PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان تلخ ” لاله “



shirin71
08-17-2011, 04:39 PM
http://www.takedel.com/Pics/20110421/TakeDel.Com-ac4944af7c.jpg (http://www.takedel.com/Pics/20110421/TakeDel.Com-ac4944af7c.jpg)

تلفن سر کار زنگ زد. همسرم نرگس از بیمارستان به من اطلاع داد که حال دخترم لاله خوب نیست و هر چه زود تر باید خودم را به بیمارستان برسانم. با عجله اتاق کار را ترک کردم و با ماشین به طرف بیمارستان حرکت کردم. در حالیکه با سرعت به طرف بیمارستان در حرکت بودم گذشته نه چندان دور مثل برق از جلوی چشمانم گذاشت….


چند سال پیش، در یک تابستان گرم و زیبا همراه پدر و مادرم که برای دیدنم آمده بودند نشسته و مشغول نوشیدن چای بودیم. پدرم از این فرصت استفاده کرد و سر سخن را باز کرد.
هوشنگ وضع کار چطوره؟
بد نیست، از کارم راضیم.
چند روز پیش من و مادرت با عمو و زنش راجع به نرگس صحبت کردیم. البته روز بعد با نرگس هم در این مورد حرف زدیم. آنها خوشحال شدند که تو و نرگس می خواهید ازدواج کنید. من و مادرت هم از این ازدواج خوشحال هستیم، چون ما فکر کردیم که چه کسی بهتر از دختر عمویت. تو و نرگس سالیان دراز است که همدیگر را می شناسید و با اخلاق هم آشناید. تازه خدا و پیغمبر هم که راضی اند، چون می گویند که عقد شما در آسمان بسته شده است. اگر تو مخالف این جریان نباشی تا چند ماه دیگر می توانیم بساط عقد و ازدواج را فراهم کنیم.
نه، من مخالف تی با این ازدواج ندارم. البته امیدوارم که همه چیز به خوبی سپری شود.
حتما همین طور خواهد شد. اگر مشکلی پیش بیاید ما می توانیم به آسانی آن را حل کنیم، نگران کارها نباش خدا بزرگ است.
یک سال بعد از ازدواج ما صاحب یک دختر شدیم. نامش را لاله گذاشتیم. دو سال اول بدون مشکل سپری شد. لاله هفت ساله بود که مشکل بیماری او شروع شد. تب شدید کرد بطوریکه با عجله او را به بیمارستان بردیم. فکر کردم که شاید سرما خورده و با خوردن دوا خوب خواهد شد. پزشک معالج پس از معاینه دقیق از ما خواست که برای آزمایش بیشتر، لاله باید در بیمارستان بستری شود، تا چند آزمایش خون از او بگیریم و سپس به آزمایشگاه بفرستیم که تا فردا آماده شود. بدون گرفتن آزمایش تشخیص مرض مشکل است. درضمن شما باید این پرسشنامه را برای دادن اطلاعات لازم به بیمارستان پر کنید. اگر الان این کار را انجام دهید کار ما را راه تر می کنید. فرم را پر کردم و به پزشک معالج تحویل دادم. سپس به اتاقی رفتم که لاله در آن بستری بود. بغل تخت لاله نشستم و دستی به پیشانی او کشیدم. لاله چشمانش را باز کرد و در حالیکه تب داشت با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- نمی خواهم اینجا تنها باشم.
نه دخترم ما هرگز تو را تنها نخواهیم گذاشت. تا فردا حالت خوب می شود آن وقت است که همه چیز را فراموش می کنی. لاله سراغ مادرش را گرفت. مادرت دارد با دکتر صحبت می کند تا او امشب پیش تو بماند که تو تنها نباشی. لاله با لبخندی ابراز رضایت کرد.
بیمارستان شرایط ما را پذیرفت و چند دقیقه بعد تختی تاشو را آوردن و کنار تخت لاله گذاشتند.
من هم با خیال راحت بیمارستان را ترک کردم و به خانه آمدم. فکر لاله من را رها نمی کرد. بیشتر به پرشسنامه ای فکر می کردم که دکتر برای پر کردن داده بود که نوشتم: دختر عمو و پسر عمو. وقتی پرسشنامه را به دکتر پس دادم نگاهی به این جمله انداخت “دختر عمو و پسر عمو”. ولی در آن لحظه چیزی به روی خودش نیاورد و بهتر دید که در آن شرایط سکوت کند تا جواب آزمایشها کامل شود.
به رختخواب رفتم و سعی کردم چند ساعتی استراحت کنم، ولی با دیدن خوابهای آشفته مرتب از خواب می پریدم. سرم از درد داشت می ترکید. هر طوری بود شب را تا صبح سپری کردم. با بالا آمدن آفتاب فوری با ماشین حرکت کردم و خودم را به بیمارستان رساندم. نرگس در بیرون انتظار مرا می کشید.
چه شد، با دکتر صحبت کردی؟
دکتر گفت که می خواهد با من و تو صحبت کند. منتظر ماندم تا تو بیای.با عجله به اتاق دکتر رفتیم. دکتر سعی می کرد که ناراحتی خودش را پنهان کند. سینه ای صاف کرد و سپس گفت:
- برای اطمینان بیشتر چند تا آزمایش دیشب گرفتیم که جواب آنها را امروز صبح گرفتم. الان با اطمینان می توانم بگویم که لاله از یک بیماری خونی رنج می برد که بسیار خطرناک است. البته باید بگویم این نوع بیماری مخصوص بچه های است که پدر و مادر آنها ازدواج نزدیک می کنند. شوربختنانه در این مملکت، بعلت این نوع ازدواج ها، از این نوع بیماری ها در بچه فراوان یافت می شود.
با شنیدن حرفهای دکتر قلبم داشت می ایستاد. یک لحظه دنیا دور سرم چرخید و نزدیک بود به زمین بخورم. دست و پایم می لرزید. نرگس در حالیکه گریه می کرد و با دستمال اشکهایش را پاک می کرد از دکتر پرسید؟
-چند در صد شانس خوب شدن وجود دارد.
دکتر دستی به صورتش کشید و گفت:
- نوعی که لاله دارد شانس خوب شدن کم است. تجربه به ما نشان داده که عمر کسانیکه به این بیماری دچار می شوند کوتاه است. البته من نمی خواهم شما را ناامید کنم ولی من وظیفه دارم که حقیقت را با شما در میان بگذارم.
بی شک خودم را مقصر این فاجعه می دانستم. نه تنها مقصر بلکه قاتل لاله، قاتل فرزندی که من او را بوجود آوردم و مقصر بیماری او کسی نیست بجز من. چکار می توانستم بکنم بجز، قصه خوردن راهی نداشتم.
چند روز بعد لاله بیمارستان ترک کرد و به خانه آمد. از آن موقع به بعد دیگر حال خوبی نداشت و مرتب او را برای درمان به بیمارستان می بردیم.

نمی دانم با چه سرعتی مسیر کار و بیمارستان را طی کردم. با سرعت ماشین را پارک کردم و با عجله به اتاقی که لاله در آن بستری بود رفتم. همسرم نرگس کنار تخت او نشسته بود و مرتب پیشانی او را نوازش می کرد. نرگس با دیدنم از کنار لاله بلند شد و جایش را به من داد. کنار لاله نشستم و دستی به پیشانی او کشیدم. لاله یک لحظه چشمانش را باز کرد و در حالیکه پر از اشک بود لحظه ای به من خیره شد و سپس چشمانش را برای همیشه روی هم گذاشت. می خواست فریاد بزنم و به زمین و زمان نفرین کنم. دلم می خواست فریاد بزنم و خودم را قاتل خطاب کنم. نرگس در حالیکه چشمانی پر از اشک داشت به من گفت:
-لاله من از درد و رنجی که ما برای او فراهم کردیم راحت شد، اما ما چگونه می توانیم با این همه درد و رنج به زندگی ادامه دهیم. امیدوارم که لاله ما را ببخشد.
برای آخرین بار به چهره لاله خیره شدم، انگار به من و مادرش می خندید تا شاید با این کار بتواند رنج ما را کمتر کند. من و مادرش بوسه ای به پیشانی او زدیم و در گوشه ای نشستیم و با چشمانی گران به پیکر بی جان او خیره شدیم.