PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان سالهای بی کسی مریم جعفری



korosh-8020
08-16-2011, 10:41 AM
از بالای درخت تنومند گیلاس که تازه به شکوفه نشسته بود به مادر می نگریستم. داشت تلاش می کرد مرا متقاعد کند که هر چه زودتر از درخت پایین بیایم.
- بیا پایین دختر میافتی اخه خجالت هم خوب چیزیه. من که اندازه تو بودم داداشتو زاییده بودم . این کارها برای تو عیبه اگه یکی تو رو بالای درخت ببینه چی فکر می کنه؟ لجوجانه در حال تکان دادن پاهام روی درخت گفتم - هر کی هر چی میخواد بگه من پایین نمی یام.
مادر در حال کندن گونه اش در حالی که به بالا نگاه میکرد و دستش را در برابر نور خورشید جلوی صورتش گرفته بودگفت
این اداها برای چیه؟ برای اینکه حرفتو به کرسی بنشونی؟ بیا پایین مادر بیا الان مهمانها از راه میرسند من هم هزارتا کار دارم. بیا برو لباستو عوض کن دستی به سرت بکش.
بعد برای ترساندن من ادامه داد
اگه اقا جونت بیاد و تو رو اون بالا ببینه عصبانی میشه . مگه نمیدونی چقدر به این گل و درخت ها اهمیت میده . تو با هر حرکتی کلی از شکوفه هاشو حروم میکنی. بیا پایین مادرجون بیا پایین .
دو دستم را محکم به یکی از ساقه های درخت قلاب کردم و در حال تاب خوردن میان خنده و سر و صدا گفتم
- نمی دونی مادر جون این بالا چقدر عالیه میشه سه تا حیاط اون طرفتر رو هم دید.
مادر وحشت زده زیر پای من ایستاد و فریاد زد
این چه کاریه ؟ مگه خل شدی دختر ؟ میافتی خدای نکرده می میری . فروغ اگه نیای به خدا قسم زنگ میزنم داداشتو خبر میکنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . به خیالت رسیده؟ که با این خل و چل بازیها بتونی ابرو ی من و اقا جونتو ببری ؟
من که مخصوصا جایی رفته بودم تا جلوی خواستگارها ابرو ریزی کنم با شنیدن اسم داداش فرهاد کمی در ادامه این بازی شل شدم و ارام لب ساقه تنومند درخت کهنسال گیلاس که میگفتند همسن عمه ساراست نشستم و به مادر خیره شدم . او در لباس تازه ای که به مناسبت همین مجلس خریده بود مرتب و منظم مینمود و من در حال نگریستن به او اندیشیدم که اگر موهایش را رنگ کرده بود دیگر تا این سن و سالش توی ذوق نمیزد. مادر که نرمش مرا حس کرده بود لب به نصیحت گشود و گفت
- تو که دیگه بچه نیستی مادر شانزده هفده سالته . دختر هم مثل پله باید خواستگار بیاد وبره ما که مجبورت نکردیم جواب مثبت بدی اونا میان و میرن اگه پسندیدی که هیچ اگه هم نپسندیدی میگیم نه . خوبیت نداره . این چه کاریه تا کیش به کشمش میری اون بالا؟
سرسختانه گفتم
- من هنوز بچه ام مادر جون اما شما همچین با من رفتار میکنین انگار من ترشیده ام

- اگه اینطوری رفتار کنی ترشیده هم میشی زیاد خوشبین نباش


- نخیر هیچم اینطور نیست مگه همین دختر عمو فرناز نبود که 28 سالگی شوهر کرد ؟ خیلی هم خوشبخت شده

- اره جون عمه اش مگه این که خودش بگه اگه فکر کردی که من میزارم تو توی سن اون شوهر کنی کور خوندی زود باش بیا پایین مگر نه زیر افتاب کباب میشی .


- نمی یام .

مادر که دیگر خونش به جوش امده بود کمی پایش را بلند کرد تا از من نیشگون بگیرد ولی چون دستش به من نرسید مغلوبانه گفت

- ای چش سفید مگه این که دستم بهت نرسه

korosh-8020
08-16-2011, 10:41 AM
با امدن کلفت پیر خانه مان مادر سعی کرد به خودش مسلط شود ولی هنوز لحن تندی داشت.
- خانم جون اقا فرهاد پشت تلفن منتظرند.
مادر باردیگر به بالا نگریست و در حال رفتن به طرف ساختمان به کلفتمان که همه او را باجی می نامیدیم گفت
- باجی خانم بگو بیاد پایین وقت تنگه .
باجی در حالی که به من می نگریست مطیعانه گفت
- چشم خانم جون شما برین تلفونو جواب بدین .
مادر وارد ساختمان قدیمی ابا و اجدادیمان شد و باجی خانم با اطمینان از رفتن مادر به مهربانی گفت
- فروغ بیا پایین عزیزم . خوبیت نداره لباستو از اتوشویی گرفتم خودم هم حمامتان می کنم تصدقتان بشم بیایین پایین .
باجی را اندازه مادرم دوست داشتم همه دوستش داشتیم و به قول اقا جون سر جهیزیه مادرم بود.اون یک موجود فداکار بود که حاضر بود تا اخرین قطره خونش با مادرمان بود و هیچ چیز به اندازه مادر برایش مهم نبود گاهی اوقات او را با مادربزرگ اشتباه میگرفتیم . این زن مهربان تنها از دار دنیا یک قلب رئوف داش در خانه اشرافی پدرم حق اب وگل داشت اما هرگز خودش را فراتر از انچه که بود نمیدید عجیب بود که مرا طور دیگری دوست داشت و خودش همیشه بدان معترف بود . و برای همین هرگز در رفتارم بر من سخت نمی گرفت و همواره در مواقع تنبیه سپری بود بین من و والدینم .
- فروغ خانم ترو خدا انقدر خلق خانم رو تنگ نکن حرص و جوش براشون خوب نیست . الان اقا هم از راه میرسند اگه شمارو اون بالا ببینه بد میشه .
انگار پدرم پشت در ایستاده بود که به محض به پایان رسیدن حرف باجی خانم کلید به در انداخت و وارد حیاط شد . دیگر جایز نبود که سنگرم را ترک کنم . پدر که هنوز وجود مرا بالای درخت ندیده بود با دیدن باجی خانم لب به دندان گزید و گفت
-باجی خانم اونجا واستادی برا چی؟ بیا این خرت و پرت ها رو ازم بگیر .
باجی به تندی نگاهی به من انداخت و برای پرت کردن حواس پدرم با عجله جلو رفت ودر حال گرفتن جعبه شیرنی و پاکت میوه ها گفت
- سلام اقا انشالله همیشه به شادی دستتون درد نکنه .
پدر در حال برداشتن کلاهش لبخندی به لب اورد که گویی قند در دلش اب می شد .
- ایشالله این یکی هم به سلامتی بره سر خونه وزندگیش به شرطی که از خر شیطون پایین بیاد و به این یکی خواستگارش جواب مثبت بده و نه نگه .
باجی قدمهایش را با پدرم میزان کرد وگفت
- هر چی خدا بخواد .
در با به یاد اوردن موقعیت خواستگار تازه ام با لبخند گفت
- حالا که خدا خواسته . پسره حرف نداره . درس خونده فرنگ رفته پولدار خانواده دار و اصیله هیچی کم نداره.
باجی با افتخار گفت
- فروغ جونم هم هیچی کم نداره اقا.
باجی کنار رفت تا پدرم داخل شودانگاه خودشهم قبل از داخل شدن مرا با دست دعوت به پایین امدن کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم از درخت بیام پایین که پدرم دوباره بیرون امد . باجی هم پشت سرش بود . حدس زدم که مادر چغلی مرا کرده پدر به روی ایئان رفت و نگاهشرا میان درختان کهنسال باغچه دواند انگاه خشمگین گفت
کجاست؟ دختر چشم سفید کجاست از زمین چه عیبی دیده که رفته روی هوا ؟

korosh-8020
08-16-2011, 10:41 AM
باجی ملتمسانه گفت
- اقا شما بفرمایید تو من خودم میارمش .
- د همین دیگه شما انقدر لی لی به لالاش گذاشتی باجی خانم که حالا دیگه تو روی ما وامیسته . اخه مگه این تافته جدا بافته است؟مگه اون یکی نبود؟ بدبخت شد؟ دادمش به یه جوون ادم حسابی هنوز که هنوزه دعام میکنه . مگه این خواهر اون نیست؟
بعد در حال دراوردن ادای من ادامه داد
- می خواد پیش ما بمونه تحفه می خوام ؟ می خوام ترشی بندازم ؟ کی رسم بوده دختر برا خودش تعین تکلیف کنه ؟ ما هم که اختیارمونو پاک گذاشتیم دست خانوم کمر منو ول کن باجی خانم دیگه کفر منو در اورده این چند ضربه رو باید چند وقت پیش میزدم . همین دیگه دخترو که تو خونه نگه داری پرو میشه دختره چش سفید حالا کارش به جایی رسیده که برای به کرسی نشوندن حرفش مثل تارزان میره بالای درخت . تا حالا که شایع بود که عیب و ایرادی داره که شوهرش نمی دن از این به بعد هم که میگن لابد خله .
من که خود را میان برگهای جوان و شکوفه های گیلاس مچاله کرده بودم به این امید که پدر مرا نبیند از ترس مجازات ناخن به دندان گرفته بودم و دعا میکردم دل پدر با التماس های باجی به رحم بیاید . امکان نداشت پدر مرا ندیده باشد اما مثل همیشه تظاهر میکرد که مرا ندیده و مخصوصا بلند بلند حرف میزد تا من حساب کار دستم بیاید .
باجی ملتمسانه کمربند پدرم را میکشید و پدر همچنان ابرام میکرد . در همین حین مادر هم به ایوان امد . موهای سفیدش را با سنجاق نگه داشته بود که تا روی پیشانی اش نریزد . می دانستم! اخر این ماجرای تکراری را می دانستم . درست مثل تاتری شده بود که تا ان روز صد بار دیده بودم مادر دوباره با قلب رئوفش به باجی پیوست تا با هم پدر را ارام کنند انگاه با اصرار انها من از مجازات میرستم .
- خانم فقط به خاطر شما اگه یه بار دیگه این خل و چل بازی ها در بیاره به ارواح خاک بابام پوستشو میکنم .
سکوت سنگینی بین هر سه انها حکم فرما بود . من هم جا خوردم چون سابقه نداشت پدر تا ان روز ارواح خاک اقا جون را بخورد . مو به تنم راست شد . این نشانه خوبی نبود مادر و باجی فهمیده بودند چون حتی پس از رفتن اقا جون همچنان با تعجب و حیرت ایستاده بودند . باجی به یک چشم بر هم زدن به پای درختی که بر روی ان قرار داشتم امد و خیلی ارام گفت
- زود باش فروغ خانم تا اقا رفته حمام بیا پایین . دیگه هم اون بالا نرو دیدی که اقا چی گفت ؟ این بار دیگه خیلی عصبانی بود اگه خانم نبودن معلوم نبود که چی میشد.
باجی دستانش را از هم گشود و من کمی انطرف ترش پریدم. مادر که بیننده این صحنه بود گونه اش رابا چنگ کند و با عجله به نزدم امد و قبل از اینکه فرصت کنم در بروم دستم را گرفت و در حالی که با دست دیگرش نیشگونی از بازو یم می گرفت گفت
- ذلیل شده نمی گی سر این بپر بپر ها ناقص میشی ؟
براستی غیر قابل کنترل بود از درد ناله خفیفی کردم که صدایم به گوش پدر نرسد . باجی خانم دست مادرم را پس زد و با غیظ گفت
- گوشتش رو کندی خانم جون .
بعد خطاب به من گفت
- راست میگه مادر دختری را میشناسم که سر این کارها ایراد دار شد و شب عروسیش جنگ و دعوا راه افتاد .
من که مشتاق و کنجکاو شده بودم درد ناشی از نیشگون مادر را به فراموشی سپردم و پرسیدم
- بعد چی شد؟
باجی در حالی که لباسم را میتکاند گفت
- هیچی به دختره بهتان زدند و گفتند نانجیب بوده .
مادر که اشتیاق مرا دید به مادر تشر زد وگفت
- این حرفها چیه به این وروجک میزنی باجی خانم ؟ کم روش بازه تو هم بدترش کن .
باجی مرا با خوشحالی به خودش چسباند وگفت
- ولش کنید خانم جون بچه ام دیگه بزرگ شده داره عروس میشه . بذارید چشم وگوشش باز بشه .
مادر با تغیر حالت گفت
- اره مگه این که فقط هیکل گنده کنه وگرنه عقلش هنوز بچه است . من هم به تلافی این که اغوش باجی برایم امن بود گفتم
- میام ولی قبول نمیکنم .
مادر دوباره عصبانی به طرفم خیز برداشت و باجی نارم کشید وبا غیظ گفت
- شما هم خانم جون چه عادت بدی دارین ؟ این بچه خیلی گوشت داره شما هم هی بکنیدش .
بعد ارام تر در حالی که من متوجه نشوم گفت حوصله کنید درست میشه.
مادر که عصبانی بود مرا به امید باجی رها کرد و به داخل ساختمان رفت.

korosh-8020
08-16-2011, 10:41 AM
وقتی که باجی خانم روبا موهایم را گره میزد مهمان ها رسیدند .با خرسندی زمزمه کرد
- به به چه دسته گلی شدی چه به موقع شرط میبندم که اون ها دلشون برا داشتن همچین عروسی غش میکنه.
به طرف اینه برگشتم و ه صورت دختری نگریستم که از نظر دیگران چیز زیادی از زیبایی کم نداشت باجی در حالی که خم شده بود و با احتیاط پایین موهایم را شانه میکرد گفت
- فروغ خانم قصد ندارید یه کم نوک موهاتونو کوتاه کنید ؟
فورا گفتم نه همین طوری خوبه!
- ماشالا چه موهایی هم دارین اندازه نصف قدتون بلندی داره
میدانستم که این پیشنهاد را به خاطر خودش میدهد. چرا که شستن موهای من به عهده او بود و هربار موهایم را هم چون لحاف سنگینی باید میشست . باجی دمپایی هایم را مقابلم جفت کرد ومن به نرمی انها را به پا کردم. در همین لحظه مادر وارد اتاق شد و با لبخند رضایت بخشی که به من میکرد گفت
- زود باش باجی خانم اینقدر معطل نکنید خوبیت نداره. خودت هم بیا پذیرایی.
- من برا چی خانم؟
- واه!خب معلومه برا پذیرایی از مهمانها.
- خانم جون یادتون نره منو بهشون معرفی کنید ؟
مادر بی حوصله گفت
- باشه باجی.
من به رویش لبخند زدم و اندیشیدم که پیرزن بیچاره چه چیزهایی برایشمهم اند! اصلا دلم نمی خواست که با مهمان ها روبه رو شوم اما مجبور بودم .
با خودم گفتم بالاخره یه ایرادی ازشون در میگیرم.
مادر در حال نگریستن به حیاط زمزمه کرد
- نمی دونم چرا فیروزه نیومد ؟ حالا خوبه بهش گفتم زودتر بیا
باجی گفت
- میان خانم جون شما غصه نخورید . خانم اقا فرهاد چی میان؟
- اره اولش گفت من چیکاره ام . بهش گفتم که مهمونی زنونه است و تو از طرف فرهادباید بیای . چیکار کنم دیگه عروسه دیگه فردا پس فردا دلگیر میشه اونوقت حوصله ندارم با فرهاد برم میدون. اهان راستی یادم افتاد زن فرهاد گفت اول میره دنبال فیروزه بعد با هم میان.
بعد خطاب به من گفت
- تو حاضری؟ خیلی خب . با باجی برو . بعدا چایی میاریم .
- من با باجی خانم قدم به سالن پذیرایی گذاشتم

korosh-8020
08-16-2011, 10:41 AM
مهمان ها با ورود ما از جا برخاستند بازار احوالپرسی و تعارف حسابی گرم شد . زن مسنی که تقریبا هم سن و سال مادرم بودبا دیدن من لب به تحسین گشود و خطاب به مادرم گفت
- دست و پنجتون درد نکنه با عمل اوردن همچین گلی.
باجی برای بالا تر بردن ارج و قرب من گفت
- گل نگین خانم جون بگین بگین گلستون.
زیر چشمی به مادر داماد نگریستم کمی خودش را جمع و جور کرد که این کار از نظر مادرم دور نماند. با اشاره چشم و ابرو باجی را به دنبال نخود سیاه فرستاد . بعد از رفتن باجی مادر داماد پرسید
- ایشون کی بودن خانم صولتی؟
مادر که از قبل به باجی قول داده بود او را انطور که شایسته است معرفی کند کمی خودش را روی مبل جا به جا کردو گفت
- والا اینبنده خدا همه کاره این خونه است . در اصل پرستار بچه ها بوده برا همین درباره اشون احساس وظیفه میکنه.
مادر داماد اهانی گفت که هزار معنی داشت. درست مثل اینکه گفته باشد بگو کلفت دیگه.باجی با سینی چای وارد شدو کنار من نشست. یکی از مهمانها که ظاهرا خواهر داماد بود خطاب به من گفت
- عروسخانم چقدر هم خجالتی هستی! سرتو بلند کن روی ماهتو ببینیم.
باجی با زبان گرمی گفت
- از بس با حیاست. به خدا خانم توی بچه های این خانواده فروغ خانم برای من یه چیز دیگه است .
خواهر داماد که به نظر کلفت گو می امد گفت
- اگه غیر از این بود که ما اینجا نبودیم .
به صورت مادر نگریستم او هم مثل من از این کلفت گویی رنجیده بود. دلم خنک شد. ناخوداگاه لبخند کمررنگی بر لبانم نقش بست . با خود گفتم با این که اونا پول دار و خانواده دارن اما ما هم چیزی از اونا کم نداریم. سکوت بینمان را مادر شکست و پرسید
- اقا زاده چندتا خواهر دارن ؟
مادر داماد گفت
- چهارتا زنده باشن جونشون واسه هم در میره.خواهرا هم دلشون برا این دوتا برادر ضعف میره.
به جاری اینده ام نگریستم رنگ به رو نداشت و از فرط لاغری داشت میمردو انگار به زور لبخند میزد تا تاییدی بر سخنان مادر شوهرش باشد. برای لحظاتی بر خود بالیدم چون از او خوشگل تر بودم . هر چند که اگر او هم کمی چاق تر بود چیزی از زیبایی کم نداشت.مادر داماد هم که یک بند در حال تعریف بود.
- فروغ خانم بچه اخره ساسان منم بچه اخره . باور کنین خانم. جون منه و ساسان. اونقدر بهش وابسته ام و انقدر بهم وابسته است که میگه مادر جون مبادا غصه بخوری. من زن بگیرم همین جا پیشتم . اون یکی پسرمون همبالا سرمون میشینه.باور کنین خانم تنها جونمون یکی نیست روحمون هم برا هم دیگه پر میکشه.
داشت تو گوش من فرو میکرد که باید با خودشان زندگی کنم . باز هم به مادر مینگریستم . او هم ناراضی بود چون در پاسخ به مادر داماد گفت
- خب بله. نزدیکی قلب ها رو به هم نزدیک میکنه اما من خودم معتقدم دوری و دوستی . ببخشیدا من عقیده خودمو گفتم چون پسر منم دوست داشت با ما زندگی کنه ولی من خودم از همون روز اول قبول نکردم گفتم مادر جون برو مستقل باش . اقازاده شما هم که ماشالله مشکل مالی نداره میتونه جدا باشه.
کیف کردم باجی خانم که جا زده بود اخه حریف انها نبود . لااقل مادر در لفافه حالی شان کرده بود که با هالو طرف نیستند. با صدای زنگ در باجی از جا بلند شد و در را باز کرد و ورود خواهرم فیروزه و زن برادرم مینا را اعلام کرد. مادر با عذر خواهی از مهمان ها به استقبالشان رفت . صدای قربان صدقه های مادر می امد . مادر عاشق بچه های فیروزه و فرهاد بود . مدت زیادی طول نکشید که انها وارد پذیرایی شدند و مرا از تنهایی نجات دادند . مهمان ها با فیروزه و مینا روبوسی کردند.
فیروزه انچه طلا داشت به خودش اویخته بود و این از نظر مادر داماد دور نماند و من دیدم که با ارنج به ارامی به پهلوی دختر بزرگش زد . فیروزه هم بلد بود و با تفاخر احوالپرسی کردو خوشامد گفت. بالاخره مادر داماد طاقت نیاورد و پرسید
- داماد بزرگ چه کاره اند؟
مادر سرشرا بالا گرفت و گفت
- شوهر فیروزه جون تاجر طلاست.
کمی از باد دماغ مادر داماد خوابید و برای اینکه خودش را از تا نینداخته باشد گفت
- به پای هم پیر شن.
دلم قرصشد چون مطمئن شدم که این وصلت سر بگیر نیست. مادر داماد که دنبال شکار مفت بود برای عوض کردن مسیر گفت و گو پرسید
- اقای صولتی نیستند؟
مادر که مقصود او را دریافته بود گفت
- چرا تشریف دارن منتها چون مجلس زنونه بود خدمت نرسیدند.
یعنی اینکه اگر به این خیالی که با حضور او حرفت را سر کنی اشتباه کردی. مدتی به گفتگو و صحبت گذشتو در اخر مهمانها از جا برخاستند و با روبوسی مجدد خداحافظی کردند.جلوی در مادر داماد به مادرم گفت
- اگه اقا اجازه فرمودند ساسانو میارم خدمتشون ایشالله که جواب مثبته.
مادرم با همان نرمش گفت
- توکل به خدا..... قدم رنجه فرمودید به سلامت.........خواهش میکنم.... سلام برسونید....... خدا حافظ.

---------- Post added at 07:32 PM ---------- Previous post was at 07:27 PM ----------

فیروزه و مینا کنارم نشسته بودند و سعی می کردند سرگرمم کنند تا کمتر متوجه بگو مگوی پدر و مادر بشوم اما صدای انها انقدر بلند تر بود که انگار کنار گوش من فریاد می زدند.
- یکبار یک کاری رو به عهده شما زنها گذاشتم اخرش این شد!از بس نشستید و به هم فخر فروختید و طلا ها و لباساتونو به رخ هم کشیدید کارهارو خراب کردید .
- باید چیکار می کردم ؟ خوب بود میگفتم دختر مال شما بردارید و برید یا علی؟مرد .مگه جنست بنجوله ؟مگه بیوه داری؟ کم خواستگار داره . مگه اینا کی بودند؟ قربون خدا انقدی هم که بهشون داده سناره رو هم تو هوا با تیرکمون میزنن.انقدر گفتی پولدارند ما گفتیم چه خبره؟ یه جعبه شیرنی دستشون نگرفته بودند. واه واه چجوری راضی میشی دختره رو بدی زیر دست اون مادر شوهر زندگی کنه؟ از اولشداشت گربه رو دم حجله گردن میزد.تقصیر توئه انقدر ماشالله ماشالله شون کردی که خودشون باورشون شده که از ما سرند.
- سر نیستند؟کیه که تو راسته بازار حاج کریم طلا سازو نشناسه؟از شازده پسرت بپرس بهت میگه!
- خب به ما چه مگه می خوایم دخترمون رو به حاج کریم بدیم؟تازه شنیدی که همچین دمشونو چیدم که وقت رفتن به التماس افتاده بودند.من می دونم تو دلت برای چی تاپ و توپ میکنه تو بیشتر فکر خودتو میکنی.می خوای این یکی رو سرامد بقیه کنی!اخه مگه ادم دخترشو معامله میکنه؟
- نه هیچم دلم تاپ و توپ نمیکنه. تو فکر فکردی اونا دهنشئن بر دختر من بازه؟هزار تا دختر از سرشناس های بازار هستند که با سر که سهله حاضرند با تموم وجود عروس این خانواده بشن.نوبرش را اوردی؟
- نه تو نوبرش را اوردی تو که دوست داری از داماد و عروس بگیر همه کارت سر امد باشند.اقا جمن اصلا اینا هر کی که هستند باشن باید خونهجدا برای دختر من بگیرن و کاری هم به کارشنداشته باشند.
- اخه واسه چی خونه جدا بگیرن ؟ پسری که همه سیر تا پوست زندگیشمال باباشه برا چی باید جدا زندگی کنه؟تازه اینطوری ایندشون بهتره پولاشونو زودتر جمع میکنند.
- والا من که دیگه خسته شدم از بس حرف زدم.
با عقب نشینی مادر کمی از سر و صداها خوابید .مینا زن فرهاد ارام گفت
- فروغ جون تو خودت چی میگی؟مادر و اقا جون خودشون بریدند و دوختند!
- من؟چی باید بگم؟حالا که من اختیارم رو دادم دست بقیه.
فیروزه که فهمید که من راضی به این وصلت نیستم گفت
- خب رک و پوست کنده بگو نه!
من که داغ دلم تازه شده بود گفتم
- مگه جرات میکنم؟ صبح گفتم نمی خوام جات خالی الم شنگه ای شد که اون سرش ناپیدا!
- خب حالا چی میشد اگه قبول میکردی؟
- حالا که به مارسید وا رسید؟اگه خودت بودی با این همه افاده به پسرشون شوهر میکردی؟دیدم خودت چقدر وسواس به خرج دادی. اینا به سایه خودشون میگفتن دنبالم نیا بو میدی.من نمی دونم اقا جون چطور راضی میشه من عروس این از خود راضیها بشم؟
مینا گفت
- اخه اینطوری هم که نمیشه فروغ جون همیشه سر تو سر و صداست. تو که به همه خواستگارات جواب رد میدی.باید بدونی که مرد ایده الت در ذهنت چه شکلیه.
- موضوع شکل نیست مینا جون موضوع اینه که به دلم نمی شینه.
فیروزه کمی عصبانی از این که این سر و صدا ها به خاطر من راه افتاده گفت
- بیخود یکیشونوانتخاب کن قال قضیه رو بکن.به خدا ما هم خسته شدیم.تم هم ناز میکنی.من نمی دونم مادر خودش خسته نشده ؟ هر روز میوه و شیرنی اخرش هیچی.دیگه زیادی داری شورش میکنی. مرد مگه باید چی داشته باشه؟پول؟ تحصیلات؟ قیافه ؟ خانواده؟ که اکثر اینارو خواستگارای تو دارند.حالا این یکی هیچ بقیه چی؟
رنجیده گفتم
- نخیر اینا نیست من هنوز بچه ام. نمی خوام شوهر کنم.
فیروزه به تقلید من گفت
- بچه ای؟ نه جونم به وقتش که برسه دهتای مارو میبری چشمه و لب تشنه برمی گردونی.
بعد خطاب به مینا گفت
- فکر کرده ما مادرزاد بزرگ بودیم و شوهر کردیم. نه جونم ما هم کم کم یاد گرفتیم. خود به خود وقتی مسئولیت بیفته یاد میگری.
مینا گفت
- من فکر میکنم که مشکل فروغ جون اینه که تا حالا به ازدواج جدی فکر نکرده اما از این به بعد باید دقیقتر به این موضوع فکر کنهتا میون خواستگار ها شوهر اینده اشو پیدا کنه.
حرف مینا به گوشم منطقی تر و قابل قبول تر امد. حق با او بود من تا به حال به موضوع منطقی فکر نکرده بودم.نمی دانستم خصوصیات مرد مورد علاقه ام چه باید باشد فقط می دانستم که مثل همه ی دختر های هم سن و سالم باید پس از تمام شدن درس باید ازدواج کنم.در حالی که من با خودم مشغول بالا و پایین کردن افکارم بودم فیروزه از جا بلند شد و گفت
- خب من دیگه باید برم.
مینا که جو را برای ماندن مناسب نمی دید گفت
- اگه میری وایسا می رسونمت. من هم به فرهاد گفتم که غروب خانه ام.
اصلا حال و حوصله ماندن در خانه را نداشتم. دلم نمی خواست که در خانه بمانم و اخم و تخم مادر و اقا جان را ببینم.از طرفی هم می دانستم اگر با فرهاد رو به رو شوم حرفهای پدر را تحویلم میدهد لذا به فیروزه گفتم
- منم با تو می ایم اصلا حال و حوصله خونه موندن ندارم فقط تو یه جوری از طرف خودت اجازه منو از مادر بگیر.
فیروزه که خودش هم از تنهایی بیزار بود با شادی گفت
- چه عجب سر از لاک خودت بیرون اوردی و بقیه رو دیدی!
- حالا نری به مادر بگی من خودم گفتم ها؟
فیروزه در حال باز کردن در اتاق به خنده گفت
- نترس فکرش رو هم نمی کنند که تو حساب کار خودتو کرده باشی.

افتاب که لباسش را از روی زمین جمع کرد همه چیز از خاطر من رخت بربسته بود.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. خواستگاری بوده و حرفی زده شده بود . نمی دانم جرا انقدر برای همه این موضوع مهم بود من که اصل کاری بودم ساکت تماشا میکردم و بقیه اظهار نظر میکردند. به هر حال ان شب به فیروزه کمک کردم تا شامش را مهیا کند و درست به موقع سر و کله شوهر دوست داشتنی فیروزه پیدا شد.من خشایار شوهر فیروزه را درست مثل فرهاد دوست داشتم و هیچ وقت در کنارش احساس غریبگی نمی کردم. با دیدن من هم از جا خورد وهم خوشحال شد.
- سلام خاله فروغ احوال شما؟ مبارکه!
- سلام اقا خشایار چی مبارکه؟!
- به پسشما هم بلدی ؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟
به فیروزه نگاهی کرده و با لبخند گفتم
- حتما کار خانومه ؟ هنوز نه به داره نه به باره همه خبر دار شدن؟
خشایار قیافه خنده داری به خود گرفته و گفت
- کیه که حکایت دختری رو که روی ابرا دنبال اقبال می گرده ندونه؟ از پسر شاه پریون گرفته تا پسر......
من به او که بقیه حرفش را نگفت نگریستم و با خنده گفتم
تا پسر اب حوضی نه؟ خب بله دیگه وقتی دختری نخواد شوهر کنه کسانی مثل شما پشت سرش صفحه می ذارن.
فیروزه که فکر می کرد من رنجیده ام به خشایار گفت
- بدو برو حمام اینقدر اینجا نمان و پر حرفی کن و گرنه از شام خبری نیست!
خشایار دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
- چشم سلطان بانو چرا دیگه عصبانی میشی؟ اجازه میدی قبل رفتن عرضادب و دست بوسی کنم ؟
- خجالت بکش لااقل از فروغ حیا کن.
- خاله فروغ که غریبه نیست می دونه چاکرتون مثل چی ازتون حساب میبره .
نتونستم خنده ام را کنترل کنم . انگار خنده من فیروزه را عصبانی کرد. در حالی که کفگیر به دست داشت لبانش را به هم فشرد و به طرف خشایار دوید . او نیز پسرشرا به روی زمین گذاشت و به اتاق دوید . می دانستم همه این کارها فیلم بوده تا فیروزه را بخنداند.انها زوج خوشبختی بودند که تا پای جان یکدیگر را دوست داشتندو به قول خشایار حتی طاقت یک روز دوری از یکدیگر را نداشتند. دقایقی بعد فیروزه ارامتر و ملایم تر از اتاق خارج شد و پشت سرش خشایار بیرون امد و با لحنی شوخ گفت
- استغاثه من مقبول نیفتاد . خاله فروغ میشه شفاعتم رو بکنی؟
فیروزه از اشپز خانه فریاد زد
- لوی نشو خشایار غذا یخ کرد. برو زود دوش بگیر و بیا بیرون.
وقتی خشایار به حمام رفت در حالی که ارمان پسر خواهرم را در اغوش گرفته بودم و سرش را نوازش می کردم به فیروزه گفتم
- تو از اون راضی هستی؟
فیروزه در حال حاضر کردن ظرفهای شام گفت
- اره مرد خوبیه البته بستگی داره خوب از نظر تو چی باشه.
هاله خواهرزاده دیگرم زانویم را گرفت و معترضگفت
- خاله فروغ همش ارمان رو بغل میکنی؟
با لبخند گفتم
- اخه تو دیگه بزرگ شدی خاله.
نگاه گیجش را به من دوخت و گفت
- همه همینو میگن . بابا خشایار مامان فیروزه هم همینو میگن . اخه من که بزرگ نیستم .
- چرا بزرگی خاله . خانوم شدی.
فکری کرد و پاسخ داد
- اگه بزرگ شده بودم قدم به شما می رسید .
من و فیروزه هر دو خندیدیم و فیروزه گفت
- اگه حریف زبون این بچه شدی؟
به ناچار ارمان را روی زمین گذاشتم و گفتم
- حالا راضی شدی خانوم خانم ها؟
وقتی هر دوی انها رفتند به فیروزه گفتم
- تو واقعا خوشبختی بچه های سالمی داری و شوهر به اون خوبی .
- من هم صدبار تا حالا اینو بهش گفتم.
هر دو به طرف صدا برگشتیم و به خشایار خیره شدیم او داشت موهایش را با حوله خشک میکرد . من دوباره نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
- خدا رو شکر یکی به قیمت ما پی برد.
فیروزه گفتیاد نگرفتی گوش وانستی؟
خشایار در حال خشککردن گوشش گفت
- چیکار کنم که خدا گوشهای مافوق رادار به من داده؟ تازه توش کلی اب بود حالا بفرمایید بهتر میشنوم .صحبت درباره ی من بود ؟
فیروزه به کشیدن غذا مشغول شد و خشایار طبق عادت همیشه میز را چید و حتی مانع کمک کردن من هم شد.
وقتی سر میز نشستیم خشایار در حال رسیدگی به بچه ها پرسید
- حالا نگفتید چی شده که خاله فروغ بعد از مدتها به خونه ما اومده؟
من سر به زیر انداختم و به خوردن مشغول شدم دلم نمی خواست قبل از خوردن دستپخت خوشمزه خواهرم به یاد ان مراسم مسخره بیفتم اما خشایار که کنجکاو شده بود دست بردار نبود. فیروزه در حال کشیدن سالاد گفت
- فروغ به این خواستگارش هم پاسخ رد داد.
خشایار متعجب گفت
- چی ؟ به اینم؟ این یکی که پسر حاج کریم..........
فیروزه میان حرفش امد و گفت
- بله پسر بزرگترین بنکدار طلا.
خشایار متعجب به من نگریست و پرسید
- تو دنبال کی هستی فروغ؟ این یکی رو فقط خدا میدونه چقدر پول داره؟ حتی خود ما هم از انها جنس میگریم.
فیروزه که از حیرت او به خود می بالید گفت
- این بار فروغ بی تقصیره مادر خوشش نیامد.
- چرا؟
- افاده ای بودن . چه می دونم خیلی از خود راضی بودن . منم خوشم نیامد.
خشایار که به نظرمی امد خیال ندارد به این بحث خاتمه دهد به عقب تکیه داد و گفت
- خب اگه می دونستید اونا کی هستن بهشون حق........
- ما می دونیم اونا کی هستن اما به قول مادرم خواهرم چیزی از اونا کم نداره . تازه حسابی چشمشون فروغ رو گرفته بود .
خشایار گفت
- خب بله البته اونا هم پا جای سنگینی گذاشته بودند.
- خشایار!
- ببخشید! فراموش کرده بودم زن چراغ خونه است.
- بله پس چی!
- فقط خدا کنه هیچ خونه ای بی چلچراغ نباشه.
- ای بدجنس!
تازه سرمان به این شوخی گرم شده بود که صدای زنگ در بلند شد . فیروزه متعجب گفت
- کیه ؟ ما که منتظر کسی نبودیم ؟ خشایار تو منتظر کسی بودی؟
خشایار در حال پاک کردن دهانش با دستمال از جا بلند شد و گفت
- کس به خصوصی نیست . اشناست.
- خب تعارفش کن بیاد بالا.
خشایار که تا چند لحظه قبل شاد بود حالا به طرز شگفت اوری جدی شده بود خیلی محکم گفت
- نمی خواد دنبال چیزی امده من بهش میدم و بر میگردم.
- اخه کیه؟
خشایار به طرف اتاقش رفت و فیروزه هم به دنبالشروان شد.و من هم با خود اندیشیدم که بیچاره هر کسبوده چقدر پشت در معطل مانده.وقتی خشایار و فیروزه از اتاق بیرون امدندمن دست خشایار یک نایلون سیاهی دیدم و فیروزه را غرولند کنان به دنبالش که می گفت
- اخه برای چی اومده اینجا ؟نمی تونستی بهش بگی در مغازه بگیره؟
خشایار با مهربانی شانه فیروزه را فشرد و گفت
- حالا هم طوری نشده.
وقتی خشایار بیرون رفت .فیروزه که نزد من متعجب انها را می نگریستم امد. طاقت نیاوردم و پرسیدم
- طوری شده؟
فیروزه که انگار از اوردن نام شخصمورد نظر اکراه داشت با بی میلی در حال جمع اوری ظروف شام گفت
- کیانوشه
- کیانوش؟

korosh-8020
08-16-2011, 10:42 AM
چقدر این اسم برایم اشنا بود . خدایا کجا شنیده ام ؟ کجا؟ فیروزه به موقع یادم اورد
- برادر خشایار.
اهان! چقدر در عطشدیدن این برادر مطرود میسوختم . برادری که حتی پدر و مادرش هم طردش کرده بودند.موجودی که از دید خانواده و اجتماع نا خلف محسوب میشد.کسی که هیچ یک از فامیل به احترام پدر و مادرش در خانه هایشان به او خوشامد نمی گفتند حتی برادرش خشایار.نیرویی مرموز در فاصله ای که فیروزه با کارها مشغول بود مرا از جا بلند کرد و به کناره پنجره کشاند. دستانم ارام پرده فاخر پذیرایی را کنار زد و چشمانم با ولع به بیرون نگریست.
دو برادر را مقابل هم دیدم اما خیلی رسمی وسرد او را هم دیدم خشایار را چقدر به خشایار شبیه بود . نمی توانستم ان حرف ها را درباره اش باور کنم مگه میشه کسی انقدر به خشایار شبیه باشه و انقدر منفور؟ نمی دانم چه چیز مرا تا این اندازه به دیدنش کنجکاو کرده بود یا شاید حرفهایی که درباره اش شنیده بودم یا صرفا این که برادر خشایار بود یا شاید هم حساس شده بودم.همان طور که به صورت او خیره شدم نگاه او به من افتاد.نمی دانم چرا نگاهش انقدر تنم را لرزاند وهمه بدنم عرق کرد و پاهایم شروع به لرزیدن کرد.
اول حس کردم ترس است اما اینطور نبود من از هیچی نمی ترسیدم حداقل نه از کسی که چند متر و یک شیشه با او فاصله داشتم.در نگاهش چیزی بود چیزی مثل یک شیطنت مثل یک وسوسه احمقانه است چیزی مثل یک کشش . یک کشش ملموس نگاهی که با یک لبخند همرام نمود و تحویلم داد. من مانده بودم که چه کنم که دستی با شتاب پرده را جلوی نگاهم کشید.
- چیکار میکنی دختر؟
من که ماتم برده بود به صورت فیروزه خیره شدم در نگاهش سرزنش بود . سرزنش فقط برای دیدن کسی که حتی برادرش هم ترکش کرده بود. انگارمسخ شده بودم و دگرگونی حالم از دید فیروزه هم پنهان نماند.دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند و گفت
- دیدیش؟ به این می ارزید که به این حال و روز بیا فتی ؟
خواهرم چی میگفت؟ تغییر حالت من فقط ناشی از یک حس بود همین! نگاه ان غریبه برهنه و پر از جسارت بود.نگاه او نگاه پاک و بی ریای یک مرد به زن نبود . چیزی که من حتی با اندیشییدن به ان دستخوش اضطراب میشدم. به سختی لیوان اب را از دست خواهرمگرفتم و جرعه ای از ان نوشیدم.صدایم گویی از ته چاه در می امد
- من فقط بیرون رو نگاه کردم .مگه جرمه؟ چرا پرده رو کشیدی؟
فیروزه به نرمی کنارم نشست و گفت
- تو نباید او را نگاه می کردی او گذشته خوبی با زنها نداره.هیچ مردی مایل نیست حتی همسرش با او هم کلام شود. یکیش همین خشایار حتی حاضر نیست من با او هم کلام شوم.
در همین هنگام خشایار وارد خانه شد دیگر مثل یک ساعت قبل سر دماغ نبود . حالت چهره اش به هیچچیز جز خشم و نفرت تعبیر نمی شد. خشایار مقابل من نشست و سیگاری روشن کرد که برای من عجیب بود . فیروزه هم با سینی چای امد و خطاب به خشایار گفت
- تو نباید
خشایار به سرعت گفت
- می دونم ولی سرزنشم نکن . شرایط طوری بود که باید هر چه زودتر چیزی رو که خواسته بود باید به دستش می رسوندم . متاسفم نتونستم در مقابل اصرارهای مکررش و خواسته مادرم مقاومت کنم.
- مادرت؟
- اره تعجب نکن بالاخره هر چی باشه اون یه مادره و قلب داره
فیروزه حیرت زده با صدای فریاد گونه گفت
- ولی مادت خودش گفت که هر کس منو دوست داره نباید در خونشو به روی کیانوش باز کنه. مگه نه؟
خشایار سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و در حال بلند شدن گفت
- خب دیگه بعضی چیزها گفتنشون راحتتر از عمل کردنشونه .فروغ خانم فیروزه جان معذرت می خوام احساس می کنم شدیدا نیاز به استراحت دارم. امیدوارم که منو ببخشید که زودتر از شما به بستر می رم.
خشایار در میان حیرت من و اندوه فیروزه به اتاقش رفت ناخود اگاه به فیروزه گفتم
- من نمی فهمم چرا یک مرد باید به خاطر امدن برادرش از همسرش معذرت بخواد؟
فیروزه در حال نوشیدن چای گفت
- تو همه چیز رو نمی دونی؟
من مصرانه گفتم
- اون برادرشه مگه نه؟ تو درباره ی اون چی میدونی؟
- من نمی فهمم چرا این موضوع باید برای تو جالب باشه؟ از روزی که با خشایار ازدواج کردم بیشتر از یک بار او را ندیدم.انهم از دور در مراسم خاکسپاری خاله خشایار .من چیز زیادی از اون نمی دونم فقط می دونم که باید از اون فاصله بگیرم چون خانواده شوهرم اینطور خواستند.

فیروزه خواست ازجا بلند شود که مچ دستش را گرفتم . به صورتم خیره شد ارام از او پرسیدم
- درباره ی او چی میدونی فیروزه برام بگو !
چشمان فیروزه از فرط حیرت گرد شد. می دانستم دانسته های او اندک است اما مایل بودم بدانم. او به ارامی صدای من گفت
- چی میگی دختر ؟ انچه که درباره ی اون میگن حتی تکرارش برای دخترانی مثل تو زشته.
اما من دست بردار نبودم و فیروزه چون اصرار مرا دید انچه را که از جاری بزرگششنیده بود برای من نقل قول کرد
- میگن اون مرد ثروتمندیه خیلی ثروتمند. یک تاجر موفقه البته در کار خودش . نمی دونم راست میگن یا نه ولی حتی خشایار معتقده که هیچ زن و دختری از دست او در امان نیست.او چهار سال از خشایار بزرگتره حتی شش سال قبل دختری را نامزد کرده اما بعداز مدتی بی دلیل نامزدیش را با دختر به هم زده .
فیروزه صدایش را پایین تر اورد و گفت
- حتی میگن قسم خورده که با نامزدشهیچ رابطه خاصی نداشته اما بعدا معلوم شده که دروغ میگفته. از این به بعد یعنی بعد از ان اتفاق پدر و مادرش از خانه بیرونش کردند و به فامیل هم دستور طردش را دادند
حتی پدر شوهرم از ارث محرومش کرده.باقی چیز ها هم گردن خودشون.
جاری ام میگفت در خانه ویلاییش در کرج دختران و زنان زیادی را بی ابرو کرده.
من با تمسخر گفتم
- تو هم باور میکنی؟
- خب اونا خودشون میگن.
- اخه خواهر من کدوم زن و دختری رو میشه بی میل خودشون برد و بی ابرو کرد ؟ حالا میشه قسمت اول ماجرا را باور کرد درباره ی نامزدیش اما بقیه با عقل جور در نمیاد.
- همان قسمت اول هم کم چیزی نیست.
- خب اگه اینطوره چرا پلیس اونو دستگیر نمیکنه؟ از نظر شما اون باید یک جانی باشه.
فیروزه اهسته تر گفت
- میگن همه جا اشنا داره . لعنتی نمی دونم مهره ی مار داره؟
من به عقب تکیه دادم و با تجسم قیافه اش در حالی که به شدت کنجکاو شده بودم گفتم
- به نظر من که مرد جالبی اومد.
فیروزه بین انگشتان شصت و سبابه اشرا گاز گرفت و ارام گفت
- وای خدا چیمیگی دختر؟ اخه کیمیگه مردی که به خاطر خوشایندی خودش دختر هارو بی ابرو میکنه مرد خوبیه؟
- همین کارش برام جالبه ! ما همیشه خیلی از کار هارو به خاطر رعایت قوانین اجتماعی انجام میدیم نه به خاطر دل خودمون چرا اون باید یه عمر با دختری زندگی میکرده که هیچ علاقه ای به او نداشته؟ فقط برای خوشایند دیگران؟
- پس تکلیف ابروی دختره چی میشه؟ مسبب اون که خودش بوده؟
اینجا دیگر حق با فیروزه بود اما نمی دانم چرا در قلبم حق را به کیانوش دادم؟ شاید به خاطر اینکه کاری را کرده که دلش می خواست.
حس میکردم نگاه داغش که هزارتا معنا میداد هنوز پشت پنجره است و مرا جستجو میکند. این حس به حدی قوی و تحریک کننده بود که ساعتی بعد از به خواب رفتن فیروزه مرا به پشت پنجره کشاند. شب .شب مهتابی بود و کوچه با نوری ملایم چهره ای شاعرانه به خود گرفته بود. سرم را به گوشه پنجره کشاندم و به نقطه ای که ساعاتی قبل او را دیدم خیره شدم سعی کردم چهره اش را مجسم کنم تمام جزء به جزءاش را. چهره ی افتاب سوخته و برنزه ای داشت انگار یک جایی نزدیک به دریا بوده باشد . سر و گردن و بازو های ستبر و قدی بلند که با وجود تناسب اندام چندان توی ذوق نمی زد.
چشمانم را از هم گشودم خودش بود کنار تیر برق ایستاده بود. اه خدایا ایا کابوس می بینم؟ خوابم؟ او که تا چند دقیقه قبل نبود . او که با خشایار خداحافظیکرد و رفت ! چگونه ممکن است؟
چند بار پلک زدم تا باور کنم بیدارم وقتی که مطمین شدم وجود او حقیقت دارد ناگهان با به یاد اوردن حرف های فیروزه پرده را جلوی صورتم کشیدم . قلبم مثل گنجشکی اسیر میزد . همان جا ارام نشستم و به صدای قلبم گوش سپردم . خدایا او اینجا چه میکند؟ یعنی.....یعنی..... به خاطر من امده؟ ...... عجب غلطی کردم که دو باره کنار پنجره امدم اگر خواهرم یا شوهر خواهرم مرا کنار پنجره ببینند که به او زل زده ام درباره ام چه فکر میکنند ان هم این موقع شب !!!!
با پاهایی لرزان از جا بر خاسته و سعی کردم به بستر برگردم اما باز همان نیروی مرموز مرا از حرکت باز داشت . با خودم گفتم چه مرگته ؟ دیدن یک ادم هرزه چه چیز جالب توجهی دارد؟ عقلم سرزنشم میکرد . به ارامی پرده را کنار زدم او هنوز ایستاده بود .
چشمان به شرم نشسته ام بار دیگر او را به دقت نگریست باز هم همان نگاه و لبخند شیطنت امیزش گوشه چشمشبه حالت چشمکی لرزید. دیگر باید کنار میرفتم نباید می ایستادم اما ایستادم . او خندید و ردیف دندانهایش هویدا گردید. عرق از کمرم راه افتاد و به پهلو هایم خزید . خدایا چقدر بی شرمم من طوری لبخند میزند انگار چیز بی شرمانه ای از من دیده است ! هر چند که چه چیز دیگری می تواند تا این حد بی شرمانه باشد که دختری نیمه شب در لباس راحتی به تماشای مردی بایستد که .....
خواستم دوباره پرده را بکشم که او دوباره دست به جیب برد و با ارامشی که بعید مینمود تکه کاغذی را پس از نشان دادن به من میان شکاف نچندان عمیق تیر چراغ برق جا داد قلبم فرو ریخت از این بدتر چه بود؟
دیگر مصمم شدم که حضور او نیمه شب به خاطر من بود . با خود گفتم پس حتما تمام شایعات حقیقت دارد . او به راستی از هیچ زن و دختری نمی گذرد. از به یاد اوری این حقیقت پشتم لرزید به سرعت پرده را کشیدم و به بستر رفتم و در حالی که تا ساعتها خوابم نبرد.
ادامه دارد

korosh-8020
08-16-2011, 10:42 AM
نمی دانم کی و چگونه خوابم برد . فقط زمانی به عالم واقع بازگشتم که فیروزه ارام صدایم میکرد.
- فروغ بسه دیگه چه خبره؟ تو که میگفتی سحرخیزی! بلند شو لنگ ظهره.
به سختی پرسیدم
- مگه ساعت چنده ؟
- نزدیک یازده و نیم !
با خود گفتم چطور ممکنه ؟ من که تازه خوابیدم . اگه اینقدر خوابیدم پس چرا انقدر احساس خستگی میکنم ؟ بدنم کوفته بود و سرم دوران داشت. اصلا نمی توانستم از رختخواب دل بکنم اما با دیدن ساعت مقابلم مثل فنر از جا پریدم . موهایم مثل کلافی در هم گره خورده بود. رنگ به رو نداشتم.
- یازده ونیم ؟ چرا زودتر بیدارم نکردی . من باید برم.
- کجا؟
- خونه مامان سفارش کرد قبل از ظهر برگردم .
- حالا میری مادر که دست تنها نیست . باجی خانوم پیششه .واه؟ چرا انقدر عجله میکنی چه خبره؟ من الان یه زنگ میزنم و شفاعتت رو میکنم.
- عجیبه من هرگز خواب نمی ماندم.
- خب لابد خونه خواهرت بهت خوش گذشته. به خدا نمی ذارم قبل از صبحانه از خونه بیرون بری .
در حال شانه کردن موهایم گفتم
- باور کن میلی به صبحانه ندارم باید برم.
فیروزه با دلخوری گفت
- خیلی خب حداقل یه چایی بخور . تا تو حاضر بشی خنک شده.
پس از رفتن فیروزه حافظه ظعیف و منگم به کار افتاد.فکر کردم همه چیز خواب و رویا بوده و من دارم یه رویای شبانه را به یاد می یا رم. رویایی که حتی در بیداری بدان راه نیست. با این فکر به خودم ارامش دادم اما هنوز با تشویش درگیر بودم. وقتی از اتاق خارج شدم با دیدن پنجره رو به خیابان قلبم فرو ریخت چرا میترسیدم؟حتی حالا هم نمی دانم . شاید می ترسیدم اگر کنار پنجره بروم دوباره او را ببینم عجیب بود که با وجود ترس و وحشت هنوز هم دوست داشتم ان را تجربه کنم. با گامهای لرزان به پشت پنجره رفتم و با ندیدن او نفس راحتی کشیدم . ولی ناگهان لحظه ای به خود لرزیدم ان تکه کاغذ.......
ان هم وهم بود؟ دستم یخ کرد به سختی اب دهانم را فو دادم . اگر باشد.... اگر هنوز همان جا باشد چه؟
- به چی نگاه میکنی؟
مثل برق گرفته به سرعت پرده را رها کردم و به صورت خواهرم خیره ماندم حتی زبانم قدرت تکلم نداشت. در نگاه باهوش خواهرم شک و کنجکاوی موج میزد.حس شریک کردن او در بزرگترین راز زندگیم داشت دیوانه ام میکرداما زبانم به حرکت نمی افتاد . انگار دهانم قفل شده بود. چرا من فکر می کردم او به ای مساله پی برده؟ و چرا میل داشتم او را در دانستن این حس شریک کنم ؟ایا به دنبال شریک جرم بودم؟
- چت شده فروغ ؟ چرا رنگ به رو نداری؟
- مامان .....مامان..... می خوام برم دستشویی.
با امدن هاله که فیروزه را صدا میزد برای نخستین بار خدا را از اعماق وجود شکر گفتم دستم مثل یک تکه یخ بود و چه حالت عجیبی بود ان هم در بهار. بعد از رفتن فیروزه من کمی به خودم مسلط شدم و به خوردن چای مشغول شده بودم.وقتی فیروزه امد و در مقابلم نشست مشکوک پرسید
- حالت خوبه فروغ؟
با خونسردی که مثل نقابی جلوی تشویشم را گرفته بود گفتم
- چطور؟
- دختر تو منو زهر ترک کردی انوقت میگی چطور؟ رنگ به روت نبود گفتم الانه که پس بیفتی .
به دروغ گفتم
- یه لحظه سرم گیج رفت
فیروزه که به ظاهر دروغ مرا پذیرفته بود گفت
- از بس خوابیدی؟ یا نکنه مریضی؟
- چی؟
- میگم نکنه مریضی؟
- نه گفتم که فقط سرم گیج رفت الان حالم بهتره.
بعد در حال بلند شدن از صندلی گفتم
- خب من باید برم برای مادر پیغامی نداری؟
- تو که هیچی نخوردی!
- میل ندارم یک ساعت دیگه ظهره.
فیروزه با شیطنت گفت
- دوباره سرت گیج میره ها ؟
به شوخی اش لبخند زدم و هاله و اران را بوسیدم و به طرف در رفتم. صدای تاپ و توپ قلبم انقدر بلند بود که می ترسیدم که فیروزه بشنود.
- دیگه پایین نیا فیروزه جون از خشایار هم خداحافظی و تشکر کن.
- باشه بازم از این کارها بکن.
- تو هم بیا اون طرف ها خداحافظ.
- به مادر سلام برسون مراقب خودت هم باش.خداحافظ.
خواهرم طبق عادت همیشگی اش این جمله را بدرقه راهم کرد اما یکباره قلبم فرو ریخت. وقتی در کوچه را باز کردم حس کردم دل و جراتم را پشت پنجره جا گذاشته ام . چه دختر ترسویی بودم ان هم روز روشن با بودن ان همه ادم. در دل فیروزه را به خاطر گفتن ان همه چرت و پرت به خاطر برادر شوهرش سرزنش کردم. با وحشت از تیر برق روی بر گرفتم و بی توجه به چپ یا راست در امتداد کوچه به راه افتادم اما انگار چیزی دائم قلقلکم میداد برگردم. اعضاء بدنم دو دسته شده بودند یک دسته نا فرمان و خودسر و یک دسته فرمانبردار و ارام . خودم فکر می کردم که فرق کرده ام عاصی بودم مثل مواقعی که مادر عصبانی میشد و سرزنشم میکرد و شروع کردم به سرزنش کردن خودم ای دختره چش سفید از خدا شرم نمی کنی؟ اخه به تو چه که توی اون کاغذ چی نوشته اگه ریگی به کفش تو نباشه و فضولی نکنی همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه . اصلا باید عارت بیاد که انقدر پیرامونش کنجکاو کنی !پیرامون ان مردک مبتذل و بی بند و بار هرزه. تو که خانواده به این اصیلی داری داری چطور میتونی از دست چنین مردی کاغذ بگیری . اصلا چه می دونی توی اون کاغذ چی نوشته ؟ شاید حرف بدی باشه شاید خودش اون دور و برها باشه و تو رو ببینه انوقت به طرفت بیاد و بگه به به..... شاید خواهرت همان حین سر برسه و تو را جلوی خانه ببینه انوقت چی داری که بگی ؟
خودم به خودم دلداری میدادم . میگم چیزی از دستم افتاده دترم عقبش میگردم نه.........میگم پشیمون شدم اومدم دو سه روز بمونم اه.......اصلا یادداشت رو می خونم و دوباره سر جایش میزارم . خدایا چرا این کنجکاوی دست از سرم بر نمی داره ؟ خدایا چکار کنم؟
زیر لب حرف میزدم که یک لحظه به خود امدم و دیدم که جلوی خانه خواهرم ایستادم. مثل خلافکاری فورا پشت درخت تنومندی مخفی شدم و چقدر به موقع بود. چون خواهرم همراه فرزندانش از خانه خارج شد . خوشبختانه خواهرم سری چرخاند و به طرف مخالف من حرکت کرد . وقتی دور شدن از مخفیگاهم بیرون امدم و به سرعت به کنار تیر برق رفتم .در ان لحظه حتی فکر نمی کردم که این کار من سرنوشت چند خانواده را تغیر خواهد داددستم را جلو بردم میان التهاب و عجله کاغذ را برداشتم شماره تلفنش را نوشته بود . چشمانم به روی شماره اش خیره ماند همین ؟
کاغذ را برگرداندم چیز دیگری هم نوشته بود با من تماس بگیر.
واه واه چقدر از خود راضی تلفن داده که چی من تلفن کنم؟ چه غلط ها ! چی باعث شده من انقدر به چشمش زبون بیام؟ درباره من چی فکر کرده که جرات چنین کاری رو به خودش داده؟ مگه من از اون مدلیشم؟ وجدانم شروع به سرزنشم کرد خودم را تجسم کردم که در ان موقع شب پشت پنجره با لباس راحتی !من هم خطا کار بودم اصلا به قول مادرم کرم از خود درخت است. از یاد اوری خودم در لباس فردی خطاکار خشمگین شدم و کاغذ را در جوی اب انداختم و دور شدنش را نگریستم . با خود اندیشیدم پس حرف های فیروزه حقیقت داته تمام شایعات دربرهی او درست است . حالا به فرض هم که از من خوشش اومده چی باعث شده بود که فکر کنه به یه اشاره دستش بطرفش میرم. تا من باشمدور این مزخرفات نگردم. منو بگو که چقدر در ذهنم براش احترام قائل بودم . انقدر خودم را سرزنش کردم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدمزنگ زدم و سعی کردم ظاهرم ارام و خونسرد باش . باجی خانوم با دیدنم مشکوک پرسید

korosh-8020
08-16-2011, 10:42 AM
کجا بودین خانم کوچیک؟ مادرتون خیلی دلواپس شده بود.
می دانستم باجی به من شک کرده او مرا بزرگ کرده بود پس درباره ام اشتباه نمی کرد. گامهاییم را تندتر از او برداشتم و در حالی که به وضوح از رویارویی با نگاهش می گریختم با صدایی نیمه لرزان گفتم
- کار داشتم.
- چکار؟
حرصم را فرو دادم بعضی اوقات کفرم را در می اورد و با این که خیلی دوستم داشت اما از کنجکاوی های افراطی اش اکثرا عصبانی می شدم. قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم
- چکارداشته باشم خوبه؟رفته بودم پارچه بگیرم ولی پسندم نشد.
باجی فورا با لحنی چابلوسانه گفت
- الهی من دورتون بگردم که هر انگشتتان یک هنر داره.برید توی خونه داداشتون فرهاد خان اومدن دیدن خانوم.
می دانستم خبر جزئیات خواستگاری به گوشش رسیده و مثل پدر از برهم خوردن ان دلگیر است لذا حوصله اش را نداشتم . رنجیده گفتم
- اه این اینجا چیکار میکنه؟ خدا رو شکر ما یتیم یسیر نیستیم .هنوز مادر و اقا جون زنده اند صدتا وکیل وصی داریم.
باجی که خیلی از فرهاد حساب می برد ارام در حال ارامش بخشیدن به من گفت
- تو رو خدا خانوم فرهاد خان رو عصبانی نکنید.
من که می دانستم فرهاد صدای مرا نمی شنود شیرتر از دفعه قبل گفتم
- بیخود چطور عصبانیتش برای ماست؟ یکبار شد از گل کمتر به زنش بگه؟
باجی با لبخندی ملایم گفت
- حالا خداییش رو بخواید مینا خانم گل هم هست خیلی با شخصیت و مهربونه.
من رنجیده گفتم
- حالا چی شده از اون پشتیبانی می کنی؟
باجی که خوب رگ خواب مرا می دانست در حال بوسیدنم گفت
- البته که به پای شما نمی رسه.
وقتی به در ورودی ساختمان رسیدیم صدای فرهاد و مادرم می امد. کفشهایم را از پا در اوردم و دمپایی های رو فرشی ام را به پا کردم. مادر با صدای بلند پرسید
- باجی ؟ باجی خانوم کی بود؟
باجی در حال رفتن به اشپزخانه گفت
- خانوم کوچیک امدند.
از دور دیدم که فرهاد مثل فنر از جا پرید و مادر به دنبالش روان شد. خودم را اماده کردم که با یک دانه برادرم رو به رو شوم. با او که با به هم خوردن ماجرا مثل تلی از باروت اماده انفجار بود با او که مطابق مد ان زمان شلواری از ناحیه فاق تنگ و از ناحیه ساق گشاد به پا داشت و موهایش را از پشت بلند کرده بود و سبیل کلفتی پشت لبش داشت که مواقع عصبانیت ان را می جویید . برادری که در مجموع به چشمم زیبا و خوشتیپ می امد. او نمونه کامل و ایده ال برای هر دختری بود. مغرور متین جدی و شیک پوش.
- سلام داداش !
فرهاد به تقلید از باجی با دهان کجی در حالی که دست به کمر زده بود و سرش را با اطواری زنانه قر می داد گفت
- به به ! سلام خانوم کوچیک ! هعمیشه به گردش بله دیگه اگه منم جای تو بودم بعد اون خرابکاری می زدم به چاک دیگه !
در حالی که به شدت ترسیده بودم با ته مانده جسارتم بریده بریده گفتم
- مگه ....چی شده؟ چکار کردم؟
فرهاد که کم مانده بود دست رویم بلند کندگفت
- چکار کردی؟ بگو چکار نکردی ! ابروی منو و اقا جون و خشایار و همه کس و کارت رو بردی.
مادر پا در میانی کرده و برای دفاع از من گفت
- چکار به اون داری ؟ این بچه لام تا کام حرف نزده.
- دیگه باید چکار می کرده ؟دیگه باید چی می گفته مادر؟ غیر از این نشسته جلوی اونا مثل برج زهر مار و هیچی نگفته؟
مادر رنجیده گفت
- کی رسم بوده روز خواستگاری دخترها حرف بزنند؟
من که از دفاعیه مادر شیر شده بودم پشت بند مادر گفتم
- همینو بگو می دونم این اتیش ها از گور کی بلند میشه . صدبار به مادر گفتم هر کس و ناکسی رو اینجور مواقع دعوت نکن !
فرهاد که بیش از حد روی مینا تعصب و حساسیت داشت به طرفم حمله ور شد که مادر و باجی مانعش شدند.
- منظورت میناست ؟بدبخت تو که یک تار موی اون هم نمیشی.
مادر با خشم گفت
- خواهرتو به زنت می فروشی؟
فرهاد که ناراحتی مادر را دید ارامتر گفت
- اخه هرچی میشه میگه مینا. اخرش هم دق مینا اینو میکشه .انگار من خودم نمی دونم این جلب وقتی نخواد کاری بکنه چه روشی رو پیش می گیره. به خدا مادر مینای بدبخت فقط گفت فکر نکنم این وصلت سر بگیره . منم پرسیدم چرا ؟گفت مادر جون به دلش نچسبیده فقط همین.
مادر گفت
- به نظر تو باید چکار می کردیم مادر؟
فرهاد در حال رفتن طرف مبل گفت
- من چه می دونم شما زنها بهتر بلدید کارهارو به هم جوش بدین اینا کار شماست.چطور وقتی نیت کنید یک کاری رو انجام بدید اگه هر اتفاقی بیفته به منظورتون می رسید؟ معلومه که خواستگارها اونم اون خواستگارها دختر سر زبون دار و دهن گرم می خوان. چرا که نخوان؟ مگه چی کم دارن؟
حرصم در امده بود همه برای صلاح خودشان می بریدند و می دوختند انگار من ادم نبودم. برادر و پدر و دامادمان چون یکی از شریانهای اصلی بازار را داخل خانواده می کشیدند از همه بیشتر هول می زدند باز همون دامادمان. ناخوداگاه از دهانم پرید و گفتم
- باز همون خشایار اون بهتر از تو صلاح منو می خواد.من بناست شوهر کنم تو جوش میزنی؟
فرهاد به طرفم چرخید وگفت
- خدا از دلش خبر کنه. کی بدشمیاد یکی از غول ترین همکاران بازاری اش را باجناق خودش ببینه؟
مادر که فورا فهمید خشایار به من چه گفته در ادامه حرف های فرهاد گفت
- حالا کاری نداریم اونا کی بودنداما علت محافظه کاری خشایار خشایار معلومه برای این که بالاتر از خودش رو نمی تونه ببینه میگه یا میشه که چه بهتر یا هم که نمیشه بازم چه بهتر. حتی اونم فهمیده اگه پسره بیاد توی فامیل ما فوری جایش را پیش اقا جونت میگیره.
با لحنی ملامت بار که از بغضی سبک میلرزید گفتم
- شما دیگه چرا مادر؟ شما هم می خواین منو معامله کنین؟ مگه من چند کیلو سیم و زرم؟
فرهاد که حالت اماده به گریه مرا دید با اطوار گفت
- خوبه خوبه!اشکش دم مشکشه. تا میگی چی میزنه زیر گریه. نازش
مادر جون ولش کن . همچین که خونه دراندش ببینهو سفرهای اون سر دنیا مارو از یادش میبره. بعد به دمش میگه دنبالم نیا بو میدی. مگه فیروزه نبود وقتی نامزدش کردن تا یه هفته چقدر ابغوره گرفت؟ حالا یکی جرات کنه پشت سرش حرف بزنه.
نمی توانستم جوابش را بدهم لذا مستاصل و درمانده به اطاقم رفتم اما هنوز هم صدای فرهاد می امد.
- من کاری ندارم مادر جون ولی ابروی مارو بردید. فردا پس فردا نمیشه توی بازار سر بلند کرد. این کارهایی که شما کردین کسی میکنه که دخترش بهتر از اینا خواستگار و طالب داشته باشه نه این که فردا پس فردا بگن به اینا ندادن به کی میدن؟ نه واقعا مادر از اینا بهتر به کی میدین؟
درست صدای مادر را نشنیدم اما صدایش ارام ککنده و تسکین دهنده بود. اشکهایی که روی گونه ام چکیده بود با دستمال پاک کردم . لبه تخت نشستم و به بیرون خیره شدم به بهار که با همه سرسبزیش دلم را لرزاند.

korosh-8020
08-16-2011, 10:42 AM
شب که چادر سیاهش را بر زمین افکندو ارامش دل خسته و ره خسته مرا در برگرفت انگار سکون و سکوت شبانه امکان تکرار وقایع را برایم فراهم ساخت. وقایعی که باعث جار و جنجال و قال و مقال موضوع پیش امده از خاطرم رفته بود.من تنها هفده سال داشتم اما پر از شور و نشاط بودم دلم برای حوادث پیش بینی نشده و غیر معمول ضعف میرفت. دلم می خواست متفاوت باشم چیزی که همه حیرت کنند.دلم می خواست مستقل باشم و خودم تصمیم بگیرم و از این که باید می نشستم و دیگران درباره ی زندگی ام تصمیم می گرفتند اندوهگین میشدم. اما جو ان زمان ایجاب نمی کرد که دختری جوان درباره ی زندگیش اظهار نظر کند.حتی اگر می دانست چه چیز به صلاحش استباز هم باید سکوت می کرد. درست کاری که من ان شب و شبهای بعد می کردم.ساعتها از پشت در اتاقم به گفتگو و اظهار نظر پدر و مادرم گوش میدادم تا این که برقها خاموش می شد و خانه در تاریکی و سکوت فرو می رفتوفیروزه و فرهاد هر دو خوشبخت بودند اما من به ان شیوه و گردن نهادن به عقاید بزرگترهای فامیل راغب نبودم.من می خواستم خودم باشم خودم تصمیم بگیرم . نمی دانم شاید به نقل از مادرم شیطان بودم بازیگوش و سر به هوا بودم یکدنده و سر به هوا بودم اما معتقدم هر چه که بودم ادم بودم . عقل و فهم و شعور داشتم.حقم بود که در این تصمیم گیری مهم سهیم باشم.
ان شب باز هم این افکار و خواسته ها را در خلوت مرور کردم و صدبار به خاطر سکوت و ترس خودم را ملامت کردم . فکر میکردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.اخرش یک کتک مفصله سرمو که نمی برند.میگم اقا جون مادر جون منو به حال خودم بذارید اخه منم ادمممی خوام حرف بزنم می خوام خودم انتخاب کنم! انوقت اقاجون چی میگفت؟ میگفت اولا تا حالاش که به میل خودت گذاشتم از الف تا ی همه رو رد کردی دوما چه غلط ها ! انتخاب کنی؟ خودت انتخاب کنی که فردا با یه بچه بغلت برگردی پیش مامان جانت نه ! من همچین کلاهی انهم گشاد گشاد سر خودم نمی ذارم که تا خرخره فرو برم. همینه که هست یکی از اینارو برات انتخاب میکنم تو رو به خیر و مارو به سلامت.
دختره چش سفید فکر کرده من اندازه خودش نمی فهمم .اگه من ای بابا رو که عمریه توی بازار کاسبه نشناسم و تورو پرس و جو نکرده به دستش بدم که بابا نیستم وظایف پدر رو که به جا نیاوردم.
در سکوت ان شب به مردها غبطه خوردم و ارزو کردم که ای کاش یک مرد بودم اما خیلی زود به یاد اوردم که در خانواده ما حتی پسرها هم به صلاح دید پدر ازدواج می کنند مگر این که نافرمان و عاصی باشند مثل.....مثل...... به یاد کیانوش برادر خشایار افتادم مثل اون ! اون که همه کس و کارش ازش بریدن نه مادری نه پدر نه برادری ونه خواهری. من اگه جای او بودم تا به حال دق کرده بودم. از به یاد اوردن او و کارهایی که با من کرده بود موج داغی از شرم وهیجان به وجودم دوید. وسوسه این که بدانم او چگونه ادمی است و با یک دختر چگونه صحبت میکند لحظه ای رهایم نکرد و ان شماره که حافظه عالی ام از خاطر نمی برد....انگار یک حس خیلی خیلی اشنا بود چیزی که گویا سالهاست میشناسمش . خیلی سعی کردم تا فراموششش کنم اما نمی شد.
با به یاد اوردن ان نگاه شیطان در چشمان مشکی روی چهره برنزه اش کنجکاو تر از قبل و دلمشغولش می شدم. این چه وسوسه ای بود که عاقبتش را نمی دانستم؟ چرا رغبت به کاری داشتم که پایانش مثل روز برایم روشن بود؟ اخر کدام عاقلی دانسته و اگاه دستش را داخل تنوری از اتش میکند؟اگر کسی حدس میزد که من به چه فکر میکنم قیامتی به پا میشد.
به روی تخت دراز کشیدم اما با بستن چشمانم به روی تاریکی محض اتاق تصویر او مقابلم شکل می گرفت او با ان لباس قرمز مایل به زرشکی اش که برنزه بودنش را دو چندان کرده بود . انگار یک سوال ناخواسته در ذهنم داشت شکل میگرفت چرا افرادی مثل او از نظر بقیه مطرودند؟ تنها به این جهت که مطابق میلش رفتار میکند؟ اگر این طور باشد طرز فکر من و او خیلی به هم نزدیک استبا این تفاوت که او نیاستاد تا قربانی شود اما من همچنان منتظرم.
خورشید که از پشت کوههای مشرق بیرون زد و فروغ و روشنایی اش رابه دنیا عرضه داشت من تصمیم خود را گرفته بدم تصمیمی که تنها از سر لجاجت بچگانه برخواسته بود

korosh-8020
08-16-2011, 10:43 AM
فصل چهارم

از خیلی وقت پیش منتظر فرصت بودم و ان روز وقتی که مادر هنگام خارج شدن از خانه داشت سفارشات لازم را به باجی خانوم می کرد احساس کردم ان فرصت برایم فراهم شده از این موقعیت قلبم به طپش افتاد.گوشهایم را تیزتر کردم تا بفهمم مادر تا کی بیرون از خانه خواهد بود.
- باجی خانوم ناهار فروغ رو بده و به اقا بگو من رفتم خونه خواهرم کسالت داره ممکنه هم شب برنگردم.می دونی که چقدر راه دوره.
پیرزن بیچاره برای کم شدن کارهایش با لحنی دلسوز گفت
- خب فروغ خانوم رو هم ببرید زیارت خالش بعد از این مدت واجبه.
از فرط حرص دندانهایم را به هم فشردم نزدیک بود منفجر شم که مادر به باجی گفت
- ولش کن حالا ببیننش هی میخوان بپرسن خواستگاره چی شد منم حوصله ندارم حالا باز خودم می تونم جواب بدم ولی فروغ حوصله نداره.
در دل مادر را تحسین کردم و اندیشیدم که هنوز به فکر من است فقط مانده بود باجی اورا هم باید دست به سر می کردم. اگر خانه میماند مدام در کارم سرک می کشید و ای تنها چیزی بود که من نمی خواستم. اقا جون هم کاری نداره غروب به خانه برمی گردهانوقت کلی وقت دارم که این مرتیکه رو ادب کنم. بهش میگم....بهش میگم.... نه بعدا بهش فکر میکنم اول باید باجی رو دست به سر کنم!
با این تصمیم از جا برخاستم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم خود را در اینه دیدم رنگ به رو نداشتم اگر با این رنگ و رو نزد باجی میرفتم قطعا مچم باز میشد. چند دقیقه صبر کردم بعد با عزمی جزم از اتاق خارج شدم. باجی ناهارش را بار گذاشته بود و به بافتن چیزی مثل شال گردن مشغول بود و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد که بالاخره نفهمیدم چی بود.خودم را روی مبل انداختم و با لحنی که مراقب بودم مثل همیشه شاد و شنگول باشد پرسیدم
- چکار میکنی باجی خانوم؟
باجی نگاهش را بر من دوخت و گفت
- دارم شال گردن می بافم خانوم جان.
- برای من می بافی؟
باجی با سخاوت یک خدمتکار به اربابش گفت
- برا شما؟چیز قابل داری نیست. چیز قابل داری نیست مادر گرسنه ای؟میوه ای چیزی بیارم؟
- نه باجی خانوم چیزی نمی خوام.
باجی نگاه مشکوکی به من انداخت پناه بر خدا انگار از مادرم مرا بهتر می شناخت ولی من زرنگتر از او بودم فورا از جا بلند شدم و در حال روشن کردن تلوزیون گفتم
- باجی خانوم راستی از برادرت چه خبر؟
اه از نهادش برخاست اهی که برای برادر نامهربان و زن برادر ستمکارش می کشید مثل همیشه تاثری را در چهره اش هویدا می ساخت. این خواهر تنها همان یک برادر را داشت. با این که برادرش فراموشش کرده بود ولی خواهر فراموشش نمی کرد و بچه هایش را چون جان شیرین دوست داشت.
ای فروغ خانوم دیگه مهر خواهر برادر مرده نمی گه من مرده ام زنده ام چکار میکنم؟ تا حالا چند بار رفتم دم خونهاشون اما زنش به دروغ میگه نیستش باور کن که دلم برای خودش و دوتا بچه هاش پر میزنه.
من از فرصت استفاده کردم و با عجله ای که میرفت رسوایم کند گفتم
خب برو دیدنش.
- کجا برم خانوم جان ؟
- بالاخره خواهر و برادری بریدنی که نیست . من اگه جای تو بودم انقدر میرفتم تا زن برادرم را از رو ببرم.مگه نمی گی قبلا با هم خوب بودید؟
- چرا والا این شالم دارم برای برادرم می بافم با خودم گفتم وقتی تموم شد میرم در خونه اشون و به زنش میگم دیگه صبرم تموم شده یل بذار ببینمش یا جلوی در خونه میشینم تا خودش بیاد.
پرسیدم
- کی تموم میشه؟
- ایشالله همین یکی دو روزه.
- چرا یکی دو روز دیگه؟ دیدن برادرت واجبه شاید فردا دیر باشه تو نباید او را به حال خودش بگذاری.
- به عقیده شما چه میشه کرد؟ بالاخره قسمت من هم این بوده دیگه!
- قسمت کدومه باجی خانوم ؟! همین امروز برو شال چیه کلاه چیه؟ برو بگو می خوام برادرم رو ببینم اگه تو زنشی منم خواهرشم.
- به خدا فروغ خانوم من از خدا می خوام اما دیگه نمی تونم.اگه بدونم همین الان اه برم برادرم رو می تونم ببینم همین الان میرفتم معطل نمی کردم.
من که انگار منتظر بودم محکم گفتم
- پاشو همین حالا برو
باجی گریه اش را قطع کرد و گفت
- حالا؟
- اره دیگه مگه نمی گی دلتنگی؟ می دونم توی اون دل مثل شیشه ات چه خبره.
- ولی خانوم جان گفته ناهار شما رو.....
میان حرفش گفتم
- فکر منو نکن ناهارت که حاضره منم که بچه نیستم.
- ولی اخه مادرتون......
- اون با من! نمی گم تو رفتی و منو تنها گذاشتی.
- پس اگه یه وقت تلفن زدند چی؟
کلافه گفتم
- می گم رفته حمام اونم میدونه که حمام تو چقدر طول میکشه.
- الهی خیر ببینید خانوم کوچیک . بیخود نیست که من از همه بیشتر دوستتان دارم. قول میدم قبل از امدن خانوم و اقا خونه باشم. چش به هم بزنید امدم.
- خیلی خب بجنب که الان یکی سر میرسه.
باجی در حال سفت کردن گره روسری اش هیجان زده گفت
- چشم چشم فروغ خانوم شما هم مراقب خودتون باشید. غذاتون اماده است یک وقت هم دیدید سر ناهار امدم.
- عجله نکن من که کاری باهات ندارم.
- الهی تصدقتان بشم خداحافظ.
- به سلامت!
- در که بسته شد نفس راحتی کشیدم مثل شکارچی که خشنود از شکار بازگشته باشد دستهایم را به مالیدم. شکمم غار و غور میکرد اما میلی به غذا نداشتم. یکباره بهخ خودم امدم که شوق و ذوقم برای چه است؟
برای حرف زدن با یک ادم مزلف؟ سعی کردم ارام و خونسرد باشم انگاه دست به طرف تلفن بردم و حافظه ام را به کار انداختم شماره اش انقدر روند بود که یکبار خواندنش برای به خاطر سپردن کافی بود.مدتی پشت خط ماندم و به بوق ازاد تلفن گوش سپردم . درست وقتی نا امید شده بودم ارتباط برقرار شد. نمی دانم صدای خودش بود یا نه اخر اولین بار بود که صدایش را می شندیدم . کمی گرفته و مغموم به نظر می امد یا شاید اثر خواب زیاده از حد بود.
- بله؟بفرمایید!
آه امان از این لرزش دست ! زبانم هم که بند امده بود . گویی از یاد برده بودم که اصلا برای چی تلفن کرده ام .تنها یک جمله در درونم بیداد می کرد و ان هم این که مسلط باش !به خودت مسلط باش ! در یک دستم گوشی و و دست دیگرم درست روی قلبم که می ترسیدم با صدای بلندش رسوا شوم.
- الو ....بفرمایید !
انتظار داشتم با وجود سکوت من ارتباط را قطع کند اما انگار او هم شیطنتش گل کرده بود .
- نمی خوای حرف بزنی ؟! پس برای چی تلفن زدی؟
به خود گفتم همینو بگو ! نفسم به سختی بالا می امد و این نکته از نظر او دور نماند.
- ترسیدی ؟ ازت واقعا بعیده ! فکر می کردم شجاع تر از این ها باشی.
یعنی چی؟ یعنی مرا شناخته ؟ممکن نیست. عقلم می گفت قطع کن اما دلم! امان از دست دلم که هر چه میکشم از او می کشم.
- من که شناختمت می دونم کی هستی اما لطفش در اینه که خودتو معرفی کنی.
من باز هم سکوت کردم با خود اندیشیدم عجب موجود زرنگی !
داره یکدستی میزنه .
- بسیار خب مجبورم مچت را باز کنم دختر خانوم ! اگر چه سعی کردی رل ادمهای زرنگ و فنا ناپذیر رو بازی کنی اما باید بگم خیلی ناشیانه بود فروغ خانوم !
نمی توانم حالتم را تشریح کنم اصلا نمی دانم با چه قدرتی توانستم گوشی را به روی تلفن بذارم . همین قدر بگویم حس اظطراب به زانویم دویده بود و گویی از زانو به پایین فلج بودم . اندیشیدم چطور ممکن است ؟از روزی که کاغذش به دستم رسیده نزدیک بیست روز میگذره . تازه من که حتی یک کلام هم حرف نزدم مطمئن هستم با توجه به سوابق درخشانشمن اولین کسی نیستم که شماره تلفن خانه اش را دریافت کرده ام ! پس چطور ؟
هزار بار خودم را سرزنش کردم که الهی بمیری دختر ! این چه کاری بود کردی؟ ابروی خودت را بردی حالا به جهنم ابروی خواهرتو بردی . ابروی همه رو بردی . تو که می دونستی این مرد نجیب نیست حالا از فردا راه میوفته و به همه میگه فلانی که وقتی راه میرفت به همه فخر می فروخت به من تلفن زده منم زدم تو ذوقش !یکی وسط سرم زدم و بلند تر گفتم
- نوش جانت حقت بود ! حالا راحت شدی ؟! اسوده شدی ؟ هزار هزارون پسر حاضرن تا لب تر کنی تا برات زندگی که نه بهشت مهیا کنند . همون ! خلایق هر چه لایق لیاقت همون مردک بی سرو پاست . ندیدی با لحنی پر از دبدبه کبکبه بهت چی گفت ؟
انقدر با خودم حرف زدم یک لحظه متوجه شدم که باجی چون گلی شکفته و شاد به طرف ساختمان می اید و انگاه به یاد اوردم که ظهر شده و حتی من یک لقمه نان هم نخورده ام . دیگر برای انجام هر کاری دیر بود باید منتظر می ماندم تا باجی بعد از دیدن قابلمه دست نخورده بیاید و سوال پیچم کند خودم را به خواب زدم چند لحظه بعد ضرباتی به در خورد . از پشت در صدای غر غرش را شنیدم
- یک ساعت از خونه بیرون رفتم ها ! خانم کوچیک خوابین ؟
ارام در اتاقم باز شد و من زیر چشمی او را دیدم که به طرفم می امد و تلاش می کرد بی سر و صدا باشد . چقدر این پیرزن مهربان بود ارام چادر نمازش را به روی من کشید . نمی دانم بوی گلاب چادر نماز بود یا اندیشیدن بسیار که چشمانم سنگین شد و بی انکه بخواهم به خواب رفتم.

وقتی دیده گشودم غروب بود . صدای مادر می امد که گویا با کسی حرف می زد همه بدنم بیحال و ناتوان بود که البته پس از ان گرسنگی بی سابقه طبیعی بود . به سختی از جا برخاستم در حال مرتب کردن تختم بودم که باجی در زد و وارد اتاق شد .
- سلام باجی خانوم کی امدی ؟
- سلام خانوم کوچیک ساعت خواب ! اینطوریه؟ به من می گید غذا می خورید دست به غذا نمی زنید.
می دانستم بیشتر از همه نگران ان است که مادر متوجه نشود که خانه نبوده . لذا به ارامی گفتم
- خب میل نداشتم باجی خانوم .
با چشمان ریزش مشکوک نگاهم کرد و پرسید
- برای چی ؟ شما که صبحانه هم که نخورید ؟ حالا من جواب خانم رو چی بدم ؟ بگم یک ساعت خبرم رفتم بیرون این جوری شد؟
با لبخند گفتم
- نه نگو قراره که مادر ندونه نگو مال ناهاره بگو شام هم درست کردم . تو بگو منم نمی گم که رفته بودی خونه داداشت .
باجی با اخمی بی سابقه گفت
- برا من شرط میذاری ؟
خندیدم و دست بر بازویش گذاشتم و گفتم
- نه نه به خدا فقط می خوام مادرم ناراحت نشه .حالا فکر میکنه کسالت دارم.
بعد برای عوض کردن موضوع صحبتمان فورا در ادامه گفتم
- خب تعریف کن ببینم چی شد؟
اخمهای باجی باز شد و با یاداوری انچه حادث شده بود با شادی گفت
- الهی خیر از عمرت ببینی مادر سبب خیر شدی.
بعد ارامتر ادامه داد
رفتم اما مطابق معمول زن برادرم گفت که برادرم نیست منم گفتم باشه جلوی در منتظرش می مانم. خلاصه ربع ساعتی جلوی در ماندم تا اینکه برادرم جلوی در امد و با دیدن من اشکش سرازیر شد و منو سخت در اغوش گرفت . در همین حین زن برادرم امد و مارا به رگبار فحش و ناسزا بست منم همان طور که شما گفته بودید بهش گفتم
شوهر توئه برادر منه. منم حق دارم هر چند وقت یکبار ببینمش . خلاصه با پادرمیانی برادر زاده هایم غائله ختم شد .
در دل به نقشه خودم خندیدم من اورا فرستاده بودم تا نقشه خودم عملی شود ولی نقشه او عملی شده بود .
- حالا بیاید بریم تا عصرانه بهتون بدم ناهار و صبحونه که نخوردید لااقل دو لقمه عصرانه بخورید. فقط زود بیاید تا خانم نفهمه من تا دیدم تا سرش به تلفن گرمه امدم .
- راستی مگه مادرم بنا نبود شب پیش خاله بماند؟
باجی با بیخبری شانه بالا انداخت و گفت
- من نمیدانم خانم یک ساعتی میشه که امدند.
از اتاق خارج شدم مادر با لحنی ه فقط برای غریبه ها به کار می برد با تلفن مشغول حرف زدن بود.
- قربان شما محبت کردید خانوم جون بزرگواری فرمودید خواهش میکنم . کوچیک شماست چشم من با اقا صحبت میکنم و بعد خدمتتون تلفن میکنم . نه شما زحمت نکشید من.....هر طور راحتید اینجا مطعلق به خودتونه خواهش میکنم شما سرور مایید . لطف فرمودید خداحافظ.
وقتی که مادر گوشی را سر جایش گذاشت صورتش گل انداخته بود و شادی در صورتش موج میزد.در حال رفتن به اشپزخانه گفتم
- سلام مادر !
مادر که در افکار ش غرق شده بود با دیدن من انگار چیز خوشایندی به ذهنش رسیده باشد گفت
- سلام مادر ساعت خواب.
برای نشان دادن احترام به اجبار پرسیدم
- خاله چطور بود؟
- خوب بود مادر سلام رسوند. منم دیدم دوتا دختراش پیشش هستن امدم.
من با دیدن باجی چشمکی زدم و سر میز اشپزخانه نشستم . مادر دنبالم امد و اولین ضربه را به پیکر ارزوهایم فرود اورد.
- می دونی کی بود باجی ؟
- من از کجا بدونم خانوم جون ؟
- همون خواستگارها بودند چشمشون بدجوری فروغ رو گرفته که بعد از گذشت سه هفته هنوز بهش فکر میکنند. به منوچهر خان گفتم که باید واسه خواستگارا سفت گرفت . حالا باید بیاد به من افرین بگه . از اولش باید جای پای دخترو سفت کرد. اونا حتی پذیرفتند که برای پسرشون خونه جدا بخرن.
باجی که از شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
- راست میگین خانوم؟ الهی من فدای فروغ خانوم بشم . می دمنستم اول و اخر بر میگردن.
بعد شروع کرد قری به کمرش دادو خم شد مرا که ماتم برده بود بوسید . لقمه در گلویم گیر کرده بود و قادر نبودم ان را فرو دهم با خود گفتم عجب مردمانی !بعد از ان همه اخم و تخم برگشتند که چی؟ منو برا پسرشون بگیرن؟میگن هر چی قیافه بگیری احترامت بیشتره !مادر راست میگفت. از جا برخاستم تا اشپزخانه را ترک کنم باجی گفت
- کجا خانوم کوچیک ؟
- میل ندارم.
- اخه شما که چیزی نخوردی .
مادر دستم را گرفت و پرسید
- چیه مادر چرا نخوردی ؟
- میل ندارم مادر.
- چرا میل نداری ؟ تو الان نباید تو پوست خودت باشی.
عصبی گفتم
- برای چی مادر ؟ برای شوهر کردن ؟ شما هم چه حرف ها میزنید ها!
دستم را از دست مادر بیرون کشیدم و به اتاقم رفتم روی تخت نشستم و زانوی غم بغل گرفتم. درست مثل کسی که عزیزی را از دست داده باشد ودر ماتم به سر میبردم در سکوت و تاریکی اتاق صدای مادر را میشنیدم.
- دخترا همه اولش ناز میکنند.
سرم را به حالت درک نشدن تکان دادم به راستی خودم هم نمی دانستم در پی چه ام ! فقط حس میکردم نباید و نمی توانم ازدواج کنم. به بیرون نگریستم و اندیشیدم چه بهار تلخی ! از اولشبد اوردم.
ناخوداگاه بغضی بیگانه گلویم را فشرد . نمی دانم دیگر گریه ام چه بود؟هوا هر لحظه تارک تر میشد در این هنگام در اتاقم باز شد و برق روشن شد مادر بود با لبخند به چهره ی خیس از اشکم خیره شد و در حال جلو امدن گفت
- اا چیه؟ گریه برا چی؟برا شوهر کردن به پسری که دخترا منتظرن لب تر کنه ؟بلندشو خجالت بکش. اگه اقا جونت بیاد و تو رو اینطوری ببینه عصبانی میشه.
با بغض گفتم
- گریه هم حق ندارم بکنم؟
مادر کنارم نشست و گفت
- نه حق نداری کسی که قراره عروس بشه نباید گریه کنه اونم عروس اون خانواده.
خشمگین گفتم
- من نمی خوام عروس بشم شما می خواید به زور عروسم کنید. اصلا مگه شما نگفتید این خانواده به درد من نمی خوره ؟ مگه نمی گفتید از خود راضی هستند؟
مادر با مهربانی گفت
- اینو اون موقع گفتم اما حالا فرق میکنه اونا شرایط مارو در بست قبول کردن و گفتن هر چی ما بگیم.
اما گوش من بدهکار نبود. من در عالم خودم به سر میبردم و مادر همچنان با شادی و هیجان برای خودش حرف میزد.
- اگه داداشت و خشایار و اقا جانت بفهمند از خوشحالی پس می افتند. دیدی بهت گفتم اگه خودتو بسپاری به دست من خوشبخت میشی !مادر که بد دخترشو نمی خواد توی خانواده ما همه همینطوری شوهر میکنند. دختراشونو نگه میدارن تا به یه ادم استخوان دار بدن . فروغ لیاقت تو همینه.چون من میگم و دیگه هم نمی ذارم جواب رد بدی .
جمله اخر مادر تکلیف من بود تسلیم و اطاعت. به تصویر خودم در اینه نگاه کردم و اندیشیدم که خوشبخت نخواهم شد و از این اندیشه مو بر اندامم راست شد. حس میکردم همه می خواهند به زور مرا به پول بفروشند حتی مادری که تا دقایقی قبل هیچچیز به اندازه اش برایم مهم نبود. کار من حتی در نظر او خیلی هم طبیعی می نمود چرا که به قول خودشدخترانش به او وابسته بودند ولی من به تنها چیزی که فکر نمی کردم جدایی از خانواده بود

---------- Post added at 04:35 PM ---------- Previous post was at 04:32 PM ----------

فصل پنجم
انقدر اتفاقات سریع و با عجله رخ داد ه حتی باورش برای من هم غیر ممکن بود.پاسخ پدر که معلوم بود پس خوانواده خواستگار برای اشنایی بیشتر و جلو افتادن کارها قرار بله برون گذاشتند.پدر و برادرم بیش از بقیه خوشحال بودند و دیگر از عداوت فرهاد خبری نبود و برعکس بیشتر از گذشته به من لطف می کرد .ان شب پدرم به مناسبت ضیافت شام که تا ریز و درشت انها را نیز دعوت کرده بود یکسره سر پا بود و دستور میداد و من برای نخستین بار بود که دیدم فرهاد فقط در برابر دستورات پدر چشم می گوید.همه از بروز ناراحتی جلوگیری می کردند البته به من هم لطف داشتند و نمی گذاشتند از جایم تکان بخورم من هم که گویی عصا قورت داده بودم صاف سر جایم نشسته و کارهایی را که به سرعت انجام می گرفت و با انجامشان لحظه به لحظه سرنوشتم متحول میشد از نظر می گذراندم . نمی توانستم بپذیرم که دیگران با پاسخ مثبت اینده ام را تعیین می کنند اما چاره ای جز قبول واقعیت تلخ نداشتم.
در ان مهمانی همه حضور داشتند .عمه سارا عمه طوبی عمو مسعود عمو جوادو همین طور خاله های نظر تنگم سهیلا و فخری به همراه دایی های بی ریا و مهربانم مجید و حمید . عجیب بود که این همه سکوت و و اندوه مرا به حساب حجب و حیا می گذاشتند و به راستی هیچ چیز بدتر از این نیست که کسی حرف دلت را نفهمد . اخر من چگونه می توانستم مردی را به همسری بپذیرم که حتی یکبار در عمرم او را نديده بودم و صرفا براي وضع مالي خوبش بايد پاسخ مثبت مي دادم؟ مردي كه بيشتر از عروس مورد توجه پدرزن و برادر زن اينده بود. واقعا خرسندي ژدر و برادرم حد و حصوري نداشت انقدر كه نمي توانستند از بروزش خوداري كنند. اين حس انقدر ملموس و قابل درك بود كه حتي خاله هايمنيز به زبان امدند.
- منوچهر خان ايشالله مبارك باشه انگار خيلي خوشحاليد.
البته كه پدرم خودش را از تا نينداخت و با تفاخر پاسخ داد
- چرا نباشم خاله خانم اونم با وجود اين مرغ تخمطلا.
مقصودش من بودم .خاله فخري لبانش را به علامت دلگير شدن جمع كرد و زير لب غريد
- واه واه خدا به دور . مردم دختر شوهر ميدن دلشون از فراق خونه اينا با دمشون گردو مي شكنند.
در عوض عمه ها مثل پدرم خوشحال بودند و راه وبيراه مرا مي بوسيدند. به خصوص عمه سارا كه من محبوبش بودم.هوا كه تاريك شد مهمانها از راه رسيدند با يك دنيا گل و نقل و شيريني.به جرات مي توانم بگويم هيچكس دست خالي نبود. من همه اينها را از پشت پرده اتاق تاريكم ديدم در حالي كه فيروزه هم كنارم بود و به عوض من به خود مي باليد ! او در حال تكان دادن پسرش گفت
- ماشالله ! چقدر گل و شيرني اوردند معلوم نيست عروسي چيكار مي كنند.
ارمان در اغوش فيروزه بيقراري ميكرد و صداي گريه او مثل پتكي بر سرم فرود امد كلافه گفتم
- ولشكن فيروزه شايد خوابش نمي ياد.
فيروزه كه مي خواست در لحظه به لحظه مجلس حضور داشته باشد گفت
- چي چي رو ولش كن ؟اگه بيدار باشه نمي ذاره امشب راحت باشم.صدبار به خشايار گفتم بچه ها رو بذاريم خونه مادرت ولي قبول نكرد.اتاق تاريكه زود خوابش مي بره.تو برو منم مي يام.
با وحشت گفتم
- چي ؟من برم؟تنها؟
- چي ميشه ؟مگه بناست مجازاتت كنند؟ اصل تويي ديگه .
- نه ترو خدا منو تنها نذار.
فيروزه با شيطنت گفت
- توام خوب بلدي بازار گرمي كني ها؟
در همين حين در اتاق باز شد و هيكل مينا زن فرهاد پديدار گشت. خواست كليد برق را بزند كه فيروزه به ارامي گفت
- نه روشن نكن مينا جون.
مينا در حالي كه چشمش به تاريكي عادت نكرده بود كورمال كورمال جلو امد و پرسيد
- توي اين تاريكي چيكار مي كنيد ؟ مادر جون گفت بيام دنبالتون مثل اينكه حاج خانم سراغتونو گرفته.
فيروزه به مينا كه در لباس شيكش دو چندان زيبا به نظر مي رسيد گفت
- تو فروغ رو ببر منم بعدا مي يام.
مينا با شيطنت پرسيد
- خب عروس خانم اقا داماد رو ديدي نظرت چيه ؟
من عصبي گفتم
- اولا كي نظر منو پرسيد و اصلا نظر من چه اهميتي داره؟ دوما انقدر ادم تو اين خونه وارد شد كه من اخرش نفهميدم طرف كدومه.
- خب حالا با من بيا تا اونو ببيني.
به طرف فيروزه برگشتم تشر زد
- برو ديگه چرا معطلي ؟
نفس عميقي كشيدم و به دنبال مينا به راه افتادم.در حالي كه دلم مثل دريايي دستخوش طوفان بود.خانواده انها يك طرف پذيرايي را پر كرده بودند كه با ورود من همگي از جا برخاستند و سلامم را پاسخ گفتند و شنيدم كه پدر ساسان (خواستگارم)به اقا جان گفت
- معلومه كه خانم بنده دست روي گوهر وجيهه اي گذاشتند.
من ارام كنار مادرم و مينا نشستم و سر به زير افكندم. مينا ارام زمزمه كرد
- اگه كمي سرت رو به چپ بگردوني خواستگارت رو مي بيني.
ولي من جرات نداشتم چون نگاهها همه به من خيره بود و از اين گذشته چندان برايم مهم نبود.ساعتي با گفتگوهاي خودماني گذشت تا اين كه نوبت به ما رسيد . پدر ساسان كه او را به اسم حاج كريم مي شناختند مرد شكم گنده اي بود كه به عقيده من يك مبل جوابش را نمي داد و وقتي مي خنديد ساختمان تكان مي خورد. هر چه او هيكل درشت بود همسرش جمع و جور و ظريف مي نمود و البته دختر ها هم به پدرشان رفته بودندو برعكس پسرها به مادرشان مي ماندند. به هر حال وقتي رشته گفتگو به ما رسيد من با عذرخواهي سالن را به قصد بيرون ترك كردم اما صداي انها را به وضوح مي شنيدم.پدر در يك طرف حاجي و فرهاد در طرف ديگرش قرار داشتند و از پذيرايي و تملق كوتاهي نمي كردند ومن براي لحظه اي انديشيدم كه اگر اين مردك شكم گنده براي خودش صاحب اسم و رسمي نبود ايا اين چنين مورد توجه پدر و فرهاد قرار مي گرفت ؟واقعا پول چه كارهايي كه مي كنند !
دقايقي بعد فيروزه به جمع انها پيوست و من تك وتنها در اشپزخانه روي صندلي نشستم و به گفتگوي انها گوش سپردم به راستي انها هيچ مخالفتي با شرايط پدر و مادرم نكردند و هر چه والدينم خواستند پذيرفتند.مهريه سنگين ملك وطلا سالن مجلل عروسي خريد سنگين ! براي لحظه اي گذرا چهره ي خاله فخري را ديدم كه لبانش تا چانه اويزان شده بود . هيچ كس نمي توانست باور كند كه انها با ان همه دبدبه و كبكبه مرا بپسندند.هر چند كه من زيبا بودم ولي اين فقط عقيده خانواده خودم نبود.
به نظر من همه چيز عالي بود البته غير از خواست من ! انها بريدند و دوختند و شيريني خوردند و اواي تبريكشان از هر سو برخاست . دوباره بغض گلوي مرا فشرد انديشيدم چه دنياي بي رحمي ! من هنوز به اصطلاح همسر اينده ام را هم نديده ام .وقتي باجي براي دقايقي از پذيرايي فارغ شد و به اشپزخانه امد با ديدن من كه اشك در چشمانم حلقه بسته بود گفت
- اي واي ! خانوم كوچيك داريد گريه مي كنيد ؟ نه ترو خدا شگون نداره . الهي خوشبخت بشي داماد پسر معقول و برازنده ايست به پاي هم پير بشين .خانواده اصيل و محترمي هستند فقط يه قولي به من بدين !
من با چشماني اشكبار او را نگريستم باجي اشك از گونه ام زدود وادامه داد
- خانم كوچيك من طاقت دوري شما رو ندارم منم با خودتون ببريد . مي خوام خدمتتون رو بكنم .
اي بابا اين پيرزن هم چه حوصله اي دارد . من مي گويم شوهر نمي كنم ان وقت او چه مي گويد !
- خانم كوچيك الهي تصدقتان بشم خانوم رو راضي كنيد منو با شما بفرسته . شما براي من غير از بقيه ايد .تو رو به خدا خانم رو راضي كنيد.
با صدايي به بغض نشسته گفتم
- چي ميگي باجي ؟ كو تا من برم ؟
- همين الان حاجي پدرشوهرتون ميگفت تا اخر بهار عروسمون رو مي بريم .
من با حيرت پرسيدم
- تا اخر بهار ؟ چه خبره ؟
وبعد با خود گفتم اقا جون هم انگار عجله داره ! فقط دو ماه و چند روز وقت داريم ؟خدايا به خير كن . براي اطمينان بيشتر دوباره پرسيدم
- تو مطمئني باجي ؟
- اره خودم شنيدم قرار نامزدي رو براي هفته بعد گذاشتند و قرار عروسي رو براي دو ماه و نيم ديگه ننه بهتر كه عجله دارن واسه تو فرصت زياده ولي نه اينجوري جلوي خودشون نبايد گفت ولي پسره شاخ شمشاده .
در همين حين مادر با عجله وارد اشپزخانه شدو به باجي گفت
- باجي جان ديگه بايد كمكم شامو بكشيم .طبقه بالا همه چيز رو به راهه؟
باجي كه براي نخستين بار پس از سالها خودماني خطاب شده بود با شادي گفت
- بله خانم جون خيالتون راحت باشه سفره اي چيديم كه انگشت به دهان بمانند فقط براي بالا بردن غذاها كمك بيارين.
فيروزه و مينا در حال گفتگو وارد اشپزخانه شدند و مادر به باجي گفت
- بيا باجي اينم كمك .
فيروزه معترض گفت
- اه مادر ؟ من ببرم لباسم خراب ميشه.
- اينقدر اعتراضنكن مراسم مال خواهرته ! يك روز اونم براي تو جبران مي كنه .
فيروزه به طرف من برگشت و لبخند و چشمكي زد مينا گفت
- فروغ جون مباركه به پاي هم پير شين. بعض خودتون نباشه خانواده خوبي اند.
مادر باصدايي ارام گفت
- ما خوبيم كه اونا خوبند مينا جون !
مادر با اين حرف مي خواست به مينا حالي كند كه ما چيزي از انها كم نداريم و البته مينا به سرعت مقصودش را فهميد.به هر حال ان شب با شام مفصلي از انها پذيرايي شد هر چند كه به خاطر صحبت هاي بزرگترها شام ديرتر از هر شب صرف شد. هنگام خداحافظي مادر ساسان جعبه اي از كيفش بيروت اورددرش را باز كرد و زنجير زخيم ورخ زيبايي را از درونش بيرون اورد و مقابل چشمان كنجكاو بقيه به گردنم انداخت و گفت
- مباركت باشه اين هديه كوچيك از طرف پدر ساسانه به عروس جديدش.
اين كار خانم كمالي پدر و مادر را در احترام گذاشتن و تملق مصرتر كرد به طوري كه از هيچ تعريف و تشكري كوتاهي نكردند.پس از رفتن انها پدر رخ و زنجير را كه براستي سنگين بود به دست گرفت و تلاش كرد حدود قيمتش را به بقيه بگويد وقتي قيمتش را عنوان كرد چشم خيلي ها از حيرت گشاد شده بود و پدر براي طبيعي جلوه دادن موضوع گفت
- خب بله اين زنجير و رخ اگر چه خيلي سنگينه اما براي حاجي چيزي نيست.
من مي دانستم حتي خود پدر هم نمي توانست باور كند كه انها به عنوان پيشكش هديه اي به اين سنگيني تقديمم كردند.
*************************

ارج و قرب من وقتي افزونتر شد كه خانواده ساسان پيشنهاد دادند نامزدي را در يكي از مجلل ترين هتل هاي تهران برگزار كنند.خيلي از دختران وزنان جوان فاميل حسرتم را مي خوردند ولي من در عالم ديگري بودم . شب نامزدي چشمم به جمال ساسان روشن شد وقتي كه حلقه به دستم كرد و به رويم لبخند زد حس كردم مي توانم دوستش بدارم.او ارام به گونه اي كه فقط خودمان بشنويم ميان هياهو و سرو صداي ديگران گفت
- مبارك باشه !
هنوزم كه هنوز است نفهميدم كه چرا ان شب به من تبريك گفت ؟ بايد به خودش تبريك مي گفت .خيلي هم به مادرش ارادت داشت مي بايست براي اب خوردن هم از او اجازه مي گرفت و بي اراده او مژه هم نمي زد. در مجموع پسر دست به گوشي بود.
پسري با قد ي در حدود 170 چشم و ابرو مشكي خوش پوش وظريف گو و لباني با ظرافت لبان مادرش كه هر از گاهي با لبخندي نمكين زينت مي يافت وبه نظر من كه عاشق بچه كه حتي يك لحظه هم خواهرزاده دو ساله اش را از اغوش خود بر زمين نمي گذاشت .شايد هم از خواهر قبل از خودش حساب مي برد .انها انصافا مراسم با شكوهي گرفتند مراسمس كه سر به هر سو مي گرداندي گل بود و شيريني و هدايايي كه در نوع خود بي نظير بودند . دو سرويس طلا پارچه هاي نفيس و كيف و كفش و خلاصه همه چيز.
بعد نوبت به بريدن كيك رسيد كيكي كه به جهت بلندي بيش از حد بايد روي چها پايه مي رفتيم .من و ساسان هر دو در سكوت با هم كارد را به دست گرفتيم و روي كيك قرار داديم و من حس كردم كه او مخصوصا با دستش دست مرا مي فشارد و از درك اين موضوع خون گرمي به رگهايم مي دويد. او زمزمه كرد
- حالا ما براي هم نامزد شديم
بله ما براي هم نامزد شديم در حالي كه قبولش براي من سخت بود .من همسر مردي مي شدم كه تا ساعتي قبل او را حتي به درستي نديده بودم . وقتي موزيك از بلندگو پخش شد همه به رقص و پايكوبي پرداختند و ساسان دستش را براي بلند كردن من پيش اورد .حتما مقصودش اين نبود كه با او برقصم ؟ اما مقصودش همين بود.همه به افتخار ما كف زدندو من نمي دانم چطور شد كه يك دستم را به دستش دادم واز جا برخاستم .ديگران هم به دو به دو از جا برخاستند ومن و او در مركز قرار گرفتيم. در ان سر و صدا و هياهو انگار من فقط يك چيز را مي ديدم و ان چشمان مخمور و مشكي مردي بود كه مي رفت سكاندار قلبم شود . او در حالي كه دستان مرا در دست مي فشرد و خيلي مسلط در مانورها حركتم ميداد گفت
- چرا اينقدر ساكتي ؟
گفتم
- اعتراضي داريد؟
- معلومه كه دارم همسرمن بايد دائم حرف بزند .هميشه بايد صدايش در گوشم باشد.
چه بايد مي گفتم ؟ به اين مرد شيطان چه بايد مي گفتم ؟او دوباره گفت
- ايا ناراحتيد ؟ مقصودم اينه كه من كوتاهي كردم ؟
- اه خداي من نه !
انقدر اين جمله را سريع گفتم كه حتي خودم هم خجالت كشيدم .او با لبخند پرسيد
- پس چي ؟ از اول مجلس تا به حال حتي يك كلام هم نگفته اي ؟
من با شرمساري از فشارهاي ممتدي كه او به دستم وارد مي ساخت گفتم
- چه بايد بگويم؟
- بگو دوست داري عروسي ات را چگونه بگيرم ؟در باغ هتل يا تالار؟
سر به زير افكندم و گفتم
- چندان فرقي نمي كنه .
او خنده ي بي صدايي كرد و گفت
- اينو جدي گفتي ؟ با اين حرف منو شيفته تر كردي ايا....
ايا مي توني دوستم داشته باشي ؟
خداي من چه سوال احمقانه اي ! تا بنا گوش سرخ شدم و دستم را از دستش بيرون كشيدم و سپس با عذر خواهي رفتم سرجايم نشستم انگار خواهرانش از خدا خواسته بودند .چون تا من سرجايم نشستم برادرشان را دوره كردند و مادرش هم چند رديف قربان صدقه نثارش مي كرد. واقعا راست گفته اند كه مردها زودتر از زنان به شرايطشان خو مي گيرند و اين در مورد نامزد من هم صدق مي كرد. سوال او به قدري مرا شوكه كرده بود كه اثارش در چهره ام نمودار بود وسبب شد فيروزه با پرسشي خصوصي غافلگيرم كند
- چيه ؟چي به هم مي گفتيد؟
دستپاچه گفتم
- واي چي ميگي فيروزه؟چي بنا بود به هم بگيم؟
- گل مي گفتيد و گل مي شنيديد.
با تمسخر گفتم
- اره جاي تو خالي !
فيروزه با شيطنت گفت
- بهترين دورانتون همين دورانه قدرش رئ بدونيد .حالا چرا انقدر اخم كردي ؟
كلافه گفتم
- چكار بايد بكنم ؟
- بگو بخند از امشب لذت ببر .اما خودمونيم شوهرت خيلي جذابه به هم مي ائيد.
خجالت بكش فيروزه تو هم وقت گير اوردي؟!
- اوهو از حالا انقدر لي لي به لالاش نذار.
سكوتم بهتر بود چرا كه مقصودم را نمي فهميد.رفتار و حركات ساسان هم كلافه ام كرده بود انگار سالهاي سال است كه مرا مي شناسد .اگر قرار بود ارزويي بكنم بي درنگ تمام شدن ان مراسم را از خدا طلب مي كردم.
اولين شب پس از نامزدي ام در اتاق كوچك خود تنها نشسته و به درخشش حلقه اي كه نا خواسته به دستم رفته بود مي نگريستم . گويي مه چيز خواب و خيال بوداز بيرون جايي كه همه دور هم جمع بودند صداي خنده و شادي . گفتگو به گوش مي رسيد حتي مادر هم كه تا ان روز سابقه نداشت با صداي بلند بخندد با صداي بلند مي خنديد فرهاد و پدر هم با هم شوخي مي كردند و من شنيدم كه پدر مي گفت
- اين دختر چشه؟ چرا قايم مي شه؟
و مادر پاسخ داد
- ولش كن اقا دخترا همه همين طوريند.
صداي فرهاد با ذوق وشوقي به ياد ماندني مي امد
- اقا جون اگه با هم فاميل شديم ازش بخواييد كه با ما توي سرمايه و كار شريك بشه.ساسان جوان جوهردار و باعرضه ايست.
پدر غريد
- حالا صبر كن داماد من با منه.
مادر گفت
- به ان شرط كه بتونيد از بند باباش رهاش كنيد
فرهاد شادمان گفت
- اون با من پسره مثل موم نرمه .فكر كنم فروغ بدجوري قاپشو دزديده.
مادر با لحني سرزنش بار گفت
- تو كه مي گفتي فروغ بي عرضه است.
پدر به پشتيباني از من گفت
- كي ؟ فروغ ؟اگه يك بچه با كفايت داشته باشم فروغه.الحق كه به خودم رفته.
خدايا معجزه پول راببين !هنوز هيچي نشده مرا با ساسان مشترك المنافع مي دانستند .با اين انديشه لبخند تلخي به لب اوردم و شام نخورده روي تخت دراز كشيدم و خوابيدم.


*********************************

غروب سومين روز پس از نامزدي ام وقتي كه به خانه برگشتم مادر با تلفن مشغول گفتگو بود و من دريافتم كه مخاطبش پدر است . در اتاقم به عوض كردن لباس مشغول شدم كه مادر وارد اتاقم شد و پس از احوالپرسي با چهره اي اندوهگين گفت
- فروغ جون خاله ساسان فوت كرده.
از تعجب دهانم باز ماندو به سختي پرسيدم
- چي ؟ خاله ساسان ؟ همون كه روز نامزدي از شادي زمين نمي شست؟ اون كه صحيح و سالم بود.
مادر متاثر گفت
- شب خوابيده و صبح ديگه بلند نشده.
- شما از كجا خبر داريد
- الان اقا جانت گفت امروز به ديدن حاجي رفته ولي مغازه را بسته ديده . پس از كمي پرس و جو متوجه شده كه خواهر خانومش فوت كرده.
من لبه تخت نشستم و با نا اوري به مادر خيره شدم البته فوت خاله ساسان متاثرم كرده بود اما انچه كه مرا بهت زده كرده بود بازي روزگار بود. مادر با مهرباني گفت
- خدا رحمتش كنه .بالاخره اين عاقبت همه ي ماست . تو بايد از ساسان ادرس بگيري و بروي هر چه كه باشد تو حالا عضوي از ان خانواده هستي. نه نه يه لحظه صبر كن بهتر من و اقا جانت و فيروزه و فرهاد هم بياييم.اونا فاميل جديدند و توقع دارند .تازه تو هم سرافراز ميشي.
پس از صرف شام من در حضور مادر و پدرم به نزل نامزدم زنگ زدم.خدمتكارشان تلفن را برداشت و پس از شناختن من و اظهار لطف و ادب گوشي را به ساسان داد. من با ساسان احوالپرسي كردم و ادرس محل مراسم را از او خواستم پاسخ او همچون اب سردي بر مغز سرم بود
- شما نيازي نيست زحمت بكشيد فروغ خانوم.
يعني چي ؟ مگه ما با هم نامزد نيستيم ؟مگر قرار نيست به زودي با هم ازدواج كنيم ؟ من صحبت او را به تعارف برداشت كردم و با لحني متاثر گفتم
- به هر حال پدرم معتقدند حضور ما ضروريه. پس اگر اجازه بديد خدمت مي رسيم.
اما تكرار خواست او كمي مشكوكم كرد.
- نه فروغ خانم خواهش مي كنم زحمت نكشيد اين طوري براي خودتون هم بهتره .
من با لحني حيرتزده م سردر گم گفتم
- هر طور ميل شماست پس از قول ما به خانواده تسليت بگيد.
ساسان به سردي و اندوهگين تلفن را قطع كرد و پدر با عجله جلو امد و گفت
- چي شد ؟ پس چرا ادرس نگرفتي؟
- اون گفت لزومي به شركت شما نيست. ديديد كه من اصرار كردم اما قبول نكرد.
- خب دختر جون گوشي رو ميدادي تا من حرف بزنم.
- مگه فرقي مي كنه اقا جون ؟ خودتون كه شاهد بوديد من چقدر اصرار كردم اما انگار ... انگار.......
مادر كه چيز هايي دستگيرش شده بود جلو امد و با عجله پرسيد
- انگار چي ؟
رنجيده و ارام گفتم
- انگار اصلا دوست نداشت ما در مجلسشان شركت كنيم.
پدر با غضب گفت
- يعني چي ؟ اين حرف ها چه معني داره ؟ باز تو شروع كردي به خيال بافي؟
من كه غرورم به واسطه ي تماس تلفني و رد درخواستم خدشه دار شده بود با بغض گفتم
- چي رو شروع كردم اقا جون ؟شما كه باهاش حرف نزديد تا لحنش رو ببيني اونقدر سرد و سنگين بود كه حتي بچه هم مي فهميد.
- پدر كه در حال حق دادن به خانواده ساسان بود گفت
- پس مي خواستي برات بخنده و شادي كنه ؟ خاله اش مرده اونم خاله خانوم بزرگش هر كسي جاي اون بود همين دو كلمه رو هم نمي گفت . من خودم از همسايه حاجي ادرس مي گيرم اگه به تو باشي بالا كشيدن دماغتو به هر چيزي ترجيح ميدي.
مادر گفت
- واه ؟ اين حرف ها چيه اقا ؟ شما باباي ايني يا باباي اون ؟
پدر پاسخي نداد و به تماشا كردن تلويزيون مشغول شد و من اندوهگين و ناراحت به اتاقم رفتم در حالي كه دلم گواهي بدي ميداد و نمي توانستم حمايت افراط گونه پدر را درباره ي انها قبول كنم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:43 AM
فصل ششم
وقتي از مراسم سوگواري به خانه برگشتيم هر يك در سكوت گوشه اي نشستيم از انجا تا خانه هيچ كس با ديگري صحبت نكرده بود .پدر انقدر عصباني بود كه نمي شد يك كلام با او صحبت كرد و مادر كم مانده گريه كند.من بي هيچ سخني به اتاقم رفتم ودر سكوت و ارامش به سخنانشان گوش فرا دادم .بالاخره فرهاد با صدايي فرياد گونه به حرف امد و سكوت جمع را شكست
- عجب ادمهاي نفهمي ! جدا در عمرتون چنين ادمهاي كوته فكري ديده بوديد؟
در دل گفتم چي شد ؟تو كه تا يك هفته پيش تعريفشان را مي كردي . مادر با صداي سرشار از اندوه و سرشكستگيگفت
- مادرشو بگو انگار ما خواهرشو كشتيم جواب تسليت و سلام و خداحافظي را كه نداد هيچ كم مانده بود بيرونمان كند.اونقدر مادر و دختر بزرگش پچ پچ كرد كه نگو اينقدر بي ادب بودند كه حتي مارو كه هيچ فروغ رو هم به فاميلشون معرفي نكردند.
فيروزه گفت
- همه اينا هيچ يه چايي جلوي ما نگذاشتندحتي مارو به اندازه اون غريبه هاي توي مجلس هم نديدند.
فرهاد خطاب به پدر كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
- يكي نيست به اين اقا جون بگه مگه ادم قحط ود كه خواهرمون رو دادي به اين بي اصالتها . به خدا انقدر جلوي بچه هاي بازار خجالت كشيدم كه نگو حتي حاجي و پسرهاش به خودشون تكون ندادند كه حداقل جلوي در بيان و از ما تشكر كنند.
مادر گفت
- اينا همه نقشه قبلي بوده اينا از قبل با هم نقشه كشيده بودند كه مارو سكه يه پول كنند كاش قلم پامون شكسته بود و نرفته بوديم . حالا انگار براي دختر ما چكار كردند كه اونقدر قيافه گرفته اند.بچه ام فروغ رفت روي مادرشوهرشو ببوسه اون سرش را برگرداند.
مينا گفت
- حالا وقت اين حرف ها نيست مادر جون كاريست كه شده .
بعد ارامتر گفت
- شما بايد ملاحظه فروغ جون رو بكنيد به اون بيشتر از همه ما سخت گذشته.
خشايار گفت
- من اگه جاي اقا جون بودم حلقه شان رو پس مي فرستادم و مي گفتم پشيمان شدم.
فيروزه با غيظ گفت
- چي ميگي خشايار؟ با ابروي خواهرمون بازي كنيم؟
باجي كه گويا چای برای بقیه اورده بود گفت
- غصه نخورید خانم جون شاید از بس ناراحت بودن اینجوری کردند.
مادر که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت
- چی چی رو ناراحت بودن ؟ مگه هر کی از هر چی ناراحت باشه باید سر دیگران خالی کنه ؟ ما کم بهشون عزت و احترام گذاشتیم ؟ کم براشون بریز و به پاش کردیم ؟ حقش بود اینجوری جواب محبت های مارو بدن ؟نمی دونم چرا دست ما نمک نداره !
هرکس با دیگری مشغول گفتگو بود که فریاد پدر مثل اواری بر این هیاهو فرود امد
- بسه دیگه !
صداها فروکش کرد و قلب من هم فرو ریخت .اقا جان کمتر اتفاق می افتاد عصبانی شود و فریاد بزند پس همه حساب کارشان را کردند.
- بسه دیگه چقدر حرف می زنید ؟ فیروزه مگه تو کار و زندگی نداری ؟پاشو برو سر زندگیت.
فیروزه با دلخوری گفت
- من اقا جون ؟من به خاطر فروغ امدم.
- خب تو که شدی سوهان روح فروغ.
فیروزه با صدایی لرزان گفت
- من اقا جون ؟ تقصیر منه که خودمو کوچیک کردم دنبال شما راه افتادم اومدم .پاشو بریم خشایار .
مادر گفت
- ای بابا این خانواده عجب افتی شدند !بین ما هم فاصله انداختند صبر کن مادر جون شام بمون.
- نه مادر جون مگه ندیدید اقا جون چی گفتاقا جون دلشون از جای دیگه پره سر ما خالی میکنند .من که می دونم خودتون از همه بیشتر ناراحت شدید.
- اقا جونت ناراحته مادر .توبا بچه هات و شوهرت برو بالا به خاطر من !
وقتی فیروزه وشوهر وبچه هایش ه طبقه بالا رفتند پدر با صدایی فریاد گونه گفت
- ای بابا هنوز هیچی نشده ما هیچ کاره ایم بابا جون اونا ناراحت بودن توی حال خودشون نبودن.
فرهاد معترضانه گفت
- یعنی شما ناراحت نشدید؟
- نه که ناراحت نشدم دو روز دیگه به حال خودشون برمیگردند.
مادر با تمسخر گفت
- اینو برای دلخوشی خودت میگی؟
- تو چی میگی زن؟اصلا این فتنه ها از سر زنها بلند میشه.باید ما مردها تنها می رفتیم.باجی شامو روبه راه کن.
بعد با صدایی ارامتر که گویی با خودشحرف میزد گفت
- اخه دلیلی برای بی احترامی وجود نداشت مگه اینکه ناراحت بودند . که اگه ما انسان باشیم باید درکشان می کردیم.
فرهاد ومینا به ارامی خداحافظی کردند و رفتند.÷س از رفتن انها با خود اندیشیدمحق با ÷در است هیچ دلیلی برای بی احترامی انها وجود نداشت مگر این که ناراحت بوده باشند.

************************
چهل روز از فوت خاله ساسان می گذشت اما خبری از ساسان نبود.دلممی خواست فکر کنم درگیر مراسم خاله اشبوده اما نمی توانستم.فکر می کردم حداقل حقشبود تلفنی به من میزد اما افسوس پدر هم از حاجی حرفی نمی زد و وقتی حرف انها ÷یشمی امد هخمهایش در هم گره میخورد .هر چند من قلبا چندان ناراحت نبودم اما به هر حال دوست داشتم تکلیف خودم را بدانم ناسلامتی من نامزد داشتم. البته عقیده مادر هم همین بود می خواست وضعیت من روشن شود و باید اعتراف کنم که او بیش از بقیه نگران بود .چند بار در لفافه از من خواست تا به ساسان تلفن کنم اما من ن÷ذیرفتم و در جوابش گفتم
- دفعه قبل هم گفتم که رفتن ما صلاح نیست اما شما نپذیرفتید و نتیجه اش ان شد که دیدید.
بالاخره مادر طاقت نیاورد و یکی از روزها که فرهاد به دیدنمان امده بود او را به کناری کشید و پرسید
- چی شده فرهاد ؟ چرا اقا جونت انقدر تو همه؟
فرهاد ارامتر گفت
- چی بگم مادر دسته گلیه که به اب دادیم دیگه فقط نمی دونم اگه فروغ بفهمه چی میشه ؟
مادر در حالی که اصلا متوجه نبود که من در فاصله دو در حرفهایشان را می شنوم پرسید
- مگه چی شده ؟ چی شده فرهاد ؟
فرهاد گفت
- چند دفعه رفتیم دیدن حاجی اما موفق به دیدنش نشدیم.
- یعنی چی؟
فرهاد عصبی گفت
- پیرمرد بی ادب نخواست مارو ببینه .شاگردش هر دفعه یک بهانه اورد و مارو پی کارمون فرستاد.
- خب شاید نبوده !
- چی میگی مادر خودش بود تا مارو می دید می رفت اتاق پشتی مغازه .
- ساسان چی اونو دیدی ؟
- اونو که اصلا ولش کن مادر از زن کمتره .یکی دو بار دیدمش حتی حال فروغ رو هم نپرسید انگار نه انار که نامزدش پیش ماست.
- برخوردش چی ؟
- سرسنگین بود البته منم زیاد تحولیش نگرفتم .
- یعنی چی ؟ اینا چرا یدفعه اینجوری شدند؟ مگه جونشون برای فروغ در نمی رفت ؟ پناه بر خدا حتما جادوشون کردن.
- جادو کدومه مادر من ! هالو گیر اوردند. اگه جرات از اقا جون می کردم همچین می زدم توی دهن این پسره ی بچه ننه که....اخه یکی نیست بهش بگه بچه ننه تو که هنوز دنبال مادرت مثل بزغاله بع بع می کنی زن گرفتنت چی بود ؟
مادر که داشت از حرفهای فرهاد نتیجه گیری می کرد متفکرانه گفت
- یعنی میگی این فتنه ها زیر سر مادرشه؟
- به ! شما چقدر ساده ای مادر خب ندیدی شب بله برون کسی بالای حرفش هیچی نگفت حتی حاجی .
- اره راست میگی .
فرهاد که حال مادر را انگونه دید برای تند کردن اتیش مادر گفت
- به خدا مادر حیف از فروغ البته من هم قبول دارم که مقصر بودیم ولی ....
مادر معترض گفت
- ولی چی ؟مگه تو نبودی که توی روی خواهرت وایسادی و گفتی اونا حرف ندارند؟ حالا که خرابکاری کردی میگی حیف از فروغ؟
- اب بابا مادر من که گفتم ما یعنی اقاجون و من هم مقصر بودیم .ظاهرشون گولمون زد حالا شما هم اینو بکنید علم یزید ! خب ادمیزاده دیگه خطا میکنه.
- حالا با خواهرت چیکار کنم ؟ابروش در خطره !همین امروز خاله ات و دختر خاله هات اومده بودن سرسلامتی .اصرار می کردند بریم پیش مادر شوهر فروغ.
- که چی بشه؟
- که مثلا به اونم سرسلامتی و تسلیت بگن.
- ای بابا خاله فخری هم وقت گیر اورده ها !
مادر گفت
- نه مادر اومده بود سر در بیاره .مردم منتظرند که قصه درست منند.
دیگر طاقت نداشتم به حرفها و تصمیم گیری های انها در باره خودم گوش کنم .برای لحظه ای فکر کردم مثل عروسکی اسیر و میل بازی انها شده ام .دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی دانم چرا صدایم در گلو خفه شده بود ؟با خود زمزمه کردم نوش جانت سزای انسان بی اراده و ضعیف النفس همینه. ببین با ارزانی کردن خودت به دیگران با سرنوشتت چه کردی ؟ از خودت موجودی منزوی و گوشه گیر ساخته ای که حتی عزیزترین کسانش هم از او سواستفاده می کنند.یک روز میگن خوبه تا می ایی دل بهش ببندی میگن بده.
از فرط استیصال و درماندگی صندلی کنار تختم را با لگد به زمین انداختم که صدای گفتگو ها در پایین قطع شد . طولی نکشید که باجی این یار قدیمی و وفادار وارد اتاقم شد اما قبل از انکه بپرسد چه شده با لحنی خشن و تند فریاد زدم
- برو بیرون تنهام بذار.
حس می کردم دیگر صبرم تمام شده و این یک واکنش بود .بالاخره باید احساس کنترل شده ام را رها می کردم وگرنه از درون خرد می شدم .تا به ان روز چه کسی توانسته بود تا ان حد مرا خرد کند؟ ناگهان از ساسان بدم امد . فکر کردم اگر او هم اکنون در کنارم بود انچه را که در دلم بود نثارش می کردم . تحقیرشمی کردم و خرد شدنش را با رضایت خاطر از نظر می گذراندم . در همین لحظه نگاهم به حلق نامزدی که او به دستم کرده بود افتاد دیگر ان حلقه مثل گذشته به نظرم درشت نمی امد دیگر دوست داشتنی نبود وناگهان مثل کوهی بر انگشتم سنگینی کرد .به زحمت درش اوردم و ان را محکم به دیوار روبه رویم پرت کردم .حلق با شتاب و نفرت من به دیوار خورد و روی زمین غلت خورد و مقابل پایم ایستاد خم شدم و ان را برداشتم لبخندی کودکانه از اغاز بازی که پیش رو داشتم بر لبانم نقش بست با خود زمزمه کردم به اندازه صاحبشاز خود راضی و مغرور نیست .وقتی صبرم فروکش کرد فهمیدم که باید صبر کنم چرا که از اینده خبر نداشتم .


*******************************

دو ماه دیگر از این ماجرا گذشت و خبری از ساسان و خانواده اش نشد تقریبا دیگر به نبود انها در زندگیم عادت کرده بودم و خیلی کم به انها فر می کردم مگر زمانی که خانواده درباره شان حرف می زدند.نمی فهمیدم اگر انها حرکتی نمی کردند خانواده ام چرا سکوت کرده بودند؟ ایا وصلت با خانواده ای سرشناس و پولدار انقدر برایشان مهم بود که وضعیت دخترشان را نادیده می گرفتند؟ در ان شرایط تنها چیزی که مرا ارام می کرد این بود که کدام مهمتر است غرور .تعصب . عنوان و اسم و رسم یا سعادت فرزند؟!
البته من خانواده ام را بهتر می شناختم می دانستم که بالاخره صبرشان به اخر خواهد رسید و معترض خواهند شد و صحیح ان بود که منتظر بمانم. در خانه دیگران ملاحظه روحیه ام را می کردند و کمتر سر به سرم می گذاشتند که البته این خودش چیز کمی نبود اما قادر نبود اتش خشمی را که در ان می سوختم تخفیف دهد .بالاخره روزی که من منتظرش بودم فرا رسید.ان روز پدر زودتر از همیشه به خانه امد واگر چه هر روز گرفته و ناراحت بود اما با بقیه روزها فرق داشت.رنگ صورتش رو به کبودی بود و من حس کردم در فشار روحی سختی به سر می برد. من و مادر به گفتگو مشغول بودیم که او وارد خانه شد هردو سلام دادیم و او به زور سرش را تکان داد و پاسخمان را داد و گفت
- خانم حوله منو بده می خوام حمام کنم.
همیشه همان طور بود .وقتی که از مشکلی به خودش می پیچید زیر اب سرد می رفت .مادر که با عادت پدر اشنا بود از جا برخاست و با نگرانی گفت
- چی شده اقا ؟!
پدر با اخمی سنگین گفت
- بنا بود چی بشه ؟ می خوام برم حمام عیبی داره ؟!
مادر که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت ارام گفت
- نه ! نه اقا شما بفرمایید حولتونو می یارم شما بفرمائید.
وقتی پدر به حمام رفت مادر در حالی که اشکارا نگران بود حوله اش را پشت حمام در حمام گذاشت و انگاه خطاب به من گفت
- معلوم نیست چه اتفاقی افتاده .
ومن در پاسخ فقط نگاهش کردم و اندیشیدم هر چه که هست بی ارتباط با من نیست.سر میز شام مادر چند باری زیر چشمی به پدر نگریست او سرش به کار خودش گرم بود هر چند از فشار دندانهایش بر روی هم عضلات ارواره اش را برجسته می کرد می شد فهمید که هنوز عصبانی است . وقتی خوب زیر نظر گرفتمش فهمیدم که با غذا بازی می کند و این از نظر مادر دور نماند و او برای باز کردن باب گفتگو گفت
- میل ندارید اقا ؟بگم باجی براتون کباب درست کنه ؟
پدر به سردی در حالی که به ظرف مقابلش چشم دوخته بود گفت
- نه !
باجی و مادر نگاهی بین هم رد و بدل کردند و دوباره به خوردن غذا مشغول شدند.ارام به باجی نگریستم خلق او هم تنگ بود.هر وقت اقا جان از دستپختش نمی خورد همین طور بود .او روی خواسته های اقا جان حساس بود برای همین همیشه وقت شام سنگ تمام می گذاشت و ان شب یکی از غذا های مورد علاقه اش را پخته بود و اصلا انتظار این برخورد را نداشت . وقتی سفره جمع شد و باجی برای شستن ظرفها به اشپزخانه رفت مادر اخرین تیرش را زد که تا حرفی از پدر بکشد
- اقا امشب چقدر زود اومدید.
پدر که به روشنی مقصود مادر را فهمیده بود با عصبانیت گفت
- دلم برای تو تنگ شده بود.
سابقه نداشت پدر هر چقدر هم که ناراحت باشد با مادر اینگونه سخن بگوید. همیشه یک پری خانم می گفت و صدتا از دهانش می ریخت . مادر رنجیده گفت
- این چه طرز حرف زدنه اقا؟
پدر که گویی به دنبال بهانه بود خشمگین گفت
- چطوری حرف بزنم ؟می خوای دانبول و دینبول راه بندازم؟از صبح تا شب جون می کنم کمه شب هم که می یام باید دوره اخلاق ببینم؟
مادر سشخت گله مند شده بود اما از موضعش عقب نشینی نکرد و با اندوه گفت
- شما که هیچ وقت از کار کردن گله ای نداشتی حالا چی شده اعتراضمی کنید؟مگه من چی گفتم ؟پرسیدم.....
پدر میان سخن او گفت
- پرسیدی چی؟ فکر کردی من بچه ام که نفهمم تو داری از من حرف می کشی؟ اینو بگو که دلت تالاپ تلوپ می کنه که بفهمی من چرا ناراحتم .حالا بهت می گم مثل اینکه خیلی دلت می خواد سر در بیاری.
- امروز دست بر قضا حاجی رو دیدم.
قلب من فرو ریخت و پدر انگار صدای فرو ریختنش را شنید با نگاهی اندوهگین به من نگریست .به سختی و با دست و پایی ناتوان از جا برخاستم و به اتاق رفتم حس کردم هر دو با نگاه رفتنم را نظاره می کنند.همان طور پشت اتاق نشستم و به به سخنانشان گوش فرا دادم.مادر پرسید
- اون به دیدنت اومد؟
- ای بابا تو هم چه حرف ها می زنی ها؟! اونا به دیدن عروسشون نیومدن به دیدن من بیان !
- پس چی ؟حرف بزن مرد جون به سرم کردی.
- امروز تو بازار سینه به سینه حاجی دراومدم .برای یک لحظه از دیدن من غافلگیر شد و جا خورد اما خودش را نباخت.منم خودم را از تا نینداختم و سلام و احوالپرسی کردم.
مادر که تعجیل در کلامشموج میزد با بی صبری پرسید
- خب بعد چی ؟
- گفتم سلام حاجی چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد .ما در اسمونها دنبالت می گشتیم تو زمین پیدات کردیم.پارسال دوست امسال اشنا . حاجی با لحنی دوستانه گفت صولتی جان طرفهای ظهر یه سر بیا مغازه اونجا با هم حرف بزنیم توی بازار جلوی مردم خوب نیست. گفتم می خای باز ثل دفعه های قبل سر کارمون بذاری قم ر گت بارواح خاک پدر و مادرم عصر منتظرم خلاصه طرفهای عصر قبل از اینکه بیام خونه رفتم در مغازه .شاگردش رو پی نخود سیاه فرستاد و وقتی هم که تنها شدیم گفت حالت که خوبه ؟ گفتم چه حالی چه احوالی ؟ اینه رسم مردم داری و مروت ؟الان قریب چهارماهه که دختر منو برای پسرت نشون کردی حالی که ازش نمی پرسید هیچ مثل وبایی ها از ما فاصله می گیرید .توی مراسم خواهر خانم محترمتم که سکه یه پولمون کردید.
- مرد حسابی مگه دخترمو به زور بهتون دادیم ؟مگه عیب و ایراد داره ؟کوره کره چلاقه؟ دختره از غصه نصف شده ابروی ما هم که در خطره مگه بنا نبود اول تابستون عروستو ببری پس چی شد؟حاجی سرشو به چپ و راست تکون دادو با ناراحتی گفت
- به خدا من بی تقصیرم ! وقتی ائنا با هم تصمیم بگیرن من هیچ کاره ام .تا حالا هم از ناراحتی نتونستم باهات رو به رو بشم هر چند که باید زودتر می گفتم .
من با تعجب گفتم چی رو زودتر می گفتی؟
حاجی گفت ما از وصلت با خانواده شما ....پشیمان شدیم.
یکدفعه جوش اوردم و گفتم چی گفتی حاجی ؟ پشیمون شدید ؟به همین راحتی ؟ من شکایت می کنم. حاجی گفت به جبران اشتباهاتمون هر چی خریدیم مال خودتون !گفتم حاجی مگه بچه من صغیره ؟مگه بی کس و کاره ؟ حالا باید بگید حالا که ابروی ما رو بردید.
- چی گفت
- چی داشت بگه ؟سر به زیر انداخت و گوش می داد.
- اخرش چی؟
پدر عصبانی گفت
- اخر چی ؟
- بالاخره می خوان چکار کنند ؟اصلا معلوم نشد علت پشیمونیشون چی بوده؟
- چرا اگه بهت بگم مثل بمب منفجر میشی !
گوشهایم را تیزتر کردم پدر ادامه داد
- مردتیکه می گفت خانومم درست از این که سه روز بعد از نامزدی خواهرش فوت کرده دل چرکینه .ناراحت میگه ......
میگه لااله الاالله ...... میگه عروسم بد قدم بوده !
مادر با صدایی دو چندان رنجیده و در حالی که به ارامی به صورتش می زد گفت
- خدا مرگم بده !
و پدر با خشم گفت
- بله حالا دختر مثل پنجه افتاب من به خاطر این که خواهر زن شصت ساله حاجی مرده بد قدم شده. ای تف به روی این روزگار.مگه باید چقدر عمر می کرده ؟یکی نیست بگه اخه ادمهای عهد عتیق عمر دست خداست.
حال منم گویاست اصلا از هیچ چیز ناراحت نبودم غیر از این که چنین وصله ای به من چسبانده بودند ان هم به من که سراپا غرور بودم.یادم نیست چندبار اما بارها خودم را لعنت کردم که چرا عنانم را به بقیه سپرده ام که عاقبتم چنین شود؟ایا من از به هم خوردن این وصلت ناراحت بودم؟گوشم زنگ می زد و به سختی صدای پدر و مادر را می شنیدم .
- حالا تکلیف فروغ چیه؟فروغو چکار کنم اقا؟
- هیچی خانوم نکنه انتظار داری ببرم به زور تقدیم اونا بکنمش؟
مادر نالید
- وای جواب مردمو چی بدیم ؟همه می دونن فروغو برای پسر حاجی نامزد کردند.
پدر با خشم گفت
- مردم !مردم! خانوم ما چکار به کار مردم داریم؟
- اونا به ما کار دارند.
صدای دلداری دهنده باجی را شنیدم که با حالتی مادرانه به مادر می گفت
- خانوم جون انقدر غصه نخورید مگه فروغ جون عیب و ایرادی داره؟
مادر میان گریه که می رفت شدت بگیرد گفت
- حالا مردم می شینند و میگن حتما ایرادی داشته !چکار کنم باجی خانوم ؟حالا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
دلم برای خودم سوخت .واقعا کسی به فکر من بود ؟ همه به فکر ابرو و احترام خودشان بودند. عصبانی بودم و لم می خواست فریاد بزنم و مشت به دیوار بکوبم. چطور توانسته بودند مرا تا این حد تحقیر کنند؟ از پدر و مادر هم عصبانی بودم چرا که مرا به هیچ فروختند و این همه مدت به این خاطر که انها از ما فرار هستند سکوت کردندو حالا هم که باید با من همدردی می کردند و غصه ابرویشان را می خوردند. ناگهان از همه بدم امد از همه متنفر شدم حتی از خودم که با بی ارادگیم سبب شدم تا دیگران تحقیرم کنند.
باید گریه می کردم تا سبک شوم اما از انجام این کار هم گریزان بودم . حس می کردم پدر و مادرم با دیدن من در ان وضع به حالم ترحم کنند و این چیزی نبود که من می خواستم . من از انها انتظار داشتم که زودتر از این تکلیف من را روشن کنند. زانوهاییم را بغل کردم و و به عقب تکیه دادم دیری نگذشت که در اتاقم باز شد و در تاریکی اتاق مادر به داخل امد.
هر دو در تاریکی به هم خیره شذیم و من حس کردم که چشمان مادر مرطوبند .شاید انتظار داشت به اغوش رفته و های های گریه کنم شاید فکر می کرد به تسلی نیاز دارم .ارام دستم را به دست گرفت اما من مثل مجسمه به او خیره شدم و تکان نمی خوردم چقدر مسخره بود که مادر فکر می کرد من به خاطر بر هم خوردن ازدواجم ناراحتم.
- خب دیگه دخترم غصه نخور .ساسان لیاقت همسری تو رو نداشت .اون خیلی به مادرش وابسته بود او ارزش ندارد که تو برایش غصه بخوری اگر غیر از این بود باید حداقل در این مدت به دیدنت می امد . تو دختر قشنگی هستی می تونی صبر کنی و دوباره انتخاب کنی.
جمله اخر مادر مثل صدای انفجاری مهیب مرا از خود بی خود کرد . فریاد زدم
- مگه دفعه قبل خودم انتخاب کردم ؟
صدای فریادم مادر را از جا کند او هرگز ندیده بود با وجود پدر در خانه فریاد بزنم ولی چیزی نگفت انگار به عمقاندوهم اگاه بود .انتظار داشتم که پدر با صدای فریادم که بی شباهت به جیغ نبود وارد اتاقم شود اما او هم نیامد هر چند که مطمین بودم صدایم به گوشش رسیده است .مادر خواست که مرا در اغوش بگیرد که من فریاد زدم
- تنهایم بذارید مادر می خواهم تنها باشم .
او که از همدردی با من ناامید گشته بود مدتی به تماشایم ایستاد و چون سکوت و بی اعتنایی مرا دید خیلی ارام از اتاق خارج شد.

korosh-8020
08-16-2011, 10:43 AM
فصل هفتم
پس از گذشت دو هفته هنوز جو خانه به حالت عادی باز نگشته بود ومن کماکان خودم را در اتاقم حبس کرده بودم و فقط باجی برای اوردن شام و نهار ملاقاتم می کرد .حالا که خوب فکر می کنم حس می کنم که خود را تنبیه می کردم ان هم به خاطر سکوتی که گمان می کردم اشتباه بوده است. مادر هر بار می خواست مرا از انزوا بیرون بکشد با سردی و بی اعتنایی من مواجه می شد. به هر حال او یک مادر بود و نمی توانست فنا شدن و نابودی فرزندش را ببیند . غروب یکی از روزها انقدر پشت در اتاقم گریست و غصه خورد که بیمار شد و من که لجاجتم ادامه می دادم احوالش را از باجی پرسیدم
- مادر چطوره باجی خانوم؟
باجی لبانش را به هم فشرد و با اندوه یک خدمتکار وفادار گفت
- شما چرا خودتون به دیدنش نمی رید خانوم کوچیک ؟به خدا کار بدی می کنید خدا قهرش می گیره .به هر حال اون یه مادره انشالله خودتون مادر می شید می فهمید من چی میگم .توی این یکی دو هفته فقط حرف حرف شماست. من نمی دونم توی سر شما چی می گذره اما همین قدر بگم که کار درستی نمی کنید.حالا کاریست که شده قران خدا که غلط نشده هرکسی ممکنه اشتباه کنه پدر شما هم برای این که با اشک و ناله های خانوم روبه رو نشه شبها دیر میاد خونه و صبح هم زود بدون صبحونه میره سرکار.
حرف های باجی هم نتوانست یخ وجودم را اب کند به راستی که دیگر هیچ چیز به اندازه غرور لگدمال شده ام برایم مهم نبود .من سرخورده ای در عنفوان جوانی بودم و اگر چه در قلبم عشقی به ساسان نداشتم که به خاطر از دست داشتنش دستخوش اندوه شوم اما برای یک دفعه هم که شذه باید وجودم را به دیگران متذکر می شدم و تصور هم می کنم تا حدودی موفق شدم .در اصل این ماجرا به نفع من تمام شد چرا که دیگران دریافتند که من بچه نیستم .اگر چه بعضی ها فکر می کردند به خاطر برهم خوردن نامزدی ام دلگیرو اندوهگینم اما در هر حال به من حق می دادند و پدر و مادرم را به درک کردن روحیه ام تشوسق می کردند.
دیری نپاید که همه فامیل از ماجرایم با خبر شدند و این در کنار رفتار سرد و بی تفاوت من برای والدین و خواهر و برادرم سوهان روح شده بود.اری من حتی با یگانه خواهرم هم رفتار سردی داشتم و اساسا حوصله موعظه های امیدوار کننده اش را نداشتم حتی برادرم فرهاد که تا چندی قبل از او می ترسیدم معتقد بود که باید چند وقتی به حال خودم باشم.خوب که فکر می کنم می بینم که خودسری هایم بی ارتباط به ان زمان نیست من درست از وقتی که فکر کردم حق با من است و دیگران در حقم ظلم کرده اند و از وقتی که پدر با صلابت و سختگیرم ناگهان تغییر رفتار دادو مهربان شد که حتی باورش برایم سخت شد .
غروب ان روز گرم تابستان مثل همیشه در اتاقم نشسته بودم .فیروزه و دو فرزندش برای دیدن پدر و مادر به منزلمان امده بودند.او تلاش می کرد مادر را متقاعد کند مرا نزد پزشکی که در همسایگیشان بود ببرد.
- مادر جون اون دکتر بی نظیریه میگن کارش همینه به نظر من فروغ احتیاج به یک روانپزشک داره اون افسرده شده .
مادر که نام روانپزشک را مصادف با دیوانگان می دانست رنجیده گفت
- اون خواهرته فیروزه چی میگی؟ این حرف ها رو جلوی من زدی جلوی کس دیگه ای نزنی !
- مادر مگه من بد فروغ رو می خوام ؟!اون مثل شما برای من عزیزه من خوبیشو می خوام براش نگرانم که چنین پیشنهادی می دم. میگن این دکتره تا به حال چند نفر مثل فروغ رو مداوا کرده .
- چی میگی دخترم مگه فروغ دیونه ست ؟ اونایی که میگی دیوونه بودن ولی خواهر تو فقط قلبش شکسته بیچاره فروغ !
مادر با به یاد اوردن من به سختی گریست و فیروزه در حال نوازش کردن دستانش گفت
- مادر جون ترو خدا واقع بین باش الان بیشتر از یک ماهه که فروغ خودشو توی اتاقش حبس کرده اخه کدوم ادم متعادلی این کارو انجام میده ؟ قبول دارم اون ماجرا خیلی براش سخت بوده اما برای همه ما قبولش توام با دردسر بود .به نظر من اون شوکه شده اگه شما قبول کنید من از دکتر خواهش می کنم که فروغو همین جا ویزیت کنه .هان؟ چی میگین؟
مادر سکوت کرد و فیروزه منتظر جواب مادر بود که در همین لحظه صدای زنگ در به صدا درامد
- کیه مادر؟
- نمی دونم خدا کنه مهمون نباشه که حال و حوصله اش رو ندارم . باجی برو درو باز کن .
پس از چند لحظه در باز شد و پدر با چهره ای شادمان وارد شد پس از مدتها بعید بود .مادر با صدای بلند پرسید
- کیه باجی؟
- اقا هستند.
- اقا مگه کلید نداره ؟!
- چه عرض کنم خانوم جون شاید کلیدشو جا گذاشته .
مادر با صدایی لبریز از اندوه گفت
- هیچ بعید نیست این روزها اصلا حال و حوصله نداره.
فیروزه از این حرف بهره جست و گفت
- مادر جون اگه قبول کنید به خودتون هم برای نجات پیدا کردن از این ناراحتی کمک کردید.
مادر که ابدا مایل نبود که به این موضوع بیندیشد گفت
- حالا صبر کن با اقا جونت هم حرف بزنم .باجی؟باجی خانوم؟چرا اقا نمی یاد توی خونه؟!
- باجی گفت
- والا چه عرضکنم خانوم جون دارند در پارکینگ رو باز می کنند .
مادر با تعجب پرسید
- در پارکینگ؟ صبر کن ببینم این وقت روز !
فیروزه هم با مادر به حیاط بزرگ خانه رفت حتی من هم کنجکاو شدم .گردن کشیدم و به در بزرگ حیاط چشم دوختم . با دیدن پدر پشت رل ماشینی شیک و زیبا غافلگیر شدم ابتدا فکر کردم ماشینش را عوض کرده است اما وقتی پس از دقایقی ماشین خودش را هم داخل حیاط کرد بر تعجبم افزوده شد .فیروزه و مادر هم خیلی تعجب کرده بودند .
فیروزه پرسید
- اقا جون این ماشین مال کیه؟
پدر که صورتش شکفته و خندان بود گفت
- بریم توی خونه بعدا میگم.
باجی برای شریک شدن در شادی خانواده گفت
- مبارک باشه اقا.
مدتی نگذشت که شنیدم پدر برای اولین بار به صورت غیر مستقیم سراغ مرا می گیرد .قلبم فرو ریخت فکر کردم دیگه حوصله اش سر امده .خود را برای هر برخوردی از جانب پدر اماده کردم در التهاب و هراس به سر می بردم که صدای ضرباتی به در اتاقم خورد .خودش بود پدر!به صورتش نگریستم چقدر در این مدت کوتاه شکسته شده بود .او با چشمانی مهربان به من می نگریست و لبخند کمرنگی را روی لبان لرزانش حفظ می کرد.زبانم بند امده بود .ارام در را به رویچشمان کنجکاو بقیه بست و به نزد من امدحتی قدرت سلام کردن هم نداشتم .ایا این صدای مهربان پدرم بود؟
- حالت چطوره دخترم؟
چقدر دلم برای محبت ناب تنگ شده بود برای چیزی که همیشه فکر میکردم بدان نخواهم رسید . او دست روی گونه هایم کشید و استخوانهای بیرون زده ام را لمس کرد .نوازشش گویی مهر مسیحایی را در من برانگیخت چقدر دلم می خواست گریه کنم پدر را تار و درهم می دیدم .تصویر او میان سیل اشکانم می لرزید خودش هم بغض کرده بود سر به زیر افکندم تا احتمالا گریه اش را نبینم.
- تا کی می خوای سکوت کنی ؟ببین با خودت چکار کردی؟باباجون ما یک اشتباهی رو مرتکب شدیم تاوانش را هم دادیم من فکر می کردم که خوشبخت میشی فکر می کردم که صلاحت در اونه .نمی دونستم که اون نامرد.....تو دیگه نباید حتی به اون فکر کنی تو دختر منوچهر صولتی هستی.
می خواستم فریاد بزنم درد من چیز دیگریست .من از بهم خوردن نامزدی ام ناراحت نیستم .اما صدایم در گلو خفه بود.
- هیچ کس از پدر و مادرش قهر نمی کنهمی دونم که ناراحتیاما اخرش که چی ؟خدای ناکرده مریض میشی به مادرت فکر کن از غصه مریض شده .حالا دیگه گریه نکن برات یه هدیه جالب گرفتم تا باهام اشتی کنی.
پدر اشکهایم را زدود و از جا بلندم کرد و کنار پنجره برد و بالبخند گفت
- اینو می پسندی ؟نقلی و جمع و جوره.
دهانم از تعجب باز مانده بود .پدر برای من ماشین خریده بود ؟دیگر نمی توانستم به سکوتم ادامه بدم
- شما......شما اینو برای من خریدید؟!
- چیه نمی پسندی؟
لحنش شوخ و مهربان بود .سلیقه اش خیلی خوب بود .رنگش البالویی بود و کاملا پیدا بود صفر کیلومتر است.
- نمی خوای از نزدیک ببینیش؟
با عجله از اتاق خارج شدم و بی توجه به شادی بقیه به خاطر پایان گرفتن اعتصابم نزد ماشینم رفتم .انقدر شیک و زیبا بود که دلم برای لمسش غش می رفت تا ان روز نه من بلکه هیچ کدام هدیه ای به ان بزرگی از پدر نگرفته بودیم و لطف هدیه من در همین بود مادر و فیروزه و پدر هم روی ایوان امدند . من در ماشین را باز کردم و داخلش نشستم و تازه به یاد اوردم که رانندگی نمی دانم .بدون تصدیق ان ماشین مثل اهنی بی مصرف بود . پدر که به علت اندوهم پی برده بود گفت
- ناراحت نباش می فرستمت کلاس تا رانندگی یاد بگیری اگر هم به خاطر سن و سالت قبول نکردند به فرهاد می گم که یادت بده تا سال بعد تصدیق بگیری .
از تجسم خودم پشت ماشین با تمام وجود لبخند زدم واز ماشین پیاده شدم و به پدر گفتم
- اقا جون خیلی ممنون هنوزم باورم نمی شه .
- باورت نمی شه پس بیا تا سندشو بهت نشون بدم تا باورت بشه به نام خودته.
به اتفاق بقیه وارد خانه شدم مادر در پوست خودش نمی گنجید باجی گفت
- خانوم کوچیک قدر اقا جون رو بدونید واسه شادی شما همچین کاری کرده.
فیروزه که بالاخره خواهرم بود و حسادت می کرد گفت
- اره والا تا حالا سابقه نداشته اقا جون همچین کاری کنه حتی واسه فرهاد.
مادر نگاهش را از من بر نمی داشت و با مهربانی گفت
- خب بالاخره ته تغاریه دیگه !خدا رو شکر که از اون اتاق بیرون اومدی مادر کار خوبی کردی مردم می گفتن لابد خل شدی .دیدی فیروزه جون خواهرت احتیاج به دکتر نداشت !
فیروزه با لبخند گفت
- بله فروغ دکتر نمی خواست ماشین می خواست که اونم اقا جون براش خرید.
پدر با لحنی ملامت بار گفت
- خوبیت نداره خواهرته هر وقت خواستی بیای اینجا می یاد دنبالت سرافرازی اون سربلندی توئه.
فیروزه سکوت کرد اما مادر پر از تلاطم بود به باجی گفتم
- باجی شام چی داریم؟
باجی با مهربانی گفت
- هر چی شما بخواین فقط باید صبر کنید تا اقا خشایار هم بیاد .
پدر از فیروزه پرسید
- پس چرا خشایار نیومده؟
- اونو که می شناسید اقا جون هر جا بخواد بره باید اول حمام کنه عطر و ادکلن بزنه و لباس عوض کنه بعد بیاد شما اگر شما گرسنه اید بخورید.
- نه اقا جون درست نیست صبر می کنیم تا بیاد.
ان شب تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم و در حالی که برای همه تغیر رفتار پدر عجیب و دور از باور بود.

************************************************

ان شب از فرط شادی خوابم نمی برد .راستش تا کمی هم بر خودم غره شدم که چرا زودتر این کاربه ذهنم نرسید ؟
که البته این فکر گذرا بود چرا که خیلی زود خود را به واسطه ناسپاسی ملامت کردم .از جا برخاستم و از پنجره به ماشینم نگاه کردم همه چیز حقیقت داشت .نور ماه در ان شب مهتابی جلوه ای خاص به ماشینم بخشیده بود . با خود اندیشیدم راستی من با این ماشین اگر رانندگی یاد گرفتم کجا برم ؟اقا جون هم عجب چیزی خریده البته همین هم خوبه چشم حسودها می ترکه.ارام از اتاق خارج شدم تا کمی اب بخورم که صدای گفتگوی پدر و مادر بر جا میخکوبم کرد
- این چه کاری بود کردید اقا ؟حالا خدای نکرده فکر می کنه از قهر و غضبش ترسیدید یک کادوی کوچیک هم کافی بود لازم نبود حتما ماشین بخرید.
پدر با صدایی سرشار از سیاست گفت
- شما نمی دونید خانوم این بچه بدجوری ضربه خورده خدای نکرده ممکن بود کارش به دیونگی بکشه . راستش بر هم خوردن این وصلت برای من هم مفید بود چرا که فهمیدم هر پولداری با اصل و نسب نیست.حالا یک صباحی سرش با ماشین گرمه تا بعدش هم خدا بزرگه.
- کاش لااقل ماشین رو به نام خودتون می گرفتید.
- چه فرقی داره ؟
- فرقش اینه که لااقل بین خواهر برادی اینا تفرقه نمی افتاد ! فیروزه که بهش بر خورده بود وای به حال فرهاد .سر شب فیروزه می گفت کاش قبلا ما هم بلد بودیم قهر کنیم تا اقا جون برامون ماشین بخره. شما نباید بین بچه ها فرق بگذارید.
- فرق کدومه خانوم؟مگه سر این بچه کم بلا اومده چه بلایی بدتر از این که همه فامیل پشت سرت حرف بزنن ؟دختره چهار ماه تموم نامزد و نشون کرده ساسان بود بعدشم بی دلیل و بیخودی عذرش را خواستند.من مخصوصا این کارو کردم تا ارج و قرب دخترمو بالا ببرم.
- با پول؟
- بله پس با چی ؟حالا ببین به خاطر همین ماشین چندتا خواستگار پیدا میشه !میگن دختره ماشین داره زندگی داره .
- لابد اگه نشه براش خونه هم می خری ؟
- بله می خرم تا دور از جون چشم شما چشم حسودها بترکه ! نمی ذارم بچه هام تو سری مفت بخورند .بچه های من باید تافته جدا بافته باشند.بهت قول میدم اینو از ساسان بهتر خواستگاری می کنند فرهاد و فیروزه هم اگه فهم و شعور داشته باشند به خواهرشون حسودی نمی کنند.
باید از حرفهای پدر عصبانی می شدم اما بر عکس نمی دانم چرا با شنیدن حرفهایش لبخند موذیانه ای بر لبانم نقش بست.راستش قلبا خوشحال بودم که پدر تا این حد به فکر من است .
دوباره پاورچین پاورچین به اتاقم رفتم بی انکه تشنگی ام بر طرف شده باشد به بستر رفتم. صبح با صدای فریاد فرهاد از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم از نه گذشته بود سابقه نداشت فدهاد این ساعت به خانه بیاید به سرعت لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم او به محض دیدن من با لحنی تمسخر امیز گفت
- بفرمایید تشریف اوردند مادمازل نازنازو !
وقتی سلام کردم در جواب سلامم تعظیم بلند بالایی کرد و گفت
- سلام صبح بخیر بالاخره اعتصاب تموم شد؟یک ماشین توی گلوی مبارکتون گیر کرده بود و نمی ذاشت حرف بزنید ؟حالا شکر خدا گیرش برطرف شده .خب مبارکباشه ایشاله به سلامتی نیست که شما کوه می کنید باید هم جایزه بگرید.
من که طی ان چند روز به کلی به خودم مسلط شده بودم خیلی محکم گفتم
- مگه تو پول دادی خریدی که انقدر جوش میزنی ؟اقا جون دوست داشته خریده من که نگفتم بخره !
- به به !زبونتون هم که می گفتن موش خورده مثل این که برعکس خیلی هم تقویت شده ! تو خجالت نمی کش ؟من از الاهه صبح تا بوق سگ کنار اقا جون کار می کنم کیفش رو تو می کنی ؟ خسارت می گیری؟مگه ما فک و فامیل اون بی اصل و نصبیم ؟اصلا به ما چه که تو نتونستی نامزدتو نگه داری به قول فیروزه دوره اخر زمون شده هر چی کولی تر باشی بهتره.
با خودم گفتم اهان ! پس این اتیش ها از گور فیروزه بلند میشه منو بگو که دلمو خوش کرده بودم که خواهر دارم .خدارو شکر که شوهری پولدارتر از شوهر خودش نکردم وگرنه دق می کرد .لبانم را به هم فشردم تا حرفی نزنم.
فرهاد عصبی گفت
- چیه چرا زل زدی به من ؟جوابات ته کشید ؟می دونستم تمام مدتی که خودتو توی اتاقت زندونی کردی نقشه ای توی سرت داری .اما فکرش رو نمی کردم انقدر زرنگ باشی مارو باش که فکر می کردیم اقا جون سالاره .با دوتا توپ این موش مرده خودشو باخت .
مادر که تا ان لحظه در سکوت به او می نگریست گفت
- خجالت بکش فرهاد مگه تو نباید الان پیش بابات باشی ؟اقا جونت کم برای تو زحمت کشیده ؟صاحب خونه و زندگی نشدی در رفاه نیستی ؟ حالا دوست داشته یه ماشین هم برای فروغ بگیره.
- فروغ هم اندازه من جون می کنه؟ تازه وقتی هم که می خواد شوهر منه باید یککامیون هم جهیزه همراهش کنید.
- مگه بناست از جیب تو جهیزیه بدیم؟
- چه فرقی می کنه وقتی من با اقا جون یک جا کار می کنم ؟می تونست به جای این ماشین منو مستقل کنه و برام مغازه بخره .تا کی می تونم برای اون کار کنم ؟تازه با من هم مثل شاگرداش رفتار می کنه یک بار دیده بودید اعتراض کنم ؟
باجی مرا میان بگو مگوی فرهاد و مادر به اشپزخانه برد و در حال اماده کردن صبحانه گفت
- عجب افتی شده این ماشین !
من در حال شیرین کردن چایی ام گفتم
- نخیر بحث ماشین نیست فرهاد درباره همه چیز احساس ریاست می کنه .ندیدی سر خواستگار چه الم شنگه ای به پا کرد؟همیشه و همه جا کاسه داغتر از اشه فکر نمی کنه که من احترامشو نگه می دارم و جوابشو نمی دم .
باجی گفت
- عیبی نداره مادر برادر مثل پدره.
من رنجیده گفتم
- خدارو شکر که پدرمون زنده است و احتیاج به وکیل وصی نداریم.
فرهاد برای باجی مثل صادق بود اگر صادق زنده بو الان هم سن فرهاد بود .داستان این بود که شوهر باجی به همراه تنها پسرشان صادق به دیدن خانواده اش رفته بودند که در انجا اجل امانشون نداده بود و در زلزله به همراه خانواده باجی در زلزله جان باختند .این چیزی بود که برای من تعریف کرده اند چرا که من ان زمان به دنیا نیامده بودم.
به هر حال مادر به نحوی فرهاد را از سرش باز کرده بود و غرغر کنان به اشپزخانه امد
- الهی بگم خدا چکارت کنه مرد! نه به اون عنقی و سخت گیریت نه به این ولخرجی و بی ملاحظه گریت .یکی نیست بگه بیکار بودی این وروجک ها رو به جون من انداختی ؟
باجی با لحنی مادرانه گفت
- حرص نخورید خانوم جون واسه قلبتون ضرر داره.
- مگه می ذارن باجی جان >ندیدی کله سحر اومده بود سراغ من ؟به اقا جونشون جرات نمی کنند حرف بزنند خون به جگر من می کنند.اصلا معلوم نیست این مرد چشه ؟یک روز نمی شه باهاش حرف زد روز دیگه ....
میان حرف های مادر با بغض گفتم
- مگه تقصیر منه مادر ؟من که در طول این مدت یک کلام هم حرف نزدم.
- د همین دیگه اقا جونت برای همین این کارو کرد .مادر جون من که ناراحت نیستم که خیلی هم خوشحالم که اقا جونت برات ماشین خریده اما باید به فکر خواهر و برادرت هم باشی .هر چی باشه اونا از تو بزرگترند.
- ولی عمل من با اونا فرق داره زندگی اونا از من جداست.
مادر که دیگر جوابی نداشت یا شاید هم مایل به مشاجره نبود ساکت ماند و من اشپز خانه را ترک کردم تا خود را برای رفتن به مدرسه اماده کنم چرا که دیگر تعطیلات به پایان رسیده بود و امتحاناتم شروع شده بود هر چند که حتی لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم اما امیدوار بودم قبول میشوم با معدلی خوب دیپلم می گیرم . در راه رفتن به مدرسه در حالی که سخت رنجیده بودم با خو اندیشیدم که چقدر پول کثیف است چرا که به سهولت توانسته بود بین دو خواهر که تا گذشته جانشان برای هم در می رفت تفرقه بیندازد .جالب اینجاست که عده ای معتقدند پول کثیف است و خودشان حاضرند برای پول هر کاری بکنند.
ادامه دارد...........

korosh-8020
08-16-2011, 10:43 AM
فصل هشتم
پدر نه تنها با پیشنهاد من مبنی بر پس دادن ماشین مخالفت نمود بلکه خیلی محکم و قاطع مقابل بقیه ایستاد و انان را متقاعد کرد که این کار برای روحیه من مناسب است هر چند که من واقعا از برهم خوردن ازدواجم ناراحت نبودم و در دل ان را به فال نیک می گرفتم چرا که از ساسان با ان قیافه حق به جانب و انقدر وابسته به مادرش بدم می امد انجا بود که فهمیدم در زندگیم به یک مرد نیاز دارم مردی به معانی واقعی مرد.
البته پدر و برادر و شوهر خواهرم به عنوان تنها مردان دور و برم همه سالار بودند اما ذهنیت من درباره ی شوهر و شریک زندگی ام چیز دیگری بود مردی که بتوانم به عنوان تکیه گاه محکم به او تکیه کنم .
من پس از اخذ دیپلم بارها و بارها به استقبال زندگی تازه ای رفتم اما هر بار به خاطر همین تردید علاقه مندانم را که تحت عنوان خواستگار به منزلمان می امدند رد می کردم زیرا به نظرم هیچ یکاز انها واجد شرایط نبودند چرا که یا چشم به ثروت پدرم داشتند یا تنها هدفشان ازدواج با دختر با نفوذ ترین تاجران بازار بود و این چیزی نبود که من بدان مایل باشم .
می دانستم دیگر حوصله خانواده ام سر امده و دیر یا زود بازخواستم خواهند کرد اما دست خودم نبود حس می کردم پشت چهره ی دلفریب و سخنان دلفریب و سخنان امید بخش هیچ چیز جز نیرنگ و ریا نیست .
مادر می گفت ترسیده ام ولی من واقعا هراسی در دل نداشتم برعکس فکر می کردم جسورتر شده ام بخصوص وقتی باورم شد به چشم بقیه زیبا هستم .می دانستم و می فهمیدم که دیگر سر زبان ها افتاده ام اما برایم مهم نبود نمی دانم شاید کمی هم مغرور شده بودم و به واسطه همین غرورم هر بار به هنگام رودر روئی با خواستگار تازه ای به زیبایی خود می افزودم .دوست داشتم همه چیز تحت الشاع این زیبایی باشد حتی هیبت و صلابت خانه مجللمان و هم چنین ثروت بی پایان پدر. شاید می خواستم با لگد کوب کردن احساس و علاقه هواخواهانم غرور پایمال شده جوانم را که نخستین بار بی هیچ چشم داشتی به ساسان تقدیم کردم ارضاء کنم .
دیدن تحسین در نگاه انها به من تسکین می داد که هنوز کسی هستم و التماس پدر و مادرشان برای پذیرش درخواست ازدواج از سوی انها مرا به ادامه بازی تشویق می کرد .به نظرم سرگرمی خوبی بود یکی از ان دفعات فریاد پدر به اسمان برخاست
- بابا دیگه خسته شدیم !چقدر برو بیا ؟چقدر امد و رفت؟ مگه تو دنبال کی هستی که نشونیشو توی این بیچاره ها نمی بینی ؟ ! عجب غلطی کردم اختیارمو دادم دست تو ! گفتم بذارم خودت انتخاب کنی که پس فردا مثل اون یکی نگی شما گفتید شما کردید . اگه نمی خوای شوهر کنی بگو عذرشو نو بخوایم اگر هم می خوای شوهر کنی پس چرا دیگه معطل می کنی؟ خونه من کاروانسرا نیست که هر روز یک رقم ادم بیاد و بره دیگه افتادم سر زبونها .همه جور ادم اومده و رفته فقط مونده اب حوضی و رفتگر محله .حالا باز خدا پدرتو بیامرزه به ادم حسابیها نگاه می کنی وگرنه معلوم نبود چه کسایی سر از خونه ما در بیارند.بدبختی هرکی هم میاد و میره نفر بعدی رو می فرسته .بهت بگم چی ؟بگم شوهر نکن که معصیت کبیره است بگم شوهر کن.......
من خونسرد و به ظاهر رنجیده گفتم
- خب میگین چکار کنم اقا جون؟ ازدواج که چیز کمی نیست موضوع یه عمر زندگیه ادم باید دقت کنه .تازه مگه تقصیر منه ؟من چکار کنم که شما هر کی میاد نه نمیگین.
پدر عصبانی فریاد زد
- برای من اطوار نریزها ! خودت هم تنت می خاره اگه نمی خوای همون اول بگو نه میای اتیش به خرمن میزنی و میری ؟هر بار بزک دوزک چه خبره ؟هیچی خانوم می خواد سان ببینه شوهر انتخاب کنه .
- اخه تا نبینم که نمی تونم انتخاب کنم اقا جون ؟
مادر هم در عصبانیت کم از پدر نبود
- بهت گفتم منوچهر خان صدبار بهت گفتم گوش نکردی .هی گفتی دختره درس خونده و با سواده بذار خودش انتخاب کنه اینم عاقبتش حالا دیگه روش هم باز شده .امروز قلی فردا نقی پس فردا تقی دیگه منم خسته شدم باید از اول تا اخر هفته هی بشورم و هی بسابم بعدم بشینم ببینم خانوم چی میگه .بدبخت باجی که دیگه کمر براش نمونده شماهم که دائم در راه خریدی .اخه ادم مگه چه جور شوهری می خواد ؟ خانم حتی ایراد هم نمی گیره فقط می گه نه !حالا هم که اب زیر پوستش افتاده وقتی دستی به سر و صورتش می کشه واز خونه بیرون میره خواستگاره که به طرف خونه سرازیر میشه اخه مردم ازاری هم حدی داره !
دیگر جایز نبود به این بازی ادامه بدم چرا که دستم برای همه رو شده بود .سنگین ان بود که عدم تمایل به ازدواج را بهانه کنم و کنار بکشم .هر چند که این تصمیم هم غوغا به پا کرد اما خیلی زود دوباره فضای خانه به جالت عادی بازگشت .
من به عنوان اموزگار در اموزش و پرورش مقطع دبستان پذیرفته شدم و پس از چند ماه خانواده ام توانستند مرا با تصمیم تازه ام قبول کنند و ان زمان دوره ی جدیدی در زندگی من اغاز شد .زندگی در کنار پاک ترین خلوقات خدا شیرین ترین چیزی بود که خدا برای من خواست. من خیلی زود دلباخته شغل مقدس معلمی شدم و همه علاقه و ارزویم در انان خلاصه گردید درانان با ان دنیای کوچکشان که صادقانه دوست داشتن را به من اموختند .دیگر تصویر ازدواج و زندگی زناشویی در ذهنم کمرنگ گردید و زمان می رفت که مرا وقف بچه های معصوم و دوست داشتنی کند که ان اتفاق افتاد .مهمترین اتفاق زندگی ام که سرنوشت مرا تغییر داد .
ان روز یکی از روزهای سرد ابتدای دی ماه بود .اسمان با بارانی سیل اسا دگرگون بود ومن با عجله می رفتم تا به خانه برسم که ناگهان درست در جایی که انتظارش را نداشتم لاستیک اتومبیلم پنچر شد و من مجبور شدم توقف کنم .باران انقدر تند و سیل اسا بود که با توجه به نزدیک شدن تاریکی هیچ چیز از ان سوی شیشه دیده نمی شود .به ناچار شیشه را به پایین دادم اما از فرط سرما و باران دوباره ان را به بالا دادم .برای لحظاتی درمانده و مستاصل به عقب تکیه دادم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم می دانستم که باید پیاده شوم و پنچری لاستیک را برطرف کنم اما با وجود ان باران چگونه ممکن بود ؟
یقه پالتوام را کیپ کردم اوضاع لاستیکم اسفبارتر از ان بود که فکر می کردم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم با تاکسی به خانه بازگردم و فردا کسی را برای کمک همراه خود بیاورم .
با این تصمیم چترم را بستم و قصد رفتن کردم اما به یاد اوردم که برگه های امتحانی دانشاموزانم تا صبح فردا باید تصحیح شود به همین خاطر دوباره در ماشین را باز کردم اما هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای مردی مرا به خود اورد
یقه پالتوی او تا سر حد ممکن چانه اش را پوشانده بود ومن قادر نبودم با وجود باران سیل اسا و چتر روی سرش چهره اش را به وضوح ببینم .
- اتفاقی افتاده خانوم ؟
از سخن گفتن با مردی بیگانه ان هم در ان شرایط و ساعت هراس داشتم پس جواب دادم
- نه !نه اقا.
مرد غریبه با لحنی ارام و خونسرد در حال اشاره به لاستیک پنچر شده گفت
- شاید من بتونم کمکتون کنم .
- نه اقا نه ! از لطفتون متشکرم .ماشینو همین جا می ذارم و با تاکسی به خونه بار می گردم.
- اما اگر جای شما بودم این کار رو نمی کردم .
- بله ؟
با درک تعجب و حیرت من ادامه داد
- این شهر پر از دزدان و معتادان گرسنه است که شاید حتی به همین لاستیک پنچر هم رحم نکنند .اجازه بدین پنچری ماشینو بگیرم .
به پشت سرش نگاه کردم خودش هم ماشین داشت ان هم چه ماشین شیک و بی نظیری. قبل از این که چیزی بگویم گفت
- جک دارید ؟ اگر نداشته باشید می تونم مال خودمو.....
با عجله گفتم
- بله .... بله دارم اما اول باید از خیرخواهی و کمکتون تشکر کنم .
غریبه در پاسخ چیزی نگفت و با کنار گذاشتن چترش به کار مشغول شد .از پشت سر مرد تنومند و خوش لباسی به نظر می امد به خصوصبا پالتوی بلند امریکایی اش که به خاطر باران مرطوب بود .نگاه من روی دستانش ایستاد دستانش هم قوی بودند و با یک حرکت پیچ و مهره ها را باز می کرد . اندیشیدم دستانش چقدر قرمز شده اند حتما در تمام عمرش با این دستها کار سختی انجام نداده .پس از مدت ها این نخستین باری بود که یک مرد را با تمام جزییاتش از نظر می گذراندم و این محدوده تاریک غریزه ام را روشن ساخت چیزی که مدت ها از ان بی خبر بودم فکر کردن به جنس مخالف خودم . بر شدت باران لحظه به لحظه افزوده می شد و باد سردی می وزید ارام گفتم
- اقا من واقعا متاسفم که شما به زحمت افتادید و به شما زحمت دادم.
غریبه در حالی که اخرین کارهای مربوط به پنچرگیری را انجام می داد گفت
- خواهش می کنم خانم . شما وسط خیابون مونده بودید و انسانیت حکم می کرد که کمکتون کنم.
خواستم دوباره تشکر کنم که از جا برخاست و به طرفم برگشت با دیدن او مثل مسخ شده ها بر جا میخکوب شدم حتی قدرت مژه زدن هم نداشتم .خودشبود بعد از گذشت یک سال و دو سه ماه چنان تغییری نکرده بود .کسی که تا لحظاتی پیش برای من یک غریبه بود کسی جز کیانوش نبود برادر شوهر فیروزه .سرم گیج میرفت به ناچار به ماشین خیس از باران تکیه دادم و اندیشیدم چرا اون ؟ خدایا چرا اون ؟ از بین همه ی ادمهای این شهر باید اونو می فرستادی ؟ نمی دانستم باید عصبانی باشم یا بی تفاوت نمی دانستم باید چه بگویم ؟تشکر کنم یا بی هیچ سخنی تر کش کنم . گیج و مستاصل بودم .بدبختی انجا بود که با دیدن او درست به یاد خاطراتم افتادم و قسم می خورم که او هم به همین موضوع فکر می کرد چرا که بعد از دیدن دستپاچگی و هراس من پوزخند شیطنت امیزی بر لبانش نقش بست .حالا من زیر دین او بودم آه خداوندا او ! او که انطور فجیع از و زشت درباره اش حرف می زنند و بدترین چیز ها را درباره اش می گویند.
- دنیا خیلی کوچیکه فروغ خانوم شما این طور فکر نمی کنید ؟از قضا باید ما سینه به سینه هم قرار می گرفتیم.
از میان دندانهای به هم فشرده در حالی که بر اثر گرمای خشم سرمای هوا را از یاد برده بودم بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم
- شما.....شما یک نجیب زاده نیستید اقا.
با لحنی شوخ و شمرده گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز برایش مثل یک بازی مهیج و مفرح است در حالی که دستانش را به جیبش فرو می برد گفت
- متاسفم که از شنیدن حقیقت ناراحت نمی شم و بدین ترتیب شما رو خوشحال نمی کنم .می دونید خانوم من یک عادت بد دارم و اون اینه که حقیقت رو با صدای بلند می گم و با رضایت خاطر قبول می کنم به خصوص اگر از زبون شما باشه که هم به من مدیونید و هم خودتون در داشتن صفتی که درباره ام گفتید با من شریکید.
انگاه با قاطعیت گفت
- شما هم خانوم نجیبی نیستید هنوز نیم ساعت هم نمی شه که کسی به شما لطف کرده و شما پاسخش را با بی ادبی می دهید.
خشمگین گفتم
- کسی شما رو مجبور نکرده بود که به من کمک کنید.
- هیچ چیز و هیچ کس جز انسانیت.
با تمسخر گفتم
- انسانیت ؟اونم در وجود شما ؟من.....
عطسه اجازه نداد جمله ام را تمام کنم او قدمی به جلو برداشت و من از ترس یک قدم به عقب رفتم و وقتی او در ماشین را باز کرد از ترس بی موردم شرمنده شدم معلوم بود که در وجود ان همه چشم اتفاقی نمی افتاد.او در ماشین مرا باز کرد و در حال اشاره به داخلش گفت
- بفرمایید خواهش می کنم قصد ندارم با معطل کردنتان بیشتر باعث سرما دادن شما بشوم .اگر فکر می کنید مستوجب سرزنشی بیشتر از اینها هستم ان هم تنها به خاطر کمک به یک خانوم در باران تلفن کنید و کاملش کنید .تلفن من توی این کاغذ نوشته شده هر چند که مطمینم که قبلا تماس گرفتید اما به هر حال از ان زمان مدتها می گذرد و شاید شما از یاد برده باشید .
او کاغذ حاوی شماره تلفنش را به داخل اتومبیلم انداخت اما نمی دانم چرا زبانم قفل شده بود و زبانم برای گفتن چیزی نمی چرخید .با گامهایی لرزان وارد ماشینم شدم . او ارام در را بست و من از پشت شیشه بخار زده خیس از باران او را دیدم که سوار بر ماشینش شد و از کنار من عبور کرد و رفت . توان از دست و پایم رفته بود اما باید حرکت می کردم چرا که هوا کاملا تاریک شده بود و من از تاریکی و تنهایی در کنار هم می ترسیدم مدتها قبل که برای اولین بار او را دیدم چه رابطه ایمیان به خسله فرو رفتن من و دیدن او بود .

****************************************

گرمم بود و این گرمای اتشین که انگار مرا به قعر جهنم می برد بند بند وجودم را می سوزاند .صدای مادر بود صدای باجی یا نمی دانم پدر وای خدای من چقدر حرف می زنند مگر سوختن مرا نمی بینند ؟مگر نمی خواهند کمکم کنند ؟پروردگارا کمکم کن.
- مادر گرمه خیلی گرمه !
- می دونم عزیز مادر می دونم !
چرا صدای مادر بغض الود بود ؟چرا کسی بی وقفه بقیه را به سکوت دعوت می کرد ؟چیزی در گلویم گیر کرده بود و ازارم می داد.
کسی اهسته گفت
- عیبی نداره بذارید گریه کنه !
آه چقدر گریستن خوب است چقدر بی امان اشک ریختن خوب است .به سختی دیده از هم گشودم و گفتم
- اب یه کم اب به من بدید.
مادر با یک لیوان اب رویم خم شد
- چی شده بود عزیز مادر ؟
خدایا مادر چه می گوید ؟از من می پرسد ؟به زحمت چند جرعه اب خوردم طعم لبم شور بود انگار از کویر برگشته بودم.سرم هم گیج می رفت و همه استخوانهای بدنم درد می کرد .به ثورت مادر نگریستم چشمانش اشک الود بود اما تلاش می کرد لبخند بزند.
- چی شده مادر ؟اینجا کجاست؟
- اینجا درمانگاهه بهت سرم زدند.
- مگه من مریضم کی منو اورده اینجا ؟
قبل از این که مادر جواب مرا بدهد دکتر جوانی وارد اتاق شد و با مهربانی گفت
- حالتون چطوره خانوم ؟
- من چیزیم نیست دکتر چرا به من سرم زدید؟
- اگر حالت خوب بود اینجا نبودی .
با کلافگی گفتم
- حداقل بگین چی شده ؟
مادر نزدیکتر امد و گفت
- این تو هستی که باید بگی چه اتفاقی افتاده .
ارام پرسیدم
- ساعت چنده مادر ؟
- چیزی به صبح نمانده دکتر می گفت باید استراحت کنی.دیشب وقتی ماشینو به حیاط اوردی درست جلوی در ورودی زیر بارون نقش زمین شدی .بدنت تو تب می سوخت و من و باجی حسابی ترسیده بودیم .همان موقع پدرت سررسید و ما تونستیم تو رو داخل خونه ببریم .دکتر می گه با این تب شدید خدا به تو رحم کرده تصادف نکردی ان هم زیر اون باران شدید .به نظر من تو داری زیادی از خودت کار می کشی .
مادر حرف می زد و من در جای دیگری سیر می کردم باز هم دچار ان تردید همیشگی شده بودم ایا دیدن او واقعیت داشت ؟در همین حین پدر وارد اتاق شد و در حالی که نایلونی پر از دارو در دست داشت با دیدن من جلوتر امد و کنارم ایستاد.
- چی شده بود بابا جون ؟تو که من و مادرتو نصف جون کردی .
مادر در حال برداشتن نایلون دارو از پدر پرسید
- اقای دکتر به شما چی گفت
- - دکتر می گه شدیدا سرما خورده براش شش هفت تا امپول نوشته .فکر کنم زیر بارون دیروز اینطوری شده چون لباساشهم خیس شده بود . تو زیر بارون چکار می کردی دختر ؟ مگه ماشین نداشتی ؟
چشمانم را بستم و کیانوش را به یاد اوردم چه پاسخی باید می دادم ؟ مادر گفت
- انقدر تبت بالا بود که هذیان می گفتی اقا جونت راست می گه تو که ماشین داشتی چرا خیس شده بودی ؟
برای این که انها را مجاب کرده باشم گفتم
- به یاد بچگی زیر باران قدم زدم.
مادر وحشت زده گفت
- قدم زدی ؟توی سرما زیر اون باران شدید؟ مگه عقلت کم شده بود دختر ؟بیخود نیست که هنوزم تو تب می سوزی !
پرسیدم
- منو کی به خانه می برید؟
مادر به سرم نگاه کرد و گفت
- دیگه چیزی از سرمت نمونده میرم دکتر رو خبر کنم .دکتر می گفت وقتی سرم تموم شد دوباره باید تو رو معاینه کنه.
پس از رفتن مادر به اقا جون گفتم
- اقا جون باید ببخشید که خواب و استراحت شمارو خراب کردم.
پدر که اثار بیخوابی در چهره اش مشهود بود گفت
- خدا خیلی به ما رحم کرد وقتی من وارد خانه شدم مادرت و باجی گریه می کردند تو هم که نقش بر زمین شده بودی و بدنت مثل کوره داغ بود. لباسات رو عوضکردم و مادرت و باجی پاشویت می کردند اما تو تبت بیشتر شده بود به همین خاطر اوردیمت درمانگاه .دکتر به اتفاق مادر وارد اتاق شد و پس از دراوردن سرم از دستم به معاینه ام پرداخت و بعد خطاب به من گفت
- نمی دانم چرا انقدر ضربان قلب شما تنده ؟ایا شما از چیزی رنج می برید یا علت خاصی برای اضطراب شما وجود دارد؟
گفتم
- نه اقای دکتر شاید هم حضور شما باعث شده ضربان قلب من تند شده !
دکتر از تعبیر من خندید و پرسید
- شغل شما چیه خانوم ؟
- من اموزگارم.
- خب پس شغل محرکی هم ندارید من فکر می کنم با کمی استراحت و استفاده از داروها بهتر می شوید خانوم معلم.
پس از این بیماری عجیب تا سه روز به مدرسه نرفتم انجا بود که فرصتی یافتم تا بیشتر به این موضوع فکر کنم منتها صادقانه و بی تزویر .خیلی عجیب بود که هر بار درست وقتی که او را فراموش کرده بودم به سراغم می امد و عجیبتر از ان این بود که نمی توانستم علی رغم چیزی هایی که درباره اش می گفتند او را انطور تصور کنم .ایا کسی که در باران سیل اسا به دختری کمک کند می توانند ادم پستی باشد؟ هر بار سعی می کردم که به او فکر نکنم اما نمی توانستم .دوباره شبح ان چهره برنزه و مردانه به سراغم امده بود .راستش تا حدودی از رفتار خودم با او شرمنده بودم حقش نبود که پس از کمک و همکاری او انگونه برخورد کنم .من هم رسم انسانیت را به جا نیاورده بودم پس چطور می توانستم به این که او یک انسان است یا نه بیندیشم ؟
سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و ان این بود که مگر او در کرج زندگی نمی کند پس در تهران چه می کرد ؟ مسلما هیچ کس نمی توانست به من در باره ی این موضوع کمک کند جز خواهرم فیروزه که به نحوی از طریق خشایار از او مطلع می شد .گاهی می شنید که او با مادر درباره ی او صحبت می کند و زن ها چقدر درباره ی او کنجکاو بودند.
درست وقتی که در عطش دانستن اوضاع و احوال او می سوختم فیروزه برای احوالپرسی به خانمان امد او پس از ملاقات با مادر به همراه دو فرزند شلوغ و سرزنده اش به اتاقم امد.با دیدن من در بستر بیماری سلامم را با لبخند جواب دادو گفت
- نمردیم و دیدیم تو مریض شدی .
من او را به نشستن دعوت کردم و در حال نوازش خواهرزاده ام ارمان گفتم
- خیلی دلت می خواست من مریض بشم؟
فیروزه به شوخی گفت
- بله پس چی ! شاید تو دو روز یه گوشه بشینی و بذاری ما هم خودمون رو به اقا جون نشون بدیم.
- مگه من جای تو رو تنگ کردم؟
- کیه که ندونه تو همه چیز اقا جونی؟
- اینو کی گفته ؟اقا جون از همه بیشتر به من سخت می گیره !
فیروزه نیشگونی ارام از پایم گرفت
- اره خدا از دلت بشنوه .
به سختی دلم می خواست محور صحبت را به کیانوش ربط دهم اما نمی دانستم چگونه بی هدف پرسیدم
- چه خبر ؟
فیروزه در حال دراوردن لباسهای ارمان گفت
- خبرها که اینجاست.
- خشایار چطوره ؟
- خوبه احوالت رو می پرسه برات التماس دعا داشت.
با لبخند گفتم
- برای چی ؟
فیروزه با اشاره به هاله گفت
- به خاطر این وروجک میخواد اگه می تونی اونو به همون مدرسه ای ببری که خودت هستی شاید اونجا با وجود تو بهتر درس بخونه البته الان هم درسش خوب هست ولی می ترسم....
میان حرفهایش گفتم
- می ترسی چی ؟ خودم کارنامه اش رو ثلث قبل دیدم نمراتش خوب بود علاج قبل از وقوع می کنی ؟
- خب ادم تا خواهری مثل تو داره چرا باید بچه اش رو مدرسه ی دیگه ای بذاره ؟
به هاله اشاره کردم که جلوتر بیاید انگاه در حال نوازش کردن موهایش به صورتش خیره شدم .عجیب بود که او خیلی شبیه به کیانوش بود! موهایش را از پیشانیش عقب زدم و دقیقتر به او خیره شدم البته او به پدرش شباهت داشت و پدرش هم به کیانوش .او را در اغوش گرفتم و به خود فشردم .فیروزه معترض گفت
- اهای !سرماخوردگیت رو به بچه می دی.
او را از خود دور کردم و گفتم
- می دونی فیروزه تو از اون خیلی بیشتر از توانش انتظار داری !هم تو و هم خشایار . تو باید بدونی هر بچه ای که بیست می گیره با هوش به حساب نمی یاد و هر بچه ای که زیر بیست می گیره تنبل به حساب نمی یاد اما اگه اصرار داری اونو به مدرسه ما منتقل کنی اشکالی نداره خودم کمکت می کنم اما زیاد امیدوار نباش چون منطقه شما به ما نمی خوره !
- برق شادی در چشمان فیروزه درخشید.با لحنی خواهرانه تشکر کرد . بعد خطاب به بچه هایش گفت
- بچه بلند شین از اتاق برین بیرون پیش مامان بزرگ خاله فروغ مریضه منم الان میام.
- فیروزه اونا مزاحم من نیستند.
- با این حساب بازم اونا باید برن.
بچه ها با بی میلی اتاق مرا ترک کردند پس از رفتن بچه ها فیروزه از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و گفت
- هوا سوز داره فکر کنم امشب برف بیاد.
بعد با دیدن ماشینم گفت
- از ماشینت راضی هستی ؟
با لبخند گفتم
- ای بدک نیست !از پیاده رفتن بهتره .
فیروزه به طرف من برگشت و در حالی که دست به کمر زده بود با شوخی گفت
- بدک نیست !عجب رویی داری ! اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم اونقدر زبل باشی راست گفتن که فلفل نبین چه ریزه !
به روی خواهرم لبخند زدم اصلا حوصله اعتراض هایش را نداشتم به خصوص وقتی شروع می کرد به سختی تمامش می کرد و چقدر هم خواهرم چانه گرم بود به راستی گلایه او از بچه ها و تعریفش از خشایار تمامی نداشت گویی بیش از هر چیزی در دنیا به پرحرفی علاقه داشت .کم کم محور سخن او به سمت مادر خشایار تغیر کرد.
- بیچاره مادر خشایار از فرط سرما دچار پا درد شدید شده و حالا توی خونه نشسته هفته قبل هم دعوتش کردم چند روزی بیاد خونه ما اما قبول نکرد بنده خدا اعصاب هم نداره مخصوصا وقتی جلوی شلوغی باشه دچار سر درد میشه .
من برای تغیر سخن او با لحنی دلسوزانه و متاثر گفتم
- بیچاره حتما غصه پسرش رو می خوره !
برای دیدن تاثیر حرفم به صورت خواهرم خیره شدم او اصلا متوجه نیت من نبود تا جایی که برای تایید سخن من گفت
- راست میگی غصه کیانوش برای مادر شوهرم چیز کمی نیست.درسته که پدر شوهرم حرف زدن درباره ی او را غدغن کرده اما هر چی باشه اون یه مادره .
- سعی کردم با خونسردی بپرسم اما صدایم لرزید
- راستی از اون چه خبر؟
فورا ساکت شدم ترسیدم که مبادا خودم را لو داده باشم حس کردم خون به صورتم دویده اما همچنان سر جایم ماندم و چشم به پتوی مقابلم دوختم .چقدر سکوت فیروزه تا فاصله ای که جوابم را بدهد به نظرم طولانی امد.
- خشایار میگه تازگی کمتر به تهران میاد.
- مگه خشایار او را می پذیره؟
فیروزه به سرعت گفت
- اصلا ! هیچ کس نباید او رو بپذیره .
- پس او چطور به دیدن خشایار میره ؟
- خب دیگه ! به نظرم از بس پرروست اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلا برایش مهم نیست که دیگران درباره اش چه می گویند .اه ما حرف دیگه ای برای گفتن نداریم ؟
دیگر جایز نبود که چیزی بپرسم چرا که مسلما خواهرم شک می کرد .انقدر در خود غرق بودم که متوجه رفتن فیروزه نشدم .او گفت تازگی کمتر به تهران می اید اما من دو روز پیش او را دیدم و این کنجکاوی که او در تهران چه می کرد ازارم می داد ان هم درست در مسیر امد و رفت من ! این تصور که برخورد ما کاملا اتفاقی بوده مثل خوره دیواره مغزم را می جوید .تشویش خاطر من تا ظهر ادامه داشت تا این که مادر به اتاقم امد در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت مادر مرا از افکارم بیرون کشید
- حالت چطوره مادر ؟
به خود امدم و گفتم
- متشکرم مادر به لطف شما و سوپ شفا بخشتان خوبم .
مادر گفت
- خواهرت و بچه هاش اماده شدند تا به خونه برگردند.
با تعجب گفتم
- مگه شام اینجا نیستند؟
- نه مادر فیروزه میگه هاله فردا امتحان داره باید برگردند خونه در ضمن خشایار هم سرما خورده تو.... زحمت میکشی اونا رو برسونی مادر ؟
با این که حال چندان مساعدی نداشتم اما برای این که هم انها را رسانده باشم و هم هوایی تازه کرده باشم پذیرفتم. فیروزه ابتدا به زیر بار نرفت و می گفت باید استراحت کنم اما من حاضر شدم و برای بیرون بردن ماشین به حیاط رفتم و مدتی معطل شدم تا فیروزه و بچه هایش هم امدند .فیروزه کنار من نشست و پسرش را در اغوش گرفت و هاله پشت سر ما نشست و من پس از سفارشات مادر حرکت کردم .مقداری از مسیر را طی کرده بودیم که فیروزه خم شد و تکه کاغذی را از زیر پایش برداشت و در حال خواندنش گفت
- فروغ این چیه ؟لازمش نداری ؟
من بی خیال به طرفش برگشتم و با دیدن کاغذ محکم روی ترمز کوبیدم به طوری که ارمان به سمت جلو کشیده شد و سرش به شیشه خورد و فریادش به اسمان برخاست فیروزه در حال ارام کردن او گفت
- حواست کجاست فروغ ؟ حالا خوبه تکه کاغذ باطله دیدی اگه گنج قارون میدیدی چکار می کردی ؟
من تکه کاغذ را از او گرفتم و در داشبورت گذاشتم و برای جلوگیری از کنجکاوی فیروزه گفتم
- اون شماره تلفن یکی از دوستای منه .
فیروزه معترض گفت
- خب حالا مگه چی شده ؟ من فقط گفتم لازمش نداری دور که ننداختمش.
در دل گفتم چه خوب که این کارو نکردی ! پرسیدم
- ارمان چطوره ؟
- فکر کنم سرش کمی درد گرفته اگه میشه لطفا راه بیفت الانه که خشایار برسه اما خواهش میکنم احتیاط کن .
دوباره ماشین را روشن کردم و حرکت نمدم منتهی خیلی با احتیاط این احتیاط نه به خاطر توصیه خواهرم بلکه به خاطر اغتشاش فکر خودم بود. من کنار انها حضور داشتم اما با دیدن شماره تلفن فکرم جای دیگری بود.

korosh-8020
08-16-2011, 10:44 AM
فصل هشتم
پدر نه تنها با پیشنهاد من مبنی بر پس دادن ماشین مخالفت نمود بلکه خیلی محکم و قاطع مقابل بقیه ایستاد و انان را متقاعد کرد که این کار برای روحیه من مناسب است هر چند که من واقعا از برهم خوردن ازدواجم ناراحت نبودم و در دل ان را به فال نیک می گرفتم چرا که از ساسان با ان قیافه حق به جانب و انقدر وابسته به مادرش بدم می امد انجا بود که فهمیدم در زندگیم به یک مرد نیاز دارم مردی به معانی واقعی مرد.
البته پدر و برادر و شوهر خواهرم به عنوان تنها مردان دور و برم همه سالار بودند اما ذهنیت من درباره ی شوهر و شریک زندگی ام چیز دیگری بود مردی که بتوانم به عنوان تکیه گاه محکم به او تکیه کنم .
من پس از اخذ دیپلم بارها و بارها به استقبال زندگی تازه ای رفتم اما هر بار به خاطر همین تردید علاقه مندانم را که تحت عنوان خواستگار به منزلمان می امدند رد می کردم زیرا به نظرم هیچ یکاز انها واجد شرایط نبودند چرا که یا چشم به ثروت پدرم داشتند یا تنها هدفشان ازدواج با دختر با نفوذ ترین تاجران بازار بود و این چیزی نبود که من بدان مایل باشم .
می دانستم دیگر حوصله خانواده ام سر امده و دیر یا زود بازخواستم خواهند کرد اما دست خودم نبود حس می کردم پشت چهره ی دلفریب و سخنان دلفریب و سخنان امید بخش هیچ چیز جز نیرنگ و ریا نیست .
مادر می گفت ترسیده ام ولی من واقعا هراسی در دل نداشتم برعکس فکر می کردم جسورتر شده ام بخصوص وقتی باورم شد به چشم بقیه زیبا هستم .می دانستم و می فهمیدم که دیگر سر زبان ها افتاده ام اما برایم مهم نبود نمی دانم شاید کمی هم مغرور شده بودم و به واسطه همین غرورم هر بار به هنگام رودر روئی با خواستگار تازه ای به زیبایی خود می افزودم .دوست داشتم همه چیز تحت الشاع این زیبایی باشد حتی هیبت و صلابت خانه مجللمان و هم چنین ثروت بی پایان پدر. شاید می خواستم با لگد کوب کردن احساس و علاقه هواخواهانم غرور پایمال شده جوانم را که نخستین بار بی هیچ چشم داشتی به ساسان تقدیم کردم ارضاء کنم .
دیدن تحسین در نگاه انها به من تسکین می داد که هنوز کسی هستم و التماس پدر و مادرشان برای پذیرش درخواست ازدواج از سوی انها مرا به ادامه بازی تشویق می کرد .به نظرم سرگرمی خوبی بود یکی از ان دفعات فریاد پدر به اسمان برخاست
- بابا دیگه خسته شدیم !چقدر برو بیا ؟چقدر امد و رفت؟ مگه تو دنبال کی هستی که نشونیشو توی این بیچاره ها نمی بینی ؟ ! عجب غلطی کردم اختیارمو دادم دست تو ! گفتم بذارم خودت انتخاب کنی که پس فردا مثل اون یکی نگی شما گفتید شما کردید . اگه نمی خوای شوهر کنی بگو عذرشو نو بخوایم اگر هم می خوای شوهر کنی پس چرا دیگه معطل می کنی؟ خونه من کاروانسرا نیست که هر روز یک رقم ادم بیاد و بره دیگه افتادم سر زبونها .همه جور ادم اومده و رفته فقط مونده اب حوضی و رفتگر محله .حالا باز خدا پدرتو بیامرزه به ادم حسابیها نگاه می کنی وگرنه معلوم نبود چه کسایی سر از خونه ما در بیارند.بدبختی هرکی هم میاد و میره نفر بعدی رو می فرسته .بهت بگم چی ؟بگم شوهر نکن که معصیت کبیره است بگم شوهر کن.......
من خونسرد و به ظاهر رنجیده گفتم
- خب میگین چکار کنم اقا جون؟ ازدواج که چیز کمی نیست موضوع یه عمر زندگیه ادم باید دقت کنه .تازه مگه تقصیر منه ؟من چکار کنم که شما هر کی میاد نه نمیگین.
پدر عصبانی فریاد زد
- برای من اطوار نریزها ! خودت هم تنت می خاره اگه نمی خوای همون اول بگو نه میای اتیش به خرمن میزنی و میری ؟هر بار بزک دوزک چه خبره ؟هیچی خانوم می خواد سان ببینه شوهر انتخاب کنه .
- اخه تا نبینم که نمی تونم انتخاب کنم اقا جون ؟
مادر هم در عصبانیت کم از پدر نبود
- بهت گفتم منوچهر خان صدبار بهت گفتم گوش نکردی .هی گفتی دختره درس خونده و با سواده بذار خودش انتخاب کنه اینم عاقبتش حالا دیگه روش هم باز شده .امروز قلی فردا نقی پس فردا تقی دیگه منم خسته شدم باید از اول تا اخر هفته هی بشورم و هی بسابم بعدم بشینم ببینم خانوم چی میگه .بدبخت باجی که دیگه کمر براش نمونده شماهم که دائم در راه خریدی .اخه ادم مگه چه جور شوهری می خواد ؟ خانم حتی ایراد هم نمی گیره فقط می گه نه !حالا هم که اب زیر پوستش افتاده وقتی دستی به سر و صورتش می کشه واز خونه بیرون میره خواستگاره که به طرف خونه سرازیر میشه اخه مردم ازاری هم حدی داره !
دیگر جایز نبود به این بازی ادامه بدم چرا که دستم برای همه رو شده بود .سنگین ان بود که عدم تمایل به ازدواج را بهانه کنم و کنار بکشم .هر چند که این تصمیم هم غوغا به پا کرد اما خیلی زود دوباره فضای خانه به جالت عادی بازگشت .
من به عنوان اموزگار در اموزش و پرورش مقطع دبستان پذیرفته شدم و پس از چند ماه خانواده ام توانستند مرا با تصمیم تازه ام قبول کنند و ان زمان دوره ی جدیدی در زندگی من اغاز شد .زندگی در کنار پاک ترین خلوقات خدا شیرین ترین چیزی بود که خدا برای من خواست. من خیلی زود دلباخته شغل مقدس معلمی شدم و همه علاقه و ارزویم در انان خلاصه گردید درانان با ان دنیای کوچکشان که صادقانه دوست داشتن را به من اموختند .دیگر تصویر ازدواج و زندگی زناشویی در ذهنم کمرنگ گردید و زمان می رفت که مرا وقف بچه های معصوم و دوست داشتنی کند که ان اتفاق افتاد .مهمترین اتفاق زندگی ام که سرنوشت مرا تغییر داد .
ان روز یکی از روزهای سرد ابتدای دی ماه بود .اسمان با بارانی سیل اسا دگرگون بود ومن با عجله می رفتم تا به خانه برسم که ناگهان درست در جایی که انتظارش را نداشتم لاستیک اتومبیلم پنچر شد و من مجبور شدم توقف کنم .باران انقدر تند و سیل اسا بود که با توجه به نزدیک شدن تاریکی هیچ چیز از ان سوی شیشه دیده نمی شود .به ناچار شیشه را به پایین دادم اما از فرط سرما و باران دوباره ان را به بالا دادم .برای لحظاتی درمانده و مستاصل به عقب تکیه دادم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم می دانستم که باید پیاده شوم و پنچری لاستیک را برطرف کنم اما با وجود ان باران چگونه ممکن بود ؟
یقه پالتوام را کیپ کردم اوضاع لاستیکم اسفبارتر از ان بود که فکر می کردم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم با تاکسی به خانه بازگردم و فردا کسی را برای کمک همراه خود بیاورم .
با این تصمیم چترم را بستم و قصد رفتن کردم اما به یاد اوردم که برگه های امتحانی دانشاموزانم تا صبح فردا باید تصحیح شود به همین خاطر دوباره در ماشین را باز کردم اما هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای مردی مرا به خود اورد
یقه پالتوی او تا سر حد ممکن چانه اش را پوشانده بود ومن قادر نبودم با وجود باران سیل اسا و چتر روی سرش چهره اش را به وضوح ببینم .
- اتفاقی افتاده خانوم ؟
از سخن گفتن با مردی بیگانه ان هم در ان شرایط و ساعت هراس داشتم پس جواب دادم
- نه !نه اقا.
مرد غریبه با لحنی ارام و خونسرد در حال اشاره به لاستیک پنچر شده گفت
- شاید من بتونم کمکتون کنم .
- نه اقا نه ! از لطفتون متشکرم .ماشینو همین جا می ذارم و با تاکسی به خونه بار می گردم.
- اما اگر جای شما بودم این کار رو نمی کردم .
- بله ؟
با درک تعجب و حیرت من ادامه داد
- این شهر پر از دزدان و معتادان گرسنه است که شاید حتی به همین لاستیک پنچر هم رحم نکنند .اجازه بدین پنچری ماشینو بگیرم .
به پشت سرش نگاه کردم خودش هم ماشین داشت ان هم چه ماشین شیک و بی نظیری. قبل از این که چیزی بگویم گفت
- جک دارید ؟ اگر نداشته باشید می تونم مال خودمو.....
با عجله گفتم
- بله .... بله دارم اما اول باید از خیرخواهی و کمکتون تشکر کنم .
غریبه در پاسخ چیزی نگفت و با کنار گذاشتن چترش به کار مشغول شد .از پشت سر مرد تنومند و خوش لباسی به نظر می امد به خصوصبا پالتوی بلند امریکایی اش که به خاطر باران مرطوب بود .نگاه من روی دستانش ایستاد دستانش هم قوی بودند و با یک حرکت پیچ و مهره ها را باز می کرد . اندیشیدم دستانش چقدر قرمز شده اند حتما در تمام عمرش با این دستها کار سختی انجام نداده .پس از مدت ها این نخستین باری بود که یک مرد را با تمام جزییاتش از نظر می گذراندم و این محدوده تاریک غریزه ام را روشن ساخت چیزی که مدت ها از ان بی خبر بودم فکر کردن به جنس مخالف خودم . بر شدت باران لحظه به لحظه افزوده می شد و باد سردی می وزید ارام گفتم
- اقا من واقعا متاسفم که شما به زحمت افتادید و به شما زحمت دادم.
غریبه در حالی که اخرین کارهای مربوط به پنچرگیری را انجام می داد گفت
- خواهش می کنم خانم . شما وسط خیابون مونده بودید و انسانیت حکم می کرد که کمکتون کنم.
خواستم دوباره تشکر کنم که از جا برخاست و به طرفم برگشت با دیدن او مثل مسخ شده ها بر جا میخکوب شدم حتی قدرت مژه زدن هم نداشتم .خودشبود بعد از گذشت یک سال و دو سه ماه چنان تغییری نکرده بود .کسی که تا لحظاتی پیش برای من یک غریبه بود کسی جز کیانوش نبود برادر شوهر فیروزه .سرم گیج میرفت به ناچار به ماشین خیس از باران تکیه دادم و اندیشیدم چرا اون ؟ خدایا چرا اون ؟ از بین همه ی ادمهای این شهر باید اونو می فرستادی ؟ نمی دانستم باید عصبانی باشم یا بی تفاوت نمی دانستم باید چه بگویم ؟تشکر کنم یا بی هیچ سخنی تر کش کنم . گیج و مستاصل بودم .بدبختی انجا بود که با دیدن او درست به یاد خاطراتم افتادم و قسم می خورم که او هم به همین موضوع فکر می کرد چرا که بعد از دیدن دستپاچگی و هراس من پوزخند شیطنت امیزی بر لبانش نقش بست .حالا من زیر دین او بودم آه خداوندا او ! او که انطور فجیع از و زشت درباره اش حرف می زنند و بدترین چیز ها را درباره اش می گویند.
- دنیا خیلی کوچیکه فروغ خانوم شما این طور فکر نمی کنید ؟از قضا باید ما سینه به سینه هم قرار می گرفتیم.
از میان دندانهای به هم فشرده در حالی که بر اثر گرمای خشم سرمای هوا را از یاد برده بودم بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم
- شما.....شما یک نجیب زاده نیستید اقا.
با لحنی شوخ و شمرده گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز برایش مثل یک بازی مهیج و مفرح است در حالی که دستانش را به جیبش فرو می برد گفت
- متاسفم که از شنیدن حقیقت ناراحت نمی شم و بدین ترتیب شما رو خوشحال نمی کنم .می دونید خانوم من یک عادت بد دارم و اون اینه که حقیقت رو با صدای بلند می گم و با رضایت خاطر قبول می کنم به خصوص اگر از زبون شما باشه که هم به من مدیونید و هم خودتون در داشتن صفتی که درباره ام گفتید با من شریکید.
انگاه با قاطعیت گفت
- شما هم خانوم نجیبی نیستید هنوز نیم ساعت هم نمی شه که کسی به شما لطف کرده و شما پاسخش را با بی ادبی می دهید.
خشمگین گفتم
- کسی شما رو مجبور نکرده بود که به من کمک کنید.
- هیچ چیز و هیچ کس جز انسانیت.
با تمسخر گفتم
- انسانیت ؟اونم در وجود شما ؟من.....
عطسه اجازه نداد جمله ام را تمام کنم او قدمی به جلو برداشت و من از ترس یک قدم به عقب رفتم و وقتی او در ماشین را باز کرد از ترس بی موردم شرمنده شدم معلوم بود که در وجود ان همه چشم اتفاقی نمی افتاد.او در ماشین مرا باز کرد و در حال اشاره به داخلش گفت
- بفرمایید خواهش می کنم قصد ندارم با معطل کردنتان بیشتر باعث سرما دادن شما بشوم .اگر فکر می کنید مستوجب سرزنشی بیشتر از اینها هستم ان هم تنها به خاطر کمک به یک خانوم در باران تلفن کنید و کاملش کنید .تلفن من توی این کاغذ نوشته شده هر چند که مطمینم که قبلا تماس گرفتید اما به هر حال از ان زمان مدتها می گذرد و شاید شما از یاد برده باشید .
او کاغذ حاوی شماره تلفنش را به داخل اتومبیلم انداخت اما نمی دانم چرا زبانم قفل شده بود و زبانم برای گفتن چیزی نمی چرخید .با گامهایی لرزان وارد ماشینم شدم . او ارام در را بست و من از پشت شیشه بخار زده خیس از باران او را دیدم که سوار بر ماشینش شد و از کنار من عبور کرد و رفت . توان از دست و پایم رفته بود اما باید حرکت می کردم چرا که هوا کاملا تاریک شده بود و من از تاریکی و تنهایی در کنار هم می ترسیدم مدتها قبل که برای اولین بار او را دیدم چه رابطه ایمیان به خسله فرو رفتن من و دیدن او بود .

****************************************

گرمم بود و این گرمای اتشین که انگار مرا به قعر جهنم می برد بند بند وجودم را می سوزاند .صدای مادر بود صدای باجی یا نمی دانم پدر وای خدای من چقدر حرف می زنند مگر سوختن مرا نمی بینند ؟مگر نمی خواهند کمکم کنند ؟پروردگارا کمکم کن.
- مادر گرمه خیلی گرمه !
- می دونم عزیز مادر می دونم !
چرا صدای مادر بغض الود بود ؟چرا کسی بی وقفه بقیه را به سکوت دعوت می کرد ؟چیزی در گلویم گیر کرده بود و ازارم می داد.
کسی اهسته گفت
- عیبی نداره بذارید گریه کنه !
آه چقدر گریستن خوب است چقدر بی امان اشک ریختن خوب است .به سختی دیده از هم گشودم و گفتم
- اب یه کم اب به من بدید.
مادر با یک لیوان اب رویم خم شد
- چی شده بود عزیز مادر ؟
خدایا مادر چه می گوید ؟از من می پرسد ؟به زحمت چند جرعه اب خوردم طعم لبم شور بود انگار از کویر برگشته بودم.سرم هم گیج می رفت و همه استخوانهای بدنم درد می کرد .به ثورت مادر نگریستم چشمانش اشک الود بود اما تلاش می کرد لبخند بزند.
- چی شده مادر ؟اینجا کجاست؟
- اینجا درمانگاهه بهت سرم زدند.
- مگه من مریضم کی منو اورده اینجا ؟
قبل از این که مادر جواب مرا بدهد دکتر جوانی وارد اتاق شد و با مهربانی گفت
- حالتون چطوره خانوم ؟
- من چیزیم نیست دکتر چرا به من سرم زدید؟
- اگر حالت خوب بود اینجا نبودی .
با کلافگی گفتم
- حداقل بگین چی شده ؟
مادر نزدیکتر امد و گفت
- این تو هستی که باید بگی چه اتفاقی افتاده .
ارام پرسیدم
- ساعت چنده مادر ؟
- چیزی به صبح نمانده دکتر می گفت باید استراحت کنی.دیشب وقتی ماشینو به حیاط اوردی درست جلوی در ورودی زیر بارون نقش زمین شدی .بدنت تو تب می سوخت و من و باجی حسابی ترسیده بودیم .همان موقع پدرت سررسید و ما تونستیم تو رو داخل خونه ببریم .دکتر می گه با این تب شدید خدا به تو رحم کرده تصادف نکردی ان هم زیر اون باران شدید .به نظر من تو داری زیادی از خودت کار می کشی .
مادر حرف می زد و من در جای دیگری سیر می کردم باز هم دچار ان تردید همیشگی شده بودم ایا دیدن او واقعیت داشت ؟در همین حین پدر وارد اتاق شد و در حالی که نایلونی پر از دارو در دست داشت با دیدن من جلوتر امد و کنارم ایستاد.
- چی شده بود بابا جون ؟تو که من و مادرتو نصف جون کردی .
مادر در حال برداشتن نایلون دارو از پدر پرسید
- اقای دکتر به شما چی گفت
- - دکتر می گه شدیدا سرما خورده براش شش هفت تا امپول نوشته .فکر کنم زیر بارون دیروز اینطوری شده چون لباساشهم خیس شده بود . تو زیر بارون چکار می کردی دختر ؟ مگه ماشین نداشتی ؟
چشمانم را بستم و کیانوش را به یاد اوردم چه پاسخی باید می دادم ؟ مادر گفت
- انقدر تبت بالا بود که هذیان می گفتی اقا جونت راست می گه تو که ماشین داشتی چرا خیس شده بودی ؟
برای این که انها را مجاب کرده باشم گفتم
- به یاد بچگی زیر باران قدم زدم.
مادر وحشت زده گفت
- قدم زدی ؟توی سرما زیر اون باران شدید؟ مگه عقلت کم شده بود دختر ؟بیخود نیست که هنوزم تو تب می سوزی !
پرسیدم
- منو کی به خانه می برید؟
مادر به سرم نگاه کرد و گفت
- دیگه چیزی از سرمت نمونده میرم دکتر رو خبر کنم .دکتر می گفت وقتی سرم تموم شد دوباره باید تو رو معاینه کنه.
پس از رفتن مادر به اقا جون گفتم
- اقا جون باید ببخشید که خواب و استراحت شمارو خراب کردم.
پدر که اثار بیخوابی در چهره اش مشهود بود گفت
- خدا خیلی به ما رحم کرد وقتی من وارد خانه شدم مادرت و باجی گریه می کردند تو هم که نقش بر زمین شده بودی و بدنت مثل کوره داغ بود. لباسات رو عوضکردم و مادرت و باجی پاشویت می کردند اما تو تبت بیشتر شده بود به همین خاطر اوردیمت درمانگاه .دکتر به اتفاق مادر وارد اتاق شد و پس از دراوردن سرم از دستم به معاینه ام پرداخت و بعد خطاب به من گفت
- نمی دانم چرا انقدر ضربان قلب شما تنده ؟ایا شما از چیزی رنج می برید یا علت خاصی برای اضطراب شما وجود دارد؟
گفتم
- نه اقای دکتر شاید هم حضور شما باعث شده ضربان قلب من تند شده !
دکتر از تعبیر من خندید و پرسید
- شغل شما چیه خانوم ؟
- من اموزگارم.
- خب پس شغل محرکی هم ندارید من فکر می کنم با کمی استراحت و استفاده از داروها بهتر می شوید خانوم معلم.
پس از این بیماری عجیب تا سه روز به مدرسه نرفتم انجا بود که فرصتی یافتم تا بیشتر به این موضوع فکر کنم منتها صادقانه و بی تزویر .خیلی عجیب بود که هر بار درست وقتی که او را فراموش کرده بودم به سراغم می امد و عجیبتر از ان این بود که نمی توانستم علی رغم چیزی هایی که درباره اش می گفتند او را انطور تصور کنم .ایا کسی که در باران سیل اسا به دختری کمک کند می توانند ادم پستی باشد؟ هر بار سعی می کردم که به او فکر نکنم اما نمی توانستم .دوباره شبح ان چهره برنزه و مردانه به سراغم امده بود .راستش تا حدودی از رفتار خودم با او شرمنده بودم حقش نبود که پس از کمک و همکاری او انگونه برخورد کنم .من هم رسم انسانیت را به جا نیاورده بودم پس چطور می توانستم به این که او یک انسان است یا نه بیندیشم ؟
سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و ان این بود که مگر او در کرج زندگی نمی کند پس در تهران چه می کرد ؟ مسلما هیچ کس نمی توانست به من در باره ی این موضوع کمک کند جز خواهرم فیروزه که به نحوی از طریق خشایار از او مطلع می شد .گاهی می شنید که او با مادر درباره ی او صحبت می کند و زن ها چقدر درباره ی او کنجکاو بودند.
درست وقتی که در عطش دانستن اوضاع و احوال او می سوختم فیروزه برای احوالپرسی به خانمان امد او پس از ملاقات با مادر به همراه دو فرزند شلوغ و سرزنده اش به اتاقم امد.با دیدن من در بستر بیماری سلامم را با لبخند جواب دادو گفت
- نمردیم و دیدیم تو مریض شدی .
من او را به نشستن دعوت کردم و در حال نوازش خواهرزاده ام ارمان گفتم
- خیلی دلت می خواست من مریض بشم؟
فیروزه به شوخی گفت
- بله پس چی ! شاید تو دو روز یه گوشه بشینی و بذاری ما هم خودمون رو به اقا جون نشون بدیم.
- مگه من جای تو رو تنگ کردم؟
- کیه که ندونه تو همه چیز اقا جونی؟
- اینو کی گفته ؟اقا جون از همه بیشتر به من سخت می گیره !
فیروزه نیشگونی ارام از پایم گرفت
- اره خدا از دلت بشنوه .
به سختی دلم می خواست محور صحبت را به کیانوش ربط دهم اما نمی دانستم چگونه بی هدف پرسیدم
- چه خبر ؟
فیروزه در حال دراوردن لباسهای ارمان گفت
- خبرها که اینجاست.
- خشایار چطوره ؟
- خوبه احوالت رو می پرسه برات التماس دعا داشت.
با لبخند گفتم
- برای چی ؟
فیروزه با اشاره به هاله گفت
- به خاطر این وروجک میخواد اگه می تونی اونو به همون مدرسه ای ببری که خودت هستی شاید اونجا با وجود تو بهتر درس بخونه البته الان هم درسش خوب هست ولی می ترسم....
میان حرفهایش گفتم
- می ترسی چی ؟ خودم کارنامه اش رو ثلث قبل دیدم نمراتش خوب بود علاج قبل از وقوع می کنی ؟
- خب ادم تا خواهری مثل تو داره چرا باید بچه اش رو مدرسه ی دیگه ای بذاره ؟
به هاله اشاره کردم که جلوتر بیاید انگاه در حال نوازش کردن موهایش به صورتش خیره شدم .عجیب بود که او خیلی شبیه به کیانوش بود! موهایش را از پیشانیش عقب زدم و دقیقتر به او خیره شدم البته او به پدرش شباهت داشت و پدرش هم به کیانوش .او را در اغوش گرفتم و به خود فشردم .فیروزه معترض گفت
- اهای !سرماخوردگیت رو به بچه می دی.
او را از خود دور کردم و گفتم
- می دونی فیروزه تو از اون خیلی بیشتر از توانش انتظار داری !هم تو و هم خشایار . تو باید بدونی هر بچه ای که بیست می گیره با هوش به حساب نمی یاد و هر بچه ای که زیر بیست می گیره تنبل به حساب نمی یاد اما اگه اصرار داری اونو به مدرسه ما منتقل کنی اشکالی نداره خودم کمکت می کنم اما زیاد امیدوار نباش چون منطقه شما به ما نمی خوره !
- برق شادی در چشمان فیروزه درخشید.با لحنی خواهرانه تشکر کرد . بعد خطاب به بچه هایش گفت
- بچه بلند شین از اتاق برین بیرون پیش مامان بزرگ خاله فروغ مریضه منم الان میام.
- فیروزه اونا مزاحم من نیستند.
- با این حساب بازم اونا باید برن.
بچه ها با بی میلی اتاق مرا ترک کردند پس از رفتن بچه ها فیروزه از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و گفت
- هوا سوز داره فکر کنم امشب برف بیاد.
بعد با دیدن ماشینم گفت
- از ماشینت راضی هستی ؟
با لبخند گفتم
- ای بدک نیست !از پیاده رفتن بهتره .
فیروزه به طرف من برگشت و در حالی که دست به کمر زده بود با شوخی گفت
- بدک نیست !عجب رویی داری ! اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم اونقدر زبل باشی راست گفتن که فلفل نبین چه ریزه !
به روی خواهرم لبخند زدم اصلا حوصله اعتراض هایش را نداشتم به خصوص وقتی شروع می کرد به سختی تمامش می کرد و چقدر هم خواهرم چانه گرم بود به راستی گلایه او از بچه ها و تعریفش از خشایار تمامی نداشت گویی بیش از هر چیزی در دنیا به پرحرفی علاقه داشت .کم کم محور سخن او به سمت مادر خشایار تغیر کرد.
- بیچاره مادر خشایار از فرط سرما دچار پا درد شدید شده و حالا توی خونه نشسته هفته قبل هم دعوتش کردم چند روزی بیاد خونه ما اما قبول نکرد بنده خدا اعصاب هم نداره مخصوصا وقتی جلوی شلوغی باشه دچار سر درد میشه .
من برای تغیر سخن او با لحنی دلسوزانه و متاثر گفتم
- بیچاره حتما غصه پسرش رو می خوره !
برای دیدن تاثیر حرفم به صورت خواهرم خیره شدم او اصلا متوجه نیت من نبود تا جایی که برای تایید سخن من گفت
- راست میگی غصه کیانوش برای مادر شوهرم چیز کمی نیست.درسته که پدر شوهرم حرف زدن درباره ی او را غدغن کرده اما هر چی باشه اون یه مادره .
- سعی کردم با خونسردی بپرسم اما صدایم لرزید
- راستی از اون چه خبر؟
فورا ساکت شدم ترسیدم که مبادا خودم را لو داده باشم حس کردم خون به صورتم دویده اما همچنان سر جایم ماندم و چشم به پتوی مقابلم دوختم .چقدر سکوت فیروزه تا فاصله ای که جوابم را بدهد به نظرم طولانی امد.
- خشایار میگه تازگی کمتر به تهران میاد.
- مگه خشایار او را می پذیره؟
فیروزه به سرعت گفت
- اصلا ! هیچ کس نباید او رو بپذیره .
- پس او چطور به دیدن خشایار میره ؟
- خب دیگه ! به نظرم از بس پرروست اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اصلا برایش مهم نیست که دیگران درباره اش چه می گویند .اه ما حرف دیگه ای برای گفتن نداریم ؟
دیگر جایز نبود که چیزی بپرسم چرا که مسلما خواهرم شک می کرد .انقدر در خود غرق بودم که متوجه رفتن فیروزه نشدم .او گفت تازگی کمتر به تهران می اید اما من دو روز پیش او را دیدم و این کنجکاوی که او در تهران چه می کرد ازارم می داد ان هم درست در مسیر امد و رفت من ! این تصور که برخورد ما کاملا اتفاقی بوده مثل خوره دیواره مغزم را می جوید .تشویش خاطر من تا ظهر ادامه داشت تا این که مادر به اتاقم امد در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت مادر مرا از افکارم بیرون کشید
- حالت چطوره مادر ؟
به خود امدم و گفتم
- متشکرم مادر به لطف شما و سوپ شفا بخشتان خوبم .
مادر گفت
- خواهرت و بچه هاش اماده شدند تا به خونه برگردند.
با تعجب گفتم
- مگه شام اینجا نیستند؟
- نه مادر فیروزه میگه هاله فردا امتحان داره باید برگردند خونه در ضمن خشایار هم سرما خورده تو.... زحمت میکشی اونا رو برسونی مادر ؟
با این که حال چندان مساعدی نداشتم اما برای این که هم انها را رسانده باشم و هم هوایی تازه کرده باشم پذیرفتم. فیروزه ابتدا به زیر بار نرفت و می گفت باید استراحت کنم اما من حاضر شدم و برای بیرون بردن ماشین به حیاط رفتم و مدتی معطل شدم تا فیروزه و بچه هایش هم امدند .فیروزه کنار من نشست و پسرش را در اغوش گرفت و هاله پشت سر ما نشست و من پس از سفارشات مادر حرکت کردم .مقداری از مسیر را طی کرده بودیم که فیروزه خم شد و تکه کاغذی را از زیر پایش برداشت و در حال خواندنش گفت
- فروغ این چیه ؟لازمش نداری ؟
من بی خیال به طرفش برگشتم و با دیدن کاغذ محکم روی ترمز کوبیدم به طوری که ارمان به سمت جلو کشیده شد و سرش به شیشه خورد و فریادش به اسمان برخاست فیروزه در حال ارام کردن او گفت
- حواست کجاست فروغ ؟ حالا خوبه تکه کاغذ باطله دیدی اگه گنج قارون میدیدی چکار می کردی ؟
من تکه کاغذ را از او گرفتم و در داشبورت گذاشتم و برای جلوگیری از کنجکاوی فیروزه گفتم
- اون شماره تلفن یکی از دوستای منه .
فیروزه معترض گفت
- خب حالا مگه چی شده ؟ من فقط گفتم لازمش نداری دور که ننداختمش.
در دل گفتم چه خوب که این کارو نکردی ! پرسیدم
- ارمان چطوره ؟
- فکر کنم سرش کمی درد گرفته اگه میشه لطفا راه بیفت الانه که خشایار برسه اما خواهش میکنم احتیاط کن .
دوباره ماشین را روشن کردم و حرکت نمدم منتهی خیلی با احتیاط این احتیاط نه به خاطر توصیه خواهرم بلکه به خاطر اغتشاش فکر خودم بود. من کنار انها حضور داشتم اما با دیدن شماره تلفن فکرم جای دیگری بود.

korosh-8020
08-16-2011, 10:44 AM
فصل نهم
دیگر چون روزهای قبل تمرکز نداشتم حتی سر کلاس درس و هنگام تدریس خودم هم می دانستم که اموزگار ساعی گذشته نیستم و از این حقیقت به سختی رنج می بردم .باز هم مثل چند وقت پیش کم حرف و گوشه گیر شده بودم و کم کم خانواده ام را به گرداب و کنجکاوی پیرامون خودم می کشاندم .بالاخره پس از جهادی سخت و تن به تن با عقل به این نتیجه رسیدم که برای تسکین خود بهتر است با او تماس بگیرم .همه مشکل من این بود که حس می کردم مدیون و مرهون او هستم ولی قادر نبودم خود را برای پذیرش این حقیقت مجاب کنم.
ان روز مادر و باجی برای شرکت در مجلسی زنانه خانه را ترک کرده بودند و من حس کردم فرصتی که دنبالش بودم به دست امده.
دستپاچه مقابل تلفن نشستم و با انگشتانی لرزان شماره گرفتم اما دو باره هنوز شماره را کامل نگرفته قطع کردم اما باز هم در پی وسوسه ای اشنا گوشی را برداشتم وقتب شماره گرفتم در فاصله ای که منتظر برقراری تماس بودم در دلهره و اضطراب دست و پا می زدم تا این که ارتباط برقرار شد.بی گمان خودش بود با همان صدای کشیده و شوخ گفت
- بله !
انگار لبانم به هم چسبیده بود هر قدر تلاش کردم حرف بزنم نتوانستم .
- بله ! بفرمائید.
او هم سکوت کرد و فقطهریک صدای نفسهای دیگری را می شنیدیم .از ان سویتلفن مرغ عشق بود یا قناری نمی دانمبه هر حال یکی از انها به گوش می رسید صدایی که ان روز به من ارامش می داد.اما صدایش دیگر شوخ و با تمسخر نبود.
- نمی خواهید حرف بزنید؟
قلبم فرو ریخت چرا حس می کردم مرا می شناسد؟!
- نمی دونم درباره ی من چی فکر می کنید اما به هر حال اماده شنیدن حرفهایتان هستم حتما حرفی برای گفتن دارید که تماس گرفتید گو اینکه زودتر از اینها منتظر تماستون بودم .
چون دوباره با سکوت من مواجه شد در ادامه گفت
- فکر نمی کنید بیش از حد ترسو هستید؟!
ناگهان زبان من برای جواب دادن به توهین او باز شد
- شما فکر می کنید کی هستید که به خودتون اجازه میدین هر چی دوست دارین بگین ؟!
دوباره تمسخر و طنز به لحن او بازگشت با صدایی خونسرد گفت
- آه فروغ خانم گریز پا !چه اتفاق دلچسب و غافلگیر کننده ای.
از نحوه حرف زدنش هنگام کشیدن کلمات چندشم شد خشمگین گفتم
- این که شما به همه خانومها به چشم بد نگاه می کنید شرم اوره !
او پس از خنده ای کوتاه گفت
- مگه شما درباره ی دیدگاههای من اطلاعاتی دارید ؟
خدای من چقدر خراب کردم درست حرفی را که نباید میزدم .زبانم را محکم گاز گرفتم من با ادای این سخن با زبان بی زبانی گفتم درباره ی او شنیده ام و این چیزی نیست که یک دختر جوان به مردی جوان ان هم مردی از ان دسته بگوید.
اهسته گفتم
- شما به راستی مرد بی ادبی هستید.
او با اهنگی که تمسخر در ان موج می زد گفت
- درباره ی خودتون چی دارید که بگین ؟ ایا در نظر شما کسی که هنوز تلفن نزده به کس دیگر توهین می کند بی انکه اداب احوالپرسی را به جا بیاورد با ادب است ؟
خشمگین برای محقق جلوه دادن خودم گفتم
- من برای سلام و احوالپرسی تماس نگرفتم وگرنه اداب دان خوبی هستم.
- پس چی ؟چه دلیلی برای تماستون وجود داره ؟
- من.....من.....
سکوت کردمتا به خود مسلط شوم حق با او بود من به راستی برای چه تماس گرفته بودم ؟برای تشکر ؟اگر این طور بود باز هم لحنم زننده بود .لب به دندان گرفتم به راستی او در ارامش نظیر نداشت.سکوت میان ما با خنده ی کش دار او شکسته شد.
محکم پرسیدم
- ایا مطلب خنده اوری برای خندیدن دارید ؟
چقدر من در برابر او بچه بودم درست مثل جوجه ای که به جنگ شیر رفته باشد .او پس از متوقف کردن خنده اش با لحنی شوخ گفت
- اگر جای شما بودم تماس نمی گرفتم مصاحبت با من برای شما مضره شما درباره ی من چی می دونید؟
مو بر اندامم ایستاد با صدایی لرزان که تلاش می کردم ارام باشد گفتم
- شما منو از خودتون می ترسونید ؟باید بگم من انطور که شما فکر میکنید ترسو نیستم اقا !
- نخیر من فقط اخطار دادم به محوطه خطر نزدیک می شوید و اگر عاقل باشید منو از سر خودتون باز می کنید.هر چند که خودم هیچگاه از مصاحبت با دختر بچه ها خشنود نبوده ام.
فریاد زدم
- بچه ؟!
خدای من او چه می گفت ؟ایا من واقعا در نظرش بچه بودم ؟ از فرط خشم چند نفسعمیق کشیدم و ناگهان پرده ی ارامش از جلوی چهره ام کنار رفت
- شما ادم پست و بی ادبی هستید که حتی به فامیل هم رحم نمی کنید داشتم باور می کردم که همه چیز درباره ی شما شایعه بوده اما فهمیدم که اشتباه می کردم من.....من....
او با ارامش کلام مرا قطع کرد و گفت
- چند لحظه صبر کنید خواهش می کنم اسیاب به نوبت.اجازه بدین جوابتون رو بدم .گفتید ادم پستی هستم بسیار خب ممکنه باشم یکبار قبلا بهتون گفتم من از شنیدن حقیقت درباره ی خودم ناراحت نمی شم این شما هستید که از شنیدن حقیقت به خروش می ایید و به سلاح زنانه تان متوسل می شوید .شنیدم چیزی درباره ی فامیل گفتید باید بگم اگر همان ابتدا خودتون رو فامیل من معرفی کرده بودید گوشی رو روی تلفن می کوبیدم چرا که روابط فامیلی برای من سالها پیش مرده .
- یعنی شما انکار می کنید که منو می شناسید ؟
- خیر انکار نمی کنم اما شمارو نه به عنوان یک فامیل بلکه به عنوان یکدوست جدید می شناسم .
حس کردم هنگام صحبت درباره ی فامیل صدایش از خشم می لرزد به نظر می امد درباره ی انها از میان دندانهای به هم فشرده سخن می گوید.باید هر چه زودتر مکالمه را پایان می دادم .به سردی گفتم
- به هر حال علت خاصی برای تماس من وجود ندارد تنها می خواستم بابت کمک ان روزتان تشکر کنم .
- از من تشکر نکنید خانوم چون من هیچ کاری رو بی عوض انجام نمی دم .
رعشه ای تمام وجودم را گرفت درست همان طور که حدسمی زدم برایم خواب دیده بود ان هم چه خوابی ! با صدایی لرزان از فرط ترس گفتم
- اگه.... اگه فکر کردید در عوض به کمک من می تونید....می تونید....
ارام حرفم را قطع کرد و گفت
- نه ! ترجیح می دم برای چیزهای بهتری صبر کنم می دونید که من اساسا ادم صبوری هستم .
خون به صورتم دوید در اینه روبه رو چهره ام را دیدم که مثل گلهای شمعدانی رنگ گرفته.گوشی را فورا قطع کردم و صورتم را با دست پوشاندم حس می کردم با تلفن به دچار چه حماقت غیر قابل بخششی شدم .سبب شده ام که او فکر کند چه دختر جلف و سبکی هستم .چنگ به بازویم انداختم و از فرط درد فریاد کشیدم اشک به روی گونه هایم روان شد اما گریه ام برای درد بازویم نبود بلکه از سر درماندگی بود.اندیشیدم که حق با دیگران بود فریاد زدم
- تو جانور رذل و کثیفی هستی .
فریادم در فضای خانه پیجید و سپسگم شد .با صدای رعد و برق به عقب چسبیدم و نفسم را در سینه حبس کردم .حرفهایش مثل انعکاس یک گناه در ذهنم بیداد می کرد
مصاحبت با من برای شما مضره ! هیچکاری رو بی عوض انجام نمی دم !گوشهایم را با دست پوشاندم خدایا چه بی شرم ! چی باعث می شه تا ادم اینقدر گستاخ باشه ؟سوالم بی پاسخ بود به نظر می امد از خیلی پیش منتظر تماس من بوده .ایا واقعا من در نظرش چنین دختری امده بودم ؟ئای برمن !اگر اقا جون و فرهاد می فهمیدند زنده به گورم می کردند حتی فریبکارترین مردها هم وقتی قصد فریب دختری را دارند از در احترام ولو به دروغ وارد می شوند اما او.... گویی هیچ انتظاری از فرد مقابلش ندارد و انگار همه دختران و یا زنانی که دیگران معتقدند توسط او بی ابرو شدند با چشم باز به این دام پا نهاده اند ؟ بی شرمی او مثل روز روشن بود حتی یک بچه هم در همان ابتدا به نیت او پی می برد.
به نظرم می امد همه کسانی که به نحوی با او در ارتباط بوده اند خودشان مایل بوده اند و اجباری در کار نبوده .هر چند باز هم قادر نبودم شایعات را باور کنم انگار حسی درونی در من علی رغم میلم مدافع او بود.

************************************


از ان پس هر جا می رفتم او بود نه خود حقیقی اش بلکه شبحش که حتی در خواب ارام شبانه هم رهایم نمی کرد .فرو رفته در ان لباسهای گرانقیمت که خود از اراستگیشان بی خبر بود در حالی که مثل همیشه لبخند طنز الودی را برلبانش حفظ می کرد با نگاهی خیره در حال برانداز کردنم.
همیشه وحشت داشتم هر ان او را ببینم حتی وقتی که در راه رفتن به مدرسه بودم. مسخره بود اما انگار انتظارش را می کشیدم هرگز نفهمیدم چرا انقدر به حرفهایش ایمان داشتم ؟
می دانستم خواهد امد اما از زمانش بیخبر بودم .بی انکه علتش را بفهم بیش از معمول به خانه فیروزه می رفتم شاید هم دنبال اخبار جدیتری بودم یا شاید هم حس می کردم می توانم با وجود خشایار که به نحوی به او مربوط می شد غرور سرکوب شده ام را تسکین دهم .به راستی چقدر این دو برادر با هم متفاوت بودند خشایار نمونه کامل یک مرد زن دوست و خانواده پرست و مطیع بود در حالی که کیانوش عاصی و سرکش و گستاخ تنها وجه اشتراکشان قیافه هایشان بود .خشایار هم به نحوی از صحبت درباره ی او می گریخت گویی با یاد اوری او دچار اندوه و ناراحتی می شد.فیروزه هم از پاسخ درباره سوالاتم طفره می رفت و یکبار که اصرار مرا دید با کنجکاوی گفت
- تو چرا اینقدر درباره ی او کنجکاوی ؟
من به سرعت مسیر صحبت را تغییر دادم .هیچ کس حال مرا نمی فهمید و هیچ کس نمی توانست بفهمد در چه اضطرابی دست و پا می زنم شده بودم مثل مرغی سرکنده و اسیر.
نمی دانم شاید هم از او خوشم امده بود هربار با پرسیدن این یسوال از خودم با درماندگی می گفتم وای برمن اگر در دامش افتاده باشم .
باور کردنی نبود من برای فراموش کردن کسی تقلا می کردم که حتی خانواده اش مدتها می شد که فراموشش کرده بودند .من چه چیزی در او دیده بودم که سبب می شد گاه و بی گاه به یادش بیفتم ؟برای منحرف کردن ذهنم در کلاس ورزشی ثبت نام کردم. ساعت کلاسم درست پساز تعطیلی مدرسه بود شبها خسته و ناتوان به بستر می رفتم و سرم به بالش نرسیده خوابم می برد .و دیری نگذشت که حضور او را در زندگی ام از یاد بردم و زندگیم به روال عادی بازگشت . گونه های رنگ پریده ام دوباره رنگ گرفت و چشمان به گود نشسته ام فروغ و روشنایی یافتند و دوباره شدم همان فروغی که مادر و باجی از دستش عاصی بودند مادر با شادی من شادمان بود و همیشه تکمیل شادیش را در ازدواج من می دید .من هم که به این زودی ها تصمیم به ازدواج نداشتم .پدر گاهی به شوخی می گفت خانوم این یکی رو نگه داشتیم برای پیری و کوری خودمون و من می گفتم از خدامه اقا جون !زمستان رو به پایان بود و سال جدید در راه بود .نمی دانم چرا همیشه چند روز مانده به نو دلم میگرفت و دوست داشتم گریه کنم .
هنگام سال تحویل برای همه دعا کردم برای اقاجون مادر وخواهر و برادرم حتی باجی این یار وفادار و قدیمی و از خدا خواستم که همراه با متحول ساختن سال من هم تغیییری کنم.

**************************

درست وقتیکه داشتم از یاد میبردمشسر راهم سبز شد .
ماجرا از این قرار بود
غروب یکی از روزهای اردیبهشت ماه وقتی که از کلاس ورزشی ام بیرون امدم و سوار ماشینم شدم پس از طی کردن مقداری از مسیر متوجه شدم ماشینی تعقیبم می کند که سرنشینانش چند جوان شر و شور هستند .به سرعت خود افزودم وتلاش کردم از انها فاصله بگیرم اما انها که دست بردار نبودند خود را به ماشین من رساندند و به خاطر مانورهای وحشتناکشان سبب شدند کنار بکشم و درست وقتی که از کنار جاده ارام حرکت می کردم مقابلم پیچیدند .نفسم بالا نمی امد یکی از انها که نسبت به بقیه تنومند تر بود از ماشین پیاده شد و نزدم امد .به اطراف خود نگاه کردم نه ماشینی به چشم می خورد نه عابری شیشه را بالا دادم اما قبل از ان که در را قفل کنم ان جوان در ماشین را باز کرد و با چشمانی شرر بار به من خیره شد .قلبم خیلی تند می زد کم مانده بود که از ترس بیهوش شوم .با خود گفتم اگر دست به من بزند با او درگیر خواهم شود و چنگ به صورتش خواهم انداخت .صورتش را به طرف من کرد که به روبه رو می نگریستم خم کرد و گفت
- چیه خانوم خانوما ؟مگه عزرایل دیدی ؟
نفسش بوی الکل می داد یکی دیگر از انها درکنار مرا باز کرد و روی صندلی نشست و قبل از ان که تکان بخورم یا فریاد بزنم چاقویی زیر گلویم گذاشت به زحمت اب دهانم را قورت دادم هوا رو به تاریکی بود و من در محاصره خطر تقلا می کردم .سعی کردم خونسردیم را حفظکنم چرا که انها چهار نفر بودند و من یک نفر! محکم گفتم
- چی از جون من می خواید ؟
جوانی که اول نزدم امده بود گفت
- به نظر تو وقتی که ادم رو وسط جاده نگه می دارند چی از ادم می خوان ؟
عصبی گفتم
- من چیزی ندارم بهتون بدم .
او با یک حرکت گردنبند را از گردنم کشید و خشن گفت
- جدی ؟ پس این چیه ؟
از کشیده شدن زنجیر پوست گردنم سوخت اما تکان نخوردم .قبل از انکه دستان کثیفشان دستم را لمس کند انگشترهایم را در اوردم و به جلوی پایشان انداختم و با عصبانیت گفتم
- برین گمشین.
جوانی که کنارم نشسته بود با تمسخر گفت
- اگه ما بریم گم بشیم تو توی این تاریکی اینجا چکار می کنی ؟تنها و بدون همراه !
خشمگین گفتم
- گیر هر کسی بیفتم بدتر از شما نیست .حتی دزدهای سر گردنه هم برای خدشان مرامی دارند اما شما روی حیوانها را هم سفید کرده ا ید.
یکی از انها گفت
- عجب زبان درازی هم داره مثل اینکه تنش می خاره !
دیگری که وحشت مرا حس کرده بود با لودگی گفت
- ولش کن دختر خوبیه .
محکم گفتم
- من چیزی ندارم که بدم .
جوانی که کنارم نشسته بود گفت
- چرا داری !
و با نگاهی وقیح و بی شرم سر تا پای مرا نگاه کرد . با وحشت طرفش برگشتم همه بدنم می لرزید دهانش با طعنه گری کج شده بود و شرارت از چشمانش می بارید .
جدیو خشن گفت
- خیلی اروم از ماشینت پیاده میشی و سوار ماشین ما میشی .نگران ماشینت هم نباش یکی از اقایئن زحمت اوردنش رو می کشه .
هوا کاملا تاریک شده بود به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت از این همه مکانهای ورزشی باید اون سالن رو انتخاب می کردی که در پرت ترین نقطه شهره ! اخرش کار دست خودت میدی . دلم را خوش کرده بودم که در یکی از بهترین سالن ها ورزش می کنم اما...... ناگهان در حالی که یکی از انها دستم را گرفته بود و پایین می کشید ذهنم را به کار انداختم با لگد محکم به ساق پای جوان مقابلم کوبیدم و پا به فرار گذاشتم نمی دانستم کجا اما باید می رفتم به عقب نگاه کردم دو نفر از انها دنبالم می دویدند و دو نفر از انها هم در حال روشن کردن ماشین بودند .شروع کردم به فریاد زدن صدایم ر تاریکی می پیچید
- کمک کنید کمکم کنید.
در حال دویدن اشکهایم را باد می برد و زر چشمانم می سوخت .دعا می کردم که ناگهان دعای من به درگاه خداوند مقبول شد تا ان زمان هیچ وقت خدا را ان طور یاد نکرده بودم ماشینی از رو به رو پدیدار شد و من شرو ع کردم به فریاد راننده با دیدن من از ماشین پیاده شد .اشکم بی وقفه می امد و موهایم بر اثر دویدن پریشان شده بود و احوالم گویا بود.
- چی شده خانوم؟
راننده جوانی بلند بالا و متشخص بود با اشاره دست پشت سرم را نشان دادم .دوتا از مزاحم ها پیاده و دوتن دیگر با ماشین به ما نزدیک می شدند در دل ارزو کردم کاش یک نفر دیگر هم با این جوان بود او چگونه می خواهد یک فری از پس انها براید.از ترس به او نزدیکتر شدم ارام گفت
- نگران نباشید خانوم شما همین جا باشید.
با عجله جلو رفت و با ان دو جوان پیاده درگیر شد دیری نگذشت که دو جوان دیگر هم که سوار ماشین بودند به انها پیوستند فریاد زدم
- نامردهای پست فطرت چند نفر به یک نفر؟
جوانی که به کمک من امده بود به سختی زیر دست و پای انها اسیب دیده بود و حتی قدرت فریاد زدن هم نداشت .دوتن از مزاحم ها به من نزدیک شدند در حال که به خاطر دردسر افرینی من خشمگین بودند یکی از انها چاقویش را دراورد و با لحنی تهدید امیز گفت
- راه بیفت !
انگار کوه امید بر سرم خراب شد با گامهای لرزان به ماشین نزدیک شدم جوان چاقو به دست به یکی از همدستانش گفت
- ماشینش رو بردار اون تن لش رو هم بنداز توی ماشینش .
در حال عبور از کنار جوان زخمی بغض گلویم را فشرد او قربانی من شده بود ولی خوشبختانه تکان می خورد واین سبب شادی قلب من می شد . مسیر جاده چشم دوختم ازدور دو اتومبیل به ما نزدیک می شدند در فرصتی که مپل معجزه ای خداوندی بود دوباره شروع به دویدن کردم اما یکی از جوانها مرا محکم به سمت خود کشید دو سه نفری در حال تقلا بودیم که اتومبیل ها با دیدن ما توقف کردند .کسی که کنار راننده نشسته بود پرسید
- چی شد اقا ؟
جوان مزاحم گفت
- یک اختلاف خصوصیه ! شما بفرمایید.
راننده پیاده شد و گفت
- یعنی چی؟ دارید خانوم رو خفه می کنید .
برای یک لحظه با گاز گرفتن دست مزاحم فریادم به هوا خواست ئ با عجله گفتم
- اقا کمکم کنید اینا مزاحم من....
دوباره درگیری و نزاع شروع شد خوشبختانه انها پنج نفر بودند .نمی دانستم بمانم یا فرار کنم که در تاریکی سرنشین اتومبیل دوم نزدم امد دستم را گرفت و گفت
- باید بریم زود باش .
دستش را پس زدم و با خشونتی دو چندان گفتم
- برو گمشو !
ماه از پشت ابر بیرون امد و من توانستم چهر هی او را ببینم .کیانوش بود نه تمسخر در چهره اش بود و نه مثل همیشه ارام بود انقدر وحشت زده بودم که با دیدنش متعجب نشدم.
- باید عجله کنیم زد باشید .
هر چی خواستی خواستی بعدا بگو معلومه که انها از پس هم بر میان تو باید هر چه زودتر اینجا رئ ترککنی من تو رو می رسونم .
خشمگین با به یاد اوری سابقه او اخرین گفتگویمان گفتم
- با تو بیام ؟ اگه گیر این وحشی ها بیفتم بهتره اونا به خاطر من با اون اراذل درگیر شدند اونوقت من فرار کنم ؟
کیانوش که کلافگی در سیمایش موج می زد شانه های مرا محکم به دست گرفت و گفت
- می خوای صبر کنی ببینی چیمیشه ؟تو دیوانه ای دختر ! این وقت شب که همه سر سفره های رنگینشون نشستند تو توی این جاده خلوت و تاریک می خوای نمایشیک نزاع تن بع تن رو نگاه کنی به امید اخرش ؟
با لحنی امرانه محکم فریاد زد
- زود باش سوار شو بزرگترین کمک تو به اونا اینه که از اینجا دور شی .
میان گریه فریاد زدم
- توی ترسوی کثیفی !
او بی اعتنا به حرفهایم مرا به سمت اتومبیلش هدایت کرد و خودشهم خیلی با عجله سوار شد در حالی که من تا دور شدن کامل انها صئرتم را به شیشه چسبانده بودم و اشک می ریختم .هنوز چند متری از انها دور نشده بودیم که ماشین خودم را دیدم به طرف کیانوش برگشتم صورتش جدی و سخت بود .قبل از انکه دستور توقف بدهم خودش نگه داشت و به سرعت پیاده شد .من همان طور مات و مبهوت او را می نگریستم او در حال تفتیش ماشینم بود وقتی جستوی تمام شد و با کیفم داخل ماشین خودش نشست و در حای که با عجله استارت می زد گفت
- اینم سوئیچ و کیفت.
من کاملا گیج شده بودم با لحنی تند و خشمگین گفتم
- منظورت چیه ؟ماشین منو وسط این جاده تاریک میذاری و میری ؟نگه دار.
او بی اعتنا به حرف های من فقط به روبه رو می نگریست .محکم بازویش را چنگ انداختم و در حالی که با همه وجود از تنها بودن با او می ترسیدم فریاد زدم
- نگه دار.
اما با سرعتی دو چندان به رانندگی مشغول بود و به حرفهای من توجهی نداشت. درمانده میان گریه گفتم
- نگه دار کثافت ! تو از اونا رذل تری ! منو نجات دادی به خاطر خودت ؟ من خودم ماشین دارم می تونم به تنهایی برم .
وقتی از بی اعتنایی او خسته شدم به عقب تکیه دادم اخمهای او به سختی در هم گره خورده بود و فشار دندانهایش به روی هم از حرکت فکش پیدا بود .برای اولین بار بود که به او اینقدر نزدیک بودم میان اشک به او نگریستم و به یاد چیزهایی که درباره اش شنیده بودم افتادم .ناگهان با لحنی ملتمسانه میان گریه گفتم
- به خاطر خدا به خاطر برادرت به خاطر سابقه ی فامیلی مان از من بگذر و بذار من برم قول میدم که به کسی نگم .به خاطر خدا.....
به طرفم برگشت دوباره لبخند تمسخر امیزی به لب داشت و شیطنت در چشمانش موج می زد.جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت
- خیلی خب بسه دختر کوچولو یکبار پیشتر از اینا گفتم که با بچه ها کاری ندارم.
اما من که حسابی ترسیده بودم میان گریه در حالی که نرمش او را حس می کردم گفتم
- به خاطر مادرت.... به خاطر....
ناگهان دوباره چهره ی او سخت شد با لحنی خشمگین گفت
- بسه دیگه !
از لحنش ترسیدم و سکوت کردم اما همچنان اشک می ریختم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:44 AM
طولی نکشید که جاده تاریک و خلوت را طی کردیم و به محدوده ی شلوغ شهر رسیدیم .با دیدن چراغهای روشن و امد و رفت مردم نفس راحتی کشیدم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم داد و فریاد کنم اما قبل از انکه پیرامون عملی شدن این تصمیم بیندیشم ماشین کنار میدان متوقف شد با توقف ماشین من هم اسوده خاطر شدم زیر چشمی به کیانوش نگریستم داشت به من نگاه می کرد از حرفهاییکه به او زده بودم شرمنده و ناراحت بودم و لب به دندان می گزیدم.
خوب که فکر کردم بیشتر شرمنده شدم چرا که تا کرج کلی راه بود.میان ما سکوت تلخی حاکم بود که بالاخره توسط او شکسته شد
- بهتره همین جا بمونی تا من برگردم ماشینت رو بیارم .می تونی یا توی ماشین بشینی یا دوری در پارک بزنی و سر و صورتت رو بشوری .فکر نمی کنم با این وضعیت مایل باشی به خونه برگردی.
با یاد اوری خانه قلبم فرو ریخت مادر حتما دلواپس شده بود انگار نگرانی در چهره ام مشهود بود زیرا او گفت
- در پارک تلفن هم هست واجب بود اول شما رو نجات بدم بعد ماشین رو هیچ معلوم نبود گروهی که با اونا درگیر شده اند ادم حسابی باشند برای همین ماندن شما میان انها درست نبود.
لحنش جدی و ارام بود مثل همه ی مردهای متشخص ! بدین ترتیب اگر تصمیم می گرفت که نجیب زاده باشد می توانست .دیگر مثل چند لحظه قبل به نظرم ترسناک نبود .اواز ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره خم کرد و گفت
- سوئیچ رو به من می دین ؟
از نگاه دقیق و مستقیمش دستپاچه شدم و اصلا از یاد بردم سوئیچ را چه کردم . دوباره ان لبخند تمسخر امیز بر لبانش نقش بست .با اشاره به جلوی شیشه گفت
- اونجاست !
زبانم بند امده بود و دستانم می لرزید تصادفا هنگام دادن سوئیچ دستم به دستش خورد و هر دو از این برخورد دستپاچه شدیم .من به کلی از یاد برده بودم او چه لطفی در حقم کرده و ان لحظه به خاطر وجود ترس هیچ چیز را حس نکردم .او به سرعت ماشین گرفت با رفتن او وارد کیوسک تلفن شدم و به مادر تماس گرفتم همان طور که حدس می زدم نگران بود برای جلوگیری از نگرانی مادر مجبور شدم دروغ بگویم چرا که مادرم دچار بیماری خفیف قلبی بود .
در پاسخ به مادر که گفت چرا دیر کرده ام گفتم
- یکی از همکاران من بیمار شده و من برای عیادت او به خانه اش رفته ام.
مادر سفارشات لازم را کرد و در انتها گفت
- می خوای اقا جانت رو دنبالت بفرستم ؟
- نه مادر جون میدونی که ماشین دارم .
در دل به نگرانی مادر خندیدم چرا که خبر نداشت چه بلایی سرم امده است .پس از پایان یافتن گفتگوی تلفنی مان به یکی از شیرهای اب نزدیک شدم و صورتم را شستم و بعد به جانب ماشین کیانوش رفتم و داخلش نشستم از غیبت او استفاده کرده و به اطراف نظر انداختم .اتومبیل نسبتا شیکی داشت در طول راه به خاطر داشتن اضطراب و ترس به چیزی دقت نکرده بودم .رایحه ملایم ادکلنی مردانه حس می شد. می دانستم کار درستی نیست اما من درباره ی او کنجکاو بودم ارام در داشبورت را باز کردم انجا پر از قبض های جریمه و اب و برق و تلفن بود بیشتر جستجو کردم و دفتر چه تلفنی هم یافتم که در ان تعداد زیادی شماره یادداشت شده بود .برای لحظاتی حس حسادتم برانگیخته شد دوست داشتم بدانم شماره ها متعلق به کیست باز هم جستجو کردم و کارت زیبایی یافتم که منظره اش غروب کوهستان بود .پشتش را خواندم

به کیانوش عزیزم امیدوارم که فراموشم نکنی
((سارا))

زمزمه کردم ای جانور رذل ! وقتی توی ماشینش این یکی رو پیدا کنی وای به احوال خانه اش .سارا ! سارا خانوم ! معلوم نیست کدوم بدبختیه که گیر این جانور افتاده یا شاید هم هنوز بدبخت نشده باشه .چیز به خصوص دیگری در داشبورت نبود جز یکانبردست و کمی خرت و پرت بی ارزش مثل دستمال برای پاک کردن شیشه و چند تا پیچ و مهره اقا از مکانیکی هم سر در میاره !
انقدر عصبانی بودم که هر چیزی را بیرون اورده بودم داخل داشبورت پرت کردم و درش را محکم بستم و به عقب تکیه دادم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم بیخبر از او به خانه برگردم اما بعد به یاد اوردم ماشینم دست اوست .دوباره کارت اهدایی را از داشبورت بیرون اوردم و به ان خیره شدم دیدنش اعصابم را متشنج می کرد به خصوص وقتی که به یاد می اوردم به نوعی به او مدیونم .اندیشیدم لابد محبتهایش به من پیش درامد نقشه ایست که در سر داره ! اما باید بهش کنم که من با بقیه فرق دارم .
با این تصمیم حس کردم اراده ام تقویت شده .نوشته پشت کارت را برای چندمین بار خواندم نمی دانم چرا مشتاق بودم درباره ی سارا بدانم ؟ در ذهنم او را دختری زیبا و بلند قد تصور کردم با موهایی خرمایی و چشمان مشکی که با همه زیبایی اش گول کیانوش را خورده بود .انقدر در ذهنم به ترسیم دخترک سرگرم بودم که متوجه حضور کیانوش نشدم و با صدای او از دنیای خود خارج شدم
- ماشینتون صحیح و سالمه !
با دیدن او در حالی که سرش را از پنجره داخل اتومبیل کرده بود غافلگیر شدم خواستم کارت را پنهان کنم که گفت
- اگر اینقدر مورد توجهتان واقع شده می تونید برش دارید.
دوباره اهنگ صدایش طنز الود بود تا بناگوش سرخ شدم و سر به زیر افکندم .همین مانده بود که به نظرش دختری فضول و بی تربیت بیایم .
- من.....من.....
مانده بودم چه بگویم ؟چه داشتم بگویم ؟ در هر حال عملم دور از ادب بود و توضیحی برای کارم نداشتم .او به ارامی سوار ماشین شد و کنارم قرار گرفت .ارام در حال پس دادن کارت گفتم
- معذرت می خوام هیچی ندارم که بگم !
او کارت را از دستم گرفت و من زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن کارت انگار خاطرات شیرینی را به یاد می اورد چرا که لبخند پر معنایی بر لب داشت وقتی به خودش امد اهسته گفت
- کسی که اینو بهم داده برام بی نهایت عزیزه .
نمی دانم چرا قلبم فرو ریخت ؟ به هر حال او هیچتعلقی به من نداشت . بی نهایت عزیزه ؟! پس یعنی هنوز هم عزیزه ؟به صورتش نگریستم هیچ حالتی از تمسخر و فریب نبود .او کارت را در داشبورت قرار داد و به طرف من برگشت نگاه خیره و مستقیمش سبب شد که دست و پایم را گم کنم .چنان نگاهم می کرد که انگار چیز تازه ای در من یافته است به سختی دهانم را برای گفتن چیزی باز کردم
- من.......دیگه باید برم.
دستم را روی دستگیره در قرار گرفت اما تلاشم ثمر نداد به طرفش برگشتم باز هم نگاهی طنز الود مرا می نگریست چیزی نمانده بود خشمم غلیان کند .
- در قفله خانوم حتما فراموش نکردید.
حق با او بود وقتی برای دومین بار پس از تلفن زدن به مادر سوار ماشین شدم ان را قفل کرده بودم . با عجله از ماشین پیاده شدم و سرم را از پنجره اتومبیل به داخل خم کردم و با دستپاچگی گفتم
- از این که کمکم کردید متشکرم خدا نگه دار.
او حتی به خداحافظی ام پاسخ نگفت و همچنان با نگاهی لبریز از طنز و تمسخر بر من خیره مانده بود .به طرف ماشینم رفتم اما خیلی زود به یاد اوردم سوئیچ را از او نگرفته ام پس به طرف ماشینش چرخیدم . او کنار ماشینش ایستاده بود و سوئیچ مرا به دست داشت .با گامهایی لرزان نزدیکش شدم و دستم را برای گرفتن سوئیچ پیش بردم اما او دستش را پس کشید و قبل از انکه از فرط خشم منفجر شوم با همان لحن همیشگی گفت
- فکر نمی کنم ماشینتون تا در خونه شما رو برسونه .
نگاهم بیانگر پرسش بود در پاسخ گفت
- بنزین تون تقریبا تموم شده و من سر راهم جایی برای پرکردن باکنیافتم .می تونید داخل اتومبیلتون منتظر باشید تا من باک رو پر کنم.
خواستم بگویم چگونه که او در ادامه گفت
- از باکماشین ودم بنزین می کشم .
نخیر مثل این که قسمت بود که من حسابی نمک گیر او شوم .چه می توانستم بکنم؟ قرار نبود تا صبح همان جا باشم که ! مثل دختری حرف گوش کن سوار ماشینم شده و به انتظار نشستم و او را در حین پر کردن باک زیر نظر گرفتم .قیافه جذابی داشت به خصوص با وجود چشمانی ان اندازه درشت و شب رنگ که توسط مژگانی انبوه حمایت می شد و موهایی که مثل پرهایی کم وزن و سبک با کوچکترین نسیمی دستخوش تحول می گردید در کنار لبخندی نمکین که جز در موارد به خصوصی که از لبانش دور نمی شد .ناگهان ذهن خسته وناتوانم به کار افتاد و پرسشی که در تاریکترین زوایای قلبم پنهان شده بود گریبانگیرم شد چرا هرگاه به کمکی نیاز دارم او را می بینم؟اگر چنان ادمی نبود که خود می دانستم بی گمان تصور می کردم تحت لطف و حمایت یکی از فرشتگان مقرب الهی ام ! روز بارانی را در حالی که لاستیک اتومبیلم پنچر شده بود به خاطر اوردم و درگیری با مزاحمان جاده !
فقط یک نفر می تواند به وقت لزوم به کسی کمک کند که نیازمند یاری است و ان شخص کسی نیست غیر از تعقیب کننده ای که همه جا حضور دارد ! این برای من دور از عقل و منطق بود .بار دیگر به عقب برگشتم و به او دقیقتر خیره شدم ناگهان حس کردم از او خوشم امده به همین سادگی ! در همین حین نگاه او در نگاهم گره خورد و احساس گناه تلنگری بر ذهن خفته ام زد ناه از او برگرفتم و به جانب جلو برگشتم.مدتی نگذشت که او به طرفم امد.
- می تونید حرکت کنید.
برای ابراز تشکر سرم را بلند کردم و به صورتش نگریستم چیزی در چهره اش موج می زد و چیزی مثل یک اشتیاق .اشتیاق برای شنیدن چیزی که من نمی دانستم .برای دقایقی کوتاه معلمی شدم که حتی خودش هم قادر به هجی کردن حروف نبود .ان هم حروف الفبای تشکر .دلم می خواست سکوتمان را با اوای تشکر و عذر خواهی که از قبل به او بدهکار بودم بشکنم اما زبانم در سخن گفتن یاری ام نمی کرد انگار طلسم شده بودم باز هم او در شکستن سکوت بینمان پیش قدم شد در حالی که نه جدب بود و نه ارام .
- به نظر من بهتره یا کلاستون رو عوض کنید یا مسیر امد و رفتتان رو .بعد از این حادثه جایز نیست که دیگر از ان مسیر عبور کنید.
شجاعت و شهامت گمشده ام را بازیافتم و در حالی که سر به زیر افکنده بودم گفتم
- شما جون من رو نجات دادید و به من محبت کردید من نمی دونم چطوری می تونم از شما انطور که شایسته است تشکر کنم.
سکوتشسبب شد برای درک علتش به چهره اش نگاه کنم نگاهش مثل نگاه شکاری مترصد فرصت بود کاش از خونسردی و ارامش غریبش به وقت گفتگو دست بر می داشت.
- یکبار در گذشته ای نه چندان دور بهتون گفتم که من عوض هر کاری رو که کرده ام می گیرم .
عرق سردی بر پیشانیم نشست اما سعی کردم خویشتن دار باشم .بعد از این دیگر مایل نبودم زیر دینش باشم سرم را بالا گرفتم و چانه ام را مثل بچه ای لجباز جلو داده و گفتم
- در عوضش چی می خوای ؟!
چشمانش با برقی عجیب درخشید و ناگهان ان هیکل تنومند در نظرم ترسناک و هراسنده گردید و ان تبسم شیطانی که قصد پیاده کردن نقشه ای منفور داشته باشد . دستش را روی در اتومبیل گذاشت و سرش را کمی به طرف پایین خم کرد به گونه ای که صدایش در گوشم طنین انداخت
- صبر می کنم این امتیاز رو برای من در ذهنت منظور کن اما فراموششنکن هر چند اگر تو هم فراموش کنی من فراموش نمی کنم چون حافظه ی خوبی دارم .
نفسش را هنگام ادای این سخنان حس می کردم لرزشی محسوس سرتاسر وجودم را فر گرفت . قصد او چه بود؟ اگر مایل بود بترسم وسط مهلکه ای که گرفتار بودم به حد وفور فرصت یافت می شد دیگر نیازی نبود نجاتم دهد به خصوصکه من اصلا دختر شجاعی نبودم و حداقل در برابر او ضعف نشان می دادم و ترسم کاملا اشکار بود به راستی هزار چهره داشت و درست در مواقعی که انتظارش نمی رفت تغییر می کرد .او از من چه می خواست؟ قصدش چه بود وقتی می گفت عوضش را خواهم گرفت ؟محکم گفتم
- شما نمی تونید تنها به این خاطر که چون دوبار ان هم به میل خودتون به من کمک کردید من رو ازار بدید !
- اوه چرا می تونم به نظر من کار بی عوض همان اندازه بی معناست که دشمنی بی علت.
- من که از شما تشکر کردم !
- مطمئنم اگر ترس فاش شدن رازتان نبود همین را هم از من دریغ می کردید .
- ترس ؟! فاش شدن راز ؟ کدوم راز؟!
با ارامشی که به نظر می امد بر همه چیز احاطه دارد گفت
- راز ملاقاتتان با من ! انکار نکنید که می دونید من در نظر بقیه چقدر منفورم !
- شما از نفرت دیگران با افتخار یاد می کنید؟
- چرا که نه !از صمیم قلب خوشحالم که در نظر مردمی که انقدر احمق و کوته بین هستند منفورم . از همشون بیزارم . شما هم می تونستید بی هیچ حرفی منو ترک کنید اما حس کردم برای جلوگیری از برملا شدن رازتون که احتمالا حدس می زدید از جانب من باشه ماندید اما نگران نباش دختر کوچولو رازت را فاش نخواهم کرد.
وقتی سرم را برگرداندم با دیدن چهره ی او در حال تمسخر ناخوداگاه لبخند زدم و گفتم
- شما فکر کردید من احمقم ؟ به راحتی می تونم دیدار با شما رو تکذیب کنم شما انقدر محبوبیت ندارید که کسی حرفتان را به من ترجیح بدهد.
- امیدی دیگر بر باد رفت !من اگر مرتکب جرم بشم همه مدارک اثبات جرم رو از بین می برم اما شما چی ؟ با اعتماد ناشیانه اتون به من این فرصت رو از خودتون گرفتید خانوم.
قلبم فرو ریخت درباره ی چه حرف می زد ؟ او با ارامش در ماشینم را بست و با نشان دادن یکی از عکسهای من و مادرم در کنار هم گفت
- اگر شما تکذیب کنید مادرتون بودن در کنار شما را منکر نخواهد شد حداقل در این عکس.
- به چه جراتی ماشین منو وارسی کردید؟
- دقیقا با همان جراتی که شما ماشین منو وارسی کردید جدا خانوم وقتی که سرگرم سرکشی در زندگی خصوصی دیگران بودید فکر نکردید اگر کسی با خودتون این کار رو انجام بده چه حالی پیدا می کنید؟
- من فضول نیستم اقا .اگر هم باشم در حد تشخیص شما نیست.
- اتفاقا فهمیدنش زیاد مشکل نبود .کسی که نتواند جلوی کنجکاوی خودش را به خاطر دیدن کسی که حتی پدر و مادرش طردش کردنده اند بگیرد به عقیده من وقتی هم که در ماشین ان شخص قرار بگیرد به کنجکاوی اش ادامه خواهد داد.
با لبخندی تمسخر امیز برای عصبانی کردنش گفتم
- شما به یک زن رودست می زنید؟
او بر خلاف تصور من با ارامشگفت
- متاسفم خانوم من عادت دارم همیشه درهر کاری جوانب احتیاط را رعایت کنم .
سعی کردم خودم را کنترل کنم اگر ان عکس اتفاقی به اقا جان یا فرهاد نشان داده می شد مرگ من حتمی بود .ارام در حالی که در دریای خشم شناور بودم گفتم
- اگر من اخلاقا قول بدم هر زمان که جایز دونستید محبتتون رو جبران کنم ان عکس را پس می دید ؟
- یعنی نقد را رها کنم و نسیه را بچسبم؟ به گوشم خوش اهنگ نیست.
- شما یک دوروی حقه بازید یک بی تربیت بد ذات .
- هیچ زنی هم بعد از کنکاش در وسایل شخصی مردی با ادب محسوب نمی شه و متشخص به حساب نمی یاد .هر چند خانمهای متشخص و مبادی اداب خیلی کم برای من جذابیت داشتند .اونا کم حرف میزنند و سعی می کنند خجالتی به چشم بیان مهمتر از هم وقت عصبانیت ارامششون رو حفظ می کنند اما شما فروغ خانوم عزیز هیچ یک از این خصوصیات رو دارا نیستید و همین روحیه ی ستایش برانگیزتون منو شیفته کرده وسبب شده وقت گرانبهایم رو صرفتون کنم.
برای لحظاتی از این که انطور به نظر او امده بودم از خودم بدم امد اگر مادر اینجا بود و سخنان او را می شنید بی درنگ سکته می کرد . هر چند که سخنانش خوشایند نبود اما نمی دانم چرا عصبانی نشدم و با ارامشی که در من بعید بود استارت زدم و از مقابل او با ان چهره ی خندانش عبور کردم و دور شدم .

***************************


معمولا انقدر طول نمی کشید که به خاطر کنترل نکردن خشمم که سبب می شد حرفهایی بزنم که نباید پیمان می شدم.ان روز علاوه بر این حس دچار ذاب وجدان هم شده بودم و انقدر ترسیده بودم که به سختی می توانستم به خاطر لرزش دستهایم اتومبیل را هدایت کنم اما باید می رفتم .شب از ساعاتی پیش شروع شده بود و من هنوز اواره ی خیابان ها بودم .
باد بهاری سبب می شد با وجود عرق سردی که روی صورتم بود احساس سرما کنم اما من به هیچ چیز اعتنا نداشتم نه به تاریکی نه به دادن توضیح درباره ی تاخیرم و نه به سرمایی که همه ی وجودم را در بر گرفته بود و مرا می لرزاند .
چه احمق بودم که فکر می کردم توجه اش را جلب کرده ام در حقیقت تمام ان کارها نه برای ابراز محبت و علاقه بلکه برای تحقیر من بود .اندیشیدم عشق و علاقه برای او چه معنایی می دهد ؟ برای او که زنان را مثل برده ای اسیر حماقتهای خود می بیند و چیزی از لطافت و شور عشق نمی داند .او یک حیوان وحشی است حیوانی که حصار زندگی و زناشویی را از هم دریده و سرخورده و مغلوب به جبران شکستی که خورده امثال مرا ازار می دهد .در خلوت ماشین با صدایی نیمه بلند فریاد زدم
- ازت متنفرم !
اما تنفر چه سودی داشت ؟ مهم ان بود که او به قول خودش مدرکی از من داشت که به هیچ عنوان نمی شد فرض کرد اتفاقی ان را به دست اورده باشد.
ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که به خانه رسیدم چهره ام منقبض شده بود و از فرط خشم درمانده و هراسان بودم .با صدای باز شدن در مادر و به دنبالش پدر به روی ایوان امدند.صدای مادر را می شنیدم اما ذهن و حواسم انان را درک نمی کرد .می دانستم به محض ورودم مادر سخنرانی اش را درباره ی بیرون نماندن من تا ان وقت شب را شروع خواهد کرد و من حس می کردم بحث کردن درباره ی چنین اتفاقات پیش پا افتاده ای در برابر انچه بر من گذشته بود را نمی توانم تحمل کنم لذا میان غرولند مادر و خشم پدر که به سختی کنترلش می کرد به اتاقم رفتم.
تا دقایقی بعد هنوز صدای مادر و پدر می امد .معده ام از فرط گرسنگی می سوخت اما راه گلویم بسته بود در همین حین باجی با سینی شام وارد اتاقم شد .حال و توان پوشاندن اندوه و درماندگی ام را نداشتم و من هیچ تلاشی برای جلوگیری از فرو ریختن اشکهایم نکردم.
- اا ...... خانوم کوچیک چرا گریه می کنید؟مگه بچه شدید؟ حالا اونا یه حرفی زدند شما به دل نگرید خیلی نگرانتون بودند .منم نگرانتون بودم همش می گفتم نکنه خدای نکرده بلایی سرتون بیاد .اقا می خواستند بیان دنبالتون اما ادرس نداشتند. خب دیگه گریه نکنید اونا هم تا چند دقیقه دیگه اروم میشن.
ریزش اشکهایم شدیتر شد چرا که بر دردم درد بیگانگی هم افزوده شده بود .وقتی با گریه اندکی به خود ارامش بخشیدم به باجی نگریستم که منتظر بود تا قاشق اخر غذایم را بخورم .اندیشیدم خدا را شکر که او متوجه نشد من از چه ناراحتم چرا که باجی مرا از مادرم بهتر می شناخت و او مرا بزرگ کرده بود.

korosh-8020
08-16-2011, 10:44 AM
فصل یازدهم
دوباره دوران تشویش و اضطراب اغاز شد .بیشترین ساعات روزهایم به فکر کردن برای پیدا کردن راه حل مناسب به بطالت می گذشت و به کلیتمرکز و حواسم را از دست داده بودم هرچه بیشتر می اندیشم کمتر به نتیجه می رسیدم گویی به یک بن بست تاریک برخورده بودم که هیچ راه گریزی در ان به چشم نمی خورد و این در حالی بود که من از حقارت و خفت ان هم در برابر کسی که خودش به اندازه ریگهای بیابان خطاکار بود متنفر بودم.
بی گمان اگر مادر متوجه می شد که کسش دست مردی است ان هم کیانوش حتما خودکشی می کرد ولی این حقیقت داشت که کیانوش از من مدرک جرم گرفته بود ان هم چه مدرک جرمی !
مردی که هیچ زنی حتی ارزو نمی کرد به خوابش بیاید اما من با او بودم بیشتر از یک ساعت از به یاد اوردنش موبر اندامم راست می شد .چه چیز تا ان اندازه او را وحشتناک ساخته بود ؟
پس از گذشت چند روز مدرسه ها با نزدیک شدن به تعطیلات تابستانی تعطیل شدند و من هم چون دیگر اموزگاران خانه نشین شدم .از یک سو خوشحال بودم چون از مدتها قبل تمرکزم را از دست داده بودم و از سوی دیگر اندوهگین بودم چون خانه نشینی یاد اور بلایی بود که سرم امده بود که حتی از اندیشیدن به ان میگریختم .چند بار تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و خود را از بند وحشت رها کنم اما هر بار هنگام قوت گرفتن تصمیم عقب نشینی کردم. طاقت شنیدن حرف های نیش دار او را نداشتم ر عمق حرف هایش رگه هایی از حقایق سوزاننده ای بود که من قدرت انکارش را نداشتم و تنها پذیرششان از ان جهت سخت بود که از زبان انسانی انچنان راحت و ازاد و بی قید چون او بیان می شد. در اصل من هم از حقیقت فرار می کردم این حقیقت که من انقدر هم که ادعا می کنم با اصالت نیستم .از وقتی که او با چنان خونسردی و ارامشی چهره واقعی مرا توصیف کرده بود به همه با دید دقیقتری می نگریستم.
حس می کردم نیم بیشتر ادمها به چیزی تظاهر می کنند که نیستند و کیانوش انقدر به نظرشان منفور می امد ظوابط و عقاید انها را زیر پا می گذاشت و به همشان می خندید .اگر حتی عکسم را پس میداد دیگر مایل نبودم به او فکر کنم رهایی از دامی که برایم گسترده بود.
مدتی طول نکشید که دوباره تصمیم گرفتم به او تلفن کنم اگر چه قلبا راضی نبودم اما خود را مجبور و لزم به این کار می دیدم چرا که ابرو و موقعیت من و خانواده ام در گرو او بود.
ان روز باجی و مادر برای احوالپرسی مینا به خانه برادرم فرهاد رفته بودند و من کاملا فرصت داشتم بخت خود را ازمایش کنم .نقشه من این بود که از در محبت و تشکر وارد شوم و انگاه درخواست خود را مطرح کنم این در حالی بود که من می دانستم همه چیز بستگی به عکس العمل او دارد اما همچنان مصر بودم که یکبار دیگر غرور خود را زیر پا بگذارم.
ساعت از هفت بعد از ظهر می گذشت اما همچنان افتاب به زمین می تابید و گرمای ان با تشویش من تیشه بر تار و پودم می زد .خوب به یاد دارم که چقدر هراسان و کلافه بودم انگار در ملاء عام دچار گناه و عمل زشتی می شدم .به نظرم می امد که همه چیز چشم بود و مرا می پایید.با انگشتانی لرزان شماره او را گرفتم و منتظر برقراری تماس شدم سوزش لبهایم را زیر دندانهایم حس می کردم در حالیکه در دلم یک وقفه دعا می کردم خداکنه نباشه خدایا نباشد خدایا.......
- بله !
دیگر سکوت نخواهم کرد مثل بزدلها رفتار نخواهم کرد.
- بفرمایید !
- ا....الو منزل اقای اعتمادی ؟!
ایا ان صدای وحشتزده لرزان و ترسیده تا حد مرگ صدای من بود؟
- بفرمائید!
انگار مرا شناخته بود چرا که دوباره در صدایش تمسخر موج می زد.اب دهانم را قورت دادم و با خود گفتم
- نقطه ضعف به دستت نخواهم داد سعی کردم به خود مسلط باشم اما دهانم خشک شده بود.
- منو به جا اوردید ؟!
- کیه که پس از چند بار صدای شمارو نشناسه ؟!
چند بار؟ مگر چند بار یکدیگر را دیده بودیم ؟ خب چندان مهم نبود ! چطور باید باب گفتگو را باز می کردم ! ناخواسته برای دقایقی میانمان به سکوت گذشت سکوتی که به شدت سوال برانگیز بود .
- تصور نمی کنم که تماسگرفته باشید که سکوت کنید !
- من.....من......
- با کمال میل منتظر شنیدنم .
موج سهمگین خشم ناگهان به حد اعلای خود رسید . می خواستم فریاد بزنم و هر چه دلم می خواهد نثارش کنم اما قادر نبودم می دانستم با همه ی وجودش از قرار دادن من در ان تنگنای نفرت انگیز لذت می برد ومیل نداشتم چیزی برای خندیدن و دست انداختن در اختیارش بگذارم .محکم و کوبنده گفتم
- این رفتار درست نیست اقا این برخورد اصلا اقا منشانه نیست !
با لحنی سرشار از بی تفاوتی گفت
- فکر می کنم در اخرین دیدارمان بر سر اقا نبودن من به توافق رسیدیم.
- اینطور نیست ! من فکر میکنم کسی که ان ساعت شب جان دختری را نجات می دهد و از به خطر افتادن خودش واهمه ای ندارد نمی تواند ادم بدی باشد من.....من باید تماس می گرفتم و تشکر می کردم و.......
- چند دقیقه صبر کنید لطفا دفعه قبل گفتید بی تربیت و حقه باز و بدذاتم اما حالا انکار می کنید و می گین شریف و انسان دوست و اقا هستم ؟!
به سختی و بر خلاف میل باطنی ام گفتم
- معذرت می خوام !
- پاک ناامیدم کردید داشتم فکر میکردم برای نخستین بار با زنی مواجه شدم که بر عکس دیگر زنان انچه که تصور می کند درست است به زبان می اورد و ابدا به اینکه دیگران درباره اش چه فکر می کنند توجهی ندارد اما مثل اینکه اشتباه کردم !
خشمگین گفتم
- یعنی میگید من دورو و ترسوام ؟
- حرفهای من چنین معنایی داشت ؟خب هر کسی مختاره از حرفهای دیگران برداشت شخصی کنه !
فریاد زدم
- شما گستاخ و بی ادبید.
فکر میکنم منتظر همین بود چون پس از فریاد من به خنده افتاد و من وقتی متوجه مقصودش شدم لب به دندان گرفتم.
- دیدید اشتباه نکردم ! فکر می کنم ما در داشتن صفات مشابهی با هم شریک باشیم .هیچوقت سعی نکنید به خودتون دروغ بگین چون به سرعت نزد طرف مقابل رسوا می شوید .
- چطور جرات می کنید بگین من دروغگوام؟ فکر می کنم اشتباه کردم برای تشکر تماس گرفتم.
- بهتر نبود همان ابتدای صحبت خواستتان را مطرح میکردید و به ابزار و حیله زنانه تان متوسل نمی شدید ؟
- شما بدترین.......
- و شما ناشی ترین دروغگویی هستید که در عمرم دیدم بگذارید علت تماستان را بگویم هر چند که مثل روز روشنه اما به هر حال شاید براتون جالب باشه بدونید من از نقشه تان مطلعم .شما تماس گرفتید که با الفاظیمثل تشکر و محبت و فداکاری و انسانیت مرا متقاعد کنید عکستان را پس دهم درسته ؟
دهانم از ذکاوت او باز ماند و از صمیم قلب خدا را شکر کردم که رو در روی یکدیگر قرار نداریم .نه این که نخواهم حرف بزنم اصلا قادر نبودم سخنی به زبان بیاورم .چرا این مرد تا این حد حقایق را عریان می دید و واقعیت را به جاهای باریک می کشاند ؟
- اگر هم فکر کردید صرفا به این دلیل که یک زن هستید هر کاری بخواهید می کنم باید بگم سخت در اشتباهید .
برای زدن ضربه ای محکمتر از خودش گفتم
- بله می دونم چشم و دل شما کاملا سیره .
- انتظار دارید عصبانی بشم خانوم ؟ باید بگم عقیده شما و دیگران که بی شباهت که بی شباهت به عقاید شما نیست برایم پشیزی ارزش ندارد .من همیشه کاری را می کنم که خودم فکر می کنم درسته .
من کاملا در برابر او حقیر و ناتوان بودم حتی برای خودم هم مضحک ودور از باور بود .من یک اموزگار بودم وروزانه با صدها دانش اموز سر وکله می زدم اما در بربر این فرد کاملا بازنده بودم و چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که ناراحتی و خشم من بیشتر باعث لذتش می شد.ظاهرا هیچچیز به اندازه گفتن حقیقت سر به راهش نمی کرد پس با بی میلی گفتم
- خواهشمی کنم عکس منو پس بدین . شما پدرم را می شناسید می دونید اگر از ماجرا باخبر شود چه اتفاقی می افتد ؟ اگر حتی ذره ای به فکر من باشید دست از این بازی کودکانه بر می دارید .
- پس تکلیف محبتی که من بهتون کردم چی میشه ؟
انگار خیال بدجنسی داشت .نباید انطور صادقانه اعتراف می کردم حالا به دستشبهانه خوبی داده بودم برای ازار و اذیت ! با ارامش ساختگی گفتم
- به هر حال ما با هم خویشاوند........
- یکبار قبلا بهتون گفتم خویشاوند بودنمان تنها چیز نفرت انگیزیست که میل ندارم به ان فکر کنم .فکر می کنم بهیک بیگانه کمک کرده ام و البته عوضش را هم گرفتم.
- شما خودتون هم حقیقت را انکار می کنید ؟
با اهنگی که اصلا تمسخر در ان نبود گفت
- حقیقت منوانکار کرده !
سعی کردم معنای جمله اش را بفهمم اما هر قدر تلاش کردم نتوانستم .در ادامه گفت
- و شما فروغ خانوم بهتره بدونید من مزاحم سمجی هستم که به سختی می تونید از سر خودتون بازش کنید و حتما در جریان هستید که مصاحبت با من برایتان جز دردسر چیزی نخواهد داشت .اگر جای شما بودم تلاش می کردم همه چیز را فراموش کنم عکس ان ماجرا و من !
عصبی گفتم
- چه تضمینی وجود داره که شما در اینده برای من دردسر درست نکنید ؟
با تمسخر گفت
- این دیگه به عملکرد شما تصمیم داره .
- این نهایت بدجنسی شماست اقا !
- به هیچ وجه من فقط عوض کارم را گرفتم .
- اخه عکس من و مادرم به چه درد شما می خورد ؟
- حتما شنیدید که میگن هر چیز که خار اید یک روز به کار اید ! مطمئن باشید به ندرت پیش می یاد کاری بکنم که در ان نفعی متوجه ام نیست.
از سر بغض و نفرت فریاد زدم
- شما پست و نفرت انگیزید !
- و شما خانوم چه کاری با یک موجود پست و نفرت انگیز می توانید داشته باشید؟
محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم از شدت خشم ونفرت به خود و او ناسزا می گفتم. سعی می کردم فحشهایی به او بدهم که ارامم کند اما چیزی به خاطرم نمی امد به یاد فحشهایی که وقتی پدر عصبانی می شود به طرف مقابلش می گفت و من می دانستم که حتی فکر کردن به ان بد و بیراه ها شایسته ذهن یک خانوم نیست اما انها را به زبان اوردم پشت سر هم و هم بی هیچ مکثی .ناسلامتی دختر منوچهر صولتی هستم کسی که پر افاده ترین مردها برای به دست اوردنش سر خم می کردند چرا باید به کسی انقدر منفور و بی بند وبار اجازه دهی تحقیرت کند؟چرا زبونانه نشستی و به این تصویر نامرتب زل زدی مگه دنیا به اخر رسیده . از جا بلند شدم و تلاش کردم با خونسردی موهایم را شانه کنم ولی از درون می لرزیدم .

*******************

اگر گاهی از او صحبتی به میان می امد مثل موشی گریخته از دست گربه می لرزیدم و رنگم اشکارا می پرید و برای انکه نزد حاضران رسوا نشوم به سرعت جمعشان را ترک می کردم و به خلوت خود پناه می بردم .دیگر به اندازه گذشته از دستش خشمگین نبودم چرا که مدتها به حرفهایش فکر کردم و دریافتم از ان جهت عصبانی ام که او نیت اصلی مرا درک کرده است.
نمی دانم چرا از اعماق وجودم حق را به او می دادم ؟ به من گفت ترسو هستم در حالی که واقعا می ترسیدم از پدر از فرهاد از ابرویمان و حتی از او .
در اوایل شهریور ماه سال 1350 به جشن عروسی یکی از همکارانم دعوت شدم از چند هفته قبل در تدارک لباس و اراستن سر و ظاهرم بودم.لباس من از ساتن و تافته ی سفیدی بود که به دست مینا دوخته شده بود و از زیبایی و ظرافت چیزی کم نداشت بخصوص که با استفاده از باقی مانده ی ساتن گل سری زیبا هم برای موهایم درست کرده بود .مینا واقعا سنگ تمام گذاشته بود . ان روز پس از پوشیدن لباس تازه موهایم را روی شانه هایم ریختم و با گل سر ساتن مهارش کردم چقدر موهای مشکی ام روی ساتن سفید لباسم جلب توجه می نمود .به تصویر خود در اینه خیره شدم و لبخندی رضایت بخش برلب اوردم مادر به شوخی گفت
- خدا را چه دیدی شاید هم امشب در این مراسم همسر ایده الش را یافت.
من معترض گفتم
- مادر این چه حرفیه حالا کو تا وقت ازدواج ؟ فیروزه کاش تو با من می امدی .
فیروزه در حال مرتب کردن لباسم گفت
- می دونی که نمی تونم بیام. امشب خونه مادر خشایار مهمانیم.
خطاب به مینا گفتم
- تو چی مینا ؟
- مرا هم معذور کن فروغ جون امشب مهمون دارم .
با لحنی گله مند گفتم
- شما هم یا مهمان دارید یا مهمونی می رید .مادر جون لااقل شما با من بیاید من تنهایی خجالت می کشم.
- نه مادر جون من با این سن و سال بیام مهمونی که چی ؟ گذشته از اون تو دیگه بچی نیستی حالا بیست سالته .خجالت یعنی چی مگه ایرادی داری ؟ ماشالله مثل یک دسته گل یاس شدی .
یه دسته گل یاس فقطمادر می توانست یک همچین تعبیر زیبایی از من بکند .چیزی به شب نمانده بود که من راهی ضیافت شدم. مهمانی دوستم در یک باغ زیبا و مجلل بر پا شده بود و اوای شادی مدعیون از هر سو به گوش می رسید با ماشینم وارد باغ شدم و قبل از انکه در اتومبیلم را باز کنم خدمتکاری به یاریم شتافت و در حال گرفتن دستم مودب گفت
- اجازه بدین خانوم .
تا ان زمان مهمانی با ان جلال و شکوه دعوت نشده بودم پس همه چیز برایم تازگی داشت .همیشه در اکثر مجالسی که دعوت شده بودم مادر و پدر بودند و تنهایی شرکت نکرده بودم و اغلب انها مرا همراه خود نمی برند چرا که پدر معتقد بود دختر جوان نباید در ان مجالس شرکت کند و خدا می داند برای گرفتن رضایتش به خاطر شرکت در جشن ازدواجهمکارم متحمل چه رنج و زحمتی شدم.
با همکاری یکی از خدمتکارانم به جمع مهمان ها پیوستم و برای یافتن اشنایی نزدیک نگاهم به اطراف چرخید چند نفر از همکارانم در کنار هم نشسته بودند و با دیدن من با دست اشاره کردند که نزدشان بروم . یکی از انها از جا برخاست و کنارم امد.
- سلام فروغ بالاخره امدی !
- چه خوب که شما هستید.
- بیا کیفمو بگیر تا بعد بیام.
- کجا میری ؟
- میرم به سحر تبریک بگم ناقلا ببین چه کسی رو اسیر خودش کرده .
- اگه داماد رو ببینی نظرتو قطعی تر میگی.
- چطور؟
- مثل یک تیکه جواهره برای سحر سنگ تمام گذاشته . فقط منتظره اون دهن باز کنه و چیزی بخواد.
- خب پس حسابی شانس اورده.
- اونم چه شانسی !
من نزد عروس و داماد رفتم و پس از روبوسی با عروس به داماد هم تبریک گفتم .سحر که در لباس عروس بی نهایت زیبا شده بود گفت
- فروغ خیلی خوشحالم که امدی امیدوارم بتونم جبران کنم.
- خودمم خوشحالم که اومدم .سحر جون من پیش همکارامون می شینم امدم که بهت بگم و برم .
- ممنونم بعد از احوالپرسی چند دقیقه ای میام سر میزتون.
- خوشحال میشم.
وقتی نزد همکارانم بازگشتم یک صندلی را عقب کشیدند و من روی ان قرار گرفتم .یکی از انها گفت
- فروغ انقدر لباست زیباست که امشب برای لحظه ای تو را با عروس اشتباه گرفتم.
من که از تشبیه او شرمزده شده بودم گفتم
- این چه حرفیه سهیلا !
یکی از انها گفت
- این که البته یک شوخی بود اما لباست واقعا زیباست.
با لبخند گفتم
- خیلی ممنون قابلی نداره .
- به اندام تو برازنده است از کجا خریدی ؟
با افتخار گفتم
- زن برادرم دوخته .
اظهار نظر ها شروع شد
- اصلا به نظر نمی یاد دوخته باشی برای بیرون هم کار می کنه ؟ چند ساله خیاطیمیکنه ؟ اموزشگاه داره ؟ فروغ خیلی بهت می یاد.
با دوستانم گرم گفتگو بودم که میان جمعیت نگاهم به کیانوش افتاد برای لحظاتی گذرا حالم دگرگون شد و چشمانم سیاهی رفت.به گمانم رنگم پرید که بقیه متوجه شدند
- فروغ......فروغ جون چیه ؟
- هی......هیچی نیست حالم خوبه .
برای یک لحظه تصمیم گرفتم مخفی شوم ولی در محاصره دوستانم بودم قبل از ان که تصمیم بگیرم چه کنم نگاه او روی من ثابت ماند انگار اصلا از دیدنم تعجب نکرد چرا که مثل همیشه لبخند تمسخر امیز را بر لب داشت و کاملا ارام و خونسرد به حرفهای مردی که کنارش ایستاده بود گوش می کرد در حالی که نگاهش متوجه من بود .از نگاهش مو بر اندام من راست شد تا ان روز هرگز مرا در لباسهای مهمانی ندیده بود .کمی اب در لیوان مقابلم ریختم و ان را لاجرعه نوشیدم. دو سوال ذهن مشوشم را اسوده نمی گذاشت اول اینکه او در این مهمانی چه میکند و با میزبان چه نسبتی دارد و دوم چرا جاهایی که انتظارش را ندارم او را می بینم؟
به طور ناگهانی تصمیم گرفتم مهمانی را ترک کرده و به خانه برگردم اما بعد به دو دلیل منصرف شدم یکی این که خانواده ام متعجب می شدند و دیگر ان که دوستانم شک می کردند .نگاه خیره او کلافه ام کرده بود چرا چشم از من بر نمی داشت؟ وقتی بار دیگر سرم را بلند کردم او مقابلم نبود .نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگریستم زیر نگاه او قادر نبودم خوب فکر کنم و پس از رفتن او به یاد اوردم تنها بود ! تنها بود؟ خیلی حیرت انگیز است که کسی مثل او با ان سابقه وحشتناک تنها امده باشد ! از محالات است سکوت و ارامش ناگهانی ام باعث کنجکاوی همکارانم شده بود
- چی شده فروغ ؟
- هیچی !
- چرا یکدفعه ساکت شدی ؟ انگار حواست نیست.
- چرا شما حرف بزنید من هم استفاده می کنم .
به ظاهر در جمع دوستانم بودم اما حواسم جای دیگری بود فقط سحر می توانست به عنوان میزبان پاسخ بدهد . باید به نوعی می فهمیدم که ایا سحر از سابقه درخشان او با خبر است و ایا او انقدر بی ادب است که درباره ی اشنایمان به کسی چیزی بگوید ؟ تشویش و اضطراب لحظه ای ارامم نمی گذاشت برای لحظاتی با عذر خواهی از دوستانم به گوشه ی خلوتی از باغ پناه بردم و نفسی تازه کردم و شروع کردم به دادن قوت قلب به خودم خدمتکاری جلو امد و پرسید
- خانوم به چیزی نیاز دارید ؟
خیلی محکم گفتم
- بله به تنهایی !
خدمتکار متعجب و مستاصل مرا ترک کرد و به جمع مهمان ها پیوست .اندیشیدم مهمانی امشب حرامم شد او اینجا چه می کند ؟به یاد حرف خواهرم افتادم که می گفت انگار مهره مار داره همه جا یه دوست و اشنایی داره .با خود اندیشیدم چقدر خوب که فیروزه یا مینا دعوتم را قبول نکردند و گرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.ممکن بود انقدر نانجیب باشد که از دیدارهای گذشته مان چیزی بگوید و یا اشاره ای بکند.
نفس عمیقی کشیدم و به جمعیت شادمان پیوستم .جوانی بلند بالا و خوش قیلفه مقابلم سبز شد و با نزاکت پرسید
- می تونم چند لحظه وقتتان را بگیرم ؟
با عجله و با درک نیتش گفتم
- متاسفانه خیر !
- می تونم کمکتان کنم؟
- متعجب به صورتش خیره شدم و گفتم
- مگه من کمکی خواستم ؟
دوباره پرسید
- دنبال کسی می گردید؟
با لبخندی که به زور روی لبانم حفظش می کردم گفتم
- می دانم کجا باید پیدایشان کنم.
به زحمت و کاملا حساب شده جوان را از سر خود باز کردم و بعد با عجله نزد سحر رفتم که خوشبختانه صندلی کنارش خالی بود . ارام کنارش نشستم و گفتم
- اگه داماد اعتراضی نداشته باشه می خوام چند دقیقه کنارت بشینم.
سحر با شادی گفت
- معلومه که اعتراضی نداره !
بعد با اشاره به وسط باغ گفت
- ببین اون چقدر قشنگ و زیبا می رقصه !
- اون ؟!
به صورتم نگریست و گفت
- مقصودم سروشه شوهرم .
به جمعیت در حال رقص نگریستم عرق سردی بر پیشانیم نشست .خدای من اون اونجا چه می کرد ؟ سحر با شادی زائد الوصفی گفت
- به تو خوش می گذره ؟!
- البته که می گذره !
- اون خیلیجذابه نه ؟
- چه کسی ؟
- سروش !
- خب ظاهرا که اینطوره !
- منظورت چیه که میگی ظاهرا ؟
- خب.....منظورم اینه که اصل تویی.
به نظر می امد که سحر عاشق شوهرش بود چرا که او هر جا پا می گذاشت نگاه سحر هم دنبال او بود با این وصف نباید سحر را زیاد سوال پیچ می کردم اما پرسیدم
- اونا کی هستند سحر ؟
- منظورت کیه ؟
- اونایی که داماد را در حلقه خودشان گرفتند؟
- همشون از دوستان سروش هستند واقعا که دوستان محشری داره درست مثل خودش . از سر شب تا حالا یک ان هم ترکش نکردند.
- اونم از وستان سروشه ؟
- کدومشون ؟
با صدایی که ناخوداگاه می لرزید گفتم
- اونی که کت و شلوار مشکی به تن داره و درست سمت راست سروش ایستاده .
و چون سحر متوجه نشد در ادامه گفتم
- همون مردی که پیراهن استخوانی پوشیده و اون پاپیون زرشکی مسخره را زده !
سحر متعجب به صورتم نگریست و در حالی که به کیانوش می نگریست گفت
- گفتم که اونم یکی از دوستای سروشه !
به نظر من از عصبانیت من حیرت زده بود .وقتی توانستم کمی بر خود مسلط شوم پرسیدم
- تو هم اونو می شناسی سحر ؟
سحر در حالی که نگاهش به سروش بود گفت
- خب بله اما بیشتر از یکبار اونو ندیدم سروش خیلی به اون علاقه داره .
- درباره ی او چه می دونی ؟
چشمان سحر برای توصیف او کمی تنگتر شد
- سروش میگه اون یه سرمایداره بزرگه یک تاجر موفق . می گفت در یکی از سفرهای خارجی اش با او اشنا شده سی و سه سالشه و خیلی جذابه .فروغ فقط کافیه یکبار با او از نزدیک برخورد داشته باشی به نظر من فوق العاده و هیجان انگیزه .در یکی از سفرهایش دار و ندارش را از دست می دهد اما دوباره با کار و تلاش همه چیز به دست می یاره .تا به حال چندین هدیه هم برای من اورده .او به معنای واقعی کلمه نجیب زاده است و هرگز در خوردن مروب زیاده روی نمی کند و کمتر زن ودختری در مقابل رقصش قادرند مقاومت کنند. او یک هنرمند به تمام معناست و از هر هنری سرشته داره . همین چند وقت پیش توسط سروش به او معرفی شدم و ازش درباره ی موسیقی پرسیدم اطلاعاتش فوق العاده است به گفته سروش علاقه وافری هم به گل و گیاه دارد اون می گه خانه اش از وجود گل و گیاه لبریزه .به ظاهر و لباسش هم خیلی اهمیت می ده و محاله سر قرارش دیر کنه .......
خدای من درباره ی او همه چیز می دانست جز خصوصیات اخلاقیش با این وصف چیزی بیشتر از من نمی دانست در دل به برداشت سحر و شوهرش درباره ی او خندیدم نجیب زاده به معنای واقعی یک کلمه ! واقعا ایا او از نجابت و نجیب بودن چیزی هم می دانست ؟ مردک بی ادب ! خودش را جای مردی با نزاکت و متشخص جا زده خودش تظاهر به چیزی می کند که نیست انوقت از دیگران خورده می گیرد .باید سر فرصت به او بفهمانم با بچه طرف نیست او از هر چیز به نفع خودش بهره برداری می کند .باید همان ابتدا می فهمیدم مقصودش فقط معطل کردن من است .سحر با شیطنت پرسید
- نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟!
- نه اینطور نیست .
به قدری پاسخم سریع و بدون معطلی بود که سحر به خنده افتاد و دوباره پرسید
- نکنه اون از تو درخواست ازدواج کرده ؟
- خدای من نه ! چی باعث شده چنین فکری بکنی .
- فراموش کردم که بگم اون معمولا از ازدواج طفره میره واقعا عجیبه ! به نظر تو عجیب نیست مردی به جذابیت و ثروتمندی اون تا به حال ازدواج نکرده ؟
خواستم بگویم معلومه که با وجود سوابق درخشان او هیچ دختری تن به ازدواج با او نمی دهد اما به یاد اوردم که سحر از روابط فامیلی ما خبر ندارد و کافیست تا من یک اشاره کوچک کنم تا کنجکاوی او تحریک شود .
به ازدحام وسط باغ نگریتم او هم داشت به ما نگاه می کرد باید می رفتم اما پاهایم سست شده بود .او لیوانی نوشیدنی به دست داشت سرش را کمی به جانب پایین خم کرد چه ابدان بی نظیری ! لبخند تمسخر امیزی هم به لب داشت که به نظر متوجه من نبود .به زحمت خود را روی صندلی جابه جا کردم وقصد رفتن کردم که سحر دستم را گرفت و گفت
- کجا میری ؟
- باید برم پیش بچه ها .
- بیخود بهانه نیار بچه ها تنها نیستند حالا که سروش نیست پیش من بمان.
- ولی اخه.......
پروردگارا داشت به طرف ما می امد باید در رفتن عجله می کردم .ناگهان سحر متوجه نزدیک شدن او به ماشد.
- بمان دیگه واجب شد بمانی چون اونی که درباره اش کنجکاو بودی داره می یاد طرف ما بیا باهاش اشنا شو.
بله داشت با قدمهایی ارام اما بلند مستقیم به طرف ما می امد خدایا خودت کمککن !
- سحر محض رضای خدا بذار برم !
اما دیگر دیر شده بود چون او چند قدم با ما فاصله داشت و سر انجام به کنار ما رسید.نباید چیزی برای خندیدن دستش بدهم .دستم را از دست سحر بیرون کشیدم ایا خیال داشت بگوید یکدیگر را می شناسیم ؟ لبخند مسخره اش عمیق تر شده بود و به نظر منتظر فرار من بود سعی کردم خونسرد باشم اما دستم می لرزید .سحر از جا برخاست و دستش را پیش برد و او هم با نزاکتی که به راستی برایم تازگی داشت خم شد و دست سحر را بوسید .زیر چشمی به سحر نگریستم انگار افتخار پیدا کرده بود که شاهزاده ی نامداری دستش را ببوسد . کیانوش سپس به طرف من چرخید و خیلی ارام به صورتم خیره شد اب دهانم را قورت دادم و به دستش خیره شدم به ارامی لیوان حاوی نوشیدنی اش را برای اب شدن یخش تکان می داد.چه خیالی در سر داشت ؟ در حالی که به من می نگریست خطاب به سحر گفت
- خانوم خیال ندارید این خانوم زیبا را به من معرفی منید ؟
عجب خونسردی بعیدی ! شرط می بندم در تمام مدت مهمانی منتظر همین فرصت بود .فقط امیدوار بودم سحر درباره ی سوالات من چیزی نگوید.
- همین الان داشتیم دربارتان حرف می زدیم.
ناخوداگاه گفتم
- سحر .....!
- اقای اعتمادی دوست من بسیار خجالتی و کمرو است.
بعد در حال معرفی کردن من گفت
- ایشون دوست بسیار نزدیکم فروغ صولتی .
احمق به نظر می امد می خواهد ما را هم جوش بدهد.اه خدا را شکر که قصد نداشت دست مرا مانند او ببوسد .کمی سرش را به پایین خم کرده و در حالی که زیر چشمی مرا می نگریت گفت
- فرمودید درباره ی من حرف می زدید ؟ایا چه چیز مردی مثل من می تواند حتی برای دقایقی ذهن زیبای خانمهای مثل شما را به خود متوجه کند؟
در دل هزار بار به سحر لعنت فرستادم انگار دست بردار نبود .
- میگن دل به دل راه داره ! همین الان دوست خجالتی من داشت از شما می پرسید که شما چه نسبتی با ما دارید؟
- واقعا؟ برای من باعثبسی افتخار است که بیشتربا دوستان شما اشنا شوم.
دهان من از شگفتی باز مانده بود اما قبل از انکه خودم یا او را رسوا کنم با سرعتی که بسیار دور از باور بود گفت
- از انجایی که بنده هم مایلم بیشتر با ایشون اشنا بشم قطعا دعوت مرا به رقص خواهد پذیرفت.
من ماتم برده بود و سحر با شادی که تصور می کرد در من هم هست گفت
- پاشو فروغ خجالت رو کنار بذار.
- من......من.....
- انقدر من من نکن پاشو اقا منتظرند.
کیانوش لیوان نوشیدنی اش را به روی میز گذاشت و دست راستش را به طرف من دراز کرد .چه مدت دیگر باید دستش را همانطور منتظر می گذاشم ؟ سحر مرا به جلو هل دادو من در حالی که مسخ و مبهوت شده بودم با او همراه شدم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:44 AM
فصل دوازدهم
گروه ارکستر شروع به نواختن یکی از بهترین اهنگهای موجود نمود و دیری نگذشت که وسط باغ از کسرت زوجهای جوان شکل تازه ای به خود گرفت اما انچه که برای من مهمترین چیز محسوب می شد ایستادن در مقابل کیانوش بود. نه اطرافم را می دیدم و نه سر و صدای مدعیون را می شنیدم نمی دانم چرا زبان جسورم وقتی تا ان اندازه به او نزدیک بودم برای گفتن چیزی به کار نمی افتاد حتی چشمانم از نگریستن به او احتراز می جست. صدای موزیک انقدر بلند بود که هیچ کس حتی حرفهای اطرافیانش را نمی شنید و سکوت مت همچنان ادامه داشت.می دانستم با همان لبخند طعنه گر بر من خیره شده اما شهامت پاسخ دادن به نگاهش را نداشتم .
- اگر همین طور برای نگاه کردن زیر پایتان خم شوید ممکن است به زمین سقوط کنید.
برای نخستین بار انقدر از نزدیکبا او همکلام می شدم .اهنگ صدایش مردانه و محکم و بدون هیچلهجه خاصی بود در حالی که بعضی از حروف را به عمد هنگام تلفظ کشیده ادا می کرد گویی می خواست تاثیر سخنانش را با تکیه بر برخی کلمات به شنونده منتقل کند .با نگاهی گذرا پیرامون خود گفتم
- چطور تونستید چنین درخواستی از من بکنید اقای اعتمادی ؟
او همان طور که مرا هدایت می کرد با تمسخر گفت
- می تونستید قبول نکنید .
- چطور تونستید در کمال خونسردی منکر اشنایی مان از قبل شوید و اینطور جسورانه از من دعوت کنید تا باهاتون همراه بشم ؟
- به نظر می امد شما درباره ی حضور من کنجکاوی کرده اید !
- این پاسخ من نیست.
- چرا اتفاقا چیزیه که باید بدونم دوستتان گفت درباره ی من از او چیزی هایی پرسیدید .بهتر نبود از خودم می پرسیدید ؟ به نظر نمی یاد دوستتان درباره ام بیشتر از شما بداند.
- اوه لعنت به سحر اون همیشه در بزرگ کردن مسائل زیاده روی می کند. من فقط کنجکاو بودم بدانم شما در این ضیافت خانوادگی چه می کنید همین !
- خوب چیزی دستگیرتان شد ؟
- بله اما نه انطور که شایسته شما بود.
او با صدای بلند شروع به خنیدن کرد .من با هراس از وجود اطرافیان ارام گفتم
- خواهش می کنم نخندید همه متوجه ما شدند.
- برای من مهم نیست شما هم تا زمانی که مقابل من ایستاده اید باید کاملا بی تفاوت باشید.
- خدای من شما بی خیال ترین موجودی هستید که در عمرم دیده ام.
- خب نگفتید من چطور از نظر اونا توصیف شدم.
خشمگین گفتم
- حتی یک کلام دیگر هم نخواهم گفت شما منو انگشت نما کردید وقتی این موزیک به پایان رسید می روم و می نشینم.
- شما هیچ جا نمی روید تا پاسخ سوال مرا بدهید.
- چرا باید برای ادم بی تفاوتی مثل شما مهم باشه ؟
- خب نمی تونم انکار کنم که کنجکاو شده ام.
برای گریز از بند او به طور خلاصه نظر سحر را درباره اش گفتم و او در حالی که به شدت خنده اش را کنترل می نمود گفت
- واقعا من انطور به نظر انها امدم ؟ باید هزار بار خدا رو شکر کنم و لابد شما فکر کردید من در برابر انها تظاهر کرده ام.
وچون سکوت مرا دید در ادامه گفت
- دوستی من با سروش به مدت ها قبل بر می گرده من در اصل مدتها بود که او را ندیده بودم تا این که چند وقت قبل کارت عروسی اش را برایم اورد و از من برای شرکت در عروسی اش دعوت نمود.
- پس یعنی شما با همسر دوست من صمیمی نیستید؟
- من دوستان نزدیکم انگشت شمارند به نظرم او در گفتم حقیقت به همسرش کوتاهی کرده.
- اما به عقیدم من اونا عاشق یکدیگرند و چیزی را از هم پنهان.......
- عقیده شما برای خودتون باارزشه وقتی که من انچنان اطلاعات شایان توجهی درباره ی سروش دارم.
- یعنی می خواهید بگویید او به همسرش ........
- خواهشا مرا برای گفتن حقیقت در تنگنا نگذارید.
به سحر و سروش نگریستم سحر عاشقانه به سروشمینگریست انگار هر کلمه ای که از دهان او خارج می شد ایت عشق بود مصرانه گفتم
- شما چی میدونید ؟
- چرا باید بگم وقتی خانمها انقدر در رازداری معروفند؟
- چرا فکر می کنید حرف هایتان را باور می کنم ؟ مشکوکم که گفته هایتان صحت داشته باشد !
- یکبار پیشتر از اینها گفتم که در دنیا از دروغگویی متنفرم و دروغ گو را به شدت نکوهش می کنم .در ضمن شما چیزی از من نخواهید شنید که باورش کنید.
- سحر دوست منه اگر واقعا حرفهای شما به خوشبختی اون مربوط میشه باید بدونم.
- و اگر بازگو کردنش از جانب شما خوشبختی اشرا به مخاطره بیاندازد چه؟
- مسلما لب به سخن باز نخواهم کرد .
- خوبه این اغاز دانایست با این وصف برایتان خواهم گفت .دو سال قبل با سروش اشنا شدم البته نه در ایران در ترکیه اون پسر پولدار و از خانواده سرشناسی بود.به نظر می امد برای خالی کردن جیبش یه اروپا سفر می کند و عاشق خوشگذرانی و تفریح است عاقبت هم سر به هوایی کار دستش داد. به دختری در انجا علاقه مند شد و حتی با او صحبت از ازدواج و زندگی مشترک کرد چند وقت بعد مسئله را با خانواده اش در میان گذاشت و مادرشبه شدت با این وصلت مخالفت کرد و از انجایی که سروشبی نهایت از مادرش حرف شنوی دارد قول و قرارش را با دختر بیچاره به هم زد اما ان دختر بیچاره سه ماه قبل از سروش باردار شده بود .سروشدر مخمصه ی بدی گیر کرده بود از یک طرف مادرش در ایران دوست شما را خواستگاری کرده و قرار ازدواج گذاشته بود و از طرف حیثیت دختری توسط او لکه دار شده بود تی او حاضر مبلغی به عنوان عذر خواهی تسلیم دخترک کند اما او نپذیرفت . همان روزها بود که سروشسراغ من امد و موضوع را مطرح کرد و از من خواست با ان دختر ترک صحبت کنم .ابتدا زیر بار نرفتم اما بعد به اصرار او پذیرفتم دخترک بینوا ! سروششانس اورده بود که گیر زن زرنگ و نابکار نیافتاده بود دختر بیچاره از ترس ابرویش حتی قدرت شکایت هم نداشت و از انجا که بیکس و تنها بود داغ این ننگ را پذیرفت .او پذیرفت از صحنه زندگی سروش خارج شود اما نمی توانست با سقط بچه موافقت کند سمن نه بخاطر سروشبلکه به خاطر خود ان دختر پذیرفتم سرپرستی اش را قبول کنم البته سروش خیلی تلاش کردکه او را متقاعد کند پول بگیرد اما دختر بی پناه که از جفا پیشگی سروش به شدت دل شکسته بود او را به سختی از خود راند و حتی یک لیره هم از او نگرفت.
- شما دروغ میگین.
- نه خانم عزیز هر چه گفتم حقیقت بود .شما از ان جهت درباره اش مردد و دو دل هستید که درباره ی همسر دوستتان است .به ظاهر سروش نگاه می کنید و مثل خیلی های دیگه به زندگی و افراد از دریچه چشم خودتان می نگرید و حقیقت را انطور باور می کنید که دوست دارید.
بغض گلویم را می فشرد و همه ی وجودم از شدت خشم می لرزید.
- شما می لرزید می تونم بپرسم چتئن شده؟
- من باید برم بنشینم حالم خوب نیست !
او با ارامش چشم در چشمم دوخت و گفت
- چرا ؟ تنها به این دلیل که حقیقت را دانستید؟
- من هنوز هم نمی توانم باور کنم.
- چرا باور کنید حضور من در این مجلسنه به خاطر صمییت با سروش بلکه به خاطر....
- می خواهید بگید شما و رفاقتش با شما بیشتر حالت حق السکوت دارد ؟
- دقیقا همین طوره !
- از این حقیقت نکبت بار مادر شوهر دوستم هم با خبره ؟
- فکر نمی کنم فقط من می دونم و خود سروش و حالا شما.
- دیگر از ان دختر خبری ندارید ؟
- من هر پنج ماه یکبار سفری به ترکیه دارم و طی هر سفر سری به اونا می زنم البته به میل خودم.
با ناباوری گفتم
- یعنی می خواهید بگید سروش یک فرزند ان سوی ابها داردو حالا وقیحانه به عنوان مردی که برای بار اول ازدواج می کند در کنار دوست من پای سفره عقد نشسته ؟
- ظواهر این طور نشون میده .
به چهره ی شاد و خندان سحر نگریستم و زمزمه کردم
- بیچاره سحر !
حرفهای کیانوش زنگ خطری بود برای من تا به افراد به چشم عمیق تری بنگرم و قضاوتم بر اساس ظواهر نباشد . اندیشیدم آه ان دختر گریبانگیر اینان خواهد شد اینان که این سر مرز به جشن و پایکوبی مشغولند .دلم می خواست بپرسم فرزندش پسر است یا دختر اما لحظاتی بعد منصرف شدم چه فرقی می کرد؟ مهم ان بود که بچه ای ناخواسته قربانی هوی و هوس مردی رذل و بی صفت شده بود .دیگر سروشمثل چند دقیقه قبل در نظرم محبوب نبود واقعا که برخی ازمردان پشت نقاب مردانگی و انسانیت با وجود چهره ی حقیقی شان چقدر منفور و پست و حقه بازند .از او هم بدم می امد از او با ان لبخند تمسخر امیزش که همیشه در نهایت ارامش تحویلم می داد. پس باید چیزی می گفتم
- خودتون فکر می کنید خیلی شریف و نجیب زاده اید؟
- اولا من چنین ادعایی ندارم و دوما چرا عصبانیتتان را سر من خالی می کنید ؟ از این گذشته بهتان گفتم اصرار نکنید که حقیقت را فاش کنم . خودتان کنجکاوی کردید.
- من ناراحت نیستم اقا. فقط برای دوستم متاسفم که چهرهی واقعی مردها را ندیده.
- شما چطور دیدید؟
از فرط خشم به نفس نفس افتاده بودم اما با ارامش گفتم
- با توجه به سن و سالم فکر می کنم بتونم خوب را از بد تشخیص بدم.
- مگه چند سالتونه؟ چرا اغراق می کنید ! اگر همین موضوع سروش را نگفته بودم تا ابد تصورتان از او به عنوان مردی پایبند به اصول خانواده و متعهد و همسر دوست بود.دانستن حقیقت و چشم حقیقت بین ربطی به سن وسال نداره گاهی ممکنه کسی این افتخار را در جوانی کسب کنه گاهی ممکنه در دوره سالمندی هم نتونه حقایق را انطور که هست ببینه .درست مثل شما خانوم عزیز که نمی توانید حقیقت را باور کنید .حقیقت این است که دوست شما عاشقانه همسرش را دوست دارد و ساعتها قبل ان دو متعلق به یکدیگر شدند.
واقعا سهم سحر این بود دختری به ان پاکی و مهربانی .
اندوهگین گفتم
- مگه سحر چه گناهیکرده که باید گیر این مرد می افتاد؟
- این حرفهای پوسیده را بریز دور دیگه دوره ی قسمت و سرنوشت گذشته. به عقیده من سرنوشت دست خود ماست او می توانست با سروش ازدواج نکنه در ان صورت سروش به سراغ دیگریمی رفت چون به طور ی که می دونید اینطور افراد طالب دختری از هر نظر پاک و بی الایش اند.من همیشه فکر کردم این خیلی وحشتناکه که دخترها قادر نیستند انتخاب کنند و همیشه باید منتظر باشند تا انتخاب شوند وتصور می کنید چرا نیمی از بیشتر دخترها از ازدواجشان ناراضی اند.
- خب رسوم همه جا.....
- رسوم را رها کنید اکثر ما قربانی رسوم جامعه ایم .از کجا می دانید این رسوم غلط است یا درست ؟
- پدر و مادرهایمان از رسوم تبعیت می کنند .
- فقط به همین دلیل چون خانواده هایمان انجام دادند ما هم باید انجام بدیم.
- شما وحشتناک حرف می زنید !
- و شما خانوم شرطمی بندم در دل حرفهای مرا تایید می کنید.
چقدر مرا خوب می شناخت .احساسی که او درباره اش حرف می زد پس از برهم خوردن نامزدی ام با ساسان به من دست داده بود اما برای اینکه دختری سربه هوا و خودسر به نظر نیایم گفتم
- شما می تونید همان طور که گفتید به رسوم پشت پا بزنید گو این که شنیدم خیلی بیشتر چنین کردید.
خیلی زود زبانم را گاز گرفتم نباید سر این گفتگو را باز می کردم ان هم با چنان مرد راحتی ! چشمانش از برق شیطنت درخشید.
- و شما خیلی از من می دونید !
- خب.....نه چندان که.......
- شرط می بندم به شدت کنجکاوید از زبانم بشنوید.
- من هرگز......
- اما من می گم و شما هم گوش می کنید درست همان طور که مایلید .بله من به خاطر زیر پا گذاشتن رسوم از کانون خانواده طرد شدم فقط برای اینکه نخواستم با دختری ازدواج کنم که در لیاقتش در همسر داری شک کردم .حالا هم به هیچ وجه ناراحت نیستم.
- خدای من !
- بله ابدا ناراحت نیستم البته غیر از برای مادرم.
- مادرتون؟
- بله مادرم که در دام مرد دیو سیرتی مثل پدرم گیر کرده اون یک مرد خودخواه و خودبین است که امیدوارم با دوزخیان همنشین شود.
از صراحت او برای توصیف پدرش مو بر اندامم راست شد .چطور پسری تا این درجه از پدرش می توانست متنفر باشد؟
برای خاتمه دادن به این بحث گفتم
- من....من...اصلا مایل نیستم درباره ی زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم.
- اگر هم مایل باشید من دیگر چیزی نم گم فکر می کنم همین اندازه برای ارضاء کنجکاوی پنهانتون کافی باشه. بهتره از خودتون حرف بزنیم.
خدای من نه ! صحبتهایش داشت به سمتی سوق پیدا می کرد که من اصلا راضی نبودم .طرز نگاه او تغییر یافت چنان به سراپای من می نگریس که گویی برای نخستین بار ملاقاتم کرده است. فبل از انکه فرصتی بیابم که از دستش بگریزم گفت
- شما دختر زیبایی هستید ایا تا به حال کسی به شما گفته که وقتی نقشه می کشید از دست مزاحمین سمج فرار کنید چقدر جذاب می شوید؟!
دهانم از پیشگویی او باز ماند. به سرعت گفتم
- چرا باید فرار کنم ؟
- برای اینکه مصاحبت من برای شما سرشار از ضرره.
- من از شما نمی ترسم.
- نباید هم بترسید وقتی درباره ی شما هم مثل من زیاد شایعه بسازند ترستان فرو خواهد ریخت .ایا تا به حال کسی به شما گفته که من درباره ی خانمها بیسار دقیق و ریز بینم ؟
قلبم فرو ریخت خدایا به فریادم برس! کاش موزیک به اتمام می رسید.
- لباستان با صورتتان خواناست اما مدل موهایتان !...
درست مثل بچه محصل هاست .من شخصا این مدل مو را نمی پسندم به خصوص برای سن وسال شما .در تهران اکثر خانمهای متشخص موهایشان را شینیون می کنند.
اطلاعاتش درباره ی مد کامل و بدون نقص بود برای محکوم کردنشدر حالی که تلاش می کردم دستم را از دستش بیرون بکشم گفتم
- حرفهای شما رسوائی امیزه !
- رسوائی امیز و کاملا واقعی ! من می دونم شما اگر پدری به ان سختگیری نداشتید دوست داشتید موهایتان را مطابق مد روز ارایش کنید.
این مرد واقعا غیبگو بود و یا انقدر میان زنان و دختران گشته بود که با همه ی روحیات انها اشنا بود .به دفاع از پدرم گفتم
- پدر من هرگز سختگیر نیست !
- پدر شما از پدر من هم سختگیرتر است خودتان هم می دونید. من به کلی گیج و متعجبم چطور تونسته اجازه بده شما به تنهایی در این جشن شرکت کنید.
- پدرم بهتر می داند که من بچه نیستم .
- آه ببخشید فراموشکردم در مقیاس شما بچه فقط به افراط زیر ده سال گفته می شود.
- بله مسخره کنید باید هم از نظر شما من یک بچه باشم .وقتی که ان اندازه ساده و بی ریا بودم که اجازه دادم ان شب ماشینم را از میان جاده برایم بیاورید و سبب شدم به داشبورت ان بدون اجازه من دست درازی کنیدو از من نقطه ضعف بگیرید.
- به عقیده من باید از این وقایع زندگی تجربه کسب کرد.
- مطمئن باشی همین طور بود مهمترین درسی که شما به من دادید این بود که هیچگاه حتی یکجفت دستکش یا یک دستمال هم در ماشینم نگذارم.
- البته کار مفید و عاقلانه ای می کنید اما بهتره اگر بدونید حتی اگر ماشین خالی بود و چیزی برای گروکشی من وجود نداشت الزاما خودتون رو می بردم.
یک رشته از دندانهایشبا لبخند موذیانه ای از میان لبانش نمایان شد .دستم را با شتاب از دستش بیرون کشیدم و به سرعت از او دور شدم می دانستم به من می خندد به فرارم و به نداشتن پاسخی دندان شکن به خاطر انچه به زبان اورد.صورتم مثل گوله ای اتشین می سوخت و فقط تند تند گام برمی داشتم ان هم به سوی مقصدی که نمی دانستم کجاست.

*******************

تا پس از شام دیگر او را ندیدم .سحر به من نزدیک شد و گفت
- این همه مدت چی با هم پچ پچ می کردید؟ همه فکر کردند خبریه !می دونی چه مدت با هم بودید ؟
با دیدن سروش به یاد حرفهای کیانوش درباره ی سروش افتادم و برای دقایقی دلم برایش سوخت .دیگر حتی گفتنش هم بی فایده بود.
- نه به اولشکه به زور رفتی و نه به بعدش که از هم دل نمی کندید.
با لبخندی ساختگی گفتم
- آه بله حق با تو بود او مرد جذابیه.
- می دونستم خوشت خواهد امد او واقعا هیجان انگیزه .ببینم به تو چی گفت
- درباره ی چی ؟
- حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟ درباره ی خودت خودش !
- بس کن سحر مگه من بچه ام ؟ما درباره ی همه چیز حرف زدیم غیر از خودمان .
سحر با شیطنت گفت
- آره خدا از دلت بگه ! از نگاهش معلوم بود .
با رفتن سحر به اطراف نگریستم انگار اب شده بود و در زمین رفته بود .وقتی زمان خداحافظی فرارسید من پس از خداحافظی از عروس و داماد زودتر از بقیه نزد ما شینم رفتم .در حال باز کردن در ماشینم بودم که خدمتکاری مودب به من نزدیک شد و سینی استیلی که ملبس به پارچه ای زیبا بود ورقه ای تا شده روی ان قرار داشت را مقابلم گرفت و گفت
- خانوم این یادداشت متعلق به شماست.
در حال برداشتنش پرسیدم
- این یادداشت از طرف کیه ؟
- فرمودد خودشون می دونند .بفرمائید.
ورقه را باز کردم و چنین خواندم
در صورتی که مایل بودید عکستان را پس بگیرید می تونید بیائید به ویلای من در کرجادرس من در زیر ورقه قید شده .می دونم که دیوانه ام اما به هر حال می خواهم بهتون ثابت کنم انطور که گفتید نیستم.
(( کیانوش ))

زیر ورقه ادرس ویلای او قید شده بود کاغذ را مچاله کرده و به اطراف نگریستم .خدمتکاری هم که یادداشتش را اورده بود ناپدید گشته بود . در حالی که کاغذ مچاله شده را در مشتم می فشردم سوار ماشینم شدم و به سرعت از باغ خارجشدم با خود گفتم نه نه این کار را نخواهم کرد به انجا نخواهم رفت ! بدون شک او خواب تازه ای برایم دیده است هر بار بدتر از دفعه قبل .خدایا من واو تنها ؟ مثل یک کابوس است قید عکس را خواهم زد.نه ! نخواهم رفت نخواهم رفت.

korosh-8020
08-16-2011, 10:45 AM
فصل سیزدهم
با چه بدبختی گریبانگیر بودم هم دلم می خواست بروم و هم با رفتن مخالف بودم .ذهنم دو دسته شده بود هم مایل بودم بروم چون عکسم را پس می گرفتم از سوی دیگر پاهایم برای رفتن پیش نمی رفت چرا که از رفتن به خانه او بیم داشتم خانه ای که از ان واتفاقاتی که در ان رخ می داد بسیار شنیده بودم .کنجکاوی غریبی قلقلکم می داد پیرامونش فکر کنم .خانه او چگونه جایی بود؟ در چه موقعیتی و با چه وسعتی ؟ از خانه خودمان بزرگتر بود؟ احتملا باید در محدوده ی خلوتی باشد !
وقتی به یاد اوردم همه تصوراتم بر پایه حدس و گمان است با در ماندگی از خیالاتم بیرون امده و به دوراهی سختی می اندیشیدم که پیش رویم بود رفتن یا نرفتن ؟ چیزی مثل یک وسوسه تشویش به رفتنم می کرد و به من یاداور می شد عکسم را پس خواهم گرفت و به همه تشویش ها و نگرانی ها پایان خواهم داد . به نظر انگیزه این حس بسیار قوی تر از ترس بود چرا که پس از روزها جنگیدن با خود به این نتیجه رسیدم که باید بروم .هر چند که حتی تصور رفتن به ان مکان مو بر اندامم راست می کرد ولی من تصمیمم را گرفته بودم وفقط کافی بود تا روزش را معین کنم .مدتها فکر کردم یکی از روزهای مهر ماه از مدرسه مرخصی بگیرم و به کرج بروم .
انجام این کار قبل از باز شدن مدارس میسر نبود چرا که مسلما خارج شدن من از منزل ان هم ساعتها شک و تردید خانواده ام را بر می انگیخت . یک ماه در اضطراب و تشویش به سر بردم تا این که برای روز موعود از مدیر مدرسه در خواست مرخصی کردم هر چند این کار برای من برای او ان هم در ابتدای سال تحصیلی عیب می نمود ! بعد از ظهر ان روز در اتاقم نشسته و به فردا می اندیشیدم که زنگ تلفن رشته ی افکارم را برید .فیروزه بود صدای باجی در حال قربان صدقه رفتن می امد.
-کوچولو ها چطورند خانوم ؟ خب الحمد الله همه خوبند تصدقتان بروم مادر ؟ بله هستند گوشی خدمتتون بچه هارو ببوسید از من خداحافظ.
نمی دانم چرا بی دلیل به گفتگوی انها گوش سپردم گویی ندایی قلبی از چیزی خبر می داد.
- سلام مادر ! بچه هات خوبن؟شوهرت چطوره ؟ خودت...... چی شده ؟
- هان؟ اخ اخ !
به سرعت از اتاق خارج و به مادر نزدیک شدم .مات و مبهوت فقط گوش می داد و به زحمت برای تایید می گفت
- خب بعدش !
باجی هم به اندازه ی من کنجکاو شده بود و مدام اهسته می پرسید
- چی شده خانوم ؟
و مادر هم با اشاره دست او را به سکوت دعوت می نمود . من و باجی چشم شده و به دهان مادر خیره مانده بودیم .باجی که از چیزی سر در نمی اورد ارام روی دستش کوبید و خطاب به من گفت
- حس کردم صدای خانوم گرفته اعقلا عقلم نرسید بپرسم چی شده ؟
بالاخره گفتگوی مادر با فیروزه تمام شد من فقط توانستم بفهمم کسی مرده چون مادر از مراسم خاکسپاری و تشیع جنازه صحبت می کرد و دائم می گفت بیچاره خشایار ! ایا شوهر خواهر محبوب من.... نه زبانم لال ! خدایا به دور !با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد پرسیدم
- چی....چی شده مادر ؟
مادر با تاسف گفت
- خدا رحمتش کنه پدر شوهر فیروزه فوت کرده .
باجی اندوهگین گفت
- واه؟ مردن چه راحت شده ! همین پنج شش ماه پیش برای پس دادن بازدید عیدتان امده بودند اینجا .
- بیچاره سکت کرده فیروزه می گفت توی حمام این اتفاق براش افتاده .
باجی از روی نا اگاهی گفت
- شاید بخار حمام گرفتارش کرده !
مادر گفت
- همش شصد و چند سالش بود.
همش شصد و چند سال؟! چرا این سن و سال به نظر مادر کم بود ؟ با خود گفتم من اگر پنجاه سال عمر کنم زیاد عمر کردم اما بعد با به یاداوردن او که سالم و سر حال بود از تصور انچه حادث شده بود بر خود لرزیدم. مادر گفت
- مراسم خاکسپاری او فرداست و ما همه باید به خاطر خشایار و فیروزه شرکت کنیم.
ناگهان به یاد کیانوش افتادم ایا او هم در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت می کرد ؟ پدری که سالها قبل او را از ارث محروم کرده و طردش نموده بود و کیانوش انچنان با او دشمن بود ! با این وصف برنامه رفتن من به کرج برهم خورد .
ان شب بیش از مادر پدر به خاطر از دست دادن دوستی انقدر نزدیک اندوهگین شد و بر ضرورت ما در کلیه مراسم ان مرحوم تاکید کرد حتی باجی !

************************

هوا گرفته بود اما باران نمی بارید و طلوع خورشید نا معلوم بود . جمعیت کثیری برای خاکسپاری پدر شوهر خواهرم حضور داشتند همه فر رفته در لباسهای فاخر مشکی و اندوهی ساختگی را بر چهره حفظ می کردند البته غیر فرزندان و همسرش که یک ان از گور سرد و مرطوب دور نمی شدند .خشایار به نظرم فرسوده و شکسته شده بود و مادرش مثل بچه ای بی پناه و ترسیده ! خواهر خشایار و برادر بزرگش در دو طرف مادرشان قرار داشتند و هر چند لحظه برای تسکین مادرشان چیزی در گوشش زمزمه می کردند و او در تایید حرفهایشان سر تکان می داد.
به نظرم انقدر بینی اش را گرفته بود که سرخ و متورم شده بود . فیروزه در کنار جاری بزرگش ساکت و اندوهگین ایستاده بود و سر به زیر افکنده بود .مادر نزدش رفته و پس از بوسیدنش سراغ خشایار رفت و سرش را برای لحظاتی بر شانه خود گذاشت من نیز به خواهر و شوهر خواهرم تسلیت گفتم و سبد گلی که با روبان مشکی تزیین شده بود را بالای مزار متوفی نهادم .نیم بیشتر شرکت کنندگان از تجار و بزرگان بازار بودند و با اندوهی تصنعی مراسم خاکسپاری را از نظر می گذراندند .به نظر من تنها فقط جای یک نفر در بین انها خالی بود و ان هم کیانوش بود .به نظر می امد فقدان او تنها برای من عجیب است چرا که یک نفر هم سراغ او را نگرفت حتی مادرش . با خود اندیشیدم شاید به او خبر نداده اند .برای لحظاتی این حدس فکر مرا به خود مشغول کرد اما زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم او به هر حال باید می امد حتی اگر از این جمع به بیرون رانده می شد یا بدتر از این !
برای سر زدن به ماشینم دقایقی جمع را ترککردم وقتی در حال قفل کردن درب ماشینم بودم او را دیدم کاملا فرو رفته در لباس مشکی ولی بی نهایت مرتب گویی به جای خاکسپاری به مراسم با شکوهی فراخوانده شده بود .او چندین متر دورتر از جمعیت حاضر ایستاده بود و به نقطه ای که هر لحظه از حضور شرکت کنندگان شلوغتر می گردید خیره شده بود .در چهره اش هیچ چیزی نبود که بشود فهمید بار دیگر در چهره اش دقیقتر شدم و او را برانداز کردم خط اتوی شلوارش می توانست موی باریکی را از وسط دو نصف کند و کتشاز نوع بهترین بود و در برق کفشهایش می شد سایه ی سبد گل پائیزی را که در نهایت سلیقه تزئین شده بود دید .صورتش کاملا اصلاح شده بود و موهایش سر فرصت و با دقت سشوار شده بود . به نظر من برای شرکت در مراسم پدرش بیش از نهایت مرتب بود .با خود اندیشیدم مثل اینکه در باره اش اشتباه فکر می کردم او به هر حال به پدر و مادرش محبت دارد حالا هر چند که نزد من از پدرش گلایه کرد اما معلوم بود که خواهد امد.
ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمانش در برابرنفوذ باد سرد صبحگاهی کمی تنگتر شده بود .فکش هر از گاهی با فشار دندان ها به روی هم حرکت می کردانگار اندیشیدن در باره ی چیزی از کوره به درش می برد اما به سختی خودش را از بروز خشم کنترل می کرد. ایا این نشانه تاسف از مرگ پدر و سنگینی گناهی بود که بر دوش داشت ؟!
به سرعت میان جمعیت بازگشتم و تصور می کنم مرا دید چرا که لبخند پریده رنگی به روی لبان ثابتش نقش بست.پناه بر خدا حتی حالا که پدرش هم مرده دست از خونسردی و لودگی همیشگی اش بر نمی دارد .انگار حتی حضورش هم در این مراسم برای خودش بیشتر جنبه تفریح و سر گرمی دارد . او چه تصمیمی داشت ؟ خیال داشت تا اخر مراسم همان طور چندین متر دورتر در حالی که سبد گل خزان زده را به دست داشت بایستد بی انکه حتی به مادر و خانواده اش تسلی دهد؟ با خود گفتم قسم می خورم نقشه ای در سر دارد.
ناگهان به راه افتاد و و قلب من فرو ریخت چطور می توانست انقدر ارام گام بردارد در حالی که قلب من همان طور بی امان ضربه بر سینه ام می کوفت ؟ به نظر می امد من از او که در بطن ماجرا حضور داشت مضطربتر بودم .مادر به مسیر نگاه من نگریست و با دیدن کیانوش دهانش از حیرت باز ماند مگر چه دیده بود ؟ با ارنج ضربه ی خفیفی به فیروزه زد و چیزی در گوششزمزمه کرد و دیری نگذشت پچ پچ و همهمه میان جمع قوت گرفت . جمعیت از دو سو چند قدم به عقب رفتند و راه را برای ورود او باز کردند انگار می ترسیدند لباسشان با او تماس پیدا کند.مادر مرا هم که در سر جایم میخکوب شده بودم کنار خود کشید .حالا او خیلی به جمع نزدیک شده بود و دیگر مثل چند لحظه ی قبل صدای زمزمه یا پچ پچ نمی امد.
همه چیز و همه کس بر او خیره مانده بودند و سکوت عجیبی بر جمع حکم فرما بود و تنها صدایی که چکش وار بر مغز سر سکوت فرو می امد صدای کفشهای نوی کیانوش بود که همچنان محکم و استوار گام بر می داشت . به هیچ سمتی نگاه نمی کرد غیر از مقابلش انجا که پدر پیرش را که سالها ندیده بود به خاک می سپردند . انگار ابدا برایش مهم نبود دیگران درباره اش چه می گویند .صدایی شنیدم که
- عجب پسری ادم ده تا دختر کور و کچل داشته داشته باشه ولی یه پسر اینطوری نداشته باشه.
صدای دیگری امد
- عجب روئی داره با چه روئی به اینجا امده ؟پدرش از غصه اون مرد !
به صورتش نگریستم مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد بود یا شاید هیچیک از ان عقایدی که انگونه بی رحمانه درباره اش گفته می شد بی انکه ملاحظه ی حضورش را بکنند نمی شنید !
مسیر نگاهش را دنبال کردم .نه ! باورکردنی نبوداو حتی نیم نگاهی هم به قبر پدرش نیافکند او داشت به مادرش می نگریست و نه هیچ کس دیگر.
حلقه درشت اشک از دیدگان مادرش فرو می چکید و خیلی زود قطرات تازه ای جایگزینشان می گردید . او این همه اشک را از کجا می اورد ؟ در چهر هی برادر و خواهرش غضبی وحشتناک و بی امان فریاد می کرد . همه برای لحظاتی علت گردهمایی و حوضورشان را از یاد برده بودند و به یکی از اشتیاق برانگیز ترین صحنه های زندگیشان کنجکاوانه و با ولع می نگریستند.
گورکن هم تحت شرایط پیش امده سر جایش خشکش زده و با دهان باز به جمعیت حاضر که تا چند ثانیه پیش گریه هایشان سقف اسمان را سوراخ می کرد خیره مانده بود و مستاصل بود چرا روحانی از خواندن دعای فبل از خاکساری بازمانده است ؟
کیانوشزمزمه ی خواهر و برادرانش را هم که مخصوصا به وضوح بلند حرف می زدند تا او متوجه شود نشنیده گرفت و پس از گذاشتن سبد گل درست مقابل پای مادرشکمی سرش را پائین اورد و پیشانی مادرش را بوسیدو من دیدم دستان مادرش می لرزید اما برای به اغوش فشردنش بالا نمی امد .کیانوش در گوش دیگر مادرش چیزی زمزمه کرد که گریه مادرش شدیدتر شد و انگاه راه امده را برای بازگشت پیش رو گرفت ! حتی تظاهر به گریستن هم نکرد و بی توجه به گور پدرش با همان ارامش به راه افتاد . خشایار و اردشیر از فرط خشم می لرزیدند اما مشخصبود به حرمت مادر و پدر فوت شده شان خود را کنترل می کنند هر چند اگر هم اتفاقی می افتاد کیانوش یک سر و گردن از انها رشیدتر بود و مسلما انقدر مبادی اداب بود که بر سر مزار پدرش بلوا به پا نکند.
همه خشمگین و لبریز از نفرت نگاهش می کردند و حتی زنی از اقوام دورشان طاقت نیاورد و با شهامت به کیانوش که از مقابلش رد می شد گفت
- تو خجالت نمی کشی ؟!
کیانوشایستاد و خیلی ارام به طرفش برگشت و مستقیم به صورتش خیره شد و لبخند تمسخر امیزی نثارش کرد و بعد خیلی طنز الود سرش را کمی به پایئن خم نمود.به عقیده ی من این از صدتا فحش هم برای ان زن بدتر بود که از فرط خشم به رنگ بنفش در امده بود و حرفهای ناهنجاری را برای فتن در دهانش جابجا می کرد .وقتی که او کاملا دور شد زن تحقیر شده گفت
- بی تربیت بی نزاکت !
دو سه نفرشروع به ارام کردن او نمودند و من با دقت بیشتری بر صورتش خیره شدم .ایا او به مهمانی شب دعوت شده بود یا مراسم سوگواری ؟! صورتشتوالت کرده بود و از ترس رسوا شدن حتی جرات گریه نداشت چرا که می دانست گریه کردن همانا و سیاه شدن صورتش همانا .ناخوداگاه لبخند ناخواسته ای بر لبانم نقشبست چرا که مقصود کیانوش را از نگاهش فهمیده بودم.مادر زمزمه کرد
- برای چی لبخند میزنی ؟ می خوای انگشت نما بشیم؟
لبخندم را فرو خوردم و به مادر شوهر فیروزه خیره شدم . جو سوگواری به حالت عادی بازگشته بود اما نگاه او همچنان به دنبال پسرش بود .نمی دانم چرا حس می کردم مادرشان راضی به طرد کیانوش نیست شاید برای اینکه او یک مادر بود.
من دیدم تمام مدتی که کیانوش به او نزدیک می شد لبانش برای گفتن چیزی می لرزید اما نمی دانم چرا بر خلاف میلش سکوت می کند ؟ ایا این غرور بود یا محترم شمردن رسوم ؟ از رفتار سرد و مشمئز کننده ی همه ی حاضران بدم امد به هر حال او امده بود بد یا خوب باید با او رفتار معقول و انسانی پیشه میکردند . با او که به همه چیز و همه کس بدبین بود و به همه ی وقایع دور و برش می خندید.

*****************************

وقتی مراسم خاکسپاری به پایان رسید فیروزه برای سر زدن به فرزندانش با ما در امدن به خانه همراه شد در حالیکه خشایار برای تسلی دادن به مادرش در خانه پدرش باقی ماند . فرهاد و مینا هم با ما همراه شدند و همگی به خانه بازگشتیم .وقتب به خانه رسیدیم باجی برایمان چای اورد و به سوالات فیروزه درباره ی بچه ها پاسخ گفت . طفلک باجی ! خیلی راغب بود با ما به مراسم خاکسپاری همراه شود اما به خاطر بچه های فیروزه خانه نشین شده بود .من برای عوضکردن لباسم به طرف اتاقم رفتم اما ناگهان با صدای پدر که درباره ی کیانوش حرف می زد در جا میخکوب شدم .
- عجب پسر بی اصالتی ! والا با اون پدر این بچه عجیبه ! دیدید؟ محض رضای خدا یک فاتحه هم برای پدرش نخوند . من که داشتم به جای خانواده اش حرص می خوردم باز خیلی انسان بودند که با تی پا بیرونش نکردند.
فیروزه گفت
- خشایار می گفت باید می کشتمش !
مادر گفت
- تو رو خدا دیدید ؟ با چه هیبتی امده بود ؟ انگار امده بود عروسی ! رفتارش هم که نفرت انگیز بود.
فرهاد در حالی که لحنش امیخته از خنده بود گفت
- علی الخصوص با اون خانوم ! راستی اون کی بود فیروزه ؟
فیروزه گفت
- اون یکی از دخترخاله های مادرش بود پدر شوهرم که تا زنده بود از گل به اونا بالاتر نگفت مادر شوهرم هم که جای خود داره اونوقت اون مردک لوده ی جلف........
فیروزه سخنش را با سوال من نیمه تمام گذاشت
- مگه چی گفت ؟
نگاهها به طرف من چرخید هیچ کس معنای سوالم را درک نکرد خودم هم نمی توانستم باور کنم چه گفتم .ایا سوالم از سر حمایت بود؟
منظورت چیه فروغ ؟
به طرف فیروزه رفته و دوباره تکرار کردم
- مگه به اون زن چی گفت؟
پدر در حال بلند شدن از جا گفت
- تو در این امور دخالت نکن .
به حالت اعتراضگفتم
- چرا اقا جون ؟ مگه کاری خلاف اخلاق می کنم ؟ فقط می پرسم اون چی گفت !
فیروزه برای پایان دادن صحبت گفت
- اصلا چرا باید درباره ی اون حرف بزنیم ؟ کسی که ذره ای لیاقت و شعور....
میان جمله اش گفتم
- ایا کسانی که در ان مراسم حضور داشتند دارای شعور بودند ؟
دهان فرهاد و مادر و پدر از حیرت باز ماند دیگر حرفی زده بودم که باید تا اخرش می رفتم . پدر در حالی که سعی می کرد بر خود مسلط باشد گفت
- این حرفها چیه دختر ؟ باز به تو میدون دادیم !
- مگه من بچه ام اقا جون ؟ حالا بیست سالمه ! امروز شاهد رفتار ادمهایی با یک ادم دیگه بودم که صدها سوال در ذهنم مطرح نمود. اونهایی که ادعای انسانیت می کنند امروز با اون بدبخت مثل جذامی ها رفتار کردند.
- تو چیزی نمی دونی دختر !
- من همه چیز رو می دونم اقا جون . قبلا از فیروزه شنیدم .
نگاه پدر به روی فیروزه ثابت ماند رنگ از روی او ریده بود و مانده بود چه بگوید .پدر ارام ولی خشمگین به من گفت
- نباید این حرف ها را به کسی بگویی به خصوصخشایار.
- مطمین باشید اقا جون اما به عقیده من رفتار انها نفرت انگیز بود . او به هر حال امده بود چه گنهکار و چه بی گناه نباید تحقیرش می کردند درسته که حتی برای پدرش فاتحه هم نخواند اما ما نمی تونیم خودسرانه قضاوت کنیم شاید انقدر دلایلش ننطقی باشه که چنین کرده !
- فروغ !
- بله مادر می دونم که تعجب کرده اید اما باید بگم رفتار و ظاهر اون زن توهین اشکاری به ان مراسم علی الخصوص به صاحبان عزا بود .می دونم که می خوای سرزنشم کنی فیروزه که پشت سر دختر خاله مادر شوهرت حرف می زنم اما به عقیده من اون زن خودسر و بی ادبی بود که بی انکه ازش بخواهند در زندگی دیگران دخالت کرد .ندیدید چطور خودش را بزککرده بود و امده بود ؟ با اون تور مسخره ای که روی صورتش انداخته بود و لباسی تا ان درجه فاخر !
بی انکه بفهمم با صراحت حرف می زدم و در چهره ی حاضرین لحظه به لحظه حیرت و ناباوری عمیق تر می شد .
ان لحظه حتی برای ثانیه ای فکر نکردم دو جلسه مصاحبت با کیانوش انقدر در بیان حقایق ان هم از طرف من موثر واقع شده فقط بی وقفه انچه را که فکر می کردم درست است به زبان می اوردم . باجی سکوت جمع حیران خانواده ام را شکست و گفت
- شما نباید هر چیزی رو که فکر می کنید به نظر خودتون درسته به زبان بیاورید خانوم کوچیک .
پدر ناگهان با صدایی فریاد گونه گفت
- زود برو به اتاقت !
فرهاد به دفاع از پدر گفت
- چه غلط ها !مدافع اون پسره ی مزلف شده.
بعد با تقلید از من گفت
- شاید دلایلش منطقی باشه !.... تو چی می دونی دختر ؟ از گند کاریهای اون چی می دونی ؟ اون انقدر وحشتناکه که هیچ زن و دختری حاضر جرات نمی کنه یک ربع با او هم کلام بشه .
ولی من شده بودم قریب چند ساعت و حتی کمتر از یک ساعت با او رقصیده بودم اما ایا همان برای شناخت او کافی بود؟ چرا عمل او انقدر به نظر من عادی و طبیعی می امد؟
فیروزه به سختی گفت
- این حرفها چیه فروغ ؟ چرا تو باید به دفاع از او حرفی بزنی ؟! توی فامیل به اون بزرگی هیچ کس در خانه اش رو هم به روی اون باز نمی کند.پدر شوهر خدا بیامرزم کاملا قدغن کرده بود حتی به دیدنشان برود رفتار امروزش هم صحه ای بر انچه میگن بود.
تا خواستم در پاسخ فیروزه چیزی بگویم پدر گفت
- تو برو به اتاقت دختر نباید در این مسایل دخالت کنه .
من مدتی به تکتک اعضای خانواده ام نگریستم و سپس به اتاقم رفتم . برای لحظاتی به انچه که خود گفته بودم شک کردم . اندیشیدم اصلا به تو چه ؟ تو چکاره ای ؟ شاید اونا درست میگن ! هر چه که تو درباره ی او می دونی بر اساس شنیده هاست شاید فامیل خودش بهتر می دانند با او چگونه رفتار کنند .
گذشته از این صابون اون به تن تو هم خورده و خودت همچنان دل خوشی از او نداری پس چرا باید مدافعش باشی ؟!
دوباره برای دقایقی اندوه و اضطراب از انچه تصمیم انجامش را داشتم همه وجودم را در بر گرفت به هر حال باید دیر یا زود برای انچه که نزدش داشتم به کرج می رفتمو این چیزی بود که من به سختی از ان می گریختم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:45 AM
فصل چهاردهم
من و خانواده ام در کلیه مراسم پدر شوهر خواهرم شرکت کردیم و من از ان پس دیگر کیانوش این پسر بی وفا را در هیچ یک از مجالس ترحیم پدرش ندیدم . پس از گذشت یک ماه و نیم از مرگ پدر خشایار بار دیگر تصمیمم در ذهنم قوت گرفت . نمی دانم چرا نمی توانستم فکر ان عکس را به دست فراموشی بسپارم ؟
در حال یکی از روزهای نیمه دوم ابان ماه قصد رفتن به کرجنمودم و صبح مطابق هر روز از خانه خارج شدم تا موجبات شک مادرم فراهم نکنم . خوب به یاد دارم که هنگام خروج از خانه مادر را با نگاهی حسرت بار برانداز کردم و با خود گفتم اگر اتفاقی ولو کوچک برایم بیافتد دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت و خود را سر به نیست خواهم کرد . در تمام طول راه قادر نبودم بر وحشتم غلبه کنم یا به قلب پریشانم ارامش بخشم .همه فکرم درگیر این سوال بود که انجا چگونه جایی است و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!
بالاخره پس از طی کردن جاده خشک و بی اب و علف کرج به ادرس مزبور رفتم و جلوی در اهنی بزرگی توقف کردم .محله سوت و کور و دنجی بود و هیچ عابری از انجا عبور نمی کرد .ارامش عجیب انجا بر دلهره ام افکند و سبب شد با دقت بیشتری بر اطرافم بنگرم .با انگشتانی لرزان زنگ را فشردم و منتظر ماندم با خود گفتم ممکن است خانه نباشد بهتر بود قبلا تماس می گرفتم و امدنم را خبر می دادم . پس از گذشت چند ثانیه کسی از پشت اف افی عجیب و غریب قبل از ان که حرفی بزنم گفت
- بله خانوم ؟
خانوم ؟ مگر من حرفی زدم که او متوجه شود من زن هستم یا مرد ؟ با حیرت گفتم
- من....من با اقای اعتمادی کار داشتم .
صدای همان مرد در پاسخ گفت
- با ماشینتون تشریف بیارید داخل باغ.
با عجله پرسیدم
- معذرت می خوام ایشون تشریف دارند ؟!
اما پاسخی نشنیدم و قبل از انکه فکرم را برای تصمیم گیری به کار بگیرم در خود به خود به رویم گشوده شد و من مات و مبهوت قدمی به عقب برداشتم . دری به ان بزرگی به یک چشم به هم زدن میان شکافهای عمیقی از دیوار جا گرفت و انگار دری وجود نداشته . به سختی اب دهانم را فرو دادم و تلاش کردم بر خود مسلط باشم انگاه سوار اتومبیلم شدم و وارد باغ گشتم در حالی که هنگام عبور به اطراف می نگریستم و از فرط وحشت دست و پایم می لرزید.
پس از گذراندن جاده ای پر درخت که کمتر از یک کیلومتر بود مقابل ساختمانی بی نهایت زیبا چه از نظر معماری و چه از لحاظ ظاهری توقف کردم و از ماشینم پیاده شدم . باد سردی می ورزید و هیچ صدایی غیر از حرکت ارام برگها به گوش نمی رسید و به جرات می توانم بگویم عمر هر درختی حداقل به پانزده سال می رسید .مانده بودم وارد شوم یا همان طور سر جایم بمانم نمی دانم چرا حس می کردم همه ی اعمال و رفتارم زیر ذره بین است و از این اندیشه احساس بدی به من دست می داد .
لحظاتی به همین منوال گذشت تا این که پیرمردی بسیار مودب و شیک پوش از ساختمان خارج شده و به طرف من امد مسلما اگر پیر نبود از وحشت دیدن مردی بیگانه نقش زمین می شدم .او در حالی که علنا تعظیم غرائی کرد با کلامی شیرین گفت
- عرض ادب دارم خانوم خواهش می کنم بفرمائید داخل. اقا الساعه خدمتتون خواهند رسید.
به ظاهر او دقیقتر نگریستم سری کم مو داشت و پیراهنی سفید که با بندهای کشی به شلوار مشکی اش وصله شده و یقه ی پیراهنش توسط پاپینی مشکی زینت یافته بود . انگار نحوه ی نگریستن من او را وادار به معرفی خودش کرد
- بنده خدمتگزارم اقا ام خواهش می کنم بفرمائید خودم شخصا راهنمایی تان می کنم.
به ناچار با نگاهی دوباره به اطرافم همراهش شدم و وارد ساختمان مجلل پیش رویم گشتم .علی رغم تلاشی که برای حفظ ظاهرم می کردم نتوانستم جلوی حیرتم را بگیرم و با دهانی باز به اطراف نگاه می کردم .مبلها و پرده ها و لوسترها و حتی کف پوشها و تابلوها همه از نوع بهترین بودند .خدای من ! انگار وارد بهشتی به روی زمین شده بودم به هر جا نگاه می کردم پر از گل و گیاه بود و اوای مرغ عشق و چلچله از هر سو به گوش می رسید.ایا انجا میتوانست خانه مردی تا ان حد خشن جدی و بی تفاوت باشد ؟ بی انکه بفهمم وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده و به اطراف نگاه می کردم.پیرمردخدمتکار که به نظر ملازمی و وفادار برای کیانوش بود مدتی ساکت کنار من ایستاد و گفت
- خانوم تشریف نمی یارین ؟
من به خود امده و گفتم
- منو کجا می برید ؟
پیرمرد با لبخندی مهربان که ارامش را به وجودم بازگرداند گفت
- به سالن مهمانها.
من با حیرت پرسیدم
- سالن مهمانها ؟پس ...پس اینجا کجاست؟
پیرمرد با همان لبخند گفت
- اینجا سالن روز و نشیمن است.
خدای بزرگ این پیرمرد دیوانه بود ؟ سالنی به ان بزرگی و به ان مجللی با وجود ان همه مبل و پرده و لوستر و تابلوهای زیبا و بی نظیر فقط مخصوص نشیمن اقا بود ؟! پیرمرد که حیرت مرا دید در ادامه گفت
- خانوم اگه مایل باشید میتونید همین جا منتظر اقا باشید.
از خدا خواسته گفتم
- بله...بله همین جا خوبه !
پیرمرد با مزه ای بود با چشمانی مایل به سبز کمرنگ و لهجه بامزه اش که نتوانستم تشخیص بدهم مربوط به کدام شهر است و همین طور پوست سفیدش که به رغم سن بالایش کمتر چین و چروکی روی ان به چشم می خورد.او برای لحظاتی بر من نگریست و انگاه پرسید
- قهوه میل دارید یا چای ؟!
- هیچ کدام لطفا اگر ممکنه کمی اب به من بدین .
نمی دانم در ان هوای سرد چرا عطش داشتم ؟او برای اوردن اب مرا ترککرد و من پس از اطمینان از رفتن او از جا برخاستم و دقیقتر به اطراف نگریستم .پشت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم روی زمین پر بود از برگهای زرد و نارنجی روی اب استخر خیلی زیبا بود .عجیب بود که بیرون به وجود برگها توجه نکرده بودم .پرده را دوباره مرتب کردم و به پاسیو کنار پنجره نزدیک شدم انگار نه انگار پائیز بود .خانه از عطر گلهای مریم و سرخ و میخکو نرگس سرشار بود و سقف بلند خانه از وجود گلهای پیچ دو چندان زیبا می نمود .سر جایم بر گشتم و روی مبل مجللی که قبل از رفتن پیرمرد روی ان قرار داشتم نشستم .طولی نکشید که پیرمرد با لیوتنی نوشیدنی به من نزدیک شد و ان را مقابلم نهاد
- میل بفرمائید خانوم فرمودید اب اما بنده جسارتا شربت پرتقال اوردم.
با مهربانی گفتم
- از لطفتون ممنونم. معذرت می خوام اقای اعتمادی تشریف ندارند؟
- الساعه خدمتتون می رسند همین حالا به خانه تشریف اوردند.
با حیرت و ناباوری پرسیدم
- حالا ؟ من که ندیدم کسی از اینجا عبور کنه !
پیرمرد در حال هم زدن شربتم گفت
- بله خانوم این عمارت دوتا در داره اقا نمی دانستند شما می یارید وگرنه از خانه خارج نمی شدند.
وقتی پیرمرد رفت با خود اندیشیدم معلوم نیست کارش چیه ؟ نمی تونه بیکار بگرده و چنین زندگی داشته باشه !
بدون شک باید صاحب شغل پردرامدی باشه .اونقدر این خانه بزرگه که شکوه و جلالش باعث می شه خانه پدرم را از یاد ببرم و جلوی چشمم حقیر جلوه کنه. با خود عهد بستم نگذارم بفهمد شکوه و جلال زندگی اش مبهوتم کرده است.
چند لحظه بعد موزیک ملایمی از نقاطی که نمی دانم کجا بود بر سالن طنین انداخت و انقدر نگذشت که او از ضلع شرقی سالن اراسته در لباسهای فاخر نزدم امد. ناخوداگاه تحت تاثیر شکوه و صلابتش به عنوان میزبان ان خانه از جا برخاستم و برای چند لحظه حس کردم مقابلش بسیار حقیر و کوچکم.او در حال اشاره به نشستن گفت
- می باید برای تاخیرم عذر بخوام اما چنین کاری نمی کنم چون سزای کسی که سرزده جایی برود چیزی غیر از این نیست.
انگاه خودش را خیلی راحت روی مبل مقابلم انداخت و دوباره ان لبخند موذیانه بر لبانش نقش بست و از من که از فرط هیجان و ترس زبانم بند امده بود پرسید
- حالتون چطوره خانوم؟
با اهنگی لرزان گفتم
- متشکرم.
صریح و بی پروا چشم در چشمم دوخت و گفت
- نمی تونم شجاعتتان را برای زیر پا گذاشتن حقیقتی که بهتون گفتم نادیده بگیرم .
- چه حقیقتی ؟
صدایم بیشتر از ان که خونسرد باشد لرزان و خود باخته بود و پلکم کمی می لرزید.
- این که اگر عاقل باشید مرا از سر خودتان باز می کنید.
محکم گفتم
- مگه شما می گذارید؟
- خب در خصلت من وسوسه کردن چیز طبیعیه شنونده باید عاقل باشد.
مثل تلی از باروت از جا ریدم و اماده تهاجم شدم ! فریاد خنده او به اسمان برخاست و مرا در بهت و حیرت غرق ساخت.
- بنشینید لطفا می دونم هیچنیرویی غیر از ترس از اینده شما را برای پس گرفتن انچه پیش من دارید وادار به امدن نکرده .ایا هیچ می دونید وقتی خشمگین می شید زیباتر می شوید ؟ و البته حقیقی تر از انچه هستید !
خون به گونه هایم دوید بی میل سر جایم نشستم و سکوت کردم.
- من اغلب به همین خاطر دوست دارم شمارو عصبانی کنم .
- فقط به همین علت ؟
- نه دلیل دیگرش این است که در عصبانیت شما چهره ی واقعی تان را نمایان می کنید چهره ای که به عقیده من کمتر میان زنان متظاهر به شخصیت اصیل می توان دید.
به صورتش خیره شدم کاملا مرتب و منظم بود به نظر ابدا برای پدرش که کمتر از دو ماه قبل فوت کرده بود عزادار نبود. برای کوبیدنش گفتم
- بهتره تا از یاد نبردم فوت پدرتان را به حضورتون تسلیت بگم.
پیپش را از جیبش بیرون اورد و کمی توتون داخلش ریخت پس از روشن کردنش با بیرون دادن دود ان به صورتم خیره شد باید چیزی می گفتم ؟
- خیلی متاسفم همه ی ما متاسف شدیم .
کیانوش به عقب تکیه داده و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با ارامش گفت
- متاسف نباش ! چون من کوچکترین تاسفی برای از دست دادنش نمی خورم .
حیرتزده گفتم
- اقای اعتمادی این چه حرفیهای وحشتناکی می زنید !
- مطمئن باشید وحشتناکتر بود اگر تظاهر به تاسف خوردن می کردم در حالی که چنین نیستم .میان من و پدرم هرگز علاقه ای وجود نداشت .من نمی تونم به خاطر بیاورم او حتی یکبار در طول مدتی که در خانه اش بودم به من محبت کرده باشد .
چشمهایش از به یاد اوردن گذشته کمی تنگ شده و انگار حضور مرا فراموش کرده بود در حالی که من حیرتزده به حرفهای او گوش می کردم از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و به پیپ کشیدنش ادامه داد و صحبتش را از سر گرفت
- او از همه اعمال و رفتار من بدش می امد انگار من از خون خودش نبودم همیشه مترصد فرصتی بود تا از من ایراد بگیرد و گویی از این کار لذت می برد ! من خیلی به پدربزرگ یعنی پدر خودش شباهت داشتم و تا جایی که به یاد می اورم او هم از مرگ پدر بزرگم درست مثل حالای من که از مرگش ناراحت نیستم ناراحت نبود .اینطوری فاصله میان ما هر روز عمیق تر شد و من هم به همان نسبت با او غریبه شدم تا جایی که فکر می کردم از او متنفرم . به نظرم تمام کارهایی که او از من طلب می کرد خسته کننده بود و بالاخره وقتی کوشش خود را برای تبدیل من به ادمی مثل خودش بیهوده دید مرا در این دنیا رها کرد درست پس از ان ماجرا که احتمالا درباره اش شنیدید. ماجرای ان ازدواج فرمایشی با دختر یکی مثل خودش ان یک درخواست متقابل نبود بلکه هدایتگر همه جزء به جزء اش پول بود . وقتی مرا از خانه بیرون کرد حتی یک ریال هم به عنوان پشتوانه همراهم نکرد .او خودخواهانه مادرم را در راه احمقانه ای که پیش رو گرفته بود با خودش همراه نمود و سبب شد من و مادرم دیدارهای مخفیانه ای با هم داشته باشیم.
خدای من ! فیروزه می گفت مادر شوهرش هم با پدر همراه بوده پس قطعا یا این مردک دروغ می گوید یا فیروزه یا همه ! به طعنه گفتم
- من چیزی غیر از این شنیدم !
او با خونسردی به طرفم برگشت و با لبخند گفت
- بله همه تصور می کنند که مادرم هم از من متنفر است در حالی که اینطور نیست .او تا سر حد مرگ از پدرم می ترسید و مثل اکثر زنان شرقی همسر واقعی بودن را در تحمل مردی انچنان کله شق جاهل و خسته کننده و غیر قابل تحمل می بیند.
- همه پدرم را به خاطر طرد کردن من تشویق کردند و میگن مرد واقعی بوده و من شاید بتوانم این همه بی مهری و ظلم او را در باره ی خودم نادیده بگیرم اما نی توانم او را به واسطه ی رفتارش با مادرم ببخشم.
- اما به عقیده من پدرتان مرد مهربانی بود و انطور که میگین به نظر نمی رسید.
با لبخند طعنه گر بر من نگریست و دوباره مقابلم نشست و ادامه داد
- واقعا ؟ اوه باید ازتون متشکر باشم که از پدرم تعریف می کنید اما می گم سخت در اشتباهید .او یک ابلیس خودپسند بود زیرا مادرم را پا به پای خودش قربانی تحقق یافتن خواسته هایش کرد و او را که یک مادر بود به واسطه ی این که چند بار مخفیانه به دیدنم امد مورد ضرب و شتم قرار داد!
- آه خدایا من نمی دانستم !
- بله همین پیرمرد مهربان و دوست داشتنی باعث شد مادرم کلیه هدایایی را که طی سفر هایم برایش خریده بودم برایم پس بفرستد.نمی دانم بر اپر چی مرد....
به سرعت گفتم
- گویا سکته کردند.
- راستی ؟ خب از جهاتی برای مردنش تاسف می خورم چون مایل بود بمیرد و از مردن خوشحال می شد و من هم از هر چیزی که او را خوشحال کند متنفرم ! باید می ماند و تقاص همه زجرهایی که به مادرم داد پس می داد . می دونید خانوم ؟ من معتقدم رنج بردن سختتر از مردن است و او حقش مرگی به این راحتی نبود.
با دهانی باز به او که پس از ادی سخنرانی دور از باور هنوز خونسرد بود خیره شده بودم و نمی توانستم بپذیرم پدر و پسری تا این حد از هم متنفر باشند .انگار او این موضوع را فهمید که در ادامه گفت
- می دونید؟ من فکر می کنم فاصله عشق و نفرت باریکتر از یک تار مو است . حضور ان روز من در مراسم خاکسپاری تنها به خواست مادرم و به خاطر او بود و گرنه تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدم کنار مزار مردی مثل پدرم باشم ولو برای چند لحظه . فکر می کنم یعنی امیدوارم همه ی شرکت کننده ه فهمیده باشند به خصوص ان گربه وحشی دختر خاله مادرم ! نمی دانم چرا انقدر برای پدرم مهم بودند ؟! مردم تو خالی ! در هر حال متاسفم که با عنوان کردن حقایق شما را ناراحت کردم.
من که غافلگیر شده بودم دستپاچه گفتم
- خب من به کلی گیج شده ام .نمی تونم باور کنم یعنی برام عجیبه که شما.......
- که من تا این درجه درباره ی حقایق راحت حرف می زنم ؟ شما هم اگر جای من بودید به خاطر سالها زندگی کردن در انزوا حقایق را عریان می دیدید حداقل به خاطر این که به خودتون دروغ نگین چنین می کردید.
- ولی شما منزوی نیستید دوستان بسیاری دارید و اما در باره ی پدرتون باید بگم که فکر نمی کنم واقعا در قلبتون چنین عقیده ای داشته باشید.
- چقدر بی ملاحظه اید که در مقابل درد حقارت من چنین چیزی را به رخم می کشید.
- من مقصودم......
- خب بگذریم نوشیدنی شما گرم شد.
- نه خوبه .
- سفارش قهوه می دم با قهوه که موافقید ؟
- متشکرم .
او پس از کسب موافقت من با صدای بلند گفت
- باربد کجایی ؟
مدتی طول کشید که پیرمرد خدمتکار به نزدمان امد پس اسمش باربد بود ! کیانوش به او سفارش قهوه داد و بعد مرخصشکرد بعد از رفتن او گفتم
- خدمتکار خوب و وفاداری دارید.
- باید بگم همین طوره او بهترین پیشخدمتی که در عمرم دیدم و از خیلی از خدمتکاران جوان با سلیقه تر و زرنگتره .من خدمتکار زن نمی پسندم اونا فقط غر می زنندو تظاهر به با کلاس بودن می کنند .اما وقتی دست پختشان را بخوری عقیده ات عوض خواهد شد.
من با حیرت پرسیدم
- یعنی....یعنی می خواهید بگین توی خونه ای به این بزرگی حتی یک خدمتکار زن وجود نداره ؟
- چرا باید باشه ؟ وقتی که باربد به همه ی کارها می رسه .
باور کردنی نبود ان هم از سوی کسی مثل او با توجه به شایعاتی که درباره اش می گفتند ناخوداگاه پرسیدم
- شما با یک خدمتکار چطور به هم جای خونه رسیدگی می کنید؟
کیانوش دستی به صورتش کشید و گفت
- رسیدگی به همه جای خانه که حرف اغراق امیزی است اما به هر حال ممکنه. می تونید همراه من بیاید تا خودتان از نزدیک ببینید.
از روی کنجکاوی با او همراه شدم پس از طی کردن چند پله و دو راهرو تو در تو جلوی اتاقی در بسته توقف کردیم کیانوش با کلیدی متمایز از بقیه کلیدهای دسته کلیدش در اتاق را باز کرد و به من اشاره کرد داخل شوم انجا اتاقی بود در حدود بیست متر که دو تا از دیوارهایش پر از تلویزیون های مدار بسته بود .او با چیزی شبیه به کنترل یکی دوتا از گیرنده ها که مربوط به باغ و محدوده ی جلوی ساختمان بود خودم را دیدم خون گرمی به گونه هایم دوید.او با بدجنسی گفت
- تصور می کنم این تصاویر را به تازگی گرفتند.
او مرا زیر نظر گرفته بود ! این نهایت بدجنسی بود حس کردم اگر حرف نزنم منفجر می شوم پس با صدایی کاملا خشمگین گفتم
- این کار شما بی شباهت به دزدی نیست اقا !
- خب دزدها هم می تونند ادمهای مفیدی باشند خانوم !
حتما مرا حیرتزده در سالن دیده بود و چیزی که اصلا به ان مایل نبودم درست مثل ندیده ها ! از خودم خجالت کشیدم و در ان هوای خنک خیس عرق شدم .
- باز جای شکرش باقیه که شما صداهارئ ضبط نمی کنید.
- چرا اتفاقا صداها هم ضبط میشن ملاحظه بفرمائید.
انگاه قسمتی از گفتگوی مرا با باربد پخش کرد
- منو کجا می برید ؟
- به سالن مهمانها.
- سالن مهمانها ؟پس...پس اینجا کجاست؟
- اینجا سالن روز و نشیمن است.
به قیافه خودم وقتی تا ان درجه حیرتزده گشته بودم نگریستم . ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست و این از دید کیانوش دور نماند .گفتم
- این خیلی خوبه که اینجا از لحظه به لحظه زندگی فیلمبرداری میشه .
- اینو از صمیم قلب می گین یا تنها به خاطر فرو دادن خشمتان بزرگواری می کنید ؟
سعی کردم ارامشم را حفظ کنم اما کار سختی بود لذا همان اندازه عصبی گفتم
- چرا این کارو کردید ؟
او خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که در فضای نیمه تاریک اتاق به من خیره شده بود گفت
- به این میگن یک سوال مفید و البته من هم بهش پاسخ قانع کننده می دهم . می دونید؟ من از ادمها با نقاب خویشتن داریشان متنفرم این کار به من فرصت میده به چهره ی حقیقی ادمها وقتی که فکر می کنند چشمی مراقبشان نیست نگاه کنم و بخندم !
- و تنها بخندید ؟!
- نه تنها بخندم بلکه به خودم اطمینان بدهم هنوز در مقایسه با چنان ادمهایی پاک و مطهرم !
ناگهان حس کردم مقصودش خودم هستم لذا به سرعت گفتم
- اگر مقصودتان من هستم باید بگم فقط شکوه و ظرافت خانه مبهوتم کرده بود و......
- چی باعث شد انقدر سریع جنگ را به سرزمین باریک حقیقت بکشانید ؟ من شاید در برابر رفتارتان دوربین داشته باشم اما در بربر فکر و عقیده تان نه ! شما دختر فوق العاده ساده ای هستید.
دوباره شیطنت در نگاهش موج میزد قلبم فرو ریخت با شهامت گفتم
- زحمت نکشید هرکسیمثل من از حقیقت باخبر بشه حداقل در حضور شما بیشتر مراقب رفتارش خواهد بود.
او سرش را به عقب برد و به حالت قهقهه خندید خندیدنش مو بر اندامم راست کرد اما صبر کردم خنده اش به اتمام برسد .
- خانوم عزیز اولا شما اولین کسی هستید که از این اسرار باخبر میشه در ثانی شما یا هرکس دیگر تا کی می خواهید معذب رفتار کنید ؟
- چرا به من گفتید ؟ می تونستید بذارید منم در بی خبری به سر ببرم !
او از جا بلند شد و در حال خاموش کردن دستگاه گفت
- برای اینکه شما مثل یک بچه کنجکاوید و هر گاه کنجکاویتان ارضاء شود خوشحال می شوم فقط خواستم خوشحالتان کنم .
دیگر در چهره اش تمسخر یا اثری از دست انداختن نبود قدمی به سوی من برداشت دو چشم درشتش می درخشید و ترس سرتاسر وجودم را فر گرفته بود زانوانم می لرزید و بیم انکه هر لحظه نقش زمین شوم ازارم می داد .خدایا او چه قصدی داشت ؟ به زحمت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار خوردم. قلبم به شدت می زد و صدایم در گلو خفه شده بود با خود گفتم خدایا دیگر همه چیز تمام شد .همین موقع صدای ضرباتی به در اتاق سکوت میان ما را شکست کیانوش با ان قد بلند و هیکل تنومند که در فضای نیمه تاریک اتاق بی شباهت به انسانهای اسطوره ای نبود با گامهایی سبک و بلند به طرف در اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم .با باز شدن در نور به اتاق رسید و من چهره ی باربد را دیدم.
- اقا قهوه حاضره اینجا میل می کنید یا........
- نه ببر به سالن به انجا خواهیم امد.
پس از رفتن او کیانوش در اتاق را کاملا باز کرد و بعد دوباره آدابدانی به سراغش امد و با دست اشاره کرد ابتدا من خارجشوم . در حالی که نگاهش سراپای مرا برانداز می کرد و من حس می کردم زیر نگاهش حقیر و لرزانم .هنگام عبور از مقابلش رایحه ادکلنش را استشمام اما حتی برای یک نیم نگاه به طرفش برنگشتم با عجله و به سرعت از اتاق خارج شدم و بعد از این که او در اتاق کنترلش را قفل کرد برای رفتن به سالن با او همراه شدم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:46 AM
نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید
- شیر ؟
- بله متشکرم.
- شکر ؟
- لطفا کمی .
بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.
وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .
- خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !
با صدایی لرزان و مضطرب گفتم
- بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .
- از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟
بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد
- یا از تنها بودن با من در این باغ ؟
خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟
او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟
دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟
ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .
کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .
در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود
- تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !
کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .
انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .
- منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....
ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم
- فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .
او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت
- متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .
حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:46 AM
فصل چهاردهم
من و خانواده ام در کلیه مراسم پدر شوهر خواهرم شرکت کردیم و من از ان پس دیگر کیانوش این پسر بی وفا را در هیچ یک از مجالس ترحیم پدرش ندیدم . پس از گذشت یک ماه و نیم از مرگ پدر خشایار بار دیگر تصمیمم در ذهنم قوت گرفت . نمی دانم چرا نمی توانستم فکر ان عکس را به دست فراموشی بسپارم ؟
در حال یکی از روزهای نیمه دوم ابان ماه قصد رفتن به کرجنمودم و صبح مطابق هر روز از خانه خارج شدم تا موجبات شک مادرم فراهم نکنم . خوب به یاد دارم که هنگام خروج از خانه مادر را با نگاهی حسرت بار برانداز کردم و با خود گفتم اگر اتفاقی ولو کوچک برایم بیافتد دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت و خود را سر به نیست خواهم کرد . در تمام طول راه قادر نبودم بر وحشتم غلبه کنم یا به قلب پریشانم ارامش بخشم .همه فکرم درگیر این سوال بود که انجا چگونه جایی است و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!
بالاخره پس از طی کردن جاده خشک و بی اب و علف کرج به ادرس مزبور رفتم و جلوی در اهنی بزرگی توقف کردم .محله سوت و کور و دنجی بود و هیچ عابری از انجا عبور نمی کرد .ارامش عجیب انجا بر دلهره ام افکند و سبب شد با دقت بیشتری بر اطرافم بنگرم .با انگشتانی لرزان زنگ را فشردم و منتظر ماندم با خود گفتم ممکن است خانه نباشد بهتر بود قبلا تماس می گرفتم و امدنم را خبر می دادم . پس از گذشت چند ثانیه کسی از پشت اف افی عجیب و غریب قبل از ان که حرفی بزنم گفت
- بله خانوم ؟
خانوم ؟ مگر من حرفی زدم که او متوجه شود من زن هستم یا مرد ؟ با حیرت گفتم
- من....من با اقای اعتمادی کار داشتم .
صدای همان مرد در پاسخ گفت
- با ماشینتون تشریف بیارید داخل باغ.
با عجله پرسیدم
- معذرت می خوام ایشون تشریف دارند ؟!
اما پاسخی نشنیدم و قبل از انکه فکرم را برای تصمیم گیری به کار بگیرم در خود به خود به رویم گشوده شد و من مات و مبهوت قدمی به عقب برداشتم . دری به ان بزرگی به یک چشم به هم زدن میان شکافهای عمیقی از دیوار جا گرفت و انگار دری وجود نداشته . به سختی اب دهانم را فرو دادم و تلاش کردم بر خود مسلط باشم انگاه سوار اتومبیلم شدم و وارد باغ گشتم در حالی که هنگام عبور به اطراف می نگریستم و از فرط وحشت دست و پایم می لرزید.
پس از گذراندن جاده ای پر درخت که کمتر از یک کیلومتر بود مقابل ساختمانی بی نهایت زیبا چه از نظر معماری و چه از لحاظ ظاهری توقف کردم و از ماشینم پیاده شدم . باد سردی می ورزید و هیچ صدایی غیر از حرکت ارام برگها به گوش نمی رسید و به جرات می توانم بگویم عمر هر درختی حداقل به پانزده سال می رسید .مانده بودم وارد شوم یا همان طور سر جایم بمانم نمی دانم چرا حس می کردم همه ی اعمال و رفتارم زیر ذره بین است و از این اندیشه احساس بدی به من دست می داد .
لحظاتی به همین منوال گذشت تا این که پیرمردی بسیار مودب و شیک پوش از ساختمان خارج شده و به طرف من امد مسلما اگر پیر نبود از وحشت دیدن مردی بیگانه نقش زمین می شدم .او در حالی که علنا تعظیم غرائی کرد با کلامی شیرین گفت
- عرض ادب دارم خانوم خواهش می کنم بفرمائید داخل. اقا الساعه خدمتتون خواهند رسید.
به ظاهر او دقیقتر نگریستم سری کم مو داشت و پیراهنی سفید که با بندهای کشی به شلوار مشکی اش وصله شده و یقه ی پیراهنش توسط پاپینی مشکی زینت یافته بود . انگار نحوه ی نگریستن من او را وادار به معرفی خودش کرد
- بنده خدمتگزارم اقا ام خواهش می کنم بفرمائید خودم شخصا راهنمایی تان می کنم.
به ناچار با نگاهی دوباره به اطرافم همراهش شدم و وارد ساختمان مجلل پیش رویم گشتم .علی رغم تلاشی که برای حفظ ظاهرم می کردم نتوانستم جلوی حیرتم را بگیرم و با دهانی باز به اطراف نگاه می کردم .مبلها و پرده ها و لوسترها و حتی کف پوشها و تابلوها همه از نوع بهترین بودند .خدای من ! انگار وارد بهشتی به روی زمین شده بودم به هر جا نگاه می کردم پر از گل و گیاه بود و اوای مرغ عشق و چلچله از هر سو به گوش می رسید.ایا انجا میتوانست خانه مردی تا ان حد خشن جدی و بی تفاوت باشد ؟ بی انکه بفهمم وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده و به اطراف نگاه می کردم.پیرمردخدمتکار که به نظر ملازمی و وفادار برای کیانوش بود مدتی ساکت کنار من ایستاد و گفت
- خانوم تشریف نمی یارین ؟
من به خود امده و گفتم
- منو کجا می برید ؟
پیرمرد با لبخندی مهربان که ارامش را به وجودم بازگرداند گفت
- به سالن مهمانها.
من با حیرت پرسیدم
- سالن مهمانها ؟پس ...پس اینجا کجاست؟
پیرمرد با همان لبخند گفت
- اینجا سالن روز و نشیمن است.
خدای بزرگ این پیرمرد دیوانه بود ؟ سالنی به ان بزرگی و به ان مجللی با وجود ان همه مبل و پرده و لوستر و تابلوهای زیبا و بی نظیر فقط مخصوص نشیمن اقا بود ؟! پیرمرد که حیرت مرا دید در ادامه گفت
- خانوم اگه مایل باشید میتونید همین جا منتظر اقا باشید.
از خدا خواسته گفتم
- بله...بله همین جا خوبه !
پیرمرد با مزه ای بود با چشمانی مایل به سبز کمرنگ و لهجه بامزه اش که نتوانستم تشخیص بدهم مربوط به کدام شهر است و همین طور پوست سفیدش که به رغم سن بالایش کمتر چین و چروکی روی ان به چشم می خورد.او برای لحظاتی بر من نگریست و انگاه پرسید
- قهوه میل دارید یا چای ؟!
- هیچ کدام لطفا اگر ممکنه کمی اب به من بدین .
نمی دانم در ان هوای سرد چرا عطش داشتم ؟او برای اوردن اب مرا ترککرد و من پس از اطمینان از رفتن او از جا برخاستم و دقیقتر به اطراف نگریستم .پشت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم روی زمین پر بود از برگهای زرد و نارنجی روی اب استخر خیلی زیبا بود .عجیب بود که بیرون به وجود برگها توجه نکرده بودم .پرده را دوباره مرتب کردم و به پاسیو کنار پنجره نزدیک شدم انگار نه انگار پائیز بود .خانه از عطر گلهای مریم و سرخ و میخکو نرگس سرشار بود و سقف بلند خانه از وجود گلهای پیچ دو چندان زیبا می نمود .سر جایم بر گشتم و روی مبل مجللی که قبل از رفتن پیرمرد روی ان قرار داشتم نشستم .طولی نکشید که پیرمرد با لیوتنی نوشیدنی به من نزدیک شد و ان را مقابلم نهاد
- میل بفرمائید خانوم فرمودید اب اما بنده جسارتا شربت پرتقال اوردم.
با مهربانی گفتم
- از لطفتون ممنونم. معذرت می خوام اقای اعتمادی تشریف ندارند؟
- الساعه خدمتتون می رسند همین حالا به خانه تشریف اوردند.
با حیرت و ناباوری پرسیدم
- حالا ؟ من که ندیدم کسی از اینجا عبور کنه !
پیرمرد در حال هم زدن شربتم گفت
- بله خانوم این عمارت دوتا در داره اقا نمی دانستند شما می یارید وگرنه از خانه خارج نمی شدند.
وقتی پیرمرد رفت با خود اندیشیدم معلوم نیست کارش چیه ؟ نمی تونه بیکار بگرده و چنین زندگی داشته باشه !
بدون شک باید صاحب شغل پردرامدی باشه .اونقدر این خانه بزرگه که شکوه و جلالش باعث می شه خانه پدرم را از یاد ببرم و جلوی چشمم حقیر جلوه کنه. با خود عهد بستم نگذارم بفهمد شکوه و جلال زندگی اش مبهوتم کرده است.
چند لحظه بعد موزیک ملایمی از نقاطی که نمی دانم کجا بود بر سالن طنین انداخت و انقدر نگذشت که او از ضلع شرقی سالن اراسته در لباسهای فاخر نزدم امد. ناخوداگاه تحت تاثیر شکوه و صلابتش به عنوان میزبان ان خانه از جا برخاستم و برای چند لحظه حس کردم مقابلش بسیار حقیر و کوچکم.او در حال اشاره به نشستن گفت
- می باید برای تاخیرم عذر بخوام اما چنین کاری نمی کنم چون سزای کسی که سرزده جایی برود چیزی غیر از این نیست.
انگاه خودش را خیلی راحت روی مبل مقابلم انداخت و دوباره ان لبخند موذیانه بر لبانش نقش بست و از من که از فرط هیجان و ترس زبانم بند امده بود پرسید
- حالتون چطوره خانوم؟
با اهنگی لرزان گفتم
- متشکرم.
صریح و بی پروا چشم در چشمم دوخت و گفت
- نمی تونم شجاعتتان را برای زیر پا گذاشتن حقیقتی که بهتون گفتم نادیده بگیرم .
- چه حقیقتی ؟
صدایم بیشتر از ان که خونسرد باشد لرزان و خود باخته بود و پلکم کمی می لرزید.
- این که اگر عاقل باشید مرا از سر خودتان باز می کنید.
محکم گفتم
- مگه شما می گذارید؟
- خب در خصلت من وسوسه کردن چیز طبیعیه شنونده باید عاقل باشد.
مثل تلی از باروت از جا ریدم و اماده تهاجم شدم ! فریاد خنده او به اسمان برخاست و مرا در بهت و حیرت غرق ساخت.
- بنشینید لطفا می دونم هیچنیرویی غیر از ترس از اینده شما را برای پس گرفتن انچه پیش من دارید وادار به امدن نکرده .ایا هیچ می دونید وقتی خشمگین می شید زیباتر می شوید ؟ و البته حقیقی تر از انچه هستید !
خون به گونه هایم دوید بی میل سر جایم نشستم و سکوت کردم.
- من اغلب به همین خاطر دوست دارم شمارو عصبانی کنم .
- فقط به همین علت ؟
- نه دلیل دیگرش این است که در عصبانیت شما چهره ی واقعی تان را نمایان می کنید چهره ای که به عقیده من کمتر میان زنان متظاهر به شخصیت اصیل می توان دید.
به صورتش خیره شدم کاملا مرتب و منظم بود به نظر ابدا برای پدرش که کمتر از دو ماه قبل فوت کرده بود عزادار نبود. برای کوبیدنش گفتم
- بهتره تا از یاد نبردم فوت پدرتان را به حضورتون تسلیت بگم.
پیپش را از جیبش بیرون اورد و کمی توتون داخلش ریخت پس از روشن کردنش با بیرون دادن دود ان به صورتم خیره شد باید چیزی می گفتم ؟
- خیلی متاسفم همه ی ما متاسف شدیم .
کیانوش به عقب تکیه داده و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با ارامش گفت
- متاسف نباش ! چون من کوچکترین تاسفی برای از دست دادنش نمی خورم .
حیرتزده گفتم
- اقای اعتمادی این چه حرفیهای وحشتناکی می زنید !
- مطمئن باشید وحشتناکتر بود اگر تظاهر به تاسف خوردن می کردم در حالی که چنین نیستم .میان من و پدرم هرگز علاقه ای وجود نداشت .من نمی تونم به خاطر بیاورم او حتی یکبار در طول مدتی که در خانه اش بودم به من محبت کرده باشد .
چشمهایش از به یاد اوردن گذشته کمی تنگ شده و انگار حضور مرا فراموش کرده بود در حالی که من حیرتزده به حرفهای او گوش می کردم از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و به پیپ کشیدنش ادامه داد و صحبتش را از سر گرفت
- او از همه اعمال و رفتار من بدش می امد انگار من از خون خودش نبودم همیشه مترصد فرصتی بود تا از من ایراد بگیرد و گویی از این کار لذت می برد ! من خیلی به پدربزرگ یعنی پدر خودش شباهت داشتم و تا جایی که به یاد می اورم او هم از مرگ پدر بزرگم درست مثل حالای من که از مرگش ناراحت نیستم ناراحت نبود .اینطوری فاصله میان ما هر روز عمیق تر شد و من هم به همان نسبت با او غریبه شدم تا جایی که فکر می کردم از او متنفرم . به نظرم تمام کارهایی که او از من طلب می کرد خسته کننده بود و بالاخره وقتی کوشش خود را برای تبدیل من به ادمی مثل خودش بیهوده دید مرا در این دنیا رها کرد درست پس از ان ماجرا که احتمالا درباره اش شنیدید. ماجرای ان ازدواج فرمایشی با دختر یکی مثل خودش ان یک درخواست متقابل نبود بلکه هدایتگر همه جزء به جزء اش پول بود . وقتی مرا از خانه بیرون کرد حتی یک ریال هم به عنوان پشتوانه همراهم نکرد .او خودخواهانه مادرم را در راه احمقانه ای که پیش رو گرفته بود با خودش همراه نمود و سبب شد من و مادرم دیدارهای مخفیانه ای با هم داشته باشیم.
خدای من ! فیروزه می گفت مادر شوهرش هم با پدر همراه بوده پس قطعا یا این مردک دروغ می گوید یا فیروزه یا همه ! به طعنه گفتم
- من چیزی غیر از این شنیدم !
او با خونسردی به طرفم برگشت و با لبخند گفت
- بله همه تصور می کنند که مادرم هم از من متنفر است در حالی که اینطور نیست .او تا سر حد مرگ از پدرم می ترسید و مثل اکثر زنان شرقی همسر واقعی بودن را در تحمل مردی انچنان کله شق جاهل و خسته کننده و غیر قابل تحمل می بیند.
- همه پدرم را به خاطر طرد کردن من تشویق کردند و میگن مرد واقعی بوده و من شاید بتوانم این همه بی مهری و ظلم او را در باره ی خودم نادیده بگیرم اما نی توانم او را به واسطه ی رفتارش با مادرم ببخشم.
- اما به عقیده من پدرتان مرد مهربانی بود و انطور که میگین به نظر نمی رسید.
با لبخند طعنه گر بر من نگریست و دوباره مقابلم نشست و ادامه داد
- واقعا ؟ اوه باید ازتون متشکر باشم که از پدرم تعریف می کنید اما می گم سخت در اشتباهید .او یک ابلیس خودپسند بود زیرا مادرم را پا به پای خودش قربانی تحقق یافتن خواسته هایش کرد و او را که یک مادر بود به واسطه ی این که چند بار مخفیانه به دیدنم امد مورد ضرب و شتم قرار داد!
- آه خدایا من نمی دانستم !
- بله همین پیرمرد مهربان و دوست داشتنی باعث شد مادرم کلیه هدایایی را که طی سفر هایم برایش خریده بودم برایم پس بفرستد.نمی دانم بر اپر چی مرد....
به سرعت گفتم
- گویا سکته کردند.
- راستی ؟ خب از جهاتی برای مردنش تاسف می خورم چون مایل بود بمیرد و از مردن خوشحال می شد و من هم از هر چیزی که او را خوشحال کند متنفرم ! باید می ماند و تقاص همه زجرهایی که به مادرم داد پس می داد . می دونید خانوم ؟ من معتقدم رنج بردن سختتر از مردن است و او حقش مرگی به این راحتی نبود.
با دهانی باز به او که پس از ادی سخنرانی دور از باور هنوز خونسرد بود خیره شده بودم و نمی توانستم بپذیرم پدر و پسری تا این حد از هم متنفر باشند .انگار او این موضوع را فهمید که در ادامه گفت
- می دونید؟ من فکر می کنم فاصله عشق و نفرت باریکتر از یک تار مو است . حضور ان روز من در مراسم خاکسپاری تنها به خواست مادرم و به خاطر او بود و گرنه تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدم کنار مزار مردی مثل پدرم باشم ولو برای چند لحظه . فکر می کنم یعنی امیدوارم همه ی شرکت کننده ه فهمیده باشند به خصوص ان گربه وحشی دختر خاله مادرم ! نمی دانم چرا انقدر برای پدرم مهم بودند ؟! مردم تو خالی ! در هر حال متاسفم که با عنوان کردن حقایق شما را ناراحت کردم.
من که غافلگیر شده بودم دستپاچه گفتم
- خب من به کلی گیج شده ام .نمی تونم باور کنم یعنی برام عجیبه که شما.......
- که من تا این درجه درباره ی حقایق راحت حرف می زنم ؟ شما هم اگر جای من بودید به خاطر سالها زندگی کردن در انزوا حقایق را عریان می دیدید حداقل به خاطر این که به خودتون دروغ نگین چنین می کردید.
- ولی شما منزوی نیستید دوستان بسیاری دارید و اما در باره ی پدرتون باید بگم که فکر نمی کنم واقعا در قلبتون چنین عقیده ای داشته باشید.
- چقدر بی ملاحظه اید که در مقابل درد حقارت من چنین چیزی را به رخم می کشید.
- من مقصودم......
- خب بگذریم نوشیدنی شما گرم شد.
- نه خوبه .
- سفارش قهوه می دم با قهوه که موافقید ؟
- متشکرم .
او پس از کسب موافقت من با صدای بلند گفت
- باربد کجایی ؟
مدتی طول کشید که پیرمرد خدمتکار به نزدمان امد پس اسمش باربد بود ! کیانوش به او سفارش قهوه داد و بعد مرخصشکرد بعد از رفتن او گفتم
- خدمتکار خوب و وفاداری دارید.
- باید بگم همین طوره او بهترین پیشخدمتی که در عمرم دیدم و از خیلی از خدمتکاران جوان با سلیقه تر و زرنگتره .من خدمتکار زن نمی پسندم اونا فقط غر می زنندو تظاهر به با کلاس بودن می کنند .اما وقتی دست پختشان را بخوری عقیده ات عوض خواهد شد.
من با حیرت پرسیدم
- یعنی....یعنی می خواهید بگین توی خونه ای به این بزرگی حتی یک خدمتکار زن وجود نداره ؟
- چرا باید باشه ؟ وقتی که باربد به همه ی کارها می رسه .
باور کردنی نبود ان هم از سوی کسی مثل او با توجه به شایعاتی که درباره اش می گفتند ناخوداگاه پرسیدم
- شما با یک خدمتکار چطور به هم جای خونه رسیدگی می کنید؟
کیانوش دستی به صورتش کشید و گفت
- رسیدگی به همه جای خانه که حرف اغراق امیزی است اما به هر حال ممکنه. می تونید همراه من بیاید تا خودتان از نزدیک ببینید.
از روی کنجکاوی با او همراه شدم پس از طی کردن چند پله و دو راهرو تو در تو جلوی اتاقی در بسته توقف کردیم کیانوش با کلیدی متمایز از بقیه کلیدهای دسته کلیدش در اتاق را باز کرد و به من اشاره کرد داخل شوم انجا اتاقی بود در حدود بیست متر که دو تا از دیوارهایش پر از تلویزیون های مدار بسته بود .او با چیزی شبیه به کنترل یکی دوتا از گیرنده ها که مربوط به باغ و محدوده ی جلوی ساختمان بود خودم را دیدم خون گرمی به گونه هایم دوید.او با بدجنسی گفت
- تصور می کنم این تصاویر را به تازگی گرفتند.
او مرا زیر نظر گرفته بود ! این نهایت بدجنسی بود حس کردم اگر حرف نزنم منفجر می شوم پس با صدایی کاملا خشمگین گفتم
- این کار شما بی شباهت به دزدی نیست اقا !
- خب دزدها هم می تونند ادمهای مفیدی باشند خانوم !
حتما مرا حیرتزده در سالن دیده بود و چیزی که اصلا به ان مایل نبودم درست مثل ندیده ها ! از خودم خجالت کشیدم و در ان هوای خنک خیس عرق شدم .
- باز جای شکرش باقیه که شما صداهارئ ضبط نمی کنید.
- چرا اتفاقا صداها هم ضبط میشن ملاحظه بفرمائید.
انگاه قسمتی از گفتگوی مرا با باربد پخش کرد
- منو کجا می برید ؟
- به سالن مهمانها.
- سالن مهمانها ؟پس...پس اینجا کجاست؟
- اینجا سالن روز و نشیمن است.
به قیافه خودم وقتی تا ان درجه حیرتزده گشته بودم نگریستم . ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست و این از دید کیانوش دور نماند .گفتم
- این خیلی خوبه که اینجا از لحظه به لحظه زندگی فیلمبرداری میشه .
- اینو از صمیم قلب می گین یا تنها به خاطر فرو دادن خشمتان بزرگواری می کنید ؟
سعی کردم ارامشم را حفظ کنم اما کار سختی بود لذا همان اندازه عصبی گفتم
- چرا این کارو کردید ؟
او خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که در فضای نیمه تاریک اتاق به من خیره شده بود گفت
- به این میگن یک سوال مفید و البته من هم بهش پاسخ قانع کننده می دهم . می دونید؟ من از ادمها با نقاب خویشتن داریشان متنفرم این کار به من فرصت میده به چهره ی حقیقی ادمها وقتی که فکر می کنند چشمی مراقبشان نیست نگاه کنم و بخندم !
- و تنها بخندید ؟!
- نه تنها بخندم بلکه به خودم اطمینان بدهم هنوز در مقایسه با چنان ادمهایی پاک و مطهرم !
ناگهان حس کردم مقصودش خودم هستم لذا به سرعت گفتم
- اگر مقصودتان من هستم باید بگم فقط شکوه و ظرافت خانه مبهوتم کرده بود و......
- چی باعث شد انقدر سریع جنگ را به سرزمین باریک حقیقت بکشانید ؟ من شاید در برابر رفتارتان دوربین داشته باشم اما در بربر فکر و عقیده تان نه ! شما دختر فوق العاده ساده ای هستید.
دوباره شیطنت در نگاهش موج میزد قلبم فرو ریخت با شهامت گفتم
- زحمت نکشید هرکسیمثل من از حقیقت باخبر بشه حداقل در حضور شما بیشتر مراقب رفتارش خواهد بود.
او سرش را به عقب برد و به حالت قهقهه خندید خندیدنش مو بر اندامم راست کرد اما صبر کردم خنده اش به اتمام برسد .
- خانوم عزیز اولا شما اولین کسی هستید که از این اسرار باخبر میشه در ثانی شما یا هرکس دیگر تا کی می خواهید معذب رفتار کنید ؟
- چرا به من گفتید ؟ می تونستید بذارید منم در بی خبری به سر ببرم !
او از جا بلند شد و در حال خاموش کردن دستگاه گفت
- برای اینکه شما مثل یک بچه کنجکاوید و هر گاه کنجکاویتان ارضاء شود خوشحال می شوم فقط خواستم خوشحالتان کنم .
دیگر در چهره اش تمسخر یا اثری از دست انداختن نبود قدمی به سوی من برداشت دو چشم درشتش می درخشید و ترس سرتاسر وجودم را فر گرفته بود زانوانم می لرزید و بیم انکه هر لحظه نقش زمین شوم ازارم می داد .خدایا او چه قصدی داشت ؟ به زحمت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار خوردم. قلبم به شدت می زد و صدایم در گلو خفه شده بود با خود گفتم خدایا دیگر همه چیز تمام شد .همین موقع صدای ضرباتی به در اتاق سکوت میان ما را شکست کیانوش با ان قد بلند و هیکل تنومند که در فضای نیمه تاریک اتاق بی شباهت به انسانهای اسطوره ای نبود با گامهایی سبک و بلند به طرف در اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم .با باز شدن در نور به اتاق رسید و من چهره ی باربد را دیدم.
- اقا قهوه حاضره اینجا میل می کنید یا........
- نه ببر به سالن به انجا خواهیم امد.
پس از رفتن او کیانوش در اتاق را کاملا باز کرد و بعد دوباره آدابدانی به سراغش امد و با دست اشاره کرد ابتدا من خارجشوم . در حالی که نگاهش سراپای مرا برانداز می کرد و من حس می کردم زیر نگاهش حقیر و لرزانم .هنگام عبور از مقابلش رایحه ادکلنش را استشمام اما حتی برای یک نیم نگاه به طرفش برنگشتم با عجله و به سرعت از اتاق خارج شدم و بعد از این که او در اتاق کنترلش را قفل کرد برای رفتن به سالن با او همراه شدم.

*****************

نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید
- شیر ؟
- بله متشکرم.
- شکر ؟
- لطفا کمی .
بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.
وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .
- خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !
با صدایی لرزان و مضطرب گفتم
- بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .
- از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟
بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد
- یا از تنها بودن با من در این باغ ؟
خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟
او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟
دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟
ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .
کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .
در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود
- تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !
کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .
انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .
- منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....
ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم
- فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .
او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت
- متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .
حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:47 AM
فصل پانزدهم
بعدا جزء به جزء ملاقاتم با کیانوش در ان باغ بزرگ مثل فیلمی ترسناک مقابل چشمانم شکل گرفت کابوسی که حتی در خواب شبانه هم رهایم نمی کرد .چند ساعت بعد تازه به یادم افتاد که برای چه نزدش رفته بودم و وقتی خشمم یه منتهی خود رسید که فهمیدم عکسم را پس نگرفته ام از خود متنفر بودم که تا ان حد ترسیده بودم و ترسم سبب شده بود تا مقصود اصلی ام را از یاد ببرم .از این که با ان فضاحت فرار کرده بودم شرمگین بودم و به نظر می امد بیشتر از ان که ناراحت باشم عذاب وجدان داشتم ان هم به سبب رفتاری که به ناحق درباره ی او مرتکب شده و حرفهایی که نا به جا به او زده بودم .گویی خداوند مخصوصا ما را مقابل هم قرار داده بود و من قادر نبودم مصلحت این خواست را بفهمم.
او به همه چیز و همه کس از موضع قدرت می نگریست و گاهی حس می کردم هیچ چیز در دنیا او را دستخوش هیجان نمی کند حتی لطافت و رفتار یک زن حتی عشقی تازه ! گفتم عشق ؟ چرا این تصور بچگانه در ذهنم شکل گرفته بود ؟ تصور این که او به من عشق و محبت دارد و حضورش در جاهایی که انتظارش نمی رود چیزی جز این نیست . کاخ امید و ارزوهایم با به یاد اوردن اخرین حرفهای او فرو ریخت که گفت خوشبختانه از ان دسته از مردان زبون زن نیستم و باید بگم سرسوزنی به این این جنس لطیف اعتماد ندارم عشوه گری هایت را برای خودت نگه دار !
به نظر می امد عصبانی اش کرده ام اما خودم به صحت این مساله شک داشتم به راستی چیزی می توانست او را از کوره به در کند ؟
ان شب ساعتها پس از به خواب رفتن اعضای خانواده ام بیدار بودم و به کیانوش فکر می کردم و به این که میان ما ابدا اتفاق بدی حادث نشد .نمی دانم چرا شخصیت او انگونه که شایعات می گفت نبود ایا خارج شدنم از باغ را بدون اتفاق خاصی باید به حساب معجزه می گذاشتم ؟ اخر چگونه می شود مردی چون او تا ان درجه بی اعتماد به زن ها مرتکب اعمالی انگونه که می گفتند شود ؟
خنده دار بود !به نظر می امد بیشتر از انچه او به من محبت داشته باشد من دلبسته اش گشته ام ! دختری چون من با وجود صد ها خواستگار دل به مردی باخته بود که از هر حیث در نظر بقیه منفور بود .از تصور اخر و عاقبت خودم ناخود اگاه لبخندی شیطنت امیز بر لبانم نقش بست و اندیشیدم زندگی با مردی انچنان ماجراجو و پرخطر و بی تفاوت نسبت به دیگران سراسر هیجان و سرگرمی است.
من شاید ساده باشم اما احمق نیستم او هم به من علاقه پیدا کرده این از رنجشش به خاطر رفتار و حرفهایم پیدا بود اگر غیر از این است چرا به رفتار من مثل بقیه بی تفاوت نیست و خونسرد عمل ننمود ؟
دوگانگی ازارم میداد از یکسو رفتارش را به مثابه فریبی می دیدم که از رهایی اش ادم بودم و از سوی دیگر سراغاز پیوندی قلبی که من نیز با نیرویی مرموز به سویش کشیده می شدم ان شب تا صبح بیدار بودم و صبح با چشمانی به گود نشسته حاضر شدم و به مدرسه رفتم سرتاسر دو ساعت اول سرم روی میز بود و شاگردانم با ارامش به نوشتن تکلیفشان مشغول بودند که سرایدار مدرسه با چند ضربه وارد کلاس شد و گفت
- خانوم صولتی تلفن با شما کار داره .
به سختی از جا برخاستم و پس از سفارشات لازم به بچه ها از کلاس خارجشدم و در همان حال از سرایدار پرسیدم
- چه کسی با من کار داره ؟
- نمی دونم خانوم خانوم فرهادی (مدیر) از من خواست صداتون کنم .
وقتی وارد دفتر مدرسه شدم کسی جز ناظم و مدیر مدرسه حضور نداشت .
- سلام خانوم فرهادی .
- سلام خانوم صولتی بفرمائید تلفن با شما کار داره .
- می گفتید کلاس دارم.
مدیر مدرسه از پشت عینک با نگاهی عجیب نگریست و انگاه گفت
- اونقدر این اقا مودب و با شخصیت درخواست کرد که نتونستم مخالفت کنم.
اقا ؟ پناه بر خدا ! یعنی کیه ؟می تونه اقا جون باشه ؟ رنگ از رخم پرید و با گامهایی لرزان به تلفن نزدیک شدم و گوشی را به دست گرفتم
- صولتی هستم بفرمائید.
- سلام خانوم .
خودش بود با همان صدای مردانه و کشیده اما بر عکس همیشه غمگین ! چطور توانسته بود شماره مدرسه را بیابد ؟
- اقای اعتمادی ........ حالتون چطوره ؟
- به من گفتند نمی تونید صحبت کنید اما من خواهش کردم صداتون کنند.
- بامن....کاری داشتید؟
صدای هر دویمان می لرزید ایا سرما خورده بود ؟یا خجالت می کشید ! اه چه می گویم او و شرمندگی ؟ارام روی صندلی مقابلم نشستم در حالی که صورتم خیس از عرق شده و زیر نگاههای مدیر مدرسه و ناظم کاملا معذب بودم .هر چند انها تظاهر به سرگرم کار خود بودن می کردند اما به هر حال موقعیت من برای حرف زدن ان هم با کیانوش چندان مناسب نبود بی گمان فکر می کردند خبرهایی است .مخصوصا ناظم تیزبین که لبخند معنی داری را روی لبانش حفظ می کرد.
به راستی عشق زودتر از نسیمی که به بوستان می وزد در قلب نفوذ می کند با همان سرعت و به همان چالاکی !
انسان عاشق رسواست چرا ما هر دو در اعتراف به این حقیقت طفره می رفتیم و سبب شکنجه هم می شدیم ؟ لحن هر دویمان کاملا متفاوت بود متفاوت با همیشه !
- می تونید بعد از تعطیل شدن مدرسه چند دقیقه از وقتتان را به من بدهید؟
- البته اما برای چی ؟ما که به تازگی......
- بله می دونم به تازگی یکدیگر را ملاقات کردیم اما اگر بیائید عجله منو تائید می کنید چون سکوت مرا دید گفت
- شما مهمترین چیزی را که به خاطرش این همه راه تا کرج امدید فراموش کردید ازم پس بگیرید .
به سرعت از جا برخاستم و با خود گفتم ایا می تواند مقصودش عکس باشد؟
- درباره ی....درباره ی چی حرف می زنید اقای اعتمادی ؟
دوباره با لحنی شوخ گفت
- درباره ی عکستان مگه اونو نمی خواهید؟
با شادی کودکانه ای گفتم
- البته که می خوام من....من باید کجا بیام ؟
کیانوش ادرس تریائی را در همان نزدیکی به من داد و من پس از خداحافظی را روی تلفن نهادم .ناظم کنجکاو گفت
- خیره خانوم صولتی !
- بله ! متشکرم .
در حال زدن زنگ تفریح گفت
- خوشحالم وقتی وارد دفتر شدید حال و روزتون تعریفی نداشت به نظر بیمارید.
- نخیر فقط کمی خسته ام .
او با شیطنت گفت
- چطور ؟ تعطیلات تابستانی که تازه به اتمام رسیده !
قبل از انکه جواب بدهم مدیر مدرسه گفت
- فکر می کنم به زودی شنونده اخبار خوشی باشیم ! حالات ایشون هم پیش درامد حوادث اینده ای نزدیک است.
خون به گونه هایم دوید و حسکردم گر گرفته ام با شرمندگی به هر دوی انها که مشتاقانه می خندیدند نگریستم و ارام روی صندلی نشستم .از شایعه متنفر بودم اما زبانم برای گفتن چیزی تکان نمی خورد و فکرم جای دیگری سیر می کرد.

***************

ان دقایق دیر گذر به سختی طی شدند و مدرسه تعطیل شد من با عجله از همکارانم خداحافظی کردم و از مدرسه خارج شدم و با خود اندیشیدم چقدر اشتباه کردم که با ماشین به مدرسه نیامدم ان هم درست امروز .نمی دانم چرا انقدر عجله داشتم ایا ان همه عجله برای پس گرفتن عکسم بود یا دیدن او ؟ به نظرم همه چیز با من سر لجاجت داشتند حتی تاکسی ها حتی پاهایم که به شدت می لرزید و قلبم که دائم بر سینه ام می کوفت و نفسم را سنگین می کرد .وقتی بالاخره سوار تاکسی شدم در کیفم را گشودم و ارام به چهره خود در اینه کوچکم نگریستم و تلاش کردم او را مجسم کنم .او را با چشمانی درشت در پناه مژگانی انبوه و مشکی و موهایی که بی نهایت صاف بود و ابروانی که دائما برای دست انداختن دیگران به هوا می رفت و........و.......
بالاخره رسیدم با دیدن ماشینش دانستم امده نفس عمیقی کشیدم و با گامهایی لرزان حرکت کردم میترسیدم نه برای این که بار اولی بود که به تنهایی به یک تریا میرفتم بلکه به خاطر رویارویی با او ! وقتی وارد تریا شدم به اطراف نظر انداختم با دیدن او نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم
- سلام !
- به به ! فروغ خانوم گریز پا !
صندلی مقابلش را برایم عقب کشید و من روی ان نشستم و کیفم را روی میز نهادم .حالا نوبت من بود باید از نرمش او استفاده می کردم .
- چی میل دارید بگم.....
محکم گفتم
- من برای تفریح و خوردن عصرانه اینجا نیامدم امدم که....که عکسم را پس بگیرم.
- چه بی مقدمه !
ابروی چپش به هوا رفت .فکر می کنم خراب کردم چون او با برخورد تغییر موضع داد و دوباره به جلد تمسخر فرو رفت
- به من گفته بودند که خانمها فوق العاده کم جنبه اند اما من باور نمی کردم !
اخم کردم و گفتم
- پس چی ؟ انتظار دارید بعد از حرفهایی که دیروز شنیدم باهاتون قهوه بخورم؟
- نه انتظار دارم طوری رفتار کنید که دلتون می خواد نه این که دو ساعت قبل یه جور حالا یه جور !
- تازه شدیم مثل هم دیروز و امروز خودتون را یادتون رفته ؟
- موافقم ! طبیعت هر دوی ما اتشینه.
ما؟ مقصودش چی بود ؟
- من با اجازه تون سفارش دو تا چای دادم .
انگار برای گفتن چیزی با خودش کلنجار می رفت چرا که تا اوردن چای ساکت و بی وقفه سیگار می کشید یکی بعد از دیگری ! من هم سکوت کرده بودم و زیر چشمی نگاهش می کردم نمی دانم شاید من هم می خواستم از او چیزی بشنوم .وای ....وای خدای من اگر...اگر....درخواست ازدواج کند یا شبیه این چه باید بکنم ؟ چند حبه قند در چای خودش انداخت و به هم زدن مشغول شد . باید سکوتمان پایان می یافت و گرنه دیوانه می شدم.
- شما....زیاد به اینجا می ائید ؟
با لبخند گفت
- نه ؟ این بار دومه !
چقدر چهره اش وقتی تا ان اندازه ارام و عاری از تمسخر بود زیبا می شد درست مثل همه ی مردان ان روزگار مردان نجیب زاده ان روزگار ! در ان لحظات پر التهاب این سوال در ذهن من نقش بست که چرا تلاش نمی کند ارام و دوست داشتنی و محبوب باشد ؟ درست مثل حالا !
- در مدرسه نمی توانستید صحبت کنید کاملا پیدا بود ! من هم جایز ندیدم پشت تلفن بگم .
قلبم به شدت می زد چقدر با ادب ! ایا او خود کیانوش بود ؟ ان طور سر به زیر و ارام انطور دستپاچه و نگران ؟!
- من ....من باید به سبب دیروز معذرت بخوام .
پس او هم انسان بود گیرش انداختم ! ان هم در دامی که خودش برای دیگران می گسترد با خونسردی گفتم
- مهم نیست عصبانیت ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که البته من فکر می کردم با شما بیگانه است .
- برای چی خانوم ؟ مگه من ادم نیستم ؟
لبخند زدم چقدر راحت ! علاوه بر ان عین حقیقت بود .فورا گفتم
- ابدا قصد توهین نداشتم .
با دهان بسته شروع به خندیدن کرد و پس از نگاه عمیقی گفت
- مثل اینکه صراحت و حقیقت گویی شما را به جاهای باریکی کشانده !
- من.....من فکر می کنم هم نشینی با شما بی تاثیر نبوده .
- چقدر زود گذشت !
چه چیز ؟ مقصودش چه بود ؟ به نقطه ای خیره مانده بود به گمانم به یاد اولین دیدارمان افتاده بود که البته حدسم درست بود .
- انگار همین دیروز بود که یکدیگر را دیدیم .
سر به زیر افکنده و با گوشه رومیزی باز می کردم با به یاد اوردن ان شب مهتابی در خانه فیروزه خون به چهره ام دوید باید چیزی میگفتم.
- من....من ان موقع خیلی جوان بودم .
- هنوز هم هستید .
هنوز کنجکاوی دوران کودکی در من بود .
- هنوز هم چون گذشته بانشاط و کنجکاوید ایا انکار می کنید؟
گوشه لبم را به دندان گرفتم می دانستم که به من خیره شده به همین خاطر از نگریستن به او طفره می رفتم.
- چای شما سرد شده اجازه بدین عوضش کنند.
- آه نه متشکرم ! من چای سرد را بیشتر دوست دارم .
درست وقتی داشتم خدا را شکر می کردم دوباره مسیر صحبت عوض شد و گفت
- یادتون میاد ؟ان شب در خانه ی برادرم ؟
خدای بزرگ باید از کجا شروع می کرد ؟ واقعه ای که من هر بار از یاداوری اش دستخوش شرم و اندوه می شوم و تا به حال هزار بار تلاش کرده ام از یاد ببرمش !
- ان شب دچار بیخوابی شده بودم .
ابروانش به هوا رفت سریع گفتم
- وقتی جایم عوض می شود بد خواب می شوم .
- اما من انکار نمی کنم برای دیدن شما در ان اطراف پرسه می زدم ! خانوم دروغ چیز خوبی نیست و خدا دروغگو را دوست نداره.
به صورتش نگریستم و نا خوداگاه خندیدم جمله اخرش را به طرز بامزه ای ادا کرد درست مثل پدری برای دختر سه ساله اش ان هم به خاطر گفتن دروفی کودکانه ! باید درباره ی عکس حرف می زدم اما دلم نمی خواست دلم می خواست وقتی که او تا ان اندازه مهربان و ارام بود با هم گفتگو می کردیم و انگار او هم بدش نمی امد .ناگهان یادم افتاد حتما مادر نگران شده بود. به سرعت از جا برخاستم.
- چی شده ؟
- من....من باید برم مادرم نگران میشه .
- شما مثل سیندرلا در کاخ شاهزاده اید می ترسید سر ساعت همه چیز به حالت عادی برگرده ؟!
- خدای من شما چی می گید ؟ من الان باید خونه باشم .
- می تونید تلفن کنید.
به چشمانش خیره شدم انگار برای ساعتی بیشتر ماندن التماسم می کرد . ناخوداگاه به طرف تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم و بهانه ای برای دیرتر رفتن تراشیدم و بعد نزد او برگشتم .او با نگاهی به ساعتش گفت
- اگه مایل باشید برای خوردن ناهار از اینجا بریم .
- اما.........
- قبول کنید خاطره بدی نخواهد بود .
با هم سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم .ارام پرسید
- کجا بریم ؟
- برای من فرقی نمی کنه .
- یعنی اگه من بگم بریم کجا شما مخالفتی نمی کنید ؟!
واقعا برایم فرقی نمی کرد و تصور می کنم او از نگاهم فهمید . میان راه داشبورت را باز کرد و عکس مرا پس داد عجیب بود باید به خاطر پس گرفتنش بال در می اوردم اما ارام بودم . مگر منتظر ان لحظه نبودم ؟ مگر به خاطرش ان همه به اب و اتش نزدم و خون دل نخوردم ؟او به شوخی گفت
- صحیح و سالمه مگه نه ؟
من هم با همان لحن گفتم
- اگه می دونستم اینجاست تا به حال برش داشته بودم .
او در حال رانندگی گفت
- آه .... نمی دونید تا امروز هزار بار نگاهش کردم ساعتها و ساعتها !
رنگ از رخسارم پرید دیگر از این روشن تر چه می توانست باشد !
- می دونم با ندادنش خیلی باعث اندوه و ناراحتی ات شدم اما خب..... بگذریم .
به صورتش وقتی که نیمرخ بود نگریستم ناگهان به طرفم برگشت و با دیدن رنگ و رویم گفت
- از من ترسیدی ؟!
زمزمه کردم
- چرا باید بترسم ؟!
ناگهان عصبی گفت
- من که دیگه به عشقم دروغ نمی گم !
همان حال چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبسکردم احساس عذاب وجدان داشتم .باید هر کاریمی کردم غیر از سکوت باید جوابش را می دادم باید از ماشین پیاده می شدم یا فریاد می زدم اما هیچ کاری نکردم انگار از مدتها قبل منتظر شنیدن این حرفها بودم .فکر می کردم خواب می بینم و وقتی چشم باز کنم به خود می خندم اما وقتی چشم باز کردم او را دیدم که با لبخندی شیرین و نگاهی ویرانگر که زمزمه کرد
- نه خواب نیستی خانوم کوچولو! بیداری بیدار بیدار !
با دست صورتم را پوشاندم و او در حال رانندگی پرسید
- حالا که اینقدر منو اواره خودت کردی و خواب و زندگی رو ازم گرفتی و به سرزمین خودت راه دادی بهم پاسخ مثبت میدی ؟ باهام ازدواج می کنی ؟
چه جسارتی ! فرضا که جواب من مثبت بود او چه می کرد ؟ راه می افتاد می امد خواستگاری ؟ حالا خودش هیچ من چی؟ فکر اخر و عاقبت مرا نکرده بود ؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می امد پرسیدم
- با تو ؟
- الان سه ساله که از وقتی دیدمت با خودم در جنگم . می دونی من فکر نمی کردم روزی برسه که عشق دختری وادار به ازدواجم کنه اما حالا فکر می کنم وقتش رسیده ! هیچوقت نتونستم بفهم چه چیزی در تو هست که باعثمیشه همیشه در خاطرم باشی ؟ من در زندگیم زن ها و دختر های زیادی رو دیدم آه .... فکرهایبد نکن . من مرد دنیا دیده ای هستم و در طی سفرهایم چه در داخل و چه در خارج از ایران زنان و دختران زیادی دیدم و به نوبه ی خود فراموششان کردم اما تو ! ..... درست از همان شب به یاد ماندنی پشت پنجره .....فروغ ؟ چشمات هر وقت که نگاهت می کنم یاداور همون شبه وقتی به من دروغ می گی و یا حتی تظاهر میکنی باز هم به من میگه تو هم دوستم داری ! می دونم از چی وحشت داری مسلما از من نیست ! از عقاید مردمه از این که بگن دختره با مردی ازدواج کرده که حتی خانواده اش طردش کردند . تو در اصل از اونا و حرفهاشون می ترسی وگر نه تو همونی که من دنبالش می گردم . اغلب تلاش میکنی کاری رو بکنی که دوست داری اما نمی تونی .اگه از نظر اونا من نجیب زاده نیستم تو هم نیستی !
- خدای من !
- بله فقط از نظر دیگران و اونا چرا اینقدر باید مهم باشند ؟!
وقتی که پشت سر تو هم حرف بزنند بعد از مدتی بهشون می خندی .
- شما دیوانه اید !
- بله دیوانه ازادی ! دیوانه اتکا به نفس و دیوانه تو ! ازدواج با من برای تو هم یه فرصت خوبیه تا دنیا را انطور که خودت دوست داری بیبینی و زندگی کنی . ما در کنار هم خوشبخت خواهیم بود و از زندگی لذت خواهیم برد .
با وحشت گفتم
- اونایی که شما درباره اشون حرف می زنید اقوام و دوستان و خانواده من هستند چطور میشه به خانواده و بستگان پشت کرد ؟!
- وقتی که با من ازدواج کنی اونا خودشون به شما پشت میکنند !
- و اگر مخالفت کنم ؟
او ماشین را متوقف کرد و خیره در چشمانم گفت
- جدی نمیگی ؟
محکم گفتم
- چرا جدی میگم ! ما به درد هم نمی خوریم .
- چرا ؟
- به هزار دلیل !
- توی چشمان من نگاه کن و بگو به من علاقه نداری انوقت باور می کنم .
- نیازی به این کار نیست مثل روز روشنه ما در کنار هم خوشبخت نخواهیم بود.
- فقط به خاطر دیگران ؟
- نه من میل ندارم در این رویا پردازی با شما شریک بشم .
- رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا تو می بافی نه من ! تو که الان مدت هاست دنبال شریک زندگیت در ذهنت می گردی . تو به من علاقه داری و همین برای خوشبختی کافیه مگه خوشبختی به چی میگن ؟
من مستاصل گفتم
- به هر حال هر چی هست این نیست.
- من این همه صبر نکردم که جواب منفی بشنوم .
- متاسفم که انقدر دیر شنیدم وگرنه زودتر می گفتم.
او قاطع گفت
- نه متاسف نباش چون من برای به دست اوردن چیزی که می خوام هر کاری می کنم اونقدر میام در خونتون تا از ترس ابرویشان تو را به من بدهند .
با هراس گفتم
- این کارها واقعا ازتون بعیده ! اونا به محض فهمیدن موضوع منو می کشند.
- ومن هم اونا رو می کشم .فروغ اول موافقت توشرطه تو موافق باشی همه چیز درست می شه .
- اخه چه طوری ؟
- اونو به من بسپار قبوله ؟
اخر چگونه می توانستم با مردی ازدواج کنم که قصه ها درباره اش شنیده بودم ؟ شایعاتی تا ان اندازه زشت و شرم اور . نمی دانم ! دستم را بلند کرد و به لبانش
نزدیک ساخت و زمزمه کرد
- فروغ ؟ تو که اون شایعات وحشتناک را درباره ی من باور نمی کنی ؟
نا خود اگاه گفتم
- نه !
بعد متقابلا پرسید
- تو چی ؟ دیگه به نظرت بچه نمی یام ؟
سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید و گفت
- در طول این مدت چند بار از به یاد اوردن این مساله خشمگین شدی ؟ عزیزم تو همیشه در قیاس با من بچه ای ! فقط کافیه سن و سالم را در نظر بگیری .
به صورتشنگریستم به عنوان مردی سی و دوساله زیادی با نشاط و جوان بود .داشتم چه می کردم ؟ دیوانه بودم با مردی ده یازده سال بزرگتر از خودم قول و قرار ازدواج می گذاشتم ! او که گویی تردیدم را حس کرده بود گفت
- بهت قول میدم خوشبختت کنم .
- زیاد خوشبین نباش اگه من هم جواب مثبت بدم باید از هفت خوان بگذری .
- می گذرم من اونا رو به زانو در میارم .
انگاه ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد انقدر سریع می راند که من از ترس دستگیره را محکم به دست گرفتم . به هر حال دیگر جواب مثبت داده بودم در حالی که همچنان دو دل و مضطرب بودم و نمی توانستم بفهمم کار درستی کرده ام یا نه ! در دل گفتم خدایا خودت به خیر کن .

korosh-8020
08-16-2011, 10:47 AM
فصل شانزدهم
اوایل اشنایمان همه ی کارهایکیانوش به نظرم عجیب و غریب می امد ولی گویی دیگر عادت کرده بودم چون حتی از نحوه درخواست ازدواجش ان هم درست یک روز پساز دیدارمان در ویلای کرج متعجب نشدم . دیگر او را به همان صورت پذیرفته بودم او را با همه ی عجایبش ! و اگر او را با ان ویژگی های حیرت انگیزش نمی شناختم بی گمان همه چیز را به حساب خواب و رویا می گذاشتم ولی همه چیز واقعیت داشت .
او کسی که تا ان درجه مطرود و منفور فامیل و اشنایان بود به من درخواست ازدواج داده بود و من هم پذیرفته بود .
اعتراف می کنم که صدبار از قولی که داده بودم پشیمان شدم .اما حقیقت ان بود که میلم بیشتر از هر چیز بود چرا ؟! این یکی را نمی دانستم زیرا دیوانه وار عاشقش نبودم که به حساب عشق بگذارم .من فقط او را خواستم به همین راحتی ! درست از همان شب مهتابی وقتی که انقدر گستاخانه بر من در حالی که پشت پنجره ایستاده بودم خیره گشته بود .چرا با ان که می دانستم مقابل پایم چاه عمیقی است بی محابا جلو می رفتم ؟ چقدر گستاخ شده بودم دیگر نه ترس از اقا جان جلو دارم بود نه ابا از فرهاد ! شده بودم یکپارچه اتش .قید همه چیز را زده بودم و در تصمیمم پافشاری می کردم اما هنوز شهامت مطرح کردنش را نداشتم .
وقتی که به پدر که بی نهایت ارام به خواندن روزنامه اش سرگرم بود و به مادر وقتی که با حوصله به خیاطی مشغول بود می نگریستم زبانم بند می امد .نمی توانستم تصور کنم چند دقیقه بعد چه حالی خواهند داشت مادر که بی گمان ضعف می کردو پدر......آه پدر دیوانه می شد یا خودش را می کشت یا مرا ! پدر با ان نفرت ریشه دارش از کیانوش چگونه می توانست به ازدواج من با کیانوش رضایت دهد ؟ مگر بارها نگفته بود که حیف از نام ادم که بر روی این مردک بگذارند ؟ پس من روی چه کسی برای گفتن باید حساب باز می کردم ؟ وقتی ناامید از گفتن حقیقت شدم به کیانوش تلفن زدم .ان شب ساعت از یازده گذشته بود که با او حرف زدم صدایش خونسرد و ارام بود انگار نه انگار که من در چه دریایی دست و پا می زنم گویی از دل من خبر نداشت . فکر می کنم برای خوابیدن بود چون اصلا انتظار تلفنم را نداشت .
- فروغ تویی ؟!
- بله ! چیه انتظار تلفنم را نداشتی ؟
- حالت چطوره ؟ می دونی چند روزه ازت بی خبرم ؟
- چند روزه ؟
- چیزی بیشتر از یک هفته !
- همش همین ؟منو مسخره می کنی ؟
- تو هنوز فرق بین شوخی و جدی را نفهمیدی ؟
- من فرق هیچ چیز را در تو نمی فهمم.
- دلم برات تنگ شده بود چرا انقدر ارام حرف میزنی ؟
- حتما میدونی ساعت چنده ؟
- آه فراموش کردم تو تنها نیستی و حالا همه خوابند.
- ولی انگار تو هم برای خوابیدن اماده می شدی .
- نه استثنا امشب اونم از روی بی حوصلگی تو از کجا فهمیدی ؟
- باربد گفت.
- حالا چی شده به من تلفن کردی ؟
- ناراحتی ؟
- کنجکاوم !
- من.....من می ترسم کیانوش.
- تو ؟ تو و ترس؟ من همیشه فکر می کنم تو مثل ماده شیر صحرا اماده ی حمله ای.
- شوخی رو بذار کنار کیانوش من کاملا جدی ام .
- چی شده ؟ تو کسی نیستی که فقط برای دیدن کابوس به من تلفن کنی !
- چه کابوسیاز این بدتر که هر لحظه به عواقبش فکر می کنم پشتم می لرزه.
- از همین اول عقب نشینی کردی ؟
- اونا حتی نمی خوان اسم تو را بشنوند .
- تو چی ؟
مکث کردم سکوتم نگرانشکرد .
- الو ..... الو.... فروغ ؟
- بله ؟
- چرا جوابمو ندادی ؟
- معذرت می خوام حواسم جای دیگه ای بود .
- تو اصلا برای چی به من پاسخ مثبت دادی ؟ به خاطر میل خودت یا.....چطور بگم ..... شوق و ذوق من عقل از سرت ربوده بود ؟
- حرفهای احمقانه نزن کیانوش من به تو علاقه دارم ولی از عاقبت این کار می ترسم.
- فقط تلفن زدی اینارو بگی ؟ فکر می کردم بیشتر از اینا شهامت داری لااقل اینطور نشون می دادی.
خشمگین از ترسو قلمداد شدنم گفتم
- چطور جرات می نی بگی من ترسوام ؟!
- آهان حالا خودت شدی تو یک انسان ازادی و مختاری خودت راهت رو انتخاب کنی .دیگه دوران اسارت تموم شده و هرکسی حق اظهار نظر و تصمیم گیری داره.
- ولی آنوقت مردم چی میگن ؟نمگین.....
- باز که گفتی مردم ؟اولین شرط زندگی کردن با من بی تفاوت بودن نسبت به مردمه .تو باید خودت باشی اونا همیشه حرف می زنند .حتی اگر به میلشان رفتار کنی .
- من نمی تونم به خانواده ام بگم.
- من میگم ! اما اول باید از تو مطمئن بشم .اگه قراره وسط راه جا بزنی از همین حالا بگو من باید تکلیف خودمو بدونم.
- باید بدونی که من بچه نیستم که هر دقیقه یک مدل حرف بزنم .
- بسیار خب در ان صورت با اطمینان بیشتری جلو میام.
- اگه...اگه با تو رفتار مناسبی نداشته باشند چی ؟
- تو نگران منی ؟این لطف تو رو میرسونه عزیزم نمی دونستم انقدر برات مهمم.
لحنش تمسخر امیز بود محکم گفتم
- البته که هستی !
- این خیلی جالبه که تو خودت لباس رزم به تنم میکنی و با سخنان قشنگت بدرقه ام میکنی ! این نیرویی دو چندان برای جنگیدن به من میده.
- کی میای ؟
- شتابت رو تحسین می کنم !
خشمگین گفتم
- من عجله ای برای به دام افتادن ندارم فقط می خوام هر چه زودتر از چنگ اضطراب رها شوم.
- خب....بذار ببینم تا اخر پائیز که هیچی راستش دارم به سفر میرم تا زمستان باید صبر کنی .
- کجا میری ؟
- به انگلیس نگران نشو برای خداحافظی به دیدنت خواهم امد راستی چی دوست داری برات بیارم ؟ بگو رودرواسی نکن !الان تو از هر کسی برای هدیه گرفتن جلوتری.
- خب.....من هیچی..........
- می خوای برات یکگردنبند از زمرد بیارم که اسمت رو روشکنده باشند؟
برای تفاخر گفتم
- نه متشکرم میدونی که پدر و برادر من از زرگرهای سرشناس بازارند.
- نمی خواد پز اونا رو به من بدی ! گردنبندی برات میارم که تا هفته ها سرگرم محاسبه ارزش واقعی اش باشند .چیزی که مد نظر منه باارزشتر از ایناست.
- اینقدر پولت رو به رخ من نکش !
- تو رو خدا یککم متواضع باش فروغ.
- تو هیچبرتری نسبت به من نداری .
- اما تو برای این که بتونی روی ثروت من پنجه بیاندازی باید کمی نرمش نشون بدی.فکر می کنم همین هم تو رو وسوسه کرده با من ازدواج کنی .
- از تو پولت متنفرم امیدوارم بری انگلیس گم بشی !
با خنده گفت
- اما من بر می گردم.
گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم . او به راستی هزار چهره داشت چند لحظه بعد برای اطمینان از قطع شدن تماس ارام گوشی را برداشتم و دوباره روی تلفن گذاشتم و با عصبانیت به بستر رفتم.

********************

زمستان که رسید التهاب به وجود هراسیده من بازگشت .ان زمستان را هرگز از یاد نمی برم زمستانی که با هر سال از لحاظ ظاهر تفاوت نداشت اما برای من متفاوت بود . نه این که سرمایش فرق داشته باشد یا مثلا برفش یک رنگ دیگری باشد نه برف همان برف بود و سرما همان سرما .من به هیچ یک توجهی نداشتم جز به این که او کی باز می گشت و من علی رغم چیزی که قبل از رفتنش به جهت عصبانیتم به او گفته بودم دلتنگ بودم .عجیب به او عادت کرده بودم به او با همه ی ویژگی های عجیب و غریبش . به او با زهر حرفهای نیش دارش که گاهی جان ادم را به لبش می رساند.چگونه ان همه به او علاقه مند شده بودم؟!
از ابتدای زمستان سر کلاس دائم نگاهم به بیرون بود ایا منتظرش بودم ؟ صدبار از خود پرسیدم نکنه از من رنجیده باشه ؟نکنه نیاد؟ اما او امد درست وقتی که من از امدنش ناامید شده بودم .مثل همیشه اراسته و مرتب بود و من درست جلوی مدرسه در حالی که نگاهش دنبال من می چرخید غافلگیرش کردم ! او در ماشین نشسته بود و سیگار می کشید .آه ! چقدر ناگهان او را خواستم ! چقدر خواستنی شده بود . فرو رفته در پالتوی اخرین مدش و ملبس به شال گردن کشمیری خوش رنگش . باید می دویدم نه ! پرواز می کردم اما چیزی در درونم مرا به ارامش دعوت می کرد .با گامهایی لرزان به طرفش حرکت کردم حالا که درست در چند قدمی اش بودم همه وجودم می لرزید و انگار زبانم بند امده بود .
با دیدن من از ماشینش پیاده شد باد موهای صافش را به رقص در اورده بود .چرا بغض گلویم را می فشرد ؟ چرا دوست داشتم گریه کنم ؟ مگر چند وقت از او بی خبر بودم ؟ چشمهای بازیگوشش سراپای مرا برانداز کرد و سپسلبانش با لبخندی پر معنا حالت گرفت . برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا بر خود مسلط شوم وقتی چشم گشودم در مقابلم بود.
- سلام ! من برگشتم .
- سلام
صدایم به شدت می لرزید و این از دید او دور نماند .با بدجنسی به رویم اورد و گفت
- مثل دختر بچه های ترسو شدی . می تونم امیدوار باشم از دیدنم هیجان زده شدی ؟
بغ ترکید و اشکم سرازیر شد او بهت زده بر من خیره مانده و برای نخستین بار با لحنی کاملا جدی گفت
- اوه.........مثل دل نازک ها رفتار میکنی.زشته!دیگران نگاهمان می کنند.
دیگران به درک ! از دستش عصبانی بودم در طول این مدت نه نامه ای داده و نه حتیتلفنی زده بود انوقت به محض رویارویی با من مسخره ام می کرد .از خودم هم خشمگین بودم که امقدر در کنترل احساساتم ضعف به خرج داده بودم و حس می کردم ابروی خود را برده ام .قدمی به جلو برداشت و دستم را به دست گرفت
- فروغ چیه؟ مگه چی شده ؟ تو که وسط بیابون نبودی همه دور و برت بودند یا شاید شوق دیدار من.......
عصبانی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم
- نه ! کاش بر نمی گشتی بیخود نیست تا می بینمت احساس تنفر می کنم !
از حرفهایم جا خورد اما طولی نکشید که دوباره ان لبخند تمسخر امیز برلبانش نقش بست . برف سنگینی شروع به بارش کرده و بر موهای بلند او نشسته بود .پشتم را به او کرده و به طرف ماشینم رفتم تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم و در دل به شدت خود را مواخذه می کردم .فکر می کردم این نهایت پستی او بود که هیجان خودش را پنهان می کند و هیجان مرا به رخم می کشید .خب بله من برایش نگران و دلتنگ بودم و ماهها از او خبری نداشتم و هنگام رویارویی با او انتظار کلامی محبت امیز را داشتم انوقت او چه کرد ؟
برف شدیدتر شده و او همچنان سرجایش ایستاده بود هر قدر استارت زدم ماشینم روشن نشد سرم را روی فرمان اتومبیل گذاشتم و گریستم .لعنت به این ماشین هر وقت احتیاجش دارم اذیتم می کند . سر بلند کرده و او را دیدم سرش را خم کرده بود و با نگاهی مهربان مرا می پائید .سرشانه ها و روی موهایش برف نشسته بود خدایا لعنت به او !چقدر خواستنی بود . در سمت راننده را باز کرد و درست کنار گوش من گفت
- برو اونطرفتر تا من بشینم .
- برو پی کارت !
- فروغ !
حاضر بودم تا همه ی هستی ام را بدهم تا بار دیگر صدایم کند با همان لحن .
- می خوای التماست کنم عشق من ؟!
به طرفش برگشتم خیلی به من نزدیک بود نزدیکتر از هر زمان .نفس هایش را حس می کردم بی اختیار بر لبانم لبخند کمرنی نقش بست ارام از سر جایم حرکت کردم وصندلی راننده راخالی نمودم و او به نرمی سوار اتومبیلم شد و در را بست .صدای بسته شدن در بهانه ای بود برای فرو ریختن قلب من .کلید بخاری را فشرد و دیری نگذشت که هوای گرم و مطبوعی به سمتمان هجوم اورد وشیشه هاس سرما زده اتومبیل بخار کرد .دیگر هیچ چیز معلوم نبود نه برف نه دیگران نه زمستان فقط از دنیایی به ان وسعت من یدا بودم و او !من شرمزده زیر نگاه خیره او و او سرمست وعاشق و مدهوش در کنار من .دستکشش را از دست بیرون کشید و دستم را به دست گرفت و با مهربانی گفت
- دستات سردند چرا دستکش به دست نمی کنی ؟
لرزان و ترسان گفتم
- عادت ندارم.
لبانش را به دستم نزدیک ساخت و بوسه ای پر محبت روی انها رها ساخت.
- باید عادت کنی دستهای محبوب من نباید از سرما و گرما اسیب ببینند.
خواستم دستم را از دستشبیرون بکشم اما محکم ان را گرفت .به صورتش خیره شدم انگار متوجه فشاری که به دستم می اورد نبود.
- از دستم ناراحتی ؟ انتظار داشتی جلوی ان همه چشم با دیدنت چه کنم ؟
آه ببین کی از شرم و حیا صحبت می کند ؟ اما او جدی بود و سخت منقلب ! روی از من برگرداند و با لحنی شوریده گفت
- داشتم فکر می کردم برات مهم نیستم انگار ..... انگار دنیا رو به من دادند وقتی که انقدر نگران خودم دیدمت .فروغ من....من توی پوست خودم نیستم !
دستم را به گونه اش چسباند و من لرزش عضلات صورت و دستش را حس می کردم در حالی که احوال من هم بهتر از او نبود.
- عزیز من تمام این مدت در فکرت بودم همه جا و همه وقت . دلم برات تنگ شده بود . با خودم گفتم امکان نداره تو به اندازه من دلتنگباشی پس به سختی با خود جنگیدم تا جلوی تو هیجان زده نباشم ! فروغ فروغ تو چی هستی ؟ لعنتی تو مثل یک عبادتگاه شیشه ای هستی که فقط بهش صورت چسباند ! نمی دونی چقدر ناراحتم که هنوز انقدر باهات فاصله دارم .
حالا چشمانش را بر هم می فشرد و دست مرا با دو دستانش پوشانده بود .زبان من هم بند امده بود به نظرم این حرف ها از او بعید بود چیزی دور از باور ! این نخستین اعتراف او به عشقش بود ان هم به نحوی که من تا ان روز نه دیده و نه شنیده بودم . برایم باور کردنی نبود او تا ان اندازه رمانتیک باشد انقدر حساس نکته بین و تابع احساسات !
- با خود گفتم نکنه زیر قول و قرارت زده باشی فکر کردم اگر با من چنین معامله ای کرده باشی بکشمت ! نه نترس ! من هرچه که باشم ادمکش نیستم . من دوستت دارم فروغ ! دوستت دارم ! دیگه صبرم تموم شده به من بگو کی بیام ؟ با کی حرف بزنم ؟ اگه تو رو به من ندن می دزدمت به خدا می دزدمت !
در حالی که به شدت ترسیده بودم خندیدم . به طرفم برگشت نگاهش تا اعماق وجودم رسوخ کرد
- می دونم الان قلبت مثل یک خرگوش میزنه اما من کاملا جدی ام . تو دیوانه ام کردی ! بدبخت و سرگشته و اواره ام کردی ! شدم مثل ماهی که از اب دور افتاد . تو چقدر سنگدلی تا کی می خوای دست و پا زدنم رو ببینی ؟ قسم می خورم هیچ چیز و هیچ کس تا حالا نتونسته اینقدر منو به زانو در بیاره .
به طعنه گفتم
- تا حالا که من منتظر تو بودم ! نکنه می خوای خودم با پدرم حرف بزنم ؟
- نه من با اون کرکس پیر حرف می زنم .
- تو حق نداری پشت سر پدرم اینطور حرف بزنی .
- خیلی خب.....خیلی خب عصبانی نشو .تو مثل یک مرغ فراری می مونی دائم از دستم فرار می کنی بذار چند لحظه با ارامش احساست کنم .اصلا هر چی تو بگی درسته هر چی تو بخوای درسته ! فقط به من بگوحدس من هم درباره ی عشقت به من درسته ؟
- تو دیوانه ای انگار حالت خوب نیست .
- اره دیوونه ی توام تو دیوونه ام کردی ! هر بار امدم فراموشت کنم مثل قرص قمر جلوم ظاهر شدی آه که خدا رسم دلبری رو فقط به تو اموخته .
از حرفهایش لذت می بردم اما می ترسیدم از زمان که با شتاب سپری می شد می ترسیدم . از او انچنان شیفته و بیقرار و قوی می ترسیدم ! انگار زمان با همه ی عظمتش پیش پای او حقیر بود . ایا من واقعا قصد داشتم به او تکیه کنم ؟ کسی که همه از او به عنوان مردی رذل و بی شرم و فاقد صلاحیت اخلاقی یاد می کردند ؟ ناخوداگاه میان تشویش و اضطراب گفتم
- کیانوش ازدواج من و تو چه نتایجی در بر خواهد داشت ؟ ما پس از ازدواج با یکدیگر باید قید دیگران را بزنیم .
او سر مرا به شانه خودش تکیه داد و زمزمه کرد
- دیگران مهم نیستند ما همدیگر رو داریم .ما عاشقیم عاشق هم ! تو ازادی اونطور که دوست داری زندگی کنی .
چقدر شانه هایش مردانه و محکم بود حس می کردم تکیه گاه مطبوعی یافته ام . بله ! او مرد نیرومندی بود و قادر بود نه تنها از خودش بلکه از من هم حمایت کند . هیچ مردی را به ان اندازه قدرتمند سراغ نداشتم که بتواند مرا زیر چتر حمایتش بگیرد مگر من در طول عمرم چند مرد دیده بودم ؟ چند نفر غیر از پدر و برادرم ؟
او ارام با دست چانه ام را بالا گرفت و به مهربانی با ان صدای بم مردانه اش پرسید
- کی بیام ؟ وقتشرو تو تعیین کن اصلا کجا بیام ؟ خونه یا محل کار پدرت ؟ اونقدر دیوونه ام که جاش برام مهم نیست می بینی حاضرم به خاطرت حتی سر توی دهان شیر ببرم البته من مرد ماجرا جویی هستم اما معمولا به این راحتی تن به سختی نمی دم .
انگاه به نرمی شروع به خندیدن کرد و چون سکوت مرا دید درادامه گفت
- نمی خوای سراغ سوغاتی ات را از من بگیری ؟!
- حالا ؟
- پس کی ؟
- تو کی اومدی ؟
- کمتر از چهار ساعته !
متعجب گفتم
- چی ؟
- تعجب کردی ؟ فکر کردی فقط دل خودت تاپتاپ می کنه ! برای دیدنت خیلی عجله داشتم حتی تا شب هم نمی تونستم صبر کنم و بهت تلفن بزنم این بود که بلافاصله پس از گذاشتن چمدانم به اینجا امدم . دیدی زود قضاوت کرده بودی .
خندیدم او هم خندید . به اطراف نظر انداخت و گفت
- میعادگاه قشنگیه برای ثبت اولین اعتراف تو !
- و اعتراف تو !
- بعد از این دیگه به ماشین احتیاج نداری خودم هر روز صبح می رسونمت و بعد از ظهر برت می گردونم.
- خیالت راحت باشه وقتی پدرم از حقیقت با خبر بشه از زور ناراحتی اول ماشینم رو می گیره .
- بهتر ! تو که ناراحت نیستی ؟
به دور و برم نظر انداختم و گفتم
- نه ! اما بهش عادت کردم .
- از این بهترش رو برات می خرم فقط کافیه اشاره کنی . تو ملوسک من حاکم قلب و روح منی ! برای تو هیچ چیز غیر ممکن نخواهد بود .
به ساعتم نگاه کردم و گفتم
- من دیگه باید برم نگرانم میشن .
اخمهایش در هم گره خورد به نظرم این بدترین چیزی بود که شنید. چند لحظه سر به زیر افکند و سپس دست در جیبش برد و چند ثانیه بعد جعبه زیبایی را مقابلم گشود .از تلالو جواهرات روی گردنبند ماتم برده بود.
- این مال توست امیدوارم خوشت بیاد برای یافتنش کلی وقت صرف کردم .
حتی دلم نمی امد لمسش کنم چه دلیلی داشت حیرتم را به خاطر شکوهش مخفی کنم ؟ پدرم زرگر بود اما حتی در خواب هم چین ثروتی را ندیده بودم .حتما به خاطرشکلی پول داده بود ان هم در کشوری اروپایی . مطمین نبودم گردنی در برابر سنگینی ان گردنبند تاب بیاورد .کیانوشزیر چشمی مرا نگریست گویی منتظر بود به خودم مسلط شوم بالاخره وقتی توانستم حرفی بزنم گفتم
- تو.... حتما بابتش کلی پول دادی ؟
- به اینشکاری نداشته باش فقط بگو می پسندی یا نه ؟
- حتما دستم می اندازی ! این گردنبند لااقل میلیونها تومان می ارزد .
- بله کار دسته برات سفارش دادم نگین یشمی بزنند همونطور که دوست داری .چیه ؟ دوسش نداری ؟
- حرفهای بی معنی نزن من....من چطور می تونم قبولش کنم ؟ نه نه ! قبول نخواهم کرد .
او در جعبه را بست و در کیفم گذاشت و بعد قبل از ان که به من مجال حرف زدن بدهد گفت
- بهت گفته بودم چی برات میارم اگر قبول نکنی درست مثل اینه که به من توهین کردی.
- ولی اخه این یک گردنبند معمولی نیست با بقیه چه کنم ؟
- من نمی دونم یه جایی قایم کن اما پیشخودت باشه من اینو برای تو اوردم .
بعد به شوخی گفت
- بهت گفته بودم گردنبندی برات میارم که دهن همه باز بمونه .
- بله مثل این که از این به بعد باید حرفهایت رو بیشتر جدی بگیرم . اما لطفا دیگه از این هدایای سنگین نخر .
- تازه کجاش رو دیدی ؟ می خوام سفارش بدم برات سرویسش رو بسازند .
- خدای من نه !
- بله من عاشق هر چیزیم که تو رو غافلگیر کنه هستم و تا وقتی بدونم این کار ممکنه ادامه میدم .خب دیگه مثل این که من باید برم نمی خوام برات دردسر درست کنم.
- ممنونم.
- یکی از همین روز ها تکلیف هر دویمان را معلوم می کنم .
با گفتن این جمله از اتو مبیلم پیاده شد و من پشت رل نشستم و شیشه را پائین کشیدم به طرفم خم شد و گفت
- مراقب خودت باش و نترس .
چند بار استارت زدم تا ماشین روشن شد . گفتم
- سعی کن وقت مطرح کردن موضوع با پدرم ادای گانگسترها رو در نیاری.
- خواهش بدی داری هر چند باید جانب احتیاط رو رعایت کنم .
از هم خداحافظی کردیم و من هنگام پیچیدن به خیابان اصلی او را دیدم که همچنان میان برف و سرما ایستاده بود و دورشدنم را نظاره می کرد .
این خاطره برای همیشه در قلبم نقش بست خاطره ای از فنا ناذیرترین مردان روزگار که مغبون عشق یک زن شد !

korosh-8020
08-16-2011, 10:47 AM
فصل هفدهم
هر بار بعد از اخرین دیدارمان دقایق به کندی می گذشت گویی همه چیز سر ناسازگاری با من داشت و هیچ کس و هیچ چیز حال دل شوریده ی من را نمی فهمید .هفته اخر سال بود و اکثر ساعات من به بطالت در اتاقم می گذشت البته بیخود بیخود هم نه نیم بیشتر فکر من پیرامون اینده می چرخید .
نمی توانستم قبول کنم من و کیانوش زن و شوهر شویم راستش عشق و علاقه من به کیانوش چیزی بود که خودم تصور می کردم ولی واقعیت در قلبم همچنان مبهم و نا مفهوم بود .وقتی که ساعتها به او می اندیشیدم دچار سردرد می شدم .
ایا عشق من فقط یک هوس بچگانه بود یا به طور یقین دوستش داشتم ؟ او مرد جذاب و فریبنده ای بود اما من که بچه نبودم بیست و یک سال سن داشتم و این سنی بود که در گذشته برای دختران دم بخت سن پختگی می گفتند .
هنگامی که سوالی در ذهنم تداعی می شد در پاسخش در مانده می گشتم و لاجرم از خیر اندیشیدن می گذشتم و خود را به کوران حوادثی می سپردم که کمترین اطلاعاتی از چگونگی وقوعشان نداشتم . پرسش دوست داشتن کیانوش همیشه بی پاسخ بود و من همواره با یاداوری او حس می کردم با همه ی وجود او را می طلبم . نمی دانم چگونه در طول مدت کوتاهی ان همه شهامت پشت سر گذاشتن خانواده و مهمتر از همه ابروی خودم !
واقعا حتی یکبار نتوانستم درباره ی گذشته او بپرسم غیر از ان مورد که خودش زمینه اش را فراهم کرد. ان روز در راه بازگشت از مدرسه وقتی که کنار او در ماشینش نشسته بودم ناگهان با ترمز شدید او در داشبورت باز شد و چشم من پس از مدتها دوباره به ان کارت تبریک افتاد . هر دو هم زمان برای برداشتنش دست دراز کردیم و بالاخره من دستم را پس کشیدم و کیانوش ان را برداشت و دوباره پس از مدتها به دقت به ان خیره شد و من کاملا او را زیر نظر داشتم ناراحت شدم و به بیرون خیره گشتم و با خود اندیشیدم ایا باید تا اخر عمر هر بار با یاداوری سر به هوایی های او غصه بخورم ؟
سارا ؟ معلوم نیست کدوم بدبختی است ! در افکارم غوطه ور بودم که صدای زمزمه وار او مرا به خود اورد
- سارا ! یادت به خیر ! می دونی فروغ خیلی بهش مدیونم و روحیه فعلی ام را از او دارم .
با رنجشو خشم گفتم
- خیلی پررویی که به من میگی .
کیانوش با سبز شدن چراغ به راه افتاد و از سخن من متعجب شد و گفت
- مگه چه اشکالی داره ؟ من و تو به زودی زن و شوهر می شیم و من دلیلی نمی بینم چیزی را از تو پنهان کنم .
با صدایی بغض الود گفتم
- لازم نکرده نمی خواد بگی ! ایا یکبار شده من از تو درباره ی گذشته ات سوال کنم ؟ نمی بینی به سختی از حرف زدن و فکر کردن درباره اش فرار می کنم ؟ ایا اصلا ناراحتی و اندوه من برات مهم نیست ؟ مهم نیست من چه عذابی می کشم که.....
کیانوش که همچنان حیرت زده بر من می نگریست و وانمود می کرد از حرفهای من سر در نمی اورد ناگهان میان حرف های من گفت
- چند لحظه صبر کن ببینم تو درباره ی چی حرف میزنی ؟ ایا چیزی هست که درباره ی من ندونی ؟ این یک نوع توهین علنی نسبت به منه من دوست ندارم تو با چشم بسته وارد زندگی من شوی ! مگه من به تو تحمیل شدم ؟ و اما درباره ی این کارت چرا باید حرف زدن از سارا تو رو ناراحت کنه ؟ فروغ تو زن فناتیک و املی نیستی حداقل من فکر می کردم نیستی . ایا تو در زندگی همسر اینده ات وجود هیچ مونثی غیر از خودت رو نمی تونی تحمل کنی ؟ اخه چرا این مساله باید باعث عذاب تو بشه ؟
من میان رگبار گریه ام در حال پاک کردن اشکم گفتم
- اوه .... تو بدترین مرد زمینی ! چطور می تونی به حضور کس دیگه ای اعتراف کنی ؟ من می خواستم چشمم رو به روی همه ی مزخرفاتی که میگن ببندم اما تو... چطور به خودت اجازه میدی هنوز با من ازدواج نکرده به این حقایق تلخ اعتراف کنی ؟ ایا مرا به بازی گرفته ای ؟ یا تصور کردی من تحت هر شرایطی و در هر وضعی با تو ازدواج می کنم ؟ در زندگی تو یا جای من است یا جای زن دیگری که بخواهی اگر از نظر تو طرز فکر من فناتیک است بسیار خب من عقب میکشم و صحنه را برای سارا خانوم باز می گذارم .
- خدای من......
کیانوش بی وقفه می خندید و میان خنده تکرار می کرد
- خدای من.....تو..... باید می فهمیدم ! اوه......خدایا....
هر قدر او برشدت خنده اش می افزود اعصاب من بیشتر تحریک می شد . فریاد زدم
- خنده ات رو تموم کن بس کن!
او از خندیدن با صدای بلند دست کشید اما همچنان قادر نبود جلوی خنده اش را بگیرد و هر بار با دیدن چهره ی غرق در اشک من کنترل خنده از دستش خارج می شد
- معذرت می خوام ...نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم . آه خداوندا اگر سارا بفهمد از فرط خنده سکته می کنه . ببخشید حواسم نبود نباید اسمش رو بیارم .
- تو دیوانه ای ! نگه دار می خوام پیاده بشم .
کیانوش از فرط خنده اشک به چشم اورده بود و در حال مالیدن ارواره هایش به حالت تسلیم گفت
- خیلی خب.... باشه ....برات توضیح میدم فقط یک کم حوصله کن تا من به خودم مسلط بشم.
خشمگین گفتم
- من اصراری برای شنیدنش ندارم این تو و اونم سارا خانوم .
او دوباره با شنیدن اسم سارا از خنده کبود شد
- فروغ معذرت می خوام با یاد اوری اسم سارا در جلد حزفهای تو کنترل خنده ام از دستم خارج میشه .درست مثل این که یک ادم قلقلکی رو قلقلک بدی .
واه چه گستاخ خیلی راحت اعتراف می کند که با شنیدن اسمش دچار قلقلک می شود .
- نگه دا می خوام پیاده بشم .
- تو پیاده نمی شی تا من توضیح بدم بعدا اگر دوست داشتی تا خونه پیاده تشریف می بری .
کیانوش بار دیگر کارت پستال مذبور را به دست گرفت و در حال رانندگی براندازش کرد
- خلاصه بگم تو سارا را دختر جوان و زیبایی در قالب یک رقیب برای خودت تصور کردی در حالی که اینطور نیست . تو هیچ رقیبی نداری و سارا هم یک پیرزن مهربان و دوست داشتنی ساکن یکی از دهکده های شمال فرانسه است .می دونم با سکوتت می پرسی با من چه نسبتی داره یا شاید اصلا باور نکنی یکی از خواستنی ترین ادمهای روی زمین برای من همین ساراست.
- واقعا ؟ من که باور نمی کنم !
- به هر حال تلاشی برای متقاعد کردن تو نمی کنم مگر خودت بخوای.
از خونسردی او خشمم به حد اعلایش رسید به نیم رخش نگریستم جدی و ارام بود . پرسیدم
- از کجا حرفت را باور کنم ؟
- من توقع ندارم باور کنی اما اگر دوست داشته باشی هم برای استراحت و هم برای رفع سرما با هم به اون کافه تریا بریم تا اونجا برات تعریف کنم.
- می خوای قصه بگی ؟
- نه کوچولو ! اما به هر حال دست کمی از قصه نداره .

********************
پیشخدمت با گذاشتن دو شیر قهوه ارام و مودب پرسید
- دیگه امری ندارید؟
کینوش با اشاره دست مرخصش کرد پک دیگری به سیگارشزد و به من نگریست سپسارام شروع به صحبت کرد
- نمی خوام وقتی که روح اون به حد کافی دستخوشعذابه به بدی ازش یاد کنم !
- منظورت کیه ؟
- اون ! پدرم !
چقدر اسم درش را به اکراه به زبان می اورد انگار به هیچ وجه برای از دست دادنش متاسف نبود . پرا پیرمردی انقدر محبوب همه از چشم پسرش منفور و مطرود بود ؟ ایا این به خاطر بیرون راندن او از کانون گرم خانواده بود ؟
- وقتی که پدرم با خشم و غضب از خانه و خانواده طردم کرد شدم یک ادم یک لا قبا و مفلس که به قول پدرم به قد یکارزن ارزش نداشتم . درست یادم نیست چند شب رو گوشه پارکها خوابیدم چون همه دار و ندارم فقط کفاف حداکثر دو هفته خوراکم را می داد .مسخره بود ! پسر کاسب سرشناس و میلیونر بازار یک شبه مبدل به بدبختی بخت برگشته و بی چیز شد درست مثل افسانه هاست مگه نه ؟
هر قدر به خودم فشار اوردم دلیل مطرود شدنش را بپرسم نتوانستم .نمی توانستم بفهم که چرا خودش هم از گفتنش طفره می رود .
- من بچه نبودم اما یک مغز متفکر هم نبودم پسری بودم که تا روز قبلش از پدرش پول میگرفت . اون همیشه مستبد بود و مخصوصا ما رو به خودش وابسته کرده بود تا اگر نافرمانی کردیم مثل فرعون در بندکان بکشه ! من یک پسر جوان بودم اما تا پاسی از شب گذشته به اتفاق خشایار براش جون می کندم ولی وقتی برای نخستین بار جلوش ایستادم و ابراز عقیده کردم مثل طفلی از خونه بیرونم کرد .خنده داره ! اما من مثل خیلی از پسر های این دوره زمونه حق اظهار نظر نداشتم دیگه جونم به لبم رسیده بود باید یک جوری خشمم را بیرون می ریختم و گرنه دیوونه می شدم . حتی حرفهای مادرم هم تسکینم نمی داد و حس می کردم مثل یک برده اسیر بی چون و چرای خواسته های اونم.
وقتی به خاطر ساز مخالفتم دستور خانه و خانواده را به من داد با کمال میل پذیرفتم و حتی یک لحظه هم درنگ نکردم دیگه خواهش های مادرم نیز بی ثمر بود حتی نتوانستم مصلحتی عذر خواهی کنم .اصلا....چرا باید معذرت می خواستم ؟ گاهی فکر می کنم من اگر بد هستم مقصر خود اون بود راستش اب من اصلا با او در یک جوی نمی رفت فرضا اگر او معتقد بود حالا شبه ما نباید مخالفتی می کردیم اون منطق رو از من گرفته بود برای چی ؟ فکر کنم برای یک لقمه نون و یک سقف بالای سرمان ! چیزی بود که خودش دائم به رخمان می کشید (( تا این سقف بالای سرتان است و چیزی برای خوردن باید شکرگذار باشید )) اون خودش رو ولی نعمت ما می دونست البته خشایار و اردشیر از نظرش سرهای خوبی بودند و من.... خب بگذریم میل ندارم با یاداوری اون برزخ وحشتناک تو و خودم رو ناراحت کنم.
- برزخ ؟
- بله به عقیده من ان دوره ( بودن با او) مثل برزخی و حشتناک بود تا رسیدن من به سوی استقلال و اعتماد به نفس ! خوشحالم که جا نزدم و روی پاهای خودم ایستادم . می دونی فروغ ؟ بعضی اوقات فکر می کنم او با کارش ریشه های یک کینه بی اساس را میان اقوام و اشناها تقویت کرد.
- خدای من چی داری میگی ؟
- بله مگه نمی بینی دیگران چی درباره ام فکر می کنند ؟ اما بگذار فکر کنند عقاید این مردم تهی فکر برام مهم نیست.
خدایا چقدر برای گفتن اصل مطلب پرگویی می کرد کی خیال داشت درباره ی او حرف بزند . اصلا این حرف ها چه ربطی به سارا داشت ؟
- وحشتناک بود من فقط یک کار بلد بودم و ان هم طلاسازی بود .چطور می توانستم به یک زرگری مراجعه کنم و بگم کار می خوام !
- نمی تونم باور کنم که تو هم روزی زرگر می کردی .
- باور کن من و خشایار هر دو کمکش میکردیم .
- اما خشایار حالا از زندگیش راضیه .
- اون شاید اما من نه من ساخته نشدم برای دیگران کار کنم اون همیشه ارام بود و در برابر پدر نرمش می کرد اما قبلا یکبار بهت گفتم من با او و اردشیر تفاوت داشتم . من مثل پدرش بودم (پدربزرگم) یکدنده و کله شق ! پس چطور می شد با هم کنار بیائیم ؟ او یک عمر پدرش را تحمل کرده بود حالا چطور می توانست خاطرات گذشته اش را تکرار کند ! بله خشایار راضی بود اما به نظر من باید رضایت را در قلب من جستجو کرد . برادرم خیلی قانع بودند دلم براشون می سوزه !
او سیگارش را در زیر سیگاری خاموشکرد و سپس به هم زدن شیر قهوه اش مشغول شد در حالی که چشمانش از به یاداوری گذشته تلخش کمی تنگتر شده بود . جرعه ای از شیرقهوه اش را نوشید و در ادامه گفت
- بعد سارا بود خیلی اتفاقی باهاش اشنا شدم به نظرم خوش شانس بودم که به اون برخوردم یکپیرزن شیکپوش و مرتب که هر روز سرساعتی مشخص توسط یک راننده جوان به پارک می امد و سرجای هر روزش مینشست ساعتها و ساعتها و حتی با هیچکس یک کلام هم حرف نمی زد . در چشمانش غم سنگینی بود به نظرم یک چیزی رنجش میداد بعد از گذشت یک هفته وقتی به محل موعود می امد سری برای هم تکان می دادیم و این اولین استارت اشنایی ما بود.
فکرش را بکن رفته رفته با هم همصحبت شدیم و انقدر به هم نزدیک شدیم که هر یک قصه اندوهبار زندگی اش را برای دیگری بازگو کرد .البته اول من در این کار پیشقدم شدم .اون از من پرسید عاطل و باطل توی پارک چه میکنم ومن هم که دلم می خواست برای کسی حرف بزنم هر چی می خواستم گفتم . او شنونده خوبی بود و برای شنیدن حرفهایم حوصله به خرج می داد چطور و چگونه توانسته با یک پیرزن مصاحب شوم هنوز هم برای خودم معماست نمی دونم شاید تنها بودم شاید به دلم نشسته بود.
- مگه تو دوستی اشنایی نداشتی ؟
- درباره دوست که باید بگم نه ! در طول مدتی که خانه پدرم بودم اجازه معاشرت با دوست و رفیق نداشتم اکثر دوستان من به بعد از بیرون امدن از خانه پدرم مربوط میشن و اما فامیل و اشنا حتما می دونی اونا هم به احترام پدر طردم کردند به نظر همه حق رو به اون می دادند . در هر حال از این که توانستم ان میزان اعتماد و احترام از جانب سارا اعتماد کسب کنم به خودم می بالیدم .باورت می شه ؟ اون حق رو به من داد پیرزنی انچنان قدیمی مثل پدرم تا ان اندازه مرا درک می کرد . اون برای غرور لگدکوب شده من مرهم مناسبی بود تازه شاید برات جالب باشه بفهمی به خاطر اعتماد به نفسم بارها تحسینم کرد .یکی از روزهایی که موجودی جیبم به حداقل خودشرسیده بود بی مقدمه به من گفت کیانوش تو پسر استخواندار و با شهامتی هستی می خوای کمکت کسی بشی ؟ به صورتش خیره شدم فکر کردم شوخیمی کند اما اون جدی بود و در انتظار پاسخ من به سر می برد اخه چطوری فقط با گذشت کمتر از دو هفته ان اندازه به من اعتماد کند ؟ مگه از من چی می دونست ؟
ازش پرسیدم چطور اینقدر مطمئنه که من راست می گم و اون گفت دارم بهت اعتماد می کنم مرد جوان یا کار درستی می کنم یا کار غلط اونقدر هم شعور دارم که با این سن و سال خوب و بد را از هم تشخیص بدم .تو جوان جوهرداری هستی و من می خوام امتحانت کنم .پرسدم اخه چطوری ؟
گفت این دیگه به خودت بستگی داره باید خودت رو نشون بدی مگه نمی خوای به همه عالم نشون بدی می تونی روی پاهای خودت بایستی ؟ خب حالا فرض کن شرایطش فراهم شده فردا همین موقع یک بنز سرمه ای رنگ می یاد دنبالت باهاش همراه شو اون تو رو می یاره پیش من.
قبل از ان که خودم بیام و چیزی بپرسم راننده اش دنبالم امد و دیری نگذشت که ازمقابل چشمانم محو شد . اونقدر سریع که فکر کردم همه چیز خواب و خیال بوده اما خواب ندیده بودم بیدار بودم و اون روز عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود و من وسط پارک خلوت ماتم برده بود . اگه خسته ات کردم دیگه نگم.
- اوه نه ! کیانوش لطفا بگو . تو مرد هزار قصه ای !
- حالا کجاش را دیدی بعدا هر شب قبل از خواب قصه یکی از اتفاقات این چند سال رو برات می گم از اینجا تا ان سر دنیا.
از حرفششرمنده شدم اما برای عوض کردن محور صحبت گفتم
- بعد چی شد ؟ به خونش رفتی ؟
- بله درست مطابق برنامه .ان شب تا صبحتوی پارک ستارهای اسمان را شمردم و هزار فکر و خیال کردم نمی تونستم حدس بزنم اون چه خوابی برای من داشته باشه ؟ ایا از من می خواست خدمتکارش باشم ؟ خب چه فرقی می کرد بالاخره باید یک جوری زندگیم رو اداره می کردم . راستش بیشتر حاضر بودم برای او کار کنم تا درم ! حداقل مرا می فهمید و ازم انتظار بیجا نداشت .وقتی هوا روشن شد تا بعد از ظهر چند ساعت باقی بود به نحوی خودم را سرگرم کردم و سر ساعت مقرر به انتظار نشستم تا این که بنز سرمه ای رنگ ی به من نزدیک شد و راننده جوان ازم درخواست کرد سوار شوم . مدتی در راه بودیم تا این که به محل مورد نظر رسیدیم راننده چند بوق زد تا این که در باز شد و ما وارد محوطه پر گل و درختی شدیم که صد برابر زیباتر از پارک مورد بحث بود با خودم فکر کردم ایا این خانه متعلق به ان پیرزن است ؟ از راننده پرسیدم ایا منو درست اوردید ؟ راننده مودب و خلاصه گفت بله مگه شما اقای کیانوش اعتمادی نیستید ؟ با تایید من گفت پس درست امدید اینجا خانه خانم تاج الملوک صدره.
خانم صدر؟ تاج الملوک ؟ یاللعجب ! اینجا کجاست ؟ من با کی طرفم ؟ خدایا خودت به فریادم برس ! نخواستیم همون حمالی پدرم بهتر بود ما رو چه به شاهزاده ها ! وای وای چه غلطی کردم ! به من نخند فروغ تو هم اگر جای من بودی از هیبت ان خانه و ان همه ر و بیا بند دلت پاره می شد.
- تو و ترس ؟ نمی تونم باور کنم !
- شوخی نکن مگه من چند سالم بود ؟ من همش یک پسر چشم و گوش بسته بیست و چهار ساله بودم . ان پیرمرد هرگز مارو اجتماعی بار نیاورد و جلوی رشد فکری مارو گرفته بود .به هر حال مدتی سرجایم خشکم زده بود تا این که مردی قوی بنیه و هیکل دارنزدم امد و ازم خواست باهاش برم حتی قدرت پرسیدن یک سوال هم نداشتم . چد متری راه رفتیم تا این که به الاچیقی مزین به گلهای سرخ رسیدیم باورم نمی شد تاج الملوک روی مبلی زیر اون الاچیق نشسته بود و پاهایش را روی م اداخته بود . با دیدن من شادمان شده و گفت امدی ؟
بیا اینجا پسرم ! به پشت سرم نگاه نکردم چون چند نفر در استخر به شنا مشغول بودند . ارام روی صندلی که تاج الملوک اشاره کرد نشستم .
- مگه نگفتی اسم اون سارا بود ؟
- چرا ! این اسمی بود که اون خودش دوست داشت اما در اصل اسمش تاج الملوک بود . اون دوست داشت کسانی که خیلی بهش نزدیکند به این اسم صداش کنند و من هم شانس اینو داشتم که یکی از نزدیکترین افراد به او باشم . اون خیلی خودمانی تر از قبل گفت کیانوش؟ چرا اینقدر جمع و جور نشستی ؟ خب من تقصیری نداشتم پیرزنی که فکر می کردم از یک خانواده مرفه باشه یک دفعه جلوی چشمم علمدار چنان دم و دستگاهی شده بود معلوم بود که جا خوردم اما او همانگونه حرف می زد که در پارک همدیگر را دیده بودم همانطور بی غل و غش و بی ریا . باور نمی کنی اگر بگم چقدر شیک پوش بود با اون سن و سال جوراب رنگ پایی به پا داشت و پیراهن اخرین مد هم به تن !
به دستور او برایم میوه اوردند و چای اوردند و وقتی دور و برمان خلوت شد او رشته صحبت را به دست گرفت کیانوش حتما از این که مرا اینگونه دیدی تعجب کردی ولی تعجب نکن لابد فکر می کنی چطور پیرزنی مثل من برای گذراندن وقت به ان پارک می امد یا چرا خودش را به تو معرفی نکرد ؟ خب این به خودم مربوط می شه پس درباره ی انچه که به تو مربوط میشه با تو صحبت می کنم . باید بگم تو به چشمم جوان با دل و جرات و شجاعی امدی فکر کردم تو همونی هستی که دنبالش هستم پس اگر دست روی تو گذاشتم بهت ترحم نکردم حق خودته . تو جوهر داری پدرت تو رو نخواست ؟ مهم نیست ! من از تو یک جنتلمن می سازم یک ستاره ! یک تاجر موفق و یک مرد واقعی به ان شرط که تنهام نگذاری و تا هر وقت زنده ام به دیدنم بیایی !
خدایا به نظرم ان پیرزن دیوانه بود که این همه کار را برای این کرد که فقط به دیدنش بروم ؟ در ادامه گفت از این به بعد محل زندگی تو همین جاست توی این خونه در کنار من ! اسم من تاج الملوکه اما می تونی جزء معدود افرادی باشی که منو سارا صدا می زنند فهمیدی ؟ گفتم بله سارا خانوم ! با جدیت گفت سارا تو باید خیلی چیزها یاد بگیری به نظرم پدرت فقط از تو یک ماشین پول ساز ساخته من می خوام تو به بازی گرفتن دیگران رو یاد بگیری از تجارت بدونی و این که یک ریال رو چطور صد تومان کنی . از مد سر در بیاری از زبان خارجه بدونی . من می خوام تو جسور باشی .من می خوام هیچکس در نگاه اول نفهمه که تو دکتری یا مهندس تاجری یا سیاستمدار یککلام من می خوام تو همه کاره خودم باشی زیر نظارت خودم .
با حیرت گفتم ولی اخه .... شما چرا منو برای این کار انتخاب کردید ؟ در پاسخم گفت تو ایرادی در انتخاب من می بینی ؟ کمی اعتماد به نفس داشته باش جوان ! فکر کردم بیشتر از این حرفها شجاع باشی . محکم گفتم من شجاعم خانم اما باید دلیلش رو بدونم .
با لبخند گفت برای این که جذابی ! کسی هستی که من می خوام ! پناه بر خدا ایا این پیرزن از من خوشش امده بود ؟ اما حقیقت این بود که او ارزوها ی برباد رفته اش را در من جستجو می کرد .پسرش سالها قبل وقتی که بیست و چند ساله بوده ترکوطن گفته و او را با ان همه ثروت تنها گذاشته بود .
سارا گفت عاشق دختری اروپایی شد که به عنوان توریست به ایران امده بود می گفت پسرش انقدر عاشق دختر غربی شده بود که پاک دل و دینش را از دست داده بود . سارا هر قدر به او اصرار کرده بود که منصرف شود نپذیرفته و بالاخره با دختره که به هیچ وجه قبول نکرده با پسر سارا در ایران زندگی کنه همراه شده در حالی که هنگام رفتن سارا میلیونها تومان همراهش کرده . پس از رفتن تنها فرزندش به خاطر تنهایی و نداشتن همسر اداره کارخونه ها را خودش به تنهایی به عهده می گیرد و از فروش انها علی رغم پیشنهادات شایان توجه سر باز می زند اما یکی از مباشرانش پس از سالها به او خیانت می کند و با دزدی کلانی به خارج پناه می برد. در همان اثنا وقتی که هرروز از روی دلتنگی به پارک می امده با من اشنا می شود و بقیه ماجرا ؟
- تو جدا همه کاره ی او شدی ؟
- باورش سخته اما بله شدم درست مثل یک افسانه است . تو نمی خوای به خونه برگردی نگرانت میشن.
با به یاد اوردن ساعت گفتم
- خدا به فریادم برسد !
- نمی تونی ناهار رو با من بخوری ؟
دانستن اخر و عاقبت سارا و این که چطور از فرانسه سر دراورده وسوسه ام کرد من که دیرم شده بود یک ساعت که فرقی نمی کرد تلفنی به خانه زدم و با کیانوش برای خوردن ناهار همراه شدم . از او حین صرف ناها خواستم به حرفهایش ادامه دهد و او به دنبال سخنانش چنین گفت
- من و سارا داری تفاوت سنی زیادی بودیم اما خیلی خوب یکدیگر را درک می کردیم .پس از گذشت چند سال چیزی در حدود چهار سال بعد او خانه ای در کرجبرایم خرید.
- همان خانه که امدم ؟
- بله خب البته در طول سالهای قبل من کارهای قابل ملاحظه ای برای سارا کرده بودم اما این محبت او را می رساند . حدود سه سال قبل خبردار شدیم که پسرش در یک سانحه تصادف جان باخته . سارا از این پیشامد ضربه روحی سختی خورد اما خودش را نباخت و به من ماموریت داد از محل سکونت زن و فرزندان پسرش مطلع شوم و چنین بود که من با تلاش و پشتکار توانستم اونارو پیدا کنم .دخترک بیچاره پس از مرگشوهرش به جنگ طلبکارها رفته بود و دار و ندار شوهرش رو از دست داده بود انگار حضور من به موقع بود وقتی با سارا تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم و به من دستور داد هر چه زودتر به ایران برگردم .وضع افبار زن و سه فرزند پسر سارا دلم را به درد اورده بود پس به محض ورود به او توپیدم که چگونه مادری هستی که با وجود این همه مال و منال حاضری جگر گوشه هایت رنج بکشند؟پس فرق تو با پدر من چیه ؟ سارا دربارت خیلی اشتباه کردم متاسفم که این همه سال وقتم رو تلف کردم.
او رنجیده گفت پسرم کیانوش چرا با من اینطور برخورد می کنی ؟ فریاد زدم چرا ؟ می پرسی چرا ؟ بهتره خودت یک سفر به فرانسه بری هم فاله هم تماشا . لازم نیست به من که غریبه ام کمک کنی به اونا کمک کن به عروس و نوه هات .
خشمگین گفت اونا راضی نشدند کنار من بمونند تازه به حد کافی کمکشون کردم سهم کاووش را تمام و کمال پرداختم . از فرط اندوه گفتم این همه مال و ثروت را برای کی می خوای ؟ برای چی می خوای ؟ اون بچه ها از خون پسر تواند چه گناهی دارند ؟
مستاصل پرسید تو میگی من چکار کنم ؟ اونا که راضی نمیشن به ایران بیان .بی درنگگفتم من می گم به اونا ملحق شو دیگه دوری بسه اگه اونا نمی یان بسیار خب تو برو. تو مادربزرگ اونایی باید بگم که چقدر شانس داشتی که نوه های به اون خوشگلی داری یکی از یکی زیباتر . ارام پرسید تو اونارو دیدی ؟ گفتم بله اونا و عروست رو ! سارا خواهش می کنم کمکشان کن .
شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد و مرا به حضور طلبید . ترسیدم فکر کردم با حرهایم ناراحت و مریضش کرده ام .به سرعت برای دیدنش به تهران امدم و دیدم سر حال و سالم است بدون شک کار واجبی داشت .با دیدن من از جا بلند شد و نزدم امد و به مهربانی گفت کیانوش حرفهای تو منقلبم کرد هر چه کردم نتوانستم بخوابم خبرت کردم تا درباره ی اونا بیشتر بگی و من در همان نیمه شب هر چه دیده و شنیده بودم برایش بازگو کردم . او مدتی بی صدا گریست و بعد گفت کیانوش من یک مادرم پس نمی تونم انگونه که گفتی باشم یک مادر از خطاهای فرزندش چشم پوشی می کند و به وقت لزوم خودش را به اب و اتش می زند . اینو فراموش نکن مادرت رو فراموش نکن و به خاطر بسپارش !
کیانوش از به یاد اوری مادرش از فرط اندوه سیگاری روشن کرد و ادامه داد
به من دستور داد دار و ندارش را بفروشم و براش در حداقل زمان ممکن بلیطی به مقصد پاریس بگیرم اینطوری شد که اون نزد نوه ها و عروسش رفت و من هم با اندوخته ای که طی سالها کار و زحمت به تجارت مشغول شدم . باربد تنها یادگار سالهایی است که برای سارا کار کردم از همان بدو ورود محبت غریبی از او در دلم ریشه کرد او را نزد خودم بردم .
- اخرین خبری که از سارا داری چیه ؟
- همون کارت تبریک اونو به مناسبت فرا رسیدن سال نو برام فرستاده بود.
- پس الان در حدود یک ساله که ازش خبری نداری ؟
- چرا گاهی بهش تلفن می کنم یا اون تلفن میزنه انا بله یک سال و شاید چند ماه بیشتره که ندیدمش .خب! حالا خیالت راحت شد ؟ بلندشو ترو می رسونم .
- کیانوش ؟
- چیه ؟
مکثی کردم و سپس با تردید گفتم
- هیچی .
نتوانستم درباره طرد شدنش بپرسم که ای کاش پرسیده بودم .ان لحظه انقدر علت طرد شدنش برایم روشن بود که نیازی به پرسشش ندیدم .اندیشیدم به هر حال من او را همین گونه پذیرفته ام با این که می دونم درباره ی زنها سابقه ی درخشانی دارد اما او را تغییر خواهم داد !

korosh-8020
08-16-2011, 10:47 AM
فصل هجدهم

بهار با همه زیبائی هایش از راه رسید می گویند بهار فصل شوریدگان وشیفتگان عشق است . این فصل با همه ظرافت و زیبایی اش سبب گوشه گیری و اندوه عشاق می شود و شگفتا که عشاق رنج دیده با شروع این فصل باز هم علی رغم اندوه و گوشه گیری به یاد یار می افتند و قطراتی چند به یادش اشک هجر می ریزند. اما من فقط مضطرب بودم و هر بار بادی می امد و شکوفه های تازه به گل نشسته درخت گیلاس را با خود می برد قلب من با شتابی هر چه تمام تر فرو می ریخت این چه حالی بود که من داشتم ؟ ایا دلم هوای یار را کرده بود ؟
چقدر عصبی می شدم وقتی کیانوش برای گفتن خواسته اش انقدر خونسرد و با حوصله عمل می کرد انگار اصلا برایش مهم نبود در چه اضطرابی دست و پا می زنم هر بار معترض می شدم با خنده می گفت
- من از تو بیشتر عجله دارم خانوم اما هر کاری رو باید با برنامه انجام داد.
چه برنامه ای ؟ کار ما دیگر برنامه نمی خواست از برنامه و نقشه گذشته بود . به هر حال تحت هر شرایطی خانواده من مخالف می کردند . به نظرم می امد کیانوش خودش هم از رویارویی با پدرم می ترسید هر چند که خودش انکار می کرد خوب که فکر می کنم می فهمم که کار او به مراتب صعب تر از من بود او باید جرقه اول ا می زد تا به دنبالش خرمنی را اتش بزند .
به هر خواهی نخواهی ان روز رسید دو روز بعد از تعطیلات نوروزی بود که کیانوش بالاخره کار خودش را کرد . هیچگاه فراموش نمی کنم من و مادر و باجی به پاککردن سبزی مشغول بودیم که پدرم زودتر از همیشه به خانه امد در حالی که فرهاد زیر بغلش را گرفته بود و به سختی جابه جایش می کرد .مادر به محض دیدن پدر در ان وضعیت چنگی به صورتش کشید و هراسان گفت
- چی شده اقا چی شده ؟ فرهاد چی شده ؟
من هم جلو رفتم همه ترسیده بودیم . رنگ پدر به کبودی گرائیده بود و نفسش به سختی بالا می امد پرسیدم
- اقاجون چی شده ؟ اگه حالتون بده بریم دکتر.
فرهاد نگاه غضبناکی بر من افکند و من بی اعتنا به او و بی انکه حدس بزنم این دسته گل کیانوش است که به اب داده گفتم
- مادر باید اقاجون رو ببریم دکتر .
فرهاد در حالی که اشکارا از فرط خشم می لرزید فریاد زد
- لازم نکرده تو برو گمشو !
مادر میان گریه گفت
- این چه بساطیه ؟ چرا دوباره مثل سگ و گربه به پریدید ؟ فرهاد اقات چشه ؟ تصادف کرده زمین خورده عصبانی شده چی شده ؟ خب یک کلام حرف بزن.
صدای پدر که بیشتر به ناله مرغی زخمی شبیه بود به اسمان برخاست
- ای بدبخت و رسوا شدم ! وای بیچاره شدم تموم شد و رفت !
مادر سسراسیمه در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت
- چی شده ؟ مالت رو دزد برده ؟ کسی سرت کلاه گذاشته ؟
- اخ کاش اینا بود کاش دزد به مالم زده بود .
قلبم شروع به تپیدن کرد باید از نگاههای فرهاد می فهمیدم اما مادر هنوز توی باغ نبود .لیوان اب قند را از باجی گرفت و در حال هم زدنش به باجی گفت
- برو برای اقا جا بینداز.
اما پدر خشمگین به روی زانویش کوبید و گفت
- جای چی ؟ باید برام قبر بگیرید.
مادر درمانده گفت
- چی میگی مرد ؟ جون به سرم کردی بگو چه خاکی به سرمون شده ؟
پدر سرجایش روی مبل نیم خیز شد و گویی تازه مرا دیده باشد با نفرت و خشم بر من خیره شد .حالش به راستی نامساعد بود دیگر مطمئن شدم که حدسم درست است چیزی نمانده بود که قلبم راه گلویم را بگیرد با خود گفتم چکار کردی کیانوش ؟ ببین چه بساطی علم کردی ؟ این تازه اول ماجرا بود از ترسم به اتاقم رفتم و در را بستم اما صدای فرهاد می امد که می گفت
- باید پوست این گیس بریده رو بکنم .
مادر گفت
- چکار کرده ؟ به اون چه ؟
- به اون چه ؟همه این بدبختی ها زیر سر اونه .ابروی مارو تو راسته بازار برده حالا فردا پس فردا باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون که........
پدر با حال نامساعدش ناگهان میان کلام فرهاد با عجله گفت
- هیس ! نگو می خوای ابروی منو پیش سرو همسر ببری ؟!
کسی در بین ما غریبه نبود البته در نظر پدرم هیچ کس غیر از باجی مادر که همیشه زودتر از بقیه مقصود پدر را می فهمید بلافاصله باجی را به ماموریت فرستاد
- باجی جون قربونت برم برو یکسری به خیاط من بزن ببین لباسم حاضره.
- واه خانوم جون شما هم وقت گیر اوردی ها ! دیروز رفتم گفت اخر هفته حالا وقت یاد کردن خیاطه با این وضع اقا ؟
- پس برو ده پونزده تا نون بگیر .
بعد اهسته تر گفت
- برو تا بعدا بهت بگم !
باجی غرغر کنان از ساختمان خارج شد و من با رفتنش کلید را در قفل پیچاندم او تنها پشتیبانم بود و بدون او امنیتی در اتاق بدون قفل نبود . هنوز در حیاط بسته نشده بود که فریاد مادر به اسمان برخاست
- چی شده ؟چرا یک کلام حرف نمی زنی مرد ؟ جون به لبم کردید.
صدای عصبانی و خارج از کنترل فرهاد را به وضوح شنیدم
- چی شده ؟ برو از خانوم بپرس اون باید بهتر بدونه ! مردتیکه خجالت نمی کشه بعد از اون همه فضاحت و ابروریزی بعد از اون همه نام وننگ و کثافت کاری امده در مغازه که چی ؟ خانوم رو خواستگاری کنه !
- کی ؟ تو درباره ی کی حرف میزنی ؟
- درباره ی همون مردک مزلف جلف همون بی سرو پا برادر شوهر فیروزه.
مو بر اندام من که راست شد وای به احوال مادر گوشم زنگ می زد و سرم گیج می رفت .انقدر سر و صدای عجیبی در گوشم می پیچید که حرفهای انها را نمی شنیدم پس از جا برخاستم و نزدیکتر رفتم تا حرفهایشان را بشنوم باز هم صدای فرهاد می امد خشمگین عصبی سخت متعصب و کنه توز
- باید بکشمش باید اونم می کشتم اما حیف که حال اقا جون به هم خورد ولی این که هست این که هست.
سایه فرهاد را پشت در اتاقم دیدم چند لگد به در اتاقم زد که همه وجودم لرزید .خدارا شکر که مادر جلو دارش شد مگرنه سکته می کردم
- ولش کن اونو چکار داری ؟ به اون چه که مردتیکه امده خواستگاری اصلا ببینم اون فروغ رو کجا دیده ؟
- د همین مادر مشکل همینه ! مگه میشه ندیده خواستگاری کرد؟ من از این مارمولک می ترسم میترسم سر و سری با هم داشته باشند .ندیدی اون روز چطوری به خاطرش سنگ رو به سینه می زد ؟نگو خانم خاطر خواه شده . ای خاکبر سر من بی غیرت ! حالا دیگه باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون ای تف به این شانس ! مردتیکه هلک وتلک راه افتاده بی کس و کار اومده کجا ؟ خواستگاری ! ای خاک برسرمون که اونقدر خواهرمون بدبخت شده که این مردتیکه هرزه باید بیاد خواستگاریش حیف که جلوم رو گرفتند مگرنه می زدمش تا بمیره . تقصیر شماست مادر انقدر به فیروزه رو دادید به خشایار اینا فکر کردند ما اونقدر بدبختیم که.........
پدر نالید
- به خشایار چه ؟سگش شرف داره به این مردتیکه .خانواده اشچه گناهی دارند که باید داغ این رسوایی رو به پیشونی داشته باشند ! همه دق و غصه من از چیز دیگه است از این که فردا مردم بنشینند بخندن و بگن دختر منوچهر صولتی با اون همه اهن و تلپش شده زن اون هرزه بی شرم که همه فامیل طردش کردند و باهاشترک رابطه کردند خب لابد دختره عیب و ایرادی داشته !
فرهاد غرید
- بله که عیب و ایراد داره چه عیبی بالاتر از این که چراغ سبز نشون پسره داده تا بیاد خواستگاری ؟ دستم رو ول کن مادر بذار یکبار هم که شده تکلیفمو با این گیس بریده روشن کنم .هر چی بهتون گفتم دختره رو باید زود شوهر دادبه خرجتون نرفت و هی بهشمیدون دادین هی بهش اجازه اظهار نظر دادید این خواستگار رو رد کردید اون یکی رو رد کردید گفتید خودش انتخاب کنه خودش تصمیم بگیره اینم اخر و عاقبتش ! خوب شد ؟ ابرومون رفت خوب شد ؟
- چرا جلو جلو قضاوت می کنی مادر جون ؟ تو که هنوز حرفهای فروغ رو نشنیدی من که فکر می کنم شما اشتباه می کنید فروغ اونو حتی لایق نوکری خودش هم نمی دونه چه برسه شوهری حتما اون خودش انقدر وقیح و بی تربیت بوده که امده جلو .دختر من از اون دختر ها نیست اصلا مگه کم خواستگار داره ؟ دیگه حسابشون از دستم رفته .
چقدر مادر خوشبین بود چقدر درباره ی من مطمئن حرف می زد و چقدر فرهاد خون مرا به جوش می اورد.او تا کی می خواست به جای من تصمیم بگیرد ؟ مگر من بچه بودم ؟
- خیالتون مادر اگر هم دخترتون غلط های زیادی می کرد گوشش کف دستش بود .
چند بار حسی ناشناخته وسوسه ام کرد در را باز کنم و جوابش را بدهم ولی بلافاصله حس دیگری مانعم می شد و مرا دعوت به ارامش می نمود . دقیق گوش کردم تا بلکه از جزئیات موضوع باخبر شوم مادر گفت
- حالا تعریف کن ببینم چی شد که اومد ؟ زود باش تا باجی نیامده.
- چطوری امدنش که فرقی نداره مادر مهم اینه که به خودش اجازه داده بود بیاد.
سپس پدر شروع به تعریف ما وقع نمود
- طرفهای ظهر بود با فرهاد به خوردن ناهار مشغول بودیم که مردک از راه رسید .من نشناختمش اما چهره اش به نظرم اشنا اومد تا این که فرهاد اروم ندارو به من داد نمی دونی خانم با شناختنش چه حالی شدم انگار عزرائیل رو جلوم دیدم . اول فکر کردم عقب خشایار می گرده و سر از اینجا دراورده اما وقتی گفت با من چند کلام حرف داره بند دلم پاره شد اخه من بدبخت از هرچی می ترسم به سرم میاد. مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می شه خیلی هم از این پسرک جلف خوشم میاد امده بود....... امده بود دخترم رو خواستگاری کنه.
اینو که گفت دیگه نفهمیدم چطور شد نفسم بالا نمی امد فقط فرهاد رو دیدم که باهاش گلاویز شده و شاگردها هم به هواخواهی اش رفتند .ملت جمع شدند و اونا رو از هم جدا کردند اما پسره بی چشم و رو با وجود ان همه کتک و مشت و لگد از رو نرفت و گفت من بازم میام وقتی که ارومتر شدید !
فرهاد در ادامه گفت
- می خواستم اونقدر بزنمش که تا چند ماه تو رختخواب بیافته اما نگذاشتند مردتیکه خاطر خواه شده !
مادر هراسان گفت
- باهاشدرگیر نشو مادر اون ادم خطرناکیه .
- منم خطرناکم عزیز وای به حال لون روزی که خون جلوی چشمم رو بگیره.
مادر ارام گفت
- مادرجون هر چی نباشه برادر شوهر خواهرتم هست.
- می خوام نباشه کی اونو قبول داره ؟
پدر گفت
- همین امشب خشایار رو بگو بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم.
مادر معترض گفت
- به اون چه ؟
پدر خشمگین پاسخ داد
- چیه ؟ می ترسی اب توی دل دخترت تکون بخوره ! مگه نشنیدی چی گفتم مردک گفت بازهم میاد من حوصله ندارم هر روز برا خودم جنگ اعصاب درست کنم .پسره بی کسو کار .
فرهاد که مخصوصا صدایش را برای ترساندم من بالا می برد فریاد زد
- اگه یکبار دیگه اون طرفها افتابی بشه نامرد روزگاره جنازه اش رو بیرون نیاندازم بالاخره یا می کشم یا می میرم.
- وای خدا مرگم بده !
فرهاد با این زهر چشم خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد پدر گفت
- بله اینطوریمیشه که یه جوون جونش رو می گذاره واسه این کارها حالا به خشایار یه تلفن نزن تا یه کاری به دستمون بدی. اخه این یدونه پسر هم به ما زیاده باید بگذاریمش سر یکی دیگه . جلوی فرهاد نگفتم اما مردک خیلی قلچماق بود به نظر می امد مخصوصا وایساده از فرهاد کتک بخوره وگرنه اونی که من دیدم یک طرفشبرای فرهاد کافی بود.
- خدایا خودت به خیر کن اخه اون فروغ رو کجا دیده ؟
- به هر حال دیده کور که نبوده فروغ از این به بعد حق تنها رفتن به خونه فیروزه رو نداره.بهشبگو اگه یک تار مو از سر فرهاد کم بشه من می دونم و اون ! روشن شد ؟
- اقا چرا پیش داوری می کنی شاید روح فروغ هم از این ماجرا خبر نداشته باشه .
- اره جون خودش خودش می دونه چه گندی بالا اورده وگرنه قایم نمی شد فقط خدا کنه حدس من غلط باشه و گرنه وای به احوالش . حالا هم به فیروزه یه تلفن کن بگو هر وقت خشایار امد یکسر بیاد اینجا .
مادر خواست چیزی بوید که با ورود باجی حرفش نیمه تمام ماند. از فرط استیصال و در ماندگی شروع کردم به قدم زدن قادر نبودم فکرم را متمرکز کنم انگار جا خورده بودم و انتظار چنین پیشامدی را نداشتم . با خود گفتم باز خدا پدرش رو بیامرزه که چیزیدرباره ی عقیده من نگفت وگرنه امشب توی این خونه خون به پا می شد.

*****************

دلم برای کیانوشمثل سیر و سرکه می جوشید اما باید تا فردا صبر می کردم انطور که پدر می گفت چند نفری بر سرشریخته بودند و حسابی مشت و مالش داده بودند. اندیشیدم براستی ماجراجویی چرا از خیر من نمی گذری ؟ ایا به این می ارزید که حسابی کتک بخوری ؟ تا شب در اتاقم حبس بودم و عجب ان بود که هیچکس حتی برای خوردن شام هم به سراغم نیامد . همه غضب کرده بودند البته من در تنهایی راحتتر بودم اما دوست داشتم پچ پچ های انها را بشنوم . ساعت از ده نگذشته بود که فیروزه و خشایار از راه رسیدند و سر و صدای بچه هایشان حال و هوای خانه را دگرگون کرد .فیروزه حین روبوسی با مادر گفت
- به خشایار گفتم شامت رو بخور که باید بریم خونه اقا جون دیر که نکردیم ؟ راستی چکار داشتید مادر جون ؟ نگران شدیم . ا......... بچه ها سر و صدا نکنید بذارید صدا به صدا برسه پس فروغ کو ؟
فریاد پدر به اسمان برخاست
- وای سرم رفت فیروزه بچه هات رو اروم کن من دارم دیوونه می شم .
سابفه نداشت که اقاجان حتی با وجود خستگی و بیماری شلوغی بچه ها را به رو بیاورد. فیروزه از فرط ناراحتی به کتک زدن بچه ها پرداخت و مادر با پادرمیانی گفت
- چکارشون داری مادر ؟ اقات منظوری نداشت از بعدازظهر مریضه .نمی بینی توی جا افتاده ؟ تو هم به جای دراوردن صدای بچه ها ساکتشون کن.
خشایار پرسید
- بلا دوره ! چشون شده ؟ می دونستیم زودتر می امدیم دست بوسی .
مادر که نمی خواست انقدر بی مقدمه به موضوع بپردازد با من من گفت
- چیز...مهمی نیست فقط یک کم یک کم....
پدر غرید
- چرا من من می کنی زن ؟ مگه می خوای اپولو هوا کنی ؟
مادر گفت
- بذار از راه برسند بعد.
فیروزه هراسان پرسید
- چی شده مادر ؟ اقا جون چشون شده ؟ هان ؟ اصلا فروغ کو اون طوریش شده؟
پدر به طعنه گفت
- اون تا منو نکشه طوریش نمیشه .
- مگه چکار کرده اقا جون ؟
- چکار کرده ؟ بگو چکار نکرده ! از بس نشسته ور دل من داره پای هرکس و ناکسی رو به این خونه از می کنه. من نمی دونم این مارمولک دنبال کی می گرده ؟ اگر پسر شاه پریون هم می خواست لای این همه طالب پیدا می کرد من نمی دونم چه مرگشه ! خدارو شکر چهرتا تیکه مال و مکنت داریم وگرنه معلوم نبود چه کسانی سر از خونمون در می اوردند لابد در اون صورت دختر یاید به اب حوضی و نکی و پست تر از اینا می دادیم .
فیروزه پرسید
- مگه چی شده اقا جون ؟کس تازه ای امده خواستگاری ؟
- کسی ؟ بگو ناکسی بگو چه مزلفی چه جانوری !
فیروزه که نمی دانست برای چه به اینجا خوانده شده اند پرسید
- یعنی شما از همین ناراحتید ؟ مگه اون کیه ؟ از خشایار کمکی برمیاد که خواستین بیاد ؟
خشایار به دنبال حرفهای فیروزه گفت
- راست می گه اقا جون ! چه کمکی از من بر میاد؟
پدر بدون ملاحظه به این که کیانوشبرادر خشایار است خشمگین گفت
- می دونی کی امده خواستگاری فروغ تا باجناق تو بشه ؟
- نه اقا جون !
- پسگوش کن تا بدونی ما چقدر بدبختیم داداشت ! اقا داشت !
خشایار که بدون شک اصلا به فکر کیانوش نبود با خنده گفت
- داداشم ؟کدوم داداشم ؟ حتما شوخی می کنید اقا جون !
- شوخی می کنم ! می پرسی کدوم داداشت ؟ مگه تو چند تا داداش عذب داری ؟
سکوتی سنگین بر جمع انان حاکم شد که چند لحظه بعد توسط فیروزه شکسته شد
- چی میگین اقا جون ؟ خشایار اقا جون چی میگن ؟
ارزو داشتم در باز بود و چهره ی فیروزه و خشایار را می دیدم بدون شک چشمانشان به درشتی نعلبکی شده بود .
پدر با خشمی بی امان گفت
- بله درست شنیدید اینقدر شوکه شدید حساب کنید من که دیدم چه حالی داشتم . همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی همه مردم برای دختراشون ادمهای اصیل و استخوان دار می یان اونوقت برای ما....
خشایار رنجیده میان حرفهای پدر گفت
- چرا کنایه می زنید اقا ؟ درسته که ما طردش کردیم اما این به ان منا نیست که از خون ما نباشه .شما دارید غیر مستقیم به خانواده من توهین می کنید.
پدر فریاد زد
- چی شد ؟ دستم بشکنه که دختر بهت دادم بفرما خانوم داماد رو بکونی بازهم طرف خودشه .چطور تا حالا برادرت مزلف و جلف و بی ریشه بود اما وقتی امد جلو برای خواهر زنت استخوان دار و با اصالت شد ؟
- من کی همچین حرفی زدم ؟ من فقط گفتم به هر حال اون از خون ماست منتهی به خاطر لجاجت و یکدندگی و نادانی طردش کردیم.
فیروزه با لحنی خشمگن گفت
- خوبه تو هم کم دفاع از کس و کارت بکن هیچکس کیانوش رو نشناسه تو می شناسی .کم جواب پدرم رو بده هر چی میگه سرت رو بنداز پائین !
- می فرمائید اگر توی سر خانواده ام هم زدند ساکت باشم چرا ؟ چون اون مردتیکه بی حیا که هنوز سال بابام نشده اومده خواستگاری خواهرت ؟ به خانواده ام چه ؟ ما اون خیلی وقته طردش کردیم مگه ما بهش گفتیم بیاد برای خواهرت؟
مادر پادرمیانی کرد و فریاد زد
- وای بس کنید تورو خدا چرا به جون هم افتادید ؟ما زوریم یا اون ؟ اون یه کاری کرده و چیزی گفته شنونده باید عاقل باشه .ما که فروغ رو بهش نمی دیم .
پدر عصبانی فریاد زد
- نه تو رو خدا می دیم یک چیز هم دستخوش !
- شما عصبانی نشو اقا برات خوب نیست خشایار جون تو هم ناراحت نشو اقا منظوری نداشت فقط یک کم از امدن برادرت برای خواستگاری فروغ شوکه شده .
خشایار که اهنگ صدایش سرشکسته و رنجیده بود ارام گفت
- نه خانم بزرگ ناراحت نیستم من که گفتم ما خیلی وقته طردش کردیم اما ای کاش پدرم این کارو نکرده بود.
فیروزه گفت
- خشایار !
- اره فیروزه می دونم چی دارم می گم اونطوری هر گندی بود توی خودمون بود نه این که حالا بوش همه جارو برداره .وقتی ما اونطوری با خفت و کینه طردش کردیم غریبه ها بدتر از ما کردند اینه که حالا تحمل سرشکستگیش سختر از تحمل وجودش بین خودمون شده ! با اجازتون من دارم میرم شما هم مختارید هر کاری دوست داشتید با او بکنید خداحافظ.
نمی دانم چرا حرفهای خشایار به دلم نشست .خب بالاخره حکایت حکایت خوردن گوشت و گذاشتن استخوان بود . او حتی فیروزه و بچه هایش را نبرد عجب قصه ای شده بود و این تازه اولش بود .فیروزه خشمگین به داخل ساختمان برگشت و با بغض گفت
- مگه برنگرده اگه بیاد باهاش برنمی گردم .یک دفعه می زنه به سرش توی روی اقاجون وایمیسته . منو بگو که تا حالا نشناختمش باید حالا جنسشو رو می کرد.
مادر گفت
- به خودت مسلط باش مادر جون اون بر می گرده رفته هوا بخوره .مثلا من تو رو خواستم که در حل این مساله کمک کنی ؟
فیروزه میان گریه گفت
- چه کمکی ؟
باجی ارام گفت
- با فروغ خانم حرف بزن هر چی نباشه شما خواهر بزرگشی .اون شمارو دوست داره بلکه مشکل حل شد.
- خودم را اماده کردم تا با فیروزه روبه رو شوم در حالی که نمی توانستم حدس بزنم چه برخوردی خواهد داشت .به هر حال من سبب شده بودم او با شوهر محبوبش برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان به طور جدی مشاجره کند !

korosh-8020
08-16-2011, 10:47 AM
فصل نوزدهم
چهره ی فیروزه سرخ عصبی و غیر قابل بررسی بود در حالی که تلاش می کرد هنگام رف زدن ارامشش را حفظ کند .غضب از چشکانش می بارید و بی گمان اماده یک جرقه از سوی من بود .
- چی باعث شده اون به خواستگاری تو بیاد ؟من که نمی تونم بفهمم ! تو خودت چی میگی ؟ آه ....فروغ حرف بزن این سکوت تو اعصاب منو به هم می ریزه .مگه حال بقیه را نمی بینی .پدر که کم مانده سکته کنه و مادر اصلا نمی فهمه چکار کنه اونم از خشایار !مردک دیوانه شده یک روز سایه برادرش رو با تیر می زنه روز دیگه ازش دفاع می کنه.
سکوت من وادار به سکوتش نمود اما انگار نمی توانست همچنان ساکت بماند
- فروغ به من بگو من خواهرتم مگه ما چیزی رو از هم پنهون می کردیم ؟
بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد از جا پرید و ناباور گفت
- نکنه؟ نه نه..... فکر نمی کردم تو انقدر کم عقل باشی .فروغ تو دوسش داری ؟
انگار سکوت مرا که همراه نگاه ملتمسانه ام نثارش شد به مثابه ی رضایتم دید که به طرفم حمله اورد و شانه هایم را به چنگ گرفت گویی اصلا برایش مهم نبود چه دردی از فشار ناخنهایش روی گوشت بدنم منتقل می شود
- هان ؟ حرف بزن؟
چرا زبانم بند امده بود ایا از فیروزه هم می ترسیدم ؟
- حرف بزن دختر اگه اینطوره به من بگو یکی باید بدونه . اخه تو از کجا اونو دیدی ؟ چطور از اون خوشت اومد ؟ تو که همچین دختری نبودی .اهان ! می دیدم این اخری ها ازش دفاع می کنی نگو که...... مگه تو درباره ی اون چیزی نمی دونی ؟ می خوای ابروی خانواده مان رو ببری پدر و مادر را بکشی ؟ فرهاد رو فدای خواب و خیالت کنی ؟ ای خاک بر سرت که عقل یک بچه رو نداری . به تو هم میگن معلم ؟
این یکی دیگر زیادی بود فیروزه حق نداشت به من توهین کند خشمگین از جا برخاستم و با لحنی معترض گفتم
- دست از سرم بردار ولم کن همتون با هم ریختید روی سرم که چی ؟ مگه من لال و فلجم ؟مگه از خودم اراده ندارم ؟ هر کی میاد یه نظر می ده !
فیروزه که زدن چنین حرفهایی را از من بعید میدانست با دهان باز بر من خیره گشته بود و قدرت حرف زدن نداشت . به نظرم در حال بالا و پایین کردن عقیده من درباره ی کیانوش بود و وقتی به عمق حقیقت پی برد دستش را بالا برد و محکم به روی گونه ام کوبید و فریاد زد
- دیوونه !
صدایش بیشتر به یکجیغ شبیه بود انقدر طول نکشید که در با شدت باز شد و به دیوار اصابت کرد و هیکل اقا جون در استانه در هویدا گردید .به نظرم پیر شده بود چرا دیگر شکوه و صلابت گذشته را نداشت ؟ یا ابهتش به چشم من حقیر بود چشمانش از فرط غصه به گود نشسته بود و سبیل مقتدرش به شدت بر فراز لبش می لرزید .یکقدم به عقب برداشتم و نخستین بار در طول زندگی ام به صورتش مستقیم و بی پرده خیره شدم . چه کار سختی بود ! به فیروزه نگریستم مضطرب و ترسان بود همین طور مادر و باجی که درست در فاصله کمتر از چند سانت پشت سر اقا جون بودند. پس چرا من با خونسردی قابل ملاحظه ای همان جا سر جایم ایستاده بودم ؟ اقا جون به طرفم امد و با همان سرعت مادر و باجی هم به دنبالش .
وقتی مقابلم رسید کمربندش را از پل های شلوارشبیرون کشید و دستشرا بالا برد انگار برایش مهم نبود ضربه را به کجای من خواهد زد .هم زمان با دستشدستهای باجی و مادر برای گرفتن دستشبالا رفت اما علی رغم ممانعت انها ضربه بر پیکرم فرود امد چقدر پیرمرد ریز نقش دستان قدرتمندی داشت .جای ضربه کمربند سوخت و من فریاد سوزناکی براوردم و بعدی و بعدی مثل مار زخمی دور خودم می پیچیدم و فقط فریاد می زدم .چطور مادر و باجی روی هم توان یکی از دستهای پدر را نداشتند ؟ می گویند مرد به وقت عصبانیت قدرتش چندبرابر می شود لابد صحت داشت ! باجی فریاد زد
- نزنید اقا نزنید.
مادر میان گریه نالید
- نزن اقا نزن !
- برین کنار بذارید این لکه ننگ رو از توی خونه پاک کنم .جالا واسه من از مردتیکه جانبداری می کنه ؟ حالا لشکر می کشه ؟ زبون درازی می کنه ؟ زبونش رو به باد می دم خونشرو حلال می کنم .مگه من بد پدری بودم ؟ بد کردم اختیارش رو به خودش سپردم باید سوار کول من بشه ؟ اگه من به بچه ای که از خودم به عمل اومده سواری بدم که مرد نیستم غیرت ندارم از زن کمترم ! تو امروز ابروی منو بردی ما ضجه می زنیم مردتیکه نیاد ؟باید جلوی جنس خودمون رو بگیریم .
مادر میان گریه گفت
- بسه اقا بسه تو رو به ارواح خاک بابات بسه .
- د تقصیر توئه ! تو این پیرزن وارفته هی لی لی به لالاش گذاشتید و هی پشتش درامدید. نه خودتون کاری از پیشبردید و نه گذاشتید من کاری بکنم .
دوباره دستشرا به هوا برد که باجی خودش را به روی من انداخت و با مویه گفت
- بسه مرد مگه تو مروت نداری ؟ تیکه پارش کردی اون دنیا باید جواب پسبدی مگه معصیت کبیره کرده ؟ مگه قتل کرده ؟ خوب می خوای بکشیشاول منو بکشتا شاهد نباشم تو که خون جلوی چشمت رو گرفته دیگه برات فرقی نمی کنه .دخترت بزرگه گناه داره روش دست بلند کنی .
مادر پدر را به عقب کشید و ارام ارام جلوی پاهایش نشست اما پدر دست بردار نبود . با لگد مادر را به کناری پرت کرد و نعره زد
- باجی اگه نری کنار هون طور که گفتی نعش جفتتون رو می اندازم گوشه خونه برو کنار .
باجی این پیرزن وفادار که همیشه مثل سپری مقابل من عمل می کرد اخرین تیرش را از چله کمان رها کرد و به قلب حریف زد او کاری کرد که بی گمان باید تحسینش کرد ان هم به خاطر داشتن حضور ذهنی تا ان حد بالا .باجی بی درنگ روسری را از روی موهای سپیدش پائین کشید و مرا سخت در اغوش گرفت و فریاد زد
- بیا لااقل کناهت رو تمام و کمال مرتکب شو خوب منو ببین موهای زنی رو ببین که تا به حال هیچ مرد نامحرمی ندیده حالا که بناست به خاطر بچه ام بمیرم از هیچ گناهی نمی ترسم .
من با حال نزار و فیروزه با حیرت و ترس و مادر مات ومبهوت به او خیره شدیم .پدر به سرعت روی از باجی برگرداند و استغفار گفت و به سرعت اتاق مرا ترک کرد و حین رفتن کمربندش را به گوشه ای پرت کرد .پساز رفتن پدر باجی با صدای بلند شروع به گریستن کرد و مرا سخت به خود فشرد در الی که بی وقفه می نالید
- خدایا توبه خدایا توبه !


********************
نمی دانم دلم می خواست بخوابم یا اثرات ضربه های وارده بر سرم بود تا اخر شب هنوز داغ بودم و درد را حس نمی کردم اما وقتی سوزشضربات از تنم رخت بربست از فرط درد مثل مرغی زخمی ناله می کردم .تا نزدیکی های صبح مادر و فیروزه و باجی روی نقاط کبود بدنم گوشت تازه مالیدند به این امید که از کبودی بیشتر جلوگیری کنند .از سرشانه هایم تا نوک پایم ضربه خورده بود شانساوردم که هنگام خوردن ضربات صورتم را کنار کشیدم و گرنه دست کمی از نقاط کبود بدنم نداشت . مادر هم که فقط اشک می ریخت . ایا این تاوان عشقی سنگین بود که بر دوشمی کشیدم ؟اشکم همانطور می امد چقدر دلشکسته بودم انگار به اندازه یک دریا اشک داشتم .ان همه اشک را از کجا می اوردم؟ درد من از جسم نبود بلکه روحم روح دردمندم عذابم می داد .عذاب این که بعد از گذشت ند سال به رویم دست بلند می کنند و سن و سالم را در نظر نمی گیرند.
نمی دانم گمان می کنم از همان زمان بود که تصمیم ازدواج صد در صد با کیانوشدر دلم قوت گرفت حس کردم باید خودم را نشان دهم و به قول معروف حیام ریخت. پدر بد کاری کرد که به رویم دست بلند کرد من که چهرپا نبودم ! با این کارش من را در عقیده ام راسخ تر کرد که بالاخره با او ازدواج کنم .راستشبد جوری از خانواده ام کینه به دل گرفتم و نمی دانم را به یکباره همه دوستان به چشمم دشمن می امدند حتی مادر که تحت هر شرایطی مدافعم بود .فقط باجی برایم محرم اسرار بود چرا که همه کارها و عقاید من به نظرش بی نقصبود و با کار خودش هم عشق و محبت را به من ثابت کرد .او دائم نقاط ضربه خورده را ماساژ می داد و می گریست و با به یاداوردن خودش استغفار می کرد حتی شنیدم که به مادر گفت
- دیگه با چه رویی با منوچهر خان روبرو بشم ؟ جواب خدارو چی بدم ؟
و مادر با لحنی سپاسگذار گفت
- کار تو از روی انسانیت بود اگر تو چنین نمی کردی معلوم نبود چی به سر فروغ می امد.مطمئنا خدا دلایل تو را خواهد پذیرفت.
نزدیک سحر باجی مادر و فیروزه را تشویق کرد کمی استراحت کنند و خودش همچنان به بالینم نشست و به مداوایم پرداخت .مادر علی رغم اصرار او نپذیرفت مرا به دکتر ببرد چرا که می ترسید دیگران هم از ماجرا باخبر شوند .
من همان طور طاق باز خوابیده بودم وحتی قدرت غلت زدن هم نداشتم انگار همه بدنم را با گوشکوب بزرگی کوبیده بودند .سپیده سر زد دیده گشودم و ابتدا چهره ی مهربان باجی را دیدم با دیدگانی به گود نشسته و صورتی خسته .ارام گفت
- بیدار شدید خانوم کوچیک حالتون خوبه ؟رنگ ورویتان که همین می گه . خدا رو شکر فکر کردم شاید ضعف کرده باشید من بقیه را فرستادم چند ساعت بخوابند .گرسنه نیستید ؟اگه چیزی بخواهید براتون می یارم .
با صدایی بغض الود و گرفته گفتم
- فقط مرگم رو از خدا می خوام .
اشک در چشمان باجی جمع شد و فت
- خدا نکنه خانوم کوچیک الهی من براتون بمیرم .خیلی درد دارید ؟
- مگه شما خواستگار کمدارید ؟ اون مردک لیاقت شوهری شما رو نداره بقیه که بد شما رو نمی خوان همه دوستتون دارن.
اشکم بی وقفه می امد و روی بالش می چکید لجبازی و عناد همه وجودم را تسخیر کرده بود .داشتم به همه رسومات ان زمان دهن کجی می کردم .با اهنگی از سر بغض کینه و سرکشی گفتم
- من زنش می شم.
باجی صورتش را با چنگ کند و ارام گفت
- ننه تو رو خدا هیچی نگو اگه اقات بفهمه .....
- بفهمه چکار می کنه ؟ دوباره کمربندش رو به جونم می کشه دیگه بالا از سیاهی که رنگی نیست .اونجوری لااقل می میرم و راحت می شم.
باجی دستی به موهایم کشید و با لحنی مادرانه گفت
- اون عصبانی بود مادر نفهمید چه می کنه ازش کینه به دل نگیر تو ماشاله درس خوندی باسوادی تو عاقلانه رفتار کن می دونم الان ناراحتی و هر چی میگی از روی ناراحتیه .
- من ناراحت نیستم از طرف من بهشون بگو من زنش می شم نمی تونم به خاطر مصلحت خانواده با هر کی اونا میگن ازدواج کنم مگه من عروسک وکی ام ؟
اشکم شدیدتر شد عروسککوکی یاداور یکی از اشعار فروغ در ذهنم بود
بیش از این ها آه اری
بیش از این ها می توان خاموش ماند.
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شده در شکل یک فنجان !
در گلی بیرنگ برقالی !
در خطوطی موهوم بر دیوار.
می توان بر جای باقی ماند
اما کور اما کر !
می توان همچون عروسک های کوکی بود !
با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید.
می توان در جعبه های ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کشید و گفت
آه من بسیار خوشبختم !


از پشت پرده ی اتاقم پدر را دیدم که خشمگین به حیاط رفت و پس از مکث کوتاهی دوباره به ساختمان برگشت و فریاد زد
- اگه من فقط بفهمم اون اکبیری دست به ماشین زده من می دونم و اون وای به احوالش.
و صدای مادر در پاسخ گفت
- باشه اقا شما برو به سلامت.
چقدر پدرم را خوب می شناختم چرا که امادگی این روز را داشتم .بعد از رفتن پدر مادر به اتاقم امد و من تلاش کردم از جایم برخیزم اما فریادم به اسمان برخاست .مادر پیراهنم را بالا زد و با دیدن نقاط کبود بدنم یکه ای خورد اما خودش را کنترل رد و محکم گفت
- همینه که هست باید فکر اون پسره مزلف رو از سرت بیرون کنی حالا کجا بلند شدی ؟
محکم و خشک گفتم
- باید برم مدرسه .
- امروز نمی تونی .
- باید برم.
- تلفن کن مرخصی بگیر.
خشمگین گفتم
- بگم چی ؟ بگم پدرم با کمربندش اش و لاشم کرده ؟ نگران من نیستی مادر نگران ابروی خودتی همتون به فکر خودتونید.
به زحمت لباسم را عوض کردم و قصد ترک خانه را داشتم که مادر گفت
- با ماشینت برو به اقات نمی گم.
- لازم نیست از پیاده روی نمی میرم.
- حقا که مثل بابات کله شق و یکدنده ای .
از خانه که بیرون امدم به یاد کیانوش افتادم حتما از خیلی وقت پیش منتظر من بود. وقتی وارد کوچه مورد توافقمان شدم او را دیدم حتما نگران و معطل شده بود چون از ماشینش پیاده شده بود و به درش تکیه داده بود و نگاهش را از سر کوچه بر نمی داشت .با دیدن من حرکتی کرد و لبخند زد و من هم به زحمت لبخندش را پاسخ گفتم .وقتی به ماشینش رسیدم سوار شد و در را برای من باز کرد.
چرا اینقدر دیر کردی ؟دلواپس شدم.
باید صبر می کردم پدرم از خونه خارج بشه.
چرا ؟
یعنی خودت نمی دونی ؟نمی تونی حدس بزنی ؟
من از کجا باید بدونم ؟
با دیدن کبودی بر روی گونه راستش پرسدم
- صورتت چی شده ؟
با لبخند گفت
- یعنی نمی تونی حدس بزنی ؟
- خیلی درد می کنه ؟
- عیب نداره سر و جان فدای دوست اما خودمونیم داداشت عجب ضرب دستی داره .
با یاداوردن بدنم که مثل چادر مشکی شده بود دلم برای خودم سوخت .سکوت من با خلوت و سکوت کوچه در هم امیخت و کیانوش را بر ان داشت بپرسد
- چیه فروغ ؟ به تو هم چیزی گفتند؟
اشکم سرازیر شد ارام دستش را روی بازوی چپم گذاشت و فریاد من به اسمان برخاست.
- آخ !
- چی شده ؟
چهره اش سخت شد و به چشمانم خیره گشت مثل بعضی مواقع جدی شده بود جدی جدی.
- چی شده فروغ ؟دستت.....درد می کنه؟
میان گریه لبخند زدم و حرف خودش را به خودش تحویل دادم
- چیز محمی نیست .
ناباورانه درباره ی حسی که می رفت جای واقعیت را در ذهنش بگیرد پرسید
- کتکت زدند؟
اشکم شدیدتر شد او بدون معطلی استینم مرا بالا زد و با وحشت به کبودی ان خیره شد. تاثر و اندوه در چهره اش بیداد می کرد و خشمی که می امد به ان دو بپیوندد.
- با تو چکار کردند دختر ؟اینا پدر و مادرتند یا دشمن خونت ؟
نمک به زخمهایم پاشید انگار دردهایم دوباره احساس می شد .فکر می کنم دلشبرایم سوخت و من نمی دانم چرا با این که از ترحم نفرت داشتم از احساس همدردی اش خشنود بودم. او سخت براشفته و عصبی بود و من کاملا فشار دندانهایش را بر روی هم حس می کردم دستی از سر استیصال میان موهایم کشید و به روبه رو خیره شد .در ان کوچه که از چندی قبل میعادگاه ما بود پرنده هم پر نمی زد و سکوتی که تا دیروز به گوشم ارامبخشو زیبا بود حالا برایم نفرت انگیز و غیر قابل تحمل بود.میان گریه گفتم
- برو برو دنبال زندگیت ما نمی تونیم با هم ازدواجکنیم فکر نکنم پدرم با ازدواجمون موافقت کنه پس خودت رو معطل من نکن .
فریاد زد
- بس کن فروغ مگه من برای سرگرمی می خواستم با تو ازدواجکنم ؟ الان بیشتر ناراحت توام تو تا کی می تونی این وضع رو تحمل کنی ؟ اونا حق ندارند تو رو کتک بزنند نمی تونی بفهمی الان چه حالی دارم .چطور تونستند اینقدر بیرحمانه تو رو اذیت کنند ! نمی تونی بفهمی از این که نمی تونم خشمم را خال کنم چه زجری می کشم .حاضرم به خاطرت روزی چند ساعت مشت و لگد بخورم اما اینو تحمل کنم که تو اسیب ببینی وباید حق برادرت روکف دستش میگذاشتم نه این که وایسم و اون منو بزنه.
- تو....تو مخصوصا ایستادی تا اون کتکت بزنه ؟
- چکار می تونستم بکنم اونا باید یکجوری خودشون رو خالی می کردند اما نه سر تو.
اشک در چشمانم حلقه زد او ارام سرم را به روی شانه اش گذاشت و به راه افتاد.ارام زمزمه کدم
- کجا می ریم .
- خانه من.
- اما من باید برم مدرسه .
- امروز نه نمی تونی روی اون صندلی های خشک و چوبی بنشینی.
- ولی اخه.........
- به مدرسه تلفن کن و اطلاع بده .
دیگر هیچ چیز نگفتم همین که او را انقدر نزدیک به خودم داشتم برایم کافی بود.

korosh-8020
08-16-2011, 10:48 AM
فصل بیستم
کیانوش پس از مدت زمان کوتاهی جلویویلایش در کرج نگه داشت و انقدر طول نکشید که در با همان شیوه باز شد و ما وارد ویلا شدیم . باربد که جلوی ساختمان انتظارمان را می کشید و به محض توقف ماشین جلو امد و با خوشرویی گفت
- خانوم اقا خوش امدید.
کیانوش در حال کمک به من برای پیاده شدن از ماشین گفت
- باربد خیلی سریع با دکتر افروز تماس می گیری و ازش می خوای بیاد اینجا خیلی فوری .
- اقا کسالت دارند ؟
- من نه اما خانوم چرا .
باربد قصد رفتن نمود که کیانوش دوباره صدایش کرد
- باربد یکی از اتاقهای مهمانها را اماده کن تا خانوم بیان اونجا استراحت کنند.
- به روی چشم اوامر دیگه ای ندارید ؟
- چرا یک قهوه گرم هم اماده کن تا بخورند .
درد عضلاتم بیشتر شده بود به طوری که با هر تکان لب به دندان می گرفتم کیانوش که دستش را به کمرم تکیه داه بود گفت
- انقدر خودخوری نکن اگه درد داری بگو.
- نه زیاد درد ندارم .
- ای کله شق لجباز.
- دکتر برای چی باید بیاد ؟
- برای این که مطمئنم فقط دستت اسیب ندیده و دکتر باید تو رو ببینه .عمل اونا جدا وحشیانه بوده باید از خودشون شرم کنند کسی جلوی پدرت رو نگرفت ؟
- چرا مادر و دایه ام خیلی تلاش کردند اما فایده نداشت به نظرم اون بیشتر از حرفهای خشایار ناراحت بود .می دونی ؟ من فکر می کنم خشایار با بقیه خانواده تو فرق داره چرا تلاش نمی کنی دلش رو به دست بیاری ؟
کیانوش با خشم زمزمه کرد
- اونا همه سر و ته یک کرباسند اون بدون اذن اردشیر اب نمی خوره . تا قبل از مرگ پدر اختیارش دست اون بود اما حالا....
احتمالا از خشایار چیزی دیده یا شنیده بود .کیانوش مرا به سوی اتاقی که باربد اماده کرده بود هدایت کرد و بعد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم و بعد با ملاطفت گفت
- می دوتم شب سختی رو پشت سر گذاشتی پس تا امدن دکتر کمی استراحت کن .اون یکی از دوستان منه که پزشک بسیار حاذقیه حالا ارم بخواب تا خوابت ببره من اینجا هستم.
کانوش دست مرا به دست گرفت و کنارم نشست و به نظرم فقط او فهمید که پس از ان درگیری سخت احتاج به تغذیه عاطفی دارم و من که شب گذشته خوب نخوابیده بودم خیلی زود متاثر از محبت او به خواب رفتم درست نمی دانم که چه مدت خواب بودم که کسی ارام صدایم زد
- فروغ فروغ.
دیده از هم گشودم و کیانوش را دیدم در حالی که خم شده بود و مرا صدا می زد
- فروغ دکتر اومده تو رو ببینه .
او کنار رفت و جایش را به دکتر داد . من تازه به یاد اوردم کجا هستم .دکتر مچ دست مرا گرفت و به شمارش ضربان نبضم پرداخت انگاه به کیانوش گفت بیرون از اتاق منتظر باشد سپس فشار خونم را کنترل کرد و از من خواست جهت معاینه و وارسی زخمها دکمه های پیراهنم را باز کنم ابتدا خجالت کشیدم اما بعد پس از در نظر گرفتن سن و سال دکتر سالخورده و حرفهای او دستورش را اجرا کردم.
- دخترم من پزشکم و تو نباید با پزشک رو درواسی کنی من باید زخمهای تو رو ببینم در غیر این صورت چطوری می تونم برات دارو تجویز کنم.
او با دیدن زخمهای ونقاط کبود بدنم متاثر شد و پس از توصیه های لازم از من خداحافظی کرد .می دانستم کیانوش پشت در منتظر است و چون خیلی دوست داشتم نظر دکتر را درباره ی حال خودم بشنوم به در نزدیکشدم و گوش سپردم.
کیانوش پرسید
- حالش چطوره دکتر ؟
دکتر که لحن کاملا متاثری داشت گفت
- حال عمومیش خوبه فقط کمی فشارش پایینه که به نظرم با ناهار مقوی روبراه می شه . نقاط کوفته بدنش رو هم دیدم وحشتناکه اقای اعتمادی با اون چکار کردند؟ از بلندی پرتش کردند ؟ از لحاظ قانونی عمل خشونت بار اونا یک نوع جرمه .
- وضع جسمی اشخیلی بده ؟
- شاید درست نباشه بگم اما دقیقا مثل اینه که شکنجه اش کرده باشند از سرشانه ها تا قوزک پا هاش کبود و خون مرده است . به نظر من بهترین چیز ممکن برای او استراحت کافیه یک پماد هم نوشتم می تونید تهیه اش کنید و روی نقاط ضرب دیده بمالید.
- برای دردش چی می تونید مسکنی بهش تزریق کنید ؟
- بله ایرادی نداره .
با عجله سر جایم برگشتم و دکتر برای امپول زدن نزدم امد .وقتی که دکتر برای بار دوم از اتاق خارج شد کیانوش ذاخل امد و مقابلم نشست و من درباره ی ساعت از او پرسیدم وقتی فهمیدم ساعت چند است از تعجب دهانم باز ماند.
- یعنی من حدود دو ساعت خواب بودم.
- بله فروغ.
- دیگه باید برگردم اونا دلواپس و مشکوک می شن.
- نمی خواد برای رفتن عجله کنی به باربد دستور تهیه ناهار دادم و فکر می کنم حالا باید میز اماده باشه .
- اما من نمی تونم ناهار بمونم.
- چرا می تونی باید فکرامون رو روی هم بریزیم و یک راه حل مناسب پیدا کنیم اگه قرار باشه با هم ازدواجکنیم باید یک فکر اساسی بکنیم تا دیگه چنین اتفاقی نیافته وببینم ؟ تو که بعد از این پیشامد جا نزدی ؟
- حرفهای مضحک نزن ! کسی در فامیلتون نیست که تو بتونی روی کمک او حساب کنی ؟
- که مثلا پادرمیانی کنه؟
- یک همچین چیزی .
- می دونی که من مطرودم.
- اما اخه پدر و برادر من به حرفهای تو گوش نمی کنند اونا حتی به تو مجال دادن پیشنهاد نمی دن.
کیانوش از جا برخاست ونزدم امد و پس از بوسیدن دستم به مهربانی گفت
- حالا بهش فکر نکن یعنی با شکم گرسنه نمی شه فکر کرد .بهتره ناهار بخوریم بعد درباره اش صحبت کنیم .اونا از این که ناهار به خونه نری شک نمی کنند ؟
- ممکنه شک کنند اما حتی حدس هم نمی زنند من خانه تو باشم می تونم تلفن کنم و ناراحتی ام را بهانه کنم و بگم ناهار خونه یکی از دوستام هستم.
- بسیار خب تا تو تلفن کنی من هم سری به باربد می زنم .


*************

مادر اصلا از این که گفتم ناهار به خانه نمی ایم متعجب نشد و برعکس انگار منتظر نین عکس العملی از جانب من بود .او حتی اشاره ای به حالم نکرد و گفت
- غروب قبل از امدن پدر خانه باشم.
به راستی چه سرنوشتی در انتظار ما بود ؟ ایا ما به وصال یکدیگر می رسیم ؟ در اندیشه فرو رفته بودم که صدای کیانوش مرا به خود اورد
- ناهار حاضره می خوای برای پائین امدن کمکت کنم ؟
- نه متشکرم بعد از مسکنی که دکتر بهم تزریق کرد بهترم.
- خوشحالم .
برای لحظاتی نگاهمان به هم گره خورد به نظر در رفتارش با من صادق بود صادق و صمیمی .او در لباسهای منظم و مرتبش کاملا برازنده بود انگار تا ساعتی دیگر به مهمانی مجللی خواهد رفت .برای لحظاتی از گام برداشتن کنار او انچنان جذاب غیر قابل شناخت مرموز و مغرور دستخوش غرور شدم به گمانم ما زوج خوشبختی می شدیم. او صندلی مقابل خودش را برایم عقب کشید و باربد به سلف غذا پرداخت .برای شکستن سکوتمان کیانوش پیش قدم شد
- سوپهای باربد حرف نداره.
باربد با تواضع بی انکه از تعریف ولینعمتش دچار هیجان شود گفت
- شما همیشه به من محبت دارید اقا .
- فروغ باربد دوره کامل غذاهای فرنگی رو دیده همین طور در زمینه غذاهای ایرانی هم استاده .فکر کنم بعدا لازم باشه زیر نظرش دوره ببینی.
باربد که علی رغم ارامشش یکه خورد و چند لحظه طول کشید تا به خودشمسلط شود به نظرم کیانوش با این حرف باربد را اماده ورود همسر اینده اش کند. پس از صرف غذا باربد به سفارش کیانوش چای اورد و انگاه ما را تنها گذاشت. کیانوشسیگاری روشن کرد و به عقب تکیه داد و پاهای بلندش را روی هم انداخت و از میان دود سیگار به من خیره شد .چهره اش مثل بازجویی جدی بود .
- تو نظر خاصی برای راحتتر شدن کار نداری ؟
با لبخند گفتم
- چرا !
جلوتر امد و به سرعت پرسید
- چی ؟ خب نظرت چیه ؟
- اینه که همدیگرو فراموش کنیم.
- عجب راه ساده ای !
انگاه دوباره به عقب تکیه داد و جدی شد و چشم در چشم من گفت
- تو شاید بتونی اما من نه خیال دارم تا اخرین نفس تلاش کنم پس بهتره بگی برای رهایی از این وضعیت باید از دست من خاص بشی .من عادت ندارم قبل از بدست اوردن چیزی که می خوام عقب بکشم معمولا به هر چی خواستم رسیدم.
دوباره شیطنتش گل کرده بود انگار چشمانش از فرط زیرکی برق می زد. این نگاهی بود که من از ان می ترسیدم گویی در فکر طرح نقشه ای تازه ای بود .
- می تونیم یک کار دیگه ای هم بکنیم ؟
- مثلا چه کاری ؟
- این که تو دیگه از این خونه بیرون نری .
- چی ؟
حتما داشت شوخی می کرد و گرنه انقدر خونسرد نبود.
- تو چی داری میگی ؟شوخیت گرفته ؟
- برعکس خیلی هم جدی ام مگه تو راه بهتری به نظرت می رسه .
- خدای من تو دیوونه ای می خوای خودت و منو به کشتن بدی ؟اگه تو از جونت سیر شدی من نشدم خداحافظ.
از جا برخاستم و راه افتادم دنبالم امد و پرسید
- کجا میری ؟
- میرم هر قبرستونی غیر از اینجا هنوز جای کتکهایی که خوردم خوب نشده همه استخوانهای بدنم ذوق ذوق می کنه انوقت تو دوباره داری زمینه اون کابوس رو فراهم می کنی ؟
- فروغ ؟ مگه تو بچه ای ؟ سنت هم که قانونیه از چی می ترسی ؟
- از ابرم بلاخره برای این که با تو ازدواج کنم نیاز به رضایت پدرم دارم.
- اخه اون که رضایت نمی ده .
- این مشکل منه مگه نه ؟
کیانوش شانه های مرا به دست گرفت و چشم در چشمم دوخت و با مهربانی گفت
- فروغ من نگران توام .
- نه نباش خودم یه راه حلی پیدا می کنم فقط باید فکرم رو به کار بیاندازم.
چقدر قشنگ بود وقتی که تا به این حد به هم نزدیکبودیم چقدر بوی خوب سیگارش که همیشه از نوع بهترین نوعش بود ارامم می کرد.ای کاش زمان می ایستاد و ما به همان حال باقی می ماندیم .نمی دانم چرا انقدر دل نازک و رنجور شده بودم و با کوچکترین چیزی بغض گلویم را می ازرد .شاید خسته شده بودم یا شاید هم بچه !
- خب خب..... عزیز من هر کاری دوست داره می کنه گریه نکن .
صدای بم مردانه اش که امیخته ای از محبت و پشتگرمی بود گریه ام را شدت بخشید.
- به هر حال باید صبور باشیم هردویمان.
بعد از اون هم باید صبور باشیم برای پشت سر گذاشتن سالهای بی کسی مان !
- کیانوش منو به خونه برسون.
کیانوش مرا تا تا در خانه رساند بی انکه هراسی از با هم دیده شدنمان به دلش راه دهد .هنگام خداحافظی گفتم
- منتظر تماسم باش.
- فروغ ؟
- چیه ؟
دستم را محکم به دست گرفت و نگران گفت
- مراقب خودت باش .
خورشید با عجله می رفت پشت کوههای خاکستری مغرب ارام بگیرد تا دوباره پس از سپری شدن ظلمت روز دیگری را اغاز کند.

********************
چند روز پس از ماجرای ان شب خشایار دنبال فیروزه و بچه هایش امد و با صلح و شادی سر زندگی شان برگشتند اما روابط خانواده همچنان با من سرد بود که البته من هم میلی به برداشتن قدم مثبت نداشتم .هر دو طرف سخت از یکدیگر رنجیده بودیم و تنها راه ارتباطیمان باجی بود باجی پیغام می اورد و پیغام می برد.پیرزن بیچاره هرگز لب به اعتراض نمی گشود و دستورات را اطاعت می کرد .من صبح از خانه بیرون می رفتم و ظهر به خانه بازمی گشتم و از انجا مستقیم به اتاقم پناه می بردم .زندگی در خانه براستی برایم یکنواخت وکسل کننده شده بود به خصوصکه پدر و مادر هم از ان شب وحشتناک به بعد کمتر با هم حرف می زدند.فضای سوت و کور خانه غیرقابل تحمل شده بود و من به خاطر پافشاری در تصمیمم مطرود منفور و مغضوب بودم خیلی ها تلاش کردند متقاعدم کنند اشتباه می کنم مینا فیروزه باجی و حتی مادر اما یچ یک نتوانستند.
کم کم میل به غذا هم در من تحلیل رفت نه ان که عمدا غذا نخوردم بلکه بی اشتها بودم .ان روزها روزهای اخر خرداد ماه بود اکثرا ظروف غذایم را بر می گردانم و لب به ان نمی زدم .چشمانم دیگر فروغ و روشنایی گذشته را نداشت و چهره ام خسته بود و این مساله را هر کسی در نگاه اول می فهمید از ان گذشته کیانوش برای چند معامله به قبرس رفته بود و بیخبری از او هم ازارم می داد.
یکی از روزهایی که از مدرسه به قصد رفتن به خانه خارج شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد .مادر کیانوش سر راهم سبز شد و مرا حیرتزده کرد از دیدن او به قدری متعجب شدم که زبانم بند امده بود .او هنوز جامه مشکی به تن داشت ولی چون گذشته خون گرم و دوست داشتنی بود.
- فروغ خانم ؟
- بله.....بله .
- منو به جا اوردید ؟
- بله حال شما چطوره خانم اعتمادی ؟از دیدنتون غافلگیر شدم ایا این طرفها کاری داشتید ؟
- بله می خواستم شما رو ببینم .
بند دلم پاره شد یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ایا پدرم وقتی از من ناامید شده بود به او پناه برده بود ؟ خدایا به خیر کن.
- من در خدمتم.
- مزاحمتون نباشم ؟
- خواهش می کنم تشریف می بردید منزل ما یا امر می فرمودید خدمتتون می رسیدم.
- نه نه می خواستم به تنهایی شما رو ببینم.
- اما در خیابون..........
- من ماشین دربست گرفتم می تونیم بریم به یک پارک و اونجا حرف بزنیم.
- هر طور شما مایل باشید.
هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی کردن مسافتی به رستورانی جنب پارک رفتیم .او همچنان ساکت بود و من زیر چشمی او را می پاییدم .از من پرسید چی میل دارم و چون پاسخ خاصی از من نشنید به میل خودش تقاضای دو پرس جوجه کباب داد.وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش گرم ومهربان و خواستنی بود
- از خیلی پیشتر می خواستم اونی که قلب و روح پسر منو دزدیده از نزدیک ببینم.
ایا کیانوش به او گفته بود ؟باور کردنی نبود.
- فروغ جان من سالهاست خانواده ات رو می شناسم و به طوری که می دونی خواهرت عروس منه . خب شاید دور از ادب باشه درباره ی چیزهایی باهات حرف بزنم که هیچ ارتباطی به تو و فکر قشنگت ندارند اما نمی ونم چرا دوست دارم بگم ؟
با لبخند گفتم
- هر جور راحتید عمل کنید خانوم.
شادی و شور در چهره اش هویدا شد سپسدست مرا فشرد و ملتمسانه گفت
- از دیدار ما کسی نباید باخبر بشه حتی کیانوش.
چهره ام حالت تعجب به خود گرفت مقصودش چه بود ؟
اگر او از طرف پدر یا کیانوش نیامده بود پس از طرف کی امده بود ؟
- قول میدی عزیزم ؟
دستان مرطوب و سردش را فشردم و با مهربانی گفتم
- بله قول می دم .
نفس عمیقی کشید و با صدایی بغض الود گفت
- می دونی دخترم ؟ اگه اردشیر یا خشایار فقط حدس بزنند من الان اینجام تا درباره ی کیانوش حرف بزنم خون به پا می شه میدونی که.
با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم او در ادامه گفت
- تو.....به اون علاقمندی ؟
سر به زیر افکندم و خون به صورتم دوید با مهربانی چانه ام را بالا گرفت و گفت
- من برای شنیدن همین پاسخ اینجام.
ارام گفتم
- شما مخالفتی دارید ؟
- در اصل باید بی تفاوت باشم اما نیستم.
- پس چرا طردش کردید ؟
- دخترم ایا تو با علم به شایعات مربوط به او بهش علاقه داری ؟
- شما برای دفاع از او اینجایید یا محکوم کردنشکدامیک ؟
- من یک مادر م چطور می تونم فرزندم رو محکوم کنم؟
- اما کردید تمام این سالها .قصد من دفاع از او نیست و من فقط دارم حقایق رو بازگو می کنم .انوقت شما و برادرانش چطور تونستید قید او را بزنید ؟
- دخترم منو سرزنش نکن به یاد اوردن گذشته تلخی که کیانوش پشت سر گذاشته برام رنج اور من همیشه نگران اونم اون بی پروا و جسور و یکدنده است اما خدا مرا ببخشد که از همه بچه هام بیشتر دوستش دارم و مجبورم به خاطر مصالح خانواده چنین کنم.
- اخه برای چی ؟
- همه اینا مربوط میشه به زمانی که تو شاید چند سال بیشتر نداشتی .
متعجب پرسیدم
- پس اون چیزایی که درباره اش میگن واقعیت داره ؟
- من هم نمی تونم باور کنم اما به هر حال اتفاقی ست که افتاده اون هیچ وقت درباره ی ان توضیحی نداد درباره ی برهم زدن نامزدی اش با اون دختر و وقتی هم درش بیرونش کرد اعتراضی نکرد .تو که بهش ایمان داری نه ؟
چند لحظه تامل کردم داشتم فکر می کردم که ایا واقعا به او ایمان دارم ؟مکث نسبتا طولانی من مادر کیانوش را نگران کرد اما چشمش به دهان من بود انگار همه وجودش به پاسخ من بستگی داشت.
- من.... راستش نمی دونم چی باید بگم ایا شما فکر می کنید من کار درستی می کنم ؟
- من به هر چیزی که مورد علاقه کیانوش باشه احترام می ذارم .
- شما از کجا باخبر شدید ؟
- از طریق خشایار نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این که یک نفر بین این همه ادم درباره ی کیانوش جور دیگه ای فکر می کنه .تو جدا در این کار مصری عزیزم ؟
- بله .
اشک در دیدگانش حلق زد و با شادی گفت
- امیدوارم خوشبخت بشین .
بغض گلوی مرا هم فشرد دلم نامد شادی اش را زایل کنم و بگویم هنوز قسمت اعظم مشکل به قوت خود باقیست.

korosh-8020
08-16-2011, 10:48 AM
فصل بیست و یکم

لجاجت ریشه دار من همچنان ادامه داشت از وقتی مدارس تعطیل شده بود پاک از غذا و خوراک افتاده بودم و این از دید بقیه دور نبود .حالا خبر خاطرخواهی من و کیانوش به گوش همه فامیل رسیده بود و همه از ان به عنوان ماجرایی رسوایی امیز یاد می کردند .پدر که مثل شیری زخمی بود و هر بار با شنیدن گوشه کنایه های مردم به طرف من حمله می اورد و هر بار توسط بقیه به نحوی مهار می شد .وقتی عقل خانواده از حل این ماجرا عاجز ماند بزرگترهای فامیل پا پیش گذاشتند .ان اشب عمه سارا و عمو مسعود و خاله فخری در منزلمان حضور داشتند و من بع اتفاق مینا و فیروزه در اتاقم نشسته بودم .مادرم گفت
- دیگه داره از دست میره عمه خانوم عین پدرش لجبازه نمی دونم چه کنم.
پدر غرید
- چرا نمی گی به خودت برده .
- من که شما هر چی گفتی گفتم چشم.
- تو تربیتش کردی تقصیر خودته.
- شما هم کم لی لی به لالاش نمی گذاشتید.
پدر فریاد زد
- من نمی دونم این دختره دلش رو به چی این پسره خوش کرده خواهر .نه قیافه ادم حسابی داره نه خوشنامه و نه ابرو داره. یک وقت هست که ادم چشمشکسی رو می گیره وقتی می ره تحقیقات پی به هویتش می بره پشیمان میشه اما این دختره ابله با این که می دونه این پسر کیه و چیه باز پافشاری می کنه. به جهنم انقدر بی اب و غذایی بکشه که بمیره .مرده این دختر بیشتر می ارزه تا زنده اش .
وقتی خوب فکر می کردم با خودم می گفتم راستی ها ! من با این که می دونم درباره ی اون چی میگن بازهم پافشاری می کنم .عمه سارا اهسته وشمرده از سر سالها تجربه در امر هم فکری با فامیل گفت
- این حرفها رو نزن داداش خوبیت نداره تو هم پری جون یک کم خودت رو کنترل کن .از قدیم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
- پس ما کشکیم دیگه هان ؟ مگه نمی خواد داماد ما بشه ؟ ما به چه اعتباری تو مردم بگردونیمش مردم چی میگن ؟ نمیگن افاده ها طبق طبق ....؟نمی گن از خواجه کشمیر رو رد کرد تا کارمند ساده دولت نمیگن منتظر بود به این مردتیکه شوهر کنه .نمیگن لیاقتش همین بود ؟
- اینقدر مردم مردم نکن داداش مردم همیشه یک حرفی برای گفتن دارن .
خاله فخری معترض گفت
- چی چی رو ولش کن عمه خانوم مگه ادمیزاد توی مردم زندگی نمی کنه ؟ مگه ما کبکیم ؟
عمه سارا که دلش خوشی از خاله فخری نداشت گفت
- شما خاله خانوم به خودتون زیاد فشار نیارین برای فشار خونتون خوب نیست .هیچ وقت کسی درباره ی دوماد شما سوالی از محضرتون پرسیده ؟
خاله فخری خشمگین گفت
- منظورتون چیه ؟
- منظورم روشنه اگه ما خودمون اجازه ندیم درباره ی داماد شما سوال و کنجکاوی کنیم مردم غلط می کنند درباره ی برادرزاده من کنجکاوی کنند.
در دلم هزار بار به عمه افرین گفتم .خاله که حسابی تحقیر شده بود رنجیده گفت
- حالا کنایه می زنید خانوم ؟بفرما خواهر ! اینقدر اصرار کردی بیام اینم نتیجه اش تقصیر منه که دلم برای خواهرزاده ام سوخت اصلا یکی نیست به من بگه اخه زن حسابی به تو چه ربطی داره ؟ خر خاک می خوره دل خودش درد می گیره . با اجازه اتون بنده رفع زحمت می کنم تا عمع خانوم اینجا هستند نیازی به ما نیست خداحافظ خواهر .
مادر تا ته حیاط دنبال خاله دوید اما او که سخت رنجیده بود بی اعتنا به مادر از خانه خارج شد و در را به کوبید .
فیروزه غرید
- ببین چه الم شنگه ای به پا کردی دختر ؟ یک طایفه رو به هم ریختی .
مینا با ملاحظه گفت
- فروغ جون بیا و از خر شیطون پیاده شو.
- مینا جون من سوار نبودم که پیاده بشم ! بالاخره نظر من هم باید مهم باشه .
فیروزه با غیظ گفت
- ای مرده شور خودت و نظرت رو یکجا با هم ببرند .اگه من فقط یک بار این مردتیکه رو می دیدم.
- چکار می کردی ؟
- هر چی لایقشبود بهش می گفتم بهشمی گفتم بره دنبال هم شان خودش.
برای کوبیدنش گفتم
- همون طور که خشایار گفت
- اون چکار باید بکنه ؟ یک بار حرف زد سکه یک پول شد .
- برای این که به نفع کیانوش حرف زد !
- نخیر برای این که این وسط گیر کرده بود اون کار عاقلانه ای می کنه والا من هم که دارم حرف میزنم پشیمانم از تو هیچی بعید نیست که همه کاسه کوزه ها رو سر من بشکنی .
- پس اگه جای تو باشم منتظر می مانم تا ببینم اخر و عاقبت این کار چی میشه .
- وای که چقدر تو پررویی فروغ !
از بیرون هنوز صدای بحث و گفتگو می امد پدر از رفتار خاله سارا که با چنان جسارتی به خاله فخری توپیده بود انتقاد می کرد و عمه سارا مصرانه سعی در توجیه کردنش داشت و به راستی عجب قیامتی بر پا شده بود .عمو مسعود با لحنی بی طرف گفت
- داداش ما داریم سر چی بحث می کنیم اصلا چرا همدیگرو می رنجونیم ؟مگه ما دور هم جمع شدیم مشاجره کنیم ؟ صحبت صحبت نادونی دو تا جونه حکایت هم حکایت پنه و اتیشه ...
عمه سارا که حوصله حاشیه رفتن نداشت عجولانه پرسید
- مقصود شما چیه داداش شما عقیده خاصی دارید ؟
عمو مسعود که اشکارا از دادن پیشنهاد حاشیه می رفت با سرعت گفت
- من ؟ نه نه می دونید که من کوچکتر از شمام و تا شما هستید خواهر من بیجا می کنم اظهار عقیده کنم .
عمه با ملاطفت گفت
- دور از جون داداش اما من فکر می کم این معمای سختی نیست که نشه حلشکرد .دختره هوایی شده ؟ خب بذارید بشه .اون فکر کرده طرف چه تحفه ایه ولش کنید بره.
پدر از کوره در رفت و گفت
- یعنی چی خواهر؟ همچین خونسرد حرف می زنید انگار از چیز بی اهمیتی یاد می کنید بذاریم ره ؟کجا بره ؟
عمه با ارامش ادامه داد
- بره خونه مردک رضایت بده باهاش عروسی کنه .مگه خاطرخواه اون نشده ؟
پدر فریاد زد
- به گور اقاش خندیده همه این بشین پاشوها برای پیدا کردن راه حله بذاریم حرفشرو پیش ببره ؟اونوقت اون چی فکر می کنه ؟ نمی گه عجب بابای وارفته ای دارم که از پسم برنامد ؟ فکر کنم همون راه حل خودم بهتر بود.
عمه محکم گفت
- کدوم راه حل ؟ راه کتک زدن ؟ تو تا کی می خوای کتکش بزنی ؟
- تا وقتی که بمیره .
- که چی بشه ؟ با مردن اون چی عاید تو میشه قهرمان میشی ؟ اگه اون طوریش بشه به تو جایزه می دن ؟ همین مردمی که ازشون حرف میزنی رسوای خاصو عامت می کند سرزنشو ملامتت می کنند سکه یک پولت می کنند.
- پسمیگی چکار کنم ؟بذارم با ابروم بازی کنه ؟
عمه در حالی که تن صدایش را پایین می اورد تا مانشنویم گفت
- اگه شوهرش ندی ممکنه بیشتر به ابروت لطمه بخوره .دختره بزرگه یه وقت رسوایی به بار می یاره .
قند در دلم اب کردند پس انها یک خرده حسابی از من می بردند .عمه در ادامه گفت
- سنگین و رنگین دستش رو بذار توی دست پسرک.
- به همین راحتی ؟
- نه اول باهاش طی کن اون باید قید همه مارو بزنه درست مثل پسره .
پدر که از فرط خشم قادر به تلفظ صحیح کلمات نبود فریاد زد
- اخه من دختر به چه چیز این مردتیکه بدم ؟نه کس و کاری داره نه سابقه خوبی .خدا رحت کنه باباشو یک کم زود از دنیا رفت وگرنه گره کار ما به دست اون باز می شد.
- مثلا چکار می کرد ؟ توی سرش می زد توی سر مرد سی و چند ساله ؟ اون بچه نیست داداش همونطور که فروغ بچه نیست .
- من نمی دونم این دختره بی عقل واسه چی انقدر اصرار داره زنش بشه .خواهر به خاطرش سه روز و سه شبه لب به اب و غذا نزده فکرشو بکن . همش می ترسم کنه بلایی سرش اورده که اینقدر....
- هیچ بعید نیست داداش دیگه چه بدتر اگه اینطور باشه . باید هر چه زودتر این دوتا رو به هم حلال کنی اگر هم نگران مردمی رک و پوست کنده بگو دیدم با مخالفتم باعث ابروریزی می شم این بود که قبول کردم.
مادر محکم روی صورتش کوبید و گفت
- وای ! مایه رسوایی .
پدر غرید
- اخه ادم زورش میاد از این که این همه کس و کار داره ولی یک نفر وسط نیامده ما انوقت بهش دختر می دیم .ای تف به روی این دختر که مضحکه خاص و عاممان کرده من نمی دونم چرا این یک جو شعور نداره ؟مثلا دلمون رو خوش کرده بودیم فرستادیمش درس خونده همون فرهاد راست می گفت دختر رو باید زود شوهر داد .ما مثلا امدیم به قول جدیدی ها روشنفکر رفتار کنیم اما مگه اون لیاقت داشت ؟باید مثل برج زهرمار باشم .
- احتیاجی به این کارها نیست داداش همین که طردش کنید از همه چیز بهتره اون باید تنبیه بشه . ما در فامیلمون دختری به خونسردی اون نداشتیم و اون باید اینو بفهمه و درکش کنه .اون باید بفهمه برای یک لحظه نباید یک عمر رو فدا کرد و به خاطر یک اشتباه باید چیزهای عزیزی رو از دست بده .
سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد فیروزه ومینا هم ساکت بودند و در سکوت به من می نگریستند در نگاهشان ترحم و اضطراب موج می زد و خدا را شکر می کردند که به جای ن نیستند . من داشتم به پیشواز سالهای بی کسی ام می رفتم اما چرا انچنان راحت و خشنود بودم ؟ در همین حین باجی با سینی چای وارد اتاق شد لبانش از فرط اندوه اویزان شده بود و ناراحتی هم در چهره اش موج می زد .به خصوصکه لحنش خطاب به من بی نهایت سرد و اندوهگین بود
- بفرمایید خانوم چاییتون سرد شد .
- باجی ؟
- بله خانوم ؟
- ناراحتی ؟
- کی ناراحت نیست ؟مگخ نظر کسی برای شما مهمه ؟
پیرزن گنده گو ! حالا خوبه یک کلفت بیشتر نیست .هر چند او برای من مهم بود و نظرش برایم باارزش به حساب می امد . فیروزه و مینا بی هیچ حرفی به اتفاق باجی ترکم کردند و مرا با اندیشه هایم تنها گذاشتند .


*****************

هنوز از خانه بیرون نرفته مطرود شده بودم حتی باجی هم که همیشه یاور و پشتیبانم بود با من سر و سنگین بود هیچ کس نمی خندید و لحن هر کس با دیگری تند و خصمانه بود مادر که طی ان چند سال از گل بالاتر به باجی نگفته بود دائم به پای باجی می پیچید و شگفتا که باجی هم اعتراضی نمی کرد و فقط اطاعت می نمود و من به شدت از رویارویی با فرهاد می گریختم چرا که قسم خورده بود به محضدیدنم خون به پا کند.
ان روزها روزهایی بود که برای رفتن از خانه لحظه شماری می کردم فقط نمی دانستم چگونه به کیانوش خبر دهم چرا که او برای انجام معاملاتش به قبرس رفته بود .ایا باید به خانه اش تلفن می کردم و پیغام می گذاشتم ؟ تصمیم گرفتم صبر کنم تا او از سفر بازگردد به این امید که تا ان زمان تکلیفمان روشن شود .ظاهرا که با ازدواج ما موافقت شده بود اما حال و هوا حال و هوای عروسی وخواهرم فیروزه نبود .همه به گونه ای رفتار می کردند که گویا عزیزشان مرده یا قرار است بمیرد .مادر که هر چند ساعت یکبار مثل دیوانگان فریاد می زد
- خودمون کردیم که لعنت بر خودمون ! منوچهر خان گفت که نباید که دختر بیرون از خونه کار کنه اما به خرج من نرفت .هی گفتم من جنس خودمو بیشتر می شناسم نمی دونستم که این جیگر سوخته داره تیشه به ریشه ما می زنه . وای که چه رسوایی به پا شد کاشمار زائیده بودم و اینو نمی زائیدم .
چقدر سنگدل شده بودم انگار هیچیک از ان ناله ها و گریه به دلم اثر نمی کرد انگار اصلا کر بودم .فیروزه هم کمتر به خانه مان می امد و اگر هم می امد حتی سراغی از من نمی گرفت .خانواده ما دیگر چون گذشته گرم وصکیمی نبود و هیچ کس جرات حرف زدن با پدر را نداشت .چقدر دلم لک زده بود برای این که با کسی درد دل کنم با کسی مثل باجی که همیشه حرفهایم را می فهمید و وانمود می کرد می فهمد اما او هم روی خوشی برای حرف زدن با من نشان نمی داد . چه شده بود ؟ مگر من گناه کبیره کرده بودم ؟ هر چند که عمل من به مراتب بدتر از ان بود.
دو هفته از ان ماجرا گذشت تا این که یکی از اخرین روزهای شهریور ماه مادر با صدایی که مخصوصا تا ان حد بلندش کرده بود تا من بشنوم خطاب به باجی گفت
- باجی برو بهش بگو اقا جونش می خواد باهاش حرف بزنه.
قلبم فرو ریخت اقا جون چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟ وقتی باجی برای دادن پیغام مادرم واد اتاقم شد من ایستاده بودم و رنگ به رو نداشتم . نفس عمیقی کشیدم و دنبال باجی راه افتادم .پدر در سالن بزرگ پذیرایی روی صندلی گهواره ای اش نشسته بود و برای اولین بار در طول ان سالها بی اعتنا به ناراحتی مادر پاهایش را روی میز انداخته و چشمانشرا بسته بود .به نظرم امد رنگ صورتش به بنفش گرائیده و به سختی نفس می کشد .مادر با نگاهی غضب الود سراپای مرا در نوردید و سپس به پدر نگریست .می دانستم خواب نیست چرا که هیچ گاه نشسته خوابش نمی برد .مدتی مقابلش ساکت و خاموشایستادم و سر به زیر افکندم تا این که باجی گفت
- اقا فروغ خانوم امدن .
پدر دیده از هم گشود و به من خیره شد انگار بار اولی بود که مرا می دید انچنان متعجب خشمگین و سرد .با صدایی که خودم هم به زور می شنیدمش گفتم
- سلام .
- بگیر بشین .
او از روی صندلی اش برخاست و قلب من فرو ریخت فکر می کنم پدر هم متوجه ترسم شد چون از من فاصله گرفت و به طرف پنجره رفت انگاه من صدای خسته و سالخورده اش را شنیدم رنجیده و اشفته ! انگار در خواب حرف می زد
- دیگه از به حال خود گذاشتنت خسته شدم دختر به نظرم می یاد عقلت رو از دست دادی و دیوانه شدی اما خب دیوانگی هم عالمی داره .دیگه میل ندارم دلایلت رو برای انتخاب ائن بشنوم یعنی برام فرقی نمی کنه اونقدر اون کوچک و بی اهمیته که لایقش نمی بینم حتی بهش فکر کنم و تو هم که بناست باهاش ازدواج کنی در نظرم همینطوری .
پدر به سختی از به زبان اوردن اسم کیانوش پرهیز می کرد.
- تو هنوز می خوای با اون ازدواج کنی ؟
ارام و سر به زیر گفتم
- بله اقا جون.
فریاد زد
- به من نگو اقا جون .
پس چه باید می گفتم ؟ او را به چه نامی باید صدا می زدم ؟
اما طولی نکشید که جواب سوالم را گرفتم.
- از این به بعد من اقا جون تو نیستم یعنی اصلا دختری به اسم فروغ ندارم فکر می کنم مردی .
از قاطعیتش هنگام ادای این سخنان پشتم لرزید و خون در عروقم منجمد شد گویی مادر هم با هر انچه او می گفت موافق بود چون حتی نیم نگاهی به ما نیانداخت البته انتظار چنین اینده ای را داشتم اما حتی تصور هم نمی کردم پدر به زبان بیاورد.
- تو طی چند روز اینده از این خونه میری برای همیشه ! مردی یا موندی همان جا هستی مرده و زنده تو دیگه برای ما فرقی نداره . من همیشه فکر می کردم تو عقل داری اما متاسفم که اون همه بهت امیدوار بودم تو لیاقتش رو نداشتی .
- اقا ؟
همه نگاهها به طرف در چرخید باجی بود که پدرم را صدا می زد . او دیگر چه می گفت ؟ با شهامت چند قدم جلوتر امد پدر از روزی که میانجی شده بود محلش نمی ذاشت .او درست روبه روی پدر ایستاد و محکم گفت
- اجازه بدین منم برم .
از حیرت او دهانم باز ماند مادر که تاب دوری از او را نداشت با عجله گفت
- کجا میری باجی ؟
باجی به نرمی گفت
- با فروغ خانوم برم .
- چی ؟
حالا پدر هم حیرت کرده بود !
- نمی تونم خانوم کوچیک رو با اون شارلاتان تنها بذارم .
چطور جرات می کرد به شوهر اینده من توهین کند ؟ من که از او برای امدن دعوت نکرده بودم .از فرط خشم خون صورتم دویده بود و تنها توانستم بگویم
- نیازی نیست باجی .
او با گستاخی که در طول ان همه سال سابقه نداشت محکم و بی پروا در حضور پدر و مادرم گفت
- چرا هست خانوم اگر منو از در بیرون کنید از دیوار می یام . من باید با شما باشم لااقل تا وقتی با اون مردتیکه هستید.
مردتیکه ؟ به شوهر اینده من می گفت مردتیکه ؟ به صورت پدر و مادر نگریستم هیچیک از انها در برابر توهین هایش نسبت به من حرکتی نکردند و عکسالعملی هم نشان ندادند . ایا دختری که مقابل عقاید و بقیه می ایستاد باید حتی مورد شماتت خدمتکارش واقع می شد ؟ مادر که گویی به خاطر تصمیم باجی سخت اندوهگین بود با مهربانی پرسید
- چرا باجی مگه چی شده ؟ می خوای منو تنها بذاری ؟
- باید برم خانوم جون نمی تونم دختر شما رو تنها بذارم .اون خیلی جوونه نادون خوب رو از بد تشخیص نمی ده نمی تونم با اون نهاش بذارم .
مادر به پدر نگریست .او هنوز ساکت و خاموش بود .اشکدر چشمان مادر حلقه زد . مگر باجی قرار بود کجا برود ؟ نزد من می امد ! قسم می خورم که مادر به خاطر از دست دادن باجی بیشتر از من ناراحت بود او سی و پنج سال خدمت صادقانه باجی را به خودش نمی توانست نادیده بگیرد اما من هم او را نمی خواستم .ان پیرزن کلفت گو را که گاهی موقعیت خودش را از خاطر می برد .اصلا حوصله اشرا نداشتم چطور می توانستم با پیرزنی به خانه کیانوش بروم که چشم دیدنش را نداشت ؟ در عین حال او را خوب می شناختم و می دانستم وقتی تصمیمی بگیرد هیچکسجلو دارش نیست واو به راستی پیرزن کله شق و یکدنده ای بود .پدر که حال مادر را می فهمید با اهنگی مهربان گفت
- خودت می خوای بری یا کسی ازت خواسته ؟
باجی با احتراح پاسخ داد
- نه اقا خودم می خوام برم من اونو بزرگ کردم پس به گردنش حق دارم.
پدر با لبخندی سپاسگذار به خاطر ان همه محبت صادقانه و بی ریا گفت
- بسیار خب ما جلوتو نمی گیریم تو حق داری خودت انتخاب کنی .جوانی ات را در این خانه پیر کردی فقط یادت باشه که ما همیشه مشتاق دیدنت هستیم.
اشک از دیدگان باجی جاری شد و من نمی دانستم جلسه اتمام حجت با من بود یا وداع با باجی ؟!

korosh-8020
08-16-2011, 10:48 AM
فصل بیست و دوم

مادر هر گاه دلش می گرفت به زیارت امامزاده ای در نزدیکی خانه مان می رفت زیرا پدر و مادرش هم همانجا در صحن امامزاده به خاک سرده شده بودند و همیشه وقتی برمی گشت صورتش متورم وچشمانش سرخ و به گود نشسته بود. ان روز هم برای عقده گشایی به زیارت رفته بود زیرا قرار بود من در طی هفته اینده به عقد کیانوش درایم وبرای همیشه ان خانه را با همه خاطراتش ترک گویم . پدر خیلی سرد و رسمی نه انگونه که با مردی متشخص حرف می زد با کیانوش سخن گفته و موافقتش را اعلام کرده بود . هر چند که فرهاد چند بار به طرفش حمله کرد و هر بار هم با دستان قدرتمند کیانوش سر جایش میخکوب شد و توسط پدر ملامت گردید . روزهای اخر همه مشغول پچ پچ بودند و من و باجی هم به جر و بحث مشغول بودیم اما هرگز نمی توانستیم به خاطر حضور بقیه خشممان را نشان دهیم تا ان که ان روز وقتی مادر برای زیارت خانه را ترک کرد مقابل هم ایستادیم .من از فرط خشم می لرزیدم فریاد زدم
- کی از تو دعوت کرده که دنبال من بیای ؟
خونسرد گفت
- هیچ کس اما من میام خانوم .
- نیازی به حضور تو نیست .
- چرا هست ! تا وقتی که من زنده ام شما به تنهایی جایی نمی روید که اون شارلاتان هست.
- تو حق نداری به همسر اینده من توهین کنی .
- مطمئن باشید که خانوم که هرگز در برابر ایشون از من بی احترامی نخواهید دید اما من می خواستم نظرم رو درباره ی اون به شما گفته باشم.
- نظر تو برای من اهمیتی نداره.
- شما به نظر هیچ کس اهمیت نمی دین و گرنه باهاش ازدواج نمی کردین.
- من تو رو با خودم نمی برم .
- من خودم میام سایه به سایه شما .
- پس باید مو به موی حرفهام رو اطاعت کنی .
- تا به حال هم همین کار رو می کردم کار من فقط اطاعت کردنه .
- و باید به اون احترام بذاری .
چون جوابی نشنیدم فریاد زدم
- شنیدی چی گفتم ؟
- بله خانوم !
اما بله خانوم او بیشتر به نه خانوم می ماند به نظر می امد او در قلبش هیچ ارزش و احترامی نسبت به کیانوش در قلبش حس نمی کرد .با خود گفتم واویلا حتما کیانوش هم دل خوشی از پیرزنها ندارد اونوقت چه باید کرد ؟ خدایا کاش او از امدن با من منصرف می شد . سعی کردم با ارامش متقاعدش کنم اشتباه می کند
- ببین یاجی جان من تو رو مثل مادرم می دونم تو به من شیر دادی منو بزرگ کردی من دلم نمی خواد تو رو با حرفهام برنجونم اگه با من بیای به دردسر میافتی عذاب می کشی اذیت میشی .
او در حالی که از رفتار من رنجیده بود با رنجشی اشکار گفت
- اگه شما می تونید تحمل کنید من هم می تونم .
- باجی من با تو فرق دارم من دارم می رم خونه شوهر اما تو ....اون ممکنه از تو خوشش نیاد .
- می دونم اما برای هرچیزی اماده ام خواهشمی کنم سعی نکنید منو پشیمان کنید.
سری از روی تسلیم تکان دادم و گفتم
- خیلی خب بیا پیرزن یکدنده .

******************

بالاخره روز موعود فرارسید ارایشگری به خانه اوردند و مرا اماده کردند ولی به خواست مادر لباس عروس نپوشیدم انگاه عاقدی برای خواندن خطبه عقد به منزلمان فراخوانده شد .مجلس سوت و کوری بود نه فرهاد امد نه خشایار پدر هم برای اعلامرضایتش امد نه عمه ای نه خاله ای و نه حتی مادر خشایار فقط من و مادر و فیروزه و باجی و البته همسر فرهاد مینا کیانوش پس از خطبه عقد گردنبند زیبا و سنگینی به گردنم انداخت واز شوق دامادی اش یک سکه نیم پهلوی هم به باجی داد اما باجی از پذیرفتنشسر باز زد و مودب گفت
- من یکخدمتکارم اقا هدیه ای به این سنگینی نمی پذیرم .
انقدر از دستشعصبانی شدم که دلم می خواست فریاد بزنم شرط می بندم اگر با هرکسی به جز کیانوش ازدواج می کردم از شوق گرفتن سکه پرواز می کرد .عجیب بود که حتی مادر و فیروزه هم برای تبریکمرا نبوسیدند و هدیه ای به من ندادند .فقط مینا خیلی ارام گفت
- فروغ جون امیدوارم به پای هم پیر بشین .
چطور انقدر دیر مینا را شناختم ؟ دختری به ان خوبی به ان مهربانی .به قول کیانوش حیف از ان زن برای برادرم فرهاد مثل مرغی زخمی در حیاط بزرگ خانه بال بال می زد و منتظر پایان مراسم بود و وقتی فهمید خطبه عقد تمام شد با صدایی فریاد گونه گفت
- مادر بگو زود کاسه کوزشون رو جمع کنن و برن.
کیانوش ارام زمزمه کرد
- پاشو خانوم تا با تی پا بیرونمون نکردند عجب وداع گرمی !
دلم شکسته بود دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم .چرا ؟ مگر خودم چنین نمی خواستم ؟ مگر خودم پافشاری نکردم ؟ دلم عجیب گرفته بود چه عروسی بودم من ! بدون جهیزیه و بدون هیچ چشم روشنی و پشتگرمی اما کیانوش گویی روی ابرها راه می رفت چون انچه را که می خواست به دست اوده بود .مادر حتی برای خداحافظی هم صورتش را جلو نیاورد تا او را ببوسم وفیروزه یک بند اشک میریخت و اهسته می گفت
- ای خاک برسرت خودتو بدبخت کردی .
ما ارام و بی صدا از خانه خارج و سوار ماشین شدیم من و کیانوشجلو و باجی عقب نشست و هیچ کس حتی به بدرقه ما نیامد .اسمان هم گرفته بود انگار دلش می خواست با گریه ای سنگین خودش را سبک کند .هر سه در ماشین ساکت بودیم و تنها صدای رعد و برق سکوت میانمان را می شکست . پائیز بود و پائیز ان سال را من هرگز فراموش نمی کنم .
ماشین دل جاده را با شتاب می شکافت و زیر باران به حرکتش ادامه می داد .کیانوشبا فندک ماشین سیگاری روشن کرد وبرای شکستن سکوت گفت
- عجب بارونی فکر کنم مجبور بشیم مراسم رو در ساختمان برگزار کنیم.
با تعجب پرسیدم
- مراسم رو ؟کدوم مراسم ؟
کیانوش زیر لب خندید و گفت
- خب معلومه ! مراسم ازدواجمون رو تو فکر کردی من تو رو مثل بیوه ها به خونه ام می برم ؟ امشب تا پاسی از شب توی خونه جشن می گیریم .
- اما ما که کسی رو نداریم !
- چرا نداریم ؟ من از همه دوستام برای امشب دعوت کردم .
- خب پس چرا زودتر نگفتی ؟
- حالا می گم مگه اشکالی داره ؟
- معلومه که اشکال داره من اصلا امادگی ندارم .
- مقصودت لباسه ؟فکر اونم کردم همین حالا که اینجا کنار من نشستی یکی از زبردست ترین ارایشگرهای ایران که در فرانسه دوره دیده و لباسی که کار یکی از ماهرترین خیاطان کشوره انتظار تو رو می کشه .
هیچ سورپریزی مثل اون نمی توانست خوشحالم کند .از فرط شادی به گردنش اویختم و در حال کشیدن گوشش گفتم
- تو بهترینی کیانوش .
هر دو به خنده مشغول بودیم که صدای سرفه مصلحتی باجی ما را به خودمان اورد پاک او را از یاد برده بودیم .
کیانوش چشمکی به من زد و گفت
- گردنم رو ول کن ممکنه تصادف کنم .
انقدر از شنیدن ان خبر توسط کیانوشخوشحال بودم که دلم نمی خواست به خاطر باجی زایلش کنم .حساب او را بعدا می رسیدم وقتی که شادی به پایان می رسید .ان زمان فقط می خواستم شاد باشم انقدر شاد که اندوه از دست دادن دیگران را از یاد ببرم و کیانوش هم همین را می خواست شادی مرا.

*****************

وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفشبرگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لاس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت .
- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.


سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !

(از اشعار نویسنده )
****************

وقتی همه ی دعوت شدگان با تبریک مجدد ما را ترک کردند و باغی انچنان بزرگ بی سرو ته و عجیب از کثرت جمعیت خالی شد به دستور کیانوش باربد چراغهای جلوی ساختمان و شاهراهی که به در باغ منتهی می شد روشن نمود و باغ بار دیگر مثل روز روشن شد حتی باجی هم علی رغم خویشتن داری اش مبهوت جلال و شکوه باغ شده بود . باران هنوز می بارید و صدای برخورد ان با برگهای خزان زده که یکی یکی بر زمین می افتاد اهنگی دل انگیز بود که مایل نبودم صدای ان را با شناخته ترین کنسرت ها عوض کنم .وقتی باغ یکباره با چراغ های الوان روشن شد من در طبقه بالا پشت پنجره بودم و باجی این یار قدیمی در چند قدمی ام ایستاده بود و منتظر بود در عوض کردن لباسم کمکم کند . ایا من باید به تنهایی بانوی خانه ای به ان بزرگی می شدم ؟ وهم اور بود من مثل قطره ای در دریای ژرف بودم !
باجی به من در عوض کردن لباسم کمک کرد وانگاه از سر حوصله یکی یکی سنجاقها را از میان موهایم بیرون کشید و صورتم را با لوسیون از ارایش پاک کرد و سپس به شانه کردن موهایم پرداخت .صدای کیانوش نمی امد و از خودش هم خبری نبود شاید منتظر بود باجی مرا ترک کند ! وقتی صدای گامهای شمرده و محکمش را شنیدم قلبم فرو ریخت ایا او هم به اندازه من مضطرب بود یا چون همیشه ارام و خونسرد بود ؟ وقتی در باز شد من او را در پناه نور کمرنگ اباژور در اینه دیدم ارام و ساکت بود .باجی با دیدن او بی هیچ سخنی اتاق را ترک کرد و در پشت سرش بست .او اهسته و شمرده گام برداشت و به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد
- ناراحت نمیشی اگر پنجره را برای چند دقیقه باز بگذارم ؟
و چون پاسخ منفی مرا شنید ان را باز کرد و روی صندلی مقابل نجره نشست و سیگاری روشن کرد و به کشیدنش مشغول شد و من فرصت کردم زیر چشمی او را بنگرم .ارام گفت
- به باربد گفتم همه چراغهای باغ را روشن کنه .
بی انکه دلیلش را بدانم پرسیدم
- چرا ؟
متعجب گفت
- خب معلومه ! امشب شب زفاف ماست و می خوام خونه برات چراغون باشه .
بغض گلویم را فشرد با دست صورتم را پوشاندم .
کیانوش با مهربانی گفت
- فروغ ؟ تو که بچه نیستی می دونم شرایط ازدواجمون با همه خیلی فرق داشت اما تو باید صبور باشی .
چرا گریه می کردم ؟مگر خودم انطور نخواسته بودم ؟اما اشکم بی وقفه می امد.کیانوش سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد سپسپنجره را بست مقابل پاهایم نشست و بلاش کرد دستم را از جلوی صورتم بردارد.
- فروغ ؟تو چت شده ؟
صدایش امیخته ای از طنز و ملاطفت بود چقدر مثل بچه ها بهانه می گرفتم . با دستمال بینی ام را گرفت و بوسه ای پر محبت بر دستانم نهاد .نمی دانم چرا از همه چیز خشمگین و عصبانی بودم میان گریه گفتم
- تنهام بذار کیانوش لطفا تنهام بذار.
انگار کمی جا خورد صورتشسخت شد و دندانهایش را به هم فشرد سپس از جا برخاست و قصد رفتن نمود از او انتظار برخورد دیگری داشتم دلم می خواست صبوری می کرد اما به نظر سخت رنجیده بود .به نرمی از اتاق خارج شد و در را بست .چقدر تنهایی وحشتناک بود چقدر سکوت وحشتناک بود چقدر اندیسیدن به وقایع دردناک و وحشتناک بود و چقدر فکر از دست دادن انان که دوستشان می داشتی وحشتناک بود .سردم بود روی رختخواب دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم گرمای مطبوع رختخواب رخوتی به تنم بخشید و ارام ارام چشمانم سنگین شد.


******************
تلاش می کردم حرف بزنم اما حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم حس می کردم وقت مرگم فرا رسیده تقلا می کردم اما تلاشم بی ثمر بود .میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و از خدا لااقل یکی از ان دو را می خواستم که ناگهان فریادی از گلویم رها شد و نفسم ازاد گردید چقدر نفس کشیدن خوب است چقدر درک حس زنده بودن لذتبخش است .ارام دیده گشودم و در سایه نور قرمز رنگ اتاق هیکل او را دیدم با چشمانی نگران و صورتی پریده رنگ ! تلاش کردم چیزی بگویم اما نتوانستم صدایم در گلو خفه شده بود چقدر گلویم درد می کرد با دستان ناتوانم به ماساژ گلویم پرداختم کیانوش که مقصودم را فهمیده بود به مهربانی زمزمه کرد
- از بس فریاد کشیدی گلویت درد می کنه بلند شو کمی از این اب گرم بنوش حالت رو بهتر می کنه .
رب دوشامبر یقه بازی به تن داشت وعضلات برجسته شانه هایش کاملا پیدا بود چقدر برنزه بود درست مثل سرخ پوستها . وقتی سرم را بلند تا کمی اب بنوشم ارام به شانه اش تکیه کردم و چه تکیه گاه خوب و محکمی بود .اهسته کنارم نشست و زمزمه کرد
- حالت چطوره ؟
با صدایی ضعیف و ناتوان پاسخ دادم
- تو از کجا فهمیدی ؟
زیر لب خندید وگفت
- صدات همه خونه رو برداشته بود .
بعد به شوخی که رگه هایی از رنجش در ان حس می شد ادامه داد
- خودت نخواستی کنارت باشم میگن زنهایی که اسباب رنجش شوهرشون میشن شبها کابوس می بینند.
لبخند زدم و گفتم
- چطوره بگی زنهایی که اتاقشون رو از شوهرشون جدا می کنند مغضوب خدا میشن.
بعد با به یاد اوردن خوابم گفتم
- کابوس وحشتناکی بود .
- چه کابوسی ؟چه خوابی دیدی ؟
- آه کیانوش داشتم می مردم مرگ رو پیش چشمام دیدم .
- بس کن تو فقط با اضطراب خوابیدی لحاف به این سنگینی رو هم که روی خودت انداختی خب معلومه که احساس خفگی می کنی.
بعد با خنده ریزی در حالی که موهای خیس از عرقم را از روی پیشانی ام کنار می زد گفت
- حتی باجی رو هم بیدار کرده بودی اون به من در حالی که فوق العاده سر سنگین بود گفت خانوم هر وقت فریاد می زنه پرخوری کرده !
- باجی اینو گفت ؟
- نه فقط این بلکه چیز بامزه ی دیگه ای هم گفت که من مقصودش رو نفهمیدم یه چیزی مثل بختک! اون میگفت بختک سراغت اومده .
- پیرزن خرافاتی .
- اون چیه که باجی درباره اش حرف می زنه ؟
- یک نوع جنه .
- جن ؟!
- خدای من نخند کیانوش ! باجی خیلی به این چیزها اعتقاد داره .
کیانوش در حال خندیدن گفت
- نه نه به حرف اون نمی خندم به این می خندم که خدا رحم کنه به جنی که جرات کنه بیاد سراغ تو .تو داماد رو از خودت فراری دادی وای به احوال اون.
با اهنگی ساده گفتم
- کیانوش به خاطر حرفهایی که سر شب بهت زدم معذرت می خوام.
او بی انکه پاسخی به من بدهد بوسه ای روی موهایم گذاشت و زمزمه کرد
- عزیز کوچولوی من !
- هنوز داره بارون می یاد ؟
- اره .
- داری به چی فکر می کنی ؟وقتی سکوتت طولانی میشه نگران کننده ست !
کیانوش چانه ام را بالا گرفت و با لبخند گفت
- به این که چقدر خوبه تو بعضی اوقات بترسی .
اری هنوز باران می بارید اما من انگار همه دنیا را با وسعتش فقط در چشمان درشت کیانوش می دیدم.............

korosh-8020
08-16-2011, 10:49 AM
فصل بیست و سوم

وقتی دیده از هم گشودم ابتدا صدای تیک تیک ساعت دیواری را شنیدم که عقربه هایش ساعت یازده صبح را نشان می داد به زحمت از جا برخاستم و تازه به یاد اوردم کجا هستم .اتاق خواب در ان ساعت روز شکوه خاصی داشت کیانوش کنارم نبود پس فرصت کافی برای بررسی محیط داشتم . اتاقی بود در حدود بیست متر با رنگی مایل به صورتی و پرده هایی به رنگ سفید با روکش مخمل زرشکی و دو صندلی راحتی زیبا با میز مدور کوچکی مقابل انها در گوشه اتاق خودنمایی می کرد . کنار پنجره رفته و در ان را به روی باغ گشودم اسمان ابی ابی بود با صدای بلند گفتم
- چقدر گرسنه ام .
با به یاداوردن شب گذشته موج داغی از شرم همه وجودم را فرا گرفت تلاش کردم برای منحرف کردن فکرم چشم به مناظر باغ بسپارم .کف باغ پر بود از برگهای پائیزی و از برگهایی که بر درختها باقی مانده بود قطرات باران شب گذشته چکه می کرد یقه لباسم را کیپ تر کردم و روی صندلی مقابل پنجره نشستم همین موقع در باز شد و کیانوش در حالی که سینی بزرگی را به دست داشت وارد اتاق گردید و در با پایش بست .
- شنیدم چیزی راجع به گرسنگی گفتید ! بفرمائید صبحانه شما حاضره .
- صبح بخیر .
- صبح شما هم بخیر سرکار خانوم اعتمادی .
او سینی صبحانه را که شامل کره مربا در دو نوع عسل سرشیر شیر چای بیسکویت پنیر تخم مرغ عسلی و کاچی که بی شک دستپخت باجی بود را روی میز گوشه اتاق نهاد و گفت
- بفرمائید !
با دهان باز از جا برخاسته به میز نزدیک شدم و با حیرت گفتم
- کیانوش تو می خوای منو بالن کنی و به هوا بفرستی ؟ اخه کدوم ادمی می تونه این همه غذا رو بخوره !
او صندلی را برای نشاندنم عقب کشید و در حال نشاندنم گفت
- اولا غذا نه و صبحانه دوما بنده بی تقصیرم ! دایه گرامیتون گفتند صبحانه نو عروس باید کامل کامل باشه .
پس باجی هنوز به فکر من بود .کیانوش در حال لقمه گرفتن برای من گفت
- نمی دونی این پیرزن چه جذبه ای داره باربد جلوی اون شمشیرش رو غلاف کرده .اومده بود چغلی اونو به من بکنه ظاهرا باجی خانومتون به قلمرو امپراطوری اون تعدی کرده بود منم گفتم باهم کنار بیاید راستش دیگه فرصت ندارم به جنگ و دعوای خدمتکارها رسیدگی کنم البته اینو به باربد گفتم اما وقتی باجی اومد با فریادی مصلحتی گفتم یک خانوم بهتر می دونه چطور باید اشپزخونه رو اداره کنه تو هم بهتره از ایشون راهنمایی بگیری خب هر چی نباشه اون دایه خانوممه باید ازش حساب ببرم وگرنه ممکنه به خاطر چغلی از من تو رو به جونم بیاندازه !
در حال خوردن صبحانه گفتم
- کیانوش!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
- معذرت می خوام خانوم مقصودی نداشتم .
- کیانوش تو باید یکی دو خدمتکار خانوم استخدام کنی .
- باشه عزیزم خودت انتخاب کن .حالا اخمهات رو باز کن و به من بگو دوست داری برای ماه عسل تو رو کجا ببرم ؟
- خب صبر کن ببینم تو جای خاصی رو در نظر داری ؟
کیانوش در حال نوشیدن چایش گفت
- راستش بله اما ترجیح می دم تو انتخاب نی این سفر مال توئه .
- من از خیلی پیشتر دوست داشتم به رم سفر کنم اخه شنیدم این شهر دارای تمدن کهنی است .
کیانوش بی معطلی گفت
- بسیار خب تصویب شد برای ماه عسل به رم می ریم .
- اما کیانوش تو باید همه جای این خونه رو به من نشون بدی و در ضمن تا اطلاع ثانوی از اون دوربین های مخفی ات استفاده نکنی .
کیانوش با حالت عاشقی سخت شوریده گفت
- دیگه در استفاده از اونا اشکالی نمی بینم می تونم هر جای خونه که باشی نگات کنم.
- وای تو بدترین.............
- و تو بهترین زنی هستی که در عمرم دیدم .
همیشه همین طور بود حتی بدترین و دنباله دارترین بحثهایمان با کوتاه امدن کیانوش به اخر می رسید . به نظر می امد او به هیچعنوان راضی به ناراحت کردن من نیست حتی در مواقعی که قصدش شوخی بود جانب احتیاط را از دست نمی داد .زندگی با او سرتاسر معما و شگفتی بود زندگی با او برای من دورانی سراسر لذت و تجربه بود .وقتی که خوب فکر می کنم درمی یابم که دیگر هرگز ان دوران برایم تکرار نشد دورانی که گاهی از فرط خنده به خاطر جوکهای بامزه و حرفهای انچنان بی پرده دچار دل درد می شدم و اشک به دیده می اوردم .چقدر زندگی به گونه ای که دوست داری بی انکه منتظر عواقب کار باشی شیرین است.
ما با هم به رم رفتیم و باجی و باربد را در جوار هم تنها گذاشتیم و در حالی که باجی از این کار به شدت ناخشنود و ناراضی بود . ماه عسلمان هم به یاد ماندنی بود شبها تا دیر وقت با هم به گفتگو و صحبت می نشستیم و صبح با صدای بم و طنز الود او دیده از عم می گشودم . او جدا مرد عجیبی بود در حالی که سواد انچنانی نداشت اما به چند زبان زنده دنیا مسلط بود و به روانی زبان مادر اش سخن می گفت .خیلی هم دست و دلباز بود اما امان از زمانی که می رنجید باید اعتراف کنم از خشمشمی ترسیدم و هیچ چیز به اندازه شنیدن دروغ خشمگین و عصبانی اش نمی کرد حتی مواقعی که از فرط هر چه می خواستم می گفتم نیز عصبانی نمی شد و تنها به خاطر شاهد خشم من بودن لبخند می زد و تشویقم می کرد هر انچه را فکر می کنم به زبان بیاورم .یکی از روزهایی که در رم بودیم برای نخستین بار شاهد عصبانیتش بودم .ان روز کیانوش برایم حرف می زد و من در افکارم غرق بودم و این از دید او دور نماند
- حواست کجاست فروغ ؟
- هان ؟هی......هیچ جا چطور مگه ؟
ابران او در هم گره خورد و خشمگین از جا برخاست و بی هیچ سوال و جوابی ترکم کرد و هر چه صدایش کردم پاسخی نداد . مگر چه کرده بودم ؟ ایا اشکالی داشت که برای لحظاتی حواسم پرت شده بود ؟ کیانوش مرا در سالن هتل یکه و تنها باقی گذاشت و من پس از گذشت یک ساعت از امدنش ناامید شده بودم به اتاقم رفتم و باقی ساعت روز را در اتاق به تنهایی گذراندم .شب شامم را به تنهایی خوردم و دوباره به اتاق برگشتم تاخیرش نگرانم کرده بود و بیشتر از این که نگرانشباشم عصبانی بودم .مگر من چه کرده بودم ؟ گناهم این بود که برای دقایقی فکرم به سوی خانواده ام کشیده شد ! ایا او می توانست از این مساله عصبانی شده باشد مشکل ان بود که چون زبان نمی دانستم با شهر نا اشنا بودم نمی توانستم از هتل خارج شوم و از این بابت همعصبانی بودم و هم کلافه .
شب از نیمه گذشته بود که او به هتل بازگشت در حالی که قادر نبود روی پاهایش بایستد غرورم اجازه نمی داد علت غیبت و تاخیرش را بپرسم او خیلی خونسرد و بی تفاوت با دیدن من گفت
- اوه سلام !
معلوم بود که تا خرخره نوشیده سابقه نداشت در خوردن زیاده روی کند یا حداقل من اینطور فکر می کردم . خیلی جدی و سرد گفتم
- تا حالا کجا بودی ؟
خنده ای کرد و خودش را روی صندلی انداخت و گفت
- یعنی نمی دونی ؟ فکر می کردم باهوش تر از این حرفها باشی .
خودم را به ان راه زدم و گفتم
- نه نمیدونم از کجا باید حدس بزنم ؟
با صدای بلند و به حالت قهقهه خندید و گفت
- خدای من تو چقدر بچه ای !
بغض گلویم را فشرد چقدر بیرحم بود که سادگی ام را به رخم می کشید .از فرط خشم می لرزیدم وقادر به حرف زدن نبودم .اصلا مگر من چه کرده بودم ؟ مرتکب قتل که نشده بودم .به صورتش نگریستم مثل شکارچی مترصد فرصت به دهان من خیره شده بود با صدایی بغض الود گفتم
- من می خوام برگردم .
ابروی چپش به علامت تعجب به هوا رفت و دهانش با لبخند تمسخر امیزی کج شد میل نداشتم ضعف نشان دهم اما دست خودم نبود .دیگر ان شهر برایم جذابیتی نداشت و نه او که حس می کردم دوستش دارم . مرا در اغوش بگیرد و معذرت خواهی کند اما روی تخت با همان لباس دراز کشید و گفت
- اگه اینطور می خوای حرفی ندارم .
و طولی نکشید که خوابش برد .


*****************

صبح وقتی که بیدار شد به ماساژ شقیقه هایش پرداخت چشمانش قرمز قرمز بود .با اهنگی خونسرد به من که در حال جمع کردن لباسهایم بودم گفت
- صبح بخیر
نگاهی جدی و گذرا به او انداختم و گفتم
- صبح بخیر .
این دیگر زیادی بود ! اصلا به روی مبارکش نیاورد برعکس انگار از دیدن من در حال بستن چمدان متعجب شد وهمان طور با نگاهی حیرت انگیز بر من خیره ماند اما من به شدت از نگریستن به او می گریختم و خودم را سرگرم می کردم . سکوت میان ما همچنان ادامه داشت او به زحمت از جا بلند شد واز داخل یخچال لیوانی را از اب پر کرد و همان جا لاجرعه ان را نوشید .
پناه بر خدا مصرف اب ان هم صبح اول وقت ! بی اختیار بر او خیره مانده و ظاهرش را از نظر گذراندم تمام شب را با همان لباس خوابیده بود یقه لباسش باز بود و صورت همیشه مرتبش اصلاح نکرده و موهایش ژولیده بود اما هنوز جذاب به نظر می رسید .وقتی از خوردن اب فارغ شد خودش را روی صندلی رها کرد و پرسید
- کجا می خوای بری ؟
پاهای بلندش تمام میز را اشغال کرده بود درست یاد پدرم افتادم و ناگهان حس کردم مثل مادر عصبانی ام . در حال شانه کردن موهایم گفتم
- می خوام برگردم فکر می کنم دیشب بهت گفتم.
- دیشب ؟
چهره اشحالت پرسش به خود گرفت ! یعنی او دیشب را فراموش کرده بود یا مرا دست می انداخت .
- تو درباره ی چی حرف میزنی ؟
خشمگین گفتم
- درباره تو درباره دیشب درباره ی قولت.
- چه قولی ؟ من که چیزی به خاطر نمی یارم !
- داری منو دست میاندازی ؟
- باور کن جدی می گم .
- وقتی رو هم که تا خرخره نوشیدی از یاد بردی ؟ تو دیشب انقدر به هم ریخته بودی که حتی لباسهایت را عوض نکردی .
- درباره دیشب هیچی نمی تونم بگم غیر از این که معذرت می خوام .
فریاد زدم
- معذرت می خوای ؟ فقط همین !
اشکم سرازیر شد وبر روی گونه هایم چکید .بی حوصله گفت
- فروغ....... بس کن حالا مگه چی شده ؟
میان گریه گفتم
- تو چطور می تونی انقدر پست و بدجنس باشی ؟ دیروز منو تنها گذاشتی و حتی یک تلفن نزدی و بدتر از همه شب که به هتل امدی حال عادی نداشتی مثلا منو به ماه عسل اوردی ولی عذابم میدی .من دیگه نمی تونم ای وضعیت رو تحمل کنم باید منو برگردونی ایران .
- وقتی که اینطور نق می زنی و پا به زمین می کوبی مث دختر بچه های بهانه گیر میشی .
فریاد زدم
- چطور می تونی بگی من بچه ام در حالی که خودت اندازه یک بچه هم عقل نداری ؟
خونسرد در حالی که اشکارا خودش را به تجاهل می زد گفت
- تو گرسنه ای عزیزم بعد از خوردن صبحانه تصمیم می گیریم .
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام برگردم اگه تو هم نیای تنها بر می گردم .
- ولی ما که هنوز شهر رو کامل ندیدیم تازه سوغاتی هم نخریدیم .
- من هیچی نمی خوام .
- باید چکار کنم که منو ببخشی ؟
حس می کردم عمدا در عذر خواهی انقدر کوتاهی کرده اما مگر من می توانستم او را نبخشم با ان قیافه شوخ و جذاب و خواستنی ؟ فکر می کنم تردید را در چهره ام درککرد زیرا از جا بلند شد نزدم امد وموهایم را از روی پیشانی به عقب ریخت و در حال پاککردن اشکهایم گفت
- خیلی خب برمی گردیم با اولین پرواز حالا راضی شدی ؟
- بله .
- از دستم دلگیری ؟
- دیگه نه .
- یعنی با من صبحانه می خوری ؟
- بله .
- افرین دختر خوب تا من دوش می گیرم تو هم دستی به سر و صورتت بکش با این قیافه مثل دختر بچه ها شدی دوست ندارم وقتی کنارت گام بر می دارم در نظر دیگران پیر به حساب بیام .
از حرفش لبخند زدم خواستم بگویم تو هیچگاه پیر نخواهی شد اما نتوانستم انگار وقتی او حرف می زد من طلسم بودم .حدود ده روز از این ماجرا به ایران برگشتیم و تقریبا به هردویمان خوشگذشته بود .به نظر می امد مدت طولانی از وطن دور بوده ام و دلم بی نهایت برای باجی تنگ شده بود یعنی او با باربد کنار امده بود ؟ او به محض دیدنم پیشانی ام را بوسید و من سخت در اغوشش گرفتم و بعد او خیلی رسمی به کیانوش خوش امد گفت و سپس خطاب به من در حال لمس کردن بازوهایم گفت
- خانوم کوچیک شما خیلی چاق شدید باید مراقب وزنتون باشید .
- باجی !
- دروغ نمی گم وقتی می رفتید به این چاقی نبودید .باید بدونید مردها زن چاق نمی پسندند .
کیانوش گفت
- ولش کنید باجی خانوم توی این خونه کسی رژیم نمی گیره و هر کس هر چی دوست داره می خوره .
باجی که برای اولین بار با کیانوش هم کلام می شد خلاصه و رسمی گفت
- شما نباید به خانوم این حرفها رو بزنید خانوم اشتهای خوبی دارند با این وضع ممکنه بعد از یک بار زایمان از در خونه عبور نکن.
از صراحت باجی در حرف زدن شرمنده شدم و گفتم
- باجی ؟ چی داری می گی ؟ من خیلی خسته ام انوقت تو وایسادی و پرحرفی می کنی .
کیانوش پرسید
- باربد کجاست ؟ اونو نمی بینم !
باجی بی انکه به چشم کیانوش نگاه کند گفت
- اونو فرستادم خرید کنه اون جدا پیرمرد بی مصرفیه .
انتظار داشتم کیانوش از حرفشبرنجد اما او با خنده پرسید
- اون رفته خرید کنه ؟ باور نکردنیه !
باجی متعجب پرسید
- یعنی می خواید بگید تمام سالها شما خرید می کردید ؟
کیانوش ارام و خونسرد گفت
- خب بله .
باجی در حال رفتن غرید
- پس بیخود نیست موقع راه رفتن اونقدر دماغش رو بالا می گیره .
کیانوش ارام به من گفت
- معلوم نیست در غیاب ما با هم چه کردند ؟
- خب باجی خودش رو خیلی سر می دونه .
- این خاصیت زنهاست اما انگار خیلی مونده تا باربد بفهمه بیچاره باربد !
من از حرف او با صدای بلند خندیدم و سبب شدم باجی با صدای خنده ام به عقب برگردد نگاهش سرزنش بار بود چون او همیشه ازخنده با صدای بلند ان هم برای خانمها بدش می امد .
من خیلی زود از انبوه متقاضیان دو خدمتکار زن انتخاب کردم یکی از انها دختری از قشر محروم تهران بود و دیگری اهل شیراز بود و پدر و مادرش را از دست داده بود .همچنین باغبانی برای رسیدگی به باغ استخدام کردم و پسر بچه ای که به عنوان وردست او به کار مشغول باشد.
با ورود انها خانه اب و رنگ دیگری گرفت به نظر باجی هم راضی بود چرا که از حجم کارهای او کاسته شده بود و می توانست به عنوان مدیر خانه به دخترها امر و نهی کند .چیزی که سالها ارزوی انجامش را داشت .
دیری نگذشت که تهوع های صبحگاهی نوید بارداری ام ار داد و وقتی که توسط پزشک معاینه شدم به صحت این مساله پی بردم .کیانوش از شادی پدر شدنش در پئست خود نمی گنجید و حتی با شنیدن این خبر مرا بلند کرد و در هوا چرخاند که البته با مواخذه باجی روبه رو شد
- شما نباید اینطور خانوم رو بلند کنید و دور خودتون بچرخانید ممکنه به بچه صدمه بخوره .پناه بر خدا ! صد رحمت به مردهای قدیم قدیمی ها ی حجب و حیای خاصی داشتند.
دوران بارداری من دورانی سراسر ارامش واسایش بود چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی . کیانوش هر بار به خانه می امد با هدیه ای برای بچه غافلگیرم می کرد و باجی نمی گذاشت از جایم جم بخورم .تنها نگرانی من از بابت خانواده ام بود حقیقتش گاهی برای انها دلتنگ می شدم و دلم هوایشان را می کرد .ایا دل انها هم برای من تنگ شده بود ؟ هر بار باجی به دیدنشان می رفت بوی خوب عزیزانم را می اورد اما درباره ی حرف زدن از انها طفره می رفت انگار انها هم مایل نبودند که درباره ام بدانند چرا که با شنیدن اخبار جدید نرمش نشان می دادند روزی که باجی از نزد انها بازگشته بود پرسیدم
- ایا به پدر و مادرم گفتی که به زودی بچه دار می شوم ؟
ولی باجی در نهایت بدجنسی گفت
- چرا باید بگموقتی که اونا حتی سراغی از شما نمی گیرند ؟
ان زمان بود که دلم شکست و بغض گلویم را فشرد .یعنی می شد ؟ مادر با ان همه مهربانی انقدر سنگدل باشد ؟ و همینطور فیروزه بدجنس او مثلا جاری من بود ! هیچ گاه تا ان زمان او را نشناخته بودم جدا که او بی اجازه پدر اب هم نمی خورد .
به هر حال ان نه ماه خسته کننده به پایان رسید و زمان به دنیا امدن بچه فرا رسید .ان روز یکی از اخرین روزهای شهریور بود که درد شدیدی بر من چیره شد و کیانوش فورا پزشک خانوادگی یمان را به بالینم فرا خواند در حالی که خودش به واسطه درد بی امان من دستپاچه شده بود و دائم از باجی می پرسید
- یعنی هیچ چیز نمی تون تا ادن پزشک اونو اروم کنه ؟
و باجی خشک و خونسرد پاسخ می داد
- صبر داشته باشید همه خانمها وقت زایمان باید این درد رو تحمل کنند.
اما باجی علی رغم خونسردیش ترسیده بود اما به روی خودش نمی اورد چرا که من در ماههای اخر بارداری ام به هیچ عنوانی تحرک نداشتم و بچه بی نهایت درشت بود .کیانوش که هیچ گاه او را تا ان اندازه جدی ندیده بودم یک ان از ندازه جدی ندیده بودم یک ان از نظرم دور نمی شد و تمام مدتی که منتظر پزشک بودیم دستم را به دست داشت و دلداری ام می داد .یکبار از او پرسیدم اگر بمیرم چه می کند ؟ و او که سخت براشفته بود محکم گفت
- حرفهای احمقانه نزن تو قوی و سالمی چرا باید بمیری ؟!
اما حقیقت ان بود که خودم نیز ترسیده بودم و بیش از هر زمان دیگری خلا ء وجود مادر را حس می کردم .باجی هم از همیشه مهربانتر شده بود و از سر تجربه در تحمل درد یاری ام می داد
- نفس عمیق بکش ننه اینقدر الکی جیغ نزن از خدا کمک بخواه .




********************

قریب هفت ساعت بود که من درد می کشیدم واز دکتر خبری نبود دیگر رمقی برایم نمانده بود و گوشه لبم بر اثر فریاد ترک خورده بود .با خود گفتم ای کاش می مردم اما من زنده بودم و هنوز جان در بدن داشتم و شاید هم تاوانه گناهانم را می پرداختم شنیدم که کیانوش هراسان و دستپاگه به باجی گفت
- باید ببریمش بیمارستان .
و باجی با اندوه گفت
- دیگه دیر شده چیزی به وضع حمل خانوم نمونده ممکنه وسط راه زایمان کنه .
تو از کجا می دونی ؟
بچه از جای خودش حرکت کرده .
کیانوشکه سخت بازوهای او را به دست گرفته بود ملتمسانه گفت
- تو می تونی کاری بکنی تو می تونی ؟
باور کردنی نبود من از میان چشمان نیمه باز به مردی می نگریستم که با همه توان و قدرتش به پیرزنی رنجور متوسل شده بود .
- نجاتش بده کمکش کن .
- اما من نمی تونم اقا ممکنه بچه بمیره .
- اونو نجات بده فروغ رو . جون اون واجب تره اونو از این درد رها کن .به خاطر عشق به خدا زن اون داره می میره نگاش کن !
او باجی را بالای پیکر نیمه جان من اورد و تکرار کرد بارها و بارها با صدایی لرزان و به بغض نشسته
- نجاتش بده کمکش کن تو به اون شیر دادی بزرگش کردی .
- کیانوش !
صدایم بی رمق و گرفته بود
- بله عزیزم من اینجام چیزی می خوای ؟
- دارم می میرم .
- طاقت بیار باجی نجاتت می ده .
- دکتر چی شد ؟
- اون.....اون....خدای من !
او چه می توانست بگوید وقتی پاسخی نداشت حالت تهوع داشتم و چشمانم سیاهی می رفت .به دست باجی چنگ زدم و گفتم
- نجاتم بده باجی نجاتم بده .
چیزی به غروب نمانده بود که باجی عزمش را جزم کرد و درخواست کیانوش را پذیرفت و در حالی که بی وقفه اشک می ریخت دستور می داد
- اقا اب جوش بیارین به اون دختره بی مصرف هم بگو کهنه و ملافه تمیز بیاره با یه دستمال تمیز که خانم دهنشون بذارن و زبانشون رو گاز نگیرن.
خدای من چگونه توانستم به پیرزنی فاقد علوم پزشکی برای زایمانی به ان سختی اعتماد کنم ؟ اما چاره چه بود مرگ در چند قدمی ام بود و بچه دیگر تکان نمی خورد و من دائم به این فکر بودم که ایا فردا را خواهم دید ؟

korosh-8020
08-16-2011, 10:49 AM
فصل بیست و چهارم

چندی پس از اخرین فریادم که با همه قوا کشیدم صدای گریه بچه را شنیدم . آه ! خدا را شکر پس او سالم بود شنیدم که باجی به کسی گفت
- نگاه کن یه دختره یک دختر تپل و مپل درست مثل بچگی های مادرش خوشگل و قد بلند .
نمی دانم چرا دلم می خواست گریه کنم گریه ام چند علت می توانست داشته باشد شادی زنده ماندن تولد فرزند و رهایی از دردی بی امان که تا مرز جنونم کشانده بود .نیمه بیهوش بودم که سایه کیانوش را دیدم از فرط شادی پیشانی باجی را بوسید و گفت
- متشکرم باجی می دونستم می تونی .
- اقا شما باید خودتون رو کنترل کنید برای این که بچه پسر نیست .
- حرفهای احمقانه نزن باجی ! در خلقت خدا شک می کنی ؟اون دختر منه دختر خودم بذار بغلش کنم .
- باید صبر کنید لباسشو تنش کنم .
- همین جوری خوبه اون دختر منه و من پدرشم مادرش چطوره ؟
- خون زیادی ازش رفته باید تقویت بشه و استراحت کنه .
کیانوش به رویم خم شد و گونه ام را بوسید و گفت
- متشکرم ! به خاطر این عروسک متشکرم و به خاطر شجاعتت متشکرم به خاطر همه چیز متشکرم .
قطره اشکی گرم از گوشه چشمم چکید و بر بالش فرو ریخت چقدر دل نازک شده بودم دلم می خواست تنها باشم .نمی دانستم بفهمم چرا زنها در تحمل چنان دردهایی تنها می بودند ؟رفته رفته به کمک باجی و کیانوش قوای از دست رفته ام را کسب نمودم و قادر شدم سر جایم بنشینم دومین روز پس از زایمان باجی بچه را برای شیر دادن نزدم اورد و به راستی که دختر قشنگی بود .خلق و خوی باجی هم برگشته بود او با مهربانی گفت
- تصدیق می فرمائید خیلی خوشگله ؟هنوز نیامده قلب پدرش رو تصاحب کرده اقا کیانوش نمی ذاره قند تو دلش اب شه تا به حال مردی مثل ایشون ندیده بودم .
اقا کیانوش درست می شنیدم ؟ پس باجی کم کم داشت با او مهربانتر می شد خب البته کیانوش هم خیلی تلاش می کرد تا یخ باجی را اب کند و این نخستین باری بود که باجی کیانوش را به اسم صدا می کرد .
- اقا کیانوش از ذوق بابا شدنشون پیشونی منو بوسیدند من که از خجالتم مردم و زنده شدم .این سکه رو هم به من مژدگانی دادند تازه با نهایت تواضع گفتند این خیلی کمه اما بعدا جبران می کنم . ایشون درست مثل اقاها رفتار می کنند خیلی از مردها این مواقع بد خلق میشن بد و براه می گن اما ایشون مثل ادم حسابی ها رفتار می کنند تمام مدتی که شما درد می کشیدید پشت در بودند و هر بار من برای کاری بیرون می رفتم احوالتون رو می پرسیدند .شما باید از ایشون ممنون باشید که انقدر به فکرتون هستند من به پشت گرمی ایشون این کار رو انجام دادم .مهمتر از همه این که برعکس خیلی از مردها که دوست دارند بچه اولشان پسر باشه با به دنیا امدن دخترتون خیلی خوشحال شدند حتی پدرتون هم سر فیروزه خانم تا این حد......
باجی حرفش را نیمه تمام گذاشت شاید فکر می کرد با به یاداوری گذشته دلتنگم می کند اما حقیقت ان بود که همه حواس من به انتخاب اسمی برای دخترم مشغول بود .شب وقتی کیانوش برای دادن هدیه نزدم امد پرسیدم
- به نظر تو چه اسمی برای این کوچولو مناسبه ؟
- تو چی فکر می کنی ؟
- اگه راستش رو بخوای من از بچگی خیلی به اسم شیرین علاقه داشتم و همیشه دوست داشتم اسمم شیرین بود.
کیانوش بچه را بغل کرد و خوب به صورتش خیره شد انگاه گفت
- واقعا شیرینه ! تو اسم با مسمائی براش انتخاب کردی شیرین اعتمادی .
قیاف او امیخته ای از چهره من وکیانوش بود او قد بلند کیانوش و موهای لختش را به ارث برده بود و دستهای کشیده و لابن و چشمان مرا .چند روز من توانستم ازجایم بلند شوم و زندگی عادی را از سر بگیرم در حالی که هنوز ضعف ناشی از زایمان در من مشهود بود .وقتی دوباره پس از مدتها توانستم به باغ بگذارم پائیز برگهای درختان سر به فلک کشیده باغ را رنگ امیزی کرده بود .باغبان بیچاره به توصیه من هر چه برگ می ریخت جمع می کرد در حالی که زیر لب غر می زد
- اخه نمی شه که یکی دوتا که نیستند .
بدبخت شاگرد وردستش که تا می ایستاد نفس تازه کند ضربه ای با ترکه می خورد
- بجنب بچه مگه نون نخوردی ؟
- چشم اوستا .
- من نمی دونم تو چی بودی خانوم گیر من انداخت ؟
دیگر قادر بودمبا کیانوش سر یک میز غذا بخورم شیرین هم که حسابی دلش را برده بود کنار ما در گهواره کوچکش حضور داشت .روابط کیانوش و باجی هم خوب شده بود و این از دید کیانوش دور نبود. یکی از شبها که باجی درباره ی پارچه سوغاتی که از رم برایش اورده بودیم حرف می زد پرسید
- پس بالاخره می خوای اونو بدوزی ؟
- بله اقا می خوام ازش یک دست لباس شیکبدوزم و سر پیری تنم کنم .
- دیگه ماجرای شارلاتان تموم شد ؟
باجی که تا بنا گوشش سرخ شده و معترض گفت
- خانم شما بد کاری کردید به اقا گفتید .
کیانوش با صدای بلند خندید و گفت
- باجی باید بدونی دل خانمها خیلی کوچیکه ازش ایراد نگیر .
- شما که از دست من نرنجیدید ؟
- معلومه که نرنجیدم تو باید شیرین منو بزرگ کنی دیگه دائه اونی نه مادرش !
باجی در حالیکه از شدت شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
- من دیگه پیر شدم شما باید به فکر دائه جوانتری باشید .
- تجربه مهمه جوونها که چیزی نمی فهمند .تو که نمی خوای دختر فروغ رو به دست غریبه بسپاری ؟
- حق با شماست پرستارهای امروزی چیزی نمی فهمند خودم اونو بزرگش می کنم . اون بچه ارومیه من بچه سه نسل رو دیدم اما هیچ کدوم به این خوشگلی و ارومی نبودند .
- خوشحالم که تو هم اینو فهمیدی راستش فکر می کردم من فقط چنین احساسی دارم .
او حق نداشت تا خودم حضور داشتم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کند .خودم را کنترل کردم تا باجی ترکمان کند انگاه مثل جرقه از جا پریدم
- تو نمی تونی وقتی من هستم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کنی .
- اون دائه توست .
- هرکسی می خواد باشه ! من دوست ندارم دخترم رو کسی سه نسل پیرتر بزرگ کنه
- خب تو می تونی نظارت کنی .بس کن فروغ تو اید از اون ممنون باشی.
- خنده داره من مادر بچه ام انوقت کسی دیگه ای باید بزرگش کنه !
- خب شاید به این دلیله که من در تو صلاحیت این کار رو نمی بینم .
دهانم از تعجب باز ماند اما نگاه او شوخ و منتظر بود ایا قصد لجبازی با مرا داشت یا جدی می گفت ؟ خشمگین او را ترک کردم و به اتاقم رفتم و فکر کردم او اصلا ملاحظه روحیه مرا نمی کند .این خشم و قهر تا سه روز ادامه داشت من حتی اتاقم را از او جدا کرده بودم تا این که روز سوم با عذرخواهی او قهر میان ما خاتمه یافت و گفت مقصودش این بوده که دارای تجربخ کافی نیستم و چقدر من احمق بودم که مقصود او را از این لجبازی کودکانه نمی فهمیدم .من همیشه به نوعی او را نمی شناختم و اعتراف می کنم برای شناختش هم تلاش نکردم .او می خواست به نوعی همه توجه مرا به خودش معطوف کند و همه این لجاجتها از همین دلیل نشات می گرفت که البته من خودم نمی خواستم باورش کنم چرا که او مرد بالغ و عاقلی بود و هرگز وانمود به این حقیقت نمی کرد .همیشه به گونه ای رفتار می کرد که انگار تمایل داشت من به او تکیه کنم و حتی وقتی که به طرز مرموزی به فکر فرو می رفت و نگاهش بر من خیره می ماند مایل نبودم در اسرار فکری اش با او شریک باشم گویی فاصله کاذبی میان ما بود که در هر صورت حفظ می شد .


******************

تا چشم بر هم زدیم دو سال دیگر هم مثل برق و باد گذشت و حالا شیرین ما دوساله بود و تحت حمایت باجی و پدرش حرف اول را می زد .او عشق یانوش بود و من از این جهت به خود می بالیدم ان هم به خاطر داشتن دختری انچنان زیبا و جذاب و بی نظیر دختری که در پایان دوسالگی اش قادر شده بود قلب همه ساکنان خانه را برباید .هرکس فقط او را یکبار می دید و با او هم صحبت می شد کافی بود که به محبوبیت او اعتراف کند حالا فقط یک چیز کیانوش را رنج می داد و ان هم نداشتن روابط حسنه با فامیل بود !
باور کردنی نبود کیانوش مردی که به همه علایق و عزیزانش در جوانی پشت پا زده بود و به همه شایعات انان درباره خودش می خندید حالا از این وضعیت ناخشنود و ناراضی بود و علتش هم در شیرین خلاصه می شد .ان روز را ار یاد نمی برم که در این مورد با او بحثم شد ما هر دو در محوطه باغ نشسته و به بازی شیرین نگا می کردیم که کیانوش گفت
- می دونی فروغ ؟ روحیه او برای من میلونها تومان می ارزه نمی خوام هیچ چیز و هیچ کس باعث برهم خوردن ارامش و شادی اش بشه .
- برای چی همچین فکری می کنی ؟ایا فکر می کنی چیز خاصی او را ازار می ده ؟
او پس از نگریستن به شیرین در حال دویدن به دنبال توپ گفت
- بله شاید حالا باعث ناراحتی اش نشه اما بعدا خواهد شد و من نمی خوام قبل از ان که دیر باشد اقدام کنم .
- و اون چیه ؟
- مطمئنم تو هم از شنیدنش خوشحال میشی درباره ی رفع کدورت و اختلاف با خانواده هایمان.
- از حرفش جا خوردم به طوری که پرتغال از دستم افتاد و در امتداد استخر چرخید و کنار سنی از حرکت ایستاد .او چه می گفت ؟ ایا هوشیار بود ؟ کسی که ان همه رنج و شایعه را به خاطر غرورش نشنیده و ندیده گرفته بود حالا به خاطر یک بچه کوتاه می امد ؟ این باورکردنی نبود. .برای دسترسی به هسته اصلی فکرش با لحنی کیانه امیز گفتم
- تو که به همه اونا می خندیدی حالا چطور برات مهم شدند ؟
- هنوز هم برام مهم نیستند و هنوزم بهشون می خندم می دونی فروغ من در طول زندگی ام هر کاری خواستم کردم و هر ماجرایی را تجربه کردم پشیمون هم نیستم اما به خاطر دخترم و برای بعدا بازخواستم نکنه می خوام برخی چیزها رو نادیده بگیرم و حتی در عملکردم تجدید نظر کنم .نمی دونم اگه روزی با چشم گریون بیاد و بگه بچه ها به خاطر نداشتن مادربزرگ عمه خاله و عمو و دایی مسخره ام می کنند چه حالی پیدا خواهم کرد فقط می دونم دیوونه خواهم شد حالا هر چند کسانی که او به خاطرشون گریه می کنه در نظرم بی اهمیت باشند .
من که به سبب نادیده انگاشته شدنم عصبانی بودم فریاد زدم
- فقط همین ؟ به خاطر اون تو به خاطر اون این کارها رو می کنی ؟یعنی حتی خواست من هم مهم نیست ؟چطور که من باید به خاطر دم دم مزاجی تو مضحکه خاص و عام بشم ؟
او میان لبخندی ارام گفت
- چی میگی فروغ ؟این کار به نفع تو هم هست.
- چی به نفع منه کوچیک شدن ؟
- چه کوچک شدنی ؟ما تلاش خودمون رو می کنیم یا اونا ما رو می پذیرند یا نمی پذیرند .
از ارامش او عصبانی تر گفتم
- چی داری میگی ؟ یعنی خودم بلندشم برم بچه رو بعد از دو سال نشونشون بدم ؟مردم چی میگن ؟
- تو می دونی مردم و حرفهاشون هیچ وقت مورد توجه من نبودند .
- اما حالا به خاطر اون داری به مردمی که با نفرت هردویمان را طرد کردند می پیوندی .
- بله به خاطر اون .
- محض رضای خدا دیگه ا من از این شوخی ها نکن .
- من کاملا جدی ام می دونی که جدی ام !
- پس خوب گوش کن من هم جدی ام .من از خیلی ها انتظار داشتم مارو به خاطر خودمون بپذیرند و به خاطر وجود این بچه به دیدنمون بیان اما چنین نکردند حالا هم مایل نیستم خودم رو کوچیک کنم و قطعا به سرم هم ضربه نخورده برام هم فرقی نمی کنه کسانی که تو درباره اشون حرف میزنی اقوام من هستند یا اقوام تو ؟ مدتها طول کشید تا به خودم مسلط شدم میل ندارم وقتی که تو دوباره سیصد و شصت درجه تغییر کردی من هم گام در راهی بگذارم که از اینده اش با اطلاعم . در واقع دوست ندارم خاطرات تلخ گذشته رو زنده کنم .
- تو در انتخاب راهت مختاری اما من تصمیمم را گرفته ام سالها برای خودم و به خاطر لذت خودم زندگی کردم اما حالا می خوامبرای اون زندگی کنم . تو چطور مادری هستی که به خاطر غرورت حاضر به فداکاری نیستی ؟
او برگ بزرگی از درخت پشت سرش که به روی سرمان سایه انداخته بود کند و در حالی ه به دقت زیر و روی ان را می نگریست ادامه داد
- من پلهای زیادی روپشت سرم خراب کردم نمی دونم شاید من هم با همه کله شقی هایم مقصر بودم .شور جوانی در من ایجاد هیجان می کرد و دوست داشتم به همه چیز و همه کس بخندم .
- اما تو هنوز همپیر نشدی .
- باهاش فاصله ای ندارم من سی و پنج سال دارم عزیزم .
- اگه اونا تو رو نپذیرفتند چی ؟
- التماسشان می کنیم به پاشون می افتیم . برام وحشتناک که روزی ببینم دری به روی شیرین بسته است ان هم به خاطر من حالا چه درست چه غلط .
- تو دیگه داری زیادی بزرگش می کنی تا اون موقع یه دنیا وقت داریم .
- همیشه برای هر کاری دیره .
من به او خیره ماندم و متعجب فکر کردم لابد او دیوانه شده چرا انقدر حرفهای او برایم سنگین و نامفهوم بود ایا زندگی با او تا ان درجه مرا دل سنگ و بی عاطفه کرده بود که حتی مایل نبودم به خانواده ام بیاندیشم ؟ اما حقیقت چیز دیگری بود من با مراجعه به عمیق ترین زوایای قلبم حس می کردم دلم برایشان تنگ شده حتی برای ان بنای کهنه و حال و هوایی که در ان زمان داشتم ولی سرگرمی های متعددی که در زندگی کیانوش داشتم مجال یاداوریشان را نمی داد .امد و رفت های دوستانه موسیقی و تفریح و اجتماعات زنانه !
خوب که دقت می کردم می فهمیدم دیگر کیانوش را در این محافل نمی بینم حالا یا سفرهای متعددش را بهانه می کرد یا هرگاه مهمانی داشتیم به بهانه ای ما را ترک می کرد او جدا عوض شده بود دیگر ستاره ای نبود که در مجالس می درخشید .اوایل بقیه سراغش را از من می گرفتند اما رفته رفته همه از یاد بردند که او اسباب اشنایی من با انها شده گاهی فکر می کردم اگر کار من درست نیست پس چرا او هیچگاه در این مورد به من تذکری نمی دهد یا مانعم نمی شود ؟
اما زیاد مغزم را به این مساله مشغول نمی کردم و دیری نمی گذشت که از خاطرم محو می شد .


*****************

کیانوش نخستین گامش را به سوی مادرش برداشت و دخترمان شیرین را به دیدنش برد و شب وقتی که درباره ی نتیجه کارش پرسیدم در حالی که شیرین را روی پایش نشانده بود و موهایش را نوازش می کرد گفت
- کار سختی نبود لااقل نه انقدر که فکر می کردم شیرین همان دقایق اول دل مادر را برد.
- کسی مانع این کار نشد ؟کسی اونجا نبود ؟
او با خونسردی گفت
- چرا باورم نمی شه اگه بگم کی ! خواهرم اونجا بود خب رفتارش با من سرد و بی اعتنا بود اما شیرین تونست یخش رو اب کنه .از دور دیدم که شیرین را محکم در اغوشش گرفته بود و به خود می فشرد.
- مادرت چی ؟
- اون به سختی از ریزش اشکش جلوگیری می کرد حتی فکرش را هم نمی کرد که بچه دار شدن تا ان درجه باعث تغییر من شود .
من با تمسخر گفتم
- بله متواضع شدی !
او خشمگین گفت
- اگه لازم باشه بیشتر هم میشم .
سپس مرا با خشم و عصبانیت ترککرد و من در حالی که می خندیدم به خوردن چای مشغول شدم .نمی توانستم باور کنم او فاصله را کم کند اخر چگونه ؟
درست مث این که معجزه ای صورت گیرد .قدم بدی برای برادرش بود برادر بزرگش وقصه او جدا شنیدنی بود هر چند که کیانوش حتی برای سوال کردن به من روی خوش نشان نداد اما باجی مفسر خوبی بود چرا که کیانوش در تمام نقشه اش او را به همراه خود داشت .
- اقا کیانوش کمی قبتر ایستادند دلم به حالشون سوخت به من گفتند باجی نمی خوام داداشم با دیدنم ناراحت بشه تو بچه رو ببر تا عموش رو بینه .هیچ وقت اقارو انقدر مضطرب ندیده بودم من با شیرین خانوم جلوی در ایستادم تا این که عموی این کوچولو به پایین امد اول منو نشناخت اما بعد که خودم و دخترتون رو معرفی کردم برای چند لحظه جا خورد و با دهان باز بر من خیره شدند وقتی به خودشون مسلط شدند خواستند در رو ببندند که چشمشون به شیرین خانوم افتاد.
عصبانی میان حرف باجی گفتم
- اون دیوونه شده بچه رو برده تحقیر کرده که اون مردک فقط چند لحظه بغلش کنه ؟
- خانوم جون انقدر جوش نزنید براتون خوب نیست اتفاقا اقا کیانوش هم همین رو می گفتند ایشون میگن شاید محبوبیت شیرین خانوم باعث بشه ایشون رو ببخشند.
- پس می خواد از اون استفاده کنه تا خودش رو تبرئه کنه هیچ نمی دونستم انقدر ترسوئه .خب ادامه بده بعدا چی شد ؟
- خان عمو داداش اقا کیانوش چند لحظه به شیرین خانوم خیره شد و بعد جلوی پاهاش نشست شیرین خانوم گفت عمو جون منو دوس داری ؟
- اینا رو پدرش یادش داده ؟
- خوب خانوم کوچولو به حرف پدرشون گوش می کنند عموی شیرین خانوم به سختی خودشون رو کنترل کردند تا کاری نکنند عاقبت هم نتونست و دستش رو بوسیدند و به من تشر زدند که برای چی این بچه رو با این لباس بیرون اوردی ؟ممکنه سرما بخوره ! تو چه دایه ای هستی ؟چند لحظ بعد اقا هم جلو امدند .
ری صندلی جابه جا شدم و گوشم را تیزتر کردم قطعا بینشان اتفاقی افتاده بود .
- اقا اردشیر با دیدن اقا کیانوش دست و پایش را گم کرد و نمی دونم از شدت خشم بود یا اضطراب که می لرزید اخه اقا بین راه به من گفتند که اگه بتونم با این داداشم روبه رو بشم و مشکلم رو حل کنم می تونم با خشایار هم اشتی کنم .
- از اونا بگو اینا رو بعدا هم می تونی بگی .
باجی کمی رنجید اما ادامه داد
- دو برادر چند لحظه چشم در چشم هم خیره شدند تا این که اقا اردشیر یک سیلی محکم به اقا کیانوش زد من به جای اقا خجالت کشیدم اخه داداششون نباید جلوی من و خانوم وکوچولو به اقا سیلی می زدند .
- کیانوشچه کرد ؟!
- اقا خیلی نجابت به خرج داد و خم شدند دست ایشون رو بوسیدند .
از جا پریده و فریاد زدم
- اون یک احمقه مگه برای نونش به اون محتاج بود ؟
باجی محکمگفت
- شما نباید اینطور صحبت کنید اونا باهم برادرند گوشت هم رو بورند استخوان هم رو نگه می دارند . به نظرم شما خودتون رو از یاد بردید .
- چطور می تونی به من بگی که خودمو گم کردم ؟
باجی گفت
- خیلی بهتره که شما هم با ایشون همراه بشین .
- حالا کار به جایی رسیده که تو باید منو راهنمایی کنی ؟ مگه خود تو یکی از اونا نبودی که با کیانوش مخالف بود ؟
باجی که به واسطه گذشته و حرفهایی که زده بود شرمنده بود گفت
- از اون موقع خیلی گذشته اقا کیانوش حالا دارند تلاش می کنند اشتباهاتشون رو جبران کنند . نمی دونید چطور دو برادر در اغوش هم می گریستند .
با اهنگی ناباور گفتم
- چی میگی ؟ اونا باهم اشتی کردین ؟!
- خب اقا کیانوش بارها و بارها در حضور من از برادرشون عذرخواهی کردند .
این دیگر خارج از تحمل من بود با فریاد پرسیدم
- در حضور تو این کاروکردی ؟
و چون تایید باجی را دیدم با عصبانیت بی توجه به باجی از پله ها بالا رفته و بی مقدمه وارد اتاق کیانوش شدم .او در حال مطالعه بود از کی تا به حال مطالعه می کرد ؟ او که به کتاب علاقه نداشت .با دیدن من خونسرد پرسید
- چی شده فروغ ؟ صورتت مثل اینه که دچار برق گرفتگی شدی !
عصبانی به جلو رفتم وکتاب را از دستش بیرون کشیدم و روی میز انداختم و خشمگین گفتم
- اره منو برق گرفته اونم چه برقی بروخدا رو شکر کن که سکته نکردم ......
- وگرنه چی می شد ؟ به جهنم می رفتی ؟
- همین حالا هم با این وضعیتی که تو درست کردی در بهشت نیستم .
- بس کن فروغ مگه چی شده ؟ من که هر چی خواستی بهت دادم اصلا هم محدودیت نداری دیگه چی می خوای ؟
- تو چطور تونستی خودت رو اونقدر جلوی باجی تحقیر کنی ؟
ابروان او درهم گره خورد و تمسخر از چهره اش رخت بربست .
- قرار شد به کار من کاری نداشته باشی و باید گردن باجی رو به خاطر خبرچینی بشکنم .
- مگه من غریبه ام ؟ یعنی دوست نداری من چیزی بدونم ؟
- تو خودت جدی نمی گیری و گرنه من خودم به تو می گفتم .
- اخه چی بگی ؟کیانوش نمی فهمی من چه رنجی می شم ؟ چرا تو باید خودت رو جلوی اونا تحقیر کنی ایا سرت به جایی خورده ؟
نگاهش خیره و مات بود ایا حرفهای مرا نمی فهمید یا برای تمام شدنشان لحظه شماری می کرد ؟کیانوش از کی ان همه تغییر کرده بود ؟ گویی حرف زدن من با او بی فایده بود انگار با زبان بی زبانی به من می فهماند حرفهای من برایش اهمیتی ندارند. به ناچار از اتاق خارج شدم و هنگام بستن در دیدم که او دوباره کتابش را برای مطالعه به دست گرفت حس می کردم دیگر او را نمی فهمم . چرا او تا ان درجه عوض شده بود ؟ یکبار سعی کردم روانپزشکی را به حضورش بیاورم اما وقتی برای اولین بار با دکتر روبه رو شد در حضور دکتر مرا به باد تحقیر گرفت
- تو احتیاج به دکتر داری یعنی میشه ادمی مثل تو تا این درجه خودش رو از یاد برده باشه ؟ حالا به خاطر خوب بودن باید به دکتر رفت ؟ تو فکر می کنی من دیوانه شدم ؟
دکتر مدتی مات و مبهوت به هر دوی ما نگریست انگاه بی سر و صدا خانه را ترک کرد .ان روز یکی از روزهایی بود که کیانوش چون گذشته عصبانی و غیر قابل کنترل شد و من با خود عهد بستم کاری به کارش نداشته باشم .

korosh-8020
08-16-2011, 10:49 AM
فصل بیست و پنجم

تلاش خستگی ناپذیر کیانوش همچنان ادامه داشت .ان روز تصمیم گرفته بود به دیدن خشایار برود پس حتما فیروزه را هم می دید زن برادر خودش و خواهر من .چقدر دلم برایش تنگ شده بود اگر دختر مرا می دید چه می کرد ؟ نه نمی توانستم بگذارم بدون من بچه را انجا ببرد فیروزه چی فکر می کرد ؟ همه که نباید از روابط تیره ما با خبر می شدند.پس با این کهمی دانستم کجا می رود اما برای باز کردن باب گفتگو پرسیدم
- کجا میری ؟
او در حال پوشیدن کتش گفت
- می دونی که باید فهمیده باشی .
در حال بغل کردن شیرین گفتم
- تو نمی تونی بچه رو ببری .
با تمسخر گفت
- چرا چون تو میگی ؟
- من مادرشم .
- من نمی دونم چرا یکدفعه مادرش شدی چون بناست بریم خونه خواهرت ایا به این دلیل نیست که دوست نداری به خاطر نبودنت فکرهای نابجا بکنند ؟
- مزخرف میگی ؟
- پس اگه اینطوره چرا با من نمی یای مطمئنم که برای خواهرت دلتنگی .
باجی برای بازارگرمی گفت
- راست میگن خانوم منم دلم برای فیروزه خانوم تنگ شده .
نگاه غضبناکی به باجی انداختم و انگاه خطاب به کیانوش با لحن نرمتری گفتم
- نمی تونی از رفتن به اونجا منصرف بشی ؟
- می دونی که نمی شه .
- اخه خیلی برای من سخته که بعد از چند سال با اون روبه رو بشم .
او برای نخستین بار پس از مدتها با اهنگی مهربان گفت
- همیشه اولش سخته .
با بی میلی گفتم
- فکر می کنم برای جلوگیری از شایعات باید همراهت بیام .
- مطمئن باش که کار عاقلانه ای می کنی .
من و کیانوش و شیرین به اتفاق باجی راهی خانه فیروزه شدیم. قلبم در سینه بی قرار بود اما کیانوش ارام به نظر می رسید دقایق به کندی می گذشت تا این که به خانه اش رسیدیم .خشایار چه برخوردی با ما می کرد ؟ بعد با خودم گفتم دیگر ر کاری بکند بدتر از کاری که اردشیر با کیانوش کرد نخواهد بود . باجی زنگ خانه شان را فشرد و انقدر طول نکشید که کسی از ان سوی اف اف گفت
- بله ؟
و باجی پاسخ داد
- مهمون دارید .
فیروزه صدای باجی را شناخت
- باجی ؟توئی ؟! الهی قربونت برم .
بدون شک انها توسط اردشیر در جریان اتفاقات اخیر بودند و کماکان انتظار دیدنمان را داشتند و این کار ما را اسانتر می کرد .صدای گامهایی که با عجله پله ها را طی می کرد و بعد باز شدن در انگاه چهره شوخ و دوست داشتنی فیروزه .خدایا چقدر فرق کرده بود ! انگار بیست سال از هم دور بودیم .او باجی را سخت در اغوش گرفت و بغضگلوی مرا فشرد او از بالای شانه باجی مرا دید و من دیگر قادر به کنترل اشکهایم نبودم .باجی کنار رفت و من و فیروزه مقابل هم قرار گرفتیم تا ان لحظه نمی دانستم چقدر برایش دلتنگم ! او با پاهایی لرزان فاصله میانمان را طی کرد و من او را محکم به خود فشردم و او میان گریه زمزمه کرد
- ای خواهر بی وفا .
چرا حرفی که من باید به اومی زدم او به من زد ؟ ارام به عادت گذشته چند مشت به کمرش زدم وگفتم
- تو اصلا منو می شناسی ؟
او دوباره کمی از من فاصله گرفت و در حالی که به دقت سراپایم را می نگریست گفت
- جوانتر شدی نمی دونم شاید چاقتر شدی اما معلومه دوری ما ناراحتت نکرده . چند بار به مدرسه ات رفتم اما کسی از تو خبر نداشت همه می گفتند یکباره ترک شغل کردی و دیگه نیامدی .
میان گریه گفتم
- خب به انه ام می امدی ترسیدی به تو خوشامد نگم ؟ یا ترسیدی موقعیت فعلی ات را خراب کنم ؟
او به پائین نگریست و شیرین را دید با حیرت و شادی پرسید
- دخترته ؟
- اره دخترم به خاله سلام کن .
- سلام خاله جون الهی فدات بشم پس شیرین که میگن توئی ؟!
میگن ؟ کی می گفت ؟ بدون شک کار کار باجی بود تمام مدتی که به خانه پدر می رفت درباره ی ما بلبل زبانی می کرد انوقت حتی یک کلامهم درباره ی اونا به من حرف نمی زد .شیرین محکم فیروزه را چسبیده بود پس راست بود که می گفتند مهر می جوشد .
- بیا پائین مادر خاله رو خسته می کنی .
- ولش کن فروغ ای وای منو نگاه کن پاک فراموش کردم تعارفتون کنم بفرمائید تو .
با من من گفتم
- نه.....نه دیگه .
- چرا ؟ تا اینجا اومدید نمی خواید بیاید تو ؟
- اخه ....اخه ......
- اخه چی ؟ ناقلا چند وقته نیامدی با ما غریبی می کنی !
- نه فیروزه موضوع این نیست .
- پس موضوع چیه ؟ من می خوام خواهرزاده ام رو بیشتر ببینم. بیاین تو الانه که خشایار و بچه ها هم از راه برسند.
- اونا نیستند .
- خشایار بچه هارو برده پارک.
- تو چرا نرفتی ؟
- کمی کار داشتم حالا میای تو یا نه ؟اینا رو تو خونه هم می تونی بپرسی.
باجی که مرا در گفتن حقیقت مردد دید گفت
- اخه خانوم ما تنها نیستیم .
- تنها نیستید یعنی چی ؟ کی با هاتونه ؟
در چهره اش حدسی بود که می رفت به حقیقت بپیوند و من با گفتن حقیقت راحتشکردم
- شوهرم هم هست اون توی ماشینه .
- شوهرت ؟
چقدر این کلمه را با حیرت ادا کرد یعنی هنوز در طول این مدت او را به عنوان شوهر من نپذیرفته بودند یا هنوز قادر به باورش نبودند ؟ حدس این که اینطور فکر کند خونم را به جوش می اورد .یک لحظه لحنم عوض شد
- پس خیال کردی بچه رو از کی دارم ؟
از صراحتم یکه خورد انتظار نداشت اینطور حرف بزنم اما من جدا عوض شده بودم و یاد گرفته بودم بی پرده و صریح حرف بزنم . فیروزه رنگ به رو نداشت ایا هیجان رویاروئی با کیانوش به این روزش انداخته بود ؟ ارام چون انسانهای مسخ شده به طرف ماشینی که ان سوی کوچه پارک شده بود چرخید و با دیدن کیانوش گفت
- خدایا به فریادمان برس !
- مگه چی شده ؟ فرشته مرگ رو دیدی ؟
- اگه خشایار بدونه .....
ارام گفتم
- چه می کنه ؟ دیگه بالاتر از سیاهی ک رنگی نیست تو هم چقدر بزرگش می کنی اردشیر که بزرگشون بود کوتاه اومد.
- د همین دیگه خشایار قسم خورده اگه دیدش خون به پا بکنه تو رو خدا زودتر برین زود برین.
- اون برای دیدن برادرش اومده.
- یا امام هشتم زود برین.
در حالی که من و او به مباحثه با هم مشغول بودیم ماشین خشایار از سر کوچه پدیدار شد هر چند با پای خودم امده بودم اما با حرفهای فیروزه کمی ترسید و با نگاه نگرانی ام را به کیانوش که همچنان ارام داخل ماشینش نشسته بود منتقل کردم .فیروزه بیاره مثل بید می لرزید او این همه از شوهرش حساب می برد و من نمی دانستم ؟ خوب لبد بود شوهرش را بزرگ کند !خبر نداشت که شوهر من هم کم محبوبیت ندارد و این حقیقت داشت .کمتر کسی را دیده بودم که اگر تصمیم می گرفت به خودشجذب کند قادر به مقاومت باشد .ماشین خشایار مقابل پای ما متوقف شد در حالی که ماتشبرده بود بچه ها سر و صدا کنان از ماشین پیاده شدند و من روی دو پایم نشسته و هر دویشان را در اغوش فشردم .خشایار هنوز قادر به باور نبود حسمی کنم کمی پیر شده بود با این که ظاهرا کیانوش از او بزرگتر بود .او بالاخره از ماشین پیاده شد و حتی جواب سلام باجی و فیروزه را نداد. ایا خواهرزن برایش نان زیر کباب بود ؟
- خاله فروغ خودتی ؟!
صدایش بهت زده ناباور و هیجان زده بود .
- سلام .
- سلام خانوم راه گم کردی ؟
صدایش صدای تحسین به واسطه شهامت برای انجام کاری بود که در نظر هیچ کس ممکن نبود حتی فیروزه هم انتظار چنین برخورد گرمی را نداشت خب البته شاهنامه اخرش خوش بود .ایستادم و به صورت خشایار خیره شدم او در ماشینشرا بست و با گامهایی گیج و لرزان لو امد .در نگاهشکه خیره در نگاه من بود پرسشی موج می زد اما قبل از ان که یککلام دیگر سخن بگوید صدای بسته شدن در ماشین کیانوش او را به سویدیگری متوجه کرد . او با کیانوش به عنوان برادر بزرگش چه برخوردی می کرد ؟ فیروزه ارام بازوی مرا چنگ زد در چهره کیانوش شهامتی که مدتها قبل رنگ باخته بود فریااد می کرد شهامت رویاروئی با علایقی که سالها زیر چکمه های غرور خردشان کرده و رفته بود.
- تو اینجا چه میکنی ؟
- امدم ببینمت.
- توی این خونه به تو خوشامد گفته نمی شه .
کیانوشمتواضع وتسلیم در حالی که هر دو دستش را از همشوده بود جلو امد و ارم گفت
- نذار داداش نذار قبل از به دست اوردن چیزی که دنبالشم اینجا رو ترک کنم .
خشایار فریاد زد
- چی می خوای ؟ از جون ما چی می خوای ؟ تو که همه چیز روخراب کردی همه ابادیها رو ویران کردی .
- ابادشون می کنم دوباره تلاشمی کنم .
اشک در چشمانش حلقه زده بود ایا این گریه گریه ای ساختگی بود ؟ حالا او درست در چند قدمی خشایار ایستاده بود .سابقا شنیده بودم این دو برادر خیلی با هم صمیمی و گرم بوده اند.خشایار خواست برگردد که کیانوش با یک دست که روی شانه اشگذاشت او را متوقف کرد ووقتی خشایار به طرف ما برگشت من دیدم که چشمان او هم خیس از اشک است کیانوش در مقابلشایستاد واو سخت در اغوششگرفت اشک در چشمان همه ما حلقه زده بود .انها چیزهایی در گوش هم نجوا می کردند که من نفهمیدم چه می گویند سپس خشایار سر از شانه او برداشت وبا چشمانی غرق اشک به کیانوش گفت
- به جان مادر قسم خورده بودم اگه کله شقی کردی بکشمت اما تو خیلی عوضشدی اعتماد داشتی . دیگه اونطور نیستی مرد شدی انگار زندگی تورو ساخته !
- اما تو پیر شدی .
- غصه تو پیرم کرد .
- جبرانش می کنم جبرانش می کنم.
- بابا....بابا......
کیانوش وخشایار هر دوبه طرف صدا چرخیدند شیرین پدرش را صدا می زد . خشایار با دیدن شیرین که تا ان لحظه متوجه اش نشده بود یکه خورد کیانوش در حال بغل کردن او گفت
- این دختر منه شیرین شیرین اتمادی.
خشایار در حالی که با دستانی لرزان بغلش می کرد زمزمه نمود
- بیا عمو جون چقدر تو ماهی تو همونی که مادربزرگت رو بیقرار کردی و حالا از شوق دیدنت خواب نداره ؟
- عمو چرا گریه می کنی ؟
- چشمام می سوزه عمو .
خشایار محکم شیرین را به خود فشرد و گریست ما هم احساس او را درک می کردیم احساسکسی که پس از سالها عمو می شد چرا که اردشیر و همسرش از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند .او با اهنگی جدی و محکم به کیانوش گفت
- باید به خاطر لجاجتت توی این همه سال بکشمت تو عزیزی به این دوست داشتی رو این همه مدت از ما مخفی کردی خدا به اون غرور کاذبت مرگ بده.
کیانوشکه از فرط غرور به خاطر داشتن چنین دختری در پوست خودش نمی گنجید به ارمان و هاله خواهرزاده های من اشاره کرد و گفت
- بیاین عزیزان من عمو براتون هدیه خریده.
در امتداد نگاهش متوجه فیروزه شد او از نگاه مستقیم کیانوش شرمزده گشت .کیانوشگفت
- جفت مجنون که همه فامیل درباره اشون حرف می زدند شمائید ؟ نیمه گم شده فروغ ؟ از دیدنتون خوشحالم زنداداش .
فیروزه سر به زیر افکند و ارام گفت
- خوش اومدید اقا کیانوش .
به نظرم اونمی دانست در حضور خشایار باید چگونه با او سخن بگوید و طولی نکشید که خشایار او را از بلاتکلیفی رها کرد.
- فیروزه داداش و زن داداش من پس از مدتها به خونمون اومدن تو همونجا خشکت زده ؟تعارفشون کن برن داخل .
فیروزه با دهان باز به خشایار خیره شد به نظر می امد از تغییر او شگفت زده شده کسی که تا ان روز ابا داشت همسرش تی با کیانوش روبرو شود داشت فیروزه را مواخذه می کرد که چرا در پذیرایی از مهمان کوتاهی کرده .خشایار که حال او را می فهمید در حالی که همچنان شیرین را در اغوشش می فشرد و هر چند دقیقه یکبار می بوسیدش گفت
- بفرمائید فیروزه غافلگیر شده بفرمائید.
من که و را برای بالا رفتن مناسب ندیدم گفتم
- نه وقت دیگه ای مزاحم می شیم ؟
کیانوش بی تعارف گفت
- کجا بریم خانوم ؟ من تازه باجناقم رو پیدا کردم انتظار داری به همین راحتی از دستش بدم ؟
- اما....
- اما نداره خاله فروغ بفرمائید بالا .
به فیروزه نگریستم اوهم خوشحال بود انصاف نبود شادی شان را زایل کنم .ارمان را به اغوش گرفتم و در حال بالا رفتن گفتم
- چقدر سنگین شدی خاله .
فیروزه در حال گرفتنش گفت
- چکار می کنی دختر مگه جونت زیادی کرده ؟
- چی خیال کردی خواهر ؟هنوز می تونم اگه بخوام مثل گذشته از درخت بالا برم .
هر دوخندیدیم از ته دل و بی هیچ غصه ای .در امتداد پله ها به پشت سرم نگاه کردم چقدر باید از کیانوش سپاسگذار می شدم که اسباب چنان شادی را فراهم کرده بود .

(( وقتی که گذشت تا ان اندازه زیباست چرا باید کینه به دل گرفت ؟ ))

*******************

در راه بازگشت به خانه همه ساکت بودیم شیرین در اغوشباجی به خواب رفته بود کیانوش رانندگی می کرد و من در حالی که در صندلی فرو رفته بودم ستاره ها را می شمردم و به حرفهای فیروزه می اندیشیدم به حرفهایی که او در پاسخ به سوالات من زده بود .او در پاسخ به این که گفته بودم پدر و مادر قید مرا زده اند گفت
- تو اشتباه می کنی فروغ مادر و اقا جون از وقتی تو رفتی هرگز نخندیدند و دیگه شاد نبودند .مادر که همیشه بیماره و اقا جون بیشتر از گذشته فریاد میزنه هیچ پدر و مادری نمی تونه برای همیشه بچه اش رو فراموش کند و دیدی که حتی خانواده کیانوش هم علی رغم همه چیزهایی که می گفتند او را بخشیدند به خصوص از وقتی که باجی درباره کیانوش انطور تعریف می کند انها بیشتر دلتنگ تواند.
من با حیرت پرسیدم
- باجی ؟ مگه درباره ی ما هم حرف می زد ؟
- خب معلومه خود من هر بار می دیدمش صدتا سوال ازش می کردم .اگه بخوای حتی می تونم شکل و شمایل خونه ات رو هم توصیف کنم .
- پیرزن بدجنس ! تمام این مدت حتی یک کلام هم به من چیزی نگفت.
- خب اون می خواست تو تنبیه بشی تو روی حرف اقا جون و مادر حرف زدی وحقت بود که در بیخبری به سر ببری . می دونی که باجی جونش به مادر بسته است.
- حالا دمش به من بسته است .
- خب دیگه این از خوش شانسی توئه اون همیشه تو رو بیشتر از ما دوست داشت .
- می دونی فیروزه فکر نکنم بتونم خونه اقا جون برم.
- برو فروغ به حرفم گوش کن اونا شاید اولش با تو وشوهرت بدرفتاری کنند اما بلاخره قبولت می کنند .مادر بی قرار بچه توست مادر شوهر من هم از وقتی اونو دیده بیتاب شده و همه حرفششده شیرین .بهت تبریک می گم
ازدواج با تو تا این حد کیانوش رو عوضکرده اینو مادر خشایار هم می گفت.
بقیه چه می دانستند ؟ همه این اتفاقات حاصل تصمیم کیانوش بود او مرد با اراده ای بود و هر گاه تصمیم می گرفت کاری کند موفق می شد و انوقت همه چیز و همه کس تحت الشعاع هدفش می گردید .
او از سر شب به هاله و ارمان عشق ورزیده و ستایششان کرده بود و جدا عموی مهربانی بود .ان شب فیروزه خیلی خصوصی به من گفت
- شوهر فوق العاده ای داری من تا به حال نمی دونستم اون تا این حد جذابه !
او انقدر جذاب بود که توانسته بود قلب سخت باجی را نرم کند .آه او چه بود که گاهی دوست داشتم به خود بفشارمش و گاهی که خشمگین بودم دوست داشتم مغلوب و محکومش کنم ؟
ان شب پس از نهادن بوسه شب بخیر بر پیشانی شیرین به اتاق خودمان امدم او کنار پنجره بلند رو به باغ نشسته بود و سیگار می کشید .در اتاق را بستم و بالای سرش ایستادم و دستم را دور گردنش حلقه کردم انگار ذهنش جای دیگری بود چون تازه متوجه من شد با دست ازادش دستانم را فشرد
- شیرین بیدار نشد ؟
- اون باجی رو داره کسی که بیشتر و بهتر از هرکسی مراقبشه .
- بله اون خیلی مهربونه به تو امشب خوش گذشت ؟
- به من که بله به تو چی ؟ اونا با تو مشکل داشتند ایا واقعا از رفتارشون ناراحت نشدی ؟
- اونا هنوز با من رسمی اند حق هم دارند و اگه بگم دلگیر شدم توقع بی جایی داشته ام وبعد باید به خونه پدرت بریم.
از او فاصله گرفته و لبه تخت نشستم و ناگهان مو بر اندامم راست شد از اندیشه رویاروئی با پدر دستخوش اضطراب گردیدم .پدر با ان قاطعیتی که مرا طرد کرد بی گمان کوتاه نمی امد.
- چیه چرا مثل موشی که از دست گربه فرار می کنه شدی ؟
مگه من چی گفتم ؟
با اهنگی ساده گفتم
- من نمی تونم من نمی تونم با پدرم رو به رو بشم
او با لجاجت گفت
- اگه نیای خودم می رم شیرین رو به دیدن پدربزرگش می برم .
- کیانوش تو چکار می کنی ؟افتادی دوره و با کاسه قلبت محبت گدایی می کنی ؟ مگه تو در زندگی چی کم داری ؟
- در دنیا بعضی چیزها هست که نمی شه با پول خریدشان بنابرین ارزش داره که ادم برای به دست اوردنشان تلاش کنه .اینو یک روز مادرم به من گفت وقتی که برای سفرهای مکررم براش سوغاتی های گرانقیمت می اوردم .
- کیانوش !
- ان موقع من جوان و جسور بودم و اوج ارزوها را در پول می دیدم پدرم غرورمو شکسته بود و من در صدد ترمیمش بودم و حالا که خودم پدر شدم مقصود مادرمو می فهمم .فروغ بذار بهت چیزی اعتراف کنم حالا که یک پدرم خوب فکر می کنم می فهمم که دوست ندارم هرگز بچه ام کاری رو که من با پدرم کردم با من بکنه.
متعجب گفتم
- کیانوش چی داری میگی ؟ یعنی میگی پدرت درست می گفت حتی درباره ی اون ازدواج فرمایشی ؟
- در ان مورد نه اما شاید می تونستم با روشبهتری بهش بفهمانم.
- اما اون تو رو طرد کرد.
- من هم از خدا می خواستم فکرش رو که می کنم می بینم حتی حاضر نیستم شیرین برای یک ساعت ازم جدا بشه . اون پیرمرد کله شقی بود اما مواقعی هم پیش می امد که مثل بچه بی ازار بود .خدای من باید در اولین فرصت سر قبرش بروم.
خدایا او چقدر عوض شده بود یا شاید من عوض شده بودم و یا شاید عشق او به شیرین چیزی غیر از درک من بود چیزی که من هیچگاه فکرم را مشغولش نمی کردم . ان شب با اندیشه پدر و مادر و دیدار با بستگان تا ساعتها خوابم نبرد وقتی هم خوابم برد کابوس دیدم کابوس از درخت گیلاس بالا رفتن و به زمین سقوط کردنم را .خواب هفت سالگی ام را دیدم سنی که بارها و بارها به خاطر شرور بودنم از پدر با ترکه نازک البالو کتک خوردم .حس کردم سوزش دستم را می فهمم .چقدر باید می پرداختم تا دوباره به ان زمان بازگردم ؟به وقتی که اگر هم پدر تنبیهم می کرد چند ساعت بعد نوازشم می کرد و من همه چیز را فراموش می کردم.
از خواب پریدم شب بود و من در کنار کیانوش بودم مردی که تصور می کردم دیگر او را نمی شناسم .بی اختیار اشک از دیدگانم جاری گردید و بر گونه ام چکید به راستی چقدر ا حساس تنهایی می کردم حتی وقتی که همه قیدم را زده بودند همه این اندازه خود را تنها نمی دیدم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:49 AM
فصل بیست و ششم

کیانوش با وجود تلاش خستگی ناپذیرشهنوز نتوانسته بود به ور کامل یخ خوارو برادر بزرگش را اب کند اما گله ای هم نداشت . در این بین تنها مادرش بود که به غرور او احترام می گذاشت و نمی خواست او در ادامه راهی که اغاز کرده بود سست گردد و از سوی دیگر میل نداشت رشته الفت میان خودش و نوه اش از هم گسسته شود از این رو در حالی که اصلا انتظار امدنش را نداشتیم به دیدنمان امد .
ان روز من و کیانوش به صرف عصرانه مشغول بودیم که باربد ورود او را خبر داد .کیانوش مثل فنر از جا پرید و با دستپاچگی که من همیشه حس می کردم با ان بیگانه است دور خودش می چرخید .از اضطراب او من هم دست و پایم را گم کردم و برای سرعت بخشیدن به کارها دائم باجی را صدا می زدم
- باجی لباس شیرین رو عوض کن قهوه درست کن یک سر به اتاق من بیا کمکم کن.
عاقبت هم فریاد اعتراض باجی به اسمان برخاست
- خانوم جون مگه من چندتا دست دارم ؟
باربد هم به دستورات کیانوش عمل می کرد ومثل جوجه ترسیده بیرون می رفت و داخل می امد .کیانوش از او پرسید
- چی شده مگه نگفتی خانوم دارن میان ؟
- بله اقا
- مگه ماشین نداشتند.
- چرا اقا خودشون خواستند پیاده بیان تا باغ رو ببینن .
فریاد زدم
- خب اینو از اول بگو تا ما انقدر عجله نکنیم .
کیانوش گفت
- به هر حال ما باید تا مسیری از باغ رو به استقبالشون بریم.
رنجیده با لبانم شکلک در اوردم هنوز نیامده انقدر مهم شده بود .کیانوش که ناراحتی ام را درک کرده بود با مهربانی گفت
- عزیزم اون بار اولیه که به خونه من می یاد و من دوست دارم هیچ چیز جای ایراد داشته باشه مطمئنم که تو هم همینو می خوای .
- اما مادر خودش خواسته از جلوی در پیاده بیاد تا باغ رو ببینه بهتر نیست ما جلوی ساختمان منتظرش بایستیم ؟
باجی طبق معمول دخالت کرده و گفت
- نه خانوم بهتره شما برین دست بوس ایشون منم شیرین خانوم رو میارم .
با بی میلی به همراه کیانوش وارد باغ شدم در حالی که با دست راست بازوی کیانوش را به دست داشتم و از فرط هیجان اب دهانم خشک شده بود .کیانوش هم ساکت بود و فقط به روبرو می نگریست سکوت میان ما را فقط صدای پاهایمان بر روی زمین می شکست .پس از طی کردن مسافتی نه چندان طولانی با مادر کیانوش مواجه شدیم .او جدا پیرزن با صلابتی بود پیرزنی که حتی با این که یکبار در عمرش بچه هایش را تنبیه نکرده بود اما همچنان حرفش بها داشت .او عشق کیانوش بود و کیانوش هم عشق او. این مساله را قبل از ازدواجم با کیانوش از زبان خودش شنیده بودم .
او با گامهایی لرزان به ما نزدیک می شد در حالی که دختر جوانی که قطعا خدمتکارش بود کنارش گام بر می داشت و ساک نسبتا بزرگی را در دستش می فشرد .ایا خیال داشت چند روز نزد ما بماند ؟ ناخوداگاه از اندیشه چند روز زندگی در کنار او قلبم فرو ریخت .کیانوش گامهای بلندی بر می داشت و مرا دنبال خودش می کشید البته من مادرش را قبل از ازدواج بارها دیده و از فیروزه درباره اش بسیار شنیده بودم و باجی هم خیلی از او تعریف می کرد اما من با این وصف نمی دانستم برای من به عنوان مادر شوهر چگونه خواهد بود وهمین اندیشه باعث دلهره و اضطرابم بود .کیانوشسخت مادرش را در اغوش گرفت و مادرش با ارامش خاطر سر بر سینه اش نهاد و اشک شوق ریخت .چقدر پیرزن در اغوش کیانوش کوچک و نحیف بود درست مثل بچه ای میان بازوان پدر.
خدمتکارش به من سلامی داد و مثل مجسمه سر جایش ایستاد. وقتی مادر کیانوش از کیانوش فاصله گرفت متوجه من شد و من در حالی که سعی می کردم لبخند لرزانم را بر لب حفظ کنم دو قدم جلوتر رفتم و خم شدم تا دستش را ببوسم اما او دستش را عقب کشید و با هر دو دست سرم را به دست گرفته و پیشانی ام را بوسید .ناگهان بغض گلویم را فشرد فکر می کنم به یاد مادر خوبم افتادم .چه بوی خوبی می داد بوی خوب تسکین .همه اضطراب و دلهر ه ام به یکباره از وجودم رخت بربست و فکر کردم اصلا رعب انگیز نیست .کیانوش معترض گفت
- مادر چرا نگذاشتید ماشین شما رو تا جلوی ساختمان بیاره ؟
- می خواستم باغ رو خوب ببینم .
- خوش امدی مادر نمی تونی بفهمی با امدن ناگهانی ات چقدر غافلگیر شدم .
- برو پسر شیطون تو همیشه با همین زبونت کار تو پیش بردی . حتما قلب زنت رو هماینطوری دزدیدی ؟
خون به چهره ام دوید و سر به زیر افکندم . مادر شوهرم با مهربانی گفت
- ازش راضی هستی فروغ جون ؟
لب به دندان گزیدم و همچنان سکوت کردم او در ادامه گفت
- به نظر من کیانوش داشتن چنین همسری از استحقاق تو خارجه .
- مادر ؟ببینید می تونید کاری کنید که دیگه ازم حساب نبره ؟
- تو فامیل ما همه مردها باید مطیع همسرشون باشند و تو هم اگر پس من باشی باید.....
کیانوش هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی شوخ گفت
- من تسلیمم فروغ خودش می دونه که مالکقلب و روح منه .
ایا واقعا انطور بود ؟چقدر شنیدن ان جمله پس از مدتها از زبان کیانوش برایم لذتبخش بود درست مثل ارامشی که در نوسان بر من حاکمشد .کیانوش میان من و مادرش قرار گرفت ویکی از دستانش را دور کمر مادرش و دست دیگرش را دور کمر من حلقه کرد و گفت
- امیدوارم خسته نشین مادر.
مادر شوهرم با مهربانی گفت
- نه اینجا شیب تندی نداره .
کیانوش حین حرکت برای این که توجهش را به من نشان دهد چند بار فشار ملایمی به کمرم وارد ساخت او می خواست به من ثابت کند که حضور مادرش باعث نشده مرا از یاد ببرد و این در حالی بود که خدمتکار مادر شوهرم پشت سر ما می امد .از ان سوی کیانوش می توانستم با دقت بیشتری به مادر شوهرم نگاه کنم .پوست سفیدی داشت درست برعکس کیانوش اما با گذشت سالها با وبروز علائم پیری هنوز می شد به شباهتشان پی برد .
وقتی به ساختمان رسیدیم از دیدن ان منظره لبخند بر لبانم نقشبست .ساختمان ما در حد خودش با شکوه بود به خصوصکه باجی خلاقیت به خرج داده بود و همه خدمتکارها به ردیف مقابل ساختمان ایستاده بود حتی باغبان با لباس ژولیده و پسر وردستش که اب بینی اش همیشه تا روی لب بالایی اش اویزان بود و مرا کلافه می کرد. نمی دانم چه ضرورتی به حضور او بود ؟ باجی شیرین را به روی زمین گذاشت و او به طرف ما دوید مادر شوهرم دو قدم جلو امد و شیرین با مکثی از سر شرم به اغوشش رفت .مادر کیانوش اعتراف کرد که
- عزیز خوشگلم این همه راه رو به خاطر دیدن تو امدم .
شیرین هم خوب بلد بود جای خودش را باز کند .باجی جلو امد و با احترام گفت
- سلام خانوم بزرگ احوال شما چطوره ؟
مادر شوهر با به یاد اوردن باجی گفت
- شما چطورید باجی خانوم ؟از کوچولوی ما که خوب نگهداری می کنید ؟
- از دو چشمم بیشتر شما خاطرتون اسوده باشه .
مادر شوهرم با نگاهی پرسش گر به بقیه نگریست کیانوش گفت
- اونا خدمتکارهای خونه اند.
من زیر چشمی به او نگریستم انتظار داشتم در چهر ه اش
بهت و حیرت ببینم اما او فقط لبخند زد و خطاب به من گفت
- فروغ عزیزم تو نیازی به این همه مستخدو نداری چون در اینصورت زود پیر میشی. ادم وقتی سرش گرم باشه دیرتر پیر میشه تو هم که شاغل نیستی .
ناراحت شدم و اندیشیدم هرکاری هم بکنم او همان مادر شوهر است او با مهربانی گفت
- من می تونم تجربیاتم رو در اختیارت بذارم .
کیانوش ارام ب من نگریست و چشمکی به من زد او حق نداشت وقتی پس از سالها به خانه من می امد ایراد بگیرد .حالا حتما اولش بود فکر می کرد من چه می کنم ؟ لابد تصور می کرد من دارایی پسرش را به باد می دهم ووقتی وارد ساختمان شدیم باجی به یکی از دخترهای خدمتکار گفت که خدمتکار مادر شوهرم را برای گذاشتن اسباب و ساکش به اتاق مخصوص مهمانها در گوشه غربی طبقه اول هدایت کند و انگاه خودش برای سرکشی به اشپزخانه و دادن دستور برای تهیه شام ما را ترک کرد .کیانوش مادرش را تا نشستن روی مبل همراهی کرد و انگاه خودش کنار من نشست و مطابق معمول پاهای بلندش را روی هم انداخت و سیگارش را روشن کرد
به اصرار مادرشوهرم شیرین روی پاهایش نشست و او به حرف زدن با شیرین مشغول شد ما در سکوت به ان دو خیره شدیم .باجی وقتی قهوه اورد برای بردن شیرین جهت دادن عصرانه از مادر شوهرم اجازه خواست و چون او موافقت نمود با بچه ما را ترک کرد .پس از رفتن او مادر کیانوش گفت
- اون بچه بی نظیریه من نوه های دیگه ای هم از خشایار و خواهرت دارم اما اعتراف می کنم هیچ کدام این نمیشن.
بی گمان اگر فیروزه پیش ما بود و میشنید خودش را هلاک می کرد .مادر شوهرم در حال نوشیدن قهوه به اطراف نگریست و انگاه در حالی که من مضطرب چشم به دهان او دوخته بودم و خود را اماده شنیدن هر ایراد دیگری کرده بودم گفت
- کیانوش باید بگمتو در داشتن چنین همسری با این سلیقه بسیار خوش شانسی حتی یک ذره هم نمی شه تو رو به خاطر انتخابش سرزنش کرد .هر چیزی خیلی خوب سر جای خودش قرار گرفته می دونی عزیزم یک خونه نماینگر سلیقه کدبانوی خونه ست.
کیانوش به من نگریست و لبخند زد و با دست چپش دست مرا روی لبه چوبی مبل فشرد به نظرم عقاید و نظریات مادرش برایش خیلی مهم بود و افتخار میکرد که من مورد توجه اش واقع شدم .کیانوشپساز صرف قهوه دست مادرش را گرفت تا نقاط دیگر خانه را نشانش دهد و من نیز فرصتی یافتم تا به شیرین و اشپزخانه سری بزنم .او پیرزن شیرینی بود که انصافا حتی ایرادهایش رنج اور نبود . وقتی با نظارت من میز شام چیده شد کیانوش صندلی بالای میز را برای مادرش عقب کشید و وقتی او پشت میز قرار گرفت ما هم در دو طرفش نشستیم و باربد شمعدانهای روی میز را روشن کرد .سکوت میانمان را کیانوششکست
- مادر تا کی می خوای لباس تیره به تن داشته باشی ؟
انتظار داشتم مادرش از این سوال برنجد اما او با مهربانی گفت
- پسرم لباستیره برای سن و سال ما بهتر و وزین تره این طرز لباس پوشیدن من علت خاصی نداره .
کیانوش ابروی راستش را به علامت ندانستن مقصودش برای من بالا برد و دوباره به خوردن مشغول شد من هم که از نوجوانی از مادر شنیده بودم دختر باید در حضور مادر شوهرش حتی المقدور کمتر سخن بگوید تا لازم نبود حرف نزدم فقط یکبار به باربد اشاره کردم که برای مستخدم مادرشوهرم در اتاق خدمتکار ها غذا می خورد خوب رسیدگی کنند زیرا میل نداشتم جای هیچ ایرادی باقی بگذارم . شام به انتها رسید و ما اتاق پذیرایی را به قصد اتاق نشیمن ترک کردیم باب گفتگویی باز شد که من از ساعتها قبل انتظار شنیدنش و شروعش را داشتم .مادرشوهرم با شادی که می کوشید پشت پشت نقاب ارامش حفظش کند به کیانوش در حال پوست کندن خیار گفت
- شنیدم که نزد برادرانت هم رفتی این درست ترین کاری بود که کردی .ایا رفتار اونا با تو خوب بود ؟
کیانوش با لبخندی تلخ گفت
- رفتار خشایار که به برکت حضور فروغ خوب بود هر چند که مثل گذشته نبود اما اردشیر ..........
مادرش با لحنی گرم گفت
- اون حالا جانشین پدرته نباید ازش انتظار داشته باشی اما شنیدم که مهر دخترت به دلش افتاده و خواهرت هم تا ساعتها بعد از رفتنت اشک ریخت . تو یک سد رو به روی کشتزار شکستی و همه چیز رو نابود کردی ولی فرصت زیادی برای جبرانش هست ناامید نشو.
کیانوش با ان زبان بلندش ساکت گوش می داد ایا او جادو شده بود یا اشتباهاتش را قبول داشت و حالا در صدد جبرانشان بود ؟ تا پاسی از شب گفتگوی انها ادامه داشت و انتهای شب مادر شوهر پیرم ابراز خستگی نمود و با راهنمایی یکی از دختران خدمتکار با اتاقش رفت و من دقایقی بعد برای گفتن شب بخیر با کیانوش راهی اتاقش شدم .کیانوش در زد و با اجازه او هر دو وارد اتاق شدیم .مادرشوهرم موهایش را باز کرده و در لباسی بلند لبه تخت نشسته بود با دیدن ما لبخند بر چهره اش نقش بست .کیانوش گفت
- برای گفتن شب بخیر مزاحمت شدیم مادر.
مادرش از او تشکر کرد و شب بخیرش را پاسخ گفت و انگاه از من خواست روی مبل بنشینم . من به کیانوش نگریستم او هم متعجب بود مگر او خیال خوابیدن نداشت .کیانوش هم کنار من نشست که مادرش گفت
- تو می تونی بری .
کیانوش به شوخی گفت
- یعنی من مزاجمم ؟
او هم با همان لحن پاسخ داد
- به نوعی بله .
- بسیار خب پسشب بخیر .
من رفتن او را تا بسته شدن در با نگاه دنبال کردم و از تنها بودن با مادر کیانوش دستخوش اضطراب شدم و شاید دلیلش این بود که به چشم مادرشوهر به او می نگریستم .برای پایان گرفتن سکوت میانمان گفتم
- خانوم جون ایا اشتباهی از من سرزده یا به چیزی احتیاج دارید ؟ اگه اینطوره بفرمائید چون من هنوز ان اندازه شمارو نمی شناسم بی تجربه ام.
او با مهربانی دستم را فشرد و گفت
- اینطور نیست از تو نه ایرادی دیدم و نه به یزی احتیاج دارم .چی سبب شده اینطور فکر کنی ؟ایا به نظرت من پیرزن غرغرویی میام ؟
صراحت و صداقت او در حالی که اینقدر دوستانه پرسشمی کرد مرا حیرتزده نمود پس از مکث کوتاهی که طی ان به خود مسلط شدم به سرعت گفتم
- نه خدای من !هیچوقت .
ائ خنده کوتاهی کرد و گفت
- از این طرز صحبت شگفت زده نشو می تونی درباره ی من از خواهرت سوال کنی .
- اون شما رو مثل مادرمون دوست داره .
- من هم با عروسام دوستم و مثل دخترم دوستشون دارم اما خدا منه ببخشه که همیشه کیانوش و اینده اش بیشتر از سایر پسرهام علاقه داشتم پس طبیعیه که تو هم برام فرق داری می خواستم اینو بدونی .
به صورتش خیره شدم چیزی جز لبخند و مهربانی نبود ومن هم لبخند زدم و همچنان منتظر ماندم .
- خدا رو شکر که قبل از مردن تونستم تغییرات کیانوش رو ببینم و به هیچچیز هم نمی تونم ربطش بدم جز ازدواج با تو .می ونم تو دختر نجیبی از یک خانواده سرشناسی و فقط عشق تو نوست اونو تغییر بده .می بینم که عاشقانه دوستت داره خواستم بمونی ازت تشکر کنم تو مثل فرشته نجاتی و با فداکاریت باعث اتصال رشته بریده الفت شدی .
دستی به موهایم کشید و ادامه داد
- تو خیلی مهربونی و من می دونم ارزشت بالاتر از کیانوش بوده و باید بدونی هیچگاه از نظر من دور نیست .اون پسر بلند پرواز و جسور و کله شقیه .
بلافاصله گفتم
- نه اینطور نیست .
- اوه عزیزم در گذشته که اینطور بود ومن همیشه نگرانش بودم من می دونم که تو به خاطر ازدواج با او قید عزیزانت رو زدی و من خیلی متاسفم .
بغض گلویم را فشرد فکر تکرار خاطرات سالهای بی کسی ام رنجم می داد و به سختی اشکم را کنترل می کردم تا روی گونه ام نچکد .صدای او گرم و مهربان بود و اصلا صدای یک مادر شوهر نبود .او دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و من ارزو کردم که ای کاش دستش را بر ندارد .او با درک وجود اشک در دیدگانم با اهنگی پر مهر گفت
- عزیز من می دونم اگه بخوام مثل مادرت بهم اعتماد کنی چیز زیادی از ت خواستم اما اگه می تونی لطفا روی من حساب کن .بگو ببینم ایا کیانوش در طول این مدت قادر بوده خلاء تو رو به عنوان شوهری دلسوز و مهربان پر کنه ؟ ایا از او راضی هستی ؟
میان گریه ایکه دیگر قادر به کنترلش نبودم گفتم
- بله.
او نفس راحتی کشید و با لبخند در حال زودودن اشکهایم گفت
- خدا را شکر اگر غیر از این بود من مجبور بودم تنبیهش کنم.
من با حیرت به او خیره شدم ! مرد سی و چند ساله را تنبیه کند ؟ او با درک حیرت من گفت
- می دونی اون خیلی به من وابسته است اگر غیر از اینی بود که گفتی طردش می کردم به خدا قسم طردش می کردم .
لحش جدی و مصمم بود مگر من چه کرده بودم که شایستگی این همه دفاع و تعریف را در من می دیدند ؟ با خود فکر کردم حتی یک سر سوزن نمی توان کیانوش را به خاطر عشق به مادرش مواخذه کرد.او دستمالی به من داد و گفت
- عزیزم شنیدم که کیانوش قصد داره به دیدن خانواده ات بره این حقیقت داره ؟
- بله.
- نظر تو چیه ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد چقدر دلم گرفته بود وبا لحنی بغض الود گفتم
- نمی دونم چی بگم خانوم جون.
- می دونم برای تو سخته که پس از سالها اینطور بی مقدمه به دیدنشون بری خب حق داری.
او سر به زیر افکند و رنگ صورتش به سرخی گرائید قصدم ناراحتی او نبود به سرعت و با عجله دست را به دست گرفتم و گفتم
- حالتون خوبه خانوم جون ناراحتتون کردم ؟
او دست مرا با هر دو دستش پوشاند و با مهربانی گفت
- حالم خوبه عزیزم فقط برای تو ناراحتم تو که به خاطر اشتباهات کیانوشقربانی شدی .می دونم که دلتنگ مادرتی و لب باز نمی کنی این نشانگر شخصیت توست . روزی تو به ما کمک کردی و به کیانوش من که همه طردش کرده بودند بها دادی حالا من هم باید به خاطر تو کاری بکنم .می دونم که محبتت رو جبران نمی کنه اما خب من هم باید کاری بکنم.
- چه کاری خانوم جون ؟
- پدرت سابقه دوستی دیرینه اس با خانواده ما داره و حتما می دونی پدر مرحوم کیانوش یکی از دوستان نزدیکش بود .من می تونم خودم با شما بیام پدرت به خاطر من کوتاه خواهد امد.
اشکم سرازیر شد و من در حال پاک کردن ان اندیشیدم حالا برای دیدن خانواده ام باید متوسل به دیگران شوم . او دست مرا فشرد و با مهربانی گفت
- فقط چند روز دیگه مونده بعد می تونی مادرت رو بینی این کمترین کاریه که از دست من بر می یاد .من با پدرت صحبت می کنم و این وظیفه منه . از تو هم تشکر می کنم که در طول این مدت صبوری به خرج دادی و حوصله کردی تا اون خودش رو پیدا کنه من همیشه فکر می کردم تنها عشق یک زن می تونه اونو تغییر بده .ازت می خوام باز هم مراقبشباشی و همینطور مراقب خودت.
نفهمیدم چگونه گفتم
- قول می دم.
چهره او خسته بود از جا برخاستم و بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم
- من دیگه تنهاتون می ذارم شما باید استراحت کنید.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدایم کرد
- فروغ جان ؟
به طرفش برگشتم
- چند لحظه بیا اینجا .
من جلو رفتم و لبه تختش نشستم او از کیف کنار تختش گردنبندی را بیرون کشید و مقابلم گرفت و با مهربانی گفت
- بگیر دخترم.
- این چیه خانوم جون ؟
- قابل تو رو نداره هدیه ازدواجته . اینو مادرم به من داده بود وقتی که با پدر کیانوشازدواج کردم حالا مال توست.
با امتناع گفتم
- نه نمی تونم قبول کنم خانوم این مال خودتونه.
او گردنبند را کف دستم گذاشت و گفت
- شب بخیر .
ناگزیر تشکر کرده و شب بخیرشرا پاسخ گفتم و اتاقشرا ترک کردم وقتی در اتاقشرا بستم به گردنبند خیره شدم گردنبند عتیقه و گرانقیمتی بود .ارام وارد اتاق خودمان شدم کیانوشخوابش برده بود و فراموشکرده بود پتویش را روی خودش بیاندازد .گردنبند را مقابل اینه گذاشتم و ارام به بستر خزیدم و پس از پوشاندن روی کیانوش به خواب رفتم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:49 AM
فصل بیست و هفتم

وقتی به اتفاق مادر شوهرم و کیانوش مقابل در منزل پدرم از ماشین پیاده شدم قلبم لرزید.خانه هنوز با اقتدار همیشگی اشپا برجا بود و هیبت و اراستگی اش نشان از کاردانی صاحبش داشت. مادر شوهرم دست سردم را به دست گرفت و با مهربانی گفت
- بد به دلت راه نده .
کیانوش هم علی رغم ارامشش مضطرب بود. باجی زنگ خانه را فشرد و طولی نکشید که در باز شد . کیانوشگفت
- مادر بهتر نیست ما بیرون باشیم تا شما.....
مادرش بلافاصله گفت
- نه بهنره همراه من بیائید.
قطعا فیروزه هم انجا بود وتوسط مادرشوهرم از قضیه اطلاع داشت .صدای پدر امد که بی حوصله از روی ایوان فریاد زد
- بفرمائید.
چقدر صدایش تنم را لرزاند چند ثانیه چشمانم را برای تجسمش روی هم گذاشتم سپس ما کنار ایستادیم تا مادرشوهرم وارد خانه شود .صدای پدر امد که با دیدن او با لحنی شادمان گفت
- به به صفا اوردید خانم منور فرمودید بفرمائید .
مادر شوهرم گفت
- تنها نیستم اقای صولتی
پدر با رضایت خاطر و بی درنگ گفت
- قدم همراهتون هم به روی چشم ما. خانوم ؟ خانم اعتمادی تشریف اوردند.
مادر شوهرم به ما اشاره کرد و ما به اصرار ابتدا باجی را به داخل فرستادیم .پدر با دیدن باجی گفت
- خانوم ایشون که غریبه نیستند خودشون صاحبخانه اند.
به اشاره مادر کیانوش شیرین هم وارد شد و به دنبالش من و کیانوش .با دیدن پدر به دست کیانوش چنگ انداختم خدایا چقدر پیر شده بود. بغض گلویم را فشرد چانه پدر هم لرزید و طولی نکشید که مادر و فیروزه هم روی تراس امدند آه خدایا مادر هم پیر شده بود ایا غصه من با انها چنین کرده بود ؟ پدر در مرحله کوتاهی از زمان تحت تاثیر احساسش بر جا میخکوب شده بود اما وقتی توانست به خودش مسلط شود با قاطعیت گفت
- تو اینجا چه میکنی ؟ مگه نگفته بودم دختری به اسم تو ندارم ؟
مادر شوهرم به عوض من گفت
- چرا گفته بودی اقای صولتی عزیز اونا با من اومدند.
- نمی تونم قبولشون کنم جایی که من هستم نباید اونا حضور داشته باشند و جایی که اونا باشن من نیستم .زود این خونه رو ترک کنید وگرنه.....وگرنه .......
- اگر اونا رو بیرون کنی درست مثل اینه که منو بیرون کردی و به خدا قسم اگر از این خونه برم دیگه نمی شناسمت حداقل نباید منو جلوی اونا تحقیر کنی .
مادر چشم از من برنمی داشت ودائم پشت سر پدر اشک می ریخت و التماس می کرد
- بذار بچه اشرو ببینم فقط چند لحظه .
مادرشوهرم شیرین را در اغوش گرفت و گفت
- این نوه توئه من می خواستم اونو ببینی .اونا بچه های ما هستند ما باید اشتباهاتشون رو نادیده بگیریم .من سالها پسرم رو طرد کردم و با درد خودم سوختم و ساختم تو هیچ می دونی شوهرم از غصه چی مرد ؟ تو به اون بیشتر از هرکسی نزدیک بودی و قطعا می دونی گذشته ها گذشته برای یک لحظه چشت رو به روی اشتباهاتشون ببند و انها را به خاطر من ببخش به خاطر من که یک مادرم .امروز اینجام تا واسطه این کار باشم برای این که تا اخر عمر به دخترت مدیونم اون کیانوش مرا به من بازگرداند و من هم می خوام اونو به تو برگردونم .
پدر با صلابت گفت
- من که نمی تونم هر وقت شما اونا رو بخشیدید منم اونا رو ببخشم اون دختر از دستور من سرپیچی کرده و باید تنبیه بشه و اصلا هم برام مهم نیست چه زجری می کشه چون اون دختر من نیست .
پدر چرخید تا داخل خانه برئد که مادرشوهرم با همه وجودش محکم فریاد زد
- صولتی ؟
پدر به طرفش برگشت و مادرشوهرم در حالی که شیرین را در اغوش داشت نزدش رفت و شیرین را جلوی پایش زمین گذاشت و گفت
- حتی نمی خوای چند لحظه نوه ات رو ببینی ؟
پدر روی از شیرین برگرداند همه منتظر واکنش او بودیم .شیرین معصومانه به صورت پدر خیره شده بود و پدر به سختیمقاومت می کرد خواست به داخل خانه برود که شیرین به زمین افتاد و پدر ناگهان متوقف شد . مادر خواست او را بلند کند که مادرشوهرم مانعششد سپس پدر خم شد و او را از زمین بلند کرد و به صورتشخیره شد . به نظرم در چهره او چیزی می دید که انقدر دقیق نگاهش می کرد .مادرشوهرم گفت
- مرد تو در قلبت عشق داری تو هنوز به بچه ات علاقه داری وقتی طاقت نداری او حتی روی زمین بیافتد نمی تونی ادعا کنی قادری اونو فراموش کنی .به صورت این بچه خوب نگاه کن چی در اون می بینی ؟ انگار اونا بچه شدند فکر می کنی چی باعث شده اونا تغییر کنند ؟ وجود همین بچه ! اونا حالا خودشون پدر و مادرند و حال مارو خوب درک می کنند .یک روز به اعتمادی هم همین رو گفتم اما اون نشنیده گرفت شاید اگر لجاجت و کینه او نبود سالها قبل این ماجرا به پایان رسیده بود.
او با صدای ارامتری که ما به سختی شنیدیم ادامه داد
- اصل اونا هستند که به هم علاقه دارند من یک شبانه رز اونجا بودم و همه چیز رو دیدم . من به تو اطمینان می دم که دخترت خوشبخته و حالا هم به میل خودشاینجاست .
من ارام به طرف پدر رفتم و وقتی درست به چند قدمی اش رسیدم ایستادم مادرشوهرم گفت
- فروغ جان دست پدرت رو ببوس .
اشک از دیدگانم سرازیر شد تصویر پدر تار بود و میان امواج اشک می لرزید خم شدم و دستشرا بوسیدم پدر هم بغض کرده بود با صدایی به بغض نشسته گفت
- ای دختره پدر سوخته تو به کی رفتی که انقدر کله شق و لجبازی ؟
به اغوشش خزیدم هنوز بوی همان ادکلن را می داد بویی که هیچگاه از مشامم نمی رفت ونمی دانم چرا زبانم بند امده بود و فقط گریه می کردم .صدایی شنیدم که گفت
- فروغ جان برو کنار بذار منم اقاجون رو ببینم .
به عقب برگشتم کیانوش بود .مادر که دید من از پدر جدا شدم محکم مرا به خود فشرد و کیانوش هم با ان قد بلندش خم شد تا دست پدر را ببوسد اما پدر نگذاشت و جدی گفت
- اگر چه هنوز هم نمی تونم باور کنم که دامادم شدی اما باجی همیشه سنگت رو به سینه میزد . تو فرق کردی پسر و ظاهرا من اینو اخر از همه فهمیدم حالا چه بخوام و چه نخوام اش کشک خاله است .
مادرشوهرم گفت
- به شرطی که روزی بشنوم بگی این یکی از داماد اولم هم بهتره .
فیروزه معترض گفت
- وای خانوم جون ! خشایار هم پسرتونه یک کم هم از اون تعریف کنید .
همه به حرف فیروزه خندیدیم و بعد به اصرار مادر وارد ساختمان شدیم وقتی فقط من و کیانوش و باجی مانده بودیم کیانوش گفت
- باجی ؟
باجی به طرفش برگشت چشمانشاز فرط هیجان مرطوب از اشک بود کیانوش با مهربانی گفت
- اگه تو از قبل زمینه اش را با حرفات فراهم نکرده بودی ممکن نبود .
باجی که از تعریف او هیجان زده شده بود با تکان دست میان گریه گفت
- اقا این حرف رو نزنید من کاری نکردم.
- چرا کردی و من ازت ممنونم فروغ هم ازت ممنونه .
او با روسری اش جلوی صورتش را پوشاند و بی صدا گریست من خواستم ارامش کنم که کیانوشدستم را گرفت و مانعم شد و خواست تنهایش بگذارم .


**********************************


وقتی که ان شب به یاد ماندنی به اخر رسید و ما قصد بازگشت کردیم مادر باجی را به طرف خودشکشید و گفت
- تو باید چند روز پیش من بمونی .
اما باجی با نوازش شیرین گفت
- نه خانوم مسئولیت من در قبال شما تموم شده حالا باید به دختر فروغ خانوم برسم .
فیروزه گفت
- همیشه فروغ محبوب تو بود باجی ! یا نکنه فروغ نمی ذاره بمونی ؟
باجی خندید و گفت
- نه خانوم من خودم عادت کردم اقا هم به من لطف دارند اگه جسارت نباشه اچه بیشتر از هر چیزی منو تشویق به ماندن می کنه محبت اقاست .
کیانوش با مهربانی گفت
- تو می تونی بمونی باجی اگه بخوای من حرفی ندارم .حالا دوران تنهایی فروغ به سر اومده و نباید نگرانش باشی .
- نه اقا فقط به خاطر فروغ خانم نیست نمی تونم دست از خانوم کوچولو بکشم .
کیانوش هنگام خداحافظی دست پدر را به گرمی فشرد و گفت
- در اولین فرصت برای رفع کدورت خدمت اقا فرهاد هم می رسم.
اقا جون به سرعت گفت
- نه لطفا این کارو نکن شما هر دو جوانید و اون هنوز از تو خشمگین و عصبانیه .
- هر چی شما صلاح می بینید !
- صبر داشته باش .
- آخه عجله من از ان جهته که به زودی می خوام جشنی به خاطر مسائل اخیر برپا کنم و دوست دارم برادر همسرم هم در این جشن حضور داشته باشه .
مادر که زیر نور مهتاب شادی اش به وضوح پیدا بود گفت
- من خودم اونو می یارم هنوز اونقدر پیشش احترام دارم که روی حرفم حرف نزنه .
کیانوش دست مادر را بوسید و با مهربانی گفت
- محبتتون رو از یاد نمی برم .
در راه فکر مسائل وحوادث اخیر با شادی ام در امیخته بود .ناخوداگاه به کیانوش گفتم
- هیچگاه خودم رو تا این درجه خوشبخت حس نمی کردم .
- ایا حالا پشیمان نیستی که می خواستی .....
- چرا و خیلی خوشحالم که به حرفت گوش دادم .
- زنها اگه گاهی به حرف مردها گوش کنند ضرر نمی کنند .
هر دو به این پیشنهاد خندیدیم و من در حالی که او به رانندگی مشغول بود افتخار کردم که همسرش هستم مردی که در کمتر از دو ساعت همه را به خود مجذوب می کرد حتی پدر را که به سختی می توان یخش را باز کرد .او جدا مرد خوش مشرب و اجتماعی بود و همه او را به خاطر خودش می پذیرفتند و وجود من تنها یک بهانه بود .حس کردم خوشبختی همین یکلحظه است همین لحظه که درکش می کنم .ناگهان قلبم فرو ریخت همیشه همین طور بود وقتی که ادم احساس خوشبختی می کند ناگهان می ترسد که مبادا ان را از دست بدهد و من می ترسیدم که نکند سایه ای بر این خوشبختی تکمیل بیافتد .من بدبختی های بزرگی را پشت سر نهاده بودم و دلم نمی خواست انها را تکرار کنم اما افسوس که مسبب بسیاری از بدبختی ها خود مائیم خود ما با طبع هزار رنگ و هزار برگمان و چطور می شود که کسی نهال ضعیفی را با دست خودش درخت تناوری کند انگاه تیشه بردارد و به ریشه خودش بزند ؟ باجی و شیرین در صندلی عقب به خواب فرو رفته بودند ارام به کیانوش نزدیکتر شدم و زمزمه کردم
- می خوام سرم رو روی شانه ات بگذارم اشکالی نداره ؟
او با محبت گفت
- نه اشکالی نداره .
آه چقدر شانه های او گرم و محکم بود تکیه گاه امنی که اندیشه ترس از هر خطری را از ذهنم دور نمود و انقدر طول نکشید که جاده مه الود و تاریک مقاابل دیدگانم محو و محوتر گردید .مگر انسان از تکیه گاهش چه می خواهد ؟ مگر چه چیزی در او جستجو می کند ؟ در همه تکیه گاه ها چه چیز مشترکی هست عشق و محبت و امید پس چگونه می شود تکیه گاه محکمی را به امید تکیه گاه بهتری ترک کرد ؟ نه نمی شود مگر ان که فرد از خوشبختی های مضاعف اشباع شده باشد و حماقت کند درست مثل من که عشق اسمانی ام را به هیچ فروختم و بنای عشق و امید خود را ویران کردم .
آه نمی دانم او چگونه و از کی سایه بر قلب من افکند از همان شبی که کیانوش با جشن مجللش می رفت تا سراغاز روزهای بهتر و زیباتری باشد یا خیلی پیشتر از ان ؟ نه قسم می خورم پیشتر از ان نبود من تا قبل از ان هم عاشقانه به کیانوشعلاقه داشتم .گاه فکر می کردم چرا کیانوش باید ان جشن لعنتی را به پا می کرد و او هم حضور می یافت ؟ لعنت به من لعنت به قلب من و لعنت به زبانم .لعنت به پاهایم و لعنت به همه وجودم .مگر کیانوش با ان همه وجاهت و جذابیت چه چیز کم داشت که دل به او بستم ؟ کیانوش مردی بود که وقتی پا به پایش قدم به محافل می گذاشتم چشمان زنان و حتی دختران حاضر به دنبالش می دویدند.
ان شب به مناسبت رفع کدورت و بیرون ریختن کینه و اندوه در خانه بزرگ ما جشن باشکوهی برپا بود و دوستان و اشنایان یکی یکی از راه می رسیدند . مادر کیانوش خشایار و فیروزه خواهر کیانوش که تا چند دقیقه بی وقفه در اغوش برادرش می گریست به همراه شوهر و دو فرزندش اردشیر و همسرش که علی رغم توجه و محبت ما همچنان سرد بودند و به نظر می امد حضورشان به علت اصرارهای مکرر مادرشون بوده و فرهاد و مینا که به احترام اقا جون و مادر به جمع ما پیوستند .
علاوه بر فامیل عده ی کثیری از دوستان من و کیانوش نیز حضور داشتند که رل اصلی مجلس به دست انها بود . کیانوش با توجه خاصی بر پذیرایی از مهمانها نظارت می کرد و همه کوشش خود را برای رفع کدورت با فرهاد به کار گرفته بود .جدا که فرهاد خیلی لجباز و یکدنده بود او حتی نگذاشت پس از سالها صورتش را ببوسم اما بدون شک شکوه وجلال زندگی ام او را حیرتزده کرده بود هر چند کسی در فامیل نبود که با دیدن زندگی ما شگفت زده نشود و من کاملا متوجه پچ پچ ها و صحبت های درگوشی بودم و از این بابت به خود می بالیدم .همیشه از نوجوانی دوست داشتم مثل نگینی در جمع بدرخشم چرا باید دروغ بگویم ؟ من عاشق مطرح شدن بود عاشق خودنمایی .وقت صرف شام کیانوش هنگام دعوت از مهمانها برای رفتن به سالن غذاخوری خطاب به انها گفت
- از شرکت همه شما تشکر و قدردانی می کنم امشب شب بسیار بزرگیه هم برای من هم برای همسرم .ما امیدواریم به شما خوش بگذره .ازتون خواهش می کنم از خودتون پذیرایی کنید و کوتاهی ما رو ببخشید .
مهمانها با راهنمایی ما به سالن غذاخوری رفتند و من از خلوت بهره بردم و خواستم برای عوض کردن لباسم به طبقه بالا بروم که درست در پله چهارم کسی با صدایی کشیده صدایم کرد
- خانوم اعتمادی ؟
به طرف صدا برگشتم و با مهربانی گفتم
- بله ؟
- این افتخار منه که شما رو از نزدیک می بینم .
خدایا او که بود چطور نمی شناختمش ؟مردی حدودا سی و هشت ساله بود که کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت و هنگام حرف زدن نگاهش را مستقیم متوجه شخص مقابلش می کرد با لبانی نازک و کشیده و موهایی نسبتا بلند که با بندی مشکی همرنگ کراواتش از عقب جمع کرده بود .این برداشت انی و ناگهانی من در یک نگاه از او بود .ایا او می توانست یکی از دوستان کیانوش باشد که احتمالا به من معرفی نشده بود ؟ نه ! من تقریبا همه دوستانش را می شناختم .انگار این پرسش در چهره ام نقش بست که با لحنی متملقانه گفت
- با معرفی نکردن خودم مرتکب بی ادبی شدم عذر می خوام من سپهر روشن هستم.
لال بشوم که گفتم
- چه اسم پر معنایی معنیش اسمان روشنه !
- چه خوش ذوق هستید خانوم پس در معرفی شما اغراق و زیاده گویی در کار نبوده .من یکی از نزدیکترین دوستان اقای فروزش هستم که تصادفا و بی دعوت در این مجلس حضور دارم.
- فروزش منظورتون کامبیز فروزشه ؟
- کاملا درسته .
- آه خدای من خیلی خوش امدید باید پوزش منو بپذیرید که حین پذیرایی متوجه حضورتان نشدم . دوستان اقای فروزش که البته از دوستان نزدیک شوهر من هستند دوستان ما هم محسوب میشن خواهش می کنم برای صرف شام به سالن غذاخوری تشریف ببرید و از خودتون پذیرایی کنید .
او در حالی که با نگاهی تحسین گر سراپای مرا برانداز می کرد گفت
- مهمتر از اون افتخار اشنایی نزدیک با شماست قبل از دیدنتون انچه درباره ی شما می دانستم فقط منوط به شنیده ها بود اما حالا.....
با شرمندگی از جسارت او هنگام صحبت و نگاه کردن به خودم بلافاصله میان صحبتهایش گفتم
- شما و کسی که از بنده تا این حد تعریف کرده به من لطف دارید باید بگم هر که بوده در توصیفم زیاده روی کرده .
او با لنی کشیده و تاثیر گذار گفت
- برعکس انچه که من می بینم فراتر از ان چیزیست که شنیده ام اگر شما انقدر کم لطف بودید که بنده رو ندیدید بنده از ابتدای مجلس شما را زیر نظر داشتم و بارها دست هنرمند خلقت رو ستودم.
موج گرمی از شرم و هیجان به همه وجودم ریخت و ناگهان حس کردم بر پیشانی ام عرق سردی نشسته است بلافاصله از او عذرخواهی کرده و به اتاق خودمان رفتم و کلید برق را فشردم و تصادفا نگاهم به تصویر خودم در اینه افتاد به ان صورت گرد و گونه های برجسته و لبهای ظریف و کوچکی که با مهارت توسط روژ رنگ امیزی شده بود و گردن کشیده ام بر فراز شانه ها و موهای به دقت جمع شده ام که توسط گل سری با نگین هایی به رنگ لباسم که کیانوشبه تازگی از یکی از سفرهایش برایم اورده بود تزئین شده بود و سبب می شد می شد شکوه و جلال گوشواره های بلندم بیشتر به چشم بیاید . چقدر به چشم خودم زیبا امدم نمی دانم شاید به صورت ناگهانی خودخواهی بر من چیره شد چون بعد از مدتها یکی این همه را به زبان اورده و من نمی دانستم که دست روی یکی از بارزترین نقاط ضعف زنانه ام گذاشته بود . پدرم همیشه به شوخی می گفت اگر می خواهی زنها همیشه گوش به فرمانت باشند فقط کافیه ازشون بیشتر از انچه که هستند تعریف کنی انوقت تاثیرش را خواهی فهمید.
اما من که با ان مردک نسبتی نداشتم و اگر ازدواج نکرده بودم می گفتم حتما قصد خاصی دارد اما او کیانوش را می شناخت و می دانست من بانوی خانه ام از ام گذشته مرا به فامیلی کیانوش صدا زد پس......پس مقصودش چه بود ؟ ایا جلو امده بود که فقط از من تعریف کند ان هم از زنی شوهر دار ؟
نه نه این درست نیست چطور چنین فکر احمقانه ای به سرم زده ؟ او در خانه خودم به من ...........
به سرعت فکرش را از سرم گذراندم و به اندیشه خود خندیدم با خود گفتم از خودت خیلی راضی شدی چه خبره ؟ فقط کمی تعریف سبب شده خودت را گم کنی مگه بچه شدی ؟ تو حالا زن جاافتاده ای هستی که از شوهرت بچه داری حتی اندیشه چنین چیزی برای تو ناپسنده چه برسه به این که بخوای به حدس و گمان نزدیکش کنی . در اندیشه بودم که د ر اتاق به سرعت باز شد و کیانوش وارد اتاق گردید او در کت دنباله دار بلندش و شلوار راسته کرپ مشکی اشفرورفته در حالی که به دقت موهایش را شانهئ و روغن زده بود زیباتر به نطر می رسید .با عجله به من نزدیک شد و من در حالی که او را در اینه می نگریستم گفت
- چرا نمی یای پایین ؟ مثلا من وتو میزبان این مجلسیم .
با صدایی لرزان گفتم
- تو برو منم می یام .
او که هیچگاه در درک روحیات من مرتکب اشتباه نمی شد دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
- حالت خوبه عزیزم ؟
با صدایی که به شدت سعی می کردم طبیعی باشد گفتم
- بله چطور مگه ؟
او مشکوک به صورتم نگریست و گفت
- اما به نظر من حالت خوش نیست رنگت پریده و صدات می لرزه ! مطمینی که حالت خوبه ؟
به سرعت گفتم
- بله حالم خوبه شاید سرما خوردم .
او با محبت و عشق گفت
- یا شاید هم خسته ای در هر حال نگرانت شدم .می خوای دکترو از پایین صدا کنم ؟ می دونی که او هم بین مهمانها حضور داره .
- نه نه نیازی به این کار نیست گفتم که حالم خوبه امده بودم لباسم را عوض کنم این لباس خیلی دست و پا گیره اعصابمو خرد می کنه .
- فقط همین ؟ خب عوضش کن .عزیزم تو امشب مثل ماه می درخشیدی .
- تو هم یادت افتاده بعد از چند سال ؟
- تو همیشه در یاد منی لزومی نداره به زبون بیارم .به نظرم سال به سال جوانتر میشی !
هر دو به حرفش خندیدیم او بوسه ای بر موهایم زد و گفت
- پس من می رم پایین می بینمت .
جلوی در صدایش زدم
- کیانوش ؟
- جانم !
خواستم درباره ی او بپرسم اما نیرویی مرموز وادار به سکوتم کرد از ان گذشته صدای بم ولحن پر محبت کیانوش هوش از سرم ربود و به کلی فراموش کردم چه می خواستم بپرسم .
- هیچی .
او نگاهی موشکافانه بر من افکند و زمزمه کرد
- ای شیطون بازیگوش .
سپس از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست و من هم به سرعت پس از تعویض لباسم به جمع مهمانها پیوستم.


**************

عیب بود به هرسو می نگریستم او حضور داشت در حالی که همچنان خیره خیره نگاهم می کرد و از هر نگاهش هزار معنا می ریخت .با خود گفتم ایا مردک دلباخته من شده ؟ لحظه ای از تصور این فکر مو بر اندامم راست شد و غضب سراپایم را گرفت .از ان پس پاسخ هر نگاهش را با خشم تحویل می دادم به این امید که او را از عصبانیتم اگاه کنم اما گویی او در دنیای دیگری بود ایا امکانش می رفت که او در خوردن زیاده روی کرده باشد ؟ ولی نه به نظر هوشیار هوشیار بود .
دیگر نگاههایم به فرمانم نبود و بیشتر به جهت کنجکاوی به سویش می چرخید او حتی در حال صحبت با دیگران نیز متوجه من بود و با هر نگاه لبخندی روانه ام می کرد اضطراب بر دلم چنگ می انداخت وزنگ خطری بی وقفه در گوشم بیداد می کرد حتی نشاط ان شب بر من حرام شد به طوری که قادر به تمرکز فکرم هنگام حرف زدن نبودم و دائم در ان هوای خنک پائیزی عرق می ریختم .حالا کیانوش هم نگرانم شده بود و کم کم داشت ان را به دیگران منتقل می کرد پس از او مادر متوجه تغییر حالم شد و در حضور کیانوش پرسید
- چته فروغ ؟حالت خوش نیست ؟
با من من گفتم
- اینا همش مال خوشحالیه .
کیانوش با اخمی از سر مهر گفت
- تو از سر شب (قبل از شام _) حالت خوب نیست اما رو نمی کنی .
مادر مشکوک ولی ارام گفت
- شاید حامله ای !
من و کیانوش همزمان با هم گفتیم
- نه !
مادر به هر دوی ما خندید و گفت
- چتون شده ؟ مگه ایرادی داره ؟
معترض گفتم
- مادر لطفا شایعه نسازید شیرین هنوز کوچیکه .
او لبخند زنان از ما دور شد انگاه کیانوشگفت
- حالا واقعا خبری نیست ؟
- کیانوش! تو بهتر از هر کسی می دونی که نیست .
ما به گفتگو و خنده سر گرم بودیم که من او را در حال جلو امدن دیدم انقدر مضطرب شدم که برای جلوگیری از افتادنم به لبه صندلی چنگ انداختم .نمی دانم چرا وقتی انچنان ارام و خونسرد به طرفمان می امد برایم یاداور اولین شب اشنایی ام با کیانوش بود ؟ کیانوش مسیر نگاه مرا دنبال کرد ونگاهش به روی سپهر ثابت ماند و با به یاداوردن او لبخند بر لبانش نقش بست دیگر برای پرسیدن تاریخچه اشنایی شان فرصتی نبود چون او درست دو قدم با ما فاصله داشت . کیانوش در حال فشردن دستش گفت
- چه سعادتی ؟ چی می تونه برای من بالاتر از این باشه که میزبان پیانیست معروفم ؟
پیانیست ؟ او درباره ی کی حرف می زد ؟ این مردک مزلف و جلف همان نوازنده معروف پیانو بود ؟ سپهر روشن چطور به فکر خودم نرسید ؟
عزیزم پاشو تا با ایشون اشنات کنم می دونم که از دیدنشون غافلگیر شدی .
او در حالی که به چهره ی من خیره مانده بود گفت
- ما قبلا به هم معرفی شدیم .
کیانوششگفت زده از من پرسید
- جدا ؟
روشن نگاه از من بر گرفت و به کیانوش نگریست و با ارامش گفت
- باید بگم اقای اعتمادی که شما چقدر در داشتن چنین همسر مجلس ارایی خوش شانس هستید .
قلب من بی وقفه سر بر سینه ام می کوفت کیانوش با عطوفت گفت
- از ایده هنرمندانه تان سپاسگذارم و فکر می کنم در این مورد حق با شماست .جدا منو ببخشید که متوجه حضور شما نشدم .
- بر عکس شما ببخشید که من بی دعوت به اینجا امدم . راستش به دیدن کامبیز رفته بودم که گفت امشب خانه شما مهمان است این بود که به اصرارش من هم امدم .
- خیلی خیلی مفتخرمان کردید باید بگم حضور شما رونق خاصی به محفل ما خواهد داد اگر چند قطعه از اخرین اثرتان را اجرا کنید چون اکثر حاضرین در این مهمانی با اثار شما اشنا هستند اما چهره شما رو نمی شناسند .
- آه پس شما به اثار من علاقه مندید .
- چطور می شه نبود ؟ من دوبار افتخار داشتم در کنسرت خصوصی شما حاضر باشم و باید بگم احساس شما هنگام اجرای قطعات قابل تحسینه اما چند وقته به دلیل مشغله ومشکلات زندگی فرصت و سعادت شرکت در کنسرت های شما رو نداشتم .قبلا هم از کامبیز خواهش می کردم بلیط ورود به اونجا رو برام تهیه کنه می دونید که خیلی مشکله .
روشن دست در جیبش کرد و چند کارت از میان جلد فاخری بیرون کشید و من فرصت کردم به دستهایش نگاه کنم درست مثل دست یک زن لطیف و ظریف بود واین خبر از نداشتن رنج و مشقت می داد . او کارتها را دودستی به کیانوش داد و گفت
- امیدوارم در کنسرتی که هفته اینده اجرا خواهد شد شما وخانوم را ببینم و حالا اگر اجازه بدین نزد دوستان برگردم اونا ان طرف سالن به گفتگو ایستادند.
کیانوش با حالتی شیفته به نرمی دست در بازویش نهاد و گفت
- ایا امکانش نیست که خواسته مرا براورده کنید ؟
- درباره چی ؟
- درباره ی اجرای یکی از جدیدترین قطعاتتان .
- این افتخار منه ؟
شادی غریبی بر چهره کیانوش نشست و به سرعت دو سه پله را بالا رفته و با صدایی نسبتا بلندی به حاضرین گفت
- افتخار دارم مهمان گرانقیمتی رو به حضورتون معرفی کنم استاد سپهر روشن پیانیست زبر دست کشورمان .
همه نگاهها به طرف کیانوش متوجه شد و او با احترام دست روشن را به دست گرفت و بالا برد .جمعیت حاضر به کف زدن پرداختند وعده ای برای گرفتن امضا هجوم بردند و من تازه فهمیدم نامبرده با ان موهای مضحک پیانیست مشهوریست . میان هیاهو و سر و صدا ازدحام جمعیت نگاه او متوجه من گردید در حالی که همان لبخند پر معنا بر لبانش بود . ایا افتخارش را به رخ من می کشید یا می خواست از محبوبیت خودش اگاهم کند ؟ به هر حال بل راهنمایی کیانوش پشت پیانو قرار گرفت و همه سر جای خود نشستند .
مینا به من نزدیک شد و اهسته گفت
- این دیگه سورپریز بی نظیری بود کلک چرا نگفتی استاد روشن اینجاست ؟ اگه می دونستم خواهرم رو می اوردم اون دیوونه اثار استاده من هم همینطور .
با حیرت به صورت او خیره شدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و گفتم
- هیس بذار ببینم چجوری اپولو هوا می کنه !
مینا از تعبیر من نخودی خندید و اهسته از من دور شد روشن کتش را از تنش دراورد وشروع به نواختن پیانو نمود .همه سراپا گوش بودند و حتی کسی پچ پچ هم نمی کرد .الحق و الانصاف نوازنده مسلط و استادی بود انچنان با کلیدهای پیانو کار می کرد که گویی پیراهنی از جنس حریر را لمس می کند زیر چشمی به کیانوش نگریستم کنار کامبیز ایستاده و در خود فرو رفته بود من همسرش بودم اما تا ان روز نمی دانستم تا ان حد به پیانو علاقه مند است البته گاهی می دیدم پشت پیانو می نشیند و قطعات ساده ای را اجرا می کند اما هرگز نمی دانستم علاقه اش تا این درجه است .
برخی از دختران جوان حاضر در مجلس تحت تاثیر موسیقی لیف روشن اشک می ریختند و من در این اندیشه بودم که چه لزومی داشت شبی را که به خاطر سپری شدن سالهای بی کسی مان جشن گرفته ایم با موزیکی با ان غمگینی به اخر برسانیم .وقتی قطعه او به پایان رسید سالن از فریاد تشویق حاضرین به لرزه افتاد و سرانجام مهمانی به پایان رسید .هر یک از مهمانها با تشکر از پذیرایی با ما خداحافظی کردند و رفتند و کامبیز و استاد روشن هم جزء اخرین مهمانها با من و کیانوش خداحافظی کردند .کامبیز دست کیانوش را فشرد و تشکر کرد کیانوش گفت
- امیدوارم کوتاهی های ما رو نادیده بگرید و باز هم تشریف بیارید .
کامبیز گفت
- انقدر به استاد خوش گذشته که همین الان داشت می گفت خیلی مایله با شما بیشتر رفت و امد داشته باشه ایشون امیدوارند هفته اینده تو و همسرت رو در کنسرتشون ببینند .
کیانوشحین فشردن دست او با مسرت گفت
- با کمال میل باعث افتخار ماست .
روشن پساز خداحافظی با کیانوش به طرف من برگشت و کاملا خم شد و دستم را بوسید و با تبسم زمزمه کرد
- به امید دیدار بانوی بزرگوار .
دقیقا مثل هنرپیشه تاتر مکبث شده بود ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست چه لزومی داشت انقدر از او بترسم مگر بچه بودم ؟

( مکبث نمایشنامه معروفی از ویلیام شکسپیر است مکبث نام شخصیت اول نمایشنامه است )

korosh-8020
08-16-2011, 10:50 AM
فصل بیست و هشتم

ظهور ناگهانی روشن نوازننده پیانو تحول و تغییر خاصی را در روال طبیعی زندگی ام به وجود نیاورد پس از ان شب من دیگر حتی به او فکر هم نکردم تا این که شب اجرای کنسرت فرا رسید و من به خواست کیانوش اماده رفتن شدم . ان شب شیرین نزد باجی ماند و من و کیانوش به عنوان مهمانان افتخاری راهی کنسرت شدیم . در راه هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- تو فکر چی هستی ؟
من با لبخند گفتم
- هیچی !
- ای دروغگو وقتی که اینطوری ساکت میشی داری به یک چیزی فکر می کنی .
- نه فقط از پیانو خوشم نمی یاد.
- می تونیم برگردیم خونه شد تو یکدفعه به میل من رفتار کنی ؟
- چرا دلگیر میشی ؟حالا که داریم میریم .
- با این قیافه ؟
- مگه قیافه من چه ایرادی داره ؟
- نمی دونم از خودت بپرس ما مثلا جزء مهمانان افتخاری هستیم .می دونی ؟ من عاشق کنسرتهای موسیقی ام .
- عجب تفاهمی !
- خیلی خب هفته دیگه هم میریم تاتر .می دونم که تو به تاتر خیلی علاقه داری حالا بخند .
لبخند زدم و سعی کردم مطابق میلش رفتار کنم اخر انصاف نبود او یکبار در عمرش از من چیزی درخواست کرده بود که می توانستم براورده کنم . وقتی وارد سالن برگزاری کنسرت شدیم سر جای خود نشستیم جمعیت کثیری برای تماشای کنسرت امده بودند .دیری نگذشت که گروه نوازندگان روی سن قرار گرفتند و چند دقیقه بعد استاد روشن فرو رفته در لباس مجللش با انا پیوست .جمعیت حاضر به خاطر حضور او کف زدند و عده ای هم به پرتاب گل مبادرت نمودند او با تواضعی که مرا یاد ان شب می انداخت تا کمر خم شد و احترام گذاشت انگاه به سمت جایگاه ویژه برگشت و مجددا خم شد کیانوش با حرارت به کف زدن پرداخت و من هم متاثر از هیجان او به کف زدن مشغول شدم .
روشن مرد باهوشی بود و با نگاهی جستجو گر به حضور ما پی برد وقتی نگاهش با نگاهم تلاقی کرد قلبم فرو ریخت انگار نگاهش تیری بود که روانه قلبم نمود . او اختصاصا برای ما سری خم کرد و یکی از شاخه گلها را به سمت ما پرتاب نمود که کیانوش موفق به گرفتنش شد .اکثر نگاهها با کنجکاوی و حسرت متوجه ما شد و همه دانستند او باید یکی از وابستگان ما باشد .به پشت سرم نگاه کردم و ارام به کیانوش گفتم
- من کامبیز رو نمی بینماون چرا نیامده ؟
کیانوش در حالی که نگاهش متوجه سپهر بود گفت
- اتفاقا بهش تلفن زدم گفت مادرش بیماره و نمی تونه در کنسرت شرکت کنه .
- اون هنوز به فکر ازدواج نیافتاده ؟
- نه اون مرد ازدواج نیست فکر می کنم تا اخر عمر وبال مادرش باشه .
با طعنه گفتم
- واقعا که دوستات هم مثل خودت با پشتکارند .
کیانوش که همیشه حاضر جواب بود پاسخی نداد نمی دانم پاسخی نداشت یا اصلا حواسش به حرفهایم نبود ؟ روشن با مهارت گروه نوازندگان را در اجرای چند قطعه که به تازگی ساخته بود هدایت کرد و انگاه دوباره مراسم احترام و تشکر را با تواضع انجام داد .چه احساس عجیبی درباره او داشتم درست مثل این بود که از او فرار می کنم او با گامهایی شمرده به سمت ما امد در حالی که شرکت کنندگان با سیل احساسات و گرفتن امضا رهایش نمی کردند .کیانوش ضمن فشردن دستش گفت
- عالی بود استاد لذت بردیم .
من هم ضمن تشکر از موسیقی که به نظرم چندان جالب نبود به او تبریک گفتم کیانوش پرسید
- فکر می کنید این قطعه جدید بتونه در مسابقات بین الملی جایزه اول رو دریافت کنه ؟
او در حال روشن کردن پیپش گفت
- اول ؟ خدای من نه ! شما خیلی منو دست بالا می گیرید این اصلا با اونا قابل مقایسه نیست .
- اختیار دارید ما که خیلی لذت بردیم .
او در حالی که به من می نگریست گفت
- خیلی خوشحالم که امدید .
من هم برای این که چیزی گفته باشم گفتم
- اگر هم نمی امدیم باز هم از شکوه اینجا چیزی کاسته نمی شد عده کثیری هستند که مایلند شما رو از نزدیک ببینند .
او که تعارف مرا جدی گرفته بود گفت
- خانوم بزرگ نظری می کنند حضور شما برای من دلگرم کننده بود .
چنان یکه از حرفش خوردم که تصور کردم کیانوش هم فهمید اما وقتی به صورتش نگریستم اثری از حیرت و رنجش ندیدم همه حواس او متوجه روشن بود .مقصود او از شما که بود ؟من ؟ یا من و کیانوش؟ به خودم نهیب زدم چرا اینقدر حساس شدی مگه تو کی هستی ؟ این همه دختر و زن جوان در این سالن حضور دارند که منتظرند روشن فقط یک اشاره کند انوقت چرا توجه او باید معطوف به تو شود ان هم در حالی که شوهرت را شانه به شانه ات می بیند ؟ ما قصد رفتن کردیم که روشن به کیانوش گفت
- چه عجله ای برای رفتن دارید ایا شام جایی مهمانید ؟
کیانوش با احترام گفت
- خیر استاد عجله ما برای اینه که بیشتر مزاحمتون نشیم.
- شما مزاحم من نیستید چطوره حالا که جایی دعوت ندارید وکسی منتظرتون نیست شام رو با من صرف کنید .
کیانوشکه از دعوت بی مقدمه او شگفت زده شده بود گفت
- البته این افتخار بزرگیه ولی .....
- از دستپخت من قرار نیست بخورید که مرددید ما به اتفاق خانوم به رستورانی در همین نزدیکی می رویم .
- شما درباره دستپختتان شکسته نفسی می کنید موضوع اینه که.........
- نکنه کامبیز چغلی منو کرده ؟
کیانوش با خنده گفت
- نه موضوع این نیست اجازه بدین در فرصت دیگه ای مزاحم بشیم شما الان خسته اید .
- حضور دوستان به رفع خستگی من سرعت می بخشه لطفا تعارف نکنید .
باز هم به هنگام ادای این جمله به من نگریست جل الخالق مگر کور بود یا کیانوش با ان همه دقت نظر گیج بود ؟به هر حال ما به اتفاق او به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم انجا مکان مجلل و شاعرانه ای بود که غیر از محیط سر بسته رستوران قسمتی کنار استخر پر از مرغابی داشت که شاخه های درخت نارنج از فرط سنگینی بارش بر ان سایه افکنده بود و چهره ای رویایی به محیط می داد . با ان همه خودداری نتوانستم از گفتن و اعتراف به این حقیقت جلوگیری کنم .
- خدای من اینجا بی نظیره !
- خوشحالم که خانوم پسندیدند هر چند که به جاذبه باغ خودتون نمی رسه .
کیانوش هم با زیبا بودن انجا با من هم عقیده بود و این اشتراک نظر را به زبان اورد .
- حق با خانوممه اینجا بی نظیره .
- گفتم که جاذبه باغ شما نمی رسه اقای اعتمادی شاید باور نکنید ان شب که به خانه شما امدم بعد از مدتها توانستم قطعه نیمه کاره ام را تمام کنم .حتما می دونید کار ما اهنگ سازها بی شباهت به شاعر ها نیست ما هم باید تحت تاثیر جاذبه محیط با نت ها کار کنیم .ان شب باغ و حال و هوای انجا اثر شایان توجهی در روحیه من داشت .
کیانوش با افتخار گفت
- آه واقعا اینطوره ؟همین قطعه ای که امشب نواختید ؟
- نه اونو قراره بعدا اجرا کنیم . خب چی میل دارید .
- استاد اجازه بدین من.....
او با رنجشی ساختگی گفت
- این چه حرفیه ؟ می خواهید دلگیرم کنید ؟
کیانوش به حالت تسلیم منوی غذا را مقابل من نهاد من اصلا اشتهایی به غذا نداشتم اما می دانستم که مجبورم غذایی سفارش دهم پس ارام گفتم
- هر چی تو بخوری من هم می خورم .
روشن با مهربانی پرسید
- ایا خانوم کسالت دارند ؟
کیانوش و من بلا فاصله گفتیم
- نه اینطور نیست .
- پس حتما از لیست غذا خوششون نیامده .
خدایا او چرا دائم مراقب من بود از جان من چه می خواست ؟ کیانوشبرای خاتمه دادن به این موضوع گفت
- ما معمولا مثل هم غذا می خوریم .
- خب پس بنابراین شما چی میل دارید ؟
کیانوشناخوداگاه گفت
- هر چی شما میل دارید .
هر سه از این جمله خندیدیم در همین هنگام دختر جوانی که بسیار زیبا و خوش اندام بود به میز ما نزدیک شد و با احترام به روشن گفت
- استاد معذرت می خوام می شه لطا اینو امضا کنید ؟
به انسوی استخر نگریستم دختر جوان با خانواده اش برای صرف شام به انجا امده بود .او پس از گرفتن امضا با شادی نزد خانواده اش برگشت و من دیدم که محل امضای روشن را بوسید .اندیشیدم جوانهای حالا به چه چیزهایی عشق می ورزند .برای این که فکر روشن را از ناحیه خودم دور کنم گفتم
- باید بگم استاد شما میان جوانها جایگاه ویژه ای دارید به خصوص دختران جوان .
او در حال روشن کردن پیپش به گارسون سفارش سه پرس جوجه مخصوص داد و انگاه گفت
- و اما پاسخ صحبت شما خانوم بله من برای جوانها قطعه می سازم ولی هرگز خوشایندم نبودند به خصوص دختر خانومهای خیلی جوان اونا احساس بچه گانه و معصومی دارند درست متفاوت با احساسی که من هنگام خلق یک قطعه دارم برای همین هرگز نتونستم ازدواج کنم .
قلبم فرو ریخت پس تعهد و تاهلی هم نداشت .کیانوش با لحنی سرشار از شرمندگی گفت
- معذرت می خوام استاد مثل این که همسر من نباید سر این گفتگو رو باز می کرد .
- برعکس من از صراحت ایشون خوشم می یاد .
شام ما در سکوت و ارامش با صدای موزیک ملایمی که از بلندگو پخش می شد صرف شد .من حین صرف شام زیرچشمی به او نگریستم به چشمم در جای خود به رغم سن و سالش جوان و سرحال امد .با خود اندیشیدم اخر چگونه می شود با احساسی مثل او که با قدرت سر انگشتانش خالق اثار باشکوهی ست بی توجه به احساسش تا این سن مجرد باشد ؟یک لحظه که نگاهم به رویش خیره مانده بود نگاهش با نگاهم تلاقی شد و او بی توجه لبخند زد.
وقتی شاممان به اتمام رسید من اهسته سر دردم را بهانه کردم و از کیانوش خواستم بازگردیم وخدا را شکر روشن نیز اصرار برای بیشتر ماندن نکرد . بین راه کیانوش با تمجید از مهمان نوازی او گفت
- مرد فوق العادیه تو اینطور فکر نمی کنی ؟
- هان ؟
- حواست کجاست ؟
بله حواسم نبود اعصابم به هم ریخته بود .ای کاش به او می گفتم شاید همخودم از این جنگ و جدال رها می شدم و هم کیانوش را اگاه کرده بودم اما نمی دانم چرا زبان لعنتی ام در دهان ماسیده بود ؟
- معذرت می خوام عزیزم من سردرد بدی دارم .
- می خوای بریم دکتر ؟
- نه نیازی نیست تو حواست به رانندگی باشه .
- پس تا برسیم کمی بخواب .
- فکر می کنم این بهترین کاره .
چشمانم را بر هم نهادم و وانمود کردم خوابم لااقل از خطر پاسخ به سوالات کیانوشمی رستم سوالاتی که با من من به خاطر پاسخشان رسوایم می ساخت .


******************

اواسط زمستان بود انگار بر پیکر باغ روپوشسپیدی از برف کشیده بودند نمی دانم چرا از زمستان بدم می امد شاید برای این که عصرهای دلگیری داشت و با نبودن کیانوش به علت رفتن به اروپا برای انجام پاره ای از معاملات تنهایی را بیشتر حس می کردم و چون تازه اختلافمان را با خانواده ام حل کرده بودیم چندان روی رفتن به انجا را نداشتم .از طرفی نمی خواستم خانه را برای خدمتکارها خلوت کنم زیرا انها در نبود من از انجام وظایفشان شانه خالی می کردند .باجی هم که دیگر پیر شده بود وانطور که باید از پسشان بر نمی امد .
یکی از عصر های دلگیر و گرفته زمستان باربد به من که مقابل پنجره بزرگ مشرف به باغ نشسته بودم گفت
- خانوم تلفن شما رو می خواد .
باجی که هنوز پس از گذشت چند سال با او از دنده راست صحبت نمی کرد با نگاهی غضب الود گفت
- مگه نمی بینی خانوم سردرد دارند ؟بگو بعدا تماس بگیرند .
باربد که فقط به من می نگریست گفت
- ایشون فرق دارند نمی تونستم چنین جسارتی بکنم.
پرسیدم
- کیه باربد ؟مگه نگفتم هر کی تلفن کرد من نیستم.
- ایشون استاد روشن هستند همان نوازنده مشهوری که در مهمانی حضور داشتند.
با شنیدن اسمروشن دوباره استرس سراپایم را فرا گرفت وتصور می کنم رنگم پرید که باجی انطور مشکوک نگاهم کرد . به زحمت از جا برخاستم و به سمت تلفن رفتم و گوشی را از باربد گرفتم .صدایم لرزان وامیخته ای از ترس هیجان و گناه بود
- الو ؟
- سلام خانوم حالتون چطوره ؟
- سلام استاد حال شما چطوره ؟
- من خوبم اقای اعتمادی چطورند ؟
- متشکرم ایشون هم خوبند هر چند که چند روزه ازشون بیخبرم ؟
- چطور ؟
- فکر می کنم شما هم با ایشون فرمایشی داشتید اما متاسفانه برای انجام یکی دو معامله بازرگانی به اروپا رفتند .
- آه نمی دونستم .
- ایا با کیانوشفرمایش خاصی داشتید ؟اگه اینطوره می تونم وقتی تماس گرفت به اطلاعشون برسونم .
- مگه برای دلتنگی باید علت خاصی وجود داشته باشه ؟ من ناگهانی به یاد شما افتادم وتصمیم گرفتم سراغی ازتون بگیرم .
او از چه زمان اینقدر به ما توجه پیدا کرده بود ؟ و ایا وقتی انقدر به کامبیز نزدیک بود از طریق او اطلاع نداشت کیانوش به سفر رفته ؟ این افکار مثل خوره ای دیواره فکر و روحم را می جوید چقدر احساسگناه می کردم از این که در غیاب کیانوشگوش به حرفهای اوبا ان لحن مخصوصا گرم می سپردم .
- براتون مجموعه کاملی از قطعات خودم را کنار گذاشتم .
- متشکرم استاد اما متاسفانه به این شیوه نمی تونیم بپذیریم باید پولش رو بپردازیم .
او با لحن صمیمی و گرمی گفت
- این یک هدیه است از طرف من برای شما .
برای شما ؟ مقصودش که بود ؟ من یا ما ؟ با اهنگی خشمگین گفتم
- منظورتون من و شوهرم است .
- چه تفاوتی می کند هدیه هدیه است . شما می تونید به اقای اعتمادی بگین از طرف من برای هر دوی شماست .
که اینطور !پس حدسم درست بود وای بر من .خدایا چه کنم ؟چرا لال شده ام ؟باید دوتا ناسزا بگویم و تماسمان را قطع کنم حتما در برابرش از من چیزی خواهد خواست . باید هدیه اش را رد می کردم اما صدایی که پاسخ او را داد من ان را نشناختم و حس کردم با ان بیگانه ام مال خودم بود که البته پاسخش دور از انتظار بود.
- متشکرم استاد .
پس از خداحافظی و گذاشتن گوشی روی تلفن حس کردم مثل کوهی از بار گناه سنگینم سرم به اختیار خودم نیست .ایا گناههای بزرگتر می رفت تا قبح گناهان کوچکتر را دور ریزد ؟ نمی دانم چرا علی رغم میل خودم نیرویی باطنی به من می گفت مقصر خودم هستم باید او را از همان ابتدا سر جایش می نشاندم .جرقه اول با همان نگاه اول زده شد که من در برابرش سکوت کردم .بیچاره کیانوشروحش از حقیقت بیخبر بود و چقدر هم به این مرد ارادت داشت !
همیشه همین طور است وقتی قرار است اتفاقی بیافتد همه چیز و همه کس در بیخبری به سر می برند انگار وحدت غیر قابل درکی میان همه چیز برای به وجود امدن شرایط مورد لزوم ایجاد می شود .

**************

گفتگوی تلفنی ما استارت گناهی شد که زشتی اش رفته رفته در نظرم رنگ می باخت با اولین چراغ سبز من موج هدایا وگل به خانه مان سرازیر شد .در ان روزهای سرمازده برفی هر گاه کسی به خانه مان می امد پیام اور سبد گلهای سرخ و مریم ولاله و میخک بود دیگر روی میز پذیرایی خالی نبود و همیشه سبد گلی بود که با جمله ای پر احساس جای سبد قبلی را پر می کرد . باجی وسایر خدمتکارها با نگاهی مشکوک بر این وقایع می نگریستند و هیچ یک جرات پرسش کردن ولو از روی کنجکاوی در خود نمی دیدند .همه غیر از باجی فقط او بود که همیشه به خودش اجازه می داد سوال و جوابم کند .ان روزی وقتی برای چندمین بار سبد گلی وارد خانه گردید باجی نزد من که سرگرم جابه جای اش بودم امد و با لحنی صدها مرتبه سرزنش بار گفت
- خانوم شما نباید این گلها رو قبول کنید .
- چیه باجی دوباره اومدی ارشاد کنی ؟ اینا فقط فقط ند شاخه گلند .
- شما نباید قبولش کنید چون یک زن شوهر دارید .
- اینا از طرف استاد روشنه اون که غریبه نیست .
- اما مجرد که نیست.
به صورتش نگریستم دیگر زیادی جسور شده بود که ان مسایل را بی پرده به زبان می اورد مثلا من خانومش بودم .با لحنی که به سختی می کوشیدم از خشمم کنترلش کنم گفتم
- تو بهتره به کارهای خودت برسی فکر می کنم اونقدر عقل داشته باشم که خوب را از بد تشخیص بدم.
- نه خانوم به نظرم می یاد خوب و بد رو تشخیص نمی دین من به جای مادرتون وظیفه دارم اینا رو بهتون بگم نمی دونم چرا از اون مردک هنرمند خوشم نمی یاد .به نظرم اون انقدر بی تربیته که متوجه نیست شما زن شوهر دارید .به دور و برتون نگاه کنید روزی نیست که براتون گل نفرسته .
بی توجه به او در حال درست کردن گلها گفتم
- من که در این کار ایرادی نمی بینم توهمیشه در نگاه اول به افراد شکداری درباره شوهر من یادت نیست چی می گفتی ؟
اونه که اصلا مایل نبود به حرفهای گذشته اش بیاندیشد گفت
- به هر حال گذشته ها گذشته و من هر بارها از شما خواستم که اونو فراموش کنید اما حالا فرق می کنه اون یه مرد غریبه است که هر روز در غیاب شوهرتون یک سبد گل براتون می فرسته .باید بدونید هر کاری علتی داره واین کار اون نمی تونه بی علت باشه .یکی از دفعاتی که گل می یارن بهتره پس بفرستید.
خشمگین از این که به چشمش بچه بودم گفتم
- تو به کار خودت برس و به بعدش کاری نداشته باش یعنی میگی من اونقدر احمقم که گول بخورم ؟ خودم حواسم جمع است .
- اگه شما نمی تونید این کار رو بکنید من می تونم به جاتون انجامبدم .
- لازم نیست خودم می دونم چکار می کنم .
- اما ممکنه اقا کیانوش خوششون نیاد .
در چشمانش تهدید کمرنگی موج می زد تهدید این که اگر کوتاه نیایم به کیانوش خواهد گفت .عصبانی و کلافه گفتم
- تو هیچی به اون نمیگی تا من خودم بگم .
به نوشته روی کارت اخرین سبد گلی که فرستاده بود خیره ماندم
((انقدر گل خواهم فرستاد تا در سرمای زمستان یاداور بهاری گرم و زیبا باشد .))
چه به کیانوش بگویم بگویم همه این ها را استاد روشن فرستاده ؟ به چه مناسبت ؟ اخر سبد گل برای نشان دادن محبت یکی می شود دوتا می شود چند تا می شود .باید با او تماسمی گرفتم و عذرش را می خواستم وگرنه معلوم نبود اخر و عاقبت این کار چه می شود .شب پس از صرف شام به اتاقم رفتم و از انجا با روشن تماس گرفتم
- الو؟
- سلام استاد .
او با شناختن صدای من شادمان گفت
- سلام خانوم حالتون چطوره ؟
- به مرحمت شما .
- چه عجب یادی از ما کردید !
چطر مگر او منتظر تلفن من بود ؟ انتظار داشته به او تلفن کنم ؟ با این حال گفتم
- اختیار دارید .
- امانتی های من به دستتون رسید ؟
- بله شما خانه ما رو مبدل به باغی پر از گل کردید .
- از گلها خوشتون اومد ؟
- متشکرم .
- چرا صداتون گرفته نکنه بیمارید ؟
- آه نه از توجهتون ممنونم .مزاحمتون شدم تا مطلبی رو عرضکنم .
- در خدمتم چه کمکی از من بر میاد ؟
- می خواستم.می خواستم ضمن تشکر ازتون تمنا کنم دیگه گل نفرستید .
او ساکت بود من از سکوتشبهره بردم و ادامه دادم
- این نشانه محبت شماست اما من دیگه نمی تونم قبول کنم .
- یعنی اگه گل بفرستم پس می فرستید ؟
- استاد خواهش می کنم !
فکر کردم اسباب رنجشش شدم و نمی دانم چرا به ان رضا نبودم حی می کنم او هم پی به نقطه ضعفم برده بود .خدایا چرا دست از سرم بر نمی داشت ؟
- به خاطر اقای اعتمادی میگین ؟
لعنت بر من که گفتم
- بله .
مگر خودم ادم نبودم ؟باید می گفتم به خاطر خودم و بهخاطر او این اتفاقات میان ما معنا ندارد چرا هر بار بیشتر از دفعه قبل خرابکاری می کردم ؟ایا قلبم با من نبود ؟ چرا هیچ هماهنگی میان زبان و قلبم وجود نداشت ؟چرا همچنان مات و مبهوت به صدا شیفته او گوش می سپردم ایا حس وفاداری در من مرده بود ؟ این حس خیلی ازارم می داد .
- پس حداقل اجازه بدین گاهی بهتون تلفن کنم.
چرا اشکم سرازیر شده بود ؟ چرا یک نه نگفتم تا رها شوم ؟ مگر به کیانوش با ان همه خوبی علاقه نداشتم ؟ چه چیز این استاد فکستنی اینقدر افسونم کرده بود ؟ ایا من شیفته محبت بودم یا تشنه تعریف ؟ از هر دو جمله او هفت جمله اش تمجید و ستایش بود . ارام گوشی را روی تلفن نهادم ولی انقدر طول نکشید که تماس گرفت
- اما من باز هم تمای می گیرم اگه دلتون نمی خواد باهام حرف بزنید بذارید باهاتون حرف بزنم . همصحبتی با شما به من تسکین می ده فعلا شب بخیر .
به یا ندارم ان شب تا کی گریه کردم تا این که خوابم برد نمی دانم برای کاری که فرمانش به دست خودم بود چرا گریه می کردم ای این سراغاز دوراهی بس سختی بود ؟

korosh-8020
08-16-2011, 10:50 AM
فصل بیست و نهم

وقتی که کیانوش پس از چند روزی با من تماس گرفت دلم سخت گرفته بود ان روز برف سنگینی می بارید که او از انگلیس با خانه تماس گرفت وبا شنیدن صدایش تازه دریافتم که چقدر برایش دلتنگ و بی تابم. من متاثر از جریانات اخیر بی اختیار گریه می کردم و او نگران از وضعیت روحی ام بی وقفه می پرسید
- فروغ چی شده حالت خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟شیرین چطوره ؟ چرا گریه می کنی ؟
- همه خوبند .
- پس چرا گریه می کنی ؟
- همین طوری .
- همین طوری ؟ اینم شد دلیل ؟ می دونی من الان چند کیلومتر ازت دورم ؟ می دونی با گریه هات چه نگرانی به دلم انداختی ؟ لااقل حرف بزن .
با گریه ای که هر لحظه شدت می گرفت گفتم
- زودتر بیا .
- بیام ؟ من هنوز کار دارم .
- زودتر بیا .
او با لحنی کوتاه در حالی که سعی می کرد لحنش ارامبخش باشد گفت
- فروغ من تو رو می شناسم طوری شده ؟ تو که زن نق نقو ترسویی نبودی .
من باز هم سکوت کردم و او ادامه داد
- با این وصف اگه تو بخوای میام همین امروز راه می افتم . با این که هنوز کارم تموم نشده حالا چی ؟بیام ؟
او با تصدیق من خداحافظی کرد تا هر چه زودتر بلیط تهیه کند می دانستم نگرانش کرده کردم اما دست خودم نبود .چرا اینقدر دلم گرفته بود ؟ دفعه اولی نبود که او به سفر می رفت پس برای چه مثل مرغی اسیر سر بر دیوار می زدم ؟ ایا این به واسطه همان عذاب وجدانم نبود ؟ فقط خدا می دانست .
کیانوش پس از گذشت یک هفته به وطن بازگشت واولین علامت ورودش به خانه با صدای خوشامدگویی باجی بود .با شنیدن صدایش به سرعت از جا برخاستم و از اتاق خواب خارج شدم ساعت از هشت صبح گذشته بود .با دیدنش همه وجودم لرزید درست مثل این که بار اولی باشد که او را می بینم به نظرم چاقتر شده بود .کیانوش با دیدن من سر پله ها لبخند زد پله ها را دو تا یکی پائین امدم او شیرین را به باجی سپرد و اهسته و نگران جلو امد در نگاهش سوالات متعددی موج می زد .پس از رفتن باجی به اغوششپریدم و او شگفت زده از این استقبال بی سابقه با خنده ای از سر حیرت پرسید
- طوری شده ؟شاید خدا به من نظر کرده !
بغض گلویم را فشرد سرم را محکمتر از همیشه بر شانه اش نهادم و با صدایی بغض الود گفتم
- خیلی بدجنسی که دلتنگی ام را به رخم می کشی .
او سرم را مقابل صورتش گرفت و با تردید پرسید
- این همه راه منو نکشوندی که فقط بگی برام دلتنگی ؟ باور نمی کنم هیچ می دونی از فرط اضطراب چی کشیدم ؟ یکی از مهمترین معاملاتم را رها کردم و به سرعت حرکت کردم حساب کن از چیزی دلشوره داشته باشی که نمی دونی چیه .
قلبم لرزید چه باید می گفتم ؟ باید می گفتم هوایی شده ام یا باید می گفتم کسی مزاحمم شده ؟ کیانوش ساکت بود اما نگاهش حرف می زد مثل دختر بچه هایی که زیر فشار انظباط معلم یا مادرش شهامتش را ببازد اشکم سرازیر شد ان هم چه اشکی ! حالا نگاه کیانوش رفته رفته رنگ دیگری به خود می گرفت درست مثل این که حدسی نزدیک به واقعیت در ذهن داشته باشد . من نگاهم را از او دزدیدم و او با دست چانه ام را برای خیره شدن در چشمانم بالا گرفت .برق چشمانش حالتی مبارز داشت
- چی شده ؟حرف بزن !
میان گریه گفتم
- منو ببخش کیانوش ببخش .
شگفتی همه وجودش را فراگرفته بود و من کاملا درک می کردم یا از عذر خواهی نابهنگام من شگفت زده بود یا از تواضعی که هنگام ادایش انچنان خالصانه و صادقانه حفظ میکردم .با این حال با لبخند گفت
- مثل زن های خطاکار حرف می زنی .
آه خدای من ! چطور به عنوان حدس اول فکرش متوجه ان مسئله بود ؟ ایا از من چیزی دیده بود که سبب می شد انقدر بی درنگ به اخرین حدسش اشاره کند یا مرا مستعد این کار می دانست ؟گریه ام شدت گرفت و او با صدای بلندتری خندید و در حال پاک کردن اشکهایم گفت
- شوخی هم سرت نمی شه ؟ خوبه که می دونی من از دوتا چشمم به تو بیشتر اعتماد دارم .
دلم می خواست فریاد می زدم عزیزم چه اعتماد کوری تو به من اعتماد داری ؟ چطور ؟ ایا هم اکنون که اینطور بی پروا به اطمینانت اعتراف می کنی نمی توانی حدس بزنی مرتکب چه اشتباهی شده ام ؟ مگر همیشه همه اشتباهات متوجه مردهاست ؟ چه سبب شده که مردها اسوه بی وفایی و نامهربانی باشند وزنها تندیس وفاداری و عشق ؟
بی هیچ توضیحی با عجله با اتاقم بازگشتم و در پشت سرم قفل کردم درست مثل بچه ها شده بودم حتی به فریادهای کیانوش که بی وقفه صدایم می زد توجهی نکردم و در برابر اصرارهای مکررش از گشودن در اتاق خودداری نمودم .ان روز صبحانه و نهار نخوردم و همان طور روی صندلی پشت پنجره نشستم و به چهره باغ سپید از برف خیره شدم دو ساعت از ظهر گذشته بود که کیانوش دوباره برای گشودن در اصرار نمود .
- فروغ از شوخی که کردم معذرت می خوام حالا در رو باز کن تو حتما منو بخشیدی مگه نه ؟
فهمیده نشدن درد سنگینی ست خیلی سخت است انسان میان جمعی قرار بگیرد که درکش نمی کنند و چه خوب و مهربان بود کیانوش .
- این همه راه منو کشوندی اینجا واز کار و کسبم انداختی که بری توی اتاق در رو قفل کنی ؟ بدون من هم می تونستی این کارو بکنی .
بعد با لحنی مهربانتر افزود
- عزیزم می دونم که خسته ای می دونم که سفرهای متعدد من کلافه ات کرده اما قول می دهم تا اخر بهار بیشتر طول نکشد انوقت یک کارخونه توی ایران دایر می کنم و به کار مشغول می شم حالا راضی شدی ؟ لطفا درو باز کن به من که اهمیت نمی دی لااقل به فکر خودت باش .
ارام در را گشودم او با دیدنم لبخند زد و در حالی که به چشمانم می نگریست ملتمسانه گفت
- فقط یک سفر دیگه اونوقت پیشتم .
من به چه می اندیشیدم و او به چه می اندیشید !


******************

چندی بعد کیانوش با ارامش خاطر دوباره به سفر رفت وقبل از رفتن برای من توضیح داد احتمالا سفرش قدری به درازا طول خواهد کشید نمی دانم چرا دلم گواهی بدی می داد و دلم می خواست مانع سفرش شوم اما بعد فکر کردم اگر برای رفتنش بهانه بیاورم او را می رنجانم .او رفت اما وقتی بازگشت من ادم متفاوتی بودم دیگر فروغی نبودم که او می شناخت و این تغییر به علت حوادثی بود که در غیاب او سایه بر زندگی ما انداخت .
بار اولی که باب امد و رفت استاد به منزل ما باز شد چند روز پس از رفتن کیانوش بود ان روز یکی از نخستین روزهای بهمن ماه بود .چقدر خوب ان روز را به خاطر دارم پالتوی بلند امریکایی به تن داشت و ظاهرش کاملا اراسته بود و نه تنها من از حضورش شگفت زده شدم بلکه باجی هم ناراحت و حیرتزده گشت .او جدا مرد جسور و گستاخی بود مرا بگو که در فکر گریزاز تلفنهای وقت و بی وقتش بودم نگو که او جلوتر نقشه دیدار حضوری کشیده بود . وقتی به من نزدیک شد با همان نگاههای گذشته براندازم کرد و گفت
- حالتون چطوره خانوم ؟
او حتی به باجی که انطور خصمانه نگاهشمی کرد نیم نگاهی هم نیافکند و بی توجه پالتو و دستکش وشالش را به او داد و با من برای رفتن به سالن همراه شد .چطور توانسته بود به خانه ما بیاید مگر من به او نگفته بودم که کیانوش به سفر رفته ؟ دخترک خدمتکار بی جهت برای چیدن ظروف میوه معطل می کرد بدون شک او هم درباره برخی چیزها کنجکاو بود با اشاره چشم وابرو مرخصش کردم و با خود گفتم حالا بدو شایعه بساز بگو خانوم منو فرستاد دنبال نخود سیاه .
سپس برای درک علت امدنش گفتم
- چه عجب استاد یادی از فقیرا کردید !
او با مسرت گفت
- قلب ما فقط برای دوستان در سینه می طپه مائیم و همین چند دوست .مزاحمتون که نشدم ؟
با بی میلی گفتم
- اختیار دارید افتخار ماست .
- راستش براتون همانطور که قول داده بودم البوم کاملی از اثارم رو اوردم .
- خیلی متشکرم فکر می کنم شوهرم غافلگیر بشه . جدیدا با شنیدن نام کیانوش یا سکوت می کرد یا مسیر گفتگو را تغییر می داد ان روز هم به سرعت صحبت را به سمت اب و هوای سرد زمستان سوق داد.
- باغ شما در زمستان چهره ی دیگری داره .
ان روز پس از رفتن او باجی تا ساعتها با من مشاجره کرد و من نمی فهمم چرا با این که در دل با او هم عقیده بودم به زبان سرزنشش می کردم.
- خانوم این دیگه زیادیه شما نباید راهش می دادید.
- یعنی باید در رو به روش باز نمی کردم ؟ چه حرفهای احمقانه ای می زنی باجی خودت که دیدی برای دادن چند تا نوار کاست امده بود.
- این بهانه ای برای ورود به این خانه بوده.
- مزخرف نگو اون دیگه به این جا نمی یاد.
- چرا می یاد خانوم وقتی یکبار به او در خانه خوشامد گفتید بار دوم با علاقه بیشتری می یاد .
با عصبانیت گفتم
- تو به همه کس بدبینی .
- به نظر من شما دارید نرمش ونبودن اقا سوء استفاده می کنید.
- دیگه حتی یک کلمه از حرفات رو هم نمی خوام بشنوم فکر می کنم وقتش رسیده که دیگه بازنشسته بشی .
او رنجیده مرا ترک کرد همیشه همه گفتگوهای ما بی حاصل می ماند و باجی همواره نگران من بود . به هر حال امد و رفت استاد همان طور که باجی پیش بینی کرد به خانه ما اغاز شد و هر بار ه می امد قبل از ان که او را به خاطر امدنشدر نبود شوهرم سرزنش کنم با هدیه ای زیباتر و جذابتر از دفعه قبل مرا غافلگیر و وادار به سکوت می نمود . هر چه او را بیشتر می دیدم تصویر کیانوش در نظرم کمرنگتر ومحوتر می شد و این دفعه با این که مسافرت کیانوش طول کشیده بود چندان برایش دلتنگ نبودم . دیگر قبح عمل برایم ریخته بود حتی چندبار با او برای صرف شام بیرون رفتم .
ان سال او به مناسبت فرا رسیدن سال نو به عنوان هدیه برایم انگشتر گرانبهایی گرفت که ابتدای اسم خودم روی ان حک شده بود .کم کم مهر او در دلم رخنه کرد و نمی دانم چطور خیال کردم به او علاقه مندم و فکر می کنم او هم همین را می خواست چرا که یکی از روزها به علاقه اش اعتراف کرد ان روز ا هم برای اسکی بر فراز تپه ای پوشیده از برف ایستاده بودیم
- فروغ عزیز نمی دونم این بده یا خوبه ؟ اما حالا دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
با این که خودم چیزهایی از رفتار و سخنان در لفافه اش درک کرده بودم اما قلبم از صراحتش فرو ریخت .انجا اخرین جایی بود که اگر به کیانوش وفادار بودم باید او را سر جایش می نشاندم اما باز هم سکوت کردم فقط تنها چیزی که به زبان اوردم و به خیالم به خاطر عذاب وجدان مجبور به گفتنش شدم این بود
- من متاهلم استاد خودتون می دونید .
- برخی تعهدات شکستنشان به خود ادم بستگی داره من همیشه فکر می کردم شایستگی شما فراتر از این چیزهاست .
او با گفتن این جمله که به مثابه اتشی شعله ور بود از تپه سرازیر شد .مقصودش چه بود ؟طلاق ؟ آه چطورتوانستم انقدر خاموش و ساکت گوش فرا دهم ؟چطور توانستم بایستم تا مردی بیگانه شایستگی شوهرم را زیر سوال ببرد ؟
شب سال نو حتی اصرار مادر را برای رفتن به نزدشان نپذیرفتم و ان دقایق پر خاطره را با سپهر سپری کردم او تا اخر شب نزد من ماند و پس از رفتنش باجی نزدم امد . من قبل از ان که به او مجال حرف زدن بدهم درباره شیرین سوال کردم و او گفت شیرین ساعت ها قبل خوابیده وقتی دیدم همچنان بی هیچ کلامی مقابلم ایستاده گفتم
- چی باجی ؟باز می خوای سخنرانی کنی ؟
اما او بر خلاف انتظارم با اهنگی ساده گفت
- نه خانوم به نظرم دیگه حرف از این چیزها گذشته .
منتظر ایستادم او ادامه داد
- من از خدا شرمندم از مادر و پدرتون و اقا کیانوش شرمندم. من وظیفه ام را درباره ی شما خوب انجام ندادم.
به اینجا که رسید اشکش بی وقفه مثل باران از چشمانش سرازیر شد
- من باید برم خانوم.
متعجب در حالی که اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم پرسیدم
- بری ؟کجا بری ؟حتما می خوای بری چغلی منو به پدر و مادرم بکنی ؟
- نه خانوم این به خودتون مربوطه من دیگه می خوام برم می رم پیش اقواممان .
- تو که گفتی کسی رو نداری.
- چندتا فامیل دور دارم برای پیرزنی به سن و سال من همون چند نفر کافیند.
- می خوای بازی در بیاری باجی ؟
- نه خانوم خدا به سر شاهده اینطور نیست .من فکر می کنم همانطور که گفتید دیگه باید بازنشسته بشم .
چقدر بی رحم بودم که اسباب رنجش پیرزنی بی دفاع گشته بودم .او داشت ترکم می کرد باجی باجی خوب و محبوبم قصد ترکم را داشت داشت اشکم سرازیر می شد
- دروغ میگی باجی داری شوخی میکنی .برای این که از دستم ناراحتی اینطوری میگی .
- نه خانوم من بلیط قطار هم گرفتم نمی تونم اینجا بمونم و نابودی زندگی شما رو ببینم . نمی تونم ببینم اینقدر مفت خوشبختی تان را فدا می کنید اونم به پای اون مردتیکه بی سر و پا .شما همیشه از بچگی کله شق بودید می دونم که چه فکری در سرتان دارید و هر کاری برای عملی کردنش می کنید . من خودم شما را بزرگ کردم مادر بزرگ خدابیامرزتون همیشه می گفت عاشقی از روی کثافت بلند میشه . شما به کسی که به خاطرش به همه فامیل پشت کردید وفادار نموندید اونوقت چطور می تونید به این یکی که خوشبختی تان را برایش فدا می کنید وفادار باشید ؟ نه نه نمی تونم بم.نم و ببینم از حد تحمل من خارجه بیچاره اقا بیچاره اقا.
احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

****************

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

****************

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم و به اتاقش رفتم ارزو داشتم او را انجا ببینم افسوس او انجا نبود . با عجله به اشپزخانه رفتم تا شاید در حال درست کردن صبحانه غافلگیرش کنم اما او انجا هم نبود .باربد و دخترک اشپز انجا بودند که هر دو در حال پوست کندن و خرد کردن پیاز گریه می کردند و با دیدن من از جا برخاستند .پرسیدم
- باجی کجاست ؟
باربد با اهنگی بغض الود گفت
- ایشون صبح زود رفتند .
نه ! او دلش نمی امد مرا ترک کند او به من علاقه داشت و شیرین را عاشقانه می پرستید .دخترک بی وقفه اشک می ریخت و با دستمالی بینی اش را پاک می کرد صدای فین فین او اعصابم را به هم ریخته بود می دانم پیاز تنها بهانه ای برای گریه کردن او بود.
- چرا گریه می کنی ؟
- خانوم پیاز ها خیلی تندند.
از باربد هم پرسیدم
- تو برای چی ؟
باربد با دلتنگی گفت
- خانوم ایشون خیلی مهربون بودند .
همیشه فکر می کردم او چشم دیدن باجی را ندارد اما برعکس مثل این که انها قدر و قیمت او را بیشتر از من دریافته بودند .پیرزن بیچاره در ان هوای ابری به تنهایی رفته بود چقدر خانه سوت و کور بود صدایی که همیشه در حال فرمان دادن بود
- دختر برو خانوم رو بیدار کن صبحانه اشون حاضره ؟ شال خانوم رو بده بهشون توی باغ سرما می خورن .به اون پسرک بی مصرف بگو برگها رو از روی استخر جمع کنه .....
انگار خانه بی حضور او روح نداشت هرکس ارام و بی صدا جایی را که دور از چشم من باشد به کار مشغول بود .جواب مادر را چه می دادم ؟ او عاشقانه باجی را دوست داشت .درست وقتی که انقدر برای از دست دادن باجی اندوهگین بودم سپهر تلفن زد شاید اگر او تلفن نمی زد و با حرفهای متملقانه اش فکرم را منحرف نمی کرد با کمی اندیشه متوجه گرداب جلوی پایم می شدم اما افسوس من خواب بودم ان هم خوابی گران .
- چرا صدات می لرزه ؟
- چیزی نیست .
- چرا ست دیشب اینطوری نبودی .
او هر روز تلفن می زد و هفته ای دو سه بار به دیدنم می امد برای همین قادر بود تغییر حالم را درک کند .
- کمی سر درد دارم.
- برای چی ؟
با گریه بی مقدمه گفتم
- باجی رفت.
- باجی ؟
- دایه من که از بچگی باهام بود .
چرا فکر می کردم از دست دادن او ناراحتش می کند ؟کیانوش بود که ناراحت می شد او برای باجی ارزش قائل بود .
- فقط همین ؟
- چطور ؟ مگه متوجه نیستی اون مثل مادرم بود .
- ادمها میان که روزی از هم جدا بشن .
- تو چگونه هنرمندی هستی ؟ مگه قلب در سینه ات نیست من می گم اون برام خیلی ارزش داشت .
- خب...خب معذرت می خوام گریه نکن نمی خوام ناراحتت کنم .
اما اشک من می امد چطور او درک نمی کرد چه عزیزی را از دست داده ام ؟
- الان میام دنبالت حاضر شو می برمت بیرون .
- نه نیازی نیست .
- چرا هست برای بهتر شدن روحیه ات لازمه .چرا باید روز اول سالت رو اینطور اندوهگین اغاز کنی ؟اون بر می گرده .
- راست میگی ؟
- خب معلومه مگه نمی گی خیلی به تو علاقه داشت ؟ چه کسی رو بهتر از تو می خواد ؟
شاید او این حرف را برای خاتمه دادن به غصه من زد اما من به منزله حقیقی نهفته که او درکش می کرد برداشت کردم .
باجی باید برمی گشت وگرنه تا اخر عمر خود را نمی بخشیدم .ساعتی بعد همان طور که سپهر گفته بود دنبالم امد حالا نگاههای خدمتکاران سرزنش بار بود .چطور من و او انقدر وقیح وزشت شئونات اخلاقی را نادیده می گرفتیم ؟ ناهار را با هم صرف کردیم ان هم در رستورانی که اولین شب اشناییمان به انجا رفتیم .هنگامی که در خیابانهای تهران بی هدف دور می زدیم سپهر پرسید
- بالاخره تکلیف من کی مشخص خواهد شد ؟
تکلیف او ؟پناه بر خدا ! او چه درخواستی از من داشت ؟
- تو که دو تا نیستی فروغ یکی هستی و متاسفانه حقیقی .
مقصودش از متاسفانه چه بود ؟ ایا او هم از نقاط ضعف من اگاه بود ؟ خدا من را ببخشد که با وجود متاهل بودن فکرم متوجه دیگری بود اما این حقیقت داشت تصویر کیانوش رفته رفته در ذهنم کمرنگ می شد طفلک کیانوش با ان همه خوبی با ان همه عشق.
من استاد را برای چه خواسته بودم ؟ چه چیزی که کیانوش فاقد ان بود ؟ نمی دانم ! شاید به قول کیانوش به خاطر ارزوهای احمقانه و بچگانه به خاطر شهرتش کسی نبود که به من بگوید شهرت به چه درد تو می خورد ؟ ایا می توانی قلبت را با عشق شهرت او پر کنی ؟ محبوبیت و شهرت یک هنرمند تنها مختص به هنر اوست اگر هنرمندی را از هنرش جدا کنند می شود انسانی همانند همه انسانها ومن چه می خواستم ؟ می خواستم صبح ها با اهنگ پیانوی او از خواب برخیزم وشبها با نوای ان به خواب بروم و این در حالی بود که به واقع علاقه ای به این هنر نداشتم واگر هم گاهی نوارهای اهدایی پیانوی سپهر را گوش می کردم فقط برای به یاداوردن او بود چه احمق بودم من !

*****************

روزهای ابتدایی بهار برای من با همان روال طی شدند و سرانجام یکی از نخستین روزهای اردیبهش ماه کیانوش به خانه بازگشت با دیدنش حس کردم ان اندازه که باید از دوری اش دلتنگ نبوده ام او جلو امد و بر گونه سرد و بی روح من بوسه ای زد و انگاه به جانب شیرین رفت .وقتی پرستار بچه که من به تازگی برای مراقبت از شیرین استخدامش کرده بودم برای بردنش امد کیانوش با حیرت گفت
- یک نفر جدید به این خونه اومده ؟
در حال سوهان ناخنهایم گفتم
- بله برای نگهداری از شیرین لازم بود .
او همچنان حیرت زده گفت
- پس....پس باجی کجاست ؟
با یاد اوری باجی قلبم فشرده می شد راستش دیگر از امدنش ناامید شده بودم و حس می کردم از دستشعصبانی ام حتی یک تلفن هم نزده بود و سبب شده بود به تنهایی جواب مادر را بدهم .مادر تا سه روز گریه و فغان می کرد و مرا مواخذه می نمود که چرا گذاشته ام برود ؟ فقط خدا را شکر که برای دانستن علتش پاپیچ من نشد هر چند خودم اب پاکی را روی دستش ریختم ووقتی پرسید چرا رفته تنها گفتم
- خب خسته شده بود گفت می خواد برای خودش زندگی کنه گفت ما رو سامون داده و خیالش راحت شده .
بیچاره مادر حق هم داشت باور کند چرا که حتی فکرش را هم نمی کرد دخترش چنین تحفه ای از اب دراید .در نظر او بچه هایش عیب و نقصی نداشتند و ما در نظرش اسوه صبر و وفاداری و گذشت بودیم . وسط ان اوضای بهم ریخته باجی مرا تنها رها کرده و رفته بود و من ناگزیر بودم به همه در ارتباط با او توضیح دهم .کیانوش به دخترک پرستار به هنگام بردن شیرین نگریست و وقتی به قدر کافی از ما دور شد به من گفت
- جواب منو ندادی فروغ باجی کجاست ؟ چند روزه ذفته خونه مادرت ؟ نیازی نبود یکی دیگه به این جمعیت اضافه کنی اون به هر حال بر می گرده .
- اون دیگه برنمی گرده رفته .
او با نگاهی حیران و گیج هم از ارامش و هم از عدم درک حرفهایم به من خیره شد و من پس از این که بقدر کافی به ناخنهایم سوهان زدم به فوت کردن انها پرداختم و بعد از جا برخاسته و گفتم
- حتما خسته ای حمام حاضره .بعد از اون چای می خوری یا قهوه ؟
کیانوش بی توجه به حرف من پرسید
- رفت ؟کجا رفت ؟فروغ مگه چند روزه رفته که تو اینقدر به خودت مسلطی ؟تو اونو دوست داشتی تو اونو .....
با سردی که حتی خودم نیز قادر به باورش نبودم بلافاصله گفتم
- اون رفته بله رفته خودش خواست که بره .
- تو چطور تونستی بذاری بره ؟
- آه خدای من شما همه همینو میگین .اون پیرزن کله شقی بود مگر من غیر از خوبی به او چه کرده بودم ؟ حرف اول این خونه رو اون می زد و توبیشتر از هرکسی ملاحظه اش را می کردی .
- این جواب من نیست فروغ !
به چشمانش خیره شدم او به دنبال همان پاسخی بود که من از گفتنش ابا داشتم . خسته بود اما انگار پاسخ من برایش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت او برای باجی ارزش زیادی قائل بود وهمیشه می گفت او از معدود پیرزن های باهوشی است که من احترام خاصی برایش قائلم حالا او رفته بود و کیانوش برای رفتنش دلیل قانع کننده ای می خواست .
- به تو نگفت کجا میره ؟
- نه !
- اینطور ناگهانی ؟ حتما برای رفتنشدلیل خاصی داشته او برای همه کارهاش دلیل داشت .
- به من چیزی نگفت.
هنگام پاسخ گویی سعی می کردم در معرضدیدش نباشم او همیشه با کمی دقت قادر بود فکر مرا بخواند .
- از تو رنجیده بود ؟
- چطور باید اونو به من ترجیح بدی ؟
- حرفهای بچه گانه میزنی او دائه تو بود وتو رو بزرگ کرده بود .
- پس من باید بیشتر از تو برای رفتنش ناراحت باشم .
- اما اینطور به نظر نمی یاد من به نوعی به علاقه تو درباره او مشکوکم !
بند دلم پاره شد و اشکم سرازیر گشت او همیشه روی گریه من حساس بود و طاقت دیدن اشکمرا نداشت .
- باز به حربه زنانه ات برای شانه خالی کردن از زیر سوال من متوسل شدی محض رضای خدا بگو در غیاب من توی این خونه چه اتفاقی افتاده ؟اون زنی نبود که بیخود و به خاطر دلیل کوچکی مارو ترک کنه وفاداری اون به من ثابت شده بود وتو هم اینو می دونی .
کیانوش دیگر مادر نبود او همیشه درباره ی همه مسائل حساس و دقیق و باریک بین بود درباره همه چیز غیر از وفاداری من .نمی دانم شاید بیش از حد به من اعتماد داشت وکنجکاوی نمی کرد یا شاید فکر می کرد عاشقانه دوستش داشتهو دارم که حاضر شدم به خاطرشحتی به خانواده ام پشت کنم .اعتماد او به من چیزی بود که هرگز درکش نکردم و این که جرا از ان سوء استفاده کردم به هزار ها دلیل بر می گردد که شاید یکی از انها تنهایی های بلند مدت باشد می دانم که من یک زنم و نباید برای اشتباهاتی نابخشودنی مثل این دلیل بیاورم اما به هر حال به عنوان یک انسان خلاء های عاطفی داشتم و احتمالا فکر می کردم می توانم بدین وسیله پرشان کنم .

korosh-8020
08-16-2011, 10:50 AM
فصل سی

دیگر کمتر از گذشته به مصاحبت با کیانوشرغبت نشان می دادم و هر گاه هم که مقابل او می نشستم فکرم جای دیگری بود و پاسخ به سوالاتش را مختصر و کوتاه می دادم حتی به شیرین هم کمتر از گذشته رسیدگی و توجه می کردم انگار زندگی با همه زیباییش برایم مثل زندانی تنگ و تیره شده بود که فقط خود را ملزم به تحملش می دیدم .اکثرا زودتر از کیانوش به بستر می رفتم و دیرتر از او بر می خاستم میل به غذا در من کاهش یافته بود و گوشه گیر و کم حرف و فکور شده بودم و البته اینها از چشم کیانوش دور نبود بالاخره روزی صدای او در امد و با لحنی ارام و معترض گفت
- فروغ تو چت شده ؟ایا مشکلی هست که از من مخفی می کنی ؟
من در حال شانه کردن موهایم به سردی گفتم
- نه .
- پس حتما خسته ای به تازگی ارام و کم حرف شدی و به من توجهی نداری .
- اینطور نیست .
- فکر میکنی من بچه ام ؟خوب می فهمم وقتی به من نگاه نمی کنی از چیزی ناراحتی .
- این فقط حاصل افکار ودته .
- نمی خواد شیره افکار و احساس رو به سر من بمالی .من شوهرتم وزودتر از هرکسی متوجه تغییرات تو می شم تو انگار به نوعی از من بدت می یاد.
چقدر صریح و بی پرده به مسائل اشاره می کرد با این وصف من جوابی نداشتم لااقل از روی مصلحت هم منکر این قضیه نشدم حتی به دروغ. سکوت کردم و از اینه به چهره اش خیره شدم و فکر می کنم سکوتم دور از انتظارش بود چون حالش تغییر کرد اما خودش را نباخت و خیلی زود به خودش مسلط شد و تلاش کرد از در محبت و عشق وارد شود
- عزیزم بیا چند روزی به سفر بریم اب و هوای شمال هر دومون رو عوض می کنه .
- تو که دائم در حال سفری پس به حالت فرقی نمی کنه .
او نزدم امد و دستان قدرتمندش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
- انقدر نامهربان نباش من که به خاطر تفریح سفر نمی کردم برای زندگیمون بود به خاطر رفاه تو و دخترمون با این وجود ازت معذرت می خوام وحالا اینجا هستم تا کوتاهی هارو جبران کنم فقط با من اینطوری نکن من طاقتش رو ندارم .
در حصار دستانش کلافه بودم چرا دیگر ان دستان قوی مردانه و گرم و مهربان برایم سنبل عشق نبود ؟ چرا دیگر ماوائی برای خستگی هایم نبود و دیگر حریم امنی نبود که بدان تکیه کنم ؟ چرا خود را مثل مرغی پر بسته و اسیر می دیدم ؟ چرا دیگر همه چیز در من مرده بود ؟ فقط حس می کردم اگر عاشق استاد نیستم عاشق کیانوش هم نیستم حلقه دستانش را گشودم و برای این که کنجکاوترش نکنم گفتم
- اگر چه برام فرقی نمی کنه اما می پذیرم .
برق شادی در دیدگانش درخشید اخر پس از مدتها این نخستین باری بود که از او چیزی می خواستم.
- پس می رم ماشین رو چک کنم تو هم اماده شو .
- حالا ؟
- پسکی ؟غروب راه می افتیم .
با این که حال و حوصله سفر نداشتم پذیرفتم ولی کلافه بودم چرا که سپهر در طول این مدت چندبار تماس گرفته و من هر بار با شنیدن صدایش علی رغم میلم بنا به وضعیت خانه و حضور کیانوش تماسمان را قطع کرده بودم و او هم مصرانه در فواصل مختلف تماس می گرفت .در حال غروب مطابق میل کیانوش راهی سفر شدیم و شیرین را به پیشنهاد کیانوشسر راه به مادرم سپردیم .سفر ما ابتدای غروب به سمت شمال اغاز شد در حالی که یک سوم مسیر را هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- اجازه میدی یک نوار موسیقی بذارم ؟
و من هم بلافاصله یکی از نوارهای اهدایی اثر سپهر را به او داده و گفتم
- اینو بذار .
- این چی هست ؟
- پیانو اثر استاد روشن.
- چی ؟خیلی عجیبه تو که با پیانو میانه خوبی نداشتی مثل این که تو واقعا در غیاب من خیلی عوض شدی .
- ادمها دائم در حال تغییرند تو هم فرق کردی .
- دوباره نرو سر پله اول من که معذرت خواستم .می تونم بفهمم که تو بیش از هر چیز به خاطر تنهایی ات در ایام عید ازم دلگیری .
به موقع محور صحبت را عوض کردم وگرنه ممکن بود مچم باز شود.چه بازی گناه الودی بود.

*******************
چقدر کیانوش در نظرم بیگانه شده بود انگار دیگر او را نمی شناختم در طی سفرمان بارها برای کم کردن فاصله میانمان پیشقدم شد اما از من روی خوش ندید .چرا درست وقتی که او میان فامیل من محبوب شده بود من این چنین بچگانه عمل می کردم ؟پدر و مادرم او را به عنوان داماد خانواده و مادرش به عنوان پسر خانواده پذیرفته بودند حتی فرهاد با ان اخلاق خشک و خشن هم ناگزیر از کنار امدن با او شد هر چند تلاش وسماجت کیانوش تاثیر شایان توجهی در این روند داشت اما به هر حال او موفق شده بود در فامیل مطرح شود حتی نزد فامیل خودش که چشم دیدارش را نداشتند و این چیزی بود که من ان زمان بدان بی اعتنا بودم .
عشق او به شیرین در جایگاه یک پدر قابل ستایش بود چرا که او همه را به خاطر دخترمان متحمل شده بود .پس از همه این وقایع حس می کردم به اخر خط رسیده ام و دیگر قادر به تحمل نیستم و دیگر نمی توانم با او زندگی کنم چرا که در غیر این صورت به خودم دروغ می گفتم.بالاخره هم یکی از شبهایی که در ویلای اجاره ایمان به خوردن شام مشغول بودیم به کیانوش پیشنهاد جدایی دادم او که برای کم کردن فاصله بینمان ترتیب این مسافرت را داده بود بیا پیشنهاد من حیرتزده گشت اما دقایقی بعد با خنده گفت
- بهت التماس می کنم فروغ که دیگه با من از این شوخی ها نکنی .
ن با ارامشو سردی که حتی خودم هم متعجب بودم چگونه بدان دست یافته ام گفتم
- من کاملا جدی ام کیانوش .
لبخند بر لبانش ماسید و رفته رفته تلاشکرد به عمق حرف من بیاندیشد .از نگاهش فرار می کردم لذا با دست محکم چانه ام را به دست گرفت و در چمانم خیره شد
- چی یگی فروغ خودت متوجه ای ؟
ن سکوت کردم و لبانم را بر هم فشردم او چانه ام را کرده و قشق را در بشقاب چن پرت کرد بی انکه توجه کند بدن صدمه می رساند سپس بلند شد و مقابل پنجره ایستاد صدایش محکم جدی و رنجیده بود
- باید به پاهات بیافتم تا چشمت رو به روی گذشته ببندی ؟ در عمرم از هیچ کی به اندازه ای که از تو معذرت خواستم عذرخواهی نکردم اما تو....
- من از تو معذرت خواهی یا چیز دیگه ا ی نمی خوام .
فریاد زد
- پس چی می خوای ؟طلاق ؟ فقط برای این که من بخاطر زندگیمون جون کندم ؟
- نه حرف من این نیست .
- پس حرف تو چیه تو چی می خوای ؟ دلائلت چیه ؟
- ما برای هم ساخته نشدیم با هم ...... با هم تفاهم نداریم .
به طرفم برگشت چشمانش از فرط خشم قرمز شده بود در فواصل کمی مژه می زد .یقه پیراهنش باز بود و پوست قهوه ای سینه اش خودنمایی می کرد .ان هیکل ستبر که بارها به زبان اوردم شیفته انم مقابلم قد علم کرده بود و من دیگر ان را نمی خواستم هیچوقت هرگز . او داشت چه می کرد ؟ به گمانم تقلا می کرد مقصود و دلایل مرا بفهمد .
- حرفهای تازه میزنی مطمئنی حرفهای خودته ؟!
- چطور فکر می کنی من دهان بینم ؟
- تو چطور تا حالا نفهمیدی من به درت نمی خورم یا حتی قبل از امدن شیرین ؟ چند وقته به این نتیجه رسیدی ؟قطعا تصمیم حالا نیست !
- خیلی وقته .
با لبخندی تمسخرامیز دست به کمرش زده و گفت
- خیلی وقته و حالا به من میگی ؟
- فکر می کنم هر وقت هر دو بفهمیم دیر نیست .
او با شدت و عصبانیت گفت
- تو مدتهاست حس میکنی با من تفاهم نداری و داری به زندگی با من ادامه میدی ؟ چقدر هر دو احمقیم .
صدایش از تاسف عشق می لرزید .ایا به همین راحتی پذیرفت ؟ او مرد منطقی بود او مرا برای خودم می خواست و این مساله را بارها به من گفته بود .وقتی دوباره شروع به صحبت کرد لحنش ملامت گر بود انگار خودش را سرزنش می کرد
- باید می فهمیدم تو مدتهاست که با من سرسنگینی فکر می کردم خسته ای یا ازم دلگیری .خب من با فشار کارم باعث اندوه تو شدم اما میگی تصمیمت هیچ ربطی به این موضوع نداره پس چی ؟ من احمق نیستم فروغ و دارم می بینم که تو مدتیه به صورت غیر رسمی از من جدا شدی حتی منو از خودت محروم میکنی و مثل یک غریبه با من رفتار میکنی و تمنای من راه به جایی نداره میگی با من تفاهم نداری میگی ما برایم هم ساخته نشدیم چرا فروغ ؟چرا ؟
چرای او پاسخی داشت ؟ دلیلش این بود که کسی میان ما وجود داشت ؟او دوباره مقابل من نشست طفلک داشت اخرین تلاشش را به کار می گرفت دستش میان دستانم خزید و دوباره برای لحظه ای اتش خاموش قلبم شعله ور شد اما ان هم فقط یک لحظه کوتاه بود . صدایش ارام و گرم بود اما می لرزید لرزشی امیخته با ترس از دست دادن .
- فروغ ما امدیم سفر تا عشقمون رو تجدید کنیم امدیم تا فاصله ها رو کم کنیم نه این که بیشترش کنیم.به من نگاه کن و بگو شوخی کردی بگو فروغ .
من به چشمانش نگریستم می دانم نگاهم سرد و بی روح بود . به گمانم او هم فهمید که ناگهان ناامیدی هم وجودش را فرا گرفت و من حس کردم دستانش به سردی گرائیدند .زمزمه کرد
- فروغ !
چگونه می شود که انسان چشمش را به روی همه چیز می بندد ؟ همه چیز همیشه همین طور ساده اتفاق می افتد با نگاه ساده ای عشق به قلب رسوخ می کند و با کلام ساده ای پایان می یابد .کیانوش به عقب تکیه داد و با درماندگی کمی توتون در پیپش ریخت و ان را روشن کرد و به بیرون خیره شد حس کردم نم اشکی در چشمانش نشسته که به سختی از ریزششان جلوگیری می کند .از سر میز برخاستم و به اتاق رفتم چون نمی خواستم تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم .باران تند و سیل اسایی اغاز شده بود و من نگران شکوفه های تازه به میوه نشسته بودم که زیر باران نابود می شدند . او حتی یک لحظه هم به نیت من فکر نکرد زیرا او هنوز به من اطمینان داشت.
کیانوش تا ساعتها بیدار بود و من صدای قدمهایش را می شنیدم شب از نیمه گذشته بود که حس کردم در ساختمان باز شد ارام لب پنجره رفتم خودش بود چرا زیر باران ایستاده بود ؟ چندبار خواستم از این کار بر حذرش کنم اما نتوانستم .دستانش را به سختی مشت کرده و چشمانش را بسته بود و صورتش را به سمت اسمان گرفته بود موهای لختش خیس از باران روی پیشانی اش ریخته بود .نمی دانم چرا حس کردم گریه می کند ایا به راستی این برای او پایان راه بود ؟ ارام به بستر خزیدم و تلاش کردم بخوابم تازه چشمانم گرم شده بود که صدای ارام باز شدن در اتاق را شنیدم.با چشمان نیمه باز به سمت در نگریستم خودش بود در حالی که حوله ای دور گردنش داشت ارام به من نزدیک شد وپتو را روی شانه هایم کشید و انگاه خم شد وبوسه ای بر پیشانی ام نهاد .چقدر لبانش داغ و عطشناک بود .با خود گفتم خدا کند اشکهایم سرازیر نشود و رسوایم نکنند ولی گوشه چشمانم لرزید سپس دیده دیده بر هم فشردم و گوش سپردم تا صدای دور شدنش را بشنوم اما او هنوز انجا بود بر بالین من و شاید داشت نگاهم می کرد .ایا دیگر هیچ عشقی در من نبود ؟زمزمه کرد
- فروغ من طلاقت نمی دم کسی رو که با ان مشقت به دست اوردم اسان از دست نمی دم .
دیگر نتوانستم اشکهایم را مهار کنم و ارام در امتداد گونه هایم بر بالش چکیدند نمی دانم انها را دید یا نه ؟ اما من چشم نگشودم و او هم دیگر چیزی نگفت .ایا این اشک اشک درماندگی و استیصال بود ؟نمی دانم من ان زمان هیچچیز نمی فهمیدم .

**************


سفر سرد و بی روح ما به پایان نزدیک می شد در حالی که کیانوش همچنان تقلا می کرد فاصله میانمان را کم کند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نبود والبته من هم با سماجت سر عقیده ام ایستاده بودم .وقتی به تهران نزدیک شدیم پرسیدم
- درباره پیشنهاد من فکر کردی ؟
کیانوش در حال رانندگی با مهربانی و ملایمت گفت
- می دونم که حالا عصبانی هستی جدی نگرفتم.
از ارامش او خونم به جوش امد اما با ارامشی ظاهری گفتم
- من جدی ام و هرگز از سر عصبانیت چنین تصمیمی نگرفتم .ببین کیانوش به نفع هر دوی ماست که از هم جدا بشیم.
- تو درباره منافع من نمی تونی حرف بزنی و اما درباره خودت .من با پیشنهادت مخالفم و تو رو دوست دارم فروغ .
اهنگ صدایش ساده بود و من برای لحظه ای گذرا متاثر شدم اما این تاثر انقدر طول نکشید بنابراین جدی و محکم گفتم
- پس دیگه بین ما حرفی برای گفتن نمانده من خانه پدر و مادرم می مونم تا تو تصمیمت رو بگیری .
او با چشمانی گرد شده از فرط حیرت به من نگریست و ارام گفت
- نمی فهمم چه چیز یکباره این همه باعث تغییر تو شده اگر اختلافاتمان را حل نکرده بودیم می گفتم لابد فامیلت زیر پایت نشسته اند اما اونا منو پذیرفتند وحالا که سربالایی ها طی شده و ما در سرازیری قرار گرفتیم تو ایستادی ! هیچ به شیرین فکر کردی ؟اصلا به این موضوع فکر کردی که ایننده اون چی میشه ؟
با یاداوری شیرین اندوه سراپایم را فرا گرفت پس از رفتن من تکلیف او چه می شد ؟ اعتراف می کنم که رگز به او جدی فکر نکردم کیانوش که تاثیر حرفهایش را در چهره ام می دید ادامه داد
- حالا من به کنار دخترت چی ؟ مگه تو مادرش نیستی ؟
- اونو با خودم می برم .
- متاسفم !
کلامش مو بر اندامم راست کرد .متاسف بود؟ برای چه برای بردن شیرین ؟
- فروغ اون دختر منه .
- منم مادرشم .
- مادر بودن تو تا وقتی شامل حالش میشه که بالای سرش باشی بعد از اون دیگه مادر نیستی .
- می خوای وادار به موندنم کنی ؟
- می خوام در جریان باشی تو مطابق هیچ تبصره و قانونی نمی تونی اونو از من جدا کنی .
- تو صلاحیت نداری .
- تو داری ؟! فکر اینجاش رو نکردی بودی نه ؟عزیزم من اونو با دنیا عوض نمی کنم .
دوباره اشکم سرازیر شد این لااقل نشان می داد هنوز عواطف مادری در من زنده است با این وصف غرورم اجازه نمی داد به ضعفم اشاره کنم .او که گریه مرا دید گفت
- فروغ بیا با هم بمونیم و بزرگش کنیم اون خیلی دوست داشتنی و عزیزه .من برای گناه نکرده از تو برای هزارمین بار معذرت می خوام حالا بگو منصرف شدی تا با هم بریم شیرین رو برداریم و بریم خونه .من هر کاری بخوای می کنم اصلا قول میدم دیگه اسباب رنجش تو رو فراهم نکنم .
نمیتونستم تا مغز استخوانم الوده به گناه بود من دیگر به او تعلقی نداشتم او مال من نبود هر چند که گاهی شیطان منحوس به جلدم می رفت وفریاد می زد او خودش لبریز از اشتباه و گناه است چرا باید به خاطر فکری که در سر داری گرفتار عذاب وجدان باشی ؟ او در گذشته مطرودترین و منفورترین فرد فامیل بوده و حالا که اب طهارت و پاکی بر سر خودش ریخته ادعای وفاداری می کند .استاد مشهور است محبوب و پاکنهاد است او کسی است که همه برای زندگی با او غبطه می خوردند این فرصت سراغ تو امده و ردش می کنی ؟چه می دانی شاید بخت به تو رو کرده که او از میان ان همه زن تو را برگزیده او کسی است کهحتی خود کیانوش هم به او افتخار می کند .
تنها ناراحتی من از شیرین بود قادر نبودم دست از او بکشم حتما راهی برای گرفتنش وجود داشت .در حالی که من به تصور اینده مشغول بودم کیانوش مقابل خانه پدرم توقف کرد انگاه هر دو از ماشین پیاده شدیم کیانوش قبل از فشردن زنگ گفت
- ازت می خوام با حرفهای مضحک و بچگانه اسباب ناراحتی انها را فراهم نکنی .
وقتی که در باز شد مادر به استقبالمان امد در حالی که شیرین را در اغوش داشت او با دیدن من و کیانوش شروع به تقلا کرد و وقتی مادر زمینش گذاشت به اغوشم پرید بعد از من کیانوش را در اغوشش گرفت و همه وارد خانه شدیم .پدر مطابق روزهای تعطیل به مطالعه مشغول بود که با دیدن ما کتاب را کنار گذاشت فیروزه و فرهاد هم حضور داشتند که همگی به احتراممان از جا برخاستند و با تک تک انها دست داده واحوالپرسی کردیم . وقتی همگی سر جاهایمان نشستیم مادر چای اورد وهنگام تعارف به من ارام پرسید
- چته ؟
- چیزی نیست !
- پس چرا انقدر گرفته و ساکتی ؟
کیانوش به عوض من پاسخ داد
- خسته شده خانوم بزرگ در طول راه یک ربع هم نخوابیده .
فیروزه گفت
- اون همیشه به بی خوابی حساس بود.
مادر گفت
- می تونی چند دقیقه بری بخوابی .
با اکراه گفتم
- نه مادر به خواب احتیاج ندارم فقط یک کم خسته ام.
مینا پرسید
- خوش گذشت ؟
- جای شما خالی بود تمام مدت اونجا بارون می امد .
خشایار به شوخی گفت
- داداشمون که اذیتت نکرد زنداداش اگه اینطوره بگو تا خدمتش برسم .
از وقتی همه کیانوش را بخشیده بودند خشایار به من می گفت زنداداش ان همه چه زن داداش سفت و سختی .کیانوش با حاضر جوابی گفت
- اگه تو زنت رو اذیت می کنی من هم می کنم هر چی نباشه با هم داداشیم .
خشایار با قاطعیت گفت
- حرف اول و اخر خونه رو من می زنم .
فیروزه گفت
- بله ؟!
خشایار بلافاصله گفت
- بله میگم چشم !
همه از این حرف خندیدند البته غیر از من کیانوش نگاه پر معنایی به من افکند و چون پاسخی نگرفت به حرف زدن با خشایار سرگرم شد . ساعتی بعد کیانوش با عذرخواهی از بقیه اجازه رفتن خواست اما من میلی به رفتن نداشتم لذا با اکراه به کیانوش گفتم
- اگه اجازه بدی من چند روزی رو خونه پدرم باشم .
انگار حرف من یاداور صحبتهای گذشته بود چرا که چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت .فیروزه گفت
- خشایار یادبگیر ببین از غصه دوری خواهرم رنگ به رویشان نیست .
این بار کیانوش هم نخندید گویی با قاطعیت من پی برده بود اما نمی خواست که باورش کند . کیانوش خواست به تلافی شیرین را با خود ببرد که مادر بیخبر از همه جا او را به طرف خود کشیده و گفت
- مطمئن باشید از هردوشون مثل چشمام مراقبت می کنم حالا که فروغ پس از مدتها می خواد چند روز پیش ما باشه بذارید شیرین هم اینجا بمونه .
کیانوش با لبخندی ساختگی گفت
- اخه خانوم بزرگ من خودم بیکارم می تونم به گردش ببرمش .
- من این کار رو می کنم شما هم برو در غیاب بچه ها استراحت کن می دونم که سفرهای طولانی خسته ات کرده .
کیانوش لحظاتی بر من خیره ماند وانگاه ارام به گونه ای که فقط خودم بشنوم گفت
- بازهم فکر کن من دست از سرت بر نمی دارم .
و من نیز قصد کرده بودم انقدر پافشاری کنم تا او را به این کار راضی کنم در حالی که از عواقبش بیخبر بودم.

korosh-8020
08-16-2011, 10:50 AM
فصل سی و یکم

شب اول اقامتم در منزل پدری ام تا ساعتها بیدار بودم البته همه از ماندن من تعجب کرده و کنجکاو بودند و سر بسته سوالاتی می کردند که من هم سربسته پاسخ دادم
- مگر باید برای ماندن در خانه پدر دلیل خاصی داشت ؟
دلم می خواست به سپهر تلفن کنم پس منتظر ماندم و وقتی همه به خواب رفتند تماس رفتم. شب از نیمه گذشته بود که به او تلفن زدم اما صدای او خواب الود نبود.
- الو؟
- سلام منم فروغ.
صدایم تا سر حد ممکن پایین بود او با شنیدن صدای من شادمان گفت
- خودتی؟آه.... پس بالاخره تلفن زدی؟
- مسافرت بودم.
- بله چندبار به خانه تلفن زدم و ان پیرمرد گفت
- هنوز نیامدید حالا خانه ای ؟
- نه منزل پدرم هستم.
- اونجا ؟برای چی ؟
- شما هم می پرسید چرا؟ خب چون دلم براتون تنگ شده بود.
- فروغ دارم دیوونه میشم کی تکلیف من معلوم میشه ؟
- اگه بگم نه چی ؟
- اونوقت... اونوقت مجبور می شم کیانوش رو بکشم .
نفسم در گلو گیر کرد با این که لحنش شوخ بود اما من ترسیدم در حالی که هیجانی مضاعف همه وجودم را فرا گرفته بود . او که ترس مرا حس کرده بود با خنده ای کوتاه گفت
- نترس هنرمند و قاتل با همجور در نمی یاد اما از این شوخی ها گذشته چه فکری در سر داری ؟ به حرفام فکر کردی ؟
درمانده گفتم
- پس بچه ام چی ؟
- بچه ات ؟
انگار بار اولی بود که می شنید ایا واقعا او را نادیده گرفته بود؟
- بله دخترم شیرین .به هر حال من یک مادرم.
مکثش طولانی شده بود حس کردم برایش مهم نیست پس عصبانی گفتم
- چرا ساکتی یعنی برات مهم نیست ؟اگه من برات مهم باشم اونم مهمه .
وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش به نحو چشمگیری متملقانه بود
- معلومه که مهمه تو هم برام مهمی اگه سکوتم طولانی شد برای این بود که داشتم فکر می کردم .ایا راه حلی وجود داره پدرش چی میگه ؟
- اون شیرین رو می پرسته اگه فکر این بچه نبود شاید بهتر قادر بودم تصمیم گیری کنم.
- تو به من جواب مثبت بده بهت قول میدم دخترت رو از طریق قانونی از اون بگیرم من ادم با نفوذی هستم ومی تونم وکیل کارامدی بگیرم تا سرپرستی بچه را به تو واگذار کنند.
- اینو جدی میگی ؟
- معلومه که جدی میگم من برای تو هر کاری می کنم خب چی میگی ؟
شادی به قلبم دوید با حضور شیرین همه جا خوشبخت بودم با این وجود دیگر مانعی وجود نداشت .ان شب با خیال اسوده به بستر رفتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر ماجرای طلاقم را با خانواده ام در میان بگذارم البته قصد نداشتم هدفم را از این تصمیم بازگو کنم و همین مساله قدری کارم را مشکل کرده بود .سه روز پس از اقامتم در انجا تصمیمم را با صراحت به پدر و مادر و فیروزه گفتم انها ابتدا به من خندیدند و حتی فیروزه گفت
- دستمان می اندازی ؟ کیانوش همین الان برای سر زدن به تو اینجا بود.
اما وقتی جدیت مرا دیدند هر سه با حیرت به من خیره شدند شاید از این تعجب کرده بودند که وقاحت من تا چه حد است ان از نحوه ازدواجم وان هم از نحوه بیان کردن جدائی ام .ان زمان هیچ زنی از شوهرش طلاق نمی گرفت ویک دختر باید با لباس سپید از خانه پدرش و با لباس سپید هم از انه شوهرش خارج می شد واین قاعده اجتناب ناپذیر بود.پدر با عصبانیت از مادر پرسید
- پري خانم دخترت چي ميگه ؟
مادر كه خود حيرت كرده بود با دستپاچگي گفت
- والا نمي دونم اقا لابد خل شده !
فيروزه كه باز هم ابرويش جلوي فاميل شوهرش در خطر بود با اهنگي تند و خشمگين گفت
- هيچ معلومه چي داري ميگي دختر ؟ باز ضربه به كله ات خورده ؟
براي ارام كردن او گفتم
- تو دخالت نكن فيروزه.
او فرياد زد
- دخالت نكنم؟چه غلط ها !داري با ابرو و حيثيتم بازي ميكني ميگي لالموني بگيرم ؟
- با فرهنگ رفتار كن.
او با در اوردن اداي من در حالي كه دست به كمرش زده بود گفت
- با فرهنگ ! برو خجالت بكش دختر شل كن سفت كن در اوردي ؟ مگه ما مضحكه توايم ؟
بعد خودش را روي مبل انداخت و ناتوان گفت
- واي حالا به فاميل شوهرم چي بگم ؟ بگم خواهرم ديوونه شده ؟هنوز دو سه سال نشده كه به خاطر شوهر كردن با اون پسره الم شنگه به پا كرد حالا مي خواد طلاق بگيره ؟حتما ميگن اينا خانواده خل و ديوانه ها هستند.
محكم گفتم
- حرمت خودت رو نگه دار فيروزه هر چي سكوت مي كنم بدتر ميشي ؟من به تو چكار دارم؟ تو مبارك شوهرت زندگي خودم به خودم مربوطه اصلا ببينم مگه يكي از اونا يي كه وقتي من با اون ازدواج كردم مثل گندم برشته بالا و پائين مي پريد تو نبودي ؟
او با رنگي كه به سپيدي گرائيده بود گفت
- احمق جان اون مال اون موقع بود حالا اون تونسته بيشتر اشتباهاتش رو جبران كنه تازه مگه تو كور بودي اول اين چيزها رو ببيني گذاشتي زنش بشي بعد اتيش به ژا كني ؟ والا صد رحمت به اون ابروريزي تو صدها مرتبه بدتر از اونه .مايه رسوائي با يه بچه ! مي خواي زن و مرد خانوادمون نتونن سراشون رو بالا كنند ؟
ژدر و مادر به جر و بحث لفظي ما خيره شده بودند و توان و حركت حرف زدن نداشتند رنگ ژدر كه كبود كبود بود و هر ان احتمالش مي رفت مثل اتشفشاني وحشتناك فوران كند حتي مادر هم قادر به ساكت كردن ما نبود تا اين كه فرياد ژدر به اسمان برخاست و انگار فريادش را با همه قدرتش از گلو خارج كرد
- دختره بي حيا كمر به بردن ابروي من بستي ؟
يك متر از جا پريدم شيرين هم در اغوشم ترسيده بود .
سرش را روي شانه ام گذاشتم و كمي عقبتر رفتم و او خطاب به مادرم با لحن تندي گفت
- اين دخترو توتربيت كردي ؟ اين بچه منه ؟ اي تف به روت بياد دختر خجالت هم خوب چيزيه! دختر هم اينقدر سر به هوا اخه چقدر خودمو به خريت بزنم ؟چقدر توي سر و همسر ماس مالي كنم چقدر دروغ بگم ؟ گفتي مي خواي زن اون شارلاتان بشي بهت گفتم اون به دردت نمي خوره گوش ندادي گشنگي به خودت دادي ژدر منو دراوردي .الهي خدا بگم چيكار كنه خواهر كه اومدي زير 1امون نشستي و گفتيم هر غلطي مي خواد بكنه بذار بكنه حالا سر دو سال برگشتي ؟ اون دفعه مجبور شديم دزد و دروغ ببافيم و جاي مردتيكه روي توي مردم باز كنيم چكار كنم تف سر بالا بود مي افتاد توي صورت خودمون ! اين بار بريم چي بگيم ؟بگيم هر روز مي خواد يك غلطي بكنه ؟ الهي خير نبيني دختر كه كمر منو شكستي .
اقا جون تا ان روز مرا نفرين نكرده بود حس كردم فريادش به عرش رفت و از اين انديشه مو بر اندامم راست شد .
مادر با اندوهي كه امكان داشت هر ان به زمينش بزند گفت
- چرا دخترم ؟ اون كه حالا داره تلاش مي كنه مرد خوبي باشه.....
پدر ميان حرف هاي او پريد و فرياد زد
- اگر هم نبود باز فرقي نمي كرد بايد مي سوخت و مي ساخت .زنجيريه كه خودش به گردن خودش انداخته آره حالا مي يام كلاه بي غيرتي به سرم مي ذارم و با طاقش موافقت مي كنم ما لولوي سر خرمنيم خير نديده اصلا ملاحظه نمي كنه ما باباشيم مادرشيم بزرگترشيم همين طور راحت و بي شرم مي ياد مي شينه حرف ميزنه !
بعد محكم با دست راستش روي دست چپش كوبيد و گفت
- اااا دوره اخر زمون شده خانوم همين امشب تلفن ميكني شوهرش بياد برش داره بره .اصلا ديگه لازم نكرده بياد اينجا تقصير من بود كه راهش دادم بايد با تي ژا بيرونش مي كردم .تا كمي لي لي به لالاش مي ذاريم فكرهاي تازه مي كنه طلاق بگيرم ! غلط هاي زيادي ! همينه كه هست .
برخوردشان جدي تر از ان بود كه انتظار داشتم و نمي دانستم هنوز هم انقدر از پدر حساب مي برم نفسم در گلو حبس شده بود همه همينطور بوديم وقتي او حرف مي زد مقابلش جرات ابراز عقيده نداشتيم حتي مادر اما من بيدي نبودم كه با اين بادها بلرزم من تصميم خود را گرفته بودم حالا جايش فرقي نمي كرد اينجا يا انجا !حس كردم ديگر قادر به ادامه زندگي با كيانوش نيستم .خوشبختانه اكثرا تصور كردند علت جدايي من كيانوش است در حالي كه اين فقط بهانه اي بود براي پيش بردن حرفم بود و حربه اي كه اكثر زن و شوهر هاي ان زمان براي باز كردن بندهاي تعهد به زبان مي اوردند با هم تفاهم نداريم ! حالا شايد خيلي ها مثل من معناي تفاهم را نمي دانستند اما براي رسيدن به اهدافشان به ان استناد مي كردند . مادر به خواست پدر به كيانوش تلفن زد و خواست براي بردن ما به انجا بيايد . در فاصله اي كه او از راه برسد مادر به اتقم امد و لبه تخت نشست و در حال نگاه كردن من كه داشتم لباس شيرين را به تنش مي كردم گفت
- مادر جون از پدرت دلگير نشو اون خوشبختي تو رو مي خواد. هيچ پدر و مادري به بد اولادش راضي نيست.
ميان اشك گفتم
- نه شما همتون به فكر خودتونيد فيروزه فرهاد اقاجون و شما . بابا خوب ما با هم تفاهم نداريم بايد بسازيم و بسوزيم ؟ به خودتون نگاه نكنيد ما يك نسل از شما جلوتريم و عقايدمون با شما فرق داره من نمي تونم مثل شما صبور باشم مادر من مي خوام از زندگيم لذت ببرم .در هر حال فرقي نمي كنه چون من تصميمم رو گرفتم و از اون جدا مي شم چه با رضايت شما و چه بي رضايت شما .
مادر لب به دندان گزيد و ارام گفت
- خدا مرگم بده اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي ؟ پس تكليف بچه ات چي ميشه ؟مگه تو مادر نيستي ؟
از اطميناني كه نمي دانم از كجا بر من چيره شده بود گفتم
- اونم با خودم مي برم .
- مي بري ؟كجا مي بري ؟ اون دختر كيانوشه هيچ مي دوني هيچمي دوني اگه طلاق بگيري اقا جونت به خونه راهت نمي ده مي خواي ابروي ما رو ببري ؟
- اينجا نمي يام .
- نمي ياي ؟!
چشمانش به حيرت نشست انگار حرف مرا در ذهنش بررسي مي كرد كه قصد امدن به خانه ژدرم را نداشتم مي خواستم چه كنم ؟ براي منحرف كردن فكرش گفتم
- مزاحم شما نمي شم من كه بچه نيستم مادر حالا بيست و چهار سالمه .
- فكر ميكني سن زياديه براي اين دوره زمونه ؟ اخه مگه زندگيت چه ايرادي داره كه اوارگي رو بهش ترجيح ميدي ؟ دارم مي بينم كه شوهرت دوستت داره و زندگيت هم چيزي كم نداره مگه يك زن از شوهرش چي مي خواد ؟تو چي خواستي كه اون تهيه نكرده ؟
- مادر همه كه خوردن و خوابيدن نيست حالا زمونه عوض شده شما ميگين شوهريه كه خودم انتخاب كردم بنابراين بايد بسوزم و بسازه اما اگه شما انتخابش كرده بودين و او به دردم نمي خورد حمايتم مي كرديد ؟ بسيار خب مي شينم و اگر هم به شما گفتم فقط مي خواستم در جريان باشيد .
- من نمي دونم كه تو به كي رفتي كه انقدر كله شقي دختر ؟اول همه كاراتو مي كني بعد ميگي امدم مشورت كنم به قول پدرت بزرگتري كوچكتري يادت رفته ما برات لولوي سر خرمنيم .دفعه قبل هم به رفمان گوش نكردي اما اين بار گوش كن ما بدخواهت نيستيم.
سخنان مادر از يك گوشم به درون مي رفت و از گوش ديگرم بيرون مي ريخت چرا كه به صورت عميق به انها فكر نمي كردم نگاه من به ان همه نصيحت سطحي و سرسري بود و تصور مي كردم به سني رسيده ام كه ديگر نيازي به راهنمايي ندارم و جالب اين كه تمام ان سخنان ارزشمند را به مثابه توهيني نسبت به خودم مي ديدم و حالا كه دقيقتر مي انديشم به اين نتيجه مي رسم كه من ان زمان هنوز به بلوغ فكري نرسيده بودم .
ساعت از يازده شب گذشته بود كه كيانوش براي بردن من و شيرين به منزل پدرم امد پدر سر دردش را بهانه كرد و با او روبرو نشد و چهره فيروزه و مادر هم به قدري اشفته بود كه با يك نگاه مي توانست بفهمد در غياب او اتفاقي افتاده هر چند احضار نابهنگام او وقتي كه دو ساعت قبلش انجا بود به قدر توليد شك مي كرد اما كيانوش انقدر خوددار بود كه سوال نپرسيد. او ساك من و شيرين را در اغوش گرفت و از مادر براي نگهداري ما تشكر انگاه در اتومبيلش را براي سوار شدن من باز كرد انگاه خودش پشت رل نشست مادر تا دور شدن كامل ما جلوي در ايستاد و من تا وقتي دور شديم به او نگريستم و جمله اش را ياد اوردم
- برو به سلامت اما كمي عاقل باش .


***************


شيرين در صندلي عقب به خواب رفته بود و كيانوش در حالي كه به وضوح پيدا بود خشمگين است به رانندگي مشغول بود و اين از فشار دستانش بر فرمان و دنده اتومبيل پيدا بود .از نگاه مستقيم به او احتراز مي جستم و او هم نگاهم نمي كرددو ساعت تمام تا رسيدنمان به خانه سكوت محض بود .وقتي پرستار شيرين را به اغوش و به اتاقش رفت من هم قصد رفتن به اتاقم را نمودم كه كيانوش جدي و محكم گفت
- بمان مي خوام باهات حرف بزنم.
- خسته ام.
- بعد از تموم شدن حرفام مي توني بخوابي هر چند كه مي دونم خواب فقط يك بهانه است .خيال ميكني نمي دونم شب ها تا دير وقت بيداري؟
- الان ديروقته .
- بنشين !
به ناچار همانجا روي مبل مقابلش نشستم او سيگاري زوشن كرد و به خدمتكاري كه براي اوردن شيرقهوه امده بود محكم گفت
- تا يك ساعت ديگه هيچ كس حق امدن به اين سالن رو نداره .
دختر بينوا نگاهي از سر ترس بر من افكند و با گفتن چشم ما را تنها گذاشت هيچ گاه كيانوش را تا انقدر جدي نديده بودم .او نگاهي از سر دقت بر من افكند و گفت
- مي خوام تلاش كنم ببينم مي تونم از يك تركه خشك مفتولي انعطاف پذير بسازم.
در نگاهش نه طنز بود و نه تمسخر انگار حسرت بود درد بود .چرا تا ان روز دقت نكرده بودم ؟
من نمي دونم تو به اون بيچاره ها چي گفتي اما هر چي گفتي معلوم بود اسباب رنجششان شدي و اين در حالي بود كه من قبل از رفتن ازت خواسته بودم با حرفهاي احمقانه ات اونا رو ازار ندي .

من بلدم چطور با خانواده ام رفتار كنم .
آه ببخشيد مثل اين كه من نمي دونم چطور با زنم تا كنم ! تو واقعا زن مني ؟هيچ مي دوني من مدتها قبل پيش از ان كه تو پيشنهاد جدايي بدي مي تونستم به خاطر خودداري از وظايف زناشويي طلاقت بدم ؟
تهديدم مي كني ؟
نه دارم اگاهت مي كنم دارم تلاش مي كنم علت اين مسخره بازيها رو بفهمم.
پروردگارا اگر پاپيچم مي شد چه بايد مي گفتم ؟او شير قهوه اي را كه هر شب قبل از خواب عادت به نوشيدنش داشت لاجرعه سر كشيد و پك محكمي به سيگارش زد و نشان داد منتظر شنيدن من است چقدر وقتي ميان منگنه او گير كرده بودم راه گريزي نداشتم و مي ترسيدم .من از اين مرد قوي كه شوهرم بود مي ترسيدم از مردي كه بسيار باريك بين و كنجكاو بود و كوچكترين مساله اي تشويشش مي كرد پيگير قضيه باشد .انگار حال عادي نداشت حرفهايي مي زد كه من انتظار شنيدنش را نداشتم .
- اين زندانيه كه تو برام ساختي تو با اون اطوارهاي بي پايانت من كه مرد ازدواج نبودم . حالا تا خرخره در اين مرداب فرو رفتم مي خواي رهام كني ؟ به نظرم مي ياد مي خواي زجرم بدي به نظرم فهميدي برام مي خواي ازارم بدي فهميدي كه ديگه بي تو نمي تونم زندگي كنم مي خواي سوءاستفاده كني حقا زني و شگردهاي مخصوص به خودت رو داري .
كلافه گفتم
- مقصودت اينه كه من اين كارها رو براي بازار گرمي مي كنم ؟
- چرا بايد غير از اين فكر كنم ؟ من همون كيانوشم كه حالا به دلائلي از چشمت افتادم .
- از چشمم نيافتادي ما فقط نمي تونيم با هم زندگي كنيم من خيلي روي اين موضوع فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم .
- و حتما به نتايجي هم رسيدي اشاره مي كني و لابد تصديق مي كني من نمي تونم بي هيچ دليلي تن به اين خواسته بدم.
- نمي خوام به تو چيزهايي بگم كه ناراحتت مي كنه دوست داري بگم ازت متنفرم تا دست از سرم برداري ؟
اخمهاي او در هم گره خورد گويي انتظار اين يكي را نداشت از جا برخاست و با گامهاي بلند به سمت من امد و دستم را محكم به دست گرفت و با خود كشان كشان از پله ها بالا برد انگار فرياد اعتراض مرا نمي شنيد انگار همه نيرو و توانش در دستش جمع شده بود ومرا مي كشيد .وقتي او انطور عصباني و خشمگين مي شد كسي جرات مقابله با او را نداشت هيچ كس غير از باجي كه جاي او همخالي بود . تلاش من براي رهايي بي ثمر بود به ناچار ميان گريه فرياد مي زدم.
سر پيچ نرده ها را محكم به دست گرفتم و او را متوقف كردم به طرفم برگشت چشمانش قرمز بود سپس خم شد و يكي از دستانش را زير زانويم انداخت و با دست ديگر شانه هايم را بغل كرد و انگاه به راهش ادامه داد او بي ان كه تقلاهاي من سد راهش شود حركت مي كرد و مستقيم به طرف جلو گام بر مي داشت در حالي كه زمزمه مي كرد
- حالا معلوم ميشه !
وقتي وارد اتاق شديم مرا با يك حركت روي تخت انداخت و اتاق در تاريكي فرو رفت ديگر نه صداي فريادهاي من بود و نه صداي خشونت بار او تنها من بودم و او و طوفان تند عشقش با درك التهاب خواستن .شب همچنان در امتداد تاريكي ادامه داشت وانگار صبحي در راه نبود.


**********************

چشم كه گشودم خورشيد وسط اسمان بود خيلي عجيب بود كه ان شب بي هيچ قرص و مسكني خوابيده بودم .به كنارم نگريستم جاي كيانوش خالي بود تلاش كردم شب گذشته را به ياد بياورم از به يا اوردنش شرمنده شدم انگار بار اولي بود كه انقدر به كيانوش نزديك بودم حق با او بود ما از مدتها قبل با هم غريبه بوديم از خيلي قبل مدتش را به ياد نمي اورم اما دركش مي كردم حس كردم به او نياز دارم به او و شانه هاي گرمش .انديشيدم اي كاش كنارم بود حالا كه به او نياز دارم رفته ايا امكان دارد كه او هم اندازه من شرمنده باشد ؟ انگار علاقه مرده اي در من زنده شده بود كه از هر روز شادمان تر بودم . از جا برخاسته و ژس از عوض كردن لباسم از اتاق خارج شدم و از بالا به پايين نگريستم .كيانوش پائين هم نبود پسجا بود ؟ انقدر از ديدنش خوشحال مي شدم كه به گمانم با ديدنش به اغوشش مي رفتم و شايد هم به او اعتراف مي كردم مثل دختر بچه ها در حال مواجه شدن با اولين عشقشان شده بودم . با گامهايي لرزان از پله ها پائين امدم وقتي اخرين پله ها را هم پشت سر گذاشتم يكي از دخترهاي خدمتكار نزدم امد
- صبح بخير خانوم.
- صبح بخير اقا كجاست ؟
- اقا تشريف بردند.
متعجب ژرسيدم
- كجا ؟
- فرمودند توي اين كاغذ نوشتند.
- پس چرا زودتر نگفتي ؟
- خودشون فرمودند وقتي بيدار شديد و پائين تشريف اورديد بهتون بدم.
كاغذ را از دستش گرفتم و به سرعت ان را گشودم

((سلام فروغ اميدوارم سلامت و سرحال باشي براي ديدن يكي از دوستان قديمي ام به شمال مي روم اميدوارم نگران نشي راستش معلوم نيست كي برگردم براي همين درباره امدنم قولي نمي دهم ))

((كيانوش))

از فرط خشم كاغذ را مچاله كردم او حتي در نامه اش اشاره محبت اميزي هر چند كوچك هم نكرده بود .مگر ما به تازگي شمال نبوديم پس چرا او دوباره رفته بود شمال ؟ايا ممكن است مخصوصا رفته باشد ان همبدون خداحافظي ؟ ناگهان همه احساس و عشقم مبدل به نفرت شد ونمي دانم چرا حس كردم دستم انداخته فكر كردم بايد شب گذشته به صورتش چنگ مي انداختم تا شايد ديدن زخمش ارامم كند اما به هر حال او از من سوء استفاده كرده و بي هيچ توضيح خاصي تركم كرده بود دقيقا مثل اين كه قصدش توهين باشد.

korosh-8020
08-16-2011, 10:50 AM
فصل سی و یکم

شب اول اقامتم در منزل پدری ام تا ساعتها بیدار بودم البته همه از ماندن من تعجب کرده و کنجکاو بودند و سر بسته سوالاتی می کردند که من هم سربسته پاسخ دادم
- مگر باید برای ماندن در خانه پدر دلیل خاصی داشت ؟
دلم می خواست به سپهر تلفن کنم پس منتظر ماندم و وقتی همه به خواب رفتند تماس رفتم. شب از نیمه گذشته بود که به او تلفن زدم اما صدای او خواب الود نبود.
- الو؟
- سلام منم فروغ.
صدایم تا سر حد ممکن پایین بود او با شنیدن صدای من شادمان گفت
- خودتی؟آه.... پس بالاخره تلفن زدی؟
- مسافرت بودم.
- بله چندبار به خانه تلفن زدم و ان پیرمرد گفت
- هنوز نیامدید حالا خانه ای ؟
- نه منزل پدرم هستم.
- اونجا ؟برای چی ؟
- شما هم می پرسید چرا؟ خب چون دلم براتون تنگ شده بود.
- فروغ دارم دیوونه میشم کی تکلیف من معلوم میشه ؟
- اگه بگم نه چی ؟
- اونوقت... اونوقت مجبور می شم کیانوش رو بکشم .
نفسم در گلو گیر کرد با این که لحنش شوخ بود اما من ترسیدم در حالی که هیجانی مضاعف همه وجودم را فرا گرفته بود . او که ترس مرا حس کرده بود با خنده ای کوتاه گفت
- نترس هنرمند و قاتل با همجور در نمی یاد اما از این شوخی ها گذشته چه فکری در سر داری ؟ به حرفام فکر کردی ؟
درمانده گفتم
- پس بچه ام چی ؟
- بچه ات ؟
انگار بار اولی بود که می شنید ایا واقعا او را نادیده گرفته بود؟
- بله دخترم شیرین .به هر حال من یک مادرم.
مکثش طولانی شده بود حس کردم برایش مهم نیست پس عصبانی گفتم
- چرا ساکتی یعنی برات مهم نیست ؟اگه من برات مهم باشم اونم مهمه .
وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش به نحو چشمگیری متملقانه بود
- معلومه که مهمه تو هم برام مهمی اگه سکوتم طولانی شد برای این بود که داشتم فکر می کردم .ایا راه حلی وجود داره پدرش چی میگه ؟
- اون شیرین رو می پرسته اگه فکر این بچه نبود شاید بهتر قادر بودم تصمیم گیری کنم.
- تو به من جواب مثبت بده بهت قول میدم دخترت رو از طریق قانونی از اون بگیرم من ادم با نفوذی هستم ومی تونم وکیل کارامدی بگیرم تا سرپرستی بچه را به تو واگذار کنند.
- اینو جدی میگی ؟
- معلومه که جدی میگم من برای تو هر کاری می کنم خب چی میگی ؟
شادی به قلبم دوید با حضور شیرین همه جا خوشبخت بودم با این وجود دیگر مانعی وجود نداشت .ان شب با خیال اسوده به بستر رفتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر ماجرای طلاقم را با خانواده ام در میان بگذارم البته قصد نداشتم هدفم را از این تصمیم بازگو کنم و همین مساله قدری کارم را مشکل کرده بود .سه روز پس از اقامتم در انجا تصمیمم را با صراحت به پدر و مادر و فیروزه گفتم انها ابتدا به من خندیدند و حتی فیروزه گفت
- دستمان می اندازی ؟ کیانوش همین الان برای سر زدن به تو اینجا بود.
اما وقتی جدیت مرا دیدند هر سه با حیرت به من خیره شدند شاید از این تعجب کرده بودند که وقاحت من تا چه حد است ان از نحوه ازدواجم وان هم از نحوه بیان کردن جدائی ام .ان زمان هیچ زنی از شوهرش طلاق نمی گرفت ویک دختر باید با لباس سپید از خانه پدرش و با لباس سپید هم از انه شوهرش خارج می شد واین قاعده اجتناب ناپذیر بود.پدر با عصبانیت از مادر پرسید
- پري خانم دخترت چي ميگه ؟
مادر كه خود حيرت كرده بود با دستپاچگي گفت
- والا نمي دونم اقا لابد خل شده !
فيروزه كه باز هم ابرويش جلوي فاميل شوهرش در خطر بود با اهنگي تند و خشمگين گفت
- هيچ معلومه چي داري ميگي دختر ؟ باز ضربه به كله ات خورده ؟
براي ارام كردن او گفتم
- تو دخالت نكن فيروزه.
او فرياد زد
- دخالت نكنم؟چه غلط ها !داري با ابرو و حيثيتم بازي ميكني ميگي لالموني بگيرم ؟
- با فرهنگ رفتار كن.
او با در اوردن اداي من در حالي كه دست به كمرش زده بود گفت
- با فرهنگ ! برو خجالت بكش دختر شل كن سفت كن در اوردي ؟ مگه ما مضحكه توايم ؟
بعد خودش را روي مبل انداخت و ناتوان گفت
- واي حالا به فاميل شوهرم چي بگم ؟ بگم خواهرم ديوونه شده ؟هنوز دو سه سال نشده كه به خاطر شوهر كردن با اون پسره الم شنگه به پا كرد حالا مي خواد طلاق بگيره ؟حتما ميگن اينا خانواده خل و ديوانه ها هستند.
محكم گفتم
- حرمت خودت رو نگه دار فيروزه هر چي سكوت مي كنم بدتر ميشي ؟من به تو چكار دارم؟ تو مبارك شوهرت زندگي خودم به خودم مربوطه اصلا ببينم مگه يكي از اونا يي كه وقتي من با اون ازدواج كردم مثل گندم برشته بالا و پائين مي پريد تو نبودي ؟
او با رنگي كه به سپيدي گرائيده بود گفت
- احمق جان اون مال اون موقع بود حالا اون تونسته بيشتر اشتباهاتش رو جبران كنه تازه مگه تو كور بودي اول اين چيزها رو ببيني گذاشتي زنش بشي بعد اتيش به ژا كني ؟ والا صد رحمت به اون ابروريزي تو صدها مرتبه بدتر از اونه .مايه رسوائي با يه بچه ! مي خواي زن و مرد خانوادمون نتونن سراشون رو بالا كنند ؟
ژدر و مادر به جر و بحث لفظي ما خيره شده بودند و توان و حركت حرف زدن نداشتند رنگ ژدر كه كبود كبود بود و هر ان احتمالش مي رفت مثل اتشفشاني وحشتناك فوران كند حتي مادر هم قادر به ساكت كردن ما نبود تا اين كه فرياد ژدر به اسمان برخاست و انگار فريادش را با همه قدرتش از گلو خارج كرد
- دختره بي حيا كمر به بردن ابروي من بستي ؟
يك متر از جا پريدم شيرين هم در اغوشم ترسيده بود .
سرش را روي شانه ام گذاشتم و كمي عقبتر رفتم و او خطاب به مادرم با لحن تندي گفت
- اين دخترو توتربيت كردي ؟ اين بچه منه ؟ اي تف به روت بياد دختر خجالت هم خوب چيزيه! دختر هم اينقدر سر به هوا اخه چقدر خودمو به خريت بزنم ؟چقدر توي سر و همسر ماس مالي كنم چقدر دروغ بگم ؟ گفتي مي خواي زن اون شارلاتان بشي بهت گفتم اون به دردت نمي خوره گوش ندادي گشنگي به خودت دادي ژدر منو دراوردي .الهي خدا بگم چيكار كنه خواهر كه اومدي زير 1امون نشستي و گفتيم هر غلطي مي خواد بكنه بذار بكنه حالا سر دو سال برگشتي ؟ اون دفعه مجبور شديم دزد و دروغ ببافيم و جاي مردتيكه روي توي مردم باز كنيم چكار كنم تف سر بالا بود مي افتاد توي صورت خودمون ! اين بار بريم چي بگيم ؟بگيم هر روز مي خواد يك غلطي بكنه ؟ الهي خير نبيني دختر كه كمر منو شكستي .
اقا جون تا ان روز مرا نفرين نكرده بود حس كردم فريادش به عرش رفت و از اين انديشه مو بر اندامم راست شد .
مادر با اندوهي كه امكان داشت هر ان به زمينش بزند گفت
- چرا دخترم ؟ اون كه حالا داره تلاش مي كنه مرد خوبي باشه.....
پدر ميان حرف هاي او پريد و فرياد زد
- اگر هم نبود باز فرقي نمي كرد بايد مي سوخت و مي ساخت .زنجيريه كه خودش به گردن خودش انداخته آره حالا مي يام كلاه بي غيرتي به سرم مي ذارم و با طاقش موافقت مي كنم ما لولوي سر خرمنيم خير نديده اصلا ملاحظه نمي كنه ما باباشيم مادرشيم بزرگترشيم همين طور راحت و بي شرم مي ياد مي شينه حرف ميزنه !
بعد محكم با دست راستش روي دست چپش كوبيد و گفت
- اااا دوره اخر زمون شده خانوم همين امشب تلفن ميكني شوهرش بياد برش داره بره .اصلا ديگه لازم نكرده بياد اينجا تقصير من بود كه راهش دادم بايد با تي ژا بيرونش مي كردم .تا كمي لي لي به لالاش مي ذاريم فكرهاي تازه مي كنه طلاق بگيرم ! غلط هاي زيادي ! همينه كه هست .
برخوردشان جدي تر از ان بود كه انتظار داشتم و نمي دانستم هنوز هم انقدر از پدر حساب مي برم نفسم در گلو حبس شده بود همه همينطور بوديم وقتي او حرف مي زد مقابلش جرات ابراز عقيده نداشتيم حتي مادر اما من بيدي نبودم كه با اين بادها بلرزم من تصميم خود را گرفته بودم حالا جايش فرقي نمي كرد اينجا يا انجا !حس كردم ديگر قادر به ادامه زندگي با كيانوش نيستم .خوشبختانه اكثرا تصور كردند علت جدايي من كيانوش است در حالي كه اين فقط بهانه اي بود براي پيش بردن حرفم بود و حربه اي كه اكثر زن و شوهر هاي ان زمان براي باز كردن بندهاي تعهد به زبان مي اوردند با هم تفاهم نداريم ! حالا شايد خيلي ها مثل من معناي تفاهم را نمي دانستند اما براي رسيدن به اهدافشان به ان استناد مي كردند . مادر به خواست پدر به كيانوش تلفن زد و خواست براي بردن ما به انجا بيايد . در فاصله اي كه او از راه برسد مادر به اتقم امد و لبه تخت نشست و در حال نگاه كردن من كه داشتم لباس شيرين را به تنش مي كردم گفت
- مادر جون از پدرت دلگير نشو اون خوشبختي تو رو مي خواد. هيچ پدر و مادري به بد اولادش راضي نيست.
ميان اشك گفتم
- نه شما همتون به فكر خودتونيد فيروزه فرهاد اقاجون و شما . بابا خوب ما با هم تفاهم نداريم بايد بسازيم و بسوزيم ؟ به خودتون نگاه نكنيد ما يك نسل از شما جلوتريم و عقايدمون با شما فرق داره من نمي تونم مثل شما صبور باشم مادر من مي خوام از زندگيم لذت ببرم .در هر حال فرقي نمي كنه چون من تصميمم رو گرفتم و از اون جدا مي شم چه با رضايت شما و چه بي رضايت شما .
مادر لب به دندان گزيد و ارام گفت
- خدا مرگم بده اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي ؟ پس تكليف بچه ات چي ميشه ؟مگه تو مادر نيستي ؟
از اطميناني كه نمي دانم از كجا بر من چيره شده بود گفتم
- اونم با خودم مي برم .
- مي بري ؟كجا مي بري ؟ اون دختر كيانوشه هيچ مي دوني هيچمي دوني اگه طلاق بگيري اقا جونت به خونه راهت نمي ده مي خواي ابروي ما رو ببري ؟
- اينجا نمي يام .
- نمي ياي ؟!
چشمانش به حيرت نشست انگار حرف مرا در ذهنش بررسي مي كرد كه قصد امدن به خانه ژدرم را نداشتم مي خواستم چه كنم ؟ براي منحرف كردن فكرش گفتم
- مزاحم شما نمي شم من كه بچه نيستم مادر حالا بيست و چهار سالمه .
- فكر ميكني سن زياديه براي اين دوره زمونه ؟ اخه مگه زندگيت چه ايرادي داره كه اوارگي رو بهش ترجيح ميدي ؟ دارم مي بينم كه شوهرت دوستت داره و زندگيت هم چيزي كم نداره مگه يك زن از شوهرش چي مي خواد ؟تو چي خواستي كه اون تهيه نكرده ؟
- مادر همه كه خوردن و خوابيدن نيست حالا زمونه عوض شده شما ميگين شوهريه كه خودم انتخاب كردم بنابراين بايد بسوزم و بسازه اما اگه شما انتخابش كرده بودين و او به دردم نمي خورد حمايتم مي كرديد ؟ بسيار خب مي شينم و اگر هم به شما گفتم فقط مي خواستم در جريان باشيد .
- من نمي دونم كه تو به كي رفتي كه انقدر كله شقي دختر ؟اول همه كاراتو مي كني بعد ميگي امدم مشورت كنم به قول پدرت بزرگتري كوچكتري يادت رفته ما برات لولوي سر خرمنيم .دفعه قبل هم به رفمان گوش نكردي اما اين بار گوش كن ما بدخواهت نيستيم.
سخنان مادر از يك گوشم به درون مي رفت و از گوش ديگرم بيرون مي ريخت چرا كه به صورت عميق به انها فكر نمي كردم نگاه من به ان همه نصيحت سطحي و سرسري بود و تصور مي كردم به سني رسيده ام كه ديگر نيازي به راهنمايي ندارم و جالب اين كه تمام ان سخنان ارزشمند را به مثابه توهيني نسبت به خودم مي ديدم و حالا كه دقيقتر مي انديشم به اين نتيجه مي رسم كه من ان زمان هنوز به بلوغ فكري نرسيده بودم .
ساعت از يازده شب گذشته بود كه كيانوش براي بردن من و شيرين به منزل پدرم امد پدر سر دردش را بهانه كرد و با او روبرو نشد و چهره فيروزه و مادر هم به قدري اشفته بود كه با يك نگاه مي توانست بفهمد در غياب او اتفاقي افتاده هر چند احضار نابهنگام او وقتي كه دو ساعت قبلش انجا بود به قدر توليد شك مي كرد اما كيانوش انقدر خوددار بود كه سوال نپرسيد. او ساك من و شيرين را در اغوش گرفت و از مادر براي نگهداري ما تشكر انگاه در اتومبيلش را براي سوار شدن من باز كرد انگاه خودش پشت رل نشست مادر تا دور شدن كامل ما جلوي در ايستاد و من تا وقتي دور شديم به او نگريستم و جمله اش را ياد اوردم
- برو به سلامت اما كمي عاقل باش .


***************


شيرين در صندلي عقب به خواب رفته بود و كيانوش در حالي كه به وضوح پيدا بود خشمگين است به رانندگي مشغول بود و اين از فشار دستانش بر فرمان و دنده اتومبيل پيدا بود .از نگاه مستقيم به او احتراز مي جستم و او هم نگاهم نمي كرددو ساعت تمام تا رسيدنمان به خانه سكوت محض بود .وقتي پرستار شيرين را به اغوش و به اتاقش رفت من هم قصد رفتن به اتاقم را نمودم كه كيانوش جدي و محكم گفت
- بمان مي خوام باهات حرف بزنم.
- خسته ام.
- بعد از تموم شدن حرفام مي توني بخوابي هر چند كه مي دونم خواب فقط يك بهانه است .خيال ميكني نمي دونم شب ها تا دير وقت بيداري؟
- الان ديروقته .
- بنشين !
به ناچار همانجا روي مبل مقابلش نشستم او سيگاري زوشن كرد و به خدمتكاري كه براي اوردن شيرقهوه امده بود محكم گفت
- تا يك ساعت ديگه هيچ كس حق امدن به اين سالن رو نداره .
دختر بينوا نگاهي از سر ترس بر من افكند و با گفتن چشم ما را تنها گذاشت هيچ گاه كيانوش را تا انقدر جدي نديده بودم .او نگاهي از سر دقت بر من افكند و گفت
- مي خوام تلاش كنم ببينم مي تونم از يك تركه خشك مفتولي انعطاف پذير بسازم.
در نگاهش نه طنز بود و نه تمسخر انگار حسرت بود درد بود .چرا تا ان روز دقت نكرده بودم ؟
من نمي دونم تو به اون بيچاره ها چي گفتي اما هر چي گفتي معلوم بود اسباب رنجششان شدي و اين در حالي بود كه من قبل از رفتن ازت خواسته بودم با حرفهاي احمقانه ات اونا رو ازار ندي .

من بلدم چطور با خانواده ام رفتار كنم .
آه ببخشيد مثل اين كه من نمي دونم چطور با زنم تا كنم ! تو واقعا زن مني ؟هيچ مي دوني من مدتها قبل پيش از ان كه تو پيشنهاد جدايي بدي مي تونستم به خاطر خودداري از وظايف زناشويي طلاقت بدم ؟
تهديدم مي كني ؟
نه دارم اگاهت مي كنم دارم تلاش مي كنم علت اين مسخره بازيها رو بفهمم.
پروردگارا اگر پاپيچم مي شد چه بايد مي گفتم ؟او شير قهوه اي را كه هر شب قبل از خواب عادت به نوشيدنش داشت لاجرعه سر كشيد و پك محكمي به سيگارش زد و نشان داد منتظر شنيدن من است چقدر وقتي ميان منگنه او گير كرده بودم راه گريزي نداشتم و مي ترسيدم .من از اين مرد قوي كه شوهرم بود مي ترسيدم از مردي كه بسيار باريك بين و كنجكاو بود و كوچكترين مساله اي تشويشش مي كرد پيگير قضيه باشد .انگار حال عادي نداشت حرفهايي مي زد كه من انتظار شنيدنش را نداشتم .
- اين زندانيه كه تو برام ساختي تو با اون اطوارهاي بي پايانت من كه مرد ازدواج نبودم . حالا تا خرخره در اين مرداب فرو رفتم مي خواي رهام كني ؟ به نظرم مي ياد مي خواي زجرم بدي به نظرم فهميدي برام مي خواي ازارم بدي فهميدي كه ديگه بي تو نمي تونم زندگي كنم مي خواي سوءاستفاده كني حقا زني و شگردهاي مخصوص به خودت رو داري .
كلافه گفتم
- مقصودت اينه كه من اين كارها رو براي بازار گرمي مي كنم ؟
- چرا بايد غير از اين فكر كنم ؟ من همون كيانوشم كه حالا به دلائلي از چشمت افتادم .
- از چشمم نيافتادي ما فقط نمي تونيم با هم زندگي كنيم من خيلي روي اين موضوع فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم .
- و حتما به نتايجي هم رسيدي اشاره مي كني و لابد تصديق مي كني من نمي تونم بي هيچ دليلي تن به اين خواسته بدم.
- نمي خوام به تو چيزهايي بگم كه ناراحتت مي كنه دوست داري بگم ازت متنفرم تا دست از سرم برداري ؟
اخمهاي او در هم گره خورد گويي انتظار اين يكي را نداشت از جا برخاست و با گامهاي بلند به سمت من امد و دستم را محكم به دست گرفت و با خود كشان كشان از پله ها بالا برد انگار فرياد اعتراض مرا نمي شنيد انگار همه نيرو و توانش در دستش جمع شده بود ومرا مي كشيد .وقتي او انطور عصباني و خشمگين مي شد كسي جرات مقابله با او را نداشت هيچ كس غير از باجي كه جاي او همخالي بود . تلاش من براي رهايي بي ثمر بود به ناچار ميان گريه فرياد مي زدم.
سر پيچ نرده ها را محكم به دست گرفتم و او را متوقف كردم به طرفم برگشت چشمانش قرمز بود سپس خم شد و يكي از دستانش را زير زانويم انداخت و با دست ديگر شانه هايم را بغل كرد و انگاه به راهش ادامه داد او بي ان كه تقلاهاي من سد راهش شود حركت مي كرد و مستقيم به طرف جلو گام بر مي داشت در حالي كه زمزمه مي كرد
- حالا معلوم ميشه !
وقتي وارد اتاق شديم مرا با يك حركت روي تخت انداخت و اتاق در تاريكي فرو رفت ديگر نه صداي فريادهاي من بود و نه صداي خشونت بار او تنها من بودم و او و طوفان تند عشقش با درك التهاب خواستن .شب همچنان در امتداد تاريكي ادامه داشت وانگار صبحي در راه نبود.


**********************

چشم كه گشودم خورشيد وسط اسمان بود خيلي عجيب بود كه ان شب بي هيچ قرص و مسكني خوابيده بودم .به كنارم نگريستم جاي كيانوش خالي بود تلاش كردم شب گذشته را به ياد بياورم از به يا اوردنش شرمنده شدم انگار بار اولي بود كه انقدر به كيانوش نزديك بودم حق با او بود ما از مدتها قبل با هم غريبه بوديم از خيلي قبل مدتش را به ياد نمي اورم اما دركش مي كردم حس كردم به او نياز دارم به او و شانه هاي گرمش .انديشيدم اي كاش كنارم بود حالا كه به او نياز دارم رفته ايا امكان دارد كه او هم اندازه من شرمنده باشد ؟ انگار علاقه مرده اي در من زنده شده بود كه از هر روز شادمان تر بودم . از جا برخاسته و ژس از عوض كردن لباسم از اتاق خارج شدم و از بالا به پايين نگريستم .كيانوش پائين هم نبود پسجا بود ؟ انقدر از ديدنش خوشحال مي شدم كه به گمانم با ديدنش به اغوشش مي رفتم و شايد هم به او اعتراف مي كردم مثل دختر بچه ها در حال مواجه شدن با اولين عشقشان شده بودم . با گامهايي لرزان از پله ها پائين امدم وقتي اخرين پله ها را هم پشت سر گذاشتم يكي از دخترهاي خدمتكار نزدم امد
- صبح بخير خانوم.
- صبح بخير اقا كجاست ؟
- اقا تشريف بردند.
متعجب ژرسيدم
- كجا ؟
- فرمودند توي اين كاغذ نوشتند.
- پس چرا زودتر نگفتي ؟
- خودشون فرمودند وقتي بيدار شديد و پائين تشريف اورديد بهتون بدم.
كاغذ را از دستش گرفتم و به سرعت ان را گشودم

((سلام فروغ اميدوارم سلامت و سرحال باشي براي ديدن يكي از دوستان قديمي ام به شمال مي روم اميدوارم نگران نشي راستش معلوم نيست كي برگردم براي همين درباره امدنم قولي نمي دهم ))

((كيانوش))

از فرط خشم كاغذ را مچاله كردم او حتي در نامه اش اشاره محبت اميزي هر چند كوچك هم نكرده بود .مگر ما به تازگي شمال نبوديم پس چرا او دوباره رفته بود شمال ؟ايا ممكن است مخصوصا رفته باشد ان همبدون خداحافظي ؟ ناگهان همه احساس و عشقم مبدل به نفرت شد ونمي دانم چرا حس كردم دستم انداخته فكر كردم بايد شب گذشته به صورتش چنگ مي انداختم تا شايد ديدن زخمش ارامم كند اما به هر حال او از من سوء استفاده كرده و بي هيچ توضيح خاصي تركم كرده بود دقيقا مثل اين كه قصدش توهين باشد.

korosh-8020
08-16-2011, 10:51 AM
فصل سي و دوم

كيانوش پس از گذشت ده روز به خانه بازگشت و حتي كوچكترين توضيحي درباره غيبت چند روزه اش نداد در حالي كه من تمام ان چند روز به او مي انديشيدم.او يك راست به حمام رفت و سپس براي خوابيدن از مقابل من عبور كرد وبه اتاق خواب رفت .از اوانتظار برخورد بهتري داشتم لااقل بعد از ان شب كه كه به زور خودش را به من تحميل كرده بود و من هر بار با انديشيدن به ان شب دستخوش شرم مي شدم .فاصله ميان ما هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر و بيشتر مي شد وبه نظر مي امد هيچ يك از اين موضوع رنج نمي بريم و اعتراضي نداريم.
هر يك به كار خود مشغول بوديم و كيانوش در رابطه با جدا كردن اتاقم از من شكايتي نداشت حتي به رويم نمي اورد .من پس از ان شب اتاقم را از او جدا كردم هر چند كه مي دانستم اگر مرا بخواهد هيچ قفل و كليدي سر راهش نخواهد بود او مرد با اراده و مصممي بود اما من مي خواستم عذابش دهم چون او قدرت مردانه اش را به رخم كشيده بود و من حس مي كردم تحقير شده ام و مي خواستم به جبران شكسته شدن غرورماو را برنجانم . با او مثل بيگانه ها رفتار مي كردم و شبها هنگام خواب در اتاقم را قفل مي كردم ومي دانستم هيچ توهيني براي او بالاتر از اين نيست.
ديگر خدمتكارها هم متوجه مسائلي شده بودند اما بروز نمي دادند حتي ان پسر بچه فضول كه زير دست باغبان بود.خودم يكي دوبار پشت پنجره در حال ديد زدن غافلگيرش كردم .من از شبهاي تنهايي مي ترسيدم و گمان مي كنم كيانوش هم همين را مي خواست چرا كه شبها مخصوصا دير به خانه مي امد در حالي كه روي پاهايش بند نبود و باربد به زحمت تا اتاقش همراهي اش مي كرد صبحها سر ميز صبحانه حاضر نمي شد .كيانوش جدا ديگر مرد گذشته نبود صورتش نامرتب و موهايش ژ‍وليده بود و برعكس هميشه به خاطر كوتاهي هاي خدمتكارها فرياد مي كشيد و من تلاش مي كردم در چنين مواقعي جلوي چشمشش نباشم .او تا كي خيال داشت انطور رفتار كند و چه هدفي داشت ؟ هرگز نپرسيدم چرا كه اصلا برايم مهم نبود.
افسوس او ديگر عشقم نبود مردي نبود كه به خاطر همسري اش افتخار مي كردم او ديگر كسي نبود كه وقت دلتنگي تكيه گاهم باشد و به من با حرف هاي خنده اور واقعي اعتماد به نفس و شهامت بدهد ما ديگر براي هم مرده بوديم و گويي به يك نوع يكديگر را تحمل مي كرديم.
يكي از شبهاي سرد پائيزي وقتي كاملا هوشيار بود به اتاقم امد و من ان شب فراموش كرده بودم در اتاقم را قفل كنم .قلبم فرو ريخت ايا دوباره مي خواست ازارم بدهد؟ به عقب تكيه داده و در حالي كه به شدت ترسيده بودم با اهنگي لرزان گفتم
- اگه به من نزديك بشي فرياد مي زنم برو بيرون. چطور جرات مي كني بعد از ان رفتار زشت و شرم اور نزد من بيايي؟
- فروغ........
- تو اصلا چطور مي توني با من حرف بزني ؟ هنوز پس از ماهها با ياداوري ان شب اعصابم بهم مي ريزه.
اما او بي توجه به خواست من روي صندلي كنار در نشست كمي لاغر شده بود و استخوانهاي گونه اش كاملا حس مي شد ومن متعجب بودم كه ايا واقعا به او سخت گذشته ؟ به نظر درمانده و تسليم مي امد خسته بود و چشمان درشتش در حدقه ديدگانش عقب نشيني كرده بود. چقدر فرق كرده بود صدايش هم وقتي شروع كرد به صحبت كردن ارام و اندوهگين بود
- گفته بودي مزاحمت نشم و من هم معمولا با يكبار شنيدن گوش مي كنم اما بايد باهات حرف مي زدم.
- باز از اون حرف هاي بي حاصل هميشگي.
- چه مي دوني ؟شايد براي تو خوب باشه .
به صورتش خيره شدم چقدر مصرف سيگارش زياد شده بود .از كي انقدر پشت سر هم سيگار ي كشيد ؟او لبخند تلخي زد و به كنار پنجره رفت و ادامه داد
- نمي خوام تو رو به زور وادار به زندگي با خودم كنم از چنين اعتقاد و روشي متنفرم . فكر مي كنم حق با تو باشه مثل اين كه زندگي ما به اخر خط رسيده وما ديگه از زندگي در كنار هملذت نمي بريم فقط داريم همديگر رو ازار مي ديم و اين چيزي نيست كه من بخوام .داشتم تلاش مي كردم زندگيمون رو به حالت عادي برگردونم اما نشد تو هيچوقت توي اين مدت نرمش نشون نداي .طلاق مي خواي ؟ حالا به هر علتي براي خودت منطقيه من هم حرفي ندارم.
ايا واقعا جدي مي گفت ؟ يعني من پس از ماهها موفق شده بودم ؟انگار دنيا را به من هديه كرد اما شانه هاي خودش افتاده بود مردي به ان قدرت مغبون و مغلوب يك زن مي شد و اين باورنكردني بود.
- زمانش با خودت هر وقت تو بخواي من هم حرفي ندارم همه حق و حقوقت رو هم تا ريال اخر مي دم نمي خوام دست خالي از اين خونه بري.مي دونم كه پدرت راهت نخواهد داد بنابراين مايل نيستم از اين خونه بيرون مي ري مستاصل باشي به هر حال تو روزگار زن من بودي !
به خودم جرات داده و پرسيدم
- پس شيرين چي ؟
به طرفم برگشت چهره اشسخت وغير قابل بررسي بود بايد حرف مي زد تا مقصودش را بفهمم.
- يكبار خيلي پيشتر از اينا بهت گفتم اما مثل اين كه فراموش كردي اون دختر منه بنابراين پيش من مي مونه. اون توي اين خونه به تو احتياجداره اما اگر رفتي بايد فراموشش كني .اگر منو بتوني فراموش كني اونو هم مي توني از ياد ببري.
با تكيه به حرفهاي سپهر با اطمينان گفتم
- من اونو از تو مي گيرم بالاخره روزي اين ارو خواهم كرد.
كيانوش با پوزخندي پر معنا گفت
- انگار همه چيز در تو فرق كرده فروغ متاسفم ! نمي دونم چي توي سرت داري ولي خدا بهت رحم كنه . داري قمار مي كني اما يادت باشه توي يكقمار هميشه ادم برنده نيست گاهي هم بازنده مي شه اگر جاي ت بودم روي زندگيم قمار نمي كردم .مي تونستم انقدر با طلاقت مخالفت كنم كه ارزوش رو به گور ببري اما چه كنم كه نمي تونم ومتاسفم از اين كه هنوز دوستت دارم. تو بچه لجباز من هر چه كه خواستي به دست اوردي و مي دونم كه تا رسيدن به هدفت از پا نمي نشيني پس مارت رو اسون كردم.
او پس از اين حرف با نگاهي معنا دار از اتاقم خارج شد و مرا حيرتزده بر جاي باقي گذاشت .به طرف باغ برگشتم همه چراغهاي باغ خاموش بود ناگهان به ياد چهار سال قبل افتادم شبي كه با كيانوش ميثاق زناشويي بستم.ان شب همه چراغهاي باغ روشن بود وخانه از هيجان موج مي زد.ان همه عشق و اميد چه شد ؟ چرا يكباره از خانه قلب ما رخت بربست ؟چرا هر دو ناگهان مثل پرستويي بي اشيان شديم ؟تاب ديدن باغ تاريك را نداشتم پرده را مقابل پنجره كشيدم و روي تخت خوابيدم.

**************************
سه روز بعد خبر جدايي ما مثل صداي انفجار توپي بزرگ در فاميل پيچيده شد اول از همه مادر سراسيمه به انجا امد و به فاصله دو ساعت بعد مادرشوهرم و فيروزه از راه رسيدند .
مادر و مادر شوهرمو فيروزه اشك ريختند و التماسم كردند تا بمانم اما من ديده بر همه انها بستم و مصمم گفتم
- عقيده ام عوضنخواهد شد.
كيانوش هم مثل بتي سنگي گوشه اي نشسته بود و به امد و رفت من براي بستن چمدانم مي نگريست .مادر ميان گريه گفت
- اخه چه فكري توي سرت داري دختر ؟پدرت كه گفت ديگه دخترش نيستي مي خواي كجا بري ؟ مي خواي چكار كني ؟اخرش يك روز من از غصه تو دق مي كنم.
مادر شوهرم با اندوه گفت
- فروغ جان بهتر نيست بنشينيد و عاقلانه حرف بزنيد ؟
من با لبخندي تلخ گفتم
- كار ما از حرف زدن گذشته خانوم جون.
او با حيرت گفت
- اما شما عاشقانه همديگر رو دوست داشتيد.
من با ياداوري گذشته گفتم
- اونا فقط تصور بود ما خيال مي كرديم به هم علاقه داريم .
فيروزه به كيانوشگفت
- شما چرا با طلاق موافقت كرديد اقا كيانوش؟ اون ديوونه شده شما هم عقلتون رو به دستش داديد ؟
اما كيانوش كلامي سخن نگفت و تنها شيرين را در اغوش فشرد انگار مي ترسيد او را هم از دست بدهد به گمانم شوكه شده بود .وقت رفتن بود وقت وداع با ان خانه وخاطراتش بود.
مي گويند وقت وداع اشك به انسان امان نمي دهد اما من اشكي براي ريختن نداشتم ايا من باز هم مغرور بودم واين حس ناشي از خودخواهي ام بود ؟ ايا حاضر بودم ذلت را تحمل كنم و اعتراف كنم ؟از من بعيد نبود از من هيچچيز بعيد نبود از مني كه خيلي زود عهد و پيمانم را از خاطر بردم و دل به عشق ديگري بستم.
خوب كه فكر مي كنم در مي يابم كه هيچ عذابي سخت تر از ان نيست كه او چيزي به من نگفت و تنها اشك ريخت كيانوشمقابلم اشك ريخت در حالي كه شيرين را در اغوش داشت نه پيمانمان را يااور شد و نه حتي مانعم شد تنها مرا بوسيد . از من خواست تا اجازه دهم مرا ببوسد وقتي كه صورتش انقدر نزديك بود دريافتم ديدگانش از برق اشك مي درخشيد روي برگرداندم تا فرو چكيدنشان را نبينم اخرين جمله اش خوب به خاطرم هست
- فروغ برو من مي خوام كه تو از زندگيت راضي باشي فقط بذار قبل از رفتنت سير نگات كنم.
ان وقت من هم براي اخرين بار نگاهش كردم عجيب بود كه هيچ چيز در چهره اش نبود نه خشم و نه نفرت هيچچيز جز حسرت چيزي كه من بعد از ان همه ازار و اذيت انتظارش را نداشتم ارزاني ام كند . به راستي چقدر احمق بودم او با ان همه ازار و اذيت چنين نكرد و علاقه اش را پيش از قبل به من ثابت كرد و من با علم به اين حقيقت باز هم تركش كردم و حتي به پشت سرم هم نگاه نكردم . نمي دانم شايد ترسيدم ترسيدم به او بنگرم و از تصميمم منصرف شوم به ان چشمان داغ مشكي كه هميشه پر از حرارت و گرمي بود و مي رفت تا براي هميشه از خاطرم محو گردد.
اشسمان گرفته بود و ابرها بغض كرده و اماده بارش بودند. پائيز بود پائيزي كه براي اينده اغاز خوشي را پيش بيني مي كردم پائيزي كه به تصور خودم پيام اور ازادي بود ازادي از قيود كذائي كه در اصل خودم به دست و پايم بسته بودم.

**************************

دو ماه پس از اين واقعه منو سپهر طي مراسم كاملا ساده اي با هم ازدواج كرديم و من پا به خانه او نهادم .خانه او از نظر شكوه و كمال چيزي از خانه كيانوش كمنداشت انجا قصري بود كه روياهايم را در ان جستجو مي كردم .روابط ما با هم كاملا صميمي و گرم بود اما او بر خلاف انتظارم درباره شيرين حرفي به ميان نمي اورد انگار نه انگار كه در اين مقوله قولي به من داده بود.او ساعتها درباره ي كار و حرفه اش برايم سخن مي گفت و من در حالي كه به هيچ وجه سر از كارهاي او در نمي اوردم به حرفهايش گوش مي سپردم . يك ماه از زندگيمان نگذشته بود كه فهميدم كارش در درجه اول زندگيمان قرار دارد و من هرگز نبايد هنگام كارش مزاحمش شوم اغلب در خانه به كار مشغول بود و اين خيلي سخت بود كه او نزد من باشد و من مجبور به دوري از او باشم البته اوقاتي هم پيش مي امد كه مقابل من مي نشست و عاشقانه نجوا مي كرد و از من انتظار داشت كه او را با كارش درك كنم و مثل او به موسيقيعشق بورزم و اين از حد فهم من فراتر بود.
او مي گفت بايد با اهنگها حرف زد و به حرفهايشان گوش سپرد اما اين چگونه ممكن بود وقتي كه من علاقه اي به موسيقي نداشتم ؟ روزهاي اول شنيدن اواي پانو برايم فرح بخش بود اما رفته رفته صدايشبرايم گوشخراش و وحشتناك بود و به راستي داشتم ديوانه مي شدم ولي بايد تحمل مي كردم راهي بود كه خود پيش رو گرفته بودم .كم كم خلاء شيرين در زندگيم حس شد و فكر او لحظه اي رهايم نمي كرد و بالاخره يكي از ان شبها به سپهر گفتم كه براي دخترم دلتنگم او مدتي به من خيره ماند و عاقبت گفت
- چه كاري از دست من برمي ياد عزيزم ؟
متعجب به او نگريستم چه كاري ؟ من نمي دانم چه كاري ؟ خود او گفته بود شيرين را خواهد گرفت و حالا با خونسردي مي گفت چه كنم ؟ حس كردم كوهي بر سرم هوار شد من به پشت گرمي او پا به چنان مهلكه اي نهادم وقيد دخترم را براي زماني كوتاه زده بودم .به سادگي گفتم
- تو قول دادي سپهر .
او با دركاحوال پريشان من از جا برخاسته و نزدم امد و با لحن ارامبخشي گفت
- عزيز من بله قول دادم اما تو بايد صبر داشته باشي .
- اخه تا كي ؟
- زمانش رو نمي دونم اما تو بايد صبور باشي .
- تو اصلا پيگيري مي كني ؟
- معلومه كه مي كنم خاطرت اسوده باشه جاي اون امنه پيش پدرش به هر حال ما مي خوايم دختر رو از پدرش جدا كنيم پس بايد كمي صبور باشيم.
با ترديد گفتم
- يعني اين كار شدنيه ؟
- به من شك داري ؟
- نه اما..........
- به من اعتماد كن اونو به عنوان هديه تولدت مي يارم حالا بخند و بذار چال گونه هاتو ببينم.
من به زور لبخندي زدم نمي دانم چرا نمي توانستم به قولش خوشبين باشم ؟اما بايد دل خوش مي كردم چاره اي جز اين نداشتم . او خيالش اسوده بود چون خودش مادر نبود تا حال مرا بفهمد. سال جديد هم اغاز شد اما من همچنان از شيرين بيخبر بودم البته طي اين مدت چندبار در لفافه از سپهر سوال كردم اما پاسخهايش سر بالا بود و به نظر مي امد به گونه اي از حرف زدنشمي گريزد .بدبختانه همه فاميل هم طردم كرده بودند و من نمي توانستم از طريق كسيي حال دخترم را جويا شوم چقدر دلم برايش تنگ شده بود براي ان دستهاي تپل و گوشت الود و حرف زدن شيرين و نامفهومش براي مامان گفتن و اطوارهاي كودكانه و معصومش .بالخره بايد جايي گير مي كردم جايي كه تازيانه بر غرور بي حد و مرزم بخورد اما عجيب بود كه سوزش تازيانه روح جسمم را نمي ازرد انگار تن من ضربات سخت تازيانه را مي طلبيد.
به يك چشم بر هم زدن يك سال هم گذشت و سپهر همچنانئ در طول اين مدت مرا به صبر دعوت مي نمود و ادعا مي كرد پيگير قضيه است اما قضيه اي در كار نبود چقدر ساده لوح بودم من كه به هوس او پا دادم عشق او يك هوس بود هوس تصاحب من .سپهر روشن فقط مرا مي خواست كه بدست اورده بود ديگر چه اصراري به اوردن شيرين بود ؟وكيل و پيگيري و صبر و شكيبايي هم دروغ بود قصه بود يك خيال !
چطور نبايد اولش مي فهميدم ؟اواخر به من مي گفت ما مي تونيم بچه هاي زيادي داشته باشم بچه هاي مشترك من و تو انقدر كه جاي خالي شيرين رو حس نكني !
اما جاي شيرين هميشه براي من خالي بود حتي وقتي كه فارغ از دنيا ديده بر هم مي گذاشتم تا بخوابم خلاء او در خوابهاي من نيز حس مي شد جاي او هميشه خالي بود .و كيانوش! تلاش مي كردم به او فكر نكنم اما هميشه به نوعي فكر شيرين به او ختم مي شد به اين كه او پدر شيرين است و من مادرش هستم چه حقيقت تلخي !
فكر مي كردم شايد ازدواج كرده او ديگر به من تعلق نداشت اما در ذهنم قادر به پذيرش اين حدس نبودم و نمي توانستم هيچ زني را كنار او تصور كنم .
چرا ؟ مگر خودم ازدواج نكرده بودم ؟من به روشني به او حسادت مي كردم با خود مي گفتم اگر دخترم را زير دست زني بيگانه بياندازد هرگز او را نخواهم بخشيد.
ولي من چكاره بودم وقتي كه انطور بيرحمانه از زندگي اش خارج شدم و تسليم سپهر گرديدم ؟ من يك بازنده بودم روي دار و ندارمروي زندگي ام قمار كرده و باخته بودم و همه عزيزان را پشت سر نهاده بودم .ميل نداشتم سپهر را هم از دست دهم پس تلاش كردم به او نزديكتر شوم اما او هميشه به كارش سرگرم بود و كمتر به من توجه مي كرد اصلا نمي توانستم بفهمم براي چه با من ازدواج كرده بود.او با ان همه اشتياق و توجه بعيد بود كه انطور به سرعت اتشعشقشخاموش گردد اما حقيقت همين بود حقيقت اين بود كه بهترين دوران زندگي من با سپهر همان چند ماه اول ازدواجمان بود و بس نمي خواستم بپذيرم ازدواجمان بر پايه هوس بوده .ما هردوقرباني هوسي شوم وپليد شده بوديم كه البته ضررش بيشتر متوجه من بود.
وقتي يك سال ديگر هم گذشت دانستم كه از سپهر هرگز بچه دار نخواهم شد درك اين حقيقت ضربه مهلكي به من زد فهميدم كه بايد باقي عمرم را در تاريكي و سكوت به سر برم نه توان ماندن داشتم و نه روي برگشتن .كجا بايد مي رفتم ؟همه پلهاي پشت سرم شسته بود بايد مي ماندم و زندگي مي كردم سرنوشت من در بدبختي رقم خورده بود.

*************

چند وقتي بود كه فريادهاي مردم از هر سو به گوشمي رسيد فريادهاي مرده باد و زنده باد بله مملكت دچار تحول شده بود و شاه از ايران رفته بود و جامه خود را به اغوش دگرديسي تازه اي انداخته بود.سپهر از اين تحولات شادمان نبود و دائم به اصلاح طلبان خرده مي گرفت او طالب دموكراسي مطلق بود .من همسرشبودم اما تا ان روز از گرايشسياسي او كوچكترين اطلاعي نداشتم.
رژيم پهلوي نابود شد و رژيم اسلامي زمام امور را به دست گرفت ان روز صبح را از ياد نمي برم ان روز يكي ازاخرين روزهاي بهمن ماه 57 بود كه هنگام صرف صبحانه خدمتكار خانه يادداشتي به دستم داد و من در حال نوشيدن چاي به خواندنش پرداختم

(( فروغ عزيزم
وقتي كه اين نامه را مي خواني من بر فراز اسمانها هستم مي روم به انجا كه احساس ارامشكنم .اين مملكت با پوسته جديدش جائي نيست كه من بتوانم در ان دوام بياورم .مي دوني كه من يك هنرمندم و با سر پنجه و به قدرت احساس اثري هنرمندانه رو خلق مي كنم فكر يك هنرمند بايد مطابق محيطش باشه اين محيط با شرايط تازه اش مطلوب نيست پس مي رم به اونجا كه بتونم اثار تازه اي خلق كنم.
زندگي در كنار تو يكي از بهترين دوران عمرم بود چيزي كه به عنوان خاطره اي به ياد ماندني در ذهنم حفظ مي كنم .خيلي چيزها هست كه دوست دارم بدوني اما فرصت كمي براي نوشتنشان هست .مي دوني ؟ خيلي طول نكشيد كه فهميدم تو براي زندگي در كنار يك موسيقي دان ساخته نشدي حتما مي پرسي چرا باهات ازدواج كردم ؟خب اين بر مي گرده به دلايل خودم تو زن با نشاط وشادابي بودي و در تو خصيصه اي بود كه كمتر در زنان ديگر يافت مي شد .تو شجاع و بي پروا بودي و به هر چيز به گونه اي اشاره مي كردي كه دوست داشتي و هر چيزي را انطور به زبان مي اودري كه مايل بودي و اين خصوصيت تو هميشه تو را در ذهنم از زنان ديگر متمايز مي ساخت و سبب مي شد به تو بيشتر از بقيه بيانديشم و تلاشكردم كه به دستت بياورم. به هر حال مقبول اين بود كه ما مدتي در كنار هم سپري كنيم اميدوارم انقدر اسباب رنجشت را فراهم نكرده باشم ازت مي خوام منتظرم نماني و به زندگي خودت فكر كني وكيلم ترتيب طلاق غيابي نا را خواهد داد.))

خداحافظ ((سپهر))


ان احمقانه ترين نامه اي بود كه در عمرم خوانده بودم بي انصاف حتي ننوشته بود كه به كجا مي رود. پاك قيد مرا زده بود انگار نه انگار كه من زنش بودم خب چرا مرا نبرده بود ؟
چرا لااقل نظر مرا نپرسيده بود ؟ شايد با او مي رفتم من كه ديگر اينجا چيزي نداشتم و همه چيز را فداي ان كرده بودم .
با يك حركت همه ظروف روي ميز را به زمين ريختم و خرد شدنشان را نگريستم .استاد سپهر روشن هنرمند فراري !
او رفته بود يا شوخي مي كرد ؟ با عجله به اتقش رفتم و كمدشرا باز كردم خبري از لباسهايش نبود و او به راستي رفته بود و مرا تنها گذاشته بود .
چيزي كه حتي فكرش را نمي كردم .پس از سالها با صداي بلند گريستم اما بي حاصل بود او ديگر باز نمي گشت.

korosh-8020
08-16-2011, 10:51 AM
فصل سي و سوم

هنگامي كه شمار سالهاي تنهايي و بي كسي ام به هشت رسيد اتفاق مهمي در زندگيم افتاد ان روز به مطالعه مشغول بودم كه صداي تلفن مرا به خود اورد ارام گوشي را برداشته و گفتم
- بله ؟
- منزل اقاي روشن؟
- بله بفرماييد.
حتي شنيدن اسمش هم عصبي ام مي كرد اگر اندوخته اي نداشتم كه در بانگ بگذارم و سودش را بگيرم نمي دانستم چه بايد بكنم تازه ان را هم بابت حق و حقوق و مهريه از كيانوش گرفته بودم.
- از بيمارستان.... تماس مي گيرم.
- چه كمكي از من بر مي ايد؟
- اينجا اقايي هستند كه مي خوان شما رو ببينند.
- مقصودتون كيه ؟
بند دلم پاره شد ان مرد كه بود ؟
- معذرت مي خوام شما پيرمردي به نام باربد شكيبا مي شناسيد؟
- باربد !
اسمش ياداور روزهاي شيريني بودكه به بهاي هيچ فروختم معلوم بود كه او را مي شناختم.دستپاچه گفتم
- البته كه مي شناسم خانوم چه اتفاقي براش افتاده؟
- بايد تشريف بياريد اينجا.
پس كيانوش كجا بود ؟! ايا او را رها كرده بود ؟ ايا اصلا ايران بود؟ شيرين؟ شيرين دخترم؟!هر چه مي خواستم باربد مي گفت.با صدايي لرزان گفتم
- ادرستون رو بفرمائيد.
دختر جوان ادرس بيمارستان مزبور را به من داد و من بلافاصله به انجا رفتم نگهبان مانع ورودم شد و من مجبور شدم التماس و گريه كنم تا راضي شود و اجازه ورودم را بدهد.وقتي وارد بخش شدم نزد پرستاري كه پشت ميز ايستاده بود رفتم و او با ديدن من گفت
- وقت ملاقات تموم شده خانوم.
- از بيمارستان به من تلفن زدند.
- شما كي هستيد؟هموني كه اقاي شكيبا مايلند ملاقاتش كنند.
- شكيبا؟!
به كمكش شتافته و گفتم
- باربد شكيبا ايا اون توي اين بخش بستريه؟
پرستار كه گويا خودش به من تلفن زده بود گفت
- آه يادم اومد شما كمي دير امديد متاسفانه وقت ملاقات تموم شده.
با گريه گفتم
- خواهش مي كنم اجازه بدين اونو ببينم من از راه دوري اومدم براي همين دير رسيدم . قول مي دم زياد طولاني نباشه خواهش مي كنم.
فكر مي كنم پرستار جوان از گريه من متاثر شد چرا كه با شفقت گفت
- فقط چند دقيقه ايشون نبايد زياد حرف بزنند.
ميان راه پرسيدم
- ايشون چشونه خانوم؟
- متاسفانه ايشون سرطان مغز دارند.
- سرطان مغز ؟
قدمهايم سست شد پرستار كه حال مرا ديد پرسيد
- شما چه نسبتي با اقاي شكيبا دارين ؟
ارام گفتم
- از اشناهاي قديمي ايشونم.
- ايشون خيلي مايل بودند شما رو ببينند براي همين از من خواستند شماره شمارو بگيرم و خبرتون كنم.
- نگفتيد شماره منو از كجا داشتيد؟
- پيدا كردن شماره شما كار سختي نيست خانوم روشن ! بانك اطلاعات تلفن !
با اهنگي ساده گفتم
- من ديگه خانوم روشن نيستم.
با راهنمايي پرستار وارد اتاقي كه باربد در ان بستري بود شدم از ديدنش جا خوردم ان پيرمرد نحيف و ضعيف كه حتي يك مثقال گوشت به بدنش نبود باربد دوست داشتني و مهربان و شيك پوش بود؟بغض گلويم را فشرد اين عادلانه نبود .باربد با ان همه خوبي انقدر محبوب كيانوش ! محبوب من ! هميشه ساكت و صبور ايا او همان بود.او كه رنگ به رو نداشت و مثل مرده اي متحرك بود ؟ باربد باربد !
مي خواستم صدايم ارام باشد اما نشد بغض راه گلويم را گرفته بود.او ارام ديده از هم گشود و با دهان باز بر من خيره شد در حالي كه به سختي تلاش مي كرد چشمانش با پرده پلكهايش سنگين و تاريك نگردد لبانش براي گفتن چيزي تكان خورد اما من متوجه مقصودش نشدم .لبانش ترك خورده و خشك بود چند قطره اب بر دهانش ريختم و او به سختي فرو داد انگاه زمزمه كرد
- خدا رو شكر كه قبل از مردن شما رو ديدم.
براي گفتن چه چيزي مايل بود مرا ببيند؟ او هميشه با هوش و مهربان بود و باجي براي همين به او حسودي مي كرد.
- باربد چي به روزت اومده؟
اشك در ديدگانش حلقه زد و اشك او ديدگان مرا تحريك مي كرد.
- شما تازه مي بينيد پس حق داريد تعجب كنيد من ماههاست كه مرده ام.
اشكم تند تند مي امد هيچ نمي دانستم انقدر اين پيرمرد را دوست دارم دستش را به دست گرفتم استخوان خالي بود.
- ماههاست در بيمارستان بستري ام اما نمي دونم چرا خدا از من راضي نمي شه !
- اوه.... باربد.
- اقا كيانوش به من لطف داشتند و تا امروز مخارج بيمارستان منو دادند باجي خانوم هم راه و بيراه با هزار بدبتي خارج از ساعات ملاقات به ديدنم امدند.
باجي ! باجي كجا بود؟ مگر او نرفته بود شهرستان؟
پرسيدم
- باجي برگشته؟
او به سختي گفت
- نه خانوم اقا ايشون رو برگردوندند اونقدر گشتند تا پيداشون كردند حالا هم از شيرين خانم نگهداري مي كنند.
آه خدا را شكر با وجود او خاطرم اسوده بود.كيانوش چقدر خوب و مهربان بود كه دخترمان را به غريبه نمي سپرد.حالا دختر قشنگ من ده ساله بود و دوست داشتم از او بشنوم.
- دخترم چطوره باربد؟
- حالشون خوبه ايشون همه زندگي اقا هستند .اقا به ايشون حتي بيشتر از خودشون مي رسند.
از روي كنجكاوي پرسيدم
- اون... كيانوش... ازدواج نكرده؟
- نه خانوم اقا بعد از شما به هيچ زني درخواست ازدواج ندادند حتي مادرشون به خاطر شيرين خانوم بارها و بارها بهشون پيشنهاد ازدواج دادند اما قبول نكردند خبر ازدواج شما ضربه سختي به اقا زد.
در كلامشسرزنشو ملامت موجمي زد حتي او هم مرا مواخذه مي كرد خب حقم بود و بايد همه عالم سرزنشم مي كردند.
- كيانوش به ديدنت مي ياد؟
- بله اقا با وجود كار زياد هر روز به ملاقاتم ميان و شرمنده ام مي كنند.
- پس چرا زودتر خبرم نكردي؟
- قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
ميان اشك پرسيدم
- از خانواده ام خبري داري باربد؟
- تا قبل اين كه بستري بشم بله اما الان نه.
- خب !
- مادرتون تقريبا هفته اي دوروز دخترتون رو مي بردند خونشون و خانوم خشايار به اتفاق اقا خشايار و برادرتون مي امدند به ديدنش.
- فرهاد؟!
باور كردني نبود فرهاد با ان همه كله شقي و بعد از كار اخر من به ديدن شيرين مي رفت!
- همه دور اقا رو پر كردند تا غصه نخورند اما من مي دونم اقا هميشه غصه دارند و با تنها كسي كه حرف مي زنند خانوم كوچولوست.ايشون به بركت حضور باجي سرامد و شايسته شدند درست مثل خودتون يك خانوم درست و حسابي.
او هنوز مرا به عنوان خانوم خانه قبول داشت فشار ملايمي بر دستشوارد ساختمواو لبخند زد.ضعف مانعشمي شد جملاتش را پشت سر هم ادا كند لذا براي لحظاتي مكث كرد .مكث كوتاهشوسط بيان اخباري كه سالها در اتظار شنيدنش بودم به نظرم طولاني امد و بي صبرانه گفتم
- از شيرين بگو اون چي كار مي كنه ؟خوب درس مي خونه؟
- باور كنيد خانوم در طول عمرم دختري به سرامدي ايشون نديدم .ايشون با شما مثل سيبي اند كه از وسط نصف شده واگه جسارت نباشه من فكر مي كنم براي همين اقا ساعتها به تماشاي ايشون مي نشينند و آه مي كشند.
- اون م دونه شوهرم از ايران رفته ؟
باربد به سختي گفت
- بله خبر دارند اما......
- اما چي ؟
- هيچي خانوم.
- اما چي ؟ به من بگو باربد .
- جسارته اما ايشون حتي نمي خوان اسمي از شما بشنوند.
سر به زير افكنده و لب به دندان گرفتم معلوم است كه نمي خواهد اسمي از من ببرد.چرا بايد درباره زني صحبت كرد كه به عشق شوهرش ارج ننهاد و به دنبال هوي و هوس خودش رفت ؟ ان هم شوهري كه هر زني ارزوي همسري اش را داشت او با ان موهاي نرم و لطيف كه هنوز قادرم اثرش را بر انگشتانم هنگام لمسشان حسكنم و ان چشمان درشت و مشكي و شانه هاي مردانه و محكم و ان نگاه آه ان نگاه كه تا عمق وجودم رسوخ مي كرد و مي سوزاند و خاكسترم مي كرد. چطور استاد را به او ترجيح دادم ؟ حالا بايد چهل و سه سالش باشد مي توانم تصور كنم كه موهاي بالاي شقيقه اش و گوشهايش جوگندمي شده اما هنوز جذاب و محبوب است.
خوش به سعادت زني كه روزگاري مهرش به دل او نشيند من كه نتوانستم نگهش دارم مثل ماهي از دستم ليز خورد و افتاد و مثل چيني شكست .مي دانم كه ديگر به او دست نخواهم يافت اما اين حقم است كه گاهي به يادش بيفتم وتجديد خاطرات كنم. در باز شد و پيرزني با عينك نمره بالا وارد اتاق شد در حالي كه ساك متوسطي به دست داشت با ديدنش به ديوار اتاق تكيه دادم خودش بود او باجي ! به طرف پنجره برگشتم تاب مقابله با او را نداشتم .او به تخت باربد نزديك شد و فلاسك چاي را روي ميزش گذاشت و با همان لحن عتاب الود هميشگي غريد
- تو هنوز نمردي اسب پير!گفتم لابد نفسهاي اخرته.
چقدر دلم براي شنيدن صدايش ضعف مي رفت با خود گفتم دوباره حرف بزن حرف بزن.
- خانوم كوچولو كار داشت و بايد به اون مي رسيدم به همين خاطر امروز ديرتر امدم.امروز حالت چطوره ؟
باربد هم ساكت بود.مي تانستم نگاهش را از پشت سر حسكنم پس چرا حرف نمي زني؟ نكنه زبانت از كار افتاده؟هر چند كه زبان تو اخرين چيزيه كه از كار مي افته . باربد با صدايي بغض الود گفت
- خانوم اينجااند متوجه نشدي ؟
صداي گامهايش كه به سمت من مي امد مي شنيدم اما قدرت حركت نداشتم و همانطور اشك ريختم.
- خانوم؟
به طرفش برگشتم چقدر پير شده بود انگار در شناختنم شك داشت.با دهاني باز بر من خيره مانده بود چانه اش مي لرزيد و دستان چروكش همه بدنم را لمس مي كرد از فرق سر تا نوك انگشتانم.
- فروغ خانوم !
سرم را به علامت تاييد تكان دادم .پيرزن سمج معلوم نبود چطور موفق شده بود بالا بيايد؟ هر چند كه باربد مي گفت كار هر روزش است از او هيچ بعيد نبود و هر كاري ازش ساخته بود.او باجي من بود خود باجي. او را سخت به خود فشردمو اشك ريختم باربد هم گريه مي كرددر واقع همه كس و كار من انها بودند .دوتا خدمتكار وفادار وفاي انها به وفاي سپهر و امثال او صدها مرتبه شرف داشت او مرا كمي از خود دور كرد و با ناباوري گفت
- خودتونيد خانوم؟الهي تصدقتان بشم با خودتون چكار كرديد ؟گوشت به تنتون نمونده.
ميان گريه گفتم
- قصه اش طولانيه.
- مي دونم همه چيز رو مي دونم .ديديد اخر چه به روزتون اومد؟
- نگوباجي سرزنشم نكن به حد كافي زجر مي كشم.
- الهي دشمنتون زجر بكشه الهي من براتون بميرم كه...
گريه مجالش نداد گريه براي دختري كه در خانواده محبوب او بود.قسم مي خورم دلش به حال من سوخت دلش به حال بي كسي ام سوخت براي درماندگي ام براي تنهايي و دربه دري ام.
ما به كلي از حال باربد غافل شده بوديم وتوجه نداشتيم اندوه براي او خوب نيستو من وقتي حال او را نامساعد ديدم اشفته پرسيدم
- حالت خوبه باربد؟ميرم دكترو بيارم.
او به سختي گفت
- نه نه ! بمانيد خانوم بايد يك چيزي رو بهتون بگم.
- بعدا بعدا براي گفتنش وقت داري!
- وقت تنگه بمانيد خانوم بايد بگم.
باجي هم به شدت من گريه مي كرد كنار تختش خم شدم وگفتم
- چيه باربد ؟چي مي خواي به من بگي؟
- درباره اقاست.
گوشهايم را تيزتر كردم درباره او چه مي دانست كه دوست داشت من هم بدانم ؟ نفسش ياري اش نمي داد هر چه بود مهمتر از جانش نبود دوباره قصد رفتن كردم كه با دستان ضعيفش دستم را گرفت و گفت
- بمانيد خانوم نفسهاي اخرمه ممكنه كه نتونم به طور كامل بگم اما بايد بگم اين راز مثل كوهي در سينه ام سنگيني مي كنه.
- كدوم راز؟
باجي هم جلوتر امد قطعا مطلب مهمي بود وگرنه انقدر براي گفتنش تلاش نمي كرد.
- مربوط به سالها قبله وقتي كه اقا خيلي جوان بودند و پدرشون زنده بودند.درباره اون دختري كه اقا حلقه اش را پس دادند و به خاطرش از فاميل طرد شدن.
- تو از كجا مي دوني ؟
- بعدا خودشون برام گفتند من در خانه سارا خانوم باهاشون اشنا شدم و بعد به عنوان خدمتكار و همه كاره اقا به خانه خودشون امدم.
ديگر گذشته گذشته بود چه ارزشي داشت درباره شان حرف بزند؟ ان هم با ان حال نزار؟ باجي پرسيد
- تو از گذشته ها چي مي دوني ؟
- درباره اقا اونطور كه مي گفتيد نبود اقا در ان ماجرا بي تقصير بود.
- درباره كدام ماجرا حرف مي زني؟
- برهم خوردن نامزدي .
- پس كي تقصير داشت؟
- همون دخترك.
- چي داري ميگي باربد؟
- اگه نفس ياري ام بده مفصلا ميگم فقط خدا كمكم كنه.اقا در تمام طول زندگيشون پاك و مطهربودند به خدا قسم در طول اين سالها كوچكترين مورد اخلاقي از ايشون نديدم نه ماجراي بي ابرو كردناون دختر صحت داره و نه ماجراي بي ابروكردن زنان و دختران در ويلاي كرج.
با سردرگمي پرسيدم
- پس... براي چي اين همه مدت سكوت كرد؟
- براي اين كه كسي حرفشو باور نمي كرد اصل ماجرا از اين قراره كه پدر خدابيامرزشون به خواستگاري دختر يكي از دوستانشون ميرند و اونو براي اقا نامزد مي كنند مدتي پس از اين قول و قرار اقا بهصورت كاملا اتفاقي متوجه ميشن كه دختر خانوم اوضاع مناسبي نداره ودر خفا با مرد جواني معاشرت مي كند همان موقع تصميم مي گيرند موضوع را به بقيه بگن و نامزدي رو بهم بزنند اما با التماسو تضرع دختركمواجه ميشن دختر خانوم به ايشون التماس مي كنند در اين مورد به كسي چيزي نگن چون سه برادر متعصب و عصبي داشته كه اگر مي فهميدند خونش را حلال مي كردند و اقا هم تحت تاثير لابه و زاري دخترك قبول مي كنند به كسي چيزي نگن و حلق را پسمي فرستند ونداشتن توافق را بهانه بر هم خوردن نامزدي مي كنند كه البته با برخورد تند خانواده دختر مواجه ميشن و همين طور با برخورد تند خانواده خودشون كه به ناچار مقاومت مي كنند در همين اثني دخترك تحت فشار برادرانش به اقا خيانت كرده و به دروغ مدعي مي شود اقا به حريم او دست درازي كرده پدر مرحوم اقا كه اوضاع را انطور مي بينند ايشون رو از ارث محروم مي كنند ودستور طردشون رو به همه فاميل ميدن.
- وكيانوش اين همه سال به خاطر اون هرزه سكوت كرد؟
- بله خانوم.
باوركردني نبود چنين حماقتي از جانب او بعيد بود مي توانست لااقل به من بگويد .مرا بگو كه تمام ان سالها به او به ديده مطرود مي نگريستم خب او حق داشت به زنها بي اعتماد باشد اما چقدر به من اعتماد داشت. در اصل دوبار در عمرش رودست خورده بود يكي از جانب من و ديگري از جانب ان دخترك.
حال باربد وخيم بود به سرعت پزشك به بالين او فراخوانده شد ومن و باجي پشت در منتظر مانديم .دقايق به كندي مي گذشت ارزو كردم اي كاش زنده بماند اما انگار دعاي من به درگاه خدا مقبول نيافتاد چون سه ربع بعد پيكر او را با برانكارد در حالي كه ملافه سپيدي رويش كشيده بودند به سردخانه منتقل كردند.من تاب ماندن نداشتم تاب ديدن از دست دادن عزيزان را نداشتم ومهمتر از همه كيانوش در راه بود تاب مقابله با او را نداشتم بنابراين با چشم گريان از باجي خداحافظي كرده واز او جدا شدم.

********************

توسط باجي عكسي از شيرين به دستم رسيد حق با باربد بود عين خودم بود.چقدر طناز شيرين و محجوب بيخود نبود صدرنشين قلب پدرش بود وكيانوش به داشتنش افتخار مي كرد.من هم همين طور ! از ان پس عكس او مقابلمبود كمي درشت تر از سنش نشان مي داد كه البته اين نتيجه رسيدگي ودقت عمل باجي بود. چقدر دلم مي خواست به خود فشارش دهم دوري از او تاوان هوس بازي ام بودكه من چاره اي جز پذيرفتنش نداشتم.
ديگر برايم مرگ بهتر از ان زندگي بود اما من بايد مي ماندم و زجر مي كشيدم نمي توانستم بفهمم گرا دلم هوس ياداوري ان روزهاي خاكستري را كرده؟ روزهايي كه سالها بود برايم در مه غليظي از اندوه غوطه ور بودند ومن به سختي از ياداوريشان مي گريختم.اري من هميشه از انديشيدن به گذشته مي گريختم تا شايد از بار عذاب وجداني كه مثل خوره به جانم افتاده بود بكاهم .احتمالا تنهايي هم كه بر من چيره شده بودابتداي ان جهنمي بودكه براي خود ساخته بودم چرا كه من برعكس خيلي ها معتقدم بهشت و جهنم اصلي در اين دنياست و افراد در اين دنيا محاكمه شده وبعد در محضر خداوند حاضر مي شوند.
اين مجازات من بود مجازات پيمان شكني مجازات دل شكستن و عشق پاك و خالصانه را زير پا گذاشتن مجازات غرور سركشي كه با بيرحمي ديده بر اشكهاي ملتمسانه و بي تكليف عاشقي بست و قلب صادقش را قرين ماتم واندوه ساخت .به يا مي اورم بايد به ياد بياورم شايد با تحمل اين شكنجه از اشوب اين همه گناه در ذهنم فارغ شوم...

korosh-8020
08-16-2011, 10:51 AM
فصل سي وچهارم
فصل اخر
تهران سال 1374
چقدر زمان زود مي گذرد انگار همين ديروز بود باور نمي كنم چهل و چهار ساله باشم. هنوز به عذاب اين همه سال عادت نكرده ام و با ياداوري گذشته قلبم به هم فشرده مي شود خدايا توبه ! ديگه كافيه ! از من راضي شو.ايا دوران تقاص من به سر نيامده ؟
ديروز دختر جواني به ديدنم امد كه ابتدا او را نشناختم اما بعد با كمي دقت شناختم او جواني من بود دخترم شيرين.
چقدر خانوم شده كم مانده بود قلبم از حركت بايستد او مرا در اغوش گرفت و ميان گريه به كرات گفت مادر!مادر ! بغض من هم با گريه اي سنگين شكسته شد بيست سال در ارزوي به اغوش گرفتنش سوختم و خاكستر شدم چقدر زيبا بود زيبا و حقيقي .او را مقابل خودم را نشانده و ميان گريه گفتم
- بذار سير نگات كنم مادر.
او در حالي كه به شدت مي گريست مقابلم نشست. او ادرس مرا از كجا داشت ؟ قبل از ان كه بپرسم گفت
- باجي ادرستون رو به من داد هميشه وقتي درباره شما ازش مي پرسيدم مي گفت يك شب مانده به عروسيت بهت مي گم.
با شادي پرسيدم
- مي خواي ازدواج كني؟
با تاييدش قلبم شكست آخ چقدر دردناكبود من دختري داشتم كه حتي نمي توانستم در عروسي اش حضور داشته باشم من چگونه مادري بودم؟ او اشكهايم را پاك كرد و در حالي كه خودش به سختي مي گريست گفت
- پاشين مادر اومدم دنبالتون .بايد با من بياين.
پرسيدم
- پدرت؟
- اون با من باور نمي كنيد اگه بگم مثل موم توي دستامه !
- اون عاشق توئه.
- شما هم مي دونيد ؟مثل اين كه همه مي دونند.
- باجي چطوره هنوز سرپاست؟
- بله سرپاست منتهي بازنشسته شدهيك روز خونه ماست يك روز خونه پدربزرگ و يك روز خونه خاله زن عمو.
با خنده گفتم
- خاله زن عمو ؟
- مقصودم خاله فيروزه است كه هم خاله است و هم زن عمو خشايار.
دوباره از به ياداوردن انها اشكم سرازير شد نه نمي توانستم در جمع انها حضور پيدا كنم ودر چشمانشان بنگرم اين عذابي مضاعف بود.دستان لطيفش را به دست گرفتم و گفتم
- تو برو عزيزم خوشبخت باشي.
- بدون شما؟ محاله من تازه بهتون رسيدم و با هزار بدبختي خونتون رو پيدا كردم.بايد بامن بيائيد.
چقدر سخت بود كه او چيزي نمي دانست اين از بدجنسي كيانوش بود كه حقيقت را از او پنهان كرده بود. اي كاش به او گفته بود مرده ام يا در ايران نيستم.
- من نمي تونم بيام عزيزم بزرگترين ارزويم ديدن تو بود كه براورده شد.
- واقعا نمي خواهيد در عروسي دخترتون شركت كنيد ؟
چه سوال سخت و بي جوابي مي كرد بايد چه مي گفتم؟ بر سر دو راهي بدي مانده بودم.
- خيلي دوست دارم دخترم اما شرايط نامناسبه.
- اون چه شرايطيه كه حتي از ازدواج من مهمتره؟
- هيچي از تو مهمتر نيست عزيزم اما...
- من نمي فهمم شما رو بعد از سالها پيدا كردم وانوقت اشتياقي براي حضورتون در عروسي ام نمي بينم چرا؟ شما هم مثل پدر هستيد و هر كدوم به فكر خودتون خب من هم وجود دارم ايا من براتون اهميت ندارم.من به هيچ چيزي كار ندارم و شما هم بايد باهام بيائيد.به پدر مي گم اگه نذاره شما در جشنم شركت كنيد مهموني رو بهم مي زنم امشب حرف حرف منه.
چقدر به خودم رفته بود كله شق و يكدنده خودخواه و رام نشدني. وقتي نگاهش مي كردمانگار خودم را مي ديدم به ياد ازدواجخودم افتادم وقتي كه محكم گفتم مي خواهم زن كيانوش بشم به حرف بقيه گوش ندادمو گفتم مرغ يك پا داره .چرا ادم بايد پدر و مادر شود تا پدر و مادرش را درك كند ؟ بيچاره مادرم بيچاره پدر!چه عذابي به انها دادم ايا هنوز به ياد من هستند؟من هيچ توقعي ندارم.به هر حال شيرين به اصرارمرا با خودش همراه كرد قلبم به شدت مي زد وتاب رويارويي با كيانوش را نداشتم .حالا بايد بالاي پنجاه و چهار سالش باشد و ايا او را خواهد شناخت؟ ايا او مرا خواهد شناخت؟
شيرين به سرعت مي راند و با شادماني حرف مي زد مثل پدرش راننده خوبي بود مسلط و بي پروا دل جاده را مي شكافت بالاهره رسيديم به خانه اي كه من روزي بانويش بودم مسلما كيانوش هنوز ازدواج نكرده بود زيرا اگر اينطور بود شيرين بدان اشاره مي كرد. باغ هنوز با همان صلابت پابرجا بود و درختان تنومند و پيرش سر به اسمان ساييده بود انان قهرمانان سالمند ان باغ بودند جلوه هاي ويژه اي كه هرگز از ياد نبردم وان را در هيچ رويا و واقعيتي نيافتم.
ساختمان همه همان ساختمان بود كارگران بسياري با شتاب به چراغاني و كندن علفهاي هرز باغ مشغول بودندمثل اين كه عروسي در باغ برگزار مي شد چهره هيچ يك از كارگران برايم اشنا نبود.گوشه دنجي ارام ايستاده بودم و به تكاپوي ديگران مي نگريستم كه او را ديدم خودش بود خدايا چقدر پير شده بود و به سختي مي شد موي سياهي در سرش يافت.
- پسر جان مراقب باش از اون بالا نيفتي شب عروسي كار دستمون بدي.
چه صدا خسته و مهرباني فقط من معناي ان صدا را مي فهميدم .خدايا چرا مثل دزد ها گوشه اي پنهان شده بودم او با ديدن شيرين با لبخند خسته اي گفت
- امدي بابا ؟
شيرين پس از بوسيدنش گفت
- بله پدر.
- كجا بودي ؟دير كردي نگران شدم.
او دستانش را دور گردن كيانوش حلقه كرد مثل جوانيهاي خودم شلوغ و بانشاط بود.
- رفته بودم دنبال سورپريز.
- سورپريز؟
- بله باجي نيامده؟
- نه فردا با پدربزرگ مياد باهاش چكار داري؟
- اخه به اونم مربوط ميشه.
به نظر حدسش به واقعيت نزديك بود نفس پريده پرسيد
- چي هست ؟
- حدس بزنيد !
- نمي تونم بابا فكرم مشغوله كار دارم ميگي يا برم؟
- سلام كيانوش !
ديگر طاقت نياوردم از پشت سرش جلو امده و به صورتش خيره شدم .حلقه دستان شيرين را از گردنش گشود و زمزمه كرد
- تو؟
شيرين كه به تصور خودش كيانوش را غافلگير كرده بود با لبخند گفت
- سورپريز خوبي بود نه پدر؟
سينه اش با نفسهاي شتاب زده بالا و پايين مي رفت وقادر نبود يك كلام سخن بگويد حال و روز من هم بهتر از او نبود.
شيرين هر دوي ما را به داخل خانه هول داد و گفت
- مگه مي خواين همه بفهمند؟
كيانوش گفت
- تو بايد من و مادرت رو چند دقيقه با هم تنها بذاري.
او به من نگريست و چون لبخند تاييدم را ديد از سالن خارج شد و در را بست .كيانوش گفت
- بهتره بريم بالا راه رو كه بلدي ؟
در صدايش تمسخر موجمي زد او در اتاق را باز كرده وكنار ايستاد تا من اول داخل شوم .با ديدن اتاق با همان وضعيت شگفت زده شدم به گمانم او هم پي به شگفتي ام برد كه گفت
- از ان سال تا به حال دست به هيچ چيز نزدم.
در صدايش حسرت و درد موج مي زد تلاشكدم بي اعتنا باشم اما نشد مگر مي شد در اتاقي كه روزگاري مال هردويمان بود و هزار خاطره از ان داشتم ارام بايستم ؟
- منو اوردي بالا كه عذابم رو افزون كني؟
خيره در چشمانم گفت
- نه ! امديم بالا تا بقيه چيزي از حرفهامون نفهمند.بنشين و در اتاقي كه روزگاري مال خودت بوده راحت باش.
كلمه مال خودت بوده را كشيده تر ادا كرد او حق داشت با من چنين كندواگر به خاطر دخترم انجا بودم بايد بدتر از اين را هم ناديده و ناشنيده مي گرفتم.كيانوش سيگاري از جعبه سيگارشبيرون كشيد وروشنش كرد و مقابل پنجره ايستاد انگار دنبال مقدمه اي براي صحبت بود.
- اون دخترمبود شيرين ديديش ؟
دخترم؟ مگر من مادر نبودم؟همچنان سكوت كرده و گوش سپردم.
- فردا روز عروسي اونه.
- مي دونم.
ابروي راستش به علامت تعجب بالا رفت به اين معنا كه از كجا خبر دارم ارام گفتم
- خودش به من گفت.
- اون بلاخره به ديدنت اومد؟ پس ارزوي من براورده نشد.
- چه ارزويي داشتي؟
به طرفم برگشت و به عقب تكيه داده و گفت
- اين كه حسرت ديدارش رو به قيامت ببري.
- انقدر ازم متنفري؟
- نه من درباره تو هيچ احساسي ندارم نه عشقي نه نفرتي و نه محبتي حقش بود اينجا نيايي.
غرور شكسته ام را با اين جمله بند زدم
- شيرين خواست بيام.
- پس تو خودت رو پشت اون قايم كردي !
چقدر با ارامش تحقيرم مي كرد بغض گلويم را فشرد.او روي صندلي مقابلم نشست وادامه داد
- نمايشنامه قشنگيه دختر سراغ مادرميره و مادر پشت سرش قايم مي شه و به ديدن پدر مياد اميدوارم انتظار نداشته باشي باور كنم.
- مجبوري باور كني چون حقيقت همينه.
او خنده وحشتناكي كرده و فرياد زد
- حقيقت؟اونم از زبون تو ؟بايد خجالت بكشي ! بايد خدارو شكر كني شيرين اينجا حضور داشت وگرنه...
در با شتاب باز شد و شيرين با چشماني گريانوارد اتاق شد كيانوش از جا برخاسته و مقابلش ايستاد اما قبل از هر تماسي شيرين قدمي به عقب برداشت وبا اكراه گفت
- به من دست نزنيد پدر.
كيانوش متعجب از برخورد او زمزمه كرد
- شيرين !
- فكر نمي كردم انقدر بيرحم و سنگدل باشيد به خاطر همه عشق و محبتي كه بهتون داشتم متاسفم بيخود نبود كه مادر با شما نماند.
- دختر چي شده؟من سبب ازارت شدم؟
شيرين كنار من نشسته وسرش را به شانه من تكيه داده و ميان گريه گفت
- من حرفهاي وحشتناكي رو كه به مادر زديد شنيدم بايد از خودتون خجالت بكشيد كه باعث ازار زني بي دفاع شديد.من هميشه فكر مي كردم شما رئوف ترين مرد دنيا هستيد اما حالا...
- گوش كن دخترم تو همه چيز رو نمي دوني.
- من فقط مي دونم مادرم رو پس از سالها پيدا كردم وبه اصرار خودم به اينجا اوردم.
- دخترم منو وادار نكن بهترين شب زندگيت رو با گفتن حقيقت تلخي خراب كنم.
او با چشماني اشكبار به كيانوش خيره شد و گفت
- چه حقيقتي پدر؟ مگر شما نبوديد كه اين همه سال از عشق مادرم چشم به روي همه زنان عالم بستيد و دل به كسي نسپرديد ؟ مگر شما نبوديد كه از عشق مادرم همه يادگاري هايش را در اين اتاق بي هيچ تغييري حفظكرديد ؟خب او حالا اينجاست و مقابل شما نشسته مگر او روزگاري عشق شما نبوده؟
اشك من سرازير شد به خاطر بيخبري او واستيصال كيانوش.دلم مي خواست فرياد بزنم وبگويم اينطور نيست دخترم و من مادري خطاكار هستم اما لب به دندان گرفته و اشك ريختم شيرين خودش راسپر من كرده بود.
- مادرم بايد باشه فردا بهترين شب زندگيه منه و مي خوام اونم باشه.اگه اجازه نديد در مهماني فردا شب شركت نمي كنم شركت نمي كنم.
كيانوش درمانده به پا كوبيدن او مي نگريست و من تلاش مي كردم آرامش كنم:
- دخترم منطقي باش،فردا دهها نفر به خاطر تو به اين جشن مي يان.تونبايد....
اما او دست بردار نبود و همچنان حرف خودش را تكرار كي كرد:
- شما بايد باشين،بايد باشين.
كيانوش عصباني فرياد زد:
- دوست داري ناراحتت كنم؟اگه اينطوره بگو تا برات تعريف كنم ريشه اختلاف من و مادرت از كجا سرچشمه گرفت!
شيرين با دهان باز و چشماني اشك آلود به هر دوي ما نگريست،كيانوش آرامتر گفت :
- برو اون گوشه بشين و خوب گوش كن فقط بايد قول بدي خودت رو كنترل كني .
شيرين اشكش را پاك كرده و روي مبل كنار من نشست در حالي كه من همچنان ساكت بودم.كيانوش دستي ميان موهايش كشيد و با اكراه به صورت خلاصه شروع به حرف زدن نمود.
- مادرت تنها زني بود كه من براي اولين بار و آخرين بار در زندگيم با همه وجودخواستم و البته تلاش كردم و بدستش آوردم،اون زن خوبي بود يعني من خيال كردم كههست در كنار اون هرگز كمبودي حس نمي كردم. من عاشقانه دوستش داشتم و اگر اون گذاشته بود مي تونستم بيشتر از هر مردي كه زنش را دوست داره دوستش داشته باشم.
زمزمه كردم:
- كيانوش!
اما او نگاهش فقط متوجه شيرين بود.
- زندگي عاشقانه ما با حضور تو قشنگتر شد و حس مي كردم ديگه هيچي توي دنيا نيست كه به اندازه شما دو تا بخوام به همين خاطر براي تامين رفاهتون از هيچ كوششي فروگذار نبودم.دو سال گذشت ،تو دو ساله بودي كه مادرت پيشنهاد طلاق داد.
- كيانوش خواهش ميكنم.
او بي آنكه به من نگاه كند گفت:
- خواهشت رو نمي پذيرم.مادرت به خاطر اون هنرمند آشغال از من طلاق گرفت و من با طلاقش موافقت كردم چون بيخبر از همه جا بودم وفكر مي كنم او بازخواهد گشتنه فقط به خاطر من بلكه به خاطر تو !به خاطر دخترش ! اما افسوس اون همه چيز رو فداي خواست احمقانه اش كرد حتي تو رو !
شيرسن ناباورانه سرش را به چپ و راست تكان مي داد واشك مي ريخت.كيانوش ادامه داد
- آره گريه كن وقتي كهتو كوچيك بودي من شبها وروزهاي بي شماري رو توي همين اتاق به ياد مادرت گريه كردم اما بي ثمر بود او رفته بود وبدتر از همه با عجله زن اون هنرمند احمق شده بود. وقتي شنيدم خرد شدم سالها باخود جنگيدم تا حقيقت رو قبول كردم .من نابود شدم نابود!
- ديگر كنترل اشك از دست او هم خارج شده بودوهر سه گريه مي كرديم .شيرين از جا برخاست و نزد كيانوش رفت و او را در اغوش كشيد و زمزمه كرد
- پدر بيچاره من !
كيانوش سر بلند كرد و خطاب به من گفت
- حالا نمي فهمم براي چي اومدي ؟اومدي كه زخم قلبم رو تازه كني ؟اگه اينطوره بايد بگم فروغ براي من خيلي وقته كه مرده همون موقع كه زن موسيقي دان شياد شد.
از جا برخاستم در چشمان هر سه مان اشك حلقه زده بود و دانستم كه بايد باقي عمرم را با بي كسي شريك باشم.وقتي از ساختمان خارج شدم براي اخرين بار به سمت پنجره اتاق نظر انداختم انها هنوز پشت پنجره بودند ان دو عزيزي كه به بهاي هيچ از دستشان دادم دانستم ان روزها رفتند وديگر بازنمي گردند !
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن اسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچك ها به يكديگر
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهائي كز شكاف پلك هاي من
آوازهايم چون حبابي ازهوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چيزي مي لغزيد
آن رو چو شير تازه مي نوشيد
گوئي ميان مردمك هايم
خرگوش ناآرام شادي بود
كه هر صبحدم با افتاب پير
به دشت هاي ناشناس جستجو مي رفت
و شب ها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت.
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره مي گشتم
پاكيزه برف چو كركي نرم
آرام مي باريد.
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزها هر سايه رازي داشت.
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي اشنائي هاي محطانه
با زيبائي رگ هاي ابي رنگ !
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست دگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش
مضطرب و ترسان.
وعشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتنش را بازگو مي كرد
در ظهرهاي گرم درد آلود.
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم.
ما با زبان ساده گل هاي قاصد اشنا بوديم.
ما قلب هامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم.
وعشق بود ان حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه محصورمان مي كرد
وجذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست.

( از اشعار زنده ياد فروغ فرحزاد)

پايان