PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پرنده بر شانه هاي انسان



Mohamad
07-20-2010, 08:08 PM
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.



پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها وانسان ها را اشتباه مي گيرم .



انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .



پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟



انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .



پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر



نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست



چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .



پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .



پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .



آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان رانديدي .



راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟



انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوشخداگذاشت و گريست !!!!!


اي خدا مي شود بازهم به ما بالهايمان را بدهي...


http://forum2.azardl.com/attachment.php?attachmentid=3180&stc=1&d=1279638446