PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی



R A H A
08-14-2011, 01:04 AM
مشخصات كتاب:
نام كتاب: رمان ارثیه های عاطفی
نويسنده : عشرت دوانی
تعداد فصل و ص : 496ص و 50 فصل
چاپ : چاپ سوم 87
انتشارات : کوشش


منبع : نودوهشتیا

R A H A
08-14-2011, 01:04 AM
فصل 1 - 1

"توی صندلی هواپیما، جا به جا می شم، تا راحت تر بشینم، انگار كمربند اینمی رو، زیادی سفت بسته ام؛ در دهه ی چهل ایران ایر، بهترین خط هوایی ایرانه، اما برای ما، يه هواپیمای یه موتوره در نظر گرفتن، بالاخره دولت باید صرفه جویی بكنه، حتی به قیمت جون مسافرا! دكتر... نخست وزیر شده و اسم دولتش رو گذاشته دولت صرفه جویی! یكی هم نیس به این مرد بگه، چه چیزی از خون و جون آدم مهمتره! حالا كه می خواین صرفه جویی كنن، اول مهمونی ها و ضيافت های پر خرج رو كنار بذارین، اگه روی این مهمونی ها خط باطل بكشین، صرفه جویی می شه، نه این كه مسافرارو سوار یه هواپیمای یه موتوره بكنین.
اگه این موتور، خدای نكرده، نقصی، ببینه، دچار اشكال بشه، هيهات می شه، روزنامه ها پر می شن از خبرهای فاجعه آميز. پر از عكس های جسدهای سوخته، تازه ممكنه همه مسافرا جزغاله بشن، خاكستر بشن، اون وقت كی مسئووله؟ هیشكی؛ خیلی كه برای مسافرای سوخته و خاكسترشده كاری بكنن، اینه كه خاكسترهارو، گوشه یی توده بكنن، بعد به تعداد مسافرا، گودال بكنن و توی هر گودال، ملاقه یی خاكستر بریزن و بگن این قبر بنفشه س، يا قبر پيمان؛ دلشون كه برای مرده ها نسوخته، يه كاری می كنند نمایشی، تا خانواده ی كشته شدگان، یه چیزی مثل قبر داشته باشن، قبری كه توش مرده نیس، فقط خاكستره، و تازه معلوم نیس كه این خاكستر مال مرده اون خانواده باشه، بالاخره باید مسئولان مملكتی كاری بكنن تا مصیبت دیده ها، یه جایی داشته باشن، برای اشك ریختن، یقه پاره كردن، خاك به سر ریختن و ضجه زدن و گریه كردن!
سوار شدن به چنین هواپیمایی، یه ریسكه، اما چاره چیه؟ من باید هر چه زودتر از ایران برم، پدر و مادرم، دو آدم سیاسی فراری هستن. سال ها زندگی مخفیانه داشتن، راستش رو بخواین نه پدرم، و نه مادرم، نمی دونن حزب چیه، یه زمانی مردم می گفتن زنده باد فلانی، اونا هم گفتن، وقتی كه ورق برگشت، اونایی كه اهل حزب باد بودن، خودشونو چسبوندن به دستگاه، ولی مادر و پدرم یا اهلش نبودن، يا عرضه شو نداشتن، به گمون من عرضه شو نداشتن، همون طور كه قبلاً گفتم، خانواده ام حالیشون نبود! حزب چیه و حزب بازی چی. نمی خوام ارزش خانواده مو پایین بیارم، اونا از جمله كساني بودند كه شكل مار رو اگه براشون می كشیدین و اگه كلمه مار رو براشون می نوشتین، شكل مار رو قبول می كردن!
به عقیده من، آدمی كه هیچ ندونه، خطرش كمتر از اونی كه كم می دونه، چطوری بگم، آدم بی سواد، خطرش كمتر از آدم كم سواده، آدم بی سواد، چون هیچی نمی دونه، اظهار نظری نمی كنه، وارد هیچ بحثی نمی شه، اما آدم كم سواد، به مختصر سوادش غرور پیدا می كنه، به معلوماتش می نازه، خودشو قاطی هر بحثی می كنه، مغلطه می كنه، وراجی می كنه.
پدر و مادر من، اصلن از اون آدمای بی خطر بودن، حزبي كه اونارو گول زده بود و به عضویت خودش درآورده بود، فقط می خواست با جلب چنین آدمایی، تعداد اعضاشون بیشتر بشه، وگرنه دلشون كه به حال هیچ كس نسوخته بود.
دكتر... كه در سال های اول دهه چهل، نخست وزیر شده بود، یه تخم مرغ لق رو، تو دهن مردم شكسته بود، اون هم آزادی هر حزب و گروهی بود، در نتیجه حزب بازی، به ظاهر آزاد شده بود، هر چن نفر زیاده خواه دور هم جمع می شدن و حزب و جمعیتی تشكیل می دادن غافل از این كه دولت می خواست مخالفانش رو، شناسایی كنه، و بعد یكی یكی حسابشونو برسه.
توی این میون، وقتی كه دست دولت رو شد، اونایی كه نال و منالی داشتن زدن به چاك، جلای وطن كردن، چون می دونستن، مقامات برای خودشیرینی هم شده، انگ اختلاس و رشوه گیری به مردم می چسبونن و یه راست می فرستن شون به زندان ها و شكنجه گاه ها، تا مأموران ساواك، حسابی دخل شون رو بیارن.
پدرم از اون بازاری های پول دار بود، تاجر فرش... اون با آلمان داد و ستد داشت، چه جوری بگم شعبه یی از فرش فروشی اش رو توی مونیخ دایر كرده بود و همین كه هوارو پس دید، چوب حراج رو به جنس هاش زد، تبدیل شون كرد به پول نقد، و با آشناهایی كه داشت، اونارو انتقال داد به آلمان.
پدر و مادر رفتن و من تنها موندم توی تهرون. اونا شنیده بودن كه دولت، وقتی می بینه مخالفا در رفتن، گیر می دن به خانوادهشون. و من، تك و تنها توی تهرون مونده بودم، این دغدغه بزرگی برای پدر و مادرم بود. یه دختر، تنها فرزندشون رو، ول كنن توی این شهر بی در و پیكر، اونم بی هیچ كس و كاری.
نه این كه فك و فامیلی نداشته باشم، اون زمونا، وقتی كه به پای كسی تهمت حزبی بودن می بستن، خوِیش و آشنا، از دور و برشون می كشیدن كنار، تا مبادا به دردسر و گرفتاری بیفتن.
من دانشجوی سال چهارم پزشكی بودم، و در یكی از خونه های قدیمی خیابون نواب زندگی می كردم. خونه یی چند اتاقه، و در هر اتاقش یه خانواده. صبح اگه يه قدری دیر می جنبیدم، مقابل توالت، صفی كشیده می شد، از زن و مرد، و آدم باید هی این پا و اون پا می كرد تا نوبتش می رسید.
توی اون خونه، فقط من مجرد بودم، از روز اول صاحبخونه با من طی كرده بود:"
- حق آوردن مهمون نداری، شب هام از ساعت نه توی این خونه خاموشیه، اطو كردن ممنوع؛ كرایه هم باید آخرین روز ماه پرداخت بشه، نه یه روز دیرتر و نه یه روز زودتر.
"من چاره یی نداشتم به جز این كه همه ی شرایط رو قبول كنم، قبول هم كردم، تازه مگه اجاره اون اتاق سه چهار متری، چقد بود؟ شصت تا تك تومنی، كه آخر ماه، صاحبخونه چند تومنی روش می كشید و می گفت:"
- فلان شب و فلان شب، چراغ اتاقت دیرتر از ساعت نه روشن بوده .
"یا بهانه می آورد:"
- یه وقت فكر نكنی من حواسم نیست، شب ها تا ساعت 10 شاید هم یكی دو ساعت بیشتر، رادیوت روشنه، چه می دونم به چه چیزی گوش می دی.
"هر وقت كه اون، از این حرفا می زد براش دلیل می آوردم:"
- تنها تفریح من اینه كه شب ها، به داستان های شب گوش بدم.
"وقتی كه این حرف رو می زدم، صاحبخونه بر و بر نگاهم می كرد، معنای نگاهش این بود:"
- خر خودتی!
حق هم داشت كه این جوری نگاهم كنه، چون شب ها به همه چی گوش می دادم، به غیر از داستان های شب، دردسرتون ندم، صاحبخونه مون یه زن بود، از اون زنای گیس بریده و گوشت تلخ، كه در اولین سال های ازدواجش، سر شوهرش رو زیر خاك كرده بود با اون اخلاق تند و گندش! از شوهرش همین یه خونه كهنه بهش رسیده بود؛ خونه یی در كمركش خیابون نواب، بین خیابون بوستان و گلگار، توی یه كوچهی بن بست، با دیوارهای نمور.
زندگی خودش و توله هاش، از اجاره دادن همین اتاق ها می گذشت، جمعاً اون خونه پنج اتاق داشت و یه انباری، در یكی از اتاق ها خودش می نشست و بقیه رو اجاره داده بود، حتی انباری خونه رو به یه خانواده ی چهار نفری داده بود در قبال ماهی چهل و پنج تومن.
من مونده بودم كه چه جوری، اون خانواده توی اون انباری جا می گیرن. دردسرتون ندم، وقتی كه من مستأجرش شدم، زن صاحبخونه كه اشرف نام داشت، چهل و هفت هشت ساله بود، و همیشه خدا با مستاجراش یا همسایه ها دعوا داشت، انگار این دعواهارو راه می انداخت تا سرگرمی پیدا كنه!
به خاطر اخلاق تند، اشرف خانوم، هیچ مستأجری، بیش از دو سه ماه مهمون اون خونه نمی شد، فقط من بودم كه توی اون خونه، شیش ماه دوام آورده بودم، اونم از سر ناچاری.
یعنی جایی نداشتم كه برم، قوم و خویش بهم، رو ترش كرده بودن و دوستای صمیمی هم وقتی فهمیدن پدر و مادرم فرارین، منو ترك كردن.
راستش، خودم هم می ترسیدم توی دانشگاه آفتابی بشم. هیچ حساب و كتابی توی كار نبود، یه دفعه و ناگهانی می ریختن دانشگاه و بگیر بگیر راه می انداختن.
روی گنج هم ننشسته بودم كه بتونم همه اش، از جیب خرج كنم، پدرم یه مبلغی برام گذاشته بود، با این پول می تونستم یه سال یا اگر جلوی دستمو می گرفتم، می تونستم چند ماه بیشتر از یه سال، دوام بیارم.
اما احتیاط شرط عقل بود، همچین كه دو سه ماه از مهاجرت پدرم و مادرم به آلمان گذشت، براش تلگراف زدم كه كفگیر داره به ته دیگ می خوره، می خواستم كاری كنم كه منو از یاد نبرن، هر چند می دونم، هیچ پدر و مادری نمی تونه فرزندانشونو از یاد ببرن.
رمزی برای درخواست پول، با پدرم گذاشته بودم، قرار بر این شده بود كه هر وقت احتیاجی به پول دارم، بهش تلگراف بزنم كه برام شیرینی بفرسته، دو روز بعد از تلگرافم جواب تلگرافی بابام رسید كه:"
- چون می دونم به شیرینی و شكلات علاقه داری، یك بسته شكلات مغز بادام دار توسط آقای فكری برات فرستادم!
"آقای فكری رو از قبل می شناختم. از دوستای قدیمی پدرم بود، توی بازار، سرای امید حجره داشت، آدم سر به زیر و محترمی بود، سرش گرم كار خودش بود، از وقتی كه یادم می آد با پدرم دوستی داشت، مث یه جون بودن در دو قالب، تنها فرقی كه با پدرم داشت این بود كه می گفت: سری كه درد نمی كنه، دستمال نمی بندن! و یا همین حرفش، راهشو از پدرم و همه كسانی كه سرشون برای سیاست درد می كرد جدا می كرد.
روز بعد از دریافت تلگراف، یه سر رفتم خیابون ناصر خسرو و ...

R A H A
08-14-2011, 01:05 AM
فصل 1 - 2

بازار، سرای امید، به حجره آقای فكری، پادوش یه استكان چای جلوم گذاشت و خودش یه پاكت پول.
- با پدرت تماس داشتم، قرار بر این شده كه هر ماه یه بار بیای پیشم و یه پاكت از من بگیری.
- ... .
"سكوت كردم، در نگاه آقای فكری، مهربونی خاصی موج می زد، راستش اول یه خیالاتی ورم داشت، یك دختر تك و تنها، توی تهرون، چندان امنیت نداشت، همه یه جورایی براش حساب باز می كردن، از بقال و چقال بگیر تا دیگه در و همسایه، توی چنین عوالمی كه بودم، باز صدای آقای فكری دراومد:"
- تو مث دخترمی شهلا... اگر موردی پیش اومد كه زودتر به پول احتیاج پیدا كردی؛ خجالت نكش، پیشم بیا بالاخره من و پدرت اونقدر نون نمك هم رو خوردیم كه این كارها، به جایی نمی رسه."
"تنها كاری كه تونستم بكنم تشكر بود و چایی رو خورده نخورده از حجره آقای فكری به در اومدن.
اوضاع حسابی بی ریخت شده بود، آدم روز روشن هم نمی تونس از خونه اش بزنه بیرون، اصلاً هیچ كس تأمین جانی نداشت، هر خیابونی شده بود پاتوق یه گروه سیاسی؛ يعنی پاتوق یه عده لش و الواط كه برای زهرچشم گرفتن از هم، همه كاری می كردن، به زن و بچه هم، حمله می كردن؛ و تابلوی رونامه ها رو پایین می كشیدن، شیشه مغازه ها رو می شكستن، اگه دستشون می رسید، آتیش به مال مردم می زدن. خلاصه هر كاری كه فكر كنین انجام می دادن.
اداره جاتی ها، به جای اون كه پشت میز كارشون حاضر بشن، به خیابونا می ریختن و شعار زنده باد و مرده باد، سر می دادن، راستی زندگی تو تهرون، مشكل و پر خطر شده بود، شهرهای دیگه هم همین طور.
دفعه دومی كه رفتم پیش آقای فكری، بهم خندید و گفت:"
- اوضاع بدجوری قاراشمیش شده؛ پدر و مادرت، حسابی نگران تو هسن، ازم خواستن كه ترتیب رفتنت رو به مونیخ بدم. "و بعد حالت یك اندرزگورو به خودش گرفت:"
- آدم باید یه جایی زندگی كنه كه قدرشو بدونن... تو این جا پزشكی می خونی، دست بالاش، دكتر هم بشی، كسی كاری بهت نمی ده!... پدرت از من خواسته كه كاری بكنم، هرچه زودتر از مملكت خارج بشی، بری آلمان، پناهنده بشی، من ترتیب كارها رو جوری می دم كه بدون دردسر، سر از مونیخ دربیاری.
"با تعجب پرسیدم:"
- مگه اوضاع به همین راحتیه؟... آدمو از فرودگاه بر می گردونن و كلی سین جین می كنن.
"آقای فكری خندید:"
- تو به این كارها، كاری نداشته باش، من تا حالا چن نفررو از مرز خارج كردم، بدون این كه كمترین گرفتاری پیدا كنن.
"و همچنان با خنده ادامه داد:"
- قدیمی ها اگه چیزی می گفتن، بی حكمت نبود، پولو اگه سر قبر مرده بذاری، از قبرش در می آد و برات شتری می رقصه!
"از این طرز حرف زدنش، خنده ام گرفت، آقای فكری هم خندید و از پشت میزش بلند شد، اومد طرفم و یه پاكت جلوم گذاشت، كلفت تر از پاكت های دیگه:"
- این دفعه، قرار شده پول بیشتری بهت بدم، تا هر چه زودتر كارات رو انجام بدی و راهی بشی؛ شیش عكس سه در چار بیاری، هر چه زودتر بهتر، تا بتونم یه كاری برات بكنم.
"پاكت رو ورداشتم، این دفعه سه برابر دفعه پیش پدرم برام پول فرستاده بود، یعنی ششصد تومن؛ آقای فكری بهم توصیه كرد:"
- وقت از دست نره، هر چه زودتر دست به كار شو، تا من بتونم تو رو با هواپیمایی كه قراره بره آلمان و یه مقدار دارو بیاره بفرستم بری.
"از حجره ی آقای فكری كه بیرون اومدم، یه خوشحالی غریبی توی دلم بود، رفتن به اروپا آرزوم بود، برای خودم، آینده ی روشنی ساخته بودم، همونجا، یعنی در خیابان ناصر خسرو، مقابل دبیرستان دارالفنون یه عكاسی بود كه عكس آدم رو، دو ساعته می گرفت و تحویل می داد."
به عكساخونه رفتم، شلوغ بود، نه از مشتری هایی كه برای عكس گرفتن اومده بودن، بلكه از مردم بی خبر از سیاست و هیچ ندانی كه سوراخ موش رو صد تومن می خریدن تا از دست اراذل و اوباشی كه توی خیابون ها به جان مردم می ریختن، در امون باشن.
با هر زحمتی كه بود، عكسم رو انداختم، تقریباً دو ساعتی سرِ پا منتظر موندم، و وقتی كه عكسم حاضر شد اونو برای آقای فكری بردم."



******

"همه ی كارایی كه داشتم دو سه روزه انجام شد، بعضی از رخت و لباسامو بخشیدم، كمد و تختم رو واسه ی صاحبخونه گذاشتم، فقط یه خورده خرت و پرت، دو سه دست لباس خوب و چند دست لباس زیر برای خودم ورداشتم.
برام خیلی عجیب بود، همسایه هایی كه موقع توالت رفتن به جونم می افتادن، یه دفعه مهربون شده بودن، هی می پرسیدن كجا می خوای بری؟ و من اسم اولین شهری كه به خاطرم رسیده بود، بهشون گفته بودم:"
- می خوام برم شیراز، خونه ی عمه ام!
"و اونا سر به سرم می ذاشتن:"
- قضیه به این سادگی ها نیس، حتماً پسر عمه یی اونجا داری؛ مسلماً یه خبرهایی هس!
"من هم می خندیدم و می گفتم:"
- توی این دور و زمونه، كی حال و حوصله عروسی رو داره،
"اما اونا دست بردار نبودن، یه متلك هایی بارم می كردن، از قلدری و قلچماقی پسر عمه ام می پرسیدن و نتیجه می گرفتن:"
- كافور كی علاج كفر كافرهای جوون می كنه!
"دفعه ی اولی كه این حرفو شنیدم، راستش رو بخواین معناش رو نفهمیدم. ولی وقتی كه قدری فكر كردم، دونستم منظورشون چیه! اما اهمیتی به حرفاشون نمی دادم، پا به پا شون می خندیدم، این بهترین راه بود برای جلوگیری از كنجكاوی بیشترشون.
"دفعه بعدی كه پیش آقای فكری رفتم، با خنده بهم گفت:"
- همه كارا درست شده.
"و بی آن كه تعارفی به من برای نشستن بكنه، پاكتی به دستم داد:"
- فرداشب، وقت حركتته... در ضمن یه نامه هم از پدرت رسیده كه توی این پاكت، كنار پولا گذاشتم.
"زیاد خودمو توی حجره ی آقای فكری، معطل نكردم، پاكت رو ورداشتم، خداحافظی كردم و راه خونه ی به هم ریخته و آشفته ام رو پیش گرفتم؛ خیلی عجله داشتم، دلم می خواس هر چه زودتر به خونه برسم، چی می گم؟! كدوم خونه؟! یه اتاق به اندازه ی غربیل، یه قفس نیمه خالی! كه اگه هم چیزی توش بود، این ور و اون ور ولو بود.
وقتی كه به اتاقم رسیدم، كفش هامو، لنگه به لنگه این جا و اون جا پرت كردم، خودمو روی توده رختخوابم انداختم، پاكت رو از كیفم درآوردم، و هر چی توش بود، ریختم رو زمین.
مقداری پول بود، یه گذرنامه و یه نامه، حوصله شمردن پول ها رو نداشتم، گذرنامه رو برداشتم، عكسمو دیدم كه توی صفحه اول الصاق شده بود، با یه اسم تازه: شمیلا محسنی!
برام عجیب بود كه آقای فكری، چطوری تونسته بود، همه این كارارو، به این سرعت انجام بده. اون روزا برای به دست آوردن یه گذرنامه، می بایست آدم، چند هفته یی وقت بذاره.
گذرنامه رو انداختم رو پولا و نامه ی پدرم رو باز كردم، از وسط نامه، عكس یه مرد افتاد بیرون، یه عكس شش در چهار!
به قیافه ی مرد نیگا كردم، چیزی بیشتر از مردای عادی نداشت، معلوم بود توی عكاسخونه، عكس شو انداخته و جناب عكاس هم، تا جایی كه تونسته هنرمندانه عكس رو روتوش كرده. از خودم پرسیدم:"
- یعنی چی؟... بابام عكس این مردك رو، چرا برام فرستاده؟
"و برای اون كه زودتر، جواب سؤالامو بگیرم، شروع كردم به خوندن نامه اش."

R A H A
08-14-2011, 01:05 AM
فصل 2 - 1

" وقتی كه نامه ی پدرم رو خوندم، تازه فهمیدم، اون لبخند ها و مهربونی های آقای فكری، چه معنایی داشته! پدرم برام نوشته بود، برای اون كه بتونم توی آلمان زندگی كنم، و دردسر ویزا و دخول و خروج از اون كشور رو نداشته باشم. باید با یه مرد آلمانی، یا حداقل با یه مرد تبعه آلمان ازدواج كنم، بعدش كلی از اون مرد تعریف كرده بود كه اولندش آشناس، دومندش دكتره، سومندش اگه با او ازدواج كنم، دوستی دو خانواده، محكم تر می شه، یعنی خانواده محسنی و فكری! به پشت عكس نگاه كردم، فقط یه اسم دیدم: برزین فكری! اونم با خط كلاس اولی ها! انگار این مرد، اصلاً، فارسی رو درست حسابی یاد نگرفته بود؛ یا از بس كه به فارسی، مطلبی ننوشته بود، فارسی نوشتن، كاملاً از یادش رفته بود.
خودمو با نام تازه ام مورد خطاب قرار دادم:"
- خب! چی می گی خانوم شمیلا محسنی؟ بزرگ تر ها برات بریدن و دوختن، برات لقمه گرفتن، یا شهلا محسنی بمون و به این زندگی نكبتی ات ادامه بده، یا بشو شمیلا محسنی و زن برزین فكری بشو.
"و بعد برای خودم دلیل آوردم:"
اصلاً معلوم نیس وقتی كه رفتی آلمان، وضعت بهتر از اینی كه هس بشه.
"حسابی لجم گرفته بود، از همه بدم می اومد، حتی از خودم، و بیشتر از همه از آقای فكری و آقا زاده اش برزین! من می خواستم پدرم منو از توی چاله دربیاره، نه این كه با سر منو بیندازه توی چاه! پیش خودم فكر كردم:"
"مسخره اس! همه چی این دنیا مسخره اس! پس اون مهربونی ها و لبخند های محبت آمیز آقای فكری، بی خودی نبوده؛ هر چی باشه اون تاجره، اهل معامله س؛ اگه كاری می كنه باید سود خودشو در نظر بگیره، این دفعه هم، همین كاررو كرده، با یه فرق، به جای ای كه منفعت مادی دستگیرش بشه، یه عروس رو به عنوان سود، به خونه پسرش می فرسته، یه عروس شصت كیلویی با قدی نزدیك به یه متر و هفتاد، تازه دردسر خواستگاری رفتن و از این و اون پرس و جو كردن هم نداره، حتماً منتظره من بازم برم حجره اش و بهش بگم: "موافقم" تا اونم بره و موافقتمو به زری خانم، زنش بگه و زری خانم هم با اون هیكل گنده اش، خودشو بجنبونه، یه خروار گوشت تنش رو به حركت دربیاره و بشكن بزنه: نه چك زدم نه چونه، عروس اومد خونه!
"و از فرط خشم دندونامو رو هم ساییدم و با صدای خفه یی گفتم:"
- همه تون كور خوندین! من دلم می خواد از این مخمصه یی كه توش گرفتارم نجات پیدا كنم، اما هیچ وقت، دلم نمی خواد با مردی عروسی كنم كه نه دیدمش، و نه فارسی می شناسمش!
" من كم و بیش از زندگی آقای فكری، خبر داشتم، می دونستم دو زن داره، یه زن توی ایرون، كه همون زری خانوم باشه، و یه زن هم توی آلمان! زن آلمانیش، هزار و یه هنر داشته، به غیر از هنر بچه پس انداختن! برای همین هم، برزین رو از كوچیكی پیش خودش برده و در حقش مادری كرده بود.
زری خانوم هم، اعتراضی به این كار نداشته، چون كه تا می اومده لب وا كنه، آقای فكری با یه هدیه، با یه جواهر گرون قیمت، دهنش رو می بسته، تازه گذشته از اینا، زری خانوم به چه چیز هووش ماریا حسودی كنه؟ به زنی كه نمی تونسته بچه بیاره؟ در حالی كه خودش همیشه ی خدا، شكمش پر بود و هر چن وقت به چن وقت، یه دسته گل! به آقای فكری تحویل می داد!
یه بار هم شنیدم كه در جواب مادرم كه پرسیده بود:"
- آخه زری خانوم! چه جوری طاقت می آری، شوهرت سرت هوو بیاره؟
"و اونم بی پرده گفته بود:"
- به ظاهر آقای فكری نیگا نكنین، از اون مردای دله روزگاره. اگه پاپی اش بشم می ره فرنگ و با زنایی سر و كار پیدا می كنه كه وضع شون معلومه، اما حالا خیالم راحته، درسته كه یه هوو دارم، ولی می دونم شوهرم هر وقت كه می ره فرنگ، دنبال این زن و اون زن نمی افته.
" و برای اون كه كاملاً مادرمو قانع كنه، به حرفاش ادامه داده بود:"
- تازه ماریا، ناخن كوچیكه من هم نمی شه؛ هم بچه دار نمی شه و هم یه دنیا ازم دوره! شوهرم هم برای این كه بهش بی اعتنایی نكنم و دق دلیم رو سرش خالی نكنم، همیشه بهترین سوغاتی ها رو برام می آره، از خرج خونه هم یه پاپاسی كم نمی ذاره، مگه یه زن از مردش چه می خواد؟!
"یه بار دیگه به عكس نیگا كردم، بفهمی نفهمی داشتم دنبال جاذبه مردونه و خوشگلی توی صورت برزین می گشتم، اما هیچ فایده یی نداشت، انگاری وقتی كه خوشگلی مردونه رو تقسیم می كردن، بنده ی خدا، ته صف بود! همه ناراحتی هامو یه باره سرش خالي كردم:"
- ناسلامتي دكتري؛ درس خوندي! توي كشوري زندگي مي كني كه دس روي هر دختري بزاري، مي بيني اهلشه! آخه عقلت كجا رفته، چطوري حاضر شدي با دختري عروسي كني كه نه ديديش و نه چيزي ازش مي دوني؟"
"و به فكر فرو رفتم، خودم رو به جاش گذاشتم تا بفهمم، اين دكتر برزين، چه مرگي داشته كه نديده و نشناخته، حاضر شده با من عروسي كنه!"
- دلت واسه ي دختر لك زده؟... اين همه دختر تو آلمانه، دس يكي شونو مي گرفتي و زندگي زناشويي ات رو شروع مي كردي... نكنه از اون بچه ننه هايي هسي كه اگه پنجاه ساله هم بشن، بايد پدر و مادرشون براشون تصميم بگيرن؟
"و به فكرام ادامه دادم:"
- آخه مرديكه ي الاغ! نمي تونستي به پدرت بنويسي كه اول دختره رو بايد ببينم، اگه روحا با هم جور در اومديم؛ باهاش ازدواج مي كنم، و گرنه كه قحط سال دختر نيس، اونم توي آلمان كه تعداد زن ها و دخترا چند برابر مرداشه.
"اين مطالب رو انگاري با صداي بلند فكر كرده بودم، يه دفعه تقه يي به در خورد، و پشت بندش صداي زن صاحبخونه اومد:"
- چه خبرته دختر؟... اين سر و صدا ها چيه، نكنه مهمون آوردي خونه؟
"زن صاحبخونه، از وقتي كه فهميده بود مي خوام از خونه اش برم، با من مهربون تر شده بود، آخه چه مستأجري بهتر از يه دختر تك و تنها؟ كه سر موقع بياد و بره، توي دادن كرايه اتاق، باهاش يكي دو به دو نكنه؟... از جام بلن شدم، به طرف در رفتم، بازش كردم و گفتم:"
- مهمونم كجا بود؟...
"و بهانه آوردم:"
- حتماً توي خواب، با خودم حرف زده ام."
"ناباوري مي شد از قيافه اش خوند، نگاهي به درون اتاقم انداخت تا مطمئن شه كه مهموني ندارم، اما همين كه چشماش به اسكناسايي افتاد كه روي زمين ولو شده شد، طمعش گل كرد:"
- راستش رو بخواي شهلا خانوم، وقتي كه اين اتاق رو خالي كردي، بايد پول آب و برق ماه بعد رو، جلو جلو بدي، من كه نمي دونم توي اين مدت چقدر آب و برق رو مصرف كردي!
"مي دونستم، توي اون چن روزه، آب و برق اضافي مصرف نكردم، اما براي اين كه لالموني بگيره و بره و تنهام بذاره، قبول كردم:"
- خيالتون راحت باشه، كاري مي كنم كه از هر حيث از من راضي بشين.
ولي زن صاحبخونه، دس بردار نبود، يه نگاه ديگه به ديوارها انداخت، روي ديواراي اتاقم، يه تقويم ديواري بود و يكي دو تا عكس منظره كه از روي مجله ها قيچي كرده بودم و با پونس به ديوارها چسبانده بودم تا اتاقم، شكلي به خودش بگيره، زن صاحبخونه گفت:"
- با ديوارا چيكار كرده يي دختر! وقتي كه رفتي، بايد اين اتاق تعمير بشه، سوراخ سنبه هاش گرفته بشه، يه رنگ و روغني روي ديوارها بياد، تا مشتريي كه به جاي تو مي آد، رغبت كنه توش زندگي كنه.
"و بدون اين كه فاصله يي ميون حرفاش بيندازه، دنباله حرفشو گرفت:"
- تا اين تعميرات انجام بشه، حتماً يكي دو هفته، اين اتاق بي مستأجر مي مونه، خودت هم مي دوني كه زندگي من و بچه هام، از همين چندر غازيه كه ماه به ماه از مستأجرا مي گيرم.
"مي خواستم بهش بگم:"
- چطوره هر عيب و ايرادي كه خونه ات داره، گردن من بيندازي؟!
"اما دهن به دهنش نشدم، دلم مي خواس تنها باشم و از فكرام نتيجه يي بگيرم، براي همين هم قبول كردم:"
- فكر اين چيزا رو نكن. هر خسارتي كه قراره به تو وارد بياد، جبران مي كنم.
"خنده ي رضايتمندانه يي، توي صورتش پخش شد و راهشو كشيد و رفت، برگشتم سر جام و دنباله ي فكرامو گرفتم، هر چي فكر مي كردم، مي ديدم برنامه يي رو كه برام چيدن از اساسش غلطه، به خود گفتم:"
- حتي مادربزرگم هم اين جوري خونه شوهر نرفته! از خودش شنيدم كه مي گفت وقتي پدربزرگم اومده بود خواستگاري، تا صداي پدربزرگو بشنوه، بعد كه بزرگترها حرفاشونو زده بودن، اونو صدا كرده بودن كه زينب بيا برا مهمونا چاي بيار، مادربرزگم هم خدا خواسته، چادرشو سرش كرده بوده و توي فنجوناي نقره، چاي ريخته بود و برده بود اتاق مهمونخونه، جلوي پدر و مادر خواستگار چاي گرفته بود، بعدش جلو خود خواستگار و پدر و مادر خودش، اون طور كه خودش مي گفت، وقتي كه اومده بود اتاق مهمونخونه، سنگيني نيگاهارو، روي خودش، حس مي كرد، و وقتي كه خواسته بود از اتاق بيرون بياد، مادر خواستگار از عمد، پاشو گذاشته بود گوشه چادرش، تا چادرش از سرش بيفته و خواستگار بتونه خوب براندازش كنه، بعدشم با خنده گفته بود: يه نظر حلاله! و مادربزرگم از هولش، سيني رو انداخته بود زمين، و با عجله، چادرشو پيچيده بود دور خودشو از اتاق زده بود بيرون. در حالي كه به قول خودش، از عرق شرم، خيس خيس شده بود!
"هر وقت كه به این ماجرا فكر می كنم، خنده ام می گیره، باز به خودم گفتم این هم شد طرز خواستگاری؟! اما حالا توی قرن بیستم، وضع من از مادربزرگم هم مسخره تر شده؛ مادربزرگم می گفت تازه خواستگارا، به این كارشون كفایت نكردن، اون قدر زاغ سیاهشو چوب زدن تا فهمیدن چه وقتی حموم می ره، اون وقت مادر، خاله ها، عمه ها و خواهرای خواستگار، مثه لشكر سلم و تور ریخته بودن توی حموم، تا حسابی براندازش كنن و اگه عیب و علتی داره بفهمن تا یه دختر عیب و علت داررو به ریش پسرشون نبندن! این قضیه مال چهل پنجاه سال پیشه، حالا كه به اصطلاح ما روشنفكر شدیم دیگه این كارا، هیچ منطقی نیس. ناسلامتی مردیكه دكتره! یه دكتر تحصیلكرده، آخه اون چه جوری حاضر می شه با دختری ازدواج كنه كه نمی شناسدش. نكنه از اون آدمایی باشه كه همیشه بچه می مونن و همیشه باید دیگرون، براشون تصمیم بگیرن؟!... اگه این جوری باشه كه وای بر من! مسلما! زندگیمون دوام نمی آره.
بالاخره هر كی قسمتی داره، نصیب من هم این جوری از كار در اومده، مادربزرگم حداقل داماد رو دیده بود، اما من فقط یك عكس ازش دیدم، یك عكس رتوش شده، تازه معلوم نیست عكاس چقد زحمت كشیده تا تونسته غلط های صورتش رو بگیره:
"این فكرها، حسابی كلافه ام كرده بود، اسكناس ها را نشمردم، گذرنومه ام رو برداشتم، زیر بالشم قایم كردم، مقداری اسكناس توی كیفم گذاشتم، و در اتاقمو قفل كردم و اومدم بیرون، آخه صحیح نبود من دست خالی برم، بالاخره باید سوغاتی می خریدم، مخصوصاً برای اون احمقی كه حاضر شده بود، بدون تحقیق با من ازدواج كنه!

R A H A
08-14-2011, 01:06 AM
فصل 3


در اون سال ها،یعنی سال،چهل و دو و سه،روزنومه ها پر بود از آگهی ها،و گزارش هایی که اگه عملی میشد،ما از همه ی کشورها جلو میزدیم.
تهرون تنها چیزی که از کشورهای اروپایی و امیریکایی گرفته بود،مّد بود.فرهنگ برهنگی در بیشتر زنها و دخترها بیداد میکرد.
توی خیابونها زنایی رو میدیدی که نسخه ی بدلی هنرپیشه های خارجی بودند،آدم با اولین نگاه به اونا دچار این فکر میشد که از ناف پاریس اومده اند،ولی وقتی که سر از کارشون در میآورد،میفهمید بچه ی زنبورک خونه آن،یا گود هالو قنبر و اختر کور زندگی میکنند.یه خفقونی تهران رو گرفته بود که نگو و نپرس،اصلا فکر کردن در این شهر ممنوع شده بود،در عوضش بی بند و باری و خود رو شبیه مانکن در آوردن آزاد شده بود.
تهرون،خواب نداشت،روزها یه عده از مردمش کار و فعالیت میکردن و شب ها عده ای دیگه اش.روزها ها یه عده ای جون میکندن و شب ها یه عده ای دیگه که پولشون از پارو بالا میرفت،به بارها و کابارهها و این جور جاها میرفتن،تا به اصطلاح از زندگیشون لذت ببرن.در هر ساعتی که آدم پا به این شهر میگذشت،بالاخره مغازه ای فروشگاهی باز بود تا آدم بتونه چند تا جنس بنجل رو بخره و برای کس و کاراش هدیه ببره.
من هم از اقامتگاهم اومده بودم بیرون،البته به بهانه ی خرید،اما راستشو بخواین،میخواستم اوقاتم رو بکشم،میخواستم سرم گرم بمونه تا ساعت پرواز،اول فکر میکردم،برای انجام کارای شخصیام وقت کم میارم،ولی نه تنها وقت کم نیاوردم،بلکه چند ساعتی،وقت اضافه هم پیدا کردم.
بالاخره ساعت پرواز رسید من توی صندلیام لمیده بودم،بالای سرم روش یه چراغ بود که این نوشته را نشون میداد،کمربندهای ایمنی را ببندید و لطفا سیگار نکشین.
من نه اهل سیگار بود و کمربند ایمنی رو هم همون اول بسته بودم،و از پنجره ی کنار دستی ام،آخرین نگاهامو به بیرون میانداختم.
اول چیز زیادی نمیدیدم،یه محوطه ی باز میدیدم که چند تا هواپیما،این جا اونجاش قرار داشت و چندین ماشین روباز،اثاثیه ی مسافرین رو میآوردن،کارگرهای فرودگاه،لباسهای یک شکل پوشیده بودند.این ها،آخرین کسانی بودند که میدیدم،یعنی آخرین هموطنانم،از خودم پرسیدم؟یعنی دیگه هیچ وقت ایرانی ها رو نمیبینم؟و خودم به خودم جواب دادم:
-ایرونی در همه ی جای دنیا وجود داره،مثلا پدر و مادرم مونیخن،و این مردی که قراره با من زندگی هم ایرونیه،،...اما آیا ایرانی های در غربت،مثل همین کسانی هستن که توی این آب و خاک زندگی میکنن؟برای این سولم جوابی نداشتم،میدونستم باید مدتی در خارج از سرزمینم به سر ببرم،تا بتونم جواب سؤالم رو پیدا کنم.
صدای پت پت هواپیما بلند شد و من فهمیدم،دیگه وقت پرواز نزدیک شده،ساعت پنج بعد از ظهر بود،یعنی با یک ساعت تاخیر داشتیم راه میافتادیم.سالن هواپیما،تقریباً پر پر بود،هر کس تو حال خودش،بعضی ها روزنامه میخوندن و بعضی ها به مهماندارها نگاه میکردن یا مثل من،بیرون محوطه ی هواپیما را تماشا میکردند.سرانجام پله ی متحرک رو از هواپیما جدا کردند و درها بسته شد،صدای پت پت هواپیما اوج گرفت و تبدیل به غرش شد.و تکان خوردن هواپیما محسوس تر شد.یکی از مهماندارن رفته بود،پیشاپیش همه،و با حرکت دستانش نشون میداد که اگه تغییری در هواپیما ایجاد شد،چه جوری مسک اکسیژن رو،مسافران به صورتشان بزنند،و اگر خدای نکرده حادثه ای، روی داد،چطوری جلیقه ی نجات رو به تن کنند و از درهای اضطراری خارج شوند.
معلوم بود که اگه همانگونه که برنامه چیده بودن من فردا صبح،تو مونیخ بودم،آقای فکری کار هامو چنان راس و ریس کرده بود که با هیچ مشکلی مواجه نشدم،نه وقت مهر کردن پاسپورتم،و نه وقت شناسایی من،کسی کاری به من نداشت،مامور کنترل پاسپورت ها،یه نیگا به من کرد و یه نیگا به عکسم که توی گذرنامه بود و پرسید:
-چند بارتونه که دارین میرین سفر خارج از کشور؟
بی معطلی جواب دادم:-اولین بارمه.
مامور کنترل پاسپورت ها دیگه هیچ سوالی نکرد،یه مهر توی پاسپورتم زد و پاسپورتم رو دستم داد و به رسیدگی پاسپورت مسافر دیگر پرداخت.
این همه ی مکالمه ای بود که توی فرودگاه مهراباد انجام داده بودم.هواپیما غرش کنان مسافتی رو از زیر چرخاش در کرد و یهو از روی زمین بلند شد و بالا رفت،بالاتر،برای چند لحظه دلم هری ریخت تو سینه ام.
هواپیما لحظه به لحظه اوج میگرفت،و یه مهماندار دیگه،از طرف کاپیتان سفر خوشی رو آرزو کرد و مدت سفر و ارتفاع ایی که در اون قرار داشتیم رو واسه مون گفت.اون به سه زبان فارسی انگلیسی و آلمانی.
من توجهی به حرف هایش نداشتم،از پنجره بیرون رو نیگا میکردم.خونه ها و ماشینها اندازه ی قوطی کبریت و مردم به کوچیکی مورچه ها شده بودن.نمی دونم چی شد که دلتنگی به سراغم آمد،از لا به لای ابرها ،شهری رو تماشا میکردم که تقریبا همه عمر بیست و سه چهار سالمو،در اون گذرانده بودم از خودم پرسیدم:
-یعنی ممکنه یه دفعه دیگه این شهر رو ببینم؟هنوز از آسمان تهران خارج نشده بودیم،که دلم برای شهرم تنگ شده بود.هر چند که در سالهای آخری،از خویش و آشنا،بی مهری و بی اعتنایی دیده بودم..
می دونستم باید چند ساعتی توی هواپیما باشم،آسمان با گذشت زمان سیاه و سیاه تر میشد،مهماندارها به پذیرایی از مسافرا پرداختن،یه سینی برابر هر یه مسافر روی میزی که تاشو که به صندلی جلویی چسبیده بود گذاشتن،سینی کاوچوویی بود و از چند قسمت تشکیل میشد،یه قسمت برای قاشق و چنگال،یه قسمت برای زرشک پلو با مرغ،یه قسمت برای ماست و یه قسمت هم برای کمپوت،هنوز دو سه قاشق پلو به دهان نبرده بودم که یک چهارچرخه کنارم ایستاد و یکی ازمهماندرا پرسید:
-نوشابه چه رنگی رو ترجیح میدین؟
-هیچ فرقی برام نمیکنه،اگه یه لیوان آب بهم بدین از همه شون بهتره.
مهماندار، یک لیوان آب گذاشت رو میز لبخندی زد و ردّ شد تا به سراغ مسافرانی بره که در ردیف های دیگر نشسته بودن،انگاری یکی از کارهای مهمانداران هواپیما،تحویل دادن لبخنده.
شامم رو با اشتهای کامل خوردم،بعدش از کیفم یه قرص والیوم در آوردم و با لیوان آب خوردم تا هر چه زودتر خواب به سراغم بیاد منو از دنیای بیداران جدا کنه.
و وقتی که چشمامو از خواب باز میکنم به مونیخ رسیده باشیم.وقتی که مهماندارن اومدن،تا سینیهای شا م رو جمع کنن،من قرص والیوم رو انداختم بالا دو سه قلپ آب پشت سرش.بعد چشمامو بستم و سعی کردم با خیالات خوش،زمینه ی ورودم به دنیای خواب رو فراهم کنم.
یاد یه شوخی برنارد شاو افتادم،شاو گفته بود،:
-دخترا بر دو دسته اند،عده ای خونه ی شوهر میرن و عده ی دیگه دانشگاه.
و زیر لب خندیدم و گفتم:
-این شوخیها که در مورد من صدق نمیکنه،چون که هم باید دانشگاه برم هم باید شوهر کنم.


**********************************

شبی رو توی آسمان به صبح آوردم،چه شبی،یه چشم خواب،یه چشم بیدار.همه اش خوابهای آشفته و گسسته میدیدم،پدرم یه عکس برزین فکری رو فرستاده بود و با این کارش،منو توی دریای خیالات غرق کرده بود،همه اش چه در خواب چه در بیداری،خیال برزین،برام جون میگرفت،هزار جور فکر توی سرم دور میزد.
-آخه این برزین چه جور آدمیه؟
قدش بلند یا کوتاه،این عکسی که برام فرستاده مال حالاشه،یا عکس چند سالی پیشش؟صداش چطوره؟از اون صداهای گوش نواز و متین یا از اون صداهای گوش خراش.
در گذشته های نه چندان دور شنیده بودم:-آدم باید مشکلاتش رو طبقه بندی کنه،بعد به اونا اولویت بده و یکی یکی حلشون کنه،مشکل اول من خروج از کشورم بود که به سادگی انجام شده بود،مشکل دومم و سومم با هم،حسابی قاطی شده بودن،مشکل ادامه تحصیل دادن و مشکل ازدواج با برزین فکری.
و خودمو به باد انتقاد گرفتم:-این فکرا چیه؟همین که مشکل اول و دوّمت رو حل کردی،یه تیپا نظر مشکل سومت کن.
این همه مرد و زن تو دنیا وجود دارن که زندگیشون رو با عشق و عاشقی شروع میکنن،ولی بعد از مدت کوتاهی میفهمن به درد هم نمی خورند و هر کدوم باید راهشون رو بکشن و برن.تازه من و برزین نیازی به مدت نداریم،از همین اولین لحظه هایی که برامون نقشه چیدین،معلوم بود که یه دختر امروزی نمیتونه با یه عکس عروسی کنه.
-از این فکری که توی سرم پیچیده بود،دچار شرم شدم،به خودم گفتم:
-این بی مروتیه شهلا،اون مرد حاضر شده برای حل مشکلاتت، پیش بذاره،اون وقت تو حالت آدمی داری که تا میتوانی از دیگران استفاده میکنی،و وقتی خرت از پول گذشت،بهشون پشت میکنی و راهتو میکشی و میری.عینهو غریبه ها.لب زیرینم رو به دندان گرفتم،هم از بی صفتی خودم بدم آمد، هم فراموش کرده بودم که اسمم شهلا نیست،شمیلا س.
هواپیما،یک دوری در فضای فرودگاه مونیخ زد و لحظه به لحظه فاصله ی چرخ هاشو با زمین کم و کمتر کرد، تا بر روی زمین قرار گرفت.مسافتی را روی زمین پیش رفت تا از سرعتش کم شد.
باز صدا ی مهماندار شنیده شد:
-ما حالا توی فرودگاه مونیخ هستیم.هوا نیمه ابری است،دمای هوا....درجه است.خواهش میکنم تا توقف کامل هواپیما،کمربندهای خود را بسته نگاه دارین و از جایتان حرکت نکنید.کاپیتان....و همکارانش،برای شما سفر خوبی را آرزو میکند.
با آنکه مهماندار توصیه کرده بود از جایمان حرکت نکنیم،ولی کوو گوش بدهکار این حرف ها،تقریبا همه ی مسافرا،از جاشون جنبیدن،لوازمی رو که در کشوی بالا سرشان،جاسازی کرده بودند،به دست گرفتن و پشت سر هم صف کشیدن تا هر چه زودتر پیاده شن.
بعضی یه ساک به دست داشتن،بعضیها هم علاوه بر ساک،یکی دو بسته پسته و سوغاتهای دیگه.اما من از جام نجنبیدم،صبر کردم تا درهای هواپیما باز بشه و من بتونم به راحتی ساک کوچکم را به دست بگیرم و با دست دیگهام بارانی مو.
بالاخره در جلویی در هواپیما باز شد و مسافران با سرعتی به اندازه ی لاک پشت،شروع کردن به پیاده شدن.
وقتی که تعداد سرنشینهای هواپیما به نصف رسید،من هم از جایم بلند شدم و سلانه سلانه به طرف در هواپیما به راه افتادم،دم در خروجی هواپیما،مهماندارا صف کشیده بودند،لبخندی به لب داشتن و اگر کسی بهشون میگفت:-خداحافظ یا خسته نباشین،لبخندش پر رنگ تر میشد و میگفتم:-سفر بخیر.
تازه دم دمای صبح بود،هوای مونیخ از هوای تهران،مرطوب تر و تمیز تر بود،سینهام رو بی اختیار پر از هوا کردم تا ریه هام تازه بشه،بعد پامو روی اولین پله ی فلزی گذشتم و چشمام رو به ساختمون فرودگاه دوختم.
پشت شیشه های بلند و دوجداره ی فرودگاه،یه آدم هایی رو میدیدم سایه وار،اما تشخیص پدر و مادرم از اون همه مردمی که از پشت شیشه سرک میکشیدن نه تنها مشکل،بلکه غیر ممکن بود.
شیشه های ساختمان فرودگاه یه ته رنگ خاکستری داشت،از اون شیشه ها بود که از داخل میشد تا اندازه ای بیرون رو نگاه کرد،اما از بیرون این کار به آسونی شدنی نبود.
پشت سر مسافران دیگه را افتادم،از راهروی درازی وارد شدم و به سالنی رسیدم که باجه باجه بود،پشت یکی از باجه ها ایستادم..چند نفری هم از قبل از من توی نوبت بودن.مامور فرودگاه،هر گذرنامه ای که به دستش میرسید،خوب ورق میزد،و تاریخ خروج از ایران رو بررسی میکرد،یه نیگا دقیق به صورت مسافر و به تصویر پاسپورت میانداخت،بعد مهر ورود به آنها میزد و یه چیزهایی به آلمانی میگفت که مطمئن بیشتر مسافرا معناشو نمیدونستن و بعد میرفت سراغ پاسپورت دیگر و رسیدگی به کارهای مسافر دیگه.
از مرد پیری که قبل از من توی صف ایستاده بود پرسیدم:-مگه مامورای فرودگاه مونیخ انگلیسی نمیدونن؟
مرد پیر خندید و جواب داد:-همه شون زبان انگلیسی رو فوت ابند،اما چون روی زبان خودشون تعصب دارن،حاضر نیستن به غیر از زبان آلمانی به هیچ زبان دیگه ای حرف بزنن.
و در دنبال ی حرفاش پرسید:
-دفعه ی اوله که سفر خارج میای؟سوالش به نظرم بی معنی میاومد،از کار نابلدی و ناشی بودم معلوم بود که دفعه ی اولم که به خارج میام،یا حداقل به آلمان،سرمو به عنوان تصدیق تکون دادم و پشت بندش یک لبخند، از اون لبخندای بی معنایی که مهمانداران هواپیما تحویل مسافرا میدن.
نوبت که به من رسید،مامور فرودگاه،حسابی توی قیافهام دقیق شد،گذرنامهام رو چند بار زیر و رو کرد،هول برام داشته بود که یه موقع متوجه شده باشه که پاسپورتم جعلیه و از همون راهی که اومدم منو به تهران برگردونه،تپش قلبم لحظه به لحظه شدید تر میشد،بفهمی نفهمی ترس برام داشته بود،اما بخیر گذشت.مامور فرودگاه مونیخ مهر ورود را در پاسپورتم زد، و در حالی که به طرف داری اشاره میکرد،گذرنام هام را تحویلم میداد چیزهایی گفت:-من هم به رویش لبخند زدم و گفتم:-خودتی.
از قسمت باجه هورد سالن بزرگی شدم که مخصوص بار مسافرا بود،زیاد طول نکشید تا چمدونم رو یکی از گردونه های سیار پیدا کردم،اون رو برداشتم،و روی گاری دستی گذاشتم و به طرف داری اومدم که روش نوشته شده بود:(Exit)
این کلمه به نظرم عجیب آمد،توی آلمان که همه به زبون خودشون صحبت میکنن،چه لزومی داشت که کلمه ی خروج رو انگلیسی بنویسن؟
اما زیاد پاپی این مسایل نشدم.از در که خواستم خارج بشم،یه مامور یونیفرم پوش،با اشاره به من فهموند که چمدونم رو روی دستگاه بذارم تا اونا مطمئن بشن،هیچ چیز غیر مجاز توش نیست.چمدونم رو از روی گاری دستی ،با هر زحمتی بود به روی دستاق برسی کننده،منتقل کردم.کیف دستی و بارانی ام رو هم گذاشتم کنارش.
هیچ جنس غیر مجازی توشون نبود،از طرف دیگه ی دستگاه،همه ی اونها رو روی گاری دستی گذشتم از اون سالن اومدم بیرون.به پیشواز اومده ها،در تو طرف در خروجی،ازدحام کرده بودند،این دستای مسافرا بود که برای اونا،به نشونه ی آشنایی تکون میخورد.توی صورت به پیشواز آمادهها لبخندی بخش شده بود.مسئولان فرودگاه مونیخ برای آنکه،به پیشواز آمده ها نریزن وسط و مسافران نتونن به راحتی بیرون برن،دو طرفه محدوده رو نرده های فلزی کار گذشته بودند.نگاهم رو چپ و راست گردوندم.
اگه صدای مادرم به گوشم نمیرسید شاید نمیتونستم به این زودی ها،اونا رو ببینم.
-شهلا،شهلا ما اینجاییم.صورتم به طرفی برگشت که صدا ی مادرم اومده بود.توی صورت مادرم،لبخندی جا خوش کرده بود.
مادرم حال کسی رو داشت که بعد از مدتها انتظار و اضطراب،به آرزویش رسیده باشد.در کنار مادرم،پدرم رو دیدم،تکیده تر و پیر تر از آخرین باری که دیدمش و در کنار اون،یه زن پنجاه و چند ساله ی آلمانی رو و یه جوان خوش قد و قامت که قیافه اش هیچ به ایرانی ها نمیبرد،قدش تقریبا بلند بود،چشماش روشن،چارشونه و با هیکلی ورزیده.
اصلا اون مرد هیچ شباهتی به عکسی که برام فرستاده بودن نداشت،زیر لب غریدم:
-تو که این وضع ظاهرته،مرز داشتی اون عکس مسخره رو برام فرستادی؟راستش رو بخواین،با اولین نگاه،احساسم به او فرق کرده بود.

R A H A
08-14-2011, 01:06 AM
فصل 4

" همین که از محوطه ی مخصوص مسافرا خارج شدم، پدر و مادرم به طرفم اومدن، اون هم با شتابی که از آدمایی به سن و سالشون، انتظار نمی رفت؛ مادرم وقتی كه به من رسید، منو تو بغلش گرفت:"
- نمی دونی چه روزای سختی رو گذروندیم شهلا جون، اصلاً دل تو دلمون نبود، ما که فرسنگ ها از ایران دور بودیم و خطری تهدیدمون نمی کرد، اما تو، دم پر ساواک بودی، همه اش می ترسیدیم که نکنه بلایی سرت بیارن. لحن مادرم اول صمیمانه و دلسوزانه بود، ولی هر قدر که بیشتر حرف می زد، صدایش سوزناک تر می شد، و بغض صدایش را خش می انداخت،هنوز حرفهایش به آخر نرسیده بود که اشکهایش جاری شد. صورتم را به صورت مادرم چسبوندم و گفتم:"
- مامان، حواستو جمع کن، من دیگه شمیلا هستم نه شهلا.
"مادرم صورتش را از صورتم جدا کرد. گونه هام از اشکاش خیس شده بود، مادرم منو بوسید و حق رو به من داد:"
- راس می گی، باید حواسمو جمع کنم، اما خودت هم می دونی یه عمر شهلا صدات کردم برام مشکله که شمیلا صدات کنم.
"از بغل مادرم بیرون اومدم، و رفتم بغل پدرم، و به پیشانیش بوسه زدم، در همون وقتی که توی بغل پدرم بودم، نگاهم به نگاه جوانی که با پیرزن آلمانی به پیشوازم آماده بود، گره خورد: چشاش نافذ بود، از اون چشا که می تونه با نگاهش تا اعماق وجود آدم رسوخ کنه.
برای اون که دید و بازدیدمون، زیاد طول نکشه، مادرم گفت:"
- بقیه ی دیده بوسی ها و احوال پرسی ها رو بذارین برای وقتی که رسیدیم خونه.
"پدرم با شنیدن این حرف به خودش اومد و شروع کرد به معرفی کردن همراهانش:"
- این خانوم فکریه... خانوم ماریا فکری... و این هم ...
"منتظر بودم که پدرم بگه این هم برزینه، اما او ساکت شد و به جاش خانم ماریا فکری با فارسی شکسته پیکسته به حرف اومد:"
- اینهم استیوه: خواهر زاده ی من:
"می خواستم بپرسم: پس خود برزین گردن شکسته کجاس؟ ولی ماریا به من مهلت نداد و به حرفاش اضافه کرد:"
- برزین تو بیمارستان کشیکه... حتما تا ظهر سر و کله اش پیدا می شه.
"به خودم گفتم:"
- از اولین لحظه های ورودم به مونیخ دچار اشتباه شدم، این اشتباه اولم، خدا آخر و عاقبتم رو بخیر کنه با بقیه اشتباهام.
"و باز هم از بختم گله مند شدم:"
- چی می شد که همین مرد برزین بود؟...
"حسابی وارفته بودم، استیو فارسی نمی دونس، چمدونم رو برداشت و به طرف فولکس طلائی رنگش رفت، مادرم توضیح داد:"
- ما و ماری جون، دو آپارتمان روبروی هم داریم در مجتمع مسکونی رودلف... امروز استیو، کاری نداشت، وقتش آزاد بود، برای همین هم با ما اومد تا اگر کاری داشتیم یا گرفتاریی پیدا کردیم، کمک حالمون بشه.
"فولکس استیو، جای ما رو نداشت، استیو و ماری جلو نشستن و من و پدرم و مادرم عقب ماشین، اونم به حالت کتابی!
مادرم انگاری می خواست كه هر چی حرف در مدت ندیدنم ذخیره کرده بود، توی مسیر برام بگه:
- ما که وقتی از ایرون زدیم بیرون، اصلا زبون آلمانی نمی دونسیم، اگه ماری جون نبود، ما حتی نمی تونستیم از خواروبار فروشی محله مون، یه سیر پنیر هم بخریم، خدا پدر آقای فکری رو بیامرزه که ما رو با ماری جون و برزین آشنا کرد، ماری جون خیلی قشنگ فارسی حرف می زنه، منظورم اینه که فارسی حرف زدنش بامزه س! برزین بهتر از ماری فارسی حرف میزنه، اما امون از این استیو، فقط زبون خودشونو بلده، هر سؤالی ازش بشه، آلمانی جواب می ده.
"پدرم به تعریف از آقای فکری پرداخت:"
- این فکری عقلش درست کار می کنه، اصلا دور نگره، می دونسه یه روزی گذرمون به مونیخ می افته، برای همین هم زن آلمانی گرفته!
"مادرم با آرنجش زد به پهلوی پدرم:"
- چشمات رو از کاسه در می آرم، اگه بخوای از این جور حرفها بزنی!
"پدرم نیم نگاهی به مادرم انداخت، و چون متوجه چشم غره اش شد، ماستشو کیسه کرد و ساکت شد، ماریا که تا آن موقع، مثل اغلب آلمانی ها، می خواس تشریفاتی رفتار کنه و فقط وقتی حرف بزنه، که لازم باشه، شوخی پدر و مادرم اونو به حرف آورد:"
- چشات رو از کاسه در می آرم چی هست؟
"پدرم دهان باز کرد که چیزی بگه، اما مادرم امونش نداد:"
- ما زنای شرقی، وقتی كه می بینیم چشمای شوهر مون، هیز شده، از کاسه در می آریمشون!
"و چون متوجه شد كه از توضیحش، چیزی دستگیر ماریا نشده گفت:"
- منظورم اینه که ما نمی زاریم، شلوار شوهرمون دو تا بشه و کبکش خروس بخونه.
"ماریا از این توضیح هم، سر در نیاورد، برای همین هم پرسید:"
- مگر چه عیبی داره، مرد شلوارش دو تا بشه؟
"و منتظر جواب مادرم نموند و ادامه داد:"
- به عقیده ی من برای هر مردی چند شلوار هست لازم! مثلا فکری ده دوازده تا شلوار داره.
"پدرم شوخ مشربانه گفت:"
- ماشاءالله به آقای فکری... به این می گن مرد!
"برای اون که کار شوخی پدر و مادرم بیخ پیدا نکنه، خودمو انداختم وسط بگو مگو شون:"
- ناسلامتی، مثل این که من تازه از راه رسیدم، اون وقت شما به جای اون که درباره ی موضوعایی مهم حرف بزنین، بحث شلوار آقای فکری رو پیش کشیدین؟
"اما این تذکرم، کارگر نیفتاد، پدرم به آلمانی از استیو پرسید:
- استیو شما چند وقته ازدواج کردین؟
"به جای استیو، ماریا سرش رو برگرداند، با چشمهای تیله یی و همه رنگش ما رو برانداز کرد و اول سؤال پدرم رو ترجمه کرد و بعد جواب داد:"
-دو سه ماهی از ازدواج استیو می گذره...
"مادرم از این سؤال و جواب تعجب کرد:"
- پس چرا ما تا حالا زنشو ندیدیم؟
ماریا، بی معطلی جواب داد:
-آخه خانومش در کلن هس، داره اونجا به کالج می ره، بعد از پنج شش ماه می آد.
"شوخ طبعی پدرم، بار دیگر گل کرد:"
-شلوار اضافی، به درد همچی وقتایی می خوره!
"تا برسیم به مجتمع مسکونی رودلف، پرت و پلاگویی ها ادامه داشت، یه چیزی مادرم می گفت، و پدرم هم کم نمی آورد و جوابشو می داد، گاهی هم پای منو وسط می کشید.
از شانس خودم، بدم اومده بود، تازه داشت از استیو خوشم می اومد که فهمیدم زن داره؛ خودم رو قانع کردم که برخلاف جریان آب شنا نکنم، با سرنوشتم کنار بیایم، مگه این که سرنوشتم بازی هایی داشته باشد که باب میلم نباشه.
پدر و مادرم، سر به سر هم می ذاشتن، ولی من خستگی و بی خوابی رو بهونه کردم، چشمامو بستم و به فکر سرنوشت خودم افتادم، تو کتبا خونده بودم، با زندگی نمی شه شوخی کرد، با سرنوشت نمی شه در افتاد، اصلاً هیچ کس از آینده اش نمی تونه خبر داشته باشه، مثلاً مگه من چن هفته پیش می دونسم که پام به آلمان باز می شه، از مملکتم دور می افتم و ناچار می شم با مردی عروسی کنم که هنوز که هنوز بود، ندیده بودمش؟
چشمام رو نیمه باز کردم، نگاهی به آینه ی جلوی ماشین انداختم، توی آینه چشما و ابروهای استیو دیده میشد، ابروهایی کم پشت و بور، و چشمانی که رنگشون بین آبی و سبز، مردّد مونده بود، به خودم نهیب زدم:
- این هوس های بچگونه رو از قلبت دور کن، مردای خارجی، هر قدر هم خوب باشن، صفا و مروت مردای ایرونی رو ندران، این مردا، سرشون تو ده تا آخوره. صبر کن برزین رو ببینی، شاید همون مردی باشه که می پسندی.



☺☺☺☺☺☺☺

"با اون که از خستگی کلافه بودم، نتونستم حتی برای یه دقیقه هم، خواب رو مهمون چشام کنم. پدر و مادرم، یه آپارتمان نقلی اجاره کرد بودن، یه آپارتمان دو اتاقه، با یه هال، یه آشپزخونه ی open ، یه حمام و یه دستشویی، کنار هم.
تا رسیدم خونه، اولین کاری که کردم، چمدونم رو باز کردم حوله و ربدوشاممو برداشتم و در چمدونم رو بستم و رفتم زیر دوش آب ولرم، تا هم کوفتگی راه از تنم بره و هم تر و تازه بشم.
از حموم که اومدم بیرون، کلید چمدونم رو به مادرم دادم و بهش گفتم:"
- مامان لباسامو توی کمدی، کشویی جا بده تا من بتونم یه چرتی بزنم.
"و مادرم چمدونم رو باز کرد، اول یه کوپه لباسامو بیرون ریخت،چشمش به چن تا صنایع دستی، دو سه بسته پسته و شیرینی افتاد:"
-چه خوب شد که به عقلت رسید که یه قدری سوغاتی بیاری.
"و از میان صنایع دستی، قابی را انتخاب کرد و گفت:"
- این قاب منبت کاری رو بده برزین، هم هدیه ییه که به چشم می آد و هم بعد از عروسی تون، می تونین، عکس دو نفری تون رو، توش جان بدین.
"به جای پوشیدن لباس خواب، با همون ربدوشامبری که به تن داشتم و همه ی بدنم را می پوشوند، خودم رو روی تخت خوابی انداختم که به من اختصاص داده بودن، چشمامو بستم و سعی کردم خودمو به خواب بزنم، ولی مادرم تازه سر حرفش باز شده بود و دست بردار نبود:"
- آدم از کار خدا، نمی تونه سر در بیاره، همین چن وقت پیش شنیدم که وقتی ما هنوز به آلمان مهاجرت نکرده بودیم، برزین تصادف کرده، ما منتظر بودیم که وقت ملاقاتمون، با یه مرد درب و داغون روبرو بشیم، اما دیدیم که اصلا عیبناک نشده، مثل آدم های سالم راه می ره، حرف می زنه، گذشته از همه اینا خوش مشرب هم هس.
"بدون اون که چشمامو باز کنم، برای مادرم دلیل آوردم:"
-یه ماشین وقتی كه تصادف می کنه، می برنش تعمیرگاه و به صورت اول درش می آرن، اما فقط تعمیر کارای ماشین می تونن تشخیص بدن این ماشین تصادفی بوده و کلی از قیمتش رو از دست داده!
"مادرم ملامتم کرد:"
- ماشین با آدم فرق میکنه ... این پرت و پلاها چیه شهلا؟... ببینم می تونی رو بچه سربه زیر و سر به راه مردم، عیب و ایراد بذاری؟ "با تأكید گفتم:"
- شهلا دیگه مرده! اسمم شمیلاس... چند بار بهتون بگم."
" انگاری مادرم متوجه بی حوصلگی و غیظم شد، برای همین هم حرفی نزد، تا جایی که کمد اتاقم جا داشت، لباسای مهمونی و بیرونم رو آویزون کرد، بقیه لباسها رو هم، مرتب تا کرد و توی کشوی زیر کمد گذشت، و ده دوازده تا پیرهن و زیرپوش رو برداشت و خطاب به من گفت:"
-حالا خوب بخواب، زشته وقتی برزین می آد، قیافه تو خسته ببینه.
"چشمامو باز کردم و پرسیدم:"
- این لباسا رو کجا می بری مادر؟
- هر چی لباس کثیف و کهنه اس، بار کردی آوردی که چی بشه؟این لباس رو که این جا نمی شه پوشید، اگر برزین تو را با این لباسا ببیند، حتما به خودش می گه:چه دختر شلخته یی!
"و غر غر کنون از اتاقم خارج شد، اون قدر ساکت موندم تا مادرم بیرون رفت، باز چشمامو بستم، پلک هامو به هم فشردم تا اگه شده، حتی برای نیم ساعت خوابم ببره،اما کوشش هایم بی فایده بود، فکرای جورواجور توی مغزم دور می زد،فکرایی که برزین نادیده،در همه شون حضور داشت.
بعد از نیم ساعت، از جام بلند شدم، ربدوشامبر حوله یی رو در آوردم و یه دست لباس صورتی رنگ تنم کردم، لباسی که هر کس می دید می گفت هم رنگ لباس به تنم می آید و هم لباس قالب تنمه.
نمی دونم به چه خاطر بود که اون لباس رو انتخاب کردم، شاید غریزه منو به این کار واداشت، آخه هر انسانی از این که مقبول به نظر بیاد لذت می بره، و مسلماً زنا بیشتر از مرد ها.
یه مختصر رنگ و لعابی به صورتم زدم و با کرم ویتامین یی، اون خطوطی که از خستگی زیر چشمام افتاده بود، محو کردم، موهامو کوپه کردم و بردم بالای سرم سنجاق زدم.
برای خود من هم عجیب بود که چرا دارم خودمو برای مردی خوشگل می کنم که فقط یه عکس ازش دیده بودم و تا اون لحظه هیچ کششی بهش نداشتم.
اشتباهم این بود که خیلی زود دست به کار آرایش خودم شده بودم، آخه به طوری که از مادرم شنیده بودم، برزین همه روزه بعد از ساعت 2 می اومد، یعنی تا دو سه چهار ساعت دیگه، با آرایشی که کرده بودم نمی تونستم استراحت کنم و دراز بکشم، حوصله اونو نداشتم که آرایشم بهم بریزه و من ناچار بشم، آرایشمو تجدید کنم.
"تنهایی خستگی می آره، اینو من خوب می دونستم، به آشپزخونه رفتم، دو تا دیگ روی چراغ گاز بود و مادرم توی آشپزخونه، دست به کار درست کردن سالاد بود، از کوچکی یادم بود که مادر موقع آشپزی، پیش بندی می بست و موهای سرش رو با دستمالی می پوشوند تا موهای سرش، قاطی غذاها نشه، مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:"
- اوا؛ مگه قرار نبود بری تو اتاقت استراحت کنی؟
"و وقتی که مرا دید که می خواهم برم توی آشپزخونه، با دستپاچگی به من تذکر داد:"
-نیا تو شمیلا!... لباسات بوی پیاز داغ و غذارو به خودش می گیره. "همین حرف موجب شد که کنار پیشخون آشپزخانه open بایستم، و از همون جا با مادرم صحبت کنم:"
- چی داری می پزی؟
"مادرم بدون آن که سرش را بلند کند پاسخ داد:"
-قورمه سبزی! این خارجیا عاشق این خورشت ها هسن، من برای ناهار ماریا و استیو رو هم دعوت کردم. البته این دو تا بهونه بودن، می خواسم دلیلی داشته باشم تا اصل کاری رو دعوت کنم!
"چشمکی زد و لبخندی شیطنت آمیز به لب آورد:"
- هر چی باشه تو باید مرد زندگی خودتو ببینی و باهاش صحبت کنی.
-اگه دلتون می خواس که برای برای آینده ام تصمیم بگیرم، خودتون نمی بریدین و خودتون هم نمی دوختین!
"کنایه یی، که توی حرفم بود، مادرم رو آتشی كرد:"
- نه من از اون مادرایی هستم كه در كار بچه هاشون دخالت می كنن و نه پدرت از اون مردایی هس كه حق انتخاب رو از بچه هاش سلب كنه... اما اگر نظر منو بخوای، باید با برزین ازدواج كنی:
"و دست از كار كشید و به من براق شد. مادرم از یه طرف می خواس خوش فكریشو به رخم بكشه، و از طرفی هم می خواس حرفشو به كرسی بنشونه و نظرش رو به من تحمیل كنه. همیشه خدا هم همین طور بود، یعنی از وقتی كه یادم می آد، همین جوری بود؛ دیگه به باید ها و نباید هاش عادت كرده بودم.



☺☺☺☺☺☺☺

"میز ناهار رو من و مادرم، با سلیقه هر چه تمومتر چیده بودیم، میزی شش نفره، در دو طرفش، دو ظرف سالا و ترشی گذاشته بودیم، و مقابل هر صندلی یه بشقاب كه توش دستمال سفره بود، و كنار هر كدومشون یك كارد و چنگال و قاشق گذاشته بودیم، اون روز ناهارمون چلو قرمه سبزی بود، اما مادرم عادت داشت، همیشه سرویس كامل غذاخوریش رو روی میز بیاره، به همین جهت بدون اون كه نیازی به كارد باشه، كاردرو هم كنار بشقاب ها قرار داده بود.
بوی قرمه سبزی، از آشپزخونه می زد بیرون، با اون كه ساعتی از دَم آمدن برنج گذشته بود. مادرم یه شعله پخش كن روی چراغ گاز گذاشته بود و شعله گاز را تا آخرین حد پایین آورده بود.
سماور هم گوشه ی آشپزخونه، قُل قُل می كرد.
چن دقیقه یی از ساعت 2 بعدازظهر گذشته بود كه صدای زنگ به گوشمون رسید، به كنار آیفون تصویری رفتم و گوشی رو برداشتم، در حالی كه نگاهم به صفحه تصویر بود، پرسیدم:
- كیه؟
"و مرد بلند قدی كه دم در ایستاده بود، خیلی مختصر جواب داد:"
- برزین... برزین فكری!
"دستم رو روی شاسی در باز كن فشار دادم، مرد داخل خونه اومد، اون وقت بود كه من متوجه شدم رنگ كت و شلوارش تیره س و یه كیف سامسونت دستشه.
این دومین دفعه یی بود كه برزین رو می دیدم، دفعه اول عكسشو دیده بودم و حالا تصویر متحركش رو: مادرم كه هنوز توی آشپزخونه بود، پرسید:"
- كی بود؟
"بهش جواب دادم:"
- همون اصل كاری!
"مادرم از این حرفم، خنده اش گرفت، از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی كه پیش بندشو باز می كرد، گفت:"
- شمیلا جون! تا من برم یه اسپری به خودم بزنم و شونه یی به موهام بكشم، برو آپارتمان مقابل به ماری و استیو بگو بیان، وقت ناهاره.
"می خواستم بازم سر به سر مادرم بذارم و بگم، انگاری این مردیكه خواستگاری من اومده نه تو! چه لزومی داره كه به خودت برسی! ولی از آخر و عاقبت شوخیم، ترسیدم و كاری رو كه گفته بود انجام دادم."

R A H A
08-14-2011, 01:07 AM
فصل 5

هر کی امروز با شکمش رودروایسی کنه،سرش کلاه رفته.
این حرف رو مادرم زد و خندید.
-آخه نهار امروز دست پخت شمیلاس....هر چی بهش گفتم دختر،تو دیشب رو توی هواپیما با بیداری گذروندی،بهتر استراحت کنی،به خرجش نرفت،انگاری میخواست از همون روز اول هنرش رو نشون بده.
و با کفگیر برای همه ی مهمان ها برنج کشید،و اول از همه برای برزین.زبون ریختن مادر منو شرمنده کرد،اومده بود حرفی بزنه و منو بالا ببره،ولی با مخ به زمین کوفته بود،تو دلم گفتم:
-یعنی مامانم چی چی رو میخواد ثابت کنه؟میخواس بگه من از تهرون راه افتادم و انقدر بی قرار شوهرم که از همون ساعت های اول دست به کار شده ام،؟....دارم دلبری میکنم تا خودمو تو دل برزین جان بدم.
کفرم از دست مادرم در اومده بود،مادرم حالت کسی رو داشت که که میخواست جنس بنجلش رو بچسبونه بیخ ریش اولین مردی که برام انتخاب کرده بود،حالا خودش انتخاب کرده بود یا پدرم،هیچ فرقی برام نداشت.اگر برای دختری که آرزو به دل بود،و یا اصلا خواستگاری نداشت،مادرم اینجوری دست و پاش رو گم میکرد،زیاد مهم نبود،نه برای من.برای منی که از اولین سال های بلوغم،خواستگارهای رنگارنگ و جورواجور،داشتن پاشنه ی در خونمون از جا در میآوردن.
دور میز ناهار،پدرم یک طرف نشسته بود و استیو در برابرش،مادرم و ماریا مقابل هم نشسته بودن،و من و برزین هم روبروی هم.یعنی مادرم طوری ترتیب کارها را داده بود که من و برزین بتونیم نگاهی به هم بیندازیم.برزین یه ملاقه خورش،رو چلوش ریخت،و بعد قاشقی برنج و خورش کرد تو دهانش،انگاری لقمه اش گرم بود،چند لحظه ای لقمه ی توی دهانش رو جا به جا کرد تا تونس اونا رو قورت بده و بعدش برای آنکه حرفی زده باشه گفت:
-دست پوخت ایشون هم مثل دست پخت مادرشون،حرف نداره.
از این حرفش لجم گرفت،می خواستم بپرسم:-آخه با این لقمه ای که دهن و زبونت رو سوزوند،چه جوری به خوشمزگی غذا پی بردی؟اما دندون رو جیگرم گذشتم و صبر کردم،هر قدر که غذای مادرم گرم و دهان سوز بود و به همون اندازه تعریف برزین یخ بود.از اون تعریف ها بود که به جای اینکه آدم خوشش بیاد،چندش رو به جونش میاندازه.
باز اگه خودم پخته بودم،یه جوری خودمو راضی میکردم و تریفشو به گیس میگرفتم،ولی نه من غذا رو پخته بودم و نه حاضرین حرف مادرم رو باور کردن.
سرمو پائین انداختم و با برنج و خورشتی که تو بشقابم بود به بازی پرداختم،چند لحظه ای سکوت پادرمیونی کرد،خیلی جمع ناجوری بودیم،هیچ کدوممون حرفی برای گفتن نداشتیم، اگر هم یک چیزهایی گٔل هم میکردیم و میگفتیم واسه خالی نبودن عریضه بود.
ناهار که تموم شد،بلند شدم تا در جمع کردن ظرفا به مادرم کمک کنم،ولی مادرم نذاشت.
-دیگه داری شورش رو در میاری شمیلا،خسته کوفته از تهران اومدی،به حرفم گوش نکردی و غذا پختی،حالا میخواهی ظرف بشوری؟محاله که بگذارم.
مهمانها اومدن به قسمت پذیرایی،استیو و پدرم،فورا بساط شطرنج رو راه انداختن و سرگرم شدن،مادرم قبل از بردن ظرفا به آشپزخونه،یه راست اومد و کنار ماریا نشست و با او سرگرم اختلاط شد.من موندم و برزین..حتم داشتم اونا پیشاپیش،چنین برنامه ییی رو چیده بودن،میخواستن من و برزین رو در حالتی قرار بدن که ناچار بشیم با هم حرف بزنیم.
اگر برزین تک و تنها و بی هم صبحت نمیماند،بدون شکّ عذر میآوردم که خسته ام و اجازه میگرفتم و میرفتم اتاقم برای استراحت،.
اما از ادب به دور بود که او را تنها بگذارم و بروم.یاد اون کلمه ی قصار معروف افتادم:
-یه انگلیسی وقتی با زن یا دختری تنها میشه،شروع میکنه از وضع هوا حرف زدن،یه آلمانی وقتی در چنین موقعیتی قرار میگیره از وضع بازار حرف میزانه،اما امون از فرانسوی ها،وقتی با زنی خوشگل تنها میشن،از زیباییش حرف میزنان،و وقتی که با زنی زشت تنها میشن،از زشتی زنای دیگه میگن.
با به یاد آوردن این کلمه ی قصار،خندهام گرفت،هر چه سعی کردم نتوانستم آثار خنده رو از روی لبانم محو کنم،به خودم گفتم:
-ولی این برزین ایرونیه.راستی مردای ایرونی وقتی برای اولین بار با زنی تنها میشن چی کار میکنن؟
خندهام از چشمان برزین پنهون نموند،انگاری او منتظر بود تا گٔل از گلم بشکفته،لبام به خنده باز بشه،تا سر حرف بیاد:
-حتما خنده ات گرفته که یک مرد،چه جوری میتونه زنی رو ندیده و نشناخته خواستگاری کنه،اون یه پزشک.اونم مردی که بیست و دو سه سال از سنّ سی سالهاش رو درس خونده.
با وجود اینکه موضوع خنده ام،به غیر از این بود،حرف برزین رو تصدیق کردم:-شما اگر به جای من بودین به خنده نمیافتادین؟دچار تعجب نمیشودین؟
با قاطعیت هر چه تموم تر جواب داد:
-به هیچ وجه،من به جای خندیدن و متعجب شدن،دنبال دلیل این کار میگشتم.
لحنش طوری بود که ناچارم کرد خودم رو جمع و جور کنم،بیش از موقعی که حدس میزدم،برزین وارد اصل موضوع شده بود،نشون داده بود که مرد وقت تلف کردن نیس.رک و راست حرفش رو میزانه،حرفش درست بود،من باید دنبال دلیل میگشتم،دلیل اینکه چه جوری چنین برنامه هایی رو برام ترتیب داده بودن،یا بهتر بگم چه جوری این برنامه را رو برامون چیده بودن.
حسابی کنجکاو شده بودم و کلافه گفتم:
-خوب،دلیش رو برام بگین.
-به عقیده ی من،گفتن دلیل،کار اشتباهیه،آدم باید خودش دلیل رو پیدا کنه.فقط درباره ی خودم،یه واقعیتی رو میخوام بهتون بگم.
و چون استفهامو توی صورتم دید،به حرفاش اضافه کرد:
-من همه ی زنا رو به یه چشم میبینم،اصلا بگذارین کلی تر بگم همه ی مردمو به یه چشم میبینم و همه ی دنیا رو.به نظر من،همه ی آدما فقط موجودهایی متحرکند،این روح آدماس که به اونا شخصیت میده.
هیچ انتظار نداشتم برزین به این راحتی حرفاشو،بزنه.داشتم حرفاشو حلاجی میکردم،که دوباره صداش در اومد:
-شما هیچ اجباری ندارین که با من ازدواج کنین،عشق و علاقه زورکی نمیشه،من اگه پامو توی این بازی گذشتم فقط به این خاطر بوده که میخواستم پدر و مادرت رو از دل نگرانی نجات بدم.
گفته ی آخرش شخصیتم رو در هم کوبید و خوش خیالی ها و همه ی فکرهایی که تا اون وقت داشتم یه مهر باطل شد،زد.
***************************

اگه شب قبل با قرص والیوم خوابی بریده بریده داشتم،اون شب اصلا خوابم نبرد.اگه بگی یک دقیقه پلک رو چشمام اومد،نیامد.شب پیش هم به برزین فکر میکردم و امشب هم به او.
تنها طرز فکر کردن هام عوض شده بود.تصویری که از برزین تو ذهنم ساخته بودم یه عالمه با برزینی که ملاقات کرده بودم تفاوت داشت،شب قبل،خواستگاری برزین از من،برام معما بود،و حالا خود برزین هم برام معما شده بود.
شب پیش،اگر گاهی وقتها فکر میکردم که برزین بس که بی بند و واری در جامعه ی آلمان دیده،بس که روابط دختر و پسر را آزاد دیده،حاضر شده با یه دختر ایرانی عروسی کنه،غیرت شرقی اش بهش اجازه نمیده از میون دخترای آلمانی،دختری برای خودش انتخاب کنه که هر چند وقت به چند وقت با پسری گذرونده آن،خاک تو سریع ها کردن،یکه شناس و وفادری به شوهر،براشون معنا و مفهومی نداره،با هر پسری دوس میشن،شب و روزشون با هم میگزرونن و بعد که آتیش ها خاموش شد،با یه بهانه ی کلیشه یی،راهشون رو میگیرن و میرن به دنبال یکی دیگه.بهونه هاشون چیه؟نخوندن طرز فکراشون باهم.
شب قبل اگه فکر میکردم برزین میخواد ازدواج کنه،منتها با یک دختر نجیب،یا دختری که پاک مونده باشه،ولو اینکه چنین دختری نقصی داشته باشه چلاق باشه و از نظر ظاهر و باطن با سلیقه اش نخونه.
اون شب طور دیگه یی بهش فکر میکردم.فکری که حسابی آزارم میداد.آخه برزین بهم گفته به همه ی زنا به یه چشم نگاه میکنه،مسلما این حرفش دری وری نبوده،بی ربط نبوده،حتما علتی داشته که او به همه ی زنا به یه چشم نگاه میکرده.اما این اصلا با عقل نمیخونه که یه مرد،زنی هر جایی رو با یک زن پاک برابر بدونه.قبلا در دوران دبیرستان،کتابهایی خوانده بودم درباره ی یکسان نگری و یک سؤ نگری.کتابهایی که میگفتن عرفانی یه.ولی مردی که همه ی موجودات رو متحرک بدونه،چه کاری با عرفان داره؟شاید معناش هم ندونه.
منو باش که او رو فکر میکردم برزین میاید تا برندازم کنه،ارزیابیم کنه و بعد رنگ بده و رنگ بگیره و بگه:
(تو راستی قشنگ تر از تخیل منی،من از همه ی کسانی که زمینه رو برای ازدواج من و تو فراهم کردن متشکرم.
اما مردک مغرور و بیشعور،هیچ از این حرفا نزد،توی چشمم زول زد و رک و راست گفت که بخاطر کمک به پدر و مادرم،بخاطر دلسوزی،حاضر شده توی این بازی شرکت کنه و من،هیچ اجباری ندارم که باهاش ازدواج کنم.هیچ اجباری ندارم که باهاش زیر یک سقف زندگی کنم.یعنی همه فکرای جورواجوری که کرده بودم همشون کشک بوده.
خوب،اگه قراره که من تو آلمان زندگی کنم،مگه نباید حتما با مردی عروسی کنم که تابیعت آلمانی داره؟چه میدونم،شاید فکر این جاهاش رو هم کرده،شاید میخواد به ظاهر با هم عروسی کنیم،سر خلق خدا و بالا تر از همه،سر خودمون رو کلاه بذاریم،اسممون رو هم به هم وصل کنیم بی اونکه حتی دستمون با هم تماس گرفته باشه و بعد از هم طلاق بگیریم،یعنی وقتی که من تحصیلاتم تموم شد،شغلی پیدا کردم و او دیگر سپانسر من محسوب نمیشد،از هم جدا بشیم،بدون اینکه هیچ اتفاقی بینمون افتاده باشه،من بیوه شم.و هر کی بره ردّ کار خودش،هر کی بره سی خودش.
غرورم به راستی زخم برداشته بود،میدیدم که برزین فقط پاا پیش گذشته تا پدر و مادرم رو از دلشوره نجات بده،تا دخترشون رو از گرفتاری دربیاره،وگرنه عشق و علاقه ای به من نداشته،تمایلی به ازدواج با من نداشته،انقدر چشم و دل سیر بوده که زیبایی و ملاحت من به چشمش نیومده.
و درست در لحظاتی که انتظار میکشیدم تا اون زبون بریزه،برای زندگی آینده مون برنامه بچینه،در برابر چشمام آینده رویایی رو مجسم کنه،یا دست کم هدیه یی برام بیاره،مثلا یه سینه ریز یا انگشتر،تا دلمو به دست بیاره،صریحا بی هیچ رودروایسی گفته که فقط این کار رو برای اون کرده،که دلش برای پدر و مادرم،شاید هم خود من سوخته،یعنی خواسته لطف کنه و کرده.
این درست بود که در اولین سالهای دهه ی چهل،برای اینکه بتونن سیاسیون فراری رو زجر بدن،دست بر مایملکشون میگذاشتن،وابستگان شونو شکنجه میکردن،دست کم اینگونه آدمها رو از تسهیلات زندگی محروم میکردن،یعنی وابستگان آدمهای سیاسی رو زیر نظر میگرفتن،میگذاشتن تحصیلات عالیه کنن،وقتی که تخصصی پیدا کردن،به هر اداره،سازمان و شرکتی دستور میدادن که حق استخدام چنین کسی رو ندران،علاوه بر این ممنوع الخروج شون میکردن.
با این تفاصیل نمیشه از حق گذشت،آقای فکری به ما لطف کرده بود،همچنین پسرش.فقط خدا میدونه آقای فکری چقدر رشوه و پول چایی داده بود تا توانسته بود منو راهیه آلمان کنه.شاید پسرش هم کلی خرج کرده باشد،اگه آقای فکری با قبول کردن هزینه هایی برام حساب باز کرده بود،مثلا میخواس عروس مناسب داشته باشه،عروس تحصیل کرده،نجیب،مثل همه ی پدرای خانواده دوست،اما برزین توی این میون چی گیرش میاومد؟
اون که میگفت هیچ حسابی رو باز نکرده،اون که به طور غیر مستقیم حالیم کرده بود که اگر خرجی رو قبول کرده،اگر لطفی کرده،در قبالش توقعی ندارد.
برخورد اولمون حسابی به من برخورده بود،بارها شب تا صبح برزین را مورد خطاب قرار دادم و بهش گفتم:
-خیلی بی جا کردی که دلت برای من سوخت،فکر میکنی اگه تو نباشی هیچ خر دیگه ای حاضر نمیشد با من عروسی کنه،یا برام ویزا دربیاره؟.....کور خوندی طفلک،من اگر میلی به تحصیل نداشتم،اگه آرزوم پزشک شدن نبود،محل سنگ هم بهت نمیگذاشتم.
حاصل همه ی کلنجار رفتن ها با مغزم،حاصل همه ی فکرها و بیداری هام این بود:
-به من گفتی هیچ اجباری ندارم که باهات عروسی کنم؟این حرف درست.ولی تو اجبار داری با من عروسی کنی،من مجبورت میکنم که با من عروسی کنی،اول باید عاشقم باشی و بعد با التماس از من بخیک پامو تو زندگیت بذارم.

R A H A
08-14-2011, 01:08 AM
فصل 6- 1

"صبح مادرم اومد اتاقم، چی می گم لنگ ظهر بود كه سر و كله اش توی اتاقم پیدا شد:"
- می دونسم حسابی خسته یی برای همین هم دلم نیومد بیام بالای سرت و بیدارت كنم... بابات چند دفعه ازم خواس كه برای صبحونه بیدارت كنم و بهت بگم این جا آلمانه و حیفه آدم زندگیشو به خواب بگذرونه، ولی من قبول نكردم و گفتم، همین یه روز دخترمونو راحت بذاریم، از فردا خودش می دونه كه صبح ها تا دیروقت توی رختخواب موندن، فایده یی نداره.
"و به طرف پنجره ی اتاقم رفت، پرده اتاقم دو لایه بود، یه لایه ضخیم و لایه پوست پیازی؛ هر دو لایه به رنگ شیر شكری، پرده ها رو كناری زد و پنجره رو باز كرد:"
- حیفه آدم از هوای ماه ژوئن استفاده نكنه... هوای اول تابستون این جا، مثل هوای اردیبهشت ماه تهرون می مونه.
"از هوایی كه به درون اتاقم خزید، حق رو به مادرم دادم، گرچه شب پیش هم بد خواب شده بودم، هوای لطیفی كه وارد اتاقم شده بود، نوازشم كرد و سر حالم آورد.
سر جام نشستم، پنجه ی دستامو مشت كردم و به سینه كوبیدم، مادرم از پنجره دور شد، اومد كنارم نشست و نگاه تحسین آمیز به من انداخت و گفت:"
- شمیلا، هر كسی با تو عروسی بكنه، خیلی خوش به حالش می شه:"
"از تعریف مادرم، سر كیف اومدم، خودمو انداختم بغلش؛ نمی دونم یاد دوران بچگیم افتادم یا می خواستم یه جوری، تشكرمو تحویلش بدم.
مادرك بی خودی توی اتاقم نیومده بود، همه حرفایی كه زده بود مقدمه چینی بود برای مطرح كردن سؤالش، همین كه من خودمو بغلش جا دادم، دست هاش به آرومی، شانه وار روی سرم به حركت دراومد تا پریشانی موهام كمتر بشه، و در عین حال ازم پرسید:"
- برزین رو كه دیدی؟... این شوهری كه برات انتخاب كردیم باب میلت هس یا نه؟
"از زمانی كه به مونیخ پا گذاشته بودم، احساسات مختلفی به سراغم آمده و رفته بود، اول برزین رو با استیو عوضی گرفتم، بعد كه فهمیدم استیو متأهله، دورشو خط كشیدم و از مغزم بیرون كردم، بعد با برزین رو برو شدم، با مردی كه اول فقط به اندازه یه عكس برام ارزش داشت، ولی به تدریج، احساسم نسبت به او عوض شده بود، منو سر لج انداخته بود، خودمو آماده كرده بودم كه اونو به زانو دربیارم، به ابراز عشق وادارش كنم، خوار و خفیفش كنم، به همین لحاظ در پاسخ مادرم گفتم:"
- می دونم كه شما و پدر، بد منو نمی خواین... من حاضرم با برزین ازدواج كنم، فقط به یك شرط.
"و سرم رو از روی شونه اش برداشتم و به قیافه اش نگاه كردم، خوشحالی رو توی صورت مادرم دیدم:"
- چه شرطی دخترم؟
"و فوری اظهار عقیده كرد:"
- من از اولش هم می دونستم اگه برزین رو ببینی، عقیده ات درباره اش عوض می شه.
"وسط حرفای مادرم دویدم:"
می دونی مامان، من به زندگی زناشویی بی عشق اعتقادی ندارم، باید چند روز، چند هفته و یا چند ماه، منو به حال خودم بذارین، می خوام واقعاً برزین رو عاشق خودم كنم.
"مادرم برای اون كه سرعتی به كار بده، و هر چه زودتر بساط عروسی رو، رو به راه كنه، گفت:"
- زمونه ی عشق و عاشقی گذشته، بگو پول كجاس؟!
"و بعد صحبتش رو به نصیحت كشوند:"
- زندگی شوخی بردار نیس، چند دفعه بهت بگم این پوله كه حلال مشكلاته، از عشق و عاشقی، هیچی دست آدمو نمی گیره، اشتباه منو تكرار نكن."
"می دونستم باز می خواد برام بگه اگه اونو پدرم عاشق نمی شدن، اگه اهل حزب بازی نمی شدن، سرشون گرم زندگی بود، حالا آلاخون بالاخون نبودن، توی وطن شون زندگی می كردن، در كنار خویشاوندا و آشناها بودن و گرفتار دربدری و بی كسی نمی شدن، برای همین هم مجالش ندادم و با بی حوصلگی گفتم:"
- همه ی چیزایی كه می خوای بگی می دونم، اما اگه یه روزی خواسم با برزین ازدواج كنم باید اون در ابراز عشق پیشقدم بشه... من از تهرون، فرسنگ ها راه رو نكوبیدم كه بیام مونیخ، و مقابل برزین زانو بزنم و بگم: عاشقتم، منو به كنیزی قبول كن!
"مادرم از جایش برخاست، كلافه بود:"
- اصلاً هیچ اخلاقت به من و پدرت نبرده! آدم به این یه دندگی تو زندگیم ندیدم... آدمی كه وقتی گفت: مرغ یه پا داره، اگه همه ی دلیل های عالم رو هم براش بیاری از حرفش برنگرده و واقعیت رو قبول نكنه. در هر صورت، بلند شو، دستی توی صورتت ببر، امشب همه ی ما دعوت برزین هستیم.
- یعنی خودش برامون غذا می پزه؟
"بهم براق شد و با كنایه جواب داد:"
- كدبانوگریش حرفی نداره! هر شب كه از مطبش بر می گرده، پیش بند به كمرش می بنده، و یه غذاهایی می پزه كه انگشتاتو هم باهاش می خوری!
"و یه دفعه جدی شد:"
- یه پزشك اگه بعد از ساعت ها طبابت، بیاد آشپزی كنه و ظرف و لباس بشوره كه زندگیش جهنم می شه؛ حتماً ما رو رستورانی، جایی می بره؛ گذشته از همه اینا، اون با ماری جون همخونه س، اگه بخواد ما رو به غذای خونگی دعوت كنه، ماری كه چلاق نیس حتماً می تونه یه غذای آلمانی بپزه.
"دیگه به پر حرفیش ادامه نداد و از اتاق خارج شد؛ تصمیم داشتم چنان خودمو خوشگل كنم، چنان خوش پوش بشم كه برزین از دیدن من هاج و واج بمونه؛ یه غرور، یه غرور شیطنت آمیز به جونم افتاده بود تا هر طور شده برزین رو به جنون بكشم، دیوونه ش كنم. همین حالتی كه پیدا كرده بودم، سبب شد كه اون روزرو تا شب سرگرم باشم، سرگرم انتخاب بهترین لباسی كه داشتم، سرگرم محو كردن موهای كرك مانند كم رنگی كه روی بناگوشم روییده بودن و سرگرم ابروامو تناسب دادن، بالای چشمانم رو سایه انداختن، رنگی به رخساره زدن، لبامو با ماتیك به رنگ عناب درآوردن، خلاصه كلام، خودمو از هر حیث زیبا و قشنگ كردن، آرایشی به كار بردن كه با لباس قرمز رنگ پولكی ام بخونه."



♠♠♠♠♠
خودمو مثل زنی آرایش كرده بودم كه به یك مهمونی بزرگ و مجلل دعوته، یا به یه هتل پنج ستاره دعوته! چه وعده ها به دلم داده بودم، به خودم، بارها گفته بودم:"
- حتما! پس از اون كه شامو خوردیم، برنامه رقص و این جور چیزاس، بعضی كارایی كه برای بعضی از ایرونی های فرنگ رفته، حالت یه رسم پیدا كرده، ولی من هیچ از این كارا خوشنم نمی آد، معنی نمی ده كه بعد از شام، زن ها و مردهای آشنا و غریبه، دست هاشونو دور شانه و كمر همدیگه بیندازن و در محوطه یی نیمه روشن با هم تانگو برقصن، اگه برزین از من دعوت به رقص كرد، بهش نمی گم اصلاً رقص بلد نیستم، بلكه سرمو بالا می گیرم و اولین "نه" زندگیم رو تحویلش می دم.
"اما هیچ كدوم از این فكرام با واقعیت نخوند، ساعت هشت شب بود كه ماری اومد خونه مون و بهمون گفت:"
- تا نیم ساعت دیگه حاضر باشین، برزین می آد دنبالمون.
"این نیم ساعت برام به اندازه ی یه قرن طولانی اومد، حسی شبیه سادیسم در من ظهور كرده بود، دیگران آزاری حقیقی به جونم افتاده بود، با اون كه خودم از ته دل مایل بودم كه هر چه زودتر، این مدت باقی مونده تموم بشه، وقتی كه باز ماریا اومد و خبر اومدن برزین رو داد، حدوداً یه ربع ساعت این پا و اون پا كردم، این دست و اون دست كردم، و هر چه مادرم بهم می گفت خوب نیس، دكتر برزین رو معطل نگه دارم، جواب می دادم كه هنوز حاضر نیسم."

R A H A
08-14-2011, 01:08 AM
فصل 6 - 2

"چن دقيقه يي به ساعت نه مونده بود كه بالاخره از خر شيطون پياده شدم و با مادرم، خونه را ترك كرديم؛ فكر مي كردم كه برزين با ديدن من از پشت رُل مي آد بيرون و دررو برام باز مي كنه، با اولين نگاهش به من، ماتش مي بره، ولي اين فكرم هم درست از كار درنيومد، برزين تاكسي خبر كرده بود، خودش جلو، وردست راننده نشسته بود، و عقب ماشين رو در اختيار ما گذاشته بود.
راننده هاي خودروهاي همگاني آلمان، اونيفورم مخصوص داشتند، راننده ي تاكسي ما هم همين طور بود، يك جوان قد بلند، مو بور و چشم آبي، رانندگي تاكسي را به عهده داشت، او به محض ديدن ما، از پشت رل دراومد و در عقبي تاكسي را به روي مون، با احترام باز كرد، ابتدا ماري سوار، بعد من و سپس مادرم. علت اين كه من زودتر از مادرم سوار تاكسي شدم، اين بود كه مادرم آرتروز داشت و سوار و پياده شدن به ماشين ها رنجش مي داد. براي همين هم، معمولاً كنار در ماشين ها مي نشست.
برزين از جايش نجنبيد، حتي از اتومبيل درنيومد كه به ما خوشامد بگه.
راننده بعد از اون كه دررو بست، فرز و چالاك پشت رل برگشت و ماشينش رو به راه انداخت، باز هم موردي ديگه پيش اومده بود تا پكر بشم، به خودم گفتم:"
- چن سال زندگي در آلمان كه نبايد اين قدر در روحيه ي آدم اثر بگذاره!
"و توي ذهنم، برزين رو مورد خطاب قرار دادم:"
- اين اروپايي ها كه مي گن، براي زن ها احترام خاصي قائلن، مگه به تو ياد ندادن كه بايد حق تقدم خانم ها رو ياد بگيري، يا در اتومبيا رو براشون باز كني و با تعظيم دعوت شون كني كه بشينن؟
"شب بود، اما خيابون هاي مونيخ نور بارون بود، همه جاش روشن، حتي مغازه هايي كه بسته شده بودند نئون هاي رنگي شون كار مي كرد. نگاهي به مادرم و ماريا انداختم تا ببينم حركت دور از نزاكت برزين به اونا برخورده يا نه، ولي اونارو، آروم ديدم، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشه؛ همين امر سبب شد كه اين تصور برام ايجاد بشه، احترام به خانم ها و حق تقدم براشون قايل شدن فقط در كتاب هاي نويسنده ها وجود داره يا در فيلم ها!"
چند دقيقه بعد از سوار تاكسي شدن، برزيم فقط پرسيد:
- پس پدر چرا نيومدن؟
"مادرم، بي فاصله جواب داد:"
- پدر در اومدن و نيومدن، دو دل بود، آخر سر هم وقتي كه فهميد استيو وقت آزاد داره، از اومدن عذر خواست، آخه برزين خان، خودتون خوب مي دونين كه پدر، جان و دلش به شطرنج بسته اس.
"از اول قرار بود كه پدرم نيز با ما بياد، اما با اين عذر يخ بر من معلوم شد كه در آخرين دقايق، مادرم پدر رو وادار كرده خونه بشينه... برزين فارسي رو شمرده شمرده حرف مي زد، اما مي تونس، هر جور كه هس اداي مقصود كنه.
توي تاكسي، بحث گراني خودروهاي همگاني درگرفته بود، به خصوص تاكسي، اونا مي گفتن كه براي هر دقيقه يي كه مي گذره، بايد پولي به راننده داد، اصلاً بايد براي هواخوري هم پول پرداخت! در آلمان هيچ چيز مجاني نيس، آدم اگه معذورين پيدا كنه و بخواد بره دستشويي بايد پول بده، و تازه دستشويي ها هم سه نرخ دارن، يكي براي كساني كه خير سرشون مي آن و كارشون رو مي كنن و مي رن، ديگري براي اونايي كه مي خوان، مختصر حمامي هم بكنن، و سومي براي كساني كه مي خوان علاوه بر حمام، به خودشون هم برسن، طبيعي بود كه اين دستشويي ها بايد قيمت هاي متفاوت داشته باشن، مخصوصاً نرخ دستشويي سوم، خيلي زيادتر بود، اغلب اين دستشويي ها در ايستگاه هاي اصلي اتوبوس قرار داشتند.
درضمن اين كه از شنيدن اين بحث، بر معلوماتم افزوده مي شد، ناراحت بودم، چون مي ديدم روي صحبت برزين، بيشتر با منه، يعني به طور غير مستقيم داره از من گله مي كنه كه چرا يه ربع ساعت، شايد هم كمي بيشتر معطلش كردم، و يه خرج بي خودي رو دستش گذاشتم.
تاكسي چن دقيقه يي كه توي خيابون هاي مونيخ دور زد، در برابر يه رستوران كوچك و كهنه نگه داشت، اگه بگم كه اون رستوران فقط به اندازه ي دو دهنه مغازه ي متوسط بود، دروغ نگفتم؛ حيفم اومد از اون همه زحمتي كه براي آرايش خودم كشيده بودم، و زماني كه صرف ساختن و پرداختن خودم كرده بودم، انتظار و توقع داشتم كه برزين، حداقل براي اولين دعوتش از من، سنگ تموم بذاره، حداقل ما رو به هتلي يا رستوراني مجلل ببره، نه اين كه ميون اين همه هتل و رستوران خوب، ما را به همراه خودش بكشونه و بياره به يه غذاخوري كه نكبت و كهنگي، از سر و روش مي ريخت!
در مقابل رستوران، از تاكسي پياده شديم، ماريا به ما گفت:"
- ظاهر اين رستوران، قشنگ نيس، اما غذاش حرف نداره؛ آشپزاش چيني ان و بهترين غذاي چيني رو، جلوي آدم مي زارن.
"و حرفاشو اين جوري تكميل كرد:"
- غذاهاي اين رستوران كه دراگژن نام داره، از همه جا مشهورتره، بيشتر مشترياي آن و غذاهاشو مي برن، فقط يه عده ي كمي مشتري دايمي داره كه هر شب به اين جا مي آن، البته با رزرو جا.
"مادرم، در حالي كه پا به پاي ما به سوي رستوران پيش مي اومد گفت:"
- به برزين خان نمي آد كه خوش خوراك باشه و به همه كافه رستوران هاي مونيخ سر بزنه.
"وارد رستوران شديم و گارسوني اومد و ما رو به طرف ميزي راهنمايي كرد، ميزها و صندلي هاي اون رستوران، بوي كهنگي مي داد، همگي دور يه ميز گرد نشستيم، در اين وقت بود كه ماريا جواب مادرمو داد:"
- مردها، اغلب خوش خوراكن! اما دكتر برزين، براي غذا نيس كه به اين رستوران مي آد، بلكه واسه ي مرد ويولن زنه كه هر شب چند قطعه موسيقي اين جا، اجرا مي كنه.
"اين حرف، خوشحالم كرد، بالاخره يه وجه اشتراكي با برزين پيدا كرده بودم، براي اون كه حرفي زده باشم گفتم:"
- راسته كه می گن چینی ها هر چی توی دنیا وجود داره، می خورن؟
"برزین این سؤالمو بی جواب نذاشت:"
- درسته! مشهوره كه چینی ها فقط سه چیز رو نمی خورن، در آسمون، هواپیما، در زمین قطار، و در دریا، زیر دریایی! راستشو بخواین، این چیزارو نمی شه خورد، وگرنه فكر نكنم چینی ها از اونا می گذشتن.
"برزین، شوخی و جدی رو، قاطی هم كرده بود، مادرم می دونس كه من بد غذام، برای همین هم توضیح داد:"
- اما من فكر نكنم برزین جان ما رو، جایی آورده باشه كه هر مزخرفی رو به خورد آدم می دن.
"ماریا، حرف مادرمو تأیید كرد:"
- غذاهای این رستوران، فقط دریاییه، ماهی، میگو، صدف...
"باز شوخی برزین، گل كرد:"
- اينو هم بهشون بگو كه در اين رستوران غذاهاي پارسال رو به قيمت سال آينده مي فروشن.
"خنده ام گرفته بود، براي اولين دفعه بود كه با طنز و شوخ مشربي برزين آشنا مي شدم. گارسن، بعد از گرفتن سفارش غذا از برزيم رفت تا سفارش هاي اورو بياره.
فرصتي گيرم اومده بود كه برزين رو برانداز كنم، نگاهي به روش انداختم و در همين موقع، صداي آرام موسيقي در فضا پراكنده شد.
نگاهمو از برزين گرفتم و متوجه طرفي كردم كه صداي ويولون از اون جا مي اومد، يه مرد ريشورو در وسط كافه ديدم، از اون مردايي كه پريشوني و آشفتگي بهشون مي آد. لباسش پاره پوره بود، موهاي سرش بلند، ريشش بي نظم... يه چيزي مثل همين هيپي هايي بود كه اون روزها در همه جا، تك و توكي از اونا ديده مي شد، اما خيلي متين تر و با شخصيت تر.
صداي سازش، محشر بود، حتي مني رو كه از موسيقي غربي چيزي نمي دونسم تحت تأثير قرار داده بود، چن دقيقه يي مثل جادو شده ها، به اون مرد نگاه كردم و به سازش گوش دادم، بعد نگاهمو به طرف برزين برگردوندم، برزين اصلاً تو حال خودش نبود، داشت به آرامي گريه مي كرد، اما فقط از يكي از چشماش اشك مي اومد!

R A H A
08-14-2011, 01:08 AM
فصل 7



بی علت نمیتونست باشه،که آدم گریه کنه و فقط از یه چشمش اشک بیاد،و از چشم دیگه اش،حتی یک قطرهاش هم بیرون نزنه.
راستشو بخواین حالت غریبی داشت برزین،حالتی که منو به تعجب انداخت،آهنگی که مرد نوازنده میزد،غمناک بود،اما نه به حدی که آدمو به گریه بیاندازه،توی زندگیم،من بارها تحت تأثیر آهنگ ها قرار گرفته بودم ولی بیشتر از نوای ساز این شعرهای جگر سوز بود که روی آهنگها میگذاشتن،منو منقلب میکرد.
معمولان وقتی فیلمی میدیدم که قصهاش دردناک بود،بر دلم تأثیر میگذاشت.بعد که خواننده در رابطه با قصه ی فیلم،تصنیفی میخوند،دلم به درد میاومد و اشکام سرازیر میشدند.تا اون وقت سابقه نداشت که یه تصنیف یه آهنگ منو به گریه بیاندازه،همانطور که گفتم تاثیر اینا در من در حد حالی به حالی شدن بود،از غم در آمدن و به شادی رسیدن،یا برعکس دچار غم و فوقش غمناک شدن چشمام،اونم برای لحظه ای.
برام خیلی عجیب بود که یه مرد،یه دکتر با شنیدن یه آهنگ سوزناک به گریه بیفته اونم در منتهای سکوت و متانت.اونم فقط با یه چشم.
همیشه ی خدا فکر میکردم دکترا آدمهایی هستن،که میتونن احساساتشون رو کنترل کنن،وقتی که با بیماری روبرو میشن که چیزی رو به قبلهٔ خوابیدن شون نمونده و دارن آخرین نفسهای زندگی شون رو میکشن میتونن خیلی خونسرد با اونا برخورد کنن،به روشون لبخند بزنن،بهشون امید بدن،همین فکر سبب شده بود که کار برزین در نظرم عجیب بیاید،از خودم بی اختیار پرسیدم:-راستی کدوم سخت تر؟برخورد با یه مریض دم مرگ و خونسرد و بی تفاوت موندن،یا فقط با یه نغمه به گریه افتادن؟
جواب این سوالها به قدری اسون بود که از پیش میدونستم،برام خیلی مشکله که براتون بگم چه حالی در اون موقع داشتم،هم تعجب، ذلهام کرده بود و هم دلم برای برزین میسوخت.
توی حافظهام به دنبال خاطره میگشتم از گریه کردن مرد ها،اصلا یادم نمیاومد که گریه ی مردی را دیده باشم،فقط وقتی که پدر بزرگم فوت شد،شنیدم سرخاکش پدرم به گریه افتاد



،تازه این خاطره هم شنیدنی بود نه دیدنی.
گریه یه مرد،گریه یه دکتر،گریه ی معصومانه ی برزین،زیر و روم کرد،بازم از خودم سوال کردم:
-ماری میگفت بیشتر شبها برزین،به این رستوران فکستنی میآمد،برای چی؟برای اون که گریه کنه؟....حالا گریه کردن سرشو بخوره،چرا با یه چشم گریه میکنه؟؟
یه حدسهایی توی کلهام اومد،داشت یه چیزایی درباره ی حرفاش و ادعا هاش،توی سرم زیر و رو میشد،برزین قبلان به من گفته بود که همه ی زنا رو به یه چشم میبینه،همه ی مردا و همه دنیا رو با یه چشم میبینه،و این حرفش حسابی بهم برخورده بود،چون که عقیده داشتم،هر زنی با زن دیگه فرق میکنه.به طور کلی هر انسانی با انسان دیگه فرق میکنه،حالا میدیدم که صاحب اون حرفها و ادعا ها،حتی با یه چشم گریه میکنه.
چند دفعه خواستم وسطآهنگ نوازنده،ازش بپرسم:-تو چته برزین؟...این چه وضع گریه کردنه؟
اما دلم نیومد اونو از حالی که داشت بیرون بیارم،انقدر صبر کردم تا آهنگ تموم شد،اون وقت خواستم دهن باز کنم و سوالاتمو یکی بعد از دیگری مطرح کنم.فرصت اینکه کلمات مناسب پیدا کنم و سوالمو بر زبون بیارم پیدا نکردم.
چون به محض اینکه آهنگ تموم شد،برزین یک دستمال کاغذی از روی میز کنار بشقابش برداشت،اشکاشو پاک کرد و دوباره شد همون برزین سابق،متین، آرام و خونسرد.
شامو گارسنها آوردن،و این خودش جانبی دیگر شد برای به تاخیر افتادم سوالام.
توی رستوران تقریبا همه برزین رو میشناختن،احترامی که برای او میگذاشتن به بقیه ی مشتریها نمیگذاشتن.
گارسونها پس از چیدن غذاها روی میز،پی کارشون رفتن،فقط یه گارسن کنار میزمون ایستاد تا اگه برزین سفارشی داشت فورًا انجامش بده.
بازار گپی و گفتگو،میونمون رونق گرفت،هم لقمه به دهان میبردیم و هم با هم دیگه حرف میزدیم.غذاهای چینی حسابی چرب و چیلی بود و پر ادویه،تازه چند شیشه سٔسهای مختلف هم روی میز قطار کرده بودند،تا اگه کسی خواست غذا بیشتر به دهانش مزه کنه از اونا استفاده کنه.
غذاهای چینی خوشمزه بود،اما من بهشون عادت نداشتم،برای همین هم از هر غذا یی یه کمی میچشیدم تا بفهمم کدومشون با مذاق من سازگاره.بر خلاف من،برزین و ماری و مادرم چه با اشتها غذا میخوردن،برزین وقتی متوجه شد من با غذاها بازی بازی میکنم،بهم گفت:
-اگه این غذاها باب طبع تو نیست،میتونی غذا ی دیگه سفارش بدی.
-این غذاها خیلی خوشمزه از،اما من هنوز بهشون عادت نکردم.
برزین خند و به مادرم اشاره یی کرد و گفت:
-اولین دفعه یی که پدر و مادرت رو به این رستوران آوردم،انا هم مشکل تو رو داشتن،،.....ولی دو سه دفعه که اومدن مشتری پر و پاا قرص این رستوران شدن.
مادرم حرف برزین را تائید کرد:-هر کی به این غذا عادت کنه،دیگه نمیتونه ازشون بگذره.
و با شوخی ادامه داد:-دکتر برزین وقتی ما رو به اینجا مییاره،بعد از غذا،به جای دسر به ما یه نسخه میده.
با تعجب سوال کردم:-نسخه؟....نسخه واسه چی؟؟
و مادرم شوخی ش رو دنبال کرد:
-برای اون که وقتی ما به رستوران چینی میآییم،بیشتر از ظرفیت معدمون غذا میخوریم.رو دل میکنیم،ترش میکنیم.و باید قدری دعوای معده بخوریم تا حالمون جا بیاد.
به مادرم گفتم:
-اگه کاه از خود آدم نیس،کاهدون که از خودشه،اون قدر بخور که حالت به هم نخوره....گذشته از همه ی اینها،شما از جوونی،مشکل معده داشتین.
و نگاهی به مادرم انداختم که معناش این بود:-این حرفا زشته نزن.
ولی مادرم دس بردار نبود،هی لقمههای غذا را توی دهانش میلمبوند و با دهن پر خوشمزگی میکرد
.-این دکتر بزرین عجب ذات خرابی داره،دوستاشو به این جور رستورانها دعوت میکنه تا پر خوری کنن بعدش به خودش مراجعه کنن برای دوا و درمان،برزین با این کارش،هم منتی سر دوستانه میزاره و هم درامدی به دست میآره،....یعنی در وقت تفریح و استراحت هم کاسبی میکنه...
مادرم داشت شورش رو در میآورد، هولورم داشته بود که مبادا برزین این حرفها رو به دل بگیره،ولی خود برزین خونسرد بود،او به مادرم گفت:
-آدم عاقل کسیه که از همه ی وقتاش استفاده کنه.
من با آرنج زدم پهلوی مادرم و بهش هشدار دادم که داره کار شوخی رو از حد میگذرونه،بعد رومو به طرف برزین برگردوندم.
-شما که مادرم رو میشناسین،موقع حرف زدن شوخی و جدی رو با هم قاطی میکنه.
برزین سرش رو جنبوند:
-چی کار به کارش دارین،بذارین هر چی میخواد بگه،موقع بازی تخته نرد،چنان حالش رو میگیرم که از نطق بیفته.
از این حرفش همه به خنده افتادن،و بر من معلوم شد که برزین و مادرم با هم شوخی دارن و پاره یی وقتها،موقع بازی تخت نرد ببازن،دق و دلی شونو با این جور شوخی ها،سر هم در میارن.
برزین حالت جدی به خودش گرفت و گفت:-حتما شنیدین که میگن یه سوم غذا یی رو که میخوریم،برای تامین انرژی بدنمون بسه،دو سوم دیگه ش رو برای این میخوریم که دکترا بیکار نمونن.
و خودش زودتر از همه حالت جدیاش رو از دست داد و خندید،خندهاش باز مادرمو به حرف در آورد:
-خوبه که خودت هم این مسئله رو میگی.دستت رو، رو میکنی و همیشه ما رو جاهایی دعوت میکنی که نتونیم از دو سوم اضافی غذا صرف نظر کنیم.
برزین خندید،از ته دل هم خندید،انگار بعدش نمیاومد اونو و مادرم سر به سر هم بزارن،در یک لحظه حدس زدم:
-شاید دوستی و صمیمیت خانوادهام و برزین،سبب شده که او از من خواستگاری کنه،رفتارشون باهم خیلی بی تکلف بود.
پیش خود فکر کردم که اگه روزی روزگاری من و برزین با هم عروسی کنیم،همه وقت شوهر آیندهام به بازی تخته نرد با پدر و مادرم میگذارد.مجال اینکه فکرامو دنبال کنم پیدا نکردم،چون که مرد نوازنده باز دست به کار شد و آرشه رو روی ویولنش کشید و یه آهنگ دیگه رو سر داد.توی صورت برزین دقیق شدم،میخواستم بفهمم که آیا باز هم با شنیدن صدای ویولون ،اشکش در میاید یا نه،بر خلاف انتظارم این دفعه برزین،برزین تغییر حالت نداد خیلی آروم به موسیقی گوش داد.
نه تنها به او آهنگ،بلکه به بقیه ی آهنگها هم با خونسردی و سکوت گوش کرد.
یه چیزهایی حالیم شده بود،گفتم:-حتما اون آهنگ،خاطره ی غم انگیزی رو زنده میکرده که به گریهاش انداخته بود.ولی چرا با یه چشم؟شاممون رو خردیم و یه ساعت دیگه توی رستوران موندیم.تا یه فنجون قهوه،پشت بند شاممون خردیم،شنیده بودم که قهوه بی خوابی میاره،برام عجیب بود که اون وقت شب،برزین قهوه یی مزه مزه میکرد،هر چند دقیقه یکبار فنجون قهوه رو به طرف دهنش میبرد،به اون لب میزد و باز میگذاشتش روی میز،بقیه ی همرهانم هم،همین کار رو میکردن،پیش خودم فکر کردم:
-اگه اینا بخوان اینجوری قهوه بخورن،باید تا صبح قیامت،معطل و منترشون بشم:
-اما قهوه خوردنشون از یک ساعت بیشتر طول نکشید.
اون شب همه چیز برام عجیب بود،همه ی کارها و حرفهای برزین و بقیه،ولی هیچ چیز برام انقدر عجیب نبود الی گریه کردن برزین.برزین نگاهی به مهموناش انداخت و سوال کرد:-دیگه چیزی نمیخورین؟جوابها منفی بود،در نتیجه دیگر لزومی نداشت که توی رستوران بمونیم،برزین گارسونی رو که کنار میزمون ایستاده بود کرد و یه چیزی به آلمانی بهش گفت.گارسن هم تعظیم مختصری کرد و رفت،باز شوخی مادرم گٔل کرد:-دکتر برزین،یه نگاهی به جایی بینداز که گارسن ایستاده بود،خوب نگاه کن و ببین علف زیر پاهاش سبز نشده.برزین خندید و جواب داد:-برزین خندید و جواب داد:-نه،....هر چی به این گارسن میگم بره به دیگر مشتریا برسه،گوش نمیکنه،.می ترس دو مارک انعامی که میدم نسیب یکی دیگه بشه.
گارسن صورت حساب را آورد،صورت حساب در یک دفتر بزرگ قرار داشت،دفتری که فقط از دو لایه جلد پلاستی تشکیل میشده،برزین دفتر رو وا کرد،یه برگ کاغذ توش بود که چند سطر روش نوشته بودن.
و مقابل هر سطر یه عدد،برزین فقط یه نگاه به جمع کّل انداخت،بعد از جیب کتش،کیف پولش رو درآورد، و چند اسکناس رنگ وارنگ رو توی دفترچه گذاشت و اونو بست و داد به دست گارسون و بعدش گفت:
-بریم.
و از جایش بلند شد،هیچ وقت مادرمو اینقدر شوخی و خندون ندیده بودم،اونو ماری هم از جاشون بلند شدند،مادرم باز شوخیش گرفت،:
-این گارسن خیلی آدم عاقلیه،میدونه وقتی برزین با یه دختر خوشگل میاید،دو سه برابر همیشه انعام میگیره.
این شوخیش همه رو به خنده انداخت،ولی منو خجالت زده کرد،واسه اینکه میدونستم مقصود مادرم از دختر خوشگل کیه.
از رستوران که اومیدیم بیرون،دیدم همون تاکسی که ما رو به رستوران آورده بود،اومد و مقابل پامون ایستد،باز همه ی کارهایی که موقع سوار شدن،انجام گرفته بود،تکرار شد،برزین رفت و جلو نشست،راننده در عقب رو باز کرد تا هممون سوار شدیم.
انگار خود رانند مقصد رو میدونس،یه راست ما رو رسوند به منزل.


***********************

اون شب خیلی چیزها دستگیرم شده بود.مثلا فهمیده بودم برزین آدم ولخرجیه،اگه به غیر از این بود چه لزومی داشت که به گارسن رستوران انعام زیادی بده.
یا اون تاکسی که ما رو رسونده بود انقدر معطل نگاه داره تا ما شاممون رو بخوریم،به برنامه ی موسیقی گوش بدیم،بعد برگردیم خونه،مسلما راننده ی تاکسی برای دو سه ساعت منتظر موندن،از برزین کرایه ی اضافی گرفته بود.به غیر از این فهمیده بودم که مادرم پاره یی وقت ها،برای شوخی هاش حدی قائل نمیشه،وقتی که یه همصحبت،یا یه همدل پیدا میکنه هر چی از دهنش در میاید میگه،ملاحظه ی هیچ کس و هیچ چیز را نمیکنه.
با اون که وقت دو شب بود که از ایران دور شده بودم،دلم برای وطنم تنگ شده بود،دلم میخواست به تهران برگردم،همان تهرانی که دهها دردسر و مصیبت برای من،توش انتظار مو میکشید.

R A H A
08-14-2011, 01:09 AM
فصل 8 - 1


با امشب، مي شد سه شب كه سرِ راحت روي بالش نذاشته بودم، يه شب توي هواپيما، شب دوم به خاطر حرفا و نحوه ي رفتار برزين، و امشب بازم فكر برزين مزاحم خوابم شده بود.
مي دونستم چاره ي بدخوابي آسونه، يه ليوان آب و يه قرص واليوم پنج ميلي گرمي، اگه واليوم رو بالا مي انداختم و يه قلپ آب پشت بندش مي خوردم، بعد از حداكثر نيم ساعت توي رختخواب دنده به دنده شدن، خوابم مي برد، خوابي اون قدر سنگين كه اگه كنار گوشم توپ در مي كردن هم بيدار نمي شدم. واليوم اين خاصيت رو برام داشت كه خوابي سنگيم رو به وجودم راه مي داد، به طوري كه پنج شش ساعت از اين دنيا جدا مي شدم و نمي فهميدم كه چي دور و بَرم مي گذره.
البته شبي كه سوار هواپيما بودم هم قرص خواب خوردم، نمي دونم از هيجان سفر بود را از اين كه در هوا بودم، واليوم تأثير هميشگي ش رو، روي من نذاشت، در تموم مدت سفر، حالتي ميون خواب و بيداري داشتم.
شنيده بودم مصرف مدام قرص خواب، تأثيرش رو كلي تخفيف مي ده، و آدمو مجبور مي كنه كه هي دوز قرص هاشو بالا ببره، پنج ميلي گرم رو بكنه ده ميلي گرم و بعدش پونزده ميلي گرم و... بعدش هم كه بدنش به قرص خواب عادت كرد، ديگه نمي تونه يه شب بدون واليوم چشماشو رو هم بذاره، و من نمي خواسم كه كارم به اين جا بكشه.
تازه شب هايي كه قرص خواب مي خوردم، روز بعدش، ساعت ها كسل بودم، تا وقتي كه اثر قرص از تنم نرفته بود، سر حال نمي اومدم.
همين ها منو ناچار كرد كه از خوردن قرص خواب صرف نظر كنم، به خودم گفتم:"
- دو شب بي خوابي كشيدي، يا بهتره بگم بد خوابي كشيدي، آدم كه از فولاد نيس، بالاخره مقابل خستگي و بي خوابي از پا در مي آد و خوابش مي بره.
"از شما چه پنهون، قرص خواب نخوردنم يه دليل ديگه هم داشت، مي خواستم فكر كنم، به چي؟ به كي؟ به آينده ام، به زندگيم، و به برزين.
اول خودمو گول زدم، سعي كردم فقط به آينده ام فكر كنم، به آينده يي كه برام مجهول بود، و به زندگيم توي مونيخ، ميون يه مشت مردمي كه با هيچ كدومشون رفاقت نداشتم كه هيچ، بلكه زبونشون هم نمي فهميدم، اما خيلي زود خودمو به واقعيت رسوندم، فهميدم نمي تونم خودمو گول بزنم و نبايد اين كار رو بكنم، براي اين كه آينده و زندگيم توي مسيري افتاده بود كه به برزين ربط پيدا مي كرد، من اگه با برزين عروسي مي كردم مي تونستم توي آلمان بمونم، تحصيل كنم و دكتر بشم، مثل خود برزين.
آينده ام دس برزين بود، او اگه از من سردي مي ديد، يا حاضر نمي شد با من ازدواج كنه، من ناچار مي شدم به ايرون برگردم، ولي پل هاي پشت سرمو خراب كرده بودم، ديگه بازگشت معني نداشت، بازگشت به ايرون بي خطر نبود، حداقل تا زماني كه پهلوي ها سرِ كار بودن.
ترس بَرم داشت، اگه ناچار به برگشت مي شدم، چي به سرم مي اومد؟ فاميلا كه از ما كناره گرفته بودن، اونايي كه با من مختصر دوستي داشتن حتماً از زندگي خصوصي من، بي اطلاع بودند، نه؛ برگشت ديگه ممكن نبود.
يهو به ياد آوردم كه برزين بهم گفته بود كه هيچ اجباري به ازدواج با اون ندارم، معناي اين حرفش چي بود؟ قبلاً هم در اين باره فكر كرده بودم و نتيجه يي نگرفته بودم. اگه دلش نمي خواس با يه دختر ايروني زدواج كنه، چرا برام ويزا گرفته بود؟ يعني به خاطر دلسوزي؟ به خاطر شفقت؟
يعني به خاطر چيزايي كه من، با همه وجودم ازشون بدم مي آد؟ البته من بدم نمي اومد كه عروسي كنم، اما عروسي با عشق، نه عروسي با ترحم.
باز شب زنده داريم تكرار شده بود، شبي كه به كج خيالي ها امكان بزرگ شدن مي داد، امكان ريشه گرفتن.
توي بدمخمصه يي گير كرده بودم، يا بايد باهاش عروسي مي كردم يا نمي كردم، اولي يعني دهن كجي به عشق بود و دومي به معناي قبول كردن ترحم، هيچ كدوم از اين دو تا رو نمي خواستم، اما راهي به غير از اين دو نداشتم يا بايد واقعاً زن برزين مي شدم، يا ظاهراً.
من كه در تموم عمرم از بايد و اجبار نفرت داشتم، در محدوده يي قرار گرفته بودم كه اجبار، روش سايه انداخته بود، اجبار به من مي گفت: يا اين، يا آن، راه ديگه يي وجود نداره.
به مغزم فشار آوردم تا تصميم نهاييخودمو بگيرم، بالاخره بايد يه جوابي به برزين مي دادم، بايد بهش مي گفتم كه حاضرم زنش بشم يا نه. زندگي با ترحم رو دوست نداشتم و از زندگي بدون عشق بيزار بودم، خدايا! پس چيكار كنم؟ چطور با مردي زندگي كنم كه همه مردمو با يه چشم مي بينه؟
فكرم كه به اين جا رسيد، ياد صحنه گريه كردن برزين افتادم، گريه كردن با يه چشم؛ به خودم گفتم:"
- هر جور شده بايد سر از اين كار دربيارم، آخه مگه ممكنه يه آدم اشك بريزه، اونم فقط با يه چشم؟!
"وقت از دستم در رفته بود، خستگي كلافه ام كرده بود، خستگي به طوري به من مسلط شده بود كه ترسيدم فردا هر كي منو ببينه، خيال كنه كه بد احوالم، پژمرده و دلمرده ام. مقاومتم در برابر نخوردن قرص خواب شكست، از جام بلند شدم، و در اتاقم كه با كورسوي چراغ خواب، مختصر روشنايي داشت، به طرف چمدونم رفتم، زيپشو كشيدم و از توي چمدون، شيشه قرص خوابمو درآوردم. يه قرص توي دهنم انداختم، يادم رفته بود كه يه بطري آب بيارم و بالاي سرم بذارم، ناچار از اتاقم بيرون آمدم، يواش يواش به سوي دستشويي رفتم تا سرمو زير شير بگيرم و يكي دو قلپ آب بخورم. تا به دستشويي رسيدم، واليوم تقريباً با آب دهنم ذوب شده بود، چه طعم تلخي داشت اين قرص خواب، تلخ مثل زهرمار!
دو سه قلپ براي از بين مردن مزه دهنم كفايت نكرد، قلپ هاي بيشتري آب خوردم تا تلخي قرص از دهنم رفت. بعد به اتاقم برگشتم و خودمو روي تختخواب ولو كردم."...

R A H A
08-14-2011, 01:09 AM
فصل 8 - 2

"معمولاً وقتی که والیوم می خوردم، پنج شش ساعتی خواب بی وقفه داشتم، ولی اون شب شاید بعد از سه چهار ساعت، بیدار شدم، نه این که تأثیر قرص از بین رفته باشه، بلکه مثانه ام پر شده بود، و چاره یی نداشتم به جز دستشویی رفتن و برگشتن و به خوابم ادامه دادن.
از اتاقم که اومدم بیرون، صدای مادرم توی گوشم پیچید:"
- سحر خیز شدی شمیلا؟... هنوز ساعت هفت نشده.
"مایعاتی که شب قبل خورده بودم، چون به مثانه ام فشار می آورد که فقط صبح بخیری گفتم و رفتم به طرف دستشویی.
وقتی که از دستشویی اومدم بیرون، مادرم هم از آشپزخونه بیرون اومده بود، نگرانی رو توی صورتش دیدم، مادرم پرسید:"
- چیزی شده شمیلا؟... غذای شب پیش بهت نساخته؟
"مادرم دیگه عادت کرده بود که به جای شهلا، شمیلا صدام بزنه، به همین زودی! می خواسم مختصر، جوابشو بدم و برم خوابمو دنبال کنم، ولی یه دفعه فکری به مغزم اومد:"
- اگه مامانم تنها باشه، چه وقتی بهتر از حالا، که درباره برزین ازش یه چیزایی بپرسم.
"همین فکر منو از دوباره خوابیدن منصرف کرد، گفتم:"
- نه مادر، هیچ ناراحتی ندارم. شب قبل اون قدر شام نخوردم که حالم بهم بخوره.
"و بلافاصله پرسیدم:"
- راسی بابا کو؟...
"مادرم در حالی که به طرف آشپزخونه بر می گشت، جواب داد:"
- بابات هفته یی سه چهار روز صبح از خونه می زنه بیرون، به پارم می ره تا پیاده روی کنه، اما کدوم پیاده روی؟! چه کشکی؛ چه دوغی؛ بابات می ره تا به بهانه پیاده روی با همسن و سالاش اختلاط کنه و...
"به بقیه حرفاش گوش ندادم، برگشتم دستشویی، صورتمو شستم تا ته مونده ی خواب از چشمام بره، بدون اون که صورتمو خشک کنم برگشتم آشپزخونه، مادرم داشت دو تا برش نون رو تو توستر می ذاشت تا به حالت نون سوخاری دربیاد، یه فنجون چایی برای خودم ریختم و در همون آشپزخونه، پشت میز کوچک غذاخوری نشستم، این میز به غیر از میز غذاخوری بود که توی سالن قرار داشت، و وقتی که مهمون داشتیم ازش استفاده می شد.
اون وقتایی که مهمونی توی خونه مون نبود، توی آشپزخونه و روی همون میز کوچک، ظرفای غذا را می ذاشتیم و می خوردیم.
مادرم نونای تُست شده رو توی بشقابی گذاشت، با یه ظرف پنیر ورقه یی و کره اومد و کنارم نشست تا صبحونه رو با هم بخوربم، انگاری او هم منتظر فرصتی بود تا بتونه سرِ حوصله با من حرف بزنه.
از وقتی که من اومده بودم، من و مادرم، فرصت تنها بودن رو، خیلی کن به دست آورده بودیم.
همین که مادرم اولین لقمه رو گذاشت تو دهنش، یادش اومد که چای برای خودش نریخته، به همین جهت از جاش بلند شد، یه فنجون چایی برای خودش ریخت و شکردون به دس، برگشت و سر جاش نشست.
موقعی که مادرم این کارارو می کرد، من هم از فرصت استفاده کردم، یه لایه کره روی تکه یی نون تُست مالیدم، یه ورقه پنیر روش گذاشتم، و بعد یه تکه دیگه نون تُست شده گذاشتم روش. داشتم نونمو گاز نی زدم که مادرم به حرف اومد:"
- شمیلا، برزین رو چطور مردی شناختی؟
"قبلاً هم مادرم این سؤال رو از من کرده بود. شونه هامو به نشانه ندونستن بالا انداختم و گفتم:"
- من فقط چند ساعت برزین رو دیدم... شما بگین که اونو چه جور مردی می شناسین... هر چی باشه این لقمه رو شما و بابا برام گرفتین!
"مادرم به کنایی که تو حرفم بود اعتنایی نکرد و گفت:"
- به نظر من برزین یه مرد کامله، دست و دلباز، خوش صحبت، موقع بازی تخته نرد ندیدیش تا به کُرکُری خوندناش از ته دل بخندی... مگه یه زن از مردش چی می خواد، یه زبون خوش و تا اندازه یی هم سخاوت و نجابت.
"قاطعیت عجیبی توی حرفای مادرم بود، پرسیدم:"
- پس جای عشق این وسط کجاس؟
"مادرم بهم براق شد:"
- مثل این که بازم می خوای بحث مونو به بحث دیروز بکشونی؟
"به او اطمینان دادم که چنین قصدی رو ندارم:"
- نه؛ نمی خوام یه بحث تکراری رو بکشم وسط، اما اینو بدونین عشق برای زندگی لازمه، حالا می گین زن برزین بشو، حرفتون رو قبول می کنم، زنش می شم، ولی من حق اینو ندارم که مرد زندگیمو بشناسم.
- اگه منو قبول داری، باید حرفی روی حرفام نیاری، برزین برای خیلی از دخترا و زنا، مرد ایده اله، هم مهربونه، هم به اندازه کافی پول و مقام داره، و هم آدم با شخصیتیه.
- اتفاقاً من هم می خوام بدونم این مرد مهربون و با شخصیت و پولدار، چه جوری تونسته از دس دخترای رنگ و وارنگ آلمانی، قِسِر در بره؟
"لحن مادرم مهربونتر و ملایم تر شد:"
- برزین، روی هر دختری دس بذاره، نه نمی شنفه. اگه تو رو انتخاب کرده از بخت خوشته... چند وقت پیش که مهمون ما بود، برای اون که حوصله اش سر نره، بعد از شام و بازی تخته، آلبوم های خانوادگی رو آوردیم، تا با ورق زدن آلبوم ها وقتمون رو بگذرونیم…
"مادرم نفسی تازه کرد و دنباله ی حرفشو گرفت:"
- منو بابات، درباره عکس ها براش توضیح می دادیم، تا رسیدیم به عکس تو.
"حرفاشو قطع کردم و با تمسخر گفتم:"
- نخیر؛ مثل این که قضیه وارونه شده؛ این منم که با عکس از برزین دلبری کردم!
"سگرمه های مادرم تو هم رفت:"
- گوش کن شمیلا... وسط حرف من نیا، بذار همه ماجراها رو بگم، شاید در آینده به درد زندگیت بخوره.
"ادای بچه های حرف شنو رو درآوردم، از خوردن دست کشیدم، و دستامو رو زانوام گذاشتم:"
- باشه!... از دیوار اگه صدا شنیدی از من هم می شنفی!
"مادرم، آب دهنشو قورت داد و گفت:"
- چی داشتم می گفتم؟... تو که برا آدم حواس نمی ذاری؛ آهان!
یادم اومد، برزین همین که چشمش به عکس تو افتاد، چند لحظه یی ماتش برد، مبهوت شد، آلبومو بست و گفت: بقیه ی عکسارو یه وقت دیگه نیگا می کنه، چن شب بعد بود که آقای فکری به پدرت تلفن کرد، کلی این دو تا پیرمرد با هم صحبت کردن؛ وقتی که حرفاشون تموم شد از بابات پرسیدم: درباره چی حرف می زدین که حرفاتون تمومی نداشت، بابات با خوشحالی گفت: برا دخترمون خواستگار اومده، یه خواستگار خوب.
- یعنی همین جناب دکتر برزین؟!
"مادرم به من یادآور شد:"
- قرار بر این بود که وسط حرفام نیایی... معلومه برزین بود، آخه دو سه سال پیش، توی یه تصادف برزین، زن و پسر شیرخواره اش رو از دست می ده، خودش راننده ی ماشین بود و خدا خیلی رحم کرد که چنان صدمه یی بهش وارد نیومد.
"دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ساکت بمونم، باز وسط حرفای مادرم اومدم:"
- پس خواستگار من، دوشیزه نیس، بیوه س!
"از این حرفم، مادرم به خنده افتاد، خنده مادرم منو جسور کرد، براش مطلبی تعریف کردم که مدتی پیش خونده بودم:"
- مامان! یادم نیست چند وقت پیش کجا خوندم که وقتی می خواستن مجسمه یوهان اشترواس موسیقی دان رو، ویولون به دست در یکی از پارک های اتریش کار بذارن، گفتن فقط وقتی صدای ویولونش در می آد که یه دختر اروپایی باکره از مقابلش رد بشه... نشون به همون نشونی که حالا چند صد سال می گذره و صدای ویولون یوهان اشتراوس بیچاره درنیومده!
"خنده ی مادرم شدیدتر شد، به طوری که اشک از گوشه ی چشمانش زد بیرون، چند دقیقه یی طول کشید تا مادرم تونس، خنده شو مهار کنه، اون وقت گفت:"
- دوشیزگی پیش اروپایی ها و امریکایی ها نه تنها حس نیس بلکه عیبه!
- خب، این دکتر برزین آلمانی شده، چرا می خواد با یه دختر عیبناک ایرونی ازدواج کنه؟
"باز مادرم به خنده افتاد، این دفعه خنده اش طولانی تر شد، دستاشو گذاشت روی شیکمش و حرفاشو با خنده قاطی کرد، و یه در میون گفت:"
- چمیدونم (خنده) شاید (خنده) به خاطر همین عیب (خنده) می خواد با یه دختر ایرونی (خنده) ازدواج کنه!
"از این که تونسته بودم مادرمو بخندونم، احساس رضایت می کردم."

R A H A
08-14-2011, 01:10 AM
فصل 9



-خدا تو رو نکشه دختر،هر وقت میام با تو بحث کنم،کارو به جایی میرسونی که آدم حرفا شو فراموش میکنه.
مادرم این حرف رو گفت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد،در این مورد مادرم حق داشت،من خوب بلد بودم وقتی که میخوام جواب سوالی رو ندم،انقدر حرف تو حرف بیارم که موضوع اصلی،لا به لای حرفهای دیگه گم بشه،ولی اون روز من چنین تصمیمی نداشتم،بلکه اومده بودم نزد مادرم تا یه سوالی ازش بپرسم،از ادامه دادن به خوابم صرف نظر کرده بودم تا از یه
مسئله سر در بیارم،مسئله ی با یه چشم گریه کردن برزین.
با خنده حق را به مادرم دادم و اضافه کردم:
درست میگین،اما امروز واقعاً دلم نمیخواست کارمون به شوخی و خنده بکشه،بلکه دلم میخواست که از یه واقعیت سر در بیارم..
مادرم به فنجون های نیم خورده ی چای اشاره کرد و گفت:
-اگه اینطوره، این چایها رو عوض کن،یخ کردن،بعدش هم مزه نریز و مثل بچه ی آدم مقبلم بشین و بگو که چی میخوای بدونی.
حرفشو گوش کردم،ته مانده ی چایی رو،توی قسمت ظرف شویی خالی کردم و مشغول ریختن چای گرم توی فنجونا شدم،که باز صدای مادرم بلند شد،:
-یه بارکی همه ی چاییها رو توی فنجونا خالی نکن.یه خرده بهشون آب ببند،همین حالا هاس که سر و کله ی بابات پیدا شه و اگه یه فنجون چای مقابلش نگذرم از کوره در میره.
همون کاری رو کردم که مادرم گفته بود،نصف فنجونا رو،چای ریختم و بقیه ی فنجون ها رو با آب گرم پر کردم،نمی دونین چه چایی شده بود،از اون چایهایی که اجادان دیده،رنگ پریده.از اون چاییهایی که روی آب حوض منیجه خانومو سفید کرده بود.
دو فنجون چای به دس،اومدم نشستم پشت میز صبحانه،یه فنجون جلوی مادرم گذشتم و فنجون دیگر رو به لب بردم و گفتم:
-بخور مادر،فکر نمیکنم در همه ی عمرت چایی به این خوش طعمی خورده باشی.
مادرم فقط یه لب به چایی زد،صورتش در هم رفت و گفت:
-قدیمیها یه چیزی حالیشون بود که میگفتن:-کار کردن دختر،نکردنش بهتر.
خودمو از تک و تا نینداختم،و در خوبی چایم اصرار کردم،چای که نباید غلیظ باشه،اتفاقا چای کم رنگ رو همه ی دکترا توصیه میکنن.
مادرم بر بر،منو نگاه کرد و گفت:
-میدونی بیشتر مردم آفریقا چه رنگی هستن؟
سوال غریبی بود،اصلا هیچ ربطی به موضوع صحبتمون نداشت،تعجب کردم از چنین سوالی،با این وجود جواب دادم:
-خوب معلومه مامان،همه شون سیاهن،مثل زغال.
مادرم بی معطلی گفت:
-همه آفریقاییها رو من سیاه کردم،اون وقت یه آلف بچه یی مثل تو میخواد منو سیاه کنه،این هم شد چایی؟
و بهم مجال خنده رو نداد و دنباله ی حرفش رو گرفت:
-از این حرفا بگذریم....چی میخوای بپرسی و چی میخوای بدونی.
معطلش نکردم و فورًا پرسیدم:
-یادته که دیشب با برزین رفته بودیم رستوران چینی،و برزین گریهاش گرفت؟
سر جنبودن مادرمو به معنای جواب مثبت گرفتم و سوال اصلیم رو مطرح کردم.
-می دونین برزین داشت برای چی گریه میکرد؟و چرا فقط با یه چشم؟
مادرم به تلفنی که توی سالن بود اشاره کرد و گفت:
-اینو چرا از من میپرسی،اون تلفن،این هم تو.یکی دو ساعت دیگه میتونی به خود برزین زنگ بزنی و این سوال رو باهاش در میون بگذاری.
-من نیومده بودم پیش شما،تا بعد از کلی ور زدن،چنین جوابی رو بگیرم.
مادرم برای آنکه بهم بر نخورده به حرف اومد و گفت:
-البته من یه چیزایی رو میدونم،ولی بهترین کسی که میتونه جوابتو بده برزینه.....اون همه چیز رو بهت میگه.
-از کجا معلوم که راس میگه؟از کجا معلوم که انقدر شاخ و برگ به حرفاش نچسبونه که آدم بتونه راست رو از دروغ تشخیص بده؟
نگاهی که مادرم بهم انداخت توی خودش ملامت داشت:
-برزین هر هنری رو که یاد گرفته باشه،مسلما هنر دروغ گویی رو یاد نگرفته.
با اون که مادرم این حرفشو قاطعانه زده بود، و با اون که میدونستم حرفش منطقیه و اگه کسی بتونه جواب کامل و درست و کاملی بهم بده برزینه.از اینکه معمای برزین برام حل نشده بود،حسابی پکر شده بودم،می خواستم به اصرارم ادامه بعدام و یه جوابی از مادرم بگیرم ولو اینکه یه جواب دست و پا شکسته و ناقص باشه،ولی زنگ در خونه،در این وقت به صدا در اومد.
مادرم نگاهی به مچ دستش انداخت،نگاهی به ساعتش بعد گفت؛
-ساعت کمی از هشت گذشته،گمونم امروز پدرت حوصله ی اونو نداشته که به اندازه ی روزای دیگه قدم بزنه.
و هنوز این حرفا توی دهانش بود که از جا بلند شد و رفت طرف در خونه.در رو باز کرد و پدرم اومد تو،تا اون وقت پدرمو با این شکل و شمایل ندیده بودم،یه کلاه لبه دار سرش بود،یه پیراهن نخی سفید رنگ تنش،و یه شلوارک به همون رنگ پاش،شلوارکی که به زحمت تا زانوهاش میرسید،و یه کفش کتونی سفید.فقط یک راکت کم داشت تا آدم خیال کنه از میدون تنیس برگشته.
مادرم اول خوب بر اندازش کرد و بعد پرسید:
-چی شده که امروز اینقدر زود برگشتی؟
-زیاد حالم خوش نیست،دلم داره آشوب میشه.
و بعد از سکوتی کوتاه،حرفشو از سر گرفت و گفت:
-هر وقت که شب غذا ی سنگین میخورم،روز بعدش سیستم بدنم به هم میریزه.
مادرم ملامتش کرد:
-تقصیر خودته،وقتی چشمات به غذا میافته،بی اختیار میشی،دیشب که ما نبودیم حتما با استیو دو سه برابر اشتها های همیشگیت خوردی.
-درسته که کمی زیاد تر از حد معمول م خوردم،ولی خودت خوب میدونی غذاهایی که میپزی انقدر خوشمزه س که آدم نمیتونه جلوی خودشو بگیره.
-اینو خوب میدونم،آدم وقتی جوونه،سنگ رو هم میتونه هضم کنه،ولی آدمهای سنّ و سال دار باید حواسشون به به کلیسترول،تری گلیسرید،عوره و هزار درد بی درمون دیگه باشه.یا اصلا شا م نخوره،یا اگه هم میخواد چیزی بخوره،با سالاد و این جور خوردتی یا خودشو سیر کنه.
پدرم بدون اینکه کفشا ش رو در اره،اومد و روی یکی از مبلهای راحتی سالن پذیرایی ولو شد و به مادرم اعتراض کرد:
-تو هم چه حرفا میزانی؟مگه میشه آدم هر شب فقط سالاد بخوره،اونم بدون سٔس و نمک؟
آدم که مجبور نیست که هر غذایی رو بخوره،مخصوصاً آدمهایی که نمیتونن در برابر غذاهای خوشمزه خودشونو کنترل کنن.
پدرم نفس نفس میزد،پیدا بود حال بگو مگو با مادرم رو نداره،برای همین هم حرفهای مادرمو بی جواب گذاشت،تا شاید مادرم ساکت بشه،اما مادرم دست بردار نبود.
-پاشو کفشات رو در بیار،بعدش بیا آشپزخانه تا یه فنجون چای و نبات بهت بدم،یا دمکرده ی نعئاع به خوردت بدم تا حالت جا بیاد. بعدش برو یه دوش بگیر تا تر و تازه شیئ.
پدرم با بی حالی بندهای کتونی ش رو باز کرد،یکی از اونا رو از پاش در آورد،بوی عرق پاا،قاطی با بوی کتون و لاستیک کفسش،توی دماغمون زد،بویی که تحملش اسون نبود،داد مادرم در اومد:
-اول برو کفشاتو تو بالکن بذار،بعدش برو دوش بگیر،اگه بخوای قبل از دوش گرفتن،چای نباتت رو بخوری،بوی گند کفشات خونه رو ور میداره.
و بدون اون که معطل کنه،رفت به طرف پنجرهها یکی یکی اونها رو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه،صلاح رو در این دیدم که به اتاق برم و زن و شوهر رو به حال خودشون بگذارم تا حسابی از خجالت هم در بیان.
از اون جایی که خواب از چشمام پریده بود،موقع رفتن به اتاقم،کتاب مجموعه ی سهراب سپهری رو هم از کتاب خانه ی کوچک خونه مون برداشتم تا با خوندن چند تا از شعرهای سهراب،باز چشمامو گرم کنم.



**********************


همیشه شعرهای سهراب منو حالی به حالی میکرد،از بس کلام این شاعر کاشانی صمیمی بود،کتابی که برداشته بودم بخوانم،یه کتاب کوچک جیبی بود،که گزیده ی شعرهای سهراب توش چاپ شده بود،از وقتی که یادم میآید،عادت داشتم هر وقت میخوام کتابی بخونم،دو سه صفحه ی اولش رو میخوندم و بعد میرفتم،سراغ صفحههای آخر کتاب.
و اون صفحه ها رو میخوندم،همه بهم میگفتن تو آدم عجولی هستی،صبر نداری که با ماجراهای قصه پیش بری،از همون اولش میخوای بدونی آخر و عاقبت قهرمانهای کتاب چی میشه.حرفشون هم درست بود،همیشه دلم میخواست سر از آخر و عاقبت قهرمان ها در بیارم.،و بعد سر فرصت بشینم و کتاب رو بخونم،کتابی که میدونستم آخرش چی میشه،اما این تعارض مطالعه ام مربوط به کتاب قصه ها بود،مربوط به رمان بود،نه مربوط به شعر،من هیچ وقت یه کتاب شعر رو از اول تا آخر نمیخوندم.
کتاب رو باز میکردم و ورق میزدم،و از هر صفحه چند سطر میخوندم.
نمیگم عادتم،عادت خوبی بود،ولی هر چه بود یه عادت بود،حتا وقتی میخواستم به سینما برم،آخرای سانس میرفتم تا پایان ماجراها را بدونم و بعد مینشستم سانس بعدی رو از اول تماشا میکردم.در دهه ی چهل،سینماهای تهران،سالن اصلی رو به مشتریانی اختصاص میدادند که سر موقع میاومدن،و بالکن مال سینما روهایی بود که قصدشون فقط گذروندن وقت بود و براشون،هیچ فرقی نمیکرد،که چقدر از فیلم گذشته.
عادتم موجب شده بود که هر وقت به سینما میرفتم،بالکن نشین باشم.تازه من میتونستم همه ی فیلم ها رو ببینم،نصفی از این سانس و نصفی از سانس بعدی.اون وقتا بودن کسانی که مجبور بودن چند دقیقه بعد از شروع شدن فیلم ها بیان،چند دقیقه قبل از تموم شدن فیلم،سینما رو ترک کنن.
اونا هم بالکن نشین بودند.و از جمله هنر پیشه های سر شناس مملکتمون.اونا برای اینکه با طرفداراشون دوره نشن،از دیدن اول و آخر فیلم محروم بودند.
بگذریم از این حرفا،داشتم از عادتم میگفتم،عادت پیوند زدن آخر و اول هر قصه.از اول به آخر پریدن و بعد از اگه ویرم گرفت به سایر ماجراها پرداختن.
ولی کتابهای سهراب آخر نداشت.همهاش اول بود.در هر صفحه اش،در هر سطرش نتیجه را میگفت.کتابشو به همین خاطر انتخاب کرده بودم.وقتی که به اتاق خودم اومدم،خودمو روی تخت انداختم.لای کتاب رو باز کردم.
شعرهای سهراب خیلی زود تأثیرش رو ،روی من گذاشت.به طوری که دیگه به سر و صدا ی بگو مگوهای پدر و مادرم که توی اتاقم نفوذ میکرد بی اعتنا شده بودم،.
یکی از شعرهای سهراب رو خوندم.کار به دومین شعر نه کشید،همین شعر اول بطوری منو جذب کرد که چند بار پشت سر هم خوندم.
صدا کن مرا
-صدای تو خوب است
-صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
-که در انتهای صمیمیت حزن میروید
-کسی نیست
-بیا زندگی را بدزدیم
-میان دو دیدار را قسمت کنیم
چه میگه این سهراب؟چقدر قشنگ میگه،زندگی رو باید دزدید.مگه زندگی زن و شوهرها چیه؟
به غیر از زندگی میون دو دیدار؟دیدار آخر و دیدار اول به عقیده ی من زیر بنای عشقه و دیدار آخر یعنی نقطه ی پایان عشق.
دیدار اول من و برزین نشانی از عشق نداشت،خدا رحم کنه به دیدار آخر.پلک چشمان،یواش یواش سنگین میشد و داشت روی هم میافتاد،ولی من با سماجت خوندن شعر سهراب رو دنبال میکردم:مرا خواب کن زیر یک شاخه یدور از شب اصطحکاک فلزت من در طلوع گٔل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد.
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد.
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد.
همین قدر شعر بس تا خوابم کنه،نه همین قدر شعر بس بود تا بیدارم کنه.سهراب در شعرش از خواب حرف زده،اما درس بیداری به آدم میده.
من از شعرش به این نتیجه رسیده بودم که باید زندگی رو بدزدم،حالا به هر طریقی که شده،این تنها سرقتیه که مجازه،اگه این دست و اون دست کنم،یکی دیگه میاد زندگی رو میدزده یا بهتر بگم زندگیمو میدزده به این نتیجه رسیده بودم که باید سعادتم رو به دست بیارم،وگرنه اونو ازم میدزن....ولی سعادت چیه؟
چطور میشه معناش کرد؟هر کس یه معنایی برای زندگی و سعادت غائله،این دو برای من چه معنایی داره؟
داشتم در مغزم این مطلب رو حلاجی میکردم که باز خواب سراغمو گرفت،پلک هام روی هم افتاد،از دنیای بیداران جدا شدم،ولی مغزم همچون کار میکرد،الکی کار میکرد.
خوابی سر وقتم آماده بود که چیزی از بیداری کمتر نداشت،شاید اگر بیدار میموندم نمیتونستم به اون همه موضوع و مطلب فکر کنم،موضوعهایی که هیچ ربطی به هم نداشتن،و طبیعی بود که اگر به هیچ نتیجه یی هم نرسیدن.
در خواب فکرم هزار راه میرفت و بر میگشت. انگار همه ی سلول های بدنم به مغزم هجوم آورده بودند و ازش زیادی کار میکشیدااین.وقتی که بیدار شدم،فکر میکردم که شاید بیشتر از سه چهار ساعت خوابیده ام،ولی وقتی به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم،دیدم دست پرش نیم ساعت خوابیده بودم.
ساعت ده صبح بود.پیش خودم حساب کردم که اگه هشت و نیم صبح به اتاقم اومده باشم اگه نیم ساعت هم شعر سهراب رو خونده باشم و فکر کرده باشم،به زحمت مدت خوابم نیم ساعت میشه.
از جام بلند شدم،احساس خستگی و کسلی میکردم،دیدم با این خستگی و کسالت نمیشه زندگی رو دزدید.
تصمیم گرفتم که یه دوشی بگیرم،یه دوش آب ولرم.اون قدر زیر دوش بمانم،آنقدر برخورد قطره های آب رو با سر و صورتم ،برخورد قطره های آب رو روی بدنم احساس کنم که کاملا سر حال بیام.

R A H A
08-14-2011, 01:11 AM
فصل دهم

"حوله و لباسام رو از كمدم در آوردم، تا از اتاقم برم یه سر به حموم، كه دیدم پدرم با تلفن، حسابی مشغوله! داره با یكی حرف می زنه، و پس از رد و بدل شدن چند كلمه بین او و طرف گفت و گوش، قهقهه اش به هوا می ره، با اون كه ربطی به من نداشت، نمی دونم روی چه اصلی با اشاره ی چشم و ابرو از مادرم پرسیدم: با كی داره حرف می زنه؟
مادرم كه از طولانی شدن گفت و گوی پدرم با تلفن، كلافه شده بود، با صدایی خفه گفت:"
- مثلاً داره از دكتر برزین، وقت می گیره.
"و بعد بهم نزدیك شد و دنباله حرفشو گرفت:"
- یكی هم نیس به این مرد بگه، مگه یه آدم مریض این همه وراجی می كنه.
"و برای اون كه بتونه حرف بزنه، دستمو گرفت و منو به آشپزخونه آورد:"
- از وقتی كه رفتی تو اتاقت، هر چه دوا و درمون می دونسم به كار زدم چای نبات بهش دادم، نعناع و زیره براش دم كردم، هر فَرمونی كه داد بردم تا حالش خوب بشه، آخر سرش هم بهم گفت این چیزا فایده نداره، باید برم پیش دكتر.
- شاید راس می گه،
"خندید و گفت:"
- بچه یی! تو هنوز بابات رو نمی شناسی، به پیش دكترای جورواجور رفتن عادت كرده، هر چند روز یه بار، كفش و كلاه می كنه و می ره دكتر، تا چشمش به دكتر می افته حالش خوب می شه:
"و بعد برام توضیح داد:"
- این جا دكترا عادت ندارن دوای زیادی بدن، بی خودی یه خروار دوا بارِ مریض می كنن، ولی چون دكتر برزین از خودمونه، با هر نسخه یی كه می نویسه، چند جور دوا تجویز می كنه... اصلاً بابات رو شناخته، قبل از اون كه اونو معاینه كنه می پرسه:
- خب چه دواهایی رو برات بنویسم؟ و بابات هم دواهایی رو كه می خواد می گه و اونم می نویسه، مثلاً برای اون كه سكته بهش رو نیاره می گه برام آسپرین بنویس، یا قرص سیر، آخه می دونی كه قرص سیر، همون خاصیت سیر رو داره بدون بوی بدش، به غیر از اینها از دكتر می خواد براش از اون مولتی ویتامین ها بنویسه كه بیس و چار ساعت سر پا نگهش داره:
"شیطنت كردم و پرسیدم:"
- مصرف این ویتامین ها توسط بابا، برای شما كه بد نیس؟
"و چون احساس كردم كه منظورمو از این حرف نگرفته، برایش توضیح دادم:"
- بالاخره هر چی باشه این دواها، بابا رو بیس و چار ساعت سر پا نگه می داره! اگه مثل بقیه پیرمردا، همه ی شبانه روز می خوابید خوب بود؟ همه اش خواب، نه حرفی، نه گپی و...
"با این توضیح، مادرم منظورمو فهمید، ولی به روش نیاورد، و بی توجه به حرفم گفت:"
- آخه بابات، حالیش نیس اون دكتره؛ موقع كارشه و نباید وقتشو زیادی بگیره.
"از بابام دفاع كردم:"
- خود برزین هم باید دردی داشته باشه كه این قدر با بابام خوش و بش می كنه.
- برزین هیچ ایرادی نداره به غیر از تو.
"و خندید، یهو فكری به مغزم رسید و فوری اونو به زبون آوردم:"
- چطوره من هم وقتی از دكتر برزین بگیرم؟
"مادرم به جای اون كه جواب منو بده، صداشو بلند كرد و به بابام گفت:"
- یه وقت ویزیت هم برای شمیلا بگیر."
"مادرم از خداش بود كه من و برزین، هر چی بیشتر با هم ملاقات داشته باشیم، پدرم برای اون كه بهتر متوجه حرف مادرم بشه، به برزین گفت: گوشی: و بعد از مادرم سؤال كرد:"
- چی داری می گی؟... مگه نمی بینی كه با دكتر دارم حرف می زنم؟"
"مادرم، حرفشو تكرار كرد:"
- گفتم حالا كه می خوای بری دكتر، دست گلت رو هم ببر و نشونش بده.
"اول پدرم متوجه حرف مادرم نشد، اما وقتی كه مادرم به من اشاره كرد، لبخندی زد و گفت:"
- دكتر فكر می كنم پولی كه بابت شام دادی، كاملاً جبران شده، حال شمیلا هم خوش نیس، یه وقت هم به اون بده.
"نمی دونم برزین توی تلفن چی گفت كه پدرم جوابشو داد:"
- راستش چی بگم... چمیدونم چشه... اصلاً چرا درباره ی درد و ناراحتیش از من می پرسی؟ همین حالا گوشی رو بهش می دم، از خودش بپرس.
"و با اشاره دست، منو پیش خودش خوند و گوشی تلفن رو داد دست من. من خودمو برای حرف زدن با برزین آماده نكرده بودم، یهو پدر منو غافلیگر كرده بود و توی كار انجام شده یی قرارم داده بود، گوشی تلفن رو گرفتم و بردم دم گوشم، ولی حرفی برای گفتن نداشتم، فقط گفتم: سلام! صدای برزین توی گوشی تلفن پیچید:"
- سلام شمیلا خانم، خیلی متأسفم با دعوت كردنتون به شام، موجب مریضی تون شدم.
"وقتی كه برزین این حرفا رو می زد، كمی آمادگی برای صحبت كردن با او پیدا كردم، بهش گفتم:
- نگران من نباشین... من هیچ دردی ندارم، بلكه می خواستم شما رو ملاقات كنم.
"انگاری از این حرفم بال درآورد، متوجه ی رگه های خوشحالی توی صداش شدم. گفت:"
- می خواین آخرین ویزیتم رو به پدرتون اختصاص بدم، بعد با ایشون بیام منزلتون؟
"با پیشنهادش مخالفت كردم:"
- نه! می خوام با شما تنها باشم، فرقی نمی كنه، پارك باشه یا یه تریای دنج، یا قدم زدن در یه خیابون خلوت.
"مخالفتم با پیشنهادش، با استقبال برزین روبرو شد:"
- پس برنامه رو جوری می چینم كه با پدرتون تشریف بیارین مطب، بعد از اون كه ایشون رو معاینه كردم، اونو می رسونیم خونه، من و شما هم، با هم می ریم یه گشتی تو خیابونای شهر می زنیم.
- برنامه ی خوبیه... گوشی رو می دم بابام تا با هم قرارتونو بذارین.
"و گوشی را به سوی پدرم دراز كردن و منتظر نموندم تا بقیه حرفاشونو بشنفم، راه افتادم به طرف حموم، دو سه قدم مونده بود تا به حموم برسم، صدای پدرمو شنیدم كه می گفت:"
- لزومی نداره منو به خونه برسونین.
"دیگه برام مهم نبود كه پدرم و برزین چه به هم می گفتن، وارد حموم شدم و در رو پشت سرم بستم لباسام رو به چوب رختی آویزون كردم، همین طور حوله ام رو، لباسایی كه تنم بود، در آوردم و ریختم توی تشت مخصوص لباسایی كه برای شستن بود، شیر آب را باز كردم، اول شیر آب گرم، بعد شیر آب سرد، اون قدر شیرای آب رو پیچوندم تا آب دوش ولرم شد و قابل تحمل.
آهسته زیر دوش رفتم، می خواستم كاملاً پاك بشم، هر چه عرق و چركه از تنم دور كنم، نه تنها تنم بلكه روحم رو هم بشورم.
معمولاً من برای استحمام زیاد وقت صرف نمی كردم، اما اون روز، زمان، ارزشش رو برام از دست داده بود، می خواستم اون قدر خودمو بشورم، هم جسمم رو و هم روحمو، تا كاملاً پاك بشم، و روحم به زلالی آبی بشه مثل آبشار بر سر و بدنم می ریخت، در اون لحظه ها، یه آرزویی توی دلم جوشید كه كاش آپارتمان پدرم، یه حموم با وان داشت تا می تونستم ساعت ها خودمو به آب بسپارم.
از حموم كه بیرون اومدم، صدای مادرمو شنیدم كه به پدرم می گفت:"
- نگاش كن، پوستش چه گلی انداخته.
"بعدش منو مخاطب قرار داد:"
- دختر، مگه حموم زایمون رفته بودی كه این قدر طولش دادی؟
"به جای من، پدرم جواب داد:"

تا آخر ص 99

R A H A
08-14-2011, 01:12 AM
فصل 11با پشت دست چشمامو مالیدم،تا اگر آثاری از خواب مونده باشه،از چشمام فرار کنه.بعدش روی تخت خوابم نشستم،انگشتای دستم رو در هم گره زدم،دستمو صاف کردم صدای شکستن رگههای انگشتام بلند شد کش و قوسی به هیکلم دادم هنوز بدنم کرخت بود و بدم نمیآمد بازم سرمو روی بالش بگذارم و بخوابم،
هیچ وقت خودمو به اون اندازه محتاج خواب ندیده بودم.
مادرم همین که منو نشسته دید،گفت:-پاشو یه آبی به صورتت بزن،چند لقمه غذا بخور تا ضعف از بدنت بره بیرون،بعدش سرتو شونه بزن و یه دستی توی صورتت ببر.
-چشم تا چند دقیقه دیگه همه ی این کارا رو میکنم.
مثل اینکه مادرم منتظر همین حرف بود،دیگه پاپیام نشد و از اتاقم بیرون رفت.
پاهام رو از تخت آویزان کردم بعد روی زمین گذشتم و با کفّ پاهام دنبال دنپاییم گشتم،بالاخره پیداشون کردم،و اونا رو پوشیدم و از جام بلند شدم و یه راست از اتاقم به دستشوئی رفتم،چند دفعه پشت سرهم،کفّ دو دستمو کاسه کردم و به روی صورتم آب پاشیدم.
از خنکی آب خوش خوشانم شد،احساس شادابی کردم بدون اینکه صورتمو خشک کنم از دستشویی اومدم بیرون به اتاقم برگشتم و رختخوابم رو مرتب کردم.
هولهلکی اثاث اتاقمو جمع و جور کردم تا اگه مامان به اتاقم آمد،به زبون در نیاد:
همه دختر دارن،مام دختر داریم.هیشکی تو شلختگی به پای دخترمون نمیرسه.
بعد حوله ای که به چوب رختی آویزان بود برداشتم تا صورتمو خشک کنم.حوله یی کوچک و مخصوص خشک کردن صورت و دست،ولی تقریبا صورتم نیمه خشک شده بود...
صندلی پشت میز آرایشم رو،کمی عقب کشیدم تا جای کافی برای نشستن پیدا کنم،روی صندلی به وسایلی که روی میز چیده شده بود،نگاهی انداختم،لوازم آرایش در کنار هم با نازم و سلیقه ی خاصی قطار شده بودند،ماتیکها در یه ردیف،ماتیکهای رنگا رنگ،سایههای چشم هم همینطور،موچین،قیچی،فرمژه گوشه یی،توی یه بروس سر چند تا شونه نشونده بودن،شونههایی با دندونههای ریز و درشت،و در قطع و اندازههای مختلف،پودرها،کرمها و عطرها جای خودشون رو داشتن.
راستش قبل از اینکه من به آلمان بیام،این میز آرایش،مال مادرم بود.مادرم هر وقت میخواست بره بیرون،می اومد به این اتاق و سر و وضع شو مرتب میکرد.از وقتی که من آمده بودم،من بیشتر از او از این میز استفاده میکردم.دو طرف میز توالت،دو ردیف عمودی کشو بود.و روبرویم یه آینه ی نیم قد،همونطور که نشسته بودم تقریبا سر و صورت و نصف بالا تنهام در آینه دیده میشد.اگه سرپا میایستادم،مسلما آینه نه تنها بالا تنه،بلکه قسمتی از دامنمو هم نشون میداد.می دونستم در یکی از کشوها سشواری هست،اون کشو رو باز کردم،سشوار رو در آوردم.اما یه دفعه پشیمون شدم که دو شاخه شو به پریز بزنم.سشوار رو سر جاش گذاشتم و به خودم گفتم:شب قبل منو با هفت قلم آرایش دیده،بذار امشب منو با قیافه ی واقعیم ببینه.
فقط برسی به موهام کشیدم،از هیچ یک از لوازم آرایش استفاده نکردم،یه لباس خیلی ساده رو برای اون شب انتخاب کردم،یه شلوار جین آبی کم رنگ،و یه بلوز گل و گشاد که وقتی پوشیدم تا وسطای رونم اومد،در مدتی که این لباس رو تنم میکردم،به فکر فرو رفته بودم:
-مردا قبل از عروسی،زنشنو همیشه با آرایش میبینن،ولی فردا صبح عروسی وقتی هر دو،چشماشنو از خواب باز میکنن،متوجه میشن صورت اصلی شون یه چیز دیگه س،به خصوص مردا.اونا که تا پیش از عروسی،طرف مقابلشون رو همیشه غرق در رنگ و لعاب دیدن،یه دفعه متوجه میشن که هر چی قشنگی دیده بودن،رنگ و لعاب بوده،آرایش بوده،من که نمیخوام برزین رو قول بزنم،بهتره از همین حالا،قیافه ی واقعیام رو نشون بدم،تا اگه یه روزی کارمون به ازدواج کشیده،از دیدن صورت بی آرایشم جا نخورد.
در میون انبوه لباسام که توی کمدم بود،به دنبال یه روسری گشتم،به دنبال یه دستمال سر،تا اونو به موهام ببندم و اگه موقع قدم زدن با برزین،مختصر بادی اومد،ناچار نشم،هی پنج انگشت دستامو باز کنم و شونه وار به موهام بکشم.
بالاخره یه دستمال سر قرمز رنگ پیدا کردم.اونو روی سرم انداختم و دو گوشه اش رو،زیر گلوم گره زدم،با این طرز آرایش کلی وقت اضافه آوردم،خودمو توی آینه برانداز کردم،هم لباسام ساده بود و هم خودم بی آرایش،....ولی از قد و قواره و صورتم ،بدم نیومد که هیچ،بلکه خودمو خوشگل دیدم و از خودم پرسیدم؛
-یعنی برزین هم منو با این شکل و شمایل میپسنده؟
و خودمو سرزنش کردم:
-این فکر چیه که به سرت راه میدی،مگه تو نمیخواستی فقط با برزین حرف بزنی،خوب بشناسی ش؟مردی رو بشناسی که برات،همه ی حالاتش معما شده،اون از تصمیم ازدواجش با تو،بدون اینکه دیده ت باشد،او هم از یه چشمی گریه کردنش،و این هم یه ساعت ور زدن تلفنی با پدرت،تو میخواستی بدونی،این برزین چه مردیه.
که پس از سالها زندگی در آلمان،با تحصیلات عالی،چه جوری حاضر شده،ریسک کنه و با دختری ندیده عروسی کنه..
حوصله ی فکر کردن بیشتر رو نداشتم،از اتاقم بیرون آمدم.و به پدر و مادرم که روی دو صندلی راحتی نشسته بودند،گفتم:
-من حاضرم،هر وقت که بخواین میتونم با بابام برم.
مادرم،دقیق نگاهم کرد،از اینکه یه لباس راحتی پوشیده بودم و هیچ آرایشی نکرده بودم،دچار تعجب شد:
-یعنی میخوای با این ریخت و لباس بری دیدن برزین؟
-مگه چشه؟این لباسا رو نخریدم که توی کمدم بچپونم ،بالاخره باید بعضی وقتها بپوشم.
اخم مادرم توی هم رفت:
-خودت میگی بعضی وقت ها،ولی حالا از اون بعضی وقتها نیس،برگرد اتاقت و یه لباس درست و حسابی تنت کن،توی این لباسها شودی عین دختر کلفتا.....
.میخواستم لج مادرمو در بیارم برای همین گفتم
:-مگه خودت بهم نصیحت نمیکردی،یه زن باید هر روز خودشو یه جور آرایش کنه تا قیافه ش برای شوهرش یکنواخت و عادی نشه..چه عیبی داره،برزین این دفعه منو مثل دختر کلفتا ببینه؟
طاقت مادرم از شنیدن این حرفها طاق شد،بهم چشم دروند:
-با زبون خوش میری و لباست رو عوض میکنی،یا بلند شم و به زور یه لباس مناسب تنت کنم.
دهن به دهانش نذاشتم،به اتاقم برگشتم و در اتاقمو قفل کردم.
با این کارم مادرم فکر کرد من به اتاقم برگشتم تا هم لباسمو عوض کنم و هم ارایشمو،اما هیچ یک از این دو کار را نکردم،یه راست رفتم طرف تختم و دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم،یه دعوای حسابی توی مغزم با مادرم راه انداختم:
-من در آستانهٔ ی زندگی تازه قرار گرفتم و اون داره راهو نشون میده،مگه به قول خودش،قدیمیها نگفتن،حاجت به مشّاطه نیست زلف خداداده را؟خوب این دفعه، من هم به توصیه ی این شاعر گور به گور شده عمل کرده ام،اگر برزین از آرایش خودش میاد،بره با یه آرایشگر عروسی کنه،نه با منی که میخوام دکتر بشم.اگه از روژ لب،پودر و ماتیک خوشش میاد،بره با اینا عروسی کنه،مردی که به دنبال این جور چیزاس رو چه به زن گرفتن.
فشار خونم از دست مادرم بالا رفته بود،همه ش فکرای منفی به سرم میآمدند.
عصبی شده بودم.حتی تصمیم گرفتم لباسمو در بیارم و لباس تو خونه بپوشم و به پدر و مادرم بگم:-من به دیدن برزین برو نیستم.کتاب شعر سهراب بالای سرم بود،ولی حوصله ی خواندنش رو نداشتم:واسه ی خودم دلیل آوردم:-زندگی که فقط شعر نیست،بلکه یه واقعیتهایی توی زندگی هست که توی قالب هیچ شعری نمیره.....
خوبه که مادرم سال هاس که در آلمان زندگی میکنه،من که همش دو سه روز به مونیخ اومدم،مردمی که توی این شهر میگردن رو دیدم،بیشترشون لباسای ساده میپوشان،هنوز مادرم فکر میکنه زنای اروپایی،همونایی هستند که توی فیلما دیده.نه جانم،یه دختر برای قدم زدن توی خیابونا خودشو هفت قلم آرایش نمیکنه.
لحظه به لحظه فشار خونم بالاتر میرفت و عصبی تر میشدم.،اگه منو به حال خودم میذاشتن شاید یونقدر خونم به جوش میاومد که در اتاقمو باز میکردم و هر چی به دهانم میاومد بهشون میگفتم.مثلا بهشون میگفتم:-این لقمه یی که برای من گرفتن، گوارای خودتون،اصلا من از اومدن به آلمان پشیمونم،همون تهران که توش هر روز صد تا خطر تهدیدم میکنه،بهتر از این جهنم دره س.
فکرم که به اینجا رسید،یهو بغضم گرفت،بغضی که خیلی زود جاش رو به گریه داد،به همین زودی دلم برای ایران تنگ شده بود.برای تهران،برای کوچه مهرانش،برای لاله زارش،برای خیابون نادریش و برای پیراشکیهای قنادی خسرویش،برای کافه فیروزش که هر وقت خسته میشودم میرفتم اونجا و یه چایی لیمو میخوردم،خلاصه کنم دلم برای همه چیز تهران تنگ شده بود.قبل از اینم،یکی دو دفعه دلم هوای وطن کرده بود،ولی نه به این شدت.
خودم نمیدونستم،ناخوداگاه دنبال بهانه یی بودم برای گریه کردن.و چه بهانه بهتر از دوری از وطن،دوری از زادگاه.دوری از شهری که همه جاش برام آشنا بود و من ازش فرار کرده بودم.
این دلیل بود که پشت دلیل به ذهنم میاومد:
-اگه پدر و مادرم،ادای سیاست دونها رو در آورده بودن،من که گناهی نداشتم،من که سرم توی سیاست و این چیزها نبود،مثل همه ی دختران ایران زندگی میکردم.در یون لحظهها کاملاً از یادم رفته بود که توی وطنم،چه سردیها دیده بودم و چه بی اعتنایی ها،همه اش از دور و بری ها،از آشناها و اقوام و خویشا.
راستی فراموش کرده بودم که فامیلم،وقتی که منو توی خیابون میدیدن،خودشونو به ندیدن میزدن،یا اگه سلامی بهشون میگفتم علیکی نداشت.
اگه منو به حال خودم میذاشتن،شاید ساعتها گریه میکردم،اونم برای هیچ و پوچ.اما شاید هنوز نیم ساعت هم طول نکشیده بود که اول صدای خفیف زنگ در خونه رو شنیدم و بعد صدای پدر و مادرم رو،قاطی با صدای چند نفر دیگه.
معلوم بود که برامون مهمون رسیده ،یعنی کی میتونستن باشن این مهمونا؟
گوشامو تیز کردم،همه ی حواسم رو دادم به گوشم،به خیالم آمد که برزین طاقت نیاورده و قبل از اینکه من و پدرم بریم مطبش،،اومده به بهانه عیادت و معاینه ی بابام،منو ببینه.
ولی این خوش خیالی،چندان دوام نیورد
برایاون که متوجه شدم مهمونا هم ظنّ هم مرد،تازه با پدر و مادرم آلمانی غلیظ صحبت میکردن.به فکرم رسید که شاید دوباره سر و کله ی ماریا توی خونمون پیدا شده،با استیو،اما از صداهایی که میشنیدم فهمیدم مهمونا بیشتر از دو نفر هستن..
حواسم که پیش صدای مهمونا رفت به کلی فراموشم شد که تا چند لحظه پیش داشتم مثل ابر بهاری گریه میکردم.
با اون که برامون مهمون اومده بود از جام نجنبیدم،همون طور آرزکش روی تختم مندم تا اینکه دستگیره ی در اتاقم پیچ خورد،و چون در قفل بود ،مادرم تقه یی به در زد و صدام کرد:
-شمیلا،هنوز ارایشت تموم نشده،یه گله مهمون برامون اومده تا تو رو ببینن.
از روی تختم بلند شدم و گفتم:
-الان میام مامان.
و مقابل میز تولتم رفتم،دیگه گریه نمیکردم،اما خطی که اشکها روی صورتم کشیده بود،معلوم بود،با عجله با گوشههای روسریم،اثر اشکها رو از روی صورتم پاک کردم،یه لبخندی روی لبام نشوندم،با این لبخند قیافهام به نظرم مضحک اومد،بی دلیل و جهت لبخند زدن و خندیدن،واقعاً هم مضحکه بود.
در هر صورت،به طرف در اتاقم رفتم،قفل رو باز کردم،اومدم بیرون،قبل از اینکه مهمونا بتونن حال و احوالی با من بکنن،مادرم بهم براق شد و گفت:
-پس این همه وقت تو اتاقت چه غلطی میکردی؟....لباسات که همونه...
با بی حوصلگی از مادرم خواستم:
-سر به سرم نظر مامان،بذار اونجوری که میخوام لباس بپوشم،من دارم برای قدم زدن از خونه بیرون میرم،نه عروسی.
یه نوع دلخوری تو صدام بود که سبب شد مادرم کوتاه بیاد:
من اگه چیزی میگم برای صلاح خودته.اگه خوشبختی ت رو نمیخواستم،آزادت میذاشتم تا هر غلطی که میخوای بکنی.
و منتظر عکس العملم نموند،لبخندی روی لبش نشوند و روش رو طرف مهمونا گردوند فکر کنم به آلمانی گفت:
-این هم دختر من که اون همه ازش تعریف میکردم.
از این که مادرم به این سرعت،برای حفظ ظاهر،تغییر قیافه و حالت داده بود در عجب شدم.مادرم دستمو گرفت و در حالی که منو همراه خودش به طرف سالن پذیرایی میکشوند،ادامه داد:
-حالا خودتون میتونین قضاوت کنین که سلیقه ی دکتر برزین چطوره..
این رو هم من حدسا میگم.من هم به اجبار تبسمی بر لبام آوردم،توی سالن دو تا مرد بودن و دو تا زن،از مردا یکی پدرم بود و یکی استیو ،از زنا یکی ماریا بود و یه زن جوون دیگه که نمیشناختمش.به سالن که رسیدم،همه ی مهمونا از جاشون بلند شدن،فقط پدرم سر جاش نشسته موند،مادرم باز به حرف اومد:
-این ماری جونه میشناسیش،اونم استیو که بازم میشناسیش،این یکی هم ژاکلینه زن استیو.
با هر کی مادرم معرفی میکرد،دست میدادم با ماری و ژاکلین روبوسی کردم و همگی نشستیم.همه لبخند به لب.اما هیچ کدوم امون حرفی برای گفتن نداشتیم.یا بهتر بگم من هیچ حرفی نداشتم که با اونا بزنم،نه زبونشنو میدونستم و نه مطلبی برای گفتن داشتم.
پدرم برای اونه سکوتمون طولانی نشه،منو مورد خطاب قرار داد:
-خیال کردی اگه امشب ما رو تنها بذاری بری،ما از تنهایی حوصله امون سر میره؟نه جانم اشتباه کردی،مام حواسمون جمعه.فوری برنامه چیدیم تا با ماری و استیو و ژاکلین،دور هم جمع شیم،قهوه یی بخوریم،شامی بزنیم و به ساعت تنهاییمون صفایی بدیم.
میخواستم بگم اگه منم خونه بودم میتونستین چنین برنامه یی داشته باشین.اما فرصت این کار رو پیدا نکردم،چون که ژاکلین و استیو،چند جمله به زبان آلمانی باهم رد و بدل کردن.توی اون جمع فقط من بودم که متوجه حرفاشون نشودن،مادرم حرفای اون زن و شوهر رو برام ترجمه کرد:
-ژاکلین میگه،تو خوشگلی شرقی خوبی داری،استیو هم حرفش تایید کرده و گفته اگه نمیدونستن دختر ماییم،تو رو با آرتیستهای هندی عوضی میگرفت.
لبخندم از این تعریف،خود به خود پر رنگ تر شد،نگاه تشکر آمیزی به اونا انداختم،و قدری به ژاکلین دقیق شدم،یه دفعه یادم اومد که قبلان شنیده بودم زن استیو داره توی شهر دیگه درس میخونه،برای همین هم پرسیدم:
-اگر اشتباه نکرده باشم،شنیده بودم که این خانم توی یه شهر دیگه درس میخونه
.قبل از همه پدرم به حرف اومد:
-کور بشه گدایی که شبه جمعه رو گم کنه،البته امروز شنبه س و برای آلمانیها حکم همون شب جمعه خودمونو داره.....طفلکی ژاکلین هفته یی پنج روز توی یه شهر دیگه کار میکنه،و هفته یی دو روز توی مونیخ،اصلا تعطیلی و استراحت نداره.باز توی کلن برای کاری که میکنه حقوق میگیره،اما اینجا از پول و حقوق خبری نیست.....
مادرم خودشو انداخت وسط حرفش:
-چه خبرته مرد؟شودی افلاطون.هر وقت یه سوالی ازت میکنن،یه کتاب جواب میدی.و هر چی دهنت میاد میگی.-ماری و استیو تا اندازه ای فهمیده بودن حرفای بابام چه معنایی داره و میخندیدن ،ولی ژاکلین ماتش برده بود.و وقتی مادرم حرف پدرم رو قطع کرد،از استیو چیزی پرسید،استیو هم جوابشو داد،دیدم که لبخندی شرم الود روی لباش اومد،و حرفی به استیو زد،مادرم حرفشو برام ترجمه کرد:
-این ژاکلین ورپریده میگه،حقوق کارای آخر هفته ش رو گذاشته که یه جا از استیو بگیره.
از این حرفش همه امون به خنده افتادیم،اما من دو دفعه خندیدم،یه دفعه وقتی همه خندیدن،برای اونکه از قافله عقب نمونم خندیدم،،و دفعه ی بعد وقتی مادرم،حرف ژاکلین رو برام ترجمه کرد.
روی هم رفته از ژاکین بدم نیومد،قد بلندی داشت،پوستی سفید و سرخ،موهایی طلائی و چشمانی آبی آسمونی،ترکیب صورتش خوب بود،پیشونیش نه بلند بود با نه کوتاه،ابروانش باریک بود و بور، چشمانش بزرگ بود ولی به صورتش میومد.بینیش قلمی و نوک به بالا،با لبای نسبتا کلفت و خوش رنگ.هیکلش هم بدک نبود نه چاق بود و نه لاغر.از ظاهرش میشد فهمید که خیلی هوای خودشو داره تا هیکلش از تناسب نیفته.
پیش خودم فکر کردم:
-به این میگن یه دختر خوشگل آلمانی،بعد از جنگ جهانی،تعداد دختران آلمان بیشتر از پسراش شده،به طوری که شنفتم اینجا وفوره دختر.....مگه برزین نمیتونست از میون دخترای رنگ و وارنگ،یکی برای خودش جور کنه؟
جوابی که برای سوالم پیدا کردم،بدجوری ناراحتم کرد:
-تو از کجا میدونی،شاید از این جور دخترا توی زندگی برزین باشه،......به گمومنم برزین از اون آدماییه که میخواد یه زن نجیب توی خونه داشته باشه و یه دوجین زنه دیگه برای ارضای تبع تنوع طلبش.
از جوابی که برای سالم پیدا کرده بودم.لرزه یی خفیف به جانم افتاد،هنوز هیچ نشده،نه صحبتی،نه موافقتی،نه قول و قراری،حسادت به سراغم اومده بود.

R A H A
08-14-2011, 01:13 AM
نگران نباش خانم! با این سرعتی که شمیلا و برزین پیش می رن همین چند روزه عروسی می کنن، تا بیای سری بچرخونی می بینی که نوبت حموم زایمان خترمون رسیده.
"این حرف رو که شنیدم، تازه فهمیدم پدرم چقدر تغییر کرده، قبل از اون که او و مادرم به آلمان بیان، بابام کمتر شوخی می کرد، اگه هم گاهی ویرش می گرفت که شوخی کنه یه حد و اندازه ایی برای شوخی هاش قایل بود؛ اگه می خواس با من شوخی کنه حرفی از عروسی و زایمان نمی زد.
اخلاق پدرم، دست مادرم بود، می دونس که اگه به بابام میدان بده، شوخی هاش تمومی نداره، برای همین هم، موضوع صحبت رو عوض کرد و به من گفت:"
- ما که حموم و توالتمون مشترکه، به خودت نگفتی ممکنه بابات، پروستات داشته باشه، و دم به ساعت باید یه پاش توی سالن باشه و یه پاش توی توالت."
"پدرم اخم کرد و ابروهاشو به هم گره زد:"
- ببینم خانم؛ می تونی این آخر عمری یه عیب و علتی روم بذاری؟
"از این حرف فهمیدم که هنوز پدرم دنبال بهانه س تا به شوخی هاش ادامه بده، مادرم هم که تحت تأثیر شوخی های بابام قرار گرفته بود، شوخ طبعانه بهش تشر زد:"
- تو هم عجب دل خوشی داری مرد!... شمیلا می خواد عروسی کنه، روی دخترمون نباید عیب و علتی بذاریم، وگرنه تو اگه یه عالمه عیب داشته باشی یا یه عالمه حُسن، به گیس من بسته شدی!
"منتظر نموندم که بقیه شوخی هاشونو بشنفم، اونارو به حال خودشون گذاشتم و به اتاقم رفتم تا به موهام سشوار بکشم، خوب خشک شون بکنم تا شب موقع رفتن به مطب برزین، شونه کردن موهام برام مشکل نباشه.
به اتاقم که اومدم، دیدم تخت خوابم آشفته س، و کنار تخت، کتاب شعر سهراب افتاده بود، تختم رو مرتب کردم و کتاب شعر را برداشتم تا بالای بالشم بذارم و هر وقت حوصله ام کشید، اونو باز کنم و بخونم، بی اختیار مجموعه شعر سهراب را بُر زدم، کتاب ورق خورد و ورق خورد، وقتی که ورق ها از حرکت ایستادن، این شعر پیش چشمام اومد:
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را، پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق.
"خوشحال بودم که دفتر شعر سهراب رو انتخاب کرده بودم، اما نمی دونسم این کتاب این جوری منو منقلب می کنه، توی کتابخونه پدرم چند تا کتاب دیده بودم، همه شون قطور و چند جلدی، اما کتاب سهراب جیبی بود، از اون کتابا که آدم می تونس توی رختخوابش دراز بکشه، کتابو بخونه بدون این که سنگینی کتاب دستاش رو خسته کنه. اینو که می گفتن فلانی، یه دریارو توی یه قطره جا داده، تازه در اون زمون، خودشو برام معنی کرد.
راسی چقدر خوبه آدم دلشو با عشق گره بزنه؟ سعادتش رو از کسایی بدزده که معنی سعادت رو نمی دونن، یه عمر زندگی رو حروم می کنن، اکسیژن هوارو مصرف می کنن، پول رو پول م ذارن و فکر می کنن دارن زندگی می کنن! و فکر می کنن خوشبختی یعنی این!
جای عشق، توی زندگی اینا خالیه، یا دست کم معنای واقعی عشق رو نمی دونن، معنایی به وسعت یگانه شدن دو روح.
من دنبال این جور عشقی بودم، عشقی خلع سلاح شده از رنگ و نیرنگ، خالی شده از زرق و برق، یه عشق ناب، عشقی که سر و کارش با دل باشه، دنبال عشقی بودم که چشم عقل رو کور کنه، درعوض چراغ دل رو نور می ده، دل رو روشن می کنه، به احساسات و عاطفه ها جون می ده.
اگه من، همین جوری با برزین عروسی می کردم، عروسی ام مبنای عاشقونه نداشت، یه ازدواج مصلحتی بود، ازدواجی برای به دست آوردن اجازه اقامت در آلمان، ازدواجی برای پیدا کردن امکانات تحصیل، برای جامعه واقعیت پوشوندن یه آرزوم که همون دکتر شدن بود.
ازدواج با برزین، به احتمال زیاد این آرزومو، واقعی می کرد، اما به چه قیمتی؟ به قیمت فدا کردن احساسات، به قیمت لگد مال کردن دل، به قیمت به لجن کشیدن عشق. اگه من بدون عشق با برزین، با همین مردی که هنوز برام یه معما حل نشده بود عروسی می کردم، کارم چه فرقی داشت با کار اون دختر شونزده هفده ساله، که زن یه مرد پولدار هفتاد هشتاد ساله می شد، و هی امروز و فردا می کنه تا شوهرش بمیره و اون ثروتی رو به دست بیاره؟! تنها فرقی که کار من با کار اون دختر داشت این بود که پای پول درمیون نبود، یا به ظاهر درمیون نبود: مصلحت جای عشق رو گرفته بود؛ امکانات جای عشق رو گرفته بود، من اگه می خواستم می تونستم با این عروسی، به خواسته ام برسم، و وقتی که جا پام سفت شد، کار و اعتباری پیدا کردم، یه تیپا نذر برزین کنم، ازش جدا شم، اونو مثل یه انار آب لیمو شده دور بیندازم و برم دنبال عشقم، کاری که خیلی ها کرده بودن چه دختر و چه پسر!
از این جور خیالات، داشت حالم به هم می خورد، داشت از خودم بدم می اومد اون خوشبختی و سعادتی که روی خرابه های احساسات یه نفر دیگه بنا می شه، به نظرم به لعنت سگ هم نمی ارزید.
درسی که از سهراب گرفته بودم، همه این جور فکرارو رد می کرد، من باید بد ذاتی رو از خودم دور می کردم، دلمو با عشق پر می کردم، دل شوهر آینده ام رو هم همین طور، من باید تولید عشق می کردم، مصلحت رو به سلاح خونه می بردم و تکه تکه اش می کردم و به جاش عشق می ساختم.
از مادربزرگم شنیده بودم که خداوند حکمتی داره که این همه آدم خلق کرده، حتماً برای هر کدومشون وظیفه و برنامه یی داره؛ وظیفه های بزرگ و کوچک، مثلاً ممکنه به یه نفر عمر شصت هفتاد ساله بده، فقط برای این که یه آدرس درست به کسی بده و مسیر زندگی اونو عوض کنه، یا یکی رو جائی بکنه تا دیگرون عبرت بگیرن! یا یکی رو اونقدر انسون و بزرگوار کنه که بقیه مردم ازش، درس انسانیت بگیرن، پس وظیفه ی من در این میونه چیه؟ خدا چه برنامه یی برای من داره؟ جواب این سؤالا رو هیچ کس نمی دونه، الا خود بزرگوارش.
شاید خدا می خواد، من عشق رو برای برزین معنا کنم؛ شاید برنامه خوندن کتاب سهراب رو برام چیده، تا عشق رو حلاجی کنم، از کلک دور بشم، و توی عشق یه رنگ بشم، شاید از اون سر دنیا منو ورداشته و آورده این سر دنیا تا به برزین بفهمونم عشق چیه؟ محبت یعنی چی؟ یا اگه این مردی که فقط با یه چشم گریه می کنه، غمی به دل داره با من از دنیای غم بیرون بیاد؛ شاید خواسته توسط من به این مرد بفهمونه که عشق هزارون معجزه داره، معجزه یی مثل کندن بیستون با تیشه فرهاد؛ مگه فرهاد کی بود؟ به غیر از یه جسم؟ جسمی که خسته می شه، کوفته می شه، به خواب و استراحت احتیاج پیدا می کنه؟ نه یه جسم خاکی نمی تونه چنین معجزه یی رو بکنه، بیستون، کار عشقه، کار دله.
پاک رویایی شده بودم، به وقتی از زندگیم برگشته بودم که از افسانه ها خوشم می اومد، افسانه ی شاهزاده یی که سوار اسب سُم طلا می شد و می اومد، از میون هزاران دختر خوشگل و اشرافی، دختری رو انتخاب می کرد که توی دستش غیر بادِ هوا هیچ نبود.
احساسات جوراجور، توی مغزم حضور پدا می کردن، می اومدن و می رفتن، خستگی خرده خرده داشت، خواب به چشمام می آورد، به خودم می گفتم:"
- تولید عشق، غیر ممکنه، عشق یه کالای مصرفی نیس... تازه او می خوای عشق رو به چه کسی بشناسونی؟ به یه مرد بیوه، به یه مردِ زن مرده، از کجا معلوم که اون، زودتر از تو عشق رو نشناخته باشه؟
"سعی می کردم به واقعیت ها برگردم، به عادیات زندگی، ولی خواب به چشمام اومد و منو از واقعیت و رویا، جدا کرد، به چنان خواب عمیقی رفتم که چیزی از مرگ کم نداشت، اگه در مدت خواب قلبم تپش نداشت یا سینه ام دم و بازدم رو فراموش می کرد، هیچ فرقی با مرده ها پیدا نمی کردم!"
******

"مَستِ خواب بودم که یکی تکونم داد و صدام کرد:"
- شمیلا!... شمیلا! چت شده که خوابت این قدر سنگین شده؟
"حرفای مادرم ادامه داشت، همین طور تکون دادن شونه ام:"
- ساعت چهار بعدازظهره؛ یه نفس خوابیدی تا حالا که چی بشه، صبحونه دُرُس و کامل که نخوردی، ناهار هم هیچی.
"پلک های چشمام چنون به هم چسبیده بود که به آسونی از هم باز نمی شد، هنوز نتونسته بودم چشمامو از هم باز کنم که صدای پدرم، توی گوشم پیچید:"
- چه بهتر که ناهار نخورده، وقتی که با برزین به گردش رفتن، حسابی غذا می خوره... یه دلی از عزا در می آره که مردک بیچاره، دچار تعجب بشه!
"مادرم گفت:"
- این کجاش خوبه؟!... یه دختر وقتی که مهمون کسی می شه، نباید مثل قحطی زده ها به جون غذاها بیفته و این فکرو برای اون کس به وجود بیاره که دختر انتخابیش، سیرمونی نداره!
"با هر زحمتی که بود چشمامو وا کردم، مادرم این دفعه یه جور دیگه سؤالش رو مطرح کرد:"
- راسی چت شده شمیلا از ظهر تا حالا، دو سه بار اومدم بالای سرت، صدات زدم، اما بیدار نشدی، اگه امشب با برزین قرار نگذاشته بودی، بیدارت نمی کردم، می ذاشتم سیرِ دلت بخوابی.
"و روش رو به طرف بابام برگردوند:"
- طفلکی روز و شبشو گم کرده...! شبا تا دیروقت بیدار می مونه، در عوض روزا مجبور می شه بخوابه.
"این دفعه، منو مخاطب قرار داد:"
- خیال نکن ما نمی فهمیم تو شب ها رو تا صبح بیداری؛ حق هم داری، این روزا فکر و خیالت کن نیس.
"پدرم، درحالی که اتاقمو ترک می کرد، گفت:"
- از جات بلند شو شمیلا، ما باید ساعت هفت به مطب دکتر برزین بریم، اون معمولاً بین ساعت هفت و نیم، هشت، در مطبشو تخته می کنه.

تا آخر ص 105

R A H A
08-14-2011, 01:13 AM
فصل 12

به دنبال راهی بودم تا خار حسادت رو از توی دلم بیرون کنم، حسادتی غریب، حسادتی غیر منطقی، نمی دونسم این چه احساسیه که به جونم افتاده، هنوز نه من مال برزین بودم و نه او مال من؛ هیچ تعهدی به هم نداده بودیم، حتی یه کلمه عاشقونه میون ما رد و بدل نشده بود؛ تازه تصمیم داشتم اون شب، به طور جدی باهاش وارد بحث بشم، خودمو به او بشناسونم و اونو بشناسم.
ممکن بود بعد از شناختن روحیه همدیگه به این نتیجه برسیم که آبمون توی یه جوب نمی ره، بهتره هر کدوممون، سی خودمون بریم؛ دنبال کسی بگردیم که به درد زندگیمون بخوره، پس این حسادت چه معنایی می تونس داشته باشه؟ یعنی من از اون دخترا بودم که دلم می خواس خیلی ها عاشقم باشن و من عاشق هیچ کس؟! نه! من این اخلاقو نداشتم. مرض جلوه گری و خودرو توی دل مردا جا دادن و خودشون رو کنار کشیدن و بی اعتنایی نشون دادن، به من سرایت نکرده بود، بلکه دلم می خواس، همون کسی رو از صمیم قلب دوست بدارم که عاشقمه؛ و این کس فقط می تونس یه نفر باشه.
اون وقت تنها نبودم که بتونم خلوت کنم، عقل و دل و احساسات رو به جون هم بیندازم و از درگیری اونا، نتیجه یی بگیرن؛ اون وقت میون چند دفر غریبه و آشنا نشسته بودم، هول بَرَم داشته بود که:"
- نکنه حسادت، خودشو روی صورتم پهن کرده باشه، و همه بدونن که چی توی دلم می گذره.
"برای اون که از این حالت فرار کنم، برای این که حسادتم رو پنهون کنم، در مغزم دنبال سؤالی، حرفی می گشتم، تا حال و هوای اون جا رو تغییر بدم، نه! چرا به خودم دروغ بگم، به دنبال یه حرف یا سؤال بودم تا با مطرح کردنش، حال و هوای خودمو تغییر بدم، این سؤال رو، با یه کمی فکر کردن، پیدا کردم و بر زبون آوردم:"
- مگه نمی گین تو آلمان، روزای شنبه و یه شنبه تعطیله، پس امروز دکتر تو مطبش چه می کرده؟
"این سؤال، ذهن همه ی حاضران رو به جایی دیگه برد، مادرم وظیفه دیلماج رو به عهده گرفته بود، هر چی من می گفتم برای اونا ترجمه می کرد، به خصوص برای ژاکلین، و هر چه اونا می گفتن برای من! تا همگی مون در محدوده ی گفت و گوهامون قرار بگیریم. بعد از اون که ترجمه مادرم تموم شد، خودش به حرف دراومد و جواب سؤالمو داد:"
- برزین، روزای تعطیل هم کار می کنه، اما فقط برای ایرونیا، بدون اون که از مریضا پولی بگیره، معمولاً در این روزا، ده پونزده مریض رو صبح ها معاینه می کنه و همین قدرا بعدازظهر.
"لزومی نداشت که مادرم این حرفشو برای بقیه ترجمه کنه، اونا برنامه ی کار برزین رو می دونستن، پدرم دنبال حرف مادرمو گرفت:"
- اگه صبح دیدی که من یه گفت و گوی طولانی با برزین داشتم، به اون خاطر بود که مشتری نداشت، یعنی اولش ازش پرسیدم که آیا مریض داره یا نه، جواب داد که فعلاً مشتری نداره... اینو بهت بگم برزین آدم رُِک و راستیه، وقتی که مریض پیشش بیاد، بی هیچ تعارفی به اونایی که بهش تلفن می کنن می گه کار داره و بهتره یه وقت دیگه تلفن کنن.
"این حرفا، برزین رو توی چشم من، قدر داد، بزرگش کرد. خوشحال شده بودم که ایرونیا توی غربت هم به داد هم می رسن. خوشم اومده بود که ایرونی، هر جایی که هس ایرونیه، با همون اعتقادات خاص خودش، با همون ایمون و عاطفه ایرونی.
مادرم به حرفای بابام چاشنی شوخی زد:"
- این بابات هم از اون رندای روزگاره! معمولاً می ذاره شنبه و یه شنبه مریض بشه، یعنی روزایی که دکتر برزین، از بیمارا ویزیت نمی گیره.
"پدرم حرف مادرمو تکمیل کرد:"
- برزین روزای دیگه اون قدر درآمد داره که نیازی نداره با کار کردن در روزای شنبه و یه شنبه درآمدش رو بالا ببره... این روزا، برزین نه تنها چیزی در نمی آره، بلکه حقوق منشی اش رو هم صد و سی و پنج درصد بیشتر می ده... آخه قیمت کار در آلمان، در ساعات اضافه و روزای تعطیل، خیلی زیادتر از روزای عادیه.
"باز حرفی میون ژاکلین و شوهرش رد و بدل شد، مادرم ترجمه اش کرد:"
- ژاکلین از شوهرش سؤال کرده که تو و برزین، کی عروسی می کنین؟
- بهش بگو فعلاً نه به باره نه به داره!
"مادرم حرفم رو برای ژاکلین ترجمه کرد، مطمئن هستم که اون جور ترجمه کرد که خودش می خواست، چون که با زن آلمانی، حرفی زد که برام عجیب اومد، ژاکلین گفته بود:"
- بعد از عروسی کاری کنین که زود بچه دار نشین تا بتونین از زندگی لذت ببرین، بچه ها دس و پا گیرن و نمی ذارن زن و شوهرای جوون به گردش و تفریحشون برسن.
"مادرم این حرف رو، ترجمه کرد، وقتی که ترجمه مادرم تموم شد باز ژاکلین به حرف اومد و باز مادرم ترجمه اش کرد:"
- ژاکلین می گه اگه بچه دار شدی، مبادا خودت به بچه ات شیر بدی! هیکلت خراب می شه.
"از این حرفش بوی عاطفه و محبت نمی اومد، راسی از پیشنهاد ژاکلین بدم اومده بود، تا جایی که مطالعه داشتم می دونسم بهترین غذا برای نوزاد شیر مادره، به خودم گفتم:"
- خاک تو سر مادری که برای شل و ول نشدن سینه اش، از غذای بچه اش بزنه! این اروپاییا چقدر بی انصافن، به ریخت و قیافه شون، بیشتر از بچه شون اهمیت می دن.
"صحبتمون بیش از این ادامه پیدا نکرد، چون که مادرم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و به بابام گفت: "
- ساعت شش و نیمه، از جاتون بلند شین و برین.
- من که آماده ام، هر وقت شمیلا قصد کنه راه می افتم.
"ماریا، نگاهی به استیو انداخت و با فارسی دس و پا شکسته اش از او خواست:"
- استیو، ببرشون... در ضمن به برزین بگو، تا وقتی که شمیلا به همسایگی مون نیومده بود، بیشتر شبا، پیش ما می اومد، چی شده که این سه چار روزه، همه اش توی مطبشه؟ حتی شبا هم اونجا می خوابه.
"استیو سرشو به نشونه ی قبول کردن، تکون داد، پدرم باز شوخی اش گل کرد:"
- رفتن پیش برزین، مثل این می مونه که آدم از اعتبار لیلی استفاده کنه و مجنون رو به زحمت بیندازه!
"مادرم از این حرف خندید، اما بقیه ساکت موندن، ماریا هم با اون که بفهمی نفهمی یه خورده فارسی می دونس، اصلاً نخندید، برای اون که متوجه منظور بابام نشد.
وقتی که ما سه تایی، یعنی من و بابام و استیو، از آپارتمان بیرون می اومدیم، صدای مادرمو شنیدم:"
- استیو همون جوری که شوهرمو می بری، بَرِش گردون، دیر نکنین، غذایی که براتون می خوام بپزم سرد می شه.
"بابام بهم گفت:"
- این مامانت هم چقدر کاراشو بزرگ می کنه، یه املت سوسیس، کالباس و پیاز که وقتی نمی بره، تازه وقتی هم که برگشتیم می تونه ماهیتابه رو، روی چراغ گاز بذاره و چن دقیقه بعدش، یه شادم سردستی گرم رو، بیاره بگذاره مقابل مهمونا.



☺☺☺☺☺

"باز سوار فولکس استیو شده بودیم، این دفعه دوم بود که سوار ماشین این مرد می شدم، یه دفعه وقتی که از تهرون اومدم، و حالا که می خواستم به ملاقات مردی برم که امکان داشت در آینده شوهرم بشه، به ملاقات برزین.
از موقعی که اومده بودم مونیخ، احساساتم نسبت به آدم ها، دائماً تغییر می کرد، اولش که استیورو دیده بودم یه جوری درباره اش حساب باز کرده بودم، و حالا فقط برای من یه دوست خانوادگی بود؛ یه دوستی که نه دیدنش خوشحالم می کرد و نه ندیدنش، غمگینم! نوعی احساس بی تفاوتی نسبت به او پیدا کرده بودم به خصوص از وقتی که فهمیده بودم صاحب داره!
اما احساسم نسبت به برزین، در این چن روزه، خیلی بالا و پایین شده بود، وقتی که فهمیده بودم خواستگار منه بدون اون که منو ببینه و بشناسه، اونو یه احمق فرض کرده بودم، آخه توی کتابا و مجله ها زیاد خونده بودم که زنا و مردایی که همدیگه رو می شناختن هم، پس از ازدواج، پی برده بودم که اخلاق و رفتارشون با هم نمی خونه. اون وقت، یه مرد تحصیلکرده، حاضر به ازدواج با دختری بشه که اون سر دنیا زندگی می کنه و حتی یه دفعه هم اونو ندیده... بعدش همون مرد، منو مختار بذاره که باهاش عروسی بکنم یا نه، بعد با یه چشم گریه کردنش، اونو برام تبدیل به یه معما کرده بود، و آخر سر هم شنیده بودم که اون قدر فعاله که روزای تعطیل هم کار می کنه، اونم مفت و مجانی برای کمک به هموطنانش.
در این مدتی که توی آلمان بودم، همه از برزین خوب می گفتن، پدر و مادرم به من تلقین می کردن که مردی بهتر از این نمی تونم پیدا کنم، بقیه آدمایی هم که می شناختم، هم از برزین خوب می گفتن و هم کارارو تموم شده تلقی می کردن، انگاری دلشون رو صابون زده بودن تا یه شام حسابی، به خاطر عروسی من و برزین بخورن.
اگه بگم تحت تأثیر تلقینای پدر و مادرم و حرفای آشناها قرار نگرفته بودم، دروغ گفتم، اون حرفا، خیلی روم تأثیر گذاشته بود، منو برای شناختن برزین کنجکاو کرده بود، راحت تر بگم منو بفهمی نفهمی بهش علاقمند کرده بود.
اما یه جور لجبازی توی من پیدا شده بود و وادارم می کرد که علاقه امو به برزین، فقط یه کنجکاوی بدونم.
ماشین توی خیابونای مونیخ در حرکت بود، خیابونایی که به هر جاش نگاه می کردی، درخت بود و سبزه. پیدا بود که شهرداری اون شهر، یه وجب خاک خدارو هم بی مصرف نذاشته؛ نگاه کردن به این منظره ها، برای من که عاشق طبیعت و سرسبزیم، یه موهبت بود، ولی یه دنیا فکرای جورواجوری که به مغزم می اومدن، بهم مجال نمی دادن تا از طبیعت لذت ببرم.

R A H A
08-14-2011, 01:14 AM
با اون که هنوز چند دقیقه یی به ساعت هفت بعدازظهر مونده بود،از تاریکی هوا خبری نبود،هوا روشن روشن بود؛هیچ اثری از تاریکی توی آسمون دیده نمی شد،و این برام عجیب بود،به پدرم که جلوی ماشین،کنار استیو نشسته بود و یه روند با او حرف می زد گفتم:
-بابا،مثل این که اینجا دیرتر از تهرون غروب می شه.
پدرم حرفمو تایید کرد:
-همین طوره که می گی،هر چه هوا رو به گرمی می ره،روزای این جا طولانی تر می شه،وسطای تابستون،خورشید بین ساعت نه و ده غروب می کنه.
و بعد،به حرفاش اضافه کرد:
-تازه کجاشو دیدی؟اگه از مرز آلمان بیرون بزنیم به سوئد و نروژ بریم،با یکی از عجایب آفرینش روبرو می شی.تقریبا هر شش ماه یه بار،طلوع و غروب آفتابو می بینی؛یعنی شش ماه در اونجا شبه و شش ماه روز.
حرفش برام عجیب بود،تصور این که می شه آدم در کشوری زندگی کنه که شش ماه رنگ آفتابو نبینه و شش ماهم توی تاریکی به سر ببره،برام مشکل بود،برای همین هم گفتم:
-این که وحشتناکه!
بابام حرفمو تصدیق کرد:
-اولش من هم فکر می کردم وحشتناکه؛اما آدمیزاد به همه چی عادت می کنه حتی به بدبختی!با این همه،در آماری که گرفتن،میزان افسردگی در این کشورها خیلی بالاس،همین طور میزان خودکشی؛به خصوص میون جوونا.
-منو اگه بکشن حاضر نیستم توی کشورایی زندگی کنم که شب و روز،معناشونو از دس دادن.
پدرم دنباله این بحث رو نگرفت و با استیو،دوباره مشغول صحبت شد،من هم به عالم خیالاتم برگشتم؛خیالاتی که زمون شون خیلی کوتاه بود.چون که بعد از گذشتن از یه چارراه،استیو ماشینشو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد،من و پدرم هم پیاده شدیم.
ساختمونی که در برابرمون بود،از اون ساختمونای کهنه بود،ولی معلوم بود که حسابی بهش رسیدن،چون که ظاهرش با همه کهنگی چشمگیر بود،یه لنگه در ساختمون باز بود؛ساختمونی با آجرهای قرمز و حداقل به دو سانت باریک تر از آجرهایی که توی تهرون،برای ساختمون سازی ازشون استفاده می کردن.
استیو،بعد از پیاده شدن به طرف پارکومتر رفت،چن سکه توش انداخت یه دقیقه هم طول نکشید که از زیر پارکومتر،یه نوار کاغذی بیرون زد،استیو اون نوار کاغذی رو از پارکومتر جدا کرد و برد گذاشت پشت شیشه جلویی ماشینش.
بابام برام توضیح داد:
-این جا آدم باید برای همه چیز پول بده،برای ایستادن،برای نفس کشیدن،حتی برای سر سبک کردن!...نگاه کن سرتاسر خیابونا،پارکومتر فلزی کاشتن که کسی نتونه،چند دقیقه هم مجانی جایی،اتومبیلش رو پارک کنه.
استیو که بهمون رسید،سه تایی وارد اون ساختمون شدیم،ساختمونی که کنار درش،یه تابلوی برنجی بود که به لاتین یه چیزایی روش نوشته شده بود،زیر حرف لاتین،با حرف ریز به فارسی نوشته شده بود:دکتر برزین فکری-متخصص بیماری های کودکان و داخلی.
ساختمون دو طبقه بیشتر نداشت،طبقه پایین دو آپارتمان مسکونی مقابل هم قرار داشتند و پله هایی از کنار یکی از این آپارتمان ها به طرف طبقه بالایی می رفت،پله هایی پاکیزه و مرتب.
شروع کردم به شمردن پله ها،تا به پاگرد برسیم.نه تا پله بود،از پاگرد تا طبقه بالایی هم نه تا پله دیگه.در این طبقه هم دو آپارتمان وجود داشت،درست روبروی هم،مثل طبقه همکف،کنار در یکی از آپارتمان ها هم یه تابلو برنجی بود،مثل تابلوی دم در،منتها در قد و قواره کوچک تر،با همون مضمون.
درهر دو آپارتمان بسته بود،پدرم زنگی رو که زیر تابلو قرار داشت،با انگشتش فشار داد،زنگ به صدا در اومد و چند لحظه بعد در باز شد و لای لنگه در و چارچوب،یه زن بالا بلند پیدا شد،با روپوش سفید،یه زن بالا بلند و قشنگ،چی دارم می گم یه طاووس سفید پیدا شد و به آلمانی به ما بفرما زد.من از اشاره دستش متوجه شدم که داره مارو به داخل دعوت می کنه؛وگرنه من که زبونشو نمی فهمیدم.
اون زن خیلی خوشگل بود،از اون زنایی که نگاه هر مردی رو،به دنبال خودش می کشونه،با موهایی بلند و صاف،که مثل آبشار طلا ریخته بود رو دوشش،با صورتی ملیح و خندون.
در اون چن وقتی که مونیخ بودم،زن و دختر خوشگل کم ندیده بودم،اما اونا با همه قشنگی شون،با همه شادابی شون،نمک نداشتن،ولی این دختر هم قشنگی و شادابی رو داشت و هم به پارچه نمک بود.
ما روی مبل های راحتی که توی سالن انتظار بود نشستیم،اون زن هم رفت پشت میزش،روی صندلی گردونش نشست،چی دارم می گم.اون زن مثل یه طاووس مست،به قول شاعرا خرامید و پشت میزش قرار گرفت!واقعا که همه چیز تموم بود اون زن،متانت داشت،لبخندی که به روی صورتش جا گرفته بود،لبخندی صمیمی بود،چشمونش مثل رنگین کمون،همه رنگی در خود داشت و مهربون بود،من که دختری بودم و به قول اطرافیام،چیزی ار خوشگلی کم نداشتم،وقتی که خودمو با اون توی ترازو می ذاشتم و می سنجیدم،می دیدم از حیث قشنگی،خیلی از من سنگین تره.
مات،به منشی برزین نگاه می کردم که داشت با پدرم و استیو حرف می زد،یه دفعه وسط حرفشون،همه شون به خنده افتادن،از بابام سوال کردم که ماجرا از چه قراره؟پدرم در جوابم گفت:
-خانوم منشی از من پرسید،توی دفتر فقط اسم یه بیمار نوشته شده،آیا بقیه همراهای بیمارن؟من در جوابش گفتم:بیمار اصلی منم،استیو هم همراهمه،ولی تو اومدی تا دکترو معالجه کنی!
شوخی ظریفی بود،من هم به خنده افتادم.منشی،تلفنی با برزین ارتباط برقرار کرد،چند کلمه یی با او حرف زد،و بعد به پدرم اشاره کرد که بره به اتاق دکتر،پدرم رفت و من موندم و استیو و خانوم منشی؛یعنی سه نفری که دوتاشون می تونستن همزبون باشن،فقط من میون شون بودم که سر از حرفاشون در نمی آوردم.
چند دفعه منشی منو خوب برانداز کرد و یه چیزایی به استیو گفت،می دونسم که دارن درباره من حرف می زنن،اما مقصودشون و معنای حرفاشون حالیم نمی شد.
بیشتر از نیم ساعت،پدرم نزد دکتر بود،این مدت برای معاینه مردی که یا هیچ دردی نداشت،یا فوقش رودل کرده بود،به نظرم زیاد اومد،حدس زدم که حتما حرف اون دوتا گل انداخته و دارن آسمونو به ریسمون می بافن،بعد از این که پدرم از اتاق دکتر برزین بیرون اومد،ازش خواستم:
-به گمونم وقتی که شما نبودین این دوتا داشتن در مورد من حرف می زدن،ازشون بپرس چی داشتن می گفتن.
پدرم،استیو رو کناری کشید و با او چند دقیقه یی مشغول گفت و گو شد،بعدش رو به من کرد و گفت:
-خیالت راحت باشه شمیلا،داشتن ازت تعریف می کردن،خانوم منشی به استیو گفته وقتی اومدین تو،برای یه لحظه فکر کردم که شاید خانم دکتر زده شده!بهش گفته تو خیلی شبیه زن دکتری!
بابام هنوز حرفاشو تموم نکرده بود که برزین از اتاقش اومد بیرون،تو روپوش سفید دکترا،قیافه اش به نظرم جذاب تر اومد،شخصیت برزین تو اون لباس،بیشتر شده بود،بی اختیار به احترامش،از جام بلند شدم و سلامی روی زبونم اومد.
برزین جوابمو داد و به روم لبخند زد،نگاهش به من خریدارانه بود:
-چه لباس راحت و قشنگی پوشیدین...
مثل این که حرفای دیگه یی هم می خواس بگه،که بابام نذاشت،اومد توی حرفش،و به شوخی گفت:
-قرار نبود از همین حالا،حرفاتونو شروع کنین،بذارین اول من و استیو بریم،بعدش هرچی خواستین از همدیگه تعریف کنین.
و استیو رو با خودش راه انداخت،یه دسی به عنوان خداحافظی برای خانم منشی تکون داد و پرسید:
-برزین،این منشی ات هنوز شوور نکرده؟
جواب برزین منفی بود،پدرم به شوخیش ادامه داد:
-بهش بگو زن من،حالا حالاها خیال مردن نداره،اگه منتظر خواستگاری منه ول معطله!
بهترین راه برای بازداشتن از ادامه دادن پدرم به شوخی هاش،سکوت بود.


تا آخر صفحه130

R A H A
08-14-2011, 01:15 AM
فصل 13


دکتر برزین روپوش سفیدشو از تنش در آورد و گَل میخ چوب رختی دیواری سالن انتظار آویزان کرد و با اشاره از من خواست که راه بیفتیم.
قبل از اون که از مطب بیرون بیایم،منشی آش مطلبی به یادش انداخت،برزین چترش رو که به یه میخ دیگه ی چوب رختی آویزان بود برداشت و وقت بیرون آمدن از مطب به منشی ش گفت:-گودناخ.
حدس زدم که باید یه جمله یی به معنای شب بخیر باشه،منشی هم همون عبارت رو در جوابش گفت.
اومدیم خیابونه چارلز فیلد،آسمون هنوز روشن بود،البته نه به روشنی ساعتی پیش،از اینکه دکتر با خودش چتر آورده بود گرفتار تعجب شدم و پرسیدم":
-توی این هوای لطیف،زیر این آسمان صاف چه احتیاجی به چتر؟
برزین با خنده جوابمو داد:
-میگن هوای مونیخ،اخلاق زنا رو داره،هر وقت ویرش بگیره ابری میشه و بارون میاید.
یاد یکی از دوستام افتادم که عشق،شاعرش کرده بود غلط و قولت یه چیزایی سر هم میکرد.مثل:
دلم دریاس،دریا توفانیس هوای چشمم امشب بارانیست،
برزین بهم فرصت نداد تا به یاد دوستم باقی بمونم و پیشنهاد کرد:
-تو که مونیخ رو خوب نمیشناسی،پس بذار من بهت پیشنهاد بدم که کجا بریم.
سرمو به نشونه ی قبول،تکان دادم و برزین گفت:
-توی این ساعت بهترین جا میدون عشاقه،میدون سنت ژاکوب،اما راهش طولانیه،حداقل نیم ساعت سه ربع باید پیاده خیابونا رو کز کنیم.
اشاره یی به خودم کردم و گفتم:
-یه نگاهی به من بینداز،من لباس مهمونی تنم نکردم،هم لباسم راحته هم کفشام.
خنده یی توی صورتش بخش شد:
-پس بزن بریم.
و ما باهم به راه افتادیم،دوش به دوش هم و پا به پای هم،اگه ما زن و شوهرها نامزد بودیم،میتونستیم دستامونو توی هم گره بزنیم و صمیمانه تر راه برویم،اما هنوز هیچ اتفاقی نفیتاده بود.حتی هیچ مذاکره یی جدی میون ما نشده بود.در نتیجه به راهمون ادامه دادیم،مثل دو تا غریبه یا دو دوستی که اونقدرها باهم صمیمیت ندارن و شروع کردیم به صحبت کردن.
برزین از همون مطب سعی کرده بود باهم صمیمی بشه،تشریفات رو کنار بگذره و با من رفتاری دوستانه داشته باشه،برای همین هم توی مطب، یه دفعه به جای شما،منو تو خطاب کرده بود ولی نمیدونم چه موقع قدم زدن،خودمونو ناچار دیدیم که کمی رسمی باهم صحبت کنیم.
پیش بینی برزین غلط از کار در اومد،راهی که اون فکر میکرد ما میتونیم نیم ساعت یا سه ربع از زیر پاهامون در کنیم،بیشتر از یه ساعت و نیم طول کشید.
اما زیادی مسافت چندان خودشو به رخمون نکشید چون که در طول راه یا من حرف میزدم یا اون،یا من میپرسیدم یا اون.به میدون سنت ژاکوب که رسیدیم،یه دونههای ریزی که کفّ میدون بود،زیر کفشامون میشکست و چرق صدا میداد،برام وجود اون دونه ها،صدای شکستنشون برام عجیب بود،برزین متوجه حالت من شد و برام توضیح داد:
-حالا که شب نزدیکه،ولی روزا این میدون کفتار بارون میشه،مسافرا میان اینجا،یه مارک یا نیم مارک ارزن میخرن و توی دستشون میگیرن .یهو دهها کفتر رنگا رنگ میان از سر و کول شون بالا میرن،و بعد برای خودشون جایی پیدا میکنن که از روی دست مسافرا ارزانها رو نوک بزنن...یه روز صبح یا بعد از ظهر میایم اینجا،واقعاً تماشاییه.
-کفترا از مسافرا و آدمها نمیترسن؟
جواب معنی داری به من داد:
-مگه کسی از لطف و مهربونی میترسه؟
و توضیحی به حرفش اضافه کرد:
-اگه کفتر رو شکار نکنان،سنگ نزنن،آب و دون بدن،دیگه موردی برای ترسشون از آدما نمیمونه.
دور تا دور میدون رو نیمکتهای چوبی گذاشته بودند،میدون سنت ژاکوب،سرسبزترین و قشنگترین میدونی بود که تا اون وقت دیده بودم،دنبال یه نیمکت خالی میگشتیم،روی هر نیمکتی دو نفر نشسته بودن و سرگرم حرف و حدیث خودشون بودن.یعنی روی هر نیمکتی یه دختر و پسر،یا یه زن و مرد.به برزین گفتم:
-مثل اینکه توی این شهر،آدم مساله دار کم نیست.
خندید و گفت:-کاش همه ی مسالهها به دل ختم میشد.
نیمکتی برای نشستن پیدا نکردیم،همه ی نیمکتهای چوبی پر بودن،کنار درختی روی فرشی از چمن نشستیم.توی راه تقریبا بیشتر حرفامونو بهم زده بودیم،برزینی که مقابلم نشسته بود،دیگه همون برزینی نبود که تا یه ساعت پیش برام حالت یه غریبه،حالت یه معما داشت،دیگه خوب میشناختمش،دیگه از زیر و روی زندگیش خبر داشتم،اونم یه چیزایی در مورد من میدونست.
بدون اینکه من بخوام برام تعریف کرد که در یک تصادف همسرش رو از دست داده و همینطور نوزادش،.بهم گفت که توی اون تصادف فقط اون زنده موند و یه خرده زخم برداشت که خوب شده بود و یه چشمش رو هم از دست داده بود،یه چشمش مصنوعی بود.اما بقدری ماهرانه چشم مصنوعی رو توی حدقه جا داده بودن،به قدری رنگ چشمارو خوب انتخاب کرده بودن،که اگر کسی از این ماجرا خبر نداشت محال بود که متوجه بشه یه چشم برزین مصنوعیه.بعد از اون تصادف،اون هیچ وقت پشت رل ننشسته بود،برای این بود که ملاحظه میکرد با یه چشم نتونه،موقع رانندگی دیده کافی داشته باشه و سبب بشه به دیگران خسارتهای مالی و جانی وارد بشه.
چمنی که روش نشسته بودیم،مختصر نمیداشت،برای همین حواسمون به نیمکتها بود تا به محض خالی شدن یکی از اونا،تغییر جا بدیم.زیاد منتظر نماندیم،انگار یه زوجی از زوجایی که به میدون سنت ژاکوب اومده بودن،حرفاشون تموم شد،یا باهم به توافق رسیدن،بلند شدن رفتن،ما هم وقت از دست ندادیم از جامون بلند شدیم و رفتیم روی اون نیمکت نشستیم،وسط میدون یه آب نما بود و دور تا دورش درختایی که شاید از عهد دقیانوس تا حالا سالم مونده بودن.دیگه رطوبت چمنها ازارمون نمیداد،برزین چترشو روی نیمکت کنار پاش گذاشته بود،همین تغییر جا دادن،رشته ی کلام رو از دستمون بیرون کرده بود.
دو سه دقیقه یی به سکوت گذروندیم،انگار دنبال حرف میگشتیم برای گفتن.
برزین به سکتمون بالاخره با سوالش خاتمه داد:
-پرندهها رو دوست داری؟
-خیلی....هر چی باشه پرنده هام از زیباییهای خلقتاً..
-دلت میخواد یه قفس داشته باشی با دو تا فنچ یا دو تا موقع عشق؟
جوابشو رک و راست دادم:
-نوچ،....هیچ پرنده یی رو توی قفس دوست ندارم....وقتی که میبینم بعضیها پرنده یی رو توی قفس انداختن،این فکر به سرم میاد که آزادی رو زندونی کردن.
تبسمی مردانه روی لبانش نشست.:
-نه تنها صورتت،نه تنها حالاتت مثل پونه س،بلکه مثل اون هم فکر میکنی
.و صبر نکرد تا حرفی از من بشنفه،یا عکس العملی از من ببینه،از جاش بلند شد و به طرف دکّه ی ساندویچ فروشی کینگر رفت،دکّه یی که وسط درختا کار گذاشته شده بود و به اونایی که به میدون سنت ژاکوب میآمدند سرویس میداد.انگار برزین فکر میکرد که حرفش عکس العمل و جوابی ندارد.در حالی که برای من کلی مساله وجود داشت.
بهم برخورده بود،به اجبار از شهلا بودن دست کشیده بودم و شده بودم شمیلا،و حالا برزین منو به چشم پونه نگاه میکرد،توی صورتم توی حرفام توی حرکاتم دنبال پونه میگشت.پونه کی بود؟همون زنش که توی تصادف از دست داده بود.ظرف چند روز،دوبار داشتم تغییر شخصیت میدادم.
از خودم پرسیدم:
-پس کی میتونم خودم باشم؟شهلا باشم؟از وضعی که پیش آمده بود معلوم بود،برگشت به شخصیت اصلیم غیر ممکنه.
برزین برگشت،دو تا ساندویچ کالباس دستش بود و دو تا نوشابه،یکی از اون نوشابه رنگیها برای من،و یکی هم برای خودش.توی هر دستش یه ساندویچ بود و یه نوشابه،برزین سهم منو بهم داد و باز نشست کنارم.ازش پرسیدم:
-راستی شبی که رفته بودیم رستوران چینی،دیدم که تو داری گریه میکنی،من هیچ وقت فکر نمیکردم که یه آهنگ آلمانی این قدر روت تاثیر بگذره.
جواب داد:-اون آهنگ،آلمانی نبود،یه آهنگ یونانی بود،آهنگی که پونه خیلی دوست داشت...شاید به نظرت عجیب اومده که چرا من با یه چشم گریه میکردم،بهت گفته بودم که یه چشمام مصنوعی یه.
و قبل از اون که اون حرف رو بزنه،فکرم به جاهای دیگه رفته بود،به پیش پونه رفته بود،پیش نه زنی که توی عمرم نه دیده بودمش و نه میشناختمش،پیش زنی که دیگه توی دنیا،حضور فیزیکی نداشت.اگه هم چیزی ازش مونده بود،یه تن آش و لاش شده زیر خاک بود،یه تن بی روح،با استخوانهای از هم جدا شده.
به خودم گفتم:
-نه بابا این مرد،کاراش همچی بی حساب کتاب هم نیست،کاراش از روی برنامه س،میخواد از من به عنوان یه دفتر خاطرات استفاده کنه،میخواد با هر نگاهی که بهم میندازه به یاد پونه بیفته.
توی این فکرا بودم که باز برزین به حرف در اومد:
-اگه یادت باشه بهت گفتم میتونی با من ازدواج نکنی،این حق مسلم توئه که یه مرد یه چشمی رو،برای زندگیت انتخاب نکنی.
میخواستم فریاد بزنم و بهش بگم:
-من با ناقص جسمی تو میتونم کنار بیام،اگه قبل از آشنایی با من،یکی از چشمات رو از دست داده یی،چندان برام مهم نیست،اتفاقه.چنین اتفاقی میتونست بعد از ازدواج من و تو بیفته،ولی مشکل من یه جای دیگه س،تو ناقص روح داری.با این ناقص نمیتونم چه جوری کنار بیان.آخه کدوم دختر،کدوم زن حاضر میشه،یه عمر کنار مردی زندگی کنه که خودشو تی یه محدوده ی زمانی اسیر کرده،محدوده زمانی عشقش به یه زن دیگه؟و باز میخواستم ازش بپرسم:-ببین برزین،تو که به این راحتی از پونه حرف میزانی،اصلا همه ی فکر و ذکرت شده پونه یی که زیر یه خروار خاک پوسیده،اگر من در کنارت باشم و به اشتباه اسم تو رو عوضی بگم،اسم یه مرد دیگه ببرم،چه حالی پیدا میکنی؟خوشت میاد با زنی زندگی کنی که بدنش توی خونه ته ولی روح و قلبش توی یه عالمه دیگه؟اصلا میتونی چنین زنی رو تحمل کنی؟
هزار و یه حرف و سوال،به ذهنم رسیده،اما شهامت گفتنشو نداشتم،برزین که منو ساکت دید به حرف در آمد:
-اگه بازم میخوای فکر کنی،اگه به وقت بیشتری برای تصمیم گرفتن احتیاج داشته باشی،من حرفی ندارم،من صبر میکنم یه روز دیگه،دو روز دیگه،یه هفته دیگه.
وسط حرفش اومدم و گفتم:
-مساله ی چشمت اصلا برام مهم نیست،فقط میخوام در مورد پونه بیشتر بدونم.
یادم رفته بود که براتون بگم وقتی که برزین از پونه حرف میزد،یه حالت خاصی پیدا میکرد،حالتی که با غم و عشق قاطی شده بود،برزین میون چمنها به نقطه یی خیره شد،انگار خجالت میکشید وقتی از پونه حرف میزانه،نگام کنه،اون وقت گفت:
-قصه ش زیاد مفصل نیست،وقتی که تهران بودم با پونه آشنا شدم،مادرش با مادرم از خیلی وقتا پیش رفت و آمد داشتند،برای همین هم اگر ادعا کنم که اون مقابل چشمانم رشد میکرد،دروغ نگفتم،از همون بچگی بهش علاقه داشتم،چه جوری بگم حتی پدر و مادرم هم دوستش داشتن،بخصوص پدرم،که هر وقت پونه رو میدید بهش میگفت،بالاخره تو عروس من میشی...همونطور هم شد،هنوز دانشجو بودم و پونه تازه دیپلمش رو گرفته بود که پدرم وسایل عروسی ما رو راه انداخت،یعنی عشق را به زندگیم فرستد.پس از عروسی ما باهم به آلمان آمدیم،من تحصیلاتم رو توی دانشگاه ماکسی میلان مونیخ ادامه دادم،اونم دلش میخواست به دانشگاه بیاد و مدرکی بگیره،کاری برای خودش دست و پا کنه،که حامله شد و این فرصت رو از دست داد،بچه مون که به دنیا اومد،به اوج خوشبختی رسیدم،تا این که اون اتفاق افتاد،....
بغضی راه گلوی برزین را گرفت،بارم خیلی چیزهای دیگه معلوم شده بود،از جمله معنی نگاه مهربون آقای فکری پدر برزین رو فهمیده بودم،این خیال به سرم، اومد که او هم به چشم عروس از دست رفته ش نگاه میکرده.
هم برزین بغض کرده بود هم آسمون.نمی دونام چه وقتی اون همه ابر توی آسمون اومده بودن و چراغهای میدون سنت ژکوب توی خیابون شون روشن شده بودن.
برزین بغضشو فرو خورد اما بغض آسمان ترکید.رعد و برقی زد و ابرارو شکافت و به دنبالش بارون سرازیر شد.دل آسمان حسابی پر بود.برزین چترشو باز کرد و گفت:
-توی این بارون نمیشه نشست و حرف زد،بهتره بریم یه جای دیگه،یه جای سرپوشیده،مثلا همون رستوران چینی.
بدون اینکه حرفی بزنم،با حرکت سر موافقت کردم،من و برزین زیر یه چتر قرار گرفته بودیم تا از میدون به خیابن برسیم و اونجا سوار تاکسی بشیم،یعنی من زیر چتر برزین قرار گرفته بودم که خیس نشم،زیر چتر مردی که میخواست من شهلا نباشم،شمیلا نباشم،فقط پونه باشم.

R A H A
08-14-2011, 01:18 AM
فصل 14


«زیر چتر برزین بود مو بارون، آبشار وار برسرمون میبارید، آسمون یکی بود، چتر هم یکی بود، ولی منوبرزین دونفربودیم، دونفربا روحهای جدا،با دوجسم متفاوت، یکی با خصلتهای مردونه، و دیگری با روحیات زنونه، دونفربودیم، که برای عشق واحساس معناهایی مخصوص خودمون داشتیم.
بارون آنقدرتند بود که ناچارشدیم مسافت وسطای میدون ژاکوب تا خیابون اصلی رو باهم بدویم، درجایی خونده بودم که «عشق دویدن دونفربه طرف هم نیس، درمرحله یی باهم دویدنه!» ومنو برزین داشتیم باهم میدویدیم، اونم با یه چتر!
این به چه معنا بود؟ ممکن بود معناش این باشه که ماجرای عشقمون از وسط شروع شده باشه، مثل کتابی که فصلهای اول و دوم و سومش افتاده باشه، و آدم از زور بیکاری ناچاربشه همون کتاب ناقصرو، از وسطاش شروع کنه؟ نه!
این ر و دوس نداشتم که یه کتاب رو ازنصفه مطالعه کنم، اونم ازنصفه آخرش، واگه خوشم بیاد برم و بگردم تا سالم اون کتاب و پیدا کنم، اون فصلایی که افتاده بود، بخونم، تا کاملاً سرازقصه دربیارم. نه! اینوبه هیچ وجه دوس نداشتم، به خودم گفتم این چیکاریه؟ . .یه قصه رو از وسط خوندن وبه نتیجه رسیدن، این دُرُس بود که من وقت خوندن قصه ها یه نگاهی به اول قصه می انداختم و یه نگاه ی به آخرش، و وقتی تقریبا ماجرای کتاب برمن معلوم میشه مطالعه بقیه اش، مطالعه کاملش وشروع میکردم، اما تا آن موقع نشده بود که من یه قصه روازوسط شروع کنم، تازه ورق به ورق جلوبرم، قصه یی که نمیدونسم درفصلهای قبلی چی به سرآدماش اومده.
من زیرچتربرزین بودم، وازخودم پرسیدم:»
_یعنی میتونه این چترحمایت باشه، همونطورکه نمیگذاره بارون همه هیکلموغرق آبکنه ، درآینده هم برسرم باشه وازمن محافظت کنه؟ منو از زیر بارون حوادث بیرون بکشه، بدون اون که کاملاً خیس شده باشم؟
«همه این سؤالا، ظرف چن دقیقه به مخم اومد ،شاید توی یه دقیقه و دودقیقه، شاید هم بیشتریا کمتر، اما نه اونقدر بیشتروکمترکه به حساب بیاد.
به خیابون که رسیدیم، یه تاکسی اومد وجلوی پامون ایستاد، برزین قبل ازاینکه چترشو ببنده، درعقب تاکسی رو وا کرد تا من هرچه زودتر برم تو و بنشینم تا بارون بیشترخیسم نکنه، تا اونوقت فقط کفشم ودمپای شلوارم خیس شده بود، بعد چترشو بست، چن مرتبه تکونش داد تا آبهایی که روش نشسته بود، بریزن زمین و خودش هم به سرعت سوارتاکسی شد ،جلوکنارراننده نشست، کمرایمنی روکشید تا دورخودش قلاب کنه ودرهمون حال به راننده تاکسی آدرس رستوران چینی روگفت.
توی عالم خودم فرو رفته بودم:»
_چه اشکالی داره، آدم قصه عشق رو از وسط شروع کنه. مهم نتیجهس!
اما این عشق با همه عشقها فرق میکنه ،تازه هم ازوسط شروع میشه وهم عشق یه مرده روتوی دل یه مرد زنده میکنه، توی دل برزین، پس من چی؟ پس احساسات وخواسته های قلبی من چی؟ یعنی سهم من ازعشق همینه که یکی خاطرخوام بشه، برای اون که زنی رو دوس داشته همشکلوهم قیافه من؟ یعنی وظیفه من اینه که از وجودم مایه بذارم واین فکرو درش به وجود بیاورم که پونه نمرده؟ که پونه زنده س؛ اونهم توی روزگاری که بیشترزنده ها، مردن وادای زنده ها رودرمی آرن، من برم توی قالب یه مرده و به این مرد تلقین کنم که پونه زنده اس؟ وقتی که نگاش میکنم این احساس بهم دس بده که توی چشماش، پونه منعکس شده؟ نه! غلط گفتم توی یکی ازچشماش، پونه منعکس شده، توی چشم سالمش، نه توی چشم شیشه ییش.
«رانندۀ تاکسی یه آدم باحال بود ،بهتر بگم یه پیرمردباحال، ازهمون اول سوارشدنمون توی تاکسی، به حرف دراومده بود وبا برزین حرف میزد، پشتبند هرحرفی که می گفت یا میشنید، یه خنده بود، ازاون قاه قاه های پیرانه!
بارون، همونطور یه بند میاومد وهنوزیکی دو چهارراه رو پشت سرنذاشته بودیم که راننده ،توی یه فرو رفتگی پیاده رو نگهداشت، یعنی جایگاه پیاده وسوا رشدن مسافرا به ماشین. برزین درتاکسی رو بازکرد و اومد عقب ماشین، کنارمن نشست، وقتی که تعجب روتوی صورتم دید گفت:»
_از اون راننده های باذوقه، ازمن پرسید که زن وشوهریم، وقتی که شنید ما هنوزفقط باهم دوستیم، تاکسی رو نگه داشت وبهم گفت: برو عقب ماشین بشین، معنی نداره اول آشنایی میونتون فاصله بیفته!
«ازباحالی راننده خوشم اومد. اززنده دلیش، حالم جا اومد، اگه زبونش رومیدونسم، بی شک باهاش حرف میزدم، سربه سرش میذاشتم، اما حیف که هنوز زبون آلمانی رونمیدونسم.
راننده یه چیزی به برزین گفت که معناش رو نفهمیدم، اما برزین خندید، با کنجکاوی پرسیدم:»
_چی داره بهت میگه؟..اگه موضوع خنده داریه بگو تا من هم بخندم.»
«برزین ازدادن جواب طفره رفت، فقط گفت:»
_راننده شوخیه!...بذاراین شوخیا مردونه بمونه.
«کنجکاوترشدم واصرارکردم:»
_تو که آدم رُکی هسی... میخوام بدونم که چی میگه...توکه به اون راحتی درباره انسانها قضاوت میکنی که اگرانسانیت نداشته باشن، فقط یه موجود متحرکن؛ نباید برات مشکل باشه حرفای این راننده ر وبرام ترجمه کنی.
«حرفای من، برزین روسرغیرت انداخت:»
_حرفایی که این راننده میزنه معناش اینه، یه عاشق ومعشوق مثل منو تو نوبره، مثل دوتا چوب کنارهم نشسیم، بدون اون که دس ازپا خطا کنیم! راننده میگه، تاکسی اش محل عشقه، هروقت یه زوج جوون سوارمیکنه، اونا قبل ازاینکه آدرس وبگن به قدری هولن، که دستاشونو میاندازن گردن همو...
«نذاشتم برزین، حرفاشو ادامه بده، میدونسم بقیه حرفاش چیه، توی اون مدت کمی که توی آلمان بودم چن باری دیده بودم دخترا وپسرای جوون، توی خیابون، یا هرگوشه یی که پیدا میکردن، همدیگه رو بغل میزدن، و به جای اونا من خجال تکشیده بودم وبه خودم گفته بودم که چه بیشرمن اینا! اصلاً حیا حالیشون نیس!...آدم که اینکارارونمی آره وسط خیابون انجام بده؛ یا توی تاکسی، یا زیرسایه یه درخت! خیرسرتون اگه همدیگه رو دوس دارین، حلقه یی دست هم کنین، با هم ازدواج کنین وهرکاری خواستین توی خونه تون بکنین.
حالا راننده تاکسی، چنین انتظاری ازمنوبرزین داشت، نمیدونس ما دوتا ایرونی هسیم، هرقدرهم ولنگارباشیم بازم ایرونی میمونین وبعضی ازکارا رو عیب میدونیم، به برزین گفتم:»
_به این مردیکه بگو، مارو به مقصد برسونه وکاری به اینکارا نداشته باشه.
«برزین هم به گمونم همین حرفا رو بهش زد. ولی راننده پرروتر ازاینا بود که با یه حرف، جا بزنه، تا برسیم به مقصد هی با برزین صحبت کرد ومزه پروند. یکی این میگفت ویکی هم اون! وبعدازهرحرفی میخندیدن، راننده قاه قاه میزد، اما خنده برزین آروم بود ومتانت داشت.
صلاحمو دراین دیدم تا به مقصد برسیم، بهتره تو حال خودم باشم واون دوتا رو به حال خودشون بذارم تا هرچی میخوان بلغورکنن وبخندن، خیلی زود ازدنیای اونا جدا شدم ورفتم توی عوالم خودم:»
_کی گفته وقتی یکی مُرد، دیگه همه چیزتموم شده؟!
مگه مادربزرگم چند سال پیش نمرده بود ؟چرا بعضی وقتا به یادش میافتادم، یا به خوابم میاومد؟ پس ازمرگ هم، یه چیزایی ازمرده باقی میمونه، پونه به ظاهرمرده، ولی عشق زنده اس؛ اگه من به برزین جواب مثبت بدم، به جسم پونه که جون نمیتونم بدم، بلکه به یه عشق جون میدم، به عشقی که ظاهراً مرده! دیگه پونه، وجود فیزیکی نداره که هووم بشه؛ عشق هم یه امرمعنویه ،من اگه با برزین عروسی کنم نه هووی کسی میشم، نه هوویی برای خودم میتراشم؛ بلکه به عشق معنا میدم.
«تصمیم غریبی، توی دلم داشت جون میگرفت:»
_این همه زن ومرد، توی این دنیان که فکرمیکنن،عاشق همدیگه ان، بدون اونکه اصلاً معنی عشق رو بدونن! یا اینقدرزنو مرد با هم زندگی میکنن بی اونکه عاشق هم باشن. خب منهم، با برزین عروسی میکنم، فکرمیکنم با یه عکس عروسی کردم! مگه غیرازاینه که اونم منو از روی عکسم انتخاب کرده؟ خب منهم، همون کار رومیکنم، باهاش عروسی میکنم، با یه عکس عروسی میکنم، ادای زنای خونهدار رو درمیآرم.
«یه دفعه فکری به کله ام زد، یاد یکی ازدوستام افتادم، یاد شمسی، دوس دوران دبستانم، که مثل یه دسته گل بود، وقتی که کلاس پنجم روتموم کرد، دوره ابتدایی روگذروند، چون هیکلش به اندازه یه دخترهیجده نوزده ساله رشد کرده بود، برای همینم پدرومادرش، دم یکی ازاین مامورای ثبت احوال ودیدن وسن شمسی رو توی شناسنامه به هیجده رسوندن ونشوندنش پای سفرۀ عقد.
شوهرشمسی، واقعاً عاشق زنش شده بود، همه کار یمیکرد تا زنش راضی بشه، براش اتومبیل خرید، خونه به اسمش کرد، خروارخروار پول وجواهر به پاش ریخت، حتی به زنش اجازه داد که به تحصیلش ادامه بده، کلاس شبونه بره، دیپلم بگیره وخودشو برای رفتن به دانشگاه آماده کنه. اما شمسی همینکه دیپلم گرفت، فهمید دنیا چه خبره! عروسی بی مطالعه چقدرکاراحمقانه ییه ،توی کلاس کنکور، عاشق یه پسرشد، یعنی هم پسره عاشقش شد وهم اون عاشق پسره. بد مخمصه یی برای هرسه شون به وجود اومده بود، شمسی حس میکرد که بدون پسره نمیتونه زندگی کنه، پسره فکرمیکرد که عشق یعن یشمسی، شوهره هم خبرپیدا کرد،وحالش ازهردوتای اونا بدترشد، هم زنش رودوس داشت وهم آبروشو.
اگر زنش رو طلاق میداد نمیدونس با دوری شمسی چه کنه، اگه نگهش میداشت، نمیدونس آبروشوچه جوری حفظ کنه. من با گوش خودم شنیدم که شوهرشمسی به دوستاش گفته بود، یه دخترفقط باید اونقدرسواد پیدا کنه که بتونه «بابا نان داد» روبخونه، سواد بیشترموجب گمراهی دختر و زن میشه.اینجا بود که عشق، ظالمانه ترین قیافه شونشون داد، شمسی ازشوهرش جدا شد تا با مردی زندگی کنه که یهلاقبا بود وتوی مشتش به غیرازعشق هیچی نبود.
وقتی ازاین ماجرا خبرشده بودم به خودم گفته بودم نتیجه همۀ ازدواجای بی مطالعه همینه؛ ولی حالا خودم درموقعیتی قرارگرفته بودم که میخواسم به یه عروسی بی مطالعه تن بدم؛ حتی بیم طالعه ترازشمسی.بعضی ازوضعهای منوشمسی، برای عروسی، مثل هم بود، اون هم موقع عروسی انتخاب نکرده بود، انتخاب شده بود، دُرُس مثل من. فقط یه فرقی منوشمسی باهم داشتیم، شمسی موقع عروسی، به پختگی فکری نرسیده بود،اما من رسیده بودم، یا دست کم خودم، اینطورفکرمیکردم. شمسی موقع عروسیش، سوادی نداشت، ولی من دانشجوبودم، چن سالی ازش بیشتردرس خونده بودم، بیشترمردم و زندگی رو دیده بودم، تازه اون مال یه خانوادۀ پدرسالاربود ومن مال خانواده یی که حداقل درس خونده بودن و دُرُس یا غلط، انگ سیاسی بودن، روشون خورده بود.
داشتم خودمو آماده میکردم که احمقانه ترین و بیم طالعه ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم، واین تصمیم خیلی زود برمن مسلط شد،
تصمیم بله گفتن بی چون وچرابه برزین! اون هنوزپیشنهادی نکرده بود ومن «بله» روآماده توی آستینم داشتم. یه بارازخودم پرسیدم:
اگه با ویزای برزین، توی آلمان موندگارشدی؟ اگربا استفاده ازنفوذ وامکاناتش،دکترشدی؟ وبعدش فهمیدی با مردی داری زندگی میکنی که طرف علاقهات نیس،چی میکنی؟یعنی میذاری ومیری دنبال زندگیت؟ نه! چنین بی معرفتی وبی مروتی روتوی خودم سراغ نداشتم.
تویخیالم،برایخودم،حسابخاص یبا زکردهبودم،ازاولایجوونیبهخ ودمقبولوندهبودم،اگهازیکیم حبتدیدی،نفرتنشونشندی،اگهن مکشوخوردینمکدونشرونشکنی.
تا قبل ازرسیدن به مقصد، تصمیم داشتم که به برزین، بله بگم، خودم رو راضی کرده بودم به اینکه سرنوشت من اینه، باید همیشه خدا به برزین به چشم یه عکس نگاه کنم، عکسی که از توی کادرش دراومده! دست وپا پیدا کرده! حرکت میکنه، حرف میزنه ولی درهمه حال عکسه! همون عکسی که برام به تهرون فرستاده بود نومن دیده بودمش.
خودمو راضی کرده بودم به اینکه:»
_بذارمن هم، عشق برزین باشم، به یه عشق مرده جون بدم، بذار برزین منو به چشم پونه نگاه کنه، با دیدن من یاد اوقاتی بیفته که خوب یا بد با پونه داشته، رفته رفته شاید حالیش بشه من پونه نیسم، نسخه بدل اون زنی ام که خیال میکنه!
میخواسم به مشکل ترین کارا دس بزنم، برای برزین مدتها پونه باشم، بعد یواش یواش، خیال پونه رو دراون بکشم، وجود واقعیام رو بهش بشناسونم، بهش بگم اون زنی که توخیالته، مرده! اما من زنده ام، خون توی رگهام میدوه، نَفَس میکشم، قلبم میتپه، اگه عقلیذبه سرت مونده، بیا عاشق کسی بشو که زنده اس.
«راسی میخواسم به مشکلترین کارا دست بزنم؛ اول پونه بشم، به زندگی برزین معنای عاشقونه یی بدم، بعد پونه رو خاک کنم، همین دختری بشم که هستم، شهلا یا شیملا چه فرقی میکنه؛د ختری بشم که اون قدرت روداشته باشه ازعاشق واقعی یه زن دیگه، یه عاشق واقعی برای خودش بسازه.»

R A H A
08-14-2011, 01:19 AM
فصل 15



به مقصد رسیدیم،یعنی همون رستوران چینی که شب قبل اونجا بودیم،به یه رستوران دکّه مانند،از تاکسی پیاده شدیم،بارون بند نیومده بود،داشت بند میاومد،دیگه ابشاروار نمیبارید،گاهی گداری،یه قطره روی سرمون میچکید،می شکست و پخش میشد.
برزین اون شب انقدر حالیش بود که حق(خانوما مقدمنن)رو رعایت کنه،دربون در ورودی رستوران رو باز کرد و به عنوان تعظیم خم شد،دربون دیشبی نبود،یه مرد دیلاغ آلمانی بود که لباس چینی تنش کرده بود و این وظیفه را گردنش گذاشته بودن که در رستوران را برای مشتریا باز کنه و همونطور خمیده بمونه تا مشتریا وارد رستوران بشن.
پامون رو که به رستوران گذشتیم،همون نوازنده رو وسط رستوران دیدیم با همون ویلون لعنتی ش.نوازنده با دیدن ما گٔل از گلش شکفت،می دونست اگه بازم آهنگ مورد علاقه برزین رو بزنه،ده بیست مارک انعام رو شاخشه.
برزین منو به طرف یه میز رهنمایی کرد:
-چند دقیقه یی اینجا بشین،من میرم زود بر میگردم.به خیالم رسید میخواد بره دستشوییی،بدون اینکه حرفی بزنم،روی صندلی پشت میز نشستم و برزین رفت به اون طرف رستوران که دو سه دستگاه سر ماساژ ویترینی اونجا بود و کنارش دو در،یکی به آشپزخانه باشد میشد و دیگری به دستشویی و دو دستگاه تلفن عمومی.
با نگام چند قدمی برزین رو دنبال کردم و بعد مشغول تماشای مشتریهای دیگه و در و دیوارا شدم،نوازنده ویلونش را به صدا در آورد،یه آهنگ زد،دو آهنگ زد،سه آهنگ زد،با تموم شدن هر آهنگی مشتریها برایش کفّ میزدند،ولی اون آهنگی رو که شب قبل اشک برزین را در آورده بود نزد،انگار اون آهنگ مخصوص خود برزین بود،نوازنده آهنگ چهارمیش را شروع کرد و خبری از برزین نشد،داشتم نگران میشدم،یعنی چه؟این برزین چه مرگی داره که رفته توالت و در نمیاد؟توالت که جای زندگی کردن نیست،آدم میره و بعد از چند دقیقه که خاک تو سریش تموم شد بر میگرده،این همه وقت تو اونجا موندن که صحیح نیست.
نگاه نگرانم را به طرف دستگاههای سر ماساژ گردوندم،کنار یکی از دستگاههای تلفن عمومی برزین را دیدم که داشت با یکی تلفنی صحبت میکرد،نمی دونم چی میگفت و چی میشنید،فقط میدیدم که هر چند وقت به چند وقت،از خنده غش و ریسه میرفت.
نوازنده داشت آهنگ چهارمش را به آخر میرسوند که برزین اومد،از معطل کردنش لجم گرفته بود،می خواستم بهش طعنه بزنم و بگم:
مگه تلفنای اینجا به اون دنیا هم خط میده؟...رفتی و یه ساعت با پونه جونت گٔل گفتی و گٔل شنفتی؟
اما نه تنها دلم نیامد این حرف رو بزنم،بلکه از خودم هم خجالت کشیدم،اگه این حرف رو میزدم همه چیز بهم میریخت،در حالی که میخواستم من همه چیز رو روبراه کنم،از خودم پونه بسازم،و از پونه شهلا و شمیلا.
چه خوب شد که این حرف رو نزدم،این جور حرفا اصلا انسانی نبود،با گروه خونی من نمیخوند،ریشه در حسادت داشت،در اون لحظهها متوجه شدم کارم مشکل تر از اونی که فکرش رو میکردم،هم باید نقش پونه رو توی زندگی برزین باز میکردم و هم حسادتمو نسبت به اون زن مرده از بین میبردم.
برزین خندون،کنارم روی صندلی نشست و بدون اینکه حرفی ازش پرسیده باشم به حرف در اومد:
-داشتم با بابات حرف میزدم،بهش میگفتم که ممکنه امشب یه خورده دیرتر بریم خونه،...یعنی ساعت دو یا سه نصفه شب.
با تعجب پرسیدیدم:
-ساعت دو یا سه نصف شب؟...مگه شا م خوردنمون چقدر طول میکشه؟
خندید و جواب داد:
-غذا خوردنمون زیاد طول نمیکشه،ولی من تصمیمی دارم همه چیز رو برات بگم،همه ی زندگیمو از سیر تا پیاز.
و برزین میخواست،بیشتر در مورد منظورش حرف بزنه،اما ناچار شد که ساکت بشه،انگار در تمام مدتی که تنها پشت میز نشسته بودم،نوازنده ی ویلون،چهار چشمی میز ما رو میپایید،همین که مطمئن شد برزین پشت میز جا خوش کرده،آهنگ مورد علاقه ش رو اجرا کرد.باز من بودم و برزین،و یه آهنگی که توی فضا پخش میشد،برزین گریه بازار راه انداخته بود،گریه میکرد،با یه چشم سالمش گریه میکرد،سراپا گوش شده بود و هیچ توجهی به گارسنا نداشت، گارسنایی که خوب وظیفه شون رو میدونستند،غذاها و سٔسهای مر علاقهاش را میچیدن و میرفتن،به غیر از یه گارسون که مثل شب قبل،اطراف میز مون میپلکید تا اگر برزین امر یا سفارشی داشت،بدون معطلی انجام بده.
آهنگ مورد علاقه ی برزین تمام شد و من در منتهای تعجب دیدم که خودم هم دارم گریه میکنم!اصلا متوجه نشده بودم که چه وقتی اشک به چشمام اومده.
برزین کیف پولش رو از جیب پشتی شلوارش در آورد،دو اسکناس توی بشقابی گذاشت و به گارسونی که دور ما میپلکید داد تا به نوازنده بدهد.گارسون هم چنین کاری کرد،به وضوح دیدم که نوازنده با دیدن اسکناسا،به وجد در اومد با سرعت اسکناسها را از توی بشقاب قاپید و توی جیبش گذاشت.درست حالت گرسنه یی رو داشت که یه تکه نون رو از دست یکی دیگه کش میره.
داشتم خودمو برای سر حرف باز کردن با برزین آماده میکردم که باز صدای ساز بلند شد،باز نوازنده همون آهنگی رو تکرار کرد که اشک منو برزین رو در آورده بود،ولی من با دو چشم به گریه افتاده بودم و باز برزین با یه چشم.
توی دلم به نوازنده ی ویلون لعنت فرستادم:
-خدا از روی زمین برت داره،یه دفعه اشکامنو گرفت بس نبود،دوباره همون آهنگ رو ساز کردی،اگه برزین سه چهار سکه دیگه هم برات میفرستاد،حتما تا صبح همین یه آهنگ رو تکرار میکردی.
بالأخره اون آهنگ غم انگیز تموم شد،از روی میز دو دستمال سفره ی کاغذی رو برداشتم،یکی برای خودم و دیگری رو به طرف برزین دراز کردم،دستمال رو از دستم گرفت و نگاهی بهم انداختند،انگار خوشش اومده بود که پا به پاش اشک ریخته بودم،اون از گریه کردنم لذت برده بود،ولی باور کنین من این کار رو نکرده بودم که خودمو براش عزیز کنم،من هم بی اختیار گریه کرده بودم.
برزین اشکاشو پاک کرد و گفت:
-تو هم گریه کردی؟...درست همون کاری که....
بقیه ی حرفاش توی دهانش ماسید،مثل اینکه خجالت کشید حرفش رو دنبال کنه و بهگه(درست همون کاری که پونه میکرد، یا درست همون کاری که من دوست دارم بکنی.)
روی میزمون پر بود از غذاهای مختلف،یه نوع غذا بود که با دو تا ماهیتابه آورده بودند سر میز،زیر ماهیتابه یه تکه چوب مستطیلی شکل گذشته بودند که تا گرمای زیر ماهیتابه میز رو نسوزونه.
غذا به قدری گرم بود که از دور و بارش،هنوز روغن جیلیز و ویلیز میکرد،نگاهی به ماهیتابه انداختم،هر چی دستشون اومده بود قاطی هم کرده بودن و ریخته بودن توی ظرف و تفتش داده بودن،از پیاز و فلفل خلال شده بگیر تا برنج شفته شده،تخم مرغ،میگو و ماهی تکه تکه شده و....
یه ماهیتابه جلوی من بود یه ماهیتابه جلوی برزین،در وسط میز یه لیوان قرار داشت که توش قاشق و چنگال بود،ولی کنار ماهیتابه ها دو را چوب گذشته بودند،دو تا چوب به قطر یه سانت و به درازی دو وجب.
چوبها رو دستم گرفتم،مونده بودم که اون غذا رو چطور بخورم،برزین از درموندگیم به خنده اوفتد:
-خیلی ها فکر میکنن که چینیها با دو تا چوب غذا میخور،کلی هنر و مهارت دارن،در صورتی که با چوب غذا خوردن هیچ مشکل نیست.
و با نوک تیز یکی از چوب ها،تکهای از ماهیا رو برداشت و پشت بندش با دو چوب،مقداری برنج برداشت و گذاشت دهانش،و برام توضیح داد:
-این چینیهای کلک برای اینکه بشه با چوب برنج رو خورد اونو به حالت کته میپزن و مثل شفته ش میکنن،تا بشه با دو تا چوب،یه لقمه ی کوچیک برنج رو برداشت.
و با توضیح دیگه،منو کاملا در جریان غذا خوردن چینیها قرار داد:
-وقتی هم که میخوان غذاهایی مثل مکارونی و ورمیشل بخورن،چوبا رو چند بار تو دستشون میچرخونن تا یه قدری ماکارونی دور چوب قلمبه بشه،بعد تند تند میخورند تا ماکارونیها و ورمیشل ها،از وسط تکه نشن.
با این توضیح ها.،تصمیم گرفتم که من هم با این چوب،شاممو بخورم،اما غذا داشت زهر مارم میشد،چوبا رو کنار بشقابم گذشتم و از توی لیوان قاشق چنگالا،یه قاشق و چنگال برداشتم و گفتم:
هیچی قاشق و چنگال نمیشه،آدم غذا شو راحت میخوره،غذا خوردن به سبک چینی کار من نیست...به این نمیگن غذا خوردن بلکه میگن شعبده بازی.
نگام کرد و خندید و همونطور که لقمه توی دهنش گذشت گفت:
-هر که طور راحت تری.
از برزین پرسیدم:
-چرا غذاهای امشب،با شا م دیشبمون فرق داره؟
خیلی کوتاه و مختصر جواب داد:
-برای اینکه منو کاملا در جریان به این رستوران اومدنش بذاره،به حرف در اومد:
-سال هاس که من مشتری این کافه م،از صاحبش گرفته تا دربوناش منو میشناسن،همه گرسناش میدنن من،چه شبی چه غذائی رو میخورم،و وقتی که مهمون دارم،چه غذاهایی رو باید برامون بیارن.
-پس غذائی که امشب برامون آوردن،یه غذای سفارشیه.
با تکون دادن سرش،حرفم رو تصدیق کرد:
-کارکنای این رستوران انقدر تیز هوشی دارن که برای مهمون های خاص من،غذاهای سفارشی بیارن.
بی اختیار یه سوالی روی لبام اومد:
-این جور غذاها رو وقتی میارن که مهمون زن داری؟
هم شیطنت توی سوالم بود هم حسادت. شیطنتی دخترونه وقت مطرح شدن این طور سوال ها طبیعه،ولی حسادتی که به جونم افتاده بود برام غیر طبیعی بود.خودمو ملامت کردم:
-این چه سوالی بود دختر؟حتما برزین فکر کرده که من دارم از حسادت میسوزم،مگه من خودمو قانع نکرده بودم که با یه عکس عروسی کنم؟با یه عکس جون دار،دست و پاا دار،زبون دار؟...پس این جور سوالها معانی ش چیه؟نکنه من بدونه اینکه خودم بدونم سودایی شدم و عشقی تو مخم داره دور میزانه.
برزین چنان مشغول خوردن بود که توجهی به من نداشت،وگرنه تغییر حالتم را درک میکرد،اون بدون چشم برداشتن از غذاش جوابمو داد،چه صریح و بدون رودروایستی:
-آره،وقتی که زنی مهمون منه از این غذاها برامون میارن.
کنجکاو شده بودم،دو مرتبه پرسیدم:
-کدوم زنا؟....مگه تو مهمون زن هم داری؟
هر دومون چهار نعل تاخته بودیم،پامون رو از حد و اندازه مون بیرون گذاشته بودیم،به من چه ربطی داشت که برزین با چه زنایی به اون رستوران اومده؟برزین هم تند تاخته بود و خودشو ناچار دید با آوردن توضحی،اگه فکر باطلی توی کله م اومده،از سرم بیرون کنه:
من فقط هر چند وقت به چند وقت،با زنی میام اینجا،با زنی که سنگ صبوره منه،دردمو میدونه،با هم میشینیم و من از غصه هام و دردام براش میگم.
-کیه اون زن؟
این سوال هم بدون هیچ اختیاری به روی زبونم اومد،فرصت اینو نکردم که باز خودمو ملامت کنم،برزین این مجال را به من نداد،انگار خودش برای جواب دادن به چنین سوالی آماده کرده:
-بعضی وقتها با منشی م میام اینجا...چه جوری بگم وقت از تنهایی کلافه موقعی که میبینم جنون در من زنجیر پاره کرده،و دلم میخواد دیوونگی کنم،سرم رو به دیوار بکوبم،بکوبم،....تا مغزم پریشون بشه..آخه،شاید ندونی اون زن برام مثل یه خواهره،به همون مهربونی، باهام حرف میزانه،انقدر حرف میزانه تا آروم بشم..
شونه هامو به نشونه بی اعتنایی بالا انداختم:
-منو ببخشه که سوالهای بی موردی کردم،اصلا گذشته ی تو به من مربوط نمیشه،هر مردی که پاش به اروپا باز میشه،بالأخره یه سرگرمیهایی برای خودش پیدا میکنه.
برزخی نگام کرد و گفت:
-با من اینجوری حرف نزن،نگو هر مردی بیاد آلمان یا دیگر کشور اروپایی،برای خودش سرگرمی پیدا میکنه...خیلی از مردا اینجا میان و بر میگردن کشورشون به همون پاکی که اومده بودند،من یکی از اونام.

و بعد برای اینکه حرفش رو به کرسی بشونه،ادامه داد:
-یه آدم وقتی امکان ناداشته باشه،معلومه خطا نمیکنه،چه جوری بگم یه کارمندی که فقط سند و کاغذ دستش میاد،نمی تونه دزدی کنه،ولی اگه یه صندوق دار بانک که روزی میلیونها پول دستش میاد دزدی نکنه،می شه گفت آدم پاکیه،من در کشوری زندگی میکنم که همه جوره امکناتی برای فرو رفتن در فساد دارم ولی یه قدم،غلط بر نداشتم...این که میگم منشیام برام مثل یه خواهر بده و هست،یه ادعا نیست بلکه حقیقته.
برای اون که بحثمون در این باره طول نکشه گفتم:
-همونطور که گفتم گذشته ت هیچ ربطی به من نداره....
حرفمو برید،نگذاشت چیزه دیگه یی بگم،خودش به حرف در اومد:
-تنها فرقی که میون من و تو هست همینه،گذشته ی من برات اهمیت نداره،در حالی که اگه من به تو علاقه مند شدم برای اینکه به گذشتهام جون بدم و اونقدر ادامه ش بدم تا برسه به امروز،تا برسه به فردا،تا برسه به آینده یی که ازش هیچ خبری نداریم.
اولین اختلاف نظرمون،خودشو نشون داده بود،این که من گفته بودم گذشته ش برام مهم نیست،برنامه ی من بود،میخواستم به گذشته ی اون عکس جون دار فکر نکنم،ولی اون اگه منو دوست داشت برای این بود که میخواست گذشته ش رو با وجود من زنده کنه.
چه کار سختی رو میخواستم قبول کنم،خودتون بگین آیا آسونه،یه دختری با مردی عروسی کنه که به هیچ قیمتی حاضر نیست از گذشته ی عشقولانه ش دل بکّنه؟...نه،خیلی سخته همه سعی میکنن به طرف آینده قدم بردارن و من میخواستم خودمو گرفتار مردی کنم که گذشته و آینده ش رو گم کرده،چی دارم میگم ،آینده هنوز در مغزش معنا نشده بود.ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم میخواستم با همین مردی زندگی کنم که آینده براش معنا نداشت و میخواستم زن مردی بشم که منو به چشم زن مرده نگاه میکرد،تصمیم گرفته بودم که با برزین زندگی کنم نه به خاطر اون که از امکانات مالی و اعتبارش استفاده ببرم بلکه فقط زندگی کنم،اونم یه زندگی بی حقه و کلک.
شاممون رو خوردیم به برزین گفتم:
-از این چار دیواری خسته شدم،بریم یه جای دیگه،جایی که دارو درخت باشه.
پرسید:-یعنی کجا بریم،...یه پارک؟...اگه بازم بارون بید چی؟
به روش لبخند زدم و گفتم:
-بریم...فقط بریم...مثلا یه جای خلوت،مثل یه پارک جنگلی،جایی که دور تا دورش رو نرده نکشیده باشن از ترس اینکه مبادا درختا فرار کنن.اگه بارون هم اومد،تو چتر داری و چتر حمایتت رو روی سرم میگیری.
بدون اینکه بخوام این حرف خیلی عشقولانه از کار در اومد،آثار خوشحالی رو توی قیافه ی برزین دیدم،.در حالی که غم سنگینی به دلم اومده بود.وقتی برزین حساب میز رو میرسید من به یاد یه شعر افتادم،م،الف سایه بود،امشب همه غمهای عالم را خبر کن،
بشین و با من گریه سر کن
گریه سر کن
ای جنگل،ای انبوه اندوهان دیرین
ای چون دل من،ای خاموش گریه آگین
سر در گریبان،در پس زانو نشسته
ابرو گره افکنده،چشم از درد بسته
در پرده های اشک پنهان،کرده بالین
...دیگر حوصله اش را نداشتم که به بقیه ی شعر فکر کنم.

صفحه ی 160

R A H A
08-14-2011, 01:21 AM
«16»

« جايى كه برزين براى وقت گذرونى، يا حرف زدنمون انتخاب كرده بود، دُرُس همون جايى بود كه با سليقه من جور در مى اومد، پارك انگلش گاردن، يعنى پارك انگليسيا؛ مثل اين كه بعد از جنگ دوم جهانى، وقتى قواى متفقين مى ريزن به آلمان، اين جا و اون جا اين مملكت تكه تكه شده رو به اسم خودشون مى كنن، مثلاً يه ساختمون قديمى، يه خيابون دور . دراز، اما انگليسيا ذوق شون از بقيه بيشتر بوده، توى مونيخ پاركى به اسم خودشون مى كنن، پاركى به معناى باغ انگليسيا؛ تا آلمانى ها هر جا كه نيگا مى كنن خرابى هاى جنگ رو نبينن، يه پارك با صفا ببينن، خلاصه كنم انگليسى انگليسيه؛ اونى كه مى گن با پنبه سر بريد، در مورد انگليسيا صدق مى كنه، من اهل سياست نيستم، زياد چيزى هم از سياست نمى دونم، ولى خوندم و شنيدم كه انگليسيا كلى بلا سر آلمانيا درآوردن، آخر سرش هم چند پارك و تفريحگاه رو به اسم خودشون كردن تا خاطره خوبى از خودشون به جا بذارن:
پدرم هميشه مى گفت:
-انگليسيا بيشتر از همه جا، و بيشتر از همه كس، به هنديا ظلم كردن، و ندونسته يه خدمت! وقتى كه با مبارزه مهاتما گاندى انگليسيا از هند بيرون رفتن، در كنار هزاران خرابى، يه چيز هم براى هنديا باقى گذاشتن، و اون زبون انگليسى بود، همين زبون سبب شده كه هندياى فقير بتونن به همه جاى دنيا بيرون برن و يه كارى براى خودشون دس و پا كنن، حالا چه كارگرى و نوكرى، چه كارمندى و مديريت.


« از اين حرفا بگذريم، پارك انگلش گاردن، دُرُس همون جايى بود كه دوست داشتم، دور و بر اين پارك رو نرده نكشيده بودن، يا لااقل اون وقتا نرده نكشيده بودن از ترس اين كه درختا فرار كنن! يه تكه از جنگل رو، وسط شهر به حال خودش گذاشته بودن، با اون درخت هاى پير و قطور شاخه هاشون، تو هم رفته بود و برگاشون قاطى شده بود.
اون پارك دُرُس مثل جنگل وهم آلود بود، با اون كه هر چن قدم به چن قدم، يه چراغ داشت، از اون تيرهايى كه بلنديش شايد از دو متر رد مى كرد، و سر هر تير لامپ كاشته بودن و دور هر لامپ، يه حباب شيشه يى اما پارك نيمه تاريك بود، شاعرونه بود، دلم مىخواس باز هم در توى ذهنم كند و كاو كنم و يه شعر درباره جنگل، بو ىسبزه ها، و عطر خاك كه به خاطر بارون چند ساعت پيش بيدار شده بود آدمو گيج مى كرد، سرحال مى آورد، مخصوصاً جووناى ايرونىدهه چهل رو.
اصلاً دهه چهل، جووناى ايرونى، چه دختر و پسر، عاشق شعر شده بودن، شعر نو، هر كىرو مىديدى يه شعرى از بَر داشت شعرىاز مشيرى، شاملو، فروغ، نصرت رحمانى، هوشنگ ابتهاج يا همون ه. الف. سايه خودمون و غيره.
توىاون محيط دلم نمىاومد به غير از شعر، چيزى بشنفم و به غير از حرفاىعاشقونه، اما من و برزين اومده بوديم اونجا تا سنگامونو با هم وا بكنيم، اومده بوديم خيلى جدى با هم حرف بزنيم، يا اين ورىبشيم يا اون ورى، اومده بوديم از حرفامون نتيجه بگيريم؛ به خودم گفتم:
زندگى رو كه ازمون نگرفتن، بهتره حرفاىجدىرو بذاريم يه وقت ديگه، از شعر حرف بزنيم، حرفاى پرمعناى سهراب و شاملو رو مزه مزه كنيم. يا حداقل حرفامونو خيلى زود به نتيجه برسونيم تا بتونيم از طبيعت استفاده ببريم؛ از شعر ناب به وجد بياييم.
« جالب اينجا بود كه توىاون پارك درندشت، حتى يه برگ پژمرده روى زمين نديديم، در هر گوشه و كنارش، يه نيمكت كار گذاشته بودند، بهتر بگم نيمكت ها رو جاهايى كار گذاشته بودن كه شاخ و برگ درختا، دورشون ديوار مى كشيد و اون جاها رو شاعرانه تر مى كرد.
با اون نيمكت ها از بارون چن ساعت پيش خيس بود، بدون توجه به خيسى شون روى يه نيمكت نشستم و گفتم:
- چقدر اين پارك تميزه! برگايىكه به درختا بندن و فقط يه نسيم كافيه بيندازه شون روى زمين، روى زمين ديده نمى شن.
« با نشستن روى نيمكت، نم آبى كه روى نيمكت بود به شلوارم نفوذ كرد و خنكى
دلچسبى به پاهام داد، برزين هم بى توجه به خيسى نيمكت ها، كنارم نشست، اما چترشو روى نيمكت نذاشت، ازش مثل عصا استفاده كرد و چونه اش رو به دسته چتر تكيه داد:»
- به كارى كه مىكنيم مى گن يه هوس ديوانه وار... ولى من از ديوونگى خوشم مى آد.
منم همينطور...بعضى وقتا فكر مى كنم از عقل چه چيزى يه آدم مى رسه؟! بعضى وقتا ديوونگى، بيشتر از عقل كارسازه.
« و ازش تشكر كردم به خاطر شب قشنگى كه برام دُرُس كرده بود:»
-ازت متشكرم برزين، مدتها بود كه دلم مى خواس به يه كار غيرمعمولى، يه كار غيرمتعاذف دست بزنم، و تو، اين موقعيت رو برام فراهم آوردى... توى چنين محيطى آدم به ياد شعر مى افته، حس مى كنه كه مقررات رو زير پا گذاشته، مثلاً همين حالا و روى نيمكت خيس نشستيم، كاريه كه ديگه وقتا نمى كنيم، يا از ترس اين كه مبادا لباسمون اطوشو از دس بده... اين جا، جاى شعر و طبيعته.



« برزين خوشحال بود از اين كه رضايتمو از چنان شبى جلب كرده بود، با وجود اين گفت:»
-هرچند كه خودم هم شعررو دوست دارم، عاشق طبيعتم، ولى نبايد فراموش كنيم، كه زندگى يه طرفمون وايساده...، ما به اين جا اومديم كه حرفامونو به هم مى زنيم.
« حرفشو تأييد كردم و ازش خواستم:»
-من همه پيشنهادا و حرفاتو دربست قبول دارم، ديگه دنباله اون حرفا رو نگيريم به خودمون فرصت بديم كه از اين هوا، از اين طبيعت استفاده كنيم.
با ناباورى، خيره نگاهم كرد:»
يعنى مى خواى بگى با پيشنهاد ازدواج من موافقى؟-
- همين طوره..
« جوابم خيلى كوتاه بود اما قاطعانه، باز هم برزين حرفمو باور نكرد و پرسيد:»
-فكر نمى كنى موافقتت، يه جور بى خيالى و ديوونگى باشه؟... آخه فكرشو بكن، من يه مرد يه چشمى هستم، يه مرد اسير عشق زنى مرده به اسم پونه...
« بازم قاطعانه به حرف دراومدم:»
-امشبو خراب نكن برزين، خيلى ها همه كارشون بر مبناى عقله، ولى به جاى رسيدن به خوشبختى به بدبختى مى رسن... اگه موافقت پيشنهادِ ازدواجت، ديوونگى باشه، بذار اين ديوونگى رو بكنم... كسى چه مى دونه، شايد بعضى وقتا آدم بتونه به راه ديوونه ها رو بره و به سعادت برسه.
« به وضوح ديدم كه آثار رضايت توى صورتش پيدا شد، آثارى كه همى پر رنگ و پر رنگ تر شد، براى اون كه خوشحاليشو تكميل كنم گفتم:»
-ديگه نبينم از پونه به عنوان يه زن مرده، اسم ببرى! اسم اصلاً مهم نيس، اسم من چه شهلا باشه و چه شميلا، سعى مى كنم برات پونه بشم.
« نمى دونم روى چه احساسى، چنين حرفى رو زدم، شايد محيط پارك منو منقلب كرده بود، از اين رو به اون روم كرده بود، براى خودم دليل آورده بودم كه زندگى با برزين، اشتباه نيس، حداقل برزين عشقو مى شناسه و اين كارم رو آسون مى كنه كافيه يه خرده زحمت به خودم بدم و عشقشو از طرف پونه به طرف خودم جذب كنم، مسلماى در اين كار موفق مى شم، چون هيچ مانع و رقيبى ندارم، اما نه! يه رقيب دارم، رقيبىكه زير خاك پوسيده و دستش از دار و دنيا كوتاهه.
به برزين گفتم:»
-حالا كه جوابتو از من گرفتى، چى بايد بكنيم؟
« بدون فكر كردن، جوابمو داد:»
-خب معلومه! مىريم خونه تو، و من به بابا و مامانت مى گم: برزين موفق شده كه يه گل از خونه تون ور داره و ببره خونه خودش.
-به همين سادگى؟! به همين مفتى؟!
-كىگفته من اين گُل رو مفت و مجانى مى برم خونه م؟... من جونمو به پاش مى ريزم، دلمو نثارش مى كنم.
« ميون حرفاش اومدم و با خنده بهش گفتم:»
-مى دونى پدرم بهت چى مى گم؟... بهت مىگه ثروتى از جون و دل بالاتر وجود نداره... دخترمو ببر، اما يادت باشه، براىاون كه عمر اين گل كوتاه نباشه با اشك چشم آبياريَ كن با اشك شوق.
« حسابى حال و هوامون عاشقونه شده بود، برزين با اون كه دكتر بود، از شعر و شاعرى غافل نمونده بود، اين خاصيت عشقه كه طبع آدمو لطيف مى كنه، آدمو شاعر مسلك مى كنه، توى غربت، يه كتاب فارسى، يه شعر فارسى براى ايرونيا مثل بزرگ ترين نعمت هاس. اونا اگه تو ايرون بودن شايد يه نگاهى هم به كتاب هاى فارسى نمى كردن، ولى تو غربت از يان حرفا نيس، يه كتاب كه گير آدم مى آد، هرچند هم مزخرف باشه مى خونه، چرا؟ براى اين كه بوى وطن رو از كلماتش مى فهمه.
برزين نگاهى به ساعتش انداخت و گفت:»
-ديگه زياد وقت نداريم، چيزى به رفتنمون باقى نمونده، تا چشمامونو روى هم بذاريم ساعت دو نصف شب مى شه و موقع برگشتن.
« بهش اعتراض مى كردم، اعتراضى كه با خواهش همراه بود:»
-ساعت دو نصف شب بشه، ساعت سه بشه؛ من دلم نمى خواد اين شب به آخر برسه، دلم نمى خواد خورشيد دربياد، اصلاً اين همه سال، اين همه قرن خورشيد دراومده چى كار كرده؟!... بذار همين جا بمونيم، شب به اين قشنگى رو ادامه بديم.
-پس بذار برم و از يه تلفن عمومى به پدر و مادرت خبر بدم كه دير مى آييم.
« مخالفت كردم:»
-ولشون كن، بذار به حا خودشون بمونن، مطمئن باش وقتى كه از بيدارى خسته شدن، جورى مى خوابن كه هفت پادشاهو خواب مى بينن.
« مخالفت من، سبب شد كه برزين از جاش نجبه، توى جاش مبخكوب بشه، اونم از خداش بود كه اون شب رو به بيدارى بگذرونه، باهام حرف بزنه، حرفايى كه تمومى نداشت، از همه چيز حرف مى زديم، به جز از زندگى و آينده، اين حرفا رو گذاشته بوديم براى روزاى ديگه، وسط حرفامون ازش پرسيدم:»
-آيا شاعرى هس كه ازش دلخور باشى؟
« خيلى خلاصه جوابمو داد:»
-آره از دست دو شاعر دلم پره، يكى مهدى حميدى و يكى هم احمد شاملو!
« حرفاش برام جالب بود، اين دو شاعر اصلاً با هم نمى خورن، يكى از شعر كهنه بدش مى اومد و اون شاعر ديگه عاشق غزل و قصيده و اين حرفا بود. اين دو شاعر هر دو عاشق بودن، شاملو عاشق آيدا و حميدى عاشق منيژه، اين تنها وجه مشتركشون بود، مى خواسم بدونم چرا برزين دلش از دست اين دو شاعر پره، براى همين ازش خواستم:»
-خسيسى نكن برزين، حرفت رو تكميل كن.
« من به اصطلاح آدم شعرزده بودم، ديوونه شعر، سن و سالم اقتضا مى كرد اقتضا مى كرد كه هر وقت دلم تو سينه ام، احساس جاتنگى مى كرد و مى خواس بزنه بيرون، به شعر پناه مى بردم، ولى هيچ وقت فكر نمى كردم برزين هم مثل من باشه، بلكه بالاتر از من، اون دكتر بود و من انتظار نداشتم كه يه دكتر، از شعر اونقدر زياد بدونه، برزين به حرف دراومد و حرفاش موجب شد كه ما از ياد ببريم كه روى نيمكت نشستيم، برزين گفت:
-مى دونى تفاخر چيه؟ مقصودم تفاخر شاعرانه س.
« معنى تفاخر رو مى دونستم، يعنى افتخار كردنبه خود، از خود متشكر بودن، اما بى رو در واسى بگم مقصودشو از تفاخر شاعرانه ندونستم، برزين برام ن.ضيح داد، به قدرى قشنگ منظورشو برام تشريح كرد كه ماتم برد براى اون كه همه نكته هاى باريك تر از مويى كه به قول شاعر، توى حرفاش بود، بگيرم، جذب مغزم كنم، گذاشتم فقطاون حرف بزنه و من فقط گوش بدم، برزين گفت:»
-شاعرا، از قديم توى شعراشون از خودشون تعريف كردن، مثلاً حافظ و سعدى هم گفتن كه شعراشون قند مُكَرّره، مثلاً حافظ وقتى شعراشو براى شاه هند فرستاد توى يكى از بيت هاش گفت:
شكر شكن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسى كه به بنگاله مى رود
به عقيده من، حافظ مى خواسته بگه با شعرش همه شاعران و طوطى هاى هندى، شيرين كلام مى شن. تا اين جاى تفاخر، با مفاخره، جاى ايراد نداره ولى وقتى حميدى شيرازى مى گه:« اگر تو شاه دخترانى، من خداى شاعرانم» مفاخره اش خيلى اغراق آميز مى شه... اصلاً بذار يكى از اين شعراى حميدى رو برات بخونم، تا ببينى كه چقدر تفاخر كرده، چقدر مفاخره كرده.
« مى خواسم بگم، منو با شعر سنتى ميونه يى نيس، ولى ساكت موندم تا برزين شعر حميدى رو بخونه:»
- گفتم! اگر بودم و بودى اگر دوره محمود شه غزنوى
ديدم و مى ديدى آن روز را كز ته دل چون سوى من بگروى
دشتم آن روز بسى گنج و كاخ سيم و زره و دَه دَهى و صد صدى
پيشم هر روز به يار آمدند عُنصرى و فرخى و عجدى
ليكن امروز چه بينى مرا؟ مردى كه سر و پايش نيست
ليك ندانى كه چو گيرد قلم در همه اعصار يكى تاش نيست
البته حميدى خيلى گنده گويى كرده، ولى حقش نبود كه احمد شاملو توى يكى از شعراش بگه، يك بار حميدى شاعر را، بر دار شعر خود آونگ كردم!
« من كه طرفدار شعر نو بودم، به دفاع از شاملو پرداختم:»
-خب حقش بوده؛ حميدى خودشو از همه شاعرا بالاتر مى دونسته، جالا اون كه نبوده، حميدى كجا مولانا كجا؟ حميدى كجا و سعدى كجا؟...
« وسط حرفم اومد و ضمن حق دادن به من، نظرشو گفت:»
-آخه اين كار شاملو هم مفاخره اس، دلم نمى خواد هيچ عاشقى به دس يه عاشق ديگه به دار كشيده بشه.
« كم آورده بودم، در برابر اطلاعات ادبى برزين، حسابى كم آورده بودم، اين حرفاش، قدر اونو در نظرم بيشتر كرد، به خودم نويد دادم:»
-زندگى در كنار يه عاشق شاعر مسلك نمى تونه بى لطف باشه، گرچه اون عاشق يه يه دكتر باشه، دكترى كه مريض عشق شده باشه.
« براى اين كه كم آوردنم ور بپوشونم، يه شعر از شاملو خوندم، فسمتى از قديمى ترين شعراش:»
-افسوس:
موها، نگاه ها
به عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاريك مى كند.
« برزين متغكرانه گفت:»
-اگه اين موها، اين نگاه ها، پونه وار باشه، نه عطرى، بوى خوشش رو از دست مى ده، و نه هيچ حرف شاعرانه يى تاريك مى شه.
« دمدماى صبح بود، ولى هنوز حرفامون تمومى نداشت، مى خواسم برزين از عشق بگه و از شعر، من هم، همين حرفا رو بزنم، هرچند مى دونسم حريفش نمى شم. برزين در اطلاعات ادبى يه سر و گردن بالاتر از من بود، در عشق هم چند سر و گردن! اون به راسى عاشق بود، ولى من مى خواسم كارى كنم تا عاشق بشم، عاشق يه عكس!عاشق موجودى كه كادر عكس رو درهم ريخته بود، از توى كادر اومده بود بيذون، چون پيدا كرده بود و داشت از عشقش به من مى گفت.
حالت اون آدمى رو داشتم كه به دواخونه مى ره تا دوايى بخره، واز دكتر داروساز مى شنفه، اين دوا رو نداريم، مشابه اش رو داريم! و من خود عشق برزين نبودم، مشابه عشقش بودم! و اينو مى دونستم كه معمولاً دواهاى مشابه، تأثير دواى اصلى رو ندارن؛ واى! من چه وظيفه مشكلى رو مى خواسم به دوش بگيرم، مشابه عشق باشم و بعد بزنم روى دست عشق.

R A H A
08-14-2011, 01:26 AM
فصل 17

ساعت 5 صبح گذشته بود که ما اومدیم خونه زنگ در رو سه چار بار فشردیم تا صدای خسته و خواب آلود پدرمو شنیدیم:چه خبرتونه!یه دقیقه صبر کنین تا بیایم و دررو روتون باز کنیم...کم پشت سرش هر کدوم یه ساز میزد یکی این وری رفته بود و یکی هم اون وری...موهاش پریشونه پریشون بود.
وقتی که پامون رو گذاشتیم داخل خونه مادرمو دیدیم که روی یه مبل راحتی نشسته بود وضع موهای اونم از موهای بابام بهتر نبود با یه فرق موهای مادرم پرپشت بود و سر بابام مثل زمین نیم چریده!در نتیجه آشفتگی و پریشونی موهاش بیشتر به چشم می اومد پیدا بود که شب قبل هر دو تا صبح روی مبل راحتی نشسته بودن و همون جا هم خوابشون برده بود.
مادرم از جاش بلند شد با دستش هم به موهاش نظمی داد و هم لباسشو مرتب کرد به شوخی به برزین گفتم:مادر زن و پدر زن به این خوشگلی دیده بودی؟
موهای سر مادرم حسابی وز کرده بود با دست شونه نمیشد و نظم نمیگرفت پدرم با حالتی میشون شوخی و جدی گفت:بذارین بمر توالت سر و صورتمو بشورم و بیام تا یه پیرمرد و پیرزن خوشگل نشونتون بدم.
و معطل نکرد مادرم از جاش بلند شد خواب هنوز تو تنش بود.قدمهایی که ورمیداشت نشون میداد هنوز تعادل و هوشیاریشو کاملا بدست نیاورده مادرم بطرف آشپزخونه رفت و غرید:شما که میخواستین سر صبح بیاین حداقل بما میگفتین تا میرفتیم و توی جامون میخوابیدیم.
و کتری رو از شیر آب پر کرد و گذاشت روی چراغ گاز و حرفش را دنبال کرد:یه اره یا نه گفتن که اینهمه طول نمیکشه.
و رفت پشت توالت ایستاد و نوبت گرفت!چند دقیقه یی طول کشید تا پدر و مادرم تونستن دس و رو شسته بیان بشینن در برابرمون.مادرم پرسید:خب از اینهمه حرفی که دیشب زدین به کجاها رسیدین؟
پدرم خودشو انداخت وسط حرفش:اول معلوم نیس که از سر شب دیشب تاحالا با هم فقط حرف زده باشن.به غیر از اینا ما توی آلمان زندگی میکنیم بما چه ربطی داره که به کجاها رسیدن.
مادرم به شوخی بهش تشر اومد:تو که نمیتوی یه دقیقه آروم بمونی اون از دیشبت که سر به سر این میذاشتی یا سر به سر اون اگه استیو و زنش بازم بیان خونه مون خیلی پوست کلفتن!
و روش رو بطرف من کرد و ادامه داد:اگه بدونی دیشب بابات چه چیزایی گل هم کرد و بار استیو و زنش کرد زنیکه آلمانی مونده بود بابات اینهمه لیچار رو از کجا پیدا میکنه...وقتی هم رفتن من و بابات همینجا نشستیم یه چشممون به در بود و یه چشممون به ساعت.با شوق و ذوق خاصی گفتم:اگه بدونی دیشب چقدر بما خوش گذشت با هم رفتیم شام خوردیم با هم بارون خوردیم و با هم رفتیم انگلش گاردن و تا صبح برای هم شعر خوندیم.
پدرم به نشونه ملامت سرشو تکون داد:ما رو باش!ما فکر میکردیم تا صبح داشتین درباره موضوع اصل کاری حرف میزدین!...
و لحنش چاشنی شوخی زد:آدم اصل کاری رو ول میکنه و میچسبه به شعر؟!
و با اونکه همه شب رو به بیداری گذرونده بودیم من خیلی سرحال بودم اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نمیکردم گفتم:اتفاقا قبل از همه صحبتامون تکلیف اصل کاری رو روشن کردیم.
بازشوخی پدرم گل کرد:آخر و عاقبت اصل کاری چی شد؟!
-من و برزین به اینجا رسیدیم که سگ کی باشیم که رو حرف بزرگترها حرفی بزنیم!به بله یی بهم گفتیم و قال قضیه رو کندیم.
پدرم باز به شوخی سوال کرد:به هم بله گفتین یا بعله؟!
و کلمه بعله رو تا جایی که میتونست کش داد.به وضوح میدیدم که مادرم و پدرم هر دو خوشحال شدن مادرم گفت:پس مبارکه امیدوارم به پای هم پیر بشین...یه عمر زندگی با سلامت و سعادت داشته باشین.
و بعد برای برزین دلسوزی کرد:دیشب تا صبح بیدار موندین حتما خیلی خسته یین...شمیلا میتونه بره اتاقش بگیره و تا هر وقت که دلش خواست بخوابه ولی دلم برای دکتر میسوزه که مجبوره امروز صبح بره مطبش و کارش رو دنبال کنه.
-مطب بی مطب یه زنگ به منشی میزنیم که دکتر خودش مریضه و احتیاج به استراحت داره.
این حرف رو پدرم زد اما برزین موافقت نکرد:اون قدرا خسته نیستم یه فنجون چای خوردم دو سه تا از این کوسنها روی مبلها رو میذارم رو هم ازشون بالش میسازم و یه چرتی میزنم فقط یکی دو ساعت خواب برام بسه.
مادرم تعارف کرد:این حرفا چیه؟چرا روی مبل بخوابی برو تو اتاق خوابمون و راحت روی تخت بخواب تو که دیگه غریبه نیستی.
برزین بارم مخالفت کرد:نه!اینجوری راحت ترم باور کنین اونقدر خوش خواب هستم که روی زمین خشک و خالی هم خوابم میبره.
باابم نگذاشت مادرم به تعارفاتش ادامه بده:دکتر رو آزاد بذار هر جور که راحت تره رفتار کنه...فعلا یه لقمه نون و یه چایی براش بیار تا هر چه زودتر بخوره و بخوابه.
یهو چشمای مادرم به شلوارهایی افتاد که پامون بود:اوا!شلوارتون هم که خیسه.
و بدنبال این حرفش رفت تو اتاق خوابش و با یه پیژامه پدرم برگشت پیژامه رو بطرف برزین دراز کرد و گفت:شلوارتو در بیار تا خشکش کنم یه اتویی روش بکشم بده با این سر و وضع بری سرکار.
پدرم همونطور که قبلا گفتم خیلی تغییر کرده بود.همین حرفای مادرم مضمون دستش داد تا برزین رو دست بیندازه.
-خیال نکن از اون مادرزنای عادی گیرت اومده...مادر زنت از اون زناس که شلوار از پای دامادش در میاره.
هر قدر خواستم جدی بمونم نتونستم خنده ام گرفت برزین و مادرم هم خندیدن.
برزین پیژامه رو از مادرم گرفت و رفت توالت تا شلوارشو عوض کنه مادرم در این وقت بهم گفت:تو هم برو اتاقت لباست رو عوض کن نچای.
****
دیگه مادر نمیتونست بهم سرکوفت بزنه:چه خبرته دختر؟!...باز تا لنگ ظهر خوابیدی؟!
اولا بخاطر اونکه نزدیکهای ساعت 6 صبح خوابیده بودم و دوما برای اینکه ساعت 4 بعدازظهر از خواب بیدار شده بودم دقیقا ساعت 4بعدازظهر یعنی چیزی حدود 10 ساعت خواب.
مادرم کسی نبود که حرف کم بیاره اگه ساعت 6 صبح میخوابیدم و 7 صبح بیدار میشدم مسلما یه حرفی برای گفتن پیدا میکرد اما اون روز اگه چیزی میگفت حق داشت 10 ساعت روز رو خوابیدن یعنی یه روز رو هدر دادن یه روز از زندگی کم کردن.
برخلاف انتظارم حرفی رو گفت که تا ته دل آدمو میسوزونه فقط گفت:نگرانت بودم شمیلا....وقتی که لباس شب قلبت رو می انداختم توی ماشین لباسشویی دیدم خیس خیسه ترسیدم شاید سرما خورده باشی چند باری اومد بالای سرت دست رو پیشونی ات گذاشتم و دیدم الحمد الله تب نداری خیالم راحت شد و برگشتم سرکارم.
بی توجه به مهربونی هاش پرسیدم:برزین تا کی خواب بود؟
-تا نزدیکای ساعت 9...باور کن سه بار تموم شلوارشو اتو کردم تا از خیسی اش کم شد ولی وقتی میپوشید هنوز مختصر نمی داشت.
و دلسوزیش رو متوجه برزین کرد:طفلکی اگه با اون شلوار نمدار سرما نخوره کلی هنر کرده.
وقتی که این گفتگو میان ما جریان داشت من توی تختم خوابیده بودم و مادرم لبه تخت نشسته بود.کف دستام رو روی تشک گاذشتم و دستامو ضامن بدنم کردم و نشستم.
مادرم نمیتونست خوشحالیشو از اینکه قبول کرده بودم زن برزین بشم ازم قایم کنه وقتی که نشستم گفت:از اولش میدونستم که تو و برزین برای هم ساخته شدین...ولی تو لجبازی میکردی یه دلیلهایی می آوردی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه...چه میدونم یه دفعه میگفتی عاقلانه نیس دختر و مردیکه همدیگه خوب نمیشناسن با هم ازدواج کنن دفعه بعدش یک دلیل دیگه می آوردی.
میدونستم مادرم پیله کرده و تا بهش نگم حق با تو بوده دس از سرم برنمیداره از طرف دیگه برزین هم در نظرم تغییر شخصیت داده بود هیچوقت فکر نمیکردم آدمی مثل او اهل شعر باشه اهل بحث باشه شب پیش پی به این واقعیت برده بودم که این دو با هم منافات نداره یعنی آدم هم میتونه سر و کارش با هنر و ادب باشه...در ضمن طبابت هم بکنه.
تازه برزین دکتر داخلی بود و دکتر بچه ها کارش به سختی دکترایی نبود که جراحن با مته جمجمه سر بیماران توموری رو میشکافن کاسه سر رو برمیدارن تا بتونن غده یی که تو سر بیماره در بیارن حالا چه این غده خوش خیم باشه و چه بدخیم یا مثل جراحهای قلب قفسه سینه بیمار رو از هم باز کنن رگهای مسدود رو ببرن و به جاش یه رگ مناسب از روی بیمار در بیارن و جایگزین رگ فاسد کنن البته اینکارا خدمته زندگی دوباره به مردم دادنه ولی ظرافتی نداره سر و کار جراحها همه اش با خونه و بردین اعضای فاسد و به جاش پیوند زدن اعضای سالم.
کار برزین از روح لطیفش حکایت میکرد رسیدن به درد بچه ها اونارو به سلامت رسوندن یه کار ظریفه دکترایی که احساساتین بیشتر در این رشته فعالیت میکنن.و برزین بمن ثابت کرده بود که از احساسات چیزی رو کم نداره بچه دوسته.
از همه اینا بگذریم اگه هم برزین میخواس در آینده دکتر جراح بشه نمیتونست یه آدم یه چشمی به گمونم شرایط جراح شدنو نداشت یه جراح باید دو چشم سالم داشته باشه تازه چارتا چشم دیگه هم قرض کنه تا بتونه کارشو به نحو احسن انجام بده.
به ظاهر به مادرم حق دادم:باید اعتراف کنم درباره برزین اشتباه میکردم.
و همین جمله قناعت کردم چون که اگه بیشتر میگفتم حرف تو حرف می اومد و میشد یه بحث طولانی که اصلا حوصله اش رو نداشتم.
مادرم راضی از روی لبه تخت بلند شد و گفت:نمیدونی وقتی که به ماری تلفنی گفتم شما دو تا همدیگه رو پسندیدین چقدر خوشحال شد اگه بگم داشت از خوشحالی بال در می آورد دروغ نگفتم ماری از همه مون دعوت کرد که امشب بریم خونه ش و حرفامونو تموم کنیم ولی من قبول نکردم گفتم بچه ها تا صبح بیدار بودن و خیابونا رو گز کردن بهتره امشب استراحت کنن و هیچ برنامه دید و بازدید نداشته باشن.
وقای که مادرم روی دور حرف زدن می افتاد ساکت کردنش مشکل بود او ادامه داد:برای همین هم قرار شد فردا از بیمارستان مارتا ماریا که اومدین ناهار بریم پیششون...هر چی باشه جای مادر داماده و چارتا کلوم حرف داره
از شنیدن اسم بیمارستان مارتا ماریا تعجب کردم پرسیدم:گفتی بیمارستان مارتا ماریا؟!...برای چی؟...مگه کی مریضه؟
دوباره مادرم روی لبه تختم نشست و جواب داد:هیشکی مریض نیس...این قانونه که هر مرد و زنی که میخوان با هم عروسی کنن پیش از عروسی باید برن آزمایش خون و ادرار و از این حرفا!
پیدا بود که مادرم از اصل قضیه اطلاعی نداره حتی توی ایرون هم پیش از ازدواج آزمایش خون اجباری بود برای اونکه هم عروس و هم داماد و هم بستگانشون خیالشون راحت بشه که هیچ نوع بیماری مقاربتی زندگیشونو رو تهدید نمیکنه اما در این ایرون این ازمایشها مخصوص مردها بود و زنهای بیوه دخترا شامل این قانون نمیشدن تازه آزمایش ادرار هم در کار نبود.به مادرم گفتم:درباره آزمایش ادرار عوضی شنیدین فقط ازمایش خون رو میدن اونم برای مردایی که آزادن هر غلطی خواستن بکنن یا زنهایی بیوه یی که ازادن و خدا ناکرده دست از پا خطا کردن ولی این قانون شامل دخترا نمیشه.
مادرم برام دلیل آورد:ممکنه درباره ازمایش ادرار اشتباه کرده باشم ولی در مورد ازمایش خون مطمئن هستم که هم پسر و هم دختر باید برن ازمایشگاه.
به خیالش رسیده بود که من از این که نوک سوزن سرنگ رو روی رگ دستم بذارن میترسم برای همین سعی کرد با حرفاش بمن قوت قلب بده:آزمایش خون یه امر ساده ایه...فقط وقتی که نوک سوزنو توی رگ آدم میکنن مختصر درد و چندشی داره این همه دختر و پسر هر روز میرن آزمایش و نمیترسن مگه تو چیت از اونا کمتره؟
مادرمو از اشتباه در آوردم:من از آزمایش نمیترسم د رایرون گاهی که اعلان میکردن برای مناطق سیل زده یا زلزله زده به خون احتیاج دارن داوطلبانه میرفتم و خون میدادم چه میدونم پنج سی سی ده سی سی خون میدادم و خم به ابروم نمی اومد اما آزمایش خون از دختریکه با هیچ مردی تماس نداشته به گمونم اشتباهه اهانته.
مادرم با بی حوصلگی حرف دلشو زد:تو فکر میکنی هنوز توی ایرون زندگی میکنی؟اینجا آلمانه یه دختر تا بیاد شوهر کنه چند فاسق طاق و جفت رو امتحان کرده!آزادی جنسی که توی این کشور هس آزمایش خونو هم برای مردا و هم برای زنا و دخترا الزامی کرده.
باز مادرم از جاش بلند شد و بطرف در اتاقم رفت و حرفاشو دنبال کرد:آدم توی هر کشوری که زندگی میکنه ناچاره قانونای اون کشور رو به گردن بگیره.
و در اتاقمو باز کرد تا بیرون بره و در همون حال بهم پیشنهاد کرد:پاشو دس و روت رو بشور...یه دستی توی صورتت ببر شاید سر و کله یه مهمون ناخونده توی خونه مون پیدا شد.
و در اتاقمو پشت سرش بست و رفت.
از توی رختخوابم بیرون اومدم حسابی بهم برخورده بود به خودم میگفتم:آخه چه لزومی داره یه دختر که هیچ کار خلافی نکرده آزمایش خون بده منکه مثل دخترای آلمانی نیستم.
یه دفعه فکری به خاطرم اومد:این برزین هم از اون ناقلاهاس...میخواد با دختری ازدواج کنه که تنها و اولین مرد زندگیش باشه!

R A H A
08-14-2011, 01:27 AM
فصل 18

قانونهای آلمان شوخی بر نمیداشت،باید برای ازدواجمون هر دو تامون آزمایش خون میدادیم،این کار بنظرام توهین میاومد،ولی چاره چی بود؟اگه با این قانون کنار نمیاومدم،عروسی بی عروسی!
و من در اون شرایط مجبور بودم عروسی کنم،صبر برام جایز نبود،این دست دست کردن و تردید به خرج دادن،هیچ معنایی به جز اتلاف وقت نداشت.
خلاصه خودمو قانع کردم:
-مسئولان بهداشت مونیخ که کفّ دستشون رو بو نکردن،اونا چه میدونن یه دختر ایرونی واقعی،اولین مردی رو که به خلوتش راه میده،باید شوهرش باشه.گناهی هم ندران،به چپ و راست خودشون نگاه کردن و دیدن،اینجا یه دختر امروز با یه جوونه،فردا با یکی دیگه،پس فردا هم با مردی تازه،و همینطور بگیر و برو جلو.اسم این بی بند و باری و بی حیایی رو آزادی گذاشتن.
البته یه موضوع دیگه هم در قانع شدنم دخیل بود،صبح روز بعد که برزین به خونه مون اومد تا باهم بریم بیمارست مارتا ماریا بهم گفت:
-فکر نکن این آزمایش ها فقط برای اونه که کثافت کاری دخترا و پسرا،ممکنه کار دستشون داده باشه،بلکه از طرفی هم برای اینه که بدونن،خون زن و شوهر باهم سازگارن،اگه بچه دار شدن،بچه شون علیل و ذلیل نمیشه.
و برای اینکه منو بهتر توجیه کنه،دنباله ی حرفشو گرفت:
-اول ها،این آزمایشها رو،بیشتر درباره ی افرادی به عمل میاورند که باهم خویشاوندی داشتن،ولی بعد برای احتیاط بیشتر این قانون رو شامل حال همه کردن.اینو هم بهت بگم که از مدتها پیش توی آلمان و دیگر کشورهای اروپایی،ازدواج دختر عمو پسر عمو،دختر خاله و پسر خاله و از این حرفا،اخلاقا ممنوع شده.چطوری بگم سال هاست که از ایران دورم و بعضی وقتها نمیتونم به راحتی کلماتی رو که میخوام پیدا کنم،آها،...یادم اومد،این جور ازدواجها در آلمان مکروه شده.
لبامو ورچیدم و گفتم:
-دخترا و پسرای آلمانی خیلی حلال و حروم سرشون میشه،که مکروه و این چیزا حالیشون شه.
من و برزین توی سالن نشسته بودیم و سرمون رو با این حرفها گرم کرده بودیم تا پدر و مادر همون حاضر شن،لباس مرتبی بپوشن و بیان.اونا هم زیاد طول داده بودن،عادتشون بود موقع لباس پوشیدن،خیلی وسواس به خرج بدن،به خصوص مادرم که کارش در این مورد،همیشه ی خدا به افراط میکشید.همین مسئله باعث شده بود برای اون که انتظار کشیدن زیاد اذیتمون نکنه،من و برزین به بحث هامون ادامه بدیم،ازش سوال کردم:
-زنای آلمانی،معمولاً چند تا بچه میارن؟
-فقط یه بچه،شانتیون.
-اون وقت معنی اشانتیون رو نفهمیدم،ولی از خلال گفته هاش فهمیدم که آلمانیها و یا به طور کلی اروپایی ها،برنامه میچینن که فقط یه بچه گیرشون بیاید تا هم زندگیشون سوت و کور نمونه و هم بتونن اون بچه شون رو خوب تربیت کنن.
بدون اینکه قصدی داشته باشم،عقیدهام رو گفتم:
-این کارشون درست به نظر نمیاد.
برزین،نگاهی بهم انداخت و سوال کرد:
-چرا؟...آدم اگه یه بچه داشته باشه و خوب تربیتش کنه بهتر از اونه که یه دوجین بچه دور و برش رو بگیر و ندونه به کدوم یکی شون برسه.
-من هم نگفتم یه زوج باید یه دو جین بچه داشته باشن بلکه منظورم این بود که وقتی یه زن و مرد باهم عروسی میکنن،معناعش اینه که دو نفر باهم زندگی جدیدی رو تشکیل دادن،اگه این دونفر صاحب یه بچه بشن،یعنی حاصل کارشون نصف وقت ازدواجشونه،حالا اگه همه ی آلمانیها این روش رو پیش بگیرن،بیست سی سال دیگه جمعیت آلمان میشه نصف الان.
انگاری برزین اینجای قضیه رو نخونده بود،حق رو به من داد و با تحسین گفت:
-بارک الله!...اگه همینطوری پیش بره،یه وقت آلمانیها چشم باز میکنن و میبینن توی کشورشون دو تا نصفی آدم مونده و این....برای کشوری که به طرف صنعت میره و به نیروی انسانی احتیاج داره،واقعاً میتونه یه فاجعه باشه.
بعد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
اصلا به ما چه؟...هر کاری که آلمانیها بکنن به خودشون مربوطه،ما ایرانی هستیم و میدونیم چی کار کنیم مملکت مون با کمبود جمعیت روبرو نشه.
حس کردم شیطنتی توی حرفاشه،سرم از خجالت زیر انداختم،آخه فکر کرده بودم که به طور غیر مستقیم بهم گفته به یه بچه راضی نیست.و باید خودمو آماده کنم برای مادر دو سه بچه،شاید هم بیشتر شدن،هر چند از آدم تحصیل کرده یی مثل برزین بعید بود که این ضرب و المثل رو قبول داشته باشه(هر آن که دندان بدهد،نان دهد)و از همین ضرب المثل هم پیروی کنه و هر چند وقت،یه نونخور،یه چهره ی ناز رو،کنار میز ناهار خوریمون بشونه.
سکوت کردم،یعنی خجالت بهم اجازه نمیداد که حرف دیگه یی بزنم.سکوتم دو سه دقیقه یی طول کشید تا اینکه پدر و مادرم اومدن.،پدرم کتب و شلوار خاکستری رنگ شیکی پوشیده بود و مادرم،حسابی به خودش رسیده بود،اگه بگم هفت قلم آرایش کرده بود،دروغ نگفتم انگار خودشو آماده کرده بود تا توی یه شب نشینی شرکت کنه.
برزین با دیدن اونا سوال کرد:
-چرا انقدر معطلش کردین....من فکر میکنم امروز پس از آزمایش خون،حداقل یه ساعت دیر تر به سر کارم برسم.
مادرم نگفت علت معطلی شون،آرایشش بوده،بلکه بهانه آورد:
-بنازم هوش و حواس آقا رو.
و اشاره یی به بابام کرد و به برزین گفت:
-یه ساعت داشت دنبال ورقه ی آزمایش ادراری که براش نوشتین میگشت.
با تعجب پرسیدم:
-مگه وقتی که یه دختر پسر میخوان عروسی کنن،از پدرا و مادرا شونم آزمایش میگیرن؟
بدون اینکه قصد شوخی داشته باشم،سوالم مضحکه از آب در اومد،همه خندیدن و پدرم برام شرح داد:
-نه هیچ لزومی نداره پدر و مادر عروس و داماد هم آزمایش بدن،پریشب که رفتیم پیش دکتر برزین،بهش گفتم یه آزمایش ادرار هم برام بنویسه.
و بعدش دلیل آورد:
-آخه سنّ و سال آدم که بالا میره،ناراحتیه کلیه،بالا رفتن قند خون و هزار کوفت و زهر مار دیگه سراغ آدمو میگیره،برای همین چیزاس که من هوای خودمو دارم و سالی دو سه مرتبه آزمایش میدم...خودت هم درس خوندی و بهتر از من میدونی که پیشگیری بهتر از درمانه.
دیگه معطل نکردیم و با یه تاکسی یه سر رفتیم بیمارستان مارتا ماریا،توی بیمارستان خیلی از پرستارها و دکترا برزین را میشناختن،وقتی علت آشنا شون رو پرسیدم ،برزین بهم گفت:
-بعضی وقتها بچه هایی که برای معاینه پیشم میارن،به مراقبتهای ویژه احتیاج دارن،من هم اونا رو میفرستم همین بیمارستان تا بستری بشن و روزا دو بار به عیادت شون میام.یه دفعه قبل از اینکه کارم توی مطب شروع بشه و دفعه ی دوم همین که مطبم رو نزدیکای ظهر تعطیل کردم میام سراغ این بچه ها تا به وضعشون رسیدگی کنم،برای همینه که منو اینجا خوب میشناسن.
بیمارستان از تلاری بزرگ،تشکیل میشد که در وسطش میز اطلاعات و راهنما قرار داشت،و از دو طرف میز دو رهروی دراز کشیده شده بود تا آخر بیمارستان،در هر طرف راهرو چندین اتاق قرار داشت،هر کدام مخصوص کاری.درست وسط راهرو پله میخورد و میرفت طبقه ی دوم،که به بیماران بستری اختصاص داشت.
البته کنار پله ها آسانسور هم وجود داشت که مخصوص بیمارها بود و مخصوص کارکنانی که در ساعت معین میبأست برای مریضها غذا ببرن.آزمایشگاه،ته یکی از این راهروها بود،من و برزین جلو افتاده بودیم و پدر و مادرم،ما رو با دو سه قدم فاصله دنبال میکردند.
به آزمایشگاه که رسیدیم،دیدم یه اتاق بزرگ،که در یه گوشه آاش توالت قرار داره و کنار توالت یه میز که دهها لیوان کاغذی روش بود،وقتی بیماری میخواست آزمایش ادرار بده،یکی از پرستارا اسم بیمار رو،روی لیوان مینوشت و میفرستادش توی توالت.
جمعاً چهار نفر توی آزمایشگاه کار میکردن،یه مرد و سه زن،یکی از زنا نام بیمار رو توی دفتری مینوشت،زن دیگری خون را از بیماران میگرفت،سومی حواسش به مریض هایی بود که آزمایش ادرار داشتن،مرده هم گویا کارش این بود که لیوانهای پر و لولههای خون رو ببره به قسمت مخصوص آزمایش تا متخصصها روشون کار کنن،مورد مطالعه قرارشون بدن و اگر با مرض یا عارضه یی مواجه شدن،گزارش بدن تا فکری به حال بیمارها بشه.
هر سه پرستار خوشگل بودن و خندون،انگار در اون بیمارستان یکی از شرایط استخدام،خوشگلی بود و بعد خوش لباسی بود و خوش حرفی.
قبل از برزین،من روی صندلی کنار پرستار نشستم،با کمک پرستار آستین پیرهنمو بالا زدم،این پرستار از بقیه ی پرستارها خوشگل تر بود و انگار با دکتر برزین هم صمیمیت بیشتری داشت.اول اسممو از برزین پرسید،بعد اسممو روی یه لوله ی شیشه یی نوشت، و ضمن اینکه با برزین خوش و بش میکرد،یه بند پلاستیکی رو بالای آرنجم،روی بازم محکم بست و شروع کرد به زدن ضرباتی یواش،با نوک انگشتاش روی دستم زد،تا رگهام بالا بیاد،برزین به من گفت:
-پنجه ی دستت رو محکم،مشت کن.
این کار رو کردم،دو سه رشته آبی رنگ رگ،روی دستم پیدا شد،پدر و مادرم ساکت ایستاده بودن و منو نگاه میکردن،پرستار با یه پنبه الکلی روی رگها کشید و بعد نوک سوزن سرنگ رو،آهسته فرو کرد توی یکی از رگ ها.
من فقط لحظه ی فرو رفتن نوک سوزن به دستم،احساس درد خفیفی کردم و مورمورم شد.همین که چند قطره خونم توی سرنگ جا گرفت،پرستار بند پلاستیکی رو از دور بازوم باز کرد و به آلمانی چیزی گفت که نفهمیدم و برزین برام ترجمه کرد:
-خانم پرستار میگه دیگه لازم نیست،انگشتای دستت رو مشت کنی.
مشتمو باز کردم،پرستار قطعه دنباچه سرنگ رو کشید،سرنگ یواش یواش داشت پر میشد از خون من.
تقریبا کمی بیشتر از نصف سرنگ پر از خون من شده بود که پرستار،سوزنو از رگم بیرون کشید،یه تکه پنبه آغشته به الکل ،روی جایی گذاشت که تا چند لحظه پیش،سورنگ توش بود،برزین بهم توصیه کرد:
-پنبه رو روی رگت فشار بده تا خونت بند بیاید.بعد از من نوبت برزین بود،برزین هم روی همون صندلی نشست که من نشسته بودم،اونم آستین پیراهنشو بالا زد.
چه دست صاف و صوفی داشت برزین،از موچ دست تا بالای بازوش مقداری مو روییده بود،دیگه نه خالی نه رگی،نه نشونی یی روی دستش نبود.پرستار همون برنامه یی رو که برای من اجرا کرده بود سر برزین در آورد،یعنی بند پلاستیکی رو به بازوش بست،پنبه الکلی به دستش مالید و چند ضربه روی دست برزین زد تا رگاشو پیدا بکنه،این کارش نتیجه نداد،برزین از اون جور آدما بود که رگ دستشون ریزه و مشکل خودشو از زیر پوست نشون میده.
خانم پرستار چند جای دست برزین رو با سرنگ سرخ سوراخ کرد،خون انداخت ولی موفق نشد یه رگ مناسب برای خون گرفتن پیدا کنه.بابام که تا اون لحظه ساکت تماشا میکرد،دیگه طاقتش طاق شاد و به شوخی گفت:
-دوماد به این بی رنگی واقعا نوبره.
هم خودش خندید و هم همه ی کسانی که متوجه شوخی ش شده بودند،اما خانم پرستار همچنان جدی مشغول کارش بود،به راستی که درموندهٔ بود چی کار کنه تا یه رگه مناسب رو دست برزین پیدا کنه،آخر سر هم مجبور شد،یک بار دیگه با پنبه ی الکلی خونهای روی دست برزین و پاک کنه و بعد محل تجمع رگها رو مک بزنه و توی سطلی که کنار میزش بود،توف کنه دو سه باری این کار رو تکرار کرد،تا یکی دو تا مویرگ آبی رنگ دست برزین،برمد و پیداش شد و پرستار از ترس اینکه اگه معطل کنه ممکنه باز رگها زیر پوست قائم بشن،فوری دست به کار شد.




********

از بیمارستان مارتا ماریا که بیرون آمدیم،مادرم سوال کرد:
-حالا جواب ازمایشو کی میدان؟
-این جور آزمایش ها،زیاد وقت نمیبره،تا یه ساعت دیگه جوابش حاضره.
این جوابو برزین داد،پدرم گفت:
-اگه اینطوره بهتر بود توی بیمارستان میموندیم و جوابو میگرفتیم.
برزین به او حالی کرد:
-احتیاجی به این کار نیست،خودشون تا ظهر نتیجه ی آزمایش رو میفرستن مطبم.
و به حرفاش اضافه کرد:
-البته جواب آزمایش منو شمیلا رو میفرستن.
مادرم برای اونه حرفی زده باشه،پرسید:
-تا حالا شده که جواب آزمایش یکی رو به یه نفر دیگه بدن؟منظورم اینه که اشتباه کنن و مثلا جواب ازمایش تو رو بدن دست یه نفر دیگه و جواب آزمایش اونو بدن به تو؟
برزین این سوال رو به طور کامل جواب داد:
-البته همیشه امکان اشتباه وجود داره،مخصوصاً وقتی که بیماران هم اسم هستن یا پرستارا خسته اند و گیج...به خاطره همینه که موکدا توصیه شده،پرستارا وقتی که سر حال نیستن،مرخصی بگیرن و استراحت کنن.
از پلههایی که شیش هفت تا بودن و ساختمون بیمارستان رو به کفّ حیات پر درخت و سر سبزش پیوند میزدند،داشتیم پائین میآمدیم که برزین به حرفش ادامه داد:
-هر اشتباهی جبران پذیره،به جز اشتباههای پزشکی که یا اصلا جبران نمیشه،و یا باید برای اصلاحش،تاوان زیادی داد،آخه این جور کارا،با جان و زندگی آدما سر و کار دارن.
از در حیات بیمارستان بیرون آمدیم،راهمون یکی نبود،من و پدر و مادرم میبأست میرفتیم خونه و برزین به مطبش.
نمی دونستم به خاطر هم صحبت داشتن توی تاکسی بود یا به خاطر اینکه برزین برنامه یی دیگه داشت که به پدر و مادرم پیشنهاد کرد:
-بذارین شمیلا با من بیاد مطب...هر چی باشه دخترتون میخواد توی آلمان زندگی کنه،و باید زبون این مردمو یاد بگیره.
مادر و پدرم با تعجب نگاهی به هم رد و بدل کردن،مادرم گفت:-
اگه تو بخوای زبان بهش یاد بدی،چه جوری به مریضات میرسی؟
-من به شمیلا زبان یاد نمیدم،اونو پیش منشی م میشونم،...با اون که هر دوشون زبون هم رو نمیدونن،ناچارأ یه جوری باهم حرف بزنن...به غیر از این،وقتی منشیام داره با مراجعه کنندهها حرف میزانه،هر چی باشه چند کلمه آلمانی به گوشش میخوره.وقتی که دونستیم برنامه ش چی،دیگه جایی برای مخالفت نموند،برنامه ی برزین بهترین برنامه بود برای یاد گرفتن زبان آلمانی.گذشته از انا میتونست برام یه دوره ی کار آموزی هم به حساب بیاد.
بابا،موافقت شو به زبان آورد و گفت:
-ما که دیگه کاره یی نیستیم...هر چی هستین شما دوتایین...تازه کار به جایی رسیده که ما باید بیایم و از شما اجازه بگیریم.
و به دنبال این حرفش،حالت بچه مدرسه ییها رو به خودش گرفت و گفت:
-آقای دکتر اجازه هست من و مادر بریم خونه؟
برزین با خنده جواب داد:
-به نظر من هیچ مانعی نداره.
بابام باز شوخیش گرفت:
-امروز وقتی پرستار دنبال رگ میگشت و توی هیکل به این بزرگی پیدا نمیکرد،برام معلوم شد که خیلی خوش غیرتی.
و بعد به لحنش حالت ملامت داد:
-پسر،کدوم داماد خوش غیرتی،مادر زنش رو میسپره دست مردی مثل من؟،....تعصب هم خوب چیزیه.
مادرم،دست پدرم رو کشید و جلوی یه تاکسی رو گرفت در حالی که بابامو به زور سوار تاکسی میکرد گفت:
-ناهار یادتون نر....امروز خونه ی ماری جان مهمونیم.
برزین با حرکت دادن سرش به اونا،اطمینان داد که حواسش جمعه،من هم برای خاطر جمعی پدر و مادرم با صدای بلند گفتم:
-خیالتون راحت باشه،ممکنه همه چی یادمون بره،به غیر از مهمونی ماریا خانم.


صفحه 193

R A H A
08-14-2011, 01:28 AM
توی تاکسی برزین آرزو رویا آمیزشو بر زبون آورد:فکرشو نکن وقتی که با هم عروسی کردیم و تو درستو تموم کردی چی میشه؟
و خودش به این سوالش جواب داد:تو هم دکتر میشی حای مطبمونو عوض میکنیم یه ساختمون بزرگتر میگیریم نصف اون ساختمون مال من برای کارام و نصفش مال تو برای کارت.
توی این مدت کوتاهی که با هم اشنا شده بودیم این اولین دفعه بود که برزین از آینده حرف میزد تا اونوقت هر چی گفته بود هر کاری که کرده بود یه جوری به گذشته وصله اش زده بود.
حرفش داشت امیدوارم میکرد بخودم گفتم پس این عکس جون دار میشه از گذشته اش بیرون اورد و با هم جست زد توی آینده.
اینی که من از برزین همیشه بعنوان یه عکس یاد میکنم به غیر از مسایلی که براتون گفتم برای اینه که عکس همیشه مال گذشته اس حتی اگه همین حالام آدم عکس بندازه تا ظاهر بشه و دستش برسه حالام میشه گذشته!
توی فکر بودم که برزین ازم پرسید:راسی میخوای در چه رشته ی دکتر بشی؟
-توی رشته ی بیمارهای سالمندان!
و او باز آینده رو در نظرم مجسم کرد:فکرشو بکن وقتی که دکتر شدیم همیشه با همیم چه توی خونه و چه توی محل کار من بچه ها رو مداوا میکنم و تو پیرهارو یه تابلو میچسبونیم سر در ساختمونمون دکتر برزین فکری پزشک متخصص کودکان با تخصص در پدیاتریک(طب اطفال) و دکتر پونه فکری پزشک متخصص بیماری های رژیاتریک(طب سالمندی)
برزین با اون حرفش حال خوشی رو که سراغم اومده بود خراب کرد اصلا همه زندگی برزینه گذشته اش حالش آینده.مجبور بودم که حداقل پیش خودم اعتراف کنم از پس چنان رقیبی بر نمیام رقیبی که جسمش شاید توی خاک از هم پاشیده و پلاسیده شده رقیبی که شاید جسدش گند کرده گندیده!اما بازم توی زندگیم حضور داره سایه اش رو سرمه مجبور بودم پیش خودم اعتراف کنم اگه برزین عاشق من شده بود بخاطر پونه س اصلا این پونه اس که به من در زندگی این مرد موجودیت داده اگر برزین منو خوشگل میبینه اگر ازم خوشش میاد بخاطر پونه اس اگر من هیچ شباهتی به پونه نداشتم مسلما برزین عاشقم نمیشد و به دست و پا نمی افتاد تا از اون سر دنیا منو بیاره اینجا مسلما حاضر نمیشد باهان عروسی کنه.
دیدم توی بد جنگی شرکت کردم جنگی که اگه هم پیروز میشدم باز شکست بود!اگه پیروزی مال من میشد دست بالاش میشدم پونه ولی اگه شکست میخوردم از یه مرده از یه جسد شکست خورده بودم.
غرورم حسابی زخم برداشته بود منهم مثل بیشتر دخترا آرزو داشتم خودم با وجودم با قشنگیم با رفتار و گفتارم یه مردی عاشق خودم بکنم شیفته خودم بکنم اما راهی رو که پیش گرفته بودم به هر جایی میرسید بجز عشقی که خودم میخواستم.
برزین رفته بود توی عالم خودش منهم سکوت کردم اونو بحال خودش گذاشتم پشیمون شده بودم و از بله یی که تحویلش داده بودم دلم میخواس یه مانعی پیش راهمون قرار میگرفت مانعی که مانع ازدواجمون میشد!مثل مریض بودم خودم یا مریض بودن برزین مثل نخوردن خون ما دو تا به هم.دلم میخواس ماجرایی که بدون مقدمه شروع شده بود نیمه کاره به آخر برسه ماجرای آشنایی خوندنش هیچ لطفی نداره اما دیگه کار از کار گذشته بود در وضعی قرار گرفته بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش.
یه فکر ناگهان به سرم اومد چطوره برم و بیفتم رو دس و پای مادرم بهش التماس کنم هر جوری که میتونه کاری کنه که عروسی من و برزین سر نگیره.
ولی پیشاپیش میتونستم جواب مادرمو حدس بزنم:مردم که مسخره تو نیستن یه روز میگی بله و یه روز هم میگی نه نمیخوام!تو باید با برزین عروسی کنی حتی اگه دوستش نداشته باشی عاشقش نباشی تو باهاش عروسی کن مطمئن باش عشق هم پا توی خونه تون میذاره.
یه باره فکرم رفت پیش برزین:چرا از مادرم خواهش کنم همینجا خودمو می اندازم روی دس و پای برزیم گریه میکنم زاری میکنم و ازش میخوام منو آزاد کنه منو بحال خودم بزاره ازش میخوام از منی که جون دارم دلم میتپه نفسم میاد و میره یه مرده دوست داشتنی نسازه بذاره برم رد کار خودم بطرف سرنوشت خودم برم.
کم مونده بود که اینکارو بکنم اما نشد به مطب برزین رسیده بودیم از ماشین پیاده شدیم برزین منو با احترام جلو انداخت و خودش پشت سر من وارد مطب شد خانم منشی به آلمانی چیزی بهش گفت و رفت طرف چوب رختی دیواری و روپوش برزین رو جوری دستش گرفت که بتونه راحت تنش کنه.
برزین سفارشم رو به منشی اش کرد و رفت تو اتاقش.
توی سالن انتظار مطب سه زن نشسته بودند دو تا جوون و یه پیر جوونا هر یک بچه ای به بغل داشتند اما پیرزن تنها نشسته بود ظاهرا یکی از همراهانی بنظر می اومد که پشت سر مریضا راه می افتن از این مطب به اون مطب میرن و از زور بیکاری نمیدونن چه کنن خلاصه یه جوری میخوان وقتشونو پر کنن و براشون مهم نیس که نوه خودشون مریضه یا نوه یه کس دیگه.
خانم منشی از قبل درجه حرارت بچه های مریض رو گرفته بود همینطور وزنشون کرده بود و همه اطلاعاتی که بدست آورده بود روی کارتی نوشته بود تا زحمت دکتر رو کم کنه بعد از چن دقیقه اولین مریض رو فرستاد تو و با مادر مریض دوم که همون پیرزنه همراهش بود مشغول صحبت شد.
باز من فرصتی بدست آورده بودم تا توی عوالم خودم برم از فکر پا پس کشیدن بیرون اومده بودم باز تصمیم گرفته بودم پا پیش بذارم بخاطر برزین نه بخاطر یه عکسی که برام فرستاده بودن و بهم گفته بودن اگه ویزا میخوای اگه دلت میخواد توی آلمان زندگی کنی و اونقدر درس بخونی تا دکتر بشی و اینده ات تامین بشه بلکه برای خدمت به عشق!
همیشه شنیده بودم که این عشقه که به آدم خدمت میکنه این عشقه که میتونه از یه آدم بد و خطاکار انسان بسازه این عشقه که کانون خانواده ها رو گرم میکنه حتی اینو شنیده بودم که این عشقه که سبب میشه بسیاری از جوونا در راه وطنشون جون بدن باز هم شنیده بودم که این عشقه که تیغ جنایت رو دست بعضی ها میده یا بهتر بگم این حسادت عشقه که چنین کاری رو میکنه.
عشق همیشه به مردم کمک میکنه اما من در وضعیتی قرار گرفته بودم که خود عشق به کمک من احتیاج داشت!پیش خودم فکر کردم:این یه استثنا است حالا عشق به کمک من احتیاج داره تا جون بگیره و پر و بال بزنه من اگه خودمو از گردونه این عشق بیرون بکشم برزین تباه میشه از پا در میاد اون وقت گناه اینهمه همه بچه معصوی که توسط همین مرد معالجه میشن و به گردن من می افته ایندفعه من به کمک عشق میرم نه بخاطر یه عکس جون دار نه بخاطر برزین بلکه بخاطر این بچه های مریض شاید از میون همین بچه ها در آینده افرادی بشن که به عشق معنایی انسانی بدن.
در مغزم داشتم هم وضع خودمو حلاجی میکردم و هم معنای تازه ای برای عشق میجستم با مطالعه هایی که درباره عشق داشتم مطالعه هایی که از خوندن کتابهایی مثل ایین عشق ورزیدن و مقالات و مجله ها بدست آورده بودم به این نتیجه رسیدم:توی دنیا کم نیس خانواده هایی که با هم زندگی میکنن و اصلا معنی عشقو نمیدونن تازه احساس خوشبختی هم میکنن یه دستبند طلا رو که هدیه میگیرن فکر میکنن هدیه عشقه یا یه سینه ریز جواهر نشون پایین تر بیام خیلی ها یه دامن یه لباس یه جفت جوراب هدیه میگیرن و اونو عشق میدونن در حالیکه عشق قیمتی خیلی بالا داره یه قیمت انسونی و احساسی.
چرا من مثل بقیه نشم؟چرا مثل اونا فکر نکنم؟حداقل اگه با عروسی با برزین خودم به عشق نمیرسم عشق رو توی قلب اون زنده نگه میدارم مهم هم همینه زنده موندن عشق حالا چه فرقی میکنه که عشق توی چه قلبی زنده مونده باشه قشنگترین زن پولدارترین کس یا دورن یه ناقص الخلقه یه ندار یه محتاج به نون شب؟
از خودم پرسیدم:مگه غیر از اینه که آدما همه چیزو برای خودشون میخوان؟خوشبختی رو برای خودشون میخوان همینطور عشق و اسایش رو؟وضع من توی چنین معرکه ای چی میشه؟خودم یه زن بی عشق بمونم فقط عادت کنم با یه عکس جون دار زندگی کنم از عشقی که میتونه روزی توی قلبم بیاد صرف نظر کنم بخاطر کی؟بخاطر چی؟بخاطر برزین بخاطر موجودیت عشق.
من زندگی نامه شاعرارو کم نخونده بودم شب قبل هم که توی پارک انگلش گاردن با برزین بودم اون حرفایی از یه شاعر همیشه عاشق زده از شاعری که دیوان اشک معشوق داره از شاعری که وقتی عاشق شد همونطور عاشق موند تا پیر شد پوکی استخون گرفت اونم چه شدید همینطور که توی رختخواب خوابیده بود استخوناش میشکست داد از دم عشقش به منیژه میزد.
حدستون درسته دارم درباره عاشقی شاعر حرف میزنم که شعرشو قبلا با هم خوندیم درباره مهدی حمیدی شیرازی.این عاشق هم ازدواج کرد اما نه با معشوقش دیگری با پول و پله معشوقشو صاحب شده بود بلکه با یه دختر دیگه با یه زن دیگه زنی که از اولین لحظه ازدواج تا زمان مرگ شاعر میدونس شوهرش عاشق یکی دیگه س همه اش اسم اونو میره منیژه!همه اش به اون فکر میکنه مثل بچه ها نوبالغ مثل جوجه های نورسیده میره سر کوچه معشوق تا یه نظر ببیندش بعدش بیاد خونه ش شعر بگه و شعر بگه نه برای زنی که بچه هاشو تر و خشک میکرد نه برای زنی که رخت و لباساشو میشست نه برای زنی که هر وقت مریض میشد تا صبح بالای سرش بیدار مینشست و حواسش به او بود که مهدی دواهاشو سر وقت بخوره بلکه برای منیژه؟برای زنی که مال مرد دیگه ای بود برای عشقی که گناه بود.
خودمو با زن حمیدی مقایسه کردم و توی دلم گفتم:کار بزرگ رو اون کرد نه من!اون یه عمر با مردی زندگی کرد که عاشق یه زن زنده بود از کوچکی اون زن رو دوست داشت تا وقتی که منیژه به پیری رسید تا وقتی که پوسیدگی استخون هیکل حمیدی شاعر رو خرد و خمیر کرد من اگه هم با برزین عروسی کنم به بدبختی اون زن نیستم معشوقه شوهرم مرده س در حالیکه معشوقه حمیدی شیرازی زنده بود حتی بیشتر از خود شاعر زندگی کرد.
یه سوالی به مغزم اومد سوالی که بزرگ و بزرگتر شد:کدوم یکی عاشق واقعی بودن؟حمیدی یا زنش؟راستی جواب این سوال چیه؟
قدری به مغزم فشار آوردم تا جوابشو پیدا کردم:بیخودی اسم حمیدی به عشق در رفته حمیدی فقط نوحه گفته و نالیده شیون کرده هی گفته عاشقه اما به گمونم عاشق واقعی زنش بوده عاشق زندگیش عاشق آینده خودشو بچه هاش هی از زبون شوهرش اسم یه زن دیگه رومیشنیده میدیده شوهرش شاعره یه مجموعه شعر پونصد ششصد صفحه یی برای معشوقه اش گفته اما برای او برای زنش یه شعر عاشقونه هم نگفته اگه هم چیزی گفته درباره صبوری و بردباریش بوده.این رسم روزگاره ماجراهای زندگی ها هی تکرار میشه منتها با حالهای جورواجور حالا نوبت منه که ماجرایی مثل همسر حمیدی شیرازی داشته باشم هر چند به پاش نمیرسم چون که معشوقه شوهرش زنده بوده ولی معشوقه مردی که میخواد با من زندگی کنه مرده.
و از همه فکرام اینطور نتیجه گرفتم:پونه اگه مرده من زنده اش میکنم!اداره آمارگیری از جمعیت آلمان باید یه نفر رو بر تعداد جمعیت این کشور اضافه کنه!و اون پونه س.من این کارو فقط برای برزین میکنم برزین نمیتونه عشق من باشه اون برام فقط یک تکه عکسه.ولی عشقای دیگه که از گرفته نشده عشق به اینده عشق به تحصیل عشق به موفقیت عشق به مادر شدن عشق به وطنم مسلما اگه ورق برگشت پهلوی دوم رفت ما میتونیم به اب و خاکمون برگردیم اون وقته که من میتونم به عشقم وسعت بدم عشقمو نثار یک یک مردم کشور کنم.
فکر که به اینجا رسید یه جور خوشحالی تو رگهام دوید:به مملکتم که برگشتم دیگه دست خالی نیستم بلکه یه دکترم یه دکتر سالمندان طبی نوپا که توی ایرون هنوز ناشناخته س.دیگه تهرون نمیمونم میرم روستاها میرم میون عشایر به داد زنایی میرسم که هنوز از آل میترسن از این بچه دزد شب هفت!بهشون میگم آل دروغه اگه یه دکتر بیخ گوشتون باشه بچه های نوزادتون زنده میمونه اگه برای برزین توی خونه پونه میشم بیرون از خونه برای مردم میشم دکتر شهلا.وقتی که اوضاع تغییر کنه وقتی که ورق برگرده دیگه احتیاجی نیس من یه اسم عوضی داشته باشم میتونم خودم بشم و اسم شمیلا رو با همه قشنگی اش واگذار کنم به دیگر زنایی که دنبال اسمای قشنگ برای بچه هاشون میگردن!
وقت از دستم در رفته بود چنان بخودم مشغول بودم که نه تنها اون دو سه مریض موقع اومدنم به مطب معاینه شدن و رفتن بلکه چند تا مریض دیگه رو هم آوردن پیش دکتر برزین.
توی حال خودم بودم فقط صدای پچ پچه مراجعین رو میشنیدم و گاهی صدایی گریه بچه هایی که مریضی بی طاقتشون کرده بود اومدن یه مرد تنها یه مطب فکرهامو بریدم یه مرد نامه بدست.
اومدن اون مرد نوار فکرامو پاره کرد مردی که حالا نه صورتش یادمه نه لباسش مردی که نمیدونم قدش بلند بود یا کوتاه چاق بود یا لاغر فقط اینو میدونم نامه رو روی میز منشی گذاشت و به همون سرعتی که اومده بود رفت.
منشی نامه رو برداشت پاکت نامه لب چسب نشده بود پاکت نامه رو منشی باز کرد یه برگ از توش در آورد یه نگاهی به عنوان نامه انداخت و یه نگاه به پایین نامه.زحمت مطالعه نامه رو به خودش نداد به روم خندید و گفت:گود...وری گود!
بعد نامه رو بدون اونکه توی پاکتش بذاره گذاشت توی یه پوشه سبز رنگ و رفت اتاق دکتر به گمونم منشی بیچاره هم یا انگلیسی نمیدونس یا فقط چند کلمه میدونس ولی خیلی زود از این خیال اومدم بیرون یادم اومد آلمانی ها اگر هم زبون انگلیسی بلد باشن باز هم به زبون خودشون حرف میزنن...پیش خودم فکر کردم که شاید منشی هم مثل دیگه آلمانی ها اگر هم این دو سه کلمه رو گفته بخاطر زبون ندونی من بوده.
تا وقتی که دکتر برزین مریض داشت توی مطبش موند چند دقیقه یی از ساعت 1 بعدازظهر گذشته بود که توی مطب فقط سه نفر مونده بودن یکی من یکی هم منشی که درسالن بودیم و یکی هم دکتر برزین که توی اتاقش بود.
چند دقیقه بعد برزین هم از اتاقش اومد بیرون روپوشش رو در آورده بود و به یه دستش داشت و پوشه سبز رنگ به دست دیگه اش.روپوش سفیده شو گل میخ چوب دیواری آویزون کرد چند کلمه با منشی اش حرف زد انگار باهاش خداحافظی کرد یا روز بخیری بهش گفت بعد بمن اشاره یی کرد:پاشو بریم...ماری و پدر ومادرت معطل ما هستن.
برای خانم منشی دستی تکون دادم و پشت سر برزین از مطب بیرون آمدم پوشه سبز رنگ توی دستش بود پرسیدم:چی توی این پوشه هس که داری دنبال خودت میشکونی؟
-نتیجه ازمایش خون من وتو

تا ص 204 و پایان فصل 19

R A H A
08-14-2011, 01:29 AM
فصل 20

همین که توی تاکسی کنار هم نشستیم،برزین آدرس رو به راننده گفت و بعد روشو به من کرد و پرسید:
-از وری گودی که از منشی شنیده بودم،میدونستم نتیجه ی آزمایش مون هیچ عیب و ایرادی نداره،با وجود این زدن به ندونستن.
-نمیدونم!...راستی جواب آزمایش چیه؟
برزین شوخیش گرفته بود،گفت:
-نتیجه ی امیدوار کنندهای نیست...هزار تا کوفت و مرض تو آزمایشها هست.
و قبل از اون که بتونم حرفی بزنم یا عکس العملی نشون بدم،شوخیش رو اینجوری تکمیل کرد:
-البته خدا رو شکر،تو هیچ درد و مرضی نداری،این آزمایش منه که مرضامو نشون میده.
برای اینکه متوجه ش کنم دستش رو خوندم،گفتم:
تو فقط یه مرض داری،اونم عشق به پونه س،....درمونش هم دست منه!....من میشم پونه ی تو،و تو هم خوب میشی.
انگاری خجالت به جونش افتاد،یا احساس خاصی بهش دست داد،شاید این احساس که داره در حقم ظلم میکنه.آهسته و با لحنی تقریبا خفه ازم سوال کرد:
-تو فکر میکنی دارم در حقّت ظلم میکنم؟
-قبلان چنین فکری داشتم،ولی مدتیه که فکرم تلاطم پیدا کرده،گاهی از این پونه باشم ناراضی میشم،و بعضی وقتا به خودم میگم چیزی که اهمیت نداره اسم،چه فرقی داره که چی صدام بکنی،شهلا،شمیلا،یا پونه.
نمیخواستم که اول آشناییمون، دروغ رو تو زندگیمون وارد کنم،وگرنه میتوانستم ازش قائم کنم که هنوز از اینکه پونه باشم،پارهای وقتها ناراحت میشم.حرف راستی که زده بودم به دلش نشست،برزین نتونست جلوی احساساتش رو بگیره،اونم با من روراست شد،رو راست تر از همیشه:
-به گمونم که میدنی دکترا میتننن احساساتشون رو کنترل کنن،یعنی کارشون ایجاب میکنه اینطوری باشن،یه دکتر وقتی یه مریض رو به مرگ میبینه،غصه دار میشه شاید بیشتر از فامیلای مریض،ولی وظیفه ی خودش میدونه که خودشو خونسرد نشون بده،به بیمارش امید زنده موندن بده،احساستش رو پنهان کنه،ولی نمیخوام احساسمو نسبت به تو پنهان کنم،تو داری بزرگواری میکنی شمیلا...این دفعه از قصد دارم تو رو با این اسم صدا میکنم،چون میخوام برای چند دقیقه هم که شده،واقعی باشم،واقعیت رو قبول کنم،عیب جسمانیم رو قبول کردی این یه بزرگواریه،میخوای برام نقش پونه رو بازی کنی این هم یه بزرگواریه بزرگتر.من انقدر چشم سفید نیستم این بزرگواریها رو فراموش کنم.
بی اختیار دستمو گذشتم رو دستش و به آرامی فشار دادم،:
-هر چی باشه پونه بودن از شمیلا بودن بهتره...دلم نمیخواد نقش پونه رو بازی کنم،بلکه دلم میخواد خود پونه برات بشم.
و به صورتش نگاه کردم،اونم روشو طرف من برگردوند،جوشش یه قطره اشک تو چشم سالمش دیدم،گفت:
-من هر کاری که برات بکنم کمه....میزارم درستو دنبال کنی،دکتر بشی،در ضمن نمیزارم تو خونهام یه ذره ناراحتی بکشی،ای کاش میتونستم بزرگواریت رو جبران کنم،مطمئن باش اون کارایی که میخواستم برای پونه بکنم که خوشحال بشه،برای تو میکنم.
صداش تو گلوش میشکست،انگار بغضی به گلوش اومده بود و راه نفس کشیدنش رو گرفته بود.دلم براش سوخت؟
خودمو ناچار دیدم حال و هوای صحبت مونو عوض کنم،برای همین حرفامو شیرین کردم:
-این درست نیست وقتی که میخوای به خواستگاری پونه بری،بغض کنی!تو باید از همین حالا خودتو آماده کنی حرفهای قشنگ به پدر و مادرم بزنی تا رو حرفت،نه نیارن.
با همون صدای بغض کرده پرسید:
یعنی چی باید بگم؟
-باید بیعی خونه ی ماریا و به پدر و مادرم بگی،یه دختر خوشگل داری و من هم یه مرد عاشقم،اگه افتخار بدین با پونه عروسی کنم غلام تون میشم،لطف کنین و منو به غلامی قبول کنین.
خندید و وضع و حالش عوض شد:
-من تاحالا غلام هیشکی نشدم،ولی مطمئن باش که غلام تو میشم.
این گفت و گوی چند دقیقه یی که توی تاکسی مینمون گذشت،هم به روی من تاثیر مثبت گذشت و هم به روی برزین.
من یه دفعه اسم شمیلا رو از دهن برزین شنیده بودم،و این بهم ثابت میکرد،هر بتی هر قدر هم محکم باشه،شکستنیه.

****

ماریا با اون زن آقای فکری بود و تا اندازهای با خلق و عادت ایرانیا آشنا شده بود،هنوز آلمانی مونده بود،اهل تعارف و بریز و بپاش نبود،وقتی که ما به خونه آاش رسیدیم،دیدیم که سفره ی نهار رو روی میز چیده،یه ردیف لیوان خالی،کنارش یه ظرف یخ و چند نوشابه ی بی رنگ و رنگی،یه جا نونی که شاید ده پانزده تا برش نون توست شده توش بود،و شیش صندلی دور میز،و پنج بشقاب روبروی پنج صندلی روی میز بود،از ظاهر میز معلوم بود که فقط اون روز،پنج نفر به خونه ی ماریا دعوت دارن،من و برزین،پدر و مادرم،و خود ماریا که در واقع صاحبخانه محسوب میشد.
زن صاحبخانه با دیدن برزین،قبل از آوردن ناهار،سفره ی درد دلش رو باز کرد و به برزین گفت:
-این روزا خیلی هوایی شودی،...بیشتر شبها که به این خونه نمیای،روزی هم که قراره مهمترین تصمیم زندگیت گرفته شه،انقدر دیر میای که همه ی مهمونا از گشنگی به غش و ریسه بیفتن.
برزین اخلاق ماریا رو خوب میشناخت،می دنست اگه دهان به دهانش بشه،بحث طولانی میشه،برای همین سکوت کرد و روی صندلی پشت میز غذاخوری نشست.
ماری یه قدری فارسی میدونس،ولی هر جا که در بیان منظورش،لنگ میزد،از زبون آلمانی کمک میگرفت،و این کارش مشغولیاتی داده بود به پدر و مادرم که حتی حرفای فارسی شو برام ترجمه کنن.
غر زدن ماری که تمام شد،رفت طرف آشپزخونه تا دیس ناهار رو بیاره،مادرم هم رفت کمکش.ناهار رو تو دو تا دیس کشیدن،توی هر دیس یه رولت گوشت بود که تقریبا تمام درازای دیس رو میگرفت،در دو طرفش،پوره سیب زمینی و هویج پخته شده و رنده شده و جعفری قاطی پیاز خام ساطوری شده برای تزئین دیس ها.
مهمونا منتظر بفرمای صاحب خونه نموندن،هر کدوم یه تکه رولت گوشت رو توی بشقاب شون گذاشتن،یعنی با کارد و چنگال تکه یی از رولت رو جدا کردن و تو بشقاب شون گذاشتن،من هم کمی پوره ی سیب زمینی و هویج رنده شده توی بشقابم ریختم و تکه یی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم،ماری متوجه غذای من شد،با فارسی آب نکیشیده یی گفت:
-شمیلا،این رولت با گوشت گاوه.
مادرم هم بعد از این حرف ماریا،تازه متوجه بشقاب من شده بود،قطعهای از رولت برید و توی بشقاب من گذاشت:
-ماری جون اخلاق ما ایرانیا رو میدونه،...برای همین هر وقت که از ایرانیا دعوت میکنن،دور گوشت خوک خط میکش و فقط از گوشت گاو و گوسفند استفاده میکنه.
خیالم که از بابت گوشت راحت شد،قدری رولت روی نون گذشتم و دندون زدم،رولت گوشت مخلفات زیادی نداشت،گوشت چرخ کرده بود که دور چند تا تخم مرغ آب پزه پیچیده شده بود،با همه ی اینا به دهانم مزه کرد،لقمه ی دوم رو که برداشتم،علاوه بر رولت،قدری پره ی سیب زمینی و هویج پخته رنده شده رو،روی نون گذشتم.
ناهار اون روز خیلی مختصر بود،ماریا بر خلاف زنای ایرانی که وقتی مهمون دارن از دو روز قبلش،همه ی وقتشونو توی آشپزخونه میگزرونن،سر دستی یه غذائی پخته بود،آخه اون روز،مهمونی معنای خاصی نداشت،قرار بر این بود که دور هم جمع بشیم و درباره ی عروسی من و برزین صحبت کنیم.
غذامونو که خوردیم،از گٔل گفتن و گٔل شنفتن،از شوخی و خنده صرف نظر کردیم،اومدیم توی حال خونه ی ماری روی صندلی نشستیم،تلویزیون هم روشن بود و برای خودش ور میزد.
ماری برای هر کدوم از ما،یه فنجون قهوه آورد و فنجون خودش رو دست گرفت و روی مبل راحتی کنار برزین نشست و گفت:-با اون که میتونم حدس بزنم که جواب آزمایش تون خوب بوده،دلم میخواد خودت بگی نتیجه ش چی بود.
-هر دو در سلامت کامل،هیچ مرضی تو جونمون نیست.
مادرم بر حسب عادتش،دستاش رو گرفت رو به صورتش و سرشو کرد بالا:
-الهی شکرت.
این عادت رو از وقتی یادم میاد مادرم داشت،وقتی که از زندگی راضی بود،یا ناراضی،دستاشو میآورد روبروی صورتش،و سرشو به طرف آسمون میگرفت و شکر خدا میکرد.اون روز،شکرش رضایت آمیز بود،انگاری اصلا فکرش رو نمیکرد که همه ی کارا به اون سرعت روبه راه بشه.
ماری با شنیدن حرف برزین لبخندی زد و گفت:
من از اولش دونستم که هیچ ایرادی تو کار نیست،برای همین هم به آقای فکری تلفن کردم که هر چه زود تر بیاد و بساط عروسی رو،راه بیندازه.
البته ماری مثل اغلب خارجیهایی که فارسی رو یاد میگیرن،جملهها رو پس و پیش میگفت،اول فعال جمله ش رو میآورد بعد کلمه هارو،و چون رو زبان فارسی تسلطی نداشت،تقلبی که به خرج میداد تا مقصودش رو برسونه برامون خیلی جالب بود،تنها با زبونش حرف نمیزد،از دستانش هم کمک میگرفت تا حرفش رو ادا کنه،حرکات اضافی به دستش میداد،ولی من برای اون که سرگذشتم تو دست انداز نیفته،حرفاش رو جوری مینویسم که همه فهم بشه.
پدرم موقعیتی به دست آورده بود تا شوخی هاش رو شروع کنه،او ماریا رو مخاطب قرار داد:
-آقای فکری تنها میاد یا با زن ابرونیش؟
به جای جواب،ماریا شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت،در عوض،مادرم جواب بابامو داد:
-این چه سوالیه؟مگه میشه پسر شاخه شمشاد خانواده یی عروسی بکنه و مادر دوماد،توی عروسی نباشه و خودشو از شادی نجنبونه؟
پدرم باز ماریا رو طرف صحبتش قرار داد:
-پس دخلت در اومده!.....چقدر جالب میشه.شب عروسی دو تا هوو به جون هم بیفتن...یکی آلمانی و دیگری ایرانی...راستش رو بخوای،خود من دو تا زنای آقای فکری رو به جون هم میاندازم تا یه بزن بزن زنونه رو ببینم.
من و مادرم هر دو به بابام اعتراض کردیم،من گفتم:
-بابا مبادا از این کارا بکنی و جشن عروسی رو تبدیل به میدون جنگ بکنی.
بابام با خنده گفت:
-آخه میخوام به این آلمانیها بفهمونم،یه زن ایرانی وقتی که سر دنده ی لج بیفته،چادرش رو دور کمرش ببنده و کفگیر به دست بگیره،و بیاد توی میدون،هیشکی حریفش نمیشه،نه مرد و نه زن.
مادرم به بابام تشر زد:
-ما حالا هزار و یک کار در بربرمونه،و تو میخوای قیل و قال راه بیندازی.
و با مکثی کوتاه حرفش رو دنبال کرد:
اون چیزایی که میگی مال زنای بی فرهنگ،شکر خدا زنای آقای فکری هر دوشون چیز فهمن و با هم در گیری پیدا نمیکنن.
-خدا کنه،اینجوری باشه،اگه این دو تا باهم خوب تا کنن وای به حال آقای فکری.پیرمرد باید توی دو تا جبهه بجنگه.هم در جبهه ی زن فرنگیش هم توی جبهه ی زن ایرانیش.
با هر زحمتی بود،کاری کردیم تا بابا کوتاه بیاد و دیگه شوخی نکنه.در نتیجه وضع برای ادامه ی بحث مناسب شد،یکی پدرم گفت،یکی مادرم و یکی هم ماریا،من و برزین،توی اون جلسه شده بودیم هیچ کاره،اما بحثها شون به نتیجه نرسید،چون که پدر و مادر اصلی دوماد اونجا نبودن.
از بخت خوشمون،وسط بحث شون،آقای فکری از تهران زنگ زد،وقتی که شنید همه چیز روبه راهه،به ماری گفت:
-هم پسر از خودمونه هم دختر...هر گلی که به سر این دو زدین من و مادر برزین قبول داریم.فکر یه آپارتمان نقلی برای عروس و دوماد باشین،و به فکر یه جشن مفصل،فکر خرجش رو هم نکنین،همه خرجا پای من.
ما همه ی این حرفا رو از ماریا شنیدیم،اونم با آب و تاب کامل،ماریا ضمن حرفاش به این نکته هم اشاره کرد که آقای فکری میخواد،قبل از عروسیمون یه سر بره هندستان،در نتیجه سر حوصله به فکر تدارک مقدمات عروسی باشیم.
مادرم با تعجب سوال کرد:
-چه معنی میده،آقای فکری،قبل از عروسی پسرش بره هندوستان؟
پدرم بی معطلی جواب داد:
-بنازماشتهای آقای فکری رو....موقع ازدواج پسرش،فیلش یاد هندوستان افتاده!...به این میگن مرد واقعی.
مادرم مجال سرکوفت زدم و خشم گرفتن به پدرم پیدا نکرد،چون ماریا با خنده به حرف اومد،از توضیحی که زن آلمانی داد،معلوم بود که متوجه منظور شیطنت آمیز پدر شده:
-آقای فکری نمیخواد بره هدوستان فیل بیاره!شاید شماها هم بدونین بهترین طلا و جواهرها رو،توی هندوستان میسازن،میخواد بره هندستان و چند سرویس بهترین جواهرها رو برای شمیلا بیاره.
من توی فیلمهای هندی دیده بودم که عروسی شون رو خیلی مفصل میگیرن،لباسای رنگا رنگ به تن میکنن،از موچ دست تا ارنجش رو با النگو طلا زینت میدهند،سینه ریزشون،هم از طلا س هم از الماس و زمرّد،به غیر از اینا موهای سر عروس رو با چند رشته ی مروارید،چنان قشنگ میکنن که عروس تبدیل میشه به یه زن مینیاتوری.
توی این فکرا بودم،توی رویای فرو رفته بودم،که دیدم پدر و مادرم دارن با هم در گوشی بحث میکنن،از روی کنجکاوی پرسیدم:
-معلوم هست شما دو نفر درباره ی چی فکری میکنین.
درباره ی طلاق.
یهو جا خوردم،هنوز حرفامون به نتیجه یی نرسیده بود که پدرم این جواب رو به من داد،به برزین نگاه کردم،دیدم اونم دچار تعجب شده،بازم از پدرم سوال کردم:
-طلاق؟...هنوز عروسی صورت نگرفته،شما دارین از طلاق حرف میزنین.
مادرم به من اطمینان خاطر داد:
-تو برزین باید باهم ازدواج کنین و به پای هم پیر بشین،ولی حکمتی در کاره که من و بابات



باید از هم طلاق بگیریم.
ماریا هم مثل من فکر میکرد که بابا و مامانم،روی دنده ی شوخی افتادن،آخه به نظرمون هیچ معنا نداشت که موقع بحث عروسی،حرفی از طلاق بیاد،پدرم باز شوخیش گرفت:
-چه اشکالی داره دو جشن،پشت سر هم اتفاق بیفتن،جشن عروسی تو و برزین و جشن آزادیه من؟
مادرم بهش گفت:
-کور خوندی مرد،من اگه هم طلاق بگیرم،باز هم بیخ ریشت بند میشم.....فکر کردی وقتی که یه مهر طلاق توی شناسنامه و روی برگ ازدواجمون خورد،من دست از سرت بر میدارم؟
ظاهر قضیه مضحک به نظر میاومد،اما حالت پدر و مادرم جدی بود،انگاری راستی تصمیم گرفته بودن که از هم طلاق بگیرن.
ماریا هم متوجه جدی بودن بحث و حالتهای بابا و مامانم شد و به اونا پیشنهاد داد:
-توی کشورمون وقتی یه زن و مرد به جایی برسان که نتونه با هم زندگی کنن،بهترین راه طلاق،و هر کس بره دنبال زندگی خودش...ولی حالا وقت این جور حرفا نیست...ما باید به فکر عروسی باشیم،چند سال با هم زندگی کردین،بدون هیچ مساله،...شاید هم مسالههایی با هم داشتین و ما نمیدونستیم....در هر حال،بهتره یکی دو ماه صبر کنین تا عروسی شمیلا و برزین سر بگیره بعد اگه دیدین همدیگه رو دوست ندارین از هم جدا بشین.
مادرم با قاطعیت گفت:
-اتفاقا من و شوهرم همدیگه رو دوست داریم،بهم عادت کردیم،دوری از هم رو نمیتونیم تحمل کنیم،ما از هم طلاق میگیریم ولی جدا نمیشیم.
با اعصابی تحریک شده پرسیدم:
-آخه طلاقتون با این تفصیل چه مشکلی رو حل میکنه؟
پدرم خندون جواب داد:
-مشکل تهیه ی یه آپارتمان نقلی برای عروس و دوماد،که آقای فکری توصیه کرده.


پایان صفحه ی215

R A H A
08-14-2011, 01:29 AM
فصل 21
« پاك مونده بودم كه چه كنم؟ حرفاي پدر و مادر رو شوخي بدونم يا جدي. كم اتفاق نيفتاده بود كه بابا حرفايي به شوخي مي زد ولي چون حالت ها و لحنش جدي بود، آدم باورش مي شد، اما مادرم چي؟ اين جور اداها اطوارها به مادرم نمي اومد، اون قدرت اينو نداشت كه شوخي و جدي رو با هم مخلوط كنه، هم شوخي هاش معلوم بود، هم حرفاي جديش.
آخرين حرف پدرم، چون با خنده ادا شده بود، دو مرتبه اين فكرو به سرم راه داد كه دارن شوخي مي كنن، به مادرم نگاه كردم، با ماريا مشغول حرف شده بود، برزين هم ماتش برده بود؛ نمي خواستم خودمو امل و عقب مونده نشون بدم، وگرنه مي گفتم:
_ اين حرفا، هيچ كدوم شگون نداره، اون هم در جلسه خواستگاري.
« شگون و بدشگوني، مسئله اي نبود كه مورد قبول پدر و مادرم قرار بگيره، اونا به اين چيزا اعتقاد نداشتن، همون طور كه خيلي از چيزارو باور نداشتن و با يه جمله همه اون مسايل رو حواله مي دادن به كوتاه فكري و عقب موندگي!
براي اون كه، اين حرفا دنباله پيدا نكنه، قاطعانه با پدرم اتمام حجت كردم:
_ اين حرفاتون اگه صرفا هم شوخي باشه، تكرار نكنين... منو از تهران به ايننجا كشوندين كه به قول خودتون، منو از خطراي احتمالي نجات بدين، منو به اينجا كشوندين تا به خونه بخت بفرستينم، نه اين كه زندگي خودتون رو از هم بپاشين. اگه قرار بر اينه، با همون پاهايي كه اومدم آلمان برمي گردم.
بابام حالت جدي به خودش گرت و گفت:
_ تو هيچي نمي دونمي شميلا، تقصيرر خودت هم نيس، توي ايرون، اون قدر سرت رو با مزخرفات پر كردن كه قدرت فكر كردن رو ازت گرفتن، اصلا اين يه سياست پهلوي دومه كه دانش آموزان و دانشجويان رو، وادار كنه تا كتاباي درسي پونصد ششصد صفحه يي رو حفظ كنن؛ يعني مغز جوونا رو با مطالبي پر كنن كه پس از بيرون اومدن از دبيرستان و دانشگاه به هيچ دردشون نخوره و چند روز پس از ديپلم يا ليسانس گرفتن، هرچي بار مغزشون كردن، از يادشون بره... دخترم؛ اولياي فرهنگي ايرون، جووناي مدرسه رو با مدرك مي خوان، نه بچه هاي باسواد.
با بحثي كه پدرم پيش كشيد، فهميدم حرفاش جديه. معمولا وقتي او مي خواست مطلبي رو به كسي بفهمونه يا تحميل كنه، احساساتي مي شد و يه روند حرف مي زد، مي خواستم ازش بپرسم:
_ اون چيه كه من بعد از دوازده سال مدرسه رفتن، چند سال دانشگاه رفتن، نمي دونم، ولي شما مي دونين؟
مثل اينكه بابام سوالمو توي چشمام خوند و باز به حرف دراومد:
_ زندگي امروزي فرق كرده با زندگي ديروز، يا با زندگي همه زمان هاي گذشته، توي اين زمونه اگه زرنگ نباشي كلاهت پس معركه اس؛ بايد اين روزا زرنگ بود تا آدم بتونه نفس بكشه، همه ي دولت هايي كه زمون پهلوي دوم سركار مي آن مغز جوونارو پر مي كنن از چيزاي به درد نخور، حافظشونو به قدري خسته مي كنن كه جوونا قوه ي ابتكار و خلاقيت شونو از دست بدن و...
هر جمله اي كه بابام مي گفت، يه سوالي برام پيش مي آورد، ولي فرصت اينو به دست نمي آوردم كه سوالامو به زبون بيارم، سوالا يكي بعد ديگري روي زبونم مي ماسيد، براي اون كه بابام، به نفس حرف مي زد:
_ اگه قوه فكر كردن توي سرت مونده بود، به جاي از كوزه در رفتن مي پرسيدي، چرا من و مادرت مي خوايم از هم طلاق بگيريم؟ اونم وقتي كه تو و برزين مي خواين عروسي كنين؟ اصلا از خودت پرسيدي من و مادرت كه اون همه همديگه رو دوست داريم چرا راضي به چنين كاري شديم و...
ديگه طاقتم طاق شده بود، نمي تونستم تحمل كنم و فقط حرف بشنفم، حرف! حرف! ديگه طاقتشو نداشتم كه توهين بشنفم، تحقير بشم و صدام در نياد، پريدم وسط حرف پدرم:
_ باباي عقل كل من! مگه تو اجازه مي دي كسي چيزي بپرسه؟... همه اش حرفاي بي سر و ته به زبون مي آري و من مات موندم كه چه جوري مي خواي سر و ته حرفات رو هم بياري.
ادب، نزاكت، يا هرچي كه دلتون مي خواد اسمشو بذارين يادم رفته بود. احساس مي كردم گرمم شده و دارم گر مي گيرم، شايد هم صورتم گل انداخته بود، شايد به خاطر همين تغيير حالت بود كه مادرم به كمك پدرم اومد و سعي كرد تا بحثمون رو آروم كنه:
_ گوش كن شميلا؛ خوب گوش كن شميلا، تا برات توضيح بدم. كسايي كه به كشوراي ديگه پناهنده مي شن، هر ماهه از دولت اون كشور، مواجب مي گيرن، يه حقوق بخور و نمير. مثلا توي آلمان تا شش ماه به پناهندگان حقوق مي دن، يعني يه چندر غاز، يه خونه و يه پول تو جيبي بخور و نميري؛ بعد از شش ماه اگه پناهندگان جوان تحصيل بكنن، حق پناهندگيشون محفوظ مي مونه، وگرنه بايد كار كنن و حقوق بگيرن، از جمع كردن زباله توي خيابونا و پارك ها گرفته تا جارو كردن معابر عمومي. خلاصه اش بكنم پول مفت نمي دن؛ اما به پيرايي مثل من و پدرت، مختصزي مي دن؛ يا به افرادي كه توان كار كردن ندارن.
اين دفعه وسط حرف مادرم پريدم:
_ اين چيزايي كه مي گي چه ربطي به موضوع طلاقتون داره؟
_ صبر كن، حوصله داشته باش، بدون پيش زمينه محاله بفهمي كه منظور من و بابات از طلاق گرفتن چيه.
و با مهربوني به توضيح برنامه اي كه داشتن پرداخت:
_ پناهنده ها براي به دست آوردن درآمد بيشتر، دوز و كلك هايي رو ياد گرفتن. يكي اش كار سياهه، يعني هم از دولت پول گرفتن، و هم پنهوني كار كردن، يكي ديگه اش طلاقه! من و پدرت، هر ماه يه چندغازي حق پناهندگي مي گيريم، ولي چون زن و شوهريم فقط به ما يه آپارتمان دادن، اما اگه از هم طلاق بگيريم مي شيم دو فرد جدا از هم، در نتيجه به هر كدوم از ما يه آپارتمان تعلق مي گيره!
و مثل كسي كه به فداكاري بزرگي دست زده باشه، گفت:
_ از اين كارها ميون پناهنده ها مرسومه، زنا و شوهرا، مصلحتي از هم طلاق مي گيرن و بعد از اون صاحب دو تا آپارتمان جداگانه شدن، به هم رجوع مي كنن، و هر دو مي آن توي يه آپارتمان زندگي مي كنن و آپارتمان ديگه رو كرايه مي دن. ما هم تصميم گرفتيم ظاهرا از هم جدا بشيم تا دو تا آپارتمان گيرمون بياد. وقتي كه آپارتمان ها گيرمون اومد، توي يكيش من و بابات زندگي مي كنيم و توي اون يكيش تو و برزين.
آخه چون برزين دكتره و تبعه آلمانه، بهش آپارتمان تعلق نمي گيره.
پدر و مادرم انتظار داشتن ما از زرنگي شون استقبال كنيم، ولي من ته دلم به اين كار راضي نبودم، برزين هم بدتر از من. برزين بي هيچ معطلي مخالفتشو علني كرد:
_ اين كارا با گروه خوني من جور در نمي آد، اولا وضع مالي من اون قدرها بد نيست كه توي يه آپارتمان فسقلي زندگي كنم، دوما هيچ دلم نمي خواد ناحق رو حق كنم.
از اين حرفش خوشم اومد. خود من هم عقيده داشتم نبايد دست به اين جور كارها زد؛ براي همين هم با ملامت حرفامو چاشني زدم:
_ اگه آدماي بي سواد و مال دوست دست به اين كارا بزنن، كمتر جاي انتقاد داره تا يه زن و مرد سياسي، يه زوج پناهنده سياسي، از اين كلك ها سوار بكنن؛ شما دو تا كه وقتي مي خواين خاطرات سياسي تون رو بگين، از تئاتر سعدي رفتن ها، از هنرنمايي خيرخواه ها و نوشين هاي رو صحنه حرف مي زنين. از نمايش پرنده آبي موريس مترلينگ مي گين، گاهي از شدت تعصب رگهاتون ورم مي كنه، از مساوات مي گين و شعار صداقت رو مي دين،چطوري راضي مي شين دست به كارهايي بزنين كه هيچ نشونه اي از صداقت نداره؟
پدرم دستاش رو طوري تكون داد كه معناش ساكت شدن من بود، من هم براي چند دقيقه ساكت شدم تا بابام بتونه دليل هاشو بياره:
_ دوره ي شعارها گذشته، شعارها ديگه دست و پا گير شدن. اون شعارها براي جذب مردم بود، حالا بايد به زندگي خودمون فكر كنيم، تئاتر سعدي و هنرپيشه هاش بدتر از ما فراري شدن، يا موندن و غلط كردم نامه رو نوشتن و دارن براي دستگاه ها پهلوي دوم كار مي كنن. اوني كه روزي روزگاري در نمايش مونتسرا بازي مي كرد، شده ستاره وقيح فيلم هاي مبتذل فارسي. اوني كه مقاله هاي آتشين مي نوشت شده طنزنويس روزنامه هاي فكاهي. همه مون به اين نتيجه رسيديم كه بايد زندگي كنيم، بايد پول و پله يي به هم بزنيم. زندگي توي اين زمونه بي دوز و كلك ممكن نيست.
از استدلال پدرم حالم داشت به هم مي خورد. بوقلمون صفتي را دوست نداشتم، براي همين هم گفتم:
_ برزين داره مي گه كه وضع ماليش بد نيس، از اون آدماي دست به دهن نيس، مي تونه يه آپارتمان و يه مشت خرت و پرت، براي زندگيمون دست و پا كنه، اگه هم نمي تونس حاضر بودم توي يه اتاق زير شيرووني باهاش زندگي كنم و به تحصيلم ادامه بدم.
برزين از اين كه يه همفكر پيدا كرده بود، نتونست خوشحاليش رو قايم كنه:
_ من انتظار ديگه اي غير از اين از پونه نداشتم. البته من يه خونه ي خوب دارم، در ضمن وقتي كه يه خونه براي ما دو تا بسه،اگه دو خونه رو به خودمون اختصاص بديم، يعني جاي خانواده يي رو گرفتيم كه به قول شاعر در ديارش غريب شده و چاره يي به غير از مهاجرت نداره.
باز شده بودم پونه، احساسات نگذاشته بود كه برزين، از روياش براي مدت بيشتري دربياد و پا به دنياي واقعيت ها بذاره. پدر و مادرم به مقداري در مورد گذشته برزين مي دونستن، شايد حتي پونه رو هم ديده بودن، با اين تفاصيل معلوم بود كه ماريا هم صددرصد از ماجراي عشق عجيب برزين به پونه خبر داره.
از اين كه او، منو پونه صدا كرده بود، بر خود لرزيدم. در نظرم مجسم كردم كه اگه يه روزي، يا يه شبي در مراسم رسمي شركت كنيم و اون منو پونه صدا كنه، اونايي كه برزين رو مي شناسن چي مي گن؟ چه برداشتي نسبت به من پيدا مي كنن؟ آيا توي دلشون به من نمي خندن؟ منو حقير حساب نمي كنن؟ واقعا حقارت هم داشت كه آدم از او سر دنيا بياد آلمان، به جاي اينكه موجوديتش رو ثابت كنه، بشه يه زن ديگه، بشه يه زن مرده.
فكرام در همين حد نموند، در نظر مجسم كردم شب جشن عروسيمو. شبي كه آقاي فكري و خانمش از هند اومدن، منو مثل عروساي هندي جواهر بارون كردن، و بعد در مقابل همه، آشنا و غريبه، برزين منو پونه صدا كنه و منو از ايني كه هستم خفيف تر كنه.
يا بدتر از اون، صبح و شب بعد از عروسي، شب بعد از تسليم، شب بعد از تعلق گرفتن به برزين،منو پونه صدا كنه. واي چه بدبختي بزرگي! و از اون بدبختي بزرگتر زماني بود كه هر كار غلطي از من سر بزنه، برزين به حساب شميلا يا شهلا بذاره و هر كار خوبي كه انجام بدم به حساب پونه!
اين عشق ديوانه وار برزين به پونه، نمي تونس عادي باشه، به گمونم يه جور بيماري بود. عنوان برزين دكتر بود، ولي به عقيده من يه مريض بود، يه معلول فكري و احساسي بود.
از اين كه منو جلوي ماري و بابا و مامانم، پونه صدا كرده بود، زنگ خطر توي گوشم بدجوري به صدا دراومد. اين وحشت توي دلم افتاد كه شايد شب عروسي كه براي هر جووني، يه شب خاطره انگيز و شاده، تبديل بشه به يه شب وحشتناك، به خودم گفتم:
_ با وضعي كه پيش اومده بايد جشن عروسيمونو، هرچي مختصرتر بگيريم، فقط چند نفر رو دعوت كنيم. يعني كساني مثل ماريا و پدر و مادرم، اونايي كه مي دونن دكتر با پونه ي مرده، مشكل
تا آخر صفحه 223

R A H A
08-14-2011, 01:31 AM
224-228
عشقی و عاطفی داره ؛ چه لزومی به دنگ و فنگ داره ، مگه دخترایی که بدون ریخت و پاش و با خرج کم عروسی کردن ، همه شون بدبخت شدن ؟ ... نه ! هیچ لزومی نداره که سراپامو طلا بگیرن ، هیچ لزومی نداره منو مثل زنای هندی آرایش کنن ، نه طلا میخوام و نه حقارت و بی آبرویی .
همین حرفهایی که به خودم زدم ، همین فکر و خیالاتی که به سرم اومده بود ، منو وادار کرد ، که در اولین مرحله خواستگاریم ، سنگ بیندازم :
من به هیچ وجه حاضر نیستم ، در جشن عروسی مفصل شرکت کنم ، برزین اگه منو میخواد ، منو میبره سفارت ، مراسم قانونی عقد کنان رو به سادگی انجام میدیم ، بعد میره اداره پناهندگان ، عقد ما رو در اونجا هم ثبت میکنه و ما میشیم زن و شوهر ... دیگه احتیاجی به خرج اضافی و هندی بازی نیس .
« مادرم ، یهو از کوره در رفت و اعتراض کرد : »
نه ؛ مثل اینکه حالیت نیس ، عروسی اگه ساز و آواز نداشته باشه ، اگه پایکوبی نداشته باشه ، چه فرقی میکنه با یه مهمونی رسمی ... عروس اگه لباس مخصوص نپوشه ، مهمونا از کجا تشخیص بدن که کی عروسه ، کی مهمون .
« لج کردم و گفتم : »
این که کاری نداره ف به آرایشگرم بگو بنویسه رو پیشونیم عروس !
« و بعد به حالت طلبکارانه یی به خودم گفتم : »
شمایی که به اصلاح پدر و مادر عروسین ، مگه دستتون تو کیستون می ره ؟ همه خرجا رو پدر برزین بیچاره باید بکنه ؛ مگه فکری گناه کرده که اومده و میخواد از خانواده شما دختر بگیره و اول زندگیش بره زیر بار یه عالمه خرج بیخودی ؟!
« پدرم عصبانی شد و از خودش دفاع کرد :»
این مزخرفات چیه شمیلا ؟! ... ما داریم ناخن خشکی میکنیم ؟ ... ما دستمون تو جیبمون نمیره ؟ ... اگه داشتیم مطمئن باش کم کمش نصف خرج جشن عروسی رو قبول میکردیم .
«با یه جمله دهن پدر و مادرم رو بستم :»
حالا که ندارین ، بذارین اونایی که دارن برای جشن عروسی ، برنامه بریزن .
«برافروخته بودم ، روم رو کردم طرف برزین و بهش گفتم :»
یه تلفن به پدرت بکن ... قاطعانه بهش بگو عروسش ، احتیاجی به جواهر و طلا نداره ، اگه خواست هدیه یی برای ما بیاره ، یه سبد گل ، کفایت میکنه ، حتی دو شاخه گل هم بسه .
« از این که من از جلوی بابا و مامانم دراومده بودم ، برزین بفهمی نفهمی خوشحال بود . نه تنها به نظر او بلکه به نظر هیچ آدم خوش فکری معقول نمی اومد که پدر دوماد برای خرید جواهر بره هند ! تازه این اولین کار بود ، کسی که از همون اولش دست به خاصه خرجی میزنه و از هزینه کردن هیچ مبلغی ابایی نداره ، معلومه که بعدها ولخرجیهاش از حد و اندازه میگذره .
برزین برای اینکه هم دل منو به دس بیاره و هم ناراحتی مامان و بابامو تخفیف بده گفت :»
نه به اون شوری شور ! نه به این بی نمکی !
« و برای حرفاش ، دلیل تراشید :»
من هم موافق نیستم پدرم بره هند ، برای آوردن چند سری جواهر برای عروس ، اگه میخواد برای عروسش جواهر بخره ، اینجا هم میتونه ، کار جواهر سازای ایتالیا حرف نداره ؛ از طرف دیگه من مخالفم که هیچ جشنی گرفته نشه ، یه جشنی میگیریم منتها عالم و آدم رو خبر نمیکنیم ، یه جشن مختصر میگیریم ، تا هم در پول صرفه جویی بشه و هم در وقت ... دیگه احتیاجی نیس که عروسیمون یه ماه عقب بیفته . به پدرم تلفن میکنم ، میگم بیاد اینجا ، بهش میگم ما به مرحله ای از زندگی رسیدیم که بتونیم روی پای خودمون وایسیم ... آره ، این جوری بهتره .
« و واسه اون که رضایت مادرمو جلب کنه ، گفت :»
از بابت بزن بکوب جشن هم ناراحت نباشین ، این روزا آرتوش آلمانه ، همون خواننده ارمنی ، آرتوش با من دوستی داره ، ازش میخوام بیاد و توی جشن عروسیمون بخونه .
« اون روزا ، تب موسیقی جاز ، بیشتر جوونا رو گرفته بود ، بعد از محمد نوری ، مهرپویا و یکی دوتای دیگه ف آرتوش از بقیه خواننده ها مشهورتر بود ، مخوصا این آهنگش :»
گریه نکن که سرنوشت / اگه روزی منو از تو جدا کرد / عاقبت دلهای مارو / با غم آشنا کرد / آشنا کرد .
« برزین وقت از دست نداد ، یه راست رفت طرف تلفن ، تا باباشو توی جریان برنامه عروسی بذاره .
مادرم ، دلش از دست من ، حسابی پر بود ، او سرشو آورد بیخ گوش من و گفت :»
تا حالا فکر میکردم برزین احتیاج داره خودشو به یه روانپزشک نشون بده ، اما امروز فهمیدم این تویی که احتیاج به روانپزشک و روان درمانی داری .
« میخواستم به مادرم بگم نه به اون تعریفایی که از برزین میکردی ، و نه به اینکه همسر آیندمو یه دیوونه میدونی ، ولی موفق به گفتن این نشدم ، چونکه صدای برزین که تلفن دستش بود بلند شد :»
الو ... الو ... بابا ؟ صدام میرسه ؟
«22»
« چه جوری براتون بگم ، همین امروز که برزین به آقای فکری زنگ زد و رای رفتنشون به هند رو زد ، پس فرداش ، سرو کله اون مرد ، یه پارچه آقا به اتفاق خانمش در مونیخ پیدا شد . در مورد آقای فکری میدونستم تاجره . یه عواملی توی ادارات و آژانس های هوایی داره که میتونن ، خیلی زود ، کاراشو روبراه کنن ، از ویزا گرفته تا بلیط شرکتهای بین المللی هوایی ، اما زنش چی ؟ در سالهای بعد از چهل ، آدما خیلی که میدویدن ، این درو اون در میزدن ، ظرف ده روز یا حداقل یه هفته ، میتونستن گذرنامه بگیرن .
پیش خودم حساب همه چیز رو کرده بودم ، به غیر از دیدن آقای فکری و زنش توی مونیخ ، ظرف مدتی کمتر از دو روز ؛ برای این زود آمدنشون برای خودم دلیل میتراشیدم .
حیف از دنیای بچگی بیرون اومده بودم ، وگرنه این فکر به سرم میزد آقای فکری چراغ علاء الدین داره . یه دست که روش میکشه ، یه غول مقابلش میاد ، تعظیم میکنه که درخدمتگذاری حاضرم ! و بعد در یه چشم بهم زدن ، فرمان صاحبشو میبره ، یا قالیچه حضرت سلیمان داره . با زنش روی قالیچه سوار شده و فاصله تهرون و مونیخ رو با چنان سرعتی اومده که طیاره هم به پاش نمیرسه !
ولی واقعیت یه چیز دیگه بود ، بعدها من اینو فهمیدم ، از همون روزایی که توی تهرون پیش آقای فکری میرفتم و یه پاکت پر از پول ازش میگرفتم ، با اون چهره مهربون و نگاه مهربون ترش ، انگای از همون روزایی که منو در سن رشد دیده بود به دلش اومده بود که بالاخره یه روزی عروسش میشم ، و از همون وقتا ، دست به کار درست کردن گذرنامه برای زنش زینب خانم شده بود ، میگم زن ؟ یه معذرتخواهی به زن های خوش اندام و حتی عادی بدهکار شدم ، آخه زینب خانم یه خروار گوشت و چربی بود ، با صورتی همیشه خندون ، با دهنی که همیشه میجنبید ، یا حرف میزد یا چیز میخورد ، با اون هیکل گنده ش ، یه دقیقه هم جایی بند نمیشد ، چست و چالاک بود .
در هر صورت ، اونا اومده بودن مونیخ با کلی اضافه بار ، برام عجیب بود که اینهمه سوغاتی رو ، چطوری در مدت محدودی که در اختیار داشتن خریده بودن . چندین قواره پارچه برای خویش و آشناها ، چندین جعبه شیرینی از قنادی کاروان ، که اون روزا ، یکی از مشهورترین قنادیای تهرون بود ، قنادیی که چار راه یوسف آباد اول خیابون نادری ( جمهوری اسلامی فعلی ) قرار داشت و شیرینی بادومی و کنجدیش واقعا بینظیر بود .
وقتی که اونارو ، با یه خروار سوغات توی خونه ماریا دیدم ، واقعا دچار تعجب شدم ، این که میگن از جوون آدمیزاد تا شیر مرغ رو ، سوغات آورده بود ، گرچه اغراق و غیر واقعیه ، اما به جرات میتونم بگم هرچی دم دستشون بود و هر چی تونسته بودن ، با خودشون آورده بودن ، از دیدن اون همه تنقلات ، شیرینی ، پارچه ، جواهر ، چندین جفت کروات مسعودنیا که اول لاله زار کنار قنادی معیلی قرار
پایان 228

R A H A
08-14-2011, 01:31 AM
229-233
داشت ، دچار تعجب شده بودم و خنده ام گرفته بود . چونکه میدونستم اگر شدنی بود ، اونا حداقل ده بیست کیلو بستنی اکبر مشتی اصلی رو هم با خودشون می آوردن ، ولی چون آوردن بستنی اکبر مشتی ممکن نبود و این بستنی ، با مختصر حرارتی ذوب میشد ، از آوردنش صرف نظر کرده بودن .
اون روزا این همه شرکت غذایی درست نشده بود که ترشی ، مربا و سبزی خشک پاک شده و بسته بندی شده رو در اختیار مشتریا بذارن ، در نتیجه زینب خانم ، هرچی رب گوجه ، سبزی خشک شده ، سیر انداخته بود و از این جور چیزا توی خونه داشت با خودش اورده بود . با دو حلب روغن کرمونشاهی اصل ! روغن حیوانی که وقتی توی غذا میریختن ، بوش تا چن خونه اون ور تر میرفت .
« زینب خانم میگفت :»
اگه کارامون عجله عجله ای نمیشد ، حتما فلان چیزا ، بهمان چیزا رو هم می اوردم ، اما حیف که عجله سبب شد یادم بره .
« با این همه ، زینب خانم آفتابه مسی رو یادش نرفته بود ، با اون که اون روزا اجناس پلاستیک باب شده بود و اول اسلامبول یه ساختمون هوا کرده بودن به اسم ساختمون پلاسکو ، زینب خانم به جای آوردن آفتابه پلاستیکی سبک وزن ، یه آفتابه مسی با خودش آورده بود که دست کم دو سه کیلو وزن داشت ؛ انگار بر این باور بود که بدون آفتابه مسی ، طهارت باطل میشه .
قاعدتا با این همه بار و بندیل ، لازم بود که آقای فکری به پسرش سفارش میکرد که یه آپارتمان جادار و مبله ای ، براشون تدارک ببینه ، ولی این مسئله هم رفته بود کنار ده ها مسئله دیگه یی که یادشون رفته بود ، در نتیجه آقای فکری و زینب خانم به ناچار اومده بودن خونه ماریا ! یعنی دو هوو توی یه آپارتمان جمع و جور مرتب با یه خروار بارو و بندیل اضافی که ماریا مونده بود کجا بذاره !
« هر چی بابام به آقای فکری تعارف زده بود :»
خونه ما رو هم خونه خودتون بدونین ، میتونین قدری از بار و بندیلاتون رو بذارین خونه ما ، یا خودتون تشریف بیارین و شبا خونه ما باشین ، بالاخره یه لقمه خواب و یه لقمه غذا توی خونه ما پیدا میشه ...
« آقای فکری زیر بار نرفت :»
آدم توی آلمان ، خونه و زندگی داشته باشه ، بعد مزاحم کسای دیگه بشه ؟ این خیلی بی عقلی و بی انصافیه .
« خلاصه کنم ، آقای فکری به هیچ وجه قبول نکرد ، در نتیجه ما به دعوت ماریا ، رفتیم خونه ش ، بلکه برای اون که کمکشون کنیم تا چمدونا و بارها رو از بسته ها و کارتنها دربیاریم و جایی برای گذاشتنشون پیدا کنیم .
زینب خانم اولین کاری که کرد ، آفتابه مسی رو برد توی توالت گذاشت . ماریا به تصور اینکه ، کمبود جا ، موجب شده که زینب خانم این کار رو بکنه ، رفت کنار کمد دکوردار سالن خونه اش ، چند مجسمه و جنس های عتیقه رو جا به جا کرد ، تا جا به اندازه دو سه وجب ، توی دکور پیدا شد . اون وقت رفت توی توالت و آفتابه مسی رو آورد و گذاشت توی دکورا و به هووش گفت :»
خانم زینب ... جای جنسهای عتیقه که توی توالت نیس !
« و دستمالی روی آفتابه مسی کشید ، چند بار با دهنش روی آفتابه ، هاه کرد و دستمال کشید تا برق بیفته ، اون وقت اونو گذاشت توی دکورا ... دو سه قدم عقب رفت و با تحسین آفتابه رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ، جاش خوبه !
انگار هیچ عیب و ایرادی در جای آفتابه ندید ، نگاه تحسین آمیزش رو ازش گرفت و اومد گوشه یه کار دیگه رو بگیره .
« همه مون به خنده افتاده بودیم ، بابام به ماها گفت :»
این آلمانیا عاشق آفتابه ان ، اصلا این عشق فقط مال آلمانی ها نیس همه غربیها بهش علاقه دارن ، اگه توی توالت های عمومی تهرون میبینین که آفتابه های مسی رو با زنجیر به دیوار وصل کردن ، از ترس همین آفتابه دزدای غربیه !
« زینب خانم به شوهرش سرکوفت زد :»
به تو هم میگن تاجر ؟! ... پول تو آفتابه س ... نگاه کن این هووی آفتابه ندیده من ، چه عزت و احترامی بهش میذاره !
« تا اومدیم به ماریا حالی کنیم آفتابه چیه و مورد مصرفش کدومه ، تقریبا دو سه ساعتی طول کشید ، آفتابه رو برگردوندیم توالت ، ولی زن آلمانی ، هنوز باورش نمیشد که ما ایرانیها ، چیزی اینقدر عتیقه رو توی توالت بذاریم .
« پدرم به شوخی به آقای فکری گفت :»
سالهاس که ماری به ایرون نیومده ، یعنی از وقت ازدواجت با اون ، اما تو ، یه پات تهرونه و یه پات مونیخ ... توی این مدت نتونستی بهش بفهمونی آفتابه چیه ؟
« و آقای فکری جواب داد :»
بارها اومدم و براش ترجمه کردم که آفتابه چیه ، مثلا بهش گفتم که یه چیزیه با شکم طبله کرده ، با لوله دراز و پر آب که موقع مصرف میبرنش فلان جا و ... تا اومدم بقیه اش رو توضیح بدم ، بهم گفته بی تربیت ! من از درنی جوک یا همون لطیفه های بی تربیتی خوشم نمیاد !
« زینب خانم ، خودشو انداخت وسط حرفاشون :»
این حرفها از کلکشه ، میخواسه خودشو پیش شوهرم ، عزیز کنه و بگه من زن آفتاب ندیده و خروس ندیده هستم ، وگرنه به طوری که من شنیدم اینا چشم و دلشون از این چیزا پره !
باز کردن بار و بندیل آقای فکری و زنش ، یه روز کامل وقت برد ، ولی خیلی خوش گذشت ، همه اش شوخی بود و خنده .
****
« شب که به خونه خودمون اومدیم ، دیگه نا نداشتیم ، خسته و کوفته بودیم ، بسکه بارهای مختلف رو جا به جا کرده بودیم . البته آقای فکری و خانواده اش یه بفرمایی بهمون زده بودن ، ولی کو اشتها ؟! ... خستگی اشتهامونو کور کرده بود .
برای اینکه خستگیمون رو دور کنیم ، ناچار شدیم همه مون ، یکی یکی دوش آب گرم بگیریم تا هم کوفتگی بدنمون کمتر بشه و هم راحت تر خوابمون ببره . اول از همه پدرم رفت و آبی به سر و صورتش ریخت ، بعدش مادرم و آخر سر هم من .
این آب گرم هم معجزه میکنه ، همونطور که آب سرد ! صبح ها که آدم دوش آب سرد میگیره ، هر چی خواب و سستی توی تنش بوده از بین میره ، و وقتی هم که دوش آب گرم میگیره ، انگاری رگهای بدنش باز میشه ، بدنش نرم میشه و خواب زودتر از حد معمول می آد سراغ آدم .
شاید برای همین باشه که برای ترک دادن معتادان ، روزهایی که اونارو تو بیمارستان نگه میدارن ، روزی دو سه بار ، وادارشون میکنن که دوش آب گرم بگیرن تا تدریجا بدنشون به خواب عادت کنه و مصرف قرص خوابشون کمتر بشه .
مادرم برای اونکه از هر حیث ، چند ساعت خواب راحت رو برامون تضمین کنه ، برای هر کدوممون ، یه لیوان شیر گرم رو با عسل شیرین کرد که پیش از خواب بخوریم تا هم ته دلمون گرفته بشه و هم خوابمون سنگین تر .
تا وقتی که داشتیم شیرو لب میزدیم و یواش یواش میخوردیم ، تلویزیون رو روشن کرده بودیم و همین جوری نگاهش میکردیم ، اصلا برامون عادت شده بود که تلویزیون خونه مون ، همیشه روشن باشه ، حالا چه نگاهش بکنیم و چه نگاهش نکنیم .
بعضی وقتا که من و مادرم میرفتیم بخوابیم ، پدرم هنوز یه دو ساعتی مقابل تلویزیون مینشست و برنامه های مورد علاقه اش رو نگاه میکرد ؛ اول ها فکر میکردم پدرم میشینه فوتبال و بقیه برنامه های ورزشی رو میبینه ، اما بعدها فهمیدم که پدرم طرفدار برنامه های ممنوعه اس ! و برای این که سر از کارش درنیارم ، همیشه کنار تلویزیون مینشست تا اگه من به ضرورتی از اتاقم بیرون اومدم ، فورا کانال رو عوض کنه ، نمیدونم اون وقتا دستگاه کنترل از راه دور بود یا نه ، در هر صورت ما توی خونه از این دستگاه نداشتیم .
اون شب ، از جمله شب هایی بود که یه بند تا صبح خوابیدم ، بدون اینکه یه دفعه هم بیدار شم . وقتی صبح از خواب بیدار شدم ، احساس سر حالی میکردم ، چند ساعت خواب بیوقفه ، حسابی خستگی رو از تنم تارونده بود ، مادرم هم سر حال بود ، فقط هنوز توی صورت پدرم خستگی داد میکشید !
« موقع صرف صبحانه از بابام پرسیدم :»
راستی بابا ، آقای فکری چه جوری با ماریا عروسی کرده ؟ ... مگه چند تا زن داشتن برای خارجیها عیب نیس ؟
« پدرم در جواب گفت :»
میگن عیبه ، ولی این جا هر کی به هرکیه ... بیشتر مردای آلمانی به ظاهر یه زن دارن و چند نم کرده زیر سرشونه ... براشون ازدواج به معنای عاطفی که ما داریم نیس ... اما از اونجایی که آقای فکری ، آدم
پایان233

R A H A
08-14-2011, 01:32 AM
234-239
مومنیه ، صیغه اش کرده ! الحق ماریا هم پای شوهرش ایستاده ، مثل بسیاری از زنای این جور کشورها نرفته دنبال یللی تللی .
«مادرم در تایید حرفهای بابام دلیل آورد :»
میتونه یکی از این دلیلها ، بچه دار نشدن ماریا باشه .
« و توضیح تمجید آمیزی به حرفهاش اضافه کرد :»
برزین رو حالا نبین که برای خودش مردی شده و استقلال عملی پیدا کرده ، وقتی که برزین کوچک بود فرستادنش این جا همین ماری جون ، مثل تخم چشمهاش ازش مراقبت کرد . اگر برزین تونسته دکتر بشه ، سری تو سرها دربیاره ، به خاطر زحمتهای این زنه .
« به یاد مادرم آوردم :»
وقتی بزرین کوچک بود ، شما اینجا نبودین ، تهرون بودین .
« مادرم خیره نگاهم کرد :»
اگه نبودم ، حداقل از مردم شنیدم ، از این و از اون ، از اطرافیا ، همه ازش تعریف میکنن . همه میگن توی آلمانیها ، این زن نوبره ، با با شخصیت ، پاک ، نجیب .
« مثل آدمای گیج سوال کردم :»
راستش نمیدونم شما چی میگین . بابا چی میگه ؟ ... بابا میگه زنا و دخترای این جا هر کدوم چندتا فاسق دارن و دس رد به سینه هیچ مردی نمیذارن ، شما هم میگین ماریا چنینه ... چنانه .
« پدرم ، جور مادرمو توی جواب دادن کشید :»
بله ! اکثر زنا و دخترای اروپایی و امریکایی ، همون طورن که من گفتم ، اما در میونشون استثناء هم پیدا میشه ... با عاطفه و پاک هم پیدا میشه ، همه رو که نمیشه با یه چوب روند .
« مادرم هم دنباله حرف بابامو گرفت :»
ماری جون ، یکی از اون استثناء هاس ... این زن بوده که تونسته یه جوون استثنایی مثل برزین تربیت کنه ... در واقع داری با یه مرد استثنایی عروسی میکنی .
« حقیقتش رو بخواین ، من هم از مدتها پیش ، به این نتیجه رسیده بودم که برزین با دیگر مردها فرق داره . البته هیچ دختری از این که ببینه شوهرش ، نامزدش ، عاشق یکی دیگه س خوشش نمی آد ، من هم همین طور بودم ، ولی توی دلم وفاداری برزین رو تحسین میکردم ، یعنی هم حسودیم میشد و هم تحسین میکردم . وفاداری به عشق پونه .
و من میخواستم راه این وفاداری عاشقونه رو کج کنم و به طرف خودم برگردونم . این هدف اصلی من از عروسی با برزین بود .
البته اون وقتا نمیدونستم که هدفم اینه ، اما حالا برام مسلم شده که ناخودآگاه میخواستم جای پونه رو بگیرم ، با او مبارزه کنم ، جای عشق پونه رو توی دل برزین اون قدر تنگ بکنم که چاره یی به جز رفتن نداشته باشه ، اون رفت ، خودم جاشو بگیرم و برزین رو عاشق خودم بکنم ، عاشقی که حداقل نمیشد در وفا داریش به عشق شک کرد .
« 23 »
« اگه یکی از دوستای صمیمی آقای فکری توی روسکیلده زندگی نمیکرد ، اونا همون یکی دو روه ، بساط سور و سات عروسی رو راه می انداختن ، اما آقای ذکایی و خانمش که از دوستای قدیمی آقای فکری بودن ، توی روسکیلده دانمارک زندگی میکردن و پدر برزین اصرار داشت هر طوری هس آقای ذکایی و خانواده اش رو به عروسیمون دعوت کنه .
هر چی زینب خانم به همسرش گفت :»
آقا ! اول بذار این دختر و مرد جوون ، عروسیشونو بکنن ، تا تنور زندگیشون داغه ، نونشون رو به تنور بچسبونن ، بعدش یه مهمونی بده و هر چی دوست کور و کچل داری رو دعوت کن ؛
« به خرج آقای فکری نرفت :»
آخه زن ! نقل این حرفا نیس . من و آقای ذکایی از بچگی با هم بزرگ شدیم ، دوستیمون سی چهل ساله س ، شاید هم بیشتر ، من نباید کاری بکنم که جایی برای گله اش بمونه و بگه : پسرت رو دوماد کردی اونم بی خبر از ما .
« و زینب خانم زیر بار اینجور دلیل ها نمیرفت :»
مگه وقتی که برزین با پونه عروسی کرد ، آقای ذکایی بود ؟
اون دفعه با این دفعه فرق میکرد ، خودت میدونی برزین و پونه خدا بیامرز ، یه عقدی توی آلمان بستن و بعد اومدن تهرون و ما براشون جشن گرفتیم ، آقای ذکایی به دلیلهایی که میدونی ، تهران بیا نبود ، یعنی میدونس اگه پاش به تهرون برسه ، پیش از اون که پاش به جشن عروسی برزین و پونه باز بشه ، یه راست میبرنش هلفدونی !
« وقتی زینب خانم و آقای فکری این بحث رو میکردن ، ما همه مون حضور داشتیم ؛ یعنی توی خونشون بودیم و داشتیم خرده کاریها رو راس و ریس میکردیم .
زینب خانم به شوهرش گفت :»
من نمیدونم تو چرا به این پاکی ، با این همه احتیاط و دوری از سیاست ، باید با آدمای عوضی دوست بشی .
« پدرم این حرف رو شنید و نتونس از گله صرف نظر کنه :»
دستت درد نکنه زینب خانم ... حالا ما شدیم عوضی ؟
« زینب خانم بدون اینکه جا بزنه گفت :»
مگه دروغ میگم ! ... اگه فکرت به زندگی بود ، دنبال کسایی راه نمی افتادی که می اومدن توی تاتر سعدی و شعار میدادن ، و تا تقی به توقی خورد دمبشونو گذاشتن ! و رفتن شوروی و این جور کشورا ...
اگه عقلی به سرشون بود ، وقتی میرفتن سینما و می دیدن که عکس شاه امده ، بهش گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده نمیزدن ... یا مثل تو ، سرشون رو به زندگی گرم میکردن و میگفتن سیاست بی سیاست ... یه لقمه نون کجاس ؟ ... یا میرفتن دنبال اون یارو ...
« وقدری فکر کرد تا اسمشو به یاد بیاره ، و چون نتونس از شوهرش پرسید :»
راستی اسم اون کچله چی بود ؟
شعبون ... شعبون بی مخ !
« این جواب آقای فکری ، باز نطق زینب خانم رو باز کرد »
آره میرفتن دنبال شعبون بی مخ و میگفتن روز 28 مرداد سال 1332 سوار تانک بودن ... کاری که هزاران نفر کردن و حالا دارن خیرشو میبینن !
« این بحث با گروه خونی بابام نمیخوند ، برای همین وارد صحبتشون شد و باز احساسات سیاسی اش رگ کرد :»
یکی نیس از این مقاماتی که این روزا تو ایران سر کارن بپرسه ، آخه مگه چن نفر میتونن سوار یه تاتنک بشن ؟ هر کی رو میبینی خودشو خدمتگزار شاه معرفی میکنه ، دلیلش چیه ؟ دلیلش اینه که روز 28 مرداد سوار تانک شده و با شعبون بی مخ و دار و دسته اش را افتاده به طرف خیابون کاخ !
« مادرم فهمید اگه موضوع بحث رو جمع و جور نکنه ، باز یه بحث سیاسی فامیلی در میگیره ، باز پدرم میخونه : مرغ مرده است اما شیون باد گذرا / سازها ساخته میله تنگ قفسش ! و باز رگ های گردن بابام ورم شعار میده ، از توده ای ها دفاع میکنه و از این حرفهای صد تا به یک غاز .
برای همین هم ، خودش رو انداخت وسط بحث و گفت :»
ما نیومدیم با هم بحث سیاسی کنیم ، بلکه همه منظورمون به راه کردن بساط عروسی دو تا جوونه
« زینب خانم هم ، خودش فهمیده بود که مرد این جور بحثها نیس نباس وارد میدون سیاست بشه ، اون زن نه حال این جور بحثها رو داشت و نه سوادش . تازه اونایی که خودشونو یه پا سیاسی فرض میکردن ، وقتی بحث و مجالدله کم میارن . و کارشون به آسمون و ریسمون می کشید و عنوان کردن مطالبی که هیچ پشتوانده عقلانی ...
تا پایان صفحه 239

R A H A
08-14-2011, 01:34 AM
240-242
نداشت ؛ اما یاد گرفته بودن که خاموش نمونن و هی مزخرف پشت سر هم ردیف کنن . زینب خانم با حرفی که زد ، به کلی حال و هوای بحث رو عوض کرد :»
خدا از دهنتون بشنفه ... اصلا ما رو چی به سیاست ، ما نه سر پیازیم نه ته پیاز ؛ اگر به شوهرم ایراد میگیرم که چرا میخواد دوستای سیاسی اش رو دعوت کنه و عروسی دو تا جوون مثل دسته گل رو ، عقب بیندازه ، برای اونه که دلم میسوزه .
« و کاملا منو ، طرف صحبتش قرار داد :»
از تو میپرسم ، اگه آقای ذکایی نیاد عروسیتون ، آسمون به زمین می آد ؟
« هر جوابی که به این سوال میدادم ، به یکی بر میخورد ، یا به آقای فکری یا زینب خانم ، ناچار سرمو انداختم پایین و سکوت کردم ، مادرم به دادم رسید و با خنده گفت :»
خدا خفه ات نکنه زینب خانم ! ... ببین چه جوری دخترمو خجالت دادی ! این سوالت به معنای اینه که از یه عروس بپرسی ، دلت برای شوهر کردن لک زده یا نه ؟ ببین صورتش چه گل انداخته !
« دیدم اگه بیشتر اون جا بمونم ، رسوا میشم ، چون که نه خجالتی به سراغم اومده بود و نه صورتم سرخ شده بود ؛ دیگه خونه ماریا ، برای من موندن نداشت . به خودم فهموندم :»
به تو چه دختر ! این جا موندی که چی بشه ؟ یکی زینب بگه و یکی بابات ؟ یکی آقای فکری بگه و یکی مامانت ؟ ... بزن برو یه جای خلوت ، به آپارتمانت برگرد ، موسیقی گوش کن ، اگه حوصله موسیقی رو نداشتی یه کتابی دستت بگیر بخون ... بالاخره این کارا از موندن میون این آدمایی که خودشون نمیدونن چی میگن و چی میکنن بهتره ... موندی وسط و داری بی خودی سرت رو درد می آری . بلند شو دختر بذار هر تصمیمی که میگیرن بگیرن ، از اولش هم تو ، کاره ایی نبودی ، خودشون میبریدن و خودشون میدوختن ... فکر میکنی اگه این جا نمونی ، کارای این خونه تموم نمیشه ... نه جونم ! این خرده کاریا ، چیزی نیس ... برو و اینارو به حال خودشون بذار .
« اومدم از جام تکون بخورم که آقای فکری با دستش بهم اشاره کرد که بنشین . اون وقت دهنش رو باز کرد و گفت :»
اگه برای اومدن آقای ذکایی صبر کنیم ، مگه چن روز توفیر میکنه ؟
« و خودش جواب خودشو داد :»
همه اش سه چار روز ... اگه آقای ذکایی شب شنبه راه بیفته ، یه شنبه میتونیم بساط عروسی رو راه بیندازیم ، فوقش اینه که آقای ذکایی یه روز دوشنبه رو هم مرخصی بگیره و با خانوادش پیش ما باشه و بعد برگرده سر خونه و زندگیش و ...
« زینب خانم ، میون حرفای شوهرش دوید :»
اگه قراره آقای ذکایی یه روز مرخصی بگیره ، چرا قبل از تعطیلات آخر هفته نگیره ؟ زبونم لال ، اونو که هنوز رو به قبله نخوابوندن !
« زینب خانم ، هنوز این کلمات رو توی دهنش داشت ، که تلفن خونه ماریا به صدا در اومد ، آقای فکری ، قبل از همه گوشی رو برداشت ، صدای جنجال ، صدای زاری و صدای گریه از گوشی تلفن بیرون میزد ، آقای فکری در یه لحظه زیر و رو شده بود و با لحنی غمناک میپرسید :»
چی ؟ ... کی این اتفاق افتاده ؟ ... آقای ذکایی که چیزیش نبود . سُرو مُرو گنده میگشت ... همچین بی هوا ، بی هیچ مریضی رفت ؟! ...
« و گوشی تلفن از دستش افتاد پایین ، توی چشمای اون مرد مهربون ، اشک جمع شده بود . »
« 24 »
« یه دفعه به مغزم اومد که موردی پیش اومده برای عقب افتادن عروسی من و برزین ، خبر مرگ آقای ذکایی اگه آقای فکری رو غصه دار کرد ، تاثیری روی من نداشت ، من میدونستم آدمیزاد یه روز به دنیا میاد و یه روز از دنیا میره ؛ خب آقای ذکایی رفته بود ؛ مردی مرده بود که من ندیده و نمیشناختمش ، در نتیجه خیلی هم طبیعی بود که بدون هیچ عکس العملی تحملش کنم ، فقط حدس میزدم که ذکایی نباید جوون باشه که آدم دلش برای جوونمرگیش بسوزه ، دوست آقای فکری بود ، پس باید یا هم سن و سال فکری باشه ، یا فوقش سه چهار سال جوون تر یا پیر تر ؛ در هر صورت به خودم قبولونده بودم که آقای ذکایی ، وقت مرگش بوده ، آدم شصت هفتاد ساله ، به واقعیت مرگ از جوونا نزدیکتره ، یا امروز میمیره یا فردا .
به غیر از این من یه باور دیگه هم داشتم و اون عمر مفید بود ، آدمی که بتونه فعالیت بکنه ، خودشو جمع و جور بکنه ، تو جاش نیفته و اطرافیاشو وادار نکنه که زیر بازوشو بگیرن و ببرنش توالت ، یا براش لگن بیارن توی رختخواب ، اگه صد سال هم عمر بکنه ، اشکال نداره ، اما همین که آدم وصله رختخواب شد ، زمینگیر شد ، نه خودش ...
پایان صفحه 249

R A H A
08-14-2011, 01:35 AM
244 - 253

از زنده موندن، کیف میبره، نه میذاره اطرافیانش معنای خوشی زندگی رو بفهمن.
غصه توی صورت آقای فکری بیداد میکرد، توی فکر فرو رفته بود، فکرایی که مسلما در شادی و خوشی رو نداشتند، اما برای من مهم نبود که ذکایی زنده بمونه یا بمیر، مورد و زنده اش، برام یکی بود و این فکر رو در من به وجود آورد.:
- ذکایی مرد؟!!... خوب خدا رحمتش کنه، بالاخره عروسی من و برزین عقب میافته و ما وقت بیشتری پیدا میکنیم همدیگرو بشناسیم، خودمون و برای یک دیگه رو کنیم.
این فکرم دوامی پیدا نکرد، چون که آقای فکری به حرف دراومد.
- با مردن ذکایی ، ناچاریم چند وقتی از فکر عروسی بیرون بیایم.
توی دلم گفتم:
- قربون دهنت آقای فکری ... این جوری خیلی بهتره...
اما هنوز فکرم، آخر و عاقبتی پیدا نکرده بودند که زینب خانوم به شوهرش توپید:
- چی چی رو از فکر عروسی بیایم بیرون،.... اون همه خرج کردیم و اومدیم اینجا، از بلیت هواپیما بگیر و سوغاتیها تا خرجی دیگه.... اگه قرار باشه تا یکی از دوستانت مورد عروسی پسرمون و این دخترو عقب بندازیم کارمون تا عبد سر نمیگیره. تویی و یه فوج دوستای دم مرگ، حالا نوبت زکیی شدم فردا نوبت بکیی میشه و چه میدونم پس فردا نوبت یکی دیگه.
او حرفاشو به این دلیل تکمیل کرد:
- اصلا از کجا معلوم که فردا کی مردست و کی زنده؟ ... شاید همون طور که ناغافل مرگ به سراغ زکیی اومد، سروقت من و تو هم بیا؟.. یعنی تو میخی آرزوی دیدن پسرت توی لباس دومدی و به گور ببری؟
- من قبلان پسرمو توی لباس دومدی دیدم...
این جواب رو در نهیات سردی آقای فکری به زنش داد. باز زینب خانوم از کوره در رفت:
- خوب من هم برزین رو توی لباس دومدی دیدم اما اون عروسی عاقبت به خیر نشد. راستش و بخوای همش هم تقصیر تو بود بسکی از این مهمونی چاپی و حزبی دعوت کرده بودی... مهمونایی که دین و ایمون حسابی ندارند.
حرفای زینب خانوم، نه تنها به فکری بلکه به پدر مادر من هم برخورد، مادرم محترمانه گوشی را داد دستش:
- زینب خانوم هرچی که میخوای میگی و ما هم ساکت میمونیم، یادت نره من و شوهرم هم حزبی بودیم ها
- دخلین ور؟!!... کسی که نمیخواد تو رو بستون!! ما خواستگار دخترت هستیم. دخترت چه دخلی به تو داره؟
- اگر برزین و بابام پدرمیونی نمیکردند، هیچ بعید نبود که مادرم با زینب خانوم به جون هم بیفتند. ماریا هم خودشو انداخت وسعت و جرو بحثشون و گفت:
- هرچیزی باید جای خودشو داشته باشه... عروسی جای خود... بهتره یه تماس دیگه با خانواده ذکایی بگیریم ببینیم چه برنامیی دارن.
و روشو به آقای فکری کرد:
- یه تلفن دیگه بزن... شاید تونستیم برناممون رو جوری بچینیم که هم عروسی این دو تا جون سر بگیر و هم توی مراسم عزاداری شرکت کنیم.
آقای فکری روی ماریا را زمین نینداخت و باز تلفن را به دست گرفت تا به خانواده زکیی زنگ بزنه، تا تماس بین مونیخ و روسکیلده برقرار بشه، به گمونم یه دقیقه یی طول کشید. باز صدای گریه و زری از گوشی تلفن بیرون میزد، اما پیدا بود که این دفعه آقای فکری داره با کسی دیگه حرف میزنه، با یه ادمی که ضمن عزادار بودن منطقشو از دست نداده بود.
صحبت تلفنی آقای فکری با اون طرف خط، این دفعه خیلی طولانی بود یا حداقل به نظرمون این طور اومد، یکی این میگفت یکی آقای فکری یه نزاری آقای فکری میداد و یه نزاری اون طرف خط تلفن.
با اون که از صحبتهاشون فهمید بودیم که قضیه از چه قراره یا بهتر بگم حدس میزدیم که چه تصمیمی گرفته شده، بازم دلمون میخواس از دهان آقای فکری بشنویم و توی من زینب خانوم از همه بی تقات تر بود هنوز فکری گوشی رو درست و حسابی روی تلفن نگذشته بود که زینب خانوم پرسید:
- خوب چه شد؟ خانواده ذکایی چه تصمیمی دارن؟
آقای فکری مثل کسی که مصیبت را باور کرده باشد و تحمل مصیبت برایش آسون شده جواب داد:
- فعلا که خانواده ذکایی دارن توی سرو کل خودشون میزنن. حق هم دارن، بزرگ خانوادشون و از دست دادن، اونم بدون هیچ مریضی و بدون هیچ دردی. شب خوابید و صبح بیدار نشده. این جور مرگها نسیب هر کسی نمیشه، ادم باید خیلی خشبخت باشه که توی خواب و بیخبری کس امرش پر بشه،
-اینها که نشد جواب حرف من؟.. پرسیدم خانواده ذکایی چه برنامیی برای میتشون چیندن؟
این سوال رو زینت خانوم کرد از تعارض حرف زدنش فهمیدم که اون با زنای عامی فرقی نداره، چیدن رو چیندن میگه! شاید اگه دقت میکردم از این گافها توی حرفش کم نبود. ولی اون زمان وقتش نبود که مولا لغتی بشم و از حرف زدن کسی ایراد بگیرم، با کلمات درست را بکرد بردن یادش بدم. ما مسائل مهمتری در بربرمون دشتوم. آقای فکری در جواب زنش گفت:
- این جوری که دارن میگن، یعنی خواهر زده ذکایی میگه، میخوان جسد رو بفرستن طهرون و همونجا براش یه ختم درست حسابی بیگیرن... فکر میکنم همین امشب یا فردا صبح با اولین پرواز این کار رو بکنن.
زن آقای فکری این کار را تایید کرد:
- درستش هم همینه، خدا بیامرز توی غربت کسی رو نداره فوقش چند تا دوست و آشنا توی اروپن... اما همه فاک و فامیلش تهرونن... میتونن هرچند وقت یه سریع بهش بزنن... آبی روی سنگ قبرش بریزن. فاتحهای براش بخونن.
و روش رو بطرف مادرم کرد و ادامه داد:
- نمیدونین موردها از این که کسی بهشون سر بزنه و براشون فاتحه بخونه م حلوا یا خرما خیرت کنه چقدر خوشحال میشند.
انگار نه انگار که همین زن بود که چند دقیقه پیش میخواست با مادرم در بیفته. به همین زودی همه چیز فراموشش شده بود. از این حالتش خوشم آمد، این حالت زینب خانوم نشون میداد که چیزی توی دلش نیست و فقط گاز زبون داره و گاهی آدمو نیش میزنه، از طرف دیگه خوشحال شدم که اگه با برزین عروسی کنم با مادر شهر توی یک خونه که هیچی حتا توی یه شهر یا کشور نیستم.
زینب خانوم دنبال حرفاشو گرفت:
- خوب شکر خدا که برنامه همون سر جاشه... من موقع نماز یه فتحای هم بره آقای ذکایی میفرستم.
بعد سر شوهرش آقای فکری منت گذشت:
- این کار رو برای تو میکنم وگرنه میدونم آقای ذکائی حمصهین دین و ایمونی نداشت،
بحث درباره مرگ آقای ذکائی کوتاه شد. دوباره پای بساط عروسی رو راه انداختن به میون کشیده شد. دیگه آقای ذکائی وجود خارجی نداشت که بزرگترا برای حضورش در جشن برنامه رو پایین بالا کنن و عروسی رو جلو و عقب بندازن. هر کس ماموریتی رو به عهد گرفت تا هرچه زودتر من و برزین، رسما زن و شوهر بشیم.

************************************************** ************************************************** **********************************************

استیو و برزین، چند سالن پذیرایی رو دیده بودن که امکانات کافی برای برگزاری جشنها داشت. از میون همه اون سالن ها، من رستوران جمالی رو انتخاب کردم، رستورانی که اعه ایرانی ، وسعت پارک مرین پلاتز دایر کرده بود.
می گفتن آقای جمالی وقتی که طهرون بود دختر خونه داشت، اما همین که میبینی ، خفقان توی کشور زیاد شده، دست زانو بچه حشو میگیره و میاند به مونیخ تا جایی زندگی کنن که حداقل از طرف ساواکیها و ساواکی نماها دا امون بموند.
آقای جمالی، اصلت آذری بود، با اون که سالها توی طهرون و آلمان زندگی کرده بود، هنوز لهجش رو حفظ کرده بود، با مشتریا با لهجه آذری حرف میزد و با خانوادش به زبان آذری.
ازون جایی که عدم صاحب ابتکاری بود و از او آذریهای صاف و ساده و درستکار، خیلی زود تونسته بود مؤفق بشه. او و خنوم جمالی دست به دست هم داده بودند و وسط پارک مرین پلاتز یه رستوران دایر کرده بودن، اول ها، مشتریهاشون فقط ایرانیها بودند، و یا کسانی که میخواستند توی پارک قدمی بزنن و شکمشون و با یه ساندویچ ممهون کنن ولی خیلی زود مشتریی پری و پا قرص و دائمی پیدا کردن.
حقیقتشو بخواین، دست پخت خنوم جمالی مثل دست پخت اغلب زنای آذری طعم داشت. هر غذایی که میپخت خوشمزه بود، به خصوص کوفت تبریزی هاش که واقعا حرف نداشت. من به مهارت آشپزی کهنوم جمالی در شب عروسیم پی بردم، یه کوفت تبریزیهایی میپخت قد یه توپ فوتبال.
اون میاومد، مرقهیی کوچک رو توی روغن زیتون، زعفرون و گرد لیمو مانی میخبوند، بعد شکم مرغ رو خالی میکرد، وسطشون علی بخارا، تخم مرگه آب پزه، سیب زمینی برشته میریخت. وقتی که مرغ خوب پخته میشدن، یه لای برنج قاطی شده با انواع سبزیها دورشون میپخت، و برای اون که کوفتها و نرن، او نرو توی جورن پلاستیکی زنونه قرار میداد و میزشت توی دیگ پر آب و پر ملات، وقتی که کوفت ها، خوب پخته میشد و آب توی دیگ ، خوب قوام میگرفت، با ظرافت خاصی جوراب پلاستیکی رو از دور کوفتها جدا میکرد، به طوری که کمترین لطمه یی به خود کوفتها وارد نیاد.
وقتی که من این رستوران رو برای محل برگزاری عروسیم پسندیدم برزین گفت:
راستی که عروسی جالبی میشه، مهمونا موقع شم میبینن به جای غذاهای جورواجور، سر میزشون یه ظرف کوفتس به اندازه یه توپ فوتبال و چند کس برای تیرید آب گوشت اون کوفت!
مادرم هم این کار رو ابتکار دونست:
- علاوه بر این توی این پارک، انقدر گٔل و گیاه و جاهای قشنگ هست که میتونن چندین عکس، در حالتهای مختلف بگیرن از منضرهی مختلف.
برزین شوخیش گٔل کرد:
- یون عکسها رو آلبوم میکنن و بعد برای این که به مردم پوز بدیم، روی سر شمیلا یه ضبدر میزنیم.
بدون اون که معنای حرفشو گرفته باشم به خواند افتادم و گفتم:
- در عکسهای دو نفر عروس و دوماد ، معلومه که کی عروس کی دوماد.
تا اون موقع اصلا فکرش رو نمیکردم که برزین اهل شوخی باشه و گاهی توی حرفش ظرافتی به خرج بده که دل آدم و از خوشحالی لبریز کنه، برزین باز هم به حرف اومد و علت این که اون ضربدر بالای سر من در عکسها ضروری گفت:
- دختر، توی پارک اون همه گٔل هس که همه گیج میشن، اگه توی عکسها روی سرت ضربدر نباشه اونایی که آلبوم خانوادگیمون و نگاه میکنن از کجا تشخیص بدن چه گلی عروس خانواده فکری شده؟...
این حرفش به قول پدرم یه " کمپلیمان " کامل بود ، یه تعریف و تعبیر شاعران، بدون رودرواسی بگم حرف برزین هرچی که بود به دلم نشس.

فصل 25

یادم میاد وقتی که دبیرستان بودم، نامزد یکی از دوستم در کتابی که بهش حدی داده بود، نوشته بود: توی دنیا دو چیز رو خیلی دوست درم/ تورو و گٔلها ر/ گلهارو برای ت/ تو رو برای خدم/
از این جمله قصر و شاعرونه خیلی خوشم اومده بود و به خودم گفت بودم خوش بحال این دختر که نامزدش انقدر با احساس. حالا میدیدم که احساس برزین اگه از یون مرد زیباتر نباشه کمتر نیست.
راستشو بخواین میدونستم برزین اهل شعر و ادبیات، اینو من از همون شبو فهمیدم که با هم رفته بودیم پارک انگلش گاردن، اما اصلا انتظارش رو نداشتم که خودش این غار، احساسات لطیف داشته باشه.
وقتی که این حرفو ازش شنیدم، با مهربونی نگاش کردم اما هیچ نگفتم، لازم هم نبود که چیزی بگم، چشم توی سکوت داد میزد:
- بگو برزین!... باز هم از این حرفا بزن.
عجیب نه؟ داد زدن توی سکوت مگه ممکن؟ آره، جواب من آره س. بعضی وقتها توی سکوت میشه داد زد، فریاد کشید حرف دلم رو زد، حرفی که زبون عدم نمیتونه بگه... خجالت، غرور یا هر اسم دیگه یی میخواین میتونین روش بذارین، من میشن که عدم حرف دلشو راحت بگه.
حل عجیبی بهم دست داده بود، شده بودم مثل دیوونه ها، دلم میخواس که بازم از این جور حرفا بشنوا، ولی این حرفها ادامه پیدا نکرد، اگه من و برزین تنها بودیم مسلما یه جوری وادارش میکردم که کوتاه نیاد و باز از این حرفا بزنه، ولی ما توی خونه ماریا بودیم و چند جفت چشم مارو میپیید.
بابام بعد از اون که حرفای برزین رو کمپلیمن خوند، یه اغراق شاعرونه دونس و به شوخی پرسید:
- ببینم برزین، از این حرفا فقط به دختا من میگی یا به هر دختری که میرسی از این رند بعضیا در میاری؟
هیچ از این شوخی پدرم، خوشم نیومد، توی دلم بهش ایراد گرفتم: چه بیمزه، این چه تعارض شوخی کردن، نه به یون تریفیی که در یکی دو روز اول اومدنم به آلمان از پاکی برزین میکردین نه به حالا که اونا با حرفاتون تا حد یه مرد هوس باز و چشمچرون پایین میارین.
همه اونایی که خونه ماریا بودن، به این حرف خندیدن، به جز من و برزین. من توی لب بودم و برزین، ابروهشو گر انداخته بود. دلم میخواست که این بحث و شوخی همین جا تموم میشد اما پدرم ولن کن نبود:
- جون من راستشو بگو برزین.... از این کمپلیمانها تا حالا تحویل چند زن و دختر دادی؟
آقای فکری به دفاع از پسرش پرداخت:
- پسرم پاک تر از اون که با همه دخترا و زنا از این حرفا بزنه.. اون چون شمیلا رو دوس داره این حرفو بهش گفت.
داشت از این حرف دلم خنک میشد که برزین به زبون آورد وای کاش که به زبون نمیآورد و نمیگفت:
- اگه منظورتون به همین جمله هس به کسی نگفتم، اما اگه منظورتون حرفای اشقونس باید بگم قبلان به یه زن دیگه هم گفتم.... منظورم پونه س.
اگه برزین اسم پونه رو هم نمیآورد باز برای هممون قابل فهم بود که منظورش پونس. از حل خوشی که داشتم اومدم بیرون... بازم واقعیتها جلوی چشمم راه افتادن بازم اسبم خط خطی شد. بازم داغون شدم و این فکری که به سرم اومد داغون ترم کرد:
اگه پونه زنده بود همه این حرفای عاشقونه مال یون میشد. اگه پونه زنده بود، حالا من آلمان نبودم و برای عروسی من کسی برنامه نمیچید. پس اگه من چیزی دارم از صادق سر یه مردس. از صادق سر پونه یی که جسمش توی کفن پوسید بود ولی عشقش توی دلم برزین زندس.
از خودم بدم اومده بود، احساس تحقیر میکردم، اگه خواست خدا نبود اگه هنرنمایی خلقت نبود و من به پونه شعبهتهایی نداشتم ، حتما از عشق برزین محروم میشودم.
انگاری همه فکرم توی صورتم پخش شده بود، جا خوش کرده بود، شاید هم اگه دختر دیگه یی هم به جای من بود، چنان حالی پیدا میکرد. از خودش بیخود میشد، فکرش رو بکنین، دختری در آستانه ازدواج، در اول زندگی با یه مرد قرار گذاشتن، از دهان اون مرد بشنوه که قبلان به گوش زنی دیگه حرفای عاشقونه خونده، قربون صدقش رفته.
اگه اشتباه نکرده باشم، همه کسایی که یون جا بودن فهمیدن چه

R A H A
08-14-2011, 01:35 AM
صفحه 264 تا 272
_ ناتالی می گه اول باید زنایی رو آرایش کنه که پیش ما اومدن.
« حق رو به ناتالی دادم»
_ خب راست میگه مامان... می خواستین قبلا ازش وقت بگیرین.
_ با اون همه کاری که داشتیم، هوش و حواسی برامون نمونده بود تا ناتالی همه مشتریاشو راه بندازه می شه ساعت هشت و نه شب.
_ تو مونیخ که ارایشگاه زنونه کم نیس، پاشو بریم یه جای دیگه.
« مادرم با بی حوصلگی گفت: »
_ هر جا که بریم وضع کم و بیش همینه، تازه اونا کارشون به پای ناتالی نمی رسه ... اما آرایشگاه دیول از همه جا شلوغ تره ... آخه مردم مونیخ می گن هر عروسی که زیر دست ناتالی بشینه هم خوب آرایش میشه و هم خوشبخت میشه ... از بس که این زن خوش دسته!
« برام جالب بود که آلمانی ها هم به این چیزا اعتقاد داشته باشن. گفتم:
_ این خوش دسته، اون بد دسته، این شگون داره، اون شگون نداره، همه اش حرف مفته! مگه آلمانی هام به این چیز ها اعتقاد دارن؟
_ بیشتر از اونی که فکرش و بکنی... مگه توی خیابونا ندیدی که سر در بعضی از خونه ها نعل اسب چسبوندن.
« قبلا متوجه نعل اسب ها شده بودم و می خواستم علتش رو از دور و بری هام بپرسم که چرا از هر سه چار خونه، سر در یکییشون نعل اسب چسبوندن؟ ... حالا وقتش رسیده بود که چنین سوالی از مادرم بکنم.»
_ راستی معنای این کارشون چیه؟
« مادرم در جواب گفت: »
_ غربیا اعتقاد دارن که وقتی نعل اسبی سر در خونه شون باشه، بدبختی به سراغشون نمی آد.
« خنده ام گرفت از این فکر باطل و گفتم: »
_ اگه قراره بدبختی از نعل اسب بترسه بهتر بود که خود اسب و می چسبوندن سر در خونه شون تا خیالشون کاملا راحت بشه، هر چی باشه هر اسبی چهار تا نعل داره.
« مادرم حوصله یکی به دو کردن با من و نداشت»
_ تو این جور وقتی شوخیت گرفته! ... منو بگو که دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
_ آ[ه چه لزومی داره که هول بشی ... خب، اون قدر صبر می کنیم تا نوبتمون بشه...
« خونسردی من، به مامانم اثر کرد، آرومش کرد و گفت:»
_ آخه بده مهمونا منتظر بمونن... اونم به چه علتی؟ ... به خاطر این که عروس هنوز آرایشش تموم نشده ... نمی ترسی اگه به موقع جشن نرسی یه دختر دیگه جات بشینه، دستشو بذاره دست داماد؟ ... اون هم این دخترای آلمانی که برای مردا له له می زنن.
« بازم با خونسردی گفتم:»
_ هر کسی دلش خواست جای عروس بشینه، بشینه. من حرفی ندارم، مگر برزین تحفه اس؟ مطمئن باش مامان، رو دستتون نمی مونم، اگه برزین نشد، یه خر دیگه!
« شوخی و جدی. من و مامانم سرمون رو به حرف گرم کردیم، نزدیکای ساعت هفت بعد از ظهر بود که نوبت به من رسید، ناتالی مادرمو خطاب کردو یه چیزایی بهش گفت که من حدس زدم داره می گه: بیاین ... حالا نوبت شماس . حدسم غلط هم نبود.»
« مادرم با آرنجش زد به پهلوم و گفت:»
_ بلن شو!... بسه لیچار بافی.
« از جام بلن شدم و رفتم و نشستم روی صندلی مخصوص آرایش و در همون حال به مادرم گفتم:»
_ به ناتالی بگو لازم نیس زیاد با موهام ور بره و پوششون بده.
_ ناتالی کارشو بهتر از تو بلده، می دونه چه آرایشی به چه صورتی میاد.
« واقعا هم همینطور بود، اون کار زیادی به موهای صاف و بلندم نداشت، اونا رو شونه زد و خرمن وار روی بازوهام انداخت، بعد یه گل سر سفید وسطای سرم به موهام چسبوند و با اسپری تافت، کاری کرد که موهام چسبناک بشه و بدون اون که معلوم بشه بهم بچسبه تا اگه بادی تو خیابون زد، موهام پریشون نشه، بعد موهای بی رنگی که مثل کرک روی بناگوشم بود رو از صورتم جدا کرد، کارش به قدری سریع انجام می داد که من متحیر شده بودم، تازه از یه چیز دیگه هم تعجب می کردم و اون سر پا ایستادن ناتالی بود با اون وزن سنگینش. توی اون چن ساعتی که ما توی آرایشگاه دیول بودیم، یه دیقه هم ناتالی ننشسته بود. خودمو به جاش گذاشتم، دیدم با اون که وزن بدنم نصف وزن ناتالی هم کمتره نمی تونم این همه ساعت سر پا باشم.
تا اون موقع من، زیر ابروهام روب ر نمی داشتم. فقط گاهی که شیطون به جلدم می رفت بفهمی نفهمی چند تا ابروها رو که بی جا روییده بودن، ور می داشتم. ناتالی ابروهامو تناسب دادف ابروهام شدن مثل دو تا کمون باریک اما انگاری دلش نیومد وسط ابروهام و برداره گذاشت دو لنگه ابروم با یه خط باریک بهم چسبیده بمونن. بعدش یه روژ ملایمی به صورتم زد. بالای چشمام سایه صورتی رنگی انداخت و ماتیکی بهمون رنگ به لبام زد.
می شه گفت کار زیادی روی سر و صورتم انجام نداد، ولی وقتی که توی آینه مقابلم خودمو ورانداز کردم از خودم خوشم اومد.
_ به! دختر تو به این خوشگلی بودی و خبر نداشتی؟
« این حرفو توی دلم به خودم گفتم، یه حالت خاصی بهم دست داده بود، من کتابای روانشناسی کم نخونده بودم، یه چیزایی درباره خودشیفتگی می دونستم، اگه بخوام دورغ نگم باید اعتراف کنم که اون وقت به این مرحله رسیده بودم.
باز ناتالی یه چیزایی گفت که مادرم از جاش بلند شد و اومد طرفم و منو حسابی برانداز کرد، از این گوشه و از اون گوشه زاویه دیدش رو چند بار تغییر داد و چون نتونست عیب و ایرادی پیدا کنه، لبخندی زد و به آلمانی از ناتالی تشکر کرد.
وقتی از جام بلند شدم دیدم مامانم داره از توی کیفش چند اسکناس رنگ و وارنگ در می آره و با خنده یه چیزایی به ناتالی بلغور می کنه انگاری داشتن با هم چونه می زدن، شنیده بودم که فرنگی ها اهل چونه زدن نیستن، اما اون وقت با چشمای خودم می دیدم که اون چه شنیده بودم واقعیت نداره.
مادرم پس از اینکه چند کلمه یی با ناتالی حرف زد باز کیفش رو باز کرد و چند اسکناس دیگه در آورد و بهش داد و به من گفت:
_ بریم.
_ به طرف در خروجی آرایشگاه به راه افتادم که صدای مامانم بلند شد.
_ کجا داری می ری دختر ... بریم توی این اتاق.
« و با دستش به در یه اتاق اشاره کرد و ادامه داد:»
_ فکر کردی همین که دو تا تار ابروت رو برداشتی و یه رنگی به گونه هات زدن کار تمومه؟... تو چرا هیچی نمی فهمی، بایدب ریم این اتاق، لباس عروس تنت کنی و ناتالی بیاد و تور عروس رو روی سر وامونده ات بنشونه.
« به مادرم اعتراض کردم»
_ واسه چی دق دلیت برای چونه زدن با این زن خیکی رو سر من خالی می کنی؟ تازه من این چیزا رو از کجا باید بلد باشم، دفعه اولمه که دارم عروس می شم.
« مادرم دستم رو گرفت و منو کشوند به اتاقی که باید لباسم و عوض می کردم و لباس عروس رو می پوشیدم و در همون حال غرولندش رو دنبال کرد.»
_ من فکر می کردم پول آرایش رو یه دفعه می گیرن، توی این مملکت به هر طرف که سر می چرخونی بهت می گن پول بده، ناتالی یه پول بابت آرایش تو از من گرفت، یه پول هم برای این که پس از پوشیدن لباس عروس بیاد، دسی به سر و روت بکشه.
« توی اتاق اومده بودیم، شونه هامو بالا انداختم و گفتم:»
_ دیگه لباس پوشیدن رو که بلدم. بی خود بهش پول اضافی دادی.
« با این حرفم، مامانم دق دلیش رو متوجه من کرد:»
_ مگه لباس عروس پوشیدن شوخیه؟ اگه یه خرده بی دقتی بکنی، لباس عروسی رو تنت زار می زنه ... لباسات رو در بیار، تا ناتالی نیاد و بابت تاخیرت، یه پول دیگه هم ازم بگیره.
« لباسم رو در آورده بودم که ناتالی اومد، با همون صورتی که خنده ازش سوا نمی شد، با کمک مادرم، لباس عروسی رو تنم کرد، یه تور هم روی موهای سرم کاشت، توری که از گل سری که به موهام زده بودم شروع می شد و تا روی شونه هام می اومد، اون وقت ناتالی، همون طور که می خندید، یه اسپری به دستش گرفت و شروع کرد به پاشوندنش روی سر و صورت، گردن و بازوهام.
نمی دونسم اون اسپری چیه؟ اصلا چه خاصیتی داره؟ ... ناتالی وقتی که کارش تموم شد، دستمو گرفت و منو برد کنار آینه قدی ، تا خودمو دید بزنم.
ستاره بارون شده بودم. روی تور عروسی، روی قسمت بالا تنه لباس عروسی، روی صورت و گردنم، صدها لکه نقره ای رنگ افتاده بود، لکه هایی به رنگ ستاره، منتها ستاره ها در شب خودشونو نشون می دن اما من که هم پوستم به سفیدی می زد و هم لباسام سفید سفید بود مثل یه روزی شده بودم که ستاره ها روی سر و صورتم نشسته بود. باز ناتالی یه چیزهایی برای مادرم به آلمانی گفت که مامانم برام ترجمه کرد:»
_ ناتالی می گه هر چی هوا تاریک ت ربشه، این لکه های نقره ای خودشونو بیشتر نشون می دن، و زیر نور هر رنگ چراغی به رنگی درمی آن.
« درست شده بودم مثل عروسک ها، مثل سیندرلا، داشت از خودم خوشم می اومد. هیچ نمی تونستم فکرشو بکنم که با آرایش می شه این قدر خوشگل شد. دلم نمی اومد که از کنار آینه دور بشم، دلم می خواس همونجوری می ایستادم و خودمو نگاه می کردم.
کار ناتالی در آرایش من، تموم شده بود، مادرم هم از طرز آرایش کردنش خوشش اومده بود، من اینو از حرفاش فهمیدم.»
_ محشر کرده این ناتالی ، هر چی پول ازم گرفت حلالش باشه.
« می دونستم خانواده فکری همه مخارج رو به عهمده گرفتند، برای همین هم از این که مادرم به فکر چند مارکی که اضافه داده بود و عصبانی شده بود، تعجب کرده بودم، ولی وقتی که نحوه آرایش منو دید متوجه شد هر پولی به ناتالی داده می ارزه.
توی لباس عروس با اون آرایش ، شبیه دخترای قصه ها شده بودم، مادرم با حرفش منو به خود اورد.»
_ شمیلا، قشنگ بودی، هزار دفعه قشنگ تر شدی، ولی فکر می کنم دیگه وقتشه که خوشگلی ات رو نشون مهمونا بدی.
و بعد بهم سفارش کرد:
_ تو همین جا بمون تا من سری بزنم بیرون ببینم ماشین عروس اومده یا نه.
و منتظر نموند که من حرفی بزنم، به طرف در رفت که بره بیرون، که اونو با حرفام وادار کردم که بایسته:
_ مگه خودت آرایش نمی کنی؟
_ مامانم با خنده جواب داد:
_ من هر قدر هم که آرایش کنم از اینی که هستم خوشگل تر نمی شم، تازه من لباس مهمونیم رو پوشیدم و امشب تو باید توی چشم بیای نه من... من سالها پیش چنین لباسی رو تنم کردم، حالا دیگه ازم گذشته.
« می خواستم بگم! هیچ هم ازت نگذشته، این عیب ما ایرونیاس که وقتی پنجاه شصت ساله شدیم فکر می کنیم پیر شدیم،ولی آلمانیا رو نگاه کن زنایی که سن و سالشون از هشتاد هم بیشتره مثل جوونا هم لباسهای نگارنگ می پوشن و هم سوار دوچرخه می شن و رکاب می زنن.
اما این حرفا توی دهنم ماسید، چون مادرم از اتاق خارج شده بود. دوباره خودمو توی آینه برانداز کردم، راسی راسی از خودم خوشم اومده بود ، یاد ایرون افتاده بودم و عروسیاش که زنا می خوندن: عروس ما بچه ساله... سر شب خوابش میاد، یه دفعه هوای ایرون به سرم زد و آرزو کردم که کاش توی ایرون بودم و هر چی دوست و آشنا داشتم به عروسیم دعوت می کردم، اما این جا از خانواده عروس فقط چند نفر بودن و از خانواده داماد و دوستاشون خیلی ها.
زیاد توی این فکر نموندم، مادرم برگشت و گفت:
_ شمیلا عجله کن، دوماد و استیو با ماشین گلبارون شده از یکی دو ساعت پیش منتظرمونن.
با اون که مدتی بود قرار شده بود من شمیلا باشم ، بازم بعضی وقتا پدر و مادرم اشتباه می کردن، برای اونا شده بودم یه دختر دو شخصیتی: شهلا، شمیلا و پونه! با شخصیت های شهلا و شمیلا می تونستم یه جوری کنار بیام، ولی با شخصیت سومم نمی تونستم به آسونی کنار بیام.
زیاد توی فکرام نموندم، مادرم کفش سفید عروس رو جلوی پاهام جفت کرد:
_ معطل نکن، بپوششون
« چه کفشایی، سفید بودن ، سفید تر از برف، یه گل بیضی شکل صدفی روشون چسبیده بود اما این کفش ها حداقل ده دوازده سانت پاشنه داشتن، درمونده بودم که چه کنم ، به مامانم گفتم:
_ مامان با کفش های راحتی روی زمین صاف زمین می خورم چه جوری این کفش ها رو بپوشم؟
« مادر در حالی که لباسهایی رو که عوض کرده بودم توی کیسه یی می ریخت به همراه کفشهای کهنه ام ، گفت: »
_ یه شب هزار شب نمی شه... زودباش بپوششون.
« کفشا پشت پامو می زد، یه خرده تنگ بود، به مادرم گفتم:»
_ این کفشا برام کمی تنگه، نمیشد وقت خریدن کفش منو با خودتون می بردین؟
_ وقتمون کجا بود؟ من یه جفت از کفشاتو دادم ماری و بهش گفتم یه کفش به اون اندازه برات تهیه کنه ... اشکالی نداره ، کفش نو همیشه پا رو می زنه، اما بعد از دو سه ساعت جا وا می کنه.
« و بهم تشر اومد:»
_ د بجنب دختر، همه منتظر تو ان.
« با هر زحمتی بود کفش ها رو پام کردم و با مادرم راه افتادم، مادر به زبون آلمانی با ناتالی خداحافظی کرد، اما من که آلمانی نمی دونستم فقط دستی به عنوان خداحافظی و تشکر براش تکون دادم.
وقتی به ماشین گل کاری شده رسیدیم، دیدم عجب سلیقه ایی به خرج دادن گل فروشا، انگاری هر چی گل سفید و قرمز توی مغازشون بود چسبونده بودن روی ماشین. ماشین به راستی گل بارون شده بود، اون قدر گل روش بود که من نتونستم مارک ماشین رو ببینم، در هر صورت ماشین بزرگی بود، بزرگ مثل کشتی.
پشت رل ، استیو نشسته بود و عقب ماشین برزین، برزین با دیدن من از اتومبیل پیاده شد . در رو باز کرد تا سوار بشم، بعدش خودش اومد و کنار من نشست، مادرم هم جلوی ماشین، کنار استیو.
چه شخصیتی به هم زده بود این برزین، توی کت و شلوار سیاه رنگ دامادی، با اون پاپیون قرمزش، شده بود عین این هنرپیشه های فیلم خارجی، موهاش رو شونه کرده بود و بریانتین زده بود تا مرتب بمونه.
کفش، پشت پاهام رو می زد، وی من سعی می کردم بهش بی توجه بمونم، همه اش به این فکر بودم که اون اسپری نقره یی رنگی که ناتالی به سر و صورتم پاشید اسمش چیه؟ ایرونی ها بهش چی می گن؟ بالاخره یادم اومد که اون اسپری رو ما ایرونیا می گفتیم اسپری اکلیلی، منتها اکلیل زرد و طلایی داشت و اسپریی که بر من پاشیده بودن نقره یی رنگ بود.
اتومبیل گل کاری شده، توی خیابونای مونیخ به راه افتاده بود، من و برزین توی عالم خودمون بودیم، هر دو به طرف زندگی جدیدی می رفتیم، من می رفتم تا پونه بشم و برزین رو از تنهایی در بیارم.»


فصل 27

« من فکر می کردم مثل ایرون وقتی که عروس و دوماد سوار ماشین می شن، راننده شروع می کنه به بوق زدن، بوق ... بوق ... بوق!
ولی استیو اصلا دستش رو روی بوق نگذاشت، بعد ها فهمیدم که اون بوق زدنهای پشت سر هم، رسم ما ایرونیاس، وگرنه در مونیخ و چه می دونم و در دیگه شهرا و کشورا بوق بیخودی زدن جرم بود.
بالاخره به پارک مارین پلاتز رسیدیم، با ماشین نمی شد رفت توی پارک، در نتیجه من ناچار بودم از اول پارک تا رستوران جمالی با پای پیاده برم، اونم با یه کفش پاشنه بلند نوک باریک.
نزدیکای ده شب بود که به پارک رسیده بودیم، برزین جلدی از ماشین پیاده شد و اومد در رو به روم باز کرد.
مقابل در ورودی پارک آقای فکری، پدرم و چند مرد دیگه که نمی شناختمشون، منتظر ایستاده بودن، آقای فکری نگاه تحسین آمیزی به من انداخت.»
_ عروس از این خوشگل تر نمی شه.
« و بعدش مارو، یعنی من و برزین رو جلو انداختنن، پدرم گفت:»
_ خیلی معطل کردین ... روده کوچیکه مهمونا از گشنگی داره روده

R A H A
08-14-2011, 01:35 AM
254-262

انقلابی توی دلم به راه افتاده،چطوری حالم گرفته شده،و چطوری از بالایی به ته درۀ تاریک نومیدی و غم سقوط کرده ام.
حال و هوای رویاهام عوض شده بود،شاید برای همین بود که حس می کردم هم رنگ و روم عوض شده و هم رنگ دنیا،رنگ همه چیز،نگاهم به همه چیز عوض شده بود.یه دفعه،ناگهانی به خودم اومدم،با خشم توی دلم به خودم نهیب زدم:
- چه مرگته شهلا؟.. داری مشتتو وا می کنی!.. هر کی تو رو با این حال ببینه فکر می کنه از حسادت به جون اومدی،مگه سنگ هات رو با دلت وانکندی؟مگه به خودت نقبولوندی که شمیلا باشی؟.. چی داری می گی؟شمیلا فقط یه اسمه توی گذرنامه ات... تو به خودت قبولوندی که پونه باشی،به نقش یه مرده توی زندگی برزین جون بدی.این فکرا رو بذار برای بعد،همرنگ جماعت شو تا رسوا نشی.
«توی مغزم دنبال شوخی و حرفی گشتم تا با گفتنش،خودمو دوباره به جمع بچسبونم.زیاد طول نکشید که این حرف رو پیدا کردم:
- این نهایت خوشبختی یه زنه که بدونه شوهرش عشق رو می شناسه،و جرأت این رو داره که از اون حرف بزنه،حتماً توی کتاب ها و روزنامه ها خوندین که خیلی از مردا،بعد از ازدواج،تازه عاشق می شن،اون هم پنهونی و یواشکی.
«و تحسینم رو نثار برزین کردم:»
- دلم می خواد همیشه با من این قدر رو راست و صادق باشی.
- تا حالا نه با تو،بلکه با همه صادق بودم،به غیر از مریضام.
«این جواب برزین،مسیر صحبت هامون رو عوض کرد،موضوع دیگه دست پدرم افتاده بود تا بحثش رو با برزین کش بده:»
- من با تو کاملاً در این مورد مخالفم برزین!.. اگه بیماری داره غزل خداحافظی رو می خونه،بدونه که فقط چند ساعت یا چند روز از زندگیش مونده،مسلماً سعی می کنه که از اون چند ساعت یا چند روز،بیشترین استفاده رو بکنه.
- نه!این طور نیس،ترس از مرگ،خیلی از بیمارارو وادار می کنه که نومیدی رو به خودشون راه بدن،اسیر غم بشن،ولی من مرگشونو پنهون می کنم،بهشون امید می دم.
«برزین بدون معطلی،حرفشو تصحیح کرد:»
- البته خودتون می دونین،بیمارای من،بیشتر بچه ها هستن،من این دروغ مصلحت آمیزرو به خانواده شون می گم... برخلاف تصور خیلی ها،بچه ها واقعیت رو خیلی زودتر از قیافه اطرافیانشون می خونن،اگه ببینن پدرو مادری که بالای سرشونه رنگی به صورت ندارن،اگه اونارو غمگین ببینین،می فهمن که درد و مرضشون جدیه و تا مرگ فاصله یی ندارن،در نتیجه نشاطشون رو از دست می دن،من برای اون که چند دقیقه یا چند ساعت نشاط بیشتر به مریضام دم مرگ بدم،دروغکی امیدوارشون می کنم،این کارم،کجاش خطاس؟
«اومدم دهن وا کنم و بگم:اصلاً خطا نیس،آدم اگه توی عمرش،چه کوتاه و چه بلند،حتی چند لحظه بیشتر خوشحال بمونه بهتر از اونه که اون چند لحظه رو با غم بگذرونه،اما ماریا،به ما این مجال رو نداد که حرفی بزنیم،او به همه مون یادآور شد:»
- حالا وقت بحث نیس،وقت عمله... ما همه وظبفه هایی داریم...
مثلاً باید مهمونارو بشماریم،به همون تعداد کارت دعوت چاپ کنیم،به اونایی که از مونیخ دورن،تلگراف بزنیم و دعوتشون کنیم.
«و روش رو به طرف آقای فکر گردوند:»
«البته تو هم باید یه تلگراف جداگانه برای خانوادۀ یکی از دوستات بفرسی.
«آقای فکری نگاهی به همسر آلمانیش انداخت:»
- منظورت چیه ماریا؟.. معلومه که باید برای همه کسایی که از مونیخ دورن،تلگراف جداگانه فرستاد،مگه می شه برای همه شون فقط یه تلگراف مشترک،مخابره کرد؟!
«ماریا متوجه شد که منظورشو نتونسته به خوبی تفهیم کنه،به همین جهت ناچار شد توضیح بده:»
- توی وقت خوش آدم نباید غم های دیگران رو فراموش کنه... همین چند دقیقه پیش فکری به فکر عقب انداختن عروسی بود،اما از بس که حرف توی حرف اومد،یه موضوع مهم،از یاد همه مون رفت.
«و به شوهرش یادآور شد:»
- تو باید قبل از هر کاری یه تلگراف به خانواده ذکایی بزنی و بهشون تسلیت بگی.
«از موقعیت سنجی ماریا خوشم اومد،اما یه دفعه دلم برای مرغا سوخت، مرغایی که چه در عروسی ما آدما،و چه در عزامون،سرشونو می برن، اگه روم می شد،هر طور بود،از خانواده خودم و خانوادۀ فکری می خواستم،قید رستوران آقای جمالی رو بزنن.. آخه چه موجودات بدبختی ان این مرغا که در همه حال،سرشون به دست ما آدم ها بریده می شه!چه توی شادیمون و چه توی غممون؛و چه وقتی که ماشینی،خانه یی نو می خریم... انگار این ها رو خلق کردن که در همه حالی بکشن!اگه یاد اون حرف استادم نمی افتادم که بهم گفته بود:
- برین خداروشکر کنین که برای لذت انسان ها،این اشرف مخلوقات، هم ماهی دریارو آفریده،هم مرغ هوارو و هم چارپایان سودرسون.
«حتماً تغییری در پیشنهادم می دادم،اما نه روم شد و نه تونسم،روی حرف بزرگتر حرفی بزنم،گذاشتم همه چیز هممون جوری که برنامه ریخته بودن پیش بره.»



***

«وقتی که استیو اومد خونه مون،از مادرم خواست:»
- یه عکس دوران بچگی شهلا لازم!
«مونده بودم که چیکار کنم،اصلاً نمی دونستم اون این عکس رو برای چی می خواد؟اون قدر عجله کرده بودم که اغلب عکسامونو تو تهرون جا گذاشته بودم،مادرم به دادم رسید و یه عکس که من توی بغل بابام بودم و کنار مامانم،آورد،عکس مال وقتی بود که هنوز نمی تونسم راه برم،بابا و مامانم دستمو می گرفتن تا تاتی تاتی کنم،چند قدمی راه برم و بعد خودمو بیندازم توی بغل یکی شون،آخه یه بچه یه سال و نیمه که نمی تونس، بیشتر از چند قدم راه بره و خسته نشه.
«استیو،عکس رو از دست مادرم گرفت،اول یه دستش رو گذاشت روی صورت پدرم،بعد دست دیگه اش رو گذاشت روی صورت مادرم،و با این کارش سبب شد که من فقط توی عکس به نظر بیام،بعد به آلمانی گفت:
- همین خوبه.. عکس قشنگی هس!.. پیش من امانت!
«استیو در واقع فارسی حرف نمی زد،بلکه فارسی رو خراب می کرد!
بی اون که توضیحی بده راهشو کشید و رفت.از مادرم پرسیدم:»
- راسی عکس بچگی منو برای چی خواس؟
«مامانم به علامت ندونستن شونه هاشو بالا انداخت:»
- چی بگم مادر!.. من هم مثل تو!
«این کار استیو برام معما شده بود،عکس من به چه دردش می خورد،اونم عکس بچگی من،این معمام حل نشد تا نزدیکای ساعت دو بعد از ظهر که باز استیو اومد.
این دفعه دستاش پر بود.یه عالمه پاکت توی دستاش بود،اگه بگم بیشتر از صد پاکت به اندازه ده در پونزده سانت دستش بود،فکر می کنم زیادی نگفتم.استیو یکی از اون پاکت ها رو داد دست من.
در پاکت باز بود و توش یه کاغذ کلاسۀ براق و تا شده.پاکت رو باز کردم و کاغذ توش رو درآوردم،تاش رو وا کردم،یه طرفش مطلبی با سلیقه با رنگ نقره یی نوشته شده بود که چون به زبون آلمانی بود،من ازش سر در نیاوردم،در طرف دیگه اش عکس یه پسر بچه بود و یه دختر بچه که لباس عروس دومادا به تنشون بود،دوماد یه دست عروس رو گرفته بود و یه دسته گل سرخ هم توی دست دیگه ش بود.اون عکس به نظرم جالب اومد،راسی که عکس قشنگ و نازی بود.خوب که به عکس نگاه کردم،دیدم که عروس،عکس بچگی منه.. حدس زدم که باید عکس دیگه هم مال بچگی برزین باشه.
پاکت و کارت رو دادم دست مادرم و گفتم:»
- یه نگاهی به عکس بینداز و مطلبی که نوشته برام بخون.
-«مادرم،تقریباً پاکت و کارت رو از من قاپید و ذوق کرد:»
- چه جالب!چه با سلیقه؛کارای استیو،واقعاً که حرف نداره،این تویی و اون برزین؛چقدر بهم می آیین!
«بهش گفتم:»
- صاحب عکسا رو،از اول شناختم،بخون ببین چی نوشته،و بعد برام ترجمه کن.
«مادرم آلمانی رو نسبتاً خوب حرف می زد،اما توی خوندن مطالبی که به این زبون نوشته می شد،هم کند بود و هم روی کلماتی که دو سه سیلاب داشت گیر می کرد،خلاصه به هر جون کندنی بود،کارت رو واسم خوند، مطالب این کارت مثل همۀ کارت ها بود،دعوت به شام در رستوران آقای جمالی و محوطه سرسبز اطرافش،با یه مزه یی که نویسنده کارت پرونده بود به این مضمون:»
- می بخشین دیر به این جشن دعوت می شین،قرار بود بیست سال قبل این دو تا با هم ازدواج کنن،اما خانوادۀ عروس و دوماد،بعد از این مدت به توافق رسیدن:
«و زیر این مزه پرونی،ساعت برگزاری جشن نوشته شده بود و آدرس پارک مارین پلاتز،که در مونیخ از کفر ابلیس هم مشهورتر بود!
استیو که تا اون وقت،سر پا ایستاده بود و مارو نگاه می کرد،وقتی که ترجمۀ مادرم تمام شد،لبخندی زد و راهشو گرفت و رفت.
همین که استیو از در خونه مون خارج شد به مادرم گفتم:»
- کارتایی که دست استیو بود کم نبود،اگه با هر کارت فقط دو نفر دعوت شده باشن،تعداد مهمونا از دویست نفر هم بالا می زنه.
«مادرم با خنده گفت:»
- کجای کاری دختر!ماها عادت کردیم هر جا که دعوت می شیم،چند نفر طفیلی هم همراه خودمون ببریم... با این تفاصیل باید خودت رو آماده کنی که با چارصد پونصد مهمون قد و نیمقد،پیر و جوون شب عروسی ات، روبرو بشی.
«و بعد به حرفاش اضافه کرد:»
- غصۀ چی رو می خوری؟آقای فکری که ندار نیس... اگه به جای چارصد پونصد نفر،چار پنج هزار مهمون هم بیاد،ککش نمی گزه،ماشاالله پولش از پارو بالا می ره؛من اگه بودم توی این کارت یه جمله می نوشتم، اون وقت می دیدی هر چه ایرونیه می آن به جشن عروسی تو.
«با تعجب نگاهش کردم،اول این فکر برام پیش اومد که شاید مادرم شوخی می کنه.ولی هیچ نشونه یی از شوخی توی صورتش ندیدم. صورت و حالتش جدی جدی بود.
مادرم همین که دید دارم از تعجب شاخ در می آرم،خودش به حرف دراومد و نقشۀ شیطنت آمیزش رو رو کرد:»
- کافی بود که به این کارت،یه جمله اضافه می کردن؛در این جشن، هنرمند خوش صدا و مشهور آرتوش می خونه،اون وقت می دیدی چه جوری همه ایرونیا سرشونو از پا نمی شناسن و می آن یه جشن عروسی.
«من هم به خنده افتادم،مادرم راست می گفت اگه چنین کاری می کرد، پارک مارین پلاتز،پر می شد از ایرونیا.»
«اون سال ها،تازه موسیقی جاز مد شده بود،و جوونایی که حال و حوصلۀ گوش دادن به تصنیف هایی که اغلب آروم بودند و در جرگه موسیقی سنتی قرار می گرفتن نداشتن،خیلی زود جذب موسیقی جاز شدن،در واقع سلیقه موسیقی دوستا،مرزبندی شد،اونایی که به سنین پختگی رسیده بودن به موسیقی سنتی وفادار موندن،این دو موسیقی رو رادیو ایران به رسمیت می شناخت.اما به موسیقی سنتی بیشتر بها می داد،وگرنه یه موسیقی داشتیم که مال کوچه و بازار بود،با شعرهای بند تنبونی،البته گاهی توی این موسیقی هم،ترانه هایی خوانده می شد که به دل می نشست.بعدها که رادیو ایران پیشرفت کرد؛موسیقی کوچه بازار هم،رادیویی شد و زد رو دست هر چه موسیقی بود!
اما آرتوش خواننده رادیو نبود،اگه اشتباه نکنم اولش توی کافه باغ شمرون،خیابون فردوسی می خوند که کافه مال ارمنی ها بود،اما همه به اون کافه می رفتن.توی کافه باغ شمرون همیشه ارمنی ها در اقلیت قرار داشتن!اگه صد نفر مشتری به اون کافه می اومد،یا دویست نفر،فقط ده درصدشون ارمنی بودن؛بقیه غیر ارمنی.درست مثل شب ژانویه ها،که بیشتر مردم تهرون توش شرکت می کردن،درخت کاج می خریدن به طوری که به خود ارمنی ها هم گاهی درخت کاج نمی رسید که بتونن زینتش کنن و با بابا نوئلشون جشن بگیرن.
نه این که فکر کنین مردم شب ژانویه رو بهتر از نوروز خودمون می دونسن،نه!بیشتر مردم فکر می کردن که توی شب ژانویه شرکت کردن نشونۀ روشنفکریه:روز بعد،از هر کی ازین غرب زده ها می پرسیدین:»
- دیشب کجا بودین؟
«این جوابو توی آستین داشتن:»
- یه شب ژانویه یی گذروندیم که نگو و نپرس!»
«بعدش کلی از کارایی که کرده بودن می گفتن.»
«مث این که حرف توی حرف اومد و من یادم رفت که دربارۀ چی می گفتم!صبر کنین یه قدری از حافظه ام کار بکشم تا سرنخ رو به دس بیارم!... آهان یادم اومد از موسیقی جاز می گفتم،یهو پنج شش تا خواننده جاز پای به میدون گذاشتن.از محمد نوری و مهرپویا که بگذریم که برای خودشون سبکی داشتن و با هر کسی کار نمی کردن،سه خواننده بودن که همه آهنگ های جازرو می خوندن که شعراش مال نوذر پرنگ،پرویز وکیلی و یکی دو نفر دیگه بود و آهنگ هاش مال عطا... خرم.عجب آدمی بود این مرد،هفته یی سه تا آهنگ می ساخت و سه خواننده جازرو رقیب خک کرده بود،ساختن سه آهنگ در هفته کار آسونی نبود؛بعدها تقش دراومد که این بابا دست به سرقت هنریش حیرت انگیزه،مثلاً بارون بارونه رو از روی یه آهنگ خارجی،عیناً کپی کرده بود و بقیه آهنگ ها رو به همچنین!وقتی که تق کاراش دراومد،زد و توی چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی)دفتری زد و مشغول آموزش موسیقی به علاقه مندان شد.

R A H A
08-14-2011, 01:37 AM
294 تا 312

ادامه از فصل 29
عروسی ام رو دربیارم، اول یه پام رو گذاشتم توی وان، بعد پای دیگه م. تشخیص دادن شیر آب گرم و سرد توی اون نور مشکل بود.
بعد روی دیواره وان نشستم و یکی از شیرها رو باز کردم، به جای اون که آب از شیرای پایینی بزنه بیرون، از دوش زد بیرون! آبی به سردی یخ! اون یکی شیر رو هم باز کردم تا آب ولرم شد، و من رفتم زیر دوش، اونم با لباس عروسی! و در همون حال به فکر فرو رفتم.
_ راسی قبل از من، چه کسی از این وان و از این حموم استفاده کرده؟
هیچ زحمتی نداشت که جواب سؤالمو پیدا کنم:
_ پونه... پونه!
شاید کسای دیگه یی هم از اون حموم و دوش استفاده کرده بودن، ولی حتم داشتم که پونه قطعا از اون حموم استفاده کرده.
آب ولرم، تافتی که به موهام زده بودم رو شست، سراپام رو خیس کرد، به دور و برم نگاه کردم، توی قفسه بی دری که گوشه یی از حموم قرار داشت، چند تا حوله تا شده بزرگ و کوچک دیدم، و در طبقه ی دیگه اش صابون و شامپو.



***

وقت از دستم در رفته بود، نمی دونستم چه ساعتی از روزه، ظهره، بعدازظهره، آخه دیشب وقتی که از حموم بیرون آمدم و پناه آوردم به رختخواب، ساعت نزدیک های پنج بود، چی می گم؟ شب کدومه؟ دیگه روز داشت شروع می شد، دمدمای صبح بود.
بعد از چند روز این در و اون در زدن، با عجله کارها رو کردن، دیشب رو به بیداری گذروندن، یه موقعیتی برای خواب پیدا کرده بودم، تازه وقتی که به رختخواب اومدم نتونستم چشامو هم بذارم و بخوابم، کلی با برزین حرف داشتم. یعنی اون حرفش گرفته بود، یه حرفایی به من زد که برای اولین بار توی عمرم می شنیدم، و وقت حرف زدن هم یکی دو بار به اشتباه اسم پونه رو آورد!
بیدار شده بودم، ولی دائم دلم می خواست همون طور توی رختخواب باشم. هنوز خسته بودم، کرخت بودم، بدنم سست شده بود و توی فکر فرو رفته بودم، به یاد حرفای مادرم افتادم که می گفت:
_ خواست خداست، بعضی وقتا دخترهای شب اولی که به حجله می رن، حجله گیز می شن، یعنی همون شب بار برمی دارن و نه ماه و نه روز دیگه یه بچه تحویل شوهرشون می دن، بعضی هام ماه ها طول می کشه تا حامله بشن... این بستگی به شانس دخترا داره.
از خودم پرسیدم:
_ یعنی من از کدوم دسته دخترا هستم؟... اگر جزو اونا باشم که حجله گیر می شن، خیلی زود می تونم یه کمبود دیگه زندگی برزین رو از بین ببرم، کمبود بچه؛ همون بچه ی نوزادی که اون به همراه پونه از دست داده بود.
بیدار بودم و دلم نمی اومد چشامو باز کنم، توی عالم خودم بودم، داشتم وضع خودمو می سنجیدم، نسبت به دیروز، زندگیم خیلی تغییر کرده بود، دیروز یه دختر بودم، مالک و صاحب خودم بودم، ولی حالا یه زن شده بودم، آقا بالا سر داشتم، شوهر داشتم، مردی داشتم که به حکم قانون و شرع، باید حرفاشو گوش می گرفتم، ازش تمکین می کردم، پا به پاش مراحل زندگی رو می گذروندم، بالا و پایین زندگی رو پشت سر می ذاشتم، پیش خودم نتیجه گرفتم:
_ ازدواج یعنی چی؟... یعنی از دست دادن آزادی؟ یعنی از این به بعد مجبورم هر کاری که می کنم با اجازه یکی دیگه باشه؟ اگه ازدواج اینه، چه لطفی داره؟ چرا همه دخترا وقتی که خواستگاری در خونه شونو می کوبه، به ذوق می آن؟ مگه از دست دادن آزادی، خوشحالی داره!
از نتیجه گیریم، راضی نشدم، باز به یاد چیزا و حرفایی افتادم که قبلا از مامانم و این و اون شنیده بودم:
_ نه! معنای ازدواج این نیس، نباید این باشه! ازدواج یعنی دو نفر، یکی بشن، همدیگر رو تکمیل بکنن، به زندگی تداوم بدن، در همه حالی غمخوار یک دیگه باشن؛ خوشحالی این، باید مال اون یکی باشه، و درد اون یکی باید درد این یکی! وقتی که دو نفر یکی بشن، زورشون بیشتر می شه، مقاومت شون بیشتر می شه و از پس مشکلات خیلی به راحتی می تونن بیان. با پیدا شدن بچه ها توی زندگی شون، شکل دنیا به چشماشون عوض می شه، هدف مشترک پیدا می کنن.
اما من برای برزین نه این بودم و نه اون! نه زنی که بتونه با خوشحالی شوهرش، خوشحال بشه، و نه زنی که بتونه از درد و مشکلات شوهرش، غمگین بشه، یعنی چنین حقی رو نداشتم، برزین از من می خواس که براش پونه باشم.
خودمو ملامت کردم، همه تقصیرها رو گردن خودم انداختم و به خودم گفتم:
_ حقته شهلا!... حقته شمیلا، وقتی که یه عکس برات می فرسن و برات برنامه می چینن و تو راضی می شی، با حوادث روزگار کنار می آیی هر بلایی که به سرت می آد حقته!
و پیش خودم فکر کردم:
_ راستی این مردی که توی همین تخت خواب خوابیده، حالا داره به چی فکر می کنه؟ باید هم فکرای خوب بکنه، باید هم خوش خوشانش بشه... هر چی باشه، اون یه پونه بدلی رو پیدا کرده... عشقش به یه زن دیگه س و وظیفه پر کردن جای خالی اون زن رو به من داده.
چشمامو یواشکی باز کردم و سرمو گردوندم به طرف دیگه تخت، برزین سر جاش نبود، یعنی چه؟ یعنی این که برزین زودتر از من بیدار شده؟... یعنی همین که چن ساعتی استراحت کرده، رفته مطبش؟... هیچ دلم نمی خواس اولین روز زندگی مشترکمون این جوری شروع بشه؛ بلکه دلم می خواس، زودتر از او بیدار می شدم، با کمک سلیمه براش میز صبحونه می چیدم و ازش می پرسیدم:
_ دلت می خواد ناهار برات چی درست کنم؟
چه خیال خامی! من و پخت و پز؟ خیلی که می تونسم هنر به خرج بدم یه املت تخم مرغ و گوجه فرنگی جلوش بذارم. از خوش خیالیم خندم گرفته بود، دیگه وقت توی رختخواب موندن و غلت واغلت زدن و از این دنده به اون دنده شدن نبود، باید از جام بلند می شدم، توی رختخوابم نشستم و سرمو به اطرافم گردوندم و چیزایی که توی اتاق خوابمون بود از زیر نگاهم گذروندم.
نگاهم از روی همه ی وسایل عبور کرد، و به قابی که درست مقابل تختمون به دیوار کوبیده شده بود، خیره شدم. توی قاب یه عکس بود، عکس یه زن! عکس سیاه و سفید، عکس خودم بود توی لباس عروسی، به خودم گفتم:
_ چه پیشرفتی کردن آلمانی ها! عکس عروس رو فورا ظاهر می کنن و توی قاب می ذارن و می دن تحویل داماد یا بستگانش تا بیارن و توی اتاق خواب بزنن.
از تختخواب اومدم پایین و به طرف قاب عکس رفتم، اشتباه کرده بودم؛ عکس من نبود، عکس پونه بود؛ دنبال شباهت هامون گشتم، به هم شبیه بودیم؛ اما نه اون قدر که می گن اون دو تا مثل سیبی هسن که از وسط نصفشون کرده باشن! ما دو تا به هم شبیه بودیم و در ضمن یه خصوصیاتی در صورت من بود که در او نبود، و طبیعیه که اگه اون هم خصوصیاتی داشت که با من فرق کنه.
قیافه اش خندون بود، یه تبسم معصومانه روی صورتش بود، ترکیب صورتش، چشماش، لباش به من شبیه بود، به عکس گفتم:
_ دیگه جای تو اینحا نیس... باید عکس من در این جا قرار بگیره، هر صبح که برزین از خواب بیدار می شه، باید چشمش به اولین چیزهایی که می افته، عکس من باشه و خود من.
حسادتی زنونه به جونم افتاده بود، حسادت به یه مرده؛ اونم مرده یی که عشق برزین رو به من هدیه کرده بود همه دار و ندار خودشو.

R A H A
08-14-2011, 01:37 AM
292 - 284

جا زندگی می کرد ، خونه یی که سال ها ، خالی مونده بود.توی دلم هر چی ناسزا و انتقاد بود نثار مامانم کردم:»
-برای چی هول ورت داشته بود که من به این سرعت و در این مدت کم به ازدواج برزین در بیام ، حداقل می ذاشتین یکی دو ماه با هم معاشرت می کردیم ، تا هم همدیگه رو بهتر می شناختیم و برای این که کجا زندگی کنیم ، برای راحت تر بودن برنامه می چیدیم.
«این فکر همه فکرای خوب و بدی بود که به مغزم می اومد رو کنار می زد ، این که اولین شب زندگی مشترک من و برزین ، زیر چه سقفی می گذره ، برام معما شده بود وای از این معماها که یکی بعد از دیگری ، توی زندگیم می اومدن و همچنان معما می موندن!
جشن تا سه ساعت از نیمه شب گذشته ادامه داشت ، حنجره آرنوش خسته شده بود ولی مگه مهمونا دست از سرش بر می داشتن؟!هی پشت سر هم ازش می خواستن آهنگ ها و ترانه های درخواستی شونو اجرا کنه.
آقای جمالی و خانمش هم از طولانی شدن جشن ، خسته شده بودن برای همین هم جمالی رفت و نصف چراغ های روشن رو خاموش کرد و محل جشن رو نیمه روشن و نیمه تاریک کرد و با این کارش به مهمونا فهموند که وقت رفتنه... وقت استراحته... آرنوش هم از موقعیت استفاده کرد و گفت:-مش اینکه وقت جشن تمومه.
»و ناهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد:»
-بعله!... حالا همه مونیخی ها که هیچ ، همه مریخی ها هم خوابن!...برای همین هم من یه سالاد آهنگین اجرا می کنم و به اتفاق همه دوستام و همکارام بهتون شب بخیر می گم و روزگار خوشی رو براتون آرزو می کنن.
«و با خنده ، آوازخونی شو از سر گرفت ، از هر ترانه روز و موفق جاز ، یه سطری خوند ، چه ترانه هایی که خودش خونده بود و چه ترانه های دیگه خوانندگان ، با آوازش یه شلم و شوربایی راه انداخت که نگو و نپرس ، نسیم فروردین رو به یاد خزون چسبوند ، یه دفعه هم پونه پونه رو خوند تا برزین و سر کیف بیاره و حال منو بگیره!حالا چه دونسه و چه ندونسه ، آخرشم با ترانه معروف لالایی خوندنش رو به اخر برد:
-بخواب ، ای دختر نازم / به روی سینه ی بازم/ که همچون سینه ی سازم / همه ش سنگه / لالایی / لالایی...
«چه بد تموم کرد آرنوش این سالاد موسیقی شو!از دلتنگی گفت ، اونم در شب عروسی من! اونم برای عروسی که استعداد دلتنگ شدنش بیشتر از شاد شدنش بود.
آرنوش و موزیسین ها ، بساطشون رو جمع کردن.آقای فکری آرنوش رو به گوشه یی کشوند ، همه می دونسن مقصود آقای فکری از این کار چیه ، اون می خواس حق الزحمه موزیسین ها رو بده ، کار اون دو به تعارف کشیده بود ، اینو از حرکاتشون می شد فهمید ، از آقای فکری اصرار که چقد بدم تا موزیسین ها راضی بشن و از آرنوش تعارف ک قابلی نداره ، آخر سر هم آقای فکری دست توی جیب بغل کتش کرد و چند اسکناس درشت به اونا داد ، به گمونم بیشتر از توقع موزیسین ها بهشون پرداخت که هم خنده روی لباشون اومد و هم بابت تشکر چند باری دولا و راست شدن.
با تموم شدن برنامه موسیقی ، جشن عملاً به آخر رسیده بود ، مهمونا سیر و پُر ، تا خرخره خورده بودن و به اندازه یه سالشون موسیقی شنیده بودن ، دیگه کاری نداشتن که اونجا بمونن ، برای همین هم برای قسمت آخر برنامه به پیش من و برزین می اومدن و با ما عکس یادگاری می گرفتن ، البته قبلش هم ، مهمونا از خودشون و رقصشون عکس گرفته بودن ، با آرنوش و موزیسین ها هم.اما عکس یادگاری با مارو گذاشته بودن آخر سر.نمیدونم این رسم اونا بود یا برنامه خود به خود اینطوری اجرا شده بود.
وقتی که مهمونا اومدن دو طرفمون ایستادن تا عکس بگیرن ، من و برزین هم ناچار شدیم بایستیم ، همین ایستادن ، یه دفعه دیگه منو متوجه کرد که کفشام پامو میزنه.
خلاصه خسته از ساعت ها یه جا نشستن از جام بلند شدم اما اگه راستشو بخواین از خستگی روی پاهام بند نبودم ، برنامه عکس یادگاری گرفتن بیشتر از اونی که فکر میکردم طول می کشید ، چونکه مهمونا می خواستن باز هم عکس با عروس و دوماد داشته باشن و هم عکس با فامیلای عروس و دوماد.
بعدش من و برزین کنار هم ایستادیم ، آقای فکری ، زینب خانم ، ماریا و مامان و بابام هم کنارمون صف کشید.مهمونا یکی یکی می اومدن و با ما دست می دادن ، آرزوی سعادت برامون میکردن و میرفتن ، تازه اون وقت بود که متوجه شدم دستکش نازک عروس ها رو فراموش کرده بودم بپوشم ، هم من و هم مادرم!بالاخره کاری که همه اش با عجله باشه ، از این ایرادا پیدا میکنه!
خانواده عروسی و داماد اخرین کسانی بودن که پارک رو ترک کردن ، استیو مثل وقت اومدن به جشن شد راننده ی شخصی عروس و دوماد ، آقای فکری دو تا ماشین دربست و آماده نگه داشته بود تا اونا و هم مامان و بابامو به خونه بروسنن.
همه ی برنامه هایی که برای یه جشن عروسی لازم بود اجرا شده بود ، حتی یه برنامه هم از قلم نیفتاده بود همین که من برزین توی ماشین گلکاری شده نشستیم استیو یه گشتی توی مونیخ زد ، توی شهری که شب ها هم روشن بود ، هم چراغ های خیابوناش روشن بود و هم چراغ های پارک ها و فضاهای سبزش و چراغای نئون مغازه های دربسته ، که بعضی چشمک می زدن و بعضی رنگ می دادن و رنگ می گرفتن.
این اولین و آخرین دفعه یی بود که اون وقت شب توی مونیخ گشت میزدم ، چند دقیقه یی توی خیال و هوای خودمون بودیم که یه دفعه برزین سکوت رو شکست:»
-راضی هسی ؟جشن خوبی بود؟
«به روش لبخند زدم و گفتم:»
-آره.خیلی خوش گذشت.
-شانس خوب بود که امشب یه قطره هم بارون نیومد...وگرنه روی هوای مونیخ نمیشه حساب کرد ؛ یه دقیقه صاف و یه دقیقه هم بارونی.
«همون طور که بهش لبخند میزدم خم شدم تا کفشامو از پام دربیارم ، کفشایی که پاهامو میزد ، و همین که از پام در آوردم و فقط نوک پاهامو توی کفش نگه داشتم ، برزین یه چیزی به استیو گفت ، ازش پرسیدم:»
-چی داری به استیو میگی؟
«برزین حرفی رو که به استیو زده بود برام ترجمه کرد:»
-بهش گفتم گشت زدن توی شهر بسه ، عروس خانوم از همین حالا داره کفش و جورابشو در می آره و ...
«نذاشتم بقیه حرفشو بزنه ، به شوخی بهش گفتم:»
-هر چی باشه تو هم تنت به تن بابام خورده و حق داری گاهی از این شوخی ها بکنی!
«هر دومون به خنده افتادیم ، همین چند ساعت کنار هم نشستن ، خجالت رو در من از بین برده بود.برای خودم هم عجیب بود که به این زودی بتونم شرم رو از خودم دور کنم!
استیو پس از شنیدن حرف برزین مثل اینکه راهشو کج کرد و میون بُر زد و هنوز چند دقیقه از حرفامون نگذشته بود که ماشینشو مقابل یه ساختمون نگه داشت ، ساختمونی که یه حسای داشت.دیوارهای حیاطش از شمشاد بود.از لا به لای در نرده ییش باغچه ی توی حیاط معلوم بود.
دو تا چراغ سر در حیاط روشن بود و یه چراغ سر در عمارت.یه ساختمون یه طبقه بود ، منتها ساختمونی بزرگ و چند اتاقه ، تک و توک چراغ بعضی از اتاق ها روشن بود.
از صدای ماشین استیو کسی که خونه بود خبر شده بود که ما اومدیم.و متوجه شدم که در عمارت باز شد یه نفر اومد بیرون.
از ماشین استیو که پیاده شدم کفشامو دست گرفتم ، جاهایی از پاهام که کفش زده بود زُق زُق میکرد ، به برزین گفتم از استیو به خاطر زحماتش از طرف من تشکر کنه.
برزین همین کار رو کرد ، بعد با شوهرم به طرف خونه اش راه افتادم پرسیدم:»
-اینجا کجاس؟...خونه کیه؟
-خونه خودمه!مگه نمیدونستی که من یه خونه توی منطقه سنبر پارت آف مونیخ دارم؟
«جوابش تکونم داد ، منو لرزوند.»


فصل 29

«جواب برزین ، این واقعیت رو برای هزارمین بار به روم آورد که اون همه کاری که می کنه برای تجدید خاطراتشه ، برای زنده کردن خاطرات یه مرده و با اونا زندگی کردن.
در این که قصه زندگی پونه ، خیلی زود تموم شده جای هیچ ایرادی نبود ، سرنوشتش همین بود که اول جوونی کاسه عمرش پر بشه ، جوون مرگ بشه ، خب!سرنوشته و هیچ کارش نمیشه کرد ، همون سرنوشتی که یه چشم برزین رو هم کور کرده بود ، پسر نوزادشو ازش گرفته بود.
برزین ارزو داشت که سالهای سال با پونه زندگی کنه ، آرزوهاش و برنامه هاش نیمه کاره مونده بود ، اگه پونه نبود ، خاطراتش که بود ، خاطراتی که دست از سر شوهرم بر نمی داشتن ، او می خواست زندگیشو با پونه ادامه بده ، با خاطرات زندگی کردن ، اونم برای یه عمر خیلی سخته ، خیلی سخت تر از اونی که آدم بتونه فکرشو بکنه.حالا اون کسی رو پیدا کرده بود که جای خالی پونه رو پر کنه ، به مقطعی از زندگیش رسیده بود که ناتمام رها شده بود و حالا فرصت اونو پیدا کرده بود که زندگی عاشقانه نیمه کاره شو دوباره از سر بگیره ، اگه من می تونستم پونه بشم ، برزین به رضایت می رسید ، چون زندگی ما مثل کتابی شده بود که وسطاش ، نویسنده مطالب خسته کننده یی نوشته باشه برای کِش دادن قصه اش ، مطالب و فصل هایی که بود و نبودشون ، تاثیری بر ماجراهای قصه نمی گذاره و خواننده می تونه از اون فصل ها صرف نظر کنه ، مثلا از فصل یازدهم یهو بپره فصل بیستم و قصه رو از جاهای شیرین دنبال کنه.
با ظهور من در زندگی برزین او موفق شده بود فصل های زاید و دست نداشتنی رو از زندگیش منها کنه ، از زمان پونه مرده نقبی بزنه به سالهایی که یه زن دیگه توی زندگیش پیدا شده بود که می تونس براش پونه باشه.
وجود من سبب شده بود برزین واقعیت مرگ پونه رو فراموش کنه و منو توی قالب پونه ببرع و زندگی عاشقونه ش رو دنبال کنه ، حتی برنامه هایی که قصد داشت با پونه اجرا کنه توسط من به تحقق برسونه ؛ مثل اینکه زیادی احساساتی شدم و قلمم یهو شد مث قلم دخترای نوجوون احساساتی که از عشق و عاشقی ، فقط چند تا کلمه سلمبه قلبمه یاد گرفتن!آره من شده بودم زندگی بعد از مرگ پونه!من شده بودم یه گول زنک!سرنوشت منو وادار کرده بود تا نقش یه مرده رو اجرا کنم و به برزین امکان بدم تا همچنان به اشتباهش ادامه بده.
تا اونجای قضیه ، توی مبارزه با پونه ی مرده من شکست خورده بودم ، یه مرده یی که تنش زیر خروارها خاک ، گندیده و پوسیده بود ، تونسته بود منو قدرتمندانه زمین بزنه ؛ و بعد از روی زمین بلندم کنه و بهم بفرما بزنه!بفرما به کجا؟به خونه خودش و برزین ، به خونه یی که در حوالی سنتر پارت آف مونیخ داتشن ، خونه یی که خودش توش زندگی میکرد اونم به عنوان بانوی اول.
اونی که از عمارت خارج شده بود اومد دم در ، در رو باز کرد ، یه پیرزن چروکیده بود ، چارقدی سرش و با پوستی سوخته ، اصلا به آلمانی ها شبیه نبود ، قبل از اونکه برزین بتونه معرفیش کنه ؛ خودش به حرف در اومد:»
-خیلی خوش اومدین... امشب جشن تون خیلی طول کشید.
«دیگه لازم نبود که برزین بگه اون پیرزن کجاییه ، خود اون پیرزن با فارسی حرف زدنش ، خودشو به من شناسونده بود.دیگه فهمیده بودم که اون پیرزن لاغر و چروکیده ایرونیه ، به روش لبخند زدم و پاهامو گذاشتم توی حیاط ؛ که باز پیرزن زبون ریخت:»
-شکر خدا آقا از تنهایی در اومدین ، مُردم بس که با در و دیوارا حرف زدم ... اصلا لازم بود از خیلی وقت پیش دست به کار می شدین ... هر چند ممکن بود عروسی به این خوشگلی گیرتون نیاد.»
«و به دفعه چشمش افتاد به کفشایی که توی دستم بود و با تعجب پرسید:»
-اِوا خانوم جون ، چرا پا برهنه شدین... زمین اینجا سرده... نکنه خدای نکرده یه بارگی بچایین.
«و منتظر نموند تا حرفی ازم بشنفه یا عکس العملی ببینه ، با عجله به طرف عمارت رفت و یه جفت کفش راحتی که دم در عمارت بود آورد و گفت:»
-این کفشای راحتی آقاس... هنوز از راه نرسیده پاتون رو توی کفششون کنین خانم جون!
«و خودش از خنده پیرانه اش سر کیف اومد ، شروع کرد به غش غش خندیدن.مونده بودم که کجای حرفش اونقدر خنده داره که اونو به ریسه انداخته.
من و برزین از جلو راه افتادیم به طرف عمارت و خدمتکار پیر هم در حالی که کفش های عروسی مو دستش گرفته بود به دنبالمون می اومد ، برزین برای اونکه حال و هوای اون خونه به دستم بیاد گفت:
-من این خونه رو واگذار کرده بودم به سلیمه خانم ... ماه به ماه خرجی و حقوقش رو براش می فرستادم.گاهی هم سری بهش میزدم ، در شب ها و وقتایی که می خواستم تنها باشم و توی عالم خودم...این مطلب رو به هیچک نگفته بودم... لزومی هم نداشت بگم ، اما حالا دیگه هیچ مساله یی وجود نداره که پنهونش کنم ، آخه من گمشده ام رو پیدا کردم.
«من حرفی برای گفتن نداشتم ف سلیمه به جای من به حرف در اومد:»
-من هیچوقت نگذاشتم که این خونه رنگ کهنگی به خودش بگیره ، به همه جاش نگاه کنین یه ذره هم گرد و غبار نمی بینین ، حتی به باغچه ها هم خودم می رسیدم ... خوب کردین اومدین ، یه مرد مگه توی دنیا چه امیدی داره ، اونم یه مردی مثل آقای دکتر ، دلش به زن و بچه خوشه!... باور کنین امشب بعد از مدتها اولین شبی هس که خوشحالی رو توی صورتش می بینم.
«به عمارت رسیده بودیم ، کفشای راحتی رو از پاهام در آوردم ، و وارد سالن نسبتا بزرگی شدم ؛ اون شب خیلی چیزا داشت دستگیرم می شد ، اول اونکه اگه به سلیمه رو بدم یه بند وِر میزنه.برزین به پله هایی که فقط دو سه تا از کف سالن بالاتر می رفت ، اشاره کرد و گفت:
-اون اتاق من و توئه... فردا سلیمه سر فرصت ، کتابخونه و اتاق کارمو نشونت میده ، همینطور بقیه اتاقا و جاهای این خونه رو.

R A H A
08-14-2011, 01:38 AM
30

از خودم خجالت کشیدم، از این که اون همه بی انصاف شده بودم، خجالت کشیدم، چند دقیقه یی طول کشید تا تونستم انصاف رو به دلم راه بدم و به خودم بگم:
_ مگه این عکس چیکاری به تو داره؟ پونه مرده، یه زن مرده نمی تونه رقیب عشقی تو بشه، تازه این تو نیستی که عاشق برزین شدی، این برزینه که کشته و مرده ات شده، به جای این که همه فکر و ذکرت بشه جنگیدن با یه مرده، خودت رو شبیه اش کن، خودت رو بیشتر شبیه اش کن. برای برزین پونه باش و برای خودت شهلا و برای مردم شمیلا! این عکس که نمی تونه ضرری به تو بزنه، اگه زنده بود و پا تو کفشت می کرد می تونستی باهاش دربیفتی، تو برای آینده ات هزار و یه برنامه داری، باید برنامه هات رو اجرا کنی، از نفوذ پونه استفاده کن، از اعتبار برزین استفاده کن، و راه رو برای پیشرفت صاف کن!
خیلی خودخواهانه داشتم فکر می کردم، خیلی خودپسندانه؛ اینو می دونم، تصمیم گرفته بودم از همه عوامل به نفع خودم استفاده کنم، امتیازایی که پونه، معشوقه خیالی شوهرم، بهش داده بود به کار بگیرم، به ظاهر مهربون باشم، خندون باشم، کاری کنم که همه دوستم داشته باشن و من از علاقه شون به نفع خودم استفاده کنم.
به خودم سرکوفت زدم:
_ اصلا سرنوشت تو عکسه! یه عکس رو برات می فرستن که قبول کنی و زنش بشی، بعدها می فهمی که عکس تو، برزین رو بهت علاقه مند کرده، و حالا می بینی که هووت همین عکسیه که توی قابه! حقت همینه! کسی که با یه عکس عروسی کنه، باید یه عکس بمونه! ظاهرش مثل آدما باشه، ولی لزومی نداره که برنامه های خودشو پیاده نکنه، برزین برام باید به اندازه یه عکس ارزش داشته باشه، هووم هم باید همین عکس باشه. مگه از ما چی می مونه؟ از بابابزرگ و مادربزرگم چی مونده، فقط دو سه تا عکس!...
قاب عکس پونه رو به حال خودش گذاشتم و رفتم حموم تا آبی به صورتم بزنم، خیلی زشت شده بودم! شاید اون فکرای شیطونی منو به اون ریخت انداخته بود، شاید هم دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن؛ ساعت ها توی رختخواب بیدار بودن و قل و واقل خوردن.
یاد یه نصیحت پیرانه مادربزرگم افتادم، او همیشه به دخترای فامیل می گفت:
_ از من به شما نصیحت، اگه شوهر کردین، مبادا صبح ها دیرتر از شوهرتون از خواب بیدار شین! سعی کنین همیشه حداقل یه ساعت زودتر از شوهرتون بیدار شین، کاراتونو بکنین، سر و روتون رو مرتب کنین... مردی که زن می گیره، نه دلش می خواد و نه خوشش می آد، زنشو با مو و روی نامرتب و نشسته ببینه... زنا صبح ها همین که بیدار می شن، زشت ترین صورتو دارن.
و بعد ماجرای پسری رو تعریف می کرد که الواط بود، همه اش به نانجیب خونه می رفت، باباش برای اون که پسرشو به راه بیاره، یه روز کله سحر پسرشو برد اون جورجاها! پسرش هم زنارو دید با چشمای قی کرده، بدون آرایش، با موهای وز کرده و پسره از اون پس دیگه پی این کارا نرفت؛ چون که حالش از هر چی زن بود بهم خورده بود.
با هر نگاهی که به خودم می انداختم، بیشتر درستی حرفهای مادربزرگمو می فهمیدم، با عجله صورتمو شستم، به موهام برس کشیدم، تا قیافه ام در نظرم قابل تحمل شد. اون وقت از حموم اومدم بیرون، یه پیرهن تر و تمیز کردم تنم، پیرهنی به رنگ قرمز کم رنگ و اومدم توی سالن عمارت.
سلیمه مشغول رفت و روب بود، سن و سالش منو واداشت تا صبح بخیری بهش بگم و سلامی، سلیمه کهنه گردگیری رو گذاشت روی یکی از قفسه های دکوری که پاک می کرد و گفت:
_ سلام به روی ماهت!... بگو عصر بخیر، خیلی از صبح گذشته.
نگاهمو توی سالن چرخوندم، به ساعت دیواری عتیقه یی که روی دیوار بود نظر انداختم که ساعت دوازده رو نشون می داد، سؤال کردم:
_ ننه سلیمه، مثل این که ساعت دوازده رو نشون می ده؟
کلمه ننه رو از قصد به کار بردم، سلیمه اون قدر پیر بود که منو ناچار می کرد بهش احترام بذارم، احترام برای چی؟ احترام برای سال های سالی که تلف کرده بود، از طرف دیگه فهمیده بودم، باید با سلیمه توی یه خونه زندگی کنم، هر کی در حد و اندازه ی خودش. گذشته از همه اینا، من با همه چیز خونه برزین، غریبه بودم، نمی دونسم چی به چیه؛ نمی دونسم وقتی که با پونه زندگی می کرد، چه ساعتی برمی گشت، چه ساعتی می رفت، کلی مسأله بود که باید ازشون سر در می آوردم، بهتر بگم بیشتر از سلیمه به من، من به سلیمه احتیاج داشتم، باید ازش زیر زبون کشی می کردم؛ اونم غیر مستقیم، باید اون پیرزنو به حرف درمی آوردم، بدون این که فکر کنه من بهش احتیاج دارم، بدون این که کاری کنم که پاشو از گلیمش درازتر کنه.
سلیمه تردید داشت که جواب سؤالمو بده، اینو من از حالاتش فهمیدم، اون دوباره شروع کرده بود به گردگیری وسایل، سؤالم رو تکرار کردم؛ نه یه دفعه، نه دو دفعه، بلکه بیشتر. پیرزن خودشو به کری زده بود، جوری رفتار می کرد که انگار سؤالام رو نمی شنفه.
بار سوم و بار چارم که سؤالمو تکرار کردم، باز دست از کار کشید و مجبور شد که جوابمو بده:
_ خانوم جون اون ساعت غلطه، به اتاق خوابتون تشریف ببرین، اون جا هم یه ساعت دیواری هس، اون وقت درست رو نشون می ده.
با عجله به اتاق خواب برگشتم، سلیمه راست می گفت، ساعتی که روی دیوار بود ساعت پنج و چند دقیقه رو نشون می داد، از بی توجهی خودم، حرصم گرفته بود، من یه شب توی اون اتاق بودم، چی می گم؟! حداقل ده دوازده ساعت توی اون اتاق بودم و یه نگاه به ساعت نینداخته بودم.
باز از اتاق خواب دراومدم و به ننه سلیمه گفتم:
_ حداقل این ساعت عتیقه رو بدین تعمیر تا آدم وقت از دستش درنره.
سلیمه کلافه به حرف دراومد:
_ آقا دلشون نمی خواد اون ساعت تعمیر بشه...
_ آخه چرا؟
جوابی که سلیمه به من داد، منو لرزوند:
_ این ساعت عتیقه، ساعت مرگ پونه خانم رو نشون می ده؛ وگرنه تعمیرش که کاری نداره، یه باطری که پشت ساعت بیندازیم به کار می افته.
دیدم اگه کوتاه بیام، توی چشمای سلیمه خورد می شم، برخودم لازم می دیدم که از همون اول، میخم رو محکم بکوبم به زمین، باید کاری می کردم که قدرتمو به سلیمه نشون می دادم در غیر این صورت، کلی مکافات می کشیدم برای کنار اومدن با اون زن پیر. سرمو بالا گرفتم و آمرانه گفتم:
_ سلیمه، همین حالا این ساعت عتیقه رو باطری بینداز... اینو بدون که از حالا به بعد پونه خانم این خونه منم!
از قصد این دفعه ننه سلیمه صداش نکردم، تا جایی که می تونستم لحنم رو خشمناک کردم و دنباله ی حرفامو گرفتم:
_ وقتی که من توی خونه یی زندگی می کنم که پونه زندگی کرده بود، وقتی که توی تختخوابی می خوابم که پونه خوابیده بود، معلوم می شه که پونه زنده اس! منتها به یه اسم دیگه، به اسم شمیلا...
سلیمه از طرز حرف زدنم جا خورد، او انتظار نداشت، در اولین روز ورودم به اون خونه، با اخم و تخم من روبه رو بشه، مثل قافیه باخته ها، سرشو انداخت پایین و گفت:
_ چشم!... ولی جواب آقا رو خودتون بدین.
زهر چشم خوبی ازش گرفته بودم، دیگه احتیاجی به تندی کردن نبود، لحنم رو ملایم کردم:
_ ننه سلیمه... ما همه داریم سعی می کنیم که پونه رو برای آقا زنده کنیم، درست نیست که هر وقت اون چشمش به این ساعت بیفته، به فکر مرگ عزیزانش بیفته...
از روی ناچاری، سلیمه حرفمو قبول کرد و چون منو آروم دید، ضمن بالا رفتن از صندلی برای پایین آوردن ساعت عتیقه و عوض کردن باطری اون، زبون به نصیحتم باز کرد:
_ من که از خدامه آقا خوشحال بشه... دلم براش می سوخت وقتی که می دیدمش یه دنیا غم توی چشاشه... اگه شما هم اخلاق پونه خانمو داشته باشین مسلما می تونین هم بیشتر خودتونو توی دلش جا بدین و هم از هر بابت خوشحالش کنین.
پیشنهادی که سلیمه داده بود، به نظرم منطقی می اومد، گذشته از این، خودمن هم دلم می خواست جایی که زندگی می کنم، به جای غم، شادی باشه، اول جوونیم بود و شور و شری داشتم.
اون قدر ساکت موندم تا سلیمه باطری ساعت عتیقه رو عوض کرد، بعد رفتم کمکش و ساعت رو میزون کردم. سلیمه ساعت رو سر جاش گذاشت، پاندول ساعت به حرکت دراومده بود، به ثانیه شمار اون نگاه کردم، ثانیه شمار هم حرکتش رو داشت.
بعد از سلیمه خواستم منو به قسمتای مختلف عمارت ببره. سلیمه هم این کار رو کرد، جلو افتاد و در هر اتاقی رو باز می کرد و برام درباره اون اتاق توضیح می داد:
_ سالن پذیرایی و اتاق خواب رو که دیدین... این اتاق برای مهمونایی هس که موقع پونه خانوم زنده بود از شهرای دیگه می اومدن و شبها این جا می موندن، این اتاق کار آقاس، باور کنین از وقتی که پونه خانوم فوت کردن، آقا یه دفعه هم لای این کتاب رو باز نکرده. این اتاق منه... تلویزیونی که توشه، پونه خانوم برام خریده...
هر جا سرک می کشیدم، به هر بهانه یی اسم پونه خانوم می اومد... دیگه از دست پر حرفی های سلیمه خسته شده بودم و از دست پونه خانومم ذله!
توی کتابخونه یا بهتر بگم اتاق کار برزین پشت میز کارش نشستم. قبل از اون که سلیمه رو دنبال کارای دیگه خونه بفرستم پرسیدم:
_ آقا از وقتی رفتن، زنگی به خونه نزدن؟
_ چرا خانوم!... سه چار دفعه بلکه هم بیشتر زنگ زدن و به من توصیه کردن بیدارتون نکنم، تا خستگی این چن روز بدو بدو و کارای زیاد از تن تون بیرون بره.
ازش پرسیدم:
_ غذا رو توی این خونه کی می پزه؟
_ خب معلومه من!... شما که این جا تشریف نیاوردین تا پیاز خورد کنین و ظرفا رو بشورین، اومدین درس بخونین، درس مثل پونه خانوم... از اولش هم برنامه های این خونه، همین جور بوده... پونه خانوم هم درس می خوندن...
_ خیلی خب!... برو اتاق خوابو مرتب کن.
سلیمه به طرف در رفت، باز صداش کردم:
_ ننه سلیمه؛ آقا معمولا چه ساعتی می آن؟
دلم برای سلیمه سوخت، بیچاره زنک پیر، از بس که بی همزبونی کشیده بود، به یه سؤال عادی، جوابای طولانی می داد:
_ راستش خانوم، توی این چند وقتی که پونه خانوم مرحوم شدن، فقط گاهی گداری می اومدن تا خرج و مواجب منو بدن، بیشتر هم توی خونه نمی اومدن، همون دم در، یه پاکت پول می دادن دس من و می رفتن. بعضی وقتا هم پول رو با یه کس دیگه می فرستادن. اما اون موقع ها که این جا زندگی می کردن، بین ساعت هفت و هشت بعدازظهر پیداشون می شد.
برای اون که باهاش صمیمی بشم، حالت دلسوزانه یی رو به خودم گرفتم:
_ توی همه این مدت، تنهای تنها بودی ننه سلیمه؟
_ پس انتظار داشتین از خلوتی خونه استفاده کنم و یکی رو بیارم تا شبا تنها نباشم؟!
از جوابی که به من داد، خنده ام گرفت؛ یه طنزی توی حرفش بود که منو به خنده انداخت. سلیمه هم از این که تونسته بود حرفی بزنه که منو به خنده بیندازه خوشحال شد و پر گوییش رو دنبال کرد:
_ دیگه از من گذشته که از خلوتی خونه، استفاده کنم، وقتی که جوون بودم هم از این کارا نکردم، چه برسه به حالا که آفتابم لب بومه!...
و یه توضیح کوتاه به حرفاش اضافه کرد:
_ البته آقا برای اون که حوصله ام سر نره، برای اتاقم یه تلویزیون خریده بود، اما هر وقت که روشنش می کردم می دیدم چیزای بی تربیتی نشون می ده برای همین هم خاموشش می کردم.
باز خنده ام گرفت. سلیمه هم خندون از اتاق کار برزن بیرون رفت، تا اتاق خوابمونو جمع و جور کنه.
راسی اون خونه مجلل بود، همه وسایل رفاهی داشت، من توی آرزوهام هم چنین خونه یی برای خودم تجسم نکرده بودم، اما زندگی کردن توی اون خونه به ظاهر راحت و مجلل، برای من به سختی زندگی کردن توی جهنم بود. به هر جا که نگاه می کردم، اثری از پونه می دیدم، از هر ده کلمه حرفی که می شنیدم بی اغراق، چهار پنج تاش اسم پونه بود.
پونه برای همه مرده بود، الا برای من و شوهرم!



31

به خودم سرکوفت زدم:
_ چه مرگت شده شهلا؟! اومدی قدرت نمایی کنی و همه چیز رو خراب کردی، خواستی به سلیمه بفهمونی که خانم خونه یی، برای همین هم وادارش کردی تا اون ساعت عتیقه رو کار بندازه. اگه اون ساعت کار نمی کرد، چی می شد؟ آسمون به زمین می اومد؟
چند دفعه تصمیم گرفتم برم و به سلیمه بگم اون ساعت عتیقه رو به حالت اولش برگردونه، اما راستش غرورم بهم اجازه نداد که فرمونمو پس بگیرم، اونم فرمون اولمو، و فورا بکوبمش زمین. اگه این کار رو نمی کردم سلیمه حق داشت که بعد از این، هیچ تره یی برای حرفام خورد نکنه.
دو دلی داشت منو می کشت تا زنگ در خونه به صدا دراومد، از اتاق بیرون اومدم و سلیمه رو دیدم که داشت دمپایی هاشو پاش می کرد تا بره و در حیاط رو باز کنه، خواسم بگم:
_ سلیمه بذار من برم و در رو وا کنم.
می خواسم با این کارم، فرصت چغلی کردن رو از پیرزن وراج بگیرم، نذارم بره در حیاط رو باز کنه و بعد از سلام بگه:
_ به دستور خانوم، ساعت رو از کار انداختم.
اما پاهام به زمین چسبیده بود، نتونستم قدم از قدم بردارم، همه چیز اون خونه، ارزشی سوای ارزش مادی شون داشتن، حداقل من فکر می کردم که به نظر برزین اون طور باشه.
راسی که خیلی سخته، آدم رو صاحب خونه و همه اثاث بکنن ولی اون، حق نداشته باشه دست به ترکیب شون بزنه، نتونه سلیقه اش رو به کار بندازه، واقعیت امر شاید این نبود، اما من به راستی چنین احساسی داشتم. خودمو به چند چیز محتاج می دیدم، اولیش دوستی با سلیمه بود و دومیش درد دل کردن با یه آدم چیز فهم. مغز خودم از کار افتاده بود. احتیاج به راهنمایی داشتم. احتیاج به کسی که به من بگه چی بکنم و چه نکنم.
توی این فکرا بودم که در عمارت باز شد، اول برزین اومد تو، و پشت سرش سلیمه. توی دست کلفت پیرزن، دو سه پاکت بود، حدس زدم وقتی که خواب بودم سلیمه به دکتر زنگ زده و کم و کسری های آشپزخونه و مواد غذایی رو، بهش گفته، یعنی کاری کرده که باید خانم خونه انجام بده نه کلفت خونه.
هنوز جایگاه من توی اون خونه معلوم نبود، توی اتاق خواب بودم خانم خونه، اما در بقیه جاها نمی دونسم چی هسم، به اون شخصیتی نرسیده بودم که سلیمه پا توی کفشم نکنه.
در یک لحظه تصمیم گرفتم از فردا، صبح زود بیدار شم، از همون اول صبح ادای خانم خونه رو دربیارم، کاری کنم که سلیمه گوش به فرمونم باشه.
زیاد توی این حال ها نموندم، برزین در حالی که تبسمی به لب داشت به طرفم اومد:
_ سلام عزیزم... انگاری خستگی این چند روزه رو حسابی از تنت در کردی.
سلامش رو جواب دادم، و دستپاچه به ساعت عتیقه اشاره کردم:
_ این ساعت رو... کار انداختم... می خواسم قلب پونه به تیک تاک بیفته!
هم دستپاچه بودم و هم از خودم خجالت می کشیدم، دیدم در موقعیتی قرار گرفتم که ناچارم حتی به مرده ی پونه هم باج بدم. برزین خندید و گفت:
_ قلب پونه خیلی وقته که توی سینه ی تو می زنه.
مسأله یی که از اون وحشت داشتم، به همین سادگی حل شده بود. در اون موقع متوجه شدم که برزین برام حساب دیگه یی باز کرده، اما نمی دونسم چه حسابی، دو سه قدم به طرفش رفتم و سرمو روی سینه اش گذاشتم، برزین بوسه یی بر موهام نشوند و گفت:
_ اگه چند دقیقه یی صبر کنی، می رم دوش می گیرم و می آم سر میز غذاخوری.
_ پس من هم می رم کمک ننه سلیمه.
_ هر طور که راحتی عمل بکن!
از این حرفش، دو چیز دستم اومد، اول اون که سال ها دور بودن از ایران بفهمی نفهمی، روی فارسی حرف زدن برزین اثر گذاشته بود. و دیگه این که شوهرم گرچه رضایت داده بود به سلیمه کمک کنم، ته دلش به این کار راضی نبود.


***

مادرا، پاره یی وقتا از روی دلسوزی، نصیحت هایی می کنن که اگه نگم ریشه در بدذاتی داره، حداقل باید اعتراف کنم که این نصیحت همه شون، یه جوری رندیه. چرا راه دور بریم؟ همین مامانم یه روز قبل از عروسی، بهم گفته بود:
_ زن باید موقعیت شناس باشه، مثلا اگه چیزی از شوهرش می خواد، یا اگه می خواد مطلبی رو به تأییدش برسونه، باید خواسته و مطلبش رو، توی اتاق خواب به شوهرش بگه، اونم نه به محض ورود به اتاق خواب، یا وقتی که کار از کار گذشت، بلکه درست وقتی که مرد آمادگی شنیدن داره!
و به این نصیحتش اضافه کرده بود:
_ موقعی که مرد توی رختخوابه، هم از کار روزانه اش خسته اس و هم عقلش درست کار نمی کنه، کلی طول کشید تا من این تجربه رو به دست آوردم و حالا هم می دونم چه وقتی از پدرت، چیزی بخوام که نه توی کار نیاره!
نصیحت مادرمو وقتی که شنیدم، اهمیتی بهش ندادم، این نصیحت، درست موقعی که برزین دوشش رو گرفته بود به یادم اومد، من هم خواهش هایی از شوهرم داشتم، کلی مسأله داشتم که بهش بگم.
برزین روبروی من، پشت میز غذاخوری نشست، خستگی از صورتش رفته بود، با اون که موهاشو شونه کرده بود، هنوز، مختصر نمی روشون بود، مقصودم اینه، اون قدر از موهایی که رو سرش مونده بود، خیس بود، نه این که یه دفعه فکر کنین، موهای سر برزین مثل بیتل ها و هیپی ها بود، پر پشت و بلند!
شام کتلت داشتیم، یعنی سلیمه در یه دیس هفت هشت تایی کتلت گذاشته بود و دور و برش، خیارشور و گوجه حلقه شده گذاشته بود و روی کتلت ها هم، کمی جعفری و پیاز خورد شده، ریخته بود، این دیس کتلت، با یه ظرف حصیری که توش نون تست شده بود، و دو لیوان و یه پارچ آب، دو بشقاب، دو تا کارد و چنگال، همه چیزایی رو تشکیل می داد که روی میز بودن.
با چنگال یه کتلت توی بشقاب برزین گذاشتم و یکی هم توی بشقاب خودم، و با کارد کتلتم رو، پنج شش قسمت کردم. چنگالمو زدم توی یه تکه کتلت و به دهنم گذاشتم و پشت بندش یه لقمه نون تست رو دندون زدم، برزین هم مشغول خوردن شد.
یه دنیا حرف برای گفتن داشتم، می خواسم به نصیحت مادرم عمل کنم، اما از این کارم خجالت کشیدم. یعنی که چی؟! وقتی از شوهرم، چیزی بخوام که خستگی مغزش رو از کار انداخته؟ این کار به نظرم نوعی گول زدن می اومد و من نمی خواسم زندگیمو با فریب شروع کنم.
چند دقیقه یی سلیمه دور و برمون پلکید تا اگه کاری داشتیم انجام بده، یا کم و کسری سفره رو برطرف کنه، خودش بیشتر از اونی که کمکی به حالمون باشه، مزاحم بود، ما نمی تونستیم در برابر اون، حرفامون رو بزنیم.
دو سه لقمه رو هنوز نخورده بودیم که سلیمه یادش اومد:
_ اِوا! براتون دستمال سفره نذاشتم.
و در حالی که به طرف کابینت آشپزخونه می رفت، دنباله ی حرفشو گرفت:
_ پیری که برای آدم، هوش و حواس نمی زاره، هی به خودم می گفتم نکنه چیزی فراموش کرده باشم... آخرش هم همین طور شد.
سلیمه دو تا دستمال سفید تا شده آورد، و هر کدومشون رو، کنار بشقاب یکی از ما گذاشت. انگاری خودش فهمیده بود که وجودش در کنار میز غذاخوری زیادیه، هر چی باشه اون عمری رو پشت سر گذاشته بود و می تونس بفهمه که یه تازه عروس و تازه داماد، شاید حرفایی با هم داشته باشن که نخوان کسی بفهمه. سلیمه برای اون که راحتمون بذاره گفت:
_ وقتی که شامتونو خوردین، منو خبر کنین تا بیام و یکی یه لیوان شیر و عسل بهتون بدم.
و به طرف اتاقش به راه افتاد، برزین بهش گفت:
_ ما پس از خوردن شام، یه ساعتی تلویزیون نگاه می کنیم، بهتره اون وقت برامون شیر بیاری.
با رفتن سلیمه به اتاقش، احساس سبکی کردم، انگاری تا وقتی که دور و بر میز می پلکید، سایه اش رو سرمون سنگینی می کرد و نمی ذاشت آزادانه من و شوهرم با هم حرف بزنیم؛ فکر می کنم که برزین هم حالت منو داشت، چون که وقتی تنها شدیم، نطقش وا شد و از کارایی گفت که اون روز کرده بود و از بیمارهایی که اون روز دیده بود، مثل آدمایی که قصه تعریف می کنن، یه آب و تابی به حرفاش می داد.
در اون لحظات، برزین به نظرم حالت بچه یی رو پیدا کرده بود که مشتاقانه داره از شیرینکاریاش می گه.
من سکوت کرده بودم و به حرفای شوهرم گوش می دادم، سعی داشتم لبخند از روی لبام نره، تا اون بتونه با خیال آسوده به حرفاش ادامه بده.
تا اون وقت، برزین رو اون قدر پر حرف ندیده بودم، یا بهتر بگم اون قدر مشتاق به حرف زدن ندیده بودم، هر لقمه یی که به دهن می گذاشت، پشت بندش حرف بود و حرف، وعده بود و وعده.
اون از این که زن خونه، آشپزی و سفره آرایی بدونه، بدش نمی اومد، من اینو از حرفاش فهمیدم، ولی از من انتظارای دیگه یی داشت، می خواس زبون آلمانی یاد بگیرم و هر چه زودتر تحصیلات پزشکی مو ادامه بدم، می گفت:
_ کتابخونه ام در اختیار تو، بشین و مطالعه کن، به فکر پخت و پزو این جور چیزا نباش، اگه حوصله ات سر رفت و خواستی گوشه ای از کارای خونه رو بگیری و کمکی به سلیمه بکنی، مخالفتی ندارم، اما من دلم می خواد که تو هم کدبانو باشی و هم تحصیلات داشته باشی.
و در ضمن حرفاش به این مسئله اشاره کرد:
_ برای اون که بعضی ساعت ها توی کتابخونه یا اتاق کارم، تنها نشی از یه خانم آموزگار می خوام که روزی دو سه ساعت بیاد و بهت آلمانی درس بده.
پیدا بود که برزین می خواست حرفایی بزنه و کارایی بکنه که من خوشم بیاد، می خواست هر جور شده منو خوشحال بکنه. برای اون که به محبت هاش جواب خوبی داده باشم، به روش لبخند زدم و گفتم:
_ تو صبح میری و شب می آی، اگه توی این مدت، دلم هوات رو کرد چکنم؟
بِر و بِر نگام کرد و به دنبال چند لحظه سکوت، به حرف دراومد:
_ امروز استثناء بوده... صبح دیر رفتم سر کار، از طرف دیگه هم می خواستم که تو استراحت کنی، برای همین، ظهر خونه نیومدم، از فردا مطمئن باش، هر روز موقع ناهار در کنارتم... گذشته از اینا اگه دلت برام تنگ شد، می تونی بهم زنگ بزنی.
_ اگه وقتی که بهت تلفن کردم، مشغول معاینه بیماری بودی چی؟
بی معطلی جوابمو داد:
_ اون وقت به منشی ام می گم بهت بگه، تلفن رو قطع کنی، وقتی سرم خلوت شد خودم باهات تماس می گیرم.
حرفی که زده بودم، بیشتر از اونی که فکرش می کردم، به دل برزین نشست، برزین راسی راسی کشته و مرده ی یه ذره محبت بود، با

پايان صفحه 312

R A H A
08-14-2011, 01:38 AM
274 - 283
بزرگشونو می خوره !
« بازم بابام افتاده بود روی دنده شوخی ، دو سه قدمی که برداشتیم دیدم تعادل ندارم . آخه من عادت نکرده بودم با کفشایی پاشنه بلند راه برم ، برزین هم دوش به دوش من می اومد ، از ترس اینکه مبادا زمین بخورم ، ناچار شدم دستهای برزین رو بگیرم ، تازه اون وقت بود که فهمیدم فلسفه خریدن کفش پاشنه بلند و کمی تنگ چیه ! ماریا دونسته یا ندونسته کاری کرده بود که من برای راحت راه رفتن ، مجبور بشم به برزین تکیه کنم .
برزین این کارمو ، حمل به علاقه و صمیمیتم کرد و زیر بازوم رو گرفت و با هم به راه افتادیم .
بوی سبزه های آب خورده ، بوی عطر گل ها ، توی پارک پیچیده شده بود ، هوا لطافت عجیبی داشت ، آدمو شاداب می کرد و سر حال می آورد .
من هم به نشاط آمده بودم ، نه به خاطر اون که میخواستم عروس بشم ، نه به خاطر اینکه عروسی آرزوی هر دختریه ، بلکه به خاطر لطافت هوا .
کفش های پاشنه بلندم ، چند دفعه نزدیک بود که منو به زمین بزنن ... دو سه دفعه سکندری رفتم ، و برای این که زمین نخورم ، مجبور شدم دستای برزین رو محکم تر بگیرم ؛ این کارم برزین رو خیالاتی کرد ، اون فکر می کرد من دارم ادای زمین خوردن رو در میارم تا بیشتر بهش تکیه کنم . من این لبخند رو از لبخند معنی داری که گوش لباش جا خوش کرده بود فهمیدم .
شاید هنوز دویست سیصد متر با رستوران جمالی فاصله داشتیم که نور چراغا به چشممون خورد ، انگاری هم خود رستوران رو چراغونی ک رده بودن و هم درختای دور و برش .
هرچه به رستورلن جمالی نزدیک تر می شدیم ، منظره رستوران بهتر دیده می شد ، حداقل پنجاه میز بیرون رستوران ، روی چمن ها گذاشته بودن دور هر میز پنج شش نفر نشسته بودن ، تازه این میزها ، به غیر میزایی بودن که توی رستوران بود .
میون میزا ، یه صندلی راحتی دو نفره گلکاری شده گذاشته بودن که مخصوص من و داماد بود ، و روبروی این صندلی یه محوطه ی بزرگ رو خالی گذاشته بودن تا مهمونا اگه خواستن برقصن بیان جلوی عروس و داماد خودشون و بجنبونن ... کنار این محوطه ، نوازنده ها بساطشونو گذاشته بودند و یه سر و صدایی راه انداخته بودند که گوش ها را کر می کرد . اگر دست خودم بود جا رو عوض می کردم ، آخه تا آخر جشن بدون وقفه صدای برخورد کوبه و طبل شنیدن ، آدمو کلافه می کرد ، موزیسین ها هم انگاری هم نیروشونو ذخیره کرده بودن که اون شب مصرف کنن ، و سازشونو به صدا در بیارن ، سازهایی که من حتی اسمشونو هم نمی دونستم.
روی هر میزی یک گلدان پر از گل گذشاته بودن و یه ظرف میوه ها و شیرین های جور واجور ، من فکر می کردم که همونایی که دور میزا ن شستن ، مهموناهای ما هستند ، اما فکرم اشتباه بود لحظه به لحظه به تعداد مهمانها اضافه می شد ، و همین امر موجب شده بود که آقای جمالی و خانمش به دست و پا بیفتن و دستور بدن هرچه میز و صندلی توی رستوران بود رو بیارن و کنار میزهای دیگه بذارن . جمالی و خانمش اونقدر مدیریت خوبی داشتن که خیلی خوب و خیلی زود تونستند کارگراشونو وادار کنن که میزهای داخل رستوران رو به بیرون منتقل کنن و روی هرکدومشون یه گلدون گل بذارن و ظرفی میوه و ظرفی شیرینی .
قبل از اون که موقع سر شام بشه ، نوازنده ها آهنگ هایی می زدن و به خواننده آلمانی یه خواننده ی آلمانی ، از این خواننده های درجه سوم و چهارم که مخصوص این جور جشنها بودن ، داشت یه ترانه هایی رو می خوند ، از هر زبونی یه آهنگی ، به زبون آلمانی ، انگلیسی ، اسپانیایی و چه می دونم به چه زبونای دیگه ، حتی یه آهنگ فارسی رو هم خوند .
-امشب عروس و دوماد ....... دست همو می گیرن ........... با هم به حجله می برن .....
« در واقع ترانه فارسی رو نمی خوند بلکه زبون فارسی رو خراب کرد ! آدم اگه دقت به خرج نمی داد محال بود بفهمه که طرف چی داره می خونه ! ... موقع شام که شد موزیسین ها دست از کار کشیدن و اون خواننده هم خفقون گرفت .
با اون که او قرار بود ، سر هر میز یه کوفته تبریزی به بزرگی توپ فوتبال بذارن ، ولی آقای فکری ولخرجی کرده بود ، چلو کباب و باقالی پلو هم به لیست غذاها اضافه کرده بود .
کارگرایی که برای جمالی کار می کردن ، توی کارشون حسابی خبره بودن ، نمی دونین با چه سرعتی بشقاب های پر از پوست میوه ها رو جمع می کردن و روی هر میز بساط شام رو چیدن ....
فکر کنم در مجموع آقای جمالی هشت نه تا کارگر داشت ، اما اونا به قدری سریع بودن که به اندازه بیست نفر کار می کردن ، تازه خود جمالی و خانمش هم نمی تونستن ، راحت یک گوشه بمونن ، هی به این میز و اون میز سرک می کشیدن و اگه کم و کسری می دیدن به کارگراشون می گفتن .
شام رو با گپ و گفت و خنده و شوخی خوردیم ، معمولاً توی آلمان توی هر جشنی از مشورب هم خبری بود ولی از اونجایی که آقای فکری یه مسلمون متعصب بود ، اجازه نداده بود با اون زهرماری از مهمونها پذیرایی کنن .
راستی که مهمونها خیلی گشنه شده بودن ، شاید از بس که غذا خوشمزه بود هر کدومشون چند لقمه یی بیش از ظرفیتشون خوردن .
شام که تموم شد ، کارگرا ، اومدن و به سرعت ظرفهای خالی رو نیمه خالی و بشقاب های کثیف رو جمع کردن و رومیزی ها رو عوض کردن و بازهم گلدون ها پر گل و ظرف میوه ها و شیرین ها رو چیدن روی میز با چند پیش دستی و قاشق و چنگال و دیگر مخلفات ....
باز موزیسین ها دست به کار شدن به خودم گفتم :
-باز اینا تق و توقشون در اومد ، اگه تا آخر جشن سرسام نگیرم خوبه !
ولی این دفعه آهنگ هایی که می زدن ملایم بود ، آوازخون قبلی جاش رو داده بود به آوازخون دیگه ، آوازخونی که بیشتر مهمونا شروع کردن به تشویقش ، هی براش کف زدن و دم گرفتن .
-آرتوش ، آرتوش ....
اصلاً یادم رفته بود که برزین بهم گفته بود اون روزا آرتوش توی مونیخه و می آد به جشنمون .
مهمونها هی دست می زدن و آرتوش برای جواب دادن به احساسات مردم ، هی دولا و راست می شد ، دست راستشو گذاشته بود روی سینه اش و تعظیم می کرد .
تا اون وقت آرتوش رو ندیده بودم ، فقط اسمش و شنیده بود و چند تا از صفحه هاش ........ اون وقت هنوز گرامافون رونق داشت و سر و کله ی ضبط صوت هایع ادی دو باندی و چار باندی ، تازه پیدا شده بود و من هم توی تهرون فقط رادیوگرام داشتم ، گاهی به صفحه های موسیقی گوش می کردم ، و وقتی که از شنیدن صفحه یی خسته می شدم ، رادیو رو روشن می کردم .
آرتوش چند بار از مهمونها تشکر کرد .
-خیلی ممنون .... لطف کردین .
ولی گمون نکنم به غیر از من و برزین ، مهمونها هم می تونن صداش رو بشنون ، آخه ما در کنار بر و بچه های موسیقی جا خوش کرده بودیم و طبیعی بود بهتر از بقیه صدای آرتوش رو می شنفتم .
وقتی که مهمونها ساکت شدند ، آرتوش اومد به طرف ما ، با برزین دست داد و لبخند به لب به ما تبریک گفت . با اون که آرتوش ارمنی بود ، فارسی رو خیلی خوب و بی لهجه حرف می زد .
این اولین باری بود که من توی عمرم یه آوازه خوان رو از نزدیک می دیدم . آرتوش کت و شلوار آبی رنگی به تن داشت و یه پیرهن صورتی رنگ ، سرخ و سفید بود با صورتی گوشت آلود و شاداب . موهای جلوی سرش ریخته بود و همین پشونیشو بزرگتر نشون می داد روی هم رفته مردی بود که میون مردهای ایرانی ، قدش متوسط به نظر می اومد ، اما در مقایسه با اروپایی ها قدش کوتاه بود ، نه خیلی ، بلکه کمی ... هیکل آرتوش تو پر بود ، با استخوون بندی درشت ، همچی یه خورده هیکلش به چاقی می زد .
در اون موقع نمی دونستم چه کار کنم ، با هیچ هنرمندی برخورد نکرده بودم و نمی دونستم باید به احترامش بایستم یا سر جام بمونم و تشکر کنم ، به هر حال سرمو کمی به زیر انداختم و زیر لبی ازش تشکر کردم اما برزین بلند شد ، آرتوش رو بغل کرد و حسابی تشکر کرد .
-واقعاً که لطف کردی آرتوش ... با اومدنت سرافرازمون کردی .
آرتوش پس از خوش و بش با برزین ، برگشت طرف موزیسین ها ، گیتار یکی از اونا رو گرفت و شروع کرد به خوندن دو سه ترانه ی جاز از خواننده های دیگه ، مثل آهنگ شاه د وماد ، دل دیوونه و .... که خوب هم از عهده براومد ولی وقتی که خواست آهنگ جان مریم چشماتو وا کن محمد نوری رو بخونه ، کم آ.رد نتونست از عهده برآد ، با این وجود مهمونها ترانه هایی رو که اجرا می کرد می پسندیدن ، چون که براشون تجدید خاطره می کرد .
روی هم رفته ، شش هفت تا آهنگ رو خونده بود ، گرما و شو ری به جشنمون داده بود که مهمونها یه صدا ازش خواستن :
-نونه ... نونه رو بخون !
یعنی همون آهنگ ارمنی عاشقونه ، اینه که می گن موسیقی زبون خودش و داره ، به گمونم حرف غلطی نباشه ، نونه نونه یک آهنگ ارمنی بود ولی همه ازش خوششون می اومد بدون اون که حتی یه کلمه ارمنی بدونن .
آرتوش روی مهمونها رو زمین ننداخت ، چند باری با خم کردن سرش موافقتش را به خوندن ترانه ی خود اعلام کرد و با اشاره از نوازنده ها خواست که همون آهنگ رو بزنن .
مجلس جشنمون حسابی گرم شده بود ، نوازنده ها سنگ تموم گذاشته بودن ، آرتوش هم با گیتارش معرکه می کرد ، وقتی موسیقی به حساسترین مرحله اش رسید ، شروع کرد به خوندن .
اول چن جمله یا شعر ارمنی می خوند ، و پشت بند هر شعرش اسم نونه رو سه دفعه تکرار می کرد .
وسط های ترانه اش بود و آرتوش هوس کرد ، ابتکاری به خرج بده برای همین ، چند لحظه یی خوندن رو ترک کرد و به مهمونها مژده داد :
-یکی از دوستام روی این آهنگ ارمنی ، یه شعر فارسی گذاشته ، دلتون می خواد بقیه رو به فارسی بخونم ؟
-همگی یه صدا موافقت کردن : بخون ، بخون آرتوش ..... و اونم خوند
-عشق خوشکلی کرده توی دلم خونه .... عشقی که از دلم بیرون نمی ره ... پونه .... پونه ....... پونه ... !
همه داشتن از این ترانه حال می کردن ، در میون اون جمع فقط من بودم که داشتم می سوختم .... توی جشن عروسی من و برزین هم پونه دست از سرم بر نیم داشت !
فصل 28
آرتوش با ترانه های محشری به پا کرده بود ، انگار اون وقت ها رسم بود وقتی که خواننده ای می خودند ، یه عده پسر و دختر ، یه عده زن و مرد بریزن وسط محوطه و تکونی به خودشون بدن ! فرقی نیم کرد که رقص بلد باشن یا نباشن ! آهنگ نونه نونه و یا بهتر بگم پونه پونه ، همین خاصیت رو داشت . یهو دیدم ده دوازده نفر از نهمونا اومدن ، اون محوطه ای که جلوی من و برزن جای خالی گذاشته بودن ، و شروع کردن به جنبوندن تنشون و لبخندهای ساختگی تحویل هم دادن .
انگاری اگه مهمونها مثل بچه آدم ، سر جاشون می نشستن و پس از پذیرایی از خودشون و گوش دادن به موسیقی راهشون رو می کشیدن و می رفتن ، جشن عروسی من و برزن ناقص می موند !
جمالی هم سر ذوق آمده بود ، ر فته بود توی رستورانش با کلیدای برق ور می رفت ، تند تند خاموش و روشنشون می کرد تا فضا شاعرونه تر بشه ! و من زیر او نورهای رنگ به رنگ ، نمی تونستم تشخیص بدم ، با شنیدن پونه پونه برزن چه حالی پیدا کرده ، آیا رنگش برگشته ؟ یا تو حال خودش رفته ؟
همه ی ترسم از این بود که نکنه نوازنده ها ، بعد از آهنگ پونه پونه همون آهنگی رو بزنن که برزین رو به گریه می انداخت ، اونم گریه با یه چشم . اما خوشبختانه از اون آهنگ خبری نبود ، من هرچند لحظه یه دفعه به طرف برزین برمی گشتم و نگاهش می کردم .
مرد زندگی من لبخند به لب داشت ، آرام نشسته بود ، یه ذره غم و غصه توی صورتش نبود ، به خودم گفتم :
-باید هم اینطور باشه ؛ آدم که از تجدید خاطره های طلاییش به گریه نمی افته .... شاید همین حالایی که من کنارش هستم داره به پونه فکر می کنه ، شاید اصلاً خیال می کنه اونی که لباس عروس رو به تن داره و کنارش نشسته ، همون پونه باشه !
خیالم از این هم جلوتر رفت ، خیالم تا دور دورا رفت و منو بیشتر سوزوند .
-ممکنه در عروسی فبلی برزین ، آرتوش ه مبوده ، ممکنه اون وقت هم همین ترانه رو خونده ، شاید اون می دونه که برزین عاشق پونه است ، شاید هم از قبل با هم قرار گذاشتن که این ترانه رو بخونه ....
وای چه سخته زندگی با یه مردی که همیشه زنوشو زیر سایه یه زن دیگه ببینه ! حتس اگه اون زن مرده باشه !
یه فکر دیگه هم به کله ام زد ، و منو لرزوند
-از کجا معلوم همه کسایی که به این جشن دعوتن ، از عشق برزین به پونه خبر نداشته باشن ؟ وای چه مصیبتی ! چه افتضاحی !
کم مونده بود گریه ام بگیره ، از بازیچه شدن خودم خجالت می کشیدم . برای اون که بتونم جلوی اشکام رو بگیرم ، سعی کردم خودمو با خیال های دیگه سرگرم کنم ، بم توی نخ آینده ام . روزایی رو مقابل چشمام مجسم کنم که دارم دلمانی یاد می گیرم ، دارم دکتر می شم ، دارم یه شخصیت اجتماعی می شم و همه بهم احترام می ذارن .
داشتم خودمو گول می زدم ، دنبال دلخوشکنک می گشتم . چاره ای هم غیر از این نداشتم ، اگه هم کار دیگه تی می کردم ، اگه با واقعیت روبرو می شدم ، واقعیات منو زمینی می زد ، خورد و خاکشیرم می کرد !
تصمیم گرفتم خودم جزیی از واقعیت بشم .
شنیده بودم که برزین پیش از ازدواج با من ، شب ها گاهی وقت ها خونه ماریا ، نامادریش می خوابه و بعضی از شب ها هم توی مطبش ، چه می دونم شاید هم یه عذب خونه داشت و پاره یی از شبا به اونجا می رفت .
هرچند بهش نمی اومد اهل زیر آبی رفتن باشه ! تا جایی که من شناخته بودمش ، آدم پاکی بود ، یه مرد عاشق که دست از پا خطا کردن و دنبال هر زنی رفتن رو دور از شان خودش می دونس .
در ضمن خبر داشتم که اون وقتی با پونه زندگی می کرد ، یه خونه نزدیکی های سنتر پارت آف مونیخ داشت ، یعنی درست در مرکز این شهر ، این چیزها رو من از مادرم شنیده بودم . و چیزهای دیگه ، از جمله شنیده بودم که دکتر برزین اون خونه رو ترک کرده ولش کرده به امون خدا .... نه اجاره اش میده و نه می فروشدش . مادرم بهم گفته بود اگه برزین اون خونه رو می فروخت ، کلی پول دستش و می گرفت . اون قدر پول که می تونس توی خونه های مونیخ دو سه خونه ویلایی بخره ، اونم خونه های شیک و مبلمان شده .
به سوال ، خودشو به رخم می کشید ؟ برزین بعد از عروسی با من ، می خواد منو به کدوم خونه ببره ؟ به خونه ماریا ؟ توی اون خونه ماریا و زینب خانم و آقای فکری به زور ، جا شده بودن می خواد منو ببره به مطبش ؟ تا محل سکونت و محل کارش از هم فاصله نداشته باشن ؟ یا یه جای دیگه برام در نظر گرفته ؟
اینو مسلم می دونستم که منو به خونه یی نمی بره که با پونه در اون

R A H A
08-14-2011, 01:40 AM
صفحه 314 تا 322 •

اون که دکتر بود دلی داشت که فقط توی سینه عاشق های واقعی می تپه،و من رندی کرده بودم!بدون اون که بخوام حرفایی زده بودم که عشق و علاقه توش بود،حرفایی که حسابی خوشحالش کرد.برزین خوشحالیش رو به زبون اورد:
رسمه که بعد از عروسی،عروس و دوماد به ماه عسل می رن...می خوای من چند روزی کارمو تعطیل کنم و تو رو ببرم این ورو اون ور.
با پیشنهادش مخالفت کردم:
چه اشکالی داره ما ماه عسلمون رو همین جا بگذرونیم؟
حرفی که زده بودم،حرف دل برزین بود،اونم عمارتشو خیلی دوست داشت،بخصوص اون وقت که بعد از مدت ها،به اون خونه برگشته بود.
برزین اخرین لقمه رو توی دهنش گذاشت،بعد با دستمال سفره،لباشو پاک کرد و گفت:
موافقی که یه لیوان شیر و عسلمونون توی سالن بخوریم و کمی هم تلویزیون نگاه کنیم؟
بازم با این پیشنهادش مخالفت کردم:
برزین!امشب حوصله تلویزیون رو ندارم،اگه بخوای می تونیم بریم اتاق کارت،یعنی به همون کتابخونه ات،و توی تنهایی با هم حرف بزنیم.
و برای اون که تردید و دو دلی سراغش نیاد به حرفام اضافه کردم:
تلویزیونو که از ما نگرفتن،ما می تونیم شب های دیگه سرمون رو با تماشای تلویزیون گرم کنیم.
شوهرم از مخالفت هایی که با پیشنهادهایش می کردم،لذت می برد،حظ می کرد،خودش هم بی میل نبود با من بیاد کتابخونه و حرف بزنه...حرفایی که از خیلی وقتا پیش توی قلبش ذخیره شده بود.برزین با من موافقت کرد:
خیلی خب،تو برو اتاق کارم،من هم چند دقیقه دیگه می ام.
از پشت میز غذا خوری بلند شدیم،من به طرف اتاق کار برزین به راه افتادم و شوهرم به طرف اتاقخ واب!این کارش،خیلی به نظرم عجیب اومد،هیچ لزومی نمی دیدم که برزین به اتاق خواب بره.قبل از اون که شوهرم پاشو توی اتاق خواب بذاره،با صدای بلند پرسیدم:
اون جا چیکاری داری؟
چند دقیقه صبر کن می فهمی.
و رفت توی اتاق خواب.
سلیمه انگاری توی اتاق خودش فالگوش ایستاده بود،همین که ما از پشت میز غذاخوری بلند شدیم،اومد و شروع کرد به جمع کردن ظرفا و تمییز کردن میز...

• فصل 32 •

اتاق کار برزین،کوچک ترو جمع و جور تر از دیگه اتاق ها بود،سه ردیفش رو قفسه بندی کرده بودن و توی اونا کتاب چیده بودن،وسط اتاق یه فرش،پهنک رده بودن،فرشی کار دست قالی باف های ایرون،با متنی به رنگ آبی و نقش های ترمه ای.یه میز کار در یه ردیفش قرار داشت،پشتش یه صندلی گردون بود و در دو طرف،چسبیده به میز،دو تا مبل راحتی دیده می شد به رنگ قهوه ای و ساخته شده از چرم.
روی میز،یه چراغ مطالعه بود و مقداری کاغذ ریز و درشت،در هم و بر هم.بایه جا قلمی منبت کاری شده که دو تا قلم،روش جا داشت،و یه قاب عکس.
قبل از اون که نگاهی به قاب عکس بندازم،می تونستم حدس بزنم عکس کیه،مسلما عکس پونه بود.
طرف میز کارش رفتم،چراغ مطالعه رو روشن کردم و بعد برگشتم و چراغ اتاق رو خاموش کردم،اتاق حالت شاعرانه ای به خودش گرفته بود،همه جای اتاق نیمه تاریک بود،به جیز میز کارش.نوری که از چراغ مطالعه بیرون می زد فقط سطح میز رو روشن می کرد و کمی این طرف و اون طرف میز،یعنی سرپوشی فلزی که مثل چتر،روی لامپ بود نمی ذاشت،نور در همه اتاق پخش و پلا شه.
اومدم کنار میز،و نوک انگشتامو به روی شیشه ایی که روی میز بود تا سطح خود میز لطمه ای نبیند،کشیدم و بعد به نوک انگشتام نگاه کردم تا ببینم آیا گرد و غباری بهشون چسبیده یا نه،یه ذره هم گردو غبار روی نوک انگشتام نبود.معلوم بود که سلیمه با وسواس،همه ی اتاقارو گردگیری و جارو کرده بود،روی صندلی گردون پشت میز نشستم،یه نگاهی به قاب عکس انداختم،عکس پونه بود،همون عکسی که توی اتاق خوابمون به دیوار کوبیده بودن،منتها خیلی کوچک تر از اون.به عکس قدری خیره نگاه کردم و توی دلم گفتم:
مسلم بدون اون زنی که تونسته صاحب خونه و زندگیت بشه،این قدرت رو هم داره که یه روز هر چه عکس از تو،توی این خونه س،پاره پاره کنه،حتی عکسای آلبوم عروسی تون رو!
عکس پونه از توی قاب,خیره منو نگاه می کرد و بهم لبخند می زد،یهو حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بودم.همه فکرم رفته بود طرف آلبوم عکس های عروسی پونه و برزین.از خودم سوال کردم:
راسی آلبوم عکسای این دو تا کجاس؟...باید گیرشون بیارم...فردا صبح همین که برزین رفت،همه خونه رو زیر و رو می کنم تا آلبوم عکساشونو پیدا کنم.
نمی دونم باز خار خار حسد بود یا کنجکاوی که به جونم افتاده بود،شاید هم هر دو با هم.کاغذای روی میز رو مرتب کردم،چند تا نسخه و یادداشت به زبون آلمانی بود و روی چند برگ هم،به فارسی،چیزایی نوشته بودن پیش خودم فکر کردم:
سلیمه می گفت که برزین ماه به ماه هم نمی اومد و سری به این خونه نمی زد،پس این نسخه ها،یادداشت ها و نامه ها باید مال وقتی باشه که هنوز پونه زنده بود...شاید هم اون برگ هایی که روش به فارسی نوشته شده مال پونه باشه.
برای اون که زیاد تحت تاثیر خیالاتم قرار نگیرم،سعی کردم به خودم بیام،حالت طبیعی ام رو پیدا کنم،تا برزین وقتی اومد متوجه آشفتگیم نشه.کنجکاوی و حسد،یه دنیا کار رو روی دوشم گذاشته بود که همه شونو حواله دادم به فردا.
این همه فکر،این همه احساس های جورواجور،فقط توی چند دقیقه در من پیدا شد،همین که صدای باز شدن در رو شنیدم،خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رفت به طرف در.برزین رو دیدم که دو پتو توی دستاش بود و دو تا بالش هم زده بود زیر بغلش.انتظار همه چی رو داشتم بغیر از این یکی،با تعجب از شوهرم سوال کردم:
پتو وبالش ها رو برای چی اوردی؟
خندید و جوابمو داد:
شاید اون قدر حرف برای گفتن داشته باشیم که همین جا خوابمون ببره!
و پتوها و بالش ها رو ول کرد روی فرش و خودش اومد وروی دسته یکی از مبل های راحتی نشست و نگاهی به کاغذایی که روی میزش بود انداخت،
می دونی چند وقته پام رو توی این اتاق نذاشتم؟
بهش نگاه کردم،نور چراغ مطالعه،اون قدر زور نداشت که همه صورت برزین رو روشن کنه،شوهرم حالت کسی رو پیدا کرده بود که مقابل شعله یه شمع نشسته باشه.فضای اتاق جون می داد برای رویایی شدن.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم...آخه خیلی وقت نیست که با هم آشنا شدیم.
من احساسم با احساس تو فرق می کنه...من احساس می کنم هزار ساله که می شناسمت،هزار ساله با هم دوستیم و هزار ساله که من عاشقتم...
سکوت،جواب من بود،در برار اون همه احساس من راسی راسی کم آورده بودم.نمی دونستم چی بگم،چه جوری اون احساسات ناب رو جواب بدم،ناچار حرفو چرخوندم:
فردا یکی دو ساعت میام اینجا و اتاق کارت رو مرتب می کنم.
و بدون این که مکث کنم،سوال کردم:
راسی چند وقته که به این اتاق سر نزدی؟
خودمم نمی دونم،شاید یه سال بشه،شایدم بیشتر...یعنی توی این اتاق نمی اومدم،فقط در رو وا می کردم یه نگاه سرسری به اثاث می انداختم و می رفتم،آخه حس می کردم هوای این اتاق خیلی غمزده و سنگین شده...حس می کردم اتاق کارم خفه اس!
شیطنت کردم و پرسیدم:
حالا چطور؟...
جوابی که برزین به این سوالم داد ،منو لرزوند:
حالا این اتاق برام مثل بهشته پونه،...پر از نور،پر از عشقه.
توی همون یه شبانه روزی که از زندگی مشترک من و شوهرم می گذشت،یه جورایی بهشع ادت کرده بودم.شاید هم علاقه اش توی دلم جوونه زده بود،اشتباه لفظی برزین،بهم برخورد،اگه اون بهم می گفت:حالا این اتاق برام مثل بهشته شهلا...یا شمیلا!از خوشحالی بال در می اوردم.خشمی به دلم افتاده بود،می خواستم فریاد بزنم:
پونه مرده برزین!...دیگه زنی به این اسم وجود فیزیکی نداره،من شهلام،یه زن دیگه م،آخه مرد کی می خوای با واقعیت جور بشی؟
اما خودمو کنترل کردم،با هر زحمتی که بود این فریاد رو توی گلوم خفه کردم و گفتم:
پس در همه این مدت،تو به غیر از مطب،اتاق کاری نداشتی؟
سرشو به نشونه تایید حرفام جنبوند:
به من حق بده پونه،بدون تو،دست و دلم به کار نره...وقتی که تو از زندگیم رفتی فقط زمان رو می کشتم،صبح رو به شب می رسوندم و شب رو به صبح،اگه غیر از ساعات کار مطبم،کاری می موند،توی همون مطب انجام می دادم،اصلا بیشتر شب ها توی مطبم می خوابیدم.
از ظاهر برزین پیدا بود که از این دنیا جدا شده،رفته پیش معشوقه خیالیش!منو کاملا فراموش کرده بود،با اون که حرفاش،آتیش به جیگرم می زد،گذاشتم توی حال و هوای رویاهاش بمونه،برزین بازم به حرف دراومد:
اما دلم گواهی می داد که یه روز پیدات می شه،خوشگل تر و بهتر از همیشه.
تازه برزین کوک شده بود که حرفای عاشقانه بزنه،حرفایی که برای من یه پاپاسی ارزش نداشت،چون که خوب می دونستم هیچ کدوم از اون حرفا مال من نیس،می دونستم همه قربون صدقه رفتن هاش مال پونه س.
اگه تقه یی به در اتاق نمی خورد،بعید نبود برزین ساعت ها یه بند اون حرفا رو تحویلم می داد،به دنبال همون تقه ایی که به در خورد،در باز شد و سلیمه اومد تو،یه سینی دستش بود.توی سینی دو لیوان شیر داغ،اون داغ که من می تونستم بخاری که ازش بلند می شد ببینم!شاید هم اصلا بخاری در کار نبود و این طور به نظرم اومده بود.
سلیمه هنوز قدم اول رو توی اتاق نذاشته بود که پر حرفیش گل کرد:
همه جای خونه به این بزرگی رو گذاشتین و اومدین اینجا؟...
و با سینی به ما نزدیک شد،یه لیوان شیر جلوی من گذاشت و یه لیوان هم جلوی برزین.
من و شوهرم ساکت شده بودیم،تا سلیمه بفهمه جاش اونجا نیس و هر چه زودتر بره پی کارش.
سلیمه روحیه برزین رو خوب می شناخت و می دونس هر وقت ساکته،باید اونو به حال خودش بذاره.با وجود این قبل از رفتن ازم پرسید:
برنامه غذایی فردا چیه خانم؟...شما برنامه یی دارین یا من همون برنامه خانم قبلی رو اجرا کنم؟
چه سوال سختی بود،برای این سوال،جوابی نداشتم،ولی از سلیمه خوشم اومد که ندونسته به یاد برزین انداخته بود که من شهلام نه پونه!
برای جواب دادن به این سوال،از برزین کمک گرفتم:
عقیده ی تو چیه؟...تغیییری توی برنامه غذایی بدیم یا همون برنامه قبلی اجرا بشه؟
تو خانم خونه یی،در این باره خودت باید تصمیم بگیری.
به خیال خودم،بزرگواری کردم و گفتم:
فعلا همون برنامه قبلی رو داشته باش تا خبرت کنم.
سلیمه لب زیریشو گزید،از لب گزه اش فهمیدم که خودش متوجه شده چه گندی زده!برای همین هم فوری اتاق رو ترک کرد.
نگاهی به برزین انداختم،دیدم رفته تو فکر.شوخی رو به میون کشیدم:
هی!چه خبرت شده برزین؟کشتی هات غرق شده که اخم

R A H A
08-14-2011, 01:40 AM
صورت من بود، يكي چشمي كه احساس شوهرمو انعكاس مي داد، و چشمي كه قدرت اينو نداشت كه هيچ حالت و احساسي رو بيان كنه، تنها كاري كه از اون چشم مصنوعي و شيشه يي برنمي اومد، پوشوندن نقص ظاهري برزين بود. شوهرم با دلمردگي پرسيد:
ـ زندگي با مردي مثل من خيلي سخته؟
«با اون كه دلم نمي اومد با رُك گويي، برزين رو عذاب بدم، اما ديدم بهترين موقعيت در اختيارم قار گرفته و اگه از اين موقعيت استفاده نكنم، هيچ معلوم نيست چه موقعي، باز برزين از دنياي روياهاش خارج بشه. براي همين بود كه رودرواسي رو كنار گذاشتم و خيلي صريح جواب دادم!»
ت خيلي برزين!... خيلي بيشتر از اوني كه بشه فكرش و كرد.
«جوابم صورتش رو گرفته تركرد:»
ـ من فكر مي كردم به تو سعادت مي دم، فاه مي دم؛ هيچ لم نمي خواس تو رو در حالتي قار بدم كه زجر بكشي.
« ديدم خيلي حال برزين گرفته شده، غم توي صورتش پخش شده بود. حالش رو خوب درك مي كردم، برزين در وضعيت فيلمسازي قرار گرفته بود كه همه سرمايه اش رو به كار انداخته و وسط هاي فيلم، قهرمان داستان مي ميره، چنين فيلمسازو كارگرداني اگه فيلمش رو، نيمه كاره ول مي كرد، همه ي سرمايه اش رو از دست مي داد، فقط دو كار از دستش توي چنين موقعيتي برمي اومد كه سرمايه اش به باد نره، يا قصه فيلمو عوض ميكرد يا با يه هنرپيشه ديگه فيلمو ادامه ميداد.
حالا شده بود قضيه من و فرزين، اوهمه ي سرمايه عاطفيش رو به كار انداخته بود. سرمايه يي كه اگه ازش بهره نمي گرفت، ضرر مي كرد، قصه رو هم نمي تونس عوض كن، براي اون كه قصه واقعي بود، واقعيتي سپري شده. برمن معلوم بود كه آدم مي تونه براي تغيير آيينده اش برنامه بچينه، ولي گذشته رو به هيچ وجه نمي شد تغييرداد. برزين از سر ناچاري تصميم گرفته بود كه گذشته رو به هيچ وجه نمي شد تغيير داد.برزين از سرِ ناچاري، تصميم گرفته بود كه قصه زندگي خودشو ادامه بده، منتها با يه چهره ديگه و گذشته اش رو به حال و آينده اش پيوند بزنه.»
« ليوان شيرمو ورداشتم و به شوهرم يادآوري كردم:»
ـ شيرت سرد نشه...
« و به ايوانم لب زدم، يه قلپ شير خوردم و ادامه دادم:»
ـ تو نبايد ناراحت بشي، كسي منو مجبور نكرده بود كه با تو عروسي كنم، البته به من توصيه هاي زيادي شده بود، اما تصميم گيرنده اصلي خودم بودم.
« برزين ليوانشو ورداشت و پوزخندي زد:»
ـ به نظر تو مسخره نيس يه پزشك كه روزي ده ها نفررو درمون ميكنه خودش مريض باشه؟!
«يه بارگي دلم براش سوخت، در جستجوي دلخوشكنگي مغزمو زير و رو كردم، دنبال يه حرفي مي گشتم كه باز برزين رو از واقعيات جدا كنه، دوباره به دنياي روياها برش گردونه؛ اما حرفي كه برزبونم اومد، دلخوشكنك نبود، يه جوراعتراف به لاعلاجي بود:»
ـ حالا ديگه كار از كار گذشته ... ما چه بخوايم چه نخوايم با هم زن و شوهرشديم و بايد با هم زندگي كنيم.
« اما حواس برزين، يه جاي ديگه بود، او به آرامي شيرشو مي خورد و فكر مي كرد، من هم ساكت موندم، تا برزين خودش به حرف دربياد، همين طور هم شد:»
ـ فكر مي كنم بايد به يه روانپزشك مراجعه كنم...
« وسط حرفش اومدم:»
-نه!نه برزین!خودت گفتی که زندگی با مردی مثل تو سخته د رنتیجه این منم که با یه روانپزشک یا یه روانکاو مشورت کنم شاید اون بتونه راهی پیش پام بزاره.
برزین از این حرفم استقبال کرد:در هر صورت ما باید راهی پیدا کنیم برای خوشبخت شدن چه تو خودتو به روانکاو نشون بدی و چه من...ما باید کاری کنیم که زندگی مون هیچوقت از عشق خالی نشه.
و باز قدری فکر کرد بعد مثل کسی که ز فکراش نتیجه گرفته باشه گفت:مشکلمون فقط خانم دکتر فوژان میتونه حل کنه...
با تعجب اسم فوژان را زیر لب تکرار کردم و پرسیدم:برزین انگاری فراموش کردی که من هنوز آلمانی بلد نیستم؟
برزین به خنده افتاد:فوژآن یه اسم ایرونیه...این خانم دکتر هم میتونه زبون آلمانی یاد بده و هم به مسایل روحی ات بپردازه.
خیره به برزین نگاه کردم این فکر برام به وجود آمده بود که داره شوخی میکنم گفتم:این خانم دکتر خیاطی و اشپزی هم میتونه یادم بده؟!
صدای خنده برزین دوباره بلند شد:دارم جدی میگم خانم فوژان تنها کسیه که میتونه مشکلمونو حل کنه بیچاره هفت هشت ماه داره دوندگی میکنه تا اجازه مطب زدن رو بهش بدن ولی این کارا توی آلمان به این سادگی ممکن نیس...بهش گفتن دو سال تموم باید توی یه بیمارستان کار کنه تا اجازه چنین کاری رو بهش بدن هر چه واسطه میتراشه به جایی نمیرسه د رنتیجه اسما داره برای یکی از بیمارستانها کار میکنه هفته ی دو روز میره بیمارستان و بقیه روزها بیکار بیکاره!
گفتم:حالا تو با سپردن من به او میخوای کاری دستش بدی؟!
برزین به طنزی که توی حرفم بود بی توجه موند و دنباله حرفای خودشو گرفت:تک و تنها بودن توی یه کشور غریب واقعا مصیبته...آدم نمیدونه چه جوری وقتش رو پر کنه مطمئنم که اون با پیشنهادم موافقت میکنه یعنی پنجاه درصد مطمئن هستم که اینکارو قبول میکنه چون هم از تنهایی در میاد و هم به همزبون مثل تو پیدا میکنه.
این دفعه دیگه نوبت به برزین رسیده بود که به شوخی پناه بیاره:نترس...هیچ خطری تهدیدت نمیکنه!دکتر فوژان نمیتونه رقیب تو بشه بیشتر از 50 سال از عمرش میگذره...اون از اینجور کارها استقبال میکنه چون که هم سرش گرم میشه و هم در آمدی بدست میاره.
و با توضیحی که آورد حرفاشو تکمیل کرد:ایرونیایی که از سالها پیش اومدن آلمان اخلاق آلمانیارو پیدا کردن برای هر کاری که میکنن پول میگیرن.
اون شب رو تا صبح توی کتابخونه برزین گذروندیم بالشها رو روی فرش قرار دادیم بعد یکی از پتوها رو پهن کردیم و روش دراز کشیدیم و پتوی دیگه رو اندازمون شد.
خواب خیلی زود به سراغ برزین اومد آخه اون هم شب قبل رو تقریبا به بیداری گذرونده و تموم روز هم کار کرده بود اما دو سه ساعتی طول کشید تا خواب به سراغ من بیاد.
اونشب با یه هنر دیگه شوهرم اشنا شدم و اون توی خواب حرف زدن بود!فکر میکنین برزین توی خواب چی داشت که بگه؟به غیر از صدا زدن پونه؟!

فصل33

روی فرش و روی یه پتو خوابیدن همه تنمو به درد انداخته بود شب رو خوب نخوابیدم هی پهلو به پهلو شدم و هی دنده به دنده اما برزین به قدری خسته بود که تا صبح چشماشو وا نکرد اونم تازه وقتی که صداش کردم و شونه هاشو تکون دادم:بیدار شو برزین صبح شده.
اون روز خیلی زودتر از برزین بیدار شده بودم با اونکه عادت نداشتم روی یه فرش بخوابم و با اونکه در عضلاتم احساس کوفتگی میکردم سرحال بودم اول صبحی رفتم و یه دوش گرفتم یه دوش آب گرم تا بیشتر شاداب بشم لباسای شب گذشته ام رو عوض کردم یه پیرهن سبز گلدار پوشیدم پیرهن سبز رنگی که گلهای زرد ریزی داشت سرمو با سشوار خشک کردم شونه یی به موهام کشیدم بعد از همه این کارا برزین رو بیدار کردم.
برزین با صدا زدنام بیدار شد توی جاش نشست یه سلام و صبح بخیری تحویلش دادم شوهرم هم جوابمو داد و هم از شب پیش اظهار رضایت کرد:گاهی وقتا دیوونگی لذت داره.
و چون منو دید که با نگاهم به او میخوام پی به منظورش ببرم دنباله حرفشو گرفت:آخه دیوونگی نیس که آدم اتاق خواب داشته باشه رختخواب نرم و راحت داشته باشه و بعد هوس کنه بیاد روی فرش شبش رو به صبح برسونه؟
و یه کش و قوسی به هیکلش داد انگشتای دستاشو درهم گره زد و تا جایی که میتونس دستاش رو جلو برد تا تتمه سستی خواب رو از تنش دور کنه اونوقت از جاش بلند شد و گفت:تو چند دقیقه یی پشت میز غذاخوری منتظر بمون تا من حاضر بشم و اولین صبحونه زندگیم رو با پونه جدید زندگیم بخورم.
و از کتابخونه رفت بیرون.
اون روز برای خودم هزار و یک جور کار و سرگرمی تراشیده بودم اول از همه خوندن اون برگای کاغذی که روشون به فارسی نوشته شده بود و بعد به دنبال البومهای عروسی گشتن آلبومهای عروسی برزین و پونه گشتن.نمیدونستم اینکارا چقدر وقتمو میگیره اگه جای البومها رو از سلیمه میپرسیدم مسلما اون جای آلبومها رو میدونس و کارم راحت میشد هم توی وقت صرفه جویی میکردم و هم فرصت کافی بدست می آوردم تا عکسارو خوب دید بزنم ولی من میخواستم این کارا رو پنهونی انجام بدم.
همینکه برزین از کتابخونه بیرون رفت منهم به اتاق غذاخوری اومدم و یه صندلی میز غذاخوری رو قدری پیش کشیدم تا بتونم به راحتی روشون بشینم و نشستم صدای دوش حموم تا اونجا می اومد.
سلیمه انگاری توی آشپزخونه منتظر بود تا ماها بیایم پشت میز غذخوری بشینیم البته از قبل دو بشقاب ظرف پنیر کره و یه شیشه مارمالاد روی میز چیده بود.
روز قبل من به سلیمه سلام گفته بودم بخاطر احترام گیسای سفیدش و اون روز هم اون توقع داشت که من سلام بگم که نگفتم خودش بعد از اینکه اومد با یه سینی که توش دو تا لیوان اب پرتقال بود یکی از لیوانها را جلوی من گذاشت و لیوان دیگه رو کنار بشقاب و کارد و قاشق و چنگال برزین و گفت:سلام خانم خانم ها!دیشب تا صبح توی کتابخونه خوابیدین؟نگفتین که ممکنه بچایین؟
قسمت اول گفته اش بنظرم نوعی تذکر اومد تذکر اینکه فراموش کردم سلام بگم ولی بقیه حرفاش بوی دلسوزی میداد:کتابخونه هواش خوب بود نه گرم و نه سرد.
-مساله هوا نیست...زمین اینجا سرمای خودشو داره من اگه یه ساعت رو فرش دراز بکشم استخوون درد میگیرم.
لیوان اب پرتقال رو برداشتم و گفتم:بعد از اینکه صبحونه ما رو دادی بر پتو و بالشها رو از توی کتابخونه جمع کن میخوام چن ساعتی برم مطالعه کنم ننه سلیمه.
سلیمه حرفی نزد و به آشپزخونه برگشت لیوان آب پرتقال رو به طرف دهم بردم و آهسته شروع کردم به مزه مزه کردنش هیچ عجله یی برای تموم کردن اب پرتقال نداشتم چون حدس میزدم درست نیس تا برزین نیاد به سلیمه بگم صبحونه رو بیاره یعنی چای و این جور نوشابه های گرم.
هنوز آب پرتقالم رو تموم نکرده بودم که برزین اومد اصلاح کرده و دوش گرفته یه ربدوشامبر حوله یی سرمه یی رنگ تنش بود از خستگی و بیخوابی هیچ اثری توی صورتش نبود نشست و گفت:امروز به غیر ازکارای هر روزه ام دو کار دیگه هم دارم.
-چکاری؟
-اولش باید یه تلفن به فوژان بزنم و بعدش هم یه تلفن به عکاسی که از عروسیمون عکس گرفته بود...امروز باید عکسا حاضر باشه.
اون وقتی که من و شوهرم داشتیم از این حرفا میزدیم سلیمه توی یه سینی بساط چای و قهوه رو اورد و روی میز گذاشت قوری اب گرم یه قوری چای دو تا فنجون یه شکردون و یه شیشه قهوه فوری.قوری اب گرم رو برداشتم اول توی فنجون برزین ریختم تازه اون وقت بود که متوجه اشتباهم شدم قوری بجای آب گرم شیر بود به روی خودم نیاوردم که اشتباه کردم فنجونارو تا نصفه شیر ریختم و پرسیدم:چای میخوری یا قهوه؟
برزین شروع کرد با حوصله حرف زدن:اول با صبحونه یه فنجون چای میخورم و وقتی که صبحونه ام تموم شد نصف فنجون شیر قهوه.
شوهرم لیوان اب پرتقالشو با دو سه قلپ سر کشید تا موقع خوردن صبحونه از من عقب نیفته صبحونه مونو با کمال آسایش خوردیم بعدش برزین کت و شلوارشو پوشید کت و شلوار خاکستری رنگ و کراواتی سرخ تا دم در عمارت همراهیش کردم و بهش گفتم:ظهر چه ساعتی برمیگردی؟
-معمولا ساعت1 بعدازظهر کارم تموم میشه تقریبا بیست دقیقه ای طول میکشه تا برسم منزل.
بهش یادآوری کردم:اگه عکسای عروسیمون حاضر بود دو سه تا آلبوم عکس مناسب هم بخر تا بعدازظهری از اوقات فراغتم استفاده کنم.
دستش رو روی چشمانش گذاشت و گفت:چشم بانوی زیبای من!
و از خونه خارج شد نگاهی به ساعت عتیقه انداختم بیست دقیقه به ساعت نه صبح مونده بود پیش خودم حساب کردم تقریبا چار ساعت میتونم توی کتابخونه باشم هم اون گاغذایی رو بخونم که روشون به فارسی نوشته شده بود و هم توی قفسه های کتابخونه بگردم شاید برزین آلبوم عکسارو اونجا گذاشته باشه.
و صدامو بلند کردم:ننه سلیمه پتو و بالشهارو از کتابخونه ورداشتی؟
صدای سلیمه از توی اتاق خواب اومد:آره خانم جون...حالا دارم اتاق خوابتون رو مرتب میکنم.
میخواستم بپرسم که برای ناهار چی میخواد بپزه اما خیلی زود از این تصمیم منصرف شدم و توی دلم گفتم بالاخره یه چیزی میپزه!...بی ناهار که نمیمونم.
و رفتم توی کتابخونه در رو از تو قفل کردم اومدم روی صندلی گردون نشستم چراغ مطالعه رو روشن کردم کاغذای هم اندازه رو روی هم چیدم نسخه ها رو هم روی هم گذاشتم و برگهایی رو که روشون فارسی نوشته بود ورداشتم و شروع کردم به مطالعه یکی یکیشون روی چند تا از اون ورقها مطلب به درد بخوری ندیدم روشون مطالبی نوشته شده بود از طرز تهیه کیکهای مختلف شیرینی پنجره یی هر جا هم که صفحه خالی مونده بود یه نقاشی مسخره و هشلف کشیده شده بود.
از اون کاغذا چیزی دستگیرم نشد.یه سطر با معنی یه شعر پر احساس توشون نبود نومید از اینکه چیزی دستگیرم نشده بود.

R A H A
08-14-2011, 01:41 AM
334تا343


کشوهایی که در دو طرف میز قرار داشت رو یکی یکی باز کردم،نسخهها و کاغذها رو توی یک کشو تقریبا خالی،مرتب گذشتم و رفتم سر کشوهای دیگه،بقیه ی کشوها هم چیز به درد بخور توشون نبود،یا بهتر بگم اون چیزهایی که من به دنبالشون بودم،توشون نبود.
از جام بلند شدم و رفتم طرف قفسه ی کتاب ها،چه کتاب هایی،یه سری کامل بریتانیکا داشت،همون دایره المعارف معروف اون سالها که تعداد شون از سی و چند جلد هزار،هزار و پونصد صفحهای میگذاشت توی اغلب ردیفها کتابهای پزشکی قطوری چیده شده بود.
یه نظر سرسری به کتابهای قفسه ی اول انداختم و رفتم سراغ قفسه ی دوم،توی این قفسه،چند جلد فرهنگ لغات فارسی به آلمانی و بالعکس وجود داشت،

و یک ردیف کتابهای ایرانی،از دیوان حافظ و شاهنامه ی فردوسی گرفته تا شعرهای شعرای امروزی،ترمه ی نصرت رحمانی،عصیان فروغ،دیوان شهریار،اشک معشوق حمیدی شیرازی و چند کتاب قصّهٔ ی بلند و کوتاه.
از این قفسه هم گذشتم،اومدم قفسه ی سوم،در ردیف سوم همین قفسه بود که اونکه میخواستم پیدا کردم.چهار تا آلبوم بزرگ و همقد کنار هم چیده شده بود،انگاری که گنج پیدا کرده بودم،هر چهار تا آلبوم رو وسط دستم گرفتم و به سوی میز کار برگشتم.اصلا فکرش رو نمیکردم که آلبومها انقدر سنگین باشه،هنوز نتونسته بودم آلبومها را روی میز بگذارم،که یکی از آلبومها از دستم لیز خورد و سبب شد بقیه ی آلبومها هم،از دستم ولن بشن و بیفتن روی میز.
یه بلبشوی از عکسهای جورواجور،به پا شده بود که نگو و نپرس شاید صد صد و پنجاه عکس از وسط آلبومها ریخته بودن بیرون،عکسهایی که یا فرصت نکرده بودن توی آلبوم بچسبونن،یا حوصله ی این کار رو نداشتن.
به دور و بر میز با دقت نگاه کردم تا اگه عکسی روی زمین افتاده باشه،وردارم،خوب شد که این کار رو کردم،حداقل ده دوازده عکس روی زمین افتاده بود.عکسها را برداشتم و روی توده ی عکسها ریختم.
نمیدونستم کدوم کار را زود تر بکنم،اول عکسها را جمع و جور و به ردیف کنم،یا اول آلبومها را ورق بزنم،زیاد طول نکشید تا بر دو دلی م غلبه کنم و تصمیم خودمو بگیرم،شونه هامو بالا انداختم و توی دلم گفتم:-به من چه که حوصله نکردن این عکسها را توی آلبوم بچسبوننم،اول آلبومها را یکی یکی ورق میزنم.بعد این عکسها رو دسته میکنم و میزارم لای یکی از اون ها.و بعد همشونو بر میگردونم سر جای اولشون و میزارمشون کنار کتابهای دیگه.یکی از آلبومها را دستم گرفتم و باز کردم،اول یک برگ کاغذ زرورقی نازک دیدم،وقتی که ورقش زدم،عکسهای جورواجوری از برزین دیدم،برزین با لباس مدرسه،با سر تراشیده و.،...این آلبوم رو سرسری ورق زدم.همه ی عکسها مربوط بود به سالهای مختلف عمر شوهرم،از بچگی گرفته،تا سالهای جوانی و دانشجویی ش.
اون آلبوم رو گذشتم روی توده ی عکس ها،یه آلبوم دیگه رو برداشتم،آلبومی پر ورق تر و روی هر دو طرف جلدش،مطالبی با سلیقه ی هر چه تمام تر نوشته شده بود،اما به زبون آلمانی،حدس زدم این همون آلبومی یه که من دنبالش بودم،حدسم غلط از کار در نیامد.
همین که صفحه ی اولش رو باز کردم،یک دسته موی صاف و سیاه رو دیدم که به آلبوم چسبیده بود،در صفحه ی بعدش دو سه پاکت خالی،از اون پاکتهایی بوی عطر میدان،و به صفحه ی بعدش دو نامه روی ورقه ی سیاه آلبوم چسبیده شده بود،دو نامه با دو خط متفاوت، زیر یکی از نامهها امضا شده بود:
(فدات پونه)و زیر نامه ی دیگه نوشته شده بود:(کسی که بی تو نمیتونه زندگی کنه،برزین)
همین چند کلمه رو توی مغزم تفسیر کردم،کلمه ی (فدا)برام انقدر مهم نبود،یه کلمه ی معمولی بود،مثل همه ی کلمههایی که ته نامهها مینویسان و امضا میکنن؛ (مثل دوستدار تو)،(اون که هیچ وقت فراموشت نمیکنه).و از این جور کلمهها و جمله ها.
ولی در جملهای که برزین،بالای اسم و امضاش نوشته بود،صداقت خاصی دیدم،من همون تو مدت کوتاه اشناییمون،متوجه شده بودم که پونه زندگی برزین.تا وقتی که خودش زنده بود،جای مهر و عشق هر کسی رو توی دل شوهرم تنگ کرده بود،و حالام که مرده بود هم دست از سر برزین بر نمیداشت.
فصل 34

***

-خط هر دو نامه بد و خام بود،از ظاهرشون این طور بر میومد که نویسنده ی نامه ها،چند بار اونا رو نوشتن و پاکنویس کردن،حتی یک خط خوردگی هم نداشتن....شروع کردم به خندان نامه ها،روی هم رفته خط نامه ی پونه خواناتر از خط برزین بود،نامهها را خندم،نه یه دفعه،نه دو دفعه،اصلا راستشو بخواین از دستم در رفته که چند دفعه خوندمشون.از اون نامه ها،به جز حرفهای عاشقانه و سوز و اه،چیزی دستگیرم نشد،هر دو شون در علامت گذاری جملهها افراط کرده بودن،همین که جمله یی تموم میشد سر و کله ی یه علامت استفهام یا تعجب پیدا میشد،علامتهایی که به گمون من بی جا به کار برده شده بودن.نمیتونم حدس بزنم که چه مدتی سرگرم خوندن اون دو نامه بودم،شاید یک ساعت،شایدم بیشتر،خودم نمیدونستم توی اون نامهها دنبال چی هستم،این از عشق گفته بود و اون یکی جوابشو داده بود،چیز دیگه یی توی نامهها نبود،بدم نمیومد که بدونم کدوم یکیشون اول نامهها رو نوشته،و اون یکی جواب داده.
نامهها تاریخ نداشتن،یعنی اولین اصل نامه گذاری توشون رعایت نشده بود،از خودم سوال کردم:
-یعنی این دو تا انقدر تو حال و هوای عشق بودن که یادشون رفته یه گوشهٔ ی نامه ،تاریخ بزارن؟اما پیدا کردن تاریخ نامهها برام زیاد مشکل نبود،یه ورق عقب گرد کردم،و به صفحه یی نظر انداختم که توش پاکتهای خالی چسبیده بود،سعی کردم از مهری که روی تمبرها خورده بود،تاریخ نامهها را پیدا کنم.
یه نامه از یه شهری بود که که اسمش رو نتونستم بخونم و یه نامه از مونیخ،از دو شهر مختلف آلمان،از مهری که روی تمبرها خورده بود فهمیدم که اول برزین برای پونه نامه نوشته و پونه هم جوابشو داده،میون تاریخ مهر تمبر ها،درست یه هفته فاصله بود،اولی سیزده مارچ بود و دومی بیستم مارچ.
با حرفهایی که درباره ی سرعت انجام کارا در کشورهای اروپائی شنیده بودم،به نظرم عجیب اومد که بین این دو نامه یه هفته فاصله بیفته،آخر سر خودمو قانع کردم که پونه دو سه روزی وقت صرف کرده تا بتونه نامه ی خوبی بنویسه،یا اینکه طاقچه بالا گذشته و با تأخیر جواب نامه را داده.
به هر حال از اون صفحهها دل کندم و آلبوم رو ورق زدم،توی اون صفحه فقط یک عکس بود،یک عکسی که تقریبا همه ی صفحه رو پر کرده بود،عکس عروسی پونه و برزین.
پیدا بود که از اون عکسهایی که توی آتلیه گرفته بودن،پونه روی یک چهار پایه نشسته بود و برزین پشت سرش ایستاده بود.پونه لباس عروسی به تن داشت و برزین هم با کت و شلوار و کراوات ایستاده بود،در حالی که دستش رو روی شونههای زنش گذاشته بود..هر دو به دوربین نگاه میکردن و لبخند به لب داشتن.عکس سیاه و سفید بود،برای همین هم نمیتونستم رنگ لباس برزین رو تشخیص بدم،آنچه که معلوم بود کت و شلواری که برزین به تن داشت،رنگش تیر بود.
رفتم توی نخ پونه،میخواستم خوب برندازش کنم،حقیقتش رو بخواین میخواستم برای این سوالام جواب پیدا کنم:
-من خوشگل ترم یا پونه؟
با همه ی خودخواهیم نمیتونستم منکر خوشگلی پونه بشم.
همه ی اجزای صورتش خوب بود،قشنگی خاصی داشت،دنبال شباهتش با خودم گشتم،ولی قبل از اینکه در کارم نتیجه بگیرم،صدای دو زنگ رو شنیدم،یکی زنگ در که به طور خفیف حتی به کتابخونه هم میامد و دیگه زنگ تلفن.
چند لحظه بعد صدای پای سلیمه که هرسون به طرف تلفن میرفت به گوشم رسید،و صدای تلفن قطع شد،ولی زنگ در خونه چند بار دیگر به گوشم رسید،صدای ننه سلیمه توی عمارت پیچید،مثل اینکه همه قوتشو تو صداش جمع کرده بود:
-خانم جان...آقا پشت خطه....با شما کار دارن.
باز صدای پاش رو شنیدم،قاطی با صدای خودش:
-برم ببینم این کیه که انگار سر آورده...اونم سر صبحی.
سراسیمه از اتاق کار برزین بیرون آمدم و رفتم طرف تلفن و گوشی رو برداشتم:
-سلام برزین.....چه حال چه خبر؟
خیلی مختصر جوابمو داد:
-سلام بانوی من...نمیتونم زیاد وقت رو بگیرم،فقط زنگ زدم تا بهت بگم هم کسی رو فرستادم تا عکسهای عروسی مون رو بیاره و آلبومهای قشنگ بخره،و هم با خانم دکتر فژان تماس گرفتم.،قبول کرد که از همین امروز بید و سری بهت بزنه.
تا این مکالمه میون من و شوهرم رّد و بدل میشد،در سالن باز شد اول زنی درشت هیکل اومد تو و بعد سلیمه،یه زن درشت هیکل و با شخصیت،پنجاه و چند ساله،سرمو به احترامش خم کردم و توی گوشی گفتم،:
-این خانم دکتر خیلی حلال زده اند...همین حالا تشریف آوردن.
-خوب دیگه تنها نیستی،باهاش بشین حسابی درد دل کن.
-چشم.
هیچ حرف دیگه یی به میون نیاوردم،گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم به طرف زن تازه وارد و سلام کردم،خندید و از همون لحظههای دیدارمون،شیرین زبوونی به خرج داد:
-تو هوشتون نمیشه شک کرد،خیلی خوب منو شناختین.
و دست راستش رو دراز کرد طرف من.با هم دست دادیم،دست دادن فوژان هم با اتیکت بود،فقط نوک انگشتامو با انگشتاش گرفت،ازش دعوت کردم که روی مبل بشینه،که به هیچ حرفی قبول کرد و نشست.
من تقریبا جز زنای خوش قد ایرانی بودم،قدم به قول دوستام و آشناهام بلند بود،اما فوژان بلند تر از من بود و هم یه زن درشت استخوان،از اون زنهایی که سعی دارن،هیچ وقت مغلوب پیری نشن.به سلامتیشون اهمیت میدان و به بهانه ی اینکه آرایش مال جووناس نه مال زنای پنجاه شصت سال،به خودشون بی توجه نمیشن.
فوژان آرایش معمولی کرده بود،آرایشی که متناسب با سنّ و سالش و همین طور متناسب با شخصیتش.
مبلی که او برای نشستن انتخاب کرده بود،یه مبل دو نفره بود،برای همین هم بهتر دیدم که کنارش بنشینم.
تازه اونوقت بود که متوجه تفاوت ظاهری مون شدم،من در برابرش مثل یک جوجه بودم.فوژان لباس سیاه رنگی پوشیده بود،هم کت و هم دامنش سیاه بود و یه بلوز سفید یقه اسکی زیر کتش پوشیده بود.برای من که زن هستم فهمیدن اینکه چرا بلوز سفید یقه اسکی پوشیده بود،مشکل نبود،من میدونستم گوشت زیر گردن آدما پس از پنجاه سالگی،شل میشه و میفته،اگه هم صورتشون چین و چروک برنداشته باشه،از غبغب شون میشه به سنّ و سالشون پی برد.
فوژان نیومده بود تا مثل یک مهمان غریبه،ساعتی پیشم بمونه و چند تا تعارف باهم رّد و بدل کنیم،بعد راهشو بکشه بره،او اومده بود تا زبان آلمانی رو یادم بده و همصحبتم بشه،به ناراحتیهای روحی من رسیدگی کنه،بهم بگه چی کار کنم،چه جوری با اون زندگی کنار بیام،زندگی با مردی که عشق یه زن دیگه دست از سرش بر نمیداشت.
فوژان برای اون که از همون اول کار،سکوت رو بشکنه،به حرف در اومد:
-دکتر برزین حق داره،زن به این خشگلیشو قائم کنه و نشون کسی نده.
تعریفی که توی حرفاش بود،یه جوری احساسم رو قلقلک داد،میخواستم بهش بگم لطف درین،یا چشماتون قشنگ میبینه،ولی فوژان چنین مهلتی را به من نداد و حرفاشو دنبال کرد:
-از برزین هم باید گله کنم،اون وظیفه داشت منو هم به عروسی ش دعوت کنه،اما این کار را نکرد.
و برای اینکه حرفش بهم بر نخوره،گفت:
-البته مردی که با زنی به قشنگی تو آشنا میشه،حق داره هوش و حواسش رو از دست بده و دوستای قدیمی رو فراموش کنه.
فوژان خیلی خوش صحبت بود،البته این امکان هم وجود داره که چون داشت همش از من تعریف میکرد .از اولین برخوردش،به نظرم یه زن جذاب و خوش کلام بیاد.داشتم خودمو آماده میکردم که یه جوری از حرف زدن کم نیارم،در مقابل تعریفاش چیزی بگم،فوژان حرفهایی زده بود که خوشم اومده بود و من هم بأستی حرفهایی میزدم که او خوشش بیاد،ولی هنوز دهان باز نکرده بودم که سلیمه اومد و برامون شربت آورد،سینی شربت را جلوی فوژان گرفت،باز پر حرفیش گٔل کرد:
-چه عجب خانم دکتر،یادی از ما کردین؟....توی این مدت که تنها و خالی بود،گاهی خیالات جورواجور وارم میداشت.
فوژان،لیوان شربت را برداشت و گفت:
-من از اول هم گفته بودم چاره ی دردت شوهر.اونم شوهری که بیل به کمرش نخورده باشه.
سلیمه هم خجل شد و هم به خنده افتاد:
-وااا....چه حرفا میزانی خانم دکتر...از مایی که دندونامون مصنوعی شده و گیسمون به سفیدی پنبه گذشته.
-هیچ هم نگذشته سلیمه...فقط کافیه یه دستی توی صورتت ببری و بری خیابان تا بفهمی چقدر خواهان داری.
و یه کمی مکث کرد و گفت:
-از حالا،قراره هفتهای سه چهار دفعه بیام توی این خونه و سری به این خانم ناز بزنم.،(و اشاره یی به من انداخت)...توی یکی از اومدنام،دوای دردت رو هم با خودم میارم.
از این حرفا ننه سلیمه،خوش خوشانش شده بود،اون یه لیوان شربت هم روی میزی که کنار مبل بود مقابلم گذشت،و خندون به آشپزخانه برگشت،از مکالمههاشون یک چیز دیگه هم دستگیرم شده بود و اون اینکه فوژان میدونست با هر کس چه جوری حرف بزنه که خودشو،توی دلش جا کنه.
چند دقیقه یی از اومدنش نگذشته بود که این احساس در من پیدا شد که با فوژان صمیمی ام.میتونم بهش اعتماد کنم و سفره ی دلم رو براش باز کنم.
میدونستم تا اومدن برزین،نزدیکهای دو ساعت مونده،و من میخواستم در همین مدت دو ساعت،حالا کمی بیشتر یا کمتر،همه ی حرفامو بزنم،درد هامو بگم،ازش چاره بخوام.از حرفای فوژان به ننه سلیمه فهمیده بودم که هفته یی چند مرتبه میاد خونه مون،اما من عجله داشتم،میخواستم توی همون یکی دو ساعت همه ی حرفامو بزنم و به نتیجه یی برسم.دکتر فوژان بی قراریمو درک کرد و به من اطمینان داد:
-حوصله کن دختر،من امروز همه ی وقتمو برای تو گذشتم،امروز با هم درباره ی زندگیت حرف میزنیم،و از جلسه ی بعد من میشم معلم سر خونه ی زبان آلمانی تو...
و لبی به لیوان شربتش زد و گفت:
-وقتی که بچه بودم،هر وقت که ازم میپرسیدن،میخوای چی کاره بشی؟میگفتم میخوام معلم بشم،ولی دکتر شدم اونم دکتر روانکاو...حالا مثل اینکه داره یکی از آرزوهای بچگیم ،واقعیت پیدا میکنه،دارم معلم هم میشم.
دیدش به زندگی خیلی مثبت بود،برای هر کارش تعبیر خوبی پیدا میکرد.
گفتم:
دیشب که برزین این برنامهها رو میچید،راستش باورم نمیشد که شما قبول کنین،ام حالا که اومدین خیلی خوشحالم،حداقلش اینه که دیگه تنها نیستم.
-حداقل رو ولن کن،از حداکثر بگو،حد اکثرش اینه که من زندگی رو به تو میشنونم اون طوری که خودم شناختم.

R A H A
08-14-2011, 01:42 AM
344تا 353


حد اکثرش اینکه میفهمی با مردی با پیچیدگیهای روحی برزین،که همه ی زندگیش شده مزه مزه کردن خاطرات،چه جوری کنار بیای،و حد اکثرش اینکه زبان آلمانی یاد میگیری،به تحصیلاتت ادامه میدی و موفق میشی.
و برای اینکه مبادا این فکر به سرم بزنه که اون به خاطر درامد این کار را قبول کرده،برام توضیح داد:
-یه دفعه فکر نکنی من بخاطر پول این کار رو قبول کردم،اگه حاضر شدم از برزین برای کارم پولی بگیرم برای اونه که خیال نکنه،حتی تو هم خیال نکنی که دارم بزرگواری میکنم.شکر خدا انقدر دارم که لنگ نمونم.
-ولی برزین به من گفته بود که در فکر هستین مطب بزنین،و تا وقتی مطب نزنین،اوقات فراغت تون زیاده.
لیوان شربت را که تا نصفه خرده بود،روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و با تکون دادن سر،حرفامو تایید کرد:
-من سال هاست که توی آلمانم.حتما از ظاهرم تشخیص دادی سنّ و سالی از من گذشته،از وقتی که آلمان اومدم،بهتره بگم سه سال بعد از آمدنم تونستم توی همین کشور،دوره ی تخصصی م را بگذرونم.
اما تا وقتی که شوهرم زنده بود،موفق نشدم جایی کار کنم.وقتی که شوهرم به رحمت خدا رفت،برای اون که هم بیشتر خدمت کنم و هم زندگیمو بهتر بچرخونم،تصمیم گرفتم مطب بزنم.مسئولان پزشکی این مملکت به من گفتن،برای اون که سالها از دنیای طب بیرون بودم،باید دو سال توی بیمارستانها کار کنم.حرفشون درست بود،اونا بعد از مدتها مطالعه به این نتیجه رسیده بودن که دو سال کار برای دکترها در بیمارستان اجباری کنن،که به عقیده ی من کار درسته....
فوژان دور حرف زدن افتاده بود و من هم سارا پا گوش بودم،اون حرفاش رو اینطوری دنبال کرد:
-این که میگن دکتر باید دردهای بیماراش رو بشناسه،به نظر من حرف ناقسیه،به عقیده ی من بیماران و دکترا باید همدیگه رو بشناسن،به خصوص وقتی که مسایل روانی و عاطفی در کار،برای همین هم دارم یک بند حرف میزنم تا اول خودمو به تو بشناسونم و بعد به مسایل تو برسیم.
حرفای فوژان مثل دکترهای دیگه نبود،دوستانه حرف میزد،شاید میخواست با حرفاش،منو آماده تر کنه تا هر درد و علتی دارم بدون رودرایسی بهش بگم،پرسیدم:
-چه لزومی داره که یه بیمار،سر از چم و خمّ زندگی دکترش در بیاره؟مگه برای آدمی مثل من،چه فرقی میکنه که دکتر روانکاوم،چه زندگی داشته؟
و برای اینکه مکالمه مون رو در این باره کوتاه کنم به حرفام اضافه کردم:
-برای من این مهمه که بفهمم دردم چیه،و چه جوری باهاش کنار بیام،دکترم چه وضع و حالی داشته و یا داره،اون قدرها برام اهمیت نداره.
-از یه جهت حرفت درسته،اگه آدم از یه عارضه ی فیزیکی درد بکشه،میتونه براش مهم نباشه که زندگی و سابقه ی دکترش چی،برای سرماخوردگی و انفلانزا و بیماریهای جسمی دیگه،اگر بیمار ندونه زندگی پزشک معالجش چطوریه،چندان مهم نیست،برای این جور بیماران فقط نسخه یی که دکترا میدن اهمیت داره.اما برزین منو نفرستاده تا زکام تو رو خوب کنم،منو فرستاده تا به بیماری عشق در این خونه،مانعی درست و حسابی بدم.
شاید ندونی دکترهای روانکاو در آلمان با کسان مختلفی سر کار دارن،عده یی از این دکترا میدونن اعتیاد چیه و معتاد رو باید چه جوری معالجه کرد.بعضیها تخصص شون،ایجاد اعتماد به نفس در ورشکسته هاس،و تخصص شون در اونه بیمارانی رو معالجه کنن که دچار اوهام هستند،خیالاتین...
بالاخره هر رونکاوی در رشته یی،مطالعه و حذاقت بیشتری داره.
سوالی که مطرح کردم،جوابی داشت که منو از این رو به اون رو کرد:
-خوب تخصص شما چیه؟به گمونم شما به روانکاوی بیمارانی میپردازین که خیالات برشون داشته؟
-نه من رونکاوی هستم که به بیماران یاد میدم چه جوری با عشق زندگی کنن،اونم بیمارانی که با مرگ فاصله یی ندارن،در یک قدمی شون مرگ ایستاده.
در اون لحظه این فکر به سرم زد:
-این برزین هم یه چیزیش میشه...من دکتری میخواستم که راهنمام باشه برای کنار اومدن با مشکل پونه،دکتری که تخصص داره با بیماران دم مرگ سر و کله بزنه و به زندگی امیدوارشون کنه،به چه کار من میاد؟...منی که در صحت و سلامتم...نکنه دارم با مرگ سه قاپ میاندازم،یا دارم یه قلّ دو قلّ بازی میکنم و خودم خبر ندارم؟
از این فکر به خنده افتادم.
فصل 35

***

یکی از خصوصیات فوژان این بود که فکر آدمو توی صورتش میخوند،درباره ی من هم از این خصوصیاتش استفاده کرد،بدون اینکه چیزی بگم،بدون اینکه فکرمو براش رو کنم،درصدد بر اومد که منو از اشتباه دربیاره و برام توضیح داد:
-هر کس دیگه یی هم جای تو بود،این فکر اشتباه رو درباره ی من و انتخاب برزین میکرد،اما به تو اطمینان میدم که برزین بهترین انتخابش این بود که یا منو پیشت بیاره یا کسی که در رشته ی مطالعاتی من تجربه داره.
و به خندیدم اشاره کرد:
-ببین شهلا وقتی صحبت از مرگ میاد،جوونا به خنده میفتن،چون خیال میکنن،طبیعتاً خیلی فرصت دارن تا سینه ی قبرستون بخوابن،در حالی که مرگ پیر و جوون نمیشناسه،همانطور که زندگی یه طرف آدم ایستاده،مرگ هم طرف دیگه ی آدم ایستاده،یعنی فاصله ی زندگی و مرگ رو خدا تعیین میکنه،اگه این فاصله رو آدم عاشقونه طی کنه،به خوشبختی میرسه و اگه نتونه این کار رو بکنه،یعنی عاشق زندگی کنه و با عشق بمیره،نهایت بدبختی شه،برزین

منو آورده پیشت تا هم عشق رو برات معنا کنم...هم زبان آلمانی یادت بدم.....اون از من خواسته عشق رو برات جوری معنا کنم که بهش ایمان پیدا کنی.
حرفای فوژان قشنگ بود،آدم خوشش میاومد کنارش بشینه و به حرفاش گوش بده،ولی هنوز هم حرفاش کاملا برام روشن نبود،گفتم:
-خانم دکتر،چطوری میشه که آدم از ته دل به مردی عشق داشته باشه،که اون عاشق یه زن دیگه س؟....من ناچارم برای اونکه محبت برزین رو بخرم بشم مثل پونه.
اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:
-اشتباهت در همینه.وظیفه یی که داری اول پونه شدنه و در عین حال بالاتر از پونه شدن....تو اگه بخوای فقط پونه بشی توی این زندگی زمین میخوری.
این قسمت حرفاش برام جالب بود،فوژان برام توضیح داد:
-بذار یه مثل برات بیارم،یه آهنگ و ترانه یی گٔل میکنه،خواننده ی اولش اسمی در میکنه،مشهور میشه،بعد دهها نفر میان همون انگ رو اجرا میکنن،ولی با همه ی هنر و قدرت صداشون،به پای خواننده ی اصلی و اولی نمیرسن.این حرفش نیازی به توضیح بیشتری نداشت.
در اون سالها بارها با چنین واقعه یی روبرو شده بودم،دیده بودم که خواننده یی یخش حسابی گرفته و بعدش هر کی اومده اون ترانه رو بخونه،به پاش نرسیده.نمونه ش آهنگ مرا ببوس گلنراقی،که در همون سالها خوانندههای زیادی خوندن ولی گلنراقی نشدن،در حالی که گلنراقی اصلا حرفه ی اصلیش خوانندگی نبود.
فوژان دنباله ی حرفش رو گرفت و گفت:
-تو اگه بخوای پونه بشی،زمین میخوری،خیلی که موفق بشی، میشی بدل پونه و بدل هیچ وقت به اصل نمیرسه،همانطور که گفتم تو باید بزرگ تر از پونه بشی،ازش جلو بزنی.
-مگه میشه چنین کاری رو کرد؟...پونه همه ی فکر و ذکر برزین،چطوری بگم حتی روح برزین رو مال خودش کرده.
با اون که دلم میخواست حرفای فوژان را باور کنم،فکر میکردم که برام مشکله که توی زندگی برزین،قد و قواره پونه رو پیدا کنم،همون شخصیتی رو به دست بیارم که پونه توی اون خونه و زندگی داشت.شب پیش،برای مدتی کوتاه،برزین از دنیای خیالش به در عمده بود،منِ واقعی رو شناخته بود،قبل از اینکه فوژان جواب سوالم رو بده،دو مرتبه به حرف در اومدم و براش تعریف کردم:
-دیشب،برای چند لحظه دکتر برزین متوجه شد که من شهلام نه پونه....واسه همینه که از شما دعوت کرده که بیاین و جایگاه روحیه منو توی زندگیش پیدا کنین.
باز اخماش توی هم رفت:
-این خیلی خطر ناکه...این احساس دوگانگی.یعنی یه زمون فکر کنه که پونه ی اصلی پیششه و یه وقت هم بفهمه اونی که باهاش زندگی میکنه پونه ی بدلیه..اگه درست عمل نکنی،این زندگی برات جهنم میشه،دچار سرگشتگی و بلاتکلیفی میشی،چون مجبوری با دو حس کاملا متفاوت متضادِ همسرت کنار بیای.
-منظورتون برام روشن نیست.
-خیلی طبیعی یه که برزین عشقش به پونه اصلی رو حفظ کنه و تا وقتی که تو براش پونه یی دوستت داشته باشه،ولی وقتی حس کنه که تو یه زن بدلی هستی،به نفرت دچار بشه،احساس عشق و نفرت رو در یه زمان داشتن زنگ خطریه برای زندگیت.
مسلمه هر انسانی از اینکه دوستش بدارن،لذت میبره،و از اینکه مورد تنفر واقع بشه رنج میبره.من تا اون وقت هر چی از برزین دیده بودم عشق بود،حتی تصور اینکه مورد نفرتش قرار بگیرم،و تصور اینکه حس کنه خود خواسته گول خورده و ازم بیزار بشه،منو تکون میداد،برام قبل پیش بینی بود که زندگی کردن با یه مرد دمدمی مزاج مشکل تر از اونی که بشه فکرش رو کرد.
مسائلی که منو به تعجب انداخته بود این بود که برزین دکتر بود و با این وجود از واقعیت فرار میکرد،در حالی که تا اون وقت من فکر میکردم دکترا واقع بینترین آدمها هستن،باور اینکه یه پزشک خیالاتی یا بهتر بگم رویایی بشه توی مغزم نمیگنجید،به فوژان گفتم:
-آخه مگه ممکنه یه دکتر تا این اندازه رویایی باشه؟تا این حد احساساتی باشه؟
تبسمی روی لباش جا خوش کرد:
-دکترها هم انسانن...عاطفه و احساس دارن،میخوای چند تا دکتر نشونت بدم که شاعرن؟میخوای چند تا دکتر نشونت بدم که معتادان؟من از ادبیات فارسی چیز زیادی نمیدونم،اما شنیدم بهترین نمایشنامه نویسای ایران الکلیه.هم دکتره و هم الکلی.تازه دو تا هم مطب در،یکی پائین شهر تهرون برای بی بظاعتا،و یکی هم بالای تهران برای مردم پولدار،چند تا دکتر نشونت بدم که با موسیقی اشنان و گاهی آهنگهایی میسازن که آهنگ سازهای حرفی هم نمیتونن بسازن.
این حرفها رو فوژان،یه نفس گفته بود،برای همین هم نفسی چاق کرد و دنباله ی حرفاشو گرفت:
- مطمئن نیستم انجمن اِ اِ به ایران آمده باشه،این گروه در همه شهرهای اروپا و آمریکا فعالیت دارن تا الکلیها رو نجات بدن،هیچ میدونی موسسین این انجمن کیها بودن؟
و خودش به این سوالش جواب داد:
-دو دکتر الکلی به اسمهای بیل و باب....دکترهایی که وقتی پول نداشتن برای خودشون الکل بخرن،واکس مایع میخوردن.به خیال اینکه شاید قدری الکل داشته باشه.اما همونا تونستم هم خودشونو نجات بدن و هم انجمنی به وجود بیارن که شاید تا حالا میلیونها نفر رو از دام اعتیاد نجات دادن.
فوژان مطالبی عنوان کرد که برام جالب بود و تازگی داشت،ولی دوای دردم چنین حرفایی نبود،رودروایسی رو کنار گذشتم و پرسیدم:
-همه ی فرمایشاتون متینه،اما من هنوز نفهمیدم که باید چی کار کنم.
-کاری که من بهت توصیه میکنم،اگر انجام بدی شخصیت واقعی خودت رو پیدا میکنی.
-آخه چه جوری؟
همون طور که من صراحت به خرج داده بودم،فوژان هم ملاحظه کاری را کنار گذاشته:
-توی این زندگی فقط میتونی با عاشق پونه شدن،موفق بشی.
از جوابش سرم صوت کشید،صداش توی گوشم زنگ زد،اما فقط یه زنگ نبود که توی گوشم صدا میکرد،صدای دو زنگ بود،یکی زنگ صدای فوژان،و دیگه صدای زنگ در ساختمان.بی اختیار نگاهم رفت به طرف ساعت عتیقهای که روی دیوار سالن بود.
ساعت یک و بیست دقیقه را نشان میداد،یعنی بیشتر از یک ساعت از ظهر گذشته بود،وقت اومدن برزین بود.
یه باره به یاد کتابخونه افتادم و یه عالمه عکسی که روی میزش پخش و پلا بود.سلیمه با شنیدن صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد و در حالی که به طرف در میرفت،گفت:
-حتما آقا اومده.
حسابی حول برام داشته بود،دلم شور میزد،پیش خودم فکر کردم:
-اگه برزین سری به کتابخانه بزنه چی؟چه فکری درباره ی من میکنه ؟
اگه از من بپرسه که چرا عکسها رو روی میز ولو کردم بهش چه جوابی بدم؟بازم فوژان متوجه تغییر حالم شد،انقدر هل کرده بودم که اگر فوژان دکتر هم نبود،روانکاو هم نبود متوجه میشد.حال خودمو نمیفهمیدم که صدای فوژان منو به خود آورد:
-چه خبرته شهلا؟.....چرا دست و پاتو گم کردی؟
تقریبا با التماس ازش خواستم:
-دستم به دامنت خانم دکتر،یه نوع فوضولی یا کنجکاوی منو واداشته بود که عکسهای زندگی قبلی برزین رو توی کتابخانه پیدا کنم و به گذشته هاش سرک بکشم.
-نترس...آروم باش و....
فوژان،فرصت این که حرفشو کامل کنه پیدا نکرد،چون که اول برزین اومد توی ساختمان و پشت سرش سلیمه.

******

برخورد برزین و فوژان،مثل برخورد یه خواهر و برادر صمیمی بود،توی غربت،احساس مهاجرین نسبت به هم خیلی لطیف میشه.غربت ایرانی هارو به هم مهربون تر میکنه،چی دارم میگم؟ایرانیها اصلان مهربون و غربت این مهربونی رو چندین برابر میکنه.
من خیلی واضح میدیدم همین که نگاه شوهرم و فوژان به یک دیگه افتاد،خوشحالی توی چشماشون برق زد،انگار که عزیزترین کساشون رو دیده بودن.سلام و احوال پرسی شون،خیلی صمیمانه بود،و از اون صمیمانه تر گله هاشون.
برزین با لحن ملایم و مهربونش گفت:
-چه عجب فوژان،چشممون به جمالت روشن شد،حتما باید کارت دعوت برات بفرستن تا بیای.
-از این حرفا نزن برزین،اونوقت که باید کارت دعوت میفرستادی منو از قلم انداختی،گذشته از این ها،همین خونه ت هم درست شده بود اینهو مغازههای تعطیل،همیشه ی خدا چراغش خاموش بود.
برزین،حق رو به فوژان داد:
-در مورد عروسی حق با توی،اصلا حال و روزم رو نمیفهمیدم،انقدر سرم شلوغ بود که خیلی از عزیزانم از قلم افتادن.
توی دستای برزین یه پاکت بود و چند تا آلبوم،رفتم به پیشوازش،هم برای اون که روزبخیری بگم و هم برای اونکه کمکش کنم و آلبومها را از دستش بگیرم،برزین ضمن جواب دادن به من،پیشونیم رو بوسید و باز با فوژان مشغول حرف زدن شد:
-تازه تو که غریبه نبودی،برام مثل یه خواهر بزرگتر میمونی.خودت باید میومدی،فرستادن کارت برای خواهر داماد که معنا نداره.
آلبوم و پاکت عکسها را از دست برزین گرفتم و اومدم کنار فوژان نشستم.
فوژان به برزین گفت:
-در هر صورت این دلخوری رو باید از دلم در بیاری....آخه ناا سلامتی به قول تو،من خواهر بزرگ دامادم،باید قبل از عروس،ازم

R A H A
08-14-2011, 01:44 AM
از ص 354 تا 362



نظر می خواسی ،راهنمایی می خواسی،شاید می تونستم یه زن بهتر و قشنگ تر برات پیدا کنم!


"آخر حرفای فوژان،یه شوخی بود ،برزین در حالی که به طرفمون می اومد ،به مهمونمون گفت :"


-برای من ،بهترین و قشنگ ترین زن ،همین پونه س.


"لبخندی روی لبای فوژان اومد:"


-بر منکرش لعنت !..اینو برای شوخی گفتم در هر صورت بیا پیشمون تا با هم عکسا رو نیگاه کنم و بعدش برم پی کار و زندگیم.


"تقریبا من و برین با هم گفتیم : کجا؟ و شوهرم دنباله حرفا رو گرفت:"


-بعد عمری پیدات شده و ناهار نخورده می خوای بری...نه فوژان !اومدنت با خودته و رفتنت با ما .


"فوژان اهل تعارف نبود ،از اولش هم منتظر همین بفرما زدن بود،قبول کرد که اون روزشو به ما اختصاص بده:"


-باشه ،تا شب می مونم ،بعدش با هم قرار می زاریم که چه روزایی از هفته بیام و به این خانم گل ،درس زبون المانی بدم،مطمئنم که خیلی زود ،یاد می گیره ...وقتی که راه افتاد باید بفرستیش یکی از این آموزشگاه،تا مدرکی بگیره برای رفتن به دانشگاه.


"اون وقتی که فوژان ،این حرفا رو می زد ،من عکسای عروسیمون رو از توی پاکت درآورده بودم،چه عکسایی شده بودن؛این یکی از اون یکی قشنگ تره،هر عکسی که نگاه میکردم ،چن دقیقه یی وقتمو می گرفت ،دکتر فوژان هم گاه گاهی سرک می کشید ،سرشو اورد جلو تا عکسا رو ببینه ،ین سرک کشیدنا ،خشته اش کرد و بالاخره اونو به اعتراض وادار کرد :"


-چه خبرته دختر؟!...همه عکشا رو قبضه کردی،حداقل اونا رو نصف کن ، چند تایی به من بده تا تماشاشون کنم و بعد عکسا رو با هم عوض میکنیم تا هر دوتامون بتونیم همه عکس ها رو ببینیم ،بدون اون که زیاد معطل بشیم.


"یه نوع خست به جونم افتاده بود !می خواسم اول خودم عکسا رو با دل سیر نگاه کنم و بعدش بدم بقیه ،اما با فوژان ،رو در واسی داشتم برای همین ،چند تا از عکسا رو دادم بهش.


عکسا توی دستامون دور می گشت ،یعنی من عکسی رو که دیده بودم می دادم به فوژان ،فوژان هم پس از تماشای اونا ،ردشون می کرد به برین ،و اخر سر هم ،همه عکسا بر میگشت پیش خودم ،،فوژان توی عکسا ، وقتی که قیافه آشنایی رو می دید . از برزین سوال می کرد :"


-این کیه ؟..انگار که من قبلا هم دیدمش.


و برزین،صاحب عکس رو به فوژان معرفی می کرد، فوژان این هوش رو داشت که از این سوالا از من نکنه ،چون می دونس من تازه اومده بودم آلمان و طبیعی بود اگه خیلی مهمونا رو نمی شناختم .


با توضیحاتی که برین می داد ،بعضی از مهمونا رو فوژان شناخت ،با توضیحاتی که بزین می داد ،بعضی از مهمونا رو فوژان شناخت و بعضی هم چندان آشنا نبودن ،تا این که انگشتش رو گذاشت روی عکسی و گفت:"


-برزین این مرد رو بفهمی نفهمی می شناسم.


-این آرتوشه.


"احتیاجی به این نبود که برزین توضیح ببیشتری بده ؛اون روزا ، تقریبا همه ایرونیایی که موسیقی جاز رو دوست داشتن آرتوش رو می شناختن .


اخمای فوژان تو هم رفت:"


-این دیگه غیر قابل گذشته!جشن عروسی بگیری،آرتوش هم توی عروسیت آواز بخونه و بعدش منو دعوت نکنی ...خب ؛گیریم که بی خیالیت رو ،با مهمونی دادن تا اندازه یی جبران کنی ،این یکی رو چه طوری جبران می کنی؟هیچ به خودت نگفتی توی مونیخ یه زن ایرونی هس که از شنیدن آهنگ نفرین بر سفر آرتوش به آرامش می رسه؟


"به نظر می اومد که برین از غفلتش خجالت زده شده ،با اون دوستی و صمیمیتی که بین شون بود ،درس نبود که شوهرم فوژان رو از قلم بیندازه و به عروسیمون دعوتش نکنه.


چن لحظه یی طول کشید تا برزین جواب گله های فوژان رو بده:"


-اگه شانست بزنه و آرتوش هنوز مونیخ باشه ،همین امشب دعوتش می کنم خونمون ...اما بذار قبل از تلفن زدن به آرتوش ، این عکسا و آلبوما رو برم بذارم کتابخونه.


"دستش رو برد طرف آلبوما ،که فوژان صداشو بلند کرد :"


-نه برزین...تا وقتی که بهت اجازه ندادیم حق نداری بری کتابخونه...آخه من و زنت داریم یه کارایی توی اون جا می کنیم که دلمون نمیخواد تا تمومشون نکردیم ،بری و ببینی.


"نفسی راحت کشیدم و رفتم آشپزخانه کمک ننه سلیمه تا هر چه زودتر بساط ناها رو ،روبه راه کنیم ،برزین هم رفت به طرف تلفن."


36




"چیدن میز نهار اونقدرا طول نکشید،من و سلیمه دس به دس هم دادیم و پنج دقیقه ای غذا ها ذو روی میز چیدیم من به فوژان بفرما زدم:"


-بفرمایین خانم دکتر...غذاها تا وقتی گرمن به دهن مزه می دن.


"فوژان معطل نکرد،فورا از جاش بلند شد و اومد پشت میز غذاخوری،روی صندلی نشست و یه ملاقه سوپ توی کاسه اش کشید،ولی من منتظر موندم تا برزین بیاد و چون اونو همچنان سرگرم صحبت با تلفن دیدم بعد از یکی دو دقیقه صداش کردم :"


-برزین ،غذا داره سرد میشه...


"برزین دستش رو ،روی دهنه گوشی گذاشت تا صداش به اون ور خط نره:"


-ما مشغول خوردن باشین...من تا چند دقیقه دیگه می آم.


"برای آنکه فوژان بتونه راحت رت سوپش رو بخوره یه ملاقه سوپ برای خودم توی کاسه ریختم و گفتم :"


-وقتی برزین ویر تلفن زدنش می گی ره به این زودیا حرفاش تموم بشو نیس.


"و صدامو پایین اوردم و آهسته از فوژان تشکر کردم:"


-از شما خیلی ممنونم که منو از گرفتاری نجات دادین ،اگه برزین می رفت کتابخونه س و یه عالمه عکس رو می دید که رو هم تلنبار شدن،نمی دونم چه فکری پیش خودش میکرد ،یا چه عکس العملی نشون می داد.


"فوژان یکی از دستاشو روی دستم گذاشت و به آرامی انگشتامو فشار داد:"


-فعلا حرفی نزن ،برزین تا یکی دو دقیقه دیگه می آد،مسلم بدون همه کارا رو به راه می شه.


"منم سکوت کردم و نگام روبه برزین دوختم که داشت گوشی رو ،روی تلفن می ذتشت،شوهرم خندون به طرف ما اومد و به فوژان مژده داد:"


-آرتوش گویا موندنش رو در مونیخ تمدید کرده،تا فردا بعد از ظهر اینجاش...وقتی ازش واستم امشبو مهمون ما باشه ،بی هیچ ادا و طاقچه بالا گذاشتن قبول کرد.


-من از هنرمندایی که تکبر ندارن ،با همه صمیمی ان خیلی خوشم می آد.


"برزین کاسه سوپ خوری رو کناری گذاشت و از همون لحظه اول شروع به خوردن کرد و رفت سراغ غذاهای اصلی ،کفگیری برنج توی بشقابش ریخت و چند قاشق خورش قیمه بادمجون .


و حرف فوژان رو تایید کرد :"


-هنرمندایی که با مردم ان ،محبوب ترن ..این آرتوش هم یکی از خوبی هاش همینه...یه آدم بی ادعا ،حتی دو سه تا از آهنگ های مشهورشو دیگه خواننده ها خوندن و او هیچ اعتراضی نکرده،اهل مصاحبه و جنجال و از این چیزا نیس.


"و روشو کرد طرف من و گفت:"


-اومدن آرتوش رو بهونه کردم و از پدر مادر خودم ،ماری و استیو و همچنین از آقای فکری و خانمش هم خواستم که شبشونو با من بگذرونن...با این تفاصیل فوژان امشبو باید مهمون ما باشه.


-راستش لازم بود دیروز این کارو می کردیم ،اما هم خانواده تو و هم خانواده من ،اون قدرا روشنن که بدونن تازه عروس و دوماد ،درچنین شرایطی خیلی از تشریفات رو فراموش می کنن.


"و یهو این فکر به سرم زد :"


-با این وقت کم و این همه مهمون ،چه جوری از پس کارام برآم.


"فکرمو به زمبون اوردم :"


-بی برنامه این همه مهمون دعوت کردن ،دردسرش کم نیس،اخه چه جوری براشون شام تهیه کنیم.


"برزین خندید و بهم قوت قلب داد:"


-اصلا لازم نیس دس به سیاه و سفید بزنی ،همین نزدیکی ها ،یه رستوران هس و یه مرد آشپز داره که غذاهاش محشره.


"این حرف برزین به گوش ننه سلیمه که توی آشپزخانه بود رسید و حسابی به رگ غیرتش برخورد .دوان از اشپزخانه اومد بیرون و به شوهرم اعتراض کرد :"


-هیچ از شما انتظار نداشتم که چنین حرفی بزنین،درسته که سن و سالی ازم گذشته ،ولی هنوزم صد تا از اون مرد اشپزو که می گین حریفم!


"فوژان به شوخی رو قاطی حرفاش کرد :"


-سلیمه راس می گه ،اونایی که غذا از رستوران می آرن،معمولا آدمی مثل سلیمه توی خونه ندارن ،حالا که صد تا مرد رو حریفه ،ببین جوونی هاش چی بوده!


"من و برزین دوزاریمون افتاد که فوژان داره بد ذاتی می کنه ،اما جلوی خندمون رو گرفتیم ،برخلاف ما سلیمه از روی سادگیش ،حرف فوژان رو یه جور تعریف فرض کرد ،با خوشحالی خندید :"


-بعد از عمری ،دوتا و نصفی مهمون می خوان بیان تو این خونه ،اگه بفهمن که ما اشم رو از بیرون ا وردیم شاید پیش خودشون فکر کنن من دس و پا چلفتیم.


"بی نعطلی فوژان حق رو به اون داد:"


-خب راس می گه ...من بیشتر رستورانای مونیخ رو رفتم ،ولی باور کنید تا حالا دسپختی به خوبی دستپخت سلیمه نخوردم.


"با این تعریف ،ننه سلیمه بال در اورد و به برزین پشنهاد کرد :"


-همین که غذاتونوخوردین ،منو ببرین سوپزمارکت .


"برزین پیشنهاد رو قبول کرد:"


-من که مدتیه رانندگی نمی کنم .از یه آژانش برای سلیمه تاکسی می گیریم تا بهر و هر چی کم و کسری داریم بخره و بیاره.


"باز فوژان مزه ریخت:"


-دختر مردمو می خواین بدین دست راننده غریبه آژانش ها ؟!...نه برزین،تو هم باهاش برو تا نگرانی پیدا نکنیم و فکرمون هزار راه نره !


"دیگه نه من و نه برزین،نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم ،شوهرم با خنده به فوژان گفت:"


-چتی تو کلتونه کهمیخوایین منو سلیمه رو از خونه بیرون کنین؟


"و روش رو به طرف سلیمه گردوند :"


-باشه ،امروز از استراحت بعد از ظهرم صرف نظر می کنم ،با هم می ریم خرید ،بعد من تو رو می رسونم خونه و با همون تاکسی می رم مطب.


-به این می گن پسر خوب و حرف شنو!"فوژان بعد از این حرفش ،تا وقتی که پشت میز غذاخوری بودیم ،شوخی و جدی رو مثل شیر و شکر با هم مخلوط می کرد به طوری که ما نمی دونستیم کدوم حرفش جدیه و کدومش شوخیه.


مزه پرونیهای فوژان تا موقعی ادامه داشت که تاکسی اومد و برزین و ننه سلیمه با هم راه افتادن که برن خرید .آخرین شوخی فوژان اون وقت بر زبونش اومد:"


0بهتون خوش بگذره!


"چن دقیقه یی سکوت کردیم ،وقتی که صدای روشن شدن و راه افتادن تاکسی رو شنیدیم فوژان بهم گفت:"


-حالا توی این خونه هیچ کس نیس،تو می تونی تا دردا و ناراحتی هات رو بگی ،حتی داد بزنی و مطمئن باش که غیر از منو تو و خدا هیشکی حرفاتو نمی شنفه.



*****



" همین که من و فوژان تنها شدیم ،ترتیب دو فنجون قهوه فوری رو دادم و با خودم اوردم سالن ،سینی رو مقابل فوژان گرفتم تا یکی از فنجونا رو ورداره ،بعد خودم روی نزدیک ترین مبل راحتی به مبل او نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز عسلی و به فنجونم لب زدم به قدر چند قطره قهوه با لبام اشنا شد،نمی دونستم دردمو چه جوری بگم،اونم به زنی که دکتر بود و سر و کارش با افرادی که با مرگ فاصله زیادی نداشتن ،با مرگ دس و پنجه نرم میکردن ؛ولی خود فوژان می دونس که چیکار کنه ،اون برای به حرف دراوردنم ،ازم پرسید:"


-شنیدم میخوای پزشک بشی ...در چه رشته ای؟


"یه لب دیگه به قهوه زدم تا بازم مزه تلخش رو لبام بشینه و جواب دادم:"


-رشته ژریاتریک ،یا طب سالمندی.


"حرفی که فوژان زد یه عالمه تعریف توش بود:"


"چه رشته خوبی رو انتخاب کردی سر و کارت با بیمارایی می شه که دل از زندگی بریدن ،افسرده ان...تو با انتخاب چنین رشته تحصیلی کارمو اسون تر کردی اگر قبلا در موفق شدن در هر کاری که قبول کرده بودم کمی شک داشتم ،حالا کاملا یقین دارم که نجات تو از مخمصه یی که توی اونی فقط از من برمی آد.


"به یاد رشته کاریش افتادم اون قبلا بهم گفته بود که با بیمارایی سر و کار داره که مهلت زندگیشون کمه ،او و همکارانش سعی میکنن به چنین بیمارایی راهی نشون بدن که باقی مونده عمرشون لذت ببرن .


از این که روانکاوی متخصص در این جور رشته پزشکی اومده بود منو نجات بده بهم بگه که چه جوری زندگی کنم باز متعجب شدم و گفتم:"


-برام عجیبه که می گین کارت اسون تر شده ...توی زندگی من و برزین هیچ کدوممون رو به قبله نیستیم.


"خنده بلندی کرد و منو از اشتباه در اورد:"


-توی این خونه ، توی این زندگی ،عشق رو به قبله شده !عشق داره با مرگ دس و پنجه نرم میکنه ،من میخوام به عشق راه نشون بدم که چه جوری از زنده بودنش لذت ببره ...و این کارو می تونم انجام بدم در طرز معالجه من ،تو و برزین ، در درجه دوم اهمیت قرار دارین .من می خوام ،توی زندگیتون ،عشق نمیره . بهتر بگم میخوام کاری کنم که هیچ کدومتون دس به جنایت نزنین ،جنایتی به بزرگی و وحشتناکی کشتن عشق!


"حرفاش برام هم جالب بود و هم تازگی داشت دلم میخواس بازم با من حرف بزنه از عشق بگه از این حدیثی حرف بزنه که به قول شاعر ،هیچ وقت تکراری نمی شه ،همیشه و از هر زبونی نا مکرر ادا می شه .


فوژان برای اون که صمیمیتی میون خودش و من ایجاد کنه ازمخواس که اونو به اسم صدا کنم بزرگی و کوچیکی رو نادیده بگیرم و در ضمن از من وسال کرد:"


-در مورد ژریاتریک چی می دونی؟


"چیز زیادی در این باره نمی دونستم ، میخواستم برای تحصیل رشته تازه یی انتخا ب کنم ،یا روراست بگم می خواستم کاری در اینده داشته باشم که دس توش کم باشه و تا بیاد دس زیساد بشه و طب سالمندی حسابی جاشو میون مردم وا کنه ،من بارمو بسته باشم یعنی از نظر اقتصادی به موفقیت هایی رسیده باشم .اما نمی خواستم بگم برای پول پیدا کردن این رشته رو برای تحصیل اتخا کردم .


بالاخره باید یه جوابی به فوژان می دادم ،گفتم:


-راستش چیز زیادی در این باره نمی دونم فوژان.


-چس چرا انتخابش کردی؟


"به تته پته افتادم :"


-خب!...معلومه!...برای خدمت!


"فوژان لبخند معناداری زد و گفت:"


0بذار من تا اندازه ای که می دونم بهت بگم که با چه بیمارایی سرز و کار پیدا میکنی دکترایی که در این رشته فعالیت میکنن بیماراشونو به سه دسته تقسیم می کنن ،یکی سالمندان توانمند با سالمندان بدون وابستگی ،دوم سالمندای اسیب پذیر و سوم

R A H A
08-14-2011, 01:44 AM
364-372
به دیگران.
«وچن لحظه یی به زبونش استراحت داد و بعد نتیجه گرفت:»
-توی بیماران عشق هم این سه مرحله هس برای همین گفتم که کار درمون تو برام اسون شده.چون که بعضی از عاشقا وابسته نیستن خودشون با عشق شون کنار می ان عده یی در عشق اسیب پذیرن تکلیف خودشون رو با عشق نمی تونن روشن کنن دسته سوم عاشقای وابسته ان.عاشقای بیمار و ناچار به گرفتن کمک از دیگران.
«لبخندی زدم و گفتم:»
-فوژان اگه این طوره که می گی تو باید برزین رو معالجه کنی نه منو؟
«خندید و با جوابش منو لرزوند:»
-هر دوتون احتیاج به معالجه دارین برزین جزو عاشقای اسیب پذیره و تو توی مرحله سومی یعنی جزو عاشقای بیمار و ناچار به کمک گرفتن از دیگران یعنی در رده پلی پاتولوژی قرار داری یعنی پلی پاتولوژی عشقی...هر چن این اصطلاح غلطه ولی فکر می کنم می تونه وخامت وضعتو بهت بفهمونه.
فصل 37
«حرفای فوژان از همون اولش برام جالب بود با جوابی که به سوالم داد جالبتر شد هیچ فکر نمی کردم اون چنین برداشتی از من داشته باشه اگه می گفت توی این میونه برزین بیمار عشقه راحت تر می تونستم قبولش کنم چون که برزین توی گذشته زندگی می کرد به پونه یی عشق داشت که مرده بود وصله این جور بیماریا به اون می چسبید نه به من.
نه به منی که قبل از اومدن به المان اصلا توی عوالم عشق و عاشقی نبودم حرفاشو به مسخره گرفتم و سوال کردم:»
-پس توی این خونه دو تا بیمار عشق داشتیم و نمی دونستم!...خب فوژان بگو کدوم یکی مونو می خوای اول معالجه کنی منو یا برزینو؟
«خیلی جدی جواب داد:»
-معمولا دکترا میون بیماراشون اول کسی رو انتخاب می کنن که وضعش وخیم تره بعد میرن سراغ مریضایی که وضعشون به اون بدی نیس.با تقسیم بندی بیمارایی که من کردم مسلما درمان رو از تو باید شروع کنم تا بتونم به نتیجه برسم و بعد به بقیه کارا.
«فوژان از همون اولش به من فهمونده بود که اهل محافظه کاری نیس از اون دکتراییه که هیچ چیزرو از بیمار پنهون نمی کنه برخلاف بیشتر دکترا که به بیماراشون امید واهی می دن با صراحت نظرشو می گه مرض ادم بیمار رو می گه و بعدش معالجه اش رو شروع می کنه اونم با کمک همون بیمار.
حالا خیلی صریح به من گفته بود که منو مریض اصلی تشخیص داده و می خواد به خودم کمک کنم که هرچه زودتر معالجه بشم.فوژان بهم دلداری نداده بود منتی هم سرم نذاشته بود بهم گفته بود اومده تا عشق رو از مردن نجات بده عشقی که به خطر افتاده بود.
اون فنجون قهوه اش رو زودتر از من تموم کرده بود برای همین هم فنجونش رو روی میز عسلی گذاشت و به من گفت:»
-بهم اطمینان کن شهلا هرچی توی دلت داری بریز بیرون هیچ احساسی رو از من مخفی نکن تو حالت بچه یی رو داری که تازه ابله مرغون گرفته و اگه به دادش نرسن جوش ها و دونه های ابله مرغون خیلی زود بیرون می ریزن و جاهاشون هم می مونه اما اگه به موقع به دادش برسن جوشا بیرون می ریزن اما بر اثر مداوا خوب میشن به طوری که بعد ازمدتی بیمار از هر نظر به دوره سلامت کاملش می رسه.
«اسمم رو که از دهنش شنیدم احساس خوشی بهم دس داد به خودم گفتم:
-پس شهلا موجودیت داره شمیلا و این حرفا کشکه...فوژان که توی اون چن ساعت چند دفعه هم منو به اسم خطاب کرده یه چیزایی رو درباره ام می دونه تحقیقاتی درباره ام کرده...من که بالاخره باید جایی حرفامو بزنم به کسی باید بگم که چه مرگمه چرا همین زن رو برای گفتن دردام انتخاب نکنم؟زنی که هم تجربه داره و هم برای مدتی نامعلوم باید هفته ای سه چار روز دمخورش بشم و ازش المانی یاد بگیرم.
«خودمو جمع و جور کردم بدون اون که به خیال خودم خطایی کرده باشم حالت مجرمی رو پیدا کرده بودم که مقابل قاضی ایستاده و مجبوره به جرمش اقرار کنه.راسی جرم من چیه؟به این سوالم جواب دادم:
-درد من معلومه دردم با عشق سر و کار داره با عشق برزین به پونه توی این وسط من فقط یه بازیچه ام ازم می خوان نقشی رو اجرا کنم که نه از عهده اش بر می ام و نه توی حال و هواش هستم اما جرمم چیه؟...اگر هم عاشق برزین شده بودم باز هم جرم نبود هیچ عقل سالمی عشق رو نمی تونه جرم بدونه
«احساسمو از فوژان قایم نکردم:»
-در این میونه اون که هیچ کاره س اون که بازیچه س منم.تازه اگه هم توی قلبم عشق پیدا شده باشه جرم نیست یه عشق هیچ وقت نمی تونه جرم باشه.
«فوژان خیلی خونسرد بهم گفت:»
-باور من هم همینه عشق به هیچ وجه جرم نیس ولی تو برخلاف اونی که میگی فکر میکنی غشق رو یه جرم می دونی دلیل می خوای؟جوابش خیلی روشنه تو به عشق برزین به پونه به عنوان یه جرم نگاه می کنی علاقه ش رو وفاداریشو به پونه محکوم می دونی من اومدم این جا تا از اشتباه درت بیارم!..برای جر و بحث وقت زیادی داریم فعلا همه احساساتت رو به من بگو از دردات حرف بزن همون طور که گفتم بهم اطمینان کن هیچ چیز به اندازه اعتماد به پزشک در درمون بیمارا موثر نیس.
«در مقابل فوژان خلع صلاح شده بودم دیدم منطقم به منطقش نمی رسه باید اول زندگیمو براش شرح بدم اونو متوجه احساساتی بکنم که توی چن وقت هی به دلم می اومدن رنگ عوض می کردن تغییر قیافه می دادن اشوب می کردن چه جوری براتون بگم نمی ذاشتن که عقل درس کار کنه.درس تصمیم بگیرم نوعی دلشوره و دلهره پشت سر هم می اومدن سراغم بین باید و نباید گیر افتاده بودم عجولانه دس به هر کاری می زدم و ...
فوژان خیلی خوب بلد بود از ادم حرف بکشه پیشنهادشو قبول کردم و گفتم:»
-باشه از سیر تا پیاز زندگیمو برات می گم فوژان...اون وقت حتما قضاوتت درباره من عوض می شه می فهمی منو توی جایی قرار دادن که جایگاه اصلی من نیس ولی اگه متوجه شدی که درباره من برداشتت غلط بوده همون طور که قاطعانه محکومم می کنی بهم بگی که اشتباه کردی و حق با من بوده.
-البته حق همیشه با عشقای عاقلونه س...اما اگه اشتباه کرده باشم مسلم بدون می گم.اعتراف به اشتباه یه فضیلته تو هم اگه اشتباه کرده باشی و قبول کنی اشتباه کردی کوچیک نمی شی...من امروزمو دربست برای تو گذاشتم کسی چه می دونه شاید همین امروز هم هردمون به نتیجه یی که می خوایم برسیم...اگه این جور بشه از جلسه بعد ما می تونیم بیشتر به درس زبان المانی بپردازیم و فقط گاهی با هم درباره مسایل خانوادگی صحبت کنیم.
«و سراپا گوش شد با حوصله به حرفام گوش می داد و من که یه شنونده برای حرفام پیدا کرده بودم به حرف دراومدم از گوشه و کنار حافظه ام از هر زاویه قلبم حرفی احساسی بیرون می کشیدم و می گفتم فقط یه بار حرفام قطع شد اونم وقتی بود که ننه سلیمه برگشت با دستای پر پاکت انگار بازار رو بار کرده بود و اورده بود.دو سه دفعه مجبور شد بره حیاط و از صندوق پشتی تاکسی پاکت های خوردنیارو با خودش بیاره اشپزخونه.
بعد از اون هیچ موردی پیش نیومد که من حرفامو قطع کنم شاید روی هم رفته سه ساعت و خورده یی گفتم و فوژان گوش کرد.از بی کس و کار شدنم در وطن گفتم از رو برگردوندن دوستا و اشناها اونم فقط برای این که پدر و مادرم اهل حزب بازی بودن و از موقعیت ازدواجی که با برزین پیدا کرده بودم گفتم که ازیه عکس شیش در چارش شروع شده بود و رسیده بود به حالا که یه پاکت عکس جلومون بود و چند تا البوم عکسای عروسیمون...
...و از ملاقات هام با برزین گفتم از احساسات جور واجوری که بهش پیدا می کردم از شخصیت های متفاوتی که در اون کشف می کردم از فارسی حرف زدنش که همیشه خدا با تاخیر همراه بود و گاهی با تپق!و از شعردونیش گفتم چیزی که برام عجیب بود چون که انتظار نداشتم که یه دکتر اهل شعر باشه شاعرارو بشناسه از شبی براش تعریف کردم که توی پارک انگلش گاردن تحت تاثیر اطلاعات ادبیش قرار گرفتم و برای این که اون شب شاعرونه بمونه بهش جواب موافق دادم از شبی که هر دومون با هم از میدون سنت جاکوب تا خیابون می دویدیم تا به تاکسی برسیم گفتم و از گریه اش در رستوران چینی.
واسه چی دردسرتون بدم هیچ حرفی رو نگفته نذاشتم بهش گفتم که شب عروسیمونو روی تختخوابی به استراحت پرداختم که قبلا برزین و پونه روش می خوابیدن بعد از عکسای پونه گفتم که بر دیوار بود و از ساعت عتیقه یی که ساعت مرگ پونه رو نشون می داد و من برای خودنمایی برای قدرت نمایی به ننه سلیمه وادارش کرده بودم که باطری ساعتو عوض کنه و به کارش بیندازه...همین طور از ارتوش گفتم که در شب عروسیمون اول ترانه ارمنی نونه نونه رو خوند و بعد همون ترانه رو به اسم پونه برگردوند.
فوژان همه حرفامو شنید وقتی که ساکت شدم لبخندی به روم زد و گفت:»
-الهی نمیری دختر!که یه پارچه عشقی!...چه شانسی اورده برزین که ندونسته تورو انتخاب کرده و چه شانسی اوردی تو که هرچی ارثیه عاطفی یه عشق بزرگ بوده به تو رسیده!
«از حرفاش چیزی زیادی دستم نیومد فقط اینو ناچارم اعتراف کنم از تعریفی که توی حرفاش بود خوشم اومد فوژان دنباله حرفاشو گرفت:»
-خیلی از زنا و مردا با هم عروسی می کنن بدون این که بدونن عشق چیه اما عشق تورو انتخاب کرده از همون روزایی که توی تهرون داشتی بارو بندیلتو می بستی با پاهای خودش به پیشوازت اومده بود بدون اون که خبر داشته باشی یه قلب عاشق توی المان برات می زد.
«کمی فوژان سکوت کرد تا حرفاشو مزه مزه بکنم اون وقت گفت:»
-عشق خیلی درسا به ادم می ده یکی وفاداریه و چه سعادتی بالاتر از این که یه زن یه شوهر عاشق و وفادار داشته باشه اگه یادت باشه همین امروز بهت گفتم تو باید پونه رو دوس داشته باشی نه به خاطر این که این خونه و زندگی رو ئر اختیارت گذاشته نه به خاطر این که تو رو خانم این خونه کرده بلکه برای ارثیه های عاطفیش اون به یه مرد عشق رو شناسونده وفا و محبت یادش داده و اونو فرستاده توی زندگیت اما تو چی بهش دادی؟
«راسی چه جوابی می تونستم به این سوال بدم؟ایا می تونستم بگم من حسادتمو تحویل مرده دادم؟می تونستم بگم همه سعی من این بوده که هرچی برزین رو به یاد پونه می اندازه از بین ببرم؟و...
زیاد فوژان به انتظار نموند:»
-بذار خودم به این سوال جواب بدم.
«انتظار داشتم هرچی ملامته هرچی بد و بیراس بارم کنه ولی باز فوژان غافلگیرم کرد و گفت:»
-توی مدت اشناییت با برزین دو دفعه کارت عالی بوده یکی شبی که با هم شعر می خوندین و دیگه وقتی که گفتی این ساعت عتیقه رو کار بیندازن تو هرچی ارثیه عاطفی از پونه گرفتی با این کارت تلافی کردی به مرگ معنی زندگی دادی بدون اون که خودت بفهمی و قشنگی قضیه همینه.تویی که می تونی این ساعت رو به تیک تاک بیندازی به قلب پونه تپش بدی می تونی دوسش هم داشته باشی به اندازه برزین دوسش داشته باشی مثل یه خواهر بزرگتر دوسش داشته باشی.
«عجب حرفایی می زد این فوژان عجب حرفای دلچسبی به من نمی گفت به پونه حسودیت می شه بلکه می گفت این منم که بهش زندگی دوباره دادم خاطراتش رو زنده کردم به من نمی گفت که از پونه بیزاری نشون می دادی بلکه بهم می گفت قابلیت عشق ورزیدن رو دارم.
همه حرفاش به دلم می نشس.اما فوژان به گمونم به این مساله توجه نداشت که دور و وری ها اشناها منو به چه چشمی نیگا می کنن این مساله رو به میون کشیدم:»
-ولی اشناها درباره ام چی می گن؟چه فکری درباره ام می کنن؟نمی گن که من اومدم و جای پونه رو گرفتم؟
-اونایی که انصاف دارن کارت رو تحسین می کنن و اونایی که ندارن اگه بدونن نسبت به پونه حساسی بهت نیش می زنن بیشتر تورو می چزونن اما وقتی که ببینن تو هم به پونه علاقه داری خفقون می گیرن.
«برای یکی دو دقیقه توی فکر رفت و بعد گفت:»
-البوما و عکسارو وردار تا باهم بریم کتابخونه یعنی همونجایی که عکسای قدیمی رو ولو کردی تا بهت یاد بدم چه جوری می تونی دهن حرف مفت زنا رو ببندی...فقط به ننه سلیمه بگو دو تا قهوه دیگه برامون بیاره اونجا منتها قهوه هایی کم ملاط تر و رقیق تر.
فصل 38
«ننه سلیمه سرش به کارش گرم بود چنان دود ودمی راه انداخته بود که نگو.بوی دود و غذاهایی که بار گذاشته بود تا سالن می اومد عکسا و البوما رو زدم زیر بغلم و داد کشیدم:»
-ننه سلیمه پنجره اشپزخونه رو باز کن بوی دود غذا خونه رو ورداشت.
انگار از اون فاصله صدام درس به گوش سلیمه نرسیده و عوضی شنید:»
-نه خانم جون کمک نمی خوام خودم از پس همه کارا بر می ام!
«فوژان لبخندی زد و گفت:»
-عکسا و البوم هارو بده من...من می رم کتابخونه خودت برو و دو فنجون قهوه درس کن و بیار اون جا...طفلکی سلیمه حسابی دستاش بنده.
-برزین که می خواس از رستوران غذا خبر کنه خودت بودی و دیدی که نذاشت این کار رو بکنیم.
«فوژان البوما و عکسارو از من گرفت:»
-بعضی وقتا بذار عنصر قهرمانی در ادمای پیر خودشو نشون

R A H A
08-14-2011, 01:45 AM
384-402


دسته مبل نشسته بودم و نمی تونستم خوب لبخندشو ببینم،بعدها از فوژان شنیدم که اول لبخند برزیم ،نشونی از تلخی داشت،ولی هر ورقی که به آلبوم می زد،تلخی لبخندش کمتر می شد و به دیار سعادت می اومد!
برزین در سکوت آلبوم اول رو به طور کامل ورق زد؛اما این فرصت رو پیدا نکرد که آلبوم دوم و سوم رو ورق بزنه،چون مهمونا از راه رسیدن،شوهرم فقط این فرصت رو پیدا کرد که بهمون بگه:
_این آلبوم با همه قشنگیش ،یه نقص داشت.
با کنجکاوب پرسیدم:
_نقصش چی بود؟
_جاش بود کنار نامه من و پونه،یه نامه هم از تو بود.
فوژان خنده اش را توی فضای سالن ول کرد:
_نترس برزین،شهلا تصمیم داره یه کتاب برات نامه بنویسه!
نگاهی که برزین به من انداخت،عاشقانه عاشقانه بود.از اون نگاه هایی که هر زنی از اون خوشش میاد.نگاهی که قدر دانی توش بود و محبت.
با به صدا در اومدن صدای زنگ،من و برزین به پیشواز مهمونا رفتیم.پیش از همه پدر و مادرم با ماشین استیو اومده بودن،و پشت سرش پدر و مادر برزین و ماریا،با ماشین ژاکلین زن استیو.
من و شوهرم تا دم در حیاط اومده بودیم تا به مهمونای بزرگوارمون خوش آمد بگیم،مادرم تا منو دید،بغلم گرفت،منو بوسید و گله کرد:
_منتظر بودی همین که پات رو از خونمون گذاشتی بیرون،فراموشمون کنی؟
پدرم دنباله حرف مادرم و گرفت،اما به جای من برزین رو مورد خطاب قرار داد:
_جوونای این دوره و زمون،به هیچ چیز پایبند نیستم،نه رسم مارد زن سلام حالیشونه،و نه احترام پدر زنو نگه می دارن.
دیدم اگه کوتاه بیام گله گذاری ها تموم بشو نیس،برای همین گفتم:
_مامان بی انصافی نکن ،شب عروسی تا نزدیکای سحر پیش هم بودیم، خب روز بعدش استراحت کردیم،می مونه امروز که شبش رو با هم قرار دیدار گذاشتیم.
پدرم شوخیش گرفت،باز رو به برزین گفت:
_اینو که دخترم دُرُس می گه،برزین و زنش از شب عروسی که رفتن حجله ، بیرون نیومدن تا همین حالا؟!
از بغل مادرم بیرون اومدم ،بابامو بوسیدم و رفتم طرف آقای فکری و زناش که داشتن از ماشین ژاکلین پیاده می شدن.با زنا روبوسی کردم و دست آقای فکری رو بوسیدم.
برزین و بابام هم پشت سر من اومدن،اما مادرم دم در حیاط منتظر ایستاده بود،در اون لحظات،تعارف های جور و واجور بود که اونا تیکه پاره می کردن،برزین رو هیچ وقت اون همه خوش زبون ندیده بودم،دیگه رفتارش مثل آلمانیا نبود،که سرشو بنازه پایین و جلوتر از مهمونا راه بیفته،اصرار پشت اصرار تحویل می داد که:
_بفرمایین تو،صفا آوردین!
مادرم،زینب خانوم،ماریا و ژاکلین رو پیش از همه فرستادیم تو،و من هم دنبالشون به راه افتادم،آقای فکری و پدرم به دنبال ما،و برزین و استیو آخر از همه اومدن توی حیاط.
یه سر و صدا و جار و جنجالی به راه انداخته بودن که نگو،تا از در حیاط به عمارت برسیم،همگی صحبت می کردن،هنوز یکی حرفش تموم نشده بود که یکی دیگه سر حرفو وا می کرد؛و این خنده بود که هی جانشین حرفا می شد.
مطابق معمول پدرم ،به موقعیت ها بی توجه بود،کاری به این کارا نداشت که جمع مهمونا خانوادگی یانه،حرفای خودشو می گفت،ملاحظه هیچ کس رو نمی کرد،نه زن و نه مرد،اون به محض وارد حیاط شدن،گفت:
_این برزین هم از اون کلک های روزگاره،یه خونه به این خوبی داشته و هیچی به ما نگفته!
آقای فکری برای پدرم توضیح داد:
_باید برزین رو شناخته باشی،اون از منم منم زدن خوشش نمیاد.
_صحبت این چیزا نیست فکری،پسرتون از این که مبادا گاه و بی گاه ازش یواشکی کلید خونه اش رو بخوام به ما چیزی نگفته . . . برزین این ساختمون رو برای استفاده شخصیش از هممون قایم کرده بود.
اخلاق بابام،دست مادرم اومده بود،با این وجود سرش رو برگردوند و لبش رو گزید و گفت:
_خجالت بکش!هرچی باشه برزین دیگه دوماد ماس!
پدرم ماستشو کیسه کرد،و ساکت شد،تمام طول حیاط تا رو دو لامپ حبابدار روشن می کردن،من برای اونکه از شوهرم دفاع کنم و نذارم پدرم مضمون کوک کنه گفتم:
_این خونه مال پونه بوده،برزین اونو مثل دسته گل نگهداری کرده تا پونه برگرده،حالام می بینین که برگشته!
زینب خانم از این حرفم خوشش اومد بهم گفت:
_خدا از دهنت بشنفه دختر،بذار لباتو ماچ کنم که ازش قند و شکر می ریزه.
آقای فکری نذاشت حرفای زنش همین جا تموم بشه،خودش دنبالش رو گرفت:
_ از اولین روزی که شهلا رو دیدم ،دلم گواهی می داد که بالاخره عروسمون میشه. . . هم به پونه شباهت هایی داره و هم اخلاقش مثل اونه.
بقیه حرف های آقای فکری تو دهنش ماسید،چون که همه مون به عمارت رسیده بودیم،در عمارت رو ننه سلیمه وا کرده بود و خودش اونجا ایستاده بود تا به مهمونا سلامی بگه.سلیمه پیش از همه به طرف زینب خانم رفت و دستاشو بوسید و زمین ریخت:
_خیلی خوش اومدین خانم،قدم روی تخم چشم ما گذاشتین،اگه نمی ترسیدم غذاهایی که بار گذاشتم بسوزن و ته بگیرن،حتما تا دم ماشین می اومدم.
زینب خانم، بی هیچ تکبرو فیس و افاده ای،دستاش رو از میون دستای سلیمه بیرون کشید و اونو بغل گرفت و پیشونی پیرشو بوسید:
_ما همیشه تو رو مثل افراد فامیلمون نگاه می کنیم،وقتی که خبر شئه بودم که تو پیش برزین موندگاری،خیالم از این بابتا تخت شد.
و با مهربونی ،سلیمه رو با خودش کشوند توی سالن،نوبت به مرحله بعدی دیدار های رسید،همه مون توی سالن اومده بودیم،فوژان اهل روبوسی نبود،فقط با مهمونا دست می داد،چه اونایی که می شناخت و چه اونایی که نمی شناخت.
هر کدوم از اونا،روی مبلی جا گرفتن و نشستن،باز بازار گپ و گفت و شوخی رونق گرفت،باور کنین اونشب سلیمه از خوشحالی بال در آورده بود،اولش برای مهمونا چای آورد،و هنوز چای از گلشون پایین نرفته شربت آورد،تر و فرز این کارا رو انجام می داد.
بعد از اینا دو ظرف شیرینی خوری،دو ظرف سیب و پرتقال آورد و روی میز شیشه ای وسط سالن گذاشت که توش یه کارد و چنگال بود؛بعدش بهمون گفت:
_البته شام حاضرهفاما هر وقت که بگین براتون شام می ارم.
فوژان با اشاره منو به طرف خودش خوند،رفتم کنارش و صرتمو به صورتش نزدیک کردم.فوژان توی گوشم گفت:
_این خاصیت آدماس. . . برای مطرح شدن،برای خودنمایی،دس به هر کاری می زنن.طفلک سلیمه هم امشب داره سنگ تموم میذاره،فردا رو بهش استراحت بده،یا تو شستن ظرفا کمکش کن.
به روش لبخند زدم و قد راست کردم و به سلیمه گفتم:
_ما موقع شام خودمون خبرت می کنیم.
سلیمه هم رفت به آشپز خونه،اما منتظر خبر ما نموند،هرچند دقیقه به دقیقه می اومد،بشقاب ها قاشق و چنگالا رو،روی میز می چید،روی میز غذا خوری که گوشه ای از سالن رو مال خودش کرده بود.البته این میز به غیر از میزی بود که تو اتاق نهار خوری داشتیم.
از کارکردن ننه سلیمه خوشم اومده بود،با جون و دل کار می کرد،پیرزن بیچاره همه تواناییشو به کار گرفته بود،خوش خدمتی می کرد،فکر می کنین برای چی؟برای شنیدن تعریف!
آلبومای عروسی من و برزین دس به دس می شد،همه از این که عکس های منو برزین رو در کنار عکس های شوهرم و پونه می دیدن،تعجب می کردن،ولی تو تعجبشون ،نوعی تحسین هم بود.
تماشای آلبوما که تموم شد،به وضوح دیدم که در نظر مهمونا،قدر و منزلت بیشتری پیدا کردم،مخصوصا توی چشمای زینب خانم و آقای فکری می دیدم که اونا خوشحالن از اینکه شهلا و پونه یکی شدن.
فصل40
بازار بگو و بخند رونقی گرفته بود.یکی از خوشترین شب های زندگیم شروع شده بود.پدرم سر به سر همه می ذاشت،به غیر از برزین که کوتاه می اومد و احترامش رو داشت.بقیه گاهی جواب شوخی ها رو می دادن،اون شب وقتی که شنیدم آقای فکری و خانمش قراره،پس فردا برگردن به ایران،به خودم گفتم:
چه کار خوبی کرد برزین که امشب همه رو دور هم جمع کرد.
و بعد رومو به طرف خانم فکر گردوندم و سوال کردم:
_حالا چرا به این زودی می خواین برگردین؟
_من که از خدا می خوام بیشتر بمونیم،اما آقای فکری کاراش مونده.
پدرم مچ بهونه آوردن زینب خانم رو گرفت:
شما که می خواستین برین هند و عروسی رو یه ماه عقب بندازین؟نخیر از این خبرا نیس،همون یه ماهی که می خواسین توی هند بگذرونین باید همین جا بمونین.
آقای فکری گفت:
_ما دفعه آخرمون نیس که می اییم مونیخ،مطمئن باشین از این به بعد،یه پامون تهرونه یه پامون آلمان.
زینب خانم با شوهرش اتمام حجت کرد:
_اینو از همین حالا بگم،اگه عروسمون حامله شد،من می آم آلمان و تا وقتی فارغ نشده همین جا می مونم.
پدرم باز خودشو انداخت وسط حرفای اونا:
_البته هم ماریا اینجاس هم خانم من . . .ما حواسمون به عروستون هس و لی اگه خواسین برای چند ماه بیاین آلمان،باید یه فکری برای شوهرتون بکنین؛آخه آقای فکری وقتی تنها می شه تازه شیطنت هاش گل می کنه!
ماریا برای اونکه بحث رو تموم کنه ،گفت:
_وقتی زینب خانم اینجاس من می رم تهرون.آخه من ایران رو ندید!
زینب خانم،به شوخی اخم کرده:
_خیر ندیده چه خوش اشتهاس!همه از این حرف زینب خانم خندشون گر،هنوز صدای خندمون فروکش نکرده بود که سلیمه اومد سالن و خبر داد:
_شام حاضره.تا غذاها یخ نکرده و از دهن نیافتاده بیایین پای میز.
با اون که به ننه سلیمه گفته بودم،خودمون به موقع خبرت می کنیم که شامو بکشی،پیرزن از ذوقش،زودتر دست به کار چیدن میز و آوردن غذاها شده بود.باز پدرم مزه ریخت:
_این ننه سلیمه حرف اشتها رو نشنیده و سر ضرب میز شامو حاضر کرده تا ماری خانم بد اشتها نشه!
بعد به ننه سلیمه گفت:
_دستت درد نکنه ننه.
مقابل کار انجام شده یی قرار گرفته بودیم.من وبرزین به مهمونا به مهونا بفرما زدیم.و مهمونا هم از جاشون پاشدن و اومدن دور میز نشستن.
واقعا ننه سلیمه سنگ تموم گذاشته بود.کشک و بادمجون،مرغ سرخ شده،خورش لوبیا سبز و گوشت ،شامی کباب ،زرشک پلو،برای شام پخته بود.و همه مخلفاتی که به فکرش رسیده بود ،روی میز گذاشته بود،از ماست گرفته،تا دو سه رقم ترشی،یه ظرف زیتون،چند کاسه کوچک مربا . . .خلاصه اش کنم هرچی توی آشپز خونه داشت ورداشته بود و اورده بود روی میز!
مهمونا به جز فوژان،همه خودی بودن،در نتیجه برای نشستن دور میز،هیچ برنامه ای نداشته بودن،هرکی به اولین صندلی که رسیده بود اونو برای نشستن انتخاب کرده بود.
فوژان رو میون خودم و برزین نشوندم،بشقابشو ورداشتم تا براش پلو بکشم.که صدای پدر بلند شد
_به به با این دستپخت ... چه پلویی پخته ننه سلیمه... واقعا جمعمون جمعه و یکی مون کمه!
پدرم با دهن پر داشت حرف می زد،وبا هر کلمه ای که می گفت چند تا برنج از دهنش می ریخت تو ی بشقابش،مادرم بهش سرکوفت زد:
_نمیری با این شام خوردنت!آخه مرد !مگه مجبوری موقع غذا خوردن،حرف بزنی و مثَل بگی؟
صدای مادمو زنگ در،دنبال کرد،فوژان لبخندی زد و گفت:
_فکر کنم کمبود جمع هم برطرف شده!
بشقاب پر پلو رو گذاشتم مقابل فوژان،وصدامو بلند کردم:
_ننه سلیمه انگاری زنگ می زنن.
من و برزین نگاهی با هم رد و بدل کردیم،مثل این که تقریبا به طور همزمان به یاد آوردیم که یه مهمون دیگه هم داریم.برزین از جاش بلند شد و گفت:
_ننه ، به کارت برس،من خودم در رو وا می کنم.
و به طرف در عمارت رفت،اونقدر عجله داشت که در عمارت رو پشت سرش نبست.
مهمونا توی بشقابشون غذایی که باب دلشون بودکشیده بودن داشتن از خودشون پذیرایی می کردن،ککه صدای گفت و گوی برزین با یه مرد دیگه به گوشمون رسید.وچند لحظه بعد برزین و اون مرد وارد سالن شدن.
مادرم به مرد تازه وارد گفت:
_مادر زنت دوستت داره آرنوش.
این اخلاق رو مادرم از وقتی یادم می آد داشت،مقابل مهمونا و توی جمع خودشو با آدمای مشهور صمیمی نشون می داد.
مهمونا در جاهاشون نیم خیز شدن،چون که آرنوش دست برسینه در حالی که می اومد به طرف میز شام،از مهمونا خواهش کرد:
_لطفا از جاتون بلند نشین... موقع غذا خوردن خوب نیست که آدم،سفره رو معطل بذاره.
و برای اون که به کسی فرصت ،کاملا ایستادن رو نده،روی یه صندلی خالی نشست و یه دونه شامی کباب گذاشت تو بشقابش.باز نطق بابام واشد:
_حتما مادر زن آرنوش دوسش داره،آرنوش هم همینطور،برای همینه که امشب می خواد یه ترانه درباره مادر زن بخونه!
_من تا حالا ترانه ای درباره مادر زن نخوندم . . .اصلا نمی دونم این ترانه چه جوریه.
جواب آرنوش خیلی جدی بود،ولی پدرم دست از شوخی برنداشت:
_چطور نمی دونی؟همون ترانه ای که این طور شروع می شه :
باسن مادر زن من سد معبر می کند
گر به گاری ببندی کار دو استر می کند!
رنگ و روی آرنوش سرخ بود،و با شنیدن این حرف سرخ تر شد:
_من خواننده جازم . . . شعرای کوچ بازاری بلد نیستم،بیشتر ترانه های اسپانیایی و یونانی می خونم و چند تا ترانه فارسی هم خوندم.
اما پدرم دست بردار نبود:
_ترانه پنجاه سالگی رو که بلدی؟همون ترانه ای که می گه:
سن که رسید به پنجاه فشار می اد به چن جا
اولی فشار قلبه که در حکم برگ جلبه!
برزین با اونکه احترام پدرم ر وداشت،خودشو ناچار دید که پادر میونی بکنه تا مبادا حرف های بابام به آرنوش بربخوره:
_پدر جان !این ترانه ها رو خواننده های بنگا ها ی شادمانی خیابون سیروس مس خونن،نه مرد محترمی مثل ارنوش.
پدرم بدجوری گیر داده بود به آرنوش،اگر مادرم با آرنج نمی زد به پهلوی بابام نمی زد و بهش نمی گفت:
_دیگه داری حسابی شورشو در میاری.
و با این کارش بابامو ساکت نمی کرد،بعید نبود که آرنوش،شام نخورده خونمونو ترک کنه و بره.شخی های پدرم ،حسابی حال و هوای خونمونو زیر و رو کرده بود.
فوژان دلخوری رو تو صورت آرنوش دید و برای عادی کردن اوضاع اونو به حرف گرفت:
_مدت ها بود که آرزو داشتم صداتونو از نزدیک بشنفم،امروز همین که شنیدم با برزین دوستین،دو تا گله ازش کردم،اولی اون که منو فراموش کرده بود به جشن عروسیش دعوت کنه،و دومی این که منو از شنیدن صدای آرامش بخشتون محروم کرده.تقصیر اولیش قابل گذشت بود،اما از تقصیر دومش نمی شد گذشت.
به دنبال اون شوخی های یخ بابام،تعریف متین فوژان،بهترین تاثیر رو ،روی آرنوش گذاشت؛مخصوصا وقتی تاثیر تعریفاش بیشتر شد که برزین فوژان رو به آرنوش معرفی کرد:
_خانم دکتر فوژان ،روتنکاو هستن،از اون زنای تحصیل کرده که در انجمن های خدمات انسانی فعالیت دارن.
معنای خدمات انسانی،اونقدر وسیع بود که آرنوش نگاه استفهام آمزش رو به شوهرم دوخت:
_خدمات انسانی شون در چه زمینه ایه؟
برزین با حوصله شروع کرد به توضیح دادن:
_بعضی از بیمارا، که چیزی به آخر زندگی شون نمونده،یعنی با مرگ مبارزه می کنن،وخودشون هم می دونن،دکتر فوژان به داد این جور بیمارا می رسه،بهشون یاد می ده که چه جوری بقیه عمرشونو بگذرونن و از زندگش لذت ببرن.
نوبت به آرنوش رسیده بود که فوژان و خدماتش رو تحسین کنه:
_هر لحظهیی که از زندگی آدم با خوشی بگذره باید زندگی دونس و من خوشحالم که چنین خانمی به هنر من لطف دارن.
وقتی اونا،سرگرم این حرفا بودن من توی بشقاب آرنوش برنج ریختم،آرنوش همونطور که مشغول حرف زدن با برزین و فوژان بود یه دفعه چشمش افتاد به بشقاب و دید پره.ازم تشکر کرد و گفت:
_ممنونم،شما زحمت نکشین؛اگه می خواین امشب براتون بخونم اجازه بدین خودم اندازه شممو تعیین کنم.
و ضمن اون که قسمتی از پلوش وتو یه بشقاب خالی می ریخت،برام توضیح داد:
_شیر خدا همونی که هنوزم تو رادیو صبح ها شاهنامه خونی می کنه،برنامه اش رو وقتی اجرا می کنه که گشنه اس تا صداش از حنجره اش دربیاد،حق با اونه خواننده ای که تا خرخره خورده،نمی تونه آوازش رو به خوبی بخونه.البته آهنگ های موسیقی جاز،اونقدرا از ته گلو خونده نمی شه و چندان فشاری به حنجره نمی آره با این وجود بهتره که خواننده خودشو سیر سیر نکنه،تا آوازش رو راحتر سر بده.
اون شب هم لطف و حال خاصی پیدا کرده بود،میون فوژان و آرنوش بحثی قشنگ در گرفته بود،فوژان از تاثیر موسیقی بر علم طب حرف می زد،و با این حرفاش به کار آرنوش،بها می داد.از جمله مطلبی گفت که من تا اون موقع نمی دونسم،و او مطلب این بود:
_وقتی بیماری بر اثر ضربه تو حالت اغما می ره،بعضی از پزشکا،گاهی گداری به خانواده بیمار توصیه می کنن که صفحه خواننده های مورد علاقه بیمار رو بیارن و با صدای ملایمی توی اتاق بیمار روی رادیو گرام بذارن.اگه با شنیدن اون موسیقی،دستی تکون داد یا تاثیری توی حالت صورتش پدید اومد،معلوم میشه اون ضربه مغزی به قسمت شنوایی بیمار توی مغزش،آسیب کمتری زده و در خیلی وقت های دیگه هو از موسیقی استفاده می شه.
بحثی که میون اون دو در گرفته بود،هم برای خودشون جالب بود و هم برای ما که داشتیم غذا می خوردیم و دیگه کمتر حرف می زدیم،شاید بهتره بگم من این طور بودم، یهگوشم به حرفای مهمونا بود،یه گوشم به بحث آرنوش و فوژان.
هیچ کدومشون توی ادبیات ایرونی،تخصصی نداشتن،فوژان از ادبیات فارسی یه چیزی می دونس و آرنوش کمتر از این موضوعا خبر داشت یا درکشون می کرد،برای آرنوش ،مهم ترانه های روز بود،وقتی که فوژان به یه مسأله تاریخی اشاره کردو گفت:
_وقتی که نصربن احمد سامانی حکومت و سلطنتش رو میذاره و میره در باد غیس حومه هرات،همه اوقاتش را به تفریح و وقت تلف کردن می گذرونه و از امور مملکتی غافل میشه،رودکی با چنگ،با آواز خوشش،میره شعر معروفش رو برای سلطان می خونه:
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی
بقیه شعر رو دس و پا شکسته حفظم,تا می رسه به این بیت:
_ای بخارا شاد باش ئ شاد زی شاه سویت میهمان آید همی
و نصر هم بابتی سوار اسب میشه و راه می افته به طرف بخارا و دوباره سرگرم می شه، این می گن چی ؟چه نتیجه ای از این می شه گرفت؟
و خودش به این سوالش جواب داد:
_به این می گن تاثیر یه موسیقی معقول و منطقی روی یه بیمار...
شاه سامانی گرفتار بیماری تن پروری شده بود و بیهوده دونستن این زندگی،برای همین هم توی تفریح افراط می کرد.
به دنبال شوخی های بی مزه پدرم بحثی پیش اومده بود که برای همه مون جذاب بود و برای آرنوش از همه جذاب تر.فوژان با حرفاش به موسیقی شخصیت و ارزش می داد،واسه من هم جالب بود که بدونم شیخ بهایی برای اینکه با شتر زودتر به مشهد بره و زیارت امام رضا (ع) کنه،زنگوله ای که گردن شتر بود،دستکاری کرد،آهنگ برخورد گلوله های فلزی زنگ را تغییر داد تا شترش بیشتر به وجد دربیاد و مثلا راه هفت هشت روزه رو،توی سه چهار روز طی کنه.
شاممون رو در منتهای صفا و خوشی خوردیم،با بحثی که فوژان وسط کشیده بود،آرنوش ،اشتیاق و آممادگی کامل پیدا کرده بود که دو سه دهن،آواز بخونه،طبیعی هم بود که این جور بشه،یه هنرمند وقتی متوجه بشه که برای کسی می خونه که هنر،حالیشه،از تموم وجود مایه می ذاره.
بعد از شام اومدیم سالن و رو ی مبل های راحتی نشستیم.به پیشنهاد فوژان،اول آرنوش ترانه فرانسوی «مون آمور»رو خوند،ترانه ای که اون روزا حسابی گل کرده بود و الحق آرنوش هم بیداد کرد،یعنی جوری بدون ساز این ترانه را اجرا کرد،که بر همه مون اثر گذاشت،حتی بر اقای فکر و زنش که اهل موسیقی نبودن،اگه هم گاهی به موسیقی گوش میدادن،از این ترانه های سنتی بود،اونا چه می دونسن موسیقی جاز چیه و موسیقی روز کدومه.
درد و نفرین،دل دیوونه،تک درخت،اسب سم طلا و چند ترانه دیگه هم آرنوش خوند،اما آهنگ درخواستی من از همه جالب تر بود،اگه گفتین من چه آهنگی رو از آرنوش خواستم؟بذارین خودم جوابش رو بدم،من از آرنوش خواستم برامون اول آهنگ نونه نونه رو بخونه وبعد آنهگ پونه پونه که ترجمه همون آهنگ ارمنی بود.و انصافا که آنوش محشر کرد و خوند:
_عشق دختری تو دلم خونه کرده/عشقی که اصلا از تو دلم بیرون نمی ره.پونه،پونه،پونه.
ترانه درخواستی من دو نفر رو خیلی خوشحال کرد،یکی برزین رو و دیگه فوژان رو.اون از این که می دید حرفاش روم تاثیر گذاشته و اولین قدم رو برای دوست داشتن پونه برداشتم،خوشحال شده بود.
راس راسی،اون شب من احساس می کردم که دیگه شهلا نیستم ،دیگه اسم قلابی شهلا بهم نمی آد،من پونه هستم.
و این حس حتی وقتی بزممون تموم شد و من برای خواب به تخت خواب رفتم،توی وجودم بود.
فصل 41
فوژان درست می گفت دوست داشتن پونه آسونتر از رقابت با اون بود،این همه آدم که تو دنیا از اسمشون خوششون نمی آد،به خصوص تو ایرون.مثلا دخترایی که اسمشون کرامت بود،روی خودشون اسم کتی میذاشتن،تا مردم فکر نکنن اُمُلن!البته شهلا جزء اسمهای قشنگ بود.اما اشکالی نمی دیدم که این اسم تبدیل بشه به پونه>
از وقتی رفته بودم تو جِلد پونه،هم روحا آرامش بیشترب پیدا کرده بودم،هم خونه ام صفای بیشتری به خودش گرفته بود.
آقای فکری و زن ایرونیش،بعد از یه هفته موندن به نهرون برگشتن،ومن موندم و برزین و پدر ومادرم.
تا یادم نرفته این مسأله رو هم بگم که پدر و مادرم به ظاهر از هم طلاق گرفته بودن و وقتی هر کدوم صاحب خونه یی شدن،یکی از خونه ها رو دادن به یکی از ایرونی ها اجاره،و خودشون به هم رجوع کردن.
دلیل ای نکار رو بابام اینجوری برای خودش توجیه می کرد:
_یه عمر غریبا اومدن ایرون و چاپیدن،بذار ما هم یه مو از خرس بکنیم،همین یه مو هم غنیمته!
دوستای خانوادگی متعددی پیدا کرده بودیم،با همه اونایی که برزین بعد از مرگ پونه،قطع رابطه کرده بود،دوباره ارتباط برقرار کرد.شور و حالی پیدا کرده بود،هر شب یا مهمون یه خانواده ایرونی می شدیم،یا اونا می اومدن خونمون؛البته پدر و مادرم هم گاهی توی این مهمونی ها حاضر می شدن،یعنی تو مهمونی هایی که می تونستن طاقت شوخی های بابامو داشته باشن.
به غیر از اینها،دو نفر هم در زنگی من،نقش حساسی را ایفا کردن،یکی فو ژان که هم بهم درس المانی می داد و هم راهنمای خوبی تو زندگیم بود،و اون کس دیگه ننه سلیمه بود که گاهی پای صحبت هاش می نشستم،به خاطراتش گوش می دادم و می فهمیدم که پونه موقع زنده بودنش چیکارا می کرد و چیکارا نمی کرد؛من هم همون کارارو می کردم.
برای اونکه هرچه زودتر زبون المانی یاد بگیرم تا تحصیلم رو در رشته طب ادامه بدم،چن سالی توی تهرون درس طب رو خونده بودم و می دونستم اگه زبون المانی رو یاد بگیرم،خیلی زود می تونم تحصیلاتم رو تموم کننم.
استعداد من در یاد گرفتن اون زبون برای فوژان واقعا حیرت انگیز بود،در یکی از روز هایی که اون اومده بود تا بهم درس بده؛نتونس از پیشرفتم اظهار خوشحالی نکنه.فوژان گفت:
_دیگه کاری از من برنمیاد،پیشرفت تو،در یاد گرفتن زبون آلمانی،برام حیرت آوره،البته هم توی زبون پیشرفت کردی و هم...
حرفش رو ناتموم گذاشت،می دونسم چی می خواد بگه،قبلا هم بهم گفته بود،یعنی شوخی و جدی رو مخلوط هم کرده بود و گفته بود:
_چه خبرته دختر؟ . . .هر دفعه می بینمت با دفعه پیش فرق کردی؟هر روز وَرَم شکمت بیشتر می شه!... من نمی گم بچه دارشدن بده،اما یه خورده دست نگه می داشتین و به تفریحات و گردشاتون می رسیدین بهتر بود.
خندیدم و بهش گفتم:
_یه پزشک کودکان،طبیعیه که برای بچه دار شددن،صبر وقرار نداشته باشه.
_البته بچه به زندگکی معنا می ده،بهونه میشه برای لذت بردن از زندگی و یه نواختی رو درک نکردن،کاری به اولیش ندارم،تو باید کاری کنی که میون بچه اول و دومت،حداقل هفت سال فاصله بیفته.
تا اون موقع که شنیده بودم که اغلب مشاورای امور خانوادگی توصیه می کردن ،یه بچه بسه.اما اگه پدر و مادری خواستن،صاحب دو سه بچه بشن،باید فاصله سنی بین بچه ها زیاد نباشه،تا بچه ها با هم بزرگ بشن و آدم تا سرشو می چرخونه می بینه همه بچه ها بزرگ شدن.
دکتر فوژان برای هر توصیه اش دلیل خاص خودشو داشت،برای این تو صیه اش هم دلیل آورد:
_یه بچه تا به هفت سالگی برسه،هر سال وضع و حالتی پیدا کنه که برای پدر و مادر جالبه،وقتی که پاش به مدرسه باز شد،تفریح پدر و مارد تغییر می کنه،یعنی اونا به جای اینکه با بچه شدن،رفتار بچه گونه ای داشته باشن،قدری ناخودآگاه باهاش جدی می شن،در این وقته که احتیاج به بچه و یه سرگرمی دیگه پیدا می کنن.
و دلیلیش رو کامل تر کرد:
_از طرفی بعد از هفت سال شکم دوم رو زاییدن،معمولا
پایان صفحه 402

R A H A
08-14-2011, 01:45 AM
383-374

بده...
«و از جاش بلند شد و حرفاش رو این طوری تکمیل کرد.»
ـاین بنده خدا مدتیه«دستت درد نکنه»«چه جوری یه تنه این همه غذا رو پختی؟»«احسنت»و«مرحبا»و از اینحرفا نشنیده دلش برای تعریف شنیدن لک زده ما با قبول کردن پیشنهادش گرچه موجب خستگیش میشم ولی روحش رو ارضا میکنیم
«من به طرف آشپزخونه به راه افتادم و فوژان به طرف کتابخونه هرچه فاصله ام با آشپزخونه کمتر میشد بوی پیاز داغ و خوراکی های دیگه بیشتر به دماغم میخورد و همینطور بوی دود.
به اشپزخانه که رسیدم دیدم چندتا قابلمه روی چراغ گاز گذاشته شده و ننه سلیمه مشغول چنگ زدن گوشت چرخ شده.فوری پنجره آشپزخونه رو باز کردم و برای اون که پیرزنو سر ذوق بیارم گفتم:»
ـباریکلا ننه سلیمه...چه خوب داری همه کارارو رو به راه میکنی.
«سلیمه دست از کار کشید یعنی دستاش وسط ظرف گوشت چرخ شده بی حرکت شد و بر و بر منو نیگا کرد و گفت:»
ـبه عروس تعریفی میگن باریکلا!نه به من پیرزن!
«هیچ فکرش رو نیمکردم تعریفم از او تأثیر معکوس بذاره.دلخوری خیلی واضح توی صورتش پیدا شده بود بدون اینکه بدونم واسه چی ننه سلیمه دلخور شده ازش دلجویی کردم:»
ـننه من مثل ها و اصطلاح حای قدیمیها رو نمیدونم اگه ندونسته حرف بدی زدم معذرت میخوام.منظورم این بود که هنوز ماشاءالله خوب زبر و زرنگی.
«خنده یی دهنم کم دندونشو باز کرد با همون یه عذرخواهی کوچک دلشو به دس آورده بودم.باز دستاش به کار افتا و مشغول ورز دادن گوشتا شد و همین طور زبونش هم به حرف باز شد:»
ـجوونیام کجا بودین تا ببینی چه جوری یه تنه میتونستم برای چهل پنجاه تا مهمون غذاهایی بپزم که همراه غذا انگشتاشونو هم بخورن.
«ننه سلیمه به حرف افتاده بود.یه روند حرف میزد و من دوتا فنجون تمیز از کابینت آشپزخونه درآوردم توی هرکدوم یه قاشق کوچک قهوه ریختم و یک قاشق هم شیر خشک بعد آب بستم به فنجونا.وقتی که تقریبا پر شدن دوتا زیر فنجونی برداشتم و با دوتا قاشق چای خوری توی یه سینی استیل دایره یی شکل گذاشتم.سلیمه همین طور حرف میزد البته من حواسم جای دیگه بود.به مسایل دیگه فکر میکردم صدای کلفت پیرزن رو میشنیدم اما حرفاش رو درک نیمکردم.ووقتی که آماده بیرون رفتن از آشپزخونه شدم برای اون که ننه سلیمه فکر نکنه به حرفاش گوش نمیدادم گفتم:»
ـمیدونی مهمون دارم وگرنه کنارت مینشستم و بقیه حرفای قشنگت رو گوش میدادم در هر حال یادت باشه که چی میگفتی در اولین فرصت که تنها شدیم بقیه اش رو برام تعریف کن.
«باز سلیمه از فرصتی که گیرش اومده بود استفاده کرد:»
ـبا اون که سن و سالی ازم گذشته اما یاد و هوشم هنوز از جوونا بهتره.
«لبخندی زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون.اونو با مشغولیاتش تنها گذاشتم.وقتی که به کتابخونه اومدم با منظره یی روبرو شدم که جا خورد.فوژان عکسای پخش و پلا شده رو دسته کرده بود و گوشه یی از میز گذاشته بود و افتاده بود به جون آلبوم عروسی برزین و پونه.
عکسهای اون دوتا رو یکی یکی میکند و کنار میذاشت.
با حرفهایی که فوژان درباره پونه گفته بود این کارش به نظرم عجیب اومد.ترس ورم داشت یهو این فکر به سرم زد:»
ـاگه برزین بفهمه چی بر سر آلبوم عروسیش با پونه درآوردیم حتما عصبانی میشه.
«با سری پر از کج خیالیها وارفته و ببی حال به طرف میز کار برزین رفتم.به طرف میزی که پشتش فوژان روی یه صندلی گردون نشسته بود.به آهستگی سیننی قهوه ها رو گوشه ای از میز گذاشتم و خودم روی صندلی راحتی که کنار میز بود درست مقاابل فوژان ولو شدم.حتی این قدرت رو نداشتم که از او بپرسم منظورش از این کارا چیه اما خود فوژان منو نگاه کرد و پرسید:»
ـاگه تونسی حدس بزنی چکاری میخوام بکنم؟یه جایزه خوب پیشش من داری!
ـ...
«راسی راسی نمیدونستم که چرا اون کارا رو کرده و در عین حال نمیتونستم حدس بزنم منظورش از این کارای عجیب چیه توی اون لحظه ها تنها چیزی رو که حس میکردم دلشوره بود.
حرفی برای گفتن پیدا نکردم و نتونستم جوابشو بدم.خود فوژان به حرف دراومد:»
ـمطمئن بودم که نمیتونی حدس بزنی برای چی این کارارو میکنم...خیالت راحت باشه نمیخوام یه تازه دوماد رو به جون یه نو عروس بیندازم و میونه شونو شکرآب کنم بلکه میخوام یه ابتکاری بزنم که همه رو به حیرت و تعجب بیندازه و بیشتر از همه خود برزین رو. «به سختی لب از لب وا کردم و همان طور با بی حالی علت کاراشو جویا شدم:»
ـاول منو از حیرت دربیار تا بعدا نوبت برزین و دیگران برسه.
«فوژان روانکاو بود دکتر بود خیلی زود میتونس حالتهای طرف مقابلشو درک کنه.برای همین هم زیاد منتظرم نذاشت تا زجر بکشم و به زبون اومد:»
ـمیخوام دو سه تا آلبوم ابتکاری درس کنم یعنی باهم درس کنیم.اولیش آلبوم عروسیه عروسی پونه با برزین و همینطور عروسی تو با برزین.روی آلبوم مینویسیم«آلبوم عشقها ابدی برزین»توی هر صفحه یه عکس از برزین و پونه میچسبونیم و یه عکس هم از تو و برزین و همین طور میریم جلو در صفحه های آخر آلبوم فقط عکسای تتتو و برزین رو میچسبونیم.
«کاری که فوژان میخواس بکنه به نظرم تعجب آور اومد و در عین حال جالب پرسیدم:»
ـاین کارت چه معنایی میده؟
ـهزار و یه معنا.در وهله اول برزین رو به یاد لحظه های خوش زندگیش می اندازیم لحظه های خوشی که در گذشته داشته.پونه را به یادش می آریم و بعدش در کنار گذشته شیرین و عشقی زندگیش تونو به یاد حال می اندازیم به خوشی ها و شادی هایی که همین حالا تو زندگیشه.بعد که چند صفحه از آلبوم رفتیم جلو به تدریج گذشته ها رو کم رنگ میکنیم در عوض به حال بیشتر رنگ میدیم.
«و قدری سکوت کرد مثل این که دهنش خشک شده بود.فنجون قهوه اش رو برداشت و به طرف دهنش برد.یه قلپ تو دهنش ریخت اما اون جرعه رو فرو نداد چند لحظه ای توی دهنش نگه داشت تا زبون و سق و بقیه قسمتهای دهنش مرطوب بشه اون وقت قهوه رو فرو داد و گفت:»
ـبا این کار به طور غیر مستقیم وابستگی برزین رو به گذشته اش نرم نرمک کم میکنیم و میکشونیمش به حالا.
«همچنان با تعجب نگاش میکردم فوژان دو مرتبه به حرف دراومد:»
ـاین کار یه خاصیت دیگه هم داره روی تو هم تأثیر میذاره روی تویی که فکر میکنی شخصیتت رفته زیر سایه شخصیت پونه...تو هم با این کار هر وقت که آلبوما رو باز میکنی پونه رو میبینی و متوجه میشی که چه آسون میشه با عشق برزین به پونه کنار اومد.عشق مرضیه که به هیچ وجه نمیشه معالجه اش کرد به جز با خود عشق!
«راهی رو که فوژان پیشنهاد میکرد از هر نظر توجهم رو به خودش کشیدده بود از کاراش که با برنامه و فکر بود خیلی خوشم اومده بود.دیدم هر دردی رو میشه معالجه کرد یا به طور منطقی باهاش کنار اومد منتها آدم باید راهشو پیدا کنه و روانکاوا و روانپزکا بهتر از دیگران میتونن این راهو پیدا کنن.
اگه نقشه فوژان درس از کار درمی اومد اگه یخش میگرفت بدون شک پونه از زندگی برزین حذف میشد خود این مسأله هم برام تعجب آور بود چون که فوژان از یه طرف منو تشویق میکرد که پونه رو دوس داشته باشم و از طرف دیگه هم کارارو جوری راس و ریس میکرد که پونه از زندگی برزین حذف بشه نتونستم تعجبم رو پنهون نیگه دارم:»
ـفوژان تو بهم توصیه میکنی که پونه رو به اندازه برزین دوس داشته باشم ولی نقشه یی میچینی که موجب حذف پونه از زندگی شوهرم میشه.
«لبخندی که روی لبای فوژان اومد یه دنیا معنا داشت.»
ـهیشکی از دوست داشتن و محبت کردن ضرر ندیده حالام میگم پونه رو دوس داشته باش بهش احترام بذار اما من به عنوان یه روانکاو وظیفه دارم این مسأله بهم ریخته رو حل کنم نه این که صورت مسأله رو پاک کنم توی این قضیه واقعیت و خاطره حسابی بهم پیچیدن وظیفه من اینه که این دوتا رو از هم سوا کنم هر دو رو در جایگاه اصلی شون قرار بدم بدون اون که ارزشای خاص خودشونو از دس بدن.
«و برای اون که منو شیرفهم تر کنه به حرفاش اضافه کرد:»
ـپونه یه معشوقه خیالیه یعنی برای برزین باید ارزش یه خاطره شیرین رو پیدا کنه اما تو واقعی هستی توی این دنیا حضور فیزیکی داری اگه شوهرت بهت علاقمند بشه اگه بهت عشق پیدا کنه میشی یه معشوقه واقعی.من قصد دارم خورده خورده جایگاه هاتون رو برای برزین مشخص کنم.
ـپس داری به طور همزمان هم منو معالجه میکنی و هم برزین رو؟
ـآفرین به هوشت!من ناچارم که این شیوه درمانی رو پیش بگیرم برای این که تو و برزین از هم جدا نیستین.اگه تو معالجه بشی درمون برزین هیچ زحمتی نداره فقط باید هرچی گفتم انجام بدی...خب حالا به من بگو اولین قدمت باید چی باشه؟
«اصلا معطل نکردم و جواب دادم:»
ـدوس داشتن پونه...صمیمانه دوس داشتن زنی که دستش از دنیا کوتاهه.
ـدرسه و دومین قدمت هم اینه که بری و یه قیچی کوچک بیاری.
«باز تعجب افتاد به جونم اما هیچ نگفتم برا ی این که تصمیم گرفته بودم هرچی که فوژان میگه چشم و گوش بسته انجام بدم راسی راسی بهش اعتماد پیدا کرده بودم.»
«به اتاق خوابم اومدم و از روی میز آرایشی که اونجا بود یه قیچی کوچک برداشتم نمیدونستم فوژان با اون قیچی میخواد چیکار کنه اگه میخواس دور و ور عکسا رو ببره به قیچی بزرگتری احتیاج داشت پس معلوم بود که منظور دیگه یی توی سرشه به هر حال نه ازش پرسیدم و نه اونو به حرف گرفتم چون به مرحله یی از باور رسیده بودم که فوژان همه کاراش حمکتی داره.
قیچی رو که براش بردم از پشت سرم زیر موهام به اندازه نیم بند قیچی کرد.بعد تار موهامو گذاشت کنار موهای پونه که توی صفحه اوی یکی از آلبومها چسبیده بود و اونا رو چسبوند به صفحه آلبوم و گفت:
ـحالا هروقت که کسی خواست این آلبامو ورق بزنه میتونی براش توضیح بدی این موها ماله پونه اول و این موها مال پونه دوم یعنی مال شهلا.
«هردومون به این حرف خندیدیم فوژان ظرافت قشنگی به کار برده بود دردسرتون ندم من و اون سه تا آلبوم عکس تازه درس کریدم از عکسای من و پونه و برزین.وقتی که البوما کامل شد ورداشتیم و بردیم روی میز اتاق سال پذیرایی گذاشتیم تا مهمونایی که پیشمون می آن یه نظری به آلبوما بیندازن.»

فصل 37
«واقعا من و برزین غفلت کرده بودیم دو روز بعد از عروسیمون تازه به یاد پدر و مادرمون افتاده بودیم و به یاد خویش و آشناها.توی اون روزا به قدری فکرمون مشغول بود که اگه بگم فرصت هیچ کاری به دس نیاوردیم دروغ نگفتم.
روز بعد از عروسی عذرمون موجه بود چون که تا اومده بودیم بخوابیم دمدمای صبح شده وبد ولی عصرش چی؟شبش چی؟اون وقتا که فارغ بودیم و میتونستیم یه سری به پدر و مادر خودم و به پدر و مادر برزین بزنیم یا حداقل با تلفن باهاشون حال و احوالی بکنیم.
امروز هم همه اش درگیر صحبت با فوژان بودم و با هم داشتیم برای مسأله هایی که ممکن بود در آینده برای من و برزین تولید مشکل کنه بحث میکردیم و برنامه میچیدیم.
اگه مهمونامون قهر میکردن و خونه مون نمی اومدن حق داشت.ما سلسله مراتب کوچیکی و بزرگی رو رعایت نکرده بودیم.همه رسمها رو زیر پا گذاشته بودیم ولی مهمونامون راسی که بزرگواری کردن روی برزین رو زمین نینداختن و اومپن.از ساعت هشت و نیم شب خورده خورده خونه شلوغ شد.اول از همه برزین از سرکارش برگشت دوشی گرفت لباس پلو خوریشو تنش کرد خودشو ساخت و اومد توی سالن و کنار ما نشست.
هنوز دو کلام و نصفی با هم حرف نزده بودیم که نگاهش افتاد به آلبوما:»
ـچه خوب دو تا خانوم خوب امروز همچی بیکارم نبودم آلبوما رو درس کردن.
«و دست راستشو برد تا آلبوم بالایی رو ور داره.به پیشنهاد فوژان آلبوما جوری روی هم گذاشته بودیم توی آلبوم اولی تارهای موی من و پونه باشه.
قبل از این که برزین بتونه البوم رو ورق بزنه فوژان گفت:
ـبلن شو دختر...برو پیش شوهرت بشین و برایش درباره عکسا توضیح بده.
«فوژان پیش بینی های لازم رو کردخ بود.به من درس داده وبد که موقع ورق زدن آلبوم توسط شوهرم و هرکس دیگه چی بگم و چه عکس العملی نشون بدم.
بی معطلی از جام بلن شدم و اومدم روی دسته مبلی نشستم که برزین برای خودش انتخاب کرده بود.شوهرم آلبومو باز کرد روق زرورقی رو کنار زد تا بتونه عکسا رو ببینه توی اولین صفحه دو دسته کوچک تار مو دید.بهش مهلت ندادم که سؤالی بکنه خودم به حرف دراومدم:»
ـاین موها مال پونه اوله این یکی موها هم مال پونه دوم یعنی شهلا یا شمیلا یا هر اسمی که دوس داری.
«برزین با دیدن موها جا خورد و حرفای من تعجبش رو بیشتر کرد لبخدی روی لباش اومد اما هیچ نگفت.با نوک انگشتاش هر دو دسته مورو لمس کرد انگاری میخواس بفهمه کودمشون لطیف ترن.بعد صفحه رو برگردوند نامه خودشو دید و نامه پونه رو.با دیدن نامه ها حالی به حالی شد.برای اون که توی اون صفحه اونقدرا مکث نکنه سؤال کردم:»
ـبرین تو که این همه ذوق ادبی داری چرا خطت این قدر بده.
«فوژان هم مثل این که متوجه تغییر حال شوهرم شده بود برای همین هم شوخی رو قاطی حرفاش کرد:»
ـاولا همه دکترا خطشون بده...دوما برزین چیش خوبه که خطش خوب باشه!
«من به این حرف خندیدم برزین هم خندید اما زورکی!البوم رو ورق زد و به اولین صفحه عکسها رسید.عکسی از خودش دید با پونه در لباس عروسی و در زیر اون عکس یه عکس دیگه دید عکس عروسی من و اون.
توی اون صفحه دوتا عکس بود یکی مربوط به شادیهای بر باد رفته و یکی هم مربوط به حالا مربوط به شادیهایی که میتونس جون بگیره و ادامه پیدا کنه.
دو احساس متفاوت دو احساس متضاد یهو ریخته بودن به قلب شوهرم.یکی از احساسا توی غم ریشه داشت و احساس دیگه توی شادی.خاطرات بد و خوب خاطرات تلخ و شیرین توی دل شوخرم خودی نشون میدادن.خاطرات تلخ مال گذشته ها بود و خاطرات شیرین مال حالا.خاطرات تلخ نمیتونس ادامه پیدا کنه ولی خاطرات شیرین رو این قدرت بود که تا آخرین نفسمون ادامه پیدا بکنه.
فوژٰان حسابی رفته بود توی کوک برزین هیچ یک از حالاتشو ندیده نمیذاشت.شوهرم لبخندی گوشه لبانش نشونده بود.من روی

R A H A
08-14-2011, 01:47 AM
404-413






حسادت بچه ها رو از بین می بره ... به شرطی که پدر و مادر بتونن، به بچه اولشون حالی کنن که اون دیگه بزرگ شده و باید مثل یه بزرگتر هوای برادر یا خواهر کوچکش رو داشته باشه . در این جور موقعا بد نیس اگه پدر و مادر، گاهی برای نگه داری از بچه دومشون ، از بچه بزرگ تر نظر خوهای کنن.


-ولی ممکنه بچه دوم ، با این طرز تربیت ، هیچ وقت به فکر شخصیت مستقل نیفته و همیشه خودشو محتاج یه حامی بدونه .


-تو اول این یکی رو به هفت سالگی برسون ، اون وقت من بهت می گم که چه کنی تا بچه دومت بتونه شخصیت ذاتی و فردیش رو پرورش بده .


«و اشاره یی به شکم طبله کرده ام کرد و به شوخی گفت : »


-تو هم چه دست پاچه ییی دختر ! هنوز بار اولت رو زمین نذاشتی به فکر برداشتن بار دومی ؟!


«یهو این فکر به مغزم اومد که » :


-اگه سر و کله ی فوژان توی زندگیم پیدا نمی شد چیکار میکردم ، چه جوری با مشکلات جور واجوری که توی زندگیم پیدا می شدن ، کنار می اومدم .


یه دنیا تشکر توی دلم زیخت ، اونا رو به زبون اوردم :


-فوژان اگه تو ، توی زندگیم پیدا نمی شدی ، مشکلات و مسائل زندگی جسم و و روحم رو خرد می کرد ، همه چیزمو بهم می ریختع ، واقعا به تو مدیونم که منو از شنا کردن برخلاف جریان اب ، مانع شدی .


«تبسمی که روی لباش اومد ، یه عالمه معنی توی خودش داشت ، فوژان حرفی به من زد که تا اون وقت به فکرم نرسیده بود ، شاید هم اگه چنین حرفی نمی زد ، هیچ وقت به مغزم نمی رسید ، فوژان گفت :


-نه! من بهت یاد ندادم که در مسیر جریان اب شنا کنی .


این حرفش به نظرم یه تعارف اومد ، از اون تعارفایی که میون ما ایرونیا مرسومه ، با تشکرمون، کسی رو که در حقمون بزرگواری کرده، خجالت می دیم ، پاک از یاد برده بودم که فوژان اهل تعارف و این جور حرفا نیس. دو مرتبه به حرف دراومد.


-ببین شهلا ، شنا کردن در مسیر جریان اب ، از ماهی های مرده هم بر می اد، ولی تو زنده یی ، زندگی رو دو دستی چسبیده یی .


با کمال تعجب پرسیدم :


-منظورت اینکه بهم یاد دادی برخلاف جریان اب شنا کنم ؟


خیلی قاطع جوابمو داد :


-بازم نه ! شنا کردن برخلاف جریان اب ، علاوه بر این که از پیش رفتن ادم جلوگیری می کنه ، یا بهتر بگم پیش رفت ادمو خیلی کند می کنه ، ممکنه به ابشار برسه ، در چنین موقعیتی ابشار، ادمو له و لورده می کنه ، موجب هلاک ادم می شه . کاری که من کردم این بود که بهت یاد دادم در مسیر مناسب زندگی شنا کنی .


توی دلم حرفشو تایید کردم . فوژان راست می گفت من در زندگیم به مرحله یی رسیده بودم که نه موافق جریان اب حرکت می کردم نه مخالفش ، راسی راسی این قدرت رو پیدا کرده بودم که در مناسب ترین مسیر سرنوشت شنا کنم ، دیگه نگاه کردن به عکسای پونه دلمو به درد نمی اورد ، دیگه فکرش ازارم نمی داد ، هیچ اذیتم نمی کرد ، دیگه برام فرقی نداشت که پونه باشم یا شهلا ، تنها چیزی که برام اهمیت داشت این بود که برزین منو دوست داشته باشه ، حالا به هر اسمی . دیگه فقط عشق برام مهم بود ، نه اسم !


فوژان مسئولیت و وظیفه اش رو ، درباره ی من تموم شده می دونس ، برای همینم گفت :


-اومدن من ، هفته ییی سه چار روز با تو بودن ، دیگه ضرورتی نداره ... تو می تونی توی یکی از اموزشگاه ها ، زبون المانیت رو به مرحله یی برسونی که بتونی به تحصیلت ادامه بدی ، وقتی که دکتر شدی ، باز هم منو بیشتر می بینی ، شاید اصلا با هم مشغول کار بشیم .


با تعجب نگهاش کردم و منتظر موندم تا بقیه حرفاشو بزنه ، فوژان زیاد معطلم نذاشت :


-اخه کار من و تو یه جورایی به هم ربط پیدا می کنه ، من رشته ام امید دادن و راه زندگی رو نشون دادن به کساییه که با مرگ طرفن ، و تو هم می خوای طب سالمندی رو دنبال کنی ، یعنی به پیرمردا و پیر زنایی که قسمت اعظم زندگی شونو گذروندن و افتاب عمرشون لب بومه کمک کنی ، پس هر وقتی که پزشک شدی ، می تونیم به کمک هم بیایم و کمک حال همدیگه بشیم .


از این حرفش ، کم بود که از خوشحالی پر در بیارم، فوژان یه اینده نورانی رو در نظرم مجسم کرده بود، تا چند وقت پیش فکر می کردم که اینده ام تاریکه ، مجهوله ، اما اون زمان احساسم فرق کرده بود، اسمون اینده ام ، ستاره بارون شده بود .


تقریبا چار پنج ماهه حامله بودم ، و اغلب زنا توی این ماه های ابستنی ، حالات مخصوص پیدا می کنن ، هوس های عجیب و غریبی سراغشون می اد ، ویار می کنن ، بیخودی توی غصه می رن ، و بیخودی از بعضی پیزا بدشون می اد . من هم از اون زنای بد ویار بودم ، خیلی زود غصه سراغمو میگرفت ، فقط اومدن فوژان به خونه مون ، خوشحالم می کرد، حرفاش جور عجیبی به دلم می نشست . اما همین که گفت دیگه برای یاد دادن زبون المانی کاری از دستش بر نمی اد ، غصه ام گرفت . دست خودم نبود، اختیار فوژان رو نداشتم ، اون که قسم نخورده بود که برای همه ی عمر بیاد و معلم سر خونه من بشه ، بالاخره برای خودش کار و زندگی داشت و من نمی تونستم بیش از حد از فوژان توقع داشته باشه که بهم برسه .


اینو بعدها دونستم که فوژان ، قبلا برزین رو توی جریان گذاشته بود و بهش گفته بود که منو توی یه اموزشگاه زبان بذاره ، چون که زبون المانیم به حدی رسیده که نه تنها بتونم گلیم خودمو از اب بکشم بلکه بتونم از پس متون نسبتا سنگین اون زبون هم بر بیام . و برزین هم همین کار و کرد ، منو به دانشگاه لودویک ماکسی میلان برد ، دانشگاهی که فارغ التحصیلاش می تونستن توی بیمارستان مارتا ماریا جذب کار بشن ، اخه اون بیمارستان و اون دانشگاه وابسته به هم بودن .


مدارک تحصیلی که توی ایرون گرفته بودم ، نمی تونستم ترجمه کنم و به اون دانشگاه ارائه بدم ، اخه من با یه گذرنامه جعلی به المان اومده بودم ، گذرنامه یی به اسم شمیلا محسنی . در نتیجه هر چی مدرک داشتم به هیچ دردی نمی خوردن ، تازه اگه هم اون مدارک رو به دانشگاه می دادم ، مسئولان دانشگاه لودویک هیچ اعتباری براشون قائل نبودن ، یعنی برای چارده پونزده سال درس خوندنم ، تره هم خورد نمی کردن . اونا از همه تازه واردین امتحان می گرفتن ، اطلاعات و مهارت شونو می سنجیدن ، همین کارو در مورد من هم کردن ، با همه پارتی بازی هایی که برزین به خرج داد ، اونا از مقررات دانشگاه شون یه قدم هم دورتر نرفتن .


این امتحان بود که پشت سر هم امتحان ازم گرفتن ، بعدش قبول کردن که یه دوره ی پیش دانشگاهی رو بگذرونم و بعد برم و تحصیلات دانشگاهیمو ادامه بدم ، در این دوره بیشتر ازمون زبان می دادن و مقداری هم اموزش مهارت های پزشکی .


با اون که تحصیلات قبلی منو محاسبه نکرده بودن ، باز هم خوشحال بودم که پام به محیط دانشگاهی باز شده ، به خودم وعده می دادم .


-اگه سرعت عمل به خرج بدم و قبل از فارغ شدن ، دوره ی پیش دانشگاهی رو بگذرونم ، پس از زمین گذاشتن بارم و مادر شدن ، می تونم وارد مراحل جدی تر اموزش بشم و دو رشد روی توی زندگیم با هم به دست بیارم ، یکی رشد بچه ام و دیگه رشد معلومات پزشکیم .


سعادتمندترین دوره ی زندگیم شروع شده بود ، کافی بود اسم یه خوراکی در مقابل سلیمه بر زبون بیارم تا اون پیرزن ، به برزین زنگ بزنه و بگه : اقا ، خانم ویار چی کردن ! و برزین هم اگه شده اون خوراکی رو از زیر زمین هم تهیه کنه ، تهیه می کرد و برام می اورد .


تا اون موقع پیش برزین عزیز بودم و عزیز تر می شدم ، هر چی از دوران بارداریم می گذشت ، برزین عشق و علاقه اش به من بیشتر می شد ، حتی یه دقیقه هم از اوقات فراغتش رو بدون من نمی گذروند خودش تاکسی از آژانس کرایه می کرد و منو دانشگاه می برد و وقتی که درسم تموم می شد ، می اومد و منو به خونه بر می گردوند .


همه کارای ایمنی به حموم خونه مون برم و تنم رو بشورم ، ننه سلیمه رو موظف کرده بود که منو به حموم ببره و بشوره ، بعد قبل از بیرون اومدن از حموم ، زمین رو خشک کنه تا مبادا زمین بخورم . وپیرزن بیچاره هم با جون و دل همه این کارارو می کرد ، خوب ، تر و خشکم می کرد و بهم می رسید .


مامانم هم گاهی بهونه کمک به خونه مون می اومد ، ولی کدوم کمک ؟! تا وقتی که توی خونه بود همه ش به ننه سلیمه دستور می داد که چی بکنه و چی نکنه . اون به خصوص روزایی به پیشم می اومد که شبش چند تا مهمون داشتیم و می خواست هنر سفره اراییشو به رخ مهمونا بکشه .


توی دانشگاه ، من متوجه این فرق شدم ، فرق اموزشی ایران با المان ، اون وقتا درایران ، دانشجوها رو وادار می کردن که کتاب های قطورو حفظ کنن ، در واقعا حافظه دانشجوها رو اون قدر مشغول حفظیات می کردن که از کار بیفته ، اما توی المان این خبرها نبود ، مغز دانشجو ها رو بیخودس خسته نمی کردن ؛ استادا همه شون با حوصله بودن ، نمیس ذاشتن هیچ مطلبی برای دانشجوها گنگ و نامفهوم بمونه مخصوصا استادی داشتیم که اصالتا ایرونی بود به اسم دیوید دینداری .


تصور می کنم اسمش داود بود ولی همه دکتر دیوید صداش می کردن ، من این استاد رو دوست داشتم، با همه رفتار پدرانه داشت ، جراح ماهری بود ؛ شصت و پنج ساله ، هر وقت که با دانشجوهای ایرونی روبرو می شد ، شروع می کرد به فارسی حرف زدن با اونا ، یعنی در واقعا با اونا تمرین زبون فارسی می کرد .


دکتر دیوید دکتری بود که می گفتن از هر صد عمل جراحی که انجام میده ، حداقل نود ، نود و پنج تاش با موفقیت همراهه . تازه اون هر عمل جراحی رو قبول نمی کرد ، جراحی هایی رو قبول می کرد که مشکل بود که از عهده هر دکتر جراحی بر نمی اومد .


این دکتر ، دفتر حضور و غیاب و از این بند و بساط ها نداشت، اما به قدری یاد و هوشش خوب بود که می دونس چه کسایی سر کلاسش حاضرن و چه کسایی غایب. از این جالب تر که اسم همه شاگردا رو می دونس .


حبف که وقت دکتر دیوید کم بود ، فقط هفته یی دو ساعت برامون کلاس گذاشته بود ، غلت این کارش ، علاقه اش به تدریس بود ؛ و فقط برای پیش دانشگاهی ها کلاس می ذاشت ، چون که عقیده داشت دانشجوها باید از قبل ورود به دانشگاه پایه تحصیل شون ، محکم بشه .


گاهی که شاگردا ازش ، سن و سالش رو می پرسیدن ، از جواب صریح دادن طفره می رفت و می گفت :


-اون قدر جوون هستم که بتونم به بچه شمیلا هم ، درس دکتری بدم !


به من اشاره می کرد ، منی که روز به روز شکمم جلوتر می اومد و. راه رفتن برایم مشکل شده بود .


فصل 42


برزین ، هر ماهه منو پیش دکتر مخصوصم می برد ، پیش دکتر تینا ، که از اولین ماه های حاملگیم پیشش می رفتم و اون برام پرونده یی تشکیل داده بود ، توی پرونده وزنم ، وضع تغذیه ام و حالات روحیمو می نوشت .


چند روزی بود که از هشت ماهگیم گذشته بود که باز سر و کله اقای فکری و زنش توی مونیخ پیدا شد .انگار خود اونا بیشتر از من و برزین عجله داشتن که بچه مون به دنیا بیاد ؛ اومدن اونا از تهرون ،چنان مشغولمون کرده بود که من و شوهرم فرصت اینو پیدا نمی کردیم که به کارامون برسیم .


راستش مشغولیاتمون به قدری زیاد بو که چند روزی یادمون رفت که چه کارایی داریم که باید انجام بدیم ، پدر و مادر برزین اومده بودن خونه ی ما ، خب هر چی باشه اقای فکری و زنش می بایست می اومدن و توی خونه ی پسرشون اقامت می کردن ، از اون طرف ماریا هم به بهونه این که باید پیش شوهرش باشه ، و از این جور موقعیت ها ، کم گیرش می اد جل و پلاسشو جمع کرده بود و اورده بود خونهی ما . با حسابی که پیش خودمون کرده وبودیم حداقل بیست و سه چار روزی مونده بود که بچه ام به دنیا بیاد ؛ هوار شدن اون همه ادم توی خونه مون ، رس ننه سلیمه رو می کشید ، یعنی بعد از تمیزی اتاقا و پختن غذاها ، ساعت دو سه بعد از ظهر رمقی تنش نمی موند ، فرمون همه رو می برد ، دلی پیدا بود که جسمش اون همه کار رو نمی کشید . برای این که سلیمه کمتر خسته بشه ، یه تلفنی به مادرم کردم :


-نا سلامتی تو مادر زنی ! اقای فکری و خانمش از اون سر دنیا موبیدن اومدن این جا ، بیست و چن روز قبل از فارغ شدنم ، مسلما تا چن روز بعد از زایمونم هم می مونن ، اون وقت شما و ما ، توی یه شهریم و هفته یی یکی دو دفعه می ایین خونه مون ، اونم مثل مهمونای غریبه .


مثل این که براتون گفتم که پدر و مادرم مصلحتی ، از هم طلاق گرفته بودن ؟ و با این کلک دو اپارتمان به دست اورده بودن ، اول ها مادرم روزا به اپارتمان جدیدش می رسید و شبا می رفت به خونه بابام . علت این کارش این بود که هر چه زودتر ، اپارتمان جدید رو تر تمیز و مبله کنه و بعد اونو اجاره بده و علاوه بر مستمریی که دولت المان به پناهندگان و زنای بی سرپرست می داد ، یه درامدی هم به دست بیارن .


مادرم وقتی که گله ام رو شنید ، دچار دو دلی شد ، من اینو از لحنش فهمیدم که با اکراه قبول کرد :


-باشه ، من و بابات هم می اییم ... اما با اومدن ما خونه تون شلوغه ، شلوغ تر می شه .


مادرم یه دلش پیش زندگی خودش بود ، و یه دلش هم پیش ما ، می خواست جلوی پدر و مادر شوهرم پز بده که به فکر دوماد و دخترش هس . بهش گفتم :


-این حرفا چیه مامان ، من که ازت دعوت نمی کنم بیایی مهمونی ، بلکه ازت کمک می خوام ، سلیمه نمی تونه از پس پذیرایی این همه مهمون براد و در ضمن به من هم برسه ، حداقل تو بیا و مواظب من باش ، اگه فکر می کنی با اومدنت ، جامون تنگ می شه در اشتباهی ، این خونه اون قدر سوراخ و سنبه داره که به غیر از شماها ده ها نفر دیگه رو هم می تونه توی خودش جا بده ، اگه فکر می کنی با اومدنتون به خونه ی ما ، به در امدی که با اجاره دادن اپارتمان جدیدتون به دست می ارین ضرر می خوره به برزین می گم یواشکی ضررتونو جبران کنه .


راستشو بخواین قسمت اخر حرفامو از روی بد ذاتی دم ، می خواستم مادرمو هم سر قوز بندازم و هم سر غیرت ، صداش که از اون خط تلفن به گوشم خورد ، این مساله رو بهم ثابت کرد که حسابی زدم توی خال ! حرفم به مادرم بر خورده بود :


-خجالت بکش شمیلا ! مگه یه مادر وقتی که خدمتی به دخترش می کنه برای پوله ؟ از تو انتظارنداشتم که این حرفو بزنی . نکنه این فکر احمقانه یی که به کله ات اومده برای برزین هم گفتی ؟


بهش اطمینان دادم :


-نه ! هیچ حرفی به برزین نزدم ، خیالت راحت باشه .


-خیلی خب ! یه خورده لباس و مسواک و این جور چیزا رو جمع می کنم و با بابات می اییم خونه ی تو .


و نذاشت که حرفی بزنم و تشکری بکنم ، فوری تلفن رو قطع کرد ؛ من هم گوشی رو ، روی تلفن گذاشتم و اومدم اشپزخونه ، دیدم یه عالمه ظرف نشسته توی قسمت ظرفشویی اشپزخونه هس و ننه سلیمه ، اب شیر رو بسته به اونا تا خوب خیس بخورن و شستن شون اسون تر بشه . از پست سر ننه سلیمه رو بغل کردم ، فرق سرشو بوسیدم و گفتم :

R A H A
08-14-2011, 01:48 AM
414-423
-ننه این روزا کارت زیاد شده ، می دونم خسته شدی ، ازت خیلی ممنونم ، ولی به خودت غصه راه نده ، از همین امروز ، مادرم هم می اد این جا و گوشه یی از کارا رو می گیره تا کمتر خسته بشی .

روی ننه سلیمه زیاد بود ، با اون که داشت از خستگی ، ذله می شد گفت :

-دو تا و نصفی مهمون چیزی نیس ، اگه صد نفرم بیان این جا ، من به تنهایی از پس همه کارا بر می ام .

نخواستم توی ذوقش بزنم و بگم :

-ننه ! همین حالا هم از خستگی روی پات بند نیستی ، چه برسه به این که دو نفر دیگه هم به مهمونا اضافه بشن ، اونم مهمونایی که هر کدومشون یه عالمه خورده فرمایش دارن .

برای اون که دلش رو به دست بیارم گفتم :

-اگه هر کی ندونه که تو چقدر فرز و زرنگی ، حداقل من می دونم ... اما بالاخره مادر من هم مادر زنه و دلش می خواد جلوی مادر شوهرش ابروداری کنه تا مبادا براش حرف در بیارن که دخترش پا به ماه بود و مادر زنه دست به سیاه و سفید نمی زد .

منطق من ، کار خودشو کرد، ننه سلیمه رضایت داد که مادرم ببیاد کمکش .

هنوز دو سه ساعتی از مکالمه ی تلفنی من و مادرم نگذشته بود که پدر ومادرم اومدن . مادرم گفته بود یه خورده خرت و پرت رو یم ذاره توی چمدون و می اره ، اما دیدم یه چمدون بزرگ رو پر کردن و همراهشون اوردن .

خونه شلوغ بود ، شلوغ تر شد و پر سر و صدا تر ، زنا همه اش با هم حرف می زدن و گوشه یی از کارا رو می گرفتن ، فرصت کافی به دست اورده بودن تا حرفای صد من یه قاز بزنن ، از گذشته هاشون یاد کنن ، اسمونو به ریسمون ببافن و بگن ، در ضمن ظرفا رو بشورن ، گاهی غذایی بار بذارن ، اما دو کار بود که ننه سلیمه نمی ذاشت کسی شریکش بشه ، یکی شستن لباسا و دیگه حموم دادن من .

یه بساطی داشتیم که نگو و نپرس ، پدرم و اقای فکری ،بیشتر وقتاشونو به بازی تخته نرد می گذروندن و کرکری خوندن برای هم . پدرم یه موقعیت حسابی به دست اورده بود که شوخیای بامزه و بی مزه اش رو تحویل همه مون بده ، از جمله یکی از شوخیاش این بود :

-زن باید مثل ماه باشه ، اول شب بیاد و صبح قبل از اونی که افتاب در بیاد برگرده خونه ش ! ...همه ی شبا این کارش باشه !

این شوخی حسابی لح مامانمو در می اورد و اونو وادار می کرد که بعضی وقتا عکس العمل نشون بده و بگه :

-وقتی که جوون بودی و قوت جونت سر جاش بود ، هیچ دسه گلی به سر زن ماهت نزدی ، حالا هم که عوضی نفسی می کشی چه دسه گلی می تونی به سر این جور زنا بزنی !

خلاصه ، خونه مون حسابی شلوغ بود ، یا بهتر بگم خونه مون حسابی اباد اباد شده بود ؛ از همه جاش یا صدای حرف و خنده می اومد ، یا صدای کار کردن زنا و کرکری خوندن بابام و اقای فکری .

باور کنین اونقدر خونه شلوغ و پر سر و صدا بود که من و برزین ، کمتر فرصت می کردیم با هم تنها باشیم و چند کلمه با هم صحبت کنیم .

شبا تا دیر وقت مهمونامون بیدار می موندن ، یه سر و صدایی توی خونه مون راه افتاده بود که تمومی نداشت ، شاید ساعته دو سه نصف شب ، مهمونامون سرشونو روی بالش می ذاشتن و می خوابیدن .

توی تموم روز ، دو چیز اصلا رنگ استراحت به خودشون نمی دیدن یکی ننه سلیمه بود که اگه کاری هم نداشت ، یه جوری کاری برای خودش دست و پا می کرد و دیگه سماورمون بود که از سر صبح اب توش قل قل می کرد تا شب ، یعنی تا وقتی که پدرم و اقای فکری از بازی تخته نرد خسته می شدن و به ننه سلیمه نمی گفتن که چای سرد شده شونو عوض کنه !

من زودتر از همه ، به رختخوابم می رفتم و می خوابیدم ، اما برزین به احترام مهمونامون تا وقتی که اونا بیدار بودن پیششون می نشست تا مبادا بهشون بربخوره ؛ و وقتی که می اومد بخوابه ، من هفت پادشاهو خواب دیده بودم !

توی یکی از این شبا بود که برزین موقع شام به یادم اورد :

-باید این دو سه روزه ، سری به دکتر تینا بزنیم و قبل از فارغ شدنت ، برای اخرین بار چکاپ کنی .

زینب خانم نذاشت که حرفی بزنم ، اون به شوهرش گفت :

-فکری جوونای امروزه رو نیگا کن ! یه شکم می خوان بزان و کلی دنگ و فنگ راه می اندازن .

بعدش روشو به طرفم گردوند و دنباله حرفاشو گفت :

-ما قدیمیا وقتی که حامله می شیدم ، هیچ قرتی بازی در نمی اوردیم ،از موقع حاملگی تا موقع فارغ شدنمون یه دفعه هم رنگ دوا و دکتر رو نمی دیدیم ، وقتی که وقت زایمونمونمی شد ، یه قابله می اومد با دو سه تا از زنای همسایه و اشنا بچه رو به دنیا می اورد ، دیگه نه امپول فشاری توی کار بود و نه ادا و اطواری . فقط موقع زایمون ، همین فکری می رفت پشت بوم و اذون می گفت تا بچه به سلامتی متولد بشه .

مادرم عادت داشت ، در هر جایی خودشو با افراد تطبیق بده . موقعی که چند تا ادم وراج و درس خونده رو می دید ، شروع می کرد به چرت و پرتای روشنفکرانه گفتن ، و وقتی هم با ادمایی مثل زینب خانم مواجه می شد جوری حرف می زد که انگاری توی دروازه غار یا گود اختر کور و هالو قنبر برزگ شده ، اون شب هم از زینب خانم طرفداری کرد :

-همینو بگو خواهر ! قدیمیا بچه هایی به دینا می اوردن عینهو دسته گل ، اونم بدون دوا و دکتر .

-اخه اون وقتا همه چی طبیعی بود ، من خودم موقع حاملگیم اگه بگم هفته یی یه چارک روغن کرمانشاهی با غذام می خوردم کم گفتم . اصلا زرده تخم مرغایی که اون وقتا می خوردیم ، هم رنگش با تخم مرغای امروزی فرق داشت و هم مزه اش ، همه اش قوت جونمون می شد .

این حرف رو زینب خانم زد . اونا رو به حال خودشون گذاشتم تا هر چی می خوان بگن ، از خیر و برکتی که از سفره ها رفته بود حرف بزنن و از طعمی که غذاها و میوه ها در قدیم داشتن بگن .

راستش خودم هم حوصله نداشتم که برم دکتر ، برای همینم از برزین خواستم :

-این دفعه معاینه ی دکتر تینا رو وللش ! تا چن روز دیگه من بارمو زمین می زارم ، بازم اون حرفایی می زنه و توصیه های تکراری بهم می کنه .

برزین حرفی روی حرفم نیاورد ، اما پیدا بود که با پیشنهادم موافق نیس ، اینو من توی صورتش خوندم برای این که رضایتشو بگیرم گفتم :

-در عوض وقتی بچه مون به دینا اومد ، هر هفته می بریمش پیش دکتر تینا و برای رشدش ، برنامه غذایی براش می گیریم و همه کاری برای سلامتیش می کنیم .

-این که دیگه جای گفتن نداره ، مراقبتهای پزشکی و امکانات بهداشتی که این روزا هس ، در پرورش نوزادا خیلی موثره .

و برای اولین بار دیدم که برزین توی روی مادرش و مامانم وایساد و به اونا گفت :

-من کاری به این ندارم که زنای قدیم چه جوری بچه می زاییدن ، اگه پونه ، خودشو نشون دکتر بده ، خیالم راحت تر می شه .

و اجازه ی اظهار نظر و دخالت به اونا نداد و منو مورد خطاب قرار داد :

-برای فردا عصر از دکتر تینا وقت می گیرم ، تو فردا صبح یه دوشی بگیر ... ما در قرن بیستم زندگی می کنیم طب پیشرفته ی امروزی هیچ دخلی به طب قدیمی نداره .

خوشم اومده بود که شوهرم از خودش جربزه نشون داده بود ، زیر بار حرف پیرا نرفته بود ، مامانم و زینب خانم هم کوتاه اومدن .

فصل 43

مثل اینکه اون روز ، برزین قبل از رفتن به مطبش ، سفارش های لازم رو به ننه سلیمه کرده بود ، چون که وقتی از اتاق خواب اومدم بیرون ، کلفت پیرمونو دیدم که داشت یه صندلی فلزی رو می برد توی حموم .

یادم نیس براتون گفتم یا نه ، ما توی اون خونه چند تا صندلی فلزی داشتیم که گذاشته بودیمشون گوشه ی حیاط ، از اون صندلی های کهنه که دیگه قابل استفاده نبودن ، زنگ برداشته بودن ، و فقط موقعی که ننه سلیمه می خواست حباب های لامپ های حیاط رو تمییز کنه ، اونا رو زیر پاش می ذاشت تا دستش به حباب ها برسه . یا وقتی که می خواست دیوارهای حیاط رو بشوره ، از اونا استفاده می کرد اما از وقتی که وظیفه ی حموم دادن من رو به عهده اش گذاشته بودن ، اون یکی از این صندلی ها رو می برد حموم ، اول با دیتول خوب می شست و ضدعفونی می کرد ، بعد برای اون که بدنم با فلز تماس پیدا نکنه ، یه پارچه می انداخت روش تا بشینم و اون بتونه سر و تنمو بشوره .

هر وقت که سلیمه یکی از اون صندلی ها رو می برد حموم یاد ضرب المثلی می افتادم که مادربزرگم می گفت:

-هر چیز که خوار اید عاقبت روزی به کار اید !

این ضرب المثل، حداقل در مورد اون صندلی های زنگ زده و از کار افتاده صدق می کرد .

اون روز صبح ، زودتر از روزای دیگه بیدار شده بودم ، به غیر از من و سلیمه بقیه همه شون خواب بودن ، اخه من شبا خیلی زودتر از اونا می رفتم میس خوابیدم ، اما اونا تا وقتی که می تونستن زورکی خودشونو بیدار نگه می داشتن یا با بازی تخته نرد سرشونو گرم می کردن ، یا با حرف زدن و تماشای برنامه های تلویزیون .

تقریبا ده ماه از ازدواج من و برزین گذشته بود . یعنی پاییز و زمستون رو پشت سر گذاشته بودیم و قسمت اعم فصل بهار رو ...

هوای مونیخ دیگه اونقدرا سرد نبود که ادم خودشو با هفت دست لباس بپوشونه تا نچاد . تازه گذشته از این هوای تیو خونه گرمتر از هوای بیرون بود و ما شومینه سالن رو از چند روز پیش خاموش کرده بودیم چون که دیگه احتیاجی به گرمای شومینه نداشتیم .

سلیمه همون طور که صندلی فلزی رو به حموم می برد ، نگاش افتاد به من و سر صحبتش باز شد :

-سلام خانم ! اقا گفتن امروز حمومتون بدم ، انگاری قبل از این که تشریف ببرن مطب از خانم تینا وقت گرفتن براس ساعت سه بعد از ظهر .

احساس گشنگی می کردم ، گفتم :

-دلم از گشنگی مالش می ره .

-نمی شه سیر و پر صبحونه بخورین و بعد حموم کنین ، صندلی رو که گذاشتم توی حموم می ام و یه لیوان شیر و عسل بهتون می دم تا ته دلتونو بگیره ... تا شما شیرو بخورین من حموم رو از هر حیث اماده می کنم .

سلیمه منتظر نموند تا حرفی از من بشنفه ، صندلی به دست داخل حموم شد و جلدی برگشت . من رفتم اشپزخونه و او هم دنبالم اومد اشپزخونه ، یه لیوان پر از شیر کرد و یه قاشق عسل توش ریخت و گذاشت جلوم روی میز اشپزخونه و دوباره برگشت حموم تا به بقیه کاراش برسه .

لیوان شیر رو میون انگشتای دست راستم گرفتم . هنوز شیر خیلی داغ بود . باید چند دیقیه صبر می کردم تا قابل خورن می شد . با نگاه کردن به دور و برم ، خودمو سرگرم کردم تا شیر صبحونه ام کمی سرد بشه ، از توی اشپزخونه نگاهم رفت و به سالن افتاد به ساعت دیواری عتیقه ، دیدم چند دقیقه یی از ساعت نه گذشته یعنی من حدودا شش ساعت وقت داشتم برای رفتن پیش دکتر تینا .

لازم نبود عجله کنم از سر صبر و حوصله می تونستم به همه کارا برسم ، حموم من فوقش نیم ساعت وقت می گرفت ، بعدش می رسید نوبت سشوار کشیدن موهام و حالتی بهشون دادن ، اما یهو به فکر افتادم :

-من شش ساعت وقت ازاد دارم ، ولی از ساعت ده به بعد همه ی مهمونامون یکی بعد از دیگری بیدار می شن و سلیمه مجبوره براشون میز صبحونه بچینه و بعد از اون که صبحونه شونو خوردن ، ظرف بشوره و اگه زینب خانم و مامانم توی جمع و جور کردن خونه کمکش می کنن ، می تونس یه غذایی برای ناهار بار بذاره .

لیوان شیر ، هنوز کاملا ولرم نشده بود که شروع کردم به مزه مزه کردنش ، لیوان رو به نسفه رسوندم که سلیمه از حموم اومد بیرون و گفت :

-خانم همه چی حاضره ، هم صندلی هاتون ، هم شامپو ، لیف ، صابون و سفید اب و ...

سفید اب رو زینب خانم از تهرون اورده بود و معتقد بود هیچ کدوم از این کرم ها و ژل های سفید کننده پوست به پاش نمی رسه ، سلیمه هم حرف اونو تاییده کرده بود که :

-بهتر از سفیداب و صابون طالقونی ، هیچی برای تمییز کردن بدن پیدا نمی شه ادم وقتی که به بدنش سفیداب می زنه و کیسه می کشه همه ی سوراخ های پوستش باز می شه .

واز موقع امدن اقای فکری و زنش، یه بار هم نشده بود که بدون سفیداب منو بشوره .

با دو سه قلپ ، بقیه شیرم خوردم ، دستم رو به کمرم گرفتم و راه فتادم ، زایمونم داشت نزدیک می شد و من وقت راه رفتن مجبور بودم ، پاهام رو از هم باز بذارم و اهسته قدم وردارم .

همه لباسامو دراورده بودم ، به جز شورتی که به پا داشتم ، با اون که مدتی از زندگیم توی المان می گذشت و با اون که سلیمه پیرزن بود ، از کاملا برهنه شدن در برابرش خجالت می کشیدم و همین شرم همیشه سبب می شد که یه بحث تکراری میون من و اون جریان پیدا کنه ، سلیمه همیشه موقع حموم دادنم می گفت :

-خانم شما شورش رو دراوردین ، یه روز افتابی تابستون بریم خیابون تا با چشمای خودت ببینی هر جا که سبزه هس ، دخترا و زنای المانی لخت لخت دراز کشیدن و دارن حموم افتاب می گیرن .

همیشه هم براش دلیل می اوردم که من ایرونیم و یه زن ایرونی هر قدر هم بی حیا باشه مقابل چشم کسی لخت نمی شه .

پاره یی وقتا هم سر به سرش می ذاشتم و می گفتم :

-ننه سلیمه من که توی مونیخ غریبه و نابلدم ، چطوره من و تو هم بعضی وقتا با هم بریم و مثل زنای المانی حموم افتاب بگیریم !

از این حرفم خنده اش می گرفت و می گفت :

-همین یه کار مونده که توی زندگیم بکنم ... اخه مردم نمی گن این زن هفتاد ، هفتاد و پنج ساله ، چه مرضی به جونش افتاده که شرم رو خورده و حیا رو قورت داده و اومده میون ده ها زن و دختر جوون پشتش رو هوا کرده !

ولی اون روز این بحث تکراری رو زیاد کش نداد ، اول دوش متحرک رو از دیوار جدا کرد ، شیر اب گرم و سرد رو باز کرد ، تا اب ولرم و قابل تحمل شد ، بعد دوش رو ، روی سرم گرفت تا حسابی موهام خیس بشه .

دو دست ، سرمو با شامپو شست ، کارش حرف نداشت ، اون قدر در شستن سر و تنم دقت به خرج می داد که ادم فکر می کرد اون زن چند وقتی دلاک حموم بوده ! اون روز پس از شستن سر و صورت و گلوم ، به تنم سفیداب مالید و بعد با لیف افتاد به جونم و یه ماساژ حسابی بهم داد ، در حین انجام این کارا گفت :

-خانم ، این دمل چیه زیر سینه تونه ؟

و لیف رو اهسته کشید روش و پرسید :

-درد هم داره ؟

تا اون وقت ، متوجه دمل نشده بودم سرمو خم کردم تا دمل رو ببینم ، جواب دادم :

-نه ، هنوز دردی نداره

ننه سلیمه اون دمل رو ساده گرفت :

-همه اش از گرمیه ! ... صبح ها شیر و عسل می خورین ، شب ها شیر و عسل ، تازه از صبح تا شب هر وقت که چشماتون به شیرینی می افته ، نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین ... از امروز کمتر شیرینی

R A H A
08-14-2011, 01:51 AM
از 424 تا 430



- همه اش از گرمیه!... صبح ها شیر و عسل می خورین، شب ها شیر و عسل، تازه از صبح تا شب هر وقت که چشماتون به شیرینی می افته، نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین... از امروز کمتر شیرینی بخورین، خدایی نکرده ممکنه بچه ای که توی شکمتونه گرمی بکنه و زردی بگیره.
حرفاشو غیر منطقی ندونستم. از وقتی که حامله شده بودم بیشتر از همیشه، غذاهای شیرین و دوست داشتم.
ننه سلیمه اول یه دست با سفیداب بدنمو به آرومی لیف کشید و دفعه بعد با صابون لایف بوی، وقتی که کارش تموم شد، آهسته سرو تنم رو خشک کرد، بعد قطیفه روی پاهام انداخت تا شرمگاهم پوشیده بمونه، و شورت خیسم و درآورد و یه شورت سفید و تمیز پام کرد و به آهستگی دستی به شونه ام زد و گفت:
- پاشین خانم، تا لباساتونو، تنت کنم.
و دستم رو گرفت و در بلند شدن از روی صندلی کمکم کرد.
لباسام اون روزا با لباس هایی که پیشترها می پوشیدم فرق کرده بود. دیگه لباس هایی تنم نمی کردم که قالب بدنم باشه، بلکه معمولا پیراهن های گشادی می پوشیدم، پیراهن هایی که هیچ فشاری به تنم، مخصوصا به شکمم وارد نیارن.
از حموم اومدم بیرون، گرچه همه ی کارهای شستشوی منو سلیمه انجام داده بود، باز یه خورده احساس خستگی می کردم، خستگی و شادابی قاطی هم. رفتم سالن، روی یکی از مبل هایی که آفتاب روش پهن شده بود نشستم، می گم آفتاب، یه دفعه فکر نکنین منظورم آفتاب تهرونه که خیره می تابه و آدم همین که چند دقیقه زیر نورش نشست عرقش درمیاد، آفتاب مونیخ به طوری که شنیده بودم، آفتاب همه ی کشورهای اروپایی، رمق نداشتن، یه خورده می تابید، بعد یه تکه ابر جلوی نورش و می گرفت تا آفتاب بتونه، اون قطعه ابرو، مثل پنبه حلاج ها، ته تکه و ذره ذره کنه، چن دقیقه ای طول می کشید، اون وقت باز آفتاب از میون ابرا سرش و در می آورد، قدری نورشو به همه جا می پاشید و باز همون آش می شد و همون کاسه؛ یعنی دوباره رفتن خورشید زیر ابرها و راهی برای حضور مجددش پیدا کردن.
پدر و مادرم، اون روز زودتر از اتاقشون بیرون اومدن، مامانم همین که منو دید گفت:
- مگه امروز کله ی سحر بیدار شدی که حمومتو کردی و داری آفتاب میگیری؟
در جوابش گفتم:
- اونقدرها هم زود بیدار نشدم. اما چون امروز قرار ساعت دو سه بعد از ظهر برای چکاب بریم پیش دکتر تینا حموم کردم، حالا هم بعد از اینکه خستگیم در رفت، میرم اتاقمو سرم و سشوار می کشم.
- لازم نکره این کارو بکنی، من خودم سرت و سشوار می کشم. اول بذار من و بابات چند لقمه ای صبحونه بخوریم تا بعد با حوصله ی کافی موهات و آرایش کنم.
- منم صبحونه نخوردم، یعنی فقط یه لیوان شیر خوردم تا ته دلمو بگیره، اما مثل اینکه حموم کردن اشتهای آدم و بیشتر می کنه.
- خب، پس معطل چی هستی، بلن (تو خود داستان بلند و نوشته بود بلن، کلا کلمات خرد زیاد داره) شو بیا کنار میز غذا خوری و چند لقمه هم تو بخور.
صحبتی که میون من و مامانم درگرفته بود، سبب شد که آقای فکری و زینب خانم و ماریا بیدارشن و از اتاقشون بیان بیرون. شکر خدا اونقدر خونه مون جا داشت که بتونیم دوتا اتاق به آقای فکری و خانواده ش بدیم، یه اتاق مال ماریا بود و یه اتاق هم مال زینب خانم، اول من و برزین فکر می کردیم یه اتاق برای هر سه نفرشون بسه، اما زینب خانم قبول نکرده بود و دلیل آورده بود.
- همین قدر که هووم و تحمل می کنم فکری باید کلاهش و بندازه هوا! ولی اون قدر بی حیا نیستم که هووم رو تو اتاق خوابم راه بدم، هر چی باشه هر مرد و زنی توی خلوت برای همدیگه حرف هایی دارن که نمی خوان کسی دیگه از اونا سر دربیاره! همین مسئله، سبب شده بود که پدرم به آقای فکری گیر بده و بعضی وقتا، خصوصا وقت تخته بازی کردنشون بهش بگه:
- خوش به حالت فکری، تو این خونه هم ییلاق داری و هم قشلاق!
اون وقتا پدرم، باز ملاحظه کاری و گذاشته بود کنار و هی سوالای الکی می پرسید:
- فکری، دیشب به ییلاق رفته بودی یا به قشلاق؟
فکری بدون اینکه معطل کنه جواب داد:
- تو هم دلت خوشه! چه ییلاقی! چه قشلاقی! ماشاالله هزار ماشاالله دوتا زن دارم یکی از اون یکی ییلاق تر!
بابام خنده ش رو ول می کرد توی هوا، اگه زینب خانم سلقمه ای به پهلوی آقای فکری نمی زد، بابام دست از شوخی ییلاقی قشلاقیش بر نمی داشت؛ اما همین که سلقمه ی زینب خانم رو می دید، می فهمید هوا حسابی پسه. برای همینم شوخیاشو درز می گرفت.
روزی که من با شادابی شروع کرده بودم و بابام با خنده، برای زینب خانم به تلخی زهر بود، در تموم وقتی که ما داشتیم صبحونه می خوردیم عین برج زهرمار پشت میز نشسته بود. نه حرفی می زد و نه جواب شوهرش و می داد.
اون قدر قیافه ش جدی و عبوس شده بود که مادرم با اشاره به پدرم حالی کرد که یه جوری از دل زینب خانم دربیاره. بابام هم اومد پادرمیونی کنه، یه معذرت می خوام و تحویل زینب خانم بده، ولی زن آقای فکری به قدری عصبانی بود که برقش بابامو گرفت. زینب خانم تا وقتی بابام می خورد بد و بیراه تحویلش داد، تا کمی دلش خنک شد.



* * * * *



فصل 44:

- از وقتی که حامله شدی، خوشگل تر از همیشه به نظر می آی.
اینو مامانم، وقتی که داشت سرمو سشوار می کشید، بهم گفت.
پشت میز آرایش، روی یه چهارپایه نشسته بودم، یه آینه بزرگ روبه روم بود که دو طرفش، تا می شد، یعنی در یه لحظه می تونستم، سه تصویر از خودم ببینم، (نه بابا!) هم توی آینه ی بزرگ وسط، و هم توی دو آینه ی بغلی که پهناشون نصف آینه وسط بود، ولی از نظر درازا، هیچ فرقی با اون نداشتن.
من زنای حامله، زیاد دیده بودم، معمولا پوست صورتشون لک های کمرنگ بر می داشت که تا زمان زایمونشون، روی صورتشون می موند و بعدش به تدریج محو می شد، بیشتر زن های حامله، در دوره بارداریشون، چاق تر می شدن، غبغب می آوردن، اما با اون که هیکلم نسبت به قبل از بارداریم پر تر شده بود و شکمم حسابی جلو اومده بود. صورتم حتی یه لکه یا خال برنداشته بود، مادرم موهامو دور شونه مدور سشوار پیچوند تا پوش بگیرن و پف کنن؛ و در همون حال، دنبال حرفاشو گرفت:
- رنایی که موقع حاملگی خوشگل و ملوس می شن، حتما بچشون پسره.
- منم همچی چیزایی شنیدم، ولی تا حالا هیچ دلیل علمی برای پسر یا دختر بودن اینجور زنا پیدا نکردن.
مامانم، موهام و بالای سرم کپه کرد- اون روزا، این جور آرایش موی سر، مد بود- گفت:
- به سلامتی بچه تون به دنیا بیاد، چه فرقی می کنه دختر باشه یا پسر، مهم سلامتی نوزاده.
- من هم به جنسیت بچه م اهمیت نمی دم، اما برزین دلش می خواد دختر باشه.
مادرم خندید:
- این برزین هم از اون آب زیر کاهاس... می دونه دخترا، اغلبشون بابایین، برای همین دلش دختر می خواد... آخه می دونه دخترا خودشونو برای باباشون لوس می کنن، و براشون مزه می ریزن.
و یه دفعه لحنش جدی تر شد:
- به آقای فکری و زنش نگی که برزین دلش دختر می خواد... اگه اینو بگی هیهات می شه؛ آخه اون دوتا از تهرون اومدن تا تو یه پسر کاکل زری تحویلشون بدی.
شونه هام و به نشونه ی بی اهمیتی حرفای آقای فکری و زینب خانم بالا انداختم:
- مگه دست منه؟! اگه یه نوه ی صحیح و سالم گیرشون بیاد، باید از خوشحالی کلاهشونو بندازن هوا.
باز مادرم به حرف دراومد، از لحنش معلوم بود که می خواد دلداریم بده:
- این آدمای قدیمی یه حرفایی می زنن... اول هم پاش وای می ایستن، ولی وقتی که نوه شون دختر شد، یه نظر که بهش میندازن از خوشحالی بال درمیارن و جونشون برای نوه شون درمیره...، نمی خواد توی فکر بری و خودت و ناراحت کنی.
مادرم موهای سرم و خیلی قشنگ، آرایش کرد، آرایشی متناسب با سن و سالم، بعد باز زبون ریخت:
- زن وقتی که خوشگل باشه، هر نوع آرایشی بهش میاد... امروز با این آرایش یه تیکه ماه شدی... فقط عیب کار اینه که امروز نمی تونی بعد از ناهار کمی دراز بکشی و چرتی بزنی.
- اگه آرایش هم نمی کردم، امروز وقت استراحت نداشتم.
و بعد براش توضیح دادم:
- تا برزین از مطب بیاد و تا ناهارامونو بخوریم، ساعت از دو بعد از ظهر گذشته، ساعت سه هم که وقت ملاقات با دکتر تینا داریم؛ یعنی امروز به هیچ کاری نمی رسم.
- چه کاری مهمتر از سلامت تو؟ توی این خونه اونقدر آدم ریخته که اگه هرکدومشون، کمی خودشونو بجنبونن، همه کارای خونه انجام می شه.
پس از اون که مادرم، منو آرایش کرد، رفت پیش خانم فکری و ماریا، من هم رفتم کتابخونه خودم و سرگرم کردم تا برزین بیاد.
اون روز دلم حسابی هوای فوژان و کرده بود، بهش عادت کرده بودم، خوشم میومد که کنارم باشه، زندگی رو برام معنا کنه، عظمت عشق رو به یادم بیاره، اشتباهاتم و بگه.
من خودم و مدیون فوژان می دونستم، چون که یادم داده بود چجوری حسادت رو از دلم برونم، چجوری با احساسای منفی کنار بیایم. آلبومایی که من و اون درس کرده بودیم، برام شده بود یه مشغولیات دوست داشتنی، من هر وقت که فرصت می کردم، به اون آلبوما نگاه می کردم، ورقش می زدم، پونه دیگه برام یه مرده ی قدرتمند نبود. یه رقیب و هووی دل آزار نبود، بلکه زنی بود که هر چی که داشت با سخاوت برام گذاشته بود و رفته بود.
با اون اندازه آلمانی که پیش فوژان یاد گرفته بودم، می تونستم مجله ها و روزنامه های آلمانی و بخونم. و چون دوره ی حاملگیم بود، برزین برام مجله هایی میاورد که پر از قصه های زندگی بود و مطالب خونه داری و آشپزی.
قصه هایی که توی اون مجلات می خوندم، از روی زندگی واقعی و عاشقانه مردم تهیه شده بود. مثلا قصه ی مردی که با وجود داشتن زن و بچه، می رفت دنبال معشوقه ش، یا زندگی هایی که با عشق شروع شده بود، اما با بی وفایی های یکی از دو طرف، عشقشون از هم پاشیده بود و از اینجور قصه ها که توشون هم عشق بود و هم خیانت، قصه هایی که آدم می خونه بدون اینکه به مغزش فشار بیاره؛ بعضی وقت ها هم نویسنده های اینجور قصه ها، توی بحرانی ترین مرحله قصه شون، اونو به آخر می رسوندن و از خواننده می خواستن راه چاره ای جلوی پای قهرمان داستانشون بذارن.
در همه اون قصه ها، هم عشق بود هم بی وفایی، و اغلب این عشق بود که به دست بی وفایی شهید می شد، من خودمو خوشبخت می دونستم چونکه هم برزین و داشتم و هم عشق و وفاداریش و، به قول فوژان، این بزرگترین ارثیه ی عاطفی ای بود که از پونه بهم رسیده بود و قدرشناسی حکم می کرد به خاطر این ارثیه هم شده پونه رو دوست بدارم و واقعا هم همینطور شده بود، من پونه رو دوست داشتم. اون روز هم خودمو با آلبالو مشغول کردم، به عکس های برزین، خودم و پونه نگاه می کردم، و با نگاه کردن به هر عکسی احساسی در من زنده می شد، احساس هایی که غیظ و بغض توشون بود، احساس هایی که همگی با عشق و محبت لطیف شده بودن.
خودمو اون قدر مشغول کردم تا برزین از سر کار برگشت، و مثل روزای پیش من و شوهرم و مهمونامون، میون گپ و خنده ناهارامونو خوردیم.
یه ربع ساعت به سه بعد از ظهر مونده که تاکسی آژانسی که نزدیک خونه بود، اومد و من خودم و حاضر کردم تا پیش از زایمونم، ملاقات آخر و با دکتر تینا داشته باشم.

* * * * *

اون وقت روز مطب دکتر تینا خلوت بود، دکتر تینا به غیر از من مراجعه کننده ای نداشت. اولش که به مطبیش وارد شدیم، منشی اش که یه دختر آلمانی ریز نقش و سفید و بی نمک بود، به ما تعارف کرد که بنشینیم، بعد از کابینتی که کنار میزش بود و توش پرونده مراجعان و نگه می داشت، پرونده منو دآورد و برد اتاق معاینه دکتر، و خودش خیلی زود برگشت و پشت میزش نشست و توی دفتری که روی میزش بود اسم بیمارانی که وقت گرفته بودن، یه اسمی رو خط زد. بعد از چن دقیقه تلفنی که روی میز منشی بود، زنگ خورد، منشی گوشی رو برداشت و در حالی که به اتاق اشاره می کرد گفت:
- برین تو... خانم دکتر منتظرتونه.
فوژان برای یاد دادن زبان آلمانی به من، هر کاری که از دستش برمی اومد انجام داده بود، دیگه به مرحله ای رسیده بودم که به راحتی می تونستم آلمانی حرف بزنم و احتیاجی نداشتم اون چه رو که به آلمانی می گفتن، برام ترجمه کنن، اما هنوز موقع جواب دادن به آلمانی گاهی زبونم گیر می کرد، تپق می زدم. با این همه مقصودم و می رسوندم.
وقتی که منشی به ما گفت دکتر تینا منتظرمونه، دیگه لزومی نداشت که از برزین بخوام حرفای منشی رو برام ترجمه کنه.
به طرف اتاق معاینه به راه افتادیم، برزین اول تقه ای به در زد و بعد دستگیره ی در و پیچوند و بازش کرد و در و همچون با دستانش باز نگه داشت تا من بتونم آهسته شکم گنده ام رو جلو بندازم و برم تو! برزین همونطور که در و نگه داشته بود تا بسته نشه با دکتر تینا خوش و بش کرد، دکتر تینا که سرشو روی میزش خم کرده بود و داشت پرونده ی منو می خوند، سرشو از روی پرونده بلند کرد، عینکی که به روی چشم هاش زده بود و ورداشت و روی پرونده گذاشت، و بعد از جواب دادن به ادای احترام برزین، ازم پرسید:
- حالت چطوره شمیلا!... این دفعه دیر کردین.
بهونه آوردم که لشکر سلم و تور، و ما این روزا اونقدر مهمون داریم که نمی دونم چجوری ازشون پذیرایی کنم.
دکتر تینا مثل اغلب زنان آلمانی سفید رو بود و درشت استخوان، با قیافه ای معمولی و از اون آلمانیای بی نمک، ولی تا جایی که دلتون بخواد تو کارش دقیق بود، هر بیماری که بهش رجوع می کرد، تا حسابی معاینه نمی کرد و از حال و احوالش دقیقا با خبر نمی شد، دست از سرش بر نمی داشت.
اون تقریبا چهل ساله بود و با حوصله ی زیادی که نظیرش و کم دیده بودم. دکتر تینا با دستش اشاره کرد که برم و روی صندلی کنار میزش بشینم. برزین هم روی یکی از صندلی هایی که مخصوص همراه بیمار بود نشست.
کنار تینا نشستم، و چون با برنامه معاینه ش آشنا بودم، آستین یکی از دستامو بالا زدم تا اون بتونه دستگاه فشار خون و به آرنجم ببنده و با یکی از دستاش مچم رو بگیره و نبضم و بشمره.
معمولا اون موقع گرفتن فشار خونم و شمردن نبضم، اظهار رضایت می کرد، ولی اون دفعه به جای گفتن اینجور حرفا ازم خواس:
- برو روی وزنه، تا ببینم به وزنت چقدر اضافه شده.
از روی صندلی بلند شدم و روی وزنه ای که نزدیکای میزش بود رفتم، دکتر تینا، نگاهی به عقربه ای که وزنمو نشون می داد انداخت و با لحنی که خالی از ملامت نبود گفت:
- چه کسی به تو توصیه کرده موقع حاملگی رژیم بگیری؟
- نه کسی به من توصیه کرده و نه رژیم گرفتم.
نگرانی توی چشماش دو دو زد:
- پس چرا نسبت به دفعه قبل بیشتر از دو کیلو وزن کم کردی؟
برای این سوالش جوابی نداشتنم، دکتر تینا وقتی که سکوتمو دید بهم گفت:
- برو روی تخت معاینه بخواب تا بیام و وضع و حالت و بسنجم.
گوشه اتاق دکتر تینا، یک پاروان سفید بود که تقریبا یک ششم اتاقش و به خودش اختصاص داده بود و محوطه ی کوچکی رو تشکیل داده بود که قسمت ویزیت بیمار و از قسمت معاینه جدا می کرد.
رفتم پشت پاروان و روی تخت معاینه دراز کشیدم، دکتر تینا یه دستکش لاستیکی دستش کرد و اومد پهلوم، گفتن نداره، جای خجالته، ولی باید سربسته بهتون بگم هر معاینه ای که به عقلش می رسید انجام داد، حتی دملی که رو قسمت سمت چپ سینه ام دراومده بود فشار داد و پرسید:

R A H A
08-14-2011, 01:54 AM
از صفحه 434-437
هیچ دردی احساس می کنی ؟
مختصر دردی احساس میکردم ، دردی که از خود دمل شروع میشد و به بقیه نقاط سینه ام نفوذ میکرد ، جواب دادم :»
آره ! ... اما این درد فقط مربوط به قسمت دمل نیس . توی همه سینه ام می پیچه .
« دکتر تینا دستشو از روی دمل برداشت و دیگه در اون باره حرفی نزد و شکمم رو معاینه کرد و گفت :»
یه خبر خوب برات دارم .
« همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم ، بهش خیره شدم ، دکتر بازم به حرف دراومد :»
به گمونم چند روزی در محاسبه مون اشتباه کردیم ، تو حداکثر دو تا سه روز دیگه فارغ میشی .
« و از معاینه های جو واجورش دست کشید ، دستکششو درآورد و بهم توصیه کرد :»
تو باید از امروز به بعد همش استراحت کنی ... تا میتونی از رختخوابت در نیا ، حالام عجله نکن توی لباس پوشیدن و مرتب کردن سر و ریختت ، چند دقیقه یی همینجوری دراز بکش ، بعد آروم آروم از جات بلند شو و بیا پیشم تا بهت بگم قبل از زایمونت چیکار باید بکنی .
« دکتر تینا دیگه معطل نشد تا حرفی ازم بشنفه ، یه راست رفت پشت میزش نشست ، با اون که هنوز دملی که قسمت چپ سینه ام بود ، زق زق میکرد ، حال خوشی داشتم ، احساس میکردم که سعادت بچه دار شدن ، زودتر از اونی که فکرشو میکردم داره به سراغم میاد .
صدای برزین و دکتر تینا رو میشنیدم ، البته نه واضح و مفهوم ، بلکه پچ پچ وار ! به اون صدا چندان اعتنایی نداشتم ، توی خیالات خوشم غرق شده بودم ؛ خودمو در حالتی مجسم میکردم که بچه ام رو بغل گرفتم و اون داره از سینه ام شیر میخوره ، قیافه نوزادایی که تا اون وقت دیده بودم به نظر می آوردم و به خودم میگفتم :»
بچه من ، از همه شون خوشکلتر میشه !
« و قیافه نوزاد خیالیمو در حالت های مختلف ، در نظرم مجسم میکردم : در حالت خنده در حالت گریه ، در حلت ذوق کردن و دست و پا زدن ، و بالاتر از همه در حالتی که شش هفت ماهه شده و اولین حرفی که میزنه ، اولین کلمه یی که میگه باباس !
توی عمرم ، هیش وقت اون قدر بچه دوست نبودم ، اصلا توی اون لحظات همه چیز رو فراموش کرده بودم ، دلم میخواست به زمان فرمون بدم قماش رو تندتر ورداره تا اون دو سه روز هم بگذره و من مادر بشم .
دلم میخواست از همون لحظه یی که روی تخت معاینه دراز کشیده بودم ، زندگیم قیچی بشه و فوری بچسبه به وقتی که مادر شدم . دلم میخواست که ای کاش توی خونه بودم و توی رختخواب خودم ، و به فکرام بی هیچ سرخری ادامه میدادم ! اما صدای دکتر تینا ، منو از خیالات شیرینم بیرون کشید :»
بسه شمیلا ! ... هر قدر استراحت کردی بسه ، بلند شو و بیا پیشمون .
« هم مغزم از خوش خیالیا کرخت شده بود و هم تنم از ولو شدن روی تخت معاینه تنبل ! با هر جون کندنی که بود ، سر جام نشستم ، آروم خودمو چرخوندم تا پاهام از لبه تخت آویزون بشه . پاهامو توی کفشام کردم و آهسته اومدم به اتاق معاینه و روی همون صندلی نشستم که قبلا نشسته بودم .
دکتر تینا روی یکی از کاغذای مارکدارش ، شروع کرد به نوشتن چیزهایی که باید بخورم و چیزهایی که نباید بخورم ، و بهم قوت قلب داد :»
از این که وزنت نسبت به یه ماه و دو ماه پیش ، زیادتر نشده باید خوشحال باشی ، چون که زایمونت رو آسون میکنه .
« با یه عالمه خیالات خوش و شیرین ، به همراه برزین ، مطب دکتر تینا رو ترک کردیم و با یه تاکسی به طرف خونمون راه افتادیم . من توی دریای خوش خیالیها غوطه میزدم ولی برزین ساکت بود ، سگرمه هاش تو هم رفته بود ؛ انگاری یه غصه یی به قلبش چنگ میزد .
برای اون که اونو از غصه بیارم بیرون پرسیدم :»
تو خوشحال نیستی که چیزی به پدر شدنت نمونده ؟
خوشحالم !
« جواب از این کوتاه تر نمیشد . من انتظار داشتم ، موقع برگشتمون به خونه ، برزین هم شاد باشه ، بگه ، بخنده ، از این که بابا میشد ذوق کنه ، اما انتظارم برآورده نشده بود ، لبای برزین روی هم چفت شده بود و به غیر از اون یه کلمه ، تا وقتی که به خونمون رسیدیم ، هیچ حرفی به زبون نیاورد .
به خونه رسیدیم ، برزین از راننده تاکسی خواست منتظرش بمونه ، بعد منو رسوند به عمارت ، همه این کارا توی سکوت انجام میشد ، قدری فکر کردم تا علت گرفته شدن حال شوهرمو پیدا کنم ، آخرش به خیال خودم پیدا کردم ، به خودم گفتم :»
حتما برزین از این ناراحته که دکتر تینا دو سه دفعه منو شمیلا صدا کرده .
« وارد عمارت که شدیم ، برزین سلام کرده و سلام نکرده به حاضران ، با سرعت به طرف تلفن رفت و یه شماره ایی رو گرفت و بعد از چند لحظه صداشو شنیدم :»
کجایی فوژان ؟ ... میخوام ببینمت ... یه کار خیلی واجب باهات دارم ... همین امروز عصر بیا مطبم ... ساعت هفت هفت و نیم خوبه ، اگه زودتر تونستی بیای که چه بهتر .
« کارای برزین ، توی اون موقع نه تنها برای من عجیب بود ، بلکه همه مهمونا رو هم متعجب کرده بود ، توی یه لحظه این فکر به مغزم اومد :»
وای که توی این موقع حساس ، بازم شوهرم به بنبست عاطفی رسیده ، باز هم قضیه فرق داشتنم با پونه ، اونو به بنبست عاطفی کشونده .
تا پایان صفحه 437

R A H A
08-14-2011, 02:09 AM
صفحه 439-445
«45»
« همه از کارای برزین حیرت کرده بودن ، او گوشی رو ، روی تلفن گذاشت و رفت ، بدون اون که از کسی خداحافظی کنه . زینب خانم خیره خیره منو نیگا کرد و پرسید :»
مگه دکتر چه گفته که پسرمو این جوری حالی به حالی کرده ؟
چیز مهمی نگفته ... فقط بهمون گفته که توی محاسبه اشتباه کرده ، و همین یکی دو روزه ، ما صاحب اولاد میشیم .
« جواب من ، موجی از شادی رو توی خونه مون به راه انداخت ، زینب خانم انگشتای دستشو بهم گره کرد و دو سه تا بشکن زد که فکر میکنم توی همه عمرم بشکنی به اون پر سر و صدایی نشنیده بودم ! و بعد با خوشحالی روشو به شوهرش کرد و گفت :»
طفلکی ! از ذوقش ، همه چیزا از یادش رفته بود ، نه سلام و علیک دُرُس و حسابی کرد و نه خداحافظی و روز به خیری گفت !
« این حرف با فرهنگ خانوادگی آقای فکری میخوند ، اونا برای خودشون دلیل گیج و ویج شدن برزین رو پیدا کرده بودن ، اما من تنها کسی بودم که میدونستم ، از این رو به اون رو شدن شوهرم ، دلیل دیگه یی داره ، پیش خودم فکر میکردم اون زحمتایی که فوژان کشیده بود تا خاطره های عشقی برزین رو به جایگاه اصلی شون برگردونه و در عوض واقعیت ها رو توی جایگاهی بنشونه که حقشونه ، تاثیر خودشو نکرده ، احساس میکردم اون آلبومای عکس رو ساختن ، از شادی ها گذشته ، یواش یواش به حالا رسیدن ، نتیجه نداده ، برای خودم دلیل می آوردم که اگه کارای فوژان اثر داده بود ، شوهرم با دو سه دفعه شنیدن اسم قلابی من ، « شمیلا » این جوری به هم نمیریخت .
زنای حامله ، کمتر حال عادیشونو دارن ، با مختصر تغییری توی زندگیشون ، حالشون گرفته میشه ، غصه به سراغشون میاد ، از کارا و حرفای دیگرون ، برداشت های منفی میکنن . منم همین کار رو میکردم ، باز مشکل قدیمی ام به سراغم اومده بود ، راسی راسی انتظار نداشتم در وقتی که با مادر شدن ، اون قدرا فاصله ندارم ، یه دفعه برزین از این رو به اون رو بشه ، به خودم گفتم :»
حتما کار فوژان ، عیب و ایرادی داشته ، ناقص بوده ، وگرنه این طور نمیشد ، اگه چشمای برزین بروی واقعیات زندگی باز شده بود ، یهو با شنیدن یه اسم این قدر تغییر نمیکرد ، سرد نمیشد ، یخ نمیشد ... اونم دُرُس در موقعیتی که هر زنی انتظار مهربونی از شوهرش داره ، انتظار شنیدن حرفای خوش ، و وعده و وعیدهای امیدوار کننده ... این دفعه که فوژان رو دیدم ، حتما بهش میگم که کارش بی اشکال نبوده ، مسلما برزین ، امشب بعد از کارش توی مطب ، فوژان رو ور میداره و با خودش میاره اینجا .
« صدای مادرم منو به خودم آورد :»
کجایی دختر ؟! ... تو که از برزینم گیج تری ! چن دفعه روی حرفامون به طرف تو بوده ، ولی انگار که نه انگار که توی این دنیایی ، به حرفامون نه توجه کردی ، شاید هم نشنیده باشی که ماها درباره چی ها حرف میزدیم .
« حق با مادرم بود ، من اصلا توی یه حال و هوای دیگه بودم ، و اگه مادرم ، صداشو بلند نمیکرد و اون حرفا رو بهم نمیزد ، مسلما همچنان توی دنیای خودم میموندم .
مثل یه آدم غشی که یه دفعه به هوش اومده ، یا مثل یه آدم خوابی که یهو از خواب پرونده باشنش ، به خودم اومدم ، ولی نه بلافاصله ، شاید چند دقیقه یا حداقل چند لحظه یی طول کشید تا حال خودمو پیدا کردم ، به خودم اومدم دیدم اصلا صحیح نیس که توی جمع باشم و به جای اون که توی صحبتشون شرکت کنم برم توی هپروت ! ... برم توی حال و هوای خودم ، با این حرف خودمو قانع کردم :»
کاری که فعلا از دستت بر نمی آد ، بذار فوژان بیاد ، با اون مشکلتو حل کن ، دکترا هم برای شفا دادن بیماراشون ، گاهی مجبور میشن دوا و درموناشون رو عوض کنن ، اگه یه دوا ، جواب نداد ، دوای دیگه یی تجویز کنن تا نتیجه بگیرن ، خب ، فوژان هم دکتر بود ، باید بهش میگفتم هر چی دوا و درمون کرده ، نتیجه یی که میخواستیم نداده ، بهتره از یه راه دیگه بیاد توی ماجراهای زندگیمون .
« و سعی کردم خودمو قاطی صحبتهای اونا بکنم ، صحبتهای زینب خانم ، آقای فکری و ماریا با پدر و مادرم .
این کار به نفع خودمم بود ، از دنیای فکرای منفی در می اومدم ، ازشون معذرتخواهی کردم :»
ببخشین اگه ، حالمو برای چند دقیقه یی درک نمیکردم ، آخه دفعه اولمه که دارم مادر میشم ؛ رفته بودم توی فکر آینده ام .
دفعه اول و آخر نداره ، هر زنی که حامله میشه ، گاهی از این حالت ها پیدا میکنه ، مهم نیس ، اما حالا به بحث ما دل بده ، ببین من دُرُس میگم یا مامانت .
« این حرفو زینب خانم زد ، سوال کردم :»
گفتم که توی یه حال و هوای دیگه یی بودم و نمیدونم چی داشتین با هم میگفتین ؟
داشتم به مامانت میگفتم برزین دکتره و اون قدر خرش میره که بتونه قابله و دکتر زنان رو بیاره توی خونه ، و تو همین جا ، پیش چشمای خودمون مادر بشی ، اما مامانت معتقده که تو باید بری بیمارستان زایمان کنی .
« میخواستم دهن باز کنم و بگم حق با مادرمه ، میخواستم بگم گذشت اون زمونی که زنا توی خونه میزاییدن ؛ اما آقای فکری به من مجالی نداد و دنباله حرفای زنشو گرفت :»
رفتن زائو به بیمارستان و اینجور قرطی بازیها ، برای خانواده فکری اُفت داره .
« زنش ، بهش اجازه نداد که حرفشو تموم کنه :»
نه من و نه هیچ یک از زنای خانواده فکری ، توی بیمارستان نزاییدن .
« نظر مادرم ، کاملا مخالف اونا بود ، ولی چه میتوانستم بکنم ، فرهنگشون همین بود ؛ شئونات خانوادگیشون ، این طور حکم میکرد . به ماریا نیگا کردم تا شاید اون حرفی بزنه ، دلیل بیاره ، اما ماریا موقعیت سنج تر از اونی بود که فکر میکردم ؛ اون اصلا خودشو وارد این صحبت ها و بحث ها نمیکرد ، اگه ازش نظر میخواسن ، خودشو به اون راه میزد که از رسم و رسومات ایرانیا خبر نداره .
بحثی که میون اونا درگرفته بود ، اونقدر جدی بود که پدرم با همه شوخ طبعیش موقعیتی برای مزه پراکنی پیدا نمیکرد .
زینب خانم ، دلیل آخرش رو رو کرد :»
من نوه یی میخوام که گوشت و خون تنش مال خانواده فکری باشه ، به طوری که شنیدم خیلی وقتا توی بیمارستانا ، پرستارها اشتباه میکنن ، بچه یکی دیگه رو میدن به مادری دیگه ، یعنی بچه ها رو عوضی میگیرن ؛ ولی وقتی زائو توی خونه فارغ بشه ، به هیچ وجه امکان اشتباه وجود نداره .
« دیگه هم طاقت من طاق شده بود و هم طاقت پدرم و من میخواستم به زینب خانم بگم :»
این حرفا چیه ؟ ... پرستارا و دکترا کارشونو بلدن ، و از همون وقتی که بچه به دنیا میاد ، یه پلاک پلاستیکی به دستش میبندن و روی اون پلاک یه برچسب میزنن که اسم پدر و مادر بچه روشه .
ولی دندون روی جیگرم گذاشتم ، ساکت موندم و حرفامو قورت دادم ، در عوض بابام به حرف اومد ، او از اینکه مدتی لب از لب وا نکرده بود ، خسته شده بود ، باز به شوخی دراومد و گفت :»
در این یکی مورد کاملا حق با زینب خانمه ... ممکنه بجای بچه برزین و شمیلا که هر دو پوستشون روشنه ، یه بچه به اینا قالب کنن که واکسن سیاه بهش زده باشن ! واقعا من حق رو به زینب خانم میدم ، آخه روی پیشونی نوزادایی که به دنیا می آن ، اسم پدرشونو که ننوشتن ؟ در نتیجه ممکنه بچه قلی بلغم رو ، عوضی جای بچه این دو جا بزنن !
« مادرم به پدرم چشم غره رفت :»
وقتی که مساله به این مهمی مقابلمون داریم ، مزه پرونی و شوخی بی معنی میشه ... شوخی هات رو موکول کن به وقتی دیگه .
« بابام از رو نرفت و گفت :»
مگه من چیکار دارم میکنم ، من هم دارم این مساله رو حل میکنم ، منم خیلی دلم میخواد نوه دار بشم ، مهم سلامتی بچه س ... من به برزین میگم ، همه وسایل بهداشتی رو توی این خونه بیاره و کار زایمون رو تموم کنه ...
« و صداشو بلند کرد و ننه سلیمه رو صدا زد :»
ننه سلیمه ... بیا اینجا ببینم .
« ننه سلیمه ، دوان دوان از آشپزخونه اومد ، توی نگاش یه عالمه سوال بود ، پدرم ازش پرسید :»
ننه هر چی باشه ، تو بزرگ این خونه یی ... نظر تو هم شرطه ؛ راسی اگه تو حامله شده بودی دلت میخواس بچه ات رو توی خونه به دنیا بیاری یا توی بیمارستان ؟
« ننه سلیمه اخماش تو هم رفت ، انتظار نداشت که بابام چنین حرفی بهش بزنه ؛ به غر غر افتاد :»
این خونه دیگه جای من نیس ! اون از دخترتون که بهم میگه باریکلا ! این هم از شما که توی سن هفتاد هشتاد سالگی ، بچه میذارین توی دامنم !
« جدی جدی ننه سلیمه میخواس قهر کنه و بره ، مادرم به بابام تشر اومد :»
دیگه داری شورش رو در میاری ... یه خورده جلوی زبونت رو بگیر ، از وقتی که دهن وا کردی تا حالا یه کلمه حرف حسابی نزدی .
« اگه ننه سلیمه قهر میکرد ، هیهات میشد ، بیش از همه من به دردسر می افتادم ، دهن وا کردم و به ننه سلیمه گفتم :»
تو نباید از من دلخور باشی ، من ندونسته یه چیز پرتی گفتم و عذرخواهی کردم ، پدرم هم منظوری نداره ، ما داریم بحث میکنیم که اگه من توی خونه بچه بیارم بهتره یا توی بیمارستان ، ولی بابام سوالش رو خیلی بد مطرح کرده .
« زینب خانم هم حسابی دستپاچه شده بود ، شاید اون در اون موقعیت بهتر از همه میدانست که وجود ننه سلیمه توی خونمون چه غنیمتیه ، اونم دنباله حرفامو گرفت و در حالیکه از جاش بلند میشد و به طرف ننه سلیمه میرفت ، گفت :»
ننه تو برکت این خونه یی ، من همیشه تو رو مثل یه خواهر بزرگتر دوس داشتم و دارم . حرفای اینا رو به دل نگیر ، منظوری که ندارن ، فقط بلد نیستن با آدمای سن و سالدار چه جوری حرف بزنن که بهشون بر نخوره .
« پدرم هم متوجه شده بود که توی شوخی ، زیادی جلو رفته ، اونم برای دلجویی از کلفت پیرمون ، به حرف در اومد :»
ننه ، شما چشم مایین ... زینب خانم راس میگه ، من بی هیچ منظوری این سوال رو کردم .
« با همه دلجویی هایی که از ننه سلیمه کرده بودیم ، باز تلخی حرفای بابام از دلش در نیومده بود ، اینو زینب خانم از همه زودتر متوجه شده بود ، ننه سلیمه رو بغل کرد و روی پیشونیش بوسه زد :»
... من همه امیدم به توئه ... دلم میخواد مثل گذشته سایه ات رو سر پسرم و نوه ام باشه ... من که نوه ام رو دس همه کس نمیدم ، تو باید بزرگش کنی .
« ننه سلیمه با این حرفا ، کمی آروم شد و به آشپزخونه رفت ، اما از اون وقت ، تا وقتی بابام ، خونمون بود نه باهاش حرف میزد و نه بهش سلام میکرد .

« نزدیکای ساعت هشت شب بود که برزین اومد ، نا با تاکسی بلکه با آمبولانس . چهره اش بر خلاف موقع رفتنش ، کمی باز شده بود ، یه ...
تا پایان صفحه 445

R A H A
08-14-2011, 02:11 AM
صفحه 446-451
لبخندی روی لباش بود . لبخندی که برام عجیب بود ، چون هیچ موردی برای لبخندش نمیدیدم ؛ به همه مون سلام کرد و بعد ننه سلیمه رو صدا کرد :»
ننه ، چن تا از لباسای خانومو با دمپایی ، مسواک و از این جور چیرا رو بذار توی ساک ، خانمو همین امشب میخوام ببرم بیمارستان .
« ننه سلیمه ، معمولا وقتی که از توی سالن ، باهاش حرف میزدن ، کاملا متوجه حرفا نمیشد . اون شب هم ، همین طور بود ، از آشپزخونه اومد بیرون :»
گفتین چیکار کنم آقا ؟
« برزین حرفاشو تکرار کرد ، بعدش از ننه سلیمه خواست :»
تو هم لباساتو وردار با خانوم برو بیمارستان ... دلم میخواد در مدتی که بیمارستانه ، یه بزرگتر همراهش باشه .
« هر چی ناراحتی و دلخوری ننه سلیمه داشت ، با این حرفا از دلش در اومد ، برای خودش احساس شخصیت کرد ؛ احساس بدرد بخور بودن قلبش رو پر از شادی کرد ؛ دیگه معطل نشد ، یه سر رفت اتاق خواب من و برزین ، تا چیزایی رو که لازم میبینه جمع کنه .
با رفتن ننه سلیمه ، زینب خانم به پسرش اعتراض کرد :»
برزین ! ما داشتیم با هم جر و بحث میکردیم که عروسمون بارشو توی خونه بزمین بذاره ، آخه کدوم یک از زنای خانواده فکری رو دیدی که برای زایمون بره بیمارستان ؟
« برزین ، با آرامش جواب مادرشو داد :»
دیگه گذشته اون زمونی که زنا بچه شونو روی خشت بدنیا می آوردن ، قرن بیستم ، توی این قرن باید از همه امکانات پزشکی استفاده کرد ... برای من در این موقع از هر چی مهمتر ، سلامت زنمه و بچه ام ... بذارین برای یک دفعه هم که شده ، خودم درباره خودم و زنم و زندگیم تصمیم بگیرم .
« زینب خانم با این حرف قانع بشو نبود :»
اگه زنای فامیل و آشنا توی تهرون بشنفن که عروسم توی بیمارستان وضع حمل کرده ، بهم نمیگن زینب خانم ، تف به روت ! ... ما که نباید رسم و رسوم خانوادگیمون رو زیر پا بگذاریم .
مگه مجبورین بوق دستتون بگیرین و این مساله رو توی تهرون به غریبه ها و آشناها بگین ؟ اصلا اونا غلط میکنن که چنین سوالاتی از شما بکنن ... پونه زن خودمه و اختیارشو دارم .
« در واقع برزین ، محترمانه حرف اول و آخرشو زده بود . از این که شوهرم تونسته بود مستقلا درباره مسئله یی تصمیم بگیره ، خوشم اومده بود ، زینب خانم هم چون توپ پسرشو پر دید ، دنباله این بحث رو نگرفت ، پای دلسوزی مادرانه رو به میون کشید :»
هر جور که خودت بخوای ... اما بهتر نبود که بجای سلیمه ، منو همراه عروسمون میکردی ؟
نه ؛ ... فعلا نه ؛ موقع نزدیک شدن زایمون زنم ، همه تونو خبر میکنم .
« به طور کلی برزین تغییر شخصیت داده بود ، یه دنده شده بود ، راهی رو پیش گرفته بود تا همه بفهمن ، حرف فقط حرف خودشه .
از این تغییر حالتش ، داشتم کیف میکردم . برزین معطل نشد ، خودشو دیگه با بگو مگو ها مشغول نکرد ، رفت طرف در ، از عمارت خارج شد و بعد از چند دقیقه برگشت . اما نه به تنهایی بلکه با دو نفر از کارکنای بیمارستان و یه تخت روان .
ننه سلیمه هم ، اون چیزایی که لازم بود ، ورداشته بود و آماده بود که هر چه زودتر باهام بیاد بیمارستان .
اوضاع خونه بلبشو شده بود ، از کارای برزین ، حسابی تعجب کرده بودم ، دیگه نتونستم ساکت بمونم ، پرسیدم :»
برزین این کارا چیه ؟ ... چه لزومیه منو با آمبولانس به بیمارستان ببری ، هنوز که نه درد زایمون به جونم افتاده ، و نه اون قدر بی حس و حال شدم که نتونم سراپا باشم و راه برم ؟
« برزین ، خیلی مختصر جوابمو داد :»
هر کاری که میگم بکن ... دکتر فوژان تو بیمارستان مارتا ماریا منتظرته .
« 46 »
« به نظرم برزین ، اون شب یه دنیا عوض شده بود ، کارش به نظرم مرموز می اومد ، اون از سکوتش و کم حرفیش پس از بیرون اومدن از مطب دکتر تینا ، این هم از آمبولانس آوردنش و بی هیچ برنامه قبلی منو به بیمارستان مارتا ماریا بردن .
توی اتاقک پشتی آمبولانس درازکش شده بودم ، یه بالش ابری زیر سرم بود و یه ملافه روم ، کنارام دو ردیف نیمچه صندلی بود ؛ نیمچه صندلی تاشو که هر وقت میخواستن صندلی ها رو به دیواره اتاقک آمبولانس میچسبوندن ، با یه ردیف از صندلی ها همین کار رو کرده بودن ، و روی ردیف دیگرش ، ننه سلیمه نشسته بود و یکی از کارکنان بیمارستان مارتا ماریا .
موقعی که منو توی تخت روان خوابونده بودن ، دو نفر بودن که تخت روان رو به کنار آمبولانس آوردن و هلش دادن توی اتاقک ، اما حالا فقط یکی توی اتاقک بود ، دنبال اون یکی دیگه گشتم ، سرمو قدری بالا گرفتم و چرخوندم به محوطه یی نگاه کردم که مخصوص راننده بود ، اون نفر دومی ، داشت آمبولانس رو میروند و برزین هم کنارش نشسته بود .
مثل کسی که جواب سوالش رو گرفته باشه ، باز سرمو گذاشتم روی بالش ابری و رفتم توی عالم فکر و خیال .
بیمارستان ماریا مارتا ، برام غریبه نبود ، من توی دانشگاه وابسته ش ، درس میخوندم ، منظورم همون دانشگاه لودویک ماکسی میلانه . همون دانشگاهی که توش دکتر دیوید دینداری بهم درس میداد .
... سلیمه هم توی حال و هوای خودش رفته بود و از شیشه جلویی آمبولانس به خیابونا نگاه میکرد .
اتاقک آمبولانس نیمه تاریک بود ، روشناییش رو از چراغایی میگرفت که توی خیابونای مونیخ ، سرِ پاشون کرده بودن ، به ننه سلیمه نظری انداختم ، این دومین باری بود که توی صورتش ، رضایت میدیم ، رضایت از زندگی ، اون از اینکه به بازیش گرفته بودن ، احساس شخصیت و مفید بودن میکرد ، همون احساسی که سراغ هر کی بیاد ، دلشو از خوشی پر میکنه .
ننه رو به حال خودش گذاشتم ، بهش مجال دادم احساسات شیرینشو نشخوار کنه و عقب گرد کردم به حال و هوای خودم .
چه روز پر ماجرایی رو گذرونده بودم ، یعنی از ساعت سه بعد از ظهر تا اون وقت ، زمان از دستم در رفته بود نمیدونستم چه ساعتیه ، اون چه که مسلم بود ، از ساعت هشت شب ، گذشته بود .
برزین جلوی آمبولانس نشسته بود و دلم براش میتپید ؛ یه جور خاصی میتپید ، احساس میکردم که خورده خورده بهش عادت کردم و دوستش دارم ؛ شاید هم علاقه ام به او ، چیزی بیشتر از دوس داشتن بود . به نظرم طبیعی میومد که اینطوری باشه ؛ آخه هر چه بود تا چن روز دیگه ، او توی زندگیم مقامی دیگه پیدا میکرد ، مقامی بالاتر از آقا بالاسر بودن ، شوهر بودن ، برزین به زودی میشد بابای بچه یی که از چند ماه پیش ، توی شکمم ، وقت و بیوقت شلنگ و تخته بازی میکرد ، گاهی لگدهایی می انداخت که دلم از حال میرفت ، یا با دستا و پاهاش ، چنان فشاری به جداره شکمم وارد می آورد که هول ورم میداشت .
به خودم گفتم :»
از حالا به بعد باید بیشتر به برزین احترام بذارم ، اون داره پدر بچه ام میشه ، چی دارم میگم ؟ من دارم مادر بچه اش میشم ! اصلا چه فرقی میکنه ، بچه مال هر دوتامونه ، این موجودی که هنوز به دنیا نیومده ، برامون عزیز شده ، رشته های زندگی من و برزین رو محکمتر بهم گره میزنه ، حتما حالام که شوهرم پیش راننده آمبولانس نشسته توی خیالات خوش غرق شده ، راسی چند وقته که برزین ، سرشو روی شکم طبله شده ام نذاشته تا صدای ضربان قلب بچه مو بشنفه و بگه این بچه از اون بچه های زبل میشه ؟
« دُرُس به یادم نمی اومد که از کی تا حالا شوهرم سرشو به آرومی روی شکمم نذاشته بود ، شاید یه هفته ، ده روز میشد ، شایدم یکی دو روز بیشتر یا کمتر ، اما اون چه مسلم بود از وقتی که ما مهمون داشتیم برزین این کار رو نکرده بود ، چون همون طور که قبلا گفتم هم او تا وقتی مهمونامون بیدار بودن ، بیدار بودن ، پیششون مینشست ، ولی من هر وقت که احتیاج به استراحت پیدا میکردم میرفتم تو اتاق خواب و سرمو روی بالش میذاشتم و دو بالش گنده هم در دو طرفم ، نه اینکه از تخت بیفتم ، بلکه برای اون که پهلو به پهلو و دنده به دنده نشم و خدای نکرده ، بند ناف دور گلوی بچه ام گره نشه و خفه اش نکنه .
به بیمارستان که رسیدیم ، از قبل همه پیش بینی های لازم شده بود ، در پشتی اتاقک آمبولانس رو باز کردن و تخت روان رو کشیدن بیرون و منو گذاشتن روی یه تخت چرخدار و تخت رو به حرکت ...
تا پایان صفحه 451

R A H A
08-14-2011, 02:16 AM
صفحه 452-457
درآوردن .
در یه طرفم برزین حرکت میکرد ، و در یه طرف دیگه ام ننه سلیمه پاهاشو روی زمین میکشید و ساک لوازم ضروری منو می آورد ، دو پرستار هم ما رو همراهی میکردن ، یکی جلوی تخت چرخدار و اون یکی عقب تخت ، و به آرومی تخت رو هل میداد .
برام توی بیمارستان ، یه اتاق اختصاصی ، تهیه دیده بودن با دو سه صندلی راحتی که یکیشون باز میشد ، محل نشستن و تکیه زدنش ، در یه سطح قرار میگرفت و به حالت یه تخت در می اومد برای همراه بیمار .
فوژان با دیدن من از روی صندلی بلند شد و گفت :»
نمیشه که من هم بیام خونتون مهمونی ، یه دفعه هم تو باید مهمونی ها رو پس بدی !
« به غیر از سلام ، حرفی برای گفتن پیدا نکردم ، پرستارایی که تخت چرخدار رو می آوردن اونو کنار تخت ثابت اتاقم قرار دادن و با احتیاط منو به روی اون تخت منتقل کردن و دیواره های دو طرف تخت رو بالا آوردن و چفت کردن و رفتن پی کارشون .
از فوژان سوال کردم :»
گذشته از شوخی بگین واسه چی اومدین مریض خونه ؟
« فوژان با خنده جوابمو داد :»
مگه دفعه اولت نیس که میخوای بچه بیاری ؟ خب ! من اومدم امشب بالا سرت باشم و بهت قوت قلب بدم .
« شوخیم گرفت ، به ننه سلیمه اشاره کردم :»
پس ننه سلیمه رو برای چی زابراه کردین و آوردینش اینجا ؟
« انگاری جواب این سوالمو ، فوژان در آستین داشت :»
من گفتم ننه سلیمه رو بیارن تا به من قوت قلب بده !
« شوخی منو ، فوژان با شوخی خودش ، خوب جواب داد ، برای همین هم همه مون به خنده افتادیم .
« فوژان ازم پرسید :»
راستی شام خوردی ؟
« به جای من ننه سلیمه جوابشو داد :»
نه خانم ؛ از بس کارامون هول هولکی شد کی تونس شام بخوره .
« و بعدش شروع کرد به تعریف از شامی که پخته بود :»
یه کوفته شوید باقالی براشون پخته بودم که آدم از بوش حظ کنه چه برسه به خوردنش .
« فوژان دنباله این بحث رو کش نداد و گفت :»
توی بیمارستانها ، معمولا ساعت شش بعد از ظهر شام میدن ؛ ولی من سفارش کردم ، سه تا شام برامون نیگه دارن .
« و به دنبال این حرفش ، گوشی تلفنی رو که روی میز کناری تخت بیمار بود دستش گرفت و سفارش شام داد . بعدش به برزین که لبخند به لب ماها رو نیگا میکرد گفت :»
دیگه وقتشه که زحمتو کم کنی ... مجلس باید زنونه باشه .
« برزین مثل یه بچه حرف شنو ، اومد طرفم ، دست راستمو توی پنجه های مردونه اش گرفت و به من دلداری داد :»
آروم باش عزیزم ... همه چیز روبراهه .
« شوهرم بدش نمیومد ، مهربونیش رو با زدن یه بوسه به پیشونیم ، یا به گونه هام نشونم بده ، ولی انگاری مقابل ننه سلیمه و فوژان ، خجالت میکشید ، برزین با همه اونایی که توی اتاق بودن ، خداحافظی کرد .
زبونش خداحافظی گفته بود ، اما پای رفتن نداشت ، میخواست بازم کنارم بمونه . فوژان ناچارش کرد که از بیشتر موندن ، دل بکنه :»
البته هنوز زوده که زنت فارغ بشه ، برو راحت بخواب ، اگه خبری شد ، خودم بهت تلفن میکنم .
« دیگه هیچ چاره یی برای شوهرم نموند به جز اول ترک کردن اتاقم و بعد ترک کردن بیمارستان و رفتن پیش مهمونا .
چند دقیقه یی از رفتن برزین نگذشته بود که پرستاری اومد و با چرخ دستی ، برامون شام آورد ، سطح مسطح و مستطیل شکلی که به یکی از پایه های تختم وصل بود ، چرخوند و آورد جلوی سرم ، تا به عنوان میز استفاده کنم . بعد یه سینی روی اون گذاشت ، یه سینی هم به فوژان داد و سینی دیگه رو به ننه سلیمه .
سینی رو جوری ساخته بودن که چند محفظه روش ایجاد شده بود ، چهار محفظه کوچک و یه محفظه بزرگ ، در محفظه های کوچک ، قدری پوره سیب زمینی ، هویج پخته ، یه برش نون تست شده ، یه خورده کمپوت هلو ریخته بودن ، و در محفظه بزرگ یه تکه بیفتک بود ، به همراه کارد و قاشق چنگال .
ننه سلیمه مونده بود که این چه شامیه ، اول از همه کمپوت رو خورد ، بعد یه قاشق سوپ رو گذاشت دهنش و زبونش به شکایت باز شد :»
به این هم میگن غذا ؟! نه طعمی نه مزه ای .
« دو تکه یی از بیفتک رو با چنگالش کند و گذاشت توی دهنش و چون دندوناش کامل نبود ، با دو سه بار جویدن ، قورتش داد و گفت :»
به جای استخدام این همه پرستار رنگ به رنگ ، یه آشپز استخدام کنن ... آخه این چه غذاییه ؟
ننه سلیمه این جا بیمارستانه نه رستوران . غذای مریضا همیشه این جوریه .
« این جوابو فوژان به سلیمه داد و اضافه کرد :»
اگه بیفتک رو نمیتونی بخوری ، بقیه غذا ها رو بخور .
« میون شوخی و خنده ، شاممون رو خوردیم ، ننه سلیمه سینی ها رو جمع کرد و برد گذاشت دم در اتاقم . تازه اون موقع بود که متوجه شدم ، مسئولان بیمارستان فقط یه صندلی تختخواب شو رو توی اتاق گذاشتن و صندلیهای دیگه خاصیت تختخواب شدن رو نداشتن . البته فوژان این رو از قبل میدونس ، برای همینم توضیح داد :
برای هر بیماری یه همراه در نظر میگیرن ، اگه به غیر از این بود ، این اتاق میشد مثل اتاق مسافر خونه ها .
« و به کمد دیواری اشاره کرد و به ننه سلیمه گفت :»
« برو اون کمد دیواری رو باز کن ، یه بالش و یه پتو بیار ... امشب منو تو باید خوابمونو تقسیم کنیم ، چند ساعتی تو بخوابی و چند ساعتی هم من ... اگه فردا صبح کار نداشتم تموم شب رو بیدار میموندم .
« ننه سلیمه همون کاری رو کرد که فوژان گفته بود ، رفت و از کمد دیواری یه بالش و پتو آورد و به فوژان تعارف کرد :»
اول شما بخوابین ... من که خواب دُرُس حسابی ندارم ، باور کنین که بیشتر شبا تا صبح بیدارم .
« فوژان تعارفشو رد کرد :»
نه ننه ، من چند دقیقه یی پیش خانم میشینم ، وقتی از خواب بیدار شدی من میخوابم .
« از بس ننه سلیمه خسته بود که از خداش بود فوژان ، تعارفشو رد کنه ، یه با اجازه یی گفت و روی صندلی تختخواب شو ، ولو شد .
راستی یادم رفت تا براتون اوضاع اون اتاق رو شرح بدم ، هنوز هم خیلی دیر نشده و میتونم بگم ، کنار در ورودی یه توالت بود ، با ساختن توالت اونجا سبب شده بود که از در ورودی تا اتاق بیمار ، یه راه رو باریک ایجاد بشه ، توی اتاق هم به جز تخت و صندلی هایی که گفتم ، یه یخچال کوچک بود و روی یخچال یه چراغ خواب چتری گذاشته بودن .
فوژان اول چراغ خواب رو روشن کرد و بعد رفت طرف کلید لامپ اتاق رو زد و لامپ رو خاموش کرد ، اتاق حالت شاعرونه به خود گرفت ، یه نور آبی و آرامش بخش ، از چراغ خواب میزد بیرون و تاریکی اتاق رو ، به قدری تخفیف میداد که آدم بتونه دور و برش رو ببینه . بعد فوژان اومد و کنار من ، روی صندلی نشست ، سرشو به دیواره تختم چسبوند و گفت :»
مثل بچه آدم میخوابی یا برات لالایی بخونم ؟
« خنده ام گرفت و جواب دادم :»
چون جام عوض شده مدتی طول میکشه تا خواببیاد سراغم .
باشه ، تا هر وقت بیداری ، من هم بیدار میمونم ، اگه خواستی با هم حرف میزنیم . ولی مطمئنم اگه چشمات رو ببندی و هر چه فکر و خیال توی سرته بیرون بریزی ، حتما خواب به سراغت میاد .
ازت ممنونم فوژان که استراحت رو ، به خودت حروم کردی و اومدی بیمارستان تا هوای منو داشته باشی .
این حرفا زیادیه ، آدم باید هر کاری که ازش بر میاد برای همنوعاش بکنه ، یه شب کم خوابیدن که ارزش این جور تشکرا رو نداره .
***
« اون شب رو ، هر جوری بود به صبح رسوندیم ، یه دردی توی شکمم پیدا شده بود ، دردایی که اول با فاصله های زیاد به سراغم می اومدن ، جا عوض میکردن ، از این ور شکمم به اون ور میرفتن ، اما این دردا خیلی خفیف بود . من پلک چشمامو روی هم گذاشته بودم تا فوژان فکر کنه خوابم ، و اون هم با خیال راحت بخوابه ، لب زیرمو به دندون گرفته بودم تا اگه درد سیالی که توی شکمم پیچیده بود ، آخم رو در آورد ، بتونم صدامو توی دهنم زندونی کنم .
تا ساعت پنج صبح ، فوژان همون طوری روی صندلی نشسته بود و خوابش نشستنکی بود . انگار دلش نیومده بود که ننه سلیمه رو بیدار کنه .
ننه سلیمه تا صبح خرناس کشید ، خروپف کرد ، اونم چه خروپفهایی ، صدای خرناسش ، عیننهو شبیه اره کشیدن درختا بود !
ساعت پنج هم که بیدار شد روی عادت بود ، ننه سلیمه به سحر خیزی عادت کرده بود ، چند دقیقه بعد از ساعت پنج صبح ، برامون صبحونه آوردن ، موقع صبحونه بود که ننه سلیمه برای فوژان دلسوزی کرد :»
منو بگو چه هوش و حواسی دارم ؛ ... اصلا یادم رفته بود که شما شب تا صبح نشسته خوابیدین ... خب ، بیدارم میکردین .
توی این چند شب و روز آینده ، اونقدر فرصت خوابیدن رو پیدا نمیکنی ، گفتم یه شب رو به راحتی به صبح برسونی تا انرژی کافی ...
تا پایان صفحه 457

R A H A
08-14-2011, 02:18 AM
صفحه 458-463
برای شبای بعدی داشته باشی .
« شب پیش ، با اون که بیشتر وقتا خودمو به خواب زده بودم ، و با اون که با درد زایمون داشتم آشنا میشدم ، هر وقت که به آرامش میرسیدم خودمو میسپردم به فکرا و خیالای جور واجور . مثلا فکرم به این راه میرفت که :
مگه فوژان ، عضو انجمن کسایی نیست که با مرگ دست و پنجه نرم میکنن . پس چرا موقع زایمانم پیدایش شده ؟ مگه وضعم وخیمه ؟
« صبح موقع صبحونه خوردن ، میخواستم یه چیزایی در این باره از فوژان بپرسم ، اما او پیش دستی کرد و ازم خواست :»
راستی میتونی ده تا آرزوت رو بشماری ؟
« کمی به مغزم فشار آوردم ، سوال فوژان با همه سادگیش ، خیلی مشکل بود . هر آدمی ممکنه هزاران آرزو داشته باشه ، ولی پیدا کردن ده آرزو از میون اونا ، کاری نیس که بشه در ظرف چند دقیقه انجامش داد .
مونده بودم که چی کنم ، خود فوژان به دادم رسید :»
میدونم کار آسونی نیس ، اون ده تا آرزو رو به ردیف ، برام روی یه تکه کاغذ بنویس .
« و سینی صبحونه اش رو گذاشت روی صندلی یی که روش نشسته بود ، و رفت طرف کمد دیواری و کیفش رو درآورد و اون مدادی که شب قبل باهاش نارگت حل میکرد بهم داد و گفت :»
ولی هر جور هس تا شب موقع اومدنم ده تا آرزوهات رو بنویس .
« مداد رو گذاشتم ، کنار تلفنی که روی میز بغل تختم قرار داشت ، ننه سلیمه خودشو قاطی گفت و گوی ما کرد :»
من هم ده تا آرزومو بگم خانوم براتون بنویسه ؟
« فوژان در حالیکه دستشو به علامت خداحافظی برام تکون میداد ، به طرف در رفت و به ننه سلیمه گفت :»
احتیاجی نیس تو آرزوهات رو بنویسی ، میدونم که آرزوی اولت شوهره و آرزوی دهمت هم شوهر !
« و از در اتاق خارج شد ، ننه سلیمه از خنده داشت ریسه میرفت ، بهش گفتم :»
ننه سلیمه چه جوریه که هر حرفی فوژان میزنه میخندی ، ولی هر وقت من یا بابام بهت میگیم که بالای چشمات ابروس ، سگرمهات توی هم میره و میخوای قهر کنی ؟
« سلیمه جوابمو داد :»
حرف شماها با حرفای خانم دکتر ، تومنی صنار فرق داره ، اون فقط شوخی میکنه ، ولی شماها طعنه میزنین ... مثلا بابات وقتی که بهم بگه دلم میخواد توی خونه وضع حمل کنی یا توی بیمارستان ، معلومه که داره مسخره میکنه ، آخه تا دنیا دنیا بوده کی دیده که یه زن هفتاد هشتاد ساله بزاد !
« از بابام دفاع کردم :»
در این که بابام آدم شوخ مشربیه جای هیچ حرفی نیس ، ولی اون نمیخواس بهت طعنه بزنه ، میخواس بپرسه که من اگه توی خونه بزام بهتره یا توی بیمارستان .
« لبخند پیرانه و در عین حال شیطنت آمیزی ، روی لبان ننه سلیمه جون گرفت :»
من از اول مقصود باباتو میدونستم ، ولی لازم بود که اون ادا و اطوار رو در بیارم تا باباتون ، حساب کار دستش بیاد .
« و چند لحظه یی سکوت کرد و گفت :»
آخه من جوهر شناسم ، آدما رو از همون نظر اول میشناسم اگه به بابات رو میدادم ، شوخی شوخی بهم بند میکرد و هر چی لیچار بلد بود ، وقت و بی وقت بارم میکرد .
ننه سلیمه تو هم با پیرزنای دیگه تومنی صنار فرق داری !
« این دفعه ننه به جای دلگیر شدن از من ، به خنده اش ادامه داد .»
« 47 »
« کاری رو که فوژان به گردنم انداخته بود ، آسون نبود . به غیر از این وقتش هم پیدا نمیکردم ، بعد از رفتن فوژان ، سر و کله دکترا و آشناها یکی یکی پیدا میشد ، اول از همه برزین اومد ، تقریبا نیم ساعتی پیشم نشست و حرفای شیرین و قشنگ تحویلم داد ، پیدا بود که شب قبل برای پیدا کردن چنان حرفایی ، چند ساعتی از وقتش مایه گذاشته و تمرین کرده .
همه حرفاش امیدوار کننده بود ، این طرز برخوردش برام تازگی داشت ، فکر میکردم که فوژان ، یادش داده چه جوری باید با یه زن حامله رفتار کنه ، چی ها بهش بگه ، خب خود برزین ، روحیه شاعرونه یی داشت ، وقتی آدمی با این روحیه ، تعلیم هم ببینه میتونین مجسم کنین که رفتار و گفتارش چقدر عوض میشه .
برزین که رفت ، دکتر تینا با یه پرستار پرونده به دست اومد بالای سرم ، بهم گفت که به ننه سلیمه بگم در اتاق رو ببنده و خودش هم ، چند دقیقه یی بیرون باشه تا بتونه به راحتی معاینه اش رو بکنه و تمرکز حواس داشته باشه .
حرفای دکتر تینا رو برای ننه سلیمه گفتم ، بهش بر خورد و ضمن اون که اتاق رو ترک میکرد گفت :»
این آلمانیا چقدر خودخواه و مغرورن ... با ما جوری رفتار میکنن که باید با آدمای ندید بدید رفتار بشه !
« دکتر تینا در نهایت سکوت ، معایناتشو انجام داد و یه نکاتی رو به پرستار همراهش تذکر داد تا درباره من انجام بشه ؛ و بعدش بهم گفت :»
خیالت راحت باشه ... وقت زیادی به زایمونت نمونده .
« و با پرستار همراهش راهشو کشید و رفت ، ننه سلیمه اومد تو ، و سوال کرد :»
این دکتر گنده دماغه چی بهتون گفت خانم ؟
حرف مهمی نزد ... گفت به همین زودیا فارغ میشم .
این خانم دکتره ، به گمونم چیزی حالیش نیس . زنی که میخواد بچه بیاره ، درد زایمون به جونش میفته .
کجای کاری ننه ، از دیشب تا حالا ، شاید صد دفعه هم زیادتر ، درد به سراغم اومده . هی درد ، شکمم رو میگیره و ول میکنه .
هر وقت که دیدی درد ، یخه ات رو گرفت و ول نکرد ، بدون که وقت زاییدنته .
« ننه سلیمه نتونس به اظهار نظرش ادامه بده ، برای اینکه بازم یه دکتر دیگه اومد سراغم ، اگه گفتین کی بود اون دکتر ؟ مطمئنم که نمیتونین حدس بزنین کی بود ، برای همین هم زیاد منتظرتون میذارم ، اون کسی که بعد از دکتر تینا به عیادتم اومد ، منو کاملا متعجب کرد ، چون دکتر دیوید بود ، دکتر دیوید دینداری .
همون استادی که من سر کلاسش حاضر میشدم و ازش یه دنیا چیز یاد گرفته بودم ، همون جراحی که میگفتن سخت ترین جراحی ها رو انجام میده و اغلب هم بهترین نتیجه ها رو میگیره .
از گرفتاری دکتر دیوید خبر داشتم ، میدونستم توی اون سن و سال هم بقدری مشغوله که کتر وقت سرخاروندن پیدا میکنه .
دکتر دیوید دینداری با اومدنش ، دو حس به دلم انداخت ، یکی خوشحالی بود و اون یکی دلشوره . خوشحال بودم که استادم یادی از من کرده ، و اون قدر واسه استادم ارزش دارم که چند دقیقه از وقتشو صرف من کنه و به دیدنم بیاد ، و دلشوره و نگرونیم از این بود که نکنه اوضاع و احوالم وخیمه که چنان دکتری بیاد به عیادتم ، وگرنه زایمون که از نظر پزشکی یه امر ساده بود .
یه باره یاد دملی افتادم که روی سینه چپم زده بود ؛ با به یاد آوردن همین مسئله نگرونیم بیشتر شد .
به هر حال با دیدن دکتر دیوید ، با اون که مختصر دردی توی شکمم میپیچید و جا عوض میکرد ، سعی کردم از جام بلند شم ، اما دکتر با اشاره و حرفش به من تکلیف کرد :»
از جات نجنب شمیلا ! ... هیچ نیازی نیس که به خودت زحمت بدی .
« و آروم آروم ، لبخند به لب اومد کنار تختم ، دستاشو گذاشت لبه تشک تختم ، خم شد و لبخند پیرانه یی زد و گفت :»
میبینی چقدر برام عزیزی که اومدم اینجا تا بهت درس بدم و کاری کنم که از همکلاسی هات عقب نیفتی !
« میدونستم داره شوخی میکنه ، توی اون حال و هوایی که من داشتم مشخص بود که مغزم آمادگی جذب هیچ درسی رو نداره ، ازش تشکر کردم :»
واقعا که لطف کردین اومدین ...
« حرفمو قطع کرد :»
اصلا مسئله لطف نیس ، هر وقت که مساله یی برای شاگردام پیش ...
تا پایان صفحه 463

R A H A
08-14-2011, 02:28 AM
464-472

می آید به دیدنشون می رم.
دلم هُری ریخت پایین؛باز خیال ورم داشت که نکنه به غیر از زایمون درد دیگه ای هم به جونم افتاده؛برای این که خیالم راحت بشه پرسیدم:
-خب ،مسئله من چیه آقای دکتر؟
مسئله ات که به زودی شاگردی به شاگردام اضافه می کنی!
نکته ظریفی که توی شوخیش بود نگرفتم،در نتیجه خودکتر دیوید مقصودشو واضح برام گفت:
-وقتی که بچه ات به دنیا اومد،اونم مثل خودت و پدرش ،درس دکتری می خونه و بالاخره می آد و شاگرد من میشه!
«به خنده افتادم،ننه سلیمه هم خندید .اما مطمئنم که ننه سلیمه بدون اون که معنای حرف دکترو گرفته باشه خندیده بود،او خیال می کرد که دکتر دیوید آلمانیه واون قدر خوب فارسی صحبت می کنه ،برای همین هم خودشو قاطی حرفامون کردو گفت:
-آقای دکتر ،سینه خانم،یه دمّل درآورده،اگه ممکنه ....
دکتر دیوید با خنده ،حرف ننه رو قطع کرد:
-طبیعیه!...پس می خواستی سینه ی من دمّل در بیاره؟
«ننه سلیمه هم از این جواب به خنده افتاد،دکتر دیوید دیگه وقتشو صرف من نکرد و یه خداحافظی تحویلم داد و به راه افتاد که بره،بازم ننه به حرفش گرفت:
-آقای دکتر من موهامو توی آسیاب سفید نکردم،با یه نیگا به سینه خانم فهمیدم که گرمیش کرده...شما می گین چیکار کنیم که دیگه گرمی نکنه؟
-غذای گرم بهش ندین...هر وقت که می خواین یه قاشق غذا بذارین دهنش،اول فوتش کنین تا سرد نشه!
وهم چنان که می خندید رفت،چند دقیقه بعد از رفتن دکتر دیوید،غلغله ای توی اتاقم به پا شد که نگو و نپرس،پدر و مادرم و آقای فکری و زناش اومدن،انگار نه انگار که اون جا بیمارستانه، دو جعبه شیرینی و شکلات برام آورده بودن و چندتا کمپوت.
ننه سلیمه اونا رو ورداشت و گذاشت توی یخچالی که توی اتاقم بود،پدرم یکی از دیواره هایی که کنار تختم بود ،از چفت در آورد و کشیدش پایین،بعد خودش و مامانم لبه ی تخت نشستن و بقیه مهمونا روی صندلی.
بازار گپ و غیبت و خاطره گویی،یه رونقی به خودش گرفت،اول چند کلمه ای با من حرف زدن،حال و احوالی با من کردن و بعد اصلآ یادشون رفت که یه زائو توی اتاق روی تخته،با هم شروع کردن از این جا و اون جا گفتن.فقط زینب خانم هر وقت که چشمش به من می افتاد،به آقای فکری ندا می داد:
-برو از پرستارا بپرس ،عرسمون کی فارغ میشه؟
دو سه دفعه ،آقای فکری این کار رو کرد،رفت و برگشت و گفت:
-این پرستارا می گن صبر داشته باشین،بالاخره به سلامتی نوزاد تون به دنیا می آد.
اما دفعه آخری که رفت ،برزخ برگشت و به زینب خانم توپید:
-چته زن که هی منو می فرستی تا از این سئوال ها از پرستارا بکنم،این دفعه حسابی از دستم عصبانی شدن و گفتن تا وقتی که این همه آدم توی اتاقه واین همه سر و صداس ،بچه می ترسه به دنیا بیاد،پاشین برین خونه تون،اگه گذاشتیم با بیمارتون دیدار کنین به خاطر گل جمال برزین و دکتر دیوید بوده...
بقیه حرفای آقای فکری توی دهنش ماسید ،چون در همین موقع ،یکی از پرستارا اومد و خیلی محترمانه به اونا تذکر داد:
-اگه لطف کنین و بذارین زائو استراحت کنه بهتره.
وهیچ حرف دیگری نزد،زینب خانم روشو به مادرم کرد و گفت:
-بفرما!وقتی که می گم عروسمون اگه توی خونه بزاد بهتره ،واسه ی همین حرفاس..اگه توی خونه بودیم و یه گله مهمون می اومد،هیشکی سرخرمون نمی شد و ایجاد مزاحمت نمی کرد.
این حرف زینب خانم ،مادرمو به اعتراض وادار کرد:
به من چه زینب خانم!...ما عقیده مونو گفتیم این پسرتون بود که دستپاچه شد وبا آمبولانس دخترمون رو آورد بیمارستان...اونم قبل از این که درد زایمون بگیردش...
ننه سلیمه می دونس چه جوری هر طرفی که باد می آد بادش بده!اون برای شیرین زبونی به حرف دراومد:
-این از طرز رفتارشون،اونم از غذاشون،که اگه جلوی سک گرسنه بذارن یه نیگا چپ بهش نمی کنه!
آقای فکری همون طور که از کوره در رفته بود،با عصبانیت گفت:
-پاشین بریم،قبل از این که بیان یه حرف کلفت دیگه بارمون کنن،زینب خانم در این مورد با شوهرش مخالفت کرد:
-غلط می کنن بیان و حرفی بزنن،حیف که آلمانی بلد نیستم و گرنه می رفتم به اونا می گفتم که من مادر دکتر برزینم و هیچ قدرتی نمی تونه منو از جان تکون بده.
و موندگار شدن و بی اعتنا به تذکرای پشت سرهم پرستارا ،با هم به خوش وبش پرداختن.
پرستارا وقتی که دیدن از تذکراتشون به جایی نمی رسن ،به گمونم به شوهرم تلفن کردن،چون که برزین خیلی زودتر از دیگه روزا مطبش رو تعطیل کرده بود و اومده بود بیمارستان ؛یکی رو با خواهش و تمنا راهی خونه می کرد و دیگری رو با آوردن دلیل های مختلف،خلاصه همه شونو راه انداخت منتها هر کدوم رو با یه زبونی.
وقتی که همه رفتن ،باز ننه سلیمه شیرین زبونی کرد:
-بدتون نیاد آقای دکتر ،هر چند اینایی که اومده بودن یا فامیل شما بودن یا فامیل خانم،اما اصلآ ملاحظه سرشون نمی شد،یه دفعه هم به خودشون نگفتن زائو احتیاج به استراحت داره!
برزین با متانت لبخندی به روش زد و اومد لبه ی تخت کنارم نشست،دستامو توی دستاش گرفت ،توی چشم سالمش یه دنیا مهربونی وعشق موج می زد.
-خسته ات کردن عزیزم؟...وقتی که رفتم خونه ،خودم بهشون می گم که اگه می خوان بیان به دیدنت،لشکر کشی نکنن،هر کدوم چند دقیقه ای بیان پیشت و برن.
و برای کاری که فامیلای من و اون کرده بودن،دلیل آورد:
-به دنیا اومدن یه بچه ،امر مهمیه،این بچه اگه خوب تربیت بشه،وقتی بزرگ شد،می تونه به مردم خدمت کنه و هیچ سعادتی بالاتر از این نیس که آدم بچه ای رو خوب تربیت کنه،بچه ای که مفید به حال جامعه باشه.
گرمای دستای برزین ،توی دستام نفوذ می کرد،اگر بگم اون وقت بود که معنای واقعی حمایت و عشق رو فهمیدم ،دروغ نگفتم،برزین منو واقعآ دوست داشت،فقط درمونده بود که روم چه اسمی بذاره،اسمی که اونو به خاطره ها پیوند می زد یا اسم واقعیمو.
دو پرستار اومدن،یکی گاری حفاظ دار غذا رو حمل می کرد ،و پرستار دیگه ضمن این که اون قطعه مستطیلی که به یکی از پایه های تخت چسبیده بود،جلوی بیمارا،به حالت میز درمی آورد ،سینی ناهار رو جلوشون می ذاشت.
مثل این که جلوی اسم من در لیست غذایی مهمونا،فقط یه همراه نوشته بودن،در نتیجه برزین بی غذا موند،او از جایش بلند شد،دوتا بالش نرم رو که یکی زیر سرم بود واون دیگه کنار صورتم ور داشت،بعد سرمو به آهستگی بلند کرد و بالش ها رو گذاشت پشت کمر،تا بتونم نیم خیز بشم.
حس می کردم از یه خوابیدن ،سر وگردنم عرق کرده،ولی برزین به روش نیاورد،وبا مهربونی هر چه تمام تر ،یه قاشق رو از سوپ پر کرد،با چند فوت،سوپ رو کمی سرد کرد و آورد مقابل دهنم و گفت :
-بخور عزیزم ،هر چی باشه تا چند وقت دیگه پدر میشم،پس بهتره از همین حالا غذا دادن به بچه ها رو یاد بگیرم!
سوپی که توی قاشق بود هورت کشیدم،از این که حالت بچه ای رو پیدا کرده بود که یه بزرگتر داشت با ملایمت و آرومی بهش غذا می داد ،حظ کردم،سوپای بیمارستان همیشه کن نمک بود،ولی سوپی که از دست برزین می خوردم،طعم دیگه ای داشت،انگاری چاشنی عشق ،مخلوطش کرده بودن!
ننه سلیمه هم سینی غذاشو گذاشته بود روی زانوانش ،اما قبل از اون که لقمه ای به دهن ببره،گفت:
-اِوا!...پس آقا چی؟...
-غصه منو نخور ...فقط موقع رفتنم به یادم بیار به پرستارا بگم غیراز شما برای خانم دکتر فوژان ،شام کنار بذارن .
همین جواب برزین ،برای سلیمه بس بود.او با اون که غذای بیمارستان رو دوست نداشت،مشغول خوردن شد،اونم چه با اشتها.
برزین تبسمی پر محبت به لب داشت و قاشق قاشق بهم غذا می داد،میلی به غذا نداشتم ولی وقتی که دست شوهرمو با قاشق مقابل دهنم می دیدم،روم نمی شد دستشو بر گردونم و بگم بَسَمه.
ناهارمو که خوردم ،برزین با دستمال سفره دهنمو پاک کرد وهمین طور غذاهایی که از گوشه لبام بیرون زده بود یا روی گردن و بالای سینه ام چکیده بود.
تا وقتی که غذا می خوردم ،این برزین بود که حرف می زد و من سراپا گوش شده بودم،همینکه غذا تموم شد ،برزین سینی غذا رو از جلوم برداشت و همه چیز رو به حالت اولش درآورد.
اون وقت بود که من فرصتی برای حرف زدن پیدا کردم:
-برزین...فوژان از من چیزی خواسته که برام سخته ،می تونی کمکم کنی؟
-مگه ازت چی خواسته؟
-ازم خواسته تا شب موقع اومدنش ده تا از آرزوهامو بنویسم.
-خب !من چه کاری می تونم برات بکنم؟
در جوابش گفتم:
-خب کمکم کن،بهم بگو چی بنویسم.
-عجب حرفی می زنی تو،فوژان آرزو های تورو خواسته ،من چه کمکی می تونم بهت بکنم؟اگه آرزوهای منو خواسته بود،همین حالا می تونستم صدتاشون رو بنویسم.
پیش خودم فکر کردم ،بد نیس برزین آرزوهاشو بنویسه و بهم بده ،حتمآ از میون آرزو هاش می تونم چند تایی پیدا کنم.از شوهرم خواستم :
-خب تو آرزوهاتو بنویس.
برزین دست توی جیب کتش کرد،یه خودکار در آورد ویه تقویم ،از ورق های قسمت یادداشت های تقویم،دو برگ کند،یکی رو گذاشت روی میز کنار تلفن و گفت:
- روی این برگ تو آرزو هایت رو باید بنویسی،و روی این یکی من می نویسم.
- او شروع کرد به نوشتن،از کارش خنده ام گرفته بود،روی یه ورق به اندازه تقویم های بغلی ،مگه چقدر می شد نوشت،نمی تونست روی یه برگ زیاد تر از سی چهل کلمه بنویسه.
برزین خیلی زود نوشتنش رو تموم کرد،کاغذی که روش یه چیزایی نوشته بود ،گذاشت زیر بالشم و بهم گفت:
-حق نداری تا وقتی نرفتم ،آرزوهامو بخونی.
این حرفش ،حسابی منو کنجکاو کرد ،از بی صبری داشتم به جون می اومدم،می خواستم هرچه زودتر بفهمم که آرزو های برزین چیه،ولی تا وقتی پیشم بود ،نتونستم این کار رو بکنم.
- می دونستم که برزین روزا و نزدیکای ساعت دو بعد از ظهر ،معمولآ ناهارشو می خوره،اما انگاری اون روز شوهرم خیال نداشت به این زودیا ترکم کنه،اون تا ساعت 4پیشم موند،باهام حرف زد،به عنوان ناهار ،فقط دو دونه از شیرینی هایی که مادرم و زینب خانم،صبح آورده بودند خورد ،وقتی که بهش گفتم:
-این دو دونه شیرینی به کجات می رسه؟...نه ته دلتو می گیره ونه سیرت می کنه.
حرفی زد که دلمو مالش داد:
-برای سیر کردن شکمم،می تونم سه تا دیگه شیرینی بخورم،اما اگه تا فردا کنارت بشینم از دیدنت سیر نمی شم.

#####

وقتی که برزین مجبور شد بره مطب،کاغذ رو از زیر بالشم در آوردم و خوندم؛چند جمله نوشته بود ،جمله هایی که احساساتمو زیر و رو کرد،نوشته بود:
آرزوهای دکتر برزین فکری،از یک تا بی نهایت،سلامت عشق!به خصوص سلامت عشقم!

فصل 48

عصاره ی هر چی احساس و عاطفه ی عاشقانه بود ،در آرزوی برزین وجود داشت .هر کی اونو می خوند،می فهمید اون کلمات بد خط رو آدمی نوشته که با تموم وجودش عشقو درک کرده،ولی این آرزوش با همه انسانی بودن،همونی بود که من می خواستم ازش استفاده کنم،فوژان ازم خواسته بود دم تا آرزو مو بنویسم،ده تا آرزوی جورواجور؛ولی برزین فقط یه آرزو داشت ،آرزویی که هم بزرگ بود وهم هرچه آرزو توی قلب آدم می جوشید رو از سکه می انداخت.
بارها و بارها به دلم و حافظه ام رجوع کردم،حسرت هیچ چیز به دلم نبود،هیچ کم و کسری رو توی زندگی ام پیدا نمی کردم،هر چی آرزوی یه زن خوشبخت بود داشتم،با وجود این ،ساعت ها جون کندم و از گوشه و کنار مغزم و دلم ،ده تا آرزو را بیرون کشیدم و نوشتم:1-پزشک شدن.2-خدمت به مردم کردن.3-به غیر از بچه هایی که خدا به من می ده،سرپرست یه بچه یتیم بشم،اونو مثل بچه خودم بزرگ کنم.4-آرزو دیگه ام این بود که حسادت در من نباشه.5-همه رو دوست داشته باشم،چه پونه و چه آدم های دیگه6-سلامتی برزین.7-زندگی در کنارش.8به سلامت صاحب اولاد شدن.9-به معنای
پایان صفحه 472

R A H A
08-14-2011, 02:36 AM
واقعی خدمتگزار مردم شدن 10- بچه یی که توی شکمم بود به سلامت به دنیا بیاد و رشد کنه.
آرزوهایی رو که نوشته بودم، چند دفعه خوندم، راستش بخواین از آرزوی برزین یاد گرفته بودم که فقط آرزوهای معنوی داشته باشم، نه آرزوهای مادی، صاحب یه گردن بند الماس و زمرد شدن برام نمی تونس آرزو باشه، اینارو داشتم. اگه هم نداشتم با یه اشاره به برزین می تونستم صاحبشون بشم، اگه دلم خونه یی درندشت و بزرگ می خواست، یا یه ویلا کنار دریا، برام شدنی بود؛ پس مادیات رو جداً از آرزوهام جدا کردم و آرزوهای معنویم رو نوشتم.
بالاخره موفق شده بودم که آرزوهامو بنویسم و دیگه صبر و قرار نداشتم تا سر و کله ی فوژان پیدا بشه و لیست آرزوهامو بهش نشون بدم و بَه بَه بشنفم؛ اما تا شب، کلی وقت مونده بود.
همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم، یهو متوجه شدم دردایی که به سراغم می آد، خورده خورده داره شدیدتر می شه و فاصله شون کمتر. همین دردا، صورتمو تو هم برده بود، اینو از سؤال ننه سلیمه فهمیدم:"
- درد دارین خانم؟...
"سرمو تکون دادم، از شدت درد، اشک توی چشمام اومده بود؛ اما هنوز تحمل اون دردرو داشتم... چند دقیقه یی که گذشت، درد شکمم تخفیف پیدا کرد.
تا اومدن فوژان، کارم شده بود فکر کردن و درد کشیدن. فوژان عادت نداشت با کسی روبوسی بکنه، اما اون شب وقتی که اومد، بعد از سلام و احوالپرسی، اولین کاری که کرد، بوسیدن پیشونیم بود و پرسیدن این سؤال:"
- آرزوهاتو نوشتی؟...
"جوابم بهش مثبت بود:"
- آره نوشتم. اونو کنار تلفن گذاشتم، ولی عجب کار سختی ازم خواسته بودی!
"فوژان خندید و گفت:"
- می دونم، برای آدمای خوش قلب و بلند نظر، نوشتن آرزوها مشکله، اما برای بعضی ها آسون ترین کارها، قطار کردن آرزوهای ریز و درشتشونه... بذار یه مَثَلی برات بیارم.
"ضمن گفتن این حرفا، فوژان کتش رو درآورد و داد به دست ننه سلیمه تا توی کمد دیواری آویزونش کنه، یادم رفته بود که براتون بگم اون شب فوژان یه کت و دامن سیاه پوشیده بود.
فوژان، اول از ننه سلیمه خواست:"
- ننه لطفاً یکی از اون پیراهن هارو بیار، این کت و دامن، ساعت ها تنمه و خسته ام کرده.
"و بعد برام موضوع یه کور رو تعریف کرد:"
- شنیدم یه دفعه شاه از یه کوری پرسید که دلش می خواد چشم داشته باشه، کوره جوابش آره بود و به شاه گفته بود: برای سه چیز دلم می خواد چشم بینا داشته باشم، یکی برای اون که وقتی زنم بچه می آره اونو ببینم، دوم به خاطر خوندن نامه هایی که از عزیزانم بهم می رسه و سومندش برای دیدن شکل و شمایل شاه!
"از این حرفش، خنده ام گرفت:"
- دلیل اول و دومش قابل قبوله، اما گُه خورده دلیل سوم رو آورده، آخه شاه هم دیدن داره؟!
"فوژان در خندیدن باهام شریک شد و گفت:"
- حقا که تخم و ترکه ی حزبی ها هستی.
"و اون ورق کاغذ رو برداشت و شروع کرد به خوندن آرزوهام.
مدتی که فوژان آرزوهامو می خوند، توی صورتش دقیق شده بودم. به گمونم بیش از یه دفعه آرزوهامو خوند، با این که روی هر آرزوم، قدری مکث می کرد، خوندن چند سطر نباید یه ربع وقت می گرفت، ولی فکر می کنم که او یه ربع ساعت بلکه هم بیشتر، صرف خوندن آرزوهام کرد، بعد بهم پیشنهاد کرد:"
- حالا بیا هشت تا از این آرزوهات رو حذف کن تا بفهمم، اولویت رو به کدوم دو تا از آرزوهات می دی.
"براتون گفته بودم که چقدر سخت بود نوشتن اون آرزوها، راستش رو بخواین، حذف کردن آرزوهام، از اونم سخت تر بود، فوژان کنارم نشسته بود، برگی که روش آرزوهامو نوشته بودم به دست داشت با یه خودکار. توی اون حالت انتخاب برام مشکل شده بود، دردسرتون ندم، با هر زحمت و جون کندنی بود، هشتا آرزوهامو حذف کردم، موند فقط دو آرزوم: سلامتی بچه یی که توی شکم داشتم و سلامتی برزین.
فکر کردم با این انتخاب، دیگه کار تمومه و فوژان می ره سراغ مسأله ها و حرفای دیگه، اما فکرم کاملاً اشتباه بود. تازه اول سر و کله زدن فوژان با من بود، اون ازم چیزی خواست که انجامش نه برای من، بلکه برای هر زن شوهرداری مشکله، به خصوص اگه شوهرشو دوست داشته باشه؛ می دونین او از من چی می خواست؟ فوژان به من تکلیف کرد که یکی از اون دو آرزو رو هم حذف کنم. یا از آرزوی سلامت داشتن برزین چشم بپوشم یا از آرزوی سلامتی بچه یی که هنوز تو شکمم بود و پاشو توی این دنیا نذاشته بود.
هم شوهرمو دوست داشتم و هم بچه یی که توی شکمم بود و نمی دونستم چه شکلیه، نمی دونستم اگه بزرگ شد، بهم محبت می کنه، دوستم می داره، درباره اون بچه هیچ نمی دونستم، هیچ چیزی ازش ندیده بودم نه خنده یی، نه گریه یی، نه مامان گفتنی، تنها چیزی که ازش احساس کرده بودم، شلنگ تخته هایی بود که توی شکمم می انداخت، دردی بود که به جونم می انداخت، گاهی دستا و پاهاشو به جداره ی شکمم، جوری فشار می داد که انگاری می خواست، شکمم رو پاره کنه و بیاد بیرون! نه یه چیز دیگه هم در موردش احساس می کردم و اون وقتی بود که دستامو روی شکمم می ذاشتم و می فهمیدم نبض یه موجود دیگه داره توی شکمم می زنه.
اون بچه رو خیلی دوس داشتم، حس این که یه موجود دیگه مثل من یا مثل برزین، توی وجودم داره شکل می گیره، داره رشد می کنه، از خون بدنم تغذیه می کنه، منو به اون علاقمند کرده بود.
باز دردی توی جونم پیچید، می دونستم این تازه اوله دردهای اصلیه، پیش درآمدای درد زایمونه، اما این بچه رو از کی داشتم؟ از برزین؛ از مردی که بهم همه چیز داده بود، به خاطر پونه، هر چی عشق بود نثارم می کرد، هر چه درآمد داشت به پام می ریخت، از گل نازک تر بهم نمی گفت، محبت ها و بزرگواری هاشو تقدیم من می کرد.
توی کتاب ها خونده بودم مرگ همراه زندگی آدم متولد می شه، بعضی ها عمرشون طولانیه، بعضی ها عمرشون کوتاس، یعنی همین که از شکم مادرشون بیرون اومدن طاقت زندگی توی این دنیارو ندارن یه ساعت یا چند دقیقه بعد از تولدشون می میرن. شاید بچه ی من هم، چنین سرنوشتی رو داشت، خدای نکرده، هنوز دنیارو ندیده جونش رو از دست می داد، من شنیده بودم، بعضی از جنین ها، حتی توی شکم مادرشون می میرن، شنیده بودم بعضی از مادرا، بچه ی مرده به دنیا می آرن، ولی برزین زنده بود، اگه این بچه نمی شد، بازم امید این بود که صاحب یه بچه دیگه بشم؛ کلمه مقدس و شیرین مامان رو از دهنش بشنفم.
با همه اون که انتخاب سخت بود، بالاخره آخرین انتخابم رو کردم: سلامتی برزین! وقتی که به فوژان گفتم، سعادت و سلامتی برزین آخرین انتخاب منه، لبخند معنی داری زد و گفت:"
- چشمات به واقعیت باز شده، اون مردی که مدت ها فکر می کردی یه عکسه که جون گرفته و از کادرش دراومده، عشق توئه، اون مردی که فکر می کردی همیشه و در همه حال عاشق پونه اس، عشق توئه... حالا که آمادگی شنیدن واقعیت رو بهت می گم، چون مطمئن شدم که طاقت شنیدن واقعیت رو داری.



*****


"بچه یی که توی شکمم بود، زیاد عجله داشت، نصف شبی، دردایی که به جونم می افتاد، به بیشترین حدِش رسید. فوژان دکتر بود، پس معلومه که خیلی زود تونس درک کنه که چیزی به زایمونم نمونده.
فوژان رفت و پرستار و دکتر تینا رو خبر کرد، به بچه یی که توی شکمم بود سرکوفت زدم:"
- نمی شد چند ساعت زودتر یا چند ساعت دیرتر هوس تولد به سرت می زد و مردمو بد خواب نمی کردی؟
"اما سرکوفتم، ادامه پیدا نکرد، پرستارا به جنب و جوش افتاده بودن، منو به اتاق عمل بردن، دکتر تینا هم ظرف چند دقیقه خودشو به بیمارستان رسوند، توی اتاق عمل یه پرده ی رو روک آوردن و بالای سینه ام گذاشتن، به عبارت بهتر، نیمچه پرده مقابلم کشیدن تا نبینم دکتر تینا و همکارانش چه می کنن.
یه صداهای گنگی توی گوشم می پیچید، فقط یه بار حس کردم که یه آمپول فشار بهم زدن، از شدت درد به گریه افتاده بودم، با اون که سعی می کردم صدام از دهنم نزنه بیرون، گاهی فریاد می زدم، ناله می کردم، لب زیریمو به دندون گرفته بودم که صدام درنیاد، درد کلافه ام کرده بود، نمی دونستم چه حالی دارم، داشتم از شدت درد به طرف بیهوشی می رفتم که صدای گریه ی بچه مو شنیدم: چه صدای قشنگی، از هر چی موسیقی که تا اون وقت شنیده بودم برام شیرین تر بود.
هوش رفته رفته از سرم می رفت، یه نوع کرختی و بی رمقی، نرم نرمک داشت به سراغم می اومد، حالتی مثل خلسه داشتم. حالتی میون خواب و بیداری؛ فقط می تونستم بفهمم که دکتر تینا با پرستارا حرف می زنه و همگی با هم یه کارایی روی تنم می کنن.


فصل 49

"نمی دونم چند ساعت توی بیهوشی و خواب بودم، وقتی که هوشم اومد سر جاش، آهسته چشمامو وا کردم، توی اتاق خودم بودم، اتاق اختصاصی ام در بیمارستان ماریا مارتا.
از پنجره نور می اومد توی اتاق، و این نشون می داد که صبح شده با بی حالی سرمو اول به چپ گردوندم و بعد به راست، روی صندلی های طرف چپم فوژان و مامانم در حالت نشسته خوابشون برده بود، و روی صندلی های طرف راستم برزین بود و زینب خانم و ننه سلیمه، همه شون مست خواب، از ظاهرشون معلوم بود که شب خیلی سختی رو گذروندن، به فکرم رسید شاید موقعی که منو می بردن اتاق عمل، فوژان خبر نزدیک شدن زایمونم رو به برزین داده و برزین به بقیه افراد خانواده.
سعی کردم ماجراهای شب قبل رو به یاد بیارم، اونچه که شب پیش بر من گذشته بود، تا اندازه یی یادم می اومد، اما از بعدِ مدهوشی و خوابم، هیچی نمی دونستم.
وقتی که منو به اتاق عمل بردن، شاید نزدیکای نصف شب بود، اما حالا صبح شده بود، هیچ نمی دونستم چن ساعت توی اتاق عمل
بودم و توی اون چن ساعت چی به سرم اومده، پیش خودم گفتم:"
- در همه مدتی که من توی اتاق عمل بودم، حتماً برزین و دیگه افراد فامیل من و شوهرم اومدن بیمارستان، هی با بیقراری راهروهای بیمارستان رو گز کرده ان و از هر کی از اتاق عمل بیرون می اومده، حال من و بچه ام رو می پرسیدن.
" شنیده بودم، وقتی که زنی توی بیمارستان وضع حمل می کنه، نوزاد رو روی سینه اش می ذارن تا بفهمه چه دسته گلی تحویل داده! ولی من سعادت اینو نداشتم که بچه رو، روی سینه ام بذارم تا بوی تنش به دماغم بخوره و اونو ببینم، پی به جنسیتش ببرم؛ در موقع زایمون، کارم به بیهوشی کشیده بود؛ تا اون وقت نمی دونستم بچه ام دختره یا پسره، چه شکلیه،
یهو دلم هواشو کرد و با همه بی رمقی و بی حالیم، به حرف دراومدم:"
- بچِه ام!... می خوام بچه مو ببینم.
"انگاری همه اونایی که توی اتاقم به حالت نشسته، خوابیده بودن، منتظر بودن تا صدام دربیاد تا چُرت شون پاره بشه و با عجله از جاشون بلن بشن. یه باره چند نفر در هر طرف تختم پیدا شدن.
تقریباً همزمان زینب خانم و مادرم گفتن:"
- الهی شکرت.
"اما برزین لبخند به لب نیگام می کرد، مثل این که هنوز نتونسته بود، حرفی برای گفتن پیدا کنه، حرفی که احساسشو برسونه. شاید هم زینب خانم بهش مهلت نداد و بهم گفت:"
- بهتره برم به بابات و فکری بگم حالت خوبه و بیارمشون این جا.
"فوژان، اونو از انجام این کار واداشت:"
- کجا؟... صبر کن زینب خانم، بذار اونا روی صندلی های راهروبیمارستان چرت بزنن... اول باید به فکر این زائو خوشگل بود... به فکر مادری که هنوز بچه اش رو ندیده.
" و به برزین اشاره کرد: "
- برو از نفوذت استفاده کن و به پرستارا بگو، بچه تونو بیارن پیش مادرش.
" بی معطلی برزین این کار رو کرد، از اتاق خارج شد.
تا شوهرم بره و برگرده، هرکس یه حرفی می زد، یکی از ساعتایی که سرپا بودن حرف می زد، دیگری از نگرونیش، و اون یکی از دعا کردن هاش، رفتاری که با من داشتن، رفتاری بود که معمولاً با بیمارانی دارن که تا لبه پرتگاه مرگ رفتن و موجب شدن که همه ازشون قطع امید کنن، ولی یه باره، اون بیمارا، به زندگی برگشته باشن.
برزین که اومد یه پرستار آلمانی بچه بغل پشت سرش بود، بچه یی با پوستی شاداب و سفید و موهایی پرپشت و روشن. در زندگیم کم دیده بودم که بچه یی هنگام تولد اونقدر سرش پرمو باشه.
با کمک مادرم و ننه سلیمه، روی تختم نشستم؛ ضعف داشتم، دستها و پاهام کرخت بودن، اصلاً همه وجودم کرخت بود، با همه این ها نشستم، و ننه سلیمه برای این که تعادلم موقع نشستن به هم نخوره، هر چه بالش دم دستش بود، گذاشت پشت کمرم و گفت: "
- خانم تکیه بدین... راحت بشینین.
" پرستار، بچه ام رو داد دست من، بچه ام خواب بود چشماش بسته بود، توی صورتش دنبال شباهتا گشتم، می خواستم بدونم بچه ام شبیه خودمه یا شبیه برزین، راستش نتونستم متوجه شباهتا بشم.
برای یه لحظه بچه ام چشماش رو باز کرد و بست و یه لبخند زودگذر رو لباش اومد و رفت، لبخندش بی طاقتم کرد، بچه ام رو به سینه ام فشار دادم، موهاشو بوسیدم، بوش کردم و پرسیدم: "

R A H A
08-14-2011, 02:38 AM
486تا 496

مامانم نگاهی به برزین انداخت،وقتی بهت و ذوق،قدردانی و چند احساس دیگر رو توی چشم سالم و صورتش دید گفت:-کی میتونه با این اسم قشنگ مخالفت کنه....حرفای مادرم ناتمام موند،بچه م بیخودی به گریه افتاد،شاید سر و صدائی که دور و بارش به راه انداخته بودیم،موجب ناراحتی ش شده بود،ننه سلیمه دلسوزانه به حرف درامد:-این بچه حتما،گشنه س،بهش شیر بدین خانم.نگاهی به دور و برام انداختم،به غیر از شوهرم هیچ مرد دیگه در اتاقم نبود،سینه م رو از یقه ی پیراهن گل گشادی که بر تن داشتم بیرون آوردم،نوک پستونمو فشردم تا چند قطره شیر بزنه بیرون،اما به جای شیر خون زد بیرون.زینب خانم،با عجله بچه رو از دستام گرفت و کولی بازی درآورد:-هنوز خون توی بدنت شیر نشده...به سینه ی طرف دیگه م دست زدم،همون قضیه تکرار شد.زینب خانم،ننه سلیمه،کولی بازی راه انداخته بودند،همه نگران شده بودن،خودم هم ترسیده بودم،درست وقتی که میخواستم به نوزاد غذا بدم،شیرم خون شده بود.پرستار پونه ی نورسیده رو،از اون همه سر و صدا نجات داد،بردش قسمت مخصوص کودکان.تجسم کنین یک زنی که تازه فارغ شده،شیر اولش رو میخواد به خورد بچه ش بده،با چنین حالتی روبرو بشه،شیر توی سینه ش خون بشه.همه به سر و صدا افتاده بودن،مادرم با ناخناش صورتش را میخراشید و خدا مرگم بده میگفت....زینب خانم و ننه سلیمه یهو جنجالی به راه انداخته بودن که سکوت بیمارستان هم بهم خورد.پرستارانهای بیمارستان ریختن توی اتاقم...مرا به سکوت وادار کردن،آقای فکری و بابام هم از این رفت و آمدها و جیغ و ویغ ها،بیدار شده بودن از روی صندلیهای راه رو بلند شدن و به اتاقم آمدند.وقتی که اونا به اتاقم آمدند،جلوی پیراهنم خونی خونی شده بود،خودمو باخته بودم،بهت ورم داشته بود،گریه میکردم و مینالیدم،خودمو روی تخت ولو کرده بودم،....اونا هم پس از اومدن دست و پاشنو گم کردن،پدرم نگران سلامتی م شده بود و آقای فکری نگران سلامتی نوه ش.توی این میون فقط دو نفر میدونستن،اوضاع از چه خبر،میدونستن چه مصیبتی به بمن رو آورد،یکی برزین و اون یکی هم فوژان.اونا گرچه سعی میکردند آرامش شونو حفظ کنند،نگرانی،دلشوره از صورتشون پیدا بود،آخه اونا واقعیت رو میدونستن.باز خدا امری به دکتر فوژان بده که همه از اتاقم بیرون روند.-جای این قیل و قالها اینجا نیست،بذارین حواسمون جمع کار خودمون باشه،همه تون تشریف ببرین از اتاق بیرون.فوژان با کسی رودروایسی نداشت،واقعیتش رو بخواین،اون موقع وقت رودروایسی نبود،قضیه یی که اتفاق افتاده بود،کاملا استثنایی بود،زنی در اولین روز مادر شدنش،خودشو با یه بیماری مواجه میدید که برایش ناشناخته بود،قسمت جلوی پیراهنم،انقدر خونی شده بود که به ملافه و رختخوابم رنگ پس داده بود.حاضرن تردید داشتن که بمونن یا برن،فوژان دید که اگر قاطعیت به خرج نده کسی از اتاقم بیرون برو نیست و برزین هم توی ملاحظهٔ گیر کرده ،برای همین رفت و در اتاق را باز کرد و با قطعیت هر چه تمام تر،از اونا خواست:-بیرون همگی بیرون....توی دست و بالمون نباشین...بذارین کارمونو بکنیم.ننه سلیمه پیشاپیش همه به راه افتاد،در حالی که غورلند میکرد:-چه بداخلاق.این حرفو من که از درد به خودم میپیچیدم و از ترس خودمو باخته بودم شنیدم،مسلما همه ی اونایی که توی اتاق بودن هم شنیدن...یادم نمیاد که پس از ننه سلیمه چه کسی از اتاق بیرون رفت،فقط اینو میدونم،چند لحظه یی نگذشته بود که توی اتاقم به غیر از شوهرم و فوژان،هیچ کس نبود.معمولا دکترا در مواقع حساس،میتونن اعصاب شونو کنترل کنن،تصمیمهای به جا بگیرن،اما برزین از اون دسته دکترها نبود،اون هم بفهمی نفهمی خودشو گم کرده بود،تنها شانسی که من در این میون آوردم،حضور فوژان بود او به شوهرم گفت:-نباید وقت از دست بدیم.من میرم دنبال دکتر دینداری،تو هم برو بدنبال تینا.برزین بدون آنکه حرفی بزنه،به راه افتاد،فوژان حرفش را تکمیل کرد:-لزومی نداره دکتر تینا رو اینجا بیاری...اونو ببر سر وقت بچه ت پونه....باید از سلامتی اونم مطمئن بشیم...


*****


بعدها شنیدم که در آن شبانه روز،طفلکی پونه م هم روی راحتی به خودش ندیده،هی او را معاینه کرده بودند،خوشبختانه بچه م سالم بود.روز بعد یه امبولاس و دو ماشین،تقریبا به فاصله ی دو دقیقه از بیمارستان حرکت کردن،ماشینا،پونه کوچولو و فاک و فامیلای من و برزین رو میبرد خونه،و امبولاس منو میبرد به مرکز دارمان سرطان مونشن...آخه بیمارستان مارتا ماریا،بخش سرطان شناسی نداشت.



****


فصل ۵۰

تا روز عمل برسه،دکترای بخش سرطان شناسی،دعواهای متداول آن روز رو بخردم میدادن،از الکران گرفته تا بوسیل وکس،التما،آربابینو و دیگر داروهایی که از پیشرفت سرطان جلوگیری میکردن.اون روزا طب مثل امروز پیشرفت نکرده بود که آدم سرطان رو شیمی درمانی کنن،از داروهایی استفاده میکردن که به سرطان خانی مربوط نمیشد.این داروهایی رو که نام بردم،در مورد هر سرطانی به کار برده میشد،سرطان گلو،معده،مغز،رحم،سینه و بقیه ی سرطانهایی که تا آن موقع،حتی اسمشون رو هم نمیدونستم.دکترها این دواها رو یکی یکی روی بیماران تجربه میکردن تا ببینن کدوم یکی شون جواب میده.عوارض این دواها بر روی هر بیماری یه جوری بود،یکی رو لاغر میکرد،و دیگری رو به حالت تهوع میانداخت و هر چه مو توی سر و صورتش بود میریزوند،من هم از این عوارضها دور نبودم،هم لاغری به سراغم آمده بود،هم ریختن ابرو و موژها و موهای سرم اونم چه ریختنی.به موهایم که دست میزدنم.چنگ چنگ میریخت. علاوه بر اینا،مثل همه ی بیماران سرطانی،دلم و دماغِ درست و حسابی نداشتم،همیشه غصه توی دلم بود،به مردن بیشتر از هر چیز فکر میکردم من که تا چند روز پیش اون همه خوشبخت بودم که حسرت هیچ آرزویی به دلم نداشتم و زورکی ده تا آرزو رو،روی کاغذ برای فوژان آورده بودم،خودمو بدبختترین آدم به حساب میاوردم،آدمی که از بهشت بیرون بکشن و با سر پرتش کنن توی جهنم نامیدی،اونم چه موقعی؟اونم درست موقعی که داشتم به بزرگترین و شیرینترین افتخار زن بودن میرسیدم.به افتخار مادر بودم،به افتخار زندگی بخشیدن به یه انسان کوچولویی که حق داشت بزرگ بشه.تنها تأثیری که این دواها بر من میگذاشتن،همونهایی بود که گفتم:-از دست دادن زیبایی،گذشته از اینا درد در ناحیه سینه م بیداد میکرد،هر وقت که یه آمپول مسکن قوی بهم دیر میزدن،هم اشکم در میومد و هم هوارم.وقتی که شنیدم دکتر دینداری قبول کرده منو معالجه کنه،ترسم زیاد خرتر شد،دکتر دینداری فقط به جراحیهای مشکل دست میزد،جراحیهایی که مربوط به وخامت اوضاع بیماران میشد،تصمیم دکتر دینداری برای عمل کردم،به جای اینکه بهم امید بده،منو بیشتر ترسوند،هر چه پرستارا بهم میگفتن سرطان سینه م جزو پروسههای خوش خیمه،به خرجم نمیرفت.حس میکردم به بدترین دردها مبتلا شدم،هیچ قوهای توی تنم نبود،با اون که باعث خجالت،ناچارم که واقعیت رو بگم،پرستارا روزی چند مرتبه منو پوشک میکردم.یه زن بالغ رو پوشک میکردن تا گند نزنه به رختخوابش.از خودم بدم اومده بود،همه ش توی زندگیم غصه بود،میترسیدم خودمو توی آینه نگاه کنم،چون میدونستم با صورت لاغر شده،موهای ریخته دیگه هیچ شباهتی به اون شهلایی ندارم که میگفتن یه خروار نمک داره و خوشگله.و از من بدتر،وضع برزین بود،او مطبش رو تعطیل کرده بود،با اون که توی خونه پونه یی داشت،همه ی وقتشو برای من گذشته بود،شب و روز با من بود.و همینطور فوژان هم همه روزه بهم سر میزد،میومد و ساعتها کنارم مینشست،بهم دلداری میداد ،بهم میگفت عشق وقتی که معجزه میکنه مرده زنده میشه،عشقهای پاک مسیحا دم آن،ولی کجا این حرف روی من تأثیر میگذشت؟روز به روز افسرده و دلمرده تر میشودم.هر روز چند بار فشارمو میگرفتن،وزنم میکردن،هر دفعه وضعم از دفعه ی پیش،بدتر میشد،همین امر سبب شد که به یک هفته نکشیده دکتر دینداری،تصمیم به عملم بگیره.همه ی حزاقتشو،همه ی مهارتشو به کار بیاندازه تا یا این وری بشم یا اون وری،یا سالم بشم و به دنیا برگدم یا دستم از دار دنیا کوتاه بشه و برم قبرستون،با بدن آاش و لاش شده،تخت بخوابم.اون روزا میلم به غذا نمیکشید،برزین و فوژان کشتیارم میشدن تا لقمه یی به دهن بگیرم ولی موفق نمیشدن به جز دو سه قاشق سوپ به حلقم بریزن،اونم نصف سوپا از دهنم،از کنار لبم بیرون میریخت.بالاخره روز عمل رسید،از شب قبلش منو آماده کردن،تا فرداش منو بفرستن اتاق عمل و دکتر دیوید دینداری بید و قسمتهای سرطانی رو از بدنم سوا کنه.روز بعد ساعت شیش هفت بود که منو بردن اتاق عمل.راستی تا یادم نرفته بهتون بگم،برزین به پیشنهاد مسئولین مرکز دارمان سرطان،ملاقات با منو برای همه ممنوع کرده بود.برای همین هم کسی به سراغم نمیآمد دلم برای دیدن دخترم یه ذره شده بود،میخواستم پونه م رو بغل بگیرم،نفس هاش رو،روی پوست سر و صورتم حس کنم،بوی بدنش رو بشنفم.اما خواسته م برآورده نمیشد،گاهی احساس میکردم اون یکی پونه یی که توی قبرستون خوابیده و تنش خرده خاکشیر شده،از من خوشبخت تر بوده.تصادف کرده و جا به جا مرده.ولی من چه؟اگه میمردم که چه بهتر،اگر زنده میموندم،دیگه از زنانگی و خوشگلی چیزی نداشتم که برزین رو به طرفم بکشه.نه موهای بلند،نه صورت شاداب،نه گونههای گلل انداخته با خون سالم،نه بدن کامل،مسلما برای زنده موندنم،باید هر کاری میکردن،همه ی قسمتهای بدنمو که سرطانی شده بود در میاوردن،اونوقت چنین زنی به چه کار برزین میامد؟این فکر من بود.توی مجلهها خوانده بودم که خیلی از مرد ها،زناشنو طلاق دادن،ولن کردن رفتن دنبال زنای دیگه،اونم برای ناقصهای کمتر،من اگه زنده میموندم میشودم کلکسیون نقص ها،توی دلم به برزین حق میدادم که در صورت زنده موندم،بره دنبال یللی تللی،و همینطور دلم برای خودم میسوخت و بیشتر از اون برای پونه م.اگر زنده میموندم دخترم یه چیز مثل ورِ ورِ جادو یا مادر فولاد زره رو میبأست به عنوان مادرش قبول کنه،و اگه میمردم،طفلکی،بدون آنکه چیزی از دنیا و زندگی دیده و فهمیده باشه،میشد یتیم.البته پونه کسانی رو داشت که بهش محبت کنن،دوستش داشته باشن،قربون صدقه ش برن،ولی خودتون میدونین که همه محبتهای دنیا رو جمع کننند و تحویل یه بچه بدن،به اندازه ی یه ذره محبت ،حتی اخم و تخم مادرش،براش شیرین نیس.بالاخره منو از روی تختم منتقل کردن روی تخت روان و بردن به اتاق عمل،جایی که دکترای متخصص بیهوشی انتظارم رو میکشیدن و پرستارا دستگاه فشار خون رو آماده کرده بودند تا آخرین دفعه فشار خونمو قبل از عمل بگیرن.فوژان و برزین منو تا دم در اتاق عمل همراهی کردن،و همون جا منتظر موندن تا نتیجه ی عمل رو ببینن.


*****


میگن خدا همه ی برنامه هاشو به دست آدما انجام میده،خدا برنامه ی زنده موندنم رو به دکتر دینداری سپرده بود.بعد از بیهوشی از هیچ چیز خبر ندارم،نمیدونم دکتر دینداری با چاقوی جراحی،چه جوری پوست و گوشم رو میشکافت و ریشه ی سرطان رو از تنم بیرون میآورد.از أعملش هیچی نمیدونم،هیچ وقت هم نخواستم بدونم،اون چه که برام مهم بود زنده موندن بود.نه برای خودم،بلکه برای برزین،برای پونه.برای آدمهای دم مرگ،بهانه برای زندگی کم نیست.نمیدونم چند وقت تو اغما بودم،وقتی که چشمامو باز کردم،سه نفر رو به طور محو کنار تختم دیدم،که کم کم از محو بودن در اومدن و من شناختمشون.یکی دکتر دیوید دینداری بود،یکی هم برزین و آخری هم فوژان.دکتر دینداری با شوخی بهم گفت:-دختر،تو مرگ رو از رو بردی،هی اومد سراغت و هی جوابش کردی.برزین ازش تشکر کرد،اما دکتر دینداری باز هم با شوخی حرف شوهرمو قطع کرد و گفت:-اگه شاگردام به راحتی بمیرن،من باید کلاسی که برای اونا گذشتم تعطیل کنم.و به دنبال این حرفش به بمن امید داد:-به مرور،اگه خوب غذا بخوری،لاغریت از بین میره،موهات در میاد و بر میگردی سر خونه ی اولت.اگه غیر از این بود من دست به عملت نمیزدم،من از شاگردای زنی که کچلن هیچ خوشم نمیاد.دکتر دیوید دینداری با خنده،ما را ترک کرد و رفت،برزین لبه ی تخت نشست،توی چشم سالمش،یه دنیا عشق بود و عاطفه،او با صداقت کامل بهم گفت:-شهلا خیلی خدا خدا کردم تا تو خوب بشی و من پیشمرگت.و برای این حرفش دلیل آورد:-آخه برای عاشقا،مردن برای عزیزشون آسونتره،تا مرگ عزیزشونو دیدن.در یه لحظه این فکر به سرم زد،این مرد که اینجوری منو دوست داره،این مردی که منو با نام واقع ایم صدا میزانه،همون یه که عکس شیش در چاره که در اومد و همه ی قلبم تسخیر کرده.دلم میخواست انقدر قدرت داشتم که از جام بلند میشودم،دستامو دور گردن شوهرم حلقه کنم وهای های گریه م رو سر بدم.آخه میدونین که شادی که توی بعضی از گریهها هس،توی هیچ خندهای نیست.فوژان به حال و هوای عاشقانه مون،با حرفش رنگ دیگری داد:
-یواش یواش خودتونو آماده کنین برای برگشتن به خونه،آخه هر چی باشه بیشتر از همه پونه منتظرتونه.


پایان...