توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های ترسناک
shirin71
08-17-2011, 04:08 PM
سلام.راستش من عاشق چیزهای مهیج و ترسناک هستم و اتفاقا هر چه در این سایت گشتم چیزی در این باره پیدا نکردم.
در این تاپیک من از شما می خوام من را همراهی کنید و اتفاقاتی مثل دیدن جن و روح این چیزها که برای شما اتفاق افتاده را بنویسید فقط خواهشا از خودتان در نیاورید.واقعی هم باشد.
حال من دو داستان خیالاتی را که خیلی هم معروف هستند را برای شما می نویسم تا نمونه باشد.
اخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
زنی مشغول ساخت پازلی بود که هنوز تصویر واضحی از ان پازل مشخص نبود بعد از مدتی کم کم زنی مشخص می شود که در اتاقی نشسته ومشغول ساخت پازلی است و مردی با اسلحه از پنجره اتاق او را نشانه گرفته است.
shirin71
08-17-2011, 04:08 PM
اینی که الان می خوام بنویسم یه اتفاق کاملا کاملا واقعی هستش از خالم که در یکی از قدیمی ترین خانه های شهر زندگی می کرد.خاله ام یک زائو بود که تازه زایمان کرده بود و هنوز به چهل روزش نرسیده بود الان که دارم این اتفاق را می نویسم از ترس دستانم یخ کرده داشتم می گفتم یک روز خاله ام تنها در طبقه ی بالایی خانه ای بسیار قدیمی (با قدمت هشتاد ساله)با بچه اش خوابیده بود و هوا تاریک روشن بود که یک دفعه متوجه می شود بچه اش خودش را خراب کرده و مجبور می شود به دست شور که در یک زیر زمین قرار داشته و اتفاقا حمام هم همانجا بوده برود خلاصه کهنه بچه اش را بر می دارد و به سمت زیرزمین به راه می افتد.و دردست شور مشغول شستن کهنه بچه اش می شود که ناگهان با همان زاویه ی دید کمی که داشته در حمام را می بیند و پارچه ای هم روی در که فکر می کند حوله ی شوهرش اقای موسوی است و همانطور که بد وبیراه می گفته ناگهان یادش می اید که حوله ی شوهرش صورتی بوده نه گلدار رویش را که به سمت در حمام می کند متوجه می شود که زنی بسیار قد بلند طوری که سرش دیده نمی شده به در حمام چسبیده و دوش هم باز است و موهایش را هم دور وبرش ریخته این را که می بیند انگار که پاهایش در گل فرو رفته باشد به سمت پله ها به سختی قدم بر می دارد خاله ام که خودش تعریف می کرد می گفت انگار پاهایم سربی شده بود و انگار در باتلاق فرو رفته باشم به زور خودم را به پرنیان(دختر خاله ام)رساندم.خلاصه بعد با ترس و لرز ممنتظر شوهرش می ایستد و هر چه که این خاله ی ما می گفته اقای موسوی باور نمی کرده و از اخر خاله شوهرش را به سمت حمام می برد و موقعی که در را باز می کند می بیند که هنوز کفش حمام و کف حمام و در و دیوارش خیس بوده!
چند روز بعد هم که در همان خانه مهمانی برگزار بوده برادر شوهر خاله ام دیر از راه میرسد و موقعی که زنگ در را می زند کسی صدای در زدن او را نمی شنود و این طور که خود او تعریف می کرد می گفت صدای پایی را شنیدم که به سمت در می امد و در را برای من باز کرد و هنگامی که سرم را بالا کردم دیدم زنی قدبلند با لباسی بلند و موهایی ریخته جلو ام ایستاده و بعد از چند ثانیه بر می گردد و به سمت ظرف شور می رود. و ان طور که خاله ام می گوید من که برای انجام کاری به حیاط رفته بودم دیدم که مهدی(برادر شوهرم)وسط حیاط غش کرده!
shirin71
08-17-2011, 04:09 PM
من پدرم از بچگی جنها رو می بینه و باهاشون دوسته
بابام قدیمها تعریفهایی رو می کرد از بازیهاش با جن ها و خاطراتش با اونها برای ما اما چون مامانم خیلی ترسو هست خیلی کم تعریف میکنه و الان چندین ساله که اصلا هیچی در موردشون نمی گه
اما من و خواهر و برادرم تقریبا ادمهای پر دل و جراتی هستیم و به این مسائل علاقه عجیبی داریم مخصوصا دیدن جن و دوستی با اونها
خوب بریم سر اصل ماجرا
سال اول دانشگاه خوابگاه ما بالای یه رستوران متروکه بود
دستشویی و حمام توی حیاط پشت رستوران بود
چون آب لوله کشی شور بود بخاطر همین مجبور بودیم برای تهیه آب خوردن هم بریم توی حیاط
ساعت 3.30 شب رسیدم خوابگاه هرچی در زدم کسی نبود
مجبور شدم از در رفتم بالا
هوا خیلی گرم بود از شانس بد کلید اتاق رو هم نداشتم
در سالن باز بود رفتم تو
دیدم شیشه یکی از اتاقها شکسته و من می تونم برم داخل
رفتم داخل خیلی تشنه ام بود
یه کتری پیدا کردم رفتم پایین آب بیارم
از پله ها رفتم پایین
اون شب تاریک تر از شبهای دیگه بود نمی دونم چرا؟؟؟
با اینکه تاریکی مطلق بود و هیچی رو نمی دیدم اما همه چیز برام عادی بود
خیلی عادی رفتم پای شیر آب نشستم و شیر رو توی تاریکی باز کردم
نگاهی افتاد توی حمام که توی روز هم تاریک بود چه برسه به اون شب
چیزی دیده نمیشد هیچییییی
اما می تونم قسم بخورم می دیدم همون طوری که من دارم به ظلمات حمام نگاه می کنم از اونجا هم یکی من رو نگاه می کنه
سنگینی نگاهش رو حس می کردم
روم رو برگردوندم از حموم
خودم رو با کتری نیمه پر مشغول کردم
این دفعه همون طوری که نشسته بودم حس می کردم یه نفر بالای سرمه و خم شده و داره
نگاه می کنه من دارم چیکار می کنم
بلند شدم دقیقا حضورش رو پشت سرم احساس می کردم
شاید باور نکنین
از ترس کمرم یخ کرده بود
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم و چشمم رو جایی بچرخونم برگشتم بالا
و گرفتم خوابیدممم صبح ساعت 6 هم دمم رو گذاشتم رو کولم و رفتم دنبال کار ثبت نام
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.