توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ملودی باران(نویسنده خودم)
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:04 PM
با سلام
این داستان نوشته خودم است که در اینجا می زارم
لطفا نزار خود را در پایان داستان بگوید
مرسی...مهسا
ملودی باران
به نام طراح هستی
صبح با صدای مامان که می گفت:
- پاشو دانشگات دیر شد..
بیدار شدم با خواهر کوچکم و مامان صبحانه خوردیم و رفتم تو اتاق پشت میز کامپیوتر اصلا حوصله کلاس را نداشتم نمی خواستم برم کلاس مامان امد تو اتاقم گفت چی شده نمی خاوی بری مگه.
- نه مامان حوصله ندارم اصلا سرم درد می کنه می خوام خونه بمونم
- چی شده علی مشکلی داری تو دانشگاه
- نه مامان
- پس چی؟
- هیچی فقط سرم درد می کنه می خوام خونه باشم.
مامان از اتاق رقت بیرون
شاید داشتم از خودم فرار می کردم وقتی که به دانشگاه می رفتم و و می دیدم دختر و پسرها چقدر با هم راحت هستن به خودم گفتم چرا تو این طوری نیستی.
اخه من توی یک خانواده مذهبی به دنیا امدم و در خانواده ما این مسئله را بد می دونستن
به خاطر همین موضوع من دوشت زیادی نداشتم و همیشه تنها بودم.
حتی دوست پسر هم نداتم یعنی داشتم ولی با انها صمیمی نبودم هر وقت تو جمع انها می رفتم به من می خندیدن اخر من مثله انها نبودم به فول انها به روز نبودم.
ولی یک دوست داشتم که خیلی پسر خوبی بود اسمش حمید بود با این که همیشه به روز بود وبه روز لباس می پوشید ولی پسر خوبی بود وبهترین دوست من بود.
مامان امد تو اتاقم گفت ناهار امده است بیا بخور.
- نمی خورم
- چرا؟
- گوشنم نیست؟
- اخه نمی شه که
- میشه می خوام رویه تحقیقم کار کنمچباشه مزاهم نمی شم.
بعد از ظهر شد ساعت 4 موبایلم زنگ خورد دیدم حمید زنگ می زنه گوشی را بداشتم
- سلام
- معلوم هست تو کجایی چرا نیومدی هان
- اولا سلام دوما چرا داد می زنی حمید
- ببخشید سلام اخه چرا نیومدی هان مگه قرار نبود به من زبان یاد بدی
- ببخشید یادم نبود راستش کمی سر درد داشتم به خاطر همین نیومدم جبران می کنم حمید جان
- می تونی بیای بیرون
- کجا؟
- با بچه ها داریم می ریم بیرون گفتم تو هم بیای می یایی یا نه؟
چند لحظه سکوت کردم بعد گفتم
- اخه باز بچه ها می خندن که من امدم تو این جمع شما
- بچه ها غلت کردن من خودم حالشونو می گیرم. حاضر شو یک ساعت دیگه جلو در خونتون هستم.
گوشی را قطع کرد.
- کی بود علی؟
- حمید بود گفت دارم می یام دنبالت بیریم بیرون
- باشه برو ولی زود بر گرد.
- باشه چشم
حاضر شدم و رفتم جلوی در دیدم حمید با ماشینش امده دنبالم
- سلام
- سلام
- سوار شو بریم دیگه؟
- تنها هستی حمید
- نه الان بچه ها هم می یان
رفتیم جلوتر دیدم 5 تا ماشین غیر از ماشین حمید هستش همه به من سلام دادن من هم سلام دادم.
بعد همگی رفتیم سمت جاده که پاتوق بچه ها بود خیلی خوش گذشت بچه ها داشتن سیگارو قلیان می کشیدن و چیزهای دیگر به من هم تعارف زدن من هم قبول نکردم بعد از جام بلند شدم و رفتم کنار
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:04 PM
رودخانه اخه بوی دود خیلی اذیتم می کرد همین موقع بود که یک دفعه یم توپ افتاد کنارم بعد یک صدا امد.
- میشه لطفا توپ را بدین
صدای یک دختر بود نمی دونم چرا یک لحظه خشکم زد.
- ببخشید میشه اون توپ را بدین
- بله بفرماید
- ببخشید به شما که نخورد
- نه اصلا
- مرسی خداحافظ
بعد رفت چه صدای زیبایی داشت نمی دونستم کی بود ولی صداش هنوز تو گوشم بود.
- علی تو معلوم هست کجایی؟
- ببخشید حمید اخه بوی دود داشت اذیتم می کرد امدم اینجا
- باشه حاضر شو که بریم
سوارماشین شدیم که آن دختر هم که توپ را از من گرفت توی یکی از ماشین ها بود.
از حمید پرسیدم حمید اون دختر ها هم با ما هستن حمید گفت اره چه طور؟
- هیچی همین طوری پرسیدم
بعد همه از هم جداشدیم حمید منو رسوندخونه ساعت 9.30 شده بود مامان خیلی نگران شده بود وقتی که امدم خونه.
- معلوم هست تو کجایی؟
- چی شده مگه مامان
- چی می خواستی بشه ساعت 9.30 شده بعد تو الان می یایی خونه
- ببخشید دیگه تکرار نمی شه
بعد رفتم توی اتاقم همش داشتم به اون دختر فکر می کردم نمی دونم چرا تمام فکرم منو مشغول خودش کرده بود
نمی دونم چه طوری خوابم برد ساعت 5 صبح برای نماز بیدار شدم و بعد دوباره خوایبدم تا ساعت 7 که بیدار شم و برم دانشگاه. راس ساعت 7 بیدار شدم برای اولین بار بود که خودم بیدار شدم.
بعد پاشدم صبحانه رو خوردم بعد حاضر شدم رفتم دانشگاه. سر کلاس نشستم مثله همیشه خیلی زود رسیده بودم سر کلاس و مثله همیشه صندلی کنار پنچره رو انتخاب کردم و نشستم.
بچه ها هم همه امدن بعد استاد امد 15 دقیقه از کلاس گذشته بود که در کلاس باز شد.
خودش بود فکر نمی کردم که اون هم توی کلاس باشه یعنی بود ولی من هیچ وقت دقت نکرده بودم که هست یا نه ولی اون روز نمی دونم چرا دقت کردم شاید به خاطر ان دیدار باشه.
قلبم تند تند می زد انگار که داره از سینم بیرون می یاد یک حس عجیب و قریبی پیدا کرده بودم نمی دونم چه حسی بود
- سلام استاد ببخشید دیر شد.
- سلام برو بشین
- چشم
چند لحظه معکس کرد بعد گفت:
- صندلی خالی نیست
- چرا هست برو کنار اون پسره بشین
بعد دیدم داره می یاد سمت من اخه صندلی خالی کنار من بود بعد کنار نشست
اصلا نمی دونستم که چه کار کنم اصلا حواسم سر کلاس نبود همش داشتم به اون نگاه می کردم
بعد کلاس تمام شد.
بعد دیدم همه دوستاش امدن پیشش.
چند روزی بود که نمی دیمش خیلی فکرم همش پیشه اون بود نمی دونم یک حس قریبی داشتم بهش
چند روز گذشت اون روز تصمیم گرفتم پیاده از ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه رو برم تا این که کنار خیابون نزدیک دانشگاه کنار ماشینش ایستاده بود دیدمش. خیلی خوشحال شدم ولی از طرفی هم می ترسیدم برم کنارش بعد با خودم کلی کلنجار رفتم. اخرش رفتم پیشش.
- سلام می تونم کمک کنم
- سلام
- چی شده مشکلی برای ماشینتون پیش امده
- اره نمی دونم چرا یک دفعه خاموش شد؟
- صبر کن ببینم چی شده؟
اخه کمی به مکانیکی ماشین وارد بودم بعد از چند دقیقه گفتم:
- لطفا استارت بزن
استارت زد و بعد ماشین روش شد.
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:04 PM
- مرسی ممنون نمی دوم چه طوری تشکر کنم
- خواهش می کنم کار نکردم
در همین حین بود که از دماغش خون امد
- ببخشید از دماغتون خون می یاد
دستمال از تو ماشین برداشت و جلوی دماغش گرفت
- سرتو بالا بگیر نا خون دماغتون بند بیاد
- مرسی ممنون
- اگر حالتون خوب نیست برید درمانگاه
- نه خوبم مرسی . باز ممنون که ماشین رو درست کردین
- خواهش می کنم
- خداحافظ
- خداحافظ
بعد رفت خیلی دوست داشتم بفهمم چرا از دماغش خون امد با خودم خیلی چیز ها گفتم شاید به خاطر افتاب بود بعد دیدم اصلا هوا افتابی نیست فکر های مختلفی تو ذهنم بود . بعد با خودم گفتم علی فردا سر کلاس ازش بپرس چی شده و چرا از داماغش خون امد.
در همین موقعه بود که حمید زد به شونم.
- سلا علی کجایی تو باغ نیستی
- دیونه ترسیدم
- اخی تو فکر بودی کجا بودی راستشو بگو بینم
این حرف را با نیش خند زد
- سلام همینجا بودم کجا باید باشم
- اخه تو باغ نبودی علیکه سلام
- بودم خیلی خوب هم بودم
- باشه بریم کلاس که دیر شد.
بعد سر کلاس رفتیم خیلی دوست داشتم زود امروز تمام بشه تا فردا بیاد
کلاس تمام شد
حمید دوباره گفت:
- علی راستشو بگو چی شده
- هیچی حمید
بعد از چند دقیقه ازش پرسیدم :
- حمید اون دختره که ماشین ریو داره رو می شناسی؟
- اره چه طور؟
- می دونی اسمش چیه؟
- علی راستشو بگو چی شده نکنه............
- نکنه چی؟
- چشات داره داد می زنه ناقلا
- نا بابا اخه امروز ماشینش خراب شد براش درست کردم در همین موقع بود که از دماغش خون امد.
- واقعا
- اره، حالا میگی اسمش چیه؟
- اسمش ملودی است
همین موقع بود که دوستای حمید ، حمید رو صدا کردن بعد حمید هم رفت من هم رفتم خونه تو راه همش داشتم به این فکر می کردم که اوین اسم واقعا به چهره و صدای زیبای اون می خورد تو راه همش می گفتم ملودی.
بعد رسیدم خونه توی خونه با خودم کلی حرف زدم که فردا چه جوری باهاش حرف بزنم که فردا چه جوری باهاش حرف بزنم.
بعد انقدر فکر کردم که خوابم برد.
- علی .....علی ..... علی ..... بیدارشو ساعت 8 مگه نمی ری دانشگاه
بعد بیدار شدم
- وای دیر شد.
سریع حاضر شدم و بهترین لباسمو پوشیدم و بعد به مامان گفتم مامان سویچ ماشین را بابا با خودش خودش برده مامان گفت نه گفتم خوب پس من می برم.
مامان گفت ببر فقط مواظب باش.
سریع رفتم تا زود برسم سر کلاس وقتی رفتم دیدم نیومده بعد گفتم حتما دیر می یاد خیلی صبر کردم کلاس تمام شده بود.
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:04 PM
با خودم گفتم که چرا نیومده؟ ...چرا؟.... نکنه مشکلی براش پیش امده کلی فکر کردم با خودم من فقط همان یک کلاس را داشتم امروز ولی تو دانشگاه بودم گفتم شاید بیاد ساعت 4 بود هنوز خبری از ملودی بود.
بعد تلفنم زنگ خرد مامان بود .
- سلام تو کجایی چرا نمی یایی؟
- سلام دارم میام نگران نباش
بعد گوشی را قطع کردم . بعد رفتم خونه.
وقتی داشتم رانندگی می کردم اصلا حواسم به رانندگی نبود و همش داشتم به ملودی فکر می کردم تا این که رسیدم در خونه.
یک هفته گذشته بوده اصلا نمی توانستم طاقت بیارم خیلی می خواستم بودنم ملودی کجاست .
در همین موقع توی دانشگاه حمید رو دیدم و بهش گفتم که:
- خبری از ملودی نداری گفت نه ندارم چی شده مگه علی؟
- هیچی نشوده چیزی نیست.
بعد رفتم پیش بهترین دوست ملودی
- سلام ستاره خانم
- سلام
- ببخشید شما از ملودی خانم خبری نداری؟
- چرا رفته مسافرت
- مسافرت؟
- بله
- کی می یاد؟
- نمی دونم چیزی به من نگفته؟
- مرسی ممنون ببخشید مزاهم شدم
- خواهش می کنم خدانگهدار
- خدانگهدار
خدارو شکر که مشکلی برای پیش نیوده خیلی نگران شده بودم. حالا خیالم راحت شده بود ولی باز دلشوره داشتم نمی دونم یک حسی به من می گفت دوست ملودی به من دروغ گفته خیلی دوست داشتم یک خبری از ملودی داشته باشم ولی ....
یک ماه شده بود که از ملودی خبری نداشتم خیلی ناراحت بودم اون روز خیلی ناراحت بودم برای همین برای نماز ظهر رفتم مسجد و انجا نماز خواندم و دعا کردم وبعد رفتم خونه مامان داشت گریه می کرد اصلا حالش خوب نبود.
- چی شده مامان چرا گریه می کنی ؟
همین طوری که گریه می کرد گفت: پوریا ........پوریا
- گفتم پوریا چی شده؟
- پوریا بیمارستان
- چی پوریا بیمارستانه اخه چرا ؟
پوریا پسر خاله منه و همچنین بردار شیری منه .
- کدوم بیمارستان ؟
- بیمارستان...........
- پس زود باش بریم مامان
- بابا داره می یاد بعد می ریم
- نه من می رم تا شما و بابا بیان
سریع از خونه امدم بیرون یک تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان اونجا توی حیاط دختر خاله ام را دیدم که داشت گریه می کرد گفتم :
- عاطفه پوریا کجاست؟
- اتاق عمل
- چی اتاق عمل؟
- اره
خیلی داشت گریه می کرد نا خداگاه بقلش کردم و شروع کرد به گریه کردن من تا حالا انقدر با عاطفه راحت نبودم ولی نمی تونستم ببینم داره گریه می کنه انقدر بد گریه می کرد که حالش بد شد.
چند دقیقه که گذشت و اروم شد
- مرسی علی
- اروم شدی عاطفه
- اره
- بریم بالا عاطفه
- بریم
اونجا خاله ام و شوهر خاله ام جلوی اتاق عمل نشسته بودن در همین موقع دکتر از اتاق عمل امد بیرون
رقتم جلوگفتم:
- دکتر پوریا چه طوره ؟
- - به خدا توکل کن جوان
- گفتم یعنی چی؟
- ما همه تلاش خودمان را کردیم بقیش با خداست
بعد دکتر رفت
چند دقیقه بعد پوریا را اوردن بیرون اصلا پوریا ان پوریایی که فکر می کردم نبود
پوریا خیلی اروم بود دقیقا مثله خودم ولی نمی دونم چرا این طوری شد.
پوریا را برد بخشicu همین موقع بود که پلیس امد و چند سوال از شوهر خاله ام کرد من اون هم جواب می داد من اصلا حواسم پیش اونها نبود همه حواسم پیش پوریا مه اونجا خوابیده بود و عاطفه که داشت همش گریه می کرد عاطفه از من 3 سال کوچمتر بود من عاطفه رو مثله خواهرم دوست داشتم و نمی تونستم ببینم این طوری گریه می کنه.
در همین موقع حمید به من زنگ زد
- سلام
- سلام تو کجایی چرا نیودی کلاس؟
- پوریا تصادف کرده الان هم بیمارستانم
حمید خیلی ناراحت شد اخه پوریا و حمید 2 ،3 بار با هم کل کل کرده بودن و حمید هم همش کم اورده بود به خاطر همین موضوع اون هم خیلی ناراحت شد
- باشه پس من برات جزوه ها رو می یارم نگران نباش
- مرسی حمید شما خیلی دوست خوبی هستی
- علی از ملودی هنوز خیری نداری؟
- نه مگه تو می دونی کجاست؟
- نه از دوستاش پرسیدم اون ها هم گفتن چند روزه گوشش رو خاموش کرده و هیچ کس خبری نداره
خیلی دل شوره داشتم هم برای ملودی هم برای پوریا
- باشه حمید خبری شد به م بگو خدانگهدار
- باشه خدانگهدار
3 روز بود که تو بیمارستان کنار پوریا بودم اصلا خونه نرفته بودم
- علی
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:05 PM
- بله خاله
- برو خونه کمی استراحت کن پسرم
- نه خاله تا پوریا بهوش نیاد نمی رم
- اخه.........
- اخه نداره اصلا می رم حیاط تا حالو هوام عوض شه بعد مییام بالا
- باشه برو پسرم
بعد رفتم حیاط خیلی حالم بد بود از یک طرف از ملودی خبر نداشتم از یک طرف هم پوریا
همین موقع بود که یکی شبیه ملودی را توی حیاط دیدم
- چی؟ یعنی خودشه اون ملودیه
بعد یک لحظه گم شد
هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم حس عجیبی داشتم همش فکر می کردم ملودی رو دیدم و حس می کرم خیلی حس عجیبی داشتم
نمی دونم چرا این طوری شده بودم
مثله احنق ها همه حیاط بیمارستان را این و ان ور می رفتم احساسم نسبت بهش قوی تر شده بود نمی دونم چرا خیلی زیاد حسش می کردم و حس می کردم که کناره منه و داره منو می بینه ولی من نمی بینمش
در همین موقع بود که گوشیم زنگ خورد:
- بله
- زود بیا بالا علی.
- عاطفه چی شده؟
- زود بیا بالا علی خواهش می کنم
عاطفه بود داشت گریه می کرد سریع رفتم بالا نمی دونم چه طور رفتم بالا
- چی شده ؟
- دکتر ها می گن حالش خیلی بده مامان هم رفته من تنها بودم گفتم به تو بگم بیایی بالا
در همین موقع بود که دکتر امد
- چی شده دکتر من سر خاله پوریا هستم
- باید دوباره عمل بشه؟
- چی چرا؟
- یک لخته خون هنوز تو سرش هست که خیلی خطر ناکه به پدر و مادرش بگید سریع بیان باید سریع عمل بشه
در همین موقع شوهر خاله ام امد با دکتر شروع به حرف زدن کرد. من هم داشتم از پشت شیشه پوریا را نگاه می کردم
عاطفه هم گریه می کرد. عاطفه خیلی پوریا رو دوست داشت به خاطر همین خیلی بی تابی می کرد.
اونها خیلی با هم خوب بودن همه خانواده به خواهری و برادری این دو تا حسادت می کردند.
یک لحظه یک حس خاصی پیدا کردم انگار ملودی کنارمه دور و اطرافم را نگاه کردم نه ملودی نبود ولی حس کردم که کنارمه. خیلی نگارنه ملودی بودم. یک جوری شده بودم نمی دونم چرا این طوری شده بودم.
همین موقع بود که حمید امد:
- سلام
- سلام
- خوبی علی؟
- اره
همین موقع بود که حمید عاطفه رو دید و یک دفعه جا خورد
- سلام خانم
- سلام
حمید از من اروم پرسید:
- این خانم چه نسبتی با شما داره؟
- خواهر پوریاست.
- اهان
- عاطفه
- به
- من می رم پایین الان می یام
- باشه علی
- هر چی شد زنگ بزن من با حمید پایین هستم
- باشه علی
بعد با حمید رفتیم تو حیاط
- علی چی شده ؟
- حمید یک چیزی می گم ولی نخند خواهش می کنم
- چی شده؟
- من ملودی را حس می کنم انگار اینجاست
- یعنی چی ؟
- فکر می کنم تو بیمارستانه تا الان چند بار اینطوری شدم نمی دونم چرا این طوری شدم همش حس می کنم کنارمه و یا حتی یک بار دیدمش
- حمید با لبخند گفت: تو عاشق شدی پسر
- چی می گی؟ این حرف را با لخند زدم
- راست می گم
اره شاید حق با حمید بود ولی من نمی خواستم باور کنم من عاشق ملودی شده بودم ولی چه طوری نمی دونم ولی هر چی بود بد جور دنباله ملودی می گشتم که بهش بگم عاشقت هستم ولی نمی دونستم کجاست و همه جا دنبالش می گشتم تا پیداشت کنم و بگم عاشقت هستم ولی...........
یک پسری که توی یک خانواده مذهبی است عاشق یک دختری شده بود که توی یک خانواده مسیحی بود خیلی جالب بود و خودم هم جا می خوردم وقتی بهاین موضوع فکر می کردم.
نمی دونم حمیدکی رفت اصلا حالم خوب نبود در همین موقع عاطفه زنگ زد:
- چی شده ؟
- اوردنش بیرون الان تو بخشه
- باشه الان می یام راستی من یک سر می رم خونه بعد می یام
- میشه منو هم برسونی خونه
- اره بیا پایین
بعد عاطفه امد پایین
یک تاکسی گرفتم اون را رسوندم خونه و بعد خودم هم رفتم خونه بعد رفتم یک دوش گرفتم هنوز داتم به حرف های حمید فکر می کردم که گفت:تو عاشق شدی
کمی که بهتر شدم دوباره رفتم بیمارستان در همین موقع اذان زد رفتم تو نماز خانه بیمارستان نمازم را خواندم و کمی دعا کردم بعد از نماز خانه امدم بیرون و تو حیاط نماز خانه داشتم قران می خواندم که یک دفعه یک صدایی زیبا را شنیدم که داشت دعا می خواند و گریه می کرد سعی کردم که صدای را پیدا کنم
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:05 PM
صدا را پیدا کردم از پشت یک درخت می امد. نمی دونم چرا دوباره ان حس عجیب به سراغ امده بود قلبم داشت می امد تو دهنم دست و پام را گم کرده بودم نمی دونم چرا این طوری شده بودم
سعی کردم خودم را ارام کنم بعد از چند لحظه امدم کنار درخت نشستم و گفتم :
- چرا گریه می کنی؟ برای یکی از بستگانتات مشکلی پیش امده؟
- چیزی نیست؟
- اگر کاری از من بر می اید انجام بدهم بگوید خوشحال می شوم به شما کمک کنم .
- نه مرسی از هیچ کسی کاری بر نمی اید
در همین موقع از پشت درخت امد بیرون نگاهم به نگاهش خورد داشتم گیج می شدم نمی دونستم چیزی را که می بینم خودشه یا این که نه
ولی خوردش بود ملودی بود هیچ وقت فکر نمی کردم که این طوری دوباره ملودی را ببینم
- ملودی تو... اینجا ..... چه کار می کنی هان
سریع رفت اصلا نفهمیدم چه جوری رفت و لی سریع رفت
دنبالیش دویدم نمی دونم ملودی ............ ملودی .............. صبر کن کارت دارم
- من با تو کار ندارم
یک دفعه افتاد
- چی شد؟ خوبی؟
- همش تقصیره تو بود که افتادم
- باشه قبول ولی چرا از من فرار می کنی؟
- چون نمی خواهم ببینمت
- اخه چرا؟
همین موقع بود که مادرش امد و ملودی را برد
اصلا حالم خوب نبود نمی دونستم چه کار کنم همین طوری توی حیاط گیچ می زدم
- ملودی اخه اینجا چه کار می کنیه نکنه مشکلی داره اخه چرا اینطوری با من رفت کرد ؟
همیش داشتم با خودم حرف می زدم نمی دونم چرا این طوری شده بودم و چرا های مختلفی تو مغزم بود که هیچ یک جواب نداشت اصلا نمی دونستم چه کار دارم می کنم
درهمین حین بابا به گوشیم زنگ زد:
- سلام علی
- سلام بابا
- بیا خونه
- چرا؟
- بیا خونه خواهرت تنهاست امشب من و مامانت می خوام بیام بیمارستان
- چشم الان حرکت می کنم
رفتم خونه بعد باباو مامان رفتن بیمارستان زهرا هم خواب بود من هم رفتم تو اتاقم و داشتم فکر می کردم به ملودی خیلی حالم بد بود نمی دونستم چه کار باید می کردم حسی که به ملودی پیدا کرده بودم یک حسی بود که نمی توانستم با کسی در می یان بزارم حتی حمید.
فقط به پوریا می توانستم بگم که اون هم این طوری تو بیمارستان بود از طرفی دلم برای پوریا تنگ شده بود از طرفی هم به خاطر ملودی نگران بودم اشکم همین طوری سررازیر شد اصلا نمی توانستم کنترلش کنم
برای این که ارام شم رفتم وضو گرفتم و نماز شب خواندم و با خدا درد دل کردم و دردم را با اون در میان گذاشتم و ارام شدم
کناره سجاده خوابم برد ولی یک دفعه از خواب بیدار شدم
بعد پاشدم صبحانه را حاضر کردم و نمازم را خواندم بعد زهرا را بیدار کردم و صبحانه زهرا را دادم و بعد رفت سوار سرویس مدررسه شد و رفت
بعد از رفتن زهرا بابا و مامان هم امدن
- سلام
- سلام علی زهرا رفت؟
- بله رفت مامان صبحانه خورد و رفت از پوریا چه خبر؟
- خبری نیست هنوز همان طوریه فرقی نکرده
- من می رم بیمارستان
- مگه دانشگاه نداری این ترم که وت اصلا دانشگاه نرفتی
- مامان می رم دانشگاه تازه پوریا واجب تره
به خاطر پوریا نبود که می خواستم برم بلکه به خاطر ملودی بود که داشتم می رفتم بیمارستان. رسیدم بیمارستان همان موقع بود که دوباره تو حیاط بیمارستان دیدمش
- سلام ملودی
- علی تویی؟ چرا دست از سره من بر نمی داری اصلا از کجا فهمیدی که من اینجام
- اولا سلام
- سلام ببخشید
- راستیش به صورت اتفاقی شما را دیدم.
- پسر خاله من تثادف کرده و الان هم تو بخش icu بستریه
- واقعا متاسفم
- نمی خوای بگی چرا اینجایی؟
- نه نمی گم
بعد دوباره رفت
- ملودی لچ بازی نکن خواهش می کنم بگو؟
بعد مادرش امد و ملودی را باخودش برد
همان روز نزدیک ظهر دیگه طاقت نیاوردم و رفتم دنبال ملودی
یک جا ایستادم تا مادرش را ببینم خیلی طول کشید ولی بعد از 4 ساعت بلاخره مادرش را دیدم و دنبالش کردم نمی دونم چرا انقدر دل شوره داشتن هر چی نزدیک تر می شدم به ملودی دلم بیشتر شور می زد یک دفعه فهمیدم این بخشی که مامان ملودی داره می ره بخش سرطانی ها است خیلی شوکه شده بودم اصلا باورم نمی شد دست و پام داشت می لرزید بدم یخ شده بود نمی دونم چرا این طوری شده بودم بعد مامان ملودی را دیدم که رفت توی یک اتاق از کنار در توی اتاق را دیدم ملودی بود اره خودش بود ولی چرا اینجا ؟ چرا این طوری شده بود ؟
نمی دونم چرا یک دفعه نفس کم اوردم و سریع از انجا امدم بیرون تمام بدنم یخ زده بود نفسم بالا نمی امد داشتم دیونه می شدم اصلا نمی دونم چه کار باید می کردم در همین موقع بود که عاطفه با حمید امدن
کنار درخت افتاده بودم اصلا حالم خوب نبود نمی دونم چم شده بود
حمید بلندم کرد و برد اوژانس و اونجا هم بهم سرم زدن تا حالم کمی جا بیاد
- علی جان خوبی ؟ منم عاطفه؟
- علی من هم حمید هستم خوبی؟ اخه چرا این طوری شدی
- هیچی نیست خوبم
- چی شده علی؟
- هیچی حمید
- نمی خوای بگی
- اخه هیچی نشده نمی دونم چرا فقط فشارم افتاد همین
- باشه نگو
سرم که تمام شد حاله من هم جا امد بعد من را بردن خونه حمید کنارم بود عاطفه هم پیشه مامان بود
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:06 PM
و داشت گریه می کرد.
- عاطفه .......... عاطفه ؟
- بله علی
- پوریا چه طوره؟
- هنوز همان طوریه فرقی نکرده
اصلا حالم خوب نبود
حمید به عاطفه اشاره کرد که بره از اتاق بیرون عاطفه هم رفت
- علی نمی خوای حرف بزنی؟
- حمید
- بله
- چیزی که می گم را قول میدی به کسی نگی
- اخه مگه تو این 3 سال که با هم بودیم چیزی به من گفتی که من به کسی بگم
- نه ولی......
- ولی چی؟
- این فرق داره نباید کسی بدونه
- بگو چی شده علی خواهش می کنم من دارم عصبی می شم اتفاقی افتاده
- ملودی را تو بیمارستان تو قسمت سرطانی ها دیدم
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی مگی ؟؟؟ دروغ نگو تو مطمئنی خود ملودی بوده؟؟؟؟
- 1 هفته پیش تو حیاط بیمارستان دیدمش بعد 2 بار دیگه هم تو حیاط بیمارستان
- از کجا فهمیدی تو قسمت سرطانی ها بستریه ؟
- امروز ظهر توی حیاط منتظر مامانش شدم بعد دنبالش کردم و فهمیدم .....
- علی چی می گی؟؟؟؟؟؟؟ملودی که دختر شاد و سر حالی بود اخه چه طوری!!!
- حمید تو نمی دونی دارم داغون می شم حمید من عاشق ملودی شدم از ظهر تا الان دارم داغون می شم پس چرا من یک دفعه این طوری شدم هان!!!
- علی چه کار می خواهی بکنی حالا
- حالم که بهتر شد می رم پیشش
این را به حمید گفتم بعد از 2 روز که حالم بهتر شد رفتم بیمارستان البته تنها بعد رفتم پیش ملودی
- سلام ملودی
وقتی ملودی من رادید خیلی تعجب کرد بعد گفت:
- اینجا چه کار می کنی ؟ از کجا فهمیدی که ....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- چرا چیزی نگفتی که اینجایی می دونی که من 2 ماه است که دنبال تو هستم ولی انگار نه انگار؟
در همین موقع صمیمی ترین دوست ملودی ستاره امد وقتی دیدمش رفتم جلو و گفتم|:
- ملودی رفته سفر اره؟
بعد اشاره کردم به ملودی.
بلند این را گفتم.
- علی چرا داد می زنی من گفتم این را به تو بگه
- چرا ملودی؟ من که عاشق تو عستم اخه چرا با من این کارو کردی؟
ملودی مکسی کرد و نشست رو صندلی که کنارش بود
- چی می گی علی؟
- اره من عاشق تو هستم از همان روز اولی که دیدمت یک حس قریبی به تو داشتم ولی تو ..........
حرفم را خوردم بعد رفتم کنار پنچره و به بیرون نگاه کردم
ملودی امد کنارم و به ارامی گفت:
- علی چرا این حرف را زدی؟ تو می دونی من چه مریضی دارم نه نمی دونی من سرطان خون دارم به خاطر همینه که اینجام. اره من به ستاره گفتم که نگه اینجا هستم اخه نمی خواستم تو بفهمی که اینجا هستم .
بعد یک سکوت به وجود امد ستاره هم رفت بیرون سکوت خیلی بدی بود
گوشیم زنگ خورد:
- سلام
- سلام علی زود بیا اینجا چی شده مامان اتفاقی افتاده
- نه فقط پوریا به هوش امده زود بیا
- چی پوریا به هوش امده راست می گی مامان
- اره
بعد گوشی راقطع کردم
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:06 PM
- چی شده علی؟
- ملودی پوریا به هوش امد
- چه قدر خوب
- می دونی غیر از این که ما پسر خاله هستیم برادر های شیری هم هستیم
- واقعا
- اره پس زود برو
- باشه ولی.....
- ولی چی؟
مکسی کردم و گفتم میشه شمارتو بدی داشته باشم
ملودی خندید و گفت: اره
بعد از ستاره یک ورق گرفت و شمارشو نوشت خیلی خوشحال شدم اخه هم ملودی را پیدا کرده بودم و هم پوریا به هوش امده بود شماره را که گرفتم سریع رفتم پیش پوریا همه دورش جمع شده بودن
- پوریا
- علی
رفتم تو بقلش کردم خیلی خوشحال بودم اخه پوریا حالش خوب بود فقط پاش شکسته بود که اون هم چیزی نبود زود خوب می شود.
ئر همین موقع بود که پرستارو دکتر امدن
- چه خبر اینجا مثلا بیمارستانه تازه بیمار تازه به هوش امده بعد شما این طوری دورش کردید
بعد همه رفتن بیرون از اتاق من هم امدم بیرون.
عاطفه امد جلو و گفت:
- علی می توانم باهات صحبت کنم
- اره حتما عاطفه
هیچ وقت عاطفه رو این طوری ندیده بودم نمی دونستم چی شده بود به خاطر همین گفتم : چی شده عاطفه مشکلی داری پوریا م دیگه حالش خوبه خدارو شکر به هوش امده ولی انگار تو خوشحال نیست
سرشو انداخت پایین و گفت و چادرشو درست کرد و بعد گفت میشه بریم پایین با هم صحبت کنیم
- اره بریم
- توی حیاط امدیم و بعد من گفتم چی شده بگو ؟
- علی تو خوب من را می شناسی و می دونی که چه ج.ر دختری هستم ولی....
- ولی چی؟
- دوستت حمید از من خواستگلری کرده
- چی حمید از تو....
خیلی عصبی شدم پاشودم برم پیشش که عاطفه دستمو گرفت و گفت:
- صبر ک بشین کارت دارم علی من نمی دونم ولی می خواستم اگر اجازه بدی یک مدت باهاش صحبت کنم و بینم چی میگه نمی خوام فعلا کسی از این موضوغ خبر داشته باشه. من می دونم ما به درد هم نمی خوریم ولی باید خوردم بهش بگم
- عاطفه می دونی من حمید را خوب می شناسم اون از ان پسرهایی است که تا حالا 10 تا یا بیشتر دوست دختر داشته. نمی خواهم به تو هم ضربه بزنم می دونی که مثل زهرا تو رو دوست دارم نمی خوام اذیتت کنم.
- می دونم به خاطر همین به تو گفتم علی نمی خوام کسی چیزی بدونه فقط می خوام تو بدونی.
- باشه ولی...... یک سکوتی کردم و گفتم: پس باید با یکی اشنات کنم اون حمید را بیشتر از من می شناسه و بیشتر می توانه به تو کمک کنه.
فردا صبح رفتم دنبال عاطفه و بعد عاطفه رفت یک دسته گل خرید و بعد با هم رفتیم بیمارستان
- علی اینجا که بیمارستانی است که پوریا هستش چرا اینجا امدیم هان .
- نترس پیش پوریا نمی ریم. ان کسی که باید باهاش صحبت کنی اینجاست
بعد رفتیم پیش ملودی من شب گذشته باهاش صحبت کرده بودم و همه چیز را گفته بودم کهحمید به عاطفه چی گفته اون هم قبول کرد با عاطفه حرف بزنه.
- سلام
- سلام علی ......سلام عاطفه جون..........من ملودی هستم
- سلام ملودی خانم
عاطفه یک نگاهی به من کرد
- عاطفه ملودی همان کسی است که می تواند به تو کمک کند
- عاطفه جان چی می خواهی در مورد حمید بدانی
- هر چی که می دونی
- پس طاغت شنیدن داری
عاطفه یک مکسی کرد و به ارامی اب دهان خود را قورت داد و گفت: اره
- من حمید را از ترم دوم دانگاه می شناسم اون پسری هست که با همه دختر های دانشگاه دوست هستش هیچ دختر نیست که قبلا باهاش دوست نباشه
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:07 PM
- خوب این که نشود دلیل در مورد خانوادش چی می دونی
ملودی یک نگاهی به من کرد و گفت:
- عاطفه اون از یک خانواده خیلی پایینی است. خونه اش کناره راه اهن هستش و در بدترین نقطه انجا زندگی می کنند پدر و مادرش هر دو مواد فروش هستن خودش مه یک زمانی مواد می فروخت ولی الان این کارو نمی کنه ولی بجاش تو کار فروش قرص هستش. و قرص و مشروبات الکلی مهمانی های بچه ها تامین می کنه و بعضی وقت ها هم جا برای مهمانی بچه ها پیدا می کنه و از این راه پول زیادی بدست اورده
وقتی عاطفه این حرف ها رو از ملودی شنید از هوش رفتو روی زمین افتاد من هم رفتم پرستار را صدا کردم و روی تختی که تو اتاق ملودی بود گذاشتم و پرستار هم بهش سرم زد
من هم از شنیدن حرف هایی که ملودی می زد خیلی تعجب کرده بودم و زبانم بند امده بود
- ملودی تو این ها رو از کجا می دونی ؟
- من یک زمانی دوست حمید بودم و اون را هم خیلی دوست داشتم تا این که یک روز تصمیم گرفتم بفهمم این پسر کیه و چه کاره است. یک روز از ستاره یک حرفی را شنیدم که اصلا تو مخم نمی رفت به خاطر همین رفتم در بارش تحقیق کردم و فهمیدم اصلا حمید کی هست و چه کار می کنه/
- ولی من هیچی در بارش نمی دونستم
- اره می دونم چون حمید وقتی تو رو می دید یاد برادرش که فوت کرده بود می افتاد به خاطر همین با تو خوب بود تازه هرگز از تو بد نمی گفت و حتی به خاطر تو ب بچه ها دوا می کرد.
- علی .........علی
- بله عاطفه خوبی؟
- من کجام ؟
- تو بیمارستان فشارت افتاد بهت سرم زدن
- ملودی
- بله عاطفه
- مرسی که به من همه چی را گفتی علی برم پیش پوریا
- باشه بزار حالت بهتر بشه می ریم
- نه الان بریم
از ملودی خداحافظی کردیم بعد رفتیم پیش پوریا وقتی اونجا بودیم عاطفه همش تو خودش بود اصلا حواسش نبود نمی دونم باید چه کار می کردم
خودش می خواست در باره حمید بدونه همش با خودم می گفتم نکنه اشتباه کردم و همش خودمو سر زنش می کردم.
پرستار امد و گفت فردا پوریا مرخص می شه خیلی خوشحال شدم ولی عاطفه انگار اصلا اینجا نبود.
اروم با دستم بهش زدم و گفتم :
- کجایی؟ فردا پوریا مرخص میشه
- چی علی؟
- می گم فردا پوریا می یاد خونه
- اهان ...خوبه ........ خدارو شکر
- اصلا معلوم هست چیته؟
- خوبم
فردا صبح با شوهر خاله ام امدیم بیمارستان و کار های پوریا را انجام دادیم و پوریا رو بردیم خونه
3 روز گذشت و این مدت اصلا از ملودی خبر نداشتم به خاطر همین تصمیم گرفتم برم بیمارستان وقتی رفتم توی اتاق دیدم ملودی نیست و وسائلش هم نیست خیلی نگران شدم با عجله از اتاق امدم بیرون
- علی ........ علی ........ علی
- ملودی کجایی؟ چرا لباس پوشیدی؟
- دکتر گفته که می توانم برم خونه
- اهان ....... خداروشکر
- تنها هستی ؟ مامان نیومده
- نه نیستم ستاره امده مامان هم کار داشت
- باشه
- ماشین دارید
- نه
- پس من می برمتون
- نه مزاهم نمیشیم
- این را نگو
- سلام علی
- سلام ستاره ............خوب بریم دیگه
سوار ماشین شدیم ملودی جلو نشست ستاره هم پشت نشست توی راه اصلا حرف زیادی نزدیم ملودی از من پرید عاطفه چه طوره؟
من هم گفتم اصلا خوب نیست همش تو خودشه و اصلا معلوم نیست چه کار می کنه؟
می دونم من هم وقتی فهمیدم همین طوری شدم باید فرصت بیدن بهش من هم گفتم باشه
رسیدم خونه ملودی از هم خداحافظی کردیم و انها از ماشین پیاده شدن و رفتن داخل خانه.
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:07 PM
کمی که گذشت من مه خونه رسیدم ملودی به من مسیج زد و گفت: مرسی که ما رو رسوندی نمی دونم چه طوری جبران کنم
من هم در جواب گفتم : کاری نکردم . راستی چرا رفتی خونه؟
در جواب گفت: دکتر گفت برو خونه فقط برای شیمی درمانی باید برم بیمارستان
توی این مدت ملودی به خاطر شیمی درمانی خیلی لاغر و شکسته شده بود خیلی دوست داشتم که هر چه زودتر حالش خوب بشه و بشه همان ملودی قبل
اون شب بهش مسیچ دادم: حالت خوبه ملودی جان؟
در جواب گفت:اره خوبم ستاره الان رفت من هم تو اتاقم هستم و دارم نقاشی می کشم
من هم در جوابش گفتم: می بهت زنگ بزنم
هیچ جوابی نداد خیلی صبر کردم ولی باز هم جواب نداد بعد زنگ زدم
- سلام
- سلام علی هستم
- سلام علی شناختم
- چرا جواب ندادی
- اخه.......
- باشه ببخشید زنگ زدم خدان......
- نه نه نه صبر کن
- بله
- می خوام باهات حرف بزنم
- واقعا
- اره
- می خوام در مورد خودم بهت بگم
- باشه
- خوب می دونی خانه ما کجاست
- اره
- بزار حرف بزنم
- چشم ببخشید
- مادر و پدر من هر دو مهندس هستن و تو کارخانه کارمی کنند من هم تک فرزند هستم و می دونی که من مسیحی هستم و همیشه تنها هستم و تنها سرگرمم نقاشی و زدن پیانو است
- خوب خوبه .......این را می دونم که شما مسلمان نیستی
- از کجا؟
- از کتابی که تو بیمارستان کنارت بود و از حمید هم شنیده بودم
- چرا بهم نگفتی؟
- چی بگم مگه فرقی می کنه شما مسلمان باشی یا مسیحی از دو ما یک خدا داریم و لیهر یک به شکل خاصی میشناسیمش
- مرسی که این را گفتی ............ راستی بابام الان موهامو از ته زد الان کجل شدم
- چرا بابا این کارو کرد
- اخه موهام داشت می ریخت تازه اگر الان نمی زد 2 یا 3 روزه دیگه همش به خاطر شیمی درمانی می ریخت
- ملودی
- بله
- این صدای چیه؟
- راستش الان کنار پیانو نشستم و دستم رویه کیبور پیانو هستش
- واقعا
- اره
- میشه بزنی؟
- واقعا
- اره
بعد شروع کرد به زدن پیانو خیلی زیبا پیانو می زد اصلا نفهمیدم 1 ساعت گذشته محوزدن پیانو ملودی شده بودم
- علی ......... علی
- بله
- کجایی؟
- همینجا خیلی زیبا بود ملودی جان مرسی گلم تا حالا این اهنگ را نشنیده بودم
- مرسی علی اخ
- چی شد؟
- هواسم نبود تو با موبایل زنگ زدی
- خوب که چی؟
- پول موبایلت
- اشکال نداره مهم نیست خودتو ناراحت نکن
- باشه علی بهتره من برم شما هم دیگه زیاد صحبت نکن
- باشه
- خدانگهدار
- خدانگهدار
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:07 PM
بعد وقتی گوشی را گذاشتم همش صدای پیانو ملودی تو گوشم بود اصلانمی توانستم بخوابم نمی دونم چرا همش دوست داشتم دوباره ملودی برام پیانو بزنه
نمی دونم چه طوری خوابم برد ولی صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم
- مگه دانشگاه نداری تو
- نه ندارم اخه این ترم را مرخصی گرفتم تازه ترم پیش هم که مشروط شدم
- علی چی مگی هان تو مشروط شدی؟
- اره
- چرا؟
- بی خیال مامان
بد پوریا زنگ زد
- سلام
- سلام اقا پوریا چه طوری داداش؟
- مرسی خوبم تو خوبی؟
- اره خوبم عاطفه چه طوره بهتره
- اره خوبم عاطفه رو نمی دونم اخه چند روزه بدجور تو خوردشه دانشگاه هم نمی رهنمی دونم چرا این طوری شده با من هم حرف نمی زنه
- یک سکوتی کردم بعد گفتم : می یام اونجا نگران نباش
بعد حاضرشدم و رفتم خونه خاله
- کجا علی؟
- خونه خاله
- میرم پیش پوریا کاری داشتی اونجا
- من غذایی را درست کردم که پوریا دوست داره بزار بابا بیاد و با هم بریم
- باشه ولی زود
- سلام من امدم بریم
من رفتم غذاها رو گذاشتم تو ماشین بعد حرکت کردیم وقتی رسیدیم خونه خاله من خیلی سربه سر پوریا گذاشتم و مثله همیشه صدای پوریا رو در اورده بودم
و مثله همیشه سر به سر عاطفه می گذاشتم و عاطفه هم می خندید
- علی
- بله پوریا
- مرسی عاطفه داره می خنده خیلی وقت بود صدای خندشو نشنیده بودم
- خواهش می کنم
- شام حاضرهههههههههههههههه
- باشه مامان امدیم
بعد از این که شام خوریدم عاطفه رفت توی اتاقش زهرا هم با عاطفه رفت
من رفتم توی اتاق: می رم پیش عاطفه الان می یام
گفت برو
در اتاق عاطفه رو زدم بعد گفتم می توانم بیام داخل
- بله بفرماید
- علی هستم بیام تو ؟
بعد امد در را باز کرد و من رفتم تو اتاقش. یک نگاهی به اتاقش کردم خیلی زیبا بود تمام اتاقشو نقاشی کشیده بود
- چه اتاقت خوشکله. کاره خودته
- مرسی علی بله . راستی مگه شما اتاق من نیومدی؟
- نه نیومدم اولین باره که می یام
- خوبه پس خوش امدین
- مرسی ولی این نقاشی های روی دیوار کار شماست؟
- بله هم من هم دوستم
- خوبه خیلی زیباست. راستی مگه رشته شما گرافیک هستش که این نقاشی ها رو کشیدی
- بله من هم تو دبیرستان گرافیک خوندم هم تو دانشگاه گرافیک می خوانم
- اهان
- مگه شما نمی دونستی؟
- نه
بعد هر دو خندیدیم
- حالا چی شده امدی تو اتاق من؟
- پوریا گفتش چند وقته همش تو خودت هستی و همش تو اتاقت هستی از من خواست که بیام ببنم چه کار می کنی و بپرسم چی شده؟ و می گفت همش خونه هستی و دانشگاه هم نمی ری؟
- هیچی نیست فقط می خوام خونه باشم
- به من دروغ نگو شما هم گوشیت را خاموش کردی هم دانشگاه نمی ری ؟ پس هیچی نیست.
یک سکوتی کرد بعد یک دفعه شروع کرد به گریه کردن
- عاطفه چی شده؟ به من بگو؟
- اره یک چیزی شده حمید .........حمید
- حمید چی؟
- من به حمید گفتم نمی خواهم دیگه ببینمش و بعد گفت چرا؟ من هم همه چیزهایی را که ملودی گفته بود گفتم و لی نگفتم ملودی گفته گفتم خودم فهمیدم
- اخه چرا این کارو کردی ؟ چرا بهش گفتی؟
- چون نمی خواستم دیگه ببینمش. چند باری که رفتم دانشگاه همش جلو دانشگاه منتظر من بود و خیلی ناراحتم می کرد و دوستم هم فهمیده بودن که چی شده؟ من همش می گفت بزار من هم حرف بزنم ولی من نمی خواستم اصلا ببینمش. به خاطر همین خونه هستم.
خیلی بد گریه می کرد دستمالمو دادم بهش تا اشکشو پاک کنه
- گریه نکن من خودم باهاش حرف می زنم
- ولی....
- ولی نداره
- باشه
- پس دیگه گریه نکن
ساعت 11 بود زهرا تو اتاق عاطفه خوابیده بود به خاطر همین تصمیم گرفتیم شب انجا بمانیم من تو اتاق پوریا خوابیدم مامان و بابا هم تو اتاق مهمان ها خوابیدن
- علی؟
- بله
- تو خیلی عوض شدی چی شده انگار یکی تو را دوباره زنده کرده نمی خوای بگی ؟
- اره درست میگی پوریا ولی روم نمیشه دربارش با تو صحبت کنم
- چرا مگه چی شده ؟
- من عاشق شدم
- چی؟ علی عاشق شده ؟
- اره یادته درباره یک دختر باهات صحبت کرده بودم
- اره یادمه
- پیداش کردم توی همان بیمارستانی که تو بودی ولی....
- ولی چی؟
- ولی تو قسمت سرطانی ها اخه اون سرطان خون داره
- علی خیلی دوستش داری؟
- اره خیلی خیلی زیاد ولی یک مشکلی است
- اون چیه؟
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:07 PM
- اخه ملودی مسیحی است و تنها فرزند خانواده است و این که سطح خانواده اش از ما خیلی بیشتره
- این که خیلی بده ولی ایا اون هم تو را دوست داره؟
- اره دوست داره خودش بهم گفت.. نمی دونم به مامان و بابا چی بگم هم به خاطر این موضوع هم به خاطر بیماری که داره.
- خوب فعلا که باهاهش دوست هستی انشالله هر وقت خوب شد برو جلو و باهاش در مورد ازدواج صحبت کن.
- اره فکر خوبی.
بعد هر دو خوابیدیم . از این موضوع 2 روز گذشته بود. من با حمید تماس گرفتم و گفتم باید تو رو بینم و گفت باشه و قرار گذاشتیم که هم دیگر را ببنیم.
- سلام حمید
- سلام
- چه طوری؟
- خوبم کاری داشتی با من علی که بعد از این همه مدت با من قرار گذاشتی؟
- می خواستم ببینمت اخه خیلی وقته ازت خبری نداشتم .
- راستشو بگو؟
- اره تو راست می گی من به خاطر عاطفه امدم
- علی من واقعا عاطفه رو دوست دارم می دونم هم تو هم عاطفه در مورد من همه چی رو می دانید ولی تو این مدت خیلی عوض شدم همش هم به خاطر عاطفه است. همان احساسی رو که تو به ملودی داری من هم به عاطفه دارم
- تو خیلی تغییر کردی این رو از حرف زدنت و لباس پوشیدنت می شه فهمید. ولی....
- ولی چی؟
- عاطفه نمی خواد تو رو بینه ببخشید ولی بهتره فراموشش کنی. دیگه سره راهش نری. اون به خاطر تو دانشگاه نمی ره حتی بیرون هم نمی ره . پس بزار بره دانشگاه و با ارامش بیرون بره.
- ولی علی من دوسش دارم.
- ولی حمید دوستی یک طرفه که نمی شه.
- نه نمی شه
- بزار من بهش می گم که ت. خیلی تغییر کردی شاید....
- شاید چی؟
- نمی دونم فعلا کاری بهش نداشتته باش خواهش می کنم.
- باشه فقط به خاطر این که خیلی دوستش دارم این کارو می کنم
بعدش هم بدونه خداحافظی رفت من هم رفتم پیش ملودی .
خیلی دوست داشتم کنار ملودی باشم و این موضوع که بین عاطفه و حمید پش امده را بهش بگم.
رفتم جلوی در خونه ملودی بعدش زنگ زدم ملودی خودش در را باز کرد و رفتم داخل.
- سلام خوبی؟ چی شده امدی اینجا
- سلام مرسی خوبم تو خوبی دلم تنگ شده بود گفتم بیام پیشت
- بیا تو
- مزاهم نیستم
- نه نیستی
- مامان هستش پس بیا تو
رفتم داخل خونشون خونه خیلی بزرگی داشت و تمام حیاط پر گل بود و یک گوشه حیاط هم یک گلخونه کوچیک بود.
- چرا دستمال سر گذاشتی ؟
- بعد گفت خوب مجبور به خاطر این که کجلم
بعد هر دو با هم خندیدم من هم گفتم نگران نباش من هم این بالا سر م می یاد چون من هم قراره سرباز بشم و این بلا سرم می یاد. در همین موقع مامانش از خونه امد بیرون
- سلام
- سلام علی اقا خوش امدی
- مرسی
بفرمایید داخل رفتم داخل ساختمان منو راهنمایی کردن به قسمت اتاق مهمان ها و در انجا من و ملودی نشستیم مامان ملودی هم کنار ملودی نشسته بود. بعد شروع به صحبت کردن در باره دانشگاه و بچه های دانشگاه کردیم.
- اخیش بلاخره رفت
- کی؟
- مامان
- ملودی !!
- نمی خوای بگی چی شده من حس می کنم می خواهی چیزی بگی به من
- راستش اره
- چی بگو؟
- حمید از عاطفه خواستگاری کرده
- چی واقعا؟
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:07 PM
- اره ولی فقط من و خود عاطفه اینو می دونیم
- خوب حالا چی شده؟
- هیچی امروز با حمید صحبت کردم و گفتم فقط تو به عاطفه علاقه داری و این فقط یک طرفه است و بهتره دیگه کاریش نداشته باشی.
- خوبه .......... علی پاشو بریم بیرون تو حیاط
- باشه
ملودی من رو به مان گلخونه ای که وقتی وارد شدم و نگاه منو جلب کرد برد
- این گل خونه من است
- واقعا
- اره .... چه طور؟
- راستش وقتی وارد خانه شما شدم خواستم ازت بخوام بیایم انیجا اخه توجه منو خیلی جلب خودش کرده بود
خنده ای کرد و گفت : حالا که امدی اینجا گل خونه من است که همه کارشو خودم می کنم البته مادر بزرگم همه به من کمک می کنه اخه خودش هم یک گلخونه تو خونش داره
- یعنی همه این گل ها کار تو؟
- اره همش حتی گل هایی دارم که سالی یک بار گل می دن
بوی عجیبی تو فضا گل خونه بود همان بوی که ملودی در همان روز که دیر به کلاس امده بود و کناره من نشسته بود خیلی دوست داشتم بدونم این چه بوی است
- ملودی
- بله
- این بو عجیبی که در فضا پخشه مال کدام گل است.
- دنباله من بیا
- باشه
- ماله این گله
- ولی این که گل نداره چه طوری همچین بوی از خودش بیرون می ده
- اره خودم هم می دونم خیلی دوست دارم گلشو بینم الان حدود یک سالی است که هر کاری می کنم این گلدان گل بده گل نمی ده
- اخه چرا
- نمی دونم و بوش خیلی عجیبه به خاطر همین من اسم این گل را گذاشتم 7 رنگ
- چرا 7 رنگ ؟
- نمی دونم شاید به خاطر این است که بوی که از خودش بیرون میده بوی 7 تا گل است
- خوبه اسم قشنگی داره ولی من می گم اسمشو بزار باران
- چرا؟
- اخه وقتی باران می یاد یک همچین بوی تو فضا پخش میشه
- اره درسته پس اسمشو می زاریم باران.
بعد از گل خانه امدیم بیرون اخه نباید زیاد اونجا می بودیم اخه برای ملودی خوب نبود به خاطر بوی های مختلفی که تو فضا انجا پخش بود.
- ملودی
- بله
- هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم با تو صحبت کنم چه برسه به این که بیام تو گل خونت و با هم اسم یک گل را انتخاب کنیم
- می دونم
- چه طور؟
- اخه تو خیلی خجالتی هستی من هم خیلی وقت ها می خواستم با تو صحبت کنم ولی می ترسیدم که ناراحت بشی یا بگی این دختره .....
- دیگه این رو نگو
با لبخند جواب داد چشم.
روزها پشت سر هم می گذشت و علاقه من به ملودی بیشتر و بیشتر میشد. و هر وقت به خونه ملودی می رفتم بیشتر وقت رو تو گل خونه بودیم و با هم روی گل ها کار می کردیم گل خونه کوچکش هر روز داشت بزرگ و بزرگتر می شد و لبخند شادی ملودی هم بیشتر می شد و هم خیلی خوشحال بودم مادرش هم خیلی از من تشکر می کرد به خاطر این که ملودی روز به روز بهتر می شد
اول پاییز شده بود مادرش بزرگش رفته بود مسافرت و از ملودی خواسته بود از گلهای گلخونش مواظبت کنه. به خاطر همین ملودی از من خواست که برم دنبالش که با هم بریم خونه مادربزرگش. اون روز حال ملودی خیلی خوب بود و از روز های دیگه هم بهتر بود .
رفتم تو گلخونه و شروع کردیم به آب دادن گلهای مادربزرگش گلهای زیبایی داشت در همین موقع بود که بارون شروع به باریدن کرد ملودی عاشق باران بود به خاطر همین رفت بیرون من هم رفتم بیرون
- ملودی باران خیلی شدیده بریم داخل سرما می خوری
- نه علی نگران نباش هیچی نمی شه.
بعد تو حیاط شروع کرد به بدوین و با صدای بلند می خندید من هم باهاش شروع کردم به دویدن و با هم با صدای بلند می خندیم تا حالا ملودی را نقدر شاد ندیده بودم . در حال دویدن بودیم که یک دفعه شالش از
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:08 PM
سرش افتاد و من یک دفعه به سرش خیره شدم اخه به خاطر شیمی درمانی همه موهای سرش ریخته شده بود و موی نداشت
- چیه مگه دختر کجل ندیده بودی هان
- چرا دیدم ولی دختر کجل به این خوشکلی ندیده بودم
بعد هر دو با صدای بلند خندیدیم و بعد ملودی شالشو تو دستش گرفت و شروع کرد به دویدن در همین موقع بود که سرش گیج می ره و می افته زمین
با عجله می رم سراغش چند بار صداش می کنم ولی چشاشو باز نمی کرد بغلش کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و با سرعت زیاد رفتم طرف بیمارستان اونجا ملودی را خوب می شناختن وقتی گفتم چی شد دکترش خیلی دوام کرد من هم زنگ زدم به مادرش و مادرش امد
دکتر با مادرملودی شروع به صحبت کردن کرد و گفت که ملودی حالش خیلی بده و ممکنه که دیگه بیدار نشه . من تمام حرف های دکتر روا که به مادر ملودی زد را شنیدم و با عجله رفتم جلو و گفتم
- چی میگی دکتر ملودی حالش از من هم بهتره نباید این طوری در بارش بگی .
مادر ملودی من را کنار کشید و گفت دکتر راست میگه ملودی اصلا حالش خوب نیست بیماری کل بدنشو گرفته و کاری هم نمی شه کار الان 2 ماهی است که ملودی داره می جنگه ولی دیگه.....
- نه من باور نمی کنم تو این چند روز که همش شاد بود و می خنید
- اره ولی همش به خاطر تو بود وگرنه.....
نمی دونستم که چه کار کنم رفتم بالای سر ملودی و شروع کردم حرف زدن باهاش می دونستم که صدامو می شنوه ولی...
حالم خیلی بد بود نمی دونستم که چه کار کنم 3 ورز بود که ملودی تو بیمارستان بود و حالش روز به روز بد تر می شده مادر ملودی از من خواست که برم خونه ولی من گفتم نه می خواهم بمانم رفتم یک گوشه حیاط و یک لحظه خوابم گرفت نمی دونم خوابدم یا بیدار صدای خنده ها ملودی همش توگوشم بود که یک دغعه از خواب بیدار شدم با عجله رفتم تو اتاقش دیدم که مادر ملودی داره گریه می کنه و یک ملافه سفید هم روی سر ملودی کشیده شده بود خیلی حالم بد شد پاهام شل شده بود اصلا نمی توانستم رو پاهام باستم بعد نشستم و شروع کردم به گریه کردن
رفتم بالای سر ملودی و ملافه رو برداشتم و ملودی را بغل کردم و با گریه گفتم پاشو .............
حالم اصلا خوب نبود در همین موقع بود که پوریا و حمید و عاطفه امدن پوریا اخه من به پوریا زنگ زده بودم و همه چی را گرفته بودم .
پوریا امد و منو برد ان طرف و حمید هم کنارم بود حالم خیلی بد بود نمی دونستم چه کار کنم . بچه ها منو برن خونه و هر سه در کنار من بودن مامان هم همه چی را فهمید و خیلی نگران من شد ولی .........
فردا صبح با عجله از خواب بیدار شدم پوریا هم بیدار شد
- چی شده علی ؟
- ملودی
- علی تو حالت خوب نیست ملودی هم دیگه کنار ما نیست
- نه دروغ میگی
پوریا وقتی دید حاله من خیلی بده منو برد بیمارستان در همین موقع داشتن ملودی را میبرد قبرستان که دفنش کن.
ملودی مسیحی بود و اون را به قبرستان مسیحی ها بردن و دفنش کردن من هم به همراه پوریا و عاطفهو حمید رفتم .
یک هفته از این ماجرا گذشته بود و توی این مدت پوریا و حمید در کنار من بودن من هم هر روز می رفتم سر خاک ملودی
روز ها پشت سر هم می گذشت از پوریا خواستم که منو دیگه تناه بزاره و اون هم رفت خونشحمید همه کمتر پیشم می امد. 1 ماه بود که از فوت ملودی می گذشت من رفتم سر خاک ملودی که اونجا مادرشو دیدم مادرش از من خواست که باهاش برم خونشو ولی اصلا نمی توانستم برم اخه اونجا بوی ملودی را میداد و این خیلی برام سخت بود ولی رفتم
مادر ملودی من را برد داخل گلخونه و گفت ملودی از من خواسته که تو اینجا این جعبه رو بدم به تو
بعد رفت بیرون در جعبه را باز کردم و دیدم داخلش مو بافته شده ملودی که کوتاه شده داخلش بود و به نامه که توش کلی با من حرف زده بود
و گلخونه را به من داده بود و از من خواسته بود که از گلخونه اش نگه داری کنم. در داخل جعبه هم یک دفترچه بود که همه چیز در مورد خودش و من و گلخونه توش نوشته شده بود.
تقریبا یک 6 ماهی از این ماجرا می گذشت که پوریا امد خونه پیشه من و گفت حمید و عاطفه دارن با هم ازداوج می کنن من خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم و خواستم که از قول من هم به حمید و عاطفه تبریک بگه
همان روز تصمیم گرفتم که مراسم عقد حمید و عاطفه رو تو گلخونه بگیرم به خاطر همین به مادر ملودی زنگ زدم تا این که ازش جازه بگیرم مادرش هم گفت اون گل خونه ماله شماست و نیاز به اجازه نداره پس راحت باش
M.A.H.S.A
08-14-2011, 12:08 PM
خیلی خوشحال شده بدم و با خوشحالی به گل خونه رفتم و همه چی را برای مراسم امده کردم
5 شنبه که با همه فامیل رفتیم اونجا تا مراسم را انجام بدیم دیدم تمام گلخونه پر از گل شده حتی گل هایی که فصلش نبود بازشده خیلی تعجب کردم
مادر ملودی هم همین طور یک دفعه بوی گل باران را حس کردم و رفتم طرفش و دیدم که اون هم گل داده اصلا باورم نمی شده مادر ملودی گفت علی با این کاری که تو امیورز کردی باعث شدی که ملودی هم خوشحال بشه و همه این گل ها هم خوشحال شدن حتی این گل که برای اولین بار گل داده
اره واقعا مادر ملودی راست می گفت حتی باران هم گل داده بود دقیقا همان طوری که ملودی فکرش را می کرد یک گل 7 رنگ که بودی باران را می داد.
گل باران هم بعد از مراسم و ان روز همیشه پر گل بود و هیچ وقت بودن گل نبود.
من هم اسم ان گل را تغییر دادم و گذاشتم ملودی باران .
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.