mehraboOon
08-12-2011, 03:00 AM
سوره يوسف [12]
آیه 1-30
اين سوره در «مكّه» نازل شده و داراى 111 آيه است
محتواى سوره:
قبل از ورود در تفسير آيات اين سوره ذكر چند امر لازم است:
1- تمام آيات اين سوره جز چند آيه كه در آخر آن آمده سرگذشت جالب و شيرين و عبرت انگيز پيامبر خدا يوسف (ع) را بيان مىكند
و به همين دليل اين سوره به نام يوسف ناميده شده است و نيز به همين جهت از مجموع 27 بار ذكر نام يوسف در قرآن 25 مرتبه آن در اين سوره است، و فقط دو مورد آن در سورههاى ديگر (سوره غافر آيه 34 و أنعام آيه 84) مىباشد.
محتواى اين سوره بر خلاف سورههاى ديگر قرآن همگى به هم پيوسته و بيان فرازهاى مختلف يك داستان است، كه در بيش از ده بخش با بيان فوق العاده گويا، جذاب، فشرده، عميق و مهيج آمده است.
گرچه داستان پردازان بىهدف، و يا آنها كه هدفهاى پست و آلودهاى دارند سعى كردهاند از اين سرگذشت آموزنده يك داستان عشقى محرك براى هوسبازان بسازند و چهره واقعى يوسف و سرگذشت او را مسخ كنند، و حتى در شكل يك فيلم عشقى به روى پرده سينما بياورند ولى قرآن كه همه چيزش الگو و «اسوه» است، در لابلاى اين داستان عاليترين درسهاى عفت و خويشتن دارى و تقوا و ايمان و تسلط بر نفس را، منعكس ساخته آنچنان كه هر انسانى- هر چند، بارها آن را برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 392
خوانده باشد- باز به هنگام خواندنش بىاختيار تحت تأثير جذبههاى نيرومندش قرار مىگيرد.
و به همين جهت قرآن نام زيباى «احسن القصص» (بهترين داستانها) را بر آن گذارده است، و در آن براى «اولو الالباب» (صاحبان مغز و انديشه) عبرتها بيان كرده است.
2- دقت در آيات اين سوره اين واقعيت را براى انسان روشنتر مىسازد كه قرآن در تمام ابعادش معجزه است،
چرا كه قهرمانهايى كه در داستانها معرفى مىكند- قهرمانهاى واقعى و نه پندارى- هر كدام در نوع خود بىنظيرند.
ابراهيم قهرمان بت شكن با آن روح بلند و سازش ناپذير در برابر طاغوتيان.
موسى آن قهرمان تربيت يك جمعيت لجوج در برابر يك طاغوت عصيانگر.
يوسف آن قهرمان پاكى و پارسايى و تقوا، در برابر يك زن زيباى هوسباز و حيلهگر.
و از اين گذشته قدرت بيان وحى قرآنى در اين داستان آنچنان تجلى كرده كه انسان را به حيرت مىاندازد، زيرا اين داستان چنانكه مىدانيم در پارهاى از موارد به مسائل بسيار باريك عشقى منتهى مىگردد، و قرآن بىآنكه آنها را درز بگيرد، و از كنار آن بگذرد تمام اين صحنهها را با ريزه كاريهايش طورى بيان مىكند كه كمترين احساس منفى و نامطلوب در شنونده ايجاد نمىگردد، در متن تمام قضايا وارد مىشود اما در همه جا اشعه نيرومندى از تقوا و پاكى، بحثها را احاطه كرده است.
3- داستان يوسف قبل از اسلام و بعد از آن-
بدون شك قبل از اسلام نيز داستان يوسف در ميان مردم مشهور و معروف بوده است، چرا كه در تورات در چهارده فصل از سفر پيدايش (از فصل 37 تا 50) اين داستان مفصلا ذكر شده است.
البته مطالعه دقيق اين چهارده فصل نشان مىدهد كه آنچه در تورات آمده تفاوتهاى بسيارى با قرآن مجيد دارد و مقايسه اين تفاوتها نشان مىدهد كه تا چه حد آنچه در قرآن آمده پيراسته و خالص و خالى از هر گونه خرافه مىباشد. و اين كه قرآن به پيامبر مىگويد: «پيش از اين از آن غافل بودى» اشاره به عدم آگاهى پيامبر از برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 393
واقعيت خالص اين سرگذشت عبرت انگيز است.
به هر حال بعد از اسلام نيز اين داستان در نوشتههاى مورخين شرق و غرب گاهى با شاخ و برگهاى اضافى آمده است در شعر فارسى نخستين قصه يوسف و زليخا را به فردوسى نسبت مىدهند و پس از او يوسف و زليخاى شهاب الدين عمعق و مسعودى قمى است و بعد از او، يوسف و زليخاى عبد الرحمن جامى شاعر معروف قرن نهم است.
4- چرا بر خلاف سرگذشتهاى ساير انبياء داستان يوسف يك جا بيان شده است؟
يكى از ويژگيهاى داستان يوسف اين است كه همه آن يك جا بيان شده، به خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخشهاى جداگانه در سورههاى مختلف قرآن پخش گرديده، اين ويژگى به اين دليل است كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مىبرد، و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يك جا ذكر شود.
يكى ديگر از ويژگيهاى اين سوره آن است كه داستانهاى ساير پيامبران كه در قرآن آمده معمولا بيان شرح مبارزاتشان با اقوام سركش و طغيانگر است.
اما در داستان يوسف، سخنى از اين موضوع به ميان نيامده است بلكه بيشتر بيانگر زندگانى خود يوسف و عبور او از كورانهاى سخت زندگانى است كه سر انجام به حكومتى نيرومند تبديل مىشود كه در نوع خود نمونه بوده است.
5- فضيلت سوره يوسف-
در روايات اسلامى براى تلاوت اين سوره فضائل مختلفى آمده است از جمله در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «هر كس سوره يوسف را در هر روز و يا هر شب بخواند، خداوند او را روز رستاخيز برمىانگيزد در حالى كه زيبائيش همچون زيبايى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمىرسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود».
بارها گفتهايم رواياتى كه در بيان فضيلت سورههاى قرآن آمده به معنى خواندن سطحى بدون تفكر و عمل نيست بلكه تلاوتى است مقدمه تفكر، و تفكرى است سر آغاز عمل.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 394
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
(آيه 1)- احسن القصص در برابر تو است! اين سوره نيز با حروف مقطعه «الف- لام- راء» (الر) آغاز شده است كه نشانهاى از عظمت قرآن و تركيب اين آيات عميق و پرمحتوا از سادهترين اجزاء يعنى حروف الفبا مىباشد.
و شايد به همين دليل است كه بعد از ذكر حروف مقطعه بلافاصله اشاره به عظمت قرآن كرده، مىگويد «اينها آيات كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ). كتابى روشنى بخش و آشكار كننده حق از باطل و نشان دهنده صراط مستقيم و راه پيروزى و نجات.
(آيه 2)- سپس هدف نزول اين آيات را چنين بيان مىكند: «ما آن را قرآن عربى فرستاديم تا شما آن را به خوبى درك كنيد» (إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
هدف تنها قرائت و تلاوت و تيمن و تبرك با خواندن آيات آن نيست، بلكه هدف نهايى درك است، درك نيرومند و پرمايه كه تمام وجود انسان را به سوى عمل دعوت كند.
تعبير به «عربى بودن» كه در ده مورد از قرآن تكرار شده پاسخى است به آنها كه پيامبر را متهم مىكردند كه او اين آيات را از يك فرد عجمى ياد گرفته و محتواى قرآن يك فكر و ارادتى است و از نهاد وحى نجوشيده است.
ضمنا اين تعبيرات پى در پى اين وظيفه را براى همه مسلمانان به وجود مىآورد كه همگى بايد بكوشند و زبان عربى را به عنوان زبان دوم خود به صورت همگانى بياموزند از اين نظر كه زبان وحى و كليد فهم حقايق اسلام است.
(آيه 3)- سپس مىفرمايد: «ما نيكوترين قصهها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى تو بازگو مىكنيم هر چند پيش از آن، از آن غافل بودى» (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 395
بعضى از مفسران معتقدند كه «احسن القصص» اشاره به مجموعه قرآن است. يعنى، خداوند مجموعه اين قرآن كه زيباترين شرح و بيان و فصيحترين و بليغترين الفاظ را با عاليترين و عميقترين معانى آميخته كه از نظر ظاهر زيبا و فوق العاده شيرين و گوارا و از نظر باطن بسيار پرمحتواست «احسن القصص» ناميده.
ولى پيوند آيات آينده كه سرگذشت يوسف را بيان مىكند با آيه مورد بحث آنچنان است كه ذهن انسان بيشتر متوجه اين معنى مىشود كه خداوند داستان يوسف را «احسن القصص» ناميده است.
اما بارها گفتهايم كه مانعى ندارد اين گونه آيات براى بيان هر دو معنى باشد، هم قرآن بطور عموم احسن القصص است و هم داستان يوسف بطور خصوص.
نقش داستان در زندگى انسانها-
با توجه به اين كه قسمت بسيار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستانهاى گذشتگان بيان شده است، اين سؤال براى بعضى پيش مىآيد كه چرا يك كتاب تربيتى و انسان ساز اين همه تاريخ و داستان دارد؟
اما توجه به چند نكته علت حقيقى اين موضوع را روشن مىسازد:
1- تاريخ آزمايشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را كه انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسيم مىكند در صفحات تاريخ به صورت عينى باز مىيابد.
2- از اين گذشته تاريخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن كودكى تا پيرى تحت تأثير اين جاذبه فوق العاده است.
دليل اين موضوع شايد آن باشد كه انسان قبل از آن كه، عقلى باشد حسى است و بيش از آنچه به مسائل فكرى مىانديشد در مسائل حسى غوطهور است.
مسائل مختلف زندگى هر اندازه از ميدان حس دور مىشوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مىگيرند سنگينتر و دير هضمتر مىشوند. برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 396
و از اين رو مىبينيم هميشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مىشود و گاهى ذكر يك مثال مناسب و به جا تأثير استدلال را چندين برابر مىكند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند كه تسلط بيشترى بر انتخاب بهترين مثالها دارند.
3- داستان و تاريخ براى همه كس قابل فهم و درك است. به همين دليل كتابى كه جنبه عمومى و همگانى دارد و از عرب بيابانى بىسواد نيمه وحشى گرفته تا فيلسوف بزرگ و متفكر همه بايد از آن استفاده كنند حتما بايد روى تاريخ و داستانها و مثالها تكيه نمايد.
مجموعه اين جهات نشان مىدهد كه قرآن در بيان اين همه تاريخ و داستان بهترين راه را از نظر تعليم و تربيت پيموده است.
(آيه 4)- بارقه اميد و آغاز مشكلات: قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پرمعنى او آغاز مىكند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پرتلاطم يوسف محسوب مىشود.
او يك روز صبح هنگامى كه بسيار كم سن و سال بود با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازهاى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود.
«هنگامى كه يوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب يازده ستاره ديدم (كه از آسمان فرود آمدند) و خورشيد و ماه نيز (آنها را همراهى مىكردند) همگى را ديدم كه در برابر من سجده مىكنند» (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ).
ابن عباس مفسر معروف اسلامى مىگويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر، (شعب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود) ديد.
البته روشن است كه منظور از «سجده» در اينجا خضوع و تواضع مىباشد و گر نه سجده به شكل سجده معمولى انسانها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 397
(آيه 5)- اين خواب هيجان انگيز و معنى دار، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد. خورشيد و ماه و ستارگان آسمان؟ آن هم يازده ستاره؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پرمعنى است؟ حتما خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خالهاش) مىباشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مىرود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مىسايند، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مىشود كه آسمانيان در برابرش خضوع مىكنند، چه خواب پرشكوه و جالبى؟! لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توأم با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم! اين خوابت را براى برادرانت بازگو مكن» (قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ).
«چرا كه آنها براى تو نقشههاى خطرناك خواهند كشيد» (فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً).
من مىدانم «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است» (إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ).
او منتظر بهانهاى است كه وسوسههاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.
(آيه 6)- ولى اين خواب تنها بيانگر عظمت مقام يوسف در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه نشان مىداد كه او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد، چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى اوست، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را برمىگزيند» (وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ).
«و از تعبير خواب به تو تعليم مىدهد» (وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مىكند» (وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ).
«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق آن (نعمت) را تمام كرد» (كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 398
آرى! «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مىكند» (إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).
از درسهايى كه اين بخش از آيات به ما مىدهد درس حفظ اسرار است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعهاش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در حفظ اين اسرار يكى از نشانههاى وسعت روح و قدرت اراده است.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «اسرار تو همچون خون توست كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد».
رؤيا و خواب ديدن-
خواب و رؤيا بر چند قسم است:
1- خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل مىدهد.
2- خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهّم و خيال است اگرچه ممكن است انگيزههاى روانى داشته باشد.
3- خوابهايى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مىدهد.
جالب اين كه در روايتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين مىخوانيم: «خواب و رؤيا سه گونه است گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مىپروراند و آن را در خواب مىبيند».
روشن است كه خوابهاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خوابهاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد حتما بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.
(آيه 7)- از اينجا درگيرى برادران يوسف، با يوسف شروع مىشود:
نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است كرده، مىگويد: «به يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش، نشانههايى براى سؤال كنندگان بود» (لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ).
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشههاى حساب شدهاى برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 399
كه از حسادت سر چشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما به همين كار، بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مىدهد وقتى خدا كارى را اراده كند مىتواند آن را، حتى به دست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند تا خدا نخواهد تار مويى از سر او كم نخواهند كرد!
(آيه 8)- يعقوب دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آنها «يوسف» و «بنيامين» از يك مادر بودند، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مىداد، زيرا كوچكترين فرزندان او محسوب مىشدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ديگر اين كه، طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل» از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، بخصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند «و گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم» و زندگى پدر را به خوبى اداره مىكنيم، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست (إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ).
و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند:
«بطور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است»! (إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
البته منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مىدهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مىگرفتند.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 400
(آيه 9)- نقشه نهايى كشيده شد: حس حسادت، سر انجام برادران را به طرح نقشهاى وادار ساخت گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود»! (اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ).
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشتهايد ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد»! (وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ).
اين جمله دليل بر آن است كه آنها با اين عمل احساس گناه مىكردند و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند. ولى مسأله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع يك نقشه شيطانى براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچ وجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمىباشد.
(آيه 10)- ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا باوجدانتر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود يكى از آنها «گفت: اگر مىخواهيد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در نهانگاه چاه بيفكنيد (به گونهاى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذاران و قافلهها او را برگيرند و با خود ببرند» و از چشم ما و پدر دور شود (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ).
نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها-
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مىآموزيم اين است كه چگونه حسد مىتواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد دردسرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مىكشد و هم خود انسان را.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 401
تكان دهندهاى ديده مىشود.
به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: «شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمتهايى كه ميان بندگانم قائل شدهام ممانعت مىكند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم».
و در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «افراد با ايمان غبطه مىخورند ولى حسد نمىورزند، ولى مناق حسد مىورزد و غبطه نمىخورد».
اين درس را نيز مىتوان از اين بخش از داستان فرا گرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهند.
زيرا، گاه مىشود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقدهاى در دل فرزند ديگر ايجاد مىكند كه او را به همه كار وا مىدارد، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مىبيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمىشناسد.
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مىخورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مىشود.
در احاديث اسلامى مىخوانيم: روزى امام باقر عليه السّلام فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مىكنم و او را بر زانوى خود مىنشانم و قلم گوسفند را به او مىدهم و شكر در دهانش مىگذارم، در حالى كه مىدانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مىكنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف، به يوسف كردن نكند.
(آيه 11)- صحنه سازى شوم! برادران يوسف پس از آن كه طرح نهايى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافههاى حق به جانب و زبانى نرم و آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند و «گفتند: پدر (چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمىكنى و به ما نمىسپارى؟) چرا ما را نسبت برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 402
به برادرمان امين نمىدانى در حالى كه ما مسلما خيرخواه او هستيم» (قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ).
(آيه 12)- بيا دست از اين كار كه ما را متهم مىسازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست (تا به خارج شهر آيد، گردش كند) از ميوههاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ).
و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر! (وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ).
اين نقشه از يك طرف پدر را در بنبست قرار مىداد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مىكنى، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مىكرد.
(آيه 13)- يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آن كه آنها را متهم به قصد سوء كند «گفت: (اول اين كه) من از بردن او غمگين مىشوم» (قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ).
و ديگر اين كه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند «و من مىترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما (سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد) و از او غافل بمانيد» (وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).
(آيه 14)- البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروختهتر مىساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اين كه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 403
نظر آنها مهم و اساسى بود و «گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» و هرگز چنين چيزى ممكن نيست (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ).
يعنى، مگر ما مردهايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد.
به هر حال به هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.
قابل توجه اين كه همان گونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مسأله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مىكنند، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح، نقشههاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقهاى يا جهانى پياده نكنند.
(آيه 15)- دروغ رسوا! سر انجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها در باره يوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مىگويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسباند، قطرههاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مىكرد آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مىكرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمىبيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينههايى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 404
فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مىبرد، اما پناهش نمىدادند! در روايتى مىخوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مىريخت و يا به هنگامى كه او را مىخواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمىكنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مىبرم، و به من پناه نمىدهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتى به برادران- تكيه نكنم».
به هر حال قرآن مىگويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ).
سپس اضافه مىكند: در اين هنگام «ما به يوسف، وحى فرستاديم (و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور روزى فرا مىرسد) كه آنها را از همه اين نقشههاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمىشناسد» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).
اين وحى الهى، وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد. اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
(آيه 16)- برادران يوسف نقشهاى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مىخواستند پياده كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند. برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 405
طرحى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مىكرد وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مىگويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند» (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ). گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مىدهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمىتوان تنها فريب چشم گريان را خورد!
(آيه 17)- پدر كه بىصبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مىكشيد سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد «آنها گفتند: پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم و يوسف را (كه كوچك بود و توانايى مسابقه را با ما نداشت) نزد اثاث خود گذاشتيم (ما آنچنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم) و در اين هنگام گرگ بىرحم از راه رسيد و او را دريد»! (قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ).
«ولى مىدانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم» (وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ). چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه، حمل خواهى كرد.
(آيه 18)- و براى اين كه نشانه زندهاى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن او (يوسف) را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند (وَ جاؤُ عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ).
اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد، برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت:
شما دروغ مىگوييد «بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشههاى شيطانى را كشيده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 406
در بعضى از روايات مىخوانيم او پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بىهوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مىسوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و يأس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت:
«من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا» شكيبايى توأم با شكرگزارى و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَمِيلٌ).
قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى، سخن و حركتى برخلاف رضاى خدا نگويد و نكند.
و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما مىگوييد) يارى مىطلبم» (وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ). از او مىخواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
نكتهها:
1- در برابر يك ترك اولى!
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد عليه السّلام نقل مىكند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد عليه السّلام خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.
ابو حمزه مىگويد: گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مىكند، مستحق نيست! برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 407
امام فرمود: درست است، ولى من از اين مىترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد! سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيدهايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مىكردند، قسمتى را به مستحقان مىداد و قسمتى را خود و فرزندانش مىخورد، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزهدار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مىگفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود! سپس امام اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا برافروختى، و مستوجب تأديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدى ... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مىكنم و اين به خاطر آن است كه به آنها علاقه دارم»! قابل توجه اين كه به دنبال اين حديث مىخوانيم كه ابو حمزه مىگويد از امام سجاد عليه السّلام پرسيدم: يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟
امام عليه السّلام فرمود: «در همان شب».
از اين حديث به خوبى استفاده مىشود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك «ترك اولى» كه گناه و معصيتى هم محسوب نمىشد (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مىشود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مىكند، كه همواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 408
2- دعاى گيراى يوسف!
از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود:
هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اينجا چه مىكنى؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداختهاند.
گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى؟ گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مىآورد، گفت: خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آيى، گفت:
كدام دعا؟ گفت: بگو اللّهمّ انّى اسئلك بانّ لك الحمد لا اله الّا انت المنّان، بديع السّموات و الارض، ذو الجلال و الاكرام، ان تصلّى على محمّد و آل محمّد و ان تجعل لى ممّا انا فيه فرجا و مخرجا:
«پروردگارا! من از تو تقاضا مىكنم اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، تويى كه بر بندگان نعمت مىبخشى آفريننده آسمانها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى، تقاضا مىكنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».
به هر حال با فرا رسيدن يك كاروان، يوسف از چاه نجات يافت.
(آيه 19)- به سوى سرزمين مصر: يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشندهاى همراه بود، ساعات تلخى را گذراند اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مىداند، به هر حال «كاروانى سر رسيد» (وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيداست نخستين حاجت كاروان تأمين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند» (فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ).
«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند» (فَأَدْلى دَلْوَهُ).
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مىآيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه بسرعت پايين مىآيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 409
عطيه الهى بهره گرفت و بىدرنگ به آن چسبيد.
مأمور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاد «فرياد زد: مژده باد، اين كودكى است» به جاى آب (قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ).
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اين كه ديگران باخبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند» (وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً).
و گفتند: اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشتهاند تا براى او در مصر بفروشيم.
و در پايان آيه مىخوانيم: «و خداوند به آنچه آنها انجام مىدادند آگاه بود» (وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ).
(آيه 20)- «و سر انجام يوسف را به بهاى كمى- چند درهم- فروختند» (وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ).
و اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مىيابند از ترس اين كه مبادا ديگران بفهمند آن را فورا مىفروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمىتوانند بهاى مناسبى براى خود فراهم سازند.
و در پايان آيه مىفرمايد: «آنها نسبت به (فروختن) يوسف، بىاعتنا بودند» (وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ).
(آيه 21)- در كاخ عزيز مصر! داستان پرماجراى يوسف با برادران كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در مصر شروع شد.
به اين ترتيب كه يوسف را سر انجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد. برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 410
قرآن مىگويد: «و آن كسى كه او را از سرزمين مصر خريد [عزيز مصر] به همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار (و به چشم بردگان به او نگاه نكن) شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم» (وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).
از اين جمله چنين استفاده مىشود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مىبرد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مىكند: «و اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم» (وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ).
بعد از آن اضافه مىنمايد كه: «و ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم» (وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
منظور از «تأويل احاديث» علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مىتوانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند.
در پايان آيه مىفرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است ولى بسيارى از مردم نمىدانند» (وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
(آيه 22)- يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازهاى رو برو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤيايى و ثروتهاى بىكران طاغوتيان مصر را مشاهده مىكرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مىشد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مىشدند بر روح و فكر او سنگينى مىنمود و او در اين دوران دائما مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مىگويد: «و هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم» (وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً).
«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مىدهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 411
منظور از «حكم و علم» كه در آيه بالا مىفرمايد ما آن را پس از رسيدن يوسف به حدّ بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم، يا مقام وحى و نبوت است و يا اين كه منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوى پرستى و اشتباه باشد و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توأم نباشد، و هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پرارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبايى و توكل داد.
چرا كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مىشوند مواهبى از علوم و دانشها مىبخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست.
(آيه 23)- عشق سوزان همسر عزيز مصر! يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز بسرعت در تسخير خود درآورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند و با گذشت زمان، اين عشق، روز به روز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمىانديشيد و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.
نداشتن فرزند از يك سو، غوطهور بودن در يك زندگى پرتجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى- آنچنان كه معمول اشراف و متنعمان است- از سوى سوم، اين زن را كه از ايمان و تقوا نيز بهرهاى نداشت در امواج وسوسههاى شيطانى فرو برد. آنچنان كه سر انجام تصميم گرفت از او تقاضاى كامجويى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصود خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مىگويد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود پىدرپى از او تمناى كامجويى كرد» (وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 412
سر انجام به نظرش رسيد يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش به دام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالبترين لباسها، بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را به كار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو درآورد.
قرآن مىگويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام»! (وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ).
شايد با اين عمل مىخواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و «گفت: پناه مىبرم به خدا» (قالَ مَعاذَ اللَّهِ).
او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته، من چگونه مىتوانم تسليم چنين خواستهاى بشوم، در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مىكنم و در كنار سفره او هستم «او صاحب نعمت من است و مقام مرا گرامى داشته است» (إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ).
آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست؟ «مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد» (إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ).
(آيه 24)- در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مىرسد، كه قرآن با تعبير پرمعنايى از آن سخن مىگويد: «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمىديد، چنين قصدى مىنمود»! (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ).
همسر عزيز تصميم بر كامجويى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخواسته بود، برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 413
و هنوز همسرى نداشت، و در برابر هيجان انگيزترين صحنههاى جنسى قرار گرفته بود. هرگاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوا و تربيت نفس و بالاخره مقام «عصمت» در اين وسط حائل نمىشد! چنين تصميمى را مىگرفت.
اين تفسير در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مىپرسد: آيا شما نمىگوييد پيامبران معصومند؟ فرمود: آرى، گفت: پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست؟ (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ.
امام فرمود: «همسر عزيز تصميم به كامجويى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمىديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مىگرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمىكند و به سراغ گناه هم نمىرود».
مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابو الحسن! اكنون به تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مىگويد: «ما اين چنين (برهان خويش را به يوسف نشان داديم) تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم» (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ).
«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ).
اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را به يارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهايى يابد، بىدليل نبود، او بندهاى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزكارى و عمل پاك، خود را ساخته بود.
ذكر اين دليل نشان مىدهد كه اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى همچون يوسف مىشتافته، اختصاصى به آنها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و «عباد اللّه المخلصين» وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
متانت و عفت بيان-
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانههاى اعجاز آن محسوب مىشود، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 414
درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست.
در ميان تمام سرگذشتهايى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است.
داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مىگويد.
ولى قرآن در ترسيم صحنههاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» به هم آميخته و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.
(آيه 25)- طشت رسوايى همسر عزيز از بام افتاد! مقاومت سرسختانه يوسف، همسر عزيز را تقريبا مأيوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوهگر و هوسهاى سركش نفس، پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد و لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد، همسر عزيز نيز بىتفاوت نماند، چنانكه آيه مىگويد: «و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مىكرد) و پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد» (وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ).
ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، بطورى كه قرآن مىگويد: «آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند» (وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ).
در اين هنگام كه همسر عزيز از يك سو خود را در آستانه رسوايى ديد، و از سوى ديگر شعله انتقامجويى از درون جان او زبانه مىكشيد با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد: كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود»؟ (قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ).
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 415
(آيه 26)- يوسف در اينجا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و «گفت: او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد» (قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي).
بديهى است در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مىتواند باور كند كه جوان نوخاسته بردهاى بدون همسر، بىگناه باشد، و زن شوهردار ظاهرا با شخصيتى گناهكار، بنابراين شعله اتهام بيشتر دامن يوسف را مىگيرد، تا همسر عزيز را! ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمىدهد، اين جوان پارساى مجاهد با نفس، در شعلههاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مىگويد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه (براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد) اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مىگويد و يوسف دروغگو است» (وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ).
(آيه 27)- «و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مىگويد و يوسف راستگوست» (وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ).
شهادت دهنده، يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود و كلمه «مِنْ أَهْلِها» گواه بر اين است، و قاعدتا مرد حكيم و دانشمند و باهوشى بوده است و مىگويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.
(آيه 28)- عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده (مخصوصا با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود رو به همسرش كرد و) گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است» (فَلَمَّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ).
(آيه 29)- در اين هنگام عزيز مصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 416
را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت: «يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو» (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا).
سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى» (وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ).
حمايت خدا در لحظات بحرانى-
درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مىدهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانىترين حالات به يارى انسان مىشتابد و به مقتضاى «يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» از طرقى كه هيچ باور نمىكرد روزنه اميد براى او پيدا مىشود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مىگردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مىكند، و روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن، و روز ديگر نور آفرين ديدههاى بىفروغ يعقوب است، و بوى آشناى آن، همراه نسيم صبحگاهى از مصر به كنعان سفر مىكند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مىدهد! به هر حال خداوند الطاف خفيهاى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مىوزد، صحنهها چنان دگرگون مىشود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.
(آيه 30)- توطئه ديگر همسر عزيز مصر: هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله خصوصى بود كه «عزيز» هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمىماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سر انجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن مىگويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مىكردند و نشر مىدادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرّى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مىكند» (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).
«و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 417
(قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم»! (إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
آنها كه اين سخن را مىگفتند دستهاى از زنان اشرافى مصر بودند كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مىكشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مىديدند!
آیه 1-30
اين سوره در «مكّه» نازل شده و داراى 111 آيه است
محتواى سوره:
قبل از ورود در تفسير آيات اين سوره ذكر چند امر لازم است:
1- تمام آيات اين سوره جز چند آيه كه در آخر آن آمده سرگذشت جالب و شيرين و عبرت انگيز پيامبر خدا يوسف (ع) را بيان مىكند
و به همين دليل اين سوره به نام يوسف ناميده شده است و نيز به همين جهت از مجموع 27 بار ذكر نام يوسف در قرآن 25 مرتبه آن در اين سوره است، و فقط دو مورد آن در سورههاى ديگر (سوره غافر آيه 34 و أنعام آيه 84) مىباشد.
محتواى اين سوره بر خلاف سورههاى ديگر قرآن همگى به هم پيوسته و بيان فرازهاى مختلف يك داستان است، كه در بيش از ده بخش با بيان فوق العاده گويا، جذاب، فشرده، عميق و مهيج آمده است.
گرچه داستان پردازان بىهدف، و يا آنها كه هدفهاى پست و آلودهاى دارند سعى كردهاند از اين سرگذشت آموزنده يك داستان عشقى محرك براى هوسبازان بسازند و چهره واقعى يوسف و سرگذشت او را مسخ كنند، و حتى در شكل يك فيلم عشقى به روى پرده سينما بياورند ولى قرآن كه همه چيزش الگو و «اسوه» است، در لابلاى اين داستان عاليترين درسهاى عفت و خويشتن دارى و تقوا و ايمان و تسلط بر نفس را، منعكس ساخته آنچنان كه هر انسانى- هر چند، بارها آن را برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 392
خوانده باشد- باز به هنگام خواندنش بىاختيار تحت تأثير جذبههاى نيرومندش قرار مىگيرد.
و به همين جهت قرآن نام زيباى «احسن القصص» (بهترين داستانها) را بر آن گذارده است، و در آن براى «اولو الالباب» (صاحبان مغز و انديشه) عبرتها بيان كرده است.
2- دقت در آيات اين سوره اين واقعيت را براى انسان روشنتر مىسازد كه قرآن در تمام ابعادش معجزه است،
چرا كه قهرمانهايى كه در داستانها معرفى مىكند- قهرمانهاى واقعى و نه پندارى- هر كدام در نوع خود بىنظيرند.
ابراهيم قهرمان بت شكن با آن روح بلند و سازش ناپذير در برابر طاغوتيان.
موسى آن قهرمان تربيت يك جمعيت لجوج در برابر يك طاغوت عصيانگر.
يوسف آن قهرمان پاكى و پارسايى و تقوا، در برابر يك زن زيباى هوسباز و حيلهگر.
و از اين گذشته قدرت بيان وحى قرآنى در اين داستان آنچنان تجلى كرده كه انسان را به حيرت مىاندازد، زيرا اين داستان چنانكه مىدانيم در پارهاى از موارد به مسائل بسيار باريك عشقى منتهى مىگردد، و قرآن بىآنكه آنها را درز بگيرد، و از كنار آن بگذرد تمام اين صحنهها را با ريزه كاريهايش طورى بيان مىكند كه كمترين احساس منفى و نامطلوب در شنونده ايجاد نمىگردد، در متن تمام قضايا وارد مىشود اما در همه جا اشعه نيرومندى از تقوا و پاكى، بحثها را احاطه كرده است.
3- داستان يوسف قبل از اسلام و بعد از آن-
بدون شك قبل از اسلام نيز داستان يوسف در ميان مردم مشهور و معروف بوده است، چرا كه در تورات در چهارده فصل از سفر پيدايش (از فصل 37 تا 50) اين داستان مفصلا ذكر شده است.
البته مطالعه دقيق اين چهارده فصل نشان مىدهد كه آنچه در تورات آمده تفاوتهاى بسيارى با قرآن مجيد دارد و مقايسه اين تفاوتها نشان مىدهد كه تا چه حد آنچه در قرآن آمده پيراسته و خالص و خالى از هر گونه خرافه مىباشد. و اين كه قرآن به پيامبر مىگويد: «پيش از اين از آن غافل بودى» اشاره به عدم آگاهى پيامبر از برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 393
واقعيت خالص اين سرگذشت عبرت انگيز است.
به هر حال بعد از اسلام نيز اين داستان در نوشتههاى مورخين شرق و غرب گاهى با شاخ و برگهاى اضافى آمده است در شعر فارسى نخستين قصه يوسف و زليخا را به فردوسى نسبت مىدهند و پس از او يوسف و زليخاى شهاب الدين عمعق و مسعودى قمى است و بعد از او، يوسف و زليخاى عبد الرحمن جامى شاعر معروف قرن نهم است.
4- چرا بر خلاف سرگذشتهاى ساير انبياء داستان يوسف يك جا بيان شده است؟
يكى از ويژگيهاى داستان يوسف اين است كه همه آن يك جا بيان شده، به خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخشهاى جداگانه در سورههاى مختلف قرآن پخش گرديده، اين ويژگى به اين دليل است كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مىبرد، و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يك جا ذكر شود.
يكى ديگر از ويژگيهاى اين سوره آن است كه داستانهاى ساير پيامبران كه در قرآن آمده معمولا بيان شرح مبارزاتشان با اقوام سركش و طغيانگر است.
اما در داستان يوسف، سخنى از اين موضوع به ميان نيامده است بلكه بيشتر بيانگر زندگانى خود يوسف و عبور او از كورانهاى سخت زندگانى است كه سر انجام به حكومتى نيرومند تبديل مىشود كه در نوع خود نمونه بوده است.
5- فضيلت سوره يوسف-
در روايات اسلامى براى تلاوت اين سوره فضائل مختلفى آمده است از جمله در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «هر كس سوره يوسف را در هر روز و يا هر شب بخواند، خداوند او را روز رستاخيز برمىانگيزد در حالى كه زيبائيش همچون زيبايى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمىرسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود».
بارها گفتهايم رواياتى كه در بيان فضيلت سورههاى قرآن آمده به معنى خواندن سطحى بدون تفكر و عمل نيست بلكه تلاوتى است مقدمه تفكر، و تفكرى است سر آغاز عمل.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 394
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
(آيه 1)- احسن القصص در برابر تو است! اين سوره نيز با حروف مقطعه «الف- لام- راء» (الر) آغاز شده است كه نشانهاى از عظمت قرآن و تركيب اين آيات عميق و پرمحتوا از سادهترين اجزاء يعنى حروف الفبا مىباشد.
و شايد به همين دليل است كه بعد از ذكر حروف مقطعه بلافاصله اشاره به عظمت قرآن كرده، مىگويد «اينها آيات كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ). كتابى روشنى بخش و آشكار كننده حق از باطل و نشان دهنده صراط مستقيم و راه پيروزى و نجات.
(آيه 2)- سپس هدف نزول اين آيات را چنين بيان مىكند: «ما آن را قرآن عربى فرستاديم تا شما آن را به خوبى درك كنيد» (إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
هدف تنها قرائت و تلاوت و تيمن و تبرك با خواندن آيات آن نيست، بلكه هدف نهايى درك است، درك نيرومند و پرمايه كه تمام وجود انسان را به سوى عمل دعوت كند.
تعبير به «عربى بودن» كه در ده مورد از قرآن تكرار شده پاسخى است به آنها كه پيامبر را متهم مىكردند كه او اين آيات را از يك فرد عجمى ياد گرفته و محتواى قرآن يك فكر و ارادتى است و از نهاد وحى نجوشيده است.
ضمنا اين تعبيرات پى در پى اين وظيفه را براى همه مسلمانان به وجود مىآورد كه همگى بايد بكوشند و زبان عربى را به عنوان زبان دوم خود به صورت همگانى بياموزند از اين نظر كه زبان وحى و كليد فهم حقايق اسلام است.
(آيه 3)- سپس مىفرمايد: «ما نيكوترين قصهها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى تو بازگو مىكنيم هر چند پيش از آن، از آن غافل بودى» (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 395
بعضى از مفسران معتقدند كه «احسن القصص» اشاره به مجموعه قرآن است. يعنى، خداوند مجموعه اين قرآن كه زيباترين شرح و بيان و فصيحترين و بليغترين الفاظ را با عاليترين و عميقترين معانى آميخته كه از نظر ظاهر زيبا و فوق العاده شيرين و گوارا و از نظر باطن بسيار پرمحتواست «احسن القصص» ناميده.
ولى پيوند آيات آينده كه سرگذشت يوسف را بيان مىكند با آيه مورد بحث آنچنان است كه ذهن انسان بيشتر متوجه اين معنى مىشود كه خداوند داستان يوسف را «احسن القصص» ناميده است.
اما بارها گفتهايم كه مانعى ندارد اين گونه آيات براى بيان هر دو معنى باشد، هم قرآن بطور عموم احسن القصص است و هم داستان يوسف بطور خصوص.
نقش داستان در زندگى انسانها-
با توجه به اين كه قسمت بسيار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستانهاى گذشتگان بيان شده است، اين سؤال براى بعضى پيش مىآيد كه چرا يك كتاب تربيتى و انسان ساز اين همه تاريخ و داستان دارد؟
اما توجه به چند نكته علت حقيقى اين موضوع را روشن مىسازد:
1- تاريخ آزمايشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را كه انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسيم مىكند در صفحات تاريخ به صورت عينى باز مىيابد.
2- از اين گذشته تاريخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن كودكى تا پيرى تحت تأثير اين جاذبه فوق العاده است.
دليل اين موضوع شايد آن باشد كه انسان قبل از آن كه، عقلى باشد حسى است و بيش از آنچه به مسائل فكرى مىانديشد در مسائل حسى غوطهور است.
مسائل مختلف زندگى هر اندازه از ميدان حس دور مىشوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مىگيرند سنگينتر و دير هضمتر مىشوند. برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 396
و از اين رو مىبينيم هميشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مىشود و گاهى ذكر يك مثال مناسب و به جا تأثير استدلال را چندين برابر مىكند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند كه تسلط بيشترى بر انتخاب بهترين مثالها دارند.
3- داستان و تاريخ براى همه كس قابل فهم و درك است. به همين دليل كتابى كه جنبه عمومى و همگانى دارد و از عرب بيابانى بىسواد نيمه وحشى گرفته تا فيلسوف بزرگ و متفكر همه بايد از آن استفاده كنند حتما بايد روى تاريخ و داستانها و مثالها تكيه نمايد.
مجموعه اين جهات نشان مىدهد كه قرآن در بيان اين همه تاريخ و داستان بهترين راه را از نظر تعليم و تربيت پيموده است.
(آيه 4)- بارقه اميد و آغاز مشكلات: قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پرمعنى او آغاز مىكند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پرتلاطم يوسف محسوب مىشود.
او يك روز صبح هنگامى كه بسيار كم سن و سال بود با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازهاى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود.
«هنگامى كه يوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب يازده ستاره ديدم (كه از آسمان فرود آمدند) و خورشيد و ماه نيز (آنها را همراهى مىكردند) همگى را ديدم كه در برابر من سجده مىكنند» (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ).
ابن عباس مفسر معروف اسلامى مىگويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر، (شعب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود) ديد.
البته روشن است كه منظور از «سجده» در اينجا خضوع و تواضع مىباشد و گر نه سجده به شكل سجده معمولى انسانها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 397
(آيه 5)- اين خواب هيجان انگيز و معنى دار، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد. خورشيد و ماه و ستارگان آسمان؟ آن هم يازده ستاره؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پرمعنى است؟ حتما خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خالهاش) مىباشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مىرود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مىسايند، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مىشود كه آسمانيان در برابرش خضوع مىكنند، چه خواب پرشكوه و جالبى؟! لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توأم با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم! اين خوابت را براى برادرانت بازگو مكن» (قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ).
«چرا كه آنها براى تو نقشههاى خطرناك خواهند كشيد» (فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً).
من مىدانم «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است» (إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ).
او منتظر بهانهاى است كه وسوسههاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.
(آيه 6)- ولى اين خواب تنها بيانگر عظمت مقام يوسف در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه نشان مىداد كه او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد، چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى اوست، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را برمىگزيند» (وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ).
«و از تعبير خواب به تو تعليم مىدهد» (وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مىكند» (وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ).
«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق آن (نعمت) را تمام كرد» (كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 398
آرى! «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مىكند» (إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).
از درسهايى كه اين بخش از آيات به ما مىدهد درس حفظ اسرار است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعهاش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در حفظ اين اسرار يكى از نشانههاى وسعت روح و قدرت اراده است.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «اسرار تو همچون خون توست كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد».
رؤيا و خواب ديدن-
خواب و رؤيا بر چند قسم است:
1- خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل مىدهد.
2- خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهّم و خيال است اگرچه ممكن است انگيزههاى روانى داشته باشد.
3- خوابهايى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مىدهد.
جالب اين كه در روايتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين مىخوانيم: «خواب و رؤيا سه گونه است گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مىپروراند و آن را در خواب مىبيند».
روشن است كه خوابهاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خوابهاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد حتما بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.
(آيه 7)- از اينجا درگيرى برادران يوسف، با يوسف شروع مىشود:
نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است كرده، مىگويد: «به يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش، نشانههايى براى سؤال كنندگان بود» (لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ).
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشههاى حساب شدهاى برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 399
كه از حسادت سر چشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما به همين كار، بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مىدهد وقتى خدا كارى را اراده كند مىتواند آن را، حتى به دست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند تا خدا نخواهد تار مويى از سر او كم نخواهند كرد!
(آيه 8)- يعقوب دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آنها «يوسف» و «بنيامين» از يك مادر بودند، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مىداد، زيرا كوچكترين فرزندان او محسوب مىشدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ديگر اين كه، طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل» از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، بخصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند «و گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم» و زندگى پدر را به خوبى اداره مىكنيم، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست (إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ).
و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند:
«بطور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است»! (إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
البته منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مىدهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مىگرفتند.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 400
(آيه 9)- نقشه نهايى كشيده شد: حس حسادت، سر انجام برادران را به طرح نقشهاى وادار ساخت گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود»! (اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ).
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشتهايد ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد»! (وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ).
اين جمله دليل بر آن است كه آنها با اين عمل احساس گناه مىكردند و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند. ولى مسأله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع يك نقشه شيطانى براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچ وجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمىباشد.
(آيه 10)- ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا باوجدانتر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود يكى از آنها «گفت: اگر مىخواهيد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در نهانگاه چاه بيفكنيد (به گونهاى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذاران و قافلهها او را برگيرند و با خود ببرند» و از چشم ما و پدر دور شود (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ).
نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها-
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مىآموزيم اين است كه چگونه حسد مىتواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد دردسرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مىكشد و هم خود انسان را.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 401
تكان دهندهاى ديده مىشود.
به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: «شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمتهايى كه ميان بندگانم قائل شدهام ممانعت مىكند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم».
و در حديثى از امام صادق عليه السّلام مىخوانيم: «افراد با ايمان غبطه مىخورند ولى حسد نمىورزند، ولى مناق حسد مىورزد و غبطه نمىخورد».
اين درس را نيز مىتوان از اين بخش از داستان فرا گرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهند.
زيرا، گاه مىشود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقدهاى در دل فرزند ديگر ايجاد مىكند كه او را به همه كار وا مىدارد، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مىبيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمىشناسد.
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مىخورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مىشود.
در احاديث اسلامى مىخوانيم: روزى امام باقر عليه السّلام فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مىكنم و او را بر زانوى خود مىنشانم و قلم گوسفند را به او مىدهم و شكر در دهانش مىگذارم، در حالى كه مىدانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مىكنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف، به يوسف كردن نكند.
(آيه 11)- صحنه سازى شوم! برادران يوسف پس از آن كه طرح نهايى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافههاى حق به جانب و زبانى نرم و آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند و «گفتند: پدر (چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمىكنى و به ما نمىسپارى؟) چرا ما را نسبت برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 402
به برادرمان امين نمىدانى در حالى كه ما مسلما خيرخواه او هستيم» (قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ).
(آيه 12)- بيا دست از اين كار كه ما را متهم مىسازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست (تا به خارج شهر آيد، گردش كند) از ميوههاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ).
و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر! (وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ).
اين نقشه از يك طرف پدر را در بنبست قرار مىداد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مىكنى، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مىكرد.
(آيه 13)- يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آن كه آنها را متهم به قصد سوء كند «گفت: (اول اين كه) من از بردن او غمگين مىشوم» (قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ).
و ديگر اين كه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند «و من مىترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما (سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد) و از او غافل بمانيد» (وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).
(آيه 14)- البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروختهتر مىساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اين كه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 403
نظر آنها مهم و اساسى بود و «گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» و هرگز چنين چيزى ممكن نيست (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ).
يعنى، مگر ما مردهايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد.
به هر حال به هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.
قابل توجه اين كه همان گونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مسأله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مىكنند، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح، نقشههاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقهاى يا جهانى پياده نكنند.
(آيه 15)- دروغ رسوا! سر انجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها در باره يوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مىگويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسباند، قطرههاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مىكرد آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مىكرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمىبيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينههايى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 404
فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مىبرد، اما پناهش نمىدادند! در روايتى مىخوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مىريخت و يا به هنگامى كه او را مىخواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمىكنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مىبرم، و به من پناه نمىدهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتى به برادران- تكيه نكنم».
به هر حال قرآن مىگويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ).
سپس اضافه مىكند: در اين هنگام «ما به يوسف، وحى فرستاديم (و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور روزى فرا مىرسد) كه آنها را از همه اين نقشههاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمىشناسد» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).
اين وحى الهى، وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد. اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
(آيه 16)- برادران يوسف نقشهاى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مىخواستند پياده كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند. برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 405
طرحى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مىكرد وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مىگويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند» (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ). گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مىدهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمىتوان تنها فريب چشم گريان را خورد!
(آيه 17)- پدر كه بىصبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مىكشيد سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد «آنها گفتند: پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم و يوسف را (كه كوچك بود و توانايى مسابقه را با ما نداشت) نزد اثاث خود گذاشتيم (ما آنچنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم) و در اين هنگام گرگ بىرحم از راه رسيد و او را دريد»! (قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ).
«ولى مىدانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم» (وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ). چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه، حمل خواهى كرد.
(آيه 18)- و براى اين كه نشانه زندهاى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن او (يوسف) را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند (وَ جاؤُ عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ).
اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد، برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت:
شما دروغ مىگوييد «بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشههاى شيطانى را كشيده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 406
در بعضى از روايات مىخوانيم او پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بىهوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مىسوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و يأس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت:
«من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا» شكيبايى توأم با شكرگزارى و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَمِيلٌ).
قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى، سخن و حركتى برخلاف رضاى خدا نگويد و نكند.
و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما مىگوييد) يارى مىطلبم» (وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ). از او مىخواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
نكتهها:
1- در برابر يك ترك اولى!
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد عليه السّلام نقل مىكند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد عليه السّلام خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.
ابو حمزه مىگويد: گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مىكند، مستحق نيست! برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 407
امام فرمود: درست است، ولى من از اين مىترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد! سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيدهايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مىكردند، قسمتى را به مستحقان مىداد و قسمتى را خود و فرزندانش مىخورد، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزهدار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مىگفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود! سپس امام اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا برافروختى، و مستوجب تأديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدى ... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مىكنم و اين به خاطر آن است كه به آنها علاقه دارم»! قابل توجه اين كه به دنبال اين حديث مىخوانيم كه ابو حمزه مىگويد از امام سجاد عليه السّلام پرسيدم: يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟
امام عليه السّلام فرمود: «در همان شب».
از اين حديث به خوبى استفاده مىشود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك «ترك اولى» كه گناه و معصيتى هم محسوب نمىشد (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مىشود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مىكند، كه همواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند.
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 408
2- دعاى گيراى يوسف!
از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود:
هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اينجا چه مىكنى؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداختهاند.
گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى؟ گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مىآورد، گفت: خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آيى، گفت:
كدام دعا؟ گفت: بگو اللّهمّ انّى اسئلك بانّ لك الحمد لا اله الّا انت المنّان، بديع السّموات و الارض، ذو الجلال و الاكرام، ان تصلّى على محمّد و آل محمّد و ان تجعل لى ممّا انا فيه فرجا و مخرجا:
«پروردگارا! من از تو تقاضا مىكنم اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، تويى كه بر بندگان نعمت مىبخشى آفريننده آسمانها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى، تقاضا مىكنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».
به هر حال با فرا رسيدن يك كاروان، يوسف از چاه نجات يافت.
(آيه 19)- به سوى سرزمين مصر: يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشندهاى همراه بود، ساعات تلخى را گذراند اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مىداند، به هر حال «كاروانى سر رسيد» (وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيداست نخستين حاجت كاروان تأمين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند» (فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ).
«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند» (فَأَدْلى دَلْوَهُ).
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مىآيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه بسرعت پايين مىآيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 409
عطيه الهى بهره گرفت و بىدرنگ به آن چسبيد.
مأمور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاد «فرياد زد: مژده باد، اين كودكى است» به جاى آب (قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ).
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اين كه ديگران باخبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند» (وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً).
و گفتند: اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشتهاند تا براى او در مصر بفروشيم.
و در پايان آيه مىخوانيم: «و خداوند به آنچه آنها انجام مىدادند آگاه بود» (وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ).
(آيه 20)- «و سر انجام يوسف را به بهاى كمى- چند درهم- فروختند» (وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ).
و اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مىيابند از ترس اين كه مبادا ديگران بفهمند آن را فورا مىفروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمىتوانند بهاى مناسبى براى خود فراهم سازند.
و در پايان آيه مىفرمايد: «آنها نسبت به (فروختن) يوسف، بىاعتنا بودند» (وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ).
(آيه 21)- در كاخ عزيز مصر! داستان پرماجراى يوسف با برادران كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در مصر شروع شد.
به اين ترتيب كه يوسف را سر انجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد. برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 410
قرآن مىگويد: «و آن كسى كه او را از سرزمين مصر خريد [عزيز مصر] به همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار (و به چشم بردگان به او نگاه نكن) شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم» (وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).
از اين جمله چنين استفاده مىشود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مىبرد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مىكند: «و اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم» (وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ).
بعد از آن اضافه مىنمايد كه: «و ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم» (وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
منظور از «تأويل احاديث» علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مىتوانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند.
در پايان آيه مىفرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است ولى بسيارى از مردم نمىدانند» (وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
(آيه 22)- يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازهاى رو برو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤيايى و ثروتهاى بىكران طاغوتيان مصر را مشاهده مىكرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مىشد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مىشدند بر روح و فكر او سنگينى مىنمود و او در اين دوران دائما مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مىگويد: «و هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم» (وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً).
«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مىدهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 411
منظور از «حكم و علم» كه در آيه بالا مىفرمايد ما آن را پس از رسيدن يوسف به حدّ بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم، يا مقام وحى و نبوت است و يا اين كه منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوى پرستى و اشتباه باشد و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توأم نباشد، و هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پرارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبايى و توكل داد.
چرا كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مىشوند مواهبى از علوم و دانشها مىبخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست.
(آيه 23)- عشق سوزان همسر عزيز مصر! يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز بسرعت در تسخير خود درآورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند و با گذشت زمان، اين عشق، روز به روز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمىانديشيد و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.
نداشتن فرزند از يك سو، غوطهور بودن در يك زندگى پرتجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى- آنچنان كه معمول اشراف و متنعمان است- از سوى سوم، اين زن را كه از ايمان و تقوا نيز بهرهاى نداشت در امواج وسوسههاى شيطانى فرو برد. آنچنان كه سر انجام تصميم گرفت از او تقاضاى كامجويى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصود خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مىگويد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود پىدرپى از او تمناى كامجويى كرد» (وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ). برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 412
سر انجام به نظرش رسيد يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش به دام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالبترين لباسها، بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را به كار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو درآورد.
قرآن مىگويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام»! (وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ).
شايد با اين عمل مىخواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و «گفت: پناه مىبرم به خدا» (قالَ مَعاذَ اللَّهِ).
او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته، من چگونه مىتوانم تسليم چنين خواستهاى بشوم، در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مىكنم و در كنار سفره او هستم «او صاحب نعمت من است و مقام مرا گرامى داشته است» (إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ).
آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست؟ «مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد» (إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ).
(آيه 24)- در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مىرسد، كه قرآن با تعبير پرمعنايى از آن سخن مىگويد: «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمىديد، چنين قصدى مىنمود»! (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ).
همسر عزيز تصميم بر كامجويى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخواسته بود، برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 413
و هنوز همسرى نداشت، و در برابر هيجان انگيزترين صحنههاى جنسى قرار گرفته بود. هرگاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوا و تربيت نفس و بالاخره مقام «عصمت» در اين وسط حائل نمىشد! چنين تصميمى را مىگرفت.
اين تفسير در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مىپرسد: آيا شما نمىگوييد پيامبران معصومند؟ فرمود: آرى، گفت: پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست؟ (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ.
امام فرمود: «همسر عزيز تصميم به كامجويى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمىديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مىگرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمىكند و به سراغ گناه هم نمىرود».
مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابو الحسن! اكنون به تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مىگويد: «ما اين چنين (برهان خويش را به يوسف نشان داديم) تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم» (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ).
«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ).
اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را به يارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهايى يابد، بىدليل نبود، او بندهاى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزكارى و عمل پاك، خود را ساخته بود.
ذكر اين دليل نشان مىدهد كه اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى همچون يوسف مىشتافته، اختصاصى به آنها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و «عباد اللّه المخلصين» وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
متانت و عفت بيان-
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانههاى اعجاز آن محسوب مىشود، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 414
درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست.
در ميان تمام سرگذشتهايى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است.
داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مىگويد.
ولى قرآن در ترسيم صحنههاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» به هم آميخته و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.
(آيه 25)- طشت رسوايى همسر عزيز از بام افتاد! مقاومت سرسختانه يوسف، همسر عزيز را تقريبا مأيوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوهگر و هوسهاى سركش نفس، پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد و لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد، همسر عزيز نيز بىتفاوت نماند، چنانكه آيه مىگويد: «و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مىكرد) و پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد» (وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ).
ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، بطورى كه قرآن مىگويد: «آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند» (وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ).
در اين هنگام كه همسر عزيز از يك سو خود را در آستانه رسوايى ديد، و از سوى ديگر شعله انتقامجويى از درون جان او زبانه مىكشيد با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد: كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود»؟ (قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ).
برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 415
(آيه 26)- يوسف در اينجا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و «گفت: او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد» (قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي).
بديهى است در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مىتواند باور كند كه جوان نوخاسته بردهاى بدون همسر، بىگناه باشد، و زن شوهردار ظاهرا با شخصيتى گناهكار، بنابراين شعله اتهام بيشتر دامن يوسف را مىگيرد، تا همسر عزيز را! ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمىدهد، اين جوان پارساى مجاهد با نفس، در شعلههاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مىگويد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه (براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد) اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مىگويد و يوسف دروغگو است» (وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ).
(آيه 27)- «و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مىگويد و يوسف راستگوست» (وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ).
شهادت دهنده، يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود و كلمه «مِنْ أَهْلِها» گواه بر اين است، و قاعدتا مرد حكيم و دانشمند و باهوشى بوده است و مىگويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.
(آيه 28)- عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده (مخصوصا با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود رو به همسرش كرد و) گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است» (فَلَمَّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ).
(آيه 29)- در اين هنگام عزيز مصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 416
را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت: «يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو» (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا).
سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى» (وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ).
حمايت خدا در لحظات بحرانى-
درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مىدهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانىترين حالات به يارى انسان مىشتابد و به مقتضاى «يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» از طرقى كه هيچ باور نمىكرد روزنه اميد براى او پيدا مىشود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مىگردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مىكند، و روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن، و روز ديگر نور آفرين ديدههاى بىفروغ يعقوب است، و بوى آشناى آن، همراه نسيم صبحگاهى از مصر به كنعان سفر مىكند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مىدهد! به هر حال خداوند الطاف خفيهاى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مىوزد، صحنهها چنان دگرگون مىشود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.
(آيه 30)- توطئه ديگر همسر عزيز مصر: هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله خصوصى بود كه «عزيز» هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمىماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سر انجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن مىگويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مىكردند و نشر مىدادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرّى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مىكند» (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).
«و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» برگزيده تفسير نمونه، ج2، ص: 417
(قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم»! (إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
آنها كه اين سخن را مىگفتند دستهاى از زنان اشرافى مصر بودند كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مىكشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مىديدند!