shirin71
08-17-2011, 04:17 PM
كوراوغلو و كچل حمزه
چند سال پيش در آذربايجان پهلوان جوانمردي بود به نام كوراوغلو. كوراوغلو پيش از آنكه به پهلواني معروف شود، روشن نام داشت. پدر روشن را علي كيشي مي گفتند. علي مهتر و ايلخي بان حسن خان بود. در تربيت اسب مثل و مانندي نداشت و با يك نگاه مي فهميد كه فلان اسب چگونه اسبي است.
حسن خان از خان هاي بسيار ثروتمند و ظالم بود. او مثل ديگر خان ها و اميران نوكر و قشون زيادي داشت و هر كاري دلش مي خواست مي كرد: آدم مي كشت، زمين مردم را غصب مي كرد، باج و خراج بيحساب از دهقانان و پيشه وران مي گرفت، پهلوانان آزاديخواه را به زندان مي انداخت و شكنجه مي داد. كسي از او دل خوشي نداشت. فقط تاجران بزرگ و اعيان و اشراف از خان راضي بودند، آن ها به كمك هم مردم را غارت مي كردند و به كار وامي داشتند. مجلس عيش وعشرت برپا مي كردند، براي خودشان در جاهاي خوش آب و هوا قصرهاي زيبا و مجلل مي ساختند و هرگز به فكر زندگي خلق نبودند. فقط موقعي به ياد مردم و دهقانان مي افتادند كه مي خواستند ماليات ها را بالا ببرند.
خود حسن خان و ديگر خان ها هم نوكر و مطيع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آن ها باج مي گرفت و حمايتشان مي كرد و اجازه مي داد كه هر طوري دلشان مي خواهد از مردم باج و خراج بگيرند اما فراموش نكنند كه بايد سهم او را هر سال زيادتر كنند.
خان بزرگ را خودكار مي گفتند. خودكار ثروتمندترين و باقدرت ترين خان ها بود. صدها و هزارها خان و امير و سركرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او مي ترسيدند و فرمانش را بدون چون و چرا، كوركورانه اطاعت مي كردند.
روزي به حسن خان خبر رسيد كه حسن پاشا، يكي از دوستانش، به ديدن او مي آيد. دستور داد مجلس عيش و عشرتي درست كنند و به پيشواز پاشا بروند.
حسن پاشا چند روزي در خانه حسن خان ماند و روزي كه مي خواست برود گفت: حسن خان، شنيده ام كه تو اسبهاي خيلي خوبي داري!
حسن خان بادي در گلو انداخت و گفت: اسبهاي مرا در اين دور و بر هيچ كس ندارد. اگر بخواهي يك جفت پيشكشت مي كنم.
حسن پاشا گفت: چرا نخواهم.
حسن خان به ايلخي بانش امر كرد ايلخي را به چرا نبرد تا پاشا اسبهاي دلخواهش را انتخاب كند.
علي كيشي، ايلخي بان پير، مي دانست كه در ايلخي اسبهاي خيلي خوبي وجود دارند اما هيچكدام به پاي دو كره اسبي كه پدرشان از اسبان دريايي بودند، نمي رسد. روزي ايلخي را به كنار دريا برده بود و خودش در گوشه اي دراز كشيده بود. ناگهان ديد دو اسب از دريا بيرون آمدند و با دو تا ماديان ايلخي جفت شدند. علي كيشي آن دو ماديان را زير نظر گرفت تا روزي كه هر كدام كره اي زاييد. علي كره ها را خيلي دوست مي داشت و مي گفت بهترين اسبهاي دنيا خواهند شد. اين بود كه وقتي حسن خان گفت مي خواهد براي مهمانش اسب پيشكش كند با خود گفت: چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ايلخي بهتر از اين دو كره اسب كه اسب پيدا نمي شود!
ايلخي را به چرا ول داد و دو كره اسب را پاي قصر خان آورد.
حسن پاشا خندان خندان از قصر بيرون آمد تا اسبهايش را انتخاب كند. ديد از اسب خبري نيست و پاي قصر دو تا كره ي كوچك و لاغر ايستاده اند. گفت: حسن خان، اسبهاي پيشكشي ات لابد همينها هستند، آره؟ من از اين يابوها خيلي دارم. شنيده بودم كه تو اسبهاي خوبي داري. اسب خوبت كه اينها باشند واي به حال بقيه.
حسن خان از شنيدن اين حرف خون به صورتش دويد. دنيا جلو چشمش سياه شد. سر علي كيشي داد زد: مردكه، مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبري!
علي كيشي گفت: خان به سلامت، خودت مي داني كه من موي سرم را در ايلخي تو سفيد كرده ام و اسب شناس ماهري هستم. در ايلخي تو بهتر از اين دو تا، اسب وجود ندارد.
خان از اين جسارت علي كيشي بيشتر غضبناك شد و امر كرد: جلاد، زود چشمهاي اين مرد گستاخ را درآر.
علي كيشي هر قدر ناله و التماس كرد كه من تقصيري ندارم، به خرجش نرفت. جلاد زودي دويد و علي را گرفت و چشمهايش را درآورد.
علي كيشي گفت: خان، حالا كه بزرگترين نعمت زندگي را از من گرفتي، اين دو كره را به من بده.
خان كه هنوز غضبش فرو ننشسته بود فرياد زد: يابوهاي مردني ات را بردار و زود از اينجا گم شو!
علي با دو كره اسب و پسرش روشن سر به كوه و بيابان گذاشت. او در فكر انتقام بود، انتقام خودش و انتقام ميليون ها هموطنش. اما حالا تا رسيدن روز انتقام مي بايست صبر كند.
او روزها و شبها با پسرش و دو كره اسب بيابانها و كوهها را زير پا گذاشت، عاقبت بر سر كوهستان پر پيچ و خمي مسكن كرد. اين كوهستان را چنلي بل مي گفتند.
علي كيشي به كمك «روشن» در تربيت كره ها سخت كوشيد چنانكه بعد از مدتي كره ها دو اسب بادپاي تنومندي شدند كه چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را نديده بود.
يكي از اسبها را قيرآت ناميدند و ديگري را دورآت.
قيرآت چنان تندرو بود كه راه سه ماهه را سه روزه مي پيمود و چنان نيرومند و جنگنده بود كه در ميدان جنگ با لشگري برابري مي كرد و چنان باوفا و مهربان بود كه جز كوراوغلو به كسي سواري نميداد مگر اين كه خود كوراوغلو جلو او را بدست كسي بسپارد. و اگر از كوراوغلو دور مي افتاد گريه مي كرد و شيهه مي زد و دلش مي خواست كه كوراوغلو بيايد برايش ساز بزند و شعر و آواز پهلواني بخواند. قيرآت زبان كوراوغلو را خوب مي فهميد و افكار كوراوغلو را از چشمها و حركات دست و بدن او مي فهميد.
البته دورآت هم دست كمي از قيرآت نداشت.
«روشن» از نقشه ي پدرش خبر داشت و از جان و دل مي كوشيد كه روز انتقام را هر چه بيشتر نزديكتر كند.
وقتي علي كيشي مي مرد، خيالش تا اندازه اي آسوده بود. زيرا تخم انتقامي كه كاشته بود، حالا سر از خاك بيرون مي آورد. او يقين داشت كه «روشن» نقشه هاي او را عملي خواهد كرد و انتقام مردم را از خانها و خودكار خواهد گرفت.
«روشن» جنازه ي پدرش را در چنلي بل دفن كرد.
«روشن» در مدت كمي توانست نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلي بل جمع كند و مبارزه ي سختي را با خانها و خان بزرگ شروع كند در طول همين مبارزه ها و جنگها بود كه به كوراوغلو معروف شد. يعني كسي كه پدرش كور بوده است.
به زودي چنلي بل پناهگاه ستمديدگان و آزاديخواهان و انتقام جويان شد. پهلوانان چنلي بل اموال كاروانهاي خانها و اميران و خودكار را غارت مي كردند و به مردم فقير و بينوا مي دادند. چنلي بل قلعه ي محكم مرداني بود كه قانونشان اين بود: آن كس كه كار مي كند حق زندگي دارد و آن كس كه حاصل كار و زحمت ديگران را صاحب مي شود و به عيش و عشرت مي پردازد، بايد نابود شود. اگر نان هست، همه بايد بخورند و اگر نيست، همه بايد گرسنه بمانند و همه بايد بكوشند تا نان به دست آيد، اگر آسايش و خوشبختي هست، براي همه بايد باشد و اگر نيست براي هيچكس نمي تواند باشد.
كوراوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خانها و مفتخورها بودند. هيچ خاني از ترس چنلي بلي ها خواب راحت نداشت. خانها هر چه تلاش مي كردند كه چنلي بلي ها را پراكنده كنند و كوراوغلو را بكشند، نمي توانستند. قشون خان بزرگ چندين بار به چنلي بل حمله كرد اما هر بار در پيچ و خم كوهستان به دست مردان كوهستاني تارومار شد و جز شكست و رسوايي چيزي عايد خان نشد.
زنان چنلي بل هم دست كمي از مردانشان نداشتند. مثلا زن زيباي خود كوراوغلو كه نگار نام داشت، شيرزني بود كه بارها لباس جنگ پوشيده و سوار بر اسب و شمشير به دست به قلب قشون دشمن زده بود و از كشته پشته ساخته بود.
هر يك از پهلواني ها و سفرهاي جنگي كوراوغلو، خود داستان جداگانه اي است. داستانهاي كوراوغلو در اصل به تركي گفته مي شود و همراه شعرهاي زيبا و پرمعناي بسياري است كه عاشق هاي آذربايجان آنها را با ساز و آواز براي مردم نقل مي كنند.
چند سال پيش در آذربايجان پهلوان جوانمردي بود به نام كوراوغلو. كوراوغلو پيش از آنكه به پهلواني معروف شود، روشن نام داشت. پدر روشن را علي كيشي مي گفتند. علي مهتر و ايلخي بان حسن خان بود. در تربيت اسب مثل و مانندي نداشت و با يك نگاه مي فهميد كه فلان اسب چگونه اسبي است.
حسن خان از خان هاي بسيار ثروتمند و ظالم بود. او مثل ديگر خان ها و اميران نوكر و قشون زيادي داشت و هر كاري دلش مي خواست مي كرد: آدم مي كشت، زمين مردم را غصب مي كرد، باج و خراج بيحساب از دهقانان و پيشه وران مي گرفت، پهلوانان آزاديخواه را به زندان مي انداخت و شكنجه مي داد. كسي از او دل خوشي نداشت. فقط تاجران بزرگ و اعيان و اشراف از خان راضي بودند، آن ها به كمك هم مردم را غارت مي كردند و به كار وامي داشتند. مجلس عيش وعشرت برپا مي كردند، براي خودشان در جاهاي خوش آب و هوا قصرهاي زيبا و مجلل مي ساختند و هرگز به فكر زندگي خلق نبودند. فقط موقعي به ياد مردم و دهقانان مي افتادند كه مي خواستند ماليات ها را بالا ببرند.
خود حسن خان و ديگر خان ها هم نوكر و مطيع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آن ها باج مي گرفت و حمايتشان مي كرد و اجازه مي داد كه هر طوري دلشان مي خواهد از مردم باج و خراج بگيرند اما فراموش نكنند كه بايد سهم او را هر سال زيادتر كنند.
خان بزرگ را خودكار مي گفتند. خودكار ثروتمندترين و باقدرت ترين خان ها بود. صدها و هزارها خان و امير و سركرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او مي ترسيدند و فرمانش را بدون چون و چرا، كوركورانه اطاعت مي كردند.
روزي به حسن خان خبر رسيد كه حسن پاشا، يكي از دوستانش، به ديدن او مي آيد. دستور داد مجلس عيش و عشرتي درست كنند و به پيشواز پاشا بروند.
حسن پاشا چند روزي در خانه حسن خان ماند و روزي كه مي خواست برود گفت: حسن خان، شنيده ام كه تو اسبهاي خيلي خوبي داري!
حسن خان بادي در گلو انداخت و گفت: اسبهاي مرا در اين دور و بر هيچ كس ندارد. اگر بخواهي يك جفت پيشكشت مي كنم.
حسن پاشا گفت: چرا نخواهم.
حسن خان به ايلخي بانش امر كرد ايلخي را به چرا نبرد تا پاشا اسبهاي دلخواهش را انتخاب كند.
علي كيشي، ايلخي بان پير، مي دانست كه در ايلخي اسبهاي خيلي خوبي وجود دارند اما هيچكدام به پاي دو كره اسبي كه پدرشان از اسبان دريايي بودند، نمي رسد. روزي ايلخي را به كنار دريا برده بود و خودش در گوشه اي دراز كشيده بود. ناگهان ديد دو اسب از دريا بيرون آمدند و با دو تا ماديان ايلخي جفت شدند. علي كيشي آن دو ماديان را زير نظر گرفت تا روزي كه هر كدام كره اي زاييد. علي كره ها را خيلي دوست مي داشت و مي گفت بهترين اسبهاي دنيا خواهند شد. اين بود كه وقتي حسن خان گفت مي خواهد براي مهمانش اسب پيشكش كند با خود گفت: چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ايلخي بهتر از اين دو كره اسب كه اسب پيدا نمي شود!
ايلخي را به چرا ول داد و دو كره اسب را پاي قصر خان آورد.
حسن پاشا خندان خندان از قصر بيرون آمد تا اسبهايش را انتخاب كند. ديد از اسب خبري نيست و پاي قصر دو تا كره ي كوچك و لاغر ايستاده اند. گفت: حسن خان، اسبهاي پيشكشي ات لابد همينها هستند، آره؟ من از اين يابوها خيلي دارم. شنيده بودم كه تو اسبهاي خوبي داري. اسب خوبت كه اينها باشند واي به حال بقيه.
حسن خان از شنيدن اين حرف خون به صورتش دويد. دنيا جلو چشمش سياه شد. سر علي كيشي داد زد: مردكه، مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبري!
علي كيشي گفت: خان به سلامت، خودت مي داني كه من موي سرم را در ايلخي تو سفيد كرده ام و اسب شناس ماهري هستم. در ايلخي تو بهتر از اين دو تا، اسب وجود ندارد.
خان از اين جسارت علي كيشي بيشتر غضبناك شد و امر كرد: جلاد، زود چشمهاي اين مرد گستاخ را درآر.
علي كيشي هر قدر ناله و التماس كرد كه من تقصيري ندارم، به خرجش نرفت. جلاد زودي دويد و علي را گرفت و چشمهايش را درآورد.
علي كيشي گفت: خان، حالا كه بزرگترين نعمت زندگي را از من گرفتي، اين دو كره را به من بده.
خان كه هنوز غضبش فرو ننشسته بود فرياد زد: يابوهاي مردني ات را بردار و زود از اينجا گم شو!
علي با دو كره اسب و پسرش روشن سر به كوه و بيابان گذاشت. او در فكر انتقام بود، انتقام خودش و انتقام ميليون ها هموطنش. اما حالا تا رسيدن روز انتقام مي بايست صبر كند.
او روزها و شبها با پسرش و دو كره اسب بيابانها و كوهها را زير پا گذاشت، عاقبت بر سر كوهستان پر پيچ و خمي مسكن كرد. اين كوهستان را چنلي بل مي گفتند.
علي كيشي به كمك «روشن» در تربيت كره ها سخت كوشيد چنانكه بعد از مدتي كره ها دو اسب بادپاي تنومندي شدند كه چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را نديده بود.
يكي از اسبها را قيرآت ناميدند و ديگري را دورآت.
قيرآت چنان تندرو بود كه راه سه ماهه را سه روزه مي پيمود و چنان نيرومند و جنگنده بود كه در ميدان جنگ با لشگري برابري مي كرد و چنان باوفا و مهربان بود كه جز كوراوغلو به كسي سواري نميداد مگر اين كه خود كوراوغلو جلو او را بدست كسي بسپارد. و اگر از كوراوغلو دور مي افتاد گريه مي كرد و شيهه مي زد و دلش مي خواست كه كوراوغلو بيايد برايش ساز بزند و شعر و آواز پهلواني بخواند. قيرآت زبان كوراوغلو را خوب مي فهميد و افكار كوراوغلو را از چشمها و حركات دست و بدن او مي فهميد.
البته دورآت هم دست كمي از قيرآت نداشت.
«روشن» از نقشه ي پدرش خبر داشت و از جان و دل مي كوشيد كه روز انتقام را هر چه بيشتر نزديكتر كند.
وقتي علي كيشي مي مرد، خيالش تا اندازه اي آسوده بود. زيرا تخم انتقامي كه كاشته بود، حالا سر از خاك بيرون مي آورد. او يقين داشت كه «روشن» نقشه هاي او را عملي خواهد كرد و انتقام مردم را از خانها و خودكار خواهد گرفت.
«روشن» جنازه ي پدرش را در چنلي بل دفن كرد.
«روشن» در مدت كمي توانست نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلي بل جمع كند و مبارزه ي سختي را با خانها و خان بزرگ شروع كند در طول همين مبارزه ها و جنگها بود كه به كوراوغلو معروف شد. يعني كسي كه پدرش كور بوده است.
به زودي چنلي بل پناهگاه ستمديدگان و آزاديخواهان و انتقام جويان شد. پهلوانان چنلي بل اموال كاروانهاي خانها و اميران و خودكار را غارت مي كردند و به مردم فقير و بينوا مي دادند. چنلي بل قلعه ي محكم مرداني بود كه قانونشان اين بود: آن كس كه كار مي كند حق زندگي دارد و آن كس كه حاصل كار و زحمت ديگران را صاحب مي شود و به عيش و عشرت مي پردازد، بايد نابود شود. اگر نان هست، همه بايد بخورند و اگر نيست، همه بايد گرسنه بمانند و همه بايد بكوشند تا نان به دست آيد، اگر آسايش و خوشبختي هست، براي همه بايد باشد و اگر نيست براي هيچكس نمي تواند باشد.
كوراوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خانها و مفتخورها بودند. هيچ خاني از ترس چنلي بلي ها خواب راحت نداشت. خانها هر چه تلاش مي كردند كه چنلي بلي ها را پراكنده كنند و كوراوغلو را بكشند، نمي توانستند. قشون خان بزرگ چندين بار به چنلي بل حمله كرد اما هر بار در پيچ و خم كوهستان به دست مردان كوهستاني تارومار شد و جز شكست و رسوايي چيزي عايد خان نشد.
زنان چنلي بل هم دست كمي از مردانشان نداشتند. مثلا زن زيباي خود كوراوغلو كه نگار نام داشت، شيرزني بود كه بارها لباس جنگ پوشيده و سوار بر اسب و شمشير به دست به قلب قشون دشمن زده بود و از كشته پشته ساخته بود.
هر يك از پهلواني ها و سفرهاي جنگي كوراوغلو، خود داستان جداگانه اي است. داستانهاي كوراوغلو در اصل به تركي گفته مي شود و همراه شعرهاي زيبا و پرمعناي بسياري است كه عاشق هاي آذربايجان آنها را با ساز و آواز براي مردم نقل مي كنند.