توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان بلند دو نیمه سیب
shirin71
08-17-2011, 05:19 PM
دستاشو محکم زد رو میز و گفت ندا چرا فکر می کنی من خرم ؟ مثه آدم بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟
صدای شهروز تو سرم میخورد .. داشتم دیوونه میشدم .. خدا چجوری حالیش کنم ؟
- چقدر بگم ؟ گفتم که تو خونه بحث شده بود .. منم نمیتونستم اون موقع شب بهت زنگ بزنم .. چرا باید برای تو صد بار یه حرفی رو تکرار کرد شهروز ؟ .. بس کن دیگه ..
- اینجووریائه دیگه ندا خانوم ؟ اوکی .. باشه .. منم بلدم .. از این به بعد اون روی شهروزم میتونی ببینی .. خودت خواستی !
سوییچه ماشینو با عصبانیت بر داشت و بدون خدافظی از در کافی شاپ زد بیرون ..
سرمو تو دستام نگه داشتم .. جایی نبودم که بتونم راحت گریه کنم .. ولی اعصاب به هم ریخته ام .. آهنگ غمگینی که تو کافی شاپ گذاشته شده بود .. همه و همه دست به دست هم دادن تا اشکای من برای اولین بار جلوی یه جماعت ریخته بشه . نگاههاي سنگين آدمها رو صورتم حس مي كردم .
شهروزو دوست داشتم .. ولی اون آدم شکاکی بود .. نمی شد باهاش کنار اومد .. خسته ام می کرد یه موقع هایی .. دفعه اولش نبود .. هر دفعه هم متوجه اشتباهش میشد و می اومد عذر خواهی میکرد .. هر دفعه هم من قبول میکردم .. دیگه خسته شده بودم .. دستامو روی چشام گذاشتم و گذاشتم اشکام راحته راحت بیان و خودشونو آزاد کنن .. جامو عوض کردم نشستم روی صندلی که رو به دیوار بود كه كسي اشكامو نبينه.. دختر پسر بغلی خووب متوجه جریان شده بودن ..خیلی خجالت کشیدم .. سریع اشکامو پاک کردم .. زدم بیرون ..
سوز سرما باعث شد سریع تر خودمو برسونم به یه تاکسی و خودمو بندازم توشو برم سمت دانشگاه .. همیشه وقتی آدم دلش گرفته انگار تمام دنیا هم باش همدردن .. سوار تاکسی هم که شدم معین داشت می خوند .. عجیب غمگین می خوند ..
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم
تو مستی وبی خبری اسیر میخوونه بشم
امشب از ان شباست که من
دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردمو فریاد بزنم
دلم گرفت از آسمون
هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه
دلم گرفته از همه
خوشبختانه تنها بودم تو تاکسی .. راننده انگار تو یه حال دیگه بود .. با یه قیافه ناله ای جولوشو نگاه میکرد که انگار تمام مصیبتای عالم سرش ریختن .. سرمو زدم به شیشه بخار گرفته ماشین و چشامو بستم .. تمام اتفاقات این 1.5 سال اومد جلو چشمم
چقدر اون اوایل شهروز خوب بود .. مهربون بود ... ياد يه جمله افتادم كه بالاي در ورودي انتشارات دارينوش تو شريعتي خونده بودم :
چه مهربان بودي وقتي دروغ مي گفتي
اصلا نمي تونستم يه روز بد شدن شهروز رو مجسم كنم . يه جورائي معصوم مي دونستمش و فكر مي كردم كه اصلا توانائي بد بودن نداره . ولی خوشی من 2.3 ماه بیشتر دووم نداشت .. نمیدونم چرا ؟ ولی یه دفعه عوض شد .. نمي دونم ، شايد ديگه احساس كرده بود صاحابمه و دائم بهم گير مي داد . اوایل از گیر دادناش خوشم می اومد . میگفتم غیرتیه ولی دیگه کار از غیرت گذشته بود .. کاراش دیوونه کننده بود .. هر جا میرفتم باید بش میگفتم... چکم میکرد .. کجا میرم ... با کی میام .. چرا زنگ نزدم ؟ چرا آنتن نداشتم .. چرا دیر جواب دادم .. چرا نتونستم جلو بابام باش حرف بزنم ؟ چرا کووفت ... چرا زهر مار .. خدایا چرا اینطوری شد ؟
چشماي نمناكمو باز کردم باید کم کم پیاده میشدم .. کرایه رو حساب کردم و اومدم بیرون .. دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم و سریع رفتم اون سمت خیابون .. اصلا نگاه به کسی نمیکردم .. هر کی میدیدم فکر میکرد من چقدر سر به زیرم! سرمو انداخته بودم پایین و تند تند راه میرفتم ..
بوق بوق
سرمو بلند کردم
- مستقیم سر بهار
راننده سرشو به علامت تائید تکون داد و منم سریع سوار شدم . چپیده بودیم به هم توصندلی عقب .. تو ماشین گرم تر بود .. اینجا دیگه خبری از غم و غصه و معین و گریه نبود .. ماشين ساكت بود و هركس تو حال و هواي خودش بود . سر خیابون پیاده شدم .. سر در دانشگاهو می شد دید .
تند تند تند رفتم تو دانشگاهو بدون هیچ نگاهی به این ور و اون ور رفتم تو نماز خونه .. پریدم دم شوفاژ و زانوهامو بغل کردم تو خودمو چشامو بستم .. هنوز زمستون نشده بود ولی سوز پاییزی شدید بود .. یادم افتاد که دو هفته دیگه تولدمه .. پوز خندی زدم و گفتم امسال شهروز نیست بهم تبریک بگه .. حیف .. چقدر دلم برای تولد و کیک و کادو تنگ شده بود .. پارسال تولدم شهروز خیلی مهربون بود .. خیلی خوش گذروندیم اون روز .. انقدر که هیچ وقت فراموشش نمیکنم .. ولی امسال ؟؟؟؟
...
...
اون شب سر جریانی مامان و بابا با هم بحث داشتن تو خونه .. منم قاطی بحثشون شدم و طبق معمول فحش خور اون خانواده من شدم و همه کاسه کوزه ها سر من شکسته شد .. دعوای شدیدی بود .. منم گوشیمو خاموش کردم تا یه وقت شهروز زنگ نزنه وسط دعوا .. دقیقا همون موقع زنگ زده بوده و تا صبح میگرفته و من خاموش بودم و این باعث آتیشی شدنش شده بود و حرفاي منم باور نمي كرد ..
اوضاع خونه خوب شده بود ولی اوضاع منو شهروز به هم ریخته بود ..
کم کم احساس داغی تو کمرم کردم پا شدم کاپشنمو در آوردم یه نگاه این ور اون ور کردم ..
نگام به یلدا خورد.. منو دید .. طبق معمول مشغول آرایش کردن بود .. بش چشمک زدم .. گفت الاااااااغ اینجایی صدات در نمیاد ؟
خندیدم بش اشاره کردم سرم در میکنه .. پاشد اومد پیشم .. در حالي كه روي يه دستش يه وري تكيه داده بود پرسيد : چی شده ؟ اروم گفتم هیچی هیچی .. با شهروز بحثم شده ..
ی : اه ه ه ه ه ه .. کی دعواهای شما دو تا تموم میشه ؟
ن : وا ما کجا همش دعوا داشتیم ؟
ی : ندا دهنتو ببند .. دیگه واسه من نمیخواد چسی بیای
یه کم فکر کردم دیدم راست میگه .. یلدا محرمم بود تو دانشگاه .. یه موقع هایی باهاش درد دل میکردم .. تو جریان دعواهای ما بود ..
خندیدم بش و گفتم تموم میشه . . به زودی تموم میشه
زد به پام با خنده گفت ایول میخوای به هم بزنی؟
با تعجب گفتم تو چرا حال میکنی ؟
- چون که تو لياقتت خيلي بيشتر از شهروزه . واسه تو بهتر از اینا هست .. چیه خودتو اسیرش کردی ؟ اصلا پویا انقدر دووستای خووب داره .. خودم يكيشونو برات جور میکنم
با خنده بش گفتم کشتی ما رو با این دوستای پویا
یه نفس عمیق کشیدم و دستمو بردم زیر مقنعه مو کشیدمش بالا .. درش آوردم .. دکمه های مانتومم باز کردم .. یه دستی تو موهام کشیدم و سرمو گذاشتم رو کاپشنمو گرفتم خوابیدم .. خسته بودم .. هم جسمی هم روحی ..
- کلاس میای ؟
همونطوري كه چشمام بسته بود جواب دادم : آره .. هفته پیشم نیومدم .. دیگه پرتم میکنه بیرون ..
خندید و گفت زکی .. چی فکر کردی ؟ برات حاضری زدیم .
چشام 6 تا شد !!!!!!!!! کییییییی ؟ تو ؟
پشت چشمشو نازك كرد و با لوس بازي گفت بعله .. چی فکر کردی ؟ همه که مثه تو بی معرفت نیستن
پا شدم صورتشو گرفتم یه بوس گنده از لپش کردم ..
با خوشحالی گفتم ایووووووووووول یلدا .. قربوونت برم من .. نفهمید که ؟
ی : نه بابا مرتیکه داشت با این دختره سیما لاس میزد اصلا تو باغ نبود .. اسمارو نوشتیم رو کاغذ دادیم بش
ن : ایول .. دستت در نکنه .. پس امروز میتونم برم خوونه ؟
زد به پامو با دلخوری گفت گم شوو .. بی خود .. مسخره شو در آوردیااااا .. پاشو بیا ببینم .. کلاس بدون تو اصلا حال نمیده .. پاشو پاشو فعلا بریم ناهار بخوریم الان تموم میشه .. بعدش حالت جا میاد میریم سر کلاس .. بعد از ظهر پویا میاد دنبالم میگم تو رو هم برسوونه .. دیدم خووبه .. دیگه سرما رو تحمل نمیکنم .. گفتم اوکی بریم
پاشد دستمو گرفت و کشیدم بالا مانتومو پوشیدمو مقنعه امم سرم کردم .. کیف و کاپشنمو دستم گرفتم رفتیم بیرون از نماز خونه ..
غذا گرفتیم و مشغول خوردن شدیم .. تمام مدت حرفای شهروز می اومد تو گووشم .. صداش ..داد و بیداداش .. تازه باز رعایت کرده بود تو کافی شاپ داد نزده بود .. تو ماشین منو سرویس کرد بس که داد زد .. دیگه عادت کرده بودم .. صدای آرومش برام عجیب بود .. فکر میکردم داره خرم میکنه وقتایی که آروم حرف میزنه !
قیمه مزخرف دانشگاه و خوردیم و یلدارو فرستادم بره چایی بگیره .. موبایلمو در آوردم دیدم نه زنگی نه اس ام اس .. هیچی .. نمیدونم تا کی باید قهر میکرد و دوباره می اومد و میگفت که اشتباه کرده .. خواستم براش اس ام اس بزنم ولی پشیمون شدم .. چی بگم ؟ بگم بیا تو روخدا آشتی کنیم ؟ مگه من کاری کرده بودم ؟اونه که همیشه اشتباه میکنه .. باید متوجه کارش بشه ..
تو فکر بودم که لیوان چایی رو جلوی خودم دیدم .. تمام وجودم شد عطش به این چایی .. قندو برداشتم و داغ داغ چاییه رو خوردم .. بدنم گرم شده بود ..
یلدا هم چاییشو خورد و گفت بریم ؟
ن : بریم .. ولی من هیچی نخوندماااااااا ..
ی : بیا بابا .. حالا انگار چقدرم این مرتیکه میپرسه
ن : گفته باشم ..جزوه تو می ذاری جلوي من ببینم جلسه پیش چی گفته
ی : باشه بابا .. بریم
shirin71
08-17-2011, 05:19 PM
قسمت دوم :
راه افتادیم به سمت کلاس و خدا رو شکر بدون مشکل این دو ساعت سپری شد و تموم شد .. یلدا بیرون کلاس داشت با پویا حرف میزد .. منم آروم آروم داشتم وسایلمو جمع میکردم .. یهو اومد بازومو گرفت بدو بدو ندا پویا سر خیابونه ..بدو بدو .. گفتم وایساااااا .. اومدم اومدم .. آیینه مو در آوردم یه نگاه به خودم کردم .. مرتب کردم خودمو رفتیم با هم پایین ..
پویارو دیده بودم .. میشناختمش .. ای .. نه خوب بود نه بد .. باید به دهن بزی شیرین بیاد دیگه .. به من چه ؟ از تو حیاط پر از برگ پاییزی دانشگاه رد شدیم و رفتیم بیرون .. یه کم اینور اون ورو نگاه کردیم تا یلدا دیدش براش چراغ زد اونم بدو بدو رفت سمتش .. وسط راه یادش افتاد منم هستم برگشت سمت من با من هم قدم شد و رفتیم سمت ماشینش .. پراید سفیدی که من مونده بودم چجوری دووم آورده زیر دست این بشر .. فقط تو این 6 ماه آشنایی با یلدا 3 بار تصادف کرده بود .. درعقبو باز کردم .. سلام کردم
- به به .. سلام علیکم .. ندا خانوووم!
یلدا هم شروع کرد سلام علیک و ناز و عشوه اومدن ..
تو دلم گفتم اووووووووه شروع شد .. اصلا این یلدا تابلو بود .. جولو همه میپرید دوست پسرشو ماچ میکرد .. یه کم با هم شوخی موخی کردن و راه افتادیم ..
پويا همينطور كه رانندگي مي كرد تو ایینه نگاه کرد بمو گفت چطوری ندا خانوم ؟
لبخدی زدم و گفتم مرسی ممنون .. ببخش بازم مزاحم شدم من..
پويا در حالي كه زير چشمي منتظر عكس العمل يلدابود گفت این حرفا چیه ؟ تو و یلدا نداریم که .. به خدا برا من مثه یلدایی ..
بعد زرت زد زیر خنده
یلدا زد تو سرش و گفت تو غلط کردی که منو ندا برات مثه همیم پرروو ..
خنده ام گرفته بود .. پویا عادت به شوخی داشت .. همش در حال چرت و پرت گفتن بود .. البته جدیشم دیده بودم ...دور از جونه سگ .. خلاصه این دفعه هم گفت و گفت و گفت تا اشک ما رو در آورد از خنده .. همش یلدا رو ضایع میکرد جلو من . البته رو شوخی تا بخندیم ..
خلاصه رسیدیم جایی که مسیرمون از هم جدا میشد ..
گفتم دستت درد نکنه اگه لطف کنی من همین جاها پیاده میشم
زد بغل و جفتشون برگشتن عقب . بازم ازش تشکر کردم .. صورت یلدارو بوسیدمو خدافظی کردم ..
ااااااوه بازم سوز و سرما .. اینجاست که قدر شهروزو خووب دوونستم .. البته قدرماشینشو !!!!!!!!!!!
دیگه تا خونه راهی نبود .. پیاده رفتم و رسیدم . کلیدو انداختم تو در و رفتم تو خوونه
حیاط خونه هم عین حیاط دانشگاه پر برگ بود .. برگای زرد قرمز نارنجی و رنگایی که حتی نمیشد اسم روش گذاشت .. درو باز کردم رفتم تو .. صدایی نمی اومد .. بابا که میدونستم سر کاره ... نیما ( داداشه بزرگم ) نباید خونه باشه . با دوستش یه مغازه کامپیوتری داشتن بعد از ظهرا میرفت اونجا .. رفتم سرک کشیدم تو اتاق مامان اينا ..دیدم بعله مامان خوابیده .. بدون سر و صدا رفتم تو اتاق خودم . لباسامو در آوردم رفتم دستشوویی جلو آیینه وایسادم نگاه به خودم کردم . نمیدونم چرا دلم برای خودم سوخت .. برای اوضاع احوالم .. شدید هوس همون آهنگ معینو کردم .. پریدم تو اتاق .. کامپیوترو روشن کردم و در اتاقو بستم و گذاشتمش .. صداشو بی اختیار بلند کردم و همون جا پای میز کامپیوتر نشستم رو زمین .. نمیدونم این بغض لعنتی کدوم گوری بود ؟ یه دفعه با اولین ناله معین ترکید و سیل اشکام ریخت رو صورتم .. زانوهامو بغل کرده بودم و دستامو گذاشته بودم رو صورتمو بی صدا گریه میکردم .. به حال خودم .. به دلخوشی های الکی ..
تو زندگيم چقدر غمه . دلم گرفته از همه
اي روزگار لعنتي . سخته بهت هرچي بگم
به همه چیز این دنیا لعنت می فرستادم تو دلمو.... گریه میکردم
یه دفعه صدای در اتاق اومد ..
مامان اومد تو با تعجب نگام کرد و گفت نداااااااااااا .. تو کی اومدی ؟ ئه ئه ئه چی شده ؟ چرا گریه داری میکنی ؟
اشکامو سریع پاک کردم .. گفتم سلام ..
- سلام چی شده ؟ کسی چیزی بت گفته ؟ کسی کاری کرده ؟ کسی طوریش شده ؟
همیشه عادت داشت موقع گریه از من اینارو میپرسید ..
با بغض گفتم نه مامان .. هیچی نشده .. دلم گرفته
- یعنی چی آخه ؟ از چی ؟ یه چیزی شده حتما دیگه ؟
- نه مامان .. نگران نباش .. هیچی نشده .. خیالت راحت .. برو..
- همین آهنگارو گوش میدی اینطوری میشی دیگه .. اه
درو بست و با ناراحتی رفت
راست میگفت پاشدم قطعش کردمو خوابیدم رو تختم و نمیدونم کی خوابم برد ..
.
.
.
.
.
.
ندا کجاست ؟ چرا نمیاد ؟
این اولین صدایی بود که بعد از بیدار شدنم شنیدم .. بابام بود .. چشامو باز کرد .. ساعت دیواری روبروم بود .. اووووووه ساعت 8 ه .. یعنی من سه ساعت خوابیدم ؟ خیلی سر حال تر بودم .. تا پا شدم گوشیمو رو میز دیدم .. باز یاد شهروز افتادم .. باز دلم گرفت . . پا شدم رفتم بیرون .. بابا و مامان نشسته بودن کنار هم .. بوی قیمه تو خوونه پخش شده بود..
با لحن غرغرانه گفتم ای بابا .. اینجا قیمه دانشگاه قیمه .. چه خبره ؟
بابام سرشو بلند کرد .. سلام بابا ...
ن : سلام .. خووبی ؟
ب: ساعت خواب .. چه خبره ؟ چرا انقدر خوابیدی ؟ مامانت میگه 2.3 ساعته خوابی ؟
ن : خسته بودم .. خيلی خسته بودم .. اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
ب : دانشگاه چطور بود ؟ چجوری اومدی خونه ؟ نیما اومد دنبالت ؟
ن : هی .. خبری نبود .. نه بابا با تاکسی اومدم ..
نمیشد بش بگم با دوست پسر دوستم اومدم . قاط می زد ..
رفتم سمت آشپزخوونه .. گفتم مامان کی میکشی این قیمتو؟ بوش خفمون کرد !
م : بذار نیما بیاد ..
ن : کی میاد ؟ ساعت 8 ه
رفتم سمت تلفن شماره نیما رو گرفتم .. يه جورايي خودم هم دلم براش تنگ شده بود . شام بهانه بود . دوست داشتم زودتر بياد ببينمش . نيما داداش بزرگم بود . 28 سالش بود و همونطور كه گفتم با دوستش يه مغازه كامپيوتري زده بود . خيلي دوسش داشتم . نمي دونم چجوري بگم ... يه جورايي عاشقش بودم ... واسم تكيه گاه بود ... واسم الگو بود . شايد چون تنها برادرم بود اين حسو بهش داشتم . به هر حال حس قشنگي بود . خيلي وقتها وقتي مي خواستم يه چيزي بخرم اول به اين فكر مي كردم كه نيما از اين خوشش مياد ؟ بعد به شهروز فكر مي كردم ... اونم البته منو خيلي دوست داشت . هميشه هوامو داشت ... اگه مشكلي برام پيش مي اومد كمكم مي كرد و خيلي جاها راهنمائيهاش به دادم رسيده بود . هميشه هم اينقدر كنارم وا ميستاد و كمك مي كرد كه مطمئن بشه مشكلم حل شده . خلاصه رابطه ما اينجوري بود
ن : الو نيمايي ؟!
نیما : سلام فينگيلي ( هميشه وقتي مي خواست لوسم كنه بهم مي گفت فينگيلي )
ن : سلام داداشي . كجايي ؟ كي ميايي خونه ؟
نیما : دارم جمع و جور میکنم .. تا نیم ساعت دیگه خونه ام (مغازشون پشت خونه خودمون بود )
هووووووووه چه خبره ؟ زود بیا .. می خوایم شام بخوریم
با عجله گفت اومدم اومدم .. کاری نداری ؟
ن : نه . زود بیایااااا . منتظرتيم
نشستم پای تلویزیون و الکی کانالها رو عوض کردم .. یه دفعه صدای زنگ اس ام اس موبایلم اومد .عین فنر از جام پریدم .. فکر کردم شهروزه .. عینه دیوونه ها پریدم رو گوشی دیدم یلداست .. طبق معمول جک فرستاده ..
نیت کن برای فال حافظ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ای که در جام طلا می میخوری
------------------------------- ؟
ما مریدیم و تو هستی پیر ما
------------------------------- !
هم حرصم گرفته بود از این که شهروز نیست ، هم خنده ام گرفته بود .. براش جواب دادم اینو پویا فرستاده بود برات ؟ تو که از این چیزا نداری ..
با بی حوصلگی گوشی رو انداختم رو تخت و خودمم ولو شدم کنارش .. چند دقیقه بعد جواب داد
پویا احتیاج به این چیزا نداره من خودم مثه آدم آهنیم .. بلدم ..
پوز خند زدم به حرفشو چشامو بستم
..
یاد بچه س ک س ایی که با شهروز داشتم افتادم .. تو این 1.5 سال شاید فقط 5.6 بار با هم بودیم .. اون اوایل که من اصلا پا نمیدادم .. ولی بالاخره خرم کرد و منو برد خونشون ..ولی من نمیذاشتم از یه حدی جلو تر بره .. خودم عشق بازیو بیشتر دووست داشتم .. ولی نه اون دوست داشت این رمانتیک بازی ها رو ، نه با اون قیافه خشنش میشد باش رمانتیک بود .. خلاصه که به این نتیجه رسیدم شاید دلیل بهونه گیری هاش همین محدودیت هایی باشه که من براش درست کردم ... گفتم به درک .. من همینم که هستم .. ******** میخواد تو خیابون ریخته ..بره با اونا .. من نمیتونم..
shirin71
08-17-2011, 05:20 PM
قسمت سوم :
تو همین فکر و خیالا بودم که صدای زنگ در اومد .. باید نیما باشه
دويدم بیرون .. درو باز کردم .. از دیدنش خوشحال شدم .. ارامش داشت .. مثه همیشه خنده رو لبهاش بود ..
نیما : سلام .. دیدی چه زود اومدم .. فقط به خاطر تو ( اين فقط به خاطر تو رو با آهنگ ترانه منصور گفت )
ن : تو غلط کردی .. اسم شام اومد پریدی خوونه ..
نیما : اره دیگه . منم با شام بودم .. فقط به خاطر شام..
کفشاشو که داشت در می اورد .. شروع کرد بو کشیدن ..
به به .. فقط به خاطر قیمه !!!!!!
زدم پشتش ..
ن : بمیری .. دیوونه ..
اومد تو و سلام علیک با مامان اینا کرد .. طبق معمول تو دستاش پره سی دی و سیم و این جور چیزا بود . وسايلش رو ازش گرفتم و در حالي كه سعي مي كردم از دستم نريزه گفتم
- بدو داداشي . بدو دستاتو بشور كه روده كوچيكه روده بزرگمونو خورد
- دستت درد نكنه فينگيلي
وسايلشو بردم گذاشتم تو اطاقش . بعد در حالي كه بر مي گشتم تو هال از همون دم در اطاق نيما داد زدم
- وای مامان بدو نیما هم اومد .. من این غذای مزخرف دانشگاهو خوردم گشنمه
مامانم اشاره به پشت سرش کرد و رفت کنار
ووووووووو غذا رو کشیده بود
رفتم زرت پشت میز و برای خودم کشیدم ... بابامو صدا کردم ..
- بابااااااا بیا دیگه .. سرد شدااا .. نیماااا بدو بیا ..
همه رو جمع کردم سر میز .. تو دلم پره غصه بود .. تو گلوم پره بغض بود ولی مجبور بودم برای آروم نگه داشتن جو خوونه به روی خودم نیارمو بذارم جو خوونه خووب بمونه ..تازه دعوای مامان و بابا داشت یادم میرفت . دیگه نمی خواستم این دفعه به من گیر بدن ..
شامو که خوردیم با بی حوصلگی ظرفاشو شستم رفتم سر کتاب دفترای دانشگام .. بازشون کردم .. امروز دائم سر کلاس فقط توی دفترم شعر نوشته بودم .. شعرای عاشقانه غمگین به یاد شهروز ..
نمیدونستم باید چی کار کنم ؟ کلافه بودم .. این که نشد کار .. هر دفعه یه دعوا یه بحث .. یه هفته قهر .. باز دوباره می اومد و با یه کلمه حرف یا یه شاخه گل یا یه کادوی کوچولو خرم میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو !
سرمو تو دستام گرفته بودمو به حال و روز خودم افسوس میخوردم ..
دلم خیلی گرفته بود .. دلم میخواست یکی بود که باش در دل میکردم .. خودمو خالي مي كردم . ولی بدبختی هیچ کس نبود .
تو فکر خودم بودم که صدای نیما روشنیدم
- ندا ييييي !! فیلم عروسی این پسره خوانندهه رو آوردم برات ..
سرمو بلند کردم با بی حوصلگی نگاش کردم .. گفتم دستت درد نكنه . مرسي . بذارش رو میز .. میبینم بعدا
با تعجب نگام کرد گفت همونیه که دنبالش بودیااااااا ..
گفتم میدونم .. مرسی .. بذار می بینم
نشست لبه تخت سرمو اورد بالا
- چته ندا ؟ مریضی ؟
یه نفس عمیق کشیدم .. پا شدم سی دی و ازش گرفتم گذاشتم ببینم .. گفتم نه .. هیچی نیست .. چیزیم نشده
اومد یه صندلی دیگه گذاشت کناره صندلی من .. فیلمو باز کردم و مشغول دیدنش شدیم .. اصلا انگار هیچی نمی بینم . تو یه حال و هوای دیگه بودم .. حوصله نيما رو هم نداشتم . برای دک کردن نیما فیلمو گذاشتم ولی انگار اون ول کن نبود .. اونم نشسته بود ببینه .. یه ده دقیقه ای تحمل کردم دیگه نتونستم .. پا شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم .. نیما با تعجب برگشت نگام کرد و با همون لحن پر احساس هميشگيش گفت
- ندايييييييي ؟؟!!! چیه ؟؟؟؟؟ چرا نمی بینی ؟ حالت بده ؟ چیزی شده ؟
دستمو خم کرده بودم گذاشته بودم رو چشمام .. درد می کردن چشمام .. انگار پشت پلکام اشک بود ولی من نمی ذاشتم بیان بیرون واسه همین درد گرفته بودن .. سرمو تکون دادم گفتم نه چیزی نشده
فیلمو قطعش کرد و اومد نشست لبه تخت ..دستشو كشيد رو موهام و آروم گفت :
- بگو ببینم. چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ نمي خواي واسه داداشيت درد و دل كني ؟ به من بگو
صداش بهم آرامش مي داد . تو دلم گفتم بذار به نیما بگم .. بعد خودم از فکر مزخرفم خنده ام گرفت .. بالاخره داداشم بود .. غیرتی میشد .. بد تر میشد
گفتم نه با با سرم درد میکنه ..
دستمو از روی چشمام برداشت .. نگام کرد گفت نمیگی ؟ غریبه ام من دیگه ؟
یه لحظه تصمیمو گرفتم که بگم و خودمو راحت کنم .. نمیدونستم این آرامشی که الان داره بعد از شنیدن حرفام هم داره یا نه ؟
با ناراحتی گفتم چی بگم آخه؟ تو هم ناراحت میشی .... با لبخند گفت تو کاری به کاره من نداشته باش .. من ناراحت نمیشم .. قول میدم بخندم بعد حرفات ...
پوز خندی زدم و پشتمو بش کردم ..
سکوتش نشون میداد منتظر حرفمه .. هیچی نگفتم .. شونمو تکون داد ..
- ندااااا .. منتظرمااا .. بگو دیگه .. ما كه هميشه حرفامونو به هم مي زنيم ؟
راست مي گفت . ما هميشه حرفامونو به هم مي زديم . خيلي وقتها اون مي اومد از مغازه و مشتري و كار و شريكش واسه من مي گفت و من هم تا جايي كه مي تونستم كمكش مي كردم ، خيلي وقتها هم من براش از دانشگاه و استاد و حتي رفتار بابا مامان شكايت مي كردم و اون هم خدائيش از هيچ كمكي دريغ نمي كرد . حتي با بابا مامان هم به خاطر من دعوا كرده بود . ولي هيچوقت از دوست دختر يا دوست پسرامون واسه هم نگفته بوديم ( البته مي دونستم كه نيما اصلا دوست دختر نداره ) به هر حال تصميم گرفتم بهش بگم
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم نیما عصبانی نشیااا ..
خندید گفت نترس نه گریه میکنم نه ناراحت میشم نه عصبانی بگو ببینم کشتی منو
نمی دونستم دارم کار درستی می کنم یا نه ولی الان به نظرم بهترین کار بود
برگشتم سمتش و بلند شدم نشستم رو تخت و تکیه دادم به دیوار پشتم .. نگاش کردم .. تو چشاش هم نگرانی بود هم کنجکاوی .. هرچي بود نگاهش قابل اعتماد بود
سرمو پائين انداختم و در حالي كه با رو تختي بازي مي كردم گفتم نیما من با یکی مشکل دارم .. و زير چشمي نگاهش كردم
با تعجب نگام کرد و گفت کی ؟
هیچی نگفتم
یه کم با سکوت گذشت
.
.
.
چونمو گرفت آورد بالا ..اروم گفت پسره ؟
چشامو باز وبسته کردم یعنی بعله و به زور سرمو دادم پایین
هیچی نمی گفت ...
نه من حرفی می زدم نه اون
نمی دونستم الان چه شکلی شده ؟ عصبیه ؟ قاط زده ؟ تعجب کرده ؟ چجوریه ؟
جراتم نداشتم سرمو بلند کنم
یه دفعه صداش اومد که خیلی آروم گفت خب ؟
یه کم راحت شدم .. پس قاط نزده ..
دوباره گفت خب ؟ چرا مشکل داری ؟
نمیدونستم چجوری بش بگم
دوباره گفت بگو دیگه .. چی کارته ؟ باش دوستی ؟
اینو خیلی راحت گفت . سرمو سریع آوردم بالا .. خیلی آروم نگام میکرد .. با ناراحتی سرمو تکون دادم یعنی بعله ..
اينبار با صداي مهربونتري گفت : خب ؟ برام تعریف کن ببینم چی شده ؟
باز لال شده بودم .. گرمای دست مهربونشو روی صورتم حس کردم ..
اروم گفت : ندااا !؟.. بگو به من .. راحت باش ..
انگار تمام مشکلاتم حل شده بود .. انگار يه وزنه دويست كيلويي رو از روي سينه ام بر داشتن . نفس كشيدم دلم می خواست می پریدم ماچش میکردم .. چقدر خوب بود كه تو اين شرايط نيما كنارم بود
با من من کردن شروع کردم به تعریف کردن ..
shirin71
08-17-2011, 05:21 PM
شهروز یکی از دوستای هم کلاسی های دانشگام بود ..چون کلاسای دانشگاه خودشو نتونسته بود بره یه چند باری قاچاقی می اومد سر کلاسای ما تا بتونه خودشو به کلاسای دانشگاه خودشون برسونه .. کم کم سر درس و کمک کردن بهش و با هم بودنای طولانی مدت سر کلاس و دانشگاه با من بیشتر عیاق شد .. هفته آخری هم که می اومد دانشگاه نشست پیشمو از علاقه اش بهم گفت .. به نظرم پسر محکمی اومد .. حتی اون موقع از خشن بودنش و شل و ول نبودنش خیلی خوشم اومد پسره جدی بود فکر کردم باید گزینه مناسبی باشه بهتر از دور وبری هام بود اون اوایل خیلی خوب بود.. سنگین ... رنگین .. مهربون .. صمیمی .. در عین جدی بودن محبت هم بهم میکرد .. ولی همه چیز تقریبا بعد 3 ماه عوض شد ..
از اخلاقش گفتم .... دعواهاش .. داد و بیداداش .. خشن بودنش .. توهين هايي كه گاهي حتي خانواده ام رو هم شامل مي شد . از شک کردناش .. گیر دادناش بهش گفتم که حتی یه بار چون تو رستوران به گارسوني كه اومده بود سفارش بگيره لبخند زدم چقدر با من دعوا کرد و داد و بیداد راه انداخت .. از دفعه اولی که سر یه تلفن مشکوک يكي از همكلاسيهاي پسرم به موبایلم ، سیلی بهم زد .. از همه و همه چیزایی که باعث دلسردی من شده بود بهش گفتم
تو تمام این مدت فقط زل زده بود به چشامو گاهی اوقات از ناراحتی فقط سرشو تکون میداد .. حرفام که تموم شد یه نفس عمیق کشیدم .. آخرین چیزی که براش تعریف کردم جریان امروز بود ..
با ناراحتی و بغض نگاش كردم و گفتم نیما خسته شدم !
پا شد یه کم راه رفت تو اتاق .. الکی با وسایل من بازی میکرد ... معلوم بود داره فکر میکنه .. نیما خودش پسر بود ... خودشو ، همجنس خودشو خوب می شناخت .. می تونست کمکم کنه .. تو اتاق سکوت بود و بس ..
یه دفعه صدای مامان اومد که نیمااااا .. ندا کجایین ؟
نیما خیلی جدی رفت دم در گفت مامان یه یك ساعتی با ما کاری نداشته باش ..
نفهمیدم مامانم چه عکس العملی نشون داد ولی نیما اومد تو و درو بست .. صندلیشو آورد جلو تخت منو روبروی من گذاشت .. خیلی جدی گفت دوسش داری ؟
داشتم فکر مي کردم ..
با تعجب گفت چرا فکر میکنی ؟ دوسش داری ؟
خیلی آروم گفتم خوب خاطره خوب كه زياد داشتيم با هم . يه زماني خيلي همديگه رو دوست داشتيم . اونم منو دوست داشت . نمي دونم چرا اينجوري شد . وقتي ياد اونروزها مي افتم ، ياد روزهاي خوبي كه با هم داشتيم ... دلم نمياد ولش كنم . به سقف نگاه كردم . در حالي كه خاطرات و گذشته هاي دور مثل فيلم از جلوي چشمم رد مي شد آهي كشيدم و ادامه دادم .
- يه وقتهايي فكر مي كنم هنوز دوستم داره . فكر مي كنم يه روز همون شهروز سابق بر مي گرده و همه چي مثل سابق مي شه .
آخرين جملات رو با بغض گفتم و با گفتنش اشكام هم جاري شد ... نيما با ديدن گريه و اشكهاي من اومدم نشست كنار من روي تخت ... سرمو گذاشت روي سينه اش و با لحني كه خيلي شبيه لحن مامانم وقتي برام دلسوزي مي كرد بود گفت :
- عزززززييييييزززممم ؟!!!!! ندا ؟؟!!!
در حالي كه با يه دستش موهامو ناز مي كرد با دست ديگه شروع كرد اشكامو از رو صورتم پاك كردن ... چقدر تو بغلش احساس آرامش مي كردم ... گرماي تنش آرومم مي كرد و بهم دلگرمي مي داد .
- نيگا كن . اشكاشو نيگا . اين هميشه يادت باشه . هيچ پسري ارزش اينكه براش گريه كني نداره . اگه داشت باعث ريختن اشكات نمي شد .
سرمو بر گردوند . تو چشام نگاه كرد و با لبخند گرمي گفت ندا ، تو ارزشت خيلي خيلي بيشتر از اين هاست . چرا خودت رو به خاطر اين پسره اينقدر كوچيك مي كني ؟ مطمئن باش اگه دوست داشت اينجوري باهات رفتار نمي كرد .
سرمو ول كرد و از روي تخت بلند شد . شروع كرد توي اطاق قدم زدن
- آخه مگه خوشت مياد تحقير بشي . اعصابت خورد بشه ؟ چرا به اين مرتيكه اجازه مي دي اذیتت کنه ؟ بشه سوهان روحت ؟ ها ؟
تعجب کرده بودم اون از من بیشتر آتیشی شده بود .. سرمو انداخته بودم پائين و هيچي نمي گفتم .
- چند بار تا حالا از این بحثها داشتین ؟
پوز خند زدم گفتم تو این 1.5 سال شاید 20 بار سر همین گیر دادنهاش ما با هم قهر کردیم .. همشم بعد 1 هفته 2 هفته می اومد می گفت اشتباه کرده دوباره شروع می کرد ..
با تعجب نگام کرد گفت اون وقت تو باز ادامه میدادی ؟ آره ؟ با سر جوابشو دادم ..
با عصبانیت گفت چراااااااااا ؟ چرا باز ادامه می دادی ؟ مگه نمی دیدی باز شروع می کنه ؟ یه بار .. دو بار .. سه بار .. نه این که یه سال و نیم تو اشتباه خودتو تکرار کنی .. چرا ؟
با ناراحتی نگاهش کردم . نمی دونم تو چشام چی دید .. خیلی ناراحت شده بود ..
با صداي ملايمتري گفت آخه قربوون اون چشات برم من .. این آدم از اعصاب تو چیزی باقي نذاشته .. پس بگو یه زمانایی پشت تلفن دعوا میکردی .. گریه میکردي با این مرتيکه بودی . آره ؟
با سر تائيد كردم و دوباره اشكام جاري شد . تو چشاش نگاه كردم و با بغض گفتم چيكار كنم نيما ؟ تو بگو چيكار كنم .
- عزيز دلم . اينكه معلومه چيكار كني ؟ ولش كن . اصلا ديگه سراغش نرو .
با همون بغضم گفتم اگه ديگه بر نگرده ؟
- خوب بر نگرده ؟ شكسپير مي گه كسي رو كه دوست داري ولش كن . اگه برگشت كه مال توئه . وگرنه بدون از اول هم مال تو نبوده
- سخته
- آره . سخته . مي دونم . خيلي هم سخته . دل كندن سخته ... حتي از حيووني كه يه مدت نگهش داشته بودي و فرار مي كنه يا مي ميره
نشست روي صندلي و در حالي كه به دور دست نگاه مي كرد زير لب گفت : مثل مردن مي مونه دل بريدن ... ولي دل بستن آسونه شقايق .
بعد روشو به طرف من كرد و گفت اما ارزششو داره . ارزششو داره . بهايي كه تو داري پرداخت مي كني فكرته . اعصابته . روحيه اته . همين الان هم كه داري زجر مي كشي . اونجوري يه سختي مي كشي ... ولي بعدش آزاد مي شي ... راحت مي شي
تو فكر رفتم . حرفاش خيلي آرومم كرده بود . مخصوصا كه همش هم منطقي بود . نيما هم ساكت بود و انگار منتظر بود اثر حرفاش رو ببينه
...
- من هم بخوام اون دست از سر من بر نمي داره . مي دونم . تو نمي شناسيش . ازش مي ترسم نيما .
- نترس . مگه داداشيت مرده ؟ خودم درستش می کنم .. تو اصلا فکر نکن بهش .. من اینا رو می شناسم .. تو رو مظلوم گیر آورده با من که روبرو شد می فهمه دنیا دست کیه ..
ترسیدم . نكنه اينا يه بلائي سر هم بيارن ؟؟!!
گفتم نه نیما تروخدا نکنی همچین کاریاااااااا .. می خوای ببینیش که چی بشه ؟
با عصبانیت گفت این همه وقت تو دیدیش.... خودت خواستی درستش کنی..... تونستی ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟میخوای منم بشینم نگات کنم ؟ نه . نمی ذارم . نمي تونم ببينم عزيز ترين كسم اينجوري داره آب مي شه و بشينم نگاه كنم . حاليش مي كنم
ای خدااااااا عجب غلطی کردم .. کاش بش نمی گفتم
با التماس گفتم نیما تروخدا .. جون مامان کوتا بیا
با جدیت گفت قسم نده ندا ..
بعد در حالي كه با دقت تو چشام نگاه مي كرد گفت ندا نكنه ...
مي دونستم منظورش چيه ولي خودم رو زدم به اون راه
- نكنه چي ؟
- نكنه اين مرتيكه از تو چيزي داره ؟
- يعني چي نيما !!
- نكنه اتفاقي افتاده ؟ ها ؟ كاري كه نكردين ؟
صورتم قرمز شد . از اينكه نيما داره در باره ****** با من صحبت مي كنه و منظورش اينه كه هنوز دخترم يا نه داشتم از خجالت آب مي شدم . سريع تو چشاش نگاه كردم و گفتم نه به خدا نيما . اصلا . اصلا از اين حرفها و صحبتها بين ما نبوده . ( البته تا حدودي بود ولي همونجوري كه گفتم هيچوقت نذاشته بودم شهروز از حد خودش جلوتر بره ، ولي خوب به نيما كه نمي تونستم بگم )
- پس نترس . خودم می دونم چی کار کنم .. فردا باهات صحبت می کنم .. الان بگیر بخواب .. اصلا هم گریه کن... نگران هیچی هم نباش .. من هستم فينگيلي ... از چي مي ترسي ؟ بگیر بخواب ..
از رو صندلی بلند شد سرمو گرفت بین دستاش و یه بوسه آروم رو موهام کرد و گفت نبینم دوباره گریه کنیااا .. باهات حرف میزنم فردا .. شبت بخیر
با گیجی گفتم شب بخیر و ولو شدم رو تخت
...
چی کار کنم ؟ یعنی بذارم این دو تا با هم روبرو بشن ؟ نكنه يه بلايي سر نيماي من بياره ؟ اينقدرا هم مهم نبود که من شلوغش كرده بودم ... ولی بالاخره کاریش نمی شد کرد .من حرفمو زده بودم ..
پاشدم مسواک زدم .. یه کم نشستم تو بالکن و نگاهمو دوختم به اسمون و ستاره هاش .. نیما اومد تو بالکن گفت چرا نخوابیدی ؟ گفتم ظهر 3 ساعت خوابیدم خوابم نمی بره .. می خوابم .. تو برو بخواب
پشت صندلی من وایساد دستشو گذاشت رو شونه هام .. یه کم وایساد . بعد سرشو آورد پایین و گفت شب بخیر و رفت
پشت سرشو نگاه کردم و از این که همچین برادری دارم خیلی خوشحال بودم .. يه جورايي از اينكه مي ديدم بي كس و تنها نيستم و يكي هست كه ازم دفاع كنه و پشتم باشه احساس آرامش و اطمينان مي كردم ... واقعا حس مي كردم سايه يه مرد بالا سرمه ... يه تكيه گاه دارم ... چقدر دوستش داشتم ... چقدر با شهروز فرق داشت ؟ كاش نيما دوست پسرم بود ......
نیم ساعتی تو بالکن بدون هیچ حرکتی چشم دوخته بودم به روبروی خودمو فکر میکردم ... ماهو نگاه مي كردم ... يعني الان چند تا دختر مثل من چشم دوختن به اين ماه و دارن فكر مي كنن كه چقدر بد بختن ؟
..
هوا خیلی سرد شد یه دفعه .... بدون هیچ نتیجه ای از این همه فکر بلند شدم و خیلی آروم رفتم تو اتاقمو خوابیدم
shirin71
08-17-2011, 05:22 PM
ندا؟ ..ندا ؟! ندا نمیری دانشگاه ؟
چشامو به زور باز کردم .. چه دردی میکرد چشام !! .. مامانم بود .. به زور گفتم نه . کلاس ندارم
گفت پاشو پاشو .. من دارم می رم بیرون .. پاشو صبحونه بخور .. نیمارو صدا کن به اونم صبحونشو بده
اسم نیما رو که شنیدم یاد تمام اتفاقات دیشب افتادم .. روم نمیشد نگاش کنم.. یه جوری بودم .. گفتم باشه .. الان پا می شم .. تو برو
نیم ساعتی تو رختخواب قلت زدم و بالاخره پا شدم .. رفتم دستشویی و سر و صورتمو شستم . چشمام پف کرده بود .. اومدم بیرون و چایی برای خودمو نیما ریختم و صبحونه رو آماده کردم .. رفتم دم اتاقش .. یه احساسی داشتم .. از این که در باره دوست پسرم باهاش درد دل کردم خجالت می کشیدم .. روم نمی شد صداش کنم .. ولی کاری بود که کرده بودم ..
در زدم و صداش کردم
نیما .. داداشي ؟!! ..پاشو صبحونه حاضره
صدایی نشنیدم . درو باز کردم .. غرق خواب بود . رفتم بالا سرش . نشستم لب تخت و شروع كردم موهاشو ناز كردن ... هميشه وقتي اينجوري بيدارش مي كردم خيلي خوشش مي اومد
- نیما .. نیمایی .. پاشو .. پاشو دیگه ..
یه کم قلت زد ..
با صدای گرفته گفت چیه ؟ چی شده ؟
همونطوري كه موهاشو ناز مي كردم گفتم پاشو ساعت 9 ه .. پاشو صبحونتو آماده کردم .. چاییت سرد میشه .. پاشو عزيزم ..
سرشو برگردوند سمت من نگام کرد گفت سلام.. صبح بخیر
دستشو گرفتم کشیدم تا بلند بشه .
گفتم صبح بخیر ! پاشو .. بیا صبحونه آماده است .
گفت برو منم اومدم
دیدن صورت مهربونش اون خجالت و ناراحتیمو از بین برد .. رفتم مشغول صبحونه خوردن شدم دیدم رفت دستشویی بعدش اومد سر میز صبحونه ..
نگام کرد و خندید . گفت چطوری ؟ خوبی ؟
همونطوری که خودمو مشغول صبحونه خوردن نشون میدادم گفتم اره ..
گفت کی خوابیدی دیشب ؟
گفتم یه نیم ساعتی بیدار بودم بعدش خوابیدم ..
صندلیشو عوض کرد اومد کنار من نشست دستشو کشید روموهام . آروم گفت بهتری ؟
.. سرمو بلند کردم ... صورتم نزدیک صورت مهربونش بود .. توی چشماش می شد دید که چقدر نگرانمه و دوست داره کمکم بکنه .. گفتم آره .. مرسی ..
همونطوری که با موهام بازي مي كرد با همون لحن مهربونش ادامه داد : بهترم میشی . وقتی همه چیز تموم بشه بهترم میشی .. نگران هیچی نباش .. من تا آخرش باهاتم
صدای ارومش تو گوشم میرفت ... تمام وجودم اعتماد و آرامش می شد .. با حق شناسي و تشكر نگاهش كردم ...لبخندی تحویلش دادم و دوباره مشغول خوردن شدم .. نيما يه كم نگام كرد و اونم مشغول خوردن شد ..
نیما صبح تا ظهر خونه بود .. ظهر میرفت مغازه تا طرفای 8 . 9 شب .. مثلا مهندس این مملکت بود بیچاره ولی کار بی کار .. واسه همین با دوستش مغازه زده بودن و کار میکردن .. دوستش صبحها رو مي رفت در مغازه و نيما بعد از ظهر ها رو . بعد از صبحونه رفت سراغ کاراش تو اتاقش . منم خونه رو جمع و جور کردم و نشستم سر درسام .. ولی همش تو فکرم بود که چی میشه
..
تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد .. وااای زنگ مخصوص شهروز بود . نمی دونستم چی کار کنم ..
به نیما بگم ؟ نگم ؟
رفتم سراغ گوشیم .. یه لحظه دلم براش تنگ شد .. اومدم جواب بدم .. یاده حرفاش و دعواهاش افتادم ... ياد حرفهاي نيما... پشیمون شدم .. دویدم سمت اتاق نیما .. تصميم گرفتم ديگه در جريان همه اتفاقات مربوط به شهروز باشه . ديگه نمي خواستم با يه قربونت برم و فدات بشم خر بشم
با عجله گفتم نیما نیما .. شهروزه .. شهروزه ..
با عجله اومد سمتم گفت جواب بده بدو ..
با استرس جواب دادم بعله ؟
صدای خشنش پیچید تو گوشم
ش: سلاااااام ..
با جدیت سلام کردم بهش .. دل و جرئتم به خاطر وجود نیما بیشتر شده بود
ش : سراغی نمی گیری ؟ منتظری من یه چیزی بگم تو هم بری دنبال خوشی خودت ؟
صدامو بردم بالا گفتم کدوم خوشی ؟ تو خوشی هم گذاشتی واسه من ؟
نیما اون دستمو که آزاد بود گرفت تو دستش .. بهم اشاره کرد اروم باشم ...نفس عمیق کشیدم ..
شهروز گفت اوهو اوهو .. چه صداشو میبره بالا واسه من.. دست پیشو میگیری پس نیوفتی ؟
هیچی نمیگفتم ..
با پوز خند گفت چیه؟ لال شدی ؟
نگاه مظلومانه ای به نیما کردم .. گوشیو به سمتش گرفتم گفتم نیما من نمیتونم با این حرف بزنم .. کلافه ام میکنه .. نیما گوشیو چسبوند به گوش خودم .. نمی خواست الان حرف بزنه باهاش ..
صداش دوباره اومد . با عصبانیت گفت من کلافه ات میکنم عوضی ؟ رفتی پشت داداشت زبون در آوردی واسه من؟
داد زدم عوضی جد و آبادته بیشعور .. خسته شدم از دستت .. همش دعوا ...همش فحش ...همش گیرای الکی .. نمیخوام آقا .. نمیخوام باهات باشم .. خسته شدددددم .. می فهمی ؟
نمی دونستم دارم کار درستی میکنم یا نه ؟ فقط هر چی تو دلم بود گفتم ..
نیما که متوجه به هم ریختگی من شد گوشیو از دستم کشید بیرون صداشو برد بالا .. و گفت الووووو .. الووووووو .. مثل این که شهروز حرف نمی زد .. نیما از شهروز 5 سال بزرگتر بود .. شاید ازش ترسیده بود! .. باز گفت چرا حرف نمیزنی ؟ مرتیکه... عوضی سر تا پا هیکلته .. جرئت داری دهنتو وا کن تا حالیت کنم با کی طرفی ..
یه چند ثانیه ای گوشی دست نیما موند . بعدشم خندید و گفت بیا .. قطع کرد بدبخت .. خاک بر سر ..
دستام می لرزید .. داشتم می مردم از ترس .. شهروز خیلی کله خر بود .. ممکن بود بلا ملایی سر من یا حتی نیما بیاره .. واسه نيما بيشتر دلم سوخت ... گریه ام گرفت .. اشکام تند تند ریخت رو صورتم ..
نیما با تعجب نگام کرد گفت چرا گریه میکنیییییییییی ؟!! دیوونه شدی ؟!! تو الان باید بخندی خره
همونطور که گریه می کردم با صدای خفه با چونه ای لرزون گفتم نیما می ترسسسسسسسسسم .. ازش مي ترسم . مي ترسم يه كاري كنه
نیما با تمام وجود بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش ... کنار گوشم آروم گفت عزيييييييييييييزم ... نترس .. فداي اون اشكات بشم ... مگه من مردم ؟ مي دوني از ديشب تا حالا چقدر اشك ريختي ؟ نكن اينجوري با خودت ... به خدا طاقت اشكاتو ندارم ندا ... گريه نكن
باز متوجه شدم که چقدر تو آغوشش اروم می شم .. با گرماي تنش ... با بوي بدنش ... سفت بغلش کرده بودم و دلم نمی اومد ازش جدا بشم .. احساس می کردم تنها جاییه که میتونم توش به آرامش برسم الان ... انگار تنها داراييم تو اين دنياست
با گریه فقط اسمشو تکرار میکردم
نیمااااا نیمااااا
اونم تو موهام دست میکشید و سرمو می بوسید ..
- جان نیما .. اروم باش عزیزم .. اروم باش .. هیچی نمیشه ..مگه شهر هرته ؟؟ ... غلط کرده کاری کنه .. هم من هستم هم بابا .. خواست غلطی بکنه خودمون حسابشو میرسیم .. از هیچی نترس .. از هیچییییی ...
خیلی آروم شده بودم .. خودمو از تو آغوشش کشیدم بیرون .. رفتم عقب .. نگاش کردم .. نهایت مهربونی یه آدمو می شد تو صورتش دید .. برای اولین بار صورتشو آوردم پایین و بوسش کردم .. احساس کردم چقدر صورتش داغه !!!!
به آرومی گفتم مرسی ... من اگه تو رو نداشتم مي مردم
با مهربوني نگام كرد
عزيزم ... الان كه هستم ... به خاطر من زنده بمون
دستم كه تو دستش بود رو آورد بالا و پشتشو بوسيد . بغضم گرفت . پاشدم رفتم از اتاق بیرون ..
رفتم تو اتاقم و باز غصه خوردم ... از خودم بدم مي اومد . هم به خاطر اينكه به شهروز اجازه داده بودم كه اينقدر منو تحقير كنه . و هم به خاطر اينكه نيما رو هم اينقدر اذيت مي كردم . فقط وقتی صورت مهربون و صدای قشنگ نیما توی ذهنم می اومد آروم میشدم ..
...
سر درس و مشقم بودم که مامان اومد .. با چند تا كيسه خريدي كه كرده بود رفت تو اشپزخونه و مشغول آماده کردن ناهار شد .. منم مشغول درس خوندن بودم .. نیما هم تو اتاقش کاراشو میکرد ..
...
ساعت طرفای 12 بود که نیما اومد دم اتاقم .. در باز بود .. گفت فينگيلي ! این فیلمه که دیشب بهت دادم بریز رو کامپیوتر می خوام ببرمش .. گفتم خودت بریز اگه میشه .. مي خواستم حواسم پرت نشه و درسمو بخونم . اومد نشست و مشغول شد . منم پایین پاش رو زمین ولو شده بودم داشتم درس می خوندم .. ولي چيزي كه حواسمو پرت مي كرد خود نيما بود ... وسط درسم دستمو از آرنج خم کردم زدم زیر سرمو شروع کردم نگاه کردنش .. ازش خیلی خوشم اومده بود .. قبلش هم خيلي دوسش داشتم . همونطور كه گفتم نيما تو خيلي از موارد كمكم كرده بود . اما مورد به اين مهمي تا حالا پيش نيومده بود كه ببينم جايي كه بقيه با خشونت بر خورد مي كنن و كتك مي زنن و حتي سر مي برن اون چطوري بر خورد مي كنه ؟ و الان خيلي برام با ارزش بود كه به جاي اينكه شلوغش كنه و آبرومو ببره ، اينقدر منطقي برخورد كرده و داره نقش محرم و حامي و سنگ صبورمو بازي مي كنه ... یه داداشی منطقی توووووووپ کم پیدا می شه . ولی خدا رو شکر که داره کمکم می کنه و خیالمو تا حدودی راحت کرده ..
همونطوری که داشتم نگاش میکردم انگار متوجه شد.. سرشو خم کرد سمت من .. نگامون خورد به هم .. بش خندیدم ولی اون فقط نگام کرد .. یه چشمک بش زدم و بازم خندیدم که یعنی تو فکر نیستم و الان خوبم ولی اون باز فقط نگاه کرد .. تعجب کردم سرمو انداختم پایین و به کتابم نگاه کرد .. چند ثانیه بعد باز نگاش کردم و دیدم باز داره منو نگاه میکنه .. بلند شدم نشستم رو زمین کنارش ..
- چیه نیما ؟ تو فکری ؟ چیزی شده ؟
نگاشو از من برید و مانیتورو نگاه کرد .. زدم به زانوش ..
- نیما .. با توئم .. چی شد ؟
نگام کرد و باز با همون آرامشش گفت هیچی عزیزم . هیچی نشد .. درستو بخون ..
مي دونستم كه يه چيزيش هست . ولي خوب شايد الان راحت نيست بگه . نخواستم اذيتش كنم . باز ولو شدم رو کتابام ..
کارش که تموم شد پاشد از اتاق رفت .. کم کم باید میرفت مغازه .. مامان ناهارو آماده کرده بود .. صدامون کرد .. رفتیم سر میز .. یه کم با مامان باز سر این که من چرا دیروز گریه می کردم بحث کردیم . ولی نیما اصلا خودشو قاطی ماجرا نکرد . انگار که هیچی نمی دونه .. تمام مدت سر ناهار ساکت بود .. نمیدونم چش شده بود ؟ می ترسیدم .. نکنه خبری شده به من نگفته؟ آخه چه خبری شده باشه مثلا ؟
ناهارش که تموم شد پاشد رفت مغازه
shirin71
08-17-2011, 05:24 PM
تقریبا 5 روز از اون روزی که شهروز به من زنگ زد و با نيما حرف زد می گذشت .. تو اين 5 روز 500 بار زنگ زده بود . ولي من اصلا جواب نداده بودم ... شايد مي ترسيدم ... شايد هم نمي خواستم بيشتر از اين تحقير بشم . حرفهاي نيما خيلي روم تاثير گذاشته بود ... 5000 بار هم اس ام اس زده بود . محتواي همشون هم از اين شروع مي شد كه تو مال مني و من هرجور شده تو رو نگه مي دارم و نمي ذارم ازم بگيرنت و در نهايت به فحش و بد و بيراه به من و خانواده ام ختم مي شد ... نمي دونم چرا اين پسرا تا با يكي دوست مي شن سريع نسبت بهش احساس مالكيت پيدا مي كنن و فكر مي كنن دوست دخترشون يه ملكه كه سندشو شش دنگ زدن به اسم اونها . نمي خوان ببينن كه اين دختر هم يه آدمه عين خودشون . با احساسات و افكار مشابه و مثل اونها آزاده . از مردي هم فقط مي زنم و مي كشم و ****** رو ياد گرفتن . البته استثنا هم دارن . يكيش داداشي گل خودم ...
جريان تماسهاي چپ و راست و اس ام اس هاي شهروزو به نيما گفته بودم . گفت بهش بيمحلي كن خودش خسته مي شه . من نمي گم باهاش به هم بزن . انتخاب خودته . مي توني انتخاب كني كه همينجوري باهاش باشي و تحقيرت كنه و به همين وضعيت رضايت بدي ... مي توني هم انتخاب جديدي داشته باشي و تصميم بگيري براي خودت ارزش غائل بشي و باور كني كه هزاران نفر هستن كه منتتو مي كشن . هزاران هزار نفر هستن كه حسرت داشتن تو رو دارن و از ته دل آرزو مي كنن كه تو رو داشتن .
با اين حرفهاش بهم اميد مي داد . تو خونه هم خيلي هوامو داشت . نمي ذاشت بهم سخت بگذره و هواي شهروزو كنم . يه شب هم دوتائي شام رفتيم بيرون . خلاصه اش كه برادري رو در حق من تموم كرده بود .
...
صبح از خواب پا شدم و زود حاضر شدم . باید می رفتم دانشگاه ... صبحونه خوردم و اومدم برم .. نیما رو دیدم لباس پوشیده گفت می رسونمت .. منم شدید حال کردم گفتم ایول بدو بریم پس ... هوا بازم سرد بود ..من تو حیاط موندم تا ماشینو بياره بیرون ... صورتمو توی شال گردنم پوشونده بودم بس که سوز می اومد اول صبحی .. اومد در حیاطو ببنده گفت بدو برو سرما می خوریاااااا .. رفتم تو ماشین .. بخاری رو روشن کرده بود .. داشتم یخ می زدم .. اصلا نه برفی بود نه بارونی نه چیزی . ولی خيييييیلی سوز سردی می اومد .. دستمو کردم تو جیب کاپشنم و با خنده گفتم وووووووووووووی سرررررررررررررده !!.. . بخاري رو زياد كرد و اروم گفت الان گرم میشی .. راه افتادیم سمت دانشگاه .. یه بیست دقیقه ای راه بود تا برسیم .. دیگه کم کم داشتم گرم میشدم .. دستامو در آوردم از تو جیبم داشتم می کشیدمشون به هم تا گرم تر بشم.. نگام کرد گفت سردته هنوز ؟ گفتم خووبه .. زیاد نه .. دستمو گرفت تو دستش گفت الان چی ؟ خندیدم گفتم اووووووه چه داغی تو بچه ؟!! چه خبره ؟ یه پا بخاری تشیف داری .. بلند بلند خندید و دستمو برد جلوي دهنش ها كرد ... بعد اروم اروم شروع کرد به ماليدن دستم . برای عوض کردن دنده هم دستم تو دستش بود ... چند لحظه یه بار بر می گشت نگاه می کرد بهم و باز جلو رو نگاه می کرد .. اونروز خيلي مهربون شده بود !! ... هیچی نمی گفتیم به هم ... من تو فكر اين بودم كه نيما چشه و اون هم حواسش به رانندگي خودش بود . داشتیم کم کم می رسیدیم .. توی کوچه دانشگاه پیچیدیم . دم دانشگاه دستمو ول کرد و منم خیلی سریع کیفمو برداشتم .. گفتم مرسی نیما .. دستت درد نکنه .. پریدم از ماشین بیرون .. يكي از دوستام كنار در ماشين وايساده بود . منو كه ديد نيشخندي زد و رد شد . منظورشو نفهميدم . از تو شیشه با نيما خدافظی کردم .. رفتم سمت در دانشگاه برگشتم ببینم رفته یا نه دیدم سرش به شیشه ماشینه و داره منو نگاه میکنه .. براش دست تکون دادم و رفتم تو دانشگاه !
هنوز به دم پله های حیاط نرسیده بودم که موبایلم زنگ خورد .. نگاه کردم نیما بود !!!
ن : جونم عزيزم ؟! چی شد ؟
نيما : یادم رفت ازت بپرسم .. کی بیام دنبالت ؟
ن : نمی خواد .. با یلدا میام ..
با عجله گفت نه نه خودم میام دنبالت . کی بیام ؟
خندیدمو گفتم پس یلدارو می رسونیااااااا ..
گفت باشه باشه حتما .. کی بیام ؟
- ساعت 12 کلاسم تموم می شه .. ولی تو که باید بری مغازه ؟
خیلی بی تفاوت گفت به امیر می گم یه ساعت بیشتر بمونه .. مشکلی نیست ... من 12 دم دانشگام ..
ازش تشکر کردم و خدافظی کردم . برخوردم به همون دوستم كه دم در دانشگاه بود . لبخندي زدو گفت خدا شانس بده ...
- چرا چي شده ؟
در حال كه با مسخرگي حرفهاشو مي كشيد گفت :آخه مردم دوست پسرشون مي رسوندشون داااااانشگاه . بعد هم واي مي ايسته تا برن تو دانشگاه خيالش راحت شه . الان هم خودش بود نه ؟؟!!
با خنده گفتم خره اين داداشمه
- بابا اينو وقتي گرفتنتون بايد بگي . نه به من
- الاغ ! مي گم اين نيما داداشمه
- جون من ؟
- آره به خدا . ببين عكسش هم تو كيفمه . اينم عكس خانوادگيمون
- اي بابا ؟ آخه همچين گرفته بوديش در نره هر كي مي ديد فكر مي كرد ليلي مجنونيد
- داداشيمه خوب . دوشش دالم
- ولي خدائيش داداش خوشتيپي داري ها . كوفتت بشه
- كوفت صاحبش بشه
- فعلا كه مال توئه
- خفه شو بدو برو سر كلاست
واقعيتش تا اون موقع اصلا دقت به اين موضوعها نكرده بودم . ولي دختره راست مي گفت . داداشيم هم خيلي خوشتيپ بود هم منو خيلي دوست داشت . من هم خيلي دوسش داشتم . آخی .. داداشی گلم .. قربونش برم .. خدایا شکرت
.
.
.
ساعت 11:45 بود که دم در دانشگاه با یلدا منتظر نیما بودیم .. اومدش .. به یلدا نشون دادم ماشینو رفتیم سمتش . درو که باز کردم گرمای بخاری خورد به صورتم کیییییییف کردم . پریدم تو ماشین یلدا هم عقب نشست .. دو تایی به نيما سلام کردیم .. راه افتاد سمت خونه .. تو راه برعکس پویا خیلی ساکت بود .. نه كه يلدا هم بود، بچه ام محجوب بود ... بیشتر منو یلدا با هم حرف می زدیم .. نيما هم یه زمانایی که ازش چیزی می پرسیدیم جواب می داد .. یلدارو رسوندیم تا دم خونشون .. خیلی اصرار کرد که زودتر پیاده بشه تا ما راهمون دور نشه . ولی نیما قبول نکرد .. یلدا که پیاده شد راه افتاديم به سمت خونه .. نيما هیچی نمی گفت تو ماشین .. ساکت ساکت بود .. دیگه داشتم نگران می شدم ..
به آرومی گفتم نیماا ؟
سرشو چرخوند سمت من
- جانم ؟
- چیزی شده داداشي ؟
سرشو به علامت منفی تکون داد گفت نه ! چی باید شده باشه ؟
گفتم آخه ساکتی از اون موقع تا حالا ؟؟؟؟ صبحی هم ساکت بودی .. حتما یه چیزی شده دیگه .. از دست من دلخوری ؟
سریع برگشت سمت من .. با تعجب گفت از توووووو ؟ دلخورم ؟ واسه چي ؟
شونه هامو بالا انداختم گفتم چه می دونم ... اینجوری که تو توی خودتی آدم هزار تا فکر میکنه ..
لپمو کشید و خندید گفت من هیچیم نیست فینگیلی .. هیچیم نیست
تکیه دادم به صندلی و طبق معمول رفتم تو فکر ... تا زمانی که رسیدیم دم در خونه
نشستم تو ماشین تا درو باز کرد و ماشینو برد تو حیاط ..
از ته دلم بهش گفتم دستت درد نکنه نیما .. خیر ببینی جوون .. خندیدم و از ماشین زدم بیرون ..
نگاش کردم هنوز تو ماشین بود .. بهم خندید و منم رفتم تو خونه .
shirin71
08-17-2011, 05:25 PM
9 روز از زمانی که با شهروز دعوام شد می گذشت ... باور نمي كنيد كه تو يه هفته 384 تا اس ام اس برام زده بود . با وجود اينكه من حتي يه اس ام اس هم بهش نداده بودم ... زنگ زدن هاش هم كه بر قرار بود . وقت و بي وقت ... حتي نصفه شب . به نيما گفتم .
گقت ببين ندا . همونطوري كه گفتم انتخاب با خودته . من مجبورت نمي كنم . اما اگه انتخابتو كردي ... بهترين راه خلاص شدن از دستش اينه كه موبايلتو عوض كني . خطتو بفروش . خودم برات عوضش مي كنم و يه شماره جديد برات مي گيرم
- آخه من اين شماره رو دوست دارم . همه دوستهام اين شماره رو دارن .
- اين كه چاره اش خيلي ساده است فينگيلي . يه اس ام اسو سند تو آل مي كني و شماره جديدتو به همه مي گي
- خيلي خوب . هرچي تو بگي .
بعد در حالي كه سرم پائين بود و فكر مي كردم آروم گفتم :
ندا : نيما ؟!
ن : جان نيما
ندا : يه وقتهايي شك مي كنم
ن : به چي گلم ؟
ندا : به اينكه شايد شهروز دوستم داره . شايد اينكار هاش هم از روي علاقه است ؟
ن : ديوانه اي به خدا
ندا : پس چرا اينقدر مياد دنبالم
ن : آخه دختر مگه هر دنبال اومدني نشونه عشقه ؟ اون پسره . من مي شناسمش . الان از اينكه تو خودت به هم زدي ناراحته . غرورش صدمه ديده . مي دوني براش افت داره . دوست داره خودش تموم كننده باشه . واسه همين نمي تونه قبول كنه كه تو بگي ديگه نمي خوام و اون هم بگه چشم . اون هم با اون ديد مرد سالاري 200 سال پيشي كه اون داره . ديد اون ديد پدر بزرگ هاي ماست : مگه زن هم حق انتخاب داره ؟ با لباس سفيد مياد با كفن سفيد مي ره . حالا مرد هر بلايي مي خواد سرش بياره . حق نداره جيك بزنه . مطمئن باش بعد از اينكه دوباره خيالش راحت شد كه برگشتي و مال اوني همون بساطه . روز از نو روزي از نو
ندا : نمي دونم . خيلي خوب پس بيزحمت خودت اين خط منو عوض كن . ممنونت مي شم . اين كارو مي كني ؟ زحمتت نميشه ؟
ن : من واسه تو همه كار مي كنم آبجي خانوم . تو رحمتي
...
فردا شبش توي اطاقم بودم و افتاده بودم رو كتابها كه نيما وارد اطاق شد ... دو تا دستهاشو قايم كرده بود پشت سرش . اومد روبروم نشست رو زمين ... منم نشستم و تو چشاش نيگاه كردم
- سلام داداشي خسته نباشي
- سلااااااااام . تو هم خسته نباشي . ندا يه دقيقه گوشيتو مي دي يه زنگ باهاش بزنم ؟
تعجب كردم . نيما معمولا گوشي منو نمي گرفت . ولي گفتم آره حتما . سريع گوشيمو بهش دادم . گوشيو برداشت و رفت بيرون . چند دقيقه بعد برگشت . گوشيو داد بهم و گفت ندا يه شماره بهت مي دم از خونه بهش زنگ مي زني ؟ من كه مي گيرم جواب نمي ده ببين جواب تو رو مي ده ؟
ديگه واقعا مشكوك مي زد . نيما هيچوقت نمي گفت من با دوستاش يا هر كس ديگه اي صحبت كنم يا براش شماره بگيرم . رفتم سمت تلفن و گفتم بگو
- 09121211112
- چه شماره باحاليه ؟ وزارت اطلاعاته ؟
- آره بگير ببين كي بر مي داره
شماره رو گرفتم . اولين بوق رو كه زد موبايل من هم زنگ خورد
- نيما ببين كيه به من زنگ زده ؟
- بذار جواب بدم ... الو
صداش از تو گوشي خونه اومد ؟؟؟!!!!
- نيما ؟؟؟؟!!!!!!!!!
- نگفته بودي شماره ات اينقدر رنده فينگيلي ؟
گوشيو گذاشتم و دويدم طرفش .
- نيما چيكار كردي ؟ چي شد ؟ اين خط منه ؟
- از امروز اين شماره شماست
پريدم بغلش كردم
- وايييييييي وااااااييييييييي نيما مرسي . چجوري اينكارو كردي ؟ اونم يه روزه ؟
- تو ديگه به اونش كاري نداشته باش فضول . مهم اينه كه ديگه راحت شدي
...
ولي واقعيت اين بود كه از اونروز درد سرم بيشتر شد . تا يكي دو روز از شهروز خبري نبود . ولي از دو سه روز بعدش تلفن خونه شد كابوس من .
تو خونه نشسته بودم كه تلفن زنگ زد . روي تلفن رو كه نگاه كردم قلبم وايساد . شماره شهروز بود . انتظار اين يكيو نداشتم . اگه مامان بابام مي فهميدن كه ديگه واويلا بود . نيما هم خونه نبود كه بگم اون گوشيو برداره . اينقدر شماره اش رو نگاه كردم كه قطع كرد . نمي دونستم چيكار مي خواد بكنه . يعني چي مي خواد ؟ اگه كس ديگه اي گوشيو برداره چيكار مي كنه ؟ حرف مي زنه ؟ چي مي گه ؟ ...
شب دوباره زنگ زد . دويدم و گوشي رو دادم نيما و گفتم شهروزه . زنگ مي زنه خونه . گوشي رو گرفت ولي شهروز قطع كرد .
- نيما چيكار كنم ؟ چه غلطي كردم ! اگه بابا اينا بفهمن كه بدبخت مي شم . كاش جوابشو بدم .
- نه اون دقيقا همينو مي خواد . يه كم ديگه صبر كني بيخيالت مي شه . از طرف بابا اينها هم خيالت راحت . اگه زياد زنگ زد من مي گم يكي از مشتريها يا طلبكارهاي منه كه مي خواد مزاحم بشه . فوقش تلفن رو مي ديم كنترل . فعلا صبر كن تا من به موقعش پدر اين مرديكه رو در بيارم .
با قدر شناسي دستشو گرفتم
- نيما . من تو رو نداشتم مي مردم .
سرمو تكيه دادم به ساعدش
- مرسي نيما . خيلي دوست دارم
دست مهربونش كه روي سرم كشيده مي شد آرومم مي كرد . هرچقدر كه من از شهروز دور مي شدم احساس نزديكي و وابستگي بيشتري به نيما مي كردم .
...
نیما هنوز هر روز منو می رسوند و می آورد ... ولي فرداي اونروز بايد صبح مي رفت از بازار جنس مي آورد . رفيقش هم نبود و دست تنها بود . به خاطر همين با من من خواست كه اونروز با من نياد
- ندا . من امروز بايد برم بازار . امیر هم نيست . تو مي توني تنهايي بري ؟ ناراحت نمي شي ؟
- نه قربونت برم . من كه خودم هر روز مي گم كه راضي نيستم به خاطر من هر روز صبح زود بلند شي و منو تو اين سرما برسوني .
- فقط امروز ندا . فقط امروز. از فردا باز هم خودم مي رسونمت . اونم به اين شرط كه امروز رو با آژانس بري .
- خيلي خوب تو امروز رو به كارت برس . صحبت مي كنيم
پس من زنگ مي زنم آژانس . رسيدي اس ام اس بده
- چشم
نگاهش كردم . چقدر دوستش داشتم . همه چيزم بود . يه فرشته بود . هر روز به خاطر من صبح زود پا مي شد و منو مي رسوند . چقدر با بوندش احساس امنيت مي كردم . ياد شعر گوگوش افتادم
تو از كدوم قصه اي ؟ كه خواستنت عادته ؟ نبودنت فاجعه ... بودنت امنيته
صداي نيما منو به خودم آورد
- ندا آماده شو . زنگ زدم آژانس
...
براي اولين بار توي اون چند روز داشتم تنها مي رفتم دانشگاه . چقدر جاي نيما خالي بود . چقدر دلم براش تنگ شده بود . كاش الان پيشم بود . دلم واسه وقتهايي كه دستامو تو دستاش مي گرفت و گرمشون مي كرد تنگ شده بود . بد جوري وابسته اش شده بودم .
تو همين فكرها بودم كه رسيدم دم در دانشگاه . كرايه آژانس رو حساب كردم و پياده شدم . ريز ريز داشت برف مي اومد . يقه هاي لباسم رو كشيدم بالا و خواستم برم توي دانشگاه كه صداي خشن آشنائي بيشتر از سرماي وحشتناك اونروز لرزه به تنم انداخت
به به . خانم فراري . تنها تشريف آورديد . داداش بادي گاردتون كو ؟
shirin71
08-17-2011, 05:25 PM
تندي برگشتم نگاهش كردم . دو قدم بيشتر با من فاصله نداشت ... خدايا چقدر تنها بودم ... نيما كجايي ...
با وجود اينكه خيلي مي ترسيدم محكم وايسادم و جدي گفتم
چي مي خواي ؟ واسه چه اومدي اينجا ؟
با قیافه حق به جانب گفت هيچي ، واسه چي ؟ اومدم ببينمت . مي خوام باهات حرف بزنم دیگه
ن : من با تو هيچ حرفي ندارم . شهروز تو رو خدا اينجا واي نايستا . واسه من بد مي شه
دور و برم رو نگاه كردم ... دو تا از همكلاسي هام از كنار ما رد شدن . در حالي كه به من نگاه مي كردن در گوش هم يه چيزي گفتن و زدن زير خنده
ش : خيلي خوب بيا بريم تو ماشين تا واست بد نشه .... مي خوام باهات حرف بزنم
ن : من با تو هيچ جا نميام
ش : نترس نمي دزدمت . مي خوام باهات حرف بزنم
با جدیت گفتم من هيچ حرفي با تو ندارم
ش : تو چرا اينقدر عوض شدي ؟ مي گم مي خوام باهات حرف بزنم . نمي خوام بخورمت كه . نترس تو خيابونه . بلا سرت نميارم
چاره اي نداشتم . اينجوري خيلي تابلو بود .... مي دونستم كه اين دست بردار نيست و اگه هم نرم همه دانشگاه پر مي شه كه من با دوست پسرم دم در دانشگاه دل مي دادم قلوه مي گرفتم . همينجوريش كلي واسه من و نيما حرف در آورده بودن . راه افتادم دنبالش . ماشينش دويست متر دور تر از در دانشگاه بود . دزدگير رو زد و من درو باز كردم نشستم توي ماشين . توي ماشين گرم بود . خودش هم نشست
ن : يالا بگو چي مي خواي بگي ؟ من يه ربع ديگه كلاس دارم .
ش : چرا اينقدر بد اخلاق شدي ؟ فقط به خاطر اونروز ؟ به خاطر اون دعواي كوچولو موبايلتو فروختي ؟ گوشيو مي دي به داداشت ؟ جواب منو نمي دي ؟
ن : تو اصلا عوض نشدي شهروز .... اصلا ...عادت هميشه ات اينه . كارهاي خودت رو كوچيك و بي اهميت مي بيني و كارهاي منو بزرگ و اشتباه .
ش : آخه واقعا نمي تونم باور كنم به خاطر يه برخورد تو اينجوري شلوغش كني . بابا چيزي نشده
ن : آره يه برخورد . اون برخورد تير خلاص بود . تو چند ماهه خون به جيگر من كردي . كلافه ام كردي . بابا ، ببين منم آدمم ... هم عقل و شعور و آزادي دارم هم مشكلات آدمهاي ديگه ... ولي تو كي درك كردي ؟. واسه تو يه عروسكم . بايد اونجوري كه تو مي خواي باشم . اونجوري كه مي گي بگردم ... برم بيام ... روزي 100 بار هم بهت زنگ بزنم . درجه شكت هم كه ماشالله هميشه رو هزاره ... اگه يكساعت بهت زنگ نزنم حتما يه جا دارم يه كار خلاف مي كنم يا دوستت ندارم ... اگه اونجوري كه تو مي خواي نمي گردم حتما يه ريگي به كفشم هست . من برده تو نيستم شهروز اينو بفهم ...
خيلي تند تند كلماتو گفته بودم . نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم
ن : من ديگه با اين شرايط نمي تونم ادامه بدم . مي فهمي . تو عوض بشو نيستي .... هميني كه هستي . چند دفعه اومدي گفتي قول مي دم عوض بشم . شدي ؟ نه . بد ترم شدي
ش : ندا هر حرفي مي زنم . هر كاري مي كنم از روي علاقه است ... به خدا بس كه دوست دارم . نمي تونم تحمل كنم با يكي ديگه حتي حرف بزني
ن : تو مريضي مي فهمي ؟ تو از اونايي هستي كه گلشونو مي ذارن زير حباب كه هيشكي بهش دست نزنه و گله اون زير خفه مي شه . به خاطر عشق مسخره صاحبش . ولي من اون گل نيستم ... نمي خوام باشم .... اگه منو دوست داري پس راحتي و نظر من هم برات مهم باشه . دست از سر من بردار.... بذار منم روي آرامشو ببينم
ش : ندا من تو رو از دست نمي دم .... تو مال مني .... تا ابد ... واسه داشتنت همه كار مي كنم .... با چنگ و دندون نگهت مي دارم .
- شهروز بس كن . اين حس مسخره ات منو كشته ... تو همين ماشينتو هم نمي توني مطمئن باشي يكساعت ديگه زير پاته . شايد تصادف كني . شايد بدزدنش
ش: من نمي ذارم كسي تو رو بدزده .
- كسي قرار نيست منو بدزده . مشكل تو اينه كه فكر مي كني همش بستگي به تو داره ... من ماشين بنز مورد علاقه ات نيستم كه واسه به دست آوردنم همه كار كني و مال تو بشم ... من آدمم ... حق انتخاب دارم ... مي فهمي ؟ تو انتخاب من نيستي ... من حتي نمي تونم دو دقيقه با آرامش با تو حرف بزنم . اونوقت چطوري مجسم كنم يه عمر كنار هم زندگي كنيم ؟
ش: پس من انتخابت نيستم ... خوب ؟ انتخابت كيه ؟ خجالت نكش بگو . از من بهتره ؟ چيش ؟ پولش ؟ ماشينش ؟ هيكلش ؟
با حالتی که معلوم بود چقدر خسته از این بحث مسخره ام گفتم حالمو به هم مي زني شهروز .... به خدا وقتي باهات حرف مي زنم حس مي كنم دارم خفه مي شم ... تو رو خدا ولم كن ... چي از جون من مي خواي ... ديگه به اينجام رسيده .... تهمتهات ... شكهات ... من هرچي مي گم تو آخرش حرف خودتو مي زني ... آخه انتخاب ديگه مي خوام چيكار ؟ يه بار تو رو انتخاب كردم واسه هفت پشتم بسه .
ش :حرف آخرم اينه كه من دوست دارم و از دستت نمي دم ... واسه نگه داشتنت هم هر كاري مي كنم . هر كاري . فهميدي ؟. بعدا از دست من شاكي نشي .
درو با حرص باز كردم و پياده شدم .
- هر غلطي دوست داري بكن
در حالي كه به سرعت به طرف در دانشگاه مي رفتم صداي بلندش بدرقه ام مي كرد
ش: هرچي ديدي از چشم خودت ديدي . فهميدي ؟ به اون داداش سوسولت هم نناز
خيلي دوست داشتم برگردم و بزنم تو دهنش . ولي به اندازه كافي جلو دانشگاه تابلو شده بودم . در حالي كه اشكهام صورت سردمو داغ مي كرد از در دانشگاه رفتم تو .
هنوز تو حياط بودم كه زنگ اس ام اسمو شنيدم . بي اختيار فكر كردم شهروزه . ولي اون كه شماره منو نداشت !! گوشيمو بيرون آوردم . وااااااااااااي تنها چيزي كه تو اون موقعيت يه ذره مي تونست تسكينم بده ، يه اس ام اس از نيما
Salam fingili . reside ? sms nazadi negaran shodam . sare classi ?
يه پسر اين . يه پسر هم شهروزي كه اسم خودشو گذاشته مرد . چقدر خوب بود كه يكي نگرانم بود . چي مي گفتم ؟ هرچي مي خواستم بگم فقط ناراحتش مي كرد . اون هم با اس ام اس . مجبور شدم دروغ بگم
Khoobam dadashi . residam . sms ham dadam . hatman nareside
دوباره به طرف در ورودي راه افتادم . اصلا دلم نمی خواست یک دقیقه تو اون دانشگاه باشم .. ولی بدبختی مجبور بودم برم و حضورمو توی کلاس به لاشی ترین استاد دنیا نشون بدم .. تا آخر ترم چیزی ازم کم نکنه .. در حالی که لعنت به این دنیا و دانشگاه که باعث اشنایی منو شهروز شد می فرستادم سریع رفتم توی راهروی دانشگاه .. حوصله پیدا کردن یلدا رو هم نداشتم . باز می اومد یه سری حرفای تکراری تو مخم فرو می کرد و دوستای پویا رو برام لیست می کرد ... دلم می خواست زنگ می زدم نیما .. ولی نه .. هول می شد بیچاره . فکر می کرد الان باید پاشه بیاد پیشم .. یه ربعی تا شروع کلاس وقت داشتم . رفتم تو سلف .. دم بوفه رسیدم... پیرمرد همیشه مهربون و سر حالي که اونجا کار میکرد و دیدم .. طبق عادت همیشه اش بهم لبخند زد و گفت سلام خانوم خانوما .. این تکیه کلامش بود .. از اون پیر مردای مااااااااه .. عاشق فوتبال بود .. زمانایی که اس اس و پس پس با هم بازی داشتن توی سلف جلو تی وی کوولاک میکرد .. رفتم با بغض جلوش گفتم سلام خسته نباشین ... خندید و گفت اول صبحی خسته برا چی ؟ چی میخوای بابایی ؟
_ یه چایی لطفا ..
چایی رو که داد بهم حساب کردم و بدون حرف رفتم .. میدونستم الان بیچاره تو فکر و خیالش هزار تا چیز اومده .. اون ندایی که همیشه دم بوفه سر به سره این پیر مرد می ذاشت دیگه نبودم .. چه می شد کرد
رفتم پشت یه میز نشستم و چایی رو داغ داغ ریختم تو گلوم و به گذشته مزخرف و حال به هم ریخته و آینده نامعلومم فکر کردم .. این دیگه چه زندگیه .. تو همین فکرا بودم که دیدم یلدا از پله های سلف اومد پایین .. با همون عشوه کرشمه مخصوص داشت راه می رفت که یهو منو دید .. در جا وایساد ..
ی : ندااااااااااااااااااااا( اینو با نهایت تعجبش گفت )
بی اختیار لبخند زدم وگفتم سلام . چته ؟
اومد جلو و زل زد بهم .
ي : گفتم چته ؟ کدوم گووری هستی ؟ واسه خودت تنها تنها میای .. چایی میخوری .. تنها میشینی .. چی شده ؟
ن : واا مگه باید چیزی شده باشه ؟..
نشست جلوم گفت خب خفه خفه .. از قیافه ات معلومه .. بگو ببینم باز این پسره کونی زنگ زده بهت ؟
پوز خند زدم گفتم زنگ زده ؟ الاغ پا شده اومده دم دانشگاه .. جلو سعیده اینااااااا فککر کن
با چشای از حدقه در اومده گفت نیمااااااااااااا چی ؟ نیما هم دید ؟
چاییمو دادم بالا و گفتم نه بابا بدبختی یه امروز که نیما نبود اومد ..
متفكرانه گفت : احتمالا تمام روزها مي اومده . امروز كه ديده تنهايي اومده جلو
- نمي دونم . شايد ...
دستشو زد زیر چونشو گفت خب خب .. چی شد ؟ چی گفت ؟
با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی .. چی بگه .. زر زر اضافی .. گه خوردنای همیشگی .. بعد انگار که شک بهم وارد کرده باشن .. یه دفعه بغضم ترکید دسته یلدارو گرفتم و فشار دادم با ناله گفتم یلدا میگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ؟
بعد زار زار به حال بد خودم گریه کردم ..
یلداهنوز تو شک بود .. سرمو آورد بالا گفت ببینمت ندا .. عینه مامان بزرگا گفت .. اوا خاک به سرم .. اینو نیگااا .. این همه اشک کجا بود تا الان ؟
دلم به حال خودم خیلی می سوووخت .. یه دفعه چشمم افتاد به ساعت دیواری بالای سلف . ساعت 8:05 بود .. با عجله در حالی که دستمال از جیبم در می اوردم تا اشکامو پاک کنم گفتم پاشو پاشو دیر شد ..
یلدا کیفمو گرفت گفت بده من میارم برات ..
بیچاره شک زده شده بود .. هی بر میگشت نگام میکرد ..
پشت دره کلاس که رسیدیم وایساد خیلی بی مقدمه منو بغل کرد سرمو یه کم تو بغلش نگه داشت .. بی صدا اشک می ریختم .. سرمو بوس کرد و گفت ندا تروخدا انقدر خودتو اذیت نکن .. آخه مگه الکیه ؟ گه خورده . یه زری زده یه وقت فکر نکنیم به جای شومبول چووچوول داره ..
خنده ام گرفت از حرفش .. سرمو آورد بالا گفت آخییییییی قربوون اون نیش شلت برم تا اسم شومبول میاد خنده ات میگیره ..
تند تند اشکامو پاک کردم و رفتیم تو کلاس ..
نگاهای سنگین استاد و بچه هارو خیلی قشنگ احساس می کردم .. یلدا رفت ته کلاس منم به دنبالش .. نشستم .. تو کلاس بودم .. ولی ذهنم جای دیگه بود .. صدا رو می شنیدم ولی درکش نمی کردم .. زل زده بودم به استاد ولی نمی دیدمش .. تمام مدت صورت شهروز جلو چشمام بود ... خدايا چجوري از شرش خلاص شم ؟ یعنی چی کار می خواد بکنه ؟
شروع کردم تو دلم مثل همیشه نجوای بی صدا با خدای خودم
_ خدایا می دونم بنده خوبی نبودم .. می دونم از تموم کارام خبر داری .. می دونم گناه زیاد کردم .. ولی مگه نمی گن تو آبروی بنده هاتو حفظ می کنی .. خدا جوون تروخدا ... جوون هر کی دووست داری .. جوون بنده خوووبات .. جوون فرشته هات .. به خاطر مامانی ( مادر بزرگم که خیلی مومن بود ) نذار آبروم بره .. نذار مامان و بابا چیزی بفهمن .. یه کاری کن تموم شه خدایی .. خسته شدم .. آخه تو که از همه جریانا خبر داری .. تو که می بینی با من چی کار می کنه . تو که هم اونو خووب میشناسی هم منو .. نذار اتفاقی برای من یا کس دیگه ای بیوفته ..یکیو بذار جلوی راهش تا منو فراموش کنه .. خدایی خسسسسسسسسسسسسسسسسسسته شدم ..
همونطور که سرم به دیوار پشت سرم بود افتادن قطره های اشکمو روی لپام احساس میکردم .. نمی تونستم پاکشون کنم .. دسته خودم نبود .. دلم می خواست بیان بیرون .. ببینن چقدر این دنیا کثیفه... ببینن چقدر بی ارزشه .. چقدر ما آدما بشون احتیاج داریم تا تو غم و غصه بریزیمشون بیرون و خودمونو راحت کنیم ...
واقعا میگم هیچیییییییییییییییی از دو ساعتی که سر کلاس بودمو نفهمیدم .. آنتراکت که داد همون جا سر جام نشستم .. یلدا حرفش که با یکی از بچه ها تموم شد اومد پیشم دستامو گرفت گفت بهتری ؟
سرمو دادم بالا .. تکیه اش دادم به دیوار گفتم چه بهتری ؟ این مرتیکه رو دیدم بهتر شدم آخه ؟
با قیافه پر از سوال سرشو بگردوند و زل زد به دفتر کتابا .. اونم تو فکر بود .. بیچاره نمی دونست باید چی کار کنه برام ..
چند بار اومدم زنگ بزنم نیما ، باز گفتم نه نگران میشه ..
داداشیم حلال زاده بود .. زنگ زد رو موبایلم .. با اشتیاق شدیدی گوشیمو جواب دادم گفتم سلاااام نیمایی
نیما : سلااممم .. سر کلاس که نبودی ؟
خندیدم گفتم اگه بودم که جواب نمی دادم .. نه آنتراکت داده ..
نیما : آخی .. پس خسته نباشی .. خووبی عزیزم ؟
همه سعیمو می کردم که نفهمه گریه کردم یا ناراحتم ...
گفتم مرسی .. خووبم .. چه خبرا ؟ چی شده ؟ کاری داشتی ؟
نیما : آره عصر کی بیام ؟
آخییییییییییی .. خدارو شکر .. امروز نیما میاد دنبالم ..
با ذوق گفتم ببین من تا 12 کلاس دارم .. بعدم 1 تا 5 .. میتونی 5 اینجا باشی ؟
یه کم فکر کرد گفت گوشی گوشی
صدای مهربوونش می اومد که داشت با امیر حرف میزد .. فقط شنیدم که گفت اره اره . قربوون دستت .. زیاد طول نمیکشه
بعد اومد گوشیو برداشت گفت آره من 5 اونجام خووبه ؟
ازش تشکر کردم و تا اومدم قطع کنم گفت ندا ندا
گفتم جان ؟
به آرومی گفت امروز که مشکلی پیش نیومد ؟
هول شدم .. نکنه از چیزی خبر داره . ؟ با نهایت تابلو بازی گفتم نه نه اصلا .. برو داداشی برو سره کارت
نیما : اوکی پس می بینمت
تا قطع کردم مرتیکه عین بختک پرید تو کلاس
این دو ساعتم دقیقا مثل همون دو ساعت اول گذشت .. فقط شانسی که آوردم این بود که چیزی ازم نپرسید وگرنه هیچی برای گفتن نداشتم ..
ساعت 12:15 بود که کلاسو تموم کرد ..بچه ها عین قحطی زده ها توی صف غذا تو سرو کوول هم می زدن .. من و یلدا یه نگاه به صف کردیم یه نگاه به خودمون و بدون هیچ حرفی رفتیم دم بووفه .. بازم همون پیرمرده بوود گفتم بابايی دو تا کالباس بی زحمت ..
در حالی که داشت جنسای دیگه بوفه رو می فروخت گفت خانوم خانوما انقدر از این ساندیویچا نخورین .. بابا جان یه کم تو صف وایسین حداقل برنجی خورشتی چیزی بخورین اینا چیه آخه ؟
یلدا با خنده گفت چیه بابا یی ؟ فکر میکنی این قرمه سبزیشون بهتر از کالباسه ؟ نه والا همین صبحی اومدم دیدم چمنای دانشگاه کوتاه شده فهمیدم قرمه سبزی داریم ..
پیرمردهمچین زد زیر خنده که منم با اون همه غم و غصه ام خنده ام گرفت .. دو ساعت داشت به حرف یلدا می خندید .. ساندویچارو تحویلمون داد و گفت عجب زبونی دارین شما دخترای این دوره زموونه بیچاره شوهراتوون .. منم انگار داغ دلم تازه شده باشه گفتم دوور از جوونه شما .. ببخشیدااا .. مرده شوور هر چی شوهره ببره .. بیچاره وا رفت .. منم بدون هیچ حرفی اومدم کنار و رفتیم پشت میز اصلا وقت نداشتیم کلاس دوممون داشت شروع می شد .. سریع بدون هیچ حرفی غذامونو خوردیم . یه لیوان آب هم روش و رفتیم سر کلاس ..
استاد این کلاسمونو خیلی دووست داشتم .. یه پسر فوق العاده خوشگل و جوون ولی فوووووووووووق العاده جدی .. اصلا به هیچ احدی رو نمی داد .. منم از این جدیتش خوشم می اومد .. نه این که مثلا عاشخش شده باشم ... سر کلاس تمام حواسم به درسش بود .. این 4 ساعت برعکس اون 4 ساعت خیلی سریع گذشت .. اخر کلاس وقتی داشتم جمع و جوور می کردم یلدا گفت ندااا به نیما میگی ؟
در حالی که خودمو مشغول نشون می دادم گفتم نمی دونم .. تا ببینم اوضاع چطوری می شه
گفت ولی من اگه جات بودم می گفتم بش .. تا بره این پسره عوضیو آدم کنه ..
سرمو آوردم بالا و یه نفس عمیق کشیدم . کاپشنمو تنم کردم و راه افتایدم به سمت پایین .. دم در که رسیدم نیما اولین چیزی بود که جلوی چشمام دیدم ..
shirin71
08-17-2011, 05:26 PM
تمام وجودم با دیدنش ارامش شده بود ... درو ماشينو كه باز كردم گرماي ماشين و گرماي نگاه نيما هر دو رفت تو وجودم ... هر دومون باهاش دست داديم و سوار شديم . چقدر دلم براش تنگ شده بود ... انگار يك ماهه نديدمش ... دلم می خواست زودتر یلدارو پیاده می کردیم تا باهاش تنها بشم ...
نيما توي راه ساکت بود... نه این که حرف نزنه ولی شلوغش نمی کرد .. یه کم از اوضاع دانشگاه پرسید و یه کمم از کاراش تعریف کرد .. یلدا هم اون وسط به عادت هميشه ایراد سیستمشو بش مي گفت و خلاصه زبوون داداش ما رو باز کرد .. تا جایی که رسیدیم نیما داشت برای یلدا توضیح می داد که چی کار بکنه چی کار نکنه ... آخر سرم فکر نمی کنم این بشر فهمید که باید چه غلطی بکنه . من هم داشتم به خودم مي خنديدم كه حسوديم مي شه كه نيما داره اينجوري به يلدا كمك مي كنه .
یلدارو که پیاده کردیم نیما گفت خخخخخب ... فینگیلیه من چطوره ؟
بچه گوونه گفتم ملسییییی .. خووفم .. با خنده گفتم ولی نیما سرده ا اااااااااااااا .. نمی اومدی بدبخت می شديم ..
همونطور که جلو رو نگاه می کرد گفت آخیییی .. مگه نیما مرده .. دستمو گرفت تو دستاشو گفت بازم بخاری بشم ؟
زدم زیر خنده و دستشو گذاشتم رو فرمون و گفتم حواست به رانندگیت باشه .. نزنی مارو بکشی ..
با خنده گفت چچچچچشم و راهشو ادامه داد
رسیدیم خوونه ساعت طرفای 6 شده بود .. هوا تاریک بود دیگه .. ماشینو که آورد تو پریدم تو خوونه ..موونده بودم چیزی بش بگم یا نه ؟
با مامان و بابا سلام علیک سریعی کردم و رفتم تو اتاقم ..
لباسامو که در آوردم مثل همیشه رفتم زیر پتو و سریع تر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد
...
صدای نیما می اومد ..
یعنی ساعت چنده ؟ آخه نیما منو که پیاده کرد رفت مغازه .. اصولا هم تا 9 می مووند .. چشمامو باز کردم .. زل زدم به ساعت دیواری اتاقم .. نمی فهمیدم ساعت چنده ؟ 8:30 ؟ 9:30 ؟ چنده ؟
عین کورا دستمو کشیدم رو تختم تا گوشیمو پیدا کنم .. برش داشتم و نگاش کردم 21:35 .. اوووووووه چقدر خوابیدم ..
پا شدم با بی حوصلگی .. نشستم لبه تخت یه دفعه در باز شد .. مامانم بود .. گفت چه عجججججب پا شدی .. چرا جواب نمیدی هر چی صدات می کنیم ؟
حوصله جواب دادن نداشتم .. گفتم هوووم ..هوووووم .. یعنی آره آره همونی که تو میگی ..
گفت بیا شام سرد شداااااا ما خوردیم..
سریع پا شدم رفتم دستشويی . سر و صورتمو که شستم باز به قیافه خودم که نگاه کردم غمای عالم ریخت تو دلم .. اصلا کلا آدم ناله ای شده بودم این چند وقته .. یاد حرفا و تهدیدای شهروز افتادم .. سرمو زدم به آیینه و نگامو انداختم به قطره های آبی که داشت چکه چکه میرفت توی راه آب .. کاش منم می رفتم این توو .. راحت می شدم !!!
اومدم بیرون و رفتم سر میز شام .. به آرومی گفتم سلام ..
نیما سرشو آورد بالا .. برق چشماش بهم آرامش داد ..
گفت سلااامم . ساعت خواااب بچه چقدر میخوابی تو ؟با خنده گفت نکنه معتاد شدی حالیت نیست ؟
نیشم باز شد .. نشستم پیش بابا .. روبروی نیما .. توي دلم از این که یه خانواده دارم که شب بتونیم دوره هم جمع بشیم خوشحال شدم .. بدون هیچ حرفی شاممو خوردم و کمک مامان ظرفاشو شستم و نشستم پای تی وی .. فیلم سینمایی داشت ... زل زده بودم به فیلم ولی هیچی نمی فهمیدم .. نیما متوجه رفتارم شده بود .. هی راه می رفت باهام حرف می زد ... ولی جوابای من در حد یه کلمه بود .. نشت پیشم آروم جوری که بابام که کنارم بود چیزی نفهمه گفت ندااا ... چیزی شده ؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم گفتم نه ؟ چی شده باشه مثلا ؟
زد رو پام گفت بیا تو اتاقم کارت دارم
خودش رفت زودتر ...منم چاییمو برداشتم و رفتم دنبالش ...دیدم لبه تختش نشسته .. تا اومدم زد رو تخت و گفت بیا بشین ..چایی رو گذاشتم زمین و اومدم جلوش خیلی عادی نشستم . تصمیم گرفته بودم فعلا چیزی نگم بش ..
دستامو گرفت . تو چشمام عین کارآگاها نگاه کرد گفت به من نمیگی چی شده ؟
خندیدم گفتم عجب چشایی داره .. عینه پلیسا داری حرف از من میکشی ؟ ادم می ترسه ازت
خندید دستامو ول کرد گفت باشه .. باشه .. خودت هرجوور راحتی بگو پس . من چیزي نمی پرسم ..
سرمو انداختم پایین گفتم چیز خاصی نشده
با عجله گفت می دونم می دونم . تو همون عامشو بگو ...
بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا گفتم آخه چی بگم؟ با یلدا بحثم شده ..
ابروهاشو داد بالا گفت ندااااااااا .. این دروغو از کجات در اوردی مثلا ؟
راست میگفت حرف چرتی زدم
می ترسیدم چیزی بش بگم .. اگه عصبانی می شد چی ؟ اگه کاری می کرد چی ؟
سرمو آورد بالا گفت نداا با تو دارم حرف میزنم به خدا .. به منم توجه کن ..
با ناراحتی گفتم به خدا حواسم هست .. این چه حرفیه ...
نیما : پس بم بگوو .. بگوو چی شده که فینگیلیه من از عصر که اومدم دنبالش یه جووری بود ..
وقتی می گفت فینگیلی احساس بچه بودن بهم دست می داد .. الانم همینطور ... احساس یه بچه ایی رو داشتم که هیچ کس مراقبش نیست جز نیما .. احساس کردم پشت و پناهم اومده پیشم داره کمکم می کنه .. بغضم گرفت .. نخواستم دیگه گریه کنم ولی تا تو چشای پر از غصه اش نگاه کردم اشکام تند تند تند ریختن پایین ... چه عجله ای داشتن برای بیرون اومدن ! ... مگه چه خبر بود تو این دنیا ؟ مگه چقدر عمر میکردن که انقدر عجله داشتن ؟ نهایت نهایتش یه ذره تو چشمام میموندن و بعد روی لپام خشک می شدن و فقط ردی ازشون باقی می موند که اونم با اولین مشت آبی که به صورتم می زدم پاک می شد .
مات و مبهووت نگام می کرد ... بغض اصلیم وقتی ترکید ، صدای گریه من هم در اومد ... با صدا اشکامو تمام غصه هامو هل می دادم بیرون ... دستشو کرد تو موهاشو رفت عقب رو تختش تکیه داد به دیوار .... سرشو تو دستاش گرفته بود و منو نگاه می كرد
یه کم که ارووم شدم گفتم نیما .... اشکام می ریخت رو صورتم ... وضع بدی بود ..
اومد جلو دستامو گرفت با ناراحتی گفت جان نیما ؟ نکن تروخدا با خودت این کارارو
همونطوری که دستاشو فشار می دادم و اشکام می ریخت ، بی صدا تمام ماجراي امروزو براش تعریف کردم .. خشمو توی صورتش به وضوح می دیدم .. بی خیال همه اتفاقایی که ممكنه بیافته شدم و تند تند با اشک براش تعریف کردم .. از ترسم .. از احتیاجی که تو اون لحظات بهش داشتم .. از تهدیداش .. از اشکای سر کلاسم از همه چیز براش گفتم و گفتم تا خسته شدم ..
نیما فقط آروومم کرد .. برام عجیب بود که هیچی نگفت ... فقط بلندم کرد و گفت برو راحت بگیر بخواب ..به چیزی فکر نکن .. تا توی اتاقم باهام اومد .. دم تختم بغلم کرد .. توی آغوشش احساس بچه ای رو داشتم که تا الان همه اذیتش می کردن هیچ کسو نداشته ، حالا حامیشو دیده .. حالا اومده کمکش ... کسی که تمام وجودشو پر از آرامش می کنه .. هق هق گریه ام دل هر آدمیو می سوزوند . چه برسه به نیما .. فشارش میدادم به خودم و زااار می زدم ... نیما هیچی نمی گفت .. نمی دونستم چی تو سرشه .. سرمو آورد عقب روی پیشونیمو بوس کرد و گفت بخواب عزیزم.. بخواب .. خودم پیشتم .. تو فقط آرووم باش .. همه چیزو خودم درست می کنم .. منتظر روزای خووبت باش فینگیلیه من ..
قبل از این که حرفی بزنم از اتاقم رفت بیرووون
اون شب نماز خووندم و با تمام وجودم از خدا خواستم خودش کمکم کنه
رفتم زير پتو . تو نور ضعيف چراغ خواب زل زده بودم به سقف اتاقم و خط تيرآهنهاي سقف كه سايه اشون از زير گچ سقف مشخص بود ... چه بدبختي پيدا كرده بودم . چرا اينجوري شد ؟ خدايا چرا اينجوري شد ؟ اشتباه من كجا بود ؟... اصلا اشتباه من بود ؟ مگه من چيكار كرده بودم ؟ اشتباه من بود كه با يه پسر دوست شده بودم ؟ مگه اين جرمه ؟ مگه ميليونها دختر تو كل دنيا اين كار رو نمي كنن ؟ ... شايد اين تاوان دروغ گفتن به پدر و مادرم بود . ولي آخه چي مي گفتم ؟ مي رفتم به بابام مي گفتم باباجون حقيقتش اينه كه چند وقتيه كه يه پسر اومده توي زندگي من ؟؟!! .... اونم با آغوش باز قبول مي كرد و مي گفت فردا بيار ببينمش چه جور پسريه . بشناسيمش . بگو بياد بره تا هم ما با اون آشنا شيم و هم اون خانواده ما رو بشناسه .... فقط دخترم مواظب باش . البته مي دونم كه خودت همه چيز رو مي دوني .... ولي مواظب باش .... اصلا هر وقت خواستي ببينيش بيارش خونه خودمون . شامي نهاري . دور هميم .
با حسرت آه عميقي كشيدم ... واقعا چي مي شد اگه اينجوري مي شد ؟ هرچند كه تصور كردنش هم سخت بود . ولي چقدر خوب بود اگه بابا مامانم اينجوري با قضايا برخورد مي كردن ... ولي الان... مگه من جرات داشتم از يه هنر پيشه مرد جلوي بابام تعريف كنم و بگم خوشگله يا مثلا خوش هيكله . چه برسه كه بخوام راجع به دوست پسرم حرف بزنم . ياد حرف نيما افتادم . آدمها خودشون مي خوان كه دروغ بشنون . بابا مامانم خودشون منو مجبور مي كردن بهشون دروغ بگم . دروغ بگم كه كلاس دارم و با شهروز برم بيرون . دروغ بگم كه كلاس دارم و برم سينما . ياد اولين روزي افتادم كه رفتم خونه شهروز . با كلي اصرار مخ منو زد كه بيرون امن نيست و نمي تونيم راحت حرف بزنيم و مي گيرنمون ... بيا بريم خونه ما ... بدبختي ما دخترها ... توي جامعه اي زندگي مي كنيم كه محيط امنش خونه خالي و فضاي دو نفره با دوست پسرمونه و لولو سر خرمنش پليسها ... دو سه روز قبلش هم بهمون گير داده بودن و مي خواستن ببرنمون چه مي دونم وزرا ... يا هر كوفت و زهر مار ديگه .... حتما ازمون تعهد بگيرن .... تعهد بگيرن كه چي ؟ تعهد بديم كه ديگه تو خيابون قرار نذاريم . بريم خونه خالي .... بفهميم كه محيط اجتماعمون چقدر نا امنه .... منم همينجوري مجبور شدم دروغ بگم .... وقتي رفتم خونشون بدترين احساس ممكن رو نسبت به خودم داشتم .
اون موقع هنوز شهروز خوب بود و من هم خيلي دوستش داشتم .... سعي مي كردم اين حسم رو نفهمه ... يه كم نشستيم و از اين ور و اون ور حرف زديم ... اطاقش كوچيك و ساده بود ... جاي كمي داشت و مجبور بودم روي تخت بشينم و اون هم روي صندلي مقابل من نشسته بود ... يه كم كه گذشت بلند شد و اومد نشست كنار من روي تخت ... مي دونستم مي خواد شروع كنه ... هنوز اين فكر تو سرم بود كه دستش دور گردنم حلقه شد و بعد لباش رو روي لباي خودم حس كردم و تو همين حالت منو خوابوند روي تخت . تو ******ش هم فقط به فكر خودش بود و با من عين عروسكي كه مال اونم و مي تونه هر كاري كه خواست باهام بكنه رفتار مي كرد .... اولين باري بود كه توسط يه پسر بوسيده مي شدم .... حس عجيبي بود .... نمي دونم ... ترس ... اضطراب ... ولي هرچي بود لذت و شهوت زيادي توش نبود . سعي كردم با حلقه كردن دستام دور گردنش به بوسه هاش جواب بدم .... كار زياد ديگه اي بلد نبودم .... فيلم سوپري هم تا اون موقع نديده بودم . پاستوريزه نبودم . ولي فيلم سوپر نديده بودم . فيلم ******ي چرا .... زياد ديده بودم ... به هر حال من نمي دونستم چيكار كنم و كنترل دست اون بود ... پاهامو از روي زمين آورد روي تخت ... حالا ديگه كاملا روي تخت خوابيده بودم ... خوابيد روم و باز شروع كرد به لب گرفتن ... كم كم بوسيدنهاش به خوردن تبديل شد . از اين كاراش داشت خوشم مي اومد . يه حسي بود كه فكر مي كنم تحريك بود .... ولي يه حس قويتر بود كه مطمئن بودم عذاب وجدانه .
کم کم دستش رفت زیر پیرهنمو با سرعت کشیدش بالا ..
ياد بابام افتادم . با چه شوق و ذوقي منو تا نيمه راه رسوند و گفت برو دخترم . موفق باشي . فكر مي كرد من دارم مي رم دانشگاه ... ذوقمو مي كرد . اون وقت من ... از اعتمادش سو استفاده كردم . تنها چيزي كه بابام نمي تونست تصور كنه اين بود كه الان دخترش خوابيده زير يه پسر و داره ****** مي كنه ... چقدر پست بودم من ... از خودم بدم اومد ... بغضم تركيد و بی اختیار زدم زیر گریه .. هق هق میکردم .. شهروز مات و مبهوت داشت نگام میکرد ..
ش : ئه ئه چی شد ندا ؟ ببینمت
سرمو آورد بالا ..
پریدم بغلش .. بقیه اشکامو روی شونه اون خالی کردم .. دوباره منو کشید عقب .. گفت بگو ببینم چی شد آخه ؟ کاری کردم ؟ اذیت شدی ؟
اشکامو پاک کردم گفتم نه نه عزیزم .. هیچ کاری نکردی خودم به خاطر یه جریانی گریه ام گرفت
با تعجب نگام کرد گفت چه جریانی ؟؟؟؟؟؟؟؟
4 زانو نشستم روبروش رو تخت عینه بچه کوچولوها .. گفتم صبحی که بابام داشت منو می رسوند خیلی دلم براش سوخت .. اصلا روم نمي شد نگاش کنم .. تو اون باروون ... با اون همه سفارشی که به من می کرد تا مراقب خودم باشم سرما نخورم .. دلم براش خیلی سووخت که دارم اینطوری می پیچونمش ..
با لبخند نگام کرد ... سرمو کشید تو بغلش گفت ندا ... این حرفا چیه ؟ تو مجبور بودی این دروغو بشون بگی .. میتونستی راستشو بگی ؟ نمیتونستی به خدا .. اوضاع احوال شما دخترا و خانوادتون باعث این همه دروغ و عذاب وجدان می شه ... وگرنه تو خودت مقصر نیستی .. الان هم نبايد خودتو سرزنش كني ... تو مجبور بودي دروغ بگي
فقط می خواستم آروم بشم .. با حرفاش .. نوازش هاش .. بوسیدنای پی در پی اش کاره خودمو تا حدی که قابل قبول باشه توجیه کردم و دوباره خوابیدم
چقدر راحت !
با دو سه تا کلمه حرف من خودمو سپردم دست این دیوونه
آه غمگینی به خاطر ندونم کاری های خودم کشیدم و باز یادم افتاد که چقدر سریع همه موانع بین بدن من و بدن اون برداشته شد و من بدون هیچ لباسی توی آغوشش غلت میزدم ... چقدر خوش بودیم اون روز .. من داشتم فکر می کردم که آیا سکس یعنی این ؟.. یعنی شهروز هوای کاره خودشو داشته باشه منم هوای خودمو ؟.. هر کی تو فکر ارضا شدن خودش باشه ؟.. شهروز که اصلا تو فکر من نبود .. منو عین یه عروسک هر دفعه یه سمتی میکرد .. یه جا رو میخورد یه جا رو لیس میزد .. هر چی من می اومدم رمانتیک بازی در بیارم نمی شد .. هی می خواستم ببوسمش .. لباشو چشاشو صورتشو گردنشو .. ولی اون تو حال خودش بود هر وقت خودش می خواست می اومد طرف صورت من . بقیه مدت گردن به پایین مشغول بود فقط ..
.
.
یه کم جا به جا شدم روی تخت و دستمو زدم به پیشونیم .. چشمامو بستمو تو دلم گفتم بی خیال اون روزا ... ولش کن .. چی برات داره که داری مو به مو برای خودت دوباره زنده اشون میکنی ؟ صحنه های سکس کوچولومون دائم می اومد جلو چشمام .. یه لحظه دلم تنگ شد براش .. البته برای اون زمانی که خووب و مهربوون بود ..
برای زمانی که منو با خودش برد حموم .. توی حموم تمام بدنمو با دستای خودش شست .. چقدر لذت بخش بود زیر دوش وایسادنمون دوتایی تو بغل هم .. منم هی شیطوونی میکردم آب می پاشیدم تو چشمش .. هی خودشو آب می کشید من باز کف می مالیدم بش .. نمی دونم صدا ممکن بود از کجای حموم بره کجا که هی بم می گفت آرووم بخند خوشگله من .. آرووم .. ولی مگه من می تونستم .. از اون موقع هایی شده بود که این نیش صاحاب مرده من از ترک دیوارم بازتر می شد و ول کن نبود .. با هزار بدبختی منو کشوند بیروون .. حولشو داد به من و منم از روی سینم تا بالای زانومو باش پوشوندم .. بسته بودمش دوره خودم .. دو تایی با هم باز رفتیم تو اتاقش .. نشستم روی پاش ... آخیییییی .. چقدر قشنگ بود اون لحظه ها .. دیگه خیلی کم تکرار شد .. من ارضای جسمی نشده بودم .. روم نمی شد بش بگم .. ولی از لحاظ رووحی چرا .. شدید تخلیه شده بودم .. شارژ شارژ بودم .. خشکم که کرد لباسامو پوشیدم و اونم رفت برام چایی آورد .. خوابیدیم جلو تی وی ..یه کم از فیلمای تولدشو مهمونیاشون و این جوور برنامه هارو برام گذاشت .. سردم بود .. چایی رو داغ داغ خوردم و باز شیطنتم گل کرد یه کم رفتم روش خوابیدم و باش ور رفتم ... ولی اون دیگه حال نداشت .. خودم واسه خودم یه کم بازی کردم و بعدشم پا شدم حاضر شدم رفتم ....
همین
من اومده بودم برای چی ؟
برای اولین سکسم ؟
پس چرا ارضا نشدم ؟
چرا شهروز هوای منو نداشت ؟ چرا نپرسید شدی ؟ نشدی ؟
اون موقع به خودم به زور قبولوندم که نه تو اومده بودی برای یه عشق بازی قشنگ ، که اونم انجام شد .. مهم این بود نه ارضا شدن .. الانم حرفمو قبول دارم ولی انقدر بی تفاوتی نسبت به اوضاع احوال طرف مقابل هم برام عجیب بود
بازم توی رختخوابم غلت زدم و بی اختیار پوز خندی نثار خود کودنم کردم و توی دلم گفتم این بشر از اول همینطوری بود .. تو نمی فهمیدی ..
چقدر مسخره بود ...
دیگه چشمام واقعا خسته بود .. از اشک .. از دیدن صحنه های نابی که امروز برام پیش اومد .. از همه چیز خسته بودن .. دیگه اشکی نبود که بیاد بیرون .. خود به خود بسته شدن و خوابم برد
shirin71
08-17-2011, 05:28 PM
صبح خيلي حالم بهتر شده بود . طبق معمول با نيما رفتيم به سمت دانشگاه ... كنار نيما همون آرامش هميشگي رو حس مي كردم . تو راه به شوخی گفتم
- نیمایی خبر داری فردا چه روزیه ؟ امشب چه شبیه ؟
با تعجب نگام کرد گفت نه ه ه ه .. چه روزیه ؟
قیافه دلخورانه گرفتم به خودم و گفتم ای روزگاااااار .. غریب و بیکس شدم ..
خندید و گفت چیه ؟ چه روزیه ؟
یه دفعه گفت .. اوه اووووووووووه .. فهمیدم فهمیدم .. فردا تولدته .. آره ؟
سرمو از روی تاسف تکون دادم گفتم بعله .. تو حیا نمیکنی یادت رفته ؟
با خنده زد تو سر خودش گفت غلط کردم غلط کردم .. به به پس امشب بخور بخوره ..
گفتم اگه آدم حسابمون بکنین آره ..
دستشو کشید روی سرمو گفت تو فرشته ای .. آدم چیه ؟
گفتم بی خود بی خود ... خرم نکن .. من کادو میخواماااااااااااا .. همین امشب .. گفته باشم
سرشو با خنده تکون داد و گفت باشه بابا . باشه .. عجب آدمی هستیااااااانگفتم نمی گیرم که ؟
جلو رو نگاه کردم تکیه دادم به صندلی و تو دلم گفتم به به کادو بازی .. حالا که شهروز نیست بقیه که نمردن .. آخه من عااااااااشق کادوئم
طبق معمول رسیديم دانشگاه .. طبق عادت همیشگیش پرسید کی بیام دنبالت ؟
گفتم امروز تا 4 هستم توبرو مغازه با یلدا برمیگردم ..
- نه نه . همون ديروزو نيومدم واسه هفت پشتم بس بود
- نترس مواظبم . يلدا باهامه . ديروز تنها بودم
- نه نه . اگه بميرمم ...
- نيمايي !! اينقدر لوسم نكن
- لوس چيه دختر . مي گم شرط عقل اينه كه بيام دنبالت
- شرط عقل اينه كه شما به كار و زندگيتون برسين . منم با دوستم بيام
- ندا ...
- نيما پسر خوبي باش حرف گوش كن خوب ؟ قول مي دم خبري شد سريع بهت بگم
- مثل ديروز ديگه ؟
- نه به جون نيما مي گم
یه کم فکر کرد و گفت خيلي خوب .. تو رو خدا مواظب خودت باش !
- هستم عزيزم . تو هم مواظب خودت باش
از ماشین اومدم بیرون و از بیرون باهاش بای بای کردم و رفتم دانشگاه . با چشماش بدرقه ام كرد . انگار نمي خواست ازم جدا شه
اونروز دو تا کلاس گند داشتم .. نمی شد دودرشم کرد ..
اولیش 9 شروع می شد .. رفتم تو حیاط . اصلا کسی نبود . تک و توک یکی دو نفر نشسته بودن .. انقدر سرد بود هوا که هیچ کسخلی تو حیاط نمی نشست .. مستقیم از پله ها رفتم بالا رفتم توی راهروی بزرگ دانشگاه .. هر چی نگاه کردم خبری از یلدا نبود .. حال نداشتم تمام دانشگاهو بگردم .. یه زنگ بهش زدم گفت تو نماز خونه خوابیده !!
والا تو این نماز خونه تنها کاری که نمی کردن نماز خوندن بود .. یکی می خوند بقیه بشکن می زدن.. یکی با دوست پسرش تلفنی حرف می زد... یکی می خوابید ...یکی آرایش می کرد .. خلاصه که معلوم نبود اون جا دقیقا کجاست !
رفتم تو . نمی دونم چهره ام چطوری بود که یلدا تا دیدم گفت بههههه چقدر شارژی امروز ؟
خنددیم گفتم من ؟؟؟؟ چرا ؟ چطور ؟
همونطوری که صورتش جلو آیینه اش بود و داشت به خودش می رسید گفت کلا کر کر خنده ای .. نیشت باز بود اومدی تو ..چیه نکنه فکر کردی خبریه امروز ؟
میدونستم برام کادوی تولد گرفته ..
شونه هامو با خنده بالا انداختم گفتم نهههههه ! چه خبری باید باشه ؟
یه کم نشستیم کنارهم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم .. نسبت به ديروز و ديشب خيلي بهتر بودم و اينو مدیون نیما بودم ..
.
.
.
.
بعد از ظهر پویا قرار بود بیاد دنبالمون .. ساعت 4:30 بود ولی هنوز نيومده بود .. یلدا نگرانش شده بود .. همینطوری وایساده بودیم دم در تو اون هوای سرد .. خبری ازش نبود .. هر چی هم يلدا موبایلشو می گرفت نمی تونست باهاش صحبت کنه .. منم از ترسم پشت در قايم شده بودم . مي ترسيدم يهو شهروز سر برسه ... بالاخره پويا پیداش شد .. دستشو از شیشه ماشین در آورد بیرون و بای بای کرد . ما هم رفتیم سمت ماشینش .. یلدا خیلی ناراحت بود .. تا سوار ماشین شدیم گفت پوووووووووووویا !! معلوم هست کجایی ؟ یه لحظه یاد شهروز افتادم .. (سوال همیشگی شهروز : ندا معلوم هست کجایییییییی ؟ )
بهتر دیدم که اصلا دخالتی نکنم .. فقط سلام کردم و سوار ماشین شدم .. پویا بیچاره کلی عذر خواهی کرد و ناز یلدارو کشید تا خانوم راضی بشه . بعد هم گفت چون كارهاش يه كم طول كشيده از محل کارش دیر راه افتاده و واسه همین دیر رسیده .. من باور کردم حرفشو ولی یلدا فکر نکنم .. ممکن بود دچار همون سوء تفاهمی بشه که شهروز تو این همه وقت می شد .. توی راه هیچی نمی گفتیم ... یلدا که حرفی نمی زد ، منم خب واسه همین هیچی نمی گفتم .. پویا هم از اون شوخی هاش هیچ خبری نبود .. دلم نمی خواست این دو تا مثل من و شهروز بشن .. باید کاری می کردم .. دلم براشون می سوخت ..
اومدم بین دو تا صندلی و با خنده گفتم حالا چرا جفتتون ساکتین ؟ می خواین اگه ناراحتین من پیاده شمااااا
یلدا برگشت عقب با اخم نگام کرد پویا هم از تو آیینه نگام کرد . جفتشون گفتن نه ه ه ه !! چه ربطی داره ..
دستمو گذاشتم رو شونه یلدا گفتم پس بخندین دیگه .. حیف نیست .. قراره با هم خوش بگذرونین .. سر نیم ساعت تاخیر نباید انقدر اوقات تلخی بکنین به خدا ..با خنده گفتم منو ببینین درس عبرت می شه براتون ..
هیچی نمی گفتن .. ضایع شدم
زدم به شونه یلدا گفتم آی با توئمااااا کی بود امروز می گفت نمیدونی چقدر دوووووسش دارم ؟ .. ها ؟
یلدا با تعجب برگشت نگام کرد .. گفت کووفت من کی همچین حرفی زدم ؟؟؟؟؟؟؟
پویا نگاش کرد زرت زد زیر خنده .. لپ یلدا رو کشید و گفت آخی گلم ... منو خیلی دوست دارییییییی ؟
وای خدا من ولو شده بودم از خنده .. یلدا هم حرصش گرفته بود ، هم خنده اش نمی ذاشت نقششو خوب بازی کنه ..
تا خندید من شروع کردم دست زدن .. آی خندید خندید خندید ...
حالا پویا ول کن نبود افتاده بود رو دنده مسخره بازی
آره خانومی ؟ منو دووست داری ؟ میدونم خب من خیلی دووست داشتنیم .. منم دوستت دارم ، ولی خب فکر کنم تو بیشتر دوسم داری ..
یلدا هم اصلا آدم گهی نبود .. به چرت و پرتای پویا فقط می خندید .. یه دفعه زااااااااارپ جلو من پرید به صورت پویا و ماچش کرد .. منم چشام 4 تا شده بود .. آروم رفتم عقب گفتم حالا کوتا بیاین .. بذارین من پیاده بشم بعد آشتی کنین .. اصلا همونطوری خوب بود حرف نمی زدینااااااااا
همونطوری که عقب نشسته بودم دیدیم پویا سرشو آورد سمت یلدا یه چیزی یواشکی بش گفت .. یه دفعه یلدا پرید هوا گفت وایییییییی خاک بر سرم داشت یادم میرفت
برگشت سمت من از تو کیفش یه بسته کادو شده در آورد .. فهمیدم برا من گرفته .. اصلا یادم رفته بود .. بی اختیار خنده ام گرفت .. گفتم دستت درد نکنه عزیزززززززم .. رسیده بودیم جایی که باید پیاده بشم .. پویا ماشینو خاموش کرد جفتشون برگشتن سمت من .. صورت یلدا رو بوسیدم .. جفتشون تولدمو تبریک گفتن ..
خندیدم گفتم باز کنم الان ؟
اون دو تا یه نگاهی به هم کردن خندیدن گفتن آره بازش کن ..
بازش کردم . از زرق و برقش خیلی خوشم اومد . یه تاپ مجلسی مشکی نیمچه سکسی که روش کار شده بود .. خیلیییییییی خوشگل بود .. خیلی خوشحال شده بودم .. گرفتمش جلوی صورتم گفتم وای خدا چه نازه ه ه ه ه ..
پویا زیر لبی گفت به به یلدا جوون یکی هم واسه خودت می خریدی ...
بعد از ترس یلدا سرشو برد اون سمت دستشو گرفت جلو صورتش
یلدا هم خیلی جدی گفت عزیزم دارم .. میپوشششم برات ..
منم خندیدم گفتم بعله همون بهتر که من زودتر برم .. داره کار به جاهای باریک می کشه ..
پویا که حسابی خر کیف شده بود خندید و گفت بعله بعله .. برید ببینیم ما به کجا می رسیم
یلدا تلافی حرف قبلیشم سرش در آورد جووری زد تو سر این بدبخت که من دردشو حس کردم چه برسه اون ..
با خنده ازشون خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ..
...
5) ساعتو نگاه کردم 5:30 بود .. رسیدم خونه .. خیلی سر حال بودم ..
رفتم توخونه .. مامان بود بابا هنوز نیومده بود ، نیما هم که مغازه بود
رفتم تو اتاق مامان اینا . سلام کردم بهش . مامانم تا دیدم گفت سلام ! تولدت مبارک
نیشم باز شد . خر کیف شده بودم .. بغلش کردم گفتم مرسی .. زیر گوشش گفتم کادوت کو ؟ کادوت کو ؟
خندید منو از خودش جدا کرد گفت شب برنامه داریم برات
با تعجب در حالی که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم اووووووووه !! چه خبره امسال ؟ .. چی شده تحویل گرفتین ؟
مامانم با صدای بلند جوری که من متوجه بشم گفت کاره نیمائه .. ظهری زنگ زد گفت امشب برات تولد بگیریم ..
تو دلم صد بار قربون صدقه اش رفتم .. رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و یه کم دراز کشیدم ..
مامانم اومد تو اتاق . یهو یاد کادوی یلدا افتادم . پاشدم از تو کیفم در آوردم گفتم مامان وایسا ببین یلدا چی بهم کادو داده !
درش آوردم . مامانمم خیلی خوشش اومد ازش . گفت بپوش ببینم ...
لباسمو در آوردم تاپمو پوشیدم جلو آینه اتاق وایسادم .. انصافاً خیییییییییلی قشنگ بود .. قالب بدن من .. یلدا همیشه سلیقه اش خوب بود .. یه چرخ زدم گفتم چطوره ؟
مامانم با نگاه موشکافانه نگام کرد گفت قشنگه .. مجلسیه دیگه ، به درد مهمونی می خوره ..
گفتم آره .. نازه .. دستش درد نکنه
دوباره لباس خودمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت .. مامان هم رفت دنبال کارای خودش .. همونطوری که دراز کشیده بودم خوابم برد ..
.
با صدای مامان بیدار شدم .. داشت صدام می کرد ..
بازم اولین چیزی که بعد از باز کردن چشام دیدم ساعت دیواری اتاقم بود . ساعت 7:30 بود .. خوب خوابیده بودم ! .. رفتم بیرون
با بابا سلام علیک کردم .. مامانم عین ضایع ها زد به بابام تا بابام یادش بیاد تولدمو تبریک بگه ..
بیچاره انقدر سرش شلوغ بود و گرفتاری داشت که بش حق می دادم یادش بره .. حتی با وجود یاد آوری مامان .
بابامم گفت تولدت مبارک باشه خانوم .. منم مثه خودش خندیدم گفتم تولد شما هم مبارک باشه ..
رفتم تو آشپزخونه .. ئه ئه !! .. خبری از شام نبود !
با تعجب گفتم ماماااااان ؟! .. احیاناً یادت نرفته که شام درست کنی ؟
اونم که معلوم بود یه شب استراحت کرده و شام درست نکرده با خوشحالی گفت نه .. نیما گفت شام می گیره.. برا تولد تو ..
یه برش پرتقال بابارو برداشتم گفتم قربون داداشم برم كه اينقدر مهربونه ...
...
ساعت 9 شده بود ولی هنوز از نیما خبری نبود ... به وجودش احتیاج داشتم .. وقتی نبود تو خونه انگار هیچ کس نبود .. نه شوری نه هیجانی نه هیچ ارامشی . طاقت نیاوردم پاشدم زنگ زدم به گوشیش
تا گوشیو جواب داد با ناراحتی گفتم نیمااااااا کجایی ؟
معلوم بود تو مغازه است .. گفت میام .. میام ..تا نیم ساعت دیگه خونه ام ..
گفتم مراقب خودت باش
خیلی جدی گفت باشه باشه اومدم
فهميدم مشتري داره ... خدافظی کردم و نشستم پیش بابا اینا
...
اون نیم ساعت برای من مثه نيم قرن گذشت . ساعت از 9:30 هم گذشته بود ... دیگه داشتم کلافه می شدم ..هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شبی به خاطر نیم ساعت دیر اومدن نیما انقدر کلافه بشم ..
ساعت نزدیک 10 بود که زنگ خونه رو زد . پریدم پشت در درو باز کردم .. منتظر موندم تا بیاد تو ..
تا دیدمش خندید و گفت سلااااااام . تولدت مبارک .. دسته گلی که برام گرفته بود رو گرفت جلو صورتم ..
تمام نگرانی .. دلتنگی .. ناراحتی و همه حسای بدم از بین رفت ...
خندیدم بهش و گفتم اووووووه چه کرده ؟ همه رو دیوونه کرده ..
دستش پر چیز میز بود .. حسابی سنگ تموم گذاشته بود.. سالای قبل در حد یه کادو بود . ولی امسال خیلی اوضاع فرق داشت ..
کیکواز دستش گرفتم .. وایسادم تا کفشش و در بیاره بیاد تو ..
برگشتم تو هالو نگاه کردم . مامان داشت میزو می چید . بابا هم داشت با تلفن حرف می زد .. تا اومدم صورتمو برگردونم گرمای لباشو روی صورتم حس کردم .. خیلی جا خوردم.. پریدم عقب . .خنده اش گرفت گفت چی شد ؟ ترسیدی ؟
با تعجب همراه با خنده زورکی گفتم نه نه ..
دوباره صورتمو بوس کرد خیلی اروم زیر گوشم گفت تولدت مبارک
تمام صورتم داغ شد یه دفعه
خدایا چی شد ؟
چرا من داغ شدم ؟
قلبم شروع کرد تند تند تند زدن.. هول شدم ..
گفتم مرسییییییییییی .. رفتم تو آشپزخونه کیکو گذاشتم تو یخچال و گلمم گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز . نیما هم شامو گذاشت رو میز و در حالی که بهم لبخند می زد با مامان و بابا سلام علیک کرد و رفت تو اتاقش ..
گیج شده بودم شدیدددددد .. دستام می لرزید .. هنوز داغی صورتمو حس می کردم
شام خودمو برداشتم شروع کردم خوردن ..
جوجه کباب گرفته بود . می دونست من عاشقشم ... همه اومدن و دوره هم شامو با خنده و شوخی خوردیم ..
شامو که خوردیم مامان خودش جمع و جور کرد .. نیما هم کیکو در آورد گذاشت رو میز 22 تا شمع کوچولو فرو کرد توش .. منم فقط نگاش می کردم ..
کادوهای خودش و مامان و بابا رو گذاشت کنار کیک .. مامان هم میوه آورد و خلاصه حسابی داشتن می رسیدن به من .. عجییییییییب مهربون شده بودن همه ..
نیما رفت دوربینشو آورد و گفت خب همه بیاین می خوایم عکس بگیریم ..
با عجله گفتم نه نه من این شکلی عکس نمی گیرم .. بذار برم لباس عوض کنم یه کم به خودم برسم بعد
گفت باشه زود بیا ..
مامان هم رفت لباسشو عوض کنه ... یه تاپ سفید یه دست داشتم اونو پوشیدم با یه دامن سفید که روش پره گلای آبی بود .. موهامو خوشگل کردم و یه کوچولو آرایش کردم اومدم بیرون
بابام از زیر عینکش نگام کرد پوز خند زد و گفت مگه عروسیه ؟
با حرص و شوخی قاطی گفتم چیه مثه تو خوبه ؟ پاشو خوشتیپ کن می خوایم عکس بگیریم ..
خندید و مشغول حل کردن ادامه جدول اش شد ..
نیما همینطوری نگام می کرد .. وقتی دید با تعجب دارم نگاش می کنم خندید و گفت بیا چند تا تکی بگیرم ازت تا بقیه بیان . رفتم نشستم . کیکم جلوم بود . یه 5 .6 تایی ازم گرفت تا مامان اینا اومدن دسته جمعی هم چند تا گرفتیم .. یه دونه هم با مامان و بابا گرفتم . نیما دوربینو داد به بابا گفت یکی هم از منو ندا بگیر ..
بی هوا نشسته بودم واسه خودم . اومد نشست کنارم دستشو انداخت دوره کمرم و منو کشید سمت خودش و بابای منم فرت عکس گرفت ..
تا دستشو گذاشت رو کمرم دوباره همون گرما منتقل شد به بدن من ..
نیما گفت ای بابا نشد نشد دوباره .. یکی دیگه ..
من اصلا تو حال خودم نبودم .. شدید گرم شده بودم ..
دست منم کشوند گذاشت پشت کمر خودش و یه عکس دیگه با هم گرفتیم .. .. همون جا نشست کنارم و گفت خببببببب حالا نوبت کادوهاته .. باز کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ..
با خنده گفتم خب این مال کیه ؟
با ذوق گفت مال منه مال منه ..بازش کن
نمی دونستم چی گرفته ..مامان اینا رومی شد حدس زد . ولی این نیما هر دفعه یه چیز می گرفت که من اصلا تو فکرشم نبودم .
بازش کردم دیدم یه کیف سی دیه ..
تعجب کردم ..
خندید گفت بازش کن
زیپشو کشیدم و بازش کردم ... چشام 4 تا شد .. از ذوق زبونم بند اومده بود ..
تمام فول آلبومهایی که کلی وقت دنبالش بودمو برام جور کرده بود .. همه مرتب .. رو سی دی های خوشگل خوشگل .. دونه دونه ورق زدم دیدم ای خدا !!! همه رو زده برام ..
با ذوق پریدم بهش و بی اختیار ماچش کردم گفتم واییییییییییییی نیمایی .. مرسیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییی . ای خدا عجب آدمی هستی تو .. از کی تا حالا دنبالش بودی ؟
قیافه گرفت برام و گفت ما اینیم دیگه عزیزم . چی فکر کردی ؟
بازم ازش تشکر کردم و رفتم سراغ کادوی مامان و بابا .. همیشه مشترکی بود کادوهاشون ..
بابام رو شوخی برگشت گفت حالا چی گرفتیم مهین ؟
نگاش کردم و خندیدم . گفتم می دونم انقدر سرت شلوغه که حق داری وقت نکنی خودت بری بگیری
جعبه اش کوچیک بود .. بازش کردم . در جعبه روهم باز کردم دیدم ای خداااااا یه گوشواره خوشگل ناناسه .. آوردمش بالا گفتم بابا اینو گرفتی ، ببینش ..
بابام از زیر عینک نگاه کرد گفت آها یادم اومد
همه زدیم زیر خنده .. رفتم جفتشونو بوسیدم . ازشون تشکر کردم ..
کیکو همیشه مامان می برید . فقط من برا افه دو تا عکس گرفتم یعنی دارم کیک رو می برم.. بعد رفتم كنار ... مامان اومد برید و تقسیمش کرد .. چون بعد شام بود کسی زیاد میل به کیک نداشت .. خلاصه هر کی یه کم خورد و مراسم تموم شد .. بازم از همشون تشکر کردم و هول هولکی با سی دی ها رفتم تو اتاق تا آهنگهایی که یه مدت طولانی بود دنبالش بودمو گوش بدم ..
لباسامو عوض کردم و کادوهامو گذاشتم کنار کادوی یلدا .. بابا اینا کم کم رفتن خوابیدن .. نیما با دوربین اومد تا عکسا رو بریزه رو کامپیوتر ..
گفت چی کااااااار میکنی؟
با خنده گفتم دارم دنبال آهنگی که کلی وقت بود دنبالش بودم می گردم ..
خندید گفت کادوتو دوست داشتی ؟
گفتم خیلیییییییییییییییییییی خری .. دوست داشتم ؟ دارم می میرم از ذوق
صندلی رو کشید کنار صندلی منو نشست روش گفت خدارو شکر . بیا اینم عکسا . کارت تموم شد بریز ببینیم چطوری شده ؟
گفتم باشه باشه .. فعلا که فکر کنم تا صبح میخوام آهنگ گوش بدم ..
با خنده بلند شد یه دستی به موهام کشید و رفت سمت در اتاق
یه دفعه وایساد رفت سراغ کادوی یلدا ..
با تعجب گفت این چیه ؟ کی داده ؟
برگشتم نگاه کردم خندیدم گفتم یلدا داد بهم .. امروز توی راه برگشت ..
با یه حالتی گفت آهااااا .. اوکی ..
گفتم چیه ؟ فکر کردی شهروز داده بهم ؟
چشمک زد .. فهمیدم منظورش همینه
خندیدم گفتم نه بابا ، اون از این سلیقه ها نداره .. ببین چه نازه . اون فقط بلده شر درست كنه
با حالتي كه انگار داره با خودش حرف مي زنه گفت : نگران نباش . به همين زوديها از شرش خلاص مي شي .
برگشتم نگاش كردم
- هان ؟؟!!
- هيچي عزيزم . منظوري نداشتم . بشين آهنگاتو پيدا كن . صداشم كم كن مامان اينا مي خوان بخوابن . بعد هم عكس ها رو بريز تو كامپيوتر . زياد هم بيدار نمون .
اينقدر دستور داد كه ديگه زياد گير به حرفش ندادم و گفتم چشم
بهم شب به خير گفت و رفت خوابيد . من تا يكي دو ساعت داشتم آهنگهامو گوش مي دادم و با هر آهنگي كه گوش مي دادم كلي ذوق مرگ مي شدم . آخرش هم عكسها رو توي كامپيوتر ريختم . نشستم عكسها رو نگاه كردم . از عكس دونفري خودمون خيلي خوشم اومد . چقدر من و نيما به هم مي اومديم . چي مي شد نيما داداش من نبود ؟ . از فكرخودم خندم گرفت . پاشدم چراغو خاموش كردم و خوابيدم . چقدر حالم از ديشب بهتر بود ...
shirin71
08-17-2011, 05:29 PM
صبح خیلی خیلی سر حال بودم . انگار 100 ساعت خوابیده بودم و تمام خستگیم برطرف شده بود .. جزء روزای معدودی بود که وقتی از خواب پا می شدم چشمام خواب آلوده نبود و بی حس و حال نبودم .. تا بلند شدم چشمم به سی دی هایی که رو میز کامپیوتر بود افتاد .. یاد دیشب و تولدم و کادوهام افتادم .. بازم ذوق کردم . پا شدم زود صبحونمو خوردم با مامان .. نیما هم خواب بود هنوز .. دوباره اومدم پشت کامپیوتر و بازم آهنگایی که خیلی وقت بود دنبالشون بودمو گووش کردم .. تا بریزم رو هارد و گوششون بدم یه ساعت طول کشید . اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .. که نیما رو تو چهارچوب در اتاقم دیدم .. با ذوق بش سلام کردم .. خندید گفت دختر تو هنوز داری آهنگ گوش می دی ؟ نكنه ديشب اصلا نخوابيدي ؟
خودمو لوس کردم گفتم ئهههه خب خیلی دوسشون دارم .. اگه بدونی چقدر دنبالشون بودم .. دستت درد نکنه
خندید و گفت خواهش میکنم فینگیلیه شیطوون ...
رفت پیش مامانم تا صبحونه اشو بخوره .. تقريبا كارم تموم شده بود ... شروع به مرتب كردن سي دي هايي كه رو ميز بود كردم که یه دفعه چشمم به فیلمی افتاد که دو سه روز پیش یلدا بهم داده بود تا ببینم .. غریزه اصلی ... گفته بود بشین ببین حاااال کن .. حالا نمیدونم منظورش از حال گریه بود ( چون می دونست من دائم در حال گریه ام ! ) یا از اون لحاظ میگفت !!!
البته می دونستم فیلمه صحنه محنه داره نمی شه جلو مامان بابا دید ... تعريفش رو از بچه ها شنيده بودم . فيلم قديمي بود . ولي خوب من نديده بودم ... سی دی هایی که نیما داده بود بهم و جمع و جوور کردم .. اومدم فیلمو بذارم ببینم که مامانم اومد دم اتاقم گفت ندا امروز دانشگاه نمیری ؟
همونطوری که سرم تو کارام بود گفتم نه چطور ؟
گفت پس حاضر شو بریم خوونه مامان جوون..
حالم گرفته شد .. اصلا حوصله نداشتم .. البته خب مامان بزرگم بود .. دوسش داشتم .. ولی اول صبحی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ..
با من من گفتم حتما من هم باید بیام ؟
با تعجب نگام کرد و گفت وااا میخوای نیای ؟
به خودم گفتم ول کن بخوام کل کل کنم بدتر بحث پیش میاد ... گفتم نه میام .. میام .. الان حاضر میشم ..
همینطور که داشتم فیلمو می ذاشتم تو کمدم گفتم مامان با چی میریم ؟ نیما میرسونتمون ؟
نیما از دستشویی داشت می اومد بیرون .. گفت کجا ؟
ندا : خوونه مامان جوون اینا .. میای تو ؟
نیما : من که نمی تونم بیام چون امروز کار زیاد دارم .. ولی می رسونمتون ..
باز اینطوری خیلی بهتر بود ..
گفم پس زود حاضر شو مامان لباس پوشیده ااااا
نیم ساعت بعد تو ماشین بودیم .. مامان جلو می نشست .. دلم می خواست مثل روزای قبل من کنار نیما بشینم .. نمی دونم علاقه بود یا عادت .. چون اکثرا ما آدما این دو تا حسو با هم اشتباه می گیريم .. همونطوری به صندلی عقب تکیه داده بودم و زل زده بودم به جلو .. توی فکرم همه چیز بود .. یه موقع هایی می ترسیدم نکنه مخم قاطی کنه بس که فکرای مختلف توی یه زمان بهش حمله ور می شن ؟!
فکر شهروز و تهدیداش .. فکر حرفای سعیده اینا که برام در میارن .. فکر تولد دیشب و قشنگی هاش .. فکر نیما که روز به روز بیشتر بهش عادت می کردم .. همه و همه ... بدبختی بعد از این همه فکر به هیچی هم نمی رسیدم .. جالب بود ..
صدای نیما منو به خودم آورد ..
نیما : چیه ؟ تو فکری ندا ؟
نگاشون کردم دیدم اون از تو آیینه داره نگاه می کنه ... مامانممم کاملا برگشته زل زده به من ..
خندیدم گفتم واا چتونه ؟
مامانم که حوصله این ادا اطوارای منو نداشت با حرص سرشو برگردوند و به حال اولش برگشت .. نیما همونطوری که رانندگی می کرد حواسش به منم بود .. با چشم و ابروش علامت داد که یعنی چمه ؟
سرمو دادم بالا و لبخندی بش زدم یعنی هیچی .. بی خیال
مامانمم داشت زیر لبی غرغر میکرد .. همیشه بش می گفتم مامان عینه پیرزنا چرا غر غر میکنی ؟ درست صاف و پووست کنده بگو چی میگی ؟ البته رو شوخی می گفتم بش و اونم قاطی می کرد .. ولی امروز اصلا تو مووده شوخی نبود .. ترجیح دادم چیزی نگم ..
پیچیدیم تو کوچه مامان جون اینا .. آخی چقدر خاطره داشتیم اینجا .. از اول بچگیمون خوونشون همین جا بود .. با ذوق و شوق از ماشین پیاده شدم .. و به خودم گفتم خوب شد اومدم .. چقدر دلم برای این خوونه و خاطره هاش تنگ شده بود .. 3.4 ماهی میشد نیومده بودم
رفتم زنگ درو زدم ... مامان جوون بدون این که بپرسه کیه درو باز کرد ( صد بار بهش گفته بودیم بپرس کیه بعد زارپ درو باز کن !!! ) مامانو فرستادم تو و خودم رفتم از تو ماشین چیز میزایی که مامان براش خریده بودو بیارم .. با نیما گذاشتیمشون تو حیاط و نیما رفت که سوار ماشین بشه .. همونجوری دست به کمر وایساده بودم ... گفتم نمیای تو ؟
دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی چیزی نگوو .. اشاره کرد برو برو ..
می خواست مامان جوون نفهمه با اون اومدیم که بعدا دلخور بشه
داشت می رفت سوار بشه که برگشت گفت ندا ..
ندا : جانم ؟؟؟
با حالت شدید پرسشگرانه پرسید چیزی شده بود تو فکر بودی ؟
بی اختیار دستمشو کشیدم رو لپش ( چقدر نرم بود ! ) و گفتم نه داداشی .. نگران نشو .. هیچ خبری نشده .. ندایی در امن وامانه .. خیالت راحت ..
دستمو فشار داد و خندیدد و گفت خدافظ .. مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و رفتم تو
..
..
ساعت طرفای 7 بود که برگشتیم خونه خودمون .. خسته خسته بودم .. ولی مگه این مامانه ول کن بود ..
منم کیلید کرده بودم که امشب فیلمه رو ببینم . ولی مگه می شد ؟! یا مامان صدام می کرد یا بابام ..
منم صبر کردم .. گفتم آخر شب می بینم که دیگه هیچ احدی باهام کار نداشته باشه
البته اگه اون موقع خوابم نگیره !
نیما هم ساعت 10 بود اومد .. اونم بیچاره خیلی خسته بود .. تنها شبی بود تو این شبا که زیاد دور و بر من نپلکید و بعد از شامش رفت خوابید .. منم زیاد اذیتش نکردم .. می دونستم خسته است .. ظرفارو که شستم دیدم به به ... چراغای هال یکی در میون روشنه . یعنی مامان بابا رفتن خوابیدن .. یه دستی به خونه کشیدم و رفتم تو اتاقم گفت آخییییییییش بالاخره تموم شد .. بشینم راحت این فیلمه رو ببینم ... بس که یلدا تو مخم فرو کرده بود که ببینیااااااا از دستت رفته نبینی و از این حرفا
چراغ اتاقو خاموش کردم برم تو حس !!! همه خوابیده بودن واسه همین دیگه درو نبستم .. مشغول دیدن شدم و گاهی هم فکرم میرفت سمت شهروز و نیما و اتفاقایی که افتاده .. سعی کردم فیلم ببینم و این چند ساعتو بی خیال همه چیز بشم .
فيلم شروع كوبنده و فوق العاده اي داشت ... فيلم با صحنه ****** يه زن و مرد شروع مي شد كه خيلي هم واضح اين صحنه نشون داده مي شد . تقريبا فرقي با فيلم سوپر نداشت . زن لخت لخت داشت روي مردي كه باهاش ****** مي كرد بالا و پائين مي رفت . موهاش روي صورتش ريخته بود و چهره اش معلوم نبود . همون طور كه لخت روي مرد تكون مي خورد دستاي مرده رو بست به ميله هاي بالاي تخت . پيش خودم فكر كردم چه ابتكار جالبي !! الان ديگه كنترل همه چيز با خودشه . دوست داشتم موقعيتي پيش بياد كه اين كار رو تجربه كنم . موسيقي فوق العاده اي روي صحنه بود و شارون استون داشت با حرارت خودشو روي مرده جلو عقب مي كرد و آروم آروم دستش زير تشك رفت و ...
وسيله اي شبيه چاقوي يخ شكن از زير تشك بيرون كشيد و با بيرحمي هرچه تمام تر به سرعت شروع به فرو كردن چاقو توي بدن مرد كرد و به وحشتناكترين شكل ممكن تيكه تيكه اش كرد ....
كات به صحنه بعدي توي خيابون
shirin71
08-17-2011, 05:30 PM
چشمامو باز كردم ... يه صبح ديگه ... ساعت رو نگاه كردم ، هفت و نيم بود . هرچند كه نمي خواستم برم دانشگاه ولي طبق عادت زود بيدار شده بودم . يكم قلت زدم . دلم مي خواست باز بخوابم ... آفتاب تازه از پنجره اي كه زيرش مي خوابيدم به داخل افتاده بود . هوا هنوز نيمه روشن بود ... ادامه اشعه آفتاب رو تا روي ميزم دنبال كردم و چشمم به جلد سي دي غريزه اصلي افتاد ... يهو حواسم كامل سر جاش اومد و ياد تمام وقايع ديشب و خواب عجيب غريبم افتادم ... واقعا هم برام عجيب بود كه چرا يه همچين خوابي ديدم . معمولا آدم وقتي به يه موضوعي فكر مي كنه خوابشو مي بينه ... ولي مگه من به يه همچين صحنه اي فكر كرده بودم ؟
به نيما زياد فكر مي كردم . خيلي دوستش داشتم . خوب اين علاقه از بچگي بود ... ولي وقتي بزرگتر شدم ، نيما رو شناختم ، خودمو ، احساسمو شناختم و تازه فهميدم دوست داشتن چيه و وابستگي به يه نفر يعني چي ... رنگ و بوي ديگه اي گرفت ... به نيما وابسته بودم ... نيما الگوي من و به عنوان يه مرد تكيه گاهم بود . وقتي بهش فكر مي كردم احساس مي كردم قلبم گرم مي شه . ولي به عنوان شريك ******ي ...
نمي دونم ... نيما بچه خوشتيپ بود . خيلي از همكلاسيهاي من سر و دست مي شكستن باهاش دوست بشن . قد بلند و چهار شونه بود . يه مدت بدنسازي مي رفت و هيكلش خيلي توپ شده بود ... قيافه اش هم به عنوان يه مرد خيلي جذاب بود . يه كم سبزه بود . موهاشو فرق وسط باز مي كرد و وقتي موهاش مي ريخت روي پيشونيش دل همه رو مي برد . اكثرا هم اسپورت مي پوشيد .
نيما كلا به بابام و خانواده بابام رفته بود و من به مامانم . من چشمام قهوه اي بود . پوستم سفيد بود و صورتم گرد بود . مثل مامانم . بابام مي گفت تو سايز كوچيك مامانتي . حتي چاقيت هم به اون رفته . البته من واقعا چاق نبودم . يه كم تپل بودم . مامانم وقتي موهاشو رنگ نمي كرد مثل موهاي من مشكي بود . ولي الان معمولا هر ماه يه رنگ و يه مدل بود ... ولي نيما خيلي فرق داشت . چشماش مشكي بود و موهاش قهوه اي سير . مثل بابام . البته بيچاره بابام الان تقريبا كچل بود و از ته مونده هاي موهاش مي شد يه چيزايي رو فهميد . همونطور كه گفتم نيما كلا شبيه فاميل پدريم بود . مخصوصا يكي از عموهام كه وقتي جوون بود تو تصادف كشته شده بود و عكسش هميشه رو ميز بابام بود . عكسش با نيما مو نمي زد . فقط اون موهاشو به سبك اون موقع رو به بالا شونه كرده بود و ژل زده بود . ولي نيما با اون زلف پريشونش دلبري مي كرد ...
يعني دل منم برده بود ؟ خوب من هم دوستش داشتم و زيبائيش رو مي ديدم . ولي به عنوان يه خواهر اصلا فكر ****** با نيما رو هم نمي كردم . نه نه .. حتي بابت فكر كردن به يه همچين موضوعي هم بايد شرمنده مي شدم . شايد هم علتش اين بود كه من اون شب كامل ارضا نشده بودم و دلم ****** مي خواست . و اولين كسي كه ذهنم تصور مي كرد كسي بود كه بيشتر از همه دوستش داشتم ... نيما ... چه مي دونم ...
يه كم ديگه تو جام چرت زدم . ساعت هشت و نيم شده بود . ديگه حوصله رختخواب نداشتم ... از جام بلند شدم .. تا از اتاق بیرون اومدم نیما رو دیدم که در حالی که لقمه صبحونش تو دهنشه داره کفششو می پوشه و میره .. دلم ریخت پایین دیدمش . حس می کردم اونم از خواب دیشبم خبر داره ...
نيما امروز كه جمعه است ! كجا مي ري صبح به اين زودي ؟
خیلی سریع جواب داد جايي قرار دارم عزيزم . و بلند گفت خدافظ خدافظ ...
واااااا !!!؟؟؟ اين نيما اصلا چند وقتيه مشكوك مي زنه . نكنه عاشق شده ؟ واااااي يعني من مي تونم تحمل كنم ؟ رفتم تو دستشوئي و به خودم نگاه كردم .
... دختر خجالت بكش . مگه نيما دوست پسرته ؟ مگه عاشقش شدي كه از فكر عاشق شدن نيما اينقدر بيچاره مي شي ؟ حالا فرضا عاشق يه دختر ديگه شه ... اصلا جنس اون علاقه با جنس علاقه تو زمين تا آسمون فرق داره . نشنيدي يكي مي گه مثل برادرمي ؟ تو رو مثل خواهر دوست دارم ؟ اون برادرته و هميشه باهاته . تا آخرش . حتي اگه خودش هم نخواد تا ابد برادرته . هيچكس نمي تونه جداتون كنه . قشنگيش هم به همينه . رابطه شما از روابط بقيه يه قدم جلوتره . چون توش جدائي معني نداره
سر و صورتمو شستم و باز دیدم که با مامانم تنهام ... بابام جمعه ها صبح زود با دوستاش مي رفت كوه . اصولا خونه خیلی سوت و کور می شد وقتی مرداش نبودن .. ما خانواده آرومی بودیم . ولی خب بابام و نیما یه زمانایی شلوغش می کردن .. وقتی اونا هم نبودن دیگه هیچی .. انگار هیچ کس خونه نیست ..
صبحونمو خوردم و یه کم با مامان به گل و گلدونای توی بالکن ور رفتیم .. البته من فقط نگاه می کردم و اون با عشقای خودش که گلاش باشن مشغول بود .. رفتم تو اتاقم . اولین کاری که کردم فیلمو گذاشتم تو پاکتشو گذاشتم ته کیفم .. با دیدنش یاد خوابم و نیما می افتادم ...
راستی چرا نیما صبح رفت ؟ زیادم تحویل نگرفتاااا .. با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا تو دلم گفتم تو هم بی جنبه ایاااااااا .. تا یکی بت محبت می کنه آویزوونش میشی .. !
تا ظهر خونه رو جمع و جور كرديم . اصولا جمعه ها روز بد بختي من بود . مامانم يادش مي افتاد كه بايد نظافت كنه . يعني نظافت كنم . عين كوزت از من بدبخت كار مي كشيد ... نظافت و دستمال كشي و جارو و پارو و بشور و بساب كه تموم شد رفتم تو اطاقم و باز سی دی های نیما رو زیر و روو کردم و یه کم نانای گوش دادم .. وقت ناهار كه شد انگار مامانم دلش به حالم سوخته بود . چون خودش ميزو چيد و واسه ناهار صدام كرد . پرسيدم نيما كجا رفت ؟ ناهار نمياد ؟
- نمي دونم . فكر كنم نياد . من كه به موبايلش زنگ زدم جواب نمي داد ... براش نگه داشتم .
نمي دونم چرا دلم شور افتاده بود . خيلي سابقه داشت كه نيما مي رفت بيرون و بي خبر دير مي كرد . واسه همين هم مامانم ريلكس نشسته بود . ولي من دلم شور مي زد . پا شدم زنگ زدم به موبايلش ... جواب نمي داد . براش اس ام اس زدم نيما كجائي ؟ ... دليور شد ولي جوابي نيومد . رفتم نشستم سر ميز جلوي مامانم ... یه کم راجع به مامان جوون و این که قراره بره مکه باهم حرف زدیم .. قرار بود خالم همراهش بره .. مامانم خیلی نگرانش بود ... نمی خواست این پیرزن از جاش تکون بخوره که یه وقت خدای نکرده چیزیش بشه ..
ناهار كه خورديم مامانم رفت خوابيد . منم ظرفها رو شستم و باز رفتم تو اتاقم .. نمی دونم چم شده بود .. همش فکر و خیال تو سرم می اومد
هر چی خواستم بشينم يه كم درس بخونم نشد .. يه حسي داشتم .. نمی دونم دلشوره بود؟.. ناراحتی بود ؟ .. حوصله ام سر رفته بود ؟ تنهایی اذیتم میکرد ؟ چي بود ؟ هر چی بود داشت کلافه ام می کرد ...
پا شدم تل و برداشتم زنگ زدم به نيما . اونقدر گوشي رو نگه داشتم كه قطع شد . ولي جواب نداد ... اس ام اس دادم نيما تو رو خدا به من زنگ بزن . نگرانتم ...
نكنه گوشيشو دزديدن . نكنه تصادف كرده ... سعي كردم بيخيال اين فكرها شم و زنگ زدم به یلدا .. نیم ساعتی با اون حرف زدم .. از همه چیز گفتیم با هم .. ولي از نيما نگفتم . نمي خواستم به زبون بيارم كه شرايط غير عاديه . اينجوري دلشوره ام بيشتر مي شد . بعد از قطع کردن تل بازم دلشوره اومد سراغم ..
کسی هم نبود که باهاش حرف بزنم .. پاشدم آهنگ شاد گذاشتم بلندش کردم تا حواسم پرت بشه .. صدای مامانم در اومد .. تو دلم گفتم این آماده بود من آهنگ بذارم غر بزنه ؟ می ذاشتی یه دقیقه می خووند .. شدید کلافه شده بودم .. بازم به نيما زنگ زدم و باز هم جواب نداد . رفتم تو اتاقم .. بدبختی خوابمم نمی برد که بگیرم کپه مرگمو بذارم .. به زور باز رفتم سر درسم . یه دو ساعتی الکی خودمو با کتابام و جزوه هام مشغول کردم تا زمان بگذره ... حداقل بابا می اومد یه کم اوضاع فرق می کرد .. نمی دونم چرا امروز انقدر من حس بدی داشتم که اینطوری شده بودم ؟
...
ساعت طرفای 5 بود مامانمم دیگه بیدار شده بود و تو اشپزخونه مشغول شام درست کردن بود .همزمان هم با تل داشت حرف می زد .. از نيما هنوز خبري نبود . اس ام اسمو هم جواب نداده بود ... مي ترسيدم يه جا كار داشته باشه منم زنگ بزنم شاكي شه ... يهو به ذهنم رسيد كه الان اگه يلدا بود مي گفت احتمالا رو كاره ... از مجسم كردن عشق بازي نيما با يه دختر ديگه حسوديم شد . مجبورم صادقانه اعتراف كنم .
ولي اون لحظه دعا كردم خدا جوون داداشيم سالم باشه . با هركي و هر كجا كه مي خواد باشه . رفتم پيش مامانم . یه کم وول زدم کنارش و دو تا چایی ریختم برا خودمون .. دیگه واقعا از دلشوره داشتم می مردم .. فقط تند تند صلوات می فرستادم . خواستم به مامانم بگم مامان نيما دير نكرده كه صدای زنگ موبايلم از تو اطاقم منصرفم كرد . دويدم طرفش و شمارشو نگاه کردم . نمی شناختم !! .. با تعجب گوشیو جواب دادم ..
يه صداي نا آشنا از اون طرف گفت : خانم ندا حكيمي ؟
با تعجب گفتم بله ؟
- شما آقايي به اسم نيما حكيمي مي شناسيد ؟
پاهام شل شد و نشستم روي تخت . اشكام راه افتاد . خدايا نيما ...
shirin71
08-17-2011, 05:30 PM
با بغض گفتم آقا داداشمه . تو رو خدا چي شده ؟
- گوشي
يكي دو ثانيه بعد صداي ديگه اي گفت الو ؟ ندا ؟ 2.3 ثانیه اول نشناختمش .. بعد با تعجب گفتم نیماااااا تویی ؟
نیما : آره .. هیچی نگو .. اسم منو نبر
تمام بدنم یخ شد .. فهمیدم یه چیزی شده .. خدایا فقط نیمای من سالم باشه ..
نمی دونستم باید چی بگم ؟
مامان که متوجه نشده بود داشت هنوز حرف می زد
گفتم مامان حواسش نیست . من تو اطاقمم ... نيما چی شده ؟ کجایی ؟ این شماره کجاست ؟
با یه حالتی که هم می خواست من هول نکنم هم خودش هول بود گفت ندا شلوغش نکنیااااا .. فقط پاشو بیا اینجا
دستام به وضوح می لرزید ... گفتم ک ک ک جا ؟؟؟؟؟ کجا باید بیام ؟
نیما :کلانتری 125يوسف آباد رو بلدی ؟
تا چند لحظه نمي تونستم حرف بزنم ... با دلهره گفتم نیما کلانتری چیه ؟ یعنی چی ؟
نیما : هول نشو .. هیچی نشده .. تو فقط پاشو بیا اینجا .. باید باشی .. اومدیاااااااا
ندا ندا ... شناسنامه خودت و منم ور دار بیار ... لازم می شه . ماله من تو کشو پایینی کمدمه
( اگه زمان مناسب تري بود مي گفتم مگه مي خوان عقدمون كنن )
- باشه باشه . ولی نیما اینجا کجاست ؟ من بلد نیستم ...
نیما با حرص گفت ای بابااااا .. سوار آژانس شو بيا . كلانتري كه ديگه تابلوئه . بنويس آدرسو
معلوم بود خيلي عصبيه . آدرسو که داد سریع قطع کرد و من موندم و هزار تا سوال بدون جواب .. که خدایا یعنی چی ؟ چی شده ؟ نیما کجا کلانتری کجا ؟ با من چی کار دارن ؟ یعنی چی شده ؟
بهترين كار اين بود كه زودتر برم . تو آژانس هم مي شد از اين فكرها كرد . با عجله پاشدم رفتم دم کمدم . مثبت ترین لباسی که داشتمو پوشیدم .. با مقنعه بدون یه قلم آرایش اومدم بیرون .. ای خدااااااااااااااااااااا مامان هنوز داشت حرف می زد ... یه لحظه از دستش کلافه شدم دلم می خواست سرش داد بزنم که قطع کنه اون تلفن لعنتیو ..رفتم شناسنامه جفتمونو برداشتم گذاشتم تو کیفم و اومدم تو هال ....مامانم تا منو مانتو پوشیده دید اشاره کرد کجا ؟ با حرص گفتم برو بابا ... رفتم سمت در که کفشمو بپوشم با عجله گفت مامان من زنگ می زنم دوباره الان باید برم..
قطع کرد اومد گفت با توام .. می گم کجا ؟
با عصبانیت گفتم تموم شد بالاخره ؟ خسته نمیشی ؟
خیلی جدی گفت به تو هیچ ربطی نداره . می گم کجا ؟
اومدم بگم به تو هیچ ربطی نداره دیدم خیلی ضایعست
گفتم نیما زنگ زده باهام کار داره . باید برم ..
همونطور جدی گفت کجا ؟ مغازه ؟
هول هولکی جوابشو می دادم ... گفتم نه نه بیرون قرار گذاشته .. باید برم عجله داشت ..
تا اومدم برم بیرون دستمو گرفت گفت ندا مدیونی اگه چیزی شده باشه به من نگی ..
خنده مصنوعی بش کردم و گفتم وااا چی شده باشه مثلا ؟
همونطوری زل زده بود تو چشام و منتظر بود من ادامه بدم حرفمو
بی اختیار رفتم سمت صورتشو و بوسش کردم گفتم به موبایل من زنگ بزن نگران شدی .. نیما گوشیش تو مغازه جا مونده
خودم مونده بود این دروغا رو از کجام در میارم من ؟
با عجله ازش خدافظی کردم و تو حیاط سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم ...هوا تاریک بود ... زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و گفتم خدایا خودت کمک کن ..
نفس نفس میزدم .. انقدر هول بودم که زنگ نزدم آزانس .. رفتم آژانس سر کوچمون ماشین گرفتم و آدرسو دادم بش .. تمام طول راه عین دیوونه ها داشتم دعا می خوندم .. یه دور کامل ختم قران کردم فکر کنم بس که چیز میز خووندم .. دستام می لرزید .. دائم قیافه نيما می اومد جلو چشمام.. خدایا خودت به خیر کن .. یعنی چی شده آخه ؟ يعني نيما كاري كرده ؟ نكنه با دختر گرفتنش ؟! چرا من بايد برم ؟ اونم با شناسنامه ؟! ...
بدبختی با وجود جمعه بودن باز هم ترافیک بود .. 45 دقیقه تقریبا طول کشید تا رسیدیم ...
ای خدا من تا حالا کلانتری نرفتم ... برم بگم چی ؟ رفتم جلو ... ابهت کلانتری و سربازاش و ماشینای پلیسی که دم در بود باعث لرزش بیشتر دستام شد . رفتم جلوی سربازی که دم در تو يه اطاقك آهني وایساده بود
- سلام جناب سروان
خيلي مودبانه گفت سلام خانم . بفرمائيد ؟
- جناب سروان داداشمو آوردن اينجا . زنگ زده من بيام اينجا
يه كم لحنش تغيير كرد . احتمالا اولش فكر مي كرده من شاكيم . حالا به عنوان خواهر يه متهم باهام صحبت مي كرد
- داداشت چيكار كرده ؟
با گريه گفتم به خدا داداش من هيچ كاري نكرده ... من نمي دونم ... زنگ زده من بيام اينجا
- خيلي خوب . از حياط برو داخل ساختمان . در اول سمت راست . بالاش زده افسر نگهبان . برو همونجا پيش افسر نگهبان . به اون بگو
رفتم داخل حياط . حياط بزرگي داشت . يه گوشه ماشينهاي پليس به رديف پارك شده بودن . تقريبا خلوت بود .
ديوارهاي حياط به رنگ سبز ماشين پليس ها بود . رو يه ديوارش هم سر تا سري نوشته بود : نيروي انتظامي مظهر اقتدار ملي است . حياط رو رد كردم و وارد راهروئي شدم . دو طرف راهرو پر از پوسترهاي مختلف بود . انگار اينجا نمايشگاه آثار يه گرافيسته . از تبريك هفته دفاع مقدس كه مال سه چهار ماهه پيش بود و هفته نيروي انتظامي كه نمي دونم كي بود و هفته كوفت و هفته زهر مار ... تا شعارهاي تكراري خميني و خامنه اي : پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا آسيبي به مملكت نرسد ... آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند و عكس شهدا و ... .
بالاي در اولين اطاق تابلوي افسر نگهبان رو تشخيص دادم . خواستم برم داخل كه سربازي كه اونجا بود و من تازه ديده بودمش اومد جلو
- بفرمائيد
- سلام ... مثل اينكه برادر منو آوردن اينجا . زنگ زد گفت اينجائه
- جرمش چيه ؟
كلمه جرم رو كه شنيدم باز بغضم گرفت . اصلا نمي تونستم نيما رو مجرم تصور كنم
- نمي دونم . اون پسر خوبيه . من نمي دونم چيكار كرده . فقط گفت آوردنش اينجا
- اسمش چيه ؟
- نيما حكيمي
- چند لحظه صبر كن
در زد و رفت داخل . از پشت شيشه ديدم با مردي كه پشت ميز نشسته بود صحبت كرد و اومد به طرف در . كشيدم كنار
- برو تو
در زدم و داخل شدم ... اطاق كوچيك و خلوتي بود . شايد چون غروب جمعه بود . من هميشه كلانتري رو يه جائي تصور مي كردم شلووووووووغ . پر از داد و بيداد و سر و صدا و كتك كاري ... دور تا دور اتاق صندلي بود . دو سه تا ميز تو اتاق بود كه فقط پشت يكيش مرد ميانسالي نشسته بود كه رو سينه اش نوشته بود داوود رشيدي ... تو اون هاگير واگير خنده ام گرفته بود . نگاهش كردم . هيچ شباهتي به داوود رشيدي نداشت يه مرد ميانسال ... صورت اصلاح كرده . با سبيل پر پشت داشت . موهاش ريخته بود . مخصوصا جلوي سرش ... هنوز سرش پائين بود . يه كلاه پليسي روي ميزش بود و يه يونيفورم و هفت تير هم از چوب لباسي كنار دستش آويزون شده بود .... پشت سرش باز زده بود نبروي انتظامي مظهر اقتدار ملي است .
سلام كردم . سرشو بالا آورد .
- بفرمائيد
شروع كردم ديالوگ تكراري رو براي سومين بار گفتن
- جناب سروان برادرم رو آوردن اينجا
- اسمش چيه ؟
- نيما حكيمي
- آها بفرمائيد
با دست به صندلي جلوي ميزش اشاره كرد . نشستم
- جناب سروان تو رو خدا بگين چي شده . برادرم چي كار كرده ؟به خدا اون بيگناهه
- اجازه بديد
و با صداي بلند داد زد سكار كريمي ... كريمي
سربازي اومد تو و شششششق پاهاشو كوبيد به هم
- بله جناب سرگرد ؟
- پرونده نيما حكيمي رو بيار . همون متهم به ضرب و جرح
- چشم جناب سرگرد
ضرب و جرح ؟؟!! نيما ؟؟!! با كي ؟ اصلا عقلم كار نمي كرد
سربازه رفت بيرون و دو دقيقه بعد برگشت . تو اين دو دقيقه من بدون حرف به عكسهاي توي اطاق كه شامل خاتمي و خامنه اي و خميني مي شد نگاه مي كردم ... جناب سروانه هم سرش پائين بود و چيز مي نوشت ...
وقتي كريمي برگشت پرونده قرمز رنگي رو داد به جناب سروانه و رفت بيرون . داوود رشيدي پرونده رو باز كرد و يه كم اونو خوند . سرشو آورد بالا و مو شكافانه تو چشماي من نگاه كرد
- خانم شما چه نسبتي با شهروز شهبازيان دارين ؟
shirin71
08-17-2011, 05:31 PM
خانم شما چه نسبتي با شهروز شهبازي دارين .
اين كلمه رو كه شنيدم انگار با پتك زدن تو سرم . كل جريانو تا آخرش فهميدم ... ياد روزي افتادم كه تو پارك طالقاني دو تا سرباز جلومون رو گرفتن و همين جمله تكراري رو پرسيدن :
- شما با آقا چه نسبتي دارين ؟
اشكام بي اختيار جاري شدن
- هيچي آقا . به خدا هيچي
- پس شما با اين آقا نسبتي ندارين ؟
- ( با هق هق جواب مي دادم ) نه به خدا
- يعني اصلا نمي شناسينش ؟
- چرا . چرا . ولي نسبتي باهاش ندارم
- خوب ؟
با همون هق هق شروع به تعريف كردم
- جناب سروان به خدا اون اومده بود توي دانشگاهمون
- دانشجوئي ؟
- بله
- كدوم دانشگاه درس مي خوني ؟
- آزاد
- خوب ؟ ادامه بده
- جناب سروان . به خدا ما اولش با هم دوست شديم ... يه دوستي ساده . ولي اون شروع به اذيت كردن من كرد ... عذابم مي داد
- چيكارت مي كرد ؟
- همش بهم شك مي كرد ... بهم تهمت مي زد ... گير مي داد
- خانواده تون هم در جريانن ؟
سرمو انداختم پائين
- برادرم مي دونه
- پدر مادرت چي ؟
- نه
- پس دوستي ساده نبوده
- چرا به خدا جناب سروان . به خدا يه دوستي ساده بود . به جون همون برادرم
و زار زار شروع به گريه كردم ... تمام غصه هاي اين مدت فرياد شده بود و از گلوم خارج مي شد... انگار دلش به حالم سوخت. دست از بازجوئي من كشيد . بلند شد از ميز وسط اتاق يه ليوان آب ريخت و داد دستم و بالاي سرم وايساد
- برات مزاحمت ايجاد كرده بود ؟ اين پسره ... شهروزو مي گم
- بله جناب سروان . اولش به موبايلم زنگ مي زد . به داداشم گفتم . داداشم باهاش حرف زد . ولي دست از سرم بر نداشت . مجبور شدم موبايلمو بفروشم . بعدش خونه زنگ مي زد . يه بار هم جلوي دانشگاهمون جلومو گرفت و تهديدم كرد
- بعدش رفتي به داداشت گفتي بره بزنتش ؟
دوباره شروع به گريه كردم
- نه به خدا جناب سروان . مگه داداشم كتكش زده ؟ من جريانو گفتم . ولي نمي دونستم مي ره باهاش دعوا مي كنه . به خدا نمي دونستم . حالا داداشم كو ؟
نشست روبروي من و با حالتي كه انگار خسته است تو پشتي صندليش فرو رفت و گفت
- برادر شما ساعت 11 صيح امروز با شهباز ... ( پرونده رو باز كرد و نگاهي بهش انداخت و ادامه داد ) شهروز شهبازيان وارد نزاع شده و با هم كتك كاري سختي كردن
- الان دادشم كجاست ؟
- هر دو شون تو باز داشتگاهن . برادر شما شهروزو از ناحيه سر و صورت مجروح كرده
- جناب سروان به خدا داداش من بي تقصيره . اون به خاطر من اينكارو كرده
- خوب با اين توضيحات شما قضيه فرق مي كنه . خودش هم مرتب اظهار مي كرده كه اين آقا براي خانواده اش مزاحمت ايجاد مي كرده . شما همين توضيحات رو بنويسين و امضا كنين . مي تونين توش از آقاي شهبازيان به خاطر ايجاد مزاحمت شكايت كنيد . در اون صورت برادرتون با توجه به اين كه جراحات آقاي شهبازيان زياد جدي نيست آزاد مي شه و از آقاي شهبازيان هم يه تعهد مي گيريم كه ديگه براي شما مزاحمت ايجاد نكن .
بعدش كاغذي رو جلوم گذاشت كه بالاش آرم نيروي انتظامي بود و زيرش نوشته بود داد خواست ... يه خودكار هم بهم داد .
- چي بنويسم ؟
مثل معلم هايي كه ديكته مي گن گفت :
- بنويس اينجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدينوسيله شكايت خود را از آقاي شهروز شهبازيان . به علت ايجاد مزاحمت و تهديد اعلام نموده و تقاضاي رسيدگي دارم . زيرش هم آدرس و شماره تماست رو بنويس و امضا كن ... سركار كريمي ... كريمي
دوباره كريمي اومد تو و شقققققققق پاهاشو به هم كوبيد و سرشو بالا گرفت
- بله جناب سرگرد .
- برو آقاي نيما حكيمي و شهروز شهبازيان رو از بازداشتگاه بيار
- چشم جناب سرگرد
صداي زنگ موبايلم از توي كيفم بلند شد . صداي زنگ خونه بود . نمي دونستم الان چي بگم . ترجيح دادم فعلا بذارمش روي سايلنت ... بعدا يه چاخاني مي گفتم ( چه عادي شده بود واسم !! )
دوباره به نوشتن ادامه دادم . همونطور كه تند تند مي نوشتم تو دلم گفتم تو رو خدا كريمي . زودتر برو داداشمو بيار ببينمش . مردم از دلشوره
وقتي كريمي رفت . افسر نگهبانه رو كرد به من و گفت : شتاسنامه هاتونو آوردين ؟
سريع و با عجله در كيفم رو باز كردم و شناسنامه ها رو در آوردم
- بعله بفرمائيد
شناسنامه ها رو باز كرد و هر دو رو نگاه كرد . معلوم بود با هم مطابقت مي ده ... باز داد زد حسين زاده . سركار حسين زاده .
انگار اونجا تلفني آيفوني چيزي نداشت . عين سر جاليز عربده مي كشيد
يه پسر قد بلندو لاغرعينكي كچل اومد تو و مثل اولي پا كوبيد
- بله جناب سرگرد ؟
- سريع از اين دو تا شناسنامه يه كپي بگير بيار واسه من
- چشم جناب سرگرد
حسين زاده رفت دنبال كپي گرفتن . هنوز در كامل پشت سرش بسته نشده بود كه دوباره باز شد و اول صورت زيباي نيما و بعد نگاه خشن شهروز به دنبالش و در نهايت كريمي وارد شدن .
- بشونشون همون دم در
سرو صورت شهروز كبود و زخمي بود . دست نيما درد نكنه . دلم خنك شد . نيما نگاهم كرد و لبخند زد . با لبخندي جوابشو دادم . صورت نيما هم يكي دو جا قرمز شده بود
افسر نگهبانه گفت :
- خانم شما بفرمائيد پيش برادرتون ... ( به شهروز اشاره كرد ) پاشو بيا اينجا .
از خدا خواسته سريع پاشدم رفتم پيش نيما . شهروز هم رفت نشست جاي من ... كنار نيما نشستم و بازوشو گرفتم و با بغض گفتم
- نيما حالت خوبه ؟
دستمالي از تو جيبش در آورد و داد بهم
- خوبم . نگران نباش . بگير اشكاتو پاك كن اينجوري زار نزن اينجا
گرفتم صورتمو پاك كردم . جناب سروانه رو كرد به شهروز و در حالي كه با خودكارش به ما اشاره مي كرد گفت :
- اين خانم و آقا از تو شاكين
- اونا از من شاكين ؟ اين آقا منو كتك زده ... اونوقت شاكيم هست ؟؟!!
عجب بچه پر رويي بود
- بله . اين خانوم رو مي شناسي ؟
- توي دانشگاهشون دو سه بار ديدمش
نا خودآگاه بلند شدم گفتم جناب سروان دروغ مي گه ... نيما دستمو كشيد و نشوندم روي صندلي . جناب سروانه هم رو كرد به من و گفت خانم اجازه بديد ... و دوباره از شهروز پرسيد
- همين ؟
- بله
- پس قبول نداري كه مزاحم اين خانم شدي ؟
- نه جناب سرگرد . من مزاحم اين خانم نشدم
- خيلي خوب ... پس من مجبورم صبح شنبه پرونده اتون رو بفرستم دادسرا . اونجوري هم سابقه دار مي شي ... هم برات جريمه و شايد هم حبس تعيين كنن . همينجا يه تعهد بده كه ديگه مزاحم اين خانم نمي شي و دورش نمي چرخي . به نفعته
شهروز سرشو انداخت پائين
- من مزاحمش نشدم . يه بار رفتم دم دانشگاهشون
- ولي بيشتر از اين بوده . مرتب به اين خانم زنگ مي زدي ... با برادرش هم كه حرف زدي فحاشي كردي . به خونه اشون زنگ مي زدي ... دم دانشگاهشون هم تهديدش كردي . خانم شاهدي هم براي اين قضيه دارين ؟ كسي دم دانشگاه شما رو ديده
همين موقع حسين زاده وارد شد و شناسنامه ها و كپيشون رو به افسره داد . داود رشيدي شناسنامه ها رو به خودش داد و با اشاره به ما گفت :
- اينا رو بده به اون خانوم و آقا
ياد سعيده افتادم .
- بله جناب سروان . دوستم ديدتمون
در حالي كه كپي شناسنامه ها رو ضميمه پرونده مي كرد گفت
- خيلي خوب . به اون دوستتون هم بگين فردا بياد داد سرا .
و به شهروز نگاه كرد
- چيكار كنم ؟ بفرستمتون داد سرا ؟
شهروز همونطور كه سرش پائين بود آروم گفت نه
آخي . يه لحظه دلم براش سوخت .
- پس قبول مي كني كه مزاحم اين خانم شدي ؟
- بله
افسر نگهبان فرمي رو از كشوي ميزش بيرون كشيد و با يه خودكار به دست شهروز داد و گفت خيلي خوب . حالا مثل يه بچه خوب بشين يه تعهد نامه بنويس .
بعد همونطور كه به من ديكته گفته بود شروع كرد : بنويس اينجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدينوسيله تعهد مي نمايم از اين تاريخ به بعد كوچكترين تماسي با خانم ندا حكيمي فرزند ... پرونده رو باز كرد و از روي شكايتنامه من خوند فرزند حسين ... به شماره شناسنامه 743 ...صادره از تهران ... ( مي دونستم شهروز همه رو بلده . آخه مشخصات همديگه رو حفظ كرده بوديم كه اگه گرفتنمون بتونيم بگيم زن و شوهريم ). نداشته باشم و ... هيچگونه مزاحمتي ... از جانب من ... براي ايشان ايجاد نشود ... اين جانب آگاهي كامل دارم ... كه در صورت تخطي
شهروز گفت چي ؟
- تخطي . اولين ت با ت دو نقطه است دوميش با ط دسته دار .
- شهروز زير لب گفت معنيشو مي دونم صداتونو نشنيدم
- بنويس ... در صورت تخطي از اين تعهد نامه ... پيگرد و مجازات قانوني ... مشمول حال من خواهد شد .
و در حالي كه از سرعت گفتنش مشخص بود داره شفاهي به شهروز مي گه و اينو ديگه نمي خواد بنويسه گفت
- مجازات اولين مزاحمت براي نواميس مردم دو ماه حبسه . در صورت تكرار مي شه شش ماه . فعلا نذاشتم برات سابقه درست شه . چون جووني . مجازات اينبارت تعليقيه . يعني اگه اينا يه بار ديگه ازت شكايت كنن شش ماه مي ري بازداشتگاه . ( نا خود آگاه اينقدر خوش به حالم شد كه نيشم تا بناگوش باز شد و زود خودم رو جمع كردم ) . اين علاوه بر جريمه ايه كه بهت تعلق مي گيره . مفهومه ؟
شهروز با دلخوري گفت بله
- اسم و آدرستو بنويس .. تاريخ بزن و امضا كن
بعد رو كرد به نيما و گفت :
آقاي عزيز . شما هم اگه دفعه ديگه مشكلي براتون ايجاد شد به پليس مراجعه كنين . فيلم سينمائي نيست برادر من كه خودت پاشي بري سراغ كسي كه مزاحم خواهرت شده . اين مال دوران قمه كشي پنجاه سال پيش بود . مملكت قانون داره . اگه اينجوري باشه كه سنگ رو سنگ بند نمي شه . شما كه ماشالله تحصيل كرده اي . بيسواد كه نيستين . پليس حافظ امنيت اجتماعه .
حالا كه همه چيز به نفع ما تموم شده بود خيالم راحت شده بود . ياد كتاب تن تن در آمريكا افتادم . يه جاش هست كه مي خوان تن تن رو اعدام كنن و رئيس قبيله سرخپوست ها كلي خطابه ايراد مي كنه . يكي از سرخپوستها كه اون گوشه وايساده مي گه نطق رئيس عالي بود .
نيما كه تا الان ساكت بود گفت چشم جناب سروان . ما مي تونيم بريم ؟
- بله مشكلي نيست . برو وسايلت رو تحويل بگير .
كريمي برو وسايلش رو تحويل بده . به طرف در رفتيم . شهروز هم بلند شد كه دنبال ما بياد كه داود رشيدي گفت بشين با تو كار دارم . شما برين
نمي دونم . شايد مي خواست با هم بيرون نريم . شايد هم مي خواست نصيحتش كنه .
من بيرون درنشستم تا نيما با كريمي رفت وسايلش رو گرفت و اومد . تازه دقت كردم كه بيچاره رو لختش كرده بودن . عينك آفتابيش ، گردنبندش ، ساعتش ، كمر بندش ، كيف پولش ، حتي بند كفشش رو هم گرفته بودن . همه رو ريخته بودن تو يه كيسه و بهش دادن ... با هم راه افتاديم به طرف در حياط . دم نگهباني نيما به نگهبان گفت سركار مي شه واسه ما يه آژانس بگيرين ؟
- كجا مي ري ؟
- ميدون وليعصر
- برو وايسا بيرون مياد . اينجا واي نايستين . واسه ما مسئوليت داره .
- نيما چرا ميدون ولي عصر ؟
- بريم ماشين رو برداريم
با هم رفتيم بيرون و وايساديم كنار در ... چند متر اونورتر از اون كيوسك . هواي سرد شب به صورتم خورد . ساعتمو نگاه كردم . بيست دقيقه به هشت بود . انگار تازه نيما رو ديدم . بازو شو گرفتم و گفتم نيماااااا
- چيه فينگيلي ؟
- نيما چي شد ؟ چيكار كردي ؟ يهو بيخبر؟ چرا به من نگفتي كجا مي ري ؟
در حالي كه موبايلش رو از كيسه در مياورد گفت ندا بذار خونه برات تعريف كنم . الان خيلي ذهنم خسته است . اووووه چقدر ميس كال . مامان هم چند دفعه زنگ زده . بش چي گفتي ؟
- وااااي منم گوشيم رو سايلنته . واسه منم چند دفعه زنگ زده . هيچي گفتم با نيما قرار دارم
- اههههههه . حسنك راستگو . كاش نمي گفتي .
- چي مي گفتم ؟ ساعت پنج بعد از ظهر جمعه بگم يهو به سرم زده كجا برم ؟
- عيب نداره . حالا يه چيزي مي بافيم .
شماره مامان رو گرفت
- الو ؟ سلام مامان ... هيچي كجام ؟! اوووووه چي شده ؟ واسه چي هزار راه رفت ؟ ... آره پيش منه ... خوب بنده خدا اونم نمي دونست كجا مياد ... من فقط بهش گفتم بياد پيش من ... چرا بيخياليم ... بابا من هوس كرده بودم خواهرمو ببرم سينما ، گفتم بهش نگم سورپرايز يشه ... تو سينما بوديم گذاشته بود رو سايلنت ( چه كلكيه اين نيما ) چه جوري ؟؟!! ... بابا واسه چي نصف عمر شدي ... خيلي خوب خيلي خوب
اشاره كردم كه ماشين اومده . نيما همونجوري نشست تو ماشين كنار راننده . منم نشستم عقب . نيما هنوز داشت صحبت مي كرد .
- نه شام نخورديم واسه شام ميايم ... يه ساعت ديگه خونه ايم . باشه باشه ... بابا ديگه چرا عصبانيه ؟؟!! . ببين من الان پشت فرمونم نمي تونم حرف بزنم . ميام خونه صحبت مي كنيم . خدافظ ... خداحافظ ... مامان جان خداحافظ ... باشه خدافظ. خدافظ
تازه به راننده سلام كرد
راننده جوابشو داد
- كجا تشريف مي برين
- ميدون وليعصر
...
توي راه هردومون ساكت بوديم . نيما يه آهنگ شاد گذاشته بود كه جو عوض يشه . ولي هيچي عوض نشده بود . رسيديم دم در . نيما پياده شد كه درو باز كنه . من تو ماشين نشستم كه تو حياط پياده شم . هوا سرد بود ... يهو تو نور چراغ ديدم كه لباس نيما از يكي دو جا پاره است . وقتي دوباره خواست سوار بشه بهش گفتم نيما لباست پاره شده .
- عيب نداره . تو يه جوري حواس مامان رو پرت كن . من سريع برم تو اطاقم
ماشينو انداختيم تو حياط و رفتيم تو خونه . اول من رفتم . مامان تو آشپزخونه بود . به نيما اشاره كردم كه زود بره تو اطاقش . اطاقش نزديك در بود . من هم رفتم توي آشپزخونه
- سلااااااااااااااااااااام ... مامان خوشگله !
- زهر مااااار .
- جديدا اين جواب سلامه ؟
- چه سلامي ؟ چه عليكي ؟ ما نصف جون شديم تا حالا ... سلام مامان خوشگله ؟
- نيما كه گفت ؟
- آخه دختر ... اين موبايلو واسه چي دست مي گيري ؟ خوشگلي ؟ زنگ كه نمي زني هيچي . جواب هم نمي دي ؟
- نشد ديگه مامان . بعدش هم رفتيم تو سينما . بعدش هم كه نيما زنگ زد
رفتم دست انداختم گردنش و ماچش كردم
- ببخش ديگه . خوب ؟ مامان خوشگله
- خيلي خوب . خيلي خوب ... خرم نكن . نيما كو ؟
ايول . اين يعني بيخيال شد
- تو اطاقشه الان مياد
- كجا بودي تو تاحالا دختر ؟
اوه اوه بابام بود . اينو كجاي دلم بذارم
- سلام بابا
- سلام . كجا بودين ؟
- بابا رفتيم سينما با نيما . نشد زنگ بزنم . بعد هم رفتيم تو سينما مجبور شدم موبايلمو خاموش كنم
- مادرت كم مونده بود دور از جونش سكته كنه . آدم وقتي مي خواد بره سينما مي گه بابا .. مامان ... من رفتم سينما . نه اينكه سرشو بندازه بره بيرون
با اون اعصاب خوردي كه من داشتم كم كم داشتم قاط مي زدم
- من سرمو ننداختم برم بيرون . گفتم با نيما مي رم . فقط موبايلمو نمي تونستم جواب بدم
تو همين صحبتها نيما وارد شد
- سلام عليكم
بابام برگشت به سمتش
- نيما ؟ نبايد يه زنگ بزني بگي كجايي ؟
- ببخشيد . به خدا نمي خواستيم نگرانتون كنيم .
- نيما ؟؟!! گردنت چي شده ؟
صداي مامان فضولم بود .
- هيچي بابا . چيز مهمي نيست
- جاي چنگه روي گردنت دعوا كردي ؟
- نه بابا . با بچه ها شوخي كرديم
بابام در حالي كه سرشو تكون مي داد و روي مبل مي نشست گفت
- بعضي وقتها يه كارايي مي كني نيما كه آدم انتظار نداره . تازه يادت افتاده كه با رفيقات شوخي خركي كني ؟ نگاه كن گردنشو
- بابا همچين ميگي انگار من صد سالمه . شوخي كرديم ديگه . مامان شامو نمي كشي ؟ نكنه امشب به عنوان جريمه قراره چيزي بهمون ندي ؟
- والله حقتون هم همينه
روشو كرد به من و گفت
- بيا . به جاي اينكه وايسي اونجا بيا كمك كن شامو بكشيم .
شكر خدا تقريبا بيخيال شدن . شام رو در سكوت خورديم . نيما بعد از شام رفت توي اطاقش . مي دونستم اگه الان برم پيشش مامان هم مياد دنبالم و باز كار آگاه بازي شروع مي شه . نشستم پيششون و مشغول تماشاي سريالهاي صد تا يه غاز شدم . از هيچ كدومشون هم هيچي نفهميدم . بالاخره سريالها تموم شد و مامان بابا جمع و جور كردن كه برن بخوابن . رفتم تو اطاقم و يه كم ميل هامو چك كردم . چراغها كه نيمه روشن شد فهميدم خوابيدن . رفتم در اطاق نيما در زدم و رفتم تو . بيدار بود ... روي تختش دراز كشيده بود . رفتم كنارش روي تخت نشستم
- نيما ؟ برام مي گي چي شد ؟ چيكار كردي ؟ من اصلا انتظار نداشتم . تو شهروزو از كجا گير آوردي ؟
- بلند شد نشست و با شيطنت تو چشمام نگاه كرد
- آخه تو يادت رفته بود شماره هاي سيم كارتتو كه به من داده بودي پاك كني كوچولو
- درست تعريف كن ببينم چيكار كردي
نيما در حالي كه به ديوار خيره شده بود شروع به تعريف كرد
shirin71
08-17-2011, 05:31 PM
از همون روزي كه اومدي با من صحبت كردي دنبال اين بودم كه يه كاري كنم . من داداشت بودم . در برابرت احساس مسئوليت مي كردم . من تنها مرد خانواده و اصلا تنها عضو خانواده بودم كه از اين جريان خبر داشتم و اين وظيفه من بود كه كمكت كنم . از طرفي تو به من اعتماد كرده بودي و منو محرم خودت دونسته بودي . به جون خودت اين واسه من خيلي ارزش داشت . تازه اين يكي از معدود موقعيتهايي بود كه فرصتي پيش اومده بود كه برات كار مهمي انجام بدم . ولي مطمئن نبودم چيكار كنم .
اولش كه تصميم داشتم بدون درد سر و حرف و حديث با شهروز حرف بزنم و بگم پاشو از زندگي تو بكشه بيرون . ولي با رفتار و واكنشي كه از شهروز ديدم به اين نتيجه رسيدم كه اين آدم منطق سرش نمي شه . راستش نمي خواستم من بهانه دستش بدم و تحريكش كنم . ولي وقتي گفتي اومده دم در دانشگاه و تهديدت كرده به اين نتيجه رسيدم كه كارد به استخون رسيده . بايد واكنش نشون مي دادم . يعني واكنش تندي بايد نشون مي دادم .
فكر كردم چطوري با شهروز تماس بگيرم . مي دونستم كه تو شماره اونو به من نمي دي . حالا به هر دليلي . وقتي هم كه من گوشي رو بر مي داشتم شهروز قطع مي كرد . يهو يادم افتاد سيم كارتت هنوز دست منه . فكر كردم امتحانش كه ضرر نداره ، شايد شماره اش رو اون تو پيدا كردم . و از قضا بود .
چند روز پیش از مغازه زنگ زدم بهش . گوشیو که جواب داد بهش سلام كردم . معلوم بود منو نشناخته . چون شماره مغازه رو هم نداشت . بش گفتم من نيمام
با تعجب گفت نيما ؟
گفتم داداش ندام . نشناختي ؟
انتظار داشتم یا قطع کنه یا هول بشه . ولی اون خیلی آروم گفت بعله بعله سلام علیکم حال شما ؟ این آرامشش منو بيشتر عصبي كرده بود . فكر نمي كردم اينقدر پر رو باشه . باهاش حرف زدم و گفتم که می خوام ببینمش اونم با همون قلدري هميشگيش با لحن لاتي گفت
- باشه داداش خيالي نيست . هرجا دوست داري بگو بريم .
به جون خودت حرصمو در آورده بود . حرصم از اين بود كه اين آدم آشغال يه مدت دوست تو بوده و با احساساتت بازي كرده . قرار شد جمعه صبح همديگه رو ببينيم . تو میدون ولیعصر جلوی سینما قدس !!
تا روز قرار كلي فكر كردم . نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ منطقی برخورد کنم ؟ دعوا راه بندازم ؟ شاخ شوونه بکشم ؟ اونقدر دلم ازش پر بود كه اصلا تصور برخورد آروم و منطقي رو نمي تونستم بكنم . دوست داشتم هر جوری شده تلافی کاراشو سرش در بیارم ..
بالاخره روز قرار رسيد . روز جمعه . همون روزي كه بهت دروغ گفتم . به جون خودت اصلا دوست نداشم بهت دروغ بگم . ولي مجبور بودم . اگه راستشو بهت مي گفتم كه يا نمي ذاشتي اصلا برم . يا تا وقتي برگردم همش دلت شور مي زد .
ساعت 20 : 9 جلوي سينما بودم . ساعت 30 : 9 باهاش قرار داشتم . نمی دونستم چه شکلی هم هست . چند تا دختر و پسر ديگه هم تيكه تيكه وايساده بودن و انتظار مي كشيدن . خوب اونجا تابلو ترين جاي ميدون وليعصر بود و جون مي داد واسه قرار . چند تاشون سر جاشون ثابت وايساده بودن و دستشونو هاااا مي كردن . بعضيهاشون هم دستشونو توي جيبشون كرده بودن و قدم مي زدن . هر از گاهي يه نفر از راه مي رسيد و سراغ يكي از آدمها مي رفت . اكثرا هم سراغ جنس مخالفش مي رفت . چند ثانيه اي خوش و بش مي كردن و بعد از جمع جدا مي شدن و مي رفتن .
يه گوشه يه دختري وايساده بود و منو نگاه مي كرد . اول فكر كردم اشتباه مي كنم . ولي واقعا داشت منو نگاه مي كرد . تو كه مي دوني اصلا از اين كارها خوشم نمياد . ولي توجهم بهش جلب شد . يكم كه گذشت ديدم يواش يواش اومد سراغ من . يه كم نگاهم كرد و گفت آقا سعيد ؟ خيلي جدي گفتم نه خانوم اشتباه گرفتين . حالا نمي دونم واقعا اشتباه گرفته بود يا بهونه اش بود . يه كم نگاهم كرد و رفت اونور
...
حوصله ام سر رفته بود . ساعتو نگاه كردم . نزديك ده بود . گفتم حتما ترسیده و نمياد .. به بقيه نگاه كردم . يه لحظه خنده ام گرفت كه بقيه منتظر كين و من با كي قرار دارم . اون دختره كه منو اشتباه گرفت چند دقيقه قبلش با پسري كه اومد سراغش رفته بود . يه پسر جوون و خوش قيافه كه هيچ شباهتي هم به من نداشت .
داشتم به دختر پسري نگاه مي كردم كه تازه به هم رسيده بودن و دست همديگه رو گرفته بودن كه صدايي رو كنار خودم شنيدم كه گفت :
- سلام آقا نیما !!
برگشتم سمتش . انتظار یه آدم جوجه تر رو داشتم ولی هم هیکل خودم بود . با شك نگاهم مي كرد . انگار منتظر بود ببينه خودمم يا نه . نمي دونم از كجا منو شناخت . فكر كردم شايد حدس زده بود . شايد هم عكسي ، چيزي از من نشونش داده بودي . سلامشو جواب دادم و نا خودآگاه دستمو بردم جلو . باش خیلی جدی دست دادم و بهش گفتم بریم تو ماشین هوا سرده .
تو سرم هزار تا حرف بود . ولی نمی دونستم باید چه جوری بش بگم . يه كم نگاهش كردم . با اين كه هم هيكل خودم بود ولي اگه مي خواستم بزنمش زورم بهش مي رسيد .
ماشينو تو كوچه پشتي سينما پارك كرده بودم . نشستیم تو ماشین . یه کم با سکوت گذشت .. بعد با پررویی تمام گفت :
- خوبي شما ؟
ديگه دوست داشتم كله شو داغون كنم . رفتم سر اصل مطلب و گفتم
- اگه بعضيها بذارن . ببينم تو چي مي خواي پسر ؟ دنبال چي هستي ؟
با تعجب گفت : من ؟ مثل اينكه تو زنگ زدي گفتي مي خوام ببينمت و باهات حرف بزنم . من چي مي خوام ؟
دستمو گذاشتم پشت صندلیش و گفتم آره . گفتم بيايي كه بهت بگم مثه بچه آدم دست از سر خواهر من بردار و برو پی زندگی خودت . با زبون خوش .
پوز خندی زد و سرشو از روی تمسخر تکون داد و روشو کرد به سمت خیابون . چند لحظه بعد برگشت گفت
- اصلا من نمي دونم اين بچه بازيها چيه ؟ چرا ندا قضيه رو كشونده به تو ؟ ما دو تا آدم عاقليم . مثل همه آدمها ما هم يه وقتهايي با هم اختلاف داشتيم . خيلي وقتها هم خوب بوديم . خودمون هم بلديم چطوري مشكلات و اختلافاتمونو حل كنيم . همونطور كه تاحالا حل كرديم . نمي دونم اين سري چرا ندا اينقدر كشش داد و پاي تو رو آورد وسط . .. ما با هم کنار میایم . مثل هميشه . چرا تو این ميون داری دخالت میکنی ؟!
نگاهش كردم و گفتم
- شما تا حالا مشكلاتتون رو حل نكردين . فقط اون بيچاره تحمل كرده و كوتاه اومده . تو هم فكر كردي با دو تا معذرت مي خوام قضيه حل شد . در صورتي كه عمق مشكلاتتون روز به روز بيشتر مي شد . منم دخالت مي كنم چون برادرشم . فكر كردي بي صاحابه ؟ گفتم به زبون خوش برو دنبال كارت و كاري به كار اين دختر نداشته باش
با پر روئي بيشتر گفت
- این همه وقته که با هم هستیم. كجا برم ؟ به همين راحتي برم ؟
بهش گفتم مگه ملك باباته كه چون خيلي وقته دستته احساس مي كني حق آب و گل داري ؟ يا رو سي سال با زنش زندگي مي كنه اينجوري احساس حق نمي كنه كه تو مي كني . بابا ولش كن بره دنبال زندگيش چي از جونش مي خواي ؟ همش شك و تهمت و توهين و تحقير . خجالت نمي كشي ؟ اعصاب واسه اين بنده خدا نذاشتي
با حالت قلدری برگشت گفت من کاریش ندارم برو ببین اعصابش از کجا و از کی خوورده .. خواهرت مشکل داره آقا نیما .. اگه تو اينقدر روشنفكري من نمی تونم بشینم ببینم دووست دخترم داره کج میره و هیچی بش نگم .. تو اگه برادر با غيرتي هستي كلاتو بذار بالاتر . به جاي اين كه بيايي سراغ من برو خواهرتو جمع كن .
اينها رو كه شنيدم انگار خون به سرم دويد . تحمل هر چيزي رو داشتم الا توهين به تو . يقشو چسبيدم و گفتم حرف دهنتو بفهم مرديكه . هرچي هيچي بهت نمي گم پر رو مي شي ها . به جان خودت مي زنم دك و دهنتو همين جا جر مي دم
زد زير ساعدم و با همون قلدري گفت دستتو بنداز . همچين حرف مي زنه انگار خواهرش حضرت فاطمه است . من برم فردا با يكي ديگه همين مشكلاتو داره . مگه يكي لنگه خودت نصيبش بشه . به جاي اينكه يقه منو بگيري آبجيتو از تو خيابونا جمع كن
ديگه هيچي نفهميدم . پياده شدم در ماشينو باز كردم و داد زدم . بيا پائين . بيا پائين كثافت تا حاليت كنم . گمشو بيرون .
يقه شو گرفتم كشيدم بيرون . با همه قدرتم كوبيدمش به ديوار پشت سرش و تا بخواد به خودش بياد با مشت گذاشتم تو چونه اش . يكي دو تا از مغازه دارا اومدن به سمتمون . يقشو گرفتم و گفتم كثافت حرومزاده . يه بار ديگه اسم خواهر منو بياري روزگارتو سياه مي كنم . چند تا فحش آبدار هم به خواهر و مادرش كشيدم . دو سه نفر ديگه دورمون جمع شده بودن . يكيشون از پشت منو گرفت كشيد عقب كه مثلا جدامون كنه . شهروز هم از موقعيت استفاده كرد يكي دو تا زد تو صورت من و يكي دو تا هم لگد حواله پا و شكم من كرد . خودمو به زور خلاص كردم و رفتم سمتش . يه مشت ديگه زدم تو دهنش كه گوشه لبش جر خورد . اومد دهنشو بگيره يكي زدم تو شكمش . مردم اطرافمون بيشتر شده بودن . يه عده كسايي بودن كه تو صف بليط سينما بودن و صف و ول كرده بودن و اومده بودن دعواي ما رو تماشا كنن . دو سه نفر منو نگه داشته بودن و دو سه نفر شهروزو . ولی انگار زور من از زور اونا بیشتر بود . انقدر خشم تو همه وجودم بود كه نمي تونستن نگه دارن . شهروز كه معلوم بود از اين عصبانيت من ترسيده فحش خواهر و مادر به من مي داد . يكي از مردا داد زد آقا اينجا خانواده وايساده . يكي بياد اينا رو جمع كنه.
باز از بين جمعيت خودمو خلاص كردم و دويدم به سمت شهروز . با مشت و لگد به هر كجاش كه مي تونستم مي زدم . با همه قدرتم هم مي زدم . شهروز نشست روي زمين . اومدم بازهم بزنمش كه يكي از پشت منو گرفت كشيد عقب . اينقدر عصباني بودم كه برگشتم بهش گفتم ولم كن مرديكه . بذار حسابشو برسم . كه يهو ديدم اوني كه داره منو مي كشي عقب يه سربازه نيروي انتظاميه . از اين باتوم به كمرها. سربازه با خشونت منو هول داد كنار و داد زد . بيا ابنور ولش كن . بيا كنار
يكي ديگه هم شهروزو بلند كرد و رو به جمعيت داد زد بريد آقا . اينجا واينايستيد . متفرق شو آقا . برو
اوني كه منو گرفته بود بيسيمشو در آورد و پاي بيسيم گفت . ياور ياور گشت 1 . ياور ياور گشت 1 .
از اون طرف بيسيم يكي گفت : گشت يك ياور به گوشم .
سربازه گفت جناب سروان يونسي . يه مورد نزاعه دو نفره است . هر دو نفر الان در اختيار ما هستند . چي دستور مي فرماييد ؟
باز همون صدا گفت : محلتون كجاست ؟
سربازه گفت كوچه كنار سينما قدس
فرمانده اشون گفت همون جا باشيد . الان ميام پيشتون
با خشم به شهروز نگاه كردم . تمام تنم عرق کرده بود دلم می خواست بازم می تونستم می زدمش .. احساس می کردم تمام بدنم داره از شدت عصبانیت می لرزه .. نفس نفس می زدم ..
يهو فهميدم چه اتفاقي داره مي افته . اگه كار به كلانتري مي كشيد و بابا مي فهميد ... ولي بعد فكر كردم شايد بد نباشه با شهروز بريم كلانتري . حداقل تكليفمون روشن مي شه .
طولي نكشيد كه ماشين اومد . در آخرين لحظه ياد ماشين افتادم و دزدگیر ماشینو زدم تا دیگه این وسط ماشینو کسی ندزده . فرمانده شون با حالت دعوا اومد پائين و گفت سوارشون كن . واسه من دعوا مي كنين ؟ لات شدين واسه من . سوار شو . سوار شو بريم حاليت مي كنم . سوار ماشينمون كردن . سربازی که بینمون نشسته بود هوای جفتمونو شدید داشت .. که باز دوباره نپریم به هم .. مغزم اصلا کار نمی کرد .. نمی دونستم کاری که کردم درسته یا نه . فقط دلم می خواست بازم می زدمش .. حتی اگه خودم 10 برابرشو می خوردم . چون اصلا طاقت نداشتم ببينم كسي اينجوري به تو توهين مي كنه .
shirin71
08-17-2011, 05:31 PM
خلاصه راه افتاديم و ما رو بردن كلانتري ... خيلي از جلوي اونجا رد شده بودم . حتي آدرس خونه يكي از دوستام رو هم به عنوان بالاتر از ميدون كلانتري مي شناختم . ولي اصلافكرشم نمي كردم كه يه روز پام به اينجا كشيده بشه ... ما رو بردن تو و مستقيم بردنمون بازداشتگاه . دم در بازداشتگاه همه وسايلمونو همونطور كه ديدي گرفتن و فرستادنمون تو ... بازداشتگاهش به جون خودت درست عين اين فيلمها بود . يه سالن حدودا پنج در ده . بدون هيچ پنجره اي . كه روشنائيش به وسيله مهتابيهاي سرتاسري كه رو سقف بود و تهويه اش به وسيله هواكش بزرگ روي ديوار تامين مي شد . ديواراش گچي و پر از يادگاري و فحش و شعر بود . اين ور اونورش هم پوسترهاي مختلف بود ... يه گوشه هم يه تابلو زده بودن و روش نوشته بود قبله . تو دلم فكر كردم كي تو اين حال و روز نماز مي خونه ... نشستم يه گوشه . به غير از ما ، ده پونزده نفر ديگه هم اونجا بودن . بعضيها قدم مي زدن . بعضي ها هم كاپشنشونو گذاشته بودن زير سرشون و خوابيده بودن . داشتم به اوضاع خودم فكر مي كردم . اگه بابا اينا مي فهميدن . اگه سابقه دار مي شدم ... ياد صفحات روزنامه هاي حوادث افتادم . نامبرده سابقه دار بوده و يكبار به جرم نزاع خياباني و ضرب و جرح دستگير شده است . تازه مي فهميدم وضعيتم چقدر وخيمه ... به شهروز نگاه كردم . يه گوشه نشسته بود . سرشو به ديوار تيكه داده بود و پاهاشو دراز كرده بود . چشماشو بسته بود و يه دستمال گذاشته بود رو لبش . از نگاه كردن بهش حالم بد مي شد .. چرا آدمها بايد اينقدر بي منطق باشن كه براي مجاب كردنشون بايد كار به كلانتري بكشه
...
صداي اذون موذن زاده اردبيلي كه تو راهرو پخش مي شد منو به خودم آورد . ياد روزهاي جمعه اي افتادم كه خونه بودم و مامان رو مي ديديم كه موقع اذون وضو مي گرفت . چادر نمازشو سر مي كرد و نماز مي خوند . دلم واسه خونه تنگ شده بود ... با وجود اينكه يكي دو ساعت بيشتر نبود كه اون تو بودم اما شديدا احساس اسارت مي كردم . تو دلم خدا رو صدا كردم و ازش خواستم كمكم كنه ... در بازداشتگاه باز شد و دو تا سرباز اومدن دم در داد زدن كسايي كه مي خوان وضو بگيرن دم در به خط شن . نا خودآگاه منم رفتم به سمت در . چهار پنج نفر ديگه هم بودن . شهروز ولي همونجور نشسته بود روي زمين . رفتيم وضو گرفتيم . موقع برگشتن به سربازي كه كنارمون راه مي رفت گفتم سركار من مي خوام با افسر نگهبان حرف بزنم . بدون اينكه نگام كنه گفت الان نمي شه . برو تو صداتون مي كنن . رفتم تو ... يه جا نماز برداشتم و به سمت تابلوي قبله وايسادم . نگاهش كردم و ياد فكر خودم افتادم . تازه مي فهميدم اينجا آدمها بيشتر از هر جاي ديگه اي يه ياد خدا مي افتن .
نمازمون تموم شد . يكساعت بعدش ناهار آوردن . عدس پلو بود . ياد ساچمه پلوهاي سربازي افتادم . من كه اصلا نتونستم لب بزنم . شهروز ولي با وجود زخم لبش خورد .
حدود ساعت پنج بود كه يه سرباز ديگه درو باز كرد و گفت نيما حكيمي
گفتم بله ؟
گفت بيا افسر نگهبان مي خواد ببيندت .
رفتيم توي دفتر افسر نگهبان . اولين چيزي كه توجهمو جلب كرد اسم افسر نگهبانه بود كه داوود رشيدي بود .
ندا در حالي كه براي اولين بار در طول صحبت من مي خنديد گفت : آره اتفاقا من هم همون اول خنده ام گرفته بود . خيلي باحال بود .
نگاهش كردم . الان كه ندا رو جلوي خودم مي ديدم از كارم رضايت كامل رو حس مي كردم . چون به خاطر عزيز ترين كسم بود . كسي كه ارزش هر كاري رو داشت . بهش خنديدم و ادامه دادم
- آره . منم خيلي خنده ام گرفته بود . پيش خودم گفتم خدا كنه به اندازه داوود رشيدي مهربون هم باشه .
- خوب . بعدش چي شد ؟
- هيچي . اولش خيلي خشن به من گفت : نيما حكيمي تو هستي ؟
گفتم بعله
تو چشام نگاه كرد و در حالي كه چشمهاشو باريك كرده بود گفت بهت نمي خوره آدم شري باشي
گفتم نيستم جناب سرگرد
گفت پس چرا اين بنده خدا رو تو خيابون كتك زدي ؟
گفتم آخه اون مزاحم خواهرم شده بود جناب سرگرد . قبلا هم باهاش صحبت كرده بودم . حتي امروز هم اولش با ملايمت ازش خواستم از زندگي خواهرم بره بيرون
ازم پرسيد با خواهرت چه نسبتي دارن ؟
گفتم مثل اينكه دوست بودن . ولي الان نيستن . تو خيابون هم مزاحم خواهرم شده بود . امروز هم به خواهرم دري وري گفت من هم نتونستم خودم رو نگه دارم
پرسيد پدر مادرت در جريانن ؟
گفتم نه جناب سروان
گفت مي توني ادعاتو ثابت كني ؟ خواهرت حاضره شهادت بده ؟
گفتم بله . حاضره .
گفت شماره اش رو بده بهش زنگ بزنم بیاد اینجا . اگه اين چيزايي كه گفتي رو شهادت بده ، اون موقع تو مي توني شاكي باشي . شناسنامه ات اينجاست ؟
گفتم نه خونه است
گفت بهش بگو شناسنامه جفتتون رو بياره .
بعدش شماره ات رو گرفت و وقتی مطمئن شد تو خواهرمی گوشی رو به من داد . بقيه اش رو هم كه ديگه خودت ديدي
ندا سرش رو انداخته بود پائين ... دستمو گذاشتم زير چونه اش و سرش رو آوردم بالا ... چشماي قشنگش پر اشك شده بود . صورتش رو ناز كردم و با تعجب گفتم
- چيه ؟ چي شده فينگيلي ؟
دستمو گرفت و با بغض گفت :
- نيما . من خيلي شرمنده اتم . باور كن از وقتي اومديم بدجوري عذاب وجدان گرفتم . تو به خاطر من اين همه بلا سرت اومد
پيشونيشو بوسيدم و گفتم
- عزيز دلم . اين حرفها چيه ؟ مگه من غريبه ام . من برادرتم . تو ناموسمي . وظيفه امه ازت دفاع كنم . مخصوصا الان كه بابا هم خبر نداره
- باشه . ولي من خيلي ناراحتم
بلندش كردم و گفتم :
- راه آهن نباش . راه هوايي خيلي بهتره . الان هم مثل يه دختر خوب بگير بخواب . صبح بايد بري دانشگاه ها
يهو بغلم كرد . يكم موهاشو ناز كردم . گفت داداشي خيلي دوست دارم . خيلي . سرشو برد عقب و تو چشمهام نگاه كرد
- به خاطر همه چيز ازت ممنونم . تو واقعا حق برادري رو تموم كردي
دستاشو از دور بدنم باز كردم و گرفتم توي دستهام . گفتم عزيزم . مرسي . فراموشش كن . برو آروم بگير بخواب ... صورتمو بوسيد و گفت شب به خير و قبل از اين كه فكر كنم كه جواب بوسه اش رو بدم يا نه از اطاقم بيرون رفت . چراغو خاموش كردم و بدون اينكه مسواك بزنم رفتم توي رختخواب . خيلي خسته بودم . وقايع اونروز رو مرور كردم . باورم نمي شد همه اين اتفاقات تو يه روز افتاده . انگار از اون لحظه اي كه صبح از ندا خداحافظي كردم يك سال گذشته بود ... ندا ... احساس مي كردم از صبح خيلي بيشتر دوستش دارم . آخه وقتي آدم براي چيزي بهايي پرداخت مي كنه ارزشش هم براش مي ره بالاتر و دوست داشتني تر مي شه . علاقه من به ندا داشت ديگه خيلي زياد مي شد . يعني آخرش چي مي شه ؟! . بالاخره كه بايد يه روزي از هم جدا شيم . اون بره دنبال زندگي خودش و من هم برم دنبال سرنوشت خودم . اونوقت چي ؟ يعني طاقت دوريش رو داشتم ؟ برگشتم روي شونه اي كه هميشه عادت داشتم روش بخوابم خوابيدم . چشمم افتاد به پوستري كه به ديوار اطاقم بود. عكس يه دختر بود كه زيرش نوشته بود
آري آغاز دوست داشتن است . گرچه پايان راه نا پيداست . من به پايان دگر نينديشم . كه همين دوست داشتن زيباست .
...
روزا خیلی آروم و بی سر و صدا می گذشت ... احساس می کردم کار مفیدی انجام دادم و الان ندای من بعد از مدتها تو آرامشه و شبا با خیال راحت می خوابه .. البته این فکر من بود و خبر از دل ندا نداشتم .. ولي حداقل فكر اينكه وظيفه برادريمو براي عزيزترين خواهرم انجام داده بودم بهم آرامش مي داد .
ازم خواسته بود که دیگه هر روز نرسونمش دانشگاه .. خیلی نگرانش بودم وقتی تنها جایی میرفت . نمي خواستم دوباره براش اتفاقي بيافته . حاضر بودم تمام زندگیمو بدم ولی یه اخم کوچولو هم توی صورتش نبینم چه برسه ناراحتی و اشک و گریه شو ببینم .. چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم آرامشو برگردونم به زندگیش .. چقدر وقتی توی صورتش نگاه می کردم و شادی رو تو چشمای قشنگش می دیدم خوشحال می شدم .. وقتی می خندید و لپاش می رفت دو طرف صورتش و چشماش برق می زد ، از خوشحالی انگار دنیارو بهم می دادن ..
این حس خیلی وقت بود بوجود اومده بود .. نمیدونم از کی ، ولی بوجود اومد .. ناخود آگاه پیش اومد .. نه یه دفعه .. کم کم .. هی خواستم بی توجه باشم بهش نمی شد .. از اول بهش محبت می کردم . حتی از بچگی .. وقتی تنها بودم با بابام و چیزی برام می خرید صبر می کردم بیام خونه دوتایی با هم بخوریم .. هر چیشو گم می کرد یا براش پیداش میکردم یا از ماله خودم بهش می دادم .. هر کی اذیتش می کرد با همون جثه کوچیکم شاخ می شدم براش .. سعی می کردم همیشه بخندونمش .. همیشه شاد نگهش دارم .. این جووریا هم بود ..موفق بودم تو این کارم .. با هر کاری باعث اومدن خنده رو لبهاش می شدم .. با این که دوستام می اومدن و تعریف می کردن که چقدر اذیت خواهر کوچیکاشون می کنن و کلی کیف می کردن ، ولی من دلم نمی اومد همچین موجود کوچولویی رو اذیت کنم ....
فقط یه زمانایی می دیدم یه گوشه می شینه می ره تو فکر .. دپ می زنه به قولی .. نمی دونستم چشه .. هر چی هم ازش می پرسیدم نمی گفت چشه .. یعنی خودشم نمی دونست چرا چند وقت یه بار میره تو فاز غم و غصه .. تو سن 20 سالگی اولين دوست دخترم برام توضيح داد كه دخترا زمان پریودشون خیلی افسرده میشن .. یا می شینن یه گوشه غصه می خورن یا پاچه می گیرن اساسی .. بی اختیار فکرم رفت سمت ندا .. اون طفلكي هیچ وقت پاچه نمی گرفت .. پس این گوشه نشستنا و زانوی غم بغل کردنا به خاطر اینه ... آخی ... انقدر دلم براش می سوخت .. دلم می خواست یه کاری براش می کردم اون موقع ها .. شادش می کردم .. سرشو گرم می کردم ..
دقت بیشتری رو رفتارش داشتم تا متوجه بشم کی ناراحته کی غمگینه تا اون موقع بیشتر بهش برسم ..
کم کم باهاش بیشتر از قبل اخت شدم .. توجهم بیشتر از قبل شده بود .. حواسم بود کجا میره با کی حرف می زنه .. هواشو داشتم کسی اذیتش نکنه ... حس می کردم کسی به غیر از من مراقبش نیست .. اینو یه جوور وظیفه می دونستم برای خودم .. اون موقع ها می ذاشتم به حساب غیرت .. می گفتم داداششم غیرت دارم روش دیگه .. ولی این حس تغییر کرد .. دیگه صحبت غیرت نبود .. تا مامانینا بهش گیر می دادن می رفتم جلوشون و ازش دفاع می کردم .. نمی ذاشتم کسی از گل کمتر بهش بگه .. تو فامیل آشنا درو همسایه .. جوری رفتار می كردم که کسی جرات نداشت بگه بالا چشه ندا ابروئه .. همه به من مي گفتن شمشير كش ندا
... البته اون موقع ها ندا زیاد متوجه این رفتار من نمی شد . سرش با درساش و دوستاش گرم بود .... دلم می خواست می فهمید چقدر دوسش دارم .. چقدر برام با ارزشه ... چقدر هواشو دارم . ولی ندا خیلی عادی رفتار می کرد .
تا زمانی که رفت دانشگاه .. وقتی می اومد و از کلاساش و دوستاش و یه زمانایی از پسرای دانشگاه برای ما تعریف می کرد کلافه می شدم .. دلم می خواست بیشتر هواشو داشته باشم یه وقت کسی تو دانشگاه بهش گیر نده .. به قولی مخشو نزنه .. اذیتش نکنه
متاسفانه نتونستم و قضیه شهروز پیش اومد و این همه دردسر بعدش .. وقتي ندا قضيه شهروز رو با من مطرح كرد هم ناراحت شدم هم خوشحال . از اين ناراحت شدم كه چرا من حواسم بهش نبوده . احساس مي كردم من برادر خوبي نبودم و تقصير منه كه اين اتفاق افتاده و تا اينجاها هم كشيده شده .
از طرفي وقتی ندا منو محرم خودش دونست و اومد باهام درد دل کرد دنیارو بهم دادن .. این اتفاق منو خیلی خوشحال کرد .. چون ندا باهام راحت تر از قبل شده بود . احساس مي كردم اون هم منو دوست داره . منو سنگ صبور خودش مي دونه .. ديگه همه چيزم شده بود ندا .. نمي دونم ... شايد اين حس به خاطر اين بود كه من دوست دختر آنچناني نداشتم . يعني نه وقتشو داشتم نه زياد اهلش بودم . شايد به خاطر اين بود كه اينقدر به ندا علاقه مند و وابسته شده بودم و اون شده بود تكيه گاه عاطفيم .. به هر حال احساس مي كردم وقتي ندا هست ، ديگه به هيچ دختر ديگه اي احتياج ندارم . مي دونستم كه خيلي مسخره است . ولي احساس مي كردم ندا مي تونه حداقل تمام نيازهاي احساسي و عاطفي منو ارضا كنه
shirin71
08-17-2011, 05:31 PM
چند وقتی از اون اتفاقا می گذشت .. ندا خیلی سر حال شده بود .. خودش می رفت دانشگاه . یه زمانایی هم من می رسوندمش می آوردمش .. با هم خوش بودیم .. منو کشته بود بس که ازم تشکر کرده بود برای جریان شهروز ... می گفت که خبری ازش نیست .. امیدوار بودم که دیگه هیچ وقت برنگرده و سرش جایی گرم بشه که دیگه ندا و من و خانوادمونو فراموش کنه
منم مشغول کار و بار خودم بودم با امیر ... امیر دوست دوران دانشگام بود .. 4 سال از دوستیمون می گذشت و خیلی با هم صمیمی بودیم .. با هم مغازه زده بودیم و یه کارای می کردیم واسه خودمون .. سيستم مونتاژ مي كرديم مي فروختيم . يا كامپيوترهاي خراب رو تعمير مي كرديم . یه چیزی دستمونو می گرفت .. کم بود ولی فعلا همین بود .. شدید دنبال کار بودیم .. من و امير هر دومون ليسانس مهندسي سخت افزار داشتيم . ولی انگار واقعا مدرک مهندسی ما به درد همون در کوزه می خورد ..
یه ماهی از زمستون گذشته بود .. طبق معمول ظهر رفتم سر کار . به امير سلام كردم و رفتم پشت ميزم و مشغول تموم کردن کارای دیشبم شدم . يه سيستم بود كه بايد روش ويندوز مي ريختم . همونطور كه سيستم رو روشن مي كردم و سي دي توش مي ذاشتم بهش گفتم نمیری ؟
امیر که شدید تو فکر بود سرشو بالا آورد و گفت چي ؟
همونطوری که سرم تو مانیتور بود و داشتم ست آپ سيستم رو تنظيم مي كردم گفتم کی میری ؟
امیر : نیمااااااا ..
برگشتم نگاش کردم : ها ؟ چیه ؟
با عجله پا شد رفت دم در گفت نیما شب ساعت 9 میام .. باش باهات کار دارم ..
با تعجب گفتم چی شده ؟
همونطوری که داشت می رفت گفت هیچی هیچی .. شب میام .. زود نریااااا
سرمو تکون دادم و گفتم باشه هستم ..
دیگه فکر نکردم که چی می خواد بگه .. گفتم باز حتما می خواد یه تنوعی تو کار بده .. یه چیزی اضافه کنه تو مغازه و از این حرفا ..
تا شب کلی مشتری داشتم .. روز پر کاری بود .. از مشتريهايي كه سيستم براي تعمير آورده بودن تا مشتريهايي كه براي خريد سيدي و كارت اينترنت و .. مي اومدن . کلا سیستم مغازه اینطوری بود که یه روزایی شاید در کل 3.4 نفر بیشتر نمی اومدن .. یه روزایی مغازه پر می شد از مشتری ..
ساعت طرفای 8:30 بود که تلفن مغازه زنگ خورد .. با بی حوصلگی ولو شدم رو صندلی و کمرم و که شدید درد می کرد دادم عقب و گفتم بعلههه ؟
صدای مهربون ندا توی گوشی پیچید
ندا : سلام داداشی
صداشو که شنیدم انگار کووه انرژی شدم .. با لحنی که بفهمه چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم گفتم بهههه .. سلاممم فینگیلیه خودم ..
میدونستم لبخند رو لبهاشه ... هر وقت می گفتم فینگیلی لبخند ملیحی رو لبای قشنگش می نشست
باهاش احوال پرسی کردم .. سوال همیشگیشو پرسید
ندا : نیمایی کی میای ؟
سرمو بردم عقب و تکیه اش دادم به پشتی صندلی .. چشمامو بستم و سعی کردم صورتشو تو ذهنم تجسم کنم .. یه آه از روی خستگی کشیدم گفتم ندا خیلی خستم .. امیر هم باهام کار داره گفته 9 میاد .. اون بیاد ببینم چی کار داره بعد میام ..
با یه حالت مظلومی گفت حالا نمیشه فردا صبح بگه بهت ؟ بیا دیگه ..
صورتش قشنگ جلو چشمم بود .. صداشم که تو گوشم .. دیگه چی می خواستم از خدا .. دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم ..
خندیدم بهش و گفتم میام عزیزم .. میام .. با خنده گفتم شامو نخوریناااااااا ..
با یه حالتی که خودشو می خواست لوس بکنه گفت باشه داداشی . ..زود بیا ..
گفتم چشم چشم حتما .. کاری نداری فعلا ؟
با عجله گفت ..ئه ئه ئه ..نیمایی کارت می خوام .. اکانتم تموم شده .. میاری برام ؟ ..
گفتم اونم به روی چشم.. چی می خوای ؟
یه کم فکر کرد گفت نمی دونم .. هر کدوم خوبه بیار دیگه . این دفعه ایه زیاد خوب نبود ..
یه دفعه یه فکری زد تو سرم .. از فکری که تو ذهنم اومد آرامش گرفتم
گفتم ندا پاشو بیا اینجا هر چی می خوای خودت بردار .. من یه کم کار دارم ممکنه یادم بره .. بعدش با هم بر مي گرديم
با خوشحالی گفت باشه باشه .. الان میام
زود خدافظی کرد و قطع کرد ..
فینگیلیه من خیلی دوست داشت بیاد تو مغازه .. یه زمانایی می اومد ولی خیلی کم .. می اومد دم در دنبالم .. یا اگه کاری چیزی داشت می اومد می گفت و می رفت ...
از این که قراره تا چند دقیقه دیگه ببینمش شارژ شدم ... پا شدم یه کم جمع و جوور کردم کارامو که تا امیر میاد دیگه کاری نمونده باشه ، حرفشو بزنه و بریم خونه
...
ساعت نزدیک نه بود .. سرم پائين بود و داشتم حساب كتابهاي اونروز رو مي نوشتم .. یه دفعه صدای قشنگ ندا پیچید تو گوشم .. که با لحن بچه ها گفت آقاااا ! کارت اینترنت دارین ؟
سرمو بلند کردم ... با دیدنش خنده بی اختیار نشست رو لبهام .. گفتم سلام علیکممممم ... به به .. خوش اومدی خانوووم
ندا هم همونطوری که می خندید اومد تو و رو صندلی که کناره من بود نشست ..
با خنده گفتم ..خانوم بفرمایید تو راحت باشین ..
خندید و بلند شد رفت اون سمت من نشست زمین و از توی ویترین داشت دنبال کارت می گشت ..
گفتم چه خبر ؟ شام مام چی داریم ؟
همونطوریکه به زور داشت کارتارو می کشید جلو گفت چولو ملخ دالیم ...
ای فدای بچه گوونه حرف زدنش .. دلم می خواست می پریدم ماچش می کردم ..
یه کارت از اون ته مها کشید بیرون گفت نیماااا این امیر پس کی میاد ؟ مگه نگفتی نه میاد ؟
داشتم کامپیوترو خاموش می کردم و سی دی می دی ها رو جمع و جوور می کردم . گفتم میاد الان .. نمی دونم چی کارم داره ! صبح گفت شب زود نرو 9 میام باهات کار دارم ..
همونطوری ولو شده بود رو زمین و عین بچه کوچولوها داشت با کارته ور می رفت و زیر وبالاشو نگاه می كرد .. يكي از اين كارتهاي سپنتا انتخاب كرده بود . كارته يه ورش عكس يه شخصيت معروف بود ... يه ورش شعر داشت ... بالاش مسابقه داشت و خلاصه كلي چيز واسه سرگرم شدن داشت .
پاشدم برم بقیه سی دی هایی که پخش و پلا بود اون ورو جمع و جوور کنم . خندیدم بش گفتم پاشو ببینم كوچولو .. چه ولو شده این زیر واسه خودش ... رو قالي بابات نشستي ؟
دستمو دراز کردم سمتش بلندش کردم نشست سر جای من .. تا اومدم اون سمت امیر هم اومد داخل مغازه ..
همونطوری که دست باهام می داد گفت آقا شرمنده دیر شد ..
گفتم خواهش . جريان چيه بابا ؟ بگو ببینم از صبح تا حالا ما رو گذاشتی تو خماری ...
تا از جلوش رد شدم یه دفعه ندا رو دید .. ندا هم خندید و بلند شد گفت سلام امیر خان ..
امیر که تعجب کرده بود از این که ندا اومده مغازه خندید گفت ئه شما کجا این جا کجا ؟
ندا هم با خجالت و خنده کارتو نشون داد گفت اومدم کارت می خواستم .. بعد رو کرد به من و گفت نیما من میرم ... تو هم حرفتون که تموم شد بیا خونه .. منتظرتیم ..
با عجله گفتم نه نه .. بشین .. منم الان میام ..
با دست صندلیو کشيدم جلو و نشستم روش و رو به امیر گفتم بگو ببینم چی شده ؟
امیر شروع کرد حرف زدن و من با دقت گوش می دادم ...
این دفعه حرف از تغییر دکور مغازه و این حرفا نبود .. حرف از رفتن بود .. حرف از رفتن امیر .. امیر میخواست بره دبی برای کار .. پیش پسر عموی باباش .. اولش فکر کردم برای منم می خواد کاری درست کنه اونجا .. با حوصله گوش می دادم به حرفاش .. ولی حرفاش بوی تنهایی می داد .. داشت به زبون بی زبونی می گفت که می خواد بره و منو تنها بذاره .. مگه میشه ؟ پس کار من چی میشه ؟ پس این مغازه چی میشه ؟
انتظارشو داشتم که یه روزی بالاخره باید از هم جدا بشیم و بریم دنبال زندگیمون .. ولی یه دفعه .. اینطوری نه .. البته قرار نبود یه دفعه بره . شاید اگه می رفت بعد از عید می رفت ... يعني یه چند ماهی وقت داشتیم ...
ندا هم خووب به حرفای ما گوش می داد ..
حرفاش که تموم شد خودمو خیلی شاد و خوشحال نشون دادم و بهش گفتم آقا مبارک باشه .. تا باشه از این خبرا .. می مردی صبح بهم می گفتی ؟ خندید و گفت باید بازم با پسر عموي بابام حرف می زدم .. عصری اوکیو داد . منم گفتم بهت بگم تا خودت دیگه تصمیم بگیری چی کار می کنی ..
بلند شدم کاپشنمو برداشتم و روبه ندا گفتم ندا خانوم رفیق نیمه راه به این می گناااااا .. ندا که معلوم بود تو مخش هزار تا سواله و فکرش مشغوله فقط لبخندی زد و به همراه من که بلند شده بودم پاشد که بریم .. امیر با خجالت گفت دیگه بیشتر از این خجالتمون نده نیما .. می دونم سخته ولی خوب چه میشه کرد .. خودتو بذار به جاي من ... موقعيت كاري خيلي خوبيه . حيفه كه از دستش بدم
رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم و گفتم این حرفا چیه دیوونه ؟! دارم شوخی می کنم .. میری به سلامت .. کار می کنی.. پولدار میشی .. دست مارم می گیری .. پادوویی چیزی می شیم برات دیگه .. با خنده همدیگرو بغل کردیم . تو گوشش گفتم موفق باشی .. ازم جدا شد و به سرعت از من و ندا خدافظی کرد .. می دونستم چقدر ناراحته از این که داره میره .. وابسته خانواده اش و شهرش و دوستاش بود .. رفتن از ایران براش خیلی سخت بود . حالا چه دبی چه آفریقا .. فرقی نمی کرد .. اینو همیشه به خودم می گفت .. ولی وقتی صحبت کار پیش بیاد دیگه کاریش نمی شد کرد . به قول خودش موقعيت كاري خوبي بود و حيف بود از دستش بده ... تو سرم پراز فکر و خیال بود .. به ندا گفتم بریم دیگه ؟
با حالت گنگی نگام می کرد .. شاید منتظر بود من یه چیزی بگم تا اونم شروع بکنه ..
چراغها رو خاموش کردم و رفتیم بیرون .. کمک کرد و کرکره مغازه رو كشيديم پایین . خيلي از اين كار خوشش مي اومد . از كركره مي رفت بالا و سوارش مي شد . بعد من كركره رو مي كشيدم پائين و اون هم عين بچه ها با ذوق مي گفت هووووووو . قفلها رو زدم و با هم راه افتادیم سمت خونه ..
زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و دستامو کردم تو جیبم .. ندا هم خودشو کرده بود تو کاپشنش . معلوم بود که خیلی سردشه .. زبونم باز نمی شد باهاش حرف بزنم .. همش تو فکر حرفای امیر بودم .. وقتی اون می خواست بره باید فاتحه مغازه رو می خوندیم .. باید جمع و جورش می کردیم و سهم امیرو بهش می دادم تا بره دنبال زندگیش .. یا باید خودم بیشتر پول بذارم و سهم اميرو بخرم و تنهایی مغازه رو بچرخونم . یا باید قید مغازه رو بزنم . پول كمي هم نبود . حدود چهار پنج ميليون بود . حالا خدا رو شكر مغازه اجاره اي بود .
تو همين فكرها بودم كه صداي ندا منو از فكر بيرون آورد .
- نیمایی ؟!
- جان نیما ؟
به آرومی و با ناراحتی گفت امیر بره تو چی کار میکنی ؟
دستشو گرفتم توي دستم . به زور خندیدم و گفتم تو نگران منم هستی فینگیلی ؟ هیچی .. چیزی نمیشه . منم میرم دنبال کار و زندگی خودم .. همش که نمیشه تو همین یه وجب مغازه کار بکنیم .. باید دنبال یه کار درست و حسابی باشيم .. چه الان چه ده سال دیگه بالاخره باید یه روز می رفت .. هم اون هم من ...
غمو تو صداش و نگاش می دیدم .. با حالت مظلومی خاصی نگام کرد ...چشماش تو شبم برق میزد .. گفت ناراحت شدی آره ؟ من قشنگ متوجه شدم ..
چه خوب دركم مي كرد ؟! .. حس می کردم با هیچ کس تو دنیا به راحتی ندا نیستم ..
همين موقع رسیدیم دم در خونه ... بدون اينكه جوابشو بدم درو باز كردم ورفتيم توي حياط . از وقتی دستاشو تو دستام گرفته بودم سرمایی احساس نمی کردم .. دلم نمی اومد دستشو ول کنم .. همونطوری که داشتیم می رفتیم توحیاط گفت دیدی گفتم ناراحت شدی ..
در جا وایسادم همون جا ..زل زدم تو چشاش .. دستشو آوردم بالا کشیدم رو صورتم ... یه بوس آروم رو سر انگشتاش کردم و خندیدم بش ... گفتم میشه یه خواهش بکنم ازت ؟
گفت آره حتما .. بگوو
نگام افتاد به حلقه موهاش که روی پیشونیش افتاده بود .. دستمو بردم روی پیشونیش و با انگشتام یه کم با همون 4.5 تا تار موهاش بازی کردم و آروم گفتم بی خیال ...نگران من نباش .. باشه ؟
تا اومد جواب بده صدای بابامو شنیدم که می گفت نداا نیما ؟! شمائيد ؟! چرا نمي آئيد بالا پس ؟!
دستشو گرفتم و تند تند رفتیم سمت خونه ..وقتی رفتم تو و گرمای خونه خورد به صورتم تازه متوجه سرمای هوا شدم .. سلام کردیم و پشت سر هم عذر خواهی که ببخشید امیر باهام کار داشت و از این حرفا ..
بچاره ها هنوز شام نخورده بودن .. ندا رفت تو اتاقش . منم زود رفتم لباسامو عوض کردم و همه دور میز جمع شدیم ...
همون شب جریان امیرو به مامان بابا هم گفتم
بابا بیچاره خیلی شرمنده می شد که نمی تونه كمك كنه كل مغازه رو بخرم . يا حداقل برام کاری پیدا کنه .. البته تقصیر اون نبود .. اوضاع مملکت اینطوری بود .. کار بود .. نه این که نباشه . ولی کار درست و حسابی نبود که به درد بخور باشه و بشه باهاش زندگی کرد . بيچاره تو همين نصف مغازه هم كلي كمكم كرده بود .
مامان هم مثه همیشه کلی قربون صدقه من و وضعیتم رفت و بهم امیدواری داد که کار برام پیدا می شه و منم میرم دنبال زندگی خودم ..
وقت زیادی نبود . باید تا عید خودمو جمع و جور می کردم و هر تصميمي مي خواستم مي گرفتم .
قرار شد بابا باز به دوستاش و دو سه تا از رفقاش که شرکت مرکت داشتن بسپاره . خودم هم تصميم گرفتم از فردا بگردم دنبال كار . تو روزنامه ، اينترنت و اينجورجاها
همه اینا یه طرف ، ناراحتی ندا هم یه طرف.. از وقتی که اومدیم خونه هیچی نگفته بود .. فقط دو سه کلمه با مامان حرف زده بود ... شامو که خوردیم رفتم تو اتاقم و مشغول کارای خودم شدم .. هم تو مغازه کار داشتم هم یه سری سفارش تو خونه .. معمولا هم نوت بوكها رو مي آوردم خونه . خودمو خیلی غرق کارم کرده بودم .. کار خوبی بود . اگه امير مي موند دو نفري مي تونستيم به يه جائي برسونيمش . ولی حیف
...
ساعت از 12 هم گذشته بود .. خبری از ندا نبود .. قبلا برای یه چایی آوردن هم شده بود بهم سر می زد . ولی امشب نه .. جمع کردم و رفتم یه لیوان آب ریختم و رفتم دم اتاق ندا .. نمی دونستم خوابه یا نه ؟
در زدم .. دیدم جوابی نمیده .. دوباره آروم زدم به در .. شنیدم که میگه هوووووم؟ یعنی بعله ؟ !!!
درو آروم باز کردم .. سریع رفتم تو اتاقش و درو بستم .. نمی خواستم مامان اینا بیدار بشن .. اگه یه ذره سرو صدا می کردیم تا صبح خوابشون نمی برد دیگه و تا یه هفته می گفتن کم خوابی دارن .. درو بستم تکیه دادم به در
خوابیده بود رو تختش و چشماشو بسته بود . می دونستم ناراحته .. چقدر دلم می خواست بغلش کنم .. ببوسمش و ازش تشکر کنم واسه این که برای من نگرانه ، و ناراحته از این که بهش گفتم نمی خواد نگران من باشه ..
صداش کردم ندااا ..
چشماشو باز کرد و نگام کرد و باز بستشون ..
چقدر محتاج دیدن این چشما بودم .. حالا بسته بودشون و نمی ذاشت ببینمشون ..
پشتشو کرد به من و به پهلو رو به دیوار خوابید .. خندم گرفته بود از کاراش ..
لیوان آبو سرکشیدم و گذاشتمش رو میزش
رفتم پایین تختش نشستم رو زمین .. سرمو گذاشتم رو تختش .. بوی ندا رو میداد .. دستمو گذاشتم رو کمرش .. به آرومی باز صداش کردم
- ندااا ... ندایی .. قهری با من ؟
هیچی نمی گفت .. هیچ عکس العملی هم نشون نمی داد ..
می دونستم شدید قلقلکیه .. انگشتامو کشیدم رو پهلوهاش .. کمرشو جمع کرد و دستمو پس زد .. فهمیدم جاشو درست حدس زدم .. با شدت بیشتری شروع به قلقلک دادنش کردم .. خودشو می خواست سفت نگه داره تا نخنده .. کمرشو کشید جلو و باز دست منو گرفت که بذاره عقب .. دستشو چسبیدم با ناراحتی گفتم نداییی .. جوابمو نمیدی ؟ دستشو فشار دادم گفتم ندا با توامااااا ..
برگشت سمت من همونطوری که خوابیده بود .. بدجنس چشماشو باز نمی کرد ..
تصمیم گرفتم برای اولین بار انقدر نازشو بکشم انقدر علاقمو بهش نشون بدم تا متوجه بشه چقدر دوسش دارم .. و جوابمو بده
شروع کردم باهاش حرف زدن .. آروم آروم .. جوری که فقط خودش صدامو می شنید و خودم ..
ندای من قهر کرده با داداشی ؟
جوابشو نمیده ؟
از دو ساعت پیش تا حالا یه کلمه هم باهاش حرف نزده ..
پشتشو کرده بود بهش ..
چشمای قشنگشو می بنده رو داداشی ؟
لرزش چشماشو از پشت پلک خووب متوجه می شدم .. دستمو دراز کردم پایین پاش و پتوشو برداشتم کشیدم روش گفتم پتوشو بندازم روش سرما نخوره آبجي خانوم من ..
پاهاشو جمع کرد تو شکمش و سرشو داد بالاتر و خودشو باز به خواب زد ..
با مظلومی گفتم یعنی خوابی دیگه ؟ یعنی من برم گم شم دیگه .. ابروهاش تو هم رفت ولی چشماشو باز نمی کرد .. داشت خوشم می اومد از بازیش ..
دستمو کشیدم رو صورتش و شروع کردم نوازش لپای تپلیش که از همیشه قشنگ تر شده بود .. با پشت انگشتم همه جای صورتشو نوازش کردم .. شیطون تو وجودم اومده بود .. با لرزش خاصی انگشتمو بردم سمت لبش . تا گذاشتم روش بالاخره چشماشو باز کرد ..
هول شدم .. زود انشگتمو بردم سمت بینیش .. با دو تا انگشتام گرفتم فشارش دادم .. جوری که صداش در اومد ..
به آورمی و با عصبانیت خاص خودش گفت آیییییییی .. نکن دیوونه ..
ول کن نبودم . دماغشو گرفته بودم فشارش می دادم می پیچوندمش با انگشتام ..
از قیافه خنده دارش خندم گرفته بود . بینیشو ول کردم و سرمو گذاشتم رو تختش و بیصدا غش کرده بودم از خنده ..
حس کردم بلند شد از جاش .. تا اومدم سرمو بلند کنم گرمای دستشو روی موهام حس کردم .. سرمو باز چسبوندم به تختش و چشمامو بستم .. انگشتاش آتیش بود .. می کشید رو سرم .. سرم داغ می شد .. اروم صداشو شنیدم
- نیمایی .. چرا اینطوری می کنی ؟ چرا تو باید نگران من باشی ؟ چرا تو باید بری با کسی که منو اذیت کرده دعوا بکنی ..بری کلانتری .. چرا منو صبح به صبح میرسونی دانشگاه .. چرا زمانی که باهام نیستی زنگ می زنی و مي پرسي كجام و هوامو داری ؟! ولی من حق ندارم دلواپس زندگی تو و کار تو و زندگی تو باشم ؟ چرا تو هیچ وقت با من در مورد این چیزا حرف نمی زنی ؟ چرا فکر می کنی من انقدر بچه ام که نباید به این چیزا فکر کنم ؟؟
همونطوری که سرم توی تشک تختش بود و به حرفاش گوش می دادم از دست خودم و کارام ناراحت شدم .. شاید راست می گفت .. همونطوری که من به خودم حق می دادم که توی کوچکترین مسائل زندگی ندا دخالت کنم به نوعی و بهش کمک کنم و بگم چی کار کنه چی کار نکنه ، اونم همچین حقی داره .. درسته از من کوچیکتره ولی سنگ صبور خوبیه برای درد دلای من .. از طرفي دلم نمي اومد كه با مشكلاتم اونو ناراحت كنم . اون چه گناهي كرده كه بايد غصه منو هم بخوره . ولي آخرش به خودم گفتم اون هم خواهرمه . غريبه كه نيست . من كه غير از اون كسي رو ندارم . تصميم گرفتم مثل سابق همه چيز رو بهش بگم
هنوز انگشتاش توی موهام می گشت .. سرمو بلند کردم و رفتم عقب .. دستشو از آرنج خم کرده بود و زده بود زیر سرش و به پهلو خوابده بود .. زل زدم تو چشاش گفتم تسلیم ... ببخشید ..
هیچی دیگه نگفتم .. همین دو تا کلمه که گفتم جواب تمام سوالاش بود ..
با ذوق خندید و سرمو کشید رو تختش و دهنشو آورد بغل گوشم و بچه گونه گفت پس میذالی از این به بعد فوضولی تنم تو زندگیت ؟
دیوونه شدم از این مدل حرف زدنش . سرمو تند آوردم بالا و صورتشو محکم بوسیدم .. بر عکس همیشه که صورتش پره تعجب می شد خندید و دوباره دراز کشید .. چشماش پره شیطنت بود .. شیطنتی که هیچ وقت این مدلشو ندیده بودم
با خنده گفتم آشتی دیگه ؟
همونطوری که خوابیده بود چشاشو عصبانی نشون داد و انشگتشو مثه مامانا که خط و نشون میکشن تکون داد و گفت به شرطی که از این به بعد حرفاتو بهم بزنی و بهم نگی نگلان نباش نگلان نباش ..
پاشدم از رو زمین لپشو کشیدم گفتم باشه فینگیلیه من .. اداشو در آوردم خودمو عصبانی نشون دادم و مدل انگشتمو مثه خودش کردم و گفتم البته به شرطی که دیگه باهام قهر نکنی و چشمای قشنگتو از من قایم نکنی
.. خووب متوجه شدم که با یه حالت گنگی خندید و به آرومی چشمک زد گفت برو بخواب ... شب بخیر ..
تمام وجودم آرامش شده بود .. خوشحال بودم که تونسته بودم از دلش در بیارم ..
رفتم تو اتاقم و روی شکم رو تخت خوابیدم و از داغی تن خودم لذت بردم . سرمو فرو کردم تو بالشت و لبخندی زدم و صورت قشنگ ندا رو برای هزارمین بار جلوی چشمام آوردم و خوابیدم
shirin71
08-17-2011, 05:32 PM
روزا از پی هم می گذشتن
هوای سرد زمستون از یه لحاظ خوب بود ، از یه لحاظ مشکل ساز
خوبييش تو قشنگي زمستون و شاعرانه بودنش بود . سفيدي برف . ياد برف بازيهاي بچگي . زمستون و برفشو از بچگي دوست داشتم . وقتي برف مي اومد بابام خودش مي رفت برفها رو پارو مي كرد . يه پاروي كوچيك هم براي من درست كرده بود . منم با همون پاروم مي رفتم دنبالش و شروع مي كردم يه گوشه رو پا رو كردن . بعد ندا رو صدا مي كردم و با برفهائي كه جمع كرده بودم آدم برفي مي ساختيم . آخرش هم تبديل مي شد به برف بازي و تو سر و كله هم زدن ... زمستون فصل جالبيه ... یاد آدم میندازه که داره عید میاد .. سال جدید داره میاد ..
ولی خوب رفت و آمد و بیرون رفتن ما هم مشکل می شد .. البته من که زیاد مشکلی نداشتم . از خونه تا مغازه نهایت 5 دقیقه وقت می برد .. بابا هم كه خودش ماشين داشت و مسيرش فقط اداره خونه بود . مامان هم اكثرا خونه بود و تنهائي جايي نمي رفت . اگه هم كاري داشت من يا بابام براش انجام مي داديم . مي موند نداي بيچاره ... تصمیم گرفته بودم هر روزی که برف اومد یا به هر نوعی براش سخت بود که بره دانشگاه .. خودم برسونمش ..
وقتی تو اون هوای سرد سوار ماشین می شديم و بخاری ماشین هوا رو گرم می کرد ، یه فضایی میشد تو ماشین .. به عادت همیشگیم دستشو می گرفتم تا مطمئن بشم گرمشه .. حتي وقتي مي ديدم دستاش از خورشيد هم داغتره باز هم بخاري رو تا ته زياد مي كردم كه نكنه سردش بشه . نمي دونم اين حس حس مسئوليت بود ؟ يا علاقه برادرانه ؟ هر چی بود حس قشنگی بود ... به جون خودش وقتی بیرونو نگاه می کردم و می دیدم که چقدر سرده و چه برفی داره میاد ولی ندا تو ماشين خوب گرمشه و سرما باهاش كاري نداره لذت می بردم ..
.
.
.
ندا با عجله : نیما نیما .. تروخدا بدو دیر شدااااااااا .. بدبخت شدم من به خدا ...
با عجله یه دستی به موهام کشیدم .. اه .. اول صبحی چقدر به هم ریخته شده بود این موهام .. باید می رفتم کوتاهشون می کردم .. کلی هر روز صبح وقتمو می گرفت ...
نیما : اومدم اومدم .. تو برو تو حیاط من اومدم ... نه نه نرو هوا سرده .. صبر كن آماده شم با هم بريم
بیرون که اومدم مامانو دیدم با دو تا لیوان شیر داغ .. دم در .. یکیشو ندا سر کشید یکیشم من در حال کفش پوشیدن .. با مامان خدافظی کردم و بش قول دادم آروم برم ..
سوار شدیم و زدیم بیرون ...
باورم نمیشد انقدر برف اومده باشه .. چند سالی میشد که تهران یه برف درست و حسابی به خودش ندیده بود .. البته اینم درست و حسابی نبود ، ولی خوب به نسبت سالهای پیش خیلی زیاد بود ..
با تعجب گفتم ندااااا عجب برفی اومده ...
طبق عادت همیشگیش دستاشو کشید به هم و با خنده گفت وووووووووووووی .. آرههههه .. وایییییییی .. سردهههههههه ...
بخاري رو زياد كردم و گفتم صبر كن عزيزم . الان يه كم ماشين كار كنه گرم مي شي
- نیما تروخدا آروم برو .. من حوصله حرص خوردن ندارمااااا
اینو ندا با مظلومیت خاص خودش گفت
خندیدم بش و گفتم آروم دارم میرم دیگه بابا .. حواسم هست .. نترس
پشت چراغ قرمز رسیدیم .. اصلا هر چی آدم عجله داشته باشه انگار بدتر میشه .. ندا دیرش شده بود . ساعت 7:50 بود و کلاسش 8 شروع میشد .. و ما هنوز با این ترافیک و برف نیم ساعتی توی راه بودیم .. كاش شانس می آوردیم و زودتر می رسیدیم ..
چراغ 65 ثانیه رو نشون میداد .. برگشتم نگاش کردم .. فینگیلیه من کاملا فروو رفته بود تو کاپشنش دیگه .. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم چته دختررررررر .. مگه گرم نشدی ؟
با خنده از اون زیر گفت چرا .. ولی می ترسم کلمو بیارم بیرون باز سردم بشه ..
با این حرفش غش کردم از خنده .. دستمو انداختم رو شونه راستش کشیدمش سمت خودم .. بلند گفتم آخه تو چرا انقدر با نمکی بچه ؟
بعد به خودم اومدم گفتم حالا من می دونم که این خواهرمه ... بقیه که پشت سرمونن چه فکرا میکنن .. دستمو برداشتم و زل زدم به ثانیه شمار چراغ ..
10
9
8
7
6
5
4
3
2
1
با سرعت راه افتادم .. واقعا دیرش شده بود .. هنوز همونطوري تو خودش بود . فهميده بودم امروز يه چيزيش هست . اول فكر كردم چون ديرش شده ناراحته . بعدش یاد پچ پچای دیشبش با مامان افتادم ..
با عجله گفتم راستییییییی ندا
برگشت سمت من گفت چیه ؟
همونطوری که جلو رو نگاه می کردم گفتم دیشب چی می گفتی به مامان ؟ هی اصرار می کردی ؟
یه آه کشید و گفت هیچی .. چیز خاصی نبود
تو یه لحظه دستشو فشار دادم گفتم به من نمیگی ؟
با ناراحتی گفت آخه چیز مهمی نیست .. بش گفتم یلدا مهمونی داده میذاری برم ؟ تا فهمید مهمونیش قاطیه گفت نه اصلا
یه جووری شدم .. نمی دونستم باید چی بش بگم ..
مهمونی قاطیش مشکلی نبود .. مهم تنها بودن ندا بود .. منم دلم نمی خواست تنها بره اونجا .. خدارو شکر شهروز نبود وگرنه می خواست با اون بره ...
گفتم خب ؟؟؟
همونطوری که داشت بیرونو نگاه می کرد گفت همین دیگه .. منم یکی دو بار بش اصرار کردم .. اونم عصبانی شد گفت اصلا .. خیلی لوووسه .. من هیچ جا نمیرم .. همش تو خوونه ام .. یه بارم که یلدایی که همتون می شناسینش مهمونی میده خانوم میگه نه . چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟ چون قاطیه .. حالا انگار منو می خورن اونجا
از مظلوم نماییش خنده ام گرفت لپشو کشیدم گفتم خب می خورنت دیگه خوردنی ..
با بی حوصلگی گفت برو بابا ..
خندیدم بش و گفتم خب حالا چی میخوای ؟ میخوای بری ؟
با تردید برگشت سمت من و نگام کرد ..
وقتي نگاش کردم از حالت چشاش خنده ام گرفت .. در حال آماده شدن واسه خر کردن من بود ..
بلند بلند زدم زیر خنده ..
با تعب گفت واااااااااا چرا میخندی ؟
قیافه مضحکی به خودم گرفتم گفتم احیانا نمی خوای منو خر کنی که ؟ و باز زدم زیره خنده
ندا هم خنده اش گرفت .. برگشت کامل سمت من .. باهمون لحن بچه گوونه ای که من می مردم واسش گفت نیماییییییییییی ؟! فینگیلیه من ؟!
برگشتم نگاهش كردم . تو چشماش التماس بود .
بهش گفتم آخه تو اينجوري حرف نزني هم كه من هر كاري تو بخواي واست مي كنم .. چيكار كنم ها ؟ چه كاري از دست من بر مياد ؟
سرشو انداخت پائين و در حالي كه با بند كاپشنش بازي مي كرد گفت
- خوب اگه تو بتوني با مامان صحبت كني ... شايد از تو حرف شنوي داشته باشه ... يعني شايد به حرفت گوش بده
- چشم . من حرف زدن رو قول مي دم انجام بدم . ولي نمي دونم به حرفم گوش مي كنه يا نه .
دستمو گرفت و بوسيد و گفت وااااااااااي مرسي داداشي . قربونش برم ...
ديگه رسيده بوديم دم داتشگاهشون . انگار واقعا شانس با ما بود . فقط پنج دقيقه دير رسيديم . دستشو گرفتم تو دستم و گفتم زشته دختر جلو همكلاسيهات .. بروكه ديرت شد ... من هر كاري كه بتونم انجام مي دم .
سريع پياده شد و در حالي كه كله اشو كرده بود تو ماشين گفت بذار همه بفهمن چه داداش گلي دارم . مرسي نيما . تو ديگه واقعا خيلي داداشي
- برو فينگيلي ... برو زبون نريز
در حالي كه مي خنديد خداحافظي كرد و دويد توي حياط دانشگاهشون . اينقدر عجله داشت كه نگفت عصر برم دنبالش يا نه . بهش اس ام اس زدم . جواب داد كه با يلدا و پويا بر مي گرده من نرم دنبالش
.. فرمونو چرخوندم و دور زدم و رفتم سمت خونه .. ماشینو گذاشتم تو حیاط و رفتم دم در به مامان گفتم من می رم پیش امیر .. کار زیاد داریم ..
تا ظهر با امیر بودم . كارهاي مغازه زياد بود . ده تا سيستم سفارش گرفته بوديم و بايد تا ظهر آماده مي كرديم . تا ظهر سيستمها رو بستيم و امير با خودش برد كه تحويل مشتري بده .
تنها که شدم باز فکرم رفت سمت صبح و چشمهاي غمگين ندا . و اينكه می خواست بره مهمونی یلدا .. چی کار کنم براش ؟ دلم می خواست می ذاشتم می رفت . ولی من نمی تونستم نظر بدم .. مهم بابا و مامان بودن .. ولی دلم می خواست مثه همیشه کاری کنم که شاد بشه ..
خودمو با کارام و مشتری هام مشغول کردم .. ساعت 4 که شد می دونستم الان داره میاد بیرون .. می دونستم الان با یلدا داره می خنده و مثه بچگی هاش برف بازی می کنه .. الان میرن سوار ماشین پویا میشن .. الان میاد خونه ..کاش خونه بودم .. يه لحظه آرزو كردم كاش خونه بودم مي ديدمش
ساعت 5:30 بود .. پشت مغازه تو اتاقک کوچولویی که داشت مشغول مرتب کردن کارتنای جنسا بودم تا بچینمشون تو ویترین .. يهو متوجه شدم یکی اومد تو .. اومدم جمع و جور کنم برم بیرون که صدای آشنایی تو مغازه پیچید ..
نیمااااا ... کجاییی ؟
ندای من بود .. با تعجب رفتم بیرون ..
نیما : ئه .. سلااام .. اینجا چی کار میکنی ؟
خندید و در مغازه رو بست و گفت سلاام .. کجا بودی ؟ مغازه رو ول میکنی به امون خدا دیگه ؟
اومدم پشت سیستمم و گفتم نه بابا .. چی میگی ؟ حواسم هست .. نگفتی اینجا چی کار میکنی ؟
رفت سمت بخاری مغازه و وایساد کنارش تا گرم بشه ..
گفت هیچی اومدم حالتو بپرسم..
نمی دونستم واسه جريان مهموني اومده یا واقعا اومده حالمو بپرسه ؟
با تردید مشغول کارام شدم و گفتم مطمئنی ؟؟؟؟
اومد بالا سرم گفت چی کار میکنی تو همش پشت این کامپیوتری ؟ به منم یاد بده منم بیام پیشتون کار کنم ..
خنددیم گفتم بشین چرا وایسادی ؟ چایی میخوری ؟
گفت ..نه نه .. نیما اومدم یه خواهشی ازت بکنم ..
چشمای خسته مو از مانیتور برداشتم و دوختمشون به چشمای قشنگ ندا تا خستگیشون در بره ..
گفتم چیه ؟ چی شده ؟
نشست صندلی کنار دست من ..
با چشمای مظلوم زل زد بهم .. گفت نیماییی .. من امروز با یلدا حرف زدم ..
نیما : در مورد چی ؟
خودشو با کاغذای رو میز مشغول کرد .. دستشو گرفتم خندیدم گفتم قربونت اینارو پاره پوره نکن فاکتوره ..
همونطوریکه دستاش تو دستم بود گفتم خوب ؟ ..
گفت بش گفتم مامانم نمی ذاره برم مهمونیش .. بعد با عجله گفت خیلیییییی ناراحت شد.. گفت من مهمونی نمی گیرم اگه تو نیای ..
پشت سر هم داشت حرف میزد . گفت نیما تروخدا با مامان حرف بزن راضیش کن .. به خدا بچه خوبیم..
نمی دونستم باید چی بش بگم ؟
لبخندی زدم بهش و گفتم من می دونم تو چقدر خووبی .. ولی خوب مامان مال یه نسل پیشه .. زیاد براش قابل درک نیست که تو بری تنهایی مهمونی .. اونم قاطی
با حرص گفت تو دیگه چرا هی میگی قاطی قاطی ؟ مگه قراره چی کار کنیم ؟
با مهربوونی و به آرومی گفتم عزیزم به جون خودت برای منم مسئله ای نیست .. فقط و فقط تنها بودن تو مهمه .. همین
با ناراحتی بلند شد گفت آخه با کی برم .. کیو دارم که باهاش برم ؟
دستشو کشیدم گفتم بشین چرا عصبانی میشی حالا ؟
یه لحظه به ذهنم خطور کردم بگم با هم بریم ولی گفتم شاید خوشش نیاد با داداشش بره مهمونی
در حالی که خودمو مشغول فکر کردن نشون می دادم گفتم اوکی من حرف می زنم ولی فکر نکنم مامان راضی بشه تو تنها بری .. حالا بازم ببینیم چی میشه .. بت میگم
با یه ذره امید خندید و گفت آره دستت درد نکنه .. خیلی بش اصرار کن ..بش بگو منو میرسونی و برم می گردونی .. بعد یه دفعه گفت نیمااااااااااااااا .. اصلا تو بیا باهام .. ها ؟
قلبم ریخت پایین ... این دختر فکر منو می خوند انگار ..
با بی تفاوتی گفتم نه بابا .. خوب نیست .. با داداشت بری مهونی ؟
با ذوق گفت نه بابا کجاش زشته ؟ تازه کی می دونه توداداش منی ؟ .. فقط یلدا می دونه که به اونم میگم چیزی نگه به کسی .. ها ؟ خووب نیست ؟
خندم گرفته بود ازش .. گفتم نمی دونم .. فکر میکنی مامان می ذاره ما با هم بریم ؟ راضی میشه اینطوری ؟
با ذوق دستاشو زد به هم گفت ایییییییییول . آره آره میذاره به خدا .. تو فقط باهاش حرف بزن ..
خیلی خوشحال شده بود و این باعث خوشحالی من میشد که بازم تونستم لبخند و رو لبای قشنگش بیارم .. چقدر وقتی از ته دل می خندید خوشگل تر می شد ..
تو همين لحظات در باز شد و يه مشتری اومد تو .. ندا خودشو جمع و جور کرد .. بلند شد گفت پس شب که اومدی با مامان حرف بزن . یا اگه الان وقت داری زنگ بزن بهش .. باشه ؟
اینجووری میخواست به مشتری هم بفهمونه که خواهرمه ..
با سر تایید کردم حرفشو و گفتم برو خونه میام میگم حالا .. برو
با خوشحالی زیادی از در مغازه رفت بیرون و منم مشغول کارام شدم ..
.
.
ساعت 9 شده بود .. داشتم جمع و جور می کردم .. بازم تلفن زنگ خورد .. باز ندا بود و سوال همیشگیش منتها امشب ذوق اینو داشت که زودتر بیام و با مامان حرف بزنم .. بش گفتم دارم میام اومدم .. تا 10 دقیقه دیگه خونه ام .. اومدم
زود در مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه ..
نمی دونستم مامان میذاره من باهاش برم یا نه ؟
رفتم خونه و تا بعد از شام هیچ چیزی نگفتم . بعد شام به ندا گفتم تو مشغول ظرفا بشو تا ببینم چی میگه مامان ..
با ذوق رفت سمت ظرفا و دائم بر میگشت ببینه من و مامان در چه حالیم ..
نشستم کنارش و آروم آروم شروع کرم باش حرف زدن .. حرفم اعتبار داشت تو خونه ولی اینجا رو نمیدونم چی کار میکرد مامان ..
به آرومی بش فهموندم در مورده چی میخوام باش حرف بزنم ..
زود سرشو تکون داد و گفت نه نه اصلاا حرفشم نزن ..
دستاشو گرفتم گفتم مادره من گوش بده شما ..
تنها نمیره .. من باش میرم .. خوبه ؟
قیافش تغییر کرد مونده بود چی بگه ؟
دستشو فشار دادم گفتم خیالت راحت .. بذار با هم بریم هم دلش باز میشه هم از دست تو دلخور نمیشه .. میذارییی ؟
امان از این مامانا ... بازم کوتا نمی اومد یه کلوم بگه باشه . گفت حالا ببینم چی میشه
خندیدم گفتم نه دیگه .. بگو . این بچه ذوق داره .. به جون خودت خودم باش میرم تا خیالتم راحت باشه .. تازه ندا خودش دختره خوبیه .. منم فقط واسه شما میرم .. همین .. باشه ؟
هیچی نمی گفت
سرشو بوسیدم گفتم دستت درد نکنه .. خندید گفت چی دستم درد نکنه مگه من چیزی گفتم ؟
دوباره بوسیدمش گفتم همین خنده ات اندازه یه دنیا می ارزه
دستی به سرم کشید وگفت بسه خرم کردی بسه
بلند بلند خندیدم و گفتم دستت درد نکنه
ندا که تقریبا متوجه جریان شده بود هی چشم و ابرو می اومد و می خندید .. بلند شدم رفتم پیشش . بش چشمک زدم گفتم اوکیه ...
یه دفعه با ذوووووووووق ظرفا رو ول کرد رفت سمت مامانم یه ماچ گنده بش کرد و گفت وای مامان می دونستم قبول میکنییییییی .. قربووووونت برم .. دستت درد نکنه ..
بابام که تازه اومده بود تو حال با چشای 4 تا شده داشت مارو نگاه می کرد گفت چی شده ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
اومدم سمت ندا . گفتم برو دستتو بشور تمام خونه رو کف برداشت بچه .. روبه بابام کردم گفتم هیچی ندا قرار بود بره مهمونی خونه یلدا اینا .. مامان می گفت نه .. حالا که قرار شده با من بره مامان راضی شده .. الانم مثلا داره تشکر می کنه .. گند زد به کل خونه با این کفا
بابام با تعجب به حرفای من گوش می داد و گفت ما هم دعوتیم ؟ .. ندا صداش در اومد گفت ئهههههههههه بابا .. چی شما هم دعوتین .. خانوادگی که نیست .. بابامم می خواست اذیتش کنه . خندید یواشکی و بلند گفت یعنی چی ؟ دختر که بدون خانواده اش مهمونی نمیره .. بی خود .. یا ما هم میایم یا نمیری .. معنی نداره .. عجب دوره زمونه ای شده اااااا
من و مامانم زیر زیرکی می خندیديم
ندا که داشت دیوونه میشد باز اومد وسط آشپزخونه به من نگاه کرد .. وقتی دید من دارم می خندم با حرص گفت بابا خیلیییییییییی لووسی .. بابامم زد زیر خنده ..
خوشحال شدم که ندای من شاده و من تو این شاد بودنش سهمی داشتم ..
مهمونی یلدا 3 شب دیگه بود .. تو فکر این رفتم که اصلا برم یا فقط برسونمش ؟ نکنه مجبور شده بگه که منم بیام ؟ ولی خودم خیلی دلم می خواست باهاش برم مهمونی .. تا حالا همچین تجربه ای نداشتم .. دو تایی با هم بریم مهمونی ..
shirin71
08-17-2011, 05:32 PM
دوست داشتم زودتر این دو روزم بگذره و من با ندای خودم برم مهمونی .. چیز خاصی نبود ، ولی خب من دوست داشتم باهاش تو اين فضا باشم .. یه جایی که به جفتمون خوش بگذره .. یه جایی که باعث شادی ندا بشه ..
تو این دو روز هر چی بدختی بود افتاد رو دوش من .. مامان جون زمین خورده بود و من دائم مامانو می بردم اونجا و برش می گردوندم .. امیر سرما خورده بود شدید و نمی تونست صبحا بیاد سرکار .. از اون طرف سفارشهاي مغازه هم وحشتناك شده بود . خلاصه که شدید سرم شلوغ بود و مشغول کار . خوبي اون شرايط اين بود كه سرم گرم شد و نفهميدم دو روز چطوري گذشت . بالاخره اون روز رسید ..
این دخترا همش تو همه کارا هولن .. مثل ندا كه از صبح هول بود که فلان کارو بکنه فلان جا بره .. کی بره حموم کی بره موهاشو درست کنه .. منتها من ریلكسسسس اصلا حالیم نبود شب مهونی دعوتیم .. صبح که رفتم مغازه به جای امیر . ولی بش زنگ زدم گفتم من عصر باید زودتر برم جایی دعوتم ..
ساعت طرفای 5 بود اومدم خونه .. کسی خونه نبود .. زنگ زدم موبایل ندا .. ذوق و شوق شنیدن صداشو داشتم که دیدم مامانم جواب داد .. با بی حوصلگی گفتم کجایین شمااااا ؟
جواب داد اومدیم پیش مریم جوون .. داره موهای ندا رو درست میکنه
مریم همسایه ما بود .. آرایشگر نبود ولی بلد بود . مهمونی های معمولی که می خواستن برن ندا همیشه می رفت پیشش .. کارشم قشنگ بود ..
گفتم اوکی حالا کی میاین ؟ من خونه ام ..
با عجله گفت نیما جان من باید برم ..میایم تا 10 دقیقه دیگه خونه ایم ..
رفتم سر وقت کمد لباسام و موندم چی بپوشم ؟ اسپرت .. رسمی .. معمولی .. خفن !!!!!
گیج شده بودم .. نه این که با ندا هم می خواستم برم .. این بیشتر هولم میکرد .. نمی دونستم اون دوست داره من چی بپوشم .. ترجیح دادم مثل هميشه خودش بیاد و از اون بپرسم .. آخه هميشه كه مي خواستم برم مهموني لباسامو با نظر ندا ست مي كردم .
رفتم حموم . اصلاح كردم و یه دوشی گرفتم . وقتی اومدم بیرون صدای مامانو می شنیدم که داره میگه انقدر باش بازی نکن خراب میشه ااااااا
ندا میگفت .. اه مامان خووب نشده .. ببین اینجاشوووووو
الهی ! عزیز من اومده خونه ..
زودی لباس پوشیدم و رفتم تو اتاقش ..
ای جاااااااااااااانم چه خوشگل شده بود
موهاشو سشوار کشیده بود و پایینشم مدل دار کرده بود . خیلی ناز شده بود . آدم دلش می خواست فقط اون موهارو نوازش کنه ..
سلام کردم و رفتم تو ...
ندا با قیافه ناراحت با لبای آویزوون نگام کرد و گفت نیماااااا ببین خیلی بد شدم ؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگاش کردم گفت بد شدی ؟ چراباید بد شده باشی ؟
گفت ببین ببین .. با دستش حلقه ای موهاشو نشونم می داد .. ببین ضایع نیست اینا .. هر چی بش گفتم نکن گفت خووبه خوشگل میشی ..
مامانم با حرص از اتاق رفت بیرون و گفت دختر تو چقدر ایرادی شدی تازگیااااااا ...
وایسادم جلوش و حلقه موهاشو تو دستم گرفتم . خدائيش هم اين دخترها به چه چيزهايي دقت مي كنن و گير مي دن !!
گفتم چی داری میگی ؟ تو الان از همیشه قشنگ تر شدی . میگی بد شدههههههه ؟ این چه حرفیه .. ؟
با مظلومیت خاصی گفت راست میگی ؟
خندیدم بش و گفتم آره دیوونه .. به جون خودت خوبه ... مطمئن باش اگه بد شده بود من بهت می گفتم .. بعد دستشو کشیدم گفم حالا تو بیا نظر بده ببینم
بردمش تو اتاقم و دره کمدمو باز کردم جلوش
ادای خودشو در اَوردم گفتم من نمیدونممممممم چی بپوشم ؟؟؟
خندید و گفت کووفت ادای خودتو در بیار . بعد با کنجکاوی زیاد رفت دم کمدم و شوع به وارسی لباسا کرد ..
همینطوری میزد کنار و هی برمی گشت قبلی رو نگاه میکرد .. منم نشستم لبه تخت و زل زدم به قشنگ ترین و دوست داشتني ترين موجود دنیا ....
بعد از کلی وارسی کردن لباسا یه پیرهن زرشکی تیره داشتم اونو در آورد با کراواتی که همیشه باهاش ست می کردم ... گفت نیمایی اینو بپوش با اون شلوار مشکیه که تازه گرفتی ..
گفتم کتم بپوشم ؟
گفت نه بابااااااا ... مهمونی معمولیه .. الکی خودتو اذیت نکن .. می دونست زیاد از کت خوشم نمیاد ..
یه کت تک چرمی مشکی داشتم اونم خودم برداشتم گفتم با این میپوشم خووبه ؟
چشاش برقی زد و گفت آره راست میگی این خیلی بش میاد .. با همین بپوش ..
گذاشتشون رو تخت و داشت می رفت بیرون كه صداش کردم گفتم فینگیلی
برگشت گفت هین ؟ میخواست خودشو لووس کنه برام
گفتم مطمئنی من بیام بهت خوش می گذره ؟
با تعجب نگام کرد گفت نیمااااااا ؟؟!! ... بدون تو اصلا خوش نمیگذره .. دیگه همچین حرفی نزن .. باشههههههه ؟
خندیدم بش و گفتم چشم .. برو .. برو حاضر شو .. کی میریم ؟
یه کم فکر کرد گفت والا .. ساعت خاصي كه نداره .. جز واسه مهمونهاي غريبه و اين صحبتها ... گفته از ساعت 7:30 .. 8 شروع میشه .. من می خوام یه ذره زودتر اونجا باشم . البته اگه تو مشکلی نداری ..
گفتم نه نه هیچ مشکلی . 7 خوبه راه بیافتیم ؟
گفت آره دستت درد نکنه من برم حاضر شم
یه نیم ساعتی فقط این موهای من کار می برد تا درستشون کنم ...
حدود 45 دقیقه تو اتاقم بودم و به قول بابام اندازه یه زن طول کشید حاضر شدنم ..
خودمو تو آیینه نگاه کردم .. نه خووب چیزی شده بودم .. يه ساعت هم داشتم كه خيلي گرون بود . بابام بهش مي گفت ساعت پلو خوري . چون فقط تو مهمونيها دستم مي كردم . اونم بستم . يه دوش اودكلن هم گرفتم و موبایلمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم تو حال با گوشیم مشغول شدم .. بابا هنوز نیومده بود .. مامانمم صداش از تو اتاق ندا می اومد ..
بالاخره بعد یه ساعت در این اتاق باز شد ..
مامانم کلافه اومد بیرون گفت واااااااااای کشت منو این دختره .. چقدر ادا اطوار به خودش میذاره
بعد یه نگاه سر تا پایی به من کرد گفت به به پسرم چه تیپی زده .. چه خبره نکنه عروسیه ؟
خندیم بش و گفتم والا خبر خاصي كه نيست .. جز مهموني دوستانه و همون حرفاي هميشگي ... سلیقه ندا خانومتونه .. اون گفت اینارو بپوشم ..
لبخندی زد و رفت تو اشپزخونه با دو تا چایی برگشت گذاشت جلوم
به آرومی جوریکه ندا متوجه نشه گفت نیما جان هوای خواهرتو داشته باشیااا .. بپا کسی اونجا بش گیر نده تو روخدا .. حواست جمع باشه اااااا
لبخندی زدم و گفتم مامان کوتا بیا مگه قراره کجا بره ؟ باشه . به جون خودت حواسم هست نگران نباش
تکیه داد به مبل و چایشو برداشت بخوره .. بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد که پشت سرمو نگاه کنم
برگشتم ددیم اوووووووه .. ندای منو .. چه کرده .. پشتش به من بود داشت تو آیینه دم در خودشو نگاه میکرد ..
یه دامن سفید و مشکی قاطی ماکسی با یه تاپ مشکی مشکی مشکی .. اصلا این لباسش یه جووری بود انگار هر چی رنگ مشکیه جمع شده تو این .. بازوهای سفیدش بیشتر خودنمایی می کرد .. موهاشم که دیوونه کننده شده بود .. اصلا تک بود ..
به خودم اومدم یه سوت زدم .. گفتم اوه اووووه خانومو باش ...
بعد چند ثانیه برگشت سمت من گفت با منی ؟
گفتم بعلههه چه تیپی زده .. این دامنه رو از كجا آوردي ؟ .. خندید و گفت دزديدم .. پریروز گرفتم .. واسه همین مهونی ..
گفتم خیلی بت میاد .قشنگه مباركت باشه ..
همونطوری که داشت رژ لب میزد گفت مرسی ..
کارش که تموم شد رفت تو اتاق و لباس پوشیده اومد بیرون .. گفت بریم نیمایی ؟
حالا که مستقیم نگاش می كردم می فهمیدم چقدرامروز قشنگ تر شده .. با آرایش یه آدم دیگه ای میشد اصلا .. مخصوصا با اون مدل مو .. چشمکی بش زدم و گفتم بریم
با مامان خدافظی کردم و بش گفتم گیر ندی زنگ بزنی اونجا هی بگی بیان بیاین .. بذار بش خوش بگذره باشه ؟
قبول کرد و راه افتادیم سمت خونه یلدا اینا
از اون ندای شیطوون شر من خبری نبود . خیلی خانوم و جدی شده بود .. بش گفتم چه جدی شدی ؟ اونجا هم باید انقدر جدی باشیم ؟
با تعجب گفت من جدی ام الان ؟
گفتم خب اره .. جنگولک بازی های همیشگی تو در نمیاری
با خنده گفت جو گرفتتم ..
یه کم ازش راجع به خانواده یلدا پرسیدم . فهميدم فقط مامانش الان خونه است و باباش رفته مسافرت .. البته بخاطر نبود باباش مهمونی نگرفتن .. کلا خانواده راحتی بودن.... مهمونی هم هیچ مناسبتی نداشت .. همینطور برای دوره جمع شدن گرفته شده بود .
سر راه از یه گل فروشی یه دسته گل به سلیقه ندا گرفتیم و رسیدیم دم خونه اشون
ماشینو پارک کردم و به ارومی با ندا هم قدم شدم و رفتیم سمت خونه یلدا اینا .. گلو دادم دسته ندا .. خودمم پشت سرش وایسادم ..
در که باز شد موجی از هیجاااااااااان اومد دم در .. خدا این دختر چقدر انرژی داشت مگه ؟ پرید بغل ندا و جیییییییییغ میزد و سلام می کرد . انگار الان چند وقته همدیگرو ندیدن . منم که از کارای اینا خنده ام گرفته بود سرمو انداخته بودم پایین تا زیاد تابلو نباشم .. جیغ و ویقای این دو تا که تموم شد صدای مامان یلدا رو شنیدم که گفت سلام آقا نیما سلام ندا جوون .. بعدم یلدارو از جلو در کشوند کنار و گفت می خوای تا شب همین جا وایسین ؟ .. برو کنار دختر حواست نیستاااا هوا سرده ..
با خنده سلام کردم بهشون .. مامان یلدا روسری سرش بود .. واسه همین ترجیح دادم باش دست ندم ..
صدای شیطنت بار یلدا منو به خودم آورد ..
- بههههه مهندس بیکارووووو . خوش اومدی آقا نیمااااااا
و دستشو دراز کرد سمت من .. دستشو فشار دادم و فقط خندیدم و به آورمی جوری که مامانش متوجه نشه گفتم یه امشبو بی خیال ما شو
تو این چند ماهه بخاطر رفت و آمد بیشتر یلدا و ندا باهم بیشتر صمیمی شده بودیم .. دختر شری بود . همش در حال شیطنت بود ... بیچاره پویا !!!
نداو یلدا زدن زیره خنده ..
با خنده زد رو شونه ندا و گفت می بینم که با بادی گاردت میای مهمونی .. نترس اینجا خبری از شهروز نیست ..
سرمو با خنده تکون دادم و گفتم امان از دست شما دخترا .. رفتم سمت سالن . خونه اشون زياد بزرگ نبود . يه خونه حدودا صد و شصت هفتاد متري بود . ولي سالن خيلي بزرگي داشت و باب مهموني بود . از سقف سالن دو تا لوستر آويزون بود كه روشنائي محيطو تامين مي كرد . از اين لوسترهاي سلطنتي كه پر از تيكه هاي شيشه است . كنار سالن هم يه بوفه بزرگ بود كه توش پر از ظرف و ظروف بود . دور تا دور هم مبلمان قرمز و مشكي سالن بود . فرشهاي كف سالن رو واسه مهموني جمع كرده بودن . روي ديوارها هم چند تا تابلوي نقاشي منظره بود . در كل با اين كه خونه اشون يه خونه معمولي بود . اما وسايل و دكوراسيون تا حدودي اشرافيش كرده بود .
نگام افتاد به چند نفری که نشسته بودن . به تعداد انگشتای دست نمی رسیدن ... خیلی هم صمیمی بودن با هم . فکر کنم فک و فامیل یلدا بودن .. اوه چه کرده ؟!! این ارکستر مرکستر چیه گفته بیان !! .. چه خبره مگه ؟
ترجیح دادم صبر کنم ندا و یلدا جلو برن بعد من برم .. با بفرما بفرمای یلدا و مامانش رفتیم تو سالن . يلدا ما رو معرفي كرد و گفت بچه ها ندا ، نيما .. ندا ، نيما بچه ها . خنديديم و من رفتم با دو سه تا پسر دست دادم و رفتيم یه گوشه نشستیم .. ندا در گوش من گفت نیما من برم لباسمو عوض کنم بیام ..
با سر جوابشو دادم و یه گوشه عین بچه یتیما نشستم زل زدم به جلوم ..
یه چند دقیقه که نشستم احساس گرمای شدیدی داشتم .. پا شدم کتمو در اوردم گذاشتم رو پام بهتر شدم ..
نگاهای سنگین دو سه تا دختری که اون سمت سالن بودنو خووب احساس می کردم .. نفس عمیق کشیدم و زیر لب گفتم کجایی ندایی ..
مامان یلدا اومد كتمو گرفت و گفت آقا نیما چیزی احتیاج نداری ؟ الان میان بچه ها شلوغ میشه ..
خندیدم گفتم ممنون راحتم ...
صدای زنگ در چند دقیقه یه بار می اومد .. صدای همهمه بیشتر میشد .. ندای من هنوز نیومده بود .. چی کار می کنه که هنوز نیومده ؟
تعداد مهمونا خیلی بیشتر شده بود .. از پشت دیوار سالن اول یلدا اومد بعدشم فرشته کوچولوی من .. چقدر امشب خوشگل تر شده بود ..
بی اختیار لبخند زدم بش و رفتم کنار تا بیاد بشینه پیشم .. زیر لبی گفتم چقدر طولش دادی دختر ؟ من مردم از تنهایی ..
با ناراحتی گفت وای ببخشید تو روخداااا .. این یلدا داشت هی بام حرف میزد . طول کشید شرمنده
خندیدم و بی اختیار دستشو گرفتم تو دستم و فشار دادم ..
خونه دیگه شلوغ شده بود .. ندا گفت اکثرا دوستای خانوادگی و فامیلای یلدا هستن . یه 5 . 6 نفرم مال همسایه هاشون بودن .. همه با دوست پسراشون اومده بودن .. دوستای دانشگاهیشون هیچ کدوم نبودن ..
یه پسره بود زیاد دور و بره یلدا میگشت . با کنجکاوی گفتم ندا این پسره کیه ؟
گفت کدوم کدوم ؟
- همونی که الان بغله یلدائه .. لیوان دستشه ..
با تعجب گفت .. وااا پویائه دیگه .. نمی شناسیش مگه ؟
گفتم مگه مامانش میدونه جریانشونو ؟
با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا گفت چه میدونم .. حتما میدونه که اینجائه دیگه ..
تو دلم گفتم چه جالب چه روشن فکر !!!!
shirin71
08-17-2011, 05:33 PM
نيم ساعتی از اومدن ما مي گذشت ... ديگه مهموني شروع شده بود . تقریبا همه رفته بودن وسط و بزن و بکوبی بود شدید .. اركستر هم داشت يه آهنگ بندري مي زد و همه داشتن خود كشي مي كردن . هوا به خاطر ازدحام جمعيت گرم شده بود . ملت هم به خاطر بالا پائين پريدن زياد خيس عرق شده بودن و خيلي ها لباسشون هم خيس شده بود . من و ندا اکثرا پیش هم بودیم و نشسته بوديم يه گوشه روي صندلي و ميوه شيريني مي خورديم . آخه يه مقدار هم غريبه بوديم . مخصوصا من . کسیو هم پیدا نکردم تا باش هم صحبت بشم . ترجیح دادم کنار ندای خودم باشم .. تو همين هاگير واگير يلدا كه با پويا مي رقصيد اومد و دست ندا رو گرفت و به زور بلندش كرد كه بره برقصه . ندا يه نگاه به من كرد . انگار دلش نمي اومد منو تنها بذاره . با سر اشاره كردم كه بره . يلدا گفت نيما تو هم بلند شو بيا ديگه . گفتم مرسي . من اينجوري راحتترم پويا اومد طرفم كه بلندم كنه . ولي هرچي اصرار كرد بلند نشدم . حقيقتش فضا به خاطر غريبه بودنش يه كم برام سنگين بود .. برام عجيب بود كه اين مهمونها كه خيليهاشون هم غريبه بودن چطوري اين همه انرژي دارن و اينقدر راحت دارن قر مي دن و مايه مي ذارن ؟!
ندا با يلدا رفت وسط . يهو خواننده اركست كه داشت اونجا خودشو جر مي داد گفت به افتخار مشكي پوشها ... حالا 1 .. 2... 3 .. قركمر . يه دفعه ريتم مجلس عوض شد و تبديل به يه ريتم شيش هشتم خيلي قري شد . خواننده هم شروع كرد رعناي ويگن رو خوندن
تو كه با عشوه گري ... از همه دل مي بري .. منو شيدا مي كني چرا نمي رقصي ؟ .. قدو بالاي تو رعنا رو بنازم .. تو گل باغ تمنا رو بنازم .. حالاااااااااا و اركست باز به ضرب قري رو شروع كرد . يه لحظه غيرتي شدم و برگشتم خواننده رو نگاه كردم . فكر كردم داره اينا رو واسه ندا مي خونه . ولي سرش به كار خودش بود . فهميدم اون تيكه مشكي پوشها هم از اين چاي شيرين بازيهاي اركستها بوده . ندا ديگه با اين قري بازيهاي اركست جو گرفته بودش و حسابي داشت قر مي داد . محو رقصش شده بودم . چقدر قشنگ می رقصید .. شاید برای همه عادی بود ، ولی برای من قشنگ ترین رقص دنیا بود . محو قشنگیش شده بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم .. حتي نمي فهميدم ندا هميشه اينقدر قشنگ مي رقصيده يا امشب رقصش اينقدر به چشم من قشنگ مياد ؟.. اركست هم داشت مي خوند :
اي سبك رقص بلا .. تو مكن ناز و بيا .. تو كه در رقص طرب شعبده بازي
..
وقتی آهنگ تموم شد اومد نشست . خندیدم گفتم خسته نباشی ..
در حالی که لیوان شربتشو سر می كشيد گفت ملسیییییی .. قلبووونت ...
چقدر دلم می خواست یه بار که اینطوری حرف میزنه با تمام قدرتم فشارش بدم ..
يلدا و پويا هم اومدن پيش ما . پويا اومد نشست پيش من و گفت نيما قرار نيست تا آخرشب بشيني اينجاها ؟
گفتم باشه . يكم صبر كن يخم باز شه ، ميام مي رقصم .
پ : نكنه محرك مي خواي ؟
ن : نه بابا محرك چيه ؟!!
پ : پاشو .. پاشو بيا اون اتاق كارت دارم .. مي خوام گرمت كنم
ن : واسه چي ؟
پ : تو بيا يه دقيقه . كارت دارم
بلند شدم دنبالش رفتم ..
همونطور كه حدس مي زدم تو اتاق بساط مشروب به پا بود . دو سه نفر هم اونجا بودن و داشتن مي خوردن . پويا خودش رفت طرف يه سيني بزرگ و گفت نيما جون ابسولوت داريم و جين . كدومو مي خوري ؟
خوب من خيلي وقتها پيش مي اومد كه مشروب مي خوردم ... با بچه ها .. تنها .. يعني با خوردنش مشكلي نداشتم . اصولا خونواده ما با اين قضيه راحت بود . حتي گاهي من و بابا با هم مي خورديم و ندا هم مي اومد اون وسط مزه هامون رو مي خورد . فقط نمي دونستم اونشب مشروب خوردن من درسته يا نه . به هر حال مثل اينكه همه دمي به خمره زده بودن و كله ها گرم بود كه اونجوري مي رقصيدن .. ترجيح دادم ابسولوت بخورم . ابسولوت با طعم موز بود .. پويا خودش برام ريخت . حدود نصف ليوان ابسولوت رو با نوشابه قاطي كردم . دو تا يخ هم توش انداختم و گرفتم دستم . واسه اينكه شكم خالي مشروب نخورم يكي دوتا شيريني برداشتم . مشغول خوردن اونها بودم كه ندا و يلدا هم وارد شدن
ندا : به به ... گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است
پويا : مي خوري ندا
ندا يه نگاهي به من كرد و گفت نه مرسي ... من نمي خورم
يلدا كه پشت سرش بود گفت چرا ؟ بخور گرم شي بابا .. يه شب كه هزار شب نمي شه .. چيه از اولي كه اومدين دوتايي نشستين يه گوشه ؟
ندا يه نگاه به من كرد و گفت نه نه . مرسي . ولي معلوم بود بدش نمياد و منتظر اجازه منه .
گفتم ندا بريم خونه دهنت بوي مشروب بده مامان كله جفتمونو مي ذاره رو سينه مون ها .
يلدا گفت : اههههه نيما بذار بخوره ديگه
گفتم من كاريش ندارم . مي ترسم اذيت بشه . در ضمن اولين باريه با من مياد مهموني . مامان اينا بفهمن خيلي بد مي شه . صورت خوشي نداره
يلدا گفت اذيت نمي شه . كم بهش مي ديم . حالا كو تا بخواهيد بريد خونه
ندا هنوز با نگاه منتظر اجازه من بود . گفتم خودت دلت مي خواد بخوري ؟
با خنده گفت بدم نمياد
گفتم پس يه كم جين بريز تو نوشابه ات بخور كه سبكتره
پويا يه ته ليوان واسش ريخت و بقيه اش رو نوشابه و يخ پر كرد . واسه يلدا هم نصف ليوان جين ريخت و بقيه اش رو سودا پر كرد . آخر سر هم واسه خودش ابسولوت ريخت و دو سه تا يخ بهش اضافه كرد . خودش سك مي خورد ( مشروب خالص ) . ليوانش رو بلند كرد و گفت به سلامتي جمع . ما هم ليوانها مون رو بلند كرديم و من گفتم نوش و ليوانم رو زدم به ليوان ندا . اينقدر از اينكارم ذوق كرد . نيشش باز شده بود و با ذوق گفت هييييييي . ندا هميشه اينجوري ذوق مي كرد ... پويا بيشتر مشروبش رو تو همون دفعه اول خورد . معلوم بود اينكاره است . منم مشروبم رو سر كشيدم . يه كم زير زبونم نگهش داشتم كه سريعتر اثر كنه و قورتش دادم . چيز خوش خوراكي بود . يكي دو تا چيپس بعدش خوردم . ندا يه قلپ از مشروبش ( در حقيقت نوشابه اش ) رو خورد و با وجود اينكه اونقدر رقيق بود قيافه اش رفت تو هم . مثل كسايي كه از چيزي چندششون شده و سرش رو تند تكون تكون داد . خنده ام گرفت . ولي بعدش يه لحظه ناراحت شدم .
شايد كار درستي نمي كنم . اون الان امانت بابا مامانه دست من . به خاطر اعتمادي كه به من داشتن گذاشته بودن ندا بياد . هرچند كه اگه بابا هم بود با يه ته ليوان مشكلي نداشت . مامان يه كم گير بود . به هر حال تصميم گرفتم ديگه نذارم بيشتر از اون بخوره . مي ترسيدم اذيت بشه . خودش هم حواسش بود . بشقابشو پر پفك كرد و اومد نشست كنار من . پويا كه ليوانش خالي شده بود براي خودش و دو نفر ديگه مشروب ريخت و رو به من گفت نيما ليوانتو بيار . بدم نمي اومد يه گيلاس ديگه بخورم . خوشم اومده بود . ليوانمو بردم جلو و وقتي نصفش پر شد گفتم بسه . بقيه اش رو نوشابه ريختم دوباره پويا گفت سلامتي و ما هم ليوانامون رو بالا برديم .
يلدا هنوز با ليوان اولش حال مي كرد . ندا با ذوق ليوانشو زد به ليوان من و گفت به سلامتي و ته مونده ليوانش رو سر كشيد ... بعد با كنجكاوي به ليوان من نگاه كرد و گفت اين چيه ؟ چه فرقي با جين داره ؟
گفتم اين ودكا ابسولوته . يه كم سنگينتره .
روشو خوند و گفت ميوه ايه ؟
- آره موزيه
با شيطنت خاص خودش با همون صداي بچه گونه اش كه ديوونه ام مي كرد گفت :
- يه كم بخولم ببينم چه مزه ايه ؟
- ندا به جون خودت امشب كار دستمون ميدي ها
- يه كم ... كوچولو ... حواسم هست
- من نمي دونم جواب مامانو خودت مي دي
- آدامس مي خورم نمي فهمه
بالاخره راضي شدم يه ته ليوان هم ابسولوت بخوره . باز هم موقع خوردن ابسولوت قيافه اش همونجوري تو هم رفت و سرشو تكون داد .
كم كم داشت منو مي گرفت . احساس مي كردم دارم داغ ميشم . ولي مي دونستم كه يه ليوان ديگه جا دارم . مطمئن بودم . ولي ترجيح دادم كم بخورم . واسه همين ليوان سومم رو با كمتر از نصف ليوان ودكا پر كردم و بقيه اش رو مشروب ريختم . ديگه بسم بود . مي دونستم با همون مقدار سرحال سرحال مي شم
پويا گفت نيما بريزم ؟
- نه قربونت .. ترجيح مي دم كم بخورم
- به هر حال هست
در شيشه رو بست و گذاشت كنار
...
بعد از بيست دقيقه حس مي كردم كاملا گرم شدم . خيلي انرژي تو بدنم حس مي كردم و دوست داشتم يه جوري خاليش كنم . صورتم داغ شده بود .. با ندا رفتيم وسط و شروع كرديم رقصيدن . اركست باز رفته بود تو فاز بندري . ما هم ديگه حسابي داشتيم مي لرزونديم . بعد از يه مدت خيلي هماهنگ شده بود . ندا با ريتم آهنگ دولا مي شد سمت من و شونه هاشو مي لرزوند و بعد مي رفت عقب و من اين حركتو تكرار مي كردم . پويا كه كنارما داشت با يلدا مي رفصيد گفت آهااااااااااا . اينا همينو مي خواستن تا ويبراتورشون روشن شه . همه خنديديم . ديگه تا موقع شام من و ندا وسط بوديم . خيلي از بودن تو اون جا حال مي كردم . مخصوصا از رقصيدن با ندا . حس مي كردم با دوست دخترم اومدم پارتي و الان هم دارم باهاش مي رقصم . تو چشماش نگاه مي كردم و باهاش مي رقصيدم . خوب من و ندا تو مهمونيهاي خانوادگي زياد با هم مي رقصيديم . ولي اونشب پارتي بود و يه حال ديگه اي مي داد . ياد آهنگ ليدي اين رد كريس ديبرگ افتاده بودم . دوست داشتم زمان تو همون مهموني وايميستاد و ندا هميشه مال من مي موند ...
...
کم کم جمع شدیم واسه شام .. خدائيش واسه شام سنگ تموم گذاشته بودن . چند جور غذا بود . كشك بادمجون ... لازانيا ... بيفت استروگانوف ... ماكاروني ... سالاد الويه ... علاوه بر اون چند جور ژله و كرم كارامل و سالاد و ... خلاصه اون سفره دهن هركسي رو آب مي انداخت . اول واسه ندا غذا كشيدم . ندا بيشتر لازانيا و بيفت استروگانوف و كشك بادمجون دوست داشت . واسه خودم هم از هر نوع غذا يه كم برداشتم . يه بشقاب هم سالاد پر كردم و با ندا بشقابامونو برداشتيم و رفتيم يه گوشه نشستيم . ولي ديدم يه چيزي كمه . دوباره رفتم و براي هر دومون نوشابه و ماست آوردم و نشستم كنار ندا .
همينطور كه داشتيم شام مي خورديم آدمهاي مختلف مي اومدن از جلومون رد مي شدن . من و ندا مشغول حرف زدن و خندیدن و پچ پچ کردن بودیم که یکی از مهمونا که ظاهرش شدید خفن بود با بشقاب دستش اومد سمت ما . رو به من سلام کرد و بعد برگشت سمت ندا گفت ندا جوون معرفی نمی کنی ؟
تو دلم گفتم چشمت دراد بچه پرروو
ندا غذاشو قورت داد و به زور خندید گفت ئه .. چرا چرا .. نیما جوون مهسا دوست خانوادگی یلدا .. بعد با خنده ای که معلوم بود از هول شدنشه به من اشاره کرد وگفت ایشونم نیما ...
مهسا دستشو آورد جلو و باهام دست داد و گفت ندیده بودیمتون با ندا ..
دستشو به آرومی فشار دادم و در حالی که می خواستم خراب نکنم گفتم خوب دیگه .. سعادت نداشتیم
لبخندي زد و گفت خواهش مي كنم . كم سعادتي ما بوده . از آشنائيتون خوشحال شدم
به زور خنديدم و گفتم منم همينطور .
وقتي دختره از پیشمون رفت با حرص گفتم اووووف . این کی بود ندا ؟
ندا با حالتی که معلوم بود اصلا ازش خوشش نمیاد گفت .. اه اه اه دختره چندش .. همسایه یلداایناه .. انقدر بدم میاد ازش .. میبینی چجوری تیپ میزنه میاد ؟ همه جا همينطوريه ... اصلا تابلوه .......... بعد حرف خودشو قطع کرد و با خنده گفت استغفرالله ..
بی اختیار لپشو کشیدم و گفتم ای قربوون این استغفرالله گفتنش ..
بعدش به آرومی گفتم ندا یه چیزیو می دونستی ؟
در حالی که مشغول شامش بود گفت چی ؟
گفتم نخندیاااااا .. من دارم جدی میگم به خدا
با خنده گفت به من نگو نخند چون من بدتر خنده ام میگیره . بگو ببینم چی شده ؟
همونطوری که با غذا بازی بازی می کردم گفتم تو ....
ندا : من چی ؟
نیما : تو امشب از همه دخترای اینجا قشنگ تری ...
داشتم خفه می شدم . می خواستم یه جوری اینو بش بگم . ولی دیگه صغری کبری نچیدم و رک و پوست کنده بش گفتم حرفمو ..
با ناز خندید و دستمو فشار داد و گفت ای جااااااااااان .. راست میگی نیما ؟
سرمو آوردم بالا گفتم به جوون خودت ... من همه اینا رو خیلی خوب نگاه کردم .. تو یه چیز دیگه ای .. فرق داری .. تو خانوووومي . اصلا با اينا قابل مقايسه نيستي .
دستام داغ شده بود .. حرارت دستاشو خووب متوجه می شدم .. نمی خواستم برشون داره .. داشتم انرژی می گرفتم ازشون .. حرارت بدنش مستقيم وارد بدنم مي شد . خودم هم دست كمي ازش نداشتم . هنوز حرارت مشروب توي تنم بود . مست نبودم . ولي حال خيلي خوبي داشتم . يه جور انرژي خاص . شايد گرماي دست ندا هم به خاطر مشروبه بود ..
دستمو نوازشی کرد و گفت خواهر برادر به هم رفتیم دیگه .. تو هم همینطوري ..
بی خیال تعارف و این جوور حرفا شدم .. فقط بش خندیدم و آروم گفتم مرسی
داشتیم با هم می خندیديم که صدای یلدارو شنیدم .. یواشکی اومده بود جلومون .
- به به .. می بینم که خواهر برادر خووب میگین می خندین ! . چیه ؟ نکنه دارین ما رو مسخره می کنین ؟
خندیدم بش گفتم بابا دو دقيقه بشین اینجا .. چه معنی داره دوستتو تنها میذاری ؟! .. این پویا همیشه هست انقدر دورو برش نپلک ..
ندا خیلی تعجب کرده بود که من چطور اينجوري سر به سر یلدا میذارم !! .. ولی معلوم بود که خوشش اومده که منم اومدم تو جمعشون و باهاشون شوخی می کنم ..
یلدا خنده ای کرد و گفت پويا .. بيا اينجا .. بيا بشينيم پيش بچه ها يه كم بگيم بخنديم ..
پويا عين جت خودشو رسوند به ما .. یه صندلی کشید از اون سمت سالن آورد گذاشت پیش ما و شروع کردیم 4 تایی با هم حرف زدن .. پويا ديگه با من صميمي شده بود . البته از اون بچه فوضولا بود . آمار منو سه سوته می خواست در بیاره .. از کار و درس و زندگی من و همه چیزم پرسید .. خوشم اومده بود ازش . بچه شادی بود .. سعی کردم باش صمیمی بشم تا بیشتر بهمون خوش بگذره .. همچین گرم حرف زدن شده بودیم که کلا مهمونی رو فراموش کرده بودیم .. انقدرم سر و صدا تو کلمون بود که متوجه چیزی نمی شديم .. بشقابهامون هم همينجوري جلومون مونده بود . پويا پاشد بشقابها رو جمع كرد و گفت نيما بازم مشروب مي خوري ؟ بعد غذا مي چسبه ها ؟
بدم نمي اومد .. مستي قبل از شام تقريبا پريده بود . گفتم بد نيست . ممنونت مي شم .
پويا بشقابها رو جمع كرد . يلدا هم پا شد كمكش كرد و ظرفها رو بردن سمت آشپزخونه . بعد از چند دقيقه پويا با يه گيلاس مشروب برگشت پيش من . گيلاسو داد دستم و گفت نيما جان ببخشيد . من برم به بچه ها برسم اگه اجازه بدي . باز هم ميام پيشت .
گفتم خواهش مي كنم عزيزم راحت باش
گيلاسو گرفتم دستم و مزه مزه مزه اش كردم . پويا نامردي نكرده بود و پيك سنگيني برام درست كرده بود . خوش خوش مي خوردمش كه ندا شيطونيش گل كرد .
- نيما ؟ ... نيما ! يه كم ... نيما فقط يه كم
- ندا نه . ديگه نزديك رفتنمونه . به جون خودت دهنت بو مي ده مامان مي فهمه
- نمي فهمه . ما كه بريم مامان اينا خوابن . اصلا پيشش نمي رم . صاف مي رم مي خوابم
خلاصه اينقدر مخ منو زد كه باز خر شدم و گذاشتم بخوره
- ندا فقط همين يكي . به جون خودت ديگه خودتو بكشي هم خبري نيست ها ..
- باشه باشه . تشم . ملسي داداشي
نقطه ضعف منو پيدا كرده بود ديگه . رفتم از پويا خواهش كردم يه ته ليوان خيلي كم واسه ندا بريزه . پويا هم سريع رفت و يه پيك واسه ندا درست كرد و آورد . از ترس اينكه مثل من واسه ندا هم سنگ تموم نذاشته باشه يه كم ازش چشيدم ... نه واسه ندا خوب بود . اذيتش نمي كرد . ليوانو دادم بهش . ليوانشو برد بالا و گفت ليوانتو بيار جلو . ليوانمو بردم جلو . يه كم اينور و اونورو نگاه كرد و وقتي ديد كسي مواظبش نيست ليوانشو زد به ليوانم و گفت به سلامتي . مي دونستم فقط عاشق همين تيكه است و به خاطر همين به سلامتي گفتن داره مي خوره . كوشتولوي من بود ديگه
..
دوباره مهمونها رفته بودن وسط و مجلس گرم شده بود . من يه پيك ديگه هم ودكا خورده بودم و حسابي داغ شده بودم . تقريبا ليوانامون خالي شده بود كه دیدم یکی از دوستای یلدا داره دست یلدا رومی كشه و بلندش می کنه با حرص میگه پاشو دیگه یلدااااااااا چرا نشستی ؟
یلدا هم که عاشق رقص و آواز بود دست پویا رو گرفت کشید و بعدشم ندا روبلندکرد و به منم گفت آق مهندس پاشو دیگه یه تکونی بده .. اومدي مهمونيها
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت . دست ندا رو گرفتم رفتیم وسط .. انقدر شلوغ بود که جا واسه ما پیدا نمیشد .. یلدا به زور خودش و پویا رو کشوند وسط و رفت تو فاز رقص و همچین جو گیر می رقصید كه هركي مي ديدش فكر مي كرد وسط ديسكوئه
منم با لبخند شروع کردم با نداي خودم رقصیدن .
تو مهمونیامون اکثرا من و ندا با هم می رقصیدیم .. زوج جالبی بودیم .. يه وقتهائي هم الكي الكي با يه آهنگ يه رقص دو نفره اختراع مي كرديم كه خيلي خوب از آب در مي اومد . بهترينش يه آهنگ محلي از بيژن مرتضوي بود كه يه رقص خيلي خوشگل براش ساخته بوديم . شديد هوس كرده بودم اون لحظه با اون آهنگ برقصم . چون خيلي هم انرژي مي گرفت و اون لحظه خوراك اين بود كه انرژيمون رو باهاش تخليه كنيم .
از ندا پرسيدم با اون آهنگه مي رقصي ؟. اونم كه تازه يادش افتاده بود با خوشحالي گفت آره آره . بعد به يلدا گفت اون آهنگ محلي بيژن مرتضوي رو داري ؟ يه ذره اش رو با دهن براش زد . گفت آره دارم . بعد رفت به اركست گفت اگه مي شه اين سي دي رو واسه ما بذارين . آخه اركسته دستگاه پخش سي دي هم داشت . آهنگمونو گذاشت .. شروع كرديم رقصيدن . ندا هم كه انگار مشروبه شارژش كرده بود با تمام انرژيش داشت باهاش مي رقصيد . يه جاهائيش من دست ندا رو مي گرفتم و اون مي چرخيد . بعد من مي نشستم و بلند مي شدم و خلاصه چيز جالبي بود . يهو به خودمون اومديم ديديم همه رفتن كنار و دور ما حلقه زدن و دارن دست مي زنن و ما داريم وسط حلقه مي رقصيم . مهمونها هم خيلي خوششون اومده بود . ندا ديگه كفشاش رو در آورده بود كه راحت تر برقصه .. يلدا هم اومد يه روسري انداخت دور گردن ندا . با اون روسري رقصش خيلي قشنگتر شد . يه وقتهائي روسري رو دور سرش مي چرخوند . يه وقتهائي هم مي انداختش دور گردن من و باهاش مي رقصيد . بقيه اش هم دور گردنش بود .. صداي دست مهمونها هم ريتم خيلي قشنگي برامون درست كرده بود ....
وقتي رقصمون تموم شد هر دومون خيس عرق شده بوديم . چه تشويقي ازمون كردن مهمونها . رفتيم ولو شديم رو صندلي . يلدا اومد ندا رو بوسيد و گفت بابا شماها خيلي كارتون درسته . نگفته بودين از اين كارها هم بلدين .
هيچكدوممون نفسمون بالا نمي اومد . يلدا واسه هر دومون شربت آورد . من تازه رو اومده بودم . مشروبه تازه گرفته بود . ديگه يه مدت نشستيم تا نفسمون جا اومد . بقيه هم كم كم مي نشستن و ديگه تعداد كمي وسط بودن . معلوم بود همه خسته شدن .
...
ساعت حدود دوازده بود . آخرين آهنگ كه تموم شد يلدا بلند شد بيشتر چراغها رو خاموش كرد و گفت خووووووووب . حالا نوبت رقص تانگوئه . بلند شيد . پاشيد پاشيد نشستن نداريم . مي خوايم تانگو برقصيم . عاشق معشوقها پاشن
چند تا از دختر پسرها سريع پاشدن رفتن وسط .
ندا با ذوق دستمو فشار داد و گفت نیمااااااا تانگو میرقصی بام ؟
یه کم فکر کردم گفتم ضایعست بابا .. ها ؟ ضایع نیست ؟
گفت نه چرا باشه ؟ کجاش ضایعست ؟ مثه مهمونی زری جوون یادته ؟
خندیدم گفتم کوتا بیا . اونجا مسخره بازی بود .. یادت رفته ؟ چقدر جواد بازی در میاوردیم ؟
در حالی که دستمو تو دستش فشار می داد گفت خوب اینجا جدی جدی می رقصیم .. تو رو خداااااا .. من انقد ر دووست دالم ..
دستشو فشار دادم و گفتم باشه فینگیلی من
shirin71
08-17-2011, 05:34 PM
خيلي جالب بود .. براي رقص آهنگي رو گذاشتن كه من اونشب يادش افتاده بودم . ليدي اين رد كريس د برگ .. بلند شديم . از اين كه قرار بود عزیزترین کسمو الان تو اغوشم بگیرم هیجان خاصی داشتم .. رفتیم وسط افتادیم کنار یلدا و پویا .. یلدا لبخند ملیحی بهمون زد و دستش رفت رو شونه پویا . خیلی آرووم و لاو تو لاو شروع به رقصیدن کردن ..
نمیدونم کی اون وسط كل چراغا رو خاموش کرد همه جا تاریک شد .. صدای همه در اومد .. دو سه تاشو روشن کردن ..
بايد شروع مي كرديم . دستامو بردم جلو . با احتياط كمر ندا رو گرفتم . ندا هم دستاشو دور گردنم حلقه كرد .
.. تو اون فضای رمانتیک و اون چراغای خاموش روشن ، تنها چیزی که دلم می خواست ندا بود که الان توی آغوشم بود ..
با شعر آهنگ شروع كردم باهاش رقصيدن
I've never seen you looking so lovely as you did tonight
هیچوقت تورو اینقدر دوست داشتنی ندیده بودم که امشب شدی
I've never seen you shine so bright
هیچوقت انقدر تورو درخشان ندیده بودم
I've never seen so many men ask you if you wanted to dance
تا بحال نمیدونستم که چرا اینقدر مردها میخوان با تو برقصن
They're looking for a little romance
اونا به دنبال کمی حال و هوای عاشقانه بودن
Given half a chance
میخواستن شانس کمشون رو امتحان کنن
واقعا چقدر احساس خوشبختي مي كردم . به اين فكر كردم كه چه پسرهائي كه حاضرن چه كارهائي بكنن تا به جاي من تو اين لحظه باشن و ندا رو داشته باشن . اما ندا مال من بود . حتي اگه با كس ديگه اي ازدواج مي كرد باز هم مال من بود . هيچ چيزي نمي تونست خواهر برادري ما رو از بين ببره . ما تا ابد مال هم بوديم . .. دستامو روي لباس قشنگي كه اونشب پوشيده بود جا به جا كردم . دوست نداشتم اين حس بهم دست بده . ولي با احساس نرمي پهلوهاش زير دستم نا خودآگاه احساس خاصي تو وجودم بيدار شد . براي يه لحظه مجسم كردم زير اين لباس بدن ندا قرار داره .. و سريع سعي كردم از اين حس بيام بيرون
And I've never seen that dress you're wearing
تا بحال این لباسی رو که پوشیدی رو ندیده بودم!
Or that highlights in your hair
یا اون های لایت موهات رو
That catch your eyes
بطوری که چشمات رو پوشوندن
I have been blind
کور بودم که نمی دیدم
واقعا انگار اون لحظه داشتم براي اولين بار ندا رو مي ديدم . زيبائيش رو ، عطر تنش رو ، و ... تحريك كنندگيش رو . یه لحظه نگام رفت سمت یلدا .. جوری که كسی متوجه نشه با زرنگی تمام پویا داشت می بوسدش .. هنوز گرمي و مستي مشروب تو سرم بود .. گرماي بدن ندا هم رفته بود تو تنم .. چقدر دلم می خواست منم لبای ندامو بوس می کردم .. کاش منم می تونستم .. انگار تازه داشت احساسات واقعيم طبق قانون مستي و راستي بيدار مي شد .
برگشتم سمت ندا و بیشتر به خودم فشارش دادم و لبخندی تحویل صورت قشنگش دادم
نمی دونم درست متوجه می شدم یا نه ؟ ولی احساس می کردم ندا هم داره خودشو بیشتر به من فشار میده ..
آهنگ رسيده بود به قشنگ ترين جائيش كه من خيلي دوست داشتم
Lady in red . is dancing with me
بانوی قرمز پوش داره با من می رقصه
Cheek to cheek
گونه به گونه
صورتم رو گذاشتم روي صورت ندا و محكمتر بغلش كردم .. نرمي گونه اش روي صورتم .. گرمي نفسش زير گوشم .. هم بهم آرامش مي داد .. و هم داشت آرامش رو ازم مي گرفت . ديگه انگار دنيام شده بود ندا . هيچ كس و هيچ چيز رو نمي ديدم . انگار هيچ كس اونجا نبود . زير گوشش خوندم
Lady in red is dancing with me
بانوی قرمز پوش داره با من می رقصه
Cheek to cheek
گونه به گونه
There's nobody here
هیچکس جز ما اینجا نیست
It's just you and me
فقط من هستم و تو
It's where I wanna be
و اینجا همونجاییه که می خوام باشم
سرشو گذاشت روي شونه ام . چند لحظه تو سكوت با هم جا بجا مي شديم . دلم مي خواست هميشه تو همين حالت مي مونديم . با اين كه صداي آهنگ زياد بود اما اون چند لحظه احساس سكوت كردم . ولي ندا سكوت رو شكست ، دو تا دستاشو حلقه کرد دوره کمرم و خودشو فشار داد بهم و آروم گفت بخوون بخوون
نفسم بالا نمی اومد .. این چه کاری بود ؟ نمی گفت کار دست من میده ؟
داشتم از گرما خفه میشدم . به زور گره کراواتمو شل کردم .. سعی کردم طبیعی باشم
آهنگو كاملا حفظ بودم . باز زیر گوشش خوندم
And when you turned to me and smiled it took my breath away
ولی وقتی رو به من کردی و لبخند زدی، نفسم تو سینه حبس شد
And I have never had such a feeling such a feeling
و این احساسی بود که هیچوقت نداشتمش
Of complete and utter love, as I do tonight
و این احساسیه که امشب دارم ،احساس یک عشق کامل و اعلی
اینجاش زل زدم تو چشماش که تو تاریکی هم برقش خوب معلوم بود . تو اون هاگير واگير ياد بزرگ علوي و داستان چشمهايش افتاده بودم . فكر مي كنم داستان يه دختره بود كه پسره تو تاريكي عاشق برق چشاش شده بود ...
نمی دونم متوجه تغییر حالتم شده بود یا نه .. ولی خودم که خووب متوجه می شدم که حالم خوش نیست .. داغ شده بودم .. ندا رو می خواستم .. با تمام وجودم .. هنوز كمرش تو دستم بود .. بسم نبود این رقصیدن . دلم می خواست می بوسیدمش .. آخرای آهنگ بود دیگه هیچ فرصتی نداشتم ..
سرمو بردم پایین .. لپ راستشو بوسیدم و سریع سرمو آوردم بالا .. با ذوق نگام کردم و چشمک زد بهم .. چقدر دوسش داشتم .. این دفعه با عجله باز رفتم سمت صورتش و لبامو به مدت بیشتری چسبوندم روی لپش و برداشتم ..
با دو تا دستاش پشت شونه های منو گرفته بود و فشار میداد .. دیگه به بوسه سوم نرسیدم.. البته همین دو تا هم برام کافی بود .. قد دنیا ارزش داشت .. آهنگ كه تموم شد تو چشاش نگاه كردم و همزمان با كريس دبرگ گفتم I LOVE YOU
چراغا رو که روشن کردن نا خودآگاه از هم فاصله گرفتيم .. قبل از اينكه ازش جدا شم دستشو فشار دادم و گفتم مرسي
يه لحظه با صدائي كه تا حالا از ندا نشنيده بودم آروم گفت خيلي خوب بود .. منم مرسي
لحنش لحن يه آدم بزرگ بود كه هيچ اثري از اون ندا فينگيلي توش نبود .. ولي فقط واسه يه لحظه . خيلي سريع دوباره همون ندا كوچولو شد و با شيطنت خاص خودش رفت پيش يلدا و گفت هييييي . تانگو لقصيديم .
برگشتم ببينم يلدا بهش چي مي گه ؟ احساس مي كردم خيلي ضايع رقصيديم . ولي همه انقدر گرم رقصيدن خودشون بودن كه اگه هم ضايع بود كسي متوجه ما نشده بود . وقتي يلدا نگاه معني داري به پويا كرد و گفت به ما بيشتر خوش گذشت مطمئن شدم حدسم درست بوده .
انگار اون آهنگ و اون رقص اعلام پايان مهموني بود . آخه ديگه حدود ساعت 5/12- 1 بود و همه خسته بودن . بعد هم با اون جو عاشقونه اي كه به وجود اومده بود همه دوست داشتن زود تر با يارشون تنها شن ... شايد هم اين احساس من بود .. يا من اينجوري دوست داشتم .. در عرض يك ربع همه لباس پوشيده بودن و داشتن خداحافظي مي كردن و چند دقيقه بعد تقريبا دیگه هیچ مهمونی اونجا نبود بجز من و ندا و دو سه نفر ديگه .. ما هم کم کم جمع و جور کردیم . بيچاره ها كلي كار براشون باقي مونده بود . خيلي دوست داشتم مي مونديم كمكشون مي كرديم .. ولي بايد زودتر مي رفتيم خونه .. وگرنه مامان نگران مي شد . با کلی تشکر مشکر و این حرفا اومدیم بیرون . دم در مامان يلدا خيلي ازمون تشكر كرد كه اومديم . پويا هم گفت
نيما جون دمت گرم .. حال دادي .. آقا برنامه بزارين بريم بيرون بيشتر با هم باشيم .
يلدا گفت آره تو رو خدا .. شما پاسپورت ندائين .. شما بيايين اونم مي تونه بياد ..
گفتم چشم . ايشالله برنامه مي ذاريم مي ريم بيرون . بريد تو ديگه هوا سرده
اونها رفتن تو و ما رفتيم تو كوچه .. اووووه عجب سوزی میاد .. چقدر سرد بود بیرون ..
سریع رفتیم نشستيم تو ماشین و روشنش کردم .. ندا واقعا سردش شده بود . سريع بخاري رو روشن كردم و گذاشتمش روي زياد . چون اولش بود باد سرد مي داد. ندا بيشتر خودشو جمع و جور كرد . بخاري رو كم كردم . و راه افتاديم به سمت خونه . مثل هميشه دستشو گرفتم توي دستم كه گرمش بشه . همونجوري كه دستش تو دستم بود دنده رو عوض مي كردم . از اين كار خيلي خوشش مي اومد و كلي ذوق مي كرد . دم در كه رسيديم گفتم ندا هاااا كن ببينم و سرمو بردم جلو . دهنشو بو كردم كه ببينم بوي مشروب مي ده يا نه ؟ خوشبختانه هيچ بويي نمي داد . خيلي وقت از اون دو تا ته ليواني كه ندا خورده بود مي گذشت . بعدش هم كلي چيز ميز خورده بود . يه لحظه متوجه حالتم شدم . لبام چند سانتيمتري لباي ندا بود .. باز داغ شدم .. يه لحظه خواستم لباشو ببوسم .. هرجوري بود جلوي خودم رو گرفتم . ولي دوست داشتم يه ذره ديگه تو اون حالت بمونم . گفتم من چي ؟ دهن منو بو كن و ها كردم .
ندا بو كرد و گفت اه اه نيما .. بو آمپول مي دي .
زدم زير خنده . لپشو كشيدم و گفتم قربونش برم عين بچه ها حرف مي زنه . بوي الكله
خنديد و گفت مامان ببينتت مي فهمه . الان حالت خوبه ؟
گفتم فكر مي كنم باشه .. عيب نداره .. مامان زياد با من كاري نداره .. ولي باز سعي مي كنم نزديكش نشم .
يهو پريد بغلم كرد . دستشو انداخت دور گردنم و محكم ماچم كرد . اگه مي دونست من الان تو چه حاليم ؟ نرمي بدنش كه تقريبا افتاده بود روي بدنم داشت ديوونه ام مي كرد .. سينه هاشو روي سينه ام حس مي كردم . توي ماشين هم داغ شده بود و بيشتر تحريكم مي كرد . شيشه ها بالا بود و عطر ندا پيچيده بود توي ماشين . همونجوري كه بغلم كرده بود گفت داداشي مرسييييييييي مرسييييييييي . مرسي كه اجازه مو گرفتي و باهام اومدي . خيلي خوش گذشت . تو نبودي نمي تونستم بيام . مرسييييييييي . و يه بار ديگه بوسيدم . يه لحظه سفت بغلش كردم . ولي ديدم يه لحظه ديگه اينجوري بمونم كار دست خودم مي دم . از خودم جداش كردم و گفتم بسه ديوونه . الان يكي ما رو ببينه نصف شبي چي مي گه ؟؟!! بذار برم درو باز كنم .
سريع از ماشين پياده شدم . سرماي بيرون كه خورد توي صورتم يه كم منو به خودم آورد . درو باز كردم و ماشينو بردم توي حياط . آروم رفتيم توي خونه . چراغها خاموش بود و فقط چراغ هال روشن بود . شكر خدا انگار مامان بابا خوابيده بودن . بي سر و صدا هر كدوممون رفتيم تو اطاق خودمون . درو بستم و همونجوري با لباس دراز كشيدم روي تخت . يه مدت تو اون حالت موندم . به اونشب فكر مي كردم .. به ندا .. فكر خاصي نمي كردم . فقط داشتم وقايع رو مرور مي كردم .. ندا .. بودن با ندا .. رقصيدن با ندا .. اون تانگوي آخر شب . و فضاي توي ماشين . نمي دونستم چيه .. فقط مي دونستم يه چيزي داره مي شه . ولي تمركز نداشتم . احساس مي كردم ندا رو بيشتر از هميشه و هر كس و هر چيزي تو زندگيم دوست دارم . تصميم گرفتم بخوابم . فعلا بهترين كار بود . احساس مي كردم خيلي خسته شدم . لباسهامو در آوردم و اومدم تو هال . رفتم دستشوئي و مسواك زدم . يه كم تو آئينه به خودم نگاه كردم . اومدم بيرون . خواستم به ندا شب به خير بگم . در اطاقش بسته بود . مي دونستم تا لباسش رو در بياره و آرايشش رو پاك كنه و موهاشو باز كنه و ... خيلي طول مي كشه . ترجيح دادم مزاحمش نشم . رفتم توي اطاق خودم و لباسهامو برداشتم كه مرتب كنم و به گيره بزنم . با ديدنشون ياد عصر افتادم كه با ندا داشتيم با ذوق و شوق آماده مي شديم بريم مهموني .. چه زود همه چيز تموم شد .. بغضم گرفت .. دلم ندا رو مي خواست .. چم شده بود ؟!
لباسها رو مرتب كردم و رفتم توي تختم . باز هم صحنه هاي اونشب شروع كردن جلوي چشمم رژه رفتن . اونقدر كه خوابم برد .
shirin71
08-17-2011, 05:34 PM
مامان خیلی با عجله آیفونو جواب داد گفت بیا تو ندا بیا تو ...
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و مسیر حیاطو سریع طی کردم . چکمه های برفیمو در آوردم و زود رفتم تو خوونه ... حدس می زدم مامان مشغول حرف زدن با تلفن باشه که عجله داشت .. بی تفاوت رفتم تو اتاقم و داشتم دکمه های پالتومو باز می کردم .. ولي دیدم این گوشای من بیرون اتاق موندن و دارن همچنان فوضولی می کنن ! آخه حرفای مامان عادی نبود ... هی داشت تشکر می کرد .. هی داشت تعارف تیکه پاره می کرد .. وا ؟؟!! چی شده ؟ مامان من از این سیستما نداشت !! ...
رفتم بیرون .. دیدم بابام از اتاقش اومد بیرون و یه سری برگه مرگه هم دستشه ... هی داره توش دنبال یه چیزی می گرده ! .. گفتم سلااام بابا ... ترجیح داد حرفی نزنه و با سرش جواب سلاممو بده .. رفت گوشیو از مامان گرفت و خودش شروع به حرف زدن کرد .. به مامانم سلام کردم و گفتم چی شده مامان ؟ کیه تلفن ؟ با ذوق دستشو گذاشت رو بینیش و گفت هیس هیس هیچی نگوو ببینم چی میگه بابات ...
با تعجب گفتم وا ؟! بگوو ببینم چی شده ؟
اصلا تو باغ نبود مامانم و چشمشو دوخته بود به دهن بابام .. انگار منتظر شنیدن خبری بود ..
زدم بش گفتم ماماااااااااااان با توام ها ... میگم چی شده ؟
بس که غر غر کردم بابام پاشد رفت تو اتاقش حرف بزنه . مامانم با یه حالت گنگی برگشت گفت ها ؟ چی میگی ؟
گفتم میگم چی شده ؟ چرا همچین شدین ؟ تلفن کیه ؟
يهو منو با ذوق بغل کرد گفت وااااااااااای ندا .. هیچی نگوو .. فقط دعا کن درست بشه .. منوچهری رو یادته ؟ دوست بابات ؟
با سر تایید کردم حرفشو گفتم خب خب ؟
با نهایت خوشحالیش گفت برا بچم کار پیدا کرده ...
یه جیغ کوچولو زدم گفتم نیمااااااااااااا ؟ نه بابا ؟ چه کاریه ؟ چجوریه ؟ اون از کجا می دونست نیما دنبال کار می گرده ؟ بابا از کجا پیداش کرده بعد این همه وقت ؟
بدون این که منو به جاییش حساب کنه رفت تو اتاق پیش بابام ... منم دنبالش دویدم ... عین دو تا خل و چل نشستیم جلو بابام زل زدیم بهش تا قطع کنه و خبرا رو ازش بگیریم ...
دیگه داشت خداحافظی می کرد ... تا قطع کرد من زودتر از مامانم پریدم وسط گفتم چیه بابا ؟ جریانه این کاره چیه ؟ بگوو بگووو مردم از فوضولی
بابامم طبق معمول برای این که حرص منو در بیاره برگشت سمت مامانم گفت به این چرا گفتی ؟ الان نیم ساعت نشده نیما خبر دار می شه ..
مامانم با عجله گفت راست میگه ندا .. نری بش بگیا . شب خودم می خوام بش بگم ..
گفتم نه بابا چیزی نمیگم .. بگووو بابا .. چجوریاست .. کجاست ؟ کارش چیه ؟
بابام شروع کرد از کار نیما تعریف کردن ... با جمله هاي چهارم پنجم لبخندی که روی لبهام بود محو شد .. گلوم خشک شد ... مغزم یه دفعه پر شد از سوالای مختلف و فکرای جوور واجوور
یعنی نیما حاضره بره ؟ چجوری ؟ ما که تنها می شیم .. دیگه یعنی نیما پیش ما نمی مونه ؟ .. تا کی ؟ کاره دیگه ..تا کی نداره .. همیشگیه .. آخه یعنی چی ؟ این تهران بی صاحاب جایی واسه کار کردن نیمای من نداره که باید برای کار بره عسلویهههههههههه ؟
ای خدا ... یعنی چی ؟ تمام ذوقی که داشتم تموم شد .. چقدر فاصله بین شادی و غم کم بود .... با گنگی تمام گفتم بابا شما حاضرین نیما بره اونجا کار کنه ؟ بابام با خنده گفت قرار نیست بره اونجا آستین بزنه بالا وبیل بزنه که .. يه شركت ساختماني يه كارگاه اونجا داره . كاراي كامپيوتري و فنيش با نیماست . مثل نقشه كشي و اينجوركارها ... ولی منوچهری میگفت حقوقش عالیه ...
مامانم پرید وسط حرفش گفت هم منوچهری آدم خووبیه ، هم این که بچم دو روز دیگه می خواد زن بگیره باید یه چیزی تو دستش باشه ..
با این جمله مامانم غمام بیشتر شد .. ززززن ؟ آره دیگه زن ..
بالاخره یه روزی هم نیما زن می گیره و میره .. چقدر دنیا به نظرم تو اون لحظه ها مسخره و پووچ بود . تصور نيما با يه زن ديگه خيلي برام سخت بود . به روي خودم نياوردم وادامه دادم
نه منظورم کارش نیست .. دوریشو میگم .. شما حاضرین بره تا اونجا فقط برای کار ؟
بابام با بی تفاوتی گفت مگه کجاست ؟ مردم میرن یه کشور دیگه کار میکنن .. این که پیش خودمونه .. خوبيش اينه كه اونجا جايي واسه خرج كردن نداره و همش پس انداز مي شه
می دونستم تو دلشون با من هم عقیده ان و احساس منو دارن . ولی به روی خودشون نمیارن ..
با هم شروع کردن به صحبت کردن راجع به حرفای دوست بابام .. منم با گیجی پا شدم رفتم تو اتاق خودم .. ولو شدم رو تخت .. چقدر فکر زیاد تو سرم بود !! .. نمی دونستم اول به کدومشون برسم ..
پا شدم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم ..
گیج گیج بودم .. دلم می خواست زودتر نیما می اومد و نظرشو می فهمیدم .. یعنی چی میگه ؟ میره ؟ نمیره ؟ چجوری میتونه بره ؟ كاش نمي رفت ... چه دلبستگی پیدا کردم !! .
اومدم تو اتاقم و سعی کردم این دو ساعتی که مونده تا نیما بیادو یه جوری سر کنم .. ولی از اونجایی که وقتی آدم منتظره زمان بگذره ساعتم دیگه واسش چسی میاد اعصابم به هم ریخته بود ..
می خواستم بش زنگ بزنم ، ولي با وجود مامان اینا نمیشد .. رفتم سمت کمدم تا حاظر بشم برم پيشش .. ولي يهو یادم اومد امیر پیششه و امروز سرشون شلوغه ..
یه اه عمیییییییییق گفتم به این زندگی و پی سی رو روشن کردم نشستم زل زدم به مانیتور .. هیچ کاری نمی کردم ..
فکرا دوونه دوونه داشت می اومد سراغم ..
خب
نیما میره مطمئنا
تو چی کار میکنی اون موقع ؟
کی دیگه میرسونتت دانشگاه ؟ بابا ؟ خودت میری ؟
کی گرمت میکنه تو سرما ؟
کی سر به سرت میذاره تو راه ؟
کی وجودتو اروم میکنه ؟
دیگه روزای جمعه با کی می شینی دل و روده کامپیوترو میریزی بیرون و ازش یاد می گیری که چه غلطی بکنی تا درست بشه ؟
دیگه شبا به کی زنگ میزنی میگی کی میای شام ؟
ياد آهنگ ابي افتادم و بي اختيار زمزمه كردم
كي اشكاتو پاك مي كنه ؟ شبا كه غصه داري
دست رو موهات كي مي كشه ؟ وقتي منو نداري ؟
شونه كي مرهم هق هقت مي شه دوباره
از كي بهونه مي گيري .. شباي بي ستاره ؟
برگ ريزوناي پائيز كي چشم به رات نشسته
ديگه نتونستم بخونم . یه آآآه غمگین کشیدم .. ياد چهره مهربونش افتادم . وقتي از در دانشگاه بيرون مي اومدم و چشم به راهم بود و داشت در دانشگاه رو نگاه مي كرد .
تصمیم گرفته بودم روی بغضی که داشت زور میزد بیاد بیرونو کم کنم .. اين آهنگو اولين بار نيما بهم داد . يادمه رو تختم دراز كشيده بودم كه اومد گفت ندا بيا ابي جديده رو گوش كن . اين آهنگش خيلي باحاله
چشمامو بستمو سرمو دادم عقب
صداش پیچید تو گووشم ...
فینگیلیه من !!!!!
روم کم شد ...
مثل همیشه کم آوردم
لعنتی اومد بیرون ببینه این دنیای مسخره رو .. انقدر تند تند اشکام اومدن بیرون که خودم تعجب کرده بودم ..
چقدر دلم پر بود ... چقدر دلم می خواست الان بود و بش میگفتم که چقدددددددددر دووست دارم بمونه و نره ...
آخه داداشی کجا میخوای بری ؟ دلت میاد ؟ ندا با کی درد دل کنه ؟
باور نمیکنم ...
اصلا تو مخم فرو نمیره که نیما از پیش ما بره ...
ای ریدم تو این کار و زندگی ..
بی اختیار رفتم سراغ آهنگام ...
/
فصل پاییزی من که میرسه
فصل اندوه سفر سر میرسه
تو سکوت خسته باور من
سایه هم فکر جدایی میکنه
شاخه سرد وجودم نمیخواد
رگ بیداری لحظه هام باشه
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
چشم من که همیشه گریه داشته .... اینم روش .. بذار سبک بشه ..
/ تو عبور از پل خواب جاده ها
روح من عشقی به رفتن نداره
تو سکوت خالیه این دله من
دیگه هیچی جز تو جایی نداره
ذهن شبنم که میخواد گریه کنه
فصل بارون تو چشم در میزنه
فصل پاییزی من که میرسه
نفسم به عشق تو پر میزنه
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
چقدر دلم نیما رو میخواست
رفتم سراغ عکسای مهمونی یلدا
آخ که چقدر زود گذشت .. دو هفته یه کم بیشتر می شد که از اون شب قشنگ می گذشت .. چقدر خوش گذشت .. چقدر اون شب احساس می کردم آرومم .. چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده .. بغض دیوونه انگار ول کن نبود .. همینجووری می اومد و دنبال خودش اشکارم میکشید بیرون .. یه عکس دو تاییمونو باز کردم زل زدم بش .. چقدر به هم می اومدیم .. از فکر خودم خجالت نکشیدم دیگه .. با خودم که رو در بایسی نداشتم ..
نیمایی کجایی ببینی ندا کوچولوت هنوز نرفتی داره برای تنهایی خودش زار میزنه ... اصلا انگار خوشی به ما نیومده ..
سیاوش که خوندنشو تموم کرد پی سیو خاموش کردم و سعی کردم دیگه جلوی بغض و اشکامو بگیرم ...
نمی دونم چرا همش سعی الکی می کردم .. دراز کشیدم رو تختم و چشمامو بستم
الهی چقدر این قطره های اشک به این دنیا علاقه داشتن !! به زوووووووووور از زیر پلک مینداختن خودشونو روی صورتم ... تند تند ... صدام در نمی اومد .. فقط اشک می ریختم و به حال خودم تاسف میخوردم .. خودمو جمع کردم و بعد از چند دقیقه چشمای خستم از کار افتاد و خوابم برد
...
نمی دونم چقدر خوابیدم وقتی بیدارشدم چشمام خیلی درد میکرد .. کلا خیلی کم پیش می اومد که من از خواب بیدار شم و شارژ باشم .. 90 % مواقع با گریه خوابیدم و برام عادت شده بود ...
به قول شكيلا
سیل جاری میشود هر شب از چشمان من
آخر انصافت کجاست ای زندگی ای زندگی
اگه این زندگی انصاف داشت که اوضاع ما اینطوری نبود ... سرمو بردم بالا و خیره شدم به نقطه ای که همیشه جای خدا رو اونجا می دونستم . گفتم شرمنده خدا .. ولی گند زدی با این دنیایی که ساختی برامووون
بلند شدم نشستم لبه تخت .. سرمو تو دستام گرفتم و زیر لبی گفتم تقصیر کیه یعنی ؟
گوشیمو برداشتم نگاه کردم . ساعت دقیق 9 بود ... یعنی نیما اومده ؟ جرئت نداشتم برم ببینم اومده یا نه .. دلم می خواست این لحظه ها کش می اومد و من جوابی از دهن نیما نمی شنیدم ..
با بی حوصلگی پا شدم رفتم بیرون.. خبری نبود ..نیما هنوز نیومده ..
رفتم تو دستشوویی
چشماروووووووووووووو
چقدر ضایع .. تابلوئه گریه کردم ...
حسابی صورتمو شستم و یه نگاه به خودم کردم . خیلی جدی به خودم گفتم بذار هر کاری دووست داره بکنه ... چیزی بش نگیاااااااااااا .. بذار بره دنبال کار و زندگیش ... اگه واقعا دوستش داري آينده اش بايد برات مهم تر باشه
ندای تو ایینه زل زده بود بهم .. نمی دونست چی بگه ؟ بگه چشم ؟
پس حسش چی میشه ؟ پس دوست داشتنش چی میشه ؟ دلم براش سووخت .. چقدر سنگ دل بودم ! .. یه لبخندی بش زدم و اومدم بیرون ...
تا از در اومدم بیرون صدای زنگ درو شنیدم .. سریع درو باز کردم .. رفتم بیرون . نیما داشت می دوئید تو حیاط ..
نگاش به من افتاد
به سلااااااااااام
با یه حالت مصنوعی شدید خندیدم و گفتم سلااام خسته نباشی .. مثه همیشه یه مقداری از وسایلشو ازش گرفتم و با هم رفتیم تو ..
با خنده گفت ندا به قول تو ووووووووووووووووووی چه سردهههههههه ...
خندیدم بش و گفتم برو تو برو تو یه چایی برات بریزم گرم شی
دنبالش رفتم و وسایلشو گذاشتم رو تختش و سریع اومدم بیروون ...
مامان و بابا چه ذوقی داشتن برای دادن این خبر به نیما ...
اصلا طاقتشو نداشتم بشینم اونجا و عکس العمل نیما رو ببینم ..
یه چایی ریختم براش و بلند گفتم نیما برات چایی ریختم بیا بخور تا سرد نشده ..
مامانم میز شامو چیده بود .. گفت بیا شام ندا ..
خیلی آروم گفتم گرسنم نیست
با صدای بلند تری گفت نداااااا میگم بیا شام ..
برگشتم سمتش زل زدم به صورتش ... دلم نمی اومد شادیشو خراب کنم...
با مهربوونی گفتم دستت درد نکنه . بیرون یه چیزی خوردم سیرم.. گشنم شد میام ..
دیگه گیر نداد .. رفتم سمت اتاقم و درو بستم رو خودم ...
دلم شوور میزد . دوست داشتم زودتر می فهمیدم نیما جوابش چیه ..
رفتم سمت کتابام و پخش و پلاش کردم که اگه نیما اومد بگه بیام شام بگم امتحان دارم و شام خوردم ...
تمام وجودم بیرون بود .. می خواستم ببینم بابام چجوری میگه به نیما ؟
صداش اومد که داشت با مامان و بابا حرف میزد .. رفتن سراغ شام .. یه کلمه منوچهری رو شنیدم .. فهمیدم دارن میگن .. رفتم از لاي در يواشكي زل زدم به نیما ببینم چه عکس العملی نشون میده .. از بزدل بودن خودم بدم اومده بود . جرئت نداشتم برم جلوش بشینم ببینم چی میگه ..
نیما همینجووری زل زده بود به دهن بابام .. بابا داشت تند تند براش توضیح میداد..مامانم دستشو گذاشته بود رو دستای نیما و بش لبخند میزد .. بابام حرفهاش كه تموم شد گفت خوب ؟ به هر حال اين موقعيت هست . موقعيت خوبي هم هست . ولي در نهايت تصميم با خودته . به نظر من كه برو . تنها بديش دوري راهشه . نفسم بند اومد . زل زدم به دهن نيما . چند ثانيه به اندازه چند قرن در سكوت گذشت .
بالاخره نیما شونه هاشو انداخت بالا و گفت از امیر که بدتر نیست میخواد بره دبی ..
همونجا کنار در نشستم .. سرمو زدم به در وچشمامو بستم .. نیما قبول کرد .. خیلی راحت... اصلا نگفت ندا چی کار میکنه با نبودش ..
اشکای باقی مونده از عصر هم خودشونو ریختن رو صورتم ..
سرمو باز کردم سمت خدا و با بغض گفتم خیلی بدی خدا .. خیلی بدی ...
دستامو گذاشتم رو چشمام و به حال خودم گریه کردم ..
با صدای نیما به خودم اومدم
داشت صدام می کرد
ندااااااااا .. ندا چرا نمیای شام ؟
مامانم گفت بیرون یه چیزی خورده میگه سیرم..
صدای کشیده شدن صندلی رو سرامیکا اومد .. پریدم از تو سوراخه کلید نگاه کردم . نیما داشت می اومد پیشم...
رفتم سراغ کتابام . ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم تا چشمامو نبینه ..
خیلی طبیعی ولو شدم رو کتابام یعنی خوابم برده .. صدای در اومد . اول داشت با صدای بلند صدام میکرد .. نداااااااا ..ئه .. ندایی خوابی ؟
شنیدم در بسته شد ..
استرس داشتم .. می ترسیدم بفهمه بیدارم خیلی بد میشد ..
اومد بالا سرم .. دوباره اروم صدام کرد
ندایی ... گرمای دستاشو رو موهام حس کردم ... موهامو نوازش کرد و سرشو آورد پایین گفت ندااا .. خوابی ؟
نمیدونم فهمیده بود بیدارم یا داشت واسه خودش حرف میزد ؟
- من شامو بدون تو بخورم ؟ ندایی .. نمیایی ؟ پاشو دیگه ..
خیلی تابلو خودمو زده بودم به خواب .. با این همه حرفی که نیما بالا سرم زده بود باید بیدار میشدم ولی چشمامو سفت بسته بودم
الکی خودمو تکوون دادم گفتم هووووووم..
متوجه می شدم صورتش خیلی نزدیک صورتمه .. پلکام طاقت نیاوردن خیلی تابلو شروع کردن به لرزیدن ..
با تعجب گفت نداااااااااا بیداری ؟
چشمامو به زور باز کردم گفتم ها ؟
گفت میگم خوابی ؟ بیداری ؟ کجایی ؟ بیا شام دیگه
چشمامو بستم گفتم نیما خوابم میاد گشنم نیست برو
پاشد بالشتمو آورد گذاشت زیره سرم ..پتو هم انداخت روم .. دم گوشم گفت مطمئنی چیزی نشده ؟
سرمو تکون دادم یعنی آره ..
دوباره یه دستی به موهام کشید و یه دفعه گرمای لباشو رو پیشونیم حس کردم ..
با این کارش بازم بغض اومد تو گلوم
صبر کردم بره بیرون
صدای درو شنیدم که بسته شدو پشت سرش صدای نیما که گفت خوابیده ..
بازم اشک
بازم گریه
دیگه خسته شده بودم
بعد از شهروز خودمو آزاد گذاشته بودم که دیگه گریه نکنم . دیگه حوصله عشق و عاشق بازی رو نداشتم ... ولی الان تو چه اوضاعی بودم .. بد تر از صد تا عشقولانه ..
خدایا خودت کمک کن
ترجیح دادم اون شب با نیما صحبتی نداشته باشم .. کافی بود یه دوونه از اون فینگیلیا بهم می گفت همونجا زار میزدم جلوش ..
تا دیر وقت بیدار بودم و خودمو با درسام مشغول کردم و طرفای 2 بود که خوابیدم ..
shirin71
08-17-2011, 05:35 PM
فردا و پس فردا و یه هفته از اون شب گذشت ... قرار بود نیما اول بهمن بره یه سر اونجا ببینه اوضاعش چجوریه .. زیاد باقی نمونده بود تا اون روز ... هیچی به نیما نگفته بودم .. خودمو خیلی عادی نشون داده بودم .. نیما هم همینطور .. از دل اون خبر نداشتم ، ولی تو دل خودم آشوبی بود ...هر روزی که می گذشت بیشتر دلم براش تنگ می شد . مونده بودم اون شبی که می خواد بره من چه حالیم .. می تونم جلوی خودمو بگیرم و گریه نکنم ؟ عمراااااااااا
نیما هر شب با منوچهری حرف میزد .. خیلی هول هولکی شده بود کاراش .. کمکش چمدونشو بسته بودم .. دونه دونه لباساشو با گریه تا کرده بودم و گذاشته بودم تو چمدون .. تمام گریه هامو وقتی تنها بودم میکردم .. حتی شده تو دانشگاه ... ولی تو خوونه نه .. نه روم میشد جلوی مامان بابا گریه کنم ، نه دلم می اومد با نیما درد دل کنم ... می دونستم اگه حالمو بدونه یا منصرف میشه از کار .. یا با بدبختی میره اونجا .
..
شب قبل از رفتن نيما بود . همه دور هم جمع شده بودیم .. بابا داشت نصیحت های پدرانه شو میکرد برای نیما .. مامانم چشماش اشکی بود .. اینجا راحت تر میشد گریه کرد . وقتی مامان گریه کنه یعنی گریه کردن ازاده ...
ولي بازم جلوی خودمو نگه میداشتم .. گریه هامو تو دستشویی و حموم می کردم تا نیما نبینه ... از طرفی هم دلم نمی خواست فکر کنه که من چقدر سردم که اصلا حالیم نیست داره میره ..
بعد از صحبتها و نصیحتهای مامان و بابا همه رفتیم کم کم بخوابیم . خوابم نمی برد كه .. می دونستم نیما هم حالش خوشتر از من نیست . اونم استرس کارشو داشت .. قرار بود فردا برای آخرین بار بره پیش امیر .. کی فکرشو میکرد نیما زودتر از امیر بره ... چقدر دلم می خواست برم بش بگم که چه حالی دارم ...
دلو زدم به دریا و رفتم بیرون .. تمام چراغهای خونه خاموش بود جز چراغ قرمز كوچولوي توي هال... بی سرو صدا رفتم دم اتاق نیما ... بدون در زدن درو باز کردم .. سرش تو گوشیش بود .. برگشت سمت من لبخندی زد و دستشو گذاشت رو تختش گفت بیا بشین ..
رفتم نشستم كنارش و سرمو عین فوضولا کردم تو گوشیش ... برا امیر داشت اس ام اس میداد ... توجهی نکردم و منتظر نشستم تا کارش تموم بشه .. همینجوری که اس ام اس میزد دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت چطووورییییییییی ؟
همین جوری الکی می خواست یه چیزی بگه ...
پا شدم رفتم سمت چمدونش ... برای دهمین بار بازش کردم . یه کم وارسیش کردم و گفتم چیزی جا نذاری نیما ..
گوشیشو گذاشت لبه تختش و اومد کنار من نشست با خنده گفت نخیر ... صد بار پرسیدی .. همه چیزو برداشتم .. فقط مسواک مونده که اونم دم رفتن بر میدارم ...
لبخند الکی زدم و گفتم خوبه .. الکی با لباساش ور میرفتم ...
وای خدا ... باز این بغض کهنه داشت سر و کله اش پیدا میشد .. یکی نیست بگه تو کار و زندگی نداری همش تو گلوی منی ؟
چشمام خیس شد .. وااای گند زدم .. نه می تونستم پا شم برم نه سرمو بالا بگیرم ...
تو این حال و هوا بودم که نیما دستشو آورد جلو و دستامو گرفت و نذاشت الکی لباساشو به هم بریزم ..
خیلی آروم گفت ندااا ...
به زور گفتم هوووم ؟ ( سرم همچنان پایین بود )
با دستش چونه مو گرفت و سرمو به زوووووور آورد بالا ...
خیسی چشمام خووب حالمو نشون میداد بهش ..
زل زدم به چشماش ...
غم عالم تو سرم خورد ... چشمای نیمای من هم خیسسسسه اشک بود .. دونه های اشک روی صورتش ریخت ... دهنم باز مونده بود .. نیما داره گریه میکنه ؟ ياد حرف بابام افتادم . هميشه مي گفت يه مرد معمولا گريه نمي كنه . ولي وقتي گريه مي كنه خيلي تلخ و دردناك گريه مي كنه
دستمو از تو دستش در آوردم .. با تعجب نگاه به صورتش کردم و دستمو کشیدم رو لپش ... تا اومدم بگم نیماییی اشکام پاشید بیرون ... من با هق هق اون بی صدا .. اشکامون مسابقه گذاشته بودن .. دلم می خواست بفهمه چقدر برام ارزش داره .. بفهمه تو این یه هفته چی کشیدم ..
صدای گریه ام بلند شده بود .
نیما تو اون هاگیر واگیر دستشو گذاشت رو بینیم گفت هییییس ... دستمو گرفت بلندم کرد .... چراغو خاموش کرد و رفتیم بیرون .. رفتیم تو اتاق من . فاصله اش تا اتاق مامان اینا بیشتر بود ...
چراغ دیوار کووب اتاقمو که کم نور تر بود روشن کردم و همون جا پای دیوار نشستم ... نشست جلوم ...
با ناراحتی گفت ندا نکن این کارا رو با خودت .. بذار با خیال راحت برم
با بغض گفتم چطور تو گریه کنی ؟! .. تو که پسری .... من نکنم ؟
سرمو کشید تو بغلش و گفت حیف این چشما نیست ... فکر کردی نمی فهمیدم این یه هفته چقدر گریه کردی ؟ فکر کردی نفهمیدم اون شب خودتو به خواب زدی ؟ فکر کردی صدای گریه ات از تو حموم نمی اومد ؟
خودمو بهش فشار دادم و شونشو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره .. هق هق میکردم .. قدرتی نداشتم .. زورم به اشکام نمیرسید .. تند تند می اومدن بیرون .. سفتی دستاشو دوره کمرم احساس میکردم .. منو فشار میداد به خودش ... گرمي آغوشش و بوي آشناي بدنش دقيقا همون چيزي بود كه تو اون لحظه با همه وجودم بهش احتياج داشتم .
نیما فقط دم گووشم می گفت آروم .. آروم عزیز من .. آروم ..
می خوام تا صبح باهات باشم .. نذار مامان اینا بیدار بشن ...
دلم گرم شد وقتی گفت تا صبح می خواد پیشم باشه .. خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون .. دوست داشتم ببينمش ... تکیه دادم به دیوار و نگاش کردم .. چشماش هنوز خیس بود .. بی اختیار رفتم سمت صورتشو و چشماشو بوسیدم .. چقدر طعم شور اشكاشو دوست داشتم . اشكاشم بوسيدم .
نذاشت ازش جدا بشم ... اونم همین کارو کرد ... صورتم خیسه اشک بود.. چشمام احتیاج داشتن به همچین مرحمی .. لباشو گذاشت رو چشمام و بوسیدشون ... آروم گفت بسه ندا ... گناه دارن چشمات .. جوون نیما بس کن ...
خودمو کشیدم عقب با بغض گفتم دست خودم نیست نیما ... دارم خل میشم .. دلم برات تنگ میشه .. اصلا فکرشم نمیتونم بکنم که فردا شب تو اینجا نیستی .. نمی تونم نیما .. به خدا دست خودم نیست ..و دوباره شروع به هق هق كردم
...
نزدیک یک ساعت من و نیما همون جا روی زمین نشسته بودیم و سعی می کردیم آروم باشیم ... ولی تو دل جفتمون غوغایی بود ..
دیگه گریه مون بند اومده بود .. جفتمون تکیه داده بودیم به دیوار .. نیما دستشو انداخته بود رو شونه من .. سرم رو شونه هاش بود و زل زده بودم به روبرو .. بدون هیچ حرفی
يه كم كه گذشت نیما آروم سرمو بلند كرد .. بلند شد رفت بیرون و گفت الان میام ..
يكي دو دقيقه بعد برگشت با سی دی منش و یه سی دی تو دستاش ...
دستمو گرفت و بلندم کرد .. بردم رو تختم ... گفت بخواب .. اون قدر اندازه بود تختم که نیما هم بخوابه .. چقدر دوست داشتم نيما هم كنارم بخوابه .. انگار صداي فكرمو شنيد ... چراغ اتاقو خاموش کرد و خودشم دراز کشید کنارم .... نور نصفه نيمه ماه كمي اتاقو روشن كرده بود . یه گوشیو گذاشت تو گوش من .. اون یکی هم تو گوش خودش .. اروم گفت گووش کن و سي دي رو پلي كرد
/
تروخدا گریه نکن
بخاطر منم شده
بذار خیال کنم دلت
راضی به رفتنم شده
گریه کنی نمیتونم
اشکاتو طاقت بیارم
فدای اشکات خانومی
آخ که چقدر دوست دارم
میرم ولی پیش چشات
عشقمونو جا میذارم
دلم میخواد نرم ولی
روی دلم پا میذارم
تو هم میخوای نرم ولی
مثله منی پره غرور
مرگه منه وقتی برم
از پیش تو یه جای دور
/
برگشتم سمتش و به پهلو خوابیدم .. دلم آروم شده بود .. با این که آهنگ خیلی غمگین بود ولی اشکی بیرون نیومد دیگه .. تو چشماش نگاه كردم .. همین که کنار نیما بودم کافی بود .
/
خط بکش رو خاطره ها
عکسامو پاره کن نبین
من به بلای عشقمون
کهنه شدم ای نازنین
دست بکش رو آسمونا
ستاره ی تازه بچین
من چه کنم بی عشق تو
وقتی شدم تنها ترین
من از خدا میخوام کمک
خودت فراموشم کنی
منم خوشم که تا ابد
عروسک خیالمی
/
به آرومی دم گوشش گفتم نیماااا
اونم خیلی آروم گفت جان نیما ؟
نمیدونستم درسته بش بگم یا نه .. ولی خاصیت شب و تاریکی اینه که آدم روش خیلی زیاد میشه و حرفایی که روش نمیشه تو روز بزنه شب میگه ...
دم گوشش آروم گفتم من با تو آرومم .. با تو خوشحالم .. با تو نه هیچ کسه دیگه ای ...
دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود .. صورتشو خووب میدیدم . یه دستش زیر سرم بود .. یه دستشو خم کرده بود گذاشته بود رو پیشونیش ..
یه آه عمیق کشید و گفت منم همینطور ... وقتي كنارمي انگار دنيا رو دارم . تو با ارزش ترين چيز من تو دنيايي . حاضر نيستم كوچكترين ناراحتيت رو ببينم . چه برسه به اينكه به خاطر من ناراحت شده باشي
.. سرم رو بازوش بود .. زل زده بودم به چشماش که دوخته بودشون به سقف و هیچ حرکتی نمی کرد ... چقدر تو آغوشش آروم بودم ..
یه لحظه فکر کردم اگه مامان یا بابا بیان اینجا ما رو اینطوری ببینن چی کار میکنن؟
بی خیال این فکرا شدم و سعی کردم از وجود نیما لذت ببرم ..
بازم برام آهنگ گذاشت .. کم کم احساس خستگی کردم .. پلکام می رفتن رو هم .. به زور بازشون نگه داشته بودم .. خودمو بیشتر جمع کردم تا جا واسه نیما بیشتر بشه .. سرمو بردم دمه گردنشو چشمامو بستم ... نیما دیگه آهنگ نذاشت .. گفت خوابت ببره سرت درد می گیره ... خودشم همونجا کنارم خوابید.. چشمام زیر گردنش بود .. انقدر آرامش داشتم که سریع خوابم برد
..
از تکون های نیما از خواب بیدار شدم .. داشت بلند میشد .. با عجله نشستم تو جام گفتم کجا میری ؟
نشستم پیشم گفت ببخشید .. بیدارت کردم عزیزم ؟
برگشتم ساعتو نگاه کردم . 4:35 بود .. گفتم می خوای بری تو اتاق خودت ؟ گفتي كه تا صبح پيشم مي موني ؟
دستشو کشید رو موهام و گفت دووست دارم بمونم ولی خب مامان اینا دیگه.........
فهمیدم منظورش چیه ...
با خواب آلودگی گفتم باشه باشه .. برو .. مرسی نیما ..
آروم پرسید خووب خوابیدی ؟ یا اذیت شدی ؟
با لبخند گفتم دیوونه بهترین شب عمرم بود .. مرسی ... خیلی خووب بوود .. آرومم کردی ..
لبخندی تحویلم داد و گفت خدارو شکر ...
پيشونيمو بوسيد و قبل از اينكه فرصت كنم جوابي بدم رفت از اتاق بیرون و من باز خوابیدم ... بدون هیچ فکری سریع خوابم برد ...
.
.
.
.
.
نيما ساعت 30 : 8 شب پرواز داشت .. ساعت 5 همه خونه بودیم .. مامان که دائم داشت اشکاشو پاک می کرد .. بابام خیلی جدی داشت کاراشو میکرد .. منم عین بهت زده ها اصلا باورم نمیشد نیما واقعا داره میره .. کاش دیشب بود .. باز آرومم میکرد .. لباس پوشيده منتظر بقيه نشسته بودم ..
زنگ در و زدن .. امیر بود .. قرار بود اونم بیاد باهامون . اومد تو ... اونم خیلی دمق بود.. امير خیلی وابسته دوستاش و خانواده اش بود .. روم نمی شد جلوی امیر گریه کنم ..
ساعت 30 : 6 بود که همه راه افتادیم .. مامان جلو نشست و منو نیما و امیرم عقب ... تو ماشین همش بابا سر به سر نیما می ذاشت تا جو رو عوض کنه . ولی بدبختی هیچ کس حال و حوصله شوخی های بابامو اون وسط نداشت .. نیما و امیر با هم پچ پچ می کردن .. مامانم صدای فیش فیش مماخش می اومد از جلو ... منم عین سگ .. نه می تونستم گریه کنم نه با نیما حرف بزنم .. همش این امیر داشت باهاش حرف می زد ..
تو يه فرصت ازش پرسيدم نيما كي ميايي ؟ اونجا مرخصي داري ؟ كيها ميايي ؟
- اينجوري كه منوچهري مي گفت مثل اينكه سه هفته كاره يه هفته استراحت
يهو خوشحال شدم . پس وضعيت اونقدرها هم بد نيست
بابام يهو پريد تو حرفش و گفت ولي هر ماه نميتونه كه بياد . چون هرچي در مياره بايد خرج بليط هواپيما كنه . داره اين همه راهو با اين همه سختي مي ره كه يه پولي جمع كنه
چقدر اون لحظه از بابام بدم اومد . ديگه هيچي نگفتم
همیشه خدا تو تهران ترافیک بودااا شانس من اون شب خیلی سریع رسیدیم فرودگاه ..
چمدون نیما رو بابام برداشت و کیف لب تابشم تو دست خودش بود .. بابا و امیر و نیما جلو می رفتن .. من و مامانم عین این ماتم زده ها پشت سرشون ... رفتیم تو سالن .. وای خدا من جلو این جماعت چجوری نیما رو بغل کنم و گریه کنم ... اصلا باید همچین کاری بکنم ؟ یا عینه غریبه ها باید خدافظی کنیم با هم ؟
نیما یه گوشه با امیر مشغول حرف زدن شده بود .. بعد چند دقیقه حرف زدن همدیگرو بغل کردن و حدود سی ثانیه ای دم گوش همدیگه حرف می زدن ... آخرشم نیما با مشت زد تو شکم امیر و خندیدن و از هم جدا شدن .. از خنده اش دلم شاد شد .. هر چند می دونستم تو دلش پر غمه .. رفت پیش بابا ... دستشو انداخت گردن بابا و خیلی جدی و رسمی همدیگرو بوسیدن و از هم جدا شدن .. بابا با افتخار دستاشو گذشاته بود رو شونه های نیما و باهاش حرف میزد ..
اومد سمت من و مامان ... مامان پشتشو کرده بود و داشت تند تند اشکاشو پاک می کرد ... چقدر دلم براش سوخت .. تنها پسرش بود ... حق داشت .. نیما رفت سمتش و سرشو برد پایین دم گوش مامانم و باش شروع کرد حرف زدن .. انقدر این موجود آروم بود که با یه کلمه حرف تمام ما رو آروم میکرد . ولي من مي دونستم درون خودش اصلا آرامشی وجود نداره .. مامانم با حرفای نیما هق هق اش بیشتر شد ... نیما سرشو بلند کرد سمت بالا و یه دستی به موهاش کشید و سر مامانمو گرفت تو بغل خودش .. رفتم جلو با خنده گفتم مامان انقدر لوسش نکن کجا داره میره مگه ؟ فکر کن من دارم میرم .. گریه ات نمیگیره اصلا ... کلی هم خوشحال میشی ..
هیچ کس به حرفام نخندید .. حتی خودم .. کسی حوصله شوخی نداشت ... مامان یه کم تو بغل نیما موند و خودش اومد بیرون و رفت یه سمت دیگه ... مامانم خیلی نیما رو دوست داشت .. همیشه هواشو داشت .. براش خیلی سخت بود که بخواد از پیشش بره .. اونم همچین جای دوری
نیما با لبخند اومد سمت من و گفت تروخدا تو گریه نکن .. تو یه حرف قشنگ بزن ..
طوري كه فقط نيما بشنوه گفتم شب شراب نيارزد به بامداد خمار
آهي كشيد و گفت نگفتم كه دلمو بسوزون .. معلوم بود منظورم رو فهميده
فقط نگاش كردم .. كم كم تصويرش شروع به لرزيدن كرد .. دو سه تا پلك زدم تا اشكام سرازير شد و دوباره نصويرش شفاف شد .. مي خواستم بپرم بغلش كنم . اولش يادم افتاد وسط جمعيتم و بابا مامان و امير هم هستن . ولي وقتي يادم افتاد چند دقيقه بعد ديگه نيما كنارم نيست دستامو دور گردنش حلقه كردم و محكم بغلش کردم .. چند ثانيه تو همون حالت مونديم . اروم دم گوشش گفتم منتظرتم .. منو از خودت بی خبر نذار داداشی
كنار گوشم خندید و گفت فداااات فینگیلیه من .. چشم حتما .. برسم بهت زنگ میزنم .. باکستو پر میل میکنم به خدا .. تو هم خبرای اينجا رو بهم بده ..
از هم جدا شديم .. داشت میرفت پیش بابا اینا كه یه دفعه برگشت سمتم و گفت ندا جونه داداشی مواظب خودت باش .... سعی کن با یلدا بری و بیای دانشگاه . تنها نرو .. از طرف من از پویا و یلدا خدافظی کن ..
خندیدم بش و گفتم چشم حتما .. برو به سلامت .. مواظب خودت باش .. خیلی خیلییییییییییییی
نیم ساعت بعد ما 4 تایی داشتیم بر می گشتیم خونه .. جای نیما تو ماشین واقعا خالی بود ... مامان پیش من عقب نشسته بود .. گریه نمی کرد ، ولی زل زده بود به خیابون و صداش در نمی اومد .. بابا و امیر یه کم با هم حرف میزدن .. امیرو دم خونشون پیاده کردیم و رفتیم سمت خونه ...
در خونه رو که باز کردم خونه داشت داد می زد که نیما نیست .. جاش خالیه ... با غم فراوون به در و دیوار خونه نگاه کردم .. تک تک جاها پر از خاطره نیما بود .. تازه فهميده بودم دوريش چقدر سخته
آهی کشیدم و رفتم تو اتاقم ...
shirin71
08-17-2011, 05:35 PM
چقدر جاي خالي نيما سنگين بود ؟؟!! مثل كوه روي سينه ام سنگيني مي كرد .. رفتم همونجوري با لباس روي تختم دراز كشيدم . مثل ديوونه ها شروع به بو كردن تختم كردم . بوي نيما رو مي داد . ياد ديشب افتادم كه نيما كنار من خوابيده بود و من تو بغلش بودم . بهش احتياج داشتم .. كاشكي بودي .. چشمامو بستم و تمام خاطرات نيما اومد جلوي چشمم .. صبحهائي كه با هم مي رفتيم دانشگاه .. شبهائي كه مي رفتم مغازه دنبالش و با هم بر مي گشتيم .. اون شب و اون مهموني كذائي .. چقدر دلم مي خواست الان هم مثل اونشب تو بغلش بودم و گرماي آغوشش رو با همه وجودم حس مي كردم .. خدايا اسم اين حس چي بود ؟ اين بغضي كه پنجه وحشيشو گذاشته بود رو خرخره ام و داشت خفه ام مي كرد .. اذعانش خيلي تلخ بود ولي اسم اين حس عشق بود . آره .. من عاشق نيما شده بودم .. عاشق برادرم .. وااااااااااااي . كاش مي مردم . ندا خاك بر سرت . رفتي عاشق برادرت شدي ؟ مامان بابا مي فهميدن چي مي گفتن ؟ نيما مي فهميد چي مي گفت ؟ اصلا اون هم همين حس رو داره ؟ يا فقط يه حس برادرانه ساده ؟ .. چرا اين اتفاق افتاد ؟ نبايد اين جوري مي شد ... حالا كه شده .. چيكار كنم ؟ اصلا چرا بايد كسي بفهمه ؟ اين فقط يه حس بود .. يه حس كاملا شخصي .. كسي از كجا مي فهميد ؟ .. خوب تقصير من چيه ؟ تو جامعه اي زندگي مي كنم كه از بچگي زدن تو سرمون كه مرد موجود بديه .. ازش دوري كن .. بهش اعتماد نكن و ... و وقتي يكي مثل شهروز هم به پست يه دختر بخوره معلومه ديگه به كسي نمي تونه اعتماد كنه و مي ره عاشق برادرش مي شه . نمي دونم .. شايد همه اينها توجيه بود .. ولي به هر حال اين اتفاق افتاده بود .. من عاشق برادرم شده بودم .. و حالا اون رفته بود .. اينم به خاطر جامعه ما بود ... مي دونم همه چيز رو مي انداختم گردن جامعه و محيط .. ولي واقعا يه مهندس كامپيوتر بايد اونقدر بيكار بمونه كه آخرش سر از عسلویه در بیاره ؟
بیچاره نیما .. بیچاره من ... بیچاره منی که تک و تنها تو این اوضاع واسه خودم قلت میزنم و نمیدونم چه غلطی باید بکنم ... کاش میشد به یکی گفت .. به کی ؟ مامان ؟ بابا ؟ نیما ؟ یلدا ؟ به کی ؟ به کی بگم چه بلایی سرم اومده ؟ زمانی که با شهروز دوست شدم همه جا جاااار زدم و گفتم .. تمام دانشگاهو پر کردم . ولی الان چی ؟ حتی باورش برای خودمم سخته چه برسه دیگروون .. میگن ببین چقدر دختره مشکل داره که عاشق برادرش شده .. وای فکر کن شهرووز بفهمه .. چه فکری می کنه ؟
...
ای خدا .. خودت از همه چی خبر داری .. خودت تو تک تک ماجراها بودی و از نزدیک همه چیزو دید ی ... تو چی میگی ؟ تو میگی باید چی کار کنم ؟ میشه امشب که خوابیدم یه خوابی چیزی برام درست کنی که توش جواب منو داده باشی ؟
اصلا تقصیره کی بود ؟
از کجا شروع شد ؟
من کاری کردم ؟
نیما رفتاری نشون داد از خودش؟
تو خواستی ؟
نه بابا عمرا تو بخوای همچین اتفاقی بی افته ..
پس چی خدا ؟
چيكار كنم ؟ تو دلم نگه دارم اين درد لعنتيو ؟ يا به يكي بگم ؟ به كي بگم ؟ به كي مي تونم بگم ؟
بي اختيار ياد اين شعر افتادم
مرا درديست اندر دل كه گر گويم زبان سوزد
وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
یه آه بلند کشیدم و از جام بلند شدم .. چشمام دنبال نشونی از نیما میگشت تا با دیدنش خوشحال بشم .. تما م اتاقمو نگاه کردم .. چقدر تو این اتاق با نیما خندیدیم .. چقدر گریه کردم براش .. چقدر از شهروز گفتم براش .. چقدر خاطره ..
آخی نیمایی ... کجایی الان ؟
.
.
.
.
سر شام بودیم که تلفن زنگ خورد .. همه با هم پریدیم سمت تلفن .. مامان گوشیو برداشت .. وای نیما بود .. بابا زل زده بود به دهن مامان ... منم دو تا دستامو گره زده بودم به هم دیگه و گذاشته بودم زیر چونه ام منتظر بودم که گوشیو بگیرم ..
مامان فقط قربوون صدقه نیما می رفت . بابا با حرص گوشیو گرفت زیر لبی گفت انقدر لوسش نکن ..
بابا باهاش راجع به منوچهری و كار و این که الان کجاست و کجا میره و این حرفا صحبت کرد ..
بعد از چند دقیقه گوشیو داد به من گفت بیا نیما کارت داره .. با ذوق گوشیو گرفتم .. خدارو شکر بابا و مامان رفتن سمت میز و بابا داشت براش تعریف میکرد نیما چی گفته بش .. رفتم اون ور تر با بغض سلام کردم بش .. صدای مهربوونش تو گوشی پیچید
- سلاااااااااااام فینگیلی من ...
نمی تونستم حرف بزنم .. گوشیو دو دستی چسبیده بودم .. انگار وجود نیما به وجود این گوشی وابسته بود و وجود من به وجود نيما .. به زور گفتم سلام داداشی ... رسیدی ؟ با خنده گفت آره قربوونت برم رسیدم .. دلم برات خیلی تنگ شده ... تو خووبی ؟
نمی دونستم جواب سوالاشو چی بدم اصلا ؟
فقط گفتم اوهوم اوهوم ..
به آرومی گفت ندا خووبی ؟
یه آه کشیدم گفتم جات خیلی خالیه نیما .. خیلیییییییییییییی
یه چند لحظه هیچی نگفت و بعد آروم گفت زود بر میگردم عزیزم .. قول میدم .. فقط تو هم قول بده تو این مدتی که نیستم مراقب خودت باشی ..
به زور گفتم چشممم ... دیگه نمی تونستم حرف بزنم ..
اونم حالمو درک کرد .. گفت برو عزیزم .. بازم بت زنگ میزنم .. قول میدم ...
با این حرفش دلم پر امید شد.. گفتم مرسی .. مرسییییی
کاری نداری ؟
با تاکید گفت فقط مواظب خودت باش .. همین ..
خندیدم گفتم چشششششششم .. هستم ... تو هم همینطور
خدافظی کردم و تلفنو گذاشتم لب اپن آشپزخونه و رفتم تو دستشوویی .. چشمامو شستم و یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون ..
عجب شبی بود !! با شنیدن صدای نیما اشتهام باز شده بود .. خیلی خوشحال شده بودم که زنگ زده بود ..
رفتم سر میز شام و توی سکوتی که حاکم شده بود غذامو خوردم و خیلی زود رفتم خوابیدم ..
انقدر خسته بودم که با اولین پلکی که روی هم گذاشتم خواب اومد سراغم و دیگه هیچی نفهمیدم .
.
.
.
.
.
اولین روز بدون نیما شروع شد ...
صبح با اکراه از جا پا شدم .. تا چند ثانیه ای یادم نبود چی شده .. یه کم که تو جام قلط زدم بی اختیار یاد نیما افتادم ... ئه ئه ئه .. نیما کوو ؟ نیما که نیست ...
یه حالتی شدم .. بغض نبود .. گریه نبود .. یه حالت چندشی بود .. از این که قراره فعلا چند ماهیو بدون نیما بگذرونم چندشم شد ... از این دنیا .. از خودم حتی .. از منوچهری ..
مجبور بودم پاشم چون ساعت 10 کلاس داشتم .. زود از جا پریدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه ...
مامان اونجا بود ولی انگار خودش یه جای دیگه ای بود .. تو یه حال و هوای دیگه ای بود ... اصلا حوصله غم و دپ زدنو نداشتم . ولی مامان اول صبحی خووب تو موودش بود ..
یه سلام آروم کردم و نشستم پشت میز صبحونه .. اصلا بهم حال نمیداد صبحونه .. یه لیوان شیر داغ به زور خوردم با دو سه تا لقمه خامه خرمایی ..آخی چقدر نیما خامه خرما دووست داشت ....مامان یه لیوان دیگه شیر بدون هیچ حرفی برام ریخت ... چشمام باز تار شد ... نذاشتم اشکام اول صبحی رومو کم کنن .. سرمو انداختم پایین . مجبور بودم اون چندتایی که اومدنو بندازم بیرون تا از شرشون راحت بشم .. ولی به بقیه رو نمیدم دیگه ... اشکام خیلی قشنگ افتادن تو لیوان شیرم .. حقشون بوود .. سوختن حسابی
برای این که جو رو عوض کنم به مامان به زور گفتم بابا کی رفت ؟
انگار که فهمیده بود الکی دارم سوال میکنم . خیلی آروم زیر لبی گفت مثه همیشه ...
از پشت میز اومدم بیرون و گفتم من ساعت 10 کلاس دارم .. عصر با یلدا بر می گردم .. به بابا بگو نمیخواد بیاد دنبالم ..
ساعت 8:30 بود .. باید زود حاضر میشدم
همونجوری که به نیما فکر می کردم و سعی می کردم تمام مدت صورت مهربوونشو جلوی چشمام بیارم حاضر شدم .. مامان یه لحظه رفت بیرون تو حیاط . در که باز شد سوز شدیدی اومد تو خوونه .. دلم گرفت .. اگه نیما بود منو می رسوند تو این سرما ..
آخ چقدر دلم براش تنگ شده .. یعنی میشه تحمل کرد این همه روزای بدون نیما رو ؟
چقدر وجودش لازم بود برای تک تکمون ... کاش بیشتر قدرشو میدونستم .. کاش بیشتر از وجودش لذت میبردم .. کاش پریشب بیشتر بیدار میموندم پیشش .. کااااشش ........
بازم از خودم بدم اومد .. از اين حس .. از اين كه نيما رو اينجوري دوست داشتم .. هنوز با اين احساس مبارزه مي كردم ...
خودمو حسابی تو لباسام پوشوندم . کیف کوله امو انداختم رو شونه ام و بعد از خدافظی سردی که بین من و مامانم رد و بدل شد از در اومدم بیروون ...
اووووووووووووه .. عجب سرمایی ... برف روی درختا نشسته بود ... آسمون كيپ كيپ بود . انگار يه لحاف سفيد انداخته بودن رو آسمون . سوز سرما عين شلاق رو پوستم خورد . کاش میشد نرفت دانشگاه .... نه ... اگه دانشگاه هم نبود که دق می کردم تو خونه ...
آره فکر خوبیه .. تو این مدت دائم باید برم دانشگاه تا نبوده نیما رو کمتر حس کنم ...
تازه ترم جدید شروع شده بود ..
هندزفری موبایلمو گذاشتم و همون آهنگی که اون شب نیما برام گذاشته بودو گذاشتم و رفتم رو ابرا .. انقدر بلند بود که هیچی متوجه نمی شدم .. غرق شده بودم تو آهنگ ... به یاد اون شب .. به یاد آغوش گرم و پر از عشق نیما ..... چه شب قشنگی بود ... میشه بازم تکرار بشه ؟ بازم آغوش نیما رو حس کنم ؟ ای خدا .. کی میاد نیما ؟ وقتی اومد بهش بگم از حس جدیدم ؟ نکنه این یه عادته و تا چند هفته دیگه تموم میشه ؟ نكنه اين فقط يه دلتنگي خواهرانه واسه برادريه كه خيلي بهش وابسته شدم ؟ .. از این فکر خودم بدم اومد .. نه این عادت نبود .. واقعا عادت نبود .. نمی شد قبول کرد که فقط وابستگی معمولیه .. برام قابل باور نبود .. فقط کافی بود یه چند هفته ای صبر کنم تا جواب این سوالم خود به خود معلوم بشه
...
تا رسیدم دانشگاه شاید 20 بار گوشش دادم .. دیگه تک تک جاهاشو حفظ بودم .. باهاش می خوندم عین دیوونه ها ... چقدر دلم هوای دستای نیما رو کرده بود .. اگه بود تو این سرما گرمم میکرد .. فقط با یه دست .. همین ...
از در دانشگاه که رفتم تو قیافه های بچه ها منو به خودم آورد ... یکی یکی با همشون سلام علیک کردم . تا رسیدم دم راهرو کلی از بچه ها رو دیده بودم و با هر کدومشون حداقل دو سه تا کلمه حرف زده بودم .. چقدر خووب بود که می اومدم دانشگاه ...
اول از همه رفتم تو سلف . پیش همون پیرمرد بوفه چی .. بعد از سلام و احوالپرسي و این جوور حرفا یه چایی و یه کارت تلفن ازش خریدم نشستم پشت میز ... می خواستم به نیما زنگ بزنم .. دلم بدجووری هواشو کرده بود .. یه اس ام اس به یلدا زدم .. گفتم تو سلفم .. جواب داد هنوز تو راهه و ممکنه دیر برسه ..
چایی رو مثه همیشه داغ داغ ریختم تو گلوم و نگام به کارت تلفنی بود که تو دستام عرق کرده بود ..
با انرژی پاشدم لیوانو انداختم تو سطل زباله و پله ها رو تند تند بالا رفتم پیچیدم سمت چپ .. تلفن توی راهرو خیلی شلوغ بود ... به سرم زد برم تو حیاط .. اونجا به خاطر سرماش خلوت تره ..
یه ربع بیشتر وقت نداشتم ...
زود تصمیم گرفتم و رفتم پایین .. پله های حیاطو تند تند رفتم پایین و کارتو تو دستام از ذوق فشار میدادم ..
حدسم درست بود . هیچ الاغی تو این سرما نمی اومد از اينجا تلفن بزنه ..
کارتو با هیجان و ذوق فرو کردم تو دستگاه .. با لرزش عجیبی که هم تو دستام حسش میکردم هم توی قلبم شماره نیما رو گرفتم ..
یه بوق خورد
صدامو صاف کردم
تو دلم داشتم مرور می کردم چی بگم اولش ..
یعنی الان نیما کجاست ؟ نکنه سرش شلوغ باشه ؟
نه بابا روز اولی سرش واسه چی شلوغ باشه ؟
4 تا بوق خورده بود .. ولی نیما هنوز جواب نداده بود ..
دلم ریخت پایین . چرا جواب نمیده ؟ کجاست ؟ عادت نداره جایی بره گوشیشو نبره ..
داشتم قطع میکردم که صدای نیما پیچید تو گوشی ..
بعلههههههههههههه ؟ با عجله گوشیو جواب داد
با خجالت خاصی گفتم الوووو ... سلام
یه کم مکث کرد گفت ندااااااااااااااا
نیشم باز شد .. ای جااانم .. فداش بشم ..
خنددیم گفت سلااااااام داداشی .. کجا بودییییییییی ؟
با صدای پر از انرژی گفت سلام عزیز من .. حموم بودم .. ببخشییییییییید .. رفتم دوش بگیرم . ساعت 11 منوچهری میاد دنبالم .. خیلی زنگ زدی ؟
با آرامش گفتم نه .. همین یه دفعه زنگ زدم .. چطوری خوبی ؟
با صدایی که معلوم بود داره کاراشم انجام میده گفت من خووبم عزیزم تو چطوری ؟ کجایی ؟
ندا : دانشگام .. کلاس دارم ده دقیقه دیگه گفتم یه زنگ بهت بزنم ..
نیما : دستت درد نکنه .. الان تو حیاطی ؟
ندا : آره .. هیچکی نیست .. راحت می تونم صحبت کنم بات ..
نیما : ببین تروخدا .. معلومه هیچکی نیست ... تو این سرما اومدی تو حیاط ؟ بچه پرررو ؟
خندیدم گفتم بش می ارزید ( خودم از حرفه خودم قلبم ریخت پایین .. )
نیما : به چیش می ارزید ؟ به شنیدن صدای گوش خراش من ؟
ندا : ای دیوونه .. میزنم تو سرتااااااااااا ..
یه کم خندیدیم با هم .. دلم باز شده بود .. دیگه باید می رفتم ..
گفتم نیمایی من دیگه باید برم سر کلاس .. کاری نداری با من ؟
نیما : نه عزيزم برو .. عصر با کی بر میگردی ؟
ندا : با یلدا .. ولی نمی دونم پویا هم هست یا نه .. ولی تنها نیستم ..
نیما : اوکی .. مواظب خودت باش .. بازم از این کارا بکن .. خیلی خوشحالم کردی .. شارژ شدم ..
خندیدم گفتم خودمم همینطور .. چشم حتما ...
با هم خدافظی کردیم و با لبخندی که هنوز رو لبم مونده بود راه افتادم سمت کلاس ...
توی راهرو یلدا رو دیدم که داره میره بالا .. با صدای بلند داد زدم یلداااااااااا .. برگشت سمتم .. براش دست تکون دادم .. صبر کرد با هم بریم .. انقدر انرژی داشتم که دلم میخواست داددددددددددددددد بزنم ..
خدایا شکرت ..
shirin71
08-17-2011, 05:36 PM
روزای بدون نیما تند تند میگذشت .. دیگه تقریبا اون غمی که تو خونه مون لونه کرده بود از موقع رفتنش داشت میرفت .. تقریبا هر شب حرف میزدیم با هم .. با صداش تمام مشکلاتمو یادم میرفت .. شاد میشدم و حس میکردم اونم اون سمته تلفن روی لبهای قشنگش لبخنده ..
شبی نبود که بهش میل نزنم .. تقریبا هر چی اتفاق می افتاد براش تعریف میکردم .. از رفتن به دانشگام از اتفاقات دانشگاه از این که با کی برگشتم از هوای اینجا از خوونه سوت و کورمون .. از همه چیز و همه کس میگفتم .. دووست داشتم از همه چیز خبر داشته باشه .. اونم بهم میگفت که هر شب قبل از خواب ای میل های منو میخونه و خیلی تشکر میکرد که این همه وقت میذارم و براش مینویسم .. نمیدونست موقع نوشتن اون ای میل ها یه عشقی تو وجودمه که بهم نیرو میده حتی 100 برابر اونارو بنویسم براش
سره خودمو با درسو این جوور چیزا گرم کرده بودم .. نیما از اونجا خوشش اومده بود .. دوروبری هاش آدمای خوبی بودن تعریفشونو خیلی میکرد .. باهم رفیق شده بودن .. کارشم دووست داشت .. چقدر خوشحال بودم از این بابت .. هر روزی که میگذشت علاقه ام بهش بیشتر میشد .. توی تمام مدتی که نبود بیشتر از صد بار عکساشو دیده بودم .. خاطراتشو مرور کرده بودم .. خوابشو دیده بودم ..
باهاش زندگی کردم ...
اوضاعه مامان هم خووب شده بود .. کمتر دلتنگ نیما میشد ...
منم تقریبا بهتر شده بودم .. شده بود شبایی که بازم از دوریش گریه کنم ولی دیگه اون بغض همیشگی توی گلوم نبود .. شبایی که باهاش حرف میزدم بهتر بودم ولی شبایی که وقت نمیکرد بهم زنگ بزنه یه جووری احساس خلع تو وجودم میکردم .. یه چیزی کم داشت وجودم .. اونم نیما بود !
تمام فکرم شده بود این احساس جدیدم .. نمی دونستم باید باش چی کار کنم ؟ نمی دونستم وقتی نیما بیاد می تونم بش بگم یا نه ؟ نمی دونستم اون در مورده من چه فکری میکنه ؟ این از نبوده نیما بیشتر اذیتم میکرد ..
یه ماه و خورده ای از رفتنه نیما میگذشت .. انگار یه سال گذشته .. برای من گذشتن حتی یه ساعتشم عذاب آور بود .. واقعا زمان دیر میگذشت .. نه تنها برای من برای مامان و بابا هم همینطور بود .. هر چی بود باید تحمل میکردیم تا بگذره
.
.
دیگه نزدیکای عید بود .. نیما هنوز مشغول بود و میگفت نمی تونه برگرده وفعلا باید اونجا بمونه .. همین که اونجا آرامش داشت و کارشو دووست داشت برام قده دنیا ارزش داشت .. ولی وجودش برای خونه هم لازم بود
خونه تکونی قبل عید شروع شده بود .. زیاد حال نمیداد .. عیده بدونه نیما برام جالب نبود .. واسه چی باید خونه رو تمیز کنیم ؟ وقتی نیما توش نمیاد ... یعنی میاد عید ؟
البته من انقدر از زیره کار در می رفتم که تقریبا میتونم بگم هیچ کاری نمی کردم .. ولی امسال تصمیم گرفتم اتاق خودمو نیما رو مرتب کنم .. خدا کنه ناراحت نشه از این که رفتم تو اتاقشو مرتبش کردم ...
میرفتم دانشگاه شب که می اومدم دونه دونه وسایل اتاق نیما و خودمو با دستای خودم تمیز میکردم و سعی میکردم با بهترین شکل بچینم .. مامان سبزه گذاشته بود .. 4 تا تپل مپل .. هر روز بش سر میزدم ببینم بلند شدن یا نه .. گزارش اوضاع اینجا رو شب به شب به نیما میدادم .. با هر وسیله ای که ممکن بود .. تلفن .. ایمیل .. اس ام اس .
دانشگاه تق و لق شده بود دیگه این هفته های آخر .. به نوعی خر تو خر .. میشد نرفت .. انقدر تو خوونه هیجان ه عید و سفره هفت سین و این چیزارو داشتم که ترجیح میدادم بمونم خونه ..
یه روزم رفتم خونه یلدایینا .. مامانش کلی تخم مرغ و شمع گذاشت جولوم .. یلدا بش گفته بود من بلدم اوجگل موجگلش کنم .. گفت میخوام تخم مرغای سفرمونو تو درست کرده باشی .. انقدر چیز میز میزدم به تخم مرغا که مامانش با دهنه باز نگاه میکرد .. دیگه چیزی شبیه تخم مرغ نمونده بود.. بس که خوشگل شده بود .. این کارارو از یکی از دوستای مامانم یاد گرفته بود .. روی تمام تخم مرغا و شمع هارو با اسپری پره زرق و برق کردم .. انقدر ناز شده بود که خودم حسودیم شد .. تا آخره شب خونه یلداینا بودم شبم بابا اومد دنبالم .. اون شب نتونستم با نیما حرف بزنم .. دیر وقت اومدم خونه .. فقط یه اس ام اس بهم داد و حالمو پرسید .. براش گفتم کجا بودم و چی کار میکردم .. خیلی خوشحال بود که من تنها نیستم .. ولی خبر نداشت که تمام دنیا هم دوره من جمع باشن جای نیما رو نمیگیرن ..
چیزی به تموم شدن سال نمونده بود .. چهارشنبه سوری نزدیک بود .. چهار شنبه سوری بدون نیما .. اگه بود بازم تو حیاط آتیش درست میکردیم .. منو نیما و بقیه بچه های فامیل .. چقدر پارسال چهارشنبه سوری خوش گذشت .. تا یه ماه جای سوختگی رو دستم بود .. بس که دستم به آتیش خورده بود .. نیمایی واقعا جات خالیه .. دلم نمی خواست بدونه نیما امسال چهارشنبه سوری داشته باشیم ولی این فامیل چترو چی کار کنیم ؟ حتما باز زنگ میزدن و خودشونو دعوت میکردن ..
شبه قبله چهارشنبه سوری نیما بهم زنگ زد.. به گوشی خودم .. تو اتاقم بودم که شمارشو دیدم .. با انرژی گوشیو برداشتم .. سلام علیک گرمی کردیم دو تایی با هم ..
بحثشو خودش کشید وسط
نیما : میبینم که بدون ما میپری از رو آتیش ..
با ناراحتی گفتم نیما به خدا اصلا حال نمیده بدونه تو .. ولی میدونی که عمه اینا همه پا میشن میان اینجا ..
نیما : میدونم گلم . میدونم .. شوخی کردم ..
ولی جای منو خالی کنینا .. فیلمم بگیرین میخوام اومدم ببینم ..
با کنجکاوی گفتم کی میای نیمااااا ؟
خیلی طبیعی گفت اصلا معلوم نیست ندا .. هر وقت مشخص شد حتما بت میگم
بهم پیشنهاد داد یلدارم بگم بیاد فردا شب .. نمیدونم می اومد یا نه آخه جمع فامیلی بود ولی گفتم بش میگم حتما ..
چند دقیقه دیگه هم باهام حرف و زد و مثه همیشه آرووومم کرد و خدافظی کردیم ..
چقدر دلش میخواست الان خونه باشه .. نیما عاشق عید بود .. کاش بود
.
.
بالاخره سه شنبه شد ... و چهارشنبه سوری باز اومد
به یلدا گفته بودم بیاد ولی همون طوری که حدس میزدم قبول نکرد و گفت رووش نمیشه جولو فامیله ما
ساعت طرفای 5 بود که اولین مهمونامون اومدن .. عمه مهوش و شوهرش با دو تا دختراش ... سمانه و ستاره .. از اون دختر قرتیا که عمه از دست کاراشون جونش به لبش اومده بود و علیرضا پسر کوچیکش که 14 سالش بود .... بعد عمه مهری و شوهرش با سعید پسر بزرگش که 24 سالش بود و الهام دختر کوچیکش که 18 سالش بود .. بعدم عمو ممد با زنش و دخترشو دومادشو نوه اش .. شدیم 16 نفر .. آخی یه نفرمون کم بود .. جای نیما واقعا خالی بود ..
یه کم تو خونه نشستیم بحث داغی راجع به کار نیما بود .. مامانم شدید داشت پز میداد ... من نمیدونم به چی این کار پز داشت میداد ؟ من که اصلاخوشم نیومده بود ازش .. فقط به خاطر دوری نیما از من ...
کم کم سعید و علیرضا و دوماده عمو ممد و ستاره و سمانه رفتن تو حیاط .. به یه ربع نکشیده صدای جیغ و دادشون به آسمون رفته بود .. هر سال من و نیما همه کاره بودیم .. آتیش درست میکردیم .. ترقه و از این کارا .. ولی امسال نیما که نبود منم حال و حوصله نداشتم نشسته بودم کناره مامانم و به حرفاشون گوش میکردم .. همین که حرفی از نیما میشد گوشامو تیز میشد.. خیلی بی اختیار
دیگه بابا هم صداش در اومد که پاشید برید تو حیاط بقیه حرفاتونو بزنید و ما رو انداخت توحیاط خودشم با عمو ممد و شوهرای عمم اومد دنبالمون ..
یه بساطی درست کرده بودن این بچه ها خونه رو به گه کشیده بودن .. انقد رحیاط و به هم ریخته بودن تو این یه ساعته که صدای مامانم در اومد .. ولی خب چیزی زیاد نگفت تا یه وقت به عمم اینا بر نخوره .. با نهایت بی حوصلگی یه کم از رو آتیش پریدم و یه کم با هم مسخره بازی در اوردیم .. دوربینو برداشتم و از تک تک کسایی که اونجا بودن فیلم گرفتم گفتم این فیلمو برای نیما میگیرم هر کی هر چی دوست داره بش بگه .. همه تقریبا گفتن جاش واقعا خالیه و دلشون براش تنگ شده .. جز سعید و عمو ممدم که مسخره بازی در آوردن و چا ر تا اراجیف باره نیما کردن مثلا !!
نزدیک دو ساعت بود که تو حیاط بودیم و من هم کم کم بی اختیار رفته بودم تو جمعشونو میخندیدم و شاد بودم .. یه کم که سردم میشد میرفتم میچسبیدم به آتیش بعد گرمم میشد ژاکتمو در میاوردم باز دو دقیقه بعدش داشم مثه چی میلرزیدم ..
خلاصه کلی تو حیاط واسه خودمون ترقه مرقه و نارنجک و مین و بمب و خمپاره در کردیم تا دیگه خودمون خسته شدیم ..
با پیشنهاد بابام برای شام همه برگشتیم تو خونه و با کمک هم میز شاموچیدیم و با هر هر و کر کر شاممونو خوردیم ..
خلاصه اش که شبی شد واسه خودشو اگر نیما بود واقعا شب ه به یاد موندنی میشد .. جای خالیش واقعا سره میز شام احساس میشد ..
وقتی همه مهمونا رفتن واقعا سرم داشت منفجر میشد .. چشمام و گلومم که از دود داشت میسوخت .. .. رفتم یه دوش گرفتم و تخت خوابیدم .. تا اومد چشمام رو هم بره با صدای ویبره موبایلم از جام پریدم .. وای باید نیما باشه .. وای .. یادم رفت بش اس ام اس بزنم ..
درست حدس زدم
نیما بود
سلام ندایی
چه خبر ؟
مهمونا رفتن ؟
خوش گذشت ؟
فیلم گرفتی ؟
الهی بمیرم .. میخواد از همه چیزم خبر دار باشه ..
همه اخبارو تو چند تا اس ام اس دادم بش و یه دونه آخرشم زدم واقعا جات خالی بود نیما بدون تو اصلا واسه من صفایی نداشت ..
یه کم بهم امیدواری داد که کم کم بر میگرده و کلی با هم خوش میگذرونیم و این حرفا .. دلم با خبر ه اومدنش گرم میشد .. بهش شب به خیر گفتم و با ارامش خوابیدم
متوجه میشدم که هنوز لبخند رو لبهامه
shirin71
08-17-2011, 05:36 PM
سال تحویل ساعت 4 صبح بود .. می خواستم بیدار باشم .. نمی دونستم می تونم یا نه ، ولی خیلی دلم می خواست تو اون موقع با نیما حرف بزنم و عیدشو بهش تبریک بگم ..
چقدر بد بود که نیما عید ، زمان سال تحویل کنارم نبود .
عید امسال واقعا با بقیه سالها فرق داشت . امسال اولين عيدي بود كه خانواده ما كامل نبود . نمي دونستم چطوري مي تونم جاي خالي نيما رو سر سفره تماشا و تحمل كنم ..
تلويزيون داشت مرتب از سال نو و گرمي خانواده و دور هم بودن مي گفت و من فكر مي كردم چه حوصله اي دارن .. سعي كردم سرمو با چيدن هفت سين گرم كنم .. سفره هفت سینو با بهترین سلیقه ای که خیر سرم داشتم چیدم . هر چی شمع داشتم از تزیینی گرفته تا معمولی چیدم تو سفره .. سبزه ها رو روبان زدم// سیر// سماق // سکه // سیب // سرکه // سنجد .. با قران و یه دسته گل که بابا عصر گرفته بود آورده بود خونه ..
تنگ ماهي ها رو گذاشتم تو سفره . ماهي امسال رو بابا گرفته بود . من دلم نيومد برم بگيرم آخه هرسال با نيما با هم مي رفتيم مي گرفتيم . دو تا ماهي يكي واسه من . يكي واسه نيما . آهي كشيدم و رفتم سراغ بقيه سفره .. حسابی خوشگلش کردم و خیلی زود طرفای 10 رفتم خوابیدم .. ساعت موبایلمو کوک کردم رو نيم ساعت قبل سال تحویل .. قرار بود مامان اینا هم بیدار بشن .. نمی دونستم می شن یا نه ولی زیاد مهم نبود ..
مثل همیشه صورت مهربون نیما و لبخند همیشگی و ارامش بخشش جلوي چشمام اومد . نا خودآگاه ياد سالهايي افتادم كه با هم سر سفره سال تحويل جمع مي شديم . بابام دعاي يا مقلب القلوب مي خوند . هميشه هم اشتباه مي خوندش . مامانم دعا مي كرد و من و نيما همش كرم مي ريختيم و مي خنديديم . نيما يه تيكه سنگگ بر مي داشت مي زد تو سركه مي خورد . من مي زدم به تنگ ماهي كه موقع سال تحويل بپره بالا پائين و شگون داشته باشه . مامانم غر مي زد
زشته . بزرگ شدين . نيما تو مثلا الگوي ايني ؟ . زشته به خدا
ياد وقتهاي سال تحويل افتادم . عيديهاي لاي قرآن .. و عيديهايي كه هميشه نيما بهم مي داد . حتي در حد يه هديه كوچيك . يه بار يه دونه از اين كارتهاي سه بعدي بهم داد . وقتي درست نگاهش مي كردي توش يه قلب بود . به كارته كه الان چهار سال بود روي ميزم بود نگاه كردم . اشكام دوباره تند تند تند اومدن بيرون . نگاهمو ازش گرفتم . بي اختيار در حالي كه واسه خودم آهنگ منصورو زمزمه مي كردم و اشكام مي اومد چشمام و بستم و خوابیدم ..
عيده و امسال ٬ عيدی ندارم
گذاشتی رفتی عزيزم ٬ من بی قرارم
عيده و امسال ٬ تنهای تنهام
بجای عيدی عزيزم ٬ من تو رو ميخوام
از وقتی رفتی ٬ غمگينه خونه
گريه م ميگيره ٬ با هر بهونه
رفتيو موندم ٬ با اين همه درد
هرگز نميشه ٬ فراموشت کرد
اگرچه نيستی ٬ ياد تو اينجاست
عشقت توی قلب ماهاست
هر جا که هستی ٬ خدا به همرات
دعای خير پشت و پنات
هرجا که رفتی ٬ خدا به همرات
....
.
.
با چشای خواب آلود فقط دنبال گوشیم میگشتم که یه جوری خفه اش کنم .. ساعت سه و نيم صبح صداي خروس همه خونه رو برداشته بود . تا برش داشتم یهو یادم اومد که اوه اوه عیده ..
هم دلم می خواست پاشم ، هم شدید خوابم می اومد .. وقتی یاده نیما افتادم دیگه همه چیزو فراموش کردم
زود از جا پریدم .. صدای تی وی می اومد و چراغها روشن بود . پس مامان و بابا هم بیدار شده بودن ... یه نیگاه به ساعت انداختم و سریع رفتم سمت در ...
درو که باز کردم چیزی که می دیدم اصلا باور کردنی نبود ..
خدایا دارم خواب می بینم ؟
یه لحظه درو بستم چشمامو بازو بسته کردم یه دونه زدم تو سره خودم که مثلا خواب از سرم بپره دوباره درو باز کردم
نه
خواب نبودم
پس این چجوری ممکنه ؟
نیمااااااااااااااااا ؟
رو مبل
جلوی تی وی نشسته ..
یعنی چی ؟
عین بهت زده ها نگاش می کردم
تا منو دید جا خورد
یه دفعه پاشد
از دیدن قیافه ام واقعا خنده اش گرفته بود .. چون نمی تونست هیچی بگه فقط می خندید
همونطوری که زل زده بودم بهش دیدم مامان از تو اشپزخونه کلشو کشید بیرون با یه لبخنده کذایی به من نگاه کرد
رومو کردم اون طرف دیدم بابام پشت میزی که سفره هفت سینو روش چیده بودم نشسته و کر کر داره میخنده
از دستشون واقعا حرصم گرفت
انگار همه خبر داشتن غیر از من
با تعجب و حرص گفتم نیمااااااااااااااااا
اومد سمتم دستاشو گذاشت رو صورتش و همونطوری که میخندید گفت ببخشششششششششششششید .. به خدا مامان اینا مقصر نیستن . من بشون گفتم چیزی بت نگن .. ببخشید ببخشیددددددددددد
باز چشمامو باز وبسته کردم رفتم جلو
دست زدم بش انگار که می خوام ببينم واقعا نیمائه جلومه ؟
بعد خیلی بی اختیار گفتم خیلیییییییییییییی خری نیما
بابام با این تیکه من غش کرد از خنده ..
برگشتم سمتش گفت حساب شمارو بعدا میرسم بابایی .. دارم برات .. حالا به من چیزی نمیگین؟
یه نگاه چشم غره آلود !!! هم به مامانم کردم و دسته نیما رو گرفتم گفتم کی اومدییییییییی ؟
دستمو خیلی آروم فشار داد و منو نشوند کناره خودش رومبل گفت به خدا می خواستم سوپرایزت کنم .. دیشب اومدم . ساعت 1 .. فکر می کردم بیدار باشی ولی مامان گفت زود خوابیدی
یه دستی تو موهام کشیدم . تازه فهمیدم چقدر به هم ریخته ام !!!
زود بلند شدم گفتم الان میام الان میام
رفتم تو دستشوویی موهامو درست کردم . انگار جون تازه اي گرفته بودم . یه آبی به سر و صورتم زدم و باز برگشتم پیش بقیه ..
مامان و نیما هم رفته بودن پیش بابا دور سفره هفت سین
دنبال بهونه می گشتم تا یه جوری سر مامان بابا غر بزنم
با دلخوری گفتم حالا من بیدار نمی شدم شما هم بیدارم نمی کردید ؟
نیما پرید وسط حرفم گفت نه نه .. اتفاقا خودم می خواستم بیام بیدارت کنم .. منتها ديدم صداي خروست همه خونه رو برداشته . وقتي هم ديدم قطعش كردي فهميدم كه بيدار شدي .
تو اون لحظه تو دلم به خودم و موبایلم و زنگ موبایلم و هرچي خروسه لعنت فرستادم که چرا دست به دست هم دادن تا منو بیدار کنن ..
یه کم مامان و بابا راجع به کار نیما ازش می پرسدین و من واقعاااااااااااااا هنوز تو شک بودم که نیما اینجا چی کار میکنه و چطور تونست تحمل کنه و به من نگه که داره میاد ..
عجب سالی
عجب سال تحویلی
همونطور محو تماشاي نيما شده بودم و چشم ازش بر نمیداشتم .. اونم انگار فهمیده بود که دارم نگاش می کنم بی اختیار .. وسط حرفش برگشت سمت من و یه چشمک کوچولو همراه با لبخند کمرنگی بهم زد و تا ته اعماقمو جشن و پایکوبی فرا گرفت ..
دیگه نزدیکای تحویل سال بود
بابام داشت دعا مي خوند
يا مقلب القلوب والابصار
يا محول الحول و الاحوال
يا محول الليل و النهار
حول حالنا الي احسن الحال
از این دعا ها و دامبال و دیمبولاشون که تموم شد
آقاهه عربده کشید اول صبحی که
آره
آغااااااااااااااازه ساااااااااااااله هزار و سیصد و هشتاد و فلان هجري شمسي !!!
بعدشم صداي ساز و ناقاره
ناي نااااااااااااااانا ناي نيناي نينا ناي نينايييييييييي
شمعای روشن تو سفره
تکونای خوشگل ماهی توی تنگ
صورت ناز نیما
و عیدی های خوشگل بابا که نصفش از جیبش زده بود بیرون !!!
واقعا لحظه قشنگی رو درست کرده بود
اول از همه پریدم بابا رو بوس کردم و زود گفتم عیدی عیدی .. بدو عیدی
اونم مثه همیشه با خنده و شیطنت عیديمو داد و بقلم کرد و سرمو بوسید
چقدر دوسش داشتم اون لحظه
بعدم مامانو تیغیدم و ماچ و بوسه رد و بدل شد . بعد بابا و مامان نیما رو ماچ بارون کردن و عیدیشو بهش دادن
با نهایت عشقم رفتم سمته نیما و بقلش کردم بلند گفتم عیدت مبارک داداشی
اونور هم مامان بابا تو بغل هم بودن و بالاي سرشون قلبهاي صورتي ظاهر مي شد و مي تركيد
نيما صورتمو بوسید و منو یه کم به خودش فشار داد
باز تپش قلبم شروع شد
باز دستام خیسه عرق شد
لپام شروع کرد به لرزیدن
اونم بلند جوری که بقیه هم متوجه می شدن گفت عیه تو هم مبارک فینگیلیه من
آخی چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود
خدایا شکرت . چقدر براي لمس دوباره اين آغوش . واسه گرماي تنش و واسه بوي آشناي بدنش تنگ شده بود .
یه کم دوره هم نشستیم و نیما برامون از کارشو و دورو بریاش تعریف کرد
ولی چون هممون واقعا جنازه بودیم زود رفتیم خوابیدیم
.
.
.
ساعت نمیدونم چند بود که صدای مامانم اومد که می گفت نداااااااا میای بهشت زهرا ؟
می خواستن طبق عادت هر سالشون اولین روز عیدو برن سره خاک بابا جون
با این که واقعا دوست داشتم برم ولی اصلا حسش نبود
به زور داد زدم نه ..
بعدم صدای مامانمو شنیدم که گفت بریم نمیان هیچکدومشون
چی؟؟؟؟؟
شاخکام تکون خورد یه لحظه
هیچ کدومشون ؟
یعنی نیما هم نمیاد ؟
خواب از سرم پرید
گذاشتم مامان اینا که رفتن بیرون از جام پا شدم آروم رفتم دم اتاق نیما . درش نیمه باز بود
الهییییییییییی فداش شم
خواب بود .. مثه یه بچه
دلم نیومد بیدارش کنم . ساعت توی هال رو نگاه کردم .. 8 بود .. عجب جوونی داشتن مامان اینا می خواستن این موقع صبح برن سر خاک .. بی اختیار شروع کردم یه فاتحه واسه مهربون ترین بابابزرگ دنیا خوندم و دوباره رفتم سمت اتاقم
ولی کاملا خواب از سرم پریده بود .. هی فکرای مختلف می اومد سراغم .. میخواستم تو این دو هفته ای که نیما اینجاست حرفمو بهش بزنم . مي خواستم از اون حس تازه ام بگم .. نمی دونستم کارم درسته یا نه . ولی انقدر تو این مدتی که نبود با خودم فکر کرده بودم که دیگه مخم سووت کشیده بود . تصمیممو گرفته بودم . می خواستم همه چیزو بهش بگم .. نمی دونستم حس اون به من چیه ولی خب من خیلی وقتا از اونم یه چیزایی دیده بودم .. کاش میشد این دفعه خدا باهام یار بود .. کاش این دفعه یه چیزی بشه که به میله منه ...
ای خدا ....
یه آهی کشیدم و دراز کشیدم رو تختم
از اونجایی که وقتی من بیدار میشم اگه تا یه ربع چیزی نخورم دل درد میگیرم نتونستم بیشتر از این گرسنه بمونم .. رفتم سر یخچال . چیز هیجان انگیزی پیدا نمی شد توش .بی حوصله درشو بستم رفتم سمت میز هفت سین .. یه کم نگاش کردم بعد یه دفعه متوجه جعبه گنده کاکائو که تو قسمته زیری میز قرار داشت شدم .. چشام برقی زد و کشیدمش بیرون دو تا گنده مندشو برداشتم و مشغول پوست کندنش بودم که یه دفعه زیره گووشم یکی خیلی آرووووووم گفت چی کار می کنه فینگیلیه من ؟؟؟
در جا پریدم هوا .. جفته شکلاتا از دستم پرید .. قلبم مثه چی داشت میزد . برگشتم نیما رو دیدم .. هم ترسیده بودم هم خنده ام گرفته بود ... دستامو از پشت چسبوندم به لبه میز و گفت واااااااااااااای نیماااااااااااااااا خدا خفت نکنه .. مردم از ترس ..
نیما که از اولش داشت می خندید سرمو با شدت گرفت تو بقلشو یه بوس گنده به موهام کرد و گفت الهی بمیرم ببخشیددددددددد .. آخه دیدم عین یه مووش وایسادی اینجا سره شکلاتا گفتم بیام سر به سرت بذارم ..
من که تازه جای خووب پیدا کرده بودم همونطوری که چسبیده بودم بش دستامو انداختم دوره کمرش و در عین حال که می خندیدم به صدای تپش قلبم که به نظر خودم خیلی واضح بود گوش می دادم ... اونقدر واضح بود كه مي ترسيدم نيما هم بشنوه و رسوا بشم .. بوی عطرش داشت ديوونه ام میکرد ..چقدر دلم هوای آغوششو کرده بود .. نه اون چیزی میگفت نه من... به خودم اومدم و خودمو کشیدم عقب ...
تا خودمو کشیدم عقب نیما هم دستاشو شل کرد تا من از حلقشون بیام بیرون .. تیکه دادم به میز و خندیدم بش گفتم خلی به خدا .. یه چشمک بهم زد و رفت سمته دستشوویی ... دنبال شکلاتا گشتم و یکیشونو که نیمه باز بودخوردم اون یکی رو نگه داشتم واسه نیما ..
رفتم سمت دستشوویی .. درو باز گذاشته بود داشت صورتشو می شست .. گفت مامانینا رفتن سره خاک ؟ همونطوری که دهنم مملو از کاکائو بود گفتم اوهووووم ..
با خنده ادامو در آورد گفت اوهووووووووم ؟
با حرص گفتم کووفت و شکلاته اونم باز کردم و گفتم بیا این برای توئه .. روشو برگردوند سمت من و دهنشو باز کرد .. این قلب منم واسه خودش داشت زارپ و زورپ تپش در میکرد . با دستای کاملا لرزوون شکلاتو گذاشتم دهنش و خودمو کشیدم عقب و تكيه دادم به دیوار روبروی دستشوویی .. دست و صورتشو که خشک کرد اومد بیرون و گفت خوببببببببببب .. چه خبراااااااااا ؟ صبحوونه چی داریم آبجی خانوم ؟
یه جووری می شدم وقتی می گفت آبجی خانوم .. همون فینگیلی بهتر بود آبجیو دووست نداشتم .. يادم مي آورد كه اين كسي كه همه دنيام شده فقط برادرمه و نمي تونم و نبايد هيچ حس عاشقانه اي بهش داشته باشم .
گفتم بشین الان برات میارم .. رفتم دو تا چایی ریختم و براش کره و پنیر هم آوردم و گذاشتم رو میز .. دستاشو زده بود زیر چونه اش و زل زده بود به من.. لرزیدن گونه هامو خووب حس میکردم .. هول شده بودم شدید . هی ظرفارو میزدم به هم . سر و صدایی شده بود واسه خودش .. نمی دونم نيما متوجه شد یا نه . ولی مشغول خوردن چاییش شد ..
الکی برای عوض کردن جو گفتم از امیر خبر داری ؟
همونطوری که داشت چایی میخورد سرشو تکون داد یعنی نه ..
گفتم یه سراغی ازش بگیر .. ما هم دیگه زیاد ندیدیمش . اونم باید بعد عیده بره دیگه ؟...
چاییشو که خورد گفت امیرو ولش کن خودت چطوری ؟
خندیدم گفتم بد بودم .. خووب شدم ..
نیما : ئههههههههههه بد چرا ؟ خوووووب چرا ؟
الکی با دسته فنجوون بازی میکردم .. گفتم خب تنها بودم دیده .. هیتکی نبود باش حلف بزنم ..
نیما که معلووم بود زیاد کنترلی رو کاراش نداره پاشد اومد صندلی کناری من گفت ای خدااااااااااااااااااااااا اا .. نشست کنارم و منو کشوند تو بغلش . گفت دلم یه ذره شده بود واسه این بچه گونه حرف زدنت ..
بعد همونطوری که منو تو بغلش فشار میداد آروم گفت منم دلم برات تنگ شده بود.. خیلییییییییی زیاد .. نمیگفتم بهت .. ولی واقعا سخت بود .. اصلا فکرشو نمی کردم انقدر برام سخت باشه ..
بعد شونه هامو گرفت و بردم عقب زل زد تو چشام ..
گرمای لباشو که خیلی وقت بود درست و حسابی حسش نکرده بودم روی لپام حس کردم ..
به قدری صورتم داغ شده بود که خودم خجالت می کشیدم ...
لال شده بودم .. اصلا نمی تونستم حرف بزنم .. چی بگم بش ؟ الان وقتشه یعنی ؟ از کجا شروع کنم ؟ بگم چی آخه ؟ من عاشقت شدم ؟ الکی ؟ اون چی میگه ؟ ا ی خداااااااااااااااااا کمک کن دیگه .. خوابی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاملا حساب نشده این حرف اومد توی دهنم ..
دلت برای چیم تنگ شده بود ؟
خودم موندم آخه این سواله تخمی چی بود پرسیدی ؟
ولی انگار نیما خوشش اومده بود ..
لبخنده کمرنگی زد و طبق عادت همیشه اش دست کشید تو موهامو گفت
واسه این موها ...
تو چشام زل زد و گفت واسه برق این چشا ..
دستاشو برد پایین و دستامو گرفت و گفت واسه گرمای این دستات ..
خندید و گفت واسه قلبه مهربوونت ..
فکر کنم فهمیدم واسه چی خندید . حتما می خواسته جوجوها رو بگیره بعد بگه واسه این قلب مهربوون !!!!!!!!!! نیش تابلوی من وا شد مثه چی
لپمو کشید و صورتشو آورد جلوی صورتم و گفت خیلی شیطوون شدی ...
یه چشمک بهش زدم و گفت صبحونه تو بخور بچه ..
پا شدم رفتم گوشیو برداشتم زنگ زدم موبایل بابا ..
یه کم غربتی بازی در آوردم که کجایین کی میاین و این حرفا ... بیشتر جنبه آمار گیری داشت .. بابا گفت دو ساعت دیگه میان .. فشفشه ای روشن شده بود نگو و نپرس ..
قطع کردم گفتم بابا گفت دو ساعت دیگه میان .. چی کار کنیم ما تا دو ساعت دیگهههههههههه ؟
با بی حوصلگی نشستم صندلی بغل دسته نیما
همونطوری که لقمه تو دهنشو میجوید گفت صبر کن .. برنامه ها دارم برات !!!
خندیدم گفتم چه برنامه اییییییییی ؟
پاشد از پشت میز گفت جمع کن جمع کن که کلی بات کار دارم ..
با ذوق و شوق ظرفارو شووت کردم تو ظرفشوویی بدون این که بشورمشون گفتم بگوو بگوو ..
دستمو گرفت و دنبال خودش برد تو اتاقش
همون موقع موبایلش زنگ خورد ..
رفت دید گفت امیرهههههههه .. مشغول حرف زدن با امیر بود که دیدم یه جعبه بزرگ کادو شده کناره اتاق شدید داره چشمک میزنه ..
خیلی موذیانه رفتم بالا سرش
خب از رو کادوش نمیشد چیزی فهمید
یعنی مال کی بود ؟؟؟؟
تا دستمو بردم سمتش نیما داد زد دست نزن دست نزن ..
گفتم خبببببببببب چه خبرته .. ولی نمیشد فوضولی نکرد ..
نیما که دید من طاقت ندارم زود با امیر خدافظی کرد و اومد سمت من . دستامو گرفته بود تو دستشو با اون یکی دستش میزد رو دستم .. میگفت ای فوضول .. باز رفتی سراغ وسایل بقیه ؟
خندیدم گفت نیمایییییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟
بسته کادو رو برداشت گذاشت زیره تخت و گفت کووفت و نیمایی ...
با حرص گفتم به من میگی کووفت و نیمایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برو بابا .. نخواستم اصلا ..
اومدم بیرون از اتاق
نیما مثه چی پرید بیروون ..
نیما : ندا ندا ... بیا ببینم
پرید از پشت منو گرفت گفت ناراحت شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
جوابشو نمی دادم ..
به زور میخواستم خودمو از دستش ازاد کنم ولی زورش بیشتر بود
بیشتر سعی میکردم تا بیشتر منو به خودش فشار بده !!!
دوباره داغ شده بودم ...
shirin71
08-17-2011, 05:37 PM
انگشتشو آورد جلو اشاره کرد به نوکش گفت انقد قلب بیشتر ندارم .. تو هم هی بترسونش خب ؟؟؟؟؟؟؟
دلم کباب شد براش .. بی اختیار برگشتم سمتش لپشو بوس کردم گفتم قربووونه قلبت برم من .. پس بم نشون بده .. باشه ؟
دستمو گرفت برد منو نشوند روتختش پاهامو جمع کردم و چهار زانو نشستم رو تخت . بسته رو از زیر تخت آورد بیرون
خودشم همون حالت نشست روبروم
با من من گفت ندایی
این برای توئه
دستامو به شدت زدم به هم گفت ووووووووووووووووووووووووو وو ( waooooooooooo ) راست میگی ؟؟؟
بده ببینم بده ببینم چی گرفتی
بعد به آرومی گفت اگه دووست نداشتی ببخش دیگه .. سلیقه ملیقه یخ
خندیدم بش و گفت کووفت تو حرف نزن لطفا بدش من
گذاشتش جلوم و منم شروع کردم با کنجکاوی دیوونه کننده کادوشو باز کردم
یه جعبه بود . هر چی بود توی اون بود
با هیجان درشو باز کردم دیدم ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا
چی گرفته این دیوووووووونه
یه کشتی چووبی گندههههههههه با کلی بادبان .. با نهایت خوشحالیم از جعبه درش آوردم .. گذاشتمش رو تخت و خودم رفتم پایین از دور نگاش کردم
محححححححححشر بود .. دستامو از ذوق زدم به هم
گفت نیما الهی قربووووووووووووووونت برم
مرسییییییییییییییییییی
و با نهایت زورم پریدم بش و خیلی خیلی بی حساب کتاب صورتشو غرق بوسه کردم ..
همیشه وقتی هیجان زده میشم هیچی حالیم نمیشه بعد چند تا ماچه آبدار که کردم به خودم اومدمو نیمای بدبختو ولش کردم خندیدم گفت نیما خیلی نازه دستت درد نکنه .. عیدیه توووووپی بود ..
بعد یه دفعه وا رفتم
گفتم نیماااااااااا
من خاک بر سر برات چيزي نخريدم ...
با یه قیافه ناله نگاش کردم و زل زدم بش
خندید و کشتی رو گذاشت پایین تخت و دستمو کشید آورد منو گذشات جلو خودش
گفت
اولا اصلا قابلتو نداره
دوما
این حرفا چیه دیوونه .. همین که الان روبروم نشستی بهترین عیدیه واسه من
با ذوق گفتم الهییییییییییییییییییییی
دستاشو فشار دادم
بعد یه دفعه عینه آدمای جنی گفتم نیما ..
من .. من باهات حرف دارم ..
منتها نمیدونم الان میتونم بت بگم یا نه ؟
ولی بدون که خیلی بات حرف دارم .. یه موقعیت مناسب که جور شد میخوام بات حرف بزنم
نیما با تعجب گفت چی شد یه دفعه ؟
خندیدم گفتم نمی دونم .. یه دفعه یادم اومد گفتم بت بگم
گفت خب الان بگوو عزیزم
سرمو انداختم پایین گفتم نه
الان نمیشه
باشه بعد
باشه ؟
با گیجی سروش تکون داد گفت باشه هر طور میلته
تو اون دو ساعتی که مونده بود تا مامان اینا بیان کلی از اونجا و کارش برام تعریف کرد . من که گوش نمیدادم فقط نگاش میکردم .. انقدر تو این دو ماه دلم براش تنگ شده بود که دلم میخواست فقط بشینم و نگاش کنم ..
از هر چیزی که ممکن بود برام گفت منم یه کم براش تعریف کردم از شهروز پرسید و وقتی بش گفتم خبری نیست دیگه یه نفس راحت کشید ..
مامان اینا که اومدن طبق عادت همیشه مون اول از همه رفتیم خونه مامان جوون .. بعدم خونه عمه مهوش که بزرگتر بود .. ناهارم اونجا موندیم .. طرفای عصر بود که برگشتیم .. از صبح تمام مدت چسبیده بودم به نیما .. دلم نمی اومد ازش دوور بشم .. عصر به سرش زد می خوام برم مغازه .. منم گفتم باش میرم .. دو تایی حاضر شدیم .. دلش خیلی برای مغازه تنگ شده بود .. یه زنگ به امیر زد گفت اونجاست که اونم بیاد . ولی گفت نمیتونه . مهمون بازی و این حرفا... هیچ احدی مغازه شو باز نکرده بود ما هم عین کس خلا اول عیدی رفته بودیم تو مغازه ..
وارد كه شديم نيما بخاری رو روشن کرد و گرماش تو فضای داخل پخش شد ..
با خنده گفتم به نظرت مشتری میاد امروز ؟؟؟
همونطوری که داشت تک تک جاهای مغازه رو نگاه میکرد شونه هاشو انداخت بالا گفت واسه مشتری که نیومدم .. دلم تنگ شده بود ..
با شیطنت گفتم دیگه دلت واسه چی تنگ شده بود ؟
سریع برگشت سمت من و نگام کرد .. گفت ندااااااااا تو چقدر شیطوون شدی تو این دو ماهه ؟؟؟
زبونمو در آوردم و یه قیافه مضحک گرفتم به خودم که خودمم خنده ام گرفت .. گفتم چه میدونم .. از دوریت خل شدم ..
واسه خودمون تو مغازه رژه میرفتیم و چرت و پرت میگفتیم ..
کلید و برداشت و درو از تو قفل کرد .. گفت بریم پشت ببینیم یه چایی قلیونی چیزی پیدا میشه ؟ ..
با خنده گفتم وااااا مگه قهوه خونه است اینجا ؟
همونطوری که دولا میشد تا بره تو اتاقک کوچولوی پشت مغازه گفت اینجا همه چیز پیدا میشه ..
بعد پشت سرش گفت ای لعنت ... قلیونو برده امیر ..
با چشای از حدقه در اومده گفتم نیما جدی اینجا قل قلم میکشیدین ؟؟؟؟
رفت سمت بساط مساط چایی و خندید گفت آره بابا چرا تعجب میکنی ؟ اینجا همه کار میکردیم .. تو همین یه وجب جا ..
دستامو زدم به کمرم قیافه عصبانی گرفتم به خودم گفت ئهههههههه همه کااااار ؟؟؟؟
برگشت سمتم گفت نه بابا غلط کردم . همه کار نه .. فقط قلیون .. همین ..
از ژست تسلیمش خنده ام گرفته بود ..
رفتم نشستم رو صندلی که اونجا بود ..
خیلی مرتب و تر و تمیز بود انگار امیر همین دیروز تمیزش کرده بود .. شایدم واقعا مغازه تکونی کرده بوده واسه عید !!!
..
نیم ساعت بعد دو تا چایی دااااااغ که واقعا تو اون موقعیت می چسبید جلومون بود .. مامان طبق معمول همیشه زنگ زد به مغازه .. نیما بش گفت با همیم و میایم کم کم .. گفت دارم یه کم کارای امیرو انجام میدم . نمی دونم چرا الکی همچین حرفی زد ..
باز اومد پیش من و این دفعه صندلیشو کشوند نزدیک من
منم داغ داغ چاییمو میخوردم ..
یه کم که گذشت گفت خوببب
بگوو
با تعجب گفتم جانم ؟؟؟؟ چی بگم ؟
با آرامش نگام کرد و گفت همونی که صبح گفتی می خوام بت بگم الان نمیشه .. حالا بگوو
باز دستام شروع کرد لرزیدن ..
خنده مصنوعی تحویلش دادم و گفت بی خیال .. الان نه ..
خیلی سریع دستامو گرفت گفت ندا الان بگوو .. باشه ؟ من دارم میمیرم از کنجکاوی ..
با خنده گفت نترس چیزی نشده .. یه درد دل میخواستم بات بکنم همین
با تعجب گفت درد و دل ؟
سرمو انداختم پایین گفتم درد دل که نه .. یه اعتراف میخواستم بکنم ..
سرمو داد بالا با انگشتاش و گفت چی شده ؟ چه اعترافی ؟ چیزی شده ؟ کاری کردی ؟ چیزی گفتی ؟
اصلا نمی دونستم چجوری باید شروع کنم .. اصلا نمیدونستم درسته کارم یا نه ..
با ناراحتی گفت نیما بی خیال ... الان روم نمیشه بگم ..
دستاشو کشید تو موهاشو گفت بعد این همه وقت تو هنوز با من رودربایسی داری ندا ؟؟؟
یه آهی کشیدم گفتم نیما اینی که من میخوام بت بگم اصلا یه حرف معمولی نیست .. پس الان جاش نیست بذار بعد باشه ؟
با جدیت گفت ندا من دو هفته بیشتر نیستماااااااااا .. حداقل بگو درباره چیه ..
بدون مقدمه چینی برگشتم سمتش گفتم در مورده توئه ...
چشاشو از هم باز کرد و ابروهاشو داد بالا گفت من کاری کردم ؟؟؟
با حرص گفتم اه .. نیما تو چی کار کردی آخه ؟ من میگم یه اعترافه .. در مورد تو ..
قلبم داشت از جا کنده میشد .. نفسام به شماره افتاده بود .. دستام عرق کرده بود .. هول شده بودم شدید ..
احساس میکردم نیما همه چیزو فهمیده با این حرفه من ..
نیما یه چند ثانیه ای سکوت کرد بعد باز خودشو بیشتر به من نزدیک کرد ..
دستامو گرفت تو دستاش
آوردشون بالا .
لباشو گذاشت روشون .. یه بوسه گرررررررررم کرد روشون و بعد یه لبخند کمرنگی زد و گفت بهم بگوو ندایی .. چرا نمیگی ؟ از چی می ترسی ؟ از این که من ناراحت بشم ؟ عصبانی بشم ؟ نه به خدا .. من هیچ کاری نمیکنم فقط گووش میدم
یادته سره جریان شهروز ؟ دیدی چقدر خووب شد بهم گفتی ؟
با حرص دستامو از توي دستاش در آوردم گفتم نیما این موضوع فرررررررررق داره ...
مثه شهروز نیست که من بیام راحت بهت بگم ...
نیما همچنان با آرامش گفت اون موقع هم راحت نبودی من آرومت کردم تا گفتی بهم ..
پس الانم بیا خودتو راحت کن و بگوو بهم چی تو دل کوچولوت میگذره ؟
خیس شدن پلکامو خووب متوجه شدم .. دونه دونه اومدن بیرون و ریختن رو صورتم
نیما زل زده بود بهم با ناراحتی گفت ندا بازم گریه ؟؟؟ چی شده تروخدا ؟ بهم بگوو .. نکنه چیزی شده از من داری قایم میکنی ؟؟؟
گریه ام شدید تر شد .. نمی دونستم چجوری بش بگم .. دلم میخواست داد میزدم میگفتم نیماااااااااااااا من عاشقت شدم ...
وقتی هق هق کردنمو دید دلش برام سووخت .. دستاشو باز کرد اشاره کرد بهم که برم تو بغلش .. بلافاصله رفتم تو بغلش و دستامو انداختم دور گردنش .. اونم مثه همیشه محکم بغلم کرده بود و موهامو که از زیره روسری آزاد شده بودنو نوازش میکرد ..
یه کم که تو بغلش گریه کردم آرووم شدم . دم گووشم گفت بهم میگی عزیزم ؟؟
گرمای نفسش که به گوشم خورد دیوونه شدم .. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم
با گریه گفتم نیمااااااا
بقیه حرفام نمی اومد
حالم از خودم به هم میخورد
نمی تونستم یه حرفو مثه ادم بزنم به داداشم ..
ولی آخه این یه حرفه معمولی نبود
حق داشتم ..
گرمای دستاشو رو سرم هنوز حس میکردم که خیلی آروم و مرتب داشت موهامو نوازش میکرد
نیما : جانه نیما ؟ بگوو عزیزم .. بگو خودتو راحت کن .. بسه انقدر گریه کردی .. بگوو گلم
یه نفسه عمیق وسطه گریه هام کشیدم سرمو چسبودنم به گردنش و آروم دمه گوشش گفت نیما .. من دوستت دارم .. فشار دستاشو دوره بدنم بیشتر حس کردم .. جوون گرفتم دوباره گفتم .. نیما من خیلیییییییی دوستت دارم .. هیچی نمیگفت .. جرئت پیدا کردم .. دوباره گفتم نیما .. من .... من ... نیما .. من عاشقت شدم ..
بعد تند تند این جمله هارو ردیف کردم براش ..
نمی دونم چرا ؟
چی شد ؟
چجوری شد ؟
نمیدونم تقصیر کی بود ؟
نمیدونم از کجا شروع شد ؟
نمیدونم درسته یا نه ؟
نمیدوم کار خووبی کردم گفتم یا نه ؟
نمیدونم .. به خداااااااااااااااااا هیچی نمیدونم
فقط داشتم خفه میشدم ..
هنوز فشاره دستاشو دوره کمرم حس میکردم
پس نیما عصبانی نشده بود ..
نزدیکه 5 دقیقه فقط من حرف میزدم ..
انقدر حرف زدم که دیگه دهنم خشک شد ..
اشکام بند اومد
احساس سبکی میکردم
دلم میخواست داااااااااااااااد بزنم ..
راحت شدم
ولی نیما چی ؟
نیما اون طرف قیافه اش چه شکلیه ؟
الان چی داره تو دلش میگذره ؟؟
چی میگه به من ؟
روم نمیشد از تو بغلش بیام بیرون .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم ..
بعده چند دقیقه که بینمون سکوت محض بود و فقط صدای ماشینای تو خیابون از بیرون می اومد منو کشوند عقب
با چشمای اشکیش زل زده بود بهم ..
می دونستم هیچی نداره برا گفتن
دلم براش سووخت ..
سرمو انداختم پایین به زور گفتم خودت خواستی بگم ..
پاشد وایساد .. به قامته بلندش که بالا سرم سنگینی میکرد نگاه کردم .. لبخند رو لبش بود .. دلم گرم شد .. دستامو گرفت منم بلند کرد ..
تا بلند شدم یه آهی کشید و سفت بغلم کرد ..
دستامو حلقه کردم دوره گردنش و خودمو چسبوندم بهش .. خوشحال بودم از این که تونسته بودم بهش بگم و الان با عشق بغلش کنم ..
ولی نیما چرا چیزی نگفت ؟؟؟ یعنی تعجب کرده ؟ ناراحت شده ؟ خوشحال شده ؟ دیوونه شده ؟ چرا حرفی نمیزنه ؟
تو همین فکرا بودم که صداش تو مغازه پیچید .. صدای مهربوونش
_ اگه تو نمیدونی از کجا شروع شد .. چی شد که شروع شد .. چجوری شد ؟ من میدونم ..
از همون بچگی دوستت داشتم .. همیشه دوست داشتم مواظبت باشم .. همیشه هواتو داشتم کسی از گل بالاتر بهت نگه ..
لغزش دستاشو روی کمرم حس میکردم که این طرف و اون طرف میرفت
پس حدسم درست بود .. نیما هم مثه من شده بود ..
دوست داشتم اون همه چیزو بگه ..
از اوله قصه
چشمامو بسته بودمو تو آغوشش بودم .. و گووش میدادم
از همه چیز برام گفت .. از این که از اول جوونیش هیچ دختری اونقدر به دلش نشسته .. نمی تونسته زیاد باهاشون دووم بیاره .. از این که وقتی با من بوده تو نهایت ارامش بوده .. از این که ارزوش بوده یکی مثه منو پیدا کنه برای آینده اش .. از این که مثه منو هیچ وقت پیدا نکرده .. از این که تصمیم گرفته دل به من بده و عاشق من شده .. ولی نیما عمره عاشقیش از من بیشتر بوده .. اونطوری که خودش میگفت خیلی وقته که با وجوده من احساس نیاز به هیچی رو نمیکنه .. و میخواد کناره من به آرامشه همیشگیش برسه .. ولی خب بخاطر شرایط خاصمون هیچی نمیتونسته بگه ..
گفت تصمیم گرفتم انقدر بهت محبت کنم انقدر کمکت کنم که خودت متوجه بشی ولی هیچ وقت فکر نمیکرده که منم عاشق بشم ..
از آغوشش خسته نمی شدم .. دلم میخواست برام حرف بزنه .. صداش تمام وجودمو گرم میکرد ..
منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . مي گفتم به جهنم . تحمل مي كنم . زجر مي كشم و صدام در نمياد . ولي با دل تو چيكار كنم ؟ ...
گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..
بیشتر از این طاقت نیاوردم .. تمام این همه غصه و دوری و درد عشقی که از همه قایمش کرده بودمو تلافی کردم .. انقدر بوسیدمش که دیگه توان نداشتم .. داشتم خفه میشدم از قدرتی که تو خودم احساس میکردم ..
بعد از چند دقیقه بازی لبهامون با هم .. نیما خودشو کشید عقب .. رفت خیلی سریع نشست رو صندلی .. دستاشو کرد تو موهای بلندشو به زمین خیره شد .. من هنوز چسبیده بودم به دیوار .. دو تا دستامم از پایین چسبونده بودم به دیوار .. زل زده بودم بهش .. به هیچی فکر نمی کردم ولی نیما انگار داشت به همه چیز فکر میکرد ..
سرشو بلند کرد نگام کرد بی اختیار یه لبخند نشست رو لبهام .. نیما زل زدم بهم و هیچ عکس العملی نشون نداد ..
دسته کلیدو گوشیشو برداشت و آروم گفت بریم عزیزم .. بریم ..
نمی تونستم چیزی بگم .. بدون هیچ حرفی روسریمو برداشتم سرم کردمو راه افتادم دنباله نیما ..
کی فکر میکرد عصری که داریم میایم اینجا شب با این اوضاع از مغازه بیرون بیایم ..
خیابونا شلووووووووغ بود و روشن به خاطر نور ماشینا .. کر کره رو داد پایین و راه افتادیم سمت خونه
shirin71
08-17-2011, 05:37 PM
توی راه برگشت به خونه نمی دونستم باید حرفی بزنم یا نه ؟ باید بخندم یا جدی باشم ؟ گیج بودم . نگام به خیابون بود و دنبال نیما راه می رفتم .. انگار اونم قصد نداشت حرفی بزنه .. توی کوچه پیچیدیم و دم در ، ماشین تابلوی دایی محسنو دیدیم .. همیشه روز اول عید می اومد .. بی اختیار گفتم اوه اوه دایی اومده نیما !!
نیما که انگار اصلا تو باغ نبود بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا گفت : ها ؟
تازه وقتي رسیدیم دم خونه اونم حرف منو تکرار کرد .. ئه دایی محسن اومده !! ..
می دونستم بدتر از من گیجه و نمیشه الان باهاش حرفی بزنم و معمولی رفتار کنم .. رفتیم تو خوونه و با دایی و زن دایی و بچه هاش که فوق العاده دوست داشتنی بودن و آروم سلام علیک کردیم و هر کدوممون رفتیم تو اتاقامون .
در اتاقو که بستم چسبیدم به در و چشمامو بستم .. خدایا چی شد ؟ ؟؟؟ کار درستی کردم ؟ الان رفتار نیما چجوری میشه ؟ اونم که گفت منو دووست داشته و داره .. پس من نگران چیم الان ؟ چرا دلم شور می زنه ؟ خدایا خودت اون آرامش قبلی رو بهمون برگردون .. خدایا خودت کمکمون کن .. کاش نمی گفتم بش .. کاش مثه یه راز تا آخر عمرم نگهش میداشتم تو دلم .. ولی الان دیگه وقت کاش و این حرفا نبود .. حرفی بود که زده شده بود .. احساسمو گفته بودم .. به نیما .. به عشقم !!
الان وقت ساختن بود نه این که افسوس بخورم که چرا گفتم و کاش نمیگفتم و کاش دیرتر میگفتم .. الان باید با هم دیگه به این احساس جون می دادیم .. بلندش می کردیم .. دلم برای خودم و نیما می سوخت .. تو یه وضعیتی گیر کرده بودیم که جز خودم و خودش هیچ کس نمی تونست ازش خبر دار بشه و این شاید یه کم اذیتمون می کرد .
چشمامو باز کردم و با یه حس جدید و خاصی که توش هم غم بود هم عشق ، هم هیجان بود هم ترديد لباسامو عوض کردم و زود رفتم پیش دایی اینا .. نیما هم نشسته بود کنار دایی . من که اومدم سرشو بلند کرد و یه لبخند ملیحی زد و دلمو شاد کرد و به صحبتش با دایی ادامه داد .. رفتم پیش پری دختر کوچولوی دایی . دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و یه کم باهاش مثه خودش حرف زدم و بوسیدمش .. مثل فرشته ها بود .. نریمان هم مثه یه مرد گنده اون سمت سالن نشسته بود و توی کت شلوار کوچولوش عین یه شاهزاده کوچولو شده بود .. یه کم با بچه ها طبق معمول بازی کردم و حرف زدیم ... شوخی کردیم با هم تا دایی دیگه دستور بلند شدنو صادر کرد . هر چی من و مامان اصرار کردیم که شام بمونن نشد .. من و نیما دیر رسیده بودیم . مامان می گفت یه ساعتی میشد که اومده بودن .. تنها خانواده ای بودن که آدم از بودن باهاشون هیچ وفت خسته نمی شد .. دایی اينا که رفتن کمک مامان یه کم جمع و جوور کردم .. بابام اومد گفت شما دوتا روز اول عيدي تو مغازه چی کار می کردین ؟ زشته بابا .. عید مهمون میاد .. باید خونه باشین ..
همونطوری که ظرف آجیل دستم بود برگشتم سمت نیما و بهش نگاه کردم .. اونم منو نگاه کرد و شونه هاشو داد بالا به بابام گفت کار پیش اومد دیگه .. داشتیم جمع و جوور می کردیم .. همونطوری که پشت سر هم داشت خالی می بست یه چشمکی همراه با لبخند بهم زد .. جوابشو با یه خنده کمرنگ دادم و رفتم تو آشپزخونه ...
خیلی اروم شده بود نسبت به شبای قبل ... یه کم تو خودش بود . بهش حق می دادم .. اتفاق عادی نیافتاده بود که بخواد از کنارش ساده بگذره ...
تا آخر شب بیدار بودیم . ولی انگار کسی نمی خواست دیگه امشب بیاد خونمون .. شب بابا اعلام اخبار فردا رو کرد که کجاها می خوایم بریم و حتما ما هم باید باشیم .. ما هم قبول کردیم و رفتیم تو اتاقامون تا بخوابیم .. با نیما حرف خاصی نزده بودم .. نمی دونستم باید چی بگم ؟ چی کار کنم ؟ دلم میخواست بازم با هم حرف بزنیم . خیلی وقت بود این احساس تو وجودم بود . حالا می خواستم جبران اون همه پنهون کاری رو بکنم . تازه سر درد دلم باز شده بود ...
رفتم سر وقت گوشیم .. اس ام اس های تبریک عید رو به زور با وجود ترافیک خطها جواب دادم و دراز کشیدم .. گوشیم رو قلبم بود و چشمام رو دیوار .. داشتم به این فکر میکردم که الان نیما پشت این دیوار داره چی کار میکنه ؟ تو چه فکریه ؟ چقدر حتما براش سخته عاشق خواهرش شده و خواهرشم عاشق اون .. ولی مگه دست خودمون بود ؟ مگه ما تقصیر داریم ؟ قلبه .. خودش شروع میکنه به لرزیدن .. خودش میتپه .. خودش گرم میشه .. خودش باعث این احساس شد .. ما چی کاره ایم ؟
یه غلت زدم و برگشتم سمت راست که ویبره موبایلم منو از فکر و خیال در آورد ..
اس ام اس بود بازش کردم با تعجب دیدم بالاش نوشته نیما ....
با هیجان شروع کردم به خوندن ..
_ اگه تو خودم رفتم یه وقت فکر نکنی ذره ای از علاقه ام به تو کم شده .. باید فکر کنم .. درکم کن فرشته کوچولو ...
جزء به جزء پیغامشو صد بار خوندم .. آخی فرشته کوچولو .. اسم جدیدمه .. بی اختیار ریپلای کردم و نوشتم
_ می تونیم با هم حرف بزنیم .. درسته ؟ اینطوری بهتر میتونیم فکر کنیم ..
برام خیلی جالب بود . تا حالا تو خونه با نیما اس ام اس بازی نکرده بودم . خنده دار بود و در عین حال هیجان انگیز ..
دلم می خواست می اومد تو اتاق و با هم حرف میزدیم .. ولی راستش بعد از اون بوسه و اون عاشقونه های تو مغازه یه جوری شده بودم نسبت به نیما . ازش خجالت می کشیدم .. روم نمیشد با هاش تنها باشم .. هر چی فکرشو میکردم باورم نمی شد . بالاخره من کار خودمو کردم و حرف دلمو زدم به نیما و ...... اون بوسه عشق ......
باز جواب داد
_ آره .. خیلی خوبه .. حرف می زنیم .. تو یه فرصت خوب .. با تو که حرف می زنم آرامش می گیرم .. خدا این آرامشو از من نگیره.. شبت به خیر مهربوون
گوشیمو چسبوندم به خودم و چشمامو بستم ... دلم نیما رو می خواست .. یه غلتی زدم و اومدم رو شکم و بازم جوابشو دادم . دلم می خواست شاعرانه اش بکنم
_ حالا که بهت همه چیز و گفتم خیلی آروم شدم .. تو به قلب مرده ام جوون دادی .. نیما خیلی دوستت دارم ... شب تو هم بخیر عزیزم ...
منتظر جوابش بودم .. شاید اونم بگه دوستم داره .. ولی جوابی نیومد .. چشمامو بستم و برای هزارمین بار صحنه عشق بازیمون تو مغازه تو طول همین چند ساعت جلو چشمام اومد .. با تجسم اون لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد ...
.
.
.
.
5 روز از عید می گذشت و ما تقریبا هر جا بود رفته بودیم تو فامیل .... مونده بود خونه چند تا از دوستای بابام .. ما زیاد عادت نداشتیم اونجاها بریم .. تو این چند روز اصلا نمی شد با نیما تنها باشم و بشینیم مثه آدم با هم حرف بزنیم . از صبح یا ما مهمونی بودیم یا مهمون می اومد خونمون .. یا من دائم پای تی وی داشتم فیلم می دیدم .. روزا تند تند داشت می گذشت .. نیما می خواست بعد از تعطیلات برگرده .. دلم نمیخواست بدون این که حرف زده باشیم بره .. دلم هوای دستای گرمشو کرده بود .. هوای آغوشش رو... هوای بوسیدنش رو .....
تا این که بالاخره بابا گفت که شب می خواد بره خونه دوستش .. مامان هم که طبق معمول می رفت... از اون جایی که این دوستش خیلی حزب اللهی بود و زیاد علاقه ای به رفتن به خونه اش نداشتیم مامان گیر نداد که ما هم بیایم .. شب که شد تمام تنم پر استرس بود اولین بار بعد از اون روز بود که می خواستیم من و نیما تنها باشیم .. دستام به وضوح می لرزید .. نیما از عصر تو اتاقش بود وفقط برای شام اومد بیرون .. رفتم سر بسته قرصای بابا و یه دونه از اینا که تپش قلب رو کم میکنه و آروم میکنه آدمو یواشکی خوردم و رفتم تو اتاقم رو تخت خوابیدم تا یه کم آروم بشم .. ماما ن و بابا هم داشتن حاضر میشدن .. قرار بود بعد شام برن .. با این دوستش راحت بود . یه بار یادمه ساعت 1 نصفه شب رفتیم خونشون عید دیدنی ... منم همه کارا رو کرده بودم منتظر بودم که فقط برن شاید بتونم با نیما حرف بزنم .. نمی دونستم وقتی رفتن من برم پیش نیما یا اون میاد پیش من .. چقدر مسخره بود . تا چند روز پیش چقدر تو سر و کله هم دیگه میزدیم ! حالا امروز برای چند ساعت تنها شدن تمام وجودم داشت می لرزید ..
نیم ساعت بعد از خواب با صدای مامانم بیدار شدم .. گفت ما داریم میریم شما می خوابین ؟؟
بلند شدم نشستم گفتم برو برو .. ما هم می خوابیم .. گیج گیج بودم .. قرصه کار خودشو کرده بود . آروم شده بودم ..
صدای در اومد که به هم زده شد و بعدشم صدای ماشین بابا و ..........رفتن
نشسته بودم رو تختم و نگام به دیوار روبروم که دیوار اتاق نیما هم باشه بود .. صدایی از اتاق نیما نمی اومد . یعنی خواب بود ؟ چی کار میکنه ؟ اصلا مثل من انقدر استرس داره ؟ یا اصلا فکری نمیکنه ؟
بی سرو صدا رو پنجه پا یواشکی از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق نیما .. لای در باز بود .. خیلی آروم و با احتیاط رفتم دم در اتاقش . قلبم داشت از جا کنده میشد . آب دهنم خشک شده بود .. سرمو خم کردم و یه نگاهی تو اتاق انداختم .. نیما رو تخت خوابیده بود .. نمی دونم خواب بود یا فقط چشماشو بسته بود .. روم نمیشد برم تو اتاقش . اگه 5 روز پیش بود حتما می رفتم و کلی سر به سرش می ذاشتم و بیدارش میکردم .. ولی الان اوضاع فرق داشت .. با بی حوصلگی برگشتم سمت اتاق خودم و شروع کردم راه رفتن و فکر کردن .. نمیشه که .. الان که موقعیتشه نیما گرفته خوابیده .. بابا جان ما قرار بود با هم حرف بزنیم . چه موقعیتی بهتر از الان ؟ مامان اینا حداقل 12 شب میان . یه 2 ساعتی وقت داشتیم .. تصمیم گرفتم که برم و بیدارش کنم .. رفتم تو آشپزخونه دو تا چایی ریختم و یه نفس عمیق کشیدم و سینی چایی رو برداشتم رفتم تو اتاق نیما .. درو که نیمه باز بود با پاهام باز کردم و سینی چایی رو گذاشتم رو میز ش و خودمم نشستم پایین تختش... قبل از این که حرفی بزنم نیما بدون این که چشماشو باز کنه گفت رفتن ؟
با تعجب نگاش کردم گفتم بیداری ؟
چشماشو یه کم از هم باز کرد .. چقدر خوشگل شده بود .. موهای بلندش... چشمای نیمه بازش که حالت خمار به خودش گرفته بود .. دیوونه ام کرد .. خندیدم بش گفتم خوابی ؟ بیداری ؟ کجایی ؟
همونطوری که خوابیده بود دستشو دراز کرد و سرمو گرفت گذاشت رو بالشتش کنار خودش .. خودم نشسته بودم رو زمین پایین تخت .. با دستش کش سرمو گرفت کشید و موهامو باز کرد و شروع کرد دست کشیدن توشون .. خوبیش این بود که موهای اونم بلند بود و میشد منم همین کارو باهاش بکنم . وگرنه عین یه مجسمه می خواستم بشینم اونجا ..
با احتیاط دستمو بردم پشت سرش و همون کاری که خودش می کردو رو موهاش انجام دادم .. از این کارش انرژی می گرفتم .. جوون می گرفتم .. دستم تو موهای بلندش تکون می خورد و نفساش کنار گردنم .. نمیدونم میخواست چیزی رو شروع کنه یا فقط یه ابراز علاقه قلبی بود .. یه نفس عمیق کشید و سر منو بلند کرد داد عقب .. با این کارش دست خودمم از تو موهاش در آوردم ...
چشماشو باز کرده بود زل زده بود بهم .. ته چشماش غم بود .. می دونم واسه چی .. واسه این که این عشق سرانجام نداره .. معلوم نیست تهش چی میشه .. آینده نداره .. خوشی نداره .. هر چی هست غمه .. بی اختیار دستمو بردم سمت صورتش و با پشت انگشتام شروع کردم صورتشو نوازش کردن .. فقط بهم لبخند میزد .. دلم می خواست ازش حرفای عاشقانه بشنوم . از اونایی که شهروز تو ماههای اول دائم زیر گوشم می گفت .. ولی این کجا و اون کجا .. اينجا فقط نگاههامون داشت حرف مي زد
نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست
تا اشارات سخن نامه رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي گويم
پاسخم ده به نگاهي كه زبان من و توست
همونطوری که سر تا پا خوشي بودم وداشتم صورت مهربونشو نوازش میکردم احساس کردم چونه خوشگلش داره میلرزه ... بعد هم قطره های اشک از گوشه چشماش سرازیر شدن پایین .. قلبم درد گرفت .. سرم درد گرفت .. دستام یخ شدن .. دل کوچیکم که طاقت دیدن اشکای عشقمو نداشت طاقت نیاورد و اشکای منم ریخت بیرون ... خودمو انداختم رو صورتش و دونه دونه اشکاشو بوسیدم .. دست خودم نبود .. دلم می خواست لعنت می فرستادم به یکی ... به یکی که باعث این احساس شد .. ولی هیچکی نبود .. کار خودمون و دلامون بود .. کسی نبود که بندازیم گردنش و خودمونو خلاص کنیم .. از این بلای جدید که سرمون اومده بود دلم خیلی گرفت .. احساس کردم من و نیما خیلی تنهاییم تو این دنیا .. هیچ کسو برای درد دل کردن ، برای این که راز دلمونو بهش بگیم نداریم .. آینده مون تباه شده از الان .. با یاد این که چقدر دوست داشت اسم بچه شو بذاره لادن قلبم گرفت .. من با این کارم ، با این حرفم .. با این افشاگریم تمام آینده خودم و نیما رو خراب کردم .... هق هق می کردم .. تا حالا با این همه شدت گریه نکرده بودم .. حتی سر جریان شهروز .. بلند شد از رو تخت و اونم اومد رو زمین کنار من نشست و منو به خودش فشار داد و سرمو نوازش کرد .. اون بی صدا گریه می کرد . مثل همیشه .. من ولی صدام تمام خونه رو پر کرده بود .. هیچی نداشتم که بگم . اونم همینطور ولی جفتمون خوب می دونستیم تو دلمون چی داره می گذره که باعث این اشکا و گریه ها شده ....
گرمای لباشو رو پیشونیم احساس کردم .. قلبم جون مي گرفت .. ولی باز با این فکر که این عشق هیچ سرانجامی نداره و تهش هیچی نصیب من و نیما نمیشه تمام غمای عالم می ریخت تو دلم و اشکام با شدت بیشتری می ریختن بیرون ..
بی اختیار با هق هق داد زدم خداااااااااااااااا ... چرا ؟ چراااااااااا ؟
نیما منو بیشتر به خودش فشار می داد .. صدای گریه اش بلند تر شده بود .. یه فضایی بود که فقط و فقط با گریه میشد تحملش کرد .. نوازش دستاشو روی موهام حس می کردم .. دلم می خواست بازم داد بزنم .. دلم میخواست همه چیزو بندازم گردن خدا ..
نیما دم گوشم شروع کرد به آروم کردن من ..
دائم می گفت درست میشه عزیزم .. درست میشه .. به خاطر نیمایی .. به خاطر من با خودت اینطوری نکن .. نذار این چشما انقدر اذیت بشن .. نکن ندایی .. دلم خونه بدترش نکن .. طاقت ندارم به خدا .. اینجوری گریه کردنتو نمیتونم ببینم .. خدا خودش کمکمون میکنه ....
از این حرفش خیلی حرصم گرفت . خودمو کشیدم از بغلش بیرون . زل زدم تو چشاش و با هق هق گفتم چیو درست میکنه ؟ چه جوری میخواد درستش کنه ؟ انقدر تنهام گذاشته تو این چند سال الانم هیچ کاری نمی کنه .. من مطمئنم هیچ کاری برای من و تو نمی کنه .. چجوری میخواد کمکمون کنه ؟ خیلی وقته منو فراموش کرده .. خدایی که اون بالائه تنها چیزی که بهم داده یه مامان بابائه با تو .. تو رو هم میخواد ازم بگیره ... می فرستت یه جایی که چند ماه یه بار ببینمت .. هیچ وقت گوش نداد به اون همه دعا و گریه .. چقدر دعا کردم که نری از پیشم .. چقدر دعا کردم که سر این احساس کمکم کنه ... ولی هیچ کاری نکرد .. مطمئن باش الانم هیچ کاری برای من نمی کنه ..
از همه چیز و همه کس شاکی بودم .. دلم میخواست دق و دلیمو سر یکی خالی کنم .. صورت معصوم نیما روبروم بود و من داشتم جلوش با عصبانیت به خدا و هر کی که دم دستم می اومد فحش میدادم .. میفهمیدم دارم اشتباه می کنم ، ولی اون لحظه تو اون موقعیت هیچ کنترلی رو حرفام نداشتم ...
انقدر حرف زدم .. انقدر داد زدم که صدام بند اومده بود .. چشام نیما رو به زور می دید .. نیما فقط اشک از چشماش می اومد و دستاش تو موهاش بود و منو نگاه می کرد .. شاید گذاشته بود من خودمو خالی کنم ...
بعد از یه ربع داد زدن و گریه کردن دیگه عصبانیت رو تو چشماش میدیدم . یه دفعه دو تا دستاشو گذاشت رو شونه هام و با شدت تکونم داد و داد زد بسه دیگهههههههههههههههههههه .. میخوای تا صبح همینطوری داد بزنی ؟ چی نصیبت میشه ؟ میخوای بدونی این بلا رو کی سر من و تو آورد ؟ ارهههههههههههه ؟ میخوای بدونی ؟
لال شده بودم .. تا حالا اینطوری ندیده بودمش .. اونم انگار بدتر از من بود ..
ندا خانوم این بلایی که سر من و تو اومده نتیجه کارای خودمونه .. نه خدا نه هیچ احد دیگه ای توش مقصر نیست .. من و تو خودمون مقصریم .. من و تو مال هم نبودیم و نیستیم .. ولی انقدر عشق و علاقه چشمامونو کور کرده که نمی تونیم درک کنیم که آخر این بازی بدبختیه .. واسه جفتمون .. نه میتونیم با هم بمونیم .. نه میتونیم از هم جدا بشیم .. نه میتونیم به کسی حرف دلمونو بزنیم .. من و تو نباید این بازی رو شروع می کردیم ..
دستاشو از روی شونه هام برداشت و با عصبانیت پا شد از اتاق رفت بیرون
shirin71
08-17-2011, 05:37 PM
دستاشو از روی شونه هام برداشت و با عصبانیت پا شد از اتاق رفت بیرون .. نگام افتاد به سینی چایی که رو میز گذاشته بودم .. چقدر لحظه به لحظه زندگی پر از اتفاقای جوور واجووره ..
سرم از شدت صداهایی که شنیده بودم درد میکرد . گلوم میسوخت از بس داد زده بودم .. اومدم بلند شم برم بیرون که نیما با یه لیوان آب اومد تو .. داد دستم .. اب که خوردم گلوم بهتر شد ..
نشست لب تخت .. دستاشو باز کرد تو موهاش و سرشو انداخت پایین .. زیر لبی میگفت .. نمی دونم.. نمی دونم .. این دیگه چه نونی بود خدا گذاشت تو سفره من و تو .. نمی دونم چی بگم ؟ چی کار کنم ؟
دستاشو گذاشت پشتش و بدنشو تکیه داد بهش . نگاهم کرد .. قیافه اش کلا عوض شده بود .. عینه آدمای دیوونه شده بود .. ازش میترسیدم .. تمام صورتش قرمز شده بود .. یه ذره از آبی که مونده بود تو لیوان و دادم دستش گفتم بخور .. داری آتیش میگیری .. موهاش ریخته بود تو صورتش .. با عصبانیت موهاشو زد کنار و گفت اهههههههههههههه .. خسته شدم از این موها .. معلوم بود داره دنبال بهونه می گرده .. تا چند دقیقه پیش اون می خواست منو اروم کنه حالا من باید این کارو میکردم .. لیوان آبو سر کشید و با دهن باز سرشو برد بالا و چشاشو دوخت به سقف اتاق .. دلم می خواست می تونستم براش کاری بکنم ولی انقدر عصبی بود که جرات حرف زدنم هم نداشتم .. فقط زل زده بودم بهش ..
بعد از چند دقیقه سکوت بلند شدم وایسادم خیلی بی مقدمه گفتم
نيما واسه چي اينقدر خودتو اذيت مي كني ؟ هان ؟ آره نبايد اين اتفاق مي افتاد . حالا كه افتاده . خوب مي تونيم از بودن با هم لذت ببريم . كنار هم خوش باشيم . به جاي اينكه خودمون و همديگه رو عذاب بديم
بلند شد وايساد . پشتشو كرد به من و با لحن كاملا آشفته گقت وااااااااااااااااااااي ندا ندا ندا . مي فهمي چي مي گي ؟ اصلا مي فهمي چي شده ؟ من و تو خواهر برادريم . بچه همسايه نيستم كه خوش باشيم و با هم باشيم . من و تو از يه جنسيم . مثل دو نيمة سيب . خواهر برادر ... اينو مي فهمييييييييي ؟ مي فهمييييييييي ؟ اونوقت اومديم عاشق هم شديم . بين من و تو هيچ رسيدني نيست . من و تو دو تا خط موازيم . هيچوقت به هم نمي رسيم . بدبختيش اينه كه جدايي هم بينمون نيست . من زندگي تو رو هم تباه كردم ندا . لعنت به من . حالا عوض اينكه به فكر آينده مون باشيم. بايد همش دلمون پيش هم باشه . تنها راهش اينه كه من برگردم همون عسلويه و ديگه هيچوقت پيدام نشه . برم يه جا خودمو گم و گور كنم . اين مصيبت فقط با نبودن من حل مي شه
از حرفش دلم گرفت . فكر اين كه هيچوقت نيما رو نبينم ديوونه ام مي كرد .
رفتم روبروش و گفتم ببين نيما . راست مي گي من عمق فاجعه رو نمي فهمم . ولي يه چيزي رو خوب مي فهمم . كه دوستت دارم . كه برات مي ميرم . مي دونم تو هم همينجوري. خيلي خوب ما دو تا خط موازي باشيم . حتما كه نبايد به هم برسيم . مي تونيم در كنار هم باشيم نه ؟ خيلي وقتها همراهي از رسيدن قشنگتره .
سرشو آورد بالا و گفت من نمي تونم . نمي تونم وقتي تو كنارمي به هيچ چيز ديگه اي فكر كنم . چه برسه به كس ديگه اي .
آهي كشيدم و گفتم
اصلا بيا همه چيز رو فراموش كن . دیگه نمی خواد به این موضوع فکر کنی . من بچگی کردم و یه چیزی بت گفتم .. تو فراموشش کن .. خیلی راحت .. خودم از حرفای خودم تعجب کرده بودم مگه الکی بود ؟ فراموشش کنه ؟؟؟؟؟؟ مگه میشه ؟ اگه یه دختر پسر غریبه بودیم شاید می شد فراموشش کرد . ولی ما قراره یه عمر تو این خونه کنار هم زندگی کنیم مگه میشه فراموشش کرد ؟
نیما بدون این که توجهی به حرفای من بکنه گفت ندا چی کار کنیم ؟
با بی تفاوتی ظاهری گفتم هیچی ... دیگه بش فکر نکن .. بعد از یه مدت یادت میره ...
با عصبانیت گفت میشه چرت و پرت نگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که منتظر بودم گفتم پس میگی چی کار کنیم ؟ میخوای بریم فردا عقد کنیم ؟ ازدواج کنیم ؟ زندگی کنیم با هم ؟ بچه دار بشیم ؟ میخوای ؟ منه الاغ بدون این که فکر کنم یه حرفی زدم .. تو رم مجبور کردم به این که از احساسی که خیلی وقته تو دلت نگهش داشته بودی بگی ... حالا هم تمام تقصیر ها رو گردن میگیرم ..
- آره . تو تقصيرها رو گردن مي گيري ... من هم همه چيز يادم مي ره . دوباره زندگي مي شه گل و بلبل . همه چيز خراب شد . مي فهمي ؟ خراب
بازم دستش تو موهاش بود و سرش پایین .. رفتارش اصلا عادی نبود .. به لحظه آروم بود یه لحظه فریاد میکشید ... خسته شده بودم .. دلم میخواست با هم بودیم .. مثه بقیه .. به هم عشق میورزیدیم .. دوست داشته باشیم همدیگه رو ... ولی انگار نمیشد .. این دفعه هم خدا باز کمکی نمیخواد بکنه ...بديش اين بود كه اصلا نمي دونستم از خدا چي بخوام ؟ من و نيما رو از هم جدا كنه ؟ مگه ممكن بود ؟ من مي مردم . من و نيما رو به هم برسونه ؟ مگه ممكن بود ؟
بحثمون به جايي نمي رسيد . با بی حوصلگی و عصبانیت .. خسته از این همه داد و بیداد اومدم از اتاق نیما بیرون و مستقیم رفتم تو رخت خوابم .. به قدری خسته بودم از این همه فکر و خیال که هجوم آورده بودن تو مغزم که خیلی سریع خوابم برد ..
.
.
.
فردا صبح ساعت 12 از خواب بیدار شدم .. نمی دونم چجوری تونستم انقدر بخوابم .. سابقه نداشت .. با کش و قوس جا به جا شدم تو رخت خواب و بازم تمام اتفاقای دیشب یه دفعه اومد جولوی روم .. باز حالم گرفته شد .. دلم یه چیزی میگفت .. مغزم یه چیزی .. نیما یه چیزی .. نمی دونستم به کدومشون گوش بدم .. قاطی کرده بودم حسابی ...
نیم ساعتی تو رخت خواب غلت زدم و بعدش دیگه دل کندم و پا شدم .. از اتاق اومدم بیرون بابا طبق معمول رو مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند .. یه نگاه از زیر عینکش به من کرد و گفت سلام علیکممممممم .. ساعت خواب ..
به زور سلام بش کردم و گفتم مامان کو ؟؟
اشاره به آشپزخونه کرد .. رفتم سلام و علیک کردم و شروع کردم امار گرفتن که دیشب کی اومدین و این حرفا تا 2 اونجا بودن باورم نمیشد .. 3 هم خونه بودن .. به این فکر کردم که اگه نیما انقدر قاطی نمیکرد و میذاشت با هم خوش باشیم چه شب قشنگی میشد .. حیف ..
مامان بعد از گزارش دادن شروع کرد آمار گرفتن که نیما چشه و از این حرفا .. گفتم چرا ؟ مگه چشه ؟
با تعجب گفت آخه صبح خیلی دمق بود .. رفت بیرون نگفت کجا میره .. هر چی هم ازش پرسیدم کی میاد کجا میره چشه هیچی جواب نداد ..
گفتم شاید با امیر بحثش شده .. ما که نمیدونیم .. پسرن دیگه .. همشون همینطورین .. همین بابا رو ببین بعضی شبا چه الکی میره تو قیافه .. نیما هم مثه باباشه دیگه .. شونه هاشو داد بالا و یه چایی گذاشت جولوم ..
صبحونمو که خوردم گوشیو برداشتم زنگ زدم موبایل نیما ..
خیلی سریع جواب داد .. صداش گرفته بود ..
گفتم کجایی نیما ؟
گفت داره میاد خونه .. رفته بوده جایی کار داشته ..
گفت تا نیم ساعت دیگه خونه است ..
به مامان گفتم تا خیالش راحت بشه ..
میخواستم وقتی اومد ازش عذر خواهی کنم واسه داد و بیدادای دیروزم شاید یه کم رابطه مون بهتر می شد . اینطوریشو دوست نداشتم .. دلم میخواست از بودن در کنار هم لذت ببریم نه این طوری برای هم دیگه آیه یاس بخونیم و داد و بیداد کنیم
یه زنگ به یلدا زدم و یه کم خوش و بش کردیم که شاید دلم وا بشه .. اون و پویا هم با هم خوش بودن . بهشون حسودیم می شد .. کاش میشد من و نیما هم روزای خوشی رو با هم بگذرونیم .. چه لذتی داشت وقتی با اون آرامش منو بوسید ..
زنگ درو که زدن بابا باز کرد . من همچنان داشتم با یلدا حرف میزدم .. چشمم به در بود که نیما بیاد تو .. در که باز شد و نیما رو دیدم زبونم بند اومده بود .. طوری که یلدا هی میگفت حواست کجاست ؟ چی میگی ؟ به زور باش خدافظی کردم و چشمام خشک شده بود روی سر نیما .. نیما موهاشو از ته زده بود .. عینه سربازا ... مات و مبهوت روی مبل ولو شده بودم قدرت نداشتم بلند شم .. نیما می دونست چقدر این موها رو دوست دارم .. عاشق دست کشیدن توش بودم .. یه نیم نگاهی به ماها کرد و رفت تو اتاقش .. مامان که متوجه نشد .. ولی بابا هم بدتر از من دهنش دو متر وا مونده بود .. با صدای بلند گفت این چه ریختیه واسه خودت درست کردی ؟ مامان عین جت پرید بیرون گفت چی شده ؟
من هنوز توان حرف زدن نداشتم .. یعنی چی ؟ چرا این کارو کرد ؟ قصدش چی بود ؟ چرا دلخوشیمو ازم گرفت ..
بابام با حرص گفت رفته موهاشو عینه پشم گوسفند زده .. شده عینه سربازا ..
مامانم که همیشه به موهای قشنگ نیما می نازید زد تو گوش خودش گفت اوا خاک به سرم .. کووووووووووو .. و دویید تو اتاق نیما ..
صدای مامانم اومد که میگفت وای نیماااااااا این چه کاریه کردی ؟ چرا خودتو این شکلی کردی ؟ نیما با تواممممممممممم
برای اولین بار صدای داد نیما رو تو خونه شنیدم .. گفت .. برو بیرووووووووووون .. حوصله ندارم
مامان لال شد بیچاره .. با قیافه دمق اومد بیرون .. بابام زیر لبی گفت حتما شکست عشقی خورده بچمون و بعدشم پوز خند زد .. ازش بدم اومد .. به جای کمک کردن به پسرش داشت مسخره اش میکرد .. یه کم که به خودم اومدم پا شدم رفتم سمت اتاق نیما .. درو به آرومی باز کردم و رفتم تو .. چشمام پر از اشک شد .. دلم هری ریخت پایین .. خودش جلو ایینه بود و صورتش قرمز قرمز .. دستمو گذاشتم جلوی دهنمو با تعجب و گریه نگاش میکردم .. به زور یه صدایی از ته گلوم اومد و گفتم نیما ... چرا ؟
چشای قرمزشو دوخت به چشمامو هیچی نگفت .. از این سکوتش خیلی بدم می اومد عذابم میداد .. قیافه اش خیلی عوض شده بود .. شده بود عینه اون موقع که میخواست بره سربازی .. بچه شده بود .. نشسته بود لب تختش .. رفتم بالا سرش دستمو کشیدم رو سرش گفتم نیما موهات کو ؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو گرفت و آورد پایین منو نشوند کنار خودش .. اشکام میریخت ولی بی صدا .. با بغض گفتم نیما من عاشقشون بودم .. چی کارشون کردی ؟ چرا ؟
خیلی آروم گفت هیچی نگو ندا .. هیچی نگوووووووو .. خودم داغونم .. تو دیگه بدترم نکن ..
با نهایت غمی که تو صدام بود گفتم یه زمانی من آرومت میکردم با حرفام با صدام با نگاهم .. خودت میگفتی .. نمی گفتی ؟؟؟ حالا میگی حرف نزنم بدتر میشی ؟؟؟
برگشت سمتم چشماش قرمزه قرمز بود ..
گفت خسته بودم ندا .. گفتم شاید این کار آرومم کنه .. ولی بدتر شدم ..
دلم براش خیلی سوخت .. هول هولکی یه تصمیمی گرفته و از سر لجبازی عملیش کرد و حالا مونده توش که عجب غلطی کرده ....
دستمو کشیدم پشت کمرشو گفتم اشکال نداره عزیزم .. دوباره در میاد دوباره بلند میشه .. این دفعه کوتاهش کنی دستتو میشکونم .. یه لبخنده زورکی زدم بش و خواستم از اون حال و هوا درش بیارم .. ولی چشمای خیسم و بغض تو گلوم زورشون بیشتر بود .. وسط خنده یه دفعه بغضم ترکید .. ولی چون مامانینا خونه بودن و مطمئنا الان بیشتر از همیشه گوشاشون تیز شده بود جلوی خودمو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون ..
خودمو باریک کردم و یواشکی رفتم تو اتاق خودم
مامان عینه چی دویید دنبال من .. ندا چش شده ؟ ندا منو نیگا کن ..
برگشتم سمتش نگاش کردم گفتم هیچی با دوست دخترش دعواش شده .. همین ..
مامانم یه کم نگام کرد گفت کی بوده دختره ؟
من که خسته از سوالای مامان بودم گفتم یکی بوده دیگه غریبه .. باهاش به هم زده حالا هم عصبانی شده رفته تمام موهاشو زده .. خودشم اعصابش خورده ..
مامان با عصبانيت گفت صد بار بش گفتم گول این دخترای پر از قر و قمیشو نخور باز کار دست خودش داد ..
با حرص گفتم مامان چرا چرت میگی ؟ نیما کی دنبال دختر بوده که حالا دفعه دومش باشه ؟ هاااااااا ؟
گفت تو میگی با دوست دخترش به هم زده ..
با بی حوصلگی گفتم با این خیلی وقته که بوده .. 6 . 7 ساله .. مونده بودم این دروغارو از کجام در میارم و چجوری ردیفشون میکنم .. حالا هم دیدن به درد هم نمی خورن به هم زدن .. شما هم بش گیر نده عصبانیه .. یه چیزی میگه بت ناراحت میشی ...
با ناراحتی از اتاق رفت بیرون بعد برگشت سریع تو اتاق گفت ندا ببین یه جوری میتونی ازش بپرسی دختره کی بوده ؟ اسمش چیه ؟ چجوریه ؟
دستمو زدم به سرم گفتم واییییییییی مامان بی خیال شو تروخدا ..
با نارحتی گفت پس تروخدا مواظبش باش ..
تو دلم خندیدم گفتم خبر نداری همین دخترت دیوونه اش کرده ..به کی میسپاریش پسرتو ؟؟؟
خیالشو راحت کردم و فرستادمش بیرون ..
یه نفس عمیق کشیدم و از این همه فکر و خیال و حرف و حدیث احساس خستگی شدیدی میکردم ....
shirin71
08-17-2011, 05:38 PM
تمام نقشه هایی که برای عید امسال کشیده بودم داشت نقش بر آب می شد .. احساس می کردم وقتی این حسمو به نیما بگم اوضاع عشقولانه میشه و لاوی می ترکوونیم با هم و این حرفا!!! ولی زمونه داشت جور دیگه ای با ما تا میکرد .. هیچ چیز اون طوری که من پیش بینی می کردم نشد .. نیما رابطه شو با من بیشتر که نکرد هیچ کمترم شد .. مهربوون تر که نشد هیچ عصبی شد .. دیوونه شد .. موهاشو زد .. همش خوابیده بود .. می دونستم خواب نیست فقط داره فکر میکنه .... اوضاع خونه هم دست کمی از دل من و نیما نداشت .. مامان همش دنبال من راه می افتاد که این دختره کیه که نیما رو به این روز نشونده ؟ بابام همش شاکی بود که نیما چشه چرا همش تو اتاقشه چرا موهاشو زده چرا عین بچه ها گریه میکنه ؟
دیوونه کننده بود شاید به نوعی بدترین عیدی بود که درعمرم داشتم .. کاش هیچ وقت از احساسم به نیما نمی گفتم !!!
روزا تند تند می گذشت . خونه ما همش پر و خالی از مهمون می شد . هر جا رفته بودیم حالا می اومدن بازدید .. ولی نه من حال بودن با مهمونا رو داشتم نه نیما .. عین یه مجسمه می نشستیم جلوشون و هیچی نمی گفتیم .. همه تعجب کرده بودن نیما رو با اون قیافه دیده بودن .. هی می پرسیدن چرا نیما خودشو این شکلی کرده چشه ؟ چرا ساکته .. ؟ ولی هیچ کدوم ما حرفی برای گفتن نداشتیم .. من بیشتر خودمو حفظ میکردم جلو بقیه ولی نیما اصلا ...
روزای سختی بود .. حضور نیما با اون وضع تو خونه اذیتم میکرد .. دلم می خواست آرومش کنم ولی به هیچ طریقی راضی نمیشد ..
شب سیزده به در بود .. هر سال می رفتیم باغ دایی ممد .. همه فامیل .. ولی امسال نه من حسشو داشتم نه نیما .. مامان و بابا رو نمی دونم .. ولی من یکی اصلا حوصله نشستن کنار دختر پسرای فامیل و خندیدن باهاشونو نداشتم .. منتظر یه فرصت بودم که بگم نمیام .. ولی می دونستم با این حرفم غوغایی تو خونه راه میندازم ..
مامان مشغول جمع و جوور کردن وسایلی بود که فردا می خواست ببره .. بابا هم همینطور .. نیما بیرون رفته بود .. منم اون وسط می لولیدم و منتظر بودم یه فرصت مناسبی پیش بیاد و من به مامان بگم که نمیخوام بیام ..
خیلی با احتیاط رفتم پیش مامان و گفتم مامااااااااان ...
همونطوری که مشغول جمع و جور کردن بود گفت هووم ؟
با من من گفتم نیما احتیاج داره یکی باش حرف بزنه
م : خب تو باش حرف بزن دیگه ..
ن :من آخه کی باش حرف بزنم ؟ وقت میشه ؟ همش مهمون بازی و این حرفاست تو این خونه ..
میگم این با این وضع بره عسلویه کلا دیوونه بر میگرده هااااا
م: خب میگی چی کار کنم ؟ منم تا میام حرف بزنم درو می بنده میگه برو بیرون
با موذی گری شدید گفتم میخوای فردا باش حرف بزنم خودم ؟
شاید فهمیدم دختره کیه ....
سرشو اورد بالا گفت حالا فقط فردا مونده ؟ فردا جلو فامیل ؟؟؟
گفتم نههههههه ... خب .. چیزه .. مامااااااااان .. میشه منو نیما فردا نیایم باغ ؟
یه قیافه مظلومی گرفته بودم که هر کی می دید فکر می کرد ننم مرده ..
برخلاف فکری که می کردم سرشو آورد بالا و نشون داد که داره فکر می کنه
بعد گفت زشته جلو فامیل .. میگن چی شده اینا نیومدن ..
با دل و جرئت بیشتری گفتم نه مامان .. بگوو جایی دعوت بودن نمی تونستن نرن .. بابا هم راضی میشه .. فقط کافیه تو بگی باشه ..
بذار باش حرف بزنم گناه داره .. همیشه کمک من کرده .. حالا نه تو نه من نه بابا هیچی به دادش نمی رسیم ..
با همون حالت جدیت همیشگیش گفت تو حالا برو تا ببینم چی میشه .. باباتو چی کار کنم آخه ؟؟؟
دیگه هیچی جوابشو ندادم تقریبا 90 % مشکل حل شده بود ..
با خوشحالی از اتاقشون اومدم بیرون و رفتم دنبال کارای خودم .. مونده بودم خب حالا که میخوای نری چی میخوای بگی بش ؟ باز دعوا کنین ؟ نه دیگه این دفعه نمیذارم به دعوا برسه .. ولی باید خیلی حساب شده حرف بزنم ..
نیما طرفای 10 بود که اومد خونه .. با امیر رفته بودن بیرون .. وقتی اومد مثه این چند روز باقی مونده پکر بود .. خیلی اروم سلام کرد و رفت تو اتاقش ..
بابا انگار خبر داشت ما نمیایم ، چون هیچی از برنامه فردا به ما نمی گفت .. قرار بود ساعت 7 از خونه برن ..
تا 12 بیدار بودم و فکر می کردم که خدایا من چی بگم فردا به نیما .. نکنه یهو نیما به سرش بزنه و پاشه فردا بره باغ ؟؟؟
با دلهره پا شدم رفتم دم اتاقش .. درش بسته بود ... دودل بودم در بزنم یا برم تو .. تو همین فکرا بودم که صدای ناله ضعیفی رو از تو اتاق شنیدم .. باورم نمیشد .. با دقت گوش دادم .. آره خودش بود .. صدای ناله نیما بود .. خدایا بازم داشت گریه میکرد ؟ وای خدااااااااا ... بسشه دیگه ..
بدون هیچ فکری درو باز کردم رفتم تو .. با شتاب برگشت سمت من
صداش خورد تو سرم ... ساعت 12 شب خونه رو بیدار کرد با فریادش .. با نهایت عصبانیتش داد زد برو بیروووووووووووووووووون ... تنم لرزید از صداش .. دستام عرق کردن .. هول شدم .. با عجله رفتم بیرون از اتاق .. درو بستم و تکیه دادم به در .. بابا و مامان که خواب بودن پریده بودن بیرون .. بدون این که چیزی بگم با بغض دوییدم سمت اتاقم و خودمو انداختم رو تختم .. به خودم و نیما و هر چی عشقه لعنت فرستادم و اشکامو رها کردم که بیان و حالمو ببین ..
باورم نمیشد یه روزی نیما این رفتارو با من داشته باشه .. منو از اتاقش بیرون بکنه .. منو ؟ ندا ؟ عشقش ؟؟
ای خدا این آدم چرا اینطوری شده ؟ دیوونه شده یعنی ؟
خدایا خودت کمکش کن ...
.
.
.
یه غلت که زدم چشمام ناخود آگاه باز شد .. اولین چیزی که دیدم پوستر بزرگ گوگوش بود که به دیوارم بود .. لبخند میزد .. همیشه .. خوش به حالش .. صاف خوابیدم رو کمرم و به ساعت خیره شدم 9:30 بود .. 9:30 کیه ؟ شبه ؟ صبحه ؟ الان کیه ؟ من کجام ؟ چرا انقدر گیجم ؟
یه کم چشمامو بستم و فکر کردم .. همه چیز عین فیلم اومد از جلو چشمم رد شد و رفت .. دوباره همه اتفاقاتو یادم اومد .. و دوباره غم تمام وجودمو گرفت ..
با ناراحتی از رخت خواب اومدم بیرون و دست و صورتمو شستم .. تلفنو برداشتم زنگ زدم موبایل بابا ..
بابا گفت یه ساعتی میشه که رسیدن .. با بی حوصلگی قطع کردم و خوشحال شدم که نرفتم و اون همه سرو صدا رو مجبور نیستم تحمل کنم ... اینجا با عشقم اگر چه تو غم غوطه میخورم ولی آرومم ..
میز صبحونه رو آماده کردم .. دو تا چایی ریختم ... سعی کردم امروز نیما رو سر حال بیارم .. خدا رو صدا کردم و رفتم سمته اتاقش
صحنه دیشب و فریادش اومد جلو چشمم .. نفس عمیقی کشیدم و زدم به در .. جوابی نیومد مثه همیشه ..
دوباره در زدم .. یه ناله ای شنیدم .. آروم گفتم
نیما جان .. عزیزم بیداری ؟
بلند تر گفت بیا تو ..
درو باز کردم تکیه دادم به چارچوب در و لبخندی بش زدم .. چشمای قشنگش باز بود ..
با خنده گفتم سلاااااااام .. صبح نحست به خیر .. !!
لبخند رو لباش نشست و خیلی غیر قابل پیش بینی دستاشو دراز کرد سمت من ..
درو پشت سرم بستم و رفتم سمتش .. چشماش پف داشت یا نخوابیده بود یا خیلی گریه کرده بود .. دلم براش خیلی سوخت . بغض اومد تو گلوم به زور قورتش دادم و با لبخند نشستم لبه تختش ..
می خندید بهم .. باورم نمیشد ... دوباره دستاشو از هم باز کرد گفت بیا اینجا ..
منظورش تو بغلش بود ...
دراز کشیدم کنارش ..
مثه شب قبل از رفتنش ...
یادش بخیر چقدر اون نیما با این نیما فرق داشت ...
خودمو جا دادم تو تختش و دستمو بی اختیار انداختم دور کمرش .. محکم بغلم کرد و سرشو برد کنار گردنم شروع کرد به نفس کشیدن .. چقدر آروم می شدم ... خیلی آروم گفت رفتن باغ ؟
همونطوری که چشمام بسته بود و تو بغلش عشق می کردم گفتم آره .. و بی حساب گفتم منم و عشقم !!!!
هیچی نگفت ..
به جرئت میتونم بگم تو هیچ لحظه ای از زندگیم به اون آرامشي كه تو اون لحظه داشتم نرسیده بودم .. چقدر آغوشش گرم بود .. چقدر مهربون بود بدنش .. دستمو کشیدم پشت کمرش ..
بعد از ده دقیقه سکوت سرمو آوردم عقب پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو دوختم به چشماش .. زل زده بود بهم .. غم و خیلی قشنگ تو چشاش می دیدم .. چقدر دلم چشماشو میخواست .. لبامو بردم سمت چشاشو یه بوسه طولانی رو چشمش کردم .. اون یکی رو بوسیدم و دوباره سرمو بردم عقب نگاش کردم .. چشاش هنوز بسته بود .. دوباره رفتم جلو ... بینیشو بوسیدم و اومدم عقب لبخند رو لبش بود .. خنده ام گرفت .. دوباره رفتم جلو لپاشو بوس کردم .. باز اومدم عقب نگاش کردم .. چشاش باز بود .. با غم زیادی که تو صداش بود گفت ندایی ..
با ذوق از این که داره حرف میزنه گفتم جاااااااااااااانم عزیزم ؟
یه قطره اشک از چشاش اومد پایین .. گفت واسه دیشب ببخش منو .. کلافه بودم به خدا ... نفهمیدم .. هر چی بگی حق داری .. نباید با تو اینطوری برخورد میکردم ..
لبخندی بهش زدم و رفتم جلو قطره اشکشو که رسیده بود کنار لبش رو بوسیدم .. مزه لبش و باز احساس کردم یه ذره .. دلم ریخت پایین .. چقدر دوست داشتنی بود این موجود ...
خودمو کشیدم عقب ..
گفتم اصلا فکرشم نکن .. اگه درکت نمیکردم که عاشقت نمی شدم دیوونه ؟
دوباره بغلم کرد و فشارم داد به خودش .. برای این که از این حال درش بیارم زدم پشتش گفتم آی آقا چاییت سرد شداااااااااا
هیچی نگفت .. خودمو کشیدم بیرون و گفتم پاشو نیمایی .. پاشو عزیزم .. چایی ریخته بودم یادم نبود .. پاشو صبحونه بخوریم ..
عین یه بچه تو بغلم خوابیده بود
خودم هم دلم نمی اومد از آغوشش بیام بیرون ..
با ناله گفت فردا میخوام برم .. بذار بیشتر حست کنم .. دلم برات تنگ میشه .. بذار بیشتر ببینمت فرشته کوچولوی من ..
با خنده گفتم پاشو صبحونه بخور بعد تا شب میام تو بغلت باشه ؟؟؟
بلند شدم وایسادم دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم کشیدمش از تو رخت خواب بیرون ..
گفت تو برو منم میام ..
رفتم چایی ها رو عوض کردم و نشستم تا بیاد ..
صورتشو شست و اومد نشست روبروم ..
میخواستم بیشتر نگاش کنم .. فردا ساعت 11 ظهر بلیط داشت .. نمی خواستم دیگه سر رفتنش گریه کنم . کم غم تو دلمون بود دیگه این هم روش .. بدتر میشد ..
گفتم خوووووووب .. عزیز من چی میخوره ؟
خودم مونده بودم امروز چقدر راحت دارم بهش ابراز علاقه می کنم ؟
دو تا دستاشو زده بود زیر چونش و منو نگاه می کرد .. خندیدم گفتم تموم میشمااااااااااااااا
بدون این که چیزی بگه خامه خرمایی براش آوردم .. گفتم بیا .. اینم خامه خرما که همیشه دوست داری ..
چاییشو گذاشتم جلوش و خودم مشغول شدم .. دیدم باز داره نگام میکنه ..
گفتم چیه ؟ اگه اذیتت می کنم برم تو اتاق صبحونه بخورم ؟
با نگرانی گفت نههههههه .. این چه حرفیه ..
خندیدم گفتم پس بخور دیگه ..
مشغول خوردن شدیم تو سکوت محض .. هیچی از حرفایی که آماده کرده بودم نمی اومد تو دهنم ..
بی اختیار گفتم ناهار چی میخوری ؟
لبخندی زد و گفت تو میخوای درست کنی ؟
رفتم تو قیافه و ژست گرفتم گفتم بعلهههههههههه .. چی فکر کردی ؟
گفت نمیخواد غذا از بیرون میگیرم ..
گفتم آخه 13 بدری کجا بازه بچه ؟
بینیمو گرفت و فشار داد گفت بچه خودتی کوچولو رستورانا بازه ..
یه کم فکر کردم و یه صورت سود و زیان بستم و گفتم اوکی چه بهتر ...
صبحونه رو که خوردیم داشتم جمع و جور می کردم که دیدم داره کمکم میکنه .. گفتم تو برو عزیزم نمی خواد .. من خودم جمع می کنم ..
به آرومی گفت میخوام زودتر کارات تموم شه باهات کار دارم ..
لبخند رضایتی از حرفش زدم و با هم کارا رو کردیم و رفتیم تو اتاق نیما ..
shirin71
08-17-2011, 05:38 PM
صبحونه رو که خوردیم داشتم جمع و جور می کردم که دیدم داره کمکم میکنه .. گفتم تو برو عزیزم نمی خواد .. من خودم جمع می کنم ..
به آرومی گفت میخوام زودتر کارات تموم شه باهات کار دارم ..
لبخند رضایتی از حرفش زدم و با هم کارا رو کردیم و رفتیم تو اتاق نیما ..
نشست لب تخت .. یه دستی به سر بی موش کشید و پشتش یه آهی کشید که تا ته قلبم سوخت .. رفتم سمت لپ تابش دنبال یه آهنگ میگشتم ..
یه کم گشتم و معینو انتخاب کردم . آهنگ زندگانی ..
عشق میکردم با این آهنگ ...
دل بریدم از تمام زندگی
در تو گم گشتم به نام زندگی
با تو بودن شد برایم هر نفس
معنی ناب کلام زندگی
برگشتم سمتش .. سرش پایین بود و دستاش رو سرش .. دلم برای موهاش تنگ شده بود ..
معین خوند
به نام زندگانی حرامم شد جوانی
سرشو اورد بالا گفت اینو برای من گذاشتی ؟
رفتم پایین تختخش کنار پاش نشستم ..
جوابی براش نداشتم .. الکی گفتم ارومم میکنه ..
با صدایی که به زور می شنیدم پرسید دیگه چی ارومت میکنه ؟
دستامو دادم عقب و بهشون تکیه دادم .. زل زدم تو چشاش گفتم تو
وجود تو .. بودن تو .. خنده تو .. آغوش تو .. نفس تو .. هر چیزی که به تو ربط داشته باشه .. این آهنگا هم منو یاد تو ميندازه واسه همین ارومم میکنه ..
بدون هیچ تغیری که تو چهرش ایجاد بشه گفت اگه من نباشم چی میشه ؟
با تعجب گفتم یعنی چی نباشی ؟
گفت یعنی نباشم .. دیگه وجود نداشته باشم ..
قلبم ریخت پایین ..
گفتم میشه این بحثو تمومش کنی نیما ؟ اصلا خوشم نمیاد .. باشه ؟
لبخند تلخی زد و دراز کشید رو تختش ..
برگشت سمت من گفت میدونی چیه ندا ؟
اومدم چسبیدم به لب تختش و سرمو گذاشتم کنار سرش گفتم چیه ؟
این عشق ما خیلی قشنگه .. من دوسش دارم .. از فکر کردن بهش لذت میبرم .. ولی ته نداره .. آخری واسش نیست ... جز
اینجا حرفشو قطع کرد ..
دوباره ادامه داد
ندایی وقتی بهت فکر میکنم تمام وجودم آروم میشه .. احساس بی نیازی به تمام دنیا میکنم ..
احساس میکنم هیچی تو این دنیا نیست که اینطوری دوسش داشته باشم
چرخید به سمت من و گفت من نباشم کی تو رو می رسونه دانشگاه ؟ با کی درد دل میکنی ؟
با تردید نگاش کردم .. یه کم فکر کردم گفتم هستی .. هیمشه هستی .. این دو ماهی هم که نبودی شاید جسمت تو خونه نبود ولی رووحت بود .. من حست می کردم .. محبتتو از این همه فاصله احساس میکردم .. درسته خیلی سخته نبودت ولی تمام دل خوشیم به روزی بود که بر میگردی و همه این روزا رو فراموش می کنم ..
دوباره صاف خوابید و دستشو گذاشت رو پیشونیش و یه کم سکوت کرد و بعد گفت حالا اگه مثلا برم پیش امیر کار کنم .. یه جای دور .. تو چی کار میکنی ؟
دستمو بردم رو صورتش .. کشیدم رو لپش گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟ دلم میگیره نیما
هیچ وقت تو عمرم نیما رو انقدر له شده ندیده بودم . انگار هیچی نداشت دیگه .. ظاهرشم عوض شده بود و این اوضاعشو بدتر میکرد .. دلم میخواست یه جوری از این حال و هوا درش بیارم ولی نمیشد .. انقدر سخت تو خودش فرو رفته بود که کار من نبود دیگه .. از پسش بر نمی اومدم ..
هوس کردم دوباره کنارش بخوابم .. اروم با لبخند گفتم میری اون طرف تر منم بخوابم ؟؟؟
تن صداش عوض شد یه دفعه .. با تحکم گفت .. منو به خودت وابسته نکن ندا ... برو تو اتاقت ...
گیج شدم .. یعنی چی ؟ این چرا اینطوری شده ؟ نه به صبح که منو کشوند تو بغل خودش نه به الان ..
با ناراحتی گفتم منظوری نداشتم .. فقط میخواستم از بودن با تو بیشتر لذت ببرم همین .. ببخشید ..
هیچی جوابمو نداد .. به سرعت برگشت اون سمت و پشتشو کرد به من ..
واقعا مونده بودم این چه رفتاریه .. یه دقیقه یه جوره لحظه بعد رنگ عوض میکنه ..
با دلخوری گفتم باشه .. هر چی تو بخوای میرم تو اتاقم ..
پا شدم از در اودم بیرون و با بغض رفتم پشت سیستمم نشستم .. نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. احساس میکردم خورد شدم .. نیما خیلی عوض شده بود .. اون از فریاد دیشبش .. اینم از الان .. چرا اینطوری میکنه ؟ نه به اون رفتار صبحش نه به الان .. خدایا نیما دیوونه شده ؟؟؟؟؟؟
کامو روشن کردم و یه کم واسه خودم چرخ زدم آهنگ گوش دادم عکس دیدم .. عکسای تولدمو .. چه روزایی بود .. عکسای مهمونی یلدا .. عکس و فیلم شب چهارشنبه سوری .. با دیدن هر کدومشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت بیرون .. چقدر خوش بودیم اون موقع .. درسته عشقمون پنهون بود ولی خوش بودیم .. راحت بودیم .. مشکلی نداشتیم ولی الان غمه که تو خونمون لونه کرده و ول کن ما هم نیست ..
از بی کاری نشستم تحقیق یلدا رو که قبل عید بهم داده بود براش تایپ کنم تایپ کردم ...
تمام فکرم تو اتاق پیش نیما بود همش غلط تایپ میکردم .ولی این کار الان بهترین کار بود برای گذروندن زمان .. با خودم فکر کردم که امروزم نشد باهاش صحبت کنم .. کاش اصلا نمی گفتم بره کنار تا پیشش بخوابم شاید الان کلی با هم حرف زده بودیم ..
دو ساعتی میشد که چشمامو دوخته بودم به مانیتورو تایپ میکردم .. تو حال خودم بودم .. مثه همیشه معین برام میخوند و منم تایپ میکردم ولی ذهنم اون سمت دیوار بود .. نگرانش بودم .. میترسیدم از حرفاش .. از کاراش .. از این دیوونه بازی هاش .. چرا اینطوری شد ؟ کاش میشد با یکی مشورت میکردم .. وی با کی آخه ؟؟؟ برم چی بگم ؟ هر چی بود کاری بود که انجام شده بود باید خودمون جمعش میکردیم ...
چشمام دیگه درد گرفت از نگاه کردن مستقیم به مانیتور .. کمرمم درد گرفته بود .. تصمیم گرفتم بقیه اشو بعدا تایپ کنم .. ساعتو نگاه کردم 1:30 بود ... گشنم شد با دیدن ساعت .. کاش ناهار درست کرده بودم ... پاشدم باز یه تلفن به بابا زدم و سراغشونو گرفتم .. خوشی میگذروندن اونجا با هم .. مامان گوشیو گرفت و سراغ نیما رو گرفت ازم .. بهش گفتم قاطیه نمیشه باهاش حرف بزنم .. خیلی بهم اصرار کرد که هر طور میتونم آماره این دختره رو از نیما بگیرم .. تو دلم به حرفاش میخندیدم که خبر نداری دختره همون دختر خودته .. به جون داداششو زندگیش افتاده و گند زده به همه چیز ..
نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ زنگ بزنم ناهار بیارن ؟ خودم یه چیزی بخورم .. برم باز سراغ نیما ... قاطی کرده بودم حسابی .. گفتم به درک زنگ میزنم ناهار بیارن میرم صداش میکنم بیاد ناهارشو بخوره اگه باز چیزی گفت دیگه نمیرم سراغش .. ولی مگه دلم می اومد ؟؟؟؟
دو تا غذا سفارش دادم و یه کم چیز میزه ناهارم آماده کردم و رفتم دم در اتاقش .. تکون نخورده بود .. فکر کنم خواب بود .. داشتم می رفتم بیدارش کنم که زنگ درو زدن .. سریع رفتم درو باز کردم . غذا آورده بودن .. اومدم تو و میزو کامل چیدم و با سلام و صلوات باز رفتم تو اتاقش .. بالا سرش وایسادم .. خیلی جدی بدون هیچ لحن محبت آمیزی گفتم
نیما ... نیما .. پاشو ناهار سرد میشه .. پاشو نیما
یه غلتی زد و چشاشو باز کرد معلوم بود هنوز تو باغ نیومده که چی گذشته ..
گفت چیه ؟
با جدیت گفتم پاشو ناهار آماده است بیا بخور .. بعدا سریع از اتاق رفتم بیرون ..
چقدر از این جور برخوردا بدم میاد .. ولی خودش باعثش شد ..
نشستم پشت میز و خیلی تو قیافه مشغول خوردن شدم .. صبر نکردم نیما بیاد .. بعد از چند دقیقه نیما با قیافه در هم و برهم و سر و ضع آشفته اومد تو اشپزخونه .. سرمو بلند کردم نگاش کردم تا اومد نگام کنه چشامو دوختم به غذام و سرمو انداختم پایين .. تند تند قاشقمو از غذا پر میکردم و میخوردم . دلم می خواست بفهمه که رفتارش با من عوض شده و من چقدر ناراحتم ... معلوم بود متوجه رفتارم شده .. ولی من به روی خودم نمی آوردم .. تو ده دقیقه غذامو تموم کردم و پا شدم ظرفشو انداختم دور و خودمو با جمع کردن وسایل آشپزخونه سرگرم کردم .. یه چایی هم واسه خودم ریختم و رفتم نشستم جلو تی وی .. حالم از خودم داشت بهم می خورد... انگار نیما وجود نداشت تو خونه .. چقدر از دست خودم و خودش شاکی بودم .. الکی نشستم پای یه فیلم سینمایی تخمی چینی بزن بزنی .. چشمامو دوخته بودم به تلويزيون . ولی تمام حواسم اون سمت تو آشپزخونه بود ..
چون پشتش به من بود می تونستم گه گداری یه نگاهی بهش بکنم . یواشکی نگاش کردم .. دلم کباب شد براش .. سرشو گرفته بود تو دستاش و شاید سر جمع سه چهار تا قاشق بیشتر نخورده بود از غذاش ... دلم براش خیلی سووخت .. از دست من ناراحته ؟؟ یا خودش ؟ باز برم پیشش ؟ اگه باز یه چیزی بهم گفت چی ؟
نه تو باید درکش کنی اون الان تو حال خودش نیست .. ممکنه بدتر از اینا هم بهت بگه ولی تو نباید ناراحت بشی و تنهاش بذاری ..
بعد از کلی سر و کله زدن با وجدانم پاشدم آروم رفتم پشتش ..
با استرس و احتیاط دستامو گذاشتم رو دستاش که روی سرش بود .. تنش لرزید .. ولی هیچی نگفت .. دو تا دستاشو با دستام گرفتم آوردم پایین .. سرمو بردم پایین و سر خالی از موی عشقمو بوسیدم و صورتمو کشیدم بهش ... چقدر دلم هوای موهاشو کرده بود ...
دستاشو رها کردم و شونه هاشوبا دستام گرفتم به حالت ماساژ براش مالیدم .. بازوهاشو ... گردنشو .. کمرش و .. خیلی اروم و با نظم انگشتامو روی سرش میکشیدم هیچی نمی گفت .. دلم میخواست با این کارام آرامش بگیره ..
به غذای نیمه کارش نگاه کردم .. اشکام ریخت بیرون .. تواین چند روزی که اینجا بود سر جمع اندازه 3 تا وعده چیز نخوره بود .. با چشای اشکی نشستم کنارش .. قاشقشو از غذا پر کردم و بردم دم دهنش .. با بغض گفتم بخور عزیزم .. به خاطر من بخور .. دستشو آورد رو صورتم و اشکامو پاک کرد گفت گریه نکن فینگیلی داغون میشم .. بغضم ترکید .. با ناله گفتم تو خووب شو من دیگه گریه نمیکنم .. به خداااااا .. فقط تو خووب بشو .. دهنشو باز کرد و غذاشو خورد .. عینه یه مادر که به بچش غذا میده .. با اشتیاق غذارو می خورد .. اشکام میریختن پایین .. فکر میکردم داره خووب میشه .. از کارم و تصمیم راضی بودم .. غذاشو تموم کرد .. یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید و سرمو با شدت گرفت تو دستاشو منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفتن
shirin71
08-17-2011, 05:38 PM
یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید . سرمو با شدت گرفت تو دستاش و منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفتن .. چشامو دوختم به چشاشو و بانهایت عشقم بهش گفتم خیلی دوستت دارم نیما .. خیلیییییییییی ...
نيما منو محكم كشيد تو بغلش و محكمتر لبامو بوسيد . تقريبا لبامو كشيد تو دهنش . انگار از لباش انرژي وارد دهنم مي شد و همه بدنم رو مي گرفت . رو ابرها بودم كه يهو نيما پرتم كرد عقب و بلند شد وايستاد . اونقدر سريع و بيمقدمه اينكارو كرد كه فكر كردم كسي اومد . سريع برگشتم و در اطاقو نگاه كردم . ولي هيچ كس نبود . برگشتم به نيما بگم چته كه ديدم داره با كف دستش مي زنه رو پيشونيشو داد مي زنه خداااااااااااااا خدا منو بكش خداااااااااا . بعد همچين با مشت كوبيد رو ميز كه بشقابها پريدن بالا
- ندا چرا با من اينكارو مي كني ؟ لعنتي چرا اينكارو مي كني ؟
و شروع كرد گريه كردن
هنوز نفهميده بودم جريان چيه ؟ فكر مي كردم ديوونه شده
- چيه ؟ چيكار كردم مگه ؟ چرا اينجوري مي كني ؟
همونجوري كه گريه مي كرد با بغض گفت
- يه عمر به دختراي مردم به چشم خواهر خودم نگاه كردم . سعي كردم دست از پا خطا نكنم . چشم دنبال ناموس كسي نباشه . حالا من آشغال به خواهر خودم به چشم دختراي مردم نگاه مي كنم . چشمم دنبال ناموس خودمه . مي فهمي ؟ من فقط به درد مردن مي خورم
دوباره نشست پشت ميز و سرشو گرفت بين دستاش و شروع كرد هق هق كردن . دقيقا قاطي كرده بود . رفتم طرفش . ترسيدم باز پسم بزنه . وايسادم كنارش . با احتياط دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم نيما اين چه حرفيه ؟ تو كجا چشمت دنبال من بوده . مگه با من چيكار كردي ؟
يهو سرشو گذاشت تو بغلم و عين بچه ها شروع كرد گريه كردن
- ندا به خدا من دوست دارم . به خدا دوست دارم . نمي خواستم به اينجا بكشه . به خدا همه كس مني ندا . به جون خودت من هيچوقت به چشم هوس به تو نگاه نمي كنم .
همونجوري كه كنارش وايساده بودم سرشو بوسيدم و نوازش كردم و گفتم مي دونم ديوونه مي دونم . احتياج نيست اينقدر قسم بخوري
نمی دونستم باید با هم چجوری رفتار کنیم ؟ عشقولانه باشه ؟ جدی باشیم ؟ محبت بکنیم به هم ؟ هر دفعه نیما یه واکنشی نشون میداد .. نمیشد حدس زد بعد از انجام هر کاری چه عکس العملی نشون می ده ..
يه كم كه آرو شد گفتم بيا . بيا داداشي بقيه ناهارتو بخور . خدا نكرده مي ميري ها
با چشماي اشكيش نگام كرد . نگاهش پر از عشق بود . بيشتر از همه دفعاتي كه ديده بودم . از کارم و تصمیم مشترکم با وجدانم راضی بودم .. يه قاشق غذا گذاشتم دهنش . عين مادرها . همونجوري كه نگام مي كرد دهنشو باز كرد و غذا رو خورد . يه قاشق ديگه هم گذاشتم دهنش . اگه قاشقو ازم نمي گرفت همه شو بهش مي دادم . ولي انگار معذب بود . دستمو آورد بالا . روي دستمو بوسيد و قاشقو ازم گرفت .
ناهارشو که تموم کرد کمکم جمع و جور کرد .. خیلی ساکت بود شاید 90 % گفتگوی بینمون از طرف من بود .. نیمای شاد و شنگوولی که خونه رو رو سرش میذاشت وقتی بود حالا به زور یه کلمه از زیر زبونش می کشیدم بیرون ..
کارا رو که انجام دادم برگشتم دیدیم نیست .. رفته بود تو اتاق خودش .. براش چایی ریختم و رفتم پیشش ... چمدونشو گذاشته بود جلوش و داشت وسایلشو دوباره جمع می کرد .. خاطرات اون شب باز اومد جلوی چشمام . چقدر اشک ریختم سر بستن چمدونش .. چقدر اون موقع خووب بود .. بازم افسوس خوردم که چرا راز دلمو بهش گفتم و رفتم تو .. چاییشو گذاشتم کنار دستش .. ترجیح دادم همش کنارش نباشم تا بازم از اون عکس العمل های هيستريكش نشون نده ... با لبخند گفتم نیما من تو اتاق خودمم . تحقیق یلدا رو باید تایپ کنم کاریم داشتی صدام کن ..
با چشمای پر از غم نگام کرد و سرشو به نشونه تائید تکون داد . دوباره مشغول کارای خودش شد ..
تمام ذهنم مشغول بود که خدایا من چی کار باید بکنم ؟ الان خووب شده یعنی ؟ بازم حرف می خواد باش بزنم ؟؟ من که حرفی نزدم .. در کل صبح تا حالا فقط یه ذره با هم حرف زدیم ... حوصله تایپ هم نداشتم .... دراز کشیدم رو تخت و چشمامو دوختم به سقف .. طبق معمول مرور خاطرات میکردم ... احساس میکردم بره اونجا بهتر میشه .. یه جورایی خوشحال بودم داره میره .. اونجا سرش گرم کاره .. منم دائم جلوی چشمش نیستم .. شاید بتونه راحت تر فکر کنه و راحت تر تصمیم بگیره ..
چه اوضاع قر و قاطی بود .. واقعا خسته شده بودم از زندگی ... آهی کشیدم و لحافو کشیدم رو خودم . بهتردیدم که یه ذره بخوابم و به این مغز بیچاره یه ذره استراحت بدم ..
نمیدونم چرا تو این چند وقت یاد شهروز می افتادم .. یه بارم خوابشو دیده بودم .. چی شد ؟ شهروز کجاست الان ؟ چی به سرش آوردیم ما حالا خودمون تو چه شرایطی هستیم ... نمیدونم .. شاید حقش بود .. مطمئنا حقش بود .. چشم چپم از شدت فشار وارد شده به مغزم میسوووخت ... سرم درد میکرد .. چشمامو بستم و خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر کنم خوابم برد ...
.
.
.
احساس میکردم داره زلزله میاد .. تکون می خوردم ولی نمیدونستم برای چی ؟ چشمام باز نمیشد .. می ترسیدم .. یه داد خفیف کشیدم و با وحشت از خواب پریدم .. نفس نفس میزدم .. نیما بالای سرم بود .. داشت تکونم میداد ... با نگرانی خیره شد بهم .. پرسید چی شده نداااااااا ؟ چرا انقدر تو خواب ناله میکردی ؟؟؟
نشستم تو جام و دستمو گذاشتم رو سرم .. قلبم مثه چی د اشت میزد .. خواب دیده بودم ولی یادم نمی اومد .. یادمه تو خواب خیلی گریه کردم ولی یادم نمی اومد چه خوابی دیدم .. داشتم خل می شدم .. برگشتم سمت نیما ... دستاشو حلقه کرد دور گردنم . با بهت خیره شدم به ساعت دیواری اتاقم .. نفس هام آروم شد .. خودمو کشیدم عقب گفتم نیما من چی میگفتم تو خواب ؟؟؟
با ناراحتی گفت خیلی پریشوون بودی .. خواب دیدی ؟
نگاش کردم گفتم آره آره ولی یادم نیست چی دیدم !!!
خوب شد بیدارم کردی ... داشتم خفه میشدم .. خیلی تکون می خوردم .. انگار زلزله می اومد ..
لبخندی زد وگفت من بودم داشتم تکونت میدادم .. اصلا بیدار نمیشدی .. خیلی ترسیدم ..
دو تا دستامو گذاشتم دو طرف صورتش گفتم ببخشید عزیزم .. نگرانت کردم .. ببخشید ..
دستامو یه بوس کوچولو کرد و گفت پاشو .. پاشو بریم بیرون یه کم بچرخیم ..
تکیه دادم به دیوار گفتم کجا بریم ؟؟؟؟؟
دستمو گرفت کشید خندید گفت پاشو بریم نحسی 13 می گیرتموناااااااااااا
لبخند کمرنگی زدم و تو دلم گفتم فعلا نحسی ندا گرفته تو رو ... نحسی عشق ندا ..
با گنگی گفتم کجا بریم حالا ؟
پا شد از رو تخت و گفت من میرم حاضر شم زود باش یه جا میریم دیگه ..
.
.
نیم ساعت بعد تو کوچه بودیم ... ساعت طرفای 5 بود ... پیاده رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون .. نیما گفت می خواد تا شب بیرون باشیم بگردیم .. تصمیم خوبی بود .. شاید از این حال و هوا در می اومد ..
دوربینم برداشت گفت میخوام تا می تونیم امروز از خودمون عکس بگیریم ..
دستای سردش دستامو گرفته بود و هم قدم با هم رفتیم سمت پارک .. هیچی نمی گفت ..
مردمو نگاه می کردیم .. چقدرهمه خوش بودن .. روز آخر تعطیلات همه اومده بودن بیرون و واسه خودشون عشق می کردن .. اصلا انگار هیچ غمی ندارن .. یه لحظه گفتم کاش من و نیما هم می رفتیم باغ . شاید از این تو خونه نشستن بهتر بود ..
رسیدیم دم در اصلی پارک ... اروم گفت چقدر شلووغه ...
با خنده گفتم نا سلامتی 13 بدره هاااا ... ما تو خونه نشسته بودیم . مردم واسه خودشون از صبح دارن خوش می گذرونن ..
دستمو یه کم فشار داد و لبخند کمرنگی بهم زد و همراه با من قدم میزد .. نگاش بیشتر رو مردم بود .. تو چهره اش غم موج میزد .. سکوتش بیشتر آزار دهنده بود ..
یه دفعه با هیجان گفتم نیمااااااا زنگ بزنیم یلدا و پویا هم بیان ؟؟
بدون این که نگام کنه دستمو فشار داد و اروم گفت میخوام باهات تنها باشم ...
پکر شدم .. شاید اگه اونا می اومدن یه کم می گفتیم و می خندیدم روحیه اش بهتر میشد .. ولی انگار نمی خواست از این حال و هوا در بیاد ..
با نگرانی از این که قاط نزنه گفتم امیر چی ؟ نیخوای ببینیش ؟ اونم میره دیگه نمی بینيش هااااااااااااا ...
فقط دستمو فشار داد فهمیدم منظورش چیه ..
با چشاش دنبال یه جای خوب میگشت .. آخرم پیدا کرد ..
برگشت سمتم گفت بریم اونجا ...
جای سوزن انداختن نبود ولی خب جا واسه ما دو نفر بود ...
زیر انداز کوچولویی که برداشته بودیمو پهن کردم و دو تایی نشستیم روش
نیما سرشو به درخت پشت سرش تکیه داد و چشاشو بست ..
دوربینو برداشتم و با شیطنت گفتم یه عکس ازش بگیرم
رفتم یواشکی عقب و سریع یه عکس ازش گرفتم ..
عکسو که نگاه کردم قلبم گرفت .. خنده رو لبم خشک شد .. چقدر غم انگیز بود .. اومدم پاکش کنم دلم نیومد .. خواستم یادگاری نگه دارم ازش ..
یه چشمشو باز کرد گفت فینگیلی عکس از کی گرفتی ؟؟
عکسو بش نشون دادم فقط نگاش کرد هیچی نگفت ...
صاف نشست و زل زد به مردم دوروبرمون .. یه کم که نگاشون کرد گفت ندااااا
مشغول بازی با دوربین بودم گفتم هووم ؟
همونطوری که مردمو نگاه می کرد گفت فکر میکنی همه اینا خوشن ؟ دارن اینطوری میخندن ؟
یه نگاهی به مردم پشت سرم کردم و گفتم چه میدونم .. حتما خوشن دیگه وگرنه آدم الکی که نمی خنده ...
همونطوری که تو فکر بود گفت خیلی جالبه ااا .. کی فکر میکنه کی میمیره ؟ کی میدونه ؟ همینایی که دارن اینطوری از زندگی لذت میبرن معلوم نیست 1 ساعت دیگه زنده باشن یا نه ..
با بهت بهش نگاه کردم و ترجیح دادم هیچی نگم ...
- کی میدونه تو دل اونی که اونجا نشسته چیه ؟ از کجا معلوم به آخر خط نرسیده ؟؟ شايد آرزوي مردن مي كنه
با تعجب سرمو آوردم بالا گفتم نیما اومدیم بیرون خیر سرمون از این فکرا بیایم بیروناااااااااااا کوتا میای یا بازم میخوای ادامه بدی ؟
برگشتم سمت صورتم گفت بذار بگم اروم میشم ...
سرشو باز تکیه داد به درخت . نگاهشو دوخت به من وگفت این دنیا هیچی برامون نداره جز دردسر و بدبختی ... همینا رو می بینی دارن میخندن و بازی میکنن ؟ هر کدومشون تو دلشون هزار تاغم و غصه دارن ... چاره ای ندارن .. مجبورم این دنیا رو تحمل کنن ..
سرمو آوردم بالا و با جدیت گفتم نیما اومديم خوش بگذرونيم . میشه انقدر از این بحثای فلسفی نکنی با من ؟؟؟
با چشای پر از غصه اش نگام کرد و پلکاشو باز و بسته کرد و گفت چشم ...
بعد با هیجان گفت اصلا پاشو عکس بگیریم .. این که دیگه اذیتت نمیکنه ؟
با خنده گفتم نه به شرطی که از خودتم بگیرم ..
چشمکی بهم زد و گفت تو اول کنار همین درخت بشین یه دونه بگیرم ازت ..
تا نیم ساعت بعدش ما همچنان داشتیم از هم عکس میگرفتیم .. یه دختره رو هم صدا کردم چند تا دوتایی ازمون گرفت
نشستیم رو صندلی دونه دونه عکسارو نگاه کردیم .. خیلی قشنگ شده بود ..
بهم گفت ندا یادت باشه اینارو با خودم ببرم ..
انقدر با هم قدم زدیم که دیگه واقعا پاهامون درد گرفته بود .. دستامو ول نمیکرد ... چند وقت یه بارم یه فشاری بهش میداد که بدونم حواسش بهم هست .. چقدر دوس داشتم اینطوری باهاش برم بیرون و خوش بگذرونم ...
یه کم هم رفتیم زمین بازی طبق معمول بچه بازی من گل کرد و کلی هم عکس اونجا گرفت از من .. بچه های بیچاره حرصشون گرفته بود از من که نوبتشونو گرفتم با این قد و هیکل ...
نیما به حرف اومده بود .. میخندید .. پارکو شاید ده بار دور زدیم .. یه کم می نشستیم و دوباره باز قدم میزدیم .. خبری از حرفای عاشقانه نبود ولی شاد بودیم .. فقط شوخی میکردیم با هم .. دلم میخواست تمام ناراحتی های این چند روزه رو از دلش بیرون کنم .. با دل خوش بره اونجا برای کار .. ولی میدونستم تا برسیم خونه بازم روز از نو روزی از نو ..
یه کم چیز میز خوردیم و دیگه با تاریکی هوا نیما گفت بریم خونه ؟؟
دلم نمی خواست تو اون غم خونه پامو بذارم .. حداقل تا مامان اینا نیومدن ..
گفتم نمیشه بازم بیرون باشیم ؟
اصلا بریم شام بخوریم ؟
به ساعتش نگاه کرد گفت ساعت 8 ئه ... شام ؟
با خنده و شیطنت گفتم برای با هم بودن بهونه خوبیه اااا ...
لبخند آرومی زد بهم و گفت یه چیزی بگم ؟
وایسادم گفت چی ؟
گفت میخوام امشب تو شام درست کنی برام .. میتونی یا خسته ای ؟
با ذوق دستامو زدم به هم و گفتم وایییییییییییی راست میگی ؟؟؟؟؟ آره چرا نتونم ؟ چی میخوای ؟
چشمکی زد و گفت هیچ فرقی نداره . فقط دست پخت تو باشه کافیه ..
با ذوق گفتم پس بدو بریم خونه که دیرم شده ...
با خستگی زیادی وارد خونه شدیم .. نیما گفت میره دوش بگیره منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر وقت آشپزخونه
از اونجایی که قرمه سبزیو بهتر از همه چیز درست می کردم تصمیم گرفتم همونو درست کنم .. تا نیما از حموم بیرون اومد من در زودپزو بستم و خورشتو گذاشته بودم ... برنجم خیس کردم و رفتم تو اتاقش با خنده گفتم به به چه بویی میاد ....
با تعجب گفت چه بویییییییییی ؟
خندیدم گفتم بوی قرمه سبزیییی
چشای غمگینش برقی زد و گفت درست کردی مگه ؟
گفتم خورشتشو گذاشتم تا یه ساعت و نیم دیگه غذا حاضره .. امری ندارید قرباااااااااان ؟؟
سرمو خم کردم جلوش به حالت تعظیم
سرمو با دستاش گرفت و آورد بالا پیشونیمو بوس کرد و گفت مرسی عزیزم .. مرسیییی
لپشو کشیدم و با عجله گفتم من برم برنج و درست کنم پس
خودمو حسابی مشغول کرده بودم .. نمیخواستم باش زیاد باشم تا بره تو فاز غم دوباره ..
دوربین به دست رفت تو اتاق من و گفت ندا عکسارو برای تو هم میریزم ..
بلند گفتم صدام کن بیام ببینم ..
یه دستم تو سالاد بود یه دستم به برنج ..
صدام کرد برم عکسارو ببینم .. دوباره بلند گفتم میام بذار برنجو دم کنم ..
سریع همه چیزو جمع و جور کردم و رفتم تو اتاقم ..
گفتم کوو کوو ؟
عکسارو دونه دونه بهم نشون داد ..
با این که ظاهرا داشتیم میخندیدم ولی واقعا غم تووجود جفتمون مشخص بود .. عکس اولی نیما که دیگه کاملا نشون دهنده حال درونیش بود .. پشیمون شدم که چرا اون عکسو گرفتم ..
برای اين که باز حرفی زده نشه گفتم من برم سالادمو درست کنم .. راستی .. از اون سسای مخصوص نیمایی میای درست کنی ؟
خندید و گفت میام الان میام
تمام فکرم پیش نیما بود .. نمی دونستم الان خووب شده یا بازم ممکنه از اون واکنشای بداخلاقی نشون بده ؟
سالادم درست کردم و نیما هم مشغول سس درست کردن بود .. سسای نیما تو فامیل معروف بود .. یه مدت یه دوستی داشت تو رستوران کار می کرد ... طرز درست کردنشو از اون یاد گرفته بود ... جایی مهمونی هم میرفتیم همه از نیما می پرسیدن چجوری درست کنن ..
خلاصه در ظاهر به کلی عوض شده بود .. نمی دونستم تو فکرش الان چیه ؟ داره کجاها سیر میکنه ..ساکت بود بازم . ولی خوب از اون همه گریه و ناله و افسردگی فعلا خبری نبود ..
شام آماده شد و نیما با به به و چه چهی که نمیدونم تعارفی بود یا واقعی بود شامشو تا قاشق آخر خورد .. خیلی خوشحال بودم که انقدر سر حال تر از صبح شده ..
انصافا هم خوش مزه شده بود ..
من جمع و جور کردم و نیماهم زنگ زد به بابا .. تو راه بودن .. ولی تو ترافیک .. می دونستم آخر شب میرسن . هر سال همین جریان بود ..
یه لحظه فکر کردم که یعنی 13 بدر سال دیگه چی شده ؟ جریان من و نیما به کجا کشیده ؟ سال دیگه من و نیما میریم باغ ؟ کجاییم ؟؟
تلفنو که قطع کرد اومد پیش من و بهم گفت که بابا و مامان چیا گفتن .. بعد تكيه داد به یخچال و زل زدم بهم .. منم کارامو می کردم و سعی میکردم نشون بدم که حواسم بهش نیست ..
میدونستم خیلی مصنوعی خودمو به کوچه علی چپ زدم ..
برگشتم سمتش نگاش کردم گفتم چیه ؟ با خنده گفتم نیگا داره ؟
لبخندی بهم زد و گفت ندایی من میرم تو اتاقم کارات تموم شد بیا پیشم .. باشه ؟
سرمو تکون دادم و گفتم چشم .. یه کم استراحت کن خیلی خسته ای امروز ...
بدون این که جوابی بده رفت تو اتاقش ..
shirin71
08-17-2011, 05:39 PM
سعی می کردم یه کم لفتش بدم تا زمان بگذره و زیاد باهاش تنها نباشم . از عکس العمل های ناگهانیش می ترسیدم . دلم نمی خواست دوباره چیزی بگه و قاط بزنه .. ترجیح دادم خودمو با کارای خونه سرگرم کنم تا شاید نیما بخوابه .. هر چند می دونستم اون تا با من خدافظی درست و حسابی نکنه نمی خوابه امشب ...
تقریبا کارا تموم شد .. باز زنگ زدم به بابا .. مامان جواب داد .. ازش پرسیدم کی خونه این ؟ با اخم و تخم همیشگی شبای 13 بدرش که ناشی از خستگی راه و ترافیک بود گفت معلوم نیست .. شما بگیرین بخوابین .. یواشکی از نیما پرسید ازم .. گفتم بهتره.. یه کم با هم رفتیم بیرون .. الانم تو اتاقشه . داره وسایلشو جمع و جوور می کنه ..
بیچاره مامان فکر می کرد الان نیما خووب شده .. گفتم ما که فعلا بیداریم و باش خدافظی کردم .. دو تا چایی ریختم و رفتم سمت اتاق نیما ..
نشسته بود رو تختش و لپ تابشم رو پاش بود .. منو که تو اتاقش حس کرد سرشو آورد بالا و لبخندی زد . رفت کنار گفت بیا بشین .. لیوان چاییشو دادم دستشو خودمو جا کردم کنارش .. چشممو دوختم به عکسی که داشت می دید ... عکس تولد من بود .. مال سال پیش ... چقدر به نظرم نیما پیر شده بود .. نمیدونم چرا ؟ شاید به خاطر موهاش بود .. عکس دو تاییمون بود .. زل زده بودم بهش .. نگام کرد گفت یادته ؟ سرمو گذاشتم رو شونه اش و به زور گفتم آره .. یادش بخیر .. چقدر خوش بودیم ..
دستشو انداخت دوره گردنم و منو کشوند سمت خودش و آروم گفت الان دیگه خوش نیستی فینگیلی ؟
یه آهی از ته دل کشیدم و گفتم بی خیال نیما ... بی خیال
خودم عکسا رو رد کردم ببینم دیگه چی داره .. چند تا عکس هم از خودش بود عسلویه انداخته بود .. چقدر خوشتیپ بود .. لباس رسمی که می پوشید محشر میشد ... شروع کرد معرفی دوستاش .. یه کم از اونجا و دوستاش و کارش و محیطش برام تعریف کرد .. نگاش نمیکردم .. سرم رو شونه اش بود ... ولی صداشو با تموم وجودم گوش میدادم ..
بعد ازتموم شدن عکسا گفت ندا ...
همون طوری که تکیه داده بودم بهش گفتم هووم ؟
یه نفس عمیقی کشید و گفت من حال ندارم برم اونجا دیگه .. حوصله اونجا رو ندارم ..
با تعجب سرمو بلند کردم نگاش کردم و گفتم جااااااااانم ؟؟ یعنی چی ؟
خیلی جدی نگام کرد گفت بابا اونجا هیچ کسو نمی شناسم .. دورم از همه .. از تو دورم .. دلم تنگ میشه برات ..
بدون این که خودمو احساساتی نشون بدم مثل همیشه گفتم .. ببخشیدااااااااا مردی گفتن زنی گفتن .. پس چی فکر کردی ؟ تو مردی .. اگه نتونی این فاصله رو تحمل کنی دیگه هیچی که ...
یه پوز خندی زد و روشو کرد اون ور گفت چی میگی ندا .. اصلا متوجه میشی ؟
چیزی جوابشو ندادم .. فقفط به سر بی موش نگاه میکردم و دلم براش میسووخت .. ولی ترجیح دادم دیگه رفتنشو با اشک و آه بدتر نکنم ..
دستمو گذاشتم رو سرش و اروم نازش کردم . گفتم میدونم نیما .. به خدا برا منم سخته .. من بدون تو مي ميرم ... ولی چی کار کنیم آخه ؟ اونجا جای خووبیه برای رشد کردن تو .. برای آینده ات .. نمیخوای همیشه اونجا باشی که . شاید اینجا یه کاری برات پیدا شد و برگشتی .. مگه امیر نیست بیچاره میره تا دبی از بعد از عید .. جای اون بودی چی کار میکردی ؟
سرشو برگردوند و گفت چه میدونم .. به خدا دارم خل میشم .. اصلا باورم نمیشه دیگه تو رو نمی بینم تا دو سه ماه دیگه .. اصلا نمیتونم تحمل کنم ..
با لبخند گفتم عزیززززززززززم .. زنگ میزنم .. با هم حرف میزنیم ..
خندیدم گفتم اصلا وب کمو برا چی ساختن ؟ همدیگه رو می بینیم ...
با ناراحتی تو چشام نگاه کرد و گفت ندا .. یه مکثی کرد و بعد آروم گفت .. من میخوام حست کنم .. نه از پشت مانیتور ..
سرشو برای چندمین بار نوازش کردم و گفتم می گذره عزیزم .. به خدا عادت میکنی .. یه کمم از این فشاری که الان روت هست خلاص میشی . سرت گرم میشه با کار یه کم این جریاناتو فراموش میکنی و بهتر میشی ..
دستشو کشید به سرش و یه نفس عمیقی کشید و گفت نمیدونم .. نمیدونم ..
با خنده گفتم حالا چاییتو بخور سرد شد ..
جفتمون چاییامونو خوردیم و اومدم پاشم برم بذارمشون تو اشپزخونه دستمو گرفت گفت بشین .. ولش کن .. اینجا باش .. میخوام تا می تونم امشب کنارت باشم ...
با تردید نگاش کردم و آروم نشستم رو تخت ..
دستشو انداخت گردن من و اروم زیر گوشم گفت امشبم مثه شب آخر میذاری پیشت بخوابم ؟
از حرف زدنش زیر گوشم قلقلکم اومد .. نمی دونستم دو دقیقه دیگه چه واکنشي نشون میده . میترسیدم .. ولی بدون فکر کردن به این چیزا اروم گفتم حتمااا ..
با عجله پا شد رفت چراغ اتاقشو خاموش کرد ..
منم عین بهت زده ها نگاش می کردم .. واقعا قابل پیش بینی نبود کاراش ..
برگشت سمت من و خوابید رو تخت . منم عین آدم آهنی دراز کشیدم کنارش .. سرمو بلند کرد و دستشو گذاشت زیر سرم .. صورتم روی بازوی نرمش قرار گرفت .. خودشم رو پهلو خوابید که جای بیشتری برای منم باشه .. صورت به صورت خوابیدم روبروی هم .. اون یکی دستشم انداخت دوره کمرم و با تمام وجودش منو کشوند تو بغلش و یه آهیییییی کشید ..
جرات انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم .. ترجیح دادم خودش اگه میخواد کاری بکنه شروع کنه .. نه من .. تا دیگه نخوام واکنشای عصبیشو ببینم .. صورتشو گذاشته بود کنار گردنم و نفسای آروم میکشید .. خب منم آدم بودم .. یه جوری میشدم .. فکرشم نمیکردم ..تک و تنها ... تو بغل نیما .. عشقم .. برخورد نفسای داغش با گردنم ..
با خنده گفتم نفس نکش قلقلکم میاد ..
سریع خودشو صاف کرد و اون یکی دستشو خم کرد گذاشت زیر سرش ..
حالا راحت تر شدم .. دستمو انداختم روی شکمش و گفتم بخوابیم نیمایی ؟
با همون لحن آروم همیشگیش گفت ندا ..
حلقه دستمو محکم تر کردم و گفتم جوون ندا ؟
- تو فکر میکنی چی میشه ؟
میدونستم منظورش چیه .. گفتم چه میدونم والا .. چی بگم ؟
- میگم ندایی .. من رفتم مواظب خودت باشیاااااااا .. زیادم غصه نخور ..گریه نکن .. باشه ؟
بی اختیار لبخندی نشست رولبام .. گفتم چشم .. تو خووب باش اونجا منم خووبم .. قول میدم .. حسابی درسمو بخونم تا برا تابستون که میای کلی با هم خوش بگذرونیم ..
- تا خدا چی بخواد ..
بدون این که جوابشو بدم گفتم نیما من خسته ام بخوابم ؟
- بخواب ناز گل من .. بخواب ..
بعد شروع کرد با همون دستش که زیر سرم بود باموهام بازی کردن .. و زیر لبی میگفت .. بخواب زندگی من.. بخواب ناز من .. بخواب عشق من ...
بعد از چند دقیقه احساس کردم دولا شد رو من .. بدون این که عکس العملی نشون بدم چشمامو به هم فشار میدادم و خودمو زدم به خواب .. هر چند اون میدونست من تو دو دقیقه خوابم نمیبره !!!
با دو تادستاش موهامو نوازش کرد و حرکت لباشو روی موهام احساس کردم ... نزدیک پنج دقیقه فقط داشت منو میبوسید و نوازش میکرد ..از حرکت دستاش رو سرم ارامش میگرفتم .. خودمو بیشتر تو دلش جا کردم و سرمو بالاتر بردم جوری که به گردنش نزدیک شد .. به دلیل لمس صورتم با پوست گردنش چشمام باز شد .. با شیطنت سرمو بردم بالا و گردنشو یه بوس ریز کردم ... هیچ عکس العملی غیر از یه آه خفیف نشون نداد .. ترجیح دادم بیشتر از این اذیتش نکنم .. دوباره خودمو بردم پایین تر و چسبیدم بش و چشمامو بستم .. نیما هم برگشت سر جاش و به ظاهر خوابید ..
با چشای بسته گفتم نیماا ..
موهامو یه دستی کشید و گفت جان ؟
گفتم مامان اینا بیان ضایعس ما رو اینجا ببیننا ..
دوباره موهامو دست کشید و گفت تو بخواب من بیدارم .. صدات میکنم ..
خیالم راحت شد .. واقعا خسته بودم .. کاری نکرده بودم ولی فشاری رو مغزم اومده بود امروز و روزای قبل که واقعا خسته ام کرده بود ..
چشمامو بستم و برای دومین بار تو اغوش نيما خوابم برد ..
.
.
.
احساس خیلی قشنگی داشتم .. نمی فهمیدم چرا .. فقط دلم میخواست خواب نباشه .. جرات باز کردن چشمامو نداشتم .. میخواستم لذت ببرم .. صورتم داشت غرق بوسه میشد .. با یاد آوری این که چند ساعت قبل پیش نیما بودم و تو بغلش خوابیدم به سرعت چشامو باز کردم .. بعله .. خود نیما بود .. خواب نبود .. چراغ روشن بود .. نیما پایین تخت نشسته بود .. داشت صورتمو میبوسید ..
با تعجب نگاش کردم .. لبخندی بهم زد و گفت بیدار شدی بالاخره ؟
پا شدم نشستم گفتم چی شده ؟
خیلی ریلکس گفت پاشو مامانینا اومدن .. برو تو اتاق خودت بخواب ..
خیلی هول شدم گفتم کووشن ؟ کجان ؟ اومدن تو ؟
دستامو گرفت گفت انفدر نتررررررس .. چیزی نشده که .. نه تو حیاطن تازه .. پاشو عزیزم برو تو اتاق خودت بخواب ..
با گیجی پا شدم یه نگاه به نیما کردم و رفتم پشت پنجره اتاقش .. اره .. مامان و بابا تو حیاط بودن .. برگشتم سمتش گفتم کی اومدن ؟
گفت یه دو دقیقه اس .. منم از اون موقعی که اومدن دارم بیدارت میکنم ..
با لبخند گفتم اینطوری بیدار میکنی همه رو ؟
اومد سمتم گفت همه رو که نه ..
سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید گفت عشقمو ..
نیشم باز شده بود عینه ضایعا ..
خندیدم بش و گفتم خیلی بلایی نیما ..
با خنده گفت برو بخواب عزیزم . برو .. شبت به خیر ..
رفتم تو اتاق خودم و ولو شدم تو تختم .. یه کم به لحظه های نابی که چند دقیقه پیش داشتم فکر کردم و بی اختیار چشمام رو هم رفت و بازم خوابم برد ..
.
.
.
.
با سر و صدای تی وی از خواب پا شدم .. اه .. بازم تعطیلات تموم شد .. اه .. چقدر چندش .. چقدر بدم می اومد از این که بعد یه مدت طولانی تعطیلات تموم بشه و همه چیز برگرده سر جاش .. دلم گرفت . از این که نیما میخواد بره و دیگه تا دو سه ماه بعد پیداش نمیشه
با غر غر از جام پا شدم .. رفتم بیرون .. طبق معمول تی وی روشن بود و هیچ کسم نگاه نمیکرد .. همه بودن .. بابا ..مامان .. نیما .. مثل این که من فقط خواب بودم .. ساعتو نگاه کردم .. 8 بود .. نیما 11 پرواز داشت .. آخرین لحظه های بودن با نیما داشت میگذشت ..
یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم پشت میز صبحونه و خیره شدم به سفره .. همه چیز بود .. انگار هیچ مشکلی نیست .. همه چیز سر جاش بود .. مامان می خندید .. بابا سر حال بود .. من و نیما ولی تو خودمون بودیم .. این مرتیکه مجری هم هی عر عر میکرد اون تو و داد و بیداد میکرد ..
برگشتم سمت مامان و گفتم دیشب کی اومدین ؟
همونطوری که چایی میریخت برام گفت خواب بودی .. طرفای 2 بود .. جاتون خیلی خالی بود .. همه سراغتونو گرفتن ..
شما کجا رفتین ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی بابا نیم ساعت رفتیم دم همین پارک .. یه قدمی زدیم و اومدیم خونه ..
بعد یه دفعه یادم اومد با خنده گفتم .. مامان خانووم شام درست کردم دیشب .. نیماهم خورد کلیییییییییی تعریف کرد ازم ..
نیما هم سرشو آورد بالا و گفت واقعااااا خووب شده بود مامان .. امروز بخورش برا ناهار میبینی چی میگم ..
مامانم یه لبخند رضایت زد و گفت به به .. چه کارا.. از کی تا حالا ؟
بابامم باز شوخیش گل کرد و گفت خانوم اینا رو باید تنها گذاشت .. نباشی بالا سرشون هی بشون برسی غذا تو دهنشون بکنی ، تا خودشونو جمع کنن و این چیزا رو یاد بگیرن ..
یه کم تیکه میکه بار هم کردیم سر صبحونه و با شوخی و خنده پا شدم و هر کی رفت دنبال کار خودش ..
به بابا گفتم بابا ما هم میریم فرودگاه ؟
بابام یه نگاه به نیما کرد و گفت بیایم نیما ؟؟؟ لازمه ؟
برگشتم به نیما نگاه کردم
گفت نه .. اصلا .. چه کاریه .. خودم میرم ..
با حرص گفتم ئهههههه .. یعنی چی ؟ باید بریم .. من میخوام برم ..
بابام گفت برو . من حال ندارم بیام برسونمت و بیارمتاااا ..
برگشتم سمت نیما .. بهم اشاره کرد گفت بیا تو اتاق ..
خودشم رفت ..
پشت سرش رفتم تو اتاقش و گفتم چیه ؟ چی شده ؟
برگشت سمتم و گفت بی خیال اومدن شو ندا .. برا جفتمون بهتره .. اوکی ؟
با نارحتی نگاش کردم و گفتم چرا آخه ؟
اومد سمتم و دستامو گرفت گفت موقع رفتن دلم می گیره.. نمیخوام اونجا باشی .. بدتر میشم .. به خاطر من .. باشه ؟
یه دونه اشک افتاد پایین واسه خودش و داشت لیییییییز میخورد می اومد پایین .. با ناراحتی سرمو تکون دادم گفتم چشم .. هر چی تو بگی ..
سرمو گرفت تو دستاشو بوسیدش .. دم گوشم گفت مرسی .. مرسی که همیشه درکم میکنی ... واسه همه چیز ممنون ندا ..
اشکام هول شدن .. تند تند ریختن بیرون .. بغض جا مونده از دیروز داشت خودشو خالی میکرد .. جلوشو به زور نگه داشتم .. داشتم خفه میشدم .. زود از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم و سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار گریه کردم .. جرئت نمیکردم با صدا گریه کنم .. خیلی خفیف ناله میکردم .. اگه مامان یا بابا می دیدن منو پیش خودشون بالاخره یه فکرایی میکردن .. نیم ساعتی تو حال خودم بودم .. یاد تمام خاطرات این 13 روز افتادم .. از اون شب عید باور نکردنی و حضور نیما .. اتاقک پشت مغازه و اولین بوسه عشقمون .. دعوام با نیما .. سیزده بدر خاص خودمون .. دومین شب ارامشی که تو بغلش داشتم .. با یاد تک تکشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت .. به حال و روز خودم و بخت و اقبالم برای صدمین بار لعنت فرستادم و اشک ریختم ..
.
.
ساعت 9:30 بود .. نیما حاضر شده بود .. اومد دم اتاقم .. منو با اون شکل و قیافه دید بیچاره حالش گرفته شد .. اومد نشست پایین تخت و دستشو کشید رو موهام گفت ..مگه قول ندادی گریه نکنی ؟ چرا با چشات این کارو میکنی ؟
با بغض گفتم چیزی نیست .. تموم شد .. تو برو به سلامت .. مواظب خودت باش ..
لبخندی زد و گفت دوست دارم همیشه شاد ببینمت .. نبینم غمتو فینگیلیه من.. باشه ؟
صورتشو بوسیدم و گفتم چشم .. رسیدی زنگ بزن .. نگرانتم ..
بلند شد و دست منم کشید دنبال خودش و منو بلند کرد .. گفت چشششششم .. حتما تا رسیدم زنگ میزنم ..
با هم از اتاق اومدیم بیرون
زود رفتم دستشوویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون ..
با مامان و بابا و نیما رفتیم تو حیاط .. حياطمون چقدر قشنگ شده بود . گلها همه باز شده بود . زندگي تو حياطمون جريان داشت . آخه مثلا بهار بود . ولي واسه من ... بهار هم مثل پائيز بود . چقدر اونروز به نظرم زشت مي اومد . مامان انگار تازه فهمیده باشه چی میخواد بشه .. با چشای اشکی تک پسرشو نگاه میکرد .. قرانم دست بابا بود .. بی اختیار رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم .. میخواستم از آخرین لحظه فیلم بگیرم برای یادگاری .. شروع کردم از دمه در به فیلم گرفتن .. به نيما گفتم نيما يه جمله تو دوربين بگو ... نيما تو دوربين نگاه كرد و گفت اين مسخره بازيها چيه ؟ زود بر مي گردم . دلم واسه همتون تنگ مي شه .
تنها کسی که می خندید بابا بود .. نبما تو خودش بود .. مامان با اشک همراهیش میکرد .. منم که عین دیوونه ها .. میخواستم زار بزنم ولی می خندیدم فقط واسه نیما .. دمه در با همه روبوسی کرد .. گوشیو دادم دست بابا و رفتم تو بغلش ..مثه همیشه پیشونیمو بوسید و گفت من رفتم ندا . مواظب خودت باش .. مواظب مامان باش . گريه نكني ها . من قلبم مي گيره
بعد بلند گفت رسیدم زنگ میزنم .. خدافظ
آخرین صحنه فیلم بسته شدن در بود ..
shirin71
08-17-2011, 05:41 PM
ساعت 3 بود که نیما زنگ زد به خونه .. عذر خواهی کرد که دیر زنگ زده .. خدارو شکر صحیح و سالم رسیده بود و مشکلی نداشت .. از فردا می خواست بره سر کار دوباره .. نزدیک یه ربعی باهاش حرف زدیم و هر کی به نوعی شادش کرد و قطع کردیم ..
دیگه مثه دفعه اول اون همه غم تو خونه نبود .. یه دلیلش واسه عادت کردن ما بود .. یه دلیلشم این بود که انقدر نیما تو این ایام عید تو خودش بود و ساکت بود که دیگه سکوت خونه به چشم نمی اومد ..
دانشگاه هم شروع شده بود .. بازم من و یلدا کنار هم بودیم .. بازم روزای خوش دانشگاه اومد .. بازم شبا با نیما حرف میزدم و اس ام اس بازی میکردم .. ولی تمام حرفاش و اس ام اس هاش عوض شده بود .. نیما خسته بود .. از همه چیز .. خیلی افسرده بود اونجا .. هر چی میگذشت میگفتم عادت میکنه و خووب میشه ولی منوچهری هم به بابا گفته بود که نیما دل به کارنمی ده مشکلی براش پیش اومده ؟ بابا خیلی حرص میخورد سر نیما .. کلی رو انداخته بود به دوستش حالا اوضاع نیما اینطوری به هم ریخته بود ..
هر چقدر باهاش حرف میزدم گوشش بدهکار نبود .. هر دفعه یه بهوونه ای می آورد و حرف از برگشتن میزد ... اعصاب هممون به هم ریخته بود .. جو خونه اصلا قابل تحمل نبود ... چند شب خونه یلدا خوابیدم .. بهونه هایی واسه یلدا جوور میکردم که زیاد شک نکنه ... گفتم با مامانم قهرم .. ولی تا ابد که نمیشد اونجا موند .. داغون شده بودم .. اوضاع و زندگی نیما رو به قدری به هم ریخته و آشفته کرده بودم که حالم ازخودم به هم می خورد .. کاش نیما عید نمی اومد خونه
بابا هم حال نیما رو درک نمیکرد .. همش شبا بهش زنگ میزد و با داد و بیداد باهاش حرف میزد .. باز مامان یه کم نرم تر بود و نیما رو آروم میکرد ولی بابا اصلا .. دائم حرص میخورد و فریاد میزد که من بعد از عمری رو انداختم به این مرتیکه حالا ببین چجوری داره با آبروی من بازی میکنه این پسر ... همشم مینداخت گردن مامان .. تو این بچه ها رو انقدر لووس و ننر بار آوردی که تحمل کار کردن تو شرایط سخت رو ندارن .. مامان این وسط قهر کرده بود .. خر تو خری شده بود که اصلا باور نکردنی بود .. دو هفته از رفتن نیما میگذشت ولی ما از شب سوم چهارم هر شب و هر روز تو خونه دعوا داشتیم .. مامان و بابا .. من و بابا .. بابا و نیما ... بیچاره بابا .. از همه میکشید .. خیلی حرص میخورد .. دلم برای اونم می سوخت .. قلبش درد میگرفت هر شب .. نمی دونستم باید چی کار کنم برای آروم کردن محیط خونه ؟
.
.
اون روز عصر بابا سر کار بود .. منم تازه از دانشگاه اومدم .. درو که باز کردم چیزی که می دیدیم برام واقعا غیر قابل باور بود .. نیما اومده بود تهران .. مامان جلوش گریه میکرد .. نیما هم دستش به سرش بود .. سری که جوونه های موهاش روش مشخص بود ..
تا صدای درو شنیدم دو تاییشون به سرعت برگشتن سمت من .. با دهن باز مشغول تماشای صحنه ای بودم که مطمئن بودم آخر شب پر سر و صدایی رو به دنبال خودش داره ..
به زور خودمو کشوندم جلو و نشستم پایین مبل .. فقط نیما رو نگاه کردم ..
مامانم با گریه برگشت گفت ندا میبینی چه به روزمون میخواد بیاره نیما ؟ میبینی چی کار کرده ؟
با من من گفتم نیمااااااااا ... کجا پا شدی اومدی تو ؟ واسه چیییییییییییییی ؟
نیما که معلوم بود خیلی گریه کرده .. با صدای گرفته فریاد زد بابا نمیییییییییییییییییییتونم به خداااااااااااا .. به کی بگم که حالیش بشه ... نمی تونم اونجا دووم بیارم .. دارم خفه میشم .. به کی بگممممممممممممم ؟
بغضش ترکید .. تا حالا اینطوریشو ندیده بودم ..
بحث دلتنگی نیما برای من نبود .. می دونستم به خاطر اتفاقی که بینمون افتاده اینطوری بی تابی میکنه و بی قراره ..
با استرس فراوون پا شدم دو تا دستامو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم باشه باشه بابا .. باشههههه ...
من هیچی نمیگم دیگه تو هم اینطوری نکن با خودت ..
مامان خیلی حالش بد بود میدونستم از شب که بابا بیاد می ترسه ..
رفتم یه لیوان آب براش ریختم آوردم به زور دادم بهش .. یه کمم به نیما دادم به زور خورد
جفتشون خیلی بی تاب بودن .. داشتم دیوونه میشدم .. با همون لباس دانشگاه راه می رفتم تو خونه و فکر میکردم که چه غلطی بکنم تا بابا نیومده .. اگه می اومد و نیما رو میدید دیوونه میشد . .. به سرعت برگشتم گفتم نیما پاشو نیما پاشو برو خونه مامان جوون .. پاشو تا بابا نیومده ..
با عصبانیت برگشت سمت من و گفت از چی فرار کنم ؟ انقدر که شماها از بابا می ترسین من نمیترسم .. من همین جا می مونم و بهش میگم .. بش میگم نمیتونم بمونم اونجا آقاااااااا .. مگه زوریه بابا جان ؟ نخواستم ..
مامان با پیشنهاد من موافق بود التماس میکرد به نیما که تا بابا نیومده بره پیش مامان جوون ولی نیما قبول نمیکرد .. با عصبانیت پا شد رفت تو اتاقشو درو جوری بست که انگار تمام 4 ستون خونه لرزید ..
داغوون بودم ..اصلا قدرت فکر کردن نداشتم .. نمی دونستم بابا بیاد باید چی کار کنیم .. انقدر عصبانی بود این چند روز که می ترسیدم با دیدن نیما سکته کنه ... تو همین فکرا بودم که صدای وحشتناکه شکستن از تو اتاق نیما اومد ..
بدون درنگ من و مامان پریدیم دمه اتاق نیما .. درو قفل کرده بود .. با تمام وجودم به در ضربه میزدم ولی باز نمیکرد .. انقدر داد زدم گریه کردم التماس کردم ولی درو باز نکرد .. مامان کنار در افتاده بود .. ناله میکرد دیگه جونی براش نمونده بود بیچاره .. قسمش دادم نیما به رووح آقاجوون قسم درو باز کن .. نیمایی که تا این قسمو جلوش می آوردیم هر کاری میتونست میکرد انگار نه انگار من حرف زدم .. انگار هر چی تو اتاقش بود داشت میزد داغون میکرد .. ای خدا من چه به روز این آدم آوردم با این حرفم ؟
التماسش میکردم .. دیگه صدام گرفته بود .. داشتم خفه می شدم .. گلوم می سوخت بس که داد زده بودم .. نیما دیوونه شده بود .. کارایی که میکرد اصلا کارایی نبود که از نیما انتظار بره .. نیمای آروم و با شخصیت و با کلاس من حالا عینه لاتای چاله میدون داشت داد میزد و تمام اتاقشو وسایلشو داغون میکرد ....
دیگه رمقی برام نمونده بود .. مامان و بلند کردم بردم تو اتاقش به زور .. قرص ارام بخش بهش دادم . کلی بالا سرش نشستم تا آروم بگیره .. هیچ وقت مامانمو اینطوری ندیده بودم .. دلم براشون میسوخت باعث و بانی تمام این بدبختی ها من بودم و بس
صدای زنگ در لرز به تنم انداخت .. تمام وجودم استرس شد .. نمی دونستم چی کار کنم ؟
صدایی از اتاق نیما نمی اومد ولی می دونستم اون تو بازار شامه الان
تک و تنها افتاده بودم وسط این خونواده که همشون منتظر یه جرقه ان برای منفجر شدن .. با استرس آیفونو برداشتم .. با صدایی که لرزش شدیدی توش بود پرسیدم کیه ؟ صدای بابا پیچید تو گوشم .. وای بابا بود .. کاری نمیشد کرد باید درو باز میکردم .. درو باز کردم پریدم تو اتاق مامان .. دمه در با گریه گفتم مامان مامان بابا اوممممممممممممد .. چی کار کنیممممممم ؟
حال خوشی نداشت .. جوابی بهم نداد .. فقط ناله کرد ..
دوباره پریدم دمه در .. بابا درو باز کرده بود و داشت کفشاشو در می آورد ..
با عجله گفتم ئه .. س س س سلام بابا .. سلام ..
سرشو بلند کرد و جواب سلاممو خیلی آروم داد .. این روزا انقدر با مامان و نیما دعوا کرده بود که حوصله منم نداشت .. زودی رفتم تو اتاق خودم و درو بستم .. می دونستم تا چند لحظه دیگه غوغایی میشه تو خونه .
درست حدس زدم بابا با صدای بلندی پرسید این چیه اینجاست ؟
جرئت بیرون اومدن از اتاق رو نداشتم ..
چسبیده بودم به در اتاق و خدا خدا میکردم که بابا دعوا راه نندازه ..
یه دفعه در با شدت خورد تو کمرم و باز شد .. بابا بود .. ساک نیما تو دستش بود .. با وحشت به صورت قرمز بابا نگاه کردم و رفتم عقب .. گفتم چیه بابااااااااااااا ؟ چرا اینطوری شدی ؟
ساک نیما رو پرت کرد وسط اتاق و گفت میگم این چیه ؟؟؟
با صدای لرزون همراه با گریه گفتم مال نیماست ..
با عصبانیتی که بعید بود از بابای من گفت کور نیستم می دونم مال نیماست ... اینجا چی کار میکنه ؟؟؟؟؟
با گریه اومدم از اتاقم بیام بیرون و خودمو از دستش خلاص کنم که جلومو با شدت گرفت و گفت میگم این اینجا چی کار میکنه ندااااااااااا ؟
فریادش تو سرم میخورد .. داشتم کر میشدم .. اومدم سرش داد بزنم و خودمو خلاص کنم که صورت در به داغون نیما پشت سر بابا ظاهر شد .. لال شدم .. خیره شدم به نیما .. بابا برگشت نگاه کرد .. نیما هم با صدای گرفته بلند گفت به اون چی کار داری بیا با خودم حرف بزن بیا از خودم بپرس اینجا چی کار میکنم ..
بابا با عصبانیت رفت سمت نیما و یقه لباسشو گرفت و پرتش کرد سمت دیوار و همونجا شروع کرد هر چی که از دهنش در اومد بار نیما کرد ..
نیما صورتش غیر عادی شده بود .. عین دیوونه ها شده بود .. با اون سر بدون مو عرقای روی صورت و گردنش .. برافروختگی صورتش .. همه و همه نشون دهنده وضع به هم ریخته نیمای من بود
با گریه پریدم سمت بابا و از نیما جداش کردم .. التماس می کردم بهش که ولش کنه .. جفتشون عین وحشی ها افتاده بودن به جون هم .. بابا از آبروی چندین سالش جلوی رفیقاش و بی عرضگی نیما میگفت . نیما هم فقط فریاد میزد و به عالم و آدم فحش میداد ..
زورم بهشون نمی رسید . دوئیدم سمت اتاق مامان .. به زور بلندش کردم با التماس و زاری گفتم مامان تروخدا بابا داره نیما رو میکشه پاشو برو جداشون کن من زورم نمیرسه بهش ..
مامان و بلند کردم گیج میزد بیچاره .. بابارو که دید افتاد به پاش عین زنای غربتی تو فیلما .. قسم میداد بابارو به جوون هر کی وجود داشت تو فامیل بابا .. منم دست نیما رو میکشیدم و جداشون میکردم .. ولی این دو تا انگار ول کن نبودن ..
بابا هر چی دلش میخواست بار نیما میکرد .. بی انصافی میکرد . نیما از اول رو پای خودش بود ولی بابا میگفت تو با بی عرضگیت آبروی منو جلو همه دوستام بردی .. مایه ننگی بچه .. عین بچه های دو ساله نمی تونی یه ذره از خانواده و دوستات دور باشی .. همیشه عادت به آماده خوری داری ..
نیما هم کم نمی آورد و هر چی بابا میگفت جواب میداد . من و مامان دیگه از این همه کش مکش خسته شدیم نشستیم کنار دیوار و فقط گریه میکردیم .. نیما هم غد بازی در آورد و با فریاد به بابا گفت آرههههههه دوست داشتم برگردم . دوست داشتم آبروی تو رو ببرم اونجا .. حالا چی کار میخوای بکنی تو ؟ بیا بزن بیا تا جوون دارم بزن .. خیلی وقته از این دنیا خسته شدم بزن راحتم کن ... بزن بکش همه رو راحت کن .. بزن این مایه ننگ فامیلو از رو زمین ورش دار .. سرشو میکووبید تو دیوار و فریاد میزد خدااااااااااااااااااا خسته شدمممممممممممم تمومش کنننننننننننننننننننننننن ن
انتظار داشتم بابا با این حرکت نیما کوتا بیاد .. ولی ول کن نبود .. به قدری داغون شده بودم که میخواستم همون جا راز دل خودم و نیما رو به بابا و مامان بگم .. داشتم از گریه خفه می شدم .عشقم داشت جلوم پرپر میشد . همشم تقصیر من بود .. دلم می خواست بمیرم .. خدایا خودت کمکمون کن اون ... آرامش همیشگیو برگردون به خونه ..
بلند شدم و با تمام وجودم جیغ زدم که بسهههههههههههههههههه دیگه تمومش کنینننننننننننننننننننن .. بابا با شدت برگشت سمت و من چنان با قدرت زد تو دهنم که پرت شدم عقب و یه دفعه تمام خونه ساکت شد .. فقط صدای ناله ریز مامان از پایین دیوار می اومد .. نیما تا منو تو اون حال دید پرید به سمت بابا و با بابا گلاویز شد و افتادن به جون هم تا میتونستن همدیگرو زدن .. نفسم در نمی اومد . زل زده بودم بهشون و نمی تونستم کاری بکنم .. مامان پا شد رفت بینشون تا جداشون بکنه ولی بیچاره فقط تا میتونست خورد اون وسط و پرت شد یه گوشه .. رفتم آوردمش بیرون .. با هم نشستیم تو پله های حیاط و تو بغل هم گریه میکردیم .. هیچ کدوممون حوصله دلداری دادن اون یکیو نداشتیم .. صدای فریادشون و برخوردشون با وسایل خونه کاملا بیرون می اومد .. از این اتفاقا تو این چند سالی که ما اینجا زندگی می کردیم نیافتاده بود .. آبرومون داشت می رفت .. تقریبا یک ساعتی تو حیاط بودیم و بعدش اروم بلندش کردم و با هم رفتیم تو... صدایی از خونه نمی اومد .. تمام خونه به هم ریخته بود .. نیما و بابا نبودن .. با ترس و لرز رفتم دم اتاق نیما .. جرئت باز کردن درو نداشتم . آروم دستگیره رو کشیدم پایین ولی قفل بود .. رفتم سمت اتاق بابا دیدم خوابیده رو تخت با یه وضع آشفته .. رفتم براش یه لیوان اب ریختم با قرص قلبش براش بردم بالا سرش . با ترس گفتم بابا جوون بیا قرصتو بخور آروم میشی .. من با نیما صحبت میکنم .. الان عصبانی بوده یه غلطی کرد شما ناراحت نشو ..
با تحکم گفت برو بیرووووووووون ..
لیوان آب و قرصو گذاشتم رو تخت و پریدم بیرون .. نمی خواستم این دفعه به خاطر من تو خونه دعوا بشه
ساعت ده بود .. کسی حوصله شام نداشت .. رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت .. به قدری فشار بهم وارد شده بود که داشتم از سر درد میمردم .. یه دونه قرص مسکن خوردم و موبایلمو برداشتم یه اس ام اس دادم به نیما .. فقط نوشتم نیمایی ؟؟؟
می دونستم جوابی نمیده .. دوباره فرستادم اصلا نرسید .. شمارشو گرفتم خاموش کرده بودش .. گوشیمو پرت کردم اون طرف و سعی کردم بخوابم .. به خودم امید دادم که تمام این روزای سخت می گذره و بعدش خوشی میاد .. ولی آخه چه خوشی میخواد بیاد ؟
چشمای خیس از اشکمو بستم و سعی کردم بخوابم .. تو طول شب ده بار از خواب می پریدم .. تمام خوابم پر از کابوس بود .. هر دفعه یه چیزی میدیدم .. یه بار بابا داشت نیما رو خفه میکرد .. یه بار نیما داشت بابا رو میزد .. مامان گریه میکرد .. انگار تمام اتفاقای شب داشت تو خوابم تکرار میشد .. خوابم نمی برد .. هی بیدار میشدم .. پاشدم یه قرص خواب آور برداشتم و با بدبختی خوابم برد ..
.
.
.
.
انگار یه چیزی هی تکرار میشد .. متوجه نمیشدم کجام .. گیج بودم .. توان بلند شدن نداشتم .. دقیق تر شدم .. صدای مامان بود .. با ناله داشت نیما رو صدا می کرد .. نیما .. نیماااااااا .. نیماااااااااا .. نیما جااااان .. نیمااااااااا .. درو باز کن مامان .. نیمااااااااا .. عزیز مامان درو باز کن تا منو نکشتی .. نیما .. نیماااااااا ..
آره مامان بود .. نیما تو اتاقش بود از دیشب تا حالا .. ساعت دیواری اتاقو نگاه کردم 11 بود .. 13 ساعت خوابیده بودم .. با بی حوصلگی از خواب پا شدم رفتم بیرون .. مامانو دیدم که دم اتاق نیما نشسته و با گریه داره التماس می کنه که نیما درو باز کنه .. با ناراحتی گفتم چی شده مامان باز ؟
تا منو دید با عجله گفت ندا بیا تو بش بگوو جواب منو که نمیده ..
با حرص رفتم سمت اتاق نیما و در زدم گفتم نیما انقدر این زن بیچاره رو حرصش نده .. بابا باز کن این در لامصبو بابا رفته بیرون .. نیست .. تا کی میخوای ادامه بدی ؟ باز کن کشتی منو به خدا .. بی انصاف باز کن درو..
بی اختیار با گریه شروع کردم به گفتن
بی انصاف یادت رفت حرفامونو ؟
مگه قرار نبود من دیگه گریه نکنم ؟
ببین چقدر باعث گریه من شدی از دیشب تا حالا
مگه قول ندادی بری اونجا و از این همه فکر و خیال در بیای
تا کی نیما ؟ تا کی میخوای بشینی اینجا و غصه بخوری ؟
به خاطر ندایی درو باز کن .. مگه منو دوست نداری نیما .. تر وخدا باز کن این درو .. چقدر بهت التماس کنیم ؟
نیما اصلا جوابی نمی داد .. خسته شدم .. هر چی رفتم و اومدم در زدم هیچ جوابی نمی داد .. مامان انقدر گریه کرده بود که چشماش وا نمیشد .. یه چایی واسه خودم ریختم و به زور خوردم ..
باز رفتم سمت اتاق نیما .. ساعت 1 شده بود .. دو ساعت بود که ما داشتیم به نیما التماس میکردیم که در اتاقشو باز کنه ولی گوش نمیداد .. دیگه دلشوره گرفته بودم .. مامان هم حالش بدتر از من بود .. رفتم دمه در اتاقش و با التماااااس ازش خواستم درو باز کنه .. گوش نمی داد هیچ صدایی از اتاق نمی اومد .. داشتم از دلشوره می مردم .. دیگه حرصم گرفته بود با عصبانیت مشت میزدم به در .. فریادم تو خونه پیچیده بود .. نیما نیما میکردم و اشک میریختم .. با تمام توانم به در لگد و مشت میزدم .. بازززززززز کن این در لعنتیو نیماااااااااااا .. بی انصاف باز کن .. کشتی منو باز کن .. دارم میمیرم از دلشوره چجوری دلت میاد ؟ ...
مامان هم اومد کنارم مشت میزد به در .. دیگه هیچ کنترلی روی اعصاب و کارام نداشتم عینه دیوونه ها خودمو میزدم به در و با تمام وجودم فریاد میزدم که نیما درو باز کن .. فقط دلم میخواست در که باز بشه نیما رو سالم ببینم .. داشتم دیونه میشدم از شدت فشارای وارد شده بهم ..
با مامان انقدر زدیم به در انقدر مشت و لگد زدیم که در با شدت باز شد و خورد به دیوار و دوباره برگشت .. منو مامان جفتمون پرت شدیم عقب .. هیچ کدوممون جرئت تو رفتن و نداشتیم .. یه نگاهی به هم کردیم و با ترس رفتیم جلو .. سرمو برگردوندم و تخت نیما رو نگاه کردم .. نیما خوابیده بود .. چقدر آورم بود .. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد .. مامان تا نیما رو دید پرید بالا سرش .. نیما نیما میکرد .. نیما جوون پاشو مامان .. پاشو عزیزم .. ببین با خودت چی کار کردی ..
لال شده بودم .. جرئت جلو اومدنو نداشتم .. تکیه دادم به در و زل زدم به نیما .. چرا نیما تکون نمی خورد خدا ؟ چرا انقدر آروم خوابیده ؟ یعنی با این همه سرو صدای ما بیدار نشده ؟ نیما ..
یه دفعه نگام افتاد به جعبه قرصای آرامبخش بابا که كنار تخت نيما بود .. دنیا دور سرم چرخید .. دستمو زدم به سرم و گفت واییییییی مامااااااااااااان .. ببین چه خاکییییییی به سرمون شد .. ای خداااااااااااااااااااااا
مامان با سرعت برگشت سمت من
- چی شده ؟ چی شده ؟
جعبه قرصارو نشونش دادم و با دهن باز گفتم مامان این چیههههههههههه ؟
مامان فقط تا میتونست جیغ زد .. داشت خفه میشد .. باز رفت سراغ نیما بلندش میکرد و میزدش به تخت که بلند شه نیما ..
ای خداااااا نیمای منو ازم نگیر .. ای خدااااااااااا نیما مو بیدار کن ..
صدام در نمی اومد لال شده بودم و فقط نگاه می کردم .. مامان به قدری جیغ زد و خودشو زد که غش کرد .. افتاد یه گوشه صداش در نمی اومد .. خیره شدم به نیما .. باورم نمی شد .. برام قابل هضم نبود .. بازم یه عکس العمل غیر قابل پیش بینی از نیما دیدم ...
باعجله رفتم سمت تلفن زنگ زدم اورژانس . اپراتوري كه گوشي رو برداشته بود ازم پرسيد مورد چيه ؟ نمي تونستم بگم . جرات گفتنش رو نداشتم . نمي خواستم قبول كنم . يه بار ديگه پرسيد خانوم حالتون خوبه ؟ موردتون چيه ؟ گلوم خشك شده بود . با صداي ضعيفي گفتم نمي دونم . فكر مي كنم خودكشي ... با بدبختی آدرسو دادم و التماس کردم که بیان زودتر .. تا بیان رفتم بالا سر نیما .. مونده بودم که باید چی کار کنم .. گریه نمی کردم .. فقط نگاش میکردم .. خیره شده بودم به چشماش که خیلی راحت بسته بودشون .. بی اختیار رفتم جعبه قرصا رو برداشتم .. نگاش کردم .. واییییییییییییییییییییییی خدایااااااااااااااا .. هیچی نمونده بود توش .. این پر بود .. نیما هیچیشو باقی نذاشته بود .. يه بار ديگه با تلاش احمقانه اي سعي كردم بيدارش كنم . زدم تو صورتش . صورتش سرد بود . تکیه دادم به دیوار و چشامو بستم .. جونی برام نمونده بود ... یه نگاه به مامان کردم و یه نگاه به نیما .. توانی برای نجاتشون نداشتم ..
..
توی سکوت خونه غرق بودم که صدای زنگ در اومد .. با تمام بی توانیم رفتم درو باز کردم .. اوژانس بود زود اومدن تو خونه با همون سرو وضع آشفته راهنماییشون کردم به اتاق نیما .. با تعجب یه نگاه به نیما و یه نگاه به مامان کردن .. رفتن سراغ نیما .. يكيشون از من پرسيد چي شده ؟
گفتم نمي دونم . هرچي صداش مي كنيم بيدار نمي شه .
- كي متوجه شدين ؟
- والا يه دوساعتي صداش مي كرديم در اتاقو باز نمي كرد . آخرش مجبور شديم درو بشكنيم .
- مي دونين چي خورده ؟
جعبة قرص رو بهشون نشون دادم . يه نگاهي به جعبه كرد و يه نگاه به همكارش . بعد از تو كيفش يه گوشي بيرون آورد و شروع به معابنه نيما كرد .
دختری که همراهشون بود منو کشوند از اتاق بیرون .. بی اراده شده بودم ... همون جا دم در اتاق ولو شدم رو زمین .. برام آب آورد . چند تا قند ریخت توش و به زور داد بخورم .. ازم پرسید چه نسبتی باهاشون دارين ؟ با ناله جوابشو میدادم .. جونی برام نمونده بود ..
بعد از چند دقيقه در اتاق باز شد .. سرمو بلند کردم و به قیافه دو تا آقایی که اومدن بیرون خیره شدم .. دهنم باز مونده بود سرم به دیوار بود و منتظر بودم ببینم چی میگن ...
به قدری قیافه هاشون ناله بود که ترجیح دادم هیچی نپرسم .. به زور خودمو کشوندم تو اتاق .. مامان سرم بهش وصل بود .. ولی نیما ....................
نیما کو؟
رو تخت نیما رو نگاه کردم .. ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود .. همون جا پای تخت نشستم .. گریه ام نمی گرفت .. داشتم دیوونه میشدم .. میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمی اومد .. لال شده بودم .. دختره اومد بغلم کرد .. پشت سر هم هی میگفت متاسفم متاسفم .. ..
متاسفی ؟ برا چی ؟ چی شد اصلا ؟
چرا نمی تونم حرف بزنم ؟
خدا میخوام دااااااااااااااااد بزنم .. خدااااااااااااااااااااااا ااااا کمکم کن ..
نیمای من کو ؟
چرا نیما رفته زیر ملافه ؟
چرا نیما نیومده پیشم حالمو بپرسه ؟ خدا نیمای منو کجا بردی ؟
چرا نیما تکون نمیخوره ؟
نکنه چیزیش شده ؟
خدا نیمای من کوووووووووووووووو
با عجله برگشتم سمت دکتره ... اومدم داد بزنم سرش ولی صدام در نمی اومد .. بلند شدم رفتم سمتش هولش دادم به دیوار شروع کردم به زدنش .. بیچاره هیچی نمیگفت فقط شونه های منو محکم گرفته بود و نگام میکرد .. ولش کردم و با نفرت نگاش کردم .. وسایلشو برداشت و به آورمی گفت متاسفم از دست من کاری بر نمیاد . خيلي دير خبردار شديد
با بهت نگاش کردم..
دختره انگار دلش برام سوخت برگشت سمتم گفت کسیو داری بهش زنگ بزنیم ؟
فقط نگاش کردم .. با بهت .. باورش امکان نداشت .. نیما .. نیمای من . عشق من .. تمام زندگی من .. دل خوشی من .. یعنی تموم شد ؟ مگه میشه ؟ ای خدا منو تنهاتر از همیشه کردی ؟
دختره دید نمی تونم حرف بزنم .. رفت تلفنو برداشت آورد پیشم گفت بگیر اگه کسیو داری بهش خبر بدیم .. فقط نگاش میکردم .. دو تا کشیده زد تو گوشم پریدم عقب .. تلفنو ازش گرفتم.. شماره بابا رو به زور گرفتم .. نمی تونستم حرف بزنم .. ازش بدم می اومد .. صدامم در نمی اومد .. گوشیو دادم دست دختره ... به آرومی شروع کرد برا بابا توضیح دادن .. ولو شدم گوشه خونه و خیره به در اتاق نیما ..
سرم گیج میرفت .. هیچ صدایی نمیشنیدم دیگه ..چشمام رو هم رفت و دیگه چیزی حس نکردم ..
.
.
.
وقتی چشمامو باز کردم خونه شلوغ بود .. صدای فریاد بابا تو خونه پیچیده بود .. مامان جلوی من افتاده بود و جیغ میزد .. بلند شدم . نگاش کردم .. بی اختیار رفتم سمت اتاق نیما .. سرمی که به دستم بود کشیده شد و در اومد .. روی دستم پر از خون شد .. توجهی نکردم .. مریم خانوم همسایمون اومد طرفم زیر بغلمو گرفت و برد سر جام نشوندتم .. باز بلند شدم به زور خودمو ازش جدا کردم و رفتم سمت اتاق نیما .. بابا اون تو بود افتاده بود روی صورت نیما و زار زار گریه میکرد .. فریاد میکشید و خودشو لعنت میکرد .. خیره شدم بهشون .. نیما تکون نمیخورد .. همه داشتن گریه میکردن ..کاش میشد منم داد میزدم و مثه همیشه خودمو خالی میکردم .. ولی نمیتونستم ..
بابام تا منو دید با گریه داد زد نداااااا بیا ببین داداشی تو .. ببین چه بلایی سرش آوردم .. ببین چقدر آروم خوابیده .. من به کی بگم ؟ به کی بگم انقدر عذابش دادم تا این کارو کرد ؟ به کی بگم بابا ؟ به کی بگم ؟ فقط نگاش کردم .. تمام خونمون پر از همسایه ها شده بود .. صدای جیغ آشنایی از توی هال اومد .. رفتم بیرون .. مامان جون بود .. داشت مثه بید میلرزید .. چادرش از سرش افتاده بود و دنبال نیما میگشت و نیما نیما میکرد .. منو که دید اومد جلو بغلم کرد و زار میزد و سراغ نیما رو میگرفت .. از آغوشش اومدم بیرون و بردمش تو اتاق نیما .. بیچاره تاب نیاورد انقدر زار زد و خودشو زد که همه با هم بردنش بیرون .. پشت سرش دایی ممد اومد .. به قدری گیج بود که به منم چیزی نگفت یه راست رفت اتاق نیما .. دمه در خشکش زد .. همونجا وایساد .. نریمان همراهش بود نذاشت بیاد تو .. سپردش دست من ولی من حواسم اصلا بهش نبود ... نریمانم رفت تو با بهت به تخت نیما خیره شده بود .. دایی داشت خفه میشد از گریه .. رفت بابا رو بغل کرد و زار زار گریه میکردن ... صدای آمبولانس پیچید تو حیاط .. جیغ مامان در اومد .. ای خدااااا نیمای مو کجا میخوان ببرن ؟ خدایاااااااااا .. فقط جیغ میزد .. حال هیچ کس خووب نبود .. 2 تا مرد لباس فرم پوشیده با برانكارد اومدن تو خونه و راهنمایی شدن به سمت اتاق نیما .. خیلی سریع برگشتن بیرون و نیما رو بردن .. مامان پرید اون وسط و قسمشون داد که نبرنش ولی دایی ممد همراهشون رفت بیرون و نذاشت مامان مانع کارشون بشه .. من اون وسط عین ماتم زده ها نگاشون میکردم . هیچ حرفی نمی تونستم بزنم .. لال لال شده بودم .. دلم مي خواست به نيما التماس كنم پاشه تمومش كنه . نذاره ببرنش ... ولي صدام در نمي اومد
مریم خانوم باز اومد سمت من
- ندا جوون .. عزیزم ؟ چرا اینطوری شدی ؟ حالت خووبه ؟ یه چیزی بگوو .. گريه كن ..
اب برام آورد پاشيد تو صورتم ، زد تو گوشم ولی من هیچی نگفتم .. دستمال آورد خون رو دستمو پاک کرد .. رفتم دنبال دایی تو حیاط به آمبولانس و جنازه نیما خیره شده بودم .. ولو شدم تو حیاط و خیره شدم به آسمون ..
خدایا چقدر ازت متنفرم ...
.
.
.
.
.
7 روز از مرگ نیما میگذشت .. من هنوز هیچ حرفی نزده بودم .. نیما رو به خاک سپردن .. نیمای منو .. زندگی منو کردن زیر خروارها خاک و رهاش کردن .. حالا این خونه شده ماتم کده .. صدایی جز ناله و جیغ و گریه توش نمیاد .. شبا نمی خوابیم .. خوابمون نمیبره .. بابا دائم خودشو لعنت میکنه .. و من هم خودمو .. که چرا اینطوری کردم زندگیمونو ؟ چرانسنجیده حرفی زدم که باعث از هم پاشیده شدن زندگیمون شدم ؟
توی خونه راه میرفتم و به تک تک جاهایی که باعث زنده شدن خاطرات نیما برام میشد نگاه میکردم .. اشکی از چشمام نریخته تو این 7 روز ..
میز اشپزخونه منو یاد شامی انداخت که براش درست کرده بودم روز سیزده بدر .. اتاق خودم پر بود از تک تک خاطرات نیما .. کشتی که برای عیدی بهم داده بود.. کامپیوترمو نگاه می کردم ... یاد این می افتادم که چقدر بهم چیز یاد داد .. چقدر کار تو مغازه با امیر رو دوست داشت .. یاد تلفنای شبم می افتادم .. نیما کی میای شام ؟
یاد پارکی افتادم که رفتیم .. یاد عکسا .. یاد مهمونی یلدا .. یاد تولد خودم .. یاد کلانتری که رفته بود واسه من .. یاد شهرووز .. شهرووز ..شهروووز .. شهروز با ما چی کار کردی ؟ یعنی آه شهرووز ما رو گرفتار کرد ؟
یاد فینگیلی گفتنش .. یاد رسوندن من تا دانشگاه .. یاد آغوشش .. یاد اولین بوسه عشقمون .. یاد نفساش . یاد موهاش .. یاد گرمای بدنش .. یاد تمام مهربوونی هاش .. یاد لبخندش .. یاد اشکش .. یاد داد و فریادش .. یاد سر بدون موش .. یاد سس های سالادش .. یاد شب سال تحویل .. یاد تک تک خاطراتی که با نیما داشتم ..
خدایا چرا بردیش ؟ چرا اینطوری کردی با من ؟ کم دیده بودم ازت ؟ این عشق زجر آورم ندیدی بهم ؟ چرا ؟ مگه نیمای من چی کار کرده بود ؟ تو اگه میخواستی میتونستی جلوشو بگیری مانع این کارش بشی ولی نخواستی .. خواستی منو عذاب بدی .. خداااااااااااااااا وای خداااااااااااااا ازت متنفرممممممممممممممممم ...
تلویزیون روشن بود و صدای اذون موذن زاده اردبیلی توی خونه پخش شده بود چقدر نیما دوسش داشت .. ظهر بود .. تک و تووک فامیل تو خونه بودن .. دوره مامان که تو این یه هفته 10 سال انگار پیر شده بود جمع بودن .. من فقط راه میرفتم و میشستم .. هیچ کاری نکرده بودم تو این چند روز .. نه حرفی زده بودم نه اشکی ریخته بودم .. رفتم سمت اتاق بابا .. صدای ناله اش قطع نمیشد دلم براش سووخت ..خواستم برم تو و دلداریش بدم ولی آخه با چه توانی ؟ جونی برای اینکارا نداشتم .. بی اختیار نشستم کنار اتاقش و تکیه دادم به دیوار .. سرمو خم کردم و تو رو نگاه کردم .. بابا قاب عکس عمو رو گرفته بود جلوی صورتش و زار زار گریه میکرد .. با تعجب نگاش کردم و خیره شدم بهش .. صداش و خووب میشنیدم .. داشت عذر خواهی میکرد .. از کی ؟ برای چی ؟ خووب دقت کردم ..
میگفت
- چی بگم بت ؟ رووم سياه .. خودم مقصرم .. نتونستم .. چی بگم بت که روم سیاهه پیش تو و خدا .. چی بگم بت که چیزی برا گفتن ندارم .. ای خدا کاری کن ببخشتم ..
ببخش منو حسن .. ببخش که نتونستم از امانتیت درست نگهداری کنم .. ببخش منو حسن .. بعدم زار زار گریه کرد و افتاد رو عکس ..
گوشام کر شد .. چشام سیاهی رفت .. سرم گیج میرفت .. داشتم منفجر میشدم از فشار .. خفه شدم .. خدایا بابا چی میگه ؟ امانتی عمو حسن ؟ یعنی چی ؟
یه لحظه تمام این پازل و کنار هم چیده شده توی ذهنم دیدم .. نیما .. بچه عمو حسن .. توی تصادف زنده مونده .. نیما .. شباهتش به عمو حسن .. نیما .. عشق من .. نیما پسر عموی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! .
با تمام وجودم فریاد زدم نیمــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــا
اشكام سرازير شدن
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.