توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى
afsanah82
08-14-2011, 02:39 AM
next page fehrest page fehrest page
نام كتاب : شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى (جلد اول )
شارح : صمدى آملى
باب اول
از دل به دفتر از دفتر به دلها
1- بسم الله الرحمن الرحيم كه عارف در مقام كن مقيم است
2- كن الله و بسم الله عارف چه خوش وزنند در بحر معارف
3- ز كن اعيان ثابت آمد از غيب به عين خارجى بى نقص و بى عيب
4- ز كن هردم قضا آيد بتقدير دهد اسم مصور را به تصوير
5- كه دائم خلق در خلق جديد است كه از هر ذره صد حب حصيد است
6- ز بس تجديد امثالش سريع است جهان را هر دمى شكل بديع است
7- ز كن هر لحظه اسماى جلالى بود اندر تجلى جمالى
8- چو رحمت امتنانى و وجوبى است مر عارف راز كن حظ ربوبى است
9- كن عارف كندكار خدايى ببين ايخواجه خود را از كجايى
10- مصور شد به انشاى پيمبر مثال بوذرى از كن اباذر
11- مقام كن سر قلب سليم است مقامى اعظم از عرض عظيم است
12- سلام ما بقلب آفرينش به مشكوة و سراج اهل بينش
13- سلام ما بدان روح معانى سلامى در خور سبع المثانى
14- به شرح صدر خود آن آيت نور عماء است و هباء و بيت معمور
15- ندارد او بتاهى و تناهى تعالى الله ازين صنع الهى
16- ز وسع قلبش آن نور مويد نبوت را شده ختم موبد
17- سوادش ليلة القدر شهودى فوادش يوم الايام صعودى
18- خيالش مجمع غيب و شهود است مثال منفصل او را نمود است
19- چو در توحيد فانى بود كامل مقام فوق كن را بود نائل
20- كه محمود و محمد هست و احمد اللهم صل على محمد
21- على بن ابيطالب هم اين است كه سر انبياء و عالمين است
22- امامت در جهان اصلى است قائم چو اصل قائمش نسلى است دائم
23- ز حق هر دم درود آفرينش بروح ختم و آل طاهرينش
24- كه اندر جمع يس اند و قران كه اندر فرق طه اند و فرقان
25- خدايا مرغ دل بنموده پرواز بسوى دلنوازى ته پرواز
26- يكى فرزانه دانا سرشتى يكى جانانه رشك بهشتى
27- يكى دل داده روشن روانى يكى شوريده شيرين بيانى
28- چو بلبل از گل و گلبن شود مست مرا گفتار ز نغرش برده از دست
29- سلام خالص ما بر روانش سلامت باد دائم جسم و جانش
30- روان بادا هميشه خامه او نويسم من جواب نام او
31- كه حكم شرعى خير الانام است جواب نامه چون رد سلام است
32- مرا از سر من گرديده معلوم جواب نامه ابد هم بمنطوم
33- كه نظم اندر نظام آفرينش بقا دارد بنزد اهل بينش
34- ز نظم است فكر را تعديل و توسيط بدر آيد ز افراط و ز تفريط
35- ز نظم آيد سخن در حد موزون ز اندازه نه كم باشد نه افزون
36- چو حق اندر كلامت هست منظور كلام حق چه منظوم و چه منشور
37- بسا شعر بحكمت گشته معجون نموده نيك بختى را دگرگون
38- چه بينى شعر از طبع روان را بشور اند بسى پيرو جوان را
39- شناسم من كس را محض شاهد كه از اين مائده او راست عائد
40- سحرگاهى در آغاز جوانى كه بايد بگذرد در كامرانى
41- بخلوتخانه صدق و صفايش بقرآن و مناجات و دعايش
42- ز شعرى ناگهان زير و زبر شد چو گوگردى كز آتش شعله ور شد
43- فروغ جلوه هاى آسمانى از آن شعرش نموده آنچنانى
44- كه تار و مار گشته تار و پودش بشد از دست او بود و نمودش
45- چو يكسر تارك نفس و هوى شد خدا گفت و بحق سوى خدا شد
46- ز شعرى شد زمينى آسمانى كه بنموده وداع زندگانى
47- از اين هجرت بدان اجرت رسيده است كه چشم مثل من آنرا نديده است
48- عروس معنى شعرى كه عذر است چرا مر قائلش را وجه از راست
49- زبان حجت الله زمان است كه در مدح و دعاى شاعر آنست
50- كه راوى در دل دفتر نوشته است بهر يك بيت بيتى در بهشت است
51- صله بگرفته اند از حجت عصر كه نقل آن فزون ميايد از حصر
52- فرزدق را و دعبل را گواهى دو عدل شاهد آوردم چه خواهى
53- خداوندا نما يارى حسن را برين منظومه نيك آرد سخن را
54- دلش را از بديها پاك فرما تنش را در دهت چالاك فرما
55- به ن والقلمت اى رب بيچون نگارش در خط و ما يسطرون
56- زبانش را گشا بهر بيانش تو ميگو حرف خود را از زبانش
57- چو طاهر كردى او را اطهرش كن بسان سلسبيل و كوثرش كن
58- كه تا آب حيات علم جارى شود از او با حفاد و ذرارى
59- ز لطف خويشتن فرماى نايل مرا و را دولت قرب نوافل
60- اگر قرب فرائض راست لايق زهى عشق و زهى معشوق و عاشق
61- بيا بر گيراى پاكيزه گوهر نكاتى را كه آوردم به دفتر
62- چو اين دفتر حكايت دارد از دل بسى حرف و شكايت دارد از دل
63- بحكم طالعش از اختر دل نهادم نام او را دفتر دل
64- ز طوفانى درياى دل من صد فهايى كه دارد ساحل من
65-بسى از آن صدفها راز ساحل نمودم جمع و شد اين دفتر دل
66- ز ما اين دفتر دل يادگارى بماند بعد ما در روزگارى
67- نه چندان بگذرد از اين زمانه كه ما را اينست نامى و نشانه
68- وليكن دفتر دل هست باقى من الان الى يوم التلاقى
69- شد آغاز سخن از دفتر دل ز دل افتاده ام در كار مشكل
70-كه اين دفتر نبايد كرد بازش نشايد بر ملا بنمود رازش
71- مپرس از من حديث دفتر دل مكن آواره ام در كشور دل
72-شورانش كه چون زنبور خانه است زبس از تير عم دردى نشانه است
73- چو ديوانه كه در زنجير بسته است حسن از دست دل پيوسته خسته است
74- نيارم شرح دل دادن كه چونست چه وصف آن ز گفتگو برونست
75- هر آنچه بشنوى از بيش و از كم نه آن وصف دل است و الله اعلم
76- نه آن وصف دل است اى نورديده كه دل روز است و وصف آن سپيده
77- چو حرف اندك از بسيار آمد چو يكدانه ز صد خروار آمد
78- بر صاحبدلى بنما اقامت نمايد وصف دل را تا قيامت
79- ز دل بسيار گفتى و شنيدى شب ديوانه دل را نديدى
80- شب ديوانه دل يك طلسم است كه تعريفش برون از حد و رسم است
81- ادب كردى چو نفس بى ادب را گشايى اين طلسم بوالعجب را
82- دل ديوانه رند جهانسوز چو شب آيد نخواهد در پيش روز
83- نميدانم چه تقدير و قضايى است دلم را دل شب آشنايى است
84- نواى سينه و ناى گلويم بر آرد از دل شب هاى و هويم
85- همين ناى است كو دارد حكايت نمايد از جدائيها شكايت
86- ز بس معشوق شيرين و غيور است دل بيچاره نزديك است و دور است
87- كمال وصل و مهجورى عجيب است مرعين قرب را دروى غريب است
88- چو نالى خواهم از دردم بنالم معاذ الله كه ار خواهم ببالم
89- چو روى خور فرو شد از كرانه دل ديوانه ام گيرد بهانه
90- چو بيند شب پره آيد به پرواز نمايد ناله شبگيرش آغاز
91- كه در شب شب پرده پرواز دارد ز پروازم چه چيزى باز دارد
92- بود آنمرغ دل بى بال و بى پر كه شب خو كرده بابا لين و بستر
93- ولى كو بلبل گلزار ياراست شب او خوشتر از صبح بهار است
94- چو بايد مرغ زارى مرغزارى ز شوق وصل دار ده و آزارى
95- بشب مرغ حق است و نطق حق حق چو مى بيند جمال حسن مطلق
96- شب آيد تا كه انوار الهى بتابد بر دل پاك از بتاهى
97- شب آيد تا كه دل در محق و در طمس نمايد سورت و الليل را لمس
98- چه خوش باشد سخن از دفتر دل از آن خوشتر وطن در كشور دل
99-نه از قطان اين اوطانى ايدل نه از سكان اين بنيانى ايدل
100- تو آن عنقا عرشى آشيانى كه بنود آشيانت را نشانى
101- به اميد بناى خانه دل گرفتم خوى با ويرانه دل
102- چو شير در قفس سيمرغ در بند درين ويرانه بايد بود تا چند
103- مگر از خضر فرخ فام آگاه رها گردى دلا از ما سوى الله
104- در آن مشهد نه دينى و نه عقبى است فلله الاخره و الاولى است
105- قلم از آتش دل زد زبانه سوى بسم الله و كن شد روانه
106- زبسم الله و كن بشنود گر بار كه تا گرد و روان تو گهر بار
107- كن عارف بود امر الهى بكن با امرا و هر چه كه خواهى
108- چو يابى رتبت سر ولايت بود اذن الهى از برايت
109- چو صاحب سر شدى سر تو حاكيست چه كارى آسمانى و چه خاكيست
110- در آنگه سر تو خود هست معيار كه اقبالت بيايد يا كه ادبار
111- كجا بايد كه خاموشى گزينى روى در گوشه عزلت نشينى
112- كجا بايد چو سيف الله مسلول لسانت باشد از منثول معقول
113- كجا دست تصرف را گشايى به اذن الله كنى كار خدايى
114- بهر حالت مصيبى و مثابى حسن مشهد حسينى انتسابى
115- چه نورى بر فراز شاهق طور حديثى از پيمبر هست ناثور
116- كه از امر الهى يك فرشته كه در دستش بود نيكو نوشته
117- بيايد نزد اهل جنت آنگاه بگيرد اذن تا يابد در آن راه
118- مقامى را كه انسان است حائز كجا افراشتگان راهست جائز
119- ببايد باريا بند و وگرنه بنا شد ره مر آنان راد گرنه
120-و وارد شد بر آنان آن فرشته كه بدهد دست ايشان آن نوشته
121- رساند پيك حق با عزت و شان سلام حق تعالى را بديشان
122- سلام اسمى ز اسماى الهى است چنانكه آخر حشرت گواهى است
123- نه صرف لفظ سين و لا و ميم است سلامى گر ترا قلب سليم است
124- تو آن اسم الهى سلامى اگر سالم بهر حال و مقامى
125- بماند سالم از دست و زبانت مسلمانان در عصر و زمانت
126- بود اسلام از دست و زبانت ازين اسم سلام اى طالب حق
127- شدى سالم چو در فعل و كلامت فرشت آورد از حق سلامت
128- در اينجا چون فرشته در ميانست سلام حق رسان نامه رسانت
129- نباشد اين بهشتى آنچنانه كه بنود و اسطر اندر ميانه
130- بيا در آن بهشتى كن اقامت كه حق بى واسطه بدهد سلامت
131- بجاى نامه با تو در خطا بست دهن بندم كه خاموشى صوابست
132- ولى حرف دگر دارم نهفته شود گفته بود به از نگفته
133- كه حق سبحانه در ص قران چو فرمايد ز استكبار شيطان
134- در آن گفت و شنود با عتابش نباشد واسطه اندر خطابش
135- تدبر كن در آيات الهى كه قران بخشدت هر چه كه خواهى
136- مر آن نامه كه منشور الهى است مپندارى كه قرطاست و سياهى است
137- حروفش از مداد نور باشد در آن نامه چنين مسطور باشد
138- كه اين نامه بود از حى قيوم بسوى حى قيوم و من اليوم
139- ترا دادم مقام كن ازين كن هر آنچه خواهى انشايش كنى كن
140- من از كن هر چه ميخواهم شود مست تو هم كن گوى و ميباشد ترا دست
141- خطاب نامه جامع هست و كامل كه هر يك از بهشتى است شامل
142- قيامت را پس از بعد زمانى چه پندارى كه خود اينك در آنى
143- قيامت چون كه در تو گشت قائم بود اين نامه در دست تو دانم
144- در آن حد سزاوار مقامت رساند حق تعالى هم سلامت
145- مقام كن به بسم الله يابى بهر سور و نمايد فتح بابى
146- بطى الارض اندر طرفة العين ببينى اينكه من اين الى اين
147- و يا با اينكه درجات مقيمى چو آصف آورى عرش عظيمى
148- بلى با قدرت كامله حق بلى با حكمت شامله حق
149- هم استصغار هر امر عظميم است هم استحقار هر خطب حسيم است
150- به بسم الله كه اذن الله فعلى است ترا فيض مقدس در تجلى است
151- و مادم جلوهاى يار بينى چه كالاها درين بازار بينى
152- متاع عشق را گردى خريدار برون آيى ز وسواست و زپندار
153- چو با تنها و يا تنها نشينى بجز روى دل آرايش نبينى
154- نبيند ديدگان من جهانى كه خود عين عيانست و نهانى
155- نموده جلوه او عشوه اى ساز كه خواهد كوه در آيد بپرواز
156- ولى مالم تذق لم تدرايدوست چشيدى اندكى دانى چه نيكوست
157- آيا غواص درياى معارف بيا بشنو ز بسم الله عارف
باب دوم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه عارف محى عظم رميم است
2- چو خود اسم ولى كردگار است نفخت فيه من روحى شعار است
3- بنفخى جان دهد بر شكل بيجان خرد از او چو مار سله پيچان
4- بگاو مرده با پايش كندهى از آن هى گاو مرده ميشود حى
5- به امرش شير پرده شير گردد بغرد دردم آدم گير گردد
6- زگل سازد همى بر هيات طير دهد در او شود طير و كند سير
7- براى مس سر اسم محيى بخواهد از خدايش كيف تحيى
8- به اذن او بيابد رهنمون را بگيرد چار مرغ گونه گون را
9- چه مرغان شگفت پرفسوسى ز نسر و بط و طاوس و خروسى
10- نمايد هر يكى را پاره پاره به رهر كوهى نهد جزئى دوباره
11- بخواند نام آنان را به آواز كه دردم هر چهار آيد بپرواز
12- ترا هر چار مرغ نهادست كه روحت از عروجش اوفتادست
13- تراتا خست نفس است بطى كه بالاى دلجن در بحر و شطى
14- همى جو شد ز شهوت و يك دانى زخارف آن طاوس است و آنى
15- چو نسرى كركس مردار خوارى ببين اندر نهاد خود چه دارى
16- بكش اين چار مرغ بى ادب را كه تا يابى حيات بوالعجب را
17- عزيز من حيات تو الهى است كه عقل و نقل دو عدل گواهى است
18- طبيعت بر حياتت گشت حاكم نباشد جز تو بر نفس تو ظالم
19- تو انسانى چرا امر دار خوارى چرا از سفره خود بركنارى
20- غذاى تو چرا لاى دلجن شد طباع تو بط و زاغ و زعن شد
21 - زخارف همچو شهوت شد حجاب كه شد از دست تو حق و حسابت
22- ترا شهوت بقرب دوست بايد بدانچه وصف و خلق اوست بايد
23- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه عارف صاحب خلق عظيم است
24- ترا زينت بود نام الهى به از اين تاج كر مناچه خواهى
25- بيا نفس پليدت را ادب كن حيات خود الهى را طلب كن
26- بيابى عيسوى مشرب بسى را چو عيسى مى كند احياى موتى
27- ولى اسمى زاسماى الهى است كه او را دولت نامتناهى است
28- چه در دنيا و در عقبى ولى است لسان صدق يوسف نبى است
29- نبى نبود زاسماى الهى لذا آمد نبوت را تناهى
30- نبى است و ولى مشكوة و مصباح ازين دو نور اشباح است و ارواح
31- چو در تو اسم باطن اسم ظاهر يكايك را مقاماتى است باهر
32- بظاهر تجليت آمد دتارت بباطن تحليت باشد شعارت
33- نبى را اسم ظاهر هست حاكم ولى را باطن حاكم هست دانم
34- نبى بايد ولى باشد ولى نه كه مى شايد نبى باشد نبى نه
35- زمشكوة است و از نور ولايت هر آن فتحى كه پيش آيد برايت
36- جمال قلب تو از نور مشكوة درخشد همچو از خورشيد مراة
37- ولايت سارى اندر ما سوايت كه آن فيض نخستين خدايست
38- چو حق سجانه نور بسيط است و ليكن آن محاط و اين محيط است
39- هر آن رسمى كه از اسم محيط است چو نقشى روى آن نور بسيط است
40- تعالى الله ز وسع قلب عارف بدان حدى در او گنجد معارف
41- كه گردد مظهر اسم محيطش شود آن رق منشور بسيطش
42- به بسم الله بگشاد دفتر دل كه بينى عرصه پهناور دل
باب سوم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است گرت فتحى زفتاح عليم است
2- حديث حضرت ختمى مابست كه بسم الله كليد هر كتابست
3- كتابى را كه فرموده به اطلاق كتاب انفسى ميخوان و آفاق
4- چنانكه كتبيش را نيز شامل بود اطلاق آن تعبير كامل
5- ولى آنكه به آفاقى رسى تو كه دريابى كتاب انفسى تو
6- گرت معرفت نفس است حاصل به آفاقى توانى گشت و اصل
7- بيا از خود سفه كن سوى خارج نگراندروجود ذوالمعاج
8- بيا خود را شناست ايخواجه اول كه سر گردان نمانى و معطل
9- زهر جايى خواهى سر در آرى زخود نزديكتر راهى ندارى
10- ترانفست بخارج هست مرآت ولى آئينه زنگار است هيهات
11- ترا تا آينه زنگار باشد حجاب رويت دلدار باشد.
12- شبى خلوت نما با دفتر دل ببين در دفترت دارى چه حاصل
13- بشور دانش كه از سان ضمائر بشب بينى يوم تبلى اسرائر
14- بيا در كارگاه صبنعة الله كه گيرى رنگ بيرنگى و آنگاه
15- چو صفحه افاقى سطر لاب بيابى نفس خود راباب ابواب
16- نباشى در اميد فتح بابى مگر انكه كليدش را بيابى
17- ترا مفتاح فتاح مفاتح نباشد غير بسم الله صالح
18- هر آن فتحى كه عارف مينمايد به بسم الله آن را مى گشايد
19- بود هر حرف بسم الله بابى زهر بابى مراد خويش بابى
20- گرت شد سر بسم الله حاصل مراد تو نشد آنگاه حاصل
21- مرا از رحمت حق دور بينى كر و لال و چلاق و كور بينى
22- شنيدم عارفى عاليجنابى بهر حرفش كتاب مستطابى
23- به تفسير و بيان با و سينش نوشته تا به ميم آخر نيش
24- كه شد يكدوره اش نوزده مجلد ولى كامل بگويد تا در اين حد
25- كه تفسير ار كنم نقطه بى را لقدا ا قرت سعبين بعيرا
26- نباشد راحتى از بهر روحت اگر از روح تو نبود فتوحت
27- ترا جسم و غذاى جسم مطلوب براى روح مى باشند محبوب
28- چو جسمى نبود از بهر فتوحت نباشد جز عذابى بهر روحت
29- اگر چه وصلت از حب است جارى در اجسام است محض هم جوارى
30- وصال جسم تا سرحد سطح است وراى ان سخن در حد سطح است
31- نهايت وصلت جسمى نكاح است كه آن از غايت حب لقاح است
32- وصال روح با روحست درد است وصالى فوق الفاظ و عبارات
33- تو دانش اتحاد عقل و معقول تو خوانش وصل علت هست و معلول
34- تو گويش ارتقاى ذات عاشق تو نامش اعتلاى نفس ناطق
35- تو مى گو روح اند اشتداد است براى كسب عقل مستفاد است
36- و يا اينكه تعالى وجود است كه هر دم از خدايش فضل وجود است
37- و يا تجديد امثال است و ديگر چه باشد حركت در متن جوهر
38- هر آنچه خوانيش بى شگ و بى ريب زعينبى و دروانى هم سوى غيب
39- زحد نقص خود سوى كمالى بسوى كل خود در اتحالى
40- هر انچه جسم و جسمانى يكسر ترا محض معدند و نه ديگر
41- كجا جسمى تواند بود علت كه عين مسكنت هست و مذلت
42- ترا در راه استكمال ذاتى ببايد همت و صبر و ثباتى
43- كه گردى قابل فيض الهى نمايندت همه اشياء كماهى
44- نبور حق دلت گردد منور زبانت هم بذكر او معطر
45- مقامى كان ترا باشد مقرر بعز قرب او گردى مظفر
46- مقامى كان برايت هست مطلوب مقام غر محمود است و محبوب
47- مقامى كان بقاى جاودانيست كه در حب بقايت كامرانيست .
48- بقايى در لقاى با خدايت بگويم با تو از حب بقايت
باب چهارم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه خود حب بقا امر حكيم است
2- دل هر ذره اى حب بقاء است مرا ورا نفرت از حرف فناء است
3- بود حب بقا مهر الهى كه خورده بر دل مه تا به ماهى
4- ازين حب بقا دارم بخاطر شده تعبير عشق اندر دفاتر
5- تو خواهى عشق خوان و خواهيش حب تو خواهى مغز دان و خواهيش لب
6- جهان در سير حبى شد هويدا تو مى گو جمله شد از عشق پيدا
7- نباشد غير حبى هيچ سيرى نه خود سير است عشق و نيست غيرى
8- بقا را گرنه اصلى پايدار است چرا دهرى گريزان از بواراست
9- چرا از ترس ضعف و بيم مردن همى جوع البقر دارد بخوردن
10- به پندارش اگر هستى بباد است چرا حب بقايش در نهاد است
11- ملايم را، چو او را هست نافع نمايد جلب و جزاور است دافع
12- اگر حب بقايش ناپسند است چرا از فكر مرگش در گزند است
13- زمرگش آنچنان اندر هراست است كه مومن را بمردن التماست است
14- چه انرا مرگ او اصل حجيم است مراين راروح و جنات نعيم است
15- غرض اين منطق دهرى دونست چو فكر سرنگونش واژگون است
16- كه باشد زيستن از بهر خوردن بكون سگ بدن بهتر زمردن
afsanah82
08-14-2011, 02:43 AM
next page fehrest page back page
17- زدهرى بگذر از حب بقاگو بعشق و عاشقى با خدا گو
18- زذره گير تا شمش و مجره بعشق و عاشقى باشند درده
19- برو بر خوان اتينا طانعين را جواب اسمانها و زمين را
20- كه تا حب بقا را نيك دانى كه سارى هست در عالمى و دانى
21- سخن نبويش و ميكن حلقه گوش مبادا آنكه بنمايى فراموش
22- دهان مغتندى باب بقاء است بقاى مغتندى اندر غذا است
23- غذا مراسم باقى راست ضامن كه حب او بود در جمله كامن
24- غذا كوضامن باقى است ايدوست چه نيكو خود سادان اوست
25- زسجاد است اين تحفه مخلوق همه از سفره حق اند مرزوق
26- ببين از عقل اول تا هيولى چه باشد رزقشان از حق تعالى
27- بود بر سفره اش از مغز تا پوست يكايك مغنتدى از سفره اوست
28- چو يك نور است در عالمى و دانى غذاى جمله را از اين نور دانى
29- چو رزق هر يكى نور وجود است به شكر رازقش اندر سجود است
30- بر اين خوان كرم از دشمن و دوست همه مرزوق رزق رحمت اوست
31- ازين سفره چه شيطان و چه آدم باذن حق غذا گيرند با هم
32- كه باشد رحمت رحمانى عام بيا اندر رحيمى اى نكو فام
33- كه اين خوان خوانين الهى است چه آنانرا دل پر سوز و آهى است
34- بلى اين سفره خاص است نى عام غذايش را ببايد پخته نى خام
35- بر ين خوان آنكسى بنشتسه باشد كه مى بايد دلش بشكسته باشد
36- ترا حب مقام و جاه دنيا فرو آورده از اعلى به ادنى
37- قساوت بر دل تو چيره گشته دو ديده تيره و سر خير گشته
38- ترا با حكم حق دائم جدال است شب و روزت بصرف قيل و قال است
39- به مشتى اعتبارات مجازى كنى شعبده و شب خيمه بازى
40- مثله كمثل الحمار است كجايش بر سر اين سفره بار است
41- غذاى عام خام است و بود پوست غذاى خاص مغز است و چه نيكوست
42- دراين معنى نكرد در كاه و گندم چه مى باشند غذاى گاو و مردم
43- غذا در مغتذى يابد تخلل بدقت اندر آن بنما تعقل
44- غذا در مغتذيش مختفى هست و يانى اختفايش متنفى هست
45- غذاى مغتذى او را قوام است و يا شرط ظهورش بالتمام است
46- غرض از اختفاد انتفا چيست در اطلاق غذا هم مد عاچيست
47- تخلل راز خلقت اشتقاق است جليل و با خليلش را وفاق است
48- بود اين نكته ها بسيار باريك كه بى اندازه روشن هست و تاريك
49- سخن دارم ولى اى مرد عاقل غذا را مى نهند از بهر آكل
50- برايت سفره اى گسترده باشد طعام آن حيات مكرده باشد
51- طعامى خور كه جانت زنده گردد چو خورشيد فلك تابنده گردد
52- اگر از ملت پاك خليلى چرا در وجود حق دارى بخيلى
53- تو از چشم دل باريك و تاريك نمى بيند مگر تاريك و باريك
54- ترا از رفتى و بخلى چه خواهش كه خواهى رحمة الله را بكامش
55- بكار حق اصيلى ياد خيلى چرا بر سفره اش دارى بخيلى
56- و آخرون مرجون نخواندى كه اندر نكبت بخلت بماندى
57- استوسع رحمة الله الواسعة فلا تقبلك منه الفاجعه
58- حديثى خوش بخاطرر اوفتاده است پيمبر در نمازش ايستاده است
59- كه اعرابى بگفتى در نمازش بحق سبحانه گاه نيازش
60- الهى مر مرا او را با پيمبر ترحم كن مكن بر شخص ديگر
61- رسول الله پس از تسليم وى را بفرمود از سر تعليم وى را
62- كلامى را كه حيف است گفت چون در كه واسع راهمى كردى تحجر
63- چو اعرابى مقدسهاى خشك اند كه يكسر پشك و جز آنها كه مشك اند
64- گرفتى دفتر دل را به بازى بيا بگذرز اطوا مجازى
65- دلت از فيض حق فضفاض گروه چو ابر رحمتش فياض گردد
66- صفا يابى زالفاظ كتابى كه گرديند بر جانت حجابى
67- كه العلم حجاب الله الاكبر بود اين اصطلاحاتت سراسر
68- زتبن نقش اوراق و دفاتر چنان اكنده اى انبار خاطر
69- كه جاى نور علم يقذف الله نيابى اندرين انبار پركاه
70- نه ان پيغمبر ختمى مابست كه جان پاك او ام الكتاب است
71- نه حرفى خواند و نى خطى نوشته است وليكن ما سوى دردى سرشته است
72- چو جان انبيابى نقش و ساده است خدا در وى حقايق را نهاده است
73- بسى از اوليا بى رنج تعليم كه شد مالك قاب هشت اقليم
74- ببايد بود دانم در حضورش كه تابينى تجليهاى نورش
75- بيك معنى ترا فكر حضورى نيارد قرب باشد عين دورى
76- مقام تو فراتر از حضور است اگر چه محضر الله نور است
77- حضورى تا طلب دارى زدوريست حضورى را كجا حرف حضوريست
78- حضورى محو در غرجلال است حضورى مات در حسن جمال است
79- حضورى را فواد مستهام است حضورى را مقام لا مقام است
80- هر آنكو ملت پاك خليل است مر او را خلت رب جليل است
81- خليل آسا بگو و جهت وجهى كه تا از كثرت پندار بجهى
82- مفاد لا احب الا فلين است كه باقى وجه رب العالمين است
83- سخن بينوش و بسپارش خاطر كه فرق منفطر چسبود زفاطر
84- عرب گويد انفطرت الانوار من اعضان الشجر اى مرد بيدار
85- نه اغصان از شجر يابد رهايى نه انوار است و اغصان را جدايى
86- اگر انوار و اغصان جز شجر نيست خدا هست و دگر حرف دگر نيست
87- زمين انوار و اغصانش سماوات شجر هم فاطر واجب بالذات
88- چو هر فرعى باصلش عين وصل است غذاى فرع هم از عين اصل است
89- ترا فرع شجر از وى نمونه است غذاى ممكن از واجب چگونه است
90- چو ابراهيم و يوسف باش ذاكر جناب حق تعالى را به فاطر
91- كه بى دور و تسلسلهاى فكرى بيابى دولت توحيد فطرى
92- ترا صد شبهه ابن كمو نه نماند خر دلى بهر نمونه
93- ببينى بى زهر چون و چرائى خدا هست و كند كار خدائى
94- درين مشهد رسيدى بى كم و كاست به برهانى كه صديقان حق راست
95- اشارات ار چه در خسن صناعت مرا و رابيگمان باشد براعت
96- وليكن از ره مفهوم موجود به زعمش راه صديقانه پيمود
97- كجا برهان صديقين و مفهوم حديث ظل و ذى ظل است معلوم
98- چو انسان است پيدا و نهائى براى هر يكى دارد دهانى
99- گر اين پنهان و پيدا را يك اسم است طلسمى هست كوراجان و جسم است
100- طلسمى باشد از سر الهى كه مثل او نيابى كارگاهى
101- بلى اين اسم را جسمى و جانى است كه هر يك را غذايى و دهانى است
102- دهان و گوش ما هر يك دهان است كه آن بهترين و اين بهر جانست
103- بداند انكه در علم است راسخ غذا با مغتندى باشد مسانخ
104- تبارك حسن تدبير الهى تعالى لطف تقدير الهى
105- همه لذات حيوانى زمانى است به همراه زمان آنى و فانى است
106- ولى از بهر عقلانى بكارند ترا لذات عقلى پايدارند
107- زمان از رحمت پروردگار است زمانى بهر كسب پايدار است
108- نباشد ارزمان و ارزمانى چگونه نقش بند و زندگانى
109- زمان اندر نظام آفرينش وجودى واجب است درگاه بينش
110- چو عقل اول است در صنع هستى چو آيى از بلندى سوى پستى
111- اگر غفلت نباشد در ميانه بهشت است اين زمانى و زمانه
112- تعالو را شنو از حق تعالى ترا دعوت نمايد سوى بالا
113- بيا بالا بسوى سفره خاص بيابى لذت و فاتحه تا آخر ناست
114- بود اين سفره اش بى هيچ وسواست زبد و فاتحه تا آخر ناست
115- قلم را اهتزازى در مريد است كه اندر وصف قران مجيد است
باب پنجم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است سراسر انچه قران كريم است
2 -بحق ميگويمت اى يار مقبل كه قران است تنها دفتر دل
3 -زما صدها هزاران دفتر دل بيك حرفش نمى باشد معادل
4 -بود هر دفتر دل در حد دل ازين دل تا دل انسان كامل
5 -در آحاد رعيت شخص و اررث كه ملك آخرت را هست حارث
6 -همه آثار علميش به هر حد بود رشحى زقران محمد ص
7 -ندارد فاتحه حد و نهايت چه قران اندر و باشد بغايت
8 -بود بسم الله اين سوره برتر زبسم الله سورتهاى ديگر
9 -مر اين ام الكتاب آسمانى بود سپر لوحه سبع المثانى
10- چه قرانرا مراقب هست محفوظ زكتبى گير تا در لوح محفوظ
11- لذا در هر يكى از اين مراتب بود بسم اللهش با او مناسب
12-بود فاتحه در بسم الله خويش كه از بسم الله ديگر بود بيش
13- بود خود بسمله در نقطه با كه نقطه هست اصل كل اشياء
14- ولى اين نقطه كتبى نمود است از آن نقطه كه خود عين وجود است
15- چو نطقه آم د اندر سير حبى پديد آمد از و هر قشر و لبى
16- بود قران كتبى آيت عين بود هر يات او رايت عين
17- الف در عالم عينى الوف است بمانند الف ديگر حروف است
18- حروف كتبيش باشد سياهى حروف عينيش نور الهى
19- حروف عينيش را اتصال است حروف كتبيش را انفصال است
20- كه اينجا بوم فصل است جدايى است و آنجا يوم جمع است و خدايى است
21- تو را خود سر سر تو است قاضى ندارد حال و استقبال و ماضى
22- كه آن خود مظهرى از يوم جمع است ولو آن همچو شمس و اين چو شمع است
23- چه يوم جمع يوم الله واصل است فروع يوم جمع ايام فصل است
24- قضا جمع و قدر تفضيل آنست خزائن جمع و اين تنزيل آنست
25- قضا علم الهى هست و حشراست قدر فعل الهى هست و نشراست
26-وليكن علم و فعلى گاه بينش چو ذات او بود در آفرينش
27- قضا روح و قدر باشد تن او گل و گلبن او گلشن او
28- ابد در پيش دارى اى برادر ادب را كن شعارسول اكرم خود سراسر
29- در اول اردحدوث ما زمانى است دگر ما را بقاى جاودانى است
30- گرت حفظ ادب باشد مع الله شوى از سرسر خويش آگاه
31- بر آن مى باش تا با او زنى دم چه ميگويى سخن از بيش و از كم
32- چنانكه هيچ امرى بى سبب نيست حصول قرب را غير ادب نيست
33- ادب آموز نبود غير قران كه قران مادبه است از لطف رحمان
34- بيازين مادبه بر گير لقمه نيابى خوشتر از اين طعمه طعمه
35- طعام روح انسان است قران طعام تن بود از آب و از نان
36- نگر در سوره رحمن كه انسان بود در بين دو تعليم رحمان
37- گر انسانى بقرانى معلم بيان تست رحمانى مسلم
38- لبانت را گشا تنها بيادش هر آنچه جز بيادش ده ببادش
39- چو مردان حقيقت باش يك رو خدا گو و خدا جو و خدا جو
40- سقط گفتن چو بر تو چيره گردد تر آئينه دل تيره گردد
41- چو دل شد تيره آثار تو تيره است چو سر باب و فرزند و بنيره است
42- اگر اندر دلت ريب و شكى نيست صراط مستقيم بيش از يكى نيست
43- ترا قران بدين آيين اقوم هدايت مى كند و الله اعلم
باب ششم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم كه عقل اندر صراط مستقيم است
2- نزاعى در ميان نفس و عقلست جهنم هست و در هل من مزيد است
3- ترا اعدى عدو نفس پليد است جهنم هست و در هل من مزيد است
4- صراط عقل بسم الله باشد كه انسان را همين يك راه باشد
5- دگر راهى كه پيش آيد بناگاه نباشد غير راه نفس گمراه
6- نمى بينى كه لفظ نور مفرد بقران آمده است اى مرد بخرد
7- وليكن لفظ ظلمت هر كجاهست بجمع آمد كه كثرت را روا هست
8- كه تا دانى ره حق جز بيكى نيست همان نور است و اندر آن شكى نيست
9- بلى اين حكم چون آب زلال است كه بعد از حق قط راه ضلال است
10- صراط الله تويى ميباش بيدار خودت ابر صراط حق نگهدار
11- خدا هم بر صراط مستقيم است صراط رب در او سرى عظيم است
12- چه حق سبحانه عين صراط است كلامى نه خلاط و نه وراط است
13- من و توجدول بحر وجوديم من و تو دفتر غيب و شهوديم
14- ازين جدول بيابى هر چه يابى چو اين دفتر نمى يابى كتابى
15- يكايك ما سوى از عقل اول گرفته تا به آخر هست جدول
16- بلى يك جدول او جبرئيل است ولى كامل بسان رود نيل است
17- گر از قيد خودى وارسته باشى ازين جدول بحق وابسته باشى
18- چنانكه عقل را باشد محقق نشايد طالب مجهول مطلق
19- همين حكم محقق در خطابست كه با مجهول مطلق نا صوابست
20- خطاب ما بود با حق تعالى ازين جدول كه بخشيده است ما را
21- از ينجا فهم كن معنى مشتق كه مستقيم ما از حق مطلق
22- حديث اشتياق اى يار اگاه در اين معنى بود نور فرار راه
23- بيانش را نمودم در رسائل بجوار نهج و از انسان كامل
24- از اينجا فهم كن اسم و مسمى كه ره يابى به حل اين معمى
25- كه اسم عين مسمى هست ولاغير و هم غير مسمى هست و لا ضير
26-ازينجا فرق خالق بين مخلوق كه خالق رازق است و خلق مرزوق
27-رواياتى كه در اسم و مسمى است لسان صدق حل اين معمى است
28-نهفته گر چه ميبايد بود راز سخن از اسم اعظم گشت آغاز
29- ترا اين جدول آمد اسم اعظم كه هر موجود هم داراست فافهم
30- تو از اين حصر سر وجودى همى يابى مقامات شهودى
31- امام صادق از اين اسم اعظم عجب نقشى زده بر آب و آدم
32- يكى پرسيده از آن قطب عالم كدامين اسم باشد اسم اعظم
33- جواب فعلى از قولى به تاثير بسان لفظ اكسير است و اكسير
34- مثالش داد نزد جمع اصحاب كه مى رواند رين حوض پر از آب
35- هم آنانرا به منع از نجاتش كه تا مايوس گرديد از حياتش
36-زسر سر او توحيد فطرى مبرى از ترويهاى فكرى
37- طلوع كرده است چون خورشيد خاور كه حكم حق بر او گرديد دارو
38- به يا الله اغثنى ندا كرد جوابش را امام آندم عطا كرد
39- بدو فرمود اين است اسم اعظم كه يعنى خود تويى اى ابن آدم
40- چو از هر در در ايد نا اميدى به اسم اعظمت آنكه رسيدى
41- چو از هر جا اميدت قطع گرديد بيابى دولت سلطان توحيد
42- چو دارى اسم اعظم اى برادر چرا سر گشته اى زين در به آن در
43- بيا و گوش دل را مى نما باز سخن از اسم اعظم گويمت باز
44- نباشد هيچ اسمى اسم اصغر كه اكبر بايد از الله اكبر
45- در اين معنى حديثى از پيمبر معطر سازدت چون مشك اوفر
46- سوالش كرده اند از اسم اعظم بپاسخ اينچنين فرموده خاتم
47- كه هر اسم خداوند است اعظم چه او واحد قهار است فافهم
48- خدا را نيست اسمى دون اسمى كه قسمى است و دون قسمتى
49- چو قلبت را كنى تفريغ از غير بهرامش بخوانى باشدت حيز
50- زاسم اعظمت بشنود گر بار كه تا گردد روان تو گهر بار
51- هر آن اسمى كه در تعريف سبحان به از اسم دگر بينى همى دان
52- كه آن نسبت به اين اسم است اعظم زعينى و جزا و والله اعلم
53- بترتيب است چون تعريف دانى تو وجه جمع اخبارى كه خوانى
54- اثر از لفظى و كتبى است حاصل ولى عنى است ذى ظل و جز او ظل
55- بود پس كون جامع اسم اعظم چنو اعظم نيابى درد و عالم
56- بيك معنى ديگر اسم اعظم بنزد اهل حق آمد مسلم
57- هر آن اسمى كه وى از امهاتست چه ام فعل و چه وصف و چه دانست
58- بود آن اعظم از اسماى ديگر كه آنها سادان اويند يكسر
59- مثالش را بگويم باتو فى الحال قدير و با همه اسماى افعال
60- عليم و ديگر اسماى صفاتست چو حى از امهات اسم داتست
61- همه اسماى افعال و صفاتست كه شرط يك يك آنها حياتست
62- پس اعظم از همه حى است و خود دل از آنكه حى بود دراك فعال
63- چو ذات واجبى حى است و قيوم ترا پس اسم اعظم گشت معلوم
64- زاسم اعظمت اسم يقين است ولى مشروط بر شرط يقين است
65- چه اسم اعظم است از بهر سالك يقين حادثه فرزند مالك
66- بهراسمى كه سرت هست ذاكر ترا سلطان آن اسم است حاضر
67- بهراسمى تو را نور الهى بود آب حيات آب و ماهى
68- در اوفاق و حروفت اروفوقست حروف اجهزط از آن حروفست
69- كه اسم اعظمش اوتاد گفته است چو بدو حش بسى سپر نهفته است
70- به تحقيق دگر ادذر زولاهم يكايك را بدان از اسم اعظم
71- نكات ديگرم اندر نكات است كه روزى تو در انجا برات است
72- سخن از اسم اعظم هست بسيار ولى از آن خود را و نگهدار
73- گذشتيم و سخن سر بسته گفتيم بسى در سره يكسره سفتيم
74- ازين سر مقنع از برايت عجب كشف غطايى شد عطايت
75- توتا اندر صراط مستقيمى روح و ريحان و جناب نعيمى
76- چو اين جدول نمايى لاى روبى ترا باشد عطاياى ربوبى
77- قلم آمد بفرياد و به دلدل كه تا حرف آورم از دفتر دل
باب هفتم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است ولى كه اعظم از عرش عظيم است
2- بيا بشنو حديث عالم دل زصاحبدل كه دل حق است منزل
3- امام صادق آن بحر حقايق چنين در وصف بوده است ناطق
4- كه دل يكتا حرم باشد خدا را پس اندر وى مده جا ما سوى را
5- بود اين نكته تخم رستگارى كه بايد در زمين دل بكارى
6- پس اندر حفظ و كن ديده بانى كه تا گردد زمينت آسمانى
7- حقايق را بجود از دفتر دل كه اين دفتر حقايق است شامل
8- نباشد نقطه اى در ملك تكوين مگر در دفتر دل گشت تدوين
9- ز تكوين هم بر تبت اكبر آمد كه حق را مظهر كامل تر آمد
10- مقام شامخ انسان كامل به ما فوق خلافت است شامل
11- خوش آنگاهى دل از روى تولى شرف يابد زانوار تجلى
12- گرت تا آه و سوز دل نباشد پشيزى مر ترا حاصل نباشد
13- و يا باشد دلم را اين حواله كه بى ناله نگردد باغ لاله
14- ترا در كوره محنت گدازد كه تا بر سفره محنت نوازد
15- چه قلب محنت آمد محنت ايدوست عسل مقلوب لسع است و چه نيكوست
16- وزان محنت و محنت به معنى چو وضعشان بود در نزد دانا
17- عذابش عذب و سخط او رضاهست بلا آلا و درد او دوا هست
18- بلى يا بى دلى را كاندر آغاز
خداوندش نموده دفتر راز
19- بسى افرا دامى بى تعليم گذشته از سر اقليم هشتم
20- به چندى پيش ازين با دل به نجوى چنين گفت و شنودى بود ما را
21- دلا يك ره بيا ساز سفر كن زهر چه پيشت آيد زان حذر كن
22- كه شايد سوى يارت باريابى دمادم جلوه هاى يار يابى
23- دلا بازيچه نبود دار هستى كه جز حق نيست در بازار هستى
24- بود آن بنده فيروز و موفق نجويد اندرين بازار جزيق
25- دلا از دام و بنده خود پرستى نرستى همچو مرغ بى پرستى
26- چرا خو كرده اى در لاى و در گل ازين لاى و گلت بر گو چه حاصل
27- دلا عالم همه الله نور است بيابد آنكه دائم در حضور است
28- ترا تا آينه زنگار باشد حجاب ديدن دلدار باشد
29- دلا تو مرغ باغ كبريايى يگانه محرم سر خدايى
30- بنه سپر را بخاك آستانش كه سپر بر آورى از آسمانش
31- دلا مردان ره بودند آگاه زبان هر يكى انى مع الله
32- شب ايشان به از صد روز روشن دل ايشان به از صد باغ گلشن
33-دلا شب را مده بيهوده از دست كه درد يجور شب اب حياتست
34- چه قران آمده در ليلة القدر زقدرش ميگشايد مر ترا صدر
35- بود آن ليله پر قدر و پر اجر سلام هى حتى مطلع الفجر
36- دلا شب كاروان عشق با يار به خلوت رازها دارند بسيار
37-عروج اندر شب است و گوش دل ده به سبحان الذى اسرى بعبده
38- دلا شب بود كز ختم رسولان محمد صاحب قران فرقان
39- خبر آوردت آن استاد عارف كه علم الحكمة متن المعارف
40- دلا شب بود كان پير يگانه به اسهامى ربودت جاودانه
41- در آن روياى شيرين سحر گاه كه التوحيد ان تنسى سوى الله
42- دلا اندر شبست آن لوح زرين عطا گرديده از آن دست سيمين
43- بر آن لوح زرين بنوشته از رز خطابى چون به يحياى پيمبر
44-يا حسن خذالكتاب بقوة بدى اواه و آن پاداش اوه
45- دلا از ذره تا شمس و مجره به استكمال خود باشند در ره
46- همه اندر صراط مستقيم اند به فرمان خداوند عليم اند
next page fehrest page back page
afsanah82
08-14-2011, 02:47 AM
next page fehrest page back page
47- دلا باشد كمال كل اشيا وصول درگه معبود يكتا
48- اگر تو طالب اوج كمالى چرا اندر حضيض قيل و قالى
49- دلا خود را اگر بشكسته دارى وهن را بسته تن را خسته دارى
50- اميدت باشد از فضل الهى كه يكباره دهد كوهى به كاهى
51- دلا در عاشقى ستوار ميباش چو مردان خدا بيدار ميباش
52- كه سالك را مهالك بيشمار است بلى اين راه راه كردگار است
53- بود اين سيرت مهمانى عشق كه مهمانش شود قربانى عشق
54- اگر چه عشق خود خونريز باشد ولى معشوق مهرانگيز باشد
55- چو ريزد عشق او خون تو دردم شود خود ديتت والله اعلم
56- شوم قربان آن قربان قابل كه يابد اينچنين ديت كامل
57- نه من گويم كه باشد خون بهايت كه خود فرمود در قدسى روايت
58- كشم من عاشقم را تا سزايش دهم خود را براى خونبهايش
59- خراباتى زعشق او خراب است كه عشق آب و جز او نقش بر آب است
60- خراباتى به عشق و ذوق باشد مناجاتى بذكر و شوق باشد
61- جناب عشق معشوقست و عاشق درآ از پرده عذرا دوامق
62- گرت اوفوا بعهدى در شهود است وجوب امر اوفوا بالعقود است
63- يكى را غفلت آباد است دنيا يكى را نور بنياد است دنيا
64- همه آداب و احكام و شريعت ترا دادند بر رسم وديعت
65- كه تا از بيت خود گردى مهاجر سوى حق و سوى خير مظاهر
66- تويى كشتى و دنياى تو دريا بسم الله مجريهاو مرسيها
67- بسى امواج چون كوه است در پيش به نوح و نوحه روحت بينديش
68- چو نوحى مشهدى ميباش جازم خدايت در همه حال است عاصم
69- ترا كشتى تو باب نجات است هبوطت بسلام و بركات است
70- درين هجرت اگر ادارك موت است چه خوفى چون بقاست و نه قوتست
71- چو شد تا دولت موت تو حاضر خدا اجر تو گردد اى مهاجر
72- اگر مرد ادب اندوز باشى زغاعه هم ادب آموز باشى
73- بمير اندر رهش تا زنده باشى چو خورشيد فلك تا بنده باشى
74- گر اين مردن بكامى ناگوار است دل بيمار او درگير و دار است
75- چنانكه شكر اندر كام بيمار نمايد تلخ و زان تلخى است بيزار
76- ولى در كام تو اى يار ديرين چه شيرين است و شيرين است و شيرين
باب هشتم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است دوايى را كه درمان سقيم است
2- شفاى دردهاى خويش يكسر ز بسم الله ميجو اى برادر
3- در اين ماثور بسم الله ار قيك من كل داء يعينك نگر نيك
4- كه درداء تن تنها نمائى چه نسبت داء تن را باروانى
5- كه بيمارى تن آنرا چو سايه است بود اين ختنه و آن قطع خايه است
6- بلى بيمارى تن را آمد هست ولى بيمارى جان تا ابد هست
7- ترا بسم الله از داء تن و جان زآفات بنى انس و بنى جان
8- يگانه رقيه و عوذه واقى است چه حق سبحانه شافى و باقيست
9- ولى اندر نظام آفرينش ببايد آدمى را هوش و بينش
10- كه با القاى اسباب و وسانط شود تا يثر بسم الله ساقط
11- امور توبه اسبا بند جارى جز اين صورت نيابد هيچ كارى
12- تورب مطلقى را بى مظاهر رفكر نارسا دارى به خاطر
13- كه بى خورشيد و ابر و باد و باران هر آن خواهى خدا بدهد ترا آن
14- نبارد ديده ابر بهارى نبنيد ديده تو كشت رازى
15- نباشد ماه خورشيد و ستاره كجا كار جهان گردد اداره
16- زرتق و قتق برق و غرش رعد بيابى نعمت ما قبل و ما بعد
17- نباشد نقطه اى بر رق منشور جز اينكه حكمتى در اوست منظور
18- روا نبود در آن يك نقطه تعطيل ندارد سنتش تبديل و تحويل
19- چه از يك نقطه اى انسان عنسيت كه انسان را بقاء وزيب و زين است
20- نباشد نطفه ات جز نقطه اى بيش درين دو نقطه اى خواجه بينديش
21- كه يك نقطه ترا باشد مقوم دگر نقطه ترا باشد متمم
22- بود هر نقطه ات چندين كتابى اگر اهل خطابى و حسابى
23- كدامين نقطه در اين رق منشور تو پندارى كه باشد غير منظور
24- اگر يك نقطه اش گردد مبدل همه اعضاى او گردد مخبل
25- اگر يك نقطه اش گردد محول بينى چرخ عالم را معطل
26- نه عجز است اين كه محض حكمتست اين در اول هر چه مى بينى خدامين
27- اله آسمان است و زمين است چه پندارى جدا از آن و اين است
28- خدايى را كه باشد غير محدود مر او را مى نگرد رظل ممدود
29- خدا بود است و جز او را نمود است نمود هر چه مى بينى زبود است
30- برو در راه حق جويى كامل برون آ از خدا گويى جاهل
31- كه در ان سوى هفتم آسمان است لذا از ديده مردم نهان است
32- مرا شهر و ده و كوه و در و دشت بروى دلستانم هست گلگشت
33- حديثى را كه صرف نور باشد در اينجا نقل آن منظور باشد
34- شنيدى آنكه موساى پيمبر شده بيمار و افتاده به بستر
35- بدرد خويشتن افتان و خيزان شكيبايى نمود و شكر سبحان
36- طبيبى را نفرموده است حاضر زحق درمان خود را بود ناظر
37- كه مى باشد حبيب من طبيبم چه درمانست و دردم از حبيبم
38- خطابش آمد از وحى الهى كه گراز من شفاى خويش خواهى
39- نيايد تا به بالينت طبيبى ندارى از شفاى من نصيبى
40- طبيبى آمد و داده دوايت دوا خوردى زمن يابى شفايت
41- كه كار من بحكمت هست دائم بحكمت نظم عالم هست قائم
42- تو بى اسباب خواهى نعمت من بود اين عين نقض حكمت من
43- طبيب تو دوا داده خدا داد دواى تو شفا داده خدا داد
44- طبيب تو خدا هست و خدا نيست دواى تو شفا هست و شفا نيست
45- درايت دارزر ينگونه روايت كه باشد بهر ارشاد و هدايت
46- روا نبود گمان ناروا را حريم قدس سر انبيا را
47- روايتها چو آيتها رموزند معانى اندر آنها چون كتورند
48- نه هر كس پى برد آن رمزها را كه عاشق مى شناسد غمزها را
49- بخواند چشم عاشق غمز معتوق نه تو مصداق آنى و نه مصدوق
50- چه ميخوانى زحم و زطس چه ميدانى زطر و زيس
51- چه باشد ق و چه معنى دهدن زن و القلم و ما يسطرون
52- چه داديها كه بايد طى كنى طى كه تا آن رمزها را پى برى پى
53- تحمل بايدت در تيه بلوى كه بينى نزول من و سلوى
54- چه پيمودى تو از منزل بمنزل هزار و يك بيابى دفتر دل
55- هزار و يك زاسماى خداوند در اين منزل بمنزل زاد راهند
56- اگر از آن بگويم اند كى را ندارى باورم از صد يكى را
57- نه تنها درس و بحث و مدرسه بود تبرى از هوى و وسوسه بود
58- دل بشكتسه و آه سحرگاه مرا از آن رمزها بنمود آگاه
59- زهر يك دانه در كوثر من به بينى خر منى را در بر من
60- بلى اين دانه ها حب حصيد است اميد اندر لدنيا و مزيد است
61- نويد قاف قران مجيد است صعود قاف صعب است و شديد است
62- زالفاظ همانند روازن معانى را كه مى باشد معادن
63- چگونه ميتوانى كرد ادراك چه نسبت خاك را با عالم پاك
64- ولى انفاست ياران حقيقت مدد باشد دراين طى طريقيت
65- مپندارى كه از بعد مسافت ترا رو آورد آسيب و آفت
66- چو با صاحبدلانت آشنايى است بهر دادى ترا راه رهايى است
باب نهم
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است دلى با دل حميم است و صميم است
2- چو ارواحندا خلق دسته دسته همى پيوسته هستند و گسسته
3- دلى را با دلى پيوسته بينى دلى را از دلى بگسسته بينى
4- در اين معنى يكى نيكو روايت حكايت مى نمايم از برايت
5- چو بهر بيعت آمد ابن ملجم به نزد خر و خوبان عالم
6- بنزد قطب دين و محور دل على ماه سپهر كشور دل
7- على نور دل و تاج سپر دل على سر لوحه سر دفتر دل
8- چو مولى عارف سر قدر بود پس از بيعت مرا ورا خواهد و فرمود
9- كه بيعت كرده اى با من بيارى جوابش داد بن ملجم كه آرى
10- دوبار ديگرش مولى چنان گفت ميان جمع بن ملجم بر آشفت
11- كه با من از چه روز فتارت اينست فقط با شخص من گفتارت اينست
12- نمودم بيعت و بهر گواهى مرا فرمان بده بر هر چه خواهى
13- بفرمود از تو از ياران مايى نباشد جان ياران را جدايى
14- دل من با دل تو آشنا نيست دو جان آشنا از هم جدا نيست
15- روايتهاى طينت اندرين سر براى اهل سر آمد مفسر
16- عجل احوال دلها گونه گون است بيا بنگر كه دلها چند و چون است
17- دلى چون آفتاب پشت ابر است دلى مرده است و تن او را چو قبر است
18- دلى روشنتر از آب زلال است دلى تيره تر از روى ذغال است
19- دلى استاره و ماه است و خورشيد دلى خورشيد او را همچو ناهيد
20- دلى عرش است و ديگر فوق عرشست كه فوق عرش را عرشت چو فرشست
21- دلى همراه با آه و انين است دلى همچو تنور آتشين است
22- دلى چون كوره آهنگران است دلى چون قله آتش فتان است
23- دلى افسرده و سرد است چون يخ سفر از مزبله دارد به مطبخ
24 زمطبخ باز آيد تا به مبرز جز اين راهى نپيموده است يك گز
25- غرض اى همدل پاكيزه خويم كه اينك با تو باشد گفتگويم
26- چو دلها را خدا از گل سرشته است هدلها مهر يكديگر نوشته است
27- دلت را دل من آشنا كرد نه تو كردى نه من كردم خدا كرد
28- درون سينه ام در هيچ حالى نبينم باشد از مهر تو خالى
29- دل از دوران نزديكش ببالد زنزديكان دور خود بنالد
30- چو روح ما بود نور مجرد درين ظرف زمان نبود مقيد
31- نه از طى مراحل در عذابست نه از بعد منازل در حجابست
32- يكى عنقاى عرشى آشيانست رسد جايى كه بى نام و نانست
33- يكى سيمرغ رضوان جايگاهست كه صد سيمرغ او را پركاهست
34- ببين اين گوهرى كه خاك زاداست بسيط است و مبرى از فساد است
35- مركب را كه چندين آخشيج است تباهى در كيمن او بسيج است
36- كه بتواند زخاك مرده بيرون نمايد زنده اى بى چند و بيچون
37- كه بتواند زخاك مرده خارج نمايد زنده اى را ذوالمعارج
38- بيابد رتبت فوق تجرد رسد تا فيض اول در تو حد
39- پس آنكه ما سوى گردد شجونش چنانكه حق تعالى و شئونش
40- حديث من رآنى قدراى الله ترا در اين معانى ميبرد راه
41- بلى انسان بالفعل است و كامل كه او را اين توحد گشت حاصل
42- چو بيند خويشتن را نور مرشوش سلونى گويد از سرها رود هوش
43- بپرسيد هر چه مى پرسيد فى الحال منم جبريل و اسرافيل و ميكال
44- مهم اسحق و ابراهيم و يعقوب منم موسى و هود و نوح و ايوب
45- بصورت هم نشين با شمايم به معنى انبياء و اوليايم
46- به تن فرشى بدل عرشى منم من حجاب عرش دل شد پرده تن
4- بظاهر اندرين منزل مقيمم بباطن حامل عرش عظيمم
48- قلم مى باشم و لوح الهى ازين لوح و قلم هرچه كه خواهى
49- ندارد باورش نادان بى نور چه بيند چشم كور از چشمه هور
50- قلم از صنع تصوير معانى به لوح دل دهد نقش جهانى
51- ز تصويرش اگر آيد به تقرير كه را ياراى تسويد است و تحرير
52- هزاران مثل آنچه ديده بيند تمثلهاى آن بر دل نشيند
باب دهم
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است تمثلها كه در قلب سليم است
2- چو در عالم زمين و آسمانى است مر آدم را عيانى و نهانى است
3- نهان تو مثال آسمان است عيان تو زمين زير آن است
4- عيان تو نمودى از نهان است نهان تو جهان بيكران است
5- عيان تو يكى نقش نهان است نهان تو نهانى لامكان است
6- عيانت كارگاهى چند دارد كه در اين نشاءه ات پابند دارد
7- چو در اين نشاءه رو آورد كارى يكايك را بكار خود گمارى
8- نهانت را بود هم كارگاهى تمثل ميدهد هر چه كه خواهى
9- چنان معنى بصورت ميكشاند كه صد مانى در آن حيران بماند
10- صعود برزخى چون گشت حاصل بيابى بس تمثلهاى كامل
11- تمثل باشد از ادراكت ايدوست برون نبود ز ذات پاكت ايدوست
12- همه اطوارت از آغاز و انجام همه احوالت از لذات و آلام
13- ز ادراكات تست از ينك دارند تويى خود ميهمان سفره خود
14- چو شد آيينه ذات تو روشن ز گلهاى مثالى مثل گلشن
15- بوفق اقتضاى بال و حالت معانى را بيابى در مثالت
16- مثالى همنشين و همدم تو فزايد نور و بزدايد غم تو
17- رفيق خلوت شبهاى تارت ترا آگه كند از كاروبارت
18- سخن از ماضى و از حال گويد خبرهايى ز استقبال گويد
19- چويابى در خودت صبر و قرارى حضورى در سكوت اختيارى
20- نهان از ديده اغيار باشى عيان و كاتم اسرار باشى
21- به آداب سلوك اهل ايقان بدانجايى رسى از نور عرفان
22- كه تا كم كم ز لطف لايزالى بيابى كشف هاى بى مثالى
23- چو دادى تارو پودت را بتاراج عروج احمدى يابى به معراج
24- بيا در فهم سرى گوش دل ده ز سبحان الذى اسرى بعبده
25- شب معراج احمد را شنيدى مقامات محمد را نديدى
26-چو سر كامل آيد در تمثل تمثلهاست در دور و تسلسل
27- چو گويم اندكى از اين تمثل بگيرد جان جاهل را تزلزل
28-چه كامل هست عين ظل ممدود چو ذى ظلش ندارد حد محدود
29- تعالى الله ز دور ظل ممدود ز احمد تا محمد تا به محمود
30- همه آيات قرآنند آيت كه انسان را نه حد است و نه غايت
31- شب اسرى رسول نيك فرجام قطارى ديد بى آغاز و انجام
32- قطار بى كران اشترانى كه هر يك را بدى بار گرانى
33- سوال از جبرئيل و اين جوابست كه اينها بار علم بوتراب است
34- وصى احمد اينجا بوتراب است در آنجا نام او ام الكتاب است
35- بلى ام الكتاب اين بوتراب است بلى اين بوتراب ام الكتاب است
36- كه يكشخص است و فرش و فوق عرش است همان كه فوق عرش است تا بفرش است
37- هزاران نشاءه مست اين شخص واحد مرا آيات و اخبارند شاهد
38- چو بينى آيت قرآن فرقان بدان آن عين عرفانست و برهان
39- نباشد اين سه راهه گز جدائى كه هر يك نيست جز نور خدايى
40- خدا داند كه صرف ژاژ خايى است كه گويد اين سه را از هم جدايى است
41- سه باشد ارذكا، و شمس و بيضا نباشد جز يكى از حيث معنى
42- ز فارابى شنو ار نكته يابى كه اين يك نكته مى باشد كتابى
43- مرا انسانى بر انسانها امام است كه اندر فلسفه مرد تمام است
44- بلى چون فيلسوف كاملست اين امام امت است و رهبر دين
45- تميز فلسفه از سفطه ده بيا اندر سواد اعظم ازده
46- به قرآن و به عرفان و ببرهان جهانها در تو يك شخص است پنهان
47- بود يك دانه كنجد جهانى اگر افتد بدست نكته دانى
48- تو در حرث نسايى گر چه حارث خداوند تو زارع هست و باعث
49- نگر در حبه نطفه چه خفته است در اين يك دانه هر دانه نهفته است
50- چو تو يك دانه هر دانه هستى ندارد مثل تو يك دانه هستى
51- ز بالقوه سوى بالفعل بشتاب مقام خويش را درياب و درياب
52- شود يك نقطه نطفه جهانى جدا گانه زمين و آسمانى
باب يازدهم
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه بينى نطفه اى در يتيم است
2- ببين از قطره ماء مهينى فرشته آفريده دل نشينى
3- ز سير حبى ماء حيوتى برويد ز ابتدا اشاخ نباتى
4- همى در تحت تدبير خداوند در آيد صورتى بى مثل و مانند
5- كه در ذات و صفات و در فعالش به نحو ا كمل است عين مثالش
6 - تعالى الله كه از حمامسنون مثال خويش را آورده بيرون
7- نگر در صنع صورت آفرينت بحسن طلعت و نقش جبينت
8- به يك يك دستگاههاى چنانى كه دارى از نهانى و عيانى
9- ازين صورت كه يكسر آفرين است چه خواهد آنكه صورت آفرين است
10- تعالوا را شنو از حق تعالى ترا دعوت نموده سوى بالا
11- چه بودى مرتعالى را تو لايق تعالوا آمدت از قول صادق
12- چه ميخواهى درين لاى و سخنها چرا دورى ز گلها و چمن ها
13- تويى آخر نگار هم نشينش بزرگى جانشين بى قرينش
14- نبودت هيچ فعلى و تميزى درين حدى كه سلطان عزيزى
15- چه بعدى حاصل چون سرمايه دارى براه افتى و كام دل برآرى
16- طريق كام دل يابى دوگونه است يكى اصل و دگر فرع و نمونه است
17- يكى اكلو امن فوق است و ديگر بود از تحت ارجل اى برادر
18- بود از تحت ارجل علم رسمى كه پابندت شود همچون طلسمى
19- بود علم لدنى اكل از فوق كه فوقانى شوى با ذوق و با شوق
20- ز اكل فوقت ار نبود نصيبى ز تحت ارجل است ديو عجيبى
21- تو انسانى غذاى تو سماوى است علوم رسميت صرف دعاوى است
22- اگر اهل نمازى و نيازى برون آ از دعاوى مجازى
23- علوم رسمى ار نبود معدت ترا رهزن شود مانند ضدت
24- چو كردى علم اصلى را فراموش گرفتى علم رسمى را در آغوش
25- گرت سجف تخينى نيست حاجب ترا بودى لقاء الله واجب
26- همى خواهم زدرد خود بنالم مپندارى كه از اين قيل و قالم
27- بخواهم فضل خود را بر شمارم كه من از اين دعاوى بركنارم
28- كسى كو بر جناح ارتحال است كجايش اينچنين فكر و خيال است
29- همه دانند كاين آزاده از پيش بنوده در پى آرايش خويش
30- مرا از خود ستايى عار آيد كه جز نابخردون را نشايد
31- چو اين آرايش است آلايش من نبوده هيچگاهى خواهش من
32- مرا دردى نهفته در درونست كه وصف آن زگفتگو برونست
33- بسى روز و بسى سال گذشته از من برگشته اقبال
34- كه سير گرم به قيل و قال بودم يكى دل مرده بيحال بودم
35- صرفت العمر فى قيل و قال اجبت النفس عن كل سوال
36- به چندين رشته از منقول و معقول تسلط يافته ام معقول و مقبول
37- نعت با صرف و نحو انسان كه خواهى چنانكه هست آثارم گواهى
38- بديع و با بيان و با معانى بدان نحوى كه ميخوانى و دانى
39- بتدريس و به تعليق مطول بچندين دروه اش بودم معطل
40- به شرح شاطبى در علم تجويد كلام اندر شروح متين تجرد
41- اصول و فقه و تفسير و روايت دگر علم رجال و با درايت
42- رياضى و نجوم و علم آلات بمن ارجاع ميگردد سوالات
43- فنون حكمت و تدريس عرفان چنان هستم كه در تفسير قران
44- بقران اشنايى آنچنانم كه خود يك دوره تفسير آنم
45- نه تفسير عبارات و ظواهر كه ساحل بين در آن حد است ناظر
46- به تفسيرى كه باشد انفسى آن كز آفاقى فزون باشد بسى آن
47-بسالى چند اندر علم ابدان بنزد اوستاد طب فنان
48- زقانونچه گرفته تا بقانون فرا بگرفته ام مضبوط و موزون
49- دگر هم شد فنونى پاى بندم كه شايد بر جنون خود بخندم
50- فنونى هر يكى علم غريب است نه هر كس را به نيل آن نصيب است
51- دلم از اشنا غرقاب خون است چه پندارى كه از بيگانه چونست
52- تبعليقات اسفار و اشارات ترا باشد فتوحات و بشارات
53- حواشى بر تفاهم آنچنان است كه مراهل بصيرت را عيان است
54- به تمهيد و به مصباح فنارى حواشى باشدم مثل درارى
55- بشرح قيصرى كو بر فصوص است حواشى ام همانند نصوص است
56- فصوص فارابى و شيخ اكبر نمودم شرح زاول تا به آخر
57- به تعليقات تحرير مجسطى چنانكه بر اكر شرح و بسطى
58- يكى بر اكر مانالاووس است دگر بر اكر تاوذوسيوس است
59- اصول او قليدس را سراسر نمودم تحتيه تا شكل آخر
60- به شرح كامل زيج بهادر بسى سر برده ام بيخواب و بيخور
61- به چندين رشته در علم اوائل نوشتم من بسى كتب و رسائل
62- نمودم نقد عمر خويش تزييف كه اينك باشدم بسيار تاليف
63- چه حاصل اريكايك را كنم ياد كه درهاون چه سودى سودن باد
64- گهى با جيب و ظلم كار بودى شب و روزم عروسم يار بودى
65- زظلل مستوى قدم دو تا شد گه بگرفتن جيب عصا شد
afsanah82
08-14-2011, 02:48 AM
next page fehrest page back page
66- گهى ربع مجيب بود دستم گهى ذات الحلق را كار بستم
67- گهى درس شفا بود و اشارات گهى بحت قضا بود و تجارات
68- گهى در گفتن اسفار دل خوش گهى از سفتن اشعار دل خوش
69- گهى در محضر استاد لاتين سه لا آن باشد و سى بود اين
70- علاقه با كولداژه و لاروس چنان بودى كه با مغنى و قاموس
71- گهى در جدول اوفاق بودم گهى با اطلس آفاق بودم
72- بسى با نقشه هاى آسمانى نمودم آسمان را ديده بانى
73- بسى شبها نشستم گاه و بيگاه كه از سير كواكب كردم آگاه
74- بقدر و طول و عرض و برج و صورت جهتها يك بيك مى يافت صورت
75- من و ماه و شبانگاه و ستاره بروى يكديگر اندر نظاره
76- مرا با شاهد آن آسمانى شبها بود بس راز نهانى
77- بسويم صورت هر يك ستان بود ستان بود و چه نيكو دلستان بود
78- مرا صورت بدانها هم ستان بود تفاوت از زمين تا اسمان بود
79- بر مز عاشقى چشمك به چشمك شدم تا آشناى با يكايك
80 زمينى آسمانى شد چنانه نبينى فاصلى اندر ميانه
81- كه اينك نقشه اى از اسمانم چو بينى اطلس بى نقش جانم
82- چنان دل بر سر افلاك بستم كه عمرى با مجسطى مى نشستم
83- چنان در فن اسطرلاب ماهر كه هم بر صنعتش استاد قادر
84- چنان در پيشه ام استوار بودم كه روز و شب همى در كار بودم
85- بدست خويشتن چندى رسائل نوشتم از بزرگان اوائل
86- بعمرى در پى جمع كتابم كتاب من فزوده بر حجابم
87- چو با خود آمدم زان گير و دارم بگفتم اى يگانه كردگارم
88- دلى كو با جنابت نيست مانوس بيفتد سرنگون چون ظل معكوس
89- اگر دنيا نكردى از تو دورم اگر از من نه بگرفتى حضورم
90- نبودى مر مرا تدريس تصنيف بدم فارغ زهر تكذيب و تعريف
91- درين دو روزه گيتى مرد عاقل كجا دل مى نهد بر جيب و بر ظل
92- مرا از لطف تو اميدوارى و گرنه خاك بر فرق حمارى
93- زيادت گر نه اين دل كام گيرد زمامونى كجا آرام گيرد
94- اگر نام تو نبود در ميانه متمم با علم باشد بهانه
95- زتتليث و زتربيع و زتسديس بود بى ياد تو تزوير و تلبيس
96-اگر وجه دلار اى عروس است بوجه تو فسوس اندر فسوس است
97- زجفر و زيج و اسطر لاب واعداد بر آيد از نهادم داد و فرياد
98- رخام و لنبه و كره رزقاله نداده حاصلى جز آه و ناله
99- يكايك اين هنرها و فنونم جنونى را فزوده بر جنونم
100- بوفق اقتضاى وقت و حالم حكايت از دلم كرده مقالم
101- سخن خاكستر است و حال آتش چه آتش عين نار الله ذاتش
102- زخاكستر از و باشد نمودى نمود سايه دورى زدود
103- نگويى زين سخنهاى اساسى كه نعمتهاى حق را ناسپاسى
104- نه كفر انست بلكه عزم و همت نمودم جزم در تحديت نعمت
105- سپاست حضرت پروردگار است نه روى افتخار و اغترار است
106- مقام شكر احسان فوق اين است كجا در طاقت اين مستكين است
107- اگر خود صاحب حالى كه دانى و گرنه هر چه ام خواهى بخوانى
108- علوم اصطلاحى نعمت اوست ولى بى سوز عشقش نقمت اوست
109- ترا انبار الفاظ و عبارات چه حاصل ميدهد غير خسارات
110- چو نبود نور علم يقذف الله چه انبارى زالفاظ و چه از كاه
111- نه بلكه نزد مردان دل آگاه بقدر و قيمت افزونى است با كاه
112- يكى را گفته اند در علم منحط گرفتارى به اقوى بود و احوط
113- چو عارى بود از حليت تقوى همى بردين حق ميداد فتوى
114- نه اهل دين و نه مرد عمل بود اسير نفسش آن ديود غل بود
115- كلام حضرت پروردگار است مثله كمثل الحمار است
116- زگفتارم مباش ايخواجه دلريش برو در خلوتى در خود بينيدش
117- ترا تا وسوسه اندر نهاد است هر انچه كشته اى در دست بادات
118- قياسات توهم يكسر عقيم است چرا كه اهر من با تو نديم است
119- به حرمان درونى و برونى
زندمان برونى و درونى
120- نديمان تو باشد رهزنانت كه بسته ره زآب و ره زنانت
121- بسى فعل تو در محراب و منبر براى قرب جهال است يكسر
122- عوامت كرده بيچاره زبخ بخ ازين بخ بخ ترا گرم مطبخ
123- ترا از مطبخ گرمت چه عارى كه در باطن خود آكل نارى
124- گل اندامى و جانت گند نازار زبوى گند ناخليق در آزار
125- بكن از بيخ و از بن گند ما را مربخان اينهمه خلق خدا را
126- زنفس شومت اى حراف كربز به لمز و همز و غمزى و تنابز
127- گمانت اينكه با حرج عبارات به كر و فرو ايماء و اشارات
128- سوار فرفتى و براقى ورم كردى و پندارى كه چاقى
129- مر اين نخوت ترا داء اعضال است علاجش خر بمرگ تو محال است
130- هدر آخواجه از كبر و ريائى گدايى كن كه يابى كبريائى
131- در اين درگه دل بشكسته بايد تن خسته دهان بسته بايد
132- دل بشكسته مراة الهى است زآيات و زاخبارم گواهى است
133- شنيدى آنچه ازجام جهان بين همين بشكسته دل باشد همين اين
134- از و بينى عيان و هم نهان را جهان و هم خداوند جهان را
135- كه از اين لذت ديدار هستى ربايد آنچنانت وجد و مستى
136- و گر لذات حيوانى دانى نه لذاتش بخوانى و نه دانى
137- وليكن ديو نفست چيره گشته است كه جان نازنينت تيره گشته است
138- چه ديوى بدتر از ديو زلاراست كه اندر كار خود بس نابكار است
139- ز وسواست هرنميهاى زهرن زخرمنها بيك دو دانه ارزن
140- فتادى دور و نزديكى بمردن همى در مطبخ گرمى بخوردن
باب دوازدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه آدم ايمن از ديو رجيم است
2- به از اين سنگر امن الهى نباشد ر همه عالم پناهى
3- ز وسواست علتهاى روحى كه نبود روح را هرگز فتوحى
4- همه وسواست از ديو رجيم است عدوى آدم از عهد قديم است
5- تو هم او را عدوى خويش ميگر خلاف راه او را پيش مى گير
6- كه نسناست است و وسواست است و خناست چه جويى لخلخه از دست كناست
7- ترا با عزم جزم و هم واحد گشاند روح قدسى در مشاهد
8- و گرنه با همه چندين دلى تو زكشت خود نيابى حاصلى تو
9- نشد تا جان توبى عيب و بى ريب درى روى تو نگشايند از غيب
10- بيا ايخواجه خود را نيك بشناست كه انسانى به سيرت يا كه نسناست
11- به سيرت ار پليدى چون يزيدى چه سودى گر بصورت با يزيدى
12- ترا تبلى السرائر هست در پيش نگر جوانى و برانى خويش
13- نميدانى كه در تبلى السرائر شود هر باطن آنجا عين ظاهر
14- حجابت شد در اينجا حكم ظاهر در انجا باطن هست قاهر
15- اگر از خود در آيى اى برادر شود اينجا و آنجايت برابر
16- اگر كشف غطا گردد عطايت دو جايت ميشود يكجا برايت
17- كه بينى اسم و آيين خودى تو همانا مالك دين خودى تو
18- زوين خود بهشت و دوزخى تو سزاوار سزاى برزخى تو
19- تو هم كشت خودى هم كشتزارت هر آنچه كشته اى آيد بكارت
20- چو تو زرع خودى و زارع خود ترا حاصل زبذر تو است لابد
21- جزا نفس عمل باشد به قران به عرفان و به وجدان و ببر هان
22- بلى علم است كه انسان ساز باشد مرا وراهم عمل دمساز باشد
23- چو علم اند و عمل بانى انسان هر آنكس هر چه خود را ساخت هست آن
24- لذا باشد قيامت با تو هشدار قيامت ابرون از خود مپندار
25- بخوانم از برايت داستانى كه پيش آمد براى من زمانى
26- شبى در ابروى خويش بستم به كنج خانه در فكرت نشستم
27- فرو رفتم در آغاز و در انجام كه تا از خود شدم آرام و آرام
28- بديدم با نخ و سوزن لبانم همى دوزند و سوزد جسم و جانم
29- بگفتند اين بودكيفر مر آنرا رها سازد به گفتارش زبانرا
30- چو اندر اختيار تو زبانت نمى باشد بدوزند اين لبانت
31- از آنحالت چنان بيتاب گشتم كه گويى گويى از سيماب گشتم
32- زحال خويش ديدم دوزخى را چشيدم من عذاب برزخى را
33- در اينجا مطلبى را با اشارت برايت آورم اندر عبارت
34- كه عاقل را اشارت هست كافى ازيرا قلب عاقل هست صافى
35- سراسر صنع دلدارم بهشت است بهشت است آنچه زان نيكوسرشت است
36- شنيدى سبق رحمت بر غضب را ندانستى يكى امر عجب را
37- كه اين رحمت نباشد زائد ذات كه ذاتش عين رحمت هست با لذات
38- زذاتى كوست عين رحمت ايدوست نباشد غير رحمت آنچه از اوست
39- كه اين رحمت وجوب امتنائى است وجود سارى عالى و دائى است
40- كجا باشد كه اين رحمت نباشد گرت در فهم آن زحمت نباشد
41- كدامين ذره را در ملك هستى نيابى رحمت اربيننده هستى
42- گل و خارش بهم پيوسته باشد كه از يك گلبن هر دو رسته باشد
43-مربى در مقام جمع و تفضيل يكى باشد بدون عزل و تعطيل
44- بلى رب مضل و رب هادى يك و دو دانى اراهل شادى
45- مقام فرق را بينى تضاد است مقام جمع را يابى تواد است
46- بنام خار و گل و شيطان و آدم در آنجا و در اينجايند با هم
47- نگراند قواى گونه گونت به اعضاى درونى و برونت
48- به فعل خويش در انزال و تنزيل دهى فرق مقام جمع و تفضيل
49- سخن از نسبت و ايجاد افعال به اجمالش روا مى باشد الحال
50- چه تفصيلش بيك نيكو رسالت كه بنوشتم ترا باشد حوالت
51- نه جبر محض و نى صرف قدر هست وراى آن دو امرى معتبر هست
52- لان الباطل كان زهوقا كلام كان فيها صدوقا
53- كه هم جبر است و هم تفويض باطل بل امر بين الامرين است حاصل
54- چه هر دو واجد العين اندو احول نبيند چشم احول جز محول
55- ولى جبرى زيك چشم چپ راست كه يك چشم چپ مر قدر راست
56- چه تفويضى بتفريط غلط رفت و هم جبرى به افراط شطط رفت
57- وليكن صاحب چشمان سالم بر اين مبناى مرصوص است قائم
58- كه قول حق نه تفويض و نه حير است كه آن گبر است و اين تدبر و زگبر است
59- چه گويد بنده مانند جمادات چو برگ كاهى اندر دست باداست
60- ندارد هيچ فعل و اختيارى زبادش جنبش آيد اضطرارى
61- بلى اين راى فائل از جماد است كه هر يك را ببايد گفت باد است
62- زكسبش اشعرى بى بهره بوده است مگر لفظى بر الفاظش فزوده است
63- نه استقلال اهل اعتزال است نه جبر است و سخن از اعتدال است
64- چه هر فعلى كه در متن وجود است مراهل عدل را عين شهود است
65- كه ايجاد است و اسناد است لابد بحول الله اقوم و اقعد
66- زحق است صحت ايجاد آن فعل به خلق است صحبت اسناد آن فعل
67- زحق ايجاد هست از بيش و از كم كه قل كل من عند الله فافهم
68- چو در توحيد حق نبود سوايى سخن از جبر چبود ژاژ خايى
69- كدامين جابر است و كيست مجبور عقول نارسا را چيست منظور
70- هر آن بدعت كه پيدا شد در اسلام چو نيكو بنگرى زآغاز و انجام
71- همه از دورى باب ولايت پديد آمد سپس كرده سرايت
72- كه از تثبيت در افراط و تفريط همى بينى در احجامند و تثبيط
73- هر آنچه جز ولايت را رواج است چو نقش دومين چشم كاج است
74- بداند آنكه او مرد دليل است جهنم عارض و جنت اصيل است
75- اگر دانى تو جعل بالعرض را توانى نيك دريابى غرض را
76- جهنم را نه بودى و نمودى اگر مد در جهان از ما نبودى
77- زافعال بد ما هست دوزخ فشار نزع و قبر و رنج برزخ
78- زحال خويش با فرزندت اى باب درين باب از خدا و خويش درياب
79- تويى تو صورت علم عنايى بيا در خود نگر كار خدايى
80- ترا از قبض و بسط تو عيان است هر آنچه آشكارا و نهان است
باب سيزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه قبض و بسط بر اصل قويم است
2- وجود صرف كان بيحد و عداست چو دريابى است كاندر جزر و مد است
3- زقوسين نزولى و صعودى بدانى رمز اين سير وجودى
4- كه ادبارست و اقبال است دورى پس از ادبار اقبال است فورى
5- بود درياى دل در بسط و در قبض مرا و را ساحل آمد حركت نبض
6- دهد هر ساحل از لجه نشانه نظر كن از كرانه تا كرانه
7- چو ساحل بدهد از لجت گواهى زساحل پس هر چيزى كه خواهى
8- چو ساحل آيتى از لجت آمد ترا پس ساحل عين حجت آمد
9- اگر از لجت آيى سوى ساحل تويى دريا دل آن انسان كامل
10- خدا لجه است در درياى هستى نظر كن در بلنديها و پستى
11- شونش را چو امواج و سواحل در اين دريا نگراى مرد عاقل
12- چه امواجى كه هر موجى جهانى است جداگانه زمين و آسمانى است
13- جهانا در جهانا در عيان است هزاران در هزاران در نهالست
14- نهانى كه مرا وراشمس ذره است وزان قطره اى او را مجره است
15- چو در نسبت تجانش شرط ربط است مثال از ذره و از قطره خبط است
16- چه نسبت بين پنهان و عيان است كه اين چون قطره اى نسبت به آن است
17- چو ذات حق بود بيحد و بى عد شئون او بود بى عدو بى حد
18- نگو بنگر تواند رچرخ دوار كه دارد حركت اقبال ادبار
19- ز صنع متقن پروردگارى نباشد ميل كلى را اقرارى
20- كنون اندر نتاقض هست دائم تناقض را تزايد هست لازم
21- به رتق و فتق قران الهى نظر بنما اگر خواهى گواهى
22- در اينموضوع بيك نيكو رسالت كه نبوشتم ترا باشد حوالت
23- زميل كلى و اقبال داد بار ترازان ينل كلى هست يكبار
24- بيا از ميل و از اقبال دادبار به خلق اول آن عقل نكوكار
25- چو ايزد آفريدش در همانحال بفرمودش به ادبار و به اقبال
26- نموده امتثال امر دادار كه دائم هست در اقبال دادبار
27- شئون عينى از اول به آخر بحركت اندرند در سير دائر
28- شئون كتبى و لفظى هم اين است كه از تقدير رب العالمين است
29- نباشد جز بدين بود و نمودى تعالى الله ازين صنع وجودى
30- به صنعتها نگر هم وفق طبع اند بحركت همچو سماوات سبع اند
31- مدارى كاندر آن سير جمادات نباتش مركز عشق و وداد است
32- چو حيوان مركز دور نبات است مر حيوان را به انسان التفات است
33- بود انسان بدور عقل دائر كه حق مطلق است و نور قاهر
34- كه حسن مطلق است و مبدا كل بود او قبله كل ملجاء كل
35- شده اطلاق عقل اندر رسائل به حق سبحانه نقل از اوائل
36- همه در مدح و تمجيد جمالند به تزيه و به تسبيح جلالند
37- زبان هر يك آيد از بر و بوم عنت الوجوه للحى القيوم
38- زشوق داستان كعبه عشق همه در آستان كعبه عشق
39- حسين كل و جزء از هر دو جانب در عشق و عاشقى باشد چه جالب
40- بلى طبع نظام كل بر اين است كه هر كلى بجزء خود حنين است
41- تويى پس عشق و هم معشوق و عاشق بيا آن عاشقى ميباش صادق
42- كه هر جزئى بكل خود حنين است يحبهم و يحبونه اين است
43- ندارد جزء و كل از هم جدايى خدا هست و كند كار خدايى
44- حنين جزء و كل دور از ادب نيست تو ار نقدش كنى ميكن عجب نيست
45- زجرء و كل سخن گويم دگر بار زگوشت پنبه غفلت بدر آر
46- گمانت جزء و كلى مثل جسم است تعالى الله كه اين خود يك طلسم است
47- شئونش را ظهور گونه گون است سبحان الله عما يصفون است
باب چهاردهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است ظهورى كز حديث و كز قديم است
2- عوالم را كه بيرون از شمارات بدور محور نوزده مدار است
3- اشارت شخص عاقل را بسند است حروف بسلمه بنگر كه چند است
4- وجود واحد اندر علم اعداد دو جسم اند و بيك روح اى نكو ياد
5- ولى در روحشان سرى عظيم است كه بسم الله الرحمن الرحيم است
6- بود پس مر ترا اين جمله شاهد كه هستى نيست جز يك شخص واحد
7- در آغاز حديد و اخر حشر تمام سوره نسبت بود نثر
8- كه اين شخص است حق جل جلاله كه اين شخص است حق غم نواله
9- جلال او شئون كبريايى است نوال او شجون ما سوايى است
10- بترويج جلالش با نواش تماشا كن بدين حسن جمالش
11- زمين حسن و زمان حسن آسمان حسن عيان حسن و نهان حسن و ميان حسن
12- همه حسن اند و ظل حسن مطلق همه فرعند و از آن اصل مشتق
13- همه حسن و همه عشق و همه شور همه وجد و همه مجد و همه نور
14- همه حى و همه علم و همه شوق همه نطق و همه ذكر و همه ذوق
15- درين باغ دل آرا يك ورق نيست كه تار و پودش از آيات حق نيست
16- گلشن حسن هست و چون گل هست خارش تو خارش راكنى تحقير و خوارش
17- زحسن و قبح در تشريع تكوين ببايد فرق اندرين و آيين
18- چه خوش گفتند دانايان يو نان كه عالم قوسموس است ايغريران
19- بدان معنى قوسموس است زينت مگر در ديده ات باشد جز اينت
20- جهان را وحدت صنع است و تدبير مراد را وحدت نظم است و تقدير
21- ندارد اتفاقى نظم دائم نه بر آن وحدت صنع است قائم
22- پس از اتفاق صنع دلربايش نگر در غايت حسن و بهايش
23- كه زينت غايت حسن و بهايى است فزون از دلربايى جان فزايى است
24- تويى حق را بوسع خويش جويان ولى حق با تو انيانت گويان
25- كه اندر سير اطوار شهودى زبود من ترا باشد نمودى
26- بلى بيرون بيا از كفر و بدعت بده جانرا از نور علم وسعت
27- تو از چشم دل بى نور تاريك نبينى ياكه بينى تنگ و باريك
28- زدست تو بنفس تست ظلمت كه بيچاره بود دائم به ظلمت
29- بهر سور و كنى الله نور است چرا چشم دل و جان تو كور است
30- تو از نور خدايا بى جوانى نشاط اينجهان و آنجهانى
31- بيا بشنو ز اوصاف جوانان كه حق فرمود اندر كهف قرآن
باب پانزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه آن اصحاب كهفست و رقيم است
2- بيا در كهف قرآن اى برادر ببين احوال انسان را سراسر
3- ازين گنجينه سر الهى بوسع خويش يابى هر چه خواهى
4- در اين سوره بود انواع عبرت براى آنكه باشد اهل خبرت
5- چو قدر خويشتن را ناشناسى به نعمت هاى ايزد ناسپاسى
6- خدا را بين چه گفتارى است در كهف تدبر كن چه اسرار
7- گمانم اينكه زان فتيه خوچوانى مر آنان را جوانانى بدانى
8- وليكن گوش دل بگشا زمانى شنو از غائص بحرمعانى
9- امام صادق آن قران ناطق كه فتيه بوده اند پيران صادق
10- ولى از قدرت روحى ايمان به قران وصفشان آمد جوانان
11- بيا پير جوان ميباش اى پير بيا روشن روان ميباش اى پير
12- توهم اصحاب كهفى در قيمى چو بسم الله الرحمن الرحيمى
13- نه هر پيرى بود روشن روانى نه هر پيرى بود جوانى
14- جوانى كر در ايام جوانى به پيرى بگذراند زندگانى
15- به عقلش از بديها پاك باشد براه بندگى چالاك باشد
16- بياض دفتر دل را تباهى نداده است از سياهى گناهى
17- شود پير جوانى آن نكو فام كه يزدانش به فتيه مى برد نام
18- كند احوال هر پيرى حكايت ز اوصاف جوانيش برايت
19- چو هر طفلى بود آغاز كارش كتاب شرح حال روزگارش
20 هر آن خويى پدر ريا مادرش راست همان خو نطفه او را بيارات
21- غذاى كسب باب و شير مامش بريزد زهر يا شكر بكامش
22- چو از پستان پاكت بود شيرت تويى فرخنده كيش پاك سيرت
23- منى بدرو نساحرت و تو حارث بجز تو حاصلت را كيست و ارث
24- اگر پاك است تخم و كشتزارت هر آنچه كشته اى آيد بكارت
25- و گرنه حاصلت بر باد باشد ترا از دست تو فرياد باشد
26- نفخت فيه من روحى شنيدى ولى اطوار نفخش را نديدى
27- كه اندر نطفه هم بابا و مادر نمايد نفخ هر يك اى برادر
28- تو سبحان الذى خلق الازواج بخوان در خلقت نطقه امشاج
29- دهد هر يك ز روح خويش دروى ازين ارواح طومارش شود طى
30- دگر باره از آن پيران صادق بيا بنيوش اى يار موافق
afsanah82
08-14-2011, 02:49 AM
next page fehrest page back page
31- سگشان را نشايد در عبارت نمايى مس گرت نبود طهارت
32- چگونه مس كنى اسرار هستى كه از پا تا سرت آلوده هستى
33- طهارت بايدت در مس فرقان چه پندارى تواند رمس قران
34- طهارت چون كسى را گشت حاصل جواز مس فرقان است نائل
35- ولى در لفظ مس بنما تامل كه يابى فراق او را تعقل
36- چو مس آمد به معنى بسودن بسودن هست مانند نمودن
37- تعقل اينكه آن شد عين ذاتت كه افزوده است بر نور حياتت
38- براى مس معنى و عبارت طهارت بايدت اندر طهارت
39- ببايد جملگى از مغز تا پوست طهارت يابى از هر چه خبر از دوست
40- بيا برتر از اينگونه مدارج كه انسان است شخص ذوالمعارج
41- طهارت تا بدين معنى كامل نشد اندر تن و جان تو حاصل
42- مبادا نخوتى گاه تجلى بگيرد امنت را در محلى
43- خطر آرد كز آن نبود رهايى كه سر آورد از كبريايى
44- چه فرق لمه رحمان و شيطان نباشد بى طهارت كار آسان
45- مرا شد دفتر دل پاره پاره كه دردم را چه درمانست و چاره
46- همى در آتش سوزان لهفم كه كمتر از سگ اصحاب كهفم
47- نه بگرفتم پس اصحاب كهفتم كه خود را وارهم از نارلهفم
48- چه ميگويم من اين قول شطط را بخواهم عذر تمثيل غلط را
49- امامان من از امر الهى مقام هر يك است فوق تناهى
50- ببرهانست و نى از قول زهفت كه هر يك كهف صد اصحاب كهفست
51- امامى را كه من گويم چنين است امام مرسلين را جانشين است
باب شانزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه در عالم امام لطف عميم است
2- امامت در جهان اصلى است قائم چو اصلش قائمش نسلى است دائم
3- امام اندر نظام عقل و ايمان يدور حيتمايد ور القرآن
4- نشايد افتراقش را ز قران بقرآن و بعرفان و ببرهان
5- كه بين خلق و خالق هست رابط فيوضات الهى است واسط
6- بود روح محمد را مظاهر در عكالم ز اول آن تا به آخر
7- امام عصر آن قطب زمانست كه با هر مظهرش اكمل از آنست
8- لذا او را رعيت هست و هفتاد ز افراد و ز ابدال و ز اوتاد
9- همه بر گرد او هستند دائر چو بر مركز مدارات و دوائر
10- مرا باشد ده و دو پيشوايى كه هر يك مى كند كار خدايى
11- يكايك ظرف قران عظيم اند دو صد اصحاب كهف اند و رقيم اند
12- امامى مذهبم از لطف سبحان بقرآن و بعرفان و ببرهان
13- من و ديندارى از تقليد هيهات برون آ ز دعابات و خيالات
14- خداوندم يكى گنجينه صدر ببخشوده است رخشنده تر از بدر
15- در اين گنجينه عرفانست و برهان در اين گنجينه اخبار است و قرآن
16- چو تقليد است يك نوع گدايى نزيبد با چنين لطف خدايى
17- چو اين گنجينه نبود سينه تو بود آن عادت ديرينه تو
18- على مار امام اولين است امام اولين و آخرين است
19- كه سر انبياء و عالمين است لسان صدق قران مبين است
20- دو فرزندش حسن هست و حسين است كه هر يك عرش حق را زنيب و زين است
21- على سجاد و زين العابدين است محمد باقر اسرار دين است
22- امام صادق آن بحر معانى امام كاظم آن سبع المثانى
23- رضا بين و مقام رهبرى را تقى و هم نقى و عسكرى را
24- امام قائم آن سر الهى پناه جمله از مه تا به ماهى
25- ولى ختم مطلق آنجناب است كه جان پاك او ام الكتاب است
26- زنسل فاطمه بنت رسول است همان ام ابيهاى بتول است
27- سمى حضرت خير الانام است قيامش در جهان حسن ختام است
28- در او جمع آمد از آيات كبرى ز موسى و ز عيسى و زيحيى
29- ز خضر و يونس و ادريس و الياست امام عصر خود رانيك بشناست
30- حسن باب است و نرجس هست نامش ميم و حا و ميم و دال است نامش
31- حسن بادا فداى خاك پايش كه باشد خاك پايش تو تيايش
32- امام عصر مير كاروان است هر آنچه خوانمش برتر از آنست
33- مرا چون نور خورشيد است روشن كه عالم از وجود اوست گلشن
34- چو اسماى الهى راست مظهر كه از ديگر مظاهر هست برتر
35- ترا باشد يكى قسطاست اقوم كه قطب عالم است و اسم اعظم
36-چگونه غايبش خوانى و دورش نبينى خويشتن را در حضورش
37- تويى غايب كه دورى در بروى نهادى نام خود را بر سر وى
38- سبل بر ديدگانت گشته چيره كه خورشيد است در چشم تو تيره
39- مه و خورشيد در اين طاق مينا چراغ روشن اند و چشم بينا
40- مثالى از نبى و از ولى اند چو مه از خور، خور از حق منجلى اند
41- نيايد بى مه و خورشيد عالم بر اين تكوين و تشريعند با هم
42- ز پيغمبر بپرسيده است سلمان ز سوره و الشمس قرآن
43- پيمبر گفت من آن شمس دهم كه نور آسمانها و زمينم
44- قمر باشد على كز شمس نورش كند كسب از اهله تا بدورش
45- بر اين معنى بيا تا حجت عصر خداوندش فزايد قدرت و نصر
46- ز سرى كان بود در ليلة القدر امام حى بود روشنتر از بدر
47- كه قرآن خود در اينمعنى است كافى چه قرآن از الف گرديد شافى
48- الف كافى و قرآنست كافى تعالى الله ازين حسن توافى
49- سر آغاز اين سخن اندر حروف است زاعداد و حروفت ار وقوف است
باب هفدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كنوزى كان الف و لام و ميم است
2- به چندين سوره قران انور حروفى را همى بينى مصدر
3- حروفند ز آيات رموزند اشاراتى به اسرار و كنوزند
4- مكرر را چو بنمايى به يك سو على صراط حق نمكه
5- سخنها گفته شد بسيار پر مغز بحل يك بيك اين احرف نغز
6- مرا ميدان بحث اينجا وسيع است كه در اين صنعتم صنيع است
7- وليكن هر مقالى را مقامى است سخن از ليلة القدر و امامى است
8- در ابتث يا در ابجد يا در اهطم الف اول بود و الله اعلم
9- در ادوار يكايك از دواير الف در اول است و هم آخر
10- دواير را نه حد است و نه عنايت شنو از جفر جامع اين حكايت
11- كه دور ابجديش بيكرانست چو اين دور دور ديگرانست
12- به هر دورى كه ميخواهى كنى طى بر آن دورت تسلسل هست در پى
13- على اندر غزا بودى ندايش حروف منفصل اندر دعايش
14- ندا ميكرد به كهيعص به حمعسق آن قطب عباد
15- الف و لام و ميم در صدر فرقان اشارت دارد اندر جمع قرآن
16- چه قران تا شود فرقان تفضيل كه از انزالش آيد تا به تنزيل
17- بسمع صدر ختمى از ره دور حروف منفصل مى گشت منظور
18- چو عجز از حمل اين قول ثقيل است الف الله و لامش جبرئيل است
19- محمد را بود ميمش اشارت الف و لام و ميم اندر عبارت
20- مقام جبرئيل روح الامين است رسول وحى رب العالمين است
21- نزول وحى را بر قلب عالم رساند او ز آدم تا به خاتم
22- همى ترسم كه از تعبير كثرت سه واحد در عدد دانى بصورت
23- يكى اين و يكى آن و دگر آن تعالى الله از توحيد نادان
24- اگر چه بحث آن در پيش دارم ولى از فهم آن تشويش دارم
25- خزائن را كه از احصا فزون است شنيدى آنكه بين كاف و نون است
26- بود اين كاف و نون امر الهى كه اندر كن بود هر كه چه خواهى
27- ز كن بشنيده اى مشتى زخروار بيا بشنو ز كن حرفى دگر بار
28- دگر سرى كه اندر اين سخن هست حسن گويد كه بس شيرين و من هست
29- خزائن از زمان و دهر و سرمد همه جمعند در جبرئيل و احمد
30- ميان كاف و نون در دور اتبت نهفته لام و ميم مقرون و منبت
31- بدور ابجدى هم اينچنين است كه با اتبت در اين معنى قرين است
32- سفر بنمازتد و نيش به تكوين كه تكوين را بيابى اصل تدوين
33- بدانى پس خزائن لام و ميم است ز بسم الله الرحمن الرحيم است
34- كه عين كنت كنزا آنجنابست دهن بندم كه خاموشى صوابست
35- بوضع جعفر جامع گاه تكبير بيابى وصف احمد را به تكثير
36- كه امدح هست و مادح هست و حامد كه حماد است و مداح محامد
37- چو قران وفق اسم جامع آمد ترا پس عين جفر جامع آمد
38- كه جفر جامع قاموس الهى است كه قرانست و ناموس الهى است
39- مر اين قاموس ناموس الهى محمد را بود آنسان كه خواهى
40- چه ميپرسى ز وسع عالم دل چه روييده است از اين آب و از گل
41- مقام قلب عقل مستفاد است اگر چه دائما در ازدياد است
42- بلى قلب است و در تقليب بايد به هردم مظهر اسمى در ايد
43- چه پندارى ز قلبى كو فوادات كه اندر اوح عقل مستفادات
44- مقام قلب را نشناختى تو كه خود رااينچنين در باخيت تو
45- بود اورق منشور الهى بداند سبر اشيا را كماهى
46- نه تنها واقف اسرار اسماات كه هم اندر تصرف جان اشيااست
47- ز قران و ز آيتهاى قدرش ببين اين خاك زاد و شرح صدرش
48- تبارك صنع صورت آفرينى چه صورت ساخت از ماء مهينى
49- ازين حبر كه رويانيد از گل در او قران شود يكباره نازل
50- تبرك از حديث ليلة القدر بجويم تا گشايد مر ترا صدر
51- حديثى كان ترا آب حياتست برايت نقل آن نقل اينجا براتست
52- به تفسير فرات كوفى ايدوست نظر كن تا در آرى مغز از پوست
53- امام صادق آن قران ناطق يكى تفسير همچون صبح صادق
54- بفرموده است و بشنو اى دل آگاه كه ليله فاطمه است و قدر الله
55- چو عرفانش بحق كرديد حاصل به ادراك شب قدر يد نائل
56- دگر اين شهر نى ظرف زمان است كه مومن رمزى از معنى آنست
57- ملايك آن گروه مومنين اند كه اسرار الهى را امين اند
58- مر آنان را بود روح مويد كه باشد مالك علم محمد
59- مرا و روح كه روح قدسى است جناب فاطمه حوراى انسى است
60- بود آن ليلة پر ارج و پر اجر سلام هى حتى مطلع الفجر
61- بود اين مطلع الفجر محمد ظهور قائم ال محمد
62- در اين مشهد سخن بسيار دارم وليكن وحشت از گفتار دارم
63- كه حلق اكثر افراد تنگ است نه ما را با چنين افراد جنگ است
64- بجنگم با خودم از مرد جنگم كه از نفس پليدم گيج و منگم
65- چرا با ديگرى باشد حرابم كه من از دست خود اندر عذابم
66- چه در من آتشى در اشتعال است كه دوزخ را ز رويش انفعال است
67- مرا عقل و مرا نفس بد ايين گهى آن ميكشد گاهى برد اين
68- بسى از خويشتن تشويش دارم همه از نفلس كافر كيش دارم
69- اگر جنگيد مى با نفس كافر كجا اين وحشتم بودى بخاطر
70- چنان در حسرتم كز اخگر دل همى ترسم كه سوزد دفتر دل
71- رسيده كشتى عمرم بساحل نميدانم از اين عمرم چه حاصل
72 مرا پنجاه و پنج است عمر بيگنج تو گيرش پنجهزار و پانصد و پنج
73- كه كركس سال عمرش ار هزار است وليكن عاقبت مردار خوار است
74- چه انسان خواهد از طول زمانى گرش بى بهره باشد زندگانى
75- چو غافل بگذراند روزگارش چه يكسال و چه صد سال و هزارش
76- و گر آنى ز خود گرديد فانى به كف آورده عمر جاودانى
77- وليكن باز با رمز و اشارت بيارم اندكى را در عبارت
78- نزول يازده قران ناطق در ان يك ليلة القدر است صادق
79- وجود اندر نزول و در صعودش بترتيب است در غيب و شهودش
80- در اين معنى چه جاى قيل و قال است كه طفره مطلقا امر محال است
81- توانى نيز از مكان اشرف نمايى سير از اقوى به اضعف
82- به امكان اخس بر عكس بالا نمايى سير از اضعف به اقوى
83- لذا آنرا كه بينى در رقيقت بيابى كاملش را در حقيقت
84- نظر كن نشات اينجا چگونه از آن نشات همى باشد نمونه
85- شنو در واقعه از حق تعالى لقد علمتم النشاة الاولى
86- اگر عارف بود مرد تمامى تواند خود به هر حد و مقامى
87- بباطن بنگرد از صقع ظاهر ز اول پى برد تا عمق آخر
88- محاكاتى كه اندر اصل و فرع است بسان زارع و مزروع و زرع است
89- بيا بر خوان تو نحن الزارعون را بيابى زارع بى چند و چون را
90- كه بر شاكلت خود هست عامل چه كل يعمل را اوست قائل
91- نزول اندر قيود است و حدود است صعود اندر ظهور است و شهود است
92- خروج صاعد از ظلمت بنور است كه يوم است و هميشه در ظهور است
93- چو صاعد دمبدم اندر خروج است پس او ايام در حال عروج است
94- چو عكس صاعد آمد سير نازل ليالى خوانيش اندر منازل
95- نگر اندر كتاب آسمانى به حم سجده تا سرش بدانى
96- عروج امر با يوم است و آن يوم بود الف سنه مقدارش اى قوم
97- ز الف هم مى باش عارج به خمسين الف كه سنه معارج
98- ولى اين روزه خود روز خدايى است نه هر روزى بدين حد نهايى است
99- نه هر يومى ز ايام الهى است چه آن پيدايى اشيا ماهى است
100- شب اينجا نمودى از حدود است بسى شبها كه در طول وجود است
101- ليالى اندر اينجا همچو اشباح ليالى اندر آنجا همچو ارواح
102- بدان بر اين نمط ايام و اشهر كه ميايد پديد از ماه و از خور
103- چنانكه روز مزى از ظهور است ظهور است هر كجا مصباح نور است
104- شب قدر اندر اين نشاه نمودى بود از ليلة القدر صعودى
105- چو ظلى روز اينجا روزها را است كه يوم الله يوم القدر اينجا است
106- مر انسانى كه باشد كون جامع شب قدر است و يوم الله واقع
107- شدى آگه ز جامع اندرين فصل تو فرعى و بود جامع ترا اصل
108- تويى همواره در مرئى و منظر بنزد جامعت اى نيك محضر
109- تو مشهودى و جامع هست شاهد تو يكجائى و جامع در مشاهد
110- بديدارش شب و روزت بسر كن و گرنه خاك عالم را به سر كن
111- بوصلش عاشقى ميباش صادق منافق را جدا كن از موافق
112- ز عكاشق آه و سوز و ناله آيد كه عشق و مشك را پنهان نشايد
113- ترا از عاشقى باشد چه آيت برو در راه درمان و دوايت
114- كه با نامحرمانش آشنايى كه در بيم و اميدت مبتلايى
باب هيجدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه عارف فارغ از اميد و بيم است
2- بيا زا بيم و از اميد بگذر بيا از هر چه خبر توحيد بگذر
3- بيا در بندگى آزاده ميباش بيا حسن حسن زاده ميباش
4- بيا يك عاشق فرزانه ميباش بيا جز از خدا بيگانه ميباش
5- عبادت در اميد حور و غلمان كشيدى بر سر او خط بطلان
6- عبادت ار ز بيم نار باشد براى عاشق حق عار باشد
7- بلى احرار چون عبد شكورند بصرف بندگى اندر سرورند
8- بيا زا صحبت اغيار بگذر بيا از هر چه خبر از يار بگذر
9- كه اغيارند با كارت مغاير چه خواهى مسلمش خوانى چه كافر
10- سخن بينوش و ميكن حلقه گوش مكن اين نكته را از من فراموش
11- حذر بى دغدغه از صحبت غير چه در مسجد بود غير و چه در دير
12-كه اغيارند نامحرم سراسر چه از مرد و چه از زن ايبرادر
13- دل بى بهره از نور ولايت بود نامحرم از روى درايت
14- ز نامحرم روانت تيره گردد قاسوت بر دل تو چيره گردد
15- چه آن نامحرمى بيگانه باشد و يا از خنويش و از همخانه باشد
16- ترا محرومى از نامحرمان است كه نامحرم بلاى جسم و جانت
17- مرا چون ديده بر نامحرم افتد ز اوج انجلابش در دم افتد
18- بروز روشن است اندر شب تار بنزد يار خود دور است از يار
19- همين نامحرم است آن ناست نسناست كه استيناست با او آرد افلاست
20- بيا يكباره ترك ما سوا كن خودت را فارغ از چون و چرا كن
21- به اين معنى كه نبود ما سوايى خدا هست و كند كار خدايى
22- به اين معنى كه او فرديست بى زوج به اين معنى كه او جمعيت بى فوج
23- به اين معنى كه وحدت هست فاهر نباشد كثرتى غير مظاهر
24- به اين معنى كه كثرت عين ربط است چه جاى نقش و رقش و ثبت و ضبط است
25- زصينق لفظ گفتم عين ربط است كه وهم ربط هم از روى خبط است
26- مثال موج و دريا سخت سست است مثال بيم و نم هم نادرست
27- ولى چون نيست ما را راه چاره تمسك جوييم از آنها دوباره
28- بلى اندرمقام فرق مطلق همه بى شبهه خلق اند و بلا حق
29- ولى اندر مقام جمع مطلق نباشد خلق و بى شبهه بود حق
30- ترا كامل چنين فرموده تنبيه كه بايد جمع در تنزيه و تشبيه
31- حكيم فلسفى چون هست معلول همى گويد كه علت هست و معلول
32- ندانم كيست علت كيست معلول كه در وحدت دويى چونست معقول
33- بلى علت بيك معنى صوابست كه اهل كثرت از آن در حجابست
34- يكى پرسيده از بيچاره مجنون كه اى از عشق ليلى گشته دل خون
35- بشب ميلت فزونتر هست يا روز بگفتا گر چه روز است عالم افروز
36- وليكن با شبم ميل است خيلى كه ليل است و بود همنام ليلى
37- همه عالم حسن را همچو ليلى است كه ليلى آفرينش در تجلى است
38- همه رسم نگار نازنينش همه همنام ليلى آفرينش
39- همه سر تا بپا غنج و دلالند همه در دلبرى حد كمالند
40- همه آيينه ايزد نمايند همه افرشته حسن و بهايند
41- همه احوال او اندر تعد و ولكن عين او اندر توحد
42- چه نبود اين دو را از هم جدايى خدا هست و كند كار خدايى
43- چه اندر كعبه باشى و چه در دير ترا قبله است وجه الله و لاغير
44- نگارستان عالم با جلالش حكايت مى نمايد از جمالش
45- چو حسن ذات خود حسن آفرين است جميل است و جمال او چنين است
46- شئون ذات حق معلول او نيست عجب از آنكه اين معقول او نيست
47- لذا او را نه حدى و نه ضديست نه جنسى و نه فصلى و ند مديست
48- جز اين يك حد كه او حدى ندارد قلم اندر نگارش مى نگارد
49- بگويم حرف حق بى هيچ خوفى صمد هست و صمد ار نيست جوفى
50- نباشد صرف هستى غير مصمود و گرنه عين محدود است و معدود
51- ندارد حق مطلق هيچ نامى كه مطلق از اسامى هست سامى
52- منزه باشد از هر رسم و اسمى چو نايد نسبت با روح و جسمى
53- تو از عكس خود از سايه خود بيابى نامهاى بى عدو حد
54- گهى بينى صغيرى و كبيرى گهى بينى طويلى و قصيرى
55- به حق مطلق از احوال عالم اسامى ميشود اطلاق فافهم
56- گهى گويى كه رافع هست و خافض گهى گويى كه باسط هست و قايض
57- معاذ الله ز پندار فضولى بخوانى اهل وحدت را حلولى
58- چه يك ذاتست و در حد كمال است مرا و را قد و خد و خط و خال است
59- كه يارد وصف قد دلربايش نظر بگشا به حد جانفرايش
60- مپرس از من حديث خط و خالش نميدانى ز دل چونست حالش
61- كه اينك همچو مرغ نيم بسمل همى در اضطر است و در افكل
62- در آتش همچو اسفنجى ز خالش چه پندارى زخط بى مثالش
63- اگر حرفى ز خط او بخوانى اگر يك نقطه از خالش بدانى
64- شود آن حرف و آن نقطه دليلت فروبندى دهن از قال و قيلت
65- شود خال و خطش ورد زبانت نخايى ژاژ و بر بندى دهانت
66- مجره بين و بيضا كز برايت ز خط و خال او دارد حكايت
67- بيا با ياد او مى باش دمساز بيا خود را براى او بپرداز
68- بيا در بندگى ميباش صادق كه ما خلقيم و او ما را است خالق
69- همى اندر اطاعت باش كوشا كه ما عبديم و او مارا است مولى
70- زمين و آسمان و ماه و خورشيد همه تسبيح او گويند و توحيد
71- سخن از عارفى آزاده دارم كه هر چه دارم از سجاده دارم
72- چرا در بندگى دارى تو رفتى نيابى مثل خود خلق شگفتى
73- چگونه قطره ماء مهينى بيابد صورتى را اينچنينى
74- بخلوت ساعتى را در تفكر بسر آور برون از خواب و از خور
75- كه تا از حرفهاى دفتر دل مراد تو شود يكباره حاصل
76- اگر آرى بر اى من بهانه سخن بسيار آيد در ميانه
77- اگر خواهى كه يابى بى پايه دل بكار بندگى ميباش كامل
78- اگر خواهى كه يابى قرب درگاه حضورى مى طلب درگاه و بيگاه
afsanah82
08-14-2011, 02:56 AM
next page fehrest page back page
79- اگر خواهى مراد خويش حاصل زياد حق مشو يك لحظه غافل
80- چو قلب آدمى گردى ساهى زساهى مى نبينى جز سياهى
81- دل ساهى دل قاسى عاصى است دل عاصى است كو از فيض قاصى است
82- تهى دستى در اين بازار هستى نمى دانم چرا از خود نرستى
83- برون آيكسر از وسواست و پندار كه تابينى حقيقت را پديدار
84- خوشا صوم و خوشا صمت و خوشا فكر خوشا اندر سحرها خلوت ذكر
85- خوشا ان جذبه هاى آستينى كه رهرو يابد اندر اربعينى
86- خوشا شوريده اى منزل بمنزل كشد با رغمش را با سر دل
87- خوشا شور و خوشا سوز و خوشا آه كه سالك را ربايد گاه و بيگاه
88- خوشا حال سجود ساجدينش مناجات و قنوت عابدينش
89- خوشا آن ذاكر فرخنده خاطر كه دارد خاطرى از ذكر عاطر
90- خوش آنگاهى كه با ماه و ستاره دو چشم سال آيد در نظاره
91- خوشا وقتيكه دل اندر خروش است كه نظم دفتر با سروش است
92- خوش آنگاهى كه در سر فواد است فزون از اوج عقل مسفادات
93- خوشا وقتى كه اندر صحو معلوم مرا او را حاصل آيد محو هوهوم
94- خوش آنگاهى كه خاموش است و گويا حجاب ديده هشت و هست بينا
95- شده يكجايى هر جايى آندم نه در عالم نه در بيرون عالم
96- زهى قرب تدنى و تدلى ز اشراقات انوار تجلى
باب نوزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است تجلى ها چو صرصر تا نسيم ا
2- تجلى گاه مانند نسيم است كه زونه جسم و جانرا الزر و بيم است
3- نسيمى كان و زد بر غنچه گل
شكوفايش نمايد بهر بلبل
4- بسالك مى فزايد انبساطش كه دنيا را كند سم الخياطش
5- دو عالم را كند يكجا فراموش بگيرد شاهد خود را در آغوش
6- سفر بنمايد از هر چه نموده است بسوى آنكه او عين وجود است
7- مرا ورا زمزمه است و سوزد آه است چه آهى خود نسيم صبحگاه است
8- در اول ذكر آرد انس با يار در آخر ذكر از انس است و ديدار
9- چنانكه مرغ تا بيند چمن را نيارد بستنش آنگه دهن را
10- شود مرغ حق آن فرزانه سالك كه با ذكر حق است اندر مسالك
11- هلال اينك بود با من مقابل هوش از سر برد آرامش از دل
12- ز تقدير عزيز است و عليم است كه مشكلش همچو عرجون قديم است
13- هوا از بس كه صاف و زلال است فضا از بس كه آرام است و لال است
14- هلالم را اجمالى در كمال است كه وصف آن بگفتگو محال است
15- فزون از آنكه گفت ابروى يارا است و يا همچون كمان شهريار است
16- و يا نعلى كه از زر عيار است و يا گوش فلك را گوشوار است
17- شنيدم ناگهانم اين مقال است هلال است و هلال است و هلال است
18- چگونه مرغ حق نايد به حق حق چو مى بيند جمال حسن مطلق
19- تجليات اسماء و صفاتى كشاند تا تجليات ذاتى
20- تجليات ذاتى اى برادر كه فوق آن نميباشد مصور
21- تجليات اسماء و صفاتى خفيف است و تجليات ذاتى
22- نمايد سينه ات را جرحه جرحه چو همام شريحت شرحه شرحه
23- تجلى گاه همچون باد صرصر فرود آيد بدل الله اكبر
24-بسان گرد باد و برگ كاهى نمايد با تو ار خواهى نخواهى
25- تجلى چونكه اينسانت ربودنت بلرزه آرد آندم تارو پودت
26- زجايت خيزى وافتى و خيزى همى افتان و خيزان اشك ريزى
27- بود اين جذبه هاى بى مثالى ندارد هيچ تصوير خيالى
28- چو با مرات صافى چشمه هور مقابل شد بتا بداند اندر او نور
29- زنور خور چنان آيدش باور كه ميگويد منم خورشيد خاور
30- انا الشمسى كه او گويد در آنحال انا الطمس است زان فرخنده اقبال
31- خزف چون بى بها و بى تميزى است با آيينه هميشه در ستيز است
32- حديث چشم با كوران چه گويى خدا را از خدا دوران چه جويى
33- ظهور عين سالك بهر سالك ظهور حق بود اندر مسالك
34- چه عين تا تبش با حضرت حق مغاير نيست در هستى مطلق
35- كه عين اوست شانى از شئونش بود وصفى و رسمى در كمونش
36- چرا كه حق شده مرآتش آنگاه زمر آتش شود از خويش آگاه
37- چنانكه بنده مرآت و مظهر خدايش را در اطوارش سراسر
38- چو مومن هم ز اسماى الهى است چنانكه آخر حشرت گواهى است
39- تو مومن باش و پس ميباش آمن كه مومن هست خود مرآت مومن
40- تو در او عين خود بينى مقرر به بيند صورتش در تو مصور
41- به بيند در تو اسماء و صفاتش تو خود را نيز در مرات ذاتش
42- چو گردد اين دو آيينه برابر نهادى تاج كر مناش بر سر
43- چو عين بنده خود اسمى ز اسماء است همه اسماى حق عين مسمى است
44- پس اين مرات عبد عبد است يا حق تميز مشتق منه است و مشتق
45- دراينجا امر مرئى گشت مبهم به مر آتين حق و عبد فافهم
46- بده آيينه دل را جلايى كه تا بينى جمال كبريايى
47- بدان حدى كه آيينه است روشن نمايد روى خود را مثل گلشن
48- چه گلشن صد هزاران گلشن ايدوست بسان سايه اى از گلشن اوست
49- ترا در وسع استعداد او مرآت ظهور ذات مى باشند ز آيات
50- بز يبايى كه صورت اينچنين است چه باشد آنكه صورت آفرين است
51- شنيدى زلف او پوشيده رويش حجاب اوست آيات نكويش
52- چو با خلق خودش اندر خطاب است خطاب او وراى اين حجاب است
53-حجاب او نقابى بر رخ او رخ ماه آفرين فرخ او
54- نقابش بر رخش نور على كه روشن گردد از او ديده كور
55- از اين نور است يكجا طلعت حور از اين نور است يكجا چشمه هور
56- ز زلف و چهره اش اينست منظور چو از ساتر سخن گويند و مستور
57- چو زلفش را چنين غنج و دلال است ندانم چهره او در چه حال است
58- ز زلف او دل اندر پيچ و تاب است كه آرامش بسى امر عجاب است
59- دگرگونم دگرگونم دگرگون جگر خونم جگر خوم جگر خون
60- چو پيش آيد تجليات ذاتى كجا دل را بود صبر و ثباتى
61- ز گلبن هاى اين گلشن دمادم به سو نفخه ها آيد به آدم
62- چو يابى نفخه اى را در مشاهت در آنگه بام اميد است شاهت
63- همه نورى ز دنيا تا قيامت رهايى يابى از خوف حمامت
64- همه عالم نسيم روضه او تو بيمارى كه بيزارى از آن بو
65- چو با نفس و هواى خود نديمى نيابى هرگز از كويش نسيمى
66- ولى روض الانف باشد بهر دم كه تكرار تجلى نيست فافهم
67- ز شان كل يوم هو فى شان در عالم هر چه ميباشد از ايسان
68- دو آن هيچ چيزى نيست يكسان ز اجرام و ز اركان و ز انسان
69- ز بس تجديد امثالش حديد است و هم فى لبس من خلق جديد است
70- بهر آنى جهانى تازه بينى چو در يك حد و يك اندازه بينى
71- ز چابك دستى نقاش ماهر ترا يك چيز بنمايد بظاهر
72- ز بس تجديد امثالش سريع است ندانى هر دمت شكل بديع است
73- جهان از اينجهت نامش جهانست كه اندر قبض و بسط بى امان است
74- دمادم در جهيدن هست آرى كه يك آنش نميباشد قرارى
تمثيل در تجدد امثال
75- چو باشى در كنار نهر آبى كه از شيبى روانست باشتابى
76- ببينى عكس تو ثابت در آن است همى دانى محل آن روان است
77- گمانت عكس ثابت آب سيال به يكجا جمع گرديدند فى الحال
78- ولى اين راى حس ناصوابست كه گويد عكس تو ثابت در آبست
79- خرد از روى معيار دقيقى بگويد اين بود حكم حقيقى
80- كز آب و انعكاست نور ديده شود عكس تو هر آنى پديده
81- نمايد اين توالى مثالت چو عكس ثابتى اندر خيالت
82- نميدانم در اين حالت چه هستم كه ميخواهد قلم افتد ز دستم
83- چرا آهم جهد از كوره دل چرا دل شد مرغ نيم بسمل
84- چرا اشكم زديده گشت جارى مگر اين گريه شوق است بارى
85- و يا از درد هجران است آرى كه ناله آمده است و آه و زارى
86- بمن اقرب من جهل الوريد است چرا اين بنده در بعد بعيد است
87- بما نزديكتر از ما عجيب است كه ما را اينچنين بعد غريب است
88- زجمع قرب و بعد اينچنينى چه مى بينى بگو اى مرد دينى
89- ز قربش عقل را حيرت فزونست ز بعدم دل همى غرقاب خونست
90- نه مهجوريم يا رب چيست اين هجر نه رنجوريم يارب چيست اين ضجر
91- بخوانم رقيه جف القلم را بپوشانم سر بئه العلم را
وصيت :
1- گرت فهم سخن گرديد مشكل بخوارى منگر اندر دفتر دل
2- ندارد گفته هاى ما تناقض اگر رو آورد و هم تعارض
3- صوابست اينكه بنمايى تثبت زبان را باز دارى از تعنت
4- بعقل روشن باريك بنيت به ارشاد خداوندان دينت
5- بر آن ميباش تا يابى سخن را به آرامى مى گشاد رج دهن را
6- هنر در فهم حرف بخردان است نه تعجيل سخن در رد آن است
7- ترا گرديده تنگ است و تاريك مكن عيب نكات تيز و باريك
8- خدايت ديده بينا عطايت نمايد تا بيابى مد عايت
9- بدان الفاظ را مانند روزن كه باريك است چون سوراخ سوزن
10- معانى در بزرگى آنچنان است زمين و آسمان ظلى از آن است
11- تو ميخواهى كه ادارك معانى ز الفاظى نمايى آنچنانى
12- چو لفظ آمد برون از عالم خاك چه نسبت خاك را عالم پاك
13- مرادت را به الفاظ و عبارات رسائى ار به ايماء و اشارات
14- همى دانى كه دشوار است بسيار چنانست لفظ با معنى دو صد بار
15- چو جانت پاك گرديد از مشائن معانى را بيابى از خزائن
16- هر آنكو دور باشد از حقيقت چه لذت ميدهد او را رقيقت
17- حقيقت معنى بى احتجابست كه فهم اكثر از آن در حجابست
18- تواند ر ربط الفاظ و معانى نميدانم چه خوانى و چه دانى
19- وجود كتبى و لفظى معنى نه چون ظل است و ذى ظل است صلا
20- نه همچون محتوى و محتوايند كه پندارى چو مظروف و وعايند
21-بدان هر لفظ را مثل علامت بمعنايش ز دنيا تا قيامت
22- كه دنيا سايه معناى عقبى است كه عقبايش برون از حد احصاست
23- هر عقبى را هزاران نحوه عقبى است لذا مثل علامت لفظ و معنى است
24- قلم را باز دارم از اطاله من و معنى تو و مد و اماله
خاتمه
1- خدايا دفتر دل شد حجابم چو ديگرها رساله يا كتابم
2- كه نفس نوريم گرديده عاجز زكسب نورش از اينگونه حاجز
3- به حب سنگ و گل عامى جاهل فرو ماند همى از عالم دل
4- حجاب ار سنگ وار گل شد حجابست حجاب ار دفتر دل شد حجابست
5- چه ميخواهم من از نام و نشانه كه دلخوش باشم از شعر و ترانه
6- اگر ياد توام بودى بخاطر برويت ديدگانم بود ناظر
7- دلم بودى اگر نزد تو حاضر كجا دم ميزدى از شعر و شاعر
8- حسن تا شاعرى شد پيشه او بسجع و قافيه است انديشه او
9- كجا دارد حضورى با خدايش كه از روى قافيه كرده جدايش
10- بخوابش قافيه در خواب بيند چنانكه تشنه چشمه آب بيند
11- همينش مجد و وجد و ابتهاج است كه هم قافيه با تاج و باج است
12- مگر بر شيشه صبرش خوردسنگ بخشم آيد چو گردد قافيه سنگ
13- ز نظم و نثر خود در انفعال است خموشى بهتر از اين قيل و قال است
14- بچندى دفتر را بياراست نداند گيردش از چپ و يار است
15- الهى يا الهى يا الهى نباشد جز تو توام پشت و پناهى
16- منم يك ذره از ارض و سمايست منم يك جلوه از نور و بهايت
17- منم يك قطره از درياى جودت منم يك لمحه از شمس وجودت
18- منم يك قطره از غيب و شهودت منم يك شمه از فيض نمودت
19- منم يك نقطه از علم عنايى منم يك صورت رسم خدايى
20- منم هم بوته اى از بوستانت منم هم در عداد دوستانت
21- منم هم نقشى از ايوان حسنت منم هم شمعى از ديوان حسنت
22- منم دل داده روى نكويت منم شيداى حسن ذات و خوبت
23- دل من در ميان اصبعينت نمود من بود از علم و عينت
24- ز لطف تو گر نبود فنايم براى تا ابد باشد بقايم
25- عطا كردى ز الطاف خدايى مرا اين منصب فقر و گدايى
26- ز احسانت مرا آواره كردى گرفتار دلم يكباره كردى
27- دل من شد چو يك زنبور خانه ز بس از داغ تو دارد نشانه
28- چه شيرين است داغت كاتشين است فداى تو شوم كه داغت اين است
29- بيامد رائد موى سپيدم كه از سوى توام داده نويدم
30- كزين زندان سراى تنگ و تاريك زمان ارتحالت گشت نزديك
31- بقدر معرفت كردم عبادت كه علم تو دهد بهتر شهادت
32- به وفق اقتضاى عين ثابت زمين شوره نبود مثل نابت
33- ز عين ثابتم تشويش دارم نميدانم چه اندر پيش دارم
34- كه در اول هر آنچه شد مسجل همانست و نمى گردد مبدل
35- چه خواهى كردن اى سلطان مطلق به رسمى كان ز ذات تست مشتق
36- چه بتوان گفت در كار خدايى مدارد كار او چون و چرايى
37- چو ذاتش فعل او حق مبين است ولا يسئل عما يفعل اين است
38- كرم فرما عطاپاش و خطاپوش خطايى كرده ام خود از فراموش
39- بخواب غفلت از قد خاب بودم جواب ارجعون كلا شنودم
40- من آن چوپان موسايم الهى كه دريا تو گويايم الهى
41- قلم باشد عصاى من نى من گلويم دفتر دل هى هى من
42- چه باشد هى هى من يار الهى عصاى من نى من يار الهى
43- خداوندا دل ديوانه ام ده بصحراى غمت كاشانه ام
44- مرا از كار من بيزارم ده به اذكار خودت بيداريم ده
45- چه خوش از لطف خاص كردگارى به اميدش رسد اميدوارى
46- مرا محو جمال خويش فرماى دمادم جلوه هايت بيش فرماى
47- بذات و خوى خود محشور ميدار ز رزق و برق دنيا دور ميدار
48- به احسانت حسن را احسنش كن مر اين يك دانه را صد خرمنش كن
49- دگر دعواى آخر باشدم اين الحمدلله رب العالمين
خط امير فلسفى .
مقدمه حضرت علامه آية الله حسن زاده آملى
بسم الله الرحمن الرحيم اقر باسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان مالم يعلم (قرآن كريم - سورة العلق ). ظهرت الموجودات عن بسم الله الرحمن الرحيم (حضرت وصى جناب اميرالمومنين امام على عليه السلام ) دفتر دل بارقه الهى است كه به اقتضاى سوز و گداز دلى دردمند از زبان قلم به صورت نظم كشيده است ، و در نوزده فصل به عدد حروف باب رحمت رحمانى و رحيمى اعنى كريمه مباركه بسم الله الرحمن الرحيم اتساق و انسجام يافته است خداى سبحان را بر اين موهبت شاكرم كه قلم تقدير رقم زده است كه اين دفتر گوهر معانى ، و اين ماءدبه مائده آسمانى از قلم صاحبدلى فاضل بارع - اءعنى حجة الاسلام و المسلمين آقاى داود صمدى آملى اءيده الله سبحانه باالقاء اته السبوحية - به گونه اى كه شايسته آن بوده است شرح و تفسير شده است . سخنى كه درباره اين شرح منيف مفيد دارم اين كه :
آن كس كه زكوى آشنايى است داند كه متاع ما كجايى است
از مديران محترم انتشارات نبوغ قم - زاد هماالله الغنى سعة و بركة - كمال تشكر را دارم كه اين كتاب عليينى را با اسلوبى شيرين و دلنشين ، و طبعى مطبوع ، و كاغذى مرغوب ، و حروف و جلدى مطلوب به ارباب علوم و معارف و اصحاب تحقيق و تدقيق ارائه داده اند
از حقيقة الحقائق و صوة الصور خداوند عالميان مزيد توفيقات و بركات صورى و معنوى را براى همگان مسئلت دارم . قوله سبحانه : انا لانضيع اجر من احسن عملا
قم - حسن زاده آملى . 7/ع2 /1420- ه ق = 30/4/1378- ه ش .
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
حق حمد به جميع السنه حامد و محمود، حق آفريننده دل است كه دريافت وجود مساوق با حق است . و صلوات و سلام نامعدود بر صاحب لواى حمد و پاسبان حرم دل و نائل مقام محمود، سيد انبياء محمد و احمد كه ادل شاهد و مشهود است
و بر آل او كه اولش آدم اولياء الله ، سيد اوصياء نقطه بسمله كتاب موجود است ، و خاتمشان واسطه فيض جود، مركز دائره شهود، بقية الله صاحب و قدوه قلوب عارفان است
و بعد اين صحيفه اى است مسمى به (( شرح دفتر دل )) كه شرح و تفسير و جيزه نوريه و عرشى (( دفتر دل )) شيخ عارف ، كامل مكمل ، واصل به مقام منيع قرب فريضه ، حضرت راقى به قله هاى معارف الهى ، و نائل به قله بلند و رفيع اجتهاد در علوم عقليه و نقليه ، صاحب علم و عمل ، و طود عظيم تحقيق و تفكير، حبر فاخر و بحر زاخر و علم علم ، عارف مكاشف ربانى ، فقيه صمدانى ، عالم به رياضيات عاليه از هيئت و حساب و هندسه ، عالم به علوم غربيه ، و متحقق به حقائق الهيه و اسرار سبحانيه ، مفسر تفسير انفسى قرآن فرقان ، استاد اكبر، معلم اخلاق ، مراقب ادب مع الله ، و مكمل نفوس شيقه الى الكمال آية الله العظمى حضرت علامه ذوالفنون جناب حسن زاده آملى (روحى فداه ) كه حقيقت علم را از كوثر ولايت عظماى الهى ، يعنى از دهن مطهر و منبع آب حيات انسانى ، ثامن الحجج حضرت ولى الله الاعظم على بن موسى الرضا عليهماالسلام چشيده است
عارف مكمل ما، از اولياء الهى است كه مائده پرفائده حضرتش عاشقانى ارتزاق نموده اند، و در طول ولايت كبرى اوصياى حق ، سالكانى در كوى ولايتش شجره وجوديشان را بارور كرده اند و از منبع آب حيات علوم و معارف حقه الهيه اش بهره مند شدند كه طوبى لهم و حسن مآب
توفيق الهى رفيق شد تا اين كمترين را گذارى به دفتر دل نصيب گردد. اما از باب اينكه : در نيابد حال پخته هيچ خام پس سخن كوتاه بايد والسلام ، بارقه اى بود كه از كلمات عرشى و نوريه صاحب دفتر دل و ارباب شهود وصول در صحف نوريه عرفانيه قبساتى جهت شرح دفتر دل بقلم آيد
زيرا همانگونه كه اولين مفسر قرآن كريم صاحب مصحف منزل است كه بعضى از آيات كتابش را به بعضى از آيات ديگر آن بيان فرموده است (( ان القرآن بعضه بعضا )) ؛ و پس از آن جناب رسول الله صلى اللّه عليه و آله و اهل بيت عصمت - عليهم الصلاة و السلام - كه هر يك خود قرآن ناطق اند و سپس اكابر صحابه و تابعين و علماء الى زماننا هذا كه از ماءدبه آنان بهره مندند؛ همچنين اولين مفسر دفتر دل خود حضرتش است كه بعضى از كلمات نوريه اش بعض ديگر را بيان فرموده است
دفتر دل برخاسته از قلب مباركى است كه محل تجلى انوار ملكوتى است و از بطنان عرش وجود عرفانيش در نوزده باب به عدد حروف كريمه مباركه (( بسم الله الرحمن الرحيم )) تنظيم ياف
ت آنچه را كه حضرتش در دفتر دل در حال شهود و ذوق يافته است به تفسير لفظى و مفهومى در نمى آيد، بلكه در حقيقت مفسر حقيقى و شهودى و ذوقى آن صاحب اوست . آنهم براى انتقال آن به غير خودش از الفاظ و مفاهيم بايد استفاده شود كه شنونده در حجاب الفاظ و معانى نمى تواند آنچه را كه حقيقت و عينيت است دريابد
قهرا بايد صاحب دل شد و قلب عرشى انسان مؤ من را در خويش فراهم ساخت كه الا يسعنى ارضى و لا سمائى بل يسعنى قلب عبدى المؤ من تا بشود به تفسير انفسى دفتر دل راه يافت
بسيار روشن است كه دفتر دل شرح تطورات و تقلبات وجودى قلب انسان عارف است كه اگر كسى بخواهد اطوار وجودى قلب خويش را بشناسد از كوثر دفتر دل سيراب گردد كه :
دل ما دارد از رويش نشانى كه خود آرام نمى گردد زمانى
دفتر دل تفسير انفسى كتاب قلب عارف و اطوار ظهورات آن است تا كدام نيكبختى به دام گيرد و بدو بال پرواز دهد و از عالم ناسوت به ملكوت كشور وجود در قوس صعود سير دهد و از نقطه باء بسم الله وحدتش بخشد
دفتر دل گنجينه اسرار عارف است ، و مخازن ذخائر معارف عرفانيه است و درياى عظيم و عميقى است كه داراى درهاى الهيه گرانبها است كه غواصان را براى استخراج درهاى آن به غواصى دعوت مى كند و ساحل نشينان را بدون راهنما و سفينه نجات و مصباح هدى ، از نزديك شدن بدان بر حذر مى دارد؛ البته در ساحل آن نشستن و از تماشاى جمال دلربايش بهره جستن ، و از هيبت جلالش به دهشت و حيرت افتادن امرى است ممكن چه براى همگان لازم مى نمايد اما قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهى
دفتر دل حاوى همه اصول و امهات معارف حقه الهى است كه براى هر عارف صاحب دلى بكارد آيد و ياد و خاطره شيرين (( گلشن راز )) شيخ شبسترى رحمة الله عليه را در دلهاى مستعد زنده مى سازد
حق ان است كه ارباب قلم و فضل و حقايق هر يك به مقدار ادارك و يافته هايشان به شرح آن بپردازند تا مائده پرفايده آن عام گردد
وزان دفتر دل بوزان فصوص الحكم جناب شيخ اكبر محيى الدين بن عربى است زيرا كه در فصوص از بيست و هفت كلمه تامه الهيه سخن به ميان آورده است كه مراد بيست و هفت كلمه نوعيه است نه شخصيه زيرا كه هر سال ولى درحد و قدر خود به حكمى از احكام يكى از آن انواع نوريه محكوم و منسوب است كه از آن به مشهد و مشرب و قدم تعبير مى كنند و گويند فلانى مثلا موسوى مشهد، و يا عيسوى مشهد و يا محمدى مشرب و مشهد است دفتر دل نيز بيانگر تطورات دل و قلب عارف در نوزده مشهد و مشرب به عدد حروف بسمله است كه مثلا گوييم فلانى بر مشرب و مشهد كن است و يا بر مشهد اسم شريف محيى است و يا بر اسم شريف فتاح ، فتاحى مشرب است تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.