حرف را در مى يابند، و اما چون مخاطب اين كتاب عموم مردم هستند چند تابلو از سناريوى پيشنهادى ((هرمن كان ))(59) را از كتاب ((دنيا در سال 2000)) كه خودش آن را تورات 30 سال آخر قرن ناميده است نقل مى كنيم . در پشت جلد كتاب ، ايشان را اين گونه معرفى كرده اند:
اين جناب رئيس موسسه هودسن (آمريكا)... و يكى از پدران آينده نگرى است . تاءليفات او از جمله عبارتند از: جنگ ترموكالئر (Thermonuclear: ترمونوكلئر - و.)؛ و اسكالادو تنها اين دو كتاب ، بيش از ده سال است كه برنامه گذارى دفاع ملى آمريكا را هدايت مى كند؛ و بر سياست قدرت مركزى آمريكا اثر گذاشته است .(60)
سه تابلو از تابلوهاى آينده نگرى ايشان را براى سال 2000 نقل مى كنيم .
(تابلوى اول :)
جامعه ماوراء صنعتى كه متوجه استراحت و تنوع است (در حدود 1100 ساعت كار در سال )
روز كار 7 ساعت
هفته كار 4 روز
تعداد هفته هاى كار در سال 39 هفته
اعياد رسمى 10 روز
تعطيلات آخر هفته سه روز
تعطيلات در سال 13 هفته
كه روى هم مى شود 147 روز كار در سال و 218 روز آزاد!(61)
(تابلوى دوم :)
در اين جامعه كه متوجه استراحت و تنوع است يك شخص مى تواند:
40% از روزها را صرف يك كار حرفه اى كند.
40% از روزها را صرف كار غيرحرفه اى كند.
20% (بيش از يك روز در هفته ) را هيچ كارى نكند.
و تازه اين براى آنهايى است كه كار مى كنند والا وضع كار در كل جمعيت به قرار زير است :
(تابلوى سوم :)
از 40% نيروى كار كه به طور عادى كار مى كنند:
50% كار عادى مى كنند (با شرايطى كه در تابلوهاى قبل ديديم ).
20% كار سياه مى كنند (يعنى خيلى بهتر از شرايطى كه حالا كارگران مرفه آمريكائى كار مى كنند).
10% نصف وقت خود را صرف ولگردى مى كنند.
5% در جستجوى كارند ليكن به صورت لاابالى .
5% در جستجوى كارند ليكن به صورت نيمه لاابالى .
5% ((ماجراجو)) انقلابى يا تنبل اند.
5% هم بى كاران خود خواسته اند.(62)
بايد اضافه كرد كه اين تابلوها مربوط به كشورهاى كاملا مافوق صنعتى است كه فقط شامل آمريكا، ژاپن ، كانادا، كشورهاى اسكانديناوى ، سوييس ، فرانسه و آلمان غربى است ، اگر نه بقيه جهان و مخصوصا آفريقا و دنياى عرب و آمريكاى لاتين با فقرى كه به مرگ از گرسنگى نيز منجر مى شود روبرو هستند. (لابد از ديده هرمن كان بچه هاى جهاد كه در جبهه هاى جنگ غير از پنج يا شش ساعت خواب ، بقيه ساعات شبانه روز را به كار طاقت فرسا مشغولند، ديوانه هايى هستند متعلق به ماقبل تاريخ !)
ناگفته نماند كه خود آقاى هرمن كان لازمه دستيابى به اينچنين جامعه اى را كه در آن فقط 25 درصد از آدم ها 40 درصد از سال را كار مى كنند اشاعه فرهنگى خاص مى داند كه خود آن را فرهنگ سان سات (63) خوانده است . ما در آينده در بيان معناى توسعه از وجوه ديگر به چگونگى پيوند فرهنگ و اقتصاد با يكديگر و تاءثيرات متقابل آنها خواهيم پرداخت ، اما در اينجا نيز حيف است كه از وضعيت فرهنگى جامعه تنوع و استراحت بى خبر بمانيم : آقاى هرمن كان با كمال واقع بينى اعلام مى دارد كه سير تاريخى جامعه غرب به سوى استقرار فرهنگ سان سات مى رود و اين لازمه جامعه اى ماوراى صنعتى (64) و مافوق توسعه يافته است . و بعد، فرهنگ سان سات را با اين صفات معرفى مى كند:
زمينى ... تخيلى ، روزانه ، مشغول كننده ، جالب ، شهرى ، شيطانى ، تازه و نو... مد روز، عالى (از لحاظ فنى )، امپرسيونيست ، ماترياليست ، تجارى ، حرفه اى .(65)
و البته آقاى هرمن كان مرحله بعد از اين فرهنگ را نيز پيش بينى كرده است و اين مشخصات آن است :
جهنمى ... عاصى ، پوسيده ... هيجان جو، محرك ، فاسد شده ، ظاهرساز، عاميانه ، زشت ، نفرت انگيز، نيهيليست ، پورونوگرافيك ، ساديك .(66)
و مؤ لف اظهار خوشحالى مى كند كه ديگر جوامع بشرى نيز در راه رهاكردن فرهنگ خود و گرايش به سوى اين فرهنگ سان سات هستند!
ميمون برهنه !
به راستى چرا در جوامع توسعه يافته ((كار)) به عنوان شرى واجب و امرى مصدع تلقى مى شود و در مقابل آن ، فراغت و تفريح و تفنن ارزشى مطلق پيدا كرده است ؟ آرمانى كه فراراه توسعه به شيوه غربى قرار گرفته نوعى زندگى است كه اوقات آن تماما به فراغت و تفنن مى گذرد و فراغت يكى از ارزش هاى مطلق است كه به مثابه ميزانى براى توسعه يافتگى اعتبار مى شود و در مقابل آن ، كار ضد ارزش است .
گريز از كار زاييده تنبلى و تن آسايى است و اين خصوصيت از گرايش هاى حيوانيى است كه در وجود بشر قرار دارد. با غلبه روح حيوانى بر وجود انسانى ، تنبلى و تن آسايى به صورت يكى از صفات ذاتى بشر جلوه مى كند.
در كتاب ارجمند ((كافى )) - كتاب الحجة - روايتى است كه ترجمه اش اين است :
مفضل بن عمر گويد: از امام صادق (عليه السلام) از علم امام پرسيدم نسبت به آنچه در اقطار زمين باشد با اين كه خودش در ميان خانه است و پرده هم جلوى او افتاده ؟ فرمود: اى مفضل ، براستى خدا تبارك و تعالى ، در پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پنج روح نهاده : روح حيات و زندگى كه به وسيله آن بجنبد و راه رود، روح توانائى كه به وسيله آن قيام كند و مبارزه نمايد، روح شهوت كه به وسيله آن بخورد و بنوشد و به حلالى با زنها بياميزد، روح ايمان كه به وسيله آن عقيده دارد و عدالت مى ورزد، و روح القدس كه به وسيله آن تحمل نبوت كند.(67)
در كتاب ((بصائر الدرجات )) در ادامه روايتى نظير آنچه ذكر شد مى فرمايد:
در مؤمنين چهار مرتبه از اين ارواح (روح ايمان ، روح شهوت ، روح قوت و روح حيات ) وجود دارد و كفار فاقد روح ايمان هستند، روح ايمان مادامى كه انسان به گناه كبيره اى آلوده نشده ملازم با اوست و چون كبيره اى مرتكب شود از او جدايى حاصل مى كند و...(68)
از اين دو روايت و بسيارى از احاديث ديگر برمى آيد كه انسان مادام كه ايمان نياورده است ، در مرتبه روح شهوت - كه مقام حيوانى است - توقف دارد و فضائل و اعمال و افكارش همگى با اين مقام - يعنى حيوانيت - مناسبت دارد.
تنبلى و تن آسايى از خصوصيات ذاتى روح شهوت و مفتاح همه شرور است . با غلبه روح شهوت بر وجود انسان ، ديگر انگيزه اى براى كار كردن - جز پول و لذت - باقى نمى ماند. تذكرى كه در اينجا ضرورى است اين است كه مراد امام صادق (عليه السلام) از اين ارواح متعدد، مراتب مختلفى از روح است كه بر وجود بشر غلبه مى يابد. روح انسان در هر يك از مراتب پنج گانه صاحب خصوصياتى ذاتى است كه بروز و ظهور مى يابند و منشاء انگيزه هاى متفاوتى قرار مى گيرند و بشر را به جانب اعمال مختلفى مى كشانند. بشرى كه هنوز از مرتبه روح شهوت به روح ايمان عروج نكرده است ، از كار مى گريزد و تنها انگيزه اى كه او را به تحرك وا مى دارد، طلب لذت است .
تعبير ((اولواالعزم )) كه به پنج تن از بزرگ ترين پيامبران الهى اطلاق مى شود به معناى ((صاحبان عزم )) است . چرا از ميان همه خصوصياتى كه پيامبران اولواالعزم داشته اند تنها عزم آنها مورد نظر قرار گرفته است ؟ جواب روشن است . مراتب روحى انسان در عزم اوست كه ظهور مى يابد و انسان متناسب با مراتب ايمانى خويش ، صاحب ثبوت بيشترى در عزم مى شود. اگر در احاديث ما آمده است كه اياك و الكسل و الضجر فانهما مفتاح كل شر(69) به همين علت است كه تنبلى و تن آسايى و كم حوصلگى ملازم با روح شهوت در وجود آدمى است و انسان تا از اين مرحله به مرتبه بالاتر - كه روح ايمان است - عروج نكرده است ، تنها علتى كه او را به تحرك وا مى دارد لذت طلبى است .
بنابراين ، روى ديگر سكه گريز از كار، لذت طلبى لجام گسيخته اى است كه حد و مرزى نمى شناسد. در جامعه كنونى غرب اصل لذت چون حق مسلمى براى عموم انسان ها اعتبار شده است و متناسب با آن نظامات قانونى غرب به گونه اى شكل گرفته كه در آن ، امكان اقناع آزادانه شهوات براى همه افراد فراهم باشد. البته علت اين را كه تمايلى اينچنين بر عموم افراد يك جامعه تسلط مى يابد و از آن ميان هيچ صدايى به اعتراض برنمى خيزد، و همه ، اين تمايلات نفسانى را چون حقوقى غير قابل انكار براى خويش تلقى مى كنند، بايد در فلسفه غرب جست و جو كرد. در مرتبه روح شهوت گرايش هاى حيوانى بر ساير وجوه و ابعاد وجودى انسانى غلبه مى يابند و بشر مصداق اولئك كالانعام بل هم اضل قرار مى گيرد. به همين علت است اگر تفكر غالب بشر در مغرب زمين بدين سمت متمايل شده كه انسان را در زمره حيوانات قلمداد كند، اگر نه ، معارف الهى تاءكيد دارند كه رسيدن به انسانيت به گذشته از مراتب حيوانى ميسر است نه توقف در آن . بشر اگر مى خواهد به انسانيت برسد نمى تواند در مراتب حيوانى وجود خويش توقف داشته باشد، حال آنكه در تفكر غربى بشر ذاتا حيوانى است و چون اين معنا مورد قبول قرار گيرد، ديگر چه تفاوتى دارد كه وجه تمايز انسان از حيوان ، نطق باشد يا ابزارسازى يا چيزهاى ديگر؟ اگر بشر را اصالتا حيوان بدانيم لاجرم بايد تمامى تبعات اين تعريف را نيز بپذيريم . اولين نتيجه اى كه از اين تعريف برمى آيد اين است كه لذت طلبى خصوصيت اصلى ذات بشر و تنها محرك اوست ، و جامعه غرب امروز اين معنا را به تمامى پذيرفته است .
((دزموند موريس ))(70) مظهر كامل اين هبوط اعتقادى است كه جامعه غرب بدان مبتلاست . او در اولين كتابش كه با عنوان ((ميمون برهنه ))(71) در ايران نيز ترجمه شده است به بررسى جايگاه بشر در سلسله تطور جانورى پرداخته و همه اعمال و عكس العمل ها، اخلاقيات ، دين ، فرهنگ و تمامى قراردادهاى اجتماعى بشريت را بر اساس حيوانيت او مورد تفسير قرار داده است . هنگامى كه دزموند موريس اين كتاب را تاءليف كرده ، مدير بخش پستانداران باغ وحش لندن (!) بوده است . او - به تصريح مترجم كتاب - سال ها از عمر گرانمايه (!) خويش را صرف شناخت روح حيوانات نموده و در هر حيوانى نشانى از انسان يافته ، يا به زبان ديگر، تمام خصايص روح بشرى را به طور روشن تر در حيوانات پيدا كرده است . آقاى موريس مقدمه كتاب را اينچنين آغاز كرده است :
ميمون ها و گوريل هاى كنونى به 193 جنس مى رسند، بدن 192 جنس آنها از مو پوشيده شده است . انسان فرزانه (Homo Sapiens) تنها ميمون استثنايى برهنه است .(72)
ايشان با احساس وظيفه انسانى نسبت به هدايت مؤمنينى كه خرافه آدم و حوا، بهشت اوليه و هبوط انسان را باور كرده اند، در همان آغاز كتاب به تفسير جانورشناسانه هبوط آدم مى پردازد. در اين تفسير علمى (!) اجداد ايشان - يعنى شامپانزه هاى علفخوارى كه با دم از درخت ها آويزان شده اند - ناچار مى شوند كه باغ بهشت يعنى جنگل را ترك كنند و به جانوران خشكى ها و سرزمين هاى ديگر بپيوندند.
در اين حد تكامل و زندگى بوزينه اى ، جنگل راحت ترين و جالب ترين و بهترين عزلتگاه محسوب مى شد و ميمون ها زندگى آرام و مرفهى داشتند، در واقع جنگل بهشت آنها بود... اجداد شامپانزه ها، گوريل ، ژيبون ها و اوران اوتان ها در جنگل باقى ماندند كه هنوز هم اين جانوران در جنگل زندگى مى كنند و سلسله آنها قطع نشده است . بين اجداد ميمونى ، تنها اجداد ميمون برهنه (يعنى انسان ) ترك جنگل كردند و به جانوران خشكى ها و سرزمين هاى ديگر پيوستند، و به زودى با آنها خو كردند. گر چه اين اخراج يا خروج از بهشت كار دشوارى بود، اما آنها را به محيطى كشانيد كه براى تحول و تكامل بيشتر مساعدتر بود و اجداد ميمون برهنه توانستند در اين محيط تازه براى منافع خويش سفره پهن ترى بگسترانند.(73)
قصد ما نقد همه كتاب نيست ، بلكه مراد بيان اين مطلب است كه چگونه غلبه روح شهوت بر وجود آدمى ، بشر را در محدوده حيوانى وجودش متوقف مى سازد و همه وجوه ديگر او را تابع حيوانيت او قرار مى دهد و لاجرم ، بشرى كه در محدوده حيوانى هستيش توقف دارد همه عالم را از دريچه حيوانيت خود و بر محور لذت طلبى و غرايز حيوانى مورد تفسير قرار مى دهد.
بدين ترتيب بعيد نيست اگر آقاى دزموند موريس - معاذالله - منشاء خداپرستى را در واكنش هاى غريزى گوريل ها در برابر نر فرمانده يا رئيس گروه پيدا كند. بايد توجه كرد كه تفكر امروز بشر غربى از طريق نظريه هاى علوم تجربى بيان مى شود و زبان فرهنگ غرب ، زبان تكنولوژى و علوم تجربى است و مثلا اين گفته كه ((انسان از نسل ميمون است )) فقط در محدوده زيست شناسى باقى نمى ماند، بلكه بر فرهنگ بشر غلبه مى يابد و از اين طريق بنيان تمدن و مناسبات اجتماعى قرار مى گيرد، چرا كه تمدن مبتنى بر فرهنگ است . انسان مورد نظر اومانيسم (74)، حيوان ميمون زاده گرگ صفتى است نتيجه تطور طبيعى داروينى و تنازع بقايى كه در آن فقط قوى ترها باقى مى مانند، و در ادامه بحث خواهد آمد كه وضعيت كنونى عالم از نظر موازنه قدرت ها و گرايش به سلطه و استيلا نتيجه پذيرش اين نظريه است كه تكامل انسان را نتيجه تنازع بقاى داروينى بدانيم .
آقاى دزموند موريس در كتاب بعدى خود به نام ((باغ وحش انسانى )) در بيان وجه تسميه كتاب خويش ، بعد از مقايسه نوع انسان و جانوران ديگر و رد اختلافات بنيادى فى مابين اين نوع و انواع ديگر جانوران ، شهرها و اجتماعات بشرى را باغ وحش انسانى مى نامد.(75) صرف نظر از اينكه تفكر غالب بشرى در مغرب زمين انسان را صرفا از دريچه حيوانيتش مى نگرد، آقاى موريس در اين مدعاى خويش چندان هم به خطا نيست ، چرا كه در چهره مسخ شده بشر غربى ، ديگر هيچ نشانى از انسانيت باقى نمانده است . به راستى تمدن امروز بشر كه نمود مسخ بشريت از صورت انسانى خويش است ، باغ وحشى انسانى است . در اين باغ وحش انسانى ، آدم ها حيوانات تنبل و معتادى هستند كه در گوشه قفس هاى خود كز كرده اند و هيچ چيز جز خورد و خوراك و خواب و جنسيت آنها را به سوى خويش نمى كشد و در اين هر سه آنچه مراد آنهاست ، لذت است ؛ لذت غذا، لذت خواب و... و ذات اين لذت پرستى نيز با افراطگرايى و انحرافات شگفت آورى همراه است كه جوامع غربى - مخصوصا اروپا و آمريكا - تجسم واقعى آن هستند و براى كسانى كه ريگى به كفش ندارند و سحر گوساله سامرى در آنان كارگر نيفتاده است اين حقيقت ، عينيتى آشكار دارد.
لذت چيست و چرا انسان بدين دام گرفتار مى آيد؟ در كتاب هاى علم اخلاق جواب اين سؤ ال به تفصيل آمده است ، اما آنچه در اين مختصر مى توان گفت اين است كه روح مجرد انسان در اين دامگه حادثه كه ميان حق و باطل قرار دارد به بدنى حيوانى تعلق يافته و البته بين آن روح و اين بدن نسبتى طولى برقرار است و اين دوگانگى كه ما قائل مى شويم از باب انتزاع است نه اينكه در واقع امر ثنويتى در كار باشد. لازمه بقا و استمرار حيات بشر در كره زمين ، اكل و شرب و توليد مثل است و غرايزى كه پروردگار متعال در وجود انسان قرار داده همه متضمن همين بقا و استمرار هستند و لذت نيز در اين ميان همچون علتى مزيد عمل مى كند و بايد گفت لذتى كه خداوند در اكل و شرب و عمل نكاح قرار داده ضامن بقا و استمرار حيات بشر در كره زمين است . فطرت انسان رو به سوى كمال دارد و لذت نيز علت و انگيزه اى است كه راه به جانب تكامل و تعالى مى گشايد و البته از لذت تنها به لذايذ مادى نظر نداريم كه لذيذترين لذايذ (الذ لذات ) در وصول باطنى انسان به مقام توحيد حاصل مى آيد.
هر جا كه پروردگار لذتى نهاده است در همان جا نشانى از كمال وجود دارد؛ البته در صورتى كه خود لذت به غايت و آرمان بشر تبديل نشود، اگر نه ، نه تنها نقش استكمالى خويش را از كف مى دهد، بلكه به غل و زنجيرى سنگين مبدل مى شود كه انسان را به اسفل سافلين و پايين ترين مراتب جهنم مى كشاند. بدون شك اگر پروردگار متعال در اكل و شرب و... لذتى قرار نداده بود، استمرار حيات بشر به خطر مى افتاد؛ اما از جانب ديگر، لذت نيز در حالتى ضامن بقاى بشر است كه از جايگاه استكمالى خويش خارج نشده باشد. اگر لذت مطلق انگاشته شود و به عنوان هدف اعتبار شود، آنگاه نه تنها متضمن حيات نيست بلكه از مسير اعتدال خارج مى شود و خود به وسيله اى در خدمت قطع حيات بشر مبدل مى شود. لازم نيست كه ما در جست و جوى مصداقى مؤ يد اين مطلب به اعصار باستانى تاريخ مراجعه كنيم و به سراغ قوم لوط برويم : جوامع كنونى اروپا و آمريكا مصاديق حاضرى هستند.
بيمارى ايدز(76) يكى از مصاديق صحت اين مدعاست كه اگر لذت طلبى از جايگاه استكمالى خويش خارج شود نه تنها ضامن حيات نيست كه نابودكننده آن است :
ايالات متحده آمريكا موطن اصلى اين بيمارى است . هر چند كه در روسيه هم ديده شده است . بيمارى ايدز بيشتر در مردان همجنس باز و سپس معتادين به هروئين ديده مى شود. مجله معروف جاما(77) (گاما (؟) - و.) ژانويه 1985 تعداد مبتلايان به بيمارى ايدز را در سال هاى مختلف به اين شرح اعلام كرده است : به سال 1978 تعداد 4 نفر، به سال 1979 تعداد 9 نفر، به سال 1980 تعداد 44 نفر، در سال 1981 تعداد 239 نفر، به سال 1982 تعداد 961 نفر، به سال 1983 تعداد 2501 نفر، به سال 83 و 84 تعداد 3906 نفر، سال 84 - 1983 گوياى سرعت رشد بيمارى است .
كارشناسان طب آمريكا اعلام كرده اند كه اگر چاره اى اتخاذ نشود خطر سرايت همگانى بيمارى ايدز وجود دارد. در كتاب چشم پزشكى ساليانه آمريكا آمده است كه از 1200 بيمار در آتلانتا 75 هم جنس باز، 6 مهاجرين هائيتى ، 7 بيماران خونى هموفيل و بقيه عمدتا معتادين تزريقى بوده اند. بيمارى ايدز در مدت زمانى كوتاه تلفات سنگينى داشته و گاه تلفات به بيش از 41 رسيده است . در طول 2 سال در آتلانتا 917 تن از 2295 نفر مبتلا، جان سپرده اند.(78)
اكنون در كشورهاى به اصطلاح پيشرفته مغرب زمين
همان طور كه خانه تبديل به آپارتمان ، آپارتمان تبديل به فلات (79) و فلات تبديل به استوديو(80) مى شود. (به موازات آن ) فاميل تبديل به خانواده بزرگ ، خانواده بزرگ تبديل به خانواده ازدواجى ، و خانواده ازدواجى تبديل به افراد مى شود. (تا آنجا كه ) - آى .تى .تى (81) كه يكى از برجسته ترين مظاهر جامعه و اقتصاد پولى است ، هيچ مرد يا زن متاءهلى را استخدام نمى كند؛ و از بين كارمندانش آنهايى كه مى خواهند ازدواج كنند، بايد خدمت را ترك گويند.(82)
و البته جامعه شناسان و اقتصاددانان اين پديده را تحسين مى كنند و آن را از معيارهاى توسعه يافتگى مى دانند. در بيان علت اين معلول - از هم پاشيدگى خانواده در غرب - ممكن است دلايل مختلفى ذكر شود؛ از جمله رشد اقتصاد پولى . البته هيچ شكى نيست كه رشد اقتصاد پولى روابط عاطفى فى مابين انسان ها را تحليل مى برد و محور ارتباط بين آدم ها منافع شخصى - آن هم با معيار پول و ارز - قرار مى گيرد، اما علت اصلى اين پديده را بايد در جاى ديگرى جست و جو كرد.
توسعه براى تمتع
علت اصلى از هم پاشيدگى خانواده ها در ممالك توسعه يافته و اصطلاحا پيشرفته چيست ؟
پيش از ادامه بحث ، از آنجا كه ممكن است بعضى هيچ ارتباطى بين توسعه يافتگى به شيوه غربى و از هم پاشيدگى خانواده ها در غرب پيدا نكنند، يادآور مى شويم كه رشد اقتصادى (83) را نبايد با توسعه (84) اشتباه كرد،
زيرا كه توسعه جريانى چندبعدى است كه در خود تجديد سازمان و سمت گيرى متفاوت كل نظام اقتصادى اجتماعى را به همراه دارد. توسعه علاوه بر بهبود در ميزان توليد و درآمد، شامل دگرگونى اساسى در ساختهاى نهادى ، اجتماعى ، ادارى و همچنين ايستارها و وجهه نظرهاى عمومى مردم است ، توسعه در بسيارى موارد حتى عادات و رسوم و عقايد مردم را نيز در برمى گيرد.(85)
به عبارت روشن تر، توسعه به معناى سمت گيرى كل نظامات اقتصادى و اجتماعى (اعم از نظام آموزشى ، قانونگذارى ، اجرايى ...) در جهت رشد اقتصادى است . معناى سمت گيرى كل نظام در جهت رشد اقتصادى اين است كه هر برنامه و طرحى كه به رشد اقتصادى منجر نشود بايد حذف شود و حتى نظام آموزشى ما نيز بايد تابعى از برنامه ريزى توسعه اقتصادى باشد؛ و به عبارتى ديگر، اقتصاد بايد زيربنا و مبناى همه تحولات و برنامه ريزى هاى فرهنگى و اجتماعى ما باشد!
afsanah82
08-19-2011, 06:06 AM
next page
fehrest page
back page
اگر مبناى توسعه را آنچنان كه مذكور افتاد اعتبار كنيم ، آنگاه بين روند توسعه و از هم پاشيدگى خانواده ها در مغرب زمين ارتباطى بسيار نزديك مشهود مى شود. با اين مفهوم مناسبات بين توليد و مصرف براى پيوندهاى خانوادگى نيز تعيين وضعيت خواهد كرد، تا آنجا كه در كتاب ((موج سوم ))(86) - كه در توجيه تمدن غربى نگاشته شده است - نيز به تحليل هايى اينچنين برمى خوريم :
لزومى ندارد كه انسان ماركسيست باشد تا با مانيفست كمونيست در اين ادعانامه مشهور عليه جامعه جديد هم عقيده باشد در آنجا كه مى گويد: ((ديگر بين انسان با انسان هيچ رابطه اى بجز منافع شخصى عريان و پرداخت نقدى عارى از احساس و عاطفه باقى نمانده است .)) روابط شخصى ، پيوندهاى خانوادگى ، عشق ، دوستى ، علقه هاى همسايگى و اجتماعى همگى در هجوم بيرحمانه منافع شخصى تجارى رنگ باخته اند يا به تباهى كشيده شده اند.(87)
نويسنده كتاب ((موج سوم )) در ادامه گفتار فوق اضافه كرده است :
اگر چه ماركس (88) بدرستى اين روند ناانسانى شدن پيوندهاى بشرى را شناسايى كرده است اما در انتساب آن به سرمايه دارى راه خطا پيموده است . وى البته در زمانى به نگارش عقايد خود اقدام كرد كه تنها شكل جامعه صنعتى كه مى توانست مشاهده كند شكل سرمايه دارى آن بود. امروزه بعد از گذشت نيم قرن تجربه جوامع صنعتى مبتنى بر سوسياليسم يا حداقل سوسياليسم دولتى مى دانيم كه حرص و طمع خشونت بار، فساد تجارى و تقليل روابط انسانى به سطح واژه هاى سرد و بيروح اقتصادى ديگر فقط منحصر به نظام مبتنى بر سود (سرمايه دارى ) نيست .(89)
در فصل گذشته گفتيم كه :
اكنون در كشورهاى به اصطلاح پيشرفته مغرب زمين ، همان طور كه خانه تبديل به آپارتمان ، آپارتمان تبديل به فلات و فلات تبديل به استوديو مى شود، به موازات آن فاميل تبديل به خانواده بزرگ ، خانواده بزرگ تبديل به خانواده ازدواجى و خانواده ازدواجى تبديل به افراد مى شود - تا آنجا كه آى تى تى كه يكى از برجسته ترين مظاهر جامعه و اقتصاد پولى است ، هيچ مرد يا زن متاءهلى را استخدام نمى كند و از بين كارمندانش آنهايى كه مى خواهند ازدواج كنند، بايد خدمت را ترك گويند، و البته جامعه شناسان و اقتصاددانان اين پديده را تحسين مى كنند و آن را از نشانه هاى توسعه يافتگى مى دانند.
مجددا به سؤ ال ابتداى بحث باز مى گرديم كه : ((علت اصلى از هم پاشيدگى خانواده ها در ممالك توسعه يافته و به اصطلاح پيشرفته چيست ؟))
ممكن است مثل نويسنده كتاب ((موج سوم )) اين پديده را ناشى از توسعه صنعتى و غلبه خصوصيات كارخانه اى بر افراد و اجتماعات بشرى بدانيم ، و در اين صورت هر چند گوشه اى از حقيقت بيان شده ، ريشه و علت اصلى را مطرح نكرده ايم . در كتاب ((موج سوم )) آمده است :
اگر ما خانواده هسته اى را متشكل از يك شوهر شاغل ، يك زن خانه دار و دو كودك بدانيم و سؤ ال كنيم كه چند نفر از آمريكاييان واقعا هنوز در اين نوع خانواده زندگى مى كنند، پاسخ حيرت آور است : هفت درصد از كل جمعيت ايالات متحد.(90)
نويسنده كتاب در تشريح مطلب بالا اضافه مى كند:
... بايد متذكر شد كه طبق آمارها ما شاهد نوعى افزايش انفجارآميز تعداد ((تك نوازان )) (افراد مجرد) هستيم ، يعنى افرادى كه بتنهايى و بطور كامل خارج از خانواده زندگى مى كنند. بين سالهاى 1970 و 1978، عده افراد چهارده تا 34 ساله اى كه تنها زندگى مى كردند در ايالات متحد تقريبا سه برابر شد يعنى از 5/1 ميليون به 3/4 ميليون افزايش يافت . امروزه يك پنجم تمامى خانوارها در ايالات متحد از افرادى تشكيل مى شود كه بتنهايى زندگى مى كنند.(91)
تقارن زمانى بين اين پديده و توسعه صنعتى - يا بهتر بگويم توسعه اقتصادى - در جامعه غربى ، نويسنده را دچار اين اشتباه كرده است كه توسعه صنعتى را علت اصلى اين پديده بداند. البته شكى نيست كه توسعه صنعتى يكى از مهم ترين علل اين مسئله اجتماعى است ، اما ريشه را بايد در جاى ديگرى جست و جو كرد كه در پايان اين فصل مورد بحث قرار خواهد گرفت . مراد ما در اين قسمت ، ذكر يكى از دردناك ترين تبعات و نتايج تلخ و ضايعاتى است كه ملازم با توسعه يافتگى به شيوه غربى است . نويسنده كتاب ((موج سوم )) ادامه مى دهد:
... ما شاهد نوعى انتقال دسته جمعى از خانواده هاى ((كودك - كانونى )) به ((بزرگسال - كانونى )) هستيم . در آغاز قرن اخير در جامعه (آمريكا) عده كمى افراد مجرد وجود داشت و بعد از آنكه كوچكترين فرزند خانه را ترك مى گفت تقريبا عده كمى از والدين براى مدتى طولانى زنده مى ماندند. در مقابل ، در اوائل سال 1970 در ايالات متحد تنها يك نفر از هر سه بزرگسال در خانه اى با فرزندان زير هجده سال زندگى مى كردند.
امروزه سازمانهايى بوجود آمده اند كه زندگى بدون بچه را تشويق مى كند و بى ميلى نسبت به داشتن بچه در بسيارى از كشورهاى صنعتى رو به افزايش گذاشته است . در سال 1960 فقط بيست درصد از زنان آمريكايى ((هميشه متاءهل )) زير سى سال بدون بچه بودند. در سال 1975 اين رقم به 32 درصد افزايش يافت ، يعنى شصت درصد افزايش در طول پانزده سال ...(92)
كشورهاى صنعتى بسيار پيشرفته (!) امروزه در مواجهه با اشكال بسيار متنوعى از خانواده سر در گم شده اند، ازدواج هم جنس بازان ، كمونها (زندگى هاى اشتراكى )، گروههايى كه براى صرفه جويى در هزينه ها با يكديگر زندگى مى كنند، گروههاى قبيله اى در بين اقليتهاى قومى معين و بسيارى اشكال ديگر زندگى مشترك كه قبلا هرگز وجود نداشته است ...(93)
نويسنده كتاب ((موج سوم )) كه گويى رسالت خود را توجيه گناهان تمدن غربى مى داند، بالاءخره در پايان نتيجه مى گيرد كه بايد اين تغيير چهارچوب زندگى خانوادگى به وسيله قانون تسهيل شود و اصولى قانونى براى اخلاق اجتماعى وضع شود كه در آن لذت جويى و تنوع طلبى و تلون مزاج گناه نباشد:
بايد تصميم گيرى درباره زندگى در خارج از چهارچوب زندگى خانواده هسته اى تسهيل گردد نه اينكه مشكل تر شود. اين يك قانون است كه ارزشها كندتر از واقعيت اجتماعى تغيير مى يابند. بنابراين ما هنوز آن دسته از اصول اخلاقى را بوجود نياورده ايم كه پذيرش تنوع را تسهيل كند.(94)
نويسنده در اين گفته تاءكيد دارد كه اين ما هستيم كه اصول اخلاقى را به وجود مى آوريم و به عبارت ديگر، بيرون از ما حقيقت ثابتى كه موجد اصول اخلاقى ثابتى باشد وجود ندارد. همه مفاسدى كه اكنون در جامعه غرب وجود دارد منشاء از همين اصلى مى گيرد كه بيان شد. اين اصل متضمن اين معناست كه اخلاق ، اصول ثابتى ندارد و تغييرات آن تابع مقتضيات زمان است و اين ، خود انسان است كه اين اصول را قرارداد مى كند. و بدين ترتيب ، گناه بى معنا مى گردد و بشر رها مى شود تا هر چه تمايلات نفسانى او اقتضا دارد انجام دهد و البته چون در اين ميان همه بايد از اين ولنگارى نامحدود برخوردار باشند، مرز ولنگارى هر فرد تا آنجاست كه مزاحم ولنگارى ديگران نباشد. اخلاق بدين معنا يك ميثاق يا قرارداد اجتماعى است و فرد، در عين خودپرستى و خودبنيادى ، منحل در جامعه مى شود و جرم ، جانشين گناه مى شود و قانون اصالت پيدا مى كند.
اگر در سال هاى آغاز غرب زدگى خودمان از زبان مناديان غرب گرايى شنيديم كه همه اشكالات به نبودن قانون برمى گردد، علت آن را بايد در همين جا جست و جو كنيم كه چون اعتقاد به اصول اخلاقى ثابتى كه ريشه در وجدان و فطرت الهى انسان داشته باشد از ميان برخيزد، لاجرم قانون است كه بايد اعمال انسان ها را محدود كند. در اين صورت قانون به جاى اصول اخلاقى و شريعت مى نشيند. اصالت قانون در غرب فرع بر اين تفكر فلسفى است كه اصول ثابت اخلاقى را بى اعتبار مى كند و خود انسان را موجد اصول اخلاقى مى شمارد.
بر خلاف جوامع مذهبى كه بنياد خانواده بر نكاح يا عقد مذهبى استوار است ، در غرب بنيان خانواده بر لذت بنا مى شود و چون از سوى ديگر هيچ اصل اخلاقى و وجدانى وجود ندارد كه بشر را از تنوع طلبى و هرزه درايى بازدارد، افراد خانواده نيز لذت خود را در بيرون از خانواده و همسر خويش جست و جو مى كنند و اينچنين ، تنها پيوند خانوادگى نيز از هم مى گسلد و خانواده از هم مى پاشد. اكنون در غرب ، خانواده بدين معنايى كه ما اعتبار مى كنيم وجود ندارد و سال هاست كه بنيان اين نوع عقد مذهبى از هم گسيخته است .
در كتاب ((دنياى متهور نو)) - كه در فصل گذشته بدان اشاره رفت - نيز اوتوپيايى تصوير مى شود كه در آن از خانواده نشانى نيست . نطفه ها در لوله هاى آزمايش بسته مى شوند و در همان جا رشد مى كنند و از همان لوله هاى آزمايش در انواع و نژادهاى مختلف آلفا و بتا و گاما پا به دنيا مى گذارند و... ارتباط زن ها و مردها، و به عبارت بهتر نرها و ماده ها، صرفا در طلب لذت انحصار پيدا مى كند، بدون آنكه هيچ گونه تعهد خانوادگى به دنبال داشته باشد.
در اكل و شرب (خوردن و نوشيدن ) نيز بشر امروز در مغرب زمين به غايتى جز لذت نظر ندارد و تنوع گرايى و افراط در اين زمينه نيز رواج بسيار گرفته است . اين تلون مزاج و تنوع طلبى در ساير وجوه زندگى بشر غربى نيز وجود دارد، تا آنجا كه وسايل ارتباط جمعى - راديو، تلويزيون و روزنامه ها - مهم ترين وظيفه خود را ايجاد تفنن براى مردم مى دانند.
آنچه ما در لفظ توسعه اقتصادى مى بينيم رفع محروميت ها و فقر و پر كردن شكاف هايى است كه از ظلم و ستم و بى عدالتى نتيجه شده است ، اما جامعه غرب در همين لفظ، مصرف نامحدود و تمتع بيشتر از لذايذ دنيايى مى بيند. تحليل هاى استعمارگرانه غربى در زمينه گرسنگى و عدم پيشرفت كشورهاى جهان سوم نبايد ما را از فلسفه اى كه پشت لفظ توسعه اقتصادى نهفته است غافل كند. آن نظر گاهى كه پيشرفت را در توسعه اقتصادى مى بيند همان نظر گاهى است كه معتقد است بزرگ ترين مشكل بشر در تمام طول تاريخ تمدن ها توليد غذا و مبارزه با طبيعت بوده است و به همين علت اعصار زندگى بشر بر كره زمين را با روند تكامل ابزار توليد انطباق مى دهند: عصر سنگ ، عصر مفرغ ، عصر آهن . در اين اعتقاد مهم ترين خصوصيتى كه بشر را از حيوان جدا مى كند، ابزارسازى اوست . آنها انسان را حيوان ابزارساز تعريف مى كنند و اينچنين ، ورود بشر در عصر تكنولوژى را بزرگ ترين واقعه تاريخ مى دانند.
كسى نمى تواند انكار كند كه غايت توسعه اقتصادى به شيوه غربى تمتع هر چه بيشتر از لذايذ دنيايى است ، حال آنكه در اسلام اين تمتع با حيوانيت بشر ملازمه دارد نه با ابعاد انسانى وجود او:
ذرهم ياءكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون .(95)
و الذين كفروا يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الانعام .(96)
آيات قرآن صراحتا اين تمتع را نتيجه كفر بشر مى داند. زندگى بشر امروز در مغرب زمين ، خود تفسير عينى اين آيات است و ادراك اين معنا با كمى تدقيق و تحقيق براى همه ممكن مى شود.
انسان موجودى است كه بين نفس حيوانى و روح خدايى خويش هبوط و عروج دارد. لذتى كه پروردگار متعال در ارضاى غرايز حيوانى قرار داده است براى راندن بشر در جهت تكامل اوست ، به شرط آنكه انسان در محدوده احكام تشريعى دين كه فطرى و وجدانى است زندگى كند. با اعراض از اين احكام فطرى ، كار بشر تا بدانجا مى كشد كه نمى تواند عزم و اراده خويش را جز در جهت جست و جوى لذت به كار گيرد.
آنچه كه بنيان خانواده را در غرب ويران ساخته لذت گرايى و تمتع است ، و البته اين لذت گرايى نيز از هبوط بشر غربى و تغيير نسبت او با حق و اصالت دادن به نفسانيت خويش نتيجه مى شود. اين هبوط در وجوه مختلفى بروز و تجلى يافته است كه از آن جمله ، نابودى خانواده است .
اصالت دادن به رشد اقتصادى نيز يكى ديگر از وجوهى است كه هبوط بشر در آن تجلى يافته است . آرمان توسعه يافتگى از اصالت دادن به رشد اقتصادى و غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشر زاييده شده و آنچه باعث شده تا بشر غربى براى اقتصاد اينچنين مقام و اهميتى قائل باشد ماده گرايى و نسيان حق است .
تمدن اسراف و تبذير
نگرشى كه انسان امروز نسبت به خود و جهان يافته است اينچنين اقتضا دارد كه او خود و نيازهاى مادى اش را اصل بينگارد و همه عزم و همت خويش را در جهت برآورده ساختن اين نيازها متمركز كند، و از آنجا كه بشر، مادام كه در محدوده حيوانى وجود خويشتن توقف دارد و بر عادات خود غلبه نكرده است ، تنها حوائج مادى است كه او را به جانب خود مى كشد، اين توهم رخ نموده كه نيازهاى مادى بشر داراى اصالت است ، حال آنكه اينچنين نيست . علامه شهيد مطهرى (ره ) در كتاب ((جامعه و تاريخ )) بعد از بيان اين حقيقت كه ((اصل تقدم ماده بر روح و تقدم جسم بر روان و اصالت نداشتن نيروهاى روانى و ارزشهاى روحى و معنوى ، از اصول اساسى ماترياليسم فلسفى است ))(97) و رئاليسم (98) كه روش فلسفى اسلام است بالعكس به روح و نيروها و نيازهاى آن اصالت مى دهد، مى فرمايند:
انسان لااقل در وجود اجتماعى خويش ، دوگونه نياز دارد. نيازهاى مادى از قبيل نياز به نان و آب و مسكن و جامه و دوا و امثال اينها. نيازهاى معنوى از قبيل نياز به تحصيل دانش و ادبيات و هنر و تفكرات فلسفى و ايمان ... سخن در اولويت و تقدم اين نيازها است كه كداميك بر ديگرى تقدم دارد؟... نظريه تقدم نيازهاى مادى بر آن است كه نيازهاى مادى اولويت و تقدم دارند و اين اولويت و تقدم تنها در اين جهت نيست كه انسان در درجه اول در پى تاءمين نيازهاى مادى است و آنگاه كه اين نيازها تاءمين شد به تاءمين نيازهاى معنوى مى پردازد بلكه خاستگاه نيازهاى معنوى ، نيازهاى مادى است و نيازهاى مادى سرچشمه نيازهاى معنوى است .(99)
نقطه مقابل اين نظريه ، نظريه اصالت نيازهاى معنوى است . طبق اين نظريه هر چند در فرد انسان نيازهاى مادى از نظر زمانى زودتر جوانه مى زند و خود را نشان مى دهد، چنان كه از حال كودك پيداست كه از آغاز تولد در جستجوى شير و پستان مادر است ، ولى به تدريج نيازهاى معنوى كه در سرشت انسان نهفته است مى شكفند، به طورى كه در سنين رشد و كمال انسان نيازهاى مادى خويش را فداى نيازهاى معنوى مى كند. به تعبير ديگر: لذتهاى معنوى در انسان هم اصيل است و هم نيرومندتر از لذتها و جاذبه هاى مادى .(100)
قصد ما در اين قسمت از كتاب بحث در اطراف نيازهاى مادى و معنوى انسان نيست و اين مهم را به مباحثى كه ان شاء الله در باب فقر و عدالت اجتماعى عنوان خواهد شد وا مى گذاريم ، بلكه مراد ما بيان اين نكته است كه صرفا غرايز مادى و نيازهاى جسمانى نيست كه بشر امروز را به سوى اين تمدن فاسد كه بعضى از غربى ها، خود آن را ((تمدن اسراف و تبذير)) نام نهاده اند، كشانده است .
رجوع اين مطلب به نتيجه اى كه در پايان فصل گذشته عنوان شد مبنى بر اينكه آرمان توسعه يافتگى از اصالت دادن به رشد اقتصادى و غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشر زاييده شده و آنچه باعث شده تا بشر غربى براى اقتصاد اينچنين مقام و اهميتى قائل باشد ماده گرايى و نسيان حق است .
بشر در تمام طول تاريخ از نيازهاى مادى و غرايز حيوانى برخوردار بوده و به راستى جاى اين سؤ ال وجود دارد كه چرا بعد از هزارها سال زندگى بر كره زمين ، بشر در قرن هيجدهم ميلادى پاى در عصر تمدن صنعتى مى گذارد؟ چرا؟ آيا در قرون گذشته بشر به تاءمين نيازهاى مادى و غرايز حيوانى وجود خويش اهميتى نمى داده است ؟ چطور ممكن است ؟ مگر اعتقاد عام بشر امروز در مغرب زمين بر اين نيست كه انسان - معاذ الله - از نسل ميمون است ؟ اگر اين نظريه را بپذيريم ، لاجرم غرايز حيوانى و نيازهاى مادى بشر در گذشته از شدت و حدت بيشترى برخوردار بوده است .
نه ! ما اين توهمات را نمى پذيريم ؛ معتقدات مكتبى ما در زمينه تاريخ و تمدن بر مبانى ديگرى استوار است كه در فصل هاى آينده - با توفيقات الهى - مفصلا مورد بحث قرار خواهد گرفت (هر چند در ادامه كتاب همين مباحث به مناسبت هاى مختلف و به صورتى پراكنده طرح مى شود). جواب اين است كه بشر همواره از نيازهاى مادى و غرايز حيوانى برخوردار بوده ، اما آنچه كه در قرون اخير در اين زمينه رخ داده است ، از دو جهت با همه تاريخ تفاوت و تباين دارد:
1. هرگز بشر براى حيوانيت و نيازهاى مادى وجود خويش قائل به اصالت نبوده است .
2. بشر امروز در مغرب زمين ، در برابر ارضاى شهوات و تبعيت از اهواى خويش هيچ گونه محدوديت اخلاقى يا مقيدات مذهبى نمى شناسد.
البته بيان علل تاريخى ظهور تمدن حاضر و وجوه تمايز اين عصر از ساير اعصار حيات بشر نياز به فرصت وسيع ترى دارد - كه ان شاء الله در آينده پيش خواهد آمد. بشر حتى اگر براى حوائج مادى خويش هم قائل به اصالت باشد. تا آنجا كه خود را از محدوده مقيدات اخلاقى مذهبى خارج نكرده است به سقوط كامل دچار نمى شود و در اين سطح وسيع كه در قرن حاضر شاهد آن هستيم ، به اتراف و اسراف و تبذير گرايش پيدا نمى كند. مهم ترين علتى كه جامعه غرب را به اتراف و اسراف و تبذير كشانده است همين است كه اراده او را در جهت ارضاى شهوات و تبعيت از غرايز و اهواى خويش هيچ چيز جز قراردادهاى اجتماع محدود نمى كند.
پيش از آنكه به ادامه اين بحث بپردازيم ، براى آن گروه از خوانندگانى كه ممكن است در اين مطلب كه اسراف و تبذير صفت ذاتى تمدن حاضر است شك داشته باشند، شواهد و مصاديقى را كه مى تواند مؤ يد اين مدعا باشد ذكر مى كنيم
در كتاب ((هشدار به زندگان ))(101) نوشته ((روژه گارودى ))(102) آمده است :
ما چگونه در حال مردن و ميراندن نوع بشر هستيم ؟ و اين كار را چگونه با مصرف همه گونه منابع انرژى ، داريم انجام مى دهيم ؟ و چگونه كره زمين را داريم غير قابل زندگى مى سازيم ؟
انرژى و منابع زمين در طول ميليونها سال در دل خاك نهفته و ذخيره شده است . ما (غربى ها) به غير حق ادعا كرده ايم و مدعى هستيم كه حق داريم همه اين انرژى و منابع زيرزمينى را در طى يك نسل به هدر دهيم . همچنين ، هشتصد سال است كه انسان از ذغال سنگ مستخرج از دل زمين استفاده مى كند ولى نيمى از آن را در طى سى سال اخير مصرف كرده است ! و نيز نيمى از ميزان مصرف نفتى را كه انسان از آغاز كشف و استخراج آن به كار برده است تنها در طى دهسال اخير سوزانيده است !
اگر همه مراكز هسته يى را كه قرار است ساخته شود بر پا سازند، در طى بيست سال آينده ، ذخيره ((اورانيوم )) زمين از ميان مى رود. همچنين اگر منابع جديدى از نفت و اورانيوم كشف و استخراج شود، در صورتى كه ميزان مصرف اين دو ماده بصورت كنونى ادامه يابد، خطر پايان يافتن اين دو منبع و سقوط وحشتناك همه چيز با آن ، تا چند سال ديگر بيشتر طول نخواهد كشيد...
جنگلهاى جهان نيز در معرض خطر نابودى است . يك سوم درختان موجود در جنگلهاى جهان به سال 1882 كه در حدود دو ميليارد هكتار جنگل را پوشانيده بود، در سال 1952 بريده و مصرف شد. اين جنايت در حق طبيعت و محيط زيست آدمى ، پيوسته ادامه يافته و افزايش هم پيدا كرده است : در هر دقيقه ، بشر امروز، بيست هكتار جنگل را از ميان مى برد. خمير لازم براى كاغذ روزنامه ((نيويورك تايمز)) در روز يكشنبه كه شماره فوق العاده دارد و هشتاد درصد صفحات آن فقط اعلانات است ، مستلزم قطع درختان پانزده هكتار از جنگل هاى كانادا است . براى چاپ نسخه هاى عادى اين روزنامه در هر روز، كاغذى لازم است كه از قطع درختان شش هكتار از جنگل هاى كانادا به دست مى آيد...(103)
در كتاب ((تنها يك زمين ))(104) مى خوانيم :
هنگامى كه به مواد مورد مصرف صنعت توجه مى كنيم ، با اين اشكال بزرگ روبه رو مى شويم كه معلوم نيست ذخاير اين يا آن ماده مهم ، چقدر است و تا چه مدتى بدست آوردنى است . مثلا ماده مهمى چون كانه آهن را در نظر مى گيريم كه فعاليتهاى صنعتى آدمى به مدت سه تا چهار هزار سال بر آن استوار بوده است . از سال 1950 به اين طرف مصرف سالانه آهن چهار برابر شده است ، و از اين مقدار 85 درصد در كشورهاى پيشرفته بوده است . اگر اين نرخ افزايش ادامه يابد، بر اساس برآوردهايى كه شده است ، تا سال 2000، مقدار 17 ميليارد تن از آن مصرف خواهد شد و فقط 88 ميليارد تن ديگر باقى مى ماند. اين محاسبه نشان مى دهد كه كانه هاى آهن در اواسط قرن بيست و يكم به كلى تمام خواهند شد.(105)
رنه دومن در كتاب ((خيال پردازى يا نابودى )) نوشته است :
تفاوت ميان سوختها و مواد معدنى ما كه از درون قشر خاكى كره زمين بيرون كشيده مى شوند با توليدات كشاورزى و دريايى و جنگلى در اين است كه گروه دوم به مدد نيروى بيكران خورشيد هر سال تجديد مى شوند. اگر فرض كنيم كه منابع معدنى قابل استفاده پنج بار بيش از آن باشد كه تاكنون شناخته شده ... و همچنان اگر فرض كنيم كه مصرف جهانى با همين نرخ سالهاى اخير افزايش يابد بايد بدانيم كه همه ذخيره طلاى ما پس از 29 سال پايان مى گيرد. در ضمن مصرف صنعتى اين فلز را نبايد از ياد بريم : مصرفى كه لنين آن را دست كم گرفته بود زيرا مى خواست همه مستراحها را از طلا مفروش سازد. و به همين سان ما 41 سال ديگر جيوه ، 421 سال نقره ، 48 سال مس ، 49 سال گاز طبيعى ، 50 سال نفت و روى ، 55 سال آلومينيوم ، 61 سال قلع ، 64 سال سرب و غيره خواهيم داشت . تنها زغال (150 سال )، آهن (173 سال ) و كوبالت و كرم مى توانند از يك سده تجاوز كنند، اما هرگز به دو سده نمى رسند.(106)
همين نويسنده در جايى ديگر مى گويد:
در پيش بينى هاى سازمان خوار و بار كشاورزى ، اگر به سال 1967 آبيارى با 1400 ميليارد متر مكعب 70 آب مصرفى جهان را جذب مى كند به سال 2000 كه مصرف دو برابر خواهد شد تنها 51 را خواهد گرفت زيرا شهرها، صنايع و معادن مصرفشان را با سرعت بيشترى افزايش مى دهند. با آهنگ كنونى پيش از سال 2050، بشر دچار كمبود آب خواهد شد ولو اينكه از اسراف و تبذيرهايى كه گاه در زمينه آبيارى فوق العاده زياد است ، جلوگيرى شود...
در كتاب ارزشمند ((كوچك زيباست )) جدولى ذكر شده كه نشان دهنده درصد مصرف ايالات متحده به كل مصرف جهان است . بر طبق اين جدول آمريكا 42 كوبالت ، 63 گاز طبيعى ، 31 گروه پلاتين ، 33 مس ، 40 موليبدنيوم ، 33 نفت و 38 نيكل جهان را مصرف مى كند و تنها در يك يا دو قلم فوق توليد ايالات متحده خودكفايى دارد.(107) نتيجه اى كه در پايان اين جدول ذكر شده ، بسيار دردآور است :
با توجه به ميزان مصرف كنونى منابع و افزايش پيش بينى شده نرخ هاى مصرفى در آينده ، اكثريت بزرگ منابع مهم و تجديد ناشدنى جهان حداكثر تا 100 سال آينده دوام خواهد داشت .(108)
شوماخر مى پرسد:
يك نظام صنعتى كه چهل درصد از منابع اصلى جهان را براى تاءمين نيازمنديهاى جميعتى كمتر از شش درصد جمعيت جهان مصرف مى كند، تنها در صورتى مى تواند كارآمد خوانده شود كه در زمينه تاءمين سعادت ، رفاه ، فرهنگ ، صلح و آرامش ، و هماهنگى به توفيقهاى عظيمى نايل آمده باشد. تصور نمى كنم تاءكيد بر اين واقعيت ضرورى باشد كه نظام آمريكايى از نيل به چنين توفيقهايى ناتوان بوده ...(109)
شكى نيست كه با توجه به محدوديت منابع ، ادامه توسعه صنعتى و اقتصادى قطب استكبارى جهان تنها در صورتى ممكن است كه آن نيمه ديگر جهان در فقر و گرسنگى مطلق زندگى كنند، و به قول شوماخر، با يك ملاحظه ساده درمى يابيم كه رشد نامحدود مادى در يك جهان محدود امرى محال است . بحث تفصيلى در اطراف اين مهم را به مباحث مربوط به فقر و عدالت اجتماعى و مسئله گرسنگى وا مى گذاريم .
شواهد و مصاديق كه ذكر شد تنها به ميزان مصرف انرژى و مواد معدنى اختصاص داشت ، حال آنكه مطلب به همين جا ختم نمى شود. روژه گارودى در كتاب ((هشدار به زندگان )) نمونه هاى ديگرى از اعماق فاجعه را ذكر كرده است :
afsanah82
08-19-2011, 06:06 AM
next page
fehrest page
back page
در مورد اسراف و تبذير و ريخت و پاش مواد غذايى ، تنها ذكر دو نمونه كافى است ، دو نمونه يى كه بسيار هم سر و صدا براه انداخته است : در سال 1974 مجتمع اقتصادى اروپا (CEE) دويست و بيست و پنج ميليون فرانك فقط خرج از ميان بردن ميوه ها و سبزيهايى كرد كه بيم آن مى رفت بهاى ميوه و سبزى را در بازار پايين بياورد! در فرانسه در همان سال و به همين دليل (چه دليلى !) براى حفظ به اصطلاح بازار دويست و پنجاه هزار تون سيب زمينى را از بين بردند! در ايالات متحد آمريكا، تهيه كنندگان شير، ده ميليون تن ((لاكتوسروم )) يا شير رقيق را (گويا سالانه ) دور مى ريزند، و حال آنكه ماده ((پروتئينى )) موجود در اين شير، اگر خشك شود، مى تواند هشت ميليون نفر را تغذيه كند. در فرانسه ، يك كارخانه پنيرسازى معمولى ، هر روز حدود دويست تون از اين ماده را دور مى ريزد در صورتى كه اگر خشكانده شود، دوازده تون ماده مغذى از آن به دست مى آيد.(110)
در شواهدى كه ذكر شد، غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشرى به خوبى جلوه گر است و اين در حالى است كه ما ذكر رابطه فى مابين توليد و مصرف را به آينده واگذاشته ايم و از آن سخنى به ميان نياورده ايم .
چه علتى باعث شده است تا بشر غربى اعمالى اينچنين را براى خود مجاز بشمارد؟ وقتى اراده بشر را در جهت ارضاى شهوات و اهواى خويش هيچ چيز محدود نكند، انسان در مسير تمتع از لذايذ دنيايى به آنچنان زياده طلبى و تكاثرى دچار مى شود كه از آن بايد به خدا پناه برد. بشر غربى از آنجا كه براى وجود انسان قائل به حقيقت غايى نيست و به حيوانيت بشر اصالت مى دهد، براى اهوا و تمايلات حيوانى خود نيز هيچ محدوديتى جز قراردادهاى اجتماعى نمى شناسد و قراردادهاى اجتماعى را نيز صرفا به منافع فردى باز مى گرداند.
علامه شهيد مطهرى (ره ) با اشاره به افكار راسل مى گويد:
همين جناب راسل ...(111) چون هيچ ريشه اى براى اخلاق اجتماعى قائل نيست جز منافع فرد مى گويد اخلاق اجتماعى در واقع نوعى قرارداد است كه افراد با يكديگر مى بندند زيرا همه افراد اين مطلب را كاملا درك مى كنند كه حفظ بهتر منافعشان در اين است كه حقوق و وجود يكديگر را رعايت كنند.(112)
و البته ما در بحث از مبانى فكرى و آرمانى دموكراسى بار ديگر با تفصيل بيشتر به همين مطلب خواهيم پرداخت . آنچه كه فعلا، مناسبتا، لازم است ذكر شود اين است كه در تمدن غرب قراردادهاى اجتماعى - و به تعبير خودشان قانون - جانشين اخلاق شده است و سعى بشر غربى در اين است كه با اصالت دادن به قوانين مدنى و مقررات اجتماعى از اخلاق مذهبى و شريعت بى نياز شود؛ يعنى به عبارت بهتر، جامعه اى بسازد كه در هيچ كس نيازى به خوب بودن نداشته باشد، و در عين حال كه هيچ كس التزام اخلاقى در برابر وجدان خويش ندارد. همه بتوانند بدون تجاوز به حقوق يكديگر از حداكثر آزادى و ولنگارى براى ارضاى شهوات حيوانى و تمتع از لذايذ مادى برخوردار باشند - و الحق بهترين نظام سياسى كه مى تواند اهداف مذكور را تاءمين كند، سيستم دموكراسى است .
براى اينكه به عمق فاجعه اى كه با اين تمدن مبتنى بر اسراف و تبذير در انتظار ماست بيشتر پى ببريم ، شايد لازم باشد كه هنوز شواهد و مصاديق ديگرى ذكر كنيم .
عمق فاجعه
وقتى ما مواد معدنى و ذخاير طبيعى را با اين شتاب از صورت طبيعى آن خارج مى كنيم و به شكلى در مى آوريم كه ديگر امكان بازگشتن به طبيعت را از دست مى دهد، مسئله اينجاست كه تا كى مى توان اين روند را دنبال كرد. امروز كه زندگى ما تا اعماق ، وابسته به فرآورده هاى مدرن تكنولوژى است ، دريافت عمق فاجعه بسيار مشكل و غالبا محال است . همه ما سعى مى كنيم كه خود را گول بزنيم و فاجعه را به تاءخير بيندازيم و همه چيز را به گونه اى توجيه كنيم كه نيازى به تغيير دادن وضعيت موجود نباشد، حال آنكه خواه ناخواه روزى مى رسد كه ما ناچار از پذيرفتن واقعيت خواهيم شد.
نظام تغيير و تحولات در طبيعت به گونه اى است كه هميشه ((فضولات )) به مثابه حلقه هايى كاملا ضرورى و ارزشمند، چرخه هاى حافظ حيات در كره زمين را تكميل و تقويت مى كنند. در زبان علوم رسمى به اين پديده پسخوراند(113) مى گويند. در طبيعت بكر هرگز چيزى كه لفظ ((فضولات )) به معناى زائد بر آن مصداق پيدا كند به وجود نمى آيد. فضولات جانوران لايه خاك را حاصلخيز مى سازد و همراه با برگ درختان فعال ترين لايه خاكى يعنى ((لايه روخاك )) يا ((لاشخاك )) را تشكيل مى دهد. تحولات مادى طبيعت همواره در دايره بسته اى انجام مى شود كه هيچ چيز در آن زيادى و غير ضرور نيست . فضولات جانداران و برگ هاى خشك درختان همان قدر در تكميل اين چرخه هاى حياتى دخالت دارند كه آب و هوا و نور خورشيد.
نمونه روشنى از اين چرخه هاى حياتى را - كه در زبان علوم رسمى به آن اكوسيستم (114) مى گويند - مى توان در تغيير و تبدلات آب در كره زمين پيدا كرد. ريزش برف و باران بر كوهساران و دامنه كوه ها از يك سو به تاءمين سفره هاى زيرزمينى آب و از سوى ديگر به جريان سطحى آب در رودخانه ها منجر مى شود. ذخيره برف بر قلل سرد كوهستان ها منبع بزرگى است كه با كمك نور خورشيد، در تمام طول سال رودخانه ها را پرآب نگه مى دارد. رودخانه ها به درياها و اقيانوس ها مى ريزند، با تبخير و تعريق آب ها از رودخانه ها و اقيانوس ها و گياهان و درخت ها، بار ديگر اين چرخه حياتى كامل مى شود و ابرهاى متراكم به صورت برف و باران ، آب لازم براى ادامه حيات طبيعى را تاءمين مى سازند. در اين چرخه كامل طبيعى هيچ نقطه يا عامل زائدى وجود پيدا نمى كند.
حال آنكه در صنايع مدرن ، بشر با شتاب بسيار زياد و در سطحى بسيار گسترده و وحشت آور مواد و منابع را به صورتى درمى آورد كه امكان بازگشت به طبيعت را به طور كامل از دست مى دهند و همواره به صورت ((فضولات )) باقى مى مانند، فضولاتى كه مثل د. د. ت . و نايلون هرگز امكان پالايش و جذب آنها در چرخه هاى حيات طبيعى وجود ندارد و بعضا حتى به گونه اى مرگ آور و غير قابل جبران ، كانون هاى اوليه حيات را در كره زمين آلوده مى سازند و بقاى نوع بشر را با خطراتى حتمى مواجه مى كنند؛ و اين بسيار وحشت انگيزتر از خطرى است كه از جانب محدوديت منابع و معادن ، بشر را تهديد مى كند - و در فصل گذشته بدان اشاره رفت .
پيش از ذكر شواهد و مصاديق گويا باز هم تذكر اين نكته ضرورى است كه دريافت عمق فاجعه براى ما بسيار مشكل و حتى محال است ، چرا كه اصلا زندگى امروزى ما به طور كامل وابسته به فرآورده هايى است كه به قيمت از بين بردن حيات در كره زمين به دست مى آيد و هر چند شواهد بسيار گويا و غير قابل انكار است ، اما همه ما سعى مى كنيم كه به هر طريق ممكن خود را فريب دهيم و راهى براى فرار از اين مخمصه كه خودمان براى خودمان ساخته ايم ، پيدا كنيم ؛ و البته با توجه به اينكه انسان موجودى متكامل است ، حقير شك ندارم كه بالاءخره دير يا زود، ناچار از پذيرش واقعيات خواهد شد و خود را از تبعات مرگ آور تمدن حاضر خلاص خواهد كرد.
در كتاب ((تنها يك زمين )) به يك تغيير عمده اقليمى اشاره مى شود كه ممكن است به دليل افزايش بيش از حد Co2 در جو، در نظام سياره اى رخ دهد:
... بايد دانست كه تاءثير كلاهكهاى برفى بر اقليم كره زمين چنان مهم است كه ... از ميان رفتن كلاهك هاى برفى ... سبب دگرگونى فاجعه آميزى در منطقه ها خواهد شد، بدين ترتيب كه برخى خشكيها به زير آب خواهند رفت و بعضى به طور تحمل ناپذيرى گرم خواهند شد.(115)
نويسنده سعى مى كند كه نقش كلاهك هاى قطبى را در تنظيم حرارت كره زمين و استمرار حيات ، به الاكلنگى تشبيه كند كه اكنون در وضعيت تعادلى خويش قرار دارد:
...براى خارج كردن يك الاكلنگ از وضع افقى و به نوسان واداشتن آن كوچكترين حركت در نزديكى نقطه اتكاى آن كافى است . ممكن است تغيير بسيار اندكى در توازن انرژى سياره براى تغيير دماى ميانگين به اندازه 2 درجه سانتيگراد كافى باشد. اگر دما اين اندازه كم شود عصر يخبندان ديگرى پديد مى آيد، و بالاتر از آن دما، عصرى تهى از يخ . در هر يك از اين دو مورد، تاءثيرها جهانى و فاجعه آميزند.(116)
نويسنده سعى مى كند با تشريح نقش دى اكسيدكربن در تنظيم آب و هواى كره زمين احتمال فاجعه اى عظيم را گوشزد كند:
... ولى بنا بر مدركهاى موجود مى توان نتيجه گرفت كه در دهه گذشته رها شدن Co2 در جو در نتيجه سوختن سوختهاى فسيل توسط آدمى ، 2/0 درصد در سال افزايش يافته است . ما نمى دانيم كه همه دى اكسيد كربنى كه سال به سال در بيوسفر پديد مى آيد به كجا مى رود... ولى افزايش تراكم هوا به ميزان كنونى ، سبب خواهد شد كه دماى كره زمين تا سال 2000 به اندازه 5/0 درجه سانتيگراد افزايش يابد.
ولى ممكن است ميزان تراكم هوا از اين هم بيشتر شود. از بين بردن جنگل ها مى تواند ميزان جذب طبيعى توسط برگها را كاهش دهد. در عين حال ، با پيشرفت صنعتى شدن مقادير بيشترى وارد جو مى شوند، زيرا تقاضاى انرژى جامعه هاى پيشرفته هنوز به شدت رو به فزونى است ... براى اينكه مجموع تقاضاهاى سوخت فسيل در دهه هاى نخستين قرن آينده مقدار Co2 در جو را به ميزان زياد افزايش دهد و از اين راه دماى ميانگين سطح زمين را حدود 2 درجه سانتيگراد بالا ببرد و احتمالا گرم شدن دراز مدت سياره را سبب شود، نيازى نيست تصور كنيم كه سه ميليارد و نيم اتومبيل در سياره لازم است .(117)
نويسنده نتيجه مى گيرد:
...پس نامعقول نيست كه بپرسيم اگر افزايش فراوان Co2 جو توسط آدمى ، هر گاه با يكى از گرم شدنهاى خود طبيعت مصادف شود، آيا باعث نخواهد شد كه تغيير اندكى در مركز الاكلنگ به وجود آورد و سنگينيهاى اين سو و آن سو را دچار حركتهاى شديد كند و پى آمدهاى جهانى خطرناك و پيش بينى ناپذيرى را سبب شود؟(118)
آلودگى آب ها خطرى بسيار نزديك تر است . نظام توليدى صنايع مدرن در سطحى بسيار وسيع با ايجاد فضولاتى كه نه در خود سيستم قابل جذب هستند و نه امكان پالايش آنها توسط طبيعت وجود دارد، روز به روز - و بهتر است بگوييم لحظه به لحظه - به ميزان آلودگى آب ها مى افزايد. اين مسئله در هيچ يك از ادوار حياتى كره زمين سابقه اى نداشته است و همان طور كه عرض شد، چرخه هاى حياتى طبيعت بكر داراى پسخوراند است و فضولات خود را ديگرباره جذب مى كند، حال آنكه در نظام صنعتى كنونى ، امكان جذب يا پالايش فضولات به هيچ وجه موجود نيست .
در همان كتاب آمده است :
فرايندهاى صنعتى ، مواد گوناگونى به وجود مى آورند كه باكتريها قادر به تجزيه آنها نيستند (موادى كه تحت تاءثير فعاليتهاى حياتى تجزيه نمى شوند) - و بعضى از آنها، بخصوص موادى چون سيانورها و كانيهايى چون جيوه و سرب ، سمى اند. اين مواد كه گرداگرد كارخانه ها روى هم انباشته مى شوند، در زمين نفوذ مى كنند و سموم خود را در آبهاى زيرزمينى يا آبهاى جارى مجاور وارد مى سازند.
در اين جريان آخال هاى (آشغال هاى ) آلى (كه تحت تاءثير فعاليتهاى حياتى تجزيه مى شوند) - از شهر و كارخانه هاى كاغذسازى و محل پرورش چارپايان - به مقدارى در رودها مى ريزند كه اكسيژن كافى براى تجزيه آنها در آب نيست . بنابراين ، باكتريها همه اكسيژن را ضمن تجزيه مواد آلى مصرف مى كنند. در نتيجه تراز اكسيژن آب پايين مى آيد، و گاه اساسا اكسيژنى باقى نمى ماند و از آنجا كه جانداران آبى به اكسيژن نيازمندند، رود قابليت حفظ جانداران را از دست مى دهد و كيلومترها چون آبى مرده و بدبو جريان مى يابد. هر چه جريان رود آهسته تر باشد، اين خطر بيشتر است . همه رودهاى گرداگرد شهر كاغذسازى ژاپن ، به نام فوئيجى (119)، به همين سرنوشت دچارند... درياچه ئى يرى (120) معروفترين مثال است ولى بسيارى از درياچه هاى اروپا به صورتى خطرناك كمبود اكسيژن محلول دارند، و درياهاى محصور در خشكى نيز ممكن است به همين سرنوشت دچار شوند. تراز اكسيژن درياى بالتيك كه در لندسورت ديپ (121) اندازه گيرى شده است ، از سال 1900 به اين طرف 250 درصد پايين آمده است و در حال حاضر عملا اكسيژن در آن نيست .(122)
تذكر اين نكته واجب است كه آلودگى آب ها به معناى از بين رفتن حيات طبيعى در تمامى كره زمين است و نمى توان خوش خيالانه اين خطر عظيم را به هيچ گرفت . مسئله اين است كه نظام تكنولوژى مدرن فضولاتى از خود به جاى مى گذارد كه هيچ راهى براى دفع آن وجود ندارد و اصلا - همان طور كه عرض شد - مشكل ما دفع فضولات نيست ، چرا كه محدوديت منابع طبيعى در كره زمين ادامه اين وضعيت را تا حداكثر يك قرن ديگر ناممكن مى سازد. تنها راهى كه براى حفظ وضعيت موجود باقى مى ماند اين است كه نظام صنعتى همچون طبيعت فضولات خود را پسخوراند كند يا راهى براى جذب فضولات توسط خود طبيعت پيدا شود. هيچ يك از اين دو راه امكان پذير نيست ، چرا كه اصولا صفت ذاتى تكنولوژى مدرن اين است كه طبيعت را به صورتى تغيير شكل مى دهد كه نه هرگز امكان جذب آنها توسط طبيعت وجود دارد و نه خود سيستم هاى صنعتى مى توانند فضولات خود را پسخوراند كنند. تنها از همين طريق است كه تكنولوژى مدرن توانسته است از عهده تصرفى اينچنين در طبيعت برآيد. آب و هوا و خاك - يعنى تمامى منابع حيات - با شتاب و در سطحى بسيار وسيع آنچنان آلوده مى گردند كه هرگز امكان جبران آن وجود ندارد. در كتاب مذكور آمده است :
آبهاى كرانه ها و خليجهاى دهانه اى رفته رفته قابليت استفاده خود را براى آدمى از دست مى دهند... آفت زداهايى كه در كشاورزى به كار مى روند، بالاتر از همه هيدروكربورهاى كلردار مانند د.د.ت .، به اقيانوس حمل مى شوند، و در جريانهاى دريايى قرار مى گيرند و پس از تمركز در زنجير غذايى دريايى ، حتى بر جانورانى كه از فعاليت كشاورزى بسيار دورند، مثلا جانوران منطقه هاى قطبى ، تاءثير مى گذارند. هيدروكربورهاى كلردار كه به صورت آفت زدا در كشتزارها پاشيده مى شوند سبب مى شوند كه جوجه هاى عقاب داغسر و شاهين و ديگر انواع پرندگان نتوانند سر از تخم بدر آورند. د.د.ت . در اندامهاى خرسهاى قطبى متمركز مى شود. اخيرا بيست وال را كه در جريان دريايى گرينلند خاورى كه از قطب شمال مى آيد زاده شده و رشد كرده بودند به منظور آزمايش شكار كردند، و ديدند كه در چربى همه آنها شش آفت زدا، از جمله د.د.ت . وجود دارند.(123)
جيوه را در نظر مى گيريم . باكتريهاى درون لجن و مواد در حال فساد، آن را به متيل جيوه تبديل مى كنند و اين ماده در حين سير در زنجير غذايى - از باكتريها به جانداران آبى كوچك ، به ماهى ها و به آدمى - رفته رفته متراكمتر مى شود. در سال 1953 در ماهيگيران خليج ميناماتا(124) در ژاپن كه تقريبا محصور در خشكى است ، عموما نشانه هاى بيمارى مدهتر(125) - عدم اعتماد به خود، دلواپسى ، تندمزاجى ، اوهام - ديده شده است كه در بعضى ، اختلالات روانى و مرگ به دنبال داشته است .
دليل روشن بود. صدفهاى خوراكى خليج ، متيل جيوه را خورده بودند و ماهيگيران صدف هاى خوراكى را به مصرف رسانيدند، و سم كه متراكمتر شده بود در مغز آنان جايگير شد. از آن پس ماهيگيرى در خليج ميناماتا قطع شد و آشكار است كه چه درسى آموخت .(126)
براى دريافت عمق و گسترش اين فاجعه بايد مسئله را در سطح جهانى بررسى كرد. در يكى از كتاب هايى كه در اين زمينه نگاشته شده است (127) تغيير و تحولى كه توسط تكنولوژى مدرن در طبيعت انجام مى گيرد با تحولات زمين شناسى كره زمين مقايسه شده است :
آب هاى آلوده مراكز عظيم شيميايى ، بسيارى از رودخانه ها را تبديل به فاضلاب هاى مسموم كرده است . كارخانه هايى كه با فلز آهن و شبه فلزها سر و كار دارند، پالايشگاه هاى نفت ، كارخانه هاى سلولز و توليد كاغذ، آب هاى مصرفى خود را از مواد مضر به طبيعت آكنده مى كنند. در آمريكا و اروپاى غربى هر روز شاهد همين صحنه ها هستيم . اگر اين وضع همچنان ادامه كند، تا چند سال ديگر، حتى در درياچه ارى (128) كه بزرگ ترين درياچه آمريكاست ، نمى توانيم تنى به آب بزنيم . دايورز(129) درياچه ((ارى )) را ((به سطل آشغال آزمايشگاه شيمى )) تشبيه كرده است .
همه مردم خبر شهر آلاماگوردو(130) را كه در مكزيكوى آمريكا واقع است ، شنيده اند؛ شهرى كه زندگى مردمش با نشت سم جيوه مورد تهديد جدى قرار گرفت . ماجرا از اين قرار است كه يك باره ماهى ها را بر آب ها مرده يافتند. پس از بررسى ها معلوم شد كه كارخانه اى در آن ناحيه پسمانده هاى آلوده به جيوه را وارد فاضلاب كارخانه كرده و فاضلاب به رودخانه و درياچه ريخته است . حتى در بدن ساكنان درياى بالتيك مقدارى جيوه كشف كرده اند. از اين شگفت تر، در تخم مرغ ها هم جيوه ديده اند، و از همه اينها عجيب تر، در بدن موجودات زنده ، سم هاى بسيار خطرناكى نظيرى كادميوم (131) و سرب مشاهده شده است .(132)
تكنولوژى جديد جريان هاى عظيمى از ماده را روانه مراكز توليد صنعتى كرده است ، مواد خام ، سوخت ، آب و هوا و نيز هوايى كه براى خنك كردن مورد استفاده قرار مى گيرد و غيره . اين جريان هاى عظيم حتى در بهترين صورت ممكن ، ضايعه و پس مانده و مواد خطرناك به دنبال دارد كه در هر حال براى زندگى و فعاليت هاى زيستى مساعد نيست .
در توليد صنعتى جديد، مقايسه مقاديرى كه براى توليد مصرف مى شود و مقاديرى كه به صورت زائده و پس مانده پس از توليد برجاى مى ماند، در خور تاءمل جدى است . مواد خامى كه از خاك استخراج مى شود، آب و هوايى كه با ماشين هاى توليد صنعتى بلعيده مى شود، آنچنان عظيم و غول آساست كه تنها مى توان آنها را با تغيير و تحولات زمين شناسى كره زمين مقايسه كرد. از آنجا كه بخش عمده مواد خام از ابتدا تا انتهاى توليد به ضايعه و پس مانده صنعتى تبديل مى شود، همين ضايعات به صورت تنها عامل تهديد جدى براى انسان در آمده است .(133)
توضيحى كه در اينجا ضرورى است اين است كه حقير برخلاف نويسنده مقاله مذكور تصور نمى كنم كه تنها عامل تهديد جدى براى انسان اين ضايعات باشد. تهديد جدى تر، ضايعات فرهنگى تمدن جديد است كه در سطحى بسيار وسيع تر بشريت را مسخ كرده و او را تا پايين ترين مراتب حيوانى وجود، هبوط داده است .
دفع فضولات صنعتى در خاك يا هوا نيز تفاوتى در اصل مسئله نمى دهد. مشكل ما اين است كه تكنولوژى جديد در سطح عظيم ترين تحولى كه تاكنون كره زمين به خود ديده است مواد و منابع طبيعى را به فضولات و پس مانده هاى نابود كننده حيات تبديل مى كند. اگر محدوديت منابع و معادن و محدود بودن فضاى زيستى كره زمين را به اين مشكل اضافه كنيد، هيچ راه حلى براى حفظ و ادامه وضعيت موجود باقى نمى ماند. در كتاب ((تنها يك زمين )) آمده است :
سپس مسئله روابط متقابل سيستمهاى طبيعى كه بسيار سردرگم اند خودنمايى مى كند. مواد سمى را نمى توان در هوا يا در آب يا در خاك ريخت ، زيرا در هر يك ريخته شوند در دو تاى ديگر ظاهر خواهند شد. اين روابط متقابل تا جاندارانى كه در اين سه محيط زندگى مى كنند گسترش مى يابند.(134)
پيش از آنكه به مسئله پس مانده هاى راديواكتيو و واكنش هاى پيش بينى ناپذير و غير مترقبه طبيعت اشاره كنم ، ذكر اين نكته لازم است كه نبايد پنداشت كه براى مبارزه با آلودگى ها به اقتصادى با رشد بيشتر نيازمنديم . ضرب المثل ((تف سربالا)) در اين زمينه بسيار گوياست . چگونه مى توان با پيشرفت بيشتر تكنولوژى مسئله اى را كه خود زاييده پيشرفت تكنولوژى است حل كرد؟ شوماخر در اين باره مى گويد:
اگر يك اقتصاد با رشد سريع براى نبرد با آلودگى مورد نياز باشد كه خود (يعنى آلودگى ) نتيجه رشد سريع به نظر مى رسد، چه اميدى براى شكستن اين دايره غير متعارف (يا دور باطل ) وجود دارد؟(135)
تصور نمى كنم براى كسى ترديد وجود داشته باشد كه لازمه رشد اقتصادى بيشتر بدون شك توسعه بيشتر تكنولوژى است ، و تكنولوژى نيز محال است كه بتواند از عهده پسخوراند حجم عظيم فضولات و پس مانده هاى خود برآيد و مواد مصرف شده را ديگر بار به طبيعت محدود كره زمين بازگرداند.
به اعتقاد حقير، آنان كه به حفظ و استمرار وضعيت موجود جهان اميد بسته اند هر چه زودتر بايد از اين پير فرتوتى كه چند قدمى بيشتر با گور فاصله ندارد دل بكنند و در معناى توسعه تجديد نظر كنند.
ديكتاتورى اقتصاد
خطر آلودگى راديواكتيو آن همه عظيم است كه كلمات از بيان آن عاجزند. در مقايسه با عظمت خطر آلودگى راديواكتيو، همه آنچه را كه بر شمرديم بايد به هيچ انگاشت و متاءسفانه من تا به حال هيچ نويسنده و هيچ كتابى را نديده ام كه اهميت مسئله را آنچنان كه بايد مورد توجه قرار داده باشد. حتى در كتاب ((كوچك زيباست )) نيز، با آنكه در مقايسه با ديگر كتاب ها بينشى واقع گرايانه دارد، آنچنان كه بايد و شايد عظمت اين مسئله بروز و ظهور ندارد. شوماخر در بيان خطرات انرژى هسته اى مى گويد:
در ميان همه تغييراتى كه به دست بشر در خانواده طبيعت ايجاد شده ، شكافت هسته در مقياس وسيع بدون شك خطرناك ترين و ژرفترين تغيير است . در نتيجه ، يونيزه كردن پرتوهاى يونساز به صورت شديدترين عامل آلودگى محيط زيست و مخاطره آميزترين عامل براى بقاى انسان بر كره زمين در آمده است .(136)
... اثرات پرتوهاى آلفا، بتا و گاما بر بافتهاى زنده به طور كامل شناخته شده است : ذرات اشعه مانند گلوله هايى هستند كه ارگانيسم را از هم مى شكافند، و آسيبى كه از اين جهت وارد مى سازند به كميت آنها و نوع سلول هايى كه مصدوم مى سازند بستگى دارد.(137)
شوماخر بعد از بيان دگرگونى هاى ژنتيك ناشى از بمباران اشعه راديواكتيو و ذكر اين نكته كه تاءثيرات راديواكتيو ((نه تنها براى كسانى كه به طور مستقيم از آن متاءثر مى گردند خطرى محسوب مى شود، بلكه فرزندان آنها را نيز به مخاطره خواهد افكند))(138) مى افزايد:
بعد جديدى نيز بر اثر اين واقعيت مطرح مى شود كه در حالى كه آدمى اكنون مى تواند عناصر راديواكتيو ايجاد كند - و چنين نيز مى كند - همينكه آنها را ايجاد كرد، نمى تواند عملى براى كاهش راديوآكتيوته آنها انجام دهد. نه بازتاب شيميايى و نه مداخله فيزيكى ، بلكه فقط گذشت زمان مى تواند شدت پرتو را بعد از آزاد شدن آن تخفيف دهد. كربن 14 نيمه عمرى حدود 5900 سال دارد، بدان معنى كه حدودا شش هزار سال طول خواهد كشيد تا قدرت راديوآكتيويته اش به نصف آنچه بوده است تقليل يابد. نيمه عمر استرونتيوم 90 بيست و هشت سال است . ليكن درازاى اين نيمه عمر هر چه باشد، پاره اى پرتوها تقريبا به طور نامحدود دوام مى يابند، و هيچ عملى نمى توان درباره آنها انجام داد جز آنكه كوشش شود كه ماده راديوآكتيو در مكان امنى قرار گيرد.
اما ببينيم يك مكان امن مثلا براى مقادير عظيم پس مانده هاى راديوآكتيو كه به وسيله رآكتورهاى هسته اى ايجاد مى شود كدام است ؟ هيچ مكانى را نمى توان در روى زمين سراغ كرد كه امن باشد. زمانى اين انديشه وجود داشت كه اين پس مانده ها مى توانند به طور امن در اعماق اقيانوسها قرار گيرند، بر اين فرض كه در چنين ژرفا هيچ موجود زنده نمى تواند حيات خود را حفظ كند. ليكن اين فرض را اكتشاف شورويها در ژرفاى درياها باطل گرداند. هر جا كه حيات باشد، مواد راديوآكتيو به درون سيكل زيستى جذب مى شود. در ظرف چند ساعت از قرار دادن اين مواد در آب ، توده عظيمى از آنها را مى توان در ارگانيسم هاى زنده يافت . پلانكتون و جلبك و بسيارى ديگر از حيوانات دريايى قدرت متمركز ساختن اين مواد را با فاكتور 1000 و در پاره اى موارد حتى با فاكتور يك ميليون دارا هستند. همچنانكه يك ارگانيسم ، ارگانيسم ديگر را تغذيه مى كند، مواد راديوآكتيو از نردبان حيات صعود مى كند و راه خود را دوباره به سوى انسان مى يابد(139)... پس مانده هاى ((سطح بالا)) همچنان در درون دريا قرار داده مى شوند، در حالى كه كميتهايى از پس مانده هاى به اصطلاح ((متوسط)) و ((سطح پايين )) به درون رودخانه ها يا مستقيما در زيرزمين تخليه مى شوند.
گزارشى از كميسيون انرژى اتمى امريكا مختصرا حاكى از اين است كه پس مانده هاى مايع آهسته آهسته راه خود را به درون آبهاى زيرزمينى مى گشايند، و تمام يا قسمتى (كذا!) از راديوآكتيويته اى را كه دارا هستند به طور شيميايى يا فيزيكى در خاك باقى مى گذارند.(140)
afsanah82
08-19-2011, 06:06 AM
next page
fehrest page
back page
وسعت و عمق مخاطره از حدود معمولى و متعارف فهم و تصور انسان بسيار بسيار فراتر است . شوماخر سخنى را از فردى به نام ادوارد دى . ديويد (مشاور عملى نيكسون ) نقل مى كند كه بسيار وحشتناك است . فرد مذكور ضمن صحبت درباره مخزن فضولات راديواكتيو گفته است :
آدمى درباره چيزى كه بايد قبل از بى ضرر شدن حدود 25000 سال در زيرزمين محبوس باشد، احساسى هول انگيز دارد.(141)
اما به راستى چرا با توجه به اين خطر عظيم كه خود سياستمداران غربى بر آن تاءكيد دارند، باز هم انرژى هسته اى چون واقعيت مسلمى تلقى مى شود كه بايد جانشين ساير اقسام انرژى شود؟ چرا؟ چگونه بشريت حاضر مى شود خطرى اينچنين وسيع و بزرگ را براى رسيدن به رفاه بيشتر بپذيرد؟ شوماخر در وسعت اين خطر گفته است :
سرانجام وقتى موضوع آلودگى هوا، آب و خاك به پرتوهاى يونساز مطرح است چگونه مى توان مسئله آلودگى هوا به دود را مورد توجه قرار داد؟ من نمى خواهم مضرات آلودگى هوا و آب را در وضعيت كنونى ناچيز جلوه دهم ، ليكن هنگامى كه با آنها روبرو مى شويم ، نبايد ((تفاوت در ابعاد)) را از نظر دور داشت : آلودگى راديوآكتيو مخاطره اى است كه وسعت ((بعد)) آن براى بشر بيسابقه است . كسى ممكن است حتى سؤ ال كند: وقتى هوا مملو از ذرات راديوآكتيو است ، تاءكيد ورزيدن بر هواى پاك چه معنايى دارد؟ و يا اينكه وقتى آب و خاك مسموم گردد محافظت از هوا چه فايده اى خواهد داشت ؟
حتى يك اقتصاددان ممكن است اين سؤ ال بجا را مطرح كند: هنگامى كه زمين ، يعنى تنها جايگاهى كه براى زيست در اختيار داريم ، به موادى آلوده گردد كه موجد نقص بدنى در كودكان يا نوادگان ما گردد، پيشرفت اقتصادى ، يا به اصطلاح سطح بالاى زندگى ، چه معنايى خواهد داشت ؟(142)
پس مانده هاى پر دوام راديواكتيو روز به روز روى هم انباشته مى گردند و هيچ راهى براى از بين بردن آنها وجود ندارد. خطر بسيار عظيم تر از آن است كه بتواند با كلمات بيان شود. كسى نمى تواند گمان كند كه به خاطر دور بودن از محل مخازن پس مانده هاى راديواكتيو از خطر در امان است ، چرا كه زمين محدود و كروى است . ابرهاى يونيزه ناشى از آزمايش هسته اى در آريزونا مى تواند در چين ببارد و ده ها هزار نفر را نابود كند. چرخه هاى حافظ حيات در كره زمين با يكديگر پيوندى آن همه فعال دارند كه كسى نمى تواند خود را در برابر مخاطره بزرگ پس مانده هاى راديواكتيو مصون بداند.
در چهارمين كنفرانس ملى سرطان در آمريكا در سپتامبر 1960، لستر برسلو(143) عضو اداره بهداشت عمومى ايالت كاليفرنيا گزارش داد كه ده ها هزار ماهى قزل آلا در جايگاههاى تخم گذارى غربى ناگهان به سرطان كبد دچار شده اند و ادامه داد:
تغييرات تكنولوژيك كه بر محيط انسان اثر مى گذارند، با چنان سرعتى زياد و مهارى اندك صورت مى پذيرند كه جاى بسى شگفتى است كه تاكنون انسان از آن نوع سرطان همه گير كه امسال ميان ماهيان قزل آلا شيوع يافت ، جان سالم به در برده است .(144)
شوماخر نظر نهايى خود را درباره انرژى هسته اى اينچنين اعلام مى كند:
هيچ درجه از رفاه نمى تواند انباشت مقادير عظيم مواد بسيار مخرب و مهلكى را توجيه كند كه هيچكس نمى داند چگونه مى توان از خطر آن ((ايمن )) بود و به صورت خطرى بى قياس براى نسلهاى بعد و حتى اعصار زمين شناسى باقى خواهد ماند. انجام دادن چنين عملى تجاوز به ذات زندگى است ، تجاوزى فوق العاده بزرگتر از هر جنايتى كه تاكنون به دست بشر صورت گرفته است . اين پندار كه يك تمدن مى تواند پايه هاى خود را بر چنين تجاوزى استوار سازد يك شرارت اخلاقى ، معنوى و مابعدالطبيعى است . اين بدان معنى است كه امور اقتصادى آدمى را به گونه اى سامان دهيم كه گويى خود مردم حقيقتا حائز هيچ اهميتى نيستند.(145)
اما هنوز سؤ ال ما بر جاى باقى است . چرا بشر با آگاهى از مخاطره اى اينچنين عظيم باز هم نمى تواند از انرژى اتمى دل بكند؟ جواب اين سؤ ال را بايد به قول شوماخر در ديكتاتورى اقتصاد جست و جو كرد:
... در حقيقت هيچ مثال روشنترى در مورد ديكتاتورى مسلط اقتصاد (در مقايسه با مورد استفاده از انرژى اتم ) نمى توان يافت . ساختن نيروگاههاى متعارف ، خواه بر اساس استفاده از زغال سنگ و خواه استفاده از نفت ، و يا نيروگاههاى هسته اى ، با توجه به مبانى اقتصادى تصميم گيرى مى شود؛ و شايد كمترين توجه به ((پيامدهاى اجتماعى )) مبذول گردد كه احتمالا از انقطاع بيش از حد سريع صنعت زغال سنگ ناشى مى گردد. ليكن اين موضوع كه شكافت هسته اى مى تواند عامل يك مخاطره باور نكردنى ، مقايسه نشدنى ، و بى همتا براى حيات بشر به شمار آيد در هيچ يك از محاسبات وارد نمى شود و هرگز محلى از اعراب ندارد.(146)
روند كنونى توسعه اقتصادى در جهان ، سيرى جدا از انسان يافته است و بشريت را جبرا در مسيرى ناخواسته به سوى نابودى حيات طبيعى پيش مى راند. بهتر بود به جاى كلمه ((جبرا)) از لفظ ((ايجابا)) استفاده مى كرديم ، اما به لحاظ تاءكيد بيشتر بر ماهيت دترمينيستى اين روند كلمه ((جبرا)) را به كار برديم . تفاوت معناى جبر و ايجاب در آنجاست كه با وجود جبر اراده آزاد انسان مطلقا نابود مى شود و امكان حركت مختارانه از آدمى سلب مى شود.
هر چند دترمينيسم (147) را اكثرا جبر ترجمه كرده اند، اما مسلما لفظ مورد موجبيت بهتر است . صرف نظر از بحث در الفاظ، روند كنونى توسعه اقتصادى كه در ذات خويش با رشد غول آساى تكنولوژى متحد است بشريت را ايجابا در مسيرى مى راند كه با اختيار و اراده آزاد انسانى منافات دارد. هر چند اين سير جبرى نيست ، نبايد از نظر دور داشت كه هيچ كس جز معدودى از خاصه اولياى خدا نمى توانند گردن خويش را از طوق عبوديت آن آزاد كنند. همين موجبيت است كه شوماخر آن را ديكتاتورى اقتصاد ناميده است . بهترين دليل براى وجود اين سير ايجابى يا ديكتاتورى اقتصاد همين انرژى اتمى است : روند كنونى توسعه اقتصادى ايجاب مى كند كه ما از انرژى اتمى استفاده كنيم و هر مخاطره اى هر چقدر هم كه عظيم باشد در برابر اين نياز هيچ نيست ! اين توجيه هر چند بسيار احمقانه است ، اما منطقى است كه ابر قدرت ها، سياستمداران ، كارتل (148)ها و تراست (149)ها، راكفلر(150)ها، دست اندركاران اقتصاد جهانى و كارشناسانى چون ((هرمن كان ))(151) از آن استفاده مى كنند و متاءسفانه چيزى كه اصلا در اين محاسبات دخالت ندارد آينده بشريت و ضايعات فرهنگى و اجتماعى است .
زمينه ديگرى كه مى توان ديكتاتورى اقتصاد را به روشنى در آن پيدا كرد مسئله مصرف است . شوماخر جامعه مصرفى كنونى را به معتادى تشبيه مى كند. كه هر چقدر هم وضيعت خود را نكبت بار احساس كند رهايى از چنگال اعتياد را بى نهايت دشوار مى بيند.(152) اين يك واقيعت غير قابل انكار است و شواهد و مصاديق بسيارى بر آن دلالت دارد.
روژه گارودى در كتاب ((هشدار به زندگان )) نوشته است :
...اقتصاد آزاد ((بشيوه غربى )) براى رفع احتياج بازار نيست بلكه براى ايجاد بازار احتياج است !
در سال 1960 مدير بزرگترين سازمان جهانى تبليغات و آگهى هاى بازرگانى : ((والتر تامسون )) اعلام كرد كه آمريكاييان براى آنكه بتوانند با آهنگ شتابان توليد، همگامى كنند، بايد سالى شانزده ميليارد دلار بر مصرف خود بيفزايند. (و حال آنكه هر فرد آمريكايى در حدود شانزده برابر يك فرد عادى غربى بطور كلى مصرف مى كند).(153)
مصرف بيشتر براى توليد بيشتر، ضرورت حتمى اقتصاد امروز است ، چرا كه اگر كالاهاى توليد شده مصرف نشود امكان توسعه توليد، يعنى امكان توسعه اقتصادى ، وجود نخواهد داشت . بنابراين ، براى توليد بيشتر كه ضرورت توسعه اقتصادى است بايد مردم را به مصرف هر چه بيشتر ترغيب كرد و بدين علت است كه تبليغات - يا بهتر بگويم پروپاگاند(154) - يكى از اركان اساسى توسعه به شيوه غربى است . در كتاب ((علم اقتصاد))(155) نوشته ((ارنست ماندل ))(156) آمده است :
چرخهاى توليد با چنان سرعتى مى چرخد كه كوچكترين درنگ مصرف كننده در خريد، تمامى بناى اقتصاد را به لرزه تواند افكند. متخصصان تكنيك هاى جديد، از بازاريابى گرفته تا روابط عمومى ، كارشناسان تبليغات ... برآنند كه اين ((درنگ )) را از ميان بردارند يا آن را پيش بينى كنند... اين آلت فعل شدن مصرف كننده كه دفاع از سرمايه دارى را به عنوانم نظامى كه آزادى مصرف كننده را تضمين مى كند به باد تمسخر مى گيرد، به حادترين شكل بيگانگى انسان منتهى مى گردد: به كار بستن وسايل توده گير اقناع افراد كه نيروهاى ناخودآگاه و غريزى انسان را بيدار مى سازد، تا به خريدن و ((انتخاب كردن )) وادارش كند و مستقل از اراده و آگاهى خود عمل كند.(157)
در همان كتاب مى خوانيم :
مجله ((فورچن )) مى نويسد: ((شهروند آمريكائى از دميدن روز تا لحظه اى كه به بستر مى رود، در يك حالت محاصره بسر مى برد. عملا همه آنچه او مى بيند، مى شنود، لمس مى كند، مى چشد يا احساس مى كند مجسم كننده كوششى است كه بدو چيزى فروخته شود... تبليغات ، براى آنكه به درون غشاء استحفاظى او رخنه كند، بايستى مدام بر او ضربه هاى ناگهانى بزند، آزارش دهد، اعصابش را مسخر سازد، گمراهش كند يا آنكه به وسيله روش شكنجه با قطره هاى آب چينى ، يعنى از راه تكرار بى انقطاع ، مقاومتش را درهم شكند.))(158)
روژه گاردى نيز همين مسئله را با بيانى ديگر مورد توجه قرار داده است :
تبليغات تجارى (به شيوه غربى ) بيش از آنكه مايه تباهى طبيعت باشد موجب هلاكت انسان است : بيش از يكصد هزار نفر كارمند آژانسهاى تبليغاتى ، شب و روز در پى ايجاد ((واكنش هاى شرطى )) در مردم اند تا آنان را در برابر ((آفيش ))ها - سرلوحه ها - و فيلمهاى تبليغاتى تلويزيونى ، تاءثير پذير (و شايد بهتر باشد بگويم آسيب پذير) سازند.
شيوه بنيادين كار اين مؤ سسات غربى تبليغات تجارى بر فرمول معروفى كه ((هيتلر)) در كتاب خود ((نبرد من )) در مورد ((پروپاگاند)) مطرح كرده است ، استوار است : ((وقتى مى خواهيد جامعه يى را به سوى چيزى بكشيد، حيوانى ترين و پست ترين غرائز او را آماج و نشانه پروپاگاند يا تبليغات خود قرار دهيد. غده آب دهان او را براى آگهى يك كنسرو و غريزه جنسى او را براى آگهى يك جوراب يا يك اتومبيل آخرين سيستم ، تحريك كنيد.))(159)
و به راستى سردمداران قافله مدنيت در مغرب زمين چه خوب به اين توصيه عمل كرده اند! رعايت عفت عمومى به ما اجازه نمى دهد كه عمق فجايع تبليغاتى را بيشتر از اين بشكافيم . تبليغات تجارى در سراسر دنيا بر وجود حيوانى بشر و كثيف ترين اميال و آمال او بنا شده است و هيچ چاره اى جز اين نيست : براى حفظ سيستم كنونى مغرب زمين باشد، بايد از يك سو دوام و ماندگارى توليدات كارخانه ها را تقليل داد و از سوى ديگر مردم را به مصرف هر چه بيشتر و اسراف و تبذير وادار كرد. تصور اينكه مردم دنيا حتى براى لحظه اى به نيازهاى حقيقى خويش و الگويى متناسب با حوائج واقعى انسان بازگردند، براى يك اقتصاد دان وحشتناك ترين چيزى است كه ممكن است اتفاق بيفتد. اگر حتى براى يك لحظه چنين اتفاقى در دنيا بيفتد و مردم فقط براى يك لحظه ، درست به اندازه نياز واقعى خويش مصرف كنند، ادامه روند كنونى توسعه صنعتى دچار مخاطرات و بحران هايى آن همه عظيم خواهد شد كه تصور آن بسيار دشوار است . از يك سو اقتصاد بر همه وجوه ديگر زندگى بشر غلبه يافته است و انسان را در محدوده مادى وجود خويش محصور ساخته ، و از جانب ديگر، اقتصاد نيز - با مفهومى كه مروزه پيدا كرده است - بنيان توسعه خويش را بر پست ترين اميال و آمال حيوانى بشر استوار داشته است . موجبيت اقتصاد - يا به قول شوماخر ديكتاتورى اقتصاد - به ناچار تمدن امروزى بشر را به جانبى متخالف با غايات حقيقى آفرينش انسان و حوائج واقعى او مى كشاند. توليد هر چه بيشتر ضرورتا مصرفى هر چه بيشتر را ايجاب مى كند و بر همه آنان كه احاطه اى هر چند محدود در زمينه اقتصاد دارند روشن است كه جلوگيرى سيستم اقتصادى امروز از شتاب فزاينده اى كه در زمينه توليد دارد، به چه معناست . جلوگيرى از شتاب فزاينده اى كه امروز در زمينه توليد كارخانه اى وجود دارد، حتى براى لحظه اى چند، بدون شك به فروپاشى ابرقدرت هاى اقتصادى و تحولاتى بسيار عظيم و غيرقابل پيش بينى در سيستم واحد اقتصاد كنونى كره زمين منجر خواهد شد.
هيچ كس كوچك ترين ترديدى ندارد كه حاكميت ابرقدرت ها و ادامه سلطه آنها بر جهان از طريق كارتل ها و تراست ها و دست هاى پنهانى سرمايه داران بين المللى اعمال مى شود و آنان نيز حاكميت خويش را بر عادات و نقاط ضعف بشريت بنا كرده اند و سعى مى كنند با ايجاد حوائج كاذب و غير حقيقى براى آدم ها، موقيعت استكبارى خويش را از خطر محفوظ دارند. براى مبارزه با اين سلطه گرى چه مى توان كرد؟ آيا مى توان از همان طريقى كه اين ابرقدرت ها حكومت جهنمى خويش را بر كره زمين مستدام مى دارند، با آنها مبارزه كرد؟ يا بايد راه هايى خارج از سيستم هاى شناخته شده كنونى جست و جو كرد؟
پيروزى انقلاب اسلامى ايران تنها تجربه اى است كه حقيقت را آنچنان كه هست به مردم جهان نشان داد. انقلاب اسلامى ايران نشان داد كه براى مبارزه با قدرت جهنمى استكبار هرگز نمى توان از همان طرقى اقدام كرد كه او خود بنيان آن را نهاده است . شعار ((مشت و درفش )) و ((خون و شمشير)) به خوبى مى تواند از عهده بيان حقيقت برآيد و همين طور، قيام عاشورا اسوه اى است كه تنها راه پيروزى بر باطل را بر ما نمايان مى سازد. اگر جبهه هاى جنگ ما امروز بر همان سلاح هايى متكى بود كه خود ابرقدرت ها مى سازند و اگر ادامه جنگ ما مولكول به تهيه سلاح هاى مدرن مى شد، مطمئنا امروز هيچ اثرى از انقلاب اسلامى در جهان باقى نمانده بود و حتى يادگار آن نيز از كتاب هاى تاريخ پاك شده بود. سر پيروزى ما در جبهه هاى جنگ با ابرقدرت ها همين است كه ما هرگز متكى به سلاح نيستيم . اتكاى ما به ايمان خود و امدادهاى غيبى است كه ايمان ما مجارى نزول آنهاست و اگر اينچنين نبود و پيروزى ما مولكول به همپايى با قافله نظام اقتصادى و صنعتى غرب مى شد، همان طور كه عرض شد، امروز حتى يادگارهاى انقلاب اسلامى را نيز از كتاب هاى رسمى تاريخ شسته بودند، چه برسد به اينكه نظام جمهورى اسلامى بتواند همانند امروز مجراى تحقق اراده حق تعالى و اقامه قسط و عدل در كره زمين قرار بگيرد.(160)
رمز پيروزى ما در اين است كه خود را از ديكتاتورى اقتصاد رها كرده ايم . و يا بهتر بگويم ، در راهى قرار داريم كه به نفى ديكتاتورى اقتصاد مى انجامد. دشمن نيز بر اين واقعيت به خوبى آگاهى دارد و مى داند كه شكست ما آنجاست كه اقتصاد بتواند بر ساير وجوه زندگى ما غلبه پيدا كند و اگر اينچنين نبود و دشمن بر اين حقيقت وقوف نداشت ، بدون شك همه تلاش خود را در اين جهت تمركز نمى بخشيد. جنگ نفت و حملات سازمان يافته دشمن به مراكز صنعتى ما نشان دهنده همين واقعيت است كه استكبار جهانى مى خواهد با تحميل فشارهاى تحمل ناپذير اقتصادى ، ما را وادار كند كه از اعتقاداتمان صرف نظر كنيم . آنها مى خواهند با اقتصاد بر اعتقاد ما غلبه كنند، و انصافا در دنياى امروز، اگر هم راهى براى غلبه بر ايمان و اعتقاد وجود داشته باشد، همين است و لاغير.
ابر قدرت ها در هيچ يك از مقاطع تاريخ حاكميت خويش به موردى چون انقلاب اسلامى ايران بر نخورده اند. آنها همواره توانسته اند كه نهضت هاى اعتقادى را با فشارهاى اقتصادى سركوب كنند يا حداقل با انحراف بكشانند. تاريخ قرن هاى اخير در كره زمين مملو از شواهد و مصاديق است كه مى توانند اين ادعا را تاءييد كنند. در بعضى از اين موارد همچون شيلى ، شكست كامل بوده است و در بعضى ديگر مثل كوبا، رهبران انقلاب ناچار شده اند كه از ترس شغال به گرگ پناه ببرند و از چاله به چاه بيفتند.
ماهيت اقتصاد مبتنى بر تكنولوژى هم ، همچون علتى مزيد به اين فجايع كمك رسانده است . در تكنولوژى مدرن ، كوچك ترين درنگ معناى نابودى دارد و اين واقعيت ، ضرورت ها و موجيبت هاى ناخواسته اى را بر تمام جوامع در سراسر كره زمين تحميل كرده است . اقتصاد امروز در سراسر كره زمين مبتنى بر تكنولوژى است و از آنجا كه اقتصاد نيز بر ساير وجوه حيات بشرى غلبه يافته است ، پر روشن است كه كوچك ترين وقفه در چرخ هاى بى رحم تكنولوژى چه معنايى دارد. امروزه در همه جاى كره ارض ، بلا استثنا، حكومت ها همه ساختارها و سازمان بندى هاى اجتماعى را به گونه اى تنظيم كرده اند كه از اين وقفه اجتناب كنند. بشريت براى پرهيز از اين وقفه ناچار شده است كه همه چيز خود را بفروشد و فدا كند؛ فرهنگ ، اخلاق ، عشق ، عاطفه ... همه چيز فداى استمرار حركت چرخ هاى تكنولوژى شده است ، و البته همان طور كه عرض شد، تكنولوژى فى نفسه داراى اينچنين قدرتى نيست ؛ ماده گرايى بشر است كه قدرتى اين همه به تكنولوژى بخشيده است .
در اينجا مناسبت دارد كه بار ديگر اشاره اى كوتاه به مفهوم ((توسعه )) داشته باشيم . لازمه دستيابى به توسعه يافتگى اين است كه ما همه ساختارها و سازمان بندى هاى اجتماع را در جهت رشد اقتصادى تنظيم كنيم و بدين ترتيب فرهنگ نيز تابعى از اقتصاد خواهد شد. آيا اسلام ما را در اين راه مجاز مى دارد يا خير؟
ضرب المثل مشهورى مى گويد ((شكم گرسنه دين و ايمان نمى شناسد)) و اين معنا تقريبا شبيه به محتواى اين حديث است كه مى فرمايد: كاد الفقر ان يكون كفرا.(161) سؤ ال اينجاست كه آيا انسان اجازه دارد خود را به محتواى اين ضرب المثل تسليم كند يا خير. آيا حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ياران و اصحاب معدود ايشان در محاصره اقتصادى شعب ابى طالب خود را به اين معنا تسليم كردند؟ مشهور است كه در طول اين سه سال بسيار بود روزهايى كه آنها هر يك به دانه اى خرما يا كمتر از آن اكتفا كردند و استقامت ورزيدند و در برابر مشركان تسليم نشدند.
موجبيت يا ديكتاتورى اقتصاد با اختيار و اراده آزاد انسانى منافات دارد. تنها در يك صورت ما مجاز هستيم كه همه نظامات اجتماعى را بر محور رشد اقتصادى تنظيم كنيم و آن اينكه رشد و توسعه اقتصادى با تكامل و تعالى روحانى ما انطباق پيدا كند. در جهان امروز، بالعكس ، توسعه اقتصادى همواره در مسيرى است كه با تعالى روحى بشر منافات دارد و رشد اقتصادى به ابتذال اخلاقى بشر مى انجامد. يك بار ديگر به گفته هيتلر در كتاب ((نبرد من )) رجوع كنيم كه گفت : ((وقتى مى خواهيد جامعه اى را به سوى چيزى بكشيد، حيوانى ترين و پست ترين غرايز او را آماج و نشانه پروپاگاند يا تبليغات خود قرار دهيد. غده آب دهان او را براى آگهى يك كنسرو و غريزه جنسى او را براى آگهى يك جوراب يا يك اتومبيل آخرين سيستم ، تحريك كنيد.))
اگر كسى دچار اين توهم باشد كه مى توان پروپاگاند تجارتى به راه انداخت و در عين حال از آنچه هيتلر گفته است پرهيز كرد. بسيار به خطا رفته است . اگر كسى دچار اين توهم است ، نگاهى به پروپاگاندهاى تجارتى در سيماى جمهورى اسلامى ايران بيندازد. گمان نمى كنم ترديدى وجود داشته باشد كه امروز تلويزيون ايران عفيف ترين و نجيب ترين تلويزيونى است كه در سراسر جهان وجود دارد هر چند كاملا بر معيارهاى اسلامى مبتنى نيست و از فضاى غربزده حاكم بر مجامع هنرى و تبليغاتى ما جان سالم به در نبرده است . اگر بتوان از لفظ ((سالم )) استفاده كرد. مسلما سالم ترين فيلم هاى تبليغاتى كه در جهان پخش مى شود همين فيلم هايى است كه در تلويزيون خودمان مى بينيم ، اما با اين همه ، براى جذب سرمايه هاى مردم در بانك هاى صادرات و تجارت ناچار از جاذبه مادى پيكان و سكه هاى بهار آزادى سود مى جويند، يعنى به ناچار بر طبق توصيه مشهور هيتلر ((پست ترين غرايز بشر)) را آماج پروپاگاند خود قرار داده اند.
متاءسفانه بعضا تصور كرده اند كه اين قانون ، عمومى است و مثلا مى توان براى جذب مردم به سوى جبهه ها و جانفشانى يا شركت مردم در انتخابات باز هم از تحريك همين غرايز استفاده كرد. لحن و محتواى تبليغات تلويزيونى ما اكثرا به گونه اى است كه تو گويى امت مسلمان را نيز بايد با استفاده از حيله هاى روانشناسانه فريفت و آنان را به صحنه هاى جانفشانى و ايثار كشاند، غافل كه اگر تبليغات غربى بر غفلت و فريب مردم استوار است ، بالعكس ، تبليغات ما بايد بر آگاهى آنها تكيه داشته باشد. حضور يكپارچه امت ما در صحنه هاى جهاد فى سبيل الله نشان دهنده اين معناست كه آنان با خودآگاهى كامل سر از تبعيت اميال و غرايز پست و حيوانى خويش باز كشيده اند و ديگر نمى توان آنان را به شيوه غربى ها با حيله هاى روانشناسى اجتماعى به حضور در صحنه هاى سياست وادار كرد.
علت شكست حيله ها و تمهيدات استكبار جهانى در برابر ما نيز همين است . هر يك از اين ترفندهايى كه آمريكا از آغاز پيروزى انقلاب اسلامى در برابر ما به كار برده است و هنوز هم به كار مى برد كافى است كه انقلاب يا رژيمى را سرنگون كند، اما در برابر جمهورى اسلامى ايران از همه اين مكرها جز تثبيت بيشتر ما و صدور انقلاب اسلامى به همه جهان كار ديگرى بر نيامده است .
چرا اينچنين است ؟ آنچه كه به ما اينچنين قدرت بخشيده اين است كه ما برخلاف همه دنيا تابع اعتقادمان هستيم نه اقتصادمان ، هر چند كه مدنيت ما، مناسبات اجتماعى ، بافت عمومى جامعه و ساختار تشكيلاتى دواير اجرايى و حتى حقوقى ما، ميراثى است كه از رژيم طاغوت براى ما مانده است ، و البته ناگفته نماند كه با توجه به وضعيت كلى بشر در سطح كره زمين ، و تجربيات تاريخى قرن ها زندگى بشر، تثبيت و تحكيم و استقامت روز افزون و صدور ارزش هاى انقلاب ما به جهان معجزه اى است كه اگر به واقعيت نپيوسته بود هرگز باور نمى شد و هنوز هم با اينكه هشت سال از پيروزى انقلاب اسلامى مى گذرد اكثر مردم جهان از تسليم شدن به اين واقعيت سر باز مى زنند.
رمز پيروزى ما استقامت است . استقامت محتواى اصلى اين فرمايش قرآنى است كه فاستقم كما امرت و من تاب معك (162). كسى ترديد ندارد كه محتواى آن ضرب المثل مذكور - آدم گرسنه دين و ايمان نمى شناسد - اكثرا درست است ، اما اين دستور قرآنى كه ما را به استقامت در شعب ابى طالب فرا مى خواند، آمده است تا ما را از زمره آن اكثريت خارج كند. وقتى ما از زمره آن اكثريت خارج شديم ، ديگر اقتصاد نيست كه براى ما تعيين تكليف مى كند بلكه اعتقاد است . مسلما محتواى اين حديث - كاد الفقر ان يكون كفرا اهميت اقتصاد را به ما گوشزد مى كند و حقير نيز در پى نفى اهميت اقتصاد نيستم بلكه مى خواهم با توجه به اهميت اقتصاد، جايگاه واقعى آن را پيدا كنم .
مسلما اسلام به ما اجازه نمى دهد كه به گونه اى عمل كنيم كه موجبيت يا ديكتاتورى اقتصاد ما را به راهى مخالف با آرمان هاى اعتقادى و فرهنگيمان بكشاند. در جهان امروز هر چه هست همين است ؛ اشاعه مصرف يكى از ضرورت هاى رشد و توسعه اقتصادى در جهان امروز است . روژه گارودى در كتاب ((هشدار به زندگان )) مى گويد:
اين اوجگيرى مصرف مصنوعى به سه طريق در غرب امكان پذير شده است :
1 - توليد اشيائى كه خيلى زود فرسوده شده و از ميان مى رود يا شخص نمى تواند خودش آن را تعمير يا ترميم كند... كارخانه يى كه لامپهاى ((فلورسنت )) را ابتكار كرد، آنها را با ظرفيت و قدرتى براى ده هزار ساعت كار، ساخته بود ولى پس از آنكه اين ظرفيت و قدرت را از ده هزار ساعت به هزار ساعت كاهش دادند، لامپهاى ((فلورسنت )) را به بازار فرستادند. همچنين جورابهاى ((نايلون )) در آغاز ساخت خود بنحوى بود كه هيچگاه سوراخ نشود يا از هم در نرود ولى پس از آنكه آنها را در حمام بخارى گذاشتند كه مقاومت آنها را كم كرد، به بازار فروش سپردند...
afsanah82
08-19-2011, 06:07 AM
next page
fehrest page
back page
2 - منتظر نشدن براى فرسايش فيزيكى شيئى يا كالاى خريدارى شده ، و خريدن و جانشين كردن انواع جديد آن كه هر چند يكبار بشكل تازه اى به بازار مى آيد نه براى آنكه مزيتى بر انواع گذشته خود دارد بلكه فقط در شكل ظاهر خود داراى تفاوتهايى است كه انواع گذشته خود را به اصطلاح : ((دمده )) و از شكل افتاده جلوه گر مى سازد...
بيشتر تغيير شكل دادنها به كالاهاى توليدى غرب ، نه به منظور بهتر كردن و محكمتر ساختن است و نه حتى براى زيباتر شدن و بهتر كاركردن ، بلكه منحصرا براى ((دمده )) كردن آنهاست تا رديف تازه آنها كه به بازار مى آيد، خريدار داشته باشد. اين استفاده ((پسيكولوژيك ))(163) يا روانشناسانه ، از نظر اجتماعى ، مجوزى پيدا مى كند زيرا سبب مبادله پول و توزيع مجدد ثروت مى شود...
3 - آگهى بازرگانى يا تبليغات تجارى ...(164)
بار ديگر تذكر اين نكته ضرورى است كه ما گفته هاى غربى ها را به عنوان حجت مورد استناد قرار نمى دهيم و مسلما اگر همه خوانندگان اين سطور مى توانستند از كليات اين مباحث استفاده كنند و خود در جست و جوى شواهد و مصاديق آن برآيند ديگر نيازى به ذكر گفته هاى غربى ها باقى نمى ماند. اما از آنجا كه مع الاءسف اكثر مردم با مباحث و مفاهيم كلى بيگانه هستند، لاجرم بايد بحث را به مقابله با مكاتب و مظاهر بيگانه كشاند و با ذكر شواهد و مصاديق گوناگون ، كليات بحث را بر موارد تحقق آن انطباق بخشيد. اگر نه ، مى دانيم كه لازمه آگاهى و شناخت حقيقى ، غلبه بر مقتضيات و شرايطى است كه نيازهاى كاذبى متناسب با محصولات تمدن جديد غرب براى انسان ايجاد مى كند و در ميان غربى ها و غرب زده ها نبايد در جست و جوى اينچنين كسى بود.
روژه گارودى - كه ما در اين كتاب مكررا به گفته هاى او در كتاب ((هشدار به زندگان )) مراجعه مى كنيم - هر چند از متفكرين معاصر غربى است كه اسلام آورده است و حتى تاءليفات بسيارى در تاءييد انقلاب اسلامى ايران دارد، اما نبايد انتظار داشت كه به طور كامل ، با احاطه كامل بر زمان و مكان و آزاد از همه تعلقات تمدن جديد سخن بگويد چنان كه از متفكرين و علماى هموطن خودمان هم جز از معدودى انگشت شمار هرگز نبايد اينچنين انتظارى داشت . ولايت يافتن بر شرايط و مقتضيات و رها شدن از نيازهاى كاذب تمدن حاضر، خرمن كوفتنى است كه مرد كهن مى خواهد؛ پيرى همچون پير جماران مى خواهد كه آن همه با معدن عظمت ذات ذوالجلال اتصال دارد كه اگر همه دنيا هم در جبهه اى مخالفت او اجتماع كنند ترديدى در حقيقت راه خويش پيدا نكند و ابراهيم وار، با رضا و تسليم و توكل ، آتش را به گلستان مبدل سازد.
كتاب ((هشدار به زندگان )) هر چند سرتاپا هشدارى است به غربى ها، اما براى كسى كه حتى بويى از گلستان معارف اسلام به مشام جانش رسيده باشد پر روشن است كه روژه گارودى هنوز هم از پس ميله هاى زندان معيارهاى تفكر غرب است كه سخن مى گويد، و همين طور شوماخر، نويسنده كتاب ((كوچك زيباست )) كه بسيار مورد استناد ما در اين كتاب واقع مى شود نيز، هر چند بعضا نظريات پيشرفته اى تقريبا متناسب با اعتقادات اسلامى ما ارائه مى دهد، اما مسلم است كه هنوز نتوانسته خود را از تحجر و انجماد تفكر معاصر غرب و محدوده تنگ نظرانه علوم انسانى آن آزاد كند. و بدون شك اگر ما قصد بررسى مبانى تمدن غربى و مقابله با معيارهاى آنان در باب توسعه اقتصادى نداشتيم هرگز به سخنان غربى ها مراجعه نمى كرديم ، چرا كه به راستى ((در غرب خبرى نيست .))
اصالت اقتصاد - يعنى آن فاجعه اى كه ما آن را ديكتاتورى اقتصاد نام نهاديم - امروز با شتاب فراوان جهان را به سوى يك جنگ ناخواسته جهانى پيش مى برد. وابستگى اقتصادى جهان امروز به توليدات روز افزون صنايع تسليحاتى و تسليحات اتمى تا بدانجاست كه بايد صراحتا جنگ را عامل اصلى رونق اقتصادى نام نهاد، و درست به همين علت ترس از بحران هاى تحمل ناپذير اقتصادى است كه توليد تسليحات و بويژه تسليحات اتمى در جهان ادامه پيدا مى كند و آتش جنگ در كره زمين خاموش نمى شود.
قصد حقير اين نيست كه وجود جنگ در كره زمين را صرفا به علت هاى اقتصادى باز گردانم . اراده انسانى كه با ولنگارى خارج از مقيدات احكام و موازين شريعت زندگى مى كند همواره متمايل به سوى قدرت است . نفس كافر، حيوان وحشى لجام گسيخته و قدرت طلب و سلطه جويى است كه براى تحميل اراده خويش بر ديگران لاجرم به سوى جنگ كشيده مى شود و ريشه جنگ هايى كه در دنيا رخ داده است و مى دهد، غالبا در همين نكته ظريفى است كه عرض شد. حكمت حكم جهاد فى سبيل الله را نيز مى توان در همين نكته پيدا كرد، چرا كه اگر مسلمانان در برابر پرخاشگرى و قدرت طلبى و سلطه جويى كفر به مبارزه بر نخيزند، شيطان همه كره زمين را به تسخير در خواهد آورد: و لو لا دفع الله الناس بعضكم ببعض لفسدت الارض .(165) آلدوس هاكسلى در كتاب ((وضع بشر)) مى گويد:
يكى از مخاطره آميزترين وجوه وضع كنونى نقش حياتى توليد جنگ افزار در اقتصاد غرب است ، بويژه اقتصاد امريكا كه كاملا متكى بر، چهل ميليارد دولارى است كه همه ساله دولت ، خرج تسليحات مى كند (... اين رقم مربوط به سى و چند سال پيش است . در سال 1987 رقم سرمايه گذارى دولت آمريكا در صنايع تسليحاتى 2/98 ميليارد دلار بوده است .(166)) چه فاجعه اى بالاتر از اينكه پايه رفاه جهان غرب بر آمادگى براى مرگ قرار گرفته است ؟ اين پديده تازه نيست ركود اقتصادى دهه 1930 زمانى پايان پذيرفت كه بسيج و توليد جنگ افزار دوباره بطور سيستماتيك آغاز گرديد. در اواخر دهه 1930 يك برنامه وسيع خانه سازى در انگليس به موقع اجرا درآمد اما اين اقدام داروى مؤ ثرى براى رفع بيكارى نشد، همان گونه كه برنامه هاى اقتصادى حزب دموكرات (آمريكا) در دوران فرانكلين روزولت اثر چندانى در بهبود وضع مالى امريكا نداشت . اقتصاد زمانى رونق گرفت و بيكارى از ميان رفت كه به منظور مقابله با تهديدات هيتلر، توليد جنگ افزار به مقياس وسيع از سر گرفته شد. يعنى پديده اى بنام خطر هيتلر سبب ايجاد رفاه و رونق گرديد. امروز نيز همان وضع ديده مى شود: ترس از رقابت روسيه كه سبب صرف مبالغ گزافى براى ساخت اسلحه شده پاى بست و اساس رونقى گرديده است كه ما از آن بهره منديم . يك سود و علاقه پنهان به نگهدارى اين سيستم وجود دارد كه روگرداندن از آن و انديشيدن چاره ديگرى براى رونق اقتصادى مستلزم تعقل و تهور زيادى است .(167)
از ميان غربى ها، كمتر كسى است كه بدين صراحت به اعتراف بپردازد. هاكسلى همان كسى است كه كتاب ((دنياى متهور نو)) را نوشته و در فصل ((بهشت زمينى )) از همين مجموعه بدان اشاره رفته است . دنياى جديد رفاه و رونق اقتصادى خود را مديون جنگ است ، جنگ مستمرى كه هيچ گاه پايان ندارد، جنگ مستمرى كه اربابان اقتصادى دنيا، صاحبان كارتل ها و تراست ها نمى خواهند پايان داشته باشد، چرا كه منافع اقتصادى آنها تماما به جنگ وابسته است . ما از ذكر شواهد و آمار ديگرى در اين زمينه در مى گذريم و آنان را كه مشتاق به تحقيق بيشترى هستند به كتاب ((مجتمعهاى نظامى - صنعتى )) و كتاب هاى ديگر ارجاع مى دهيم .
به راستى اگر مردم دنيا و مخصوصا مردم آمريكا و اروپا مى دانستند كه زندگى ماوراى صنعتى آنها بر خون ميليون ها نفر انسان بى گناهى بنا شده است كه در جبهه هاى جنگ با آمريكا و قدرت هاى استكبارى ديگر بر زمين مى ريزد، واكنش آنها چه بود؟ آيا شانه هايشان را بالا مى انداختند و با لهجه لوس آمريكايى مى گفتند: !no matter (اهميتى ندارد!)، يا نه ؟... مهم نيست ؛
آنچه هست اين است كه توسعه اقتصادى قطب صنعتى دنيا به طور كامل به گرسنگى و فقر و فلاكت و مرگ آن نيمه غير صنعتى دنيا وابسته است ، نيمه ديگرى كه اگر با يك ديد واقع گرايانه به عالم نگاه كنيم ، هرگز امكان صنعتى شدن آنها وجود ندارد و اصلا راه حل مشكل آنها در صنعتى شدن و همپايى با قافله توسعه اقتصادى غرب نيست ؛ راه نجات آنها در همين تجربه اى نهفته كه ايران اسلامى در آن پا نهاده است .
اربابان كنونى دنيا در حقيقت كارتل ها و تراست هايى هستند كه از طريق تجارت اسلحه و سينما و تلويزيون و اشاعه فحشا و ايجاد نيازهاى مصرفى كاذب بر همه جهان حكومت مى كنند، كارتل ها و تراست هايى كه منافع شيطانى آنها بر وجود جنگ ، فحشا، قتل و غارت اتكا دارد و اگر در جهان حتى براى چند لحظه ايمان و آرامش مذهبى و صلح و حيا و عفت و عشق و محبت برقرار شود، منافع اقتصادى و حاكميت آنها از پاى بست ويران مى شود.
انسان اگر لحظه اى از غفلت به در آيد گمان مى كند كه دنيا دارالمجانين بزرگى است كه همه مفاهيم در آن وارونه شده اند و همان طور كه حضرت امام امت روحى له الفدا فرمودند: ((الفاظ از معانى تهى شده اند.)) شعار مجمتع هاى نظامى - صنعتى اين است : ((اگر خواستار صلحى ، زمينه جنگ را مهيا ساز.))(168) شما را به خدا آيا اين اشعار مى تواند متراوش از يك عقل سليم باشد؟ اين شعار همان هايى است كه وقتى ما براى دفاع از استقلال و شرافت و حراست از مرزهاى اعتقاديمان به جهاد برخاستيم ما را به جنگ طلبى متهم كردند.
يك ژنرال چهار ستاره ارتش فرانسه در جواب روزه گارودى كه از او پرسيده بود: ((اين بمب هاى اتمى براى دفاع از چه چيز ضرورى و حياتى است ؟)) با طنطنه هر چه تمام تر پاسخ گفته بود: ((براى صلح ! زيرا بمب اتمى در صورت عدم استفاده از آن ، مفيد است .))(169)
آرى براى صلح ! به راستى الفاظ از معانى تهى شده اند. معناى صلح و جنگ در جهان امروز آنچنان بر هم انطباق يافته كه مرزى فى مابين آن دو وجود ندارد.
اكنون رفته رفته به اعماق فاجعه ديكتاتورى اقتصاد نزديك و نزديك تر مى شويم . اگر منافع اربابان اقتصادى دنيا به وجود جنگ و قتل و غارت و فحشا در جهان بازگشت دارد، آيا شما باور مى كنيد كه آنها به خاطر مفاهيمى چون انسانيت ، ترحم و غيره دست از منافع خويش بردارند؟ خير! اگر امروز صلح در كره زمين بر موازنه قدرت اتمى متكى است از همين است كه اربابان اقتصادى دنيا حاضر نيستند دست از منافع خويش بردارند، حال آنكه قدرت انفجار فقط سى بمب اتمى كافى است كه همه كره زمين را به كوير طاعون زده مرده اى تبديل كند.
نظام سياره اى اقتصاد
درباره شركت هاى چند مليتى و حاكميت شيطانى آنها بر سراسر سياره زمين بسيار گفته اند و بسيار شنيده ام ، اما هرگز حق مطلب آنچنان كه بايد ادا نشده است . شركت هاى چند مليتى امپراتوران امروز جهان هستند و اگر كسى بپرسد: ((پس نقش دولت ها و حكومت ها چيست ؟)) بايد پاسخ داد: ((اگر حكومت ها خود برگزيده شركت هاى چند مليتى نباشند - كه غالبا اينچنينند - در برابر سيطره عميق و وسيع شركت هاى چند مليتى قدرتى ندارند.))
براى آنكه بتوان تصوير درستى از نفوذ و احاطه شركت هاى چند مليتى در دستگاه هاى حكومتى و بر سياستمداران جهانى پيدا كرد، بايد نخست به نسبتى كه فى مابين اقتصاد و سياست در جهان امروز وجود دارد توجه كرد و دريافت كه آنچه در تعيين مرزها و معيارهاى سياسى اصالت دارد اقتصاد است . امروزه در سراسر كره زمين ، بجز ايران ، همان طور كه عرض شد افسار سياست در دست اقتصاد است و آن را به هر سوى كه بخواهد مى كشاند و حتى اگر جنگ فى مابين غول هاى سياسى جهان وجود داشته باشد - كه ندارد - جنگى اقتصادى است و باز هم ، همان طور كه عرض شد، علت اين امر را بايد در اين مسئله فرهنگى يا مابعدالطبيعى جست و جو كرد: ماده گرايى بشريت . همين ماده گرايى است كه اقتصاد را بر ساير وجوه حيات بشرى غلبه داده و همه جهان را قلمرو تركتازى و ديكتاتورى اقتصاد كرده است .
هر چند ما اصل را بر اختصار قرار داده ايم ، اما باز هم براى تشريح نسبتى كه فى مابين اقتصاد و سياست وجود دارد و ترسيم واقعى قدرت جهنمى ((چند مليتى ها)) به ناچار بايد به شواهدى چند مراجعه كنيم .
روژه گارودى در كتاب ((هشدار به زندگان )) در تشريح قدرت چند مليتى ها و نفوذ آنها در سياست كشور فرانسه مى گويد:
دشمن نه در چپ است و نه در راست . نه در اين حزب است و نه در آن حزب ... در فرانسه ، مراكز واقعى تصميم گيرى بيرون از پارلمان است . گروههاى فشار كه سياست واقعى فرانسه را تعيين مى كنند... به خوبى با ((مكانيزم )) جديد يا شيوه نوين قدرت ، آشنايى دارند و مى دانند كه ديگر كانون آن چنانكه در گذشته ، در جمهورى سوم و چهارم در ((پارلمان )) بود، اينك در ((پارلمان )) نيست و قدرت پارلمانى قرن هيجدهم انگليس نيز بسر رسيده است ...
در ميان صدها واحد اقتصادى بسيار نيرومند جهان ، كمتر از نصفشان ملى و متعلق به يك كشور و يك ملت اند، ولى اكثريت آنها متشكل از شركتهاى چند مليتى هستند. ((اكسون )) در ميان شركتهاى چند مليتى جهان از لحاظ سرمايه ، اول است (چهل و دو ميليارد دلار) و ((ژنرال موتورز)) در مرتبه دوم قرار دارد زيرا سرمايه اش سى و دو ميليارد دلار است ولى از لحاظ تعداد كارگر و كارمند كه به هفتصد و چهل هزار نفر مى رسد، نخستين شركت چند مليتى جهان به شمار مى آيد.
بر سياست اتمى و هسته يى فرانسه ، شركت چند مليتى ((وستينگهاوس )) از خارج غلبه دارد و بر ذخاير سوخت نفتى ما شركت چند مليتى ((شل )) يا ((BP)) چيره است . بر سازمان ((انفورماتيك )) كشورى و نظامى فرانسه شركت چند مليتى ((ITT)) مسلط است ، و ما مى دانيم كه اين شركتهاى چند مليتى مى توانند ((رژيم )) كشورى را براندازند و نظام ديگرى را بجاى آن بنشانند...
((جان مك كن )) كه از مديريت ((سيا))(170) به شوراى مديريت ((ITT)) انتقال يافت ، در همان هنگام كه بانكهاى جهانى در دوره زمامدارى ((آلنده )) اعتبارهاى خود را در كشور ((شيلى )) از سيصد ميليون دلار به هفده ميليون دلار كاهش دادند، به دست راستيهاى افراطى و مسيحيان دموكرات اين كشور بر ضد ((آلنده )) ياريها مى كرد. در دوره زمامدارى ((آلنده )) سرمايه گذاريهاى مستقيم آمريكا در ((شيلى )) كه يك ميليارد دلار در سال 1969 بود، به يك صد ميليون دلار رسيد...
هم اكنون ، تنها سه درصد شركتها در سراسر جهان بيش از هفتاد و پنج درصد فعاليتها و كارهاى مؤ سسات گوناگون را در چنگ دارند. از سال 1969 به اين سو، شصت شركت ، با كنترل هزاران مدير بانكهاى اعتبارى و تجارى ، بطور مستقيم يا غير مستقيم هفتاد و پنج درصد سرمايه ها را اداره مى كنند و رشد و توسعه روزافزون كشورهاى صنعتى را تاءمين مى نمايند. اين يكى از حركتهاى مهم سرمايه دارى است . هدف سودبردارى و بويژه زورگرايى سرمايه دارى ، عوض نشده است ولى قدرت سرمايه خيلى بيشتر متمركز شده و در عين حال از انظار خود را پنهان كرده است و بهمان نسبت كه از شناسايى مستقيم بدور مانده ، مسلطتر و چيره گرتر نيز گرديده است . يك نمونه بسيار برجسته در اين مورد ((كولونياليسم )) مجدد يا استعمار نوين كشورهاى جهان سوم بتوسط شركتهاى چند مليتى است كه قدرت بسط اين ((سيستم )) را نشان مى دهد.(171)
چگونه شركت هاى چند مليتى قدرتى اين همه يافته اند كه بر سراسر جهان امروز تسلط پيدا كنند و مليت همه اقوام را از معنا تهى كنند؟ و چرا جمهورى اسلامى ايران توانسته است بر سيطره شيطانى شركت هاى چند مليتى غلبه كند و در راه استقلال قدم گذارد؟ قصد ما اين است كه بگوييم برخلاف تصور غالب ، اين يك سؤ ال اقتصادى يا سياسى نيست بلكه يك سؤ ال فلسفى است . اگر ماده گرايى بر بشريت امروز غلبه نيافته بود هرگز چند مليتى ها از قدرتى اينچنين برخوردار نمى شدند.
مگر شركت هاى چند مليتى از چه قدرتى برخوردار هستند؟ ارتباط بين ماده گرايى بشر و قدرت چند مليتى چيست ؟
شركت هاى چند مليتى ، سه بار ثروتمندتر از همه بانك هاى مركزى كشورهاى صنعتى ، بر اقتصاد جهانى حكم مى رانند و امروز نفى كننده آزادى اقتصادى بى رنگى هستند كه خود از آن زاييده شده اند... بسط و گسترش سرطانى آنها پديده نمايان پايان اين قرن بى فرياد است .
يكى از بهترين كارشناسان چند مليتى ها ((شارل لون سون ))، دبير كل فدراسيون بين المللى شيمى ، از اعمال سرى اين كلانتران جهانى - كه تنها در ظاهر رقابت مى ورزند و رقابت ديرين اروپا، ايالات متحده و اتحاد شوروى بر ايشان جز بازى شوخى آميزى نيست - پرده بر مى دارد. ((لون سون )) مى گويد:
گسترش چند مليتى ها... همه چيز را در محل ترديد قرار مى دهد: نظرهاى ما را درباره ى دولت ، قدرت ، پول ، برنامه ريزى ، ملى كردن ، نبرد كارگرى ، بازرگانى خارجى ، همه ى آنچه مردان سياست پشت اين واژه ها قرار مى دهند قلب و دغل است ... مجمع اربابان شركت هاى چند مليتى ، اينك گرم آن است كه بر روى مساءله ى تجاوزگرى چند مليتى ها، همان سرپوشى را بگذارد كه روى بحران شهرى ، رشد، آلودگى ، و ((كيفيت زندگى )) گذاشت ... صنايع شيميايى ، فلزى و نفتى آن ها، نخست كارگران را، سپس ، ساكنان شهرها را و سرانجام ، ماهيان درياها را مسموم مى كند. آن ها به همان گونه كه واژه اى آلودگى را جانشين اين واقعيت هاى ملموس ساختند، اكنون مى كوشند مفهوم ((شركت چند مليتى )) را جايگزين واقعيت ديگرى سازند. آن واقعيت ديگر اين است : ((ميشلين )) يا ((جنرال موتورز))، ((آى .بى .ام .)) يا ((سن گوبن ))، بهره بردارى در مقياسى سياره اى را سازمان مى دهند، كارخانه هاى شان را مانند مهره بر صفحه ى شطرنج جابه جا مى كنند، خود مختارى ((دولت - ملت ))ها و سياست حكومت ها را با انگيزه هاى صنعتى ، تجارى ، مالى و پولى از محتوا خالى مى سازند...
كالاهاى ((ساخته شده در ژاپن ))، در واقع ، به دست شاخه هاى ژاپنى ((تراست ))هاى امريكايى ساخته مى شود - هجوم به بازار آمريكا بوسيله ى نيويورك كه از طريق توكيو رهبرى مى شود. دشمن كارگران امريكايى ، نه كارگر ژاپنى است ، نه دولت ژاپن : سرمايه ى امريكايى است كه هيچ چيزش ، جز ريشه و نام ، امريكايى نيست .
...دوربين هاى ((روليفلكس )) بزودى در سنگاپور مونتاژ خواهد شد (يا هم اكنون شده است .)، ((زيمنس ))، همچنين ، ((آگفا - گورت )) لوازم شان را در ژاپن مى سازند، لوازم خانگى ((سوئدى )) از كارخانه هاى لهستانى بيرون مى آيد، بخشى از قطعات اتومبيل هاى ((رنو)) در يوگوسلاوى و رومانى توليد مى شود، و ديگر و ديگر... بسيارى از ((تراست ))هاى امريكايى ، فعاليت هاى صنعتى خود را يكسر به خارج منتقل كرده اند: تمامى دستگاه هاى عكس بردارى كه در ايالات متحد به فروش مى رود، در خارج ساخته شده است ، همچنين 96 درصد ضبط صوت ها، 90 درصد گيرنده هاى ((تى .اس .اف .)) 70 درصد ماشين تحريرهاى قابل حمل ، 67 درصد كفش ها، 50 درصد دوربين هاى تلويزيونى ، و ديگر و ديگر...
...توليد چند مليتى ها اكنون دوبار سريع تر از مجموع فعاليت اقتصادى جهانى رشد مى كند. بر پايه ى پيش بينى هاى كنونى ، در 1985 سيصد تا چهارصد چند مليتى ، هشتاد درصد مجموع صنايع جهان سرمايه دار را در جنگ خواهند داشت .
اگر به صنايع (به اصطلاح ) ((پيشرفته )) نظر افكنيد ...تصديق خواهيد كرد كه يك مشت شركت كه بيشتر، به صورت كنسرسيوم يا مجتمع بهم پيوسته اند، اينك بر جهان مستولى شده اند: هفت شركت غول آسا، تمامى صنايع نفتى را زير نگين دارند، 15 غول ديگر، پتروشيمى را در چنگ گرفته اند، الكترونيك حرفه يى در اختيار ده شركت است ، صنايع لاستيك سازى به دست هشت شركت اداره مى شود، ساخت شيشه ى مسطح به دست پنج شركت ، توليد كاغذ به دست نه شركت ، و ديگر و ديگر.
و اگر مى پنداريد كه اين غول ها، چاقو به دست ، براى افزايش سهم خويش در بازار جهانى با هم مى جنگند زود از اشتباه به درآييد. بى ترديد در موارد و در مناسبت هايى ، بازار رقابت هنوز گرم است ، اما در ميان شركت هاى جا افتاده ، گرايش ، به سوى جنگ نيست ، بلكه به سوى توافق ((كارتل )) است ، به سوى تبانى به سبك ((جنتلمن )) هاست ، و به سوى هم - يارى با هدف تحكيم شالوده هاى استيلا، و راه بندى بر نورسيدگان ، مورد لاستيك سازى را در نظر بگيريد. شايد براى تان گفته باشند كه ((ميشلين )) در امريكاى شمالى با دردسرهايى روبروست ، زيرا مى خواهد در اين نيم قاره ، كارخانه هاى بزرگ برپا كند. بى ترديد از اين گفته نتيجه مى گيريد كه جنگ ميان غول هاى لاستيك - ((دانلپ - پيرلى ))، ((گودريچ ))، ((فايرستون )) و ((گودير)) آتشين است ، اما ناگهان كشف مى كنيد كه ((دانلپ )) در بسيارى از كشورها به حساب ((گودير)) لاستيك توليد مى كند، ((ميشلين )) و ((دانلپ )) در قلب مجتمع هاى معاملاتى دست به يكى هستند و منتها شرارت ، اينكه يك كارخانه ايرلندى كه به حساب يك شركت آمريكايى لاستيك مى سازد، متعلق به شركت اتريشى ((سمپريت )) است كه زير نظر شركت فرانسوى - بلژيكى ((كلبر- كولومب )) قرار دارد و شركت اخير، زير نظر شركت فرانسوى ((ميشلين )) كار مى كند كه كرسى آن در ((بال )) سوئيس است .
بارى ، وقتى با شما از ((نبرد غول ها)) سخن مى گويند، لبخند بزنيد: ((غول هاى واقعى با يكديگر نمى جنگند. در اين كار، خطرهاست . مناقشه هاى آن ها به شيوه يى مسالمت آميز، دور يك قالى سبز حل و فصل مى شود. بدنيسان است كه ((شل )) در بيست و پنج و ((استاندارد اويل آو نيوجرسى ))(172) (اسو) در سى و پنج مجتمع معاملاتى با ديگر شركت هاى نفتى شريكند...))
تصوير غريبى كه از اين داده ها بر سر دست مى آيد تصوير يك ((اوليگارشى )) (حكومت متنفذان ) جهانى است كه از چند صد شركت بزرگ تشكيل مى شود. مديران اين شركت ها كه بزودى مديران روسى هم بر آن ها افزوده خواهند شد، از مدارس واحدى و از محيط اجتماعى واحدى برآمده اند، عقايد يكسانى را ابراز مى دارند و هدف هاى واحدى را با وسايل واحدى تعقيب مى كنند...(173)
ححاكميت پرقدرت شركت هاى چند مليتى از طريق يك نظام واحد اقتصادى بر سراسر كره زمين ، اقتدار و حاكميت سياسى همه دولتها و حكومت ها را در شرق و غرب سياره نفى مى كند. دولت ها و حكومت ها - چه شرقى و چه غربى - اگر نقشى هماهنگ و هم جهت با اين نظام واحد اقتصاد بر عهده گرفته باشند بر جاى مى مانند و اگر نه ، نابود مى شوند. همه انقلاب هاى جهان بعد از پيروزى و به دست گرفتن حكومت ناچار شده اند كه حتى بر خلاف ايدئولوژى و شعارهاى اساسى خويش سياست هايى اتخاذ كنند كه بقاى آنان را تضمين كند، هر چند به قيمت از دست دادن و زير پا گذاشتن اصولى كه بعضا محتواى اصلى انقلاب را تشكيل مى داده است . اين يك قاعده كلى است و اگر ان شاء الله انقلاب اسلامى ايران به پيروزى برسد و اسلاميت و استقلال خويش را در برابر شرق و غرب حفظ كند تنها نمونه اى است كه از اين قاعده مستثنى شده است . اين ضرب المثل معروف كه ((انقلاب فرزندان خويش را مى خورد)) از همين جا نتيجه شده است كه همواره انقلاب ها بعد از پيروزى و تشكيل نظام به صورتى ناخواسته به جانبى كشيده شده اند كه با اصول محتوايى نهضت مخالفت داشته است .(174)
چرا همه انقلاب هاى جهان در قرون اخير به اين سرنوشت محتوم دچار شده اند؟ آيا اين سرنوشت ، جبر يا موجبيتى است كه از آن نمى توان گريخت ؟ ما با تكيه به نظام اعتقادى اسلام مى دانيم كه اينچنين نيست و انسان در مقام ولايت و خليفة اللهى مى تواند بر همه موجبيت ها غلبه كند، مشروط بر اينكه نسبت اعتقادى خويش را با ذات مقدس پروردگار متعال حفظ كند و از محدوده ايمان و توكل خارج نشود.
afsanah82
08-19-2011, 06:08 AM
نظام اقتصاد جهانى سيستم واحدى است حافظ منافع سياسى ابرقدرت ها و تا كسى از اين سيستم واحد اقتصادى اعراض نكند هرگز نمى تواند به طور كامل از سلطه سياسى ابرقدرت ها خارج شود. همه رهبران انقلابى جهان بعد از پيروزى و تشكيل نظام با اين واقعيت مواجه شده اند كه بايد براى حفظ خويش از بحران هاى اقتصادى ، به ناچار تكنوكرات ها را بر مصدر امور اجرايى بنشانند و فكر نمى كنم كسى در اين معنا ترديد داشته باشد كه تكنوكراسى حافظ منافع ابرقدرت هاست . حاكميت تكنوكرات ها - خواه ناخواه - نظام هاى انقلابى را به جانبى متضاد با شعارهاى اساسى انقلاب - آزادى - مى كشاند و رفته رفته همان بلايى بر سر نهضت ها مى آيد كه در الجزاير و سوريه و ليبى و كوبا و... شاهد آن بوده ايم .
چرا انقلاب ها بعد از پيروزى نتوانسته اند از حاكميت تكنوكرات ها اعراض كنند؟ جواب اين سؤ ال را بايد در نظام واحد اقتصادى جهانى پيدا كرد. رهبران انقلابى همواره با شعارهاى پيشرفته اى گام در ميدان گذاشته اند، اما بعد از پيروزى ، در عمل مواجه با اين واقعيت شده اند كه سياست قلمرو تركتازى اقتصاد است و بقاى سياسى نظام ها در گرو تمهيدات اقتصادى است و سراسر جهان امروز متاءسفانه از اين نظام واحد اقتصادى تبعيت مى كند. شوروى و چين نمونه هاى عبرت انگيزى هستند كه مى توانند تا حدى اين معنا را روشن كنند. شوروى و چين ، هر دو بعد از پيروزى انقلاب مى پنداشتند كه مى توان با يك ديوار آهنين از بقيه جهان فاصله گرفت و به استقلال دست يافت . اما آنچه بعدها رخ داد و اكنون ما در شوروى و چين امروز شاهد آن هستيم نشان داد كه هيچ نظامى نمى تواند خود را از سيطره نظام اقتصادى جهانى خارج كند. مگر به يك شرط. مائو مى گفت : ((اگر هدف ما سرخ است ، راه ما نيز بايد سرخ باشد.)) و رويزيونيست (175)هاى امروزى چين مى گويند: ((براى گربه چه تفاوتى مى كند كه موش سرخ بگيرد يا نه ؟)) آنچه ديوار آهنين چين كمونيست را ويران كرد ديكتاتورى است به نام اقتصاد كه هيچ انقلاب شناخته شده اى تا كنون راه مبارزه با آن را نيافته است .(176)
روسيه چطور؟
بر اساس اعلام جنگ اقتصادى فراموش ناشدنى روس ها در دهه 1950، مى بايست در سال 1965 درآمد كلى شوروى به آمريكا برسد و درآمد سرانه آن نيز در سال 1970 با آمريكا برابر شود، ولى بر مبناى داده هاى آمارى خود سازمان مركزى آمار شوروى ، هم اينك ، درآمد كلى شوروى 67 درصد آمريكا و درآمد سرانه مردم آن فقط 56 درصد سرانه آمريكاست . البته مطابق آمار و تخمين هاى منابع آمريكايى درآمد سرانه مردم شوروى از نصف درآمد سرانه آمريكايى ها به مراتب پايين تر است ... و امروزه اين نكته را حتى تكنيسين ها و روشنفكران روسى مخالف نهضت ناراضيان نيز به وضوح بيان مى كنند: در زمان تزارها گندم صادر مى كرديم تا تكنولوژى صنعتى بخريم . امروزه مواد اوليه مثل نفت ، گاز، فلزات صادر مى كنيم تا هم گندم بخريم و هم تكنولوژى صنعتى .(177)
اين يكى ديگر از مظاهر غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشرى است و بعدها البته خواهيم گفت كه اگر ذات اقتصاد، تكنولوژيك نبود - يعنى اگر اقتصاد امروز وابستگى ذاتى به صنايع مدرن نداشت - باز هم فاجعه بدين درجه از عمق و گسترش نمى رسيد، هر چند اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشرى غلبه مى يافت .
غلبه اقتصاد كار را تا بدانجا كشانده است كه قدرت ، تنها در پول متمركز است و پولدارها قوى ترين افراد اين عصر هستند.(178) قدرت شركت هاى چند مليتى به قدرت سرمايه و پول باز مى گردد و آنچه از قدرت پول حراست مى كند نيز نظام بانكدارى جهانى است . قصد ما نفى بانك و بانكدارى نيست بلكه بيان واقعياتى است كه تمدن غربى بر آن مبتنى است . شوماخر در توصيف جامعه غرب جمله بسيار گويايى دارد كه مى تواند ما را به عمق مطلب رهنمون شود. او جامعه غرب را جامعه اى توصيف مى كند كه ((شعار اصليش خود را ثروتمند ساز (vous-enrichissez) باشد و ميليونرها را همچون قهرمانان فرهنگى خود بزرگ مى دارد،))(179) و اين گفته عين واقعيت است . براى ادراك كامل اين توصيف بايد به عمق معناى پول و بانك رجوع كنيم ، چرا كه سرمايه و ثروت و سود همه در پول است كه مفهوم پيدا مى كند. پول چيست ؟
از ديكتاتورى پول تا اقتصاد صلواتى
پول چيست ؟
هستند كسانى كه در ضرورت طرح اين پرسش ماهوى شك مى كنند و مى گويند: ((اين ديگر چه سؤ الى است ؟ پول ، ما بازايى است كه قيمت و ارزش همه كالاها با آن تعيين مى شود و بدين ترتيب ، برخلاف گذشته امكان برخوردارى از همه كالاها براى همگان فراهم مى شود...)) و بعد در تفسير عبارت ((برخلاف گذشته )) سعى مى كنند كه فلسفه پول و مختصرى از تاريخچه آن را براى شما بازگو كنند:
در گذشته هاى دور، در ميان اقوام بدوى ، مبادله كالا به صورت داد و ستدى انجام مى گرفت كه در آن ، انسان كالايى را بى واسطه با كالايى ديگر مبادله مى كرد. اما در اينجا ديگر محصولى منحصر به فرد، به عنوان مازاد يك قبيله ، نيست كه با محصولى ديگر مبادله مى شود، بله اينك تعدادى بى شمار از محصولات گوناگون با بسيارى از محصولات ديگر مبادله مى شوند. براى آنكه بتوان اين مبادله ها را بر اساس هم ارزى انجام داد، بايستى كالايى وجود داشته باشد كه همه كالاهاى ديگر بتوانند به كمك آن ، ارزش مبادله اى خود را بيان دارند و اين امكان را يك ((كالاى معادل همگانى )) بر آورده مى سازد.(180)
سير تحول معادل همگانى را مى توان اين گونه بيان كرد:
در آغاز توليد ساده كالا، متداولترين كالاهاى مبادله اى به صورت نخستين معادلهاى همگانى در مى آيد... اقوامى كه به كشاورزى و دامپرورى اشتغال دارند، عموما چارپايان ، گندم يا برنج را به عنوان معادل همگانى بر مى گزينند. تا قرن ششم و پنجم پيش از ميلاد مسيح ، نزد يونانيان و روميان ، گاو معادل عمومى بود. نزد هندوها، نام پول رايج كشور، يعنى روپيه ، از كلمه ((روپا))(181) مشتق مى گردد كه ((گله )) معنى مى دهد.(182)
در ژاپن قديم ، برنج قرنها معادل همگانى بود. معادل همگانى در چين ، نخست گندم و ارزن ، و سپس برنج بود، در بين النهرين نيز گندم معادل همگانى بود. در مصر گندمى كه به صورت ماده غذائى درآمده بود يعنى به صورت نانى كه به شكل معين پخته مى شد، خيلى زود جاى گاو نر را گرفت ... در قرن پنجم پيش از ميلاد مسيح در هند، غله به عنوان معادل همگانى جانشين گاو نر شد و در دهات ، تا قرن نوزدهم همين نقش را همچنان بازى مى كرد.(183)
از اين گذشته ، مهمترين ابزار كار، مواد خامى كه اين ابزارها از آن ساخته مى شوند، لوازم مصرفى بسيار ضرورى ، و بالاءخره زيورآلات در ميان اقوام مختلف به عنوان معادل همگانى برگزيده شدند. رفته رفته فلزات گرانبها و مخصوصا طلا و نقره به عنوان معادل همگانى همه كالاها مورد قبول واقع شدند.(184) در جواب به اين پرسش كه ((چرا اين فلزات به عنوان معادل همگانى پذيرفته شدند؟)) علت هاى بسيارى ذكر كرده اند كه بيان آنها در اينجا ضرورت ندارد؛ اما آنچه كه مهم است اين است كه در آغاز، تا آنجا كه معادل هاى همگانى از ((ارزش هاى استعمالى )) برخوردار هستند، هنوز هم اطلاق اسم پول بدانها به مفهوم رايج امروز ممكن نيست . ((معادل همگانى بودن )) براى كالاهاى مهم مصرفى - چارپايان ، گندم ، برنج و غيره - فقط يك كاربرد متمم است ، حال آنكه مسئله در مورد فلزات قيمتى كه به صورت شمش درآمده يا به صورت سكه ضرب شده اند چيز ديگرى است . ارزش استعمال عمومى و يگانه اين كالاى نو از همان ابتدا در اين است كه نقش معادل همه كالاهاى ديگر را بازى مى كند. چنين كالايى را پول مى نامند.(185)
و بعد براى اينكه از هرگونه اشتباهى جلوگيرى شود نتيجه حرف هاى خود را در يك جمله تكرار مى كنند: ((پول معادلى همگانى است كه هيچ ارزش استعمالى ديگرى - جز معادل همگانى بودن - ندارد.))(186)
بايد گفت خطر واقعى درست از همين جاست كه آغاز مى شود و البته پيش از ذكر خطر، لازم است اين نكته مهم نيز مورد اشاره قرار گيرد كه ميان پول امروز و پول گذشته تفاوتى عمده وجود دارد كه كمتر كسى بدان توجه دارد. پول هاى گذشته - سكه هاى طلا و نقره - هر چند ارزش استعمالى ديگرى جز پول بودن نداشته باشند اما باز هم فى نفسه داراى ارزش هستند، حال آنكه پول امروز، اعم از سكه يا اسكناس ، فى نفسه داراى ارزش نيست . اگر يك روز اين قرارداد عمومى كه اسكناس ها را صاحب ارزش كرده لغو شود، ناگهان همه مردم جز سياستمداران فقير مى شوند. يكى از نويسندگان غربى اظهار شگفتى كرده بود كه به راستى چگونه دولت ها توانسته اند ثروت واقعى مردم را با چنين كالاى موهومى - پول - كه فى نفسه هيچ ارزشى ندارد، مبادله كنند!
اگر چه پول اكنون فى نفسه هيچ ارزشى ندارد، اما در عين حال ميزان همه ارزش هاست و اينچنين ، خود جانشين همه چيز است و جانشينى ندارد. بدين ترتيب پول مى تواند مبداء همه ارزش ها قرار بگيرد و به راستى هم اكنون اين امكان ، ضرورت يافته است .
آنچه كه انسان را به سوى كالاها و اشياى مختلف مى كشاند، نيازهايى است كه گاه حقيقى ، اما اكثرا كاذب هستند و از اعتبارات انسان نتيجه شده اند، و از آنجا كه فقط پول است كه مى تواند همه نيازهاى انسان - اعم از حقيقى و كاذب - را بر آورده سازد، بنابراين ، پول مبداء همه ارزش ها مى شود و به همه چيز معنا و مفهوم و ارزش مى بخشد.
وقتى پول تنها وسيله اى است كه انسان را به همه اهداف خويش مى رساند، ديگر نمى توان آن را در حد يك وسيله نگه داشت و بالطبع پول جايگزين همه اهداف مى شود و به هدف - و بلكه بزرگترين هدف - بشر تبديل مى شود. اين بيماريى است كه اكنون همه جوامع بشر را مبتلا ساخته است ، چرا كه ديگر بشر نمى تواند بدون واسطه پول ، كالاها و اشيا را مستقيما در برابر نيازهاى خويش معنا كند.
نخست ، اين ماده گرايى بشر است كه به اقتصاد در برابر ساير وجوه حيات بشر اصالت مى بخشد و اين بار اصالت اقتصاد در صورت اصالت پول ظاهر مى شود. هنگامى كه دو ساختار اجتماعى اسلامى و غير اسلامى را با يكديگر مقايسه كنيم ، مطلب قابليت تفهيم بيشترى مى يابد.
تا پيش از پيروزى انقلاب اسلامى ، محورى كه به ساختار اجتماعى كشور ما قوام مى بخشيد اصالت پول بود و لا غير(187) و البته آثار سوء آن هنوز هم با قوت تمام در ميان ما باقى است . وقتى پول تنها انگيزه اى باشد كه انسان را به ((كار)) وا مى دارد، ديگر كار معناى حقيقى خويش را از دست مى دهد و همان طور كه در فصل سوم اين كتاب گفتيم ، به شر واجبى تبديل مى شود كه بايد هر چه بيشتر و سريع تر از آن خلاصى يافت .
بدون رودربايستى بايد گفت كه ادارات موروثى ما همگى بر همين محور شكل گرفته اند و كارمندان موروثى ما - بجز عده اى قليل - همه براى پول است كه كار مى كنند و اينچنين است كه كار كردن ديگر معناى خود را از دست داده است . آنها منتظرند تا ساعات مشخص كار در اداره پايان پيدا كند و به خانه ها بروند، و زندگى واقعى آنها تازه از آن لحظه است كه آغاز مى شود.
آنها كه همواره مى خواهند ماهيات را انكار كنند ممكن است بگويند: ((آقا! اين به خوبى يا بدى افراد بر مى گردد و به نظام (سيستم ) بازگشت ندارد.)) حال آنكه اگر درست نظر كنيم ، اين فاجعه بيشتر ناشى از سيستم است تا افراد، هر چند افراد نيز در آن مقصرند.
سيستم موروثى ادارات ما كه از بينش غربى نتيجه شده است . به گونه اى است كه در آن ، با نفى تمايزات حقيقى و روحى افراد، سعى مى كنند آنها را همچون پيچ و مهره هايى كه يك سيستم كارخانه اى را مى سازند، در يك سيستم ادارى به كار وا دارند، حال آنكه هويت حقيقى انسان در تمايزات روحى و كيفى است . كارمندهاى يك اداره كميت محض نيستند كه بتوان آنها را بدون در نظر گرفتن روحيات و تمايزات كيفيشان ، در يك سيستم كارخانه اى به كار كشيد - آنچنان سيستمى كه مثل تپانچه ، هر كه ماشه آن را بچكاند، شليك شود.
اين نگرش سيستمى كه از تجربيات سيبرنتيكى غرب نتيجه شده است تنها با خصوصيات ماشين سازگارى دارد. انسان قبل از هر چيز صاحب روحى مجرد و متمايز از انسان هاى ديگر است . هويت بشر در همين تمايزات روحى است و با نفى اين هويت ، انسان است كه نفى مى شود.
نظام كارخانه اى كنونى كارگران را همچون اجزايى واحد از يك ماشين تصور مى كند كه هر يك فونكسيون (188) يا عملكرد خاصى را در خدمت كليت آن ماشين بر عهده دارند. انسان صاحب روح و جسمى است متحد با يكديگر و اگر از مجموعه اين خلقت خاصى كه انسان نام دارد فقط جزئى از بدن او، دست ، پا يا چشم او را به كار بگيرند، هويت حقيقى او را نفى كرده اند و نظام كارخانه اى امروز سراپا مبتلا بدين درد است . سيستم هاى كارخانه اى امروز تنها به جزئى از بدين كارگر، دست ، پا يا چشم او احتياج دارند و اگر كارگر از همه مجموعه وجود انسان ، تنها همان يك عضو را داشت تفاوتى نمى كرد.
اين نوع تقسيم كار كه امروز در ادارات و كارخانه ها مرسوم است براى اولين بار توسط آدام اسميت (189) در كتاب ((ثروت مال ))(190) به عنوان ((بزرگ ترين پيشرفت در زمينه نيروى مولده كار)) مطرح شده است . در كتاب ((موج سوم )) آمده است :
اسميت ، در عباراتى مشهور، ساختن يك سنجاق را توصيف كرد. وى نوشت يك كارگر قديمى كه همه كارهاى لازم را خودش بتنهايى انجام مى داد مى توانست فقط يك مشت سنجاق در روز بسازد كه احتمالا از بيست عدد تجاوز نمى كرد. سپس اسميت به توصيف ((كارگاهى )) كه شخصا بازديد كرده بود مى پردازد و مى نويسد كه بالعكس در اين كارگاه براى ساختن يك سنجاق هيجده عمل مختلف بوسيله ده كارگر متخصص انجام مى شود كه هر كدام عهده دار تنها يك چند عمل هستند. اين كارگران باتفاق مى توانند بيش از 48 هزار سنجاق در روز بسازند، يعنى بطور متوسط هر كارگر 4800 سنجاق .
در قرن نوزدهم با انتقال هر چه بيشتر كار به كارخانه ، داستان سنجاق در مقياسى وسيع تر، بارها و بارها تكرار شد و به همان نسبت هزينه هاى انسانى تخصصى كردن بالا رفت . انتقادهايى كه از صنعت مى شد بر اين نكته اشاره داشت كه كار تكرارى خيلى تخصصى بيش از پيش كارگر را از خصايص انسانى تهى مى كند.(191)
هر چند نظريه اسميت در تقسيم كار به انقلابى در زمينه اقتصاد منجر شد، اما بايد اذعان داشت كه اين انقلاب اقتصادى به قيمت نفى هويت انسانى كارگران به دست آمده است . اگر اين روش مكانيكى تقسيم كار را با تقسيم كار در نظام هاى اسلامى قياس كنيم ، به خوبى به اين حقيقت واقف خواهيم شد. اكنون با تجربيات انقلابى اسلامى ، اين وجه المقايسه هنوز هم در نهادهاى انقلابى وجود دارد.
در نظام اسلامى كار هر كس مستقيما بر اعتقادات و تمايزات كيفى و روحى افراد بنا مى شود و آنچه انسان ها را به كار وا مى دارد نه پول ، كه عشق است . مؤمن تابع اعتقاد خويش است نه اقتصاد، و عمل او مستقيما بر نيت اوست كه بنا مى شود. در سيستم كارخانه اى ، كارگر و كارمند پيوند اعتقادى خويش با كارش را از دست مى دهد و بالاجبار، فقط براى امرار معاش دست به كار مى زند و از آنجا كه همه احتياجات او با پول بر آورده مى شود، اين پول است كه غايت آمال و مبداء و ميزان همه ارزش ها مى شود.
به بخشى از شرح حال هنرى فورد(192) در كتاب ((موج سوم )) رجوع مى كنيم :
از زمانى كه هنرى فورد در سال 1908 به ساختن مدلهاى T پرداخت نه هيجده عمل بلكه 7882 عمل مختلف لازم بود تا يك اتومبيل ساخته شود. فورد در شرح حالش اشاره مى كند كه از اين 7882 كار تخصصى 949 كار آن مى بايست توسط ((مردان قوى با بدنى پرقدرت و از نظر جسمانى در سلامت كامل )) انجام گيرد. و 3338 كار آن محتاج مردانى با قدرت بدنى ((معمولى )) بود و بقيه كارها را اكثرا ((زنان يا كودكان سنين بالاتر)) مى توانستند انجام دهند. وى با لحنى عارى از عاطفه ادامه مى دهد: ((ما پى برديم كه 670 كار را مردان بدون پا و 2637 كار را مردان با يك پا و دو كار را مردان بدون دست و 715 كار را مردان با يك دست و ده كار را مردان كور كور مى توانند انجام دهند.)) به اختصار، براى يك كار تخصصى ، كل يك شخص مورد نياز نبود بلكه فقط به قسمتى از بدن وى احتياج بود و تا كنون شواهدى اين چنين زنده دال بر اينكه تخصصى شدن افراطى تا اين حد مى تواند شقاوت انگيز باشد ارائه نشده است .(193)
نتيجه فوق را نويسنده كتاب ((موج سوم )) از گفته هاى هنرى فورد گرفته و چقدر تذكر اين ضرب المثل بجاست كه ((آش چقدر شور است كه آشپز نيز فهميده است .)) رنه گنون (194) در كتاب ((سيطره كميت و علائم آخر زمان ))(195) مفصلا به بحثى زيبا در اطراف همين مطلب پرداخته و اينچنين نتيجه گرفته است :
در بينش سنتى ، كيفيت ذاتى افراد است كه نوع فعاليت آنها را تعيين مى كند؛ و حال آنكه در بينش غير سنتى چون افراد ((آحاد)) صرفا عددى به شمار مى آيند و مى توان آنها را به جاى يكديگر قرار داد، ديگر به اين كيفيات توجه نمى شود. بعلاوه ، بينش اخير منطقا به فعاليت منحصرا ماشينى (Mecanique) و خالى از هرگونه حقيقت انسانى منتهى مى شود و اين وضع درست همان چيزى است كه ما مى توانيم در روزگار خود مشاهده كنيم ...(196)
در اين بينش خشك و غير انسانى ، تنها انگيزه اى كه آدم ها را به كار وا مى دارد ((كسب پول بيشتر)) است و ((پيوند اعتقادى )) انسان ها با ((كار)) شان كاملا منقطع شده است . اگر بخواهيم با همين بينش راهيان كربلا را، آنچنان كه عادت غربى هاست ، به مثابه يك ((پديده )) مورد بررسى قرار دهيم ، گرايش وسيع مردم براى شركت در صفوف راهيان كربلا و جانبازى براى اسلام اصلا قابل ادراك نيست ، چرا كه هيچ ((توجيه اقتصادى )) ندارد. در علم امروز كه بنيان آن بر ((پديده شناسى ))(197) است ، همه امور همچون پديده هايى صرفا فيزيكى و مادى مورد بررسى قرار مى گيرند، و به راستى با اين بينش چگونه مى توان ((عشق به كربلا)) را معنا كرد؟ در نظام هاى اجتماعى اين روزگار كه تحت سيطره ((ديكتاتورى اقتصاد)) شكل گرفته است ، ((پول )) همواره طرف دوم معادله اى است كه به همه چيز معنا و مفهوم و ارزش مى بخشد. آنچه را كه نتوان با پول سنجيد اصلا در دنيا وجود ندارد.
عصر ما به راستى عصر شگفتى هاست . از يك سو نظرى به آنچه در درون آسمان خراش هاى ((وال استريت )) مى گذرد بيندازيد و از سوى ديگر به ((صلواتى ))هاى جبهه نگاه كنيد؛ وقتى انسان بنيان كار و حيات خويش را بر ((اعتقاد)) خود بنا كند نخستين چيزى كه نقش محورى خود را از دست مى دهد ((پول )) است و درست به همين علت ، انسان در محدوده ((جبهه اسلام )) به پول نيازى ندارد. در جبهه ، ديگر به پول كه همه چيز را به صورتى قلابى و غير حقيقى به يكديگر پيوند مى دهد نيازى نيست و اينچنين ، اقتصاد پولى به ((اقتصاد صلواتى )) تبديل مى شود.
اجازه بدهيد كه باز هم بر اين نكته اساسى تاءكيد كنم ، چرا كه سر ادراك مطلب در همين نكته اصولى است . وقتى انسان ارزش ((كار)) خود را صرفا با ((پول )) بسنجد، ديگر كار تبديل به يك عمل مكانيكى مى شود كه هيچ ارتباط و پيوندى با روح و اعتقادات انسان ندارد. و اجازه بدهيد باز هم اين سؤ ال را تكرار كنيم : آيا ساختار ادارى يا نظام تشكيلاتى جامعه اسلامى نيز بايد بر مبناى اصالت پول بنا شود؟ آيا هيچ كس نبايد جز به خاطر اضافه حقوق به ماءموريت برود؟ خير. از همان آغاز با ايمان آوردن به ((لا اله الا الله )) نقش محورى پول نفى مى شود و پول به همان جايگاه حقيقى خويش كه معادل همگانى بودن است باز مى گردد. پول سلطان بى منازع جهان امروز است و از طريق يك نظام بانكدارى پيوسته بر همه كره زمين حكومت مى راند، و باز هم بايد تكرار كنيم كه آنچه به پول قدرتى اينچنين بخشيده ماده گرايى بشر است .
انسان اراده خويش را صرفا در مسيرى اعمال مى كند كه به غايت و خواسته هاى او منجر مى شود. همين غايات يا اهداف هستند كه در وجود او براى كار كردن ايجاد انگيزه مى كنند. اگر بخواهيم به زبان روز سخن بگوييم ، بايد گفت انسان اراده خويش را صرفا در جهت بر آورده ساختن نيازهايش اعمال مى كند و اين نيازها اگر تنها به محدوده مادى وجود آدم بازگردد، فقط و فقط با پول برآورده مى شود بدين ترتيب است كه پول ، هر چند خود فى نفسه مطلوب انسان نيست ، اما از آنجا كه مقدمه تاءمين همه حوائج مادى است غايت آمال او مى شود و به تنها عاملى كه اراده او را برمى انگيزاند تبديل مى شود. اين درد همه گير بشر امروز است و دردى هم نيست كه از طريق داروهاى شيميايى يا روانپزشكى درمان شود.
ما اكنون در جست و جوى درمان نيستيم ، اما ذكر اين نكته لازم است كه درمان همه دردهاى بشر امروز در بازگشتن به وطن ايمانى است . بشر امروز درد غربت دارد، غربت از وطن قدسى ايمان ، و از همه تاءسف بارتر اين نكته ظريف است كه اين غربت به فراموشى انجاميده است و اين خراب آباد را وطن پنداشته و ديگر دلش در هواى وطن حقيقى نمى تپد.
پيش از ادامه بحث باز هم ذكر اين نكته ضرورى است كه ما هرگز قصد انكار نقش پول را نداريم . پول امروز كه جانشين نقدين - طلا و نقره - شده است ، هر چند بر خلاف نقدين ديگر فى نفسه داراى ارزش نيست ، اما با اين همه نشان دهنده نسبت ارزشى فى مابين اشياست .(198) البته اين نسبت كه در اختلاف قيمت ها ظاهر شده با تغيير نظام ارزشى دگرگون مى شود، اما به هر تقدير ضرورت وجود چيزى مثل پول كه نسبت ارزشى بين اشيا از طريق آن ظاهر مى شود، قابل انكار نيست . آنچه مذموم است و به پول قدرتى اينچنين بخشيده حاكميت سرمايه يا ديكتاتورى اقتصاد است كه آن نيز خود نتيجه ماده گرايى بشر امروز است .
و ما ادريك ما البانك ؟
حال ببينيم كه حاكميت يا ديكتاتورى پول بر جهان از طريق چه نظامى استمرار مى يابد. به مجرد طرح اين سؤ ال ، همه جواب را در مى يابند: بانك ؛ نظام پيوسته بانكدارى جهانى . ده ها سال از زمان سيد جمال الدين اسد آبادى گذشته و در اين دنيايى كه ديگر زندگى بدون بانك ممكن نيست ، هيچ تنابنده اى جراءت اينكه بگويد: ((البانك . ما البانك ؟ و ما ادريك ما البانك ؟)) ندارد.
تذكر اين نكته ضرورى است كه هر يك از اعصار زندگى بشر بر كره ارض داراى مقتضياتى است كه شكل دهنده ساختار اجتماعى آن است و اينچنين نيست كه فى المثل ساختار اجتماعى يك عصر را بتوان جدا از مقتضيات آن ارزيابى كرد. اما مسئله اينجاست كه ما اگر همواره بخواهيم بشر را متناسب با مقتضيات زمان معنا كنيم ، آنگاه ((مقتضيات زمان )) به جاى ((شريعت )) مى نشيند و ديگر هيچ انتقادى در هيچ مورد بر انسان ها روا نيست و ديگر افراد بشر را نمى توان در برابر اعمال خويش مسئول دانست . اگر ما معتقديم كه آفريدگار متعال انسان را مختار آفريده است و بر اعمال او پاداش و عقاب تعلق مى گيرد، بدين معناست كه انسان هرگز نبايد تابع مقتضيات زمان باشد. تاءكيد ما بر نفى تابعيت است ، چرا كه تابعيت با اختيار انسان و اراده آزاد او منافات دارد.
پس بدين ترتيب ، پر واضح است كه بشر را بايد متناسب با نيازهاى ذاتى و حقيقى اش معنا كرد، يعنى از همان آغاز بايد نيازهاى انسان را به كاذب و حقيقى تقسيم كرد و تنها نيازهاى ذاتى او را حقيقى دانست .
برگرديم به اصل مطلب : آيا نياز بشر به بانك يك نياز ذاتى است ؟ مى گويند: اگر نيست ، پس چرا انسان هاى گذشته پول هاى خود را در معابد، زير زمين و لاى ديوارها و غيره پنهان مى كرده اند؟ قبل از آنكه بدين سؤ ال جواب دهيم ، فرض كنيد كه آدم هاى امروزى نيز چمدان هايى آهنى درست كنند و اسكناس هاى خود را در آن بگذارند و پنهان كنند. اين دو عمل اصلا با هم قابل مقايسه نيستند. سكه هاى قديم بعد از هزارها سال هنوز هم ((پول )) است ، حال آنكه اسكناس هاى زمان پهلوى بعد از هشت سال كه از پيروزى انقلاب مى گذرد ديگر ((پول )) نيست .
يكى از مهم ترين وظايف بانك اين است كه پول هاى شما را با معيار پشتوانه طلا و جواهرات معنا مى كند؛ اگر نه ، اسكناس فى نفسه جز مشتى كاغذ، هيچ نيست . اگر اينچنين هم نباشد، نگهدارى از پول هاى مردم به مثابه صندوقى مطمئن ، يكى از وظايف كاملا فرعى بانك است ؛ اصل ضرورت هايى را كه به ايجاد بانك و بانكدارى منجر شده است بايد در جاى ديگر جست و جو كرد.
afsanah82
08-19-2011, 06:08 AM
... و اما بانكدارى يك سيستم متمركز و واحد جهانى در خدمت حفظ منافع غرب و استمرار و بقاى امپرياليسم است . ممكن است اعتراض كنند: ((نه آقا! بانك و بانكدارى داراى منافع عديده اى است ،)) و فى المثل در ذكر محاسن بانك بگويند: ((بانك سرمايه هاى گريزان و پراكنده مردم را در خدمت يك نظام توليدى واحد به كار مى اندازد.))
بله ، كسى منكر محاسن عديده بانك نيست ؛ تحقيق ما در باب ماهيت بانك است . همه چيز در عالم ، حتى شريرترين شرها، داراى وجه خيرى است كه اگر از آن وجه بنگريم ، ممكن است اصلا ماهيت آن را انكار كنيم .
با رجوع به منشاء تاريخى بانكدارى به روشنى مى توان دريافت كه چه عواملى به ايجاد يك سيستم متمركز بانكدارى در سراسر كره زمين انجاميده است . ريشه بانك ها و بانكدارى را نخست بايد در آنجا جست و جو كرد كه در ((اقتصاد پولى ))، پول فقط وسيله مبادله نيست و همان طور كه عرض شد به صورت موضوع مبادله نيز در مى آيد و عده اى سعى مى كنند با خود پول به عنوان موضوع مبادله تجارت كنند. ريشه رباخوارى را نيز بايد در همين جا جست و جو كرد؛ رباخوار تاجرى است كه موضوع تجارت او پول است .
نگاهى به سير تشكيل بانكدارى بيندازيم . مسلما در گذشته هاى دور، وقتى كه مسكوكات فى نفسه داراى ارزش استعمال بودند، حفظ مسكوكات در محلى قابل اعتماد نخستين ضرورتى بوده است كه مى توان آن را مبناى ايجاد بانك دانست ، اگر چه اين وظيفه در سيستم بانكدارى كنونى وظيفه اى كاملا فرعى است . بدين ترتيب ، معابد كه محترم ترين و قابل اعتمادترين نهادهاى اجتماعى هستند اين وظيفه را بر عهده مى گيرند. بايد توجه داشت كه در آن زمان هنوز پول به سمبل مطلق دنياگرايى تبديل نشده است . جواهرات ، طلا و نقره براى انسان پيش از آنكه ارزشى صرفا دنيايى پيدا كنند تقدسى معنوى (199) دارند كه بشر امروز از دريافت آن عاجز است .
در ايران باستان معابد نخستين مؤ سساتى بودند كه پول وام مى دادند، و در دوران ساسانيان نيز چنين بود... در يونان باستان معابد المپيا(200)، دلفى (201)، دلوس (202)، ميلت (203)، افزوس (204)، كوس (205)، و تمامى معابد سيسيل (206) كار انبار پول را مى كردند؛ و در دوران هلنى اين موقعيت تغييرى نكرد.(207)
... و اما مبانى اصل بانك به معناى كنونى را بايد در توسعه ((بازرگانى دور)) جست و جو كرد. صرافى يكى از مهم ترين وظايف بانك هاى امروزى است و صرافى نيز هنگامى ضرورت مى يابد كه بازرگانى بين المللى رواج پيدا كند. صراف نيز همچون رباخوار تاجرى است كه موضوع تجارتش خود پول است و البته از اين جمله نبايد معنايى فقهى دريافت كرد. مباحثى كه در اين كتاب طرح مى شود، مباحثى فقهى نيست و اگر در جست و جوى عنوان باشيم ، ((فلسفه اقتصاد)) عنوان تقريبا متناسب است .
با رواج بازرگانى دور به مثابه يكى از مهم ترين مراحل تكوين سرمايه دارى ، بنيان گسترده بانكدارى - به معناى امروزى - استحكام مى يابد. بانك ها، مؤ سسات تجارتى غول آسايى هستند كه موضوع تجارت آنها پول است و بدين ترتيب ، ماهيت آنها با پول و سرمايه و همه انواع مبادلاتى كه خود پول موضوع آن است متحد است . كاپيتاليسم يا سرمايه دارى وجه اقتصادى امپرياليسم است و تشكل بانك ها و بانكدارى به شيوه كنونى ، به طور كامل برآمده از نظام سرمايه دارى است . نظام بانكدارى مرحله به مرحله به موازات تكوين سرمايه دارى شكل مى گيرد و وارد آخرين مراحل حيات خويش مى شود. رواج بازرگانى دور كه سيطره اقتصادى امپرياليسم را بر سراسر جهان كامل مى كند، به ايجاد يك بازار جهانى منجر مى شود. ضرورت ايجاد و گسترش نظام بانكدارى جهانى را به عنوان يك صراف بزرگ بايد در همين بازار جهانى جست و جو كرد.
... كلمه بانك از لفظ ايتاليائى ((بانكو)) مشتق مى گردد، يعنى ميزى كه صرافان بر آن معاملات خود را انجام مى دادند. در يونان باستان نيز نام بانكدار، ((تاپزيتس )) از ((تاپزا))، يعنى ميز معاوضه مى آيد.
در جهان باستانى ، صرافان به صورت نخستين بانكداران حرفه اى درآمدند.(208)
براى دريافت چگونگى تشكل بانك ها و نظام بانكدارى به شيوه امروز لاجرم بايد به تحليل تاريخى امپرياليسم پرداخت و چگونگى پيدايش شيوه توليد سرمايه دارى را در مراحل تكوين تاريخى آن جست و جو كرد. اين يكى از مهم ترين وظايفى است كه در اين مجموعه مباحث بر عهده ماست . پيش از انجام اين وظيفه ، براى تفسير و تشريح هر چه بيشتر رابطه اى كه فى مابين نظام سرمايه دارى و بانك وجود دارد. به گفتارى از آيت الله شهيد سيد محمد باقر صدر مراجعه مى كنيم كه در مقاله اى تحت عنوان ((بانك در جامعه اسلامى )) چاپ شده است :
اهداف تاءسيس بانك در نظام سرمايه دارى را در امور زير مى توان خلاصه كرد:
هدف اول : در به وجود آوردن سرمايه اى كه با قدرت سرمايه دارى ، مالكيت سرمايه دار را فارغ از هرگونه عمل و كوششى گسترش دهد. مالكيت سرمايه دارى كه بدون عمل (كار) گسترش مى يابد از كجا فراهم آمده ؟ اين مالكيت از راه جمع آورى مبلغ هاى كوچك فراهم آمده و از آنها سرمايه تشكيل شده است . سرمايه مى تواند مولد باشد و براى صاحبان پول هاى كوچك سود ثابتى به نام بهره داشته باشد.
هدف دوم : در به وجود آوردن مالكيت هاى خصوصى بزرگ تا جايى كه صاحبانش بتوانند زندگى اقتصادى را رهبرى كرده ، براى همه خط مشى معين كنند و به راهى كه مى خواهند بكشانند. زيرا فراهم آوردن مبالغ هنگفت از پول هاى پراكنده ، همان گونه كه از نظر توليدى نيروى جديدى براى سرمايه پديد مى آورد، همان طور براى كسانى كه به كار جمع آورى پول ها دست زده اند، يعنى صاحبان بانك ها كه همه اين مبالغ در صندوق آنها ريخته مى شود، قدرت بزرگى به دست مى دهد. اين قدرت باعث مى شود سرمايه دارى در دست آنها جهش بزرگى به خود داده ، مالكيت هاى خصوصى بزرگى تشكيل شود.
هدف سوم : در مسلط كردن نظام سرمايه دارى حريص به وسايلى كه بتواند با هرگونه خطرى كه از ناحيه سودهاى درخواستى اش به عنوان بهره وام ها مواجه است ، خود را حفظ كند. زيرا بانك وقتى سپرده ها را از صاحبانش دريافت كرد و بهره اى براى آنها در حدى كه صاحبان اموال را به سپردن مالشان قانع كرده باشد قرار داد، بلافاصله خود بانك مبالغ جمع شده را با بهره اى بيشتر وام مى دهد و بدين ترتيب براى سرمايه دارى سودى ثابت ، دور از كار و فارغ از هرگونه خطرى تاءمين مى شود.
هدف چهارم : در رساندن نيروى لازم كمكى به تاءسيسات توليدى سرمايه دارى ؛ يعنى رساندن مال ضرورى براى گسترش نيروى استثمار و كشاندن قدرت سرمايه دارى به اوج خود است . زيرا صاحبان تاءسيسات سرمايه دارى با دائر كردن بانك پشت گرمى محكمى به دست مى آورند، سرچشمه جوشانى كه تمام نمى شود، و از راه وام هايى كه به آنها امداد مى رساند، دائما مى توانند سود سرمايه دارى خود را گسترش داده و روابط سرمايه دارى را ريشه دارتر كنند و در زندگى اقتصادى مردم بيشتر فرو بروند.
در نظام سرمايه دارى ، بانك ها مؤ سسات رباخوارى غول آسايى هستند كه نظام صنعتى و شيوه توليد سرمايه دارى تماما بر آنها مبتنى است و ماهيتا نيز نمى توان اين دو - سيستم بانكدارى و توسعه صنعتى - را از يكديگر جدا كرد. در جهان غرب بانك ها در حقيقت مراكزى هستند كه سرمايه همه مردم را در خدمت ايجاد مالكيت هاى خصوصى غول آسا و توسعه سرمايه دارى و بسط سيطره امپرياليسم به كار مى گيرند.(209) از سرمايه هاى كوچك همه مردم كه در يك جا جمع مى شود، سرمايه اى آنچنان عظيم فراهم مى شود كه براى ما هرگز امكان دريافت وسعت آن ممكن نيست . اين سرمايه عظيم در كجا به كار مى افتد و در خدمت منافع چه كسانى قرار مى گيرد؟ جواب روشن است : مؤ سسين بانك ها، سرمايه دارهايى كه از يك سو نظام كاپيتاليستى اقتصاد امروز را شكل داده اند و از سوى ديگر، با استفاده از قدرت عظيمى كه در قلمرو ديكتاتورى اقتصاد فراهم آمده است ، سيطره سياسى امپرياليسم را بر سراسر جهان حفظ مى كنند.
براى تكميل اين بحث بهتر است به گفتارى از لنين درباره بانك ها نيز مراجعه كنيم ، و البته ، همان طور كه بارها عرض كرده ايم ،اين مراجعات نه به عنوان احتجاج بلكه صرفا به قصد ((استماع قول )) انجام مى شود. لنين در فصل سوم كتاب ((امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحله سرمايه دارى )) درباره بانك ها مى گويد:
همان گونه كه نظام بانكى گسترش مى يابد و در تعداد اندكى از مؤ سسه ها متمركز مى شود، بانك ها دگرگون مى شوند و به جاى اينكه يك واسطه كوچك باشند به انحصارهاى بزرگى تبديل مى شوند كه تقريبا همه سرمايه پولى همه سرمايه داران و سوداگران كوچك ، و همچنين بخش بزرگى از وسايل توليد و منابع مواد خام كشور مربوط و تعدادى از كشورهاى ديگر را در اختيار دارند... پيوندهاى نزديكى كه بين بانك ها و صنايع وجود دارد در واقع همان چيزى است كه به طور برجسته اى نقش تازه بانك ها را آشكار مى سازد. عمليات بانكى به وضعى منجر مى شود كه در آن سرمايه دار صنعتى كاملا به بانك ها وابسته مى شود. به موازات اين فرايند يك اتحاد شخصى نزديك بين بانك ها و بزرگ ترين مؤ سسه هاى صنعتى و بازرگانى به وجود مى آيد، يعنى از راه به دست آوردن سهام يكى مى شوند... نتيجه دوگانه است : از يك سو يكى شدن يا بدانگونه كه بوخارين به درستى مى نامد ((آميختن سرمايه بانكى و صنعتى )) و از سوى ديگر تبديل بانك ها به نهادهايى كه واقعا داراى يك خصلت جهانى اند...
آغاز قرن بيستم بيانگر نقطه تحولى است كه در آن سرمايه دارى كهن جاى خود را به سرمايه دارى نوين مى دهد و سيادت سرمايه دارى به طور كلى به سيادت مالى تبديل مى شود.(210)
در اينجا جاى يك پرسش بسيار لازم وجود دارد: نقطه وابستگى مردم و نظام هاى سياسى دنيا به اين سيستم جهانى بانكدارى كه در خدمت سيطره سياسى امپرياليسم عمل مى كند، در كجاست ؟
سودپرستى ، بنيان اقتصاد آزاد
حب نفس يا خودپرستى ريشه همه وابستگى هاست و نفى آن ، منشاء همه قدرت هاست . اين مطلب را در همه كتاب هاى اخلاق گفته اند و چه بسا معناى حقيقى آن را تا به امروز جز معدودى از انسان هاى وارسته كسى درنيافته باشد. امروز ما امت بزرگ اسلام معناى اين حقيقت را به علم اليقين دريافته ايم و مى دانيم كه همه قدرت ما در همين يك نكته نهفته است : نفى خودپرستى . اسلام به ما آموخته است كه براى مستقل ماندن ، نخست بايد وابستگى هاى درونى را بريد، و براى قطع وابستگى هاى درونى بايد ريشه خودپرستى را در درون خشكاند و از ((خود)) گذشت ؛ و گذشتن از خود فى نفسه پيوستن به خداست . اينچنين است كه انسان به مقام ولايت مى رسد و در اين مقام ، اين خود اوست كه قلب عالم امكان مى شود، از تبعيت زمان و مكان ، جامعه و طبيعت و تاريخ خارج مى شود و آسمان ها و زمين مسخر او مى گردند. معناى ((تسخير)) اين است و برخلاف آنچه در تفسيرهاى پيش پا افتاده ديده ايم با نشستن آپولو در كره ماه و فرستادن سفينه به مريخ يا مدار زحل و شكستن اتم و ساختن بمب هيدروژنى ارتباطى ندارد. معناى تسخير همان است كه اكنون با تولد جمهورى اسلامى عينا تفسير شده است .
اكنون اگر ايران را قدرتى همسنگ بزرگ ترين قدرت هاى جهان مى شناسند نه از آن است كه ما صاحب تكنولوژى پيشرفته ترى هستيم يا گام هاى بلندى در زمينه توسعه اقتصادى برداشته ايم ... اين قدرت الهى است كه همه دنيا را دير يا زود مسخر اعتقادات ما خواهد كرد و پرچم اسلام را بر فراز همه بلندى هاى عالم به اهتزاز در خواهد آورد. تسخير قلوب مرم حق طلب جهان و صدور انقلاب با پيشرفت هاى تكنولوژى ميسر نيست ، با تبعيت از اين فرمان قرآنى ميسر است كه فاستقم كما امرت و من تاب معك (211)، و كسى اهل استقامت است كه از خود گذشته باشد.
خودپرستى ريشه همه ترس هاست . انسانى كه از گرسنگى وحشت دارد، با اولين محاصره اقتصادى تسليم مى شود. آدمى كه از جان خويش مى ترسد، با اولين تهديد به زانو مى افتد و از حقوق خويش در مى گذرد. همه قدرت هاى جهنمى دنيا اكنون شب و روز در اين انديشه اند كه نقطه ضعف و انفصام كار ما را پيدا كنند و از همان نقطه بر ما فشار بياورند. هيچ يك از تجربياتى كه درباره انقلاب هاى ديگر داشته اند، در مورد ما كارگر نبوده و حيله ها يكى پس از ديگرى شكست خورده است . اين عروة الوثقايى كه ما بدان تمسك جسته ايم چيست و در كجاست ؟ سپاه پيروزمند اسلام كه اكنون بزرگ ترين قدرت جهان است ، اين قدرت عظيم را از كجا كسب كرده است ؟... جواب روشن است : ((حب نفس يا خودپرستى ريشه همه وابستگى هاست و نفى آن منشاء همه قدرت هاست .))
بالعكس در جهان امروز ((خودپرستى )) را منشاء همه خيرات مى دانند. تفكر اومانيستى كه تفكر غالب انسان امروز است ، برخلاف آنچه اكثرا پنداشته اند، نه تنها انسان را در جايگاه حقيقى خويش نمى نشاند بلكه او را به سوى خودپرستى مى راند. سودپرستى انسان امروز ناشى از خودپرستى اوست و همان طور كه مى دانيم ، منفعت گرايى و سودپرستى بنيان اقتصاد سرمايه دارى است ، و بدون هيچ اغراقى مى توان گفت كه تمدن امروز استروكتور(212) نهادهاى اجتماعى ، سياسى و اقتصادى خويش را تماما بر همين بنيان پى افكنده است .(213)
در كتاب هاى رايج اقتصادى معمولا اقتصاد اين گونه تعريف شده است : ((اقتصاد مطالعه روش هايى است كه انسان براى برآورده ساختن نيازهاى نامحدودش با استفاده از منابع محدود به كار مى گيرد.)) در اين تعريف پر روشن است كه انسان صرفا از جنبه نيازهاى مادى اش مورد نظر قرار گرفته و بنابراين ، روش هاى تاءمين نياز نيز لزوما محدود به ((مقيدات اخلاقى )) نيست . با اين نگرش بسيار طبيعى است اگر نفع شخصى به مثابه بزرگ ترين انگيزه اى كه بشر را به كار و تلاش وا مى دارد انگاشته شود. تعريفى كه در اومانيسم از انسان به دست داده مى شود، خواه ناخواه سير تفكر بشر را بدين نقطه خواهد كشاند و تاءسيسات مدنى و نهادى اجتماعى و سياسى و اقتصادى نيز بر مبناى همين تفكر است كه شكل مى گيرند.
آيا نفع شخصى به راستى بزرگ ترين انگيزه اى است كه بشر را به كار و تلاش وا مى دارد؟ آيا صرفا تلاش هاى بشر در جهت برآورده ساختن نيازهاى مادى شخصى اوست كه تاريخ را در اين جهتى كه پيموده ، شكل داده است ؟
در اروپاى قرن نوزدهم و مخصوصا انگلستان زمينه پذيرش اين اعتقاد بسيار فراهم بود. جهشى را كه به انقلاب صنعتى و رشد سرمايه دارى منجر شد بايد به مجموعه اى از علل بازگرداند كه در آن نقطه مشخص از زمان و مكان يك جا فراهم آمده بود تا اين مرحله جديد از تاريخ كره زمين تحقق پيدا كند و در اين ميان آدام اسميت و نظريه اقتصاد آزاد در تكوين تمدن حاضر نقش ويژه اى دارد كه بايد پيش از ورود به مباحث آينده با تفصيل بيشترى بدان بپردازيم .
اكنون در اين وضعيت خاصى كه ما بعد از انقلاب اسلامى با آن روبرو هستيم يكى از بزرگ ترين سؤ الات ما در زمينه اقتصاد اين است كه ((آيا با آزاد كردن تجارت اجازه دهيم كه منفعت گرايى شخصى راه رشد اقتصادى ما را در آينده مشخص كند يا خير... تجارت را تحت نظارت مستقيم دولت به راهى كه منافع نظام ايجاب مى كند، هدايت كنيم ؟ آيا ممكن است كه راه سومى نيز وجود داشته باشد كه در آن ، منفعت هاى شخصى با منافع نظام بر يكديگر انطباق پيدا كند؟))
قصد ما جواب گفتن به اين سؤ الات نيست ؛ مراد از طرح اين مسئله اين بود كه بتوانيم با شناخت بيشتر، از وضيعتى كه اروپاى قرن نوزدهم و مخصوصا انگلستان با آن مواجه بود تصور بهترى داشته باشيم .
تجارت آزاد يكى از مهم ترين عللى است كه جهش صنعتى غرب و تمدن حاضر معلول آنهاست ، انگلستان قرن نوزدهم و به تبع آن تمدن كنونى غرب وجود فعلى خود را مديون منفعت گرايى و سودپرستى طبقه بورژواست . منافع شخصى تجار اروپايى است كه تمدن كنونى جهان را به راهى كه تا بدينجا پيموده هدايت كرده است و در اين ميان نقش آدام اسميت و كتاب ((ثروت ملل )) بر كسى پوشيده نيست . اين اعتقاد كه در كتاب ((ثروت ملل )) ابراز شده يكى از اركان اقتصاد سرمايه دارى است كه به دنياى كنونى شكل بخشيده است :
هيچ فردى در بند منافع عامه نيست . هيچ كس نمى داند كه تا چه پايه در تحصيل اين منافع مفيد واقع مى شود... او وقتى كسب و كار خود را به نحوى اداره مى كند كه حداكثر عايدى ممكن را تحصيل كند، در واقع فقط به منافع شخصى خود نظر دارد. در اين موارد و همچنين در موارد عديده ... به يارى دستى ناپيداست كه يك فرد به طور ناخودآگاه و ناخواسته به هدف اجتماعى تحقق مى بخشد. در واقع انسان هنگامى حداكثر منفعت را به جامعه مى رساند كه حداكثر تلاش خود را به خاطر نفع شخصى به كار مى بندد. من تا كنون نديده ام كه كسى به قصد منتفع ساختن جامعه دست به كارى بزند كه مثمر ثمر باشد. چنين كارى در واقع از احساسات دلسوزانه اى ناشى مى شود كه در ميان اهل بازار چندان رايج نيست و با چند كلمه مى توان ايشان را قانع كرد كه اين احساسات ثمرى ندارد.
ممكن است تصور شود كه حقير خواسته ام غير مستقيم بر تجارت آزاد و قواعد اقتصاد سرمايه دارى صحه بگذارم و به نظام جمهورى اسلامى توصيه كنم كه : اگر رشد اقتصادى مى خواهى بايد به همان راهى بروى كه غرب رفته است ... خير، حقير اينچنين نظرى ندارم . قصد من از طرح اين مسائل اين است كه در حقيقت امر تحقيق كنيم كه آيا در مكتب اسلام اصالت دادن به انگيزه هاى شخصى منفعت گرايى در جهت رشد اقتصادى مجاز است يا خير.
پر واضح است كه آزاد ساختن تجارت و اصالت دادن به سودمدارى ، رشد سريع اقتصادى را به همان مفهومى كه در اقتصاد غرب مطرح است به همراه خواهد داشت ، اما باز هم همان طور كه در غرب اتفاق افتاده ، اين رشد سريع اقتصادى هرگز در جهت توزيع عادلانه ثروت و از بين بردن فاصله هاى طبقاتى نخواهد بود. دياگرام هاى رشد درآمد ملى به نحوه توزيع ثروت كارى ندارد و معلوم نيست كه اين رشد اقتصادى حتما در جهت محرومين اتفاق بيفتد، و بالعكس ، اگر از الگوهاى غربى تقليد شود نتيجه همان است كه در دنياى امروز مى بينيم : رشد خارق العاده ثروت در يك قطب خاص و در مقابل آن ، فقرى به همان نسبت عميق و وحشتناك در جانب ديگر.
((جون رابينسون ))(214) در كتاب ((آزادى و ضرورت ))(215) مى گويد:
آمارهاى كلى درآمد ملى به توزيع مصرف ميان خانوارها و يا توزيع جريان كالاها و خدماتى كه اندازه گيرى مى كند، اعتنايى ندارد. بطور عمده سودآور بودن محصول است كه تركيب فعاليت رشته هاى مختلف را تعيين مى كند...
سود در گروى تاءمين تقاضا است ، و تقاضا، انتخاب آزاد مصرف كننده و چگونگى مصرف قدرت خريد وى را بيان مى دارد.(216)
انتقاد جون رابينسون نيز بر اين نظريه صرفا اقتصادى است . انتقاد او داراى جنبه اى سوسياليستى است و مى خواهد عنوان كند كه آمارهاى مربوط به رشد درآمد ملى به نحوه توزيع ثروت ارتباطى ندارد و اگر ثروت صرفا در يك قطب خاصى نيز افزايش پيدا كرده باشد، باز هم آمارهاى كلى درآمد ملى نشان دهنده رشد هستند. اين چيزى است كه در همه جوامع به اصطلاح پيشرفته امروز مصداق دارد. اين جوامع را در حالتى پيشرفته و توسعه يافته مى خوانند كه بيشترين فاصله هاى طبقاتى در آنها وجود دارد.(217)
حقير سخن جون رابينسون را به عنوان حجت ذكر نكرده ام . در نظريات جون رابينسون در كتاب ((آزادى و ضرورت )) زمينه بسيار مساعدى وجود دارد كه بتوان از دريچه آن مبانى توسعه و تمدن غرب را مورد بررسى قرار داد، بويژه آنكه او استاد اقتصاد در دانشگاه كيمبريج است و در زمينه جامعه شناسى صاحب منزلت قلمداد مى شود. مراد حقير اين است كه با توجه به تجربيات تاريخى غرب سؤ ال كنم : آيا مى توان راهى پيدا كرد كه منافع شخصى تجار و سرمايه داران رشد اقتصادى را در جهت اهداف الهى اسلام هدايت كند و اصولا آيا اين امكان وجود دارد كه منفعت گرايى شخصى با مقاصد اسلامى نظام انطباق پيدا كند؟
براى علماى اقتصاد اين سؤ ال اصلا مورد ندارد، چرا كه اين پرسش اخلاقى و مذهبى است و به اقتصاد ارتباطى ندارد. اگر ما اين سخن را نپذيريم لاجرم بايد رابطه بين اخلاق و اقتصاد را مشخص كنيم . مشخص كردن اين رابطه از وظايفى اساسى است كه ما در اين كتاب بر گرده خود حس مى كنيم ، اما پيش از آن ، مسئله اين است كه اصلا اين مرزبندى كه غربى ها بين علوم مختلف قائل هستند درست است يا خير. اعتقاد حقير اين است كه اين مرزبندى درست نيست و در بحث از ماهيت علوم غربى ان شاءالله اين موضوع را به تفصيل بررسى خواهيم كرد.
مثلا گرانى بيش از حد اجناس در موقعيت فعلى يكى از فشارهاى عمده اى است كه بر گرده ما فرود مى آيد. البته ما اين فشارها را از سر رضا و تسليم تحمل مى كنيم و نه تنها مال ، كه جان خود و فرزندانمان را نيز فدا خواهيم كرد تا اسلام پايدار بماند و پرچم بلند شريعت محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم ) در همه جهان به اهتزاز درآيد. قصد حقير طرح مشكلات نيست بلكه مى خواهيم از ديدگاه علم اقتصاد در اين مطلب تحقيق كنيم كه چرا اجناس گران شده است . روشن است كه قيمت اجناس تابع نسبتى است كه فى مابين عرضه و تقاضا وجود دارد و هنگامى كه قيمت عرضه متناسب با تقاضا نباشد قيمت ها افزايش پيدا مى كند. خوب ، حالا به همين سؤ ال از نظرگاه اخلاق اسلامى جواب بدهيم . آيا صرف نظر از رابطه عادلانه اى كه بين نيازهاى حقيقى و عرضه كالاها وجود دارد، علت اصلى گرانى اجناس سودپرستى محتكران از خدا بى خبر و واسطه هاى نامسلمانان و ولع مسرفانه عده اى از مردم زياده طلب نيست ؟
در قوانين علم اقتصاد وقتى سخن از تقاضا مى گويند هرگز بين نيازهاى حقيقى انسان و نيازهاى كاذب مسرفانه او تفاوتى قائل نمى شوند، حال آنكه كميت و كيفيت تقاضا دقيقا با اسراف و قناعت و زهد و حرص و آز تناسب مستقيم دارد. بحث از تقاضا يك بحث كاملا اخلاقى است ، اما در علم اقتصاد ((مطلق تقاضا)) مطرح مى شود و اصلا سخنى از اين موضوع به ميان نمى آيد كه آيا اين تقاضا حقيقى است يا كاذب ، آيا اين تقاضا از نيازهاى طبيعى و انسانى سرچشمه گرفته است يا ريشه در خواسته هاى حيوانى و حرص و ولع و اسراف و زياده طلبى دارد... و قس على هذا.
قواعد علوم انسانى غرب همه در اين خصوصيت مشترك هستند. ممكن است بپرسند كه : ((خوب ! فرض كنيم سخن شما درست باشد. چه تفاوتى مى كند؟)) تفاوت كار در اينجاست كه در تعيين خط مشى سياسى و اقتصادى و اجتماعى صرفا بايد براى آن نيازها و تقاضاهايى قائل به اصالت شد كه حقيقى است و اگر اينچنين شود، ديگر قواعدى كه علم اقتصاد و ديگر علوم انسانى بر آن بنا شده است فقط در شرايط خاصى درست است و نه در همه شرايط... و قاعده اى كه اينچنين باشد ديگر قانون نيست و ارزش علمى ندارد. قانون علمى قاعده اى است كه در همه شرايط درست باشد.(218)
براى روشن تر شدن مطلب ناگريز از آوردن مثال هستيم . در قرآن مجيد در آياتى كه به علل سقوط و زوال اقوام و تمدن ها پرداخته است مى بينيم كه فساد اقتصادى از جمله مفاسدى است كه به نزول بلا و نابودى اقوام و تمدن ها منجر مى شود. حضرت شعيب (عليه السلام) پيامبرى است كه بر قوم مدين مبعوث شده است و آنچنان كه در آيات مباركه آمده ، فسادى كه در ميان آن قوام رايج است جنبه اقتصادى دارد. حضرت شعيب (عليه السلام) به آنان مى فرمايد:
اوفوا الكيل و لا تكونوا من المخسرين # وزنوا بالقسطاس المستقيم # و لا تبحسوا الناس اشياءهم و لا تعثوا فى الارض مفسدين # و اتقوا الذى خلقكم و الجبلة الاولين .(219)
afsanah82
08-19-2011, 06:11 AM
اين احكام در عين حال كه اقتصادى است ، اخلاقى است . در اينجا مرزى بين قواعد اقتصادى و اخلاقى وجود ندارد و اقتصاد امرى كاملا اخلاقى است . چه چيزى قوم مدين را به كم فروشى و كسب حرام كشانده است ؟ اگر ما اكنون در ميان قوم مدين زندگى مى كرديم و اقتصاد رايج در ميان آنان را به صورت قواعدى علمى (!) تنظيم مى كرديم . آن قواعد چه ارزشى مى توانست داشته باشد؟ مسلما رعايت آن قواعد اقتصادى مى توانست ما را در كسب سود هر چه بيشتر و جمع مال و پولدار شدن موفق بدارد. در چنين شرايطى اگر حضرت شعيب (عليه السلام) ما را از رعايت اين قواعد باز مى داشت ، آيا ايشان را متهم نمى كرديم كه : ((شما مسائل اخلاقى را با قواعد اقتصادى قاطى كرده ايد... آخر اخلاق چه ارتباطى به اقتصاد دارد؟))
مى گويند: ((ما اكنون در ميان قوم مدين نيستيم .)) مى گويم : ((مگر نه اين است كه اكنون بنيان نظام بانكدارى جهانى بر رباخوارى و كسب سود هر چه بيشتر از هر راه ممكن قرار گرفته است ؟ مگر بنيان اقتصاد سرمايه دارى كه بر همه جهان حكم مى راند بر سودپرستى نيست ؟ آيا اين سودپرستى محدود به مقيدات اخلاقى است ؟ در اقتصاد امروز وقتى از تناسب فى مابين سود و سرمايه سخن مى رود، آيا حكم در تحت شرايط اخلاقى و مذهبى صادر مى شود يا مطلق است ؟...)) قواعد اقتصاد تنها در شرايطى نسبتا درست درمى آيد كه جلوى سودپرستى انسان ها از هر طريق شرعى و غير شرعى باز باشد.
هستند آقايانى كه وقتى صحبت از اقتصاد اسلامى به ميان مى آيد مى گويند: ((اقتصاد كه اسلامى و غير اسلامى ندارد. قواعد اقتصادى در همه جاى دنيا و در همه اجتماعات يكسان است و همين قواعدى است كه در كتاب هاى علمى اقتصاد گفته اند. منتها اسلام مى كوشد كه اين قواعد را به محدوده مقيدات اخلاقى بكشاند...)) و البته ظاهر اين حرف بسيار به حقيقت شبيه است ، غافل از آنكه همه مبانى و تعاريف اقتصادى وقتى در نظام اعتقادى اسلام بررسى مى شوند كاملا ديگر گونه مى گردند. فى المثل اگر اقتصاد را همان طور كه غربى ها تعريف كرده اند ((مطالعه روش هايى كه انسان براى برآورده ساختن نيازهاى خويش با استفاده از منابع محدود به كار مى گيرد)) بدانيم ، از همان آغاز با تقسيم نيازها به مادى و معنوى ، حقيقى و كاذب ، سير انديشه اقتصاد اسلامى طريقى مخالف علم رسمى اقتصاد مى پيمايد و در همين ادامه پر روشن است كه همه مفاهيم اقتصادى و تناسبات فى مابين آنها مؤ دى به نظام اقتصادى ديگرى مى شوند كه مى توان آن را ((اقتصاد اسلامى )) خواند.(220)
برمى گرديم به سؤ المان : ((مكتب اسلام با انگيزه هاى شخصى سودگرايى چگونه روبرو مى شود؟))
در اينجا قبل از مبادرت به جواب بايد كمى روى الفاظ دقت بيشترى مبذول داريم . اگر لفظ ((سودگرايى )) را به معناى سودمدارى بگيريم - كه غالبا به همين معنا آمده است - مسئله صورت كاملا متفاوتى پيدا مى كند. آنگاه ديگر سودمدارى نه تنها از خصوصيات تكاملى انسان نيست بلكه آنچنان كه رد مغرب زمين تجربه شده است مؤ دى به پذيرش ولايت شيطان ، سرپيچى از احكام شريعت و رد و نفى مقيدات اخلاق مذهبى خواهد شد. حال آنكه اگر لفظ ((سودگرايى )) را به معناى ((حب خير)) بگيريم ، آنچنان كه در قرآن مجيد آمده است ، ديگر نمى توان آن را به طور كامل از صفات مذموم دانست و بايد درباره آن همان گونه انديشيد كه به ديگر غرايز و صفات ذاتى انسان مى انديشيم .
در سوره مباركه ((عاديات )) بعد از ذكر ناسپاسى انسان مى فرمايد: ((او در حب خير بسيار شديد است . آيا نمى داند كه روزى از قبرها برانگيخته خواهد شد و آنچه در سينه ها پنهان است ، همه پديدار خواهد گشت ؟))(221) مفسرين عموما لفظ ((خير)) را به ((مال دنيا)) تفسير كرده اند و علامه طباطبائى احتمال داده اند كه مطلق خير مورد نظر باشد. ايشان فرموده اند:
و بعيد نيست مراد از ((خير))، تنها مال نباشد، بلكه مطلق خير باشد، و آيه شريفه بخواهد بفرمايد: حب خير فطرى هر انسانى است ، و به همين جهت وقتى زينت و مال دنيا را خير خود مى پندارد قهرا دلش مجذوب آن مى شود، و اين شيفتگى ياد خدا را از دلش مى برد و در مقام شكرگزارى او بر نمى آيد.(222)
اجازه بدهيد از آنجا كه بنيان اقتصاد آزاد يا اقتصاد سرمايه دارى بر سودمدارى قرار دارد، تحقيق قرآنى ما درباره حب خير به عنوان يكى از فطريات يا صفات ذاتى انسان تفصيل بيشترى پيدا كند، چرا كه اگر ما بتوانيم از قرآن مجيد مجوزى براى سودمدارى يا به قول غربى ها اوتيليتاريسم (223) پيدا كنيم ، ديگر نه تنها نبايد اقتصاد آزاد يا سرمايه دارى را به باد انتقاد گرفت بلكه بايد مجسمه جيمز ميل (224) و جان استوارت ميل (225) و از همه مهمتر مجسمه آدام اسميت را از طلا ساخت و در ميادين و مدخل بازارها نصب كرد و زير آن نوشت : ((آقاى آدام اسميت ، بنيانگذار اقتصاد اسلامى !)).
اما از قبل پر روشن است كه در قرآن مجيد اينچنين جوازى وجود ندارد، چرا كه اصولا در نظام عالم هر چيزى تا هنگامى خير است كه مطلق نشود و دقيقا در جايگاه خويش قرار داشته باشد و اگر نه ، نه تنها ديگر خير نيست كه ((بت )) خواهد شد و شكستن آن واجب است . جست و جوى لذات حلال براى انسان جايز و در بعضى شرايط واجب است ، اما مشروط بر اينكه اين لذت جويى مطلق نشود و مدار حيات انسان بر محور آن نچرخد. اگر كلمه ((خير)) در چند آيه شريفه از قرآن به معناى ((مال )) آمده است علت آن را بايد در اين معنا جست و جو كرد كه اصلا نيازهاى غريزى و فطرى انسان اقتضائاتى دارد كه در جهت رشد و تعالى اوست . برآوردن اين حوايج ، فى نفسه نه فقط مذموم نيست كه خير است ؛ آنچه مذموم است مطلق كردن اين حوائج و دل بستن و دل سپردن به مقتضيات اين گرايش هاى ذاتى است .
كلمه ((خير)) در آيه شريفه 180 از سوره ((بقره )) به معناى مال ، در آيه شريفه 32 از سوره ((ص )) به معناى اسب و در آيه شريفه 24 از سوره ((قصص )) به معناى طعام آمده است ، و در تنها موردى كه اين حب خير وجهه اى مذموم يافته در سوره مباركه ((عاديات )) است : انه لحب الخير لشديد.(226). البته در اين سوره مباركه نيز آنچه كه مذموم واقع شده حب خير يا گرايش فطرى انسان به سوى خيرات نيست ، كفران و ناسپاسى انسان است كه انتخاب نادرست منجر مى شود. حب خير صفتى ذاتى است كه انسان را به جانب كمال مى كشاند. اما چه بسا كه او از سر كفران و ناسپاسى ، خير و بركت خويش را در جايى و چيزى جست و جو مى كند كه حقيقتا در آنجا و آن چيز نيست . و باز هم تاءكيد شده است كه هر چند آفريدگار متعال احساس لذت يا كراهت را براى تشخيص خير از شر در اختيار انسان نهاده ، اما در چند آيه شريفه ديگر آمده است كه معيار خير و شر لذت يا كراهت نيست : و عسى ان تكرهوا شيئاو هو خير لكم .(227) يعنى به عبارت روشن تر، هر چه خير انسان در آن است براى او لذت بخش نيز هست ، و بالعكس ، معمولا طبع انسان از آنچه براى او زيان بخش است كراهت دارد، اما اين حكم كلى نيست كه بتوان بر اساس آن فتوا داد: ((اگر عنان لذت جويى و سودگرايى را باز بگذاريم خود به خود انسان را به جانب خير هدايت خواهند كرد.)) اين سخنى است كه سودمداران مى گويند و به دنبال آن مى افزايند: ((خير اجتماع و خير افراد نيز بر يكديگر منطبق است .)) بنيان اقتصاد آزاد يا اقتصاد سرمايه دارى بر همين اصل قرار دارد.
اشتباهى كه در اينجا رخ داده است همان است كه در اين ضرب المثل معروف بدان اشاره شده : ((هر گردويى گرد است ، اما هر گردى گردو نيست .)) هر چه خير است لذت بخش نيز هست ، اما نه آنكه هر چه لذت بخش است خير باشد. و بالعكس ، طبع انسان از آنچه براى او مضر است كراهت دارد، اما نه آنكه هر چه طبع انسان از آن كراهت دارد، شر باشد. باز هم بايد به فرمايش جاودانى قرآن رجوع كرد كه مى فرمايد:
كتب عليكم القتال و هو كره لكم و عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون .(228)
آرى ، خداوند مى داند و ما نمى دانيم . از يك سو جنگ چيزى بسيار كراهت انگيز است ، اما از سوى ديگر، براى از بين بردن باطل و حاكميت شيطان چاره اى جز روى آوردن به جنگ نيست . اينجا از مواردى است كه خير ما در آن چيزى نهاده شده كه طبع ما از آن كراهت دارد. اما معيار خير و شر. لذت يا كراهت طبع ما نيست ، هر چند اين نيز از وسايلى است كه براى تشخيص خير از شر در اختيار ما نهاده شده است . سموم معمولا تلخ هستند اما داروها نيز همين طورند. حال اگر تلخى را معيار مضر بودن بگيريم . لاجرم داروها را نيز بايد در زمره چيزهاى زيان بخش دسته بندى كنيم .
جون رابينسون در كتاب ((آزادى و ضرورت )) مى گويد:
اگر جستجوى سود ملاك رفتار درست باشد راهى براى فرق گذاشتن ميان فعاليت توليدى و راهزنى وجود ندارد.(229)
و اين عين حقيقت است ، اگر چه جون رابينسون در جاى جاى كتاب ((آزادى و ضرورت )) نشان داده است كه به اخلاق آنچنان كه ما معتقديم اعتقاد ندارد.
((كلود كاكبرن )) به مصاحبه اى كه با آل كاپون اين ((آدمكش ميليونر)) داشته ، اشاره مى كند. وقتى ((كاكبرن )) اشاره اى حاكى از همدردى در مورد شرايط سخت دوران كودكى در محله هاى كثيف بروكلين مى نمايد، كاپون عصبانى مى شود:
او مى گويد ((گوش كن ، خيال نكنى كه من يكى از راديكالهاى لعنتى هستم . خيال نكنى كه من دارم به نظام آمريكا ضربه مى زنم . نظام آمريكا...)) گويى يك رئيس نامرئى از او توضيحاتى خواسته بود، روى اين موضوع شروع به نطق كرد. او به ستايش آزادى ، ابتكار و پيشگامان پرداخت ... با لحن اهانت بارى به سوسياليسم و آنارشيسم اشاره كرد. و چندين بار تكرار كرد: ((كارهاى من به دقت با شيوه اى دقيقا آمريكايى اداره مى شوند و بهمين ترتيب باقى خواهند ماند.))
و او فرياد زد: ((اين نظام آمريكايى خودمان ، اسمش را آمريكاگرايى مى گذاريد، سرمايه دارى مى گذاريد، يا هر چه دلتان مى خواهد، به فرد فرد ما فرصت بزرگى مى دهد بشرطى كه دودستى آن را بچسبيم و از آن بخوبى استفاده كنيم .))
... نظام تجارت آزاد كه براى انباشتن سرمايه به هر قيمت ، مناسب بود، هيچ رهنمودى براى برخوردارى از ثمرات آن بدست نمى دهد. در واقع كيش نفع شخصى و رقابت ، جماعتى بيگانه پديد آورده كه در جستجوى منزلت اند و جامعه شناسان اين وضع را رضايتبخش نمى يابند.(230)
خانم جون رابينسون هنگام اظهار نظر درباره آنچه مردم جهان را تا خرخره در منجلاب فساد فرو برده است به همين اكتفا مى كند كه بگويد: ((جامعه شناسان اين وضع را رضايتبخش نمى يابند...))؛ ((جماعتى بيگانه كه در جست و جوى منزلت اند...)) نه ! با اين گفتارها نمى توان حقيقت را نمايان ساخت و فاجعه تمدن غربى را آنچنان كه هست نشان داد.
اقتصاد آزاد از اين اصل كه : ((اگر از انگيزه سود (يا سودمدارى ) ممانعت نشود، اقتصاد رشد خواهد كرد و منافع شخصى بر منفعت اجتماع منطبق خواهد شد.)) حمايت مى كند و تجربه تمدن غربى نيز صحت اين اصل را تاءييد مى نمايد... اما به چه قيمتى ؟
براى آدام اسميت آزادى تجارت يك برنامه بود. وى در نظامى بسر مى برد كه سعى مقامات در آن صرف كنترل زندگى اقتصادى مطابق مصالح ملى و نظم صحيح اجتماعى بود، نظمى كه او آن را با رشد ((نيروهاى توليدى )) زمان خود هماهنگ نمى ديد، لذا از حذف محدوديتهاى مربوط به آزادى عمل بازار حمايت مى كرد و پيش بينى مى نمود كه تكيه بر انگيزه سود منجر به افزايش شديد بازار اقتصادى مى گردد. از نظر او ثروت ملل ، سطح زندگى كارگزاران نيست . مزدها هم مثل علوفه دام ، بخشى از هزينه هاى توليد را تشكيل مى داد.(231)
خانم رابينسون دريافته است كه با ((معيار سود)) درست است كه رشد سريع اقتصادى حاصل خواهد شد، اما از يك طرف بايد از قسط - به معناى واقعى كلمه - چشم پوشيد و ديگر به عدالت اجتماعى و رفع محروميت نينديشيد و از طرف ديگر، مسئله اخلاق را زير پا گذاشت - آنچنان كه كنيز پيشنهاد مى كرد:
چهل و چند سال قبل لرد كينز(232) راه آينده تمدن غربى را اينچنين مشخص كرده است : ((آن روز چندان دور نيست كه همگان ثروتمند شوند... آنگاه ما بار ديگر هدف ها را برتر از وسايل مى شماريم و خوب ها را بر مفيدها ترجيح مى دهيم ... ولى آگاه باشيد! زمان اين آرمان ها هنوز فرا نرسيده است . زيرا دست كم براى يكصدسال ديگر بايد براى خود و هر كس ديگر تظاهر كنيم كه بدى نيكى است و نيكى بدى ؛ زيرا بدى مفيد است و نيكى نيست . آزمندى ، رباخوارى و سوءظن بايد همچنان براى يك مدت كوتاه ديگر خدايان ما باشند. زيرا فقط آنها مى توانند ما را از گذرگاه تاريك نياز اقتصادى به روشنايى روز رهنما شوند.))(233)
خانم جون رابينسون مى نويسد:
البته سياست اجتماعى دولت رفاه تا حد زيادى آيين ((هر چه سودآورتر، بهتر)) را تعديل كرده است . امروز پذيرفته شده است كه سرمايه گذارى در بيمارستان و مدرسه نيازهاى مهمترى را برآورده مى كند تا سرمايه گذارى در كارخانجات اتومبيل سازى ... اما تعاليم اساسى اقتصاد دانشگاهى تغيير چندانى نكرده است . اساس نظريه هنوز نمايش عمل يك بازار رقابت كامل است كه ضامن تخصيص منابع موجود به نحو مطلوب ميان مصارف مختلف است ...(234)
مارشال نيز توانست اصول غيراخلاقى و ظالمانه تجارت آزاد خالص را بپذيرد اما وجدان خود را با لزوم استفاده از ((قويترين و نه صرفا متعاليترين نيروهاى سرشت انسان ))(235) براى خير اجتماع آسوده ساخت . يعنى وقتى به اصل موضوع رسيد بر اين نظريه كه نفع شخصى و وظيفه عمومى بر هم منطبق مى شوند، صحه گذاشت .
سفسطه واضحى در اين آيين وجود دارد؛ اگر جستجوى سود ملاك رفتار درست باشد راهى براى فرق گذاشتن ميان فعاليت توليدى و راهزنى وجود ندارد.(236)
راستى هم اينچنين است . اكنون بسيار مناسبت داشت كه به سراغ بررسى تاريخى تمدن غرب مى رفتيم و نشان مى داديم كه چرا تاريخ تمدن غرب با راهزنى دريايى ، تجارت برده ، مركانتيليسم (237) و امپراتورى هاى وسيع امپرياليستى و بالاءخره توسعه طلبى هاى استعمارى آغاز مى شود و ادامه مى يابد، و اگر اينچنين نبود، هرگز آن سرمايه كلانى كه لازمه تولد سرمايه دارى و انقلاب صنعتى است انباشته نمى شد و مدنيت كنونى جهان تحقق نمى يافت . اما بحث ما هنوز از قلمرو ديكتاتورى اقتصاد خارج نشده است و تا اين بحث كامل نشود، بررسى تاريخى تمدن غرب را آغاز نخواهيم كرد.(238)
البته توضيح نكته اى ديگر نيز ضرورى است و آن اينكه اگر همه تجار و سرمايه داران ، مسلمان و اهل تقوا باشند، تجارت آزاد نيز با مقاصد اسلام هماهنگ و منطبق خواهد شد، چرا كه براى مؤمن هرگز نفع شخصى مطلق نخواهد شد و شدت حب خير باعث نخواهد گشت تا از محدوده موازين اخلاقى و احكام شرع خارج شود... اما از اين يك وضعيت كاملا آرمانى است .
اكنون ما بهترين اممى هستيم كه در روى كره زمين زندگى مى كنند، اما با اين همه ، درست در هنگامه اى كه مجاهدان سبيل الله در جبهه هاى جانبازى و استقامت خون خويش را فداى آرمان هاى اسلام مى كنند، مع الاسف در ميان ما هستند كسانى كه دقيقا بر طبق اصول و قواعد رسمى اقتصاد، با سوء استفاده از معاملات فى مابين عرضه و تقاضا و با فرصت طلبى و بهره جويى از زياده طلبى و اسراف گرايى عده اى از مردم ، بازار را به آن وضعيت اسف بارى مى كشانند كه امروز مى بينيم . و البته باز هم عرض كنم كه قصد حقير طرح مشكلات يا عيب جويى از كسى نيست . اين مباحثات لازمه عبور ما از اين مرحله غرب زدگى به سوى افق باز استقلال و آزادى و تمدن اسلامى است .
در فصل بعد ان شاء الله در ادامه اين فصل كه به نسبت بين اقتصاد و اخلاق توجه داشت به رابطه فى مابين اقتصاد و نظام آموزشى رايج خواهيم پرداخت و خواهيم ديد كه مع الاسف نظام آموزشى و تعليم و تربيت نيز بيرون از قلمرو ديكتاتورى اقتصاد قرار ندارد.
نظام آموزشى و آرمان توسعه يافتگى
دنياگرايى بشر امروز كار جهان را به سمتى سوق داده كه اقتصاد بر ساير وجوه حيات انسانى غلبه يافته است . در تفكر امروزى غرب كه متاءسفانه مقبوليتى عام يافته و در پهنه زمين اشاعه پيدا كرده است بشر را صرفا از دريچه نيازهاى مادى و دنيايى اش مورد مداقه و بررسى قرار مى دهند. مهم ترين فاجعه اى كه در اين نحوه بررسى اتفاق مى افتد اين است كه ماهيت حقيقى و فطرت الهى بشر مورد غفلت قرار مى گيرد و انسان در مجموعه اى از غرايز حيوانى خلاصه مى شود و وقتى اينچنين شد، لاجرم ديگر تكامل و تعالى انسان در بازگشتن به فطرت الهى اش نيست ، در تاءمين هر چه بهتر و بيشتر نيازهاى مادى و غريزى اوست .
با اين مقدمه مختصر كاملا روشن مى شود كه چرا براى بشر امروز توسعه اقتصادى جايگزين تكامل روحى شده است . لفظ ((توسعه )) در فرهنگ جديد بشر به معناى تكامل استعمال مى شود و اصلا اين سؤ ال به ذهن كسى خطور نمى كند كه : ((از كجا معلوم است كه تكامل و تعالى انسان حتما در توسعه اقتصادى باشد؟))
آيا شما تا به حال در مقالاتى كه راجع به توسعه خوانده ايد به اين پرسش يا پرسشى شبيه به اين برخورده ايد؟ لزوم توسعه اقتصادى ، آن هم به شيوه هايى كه امروز مرسوم است ، آنچنان مطلق انگاشته مى شود كه تو گويى هيچ جاى ترديدى در آن وجود ندارد. علت اين امر اين است كه در ذهن بشر امروز توسعه و تكامل مفهومى مشترك يافته اند و در لزوم تكامل و تعالى هم كه كوچك ترين ترديدى روا نيست .
در معتقدات اسلامى ما از آنجا كه براى روح مجرد و فطرت الهى قائل به اصالت شده اند، توسعه و تكامل به يك معنا نيستند. براى ما تكامل و تعالى در رجعت به فطرت الهى يا بازگشت به بهشتى است كه از آن هبوط كرده ايم - بهشت اعتدال - و با اين ترتيب معلوم نيست كه توسعه اقتصادى ، آن هم با روش هايى كه امروزه مرسوم است ، در جهت تكامل روحى و بازگشت بشر به فطرت الهى اش باشد. بنابراين ، براى ما جاى اين پرسش كه در صدر كلام آمد وجود دارد كه : ((از كجا معلوم است كه تكامل و تعالى انسان حتما در توسعه اقتصادى باشد؟))
از آنجا كه لزوم توسعه اقتصادى با روش هاى معمول امر مطلقى انگاشته مى شود، همه نظامات اجتماعى و نهادهاى حكومتى بر همين محور تشكل يافته اند و اين يكى از بارزترين جلوه هاى غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشرى است . ((ديكتاتورى اقتصاد)) عبارتى است كه شوماخر، نويسنده كتاب ((كوچك زيباست )) براى اين غلبه يافته بود و ما هم اين عبارت را در بعضى از قسمت هاى اين كتاب به كار برديم ؛ اقتصاد ديكتاتور بلامنازع دنياى امروز است و هم اوست كه به نظامات و معاملات و مناسبات اجتماعى شكل داده و آنها را بر محور نيازهاى خود معنا كرده است و دقت در اين امر لازمه ادامه بحث ماست .
در يكى از كتاب هاى بسيار خوبى كه در زمينه شناخت امپرياليسم نگاشته شده (239) مى خوانيم :
بافت اقتصادى نوين و مقتضيات جديد دولتهائى را مطلوب بورژوازى و يا به تعبير ديگر، سرمايه دارى ، نمود كه بتواند با قدرت بيشتر و هماهنگ با منافع و سودهاى حاصله از سوى ثروتمندان انجام وظيفه نمايد... اما مهم ترين تغيير در ساخت دولت ، ادغام كامل سرمايه دارى با قواى مجريه و يا بهتر بگوئيم ، تشكيل هيئت هاى دولت از سوى سرمايه داران ذينفوذ است . نمونه بارز اين امر در امريكا، آخرين كانون عمده امپرياليسم تاريخى بخوبى به چشم ميخورد. ((جان جى ))(240) يكى از نويسندگان قانون اساسى نيويورك و اولين رئيس ديوان عالى ايالات متحده در اولين روزهاى تشكيل جمهورى در امريكا به صراحت اعلام داشت كه ((حكومت بايد در دست كسانى باشد كه سرمايه هاى كشور در دست آنهاست )). ...در زمان ((آيزنهاور))(241)، هيئت دولت از سوى مطبوعات ((جلسه مشاوره هيئت مديره صاحبان سهام )) لقب يافته بود.(242)
اين حقيقت را نبايد به عنوان يكى از استثنائات موجود تلقى كرد و آن را فقط به نظام حكومتى آمريكا بازگرداند. در پهنه كره زمين (به اسثناى ايران اسلامى ) همه جا اين سرمايه دارى ، يا بهتر بگويم حاكميت سرمايه است كه حيات اجتماعى بشر را شكل داده است . نظام حكومتى روسيه شوروى نيز از جلوه هاى امپرياليسم است ؛ منتهاى امر در روسيه سرمايه ها در اختيار دولتى است كه خود را وابسته به پرولتاريا مى دانند. تمدن امروز تمدنى زاييده از سرمايه دارى است و نبايد توقع داشت كه در هيچ گوشه اى از دنيا وضع بر خلاف آنچه مى بينيم باشد.
نظام هاى اجتماعى امروز همگى برآمده از غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشرى است .
براى تحقيق در صحت اين مدعا كافى است كه همه نظامات اجتماعى را در ذهن مرور كنيد؛ سيستم هاى حكومتى ، نهادهاى وابسته به دولت ، تاءسيسات خصوصى ، بازارها، كارخانه ها و بانك ها و... تنها نقاطى كه جاى ترديد باقى مى گذارند نظام هاى آموزشى و درمانى است ؛ مدارس و دانشگاه ها و بيمارستان ها. بحث درباره نظام درمانى را به بخش هاى بعد وامى گذاريم ، اما درباره نظام آموزشى مى خواهم عرض كنم كه متاءسفانه نظام آموزشى اين تمدن نيز جلوه اى از ديكتاتورى اقتصاد يا حاكميت سرمايه است و اين وجيزه را به بحث درباره همين مطلب اختصاص داده ايم . پرسشى هم كه در صدر كلام مطرح شد مستقيما به همين مبحث باز مى گردد: ((معناى آموزش و مقصود از آن چيست ؟))
ما همواره بر مبناى معتقدات اسلامى خويش آموزش را مترادف با تعليم ، و پرورش را مترادف با تربيت مى گيريم و اينچنين ، از ((آموزش و پرورش )) همان مفهومى را اخذ مى كنيم كه در ((تعليم و تربيت )) نهفته است . تعليم و تربيت از كلماتى هستند كه در متون قديمى ما با مبناى قرآنى و روايى مورد استفاده قرار گرفته اند و آموزش و پرورش ترجمه اى فارسى از همين دو كلمه است .
تعليم و تربيت در متون قديمى ما كه داراى مبنايى قرآنى و روايى است غايتى تكاملى و كاملا اخلاقى دارد و مقصود از آن تتميم مكارم اخلاق (243) يعنى تخلق به اخلاق الله و اتصاف به صفات الله است . آيا غايت نظام آموزشى غربى نيز همين است ؟ اگر اينچنين است ، به كار بردن الفاظ تعليم و تربيت درباره آن اشكالى ندارد، و اگر نه ، اين الفاظ مسمايى ندارند.
مسلما هدف اصلى نظام آموزشى امروز اين نيست ، و البته هيچ كسى ما را از اينكه الفاظ را با معانى جديدى به كار ببريم منع نكرده و اين كار به كرات در زبان مصطلح ما رخ داده است . ما اكنون در زبان رايج خويش هيچ يك از الفاظ علم ، عقل ، اراده ، تحقيق ، بحث ، سياست ، ملت دولت و... را به معناى حقيقى آن به كار نمى بريم . بشر همواره الفاظ را با معناى مصطلح روز استعمال مى كند و فى المثل كسى بر مبناى ديكسيونرهاى چهارصد سال پيش حرف نمى زند. اشكال كار نيز در همين جاست و اجازه بدهيد حقير عرض كنم كه اگر ما مدعى رجعت به مبانى قرآنى و روايى هستيم - و به همين دليل نيز در دنيا ما را بنيادگرا مى خوانند - بايد رفته رفته الفاظ را با معانى قرآنى آن استعمال كنيم ، نه با معانى مخدوش و مصطلح . زبان رايج جامعه اسلامى لاجرم بايد بر زبان قرآن و روايت انطباق پيدا كند و اين كار بلاشك در آينده اجتماع رخ خواهد داد.
هدف اصلى نظام آموزشى در غرب چيست ؟
اكنون در همه جاى دنيا نظام تعليم و تربيت تقليدى از مغرب زمين است و هيچ كس حتى كوچك ترين ترديدى به خود راه نمى دهد كه مبادا اين سيستم آموزشى بر محور تكامل و تعالى روحى و اخلاقى انسان پايه گذارى نشده باشد. اصلا فرصت يك چنين سؤ الى پيش نمى آيد، چرا كه هيچ كس در لزوم توسعه با شيوه هاى معمول ترديد ندارد و نظام آموزشى غربى نيز بر همين مبنا برنامه ريزى شده است : توسعه اقتصادى با شيوه هاى نوينى كه بعد از انقلاب صنعتى معمول گشته است .
afsanah82
08-19-2011, 06:11 AM
آيا شما در اين جمله اى كه به عنوان نتيجه ارائه شد جايى براى ترديد مى بينيد؟ ادراك اين مطلب كه اين نظام آموزشى در جهت توسعه اقتصادى پايه گذارى شده هر چند بسيار ساده است ، اما معمولا به ذهن كسى خطور نمى كند و آموزش و پرورش مدرسه اى و دانشگاهى را به معناى مطلق تعليم و تربيت فرض مى كنند. براى تحقيق بيشتر در اين مطلب مى توانيم غايت و هدف ديگرى براى آموزش و پرورش فرض كنيم و آنگاه ببينيم نظام آموزشى با آنچه كه امروز معمول است تفاوتى پيدا خواهد كرد يا نه . فى المثل مى توانيم غايت و هدف نظام تعليم و تربيت را بر اساس معتقدات اسلامى خود بر اين فرمايش علوى بنا كنيم كه وليكن ... همك فى ما بعد الموت .(244) اگر بخواهيم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد بنا كنيم چه اتفاق مى افتد؟ آيا باز هم مواد اصلى دروس ما همين هاست كه اكنون در مدارس و دانشگاه ها تدريس مى شود؟ يا نه ، به نظامى شبيه به حوزه هاى علميه دست خواهيم يافت ؟
جواب روشن است . اگر بخواهيم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد و براى تتميم مكارم اخلاق بنا كنيم نتيجه كار ما با كمى تفاوت همان چيزى خواهد شد كه اكنون در حوزه هاى علميه عمل مى شود و بالعكس ، اگر بخواهيم نظامى آموزشى براى دست يابى به توسعه اقتصادى با روش هاى معمول بعد از انقلاب صنعتى بنا كنيم به سيستمى منطبق بر مدارس و دانشگاه ها خواهيم رسيد.
نكته ظريفى كه در اينجا بايد مورد تذكر قرار گيرد اين است كه اگر در زمينه تحصيلات عاليه اين امكان وجود دارد كه ما به حوزه هاى علميه برويم و هم خود را به تعليم و تربيت اصولى اختصاص دهيم ، اما در مورد تحصيلات مقدماتى اصلا اين امكان وجود ندارد، چرا كه مدارس همگى داراى نظامى غربى هستند؛ و از آن گذشته ، از ايران و چند كشور اسلامى كه بگذريم ، احاطه اين نظام آموزشى در سراسر كره زمين بدين معناست كه براى اكثريت قريب به اتفاق انسان ها هرگز امكانى براى تعليم و تربيت در نظام آموزشى ديگرى كه بر محور تعالى اخلاقى پايه گذارى شده باشد وجود ندارد و همه بايد اجبارا و ايجابا، با پذيرش لزوم توسعه اقتصادى با شيوه هاى معمول به مدارسى بروند كه آنها را براى استمرار و تحكيم مبانى تمدن غربى بار مى آورند.
با تغيير در غايت و هدف آموزش دو تحول اساسى در نظام آموزش و پرورش رخ مى دهد كه يكى در مواد درسى است و ديگرى در روش تعليم . براى ادراك بهتر اين تحول مى توان دو نظام متفاوت دانشگاه و حوزه هاى علميه را، چه از نظر دروس و چه از نظر روش ، با يكديگر مقايسه كرد. مسئله مدرك گرايى فرع بر اين دو مطلبى است كه عنوان شد. مدرك گرايى لازمه اين نظام آموزشى است كه در غرب پايه گذارى شده است . وقتى شرط تحصيل امتيازات اجتماعى رفتن به مدرسه و تحصيل در دانشگاه باشد، فى نفسه مدرك گرايى اشاعه پيدا خواهد كرد چرا كه كسب امتيازات و مناصب اجتماعى ، مشروط به داشتن مدارك دانشگاهى است .
در چنين موقعيتى چگونه مى توان از مدرك گرايى پرهيز كرد؟ آنچه كه نظام آموزشى كنونى را مقبوليت بخشيده همين است ، و اگر اين شرط اساسى را از ميان برداريم و مدرك آموزشى را لازمه كسب امتيازات اجتماعى ندانيم ، بسيارى از اين كسانى كه امروز در صف طويل كنكورهاى گوناگون انتظار مى كشند از تحصيلات صرف نظر خواهند كرد. در اجتماعات روستايى و عشايرى نيز از آنجا كه كسب امتيازات اجتماعى موكول به داشتن مدارك آموزشى نيست اشتياق آموزش بسيار كمتر است . اين كمبود اشتياق را نبايد به فقر فرهنگى بازگرداند. حقير منكر وجود فقر فرهنگى در روستاها نيستم ، اما به اعتقاد حقير اين فقر فرهنگى نشانه هاى ديگرى دارد كه تنها با ايجاد مدارس در روستاها از بين نخواهد رفت . دور شدن از حق است كه به فقر فرهنگى منجر مى شود و با اين ترتيب ، فقر فرهنگى در شهرهاى بزرگ بسيار بيشتر از روستاها وجود دارد.
ايوان ايليچ يكى از روشنفكران غربى است كه در اين زمينه صاحب نظرياتى نزديك به حقيقت است ، هر چند كه در نهايت طرح پيشنهادى او به عنوان ((آموزش فارغ از مدرسه )) باز هم نمى تواند مورد پذيرش ما باشد. ايوان ايلچ اين نسبت يا رابطه على را كه فى مابين آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسه اى و دانشگاهى وجود دارد به خوبى شناخته و اصل انتقادات خود را بر آن قرار داده است . او مى گويد:
براى آنكه مسئله آموزش و مدرسه ، تمام اهميت خود را پيدا كند، بايد آن را در كل جامعى كه مذهب يا ايدئولوژى حاكم بر جهان امروز است مورد بررسى قرار داد. اين مذهب جديد كه كشورهاى پيشرفته صنعتى قافله سالاران آنند و كشورهاى عقب مانده ديوانه وار مى كوشند تا به هر وسيله شده از سعادت نيل به آن محروم نمانند، آرمان ((رشد و توسعه )) است . مشاهده نشان مى دهد كه اين آرمان ، مورد نظر و خواست تمامى كشورهاى بزرگ صنعتى و نيز منتهاى آرزوى ممالك پس قافله است . آرمان كه پذيرفته شد، ديگر به عهده ((علم )) است تا راه منحصر به فرد اين ((رشد و توسعه )) را با تكيه بر اصول متعارف و بديهاتى كه هيچ كس درباره آنها شك نمى كند، تا كوچكترين جزئيات تعيين و تحميل كند.
انتهاى راه رشد و توسعه ، مصرف بى كران است . مصرف بى كران ، همان مدينه فاضله و همان كمال مطلوب بشرى است كه در دوره هاى ((ما قبل علم )) به صورت تخيلى ((زندگى جاودان )) وجود داشت .(245)
ايوان ايليچ آرمان رشد و توسعه اقتصادى را مذهب جديد مى نامد و اين حقيقتى است ؛ تو گويى بشريت پذيرفته است كه تحقق آرمانى آن بهشت موعود در همين كره زمين و از همين طريق توسعه اقتصادى ميسر است . فطرت الهى انسان در جست و جوى كمال مطلق است و اگر بشر باور نمى كرد كه تكامل او در آرمان توسعه يافتگى است ، اين گرايش در ميان نوع بشر عموميت نمى يافت .
براى شناخت كامل ماهيت نظام آموزشى كنونى بايد ماهيت اين گرايش عام - به سمت توسعه يافتگى اقتصادى - را شناخت ، چرا كه اين سيستم آموزشى براى تاءمين نيازهاى تخصصى توسعه اقتصادى طراحى شده و تحقق يافته است . اگر اين نظام وجود نداشت هرگز راه تمدن غربى به سوى توسعه اقتصادى باز نمى شد. بنابراين ، براى ارزيابى اين نظام آموزشى بايد به ارزيابى آرمان توسعه يافتگى پرداخت .
آيا تكامل حقيقى بشر در ((بهشت توسعه يافتگى )) است ؟ اگر اينچنين باشد ديگر نمى توان علوم رسمى را از اين نظر كه مسير اين توسعه را هموار مى كنند به باد انتقاد گرفت . علوم امروزى دانش تصرف در عالم و غلبه بر طبيعت هستند و در اين زمينه ميان علوم تجربى و علوم انسانى تفاوتى نيست . با اين ترتيب ، پر روشن است كه دانش آموز بايد از همان آغاز ورود اجبارى به مدرسه ، با رياضيات كه ((صورت )) علوم امروزى است آشنا شود و بعد، رفته رفته حساب استدلالى و هندسه تحليلى و فيزيك و شيمى و آمار و حساب احتمالات بياموزد و با متدولوژى علوم - كه اين روزها به آن فلسفه مى گويند - اين مواد درسى پراكنده را به يكديگر پيوند دهد.
غايت اين دوران طولانى آموزش چيست ؟ آيا انسان بعد از طى مراحل و اخذ مدرك مهندسى يا دكترى صاحب اخلاق حسنه مى شود و به بهشت مى رود؟ خير. اصلا اين سؤ ال بسيار مسخره است . همه ما مى دانيم كه در بهشت درى به نام هندسه يا رياضيات وجود ندارد. اين نظام آموزشى بر محور تعليم و تربيت مطلق يا تعليم و تربيت اخلاقى انسانى طراحى نشده است بلكه هدف اصلى آن آموزش مهارت هاى فنى لازم و تاءمين كادرهاى تخصصى براى دست يافتن به توسعه يافتگى است .
باز هم به همان نقطه اى رسيديم كه از آن آغاز كرديم و پرسش ما در صدر كلام همچنان پاسخ ناگفته باقى مى ماند. قصد ما نيز همين بود كه هر چه بيشتر رابطه على فى مابين آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسه اى و دانشگاهى مشخص شود.
اين نظام آموزشى معلول گرايش عام بشريت به سوى توسعه اقتصادى - با روش هاى معمول - است و در آن علومى را تعليم مى دهند كه راه اين توسعه را با تصرف در عالم و غلبه بر طبيعت هموار مى كنند. اگر بخواهيم كه روند توسعه اقتصادى را حفظ كنيم به ناچار بايد نيازهاى آن را برآورده سازيم ، و نياز به متخصص مهم ترين علتى است كه نظام آموزشى كنونى را به وجود آورده است . به ياد بياوريد كه هميشه در برنامه ريزى ها سخن از كمبود متخصص به ميان مى آيد: ((ما امسال هشتصد مهندس آب كم داريم و پانصد مهندس خاك ...)) تو گويى مهندس ، ماشينى است فاقد تمام تمايزات شخصى و كيفيات روحى . انگار مهندس ، ماشينى است كه او را مى توان در خدمت هر نوع اعتقادى به كار گماشت . تو گويى متخصص ، مرده شويى است كه ميان كافر و مسلمان تمايزى قائل نمى شود؛ تعهد او فقط و فقط در قبال تخصص خويش است و اصلا اهميتى نمى دهد كه در خدمت نظام جمهورى اسلامى باشد يا براى رژيم شاهنشاهى پهلوى كار كند.
نظام آموزشى غرب ، از مدرسه گرفته تا دانشگاه ، سعى دارد كه آدم هايى اينچنين بار بياورد و الحق بايد اذعان كرد كه در اين جهت موفقيت بسيارى هم داشته است . ايوان ايليچ مى گويد:
در دورنماى آرمان ((رشد و توسعه ))، نهادها(246) آن چنان قدرت مى يابند و از خود بيگانگى آنچنان اوج مى گيرد كه نهادها خود ((نياز)) مى آفرينند و خود در جهت ارضاى آن ((برنامه ريزى )) مى كنند. در دورنماى سعادت لايزال جامعه مصرفى ، تشنگى يعنى نياز داشتن به پپسى كولا، حمل و نقل يعنى اتومبيل تندرو شخصى داشتن ، گذراندن اوقات فراغت يعنى به تماشاى برنامه هاى معين و مقرر شده رفتن ، سير و سياحت يعنى توريسم متظاهرانه هتل پركن ، تفريح و هواخورى يعنى هجوم گله وار به جاهايى كه تبليغات تجارتى معين كرده اند.(247)
...همان طورى كه كشورها بر حسب توليد ناخالص ملى طبقه بندى مى شوند، سلسله مراتبى هم بر اساس توليد ناخالص فارغ التحصيلان وجود دارد. به اين ترتيب ، كشورى كه مى خواهد در سلسله مراتب ((رشد يافتگى )) ترقى كند بايد به توليد هر چه بيشتر فارغ التحصيلان بپردازد. اما فارغ التحصيل كه بدين گونه توليد مى شود به چه كار مى آيد جز آنكه در خدمت ثروتمندان جهان قرار گيرد؟ و چه توليد پر خرجى !
...خرج توليد يك فارغ التحصيل دانشگاه ، در آمريكا، برابر است با 5 برابر درآمد متوسط نه يكسال ، بلكه يك عمر نيمى از مردم جهان ؛ در آمريكاى لاتين ((قيمت )) يك فارغ التحصيل دانشگاه ، 350 برابر ((قيمت )) هر هم وطن ديگر با درآمد متوسط است . قيمت تحصيل كرده ها بر پيشانى شان حك شده است و همين امر به خودى خود نشان مى دهد كه ارزش علم در جهان امروز چيزى جز ارزش تجارتى نيست .
دانشگاه امروز، به خلاف گذشته ، ديگر محل اخلاقى و برخورد عقايد و افكار نيست . ((تحقيق )) و ((تدريس )) آنهم مطابق برنامه و در چشم انداز آرمان ((رشد و توسعه )) شيوه توليدى دانشگاه كنونى است .(248)
...فدا كردن اعتبار، شخصيت ، حرمت و حيثيت انسانى به پاى بت علم و فن شناسى (تكنولوژى )، سوغات بزرگ تمدن مصرفى است . و مدرسه ماءمور اجراى اين مراسم قربانى است .
...شكست تجربه كوبا در به وجود آوردن انسان هاى نوين از طريق مدرسه ، درسى بس آموزنده است . دانشگاه هر سال يك رديف از فارغ التحصيل مصرف كننده بيرون مى دهد كه ميخواهند به سطح بالاترى از مصرف دست يابند. هيچ يك از اقدامات حكومت انقلابى براى ادغام آنان در زندگى مردم عادى - از كار يدى (دستى ) در كارخانه ها گرفته تا بريدن نى شكر در مزارع - نتوانسته است بر اين گرايش اساسى ((دانشگاهى )) پيروز شود. در عين حال دانشگاه قادر نيست به اندازه كافى كادر تربيت كند و تازه كادرهائى هم كه تربيت مى كند، با روحيه محافظه كار خود حاصل كار كادرهاى خود آموخته و دانشگاه نديده را برباد مى دهند. عيب از معلم و استاد نيست ، اشكال در آنجاست كه يك حكومت انقلابى مى خواهد در نيروى انسانى سرمايه گذارى كند ولى اين كار از طريق نهادى انجام مى دهد كه برنامه ضمنى اش توليد يك بورژوازى جهانى است .(249)
مقصود حقير اين نيست كه براى نظام جمهورى اسلامى تعيين تكليف كنم . حضرت امام امت (حفظه الله تعالى ) با طرح مسئله وحدت حوزه و دانشگاه خط مشى آينده نهضت اسلامى را ترسيم فرموده اند و جاى هيچ نگرانى وجود ندارد. از جانب ديگر، وقتى ما جبهه هاى نبردمان را دانشگاه جبهه مى خوانيم و حضرت امام را معلم انقلاب لقب داده ايم . پر روشن است كه از آموزش و دانشگاه مفهومى بسيار وسيع تر از آنچه در غرب معمول است دريافت مى كنيم . ما انتظار داريم كه مدارس و دانشگاه هايمان محل تعليم و تربيت به معناى مطلق كلمه باشد و در آنها انسان تربيت شود و بر همين اساس است كه تعهدات و تزكيه را همواره بسيار فراتر از تعليم و تخصص مى شماريم .
بدين ترتيب ، با يقين كامل مى توان پيش بينى كرد كه نهضت اسلامى ان شاء الله در آينده اى نزديك نظامى آموزشى متناسب با معتقدات خويش و آرمان هاى الهى انقلاب خواهد يافت و تا آن روز لاجرم بايد اين نظام آموزشى موروثى را حفظ كنيم و در عين حال آماده باشيم تا در يك فرصت مناسب تحولات لازم را در آن انجام دهيم . اما از آنجا كه اين تحول فرع بر شناخت ماهيت علم و ماهيت اين سيستم آموزشى و ارزيابى آن از دريچه اسلام است ، بر ماست كه هر چه بيشتر در شناخت ماهيت غرب و مطابقت آن با مبانى اسلامى بكوشيم .
نظام آموزشى غربى ، محصول جدايى علم از دين
اقتصاد - با مفهوم كنونى آن - سلطان بلامنازع عصر جديد و محور تعيين كننده خط مشى هاى سياسى ، اجتماعى و حتى علمى ، فرهنگى و هنرى است . نظام آموزشى مدرسه اى و دانشگاهى يكى از تنها مواردى است كه در وهله اول مستثنا به نظر مى رسد و كمتر كسى در سراسر جهان از همان آغاز خواهد پذيرفت كه نظام آموزشى كنونى جهان نيز از سلطنت اقتصاد آزاد نيست ، چه برسد كه قبول كند اصلا اين نظام آموزشى در جهت توسعه اقتصادى با روش هاى معمول پايه گذارى شده است و ((آموزش و پرورش )) را نبايد به مفهوم مطلق ((تعليم و تربيت )) فرض كرد. آموزش در جهان امروز دقيقا به معناى آموزش كادرهاى تخصصى مورد نياز براى توسعه اقتصادى به روش هاى معمول است و حتى اگر روش هاى دست يابى به توسعه اقتصادى را تغيير دهيم ، ديگر اين نظام آموزشى به درد نخواهد خورد و با تغيير دادن غايات و اهداف ، پر روشن است كه نظام هاى آموزشى نيز تغيير خواهد كرد.
براى ادراك بهتر اين حقيقت مى توان دو نظام آموزشى را با يكديگر مقايسه كرد كه اولى بر اساس اين حديث علوى كه وليكن ... همك فى ما بعد الموت (250) بنا شده و ديگرى در جهت توسعه معاش و تمتع هر چه بيشتر از لذايذ مادى و دنيوى با روش غلبه بر طبيعت و تصرف در عالم . نتيجه چه خواهد بود؟ نظام آموزشى نخستين ، تشكلى نزديك به حوزه هاى علميه پيدا خواهد كرد و ديگرى نظامى منطبق بر مدارس و دانشگاه هاى كنونى .
نظام آموزشى كنونى تنها در صورتى نظام تعليم و تربيت مطلوب خواهد بود كه ((توسعه اقتصادى با روش هاى معمول )) به تكامل روحى و معنوى بشر منجر شود. آيا توسعه - با مفهوم كنونى آن - به چنين غايتى خواهد رسيد و اصلا براى رسيدن به چنين غايتى است كه بنيان گذارى شده است ؟ جواب روشن است : خير. تجربه و تاريخ نيز مؤ يد اين پاسخ هستند. وضيعت كنونى بشر غربى ناشى از همين سيرى است كه براى توسعه اقتصادى در پيش گرفته است .
توسعه و تكامل در جهان امروز دو مفهوم مترادف هستند، اما از نظرگاه اسلام اينچنين نيست . در تفكر امروز غرب و تفكرى كه به تبع غرب زدگى در سراسر كره زمين اشاعه پيدا كرده است تكامل بشر اصولا در توسعه اقتصادى انگاشته مى شود، حال آنكه در اسلام تكامل انسان در رسيدن به مقام عبوديت الهى است . انسان كامل از نظر ما ((عبدالله )) است و پر روشن است كه رسيدن به مقام عبوديت لزوما با توسعه معاش همراه نيست . البته از جانب ديگر نبايد پنداشت كه عبوديت الله و توسعه اقتصادى نقيص يكديگر هستند و با هم جمع نمى شوند. خير؛ نمونه هايى هم در قصص مباركه قرآن و هم در سيره اولياء الله وجود دارد كه جامع اين دو بوده اند. سؤ ال اينجاست كه : ((آيا توسعه اقتصادى با اين روش هاى معمول به تكامل روحى و معنوى انسان منتهى خواهد شد يا خير؟))
جهان غرب را معمولا ((جهان پيشرفته و مترقى )) مى خوانند و اطلاق اين لفظ - راقيه و مترقى - بر كشورهاى غربى در ميان ما سابقه اى صد ساله يا بيشتر دارد. از قديم الايام در كشور ما ملل غربى را ملل راقيه مى خواندند و ((راقيه )) اسم فاعل مؤ نث از ريشه ((ر ق ى )) است و ر ق ى مفهوم برآمدن و صعود و عروج و اوج گرفتن دارد. ((ملل پيشرفته )) ترجمه اى است كه رفته رفته جانشين كلمه ((ملل راقيه )) شده است و لفظ پيشرفت نيز با معناى تكامل و تعالى قرين است . بدين ترتيب ، نبايد گفت كه مراد ما از پيشرفت و ترقى چيزى غير از تكامل و تعالى است .
در تفكر غربى همواره نوعى ((ترقى و تكامل ايجابى )) براى بشر در نظر مى گيرند كه خواه ناخواه اتفاق مى افتد و بشريت همواره نسبت به گذشته خويش متكامل تر مى شود و از سوى ديگر، اين ترقى و تكامل ايجابى نيز در تكامل ابزار توليد و پيشرفت تكنولوژى جلوه مى كند و تكامل ابزار توليد نيز خودبه خود به توسع ءه اقتصادى منجر مى شود. وقتى ما به جهان غرب ، جهان مترقى و پيشرفته اطلاق كنيم ، همه اين سير تحليلى را پذيرفته ايم . آيا شما اين سير تحليلى را مى پذيريد؟
پيش از آنكه توضيح بيشترى عرض كنيم بايد گفت كه چه اين سير تحليلى را بپذيريم و چه نپذيريم ، همه تاريخ هاى تمدن - ويل دورانت ، توين بى (251) و غيره - بر همين مبنا نوشته شده است . اين تحليل ، همان طور كه خودشان مى گويند، تحليل تاريخ بر مبناى اقتصاد يا تحليل اقتصادى تاريخ است و خود مؤ يدى بر همين حقيقت است كه عصر ما عصر غلبه اقتصاد بر ساير وجوه حيات بشر است ؛ اگر نه ، چگونه ممكن است انسان دچار چنين توهمى شود كه تاريخ را صرفا بر مبناى احوالات اقتصادى بشر، و آن هم با اصالت دادن به ابزار توليد، تحليل كند؟
اگر ما به اين تحليل معتقد نباشيم هرگز نبايد ملل غربى را ممالك پيشرفته يا مترقى بخوانيم . پيشرفت و ترقى الفاظى مترادف با كمال است و انسان كامل انسانى است كه به مقام قرب رسيده و صاحب صفات و اخلاق خدايى باشد. رفاه اقتصادى حتما متلازم با كمال روحى نيست و اصلا اين از بزرگترين فريب هاى اين تمدن است كه لفظ ((اقتصاد)) را به معناى كنونى آن استعمال مى كنند.
((اقتصاد)) ترجمه لفظ economy است و در تقسيم بندى علوم آنچنان كه ارسطو انجام داده ، ((تدبير منزل )) يا اقتصاد جزئى از ((علم سياست )) است . كلمه ((اقتصاد)) از ريشه ((ق ص د)) و به معناى ميانه روى و صرفه جويى است . اگر مبناى ((علم تدبير معاش )) را آنچنان كه در نزد قدما مرسوم بوده بر ميانه روى و اعتدال قرار دهيم ، اقتصاد ترجمه اى بسيار مناسب براى لفظ ((اكونومى )) است ، و اگر نه ، بسيار شگفت آور است اينكه ما كلمه اقتصاد را براى علمى كه امروز بدان اقتصاد مى گويند به كار ببريم . امروز مبناى علم معاش (اقتصاد) نه تنها هرگز بر ميانه روى نيست ، بلكه بالعكس ، مصرف بيشتر نشانه اى از پيشرفت اقتصادى تلقى مى شود و اگر هنوز هم بر اين علم - اگر علم باشد - نام اقتصاد مى نهند، بر سبيل عادت و از مسامحه و جهل است .
البته باز هم براى جلوگيرى از هر سوء تفاهمى بايد تكرار كنيم كه رفاه مادى فى نفسه امرى مذموم نيست و حتى حضرت على (عليه السلام) در نهج البلاغه يكى از وظايف مواليان و استانداران خويش را تلاش در جهت توسعه بخشيدن به معاش مردم قرار داده اند. اما مطلب ما اين بود كه لزوما كمال انسانى در توسعه مادى است يا خير. گذشته از اين ، آنچه كه امروز عنوان رفاه مادى و توسعه اقتصادى گرفته ، صورتى از افراطى و غير معقول از رفاه و توسعه معاش است و اگر بخواهيم منصفانه و از سر عدالت ارزيابى كنيم ، بايد آن را لذت پرستى و تتمع جويى و شكم چرانى بناميم .
حال با توجه به آنچه گفته شد مى توانيم نتيجه گيرى كنيم :
از آنجا كه كمال انسانى لزوما در توسعه اقتصادى نيست ، اگر غايت تعليم و تربيت را رسيدن به كمال انسانى بدانيم ، نظام آموزشى كنونى نه تنها نظامى متناسب و مطلوب نيست بلكه در اكثر موارد نتيجه اى معكوس دارد. اين سيستم آموزشى فقط براى دستيابى به توسعه اقتصادى - آن هم با روش هاى معمول - متناسب است و لاغير، و همان طور كه گفتيم ، اگر روش دستيابى به توسعه را هم تغيير دهيم بايد نظام آموزشى يك بار ديگر تحول پيدا كند.
براى آنكه تصور درست ترى از موضوع پيدا كنيم بايد نظام آموزشى حوزه هاى علميه و سيستم آموزشى مدرسه اى و دانشگاهى را با يكديگر مقايسه كنيم . اين مقايسه بايد كاملا از سر ايجاز و اجمال صورت گيرد، و اگر نه ، اين مقال نمى تواند تحمل پذيرش آن را داشته باشد.
پيش از هر چيز، بار ديگر بايد گفت كه معنا و ريشه همه تفاوت هايى كه در اين دو نظام آموزشى وجود دارد در غايت آنهاست . غايت نظام تعليم و تربيت حوزه هاى علميه ، تفقه در دين و رسيدن به كمال الهى انسان است ، حال آنكه غايت نظام آموزشى كنونى تربيت كادرهاى تخصصى مورد نياز اين تمدن است . جدايى اين دو نظام از يكديگر به تبعيت از جدايى دين و علم در تفكر كنونى بشر اتفاق افتاده است . جدايى دين از همه امور اجتماعى بشر - اعم از اقتصاد، سياست ، علم و... - امرى غير قابل اجتناب است كه تفكر كنونى غرب بدان منتهى مى شود، و به تبعيت از همين جدايى است كه كار حوزه هاى علميه صرفا به تعليم و تربيت دينى و روحانى اختصاص مى يابد. اكنون بيشتر از يك قرن است كه ديگر در حوزه هاى علميه رياضيات ، هندسه ، هياءت ، نجوم ، طب و سياست تعليم و تدريس نمى شود، حال آنكه در قديم مرسوم جز اين بوده است .
توضيحى كه در همين جا ذكر آن لازم است اين است كه مقصود حقير از علومى كه مذكور افتاد - رياضيات ، هندسه ، هياءت و نجوم ، طب و سياست - هرگز آن چيزى نيست كه امروزه در دانشگاه ها تدريس مى شود. سيرى كه بشر غربى در قرون جديد در جهت جدايى علم و دين از يكديگر پيموده به تغييرى اساسى در مبانى و مفاهيم علم - به مفهوم رايج آن - منجر شده است ، تا آنجا كه ديگر نمى توان گفت مقصود امروزى ما از هندسه و هياءت و طب و سياست و ديگر علوم همان چيزى است كه مورد نظر قدما بوده است .(252)
فى المثل در مورد طب ، نبايد پنداشت كه علم پزشكى امروز صورت تكامل يافته طب قديم است ؛ علم پزشكى اصولا بر مبانى ديگرى استوار است . در قديم انسان را از يك سو جزئى از طبيعت و از سوى ديگر جامع همه طبايع مى دانسته اند و بدين ترتيب سعى مى كرده اند كه نظم داخلى بدن انسان را دقيقا در انطباق با طبيعت خارج شناسايى كنند. بر اين مبنا، انسان را همچون طبيعت خارج صاحب طبايع چهارگانه گرم و خشك ، گرم و تر، سرد و تر، و سرد و خشك مى دانسته اند و اخلاط چهارگانه بدن انسان - صفرا، خون ، بلغم و سودا- را متناظر با اين طبايع اربعه قرار مى داده اند و سعى مى كرده اند از روى نظامى كه فى مابين اين طبايع چهارگانه در طبيعت موجود است نظام داخلى بدن انسان را پيدا كنند و بر همان اساس عمل كنند.(253)
اين مبنا، بر خلاف آنچه معمولا مى پندارند، توسط پزشكى امروز نه تنها نقض نشده است بلكه روزبه روز حقانيت آن آشكارتر مى شود. به هر تقدير، پزشكى امروز را هرگز نمى توان همان علم طب قديم دانست . طب قديم دقيقا بر مبانى حكيمانه اى ، منشاء گرفته از دين اسلام ، استوار بوده است و بدين ترتيب ، امكان تعليم و تدريس آن در حوزه هاى علميه وجود داشته ، حال آنكه بين پزشكى امروز و مبانى اعتقادى و فلسفى ما پيوندى اينچنين وجود ندارد. اين حرف را به عنوان سرزنش تلقى نكنيد؛ مقصود حقير بيان اين نكته است كه چرا ديگر امكان تدريس اين علوم در حوزه هاى علميه وجود ندارد.
آنچه در زمينه علم طب و پزشكى امروز گفتيم درباره همه علوم ديگر، حتى رياضيات و هندسه نيز صادق است . همه اين علوم در گذشته بر مبانى ديگرى استوار بوده اند و فى مابين آنها و مجموعه اعتقادات مذهبى و فلسفى انسان پيوندى كامل برقرار بوده است . اين پيوند اكنون بريده شده و به اعتقاد حقير، اين انقطاع نه به علت تخصصى شدن علوم ، بلكه به علت جدايى علم و دين از يكديگر حاصل شده است . تخصصى شدن علوم ، خود معلول همين جدايى است و البته پر روشن است كه اگر اين تخصصى شدن بيش از حد اتفاق نمى افتاد، هرگز بشريت به تكنولوژى امروز دست نمى يافت .
afsanah82
08-19-2011, 06:13 AM
پيوند بين حوزه و دانشگاه پيوند بين دين و علم است و در اين پيوند، اين دين نيست كه بايد توجيه علمى پيدا كند، بلكه علم بايد بار ديگر خود را بر مبناى حقيقت عالم استوار دارد.
بر همين اساس مى توان گفت كه نظام آموزشى دانشگاهى نظامى ((عرضى )) است . فى مابين مواد متعدد درسى كه نظام آموزشى كنونى پيوندى طولى وجود ندارد، حال آنكه در نظام تعليم و تربيت حوزه هاى علميه همه علوم در پرتو خورشيد حكمت الهى تفسير و تبيين مى گردند. پيوند طولى بين علوم در نظام آموزشى كنونى گم شده است و ديگر هيچ روحى وجود ندارد كه اين اعضاى پراكنده را به يكديگر پيوند دهد. فيزيك ، شيمى ، رياضيات ، ادبيات ، سياست ، اقتصاد، فلسفه و معارف اسلامى در عرض يكديگر قرار گرفته اند و دانشجو مى تواند بدون آنكه در ذهن خويش پيوندى طولى بين اين مواد درسى پراكنده برقرار كند و جايگاه هر يك را در مجموعه اعتقادات خويش بداند، هر يك از اين مواد را دنبال كند.
در مغرب زمين نيز پيش از رنسانس (در قرون وسطى ) همه علوم در پرتو فلسفه قرار داشتند، اما امروز فلسفه نيز اگر تبيين علمى پيدا نكند در زمره لاطائلات قرار مى گيرد و بدين ترتيب ، نهايتا فلسفه به متدولوژى علوم تبديل مى شود. علوم انسانى نيز نمى توانند اين اجزاى پراكنده را به يكديگر بچسبانند، چرا كه علوم انسانى نيز اگر صورت رياضى پيدا نكند، فرموله نشوند، مبناى آمارى نداشته باشند و تبيين علمى نگردند، مورد اعتنا واقع نمى شوند. ((فرمول گرايى )) از صفات ذاتى علوم جديد است و فرمول ، قاعده اى رياضى است . رياضيات - به مفهوم جديد آن - مدخل همه علوم ، حتى علوم انسانى است . علوم انسانى هم گذشته از آنكه بر پايه آمار و احتمالات بنا شده اند و بدين ترتيب صورتى رياضى دارند، هرگز متعرض ماهيت انسان نمى شوند و البته اين يكى از صفات اساسى علوم جديد است كه اصلا به ماهيت امور و اشيا كارى ندارند.
بگذاريد بار ديگر در اينجا عرض كنم كه حقير مخالف علوم و تكنولوژى جديد نيستم و آنچه مى گويم ، اگر چه ممكن است ظاهرا به مخالفت با علم و تكنولوژى تفسير شود، اما اينچنين نيست . مقصود اين است كه آنچنان كه عدالت اقتضا دارد، هر چيز در جاى خويش قرار گيرد و قدر حقيقى خود را پيدا كند، نه بيشتر و نه كمتر.
علوم جديد مجموعه اى از دانستنى ها هستند كه با روشى متناسب خويش ، به همراه تكنولوژى كه ابزار متناسب اين روش را در اختيار قرار مى دهد، در كار غلبه بر طبيعت و تصرف در آن هستند. اگر در جست و جوى شاءن حقيقى علم و تكنولوژى باشيم بايد در همين حد بسنده كنيم و به علم و تكنولوژى نه آنچنان كه علم پرست ها و پوزيتيويست ها قائل هستند شاءن الهى بدهيم و نه منكر اهميت آن شويم ، بلكه بدانيم كه جايگاه حقيقى اين علوم چيست و درست در همان جا كه بايد، از آنها استفاده كنيم .
نظام آموزشى كنونى داراى نقائص و اشكالات ديگرى نيز هست كه فرع بر آن نقص و مشكل كلى است كه عرض شد. ايوان ايليچ و ديگر كسانى كه ((آموزش فارغ از مدرسه )) را طرح مى كنند بيشتر بر اين نقائص فرعى است كه تكيه مى كنند. ايليچ مى گويد:
تعليم و تعلم مسؤ ليت هايى فردى اند. كسى كه درس ميدهد يا درس ميگيرد بايد احساس مسؤ ليت فردى كند، نه آنكه براى انجام وظيفه ادارى ، يا دست يابى به مدرك ، هر برنامه تحميل شده اى را بخوراند يا بخورد. هيچ نوع انقلاب آموزشى ممكن نيست مگر آنكه نخست در مفهوم كسب دانش دگرگونى حاصل شود. و تنها با بازيافتن اين احساس مسؤ ليت كه ميتوان به از خود بيگانگى جديدى كه عبارت از جدايى آموزش و زندگى است ، پايان داد. پس آنچه لازم است انجام شود، ايجاد رابطه اى ميان انسان و محيط اطراف اوست ، به نحوى كه اين رابطه منبع آموزش باشد.(254)
تعليم و تعلم در نظام حوزه هاى علميه مسؤ ليت هايى فردى هستند كه انسان در برابر خداوند بر عهده مى گيرد و اين راه ، افقى بسيار فراتر از آرمان هاى ايليچ را در پيش رو دارد، حال آنكه در نظام آموزش رايج آنچه كه دانش آموز يا دانشجو را وادار به تحصيل مى كند اين است كه ((تحصيل مزاياى اجتماعى فقط در برابر مدرك تحصيلى ممكن است .))
((جدايى آموزش از زندگى )) نيز همان ايرادى است كه در آغاز كار انقلاب فرهنگى در دانشگاه ها بيشتر از همه مورد تاءكيد بود. دانشجويان مسلمانانى كه انقلاب فرهنگى را آغاز كردند مى خواستند با تلفيق كار و آموزش اين نقص را بر طرف سازند و نظام آموزش دانشگاهى را به مردم نزديك سازند. ((طرح كاد)) در دبيرستان ها نيز به همين نيت پا گرفته است ، حال آنكه اشكال اساسى از جاى ديگر است .
نظام آموزشى غربى محصول جدايى علم از دين است و بدين ترتيب ، براى اصلاح آن بايد مبانى علوم را بار ديگر بر حقيقت عالم - يعنى معتقدات دينى - بنا كرد. اين مفهوم اصلى وحدت حوزه و دانشگاه است . اجازه بدهيد باز هم متذكر شوم كه مفهوم اين كار - يعنى پايه گذارى مبانى علوم بر حقيقت عالم - اين نيست كه فى المثل با زبان فيزيك يا شيمى به اثبات وجود جهان آفرين يا تبيين معتقدات مذهبى بپردازيم ؛ دين از اين اثبات و تبيين ها بى نياز است .
اعتراض ديگر ايوان ايليچ و هم فكران او بر اجبارى بودن نظام آموزش مدرسه اى است . شايد بهتر مى بود به جاى كلمه ((اجبارى )) لفظ ((ايجابى )) را قرار مى داديم ، چرا كه مدرسه رفتن اجبارى نيست بلكه مجموعه شرايط اجتماعى ايجاب مى كند كه همه به مدرسه بروند و كسى نتواند از آن سرپيچى كند. وقتى حق حيات اجتماعى و مزاياى آن تنها به كسى اعطا مى شود كه مدرسه و دانشگاه رفته باشد، خودبه خود پذيرش نظام آموزشى كنونى و گردن نهادن بدان با نوعى اجبار همراه مى شود.
ايوان ايليچ توجه ندارد كه ايراد اصلى متوجه سيستم آموزشى نيست . پر روشن است كه هر تمدنى براى پايدار ماندن ناچار است مجارى آموزش و پرورش را تنها در جهت تاءمين نيازهاى خويش باز بگذارد و ديگر راه ها را مسدود و محدود كند. اگر ايرادى هست متوجه تمدن غربى است كه نيازهاى تخصصى خويش را از طريق اين سيستم آموزشى برآورده مى سازد.
هر آدم منصفى با كمى تحقيق خواهد پذيرفت كه اين نظام آموزش مدرسه اى و دانشگاهى با اين صورت و كيفيت زاييده انقلاب صنعتى است . حتى آدمى مثل الوين تافلر(255) نيز كه پاسدار تمدن غرب و مداح بى جيره و مواجب امپرياليسم آمريكاست ، در كتاب ((موج سوم )) مى نويسد:
با انتقال كار از مزارع و منازل مى بايست كودكان را براى زندگى و كار در كارخانه آماده ساخت . صاحبان اوليه معادن ، كارخانه ها و آسيابها در انگلستان در حال صنعتى شدن ... دريافتند كه ((تقريبا تربيت افراد بالغ اعم از روستاييان يا افراد شاغل در صنايع دستى براى كار مفيد در كارخانه غير ممكن است .)) (بنابراين ، بايد به سراغ كودكان رفت و آنان را از كودكى براى كار مفيد در كارخانه ها آماده كرد.) آماده ساختن جوانان براى نظام صنعتى بسيارى از مشكلات بعدى اين نظام را بمقدار معتنابهى حل مى كرد. در نتيجه ساختار مركزى ديگرى براى جوامع موج دوم به وجود آمد كه همانا آموزش و پرورش همگانى بود.
آموزش و پرورش همگانى كه بر پايه مدل كارخانه طرح ريزى شده بود خواندن ، نوشتن ، حساب و قدرى تاريخ و موضوعات درسى ديگر را ياد مى داد. اين ((برنامه درسى آشكار)) بود. اما در پشت آن يك ((برنامه درسى نهان )) كه چندان آشكار نبود وجود داشت ، كه اساسى تر بود: اين برنامه كه هنوز هم در اغلب كشورهاى صنعتى معمول است مشتمل بر سه درس است : درس وقت شناسى ، درس اطاعت ، و درس كار تكرارى طوطى وار. كار در كارخانه به كارگرانى نياز دارد كه بخصوص در مورد كار زنجيره اى بموقع سر كار حاضر شوند و از مقام بالا دستور بگيرند و بدون چون و چرا دستورات را اجرا كنند. در نهايت ، كارخانه به زنان و مردانى احتياج دارد كه غلام حلقه بگوش ماشين يا اداره باشند و كارهاى فوق العاده يكنواخت و تكرارى را بى چون و چرا انجام دهند.
بنابراين ، از اواسط قرن نوزدهم به بعد با هجوم موج دوم (منظور موج تكنولوژى است ) از كشورى به كشور ديگر پيشرفتى در امر آموزش و پرورش حاصل شد، كودكان از سنين پايين تر مدرسه را آغاز مى كردند و سال تحصيلى طولانى تر و طولانى تر مى شد. (در آمريكا بين سال هاى 1878 و 1954 در حدود 35 درصد بر طول سال تحصيلى افزوده شد) و نيز بدون وقفه بر سال هاى تحصيل اجبارى افزوده گرديد.(256)
الوين تافلر بالاءخره نتيجه مى گيرد:
اگر همه مطالب فوق را با هم بررسى كنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه خانواده هسته اى و مدارس بشيوه كارخانه ، جزئى از نظام يكپارچه واحدى را تشكيل مى دهند كه جوانان را براى نقشهايشان در جامعه صنعتى آماده مى سازد.(257)
نظام صنعتى كنونى در سراسر جهان براى آنكه نيازهاى تخصصى خويش را برآورده سازد سيستم خاصى را براى آموزش و پرورش تشكل بخشيده است كه امروزه در مدارس و دانشگاه هاى سراسر جهان اعمال مى شود. ضروريات تمدن جديد اينچنين ايجاب كرده است كه كودكان در آغاز سنين نوجوانى خويش ، با جدا شدن از محيط خانواده و زندگى ، شانزده تا هيجده سال - و در بعضى موارد باز هم بيشتر - در يك سيستم خاص آموزشى تحت تعليم قرار بگيرند تا بتوانند مهارت هاى فنى لازم را كسب كنند و مشاغل مورد نياز براى ادامه حيات اين تمدن را بر عهده بگيرند.
بدين ترتيب ، هرگز نبايد آموزش و پرورش را در سيستم كنونى آن به مفهوم عام و مطلق تعليم و تربيت قلمداد كرد. در يك تمدن فرضى ديگر متناسب با تغيير اهداف و نيازها سيستم آموزشى از نخستين چيزهايى است كه تحول خواهد پذيرفت . بررسى ماهيت علوم و تكنولوژى نيز نشان خواهد داد كه همين تناسب تا حد زيادى در ادراك بشر جديد از مفهوم علم هم صادق است و فى المثل اگر بشر يك باره ميل به غلبه بر طبيعت در جهت تمتع بيشتر از نعمات آن را از دست بدهد، ارزش علوم رسمى امروز يك باره تا حد دانستنى هايى نه چندان مفيد سقوط خواهد كرد.
اما قبل از ورود در مبحث بررسى ماهيت علوم جديد و تكنولوژى بايد بينش ما نسبت به تمدن جديد از اين گرداب اطلاعاتى و اين شبكه دروغين اطلاعات كليشه اى و استاندارد رهايى پيدا كند تا بتوانيم با حقيقت بينى به بررسى ماهيت علوم رسمى بپردازيم . بنابراين ، مباحث آينده ما به شناخت تمدن غربى و چگونگى پيدايش آن اختصاص خواهد يافت .
انسان از نسل ميمون ، خرافه اى جاهلانه
محتواى علمى سيستم آموزشى كنونى كه كاملا بر مبناى تفكرات غربى بنا شده است به خود حق داده كه همه امور را بر محور همين نحوه تفكر خاص تحليل و تفسير كند، تا آنجا كه در سراسر جهان هيچ چيز نمى توان يافت مگر اينكه مورد تعرض اين نظام فكرى خاص قرار گرفته و درباره آن فرضيه پردازى شده است ، انسان و جهان ، روح و جسم ، اقتصاد، اجتماع ، تاريخ ، هنر و... بر همين قياس حتى موجودات مجردى همچون فرشتگان ، موجودات تاريخى و يا موجوداتى موهوم و خيالى مثل ديو و پرى ... به مثابه موضوعى براى پژوهش حيطه تعرض اين نظام فكرى قرار گرفته اند. اين موضوع فى نفسه نبايد مورد اعتراض واقع شود، چرا كه از يك سو، اگر اين علوم مى توانست انكشاف از حقيقت عالم بنمايد، پرداختن آن به همه امور نه تنها مذموم نبود كه بسيار پسنديده بود، و از سوى ديگر، هر فرهنگ و تمدن حاكم اگر به ديگر فرهنگ ها و تمدن هايى كه حيطه حكومت آن قرار مى گيرد هم اينچنين عمل كند كه فرهنگ و تمدن غرب كرده است ، چندان دور از توقع و انتظار نيست ؛ اگر چه فرهنگ و تمدن غرب به لحاظ ذات استكبارى آن ، از اين نظر با همه فرهنگ ها و تمدن هايى كه در طول تاريخ كره زمين رخ نموده ، متفاوت است .
علوم رسمى غرب نه تنها انكشاف از حقيقت عالم نمى كند بلكه همان گونه كه اكنون در جوامع غربى و غربزده مى بينيم ، در اكثر موارد حجاب حقيقت نيز مى گردد و انسان ها را در جهان بينى هاى عجيب و غريب و موهوم ، و پوچى مطلق ، سرگردان مى سازد؛ و ما اين بحث را در چند مقاله آينده ، با تفصيل بيشتر، در ضمن بررسى ماهيت علوم غربى بار ديگر دنبال خواهيم كرد.
در هيچ يك از اعصار تاريخ سابقه نداشته است كه تمدنى بتواند تا اين حد و در اين وسعت و عمق ، تمدن هاى ديگر را در خود منحل سازد و اينچنين بر روح و جان ديگر امت ها تسلط پيدا كند و همه آنها را كه وجه مشخصه اقوام و ملت هاى مختلف در همه اعصار بوده است . يعنى دين ، زبان ، فرهنگ ، تاريخ ، هنر، معمارى ، آداب و رسوم و غيره را به تبعيت از خود، تا آنجا تغيير دهد كه امروز در كوچك ترين و درو افتاده ترين ده كوره هاى ايران و تركيه و يونان نيز مردم لباس اروپايى مى پوشند، خانه هاى خويش را سبك اروپايى ها - البته با تقليدى بسيار زشت و ناشيانه - مى سازند، آداب و رسوم تمدن غربى را تقليد مى كنند و حتى در زبانشان به تبعيت از غرب تغييرات اساسى رخ نموده است .
امروز يك دانشجوى چينى در همه تفكرات خويش دقيقا با همان معيارهايى به موضوعات مختلف مى انديشد كه يك دانشجوى كاليفرنيايى . نظريات اين دو درباره تاريخ ، تمدن هنر، سياست ، زندگى ، تربيت فرزندان ، همسر دارى ، طب ، روح ، جسم ، آسمان ، زمين ... با كمى تفاوت يكسان است ، و تفاوت ها نيز - اگر موجود باشد - در ريشه ها و مبانى نيست ، بلكه در فرعيات و نتايج است . در مصر، جده ، استانبول ، مسكو، دهلى ، پرو... و حتى دورافتاده ترين ده كوره هاى آفريقا و استراليا نيز - به شرط آنكه مدرسه و تلويزيون رفته باشد - وضعى غير از اين وجود ندارد. تفاوت هاى اندكى هم كه وجود دارد، در لباس ، غذا، بعضى از آداب و رسوم ، و... آن همه كوچك است و ظاهرى كه به راحتى قابل اغماض است .
حقير مى دانم كه براى اكثر كسانى كه اين نوشته را مى خوانند اين پرسش هماره با تعجب طرح خواهد شد كه ((خوب ، چه اشكالى دارد؟ آيا اين از محسنات تمدن جديد نيست كه همه مردم جهان را از خرافات و فقر فرهنگى نجات داده و اختلافات و مناقشات بيهوده را از بين برده و اتحاد و وحدت ايجاد كرده است ؟!))
حقير در جواب اين سوال ، بار ديگر عرض مى كنم كه اگر اكتشافات و يافته هاى علوم جديد مبتنى بر حقيقت عالم باشد، همه آنچه كه مادر رد و ذم تمدن غربى و نظام آموزشى آن مى گوييم به حسن و مدح و تاءييد تبديل خواهد شد و نه تنها ديگر جاى هيچ اعتراضى باقى نمى ماند، بلكه مى بايد شكر گزار غربى ها هم باشيم كه راه ادراك حقايق را بر همه انسان هاى سراسر عالم گشوده اند. اما آيا به راستى انسان با اين علوم از خرافات و جهل نجات پيدا كرده و يا نه ، در جهل و خرافاتى بسيار عميق تر فرو رفته است ؟
لازم به تذكر است كه اگر انقلاب اسلامى ايران پيروز نشده و كار رجعت به مبانى فرهنگى اسلام در همه زمينه ها به اين حد از وسعت و اشاعه نرسيده بود، هرگز امكان سخن گفتن از اين مسائل با اين همه جراءت و جسارت به وجود نمى آمد. اگر كسى بينگارد كه انقلاب اسلامى ايران ، همچون ديگر انقلابهايى كه در قرون اخير اتفاق افتاده است ، داراى وجهه اى صرفا سياسى است ، سخت در اشتباه است . رودررويى انقلاب اسلامى ايران در اصل با ((تفكر غربى )) است و ما ان شاءالله در آينده اى نه چندان دور، شاهد يك رجعت همه جانبه فرهنگى به اصول و مبانى اسلام خواهيم بود و خواهيم ديد كه چگونه تمدن اسلام مبتنى بر همين رجعت وسيع فرهنگى ، تحولات عظيمى را در اركان و ظواهر حيات اجتماعى انسان ايجاد خواهد كرد و تازه اى را در همه زمينه هاى علمى ، فرهنگى ، سياسى و مدتى برقرار خواهد داشت .
afsanah82
08-19-2011, 06:15 AM
حقير در ميان مؤمنين از دوستان و آشنايان خويش و ديگر كسانى كه به نوعى با آنان در ارتباط بوده ام ، كسى را نديده ام كه تفسير روشن و درستى از اين مطالب در ذهن داشته باشد. همه آنها حضرت آدم (عليه السلام) را - معاذالله - به صورت يكى از انسان هاى بدوى تصور مى كرده اند كه با لباسى از پوست حيوانات ، گرز سنگى به دست به دنبال شكار مى دود و... چه بگويم ؟ با انصاف ترين و آگاه ترين كسانى كه ديده ام آنها هستند كه از هر نوع تصور و تصديقى در اين زمينه فرار مى كنند و با اين وسيله سعى مى كنند كه تقدس آيات و روايات مربوط به آفرينش انسان را براى خود محفوظ دارند. حالا تنظيم كنندگان كتاب هاى درسى چگونه به درستى اين فرضيات شبهه ناك يقين پيدا كرده اند و كتابهاى دبستان و دبيرستان و دانشگاه را از اين مطالب مجعول درباره تاريخ تمدن پر كرده اند، خدا مى داند. آيا آنها هرگز از خود نپرسيده اند كه اگر به راستى زندگى انسان ها از اين جوامع اشتراكى آدم هاى بوزينه سان آغاز شده باشد، آيات و روايات مربوط به آفرينش انسان را چگونه بايد تفسير و تحليل كرد؟ به راستى آنها هرگز به اين مسئله نينديشيده ايد كه اين سير تاريخى براى تكامل بشر در صورتى درست است كه ما مبناى داروينيستى تصور انواع را پذيرفته باشيم ؟ يعنى براى اعتقاد داشتن به اينكه زندگى انسان بر كره زمين از جوامع بدوى و اشتراكى انسان هاى بوزينه سان آغاز شده است بايد نخست ايمان آورد كه انسان را از نسل ميمون است ؛ به عبارت روشن تر، بايد اين سير تكاملى را كه عرض خواهم كرد براى پيدايش انسان پذيرفت : پستانداران موش مانند ابتدايى ، تارسير، ميمون هاى قاره جديد، ميمون هاى قاره قديم ، ژيبون ، اورانگ اوتان ، شمپانزه ، گوريل ، انسان نماهاى جنوب افريقا، انسان . آيا اين سير تكاملى براى آفرينش انسان با محتواى علمى قرآن و روايات مطابقت دارد؟
اگر كسى مى پندارد كه مبناى اين فرضيات بر واقعيات انكارناپذير علمى بنا شده است و فى المثل فسيل هاى پيدا شده از نسل هاى پيشين انسان ها اين فرضيات را تاءييد مى كند، بداند كه سخت در اشتباه است ، اگر بخواهيم روشن تر و با استفاده از مثال هاى روشنگر سخن بگوييم بايد گفت كه اگر با حذف همه پيچيدگى هايى كه خود دانشمندان غربى به آن اذعان دارند و ما در ادامه همين فصل بدان اشاره خواهيم كرد، بر سبيل مسامحه فقط نمونه هاى برگزيده اى از فسيل هاى پيدا شده را ذكر كنيم كه در فرضيات انسان شناسى غربى ها مى گنجد، باز هم هيچ دليلى وجود ندارد كه اين فرضيه ها بر حقيقت استوار باشد. به عنوان مثال ، اگر از ميان فسيل هاى پيدا شده - آنچنان كه در اكثر كتاب هاى آنتروپولوژى و تاريخ تمدن آمده است - فقط انسان جاوه (پيتكانتروپ )، انسان پكن (سينانتروپ )، انسان نئاندرتال و هوموساپينس يا انسان امروزى را در نظر بگيريم ، باز هم دو دانشمند بر مبناى دو ايدئولوژى مختلف فرضيات كاملا متفاوت و متناقضى را بر همين نمونه هاى ياد شده بار خواهند كرد. فرضيه اى كه يك فكر داروينيستى بر مبناى مجموعه نمونه هاى مذكور ارائه خواهد داد اين است :
در ميان قديمى ترين فسيلها، اولين فسيل كشف شده ، فسيل معروف به انسان جاوه است كه بوسيله كاشف آن ... پيتكانتروپ (260) ناميده شد. اين نام ، اول به بقايائى داده شد كه عبارت بود از يك كاسه سر، يك استخوان ران ، يك آرواره پائين و چند دندان . از روى اين بقايا، وجود يك شكل انسان فوق العاده ابتدائى (!) استنتاج شد كه اندازه مغزش حد وسط بين انسان و گوريل ، دندانهايش از نظر ساخت ، ميانه حال ، اما بدنش راست (قائم ) بود. اين استنتاج نه تنها به وسيله كشفيات ديگر در جاوه تاييد شد، بلكه كشفيات بسيار گسترده ترى نيز كه در نزديك پكن انجام پذيرفته ، مؤ يد آن بوده است . انسان پكن را سينانتروپ (261) ناميده اند...(262) انسان جاوه داراى كمترين گنجايش مغزى و بزرگترين برجستگيهاى استخوانى در بالاى چشم است ... انسان نئاندرتال ، داراى گنجايش مغزى بيشتر و بر جستگيهاى استخوانى كوچكترى از انسان جاوه است ....
انسان امروزى (هوموساپينس ) داراى جمجمه اى است از همه ظريفتر، بدون پوزه ، ولى بينى و چانه اى كاملا رشد كرده .(263)
يك تفكر داروينيستى از آنجا كه معتقد به تطور انواع است فورا نمونه هاى ياد شده را به يكديگر پيوند مى دهد و اين فرضيه را استنتاج مى كند كه : نسل انسان امروز به نئاندرتال و سپس به گوريل مى رسد. اما همين نمونه ها اگر در اختيار يك انسان مسلمان قرار بگيرد نتيجه اى كاملا متفاوت خواهد گرفت . البته كسى در اينكه يك چنين موجوداتى در كره زمين بوده اند شكى ندارد، اما در اينكه بين آن ها و نسل كنونى انسان در كره زمين چه رابطه اى هست ، سخن بسيار است . علامه طباطبايى (ره ) در طى مباحث مفصلى در مجلدات مختلف ((الميزان )) تصريح مى فرمايند كه نسل بشر كنونى به مرد و زنى مى رسد كه از انسان يا حيوان ديگرى متولد نشده اند. از جمله ، ايشان در ذيل آيه اول از سوره ((نساء)) فرموده اند:
... لكن دانشمندان ژئولوژى - علم طبقات زمين - گفته اند كه عمر نوع انسان از ميليونها سال هم تجاوز مى كند و آثار و فسيلهايى هم كه مربوط به بيش از پانصد هزار سال قبل است به دست آورده اند، ولى اين دانشمندان دليل قانع كننده اى كه ثابت كند نسل موجود متصل و پيوسته به آن انسانهاست . در دست ندارند... اما قرآن صريحا بيان نكرده است كه آيا ظهور نوع انسان منحصر به همين دوره است يا اينكه قبلا هم ادوارى بر او گذشته كه ما آخرين آنها هستيم . گر چه بسا مى توان از اين آيه :
و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون .(264) استشمام كرد كه قبل از دوره كنونى ادوار ديگرى نيز بر نوع انسان گذشته باشد، همانطور كه در تفسير آيه فوق بدان اشاره كرديم . آرى ، از بعضى روايات اهل بيت (عليه السلام) معلوم مى شود كه اين نوع ، ادوار زيادى قبل از اين دوره به خود ديده است .(265)
در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرمودند: ((اگر ملائكه قبلا كسى را نديده بودند كه در زمين فساد و خونريزى كند اطلاعى از اين مطلب كه گفتند آيا كسى را در زمين قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند، نداشتند.))
علامه طباطبايى (ره ) مى فرمايد:
ممكن است اين روايات اشاره به دورانى باشد كه پيش از دوره بنى آدم بوده و در آن دوران افراد ديگرى روى زمين زندگى مى كرده اند چنانكه روايات ديگرى نيز بر اين امر دلالت دارد.(266)
به راستى چه دليلى وجود دارد كه نمونه هاى ياد شده از نظر وراثتى به زنجيره واحدى تعلق دارند؟ هيچ ؛ گذشته از آنكه اصلا دلايل بسيارى نيز بر رد اين فرضيات موهوم وجود دارد. انسان همواره بر مبناى شناخت خويش از جهان ، عوامل و امور و وقايع اطراف خويش را به يكديگر مرتبط مى سازد. اما هيچ دليلى وجود ندارد كه اين تصورات و توهمات بر واقعيت و حقيقت عالم وجود منطبق باشد.
خود آنتونى بارنت ، نويسنده كتاب ((انسان به روايت ...))، هنگام بحث از پيچيدگى هاى موجود مى گويد:
خيلى راحت بود اگر مى شد داستان تكامل انسان را به نحوى كه در بالا خلاصه كرديم ، تمام شده دانست ؛ اما قطعات ديگرى يافت شده اند كه بهيچوجه در يك چنين طرح ساده اى نمى گنجند.
مشهورترين اينها، جمجمه اى است به نام سوانسكومب (267).
اين جمجمه از روى دو تكه استخوان شناخته شده است كه عقب و قاعده و قسمتى از يك طرف كاسه سر را تشكيل مى دهند. اين دو تكه استخوان دريك حفره شنى در جنوب رودخانه تمز(268)، بين دارتفورد(269) و گريوزند(270)، يافت شده است ، ناحيه اى كه باستانشناسان آن را از لحاظ بقاياى انسانى بسيار غنى مى دانند. اين جمجمه متعلق به زنى بود كه سن او در حدود بيست و چند سال بوده است . ضخامت استخوانهاى جمجمه او از ضخامت معمول در جمجمه هاى انسان جديد بيشتر است . اما گنجايش مغزى اش بين 1325 تا 1350 سانتيمتر مكعب برآورد شده است . اهميت اين جمجمه از اين جهت است كه صاحب آن تقريبا بطور مسلم از معاصران نزديك انسان جاوه و پكن بوده است . و اين خود دليل نسبتا قانع كننده اى است كه انسانهايى با هيئت انسان امروزى در دوره پلئيستوسن ميانه وجود داشته اند.
واضح است كه تا وقتى نمونه هاى بسيار ديگرى از اينگونه به دست نيامده است ، نمى توان توجيهى قطعى براى اين بقايا ارائه داد. قطعات ديگرى نيز يافت شده كه گواه بر اين است كه در دوره پلئيستوسن ميانه و پايانى ، يعنى قبل از ظهور انسان نئاندرتال ، انسانهايى به شكل انسان جديد (ساپينس ) وجود داشته اند.(271)
گذشته از همه اينها، اگر ما فرضيه داروينيستى تطور انواع را قبول نكنيم - كه قبول نمى كنيم - ديگر بحث كردن در اطراف اين نمونه ها و چگونگى ارتباط آنها با يكديگر ضرورتى ندارد. چرا كه اصولا همه فرضيات مربوط به پيدايش انسان و تاريخ تمدن بر همين ركن اساسى ، يعنى نظريه داروين مبتنى بر تطور انواع ، بنا شده است .
توضيحى كه بار ديگر تذكر آن در اينجا ضرورى است اين است كه هرگز نمى توان همه وقايع و حوادث عالم خلقت را با استفاده از قانون عمومى عليت و سببيت به گونه اى تفسير كرد كه ديگر نيازى به ((عالم امر)) و ((دخالت ارواح مجرد)) نباشد. البته گرايش عامى كه به تبعيت از تفكر سيانتيستى و علم پرستانه غربى در سراسر جهان امروز اشاعه يافته ، همواره سخت متعهد است كه همه امور را با استفاده از قوانين طبيعى و زنجيره على و سببى حوادث ، به گونه اى توجيه و تفسير كند كه نيازى به خداوند و عالم امر پيدا نشود. اگر چه يك انسان عاقل و عارف در همه قانون مندى ها و سنت هاى طبيعى و تاريخى عالم خلقت نيز خدا را مى بيند و اصلا در نور وجود اوست كه همه چيز را موجود مى بيند، اما تفكر غالب امروز متاءسفانه ، متعمدانه و با اصرار در جهل ، مايل است كه عالم خلقت را بى نياز از عالم امر بداند و با اين حيله جاهلانه و كبك مانند مذهبى بودن بگريزد. هر چند كبكى كه سر خود را در برف فرو كرده است تنها خود را فريب مى دهد. لكن اين نحوه تفكر و اين خودفريبى در همه توجيهات علمى اين روزگار وجود دارد و مقبوليتى عام يافته است .
توجيه مادى عالم خلقت بر محور سببيت محض به يك دور باطل و تسلسل بى پايان منجر مى شود و اگر انسان خود را فريب ندهد و تغافل نكند، به راحتى درخواهد يافت كه زنجيره سببى حوادث ناگزير بايد نهايتا در آخرين نقطه ، با اتكا به عالم امر يا عالم روح و دخالت ارواح مجرد توجيه و تفسير شود، اگر نه ، هيچ واقعه و حادثه اى در عالم قابل ادراك نيست .
به طور كلى وجود فكر و عقل و حيات و حركت و قدرت و اراده در عالم خلقت به هيچ صورت ، جز با اتكا به عالم امر، قابل توجيه نيست . روح مجرد است كه منشاء عقل و حيات و اراده است و روح نيز موجودى است كه از عالم امر.
اگر بخواهيم عالم خلقت را مستغنى از روح مجرد توجيه كنيم ، بايد بپذيريم كه در ميان مواد معدنى ناگاه چيزى خودبه خود، بدون نياز به محرك خارجى به حركت بيفتد يا يك ماده معدنى ناگهان به يك ماده آلى تبديل شود يا يك ماده معدنى شروع كند به خود و ديگران انديشيدن . آنها كه مى خواهند عالم خلق را اين گونه توجيه كنند ناچار بايد متوسل به خرافاتى از اين قبيل كه عرض شد بشوند و همان گونه كه در ماترياليسم ديالكتيك مى بينيم ، اين نقاط را در محفوفه اى از خرافات و غفلت زدگى ها بپيچند تا انسان در نيابد كه دچار اشتباه شده است .
فى المثل مفهوم مكان خودبه خود انسان را بدين حقيقت مى رساند كه جهان نامحدود و بى نهايت است و پذيرش اين امر، ايمان آوردن به خداوند و جهان لايتناهاى آخرت است . تصور مكان خودبه خود انسان را بدين پرسش مى كشاند كه ((پايان عالم كجاست ؟)) يا ((آسمان به كجا منتهى مى شود؟)). هر ديواره انتهايى كه بخواهيم براى آسمان يا عالم خلقت قائل شويم . باز مواجه با اين سوال مى شويم كه ((آن ديواره انتهايى در كجا قرار دارد؟)) يا ((بعد از آن چيست ؟)). اگر نخواهيم قبول كنيم كه عالم نامحدود و بى نهايت است و آسمان تا هر كجا كه بروى آسمان است و به جايى ختم نمى شود دچار يك دور تسلسل باطل مى شويم و مسئله همواره لاينحل باقى مى ماند، مگر اينكه بپذيريم كه عالم نامحدود است و پذيرش اين امر فى نفسه به معناى پذيرفتن ((عالم امر)) يا ((عواملى فراتر از عالم ماده )) است .
درباره زمان نيز مسئله همين است . مفهوم زمان خودبه خود ما را به اين سؤ ال مى كشاند كه ((زمان از كى آغاز شده است ؟)) يا ((كى زمان به پايان مى رسد؟)). هر نقطه نهايى كه بخواهيم براى آغاز يا پايان زمان قائل شويم به ناچار خود قطعه اى از زمان است و باز هم مسئله به همان صورت بر جاى خود باقى است . اگر نخواهيم مفاهيم ((ازلى )) و ((ابدى )) را قبول كنيم ، اين دور باطل هرگز حل نخواهد شد، مگر آنكه مفاهيم ازل و ابد را بپذيريم و اين پذيرش فى نفسه ايمان آوردن به خدايى است كه هو الاول و الاخر.(272)
براى پرهيز از اطناب كلام بايد بگوييم كه در همه موارد ديگر نيز مشكل از همين قرار است . پرسش كردن از حركت اوليه (محرك اوليه )، علت اوليه (علت العلل )، اراده اوليه ... و بالاءخره موجود اوليه يا واجب الوجود لاجرم به ايمان مذهبى منتهى مى شود، مگر اينكه انسان خود را به غفلت بزند و يا پرسش هايى انحرافى ، فكر خود را از پرسش اصلى برگرداند.
فى المثل ماترياليست ها براى آنكه از مشكل لاينحل ((محرك اوليه )) خلاص شوند و ايمان به خدا نياورند، منشاء حركت را به تضاد درونى اشيا باز مى گردانند، در حالى كه اين كار فقط به تاءخير انداختن همان پرسش اصلى است . حالا در جواب اينكه ((منشاء تضاد درونى اشيا چيست ؟)) چه بايد گفت ؟ گذشته از آنكه باز هم مشكل نياز حركت به محرك خارجى بر سر جاى خويش باقى است و اگر پاى فوتباليستها به توپ فوتبال نخورد، تا دنيا دنياست توپ خودبه خود حركت نخواهد كرد.
پرسش از نخستين انسان نيز يكى از همين مشكلات اساسى است كه جز با اتكا به عالم امر و توجيه و تفسير مذهبى قابل حل نيست . هيچ نوعى خودبه خود به نوع ديگر تبديل نخواهد شد. براى حقير بسيار شگفت آور است اينكه آدم هايى ظاهرا عاقل فرضيه جهش (273) را به مثابه يك حرف عاقلانه مى پذيرند. اگر كسى قدرت دارد كه خود را به نوعى ديگر تبديل كند جهش بيولوژيك نيز امكان وقوع دارد. كدام عاقلى اين تغيير خودبه خودى را مى پذيرد؟ جهش يك تغيير ماهوى است و قبول كردن اينكه تغيير در ماهيت اشيا خودبه خود روى دهد از اعتقاد داشتن به خلق الساعه خنده دارتر و احمقانه تر است .
چگونه ممكن است كه انسان از نسل ميمون باشد؟ اين يك خرافه علمى (!) است و متاءسفانه علم امروز از اين خرافه ها بسيار دارد. انسان بدوى با آن مشخصاتى كه در كتابهاى تاريخ تمدن نوشته اند زاييده خيالات الكليستى غربى هاست ، نه اينكه موجوداتى با اين مشخصات وجود نداشته اند، خير؛ موجوداتى اينچنين در كره زمين زيسته اند، اما بدون ترديد انسان امروز از نسل آنها نيست و آنها هم از نسل ميمون نبوده اند. امكان تبديل و تطور خودبه خودى انواع به يكديگر هرگز وجود ندارد. تغييراتى كه در يك نوع گياه يا حيوان به وجود مى آيد صرفا در حد انقراض ، اصلاح و تكامل است ، نه استحاله به انواعى ديگر.
درباره آغاز زندگى انسان بر كره زمين و پايان كار او نظر قرآن و روايات بسيار صريح و روشن است . سير حيات بشر بر كره زمين از يك زوج انسانى به نام آدم و حوا (س ) كه از بهشت برزخى هبوط كرده اند آغاز شده است . اولين جامعه انسانى روى كره زمين امت واحده حضرت آدم (عليه السلام ) است كه در محدوده كنونى مكه و اطراف آن در حدود هفت تا ده هزار سال پيش شده است . بين اين انسان هاى اوليه و نسل هايى كه فسيل هاى آنها مورد مطالعه آنتروپولوژيست ها قرار گرفته است ، پيوند موروثى وجود ندارد. آنچنان كه از باطن كلام خدا و روايات بر مى آيد، نسل اين انسانها هزارها سال پيش از هبوط در كره زمين انقراض پيدا كرده است .
قرآن مجيد و روايات جز در مواردى بسيار معدود، درباره مشخصات مادى و ظاهرى زندگى اين امت واحده سكوت كرده اند و اصولا نبايد هم توقع داشت كه قرآن و روايات اصالتا به صورت ظاهرى زندگى امت ها و اينكه چه مى خورده اند، چه مى پوشيده اند يا با چه وسايلى كشاورزى و دامدارى مى كرده اند نظر داشته باشند. اگر مى بينيم كه تفكر امروز غرب در سير تاريخى تمدن تنها به همين وجوه مادى از زندگى جوامع انسانى نظر دارد بدين علت است كه فرهنگ غرب و علوم رسمى ، از تاريخ تحليلى صرفا اقتصادى دارند و البته از لفظ ((اقتصاد)) نيز به مفهومى خاص توجه دارند كه در فصل هاى گذشته اجمالا بدان پرداخته شد.
قرآن و روايات تاريخ زندگى بشر را بر محور حركت تكاملى انبيا بررسى كرده اند و حق هم همين است . به همين علت ، فى المثل اگر چه ما نمى دانيم كه حضرت ابراهيم خليل الرحمان (عليه السلام) با چه وسايلى كشاورزى مى كرده اند، اما از جانب ديگر، جزئيات امتحانات الهى ايشان را در سير و سلوك طريق خدا به طور كامل مى دانيم .
در آيه مباركه 30 از سوره ((بقره (274))) هنگامى كه پروردگار متعال قصد خويش را از گماردن خليفه اى در كره زمين ظاهر مى سازد، جواب فرشتگان به گونه اى است كه گويا تاريخ نسلهاى منقرض شده انسانهايى ديگر را در كره زمين مى دانند و بر سفاكيت و فسادانگيزى آنان آگاهى دارند. همان طور كه در فصل گذشته در نقل فرمايش حضرت علامه طباطبائى (ره ) بدان اشاره رفت ، احتمالى قريب به يقين وجود دارد كه بتوان از آيه مباركه مذكور برداشتى آنچنان داشت كه عرض شد. رواياتى هم كه بتوانند مؤ يد اينچنين برداشتى باشند وجود دارند.
حضرت علامه طباطبائى (ره ) در بيان اينكه ((انسان نوعى مستقل و غير متحول از نوع ديگر است )) در تفسير ((الميزان )) ذيل آيه نخست از سوره ((نساء)) فرموده اند:
... آياتى كه گذشت براى اين بحث هم كافى است . چون آيات قبل انسان موجود را كه با نطفه توالد مى كند منتهى به آدم و زنش مى داند و خلقت آن دو را نيز از خاك مى شناسد. پس نوع انسان به آن دو بازمى گردد، بدون اينكه خود آن دو به چيزى همانند و يا همجنس منتهى شوند، بلكه آنها آفرينشى مستقل دارند.
اما آنچه كه امروز نزد علماء طبيعى و انسان شناسى معروف شده اينست كه مى گويند پيدايش انسان اولى در اثر تكامل بوده است .
اين فرضيه با جميع خصوصيات خود، گرچه مورد قبول همگانى نيست و هر دم دستخوش بحث و اشكال است اما اينكه اصل فرضيه يعنى اينكه انسان حيوانى بوده كه در نتيجه تحول انسان شده است ، امرى است كه همه آنرا پذيرفته و بحث از طبيعت انسان را بر آن مبتنى كرده اند.(275)
سپس حضرت علامه به تشريح فرضيه پرداخته و آنگاه در ادامه آن فرموده اند:
اين فرضيه از آنجا بوجود آمده كه در ساختمان موجودات به طور منظم كمالى ديده مى شود كه در يك سلسله مراتب معينى از نقص رو به كمال پيش رفته است و نيز تجربه هايى كه در زمينه تطورات جزئى بعمل آمده ، همين نتيجه را تاءييد مى كند - اين فرضيه اى است كه براى توجيه خصوصيات و آثار انواع مختلف فرض شده است بدون آنكه دليل مخصوصى آنرا ثابت نمايد و يا عقيده اى مخالف آنرا رد كند. بنابراين مى توان فرض كرد كه اين انواع بكلى از هم جدا و مستقل باشند و بدون اينكه تطورى كه نوعى را به نوع ديگر مبدل سازد در كار بيايد. بلى صرفا يك سلسله تطوراتى سطحى در زمينه حالات هر نوعى وجود دارد بدون اينكه ذات آنها دستخوش تحول شود. تجربه هايى هم كه انجام گرفته بطور كلى در زمينه همين تطورات سطحى است كه در يك نوع انجام گرفته و هنوز تجربه تحول فردى را از يكنوع به نوع ديگر مشاهده ننموده ، هرگز ديده نشده كه ميمونى تبديل به انسان شود. بلكه صرفا در مورد خواص و آثار و لوازم و اعراض بعضى از انواع است كه تجربه تطوراتى را نشان داده است .(276)
شايد در وهله اول قبول اين نظريه نسبت به فرضيه تطور انواع مشكل تر جلوه كند، اما اگر درست بينديشيم اينچنين نيست . مشكل اينجاست كه قريب به اتفاق مردم جهان از همان آغاز كودكى كه از بيشترين استعداد روحى و جسمى براى آموزش بهره مند هستند، در مدارسى كه براى آموزش علوم غربى پايه گذارى شده اند براى پذيرش فرضيه هاى علمى تمدن غرب آماده مى گردند. همان طور كه پيش از اين با نقل قول از كتاب ((موج سوم )) عرض شد، خواندن رياضيات و هندسه از همان اوان كودكى در مدارس عقلا و منطقا ما را براى ادراك و تفهم علوم جديد - كه صورتى رياضى دارند - آماده مى سازد. منطق علوم جديد، منطق رياضى است و بدين ترتيب ، رياضيات مدخل ادراك و تعليم همه علوم ديگر، اعم از علوم تجربى و انسانى است و اگر در مدارس به كودكان با روش هاى خاصى كه همه ما با آن آشنا هستيم رياضيات و هندسه مى آموزند براى آن است كه عقلا و منطقا آنان را براى آموختن علوم جديد آماده سازند.
مقصود اين است كه اگر پذيرش نظريه قرآن و روايات در باب هبوط بشر نسبت به فرضيه تطور انواع مشكل تر جلوه مى كند، بدين علت است كه ما با عبور از مراحل آموزشى خاصى كه در مدارس و دانشگاه ها طى كرده ايم ، روحا براى ادراك زبان علمى جديد به مراتب آمادگى بيشترى داريم ؛ اگر نه ، اعتقاد داشتن به تطور انواع از نظر غرابت و بيگانگى موضوع ، با ايمان آوردن به خلق الساعه تفاوتى ندارد. كسى كه به فرضيه تطور انواع و تبديل آنها به يكديگر ايمان مى آورد، لاجرم بايد نوعى خلق الساعه را بپذيرد. قبول كردن اينكه در مسير تكاملى انواع جهشى اتفاق مى افتد كه به يك تغيير ماهوى منجر مى شود، تا آنجا كه بتواند نوعى از حيوان را به نوعى ديگر تبديل كند، از نظر غرابت مثل ايمان آوردن به خلق الساعه است . جهش بيولوژيك هم نوعى خلق الساعه است و اگر ما امكان خلق الساعه را رد كنيم ، به طريق اولى فرضيه جهش را نيز نبايد بپذيريم . اما حالا چگونه است كه در منطق جديد انسان ها، جهش هاى متوالى در مسير تكاملى انواع - يعنى در واقع خلق الساعه هاى مكرر - امرى منطقى و عقلانى تلقى مى شود اما خلق الساعه خرافه اى بعيد و غريب جلوه مى كند، علت آن را بايد در همان مطلبى جست و جو كرد كه عرض شد.
روحيه علمى جديد بر خلاف آنچه كه در قرون وسطى رواج داشت سعى دارد كه همه امور را بر مبناى قانون سببيت عام و بدون نياز به يك عامل يا فاعل خارجى توجيه و تفسير كند، حال آنكه اگر خود را به غفلت نزنيم هيچ امرى را در جهان نمى توان بدين صورت توضيح داد. اگر ما نخواهيم قبول كنيم كه خالقى برتر عالم وجود را آفريده است ، لاجرم بايد بپذيريم كه عالم خودبه خود به وجود آمده ، يا ماده قديم و ازلى است . تصور ازلى بودن و قدمت ماده در جهانى كه هر روز و هر لحظه در معرض فنا و نابودى و مرگ و شكست است بسيار خنده آور است و از آن مسخره تر اين است كه بپذيريم جهان خودبه خود خلق شده است ، آن هم در شرايطى كه تجربه انسان در همه طول تاريخ مدون ، هرگز گواهى نمى دهد كه چيزى خودبه خود به وجود آمده باشد. بسيار شگفت آور است كه بشر عصر جديد خرافاتى اينچنين را به سادگى قبول مى كند، اما فى المثل بقاى روح را كه فطرت هر انسانى بدان حكم مى كند نمى پذيرد! چه رخ داده است ؟
سيستم آموزشى كنونى در ايجاد اين روحيه مادى گرايانه داراى نقش اساسى و ركنى است ، و بعد از، رسانه هاى گروهى خصوصا راديو و تلويزيون وظيفه حفظ و استمرار اين روحيه را در ميان مردم بر عهده گرفته اند. اين روحيه كه با لاابالى گرى ، تفنن گرايى ، عدم برخورد جدى با مسائل و... همراه است ناشى از اصالت دادن به وجود مادى و حيوانى وجود بشر است كه از عدم اعتقاد به ((روح مجرد)) و ((عالم امر)) نتيجه مى شود. حقير در مقام دفاع از خلق الساعه نيستم و بى انصافى است اگر كسى بخواهد از آنچه عرض كردم نتيجه اى اينچنين اخذ كند. مقصود اين بود كه انسان امروز بر خلاف آنچه وانمود مى كند، از همه آدم هايى كه در طول تاريخ زيسته اند خرافاتى تر است و بيشتر از همه اقوام ، خرافه هايى بعيد و غريب را به عنوان واقعيت هايى مسلم و حقايقى مطلق پذيرفته است .
داستان پيدايش انسان در كره زمين از طريق تطور انواع از آن خرافه هاى بسيار عجيبى است كه امروز مقبوليت عام يافته است . همه آن معلوماتى نيز كه ما امروز با عنوان تاريخ تمدن جمع آورى كرده ايم و در همه كتاب هاى مرجع ثبت نموده ايم و در سراسر جهان ، در همه مراكز آموزشى از دبستان گرفته تا دانشگاه تدريس مى كنيم ، بر مبناى اعتقادى تطور انواع بنا شده است و همان طور كه عرض شد، اگر اين مبنا را نپذيريم ، تمام اين بنايى كه آن را تاريخ تمدن مى ناميم در هم مى ريزد. سيرى كه در اين تواريخ براى تكامل بشر ترسيم كرده اند از هفت هزار سال قبل از تاريخ آغاز مى شود. تمدن يونان و روم به عنوان مبداء يا اطراف اين موضوع را كه چرا تاريخ يونان و روم به عنوان مبداء تاريخ اعتبار مى شود به فصل هاى آينده وا مى گذاريم .
afsanah82
08-19-2011, 06:16 AM
اولين دوران زندگى بشر را در اين تحليل ها ((دوران توحش )) مى نامند. تغيير بزرگ ، يعنى ابداع كشاورزى ، حدود 8000 سال پيش به وقوع پيوسته است ، و از اين پس دوران ((بربريت ابتدايى )) آغاز مى شود. انسان هاى دوران بربريت نخستين ، آنچنان كه در كتاب هاى تاريخ تمدن مى خوانيم ، در گروه هاى كوچك خانوادگى اما غير شهرنشين (غير متمدن ) از طريق كشاورزى و دامدارى زندگى كرده اند. دوران بربريت ابتدايى در حدود سه هزار سال به طول انجاميده تا بشر به شهرنشينى يا تمدن دست يافته است . سير تكامل اجتماعى بشر، از پنج هزار سال پيش كه اولين تمدن هاى مصر و بين النهرين تشكيل شده تا به امروز، اينچنين ترسيم شده است : تمدن هاى نخستين مصر و بين النهرين ، تمدن دره سند، تمدن باستان - برده دارى (اروپاى جنوبى ، آفريقاى شمالى ، خاورميانه ، هند، چين ، آمريكاى مركزى و جنوبى )، تمدن يونان و روم (مبداء تاريخ ، تاريخ صفر)، فئوداليسم و سپس سرمايه دارى يا مزدكارى .
در اين تحليل و تفسيرها بدون استثنا جوامع اوليه يا بدوى بشرى را از نظر دينى به شرك و چندگانه پرستى منتسب مى دارند و براى دين ، همراه با تكامل اجتماعى انسان ، يك سير تكاملى از شرك به يگانه پرستى قائل مى شوند. كتاب هاى تاريخ اديان در حقيقت نوعى تاريخ طبيعى است كه سعى مى كند ريشه هاى پيدايش دين را در جهل و نقص و عجز انسان در برابر طبيعت و خوفى كه از اين جهل و نقص و عجز زاييده مى شد جست و جو كند و آن را در يك سير تكامل طبيعى از شرك و چندگانه پرستى به توحيد برساند. سير طبيعى اين تكامل لاجرم بايد به جهان بينى علمى منتهى شود و تاريخ به دو عصر دين و علم (277) تقسيم شود. در اين تحليل ، علم نهايتا در برابر دين قرار مى گيرد، چرا كه علم علل نقص و عجز و جهل انسان را در برابر طبيعت از ميان برمى دارد و ديگر جايى براى خوف باقى نمى گذارد. اگر ريشه خداپرستى را در اين خوف بدانيم ، بالتبع با جهان بينى علمى نياز به دين از بين مى رود.
يكى از نكات بسيار اساسى كه در اين سير تحليل تاريخى وجود دارد اين است كه شهرنشينى يا تمدن معيار ارزيابى تكامل بشر قرار گرفته ، چنان كه از دوران پيش از شهرنشينى با عنوان توحش نام برده شده است و از تمدن نيز صرفا به نحوه توليد غذا و نظام هاى اقتصادى زاييده از آن توجه داشته اند. شهرنشينى يا تمدن از هنگامى آغاز شده است كه جوامع بشرى توانسته اند در زمينه توليد غذا به سطحى فراتر از مصرف خويش دست يابند.
تمدن را فرهنگ شهرها ناميده اند. شهرها در درجه اول تجمعات بزرگ انسانى هستند كه خود به كار توليد غذا نمى پردازند.(278)
اين تعريفى است كه در همه كتاب هاى تاريخ تمدن آمده است . از جانب ديگر، توسعه توليد نيز در گرو تكامل ابزار توليد انگاشته مى شود و به تبع اين انگار، نامگذارى دوران هاى مختلف تكامل اجتماعى بشر اين گونه انجام مى شود: ديرينه سنگى ، ميانه سنگى ، نوسنگى ، مفرغ ، آهن و بالاءخره عصر جديد كه وجه مشخصه آن اختراعات عصر جديد بويژه ماشين بخار و ماشين چاپ است . نامگذارى دوران هاى نخستين زندگى بشر به ديرينه سنگى و ميانه سنگى و نوسنگى بدين علت انجام شده است كه جوامع بشرى در اين اعصار ابزار خويش را از سنگ مى ساخته اند. نخستين تمدن هاى باستانى همزمان با عصر مفرغ و كاربرد آهن آغاز شده است و به موازات تكامل ابزار توليد، بشريت از تمدن هاى برده دارى باستانى عبور كرده و به فئوداليسم و نهايتا سرمايه دارى دست يافته است .
پايه هاى اساسى اين سير تحليلى كه ذكر شد بر نكاتى عمده است كه ناچار بايستى در اين كتاب مورد تجزيه و تحليل قرار بگيرند. تطور طبيعى انواع مهم ترين ركنى است كه سير تحليل تاريخ تمدن بر آن بنا شده است . درباره اين فرضيه تا آنجا كه امكان داشته است در اين فصل سخن نگفته ايم و اگر چه ديگر نيازى به ادامه بحث باقى نمى ماند، اما نظر به ضرورت و اهميت اين مباحث ، پايه هاى ديگر نظام تحليلى تاريخ تمدن را نيز مورد تجزيه و تحليل قرار مى دهيم تا به همه سؤ الات مقدرى كه در اين زمينه وجود دارد به خواست خداوند و در حد بضاعت علمى نويسنده جواب مقتضى ارائه شود.
بيان قرآن مجيد و روايات صراحتا ناظر بدين معناست كه تاريخ حيات معنوى انسان از توحيد آغاز مى شود و به انواع مختلف شرك مى گرايد و نهايتا بار ديگر، در آخرين مراحل حيات تكاملى بشر به امت واحده توحيدى ختم مى شود. اين سير بر خلاف فرضياتى است كه در جامعه شناسى اديان به عنوان نظرياتى متقن ابراز مى شود. در قاره استراليا و آفريقا اكنون جوامعى از انسان ها وجود دارند كه آنان را ((بدوى )) مى خوانند. اين تعبير از اين اعتقاد غلط نتيجه شده كه مراحل ابتدايى زندگى بشر در كره زمين همين صورتى را داشته است كه اكنون در اين جوامع مشاهده مى شود. اين اعتقاد نمى تواند مورد پذيرش ما قرار بگيرد، چرا كه اگر حيات معنوى و مادى بشر آن گونه كه در قرآن و روايات مورد تاءكيد قرار گرفته است از توحيد آغاز شده باشد، اين قبائل را ديگر نبايد بدوى ناميد، چرا كه حيات فرهنگى و اجتماعى آنها در حقيقت نتيجه عدول از وضعيت نخستين زندگى انسان در كره زمين است و اين عكس آن فرضياتى است كه غربى ها ابراز مى دارند.
زندگى انسان ، بر طبق قرآن و روايات ، از حجت الله و امت واحده توحيدى آغاز مى شود و به حجت الله و امت واحده توحيدى نيز منتهى مى شود، و با توجه به اينكه همزمان با حضرت آدم (عليه السلام) و امت او هيچ انسان ديگرى با يك منشاء و مبداء موروثى ديگر در كره زمين نمى زيسته است ، بايد اذعان داشت كه منشاء قبايلى كه از آنها با عنوان قبايل ابتدايى يا بدوى ياد مى شود همچون ديگر انسان هاى كره زمين به عصر نوح نبى (عليه السلام) باز مى گردد. آيات تاريخى قرآن مجيد دلالت صريح دارند بر اينكه جوامع اوليه با طوفان نوح (عليه السلام) از بين رفته اند و زندگى انسان بار ديگر از امتى واحده كه پيروان نوح نبى (عليه السلام) بوده اند آغاز شده و رفته رفته از توحيد به گونه هاى مختلف شرك و بت پرستى گراييده است .
از آنجا كه بررسى اين نظريه به تفصيل بيشترى نياز دارد، ادامه اين بحث را به فصل بعد موكول مى كنيم . منشاء تفاوت هاى نژادى (سرخ و سياه و زرد و سفيد)، چگونگى پراكنده شدن امت واحده حضرت نوح نبى (عليه السلام) در كره زمين و مشكل ناپيوستگى قاره ها از زمره مسائلى است كه در فصل ديگر ان شاءالله بدان پاسخ خواهيم گفت .
تاءملى بيشتر در خلقت انسان نخستين
پيروزى انقلاب اسلامى ايران بار ديگر بعد از قرن ها فراموشى زمينه يك رو در رويى وسيع را بين نظام اعتقادى اسلام و ساير حكومت ها و مكاتبى كه به ناحق بشريت را به بند كشيده اند فراهم آورده است . جهاد فى سبيل الله اكنون تنها در جبهه هاى غرب و جنوب كشور ما نيست كه جريان دارد؛ جبهه جهاد اعتقادى ما مسلما از جبهه هاى جهاد نظامى به مراتب وسيع تر و پردامنه تر است و به راستى بايد گفت كه جهاد نظامى ما در حقيقت جلوه اى بسيار محدود از جهاد گسترده اى است كه در جبهه هاى اعتقادى ما جريان دارد. اين جهاد اعتقادى ضرورتا در همه وجوه و ابعاد انجام خواهد شد و دير يا زود ان شاءالله به تدوين مبانى اعتقادى اسلام در همه زمينه ها - اعم از سياست و اقتصاد و هنر و طب و تاريخ و... - منجر خواهد شد. اما اكنون مهجوريت قرآن تنها از آن وجه نيست كه در طاقچه هاى محبوس مانده است و خاك مى خورد، بلكه وجه بسيار دردناك تر مهجوريت قرآن در آنجاست كه اكثر كسانى كه به آيات قرآن استناد مى كنند براى اثبات پيشداورى هاى خويش است كه به سراغ آن مى روند و به قول مولاى رومى :هر كسى از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من (279)
البته در مسير تاريخى رو در رويى ما با غرب ، به روشنى انتظار مى رفت كه بسيارى از دوستان در كمال خوش بينى و با نيتى پاك سعى كنند كه بين اسلام و فرضيه هاى علوم تجربى غربى آشتى بدهند و از اين طريق بخواهند با گسترش الحاد و بى دينى مبارزه كنند. اما بايد اذعان داشت كه بعضا ضربه اى كه اسلام از اين دوستان عزيز خورده است بسيار مهلك تر است ، چرا كه همه فرضيه هاى علمى كه مقبوليت نسبى پيدا مى كنند لزوما مبتنى بر حقيقت نيستند و سير تاريخى علم در مغرب زمين نيز صراحتا نشان دهنده همين معناست ، تا آنجا كه با يقين بايد گفت هيچ يك از فرضياتى كه از آغاز تاريخ علوم غربى تاكنون مقبوليت عام و جهانگير يافته اند هنوز آن همه تاءييد نشده اند كه بتوان آنها را نظرياتى متقن و مبتنى بر حقيقت دانست . ابطال فرضيات پر سر و صدا و جانشين شدن فرضيات پر سر و صداى ديگر مكررا در تاريخ علوم غربى رخ داده است ، تا آنجا كه آنها رفته رفته حقيقت را امرى نسبى پنداشته اند و اين مسئله نبايد براى ما عجيب جلوه كند، چرا كه اصلا از طريق تجربه حسى راهى براى رسيدن به حقيقت وجود ندارد(280) و اگر دريافت حسى با عقل كلى راهبرى نشود مسلما دچار انحراف خواهد شد.
نظريه حضرت علامه طباطبايى (ره ) درباره اشتقاق انواع از يكديگر و پيوند نژادى فى مابين انسان و ميمون بسيار صريح و روشن است ، اما پيش از آنكه ما به ذكر گزيده اى از فرمايش ايشان در اين زمينه بپردازيم لازم است كه حتى المقدور به رفع بعضى از شبهات بپردازيم . كتاب ((خلقت انسان )) نوشته آقاى يداله سحابى از اساتيد سابق دانشگاه تهران ، تنها نشريه دانشگاهى است كه در اين زمينه منتشر شده است . اين كتاب اگر چه با قصد نزديك كردن علم و دين به يكديگر نگاشته شده باشد مع الاسف با پيشداورى سعى كرده است كه آيات قرآن را در جهت تاءييد فرضيات مربوط به تطور انواع و تكامل انسان تفسير به راءى كند. اين نوع استفاده از قرآن هر چند با نيت پاك انجام شود، مصداق آيه مباركه 150 از سوره ((نساء)) است كه ... و يقولون نؤ من ببعض و نكفر ببعض و يريدون اءن يتخذوا بين ذلك سبيلا.
قصد ما در اين فصل جواب گفتن به آنچه كه در كتاب ((خلقت انسان )) طرح شده نيست . اين كار در سال 1349 توسط استاد محمد تقى مصباح - حفظه الله - در جلسات تفسير مدرسه منتظريه قم انجام گرفته و خلاصه اى از بحث هاى ايشان در آن جلسات در كتابى با عنوان ((خلقت انسان در قرآن )) توسط انتشارات شفق ، در قم ، جمع آروى و منتشر شده است .(281) ايشان در اين مباحث در بررسى كتاب ((خلقت انسان )) به بحث جامعى درباره آيات خلقت انسان در قرآن مجيد پرداخته اند و نشان داده اند كه ميان مجموعه آيات مربوط به آفرينش انسان در قرآن و تئورى تكامل تناقضى كامل وجود دارد. كتاب ارزشمند ديگرى كه در اين زمينه نگاشته شده است ((نظريه تكامل از ديدگاه قرآن ))(282) است . اين كتاب كه ترجمه عربى آن نيز توسط سازمان تبليغات اسلامى در نشريه ((التوحيد)) به چاپ رسيده است ، با دسته بندى مجموعه آياتى كه در زمينه خلقت انسان در قرآن مجيد وجود دارد و بحث در اطراف يكايك اين آيات مباركه با شيوه اى بسيار زيبا و داهيانه ، در فصل هفتم به نقد و بررسى كتاب ((خلقت انسان )) پرداخته و نشان داده است كه تشبثات اين كتاب به قرآن مجيد، توجيهاتى نامتناسب و غير عالمانه است كه سعى شده بر قرآن بار شود. كتاب ((نظريه تكامل از ديدگاه قرآن )) نهايتا نتيجه مى گيرد:
آنچه از مجموع كارى كه در اين نوشتار انجام شد نصيب ما مى گردد اينست كه هيچيك از آيات بررسى شده آنطور كه در كتاب خلقت انسان ادعا گرديده صراحتى در آفريده شدن انسان به صورت تكامل تدريجى ندارند. البته اين را هم بايد متذكر شويم كه بعضى از اين آيات اگر به تنهايى و بدون توجه به ساير آيات آفرينش انسان مورد توجه قرار گيرند قابل حمل بر اين نظريه هستند اما همانگونه كه در برداشتى كه از آنها هيچ گونه دلالتى نسبت به اين موضوع براى آنها باقى نمى ماند در حالى كه دقت در مجموع آيات بررسى شده به روشنى مى رساند كه قرآن كريم درباره پيدايش انسان همان نظرى را دارد كه مفسرين گفته اند و اين چيزى است كه ذهن پاك و خالى از نظريه هاى مخالف و موافق صراحت آنرا از آيه شريفه 58 از سوره آل عمران (283) نيز در مى يابد و علت اينكه نويسنده كتاب خلقت انسان با همه حسن نظرى كه داشتند از اين آيه شريفه و ساير آيات مربوطه خلاف آنچه را كه ما دريافته ايم استنباط كرده اند ظاهرا اينست كه ايشان بر اثر شيفتگى نسبت به فرضيه تكامل تدريجى دچار يك پيش داورى شده اند.(284)
يكى از مهم ترين شبهاتى كه بايد در مقام پاسخ گويى بدان برآييم اين است كه بعضا گمان كرده اند علامه شهيد استاد مطهرى (ره ) در كتب و مقالات خويش تئورى تكامل را تاءييد فرموده اند. ايشان در كتب و مقالات متعددى از جمله ((علل گرايش به ماديگرى ))، ((توحيد و تكامل )) و ((قرآن و مسئله اى از حيات )) به مسئله تكامل تدريجى پرداخته اند. اما هرگز نظر خود را در اين باره صراحتا بيان نفرموده اند و متاءسفانه از ايشان هيچ اثر ديگرى نيز كه مستقلا به مسئله خلقت انسان و تكامل او و بررسى آيات قرآن مجيد در اين زمينه پرداخت باشد، بر جاى نمانده است . آنچه هست ، اگر ايشان امكان عقلى تبدل انواع را رد نكرده اند يا در نظريه حركت جوهرى ملاصدرا (ره ) شواهدى موافق با فرضيه تكامل تدريجى يافته اند، نبايد اين اشاره ها را به معناى تصريح و تاءييد فرضيه ترانسفورميسم و پيوند نژادى بين انسان و ميمون گرفت ، چنان كه ايشان در بسيارى از مقالاتشان نيز، بالعكس ، استدلال هايى فلسفى بر رد تئورى تكامل ذكر فرموده اند.
پيش از آنكه به ذكر قسمت هايى از نوشته هاى ايشان در اين زمينه بپردازيم لازم است كه اين نكته را نيز تذكر دهيم كه حقير يا ديگر كسانى كه ظاهرا تئورى تكامل را مردود شمرده اند هرگز امكان عقلى تبدل انواع يا شواهد فلسفى موافق با فرضيه تكامل را رد نكرده اند. در يك بحث صرفا فلسفى ، بدون توجه به آيات مباركه قرآن ، شايد بتوان در ابتدا شواهد بسيارى در تاءييد فرضيه تكامل تدريجى پيدا كرد، چنانچه استاد محترم حجت الاسلام مصباح نيز در مباحث مذكور به همين مطلب اشاره فرموده اند:
فرضيه ترانسفورميسم (تكامل تدريجى ) را مى توان به صورتى توجيه كرد كه مستلزم اشكال عقلى نباشد و آن اينكه ، بنا بر آنچه فلاسفه مشاء در كون و فساد تصور كرده اند، ممكن است تغيير صفات و اعراض يك موجود جسمانى موجب اين شود كه ماده شرايط واجديت صورت فعلى را از دست بدهد و استعداد پذيرش صورت نوعيه جديدى را بيابد. و اما بنا بر مبناى حركت جوهريه كه فيلسوف عاليقدر اسلام مرحوم صدرالمتاءلهين قائل است ، توجيه اين فرضيه مخصوصا در صورتى كه صورت نوعيه جديد كامل تر باشد، روشن تر خواهد بود...(285)
دلايل ما بر رد اين فرضيه بر عدم امكان عقلى يا فلسفى بنا نشده است ، و حتى در ظاهر عالم طبيعى نيز شايد بتوان شواهد بسيارى در تاءييد آن پيدا كرد؛ اما آنچه كه مهم است اين است كه تفكر غربى همواره به اين جهت متمايل است كه با استناد حوادث و وقايع به علل و اسباب مادى آنها، وجود و دخالت خداوند در عالم را انكار كند. شهيد مطهرى (ره ) با توجه به اين مطلب فرمايش خود را درباره تئورى تكامل بر اين حقيقت بنا كرده اند كه پذيرش تئورى تكامل هرگز به معناى انكار وجود خداوند نيست و اين واقعيتى است غير قابل ترديد. ايشان بيشتر از آنكه به رد يا اثبات تئورى تكامل توجه داشته باشند، با هوشيارى بسيار نگران اثبات اين حقيقت بودند كه براى يك نفر معتقد به خدا و قرآن كاملا ممكن است كه ايمان خود را به خداوند و قرآن حفظ كند و در عين حال داستان كيفيت خلقت آدم را به نحوى توجيه كند. ايشان در كتاب ((علل گرايش به ماديگرى )) در فصلى تحت عنوان ((توحيد و تكامل )) فرموده اند:
از جمله مسائلى كه بنظر من تاءثير زيادى در گرايشهاى مادى داشته است ، توهم تضاد ميان اصل ((خلقت و آفرينش )) از يك طرف و اصل ((ترانسفورميسم )) يعنى ((اصل تكامل ، خصوصا تكامل جانداران )) از طرف ديگر است . و به عبارت ديگر: توهم اينكه ((آفرينش )) مساوى است با ((آنى و دفعى الوجود)) بودن اشياء و ((تكامل )) مساوى با ((خالق نداشتن اشياء)) است .(286)
علامه شهيد استاد مطهرى (ره ) در جست و جوى عللى كه باعث شده است تا در تفكر عام بشر امروز علم در مقابل دين بنشيند و پيشرفت علم با اشاعه الحاد در سطح جهان قرين شود، بدين حقيقت پى برده بودند كه اكاذيب تحريف شده عهد عتيق در اين ميان نقش بسيار عمده اى دارد. ايشان گذشته از آنكه از يك سو با اشاعه تفكر درست دينى ، سعى داشتند كه تاءثير اين اكاذيب را با تجلى نور حق خنثى سازند، از سوى ديگر مى كوشيدند كه مستقيما با طرح تحريفاتى كه در تورات و اناجيل انجام شده است حربه تضاد علم و دين را از شيطان بگيرند. شواهد ما در تاءييد اين مدعا كتاب ((علم و ايمان )) و مقالات متعددى است كه ايشان با عناوين ((اصالت روح ))، ((قرآن و مسئله اى از حيات ))، ((توحيد و تكامل )) و... تقرير فرموده اند. در مقاله ((توحيد و تكامل )) ايشان صراحتا به همين معنا اشاره كرده اند:
...در اين مقاله نه مستقلا بحث توحيد مطرح است و نه بحث تكامل ، آنچه مطرح است .... مسئله ((رابطه توحيد و تكامل )) است . يعنى مى خواهيم ببينيم كه : آيا اين دو فكر يكديگر را طرد مى كنند يا تاءييد؟ مثلا اگر كسى با ادله عقلى معتقد به اصل توحيد شد لازمه اش اين است كه منكر اصل تكامل جانداران و اشتقاق انواع بشود و اگر قائل به اشتقاق انواع بشود به عقيده توحيدى اش خللى وارد مى آورد يا نه ؟(287)
...به عقيده ما اين مطلب است كه بى نهايت ضرورت دارد مورد بحث و تحقيق قرار گيرد و به درجاتى از بحث مستقل در توحيد يا بحث مستقل در تكامل ضرورى تر است . زيرا نظير آن فكر غلط منفى و آن فكر غلط يهودى كه در مقاله ((قرآن و مسئله اى از حيات )) بيان شد يك جريان غلط فكرى ديگر كه سخت در دنيا شيوع پيدا كرده موجود است و آن عبارت است از نظريه ((تضاد توحيد و تكامل )).(288)
بر اساس اين تحليل ، پرداختن به عللى كه ريشه اين تضاد را از ميان بردارد براى استاد شهيد مهم تر از پرداختن به اين پرسش بود كه آيا قرآن تئورى تكامل را تاءييد مى كند يا خير. بر همين اساس ، ايشان هرگز مقاله مستقلى كه به اين پرسش جواب دهد تقرير نفرموده اند و از ايشان هيچ مقاله يا گفتار مستقلى بر جاى نمانده است كه بر يكى از دو پاسخ احتمالى تصريح و تاءكيد داشته باشد. ايشان در كتاب ((علل گرايش به ماديگرى )) فرموده اند:
... ممكن است گفته شود: ترانسفورميسم بطور كلى (خصوصا داروينيسم با توجه به فرضيه وى در اين باره كه اصل انسان از ميمون است ، اگر چه بعد مردود گشت ) از آن جهت ضد خدا شناخته شد كه بر خلاف مندرجات كتب مقدس مذهبى بود. زيرا كتب مذهبى عموما خلقت انسان را از يك انسان اولى بنام ((آدم )) مى دانند كه ظاهر اين است كه او مستقيما از خاك آفريده شده است ، عليهذا بحق و بجا بوده كه داروين و داروينيستها، بلكه همه طرفداران تكامل ضد خدا شناخته شوند. زيرا به هيچ وجه نمى توان ميان اعتقاد به مذهب و اعتقاد به اصل تكامل آشتى داد. چاره اى نيست از اينكه از اين دو، يكى اختيار و ديگرى رها شود.
جواب اينست كه اولا آنچه علوم در اين زمينه بيان داشته اند فرضيه هائى است كه دائما تغيير كرده و اصلاح شده و يا باطل شناخته شده و فرضيه اى ديگر جانشين آن شده است . با اين چنين فرضيه هائى نمى توان مطلبى را كه در يك كتاب آسمانى آمده است اگر به صورت صريح و غير قابل توجهى (289) بيان شده باشد مردود شناخت و آنرا دليل بر بى اساسى اصل مذهب شمرد و بى اساسى مذهب را دليل بر نبودن خدا گرفت .
ثانيا علوم در اين جهت سير كرده است كه تغييرات اساسى كه در جانداران پيدا شده ، خصوصا مراحلى كه نوعيت تغيير يافته و ماهيت عوض شده است به صورت جهش يعنى سريع و ناگهانى بوده ديگر مساءله تغييرات بسيار بطى ء و نامحسوس و كند و متراكم مطرح نيست . وقتى كه علم ، ممكن دانست كه طفل يكشبه ره صد ساله برود، چه دليلى در كار است كه چهل شبه ره صدها ميليون ساله را نرود، آنچه در كتب مذهبى آمده است فرضا صراحت داشته باشد كه آدم اول مستقيما از خاك آفريده شده است به شكلى بيان شده كه نشان مى دهد ملازم با نوعى فعل و انفعال در طبيعت بوده است . در آثار مذهبى آمده است كه طينت آدم چهل صباح سرشته شد. چه مى دانيم ؟ شايد همه مراحلى را كه به طور طبيعى اولين سلول حياتى بايد در طول ميلياردها سال طى كند تا منتهى به حيوانى از نوع انسان بشود، سرشت و طينت آدم اول به اقتضاى شرائط فوق العاده اى كه دست قدرت الهى فراهم كرده بوده است در مدت چهل روز طى كرده باشد. همچنانكه نطفه انسان در رحم در مدت نه ماه ، تمام مراحلى كه مى گويند اجداد حيوانى انسان در طول ميلياردها سال طى كرده اند، طى مى كند.
ثالثا فرض مى كنيم آنچه در علوم در اين زمينه آمده است بيش از حد فرضيه است و از نظر علوم قطعى است و هم فرض مى كنيم كه ممكن نيست شرايط طبيعى به صورتى فراهم شود كه ماده مراحلى را كه در شرايط ديگر، كند و بطى ء طى مى كند در آن شرايط، سريع و تند طى كند و از نظر علم قطعى است كه انسان اجداد حيوانى داشته است . آيا ظواهر مذهبى غير قابل توجيه است ؟(290)
كاملا روشن است كه استاد شهيد در پى اثبات اين حقيقت هستند كه به فرض اثبات فرضيه تكامل هرگز نمى توان آن را به عنوان دليلى بر رد نظريه الهيون و انكار وجود خداوند مورد استفاده قرار داد، چرا كه :
اصل تكامل ، بيش از پيش دخالت قوه اى مدبر و هادى و راهنما را در وجود موجودات زنده نشان مى دهد و ارائه دهنده اصل غائيت است .(291)
اما همان طور كه گفتيم ، تفكر امروز غربى همواره به اين جهت گرايش دارد كه با استناد حوادث و وقايع به علل و اسباب مادى آنها وجود خداوند و عالم امر را انكار كند، حال آنكه استناد حوادث و وقايع به علل و اسباب مادى وقوع آنها هرگز بدين معنا نيست . اگر به فرض ما فرضيه جهش را در سير تكاملى جانداران بپذيريم ، اين جهش خود بهترين دليلى است كه مى توان براى احاطه عالم امر بر دنياى مادى ارائه داد، هر چند كه ما با دلالت آيات مباركه اى كه به دو اصل ((تقدير)) و ((هدايت )) در آفرينش جهان اشاره دارد - الذى خلق فسوى # و الذى قدر فهدى (292) با يقين كامل معتقديم كه جهان آفرينش در باطن و جوهره خويش حركتى غايى و هدايت شده را به جانب غايب خويش كه وجود مقدس الله است طى مى كند و اگر تكاملى تدريجى در جهان اتفاق مى افتد نيز ناشى از همين حركت جوهرى است . جهش يك تغيير دفعى است و اعتقاد به اينكه اين تغيير دفعى خودبه خود و تصادفا رخ مى دهد درست مثل اعتقاد داشتن به خلق الساعه است ؛ اگر اعتقاد داشتن به خلق الساعه (يعنى خلقت از عدم ) خرافه است ، اعتقاد داشتن به اينكه خودبه خود و تصادفا نوعى از موجودات با جهش بيولوژيك به نوعى ديگر تبدل و تطور پيدا كند همان قدر خرافه است . اگر چه براى ما كه به مشيت مطلقه خداوند و رحمانيت و خلاقيت و رزاقيت و صمديت او معتقديم ، هيچ تغيير و تبدلى - اعم از اينكه دفعى يا تدريجى باشد - نمى تواند. خودبه خودى و تصادفا اتفاق بيفتد و از جانب ديگر، معتقديم كه عالم دنيا عالم اسباب است و مشيت خداوند در اين عالم همواره از طريق اسباب و وسائل متناسب آن اتفاق مى افتد و معجزات نيز، هر چند خارق العاده هستند، اما از اين قاعده كلى خارج نيستند.
afsanah82
08-19-2011, 06:17 AM
در كتابى كه اخيرا با نام ((... و جهان واژگون شد))(293) در ايران منتشر شده است (294)، نويسنده در جهت اشاعه تفكر الحادى سعى دارد كه وقايع معجزه آساى هجرت بنى اسرائيل از مصر را به علل و اسباب مادى باز گرداند و از اين طريق الهيون را خلع سلاح كند. او در عرصه يك تراژدى فضايى كه الحق بسيار خوب تصوير و توجيه شده است سياره زهره را - كه در آن روزگار ستاره دنباله دارى متعلق به سياره مشترى با دوره تناوب 52 سال بود است - با كره زمين برخورد مى دهد. اين برخورد درست همزمان با بعثت حضرت موسى (عليه السلام) و هجرت بنى اسرائيل از مصر اتفاق مى افتد. او مى خواهد اثبات كند كه همه معجزات حضرت موسى (عليه السلام) اعم از خون شدن آب نيل ، بارش خاكستر، شكافته شدن دريا و... وقايعى است كه از برخورد تصادفى ستاره دنباله دار زهره با كره زمين حادث شده است ، حال آنكه به فرض محال اگر هم اينچنين باشد، باز هم تفاوتى نمى كند. چگونه است كه اين تراژدى فضايى درست در هنگامى اتفاق مى افتد كه حضرت موسى (عليه السلام) مى خواهد بنى اسرائيل را از مصر هجرت دهد؟ و چگونه است كه اين برخورد فضايى ، به تصريح خود نويسنده ، به نفع بنى اسرائيل و عليه فرعون و لشكريانش عمل مى كند؟ اگر اين تراژدى فضايى به فرض محال حقيقت داشته باشد، باز هم پر روشن است كه دستى قدرتمند با قدرت مطلقه خويش همه اين وقايع شگفت انگيز فضايى را در جهت تاءييد پيامبر خويش تنظيم كرده است و در سراسر داستانى كه اين دانشمند غربى تصوير كرده نيز اين نظم شگفت انگيز و معجزه آسا كه از يك قدرت نامحدود ماورايى منشاء گرفته است به روشنى مشهود است .
با ذكر خلاصه اى از فرمايش حضرت علامه طباطبائى (ره ) در باب خلقت انسان نخستين اين فصل را كه به مثابه حاشيه اى بر دو فصل گذشته ارائه شده است ، پايان مى دهيم :
در تفسير سوره نساء گفتارى در اين معنا گذشت ، و گفتار ما در اينجا به منزله تكميل همان بحث است ، در آنجا گفتيم كه آيات كريمه قرآن ظاهر قريب به صريح است در اينكه بشر موجود امروزى - كه ما افرادى از ايشانيم -، از طريق تناسل منتهى مى شوند، به يك زن و شوهر معين ، كه قرآن نام آن شوهر را آدم معرفى كرده ، و نيز صريح است در اينكه اين اولين فرد بشر و همسرش از هيچ پدر و مادرى متولد نشده اند، بلكه از خاك يا گل يا لايه يا زمين - به اختلاف تعبيرات قرآن - خلق شده اند.
چيزى كه هست آيات قرآنى بيان نكرده كه چگونه آدم از زمين خلق شد، آيا در خلقت او علل و عوامل خارق العاده دست داشته ؟ و آيا خلقتش به تكوين الهى آنى بوده ، بدون اينكه مدتى طول كشيده باشد پس جسد ساخته شده از گل ، مبدل به بدنى معمولى و عادى و داراى روح انسانى شده ؟ يا آنكه در زمانهايى طولانى اين دگرگونى صورت گرفته ، و استعدادهايى يكى پس از ديگرى در او تبديل يافته ، و نيز صورتهايى يكى پس از ديگرى بخود گرفته ، تا آنكه استعدادش براى گرفتن روح انسانى به حد كمال رسيده ، آنگاه آن روح در او دميده شده است ، و كوتاه سخن ، نظير نطفه در رحم علل و شرايطى يكى پس از ديگرى در او اثر كرده است ؟ هيچ يك از اين احتمالات در قرآن كريم نيامده .
تنها روشن ترين آيه اى كه درباره خلقت آدم در قرآن ديده مى شود آيه ان مثل عيسى عند الله كمثل ءادم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون (295) است ، چون اين آيه شريفه در پاسخ از احتجاج مسيحيان بر پسر بودن عيسى براى خدا نازل شده ، مسيحيان احتجاج مى كردند به اينكه او بدون پدرى از جنس انسانى ، به دنيا آمده ، و حال آنكه هر كس به دنيا بيايد از پدرى متولد مى شود، پس پدر عيسى بايد خدا باشد، آيه شريفه در پاسخ آنان مى فرمايد: صفت عيسى (عليه السلام ) مانند صفت آدم است ، كه خداى تعالى او را از خاك زمين خلق كرد، بدون اينكه پدرى داشته باشد، كه از نطفه او متولد شود؛ پس چرا مسيحيان نمى گويند آدم پسر خدا است .
و اگر مراد از خلقت از خاك ، منتهى شدن خلقت آدم به خاك باشد، همانطور كه همه جانداران متولد از نطفه نيز خلقتشان منتهى به زمين مى شود، در اين صورت معناى آيه چنين مى شود: كه صفت عيسى كه پدر ندارد مانند صفت آدم است كه خلقتش منتهى به خاك مى شود، همچنان كه همه مردم نيز چنينند.
و معلوم است كه در اين صورت ديگر آدم خصوصيتى ندارد، تا به خاطر آن عيساى بدون پدر را با وى مقايسه كنند، و در نتيجه آيه شريفه بى معنا مى شود، يعنى احتجاج عليه انصارى و پاسخ به دليل آنان نمى شود.
با اين بيان روشن مى گردد كه تمامى آيات قرآنى كه از خلقت آدم از تراب ، و يا گل يا امثال آن خبر مى دهد، همه بر مدعاى ما دلالت مى كند، يعنى مى فهماند كه خلقت او آنى ، و بدون گذشت زمان ، و بدون پدر و مادر بوده ، وگرنه همان طور كه گفتيم ديگر براى آدم خصوصيتى نمى ماند، كه تنها خلقت او را به رخ ما بكشد، و بفرمايد من او را از خاك يا گل خلق كرده ام ؛ چون در اين صورت تمامى حيوانات و انسانها نيز خلقشان به گل و خاك منتهى مى شود.(296)
سپس علامه طباطبائى به شبهاتى كه در اين باره وجود دارد يكايك جواب كافى عنايت مى فرمايند كه براى پرهيز از اطناب كلام از ذكر آن خوددارى مى كنيم .
نوح نبى (عليه السلام) و تاريخ تمدن
و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما فاخذهم الطوفان و هم ظالمون # فانجيناه و اصحاب السفينة و جعلناها ءاية للعالمين (297)
گزارش باستان شناسى مجله ماهانه ((اتفاد نيزوب )) شوروى درباره كشتى نوح (عليه السلام)، شماره تشرين دوم سال 1953، يكى از نشانه هاى روشن اين مدعاست كه كتب تاريخ نه بر اساس حقايق كه بر مبناى اعتقادات غيرواقعى مورخين عصر جديد نگاشته شده اند و متاءسفانه اين مجعولات را در سراسر جهان به عنوان حقايقى مسلم در مدارس و دانشگاه ها تدريس مى كنند. تاريخ هاى مدون از يك سو تاريخ ستمگرى هاى پادشاهان است و از سوى ديگر، تاريخ يك مبارزه خيالى بين بشر و طبيعت براى رفع فقر و گرسنگى ، و در اين ميان آنچه كه به طور كامل مورد غفلت و فراموشى قرار گرفته ، راه و تاريخ انبيا و مبارزات عدالت خواهانه مؤمنينى است كه براى گسترش توحيد و اقامه قسط و عدل در ميان انسان ها قيام كرده اند، حال آنكه اگر با چشم حقيقت بين بنگريم ، در تمام طول تاريخ زندگى بشر بر كره زمين آنچه كه بيشترين تاءثير را در حيات ظاهرى و باطنى انسان باقى گذاشته و بيشتر از همه عوامل ديگر مستحق بحث و تحقيق است ، راه انبيا و مبارزات آنهاست .
در گزارش مجله ((اتفاد نيزوب )) آمده است :
هنگاميكه باستان شناسان روسى در منطقه اى معروف به ((وادى قاف )) مشغول حفارى و جستجوى آثار باستانى بودند در اعماق زمين به چند پاره تخته اى قطور و پوسيده اى برخوردند كه بعدا معلوم شد اين تخته ها قطعات جدا شده از كشتى نوح بوده و بر اثر تحولات دريائى و زمينى در طول حدود 5000 سال همچنان در دل زمين باقى مانده است برخورد باين تخته ها نظر محققين باستان شناس را آنچنان بخود جلب نمود، كه دو سال ديگر به كنجكاوى و تعقيب عمليات حفارى خود پرداخته و بالاخره در همان منطقه بيك قطعه تخته ديگرى برخوردند كه بصورت لوحى طبق كليشه زير چندين سطر كوتاه از كهن ترين و ناشناخته ترين خطوط بر روى آن منقوش بود.
اما بسيار شگفت آور بود كه اين تخته لوح بدون اينكه پوسيده يا محجر شده باشد آنچنان سالم و دست نخورده باقى مانده كه هم اكنون در موزه ى آثار باستانى مسكو در معرض ديد توريستها و تماشاگران خارجى و داخلى است .
بر اثر اين اكتشاف اداره كل باستان شناسى شوروى براى تحقيق از چگونگى اين لوح و خواندن آن ، هيئتى مركب از هفت نفر از مهمترين باستان شناسان و اساتيد خطشناس و زبان دان روسى و چينى را ماءمور تحقيق و بررسى نموده كه نام آنها بدينگونه است :
1 - پروفسور سولى نوف ، استاد زبانهاى قديمى و باستانى در دانشكده مسكو.
2 - ايفاهان خينو دانشمند و استاد زبانشناس در دانشكده لولوهان چين .
3 - ميشانن لوفارنك مدير كل آثار باستانى شوروى .
4 - تانمول گورف استاد لغات در دانشكده كيفزو.
5 - پرفسور دى راكن استاد باستانشناس در آكادمى علوم لنين .
6 - ايم احمد كولا مدير تحقيقات و اكتشافات عمومى شوروى .
7 - ميچر كولتوف رئيس دانشكده استالين
اين هئيت پس از 8 ماه تحقيق و مطالعه و مقايسه حروف آن با نمونه ساير خطوط و كلمات قديم متفقا گزارش زير را در اختيار باستانشناسى شوروى گذاشت :
1 - اين لوح مخطوط چوبى از جنس همان پاره تخته هاى مربوط بكاوشهاى قبلى و كلا متعلق بكشتى نوح بوده است منتها لوح مزبور مثل ساير تخته ها آنقدر پوسيده نشده و طورى سالم مانده كه خواندن خطهاى آن بآسانى امكان پذير مى باشد.
2 - حروف و كلمات اين عبارات بلغت سامانى يا سامى است كه در حقيقت ام اللغات (ريشه لغات ) و به سام بن نوح منسوب مى باشد.
3 - معناى اين حروف و كلمات بدين شرح است :
اى خداى من ! و اى ياور من ! / برحمت و كرمت مرا يارى نما! / و بپاس خاطر اين نفوس مقدسه : / محمد / ايليا (على ) / شبر (حسن ) / شبر (حسين ) / فاطمه / آنان كه همه بزرگان و گرامى اند / جهان ببركت آنها برپاست / باحترام نام آنها مرا يارى كن / تنها توئى كه مى توانى مرا براه راست هدايت كنى .(298)
قرآن مجيد در آيه مباركه پانزدهم از سوره ((قمر)) نيز به همين مطلب اشاره فرموده است : و لقد تركناها ءاية فهل من مدكر(299).
مقصود ما از ذكر اين مطلب هرگز آن نيست كه شاهدى براى حقانيت قرآن و اسلام بياوريم ؛ قرآن از شواهدى اينچنين بى نياز است . مراد ما اين بود كه نشان دهيم تاريخ هاى نگاشته شده و محتويات كتب درسى تا چه حد از آنچه كه حقيقتا در كره زمين رخ داده است دور و بيگانه هستند. اگر بخواهيم شواهد ديگرى نيز از اين قبيل ذكر كنيم بايد به آيات مباركه 34 و 35 از سوره ((عنكبوت )) مراجعه كرد كه مى فرمايد:
انا منزلون على اهل هذه القرية رجزا من السماء بما كانوا يفسقون # و لقد تركنا منها ءاية بينة لقوم يعقلون (300)
خداوند آثار عذابى را كه بر قوم لوط نازل شده است نيز محفوظ داشته و مسلما در حفريات باستان شناسى به اين آثار نيز برخواهند خورد، اما كتاب هاى تاريخ هرگز متوجه اين گونه حقايق نخواهند شد.
تاريخ تمدن ، تاريخ تكامل ابزار توليد است و از هر آنچه خارج از اين سير قرار گرفته غفلت دارد و همان طور كه گفتيم ، نامگذارى اعصار مختلف نيز خود حكايت از همين معنا دارد. عقل علمى جديد اصلا با غفلت از آسمان و آنچه آسمانى است به وجود آمده و بدين ترتيب ، نبايد انتظار داشت كه اين مسائل را درك كند. آنها براى نگاشتن تاريخ تمدن با يك پيش تحليل داروينيستى از سير تكامل تدريجى جهان ، تنها به سراغ مدارك و وقايعى رفته اند كه با اين سير تحليلى سازگار است و بالتبع همه وقايع ديگر، هر چند همچون طوفان نوح (عليه السلام) جنبه جهانى داشته باشد، از تاريخ تمدن حذف خواهد شد. اگر حضرت نوح نبى (عليه السلام) كشتى بخار ساخته بود شايد مى توانست جا و مقامى در تاريخ تمدن بيابد، اما ايشان نيروى بخار را نمى شناخت و آنچنان كه در قرآن آمده است كشتى خود را با بسم الله هدايت مى فرمود: بسم الله مجريها و مرسيها(301).
مفهوم تمدن اكنون در فرهنگ عام جهانى با مفهوم تكامل قرين و مترادف شده است ، آنچنان كه غالبا لفظ ((متمدن )) به معناى متكامل و پيشرفته مورد استعمال قرار مى گيرد، حال آنكه تمدن لزوما با تكامل كه اصالتا امرى معنوى است ، همراه نيست . اين اشتباه عام در موارد ديگرى نيز تكرار شده است چنان كه فرضيه ترانسفورميسم را فرضيه تكامل ترجمه كرده اند. مسلما چه در بررسى طبيعت و چه در ارزيابى صيرورت تاريخى جوامع انسانى ، ما با نوعى تكامل تدريجى روبرو مى شويم كه به روشنى مشاهده پذير است ، اما سير اين تكامل تدريجى هرگز لزوما بر سير تكامل ابزار توليد منطبق نيست . اگر اين انطباق وجود داشت ، ما مى توانستيم مفهوم تمدن را با معناى تكامل مترادف بينگاريم ، لكن لازمه اين انگار آن بود كه فى المثل انقلاب صنعتى همزمان با بعثت كامل ترين فرد انسانى يعنى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) رخ مى داد، حال آنكه نه تنها اينچنين نيست ، بلكه بعثت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) همزمان با دوران جاهليت اولى است .
ما بايد رفته رفته بياموزيم كه اين دو معناى تمدن و تكامل را از يكديگر تفكيك كنيم . عقل علمى جديد كه با تمدن غرب ظهور پيدا كرده است تنها در حد دانشمندان غربى باقى نمانده و بر همه ابناى بشر، جز معدودى انگشت شمار از علماى الهى حاكميت يافته است ؛ اما اكنون ديگر بايد دوران غرب زدگى پايان پيدا كند و الفاظ رفته رفته معانى قرآنى خويش را بازيابند. اگر سير تكامل ابزار توليد بر صيرورت تكاملى ابناى بشر منطبق بود لازم مى آمد كه اكنون كامل ترين افراد انسانى بر كره زمين زندگى كنند. لكن نه تنها اينچنين نيست ، بلكه ظاهرا ضد اين مدعا به حقيقت نزديك تر است ، چرا كه اكنون هر چند تكنولوژى در آخرين مراحل تكاملى خويش است ، اما انسان غربى تا مرز حيوانى بنده خور و خواب و خشم و شهوت هبوط كرده است .
آنها با فرض يك سير دترمينيستى تاريخى براى بشر، اينچنين خيال كرده اند كه هر چه زمان مى گذرد و ابزار توليد تكامل پيدا مى كند انسان نيز كامل تر مى شود و اينچنين ، انسان امروز از همه همنوعان خويش در طول تاريخ مترقى تر است . با اين اشتباه عام ، انسانى كه از ابزار اوليه توليد استفاده مى كند انسان بدوى ناميده مى شود و انسان ماشينى امروز، انسان پيشرفته . اين اشتباه همان طور كه گفته شد از آنجا ناشى شده كه در جهان بينى مادى گراى بشر امروز، اين انگار راه يافته كه بزرگ ترين مسئله بشر در تمام طول تاريخ ، توليد غذا بوده است . بدون شك اگر ما از دريچه چشم حيوانات به جهان مى نگريستيم چيزى جز اين نمى ديديم و به اعتقاد حقير اين بينش از غلبه خصوصيات حيوانى بر بشر امروز منشاء گرفته است .
بايد در معناى پيشرفت تجديد نظر كرد و دريافت كه ((پيش )) كجاست و ((پس )) كجا. آيا غايت تكاملى بشر در تاريخ ، ماشينى شدن ابزار توليد است يا نه ، آنچنان كه در معارف اسلامى آمده است بايد صيرورت تكاملى انسان را بر اساس اين اصل مقدس انا لله و انا اليه راجعون (302) تحليل كرد؟ بر اين اساس خلقت و تكامل عالم داراى دو قوس صعودى و نزولى است كه بر يكديگر انطباق دارند. قوس نزولى خلقت (انا لله ) از خلق اول كه نور مبارك حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و خاندان مطهر اوست آغاز مى شود و تا حيوانات و نباتات و جمادات نزول مى يابد. در قوس نزول ، حيوانات صورت هاى نفسانى بشر هستند كه از نظر خلقت ، از نفس او منشاء گرفته اند و در مرتبتى پايين تر از او وجود يافته اند. اما در قوس صعودى خلقت انا اليه راجعون ، آفرينش از هيولى كه قابليت پذيرش صورت هاى متكامل دارد آغاز مى گردد و به انسان كامل منتهى مى شود.
آن سير تكامل تدريجى يا صيرورتى كه در طبيعت و در جوامع انسانى مشاهده مى شود ناشى از همين حركتى است كه در جوهره عالم به سوى غايت وجود، يعنى ذات مقدس الله ، سريان دارد. اگر جهان خلقت را بر اين اساس ننگريم ، هرگز جواب اين سؤ ال را در نخواهيم يافت كه فى المثل بين تكامل معنوى انسان و زندگى اجتماعى او (تمدن ) چه نسبتى حاكم است و سير تكامل تاريخى بشر از كجا آغاز مى گردد و به كجا ختم مى شود.
حقيقت اين است كه جوامع امروز انسانى همگى ابناى امت واحده حضرت نوح (عليه السلام) هستند. آيات بسيارى در قرآن مجيد بر اين معنا دلالت دارند كه بعد از طوفان نوح (عليه السلام) هيچ انسانى بجز ((اصحاب السفينة )) - يعنى آنان كه با حضرت نوح (عليه السلام) در كشتى بوده اند - بر كره زمين باقى نمانده است . يكى از روشن ترين اين آيات ، مباركه 77 از سوره ((صافات )) است كه مى فرمايد: و جعلنا ذريته هم الباقين (303).
حضرت علامه طباطبائى (ره ) بعد از بحث مفصلى درباره عموميت دعوت حضرت نوح نبى (عليه السلام) مى فرمايند:
آيا طوفان در همه جاى زمين رخ داد؟ پاسخ اين سؤ ال در فصل گذشته معلوم شد، زيرا عمومى بودن دعوت نوح (عليه السلام) مى رساند كه عذاب هم عموميت داشته است و اين ، قرينه خوبى است بر آنكه مراد ساير آياتى كه بظاهر بر عمومى بودن عذاب دلالت مى كنند، همين است ، (يعنى همچنانكه از ظاهر اين آيات بر مى آيد دلالت بر عموميت واقعه دارند) مانند: رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا(304) - لا عاصم اليوم من امر الله الا من رحم (305) اين جمله ايست كه خدا از قول نوح حكايت مى كند. - و جعلنا ذريته هم الباقين (306)
يكى ديگر از شواهد عموميت طوفان در كلام خدا اينست كه در دو جاى قرآن ذكر شده كه خدا بنوح دستور داد از هر موجود جانداراى جفتى نر و ماده در كشتى سوار كند و واضح است كه اگر طوفان مخصوص ناحيه خاصى از نواحى زمين مثلا - بطوريكه گفته شده - عراق بود، بهيچ وجه احتياجى نبود كه از هر جنسى از اجناس جفتى نر و ماده سوار كشتى كند و مطلب واضح است .(307)
ولى ظواهر آيات به كمك قرائن و تعليل هائيكه از اهل كتاب به ارث رسيده دلالت بر آن دارد كه در زمان نوح در سراسر روى زمين كس ديگرى غير از قوم نوح وجود نداشت و همه آنها بر اثر طوفان هلاك شدند و بعد از نوح كسى جز دودمان او باقى نماند.(308)
قصد ما از نوشتن اين مطالب ، نگاشتن تاريخ ديگرى بر مبناى مدارك قرآنى و روايى نيست ، اگر چه اين كار دير يا زود بايد انجام شود و تاريخ حقيقى زندگى بشر بر كره زمين ، يعنى آنچه ما آن را ((تاريخ انبيا)) خوانده ايم ، از زير گرد و غبار غفلت خارج شود؛ ولى ظرف محدود اين سلسله مباحث گنجايش پرداختن به اين كار عظيم را ندارد.
از طرف ديگر، پر روشن است كه آيات قرآن مجيد فراتر از ظاهر خويش بر معانى تمثيلى و تاءويلى وسيع ترى نيز دلالت دارد و اصولا قرآن مجيد بيشتر از آنكه به طبيعيات نظر داشته باشد متوجه به عالم معناست ؛ اما به هر تقدير، وظيفه ما به عنون علمداران راه انبيا در سراسر جهان امروز اينچنين اقتضا دارد كه ما در نور بى نهايت قرن به همه آنچه در ظلمات امروزى فرهنگ غرب به عنوان حقايق مسلم انگاشته مى شود، نگاهى دوباره بيندازيم و حجاب از حقايق برداريم . همه احكامى كه امروز در كتاب هاى علوم انسانى به نام علم در سراسر جهان اشاعه مى يابد مع الاسف از ظلمات كنونى فرهنگ غرب منشاء گرفته است و راه جز به تركستان نمى برد. بازنگرى اين احكام و گشودن حقايق در پرتو نور قرآن و روايات قسمت اعظم از وظيفه اى است كه ما در جهاد اعتقادى بر عهده داريم مسئوليت ما در برابر حق به جهاد نظامى با استكبار خاتمه نمى يابد و براى اشاعه فرهنگ اسلام در سراسر جهان چاره اى نيست جز اينكه ما با فرهنگ و فلسفه غرب به جهاد برخيزيم ، فرهنگ و فلسفه اى كه پشتوانه حيات سياسى استكبار و ريشه آن است . شناخت مبانى تاريخى تمدن غربى از لوازمى است كه ما را به ماهيت حقيقى اين تمدن نزديك خواهد ساخت و ما فصل هاى آينده اين كتاب را به همين مسئله اختصاص داده ايم .
در پايان ، بايد متذكر شد كه بر مسئله عموميت طوفان نوح (عليه السلام) و مبداء نژادى جوامع انسانى ، آنچنان كه در اين فصل مختصرا مورد بحث قرار گرفت ، دو اشكال عمده بيان داشته اند كه يكى سؤ ال از منشاء تفاوت هاى نژادى است و ديگرى چگونگى پراكنده شدن اقوام مختلف انسانى بر سطح كره زمين با توجه به ناپيوستگى قاره ها.
البته جواب اين سؤ الات را به صورت پراكنده مى توان در كتابهايى كه توسط جغرافى دان ها نوشته شده است پيدا كرد؛ جغرافى دان ها عموما منشاء تفاوت هاى نژادى را در تفاوت هاى اقليمى جست و جو كرده اند و كوشيده اند نشان دهند كه چگونه خصوصيات اقليمى مى تواند ريشه پيدايش خصوصيات نژادى قرار بگيرد. از سوى ديگر، آنها - جغرافى دان ها - اذعان دارند كه اولين تمدن هاى انسانى در منطقه ((هلال خصيب )) به وجود آمده است و به احتمال قريب به يقين از همين منطقه است كه اقوام انسانى در سطح كره زمين پراكنده شده اند. هلال خصيب زمين پست باريكى است كه بين صحراى عربستان در جنوب و فلات هاى تركيه و ايران در شمال ، واقع شده و به شكل هلالى از شمال فلسطين قديم شروع شده و پس از عبور از سوريه به غرب ايران در مجاورت خليج فارس پايان مى يابد. به گفته آنان ، انسان براى اولين بار زندگى كشاورزى را در اين منطقه (هلال خصيب ) آغاز كرده و اولين شهرهاى دنيا نيز - نظير اريدو، لاگاش و كيش - در همين ناحيه شكل گرفته است .
اين گفته ها با آنچه كه ما در اين كتاب در زمينه هبوط بشر، آغاز تمدن ، منشاء نژادى بش و مبداء اجتماعات انسانى و... گفتيم انطباق دارد، اما آنچه كه براى ما حجت است بيانات حضرت علامه طباطبائى (ره ) در اين باره است . اين فصل را با بخشى از فرمايش ايشان در اين زمينه پايان مى دهيم :
افراد بشر از نظر رنگ بشره - پوست - به چهار دسته تقسيم مى شوند:
- اول سفيد پوستان كه جمعيت بيشترى بوده و در سرزمين هاى معتدل آسيا و اروپا زندگى مى كنند. دوم سياه پوستان كه در آفريقا به سر مى برند. سوم زرد پوستان مانند اهالى چين و ژاپن . چهارم سرخ پوستان مانند هندوان آمريكا. بعضى گفته اند كه نسل هر يك از اين چهار دسته ناچار بايد مبداء خاصى داشته باشد چه آنكه اختلاف رنگ موجب اختلاف در خون نيز هست و با اين ترتيب ناچار مبداء نوع انسان لااقل چهار زوج بوده است . و گاهى چنين استدلال مى كنند كه كشف قاره آمريكا با بوميانى كه در آن زندگى مى كردند خود موجب مى شود كه مبداء انسانرا بيش از يك زوج بدانيم ، چه آنكه نمى توان احتمال داد كه نسل بوميان آمريكا كه با مسافتى طولانى از ساكنين نيم كره شرقى جدا بوده اند، با مردم ديگر از يك نسل بوده و از يك مبداء منشاء گرفته باشند؛ ولى بايد گفت كه اين هر دو دليل نارساست .
اما مسئله اختلاف خون كه آن را مولود اختلاف رنگ دانسته اند مفيد نيست . چه آنكه بحثهاى طبيعى امروز مبنى بر فرضيه تطور انواع است ، و روى اين مبنى چگونه مى توان اطمينان پيدا كرد كه اختلاف خون و رنگ مستند به تطورات اين نوع نباشد؟(309) و ما مى بينيم كه در بسيارى از انواع حيوانات مانند اسب و گوسفند و فيل و غيره ، تطورات مسلمى رخ داده و كاوشهاى زمين شناسى هم از اين راز پرده برداشته است ... و اما موضوع زندگى انسان در اين دنيا، بايد دانست كه عمر انسان آنطور كه علماء طبيعى نوشته اند به ميليونها سال مى رسد و آنچه را كه تاريخ ضبط كرده بيش از شش هزار سال نيست . بنابراين چه مانعى دارد كه حوادثى در ما قبل تاريخ قاره آمريكا را از ساير قاره ها جدا كرده باشد.(310)
ترقى يا تكامل ؟
ضرورت بحث درباره مبانى تاريخى تمدن غرب از آنجا پيش مى آيد كه در ميان همه مردم ، چه آنان كه شيفته و مرعوب فرآورده هاى اين تمدن هستند و چه آنان كه از بسط سلطه غرب در رنجند و حتى با آن به مبارزه برخاسته اند، اين پرسش عموميت يافته است كه ((چرا رنسانس و در پى آن انقلاب صنعتى در غرب پيش آمد؟ لوازم تاريخى يك چنين تحولى چه بود و چگونه همه اين لوازم ، به يك باره در غرب جمع آمد و مؤ دى به تولد و رشد و اشاعه جهان شمول اين تمدن شد؟))
اين پرسش از جانب هر كس كه عنوان شود بجاست و البته حقير مدعى نيستم كه به اين سؤ ال پاسخى كامل عرضه خواهم كرد، بلكه مقصود پايه گذارى بررسى و بحثى است كه به يافتن جواب منجر شود. اگر ((طلب )) نباشد ((وصل )) حاصل نخواهد شد و اگر ما دل به روزمرگى خويش داريم و از تفكر درباره اين مفاهيم كلى بگريزيم ، هرگز راه نجاتى بر ايمان پيدا نخواهد شد.
انقلاب اسلامى ايران آغاز عصر جديدى در كره زمين است كه دير يا زود آثار تحقق آن را در جهان آينده خواهيم ديد. اين انقلاب صرفا با وجه سياسى تمدن غربى يعنى امپرياليسم رو در رو نيست . همان طور كه پيش از اين عرض شد. مثل اين سخن ، مثل آن است كه بگوييم : ((ما فقط با دندان هاى غول مى جنگيم و به بقيه اعضايش كارى نداريم .)) آيا مى توان فقط با دندان هاى غول جنگيد و با مغز آن كارى نداشت ؟ انقلاب اسلامى ايران آغاز عصر فرهنگى جديدى در عالم و سر منشاء تحولى فرهنگى است كه در آينده بنيان همه چيز را، از اقتصاد و هنر گرفته تا سياست و تمدن ، زير و رو خواهد كرد و طرحى نو در خواهد افكند.
ريشه همه تحولات ظاهرى فردى و اجتماعى در تحولات اعتقادى است و به همين علت است كه حقير با يقين كامل و با اطمينانى اينچنين ، درباره آينده جهان سخن مى گويم ، چرا كه اكنون امت مسلمانان بار ديگر به پيمان نخستين خويش با آفريدگار جهان بازگشته است ، به عهد الست : الست بربكم قالوا بلى (311) و اين عهد الست ، خورشيدى تازه را در آسمان تاريخ متولد ساخته است كه نور آن سراسر جهان را در خواهد نورديد و بنيان همه چيز را ديگرگون خواهد ساخت .
شناخت اجمالى ماهيت تاريخ كافى است كه انسان را به يك چنين نتيجه اى برساند. بنابراين ، پيش از ورود در بحث از مبانى تاريخى تمدن غرب بيان دو مقدمه نسبتا مفصل ضرورت دارد:
نخست اينكه اصلا ماهيت تاريخ چيست ؟
afsanah82
08-19-2011, 06:17 AM
و ديگر اينكه از كجا اصطلاحات ((شرق )) و ((غرب )) در زبان راه يافته است ؟ غرب كجاست و غرب زدگى چيست ؟ آيا مفاهيم شرق و غرب صرفا جغرافيايى است ؟ اگر نه ، چرا ما يك تقسيم بندى جغرافيايى را با معانى جديد فلسفى به كار برده ايم ؟
تا اين دو مقدمه طرح نشود وحدت مفاهيم بين اين مجموعه مباحث و خوانندگان اين سطور پيش نخواهد آمد و در چنين صورتى ، سخن گفتن بى فايده است ، چرا كه اكنون مدت هاست كه كلمات نيز به تبعيت از اوضاع زمانه مفاهيم متفاوت و متفرق و حتى متضاد يافته اند و هر كس به خود اجازه مى دهد كه از كلمات هر معنايى كه دلخواه اوست اتخاذ كند. ايدئولوژى هاى رنگارنگ براى كلمات معانى رنگارنگى تراشيده اند و هيچ مرجع و محور و حقيقت واحدى نيز وجود ندارد كه انسان ها برداشت هاى مفترق و متضاد خويش را از كلمات واحد نسبت به آن اصلاح و تصحيح كنند.(312) نمونه آن افتراقى است كه در معانى همه كلمات ، از جمله علم ، عقل ، سياست ، اقتصاد، تاريخ ، تكامل ، تمدن ، انسان ، انسانيت ، روح ، ماده ، ذهن ، عين ، اراده ، حيات ، طبيعت و... در ايدئولوژى هاى مختلف پيش آمده است .
اگر كسى فكر مى كند كه ما مردم اين عصر لفظ ((ماده )) را به همان معنايى به كار مى بريم كه قديمى ها - پيش از قرن هيجدهم ميلادى - به كار مى برده اند سخت در اشتباه است . در نزد قديمى ها حتى مفهوم هندسه ، رياضيات ، عدد، شيمى ، فيزيك ... نيز با آنچه ما امروزه از اين الفاظ دريافت مى كنيم زمين تا آسمان متفاوت بوده است . ما در بحث از حقيقت علم ان شاء الله درباره اين موضوع بحث خواهيم كرد و اگر كسى نمى تواند منتظر اين مباحث بماند و مى خواهد زودتر به نتيجه برسد مى تواند به كتاب ((سيطره كميت و علائم آخر زمان ))(313) مراجعه كند.
براى جواب گفتن به سؤ ال ((تاريخ چيست ؟)) قصد نداريم عقايد مختلفى را كه در باب تاريخ وجود دارد نقل كنم و بگذرم . مباحثى كه در مغرب زمين در باب تاريخ رواج دارد به هيچ كورسويى در ظلمات راهبر نمى شود. تفكر غالب غربى اگر چه دم از آزادى و ولنگارى مى زند، اما با اين همه ، بسيار مايل است كه در جهت رد مسئوليت از فرد، سير تاريخ را سيرى جبرى بداند و از اين طريق همه گناهان خويش را بر گردن تاريخ بيندازد. ما قصد نداريم كه پاى در كوير خشك و تفتيده اين مباحث بگذاريم و مجموعه اى از عقايد كورانه را كنار هم رديف كنيم و فاضل مآبانه به روش روشنفكران امروزى اسم آن را پژوهشى در باب تاريخ بگذاريم ، بلكه براى ما پر روشن است كه سير تاريخ منطبق بر صيرورتى است كه عالم امكان از قوه محض تا فعليت كامل طى مى كند و بنابراين ، سخن گفتن از مبداء و معاد سخن گفتن از تاريخ است .
تاريخ يك حركت رها شده و بى آغاز و انجام و انتظام ناپذير در ناكجاآباد نيست كه معلوم نباشد از كجا شروع شده ، به كجا ختم مى شود و بر چه سنت هايى استوار است . تاريخ آغاز و انجامى مشخص و صيرورتى قانونمند دارد. تاريخ در عين حال كه داراى سيرى ايجابى است ، با اختيار انسان نيز منافات ندارد. نه اينچنين است كه قهرمانان يكه تاز عرصه تاريخ باشند و نه آنچنان است كه جبر تاريخ براى انسان محلى از اختيار باقى نگذارد. تاريخ زندگى ما انسان ها بر كره ارض جزئى از صيرورت كلى عالم خلقت است و به راستى چگونه مى توان پنداشت كه ما انسان ها در عين حال كه جزئى بسيار كوچك از نظام كلى عالم وجود هستيم ، از نظم كلى و سنن آن تبعيت نكنيم و غاياتى جداگانه داشته باشيم ؟
از سوى ديگر، نبايد پنداشت كه تبعيت از نظام كلى عالم خلقت و قانونمندى آن به مفهوم پذيرفتن جبر و نفى اختيار است . خير. حقيقت اين است كه مطابق با فرمايش حضرات ائمه (عليهم السلام ) بايد به امرى بين اين دو امر (جبر و اختيار) ايمان آورد و پذيرفت كه انسان در عين تبعيت از نظام كلى عالم كه آغاز و انجام و صيرورتى مشخص و قانونمند دارد، داراى اختيار است و اختيارا سير معين و مقدرى را طى مى كند. اگر بعضى از علما فرموده اند كه اگر چه ما مختار هستيم اما در سلب اختيار از خود نداريم ، به همين معناست . ((ما مجبور هستيم كه مختار باشيم )) و اين عبارت بسيار خوب از عهده بيان اصل مطلب برمى آيد.
در آيه مباركه يازدهم از سوره ((فصلت )) در اين باره به روشنى سخن رفته است : ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين .(314) البته ادراك بيان آيه مباركه در تمامى اجزاى آن نياز به دقت بسيار و بحث هايى بسيار مفصل دارد كه از حوصله اين نوشته بيرون است ، اما آنچه كه در زمينه اين تحقيق خاص مى توان از آيه مذكور برداشت كرد اين است كه غايت حركت آسمان و زمين ، وجود مقدس آفريدگار عالم است و اگر چه آسمان و زمين به زبان حال بيان كرده اند كه ما مشتاقانه به سوى تو مى شتابيم ، اما لفظ ((كرها)) بدين علت در مباركه مذكور ذكر شده است كه نشان دهد آسمان و زمين در اين حركت مجبور هستند و امكان سرپيچى از اين حركت غايى وجود ندارد. معناى حركت غايى آسمان و زمين به سوى پروردگار عالم به عبارت ساده تر اين است كه حركت كمى و كيفى جهان و تحولات ظاهرى و باطنى آن ، الهى و متكامل است .
تفكر مادى گراى غربى خود اذعان دارد كه تطورات طبيعى عالم سيرى تدريجى را در جهت تكامل مى پيمايد. كسى نيست بپرسد كه اگر جهان اين حركت غايى را - كه در آيه يازدهم سوره ((فصلت )) آمده است - نمى داشت ، چگونه ممكن بود كه تطورات و تحولات و تبدلات عالم امكان در جهت تكامل سير كند. وجود تكامل تدريجى در عالم فى نفسه بيانگر يك حركت جوهرى در ذات عالم است . وجود تكامل تدريجى در عالم فى نفسه بيان كننده اين حقيقت است كه تاريخ داراى سيرى الهى است و آيات مباركه بسيارى در قرآن مجيد مؤ يد اين مدعاست . آيات 42 از سوره ((نجم )) و 44 از سوره ((نازعات )) با بيان اين معنا كه ((منتهاى عالم امكان به سوى آفريدگار متعال است )) تاءييد كننده اين حقيقت هستند كه تاريخ سيرى الهى دارد. ده ها مباركه ديگر در قرآن مجيد در ظل معناى رجعت ، به همين حقيقت پرداخته اند. از جمله در آيه يازدهم از سوره ((روم )) آمده است : الله يبدؤ ا الخلق ثم يعيده ثم اليه ترجعون (315). لفظ ((ترجعون )) با همين محتواى 19 بار در قرآن مجيد تكرار شده است . در آيه هشتم از سوره مباركه ((علق )) منتهاى اين رجعت را بار ديگر وجود مقدس آفريدگار ذكر مى فرمايد: ان الى ربك الرجعى (316). عبارت انا لله و انا اليه راجعون (317) به شهادت بسيارى از مفسرين ، از جمله علامه شهيد استاد مطهرى (ره )، تنها از مبداء و معاد يكايك انسان ها سخن نمى گويد، بلكه شامل همه نظام خلقت مى شود، بدين معنا كه مبداء و معاد آفرينش ، وجود مقدس پروردگار و به عبارت دقيق تر، ذات علياى اوست .
اين سخن شايد براى علماى علم زده امروزى ، ((علمى )) - به معناى اصطلاحى كلمه - نباشد، اما براى ما كه پيرو قرآن هستيم كاملا علمى - به معناى واقعى كلمه - است . ما از اين سخن در مى يابيم كه همه وقايع تاريخى ، جغرافيايى ، زيستى ، سياسى ، اقتصادى و غيره كه در جهان اتفاق مى افتد، نهايتا در جهت تحقق حق و بسط حاكميت او در سراسر جهان اتفاق مى افتد. هيچ اتفاقى نيست كه حقيقتا به ضرر اسلام باشد و روايت الخير فى ما وقع - خير در آن چيزى است كه رخ داده است - و آيه مباركه و مكروا و مكر الله و مكر الله خير الماكرين (318)، هر دو اشاره به همين حقيقت دارند. وقايع فى نفسه در جهت حاكميت حق اتفاق مى افتند و سير تاريخ ، لاجرم به دولت جهانى عدل خواهد رسيد و البته همان طور كه عرض شد، اين سخن را نبايد به معناى نفى اختيار از انسان تلقى كرد. تقدير عالم وجود بر سنت هايى لايتغير و لايتبدل و لايتخلف بنا شده است و مختار بودن انسان از جمله اين سنت هاست . ((سنت )) در بيان قرآن مجيد به معناى قانونى است كه تخلف و تغيير و تبديل نمى پذيرد، چنان كه در آيه مباركه 23 از سوره ((فتح )) آمده است : سنة الله التى قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبديلا(319).
قانونمند بودن جهان به مفهوم نفى اختيار انسان نيست بلكه مختار بودن انسان نيز يكى از همين مجموعه قوانين و سنت هايى است كه در عالم جريان دارد. آيات مباركه اى كه ناظر بر خلافت و جانشينى انسان هستند بر مختار بودن او گواهى مى دهند، گذشته از آنكه عده اى از علما لفظ ((امانت )) را در آيه مباركه انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان (320) به معناى اختيار تفسير كرده اند و اگر لفظ ((امانت )) را به معناى ولايت و خلافت نيز بگيريم باز هم اختلافى به وجود نمى آيد، چرا كه آنچه به انسان لياقت و استحقاق ولايت و خلافت بخشيده ، اختيارى است كه از جانب حضرت حق به او اعطا شده است .
اين اختيار به معناى مطلق اختيار نيست . ما جزئى از كل عالم وجود هستيم و به عنوان يك جزء هرگز نمى توانيم از مجموعه قوانين و سنت هاى كلى عالم سرپيچى و تخلف داشته باشيم . چگونه يك چنين تصورى ممكن است كه يك جزء به اختيار خويش از مجموعه احكامى كه بر كل آن حكم فرماست خارج شود يا برآن احاطه پيدا كند؟ انسان مختار است نه مطلق العنان ؛ بايد بين اين دو معنا تفاوت اساسى قائل شد.
نكته مهم ديگرى كه ذكر آن ضرورت دارد - و شايد بيشتر از هر چيز ديگر - اين است كه فى مابين مفهوم تكامل و تعالى در معارف اسلامى ما و معناى ترقى (321) در مغرب زمين تفاوتى مبنايى وجود دارد. اين دو لفظ را نه تنها نبايد مترادف با يكديگر دانست بلكه هرگز نبايد براى دومى (ترقى ) شاءن حقيقى قائل شد. مبناى اعتقاد به ترقى از پيدايش علوم جديد سرچشمه گرفته است و بنابراين ، هرگز نبايد انتظار داشت كه ريشه هاى اين فكر به ما قبل رنسانس بازگردد. در كتاب ((انديشه ترقى ))(322) نوشته سيدنى پولارد از كتاب ((انقلاب رنسانس )) نوشته ژروف آنتونى مازئو نقل شده است كه :
فكر ترقى ، يعنى ترقى مداوم ، و بى حد و حصر در صعود مستقيم از يك وضعيت پست تر به سوى وضعيتى عاليتر، تا قرن هفده براى انسان ناشناخته بود.(323)
آقاى سيدنى پولارد نويسنده كتاب مذكور بدون اينكه علم زدگى خويش را پنهان دارد، با اعتقاد به شاءن خدايى براى علم ، همه فرضيات مربوط به فلسفه تاريخ و جامعه شناسى و اقتصاد را حول محور انديشه ترقى بررسى و تحليل كرده است و از اين نظر كتاب او، بخصوص براى آنان كه مخالف با اعتقادات او هستند، بسيار خواندنى است .
حقيقت اين است كه انديشه ترقى و بى وقفه بشر در طول تاريخ اصلا انديشه اى است كه از علم زدگى برآمده است . علم زدگى و قول به شاءن خدايى براى علم ، يكى از وجوه عام تمدن امروز است و كم و بيش در وجود همه انسان هاى معاصر - بجز اهل ولايت - نشانه هايى از آن (علم زدگى ) وجود دارد.
سيدنى پولارد معتقد است كه اصولا ((انديشه ترقى )) ((تنها پس از آنكه زنجير موروثى اسارت روح ... از هم گسست ))(324) پيدا شده است و ((علم ، اتكاء به انتظام سرمدى عالم را برانداخت ، و خود به مهمترين جنبه زندگى انسان تبديل شد. و از اينجا بود كه انسان توانست به اصل پيشرفت وقوف حاصل كند...))(325) و حق با اوست . اگر اعتقاد به نظام الهى جهان و اصالت روح با اشاعه علم زدگى از بين نمى رفت هرگز بشر به اينچنين انديشه اى نمى رسيد. او مى گويد:
هنگامى كه دكارت بر طبق اصول رياضى يك جهان نو و اطمينان بخش بنا كرد، كه عظمتش از جهان مذهب كمتر نبود، و هنگامى كه نيوتون جهان واقعيت را با تمام پيچيدگيها و تضادهايش در چند قانون عمومى گنجانيد، ديگر واضح بود كه انسان جديد در عرصه بزرگى از تلاش وارد شده و از دنياى پيشين فاصله زيادى گرفته است . دانشمندان كه به جاى فكر مجرد به پيشرفت علمى اهميت مى دادند، رفتار انسان جديد را تحت تاءثير خود قرار دادند.(326)
نخست بايد ديد كه مقصود آنها از پيشرفت چيست . غايت و عصاره اين مفهوم را خود سيدنى پولارد در مقدمه كتاب مذكور بيان كرده است :
ولى حمايت وسيع متفكران از مفهوم ((ترقى )) نيز لزوما از اعتقادات فلسفى و تعلقى آنان سرچشمه نمى گيرد و در غايت امر به اين حد مى رسد كه علم و تكنولوژى به افزودن بر منافع مادى غرب ادامه خواهد داد، و به لطف غرب (!)، همه جهانيان سريعا به معيارهاى اقتصادى و سياسى مغرب زمين نزديك خواهند شد و به قول دكتر ليچ (327) عاقبت انسانهايى بسان خدا، و حتى مقتدرتر از خدايان يونان باستان ، پيدا خواهند شد كه بر محيط خود تسلط مطلق خواهند داشت .(328)
پولارد در جمله اى كه از دكتر ليچ نقل كرده اصل مطلب را بيان كرده است . اصولا اگر كسى از تاريخ تفسيرى مادى نداشته باشد، به مفهوم پيشرفت و ترقى نخواهد رسيد. لازمه رسيدن به اين مفهوم اين است كه شما نخست انسان هاى گذشته را نيمه - انسان هايى مقهور طبيعت و اسير توتم ها و تابوهاى خود ساخته و غرق در فقر و گرسنگى و مرض بدانيد. همه تلاش اينچنين انسانى متوجه تكامل ابزار توليدش خواهد بود، چرا كه غلبه بر قهر طبيعت و نجات از فقر و گرسنگى صرفا در بهتر شدن ابزارى است كه با آن به كار توليد غذا مى پردازد. تنها در پرتو اين تفكر است كه تاريخ تمدن به اعصار سنگ و مفرغ و مس و آهن و... تقسيم مى شود. انسان عصر حجر يعنى انسانى كه ابزار توليدش را از سنگ مى ساخته است و انسان عصر مفرغ از او پيشرفته تر است ، چرا كه ابزار توليدش از سنگ به مفرغ تكامل يافته است . مهم ابزار توليد غذاست و اگر اين قوم كه ابزارش پيشرفته تر شده است قوم لوط هم باشد، در تفسير مادى تاريخ تفاوتى نمى كند.
لازمه ادراك مفهوم پيشرفت در مرحله بعد اين است كه همه وقايع و اعصار شرم آور تاريخ غرب را به عنوان مرحله اى از پيشرفت محسوب تلقى كنيد. اگر شما فى المثل دوران برده دارى را در اروپا و آمريكا مرحله اى از پيشرفت محسوب نداريد، چگونه مى توانيد اعتقاد داشته باشيد كه بشر پيشرفتى مستقيم و بى وقفه داشته است ؟ سيدنى پولادر با صراحت پيدايش و توسعه بردگى را يكى از نقاط روشن سير تكاملى بشر مى داند و تنها او نيست كه اينگونه مى انديشد؛ لازمه پذيرفتن انديشه ترقى همين است .
براى اثبات اين سير تكاملى مى توان به نقاط روشنى اشاره كرد: استقرار اردوگاههاى دائمى چادرنشينان ، پيدايش امپراتوريهاى رود كناران كه از نيروى آب استفاده مى كردند و به اوزان و مقياس و فن كتاب دسترسى داشتند؛ استخراج و تصفيه مفرغ و آهن ؛ و يا پيدايش و توسعه بردگى . ولى اين ترقيات صدها و هزارها سال طول مى كشيد، و حركتش بقدرى كند بود كه براى مردم روزگاران قديم قابل مشاهده نبود...(329)
نقاط روشنى كه او براى اثبات سير تكاملى خويش ذكر كرده است مؤ يدى بر مدعاى ماست :
اسكان عشاير كوچ رو (آغاز مدنيت )؛ پيدايش امپراتورى هايى با ابزار توليد متكامل ؛ باز هم تكامل بيشتر ابزار توليد در تصفيه مفرغ و آهن ؛ پيدايش و توسعه برده دارى (شناخت نيروى كار و استفاده از برده ها در جهت تاءمين نيروى كار لازم براى پيشرفت توليد) و...
مرحله بعدى سيرى كه سيدنى پولارد براى تاريخ ترسيم كرده است بايد به اينجا برسد: ايجاد كارخانه هاى بزرگ و جايگزين كردن نيروى كارگرها به جاى برده ها و بالاءخره اتوماسيون (ماشينيسم و خودكارى ).
به راستى چرا غرب اين همه در عمق تفكرات استكبارى و امپرياليستى خويش غرق شده است كه شناعت اين نحوه تحليل تاريخ را ادراك نمى كند و اين خز عبلات را به عنوان تاريخ تمدن به خورد ملت هاى جهان داده است ؟
نگاهى به تاريخ برده دارى در اروپا و آمريكا مى تواند ما را بيشتر به عمق فاجعه نزديك كند. نيروى كار ميليون ها برده سياهپوستى كه از آفريقا ربوده ، مى شدند و در بازارهاى علنى برده فروشى به فروش مى رفتند و به عنوان حيواناتى كاركن در مزارع به بيگارى كشيده مى شدند، آمريكا را آمريكا كرده و غرب را به اين سطح از توسعه اقتصادى كشانده است . آيا اين دوران اسف بار و شرم آور تاريخ زندگى بشر را بايد به مثابه ((نقطه اى روشن از پيشرفت )) نگريست يا به عنوان مرحله اى تاريك از هبوط بشر و تفسير عينى اين آيه مباركه كه ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت اءيدى الناس (330)؟ كدام يك ؟
توسعه اقتصادى - به مفهوم رايج - نياز به نيروى كار دارد. براى آن كه تاريخ را بر اين مبنا تفسير مى كند، اصل پيشرفت توسعه اقتصادى است و براى او چه تفاوتى مى كند كه اين نيروى كار از كجا تاءمين شود؟ با عرض پوزش ، چه تفاوتى مى كند كه اين نيروى كار را قاطرها توليد كنند يا برده ها؟ غرب مى خواهد توسعه اقتصادى پيدا كند و اين را تنها معيار و محك پيشرفت و ترقى مى داند و توسعه ، نياز به نيروى كار دارد. اين نيروى كار از هر كجا تاءمين شود گامى به سوى ترقى است . ما در فصل هاى آينده در باب تاريخ ، اگر خدا بخواهد، خواهيم گفت كه صورت آرمانى يا صورت مثالى غرب تمدن غرب تمدن يونان و روم باستان است و نه عجب اگر آنها نيز مردم غير خويش را ((بربر)) مى دانستند و نيروى كار مورد نياز خود را از طريق برده دارى تاءمين مى كردند.
امروز آنچنان كه سيدنى پولارد در مقدمه كتاب گفته است انديشه ترقى را مذهب جديد يا جانشين جديد مذهب مى نامند و او اذعان دارد كه اين نام گذارى چندان بى دليل نيست . اگر غايت و آرمان بشر ((تمتع بيشتر از حيات دنيايى با هر قيمت ممكن )) باشد، پر روشن است كه تكنولوژى ، محصول معجزه آساى علوم جديد، حلال همه مشكلات خواهد شد. تكنولوژى خواهد توانست كه غلبه بشر را بر طبيعت و محيط خويش تحقق بخشد و ابزار و روش هاى توليد را به مرزى از پيشرفت برساند كه انسان حتى مقتدرتر از خدايان يونان باستان و مرفه تر از اشراف تمدن باستانى روم و يونان زندگى كند.
اگر اينچنين باشد، تكنولوژى بتى مقدس است و بايد علم را كه زمينه پيدايش اين معجزه زمينى را فراهم آورده پرستيد. متفكران قرن هفدهم و هيجدهم با انطباق فرضيه هاى عوام پسندانه علوم جديد بر جهان و فرض يك سير خطى مستقيم تاريخى براى پيشرفت ابزار و روش هاى توليد غذا و پرستش تكنولوژى ، به انديشه دترمينيستى ترقى دست يافتند. بنابراين انديشه ، انسان امروز نسبت به همه زمان هاى گذشته در بالاترين حد از پيشرفت و ترقى قرار گرفته است و (العياذبالله ) جاى هيچ ترديدى وجود ندارد كه مردم امروز در مقايسه با حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحاب و اولاد او بينش عالمانه تر و حقيقى ترى نسبت به جهان آفرينش دارند. به راستى چرا مردم غرب به اين حد از عجب گرفتار آمده اند؟
معناى تكامل و تعالى تدريجى انسان در معارف ما با آنچه كه غربى ها در باب ترقى دترمينيستى بشر مى گويند زمين تا آسمان متفاوت است . تكامل و تعالى براى ما اصالتا يك اعتلاى معنوى است كه لاجرم داراى آثار و بركات دنيايى نيز هست . ما نيز نوعى تعالى و تكامل كه ناشى از حركت جوهريه است براى انسان قائل هستيم ، اما اين صيرورت تكاملى هرگز يك سير خطى مستقيم و بى وفقه را در جهت تمتع هر چه بيشتر از حيات دنيايى طى نمى كند.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.