توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی
R A H A
08-13-2011, 08:25 PM
در خلوت خواب
فتانه حاج سید جوادی(پروین)
نشر البرز چاپ اول:۱۳۸۰ چاپ هشتم ۱۳۸۷ قیمت:۶۵۰۰ تومن
نوشتهٔ روی جلد:در رختخواب می غلتم و خواب ترا می بینم عزیزم.عزیز دلم.خواب هایم روال صحیحی ندارند،فصل ها را مخلوط می کنم،زمان را جابجا می کنم...
داستان ها به ترتیب:۱.رنگ تعلق ۲.شیشه ۳.در خلوت خواب ۴.لالا ۵.سمفونی حماقت ۶.خرگوش ۷.پوچ ۸.عرض زندگی
نویسنده:داستان هایی هستند که آنها را باید دوباره خواند.
برای مریم و مرجان پروین که ارزنده ترین یادگارهای زندگی ام هستند.
منبع : نودوهشتیا
R A H A
08-13-2011, 08:26 PM
در خلوت خواب(۱)
در رختخواب می غلتم و خواب ترا میبینم عزیزم.عزیز دلم.خواب هایم روال صحیحی ندارند،فصلها را مخلوط می کنم،زمان را جابجا می کنم.حشو و زوائد را کنار می زنم و خواب تو را می بینم عزیزم.خواب می بینم که بیدارم.خواب آن روز را در اصفهان.در آن کوچه باغ روبروی کاروانسرای عباسی،همان زمان که هنوز کارونسرا،آماده گاه ارتش بود.همان زمان که در بزرگ چوبی آنکه دو تخته به صورت ضربدر به رویش کوبیده بودند،همیشه بسته بود.همان زمان که آسفالت تا نزدیکی کارونسرا رسیده و نیمه کار رها شده بود.زمانی که هنوز سالها تا هتل شدن فاصله داشت.روزگاری که در مقابل کارونسرا باغهای بزرگی پر از درختان میوه بودند و ساختمانهای کوچک قدیمی در میان آن باغها لق لق میخوردند.روزگاری که باد از فراز درختان انبوه اصفهان دامن کشان میگذشت،از فراز زاینده رود عبور میکرد و هوا لطیف و رخوتناک و آسمان آبی بود و ما به آن اعتنا نمیکردیم.
در رختخواب می غلتم و خواب ترا می بینم عزیزم و خیال می کنم بیدارم.خواب آن زمانی را که در باغی که ته کوچه ما بود در خلوت خواب زندگی میکردید.خانه کوچک ما هم در ابتدای کوچه و در میان باغی دیگر ساخته شده بود.به نظر من که کوچک بودم،باغ بسیار بزرگ و انبوه بود و سراسر سبز.برای دختر کوچکی مثل من جنگل بود.جنگلی پر از درختان گیلاس اصفهان و زرد آلوی شکر پاره.سر کوچه ما بقالی زهوار در رفتهای بود.
برادرم از من بزرگتر بود.آنقدر بزرگتر که به خود اجازه میداد به من امر و نهی کند و یا سر مرا شیره بمالد.هم او بود که به من یاد میداد ۱۰ شاهی را بردارم و از وسط خیابان که آن زمان خالی و خلوت بود رد شوم وبه بقالی آن سوی خیابان بروم،در حالی که قد ام به زحمت تا نیمه پیش خوان میرسید،ده شاهی را از طرفی که عکس داشت و نه از طرفی که عددی روی آن نوشته شده بود که من از آن سر در نمیآوردم،روی پیشخوان بگذارم و بگویم:یک بسته آدامس.
نوک زبانی حرف میزدم.هنوز هم چندان اصلاح نشده ام.پیرمرد بدون آن که حتی دست به ده شاهی بزند یا آن را پشت و رو کند با لهجه غلیظ اصفهانی میگفت:نیمی شد.
میپرسیدم:چرا نمیشه؟
_این ده شاهیه.جخ دو تا دونه بیشتر نیمی شد.
بسته ۴ تایی را باز میکرد و ۲ عدد آدامس بیرون میآورد و به دست من میداد.
از برادرم می پرسیدم:از کجا فهمید ده شاهی است؟
می گفت:نمیدانم.ولی میدانست و دروغ میگفت.میخواست باز مرا بفرستد آدامس بخرم و امیدوار بود مردک این بار فریب بخورد که نمیخورد.تا به دبستان نرفتم از این راز آگاه نشدم.برادرم فقط به فکر منافع خودش بود،مثل همیشه.و با این همه چه روزگار خوشی بود!
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خواب آن کوچه باغی که ته آن خانه شما بود و کمر کش آن خانه ما،و پس از یک پیچ و عبور از کنار یکی دو باغ دیگر به خیابان خاکی میرسیدیم.
خود را می بینم که پنج ساله هستم و دلم گلابی میخواهد.مادرم را میبینم که یک گلابی در دست دارد.آن را با فشار دست دو نیمه میکند.نیمهها یکی بزرگ تر از آب در میآید و دیگری خیلی کوچک.مثل قد من.مادرم نیمه کوچک تر را به من می دهد،چون من پنج ساله هستم.نیمه بزرگتر به برادرم می رسد که ده دوازده ساله است.تقسیم منصفانه نیست،مثل همیشه.من گریه میکنم.هیاهو میکنم و سهم ظالمانه خود را توی خاک و خاشاک پرت میکنم.میخواهم به زور حق خودم را بگیرم،مثل همیشه.مادرم مرا دعوا میکند و به اتاق میرود.برادرم آرام نگاهم میکند و سهم غاصبانهٔ خود را تا ته میخورد،مثل همیشه.فریاد میزنم:شما مرا دوست ندارید.من از پهلوی شما فرار میکنم.
این را از قصههای کلفتمان یاد گرفته ام.برادرم دنبال مادرم به سمت اتاق نگاه میکند و با مهربانی میگوید:گریه نکن.مامان میآید و کتکت میزند.
از او دلخور نیستم.عجیب است،حتی دوستش دارم.همیشه با من مهربان است.تقصیر او نیست که زور مامان به شکم گلابی نرسید و گردن آن شکست.تقصیر او نیست که مامان او را بیشتر دوست دارد و پدرم او را تحویل میگیرد و با او مثل یک مرد جوان رفتار میکند.باز گریه میکنم و به برادرم میگویم:من از پیش شماها میروم.
میخواهم دل او را بسوزانم.به سمت در کوچه میدوم.
برادرم وحشت زده به دنبالم میدود و چون به من نمیرسد فریاد میکشد:"مامان...مامان..."و میخواهد مادرمان را خبر کند.
از خواب میپرم.اه...در میان اتاق تاریک خاطرات کودکی به سویم هجوم میآورند.دلم برای برادر معصوم و وحشت زدهام میسوزد.چقدر بدجنس بودم.اشک دار چشمانم جمع میشود.دلم میخواهد گوشی تلفن را بردارم.شماره او را دار آن سر دنیا بگیرم و قربان صدقهاش بروم و از خطای پنج سالگی عذر خواهی کنم.می ترسم بگوید عقلم را از دست داده ام.احساساتم نسبت به برادرم ضد و نقیض است،مثل همیشه.
دار خواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خواب میبینم و خیال میکنم بیدارم.پنج ساله هستم.با موهای وزوزی و صورت پف کرده و خیس از اشک به لنگه چوبی دار کوچه تکیه کرده ام.شصتم را دار دهان گذشتهام و میمکم،مثل هر وقت که دلشکسته و غمگینم و یا مظلوم واقع شده ام،مثل همیشه.تو را میبینم عزیزم.دار خانه تان را باز میکنی و گریه کنان بیرون میآیی.با دمپایی.آمدی و از کنار من رد شدی.با دقت به زمین نگاه میکردی.یک پسر بچه هفت هشت ساله لاغر و سیاه سوخته.نگاهی به من کردی و راهت را ادامه دادی.صدای زوزه ات را میشنوم و میپرسم:چرا گریه میکنی؟
هنوز خودم بغض دارم.
میگویی:پولم را گم کرده ام.
لهجه بختیاری داری.
_میخواهی بیایم برایت پیدا کنم؟
_اره بیا.
برادرم سر میرسد.دیگ غیرتش به جوش آمده.به تو میگوید که بروی گم بشوی.از تو بزرگتر است.تو دو پا داری دو تا هم قرض میکنی و بسوی خانه تان فرار میکنی.از خیر پولت گذشته ای.مادرم سر میرسد.برادرم دیگر مهربان نیست.به مادرم میگوید که من میخواستهام همراه یک پسر بچه کوچک بروم.مادرم مرا کتک میزند.با برادرم لج میشوم.با او قهر میکنم.می روم گوشه اتاق چمباتمه میزنم و سرم را روی زانوانم میگذارم.دار حق من ظلم شده.دلم برای خودم میسوزد.برای تو هم میسوزد ،مثل همیشه.
دار رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.به مدرسه میروم.روپوش ارمک به تن دارم و کفش سیاهی که تا آخر سال دار مدرسه و مهمانی خواهم پوشید.ما از طبقهٔ متوسطی بودیم.از طبقه اکثریت.شما هم همینطور.خانه داشتن دار یک باغ نشانه ثروت نبود.دستم دار دست رحمتی است.من آهسته راه میروم و رحمتی دست مرا میکشد.از نخود چی کشمشهای برادرم کش رفته.دلم برای برادرم میسوزد ولی نخود چی کشمش را خیلی دوست دارم.با رحمتی میخوریم.داشتن کلفت نشانه تشخص نیست.بیشتر علامت شیوع فقر است.سر خیابان ما یک گدا خانه است پر زن و مرد و بچه.هرکسی میتواند دار آنجا کلفتی،نوکری،یا خانه شاگردی استخدام کند که زیاد هم وفا دار نیستند.من آن گدا خانه را دیده بودم.خاکستری رنگ بود.حالا جای آن گدا خانه را مغازههای شیک و قشنگ گرفته اند.
R A H A
08-13-2011, 08:26 PM
در خلوت خواب(۲)
رحمتی هم قبلا ساکن همان گدا خانه بود.با رحمتی از پیچ کوچه مان عبور میکنیم و به خیابان میرسیم.سر و کلهٔ تو از پشت سر ما پیدا میشود.کیف کهنهای به دست داری.یک قورباغه مرده بزرگ از جیب بیرون میآوری و جلوی پای ما میاندازی.من از وحشت جیغ میکشم.رحمتی به روی تو براق میشود.یک پای خود را بر زمین میکوبد و میگوید:وایسا ببینم.ولی تو فرار میکنی و به طرف مدرسه ات میدوی که من نمیدانم کجاست.
رحمتی کلفت ما که شیرازی تبار است از زندگی همه اهل محل خبر دارد که البته نو برش را نیاورده.خیلی از مردم از زندگی همه اهل شهر خبر دارند.
رحمتی با لهجه شیرین شیرازی میگوید که تو سه سال از من بزرگتر هستی.مهم نیست.فقط دلم میخواست او به خودش زحمت میداد و دنبال تو میدوید و یک پس گردنی نثارت میکرد که نکرد.مدرسه بهشت آیین بزرگ و پر درخت است .با خیابانهای شنی ،ستونهای بلند و کلاسهای بزرگ.در کلاس ما هر بچهای که سر به راه باشد این افتخار را پیدا میکند که آخر زنگ کلاس کمی پشت خانم معلم را بمالد.من سر به راه هستم.این افتخار نصیب من میشود.زنگ تفریح با دوستی که پیدا کردهام توی حیاط و باغ مدرسه شیطنت میکنیم.از سوراخی که پای دیوار مدرسه ایجاد شده یواشکی به باغ همسایه میخزیم و گوجه کال میچینیم.من هم مثل ثریا اسم خودم را روی یک درخت حک میکنم.بعد نیست من هم روزی سرگذشت شگفت انگیزی پیدا کنم.مثل ثریا!
هنوز از عشق و ازدواج بسیار دور هستم.ولی احساسات تندی دارم که نمیتوانم آنها را توجیه کنم.در بهار به گلها و درختان خیره میشوم و در رویا فرو میروم.درختها را خانهٔ پریان و گلها را چراغ میپندارم.بال در میآورم و از فراز در چوبی کوچک ته باغ خانه مان که رو به مادی(مادی:نهرهای بزرگ،یادگار شیخ بهایی که برای آب رسانی به سهراحداث شده بود.)باز میشود عبور میکنم.تقصیر قصه های بی سر و ته رحمتی است.ولی تنها تقصیر او نیست.گناه از شهری است که این همه سر سبز و رمز آلود است.شهری که حتی در زمینهای بایر آن که به آن صحرا میگویند تنباکو کاشته اند.من شیفته این موزه بزرگ میشوم،این ماکت غول آسای هزار و یک شب،شیفته نصف جهان ،برای همیشه.و هر کجا که باشم دلم میخواهد به اصفهان برگردم.
در رختخواب میغلتم و خواب ترا میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.از کنار صحراها و تنباکوها که آنجا را سر سبز کرده میگذریم و به مدرسه میرویم.تو و برادرم پشت سر من هستید .با هم دوست شده اید.تو کلاس هشتم هستی و برادر من کلاس یازدهم دبیرستان.نزدیک امتحانات آخر سال است.من کیف خود را درون خورجینی پشت دوچرخه بسته ام.دستههای دوچرخه را به دست دارم و جلو جلو راه میروم.نمیخواهم سوار دوچرخه شوم.چون با دو بار پا زدن از برادرم دور خواهم شد.و از تو...دلم میخواهد تو به من توجه کنی.به کمرم،به ساق هایم،به مهارتم در دوچرخه سواری.برادرم به من نهیب میزند:دیرت شده.از ترس او،ولی نه با عجله،بلکه با وقار روی زین مینشینم و پا میزنم.پیش از حرکت برمی گردم و به برادرم و البته تو می گویم:خداحافظ.برادرم پاسخ مرا می دهد و تو فقط نگاه میکنی.شاید صدای مرا نشنیده ای.یا به وجود دختر بچهای مثل من اهمیت نمی دهی.رکاب میزنم و حواسم پرت است.به چهار باغ میپیچم و به تو فکر میکنم.اگر ترافیک مثل امروز بود صد باره زیر چرخ اتومبیلها لهٔ شده بودم.همچنان که در خیال تو هستم آنقدر پا میزنم تا خود را در کوچهٔ پر درخت مقابل مدرسه میبینم.
از امتحان انشا نمره سیزده گرفته ام.انشا من افتضاح است.موقع برگشتن از مدرسه در کوچه به هم بر میخوریم.چشمان سرخ مرا میبینی و بیخیال میپرسی:چه شده؟
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم،باز انشا داریم و من غصه دارم.ساعت هفت صبح است.از حاشیه تنباکوها به سوئ مدرسه می روم و تو با فاصله کمی پشت سر من میآیی.یک کتاب اصول انشا نویسی در دست داری که برای من آورده ای.همان شب کتاب را باز میکنم.دور تمام کلمات عشق،محبت و دوستی را خط کشیده ای.چه رویای شیرینی.موضوع انشایی که امروز اموزگار به ما داده این است:معنای وفای به عهد و اهمیت آن را بنویسید.در کتاب انشا چنین آمده است:البته بر همه کس واضح و مبرهن است که انسان شرافتمند کسی است که به عهد و پیمان خود وفادار باشد... .طوطی وار رو نویسی میکنم و به فکر معنای آن نیستم:...وفاداری وعهد و پیمان آن است که شخص به تعهدی که در مقابل دیگری دارد تا ابد پایبندی نشان دهد... .
این چرندیات را مینویسم و حواسم بیشتر به دنبال دایرههایی است که تو با مداد سیاه دور کلمههای دوستی و محبت کشیده ای.انشا را سر کلاس میخوانم.معلم نگاهی به من میاندازد.از کشوی میز یک کتاب اصول انشا نویسی که لنگه کتاب توست بیرون میکشد و بدون یک کلمه حرف یک نمره دو زیر انشا من میگذارد و میگوید:هروقت معنای عهد و پیمان را درک کردی انشا را بنویس بیاور تا به تو نمره دهم.
کتاب تو را به یادگار نگه میدارم و حضور تو را در لابلای صفحات آن احساس میکنم.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.ما اسباب کشی کرده ایم و از آن محلّه رفته ایم.تو دانشجو هستی و من به فکر تو هستم که از من دور شدهای.نه خیلی زیاد،فقط چند کوچه و چند خیابان.ولی به نظر من چنین میرسد که به سرزمینی دیگر مهاجرت کرده ام.من و تو برای همیشه پیمان بسته ایم.سوگند خرده ایم که پیمان ما ابدی خواهد بود و تا ابد به عهد خود وفادار خواهیم ماند.تا ابد!
دوستی ما برملا شده.هنوز نه در شهر،بلکه فقط در خانه ما.وضع من وخیم خواهد شد.تو از وضع نا بسامان من نگران می شوی.با وجود آن که هنوز دانشجو هستی با مادرت صحبت میکنی.میخواهی که از من خواستگاری کنی.تلاش میکنی که در کنار تحصیل کاری دست و پا کنی.حتی حاضری برای تامین معاش ترک تحصیل کنی.جرات نداری موضوع را شخصاً با پدرت در میان بگذاری.پس به مادرت متوسل میشوی.مادرت ضعف میکند.برادر من هم از کوره در میرود و برای تو پیغام میدهد:تو به دوستی خیانت کرده ای،به خواهر دوستت با چشم ناپاک نگاه کرده ای.باید از اول شرافتمندانه سراغ من میآمدی و خواهرم را از من خواستگاری میکردی.بنابرین من نخواهم گذشت چنین ازدواجی سر بگیرد.به این ترتیب برادرم در جبهه مخالف ما قرار میگیرد.از لباس پوشیدن من ایراد میگیرد،از آرایش موهایم ایراد میگیرد و میکوشد تا آنجا که میتواند مانع بیرون رفتن من بشود.در حق من ظلم میکند،مثل همیشه.
حرف در دهان رحمتی بند نمیشود.ماجرای دعوا و مرافعهٔ من و برادرم را با همسایهها و آشنایان در میان میگذارد.قصه ما مثل باد در شهر میپیچد.من و تو نقل محافل آشنایان شده ایم.باران شایعات مانند دوده که از دودکشی فرو بریزد بر سر ما سرازیر میشود و اگر چه نمیسوزاند ولی سیاه میکند.حمایت دوستان و انسانهای پخته و پاکدل نمیتواند چتری در مقابل باران غیبت باشد.برادرم میگوید که آبرویش پیش در و همسایه رفته است!
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.با مادرم به محله ارامنه میرویم.از پل چوبی عبور میکنیم و در میان درختان انبوه راه می سپریم.از کنار کارخانهها میگذاریم.من از بیشههایی که شبها شاهد اتفاقات ناشناخته هستند واهمه دارم و به سرعت راه میروم.به جلفا میرسیم.مادرم آدرسی را می پرسد.پنجاه متر بالاتر خانه را پیدا میکنیم.بر پشت بام آن دسته دسته کامواهای رنگارنگ کنار یکدیگر بر بندی آویزان شده اند.شاخههای مو بر فراز دیوار خانه رفته و سر بر شانه آن دیوار خشت و گلی نهاده و برگهایشان مثل گیسوانی مواج در این سوئ دیوار آویخته است.
R A H A
08-13-2011, 08:26 PM
در خلوت خواب (۳)
لای در نیمه باز است.مادرم کوبه در را میگیرد و آن را بر فلز دایره شکل زیر آن میکوبد و صدا میزند:مادام سدیک.
توی اتاق خانم سدیک روی صندلی لهستانی نشسته ایم.روی آجرهای کفّ اتاق فرش تمیزی انداخته اند.لوله بخاری تا سقف بالا رفته.عکس حضرت مسیح در اغوش مادر در حالی که هالهای طلایی دور سر هر دو را پوشانده به دیوار میخکوب شده.روی میز چوبی گوشه اتاق یک ژورنال کهنه و کلافهای رنگارنگ کاموا و یک ظرف کوچک شکلات و یک جعبه فلزی پر نقش و نگار پر از بیسکویت قرار دارد.بوی قهوه میآید. مادام برایمان قهوه میآورد و با مادرم درباره ژاکتی که قرار است برای من ببافد گفتگو میکند.من فنجان قهوه را بر میدارم.مادام میگوید :اگر میخواهی فالت را بگیرم قهوه را تا ته نخور.از خدا میخواهم.تا مادرم بیاید دهان به مخالفت باز کند فنجان را بر میگردانم.خانم سدیک فالم را میگیرد.عاشق لهجه او هستم.هروقت کسی فالم را میگیرد خواب آلود میشوم.
_ببین.اینجا.یک نفر دنبال توست.آیینه به دست دارد.جوان است.اوهو...چقدر هم خوشگل است.ولت نمیکند.یک نفر هم پشت توست.سنگ برداشته که آن جوان را...
مادرم میگوید:بس است مادام.او هنوز بچه است.ما به فال اعتقاد نداریم.
نگران میشوم که مبادا سدیک هم مثل من از مادرم بترسد.ولی او بی اعتنا ادامه میدهد:سنگ برداشته اند که او را بزنند.دلت گرفته.اینجا را ببین.سیاه است!ببین،دارد می رود.پشیمان میشوی.
مادام سدیک مکث میکند و فنجان را میچرخاند.حواس مادرم به کاموا و ژورنال است.
سدیک ادامه می دهد:به هم نمی رسید...یعنی حالا حالاها نه.خیلی سختی دارد.عاقبتش را هم نمیبینم.فنجانت خیلی شلوغ پلوغ است.
مادرم لبخند می زند.وقتی بیرن میآیم دلم گرفته.نکند من و تو به هم نرسیم؟!مادرم معتقد است فال چرند است.خدا کند اینطور باشد.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را می بینم عزیزم.می خواهند مرا شوهر دهند،من نمی خواهم.می گویند کنکور بدهم و به دانشکده بروم.من نمیخواهم.
برادرم میپرسد:پس میخواهی چه غلطی بکنی؟
پشتم را به او میکنم.ولی بعد به خالهام میگویم که میخواهم چه غلطی بکنم.میخواهم زن تو بشوم وبرایت دو تا دختر بزایم.لباس صورتی به تن هر دو بکنم.دلم میخواهد دخترهایم توی کوچه جلو جلو راه بروند و من و تو پشت سر آنها قدم بزنیم.
خالهام میگوید:میدانی که پسر داییش یاغی شده و به کوه زده؟
برای موقعیت اداری پدرت و ترقی او خوب نیست.
میدانم که اینها همه بهانه است.ولی من با تو عهد بسته ام،عهد تمام عمر.نمی فهمم ازدواج من و تو چه ضرری برای اصل سلطنت دارد؟چرا با ید مانع ترقی پدر من در اداره مربوطه بشود؟دعا میکنم باد به گوش پدرم نرساند که پسر دایی تو یاغی شده. باد نمیرساند ، برادرم میرساند.دیگر باید خواب ازدواج با تو را ببینم.با برادرم حرف نمیزنم.او هم نسبت به من سرسخت و خشن است.آبرو و اعتبار خود را در خطر میبیند.پدرم او را بیش از حد تحویل میگیرد.مثل همیشه.تو لج میکنی. خودت را با هزار زحمت به دانشگاه تهران منتقل میکنی.
از تو میپرسم:پس میروی که بروی؟عهد خودت را میشکنی؟
میگویی:من بی شرف نیستم.و به تهران میروی.
برایم نامه مینویسی.به نشانی همان بقالی کوچکی که می خواستم سر او را کلاه بگذارم.برایت به نشانی خانه ای که در تهران در آن یک اتاق گرفتهای نامه میفرستم.نامهها را امضا نمی کنم.از پچ پچها نمی ترسم.از برادر و پدرم می ترسم.تو در خانه دایی خودت اقامت کرده ای.دائم نگران هستم که نکند تو هم یاغی شوی و به کوه بزنی.رحمتی از اسرار نامهها باخبر می شود.دوباره قصه ما بر سر کوی و بازار رفته است و من،هنوز در خواب تلخ،آن پچ پچها را میشنوم و مثل آهن تافته خم و راست می شوم.زیر چکش شایعات به خود می پیچم.به جرم داشتن قالب،به جرم انسان بودن و خواستن و انتخاب کردن،محکوم میشوم.چه خوب بود میتوانستم مثل ادم های ماشینی با سر خمیده و چشمانی ثابت به آسفالت پیش پا،مطیع و بی اراده بروم و بیایم.ولی نمیتوانم.ما نسلی بودیم که نباید قالب داشته باشیم و اگر داشتیم نباید اجازه میدادیم کسی از این حقیقت مخوف بویی ببرد.من در این مورد کوتاهی کردم و محکوم شدم،مثل همیشه.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خیال میکنم که بیدارم.برادرم در فرنگ است و نمیتواند از آن راه دور عمل غیرت کند.با یک دختر ایرانی آشنا شده و مدتی است که با هم زندگی میکنند!ما موضوع را به هیچ کس نگفته ایم.از پچ پچها واهمه داریم!
تو فارغ التحصیل شده ای،به اصفهان میآیی.با اتوبوس.گرد آلود و خسته.و به من تلفن میکنی.با هم قرار میگذاریم.در اتومبیل فولکس واگن پدرت،کنار مادی پر درختی منتظرم هستی.سوار میشوم.شهر دیگر آنقدرها خلوت نیست که کسی ما را ببیند.دیوارها موش دارند،موشها گوش دارند.کلاغها تبدیل به چهل کلاغ میشوند.و ما،در پارکینگ هتل تازه ساز عباسی که در خیابان مقابل خانه سابقمان و به جای آن کاروانسرای قدیمی سبز شده برای نخستین بار دستهای یکدیگر را میگیریم.چرا انقدر احمق بودم؟چرا از نشستن در کنار تو و گرفتن دستان تو وحشت داشتم؟حتی از پارکینگ هم می ترسیدم.چرا قدر روزها و ثانیهها را نمیدانستیم؟چرا دوستان برادرم یا نزدیکان پدر و برادرم یا نزدیکان پدر و مادرم این همه بی رحم بودند؟دلدادگی ما چه آزاری به دیگران میرسند؟
پدر و مادرت با عشق ما مخالفت می کنند.بهانه میآورند.می خواهند تو حتما با یک دختر بختیاری ازدواج کنی و با اینکه ازدواج را برای تو زود میدانند،دخترانی را برای همسری تو در نظر میگیرند که از قضا هیچ یک بختیاری نیستند.دخترهای اول و دوم و سوم جریان عشق ما را میدانند و جواب رد میدهند.بنا بر این مادرت تصمیم میگیرد به دنبال یک دختر بی شر و شور و بی دست و پا بگردد.دختر چهارمی که به تو معرفی میشود یک دختر سر به زیر است. از همانها که خانواده ات در طلبش هستند.دختری که به ظاهر قلب ندارد.ولی با وجود نداشتن قلب با یک مرد جوان سر و سری دارد!از بخت بد او،آن مرد جوان پسر خاله دوست صمیمی توست.من و تو می خندیم و اسرار دیگران را حفظ میکنیم.
R A H A
08-13-2011, 08:27 PM
در خلوت خواب(۴)
مادرت کفش و کلاه میکند و به دنبال عروس ایده ال به تهران میرود.این یکی هفده ساله است،بسیار زیبا و خوش هیکل. تفاوت سنی او با تو مناسب است.سرش را زیر میاندازد و به مدرسه میرود و بر میگردد.این بار حس حسادت من به شدت تحریک میشود.به خصوص که او در تهران زندگی میکند و این امتیازی است که خود به خود او را در چشم مادرت برتر میکند! دو سه سالی وقت لازم است تا این حوری بهشتی بزرگ شود و به دانشگاه برود و در آنجا استاد خود را با داشتن زن و فرزند از راه به در کند.
تو زیر بار نمیروی.مقابل پدرت می ایستی.به مادرت میگویی که من تنها زن زندگی تو هستم.تا ابد!می گویی اگر من ده بار ازدواج کنم و از هر ازدواج یک فرزند پیدا کنم باز هم منتظرم خواهی ماند. میگویی مرا میخواهی و حتی اگر یک روز از عمر دنیا مانده باشد با من ازدواج خواهی کرد.همه حیران مانده اند.زیرا به عقیده همه_به جز تو_من دختر زیبایی نیستم و معلوم نیست چطور مورد پسند تو قرار گرفته ام.می گویند لابد جادو میکنم که تو چنین سرکشی میکنی!به این ترتیب تو هم به نوعی یاغی میشوی و عاقبت با جنگ و گریز به خواسته ات میرسی.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.ازدواجمان را جشن گرفته ایم.آیا خوشبختی مفهومی جز این دارد که مردی مثل تو،با کت و شلوار و پاپیون،دست زنی مثل مرا با لباس سفید عروسی بگیرد،با او عهد ازدواج ببندد و او را به عنوان همسر خود به دیگران معرفی کند؟خوشبختی کلام ناقصی است برای توضیح احساسات من،عزیزم.احساس بوسیدن تو،لمس تو و تلفظ نام فامیل تو به دنبال اسم کوچک خودم.چه سعادتی!دلم برای اغلب مردم میسوزد.برای زنانی که مثل من بر بالهای سحر انگیز سرخوشی در اسمان پرواز نکرده اند،که تو را نداشته اند و همسر و صاحب تو نبوده اند.هیچ مردی با تو برابر نیست.من هرگز نمیتوانستم به ازدواج با دیگری رضایت دهم.چگونه ممکن بود نام فامیل دیگری به جز نام فامیل تو،مهر تجرد را در شناسنامه من باطل کند؟در دنیا موجودی خواستنی تر از تو برای من وجود نداشت و آن موجود مرا خواسته بود.
برادرم برایم کارت تبریک میفرستد.دلم برایش تنگ میشود.خدا کند همانطور که در کارت نوشته از خوشبختی من از صمیم قلب خوشحال باشد.خدا کند فقط به فکر منافع خودش نباشد.خدا کند این کارت را سرسری و به خاطر انجام وظیفه ننوشته باشد،مثل همیشه.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم. گذشت زمان را نمیفهمم.قلبم با تپشی پر از شوق از سینه بیرون خواهد زد.بگذار پزشکان این تپش قلب در خواب را بیماری بدانند.چه میدانند که من چه میبینم؟من تو را میبینم که از در میآیی.جعبهای پر از به در دست داری.به تو گفتهام که عاشق به هستم.می خندی،مرا میبوسی. میگویی حتی به به هم حسادت می کنم. با شوخ طبعی به ها را روی زمین بر میگردانی تا نابودشان کنی.من به را مثل سیب گاز میزنم. این همه به برای یک قشون کافیست. تو نیمی از آنها را به دقت در پنبه میپیچی و دوباره در جعبه جا میدهی تا من در تمام فصول به داشته باشم.عشق صادقانه توست که مرا بر سر شور میآورد نه شوق خوردن به در تمام فصول.به ندرت برای تفریح از خانه خارج میشویم. بودن در خانه بزرگترین تفریح ماست. هروقت هوس گردش به سرمان بزند به هتل عباسی میرویم. نه برای دیدن نقاشیهای رویایی و حیاط با شکوه آن،نه به دیدار فوارههای نیلگون در میان بستری از مخمل سبز یا قهوه خانه آرامش بخشی که استراحتی شاهانه را در میان مخدههای حرمسرا تداعی میکند، بلکه به دیدار پارکینگ آنجا میرویم که با فشرده شدن دست من میان دستان تو تاج محل ما شد.تاج محل من!
تازه به یاد ماه عسل افتاده ایم،ده ماه رویایی از ازدواج ما گذشته است.اوایل تیر ماه است و تو میخواهی پیش از آن که کار تا زه خود را شروع کنی با هم به سفربرویم .دلم میخواهد کوههای بختیاری را با تو زیر پا بگذرم.تو قول میدهی.ولی فعلا مرا به آنجا نمیبری.به تهران سفر میکنیم.به اتاق کوچکی که تو به هنگام تحصیل در خانه داییت در اختیار داشتی و دیدن اتاق دوران تجرد تو مرا به یاد گذشته میاندازد و شیفته تر میکند.به شمال میرویم.به تهران باز میگردیم . هر ثانیه رایحه شیرینی دارد که ما مثل زنبور عسل آن را با شوق به درون میکشیم.اثاث ناچیز اتاق تو را جمع میکنیم.تمام اثاثیه در صندوق اتومبیل قورباغهای که پدرت به ما امانت داده جا میگیرند.کتابها صندلی عقب را اشغال میکنند.از نداشتن اتومبیل حسرت نمیخوریم.نسبت به داشتن خانه شخصی حساسیت نداریم.منزلی کرایه خواهیم کرد و منتظر خواهیم نشست.همه چیز به آرامی و در طول زمان به دست خواهد آمد.فقط کافیست تو کار خودت را شروع کنی.
در راه اصفهان بود که کفشهایم را کندم و زانوها را به داشبورد اتومبیل تکیه دادم و سر بر پشتی صندلی نهادم.در راه اصفهان بود که تو وعده دادی مرا به کوههای بختیاری خواهی برد.در راه اصفهان بود که برایم درد و دل کردی.که گفتی به گمانت از همان ده دوازده سالگی عاشق چهرهٔ سیاه سوخته،موهای کوتاه آشفته و صورت خیس از اشک من شدی.در راه اصفهان بود که گفتی در اوج کشمکش برای ازدواج با من هروقت گلابی میدیدی چهرهٔ دختر پنج سالهای در نظرت مجسم میشد که میخواست به خاطر سهم غیر منصفانه خود از خانه بگریزد و از این یاد آوری قلبت از درد تیر میکشید.چه درد عمیقی! و در همان جاده اصفهان بود که کامیونی از روبرو میآمد.
R A H A
08-13-2011, 08:27 PM
در خلوت خواب (۵)
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . عزیزم، عزیز دلم . در بیمارستان روی تخت افتاده ام و سراسر بدنم باند پیچی شده . اشباحی می آیند. اشباحی می روند . من کیستم ؟ کجا هستم؟ تو کجا هستی؟ بختیاری من، کجا هستی؟ خاله ام بالای سرم ایستاده.چه خاله نازنینی.از مادر مهربان تر است.جدی ولی خونسرد است. حتی لبخند می زند.می گوید حال تو خوب نیست. می گوید تو را برای معالجه به تهران برده اند ، و من می خوابم.
در خانه هستم . مثل نعش بر تختخواب افتاده ام . همه روی پنجه پا راه میروند . همه با هم پچ پچ کنان حرف می زنند.حالم به هم می خورد،از پچ پچ بیزارم. برادرم به بالینم می آید . تعجب می کنم . می خواهم بگویم کجا بودی؟ کی آمدی؟ ولی ساکت نگاهش می کنم . به همه ساکت نگاه می کنم .راجع به تو هیچ نمی پرسم . حتما وقتی حالت خوب شود بر می گردی پیش خودم . چشمان برادرم مرطوب است . در نگاه ها و در حالت چهره ها حرفی هست که من نمی فهمم ، نمی خوانم که بر لب ها نمی آید.
خواب می بینم به دیوارها پرچم سیاه زده اند . بیدار می شوم .هنوز بیحال در بستر افتاده ام . به گذشت زمان اهمیت نمی دهم . تا به حال در آیینه نگاه نکرده ام. امروز آیینه می خواهم . به اکراه به دستم میدهند. زخم های سرخ بر صورت و لابلای موهایم نشسته. هر دو زانو خورد شده اند. می گویند ادم خوش شانسی بوده ام که سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم .هیچ چیز به خاطر ندارم .
خاله ام از راه می رسد . مادرم با او در گوشی صحبت میکند. پدرم ساکت و سر به زیر کنار تخت نشسته. برادر متعصبم خجالت می کشد به چشمان من نگاه کند . مادر شوهرم فقط یک بار به عیادتم آمده . با صورتی سرخ و پف کرده سر داخل اتاق کرد. بدنش را ندیدم . نگاهم کرد و گفت: بوی گل را از که جویی،از گلاب.
به لهجه بختیاری گفت. نفهمیدم چرا انقدر غلیظ گفت . دستی از پشت در او را کنار کشید. معنای این رفتار را نفهمیدم.
مثل اینکه همه از حالت انتظار و سکوت من خسته شده اند. خاله ام با ملایمت پدر و مادرم را از اتاق بیرون می فرستد و از من میپرسد: گرمت نیست؟ و فورا پنجره را باز میکند . درخت به کوچک حیاط ما شاخه های خود را تکان میدهد . به درخت خیره می شوم . خاله کنار تخت من می نشیند و می پرسد: حالت چطور است؟
_ خسته هستم .
_ باید غذا بخوری .
_ میل ندارم .
_ بهتر از اینست که بدنت را با سرم و آمپول تقویت پاره پاره کنند .
بدنم پاره پاره هست. لبخند می زنم. خاله کمی ساکت می ماند. سپس دهان باز می کند و با آن لهجه غلیظ اصفهانی خود می گوید: می گویند شوهر زن جوانی مرده بود . کسی جرات نداشت به او خبر بدهد . خاله اش می آید کنار تختش می نشیند و می گوید می دانی که شوهرت مرده؟ زن جوان می گوید: ای خاله الهی لال شوی که این خبر را به من دادی ... خاله کمی مکث می کند و ادامه می دهد: با این همه...من باز این را به تو می گویم .
دوباره ساکت می شود. من همینطور مات به او خیره میشوم .هنوز منظورش را نفهمیده ام. خاله با ملایمت اضافه می کند: به تو می گویم که ...شوهرت مرده.
شگفت زده می پرسم:چطوری؟!
بعدها می فهمم که فرمان صاف وارد قلبت شده.
خالی از هرگونه احساس از جا بر می خیزم و می گویم:می خواهم سیاه بپوشم .فهمیده ام که در تمام این مدت مغزم از پذیرفتن واقعیت طفره میرفت. وگرنه همان لحظه که صدای برخورد اهن ها را شنیدم همه چیز دستگیرم شده بود. به یاد آخرین جمله ات می افتم که گفتی: قلبم از درد تیرمی کشید،چه درد عمیقی!
بی انصافی بود . فقط ده ماه با تو زندگی کردم. ده ماه کوتاه . چه بی عدالتی بزرگی در حق من روا شده بود، مثل همیشه.
مانند آخرین قسمت از پرده سوم یک نمایشنامه . شهر از هیاهوی من و تو پر شد.سرنوشت غمبار ما ورد زبان هاست. گفتگوها مثل شعله اتش به سرعت پخش می شوند. به سرعت اوج می گیرند و به همان سرعت خاموش می شوند.ما از یادها می رویم،حتی از یاد دوستان.
در رختخواب می غلتم و خوابم نمی برد عزیزم ، مرگ تو دیوانه ام می کند . به خاطر خودم نیست که زجر می کشم ، به خاطر وجود نازنین توست . چه جوان! چه زیبا! چه معصوم! چقدر زود! چقدر حیف ! قلبم به سرعت میک وبد . نور ماه وارد اتاقم می شود. مهتاب موهبتی است که از هیچ کس دریغ نمی شود ولی از تو شد. برای ده ماه خوشبختی چه تلاشی کردیم ! ای کاش هرگز با ما همسایه نبودی . ای کاش هرگز تو را ندیده بودم .ای کاش به نیمه کوچک گلابی قناعت کرده بودم.
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم. دوباره از اول آشناییمان تا آخر. در دانشگاه پذیرفته شده ام ولی چنان افسرده ام که در طول سال ده بار هم به آنجا سر نمی زنم . زمان می گذرد ولی رنج من تسکین پیدا نمی کند . زخم روحم پا برجاست . زخم های جسم مدت هاست که شفا یافته اند.سیم پیچ دندانهایم را که بر اثر تصادف لق شده بودند باز کرده اند . استخوان زانوهایم جوش خورده اند. ولی خط سفید پهنی روی زانوی راست و ران چپم باقی مانده.هروقت راه می روم پای راستم کمی می لنگد و مرا به یاد روز واقعه می اندازد. به تهران می روم . صورتم را به دست جراح پلاستیک می سپارم . ولی با زخم خاطرات چه کنم که در قلبم حک شده ؟ از اصفهان می گریزم .از زاینده رود ،از درختان سنجد،از محلّه ارامنه. از فالی که گفت به هم نمی رسید . که گفت شلوغ پلوغ است . از شمال فرار می کنم،از عطر بهار نارنج و صدای دریا.از یاد قدم زدن در کنار تو و از خاطره توکه هر چه می پوشیدم می گفتی زیباست.
R A H A
08-13-2011, 08:28 PM
در خلوت خواب (۶)
آیا خواب نمی دیدم ؟ راستی من و تو بودیم که در اتاق کوچک و دم کرده آن ویلای اجارهای کنار هم دراز می کشیدیم و تا نیمه های شب بیدار بودیم ؟ آیا نور ماه بر بدن های برهنه ما می افتاد؟ باید فرار کنم . از تهران و از اتاق عبوس دوران تجرد تو که با شعله های عشق ما روشن شد و خوشبختی را در درون خود تجربه کرد . از میوه فروشی ها روی بر می گردانم تا به ها را نبینم . صفحه ی گلنار محمد نوری را می شکنم . از جاده ها می گریزم .از جاده های خونین و پر طنین، از اصابت وحشتناک آهن . از ایران می گریزم و تازه بیست و یک سال دارم.
تو همچنان دو دستی به قلب من چسبیده ای و کلافه ام می کنی. می دانم که هرگز رهایم نخواهی کرد. در فرنگ هستم، پیش برادرم. با دوست دختر خود ازدواج کرده و صاحب پسر و دختری شده است . با اینکه شناسنامه او هنوز ایرانی است ولی انگار پیچ های مغز او را باز کرده اند و مغز او را با یک مغز فرنگی عوض کرده اند . لباس کوتاه همسرش را می توان به راحتی با یک بلوز اشتباه گرفت . همسری که سیگار می کشد و سر شام به من شراب تعارف می کند. زیر چشمی به برادرم نگاه می کنم. می ترسم خشمگین شود که نمی شود . انگار نه انگار که همسرش به جای هر آشامیدنی دیگر شراب قرمز می نوشد!
شب که بچه ها می خوابند با برادرم و همسرش دور هم می نشینیم . همسر برادرم یک ظرف مربای به مخصوص برای من می آورد.سوغات ایران است . با خشونت دست او را رد میکنم . دلگیر می شود . احساس غربت می کنم . باید با یک نفر درد و دل کنم .اختیار زبانم را از دست می دهم و یک بند حرف می زنم . چشمان همسر برادرم مرطوب می شوند. برادرم کمی سرخ و سبز می شود .عاقبت ، وقتی که من بی حال و بی جان ساکت می شوم وتمام بدنم از فشار رنج و اندوه درد می گیرد و فشار خونم دوباره پایین می افتد و چیزی نمانده که غش کنم ،او هم مثل همسرش سیگاری اتش می زند . به پشتی صندلی تکیه می دهد و می گوید: فکر نکن من درک نمی کنم . واقعا برایت متاسفم. ولی زندگی همین است. این اتفاق ها هم جز طبیعت و زندگی است. کاری نمی شود کرد. وقتی یک نفر مرد یعنی مرده . همه چیز تمام شده و متعلق به گذشته است. باید فراموشش کنی. دوباره از اول شروع کن .
آنقدر سرد و منطقی است که پیش خودم می گویم نکند خانه را عوضی آمده باشم !آیا من در خانه همان برادری هستم که به خاطر آن که دوستش بی اجازه او عاشق من شده بود مانع ازدواج ما می شد؟ ولی نه. این یک ادم تازه است. یک برادر تازه که خود پیش از ازدواج دو سال با همسر آینده اش در یک آپارتمان زندگی کرده و حالا هم به من می گوید باید از اول شروع کنم، با کی؟ چطور می توانم چون تویی را پیدا کنم ؟ زمان می گذرد و تو به خاطره ها می پیوندی! گریه می کنم و به برادرم می گویم :او نمرده ، تمام نشده، برای من زنده است. می خواهم بگویم دیگر چه کسی به ها را در پنبه خواهد پیچید و به من هدیه خواهد داد؟ فایده ندارد، او نمی فهمد .
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . در زمینهای صحرا ، میان برگهای سبز توتون قدم میزنی و دنبال من می گردی .من آنجا هستم و تو مرا نمی بینی. در خواب های من طبیعت سرسبز هر آنچه را در چنته داشته در طبق اخلاص به من هدیه می کند، در ازای وجود تو که از من گرفته .
در فرنگ هستم . در رستورانی شیک و مدرن . مردی در برابرم نشسته و از من خواستگاری می کند . او از منسوبین یکی از دوستان برادرم است. مادرش آلمانی و پدرش ایرانی است. قبلا با یک دختر سوئدی ازدواج کرده، همسرش مانکن بوده و معتاد شده . از هم جدا می شوند،او گذشته خود را به طور موجز و مختصر برایم تعریف می کند . ولی سرگذشت من اینقدر بی روح و مختصر نیست . من هم داستان زندگیم را برای اولین و آخرین بار برایش بازگو می کنم .دست مرا می گیرد و مرا همانطور که هستم قبول می کند . آنقدر منطقی است که باور کردنی نیست . از نظر او احساسات چیز مسخره و بچگانه ای است . ولی انسان بی عاطفه و سنگدلی هم نیست . همسر برادرم قبلا به او گفته که من یک آدم طبیعی نیستم و شاید تا مدتها نتوانم توقعاتی را که یک مرد از همسر خویش دارد بر آورده کنم . خود من هم تقاضایی از او دارم که مطرح می کنم.، او با بردباری گوش می کند. به او می گویم قسمت اول زندگانیم به همسر اولم تعلق داشته و دلم می خواهد قسمت آخر آن هم مال او باشد . منظور مرا نمی فهمد، توضیح می دهم .از او میخواهم که هر زمان وقتش رسید اجازه دهد مرا به ایران ببرند و در کنار تو دفن کنند . باز هم می پذیرد. ازدواج می کنیم . بدون جشن و خیلی ساده . و من هر شب خواب می بینم که در ایران سرگردان هستم ، در اصفهان بافنده ارمنی برایم فال میگیرد، در شمال باران یک ریز میبارد و در تهران در اتاق کوچک تو فال حافظ می گیرم و تو نیستی . پس کجا هستی؟ سایه ای با من می آید که تو نیستی . احساس گناه می کنم .عهدم را با تو شکسته ام . حقی از تو ضایع شده ،آن هم به دست من که به عهد خود وفا نکردم . زندگی راحتی دارم اما رنج می کشم . پیش روانکاو می روم . مرا نمی فهمد .
می گویم :خواب مردی را می بینم که همسرم نیست .
می پرسد: آیا او دوست همسر شماست؟اگر او هم به تو علاقه مند است می توانی موضوع را با همسرت مطرح کنی و دوستانه از یکدیگر جدا شوید.
از منطق او تعجب می کنم.خوب هر چه باشد فرنگیست . به او می گویم :دوست همسرم نیست . اصلا وجود خارجی ندارد. یک روح است .
این بار او تعجب می کند .عذاب وجدان به خاطر یک روح ؟ برایم داروی آرام بخش تجویز می کند و نشانی یک مرکز روانپزشکی را به من می دهد . و می گوید : فراموش نکن که انسان فقط یک بار به دنیا می آید. من و روانکاو یکدیگر را نمی فهمیم .ای کاش خاله ام اینجا بود.
حامله هستم .دلم می خواهد فرزندم پسر باشد تا نام تو را بر او بگذارم .شوهرم دختر می خواهد. بچه ها دو قولو از آب در می آیند. یک دختر و یک پسر. همسرم نام فریدون را برای پسرمان انتخاب می کند. مخالفتی نمی کنم ولی هروقت تنها هستم با نام تو صدایش می کنم . پسرم می پرسد چرا به این اسم نا اشنا خطابش می کنم ؟می گویم چون یک اسم مذهبی است و من آن را دوست دارم.
دخترم ،کمی که بزرگتر می شود کنجکاو است .از من می پرسد چرا هنگام راه رفتن کمی می لنگم . تند و سربسته جواب می دهم که تصادف کرده ام و موضوع را عوض می کنم .
دخترم مرا می پرستد . روزی نیست که صمیمانه مرا نبوسد. با پدرش این همه صمیمی نیست . پسرم مثل پدرش تودار و ساکت است .
در شهری که هستیم تعداد ایرانیها زیاد نیست . من از همان افراد اندک هم کناره گیری می کنم . نمی خواهم از گذشته ام بپرسند از علت لنگیدن من جویا شوند . بیم دارم بین آنها کسی پیدا شود که ما را بشناسد و حقیقت را زودتر از خودم به فرزندانم بگوید . زودتر از روزی که خودم ناگزیر شوم .
R A H A
08-13-2011, 08:28 PM
در خلوت خواب (۷)
روزها مثل یک زن معمولی با زندگی نبرد می کنم و به خانه و زندگیم می رسم . به همسرم بسیار احترام می گذارم . ولی به هنگام خواب آن وجود دیگر در درونم سر بر می دارد . اغلب اوقات وقتی به خواب می روم تو در درونم بیدار می شوی .
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . احساس گناه می کنم . پای لنگ من داغ ننگ من است . حالا می توانم یک انشا مفصل درباره وفای به عهد بنویسم . عهد من عشق بود و تب و تاب فراغ . عهد من پارکینگ آن هتل نو ساز بود . عهد من جاده اصفهان_تهران بود . عهد من تو بودی عزیزم که آن را شکستم . با ازدواج خود عهد را شکستم .حق آن بود که با تو می مردم .
به ایران می آیم .سالها گذشته. به دیدار پدرم می آیم که بیمار است . در تهران در تاکسی می نشینم و از راننده می خواهم از کنار خانه ای عبور کند که تو در دوران تحصیل در آنجا زندگی میک ردی . جای خانه را آپارتمان چند طبقه ای گرفته . می خواهم به شمال بروم . می شنوم دریا ویلایی را که ما ماه عسل خود را در آن گذراندیم بلعیده . سوار اتوبوس می شوم تا به اصفهان بروم . کجا بود که کامیونی از روبرو رسید ؟ اتوبان عریضی جای آن را پوشانده. چه دیر ؟! به اصفهان می رسم و به سراغت می آیم و سنگ سیاه کهنه را با افسوس نگاه می کنم .انگار از آن زیر با من ارتباط برقرا می کنی . قرار بود اینجا آرامگاه من هم باشد. ولی افسوس تخت پولاد را بسته اند. آرام گرفتن در اینجا نیز دیگر ممکن نیست. به من ظلم شده،مثل همیشه .
دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست . ولی در خیال من همه چیز همان است که بود . با خاله ام راحت هستم. می داند که خوابهایم مرا روانی کرده اند یا خواهند کرد. سرزنشم میکند.می کوشد قانعم کند که به هنگام بیوه شدن جوان بودم. در حقیقت بچه بودم .و وابسته بودن به همسر کنونی دلیل عهد شکنی و خیانت به تو نیست .می گوید زندگی مثل رودخانه رو به جلو در جریان است و می گوید که من تمام زندگی خود را به ده ماه خوشبختی نفروخته ام . رودخانه ای رو به جلو! به کنار زاینده رود می روم و امیدوارم نسیمی که می وزد مثل همیشه از فراز آب رودخانه عبور کند و با دم مسیحایی خود به شهر زندگی ببخشد . منتظرم نسیم ، هوای خنک را به ساحل آورد و چهره مرا نوازش کند. اما بر خلاف تصور خاله ام ، حتی رودخانه ها هم خشک می شوند! زاینده رود از آب تهی است. اینک باد فقط سر شاخه های درختان دو سوئ رود را می شکند و آنها را در گرد و خاک کویری که از بستر خشکیده و ترک خورده رود بر خاسته می پیچد و بر آسفالت گرم خیابان می کشاند و فقط خاک است که به چهره من پاشیده می شود. مطمئناً این هم از قدم من است . وای از قدمی که اگر به کنار رودخانه هم برود خشک می شود! دیگر پرده اشکی که در مقابل چشمانم نشسته نیز نمی تواند منظره پر آب رودی را که با تو در کنار ان قدم زده بودم در ذهنم زنده کند . منظره زنده رود را.
دوباره با ایران وداع می کنم .در هواپیما کتاب اصول انشا نویسی را که سالها پیش به دنبالش گشته بودم _ و در این سفر آن را در اتاق مادرم و در گوشه کمد او در حالی که در زیر لباسهایش پنهان شده بود یافته بودم _ ورق میزنم . مهماندار از این که هرگونه پذیریی را رد می کنم تعجب می کند. شاید او هم مثل خاله ام معتقد است که من از آزار دادن خود لذت می برم . به یاد سخنان خاله ام می افتم که می گفت : فقط حیف از جوانی شوهر تو نبود .حیف از جوانی خود تو هم بود .حیف بود که تارک دنیا بشوی .
و من، به کتاب انشا و دایره هایی که تو در کتاب کشیده ای نگاه می کنم و مرتب آرزو می کنم که مرا ببخشی . ببخش ،ببخش ، ببخش.
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم .هزاران کیلومتر از ایران ،در کشوری بیگانه برابر آیینه نشسته ام و خود را تماشا می کنم .پیر شده ام. موهایم کم و بیش سفید شده اند. کنار لب هایم خط های عمیقی افتاده است. اما قلبم هنوز پر تپش است. وقتی ازدواج کردم، ازدواج دومم را می گویم، چقدر جوان بودم. چرا به یاد ازدواج افتاده ام؟ چون پسرم قصد ازدواج دارد. با یک دختر ایرانی، شخصیت این دختر را می پسندم .حقوق بین الملل خوانده .پسرم با شادمانی می گوید که نامزدش عاشق مربای به است .دلم فرو می ریزد. پسرم می گوید که به به حسادت می کند و می خندد. رفتارش شبیه رفتار تو است. وحشت می کنم. این شگون خوبی نیست. می ترسم بر او همان رود که بر تو رفت. به پسرم التماس می کنم که به ماه عسل نرود. حکم می کنم که حق ندارند با اتومبیل سفر کنند. با کدورت نگاهم می کند .می ترسد مادر شوهر بد ذاتی از آب در آیم. پس حالا لازم است که همه چیز را به او بگویم. باید بداند چرا رفتار و گفتارم عجیب شده . دو روز پیش از مراسم ازدواج پسرم، او و دخترم را برای ناهار بیرون می برم .عروس آینده م را دعوت نکرده ام. می خواهم تنها با فرزندانم صحبت کنم.می خواهم از تو بگویم و پرده از راز دردناک خود بردارم.
در رستوران نشسته ایم و من صحبت می کنم .چشمان دخترم از حیرت گرد شده .صورت پسرم تا بنا گوش سرخ است.من می لرزم .از لنگیدن پای خود شروع می کنم و در زمان به عقب بر می گردم. زجر می کشم. به خاطر تو اندوهگینم و در برابر همسر و فرزندانم شرمگین .می گویم : از تمام لحظه های زندگی خود لذت ببرید. عمر می گذرد و لحظه ها فرار هستند و بدبختانه نمی دانیم فرصت ما کی و کجا به پایان می رسد.
پسرم با همدردی دست بر دستم می نهد و می پرسد : برای همین بود که نمی خواستی به ماه عسل بروم؟
دخترم ساکت و زخم خورده است. از نگاهش پی به رنجش درون او می برم و از راز گفتن خود پشیمانم. این رنجش را باید سالها پیش در چشمان پدرش نیز می دیدم .
پسرم که فقط متاسف است می پرسد: با پدرم خوشبخت نبودی؟
می گویم : همیشه از زندگی با پدرت راضی بوده ام.
می پرسد : پس چرا...؟
ادامه می دهم : ...ولی دائم در یک گوشه قلبم احساس گناه می کنم .
دخترم کیف و کتاب خود را بر می دارد و به تندی از جا بر می خیزد و می گوید باید به کتابخانه برود و مطالعه کند .
احمقانه می پرسم : از من دلگیر شدی؟
می گوید : من همیشه از شما راضی بوده ام.
نگاه بی روحش بر طعنه ظریف خفته در بیانش تاکید می کند. قلبم فشرده می شود. فرزندم را از خود رنجانده ام .شگفت زده متوجه می شوم که گره هایی است بین من و همسرم که از گره ای که بین من و تو بود مستحکم تر است. پسرم از من می خواهد که از این پس فقط فریدون صدایش کنم .
دلم برای سلامتی پسرم و خوشبختی او و عروسم می لرزد. برای این مرد جوان که هنوز در چشم من کودکی بیش نیست. دختر لجوج و یک دنده ام را می پرستم. چقدر از همسرم سپاسگزارم که این دو را به من هدیه داد. نه، من نمی توانستم و نباید شانس داشتن این دو را به خاطر وفاداری به تو از دست می دادم. چه اشتباهی بود اگر لذت دویدن به دنبال رزرو سالن عروسی، انتخاب لباس داماد، لذت خرید رفتن با دخترم و سر و کله زدن با همسرم را برای وادار کردن او به خرید یک دست کت و شلوار گران قیمت ، آن هم به شکرانه عروسی پسرش و فقط برای یک شب، از خود سلب می کردم . من زنده هستم و چه بخواهم و چه نخواهم باید زندگی کنم. برای پسرم دعا می کنم و از خدا برایش عمر طولانی طلب می کنم .
R A H A
08-13-2011, 08:29 PM
در خلوت خواب (۸)
اینک متوجه می شوم که در تمام این سی سال وحشت نهفته ای در کنار یاد تو در قلب من وجود داشته. وحشت از اینکه آینده پسرم با سرنوشت تو شباهت پیدا کند.شاید قصه تو و او داستان مردی باشد که دوبار زندگی کرد و دو بار...
از خواب می پرم،سراپایم از عرق سرد خیس است. از خوابیدن می ترسم. از رانندگی پسرم می ترسم.می ترسم از این که بخوابم و در خواب سرنوشت تو را برای او ببینم .برای همین شب پیش از عروسی او تقریبا تا صبح نمی خوابم.
لباس پوشیده ام و آماده هستم تا به مراسم ازدواج پسرم برویم.همسرم اتومبیل را از پارکینگ بیرون می آورد.من مقابل میز آرایش نشسته ام و به زمین خیره شده ام . متوجه ورود دخترم نمی شوم .
دخترم می پرسد : مامان ،در چه فکری هستی؟
از جا می پرم.دخترم قاضی خونسردی است.می گوید : می ترسی در سفر ماه عسل ...
جمله او را قطع می کنم : نگو،ساکت باش.شگون بد نزن.
_ شگون بد؟! ولی این شما هستی که مرتب در مغزت شگون بد می زنی . من فقط حرفش را می زنم ولی شما دائم این صحنه را در ذهنت مجسم می کنی .می ترسی برادرم به جای آن مرد بنشیند؟ ولی آیا هرگز فکر کرده ای اگر عروست به جای تو بنشیند وحشتناک تر است؟! هرگز فکر کرده ای شاید او هم مثل تو گوشه ای از قلبش را وقف کس دیگری کرده باشد؟ شاید او هم مرتب احساس گناه کند. شاید برادر من هم مثل پدرم چرخ پنجم کالسکه باشد؟!
نه.از این طرف به قضیه نگاه نکرده بودم. این می تواند بسیار تلخ باشد . نه برای کسانی که رفته اند و دیگر وجود ندارند، بلکه برای آنان که هستند و تحمل می کنند.
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم و نمی خواهم ببینم . پس نباید بخوابم .عروسم در لباس سفید، شیرین و دوست داشتنی، دست در دست پسرم وارد مجلس شده اند . قلبم از شدت احساسات چنان فشرده می شود که جایی برای تو باقی نمی ماند. به مهمان ها نگاه می کنم . دختر بزرگ برادرم که هنر پیشه فیلم های تبلیغاتی است با دوست پسرش والس می رقصند . پسر برادرم گوشواره ای به گوش کرده . همسرش با چوب سیگار بلندی سیگار می کشد. زیر چشمی به برادرم نگاه می کنم .آیا مثل آن زمان که به خاطر دوست داشتن من با تو قطع رابطه کرد خشمگین است؟ نه ، رفتارش عادی است . برادرم هم از زیر چشم به من نگاه می کند. می خواهد ببیند آیا خنده ام واقعا از ته دل است یا مثل همیشه تظاهر می کنم . واقعیت این است که در این سی سال این تنها شبی است که تو را ، وجدان خود را و احساس گناه و عهد شکنی خود را فراموش می کنم . دلم برای برادرم می سوزد که نگران من است . دوستش دارم . احساساتم نسبت به او ضد و نقیض است ، مثل همیشه.
سپس همسرم را می بینم . با لبخندی گرم و نگاهی مهربان به سوئ پسرم می رود.صورت عروسمان را می بوسد.با پسرم محکم دست می دهد و با دست چپ به شانه اش می کوبد و می گوید :چطوری پسرم؟
پس من در داشتن این پسر شریکی هم دارم ! او به همسرم نیز تعلق دارد. یک شریک با گذشت و بردبار.
عجب! متوجه نشده بودم که موهای همسرم سفید شده اند . زمان چه زود می گذرد ! و من هنوز در گذشته در جا می زنم . دخترم پیش می آید و در کنار پدرش می ایستد . بعد کاری می کند که برای پدرش عجیب است _ کاری که تا به حال فقط با من کرده بود _ یعنی به ملایمت بازو در بازوی پدرش می اندازد . نوک پنجه پا بلند می شود و صورت پدرش را می بوسد. مهمانی گرم و شلوغ است و فقط من متوجه معنای نهفته در پشت این حرکت دخترمان می شوم .فقط من متوجه می شوم که همسرم این همه سال مرا با بزرگواری تحمل کرده ، گله نکرده و سهم خود را طلب نکرده است. دوباره متوجه می شوم که دارم بی اراده دعا می کنم . دعا می کنم که دست سرنوشت برای پسرم چنین زندگی ای را رقم نزده باشد. که او چرخ پنجم کالسکه نباشد . زیباترین شب زندگانی من این گونه با شادی و احساس گناه _ این بار به خاطر پدر فرزندانم _ به پایان می رسد . شبی چنان رویایی که بیدارم ولی خیال می کنم که خواب می بینم .
به خانه برگشته ایم . همسرم خسته بر لب تخت نشسته است . من با لباس خواب روی تخت چمباتمه می زنم و زانوان خود را در بغل می گیرم و می گویم :خوب، این هم از این .
همسرم می گوید : همه چیز خوب برگزار شد.
مثل همیشه واقع بین و منطقی است .
می گویم :حالا من و تو دو تا پیرمرد و پیرزن هستیم که به زودی نوه دار خواهیم شد!
مثل همیشه احساساتی هستم و اشک در چشمانم حلقه می زند.
او لبخند زنان پاسخ می دهد :ولی تو قالی کرمان هستی.
ناگهان کنجکاو می شوم . من به نظر او چگونه همسری بوده ام؟ خودخواه؟ حق ناشناس؟ غیر قابل تحمل و بی توجه به احساسات این مرد که همسر من است ؟
بی مقدمه می پرسم : از ازدواج با من پشیمان نیستی؟
می خندد. خم می شود تا کفش های خود را بیرون آورد و می گوید : این دیگر از آن سوال های نو ظهور است.آن هم بعد از سی سال!
در تمام مدتی که لباسش را بیرون می آورد و آماده خواب می شود او را راحت نمی گذارم. دوباره می پرسم. باید بدانم . باید تکلیف خود را با وجدانم روشن کنم . همین امشب .
R A H A
08-13-2011, 08:30 PM
در خلوت خواب (۹)
دیگر قادر نیستم سی سال هم به خاطر همسر دومم عذاب بکشم .هنوز سر همسرم به بالش نرسیده چشمها را می بندد و در همان حال با خستگی می گوید : بچه شده ای ؟ نه. پشیمان نیستم . حالا میتوانم بخوابم ؟ و بی درنگ به خواب می رود.
ولی من بیدار هستم و در رختخواب می غلتم و می گویم : فقط یک سوال دیگر.
_ اوهوم
_ اگر دوباره به دنیا بیایی باز با من ازدواج می کنی؟
خواب آلود پاسخ می دهد :به شرط آنکه اینقدر حرف نزنی ، بله . و لبخند زنان به خواب عمیقی فرو می رود.
شبی استثنائی است . مهتاب تمام اتاق را روشن کرده است .
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . خواب می بینم دیگر در فرنگ نیستم .در تهران یا اصفهان یا شمال هم نیستم . جای غریبی است. بوی کهنگی و ماندگی می آید.سنجاقی به سینه دارم که بزرگ و سنگین است .می خواهم آن را از خود جدا کنم،نمی توانم. سنگینی آن به قلبم فشار می آورد و قلبم را به تپش می اندازد. در آستانه این مکان تاریک و سرد و نمور ایستاده ام و دو دست بر سینه دارم.ناگهان متوجه می شوم که اینجا مصر است. بر آستانه مقبره مومیایی ها ایستاده ام که اینک سایه روشن بر آنها افتاده است.هر یک بر سکویی دراز شده اند و به نظر من که عاشق آثار باستانی هستم زیبا و با شکوهمند.می خواهم با نگاهم مومیایی ها، مجسمه های طلایی، مسی و برنزی و نقاشی های رنگارنگ روی دیوارها را ببلعم . از حضور در اینجا لذت می برم.می خواهم داخل شوم.هنوز دستها را بر سینه می فشارم. مردی در برابرم ظاهر می شود _مثل همان نقاشی ها دامن سفید کوتاه پوشیده و صندل حصیر به پا دارد . بالا تنه او عریان است .سر خود را تراشیده است.مانع ورودم می شود . می گویم بگذار بیایم تو. می گوید : زود آمده ای . و به دستانم اشاره می کند و ادامه می دهد : این را به من بده . می گویم:سنجاق سینه است .هرچه می کشم جدا نمی شود.می خندد. دست خود را دراز می کند. دستش سرخ است. به رنگ نقاشی های روی دیوار ، به رنگ گل سرخ . می گوید : تو آن را نمی کشی.داری به سینه ات فشارش می دهی .سنجاق سینه را با یک حرکت از من جدا می کند و به درون می رود. راحت می شوم . ضربان قلبم آرام می گیرد . او سنجاق را روی یک سکو می گذارد . ناگهان نوری زیبا شمعدان های طلایی اطراف سکو را روشن می کند و من می بینم تو روی سکو دراز کشیده ای و به من لبخند می زنی . می خواهم به سویت بدوم .مردک مرا به عقب می راند.فریاد می زنم : بگذار بیایم تو . می گوید:زود آمده ای .می گویم :اه... اه... و او در چوبی را می بندد.در خر خر صدا می کند. بر می گردم و پشت به در می ایستم.در فضای باز شب که در برابر من است چراغ ها مثل ستاره چشمک می زنند.پسرم با لباس دامادی آنجا ایستاده و دخترم،همسرم و مهمان ها با لباس های رنگارنگ در رفت و آمد هستند و همگی لبخند به لب دارند . پس چرا من انقدر دور افتاده ام؟ خوب شد که گم نشدم.همه چیز آنقدر زنده و با روح است که بی اراده می گویم :اه.. اه.. قلبم آرام است و دیگر خود را به سینه ام نمی کوبد.
از خواب بیدار می شوم.شادی خاصی احساس می کنم.به موهای سپید همسرم نگاه می کنم.به صدای خروپف او گوش می کنم که به صدای باز و بسته شدن یک در چوبی شباهت دارد . دست بر بازوی او می گذرم و آرام تکانش می دهم و می پرسم : راست گفتی که اگر یک بار دیگر به دنیا بیایی باز هم با من ازدواج می کنی؟
با اعتراض می گوید :چرا نمی خوابی؟...اره...والله ازدواج می کنم.
_ چرا؟
_ چون آدم احمق همیشه احمق است.
لبخند می زنم و به نور ماه خیره می شوم . عزیزم ، من پیمان نشکسته ام . نباید به خاطر آن که از آن حادثه جان به سلامت در بردم خود را ملامت کنم . نه . من پیمان نشکسته ام . به همسرم و به پدر فرزندانم هم دروغ نگفته ام . او از اول همه چیز را می دانست .او چرخ پنجم کالسکه نیست . تکیه گاه من است . پس از چه کسی بخشش می طلبم ؟ اگر خوشبختی را دو بار تجربه کرده ام و اگر دو بار زندگی کرده ام ، گناه من نیست . هیچ کس هم جز خودم مرا محکوم نمی کند . پس فقط من هستم که باید فراموش کنم . فقط خودم هستم که باید خودم را ببخشم و... می بخشم. از این پس در رختخواب نمی غلتم . آرام و راحت دراز می کشم و به خواب می روم و دیگر هرگز خواب تورا نمی بینم .
(( تهران ))
R A H A
08-13-2011, 08:33 PM
لالا (۱)
امروز هم دوباره به یاد لالا افتادم . یکشنبه بود. من تنها و بیکار در خانه نشسته بودم و به تلویزیون خیره شده بودم . ولی واقعا تماشا نمی کردم . می دانستم که امروز، طبق پیش بینی هوا شناسی جز آن روزهای نادری است که دریا بر سر شهر لندن دمر نخواهد شد . آفتاب درون اتاق کوچک پخش شده و مرا به یاد آخرین سفرم به ایران و دیدار با لالا می انداخت . باید یک جوری سر خود را گرم می کردم تا ایران، آفتاب گرم و درخشان همیشگی آن و یاد لالا را از ذهن خود دور کنم . بنابر این باز به آن سرگرمی روی آوردم که فرزندانم به شوخی تنها تجمل مجاز مامان نامیده اند ، یعنی نشستم و در حالی که می کوشیدم افکار خود را متمرکز کنم با سماجت به نقّاشی پرداختم . ولی فکر و خیال رهایم نمی کرد . چه روز هایی ! من و لالا هر دو شاد بودیم . یا به عبارتی ساده و غافل . آن روزهایی که لالا صفحه می گذاشت ،شستی نقّاشی را به دست می گرفت و یکسره نقّاشی می کرد. بر خلاف من که رنگ را حرام می کنم او واقعا استعداد داشت . ولی آنچه من داشتم و او فاقد آن بود استقامت ، اراده و ثبات قدم بود . هرقدر او ضعیف بود من با اراده و متکی به نفس بودم . شاید به همین دلیل بود که او همیشه به من پناه می آورد و مرا تحسین می کرد . او مانند پیچکی بود که بدون تکیه گاه قادر به ایستادن روی پا نبود .
وقتی لالا را برای آخرین بار دیدم اوایل تابستان بود . با وجود این همین که به یاد آن روز می افتم یخ می کنم و شور و تلاش برای زندگی از وجودم رخت بر می بندد ؛ حتی نقّاشی هم دیگر کمکی به حفظ روحیه ام نمی کند . حالا دیگر گفت و گو از آن روزها بی مورد است . گذشته ها گذشته ! آن هم چه گذشته هایی . ادم دلش می خواهد یقه خودرا پاره کند و سر به بیابان بگذارد . البته من همیشه سعی می کنم قسمت های خوبش را به خاطر بیاورم ، مثل روز فارغ التحصیلی بچه ها ! یا روزهای نسبتا خوب مثل خریدن آپارتمانی که خیال ادم را از خانه به دوشی در غربت آسوده می کند . از قسمت های دیگر عجولانه می گذرم.از قسمت های تلخ . ولی رویاها انسان را رها نمی کنند . آن ها منعکس کننده آمال و آرزوها و یا ترس ها و وحشت های ما هستند . گاهی خواب لالا را می بینم . همیشه هم به یک صورت . در همان خانه کوچکی که در اصفهان داشتیم .لالا مهمان ماست . به زمین نگاه می کنم و می بینم اتاق پر از مورچه هایی است که روی فرش راه می روند و از سوراخ هایی از زمین و در و دیوار می جوشند . من با جدیت زمین را جارو می کشم و به سوراخ ها حشره کش می پاشم .ولی می دانم که حفره ها عمیق هستند و تلاش من بی فایده است . در کنار من لالا سر خود را به دیوار می کوبد تا مورچه های روی دیوار را بکشد . ولی فقط سر خود اوست که خون آلود می شود.
روزگاری بود که جوان و بی خیال بودم . بچه هایم خیلی کوچک بودند و من برایشان نقّاشی می کردم . بیشتر شب ها نقّاشی می کردم . آن هم هول هولکی . چون هر از گاهی ، شبی دخترم از خواب می پرید و فریاد می کشید که دراکولا _که پنهان از من فیلم آن را در تلویزیون دیده بود _ با دندان های تیز خود شیشه پنجره را سوراخ کرده و می خواهد آن یک مثقال خون ا منفی او را هم بمکد و برود . من به هیچ وجه حریف او نمی شدم . نه با گفتن این جمله که تا تو باشی
دیگر تلویزیون تماشا نکنی و نه با این منطق که دراکولا با حضور مامان بیچاره که عین گارد جاویدان پشت در اتاق شما گوش به زنگ خوابیده ، و با وجود نفیر
خروپف بابا که بی شباهت به شلیک خمپاره نیست ، چطور می تواند از خط اتش عبور کند و وارد اتاق فکسنی یک بچه هشت ساله بشود ؟ و چگونه یک لیوان
خون رقیق می تواند پاسخگوی نیاز یک روز کامل او باشد ؟ دخترم دامن لباس خواب مرا می گرفت که : مامان ، تو را به خدا نرو ، فردا دیگر من نیستم ها ! اگر بروی یک وقت می آیی می بینی مرا خورده و رفته و فقط یک پوست خالی توی تختم افتاده . به او می گفتم به چیزهای خوب فکر کند . می دویدم کاغذ و مداد رنگی می آوردم و در حالی که همسرم در اتاق بغلی غر غر می کرد ، برایش منظره بهار را با اسمان آبی و یک خانه صورتی می کشیدم . دخترم می گفت:ای وای ... صورتی نه ! دراکولا دوست دارد ، زرد بکش . و من خانه را رنگ زرد می زدم .
_ نه مامان درخت هایش زیاد هستند . دراکولا لای درخت ها قایم می شود .
درخت ها را پاک می کردم و یک ماه توی آسمان می گذاشتم .
_ نه،نه،نه . نباید شب باشد . دراکولا شب ها می آید . حتما باید خورشید باشد .
من هم خورشید را می کشیدم . مرتب می کشیدم و پاک می کردم و عاقبت آنچه ساخته و پرداخته ذهن کودکانه او بود با قلم من بر صفحه کاغذ نقش می بست و او لبخند زنان به خواب می رفت . با این همه فراموش نمی کرد که پیش از خوابیدن با موذیگری بگوید : مامان هیچ خوب نمی کشی . لالا بهتر بلده .
و من صبح روز بعد نقّاشی ها را پاره می کردم و دور می ریختم .
R A H A
08-13-2011, 08:33 PM
لالا (۲)
پسرم مردانه رفتار می کرد .مرتب به بهانه آب خوردن،گرسنه بودن،رفتن به دستشویی یا این که مامان یک چیزی توی چشمم رفته مرا به اتاق خود می کشید تا کنار تختش بنشینم و برایش قصهٔ شنگول و منگول و حبه انگور را بگویم .
_ نه مامان.از گرگه بدم میاد.این را نگو.
_ خوب پس کدوی قلقله زن را می گویم.
_ این هم که گرگ داره.
_ خوب برویم سر کلاه قرمزی.
_ ای وای ،این هم که گرگ داره!
وقتی خودم هم فکرش را می کردم می دیدم عجب ! بچه راست می گوید .این همه گرگ ؟ آن هم توی قصهٔ ها ؟ چطور می توانند به این راحتی خودشان را لا به لای قصهٔ بچه ها جا بزنند ؟ لعنت بار داستان سرایان ! پس باز می رفتم به سراغ نقاشی توام با آوازهای کودکانه که پسرم با لحنی مردانه قدغن می کرد :
مامان،دیگه آواز نخوان.
یک نفر دیگر هم بود که بچه های من از نقاشی های او خوششان می آمد و بعضی وقت ها که مهمان ما می شد و به اصرار آنها شب را می ماند، در اتاقشان می خوابید و برایشان قصهٔ های شیرین خوش عاقبت می گفت و نقاشی های لطیف و با روح می کشید و چنان آنها را به عالم رویا فرو می برد که خاطره او و قصهٔ هایش هنوز در ذهن آنان ثبت و ضبط است . لادن از بستگان دور شوهر من بود . او را لالا صدا می کردیم . همیشه زینت انگشتان او به جای لاک، لکه های رنگ و روغن بود . خدا می داند خوره اینکار بود و استعداد عجیبی داشت . شک نداشتم که روزی یک چیزی می شود . پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده بودند . پدرش او را به اصفهان آورده و در مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرده بود . اگر یک ورق کاغذ و یک سری رنگ در مقابلش می گذاشتید می توانستید یک شبانه روز به او غذا ندهید . زیرا اصلا متوجه نمی شد . آنقدر ساکت و مودب و مظلوم بود که احساس همدری را در بیننده بر می انگیخت . پدرش به محض این که او را در پانسیون گذاشت و از اصفهان رفت دوباره ازدواج کرد . مادرش در خارج بود و سالی ، ماهی یک نامه برایش می فرستاد . همه او را به امان خدا رها کرده بودند . همه کس داشت و هیچ کس نداشت . گه گاه به خانه ما می آمد . با بچه های من خیلی جور بود . یازده سال از من کوچکتر و یازده سال از دخترم بزرگ تر بود . و همه ما با او خیلی صمیمی بودیم . من ، به درخواست پدرش اسم او را در یک کلاس نقاشی نوشتم . بزرگترین آرزویش شرکت در یک نمایشگاه نقاشی بود ولی هرگز از آنچه می کشید راضی نمی شد . با اینکه تابلوهایش پا به پای خودش رشد می کردند ادعایی نداشت . خجالتی و محجوب بود وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شد اول مکافات بود . نه مادر به او پناه می داد و نه پدر او را می خواست . کسی سراغی از او نمی گرفت . پدر و مادرش با فرستادن یک کادو وظیفه خود را خاتمه یافته تلقی کردند. خوشبختانه در کنکور تربیت معلم قبول شد و خیال خود و مادر و زن پدر را راحت کرد ! نقش مادرش در این میانه فقط این بود که گاه از اروپا نامه ای بفرستد و اظهار طلبکاری کند که چرا لالا به سراغ او نمی رود ؟مگر دختر نباید از مادر پرستاری کند ؟ چرا مردم دیگر از اولاد شانس دارند و او ندارد ؟ خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا عرصه را بر او تنگ کنند و موفق هم شده بودند . لالا وضع مالی مناسبی نداشت . پدرش که آدم مرفهی بود از ترس زنش در مورد او ناخن خشکی به خرج می داد .
هروقت صحبت از لالا می شد شوهرم می گفت : آدم وقتی به زندگی بعضی از مردم نگاه می کند ، می ماند که چطور خودشان را با سر از بالای یک ساختمان بلند پرت نمی کنند !
شوهرم پدر لالا را بی غیرت می دانست ! ولی بنظر من مادر او بیشتر مقصر بود زیرا دختر خود را به امان خدا رها کرده و رفته بود . ولی شاید او هم گرفتاری و مشکلاتی داشت .
من اگر به دیدار لالا می رفتم ، اگر بنا به درخواست پدرش دنبال یک خانه اجاره ای مناسب برایش می گشتم و اگر ساعت ها با وی می نشستم و به پر حرفی هایش در مورد نقاشی و موسیقی و ادبیات گوش می دادم،تنها به خاطر آن نبود که صله ارحام به جا آورده باشم و یا دلم به حال او می سوخت ، بلکه واقعا از مصاحبت این دختر ملیح ، شیرین و معصوم و دوست داشتنی لذت می بردم .
لالا معلم شد . دو اتاق کوچک در طبقه بالای یکی از آن خانه های قدیمی اصفهان برایش پیدا کردم . صاحب خانه زن سال خرده ای بود که برای گریز از تنهایی قسمت بالای منزل خود را با کمال میل به لالا اجاره داد . و لالا که سلیقه یک نقاش را داشت ، چنان با اندک وسایل خود آن دو اتاق را زیبا تزئین کرده بود که من حداقل یک بار در هفته به سوی او و خانه اش کشیده می شدم . در خانه او هر چیز جای خودش را داشت . پرده ها را که از پارچه های ارزان قیمت بود خودش دوخته بود . روتختی را خودش با قلاب بافته بود . اتاق ها همیشه مرتب و تمیز بودند . فقط دو مبل کهنه داشت که در دو طرف بخاری آهنی قرار داشتند . دو نفری کنار بخاری می نشستیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم . بخاری را خوب به خاطر دارم چون هر دو از آن و کتری ای که همیشه روی آن بود طرح کشیده بودیم . در تابستان پنجره را باز می کرد و پرده را کنار می کشید و بعد از ظهرها در بالکن کوچکی که رو به حیاط بود چای می نوشیدیم . پدرش سالی یک بار از خود گذشتگی می کرد و خطر بگو مگو با همسر را به جان می خرید و دو سه روزی به اصفهان می آمد . کمک های مالی او گر چه لازم بودند ولی هرگز کافی نبودند .
از طرز زندگی جمع و جور و شسته رفته او خوشم می آمد . هنوز هم برای انسان هایی که سر خود را بالا می گیرند ، انسان هایی که از باخت فرو نمی پاشند و از پا در نمی آیند احترام قائل هستم . او خود را در دل خانم صاحب خانه هم جا کرده بود . تمام تلاش من و آن خانم سرد و گرم چشیده این بود که لالا را به نحوی آب کنیم . لالا دختر زشتی نبود . قدی نسبتا بلند و پاهایی خوش فرم داشت . دو سه دست بلوز و دامنی را که داشت چنان با سلیقه با هم جور می کرد که همیشه به نظر می رسید یک گنجه پر لباس دارد . بسیار خوش ادا بود و با نخستین حقوق خود یک شیشه کوچک عطر خرید و همیشه معطر بود .
اما در مورد ازدواج ؛ ازدواج طلسم خاص خودش را داشت که به دست لالا نمی افتاد . دو سه نفری که داوطلب شدند شایسته این روح لطیف نبودند . لالا فقط به دنبال یک همسر هنرمند و ادیب می گشت . به دنبال یک روح زیبا و دیگر هیچ .
R A H A
08-13-2011, 08:35 PM
لالا (3)
به او می گفتم : لالا یک نفر را پیدا کن . اینقدر رویایی نباش . تنها زندگی کردن کار ساده ای نیست .
پاسخ می داد : با یک بیگانه زندگی کردن مشکل تر از تنهایی خواهد بود .
از لای کتاب ها بیا بیرون . بیگانه یعنی چه ؟
_ یعنی کسی که من و احساساتم را نفهمد.وقتی یک مصرع از شعری را می خوانم نتواند مصرع دوم را ادامه دهد.
سر به سرش می گذاشتم و از خدا می خواستم که مثلا نواده وحشی بافقی را به سراغش بفرستد و با هم می خندیدیم . او که از پدر و مادر مهربانی ندیده بود تشنه ای بود که با سر به دنبال محبت می گشت و معتقد بود کسی که روح لطیف و بیان زیبا نداشته باشد احساس زن را نمی شناسد . و خوشبختانه عاقبت همسری یافت که این نیاز او را به راحتی برآورده می کرد . مدتی بود که چشمان بادامیش برق می زدند و از ته دل می خندید . یک روز که سرزده به سراغش رفتم او را در حال خواندن نامه ای یافتم . سرخ شد ولی پس از یک بگو مگوی کوتاه نامه را به سویم دراز کرد . نامه ی عاشقانه ای بود . پر از شور و احساس . نامه با این جمله شروع می شد : از دریا ها می گذرم و به سوی تو پر می کشم . من تنها کسی هستم که لاف نمی زنم و تنها کسی هستم که بخاطر تو از میان آب و آتش و خون می گذرم .
بهت زده پرسیدم : ای بدجنس . بگو ببینم این کیه ؟ چرا به من نگفته بودی ؟
لالا که در پوست خود نمی گنجید گفت : به خدا هنوز که خبری نیست .
گفتم : خودت را به آن راه نزن بگو ببینم از کجا پیداش شده ؟
_ از کویت !
اسمش تیمور بود و جوان سی و چهار پنج ساله ای بود بسیار خوش صحبت و شیک پوش . نخستین بار که او را دیدم کت و شلوار پاچه گشاد و آخرین مد او و کفش های چرمی مشکی و موهای نسبتا بلند و بغل گوشی هایش مرا به یاد هنرپیشه های ایتالیایی انداخت .
خودش با نهایت متانت و آرامش توضیح داد که از هفده سالگی در کویت زندگی کرده است . در آنجا سرمایه گذاری کرده و مشخص بود که در تجارت موفق است . با فروشندگی در یک مغازه زیتون و پنیر شروع کرده بود و اکنون سوپر مارکت بزرگی داشت . من و لالا مجذوب این مرد موفق خوش قیافه و شاعر مسلک شدیم . و من به خاطر لالا خوشحال بودم . خانم صاحبخانه که لالا را برای یکی از افراد فامیل خود در نظر گرفته بود غر می زد که این چه تاجری است که از آینه جدا نمی شود و اتوی شلوارش خربزه قاچ می کند ! خوشبختانه لالا در اتاق نبود تا آیینه قلبش مکدر شود . گرچه این نظریه بعد ها به گوش او هم رسید . خانم صاحبخانه معتقد بود که لالا باید دست از کار بکشد و از فردای ازدواج در خانه لم بدهد و به خودش برسد .
ولی لالا به اعتراض پاسخ می داد که می خواهد پا به پای همسرش کار کند . دست از شغل معلمی نخواهد کشید و همسر آینده اش را در تلاش معاش یاری خواهد داد .
مادر لالا برای مراسم ازدواج نیامد پدر او فقط دو روز در اصفهان ماند و برگشت . هر دو خوشحال بودند که بار مسولیت لالا از گرده شان برداشته شده است . لالا دیگر تنها نبود . حداقل نیمی از سال را تنها نبود . با شوق بیشتر تدریس می کرد , خانه داری می کرد , نقاشی می کرد . شوهرش مثل خودش روح لطیفی داشت . برایش شعر می خواند . از اشعار عرب و پارسی . خوب می توانست روح تشنه لالا را سیراب کند . همیشه گلدانی پر از گل های فصل روی میز اتاق لالا بود و همیشه صدای ملایم موسیقی در خانه اش می پیچید .
سال پنجاه و هفت را خوب به خاطر دارم . لالا مثل اردک راه می رفت و شکمش روز به روز بزرگ تر می شد . و تیمور ذوق زده برای همسر جوانش کادو های گوناگون می خرید یا از کویت می فرستاد . لالا با عشوه گری اعتراض می کرد که : پول هایش را بی خود اینطور دور می ریزد . و از خوشحالی می خندید . سال پنجاه و هشت با وجود پسرش که مثل عروسک بود لالا دیگر فرصت نقاشی نداشت . وقتی امید یک سال و نیمه بود جنگ اوج گرفت .
R A H A
08-13-2011, 10:36 PM
لالا (۴)
من وهمسرم که با عجله اثاثیه منزل را حراج می کردیم و دیوانه وار پول خرج می کردیم تا بچه ها را از ایران خارج کنیم دیگر کمتر به فکر لالا می افتادیم . ولی او دائم وحشت زده به سراغ من می آمد . در بحبوحه ی جنگ با پسر کوچکش تنها بود . مسیر رفت و آمد همسر او از میان امواج دریا بسیارخطرناک بود و زندگی لالا با هر موج در شرف زیر و رو شدن بود . هر وقت پای تیمور به خاک ایران می رسید انگار لالا به آغوش دریا پناه می برد و دیگر خبری از او نمی شد . به شوهرش التماس می کرد که تجارت و کویت را رها کند . می گفت به یک زندگی حقیرانه قانع است و فقط سلامت همسرش را می خواهد ولی شوهرش روحیه محکمی داشت . می گفت نمی تواند دست از کار خود بکشد و کویت را برای همیشه ترک کند . می گفت باید جواب شریکش را بدهد . بعلاوه در تجارت موفق بود . در این مدت توانسته بود یک مجتمع آپارتمانی در تهران و یک خانه ی نسبتا بزرگ در اصفهان بخرد . لالا به این خانه نقل مکان کرد . با توجه به خطرات موجود در راه سفر تیمور لازم دیدم به لالا توصیه کنم از همسرش بخواهد که خانه را به نام او کند . به خصوص که لالا درآمد خود را نیز در اختیار همسرش قرار می دا د . لالا رنجیده خاطر گفت : اگر خدای نخواسته اتفاقی برای تیمور رخ دهد و اگر من بتوانم پس از او زنده بمانم هر چه هست مال من است .
از من رنجیده بود و نگاهی که به من کرد نگاهی بود که یک انسان درویش و بی نیاز به یک آدم مادی پول پرست می اندازد . من دیگر پافشاری نکردم . نمی خواستم خاطره بدی از من داشته باشد . آن هم در حالی که عازم سفری بودم که شاید بدون بازگشت بود . هر وقت لالا بچه به بغل پیش ما می آمد و می نشست و به اتاق های نیمه خالی خیره می شد می فهمیدم که تیمور رفته است . می کوشید جلوی ریزش اشک های خود را بگیرد .
_ شما که می روید من چه کنم ؟ تیمور هم که نیست . اگر شما جای من بودید چه می کردید ....
خبر حمله که از رادیو پخش می شد بیچاره اش می کرد . اگرفرصتی داشتم به سراغش می رفتم . گوشه اتاق کز می کرد و اگر به خاطر پسرش امید نبود دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت . تا پایان حمله هوایی غذا از گلویش پایین نمی رفت و چشمانش فروغ خود را از دست می دادند . از آنجا که تیمور همیشه سرزده و بی خبر از راه می رسید لالا اغلب در این نگرانی بسر می برد که شاید او در اوج حملات هوایی در راه سفر به ایران باشد . به محض رسیدن تیمور دوباره چشمان لالا خندان می شدند . آرایش می کرد . لباس مرتب می پوشید و دستکش به دست چنان پر انرژی به نظافت خانه می پرداخت که گویی بهار از راه رسیده است . بهترین غذاها را برای تیمور می پخت زیرا می دانست غذای رستوران ها حتی در کویت نمی تواند جای غذاهای خانگی را بگیرد . همیشه از این واهمه داشت که تیمور زخم معده بگیرد .
این همه هیجان و اضطراب باعث می شد که او روز به روز لاغرتر و تکیده تر شود . حتی من هم قادر نبودم به کسی که مسیر رفت و آمد همسرش از میان امواج نا آرام و زیر آتش دشمن بود و خود در اوج حملات دشمن با یک بچه کوچک تنهاست دلداری بدهم . وقتی از اصفهان می رفتم از این که دیگر نگاه خیره و نگران او را نمی بینم شرمگینانه احساس آرامش می کردم .
در اروپا بودم که مادرش آن خبر را به من داد و باعث شد تا از سرنوشتی که برای لالا رقم خورده بود حیرت زده شوم . حیات همسر لالا نه در مسیر کویت به ایران بلکه در انفجار هواپیمایی که از اصفهان برخاسته بود تا به تهران برود به پایان رسیده بود . لالا بیوه شده بود . از این قسمت باید به سرعت بگذرم.تصور لالا در حالی که امید را در آغوش گرفته و سراپا سیاه پوشیده برایم زجرآور بود . مادرش که هنوز فکر می کرد تمام دنیا حول محور وجود او می گردد باز هم آه و ناله می کرد که : حالا که می تواند بیاید و به مادر بیچاره اش برسد باز هم آنجا مانده .
معمولا با هرکس که از ایران می رسید مثل یک بولتن خبری برخورد می شد . تا زمانی که مادر لالا زنده بود در خانه او با هر مسافر تازه وارد گپ می زدیم . با اشتیاق کنارش می نشستیم و از شایعات مرگ و میرها ازدواج ها و زاد و ولدها و قهر و آشتی ها و گله گذاری ها آگاه می شدیم . پس از مرگ مادر او من که به نوبه ی خود زیر ضربه های سرنوشت قرار گرفته بودم و دچار دشواری های مالی و تحصیلی فرزندانم بودم لالا را از یاد بردم . از تمام آشنایان کناره گرفتم و به شهری کوچک پناه بردم . فقط پس از سال ها وقتی برای امضای سند فروش خانه پدری که سهمی هم از آن به من می رسید و دردی از دردهای مرا دوا می کرد راهی ایران شدم به یاد او افتادم . یا به یاد او اجازه دادم که دوباره برای مدتی کوتاه ذهن مرا اشغال کند و افکار مزاحم دیگر را از حافظه ام براند .
قبل از سفر به یک بوتیک نسبتا گرانقیمت سر زدم و یک بلوز و دامن انتخاب کردم . شاید قیمت این بلوز و دامن بدون اغراق با حقوق یک ماه و نیم یک کارگر برابر بود ولی من تردید به خرج ندادم . از این که با قیافه ی نامناسب و سر و وضع نامرتب دیده شوم نفرت دارم . نه تنها آن لباس گرانقیمت را خریدم بلکه از آنجا که به دست ها و ناخن هایم همیشه حساسیت فوق العاده ای دارم یک جفت دستکش توری مشکی هم انتخاب کردم تا بتوانم در ایران سر و وضع یک خانم از فرنگ برگشته را به نمایش بگذارم . انتخاب سوغات هم مدت زیادی از وقت مرا گرفت . ولی عاقبت موفق و راضی رهسپار وطن شدم .
اصفهان دگرگون شده بود . ولی هنوز آشنا بود . خیابان های جدید ازدحام اتومبیل ها آپارتمان های مدرن و زیبا که کم و بیش به جای خانه های با روح قدیمی و باغ ها و درختان سرسبزی که شهر هوای لطیف خود را به آنها مدیون بود در شهر میخکوب شده بودند . زاینده رود که روزگاری رخوتناک و تنبل با زمزمه ای ملایم چنان که قلندری نجوا کند می لغزید و پیش می رفت اینک مانند بانویی که به دقت آرایش شده باشد در میان جدول بندی های حساب شده و پارک های نوساز گرچه همان مسیر پیشین را با شکوه می پیمود ولی انگار سر و صدا و هیاهوی اتومبیل ها جامه ی کهن تاریخ را بر تن او دریده بودند . با جلوه و وقار می گذشت . با این همه به نظر می رسید که معذب است . با عظمت بود ولی دیگر مثل گذشته طربناک و پر رمز و راز نبود .
اما پل ها .... پل ها همان بودند که بودند و من پس از سال ها دوباره می ایستادم و به آنها خیره می شدم و می دانستم تا قرن ها بعد نیز چنین خواهند بود . استوار و چشمگیر . جان می دادند برای نقاشی . نقاشی که حالا دیگر برای من تفنن نیست . اینک نقش های کج و کوله ای که می کشم فقط برای فراموش کردن است و برایم حکم یک مسکن قوی را دارد . کلمه ی نقاشی باز لالا را در ذهنم تداعی کرد . باید می رفتم و او را می دیدم و خاطرات را زنده می کردم . کنجکاوی و فضولی آزارم می داد . در واقع از دو شب پیش تصمیم خود را گرفته بودم . از همان شبی که دوستان و فامیل و همسایگان قدیم به دیدنم آمدند و داغ ترین خبر را - البته برای من - به من دادند . خبر ازدواج مجدد لالا با شرح و تفسیر های پیرامون آن مرا مبهوت کرد . باید پیش از بازگشتم او را حتما می دیدم .
R A H A
08-13-2011, 10:43 PM
لالا ( ۵ )
نشانی لالا عوض شده بود . ولی به اسانی آدرس جدید را پیدا کردم . لازم بود ابتدا تلفنی از او وقت بگیرم . هنگام شماره گرفتن دستم می لرزید . موج خاطرت گذشته به سویم هجوم می آوردند . نمی دانستم چگونه باید با او برخورد کنم . خوشبختانه لالا در منزل نبود. صدایی که به من پاسخ داد و چهره تیمور را در نظرم مجسم کرد صدای آرام و مظلوم امید بود . به او گفتم که پس فردا ساعت ده صبح به دیدار مادرش خواهم رفت و اگر لالا این روز بخصوص را مناسب نمی داند لطفا زودتر با من تماس بگیرد . لالا اصلا تماس نگرفت و من در ته دل اندکی گله مند شدم . انتظار داشتم از شنیدن خبر ورود من ذوق زده شود و لااقل تلفنی اظهار شادمانی کند . به هر حال مردم از افراد مبادی اداب توقع بیشتری دارند و لالا همیشه بسیار مقید و ملاحظه کار بود . ولی باز به خود دلداری دادم ، شاید او حق داشت . با آن ازدواج مجدد و این دهان لق بعضی از آشنایان ! شاید خشمگین بود . شاید شرمنده بود . ازدواج ؟ آن هم پنج ماه پس از مرگ آن شوهر استثنائی ، ادیب و خوش صحبت ؟! ازدواجی همانقدر عجولانه که ازدواج اولش ؟!
در اصفهان مسیرها چندان طولانی نیستند . با توجه به اداب دانی لالا نمیخواستم حتی پنج دقیقه دیرتر یا زودتر به خانه او برسم . مدتی با خود کلنجار رفتم که چه هدیه ای برایش ببرم .عاقبت یک جفت دستکش مشکی و یک شال حریر سرمه ای برای او و یک شیشه ادکلن برای امید که اینک مرد جوانی بود ، برداشتم . با این همه سر راه مقابل یک گل فروشی از تاکسی پیاده شدم تا چند شاخه گل زنبق نیز برای لالا بخرم . لالا عاشق گل زنبق بود . راننده کهنه کار به راحتی کوچه را پیدا کرد . من که لباس فرنگی خود را پوشیده و عطر مفصلی زده بودم از تاکسی پیاده شدم . دلم میخواست مثل گذشته در برابر لالا شیک پوش و تر و تازه باشم . در مقابل من سه مجتمع آپارتمانی چند طبقه پهلو به پهلوی یکدیگر داده بودند . آپارتمان ها در قسمت نوساز شهر قرار داشتند و با قیمت سرسام آوری که زمین در این منطقه داشت می شد حدس زد که ساکنان آن افراد مرفهی هستند . ساختمان های اول و دوم هر دو با ظرافت و سلیقه ساخته شده و ورودی های تمیز و جمع و جور با در شیشه ای داشتند . بی اراده تصور کردم لالا باید ساکن یکی از آنها باشد . ولی وقتی شماره آپارتمان ها را نگاه کردم ، متوجه شدم که اشتباه کرده ام . لحظه ای در مقابل ساختمان سوم که بزرگ تر از دو مجتمع مجاور خود بود ایستادم . از آن ساختمان هایی بود که من نمی پسندیدم . از همان آپارتمان هایی که مثل آبله ، جا به جا بر چهره شهری که شیخ بهایی با آن همه زحمت و تلاش و با آن سلیقه بی نظیر آراسته بود ، لطمه می زنند . از همان ها که فریاد می زنند تا ده یا بیست سال دیگر به جرم بی ذوقی خراب خواهند شد .
نخست باید وارد پارکینگ ساختمان می شدم وا ز زیر ستون های زشت و کوتاه و محوطه تاریک و خفه آن راه پله یا آسانسور را پیدا می کردم . من که از فضای بسته آسانسور وحشت دارم ، مثل همیشه به دنبال راه پله گشتم ولی پیدا نکردم . ناچار کنار در آسانسور ایستادم و دکمه آن را فشردم . در کثیف آسانسور به رنگ آبی سرد بود . تا رسیدن آن دستکش هایم را از درون کیف بیرون کشیدم و با دقت به دست کردم که البته کار ساده ای نبود . زیرا با یک دست دسته گل را گرفته بودم . سوغاتی ها هم درون یک کیسه پلاستیکی با مارک خارجی در خم دست دیگرم جا داشت و کیفم را نیز با زنجیر طلایی به همان آرنج آویخته بودم . در همان حال چرخیدم و پشت به سرایدر ساختمان رو به در ایستادم و از حفظ ماتیک مالیدم ! سپس زیر چشمی نگاه تند دیگری به ساختمان روبرو و سرایدر آن انداختم . اصلا از سرایدر جماعت دل خوش و خاطره خوبی نداشتم . ولی این یکی پیرمردی بود که توجهی به من نداشت و بی آزار به نظر می رسید . پس با خیال راحت با نگاهی سریع دور و بر خود را بر انداز کردم . مجتمع بزرگی بود که مسلما ارزان قیمت نبود ولی در ساختن آن چنان بی سلیقگی به کار رفته بود که بیننده بی اراده در دل می گفت حیف از این زمین . فضای خفه پارکینگ انسان را کسل می کرد . نمای ساختمان عجولانه و با بی سلیقگی سر هم بندی شده بود . علاوه بر همه اینها از رسیدگی به بنا نیز غفلت شده بود . کف پارکینگ از لکه های بزرگ و کوچک روغن پوشیده شده بود و ساکنان آن آشکارا از تمیز کردن آن از سر زرنگی یا لجبازی با یکدیگر شانه خالی کرده بودند . از شیشه اتاق سرایدر رختخواب در هم و آشفته و سماور و قوری زرد رنگ او دیده می شد . به خود گفتم لالا ی بیچاره و وسواسی با آن دقت و نظافت چطور این همه آشفتگی را تحمل می کند ؟ مشتاق دیدار او بودم و کنجکاوانه امید ملاقات با همسر او را داشتم ، که البته حتما در این ساعت روز در منزل نبود .
در آسانسور باز شد و دو بچه وروجک از آن بیرون پریدند ! اولی دختر بچه گوشتالود،محجوب و خنده رویی بود که شش یا هفت ساله به نظر می رسید . او بلوز و شورت پوشیده و دمپایی لاستیکی به پا داشت . دور دهانش آثار شکلاتی که هنوز نیمی از آن را به دست داشت دیده می شد . دومی دختری بود حدود هشت یا نه سال . با چهره ای سیاه سوخته ، چشمانی با هوش به سیاهی زغال . جوراب ساقه کوتاهی به پا داشت که در حاشیه آن یک ردیف تور پنج سانتیمتری دوخته شده بود که تا لب کفش بر می گشت . یک جفت کفش ورنی سرخ سرخ نوک تیز با پاشنه فلزی سه سانتی باریک به پا داشت که باعث می شد به زحمت راه برود . پاها را کج می گذاشت و روی پاشنه پا لنگر می خورد . لباس آستین پفی دور چین گل منگلی با گل های زرد و سرخ به تن داشت که دامن آن تا زیر زانو می رسید . کمربندی پهن از همان پارچه در پشت کمر دخترک پاپیون خرده بود . نیمی از موی سیاه تابدار او را به عقب سر کشیده و بسته بودند و یک پاپیون صورتی رنگ موهایش را تزیین می کرد . یک جفت گوشواره طلایی بد قواره به وسیله میله نازکی به نرمه گوشش آویخته شده بود و دو النگو ی نازک طلا به دست راستش بود . دهنی کوچک و چشمان درشتی داشت و گستاخ و پر رو می نمود .
R A H A
08-13-2011, 10:45 PM
لالا ( ۶ )
هر دو از آسانسور بیرون پریدند. دختر بزرگتر خم شد و در حالی که روی پاشنه های بلند و نازک کفش خود لق لق می خورد، گوشه بلوز دختر کوچک را که می کوشید با من برخورد نکند ، گرفته می کشید و خنده کنان او را که جیغ میزد تعقیب می کرد. هر دو به من خوردند و روسری از سرم افتاد. من هم به ناچار با همان سرعتی که آن دو از آسانسور بیرون جسته بودند به درون آن پریدم و از میان در که بسته میشد دیدم که دختر بزرگ تر دست خود را دور دهان گرفته ، خم شده و در حالی که چشمان درشت خود را که سرشار از تمسخر بود به من دوخته ، خنده کنان در گوش دختر کوچک تر که معصومانه به او نگاه میکرد نجوا میکند.
درون آسانسور با نور سفید حزن انگیزی روشن شده بود. موکت آبی رنگ و رو رفته با دیواره ی سرمهای آن هماهنگی داشت. بیچاره لالا برای ورود و خروج از خانهٔ خود باید از این فیلتر اندوه عبور می کرد. خود را در آیینه کوچک آسانسور برانداز کردم. با این که ظاهراًخدنگ و متکی به نفس ایستاده بودم ولی در زیر آن نور سرد چنین به نظر می رسید که دراکولا سر بر گردن من نهاده و بی رحمانه شیره جان مرا مکیده است.روسری روی شانهام افتاده و موهایم به هم چسبیده بودند. به دور و برم نگاه کردم. تنها چیزی را که می توانستم کف آسانسور بگذارم گٔلهای لطیف زنبق بودند! انگشتانم را به سرعت ولی با احتیاط زیر موهایم فرو بردم و غرولند کنان آنها را بالا کشیدم و مرتب کردم. دستکشهای توری که به دست داشتم انگشتانم را کشیده و خوش ترکیب نشان میداد. خوشحال شدم. به محض اینکه دسته گٔل را برداشتم در آسانسور تلق صدا کرد و با یک تکان محکم پنج سانتیمتر پایین تر از محلی که باید بایستد متوقف شد. ابتدا در آن در مقابل دیدگان دریده از وحشت من که آماده فریاد زدن بودم سی سانت گشوده شد. آنوقت ، بعد از مکثی کوتاه، انگار دلش به حال من که زبانم از ترس بند آماده بود سوخت، زیرا دو لنگه آن با اکراه ده سانت دیگر نیز از هم فاصله گرفتند. من بی اعتنا به باری که در دست داشتم و بی توجه به سر و وضع خود، وحشت زده و بی تقات، خود را کج و باریک کردم و در حالی که گٔلها را را به پهلو چسبنده بودم خود را از لای درز در آسانسور بیرون کشیدم و ترسان و لرزان وارد راهرو شدم.درست همان موقعی که نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم، در آسانسور صدا کرد و کاملا گشوده شد.اگر کمی صبر کرده بودم میتوانستم متین و سنگین از آن خارج شوم! خوشبختانه در آن راهروی تنگ و تاریک کسی نبود که متوجه رفتار من شود.
سه در به راهرو باز می شد. در مقابل در اول که سمت راست قرار داشت، دو جفت کفش کهنه و یک جفت دمپایی لاستیکی یوقور مردانه قرار داشت. صدای دیگ زودپز از درون آپارتمان شنیده می شد. جلوی نخستین در سمت چپ یک پادری با رنگهای شاد انداخته بودند. و در مقابل در سوم که آن هم در سمت چپ قرار داشت و بسیار تر و تمیز بود یک گلدان با برگهای سبز درخشان قرار داشت. تعجب کردم که چطور در این فضای نیمه تاریک برگها این همه سبز و شاداب هستند، اما بلافاصله متوجه شدم که برگها مصنوعی هستند. روبروی من یک پنجره با شیشههای مات وجود داشت که راهرو از آن نور میگرفت. صرفنظر از سر و صدا و آشفتگی آپارتمان سمت راست، راهرو حالت شاعرانهای داشت.
توجه من بی اختیار به سوی سومین در سمت چپ جلب شد. مشخص بود که اینجا مسکن یک انسان صاحب سلیقه و منظم است. دلم برای لالا سوخت که بدون شک در آنجا زندگی می کرد و از مجاورت همسایگان باری به هر جهت و بی فرهنگ خود زجر میکشید. هنوز قدم دوم را به سوی آن در برنداشته بودم که صدای پاهایی که در پلکان می دویدند و نفس زدن آن دو وروجک را شنیدم که از بخت بد من وارد همان طبقه شدند . دوان دوان و خنده کنان از کنار من عبور کردند . دختر بزرگ تر که حالت رهبری داشت به سوی در سمت راست دوید.متوجه نشده بودم که لای آن در باز است. او در را فشرد. با یک حرکت کفشهای سرخ پاشنه دار خود را یکی به سمت راست و دیگری را به به طرف چپ پرتاب کرد و در حالی که با کامل بی ادبی به من می گفت: دیدی ما زودتر رسیدیم ! وارد آپارتمان شد . دلم میخواست از خدا نترسم و محکم توی گوشش بزنم . این روزها از این بچههای لوس زیاد دیده بودم ولی این یکی دیگر حقیقتا نوبر بود. برای نخستین بار از این که در کودکی این همه به فرزندان خود سخت گرفته بودم متاسف شدم.
داشتم به سوی گلدان سبز کشیده می شدم_ که گرچه مصنوعی بود ولی به راهرو طراوت و تازگی می داد_ اما صدای دختر بچه از درون آپارتمان بلند شد. (( ما...مان...مامان...مهمونت...اوم د...))
مثل میخ سر جای خود ایستادم. باور کردنی نبود که اینجا خانه ی...؟! بی اختیار به سمت راست چرخیدم و پشت در ایستادم و در حالی که دستانم پر بودند به زحمت دگمه ی زنگ را فشردم.سکوت برقرار شد.مدتی که به نظر من طولانی بود سپری شد . بلاتکلیف مانده بودم که چه کنم؟ آیا باید داخل می شدم؟ یا برمی گشتم ؟( که البته بیشتر به این کار راغب بودم). شاید دوباره باید زنگ می زدم. ولی چند بار؟ به نظر نمیرسید که یکی دو بار زنگ زدن کافی باشد. پس توکلت علی الله ، دوباره زنگ در را فشردم. این دفعه صدای خشن زنی را از نقطه ای که نسبتا دور می نمود شنیدم که میگفت: (( دختر...چرا نمی روی در را باز کنی . مگر نمی بینی دست من بند است ؟!))
نه، حتما اشتباه کرده بودم. هرکس که منتظر مهمان باشد که لالا نیست. صدای دختر بچه به اعتراض بلند شد. (( اوا... به من چه؟ همه کار هارو به من میگه! در که بازه خودش بیاد تو. ))
(( خدا خفه ات کند بچه . بگو بفرمائید تو .))
بلاتکلیف، کادو به دست، دسته گٔل به دست، ایستاده بودم و از غلط کردن خود پشیمان بودم . نگاهی به آسانسور که بیشتر به تابوت شباهت داشت انداختم و در انتخاب مردّد ماندم.
دختر بچه پررو از داخل آپارتمان فریاد زد: (( خوب بفرما تو .))
در را فشردم و با ادب و احتیاط وارد شدم. مظلوم و آرام، مثل اینکه کسی را که احتمالا خوابیده نباید بیدار کنم، گفتم : (( ببخشید، جانم، مامان تشریف دارند؟)) و همان جا ایستادم . به جای دختر بچه ، این من بودم که خجالت می کشیدم و به همین دلیل از خود بی نهایت عصبانی بودم.
پاگرد کوچکی بود.در سمت راست آن اتاق ناهار خوری و مهمانخانه و در سمت چپ قسمت نشیمن قرار داشت. دختر بزرگ تر مقابل تلویزیون چهار زانو روی مبل راحتی نشسته و مرتب دگمه ای را فشار میداد و جانوران کج و کوله با سر و صدای فراوان به یکدیگر حمله می کردند. دختر کوچک تر کنار او ایستاده بود و تلاش می کرد دستگاه فرمان را از او بگیرد. رو به دختر بزرگتر کردم و مستاصل ایستادم. لبخند پت و پهن و مودبی بر لبم نشست. دخترک نگاهی سرسری به من افکند و با انگشت مهمانخانه را نشان داد و گفت: (( مهمانخانه آنجاست...ا...نکن احمق، خراب میشه. ))
خوشبختانه جملهٔ دوم خطاب به دخترک کوچولو بود. آهسته به سوی مهمانخانه رفتم و نگاهی به اطراف خود انداختم. آپارتمان وسیع و دلباز بود و اگر افراد دیگری جز ساکنان فعلی در آن اقامت داشتند میتوانست جلوهای داشته باشد. ولی از صدقه سر ساکنان فعلی، دیوارهای آن کثیف و دود گرفته، پردههای تور از گرد و خاک تیره و بخصوص حاشیه زشت پایین آن سیاه می نمود. بویی شبیه بوی آبگوشت مانده سر تا سر ساختمان را فرا گرفته بود و با بوی غذای ظهر که ظاهراً قورمه سبزی بود در هم میآمیخت. دو قالی نسبتا بزرگ و ظریف زمینه لاکی کف اتاق پهن بودند ولی برای پوشاندن کف سنگی آن کفایت نمی کردند. در زیر پنجره که به سوی زاینده رود باز می شد چند گلدان بزرگ و کوچک نیمه خشکیده، در میان بشقابهای کثیف و پر آب توی ذوق می زدند. دو تابلوی گوبلن با رنگهای تند روی دیوار نصب شده بودند و هر چشمی، حتی اگر چندان تیزبین هم نبود، به راحتی متوجه می شد که آنها کج شده اند و این کجی چنان بود که بیننده را وسوسه می کرد با یک اشاره انگشت تابلو ها را در جای خود صاف کند. اما امان از مبلها که استیل بودند . چوب آنها به رنگ طلایی تند، رویه ی مخمل به رنگ سرخ اناری با نقش های درشت و زننده ی طلایی و آبی. میز سنگین و کنده کاری شده هم طلایی رنگ بود و به بیننده احساس گرما و التهاب میداد . لعنت بر تمام لوئی های فرانسه که مبل استیل را باب کردند. مبلها دور تا دور اتاق پشت به دیوار قرار داشتند ولی حتی در این حالت نیز مرتب نبودند. میز صندلی ناهار خوری هم با همین رنگ و فرم نزدیک پنجره قرار داشتند. روی میز مهمانخانه چند بشقاب زیر دستی نقره، یک کاسه نقره که تا نیمه از آجیل مانده پر بود و یک ظرف میوه قرار داشت.
با اینکه حدس می زدم، باز بی اراده روی نزدیکترین صندلی نشستم و ستون فقراتم گفت آخ ! پشتی و کف صندلی گران قیمت استیل مثل سنگ سفت بود. گویی درون آن را به جای هر چیزی با سرب پر کرده بودند. یقین داشتم امشب عصب سیاتیک حقم را حسابی کف دستم خواهد گذشت !
R A H A
08-13-2011, 10:54 PM
لالا ( ۷ )
زانوها را به یکدیگر چسباندم و کادو به دست، مؤدب نشستم ! مدتی گذشت. از کسی خبری نشد. کم کم پشیمانی از آمدن، عصبانیت از دست خودم و صاحبخانه و درد کمرم به اوج میرسید. دوباره به دختر بچه که مشغول سر و کله زدن با همبازی خود بود متوسل شدم و با همان لحن مؤدب پرسیدم: (( عزیزم مامان تشریف نمی آورند؟))
اشتباه کرده بودم که فکر میکردم میتوان به او اطمینان کرد و رازی را از او پرسید. زیرا بر خلاف انتظار من بی معطلی با لحنی آهنگین فریاد زد: (( مامان...بی... یا...مهمونت حوصله اش سر رفته.)) دلم می خواست گریه کنم.صدای همان زن گویا از آشپزخانه پاسخ داد: (( صدا تو ببر...بچه خوابیده...الان میام دیگه.))
((به من چه؟ می خواهی بیا می خواهی نیا. ))
دری باز شد که بدون شک در آشپزخانه بود. من گٔلها و بستهٔ کادو را روی میز گذشتم. کیفم را کنار خود روی زمین نهادم و سراپا چشم شدم.با این که قبلا وصف لالا را از دیگران شنیده بودم ولی وقتی ظاهر شد باز به شک افتادم که مبادا اشتباه آماده باشم.او زنی بود چاق، بسیار چاق. حدود نود کیلو. بدون اینکه از مهارت و خوشپوشی بسیاری از خانمهای چاق در لباس پوشیدن بهرهمند باشد. بلوز قهوهای رنگ براق با گٔلهای درشت زرد و دامن براق زرد رنگ بلندی که تا وسط ساق پاهای بدون جورابش می رسید به تان داشت.دمپایی در پای چپش کج شده بود.موهای نسبتا بلندش چرب بودند و در هنگام حرکت هیچ موجی برنمیداشتند. از ماتیک صورتی رنگ براق بعد رنگی که مالیده بود تنها اثری کمرنگ بر قسمت خارجی لبانش بر جای مانده بود. اگر خود لالا بود زیر چشمانش پف کرده بود و آن گردن قو مانند را غبغب بزرگی پوشانده بود، با حالتی خسته در حالتی که پا بزمین می کشید، راه می رفت و بسیار خونسرد و بی تفاوت می نمود. دستها را گشود و به سویم آمد و گفت : ((به به...سل...ام...چه شیک پوش! چه خوشگل! راستی که خوشحالم کردید.))
نفس نفس می زد. بوی پیاز و سبزی خورد کرده و سیگار می داد. تا بیاییم به هم برسیم دخترش میان من و او پرید. بسته کادو را از روی میز چنگ زد و مانع شد که بتوانیم یکدیگر را ببوسیم و مرا از این بابت سپاسگزار خود کرد.
((این مال منه، این مال من. ))
لالا مرا فراموش کرد. بازوی دختر بچه را گرفت و به تندی کشید.
((بده ببینم، چی چی مال تو ؟ واسه من آوردند. ))
دخترک دستکش ها را برداشت و به سینه فشرد.(( نه ...مال منه...قد دست منه.)) و فریاد و گریه سر داد.
(( خوب ، بردار برو گمشو.بگذار ببینم این یکی چیه؟))
دست داخل پاکت نایلون کرد و ادکلن مردانه را بیرون کشید.
((اِ...ادکلن مردانه! به به...دست شما درد نکند.))
و خطاب به دخترک گفت:(( این هم مال باباته.))
خواستم بگویم ادکلن را برای امید آورده ام ولی جلوی خود را گرفتم.فعلا که هرچه نگاه میکردم امیدی نمیدیدم.پرسیدم :(( لالا چطور هستی؟))
((ای...هنوز که زنده ایم.))
صدایش خشن شده و دورگه بود. حتما اثر سیگاری بود که می کشید.
نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.لالا احوال مرا پرسید.من حال امید را پرسیدم. شانه بالا انداخت و بی خیال گفت: ((ول میگرده.)).سپس بلند شد و به آشپزخانه رفت.در یک سینی کوچک نقره و در انگاره های نقره که در مجاورت هوا سیاه شده بودند، برای خودش و من چای سرد بیرنگ و رویی آورد. چای را مودبانه برداشتم ولی فکر نوشیدن آن هم حالم را به هم می زد.
((لالا دیگر نقاشی نمی کنی؟))
((ای بابا کو فرصت؟فقط همین یک کارم مانده، مگر شما هنوز توی این فکرها هستید؟))
چای را سر کشید و به دخترش پرخاش کرد.((صداشو بیار پایین...دیوانه شدیم.))
دختر بچه کوچک تر هنوز در تلاش به چنگ آوردن دستهٔ آتاری بود.
لالا به او گفت: ((شیطونی نکن وگرنه میفرستم بروی خانه تان.))
بعد بی مقدمه با آرنج به پهلوی من زد و همبازی دخترش را نشان داد و آهستهٔ گفت: ((اینو میبینید؟ سر راهیه. البته شوهره بچه در نمیشد. اگر عیب از زنه بود که فوری طلاقش میداد...هه هه...هه هه.))
شکم و سینه هایش موقع خندیدن تکان میخوردند. دندانهایش جرم گرفته بودند. به دختر کوچک و قیافه محجوب و شیرین او نگاه کردم.به نظر من که از دختر لالا که با پدر و مادر واقعی خود زندگی میکرد مؤدب تر و خواستنی تر بود.
لالا با هیجان ادامه میداد: (( بله...همین روبرو مینشینند.شوهره اول فکر میکرد عیب از زنش است.ولی بعد که...))
من با لبخندی مودبانه به او گوش میدادم و در میان کلماتش، در سراپای وجودش به دنبال لالایی میگشتم که میشناختم.لالای آداب دان و معطر. همان لالایی که از غیبت و بدگویی تا آنجا متنفر بود که حتی اسم همسایه خود را هم نمیدانست. خانه کوچکش مثل دسته گٔل بود و عاشق همسری بود که به نظر او سمبل آداب و فلسفه بود و تمام نظرات او را حجت میدانست. لالا مسخ شده بود. حسابی خود را ول کرده بود. این زن شلخته بی احساس آن کسی نبود که با اشتیاق به دیدارش شتافته بودم.
R A H A
08-13-2011, 10:56 PM
صدای گریه نوزادی رشته کلام اورا قطع کرد.
«مادر برو بچه را بیاور.»دختر کوچک غر غر کنان بچه رابه بغل کشید وهمراه آورد.من از وحشت سقوط بچه نیم خیز شدم .بی اراه گفتم :«مواظب باش.»
لا لا خندید و دست سنگین خودرا بر زانوی من نهاد .«نترسید،هیچ طور نمی شود...ای وای تو که کهنه اش را هم دنبالش کشیده ای.»
حتمآ هنگام آشپزی از دستکش استفاده نمی کرد زیرا انگشتانش از خرد کردن سبزی سبز رنگ شده بودند.این یکی برایم عجیب نبود.مگر نه این که یکی از نشانه های تلاش و زحمت یک مادر دستان از شکل افتاده ی او هستند؟
لالا کهنه بچه را که خوشبختانه تمیز بود گرفت و بر دوش خود انداخت.سپس مثل یک قهرمان وزنه برداری بچه را با یک دست بلند کرد و بر دو زانوی خود که از یکدیگر دور نگه داشته بود،قرار داد.دگمه های بلوز را گشود و سینه خودرا در دهان بچه گذاشت.در همان حال خطاب به دخترش گفت:«اوا،پس شیرینی کو؟بدو برو شیرینی را بیاور و رو به من افزود:«ببخشید ،بچه ها به آدم فرصت سرخاراندن نمی دهند.»
با لحنی که سعی می کردم توهین آمیز نباشد پرسیدم:«تو که به بچه زیاد معتقد نبودی.»با شرمی ابلهانه گفت:«این آخری خودش آمد.نا خواسته بود.خوب پیش می آید دیگر...»
در همین اثنا دخترک که با خوشحالی به سوی آشپزخانه پر کشیده بود یک جعبه شیرینی خامه ای آورد وبا همان جعبه روی میز گذاشت و خودش قبل از همه دوتا شیرینی برداشت و خنده کنان دور شد.نوزاد به گریه افتاد و لا لا کیش کیش کرد.
دخترک هم صدای خود را سرش انداخته و با سماجت می نالید: «مامان، بیا نوار آتاری امید را بده به من.»
لا لا کلافه بر سر او فریاد کشید: «دختر دست بردار. نمی بینی نمی توانم سرم را بخارانم؟ باز ول کن نیستی؟»
انگار نه انگار مهمانی دراتاق حضور دارد. معذب نشسته بودم واز تماشای این صحنه خنده ام گرفته بود.گفتم: «باعث زحمت شدم.» «عجب حرفی می زنید. خیلی خوشحالم کردید. بفرمایید. بفرمایید این شیرینی ها خیلی خوشمزه هستند. چرا دستکشتان را در نمی آورید؟ا
دخترش از مقابل تلویزیون با خونسردی گفت: «می ترسند ناخن هایشان بشکند.» و به طعنه خندید.
بچه به این کوچکی و اینقدر پررو؟!گوش هایم ازغضب داغ شدند. لالا متوجه نبود. بچه در آغوشش به خواب رفته بود و سینه اش هنوز بیرون بود. خم شد و یک شیرینی خامه ای برداشت و به دهان برد بی اراده گفتم: «لالا... اینقدر شیرینی خامه ای نخور.»
«فقط یکی. آخه بچه شیر می دهم.»
«حیفت نمی آید؟ یادت می آید چه هیکل ترکه ای داشتی؟ برای سلامتیت هم خوب نیست.» همچنان خندان، انگار که شوخی می کند گفت: «نترسید، خدا آنقدر دوستم ندارد که مرگم بدهد.»
ناخواسته از دهانم پرید و گفتم: «دور و برت را شلوع تر از آن کرده ای که آرزوی مرگ بکنی.»
درحالی که سینه اش را درون لباس جا می داد و دگمه های بلوزش را می بست در چشمانم خیره شد. برای نخستین بار از لحظه ورودم برق نگاه آشنای لالارا دیدم. تا آمد دهان بازکند درآپارتمان بارشد و امید وارد شد. جوان و خوش قیافه. نخسه دوم پدرش. ولی گرفته و آرام. بلوز آبی و شلوار چین پوشیده بود. نگاه شیفته لالا معطوف سراپای او شد. یسرجوان جلو آمد وسلام کرد.
گفتم: «یادت می آید وقتی بچه بودی عروسک من بودی؟» لبخند مهربان ومؤدبی برلب آورد. نگاهی به دوروبرکرد.گل هارا از روی میز برداشت و آهسته با لحنی اعتراض آمیز خطاب به مادر خود گفت: «مامان چرا شیرینی را با جعبه آورده ای؟»
مادرش پاسخ داد: «من با این خانم رودربایستی ندارم.»
دلم می خواست بگویم ای کاش داشتی. ولی جلوی زبان خود را گرفتم. دو دقیقه بعدگل ها درگلدان روی میز وسط مهمانخانه قرار گرفت. ورود پسرجوان به آپارتمان درهم ریخته روحی تازه داد. امید عذر خواست و به اتاق خود رفت.
لالا پرسید: «راستی بگویید ببینم حال شوهرتان چطوراست؟ چند سال بودکه ازشما خبرنداشتیم.»
قلبم فشرده شد وبا افسردگی گفتم: «خدا را شکرخیلی خوبست من هم والله گرفتار زندگی و درس بچه ها بودم. پدرم در آمدتا به عرصه رسیدند. باورکن پیرشدم.»
«پیرکه ابدآ نشده اید. ولی روی بچه هایتان خیلی وسواس دارید بالاخره بچه یک جوری بزرگ می شود، بعد هم مزد دستتان را می دهد.بخصوص اگر پسر باشد.»
گفتم: «می دانم خیلی سختی کشیده ای ولی دیگر زیادی بدبین هستی.»
«شما زیادی خوش بین هستید چون سختی نکشیده اید. من هم اگر مثل شما درناف فرنگ بودم وشوهری مثل شوهرشما داشتم آنوقت مثل شما خوشگل و ترکه ای و خوش بین باقی می ماندم.»
کنایه را در بیانش احساس کردم. ولی ازاین که با ظاهر خود او را تحت تأثیر قرار داده بودم ناراضی نبودم. پرسیدم: «لالا هنوز تدریس می کنی یا بازنشسته شده ای؟»
«تدریس؟ مگر دیوانه هستم؟ از فردای ازدواج کار را بوسیدم و گذاشت کنار. راحت نشستم توی خانه. برای خودم می خورم و می گردم. چشم مرد چهار تا خرج زنش را بدهد.» هرچه مکالمه ما پیش می رفت لالا برایم بیگانه تر می شد. عاقبت کیف خود را برداشتم وآماده فرار گفتم: «خوب دیگر... با اجازه.»
«ای وای کجا؟ تازه بچه خوابیده. هنوز یک ساعت نشده. کمی دیگر بمانید.»
از جا برخاستم.
لالا گفت: «صبرکنید.»
بچه را به اتاق برد و برگشت. با هم بسوی در راه افتا دیم. صدای دیگ زود پز دیگر نمی آمد. بدون شک امید گاز را خاموش کرده بود.
نزدیک در لالا نگاهی به اطراف انداخت و بی مقدمه گفت: «شما راست می گویید، دور وبرم شلوغ تراز آنست که آرزوی مرگ بکنم. ولی گاهی وقت ها شلوغی هم یک جور خود کشی است. البته شما هیچ وقت تنها نمانده اید. تنها زندگی کردن کار ساده ای نیست. مخصوصآ وقتی هواپیمای شوهرتان تکه تکه می شود. وقتی سر وکله فامیل شوهر در طلب ارث ظاهر می شودی وقتی مسئولیت زندگی بر روی شانه های یک زن مستاصل و بی کس وکار می افتد، وقتی دوستان از دور وبرآدم پراکنده می شونده اگر سیاه بپوشی و خود را بپوشانی می گویند خودش را می پوشاند تاکسی نفهمد کجا می رود. اگر خوب و مرتب لباس بپوشی تهمت می زنند و می گویند سر وگوشش می جنبد، زن بیوه که اینقدر به خودش ور نمی رود، باید مواظب شوهرانمان باشیم، خلاصه از این جور حرف های مفت. و وقتی نگاه شوهران آنان به تو همچون مهر تأییدی است بر شک و تردید همسرانشان ، آنوقت به خاطر فرار از تنهایی و بی کسی و به خاطر آن که هنوز جوان هستی و بالاتر از همه به خاطر انتقام، عجولانه ازدواج می کنی و باز بهانه ای به دست این و آن می دهی که با خیال راحت بنشینند و پشت سرت صفحه بگذارند. خوشبختانه زندگی کم کم به آدم خیلی چیزها می آموزد. می آموز دکه به خاطر امید و بچه ها یی که یکی یکی پس می اندازی باید زندگی کنی. آنوقت می زنی به سیم آخر. دور وبر خودت را شلوغ می کنی تا آرزوی مرگ نکنی.«
دست بر بازویش گذاشتم: «لالا توکه همیشه سرت را بالا می گرفتی،نبایدمرگ شوهرت...»
بازویش را کشید: «همان مرگ شوهرم مرا خرد کرد. دوبار کرد. برای شماکه در موقعیت من نیستید درک این موضرع ساده نیست. دلم می خواست به جای من بودید تا ببینم می توانید سر خود را بالا بگیرید؟»
باز دلم لرزید ولی فوری موضوع را عوض کردم وپرسیدم:«شوهردومت قبلآازدواج نکرده؟»
خندید وگفت: «خدا پدرتان را بیامرزد. عروس و داماد هم دارد. ولی زنش مرده.»
رو در بایستی راکنارگذاشتم و پرسیدم: «چرا با این عجله ازدواج کردی لالا. چرا صبر نکردی تا...»
«تا چی؟ تا مرد بهتری پیدا شود؟ مردها که همه شان سروته یک کرباسند.»
«البته همه شان نه. من مثل تو سیاه فکر نمی کنم. برایم بگو. البته جریان زندگیت را شنیده ام ولی دلم می خواهد از زبان خودت بشنوم.»
«چی شنیده اید؟ هر چه شنیده اید درست است. وضع شوهر دومم خو بست... می دانم پشت سرم چه چیزها می گویند. ولی اگر می شد شوهر را از بازار خرید یا سفارش داد من هم می دانستم چی سفارش بدهم.»
حالادرراهروبودیم. دلم برایش می سوخت ولی کنجکاوترشده بودم. نبایداجازه می دادم رشته کلام راقطع کند. «تعریف کن. چطورشد که دوباره ازدواج کردی. آن هم بااین عجله.»
آشکار بود که از سماجت من ناراضی است. به همین دلیل به سردی گفت:«هیچی نشد... در انتظار تیمور بودم، مثل همیشه از کویت آمد. چند روزی با ما ماند. می خواست برای انجام یک معامله به تهران برود. وضعش خیلی خوب بود. مدت ها بودکه می خواست آپارتمانی را که دراینجا خریده بود به نام من یا امید بکند. هربار یک گرفتاری برایش پیش می آمد وکار به تأخیر می افتاد.وقتی در سانحه هواپیما کشته شد من دیوانه شدم.تا چهل روز فقط با قرص به خواب می رفتم.روز چهلم حالم به هم خورد.آمدم توی اتاق خواب وروی تخت افتادم.اواخر مراسم زن پدرم آمد بالا وگفت یک آقای مسن آمده می خواهد ترا ببیند.به او گفته ام که تو حال نداری ولی می گوید کار واجبی دارم.بعد پیرمرد وارد شد.»
صفحه 172
R A H A
08-13-2011, 10:56 PM
آره» شنیدم پس از ملاقات با یک پیرمرد از اتاق بیرون آمده ای و گفته ای خوب، بساط را جمع کنید. یک مردن که بیشتر نبود. مراسم تمام شده ، همه بروید خانه تان. و شش ماه بعد هم ازدواج کردی.»
«می دانید چرا؟ چون آن پیرمرد پدر همسر اول تیمور بود. همسری که درکویت داشت. زنش دو سال از خودش بزرگ تر بود. پیرمرد یک قباله ازدواج و پنج شناسنامه به من نشان داد. شناسنامه های فرزندان تیمورکه کوچک ترین آنان نه ماهه بود. تیمور در نوزده سالگی ازدواج کرده و با سرمایه پیرمرد که صاحب اصلی مغازه زیتون و پنیر بود،کار کرده بود. تمام ثروت تیمور مال پدر زنش بود. هر ملکی که خریده بود به نام همسر اول و فرزندانش بود. البته به جز خانه ای که من در آن زندگی می کردم. پدر همسر تیمور چند عکس از او با زن و فرزندانش را نیز به من نشان داد. در آن عکس ها تیمور بی قیدانه لباس پوشیده و سر و وضع دلال مآبانه ای داشت پیرمرد به من گفت شما در زمان حیات تیمور به خانواده او ظلم کرده اید ولی نمی توانید پس از مرگش هم به آن ها ظلم کنید. فراموش نکنید که در تقاضای انحصار وراثت باید نام وراث اصلی او را هم بنویسید. این خانه تنها به شما و پسرتان تعلق نداردپیرمرد به هیچ وجه باور نمی کرد که حتی روح من هم از وجود همسر اول و فرزندان تیمور بی خبر بوده. یاد تان می آید که صاحب خانه سابق من می گفت که در وجود تیمور یک جور ناخالصی می بیند ؟ با ور کنید تنها افشاگری آن مرد مسن بود که توانست دل شکسته از غم مرا تسلا دهد ولی بلافاصله کینه جای اندوه را پرکرد.»
من چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گفتم: متأسفم.»
لالا شانه بالا انداخت. «ول کنید دیگر گذشته. با آن خانواده ای که من داشتم برایم انتظار شوهری بهتراز این هم نمی رفت. ولی فکر نکنید من غصه خوردم ها. تاسالش هم صبر نکردم. رفتم و شوهر کردم.
«با این عجله؟»
«بله. با همین عجله. برای چه باید برایش نوحه سرایی می کردم؟ ارزشش را نداشت. الان هم خوب و خوش هستم.»
ساکت نگاهش کردم. هر چه درباره تیمور می گفت حق داشت ولی آیا به راستی حالا خوب و خوش بود؟ باز پرسیدم: «همسر فعلی ات چطور است؟»
«این یکی ظاهر و باطن اش یکی است. اقلأ می دانم که بوده؟ چه دارد و سهم من چقدر است و خوشبختانه برای این که سرمرا شیره بمالد شعر بلغور نمی کند.»
به اعتراض گفتم: «لالا!»
«البته شما که اهل ذوق و ادب هستید باید هم از این جور حرفها بزنید ولی من از این لانه یکبار گزیده شدم.»
«اگر تیمور وفادار نبود ربطی به...»
حرفم را قطع کرد و نگاهی به دستکش های من افکند و به کنایه گفت: «خوب» همه که شوهر شما نمی شوندکه نازتان را بکشند و نگذارند دست به سیاه و سفید بزنید. شوهر شما استثنایی است وگرنه امثال تیمور فراوان هستند، شما خبر ندارید.»
دیگر واقعأ طاقتم تمام شده بود. روز در نظرم خاکستری بود. فکر می کنم عزراییل از کنارم گذشت چون مورمورم شد. دگمه آسانسور را فشردم. آسانسور بالا آمد و دهان گشود.
گفتم: «خداحافظ.» و به داخل آسانسور پریدم. او پای خود را لای در آسانسور گذاشت. به ناخن های کثیف و پای بدون جوراب او که کفش را کج کرده بود خیره شدم. با دست دگمه آسانسور را نگه داشت و به دیواره آن تکیه داد. مثل آنوقت هاکه درهر کاری با من مشورت می کرد پرسید: «راستش را بگویید. به نظر شما نباید ازدواج می کردم؟»
یک قطره اشک از چشمش غلتید.
«چه حرفها می زنی. البته که کار درستی کردی. هنوز خیلی جوان هستی.»
«درباره شوهرم چه فکرمی کنید؟»
«من که هنوز او را ندیده ام. باید خوب باشد که تو با او ازدواج کرده ای.»
احساس کردم سبک شد. فکر نمی کردم نظر مثبت من برای آرامش او تا این حد مؤثر باشد.
با لحنی حق به جانب گفت: «کاش همه مثل شما فکر می کردند. اگر بدانید وقتی آدم از عزیز ترین کس خود رو دست می خورد چقدر دردناک است!وقتی به یاد شعر هایی که برایم می خواند می افتم از غضب می سوزم. هیچکس از این موضوع خبر ندارد. بین خودمان بماند. تمام تلاشم این بود که کسی نفهمد او زن داشته. عجب رو دست خوردم! نمی دانید چقدر سخت است که آدم جلوی مردم با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارد. اگر شما به جای من بودید چه می کر دید.»
خواستم بگویم برای انتقام گرفتن از همسرم سر خود را به دیوار نمی کوبیدم ولی خوشبختانه در همین لحظه صدای گریه بچه از داخل آپارتمان به گوش رسید و فضای راهرو را پر کرد. او به سوی در نیمه باز برگشت و پیش از این که در آسانسور کاملأ بسته شود شنیدم که به صدای بلند گفت: «ا مید، این بچه که سیاه شد. خوابت برده؟»
دختر لالا دوباره از راه پله ها به سوی یارکینگ دوید. پایین که رسیدم مردی از یک اتومبیل آخرین مدل پیاده شد. قد متوسطی داشت و موهای سیاهی که به نظر می رسید رنگ کرده باشد. سبیل ضخیم او نمی توانست کبودی لبهای او را بپوشاند. چهار شانه بود. ولی شکمش که روی کمربند افتاده بود حکایت از تنبلی و بی میلی او به ورزش می کرد. ساعت دستش طلا بود. دست چپ خود را بر سر دختر بچه گذا شت و من تو انستم ناخن انگشت کوچک او را ببینم که بلندکرده بود. زیر چشمی با کنجکاوی به من نگریست و به سیگاری که به دست داشت پک زد. بوی تند ادکلن او مشام را آزار میداد ولی با همه تندی نمی توانست آن بوی اصلی راکه باید پنهان می کرد تحت الشعاع قرار دهد. تا چشم دختر بچه په من افتاد دست او را گرفت ومحکم تکان داد وپایین کشید وآهسته –نه آنقدر آهسته که من نتوانم بشنوم-گفت :«بابا،بابا،همون خانومه که دوست مامانه.»
خود رابه نشنیدن زدم و رو به سمت دیگر گرداندم. مرد نیز به سوی اتومبیل خود چرخید و شروع به ور رفتن با قفل آن کرد. هر دو وانمود کردیم که یکدیگر را نمی شناسیم. وای که لالا با خود چه کرده بود؟!
واردکوچه شدم و برای آخرین بار به سوی پنجره طبقه دوم نگاه کردم. امید، تنها پشت پنجره ایستاده بود. او نیز سیگاری بر لب داشت و به زاینده رود زل زده بود. گره روسری را دور کردنم محکم کردم و پیاده به سوی خانه راه افتادم. از کنار رودخانه و در جهت مخالف آب می رفتم. دلم گرفته بود.
به خانه رسیدم. روسری و مانتو را از تن بیرون آوردم. لباس نازنینم را که لباس پلو خوری ام بود بیرون آوردم و با احتیاط به چوب لباسی آویختم و درکمد گذاشتم. پنجره را گشودم و در زیر نور آفتاب نشستم و برای آخرین بار با حسرت به حیاط خانه پدری که سال های کودکی را در آن سپری کرده بودم نگریستم و در عین حال به خود دلداری دادم که سهمی از فروشی این ساختمان کهنه و قدیمی به من خواهد رسید که می تواند مقداری از مشکلات مرا حل کند.گرچه حالا دیگر کمی دیر بود زیرا بچه ها را به عرصه رسانده بودم و دیگر مثل سابق نگران غول فقر نبودم.
از چند سال پیش ، یعنی از وقتی که همسرم مرا به خاطر زنی که سرایدار ساختمان ما بود ترک کرد و من و بچه ها را در آن کشور تنها گذاشت تا زمانی که بچه ها را سر و سامان دادم وبه سرکار وزندگی فرستادم،برای تأمین هزینه زندگی پدرم در آمده بود. حالا می توانستم با سهم خود از فروش خانه پدری کمی ، فقط کمی هم به خودم برسم. من تنهایی خود را به یک زندگی شلوغ مثل زندگی لالا ترجیح می دادم. پس دستکش های تور سیاهم را که نگاه خیره و حسرت زده لالا را جلب و احساسات او را تحریک کرده بود با دقت و آرامش از دست هایم بیرون کشیدم و انگشتان خود را که بر اثر سال ها بسته بندی ماهی پوسته پوسته شده بود با آن ناخن های شکسته در معرض تابش آفتاب قرار دادم. خوشحال بودم که هیچکس، حتی لالا، از ظاهر من پی به رنج درونم نبرده است. لالا اشتباه می کرد. او نمی دانست که من هم مثل او عذاب تنهایی را تجربه کرده بودم و خیلی بهتر از او می دانستم که سرخ نگهداثستن صورت با سیلی چه رنج گران و چه بهای گزافی دارد. تنها تفاوت من و او این بود که من سر پا ایستاده بودم واو خود را به زمین افکنده بود.
اصفهان
صفحه 177
R A H A
08-13-2011, 10:57 PM
سمفونی حماقت
روی اسفالت خیابان دراز کشیده بود ومستقیم به آسمان نگاه می کرد.احساس خاصی داشت.آدم هایی که دور وبرش می لولیدندوبا هم حرف می زدند برایش مهم نبودند،فقط راضی بود که جمعیت سقف دایره ای را که به دوروجودش میحط کرده بودند باز نگه داشته بودند واو می توانست به آسمان نگاه کند.مردم مزاحمش نبودند.یک نفر گفت:بلندش کنید.واو رنجید.اصلآدلش نمی خواست از روی زمین بلند شود.خسته بود،خیلی زیاد وبرایش خیلی کیف داشت که آن جا،روی زمین ،دراز به دراز افتاده بودوزبری اسفالت را زیر سر خود احساس می کرد.کیف وچه کیفی!خوشش می آمد که همان جا ،به همان صورت ،مانند صلیب،باپاها ودست هایی گشاده از یکدیگر دراز بکشد وبه آسمان خیره شود.آسمان صاف بود .ولی چند تکه ابر بی خاصیت روی آن شناور بودند.عجب جالب بود.آسمان مقعر بود!چشمانش را بست وخود را روی سی وسه پل مجسم کرد.پل با همین آسمان مقعر باید خیلی زیبا باشد.کاش گیتی این جا بود وبا هم تماشا می کردند.با وجود گیتی در زیر آسمان آبی نصف جهان ،زندگی می توانست کامل باشد که نبود.
خوابش می آمد.
همین چند لحظه پیش بود که داشت از وسط خیابان رد می شد. مثل همیشه ، تا آنجا که امکان داشت شیک و مرتب لباس پوشیده بود. از جوانی اینطور بود، یعنی از روزی که گلی را دیده بود.
از وسط خیابان می گذشت. درختهای پر شاخ و برگ سر به سوی یکدیگر آورده بودند. وقتی هوا خوب باشد آدم به رؤیا فرو می رود و زمان و مکان را فراموش می کند. آن هم آدمی احساساتی مثل او. بهار اصفهان هم که غوغا می کند _ و تا زمانی که همه درخت ها را نبریده اند همینطور خواهد بود. ساعت ده و نیم صبح بود. آن همه شلوغی که به هنگام شروع یا تعطیل دانشگاه به چشم می خورد اندکی فروکش کرده بود. انگار فقط او بود و آهنگی که بطور خود جوش در مغزش شکل می گرفت.
از خانه اش بیرون آمده بود. از نیمه اول خیابان که دوبانده بود عبور کرده بود. می خواست دوباره به همسرش زنگ بزند. ولی آخر مهرآفاق_ خواهرش _ توی خانه او، مثل همیشه فضول و سمج نشسته بود و او نمی خواست در حضور مهرآفاق به همسر خود تلفن بزند و التماس کند. چون می دانست او تا آن جا که بتواند شر به پا خواهد کرد. خواهرش به گیتی حسادت می کرد چون گیتی بانمک بود و آنی داشت که مهرآفاق نداشت. این را همه می گفتند جز آن ها که باید بگویند، یعنی مهرآفاق و خود او! بله، گیتی بانمک بود. در این موضوع جای هیچ شکی نبود و این قدرت را داشت که یک هرمردرا اگر مثل او احمق نباشد واقعأ خوشبخت کند.
خواهرش یک پیاله غذای شب مانده را از خانه خود برای او آورده و ادعا کرده بود که این خورش قیمه را مخصوص او پخته و گفته بود بمیرم الهی،کسی را که نداری برایت آشپزی کند. خودم با دست خودم برایت خورش قیمه پختم.
انگار دیگران با پایشان آشپزی می کنند! سپس در یخچال را باز کرده بود تا پیاله خورش را در آن بگذارد و طبق روال همیشگی که به دنبال غنیمتی می گشت ، ظرف محتوی گوجه فرنگی را برداشته بود.
_ وای چه ظرف قشنگی، این را از کجا خریده ای داداش؟ دوباره آز احساس بزرگ منشی احمقانه ای که مهرآفاق همیشه با مهارت تحریک می کرد، در او گل کرده بود. میدانست باز دارد سر انگشت او می چرخد،باوجوداین گفته بود: من نخریده ام،گیتی خریده بود. بردارببر.
خواهرش در حالی که ظرف وگوجه فرنگی های داخل آن را یک جا در ساک دستی خود می گذاشت او را مثل بچه ها گول زده و تعارف کرده بود: نه، اگر گیتی خریده همین جا باشد، یادگاری است. - گفتم برش دار ببر. به درد من نمی خورد.
پیش از این که جمله او تمام شود ظرف درون ساک خواهرش ناپدید شده بود. سپس مهر آفاق در یخچال را بسته و گفته بود: داداش ظرف قیمه را زود خالی کن. فردا می آیم می برم.
آنگاه او،به نوبه ی خود در یخچال را گشوده و پیاله ی محتوی خورش قیمه را در مقابل چشمان مهر آفاق درون سطل زباله خالی کرده و گفته بود:از این زودتر دیگر نمی شود.
خواهرش با آن دهان بدشکل لبخند زده بود و دندان های ریز و موشی مانند خود را موذیانه به نمایش گذاشته و خود را به ریختن چای سرگرم کرده بود. از وقتی گیتی رفته بود مهر آفاق احساس می کرد در خانه او صاحب اختیار است.
حالا دیگر، او خواهرش را، خودش را، و تمام زندگیش را از دیدگاه گیتی می دید و حالش همه آنها به هم می خورد.بنابراین در را به هم زده و از خانه بیرون آمده بود. مهر آفاق که امروز یک ظرف قشنگ به چنگ آورده بود هیچ به روی خود نیا ورد که مورد بی اعتنایی واقع شده. البته اگر گیتی چنین کاری کرده بود درگیری تا سال ها ادامه پیدا می کرد و قصه این ماجرا را در خانه اقوام دور و نزدیک با گردن کج حکایت می کرد.گیتی اقلآ از این یک مورد راحت شده بود.
پایش داغ شد. ادرار را احساس می کرد که بی اراده از کشاله ران تا سر - زانو خزید. ولی اصلآ شرمنده نبود. چه کیفی داشت که آدم بی هیچ ملاحظه خود را راحت کند. باز به آسمان خیره شد. خستگی شدید و مطبوعی داشت. در واقع نوعی کرخی و رخوت بود. ولی از درد ابدآ خبری نبود.خانمی که راننده آن اتومبیل کذایی بود روی اوخم شد و جلوی آسمان را گرفت. صورت شیرینی داشت. وحشت زده وبا لهجه غلیظ اصفهانی که ازصورتش هم شیرین تر بود پرسید: چیکارکنم؟ آقا حالتان خوب است؟»
او مرد چشم چرانی نبود و گرنه باید خیلی زود تر از اینها متوجه می شد که بعضی از زنان اصفهانی از طنازی ذاتی خاصی برخودار هستند. زنک با گردن کج و نگاه منتظر به او خیره شده بود. در واقع تقصیر آن زن نبود، یعنی تقصیر هیچکس نبود.کاش می شد این را بگوید تا زنک زود تر از مقابل آسمان کنار برود. ولی حوصله نداشت دهان خود را باز کند. تقصیر خود او بود که خشمگین و غرق فکر و خیال از خانه بیرون آمده بود. نت ها متل گنجشک ها در سرش پرواز می کردند و تند تند روی خطوط حامل می نشستند.
هوا خوش بود، آسمان خوش بود و زمین خوش. فقط دل او خوش نبود. حسابی آماده بود، آماده همه چیز حتی مردن. برایتان پیش آمده؟ بعضی روزها آدم در خیابان راه می رود. هوا سرد است ، برفی است، ابری است یا گرم و خشک است یا یک روز خاص است... خلاصه وضع جوری است که آدم احساس می کند آمادگی مردن را ندارد. به خودش می گوید خدا کند امروز برایم اتفاقی نیفتد، امروز حال مردن ندارم. اغلب اینطور است. برای او که اینطور بود. ولی امر وز عجیب حوصله داشت. از خانه که خارج شده بود با خود فکر کرده بود اگر هم مردم، مردم.
یک بیت شعر غلط یا درست در ذهنش می چرخید: سر جام می سلامت،یا یک همچو چیزی، شکند اگر سبویی. اتفاقأ امروز چندان هم از مردن بدش نمی آمد. می دانست به محض آن که سرش را زمین بگذ ارد آهنگ هایش ارز ش مضاعف پیدا می کنند. لااقل این را به دختر وپسرش مدیون بود.
او عادت داشت هر آهنگی را که تمام می کرد با دست پا کنویس کند و بعد آن را امضاء کند. مهر آفاق در برابر چشمان گیتی معروف ترین آهنگ او را که گلی نامیده بود برای خود برداشت و اصرار کرد که علاوه بر صفحه آخر ،یکی یک ورق های آن را برایش امضا کند.گیتی احمق نبود.می فهمید و در برابر ضربه ها واکنش نشان می داد.وقتی مهر آفاق نت های امضا شده را گرفته و رفته بود ،گیتی داد و فریاد به راه انداخت.
-چرا این زن می خواهد عذاب مرا زیاد کند؟
صفحه 184
R A H A
08-13-2011, 10:58 PM
البته او رنجی را که گیتی می کشید خوب درک می کرد ولی اهمیت نمی داد. ضمیر ناخودگاهش به او می گفت که افتخار همسری وی برای گیتی کا فیست. و او باید شاکر و حق شناس باشد و احساس غرور کند. بنابراین به منطق همیشگی متوسل شد و فریاد زد: یک یادگاری برای خواهرم امضا کرده ام. تو که از کارهای من نفرت داری. مگر خودت نگفتی یک روز تمام نت های مرا خواهی سوزاند؟
گیتی به طعنه پرسیده بود: مهر آفاق موسیقی سرش می شود؟ او این کاغذ پاره ها را برای حرص دادن من می خواهد. برای لوس کردن خودش می خواهد. این کاغذها بوی پول می دهند. نسخه خطی با امضای تو.
این جر و بحث ها سال ها تکرار شده بودند. بی فاید ه. برنده واقعی مهرآفاق بود با آن قیافه ظاهرالصلاح و موش مرده اش!
از باند اول خیابان رد شده بود. از روی جدول و از زیر درخت ها عبور کرده بود، از جوی آب پریده و به باند دوم رسیده بود. حالا به طرف راست، یعنی سمتی که اتومبیل ها از آن سو میدان را دور می زدند و به سویش سرازیر می شدند نگاه می کرد.چون خیابان یک طرفه بود خیالش از سمت چپ آسوده بود .در زندگی خیلی اشتباه کرده بود این یکی هم روی همه.
لطافت هوا و درختان او را به یاد دوران دانشجویی و نخستین دیدارش باگلریز،که گلی صدایش می کردند، انداخته بود. به یاد تهران، چهار راه کالج... دخترها یی که دسته دست مثل پروانه از دبیر ستان خارج می شدند وسروصدای خنده شان وجدآفرین بود. در دنیا هیچ اندوهی وجود نداشت! برای چه باید نگران بود؟ برای چه باید غصه می خورد؟گور پدر یک تجدیدی. جهنم که نتوانسته بود معادلات ریاضی را حل کند. دنیا پراز خوشی بود. پسرها گوسفندوار به دنبال دخترها بودند. اینطوری بودکه اوهم باگلی آشنا شد.
به وسط باند دوم خیابان رسیده بود. همچنان بی خیال می رفت و به فکر روز آشنایی باگلی بود. فقط یک لحظه سر خود را به سمت چپ برگرداند. همه چیز عادی بود. ولی نه ! یک اتومبیل از میان ردیف اتومبیل هایی که درکنار خیابان توقف کرده بودند جدا شد. او توانست راننده را ببیند چون پشت شیشه عقب پرازاشیایی بودکه نفهمید چه هستند. اتومبیبل برخلاف انتظار جلو نرفت. بلکه عقب عقب آمد. مستقیم ، مثل این که اورا هدف گرفته بود. بلافاصله فهمید برخورد اجتناب ناپذیرا ست. بی اراده ماهیچه های بدن خود را منقبض کرد وآماده ایستاد. با حیرت وناباوری به گوشه چپ اتومبیل که رنگ سفید آن زننده می نمود و قرار بود با وی برخورد کند، خیره شد. صدا را شنید. صدای تصادف را. محکم و بم و نفرت انگیر. و دانست که هرگز آن صدای زننده و چندش آور را فراموش نخواهد کرد. برخورد یک جسم محکم و سنگین باگوشت. لحظه پرتاب شدن را حس کرد و در میان زمین و هوا نگران آن بودکه اول کجای بدنش با زمین تماس پیدا خواهد کرد. بر زمین افتاد وکشیده شد و بعد متوقف کرد ید. درست در بیست قدمی اتوبوسی که خوشبختا نه ایستاده بود. اصلآ درد نداشت. یک لنگه کفش از بایش بیرون پریده بود. با آن هیکل تنومند و قد بلند مثل پرکاه پرتاب شده و روی زمین افتاده بود. ساعت امگایی که زمانی گیتی به او هدیه داده بود از دستش باز شده و به گوشه ای پرتاب شد. زنی از صف اتوبوس جدا شد. سرووضع متوسطی داشت. او فکرکرد بدون شک می خواهد کمکش کند. ولی زنک خم شد و ساعت او را برداشت. صدای اعتراض مردم را شنید.
«چه بودکه برداشتی؟»
همچنان که روی اسفالت دراز شده بود روی خود را برگرداند و به آن زن نگاه کرد. زن گردن کج کرد و با قیافه ای حق به جانب گفت: «ساعتم باز شد و از دستم افتاد.»
راننده اتوبوس از پنجره داد زد: «توکه توی صف بودی. ساعتت وسط خیابان چکار می کرد؟»
ولی این چیزها برای اوکه راحت روی زمین افتاده بود مهم نبود. او فقط یک تماشاچی بی خیال بود. تنها چیزی که برایش جالب بود رفتار زنک بود. او را به یاد مهر آفاق می انداخت. چطور در میان این همه هیاهو چنین شگردی به فکر آن زن رسیده بود؟ طرز عملش تحسین بر انگیز بود.او همیشه معتقد بود که زنان اگر اراده کنند در تمام کارها از مردان برتر هستند.از خوش شانسی او این یکی در سرقت استاد بود!
گلی هر گز به او دروغ نگفته بود .این او بود که خود را به حماقت می زد پشت دیوار سفارت روسیه قرار می گذاشتند.صبح ها پیش از شروع مدرسه یکدیگر را می دیدند.بعضی روزها در رستوران کوچک آندره که پاتوق دختران دبیرستانی و پسران کالج البرز و دانشکده ی پلی تکنیک بود ،ساندویچ می خوردند.ساندویچ ها خوشمزه بودند.ولی آن دو به تنها چیزی که توجه نداشتند طعم ساندویچ بود.گلی از مدرسه جیم می شد و سر چهارراه کالج به او ملحق می شد.عجب سر نترسی داشت به سینما می رفتند.فیلم لولیتا و بابت به جنگ می رود را با هم تماشا کرده بودند.از فیلم چیزی به یاد نداشت.آنچه به یاد داشت آن بود که سر چهارراه می ایستاد و منتظر گلی ،با موهای دم اسبی که با هر حرکت بالا و پایین می پرید وبا استخوان بندی نسبتآ درشت،شاد و سرحال و متکی به نفس در میان دختران دیگر مشخص بود.دست کم به نظر او این طور می رسید.وقتی نزدیک او می رسیدند گلی از گروه دختران که نخودی می خندیدند و در گوش یک دیگر نجوا می کردند جدا می شد.گلی خجالت نمی کشید ولی او سرخ می شد و سر به زیر می انداخت.گلی به صدای بلند می خندید وبا اتکاء به نفسی تحسین برانگیز می گفت:سلام .و دست او را می گرفت.هیچ کس به اندازه ی او سعادتمند نبود.
صفحه 188
R A H A
08-13-2011, 10:59 PM
خانمی که راننده اتومبیل بود،کلافه شده بود. او صدایش را می شنید، به شدت می لرزید. می خواست او را به بیمارستان برساند.او می توانست از گوشه چشم آن زن را ببیند که دستان لرزان خود را حرکت می دهد و با رنگ پریده با دیگران صحبت می کند. در میان آن جمع کسی که از همه خونسرد تر بود، خود او بود.گویا یک نفر او را شناخت و می دانست که خانه اش در همان نزدیکی ها است. فهمید که تا چند لحظه دیگر مهر آفاق بر بالای سرش خواهد بود. چشمان خود را با بی میلی بست. سروصدا و بوق اتومبیل ها آزارش می داد.
#########
با گلی در پیچ و خم کوچه ها قدم می زدند. یادش نمی آمد از چه صحبت می کردند. دقایق متمادی راه می رفتند. او به یاد می آورد که به خیال خودش جوانمردی به خرج داده و ازگلریز خواسته بود با او ازدواج کند. انتظار داشت گلی از درخواست او خشنود شود و ناله کنان اشک شادی بریزد. ولی برخلاف انتظار گلی به قهقه خندیده بود. آن مرقع هم او مثل همین حالا خشمگین شده بود.گلی گفته بود: هر وقت خیلی پولدار شدی. راستش را بخواهی من با سختی کشیدن میانه ای ندارم.
عجب شانسی ! همیشه این پسرها بودند که از زیر بار تعهد شانه خالی کرده و دخترها را دل شکسته و غمگین بر جا گذاشته بودند گلی، با اعتماد به نفس و با صراحت خاص خود، با خود بزرگ بینی خود این قانون را شکسته بود. با این همه او هنوز دوستش داشت. شاید به خاطر همین استقلال و بی اعتنایی دوستش داشت. شاید به خاطر آن که خوب می دانست چه می خواهد و از ابراز آن شرم نداشت و قوی و مسلط بود! پوست زمانه ترک می خورد و از میان آن فرهنگ جدیدی بیرون می آمد.
هنوز طعم بوسه ای را که فقط یک بار جرات کرده بود بر گونه او بگذارد به خاطر داشت. بوسه ای که بعدها در مغز او به نت های موسیقی جان می بخشید. اگرچه اینک که بر اسفالت خیابان دراز کشیده بود آن بوسه دیگر چندان شیرین نمی نمود. طعم همان یک بوسه زندگی را برای همیشه درکام او تلخ کرده بود. زیرا از آن پس هر زنی را ناخود گاه با گلی مقایسه می کرد و بی درنگ او را بازنده تشخیص می داد. مخصوصآ هر حرکت گیتی، هرقدر هم دلنشین، در مقایسه با رفتار گلریز پیش پا افتاده و لوس به نظر می رسید.گلی تافته جد ابافته ای بود که همچنانکه در فکر او از دنیای واقعیت دور می شد و به اسطوره می پیوست بر سایر هم جنسان خود، به خصوص بر گیتی تفوق پیدا می کرد.گلی خانه قلب او را دربست اشغال کرده بود. با این که او این احساسات را بر زبان نمی آورد،گیتی آنها را همچون امواج الکتریسته دریافت می کرد و برمی آشفت.
تا مدت ها پس از گرفتن دیپلم باز یکدیگر را می دیدند تا این که او به خدمت نظام رفت وگلی برخلاف همه قول و قوارهای یک طرفه او ناگهان غیبش زد.
#########
سر و کله مهرآفاق بالای سرش پیدا شد. موضوع داشت جالب می شد دقت کرد تا واکنش خواهر خود را ببیند. احساس می کرد مایعی از زیر سرش روان است. آیا ادرار تا گردنش بالا آمده بود؟ دست خود را بالا برد. نه به آسانی، بلکه با زحمت فراوان به زیر سرکشید، از خون سرخ شد. دلش فرو ریخت. خانم راننده جیغ کوتاهی کشید. دست ها را روی چشمانش گذاشت ولی از لای درز انگشتان خود وحشت زده او را نگاه می کرد. او حالت تهوع خفیفی پیدا کرده بود.
مهرآفاق گفت: «ای وای... خدا مرگم بدهد... داداش !»
دست بالا برد که برسر خود بکوبد. ولی آن را چنان آرام فرود آورد که حتی روسریش جا به جا نشد. این منظره برای او خنده دار بود.
جمعیت دورو برش زیاد شده بود و او از میان دایره ای که در اطرافش تشکیل شده بود آسمان را به زحمت می دید و از این بابت دلخور بود. بدون تماشای آسمان نت هایی که در مغزش غوغا می کردند از بال و پر می افتادند. مدت ها بود که در فکر ساختن این آهنگ بود، ولی هنوز اسم آن را نمی دانست. چون نتوانست آسمان را ببیند پکر شد. بنابراین آه کشید.
مهر آفاق گفت: «الهی قر بان دردهای دلت بروم، ای گیتی الهی روز خوش نبینی.»
زنی دست در بازوی مهر آفاق انداخت وکوشید او را دلداری دهد.
مهر آفاق گفت:«دلم می خواهد خون گریه کنم.»
ولی حتی دریغ از یک قطره اشک. او می دانست مهر آفاق از گریستن هم می ترسد. به خاطر آن که پزشک گریستن را برای قلب او مضر تشخیص داده بود! راستی که همسرش خواهر او را بهتر از خود او شناخته بود. زیرا که معتقد بود محبت مهر آفاق فقط لفظی است.
###########
یادش آمد سال ها بعد گلی را در خیابان دیده بود که از اتومبیلی پیاده می شد. اتومبیل گرانقیمت بود. آن هم برای آن زمان ها که هر کسی نمی توانست چنین اتومبیلی داشته باشد. او صبر کرد تا ماشین برادر گلی در خم کوچه ناپدید شود.نت های شوق با خوشحالی در مغزش به پرواز درآمدند. جلو رفت. هنوز موهای گلی دم اسبی بود. از پشت سر هیجان زده صدا زد:کلی...گلی...
گلی ایستاد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بودند به آرامی برگشت. حامله بود!
ای احمق. این نخستین فکری بود که به مغزش خطور کرد. چرا با اطمینان تصور کرده بود مردی که پشت فرمان بود باید برادر گلی باشد؟ بدون شک او شوهر گلی بود. با وجود این بازنت ها در سرش پرواز می کردند، ولی یک جور دیگر. آرام و اندوهگین.کنجکاو بود که صورت همسر گلی را ببیند. آیا به هم شبیه بودند؟ آیا همسرگلی هم مثل او قد بلند، چهارشانه و ورزشکار بود؟ یا فقط اتومبیل قشنگی داشت؟ به هرحال او رفته بود و تنها گرد اتومبیلش را پشت سر باقی گذاشته بود.گلی خندید. خنده خسته یک زن حامله. سپس دست خود را جلو آورد و دست او را گرفت و محکم فشرده ولی رها نکرد. همیشه همین طور مسلط بود.فقط ظاهرش کمی تغییر کرده بود.او می توانست خود را به خاطر گلی فدا کند.این بچه باید مال او باشد.گلی باید با او ازدواج می کرد .لال شده بود.نمی دانست چه بگوید و چه بکند.ولی می دانست که نام آهنگی که در سرش شکل گرفت باید جدایی باشد.
صفحه 192
R A H A
08-13-2011, 11:00 PM
همان جا در وسط پیاده رو ایستاده بود. احساس می کرد سرو وضع احمقانه ای دارد.گلی را که با شیطنت لبخند می زد با حسرت نگاه می کرد. بت خود را از دست داده بود و قلبآ در ارزش آنچه ازکف داده بود مبالغه می کرد.
او قبلآ به مصیبت های دیگری هم دچار شده بود. مادرش او را بی پدر بزرگ کرده بود و این فداکاری را مانند افساری به گردنش بسته بود تا مهرآفاق رابرگرده او سوار کند. برادر کوچکترش دچار این گرفتاری ها نبود چون کوچک تر بود.
پسرم را باید روی سینه من خاک کنند. این جمله ای بود که هرگاه او یا گیتی می خواستند لحظه ای برای خود زندگی کنند مهرآفاق از مادر شان نقل قول می کرد و وجدان او را تحت فشار قرار می داد مهرآفاق خوب می دانست که افسار عاطفه را نباید شل کرد. فقط در یک مورد امکان سرکشی و طغیان وجود داشت، آن هم گلی بود. اگر گلی اشاره می کرد او همه چیز را زیر پا می گذاشت. قید خانواده، مادر، خواهر، ومرگ زودهنگام پدر را که برای او یک تابو کرده بود می زد و سر بر دامان گلی می گذاشت و می مرد. اینک به چشم خود می دید که یارش را از دست داده و دیگر حرفی برای گفتن نداشت. فقط پرسید: اسمش را چه می گذاری؟ وگلی گفت: می خواهی اگر پسر بود اسم تورا رویش بگذارم؟
نفهمید طعنه می زد یا سربه سرش می گذاشت.گلی هنوز هم همان دختر مدرسه شیطان بود. او با خشم پاسخ داد: باید صبر کرد و دید حاصل ازدواج جن و پری چه از آب درمی آید؟
گلی به صدای بلند خندید و گفت: اگر شوهرم این حرف را می شنید می رنجید. خوب شد که رفت.
_ پس راننده آن اتومبیل شوهرت بود؟ اتومبیل قشنگی داری ولی افسوس که فرمانش به دست ابلیس است.
گلی ابروی خود را بالا برد و به چشمان او خیره شد. نگاهش می گفت ای حسود ولی خودش گفت: بدبین نباش. شاید هم نرفته باشد. اگر فرشته بود با هم آشنایتان می کردم. حتمآ خیلی دلت می خواهد او را ببینی؟
_ ابدآ.
گلی با عشوه گری پرسید: چرا؟
- چون ممکن است گردنش را بشکنم.
دیدار گلی با آن طنازی شور آفرین بود. شکمش از زیر پیراهن خوش رنگی که به تن داشت اندکی برجسته می نمود. بوی عطر ملایمی که با آن اشنایی داشت حس تحسین، حسادت و در نهایت حقارت و استیصال را در او بر می انگیخت. می خواست دوباره دست او را بگیرد . با او راه برود و به او بخندد ولی هر دو وسط خیابان و به هم نگاه می کردند. گلی با تفوآ و واو با حجب وتردید و اندوه. گذشته ها دیکرگذشته بودند. دور بودند، خیلی دور. مثل آسمانی که اینک بالای سرش بود. آبی ، زیبا، روشن ولی دور ودست نیافتنی.
گلی خندیده بود. خنده پیروزی و تسلط. خنده بی اعتنایی بی کسی که خوب می دانست با قربانی خود چه کرده. نت ها چون دانه های شن در مغزش می چرخیدند. زمان ثابت بود. خلأ بود. فقط او بود و گلی که می خندید و می گفت: اینطور غمزده نگاهم نکن، فراموش می کنی.
گلی دور شد. موهای بسته اش در پشت سرش بالا و پایین می رفت.گردنش دیده می شد. او دلش می خواست این گردن را بشکند، نه فقط برای انتقام گرفتن از اوکه برخلاف بسیاری از رمان های عاشقانه که خوانده بود به وضوح از ازدواج و همسر خود راضی می نمود: بلکه برای سوزاندن دل مردی که او را ربوده بود. اما فقط ایستاد و رفتن او را تماشا کرد. هرچه باشد گلی هرگزبه او دروغ نگفته بود. و به سبک خود شرافتمندانه رفتار کرده بود. در رفاه بزرگ شده بود و رفاه می خواست. تقصیر به گردن او بود که اینقدر احمق بود تازه دنبال کار می گشت. خرج مادرش به گردنش بود و در عین حال می خواست با دختری مثل گلی ازدواج کند!
گلی در مغازه ای ناپدید شد. اشک در چشمان او نشست و پایه گذار آهنگی شد که گریه بر آرزوها لقب گرفت. این آهنگ نقطه عطفی در زندگی او شد. تقدیر آن بود که یاد کسی که اندوه تمام عمر به او هد یه کرد و زندگیش را با تشنج قرین شهرت و مایه ی کسب درآمد اوگردد.
##########
کسی خم شد تا او را از روی زمین بلند کند. با بی میلی به دست چپ تکیه کرد و نیم خیز شد. درد شدیدی در شکمش پیچید و دوباره بر زمین دراز شد. نفس عمیقی کشید و آن را تا برطرف شدن درد در سینه حبس کرد. از مهر آفاق می پرسیدند کدام بیمارستان؟ نام نزدیک ترین بیمارستان های خصوصی را می بردند. مهر آفاث نگران وثیقه بود. چپ چپ به خانم راننده نگاه می کرد و تاکید می کرد که راننده خاطی باید مخارج را تقبل کند و بهانه می آورد که خود به اندازه کافی پول همراه ندارد. زن بیچاره تضرع کنان تعهد می کرد که هرچه باشد خواهد پرداخت. اما او خوب می دانست که امروز کیف مهر آفاق پراز پول است. خواهرش که به مناسبت تولد نوه اش ناهار را مهمان عروس و پسرش بود _و گرنه خورش مانده روز ییش را برای او نمی آورد _همیشه باید به جای کادو به آن ها پول نقد می داد. عروس جوان گربه را در حجله کشته و دل گیتی را خنک کرده بود. به علاوه خود او نیز امروز صبح به اجبار و به اکراه مبلغی پول نقد به مهر آفاق داده بود تا به عنوان هدیه از طرف او به نوه کوچولو تقدیم کند.! بنابراین کیف خواهرش پر بود. ولی هیچ کار خواهر او بی حساب و کتاب نبود. قربان صدقه داداش رفتن یک حرف است و شل کردن سر کیسه حرف دیگر
باز درد در دلش پیچید. ولی به همان سرعت که آمده بود رهایش کرد.درد وحشتناکی بود که او را به یاد گیتی انداخت. یک بار گیتی به او گفته بود: وقتی مردم تورا به انگشت نشان می دهند و تحسینت می کنند ،وقتی می گویند هنوز به یادمعشوق دوران جوانی آهنگ می سازد،وقتی من در سایه وجود تو وآن زن گم وناچیز می شوم زجر می کشمونمی توانم تحمل کنم.نیش وکنایه دوست وحمله مستقیم دشمن آزارم می دهد.از تو ،از موسیقی ،از این اتاق که در را به روی خودت می بندی وتوی آن غرق می شوی واز این زندگی درد ناک خسته شدم.
صفحه 196
R A H A
08-13-2011, 11:01 PM
گیتی حق داشت. حق داشت که از اتاق کار او متنفر باشد و به آن پا نگذارد زیرا گلی همیشه در این اتاق حضور داشت. حسن آنهم به همین بود.گیتی حتی از اسم دختر شان هم بیزار بود. او نام دختر خود راگلبهارگذاشته بود.گیتی او را بهارک صدا می زد ولی او؟ البته گلی. آرزو داشمت گلبهار روزی با غرور در خیابان ها قدم بردارد و عشاق دل شکسته با حسرت اورا برانداز کنند، مثل خود اووگلی.
نخستین بار مهرآفاق خیانت کرد. از گیتی پرسیده بود: اگر گفتی چرا داداش اسم گلبهار را انتخاب کرده؟ نمی دانی چرا؟ چون یک دختری بود به اسم گلریز...
یک بار، در همان اوایل ازدواجشان گیتی به شوخی به او گفته بود: مرا دست کم نگیر. من هم روزگاری طرفدارانی داشتم. او قیامت برپا کرده بود. زن واین همه وقاحت ؟!
##########
دوباره درد در دل او پیچید.گویا نمی خواست رهایش کند.قسمت عقب آن اتومبیل عجب محکم بود!حالا می فهمید وقتی درد در دل آدم بپیچد چقدر خرد کننده است. تازه این یک درد جسمانی بود.وای به درد های روحی .ولی چاره ای نبود .دست خودش نبود گلی برای او سمبل شده بود .الهام بخش بود.روغن چراغ روح او بود ،همسرش باید می فهمید که هنرمندی مثل او به یک منبع الهام نیازمند است.
###########
می رفت توی اتاقش می نوشت ومی نوشت و هر وقت چشمه ی احساسش خشک می شد کافی بود چشمان خود را ببندد و گلی را با موی دم اسبی و روپوش مدرسه ،کتاب به دست در کوچه پس کوچه های چهارراه کالج در نظر مجسم کند.تعجب می کرد که چرا گیتی قبول نمی کند که گلی فقط مایه شور و الهام اوست.دور از دسترس ودور از دیدار.برخلاف گلی ،گیتی زت آرامی بود.مظلوم و بی دست وپا بود.به او وابسته بود وشور وحرارتی نداشت.به قول زن ها امل بود .فقط وقتی از گلی صحبت می شد صدایش را بلند می کرد و فریاد می کشید.فریاد که نه،جیر جیر می کرد.در سایر مواقع انگار اصلآ وجود نداشت.او براین تصور بود که مرد جذابی مثل او از گیتی سر است.آدم هنرمندی چون او ارزش بیشتر از این ها را دارد.به این ترتیب گیتی در محراب استعداد همسر خویش قربانی می شد.
###########
تازه درد شکمش فروکش کرده بود که آمبولانس رسید.دو مرد قوی و تنومند،هیکل اورا که حال جنبیدن نداشت ،برخلاف میل قلبی خودش از جا بلند کردند و روی یک تخت روان گذاشتند.یکی از آن دو نفر از مهر آفاق پرسید :«شما خواهرش هستید؟»
دومی برانکار را محکم به داخل آمبولانس هل داد. مهرآفاق سر به درون آمبولانس آورد.گوشه روسری خود را جلوی بینی گرفت و گفت: «پیف.»
چرا پیف؟ آیا آمبولانس بوی دارو می داد یا مهر آفاق باز هم به عادت همیشگی رفتار می کرد که هر کس را که به برادرش کمک می کرد تخطئه می کرد تا او مدیون هیچکس جز خواهر خود نباشد حالا ساعت او و محتویات جیبش و همه دار و ندارش به کیف مهر آفاق منتقل شده بود که وسط معرکه کیا بیا می کرد. او اهمیت نمی داد. توی سرش به دنبال فکری بود که دنباله اش رها شده برد به چی فکر می کرد؟ آها... می خواست نامی برای آهنگ جدید خود پیدا کند.
مهرآفاق سوار آمبولانس نشد. فقط روی او خم شد و در همان حال خطاب به مأموران آمبولانس گفت: «شما ببریدش. من باید به خانواده اش خبر بدهم. پشت سر شما خواهم آمد.»
او مننظر بودکه خواهرش ادامه دهد و بگوید وقتی ناهار خوردم می آیم ولی مهرآفاق ادامه نداد. او نفهمید آیا ماموران آمبولاس متوجه شدند یا نه. ولی او بعید می دانست خواهرش جرات کند بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار خانه پسرش را برهم بزند. عروس خانم بدجوری میخ خود را کوبیده بود.
مسلمأ نخستین کاری که مهر آفاق می کرد این بود که مسئولیت را از دوش خود بردارد. یعنی به تهران زنگ می زد و به دختر و پسرانش اطلاع می داد و اشک تمساح می ریخت و از زحمات خود می گفت و می کو شید موضوع را چنان بزرگ کند که آن ها را برای تمام شرمنده خود کند و هر چه زودتر به اصفهان بکشاند.می دانست خواهرش حال و حوصله پرستاری ندارد.این زن رفیق دوران خوشی بود.
آمبولانس به سرعت به راه افتاد .مردی که ته ریش داشت از دیگری پرسید :«آن زن که گریه می کرد خواهرش بود؟»
«نه .بیچاره راننده اتومبیلی است که با او تصادف کرده .خواهرش همان زن گُندههه بود که به تو گفت به من نگو خواهر ،من که خواهر تو نیستم.»
او خنده اش گرفته بود .می خواست توضیح بدهد و بگوید مهر آفاق تقصیر ندارد .خواهر و برادری سرش نمی شود.ولی حال حرف زدن نداشت.آمبولانس آژیر می کشید.چقدر نت توی سرش بود!با عجله می جوشیدند.واو نمی توانست مانع جوشش آنها شود.به چپ وراست نگاه کرد .دلش می خواست کاغذ و مدادی داشت.ولی نداشت.نمی دانست اسم این آهنگ را چه بگذارد؟ولی می دانست به چه کسی باید تقدیم کند .به گیتی. بیچاره گیتی!از هر سو به او هجوم برده بودند و عاقبت اعصابش را در هم شکسته بودند.به خرد شدن اعصاب گیتی اهمیت نداده بود.اوایل حتی متوجه هم نمی شد.هر وقت قهر می کردند ،که اغلب قهر بودند ،گیتی در را به هم می زد و بیرون می رفت تا قدم بزند .آن وقت اوبه مهر آفاق تلفن می کرد که البته بیشتر بر افروخته و تحریکش می کرد.گیتی بر می گشت.او از برگشتن وی اطمینان داشت .جایی نداشت برود.پدرش یک آدم گنجشک روزی بود که گیتی نمی توانست سربار او شود.پس می شد به چنین زنی زور گفت.واو می گفت!بعلاوه همسرش عاشق بچه ها بود .پس چون از برگشت همسرش مطمئن بود تا جایی که می توانست تاخت وتاز می کرد.گتیتی مثل نقل و نبات قرص اعصاب می خورد.
صفحه 200
R A H A
08-13-2011, 11:01 PM
یکی از این دعواها در خانه مهر آفاق اتقاق افتاد. رادیو آهنگ گریه بر آرزوها را پخش می کرد. گیتی خواست رادیو را خاموشی کند مهر آفاق اعتراض کرد. گیتی در خانه را برهم زد و بیرون رفت خواهرش با دلسوزی گفت: من نمی دانم زنی که غصه خانه و لباس و شکم ندارد چرا باید اینقدر به بر و پای تو بپیچد. زن باید سنگ صبور مرد باشد. تحمل کند و با کفن سفید از خانه شوهر برود.
شوهر مهرآفاق در پاسخ همسرش گفته بود: آی گفتی ، قربان دهنت: و خندیده بود. مهرآفاق بر سر او فریاد زده بود: تو خودت را نخود هر آش نکن. ما داریم از مردها صحت می کنیم. و شوهرش خفه شده بود.
او بدون شک نه تنها به عنوان شوهر، بلکه به عنوان یک انسان در مقابل گیتی مسئول بود. مسئول و خطاکار! این را بعدها فهمید. بعدها فهمید که چقدر شورش را درآورده است. بعدها... همان روزهایی که موشک ها مثل فلش مرگ در آسمان ظاهر می شدند.
###########
صدای آژیر آمبولانس بود که باعث شد به یاد آن روزها بیفتد. پدر گیتی مرده بود و آنان به تهران رفته بودند.گیتی عزادار بود. شش ماه از ساختن آخرین آهنگ او _یک گل همیشه بهار_ می گذشت. دوست دشت نام گلی را به نحوی بر تمام آهنگ هایش بگذارد. از این کارلذت می برد. .گیتی ظاهرأ دیگراعتنا نمی کرد. ولی چرا او نتوانسته بود ،از رنگ پریده همسرش پی به درون افسرده وی ببرد؟ چرا باید چهره گرفته او را با بی قیدی به حساب مرگ پدر بگذارد. یا به حساب بمباران و موشک باران که گیتی به شدت از آن وحشت داشت و او مسخره اش می کرد.
در آن موقع مهر آفاق هنوز در تهران زندگی می کرد. و مثل همیشه که تامی فهمید پای آن ها به تهران رسیده فرمانی در آستین داشت این بار هم زنگ زد و او را پای تلفن خواست و با جمله همیشگی حالا گیتی نفهمد... شروع کرد و از او خواست که اگر زحمت نیست فردا برود و کوپن بنزین آنها را بگیرد.
##########
حرکت آمبولانس کند شده بود. او نمی دانست آیا زمان متوقف شده یا سر چهار راه توی ترافیک گیر کرده اند. پس او با این نت ها چه کند؟ چشمان خود را بسته بود و در عالم هپروت سیر می کرد. چرا تا این سن آسمان به این صافی و زیبایی و درختان به این سر سبزی را با دقت تماشا نکرده بود؟ چرا هرگز سر بر اسفالت خیابان ننهاده بود و تاق باز دراز نکشیده بود؟ پس این همه سال چه غلطی می کرد؟ چرا این همه خوشی های ریز و درشتی را که دورو برش بودند تجربه نکرده بود و به دنبال آن دویده بود که سعادتی قلنبه که چشم همه را تا سر حد کور شدن خیره کند به چنگش بیفتد! و آنوقت تازه بنشیند و سر فرصت از آن لذت های زندگی که احمقانه حقیر شان می شمرد لذت ببرد. آیا حالا باز هم فرصت داشت؟ چقدر احمق بود! ای کاش می شد دوباره از اول شروع کرد.ولی نه ،ممکن نبود. می شد دوباره از اول شروع کرد. ولی نه ، ممکن نبود. صدای زنگ جرس می آمد! دلش می خواست بگوید:گیتی.گیتی.گیتی. در حقیقت هم گفت. ولی چیزی درگلویش غلغل کرد و تا روی زبان بالا آمد که شور بود. دستی گوشه ی لبش را پاک کرد.کسی با لحن یک آدم باتجربه گفت: «باید عجله کرد.»
او گفت: «گ...گی...گ...ک.»
آمبولانس نمی توانست از لابلای اتومبیل هایی که پشت چراغ قرمز طولانی از خود گاز متصاعد می کردند رها شود. خدا کند هوا ابری نشده باشد. آیا می شود نفس کشید؟ یک نفس عمیق؟ دربسته آمبولانس به او می گفت نه، دیگر دیر شده. ولی او باز برای نفس کشیدن تقلا می کرد. درست مثل آن روز. همان روزی که گیتی هم عزادار مرگ پدر بود وهم از شنیدن صدای آژیر قرمز وحشت زده به او التماس می کرد در خانه بماند و تنهایش نگذارد. همان روز که او حوصله نداشت در خانه پدر زن بنشیند و شاهد پختن حلوا و آماده کردن خانه برای مراسم بعدازظهر باشد. حوصله آه و ناله گیتی و مادرش را نداشت و ترجیح داد پی فرمان مهر آفاق برود. بله.درست مثل آن روز که به بانک رفت. بعضی ها چهار شنبه پول گم میکنند و بعضی ها چهار شنبه پول پیدا می کنند و او در آن روز دریافته بود که پولی را که تصور می کرد گم کرده در جیب خود دارد. یا شاید پول را پیدا کرده وبه سرعت آن را گم کرده بود.
آن روز غرق در فکر، وارد یکی از کوچه های فرعی پاسدارا ن شده پیکان قراضه خود را زیر درختان،کنار جوی آب ، پشت یک ب.ام.و قرمز رنگ مدل قدیمی پارک کرد و وارد بانک سرکوچه شد تا کوپن های مهر آفاق را بگیرد. قدم گذاشتن به درون بانک همان بود و پشیمان شدن همان. بانک غلغله بود. اگر این مأموریت از سوی گیتی بود بدون شک بازمی گشت. حقیقتی که هرگز نه به گیتی و نه بی هیچکس دیگر ابراز نکرده بود این بودکه با وجود رعایت احترام گیتی وعلیرغم آن که می کوشید یک زندگی راحت و آبرومندانه برای گیتی و فرزندانش فراهم کند، همسرش در زندگی او عددی نبود. شاید یک پانسیونر تمام وقت می تو انست ارزش بیشتری داشته باشد. در تمام شبانه روز گلی با او بود. با او زندگی می کرد. در رؤیاهای او جولان می داد. در هر رویدادی پیش خود مجسم می کرد که اگر گلی به عنوان همسر در کنارش بود واکنش او با آن واقعه چطور متفاوت بود؟گلی محکم، قوی و شاداب بود. اگر گلی با او بود چقدر عالی بود و او چقدر خوشبخت تر، راضی تر و دل زنده تر بود. این گیتی ملایم، آرام و بی دست وپا، سکننده و کمی دهاتی مسلک هرگز نمی توانست ر وح پر تلاطم او را راضی کند. زنی که وقتی به خواستگاریش رفته بود هرچه خون در بدن داشت به صورتش هجوم آورده بود و مثل گلی بی پروا نخندیده بود. با وجود این گیتی در یک مورد هوش عجیبی داشت. افکار او را خوب حدس می زد و گاه به شدت واکنش نشان می داد. البته این مربوط به زمانی بود که بچه هایشان کوچک تر بودند. بعد سرد و بی تفاوت شد. چشمان مات و شیشه ای پیدا کرد. آنگاه بود که او آهنگی برای گیتی ساخت. فقط یکی. چشمان شیشه ای. گیتی گفته بود به درد سطل آشغال می خورد. مهر آفاق دو به هم زنی می کرد و معتقد بود که گیتی زن ناسپاسی است. ولی خود او ته دل حق را به به گیتی می داد. این آهنگ یک هدیه نبود، یک توهین مؤدبانه بود.ولی او که از خود اختیاری نداشت.
ولی اوکه ازخود اختیاری نداثست. همیشه افکار و احساسات درسرش و در قلبش می چرخیدند و مثل همین حالا تبدیل به موسیقی می شدند. مثل همین حالا. نام آهنگ ها هم به طور غیر منتظره در مغزش جرقه می زدند _که امروز هنوز نزده بود _آن روز هم در بانک غرق همین تخیلات بودکه سر بلند کرد و دید تاگیشه سه یا چهارنفر بیشتر فاصله ندارد. آنقدر در فکر بود که نفهمیده بود زمان چطور گذشته. هیچوقت نفهمیده بود.
زنی در مقابل پیشخان ایستاده بود و با متصدی تحویل کوپن که به وضوح کم کاری و لج بازی می کرد،کلنجار می رفت. نفهمید صدای خشک و دو رگه زن بود که رشته افکار او را از هم گسیخت یا هوای گرفته بانک و دود سیگاری که در فضا پیچیده بود.
#########
کم کم دچار سردرد شد. شاید از هوای گرفته آمبولانس بود یا بوی دارو که در دماغش می پیچید. پلک ها برهم می افتادند و باز آنها را می گشود. از آمبولانس بیرونش کشیدند. نور تند و درخشان آفتاب باعث شد تا چشمان خود را ببندد. هوا چنان لطیف بود که می توانست در این حالت نیز او را به وجد آورد و وادارش کند بکوشد تا چهار دست و پا به زندگی بچسبد.
زنی که او را با اتومبیل خود بر زمین کوبیده بود با رنگی به سفیدی گچ، پابه پای مأ موران حمل برانکار می آمد و خیره و نگران به او می نگریست. او خواست تشکر کند. ولی فقط توانست بگو : «آخ ..»باز دهانش شور شد. زنک کوشید آرامش کند. سخنانی گفت که او یک در میان می شنید.بیشتر به لهجه ی زن توجه داشت تا به مفهوم جملاتش.«نگران نباشید ..بیمارستان خوبی...شوهرم می آید...بهترین پزشکان....هزینه اش مهم نیست...رضایت.»
صدای زن گرفته بود .دلش می خواست زنک ساکت شود سکوت برایش اهمیت داشت.به دنبال نامی برای آهنگش می گشت.سر وصدای اطراف وسخنان آن زن رشته ی افکارش را پاره می کرد.
گیتی لهجه ی شیرین این زن را نداشت ولی چشمان درخشانی داشت مثل چشمان آدم های تب دار .چشمان درشتی نبودند ولی مژگانش دانه دانه وسربالا وپوستش مات وبه رنگ شیر بود .بینی گرد وکوچک ولبان سرخ ومحکم.وقتی می خندید چشمانش بسته می شدند.ولی گیتی کم می خندید.بیشتر از دست او گریه می کرد.پشتش را به او می کرد ومی رفت توی آشپزخانه.اسم اتاق کار او را گذاشته بود «سلول انفرادی»یک بار آرزو کرده بود که کاش زلزله می آمد واین اتاق را زیر ورو می کرد.او پرسیده بود :حتی اگر من توی آن باشم؟وگیتی پاسخ داده بود :مخصوصآاگر تو توی آن اتاق باشی.
صفحه 205
R A H A
08-13-2011, 11:02 PM
دوباره افکارش عقب گرد کردند.یادش آمد وقتی در بانک سر خود را بالا گرفت .نگاهش به پشت آن زن افتاد.زن روپوشی مشکی به تن داشت که آستین های بلند وگشاد آن از کمر شروع می شد وچون یک دست خودرا بر پیشخان نهاده بود ،گشادی آستین هیکل اورا به خفاشی شبیه می کرد که بال گشوده باشد.ناخن های بسیار بلند دست او که بر پیشخان بانک نهاده بود لاک صدفی نارنجی خورده بودند و خاکستر سیگاری که در میان انگشتان دست داشت روی پیشخان بانک می ریخت. اپل بزرگ مانتواش او را درشت و هیکل دار نشان می داد. روسری ای که به سر داشت نقش هایی به رنگ کرم و قهوه ای و آجری داشت و با رنگ کیف اوکه چندان نو نبود و کنار دستش روی پیشخان قرار داشت هماهنگ بود. مارک کیف را فورآ تشخیص داد چون مدت ها بود گیتی در آرزوی داشتن یکی از آنها بود. کیف گران تر ازآن بود که او از عهده خرید آن برآید.گران بی خود و به تعبیر او آشغال. حیف پول. مارک کیف که به رنگ کرم روشن جابه جا بر زمینه قهوه ای نقش بسته بود برچسب حماقت بود. گیتی هوس های بچگانه داشت.ا
کارمند گوشت تلخ بانک از دادن کوپن بنزین به زن خودداری می کرد و درحالی که با خونسردی با انگشتر خود بازی می کرد به وی گوشزد کرد که مدارک او کامل نیست و تا مدارک خود را کامل نکرده نباید وقت وی را بگیرد. زن با شنیدن جمله آخر از کوره در رفت. سر خود را مثل خروس جنگی راست گرفت. پکی به سیگار خود زد و صدای گرفته و خش دار خود را بلند کرد.
_ یعنی جناب عالی می فرمایید من می خواهم سر شما را کلاه بگذارم؟
کارمند بانک با خو نسردی گفت: من کوپن نمی دهم، بانک کوپن می دهد.
_ خوب سر بانک را؟
مأمور شانه بالا انداخت و گفت: تشخیص آن د یگر با من نیست.
زن تقریبأ فریاد می زد: یعنی چه آقای محترم؟ من اینجا حساب دارم .شوهرم اینجا حساب دارد. ما مشتری شما هستیم. یک نگاهی به مبلغ حساب بانکی همسر من بیندازید.! شما ما را می شناسید و نشانی منزل ما را دار ید. از همه چیز خوب خبر دارید. یعنی من می خواهم به خاطر صنارسه شاهی سر شما کلاه بگذارم؟
بازکارمند مثل آدم ماشینی تکرار کرد: من کوپن نمی دهم، بانک کوپن می دهد.
مردم بی حوصله پا به پا می شدند و غرغر می کردند. این هیاهو باعث می شد او تمرکز خود را از دست بدهد و از فکرکردن روی آهنگی که آخرین قسمت آن را می ساخت عاجز بماند.
زن حسابی کلافه شد و گفت: آقا من اصلآ با شما طرف نیستم. می خواهم رئیس بانک را ببینم. و با خشم پکی به سیگارش زد و خاکستر را روی موزاییک های کف بانک تکان داد. یکی از کارمندان بانک که آن زن را خوب می شناخت جلو آمد ومؤدبانه سلام کرد واز او خواست ناراحت نشود. با ملایمت مدارک زن رااز دست همکار خود گرفت و زمزمه کنان مشغول صحبت با زن معترض شد.
صف به جلو حرکت کرد. نوبت او رسید تا کوپن های مهرآفاق را بگیرد. شانه به شانه در کنار آن زن ایستاد. مدارک را داد و کوپن ها را تحویل گرفت. زنک خارج از صف منتظر انجام تشریفات بانکی تحویل کوپن بود. با هر حرکت او بوی عطر تندی به هوا بر می خواست. نیم نگاهی به یکدیگر افکندند. او بی تفاوت و زن با غرور. هیچ خوشش نیامد. بینی زن بدون شک از زیر دست جراحی تازه کار یا بسیار نا شی و بی هنر بیرون آمده بود. نوک یینی بیش از حد تیز و بیش از حد سر بالا بود. یک حفره ازحفره دیگر تنگ تر بود. فاصله بین لب و بینی بسیار زیاد شده بود. در زیر چشمها که بیش از اندازه آرایش شده بودند دو دایره کبود از این جراحی تخریبی به یادگار مانده و دندان های زرد از سیگار او چهره زنان معتاد را تداعی می کرد. مقداری از مو ها که به رنگ روشن درآمده بودند، زبر و خشن، از زیر روسر ی بیرون زده بود و پوست او را زرد و بیمارگونه نشان می داد سر و وضعی برای خود درست کرده بود که برای زن میانسالی چون او زننده بود. بدتر از همه آن که چنان با بی قیدی آدامس می جوید که بیننده را عصبانی می کرد. نگین انگشترهایی که چپ و راست به انگشتانش کرده بود برق می زدند.
اوکوپن های مهرآفاق را برداشت و از بانک خارج شد. در مقابل در بانگ لحظه ای مکث کرد. ریه را از دود سیگاری که در بانک متراکم شده بود خالی کرد و از دود شهر انباشت. در این فکر بود که چه مسیری را انتخاب کند که راحت تر به منزل خواهرش برسد. تصمیم گرفت ناهار را پیش او بماند. حوصله ناهار خوردن با گیتی و فک و فامیل او را نداشت. قدم زنان به سوی محل توقف اتومبیلش رفت. این کوچه پردرخت روح او را به سوی مرکز شهر وکوچه های اطراف البرز و نوربخش برمی گرداند و امواج موسیقی را در مغزش به سیلان می انداخت و نت ها پر می گشودند. داشت کلید را در قفل اتومبیل کهنه می چرخاند که شنید.
_ سلام آقای فرامو شکار.
یکه خورد. همان صدای خشک و گرفته بود. ظاهرأ او را مخاطب قرارداده بود. بله، مخاطب خود اوبود چون کس به جزاو و آن زن در کوچه نبود. . چرخید و حیرت زده به وی خیره شد و بهت زده پاسخ داد :ببخشید، سرکار؟ و در همان حال فکرکردکه او را جایی دیده است.
_ منو نشناختی؟ یعنی اینقدر فرق کرده ام؟ و به بینی خود که به نظر می رسید ابلهانه به آن افتخار می کند اشاره کرد.
_ گلی.!
داشت شاخ درمی آورد. زنک پاسخ داد: خودشه.
دستکش های سفید پارچه ای خود را به دست چپ داد و با جسارت دست پیش آورد. او، برخلاف میل باطنی خود با نگرانی دست جلو برد و با او دست داد. نمی خواست در مقابلش کوتاه بیاید ولی در دل خدا خدا می کرد کسی از آن حدود عبور نکند. دستپاچه شده بود. نمی دانست چه کند. این گلی آن گلی ای نبود که در ذهن او بود. اعتماد به نفس قدیمی گلی که با لطافتی دخترانه توأم بود اینک تبدیل به نوعی تکبر همراه با گستاخی و بی پروایی زنی مرفه و خود پسند شده بود. این زن که کلید اتومبیلش را با حالتی مغرورانه و مفتخرانه در قفل در اتومبیل ب.ام.و می چرخاند او را مأیوس می کرد. قلبش به سرعت سرد شد. وا رفت. نخستین فکری که به ذهنش رسید این بود که پس از این دیگر چطور می تواند آهنگ بسازد؟کاش او را ندیده بود.
گلی خودش را لوس کرد و گفت: با وجود این که موهایت سفید و کم پشت شده تو را شناختم. خیلی شکسته شده ای. چطور مرا نشناختی؟. خیلی فرق کرده ام؟
صفحه 209
R A H A
08-13-2011, 11:02 PM
مسلط صحبت می کرد از وضع خود کاملآ راضی به نظر می رسید منتظر بود از دهان او سخنان تحسین آمیز بشنود. آیا هنوز هم باید به این زن اجازه دهد مانند عروسکی با او بازی کند؟ البته که نه. تازه قدم به دنیای واقعیت می گذاشت. ظاهر کنونی گلی نماد باطن او، یعنی گلی واقعی و جاه طلب بود.
بی اراده پاسخ داد: نه، شما تغییر نکرده اید چشم من کم سو شده گلی خندید. لای در نیمه باز اتومبیل ایستاده بود. در این فاصله بوی سیگار از او استشمام می شد.
گلی گفت: آهنگ هایت را گوش می کنم. و خنده ای کردکه خشک و نا مظبوع بود.
-راستی؟
-بله .گریه آرزوها.
او ساکت ماند. می خواست برود ولی گلی ول کن نبود.گویامی خواست جاذبه خود را آزمایش کند. پرسید: چند تا بچه داری؟
_ یک دختر و دو پسر.
رغبت نکرد بگوید دخترش را گلی صدا می کند. از این که فرزند خود را گلبهار نامیده بود پشیمان شد. ولی ادب حکم می کرد حرفی بزند، بنابراین به نوبه خود سؤال کرد: شما چند بچه دارید؟
او را شما خطاب می کرد زیرا ضمیر ناخودآگاهش در وجود او زنی را می دید که کاملآ بیگانه بود.
_ من؟ سه تا پسر. هر سه در امریکا هستند. خودم هم گرین کارت دارم. در سال فقط شش ماه اینجا هستم. بی دلیل خندید و افزود ولی مهندس نمی خواهد از این جا دل بکند.با وجود این همه stressعاشق کارش است... واقعأ CapaciIty زیادی دارد.
یک سیگار دیگر روشن کرد. پشت فرمان نشست و ادامه داد.
با این که ما را خیلی missمی کند باز این جا را ول نمی کند. من که اگر این دفعه بروم دیگر برنمی گردم.
تکبر توام با لوندی او که اینک زننده بود شباهت به تکبر سرور مغروری داشت که بنده نوازی می کند. عاشق نبود و بیهوده تلاش می کرد عاشق کشی کند.
او مات و مبهوت ایستاده بود و تماشا می کرد.گلی در اتومبیل را بست و شیشه را پایین کشید. آرنج دست راست را روی فرمان نهاد و سر را به آن تکیه داد و با عشوه رسید: خوب. از ازدواجت بگو. خو شحال هستی؟
ادا هایش چندش آور بودند. حفره گشاد بینی سر بالای او توی ذوق می زد. آیا در دنیا منظره ای زشت تر از عشوه زنی میانسال که خود را دررنگ غرق کرده و احساس شباب و دلبری می کند وجود دارد؟گلی مسخ شده بود.
پاسخی که داد برای خودش هم غیرمنتظره بود: اگر یک جو شعور داشتم، بله.
گلی هیچ حرکتی نکرد. ولی برق چشمانش که ابتدا آشنا می نمود اینک تیره شدند. پرسید: خوشگله؟
این پرسش باعث شد او لحظه ای با هوشیاری فکرکند. به صورت ملیح گیتی، به هیکل ظریف و شکننده ای که هنوز پس ازسه زایمان و یک سقط، برازنده بود. در طول این همه سال که از ازدو اجشان می گذشت گیتی را به دقت نگاه نکرده بود که اینک در عالم خیال می دید. انگار به خودش پاسخ می دهد گفت:بله،فکر می کنم خیلی زیاد.
گلی با انگشت دست راست روی فرمان ضرب گرفته بود. گویی پیانو می زد.با تمسخر پرسید: فکر می کنی؟ و نخودی خندید.
او پاسخی نداد ولی به نوبه خود به طعنه پرسید: شوهرت چطور از ازدواج خودش خوشحال است؟
گلی با همان شوخ طبعی پاسخ داد: مهندس؟ البته. چرا که نه ؟ اوهم با تو هم سلیقه است. هنوز از اوکینه داری؟
_ ابدآ. حتی از او ممنون هم هستم
گلی ابروی چپ خود را به نشانه تعجب بالا برد.
–چطور؟
گلی استارت زد. او خم شد. یک دست خود را روی سقف اتومبیل ب.ام.و تکیه داد و تا می توانست صورت خود را جلو برد. تا آن جا که دوباره بوی مردانه سیگار توأم با عطر تند زنانه شامه اش را آزرد. بت مومی او آب می شد. روی در روی گلی گفت: بعضی وقت ها عدو شود سبب خیر. البته اگر خدا بخواهد.
گلی وارفت. حالت جدی به خود گرفت. رنجیده خاطر او را برانداز کرد و ناگهان گاز داد. اتومبیل به سرعت از جا کنده شد، سرعت گرفت و دور شد و گرد و خاک به هوا بلند کرد. او ا ایستاد و رفتن اتومبیل را که هر لحظه دور و دورتر می شد نگاه کرد و به یاد روزی افتاد که گلی حامله بود و بی اعتنا می رفت و او با حسرت به دسته موهای سیاه دم اسبی شده او نگاه می کرد که پشت سرش بالا و پایین می پرید. از دوشش افتاده بود.طلسم شکسته بود وبی حساب شده بودند.با این همه قلبش خالی شده بود.هم چون خانه ای که ساکنان آن رفته باشند و باد درون اتاق های خالی بپیچد و درها را بر هم بکوبد.دردی مثل ضربه های چکش در سرش می پیچید.ایستاد.خیره ،مات،تهی نمی دانست از دیدن گلی مسخ شده غمگین باشد یا از باز یافتن گیتی خوشحال؟
صدای آژیر که حمله هوایی را اعلام می کرد تکانش داد.برای نخستین بار در زندگی ،گیتی فکر او را به خود مشغول کرده.گیتی از حمله هوایی می ترسید و او قبلآ هرگز اهمیت نمی داد و مسخره اش می کرد.وجدانش ناراحت شد.بی اراده از جایش پرید.می ترسید او را از دست بدهد آن هم پیش از این که دوباره این بار با عشق در آغوشش بکشد .پیش ازاین که آن موجود ملیح و معصوم را ببوسد و بگوید غلط کردم.
پشت فرمان اتومبیلش نشست و به سوی خانه ی پدر گیتی راند.دیگر نه به مهر آفاق فکر می کرد،نه به گذشته .زیرا دیگر هیچکدام برایش ارزش نداشتند.فقط گیتی بود و آینده .ازسه زنی که در زندگی او بودند بر با ارزش ترین و مظلوم ترین آنان بیشترین ستم را روا داشته بود.
#########
صفحه 213
R A H A
08-13-2011, 11:02 PM
کسانی که دور وبرش بودند .ورقه هایی نوشته می شد.صحبت هایی زد و بدل می شد .می پرسیدند:«شکایت داری؟ »با سر اشاره کرد،یعنی نه ،از هیچ کس شکایت نداشت غیر از خودش .خواست بگوید از ماست که بر ماست ولی نتوانست. در ثانی مناسبت هم نداشت ممکن بود فکر کنند هذیان می گوید. پرستارها و پزشکان جوان زیر نور سرد چراغ های سقفی بیمارستان احاطه اش کرده بودند. چند بار مژه زد. ابتدا فکرکرد بمباران شده و او زخمی شده است. بعد خواست فکر خود را متمرکز کند. نشد. بی حال بود. لباسش خیس بود. ضعف داشت وخوابش می آمد. سپس چهره زنی را دید که با او تصادف کرده بود. همه چیز را به یاد آورد ودلش فروریخت. حال زن بیچاره از او خراب تر بود. تنها تفاوتش این بود که او خوابیده بود وآن زن راه می رفت. شوهر او هم رسیده بود.کسانی روی او خم شده بودند و معاینه اش می کردند. پزشک بوی ادکلن می داد. از او سراغ بستگانش راگرفتند. به جزمهرآفاق بقیه در تهران زندگی می کردند. بقیه یعنی گیتی و بچه هایش.گیتی کجا بود؟ اینطوری که نمی شد. باید گیتی را می دید. قبلأ به چه فکر می کرد؟ آها! یک چیزی بودکه
باید به گیتی می داد. ولی چی؟ خوب فکرکرد. بله» یک هدیه بود. یک آهنگ که باید اسمی برای آن انتخاب می کرد.
«گ...گ...»
زنی که با اتومبیل خود به او زده بود پرسید: :«همان خانمی که آهنگ هایتان را به یاد او می ساختید؟»
زن تحصیل کرده و آگاهی به نظر می رسید. پس او را شناخته بود صدایش رنگ همدردی داشت، ولی این دیگر بی انصافی بود. این آهنگ مال گیتی بود. باید برای گیتی پیغام می داد و هیچ کس مطمئن تر از یک آدم غریبه نبود. مهرآفاق پیام او راحتی از بستر مرگ هم به گوش گیتی نخواهد رساند. سعی کرد همه توان خود را جمع کند و بگوید .برایش مهم بود که گیتی بشنود.
##########
گذشته او را رها نمی کرد.
در راه خانه پدر گیتی بود که فهمید چقدر بی انصاف بوده. کم کم همسرش، مانند لباسی که از لای نفتالین بیرون بکشند، از زیر آوار بی اعتنایی ها، بی وفایی ها، و خودخواهی های او بیرون آمده و با یک تکان ارزشی حقیقی اش اشکار شده بود.
صدای آژیر قرمز قطع نمی شد. حتمآ گیتی از ترس در زاویه دیوار چمباتمه زده و گوش های خود را گرفته بود. به خود قول داد که دیگر زنش را به دلیل ترسیدن از موشک باران مسخره نخواهد کرد بلکه دلداریش خواهد داد _کاری که هرگز نکرده بود _ باید برایش اقرار می کرد. باید به او می گفت که گلی را دیده و گلی دیگر گلریز نبوده. بدو ن شک گیتی خو شحال می شد. بار دیگر نت ها بی صدا در در ونش جان گرفتند و آهنگ بت مومی را تشکیل می دادند. تا به خانه برسند تقریبأ از ابتدا تا انتهای آهنگ را ساخته بود... یا می دانست چگونه باید بسازد.
گیتی را در آغوشی گرفته بود. با وجود آن که سی سال زن و شوهر تازه متوجه سنگینی و وقار او می شد که همیشه آن را به اشتباه به دستوپا چلفتی بودن تعبیر می کرد. هیح متوجه نبودکه او در مرگ پدر عزادار است. فقط می د ید که در لباس سیاه خواستنی تر است. تا چند ماه مثل یک تازه داماد زندگی کرده بود و مطمئن بود که زندگانیش از این پس بسیار شیرین خواهد بود. تصوری غیر از این ممکن نبود.گیتی مثل همیشه مطیع بود و به نظر خوشحال می رسید ولی واقعه چند ماه بعد در اصفهان اتقاق افتاد. از آن اتفاقا تی که در فیلم ها دیده یا در داستان ها خوانده بود و باورکردنی نبود که در زندگی واقعی او هم رخ دهد، ولی رخ داد.
یک روز غروب به خانه برگشته بود. گیتی نبود. خیلی پیش می آمد. غذا یی از یخچال بیرون آورد.گرم کردو خورد و مثل همیشه که هر وقت گیتی دوره زنانه داشت او لج می کرد و زود می خوا بید رفت که بخوابد. روتختی را کنار زد. یک ورق کاغذ که از دفترچه ای کنده بودند روی بالشش بود.گیتی رفته بود.! برمی گردد.کجا را دا شت برود؟ آ یا می خواست با ارث ناقابل پدری در یک آپارتمان یک اتاقه زندگی کند؟ نامه را خواند.
گیتی نوشته بود:
اول فکرکردم عجب شانسی آورده ام که قیافه گلی به قول تو مسخ شده بود. و چه شانسی آورده ام که حالا دیگر مرا با چشم باز می بینی و به نظرت از او خیلی بهتر هستم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که ابدآ نباید در بدشانسی خود شک کنم. متوجه شدم که اگر گلی همچنان خوشگل، خوش هیکل و خوش ادا، مثل گذشته سر راه تو ظاهر می شد آن وقت تکلیف من چه بود؟ یا اگر در آینده یک گلی دیگر بر سر راه تو سبز شود آنوقت من چه باید بکنم؟ چه صیغه او از اعراب خواهم بود: من این همه سال یک مادر خوب، یک همسر خوب، و یک عروس خوب بودم. فقط به یک نفر ظلم کرده ام. به خودم. من زندگی وغرور شخصیت خود را خردکردم تا مثلأ زن خوبی باشم. حالاکه می روم هیچ هنری ندارم جز شستن، رفتن و آشپزی کردن. ولی اگر لازم باشد از همین راه زندگی خواهم کرد. دیگر نمی مانم تا در دوران بازنشستگی اخ و تف کسی را جمع کنم که در زندگی با او حتی یک روز خوش نداشتم. انتظار نداشته باشد که هر وقت بخواهی به من پشت کنی و هر وقت به من بخندی و مثل یک سگ اهلی برایت دم تکان بدهم.
##########
نامه را خواند و دلش برای خودش سوخت. از اینجا رانده و از آنجا مانده شده بود. حتمآ مادر گیتی این چیزها را به او یاد داده و گفت سزای همسرت همین است. می دانست که گیتی هم بدون او خوشحال و خوشبخت نیست ولی حداقل دلش حسابی خنک شده. ناگهان احساس حسادت کرد. نکند گیتی شوهر کند؟ هنوز زن نسبتآ جوانی بود.
قوای خود را جمع کرد و گفت: «گیتی...گیتی... زنم.» حالا که گیتی رفته بود عزیز شده بود.
دیگر خوب می فهمید که این رشته ی شوری که از دهانش جاری است خونی است که از درون سر زده.
زن با دستپاچگی گفت: «هر پیغامی داری بگو. زود باش. زود باش.»
انگار بیش از خود او عجله داشت که پیام او را بشنود. او نفس خود را حبس کرد. با اکراه آب دهان را فرو برد و خون خود را خورد.
؟باز زن با عجله گفت: «حرفت را بزن.»
او تقلا کرد تا حرف بزند: «چه احمقی بودم... گیتی... چقدر... چقدر احمق بودم.»
صفحه 217
R A H A
08-13-2011, 11:03 PM
نت ها مانند نواری بهم چسبیده به دنبال یکدیگر از لایه های مغزش بیرون می جهیدند و آهنگی را می ساختند. ناگهان موضوع برایش روشن شد. نیم خیز شد. خیره به سقف و لامپ سفید و مات آن زل زد. نام آهنگ را یافته بود. به صدای بلند گفت: «سمفونی حماقت.» و دوباره دراز کشید و آرام شد.
زن با تعجب پرسید: «چی؟»
او پاسخی نداد. عجیب بود که چشمانش درحالی که باز بودند، تیره و تار شدند و چیزی را نمی دیدند. در گوش خود صدای وز وز شنید. آیا سمفونی حماقت بود؟ کسی آن را اجرا می کرد؟ به همین زودی؟ مبادا کسی آن را دزدیده باشد؟ مثلآ همان زنی که قصد داشت ساعتش را بدزدد؟.ا
صدای مهرآفاق را از دور می شنید. آیا ناهار خورده و سیر و سرحال آمده؟ اصلآ ظهر شده یا نه؟ چه خوب شد که تا مهرآفاق نیامده بود برای گیتی پیغام فرستاد. غریبه ها بهتر درک می کنند. واقعآ خوشحال بود که رضایت داده. زن بیچاره که گناهی نداشت. چقدر هم همدردی نشان می داد. قول داد که به سراغ گیتی خواهد رفت. حتی گریه کرد. دانه های اشک روی گونه هایش می غلتیدند. چرا همیشه باید زن ها در زندگی او اثر بگذارند؟ هریک به نوعی. و این یکی که از همه غریبه تر بود بیش از همه نگران او بود!گیتی کار خوبی نکرد که رفت و هرگز برنگشت. همان گیتی ای که او و مهرآفاق به حسابش هم نمی آوردند. مهرآفاق گفته بود: عجب آب زیرکاه بود ، نمی دانستیم!
حالا زندگیش خالی شده بود. آن هم در این سن. بچه ها یشان چرا؟ به مادرشان اعتراض نکردند؟چرا همچنان که با خیانت فکری پدرشان در سکوت روبه رو می شدند در این مورد هم ساکت و بی تفاوت ماندند. شاید دل آن ها هم خنک شده بود. شاید آنان هم پا به پای مادرشان و به خاطر مادرشان رنج کشیده بودند. حتمأ همینطوربود. او از اول این را می دانست ولی به روی خود نمی آورد. چرا بچه ها درک نمی کردند که _به قول مادر ش _مردها با زن ها فرق دارند؟ مادر ش همیشه می گفت: «پسر پسر قند عسل. دختر...» ولش کن. چرا به یاد مادر خود افتاده بود؟ اینک دلش می خواست راحت بخوابد. احساس کرد چرخ های برانکار به حرکت درآمدند. مهر آفاق ونگ_ونگ می کرد. او را به اتاق عمل می بردند. صحبت از امضا و اجازه و غیره بود. آیا برای عمل هم رضایت لازم بود؟! با وجود بی حالی فراوان ،چون هیچ دردی احساس نمی کرد، خوشحال بود. عجب زمانه ای شده. !حالا دیگر زن ها مردها را ترک می کنند! ای موش مرده.گیرم من بدکردم ، تو باید لجبازی کنی؟ نیش آمپول را احساس کرد وچره درهم کشید. دلش می خواست مادر بزرگش زنده بود تا او هم مثل خاله ی بدبخت مطلقه اش، مهری، می رفت پیش او و چهارزانو می نشست واز بخت سیاه خود گله می کرد.
می پرسید: چطور باید محبت همسری را که هوایی شده جلب کرد؟ چه حیله ای به کار ببندد تا او دوباره برگردد؟ و لابد مادربزرگش نسخه ای به او می داد. مثلآ می گفت: برای این که زن برگردد، مرد باید مهره ی مار به گوشه ی کت خود ببندد.
ک اینطور. پس روزگار حسابی عوض شده. خنده اش گرفت. به جای خنده صدای پلق پلق همراه با خون از دهانش خارج شد. دست ها و پاهایش مثل عروسک پارچه ای رو تخت ولو بودند. همه مراقبش بودند واو هیچ مسئولیتی نداشت و از این حالت حسابی کیف می کرد.زیاد ،آنقدر زیاد که حتی حوصله مردن را هم داشت.پس چشمان خود را بست و به خوابی فرو رفت که به آن خواب هزار ساله می گویند.
اصفهان
صفحه 221
R A H A
08-13-2011, 11:03 PM
خرگوش
قسمت 1
ساعت یازده و نیم شب ازمهمانی به خانه برگشتم. پسر وعروس خوشگل صاحبخانه مرا تا محوطه آپارتمان کوچکی که به تازگی خریده او و برای من ازقصر شاه پریان باشکوهتراست رساندند. مسلمأ برای کسی که ازاجاره نشینی و سرکج کردن پیش این و آن رهایی پیدا کرده آپارتمانی صد وده متری می توانئ یک کاخ باشد.من از اوان کودکی به چیرهای کوچک دلخوش بوده ام !
کلید را درقفل چرخاندم و وارد شدم. سکوت بود و تنها یی. احساس مالکیت می کردم. ازاین که ارباب خودم هستم ونوکرخود،کیف می کردم. عاقبت تو انسته بودم سهم الارث خود را، هرقدر هم نا چیز، ازگلوی دیگروارث طمعکار پدرم بیرون بکشم. واینک، پس از تلاشی فراوان، چیزی را به چنگ آورده بودم که عمری آرزویش را داشتم؛ یک چهار دیواری کوچک که درآن صاحب اختیار بودم.
با شکم سیرو روحی آرام کاردیگری نداشتم جز این که با سرخوشی، درحالی که ریه هایم را ازهوای آپارتمان خلوت خود پر می کردم،دندان ها را مسواک بزنم، لباس خواب بپوشم وکتابی راکه مدت ها نمی دانستم کجاگذاشته ام و هنگام اسباب کشی آن را پیدا کرده بودم، با فرخ بال بازکنم و توی رختخواب بیرم. حالامیتوانستم تا هر ساعتی که دلم می خواست چراغ را روشن بگذارم ، بدون اینکه برج زهر ماری که صاحبخانه قبلی ما بود، اعتراض کند که انعکاس نور در حیاط مانه خواب او می ش.د.
مطالعه در رختخواب عادتی بودکه از زمان دبیرستان به بعد آن را ترک کرده بودم. شاید به همین دلیل تمرکز حواس نداشتم. بحث داغی ذاکه درمهمانی امشب در گرفته بود به یاد آوردم و آن را بی اراده مرور کردم. مثل خیلی از موارد در طول شب موضوع صحبت ابتدا غیبت و پس از آن فلسفه بافی بود. غیبت بیشتر در مورد خانم هایی بود که اؤلأ غایب بودند دؤمأ بزرگ ترین گناه را مرتکب شده بودند، یعنی زیبا و شایسته بودند. در مورد آقایان غایب ، کسانی بیش از دیگران موضوع بحث و انتقاد قرار می گر فتندکه موفق تربودند. به این ترتیب آدم های خوب و نازنین و سلیم النفس حاضر در سر میز شام، زندگی خصوصی آدم های بد غایب را تشریح می کرد ن!
من توجهی به این گفتگوها نداشتم. فقط متاسف بودم که ژیگویی که بسیار خوب پخته شده بود، با آن سس قرمزو قارچ های اشتها آور اطراف آن، مانند جزیره ای در میان اقیانوس، در وسط میز و دور از دسترس من قرار داشت. به علاوه سخنان حاضران که انگار با لاف زدن درباره اخلاق و انصاف و با بکار بردن جملات فیلسوفانه و زیا قصد داشتند همین امشب و بر سرهمین میزشام،گرد آلودگی را یکباره از چهره دنیا بزدایند، مرا کسل می کرد. بنابراین حتی هنگامی که آقای مسن و محترمی در میان سخنان خود ادعا کرد که هرگز آزارش به مورچه ای هم نرسیده و پا را از مرز شرف و انسانیت فراتر نگذاشته و به همین دلیل از مرور زندگی گزشته خود شرمنده نیست ، حواس من معطوف به ظرف سالاد بود. ولی وقتی مرد میانسا لی که از همسر خود جدا شده و فرزندش را نیز به زور از مادر جدا کرده بود مانند بقیه میهما نان صدای خود را به تایید سخنان وی بالا بود و با لحنی حکیمانه گفت: وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی، وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند و افزود که آدم های معمولی و بی ادعا مثل ما! هرگز نمی توانند خبیث و بد و ستمگر باشند، احساس کردم شاخی از تعجب بر سرم خواهد رویید. بدم نمی آمد به او یادآوری کنم که چه کرده است. نه تنها به او بلکه به آن خانمی که برای اموال برادر خود که در خارج به سر می برد حسابی حساب سازی کرده بود و اینکه مرتب تکرار می کرد: واقعأ که همینطوره، واقعأ همینطوره. ولی به دو دلیل خودداری کردم. اول این که ممکن بود آن آقا تذکر مرا به حساب کمبودی بگذاردکه از دوران کودکی در زندگی داشتم و نتیجه بگیرد که: نازی عقده دارد. واین البته تا حدی درست بود. چون من هم مثل فرزند او زن پدرداشتم. دوم این که ترجیح می دادم شام خوشمزه ای را که خیلی هم دوست داشتم،گرم و دست به نقد بخورم ، نه پس از آن که به دلیل یک بحث قالبی و رنجش آور و طولانی سرد شده و روغن آن ماسیده باشد. به علاوه چرا من کاسه داغ تراز آش بشوم و طعم غذا را به کام همه زهر کنم؟ عاقبت یکی از حاضران که استاد جامعه شناسی بود، برخلاف من طاقت نیاورد و ساکت نماند و در پاسخ خانم صاحبخانه که نظر او را می پرسید، هیجان زده شد وگفت آنچه را که نباید می گفت وهمه را از خود
رنجاند.
اوگفت: نظرمن مانند خود حقیقت تلخ است. البته شاعردرست گفته: هرکه تو بینی ستمگری داند. در سرتاسر این سیاره فقط بشر است که دو وجه دارد. ظاهروباطن،که این دووجه در اغلب موارد با یکدیگرهمخوانی ندارند. اغلب ما ظالم های کوچک وخردی هستیم با ظاهر حق به جانب. ولی هرگاه منا فعمان اقتضا کند وجه باطن ما بی مهابا سر برمی دارد و دست به ستمگری هایی می زنیم که مانند خودمان و در حد خودمان خرد وکوچک هستند. البته چون این شانس را داریم که شهرت یا قدرتی نداریم، هنوز مچمان بازنشده و می توانیم به راحتی لاف بزنیم. حتی گاه بعضی ازما در دشمنی تا آنجا پیش می رویم که مرگ یا فلاکت کسی را آرزو می کنیم.که خوشبختانه قدرت به فعل درآوردن آن را نداریم. بله، آرزوی مرگ دیگران را می کنیم. البته نه علنأ. چون آرزو های کثیف هم مانند اعمال کثیف احتیاج به خلوت واستتاردارند. به هرحال منفعت طلبی در ذات بشر است که برای رسیدن به منافع خویش مرزی قائل نیست. انصافأ بفرمایید ببینم آیا بنده خلاف عرض می کنم؟
پاسخ پرسش اودر آستین من بود. با اوهم عقیده بودم. خود من از سن دوازده سالگی به یکی از همین آدم ها تبدیل شده بودم. قلبم سنگین و آهنین شده بود وآرزوهای کثیف داشتم.کافی بود دهان باز کنم و از ظالم های کوچک داستان ها بگویم و استاد محترم را از هیاهوی اعتراض ها نجات دهم. ولی سال ها بودکه آموخته بودم دلم به حال کسی نسوزد. به هیچکس اعتماد نکنم و ظاهر آراسته افراد را دلیل پیراسته بودن باطن آنان ندانم. من ازدوازده سالگی وارد جرگه کینه توزان شده بودم و از این که استاد محترم در چنگال مهمانان رنجیده خاطری که تحمل تماشای چهره باطن خود را در آیینه حقیقت نداشتند، با سلاح سخنان کنایه آمیز قصابی می شد و نمی توانست با دلیل و منطق که کارایی هیاهوی آنان را نداشت، از خود دفاع کند، و همینطور از مهارت مهماندن در تحریف سخنان او، لذت می بردم. البته نسبت به استاد احساس همدردی داشتم. آدم خوبی بود. ولی فقط تا همین ساعت. خدا می داند فردا اگر منافعش اقتضا می کرد، چه چهره ای از خود به نمایش می گذاشت. بالاخره هرچه باشد او هم انسانی بود مثل بقیه ما. پس شاید اگر پاسخ سوال او را از آستین بیرون می کشیدم و با او همراهی و عمدلی می کردم ، خود استاد همچون ماری به آستینم می خرید و در آن جا منتظر می ماند تا فرصت مناصب برای نیش زدن فراهم آید.
یادآوری بحث امشب و خستگی سبب شده بودکه تمرکز حواس خود را از دست بدهم و نتوانم کتاب بخوانم. هنوز سه چهار صفحه نخوانده بودم که خوابم برد.
صدای خِرت خِرت مرا ازخواب بیدار کرد. صدا از بالکن آپارتمان مجاور بود. ابتدا تصور کردو باد ملایمی که می وزید برگ خشکی را بر زمین میکشد.م. ولی نه، صدا بیشتر به صدای جویده شدن هویج شباهت داشت. مثل این که خرگوشی هویج می جوید. سپس صدای کودکانه ای را شنیدم که با مهربانی می گفت: "بخور موش موشی."
حتما کودکی دیر وقت شب از خواب بیدار شده و مخفیانه به خرگوش خود هویج می داد. رابطه شیرین بین کودک وخرگوش را با تمام جودم احساس کردم و می توانم بدون خجالت اقرا رکنم که حتی در این سن و سال به بچه ای که خرگوش داشت حسادت میکردم. در زمان به عقب برگشتم و تبدیل به همان دختره بچه ده دوازده ساله ای شدم که در کلاس پنجم دبستان بود. دوباره تمام غم های عالم در دلم جا گرفت خنجری خورده بودم که زخم آن تادم مرگ با هی نوشدارویی درمان نیمشد.زخم کینه و بدبینی به انسان و انسانیا در بستر دراز کشیدم و بی خواب از سرم پریدم.
مادرم آن قدر زود مرده بودکه حتی چهره او را به یاد ندارم. زن پدرم پیردختر زشت و خبیثی بودکه خباثت را با سیاست مخلوط کرده بود. زیرا هرگز لبخند از لبانش دور نمی شد. در مقابل تمام افراد خانواده بخصوص خانم های فامیل پدری، مرا با نام کوچک به علاوه یک جون گرم و نرم صدا می کرد. مهمانی هایی می دادکه بودجه پدر مرا تحلیل می برد ولی درعوض ، خنده های بلند وگرم او، شوخی ها و لطیفه هایی که به نظر من بی مزه، تکراری و بی پرده بودند و لوس بازی هایی که درمی آورد و لیلی جون و پزی جون و زری چون گفتن های او به عمه ها، دختر خاله و دختر عموها وکَس وکار پدرم، جای او را در دل همه باز می کرد و آنان راکه با شکم سیر سالان خوشی را سپری می کردند متقاعد می کردکه پدرم در ازدواج دوم برنده بوده و همگی به اتفاق از سعادتی که نصیب او شده بود ابرازرضایت می کردند. این ظاهر سازی و مردم داری زن پدرکاملأ به ضرر من تمام می شد زیرا زنان فامیل برای خود شیرینی نزد زن پدرم شیطنت های که گاه مرا که لازمه سن یک کودک ده دوازده ساله بود سرکشی تلقی می کردند و حق نشناس لقبم می دادند. به این ترتیب همیشه در موضع دفاعی قرار می گرفتم. البته من هم به نوبه خود از مهمانی های زن پدرم لذت می بردم. زیرا فقط در این مواقع بود که رن پدرم ورد: نازی جون،نازی جون می گرفت و مرا با ملایمت پیش می راند تا کنار پدرم بنشینم و تنها در این مواقع بودکه پدرم میتوانست با استفاده ازفرصت، دست کوچک مرا که مردد وبیمناک روی دسته صندلی او می گذاشتم با دست بزرگ و قوی خود چند بار نوازش کند. در این مواقع می کو شیدم به سختی مانع ریزش اشکهایی شوم که از احساس کمبود محبت و ضعف ناشی از بی دفاعی و همینطور ترحم نسبت به حال خود سرچشمه می گرفت. هنوزهم با به یاد آوردن آن روزها دلم به حال خودم می سوزد. در تمام ایم احوال زن پدرم زیر چشمی اوضاع را تحت نظر داشت و من از احساس خشم فروخورده اونسبت به ما دونفر که ازابرازمحبت پدرم نسبت به من ناشی می شد، لذت می بردم. شک نداشتم که روزی ضربه سختی خواهم خورد. ضربه ای از این زن با آن لبخند شیرین و نگاه زهرگین. ولی چی یا چگونه؟! این را دیگر نمی دانستم.
علیرغم نگاه های تند و پنهانی زن پدرم که بر اثر تجربه پیام آنها را به خوبی دریافته بودم ؛ تا می تو انستم پرخوری می کردم و با استفاده از حضور مهمانان ، دلی از عزا درمی آوردم. عاقبت زن پدرم ازکوره در می رفت. اوکه ظاهرأ زن خسیسی نبئد، غذا خوردن در خانه پدرم را بر همه کس روا داشت جز برمن. بگذار ید اعتراف کنم که اوهم حق داشت زیرا پرخوری من نیز اعلام جنگی پنهانی بود. می دانست میخواهم به این وسیله او را آزار بدهم و به همین دلیل ازکوره در می رفت. با همان لبخند مهربان دست پشت من می گذاشت و میگفت: نازی جون، می ترسم حالت بهم بخورد. برای امشب بس است عزیزم. بوو بخواب.
عمه ها، دخترانشان، دختر عموها و تمام زن های فامیل یک صدا سخنان او را تایید می کردند و به من که در اقلیت مطلق قرار داشتم به خاطر داشتن چنین مامانی! تبریک می گفتند. آنان نمی دانستن که جمله امری: برو بخواب در واقع حکم اخراج من از مجلس مممان است و خبر نداشتند که ناخن بلند شست زن پدر از پشت سر داخل یقله لباس من شده و مستقیمأ به گوشت نازک گردن من فشرده می شود و جز مرا درمی آورد. درست مثل کلمه مامان که مهمان ها باز برای خودشیرینی به روی آن تاکید می کردند. شاید هم می دانستند و به روی خود نمی آوردند.
و پدرم؟ او مرد ضعیف النفس و بی اراده ای بودکه فرمان حکومت بر زندگی خود و مزا به نام همسر جدید خویش مادرکرده بود.
به این ترتیب در خانه پدری که همیشه از حضور بستگان او و فامیل های زن پدرم شلوع و پر رفت وآمد بود؛ من، یک دختربچه کوچک،تنها و مطرود بودم. مدرسه ما تا خانه فاصله زیادی نداشت. هر روز صبح روپوشی اُرمک به تن ،با جوراب های سفیدی که اغلب به خاطر کثیف بودن آنها سر صف سرزنش می شدم و با کفش های نیم تخت خورده کهنه وکیفی که دو سال بود آن را به دست می گرفتم و هر چند وقت یک بار تا دیر وقت بیدار می نشستم و رویه ور امده آن را با سوزن و نخ می دوختم ، به مدرسه می رفتم و با طاهره کنار هم روی یک نیمکت می نشستیم. طاهره برای من سمبل خوشبختی بود با تمسخر به بخیه های روی کیفم اشاره می کرد و من چه مزخرفاتی سرهم می بافتم تا ثابت کنم پینه دوز محله ما چنان آدم بی استعدادی است که عرضه دوختن رویه یک کیف مدرسه را هم مدارد. و البته امیدوار بودم که زخم های انگشتانم رازهای نگفته را افشا نکنند. طاهره لوس بود. مادرش گاه برای بردن او به مدرسه می آمد. طاهره جست وخیزکنان و مامان مامان گویان، دست مرا رها می کرد و به سوی اومیدوید. مادرطاهره کار خاصی انجام نمی دادکه احساس حسرت را در من بیدارکند ولی کافی بود فقط دست او را بگیرد و بگوید: مواظب باش توی جوی آب نیفتی. آم وقت من مچاله می شدم. به دیوار تکیه میدادم و روابط طبیعی آن دو را با حیرت و تحسین تماشا می کردم. بعد با سری فروافتاده، خسته و بی حوصله ، قدم زنان و با اکراه به خانه می رفتم. زن پدرم کارمند بود و اغلب در خانه نبود و چه بهتراز این ! ولی این ها ضربه اساسی نبودند. بالاخره آدم ها یک طوری به بدبختی خود عادت می کنند. اصل ماجرا از روزی شروع شدکه طاهره سرکلاس ، آهسته درگوشم نجوا کرد: میدانی؟ دختر دایبم یک خرگوش ذاردکه حامله است. قول داده وقتی که زایید یکی از بچه هایش را به من بدهد. می خواهی یکی هم برای تو بگیرم؟ انگار ناگهان خورشید در وسط کلاس طلوع کرد. تجسم یک بچه خرگوش سفید وگرم و نرم که شاید بشود آن را با خود به رختخواب هم برد و روی بالش خود جا داد، تصور هویج دادن به خرگوش ، بازی ودویدن با خرگوش و یک سری تخیلات کودکانه که مبهم بودند، و تصور یک چیز خوب و جاندار که به آدم وابسته می شد قلب مرا شادکرد و باصدایی بلندتر از پچ پچ گفتم: آره. آره. تو را به خدا یکیش را هم به من بده.
پایان صفحه 229
R A H A
08-13-2011, 11:04 PM
قسمت 2
طاهره گفت: اول باید از مامانت اجازه بگیری. اگر خرگوش را بی اجازه مامانت ببری و مامانت آن را بیندازد بیرون گناه دارد.
فکر اجازه گرفتن از زن پدرم به خاطرم خطور نکرده بود. با وجود این که وحشت کردم پیش خودگفتم بالاخره یک کاری خواهم کرد
معلم ما زن دراز و لاغر و بی حالی بودکه نگاهی ملایم و مهربان داثست _ لااقل به من این طور نگاه می کرد _و هیکلش عین یک ترکه خشک بودکه از میان آن سیبی سبز شده باشد، با سستی خاصی که در آن زمان نمی دانستم مخصوص زنان حامله است صدا زد: نازی، ساکت.
من که ازتنبیه های زن پدروصدای فریاد های تندر آسا و تحکم آمیز او ذاتأ بزدل و ترسو بارآمده بودم، فورأ سورا میان شانه ها فرو برده و ساکت شدم. ولی دردل قسم خوردم که زنگ تفریح، ژاله، دخترلوس و دست وپا چلفتی خانممان را طوری هل بدهم که غیر عمد بنظر بیاید. این کار آسانی بود. زیرا دخترک که یک سال از ماکوچک تر بود جثه ریز و ضعیفی داشت واذیت کردن او مشکل نبود. من حتی این مسئله را نادیده گرفتم که خانم معلم از وقتی متوجه شده بودکه من زن پدر دارم ، از تنبیه من به دلیل کثیف بودن یقه و جوراب سفیدم خودداری می کرد و نسبت به من آن همه محبت داشت.
آن روز تا خانه یک نفس دویدم و این بارکفش هایم که با هر قدم لف لف کنان از پایم بیرون می آمدند، مرا خسته نمی کردند. زن پدرم خانه بود و من برخلاف همیشه با او لجبازی نکردم. به مرور زمان دریافته بودم که برای کسب امتیاز از او باید طبق میلش رفتار کنم و تملق بگویم وخود شیرینی کنم. بنابراین همان دم درکفش هایم را از پا بیرون آوردم، دست و رویم را شستم و روپوش وکیفم را به چوب رختی اتاق نشیمن آویزان کردم. نگفتم گرسنه هستم. بق تکردم و با رویی گشاده منتظر شدم _هرچه که بود _ماندم. بعد، وقتی زن پدرم مجله تهران مصور را با شوق و ذوق ورق می زد تا داستان آقابالاخان سردار را بخواند، فهمیدم که زمان مناسب فرا رسیده است. پس با لحنی التماس آمیز، درحالی که گردن خود را برای تحریک حس ترحم او تا جایی که ممکن بود کج نگه داشته بودم گفتم: می گم ها... میشه؟
زن پدرم صفحه مورد نظر خود را یافت، آن را از میان تا کرد و مشغول خواندن شد.
_ میشه... من یک خرگوشی بیاورم؟
سکوت.
_ تورا خدا... میشه من یک خرگوش بیاورم؟
_ اوهوم
ابتدا باور نکردم. برای اطمینان دوباره برسیدم: میشه؟
خوشبختانه زن پدرم خیلی سرحال بود. همان طور در حال مطالعه گفت: اوهوم ، بیاور. ولی گوشت خرگوش خوشمزه نیست، مکروهه.
زن پدرم بهنفدرت با من شوخی می کرد. و این از آن مواقف نادر بود. از شادی بال درآوردم. پس زن پدر من آنقدرها هم آدم بدی نبود. شاید از خرگوش ها خوشش می آمد. در آن لحظه آنقدر دوستش داشتم که حتی حاضر بودم او را مامان صدا کنم.
روز بعد طاهره دیر به مدرسه رسید و از خانم معلم یک جیغ و یک ضربه خط کش دریافت کرد. اواسط درس، هنگامی که خانم معلم متوجه ما نبود، آهسته در گوش اوگفتم: اجازه گرفتم. حالا خرگوش را می اوری؟
باز خانم معلم سرطاهره فریادکشید: چه می گو یی؟ و به علامت تهدید خط کش خود را بالا برد.
طاهره ترسید وگفت: خانم به خدا من حرف نمی زنم. این هی میگه برایم خرگوش بیاور.
این دفعه خانم معلم فقط گفت: ساکت.
من خیالم راحت بود. خانممان می دانست من مادر ندارم و مرا تنبیه نمی کرد. به هرحال هربدبختی امتیاز خاص خودش را هم دارد.
از روز بعدکار من این بودکه هر روز هنگام زنک تفریح از طاهره بپرسم آیا خرگوشه زاییده یا نه. عاقبت طاهره مژده دادکه خرگوش زاییده. آن هم نه یکی بلکه دوتا. یکی سفید یک دست که طاهره خودش آن را می خواست ودومی سفید با دوخال سیاه برنوک بینی و بالای ابرو. جای چانه زدن نبود. تازه دو تا خال سیاه خرگوش را بانمک ترهم می کند. با اشتیاق گفتم: فردا خرگوشه را بیاور.
پاسخ طاهره منطقی بود: حالا که نمیشه. چشم هایش هنوز بسته هستند. شیرمی خورد.
_پس کی؟
_ باید صبرکنی. یک جعبه درست کن. درش را سوراخ کن و تویش پارچه بگذارکه جای خرگوشه نرم باشد. همیشه هم باید هویج توی جعبه باشد تا دندان هایش درازنشوند.
در تمام روزهای بعد،درطول زنگ های تفریح که آن زمان سه بار در روز بود،گفتگوی ما تنها درباره خرگوش، باز شدن جشمان آن و از شیرگرفته شدن حیوان بود. ومن، درازای لطف نسیه طاهره، هرروز به هنگام زنک تفریح،درحالی که دلم برای بازی کردن پَر می زد، نقدأ با او حساب کار می کردم تا مثل ثلث قبل تجدید نشوذ. طاهره با زیرکی یک سیاستمدار، آوردن خرگوش را مرتب به تعویق می اند اخت اما در عین حال اجازه نمی داد آتش اشتیاق من سرد شود. مرتب برایم خبر می آورد که چشمان خرگوشه باز شده یا امروز هویج خورد. و یا کم کم بازیگوش شده. ولی هیچ حرفی از زمان تحویل دادن خرگوش نمی زد و من با هیجان و علاقه بیشتری با او سرو کله می زدم و مسئله آن پرتقال فروشی لعنتی راکه ابتدا کار خود را با فروش ده کیلو پرتقال به قیمت کیلویی بیست ریال شروع کرده و کم کم کارش به جایی رسیده بود که بیست کیلو پرتقال را به قیمت کیلویی سی ریال فروخته بود و حالا می خواست بداند اگر 5کیلو از پرتقال ها فاسد شوند بقیه راکیلویی چند بفروشد که دو برابر بیشتر سود کند؟! برای او حل می کردم.
کم کم به طاهره مشکوک می شدم. آیا اصلأ خرگوشی درکار بود؟ آیا دختر دایی او از دادن خرگوش منصرف شده بود. آیا طاهره می کوشید سر مرا شیره بمالد و تا ثلث سوم هم مرا به عنوان معلم خصوصی ریاضیات آماده به خدمت داشته باشد؟ گاه تصمیم می گرفتم با او قهر کنم. قسم می خورد که هنوز خرگوشه گاهی از مادرش شیر می خواهد! صلاح من در آن بودکه تظاهر کنم سخنان او باور کرده ام. در غیر اینصورت ممکن بود یکباره ازکوره در برود و بگوید: اصلأ هر دو خرگوش را برای خودم برمی دارم. مگر تو طلبکار هستی؟ دلم نمی خواهد به تو بدهم. حالا چه می گو یی؟
ازآن چاکه تعهدی درکارنبود ومن هم قوه قهریه نداشتم بنابراین بهتر بود صبرکنم. عاقبت یک روز بنجشنبه ازطاهره قول گرفتم که تا آخر هفته آینده حتمأ خرگوش را برایم بیاورد.
خوب یادم می آیدکه تمام راه را تا خانه دویدم. به محض رسیدن کفش ها را از پا درآوردم، دست و رویم را شستم. روی نوک پا بلند شدم و روپوش وکیفم را به جالبا سی چوبی سه شاخه گوشه اتاق نشیمن آویزان کردو. آنکاه ذوق زده خطاب به زن پدرم گفتم: طاهره گفت هفته دیگرخرگوشه را می آورد
زن پدرم با لحنی تند پرسید: چی را می آورد؟
قلبم تکان خورد. وحشت زده ومرددگفتم: خرگوشه. طاهره گفت هفته دیگرمیارتش.
زن پدرم مثل ترقه ازجا پرید وگفت:کی به تواجاره داده خرگوش به خانه بیاوری؟
به طور قطع به پدرم مظنون شده بود. برای جلو گیری از بحث شبانه او با پدرم که نتیجه محتوم آن کتک خوردن من ازسوی هردئ طرف بود به تندی گفتم: شما خودتان اجازه دادید.
_ من به تواجاره دادم؟ من کی چنین اجازه ای دادم؟
_اونوقتا... اون شب که تهران مصورمی خواندید...گفتید اوه.م
_ عجب دروخ می گوید! ورپریده! حق نداری خرگوشی توی این خانه بیاوری وهمه جارا به گند بکشی. خرگوش بچه می زاید وباغچه را سوراخ می کند.
_ می اندازیمش توی قفس. فقط هویج می خورد. خودم قفسش را تمیزمی کنم
_ غلط می کنی. خودت هم زیادی هستی.
کاخ رویا هایم واژگون شد. به پشت اوکه دور می شد و غرغرکنان به آشیز خانه می رفت نگاه می کردم و در دل به او ناسزا می گفتم. شب توی رختخواب گریه کردم و از لج زن پدرم اشک ها و آب بینی ام را با ملحفه پاک کردم و تصمیم گرفتم خرگوش را پنهان از چتم او به خانه بیاورم
درگوشه حیاط کوچک ما زیرزمین کوچکی بودکه به شدت بوی نا می داد. گرم های سفید از سقف آن فرو می ریختند. به اندازه کافی هوا نداشت و پر بود از آت و آشغال و خرت و پرت. من طبق سفارش طاهره، یک جعبه مقوایی خالی پیداکردم وکف آن را یاریه انداختم. در تمام طول روز جمعه ، درحالی که سرگرم ساختن جای خرگوش بودم، از آسمان برف می بارید. در جعبه را سوراخ کردم و یک عدد هویج در آن گذاشتم. سپس جعبه را برداشتم وجستی زدم و به حیاط رفتم و به فریاد های زن پد رکه می گفت برف وکثافت حیاط را به درون اتاق و زیر کرسی خواهم کشید توجهی نکردم. رد پایم تا زیرزمین روی برف ها باقی ماند. چنان که زن یارم برای یافتن من احتیاج به تجسس نداشت. قوطی خرگوش را در زیرزمین زیر یک چهارپایه که یکی از پایه های آن شکسته بود پنهان کردم. به اتاق برگشنم و زیر کرسی نشستم و یکسره تمام مشق هایم را نوشتم. زن پدرم از علت رفتار من سر در نمی آورد. در همان حال نقشه می کشیدم که اگر زن پدرم از وجود خرگوش در زیرزمین گوشه حیاط آگاه شود و بلوا به پا کند و اجازه ندهد آن را نگه دارم، از خانم معلم خو اهش کنم تا با او محبت کند و دل سنگ او را نرم کند و رضایتش را به دست آورد.
البته من هم باید قول می دادم که خرگوش را از محدوده زیرزمین خارج نکنم ونظافت وغذا دادنش را خود به عهده بکیرم. حتمأ خانم معلم مهربان قبول می کردکه مدافع من باشد. به این ترتیب از ته دل خوشحال بودم.
شنبه گذشته طاهره گفت یکشنبه. یکشنبه هم گذشت و اوگفتی شاید دوشنبه. روز پنجشنبه روز امتحان حساب ثلث دوم بود. هوا سرد بود و برف همه جا را سفیدپوش کرده بود. با وجود این من هر غروب به زیرزمین می رفتم و آن جعبه باارزش را بررسی می کردم جعبه سر جای خودش بود. دور از چشم زن پدرم یک شاخه گل یخ هم از باغچه چیدم و در جعبه گذاشتم تا خوش بو باشد. از شدت خوشحالی نمی تو انستم آب دهانم را فرو بدهم. انگار تیغ های تیزی درگلویم کار گذاشته بودند.
شب تب کردم و به فرمان پدردررختخواب دراز کشیدم. زن پدراز سر کشی من که می خواستم با حال تب به مدرسه بروم استفاده کرد. دست خود را به ظاهر برای تشخیص میزان تب پشت گردن من گذاشت و به پدرم گفت: نمی دانم چرا نازی هیچوقت خیر و صلاح خود را تشخیص نمی دهد! و در همان حال ناخن انگشت شست او به پشت گردنم فرو می رفت و من پنهانی اشک و آب بینی خود را با ملحفه کرسی پاک می کردم. تا پنجشنبه به مدرسه نرفتم.صبح پنجشنبه روی نیمکت نشستم و نامه ای را که پدرم خطاب به خانم معلم نوشته و طی آن از او درخواست کرده بودکه غیبت مرا به دلیل بیماری موجه منظور نماید، روی میز گذاشتم و مثل سایر شاگردان کیف خود را گشودم و ورقه امتحانی را بیرون آوردم. خانم معلم که مشق ها را خط می زد وقتی بالا سر من رسید نامه پدرم را برداشت و ان را خواند. به صورت من نگریست. نگاهش خسته و بی احساس بود. با صدایی اهسته – نه انقدر اهسته که هم شاگردی های پشت سر من نتوانند بشنوند- پرسید: مگر تو را دکتر نبردند؟
چشمانش با حالت ترحم امیزی به خود گرفتند. شاید هیچکس دیگر متوجه منظور او نشد. شاید دیگران فکر می کردند خانم معلم از من تصدیق دکتر می خواهد. ولی من فهمیدم که مقصود او از نبردند زن پدرم است. دندان ها را از شرم و اندوه بر هم فشردم. تمام خون بدنم در صورتم جمع شد و گفتم: چرا بردند. و سر خود را زیر انداختم.
خانم معلم فهمید دروغ می گویم. برای گرفتن تصدیق پزشک پافشاری نکرد و رد شد. وقت حاضر و غایب بود. نگران بودم. طاهره هنوز نرسیده بود. به خود گفتم اگر دیر بیاید حتما خط کش خواهد خورد. طاهره رسید. با چشمان درخشان و لبی خندان انگشت بالا برد و اجازه گرفت. خانم معلم سر بلند کرد و بی اعتنا به او نگریست و با سر اشاره کرد و گفت: برو بشین. خوب، بخیر گذشت. خوشبختانه حرفی از تنبیه به میان نیامد. خانم معلم حامله بی حال و حوصله بود و ظاهره طاهره لوس و پر رو از این موقعیت بهره برداری می کرد. طاهره به خونسردی امد و کنار من نشست. در حالی که ورقه امتحانی خود را بیرون می کشید اهسته پرسید: پس چرا سه شنبه نیامدی؟
گفتم: سرما خورده بودم. و با اشتیاق ادامه دادم: کی خرگوشه را می اوری؟
بی خیال و بی اعتنا پاسخ داد: آوردم.
یکه خوردم. ذوق زده و مشتاق به دنبال جعبه محتوی خرگوش احمقانه و بی اراده به داخل جا کتابی نیمکت نگاه کردم وگفتم: پس کو؟
_ امروز که نه. سه شنبه آوردم که تو نبودی.
_ باز برش گرداندی خانه؟
_ نه. توی جعبه وول می خورد. بچه ها به خانم گفتند.
آنقدر نگران بودم که امتحان را فراموش کردم. طاهره اسم خود را بالای ورقه نوشت و پرسید: چرا آسمت را نمی نویسی؟
بی توجه به سوال اوگفتم: خرگوشه چطور شد؟
_ هیچی. خانم گفت چرا خرگوش آورده ای سرکلاس؟گفتم نازی خواسته، برای او آورده ام. خانم پرسید می دهیش به من؟ برای ژاله می خواهم. خیلی خرگوش دوست دارد. من هم گفتم بله می دهم. دادم به خانم.
هاج و واج ماندم! قدرتی بالاتر از قدرت من یا زن پدرم وجود داشت که بدون ترس وواهمه، ازروبه رو ضربه می زد و حق مرا بدون ملاحظه غصب می کرد. انگار من هرگز وجود مداشتم یا احساس من هیچ ارزش نداشت. خانم معلم حتی به خود زحمت نداده بود که صبرکند و خرگوش را مستقیمأ از خود من بخواهئ. پس بی خود نبود که طاهره با جسارت دیر آمده بود.
بی خود نبودکه خانم معلم چیزی به او نگفت.
صدای خود را پایین آوردم و با غضبی سرکوب شده به طارهره گفتم: احمق بیشعور، مگر تو به من قول نداده بودی؟ و پاشنه یایم را از زیر میز محکم روی پنجه پای اوکو بیدم.
طاهره مخصوصأ جیغ کشید وگفت: خانم اجازه؟ نازی به من فحش میده.
خانم معلم به سرعت سر بلند کرد وگفت: چه خبره؟
لحن صدایش تحکم آمیز بود ولی به طرف دیگر کلاس نگاه می کرد و اشکارا از سرزنش طاهره خودداری می کرد.
طاهره خودش را لوس کرد: به من میگه چرا خرگوش مرا به خانم معلم دادی´؟هی از زیر میز پایم را لگد می کند.
خانم معلم قسمت اول جمله را را نشنیده گرفت و با لحنی تندتر از لحن زن پدر، خطاب به من گفت: پاشو گمشو برو ته کلاسی بنشین. فضول بی خاصیت.
دیگر در نگاهش آن حالت ترحم و همدردی بزرگ منشانه دیده نمی شد. در آن لحظه لعاب نوع دوستی نوع تَرَک برداشته بود و نفع طلبی شخصی که قاتل عواطف انسانی است وجدان آن ظالم کوچک را تحت تسلط خود داشت. وجه مخفی او اشکار شده بود. در همان لحظه بودکه متوجه شدم می توانم به راحتی آدم بکشم. طاهره که آدم نبود، خانم معلم را می گویم که حق شاگرد ریزه میزه و بی دست وپای خود را مثل آب خوردن خورده بود و انگار نه انگار که مرتکب خلافی شده است. ظلم او به اندازه قدرتش ناچیز بود ولی اثری مهیب و مخرب بر قربانی کوچک خود باقی گذاشت. نفرت در رگهایم می جوشید. داغ خرگوش به دل من ماند. ولی بیشتر از این رنج می بودم که از جانب کسی ضربه خورده بودم که انتظار نداشتم. بهت زده بودم و درک این حقیقت برایم بسیار مشکل بود.
آم سال نمره حساب ثلث دوم و حتی سوم طاهره برخلاف تصور چه ها، به ترتیب سیزده و شانزده شد. طاهره بدون تجدید قبول شد و من با دلی پر کینه، بر آن همه زنگ تفریح که از دست داده بودم تا با این مجسمه بلاهت حساب کارکنم،تاسف می خوردم. درست است که طاهره بدون تجدید قبول شد ولی هرگز ورقه حساب خود را به کسی نشان نداد.
با این که سال ها از آن زمان می گذرد، هر وقت به یاد آن پنجشنبه لعنتی می افتم، برای خانم معلم و ژاله جان زرد نبوی او آرزوی مرگ می کنم. و اما در مورد طاهره که سال هاست او را ندیده ام، هنوز براین باور هستم که برخلاف کوه ها، آدم ها به یکدیگر خواهند رسید. زمان درازی از آن روزگارو از آن اتفاق دردآور و آن حق کشی غیر منصفانه و در عین حال کودکانه گذشته است. ولی حتی امشب که به عنوان یک انسان بالغ و پخته راحت و آسوده در بستر دراز کشیده ام و به گذشته فکر می کنم، باکمال تعجب وشگفتی هنوز تیشه انتقام وکینه خود را که تصور می کردم باید زنگ زده باشد، برای ریشه آن منفعت طلب کوچک تیز می یابم.
"تهران"
پایان صفحه 240
R A H A
08-13-2011, 11:05 PM
پوچ
قسمت 1
اواسط بهمن ماه است. دو روز است که باران می بارد و من باید با آن بسازم. پاریس برایم خسته کننده وکسالتبار است. سال ها قبل ، خیلی قبل _ متل یک رؤیا _ یکی دوبار با مرتضی برای گردش به پا ریس آمده بودیم. آن زمان پا ریس قبله آمالم شد. ولی حالا همه چیز تغییر کرده... آدم ها عوض میشوند و دید آنان نسبت به زمان و مکان و اشیای دور و بر و انسان ها تغییر می کند. امروز هم مثل همیشه حوصله ندارم بیرون بروم. از خودم می پرسم آیا صادق هدایت هم چنین احساسی داشته؟ لباس هایم تمامأ تیره هستند. شده ام عین پیرزن های فرتوت فیلم های سیاه وسفید یونانی. جنس این لباس ها از پشم است. سر اپایم چنان در پشم پیچیده شده که احساس می کنم خودم هم کم و بیش شبیه به بز شده ام. آنچه به تن می کنم گرچه گرم ولی همگی کهنه هستند. حوصله لباس خریدن ندارم. حتی اگر این همه گران نبودند. اصلأ چرا باید لباس نو بپوشم؟ روزگاری ویترین مغازه های پا ریس با لباسهای شیک وگرانقیمت آم برایم وسوسه انگیز بود. حالا کسلم می کنند. خنده دار این است که وقتی در ایران هستم ازمن می پرسند: درپاریس زندگی می کنی؟ خوشا به حالت. هیچکس نمی داند من تمام سنگفرش های پا ریس را با اشک های خود شسته ام چمباتمه زده ام و روی تختخواب دو نفره مان نشسته ام. حرارت مرکزی اتاق را به اندازه کافی گرم نمی کند. بخاری دیواری را هم روشن کرده ام. ولی عجیب است که آن هم کافی نیست!روشن کردن بخاری یا چراغ اتاق یا حمام کردن ومصرف آب همیشه با بیم ازمبلغ قبض توام است. در اینجا هر حرکت فرد و دریافت هر خدمتی از دولت یک صورتحساب بلند بالا به علاوه مبلغی مالیات به دنبال دارد. برای هرکاری نه تنها باید حساب هر فرانک بلکه حساب هر سانتیم را داشته باشی. بخصوص برای امثال ماکه دارو ندار خود را فروخته اند و به اینجا منتقل کرده اند همیشه این هراس وجود دار دکه پشتوانه ای که با آن همه خطر کردن گرد آورده اند از طول عمر آن ها کوتاه تراز آب در آید. به این ترتیب است که زندگی محدود و مخارج اضافی حذف می شوند و برای گذراندن وقت باید به پرحرفی، تکرار مکررات وگفتن لطیفه های کهنه برای دوستان انگشت شمارکه دچار پیری زودرس شده اندی متوسل شد.
هنوز می لرزم. می کوشم سرما را مغلوب کنم. ولی انگار سرما از پشت درهای بسته موج می زند و به درون آپارتمان کوچک و اتاق جمع و جور من و از آنجا به رگ و پی قلبم هجوم می آورد. می دانم اتفاق خواهد افتاد. هر روز این را به خود گفته ام. هر روز انتظار کشیده ام. ولی امروزدیگربه یقین خواهد آمد. آن همه استغاثه و دعا به درگاه خداوند باید مؤثرافتاده باشد. مرتب دعا می کنم. ولی اقدام شب گذشته ام هم نباید بی اثر باشد. نگفتم می آید؟ آه... خداوند! باید به بالش تکیه بدهم و پتورا به دور پاهایم بپیچم. سرم منفجرخواهد شد. طبل بزرگی درون سینه ام با صدایی پر طنین می کوبد. رگ هایم یخ خواهند بست. رو به رو شدن با اوکار آسانی نیست. وارد شد.
سلام. آمدی؟ عاقبت یاد من کردی؟ دلم خون است. ازتوگله مند هستم. خجالت می کشی؟ از من؟ باور نمی کنم. اینطور سرت را زیر نینداز، بیا بنشین ، آنجا نه. نباید دورترین گوشه اتاق را انتخاب کنی و خودت را مثل کبوتر بال شکسته درسایه روشن پنهان کنی. لابد انتظار داشتی از تو بگربزم. حتمأ خیال می کردی از محبت با تو اکراه خواهم داشت. اشتباه می کنی. بیا، بیا لب تخت بنشین. نه؟ چرا نه؟ یک سال و نیم پیش که این همه مظلوم و سر به زیر نبودی. آن روز یادت می آید؟به جای تو این من بودم که وارد شدم وچون اینجا خانه خودم بود مثل آدمیزاد در را بازکردم و وارد شام. من دزدانه نیامده بودم. دزدانه و بی خبر مثل تو.گر چه اگر بخواهم منصف باشم باید گویم که تو هم در آن روزچندان دور ازانتظار عمل نکردی. به بقیه داستانم گوش کن. بله... وارد شدم وبه محض ورود یخ کردم. تو اینجا بودی روی همین تخت دو نفره من و همسرم. اول تورا دیدم. حتی می توانم بگویم که بویت را احساس کردم. عطر خاصی داری. حتی پیش از دیدنت حضورت را حس کردم. طبلی در سینه ام می کوبید و صدایش درگوشهایم می پیچید. ما زن ها حس خاصی داریم: اسمش را بگذار حس ششم.گفتم: آه... الهه...
بقیه کلام ازدهانم خارج نشد. شوهرم راکه برافروخته و خیس از عرق نفس نفس میزد در آغوش گرفته بودی. مات و سرگردان بر جا میخکوب شام. باورکردنی نبود. تصور آن را هم نمی کردم. ولی چرا دروغ بگویم؟ قبلأ هم زمزمه هایی به گوشم رسیده بود. همسرم مرتضی، قبلا چیزهایی به پسرم گفته بود و او هم سعی کرده بود با جملاتی جسته و گریخته گوش مرا پر کند، به سیما هم گفته بود. سیما دوست چندین ساله من است. در این کشور جز او کس دیگری را نداشتم.
سیما میگفت: این مرتضی هم برای تو شوهر بشو نیست. بیا و تا بر رویی داری طلاق بگیر. اگر چه دیگر بر و رویی هم برایت نمانده.
و می خندید. سعی میکرد شوخ طبعی به خرج بدهد ولی رازی در پس این شوخ طبعی نفهته بود.
در مورد سر و شکل خودم باید بگویم که بد نبودم. خودت میبینی که هنوز هم بدنیستم.صورت سبزه، چشمان درشت، لبان ظریف و اندام لاغرو مادر بزرگم که مرا دوست نداشت و برادرم را می پرستید، هر وقت گرهی میکردم با شیطنت میکردم میگفت: ما تو را از توی زغالدانی پیدا کردیم. وقتی زغال هایی را که خریده بودیم خالی میکردیم دیدیم چیزی ته زغالدانی وول میخورد. دست کردیم و تو را در آوردیم. لاغر و سیاه سوخته.و همینطور هم لاغر و سیاه سوخته باقی ماندی.
از مادربزرگم بدم می آمد. وقتی مرتضی به خواستگاری من آمد دهان مادربزرگم ازتعجب باز ماند و گفت: تا احمق فراوان است مفلس در نمی ماند.
برگردیم سر اصل مطلب.
خلاصه همه به گوشه و کنایه چیزهایی به من گفته بودند و کوشیده بودند چشم مرا باز کنند ولی من آنقدر احمق بودم که سرم را مثل کبک زیر برف کرده بودم.شاید نمیخواستم واقعیت را قبول کنم.
مرتضی هرگز به من دروغ نگفت ولی این جرات را هم مداشت که حقیقت را به صراحت با خودم در میان گذارد و من ناگهان در مقابل عمل انجام شده قرارگرفتم. به همین دلیل او را نمی بخشم. خودم را هم نمی بخشم. شاید باید کاری می کردم. شاید باید علت غیبت های یک دو ساعته گاه به گاه او را جویا می شدم. شاید باید می پرسیدم کجا بودی؟ چه خورده ای؟ چرا تنها رفته ای؟ شاید باید راه چاره ای پیدا می کردم. باید بیشتر به اومی رسیدم وکمتربهانه جویی می کردم. نفهمیدم یا خود را به نفهمیدن زدم و میدان را برای تو بازگذاشتم تا آن روزکه به خانه برگشتم و او را در آغوش تو دیدم. برگشتی و چشم در چشمم د.ختی. با جسارت، با خشم و بی پروا. انگار می خواستم طعمه یک عقاب تیزچنگال را ازچنگش بربایم. مرتضی هم برگشت. حالتی منفعل داشت.گفتم: مرتضی...؟ا و متوجه شدم که های های گریه می کنم.
گفت: _ مینو... مینو جان خواهش می کنم ناراحت نشو.گریه نکن. هه! انتظار داشت ناراحت نشوم؟ و تو عجب تسلطی براو داشتی! سرت را بلند کن الهه. می خواهی تسکینم بدهی؟ دیگرخیلی دیر شده. تو هم می گویی گریه نکنم؟ حالا که همه چیز را خراب کردی؟ می خواهی آرامم کنی؟ نخیر باید تحمل کنی. باید آنچه راگذشته برایت بگریم. پس از این که مرتضی را از من ربودی نامه ای بر ایش نوشتم که البته نمی خواستم آن را پست کنم. نوشتم که او را نمی بخشم، نه به خاطر این که خیانت کرد، نه به خاطر این که همراه تو ترکم کرد، بلکه به خاطر این که شوهر خوبی بود. آری. هنگامی که یک زن به مرحله ای می رسدکه من رسیده ام ، تازه متوجه می شودکه بدترین مردها بهترین آنان هستند. نه ، اشتباه نکن. نمی خواهم جملات قصار از خودم اختراع کنم. فقط یک واقعیت ساده را بر ایت بازگو می کنم. مثلأ شوهر اؤل سیما تمام دار وندار او را بالا کشید و غایبا نه طلاقش داد. ازدواج سیما با او از روی عشق نبود، بر اثر فشار پدر و مادرهم نبود _آنطورکه دوست ذاریم درداستان ها بخوانیم _ بلکه یک ازدواج معمولی بود. ازدواجی به سبک ایرانی. مثل ازدواج من. سیما هم شوهرکردکه شوهر کرده باشد. زیرا در اجتماع ما دختری که ازدواج نکرده باشد علیرغم هر موفقیتی که به دست بیاورد، همیشه باید به یک پرسش تکراری پاسخ دهد. چرا ازدواج نمی کنی؟ پس کی ازدواج می کنی؟
من و سیما تقریبأ هم زمان ازدواج کر دیم. با یک تفاوت: شوهر او ناجور از آب در آمد و مال من جور بود. به قول سیما خدا که نجار نیست ما دو تا را مثل در و تخت خوب با هم جور کرده بود. به این ترتیب سیما مطلقه شد و شش ماه بعد با برادر زن برادر خودش ازدواج کرد. این یکی پیرمرد بدعنق ثرو تمندی بود.کِنِس بود. به سیما بدبین بود و حسادت می کرد. او راکتک می زد و معتقدبود که اگر بمیرد، هنوز آب کفنش خشک نشده، سیما دوباره ازدواج خواهد کرد. اشتباه هم نمی کرد. سیما شب و روز آرزوی مرگ او را می کرد. چرا می خندی؟ می دانم که شوهردؤم اورا خوب می شناسی. او را از نزدیک دیده ای. لابد بر ایت جالب است که بدانی وقتی شوهر دوم سیما مُرد نخستین کلامی که سیما برلب آورد _البته در خلوت_ این بود: خدا را شکر. راحت شدم. آزادی هم عجب نعمتی است ها! الان هم با پول های اوست که در فرانسه شلنگ تخته می اند ازدو بدش نمی آید برای بار سوم به خانه بخت برود. روحیه او با من متفاوت است.شوخ طبع است. از من میپرسد: من که نمی فهمم چطور میشود یک زن از رفتن یک مرد غریبه که فقط سی چهل سال با او زندگی کرده و هیچ نسبت خونی هم با هم ندارند اینطور عر و زر راه بیندازد؟ راست راستی که تو زیادی ادا و اطوار در می آوری.
گاهی به دنبالم می آید تا مرا با خودش به گردش ببرد. یک بار به او گفتم: برای مرتضی نامه نوشته ام . نه در یک صفحه ،بلکه در صفحات متعدد.
به نظرم درخیابان ویکتورهوگودریک کافه نشسته بودیم. سیما با تعجب نگاهی به من اند اخت و برسید: حالت خوب است؟! همیشه طنز شیرینی درجملاتش نهفته است.
گفتم: راستش را بخواهی نه.
پرسید: نامه را به چه آدرسی پست کردی؟ به خیال خودش می خواست مچ مرا بگیرد.
جوب دادم: مدت ها منتظر بودم تا آن الهه چیره دست را یک جایی گیر بیاورم. مطمئن هستم بالاخره گیرش می اندازم ونامه را به او می سپارم. شاید هم خود او هوسی کند وبه سراغم بیاید.
بله. بارها به درگاه خداوند دعا کردم تا به دل توبیاندازدکه بدیدنم بیایی ولی چون نیامدی خودم شخصأ نامه را بردم تا به سرایدار یا مسئول ساختمان یا هرکوفتی که فرآنسوی ها اسمش را می گذارند بدهم. مطمئن بودم که با شوهرم روبه رو نخواهم شد. موقعی رسیدم که مسئول آنجا نبود. ولی زنش با هیکل چاقو فربه در حالی که آستین ها را بالا زده بود خمیر تارت را روی میز کوچک وکهنه کنار اتاق که با یک پیتخان چوبی ازبقیه اتاق مجزا می شد ورز می داد.آن قسمت مثلأ آشپزخانه آن ها بود! آدم های دست تنگی هستند. در اتاق یک کاناپه لی کهنه وجود دارد که شب ها باز می کنند و به برای تختخواب از آن استفاده می کنند. من روی همان کانا په نشستم. یک تشک لاستیکی هم زیر میز سنگی جلوی کا ناپه تا شده بود.می دانستم هر وقت نوه هایشان می آیند آن را باز می کنند تا بچه را شب روی آن بخوابند. دو سه هیزم در شومینه قدیمی سیاه از دوده کناراتاق می سوخت. تمام زندگیشان همین بود. اوایل دلم به حالشان می سوخت. ولی مدتی است که نظرم عوض شده. زنک آدم خنده رویی است.گونه های سرخ گوشتالودی دارد.
اگر از حال نوه هایش بپرسی یک ریز پرحرفی می کند. حتمأ توکه پاتوقت آنجاست این چیزها را بهترازمن می دانی. آن روز جمعه بود و او تارت را برای تعطیلات آخر هفته می پخت که قرار بود با همسر و نوه هایش به پیک نیک بروند. می خواستم سراغ همسرم بروم که صدای پای شوهر او را شنیدم. پیرمرد با تنبلی پا روی شن های محوطه می کشید و می آمد. بیلی، شن کشی، چیزی به دست داشت که درگوشه ای گذاشت و وارد اتاق شد. سری به علامت آشنایی تکان داد. مرا می شناخت. قبلأ مکرر به آنجا رفته بودم. نشانی خانه مرا هم دارد، جایگاه همسرم را هم خوب می شناسد. نشست و پیپ خود را روشن کرد. بوی توتون ارزان قیمت در اتاق پیچید. همانحال از همسرش چیزی برسید. او پاسخ دادکه نوه ها تا یکی دو ساعت دیگر خواهند رسید.
پیرمرد خنده ای کرد و به سرفه افتاذ. من حسادت می کردم. به زندگی آن ئودر آن اتاق کوچک ومحقر، به آمل ن نوه هاکه دور و برشآن را پر می کردند. به منظره اشپزی کردن زن و پیپ کشیدن مرد که روال یک زندگی فقیرانه و در عین حال غیر معمول را نشن میداد. دیر وقت بود. دلم گرفته بود (کی باز است؟) باز هم نمی تو انستم به سراغ همسرم بروم. اگر هم می رفتم بی فایده بود!
می بینم که خوب به حرف هایم گوش می کنی. به نظرم دلت برایم می سوزد. چه فایده؟ ای کاش همان روزکه صدای فریاد مرا شنیدی احساس ترحم می کردی. حالا بقیه اش راگوش کن.
خواستم پاکت نامه را به دستشان بدهم. پشیمان شدم. می دانستم راشل (اسم زنک همین است.) به محض رسیدن نوه ها اوراق نامه را در بخاری دیواری دودزده می چپاند تا اتاق خود راگرم ترکند. همین کاری که الان خود من هم دارم انجام می دهم.
از وقتی همسرم به دنبال تو مرا ترک کرد ناگهان پاریس خالی شد، حجم آن بزرگ شد ومن کوچک شدم. به اندازه یک سنگ ریزه. پشتم خالی شد و میان زمین و هوا معلق ماندم. از همسرم دلگیر هستم. او که می دانست ترکم خواهد کرد چرا با من رفتاری چنین نرم و محبت آمیز داشت؟ چرا مرا به خود وابسته کرد. تو خوب می دانستی که او چقدرمرد نازنینی است. به همین دلیل صاف به سراغ او آمدی.
برایت گفتم که سال ها پیش یکی دوبار به پاریس آمده بودیم. برای یک توریست پاریس واقعأ بهشت است. می بینم که سر تکان می دهی. آیا با نظر من مخالفی؟ یا می خواهی بگویی با این مقایسه موافق نیستی؟ مگر تو بهشت را دیده ای؟ شاید می خواهی بگویی پاریس را بهتر از من می شناسی. ولی مسلمأ تو در پاریس نه به اندازه من شاد بوده ای و نه مثل من غمگین، زمانی بودکه من و مرتضی به تماشای موزه ها و آثار تاریخی می رفتیم. توی رستوران، می نشستیم ! رستوران هایی که دیگر پا به آنها نمی گذارم چون یاد گذشته ها را در خاطرم زنده می کند واین بسیار دردناک است. سیما می گفت: مرتضی ترا لوس کرده. راست هم می گفت.
آه الهه چرا اینقدر وول می خوری؟ حوصله ات سر رفته؟ ولی باید بشنوی تا بدانی با تصاحب همسرم چه ظلمی در حق من مرتکب شده ای و او چه ظلمی در حق من مرتکب شد. زیرا تا آن روزکه او را در اغوش تو دیدم شوهر ایده الی بود. آیا برای تو آدم قحط بود؟ بگذار ماجرای آن روز را با صدای بلند بازگو کنم.
آن روزکذایی از خرید بازمی گشتم. یک بلوز و دامن خریده بودم. مدتی بود آن را پشت ویترین یکی از مغازه ها می دیدم. از وقتی برای همیشه ایران را ترک کرده بوایم باید حساب کیف پولم را به دقت نگه می داشتم، زیرا اینک که با عمق زندگی در پاریس آشنا شده بودم دریافته بودم که چرخ اقتصاد بی ملاحظه می گردد وکسانی راکه سرمایه کافی یا شغل مناسبی نداشته باشند بی رحمانه خرد خواهد کرد. پس اندازمن ومرتضس اعم از ارثیه پدری و پول فروش منز لمان، محدود بود و پس از آن که آن را به ارز تبدیل کر دیم به نظر محدودتر هم می رسید. وقتی هزینه تحصیل بچه ها را محاسبه کر دیم سرمان از وحشت آینده سوت کشید. باید با آنچه باقی می ماند تا آخر عمر زدگی می کر دیم. بهره بانک ها پایین بود و به دلیل آن که شاهد کلاهبرداریهای متعدد در مورد دیگران بودیم می ترسید یم با پس اندازی که داشتیم دست به کاری بزنیم. هر فرانک برای ما ارزش داشت و باید یاد می گرفتیم که پولی ذاکه محدود است چگونه کش بیاو ریم و آن را حتی المقدور حفظ کنیم. دردناک تر آن که انسآن نمی داند چند سال دیگرعمرخواهدکرد.
اینطور فیلسوفا نه نگاهم نکن. آنجا نشسته ای و به سخنانم گوش می کنی ونگاه بی روحت نگاه عاقل اندر سفیه است. چه گفتی؟ ندانو بهتراست؟ البته وقتی بهتراست که هرروزناچارنباشد حدس بزندکه فردا و فرداهای دیگر چگونه روزهایی خواهند بود و غول اقتصاد برای او په در چنته دارد. دیگرچیزی نگو. لطفأ رشت افکارم را پاره نکن. سعی نکن موضوع را عوض کنی.
بله آن روزساعت دوازده ازخرید برمی گشتم. خود مرتضی گفت بود: برو بخر فدای سرت. به نظرم بی حوصله بود، نگران بود. آیا می خواست مرا از خانه بیرون بفرستد؟ شاید هم می خواست به نحوی خوشحالم کند و رنج مراکمترکند. بعدها متوجه شدم که دلش به حالم می سوخته. بعد... یعنی درست همان موقعی که دررا بازکردم و تو را درکنار او دیدم ، همان موقع که گفت: مینو... مینو جان، خواهش می کنم ناراحت نشو،گریه نکن. خدا می داندکه چه فریادی کشیدم. صدایم در سراسر آپارتمان پیچید. فریاد زدم: ای خدای من. هیچکدام با ورنمی کر دیم. نه تو، نه مرتضی، نه من،که در پاسخ فریاد من سکوت مرگبار بر ساختمان مستولی شود. همه سا کنان ازصبح سرکارهای خود رفته بودند. همه از زن ومرد، بچه ها هم مدرسه بودند. فقط سا کنان آپارتمان بالایی ما، یک پیرزن وپیرمرد بازنشسته و مستاجرطبقه اول ،یک پیرمرد فرتوت بازمانده از جنگ جهانی دؤم در منزل بودندکه یا نمی شنیدند یا تظاهر به نشنیدن ....
پایان صفحه 251
R A H A
08-13-2011, 11:09 PM
قسمت 2
کردند. آخردراینجا هم کسی حوصلآ سرو کله زدن با پلیس را ندارد آیا از میان تمام این طبقات تو باید آپارتمان فسقلی و زندگی آسیب پذیر و رو به زوال مرا هدف می گرفتی؟
چشمان خود را با دست پوشاندم. چه مدت کنار اتاق ایستاده بودم؟ نمی دانم.کیسه نایلونی که در دستم بود روی زمین افتاد.گوشه جعبه قشنگ لباسی که با آن همه شوق و ذوق خریده بودم تا به مرتضی نشان بدهم از نایلون بیرون آمده بود. چه بیهوده انتظار داشتم مئل همیشه به محض دیدنم بگوید: حالا نه، حالا نپوش مینو خیلی قشنگ است ولی بگذار برای بعد از ناهار. بر ایت استیک درست کرده ام. اینقدر عجول نباش. دیگر هرگز آن لباس را نپوشیدم
پشت خود را به دیوار تکیه داده بودم و به یمن حضور اندوه بار تو، یخ زده بودم. انگار یک قرن گذشت. آهسته دست هایم را از روی چشمانم برد اشتم. حقیقت عریان را دیدم. هردوی شما رفته بودید و من در پاریس" شهر عشق و اندوه" تنها مانده بودم. سعی در بازگرداندن مرتضی بیهوده بود. با دیدن تو بی درنگ به این ضعف خود پی برده بودم و به این ترتیب آدمی به کوچکی من در این شهر بزرگ رها شد. بیرون دویدم. عجیب بود. خیابان ها هنوز بزرگ و پهن بودند. باز هم همه چیز مثل دیروز بود!
با پاهای گشوده از یکدیگر،کنار دهانه گشد متروکه مثل دهان باز غول گرسنه ای بود، متحیر ایستادم. موهایم زیر نم باران روی شانه پریشان بود و خودم، پریشان تر با دهان نیمه باز به اطراف نگاه می کردم. به جمعیتی که مثل مورچه های کارگر عجولانه به درون این حفره گشاد فرو می رفتند یا با چهره های خسته از آن خارج میشدند.گیج بودم. در شگفت بودم که چطور زمین هنوز می چرخید؟! به کجا باید می رفتم؟ از چه کسی کمک می خواستم؟ در ایران مردم به روی آدم غریبی که بی کس و بیچاره شده باشد اغوش محبت می گشایند. دراینجا سرد و بی تفاوت ازکنار من می گذشتند. ازکنار من که سخت غریب بودم، که بچه هایم بزرگ شده بودند،که به خاطر همان ها بود که در پاریس بودم. به قول سیما خودم خود را محکوم کرده بودم و حالا هر سه فرزندم مثل جوجه های پرندگان بال درآورده و از آشیانه رفته بودند. چرا این همه از من دور شده بودند؟ پسر بزرگم بابک ، در امریکا بود. پدرش درآمده بود تا در رشته اقتصاد دکترا بگیرد. زنش امریکایی بود و خوشبختا نه با درآمد بیش از حد کافی بابک، راحت زندگی می کردند. دخترم آرزو و همسرش در یکی از دانشکده های استر الیا تدریس می کردند. و نوید، نزدیک تر از آن دوبه ما،درانکلیس قصد ازدواج داشت و حالا که من به هر سه آنان احتیاج داشتم تک و تنها و بدون چتر، بدون مانتو، زیر باران در دهانه مترو ایستاده بودم و گریه می کردم. مردم از سر تعجب نگاهی به من می انداختند و شتابان دور می شدند. باید به خانه بر می گشتم. همین که در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدم، یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. فراموش کردم که چه اتفاقی افتاده. از خودم پرسیدم مبادا کلید را نیاورده باشم؟ بی اراده دستم به سوی دکمه زنگ رفت تا آن را فشار دهم. فکر کردم مرتضی در را خواهدگشود ولی بلافاصله متوجه واقعیت شدم که خردم کرد. خوشبختا نه در راکاملأ نبسته بودم. آری خوشبختانه! از ان روز به بعد خوشبختی های من همین چیزهای کوچک و احمقانه هستند.. خوشبختی هایی در اوج بدبختی.
بارها از خود پرسیده ام آیا همسرم به میل خود به دنبال تو آمده ؟ آیا وسوسه ای درکار بود؟ وسوسه فرار از نق زدن های من که کلافه اش می کرد ؟هرگز نمی خواستم یک زن غرغرو باشم ولی فشار زندگی ،نه فشار مادی بلکه فشار روحی برایم طاقت فرسا شده بود. مادیات آنچنان استخوان شکن نبودند. حالا که بچه ها از آب وگل در آمده بودند برای من و مرتضی آب باریکه ای باقی مانده بود که اگر چه از خشک شدن سرچشمه آن نگران بودیم. با این همه برای زن و شوهری به سن و سال ماکه دیگر از دوران شور و شر و میل به داشتن چیزهای زیبا و به رخ کشیدن آن گذشته بودیم،کم و بیش کافی بود. با وجود این من به بهانه آن که بیکاری کسلم می کند در خیاط خانه ای کار گرفتم و نیمی از هفته را صرف بلند وکوتاه کردن دامن های فروخته شذ ه و خرده کاری های خیاطی می کردم. مرتضی که مثل بسیاری از مردهای ایرانی از این که پولی که از دسترنج همسرش گرد می آید در منزل او خرج شود آزرده خاطر می شد به نوبع خود شغل کوچکی دست و پاکرد که آشنایان معتقد بودند دون تحصیلات و فرهنگ او بود. این شغل تمام فرصت ها را از او می گرفت. فرصت مطالعه نداشت،فرصت طراحی مداشت. با این همه کار بود و درجایی که کار عارنباشد بسته بندی گل ها برای یک فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبا می تواند جاذبه هم داشته باشد. راستی می تو اند؟ پس چرا مرتضی با الکل آشنا شد؟ آن هم کسی که حتی از اسم مشروب چهره درهم می کشید! آیا گناه از من بود؟ عاجزش کردم از بس که از غربت نالیدم. هر چه می گذشت غریب تر می شدم. عادت نمی کردم.هرچه بچه ها بزرگ تر می شدند من تنهاتر می شدم و هروقت یکی از آنها از این آشیانه دو اتاق خوابه نقلی که جای جم خوردن یک بچه موشی راهم نداشت پرواز می کردی انگار آشیانه ما به اندازه کویر لوت گسترش می یافت و من باز هم تحلیل می رفتم عاقبت هنگامی که مرتضی به همراه تو مرا ترک کرد من این شدم که می بینی. وقتی مرتضی هنوز با من بود هروقت دم از تنهایی می زدم سیما سر به سرم می گذاشت: دیوانه آدم توی پا ریس غریب است؟ بفرما ببینم مثلأ الان دلت می خوا ست کجا بودی؟
می پرسیدم: باز می خواهی سر به سرم بگذاری ؟ و می خندیدیم.
_ نه به جان مادرم. بگو. فقط می خواهم بدانم.
می گفتم: شیراز. دلم می خواست اسفند ماه بود ومی رفتیم کازرون و دشت ارزن سراغ نرگسزارها. سیما ریسه می رفت. اول بارکه این را شنید چشمانش گردشدند. آن موقع مرتضی هم نشسته بود. سیما با حیرت پرسید:کازرون کجا ست؟
آخر بالاترین نمره اش در درس جغرافی دوازده بود.
مرتضی گفت: اطراف شیر از. از بخت بد بنده پدر خانم اینجانب در بچگی ایشان به عنوان مامور به آنطرف ها اعزام شده اند. گرمای چهل درجه و ...
سیما حرف مرتضی را قطع کرد وگفت: آخر من به تو چه بگویم، ببین در ناف پاریس دل خانم برای کجاها تنگ می شود.
گفتم: گاهی خواب نرگسزارها را می بینیم. باور می کنی حتی بوی نرگس ها را هم توی خواب حس می کنم؟
سیما رو به مرتضی کرد وگفت: تا تو باشی دیگر برای تولد سرکار خانم عطرگرانقیمت نخری. عطر تو را می زند و شب خواب نرگسزار می بیند.
مرتضی سری به چپ و راست تکان داد.
گفتم: وضیت کرده ام وقتی مردم مرا ببرند ایران در شیر از..
مرتضی سرخشد. وقتی از مرگ خودم صحبت می کردم سرخ می شد و همینطور که که تو الان کلافه هستی کلافه می شد. ولی او از شرم کلافه نمی شد بلکه از شدت ناراحتی سرخ می شد. از این که نمی تو انست مرا در قلب پا ریس خوشحال ببیند. البته خودش هم شاد نبود، اما بر زبان نمی آورد. به هر محال سیما برای آنکه حالت اندوه را تعدیل کند گفت: پول که علف خرس نیست که صرف حمل و نقل سرکار خانم بکنند. در ضمن تو تا همه را نکشی نمی میری.
من جان سخت هستم، در این شکی نیست. نمی دانم تاکی باید زندگی کنم؟ تا کی به تماشای آثار تاریخی و موزه ها بروم یا پشت ویترین مغازه ها پرسه بزنم. نه... نه... هیچ نگو اگر آمده ای به حرف های من گوش کنی پس مثل آد میزاد بنشین و صدایت در نیاید.
داشتم می گفتم. کازرون را کمترکسی دیده. در بچگی چه تعطیلاتی را در آنجا می گذراندیم،کنار نرگسزارها. با ترس و لاز ل دنبال مار مولکهای سی سانتیمتری می دویدیم که اسم خاصی دارند که من فراموش کرده ام. زیر آفتاب می سوختیم و پوست من سیاهتر ازآن می شد که بود. دلم برای شیر از، آرامگاه حافظ، باغ ارم وشب های پرستاره تنگ شده است. روحم به آنجا پرواز می کند. دلم ضعف می رود که یک نفر با لهجه شیر ازی با من صحبت کند مردم گرم و خوش برخورد آنجا چه ربطی دارند به خورشید بی رنگ پا ریس و مردم گرفتار و خونسردی که با شنیدن فریاد کمک یک زن در را به رری خود می بندند!
وقتی مرتضی همراه تو مرا ترک کرد برای من ضربه آخر بود. مثل این که دیواری که به آن تکیه کرده ای ناگهان فرو بریزد، یا بال پر وازت بسوزد. این را حتمأ خوب درک می کنی. بله. تیر خلاص بود.
به سیما می گفتم: زندانی هستم سیما. دلم می خوا هد فریاد بزنم.
می گفت: پاریس برای تو زنئان است؟ پس بلند شر برو توی کویر لوت غلت بزن.
برایش توضیح می دادم هرجا که آدم نچار به زندگی در آن باشد زندان است. هر جا که ریشه نداشته باشی، وابستگی عاطفی نداشته باشی... چه می دانم، خاطره ای،کس وکاری، زبان و احساس مشترکی نداشته باشی. بگوببینم پاریس برای من چه دارد، البته به جز دلتنگی. سیما به خیال خودش راه چاره را پیدا کرد. خوب گوشی را بردار و برای دخترت یا نوید و بابک درد دل کن.
_اگر از درد و رنج بمیرم هرگز با آنان درد دل نمی کنم. من مادر خودخواهی نیستم و راضی نمی شوم بار غم های خود را به دوش جوان آنان بیندارم.
سیما ازکوره در می رفت و می گفت: والله من که سر در نمی آورم.تو خودت به اصرار و تشویق مرتضی را به این جاکشیدی.کی بودکه به بهانه تحصیل و آینده بچه ها...
حرف او را قطع می کردم و می گفتم: من که انکار نمی کنم. چون خوب نظر می کنم پر خویش را در آن می بینم.
_ برو بابا مینو، ولم کن. اینجا خیلی بد است؟ اگرناراختی دست شوهرت را بگیر و برگرد ایران.
_ موضوع خوبی و بدی نیست. دیگر دیر شده. اینجا جا افتاده ایم. یعنی گیر افتاده ایم. برگردم ایران کجا زندگی کنم؟ باید دوباره از اول شروع کنم. هر روزکه نمی شود از این سر دنیا به آن سر دنیا مهاجرت کرد.
سیما دست ها را بلند می کرد و غر می زد: وای که حرف در سر تو فرو نمی رود. خودت هم نمی دانی چه می خواهی. ببین مینو. مرتضی واقعأ غصه می خورد. خسته اش کرده ای. یک بار به من گفت می خواهم دست مینو را بگیرم ببرم ایران. هر جای ایران که دلش بخواهد. یا همانجا زندگی می کنیم یا وقتی ببیند همه فامیل پر و پخشی شده اند، بخصوص کسانی که به تهران رفته اند تغییر اساسی کرده اند و دائم به سرو کله یکدیکرمی زنند، خودش برمی گردد اینجا و دیگر دم از غربت نمی رند. مینو، تو را به خدا اینقدر ناز و ادا در نیاور. نه خودت زندگی می کنی نه می گذاری او زندگی کند. بیچاره اش کرده ای. تمام دار و ندار مرتضای مادر مرده را برای آمدن به اینجا فروخته اید. دیگر نه خانه ای مانده ونه زندگی. زندانبان این زند ان فقط خودت هستی. تصمیم آخرت را بگیر. می خواهی بروی یا بمانی؟
تصمیم گرفتن برایم مشکل بود و حالا که مرتضی ترکم کرده مشکل تر هم شده است. حالا ترک زندان هم برایم خالی از اندوه نیست.
از سیما می پرسیدم: آخر نمی دانم ریشه های من کجا هستند؟ کجا بروم؟ به استر الیا بروم که دخترم در آنجا زندگی می کند؟ به ایران که جسد پدر و مادرم در آنجا مدفون است و خاله و دایی پیرم که فراموشی آورده اند و خمیده شده اند در آن روزگار می گذرانند؟ آیا باید ییش بابک و عروس امریکا یی او بروم و خود را به زندگی آن دو تحمیل کنم؟ یا به انگلیس پیشی نوید که تازه در آغاز راه است؟ یا شاید هم باید در فرانسه بمانم. فرانسه که در آن زمانی خوشبخت بوده ام و با اینهمه بسیار بدبختی کشیده ام. جایی که به هر حال مرتضی هم آن را ترک فکرد و هنوز احساس می کنم به نحوی از من مراقبت می کند. گاه، در تاریکی شب، در راهروی باریک، ناگهان بر می گردم و به عقب نگاه می کنم. امیدوارم برگشته باشد و درگوشه ای منتظر من ایستاده باشد. شاید با من شوخی می کرده.
با دست خود زندگی خود را در چهارگوشه دنیا پراکنده کردم. نمی دانم درست بود؟ اشتباه بود؟ فقط میدانم که این زندگی بسیار سرد، تنها و تلخ است.گاهی به صادق هدایت فکر می کنم به گاز، به قرص، به...
گوش کن الهه، به من نگاه کن، اخم نکن، این من هستم که باید به تو اخم کنم. آنقدرها هم که خیال می کنی سلطه ناپذیر نیستی، اگر اینجا صحیح و سالم نشسته ام برای این است که ازخود کشی واهمه دارم. از اقدام جدی واهمه دارم. باید کمکی داشت باشم ولی کسی را ندارم. تنها دوست واقعی که در این جا دارم سیماست که با تجربه هایی که پشت سرگذاشته زندگی را با چشمان یک تماشاگر سینما نظاره میکند.حتی از ازدواج سوم هم بدش نمی آید. فقط هنوز آدمش را پیدا نکرده. تنها وقتی با او هستم می توانم کمی بخندم.
نخستین بارسیما بودکه به من آن پیشنهاد عجیب را داد. تنهاکسی بودکه جرات داشت چنین پیشنهادی بکند. البته می دانم که نوید هم از او خواسته بود. ولی این تنها کافی نیست. حتمأ مرتضی هنگامی که صحبت از ترک کردن من و نزدیکی خود با توکرده بود در این مورد هم گوشه ای زده بود. شاید از سیما خواست بود به من چراغ سبز بدهد. به همین دلیل بود که یک روز صبح سیما به من تلفن زد
_ چطوری مینو؟ باز هم که ننه من غریبم در می آوری ! عاجر شدیم بابا. مگر یادت رفته؟ صبح پنجشنبه و ساعت نه است و جنا بعالی در مرکز پا ریس هستید. چند ایستگاه دیگر شانزه لیزه است و هزاران نفر هم آرزو دارند الان جای تو باشند حالا حالت بهتر شد؟ خوب. بگو ببینم می آیی با هم ناهار بخوریم؟ هرجا که تو بخواهی به جز کازرون چون راهش خیلی دور است.
_ یا کازرون یا «سکرکور»
سیما یکه خود: "چه عجب! توکه قسم خورده بودی ذیگر به آن محله نروی" درست می گفت. می دانست بعد از رفتن تو تاب رفتن به آنجا را ندارم. گفتم: "راستش شنیده ام قلبی در آنجا نگهدادی می شودکه به خواسته صاحبش از سینه خارج شده تا به اینجا برسد و در خاک آشنا دفن شود. تو هم شنیده ای؟»
با لحنی محکم پاسخ داد: "نخیر. احتمالأ خلاف به به عرضتان رسانده اند.»
_ پس به کلیسا می رویم و می پرسیم. بالا رفتن از پله ها قبل از ناهاراشتهایت را باز می کند. قبول است؟
_ درمورد ناهار خوردن درآن محله حرفی ندارم. ولی از تماشای آثار تاریخی و شنیدن سرگذشت رفتگان خاک هیچ خوشم نمی آید.
با اوقات تلخی پرسیدم: «پس تو از تماشای چه چیزی لذت میبری؟ چه سرگذشتی بر ایت جالب است؟»
_ من؟ ازتماشای ویترین «دیور»«لویی ویتان»«بیژن» وشنیدن سرگذشت «کوکو شانل»...
حق داشت.کاملأ درکش می کردم. زیرا او هنوز روح داشت و من فقط نفس می کشیدم.
هیجان زده حرفش را قطع کردم و با لحنی رؤیایی گفتم: "خلاف یا درست کارقشنگی است،مگرنه؟ فکرش را بکن! قلب انسان را بیرون بیاورند و به سرزمینی ببرند که همیشه به خاطر آن تپیده است.
سیما می خندد. ولی احساس می کنم در پس این خنده حس همدردی شدیدی پنهان است. می گوید: من که نتوانستم ترا آدم کنم. ولی تو داری کم کم مرا هم دیوانه می کنی.
در رستوران کوچک دلبازی می نشینیم. نقاش جوانی می خواهد تا به قول خودش صورت زیبای من و جذابیت وحشی سیما را نقاشی کند. سیما می گوید: پسر جان، نمی توانی ازیک زن پنجاه وچند ساله باهوش و بی پول ایرانی با این خوش زبانی ها پولی کاسبی کنی.
پسر جوان می خندد. از نوید کوچک تر است. من می گئیم عکس مرا بکشی، می کشد. هیچ شبیه خودم نیست. فقط می خواستم کمکی به جوانک کرده باشم .
سیما می گوید: بفرست کازرون به جای قلب مقدست به دیوار آویزان کنند.
پایان صفحه 261
R A H A
08-13-2011, 11:23 PM
قسمت 3
این بار من می خندم.
سیما به گوشه ای خیره شده. می خواهد حرفی بزند ولی جرات نمی کند، لابد موضوع ناراحت کننده ای است. به خود می گویم آیا باز اتفاقی در شرف وقوع است؟
اِ .... ! تو چرا ناراحت شدی؟ من که نگفتم پای تو در میان خواهد بود. دارم شرح گذشته ها را بر ایت بازگو می کنم و تو ناچار باید بشنوی. زجر می کشی؟ باور نمی کنم. شاید تعجب کنی اگر بگویم با وجود آنچه بر سر من آورده ای کینه ای از تو به دل ندارم. هیچ کس تو را سرزنش نمی کند.گناهی گریبانگیرت نخواهد شد.
خوب. صحبت از پیشنهاد سیما بود. اول از من پرسید: مینو. چرا به خودت نمی رسی؟ دستی به سرو رویت بکش. آنقدر زرد شده ای که کم کم باور می کنم همین الان از زندان نای مرخص شده ای.
_ برو بابا سیما حوصله داری.
_ تو با این رفتار عاقبت دیوانه می شوی. چرا از خودت دست کشیده ای؟ با زندگی که نمی توانی قهر کنی.
با چشمانی پراشک به او نگاه کردم.
_ سیما. صبح که از خواب بیدار می شوم نمی دانم با خودم چه کنم؟ وجودم و حیاتم جنازه ای شده که باید مثل صلیب عیسی به دوش بکشم. مرتضی مرد بدی بود....
با حالتی جدی میان کلامم پرید: خفه شو. دیگر شورش را درآورده ای. چطور رویت می شود بگویی مرتضی مرد بدی بود
_ بله بد بود. منکر آن نیستم که تا پیش از این که ترکم کند شوهر نمونه ای بود. البته گاهی با هم یکی به دو می کر دیم. به قول مادر بزرگ بدجنسم دوتا چوب را هم که پهلوی هم بگذاری صدا می کنند. ما ررمئو و ژولیت نبودیم چون ازدواج کرده بودیم. ولی هرچه فکر میکنم می بینم جز او نمی تو انستم با هیچکس دیگر زیر یک سقف زندگی کنم.
_ چرند نگو.
_ جدی باش سیما. درست می گویم. مرتضی مرد بدی بود چون خیلی خوب بود. تا آنجا که امکان داست بهترین مردی بودکه می شد همسر یک زن باشد. بخصوص برای زنی مثل من که ذاتأ متکی بار آمده و دنبال پشتی نرمی می گردد تا به آن تکیه دهد. فشار بر پشتی وارد می شد و من کیف می کردم؛ فقط غر می زدم. بعد... آن الهه بی انصاف بیاید و پشتی را از پشت من بکشد؟ مرتضی نباید با او می رفت نباید خیانت می کرد... .
سیماکه دست زیر چانه زده با نگاهی عاقل اندر سفیه به من نگاه می کردگفت که دارم یک مشت مزخرف سرهم می بافم.که مغزم تکان خورده.که باید دست ازافکار تیره ام بردارم و با او به کلاس ورزشی بروم و وگوشت های بدنم راکه مثل حلیم وا رفته، محکم کنم.
ازاو پرسیدم: برای چه ورزشی کنم؟ برای که؟ درحالی که وقتی از ورزش به خانه برمی گردم با آپارتمان خالی و خاموش رو به رو می شوم هیچ کس مرا نمی بیند. هیچکس مرا نمی فهمد. باران خیسم میکند. ابرها کسلم می کنند. آفتاب گرمم نمی کند، من توی این سیاره دور دست چه می کنم؟ می خواهم بمیرم، هرچه زود تر.
آنوقت سیما گفت: تو اقلأ پانزده یا بیست سال دیگرعمرمی کنی. باید ورزشی کنی تا سلامت باشی. تا خون در بدنت جریان پیدا کند و نگذارد مغزت بید بزند.
_ من بیست سال دیگر عمر کنم؟ کور خوانده ای. من خود را می کشم.
_ غلط می کنی. اینمارها جگر می خواهد و البته یک جمجمه خالی بنشین الهه. چرا بلند شدی؟ ازمن فرار نکن. می ترسی برای مرگ خود وبال گردن تو شوم؟
سیما راست می گفت. جمجمه من آنقدر خالی نیست که برای خودکشی اقدام کنم. آن هم یک اقدام جدی. فقط دلم می خواست سیما دست ازاندرزگویی بردارد بنابراین گفتم: دست ازسرمن بردار. تو چه کار به سلامت من داری؟
بی مقدمه گفت: برای اینکه باید دوباره ازدواج کنی.
_من؟!
_ آره. تو. اینطور هم مثل و وزغ به من زل نزن.
نمی دانم چه مدت با من بحث کرد تا تو انست مرا ازاوج نقم د ناباوری به زیر آورد. ولی فقط بحث با او آرامم نکرد. تنهایی کشنده ناچارم می کرد. برسیدم: توکه لالایی بلدی چرا خوا بت نمی برد؟ چرا خودت ازاین فرصت استفاده نمی کنی تا دوباره ازذواج کنی؟
گفت: اول این که دوباره نه سه باره. دومأ طرف اهل هنر و ادب است و می دانی که من اهل ذوق نیستم و آدم بی ادبی هستم. ولی دلیل محکم تر این که من دو بارازدواج کردم وهردو بار پوچ آوردم. ولی زندگی تو با از دست دادن مرتضی پوچ شد. فرق منو تو همینجاست. برای من طلاق اولی و مرگ دومی کلید رهایی از زندان بود. ولی علاج تو فقط در ازدواج است. چون خاطرات تو از ازدواج شیرین است. به شیرینی عسل. ولی واژه زناشویی برای من تلخ است. مثل حنظل.
فقط ازسر بی کسی بودکه راضی شدم. وگرنه پس از آن که مرتضی آنطورناگهانی ترکم کرد دنیای من از وجود مردی که ارزش این معنا را داشت باشد خالی شده بود. به خانه آمدم و شروع به نوشتن نامه برای مرتضی کردم. البته احمقانه بود. چگونه می تو انستم نامه را به او برسانم؟ چگونه نامه را می خواند؟ تو بین من و او حایل شده بودی. این جا بود که یاد تو افتا دم. باید نامه را به دست تو می سپردم. نمی تو انستم امیدوار باشم که کمکم کنی. با وجود این نوشتم. چون برایم مسلم بود که بدون اشاره ضمنی مرتضی،حتی سیما هم جرات توصیه ازدواج مجدد را به من نداشت. پس مرتضی باید می فهمید که ازدواج درمان درد من نیست. باید می فهمیدکه یکشنبه های خاکستری را چگونه بدون او با لاو زدن بر سنگفرش ها به شب می رسانم.
کجا بودیم؟ آهان ازدواج. یکی ازد وستان دوران تحصیل سیما از امریکا به پا ریس و به دیدار عموی خود آمده بود. او به سیماگفته بود که عمو هنرمند بزرگی است. سال ها پیش در ایران ازدواج ناموفقی داشته با یک زن ایرانی که دست وپا چلفتی و أمل بوده!. و هنر او را درک نمی کرده. پس از جدایی حالا چند سالی است که در یکی از شهرهای کوچک فرانسه ، که آدم حتی از شنیدن اسم آن ها هم دق می آورد،گوشه عزلت گزید. وبا یک زن فرآنسوی هم خانه وهمنشین شده.با این همه هنوز معتقد بود زن ایرانی چیز دیگری است. سیما مرا برای او پیشنهاد کرده بود. زیرا فکر می کرد فقط یک هنرمند می تواند روحیه خسته مرا درک کند. مگر نه اینکه مرتضی هم هنرمند بود؟ برادرزاده، توسط سیما،مرا روز یکشنبه ای به تماشای باغ های تویلری دعوت کرد. مایل بود اول خودش با من آشنا شود. من که حوصله این بازی ها را نداشتم و عصبی بودم،ردکردم. این ردی کردن مرا نزد مشتری شیرین ترکرد. این بارمردک خودش به پا ریس آمدو باز ما را توسط برادرزا ده برای ناهار به رستورانی در خیابان شانزه لیزه دعوت کرد. هیچ راغب نبودم ولی یک دلیل منطقی داشتم، فشار بی کسی.
قرار برای صبح دوشنبه گذاشته شد که امیدوار بودم مردم در آن روز سرکار باشنذ و خیابان کمی خلوت تر باشد.
خوشحال شدی، نه؟ می بینم که برق شادی از وجودت ساطع است. خیالت راحت می شود؟ ابدأ، هرگز نباید بشود. تو در بدترین شرایط به من حمله کردی. زمانی که بچه ها از آب وگل درآمده وحالا خودم در آب وگل مانده بودم. سی سال به خاطر آنان دویدم. با آنهابزرگ شدم،دوباره درس خواندم و شب های امتحان همکلاسشان در مدرسه و دانشگاه بودم. در خرج برای خودمان امساک می کردیم می گفتیم باشد برای بعد. برای آینده. بخصوص از وقتی به فرانسه امدیم و ناچار بودیم برای خرید حتی یک قوطی کنسرو نخود سبز، دلا را ضربدر بیست، سی و صد.... بکنیم. فرانک و سانتیم هر ماه و هر سال مثل گنجشک می پریدند و چند قدم دورتر ازدسترس ما قرار می گرفتند. فکر می کر دیم با رفتن بچه ها اوضاع بهتر خواهد شد و کمی به خودمان خواهیم رسید و بهتر خرج خواهیم کرد. ولی نشد.ناگهان خودمان را تک و تنها و بلاتکلیف دیدیم. آنقدر به بچه ها چسبیده بودیم که حالا که رفته بودند بلد نبودیم برای خودمان زندگی کنیم. انگارازدورخارج شده بودیم ودردناک تر ان که جهان همچنان بو دور بود. دوان دوان ازکنار آینده گذشته و دستپاچه و فکران آن را پشت سرگذاشته بودیم. آینده همان روزهای پردردسر» سرشار از گرفتاری و در عین حال خوش جوانی و میانسا لی بودکه کم و بیش سپری شده بودند و من ومرتضی حوصله نداشتیم ادای پیرمردها و پیرزنهای فرنگی را در بیاو ریم و به تورهای تفریحی لوس و بی مزه برویم. دراین سن مثل دیوانه ها مشروب بنوشیم وبرقصیم. شاید هم عرضه این کارها را نداشتیم. هنرزندگی کردن را بلد نبودیم. من عاشق تفریح به سبک ایرانی بودم. یعنی این که من و مرتضی بنشینیم و پسرها و دختر و نوه هایمان دورمان حلقه بزنند. در این مواقع بودکه به مرتضی نق می زدم.
_مرتضی. به محترم خانم حسادت می کنم.کاش جای من و توبا محترم خانم و شوهرش عوض می شد.
آه... الهه تو محترم خانم را نمی شناسی. وقتی تازه ازدواج کرده بودیم و به تهران آمده بودیم خانه ای درخیابان بهارگرفتیم. سرکوچه منزل ما که آنوقت ها هنوز خلوت بود، بقالی جمع و جور شوهر محترم خانم قرار داشت که به حیاط کوچک خانه شان چسبیده بود. محترم خانم اغلب بعدازظهرها در فصل بهار و تابستان کنار بقالی روی یک پیت خالی روغن که آن را دمر می گذاشت می نشست. چادر نماز چیت گلداری به سر می اند اخت و زانو های خود را مثل دسته های یک گلدان رو به چپ و راست می گشود و پاشنه ها را به بدنه پیت می چسباند و پشت خود را به چهار چوب در مغازه تکیه می داد. در همان حال، همیشه _یعنی تا آنجا که من به یاد وارم ر نوزاد تمیر خواری را در آغوش داشت که سینه مادر را در دهان گرفته بود و شیر می خورد. محترم خانم هرگز به فکر پوشاندن سینه آویخته خود نبود. عجیب آن که عابران نیز، چه زن و چه مرد، هرگز نیم نگاهی به این سینه برهنه نمی انداختند و بی تفاوت می گذشتندم منظره آنقدر عادی بودکه توجه کسی را جلب نمی کرد. همیشه دور و بر محترم خانم چهار پنج دختر بچه و پسر بچه کوچولوی قد ونیم قد می پلکیدند. توی سر وکله یکد یگر می زدند، گریه می کردند یا بازی می کردند. محترم خانم بی خیال بود. حرص و جوش نمی خورد. فقط گه گاه نهیب می زد: آروم بگیر حمید.... الهی جز جگر بزنی شکر الله...اوهوی مهری ،وربپری.
وگاه، بخصوص در فصل بهار، با سر خوشی سر را به دیوار تکیه می داد و همچنانکه بچه ها را نظاره می کرد، آهسته زیر لب زمزمه می کرد. بچه ها مثل ترتیزک بزرگ شدند و بدون خون جگرخوردن و جان کندن مادر تحصیل کردند. و بعد... هرچند وقت یکبار ناگهان دو سه ردیف لامپ رنگارنگ چپ اندر قیچی به دیوار مغازه و داخل حیاط آویزان شده مرتب خاموش و روشن میشدند و مژده ازدواج حمید، شکر الله، مهری، بتول و سایر فرزندان او را میدادند. یک بار که به ایران رفته بودم، سری به بقالی شوهر محترم خانم زدم تا برای دامادم که عاشق خرماست ،خرما بخرم.بقلی اندکی بزرگتر شده بود_کمی از حیاطرا سر مغازه انداخته بودند_ تر و تمیزتر و مرتب تر شده بود. آقا حیدر، شوهر محترم خانم،پیر شده موهایش خاکستری و پشتش خمیده بود. گفتم: آقا حیدر مرا میشناسی. سربلند کرد و شناخت و فوری یک بست لواشک جلوی رویم گذاشت. پسرم بابک درکودکی مشتری پرو یا قرص لواشک های او بود. بعد تعارف کرد. از همان تعار فات صمیمانه و بزرگ منشانه ایرانی که سالها بود فراموش کرده بودم. چون کنجکاو بودم. چون دلم گرفته بود. چون یادگذشته در من زنده شده بود پذیرفتم و وارد حیاط خانه او شئم. غروب تابستان بود. محترم خانم حیاط را مثل سابق آب و جارو کرده درکنار باغچه تخت زده و روی تخت گلیم انداخته بود. سماور روشن بود و شیرینی را با جعبه میان تخت گذاشته بود. بچه ها حالا دیگر بزرگ شده بودند. ولی حیاط هنوز پر بچه بود، نوه های محترم خانم. خود محترم خانم بالای تخت به یک بالش کهنه تکیه زده با دخترها و عروس ها و دامادهایش چای می نوشیدند و شیرینی می خوردند. برای نخستین بار دکمه های پیراهن او را بسته می دیدم. دیگر کودکی به سینه اش آویخته نبود. هرکدام از بچه هایش درس خوانده بودند و زندگی موفقی داشتند. در حالی که جعبه شیرینی را مقابل دامادش گرفته بود اصرار می کردکه بمانم و با آنان دور هم باشیم. معذرت خواستم. عجله داشتم که بروم و جعبه خرماها را بست بندی کنم و صبح روز بعد برای دامادم به استر الیا پست کنم. زندگی محترم خانم روال طبیعی دشت و به آرامی سپری می شد _ مثل گذشته _ و من هنوز در غم امتحان فوق تخصص بابک و غصه اقامت نوید و اندوه درآمد ماهیانه آرزو بودم و ناچار بودم برای ده دقیقه تماس تلفنی با امریکا، انگلیس یا استر الیا مدام نگران صورتحساب تلفن باشم و قرص معده بخورم. به تنها چیزی که فکر نمی کردم عمر و زندگی خودم بودکه چهار اسبه می تاخت و سپری می شد.
روزی به سیما گفتم: محترم خانم جمع ماند و ما پراکنده شدیم.نمی دانم کدام یک موفق تر هستیم ؟
گفت: برو بابا. تو هم حسرت چه کسانی را می خوری ولی د یگر نخندید
گفتم: ببین سیما. خوب گوش کن چه می گویم. یک شباهتی بین راشل فرآنسوی و محترم خانم ایرانی می بینم. من به راشل هم با آن هیکل خشن و قیافه از شکل افتاده بر اثر سختی زندگی، خانه محقر و شوهر بدقواره ای که شغل مزخرفی هم دارد، حسرت می خورم حسرت من به خاطر آرامشی است که آن ها دارند و من ندارم. یک بار به دنیا آمده اند و برای همان یک بار زندگی می کنند. بی توقع. هر روزش را زندگی می کنند و طعم هر دقیقه را زیر دندان مزه مزه ه ی کنند. ولی ما چرا آرامش نداریم؟ همیشه هول می زنیم. برای آینده بچه هایمان که دیگر بچه نیستند حرص می خوریم. خودمان و آن ها را خسته کرده ایم، انگار در آسمان باز شده و فقط بچه های ما از آن فرو افتاده اند. سیما گفت:مال این هورمون های لعنتی است. وقتی از ترشح می افتند مثل این است که آدم را سر و ته آویزان می کنند. دیگر هیچ چیز سر بحای خودش نیست. اما من باور نمی کنم. پس چطور برای محترم خانم و راشل که از من و سیما هم بزرگ تر هستند همه چیز درست همان جایی است که باید باشد؟
راستش دیگر از پرواز هم حالم به هم می خورد. عجب! تو هم از پرواز خسته شده ای؟پس بالاخره در یک مورد با یکدیگرهم عقیده هستیم.. دلیل تو را نمی دانم ولی من دلیل قانع کننده ای دارم. برای دیدن پدر و مادرم، تا وقتی که زنده بودند و یا خواندن فاتحه بر سر مزار آنان _ پس ازآن که دورازمن به دیار باقی شتافتند _ناچارهستم چمدان ببندم، سوار هواپیما شوم و پنج ساعت راه را بکوبم تا بر ایرآن برسم. یا می خواهم دخترم را ببینم؟ باید به سفارت استر الیا بروم.کارت اقامت پاریس را به رخشان بکشم. چمدان ببندم و یا علی مدد. ساعت ها پروازکنم تا به استر الیا برسم. برای گرفتن ویزای امریکا دوباره کارت اقامت خود را ارایه بدهم. سرکج کنم و بعد سرار هواپیما شوم و.... امریکا من دارم می أیم. نزدیک ترینشان در لندن است که رفتن به آن جا همیشه مرا به یاد چهره گرفته و تیره ناپلتون بناپارت پس از نبرد واترلو می اندارد. وقتی از سفر باز می گردم خسته وکوفته هستم.
البته گاهی هم فرزندانم فرصتی پیدا می کنند و سری به من می زنند. ناگهان مثل لشکرسلم و تور سرازیر می شوند ومن می کوشم در مدتی کوتاه تمام محبت های دنیا را نثارتان کنم. بهترین غذاها را می پزم. ازبچه هایشان نگهداری می کنم تا خودشان بتوانند بخوابند یا به گردش بروند. برایشان بلیت اپرا، تئاتر یا موزه می خرم و آن ها را تماشای مغازه ها می برم. این تنها زمانی است که حساب فرانک و دلار را موقتأ به فراموشی می سپارم تا بعدأ باشمردن باقیمانده آن از وحشت آه بکشم. وقتی می روند، خسته وکوفته روی تختخواب کی افتم و تازه متوجه می شوم که هیجکدامشان را درست و حسابی ندیده ام. یک هفته می خوابم وبه در و دیوار آپارتمانی که تا دیروز این
پایان صفحه 271
R A H A
08-13-2011, 11:27 PM
قسمت 3
همه کوچک و شاد بود نگاه می کنم و تعجب می کنم که چرا اینک اینقدر بزرگ و تیره به نظرم می رسد. تا چند روز خانه را را مرتب نمی کنم. تا زمانی که دیدن اتاق آشفته، لنگه جوراب جاما نده این نوه و پستانک آن یکی و بلوز دخترم آن همه آزارم ندهد. توکه فرزندی نداری حال مرا درک نمی کنی. تازه همه این ها به کنار. رفتن مرتضی خردم می کند. هرگز فکرنکرده بودم ممکن است مرا ترک کند. آن هم در این ظرایط. در لحظات نبرد با هورمونها. در لحظأ داغ شدن ما و سرد شدن های ناشی از نخوردن قرص های کوچولوی سفید و یا عصبی شدن از خوردن و چاق شدن.
البته مرتضی گه گاه به شوخی حرف هایی می زد. خوب همه مردها به شوخی از فرار کردن و رها شدن از دست همسران غرغرو محبت می کنند. ولی به محض آن که من دستپاچه و ناراحت می شدم یا معصوما نه و وحشت زده می پرسیدم: راست می گو یی؟ می خندید. آنقدرشرافت داشت که حتی المقدور از زجر دادن من خودداری کند.
من پوچ آوردم. آن هم در بدترین شرایط و مقصر اصلی تو بودی. تو و آن هورمون های لعنتی زندگی مرا زیر و روکردید. خوشحالم که ترحم را در عمق نگاه سرد و بی تفاوت تو می بینم. همه اینها را در نامه هایی که اینک یکی یکی در مقابل تو می سوزانم برای مرتضی نوشتم. فقط سیما از نامه نوشتن من خبر دار د که او هم می گوید عقل من پاره سنگ بر می دارد. حیف که الان اینجا نیست تا تو را ببیند. باورکردنی نیست که تو سنگ صبور من شده باشی.
چه شدکه صحبت به اینجاهاکشید؟ آها... حواست جمع است، بله، داشتم راجع به خواستگاری از یک بانوی جاافتاده در یک ضبح دوشنبه وسط خیابان شانزه لیزه ضحبت می کردم. مضحک نیست؟ سیما می دانست که ممکن است سر قرار حاضر نشوم. پس ساعت نه به آپارتمانم آمد. درکمد لباس مراگشود وگفت: خودت را حسابی خوشگل می کنی ها! یارو آدم حسابی است. پا نشوی بیایی مثل کشتی شکستگان بق کنی بنشینی ها.
سیما خودش هم خوب می دانست که هریک به نوعی جزء کشتی شکستگانیم بعد ادامه داد: درضمن اگر صحبت ازشعر وشاعری شد که حتمأ خواهد شد، تورا به خدا بازبا دکلمه آبیات شاعرا نه سوزناک و شعر فریدون مشیری و صحبت از سکرکور ذکر مصیبت را شروع
نکن.
سیما همه چیز را به شوخی می گیرد. احساس می کنم اینطوری زندگی برایش راحت تر می شود. به همین دلیل بودکه خواستم با تو درد دل کنم. تو جدی هستی. در نهایت نومیدی امیدوارم که کمکم خواهی کرد. رو برنگردان، باید کمکم کنی. می بینی که نامه هایی راکه برای مرتضی نوشته ام در برابر تو می سوزانم. چون امروز مجبورت خواهم کرد مرا مستقیم پیش او ببری. نمی توانی قبول نکنی. همین که ناچار شدی تا این جا بیایی ثابت می کند که من این قدرت را خواهم داشت و ناگزیرت خواهم کرد. حالا باز هم پوزخند تمسخر آمیز تحویل من بده. ولی اول باید آنچه را در دل دارم بر ایت روی دایره بریزم.
عاقبت با سیما راه افتادیم. مثل همین حالا که تو اینجا هستی یخ کرده بودم. چند.بار خواستم برگردم اما سیما مانع شد. احساس خواری می کردم. سیما که مرا بهتر از خودم می شناسد پرسید: چه مرگته؟ وکوشید موضوع را عوض کند.
گفتم: از خودم متنفرم. تو مرا مجبور به آمدن کردی.
گفت: یک روز از من تشکر خواهی کرد. البته اگر أنقدر حق شناس باشی که...
میان حرفش پریدم: حق شناس که نیستم. این یکی ثابت شده نسبت به مرتضی که نبودم. برای همین از خودم متنفرم.
_ اولأ قبول کن که اگر مرتضی در شرایط فعلی تو بود تا به حال صد باره ازدواج کرده بود. ثانیأ مگر تو بارها نگفته ای که مرتضی خیانت کردکه تو را تنها گذاشت؟
_ آن موضوع فرق می کند
سیما دست بردار نبود: ببین مینو، خودت را برای من لوس نکن. ازدواج مجدد زندگانیت را تغییرخواهد داد. آدم که نباید مثل هندوها خودش را بسوزاند.
گفتم: _ در این سن و سال ازدواج مجدد مزه آب سرد میدهد. حسابی خودم را دست انداخته ام.
سیماکه هر وقت ناراحت می شد پوست لبش را با دندان می کند، لب، خود را به دندان گزید وگفت: می بینی که بنده هم قبلأ خودم را دست انداخته ام. خندید. خنده اش تلخ بود
کمی ساکت ماندیم و به صدای بم و سنگین چرخ های قطار مترو که به ناچار روی ریل ها می چرخیدند و به جلو رانده می شدند، گوش سپر دیم.
سیما ادامه داد: ... بعضی ها هم به من خندیده اند ولی من اهمیت نمیدهم.
گفتم: اتفاقأ کسانی که می خندند مسخره تر از دیگران هستند. هیچکس حق ندارد در مورد دیگری قضاوت کند مگر آن که پستی و بلندی زندگی او را شخصأ تجربه کرده باشد. من هم اگر به جای تو بردم با کمال میل ازدواج می کردم. بدشانسی من این بود که شوهرم زیإدی خوب بود. حیف که آن الهه.....
قطار مترو ایستاد و ما پیاده شدیم.
سیما با نگاهی شیطنت بارگفت: امیدوارم این یکی بتواند جای او را بگیرد. یعنی به همان اندازه مرتضی احمق باشد و تو را بپسندد. و دوباره همان خنده آشنای خود را سر داد.
پرسیدم: راستش را بگو سیما تو او را دیده ای ؟
_ خیر قر بان. ولی وصفش را شنیده ام.
یک روز پاییزی بود. تا از پله های مترو بالا امدیم ناگهان خورشید هوس کرد از پشت پرده ابر بیرون بیاید و روند سرنوشت مرا نظاره گر شود. خورشید کم سوی پاریس شباهتی به خورشید گرم و داغ ایران ندارد. به قول سیما مثل خود فرآنسوی ها رنگ پریده است. هنوز نیم ساعت فرصت داشتیم. تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم. سیما یک ریز حرف می زد و داشت می گفت:
_به تو قول می دهم اول از نویسندگان خارجی که اسامی دهان پرکن دارند صحبت خواهدکرد. مثلأ می پرسد خانم آیا شما آثارمارکز را خوانده اید؟
من بی توجه به سیما ایستاده بودم و به طاق نصرت خیره شده بودم _هنوز هم پس از آن همه سال،آثار تاریخی پاریس مرا به وجد می آورد و به سوی خود جلب می کند. دو مرد جوان، یکی با سر تراشیده و دیگری با موهای بلند تا سر شانه دست به گردن یکدریگر کنارمن ایستاده ومنتظرسبزشدن چراغ عابر پیاده بودنئ. من به سوی سیما برگشتم و در حالی که با دست به سمت طات نصرت اشارم می کردم به فارسی به اوگفتم: وقتی آفتاب بر فراز آن می تابد چقدر باشکوه تر می شود.
ناگهان جوانکی که موی سر را تر اشیده بود، به تصور آن که او و دلدارش را به سیما نشان می دهم به حالت اعتراض و رنجش، به سوی من پرید. بی اراده جا خالی کردم و آب دهان اوکه به سوی من پرتاب شده بود بر دستمال گردن ابریشمی سیما نشست که مثل بچه گربه ای که پا بر دمش بگذارند جیغ کشید و بیش از آنکه بر دستمال ابریشمی گر انقیمت خود دل بسرزاند از ابتلا به مرض ایدز وحشت کرده بود و مرتب تکرار می کرد: اون مرضه راگرفتم ،اون مرضه راگرفتم
اوکه می ترسید نام بیماری را ببرد و جوان خشمگین را خشمگین ترکند. دستمال گردن را بازکرده و با دو انگشت آن را از خود دور نگه داشته بود. کمی صبر کرد تا آن دو جوان خونسرد و آرام، دست به گردن از عرض خیابان گذشتند. آنگاه دستمال ابریشمین را مستقیم در ظرف زباله ای اند اخت که در آن نزدیکی ها یافت. برای نخستین بار از وقتی از منزل خارج شده بودیم خندیدم.سیما حرص می خورد.
_ کجایش خنده دارد؟ هنوز نفهمیده ای نباید اینقدر سر به هوا باشی؟؟ آدم جرات ندارد به اینها نگاه چپ بکند. حالا لازم بود با دستت اشاره کنی و این تحفه ها را برنجانی؟ این همه سال در پا ریس هستی، هنوز یک اثر تاریخی را که می بینی آب از لب و لوچه ات
سرازیر میشود.
سر به زیر به دنبال اوکه غرغر کنان می رفت راه افتا دم. دلم شور میزدکه مبادا یکی از ایرانی هایی که تعدادشان در پا ریس چندان کم نیست از شانزه لیزه بگذرد و شاهد این مراسم خواستگاری پیرانه سر باشد. ترجیح می دادم لااقل داخل رستوران بنشینم، ولی به تجربه دریافته بودم که سیما به آسانی خشمگین نمی شود، ولی وقتی ازکوره در برود دیگرنباید با او بگومگوکرد. بنابراین وقتی یک میز را درست در زیر آفتاب بی رمق پائیزی انتخاب کردو صندلی رو به خیابان را از کنار میزکشید و محکم به زمین کوبید و روی آن نشست، ناچار، بی هیچ اعتراض صندلی پشت به خیابان و پیاده رو را انتخاب کردم و نشستم. آفتاب کمکم می کرد تاکمتر بلرزم.
اول من متوجه رسیدن خواستگار و خواهر زاده اش شدم. سایه شان لحظه ای در شیشه مقابلم افتاد و خیی زود محو شد. تصویر مبهم سر و شانه های یک زن شیک پوش را دیدم. اشتباه نکرده بودم. صدایی گرم و خودمانی از پشت سر من به طنازی گفت: سلام سیما،ببخشیدکه دیر شد، به خدا تقصیرمن نبود.
بوی عطر زنانه گر انقیمتی شامه ام را نوازش داد. سیما سربلند کرد. در آن لحظه متوجج معنای برقی که در چشمان او درخشید نشدم. خواستگار جا افتاده من، در حالی که از سمت راست صندلی من می چرخید و میز را دور می زد با صدای بم و بی اعتنا، خیلی أرام گفت:تقصیر بنده بودکه پوزش هم نمی خواهم.
و نتیجه ای راکه می خواست گرفت. زیرا من و سیما هر دو یکه خور دیم. من در حالی که نیم خیز شده با دوست سیما دست می دادم، نگاهم به سوی خواستگارچرخید. حالت بی تفاوتی به خود گرفته بود. با طمأنینه صندلی کنار سیما را انتخاب کرد و آن را عقب کشید تا بنشیند. قوز کرده بود. یک شانه را بالا و دیگر ی را اندکی پایین تر نگه داشته و به زمین چشم دوخته بود. انگار دنبال چیزی می گشت. مرد لاغری بود. به عبارت بهتر باریک بود. کت و شلوار دودی به تن داشت.کفشکتانی سرمه ای و پیراهن سرمه ای. یکی ژیله سرخ رنگ در زیر کت پوشیده و دستمال گردنی با نقوش ریز سرخ رنگ سرخرنگ به گردن بسته بود. موها نسبتأ بلند و پریشان به رنگ جو گندمی. سبیل دراز و پریشان، جو گندمی. ابروان بلند و نامرتب. مثل این درگردباد گیر کرده و با باد به آنجا رسیده باشد، آشفته بود. سیگاری بین دو انگشت دست راست که از شدت سیگار کشیدن زرد بود نگه داشت بود.کت بر تنش کج شده و پیراهن کمی از شلوار بیرون زده و اززیر زیله که اندکی به بالا کشیده شده بود دیده میشد. دست چپ را با بی قیدی در جیب شلوار فرو برده و ظاهرا سخت معتقد بودکه تصویر یک هنرمند تمام عیار را به معرض نمایش گذاشته است. سیگار خود را بر لب نهاد و همچنان که سر به زیر داشت با تواضعی ساکت، دست دراز کرد و بدون هیچ کلامی با من دست داد. نششتیم. دوباره چشمم به چشم سیما افتاد.برقی که در چشمش دیده بودم برق خنده ای بودکه می کوشید آن را مهار کند.خود من نیز در همان تلاش بودم. یکباره خیالم راحت شد. موضوع ازدواج، لااقل از نظرمن، منتفی شده بود. با این همه موج خنده ای که مرا در برگرفته بود، خیلی زود، با تصور أیکه واقعأ خود را مسخره کرده بودم، متوقف شد. به خود گفتم خودت را خوار و خفیف کرده ای و می دانستم که هرگز خود را فخواهم بخشید.
هنرمند آشفته ما، مدتی سر به زیر ماند. سپس لیوانی شراب خواست،و برادرزا ده _که به قدرت خدا هرچه عموزشت بود اوزیبا بود _گفت: نه عمو، شما قول داده بودید که دیگر روزها شراب نخورید. فقط قهوه وکیک می خوریم.
عمو تک سرفه هنرمندا نه ای کرد وگفت: خمار باده عشقم شرابخانه کجاست؟
با وجود این تسلیم شد. سیما لبان خود را بر هم می فشرد تا بتواند خنده خود را مهارکند. عاقبت نگاه خوا ستگار من که تا آن لحظه در دوردستها و بر سر میزهای دیگران سیر می کرد، دوباره به طرف زمین چرخید. در همین حال آرنج دست یچپ را به گردن صندلی انداخت وبا دست راست به سیگار پک زد. هنوز رو به زمین خم بود. پای راست اوکه بر پای چپ اند اخته بود چنان باریک بودکه یک دور پشت پای چپپیچیده بود. بدون توجه به اطراف، خاکستر سیگار خود را در فضا، به سوی دامن سیما، یا کم و بیش در دامن سیما،می تکاند. سیما با دست دامن خود را به ملایمت می تکانئ ولی عمو جان ملتفت نمی شد. به هر حال نگاه ایشان با أرامشی حساب شده از روی زمین گذشت. حالا من،کاملأ خونسرد، فنجان قهوه به دست، نگاه اورا دنبال می کردم. تگاهش ابتدا برکفش های قهوه ای رنگ من ثابت ماند. سپس از ساق پاهایم که روی یکدیگر انداخته بودم گذشت، لبه دامنم را در نور دید و آهسته آهسته بالا آمد. ما سه زن که ساکت بودیم هر سه به نمایشی که او با مهارت اجرا میکرد خیره شدیم. سیماکه از فشار خنده سرخ شده بود به بهانه بیرون آوردن دستمال ازکیف خود لحظه ای سر به زیر میز برد و به نظر می رسید کسی متوجه لرزیدن شانه های او نشده. نگاه خواستگار بر چانه و لب ها و عاقبت به چشمان من رسید و همان جا ثابت ماند. برقی در چشمان تیره اش درخشید و به فرانسه گفت: cn chanteسپس با صدایی گرفته و رگه دار و با جمله هایی ملقلق» بدون این که سؤالی مطرح کرده باشد شروع به سخن گفتن کرد.
_ عرض کنم به حضور شما،ما هنر مندان روحیات خاصی داریم همیشه مستقیم سزاصل مطلب می رویم. حقیقت این که دوستان من تعجب می کنندکه چطوربا وجود آن که یک ازدواج ناموفق را درایران تجربه کرده ام و با وجود درکنارداشتن یک یار موافق وهمدل فرنگی، هوس تکرار مکررات به سرم زده و هنوز می خواهم به اصل خرد رجعت کنم. بله encore...encore...ولی احساس درونی من این است که سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد، آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد. خانم های ایرانی به واقع استثنایی هستند. فقط لازم است که قوه در کشان را تقویت کنیم. همین و بس. voila! کار ساده ای نیست ولی شدنی است و بنده معتقد هستم که شروع شده است.
سیما دوباره با چهره سرخ به دنبال دستمال وکیف خود پشت میز شیرجه زد. مطمئن بودم صورت خود من هم به رنگ ارغوانی در آمده است. در حالی که می کوشدم برق نگاه و لرزش لب هایم را مهار کنم، سر به زیر افکندم. در همان حال هنرمند ما از من چیزی پرسید.
پرسیدم: چی فرمو دید؟
_ عرض کردم شما صد سال تنهایی مارکز را خوانده اید؟
_ باید خوانده باشم؟
_ نخیر .نخیر. دیر نشده. خو اهید خواند. برویم سر شعرا. اهل شعرکه هستید؟
کاش سیما اینقدرخم وراست نمی شد و به من فرصت می داد تا خنده خود را مهارکنم .
عمو جان با لحنی احساساتی و شاعرانه ادامه داد: بفرمایید ببینم کدام شاعر را ترجیح می دهید؟
هوس کردم سر به سر او بگذارم و سیما را بیش از پیش در دام حملات خنده گرفتار کنم. بنابراین من هم با همان لحن شاعرانه پاسخ دادم: ندیدم خوشتر ازشعر تو حافظ، به قرآنی که اندر سینه داری.
_ براوو... براوو. نگفتم خانم های ایرانی قدم در راه گذشته اند؟ حالا! جازه بدهید کهنه ها را فراموش کنیم وازشعرای معاصر صحبت کنیم.
گفتم: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خویش را. دوباره صدای تحسین عمو جان بلند شد: دقیقأ... c`est ca exactement
سیما که بی طاقت شده بود و به دنبال بهانه ای برای خندیدن بود گفت: قبای ژنده ات راکنار بگذار و یک قبای نو بخر. و با ابرو به عمو جان اشاره کرد و از ته دل خندید. عمو جان هم لبخند بزرگ منشانه ای تحویل داد از زمانی که مرتضی ترکم کرده بود اینقدر هوس خندیدن نکرده بودم. به خود گفتم باید امشب جریان را بر ایش تعریف کنم.
پایان صفحه 281
R A H A
08-13-2011, 11:29 PM
پوچ قسمت 4
بی درنگ خنده بر لبم خشک شد. فراموش کرده بودم که ترکم کرده است. سر برگرد اندم و به پیاده رو خیره شام. پیاده رویی که بارها، بخصوص غروب روزهای یکشنبه که بی برنامه بودن بی حوصله مان می کرد، با هم درآن قدم زده بودیم. سیما چقدردراشتباه بود. ممکن نبود بتوانم برای این آدمی که با من اینقدر نامحرم و بیگانه بود از شعر فریدون مشیری محبت کنم. ازشعری که گویی چکیده احساس من بود.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
برای آن که مرتضی را فراموش کنم رو به خواستگارخودکردم. در حال و هوای خویش بود
فکورانه پک به سیگار ولب به فنجان می زد و با کلماتی آهنگین و لحنی احساساتی یکی از سروده های خود را دکلمه می کردکه البته هیچیک ازما ازاو تقاضا نکرده بودیم.
_ ای مایه تبم
از من مخواه بی تو به سر آورم شبی
زیرا که شب تب است
بی فیض بودنت در عین حال باز به یمن حضور تو شب های من ز شوق
با تب برابر است
این جسم خسته در همه احوال، ای بهار،
در بند آتشی است
که آن آتش از تب است
در حال خواندن شعرنگاه خریدار انه اش مستقیم به من و در ضمن از زیر چشم به سیما معطوف بود سیما پشت میز خم شده بود.
ساعت سه بعدازظهر به زور از عمو و خواهر زاده جدا شدیم. ولمان که نمی کرد. به قول سیما گوش مجانی گیر آورده بود. آنقدرشعر از خودش و شعرای متقدم و متاخر بر ایمان خواند که با شکم پر از حال رفته و چرت می زدیم.
عاقبت به لطف برادرزا ده که قضد خرید داشت، دست از سر ما برداشت و از هم جدا شدیم. هنگام خداحافظی دست مرا چنان فشرد که از آن جثه باریک و نااستوار بعید می نمود و به زبان فرانسه آرزوی دیدار مجددکرد.
با سیما قدم می زدیم و مئل دو دختر مدرسه ای شیطان، هر چند قدم یکبار، میان شانزه لیزه می ایستادیم و از ته دل می خندیدیم. فرآنسوی هایی که عجولانه به دنبال کار خود می رفتند با حیرت به ما نگاه می کردند و لبخند می زدند. و بدون شک در آن حال برای توریست هایی که درهمه جا موج می زدند، جزء جلوه های عجیب و جاذب پا ریس به حساب می آمدیم.
سیماگفت: وقتی شعرسهراب سپهری را خواندی آنقدرآخ و واخ کرد که من فکرکردم اشتباهأ پاشنه کفشم را روی پایش گذاشته ام. خوب شدکه حرف فریدون مشیری را به میان تکشیدی.
_ آخر از من قول گرفته بودی. با این همه فریدون مشیری نوک زبانم ایستاده بود وکافی بود دهان بازکنم تا بیرون بپرد.
_ خدا را شکرکه یکبار در تمام عمرت زمان به دهان گرفتی.
پرسیدم: حالا خیالت راحت شد؟همین را می خواستی؟
_ نه وجدانم راحت شد که سعی خودم را برای خوشبختی تو کردم. حالااگرخودت لیاقت نداری این دیگربه من مربوط نمیشود درحالی که خنده امانم نمی دادگفتم: میشود یک خواهشی ازت بکنم؟ با لاغیرتأ دیگر تو یکی برای من خواستگار پیدا نکن. آنقدرخندیدیم که قطار رفت و به ناچار منتظرقطاربعدی ماندیم به خانه آمدم و آخرین صفحات نامه را برای مرتضی نوشتم گفتم که بارها با سیما یا تنها به دیدار راشل، همسر نگهبان، رفته
بودم. باز به سیما زنگ زدم وگفتم: سیما می آیی برویم سراغ راشل! می خواهم نامه ام را به دست او بسپارم .
گفت: دوباره به سرت زده؟ بازبرای مرتضی نامه نوشت ای؟کی عقل به آن کله بوکت بر می گردد. به فکر خودت باشی.
_ تو را به خدا بیا برویم سیما. نمی توانم تنها بروم. دیگر طاقت ندارم.
_ راستش را بگویم من ازدیدن ریخت راشل و شو هرش چندشم می شود. بعلاوه نمی توانم بیایم. چون خواهرم از ایران می أید. می خواهد ویزا بگیرد و برود امریکا پیش پسرش ، خواهش می کنم تو هم لطفأ منطقی باش. فرامو شش کن
مدتی سیما را ندیدم. چهار پنج هفته گذشت. ده روز پیش، آخر شب به من تلفن زدکه خواهرم رفته وبرای این که ازدیدن جای خالی او دق نکنم تو را به تمام مهمان می کنم. شب خوبی بود. یعنی از تنهایی بهتر بود. از هر دری صحبت کر دیم و چه خوب شد که پرسشهایم را برای بعد از شام گذاشتم. در غیر این صورت اشتهایم کور می شد. هنگام نوشیدن قهوه پرسیدم: بالاخره خواهرت توانست ویزا بگیرد؟
_ آره. نمی دانی چه شانسی آوردا یارو هی سؤال می کرد و خواهرم رک و راست جوا بش را می داد. بعد نمیدانم چطور شد که یارو گفت چون احساس می کنم راست می گویی این ریسک را می کنم وبه تو ویزا میدهم.
_ خوا هرت می رودکه در امریکا بماند؟
_ خوب معلوم است. شوهرو پسرش آنجا هستند. برگرددکه چه بشود؟کاش تو هم می رفتی پیش یکی از بچه ها زندگی کنی. این طوری برای روحیه ات بهتر است.
گفتم: ابدأ. نمی خواهم زندگی جوان آنان را با اندوه زندگی سپری سده خود خراب کنم. ولی تو چطور؟ نمی خواهی بروی امریکا نزدیک خواهرت باشی و دور هم زندکی کنید؟
از پنجره به خیابان نگاه کرد و جدی شد.
_ چرا. من هم تا چند ماه دیگر می روم.
این هم آخرین آشنای من. خداحافظ.
از آن جا که وقتی سه پلشک آید، زن زاید ودزد آید ومهمان عزیزی برسد، دو روز بعدکارفرمایم مؤدبانه مرا جواب کرد وشغل مرا به یک خانم فرانسوی داد. چون کار من کار سیاه بود، نمی تو انستم اعتراض کنم. از این گذشته همه به او حق می دهند که به هنگام استخدام، هموطن خود را در اولویت قرار دهد.
این طور بودکه من در پهنه پاریس که باز هم گسترده تر شده بود سرگردانترشدم. چی؟ پحه گفتی؟ چطورمی توانی بگویی تلاش خود را نکرده ام؟ چرا فکر می کنی سعی نکردم خود را با وضع موجود تطبیق دهم؟ تو هرگز با این مسائل دست و پنجه نرم نکرده ای. تو یک ثغل ازلی ابدی داری. وضع تو متحکم است. ولی من.... خدا می داندچند بار وقتی هوا خوب بود، شال وکلاه کردم و برای قدم زدن به پارک، موزه و مقبره ناپلئون رفتم. به رستوران رفتم و تک و تنها ناهار خوردم. به سینما رفتم و بی توجه به فیلم که از قضا کمدی هم بود،گریه کردم. حتی به این فکر افتا دم که سگی،گربه ای چیزی بیاورم و نگه دارم. ولی نتوانستم خود را راضی کنم. در خیابان ها قدم زدم و متوجه شدم که همه چیز چقدر سرد و بی روح است. برای خود من هم مثل تو جای تعجب دارد ولی فقط باید دقت کنی. مردم مثل اشباح به سرعت در اطراف من در رفت و آمد بودند وکسی نبودکه سری از روی اشنایی به سوی من بجنباند. حتی کسی نبود که با عداوت براندازم کند و رو ترش کند، یا با حسادت نگاهم کند و پشت سرم با دوست یا همراه خود پچ پچ کند. حتی برگ های خزان زده ای که در باد می چرخند عاقبت بر زمین می افتد. من کِی بر زمین خواهم افتاد؟ آرزو دارم هر چه زود تر به همین دلیل امروز تو را به سوی خود خواندم. از خدا خواستم که این بار لطف خود را شامل حال من کند و تو به ندای من پاسخ بگویی. شب پیش نومیدانه برخاستم. چند قرص خواب آور خور دم و نامه هایی را که برای مرتضی نوشته بودم _ همین ها که آخرین ورقه های آن را به دست آتش بخاری می سپارم _ درکنار تختم گذاشتم. گویا تعداد قرص ها کافی نبود. یا من جسارت نداشتم و یا به قول سیما جمجمه ام به اندازه کافی خالی نبود. سیما مرا بهتر از خودم می شناسد آه.... بنشین الهه ، هنوز حرف هایم تمام نشده. برای چه کنار پنجره رفتی؟ می بینی که مرتفع است، من آن مسیر را انتخاب نخواهم کرد. بله... نیمه شب دیشب گیج ومنگ از خواب برخاستم و تا صبح، تا لحظه ای که تو رسیدی، استفراغ کردم. از دیدن تو خوشحال شدم. کسانی که از دیدن تو خوشحال شوند انگشت شمار هستند. یک بار تو را روی همین تخت دیده بودم. مرتضی را از من ربودی. حالا باید مرا پیش او ببری. ازهر راه که صلاح بدانی. تاکی باید منتظر بمانم. آه از برخاستن و خفتن در شهری که شهر من نیست. تا چند سال باید از پنجره ابرها را تماشا کنم یا آفتاب را ببینم که مثل همین الان آسمان را روشن می کند. می بینی؟ همه جا را روشن می کند. ولی اگر روزی تمام فرانسه هم در آفتاب غرق شود باز یک لکه ابر دائمأ بر بالای آپارتمانی که من در آن زندکی می کنم سرگردان است! دلم برای شیر از وکازرون و نرگسزارها تنگ شده. چندی پیش به سرم زد که بلنل شوم وبرور سراغ نرگسزارها. ولی دیشب ناگهان فکرم بارشد. حالا تکلیف خود را می دانم. من پا ریس را ترک مخواهم کرد. ریشه من اینجاست. چون مرتضی اینجاست. صبح زود سوار مترو خواهم شد و به اقامتگاه راشل و همسرش خواهم رفت. با هم روی شن های محوطه که زیر پایمان خش خش می کند راه می افتیم و به سراغ مرتضی خواهیم رفت. می دانم بیهوده است. او به من پاسخ نخواهد داد چون بیدار نمی شود. ولی من خواهم رفت. وای که چقدر خسته ام.... الهه نرو، بمان.
الهه بال های خود راگشود و بادی سرد از جانب پنجره وزیدن گرفت.
مینو فریاد زد: بال هایت را ببند.سرم تا مغز استخوانم نفوذ کرده است.
الهه مرگ برگشت و متوجه نگاه تیره وتبدار او شد.خیال کرد که در میان زمزمه باد صدای اورا می شنودکه می گوید خدانکهدار تا ده بیست سال دیگر. و در یک چشم بر هم زون ازمیان شیشه پنجره بسته گذشت و ناپدید شد.
مینو روی تختخواب افتاد و با تصور ده، پانزده سال زندگی که در پیش رو داشت به لرزه افتاد و دوباره استفراغ کرد.از ثسدت تب هذیان می گفت.
بر فراز آپارتمان مینو، بر آسمان که نیمه ابری و نیهه آفتابی بود، یک قطعه ابر شکل خاصی پیدا کرده بود. شکل مردی درازکشیده و دستی به زیرسردارد ومشغول مطالعه نامه ای است، دودی که ازلوله بخاری دیواری مینو بالا می رفت ، در ارتفاعی نه چندان زیاد تبدیل به تکه ابرهای کوچک مربع شکلی می شدند که به کااغذ نامه شباهت داشتند.
خیلی زود قطرات ریز باران شروع به باریدن کردند و اگر عابرانی که عجولانه به سوی خانه های خود می رفتند سر بالا میکردند، متوجه می شدند که این قطره ها، اشک هایی هستند که از چهره مرد گونه آن قطعه ابر عجیب فرو می ریزند. ولی البته کسی سر بلند نکرد زیرا برای هیچکس اهمیت نداشت.
"اصفهان"
پایان صفحه 288
R A H A
08-13-2011, 11:32 PM
عرض زندگی
قسمت 1
آقای کامل زاده کوشی تلفن را گذاشت و در جای خود خشکش زد. بهتر بگوییم گوشی از «دستشر افتاد. این که به یک وکیل اطاع بدهنأد که بدنی غرق در خون در اتاق کار یک خانه بزرگ و نسبتأ مجلل پیدا شده! به خودی خود مسئله ای غیر عادی است. ولی وقتی این بدن متعلق به یک دوست و آشنای قدیمی باشد طبعأ آقای وکیل حق دارد در جای خود میخکوب شود. زیرا مجروح نیز مانند او به حرفه وکالت اشتغال داشت.
بلافاصله و ناخود گاه صحنه _ آن چنان که به طور خلاصه شنیده بود _ در نظرشی مجسم شد. او، مخصوصأ این اواخر، چند بار به آن خانه رفته بود و در صندلی ای که در سمت راست میز، مقابل صندلی دوست قدیمی اش قرار داشت و محل نشستن ارباب رجوع بود، نشسته و با دوست خود که وکیل مبرزی هم بود چای نوشیده و به خواهش همسر او به وی نصیحت کرده و دوستانه تذکر داده بودکه أگر به سنی رسیده است که باید دست از اعمال گزشته بکشد و زندگی خانوادگی خود را در معرض خطر از هم پاشیدگی قرارندهد و کمی هم به فکر موقعیت اجتماعی فرزندان شایسته و خلف خود و همسر زجر کشیده و صبور خویش باشد یا لااقل ملاحضه آبروی شخض خود را بکند.
معمولأ دوست اوکه آدم خوش مشرب و خوش گذ رانی بود خود را روی صندلی اندکی به حرکت درمی آورد. صندلی چرخان را کمی جابه جا می کرد و از زیر سبیل خوش ترکیب خود لبخند میزند و با شوخ طبعی می گفت: به نظرم باز می خواهی عرض زندگی مرا کوتاه کنی رفیق. قیچی خودت را غلاف کن. زن من فقط بلد است غر بزند. زندگی او و آتیه بچه های من که تامین است. تمام حرف هایی که به تو می زند زاییده خیالات اوست و اتهامات بی پایه و اساس است .
سپس با مهارت و فصاحت یک وکیل بحث تازه ای را پیش نی کشید و با شیرین زمانی یک ادیب رشته سخن را به دست می گرفت و از آنجا که اهل مطالعه بود به راحتی اسب فصاحت را در میدان بلاغت به تاخت و تاز در می آورد. آقای کامل زاده فقط به هنگام خدآحافظی در می یافت که از موضوع اصلی که به خاطر آن به آنجا رفته بود به کلی دور افتاده؛ در عین حال از این جهت خوشحال میشد.. زیرا سخنان دوستش او را متقاعد می کرد که شاید همسر او واقعأ گرفتار تخیلات است و شوخ طبعی شوهر خود را به حساب نظر بازی او می گذارأد. ولی به محض آن که قدم به خیابان می نهاتد و دوباره افکار پریشان خود را جمع می کرد با توجه به سابقه رفیقش و اتفاقاتی که درگذشته روی داده بود به طور منطقی فکر میکرد و به سادگی خود در مقابل زرنگی رفیق دوران جوانی اذعان مینمود.
و حالا... می شنید که از فاصله ای نزدیک به این دوست شلیک شده. با این که در پس این شلیک مرگ سریع و آنی اتفاق نیفتاده بود ولی چندان امیدی هم به ادامه حیات مجروح نبود. مقداری پول ، دو یا سه سکه طلا ودوقالیچه کوچک تمام ابریشم بافت قم ناپدید شده بود. ظاهرأ دلیل حمله آشکار بود، سوقت.
کامل زاده با افسوس به خودگفت ، از این پس دوستش _ آن وکیل سرشناس _فقط یک لقب خواهد داشت، مضروب.
دکتر کامل زاده خود را با عجله به منزل دوست قدیمی اش رساند و از لابه لای جمعیت که درکوچه پردرخت و آرام مقابل خانه جمع شده بودند، عبور کرد. با نشان دادن کارت وکالت وبا توجه به این که دختر مضروب قبلأ ورود او را به پلیس که خانه را در کنترل داشت، اطلاع داده بود، وارد شد. حیاط بزرگ و پرگل وگیاه خانه البته هیچ تغییری نکرده بود به جز این که بوی مرگ از آن به مشام می رسید. نخستین بار بود که آقای کامل زاده با نگاه دقیق و حرفه ای به حیاط، نمای ساختمان واستخر نه چندان بزرگ آن می نگریست. همه چیز ساکت و راکد بود. فقط رفت و آمد دو مامور اگاهی و حضور هأمور انگشت نگاری أرامش آن جا را برهم می زد. مثل تابلو یی که یک نقاش نا شی آن را طراحی کرده باشد.
داخل ساختمان، همسر دوستش مبهوت، با چشمانی گشوده از حیرت در اتاق خواب لب تخت نشسته و به روبه رو خیره شده و صحبتی نمی کرد. این زن بسیارموقر وخوس لباس بود. چهره شیرینی داشت که با وجود سن نسبتأ بالا و چروک های ریزی که روی پوستش ظاهرشده بود، هنوز حالت جوانی خود را حفظ کرده بود.
دختر مرد مجروح در طبقه پایین، در اتاق انتظاری نشسته بودکه قبل ازاتاق کارقرارداشت. حتی ورود به اتاق انتظارنیزخالی از دلهره نبود. ولی دکتر کامل زاده با عزمی جزم وقدم هایی ثابت والبته با رنگ پریده وارد آن اتاق شد. به محض ورود با یچهره سفید دختر دوستش که رزیدنت رشته زنان بود _ تخصصی که به امر پدر خود آن را برگزیده بود _ برخورد کرد. پزشک جوان به دیدن او از روی صندلی راحتی گوشه اتاق انتظار برخاست و به سوی او آمد. واضح بود که حضور کامل زاده مثل فرشته نجات بر دختر اثر مثبت داشته است.
دختر جوان گفت: "او راکشتند به خاطر دو قالیچه و پانصد هزار تومان پول نقدکه درگاو صندوق بود.» و زانو انش تا شدند.
آقای کامل زاده با ملایمت زیر بازویش راگرفت و درحالی که اورا از اتاق بیرون می برد با مهربانی گفت: «ولی هنوز که نمرده.»
«زنده نمی ماند.گلوله صورتش را داغان کرده.» و به گریه افتاد. آقای کامل زاده او را دلداری داد و به طبقه بالا فرستاد و خود دوباره به اتاق انتظار برگشت. هنوز در اتاق کار مهر و موم نشده بود. بنابراین توانست به همراه مامور انگشت نگاری با احتیاط و بدون دست زدن به چیزی وارد اتاق شود. اتاق آشفته نبود. هیچ اثری از کشمکش به چشم نمی خورد. وقتی جرات کرد به سمت چپ نگاه کند، رد خون دوستش راکه اینک به بیمارستان منتقلشده بود، دید مضروب بر اثر شلیک، به سوی دیوار سمت چپ میز پرتاب شده و سر او به دیوار اصابت کرده بود و پس از باقی گذاشتن ردی از خون، سر خورده و به زمین افتاده بود.
بر مبنای آنچه شنیده بود می تو انست مجسم کندکه وقتی همسر مجروح سر رسیده سر او هنوز به دیوار تکیه داشته،چشم چپ باز بوده و با نگاهی بی روح به دیوار مقابل خیره شده بود. قسمت راست صورت تقریبأ از بین رفته بود. دیواری موکت و پیراهن او غرق در خون بودند. لکه های خون روی میز ریخت و حوضچه ای ازخون زیر بدن او جمع شده بود. گرچه مأمور انگشت نگاری اجازه پیش روی به وکیل نمی داد با وجود این وی متوجه نیمه بازبودن درگا وصندوق کوچکی شدکه درسمت راست میز مصدوم قرار داشت. با حالت تهوع ازاتاق خارج شد و به هحیاط رفت. هوای تازه استنشاق کرد. دوباره به اتاق برگشت و با ماموران گاهی به گفت وگو پرداخت.
سکه هایی که از مدتی قبل درگاو صندوت بودند به سرقت رفته بود. همسر مجروح از تعداد سکه ها و پول نقد و اسناد و مدارک موجود درگا وصندوق به خوبی گاهی داشت و مطمئن بودکه همان روز صبح مبلغ پانصد هزار تومان درگاو صندوقی بوده که اکنون اثری از آن پول دیده نمی شد. مضروب همیشه این مقدار پول را برای پیشامدها وضرورت های غیرذ منتظره و پیش بینی نشده در منزل خود و در گاو صندوت نگه می داشت.
همسر مضروب در پاسخ به پرستهای ماموران گاهی گفته بود: امروز صبح می دانستم که همسرم منتظر یک موکل است. من سر خود را از لای در اتاق کار داخل کردم تا به او اطاع بدهم که پس از انجام کارهای روزانه و خرید به منزل خواهرم خواهم رفت. و پرسیدم آ یا می توانم برای ناهار آن جا بمانم؟ او مثل همیشه خونسرد و سرحال بود. من در خانه را بازکردم. اتومبیل را خارج کردم و در را به دقت بستم. همسرم در منزل تنها بود. حالا که خوب فکر می کنم به یاد می آورم که وقتی از خانه خارج شدم دو جوان با سر و وضع مرتب به همراه دختری که روسری قرمز گلدار به سر بسته بود، درکوچه ،سه یا چهار خانه بالاتر از منزل ماکنار جوی آب نشسته بودند و چیزی را بین خود تقسیم می کردند. وقتی اتومبیل نرا دیدند دست ها را به سرعت در جیب کردند و منتظر ماندند تا من رد شوم. به خودگفتم بدون شک معتاد هستند. البته مطمئن نیستم، ولی بعید نیست همان ها بوده اند که خانه را شنا سایی کرده و مراقب رفت و آمد ما بوده اند و پس از خروج من از منزل به نحوی وارد خانه شده اند.
اما نظر پلیس غیر از این بود. پلیس معتقد بود که خانم اشتباه می کند. صحنه حادثه حاکی از آن بودکه کسی به زور وارد منزل نشده است و حق با پلیس بود. ظاهرأ ضارب بدون خشونت ودرگیری وارد شده، احتمالأ باکمال خونسردی به آقای وکیل معروف شلیک کرده، سکه ها و پول نقد را برداشته»، از وسائل منزل نیز فقط رومیزی زرد رنگ روی میزگردکوچک کنار هال و دو قالیچه تمام ابریشم بافت قم را به سرقت برده بود.
وقتی یک انسان در دروازه مرگ قرار می گیرد، صحبت کردن از خصوصیات روحی و برشمردن معایب اخلاقی اوکار صحیحی نیست. با این همه ندایی در درون أقای کامل زاده می گفت که این اتفاق چندان هم غیر منتظره نبوده است. دیر یا زود باید چنین پیشامدی روی می داد. چنین واقعه ای برای مردی که تمام عمر حریصانه اسیر هوس ها و امیال نفسانی خویش بود غیر قابل پیشی بینی نبود. مجروح از این نظر یک مورد استثنایی بود. برای او زن هدف بود. زشت یا زیبا، چاق یا لاغره ثروتمند یا فقیر، آراسته یاکثیف آن تفاوتی نداشت. زن تنها و بزرگ ترین نقطه ضعف او در زندگی به شمار می رفت. سال ها پیش او و آقای کامل زاده در دبستانی در مشهد با هم همکلاس بودنئد. دست روزگار دوباره آن دو را در دانشکده حقوت دانشگاه تهران ، روی یک نیمکت کنار یکدیگر نشاند. آنان دوستانی صمیمی بودند. ولی کامل زاده هرگز نگاه گرسنه او را به روی دختران دانتجو نمی پسندید. نکته عجیب این بودکه با آن که دوست او مردی خوش قیافه و خوش لباس بود، دختران دانشجو ازاو دوری می کردند و نگاه حریص اورا با نگاهی سرشار از نفرت و تحقیر پاسخ می دادند.
آقای کامل زاده اغلب دوست خود را سرزنش می کرد. ولی مردی که اینک مضروب و بیهوش در بیمارستان بستری بود، معمولأ با افتخار از خوش گذرانی های دوران نوجوانی و شگرد هایی که برای به دام انداختن زنان و دختران به کار برده بود، داد سخن می داد. داستان های او از سن دوازده سالگی شروع می شد و ادامه می یافت. ازدنبال کردن یک زن کارگر حمام درهمان دوازده سالگی _که سیلی محکمی به گوش او نواخته بود _وکلفت خانه گرفته تا زنان مسن و شوهر مرده ادامه پیدا می کرد. به همین جهت ، درنظر این مرد عیاش و خوش گذران زن موجودی سهل الوصول به شمار می رفت که همیشه در معرض سقوط قر ارداشت. بارها با لاف وگزاف ازدوست خود پرسیده بود: روی کدام زن یا دختر شرط می بندی؟ هیچ زنی تسلیم ناپذیر نیست. البته بعضی زود تر و بعضی که جان سخت تر هستند دیرتر.
از آن جاکه چشم ناپاک او همه جا و همه کس را ناپاک می دید از ازدواج اکراه داشت ومهم تر ان که ازاین که صاحب فرزند دخترشود وحشت داشت. اما عاقبت طبیعت قانون خود را در مورد او نیز به اجرا گذاشت. اوکه تحصیلات وموقعیت اجتماعی مناسبی کسب کرده بود، با دختر معصوم یک خانواده محترم و آبرومند در مشهد _که مادرش مشتاقانه برایش درنظر گرفته بود _ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دو دختر بودکه برای مردی که زن را عروسک می دانست مصیبت بزرگی به شمار می رفت و او را نسبت به همسر خویش خشمگین کرد. زیرا ازابتدای ازدواج به وی گفته بودکه بدون داشتن فرزند هم می توان خوشبخت بود. ولی همسرش که ازهمه جا بی خبر بود و هنوز با خصوصیات اخلاقی شوهر خود آشنا نشده بود، بچه می خواست وا ونیزنمی توانست به زن جوان خویش توضیح دهدکه ازکابوس نگاه های ناپاک مردان جوان به دختران خویش و احتمال انحراف فرزندان خود درآینده،که به نظرا واجتناب ناپذیر بود، نگران و در رنج است. فقط هربارعلنأ آرزو می کزدکه نوزادی که درانتظارش هستند پسر باشد،که البته نبود.
با وجود آن که دختران اوانسان های شایسته ای بودند که متانت را ازمادر و جذابیت وشیرین سخنی را از پدریه ارث برده بودند، ذات کثیف این مردکه روحش را بیمار کرده بود، باعث آزار همسر و فرزندانش می شد. زیرا پدر، همچنان که از همسر خود خواسته بود، از دختران خویش نیز مصرانه می خواست که با دوستان خود معاشرت نکنند، محدود ومقید باشند وبالاتر ازهمه فکرتحصیلات دانشگاهی را از سر بیرون کنند. اما به دلیل این که وی مردی تحصیلکرده و خوش زبان بود، این خواسته ها را نه با خشونت و تند خویی بلکه با ملایمت و ارائه دلایل سو فسطایی بیان می کرد و میکوشید بدبینی خود را موجه جلوه دهد.
همسر و فرزندان ساده و معصوم او با مظلومیت و احترام و اطاعتی که به آن خو کرده و با آن بار آمده بودنده به خاطر آن که از بر هم خوردن آرامش خانواده پرهیزکنند، تا جایی که امکان داشت خواسته های او را بر آورده می کردند. در نتیجه ، در این خانواده چهار نفری، فقط یک نفر بودکه از زندگی خویش راضی بود و احساس می کرد که زندگی دلخواه و عریضی دارد! و اینک دستی جنایتکار کوشیده بود که طول این زندگی شیرین راکوتاه کند و پیمانه او را در سن پنجاه و پنج سالگی لبریز سازد.
دختر اول آنان درهجده سالگی به شوق تحصیل و بیرون آمدن از زیر یوغ پدر، تقاضای ازدواج جوانی راکه ازامریکا آمده بود پذیرفت. عجولانه ازدواج کرد و به امریکا رفت. در آنجا به تحصیل پرداخت و با داشتن یک فرزندی او نیزهمچون پدر، فارغ التحصیل رشته حقوق شده بود. دختر دوم _به اعتقاد پدر _ یاغی از آب درآمد و با واسطه قرار دادن مادر و خواهر بزرگ و همچنین با کمک خواستن از همسر آقای کامل زاده کوشید تا پدر را ناگزیرکند که با ادامه تحصیل او موافقت نماید. نتیجه پافشاری او و پا درمیانی اطرافیان این شدکه عاقبت پدر با بی میلی اجازه دادکه دخترش در ایران و فقط در تهران به تحمیل خود ادامه دهد و حتی فکر درس خواندن در خارج از کشور یا سایر شهرستان ها را از سر به درکند. همین دختر بود که در روز حادثه بلافاصله پس از مادر خود به خانه رسیده و باکمک های اولیه تا حدی به داد پدر زخمی و بیهوش خود رسیده بود. و توانسته بود او را تا رسیدن به بیمارستان و دریافت کمک بیشتر و اساسی تر زنده نگه دارد. هر دو دختر مانند مادر خود از رفتار نامناسب پدررنج می بردند و لطمه می دیدند و با او رابطه ای تقریبأ سرد و رسمی داشتند. اما نسبت به مادر خود حق شناس بودند. زیرا اوفقط به خاطر حفظ نیکنامی و آبروی خانواده و جلو گیری ازبهم خوردن آشیانه، از فکر طلاق منصرف شده ودرزیر ظاهر آرام خود رنج می کشید.
صرفنظر ازاین مورد، مضروب همسر بدی نبود. دست ودلباز بود در جمع برای همسر خود احترام قائل می شد و برای رفاه خانواده می کو شید. بارها وقتی با اعتراض همسر خود روبرو می شد و اشک های او را می دید، در خلوت به وی التماس می کردکه لغزش های او را ببخشد و نادیده بگیرد. حتی یکی دو بارگریسته و اعتراف کرده بودکه این نظر بازی ها یک نوع بیماری است که از نوجوانی به آن مبتلا بوده است و از همسر خویش می خواست که به اوبه چشم یک بیمارنگاه کند واگربه شوهرش علاقه مند است در معالجه او بکوشد و او را تحمل کند. و عذر می آوردکه: من به خاطر زشتی و زیبا یی به دنبال زن ها نمی روم. من مثل کاه به سوی کهربا کشیده می شوم وقادر به خودداری نیستم. برای من زن میانسالی که در ته آشپزخانه ای در مشهد دیگ را می سابد همانقدرجاذبه دارد که یک ملکه زیبا یی!
دوری مضروب یا همان آقای وکیل ازمشهد نیز یک نوع تبعید بود. زیرا پس از فارخ التحصیل شدن وگرفتن دکترا در رشته حقوق ابتدا قصد داشت به زادگاه خود برود ودر آن جا ساکن شود.
ولی والدین اوکه افراد محترمی بودند با این تصمیم مخالفت کردند زیرا زندگی مرد بلهوس و نظربازی مثل او، در شهرستانی که اغلب مردم یکدیگر را می شناسند، نتیجه ای جز بدنامی به دنبال نداشت. بخصوص که او پیش از آن نیز در آن شهر آبر وریزی هایی به بار آورده بود. به همین دلیل آقای وکیل پس از شش ماه اقامت در مشهد به تهران بازگشت. دفتر وکالتی گشود و ازدواج کرد. چند سال پس از تولد دختر دومش بود که محل دفتر وکالت خود را به منزل منتقل کرد تا بتواند رفت و آمد همسر و دختران خویش را زیر نظر داشته باشد.
آقای کامل زاده برای صحبت با همسر دوست مجروح خود از پله ها بالا رفت. او مایل بود برای روشن شدن دلیل این واقعه پرسشهایی را مطرح کند. زن بیچاره که از نخستین لحظات حادثه او را به کمک طلبیده و ناگزیر بود در این موقعیت به تمام پرسشهای وی پاسخ دهد، در آن موقع از اتاق خواب به اتاق پذیرا یی آمده و روی مبلی نشسته بود. رنگش چنان پریده بودکه هر لحظه بیم آن می رفت که ضعف کند و بر زمین بیفتد. آقای کامل زاده کنار او نشست. زن باوقار لحظه ای اندیشناک به او نگریست و مؤدبانه لبخند زد. حتی در این لحظات کابوس مانند نیز خود را مقید به رعایت اصول ادب می دانست. اوکه درطول زندگی زناشویی اخلاق هرزه همسر خود را تحمل کرده و تسلیم بددلی وسوءظن ذاتی شوهر خود شده وحتی با دوستان دوران تحصیل نیز ترک مراوده کرده بود تا همسرش احساس أرامش کند، هیچ دوستی نداشت به جز خانم آقای کامل زاده که با صدایی ضعیف احوال او را پرسید
پایان صفحه 299
R A H A
08-13-2011, 11:34 PM
قسمت 2
آقای کامل زاده مؤدبانه تشکر کرد، سپس با ملایمت پرسید: "شما چه موتع به خانه برگشتید. می تو انید ماجرا را برای می تعریف کنید؟"
"حدود ساعت دو یا سه بعدازظهر بود. به محض آن که از اتومبیل پیاده شدم تا در را بازکنم متوجه شدم که لای در باز است. تعجب کردم. وارد خانه شدم. همه جا ساکت بود. اتومبیل همسرم در پارکینگ بود. می دانستم حدود ساعت ده قرار ملاقات داشته. پس چرا هنوز در را بازگذاشته بود؟ بعد متوجه رد پا شدم. مثل این که کسی باکفش خون آلود از حیاط عبور کرده بود.»
لرز ید و خم شد. جرعه ای از آب قندی که دخترش در مقابلش قرار داده بود نوشید.
دکتر کامل زاده مدتی منتظر ماند و چون سکوت ادامه پیدا کرد مجددأ پرسید"ببخشید خانم. گفتید شوهر شما منتظر موکل، مهمان، یا شخص خاصی بود؟"
"بله. می دانید که شوهرم معمولأ صبح ها در همین دفتر موکلین با دوستان و آشیایان خود را می پذیرفت. مطمئن هستم که امروز هم حداقل با یک موکل قرار ملاقات داشت. با یک معتاد."
نگاهی به مامور اگاهی افکند که وارد اتاق پذیرایی شده بود .خود را زیر اند اخت، صدای خود را پایین آورد و افزود: "فکر میکنم یک زن بود."
با شرمندگی سخن می گفت، زیرا او هم مانند دوست قدیم خانوادگی احتمال می دادکه عاقبت کار به کجا ختم خواهد شد. دکتر کامل زاده که مایل بود حقیقت هر چه زود تر روشن شود به پرسشهایش ادامه داد: "«خودش به شماگفت که موکل اویک معتاد است؟ معمولأ معتادین افراد خطرناکی هستند. بهتربود به تنهایی با او ملاقات نمی کرد"
"من در آن لحظه فکرکردم همسرم می خواهد مرا مطمئن کند که ارباب رجوع او یک مرد است. آخر معتادان اکثرأ مرد هستند و یا با شنیدن کلمه معتاد این طور به ذهن شنونده القا می شود.»
مامور گاهی با شک و تردیدی که لازمه شغل اوست به وی نگریست و به نوبه خود برسید: «دقیق بگویید شرهرتان به شما چه گفت؟»
«گفت من تا ساعت دوازده ونیم درمنزل هستم. بعد قراری دارم و باید بروم. توبه فکر من نباش. می توانی برای ناهار به منزل نیایی.» زن نفسی تازه کرد وادامه داد: «هر وقت من از خانه بیرون می رفتم واو در منزل تنها بود در را باکلید قفل می کردم. دراین موارد، شرهرم برای ایمنی بیشتر، از آیفون استفاده نمی کرد. بلکه شخصأ پشت در می رفت و آن را می گشود. ولی امروز از من خواست دررا قفل نکنم تا او بتواند با فشردن دکمه از داخل ساختمان در ورودی را بازکند و تاکیدکرد که امروز فقط یک موکل داردکه از قبل به او وقت داده است. درضمن اضافه کرد وقتی بخواهد ازمنزل بیرون برود خودش در را قفل می کند.» همسر مرد مجروح مکثی کرد و اضافه کرد: «باور کردنی نیست که یک زن معتاد این همه قدرت داشته باشدکه....»
مامور آگامی حرف اورا قطع کرد. «مطمئن هستیدکه زن بوده؟»
«صد درصد.»
مامور گاهی دوباره پرسید: «ازکجا اینقدرمطمئن هستید؟»
همسر آقای وکیل کاملأ مطمئن بود زیرا شوهرش فقط هنگامی سوءظن خود را نسبت به اوفراموش می کرد وبه وی آزادی می داد که خود با زن دیگری قرار ملاقات داشت و می خواست آزاد باشد. فقط دراین مواقع بودکه دیگرازهمسرخود توضیح نمی خواست که کجا می رود؟ چه قراری دارد؟کی برمی گردد؟ و یا مثلأ، لزومی نداردکه برای ناهار در خانه خواهرش بماند. برعکس سعی می کرد او را به دنبال نخود سیاه بفرستد. ولی این دلایل کودکانه به هیح وجه محکمه پسند نبودند و همسر مرد مجروح می دانست که دلیل محکم تری لازم است. با وجود این باز با صدای ضعیف و حالت تبدار گفت: «حدس می زنم.»
«اما حدس شما که دلیل نمی شود.»
زن محترم سر به زیر انداخت. ازافشای حقیقت شرم داشت ولی می دانست نمی تواند ونباید با مامور گاهی ویا وکیل کار گشته ای مثل دکتر کامل زاده، که اینک هر دو شانه به شانه به سخنان وی گوش می دادند بازی کند. بهترین راه صداقت بود. اگر چه سرافکندگی و حقارت به بار می آورد. پس توضیح داد: «من اغلب از اتاق خواب به مکا لمات تلفنی همسرم گوش می دادم.»
کامل زاده با تعجب پرسید: «او متوجه نمی شد؟»
«نه...فکر نمی کنم. شاید هم متوجه می شد و به روی خود نمی آورد.»
در واقع همسراو،هرگز نشان نمیداد که از استراق سمع ها او آگاه است. شاید به نظر آقای وکیل زنش آدم ساده لوحی بود که در اغلب موارد پی به روابط نامشروع او نمی برد. شاید هم بدش نمی آمد که شریک زندگی اش ازاین راه، به طور غیرمستقیم به ملاقات های او پی برد و سرزده ونابهنگام به خانه بازنگردد وموی دماغ او نشود. چون به خوبی دریافته بودکه زن بیچاره از جنجال و مرافعه بی نتیجه خسته شده و به نفهمیدن تظاهر می کند و چشم خود را به روی حقایق می بندد.
دکتر کامل زاده با کنجکاوی گفت: «ازگفت وگوی شوهرتان با آن زن چه فهمیدید؟»
«زنک آه و زاری می کرد.گفت دنبال کار می گردد. یادآوری کردکه همسرم خودش کارتش را به او داده و اضافه کردکه در دادسرا با یکدیگر آشنا شده اند وگفت شما سفارش او راکرده اید!»
زن نگاه گله مندش را به چشم کامل زاده درخت و او را دستپاچه کرد.
مامور گاهی که پشت سرآقای کامل زاده ایستاده بود وارد صحبت شد. «شوهر شما چه پاسخی داد؟»
«گفت بنده که بنگاه کار یابی ندارم و خندید. ولی...»
«ولی چه؟ سعی کنید عین جمله ایشان را به یاد بیاورید. اغلب این گونه گفتگوها مهم هستند و سرنخی به دست ما می دهند.»
زن با بی میلی توضیح داد. « گفت عزیزم باید خودت بیایی این جا تا ببینم چه کاری می توانم بر ایت انجام دهم و برای ساعت ده امروز به او وقت داد. زن که با لحنی سبک صحبت می کرد خندید وگفت خیلی لطف کردید» قربونتون برم.»
یک باردیکر ازشرم و نفرت داغ شد.گویی زن معتاد یا ادای اینجمله در پشت تلفن جامه از تن بیرون کشیده بود. مامور گاهی که ازخصوصیات اخلاقی آقای وکیل بی خبر بود یک پرسش منطقی مطرح کرد. «شوهر شماکه رئیس اداره یا شرکتی نیست که بتوانذ به آسانی برای یک زن کار پیدا کند چه برسد به یک زن معتاد سابقه دار. پس چرا او را پذیرفت و به او قول مساعدت داد؟»
همسر آقای وکیل سربه زیرانداخت وفقط گفت: «بله. نیست.» و سرخ شد. با نشانی هایی که همسر آقای وکیل داد، وبه دلیل آن که دکتر کامل زاده خود شخصأ مظنون را دیده و مشخصات او را می دانست، ضارب احتمالی به راحتی شنا سایی شد و زمان زیادی از حمله به وکیل معروف نگذشته بودکه متهم در مشهد دستکیرگردید. با دستگیری ام که زنی جوان بود، وجدان آقای کامل زاده به اونهیب زد که به نری در ماجرای مجروح شدن دوست خود سهیم بوده است. زیرا اوبو که نختین بار آن زن را به دوست خویش معرفی کرده بود.
پلیس درگوشه اتاق اجاره ای زن جوان مبلغ سیصد وهشت هزار ترمان پول نقد، دوسکه طلا، ودوقالیچه تمام ابریشم کار قم که درون رومیزی زرد رنگ مسروقه پیچیده شده بود، به دست آورد ألبته یک بسته کوچک هرویین؛ به قول خودش برای مصرف شخصی.
دخترک به تنهایی در یک اتاق زندگی می کرد. او کهمانند سایر مجرمین ابتدا به هیچ وجه به جرم خود اعتراف نمی کرد،از دیدن پلیس شگفت زده شد، ، بعد ترسید وعاقبت فریاد زد وفحاشی کرد و
گفت: «تا پول ها را داد می دانستم پشیمان می شود.»
به پلیس تهمت زد که می خواهند با دستگیری او برای خانواده آقای وکیل خر پول خوش خدمتی کنند. حتی پیشنهاد رشوه داد. قسم خورد که خود اون مرتیکه با میل خود به او پول و طلا داده بدون این که او حتی درخواست کمک مالی کرده باشد. و باز گفت که آقای وکیل علاوه بر دادن پول قول داده که برایش کاری دست و پاکند و یک زندگی آبرومند برایش تهیه کند و از او خواسته که اعتیادش را ترک کند. وقتی مأمور گاهی از متهمپرسید:«چرا این ها را گفت؟»
پاسخ داد: «از من می پرسید؟ا مرتب عزیزم عزیزم می کرد و آه می کشید. خودش بلند شد درگاوصندوقو واکرد. پونصد هزار توهن پول و این سکه ها رو به من دادا به ابوا لفرض خودش داد!من نخواستم. اصلأ ازکجا می دونستم تو خونه پول داره. خودش به زور چپوند تو کیفم. نه که من دلم نخوادهد، نمی خوام بگم خیلی نظربلندم ولی ماتم برده بود. مرتیکه خل بود. موقعی که خواسم بیام بیرون شونه هاموگرفت و منو چرخوند بعدگفت بذار دوباره ببینمت.گفت بعد از این باید رفتارت متین باشه. دیگه موها تو این رنگی نکن، خود تو این ریختی درست نکن.»
«تو چکارکردی؟»
«هیچی.»
«اعتراض نکردی؟»
«برو با... واسه جی اعتراض. کارم همینه. فقط در اومدم بهش گفتم آقا پولتو دور نریختی. بذار اوضاعم یه خورده روبه راه بشه،تلافی می کنم. راستشو بگم چشمکم زدم. یکمی بهش برخورد.گفت درست محبت کن.کف دستشوگذاشت رو پیشونیش وگفت وای ، وای... پرسیدم چی شد؟ جوابمونداد. بازگفت این طور رفتار درست نیست. یک دختر خانم نباید مثل لات ها صحبت کند. فکرکنم یارو دلش می خواس من ازا ون خانومای لفظ قلم باشم. منم زدم به خنده گفت خفه شو. مثل آدوم رفتارکن.»
ازاو پرسیدند: «تعجب نکردی؟»
«نه آقا. ما از اینجور آدما زیاد می بینیم. سروکار مون با آدمای عوضیه.»
«قالی ها را هم آقای وکیل به توداد؟»
زن معتاد یکه خورد و عاقبت به سرقت اعتراف کرد.
«خدا ییش نه. به چون شما دروغ نمی گم. راستیاتش سرخیابون که رسیدم به خود وگفتم خاک توسرت، یارو خاطرخوات شده. توهمین جور ول کردی اومدی بیرون؟! می تونستی حسابی بدوشیش. یکی دو ساعت گشت زدم و با خودم کلنجار رفتم. بعد برگشتم.برم؟ نرم؟ آخه یارو از اون آدمای حسابی وزبل بود.گفتم هرچه بادا باد. رفتم در خونه. تا اومدم زنگ بزنم دیدم لای در بازه. من مطمئن بودم که وقتی اومدم بیرون در و بسته بودم. ولی آن موقع در بازبود. یکی دو تا زنگ زدم. کسی جواب نداد.خوشحال بودم که درباره.... شعورم نرسید که چه خبره شده ولی تا اومدم تواتاق دیدم ای داد بیداد. یارو نفله شده .حالا چه خاکی به سرم بکنم؟ دویدم و فرارکوردم تا دم در. بعد دیدم حالا که کسی به کسی نیست چرا یه چیزی ور ندارم؟ برگشتم تو خونه. اینور و اونور و نیگاکردم. قالیچه ها رودیدم. یه میز گرد تو راهرو بود. یه گلدونم روش بود.گلدونو ور داشتم گذاشتم کنار. قالیچه ها رو پیچیدم تو رومیزی. زدم زیر بغلم اومدم بیرون. ولی پول و طلا رو ندزدیدم. خودش داد.»
«حالا بگو کِی به او شلیک کردی؟»
زن جوان به گریه افتاد«بابا من شلیکنکردم ، بی انصافا،قبلأ زده بودنش . وقتی من رسیدم افتاده بود روی زمین.»
«پس چرا فقط اثر انگشت و رد پای خون آلود تو در حیاط منزل پیدا شده؟»
«خوب واسه این که من اونجا بودم. هم قبلش،هم بعدش. من که حاشا نمی کنم.»
«تو اون روز روسری قرمز گلدار به سرداشتی. مگر نه؟ با آن دو جوان توی کوچه چیکار می کردی؟»
دختر گیج شده بود. «باکدوم جو ون؟ اون روز من تنها بودم و روسری قرمز هم نبسته بودم. شماها چی می کین؟»
دختر قدی متوسط مایل به کوتاه داشت و لاغر بود، سایر مشخصات او واقعی نبودند. مثلأ معلوم نبود آیا چشمان او به طور طبیعی درشت بودند یا اعتیاد آن ها را از هم دوانده بود. آیا بطور موروثی چنین لاغر بود یا از شدت استعمال مواد مخدر استخوان هایش از زیر پوست بیرون زده بود؟ پوست صورتش نازک، شکننده و سرخرنگ بود. سیگار پشت سیگار می کشید و تک سرفه های خشکی می کرد. رنگ سرخ روشن موهایش توی ذوقی می زد و ته مانده آرایشی که بر چهره داشت صورت او رواکثیف جلوه می داد. چهره نقاشی شده او، وی را حدود چهل ساله نشان می داد و فقط از روی شناسنامه اش پی به سن حقیقی او بردند. انسانی بودکه اعتیاد وی را بسیار شکسته تر از سن واقعی اش نشان می داد. او سی ساله بود!
بازجو یی های اولیه به سرعت انجام شد. ولی از آنجا که مجروح بین مرگ و زندگی دست وپا می زد مظنون به طور موقت در بازداشت به سر می برد.
برای روشن شدن حقیقت یک راه دیگر نیز وجود داشت. همسر مجروح باید با متهم روبه رو می شد تا آشکارشود آیا دختری که او را در روز حادثه به همراه دو پسر جوان درکوچه دیده بود همان متهم بوده یا خیر.
همسر وکیل مجروح را که مثل آدم ماشینی راه می رفت با متهم روبه روکردند. او به دقت به دختر جوان خیره شد .
دختر بیچاره هیجان زده یرسید: «من بودوم؟ من بودم؟ من توی کوچه شما بودم؟»
همسر مجروح در سکوت به او خیره ماند. دکتر کامل زاده که در این مواجهه حضور داشت، آهسته همین پرسش را تکرار کرد. این بار خانم آقای وکیل پاسخ دادکه مطمئن نیست. زیرا در روز حادثه تنها توانسته بود قسکتی ازچهره آن دختر را بیند. باید فکرکند تا مطمئن شود.. این پاسخ سر بالا متهم را حسابی ازکوره به در برد. عجز و لابه کرد وگریست و در نهایت استیصال زنده و مرده مرد مجروح و خانواده بی انصاف او را به باد ناسزا گرفت. عاقبت هنگامی که آقای وکیل و دکتر کامل زاده پشت به اوکردند تا آنجا را ترک گویند فریاد زد: «خوب کردم زدم. الهی گوربه کور شود. به من گفت واست کا رپیدا میکنم. بهت پول میدم . وضعتو رو به راه میکنم. میشی یه خانم درست و حسابی و محترم. آره خانوم خانوما. شوهر تو نشناخته بودی. دم در دست به سرم کشید...»
دهانش کف کرد و شیون کنان بر زمین نشست. حال همسر مجروح هم از او بهتر نبود.
مضروب در نبرد با مرگ اندک اندک پیروز می شد. شوک اولیه برای همه برطرف شده و دوران بلاتکلیفی برای همه از راه رسیده بود. متهم منتظر بود تا مرگ یا زندگی مضروب سرنوشت حیات و ممات او را نیز تعیین کند و خانواده آقای وکیل مجروح درانتظار بودند تا او که اینک فقط لحظه ای چشم می گشود و از حال می رفت بتواند اطرافیان خود را بشناسد و دهان بگشاید و حقیقت ماجرا را روشن کند
دکتر کامل زاده در منزل خود بود. گاه می نشست وگاه راه می رفت. آرام نداشت زیرا متهم که در بازداشتگاه مثل هر انسان بی سرپرست فاسد و منحرف بر حرکات و رفتار و بیان خود تسلط نداشت، تحت تاثیر هیجان و احساسات تند و خام وکم و بیش حیوانی خود ازکوره در میرفت، فریاد می زد و می گریست. گاه التماس می کرد و ناسزا می گفت. با این همه ، از دید کامل زاده که وکیل باتجربه ای بود، در رفتار دور از شأن انسانی و نیمه وحشیانه او نشانی از سادگی و صداقت دیده می شد. به همین دلیل تصمیم گرفت دوباره به د یدن او برود.این که دکتر کامل زاده پای خود را از ماجرا کنار نمی کشید دلایل محکمی داشت. اول این که او و همسرش دوست صمیمی مضروب و در واقع ازد وستان خانوادگی آنان بودند. دوم این که خانواده وکیل مجروح که دراین مورد ناگاه وبی تجربه بودند ازاو خواسته بودند که در این شرایط بحرانی به آن ماکمک کند و بپذیردکه وکلیشآن باشد و جریان شکایت را به نمایندگی از طرف آنان دنبال کند و در همه مرا حل پابه پای آن ها حضور داشته باشد. آن ها همچنین پافشاری می کردند که آقای کامل زاده نهایت تلاش خود را به کار برد تا خبر به صورت واقعی آن به روزنامه ها و مجلات درز پیدا نکند. چنین بود که حتی روزنامه نکاران نیز متقاعد شدند که حمله به وکیل ثروتمند توسط موکل معتاد او فقط به انگیزه سرقت انجام شده است.
علاوه بر همه این ها دکتر کامل زاده وجدانأ خود را در این اتفاق بی تقصیر نمی دید. همین چند ماه پیش بود که قرعه فال به نام او افتاده وازاو خواسته شده بودکه برای دختری که اینک متهم به حمله به وکیل معروف شده بود، نقشی وکیل تخسیری را برعهده گیرد. درآن هنگام او توانسته بود دخترراکه به جرم حمل مقدار کمی مواد مخدر دستگیر شده بود، با حبس تعلیقی از زندان آزاد کند. دخترک بسیار زرنگ و باهوش بود. به محض دیدن ماموران در پارک، به سرعت بسته کوچک را از جیب مانتوی خود بیرون آورده وکنار جوی آب پرتاب کرده بود و در تمام طول دادگاه از پذیرفتن آن که بسته به او تعلق داشته سر باز زده بود. بنابراین، چون شاهدی درکار نبود و به دلیل مهارت کامل زاده درکار خود، از مجازات حمل موادمخدر رهایی یافته و فقط به چند ماه حبس تعلیقی محکوم شده بود. همان روز دکتر کامل زاده برحسب اتفاق در راهروی دادسرا با دوست خود که اینک مضروب و بستری بود، برخورد کرده و از پشت سر به او سلام و ابراز ار ادت کرده بود. دختر معتاد نیز همراه او بود. آقای وکیل به سنیدن صدای کامل زاده برگشته و با خوسندی با رفیق خود خوش و بشی کرده و در همان حال سراپای دخترخلافکاررا برانداز کرده بود. دختر جوان در عین این که از حکم دادگاه راضی بود، حالت رمیده و آماده به فرار داشت. گویی می ترسید قاضی از حکم خود پشیمان شود. چشمان درشت و صورت استخوانی رنگپریده او، شاید چندان زیبانبود ولی حرکات و طرز صحبت و بیان او در عین عامیانه بودن، شیرینی و جذابیت خاصی داشت. به عبارت بهتر از آنی برخوردار بود که شاید در شرایطی متفاوت می تو انست کسانی را بنده طلعت خود کند. آن روز مرد مضروب نگاه خریدار انه خود را به سراپای او انداخته و دلیل حضور خانم زیبا یی مثل او را در آن مکان نامناسب جویا شده و به زن معتاد _که هیجانزده و با آب و تاب جریان پیدا تشدن مقدار کمی هرویین راکه نمی دانست کدام شیر پاک خورده ای از سر دشمنی آن را در جیب مانتو اوگذاشته بود! و چگونگی پرت کردن آن بسته کذایی به کنار جوی آب و دستگیری خود را شرح می داد _ خیره شده بود. دختر جوان شکوه کرد که وقتی یک زن تنها پول یا پارتی نداشته باشد دچار این دردسرها می شود و چون با تیزهوشی متوجه معنا نگاه های آقای وکیل شده بود خودش را لوس کرد و گفت که خدا می داند دوباره کجا وکی و به چه دلیل پا توی کفش او خواهند کرد و به چه بهانه ای دستگیرش خواهند نمود.
آقای وکیل _ با وجود ناراحتی و نارضایتی آشکارکامل زاده که در دل به زمان خود که بی موقع برای سلام باز شده بود لعنت ...
پایان صفحه 311
R A H A
08-13-2011, 11:35 PM
قسمت 3
می فرستاد _کارت خود را به دختر معتاد داده وتاکید کرده بود که در آینده از هیچ خدمتی به او خودداری نخواهد کرد. در ضمن با لحن معنی داری اضافه کرده بودکه کاملأ در اختیار او قراردارد
کامل زاده از این طرز رفتار به شدت دلگیر شد و پس از این که دختر جوان از آن دو جدا شد به طور سربسته به دوست خود تذکر داد. او در پاسخ خندیده وگفته بود: توکه قدر نعمت را نمی دانی. بگذار اقلا از این نمد به ماکلاهی برسد.و برای این که بحث را عوض کند پرسید: لابد از این یکی هم حق الوکاله نگرفته ای ؟
آقای کامل زاده مثل همیشه به او یادآوری کرده بودکه معنای وکیل تخسیری این است که نباید از موکل خود _که معمولأ در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد _ پول بگکیرد. آقای وکیل هم خندیده و گفته بود که به همین دلیل است که خود کامل زاده هم جزء وکلایی است که می توانستند در هفت آسمان ستاره های فراوان داشته باشند و ندارند.
دکتر کامل زاده برخلاف دوست خود کاملأ به اصول اخلاقی پای بند بود و در میان همکاران از احترامی خاصی برخورد ار بود. این دو همکلاسی سابق ، از لحاظ اخلاقی در دو قطب مخالف قرار داشتند. برای کامل زاده حیثیت اجتماعی و شرافت اخلاقی همانقدر اهمیت داشت که عرض زندگی برای دوست مجروح او. اینک نیز وبحجدان و اخلاق به کامل زاده حکم می کرد بنا به تقاضای خانواده همکار خود و به خاطر چهره بی روح وجسم بی حرکت دوستش باکمال خلوص نیت و بدون چشم داشت مالی به کمک این خانواده صدمه دیده بشتابد.
هشت روزگذشته بود و مجروح واکنئش های مثبتی از خود بروز می داد.
کامل زاده تازه به یادآورد که مدتی است فراموشی کرده سرصندوآق پستی خود برود. پس در نخستین فرصت به سراغ صندوق رفت. وقتی آن را گشود نامه ای از دوست مجروح خود، که اینک دراز به دراز در بستر احتضار افتاده بود، در آن یافت. نامه تاریخ روز حادثه را داشت. او از تاخیر خود درگشودن صندوق متاسف شد. پاکت را گشود و نامه را که عجولانه نوشته شده بود و بیشتر به هذ یان شباهت داشت خواند:
مصطفی جان،
دچار مشکل وحشتناکی شده ام. امروز دختر معتادی که موکل سابق تو بود به د یدن من آمد. به دلایلی که نمی خواهم و نمی توانم برا یت توضیح بدهم، خود را موظف به اصلاح و نجات او می دانم. مایل هستم نظارت و مسئولیت ا ین امر و سرپرستی اموال او به عهده دختر کوچکترم که در ایران زندگی می کند باشد و اجازه ندهد که اموال ا ین انسان بی پناه حیف و میل شود. از آنجا که قادر نیستم شخصا با دخترم در این مورد صحبت کنم از تو تقاضا دارم که این کار را به خاطر من انجام دهی و بر انجام صحیح امور نظارت کنی. هیح توضیحی ندارم جز ا ین که انسانیت به من این طور حکم می کند. می دانم این کار ساده ای نیست زیرا او چنان لغزیده که امکان اصلاح شدن و تربیت پذیری ندارد. ولی مطمئن هستم که تو این مهم را برعهده خواهی گرفت. ثواب بزرگی می کنی.
ارادتمند....
اندک اندک ذهن آقای کامل زاده روشن می شد. بدون شک این تقاقا باید یک دلیل محکم ومنطقی داشته باشد. با وجود این، از این که دوستش به خود اجازه داده بود ازوی بخواهد بجای او ثواب کند و وظیفه ای چنین سنگین را برعهده اوگذ اشته بود،خشمگین شد. نامه را دو سه بار به دقت خواند. نه به خاطر مضروب، بلکه برای یافتن دلیلی هر چند کوچک ، برای تبرئه ضا رب. ولی هیح دلیلی نیافت. این نامه حتی می تو انست دختر بیچاره را بیشتر در مظآن اتهام قرار دهد. زیرا حتی اگر قاضی با قرائت نامه متقاعد می شد که مضروب با میل خود پول و طلا را در اختیار دختر جوان قرار داده، باز موضوع سرقت قالیچه هاکه زن معتاد به صراحت به آن اقر ارکرده بود بیانگر آن بودکه دخترک ناسپاسی و بی خبر از همه جا پس از مضروب شدن آقای وکیل در منزل او حاضر بوده و با نادیده گرفتن سخاوت او دست به سرقت زده بود. (شاید هم به هنگام مضروب شدن آقای وکیل دختر معتاد در محل حضور داشته!) بأ توجه به این شوا هد و قرائن سناریو چنین نوشته می شد که مضروب نامه را نوشته، آن را شخصأ پست کرده، به منزل بازگشت و بر اثر نگرانی و تشویش خاطر یا حواس پرتی و سهل انگاری، توجه لازم را برای بستن در بکار نبرده است و در نیمه باز مانده. هنگامی که دختر معتاد دوباره بارگشته در را باز دیده _ شاید هم دروغ می گوید، شاید دوباره زنگ زده و مضروب در را بر ایش گشوده است _ واردشده،در فرصتی مناسب به آقای وکیل شلیک کرده و دست به سرقت زده است. این نامه هیچ کمکی به متهم نمی کرد. فقط بار مسئولیتی را به دوش دختر کوچک مرد مجروح وکامل زاده _وکیل محترم و خوشنام _ می افکند که معلوم نبود دنباله آن به کجاکشیده خواهد شد. آیا ارائه این نامه به دادگاه ضروری بود یا فقط می توانست نام وکیل آسیب دیده را خدشه دار کند و ضربه ای به آبروی خانوادگی او وارد آورد .عنوان احتمالی روزنامه ها را در نظر مجسم کرد و پشتش لرزید. تصمیم گرفت اجازه ملاقات بگیرد و به دیدار متهم برود. شاید از سخنان او بتواند به نکته تازه ای دست پیدا کند.
زندانی رنگ پریده بود و حالی نزار داشت.
کامل زاده از او پرسید: «اگر همانطور که ادعا می کنی ضارب نیستی، پس چرا فریاد زدی زدم که زدم...»
زن جوان که رفتاری هیستریک داشت و اعتیاد و زندان و فشار روحی دست به دست هم داده بودند تا او را از پای درآورند پاسخ داد: «آقاجون بیچاره ام کردن. می بینی که ول کنم نیستن. بی خود و بی جهت افتا دم تو هلفدونی، شماها حرف حساب حا لیتون نیست. حالام می گم، زدم،کشتم، خوب کردم.»
در پاسخ سؤال دیگرکامل زاده که پرسید از روزی که در راهروی دادسرا با مضروب آشنا شدی تا رفتن به خانه او چند بار دیگر او را دیده بودی گفت: «یه دفه. همون روزی که نفله شد. آخه همون موقع ها دوتا از دوستا مو تو رد و بدل هرویین و اینجورکارا گرفته بودن، می ترسیدم منم لو بدن. باید یه پولی جور می کردم و چند وقتی از تهر ون جیم می شدم. یاد کارت آقای وکیل افتادم.گفتم به بهانه کار پیداکردن میرم پیشش. همون روز تو دادسرا فهمیده بودم که اگه راضی بشه، خوب پول می ده. بهش تلفون کردم. گفتم منو می شناسین؟ یاد تونه منو با آقای کامل زاده دیدین؟ پرسیدم وقت دارین؟ خودش گفت بیا خانوم جون. برای تو همیشه وقت دارم. فکر کردم دوشیدنش باید آسون باشه.»
آقای کاملی زاده گفت: «دوباره از اول تکرارکن ببینم آن روز چه اتفاقی افتاد؟»
«ولم کن آقاجون. صد دفعه گفتم. واسه همه گفتم. فایده نداره. اگه یارو بمیره منو که می کشن پس دیگه چی بگم؟ کی به داد من می رسه؟ هیچکسو ندارم.» وگریه کرد. این بار بی صدا ومظلوم. وقتی گریه کرد معلوم شد که چقدر تنها ست. آن موجود پر خروش و پرخاشگر ناگهان دست ها را مقابل صورت نهاد، بدنش جمع و جور شد و بی صدا به گریستن پرداخت.
«گریه نکن جانم. من می خواهم به توکمک کنم.»
«اوهو....! اون هم از این حرف ها می زد. حسابی سر وگوشش می جنبید. یعنی اول آتیشش خپیلی تند بود ولی بعد وا رفت!»
«یحرا وا رفت؟ منظورو این است که چرا سرد شد؟»
«چه می دونم، اول با من تعارف کرد. از خوشگلیم تعریف کرد و پرسید چکا ره ای؟»
«تو چه جوابی دادی؟»
«به چشماش نیگا کردم و خندیدم. بعد اسممو پرسید، فامیلمو پرسید. پرسید شوهر داری ؟ گفتم نه. گفت بابات کجا ست؟ گفتم اطراف مشهد.گفت اِ.... پس هم ولایتی هستیم. انگار می ترسید بابام بیاد مو دماغش بشه.گفتم میخام سر به تن بابام نباشه. پرسید چرا.
گفتم واسه این که از بچگی مرتب تو سرم می زد. ناسلامتی من دختر بزرگش بودم ولی چشم نداشت منو ببینه. هر وقت منو می زد مادرم هم با من گریه می کرد و وساطت مرا می کرد. بابام می گفت الهی نعشتو ببینم. مادرم یکی دو دفعه میانجی شد.گفت هرچه داری از قدم این بچه داری. اگه اون نبود الان پِهِن پارو می کردی، بیل می زدی. بابام می گفت اقلکن آبروم سرجاش بود. چه خوب شدکه اون یکی گیس بریده سقط شد _ منظورش خواهر کوچیکم بود که زبون بسته مخملک گرفت و مرد _ مادرم می گفت آبروت سرجا ش بود ولی واسه یک لقمه نون صدتا معلق پیش این و اون می زدی. هنوز نمی دونستی بپلو یعنی چه؟ بابام می زد تو سر خودش. می نشست و های وهای گریه می کرد. من تو عالم بچگی دلم براش می سرخت. می رفتم ماچش می کردم. اونم دلش واسه من می سوخت. سرمو ناز می کرد و می گفت این طفل معصوم هم گناهی نداره. اون دیگه از منم بدبخت تره.»
دختر معتاد دوباره گریست.
کامل زاده تحت تاثیر قرارگرفت وگفت: «اگرناراحت هستی دیگر صحبت نکن.»
«چرا نکنم؟ می خواستی گوش کنی؟ پس گوش کن. حالا بابام بیکاره. من نون آور خونه هستم. یکی از برادرام ول کرد و رفت دنبال کار، ناچارشد بره سرکار. بهش گفتم من خرجتو می دم برودرس بخون تا مث من و ننه و بابام بیچاره نشی. زد توگوشم وگفت پولت سرتو بخوره. من میخام برم یه جا که اصلن نفهمن همچی خواهری دارم.»
«این چیزها را به مضروب، یعنی به آقای وکیل هم گفتی؟»
«نه به این مفصلی. ولی یه چیزایی گفتم.»
«پس تو دردفتراونشستی و آه وناله کردی؟»
«من نه. اون آه و ناله کرد. اول که گفتم بابام زمین گیر شده و خرج زندگی به گردن منه انگار خیالش راحت شد. گفتم اهل مشهدم و خرج پدر ومادرمو می دم. عکس پدرم وبرادرامو دادم نیگا کرد وزود بهم داد. بعدم عکس مادرمودر آوردم نشونش دادم. عکس جوونیاش بود. ایناها... شوما هم ببینین. عکسوکه دید یکمی زیر و رو شد. اخلاقش عین سگ شد و بهم زل زد.گفت اسم مادرت میمنت نیست؟گفتم چرا. دهانم واز مانده بود. نفهمیدم ازکجا می دونست. پرسید این عکسوکجا انداخته؟ اینجا خونه کیه؟ خواستم پبز بدم گفتم خونه خود مونه، خودم خریدم. داد زد مزخرف نگو دختر بگو خونه کیه؟ ترسیدم وگفتم راستش مادرم میگه یک روزگاری اینجا کار می کرده.....گفت ای داد بیداد. حدس می زدم... اما من نفهمیدم از کجا حدس می زد!»
«خوب، خوب. بعد چی شد؟»
«چی بگم. یهو زد به سرش. شروع کرد به نصیحت. خودش بهم پول داد. بهم گفت درست حرف بزن، جلف بازی در نیار. بلند شد هی تواتات قدم زد و آخ و واخ کرد. به خودش می گفت حالا چه کنم؟ گفت باید یه فکری بکنم. خودش اینو گفت.»
کامل زاده کنجکاو شده بود،بنابراین برسید: «برای چی؟ چه فکری؟»
«دیو ونه بود دیگه. بهم پول داد، طلا داد. دستاش می لرزیدند. هول شده بود. دوسه دفعه به خودش گفت عجب افتضاحی! بلند شد، عکس دوتا دختر رو میزش بود. عکس رو ورداشت و نیگاکرد. بعد به من نیکا کرد وگفت: آخ. په چرت وپرت هایی ازم پرسید. هی راجع به مادرم پرسید. آدر سمو خواست. ترسیدم و ندادم. تلفن خواست. تلفن په بزازی تو محلمون رو دادم گفتم گاهی به اونجا سر می زنم. به اونجا تلفن کن،اسمت رو بگو، بزازی بهم خبر می ده. اونوقت من خودم بهت تلفن می کنم. موقع خداحافظی دم در اتاق منو چرخوند و بهم نگاه کرد. با خودش حرف می زد. به سرم دست کشید و بعد به نظرم اومد که گفت: بیچاره شدم.»
«چرا؟»
«باز می پرسه چرا! من ازکجا بدونم چرا؟ هی گفت ولت نمی کنم. زندگیتو درست می کنم. فکرکردم شاید خیلی دل ازکف داده.... به خدا من اونو نزدم. وقتی برگشتم فکرکردم مرده. همه جا غرق خون بود. فکرکردم اگه قالیارو ورندارم که اون زنده نمیشه.»
در این گفته ها _اگر دروغ نبودند _نکات قابل ملاحظه ای وجود داشت.
دکتر کامل زاده در شگفت بودکه دوست مضروب او در این دختر عامی معتاد که استخوان های بیرون زده از زیر پوست او در حال گسیختن از یکدیگر بودند چه جاذبه ای یافته بود؟ دختر معتاد به التماس افتاد. می خواست ثابت کند که جنایتکار نیست ولی نمی توانست. ضد و نقیض می گفت و البته گاهی هم سخنانی منطقی بر زبان می آورد
«من که تفنگ نداشتم.»
این حرف کاملأ صحیح بود زیرا با اسلحه خود مقتول،که از قضا به تازگی جواز آن را تجدید کرده بود، به وی شلیک شده بود. متهم مرتب تاکید می کرد تیراندازی نمی داند، ولی آیا درست می گفت؟ آیا هنگامی که پس از دو ساعت به خانه وکیل مضروب بازگشته بود تنها بوده یا همدستی داشته؟ آیا رفقای او، مردانی آلوده ترو خلافکار تر از خود او، در این جرم با او معاونت و همکاری نداشته اند؟ به هر حال یک نکته مسلم بود و آن حضور وی در صحنه جرم و ارتکاب سرقت بود که خود به آن اعتراف کرده بود. او، قالیچه های ابریشمی را برداشته بود که در بازرسی اتاق او آنها را به آسانی پیدا کردند. تنها کسی که می تو انست شهادت دهد و حقیقت را روشن کند مرد مجروح بود که هنوز قادر به تکلم نبود و بین مرگ وزدگی دست و پا می زد و امیدی به حیات او نمی رفت.
وضع روز به روز پیچیده تر می شد. کامل زاده تصمیم گرفت با دختر آقای وکیل که دختری بسیار آگاه و مثبت به نظر می رسیدگفتگو کند. و در پی یافتن فرصتی بود که بتواند بدون حضور مادرش با او دیدار و در مورد نامه گفتو گو کند ولی این فرصت را به چنگ نمی آورد.
ده روز پس از وقوع حادثه، ساعت هفت صبح تلفن منزل دکتر کامل زاده به صدا در آمد و دختر آقای وکیل با اضطراب تقاضای دیدار او را کرد و ساعت نه و نیم صبح در دفتر وی حاضر بود. بدون هیچ مقدمه ای لب به سخن گشود. می لرزید.
«آقای کامل زاده ما.... در علم حقوق به آن چه می گویند؟... ما... اولیای دم هستیم؟»
«در صورتی که خدای ناکرده پدر شما فوت کند، بلی.»
«آیا می توانیم رضایت بدهیم وضارب را آزاد کنیم؟» کاامل زاده یکه خورد.
«چطور؟ می خو اهید ضارب پدرتان را آزادکنید؟»
«او ضارب پدرم نیست. می خواهم اورا آزاد کنم.»
«البته رضایت شما بی تأثیرنیست ولی شماکه تحصیلکرده هستید واحتمالأ تا حدودی به قوانین حقوقی آگاه هستید می دانیدکه آزادی او منوط به دلیل محکمه پسندی است که بر بی گناهی مظنون دلالت کند. درغیراین صورت با فوت.... مجروح_اگرثابت شود که اوواقعأ مقصربوده _رضایت شما احتمالأ می توانئ فقط حکم اعدام را منتفی کند.»
دختر آقای وکیل گغت: «خوب. همین هم فعلأ کافیست.»
کامل زاده با کنجکاوی پر سید: «ولی شما که مدرکی دال بر بیگناهی او ندارید. دار ید؟ ضارب خودش اعتراف کرده که در محل جرم حاضر بوده و دست به سرقت زده است.»
دختر جوان که همان اندازه از علم حقول سر رشته داشت که یک حقوقدان می تواند ازکار پزشکی اطلاع داشته باشدی سخن او را قطع کرد.
« مثلأ چه مدرکی باید ارائه بدهیم؟»
«شما باید یا یک مظنون دیگر را معرفی کنید یا با دلیل مستند و منطقی ثابت کنید این شخص بیگناه است.»
دکتر کامل زاده زیر چشمی و با نگرانی به چهره او خیره شد. در همین حال به فکر یافتن جملات مناسبی بود تا موضوع نامه را با این پزشک جوان به گونه ای مطرح کند که برای او تکان دهنده نباشد ولی ...
پایان صفحه 321
R A H A
08-13-2011, 11:35 PM
قسمت 4
نمی دانست چگونه فتح باب کند.
اما دختر آقای وکیل پیشدستی کرد و با جملات روشن و صریح مطلبی را عنوان کرد که کامل زاده خود دچارشگفتی شد.
«آقای کامل زاده. سه روز پس از حادثه نامه ای به دست مادرم رسیده که بی گناهی این زن بیچاره را ثابت می کند.»
دکتر کامل زاده یکه خورد.کلید ماجرا پیدا شده بود.
پرسید: «پس چرا زودتر نگفتید؟ امروز ده دوازده روز از واقعه گذشت است.»
«چون مادرم تازه دیشب ماجرا را به من گفت.»
«پس من باید حتمأ این نامه را ببینم.»
«متأسفانه ممکن نیست. مادرم نامه را پنهان کرده. آن را حتی به من هم نشان نمی دهد. هرگزا و را این همه کینه توز ندیده بودم.»
وکیل ازکوره در رفت وگفت: «خانم مرضوع شوخی بردار نیست. جانِ یک انسان بی گناه در خطر آست. مادر شما باید نامه را به مسئولان ارائه کند، یا لااقل فقط قسمتی را نشان دهد که ثابت می کند که این معتاد بخت برگشته ضارب پدر شما نیست. در ضمن اگراوضارب نیست پس.... پس ضارب کیست؟ نامه را چه کسی برای مادر شما نوشته است؟»
سکوت برقرار شد. هردو به یکدیکرنگریستند. دل در سینه دکتر کامل زاده فرو ریخت. سؤالی در ذهن او مطرح شد. آیا ضارب وکیل سرشناس، همسر سربه زیر و سازگار او بود؟
دختر کوچک مضروب سر به زیر اند اخت تا اشک های خود را مهارکند. سپس با صراحت گفت: «آنطورکه مادرم می گوید،پدرم نامه ای به تاریخ روز حادثه برای او پست کرده و طبق نوشته او، این دختر خواهر ماست.»
کامل زاده به پشتی صندلی تکیه زد تا از روی آن نیفتد. نفس عمیقی کشید. ازهمین می ترسید. خودش هم حدس هایی زده بود. از جا برخاست ودر دفترخود به قدم زدن پرداخت. لیوانی آب نوشید و وقتی توانست کمی أرام بگیرد روی صندلی نشست و با لحنی جدی گفت: «باید هر طور شده نامه را در اختیار مقامات قانونی قرار دهیم. عجب افتضاحی!»
این درست همان کلامی بود که ضارب ادعا می کرد مضروب بر زبان رانده بود.
دختر مرد مجروح گفت: «امکان ندارد. مادرم این کار را نخواهد کرد. تهدید کرده که نامه را خواهد سوزاند.»
«آیا به مادر خود توضیح داده ایدکه درصورت... درصورت فوت پدر شما این دختر اعدام خواهد شد؟»
«البته. ده بار تکرار کرده ام. فایده ندارد. آیا رضایت من به تنهایی کافی هست؟»
دکتر کامل زاده نمی دانست چه پاسخی بدهد. موضوع هر لحظه پیچیده تر می شد. به یاد نامه ای افتا دکه دوستش برای خود او پست کرده بود. حالا لازم بود موضوع آن نامه را هم مطرح کند وبا نامه ای که مجروح برای همسر خود نوشته بودکنارهم بگذارند، شاید مسئله روشن شود. پس بحث آن نامه را پیش کشید و به نوبه خود دختر دوستش را به شگفتی واداشت. ولی این نامه ما هیچ یک نمی توانستند دلیلی بر بی گناهی ضارب باشند و در صورت فوت مضروب کاری از پیش نمی بردند. دخترمعتادکه اطلاعی از نامه ما و متن آن ها و نسبت خونی خود با مضروب نداشت باز همچنان در معرض اتهام قرار داشت و می توانست مجرم باشد.
هر دو به فکر فرو رفتند. عاقبت دختر آقای وکیل سر بلند کرد و با نگرانی گفت: «بیچاره. چقدر در زندان رنج می کشد. اقلأ باید به او بگوییم که او را بخشیده ایم.»
کامل زاده حرف او را تصحیح کرد. «اگر او بیگناه باشد احتیاجی به بخشش شما ندارد. شاید یک عذر خواهی به او مدیون باشید که البته فعلأ صحبت درباره آن زود است.» و اضافه کرد: «من باید با مادر شما صمحبت کنم. باید ازمتن نامه باخبر شوم. این نامه مدرک ستبری است و مادر شما نمی تواند و نباید آن را پنهان کند. حتمأ ایشان از پیامدها و هیاهوی ناشی از افشای واقعیت بیمناک هستند و حق هم دارند. اگر مسئله فقط همین باشد واز آبر وریزی می ترسند، من تلاش میکنم تا مفاد نامه محرمانه باقی بماند.»
دختر جوان توضیح داد: «مادرم از این مرضوع اظهار نگرانی نمی کند. بعید می دانم که این دلیل خودداری او از ارائه نامه باشد.»
دوباره سکوت در دفتر کار دکتر کامل زاده حکمفرما شد. سپس دختر آقای وکیل یک پرسش منطقی مطرح کرد.
«آقای کامل زاده. آیا یک دختر معتاد، ولگرد، سابقه دار و سارق سرمایه ای دارد که نظارت براموال یا مخارج او را ایجاب کند؟»
کامل زاده به فکرفر ورفت. یافتن پاسخ برای وکیل با تجربه ای مثل او نیز چنل ان آسان نبود.
دختر آقای وکیل تصمیم خود راگرفت و با لحنی که بارقه دلسوزی در آن مشخص بود گفت: «دلم می خواهئد این دختر را ببینم. یک ملاقات کوتاه. می توانم خواهش کنم شما ترتیب این کار را بوای من بدهید؟»
این دختر شباهت عجیبی به مادر خود داشت. آرام، ملایم، رقیق القلب و احساساتی. درست بر خلاف دختر بزرگ ترکه همچون پدر خود سرد و منطقی بود و بر احساسات خود تسلط کامل داشت. بدون شک پدرشان با شناختی که از روحیه فرزندان خود داشت بار مسئولیت را به دوش فرزند کوچک تر نهاده بود.
کامل زاده جواب داد: «مادر شما یک بار با او رو به رو شده. مطمئن باشید نتیجه ای جز جنگ اعصاب نخواهد داشت.»
«خواهش می کنم. این دفعه وضع فرق می کند. من باید با دید تازه ای که پیدا کرده ام اورا ببینم. آیا نباید باکسی که مسئولیت اصلاح او را به عهده دارم صحبت کنم و از او شناخت پیدا کنم؟»
وضع به کلی فرق کرده بود. زن معتاد و هرزه بی گناه بود و اینک همسر مضروب بود که از خویش سنگدلی نشان می داد و بر ادامه بازداشت این موجود مطرود مهر تایید می نهاد. کامل زاده که همیشه خود را در شناخت افراد خبره می دانست اینکه در قضاوت در مورد همسر دوست خود عاجز مانده بود. آیا این زن خیانت دیده حق داشت نامه را پنهان کند؟ آیا اوکه با بی رحمی بی گناهی را در معرض خطر مرگ قرار داده بود سزاوار سخت گیریهای همسر خود نبود؟ کامل زاده به این امید که رو یا رویی دختر مضروب با متهم بتوانا راه گشا باشد و به نحوی این گره پیچیده را بگشاید به اوقول همکاری وکمک داد وگفت تلاش خواهدکرد تا برای او اجازه ملاقاتی کوتاه بگیرد. نه تنها حسن شهرت او در این راه به وی کمک می کرد بلکه علاقه مقدمات مربوطه به روشن شدن این معمای پیچیده باعث شد به او اجازه داده شود که هراقدامی راکه در این مورد صلاح می داند، انجام دهد.
زندانی وحشت زده ایستاد و چشم به ولی دم دوخت. حدتأقه چشمانش از فرط گریستن و اعتیاد سرخ بودند. ریشه سیاه موهای سرخ رنگش رشدکرده وعدم تناسب زشتی به وجود آورده بود. دختر آقای وکیل به او نگاه کرد. بیهوده کوشید شباهتی بین خود با او پیدا کند. تنها شباهت آن دو از لحاظ قد و قامت بود. متهم با لحنی کشدار و خواب آلود سلام کرد و منتظر شد تا بفهمد مقصود آنان از این ملاقات چیست؟ آشکارا خود را باخته بود. چون سکوت ادامه پیدا کرد پرسید: «یارو مرد؟»
«نه نترس. ما فقط آمده ایم تو را ببینیم.»
بر ایش شیرینی و پول برده بودند.
دختر معتاد با سوءظن پرسید: «واسأه چی ببینین؟»«برای این که شاید تو واقعأ مجرم نباشی.»
احساس امیدی که بلافاصله در دخترک ایجاد شد او را به گریه اند اخت.
«کار من نبوده، چرا دروغ بگم؟ من که خودم اقرار کردم قالیچه ها رو برداشتم ولی من به اولأ تیر نزدم.»
«پول راچطور؟ پول ها را ندزدیدی؟»
«نه بابا. خودش داد. به زور چپوند تو کیفم. رفت درگاو صندوقی وازلأس کرد و پولا رو چپوند توکیفم.»
کامل زاده پرسید: «نگفت چرا اینکاررومی کنه؟»
«نه، صد دفه گفتم که دیو ونه بود. راستش من بی پول بودم، خمار بودم. ذفقام لو رفته بودن. یاد کارت اون افتادم که تو دادگستری بهم داد، همون روز فهمیدم سر وگوششی می جنبه.گفتم می رم تیغش می زنم. دوشیدنش آسون بود. به بهانه این که واسم کار پیدا کنه رفتم سراغش.گفتم شما منشی نمی خوای؟ گفتم وضعم خیلی خرابه باید خرج فامیلمو بدم. عکس پدرو برادرامو نشونش دادم. عکس مادرمم گذاشته بودم توکیفم و نشرنش دادم که دلش بسوزه. وقتی عکس مادرمی دید ناراحت شد. عکس دوتا دختر جوون رو میزش بود. هی به اونا نیگا می کرد هی به من.»
«بعد چی؟»
«بعدشو صد دفعه گفتم. دیگم نمی گم.»
کاملی زاده به آرامی به او نزدیک شد و دست بر بازویش نهاد. می خواست به او احساس امنیت بدهد.
دختر خود را به اعتراض عقب کشید. «ولم کن. تو هم توی این هیر و ویر وقت گیر آورده ای؟ همتون مث همین...»
آشکارا دچار سوءتفاهم شده بود و محبت را تنها از زاویه ای می شناخت که ازسن بلوغ با آن آشنایش کرده بودنو.
«... هر وقت از این هچل درم آوردی بیا مزدت را بگیر. می تونی؟ میتونی درم بیاری؟ دِ نمی تونی. اگه مرتیکه بمیره منو مثه شپش می کشن اونم بیخودی ، الکی.»
کامل زاده سرخ شد. دختر آقای وکیل باورنمی کذدکه بیدارباشد و چنین خواهری بر ایش از آسمان افتاده باشد! از گاهی از مضروب شدن پدر چنان تکان نخورده بو که از احتمال هم خون بودن با این موجود فروغلتیده و سقوط کرده. در عین حال دلش به حال او می سوخت و بدون آن که خود مرتکب گناهی شده باشد ناراحتی وجدان عذابش می داد.کوشید به این انسآن بی پناه دلداری دهد.
«نترس. تو را نمی کشند.»
«اینو شما می گی خانم چون. اول دفعه که منو دیدین که توپتون خپلی پر بود. حالا چطور شده یه هو ورق برگشته؟»
کامل زاده عجولانه به میان صحبت آن دو پرید. «هیچی. موضوع خاضی نیست. خیلی امیدوار نباش. موضوع اینه که شاید خانم ها بخواهنئ رضایت بدهنئ.»
زندانی نگاهی پر از شک و تردید به «خانم!» اند اخت و به طعنه گفت: «خانم ها؟.ا من پول مول ندارم به کی بدهم. بیخود شیکمتونو صابون نزنین.»
دختر آقای وکیل با ترحم به او نگریست. «کسی از تو پول نمی خواهد. همین قدرکه بدانیم اگر أزاد شوی دست ازکارهای سابقت بر می داری،کافیست.»
«او هو!؟کارهای سابق؟ اونوقت کی نونمو می ده!»
درگفتارش صداقتی به سبک خود او احساس می شد. قول بیهوده نمی داد. تعهدی نمی کردکه قادر به انجامش نباشد.
«همه ما می خواهیم به توکمک کنیم.»
دختر معتاد برای دهمین بار بینی خود را بالاکشید. سرکج کرد و نگاه معصومانه و مستأصل خود را به آندو دوهت.
«ببینیم و تعریف کنیم.»
«دختر آقای وکیل پرسید: «سواد داری؟»
«یک کمی. فقط شش هفت کلاس. پدرم گفت بتمرگ خونه. برو کارکن و نون در بیار. مادرم گریه کرد. ولی زورش نرسید. منم که کاری بلد نبردم...» خنده زننده ای کرد و ادامه داد: «بالاخره این کارو پیدا کردم.کی دلش واسه ما سوخته؟»
ملاقات کنندگان نفهمیدند منظور او از جمله این کارو پیدا کردم پخش مواد مخدر بود یا...!
وقت ملاقات به پایان رسید. خروج از آن محیط بسته فشار را از روح آنان برداشت ولی باری راکه ورود به زندان و واقعیت مدهش خفته درنامه های مرد مجروح بر وجدانشان نهاده بود، سنگین ترکرد. کامل زاده گفت: «باید نامه مادر شما را بخوانم. حتی اگرمی تو انید باید آن را کِش بروید!»
پاسخ دخترجوان ناامید کننده بود. «حتی نمی دانم آن راکجا پنهان کرده. فقط می گوید این دختر فلک زده ضارب نیست. آقای کامل زاده ما باید بی گناهی اورا به قاضی اطلاع بدهپم.»
«دختر جان نباید عجله کرد. قاضی مدرک می خواهد. نامه ای که برای من رسیده دلیل کافی نیست.... چون پدر شما ظاهرأ پس از بپست کردن این دو نامه مضروب شده. ضارب که شاید همین دختر باشد که البته از واقعیت ماجرا و همینطور از محتوای نامه ها بکلی بی خبر بوده، می توانسته به خانه بازگشته و به پدر شما شلیک کرده باشد.»کمی مکث کرد وافزود: «من خودم امشب به دیدار مادر شما خواهم آمد.»
کامل زاده ساعت هشت شب زنک در منزل دوست مجروح خود را به صدا درآورد. دختر مضروب رنگ پریده به استقبال او به هال ورودی آمد و با اشاره کوشید او را متوجه کند که نباید از چیزی تعجب کند.
دری که در سمت چپ هال ورودی به اتاق کار آقای وکیل گشوده می شد اینک بسته بود. دکتر کامل زاده به همراه دختر جوان از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق پذیرا یی نسبتأ مجلل شدند.کامل زاده به محض ورود به اتاث معنای اشاره های دختر را دریافت. همسر دوستش لباس صورتی کمرنگ با آستین کوتاه به تن داشت. جوراب نپوشیده و ناخن های دست و پا را لاک زده وآرایشی غلیظی کرده بود. موهایش را نیز به رنگ طلایی درآورده بود. ظاهر او مطلقأ با ظاهر زنی در شرایط فعلی وی تطبیق نمی کرد، بلکه نشانگر نوعی لجبازی بود. پس از خوش آمد گفتن به وکیل و دوست خانوادگی خود ساکت نشست و منتظر شد تا مهمانش با بی میلی شربت خود را سر کشید، لیواز را روی میز نهاد و مستقیم وارد اصل ماجرا شد.
«خانم لطفأ بفرمایید موضوح این نامه چیت؟»
« یک موضوع خصوصی است که نمی دانم دختر من به چه دلیل آن را با شما مطرح کرده است!»
«بینید خانم محترم. در مورد یک جنایت و برای یافتن یک مجرم و آزادی یک بیگناه هیچ موضع خصوصی وجود ندارد.»
«برای من وجود دارد.»
«شما خودتان گفته اید که این دختر بی گناه است. قطعأ وجدان شما قبول نمی کند که یک انسان بی گناه مجازات شود. آیا تصور می کنید او با همسر شما رابطه داشته؟ آیا انتقامجو یی می کنید؟» دکتر کامل زاده می کوشید با تردستی خود را از متن نامه ای که مضروب برای همسر خود نوشته بود، بی اطلاع نشان دهد و تلاش می کرد احساسات مثبت را در زن خشمگین برانگیزد.
زن با خونسردی پاسخ داد: «بله از شوهرم انتقام می کشم.»
او آرام ولی سرشار ازکینه، مانند مجسمه نشسته و دست ها را بر زانو نهاده بود.
کامل زاده جا خورد ولی عقب نشینی نکرد وگفت: «ولی مطمئن باشیدکه بین آن ها رابطه ای نبوده.»
«کاملأ درست می فرمایید. چون همسر من که آدم باهوشی است شانس آورده و خیلی زود متوجه شده که درمقابل فرزند خود نشسته است. اگر ازاین واقعیت آگاهی پیدا نمی کرد ازبرقراری رابطه با اونیز اکراه نداشت. من می دانم، شما هم خوب می دانیدکه دوست شما و شوهر من آدم کثیفی بود.»
دختر آقای وکیل اعتراض کرد: «مامان!»
زن رو به او با تاکید گفت: «شما هم می دانید. هم تو و هم خواهرت. همه می دانیم. چرا سرتان را مثل کبک زیر برف می کنید! من بیش تر از سی سال رفتارکثیف او را به خاطر شما تحمل کردم. حالا دیگر پرده پوشی فایده ندارد.»
کامل زاده با تجربه ای که داشت فورأ متوجه شد که زن تسلط بر اعماب خود را از دست می دهد.
«خانم،زندگی این دختری که در زندان است تباه می شود.»
«پس زندگی من چی؟ من هم سال هاست در زندان هستم، زندگی ....
پایان صفحه 331
R A H A
08-13-2011, 11:37 PM
قسمت 5
من هم تباه شده.»
«کمی فکرکنید. به عاقبت کار فکرکنید. روح این دختر از مشکلات شما خبر ندارد. او به اندازه کافی بدبخت هست. وجدان شما چطور راضی می شود؟»
اشک در چشمان همسر آقای وکیل جمع شد وگفت: «وقتی همسرم به دنبال عرض زندگی بود باید کمی به عاقبت کار فکر میکرد. من به اندازه کافی با وجدان خودم در جنگ هستم. خواهش میکنم شما دیگر دست بردار ید. تصمیم خود را گرفته ام. نامه را به شما نخواهم داد.»
«لاا قل به من بگوییئ متن نامه چه بوده؟»
«باور نمی کنم که نمی دانید. همسر محترم من! پی برده که این دختر، فرزند او ازکلفت خانه پدری ایشان است. شوهر من درست یک سال پیش از ازدواج با من بچه دار شده، این دختر تقریبأ هم سن وسال خواهرش، یعنی دختر بزرگ ما آست...»
دخترش حرف او را قطع کرد. «مامان لجبازی نکنید. نامه را بدهید.»
کامل زاده دنبال حرف اور اگرفت وگفت: «یا حداقل بگوییدکه از کجا اطمینان دار یدکه او ضارب نیست. زیرا اگر تو فرضأ دختر شوهر شما باشد باز هم _ از آنجا که خود از این حقیقت آگاهی نداشته - ممکن است به شوهر شما حمله کرده، او را مضروب نموده و دست به سرقت زده باشد!»
سکوت برقرار شد. آشکار بودکه همسر آقای وکیل قصد شکتن سکوت را ندارد بنابراین کامل زاده پرسش را که تا آن لحظه از بر زبان راندن آن اجتناب می کرد، به عنوان آخرین ضربه، مانند تیری
از ترکش رهاکرد.
«ببخشید اگر شما را خوب نمی شناختم می پرسیدم آیا به این دلیل نیست که شما پس از این که دختر جوان خانه را ترک کرد وارد منزل شده اید و خودتان به همسرتان شلیک کرده اید؟»
انعکاس این سؤال که با لحنی آرام ادا شد، چون رعد تکان دهنده بود. فرزند مرد مضروب به اعتراض و با حالتی تهاجم آمیز از جا برخاست. خیره به دکتر کامل زاده نگریت و با خشونت گفت: «بله؟چی فرمو دید؟»
همسر مقتول به آرامی لبخند زد وگفت: «حدس می زدم به اینجا برسیم. البته من باید این کار را می کردم ،سال ها پیش. ولی متاسغانه چنین عرضه ای نداشتم.»
دوباره سکوت اتاق را فرا گرفت. زن آشکارا از این بازی موش و گربه لذت می برد.
دکتر کامل زاده از جا برخاست.
«پس دیگر حضور من در اینجا ضرورتی ندارد. شب به خیر.»
کنار در رسیده بودکه همسردوستش با خونسردی او را صدا زد. «آقای کامل زاده»
وکیل برگشت و به سردی گفت: «بله خانم. بفرمایید.»
«نمی خو اهید بدانیئ چه کسی به شوهر من شلیک کرده؟»
وکیل کهنه کار از مشاهده آرامش و لبخند سرد زن یخ کرد. بی اراده برگشت و نشست.
«چرا. برای همین به اینجا آمده ام.»
« من هم برایتان می گ.یم. خودش! به او حمله نشده. او خودکشی کرده.»
به نظر می رسید متوجه نیست که چهشوکی به دختر خود و دکتر کامل زاده وارد کرده است. به خصوص برای کامل زاده بسیار مشکل بودکه بپذیرد دوستش، با آن روحیه خاص، دست به خودکشی بزند بنابراین فرمان داد: «خانم ،به شما اخطار می کنم. نامه را بدهید همین الآن.»
« ممکن نیست. اصرارنکنید. فقط خواستم حس کنجکاوی شما را تسکین بدهم.»
«مامان. خواهش می کنم. این کارشما صحیح نیست. یک جور قتل نفس است.»
نگاه سرد و بی تفاوت مادر در پاسخ التماس های دختر نشان می داد که قصد قبول تقاضای او را نیز ندارد. دختر جوان عاجز انه به مادر خود و دکتر کامل زاده نگاه می کرد و به دنبال راه چاره بود. مادرش رو به کامل زاده کرد وبا انگشت دختر جوان خود را نشان داد و به طعنه گفت: «مثل اینکه خیلی به خواهر جدید خود علاقه مند شده. او چطور ؟ خواهرت هم تو را دوست دارد؟»
« مامان. بس کنید. این دختر یک موجود بدبخت است. ازهیچ جا خبر ندارد. بدجوری در مخمصه افتاده.»
کامل زاده به تدریج متوجه مفهوم جمله های نامه ای شد که دوست قدیمیش برای او فرستاده بود.
«.... مایل هستم که نظارت و مسئولیت این امر و سرپرستی اموال او به عهده دختر کوچکترم که در ایران زندگی می کند باشد و اجازه ندهد که اموال این دختر بی پناه حیف و میل شود....»
بدون شک منظور از اموال دختر بی پناه، ارثی بود که پس از خودکشی آقای وکیل قانونأ به دختر معتاد می رسید. آیا همسر مرد مجروح نیز به همین موضوع می اندیشید؟ پس پرسید: «خانم آیا شما به فکر سهم الارثی هستید که با روشن شدن واقعیت به این دختر خوا هد رسید؟»
ابروان زن به نشانه تعجب بالا رفتند.
«عجب تا به حال به این جنبهقضیه فکرنکرده بودم. این هم برای خودش دلیل خو بیست!»
کار خراب تر شد. کامل زاده طاقت از دست داد: «خانم یا نامه را بئهید یا مقدمات قانونی آن را به زور از شما خواهندگرفت.»
«کدام نامه؟ من نامه ای ندارم.»
«شما خمین الآن، در حضور من و دخترتان اقرارکردید، حتی قسمتی از متن نامه را بیان کرد ید وگفتیدکه همسرتان خود کشی کرده است.»
«یادم نمی آید چنین حرفی زده باشم.»
«اگر همسر شما قادر به تکلم شود حقیقت آشکار خواهد شد و ایز به ضرر شما خواهد بود.»
«پس صبر می کنیم تا قادر به تکلم شود!»
«شاید ایشان هرگز معالجه نشوند، خانم، شاید فوت کند. اما من شاهد دارم، دختر شما شهادت خواهد داد.»
زن رو به سوی دختر خود کرد: «دکتر کامل زاده درست می گویند؟با آیا تو شاهد ایشان هستی؟ توهم به من خیانت خواهی کرد؟ یا مثل من معتقد هستی که این حرف ها همه تصورات و تختیلات یک دوست صمیمی و یک وکیل حرفه ای است که می خواهد برای خرد اعتبار بیشتری کسب کند؟»
کامل زاده به فرزند دوست خود نگاه کرد. او سر به زیر اند اخت و سکوت کرد. آنگاه همسر مرد محتضر، با ببانی سرد و بی روح، از حفظ شروع به قرائت نامه شوهر خود کرد. جؤ وحشناکی بر اتاق حاکم بود. گویی بدن غرقه به خون مرد مجروح هنوز در طبقه پایین، در دفترکارش افتاده بود و سخنان همسر خویشی را می شنید.
همسر عزیزم،
نمی دانم ازکجا شروع کنم. امروز زن جوان معتادی به دفتر کار من آمد. قبلآ هم او را دیده بودم. ادعا کرد که سرپرست خانواده خویش است. تقاضای کار داشت. عکس مادر خود را به من نشان داد. عکس سال ها پیش در خانه پدری من برداشت شده بود. او را شناختم. میمنت کلفت مادرم بود. تمام شواهد دال بر ا ین است که ا ین دختر معتاد، فرزند من از میمنت است. مادرم در آن زمان با دادن مقداری پول به میمنت و سرمایه مختصری به یک جوان بیکار آن دو را راضی کرد که به عقد یکد یگر درآیند. ظاهرأ خو شحال بودند. امروز فرزند خودم را دیدم. هرگز تصور نمی کردم که روزی با موجودی چنین منحرف و کثیف روبرو شوم که ازگوشت و خون من باشد. این دختر من است که معتاد شده، به فحشاء کشیده شده و از ناپدری بی سروپای خود کتک می خورده و ناسزا می شنیده است. هر آ نچه می ترسیدم به سرم آمده. از تو می خواهم که مرا ببخشی و به داد او برسی. دراین لحظات آخر فقط به بخشش تو محتاج و امیدوار هستم. در مورد او... نه می توانم وجود او را نادیده بگیرم و نه قادر هستم که این افتضاح را تحمل کنم. و در مورد تو اعتقاد دارم آنقدر با عاطفه و باگذشت هستی که مرا تحمل کرده ای، پس این دختر را هم پناه خواهی داد. به او رسیدگی کن. اگر بتوانی او را از آلودگی نجات بدهی وجدان مرا تطهیر کرده ای. امیدوارم این راز برای همیشه در خانواده سر به مهر باقی بماند. چنان درها را به روی خود بسته می بینم که چاره ای جز خودکشی ندارم.
خدا نگهدار.
«وای ، وای ، وای»
کامل زاده نفهمید که وای، وای، وای در نامه نوشته شده بود یا همسر دوستش احساسات خود را بر زمان آورد.
بحث بیشتر بی فایده بود. هنگام خداحافظی، همسر آقای وکیل به او تذکر داد: «آقای کامل زاده مطمئن هستم که موضوع نامه را در جایی عنوان نخواهیدکرد. من نه نامه ای پنهان کرده ام ونه مدرکی. اگر چنین موضوعی از سوی شما مطرح شود خواهم گفت که به من تهمت می زنید. متوجه منظورم که هستید! فراموش فکنید که مصر یک وکیل هم تا حدودی با قوانین آشنایی پیدا می کند.»
عاقبت تقریبأ پس از سه هفته، مجروح که در بیمارستان تحت مراقبت های ویژه بود، به هوش آمد. ولی تقریبأ همه عکس العمل های طبیعی خود را ازدست داده وکاملأ فلج شده بود. تنها قادر بود دست راست خود را اندکی حرکت دهد. چشم راست دید خود را از دست داده بود. هنوز قادر به خوردن غذا، صحبت کردن و حرکث دادن دست چپ و پاهای خود نبود. اما با واکنش نشان دادن نسبت به صداها نشان می دادکه شنوا یی خویش را حفظ کرده است. فشار خون او به شدت متغیر بود و هنوز بطور جدی در معرض خطر مرگ قرار داشت. به وسیله لوله تغذیه می شد و به دستش سِت های خونو سرم وصل بودند. سیم هایی به سر و سینه اش متصل بودند که اعمال مغز و قلب را دردستگاه ها به نمایش می گذاشتند. سر ونیمی ازگردن و صورت که باندییچی شده بود جایی برای امیدواری باقی نمی گذ اشت. همسرش، خشک و جدی، مانند یک نگهبان وظیفه شناس، درکنار بستر او حاضر بود و انتظار می کشید. به این ترتیب روزها به کندی سپری می شدند. روز آخر از هفته چهارم، در حالی که اکثر لوله ها از بدن مجروح جدا شده بودند، همسر مرد مجروح که مانند تمام روزهای گذشته کنار تخت اوبه سرمی برد، مثل روزهای پیش به سوی او خم شد و سوالی را که روزی یک بار می پرسید دوباره تکرار کرد.
«مرا می شناسی؟ حالت خوب است؟»
مضروب مثل روزهای گذشته چشم چپ خود راکه متورم وکبود بود گشود و به او خیره شد. زن که با کلماتی شمرده صحبت می کرد دوباره تکرار کرد: «اگر مرا می شناسی مژه بزن.»
این بار پرستی او بی پاسخ نماند، مجروح، برخلاف روزهاش قبل، چشم خود را بست وگشود. و یک قطره اشک ازگوشه چشمش چکید. همسرش برروی صندلی کنار تخت نشست. اودراین مدت از کنار بسترشوهرش دورنشده ومانند یک آدم آهنی پا به پای پرستاران وظیفه رسیدگی و مراقبت از بیمار را به انجام رسانده بود. کادر بیمارستان با او همدردی و برایش دلسوزی میکردند. به نظر میرسید که خود متوجه نیست تا چه حد قوای جسمانی خویش را از دست داده و ضعیف شده است.ولی اینک که بیمار نشان میداد قدرت شناسایی خود را به دست آورده خستگی تمام روزهای گذشته را یک جا احساس کردو برای استراحتی کوتاه به منزل رفت.
هنگامی که از بیمارستان بازگشت شب فرو افتاده بود.دیگر احساس خستگی نداشت. انتظار به پایان رسیده بود.
شوهرش خوابیده بود.اتاق آرام و نیمکه تاریک بود و به نظر میرسید بدنی که روی تخت افتاده یک عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیست که عروسک گردان بنددهای آن را بها کرده است. پرستار بیمار را به او سپرد و از اتاق خارج شد. زن کنار تخت نشست و به چهره مسخ شده همسرش خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید تا نگاه سنگین چشم چپ شوهر خویش را بر چهره خود احساس کرد. از صبح ،از لحظه ای که حواس او به جا آمده بود ، با این نگاه پرسشگر رفتار و حرکات همسر خود را تعقیب میکرد . بنظر میرسید که با نگاه از او میخواهد که صحبت کند. زن صندلی خود را جلوتر کشید . به او نزدک شد و به چشم چپ خیره شد و آهسته پرسید:«درد داری؟»
اتاق چنان ساکت بود که صدای پرواز مگسی که پشت شیشه پنجره گیر کرده بود شنیده میشد. مجروح همچنان به او خیره بود. پس درد نداشت. دوباره پرسید:«تشنه هستی؟»
باز هم پلک چشم چپ حرکتی نکرد. آنگاه زن مدتی مکث کرد و گفت:«یادت می آید؟»
چشم متورم وکبود صاف به او زل زده بود. شاهدی در اتاق حضور نداشت.
« یادت می آید چه اتفاقی افتاده؟ اگر یادت می آید مژه بزن.»
پلک چپ فرو افتاد و دوباره بالا رفت. حالت نگاه چنان بود که گویی انتظار همدردی و نوازش داشت. زن خونسرد با ملایمت پرسید: «خوب. پس یادت می آید. خوب گوش کن. نامه ات به من رسید. یادت هست؟ همان نامه ای را می گویم که برای من نوشتی.»
پلک مجروح فرو افتاد و بالا رفت، مانند مژه زدن . «پس او دختر توست´؟»
پلک پایین و بالا رفت.
«بین شما اتفاقی هم افتاد؟»
نگاه مجروح حالت وحشت زده ای به خود گرفت. ابروی خود را بالا برد و صدایی مثل زوزه ازگلو بیرون داد.
«خوب، خوب. فهمیدم. هیچ اتفاقی نیفتاده. ساکت باش.»
مدتی به سکوت سپری شد. مجروح ملتهب بود. پزشکان دستور اکید داده بودند که آرامشی اوباید حفظ شود. زن چهره به چهره همسر خود بودند دارو می داد نزدیک کرد و ادامه داد: «... ارزش را داشت؟ کثافت کاری های تو ارزشش را داشت؟ یک عمر هرکاری دلت خواست کردی. پدر مرا درآوردی. فکر اینجایی را دیگر نکرده بودی. حالا برای من نامه فدآیت شوم می نویسی. خجالت نمیکشی؟ دختره معتاد را به من می سپاری و می خواهی تو را ببخشم؟ بگو ببینم چند تا از این توله سوگ ها در جاهای دیگر پس انداخته ای ؟»
مجروح ابتدا ساکت و بهت زده به او زل زد. به نظر می رسید به دقت به اوگوش می کند تا مفهوم سخنان او را درک کند.گویی به تدریج متوجه شد. دوباره زوزه کشید. نفس نفس می زد.
زن ادامه داد:«هیس. ساکت باش. الان دختره توی بازداشته. همه فکر می کنند او به توشلیک کرده... ساکت باش وگوش کن. بعد ازاین که تو به خودت شلیک کردی دختره به خانه برگشته و آن دو قالیچه قمی راکه توی دفتر کار تو بود دزدیده. نامه ای که تو به من نوشتی شاید ثابت کند که او به تو حمله نکرده، ولی من آن را به هیچکس نشان نمی دهم. می دانی چه می شود؟ اگر تو بمیری او را اعدام می کنند.»
چشم چپ با وحشت و حیرت به زن خیره بود. به نظر می رسید که باور نمی کند همسر اوست که با این بی رحمی وگستاخی صحبت مرکند.
زن اضافه کرد: «می دانم کار بدی می کنم، کار کثیفی می کنم، ولی مرا بخش. دست خودم نیست. تو باید مرا خوب درک کنی. توکه همیشه کثیف بودی، توکه بیمار بودی. حالا این منم که بیمار هستم. بیماری از تو به من سرایت کرده. تو مرا به اینجا رساندی. سی سال مداوم تو را بخشیدم. حالا نوبت توست. قدیمی ها خوب گفته اندکه زخم سرم خوب شد ولی زخم دلم خوب نمی شود»
چهره زن در سایه روشن حالت مخوفی پیدا کرده بود. به دقت به شوهر خود می نگریست و لبخند زهرگینی بر لب داشت. مجروح زوزه می کشید. اشک از تنها چشمش سرازیر شد. سر خود را به چپ و راست حرکت می داد و ملتهب بود. دستگاه ها نشان ....
پایان صفحه 341
R A H A
08-13-2011, 11:37 PM
قسمت 6
می دادند که وضع بیمار رو به وخامت است. همسرش با نفرت به او نگاه کرد. از جا برخاست وگفت: «حالت خوب نیست؟ زجر میکشی؟ درک می کنم. چون من هم بیشتر از یک ربع قرن حال تو را داشتم. می شنوی؟ یک ربع قرن. همان سال هایی را می گویم که تو به دنبال زن ها سگ دو می زدی و عرض زندگی را به طول آن ترجیح میدادی.»
زنگ زد و به سوی راهرو رفت، پرستار دوان دوان خود را به اتاق رساند و با نگرانی پرسید: «چه شده؟ حالش که بد نبود!»
همسر آقای وکیل معصومانه پاسخ داد: «نمی دانم. من هیچ کاری نکردم. به نظرم گرفتار تخیلات شده!»
گرفتار تخیلات شده! این جمله ای بود که شوهرش همیشه در پایان مشاجراتشان به اوکه از شدت ناراحتی می گریست تحویل می داد و می گفت: «تو بازگرفتار تخیلات شده ای؟»
بیمار می کوشید توجه پرستار را جلب کند. زوزه می کشید. به زحمت دهان می گشود تا صحبت کند ولی صدا از دهانش خارج نمی شد. اشک از چشم کبودش می ریخت. همسر بیمار به بهانه رفع خستگی و نوشیدن جای اتاق را ترک کرد و فقط زمانی به آنجا باز گشت که مجروح با تزریق دارو به خواب عمیق و ناآرامی فرو رفته بود.
چند روز دیگر سپری شد. هنوز امید زیادی به حیات مجروح نبود. دختر او با دکتر کامل زاده به مشورت نشست. متهم هم هنوز در بازداشت به سر می برد و بلاتکلیف بود. دختر آقای وکیل که تنها راه چاره را در تحریک و برانگیختن احساسات انسانی مادرش می دانست پیشنهاد کرد که مادرش را متقاعد کنند به دیدار دختر معتاد برود. شاید این رویا رویی وجدان خفته اورا بیدارکند. برای او و کامل زاده این همه سنگدلی ازجانب این زن مهربان وضعیف النفس و ملایم که پیشتر می شناختند، بعید و عجیب بود، خیانت همسر برای او مسئله تازه ای نبود. او از نخستین سال های زندگی زناشویی به این موضوع خوگرفته و ظاهرأ با آن کنار آمده بود. اما اتفاق اخیر قطره آخری بودکه کاسه صبر او را لبریز کرده و فرصت معامله به مثل را در اختیار او قرارداده بود. با وجود این آیا حاضر می شد به قیمت زجر و عذاب یک موجود بیگناه، انتقام بگیرد؟ آن هم موجودی که خود به اندازه کافی لطمه خورده بود.
آن دو انتظار داشتندکه همسر آقای وکیل با این پیشنهاد مخالفت ورزد و ازدیدار با زندانی خودداری کند. ولی اشتباه می کردند. لزومی برای پافشاری نبود. او لبخندی زد و بی درنگ پیشنهاد دیدار با دختر معتاد را پذیرفت.کامل زاده حتی می تو انست سوگند بخورد که وقتی همسر مرد مجروح سر به زیر افکند تنها به این دلیل بود که می خواست اشک های خود را ازآنان پنهان کند. به نظر می رسیدکه او بین عذاب وجدان و میل به کینه توزی خرد می شرد.
دکتر کامل زاده مجددأ از نفوذ خود استفاده کرد و اجازه ملاقات گرفت و هنگام گفت وگوی شاکی با متهم خود را به صحبت با ماور پلیس سرگرم کرد. مدت ملاقات کوتاه ونتیجه آن رضایت بخش بود و نظر دختر آقای وکیل و دکتر کامل زاده را به خوبی تامین کرد.
همسر مضروب به هنگام ترک بازداشگاه چهره ای باز و شاد داشت. انگار بار سنگینی از دوش او برداشته شده بود. کامل زاده و دخترجوان بی صبرانه درانتظارنتیجه ملاقات بودند. خانم آقای وکیل به محض سوار شدن به اتومبیل خطاب به کامل زاده گفت: «آقای کامل زاده. من نامه را باکمال میل در اختیار شما قرار می دهم.»
و در برابر ابراز شادمانی دختر خود و سپاسگزاری کامل زاده،که از شنیدن این خبر غافلگیر شده بودند، لبخند زد و اشک های خود را با پشت دست پاک کرد.
بعدازظهر روز بعد دکتر کامل زاده به اتفاق همسر و دختر مرد مجروح به عیادت دوست خود رفت. پرستاران معتقد بودند که بیمار روشن تر از روزهای گذشته است. دکتر نیز پس از عیادت روزانه از پیشرفت وضع او اظهار رضایت کرده بود. به مجرد ورود عیادت کنندگان، مرد مجروح با رضایت مثل گربه خرخر کرد. به نظر می رسید آنان را بخو بی می شناسد. حتی وقتی کامل زاده دست راست او را در دست گرفت مجروح کوشش بی فایده ای به کار برد تا انگشتان خود را به زحمت جمع کند و متقابلأ دست او را بفشارد. ولی نگاهی که به چشمان همسر خود اند اخت وحشت زده و سرشار از سؤال بودکه البته فقط زن خشمگین به مفهوم آن پی برد.
همسر آقای وکیل لبخند زنان جلو رفت. دست شرهر خود را در دست گرفت و در میان اشک و شادی اطرافیان به او مژده دادکه نامه را به دادگاه ارائه خواهد داد و اضافه کرد: «حقیقت را خواهم گفت. آقای کامل زاده در جریان هستند. فکر می کنم دختر بیچاره را به زودی آزاد خواهند کرد. تو خیالت راحت باشد. من تمام تلاش خود را می کنم. سرپرستی او را به عهده خواهم گرفت و از هر حیث به او کمک خواهم کرد. تو هم همین را می خواستی، مگر نه´؟»
اشک شادی از چشم مجروح سرازیر شد و باز شروع به خرخر کرد. سعی کرد انگشتان همسر خود را محکم بگیرد. حتی کوشید دست او را به سوی دهان خود بکشد ولی قدرت نداشت. فقط لبان خود را جمع کرد. شاید می خواست دست زن خود را ببوسد. به هر حال کسی نمی تو انست افکار او را حدس بزند. فلج بود و به نظر می رسید برای تمام عمر فلج باقی خواهد ماند. صحنه چنان عاطفی بودکه اشک از چشمان همه جاری شد و باعث شدکه خانم پرستار عذر عیادت کنندگان را بخواهد. زیرا هیجان زیاد برای بیمار مضر بود.
همگی تا نزدیکی پلکان خروجی بیمارستان رفتند.دختر آقای وکیل با حق شناسی مادر خود را بوسید. دکتر کامل زاده از صمیم قلب از او تشکرکرد وقرارگذاشتندکه ازروز بعد برای آزادی دختر زندانی اقدام کنند. خانم آقای وکیل ضمن آن که قول می داد نامه را در اختیار مقدمات مسئول قرار خواهد داد ازکامل زاده خواست نهایت تلاش خود را به کار برد تا موضوع محرمانه باقی بماند و واقعیت به مطبوعات درز پیدا نکند واضافه کرد: «فقط به خاطر حفظ نیکنامی دخترانم چنین شرطی می کنم.»
آقای کامل زاده قول داد تمام تلاش خود را به کار خوا هد برد تا راز خانواده همچنان سربه مهر باقی بماند. آنگاه، برای نخستین بار پس از وقوع حادثه و مضروب شدن رفیق و همکار قدیم خویش، آرام و سبکبال به سوی خانه رفت. و بر این باور بودکه همسردوستش نیز با بیان حقیقت خویش را از فشار روحی خلاص کرده است.
در آن غروب گرم و خشک، به محض آن که دکتر کامل زاده و دختر آقای وکیل بیمارستان را ترک گفتند، همسر او چرخید و به سوی اتاق شوهر خود به راه افتاد. گرچه هنوز لبخند بر لبانش بود ولی این لبخندی بود زهرآگین که نگاهی نافذ و سرد آن را همراهی می کرد. وارد اتاق مجروح شد و نشست و شوهر خود راکه خفته بود از نظر گذراند. چهره مرد محتضر بر اثر شلیک تغییر شکل یافته و تبدیل به ماسک وحشت شده بود. باندها را از قسمت راست صورت برداشته بردند و جای زخم های سرخ و بخیه ها بر قسمتی که گلوله آن را برده بود منظره مشمئزکننده ای داشت. تشخیص محل چشم راست به آمسانی ممکن نبود زیرا حفره چشم را خالی کرده و پلک های آن را به هم دوخته بودند تا چشم چپ آسیب نبیند. مفصل فک راست براثر لرزش دست به هنگام شلیک ، آسیب دیده، نیمی از دندانها شکسته و اینک لبها و دهان از شکل افتاده هنوز تقریبأ چفت بودند. بدن کوچکترین حرکتی نداشت. بوی دارو از سراپای او بأ مشام می رسید. زن خود را به مطالعه روزنامه سرگرم کرد.
بیمار تکانی خورد و چشم چپ خود را گشود. همسرش به او لبخند زد. بیمار با رضایت خرخر کرد. مدتی گذشت. زن سرخود را از روی روزنامه بلند کرد و به صورت شوهرش نگاه کرد. باز بودن چشم چپ نشان می دادکه بیمار بیدار است.
زن با ملایمت پرسید: «حوصله ات سر رفته؟ می خواهی برایت صحبت کنم؟ بیار خوب، چطوراست ازدختر معتادت شروع کنم؟ امروز او را دیدم.»
بیمار یکه خورد. حتی دراین حالت وبا این هوشیاری نیمه کاره ای که داشت از تغییر حالت همسر خود از یک زن آرام و فرمانبردار به یک موجود مهاجم و بی رحم تعجب می کرد. ذهن بیمار او نمی تو انست علت این مسئله را درک کند. اما علت ساده بود. دلیلش این بودکه اینک جای این دونفر عوض شده بود. اکنون شوهر قدرت تهاجمی و زورگویی خود را از دست داده و زن از موضع دفاعی خارج شده، و احساس برتری و سلطه می کرد. مرد از قدرت مضاعف مردانه و استفاده از نفوذ خود به عنوان یک وکیل کار کشته برضد همسر خویش خلع شده و زن که در میدان کارزار بلامانع بود از ابن موقعیت به خوبی آگاه بود و از آن به جا استفاده می کرد. بنابراین بدون ترحم ادامه داد: «خیلی دلم می خواهد از او صحبت کنم. بی گناه بود، من هم خوب می دانستم. فکر می کنی می گذاشتم گرفتار باقی بماند؟ یا اگر تو ازبین می رفتی اجازه می دادم اعد امتش کنند؟ نه،نمی توانستم. او هم مثل دختران ِخودمان است. تقریبأ هم سن همان هاست. ولی معتاد و بی کس. او تقصیر نداشت، من فقط میخواستم تو را تا آخرین لحظه اذیت کنم ، فکرش را بکن. هر دو دختر ما هم می توانستند از یک کلفت با شند. یعنی این دو نطفه تو هم میتو انستند در بطن یک زن بیچاره کاشته شوند. بعد یک پولی بدهی ، یا ندهی، و ولشآن کنی بروند و خیلی راحت بگویی من مرد هستم. چشم زنک کور شود، می خواست تسلیم نشود. بکویی به جهنم....
آن وقت این دو دختر وکیل و پزشک تو هم صاف می رفتند توی جهنم. همین جهنمی که بچه میمنت را در آن انداخته ای. جهنم داغی که تو ساخته ای و حالا بچه میمنت و خدا می داند چند بچه دیگر در ته آن هستند...»
نگاهی به چشم چپ کبود رنگ اند اخت و با خونسردی ادامه داد :« تو چراگریه می کنی، توکه شغل خوب، پول کافی، زن و بچه و آبرو و احترام داری....که تا امروز زندگی خیلی خیلی مریضی داشتی! توکه دیگر نباید گریه کنی. گریه مال میمنت است و حداکثر، مال من...»
باز بیمار برافروخته شده بود و زوزه می کشید. ولی صدا به سختی ازگلویش خارج می شد. زن با بی حوصلگی دست خود را تکان داد. انگار مگس مزاحمی را رد می کند. «ساکت باش و خوب گوش کن، احمق جان... اگر خوب گوش کنی یک خبر خوب هم برایت دارم خبری که حتمأ خوشحالت می کند...»
بیمار تقلا می کرد. عرق می ریخت، نفش تند شده بود. دستگاه ها علائم هیجان را نشان می دادند.
«اینقدر وول نخور و سر و صدا نکن. چرا ناراحت هستی با رفتار تو خیلی احمقانه بود. منظورم خودکشی کردنت است. نباید عجولانه نتیجه می گرفتی و عمل می کردی. من امروز پس از ملاقات با دختر معتاد و ولگرد متوجه شدم که او اصلأ دختر تو نیست، دختر میمنت هست ولی دختر تو نیست. تو نفهمیده و نسنجیده تیر را به سرت شلیک کردی.»
بیمار ناگهان آرام گرفت و چشم خون گر فته کبود به زحمت از لای ورم و سرخی جای بخیه ها با شگفتی به او خیره شد.
«آره جانم... بیخود می خواستی خودکشی کنی. امروز من با دقت از او سوال کردم.پرسیدم پدرت کیست؟ گفت یک پدرسوخته ای که شبانه روز توی سرم می زد. پرسیدم مادرت کیست؟ گفت یک دختر کلفت بیچاره که یک مردک الندگ او را بی سیرت کرد و به پدرم پول داد تا او را عقد کند. من به خودم گفتم دختر بیچاره خبر ندارذ که پدر واقعی او همین مردک الدنگی است که در بیمارستان خوابیده. یعنی تو. و باز به خودم گفتم آن مرد بی بمررمای مدر سوخت که دخترک ولگرد را درکودکی کتک می زده شاید حق داشت، چون پدر واقعی او نبوده و شاید به همین دلیل ازدخترک نفرت داشت واو را، یعنی دختر آقای وکیل زبردست وکارآزموده را کتک می زده. ولی بعد متوجه شدم کاملأ اشتباه می کنم.»
مرد مجروح آهی سرشار از رضایت کشید و عضلات منقبض چهره اش نرم شدند. ولی زن دست برنمی دا شت.
«از دختر بیچاره پرسیدم نمی دانی چرا پدرت فقط تو را کتک می زد؟ گفت من که نگفتم فقط مرا می زد. برادرهایم را هم می زد. می گفت باید برویدکارکنید. من نونخور اضافی نمی خواهم. خوب ما هم رفتیم کار کنیم وضعمون اینجوری شد. فقط برادرکوچیکم یک کار آبرودار داره با یه درآمد بخور و نمیر. ولی اون یکی....؟ از دخترک پرسیدم اون یکی چی؟ آن برادرت چکا رمی کند؟ جواب داد در.غ که نمی تونم بگم. آخرش می فهمین. اون اعدام شد. قاچاقچی هرویین بود. از مرز هم رد می شد. خیلی قلچماق بود. حسابی زبل بود. من از اون یاد گرفتم. اصلأ اون منو ستاد کرد. باز پرسیدم برادرت از چه سنی توی اینکار افتاد؟گفت از سیزده چهارده سالکی، آنوقت ما من تازه ده دوازده سالم بود و از اون حرف شنوی داشتم.»
زن خنده ای عصبی کرد و دنبال سخن خود زاگرفت. «فهمیدی؟ اینقدر زوزه نکش و تقلا نکن. آره خوب فهمیده ای. فرزند تو ومیمنت دختر نبوده. پسر برده. بله ، فرزند اول میمنت پسر بوده. پسر تو. همان
پسری که آرزو می کردی داشته باشی. ولی نه از آن پسرهای تحصیلکرده موفق که برای تولدش اتومبیل بخری و برای ازدواجش سراغ بهترین دخترها را بگیری... باز هم بگویم یا خودت فهمیدی؟ همین یعنی تقاص پس دادن.»
بیمار تقریبأ از حال رفته بود. با تنها چشم خود به همرثی خیره ث.ه بود. زن درکیف خود راگشود و آیینه کوچکی بیرون کشید. «میخواهی خودت را ببینی.»
مریض محتضر، وحشت زده ابروی خود را به علامت نفی بالا برد. زن با لحنی شیطنت آمیزگفت:«نخیر نه نداریم. داستان تصویر دوریان گری را خوانده ای؟ حالا عکس او را هم ببین. چهره واقعی خودت را ببین. توکه همیشه طرفدار ادبیات بودی، مگر نه؟»
دکتر کامل زاده با ناباوری خبر مرگ دوست خود را شنید و برای تسلیت گفتن به همسر او به منزلشان رفت. دختر آقای وکیل که سرا پا سیاه پوشیده بود او را در سکوت به اتاق پذیرا یی راهنمایی کرد و کامل زاده دوباره با دیدن همسر متئفی یکه خورد. زن لباس سرمه ای با حاشیه سرخ به تن داشت. آرایشی کرده و عطری تند و سنگین به خود زده بود. دکتر کامل زاده ده دقیقه نشست و سخنان تشریفاتی بر لب آورد و ابراز تاسف و همدردی کرد. همسر مرحوم به هنگام خداحافظی او را تا نزدیک در بدرقه کرد. کامل زاده نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند وگفت: « عجیب است. حال او رو به بهبود بود. روز آخرکه او را دیدم به خود گفتم به زودی معالجه می شود و به خانه برمی گردد.»
«بله، البته حالش رو به بهبود بود. و اگر زنده می ماند من ناچار می شدم سنگینی جسم مردی را که سی سال بار او را بر روح خود تحمل کرده بودم بر دوشم و روی صندلی تحمل کنم!»
دکتر کامل زاده، وکیل شرافتمند، خشمگین شد.«ولی خانم فراموشی نکنیدکه این مرد شوهر شما بود»
«واقعأ؟شوهر من بود؟ شوهر من به تنها یی؟ نه آقا. شماکه مرد تحصیلکرده و خانواده دوستی هستید نبایدکلمه شوهر را آلوده کنیدآیا می دانیدکه همانطور که زن نانجیب داریم مرد فانجیب هم داریم؟»
کامل زاده با شک و تردید حرفه ای یک وکیل به همسر دوست خود نگریست. با این که کاملأ حق را به او می داد با لحنی دو پهلو گفت: «حالا که او مرده ازاین صحبت ها بگذرید. مرگ او لااقل برای من تا حدی غیرمنتظره بود. اگر لوله ها هنوز به بدن او متصل بودند به خود می گفتم شاید او فدای انتقامجو یی شده و بعید نیست دستی لوله های تنفسی، تغذیه یا خونی را که با بدن او هماهنگی داشت، بیرون کشیده باشد!»
نگاه سرد زن معطر، حالت موذیانه ای به خود گرفت. لبخند مرموزی بر لب آورد و در حالی که درکوچه را برای دکتر کامل زاده صمی گشودگفت: « نخیر آقا. من فکرمی کنم او فدای عرض زندگی خود شد. بعید نیست یک نفرلوله های وجدان و شرف راکه به گروه خونی او نمی خورد، به روح او متصل کرده و واقعیت را بی پرده به او نشان داده باشد. به نظر من او بهای زندگی خیلی خیلی عریض خود را پرداخت. امیدوارم متوجه منظور من شده باشد.»
سپس مؤدبانه شب بخیرگفت و در را پشت سر آقای دکتر کامل زاده بست.
"اصفهان"
پــایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.