توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حقيقت گمشده
afsanah82
08-05-2011, 01:52 PM
next page
fehrest page
نام كتاب: حقيقت گمشده ((داستان گرايشم به مذهب اهل بيت (عليهم السلام) عليهم السلام)))
تاءليف: شيخ معتصم سيد احمد
ترجمه: سيد محمد رضا مهرى
مقدمه مترجم
بسم الله الرحمن الرحيم
وقتى يك گوهر گران بها ناياب مى شود، انسان تمام همت خود را براى پيدا كردن آن به كار مى گيرد، و هر چه آن گمشده با ارزش تر باشد، سعى براى يافتن آن بيش تر و جدى تر خواهد بود، به خصوص اگر گمشده او عقيده اش باشد، عقيده اى كه مى تواند او را به نعمت هاى جاودان بهشتى برساند و از خطر عظيم عذاب الهى نجات دهد. اين است نفيس ترين گمشده انسان كه نه تنها از دست او رفته بلكه متاءسفانه از ذهن او نيز محو شده است. انسان براى يافتن يك انگشترى ناچيز چه قدر بى تابى مى كند، ولى افسوس كه به دنبال گمشده حقيقى خود نمى گردد، گمشده اى كه از دست دادنش به معنى از دست دادن زندگى بى پايان آخرت است.
گمشده اى كه در ميان صدها و هزارها دين، مذهب، عقيده و راءى ناپديد گرديده و پيدا كردن آن نياز به همت عالى، كوشش فراوان، مطالعه و برسى، تفكر و تدبر، و بالاخره مهم تر از همه اينها نياز به هدايت الهى دارد، من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا(1)
كتابى كه در پيش روى شما است، راهى است كه يك مسلمان حقجو براى يافتن حقيقت گمشده اش طى كرده، از گذرگاه هاى انحراف، ضلالت، و فريب گذشته، نقطه اى نورانى در ماوراى امواج تاريكى ديده است. كمر همت بسته، خود را در اين امواج خروشان انداخته، و با تمام به سوى نقطه اميد حركت كرده تا به آن دست يافته است.
او در ابتدا كار، ستون خيمه اى را كه از پدرانش به ارث برده بود بر زمين انداخت، روايت تحريف يافته عليكم بسنتى و سنه الخلفاء الراشدين من بعدى (2) را كنار گذاشته تا مصداق آيه شريفه: انا وجدنا آباءنا على امه و انا على آثارهم مقتدون (3)
نباشد. و به دنبال آن، خيمه اى راستين بر پا كرد كه ستونش روايت معتبر و متفق عليه: انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكم بهما لن تضلوا بعدى ابدا كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) (4) است.
از اين جا بود كه قلب حق بين او درهاى نورانى هدايت را يكى پس از ديگرى گشود تا به گمشده خود نائل گشت. آيه تطهير، حديث كسا، آيه مباهله، آيه ولايت و حديث غدير چنان قلب خسته او را شاداب، پر نور، محكم و مطمئن ساخت كه با بصيرتى تيز بين صفحات تاريك تاريخ را ورق زده و مورخين، محدثين و نويسندگان دروغ پرداز و گمراه كننده را رسوا نمود.
او در دو قسمت پايانى كتاب خود، اصل و فروع دين را از ديدگاه هاى مختلف مسلمانان بررسى كرده، خورشيد تابان حقيقت را از پشت ابرهاى تيره آشكار مى سازد.
نويسنده محترم، جناب آقاى شيخ معتصم سيد احمد سفرى طولانى و پر مشقت را پشت سر گذاشت و هنگامى كه به چشمه پر فيض هدايت اهل بيت (عليهم السلام) عصمت و طهارت عليهم الصلاه و السلام رسيد خستگى راه را از ياد برد، زيرا حقيقت گمشده بر خود را در مذهب اهل بيت (عليهم السلام) پيدا كرد.
اينك اين اثر ارزشمند را به فارسى برگردانده و در دسترس پويندگان حقيقت و علاقمندان اهل بيت (عليهم السلام) قرار مى دهم، اميدوارم مورد توجه حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء قرار گيرد.
محمد رضا مهرى
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين يبلغون رسالات الله و يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا(5)
((آنها كه رسالت هاى خدا را تبليغ مى كنند و از او هراس داشته و از هيچ كس ديگرى جز خدا بيم ندارند، و كافى است كه خداوند حساب گر باشد)).
امام جعفر صادق (عليه السلام):
اذا اءراد الله بعبد خيرا نكنت فى قبله بيضاء فجال القلب يطلب الحق ثم هو الى امركم اسرع من الطير الى و كره.
((هر گاه خدا خير بنده اى را بخواهد، نقطه سفيدى در قلب او قرار داده، كه آن قلب همه جا در جستجوى حق است، او براى رسيدن به عقيده شما (تشيع) از پرنده اى كه به سوى لانه اش مى رود سريع تر مى باشد))(6).
اهداء
اهداء به فرزند پايگاه عصمت و تقوى، و جايگاه نزول وحى و هدايت، دخترى كه عظيم ترين فضايل را از خاندان عصمت و طهارت به ارث برده است.
به آن بانوى پاكدامن، مجاهد نستوه، عالمه نصيحت گر، آزاده سربلند، شيرين زن آل ابى طالب، معجزه محمديه، ذخيره حيدريه و وديعه فاطميه.
به آنكه در نهان و آشكار خداى متعال را اطاعت كرد، و با موضع گيرى هاى خود اهل نفاق و فتنه را رسوا ساخت.
به آنكه با صلابت خود ستم گران را به وحشت انداخت، و با قوت قلب خود عقول را به تعجب وا داشت.
هموكه در شجاعت مانند پدرش على بود، و در عظمت و بلاغت مثل مادرش زهرا بود.
به سلاله ياسين كه منسوب به خاندان نبوت و امامت بوده و نشان شرافت، عزت و كرامت را از اجداد گرامش به ارث برده است.
به قهرمان كربلا، عقيله بنى هاشم، سيده و مولاى زنان آزاده، يعنى حضرت زينب (سلام الله عليها).
فصل اول: برگزيده اى از زندگى ام
ايام كودكى:
كودكى بودم در آغاز زندگى، علاقه فراوانى به دين داشتم، فطرتم مرا وادار مى كرد نسبت به دين متعهد باشم، تصورى كه در ذهن خود از آينده ام داشتم، از محدوده تدين خارج نمى شد، در خيال پردازى هايم، خود را يك قهرمان و يك مجاهد اسلامى مى ديدم كه از حريم دين دفاع كرده و عزت و سربلندى را براى اسلام باز گردانده ام، هنوز مراحل اول تحصيل در مدارس كلاسيك را نگذارنده بودم و لذا فكرم كوتاه و اطاعاتم از تاريخ و تمدن مسلمان محدود بود و تنها چند داستان از زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و جنگ هاى ايشان با كفار و قدرى نيز از رشادت ها و شجاعت هاى امام على (عليه السلام) مى دانستم... بعد از مطالعه تاريخ دولت مهدى در سودان، تحت، تأثير شخصيت (عثمان دقنه) يكى از سرداران ارتش مهدى در سودان قرار گرفتم، هنگامى كه دبير تاريخ ما از بى باكى او در جهاد و عظمت شخصيتش در جنگ ميان كوهها و دره ها سخن مى گفت شگفت زده مى شدم... و بدين ترتيب دل به او بستم و تمام آرزويم اين بود كه مانند او شوم، با عقل كوچك خود مى انديشيدم كه چگونه به اين هدف برسم و تنها راهى كه به ذهنم مى رسيد اين بود كه در آينده فارغ التحصيل دانشكده افسرى باشم تا بتوانم انواع آموزش هاى جنگى را ديده و با اسلحه آشنا شوم و با همين اميد سال هايى از عمرم را گذراندم... تا آنكه به دبيرستان رفتم، در آنجا به ديبرستان رفتم، در آنجا افكارم بازتر و اطلاعاتم بيشتر شد و با فرماندهان آزديخواهى در جهان اسلام همچون عبد الرحمن كواكبى، سنوسى، عمر مختار و همچنين جمال الدين افغانى آشنا شدم. آن انديشمند انقلابى كه از افغانستان بپاخاست و به پايتخت هاى كشورهاى اسلامى و غير اسلامى سفر كرد تا انديشه هاى حياتبخش را در تمام زمينه هاى عقب ماندگى در جهان اسلام و راههاى اصلاح آن منتشر كند.
آنچه توجه مرا جلب كرد، روشى كه بر اساس حكمت بنا شده و بدون حمل اسلحه فرهنگ را منتشر و به امت اسلامى رشد فكرى مى داد.
من معتقد بودم هر كه بخواهد جهاد كند و از مسلمين دفاع نمايد بايد شمشير به دست بگيرد و وارد جنگ مسلحانه شود، ولى روش او كاملا با تصوارت من مغايرت داشت، روش سخن و فرهنگ آگاهانه در تفكر مذهبى من تازگى داشت، ولى باز هم نمى توانستم به آسانى از آنچه افكار و آرزوهاى خود را بر آن بنا نهاده بودم دست بكشم، هر چند كشف كرده بودم كه مشكل امت، مشكل نداشتن يك فرهنگ و آگاه است، زيرا اين فرهنگ است كه مى تواند مسئوليت هر فردى را براى او مشخص كند و جمال الدين جهان را دور زد، نور و بركت خود را منتشر و انديشه و فرهنگ را پخش كرد و مسلمانان افكار او را با جان و دل پذيرفته، زيرا انديشه هاى او مشكلات آنها را حل كرده و با واقعيت هاى زندگى ايشان در تماس بود. بدين جهت نيروهاى استعمارگر و كينه تو به وحشت افتادند و ((عروه الوثقى))(7)
توانست به تنهايى در مقابل بايستد تا آنجا كه مجبور شدند آن را محاصره كرده و از صدور آن جلوگيرى نمايند.
اين سؤال هميشه در ذهنم خطور مى كرد:
چگونه يك شخص به تنهايى توانسته است تمام محاسبات را به هم زند، و تمام اين قدرت هاى استكبارى را به وحشت اندازد.
براى جواب دادن به اين سؤال، دريچه اى از سؤالها بر رويم باز شد، بعضى از آنها آسان بود و بعضى ها اصلا در محيط آزاد ساخته و تمام زنجيرها را پاره كنم، زنجيرهايى كه موجب تسليم و خضوع من در مقابل اين محيط مذهبى بوده و زندگى مرا همانند زندگى پدران و نياكانم ترسيم مى كرد، ولى احساس مسئوليت در من علاقه ام به جمال الدين مانند ناقوسى بود كه فطرت مرا به صدا در مى آورد. هميشه از خود مى پرسيدم چگونه مى توانم مانند جمال الدين باشم؟! آيا اين دين موروثى من مى تواند مرا به آن درجه برساند؟! پس از آن مى گفتم: چرا نه؟!، مگر جمال الدين دينى غير از دين ما داشت، و اسلامى غير از اسلام ما؟
براى جواب اين سئوال، چندين سال متحير بودم، و تنها چيزى كه بدان رسيدم اين بود كه مفهموم دين بطور كلى در ذهنم تغيير كرد و جمال الدين را به جاى عثمان دقنه رهبر و الگوى خويش مى ديدم و بدنبال اين تحول وسيله كار نيز براى من تغيير كرد و دانشكده افسرى جاى خود را به يك برنامه فرهنگى داد، برنامه اى كه مى تواند مرا با تفكر و فرهنگ اصيل اسلامى كه نهضت اسلامى را بدنبال خواهد داشت آشنا سازد.
چگونه شروع كردم:
تحقيق درباره يك تفكر سالم و فرهنگ صيحيح بسيار مشكل بود؛ مرحله دشوارى را گذراندم هر چند تحقيق من بطور تصادفى و فطرى بود؛ در طول زندگى معمولى ام هميشه مى پرسيدم و گفتگوى مى كردم ولى فرصتى براى بحث و بررسى نداشتم.
پس از حمله شديد وهابى ها بر سودان و شدت گرفتن بحث ها و مناظره ها، و زياد شدن فعاليت هاى مذهبى بسيارى از حقائق آشكار و بسيارى از اختلاف ها و تضادهاى تاريخى، عقيدتى و فقهى پديدار گرديد؛ بعضى از فرقه هاى اسلامى تكفير شده و آنها را از حريم اسلام خارج كردند، چيزى كه منتهى به تعدد مذاهب و تفرق خطوط فكرى شد.
على رغم دردناك بودن اين وضعيت، من توانستم گمشده خود را بيابم، تحقيقات خود را افزون و احساس كردم تا تمام پرسش هاى نامنظمى كه به ذهنم خطور مى كرد واقعيت دارد.
توجهم به وهابيت بيشتر شد، مناظرات و گفتگوهاى آنانرا دنبال مى كردم و مهم ترين مساءله اى كه در آن ايام از آنها ياد گرفتم جراءت و سرسختى آنها و مقاومتشان در برابر واقعيت هاى موجود بود، زيرا معتقد بودم وضعيت موجود امرى است مقدس كه نمى تواند بر آن تعرض و تجاوز كرد، هر چند اشكال هاى زيادى بر آن داشتم كه ناشى از وجدان درونى و فطرتم بود و از اين رو بسيار از برخوردها و فعاليتهاى جامعه مذهبى را زير سؤال مى بردم.
راه را با وهابى دنبال كردم، و بحث هاى زيادى بين من و آنها بر قرار شد، اين بحث ها در واقع همان پرسش هايى بود كه در ذهن ما سرگردان مانده و اكنون جواب هايى براى آنها يافته بودم كه مرا در اين برهه راضى مى كرد، البته سؤال هايى نيز بودند كه جوابشان نزد آنها يافت نمى شد؛ اين وضعيت سبب شد كه به آنها متمايل گشته، و دست آنها را بفشارم، ولى نكته هاى باقيمانده، مانع از اين بود كه كاملا پيرو وهابيت شوم؛ اولين و مهم ترين نكته اين بود كه نزد ايشان چيزى نيافتم كه مرا ارضاء كند و آرزوهاى بلند مرا جوابگو باشد،... بعضى وقت ها وسوسه مى شدم و با خود مى گفتم: آنچه درباره اش فكر مى كنى و بدنبال آن مى گردى چيزى ايده آل و غير واقعى است و وهابيت بهترين الگوى اسلام است و جايگزينى ندارد.
از اين رو بخاطر عدم آگاهى از انديشه ها و مذاهب ديگر بدنبال اين وسوسه رفته، آنرا باور مى كردم ولى سريعا متوجه مى شدم كه جمال الدين ساخته اين تفكر وهابى نيست، لذا اعلام مى كرد: وهابيت بسبب دلايل و متونى كه بر درستى مذهب خود بيان مى كردند، نزديك ترين راه به اسلام است - چيزى كه در گروه هاى ديگر در سودان يافت نمى شد - ولى مشكل آنها اين است كه مذهبشان بيشتر به قوانين رياضى شبيه است؛ مذهب وهابى مجموعه از قوانين و قاعده هاى خشك است كه بدون آنكه تأثير آشكارى در تمدن زمينه هاى فردى اجتماعى، اقتصادى و سياسى... و حتى در چگونگى رابطه اش با خداوند داشته باشد پياده ميشود، وهابيت كاملا به عكس است، چه بسا كه انسان را بسبب تكفيرهايى پى در پى نسبت به همه امور زندگى متوحش و از جامعه جدا مى سازد، يك وهابى نمى تواند خود را با جامعه وفق دهد، زيرا او در لباسش، رفتارش و تمام جزئيات زندگى اش جداى از ديگران است؛ با كسى ماءنوس نمى شود مگر با هم فكران خود، لذا من متوجه غرور، تكبر و خود بزرگ بينى در آنها مى شدم، زيرا آنها از بالا به مردم نگاه مى كنند، با آنها نمى جوشند و در زندگى شان مشاركت نمى كنند و چگونه در زندگى با مردم مشاركت كنند؟! در حالى كه تمام فعاليت هاى جامعه را بدعت و گمراهى مى دانند...
من درست به خاطر دارم هنگامى كه وهابيت وارد روستاى ما شد، در مدت كوتاهى و بدون هيچگونه مطالعه و آگاهى، جمع زيادى از جوانان تابع وهابيت بود انتظار من، زيرا اين مذهب جديد، ايشان را از همكارى با جامعه منع كرده و بسيارى از سنت هايى كه به آنها عادت كرده بودند را حرام مى دانست در صورتى كه هيچ مخالفتى با دين نداشت.
جالب اينكه از جمله گرفتارى هاى جوانان ملحق شده به وهابيت اين بود كه در روستاى ما معمولا جوانهاد شبهاى مهتابى روى خاك نشسته، با گفتگوى وقت فراغت را مى گذراندند و اين تنها ساعت ديدار براى جوانهاى روستا بود كه در طول روز مشغول كشاورزى با كارهاى ديگر بودند، ولى شيخ و هابى ها آنان را از اين كار منع كرده و آن را بر آنها حرام مى شمرد به بهانه اينكه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نشستن بر سر راهها را حرام فرموده است، هر چند محل نشستن آنها راه به شمار نمى رفت. مساءله ديگر كه مشكل تمام و هابيون است، اينكه يك وهابى در مدت زمان كوتاهى پس از متدين شدنش و با داشتن كمترين دانش، خود را مجتهد دانسته و مجاز مى داند در هر مساءله اى فتوى دهد، به ياد دارم روزى با يكى از آنها نشسته مشغول بحث در مسائل مختلف بودم، كه در اثناء بحث يكباره از جاى برخاست زيرا اذان مغرب را از مسجدشان شنيد، بدو گفتم صبر كن سخنمان تمام شود، گفت: سخن تمام، وقت نماز است، برويم به مسجد نماز بخوانيم، گفتم، من در منزل نماز مى خوانم، هر چند ملتزم بودم با آنها نماز بخوانم، او فرياد كشيد: نمازت باطل است، بشدت حيرت زده شدم و قبل از اينكه دليل را بپرسم او را برگرداند تا برود، گفتم: بايست، به چه دليل نمازم در منزل باطل است؟
با افتخار و تكبر گفت: رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرموده است: لا صلاة لجار المسجد الا فى المسجد، (همسايه مسجد نماز ندارد مگر در مسجد)، گفتم: اختلافى در اين نيست كه نماز جماعت در مسجد افضل است، ولى اين بمعنى درست نبودن نماز در غير مسجد نيست و منظور از حديث تأكيد بر همين افضليت است نه براى بيان حكم نماز در منزل، به اين دليل كه ما در فقه نديده ايم كه يكى از مبطلات نماز، خواندن نماز در منزل است، و هيچ يك از فقهاء چنين فتوائى نداده اند، از طرفى ديگر تو به چه اين احكام را صادر مى كنى؟ آيا تو فقيهى؟!... بسيار مشكل است كه انسان فتوى دهد و حكم يك موضوعى را بيان نمايد، زيرا فقيه تمام متون مربوط به اين مساءله را برسى مى كند تا بتواند دلالت امر و نهى را در يك متن بداند... آيا اين امر دلالت بر وجوب مى كند يا بر استحباب، و آيا نهى دلالت بر حرمت دارد يا كراهت... دين ما پر معنى است، پس با احتياط سخن بگو.
آثار شكست در روى او پيدا شد،اخم كرد و گرفته شد، سپس گفت: تو حديث را تأويل مى كنى و تأويل حرام است... و رفت... به خدا پناه بردم از اين احمق كه نمى تواند بفهمد.
اين تفكر عقب مانده و خشك، دومين عامل بود كه مرا از و هابيت دور مى ساخت، هر چند افكار آنها تأثير زيادى بر من گذاشته، آن افكار را قبول نموده و از آن دفاع مى كردم.
مدت زمانى به همين حال باقى ماندم، نه راه به جايى داشتم، نه قرار و آرامشى، يك روز به وهابيت نزديك شده روز ديگر دور مى شدم، تنها راه حل خود را - بجاى دانشكده افسرى - در اين ديدم كه در يك دانشكده يا دانشگاه اسلامى درس بخوانم تا بتوانم تحقيق خود را به طور دقيق تر و عميق تر دنبال كنم، و بعد از امتحان ورودى دانشگاه شش انتخابى در دانشگاه و دانشسراها براى تحصيل در پيش داشتم، ولى من جز دانشگاه ها و دانشكده هاى اسلامى انتخاب نكردم، و در يكى از آن دانشكده هاى اسلامى (دانشكده علوم اسلامى و ادبيات عربى از دانشگاه وادى النيل در سودان) قبول شدم. از خوشحالى خواستم پرواز كنم و خود را آماده اين مرحله جديد از زندگى ساختم، و پس از انجام آموزش نظامى (دفاع ملى) كه براى ورود به دانشگاه الزامى است گروه هاى دانشجويان از سراسر سودان به سوى دانشگاه ها هجوم آوردند و من از اولين افراد بودم؛ در مصاحبه اى كه انجام شد مدير دانشكده درباره شخصيتى كه به او علاقمندم به ايشان را بيان كردم... از سخن من اظهار خشنودى كرد و پس از سؤال هاى فراوان، به طور رسمى در دانشكده قبول شدم. در آنجا به سراغ كتابخانه رفتم، كه مملو از كتابها و دايره المعارف هاى عظيم بود، با آنجا انس گرفتم ولى مشكل من اين بود كه از كجا شروع كنم؟ و چه چيزى را بخوانم؟
به همين حال ماندم، از اين كتاب به آن كتاب منتقل مى شدم... و قبل از اينكه براى خود برنامه اى تعيين كنم، يكى از خويشاوندان راهى بزرگ و بسيار مهم در بحث و تحقيق در پيش رويم گشوده، و آن مطالعه تاريخ جهت بررسى مذاهب اسلامى و يافتن مذهب حق از ميان آنها بود، اين راه توفيقى الهى بود كه خود از آن غافل بودم، آغاز قضيه وقتى بود كه با يكى از افراد فاميل بنام عبدالمنعم در منزل پسر عمويم در شهر عبطره ملاقات كردم، عبدالمنعم فارغ التحصيل دانشكده حقوق است، در آن روز هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه وى را در حياط منزل با يكى از (اخوان المسلمين) ديدم كه در آنجا مهمان بود مشغول بحث است، به دقت گوش كردم تا بدانم از چه صحبت مى كنند.
وقتى فهميدم بحث درباره مسائل دينى است جدى تر شده، در كنار آنها نشستم تا گفتگويشان را دنبال كنم. عبدالمنعم با آرامش كامل بحث مى كرد در حاليكه طرف مقابل بسيار خشن و تهاجمى بود، اصل مطلب را نفهميده بودم تا آنكه آن برادر مسلمان گفت: شيعه كافر و از خدا بى خبرند...!!
در اينجا متوجه بحث شدم، بسيار دقيق شدم و در ذهنم اين سؤال با حيرت مطرح بود...
شيعه چه كسانى هستند؟ و چرا آنها كافراند؟
آيا عبدالمنعم شيعى است؟ و اين سخنان عجيب و غريب او آيا همان كلام شيعه است؟
منصفانه بگويم كه عبد المنعم حريف خود را در هر مساءله اى كه مطرح مى شد شكست مى داد، آنهم با منطقى زيبا و استدلالى محكم.
بعد از اين بحث، نماز مغرب خوانده شد، سپس با عبدالمنعم تنها شدم و با احترام كامل از او پرسيدم: آيا تو شيعه اى؟... اصلا شيعه چه كسانى هستند؟ و چگونه آنها را شناختى؟
گفت: صبر كن، سؤالها را يك به يك بپرس.
گفتم: ببخشيد، من از آنچه از شما شنيده ام هنوز به خود نيامده ام.
گفت: اين يك بحث طولانى است، و نتيجه چهار سال زحمت و مشقت است و متاءسفانه نتيجه كار بر خلاف انتظار بود.
سخنش را قطع كرده، پرسيدم: كدام نتيجه؟
گفت: انباشته اى از نادانى و نادان سازى در طول زندگى ما را احاطه كرده است، به دنبال جامعه حركت مى كنيم بدون آنكه از خداوند است، و همان اسلام واقعى است؟ ولى بعد از برسى براى من آشكار شد كه حق در جاى ديگر است كه به نظرم مى رسيد، يعنى نزد شيعه.
گفتم: شايد عجله كرده اى... يا اشتباه كرده اى...! به رويم لبخند زد و گفت: چرا تو با دقت و تاءمل بحث نمى كنى؟ بخصوص آنكه كتابخانه اى در دانشگاه داريد كه مى توانى استفاده زيادى از آن داشته باشى با تعجب گفتم: كتابخانه ما سنى است، چگونه درباره شيعه در آن بگردم؟!
گفت: از دلائل درست بودن تشيع اين است كه براى تاءييد سخن خود به كتابها و روايات علماى اهل سنت مى كند، زيرا حق آنها در اين كتابها به بهترين شكل آشكار مى گردد.
گفتم: پس از ماءخذ شيعه همان ماءخذ اهل سنت است؟!
گفت: خيز، شيعه ماخذ براى آنها سند به شمار نمى آيد، لذا لازم است به آنچه براى آنها مورد تاءييد مى باشد استناد كنند، يعنى اينكه شيعه اهل سنت را به چيزى متعهد مى كنند كه خود به آن متعهد شده اند.
از كلام او خشنود شدم و تصميم بر تحقيق بيشتر شد، به او گفتم: پس چگونه شروع كنم؟
گفت: آيا در كتابخانه شما صحيح بخارى، صحيح مسلم مسند احمد، ترمزى و نسائى موجود است؟
گفتم: آرى، در آنجا يك قسمت بزرگ مربوط به مصادر حديث است.
گفت: از اينها شروع كن، و بدنبال آن كتابهاى تفسير و تاريخ، كه در اين كتابها احاديثى است كه بر وجوب پيروى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) دلالت مى كند.
مثالهايى در اين زمينه با ذكر ماءخذ شماره جزء و صفحه مطرح كرد كه بكلى متحير شدم، احاديثى را مى شنيدم كه تا كنون به گوشم نخورده بود تا جايى كه شك كردم آيا واقعا چنين مطالبى در كتابهاى اهل سنت موجود است... ولى او به سرعت اين شك را از دلم بر طرف كرده گفت: اين احاديث را ياد داشت كن، و در كتابخانه به دنبال آنها بگرد، ان شاء الله روز پنجشنبه آينده يكديگر را مى بينيم.
در دانشگاه:
آن احاديث را در كتاب بخارى، مسلم و ترمذى... در كتابخانه دانشگاهمان يافتم، و مطمئن شدم كه راست مى گويد؛ احاديث ديگرى نيز جلب توجهم كرد، كه آن احاديث بيشتر دلالت بر وجوب پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) داشت، در داشت، در آن ايام حالتى از حيرت شديد مرا فرا گرفته بود...
چرا اين احاديث را تا كنون نشنيده ام؟!
موضوع را با دوستانم در دانشكده مطرح كردم، تا آنها نيز در اين بحران با من شريك شوند، بعضى از خود واكنش نشان داده بعضى نيز توجه نكردند، ولى من تصميم گرفتم مطلب را دنبال كنم هر چند تمام عمر مرا بگيرد... روز پنجشنبه كه فرا رسيد به سراغ عبدالمنعم رفتم.... با آرامش و خوش روئى مرا استقبال كرد و گفت: نبايد عجله كنى، اين حديث را بايد با آگاهى كامل دنبال نمائى.
سپس بحثهاى متفرقه ديگرى مطرح شد و تا جمعه شب ادامه يافت. من استفاده زيادى برده و با مسائلى آشنا شدم كه تا كنون و قبل از بازگشت به دانشگاه نمى دانستم، از من خواست درباره چند مساءله تحقيق كنم... اين كار براى مدت زمانى ادامه داشت و موضوع بحث ميان من و او هر چند وقت تغيير مى كرد؛ در بعضى از حالتها ميان صحبت عصبانى مى شدم و يا حقايق روشنى را نمى پذيرفتم؛ مثلا احاديثى را در ماخذ مى يافتم : اين احاديث موجود نيست.
نمى دانم چرا اينگونه بر خورد مى كردم، شايد به خاطر احساس شكست يا ميل به پيروزى بود.
بدين ترتيب، با بحث هاى طولانى حقايق فراوانى برايم آشكار گرديد كه اصلا انتظار آن را نداشتم؛ در طول اين مدت با دوستانم بحث هاى طولانى داشتم، وقتى دوستان از دست من خسته شدند، گفتند با فلان دكتر كه فقه به ما تدريس مى كرد بحث كن ، گفتم: مانعى ندارد، ولى حجب و حيا بين من و او مانع مى شود تا بتوانم آزادانه صحبت كنم، آنها بپذيرفتند و گفتند: استاد بين ما تو است، اگر او را قانع كردى ما با تو هستيم...!
گفتم: مساءله قانع كردن نيست، بلكه مساءله دليل و برهان و تحقيق درباره حق است...
در اولين درس فقه بحث را با ايشان آغاز كردم، آنهم به صورت چندين سؤال... ديدم كه او چندان مخالفتى با من ندارد، بلكه بعكس تأكيد بر محبت اهل بيت (عليهم السلام)، و ضرورت پيروى از آنها و ذكر فضايل ايشان مى كرد... و پس از چند روزى از من خواست تا به دفترش در دانشگاه بروم، وقتى كه نزد او رفتم كتابى در چند جزء به من داد، آن كتاب (اصول كافى) بود كه معتبرترين مرجع حديث نزد شيعه است. از من خواست در نگهدارى اين كتاب كوتاهى نكنم زيرا اين آثار اهل بيت (عليهم السلام) است... از شدت تعجب نتوانستم چيزى بگويم... كتاب را گرفتم و از او تشكر كردم، من درباره اين كتاب شنيده بودم ولى آن را نديده بودم، لذا احتمال دادم تحقيق و پرسش درباره وى، فهميدم كه او صوفى است و به محبت اهل بيت (عليهم السلام) دل بسته است.
وقتى دوستانم متوجه اين همفكرى بين من و استاد شدند، از من خواستند تا با استاد ديگرى كه حديث تدريس مى كرد بحث كنم، او مرد متدين، متواضع و خوش اخلاقى بود و او را بسيار دوست داشتم، لذا در خواست دوستان را پذيرفتم؛ بحثهاى مختلفى بين ما شروع شد، درباره درستى بعضى احاديث از او پرسيدم و او تأكيد بر صحت آنها مى كرد، ولى پس از مدت زمانى متوجه نفرت او و ناخوشايندى اش از ادامه بحث با خود شدم؛ دوستانم نيز متوجه اين مساءله شدند، به نظر رسيد بهترين راه ادامه بحث، نوشتن است لذا مجموعه اى از احاديث و رواياتى كه دلالت واضح بر وجوب پيروى از مذاهب اهل بيت (عليهم السلام) را دارد براى وى نوشتم، و از او خواستم و او از اينكه هنوز دنبال نكرده است معذرت مى خواست، و من آنقدر اين وضع را با وى ادامه دادم تا اينكه از دست من خسته شد. به من گفت: تمام اينها صحيح است.
گفتم: اينها بوضوح دلالت دارند بر لزوم پيروى از اهل بيت (عليهم السلام).
جواب نداد و به سرعت به طرف دفتر رفت.
اين بر خورد مانند ضربه اى بود براى من، به طورى كه احساس كردم كلام شيعه راست است، ولى دوست داشتم باز هم تاءمين كنم و در قضاوت عجله نكنم.
اتفاق عجيبى افتاد، رئيس دانشكده آقاى استاد علوان به ما درس تفسير مى گفت، روزى در تفسير آيه شريفه: (سال سائل بعذاب واقع)(8) گفت: وقتى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در غدير خم بود، مردم را زد تا اجتماع كردند، سپس دست على (عليه السلام) را گرفت: من كنت مولاه فعلى مولاه هر كس من مولاى او هستم، على نيز مولاى او است، اين خبر در همه جا پخش شد، وقتى حارث بن نعمان فهرى آن را شنيد شتر خود را سوار شده نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) رفت، از مركب پائين آمده و گفت: اى محمد، ما را درباره خدا امر كردى تا شهادت دهيم به اينكه ((لا اله الا الله)) (خدايى جز الله نيست) و اينكه تو فرستاده او هستى، و ما از تو پذيرفتيم، امر كردى پنج بار نماز گذاريم، پذيرفتيم، امر كردى پنج بار نماز گذاريم، پذيرفتيم، امر به زكات كردى و ما قبول كرديم، امر كردى ماه رمضان را روزه بگيريم ما نيز پذيرفتيم. و امر به حج نمودى و ما قبول كرديم، ولى به اينها اكتفا نكردى و دست پسر عمويت را بالا بردى تا او را رهبر ما قرار دهى و گفتى: هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است، آيا اين كار از تو بود يا خدا؟
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: والله لا الا هو، ان هذا من الله عزوجل، (قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين امر از جانب خداوند است).
حارث رو برگرداند و بطرف مركبش حركت و گفت: خدايا، اگر آنچه محمد مى گويد حق است پس باران سنگ از آسمان بر ما ببار يا عذابى دردناك بر ما نازل كن، حارث به مركبش نرسيده بود كه، سنگى بر سر او فرود آمد و از پشت او خارج شد، پس از آن اين آيه نازل شد: ساءل سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع من الله ذى المعارج (9) - سؤال كننده اى پرسيد از عذابى كه بر كافران فرود خواهد آمد و كسى نتواند از آن جلوگيرى كند.
درس كه تمام شد، يكى از دوستان به دنبال استاد رفت و به وى گفت: آنچه شما گفتى سخن شيعه است. استاد قدرى تاءمل كرد، سپس به اين اعتراض كننده روى كرد و گفت: بگو (معتصم) بيايد نزد من در دفتر اداره...!.
از اين درخواست تعجب كردم و از ملاقات با رئيس دانشكده وحشت كردم، ولى به خود شجاعت داده و نزد او رفتم، و قبل از اينكه بنشينم گفت: مى گويند تو شيعه اى! گفتم: من فقط بحث مى كنم.
گفت: بحث زيبا، و بايد باشد.
رئيس دانشكده شروع كرد به نقل شبهه هايى كه بارها درباره شيعه گفته شده است، و خداوند مرا يارى تا بتوانم با قوى ترين استدلال ها جواب او را بدهم؛ چنان به سخن آمده بودم كه خودم باورم نمى شد و قبل از تمام شدن گفتگويمان، به من توصيه كرد تا كتاب ((المراجعات)) را بخوانم و گفت: المراجعات از كتابهاى بسيار خوب در اين زمينه است.
پس از خواندن كتابهاى ((المراجعات))، ((معالم المدرستين)) و چند كتاب ديگر، به خاطر دلايل روشن و برهانهاى قوى اين دو كتاب با ارزش كه بر حق بودن مذهب اهل بيت (عليهم السلام) را ثابت مى كرد، حق براى من روشن و باطل مفتضح شد و همچنان قدرت من در بحث و تحقيق بيشتر شد، تا آنكه خداوند نور حق را در دل من روشن كرد و من تشيع خود را اعلام كردم...
بدنبال آن، مرحله جديدى از درگيرى شروع شد، آنهائى كه در بحث به نتبجه اى نرسيدند، راهى جر مسخره كردن، توهين و ناسزاگويى، تهديد و تهمت زدن... و ديگر روشهاى جاهلانه نيافتند و من خود را به خدا واگذار كردم، و بر اين ماجرا صبر كردم هر چند اين ضربات از سوى نزديك ترين دوستانم بر من وارد شد، آنها از خواب و خوراك همراه من زير يك سقف پرهيز مى كردند.
در تنهايى كاملى فرو رفتم، مگر بعضى از برادران كه آگاهى بيشتر و تفكر آزادترى داشتند، و پس از گذشت زمانى توانستم رابطه اى را با ديگران برقرار نمايم كه بسيار بهتر از قبل شد، زيرا ميان آنها مورد احترام و تقدير واقع شدم، تا جائى كه بعضى ها در ريز و درشت زندگيشان با من مشورت مى كردند، ولى اين وضعيت براى مدت طولانى ادامه نيافت، آتش اختلاف دوباره شعله ور شد، آنهم پس از اينكه سه دانشجوى ديگر تشيع خود را اعلام كردند، به علاوه جمع زيادى از دانشجويان كه اظهار تمايل و تاءييد نسبت به شيعه نمودند و به دنبال آن برخوردها و درگيرى هاى جديدى شروع شد و ما همگى جانب حكمت و اخلاق فاضله را گرفتيم ، و توانستيم اين موج خشم را در اسرع وقت بگذرانيم.
next page
fehrest page
afsanah82
08-05-2011, 01:53 PM
next page
fehrest page
back page
حديث ((... عليكم...)) فريبى آشكار:
عليكم بسنتى و سنه الخلفاء الراشدين المهديين من بعدى، تمسكوا بها و عضوا عليها بالنواجذ(23)، (بر شما باد سنت من و سنت خلفاى راشدين هدايت يافته پس از من، از آن پيروى كنيد، و بر آن صبر نمائيد).
كسى كه براى اولين بار به اين حديث نگاه مى كند تصور مى كند كه اين حجتى است محكم و دليلى است آشكار بر وجوب پيروى از مكتب خلفاى راشدين، يعنى: ((ابوبكر صديق، عمر بن خطاب، عثمان بن عفان و على بن ابى طالب))، و نمى توان حديث را معناى ديگرى نمود مگر آنكه بر خلاف ظاهر تأويل نموده و با روحيه تعصب و جدل وارد شود، و از اينجا متوجه قدرت فريب و زيركى تحريف كنندگان مى شويم، زيرا با چنين حديثى درستى مذهب اهل سنت و جماعت - مكتب خلفا - در مقابل مذهب تشيع - مكتب اهل بيت (عليهم السلام) - اثبات مى شود، و از اينرو مى توان فهميد كه چرا مكتب ها و گرايش هايى در خلاف جهت مذهب اهل بيت (عليهم السلام) ساخته شده است، چنين گرايشهايى بر اساس اين حديث و امثال آن بر پا شده است.
با نگاهى علمى و با قدرى كوشش و دقت در واقعيت هاى تاريخى و زمينه هاى اين حديث و امثال آن، و يابا تاءمل در علم حديث و فنون جرح و تعديل، روشن و آشكار مى گردد كه اين حديث باطل و جعلى است.
بسيار جاهلانه خواهد بود اگر يك سنى بخواهد اين حديث را به عنوان حجت عليه شيعه مطرح كند زيرا اين حديث مخصوص اهل سنت بوده، و نمى توان شيعه را با حديثى كه در مصادر مورد اعتماد خود نقل نكرده اند محكوم كرد.
ولى چون من يك محقق سنى هستم، پس بايد با كتابها و مصادر اهل سنت شروع كنم، تا اينكه براى من تعهد آور باشد، و اين يك مساءله اساسى و محورى در تحقيق است، كه بايد در بحثها و استدلالهايمان مورد نظر ما باشد زيرا حجت را نمى توان حجت ناميد مگر آنكه حريف نسبت به آن متعهد باشد، كه در اين حالت حجت خواهد بود بر او، و اين مطلبى است كه بسيار از علماى اهل سنت در استناد خود عليه به امثال اين حديث توجه نكرده اند... ولى در مقابل آنها شيعه به حديث كتاب الله و عترتى استدلال مى كند، و فرق ميان اين دو استدلال بسيار است، زيرا حديث ((سنتى)) مخصوص اهل سنت است، در حاليكه حديث ((و عترتى)) را هر دو گروه قبول دارند.
اولين اشكالى كه متوجه (عليكم بسنتى) مى شود اى است كه شيخين - بخارى و مسلم - آن را ناديده گرفته و روايت نكرده اند، و اين بمعنى نقص در صحت آن است، زيرا صحيح ترين احاديث آنهائى است كه تنها بخارى نقل كرده و سپس آنهائى كه تنها مسلم روايت نموده است، بعد از آن احاديثى است كه با شرط تصحيح آن دو صحيح است، پس آنهائى كه با شرط بخارى و پس از آنها با شرط مسلم صحيح باشدت ولى هيچ يك از اين امتيازات را حديث فوق ندارد.
اين حديث در سنن ابى داود، سنن ترمذى و سنن ابن ماجه موجود است.(24)
هيچ يك از روات اين حديث نزد علما جرح و تعديل خالى از ضعف و اشكال نيستند، و هر كس شرح حال آنها را دنبال كند، به خوبى متوجه اين مساءله مى شود، ولى در اين مختصر مجال توضيح درباره هر يك از روات اين حديث از راههاى مختلف سند آن، و نقل آراء عماء جرح و تعديل درباره آنها نيست، ولذا اكتفا مى كنم به تضعيف يك يا دو رواى از هر سند آن، و همين كافى است براى تضعيف آن اسناد، همانگونه كه علماى جرح و تعديل نيز بر اين امر متفق اند، زيرا احتمال مى رود يك راوى ضعيف اين روايت را جعل كرده باشد.
روايت ترمذى:
ترمذى اين حديث را از بغية بن الوليد نقل كرده است، و اينك نظر علماى جرح و تعديل را درباره او بازگو مى كنم: ابن الجوزى درباره او به عنوان راوى يك حديث مى گويد: گفتيم كه بغية بن الوليد از افراد ضعيف يا مجهول روايت مى كرده و چه بسا نام آنها را حذف كرده و تنها نام كسانى را ببرد كه آن ضعفاء يا مجهولين از آنها براى او نقل حديث كرده اند(25).
ابن حيان مى گويد: ((گفتار بغية حجت نيست)).(26) و همچنين گفته است: ((بغية عيب پوشى مى كند، از افراد ضعيف نقل مى نمايد و اصحاب او حديث را درست منتقل نمى كنند، بلكه ضعفاء را از ميان رواة حديث مى نمايند)).(27)
ابو اسحاق جوزجانى مى گويد: ((خدايا رحمت كند بغية را، اگر خرافه اى را مى ديد اهميت نمى ديد اهميت نمى داد كه آن را از چه كسى نقل مى كند))(28).
و غير از اين سخنان حفاظ و علماى جرح و تعديل زياد است كه ما به آنچه نقل كرديم اكتفا مى كنيم.
سند حديث نزد ابى داود:
وليد بن مسلم: اين خبر را از ثور الناصبى نقل كرده است، ابن حجر عسقلانى مى گويد: ((جد او در ركاب معاويه بود كه ضربه خورده و كشته شد، و لذا هر گاه ثور نام على را مى شنيد مى گفت: دوست ندارم كسى را كه جد مرا كشته است)).(29)
اما ذهبى درباره وليد، مى گويد: ((ابو مسهر گفت كه وليد نقص روايت را مى پوشاند و چه بسا كه از دروغگوها روايت كرده و عيب پوشى كند)).(30)
عبد الله بن احمد بن حنبل مى گويد: ((از پدرم درباره او سؤال شد، گفت: ((بسيار حديث را بدون سند به پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نسبت مى دهد))(31)
غير از اينها نيز گفته شده در همين حد براى تضعيف روايت كافى است.
سند حديث نزد ابن ماجه
ابن ماجه به سه سند حديث را نقل كرده است:
در سند اول عبدالله بن علاوه وجود دارد كه ذهبى درباره او مى گويد: ((ابن حزم گفت: يحيى و ديگران او را تضعيف كرده اند))(32)، و او خبر را از يحيى روايت كرده كه ابن قطان وى را مجهول مى داند(33).
در سند دوم اسماعيل بن بشير بن منصور مى باشد كه طبق قول تهذيب التهذيب قدرى بوده است.(34).
اما در سند سوم از روايت ابن ماجه:
عبدالملك بن صباح خبر را از ثور (ناصبى) روايت كرده كه ميزان الاعتدال درباره او مى گويد: ((او متهم به دزدى در حديث است))(35).
اضافه بر آنچه گفته شد، حديث خبر واحد است كه تمام روايات آن به يك صحابى بر مى گردد و آن عرباض بن ساريه است، و خبر واحد در مقام احتجاج قابل قبول نيست به خصوص آنكه عرباض از پيروان معاويه و از ماءموران او بوده است.
واقعيت تاريخى وحديث (وسنتى)
واقعيت تاريخى نيز اين حديث را تكذيب مى كند. تاريخ نقل كرده است كه سنت شريف پيامبر در زمان آن حضرت نوشته نشده است، بلكه احاديثى از طرق اهل سنت وجود دارد مبنى بر اينكه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از نوشتن احاديث نهى كرده است، مانند اين حديث:
لا تكتبوا عنى، و من كتب عنى غير القرآن فليمحه، (از سخنان من چيزى ننويسيد، و هر كه غير از قرآن سخنى از من نوشته است آن را پاك كند)، اين حديث به نقل از سنن دارمى (36) و مسند احمد است. همچنين در روايت آمده است كه از ((پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اجازه خواستند كه احاديث ايشان را بنويسند، ايشان اجازه نفرمودند))(37)، و علاوه بر اينها روايتهاى ديگرى هست كه دلالت بر عدم نوشتن حدث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دارد، و تمام اينها جزئى از آن نقشه طراحى شده براى جلوگيرى از نشر حديث و در جهت كتمان آن بوده است تا اينكه حق آشكار نشود. آنها به اين هم اكتفا نكردند، بلكه عمر براى نابودى سنت به طور كاملا واضح اجتهاد كرد. عروة بن زبير روايت مى كند كه عمر بن خطاب مى خواست سنن را بنويسد، و در اين باره با اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مشورت كرد، آنها نيز نظر دادند كه بايد بنويسد، ولى با اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مشورت كرد، و در اين مدت هميشه استخاره مى كرد، تا آنكه روزى تصميم خود را گرفته، گفت: من مى خواستم سنن را بنويسم، ولى به ياد قومى افتادم قبل از شما، آنها كتابهايى نوشتند و سرگرم آن كتابها شده، كتاب خدا را از ياد بردند، به خدا قسم من كتاب خدا را با هيچ چيزى آميخته نمى كنم)).(38)
يحيى بن جعده نقل كرده است كه عمر بن خطاب مى خواست سنت را بنويسد، سپس به نظرش رسيد كه چنين كارى نكند، به ولايتها نيز نوشت كه هر كس چيزى از اين قبيل داد، از بين ببرد.(39)
ابن جرير نيز روايت كرده است كه خليفه عمر بن خطاب هرگاه والى يا حاكمى را به شهر يا ولايتى مى فرستاد، از جمله و صايايى كه به او مى كرد اين بود كه: ((قرآن را به تنهايى نگه دار، و از محمد روايت نكن، و من نيز در اين كار شريك شما هستم))(40).
تاريخ سخن خليفه را به ابوذر از ياد نبرده است، عبدالله بن مسعود و ابو الدرداء: ((اين چه حديثى است كه از محمد پخش مى كنيد؟!))(41).
همچنين روايت شده كه عمر احاديث را از مردم جمع كرد، مردم خيال كردند مى خواهد آنها را برسى و تصحيح كند، به طورى كه اختلافى در آنها نباشد، لذا نوشته هاى خود را به وى دادند، ولى او آنها را در آتش سوزاند، سپس گفت: آرزويى بود مانند آرزوى اهل كتاب. اين خبر را خطيب در تقييد العلم (42) به نقل از قاسم روايت كرده است.
اما دليلى كه عمر براى مصادره سنت آورده است، دليلى است كه هيچ جاهلى آن را نمى پذيرد چه رسد به عالم، زيرا مى گويد: ((قرآن را تنها نگه داريد و روايت را كنار گذاريد))، در حاليكه خود قرآن تأكيد دارد بر اينكه دلالت و حجيت او كامل نمى شود مگر با سنت، زيرا سنت براى قرآن توضيح دهنده، شارح مخصص، تعيين كننده حدود و قيود و امثال آن است، خداوند مى فرمايد: وانزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون (43)، ((وانزلنا الذكر - قرآن - نازل كرديم تا براى مردم بيان كنى آنچه بر آنها نازل شده، و شايد كه تفكر كنند)).
پس چگونه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) قرآن را بيان كند! جز با سنت؟! همچنين خدا مى فرمايد: ما ضل صاحبكم و ما غوى، و ما ينطق عن الهوى، ان هو الا وحى يوحى (44)، ((هرگز صاحب شما (پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) منحرف نشده و راه را گم نكرده است، و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه او آورده است چيزى نيست جز وحى كه به او القا شده است.
پس فايده وحى چيست اگر ما دستور داريم كه آن را كتمان كرده يا بسوزانيم، و اين سنتى كه معتقد به ضرورت پيروى از آن هستيد، دستخوش زنجيره اى از توطئه ها شروع شد. او در ايام خلافتش پانصد حديث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را كه نوشته بود سوزاند(45)، عايشه مى گويد: پدرم احاديث رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را جمع كرد تا آنكه پانصد حديث شد، يك شب تا صبح در رختخواب مى غلتيدند، صبح كه شد گفت: دخترم احاديثى را كه نزد تو هست بياور، من احاديث را به وى دادم و او آنها را سوزاند، و گفت ترسيدم بميرم و اين احاديث نزد تو بماند، و در ميان آنها احاديثى باشد از كسى كه من او را امين دانسته، به او اعتماد كرده باشم در حالى كه احاديث او درست نباشد، و در اين صورت آنها به عهده من باقى بمانند(46).
عمر در ايام خلافتش به دور دست ترين نقاط نوشت كه هر كس حديثى را يادداشت كرده آن را از بين ببرد(47)
عثمان نيز همين راه را دنبال كرد، زيرا او امضا كرده بود كه بر سيره شيخين - ابوبكر و عمر - عمل كند، ولذا بالاى منبر رفته و گفت: ((جايز نيست كسى حديثى روايت كند كه آن را نه در عهد ابوبكر شنيده است و نه در عهد عمر))(48).
معاويه بن ابى سفيان نيز اين روش را ادامه داده مى گويد: ((اى مردم، از نقل احاديث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) خود دارى كنيد، و اگر حديثى را بازگو مى كنيد، پس حديثى را بگوئيد كه در عهد عمر نقل شده باشد))(49).
بدين ترتيب خوددارى از نوشتن احاديث به عنوان يك سنت مطرح شده، و نوشتن احاديث امرى ناورا به شمار مى رفت.
اين خفقان و پوشاندن حقايق و پوشاندن حقايق كه توسط دولتمردان عليه نوشتن حديث اجرا گرديد هدفى جز سرپوش گذاشتن بر فضايل اهل بيت (عليهم السلام) و جلوگيرى از انتشار آنها نداشت، هر چند چنين هدفى براى اكثريت قابل قبول نيست، ولى اين همان واقعيت تلخى با آن روبرو مى شود.
علاوه بر اين، كدام سنتى بود كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دستور داد از آن پيروى شود؟! آيا آن سنت همان است كه عمر آن را از بين برد يا آنكه ابوبكر سوزاند؟!
و اگر دستور پيروى از سنت وجود دارد، پس چرا خلفاى راشدين از آن اطاعت نكردند، كه هميشه آن را نقل كنند و سعى در نوشتن آن داشته باشند؟!
پس چه كار كند آنكه مى خواهد پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به سنت عمل كند؟!
فرض كنيم چنين شخصى معاصر صحابه باشد، آيا بايد هميشه دنبال تمام صحابه بگردد تا بتواند سنت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را از آنها بگيرد، آنهم در حالى كه بسيارى از صحابه جزء فرمانداران، حكام، فرماندهان و نگهبانان مزرها هستند؟!
آيا براى بدست آوردن احكام مورد نياز خود بايد تمام آنها را بيابد و از آنها سؤال كند، يا اكتفا كند به آنهايى كه در دسترس او هستند، با اين كه قول نيست زيرا احتمال دارد احكامى نسخ شده، تخصيص يافته و يا مقيد گرديده اند در حضور يك با چند صحابى كه هم اكنون در مدينه نيستند، در خالى كه بنا به قول ابن حزم: حجت تمام نمى شود مگر به آنها.
اگر كسى كه صحابه را درك كرده است اينگونه مشكل داشته باشد، و اينها افراد اندكى بوده اند، پس چگونه خواهد بود زمانى كه كشور اسلامى توسعه يافته، فتوحات آن زياد و سؤال درباره قضايا و حوادث بسيار مطرح مى شود. چگونه اين سؤالها بايد جواب داده شوند؟!
بدين ترتيب بسيارى از احاديث و احكام از بين رفت: هدف آن توطئه نيز همين بود، عمر آن را بصراحت در زمان رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت، وقتى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در حال وفات بود، فرمود: ائتونى بكتف و دواة اكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده ابدا، (يك استخوان كتف و قدرى جوهر بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه هرگز پس از هذيان مى گويد، كتاب خدا براى ما كافى است)(50).
آن هدفى كه مانع از آوردن استخوان و جوهر براى رسول الله شد تا براى آنها چيزى بنويسد كه آنان را از گمراهى نگه مى دارد، همان هدفى است كه آنها را منع كرد از جمع كردن احاديث و نوشتن آنها.
پس بر چه اساسى گفته مى شود كه: (از سنت من پيروى كنيد) در حالى كه نه صحابه از آن پيروى كردند و نه خلفا بلكه درست عكس آن را گفتند، همانگونه كه ذهبى در (تذكره الحفاظ) مى گويد: صديق (ابوبكر) پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مردم را جمع كرد و گفت: شما احاديثى از رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل مى كنيد كه خود در آن اختلاف داريد، و مردمى كه پس از شما مى آيند بيش از شما اختلاف در آن خواهند داشت، پس حديثى از رسول الله نقل نكنيد و هر كه شما بگوئيد: بين ما و شما كتاب الله قرار دارد، پس حلال آن را حلال و حرام آن را حرام بدانيد(51).
شكى در اين نيست كه هيچ مرجع قانونگذارى براى امت الزام آور نست مگر آنكه تدوين شده و مفاهيم آن مشخص باشد، و يا آنكه مسئوليتى داشته باشد كه او براى آن مرجع باشد))(52). و امت اجماع دارند بر اين كه سنت نه در زمان پيامبر و نه در زمان خلفاء تدوين نشده است، بلكه نوشتن آن پس از يك قرن و نيم از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) آغاز شده است. پس بر چه اساسى گفته مى شود (بر شما باد سنت من...).
حديث ديگر:
متن حديث: ((دو چيز نزد شما گذاشتم و رفتم كه اگر به آن دو متمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و سنت رسول او)).
اين حديث بى ارزش تر از اين است كه مورد بحث قرار گيرد، و آنچه درباره آن مى توان گفت، علاوه بر آنچه گذشت اين است:
1- اين حديث را صحاح شش گانه اهل سنت نقل نكرده اند، و همين كافى است براى تضعيف آن، پس چگونه متمسك به حديثى شده اند كه در صحاح و مسانيد آنها نيست، ولى اگر كسى موقعيت اين حديث را ميان اهل سنت ملاحظه كند شك نخواهد كرد كه اين حديث را صحاح و در راءس آنها بخارى و مسلم روايت كرده اند، در حاليكه ابدا اثرى از آن نيست.
2- قديمى ترين مصادرى كه اين حديث را نقل كرده اند موطاامام مالك، سيره ابن هشام و صواعق ابن حجره است... من هيچ كتاب ديگرى نيافتم كه اين حديث را روايت كند. ضمنا سيره ابن هشام و صواعق هر دو حديث را روايت كرده اند.
3- اين حديث در صواعق مرسل بوده و در سيره اين هشام سند آن ناقص است، و ابن هشام (53) مدعى است كه حديث را از سيره ابن اسحاق گرفته است ولى من تمام چاپهاى سيره ابن اسحاق را گشتم و اين حديث را نيافتم، پس ابن هشام آن را از كجا آورده است؟!
4- اما روايت مالك، خبرى است مرفوع و سند ندارد، رواى موطا مى گويد: ((از مالك به من روايت شد كه به او رسيده است اينك رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود:... متن حديث...))(54)
ملاحظه كنيد اين حديث سند ندارد، پس نمى توان بر آن اعتماد كرد. و چون مالك به تنهايى اين حديث را نقل كرده ولى نه استاد او ابو حنيفه آن را روايت كرده و نه شاگردانش شافعى و احمد بن حنبل، پس اگر حديث درست بود، چرا ائمه مذاهب و ائمه حديث از آن اعراض كرده اند؟!
5- حاكم در مستدرك خود(55) اين حديث را از دو طريق آورده است.
راه اول: در آن زيد الديلسى به نقل از عكرمة به نقل از ابن عباس وجود دارد، پس نمى توان اين حديث را قبول كرد زيرا در سند آن عكرمة (56) دروغگو است كه از دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) بوده و از كسانى است كه عليه على (عليه السلام) قيام كرده و او را تكفير كردند.
راه دوم: در آن صالح بن موسى الطلحى از عبدالعزيز بن رفيع از ابن صالح از ابوهريره روايت ابو سعيد خدرى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين حديث را وقتى فرموده است كه در بستر مرگ بوده در حاليكه ابوهربره در آن وقت در بحرين بسر مى برده است ، او يك سال و نيم قيل از وفات رسول الله با علاء حضرمى به آنجا فرستاده شد پس چگونه اين حديث را از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در بستر مرگ ايشان شنيده است؟!
6- السنن الكبرى، تاءليف بيهقى اين حديث را در جلد 10 ص 144 انتشارات دار المعرفه بيروت - لبنان نقل كرده است، ابتدا حديث مسلم تركت فيكم كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) را روايت كرده و سپس متن دو حديث مستدرك را.
7- كتاب ((الفقيه المتفقه)) تاءليف خطيب بغدادى ج 1 كتاب را تصحيح و بر آن حاشيه زده است، كتاب از انتشارات دار الكتب العلميه در بيروت ، لبنان مى باشد. اين كتاب دو حديث را نقل كرده است. اول حديث مستدرك (عن ابى صالح عن ابى هريره) است. روايت دوم جديد است، به نقل سيف بن عمر، از ابن اسحاق اسدى، از صباح بن محمد، از ابن حازم، از ابوسعيد خدرى... كه متن حديث را از ايشان نقل كرده است، و اين روايت نيز قابل قبول نيست، زيرا علماى جرح و تعديل بر درغگويى سيف بن عمر اجماع دارند و قول علما درباره او بعدا خواهد آمد.
8- كتاب: ((الالماع الى معرفه اصول الروايه و تقييد المساع)) تاليف قاضى عياض 479- 544 هجرى، به تحقيق آقاى احمد صقر، چاپ اول، ناشر دار الراءس الناصر - المكتبة العتيقه - تونس، ص 9، متن حديث را از كتاب ((الفقيه المتفقه)) كه سند آن سيف بن عمر و جود دارد نقل كرده است.
غير از موارد فوق در هيچ كتابى حديث (كتاب الله و سنتى) نقل نشده است، بنابراين حديث فوق تنها از طريق ابن عباس، ابو سعيد خدرى و ابو هريره نقل شده است و اين سه راه با تمام ضعف خود در نيمه قرن پنجم هجرى يعنى بعد از حاكم (صاحب مستدرك) پيدا شده اند، و هيچ كتابى قبل از آن نيست كه از اين راهها نقل كرده باشد، اين يك مصلب، ثانيا اين سه نفر صحابى: ابو هريره، ابن عباس و ابو سعيد خدرى حديث (كتاب الله و عترتى) را در قرن دوم هجرى بنابر روايت مسلم نقل كرده اند، حال كدام يك را بايد قبول كرد؟.(57)
بدين ترتيب اين روايت چيزى يك خبر واحد مرفوع يا مرسل نيست... و از جمله بر جعلى بودن آن اينكه حديثى بدين درجه از اهميت كه برنامه اساسى حركت امت پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يعنى ((هرگز گمراه نخواهيد شد اگر به اين دو تمسك شويد: كتاب خدا و سنت پيامبرش)) را بيان مى كند، چنين حديثى اقتضا مى كند كه خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را در موقعيت هاى مختلف بيان فرموده و صحابه نيز آن را روايت و حفظ كنند، همانگونه كه درباره حديث (كتاب الله و عترتى) اتفاق افتاده است.
پس امكان ندارد كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را در موقعيت هاى مختلف بيان فرموده و صحابه نيز آن را روايت و حفظ كنند، همانگونه كه درباره حديث (كتاب اللهو عترتى) اتفاق افتاده است.
پس امكان ندارد كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين حديث را به عنوان يك مرجع تشريعى پس از خود برايى ما قرار داده باشد زيرا اين حديث در دلالت، مبهم و ناقص بوده و مصدر آن مشكوك است.
بحثى با محدث و حافظ دمشقى، عبدالقادر ارنووطى:
در سفرى كه به شام داشتم، با يكى از علماى شام، شيخ عبدالقادر ارنووطى كه در علم حديث داراى اجازه است ملاقات كردم.
اين ملاقات به طور تصادفى و بدون آمادگى قبلى من انجام گرفت...
در منطقه سيده زينب (سلام الله عليها) در شام با دوستى سودانى بنام عادل آشنا شدم، كه خداوند او را به نور اهل بيت (عليهم السلام) منور ساخته و شيعه شده بود، او داراى صفات حميده اى بود كه كمتر در ديگران يافت مى شود، او خوش اخلاق، متدين و با تقوى بود.
شرايط زندگى او را وادار كرده بود تا در منطقه اى به نام عادليه در 9 كيلومترى جنوب سيده زينب مشغول كار كشاورزى شود.
در مجاورت زمينى كه بر آن كار مى كرد، زمين ديگرى بود مربوط به مردى مسن و متدين كه به او ابو سليمان معروف بود.
هنگامى كه اين همسايه مطلع شد فرد سودانى كه در كنار زمين وى كار مى كند شيعه است، نزد او آمده و شروع به صحبت با وى نمود، او گفت:
- اى برادر، سودانى ها همه سنى و خوب هستند، پس تو را چه به تشيع؟ آيا در خانواده شما كسى شيعه شده است؟
عادل: خير، ولى دين وايمان بر اساس تقليد از جامعه و خانواده نيست.
- شيعه دورغ گفته و مردم را فريب مى دهند.
عادل: من چنين چيزى از آنها نديده ام.
- آرى، ما آنها را خوب مى شناسيم.
عادل: اى حاجى، آيا به بخارى، مسلم و صحاح اهل سنت ايمان دارى؟
- آرى
عادل: شيعه براى هر يك از معتقداتى كه به آنها ايمان دارند با اين مصادر - علاوه بر مصادر خوشان - استدلال مى كنند.
- دروغ مى گويند، آنها يك بخارى و مسلم تحريف شده دارند.
عادل: آنها مرا وادار به خواندن يك كتاب به خصوصى نكردند، بلكه از من خواستند در هر كتابخانه اى در كشورهاى عربى جستجو كنم.
- اين دورغ است، و من وظيفه دارم كه تو را دوباره به مذهب اهل سنت برگردانم، و لئن يهدا الله بك رجلا خير لك مما صلعت عليه الشمس ... (اگر خداوند به دست تو يك نفر را هدايت كند براى تو بهتر است آنچه خورشيد بر آن مى تابد).
عادل: ما طالب حق و هدايتيم، همراه دليل مى رويم هر جا كه برود.
- من بزرگترين عالم دمشق را براى تو حاضر خواهم كرد، او علامه عبدالقادر ارنووطى است، عالمى جليل القدر، محدث و حافظ است، و شيعه سعى كردند او را با پولى بالغ بر چند ميليون فريب دهند، ولى او رد كرد...
برادر عادل با اين پيشنهاد موافقت كرد، و ابو سليمان به او گفت: وعده ما روز دوشنبه، براى خودت و هر سودانى كه تحت تأثير تفكر شيعى قرار گرفته است.
عادل نزد من آمد، و موضوع را به من اطلاع داد، و از من خواست تا همراه او بروم، من نيز با خوشحالى فراوان پيشنهاد او را قبول كردم، و با يكديگر قرار گذاشتيم براى روز دوشنبه مورخ 8 صفر 1417 هجرى - كه بهترين درود و سلام بر صاحب هجرت باد - ساعت 12 ظهر.
آن روز هوا بسيار گرم بود، طبق قرار سه نفر سودانى ديگر ملاقات و به سوى محل كار عادل به راه افتاديم، به آنجا كه رسيديم بردار عادل به استقبال ما آمد، باغ بسيار سر سبزى بود پر از درختهاى مثمر، درختهاى هلو، سيب ، توت و غير آن از ميوه هايى كه ما در سودان نداريم.
پس از آن به سوى باغ همسايه سنى او حركت كرديم، او با گرمى زياد از ما استقبال كرد، پس از قدرى گردش در آن جاى با صفا و سرسبز، به نماز ظهر پرداختيم، در اثناى نماز بود كه چندين اتومبيل از راه رسيدند و در مقدمه آنها اتومبيل حامل شيخ ارنووطى بود، جايگاه پر از افراد و خارج از ساختمان پر از اتومبيل شد.
دوستان سودانى ما بسيار تعجب كرده بودند، آنها باور نمى كردند مساءله به اين بزرگى باشد، پس از آنكه هر يك در جاى قرار گرفت، من خود را در مجارت شيخ انتخاب كردم.
پس از آنكه معرفى ميان ما جمع آنها انجام شد، صاحب باغ به شيخ گفت: اينها برادران سودانى ما هستند، آنها در سيده زينب تحت تأثير شيعه قرار گرفته اند، و ميان آنها يك شيعه است كه در باغ مجاور كار مى كند.
شيخ گفت: كجاست اين فرد شيعه.
جواب داده شد: او به باغ خود رفته، پس از چندى بر مى گردد.
گفت: كجا است اين فرد شيعه.
جواب داده شد: او به باغ خود رفته، پس از چندى بر مى گردد.
گفت: پس صبر مى كنيم تا برگردد.
يكى از سودانى هاى به سراغ عادل رفت و او به مجلس آورد، در اين ميان شيخ از اين شيخ از اين فرصت استفاده كرده احاديث زيادى را كه از حفظ داشت قرائت كرد، موضوع اين احاديث برترى بعضى شهرها و سرزمينها بر جاهاى ديگر است، و به خصوص درباره شام و شهر دمشق، اين مطلب حدود نيم ساعت طول كشيد - هر چند مطلبى بى فايده بود -، و من از اين كار او بسيار تعجب كردم، چگونه از اين موقعت استفاده نمى كند در خالى كه همگى به او گوش فرا داده اند، مى توانست حديثى بگويد كه به درد يا آخرت آنها بخورد، سپس او گفت: دين خدا بر اساس خويشاوندى استوار نيست، در حالى كه خداوند شريعت را براى تمام مردم قرار داده است، پس به چه حقى بايد دينمان را از اهل بيت (عليهم السلام) بگيريم؟! در حاليكه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ما را امر كرده كه از كتاب خدا و سنت او پيروى كنيم، و اين حديث صحيح بوده و كسى نمى تواند آن را تضعيف كند، و ما راهى جز اين راه نداريم، و با دست خود به كمر عادل زد گفت: فرزندم، كلام شيعه تو را فريب ندهد.
او متوقف ساخته گفتم:
- جناب شيخ، ما به دنبال حق مى گرديم، و مساءله براى ما مشتبه شده است، و بدين منظور آمده ايم تا از شما استفاده كنيم، پس از آنكه اطلاع يافتيم كه شما عاملى بزرگوار و محدث و حافظ هستيد. گفت: آرى
گفتم: از بديهياتى كه هيچ كس از آن غفلت نمى كند مگر انسان كور دل، اين است كه مسلمان به گروهها و مذاهب مختلف تقسيم شده اند، و هر گروهى ادعا مى كند كه او بر حق و ديگران بر باطل اند. حال چگونه مى توانم حق را از ميان اين خطوط متناقض بيابم در حاليكه موظف هستم از شرع واقعى خدا پيروى كنم؟ آيا خداوند خواسته است كه متفرق باشيم، يا اينكه خواسته او اين است كه امت واحده باشيم، و با يك شرع واحد عبادت خدا كنيم؟! و اگر جواب مثبت است، خدا و رسول چه ضمانتى براى ما قرار داده اند مبنى بر اينكه امت از گمراهى در امان باشد؟
با توجه به اينكه اولين اختلاف ميان مسلمين درست بعد از وفات رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) اتفاق افتاد، پس نبايد براى پيامبر جايز باشد كه امت خود را بدون هدايتى كه بتوانند بدان تكيه بدان تكيه كنند ترك گويد.
شيخ گفت: ضمانتى كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) براى جلوگيرى از اختلاف امت قرار داده است اين فرمايش ايشان است: ((من براى شما چيزى قرار دادم كه اگر بدان متمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و سنتم)).
گفتم: در ابتداى سخن، شما گفتيد كه چه بسا حديثى باشد كه هيچ اصلى ندارد، يعنى در كتابهاى حديث نقل نشده باشد.
گفت: آرى.
گفتيم: اين حديث در صحاح ششگانه اصالتى ندارد، پس چگونه به آن قائل هستى، در حاليكه شما مردى محدث بشمار مى روى؟
در اينجا آتش او شعله ور شده، شروع كرد به فرياد زدن، و گفت: منظور تو چيست، آيا مى خواهى اين حديث را تضعيف كنى.
از اين برخورد او، و سبب هيجانشان تعجب كردم، در صورتى كه من چيزى كه من چيزى نگفته بودم.
گفتم: تاءمل كنيد، من يك سؤال مشخص دارم، آيا اين حديث در صحاح ششگانه هست؟
گفت: صحاح تنها شش كتاب نيست، كتابهاى حديث بسيارند، و اين حديث در كتاب موطاء امام مالك موجود است.
روى كردم به جمع حاضر و گفتم: بسيار خوب، شيخ اعتراف كرد كه اين حديث در صحاح ششگانه نيست، و در موطاء مالك است.
با لحن تندى سخن مرا قطع كرده و گفت: چه گفتى، مگر موطاء كتاب حديث نيست؟
گفتم: موطاء كتاب حديث است ولى حديث: ((كتاب الله و سنتى)) در موطاء مرفوع است نه مسند، با وجود آنكه تمام احاديث موطاء مسند و دراى سند است.
از آنجا شيخ حجت و دليل خود را از دست داده بود فرياد بلندى كشيد، و شروع به زدن من كرد، و مرا به چپ و راست تكان مى داد و مى گفت: تو مى خواهى حديث را تضعيف كنى، تو كه هستى تا آن را تضعيف نمائى... ديگر از حدود معقول خارج شده بود و همگى از حركات و رفتار او تعجب كرده بودند.
گفتم اى شيخ! اينجا مقام بحث و استدلال است، و اين روش عجيب و غريب شما مشكلى را حل نمى كند، من با بسيارى از علماى شيعه نشسته ام ولى هرگز چنين برخوردى را نديده ام.
خداوند مى فرمايد: و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضلوا من حولك (58)، ((اگر تو خشن و سنگدل بودى، آنها از اطراف تو پراكنده مى شدند))... پس از اين قدرى از خشم او فروكش كرد.
گفتم: از شما مى پرسم اى شيخ، آيا حديث (كتاب الله و سنتى) در موطاء مالك ضعيف است يا صحيح؟!
با حسرتى فراوان گفت: ضعيف است.
گفتم: پس چرا گفتى كه حديث در موطاء است در صورتى كه مى دانى آن ضعيف است؟
دوباره صدايش را بالا برده گفت: اين حديث سندهاى ديگرى نيز دارد.
به حاضرين خطاب كرده گفتم: شيخ از روايت موطاء دست كشيد و گفت: حديث راه هاى ديگرى دارد، پس بشنويم راههاى ديگر آن را
در اينجا شيخ احساس شكست و خجالت كرد زيرا حديث هيچ راه صحيحى ندارد. در اين هنگام يكى از حاضرين شروع كرد به صبحت كردن، شيخ فرصتى يافت تا خود را از اين تگناه شروع كرد دهد، به وى اشاره كرده و به اشاره كرده به من گفت: بشنو، ايشان چه مى گويد.
ولى من كه متوجه وضعيت او شده بودم اصرار كرده گفتم:
اى شيخ، راه هاى ديگر حديث را بفرمائيد بشنويم؟!
با لحن شكست خورده گفت: به ياد ندارم، آنها را براى تو خواهم نوشت.
گفتم: سبحان الله! شما آن همه حديث در فضيلت شهرها و سرزمين ها از حفظ دارى، ولى مهمترين حديثى كه پايه اساسى اهل سنت و جماعت است - حديثى كه - امت را از گمراهى نجات مى دهد نمى دانى؟! - به ادعاى خودت.
ولى او همچنان ساكت ماند، يكى از حاضرين كه متوجه شرمسارى شيخ شده بود گفت:
- از شيخ چه مى خواهى؟ مگر به تو قول نداد كه آنها را برايت بنويسد.
گفتم: من راه را براى شما كوتاه مى كنم، اين حديث در سيره ابن هشام نيز هست ولى بدون سند.
شيخ ارنووطى گفت: سيره ابن هشام، كتاب سيره است نه كتاب حديث.
گفتم: پس اين روايت را نيز ضعيف مى دانى؟
گفت: آرى
گفتم: پس زحمت بحث درباره آن را نيز از دوش من برداشتى.
سپس سخن خود را ادامه دادم: اين حديث در كتاب ((ژ)) تاءليف قاضى عياض نيز هست، همچنين در كتاب ((القيه المنفقه))، تاليف خطيب بغدادى... آيا اين روايتها را مى پذيرى؟
گفت: خير
گفتم: پس حديث ((كتاب الله سنتى)) به شهادت شيخ ضعيف است و تنها يك ضمانت باقى مانده است كه امت را از اختلاف نجات دهد، و آن حديث متواترى است از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) كه كتابهاى حديث اهل سنت حتى صحاح ششگانه بجز بخارى آن را روايت كرده اند، و آن حديث متواترى است از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود:
انى تارك فيكم الثقلين، ما ان تمسكم بهما لن تضلوا بعدى، كتاب الله حبل ممدود مابين السماء و الارض، و عترتى اهل بيت (عليهم السلام)، فان العليم الخبير انباءنى انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض .
(من دو چيز گرانبها در ميان شما باقى مى گذارم، كه اگر به آنها متمسك شويد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، يكى كتاب خدا كه ريسمانى است پيوسته از آسمان تا به زمين، و ديگرى عترت و اهل بيت (عليهم السلام)، كه خداى دانا و آگاه به دانا و آگاه به من خبر داده است آن دو هيچ گاه از هم جدا نخواهد شد تا آنكه كنار حوض بر من وارد شوند). اين متن حديث است طبق روايت احمد بن حنبل، و هر مؤمنى كه به دنبال اسلام واقعى است، همانكه خدا به رسول خود امر فرموده است، چاره اى نداد جر رفتن از اين مسير، كه همان مسير اهل بيت (عليهم السلام) است، اهل بيت (عليهم السلام) تطهير شده در قرآن كريم از هر گناه و پليدى. پس از اين قدرى از فضايل اهل بيت (عليهم السلام) را نفا كردم در حالى كه شيخ كاملا ساكت بود و در اين مدت حتى يك كلمه سخن نمى گفت: و اين خلاف عادت او بود زيرا قبل از اين، پى در پى سخن مرا قطع مى كرد.
هنگامى كه مريدان شيخ متوجه شكست او شدند شروع به سر و صدا كردند گفتم: دغل بازى و نفاق بس است، اين قدر از حق دورى نكنيد، تا كى چشم خود را بسته نگه مى داريد؟!! در حالى كه آيات حق آشكار و نشانه هاى آن مشخص است،، و من بر شما حجت اقامه كردم مبنى بر اينكه دين جز از راه كتاب خدا و عترت پاك از آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) نخواهد بود.
شيخ همچنان ساكت بود و يك كلمه هم در جواب من نمى گفت. يكباره از جايز برخاست و گفت: من مى خواهم بروم، من كلاس درس دارم، با توجه با اينكه او براى نهار دعوت بود.
صاحب خانه اصرار كرد كه بماند، پس از آوردن غذا مجلس آرام شد، شيخ نيز هنگام غذا خوردن درباره هيچ موضوعى اصلا سخن نگفت، در صورتى كه قبل از اين مجلس را در اختيار داشت و او تنها بود!...
اين است نتيجه كار كسى كه حقايق را مخفى مى كند، روزى بايد در ملأ عام رسوا شود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:53 PM
next page
fehrest page
back page
مشكل اهل سنت با اين دو حديث حل نمى شود:
اگر از آنچه گفتيم چشم پوشى كرده و مثلا پذيرفتيم كه اين دو حديث صحيح اند، حديث ((عليكم بسنتى...)) و ((كتاب الله و سنتى))، اين فرض اهل سنت را نجات نداده و گرفتارى آنها را حل نمى كند، بلكه از همه جهات مذهب اهل بيت (عليهم السلام) (تشيع) را تاءييد و استوار مى كند، دليل اين مطلب چنين است:
حديث اول: ((بر شما باد سنت من و سنت خلفاء راشيدين هدايتگر بعد از من))(59).
خلفا در واقع همان ائمه اهل بيت (عليهم السلام) اند:
كلمه خلفا در اينجا عام است و به گروه مشخصى تخصيص داده نشده است، و اينكه اهل سنت آن را به خلفاى اربعه معنا كرده اند هيچ ماءخذ يا دليلى ندارد، زيرا مساءله مهمتر از اين ادعا است، و ادله نيز نشان دهنده عكس اين مطلب است، زيرا خلفاى راشدين همان دوازده امام از اهل بيت (عليهم السلام) مى باشند، آنهم بر اساسى دلايل و روايت هاى قاطع مبنى بر اينكه خلفا پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده خليفه اند، و در روايتى كه قندوزى حنفى در ينابيع الموده آورده است مى گويد: ((يحى بن حسن در كتاب (العمده) از بيست طريق نقل كرده است كه خلفا پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده خليفه اند و تمام آنها از قريش اند، سه راه آن از بخارى، نه راه مسلم، سه راه از ابى داود، يك راه از ترمذى و سه راه از حميدى. بخارى از جابر نقل مى كند و او از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يكون من بعدى اثناى عشر اميرا، (دوازده فرمانروا پس از من خواهند بود)، سپس كلمه اى فرمود كه نشنيدم، از پدرم پرسيدم: چه فرمود، گفت: فرمود ((كلهم من قريش))، تمام آنها از قريش اند. در روايت مسلم از عامر بن سعد نقل كرده كه نامه اى براى اين سمره نوشتم و خواستم مرا خبر دهد از چيزى كه از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيده است، او برايم نوشت: شنيدم از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در روز جمعه اى كه شب آن روز اسلمى را رجم كرد، فرمود: دين همچنان بر پا است تا آنكه قيامت بر پا شود و دوازده خليفه كه همگى از قريش اند براى مردم آمده باشند)).(60)
پس از اين ديگر كسى نمى تواند بر حديث ((و سينه الخفاء...)) استدلال كند مبنى بر اينكه منظور از آن خلفاى چهار گانه اند، آنهم با بودن اين روايت هاى متواتر كه بالغ بر بيست راه هستند و همگى شهادت مى دهند كه خلفا دوازده خليفه اند، و نمى توانيم تفسيرى در واقعيت هاى گذشته براى آن بيابيم جز در ائمه دوازده گانه مذهب اهل بيت (عليهم السلام).
بنابراين شيعه تنها فرقه اى است كه توانسته است معانى اين روايت ها را مشخص كند، آنهم با ولايت امام على (عليه السلام) و پس از ايشان حسن و حسين و سپس نه امام از فرزندان حسين، پس تعداد آنها مى شود دوازده امام.
با وجود اينكه كلمه قريش در اين روايتها اطلاق دارد و دقيقا مشخص نشده است ولى اگر روايتها و قرائن ديگر را ضميمه كنيم معلوم مى گردد كه مراد از آن، اهل بيت (عليهم السلام) است آنهم به دليل وجود روايتهاى زيادى مبنى بر امامت اهل بيت (عليهم السلام)، كه در بحث هاى آينده آنها را مطرح خواهيم كرد.
در اين باره اين روايت كافى است: اين تارك فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى، كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) (من در ميان شما چيزى را باقى مى گذارم كه اگر به آن تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم اهل بيت (عليهم السلام)
حال كه قيام دين همانگونه كه روايت هاى گذشته دلالت داشت وابسته به ولايت خليفه است، و در عين حال روايتهايى هست كه تأكيد بر تلازم ميان اهل بيت (عليهم السلام) و كتاب خدا، پس اين بهترين دليل است بر اينكه منظور از (دوازده خليفه) همان ائمه اهل بيت (عليهم السلام) است.
اما جمله ((كلهم من قريش)) - همه آنها از قريش اند - در واقع تغيير و تحريف حديث است و منظور از جعل آن خدشه وارد كردن بر دلالت آشكار حديث به لزوم پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) است، زيرا عبارت آن ((كلهم من بنى هاشم)) - همه آنها از بنى هاشم اند - مى باشد ولى دستهاى حقد و خيانت، فضائل اهل بيت (عليهم السلام) را دنبال كرده تا آنچه را بتواند بپوشاند و آنچه قابل تحريف باشد(61) تغيير و تبديل نمايد.
اين روايت يكى از قربانيان تغيير و تبديل است، ولى خداوند نور خود را آشكار مى كند. اين همان قندوزى حنفى است كه در ينابيع الموده نقل مى كند: در مودت دهم از كتاب موده القربى تاءليف سيد على همدانى قدس الله سره - كه خداوند بركات او بر ما ارزانى دارد - به نقل از عبدالملك بن عمير از جابربن سمره مى گويد: همراه با پدرم نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوديم، ايشان فرمودند: ((بعدى اثنا عشر خليفه)) پس از من دوازده خليفه خواهد بود، سپس صدايش را پائين آورد، از پدرم پرسيدم: پيامبر چه چيزى را با صداى آهسته فرمود، گفت: پيامبر فرمود: ((كلهم من بنى هاشم))، تمام آنها هاشم اند)).(62 ) همچنين قندوزى روايت هاى واضح ترى را نيز نقل كرده است، مثلا از عبايه بن ربعى از جابر روايت مى كند كه گفته است: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: انا سيد النبيين و على سيد الوصيين و ان بعدى اثنا عشر اولهم على و آخرهم القائم المهدى، من سرور انبيا و على سرور اوصيا است، و اوصياى من پس از خود دوازده نفراند، اول آنها على و آخرين آنها مهدى قائم است.(63)
قندوزى حنفى بعد از نقل احاديث چاره اى نمى يابد جز اعتراف به اينكه: (احاديثى كه دلالت دارد بر اينكه خلفاى بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوازده نفراند بسيار معروف بوده و از راههاى مختلفى نقل شده است، و تاريخ و شواهد فراوان دلالت دارد بر اين كه مراد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از اين حديث همان دوازده امام اهل بيت (عليهم السلام) و عترت ايشان اند، زيرا نمى توان حديث را بر سلاطين بنى اميه حمل كرد، زيرا آنها بيش از دوازده نفر بوده و ظلم بسيار زيادى داشته اند جز عمر بن عبدالعزيز، و از طرفى آنها از بنى هاشم نمى باشند، زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: تمام آنها از بنى هاشم اند، طبق روايت عبدالملك از جابر، و اينكه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هنگام گفتن اين جمله صدايش را پايين آورد، تأكيدى است بر درست تر بودن اين روايت زيرا آنها از خلافت بنى هاشم خشنود نبودند، همچنين نمى توان روايت را بر سلاطين عباسى حمل كرد زيرا آنها نيز بيش از دوازده نفر بودند و اينكه آنها آيه: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (64)، ((بگو من پاداشى از شما نمى خواهم مگر اظهار محبت به نزديكان من)) و حديث كسا را مراعات ننمودند، بنابراين راهى جز حمل اين حديث بر دوازده امام از اهل بيت (عليهم السلام) پيامبر و عترت ايشان (عليه السلام) نيست،زيرا آنها از تمام اهل زمان خود از نظر علم، جلالت شاءن، ورع، تقوى، سلامت در نسب، فضيلت در حسب و كرامت نزد خدا برترند و علم آنها به نقل از پدران خود متصل به جد بزرگوارشان (صلي الله عليه و آله و سلم) است)(65). از اينرو اگر حديث ((بر شما باد سنت من و سنت خلفاى راشدين هدايت گر پس از من)) را بر ائمه اهل بيت (عليهم السلام) حمل كنيم بسيار درست تر است از حمل آن بر خلفاى چهار گانه زيرا مشخص شد كه خلفا پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) داوزده نفراند و همگى از بنى هاشم.
اهل بيت (عليهم السلام)، راه تمسك به كتاب و سنت:
اما حديث تركت فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى ابدا، كتاب الله و سنتى، و ((در ميان شما چيزى باقى نمى گذارم كه اگر به آن تمسك جوئيد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، يكى كتاب خدا و ديگرى سنت من))، اين حديث منافاتى با حديث ((كتاب الله و عترتى)) ندارد و هيچ گاه مراجعه به قواعد سبب تعارض نمى شود مگر آنكه تعارض ميان احاديث جدى بوده و امكان جمع بين آنها نباشد، اما اگر امكان جمع ميان آنها باشد ديگر تعارضى اصلا وجود ندارد، در اين باره نيز ابن حجر ما را از تلاش براى امكان جمع بين اين دو حديث بى نياز كرده است، او در صواعق خود گفته است: (من دو چيز را براى شما قرار دادم كه اگر از آن دو پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد، و آن دو: كتاب خدا و اهل بيت (عليهم السلام) يعنى عترت من مى باشند، طبرانى بر اين حديث اضافه كرده است كه: من اين مقام را براى آن خواسته ام، پس بر آنها پيشى نگريد كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و به آنها چيزى ياد ندهيد كه آنها اعلم از شما هستند و در روايتى آمده است: كتاب الله و سنتى و منظور از سنت احاديثى است كه كتاب خدا را تفسير مى كنند، زيرا سنت براى بيان معانى و قرآن است و لذا ذكر كتاب الله كفايت به تمسك به كتاب، سنت و در نتيجه تأكيد در حديث مربوط است به تمسك به كتاب، سنت و علمائى از اهل بيت (عليهم السلام) كه آگاه به آن دو هستند. از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه هر سه امر تا روز قيامت باقى خواهند ماند(66).
به بيانى دقيق تر، از قول ابن حجر مى توان گفت: كه تمسك به سنت امكان پذير نيست مگر از راه حافظان آن كه خود اهل بيت (عليهم السلام) اند، و اهل هر بيت به آنچه در آن است آگاهترند، همچنان كه روايات اين مطلب را تأكيد و تاريخ بر آن شهادت مى دهد. بنابراين تأكيد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مربوط است به تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) است، نه آنگونه به سنت ملازم بر اينكه تأكيد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) واقع است، نه آنگونه كه ابن حجر گفت مبنى بر اينكه تأكيد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) واقع است بر تمسك به سنت، زيرا روايتها وارده در مورد ضرورت تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) به حد تواتر رسيده است و علاوه بر آن مى دانيم كه سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) چقدر دستخوش آتش سوزى، كتمان و مخفى كارى و تزوير و تحريف گشته است و لذا اهل بيت (عليهم السلام) تنها راه رسيدن به قرآن و سنت اند، همانگونه كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((پس بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و به آنها چيزى ياد ندهيد كه آنها اعلم از شما هستند))، طبق روايت طبرانى، و بر اين اساس هيچ چاره اى جز وجوب تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) نيست.
فصل سوم: حديث ((كتاب الله و عترتى))در مصادر اهل سنت
اثبات حديث كتاب الله و عترتى
در بحث گذشته ثابت شد كه حديث تمسك به سنت بى اساس و اين حديث تكيه گاه اساسى براى بر پا بودن مذهب اهل سنت و جماعت است، و با تزلزل اين تكيه گاه، پايگاه تمام مذهب نيز متزلزل مى شود و بدين سبب است كه علماى آنها بر كتمان روايت ((كتاب الله و عترتى)) و ترويج از حديث ((كتاب الله و سنتى)) اصرار دارند، و توانسته اند اذهان عموم را نيز در اين جهت سوق دهند، تا جائيكه هر گاه سخن از حديث عترت پيش مى آمد، تمام حاضرين با تعجب شديد و نا باورى نگاه مى كردند.
و لذا خواستم - براى اتمام حجت - حديث عترت را در اين فصل از كتاب هاى اهل سنت ثابت و تمام روايات آن را نقل كنم.
سند حديث:
تعداد روايان حديث از صحابه:
اين حديث به طور متواتر از جمعى از صحابه وارد شده است كه در زير نام بعضى از آنها را مى آوريم:
1- زيد بن ارقم. 2- ابو سعيد خدرى.
3- جابر بن عبدالله. 4- حذيقه بن اسيد.
5- حزميه بن ثابت. 6- زيد بن ثابت.
7- سهيل بن سعد. 8- ضمره اسدى.
9- عامر بن ابى ليلى (غفارى). 10- عبدالرحمن بن عوف.
11- عبدالله بن عباس. 12- عبدالله بن عمر.
13- عدى بن حاتم. 14- عقبه بن عامر.
15- على ابن ابى طالب. 16- ابوذر غفارى.
17- ابو رافع. 18- ابو شريح خزاعى.
19- ابو قدامه انصارى. 20- ابو هريره.
21- ابو الهيثم بن تيهان. 22- ام سلمه.
23- ام هانى بنت ابى طالب. 24- و افرادى از قريش.
تعداد راويان حديث از تابعين:
همچنين اين روايت در زمان تابعين به طور متواتر نقل شده است، كه تعدادى از تابعين كه حديث ((كتاب الله و عترتى)) را نقل كرده اند، نام مى بريم:
1- بو طفيل عامر بن واثله. 2- عطيه بن سعيد عوفى.
3- حنش بن معتمر. 4- حارث همدانى.
5- حبيب بن ابى ثابت. 6- على بن ربيعه.
7- قاسم بن حسان. 8- حصين بن سبرده.
9- عمرو بن مسلم. 10- ابو ضحى مسلم بن صبيح.
11- يحى بن جعده. 12- اصبغ بن نباته.
13- عبدالله بن ابى رافع. 14- مطلب بن عبدالله بن حنطب.
15- عبدالرحمن بن ابى طالب. 16- عمر بن على بن ابى طالب.
17- فاطمه بنت على بن ابى طالب. 18- زين العابدين على بن الحسين.
19- حسن بن حسن بن على بن ابى طالب.... و جمعى ديگر.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:53 PM
next page
fehrest page
back page
تعداد راويان حديث در طول 14 قرن:
اما كسانى كه حديث را پس از صحابه و تابعين، از بزرگان امت، و حفاظ حديث را پس از صحابه و تابعين، از بزرگان امت، و حفاظ حديث و مشاهير ائمه در طول 14 قرن نقل كرده اند، تعداد آنها بسيار زياد است كه در اينجا مجال ذكر نام روايتهاى تمام آنها نيست، ولى بعضى از محققين و علما، آنها را بر شمرده اند، جهت تفصيل بيشتر مى توان به كتاب عبقات الانوار جزء اول و دوم مراجعه نمود.
در اينجا به ذكر تعداد آنها در هر مقطع زمانى از قرن دوم تا قرن چهاردهم اكتفا مى كنيم:
O قرن دوم: 36 نفر
O قرن سوم: 69 نفر
O قرن چهارم: 38 نفر
O قرن پنجم: 21 نفر
O قرن ششم: 27 نفر
O قرن هفتم: 21 نفر
O قرن هشتم: 24 نفر
O قرن نهم: 13 نفر
O قرن دهم: 20 نفر
O قرن يازدهم: 11 نفر
O قرن دوازدهم: 18 نفر
O قرن سيزدهم: 12 نفر
O قرن چهاردهم: 13 نفر
پس مجموع راويان حديث از قرن دوم تا قرن چهاردهم 323 نفراند، دقت كنيد!
حديث ((كتاب و عترت)) در كتابهاى حديثى:
اما كتابهاى كه حديث را نقل كرده اند بسيار زياداند كه از آن جمله:
1- صحيح مسلم: ج 4 ص 1874 ح 37 - انتشارات دار احياء التراث العربى، بيروت، لبنان: مسلم در صحيح خود روايت كرد: محمد بن بكاربن تريان نقل كرده از حسان (فرزند ابراهيم)، به نقل از سعيد (ابن مسروق) از يزيد بن حيان از زيد بن ارقم مى گويد: وارد شديم بر زيد به او گفتيم: خوشا به حال تو، از صحاب رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بودى و در نماز به ايشان اقتدا مى كردى. اى زيد تو خبر زيادى ديده اى، اى زيد به ما بگو آنچه از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيده اى، گفت: اى برادر زاده، به خدا سن من بالا رفته و زمان من گذشته است، و لذا قدرى از آنچه از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مى دانستم از يادم رفته است، پس به آنچه نقل كردم راضى شده و بيش از آن بر من تحميل نكنيد، سپس گفت:
روزى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) جهت ايراد سخنرانى براى ما قيام فرمودند، ما در نزديكى چشمه آبى بوديم به نام خم ميان مكه و مدينه، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ابتدا حمد و ثناى خدا را بجا آورده و موعظه فرمود، سپس گفت: اما بعد اءلا ايها الناس فانما انا بشر يوشك ان ياءتى رسول ربى فاءجيب، و انا تارك فيكم ثقلين: او لهما كتاب الله عز و جل و هو حبل الله من اتبعه كان على هدى و من تركه كان على ضلاله اى مردم من انسانى بيش نيستم كه هر آن ممكن است فرستاده خدا آمده و من نداى او را جواب گويم، من دو امانت گرانبها نزد شما خواهم گذاشت، اول كتاب خداى عزوجل است كه ريسمان خداوند بوده، هر كه از آن پيروى كند راه يافته و هر كه آن را ترك نمايد گمراه است، سپس فرمود: و اهل بيت (عليهم السلام)، اذكركم الله فى اهل بيت (عليهم السلام)، اذكركم الله فى اهل بيت (عليهم السلام)، اذكركم الله فى اهل بيت (عليهم السلام) و ديگر اهل بيت (عليهم السلام)، شما را به ياد خدا مى اندازم درباره اهل بيت (عليهم السلام)، شما را به ياد خدا مى اندازم درباره اهل بيت (عليهم السلام)، شما را به ياد خدا مى اندازم درباره اهل بيت (عليهم السلام).
پرسيديم: اهل بيت (عليهم السلام) او چه كسانى هستند، آيا زنان او هستند، گفت: به خدا قسم، چه بسا كه زن مدتى از زمان در كنار مرد بوده و پس از آن وى را طلاق گويد و او نزد پدرم و قوم خود برگردد، منظور از اهل بيت (عليهم السلام) او ريشه او و خانواده او است كه پس از او صدقه بر آنها حرام شده است.
مسلم باز هم روايت مى كند:
(از زهير بن حرب و شجاع بن مخلد كه هر دو روايت كرده اند از اين عليه، زهير مى گويد: اسماعيل بن ابراهيم نقل كرده از ابو حيان از يزيد بن حيان مى گويد: رفتيم... سپس حديث را نقل مى كند).
همچنين مسلم حديث را نقل كرده از ابوبكر بن ابى شيبه از محمد بن فضيل و اسحاق بن ابراهيم از جرير، كه هر دو از ابى حيان نقل مى كنند... سپس حديث را آورده است).
روايتهاى مسلم همگى منتهى مى شوند به ابو حيان بن سعيد تميمى، كه ذهبى درباره او مى گويد: (يحى بن سعيد بن حيان، ابو حيان تميمى، ثورى از را بزرگ شمرده و توثيق مى كرد، و درباره او احمد بن عبدالله عجلى مى گويد: ثقه، صالح و نامدار بوده و صاحب سنت است)(67).
ذهبى همچنين در عبر ج 1 ص 205 مى گويد: (يحى بن سعيد تميمى مولى تيم الرباب كوفى امامى ثقه و صاحب سنت بوده و شعبى و ديگران از او روايت نقل كرده اند).
يافعى مى گويد: (يحى بن سعيد تميمى كوفى امامى ثقه و صاحب سنت است)(68).
عسقلانى مى گويد: (ابو حيان تميمى كوفى ثقه است، از شش سالگى به عبادت پرداخته و در سال چهل و پنج از دنيا رفته است)(69)
به علاوه افراد ديگرى از علماء جرح و تعديل.
ناگفته نماند صرف اينكه حديث در صحيح مسلم روايت شده است كافى است براى صحت آن، زيرا اهل سنت اجماع بر صحت تمام روايات آن كرده اند.
مسلم خود اعلام كرده است كه اجماع بر صحت تمام احاديث صحيح او شده است، علاوه بر آنكه خود او نيز آن را صحيح مى داند. همانگونه كه حافظ سيوطى مى گويد: (مسلم گفت: من هر چه نزد خودم صحيح بود نياورده ام، بلكه احاديثى را نقل كرده ام كه اجماع بر صحت آنها وجود دارد) طبق نقل ((تدريب الراوى))(70):
نووى در شرح حال مسلم مى گويد (مسلم در علم حديث كتاب هاى زيادى را تاءليف كرده است، از آن جمله كتاب صحيح او است كه خداوند كريم آن را بر مسلمين منت گذاشته است و حمد و نعمت، فضل و منت از آن خداوند است).
اين مقدار شاهد، براى اين مطلب كاملا روشن، كافى است.
2- نقل اين حديث توسط امام حافظ ابو عبدالله حاكم نيشابورى در مستدرك خود بر بخارى و سلم ج 3 ص 109 كتاب معرفه الصحابه - انتشارات دار المعروفه - بيروت، لبنان.
حديث را (ابو عوانه) از اعمش از حبيب بن اءبى ثابت از ابى الطفيل از زيد بن ارقم روايت كرده مى گويد: وقتى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از حجه الوداع باز مى گشت، كنار غدير خم توقف نموده دستور داد محوطه اى را تميز كردند، سپس فرمود: كاءنى قد دعيت فاءجبت، انى تارك فيكم الثقلين احد هما اكبر من الاخر كتاب الله و عترتى فانظروا كيف تخلفون فيهما فانهما لن يفترقا حتى يردا على حوض ، نزديك است كه من (از سوى خداوند) دعوت شده و اجابت نمايم من در ميان شما دو امانت گرانبها باقى مى گذارم، يكى از ديگرى بزگتر است، كتاب خدا و عترتم، ببينيد چگونه پس از من با آنها رفتار مى كنيد، آن دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا در كنار حوض بر من وارد شوند، سپس افزود: ان الله عزوجل مولاى، و انا مولى كل مؤمن، خداى عزوجل مولاى من، و من مولاى هر مؤمن هستم، آنگاه دست على را گرفت: من كنت مولا فهذا وليه ((هر كه من مولاى او هستم، اين ولى او است)). بنابراين رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تأكيد مى كند كه اولين فرد اهل بيت (عليهم السلام) و در راءس آنها و آنكه پيروى از او بر همه واجب است على (عليه السلام) است.
همچنين آن را از (حسان) بن ابراهيم كرمانى به نقل از محمد بن سلمى بن كهيل از پدرش از ابى طفيل از ابن واثله روايت كرده است كه او از زيد بن ارقم شنيده است... و حديث را مانند آنچه گذشت روايت كرده و اضافه نموده است: (سپس گفت: تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم ميدانيد كه من بيش از مؤمنين بر خود آنها ولايت دارم، اين را سه بار تكرار فرمود و آنها گفتند: آرى، گفت : من كنت مولاه فعلى مولاه، هر كه من مولاى او هستم، على مولاى او است).
- حاكم اين را از دو راه ديگر نيز روايت كرده و ما براى اختصار به اين دو نقل اكتفا كرديم.
از جمله دلايل بر صحت حديث و تواتر آن اين است كه حاكم آن را نقل كرده و حكم به صحت آن به شرط بخارى و مسلم نموده است.
3- روايت حديث نزد احمد بن حنبل: ج 3 از مسند احمد، ص 17 - 26 - 14 - 59 - انتشارات دار صادر - بيروت، لبنان:
((روايت كرده است عبدالله از پدرش از ابو النظر از محمد يعنى ابن ابى طلحه، از اعمش از عطيه عوفى از ابو سعيد خدرى از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، كه فرمود: نزديك است كه من (از سوى خدا) دعوت شده و اجابت كنم، من در ميان شما دو امانت گرانبها باقى گذاشته ام كتاب خداوند عزوجل و عترتم. كتاب خدا ريسمانى است متصل از آسمان تا زمين، و عترتم اهل بيت (عليهم السلام) كه خداوند لطيف و آگاه مرا خبر داده آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند، پس ببينيد چگونه از من با آن دو بر خورد خواهيد كرد)).
و در روايت ديگر (از عبدالله از پدرش از ابن نمير از عبدالملك يعنى ابن ابى سليمان از عطيه از ابوسعيد خدرى گفت: رسول الله فرمود: من دو امانت گرانبها در ميان شما باقى گذاشته ام، يكى از ديگرى بزرگتر است، كتاب خداوند عزوجل كه ريسمانى است متصل از آسمان به زمين، و عترتم اهل بيت (عليهم السلام)، بدانيد كه آن دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا در كنار حوض بر من وارد شوند)، احمد اين حديث را از راههاى مختلف غير از آنچه نقل شد روايت كرده است.
4- روايت حديث توسط ترمذى: ج 5 ص 663 - 662 - انتشارات دار احياء التراث العربى.
- على بن منذر كوفى از محمد بن فضيل نقل كرده مى گويد: اعمش از عطيه روايت كرده و ابو سعيد و اعمش هر دو از حبيب بن ابى ثابت از زيدبن ارقم، گفتند: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: در ميان شما باقى گذاشته ام آنچه را كه به آن متمسك شويد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، يكى از ديگرى عظيم تر است، يكى كتاب خدا است كه ريسمانى است متصل از آسمان تا زمين و ديگرى عترتم اهل بيت (عليهم السلام)، و اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا آنكه در كنار حوض بر من وارد شوند، پس ببينيد چگونه پس از من با آنها رفتار مى كنيد.
- (نصر بن عبد الرحمن كوفى روايت مى كند از زيد بن حسن انماطى از جعفر بن محمد از پدرش از جابر بن عبدالله، مى گويد: پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را در روز عرفه در حج ديدم، سوار بر شتر بود و سخنرانى مى كرد، مى فرمود: اى مردم، من بعد از خود چيزى را براى شما قرار دادم كه اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نمى شويد، كتاب خدا و عترتم اهل بيت (عليهم السلام).
5- همچنين اين حديث را علامه علاءالدين على المتقى بن حسان الدين هندى، متوفاى سال 975 نقل كرده است در كتاب (كنز العمال فى سنن القوال و الافعال - جز اول باب دوم - فى الاعتصام بالكتاب و السنه ص 172 انتشارات موسسه الرساله - بيروت، چاپ پنجم سال 1985 - حديث شماره 870، 871، 872 و 873).
اگر بخواهيم اين بحث را ادامه داده و تمام كتابهايى كه اين حديث را روايت كرده اند مطرح كنيم، سخن طولانى خواهد شد و نياز به كتابى مستقل دارد. ما در اينجا نام عده اى از حفاظ و علمايى كه آن را نقل كرده اند به عنوان نمونه مى آوريم، براى اطلاعات بيشتر مى توان به كتاب احقاق الحق تاءليف اسد الله تسترى ج 9 ص 311 مراجعه كرد، و اكنون نام آنها:
1- حافظ طبرانى متوفاى سال 360 در كتاب (المعجم الصغير).
2- علامه محب الدين طبرى در كتاب (ذخائر العقبى).
3- علامه شيخ ابراهيم بن محمد بن ابى بكر حموينى در كتاب (فرائد المسطين).
4- و به نقل از ايشان ابن سعد در كتاب (الطبقات الكبرى).
5- حافظ نور الدين هيثمى در كتاب (مجمع الزوائد).
6- حافظ سيوطى در (احياء الميت).
7- حافظ عسقلانى در (المواهب اللدنيه).
8- علامه نبهانى در (الانوار المحمديه).
9- علامه دارمى در (سنن).
10- حافظ ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى در (السنن اكبرى).
11- علامه بغوى در (مصابيح السنه).
12- حافظ ابوالفداء بن كثير دمشقى در (تفسير القرآن).
13- اين اثير در (جامع الاصول).
14- محدث بزرگ احمد بن حجر هيثمى مكى متوفاى سال 914 هجرى در كتاب (الصواعق المحرقه فى الرد على اهل البدع و الزندقه) چاپ دوم، سال 1965 - مكتبه القاهره - انتشارات شركه الطباعه الفنيه المتحده.
ايشان پس از نقل حديث ثقلين مى گويد: (و بدان كه حديث تمسك به ثقلين راويان زيادى دارد، كه از بيست و چند صحابى نقل شده است، و راههاى روايى مفصلى دارد، و در بعضى از اين روايات آمده است كه پيامبر آن را در حجه الوداع در عرفه فرموده و در بعضى ديگر اينكه آن را در مدينه هنگام بيمارى فرموده است، در حالى كه اطاق مملو از اصحاب ايشان بود و يا اينكه در غدير خم گفته و رواياتى در سخنرانى ايشان هنگام مراجعت از طائف بوده است، و ميان اين روايات منافاتى وجود ندارد زيرا مانعى ندارد كه ايشان اين موضوع را به خاطر توجه بيشتر به منزلت كتاب عزيز و عترت مطهر در تمام آن مكانها تكرار كرده باشد. و در روايت طبرانى به نقل از ابن عمر آمده است كه آخرين جمله اى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند اين بود: اخلفونى فى اهل بيت (عليهم السلام)، (پس از من، مرا در اهل بيت (عليهم السلام) مراعات كنيد). و در روايتى ديگر از طبرانى و ابو الشيخ است كه فرمود: ان الله عزوجل ثلاث حرمات، فمن حفظهن حفظ الله دينه و دنياه و من لم يحفظن لم يحفظ الله ديناه و لا آخرته، و خداوند عزوجل سه حريم دارد، هر كه آنها را مراعات كند خداوند دين و دنياى او را حفظ مى كند و هر كه مراعات نكند خداوند دنيا و آخرتش را حفظ نخواهد كرد. راوى مى گويد پرسيدم: آنها چه هستند؟ فرمود: حرمه الاسلام و حرمتى و حرمه رحمى، حريم اسلام، حريم من و حريم رحم من (خويشاوندان من). و در روايتى از بخارى است كه صديق (ابوبكر) گفت: اى مردم، مگر محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) از اهل بيت (عليهم السلام) خود دست كشيده است؟ يعنى اينكه حريم پيامبر را در آنها نگه داشته و آنها را اذيت نكنيد. و ابن سعد و ملا(71) در سيره خود روايت كرده اند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: استوصى باهل بيت (عليهم السلام) خيرا، فانى اخاصمكم عنهم غدا و من اكن خصمه اخصمه، و من اخصمه دخل النار شما را درباره اهل بيت (عليهم السلام) به نيكويى وصيت مى كنم، و در اين باره من فردا با شما مخاصمه مى كنم، و هر كه من خصم او باشم او را شكست خواهم داد، و هر كه را شكست دهم به جهنم مى رود. همچنين پيامبر فرمود: من حفظنى فى اهل بيت (عليهم السلام) فقد اتخذ عند الله عهدا هر كه حرمت مرا درباره اهل بيت (عليهم السلام) حفظ نمايد، عهدى براى خود نزد خدا بدست آورده است... همچنين ابن سعد اين روايت را آورده است:
انا و اهل بيت (عليهم السلام) شجره فى الجنه و اغضانها فى الدنيا فمن اتخذ الى ربه سبيلا، من و اهل بيت (عليهم السلام) يك درخت در بهشت هستيم كه شاخه هاى آن در دنيا است، هر كه بخواهد بدينوسيله راهى براى خود به سوى خداى خويش بيابد... ملا در سيره نيز اين حديث را نقل كرده است: فى كل خلف فى امتى عدول من اهل بيت (عليهم السلام)، ينفون هن هذا الدين تحريف الضالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين، الا و ان ائمتكم و فودكم الى الله عزوجل فانظروا من توفدون، در هر نسلى از امت من افراد عالى از اهل بيت (عليهم السلام)، وجود دارند كه اين دين را از تحريف گمراهان، بدعت ياوه گويان و تأويل جاهلان پاكسازى مى كنند، بدانيد كه پيشوايان شما نمايندگان شما نزد خداوند هستند، پس متوجه باشيد چه كسانى را به عنوان نماينده خويش مى فرستيد،... آنگاه مى گويد: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قرآن و عترت خود را (ثقلين) ناميد، كه عترت به معنى خانواده، نسل و نزديك ترين خويشاوندان است و ثقل بمعنى هر چيز گران قيمت، و بسيار مهم است و آن دو چنين اند، چون هر يك از آنها سرچشمه علوم لدنى (علومى كه مستقيما از طرف خداوند الهام شده و ياد گرفتنى نيست)، و اسرار و حكمت هاى متعالى و احكام شرعى مى باشند، بدين سبب رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تأكيد كرده است بر پيروى و تمسك به آنها و يادگيرى از آنها، و فرموده است: الحمدلله الذى جعل فينا الحكمه اهل البيت ، ستايش مى كنم خدا را كه حكمت را در ميان ما اهل بيت (عليهم السلام) قرار داد. و گفته شده است: نامگذارى آنها به ثقلين به دليل سنگينى مسوليت در مراعات حقوق آنها است، البته تأكيد موجود در حديث نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) مربوط به افرادى از اهل بيت (عليهم السلام) است كه آگاه به كتاب خدا و سنت رسول او هستند زيرا آنها هستند كه از كتاب خدا جدا نمى شوند تا رسيدن به حوض و تاءييد اين مطلب در خبر قبلى آمده است كه مى فرمود: ((و به آنها چيزى ياد ندهيد زيرا آنها از شما داناتراند))، و آنها نسبت به ساير علما اين امتياز را دارند كه خداوند پليدى را از آنها دور، و آنها را پاك و مطهر قرار داده است).
حال اى ابن حجر! آيا تو مراعات كردى آنچه در اينجا گفته اى، آيا حرمت رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را در اهل بيت (عليهم السلام) ايشان مراعات نمودى، آيا موالى آنها بوده و دين خود را از آنها گرفتى؟!
يا آنكه به زبان مى آوريد آنچه را در دل نداريد كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون (72)، ((نزد خداوند بسيار ناپسند است كه بگوئيد آنچه را عمل نمى كنيد)).
حق است سخن امام صادق (عليه السلام) كه فرمود: ((ادعاى محبت ما دارند و بدنبال پايمال كردن حق ما هستند))، يدعون حبنا و يتبعون عقوقنا.
ابن حجر و امثال او ادعاى محبت اهل بيت (عليهم السلام) را دارند ولى دين خود را از كسانى مى گيرند كه به اهل بيت (عليهم السلام) ظلم كرده اند و از آنها پيروى مى كنند. اين همان ابن حجر است كه از طرفى فضائل اهل بيت (عليهم السلام) را مى گويد و اعتراف مى كند كه بايد از آنها پيروى كرد و از طرفى ديگر چنان حمله اى در صواعقش بر شيعه كرده و آنها را جزء گروه هاى گمراه مى شمارد و با زشت ترين تهمت ها و قبيح ترين ناسزاها بر آنها مى تازد.
گناه آنها چيست اى ابن حجر؟!
آيا جز اين است كه آنها پيرو اهل بيت (عليهم السلام) بوده، دين خدا را از آنها گرفته اند؟!
اشكال هايى بر حديث ثقلين:
اشكال ابن جوزى
(1) ابن جوزى در كتاب (العمل المتناهيه فى الاحاديث الواهيه)(73) پس از نقل حديث ثقلين (كتاب الله و عترتى) بر سند آن اشكال گرفته مى گويد: ((اين حديث صحيح نيست، در سند آن اشكال گرفته مى گويد: ((اين حديث صحيح نيست، در سند آن عطيه وجود دارد كه احمد و يحيى و ديگران او را تضعيف كرده اند و ديگر ابن عبدالقدوس كه يحى درباره اش مى گويد: او بدرد نمى خورد، رافضى خبيثى است و همچنين درباره عبدالله بن داهر كه در سند حديث است احمد و يحيى مى گويند: او قابل قبول نيست، كسى درباره وى سخن خوبى نگفته است)).
رفع اشكال
ا) حديث ثقلين تنها با اين سند نقل نشده است، بلكه سندهاى متعددى دارد، همانگونه كه گفته شد.
2) مسلم اين حديث را در صحيح خود نقل كرده است، آنهم از چند طريق، در حالى كه صرف روايت مسلم براى اثبات صحت سند كافى است هر چند از يك طريق باشد و اين مطلبى است كه سنت در آن اختلاف نظر ندارند.
3) همچنين ترمذى اين حديث را از چنيدين طريق در صحيح خود را روايت كرده است، اسناد او منتهى مى شود به جابر، زيد بن ارقم، ابوذر، ابو سعيد و حذيفه.
4) ابن جوزى، در كتاب (الموضوعات) ج 1 ص 99 چنين مى گويد:
((پس هر گاه حديثى را خارج از متون اسلام (موطاءت مسند احمد، صحيحن، سنن ابى داود و ترمذى، و امثال آنها) يافتى، در حديث تاءمل كن، اگر مشابه آن را صحاح و حسان پيدا كردى احتمال درست بودن آن را بده))، پس ابن جوزى در اينجا خلاف سخن خود عمل كرده است، زيرا اين حديث همانگونه كه ديديد در آنچه او آنها را متون اسلام ناميده روايت شده است.
5) سخن ابن جوزى درباره عطيه درست نيست زيرا ابن سعد او را توثيق (تأكيد) كفر، ابن حجر عسقلانى درباره اش مى گويد: ((ابن سعد گفت: عطيفه با ابن اشعت به مسافرت رفتند، حجاج به دست نشانده خود محمد بن قاسم نوشت كه از او بخواهد على را ناسزا گويد، اگر چنين نكردى وى را چهار صد ضربه شلاق زده و رويش او را بتراشد، محمد بن قاسم عطيه را خواست ولى او حاضر به چنين كارى نشد، و لذا حكم حجاج را در باره اش اجرا كرد، عطيه پس از آن به خراسان رفته در آنجا اقامت يافت تا آنكه عمر بن هبيره والى عراق شد، آنگاه عطيه به عراق بازگشته در آنجا ماند تا آنكه در سال يكصد و ده وفات يافت: او مردى مورد اعتماد بود ان شاء الله تعالى و احاديث خوبى دارد)).(74)
ضمنا بدانيد كه ابن سعد ناصبى است، يعنى از كسانى است كه بشدت با اهل بيت (عليهم السلام) دشمنى مى ورزند، تا جائى كه امام جعفر صادق (عليه السلام) را به عنوان راوى ضعيف دانسته است. بنابراين تاءييد ابن سعد براى عطيه در برابر حريف كافى است.
6) عطيه از رجال احمد بن حنبل است و واضح است كه احمد روايت نمى كند مگر از فرد مورد اعتماد، و احمد روايت هاى زيادى از او نقل كرده است، پس ادعاى اينكه احمد، عطيه را ضعيف شمرده است دروغ محض است، تقى سبكى مى گويد: ((و احمد - خدا او را رحمت كند - روايت نمى كرد مگر از فرد مورد اعتماد، مخالفين ما - يعنى ابن تيميه - اين مطلب را به صراحت گفته اند. ابن تيميه در كتابى كه در جواب بكرى پس از ده نوشته از او تاءليف كرده است مى گويد: كسانى از علماء حديث كه قائل به جرح و تعديل اند بر دو نوع اند: بعضى از آنها جز از فرد مورد اعتماد روايت نمى كنند مانند مالك... و احمد بن حنبل... و اين سخن مخالفين ما را بس است جهت اينكه احمد جز از معتمدين روايت نمى كند و لذا معنى ندارد كه او بر عطيه خدشه اى وارد كند)).(75 )
7) سبط ابن جوزى او را تاءييد مى كند. او به صراحت عطيه را مورد اعتماد شمرده و تضعيف او را مردود مى داند، او ابتدا سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خطاب به على (عليه السلام): لا يحل لاحد ان يجنب فى هذا المسجد غيرى و غيرك ، (براى كسى جز من و تو جايز نيست كه در اين مسجد جنب باشد)، را نقل كرده و سپس مى گويد: ((پس اگر بگويند عطيه ضعيف است و براى ضعف حديث استدلال كنند كه ترمذى گفته است: اين حديث را براى محمد بن اسماعيل - بخارى - خواندم، يا او از من شيند و خنديد.
جواب اين است كه: عطيه عوفى از اين عباس و صحابه روايت كرده و مورد اعتماد است و اما قول ترمذى مبنى بر اينكه بخارى با شنيدن اين حديث خنديده است بخاطر اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است: آن را حلال نمى دانم مگر بر فرد پاك، نه در حال حيض و نه در حال جنابت.
شافعى مى گويد: براى جنب جايز است كه از مسجد عبور كند و ابو حنفيه مى گويد جايز نيست تا آنكه غسل كند و حديث على حمل بر اين مى شود كه اين استثنا مخصوص او بوده، همانگونه كه مسائلى مخصوص پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده است)).(76)
8) ادعاى ابن جوزى بر اينكه يحى بن معين عطيه را تضعيف كرده است نيز مردود است زيرا دورى از ابن معين نقل كرده است كه عطيه مرد صالحى است. حافظ ابن حجر در شرح حال عطيه چنين مى گويد: ((دورى از ابن معين نقل كرده است كه او مرد صالحى است))(77). بنابراين آنچه ابن جوزى به يحى بن معين نسبت داده صحيح نيست.
ابن جوزى نسبت به حديث ثقلين بسيار جاهل است زيرا او خيال مى كند با ضعيف شدن عطيه، حديث ثقلين نيز تضعيف مى شود، در حاليكه تاءييد يا تضعيف او هيچ ضررى به حديث ثقلين نمى زند، زيرا حديثى را كه عطيه از ابو سعيد روايت كرده است ابو طفيل نيز از ابو سعيد نقل نموده و ابو طفيل از صحابه بشمار مى رود. از آن گذشته درستى حديث ثقلين بسته به روايت ابو سعيد نيست چه از راه عطيه باشد چه ابو طفيل. اگر فرض كنيم كه روايت ابو سعيد از هر دو راه ضعيف باشد باز هم ضررى به حديث نمى رساند، به اين دليل كه حديث داراى راه هاى و روايت هاى مختلف است.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
رفع اشكال ابن جوزى در تضعيف ابن عبدالقدوس:
1) تشكيك ابن جوزى درباره عبدالله بن عبدالقدوس، نيز به دليل تاءييد حافظ محمد بن عيسى از وى مردود است، حافظ مقدسى در شرح حال عبدالله نامبرده، مى گويد: ((ابن عدى از محمد بن عيسى نقل كرده، مى گويد كه او مورد اعتماد است))(78).
درباره شخص محمد بن عيسى نيز حافظ ذهبى در شرح حال او از ابو حاتم نقل مى كند كه گفت: او مورد اعتماد و اطمينان است، من هيچ محدثى نديدم كه ابواب حديث را بهتر از محمد بن عيسى حفظ كرده باشد، ابو داود نيز مى گويد: او مورد اعتماد است.
2) محمد بن حبان او را در ميان افراد قابل اطمينان آورده است و ابن حجر در شرح حال او مى گويد: ((ابن حبان او را در ميان افراد مورد اطمينان نام برده است)).(79)
3) هيثمى در ((مجمع الزوائد)) مى گويد: ((بخارى و ابن حبان او را مورد اطمينان مى دانند)).
4) عسقلانى در شرح حال او مى گويد: ((بخارى گفت: او در اصل راستگو است، ولى از افراد ضعيف روايت مى كند)).(80)
پس اشكال بخارى بر ابن عبدالقدوس بعد از تاءييد وى اين است كه او از افراد ضعيف روايت مى كند، ولى اين اشكال درباره اين حديث وارد نيست زيرا ابن عبدالقدوس حديث ثقلين را از اعمش روايت مى كند و او اعتماد است.
5) عبدالله بن عبدالقدوس طبق نقل تهذيب التهذيب ج 5 ص 303 و تقريب التهذيب ج 1 ص 430، از رجال بخارى در حاشيه هاى صحيح او است، و همين كافى است براى تاءييد او كه بخارى از او نقل كرده است هر چند در حاشيه كتاب.
ابن حجر عسقلانى در مقدمه ((فتح البارى فى شرح صحيح البخارى)) در جواب كسانى كه نسبت به رجال بخارى تشكيك كرده اند مى گويد: ((قبل از ورود در موضوع، سزاوار است كه هر با انصافى بداند كه نقل قول صاحب صحيح - بخارى - از هر رواى دلالت بر عدالت، دقت در روايت و عدم غفلت وى مى كند در نظر ايشان، و علاوه بر اين جمهور علما بر نام گذارى اين دو كتاب به صحيحين اتفاق نظر دارند، و اين معنى براى كسى كه در صحيحين از او نقل نشده است مطرح نيست.
6) عبدالله بن عبدالله از رجال ترمذى است.
7) همچنين تشكيك در عبدالله بن عبدالقدوس ضرورى به صحت حديث نمى رساند، حتى در روايت اعمش از اعطيه، از ابن سعيد نيز مشكوك نمى باشد زيرا همانگونه كه گفته شد تنها عبدالله بن عبدالقدوس نيست كه از اعمش روايت كرده، بلكه محمد بن طلحه بن مصرف نيست كه از اعمش روايت كرده ، بلكه محمد بن طلحه بن مصرف يامى و محمد بن فضيل بن غزوان ضبى در مسند و ترمذى نيز از اعمش روايت نموده اند، و اين دليل بر صدق روايت اعمش است. همچنين اعمش حديث را تنها از عطيه نقل نمى كند بلكه از عبدالملك بن ابى سليمان ميسرى عرزمى و از ابو اسرائيل اسماعيل بن خليفه عبسى نيز - طبق آنچه در مسند احمد است - روايت كرده و همچنين از هارون بن سعد عجلى و كثير بن اسماعيل تميمى - بنابر معجم طبرانى - نقل كرده است.
اما تضعيف ضمنى ابن جوزى از عبدالله بن داهر:
1) تضعيف ضمنى ابن جوزى از عبدالله بن داهر خلاف اصول و مبانى جرح و تعديل است زيرا اشكال نامشخص از هر كه خواهد باشد قابل قبول نيست.
2) هيچ دليل موجهى براى تشكيك در او نيست جز اينكه فضايل اميرالمؤمنين را روايت مى كرده است، همانگونه كه ذهبى مى گويد: ((ابن عدى گفت: عموم روايت هاى او در فضايل على است و او در اين باره متهم است))(81) و تضعيف او بدين سبب قابل قبول نيست.
3) آنچه در كار ابن جوزى عجيب و قبيح است اينكه تا اين حد سعى در تضعيف حديث كند كه عبدالله بن داهر را در سند حديث وارد نمايد، در صورتيكه او اساسا در هيچ سندى از اسناد اين حديث وارد نشده است! مى توانيد به روايتهاى گذشته و حتى روايتهايى كه نقل نكرده ايم مراجعه نمائيد، آيا در سند آنها عبدالله بن داهر وجود دارد؟!، من اين معنى را جز نصب و عدوات نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) و مخفى كردن حقوق آنها نمى بينم، ولى خداوند تصميم دارد نور خود را كامل كند هر چند كافران ناراضى باشند.
4) سبط ابن جوزى پس از نقل حديث ثقلين از مسند احمد بن حنبل مى گويد: ((شايد گفته شود كه پدر بزرگ تو در كتاب (الواهيه) چنين گفته است - و تمام سخن ابن جوزى در تضعيف حديث همانگونه كه نقل شد ذكر كرده است - من خواهم گفت: حديثى را كه ما روايت كرديم، احمد در (الفاضل) آورده است، و در اسناد آن هيچ يك از كسانى كه پدر بزرگ آنها را تضعيف كرده نمى باشند، و اين حديث را بو داود در سنن خود و ترمذى و عموم محدثين روايت كرده ورزين آن را در جمع بين صحاح آورده است، عجيب آنكه چگونه جد من روايت اين حديث را در صحيح مسلم، به نقل از زيد بن ارقم نديده است...))(82)
ولى آنچه سبط ابن جوزى گفته است چيزى جز توجيه كار ابن جوزى نيست والا او غافل نمى شود از چنين حديثى كه در متون اسلامى مشخص است، آنهم با تمام اطلاع و آشنايى كه ابن جوزى دارد، ولى او مى خواهد فريب داده و مكر كند، ولى مكر خدا درباره او، وى مفتضح ساخت.
اشكال ابن تيميه
اشكال ابن تيميه بر حديث ثقلين در كتابش (منهاج السنه)، بى ارزش تر از آن است كه مورد بحث واقع شود، ولى آن را از باب اشاره به اين نوع افكار پوچ نقل مى كنيم، كه جز نافهمى، خيال پردازى و توهم نيست. ابن تيميه هنگامى كه از تضعيف حديث ثقلين جهت سند ناتوان مى ماند، براى آنكه روش خود را در تضعيف آنچه در فضل اءهل بيت آمده است ترك نكند، راه مى گويد: اين حديث دلالت بر وجوب تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) نكرده است، بلكه فقط دلالت بر وجوب تمسك به قرآن مى كند.
واقعا كدام عاقل از اين متن با صراحت چنين معنى و مفهومى را بدست مى آورد؟! در حاليكه ظاهر حديث تأكيد و مسلم مى كند كه تمسك به آن دو - كتاب و عترت - لازم است و الا ثقلين چه معنى دارد؟! (من ثقلين را در ميان شما باقى گذاشتم)، و اين فرمايش پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) چه مفهومى دارد: (تا به آن دو متمسك باشيد؟!) ولى تعصب قلب را كور مى كند. ابن تيميه براى سخن خود به يك خبر واحد در صحيح مسلم از جابر استناد كرده و بقيه حديث را على رغم فراوان بودن آنها و داشتن راههاى متعدد، به ديوار زده يا از آنها چشم پوشى نموده و اگر انسان درست تاءمل كند متوجه مى شود كه اين حديث در مقايسه با احاديث ديگرى كه در همين موضوع وارد است ناقص است، و آن حديث چنين است تركت فيكم ما لن تضلوا ما لن تضلوا بعده، ان اعتصمتم به: كتاب الله...، (من چيزى را در ميان شما باقى گذاشتم كه اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا).
واضح است كه اين حديث ناقص و تحريف شده است، زيرا حديث خود جابر در روايت ترمذى آمده و در آن به طور آشكار امر به لزوم تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) شده است، و همانگونه كه قبلا گفته شد، متن حديث اينگونه است: انى تركت فيكم ما ان اخذتم به لن تضلوا، كتاب الله و عترتى، اهل بيت (عليهم السلام) (83)، (من در ميان شما باقى گذاشتم آنچه را كه به آن تمسك كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد، كتاب خدا و عترتم، اهل بيم).
- اين اشكال متوجه خود ابن تيميه نيز مى شود، زيرا او قائل به وجوب تمسك به كتاب و سنت است. ولى بايد دستور پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يكى باشد. يا لزوم تمسك به كتاب به تنهايى و يا به كتاب و سنت باهم و چون ابن تيميه وجوب تمسك به قرآن را به تنهايى انتخاب كرده پس در مقابل، تمسك به سنت واجب نخواهد بود و اين بر خلاف نظر خود ابن تيميه است زيرا او خود اهل سنت مى داند، همچنين نام كتابش منهاج السنه است نه منهاج القرآن.
اما اگر به عقيده او، حديثى كه نقل كرد نمى تواند حديث تمسك به كتاب و سنت را لغو كند بنابراين نمى تواند وجوب تمسك به كتاب و عترت را نيز لغو نمايد.
ابن تيميه به اين هم اكتفا نكرده است بلكه درباره ... و عترتى فانهما اميرالمؤمنين يفتقا حتى يردا على الحوض مى گويد: ((اين را ترمذى روايت كرده و از احمد درباره آن سؤال شد و چندين نفر از اهل علم آن را تضعيف كرده و گفته اند: اين صحيح نيست))... اما جواب:
از سخن او چنين فهميده مى شود كه اين قسمت از حديث را جز ترمذى كسى روايت نكرده است، در حاليكه ديديم افراد زيادى از بزرگان اهل سنت و حفاظ آنها اين را نقل كرده اند، پس منظور او از جمله ((ترمذى آن را روايت كرده)) چيست؟!
آيا روايت ترمذى دلالت بر ضعف حديث مى كند؟!
و چه كسى از احمد پرسيد؟! و چه پرسد؟! و در كجا اين سخن مطرح شده است؟! مگر خود احمد آن را روايت و تاءييد نكرده است؟!
و چه كسانى آن را تضعيف كرده تا ابن تيميه بگويد: ((چندين نفر))؟! و چرا آنها با نام نبرد؟!
سؤالهاى بسيارى متوجه ابن تيميه است، كه اگر بتواند جواب محكمى بر آنها بدهد از او مى پذيرم، اما اين سخن سست و مبهم او به هيچ و جه قابل نيست.
ولى اين عادت ابن تيميه است آن گاه كمر همت را براى گمراه كردن امت و پوشاندن حقايق ببندد.
اين بود اشكالهايى كه در اين مورد گفته شد، و تا آنجا كه من دنبال كرده ام كسى را نيافتم كه حديث ثقلين را بتواند مخدوش كند، حديثى كه به تواتر ثابت شده و بزرگان امت از حفاظ و محدثين اعتراف به درستى آن دارند، پس ديگر كسى جراءت مخدوش كردن آن را ندارد جز آنكه قلب مريضى داشته باشد، قلبى - ولعياذ بالله - پر از دشمنى و كينه نسبت به اهل بيت (عليهم السلام).
حال كه به طور آشكار، درستى اين حديث ثابت شد بايد دلالت آن را مشخص كنيم و بدنبال آن بايد به اين دلالت ملتزم باشيم.
دلالت حديث بر امامت اهل بيت (عليهم السلام)
دلالت اين حديث بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) از روشن ترين و آشكارترين مسائل است - البته به شرط انصاف - زيرا حديث نشان دهنده وجوب پيروى از آنها در عقائد، احكام و آراء، و پرهيز از هر گونه مخالفت با آنها چه در قول و چه در فعل است، زيرا هر كارى كه خارج از گفته آنها باشد، خارج از قرآن به شمار مى رود و در نتيجه خارج از دين است. بنابراين آنها معيار دقيق شناخت صراط مستقيم و راه استوار مى باشند. هدايت جز از راه آنها و گمراهى جز مخالفت با ايشان نيست ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا: (تا وقتى كه به آن دو متمسك هستيد گمراه نخواهيد شد) زيرا تمسك به قرآن به معناى عمل است به آنچه در آن مى باشد، پس بايد اوامر قرآن به معناى عمل است تمسك به عترت. اگر؛ جمله اى شرطى وجود داشت، انجام آن شرط بايد نتيجه دهد جزاى مذكور در جمله را، و ضمير در بهما: ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا به كتاب و عترت با هم بر مى گردد، و مسلما هر كه قدرى آشنايى با زبان عربى داشته باشد اين را خواهد پذيرفت. بنابراين پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) واجب است، همانگونه كه پيروى از قرآن واجب مى باشد. اما اينكه اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند درباره آن بحث خواهيم كرد، ولى در اينجا مى خواهيم ثابت كنيم كه امر و نهى، امامت و رهبرى بايد براى اهل بيت (عليهم السلام) باشد، اما مشخص كردن هويت آنها خارج از بحث اين حديث است. علماى اصول مى گويند ان القضيه لا تثبت موضوعها: (جمله موضوع خود را ثابت نمى كند)، پس در هر صورت اهل بيت (عليهم السلام) بايد خلفاى پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) باشند، و قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): انى تارك فيكم: (من در ميان شما باقى گذاشته ام) سخن صريخ از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است مبنى بر خليفه قرار دادن آنها، و وصيتى است به امت براى پيروى از آنها. براى تأكيد آن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: فانظروا كيف تخلفونى فيهما: (ببينيد چگونه حرمت مرا در رفتار با آن دو به عنوان خليفه من نگه مى داريد)، خلافت قرآن كه واضح است، و اما خالفت اهل بيت (عليهم السلام) جر با امامت آنها امكان پذير نيست.
بنابراين كتاب و عترت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) راهى خواهند بود كه ما را به رضوان الهى ميرسانند، زيرا آنها ريسمان خدا هستند كه ما را امر فرموده آن را محكم بگيريم واعتصوا بحبل الله (84).
آيه فوق در تعيين و تشخيص ريسمان خدا و عموميت دارد. و آنچه از آن معلوم مى شود وجوب تمسك به آن است. آنگاه سنت، حديث ثقلين و احاديث ديگرى را آورده مبنى بر اينكه آن ريسمان كه بايد به آن متمسك سد يعنى آن را محكم گرفت همانا كتاب خدا و عترت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
جمعى از مفسرين نيز چنين گفته اند: ابن حجر در كتاب صواعق (85) خود در باب ما انزل فى البيت من القرآن: (آنچه در قرآن درباره اهل بيت (عليهم السلام) نازل شده است)، اين مطلب را آورده... وجوع كنيد.
قندوزى در كتاب (ينابيع الموده) اينگونه مطلب را نقل مى كند: درباره آيه شريفه: واعتصموا بحبل الله جميعا، ثعلبى از ابان بن تغلب نقل كرده كه جعفر الصادق (عليه السلام) گفت: ما ريسمان خداوند متعال هستيم كه مى فرمايد (به ريسمان خدا متوسل شده و متفرق نشويد). همچنين صاحب كتاب مناقب از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده است: كه نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوديم كه مردى اعرابى آمد و گفت: اى پيامبر، شنيده ام كه مى گويى ريسمان خدا در دست بگيريم، اين ريسمان خدا چيست كه بايد به آن متوسل شد؟ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دست خود را به دست على زد و گفت: ((از اين مرد پيروى كنيد او ريسمان محكم خدا است)).(86)
اما قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) لن يفترقا يردا على الحوض : (آن دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا آنكه بر سر حوض نزد من بيايند)، اين فرموده پيامبر دلالت بر مسائل گوناگونى دارد كه در زير مى آوريم:
اول - اثبات عصمت اهل بيت (عليهم السلام)، زيرا آنها هميشه همراه قرآن اند و خود قرآن درباره خود مى گويد: لا ياءتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه (87): باطل از هيچ سو به آن راه ندارد)). بنابراين اهل بيت (عليهم السلام) آگاه به كتاب بوده و با آن مخالفت نمى كنند، نه در قول و نه در عمل، كه اگر هر گونه مخالفتى از آنها نسبت به كتاب عمدا يا اشتباها صادر شود، در اين حالت از قرآن به دور خواهند بود، در صورتى كه حديث صراحت دارد كه از آنها از قرآن جدا نخواهند شد تا بر حوض وارد شوند. پس اگر چنين نباشد سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نادرست خواهد بود، اضافه بر اينكه دلايلى از قرآن و سنت نيز اين معنا را تاءييد مى كنند. و ما آن موارد را بعدا خواهيم آورد.
دوم - كلمه ((لن)) تاءييديه، يعنى ((هرگز))، نشان دهنده اين است كه تمسك به آن دو هميشه و در هر حال مانع از گمراهى است، و اين مساءله اتفاق نمى افتد مگر با تمسك به هر دوى آنها با هم، نه به يكى از آنها و براى اين معنى به قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در روايت طبرانى توجه كنيم كه مى فرمايد: ((بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد، از آنها عقب نمانيد كه هلاك مى شويد و به آنها چيزى را ياد ندهيد كه آنها از شما داناترند)).
سوم - عترت تا روز قيامت در كنار كتاب باقى مى مانند و هيچ زمانى خالى از از آن دو نخواهد بود، اين معنى را ابن حجر در صواعق خود چنين بيان مى كند: ((احاديثى كه تأكيد بر تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) دارند، دلالت مى كنند بر اينكه هميشه تا روز قيامت بايد كسى از آنها باشد كه شايسته تمسك نمودن به او باشد، همچنانكه قرآن عزيز نيز چنين است پس از اين خواهيم گفت كه چگونه آنها وسيله ماءمون بودن اهل زمين از عذاب خدايند، روايت گذشته نيز بر اين مطلب دلالت دارد، آنجا كه مى فرمايد: فى كل خلف من امتى عدول من اهل بيت (عليهم السلام): ( در هر نسلى از امت من افراد عالى از اهل بيت (عليهم السلام) من مى آيند). و در ميان آنها كسى كه بيشترين حق را دارد كه به او تمسك جويد امام اهل بيت (عليهم السلام) و عالم ايشان على بن ابى طالب كردم الله وجهه مى باشد، آن هم به دليل آنچه از علم فراوان و استنباطات دقيق ايشان (88) نقل كرديم)).
چهارم - تقارون آنها با كتابى كه از هيچ مطلب كوچك يا بزرگ نمى گذرد، دليل بر امتياز آنها بر ديگران و آگاهى شان به جزئيات شريعت اسلام است، همانگونه كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((به آنها چيزى ياد ندهيد كه آنها از شما داناترند)).
خلاصه اينكه بايد در هر زمانى تا روز قيامت حداقل يك نفر از اهل بيت (عليهم السلام) باشد كه قول يا عمل او با قرآن مخالفتى نداشته باشد، يعنى اينكه اين فرد از قرآن جدا نشود، و معناى جدا نشدن از قرآن در قول و عمل اين است كه او در زبان و رفتار خود معصوم باشد، و بايد از او پيروى كرد زيرا او است كه ما نه از گمراهى مى شود.
چنين معنائى را جز شيعه معتقد نيست، زيرا شيعه عقيده دارد كه در هر زمان بايد امامى از اهل بيت (عليهم السلام) موجود باشد كه معصوم از اشتباه و لغزش بوده و بايد ولايت او را پذيرفت و به او آگاه بود.
من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، بر مسلك جاهليت مرده است))، آيه شريفه زير نيز بر اين مطلب دلالت دارد: يوم ندعوا كل اءناس بامامهم (89) روزى كه هر گروهى از مردم را با امام خويش مى خوانيم).
فصل چهارم: اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند؟
اين بحث از روشن ترين بحث ها است، زيرا هيچ انسانى در شناخت اهل بيت (عليهم السلام) شكى ندارد مگر آن معاندى كه در برابر ادله قطعى مبنى بر وجوب پيروى از آنها راه فرارى ندارد، لذا سعى مى كند در شخص آنها تشكيك كند و اين چيزى بود كه من هنگامى كه با دوستان و برادران بحث مى كردم، خود شاهد بودم هرگاه يكى از آنها گريزى از ضرورت پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) نمى يافت، سؤالهاى مبهمى بدين صورت مطرح مى كرد:
اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند؟ مگر همسران او از اهل بيت (عليهم السلام) نيستند؟! مگر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نفرمود: سلمان از ما اهل بيت (عليهم السلام) است؟!
بلكه ابو جهل نيز، مگر از اهل بيت (عليهم السلام) پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيست؟
ولى منظور از تمام اين سؤال ها چيزى جز انكار واقعيت حديث ثقلين و دلالت آن بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) نيست، به اين اميد كه بتواند با اين سؤالهاى مبهم و نامشخص، عقل خود را متوقف و وجدان خويش را آرام كند، ولى هرگز نمى تواند چنين حجت مسلمى را ناديده بگيرد، چه بخواهد و چه نخواهد.
وقتى آنها چنين سؤال هايى را مطرح مى كردند مى گفتم: چرا شما همه چيز را آماده مى خواهيد، بدون آنكه خود را به زحمت اندازيد؟!... چنين افكار بسته اى بدرد نمى خورد. من مى توانم جواب بگويم و شما مى توانيد جواب هاى مرا رد كنيد، مى توانيد آنها را انكار كرده و نپذيريد زيرا شما رنج تحقيق را نكشيده و براى بدست آوردن جواب، خود را به زحمت نيانداخته ايد، مگر فقط من بايد جواب دهم؟
آيا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تنها به من فرموده كه از اهل بيت (عليهم السلام) پيروى كنم؟!
مگر همه ما مكلف نيستيم و بر من و شما همگى واجب نيست كه جواب را بيابيم، زيرا حجت بر ما اقامه شده است مبنى بر اينكه بايد پيرو اهل بيت (عليهم السلام) بوده، دين خود را از آنها بگيريم، بايد آنها را شناخته سپس پيرو ايشان شويم؟!
من نيز در اينجا سعى نمى كنم تمام دلايل را به تفصيل بياورم، بلكه اكتفا مى كنم به چند نكته روشن و هر كه بيش از اين مى خواهد بايد تحقيق كند.
اهل بيت (عليهم السلام) در آيه تطهير:
خداوند مى فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(90): ((خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهلبيت دور كند، و كاملا شما را پاك سازد)).
هر كه كتب حديث و تفسير را برسى كند مى بيند كه نزول اين آيه مباركه در حق على، فاطمه، حسن و حسين از روشن ترين مسائل است. ابن حجر در اين باره مى گويد: ((اكثر مفسرين بر آن اند كه اين آيه درباره على، فاطمه، حسن و حسين نازل شده است)).(91) و اين آيه كه به وضوح دلالت بر عصمت اهل بيت (عليهم السلام) دارد، با بيانى كه داشتيم جز بر آنها منطق نمى شود زيرا آنها ثقل اين امت و ائمه هدايت كرد پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مى باشند. و لذا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) امر به پيروى از آنها نموده است، عصمت نيز در اين آيه كاملا روشن است، البته براى كسى كه قلب دارد يا گوش فرا دهد و حضور يابد، زيرا محال است مراد محقق نشود اگر اراده كننده خدا باشد، و علامت حصر ((انما)) شاهد بر اين است، و آنچه در اينجا مورد نظر ما است، اثبات اين مطلب است كه اين آيه درباره على، فاطمه، حسن و حسين نازل شده است.
حديث كساء مشخص كننده هويت اهل بيت (عليهم السلام):
نزديك ترين و روشن ترين دليل، حديثى است كه در تفسير اين آيه وارد شده و اهل حديث آن را ((حديث كسا)) نامند، و در درستى و تواتر، از حديث ثقلين كمتر نيست.
الف - حاكم در كتاب خود (المستدرك على الصحيحين فى الحديث) روايت مى كند: ((عبدالله بن جعفر بن ابى طالب مى گويد: وقتى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ديد كه رحمت در حال نزول است فرمود: ادعوا لى، ادعوا لى: (به سوى من بخوانيد)، صفيه گفت: چه كسى را اى رسول خدا؟! فرمود: اهل بيت (عليهم السلام) على، فاطمه، حسن و حسين را. آنها را آوردند و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) كسا (پوشش) خود را بر آنها انداخت، سپس دستان خود را بالا برده عرض كرد: اللهم هولاء آلى فصل على محمد، و آل محمد (خدايا اينها خاندان من هستند، پس درود بفرست بر محمد و خاندان محمد)، و خداوند اين آيه: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(92) را نازل فرمود.
حاكم مى گويد: اين حديث داراى سندى صحيح است.
ب - حاكم مشابه آن را نيز از ام سلمه روايت كرده است. ام سلمه مى گويد: ((آيه - انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت - در منزل من نازل شد، سپس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بدنبال على، فاطمه، حسن و حسين فرستاد و گفت: اينها اهل بيت (عليهم السلام) من هستند))(93). حاكم مى گويد: اين حديث با شرط بخارى صحيح است. او حديث را در جاى ديگر به نقل از واثله روايت كرده و مى گويد: اين حديث صحيح است با شرط هر دو.(94)
ج - مسلم حديث را به نقل از عايشه نقل مى كند كه: ((روزى پيامبر در حالى كه پوششى موئين و سياه رنگ بر تن داشت آمد، چندى بعد حسن بن على آمد، پيامبر از را زير كسا برد، سپس حسين آمد، او را نيز زير كسا برد، آنگاه فاطمه آمد، كسا را بر او نيز كشيد، پس از آن على آمد و او را نيز در زير كسا جاى داد، آنگاه فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(95).
اين خبر به صورت هاى گوناگون در صحاح و كتب حديث و تفسير آمده است (96). و جز اخبار صحيح متواترى است كه هيچ كس از اولين و آخرين آن را تضعيف نكرده است و اگر بخواهيم تمام اين روايت ها را نقل كنيم طولانى مى شود. من توانسته ام بيست و هفت روايت از آن را بيابم كه همگى صحيح اند.
از آشكارترين روايات در اين باره - در تعيين اهل بيت (عليهم السلام) - بدون ديگران مانند همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، روايتى است كه سيوطى در ((الدر المنثور)) از مردويه نقل كرده كه ام سلمه گفت: ((آيه - انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا - در منزل من نازل شد، در حالى كه هفت نفر در منزل بودند: جبرئيل، ميكائيل، على، فاطمه، حسن و حسين، و من نيز در منزل بودم. گفتم: اى رسول خدا! مگر من از اهل بيت (عليهم السلام) نيستم؟! فرمود: تو در راه خوبى هستى، تو جز همسران پيامبرى)).(97)
در روايت حاكم در مستدرك است كه ام سلمه گفت: اى رسول خدا، من از اهل بيت (عليهم السلام) نيستم؟ فرمود: تو در راه خوبى هستى و اينها اهل بيت (عليهم السلام) هستند، خدايا اهل بيت (عليهم السلام) من سزوارترند.(98)
و در روايت احمد اينگونه است: كسا را بالا بردم تا همراه آنها داخل شوم، پيامبر آن را از دستم كشيد و گفت: تو در راه خوبى هستى (99). تا همين جا براى اثبات اينكه اهل بيت (عليهم السلام) همان اصحاب كسا هستند، آنهم با آن عبارتهاى واضح و الفاظ صريحى كافى است، بنابراين آنها ثقل قرآن اند كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در حديث ثقلين به ما دستور داده به آنها متمسك شويم.
پس هر كه بخواهد معنى را مبهم نمايد و بگويد عترت به معنى خويشاوندى است، سخن او قابل قبول نيست، زيرا هيچ يك از علماى زبان اين را نگفته اند، ابن منظور ((در لسان العرب)) مى گويد: (عترت پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرزندان فاطمه - رضى الله عنها - هستند)). اين قول ابن سيده است، اما از هرى - رحمه الله عليه - مى گويد: زيد بن ثابت حديث ثقلين را از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل كرده، سپس گفته است عترت، اهل بيت (عليهم السلام) اند. ابو عبيد و ديگران نيز چنين گفته اند: ((عترت شخص، اسره و فضيله) به معنى خويشاوندان نزديك او است)).
اين اثير مى گويد: ((عترت يك فرد نزديكترين خويشاوندان وى اند)). ابن اعرابى مى گويد: ((عترت يعنى فرزندان شخص، نسل او، و هر كه از صلب او آمده است))، سپس مى گويد: پس عترت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرزندان فاطمه بتول (سلام الله عليها) اند)(100). از اين بيان مشخص مى شود كه منظور از اهل بيت (عليهم السلام) خويشاوندان است و لذا وقتى كه از زيد بن ارقم در روايت مسلم سؤال شد كه اهل بيت (عليهم السلام) او چه كسانى هستند؟ آيا زنان او هستند؟ گفت: نه به خدا، زن مى تواند مدتى از زمان با مرد باشد سپس مرد او را طلاق داده و او نزد پدر و اقوام خود برگردد، اهل بيت (عليهم السلام) او (پيامبر) اصل و گروه او هستند كه پس از ايشان صدقه بر آنها حرام شد.
همچنين مى بينيم كه هيچ از خويشاوندان رسول الله (عليه السلام) و حتى همسران ايشان ادعاى شرف عضويت در اهل بيت (عليهم السلام) را نكرده اند وگرنه تاريخ آن را نقل مى كرد. ولى نه در تاريخ و نه در حديث جايى نمى يابيم كه همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به اين آيه تمسك جسته و اين شرافت را براى خود ثابت بدانند، به عكس خود اهل بيت (عليهم السلام)، مثلا اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد: ان الله عزوجل فضلنا اهل البيت، و كيف لا يكون كذالك و الله عزوجل يقول فى كتابه: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهريكم تطهيرا) فقد طهرنا الله من الفواحش ما ظهر منها و ما بطن فنحن على منهاج الحق))، (خداوند عزوجل ما اهل بيت (عليهم السلام) را برتر قرار داده است، مگر خدا در كتاب خود نفرموده است (خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت (عليهم السلام) دور كند و كاملا شما را پاك سازد) پس خدا ما را از كارهاى زشت و قبيح چه علنى باشد چه مخفيانه پاك دامن قرار داده و ما بر مسير حق هستيم).
فرزندش حسن (عليه السلام) نيز مى فرمايد: ((اى مردم، هر كه مرا شناخت كه شناخت، و هر كه نشناخت بداند كه من حسن بن على هستم، من فرزند بشارت دهنده بيم دهنده ام، آنكه با اجازه خداوند به سوى او دعوت كرده و چراغى نورانى بوده است، من از اهل بيت (عليهم السلام) هستم كه در آن بيت جبرئيل فرو آمده و صعود مى كرد، و من از آن اهل بيت (عليهم السلام) كه خداوند پليدى را از آنها دور كرده و آنها را كاملا پاك ساخته است.(101)
استدلال ابن كثير به اينكه سياق آيات ايجاب مى كند كه همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را نيز بايد اهل بيت (عليهم السلام) دانست موردى ندارد، زيرا حجيت ظهور بستگى به يكنواخت بودن سخن دارد و واضح است كه در اينجا خطاب به مونث كه در آيات گذشته است تبديل به مذكر شده است، پس اگر منظور در اين آيه همسران ايشان بود بايد خطاب اينگونه باشد - انما يريد الله ليذهب عنكن الرجس اهل البيت و يطهر كن تطهيرا - زيرا آيات مخصوص زنان است، و لذا خداوند پس از اين آيه دوباره خطاب به مونث را از سر گرفته، فرموده است: و اذكرن ما يتلى فى بيوتكن من آيات الله و الحكمه (102). و هيچ كسى جز عكرمه و مقاتل نگفته است كه آيه تطهير درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است، عكرمه مى گفت: ((هر كه بخواهد، من با او مباهله مى كنم به اينكه اين آيه درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است))(103). و اين سخن عكرمه قابل قبول نيست زيرا با روايتهاى صحيح كه نقل شد تعارض دارد. رواياتى كه به صراحت مى گويد: اهل بيت (عليهم السلام) همان اصحاب كسا هستند.
و ديگر آنكه چه كسى عكرمه را تحريك كرده و او را عصبانى نموده است تا آنكه در بازارها فرياد بزند و مباهله بخواهد؟
آيا به خاطر محبت همسران پيامبر يا دشمنى با اصحاب كسا؟ و اگر حتمى بود كه اين آيه درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است پس چه نيازى به مباهله است؟! شايد به اين خاطر بوده است - و حتما چنين است - كه عموم مردم آن را درباره على، فاطمه، حسن و حسين مى دانستند؟!
از سخن او نيز همين بر مى آيد: ((آنگونه نيست كه شما خيال مى كنيد، بلكه درباره همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است))(104). بنابراين آيه براى ساير تابعين واضح بوده كه مربوط به على، فاطمه، حسن و حسين (عليه السلام) است.
همچنين نمى توان عملكرد را در اين باره، به خاطر دشمنى شديد او با اميرالمؤمنين (عليه السلام) به عنوان حكم و شاهد پذيرفت زيرا او از خوارج است كه با على جنگيدند. پس او چاره اى نداشته است جز اينكه بگويد آيه درباره همسران پيامبر (عليه السلام) نازل شده است، زيرا اگر اعتراف كند به اينكه آبه درباره على (عليه السلام) نازل شده است در اين صورت مذهب خود را به دست خويش محكوم كرده و پايه هاى عقيده اى كه او و اصحابش را وادار كرد عليه على (عليه السلام) قيام كنند را سست نموده است. علاوه بر اين عكرمه معروف به دروغگويى عليه ابن عباس است تا جائى كه ابن مسيب به غلامش كه ((برد)) نام داشت مى گفت: ((عليه من دروغ نگو كه عكرمه عليه ابن عباس دروغ گفت))، و در ميزان الاعتدال آمده است كه ابن عمر نيز همين سخن را به غلامش نافع گفته است.
على بن عبدالله بن عباس سعى مى كرد عكرمه با از اين كار منع كند و از روش هايى كه براى منع او استفاده مى كرد اين بود كه او را بر مستراح مى بست تا از دروغ بستن به پدرش دست بكشد. عبدالله بن ابى الحرث مى گويد: ((بر فرزند عبدالله بن عباس وارد شدم در حالى كه عكرمه بر در مستراح بسته شده بود، گفتم: اين گونه با غلام خود رفتار مى كنيد؟!، گفت: او بر پدرم دروغ مى بندد)).(105)
مقاتل نيز در دشمنى با اميرالمؤمنين (عليه السلام) و اشتهار به دروغگويى كمتر از عكرمه نيست، تا جائى كه نسائى او را در صف دروغگويانى قرار داد كه معروف به جعل حديث اند.(106)
جوزجانى در شرح حال مقاتل در ((ميزان الذهب)) مى گويد: مقاتل دروغگويى بى پروا بود.(107)
مقاتل به مهدى عباسى گفته است: اگر بخواهى احاديثى در شاءن عباس به خاطر تو جعل مى كنم، ولى مهدى گفت: نيازى به آن ندارم.(108)
پس نمى توان سخن امثال اين افراد را پذيرفت، كه پذيرفتن آن فريب خوردگى و جهالت است، زيرا همانگونه كه گفته شد احاديث صحيح و متواتر عكس آن را مى گويند. اضافه بر آن، رواياتى موجود است كه مى گويد بعد از نزول آيه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به مدت نه ماه هنگام وقت هر نمازى در خانه على بن ابى طالب (عليه السلام) به مدت نه ماه هنگام وقت هر نمازى در خانه على بن ابى طالب (عليه السلام) آمده مى فرمود: السلام عليكم و رحمه الله و بركاته اهل البيت، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا، اين را روزانه پنج بار تكرار مى كرد.(109)
در صحيح ترمذى، مسند احمد، مسند طيالسى، مستدرك حاكم بر صحيحين، اسد الغابه، تفسير طبرى، ابن كثير و سيوطى آمده است كه: رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به مدت شش ماه هرگاه كه براى نماز صبح از منزل خارج مى شد، در خانه فاطمه (سلام الله عليها) آمده مى فرمود: ((الصلاه يا اهل البيت انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(110)))، (نماز اى هل بيت انما يريد الله. و بسيارى روايات مشابه ديگر كه در اين باره آمده است.
پس كاملا براى ما روشن شد كه اهل بيت (عليهم السلام) عبارتند از: (على، فاطمه، حسن و حسين) و هيچ مخالفى نمى تواند آن را انكار كند كه شك در آن مانند شك در وجود خورشيد در روز روشن است.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
اهل بيت (عليهم السلام) در آيه مباهله:
درگيرى ميان دو جبهه حق و باطل در ميدان جنگ كارى دشوار است، ولى دشوارتر از آن وقتى است كه در ميدان محراب باشد، هنگامى كه در پيشگاه خداوند مطلع بر تمام غيب ايستاده و او را قاضى و حكم ميان يكديگر قرار مى دهند. در اينجا است كه كمترين ترديد و كمترين گناه موجب نابودى انسان خواهد شد و اين حديث مباهله، و لذا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) براى جنگ با كافرين هركه را كه توانايى حمل اسلحه دارد دعوت مى كند هر چند منافق باشد، ولى وقتى كه نحوه مبارزه از جنگ به دعا و مباهله بانصارى تبديل شد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) براى اين نحوه جديد از مبارزه هيچ يك از اصحاب خود را نخواند، زيرا در چنين موقعيتى كسى به پيش نمى رود مگر اين كه قلبى سالم و پاك از هر پليدى و گناه داشته باشد و چنين كسانى همان برگزيدگان نخبه اند، و مانند اينها در ميان مردم هميشه كمياب و اندك اند، هر چند كه آن مردم بهترين مردم روى زمين باشند.
پس اين نخبه گان برگزيده چه كسانى هستند؟
وقتى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) با علماى نصارى به بهترين شيوه بحث و مجادله فرمود، از آنها جز كفر، عصيان و سركشى نديد، و ديگر راهى جز مباهله و توسل به خدا نمانده، بدين صورت كه هر يك افراد خود را دعوت نموده و سپس لعنت خدا را براى دروغگويان بخواهند. در اينجا بود كه فرمان الهى اينگونه نازل شد: فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله على الكاذبين (111)، ((هر گاه بعد از آنچه از علم به تو رسيد كسانى با توبه محاجه و ستيز برخيزند به آنها بگو: بيائيد ما فرزندان خود را دعوت كرده شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نموده شما نيز زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى كنيم شما هم از نفوس خود، سپس مباهله نموده و لعنت خداوند را بر دروغگويان قرار دهيم.))
كشيش ها اين پيشنهاد جديد پيامبر را پذيرفتند تا نبرد آنها فيصله يابد، آنگاه كشيش ها نزديكان خود را براى روز موعود جمع كردند و آن روز سر رسيد، جمعيتى زياد در آنجا گرد آمدند، مسيحيان به پيش آمده خيال مى كردند پيامبر با جمعى از اصحاب و همسران خويش به سوى آنها خواهد آمد - آنگاه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ظاهر شد، با كامهايى - استوار به پيش مى آمد - همراه با گروهى كوچك از اهل بيت (عليهم السلام)، حسن در طرف راست ايشان، حسين در طرف چپ، على و زهرا پشت سر بودند. وقتى نصرانى ها اين صورت هاى نوارنى را ديدند لرزه بر اندام آنها افتاد، روى به اسقف بزرگ خود كرده گفتند:
- اى ابا حارثه، كار را چگونه مى يابى؟
اسقف جواب داد: قيافه هايى مى يبينم كه اگر كسى با توسل به آنها از خدا بخواهد كوهى را از جا بركند، چنين خواهد نمود.
وحشت آنها چند برابر شد، وقتى اسقف اين حالت ايشان را ديد گفت:
- آيا نمى بينيد چگونه محمد دو دست خود را بالا برده، منظر است چه از آنها بر آيد، به حق مسيح سوگند اگر كلمه اى از دهان او خارج شود، ما نه به اهل خويش بر مى گرديم و نه به مال خود.(112)
آنگاه تصميم گرفتند عقب نشينى كرده و مباهله را ترك گويند، و راضى به ذلت و پرداخت جزيه شدند. آرى توسط پنج تن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) توانست آن مسيحيان را شكست داده و آنها را با ذلت و خوارى بر گرداند. و در اين باره رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((سوگند به آن كه جان من در دست او است، عذاب الهى بر اهل نجران در حال فرود آمدن بود و اگر بخشش خداوند نبود آنها تبديل به ميمون و خوك شده و دشتى كه در آن بودند پر از آتش مى شد، سپس خداوند نجران و اهالى اش حتى پرنده روى درخت را ريشه كن ساخته و سال بر هيچ نصرانى نمى گذشت))، والذى نفسى بيده، ان العذاب تدلى على اهل نجران، و لولا عفوه لمسخوه قرده و خنازير، و اضرم عليهم الوادى نارا و لا ستاءصل الله نجران و اهله حتى الطير على الشجر و ما حال الحول على النصارى كلهم.
ولى چرا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) تنها به اين پنج تن اكتفا كرده و اصحاب و همسران خود را نياورد؟
جواب اين سؤال در يك جمله است: اهل بيت (عليهم السلام) موجه ترين مردم پس از پيامبر نزد خدا هستند و پاك و بى آلايش اند. هيچكس غير آنها نتوانسته است چنين صفات والايى را كه خداوند براى اهل بيت (عليهم السلام) در آيه تطهير ذكر كرده است بدست آورد. و لذا مى بينيم كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در اجراى دستور اين آيه چگونه توجه امت را به سوى مقام و منزلت اهل بيت (عليهم السلام) جلب نموده، و كلمه ((ابناءنا: فرزندانمان)) را در آيه بر حسن و حسين ((نساءنا: زنانمان)) را بر حضرت فاطمه زهرا (عليه السلام) و ((انفسنا: نفوسمان)) را بر على (عليه السلام) تطبيق داده است، زيرا امام على (عليه السلام) جزء زنان و فرزندان نمى تواند باشد، پس مسلما جز! كلمه ((نفوسمان)) بايد باشد، به علاوه اينكه اگر كلمه ((نفوس)) مخصوص خود پيامبر به تنهايى بود، در اين صورت دعوت كردن معناى درستى نداشت.
ايشان چگونه خود را دعوت مى كند؟!... و براى تاءييد اين مطلب اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را در نظر بگيريم: انا و على من شجره واحده و سائر الناس من شجر شتى: ( من و على از يك درخت (يك اصل و اساس) بوده و بقيه مردم از درختان متفرق ديگراند).
پس اگر امام على (عليه السلام) نفس پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است، بنابراين بايد آنچه پيامبر از حق رهبرى و ولايت بر مسلمين دارد او نيز داشته باشد مگر يك مقام، آن هم مقام نبوت است همانگونه كه رسول الله (عليه السلام) در حديثى كه بخارى و مسلم نيز آن را آورده اند بيان فرموده است: يا على انت منى بمنزله هارون من موسى لا انه لا نبى بعدى: (اى على، منزلت تو نسبت به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است، جر اينكه پيامبرى پس از من نيست)(113)
البته استدلال ما به اين آيه، در اين باره نبود بلكه در بيان اين بود كه اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند. خدا را شكر مى كنيم كه هيچ اختلاف نظرى در نزول اين آيه درباره اصحاب كسا نيست. و اخبار و احاديثى نيز در اين زمينه وجود دارد.
مسلم و ترمذى هر دو باب فضائل على (عليه السلام) روايت كرده اند كه: ((سعد بن ابى وقاص گفت: وقتى كه اين آيه نازل شد: فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا...، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، على، فاطمه، حسن و حسين را خواست و گفت: الهم هولا اهلى (خدايا اهل من اينها هستند)(114). فرمايش پيامبر مبنى بر اينكه اينها اهل من هستند نشان دهنده اين است كه اهل بيت (عليهم السلام) منحصر به اين چهار نفراند.
فصل پنجم: ولايت على (عليه السلام) در قرآن
تلاش نهائى:
در بحث اول نياز به تلاش فكرى و روانى زيادى داشتم، از طرفى با وجدان خود بودم و از طرفى ديگر با دوستان و اساتيد خويش در دانشگاه، تا آنكه طورى قانع شدم كه ممكن بود در وجود خورشيد شك كنم ولى در آن نتيجه گيرى شك نمى كردم، و نتيجه حاصل - همانگونه كه گفته شد - اين بود كه بر ما واجب است از اهل بيت (عليهم السلام) پيروى كرده و دين خود را از آنها بگيريم. اين بود اولين باورهاى من براى مدتى از زمان كه در اين مدت نمى توانستم دقيقا وضع خود را مشخص و مذهبى براى خويش انتخاب كنم، هر چند وجدانم به من حكم مى كرد كه پيرو مذهب تشيع شوم، دوستان، افراد خانواده و همكلاسيها نيز همگى مرا شيعه بشمار مى آورند، بسيارى از آنها مرا ((شيعى)) يا ((خمينى))! صدا مى كردند، هر چند من هنوز تصميم خود را نگرفته بودم، شكى در آنچه بدان هر چند من هنوز تصميم خود را نگرفته بودم، شكى در آنچه بدان رسيده بودم نداشتم ولى نفس اماره - وادار كننده به بدى ها - مرا نهى كرده و وسوسه مى كرد كه: چگونه دينى را ترك مى كنى كه پدرانت را بر آن ديده اى؟!
و چه خواهى كرد با اين جامعه اى كه دور از عقيده تو است؟! اصلا تو كه هستى كه به اين حقايق رسيده باشى؟! آيا بزرگان علما از آن غفلت كرده اند؟! بلكه عموم مسلمين غفلت كرده اند؟!... هزاران سؤال و تشكيك ديگر كه معمولا بر من غالب شده و مرا به سكوت وا مى داشتند!، و گاهى عقل و وجدانم به ستوه مى آمدند... و به همين نحو كشمكش و جرز و مد، تنشهاى روحى و دوگانگى فكرى مرا رنج مى داد، نه راه فرارى، نه مونسى، نه دوستى و نه يارى.
به دنبال كتابهايى رفتم كه شيعه را رد مى كنند، شايد اينها بتواند مرا از اين وضعيت نجات دهند، و حقائقى را براى من روشن سارند كه بر من بوده است. جالب اينكه وهابيت مرا از جمع آورى اين كتابها بى نياز كرد، زيرا امام جماعت مسجد روستايمان هر كتابى را كه مى خواستم برايم تهيه مى كرد.
ولى پس از بررسى آنها مشكل من پيچيده تر و نا آرامى من بيشتر شد، زيرا گم گشته خود را در آنها نيافتم، آنها از بحث منطقى و بى طرفانه تهى بودند، آنچه در آنها بود سب، لعن و ناسزا بود و مجموعه اى از تهمت هاى دروغ كه در ابتداى كار حجابى را پيش روى من ايجاد كرد، ولى پس از بر طرف كردن تأثيرات تبليغاتى آنها، براى من روشن شد كه اينها از تارهاى عنكبوت هم سست تر است.
پس از آن تصميم بر ادامه بحث گرفته، هر چند نسبت به نتيجه اى كه در بحث اول بدان رسيده بودم باور داشتم، و به اميد ديدن حقيقت - به طورى واضح تر روشن تر - در اين راه با وسوسه هاى نفس خويش مبارزه كردم و در زمينه دلايل ولايت امام على (عليه السلام) كه صراحت در امامت ايشان دارد شروع به تحقيق نمودم. خوشبختانه مجموعه اى از دلايل در ذهن خود داشتم كه مرا به اين مطلوب مى رسانيد و على رغم كافى بودن اين دلايل براى هر انسان دارنده عقل درست و قلب سالم، مى خواستم اين تحقيق، فيصله كار باشد كه آيا سنى بمانم و معتقد به خلافت ابوبكر، عمر و عثمان باشم و يا شيعه شده و معتقد به امامت على (عليه السلام) باشم؟
بعد از تحقيق به نتيجه اى غير منتظره رسيدم! من تا كنون نتوانسته ام تعداد دلايلى را كه از راه نقل يا عقل به صراحت و كاملا آشكار امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را اعلام مى دارد بشمارم، كه بعضى از اين دلايل كاملا واضح است و بعضى ديگر نياز به مقدمات طولانى دارد.
آنچه در اين فصل مى آورم گزيده اى است اندك، تا سخن كوتاه شده و جوينده حقيقت تشويق شود، زيرا معتقدم كه اين مختصر پس از شرح و توضيح كافى باشد:
(1) آيه ولايت:
آيه شريفه: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون (115) صدق الله العلي العظيم، سرپرست و رهبر شما تنها خدا است و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند، آنها كه نماز را بر پا مى دارند، و در حال ركوع زكات مى پردازند.
وجه استدلال به اين آيه:
اين آيه به روشنى ولايت و امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را بيان مى كند به شرط آنكه ثابت شود منظور از (آنها كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند) شخص امام على (عليه السلام) است، همچنين ثابت شود كه كلمه ((ولى)) به معناى كسى است كه از خود انسان به او سزوارتر است.
ماخذى كه ثابت مى كند آيه درباره على (عليه السلام) است:
دلايل مختلفى ارائه شده و روايات به طور متواتر از دو طرف - شيعه و سنى - نقل شده است مبنى بر اينكه اين آيه هنگامى كه على انگشتر خود را در حال ركوع صدقه داد، در شاءن امام على (عليه السلام) بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده است. اين خبر را جمعى از صحابه نقل كرده اند از جمله:
1- ابوذر غفارى: عده اى از حفاظ از او نقل كرده اند مانند:
الف - ابواسحاق احمد بن ابراهيم ثعلبى در تفسير (الكشف و البيان عن تفسير القرآن).
ب - حافظ بزرگ حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل) ج 1 ص 177 چاپ بيروت.
ج - سبط ابن جوزى در (تذكره) ص 18.
د- حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف) ج 1 ص 649... و ديگر محدثين و حفاظ حديث.
2- مقداد بن الاسود: حافظ حسكانى در (شواهد التنزيل) ج 1 ص 177 چاپ به تحقيق محمودى، آن را از او نقل كرده است.
3- ابورافع قطبى (غلام رسول الله (عليه السلام).
جمعى از بزرگان از او نقل كرده اند از جمله:
الف - حافظ ابن مزدويه در كتاب (الفضائل).
ب - حافظ جلاالدين سيوطى در (الدر المنثور) ج 3 ص 104.
ج - محدث متقى هندى در (كنز العمال) ج 1 ص 305... و ديگران...
4 - عمار ياسر: روايت او را اين افراد نقل كرده اند:
الف - محدث بزرگ طبرانى در (المعجم الوسيط).
ب - حافظ ابوبكر بن مردويه در (الفضائل).
ج - حافظ، حاكم حسكانى در (شواهد التزيل) ج 1 ص 173.
د - حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف) ج 1 ص 644 به نقل از طبرانى و ابن مردويه.
5 - اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه السلام): كه از ايشان نقل كرده است:
الف - حاكم نيشابورى، حافظ بزرگ در كتاب (معرفه علوم الحديث) ص 102 چاپ مصر سال 1973.
ب - فقيه ابن مغازلى شافعى در (المناقب) ص 311.
ج - حافظ حنفى خوارزمى در (المناقب) ص 187.
د - حافظ ابن عساكر دمشقى در (تاريخ دمشق) ج 2 ص 409 به تحقيق محمودى.
ه - ابن كثير دمشقى در (البدايه و النهايه) ج 2 ص 357 چاپ بيروت.
و - حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف فى تخريج احاديث الكاشف) ج 2 ص 649.
ز - محدث متقى هندى در (كنز العمال) ج 15 ص 146 در باب فضائل على (عليه السلام).
6 - عمرو بن عاص: خطيب خوارزم حافظ ابوبكر مويد در (المناقب) ص 128 از وى نقل كرده است.
7 - عبدالله بن سلام: محب الدين طبرى در (ذخائر العقبى) ص 102 و در (الرياض النضره) ج 2 ص 227 از او روايت كرده است.
8 - عبدالله بن عباس: كه اين افراد از او نقل كرده اند:
الف - احمد بن يحيى بلاذرى در (انساب الاشراف) ج 2 ص 150 چاپ بيروت به تحقيق محمودى.
ب - واحدى در (اسباب النزول) ص 133.
ج - حاكم حسكانى در (شواهد التنزيل) ج 1 ص 180.
د - ابن مغازلى شافعى در (المناقب) ص 311 به تحقيق بهبودى.
ه - حافظ ابن حجر عسقلانى در (الكاف الشاف فى تخريج احاديث الكاشف) چاپ مصر.
و - جلال الدين سيوطى.
9 - جابر بن عبدالله انصارى: كسانى كه از وى نقل كرده اند حاكم حسكانى است در شواهد التنزيل ج 1 ص 174.
10 - انس بن مالك (خادم رسول الله)، كه از او نقل كرده است:
الف - حافظ حسكانى در (شواهد التزيل) ج 1 ص 165.
ب - محدث بزرگ حموى جوينى خراسانى در (فرائد السمطين) ج 1 ص 187 - 188.
از مجموع اين همه روايت، روايت ابوذر غفارى - رضى الله عنه - را انتخاب مى كنيم، كه روايتى طولانى بوده و حاكم حسكانى به طور مستند در ج 1 ص 177 - 178 چاپ بيروت از ايشان نقل كرده است:
ابوذر غفارى - رضى الله عنه - گفت: اى مردم، هر كه مرا شناخت كه شناخت، و هر كه نشناخت بداند كه من جندب بن جناده بدرى، ابوذر هستم از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) با اين دو گوش شنيدم وگرنه كر شوند و ايشان را با اين دو چشم ديدم وگرنه كور شوند، كه او مى فرمود: على قائده البرره، قاتل الكفره، منصور من نصره و مخذول من خذله ((على رهبر نيكان و قاتل كافران است، يارى شود هر كه او را يارى كند و ذليل شود هر كه او را ترك كند))، روزى از روزها نماز ظهر را با رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بجا آوردم، گدايى در مسجد تقاضاى كمك كرد، ولى كسى بدو چيزى نداد، آن بيچاره دست خود را به آسمان بلند كرده، گفت: خدايا تو شاهد باش كه من در مسجد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) تقاضاى كمك كردم، كسى به من چيزى نداد. على (عليه السلام) در حال ركوع بود، با انگشت كوچك كه انگشترى در آن بود به وى اشاره كرد، گدا آمده و انگشتر را از انگشت ايشان گرفت، در حالى كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين منظره را مى ديد. وقتى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نماز را تمام كرد روى به آسمان نمود گفت: خدايا برادرم موسى از تو خواسته اى داشت، گفت: ((پروردگارا سينه مرا گشاده دار، كار مرا بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند، وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، برادرم هارون به وسيله او گويا برا او نازل شد مبنى بر اينكه: (بازوى تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم)، خدايا من محمد پيامبر و برگزيده تو هستم، پروردگارا سينه مرا نيز گشاده دار، كار را بر من آسان گردان، وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، برادرم على را، به وسيله او پشتم را محكم كن. ابوذر مى گويد: به خدا سوگند، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) سخن را تمام نكرده بود كه جبرئيل از سوى خدا بر او نازل شده، گفت:اى محمد، به تو تبرك مى گويم براى آنچه درباره برادرت به تو داده شد. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: آن چيست اى جبرئيل؟ گفت: خدواند به امت تو دستور فرمود تا روز قيامت از او پيروى كنند و اين آيه را خداوند بر تو نازل فرمود: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون.
اين روايت با الفاظ گوناگونى آمده است كه ما براى بيان مطلب به اين يكى اكتفا كرده ايم.
اين از فضائلى است كه اميرالمؤمنين شريكى در آن نداشت. در تاريخ كسى را نمى يابيم كه ادعا كرده باشد در حال ركوع زكات داده است و اين خود حجتى كافى و دليلى روشن بر اين است كه منظور در اينجا اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
بعضى سعى كرده اند در اين آيه تشكيك كرده تا نسبت آن را به اميرالمؤمنين زير سؤال ببرند، آنهم به بهانه هايى بسيار واهى و بى معنى. مثلا الوسى معناى ركوع را از اين معناى ظاهرى آن تغيير داده مى گويد:
منظور از آن خشوع است، كه اين تأويل غير قابل قبول مى باشد، زيرا قرينه اى در آيه نيست كه آن را از معنا حقيقى خود كه در آيه ظاهر است منصرف سازد - يعنى همان حركت معروف ركوع - به ياد روزى در دانشگاه بحث درباره اين آيه با عده اى از دوستان بودم، پس از آنكه براى آنها ثابت كردم آيه درباره اميرالمؤمنين (عليه السلام) است، يكى از آنها اينگونه اشكال گرفت: اگر نزول آيه درباره على ثابت شود، در اين صورت نقصى براى ايشان ثابت شده است.
گفتم: چگونه؟
گفت: اين نشان دهنده عدم خشوع او در نماز است، وگرنه چگونه صداى سائل را شنيد و جواب او را هم داد؟ در حاليكه معروف است كه عبادت گران با تقوى هنگام ايستادن در برابر خدا، متوجه اطراف خود قرآن كنى.
در واقع اين آيه محكم تر از تشكيكات شكاكين است. آيه به روشنى دلالت بر ولايت اميرالمؤمنين داشته هر چند اثبات ولايت اميرالمؤمنين در قرآن از واضح ترين مسائل است. من داشتم اين سخن را به عده اى از دوستان مى گفتم كه ناگهان يكى از آنها گفت: آيه اى بياور كه ادعاى تو را ثابت كند.
گفتم: قبل از آن ببينيم رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) درباره على (عليه السلام) چه گفته است. بخارى در صحيح خود را روايت كرده است كه رسول الله به على گفت:
انت منى بمنزله هارون من موسى، الا اءنه لانبى بعدى (116):
(نسبت تو به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است، جز اينكه پيامبرى پس از من نيست).
از اين روايت مشخص مى شود كه هر چه هارون داشته على (عليه السلام) نيز دارد، پس على امامت، خلافت، وزارت و غيره را جز نبوت دارد، همچنانكه هارون دارد.
همگى يكباره از جا بر خاسته، گفتند: از كجا اين را مى گوئى؟!
گفتم: عجله نكنيد، موقعيت هارون نسبت به موسى چيست؟ مگر نه اينكه موسى گفت: واجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى (117): وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، بردارم هارون را، به وسيله او پشتم را محكم كن و او را در كار من شريك گردان)).
گفتند: چنين چيزى نشنيده ايم، شايد آيه طور ديگرى باشد... من متوجه تعصب و لجبازى آنان شدم، با تعجب از برخورد آنها گفتم: اين كه واضح است، كسى در آن شكى ندارد.
يكى از آنها گفت: چرا درگير شويم، اين قرآن موجود است...
آيه را براى ما پيدا كن اگر راست مى گويى!! قدرى مضطرب شدم، زيرا كاملا از ياد برده بودم كه در چه سوره و چه جزئى است، پس از لحظه اى درنگ بر خود مسلط شده و در دل گفتم: اللهم صل على محمد و آل محمد و قرآن را به طور اتفاقى باز كردم، اولين چيزى كه چشمم بر آن افتاد اين آيه بود:
رب اشرح لى صدرى... و اجعل لى وزيرا من اهلى.
بغض گلويم را گرفت، اشك بر گونه هايم جارى شد و نتوانستم از شدت تعجب آيه را بخوانم، قرآن را همانگونه كه باز بود به دست آنها داده و به آيه اشاره كردم، از اين تصادف عجيب همگى حيرت زده شدند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
دلالت آيه انما وليكم الله... بر ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام):
پس از آنكه در بحث اول ثابت شد كه آيه درباره امام على (عليه السلام) نازل شده است، معناى آن چنين مى شود: انما وليكم الله و رسوله و على بن ابى طالب سرپرست و رهبر شما تنها خداست و پيامبر او و على بن ابى طالب)).
كسى اشكال نكند كه چرا خداوند يك نفر را به صيغه جمع ياد كرده است؟
زيرا چنين چيزى در زبان عرب جايز است، و جمع در اين آيه براى بزرگ شمردن بوده، و شواهد بر آن فراوان است، مانند اين آيه: الذين قالوا الله فقير و نحن اغنياء(118): ((كسانى كه گفتند خدا فقير است، و ما ثروتمنديم))، كه گوينده در اين جاحى بن اخطب است، و همچنين اين آيه: و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن (119): ((از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند او خوش باور گوشى است))، اين آيه درباره يكى از منافقين جلاس بن سيويله يا نبتل بن حرث و يا عتاب بن قشيره نازل شده است، (تفسير طبرى ج 1 ص 116).
بعد از اين تنها بحث در معناى ولى باقى مى ماند.
شيعه معتقد است كه ولى در اين آيه به معناى كسى كه به انسان از خود او سزوارتر است آنها مى گويند: ولى امر مسلمين يعنى آنكه بيش از ديگران حق تصرف در امور آنها را دارد.
بر اين اساس شيعه قائل به وجوب پيروى از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) است چون تنها او حق تصرف در امور مسلمين را دارد، به اين دليل كه خداوند با لفظ (انما) هر گونه ولى را براى ما رد كرده جز خدا و پيامبرش و آنكه درباره اش گفته است (آنها كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند) و اگر منظور از كلمه (ولى) محبت به يكديگر بر اساس دين بود نبايد مخصوص آنهايى باشد كه نام برده شدند، زيرا محبت در دين براى عموم مؤمنين است، خداوند مى فرمايد: والمؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض (120): ((مردان و زنان مؤمن يكديگر را دوست دارند))، پس تخصيص در آيه نشان مى دهد كه نوع ((ولايت)) در آن غير از محبت مؤمنين به يكديگر است ولذا مراد از (كسانى كه ايمان آورده، نماز بر پا مى دارند...) عموم مؤمنين به طور كلى نيست، بلكه مخصوص على (عليه السلام) است به دليل (انما) كه معناى تخصيص مى دهد و عموم مؤمنين را نفى مى كند، اگر اين مطلب را به احاديث گذشته اى كه آيه را درباره على بن ابى طالب (عليه السلام) مى دانند اضافه كنيم، نتيجه مى گيريم توصيفى كه در آن آمده است: (در حال ركوع زكات مى دهند) بر هيچ كس منطق نشده و هيچ احدى ادعاى آن را ندارد جز اميرالمؤمنين (عليه السلام) زيرا او كه در حال ركوع زكات داد، و جمله و هم راكعون ((حال)) است براى (آنها كه زكات مى دهند)، و ركوع همان حركت مشخص است و تغيير معناى ركوع به غير اين معناى حقيقى خود و نوعى تأويل بدون دليل است زيرا آيه هيچ قرينه اى ندارد كه ركوع را از معناى حقيقى خود منصرف نمايد و همچنين (و آنها كه در ركوع اند: و هم راكعون) نمى تواند عطف بر ما سبق باشد زيرا خود نماز قبل از آن گفته شده است و نماز شامل ركوع نيز هست، پس گفتن ركوع بطور جداگانه نوعى تكرار است، بنابراين بايد حال باشد. علاوه بر آنكه امت اجماع دارند كه على (عليه السلام) در حال ركوع زكات داد، پس آيه مخصوص او است، قوشجى - شارح تجريد - از مفسرين نقل كرده است كه آنها اجماع كرده اند بر اينكه آيه درباره على (عليه السلام) نازل شده هنگامى كه در حال ركوع انگشتر خود را صدقه داد، همچنين ابن شهر آشوب در كتاب ((الفضائل)) اين مطلب را اينگونه نقل كرده است:
((امت اجماع كرده اند بر اينكه اين آيه در حق اميرالمؤمنين (عليه السلام) نازل شده است))(121)، و احاديث در تاءييد اين مطلب به حد تواتر رسيده است، سيد هاشم بحرانى در كتاب ((غايه المرام)) بيست و چهارم حديث از اهل سنت و نوزده حديث از شيعه منى بر نزول آيه درباره على (عليه السلام) نقل كرده است دقت كنيد.
حال كه آيه مخصوص اميرالمؤمنين است پس مراد از ولى نبايد ولايت عمومى باشد به معنى يارى كردن و محبت، بلكه ولايتى است كه از نوعى مخصوص و نزديكتر است به (( معناى كسى كه اولى به تصرف است)). علامه مظفر در اين باره گفته است: ((اگر فرض كنيم كه مراد از ولى يارى دهنده باشد، در اين صورت منحصر كردن يارى دهنده به خدا، رسول و على درست نيست مگر با ملاحضه يكى از دو جهت. اول آنكه: (يارى رساندن آنها به مؤمنين شامل قيام به امور ولايتى و تصرف در شوون اجتماعى آنها باشد كه در اين حالت به معناى مورد نظر بر مى گردد)، جهت ديگر اين است كه (يارى رساندن ديگران به مؤمنين در مقابل يارى آنها چيزى به شمار نيايد، كه در اين حالت نيز به مطلوب مى رسيم زيرا از لوازم امامت، يارى كامل مؤمنين است)(122).
پس ثابت شد كه ولايت خدا رسول و آنهايى كه ايمان آورده اند (على (عليه السلام) از يك سنخ ولايت بوده و بمعنى حق تصرف است و دليل بر آن است كه يك لفظ براى هر سه استفاده شده است، پس اگر معنى يكى نباشد ابهامى عمدى در كار است ولى خداوند بندگان خود را هرگز گمراه نمى كند، بنابراين اگر معناى ديگرى براى ولايت مؤمنين مورد نظر بود، بهتر اين بود كه براى رفع ابهام كلمه ولايت براى مؤمنين تكرار مى شد، همانگونه كه در آيه: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول (123): ((خدا را اطاعت كنيد و پيامبر را اطاعت كنيد)) امر به اطاعت تكرار شده است، از اينرو نتيجه مى گيريم كه اميرالمؤمنين تنها كسى است كه امام متقين و ولى امر مؤمنين است.
(2) آيه تبليغ ولايت را به صراحت اعلام مى دارد:
خداوند مى فرمايد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ما انزل اليك من ربك و ان تفعل فما بلغت رساله و الله يعصمك من الناس (124)، ((اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگار بر تو نازل شده است كاملا (به مردم) برسان، و اگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى، و خداوند تو را از (خطرهاى احتمالى) مردم نگاه مى دارد)).
اين آيه در غديرخم براى بيان فضيلت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نازل شد. همانگونه كه قبلا در حديث زيد بن ارقم در صحيح مسلم بدان اشاره شد.
ابتدا در نظر داشتم تنها اشاره اى به اين حادثه، به خاطر وضوح و بديهى بودن آن براى هر كتابهاى حديث و تاريخ را دنبال مى كند داشته باشم، ولى يك نويسنده سودانى به نام (المهندس الصادق الامين) نظر مرا به خود جلب كرد، او در مجله سودانى (آخر خبر) بر شيعه حمله كرده و آنها را رد مى كند. از جمله سخنان او چنين است:
((در واقع اين حادثه اى كتابهاى شيعه درباره غدير خم نقل كرده اند... و اين عادت علماى شيعه است كه اين (افسانه) كه اساس مذهب تشيع است را نقل كنند)).
من نمى دانم آيا اين سخن نشان دهنده نادانى نسبت به حديث و تاريخ است! يا نشان دهنده دشمنى با امام على (عليه السلام) و انكار فضايل ايشان است؟ زيرا اين حادثه بسيار روشن بوده و هيچ كتاب تاريخى نيست كه آن را نقل نكرده باشد.
پس چگونه اين مهندس آن را نديده است؟!
واضخ است كه او اين مقدار به خود زحمت نداده است كه چشم خود را ببندد و هر كتاب حديث يا تاريخ از كتابهاى اهل سنت را بر دارد، سپس آن را ورق زند، اگر اين روايت را در آن نديد، آنگاه حق دارد روايت را به كتابهاى شيعه نسبت داده و آن را (افسانه) بنامد.
غدير در ماءخذ اسلامى:
حديث غدير از احاديثى است كه بالاترين تواتر را دارد و تعداد صحابه اى كه آن را نقل كرده اند به يكصد و ده نفر مى رسد، علامه امينى در كتاب (الغدير) ج 1 ص 14 الى 61 تعداد صحابه را همراه با كتابهايى كه حديث را از آنها نقل كرده اند نام برده است، كه اگر بخواهيم نام آنها و كتابهاى اهل سنت كه از آنها روايت كرده اند را ذكر طولانى مى شود.
تعداد روايان حديث غدير را تابعين طبق نقل الغدير ص 62 الى 72، هشتاد و چهار نفراند.
در هر مقطع زمانى حديث غدير به تواتر نقل شده است، كه تعداد راويان آن از قرن دوم، تا قرن چهاردهم هجرى 360 نفراند به اضافه هزاران كتاب اهل سنت اين حديث را مطرح كرده اند.
پس چگونه اين نويسنده به خود اجازه مى دهد كه بگويد اين يك افسانه شيعى است، در حالى كه تعداد راويان غدير از طريق شيعه كمتر از نصف راويان آن از راه اهل سنت است!
ولى اين اشكال كار نيمه با سوادها است، كه بدون آگاهى و تحقيق داد سخن مى دهند، اين علماى اهل سنت و موثقين آنها از قدما و متاءخرين هستند كه صحبت حديث غدير را اعلام مى دارند، به عنوان مثال چند نمونه نقل مى كنيم:
1- ابن حجر عسقلانى - شارح صحيح بخارى - مى گويد:
و اما حديث (من كنت مولاه فعلى مولاه)، اين حديث را ترمذى و نسائى روايت كرده اند و داراى طرق بسيار زيادى است، كه ابن عقده آنها را در كتاب مستقلى جمع آورى كرده كه بسيار از آنها صحيح يا حسين مى باشند.(125)
كتابى كه ابن حجر به آن اشاره كرده، كتاب (الولايه فى طرق حديث الغدير)، تاءليف ابى عباس احمد بن محمد بن سعيد همدانى است، حافظ معروف به ابن عقده، متوفاى سال 333. ابن اثير در (اسد الغابه) و ابن حجر عسقلانى از او بسيار نقل كرده اند.
عقسلانى يك جاى ديگر در كتاب (تهذيب التهذيب) ج 7 ص 337 پس از ذكر حديث غدير از او ياد كرده مى گويد: ((ابو العباس ابن عقده، حديث را تصحيح كرده و سعى در جمع آورى طريق روايات آن نموده است، او توانسته است اين حديث را از زبان هفتاد صحابى يا بيشتر بدست آورد)).
اين تيميه نيز در ثبت طرق روايت حديث غدير به اين منصف اشاره كرده مى گويد: ((ابوالعباس ابن عقده يك كتاب مستقلى در جمع آورى طرق آن نوشته است))(126).
2- ابن مغازى شافعى: پس از نقل حديث ولايت با سند آن، مى گويد: ((اين حديث صحيحى است از رسول الله (عليه السلام) كه حدود غدير خم را از رسول الله روايت كرده اند و اين حديث مسلم بوده و هيچ نقصى در آن نمى بينم، و على رضى الله عنه اين فضيلت را به تنهايى دارا شده است و هيچ شريكى در آن نداشت))(127).
3- ابو جعفر محمد بن جزير بن يزيد طبرى - صاحب تاريخ معروف - كتاب مستقلى در طرق حديث غدير نوشته است، كه صاحب كتاب - العمده - اين كتاب را نام برده مى گويد: ((اين جرير طبرى صاحب تاريخ، خبر روز غدير و طرق روايت آن را از هفتاد و پنج طريق نقل كرده و كتابى به نام (كتاب الولايه) در اين باره نوشته است))(128).
در شرح - التحفه العلويه - تاليف محمد بن اسماعيل الامير آمده است:
((حافظ ذهبى در (تذكره الحفاظ)(129) درباره (من كنت مولاه) مى گويد: محمد بن جرير كتابى در رابطه با آن نوشته است، ذهبى مى گويد من آن را ديدم و از زيادى طرق آن تعجب كردم))
ابن كثير نيز در تاريخ خود از كتاب ابن جرير نام برده مى گويد:
((كتابى را ديدم كه احاديث غدير خم در دو جلد بزرگ در آن جمع آورى شده است)) (130).
4. حافظ ابو سعيد مسعود بن ناصر بن ابى زيد سجستانى - متوفاى سال 477- حديث غدير را در كتاب (الدرايه فى حديث الولايه) در 17 جزء آورده است كه در آن طرق حديث غدير را به نقل از 120 صحابى جمع آورى كرده است.
امينى در كتاب (الغدير) بيست و شش عالم از بزرگان علماى اهل سنت را نام برده كه علاوه بر كتابهايى كه اين روايت را نقل كرده اند. هر يك كتابى مستقل در نقل روايات حديث غدير نوشته اند، سخن خود را با گفته ابن كثير درباره جوينى خاتمه مى دهيم:
((او تعجب مى كرد و مى گفت: يك جلد كتاب در بغداد ديدم در دست يك صحاف بود، در آنجا روايات اين خبر جمع آورى شده و بر روى كتاب چنين نگاشته شده بود: جلد بيست و هشتم از طرق (من كنت مولاه فعلى مولاه)، و پس از آن جلد بيست و نهم است))(131).
مصادرى كه نزول آيه تبليغ درباره على (عليه السلام) را ثبت كرده اند:
اما در رابطه با نزول آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك... افراد زيادى آن را درباره اميرالمؤمنين، آورده اند از جمله:
1- سيوطى در (الدر المنثور) در تفسير اين آيه از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر نقل كرده كه به طور مستند از ابى سعيد روايت كرده اند كه: (اين آيه در روز غدير خم در حق على بر رسول الله نازل شد)، همچنين سيوطى از ابن مردود به طور مستند نقل كرده كه ابن مسعود گفت: در زمان رسول الله مى خوانديم: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك - ان عليا مولى المؤمنين - و ان لم تفعل فما بلغت رساله و الله يعصمك من الناس : ((اى پيامبر (به مردم) برسان آنچه را كه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است مبنى بر اينكه على مولا مؤمنين است، و اگر (او را معرفى) نكنى رسالت او را انجام نداده اى و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد)(132).
2- واحدى در اسباب النزول از ابو سعيد روايت مى كند كه: (اين آيه روز غدير خم درباره على نازل شد)(133).
3- حافظ ابو بكر فارسى در كتاب (مانزول من القرآن فى امير المؤمنين) به طور مستند از ابن عباس نقل مى كند كه اين آيه در غدير خم در حق على بن ابى طالب نازل گرديد.
4- حافظ ابو نعيم اصبهانى با سند از اعمش روايت كرده، از عطيه كه گفت: اين كه گفت: اين كه آيه روز غدير خم بر رسول الله نازل شد.(134)
5- حافظ ابن عساكر شافعى به طور مستند از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه آيه روز غديرخم درباره على بن ابى طالب نازل شد.(135)
6- بدرالدين بن العينى الحنفى، در (عمده القارى بشرح صحيح البخارى) مى گويد: ابو جعفر محمد بن على الحسين گفت: معناى آيه اين است كه برسان (به مردم) آنچه از طرف پروردگارت در فضيلت على بن ابى طالب رضى الله عنه نازل گرديد. وقتى كه اين آيه نازل شد پيامبر دست على را گرفت و گفت: (هر كه من مولايم، على مولاى او است).
متن سخنرانى:
دهها ماءخذ ديگر نيز نزول آن را درباره على بن على طالب ثبت كرده اند، ما از بين همه اين روايتهاى مختلف، روايت حافظ ابو جعفر محمد بن جرير طبرى را انتخاب مى كنيم:
طبرى به طور مستند در كتاب (الولايه فى طريق احاديث الغدير) چنين روايت مى كند: ((زين بن ارقم مى گويد: پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در بازگشت از حجه الوداع، در غدير خم پياده شد، نزديك ظهر بود و هوا بسيار گرم، پيامبر دستور داد زمين اطراف را پاكسازى نمودند، سپس ندا داد كه نماز جماعت برپا مى كنيم. همگى گرد آمديم، ايشان سخنرانى پر معنايى فرمود، سپس گفت: خداوند متعال اين آيه را بر من نازل فرموده است: (آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است - به مردم - برسان، كه اگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى، و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد).
و جبرئيل از طرف پروردگارم به من امر كرد كه در اين مكان بر پاخيزم و به هر سفيد و سياهى اعلام بدارم كه على بن ابى طالب بردار، وصى و خليفه من و امام پس از من مى باشد. از جبرئيل خواستم كه خدا كه خدا مرا به معاف بدارد زيرا مى دانم كه پرهيزگاران اندك بوده و آزار دهندگان و ملامت كنندگان بر من به خاطر همراهى زياد من با على و توجهم به او، بسياراند تا جائيكه مرا گوش ناميده اند، و خدا فرموده است: و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو ان اذن قل اذن خير لكم (136)، اگر بخواهيم مى توانم آنها را نام برده و نشان دهم، ولى با كرامت خود پرده از آنها بر نداشتم، ولى خداوند راضى نشد مگر آنكه درباره على تبليغ كنم، پس بدانيد اى مردم كه خداوند او را براى شما ولى و امام قرار داده و اطاعت از او را بر هر كس واجب فرمود، پس حكم او واجب الاطاعه، گفتار او نافذ، مخالف او ملعون، تصديق كننده او مورد رحمت مى باشد، بشنويد و اطاعت كنيد، خداوند مولاى شما و على امام شما است، پس از او امامت تا روز قيامت در فرزندان او است كه از نسل او مى باشند، حلالى نيست جز آنچه خدا و رسولش و آنها آن را حلال بدانند، و حرامى نيست مگر آنچه خدا و رسولش و آنها آن را حرام بدانند، هيچ علمى نيست مگر آنكه خداوند آن را براى او روا داشته و من آن را به او منتقل ساخته ام، از او جدا نشويد و او را ترك نكنيد، او است كه شما را به سوى حق هدايت كرده و به آن عمل مى كند، خدا نمى پذيرد و نمى بخشد كسى را كه از او روى برگرداند، خدا بر خود مسلم كرده است كه چنين كسى را عذاب دهد، عذابى شديد و هميشگى، پس ايشان بهترين مردم بعد از من است تا رزقى نازل مى شود و خلقى باقى است هر كه با او مخالفت كند ملعون است، اين سخن را از جبرئيل از خدا نقل مى كنم، پس هر كس ببيند براى فرداى خويش چه آماده كرده است.
محكم قرآن را ياد بگيريد و به دنبال متشابه آن نرويد، هيچ كس آن را براى شما تفسير نخواهد كرد مگر آنكه من دست او را بالا برده، بازوى او را بلند كرده و به شما نشان داده ام: هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است، و ضرورت پيروى از او از طرف خدا بر من نازل شده است، بدانيد كه من پيغام را رساندم، بدانيد كه من بيان نمودم، پيشوايى و امارت مؤمنين بعد از من براى هيچكس غير از او جايز نيست.
سپس پيامبر ايشان را بلند كرد تا آنكه پاى او موازى زانوى پيامبر (صل الله و عليه و آله و سلم) قرار گرفت، آنگاه فرمود:
اى مردم، اين است برادر من، وصى من، در برگيرنده علم من، و خليفه من (جانشين من) بر هر كه به من ايمان آورده است و در تفسير كتاب خدا.
در روايتى مى گويد: خداوندا، دوست بدار هر كه او را دوست دارد، دشمن بدار هر كه با او دشمن است، لعن كن هر كه او را انكار كند، و غضب كن بر هر كه حق او را ناديده بگيرد، خداوندا هنگامى كه اين مطلب را درباره على بيان كردى، چنين نازل كردى كه: ((من امروز دين شما را با امامت او برايتان كامل نمودم))، پس هر كه پيرو او و فرزندان او از نسلش تا روز قيامت نباشد، چنين افرادى اعمالشان باطل شده و در آتش جاودان اند.
ابليس توانست با حسد آدم (عليه السلام) را از بهشت براند هر چند او از نخبگان خدا بود، پس نسبت به على حسد نورزيد كه اعمال شما باطل شده و پاى شما خواهد لغزيد. سوره والعصر ان الانسان لفى خسر(137) درباره على نازل شده است.
اى مردم، (ايمان بياوريد به خدا و به رسولش و به نورى كه با او نازل شده است)(138)، (پيش از آنكه صورتهائى را محو كينم و سپس به پشت سرباز گردانيم يا آنها را از رحمت خود را دور سازيم همانگونه كه اصحاب ((سبت)) را دور ساختيم)(139). آن نور الهى در من بوده، سپس در على و بعد از او در نسل او تا مهدى قائم است.
اى مردم، پس از من پيشوايانى خواهند آمد كه (پيروان خود را) به سوى آتش مى خوانند، و روز قيامت هرگز پيروز نخواهند بود، خدا و من از آنها بيزاريم، آنها با ياران و پيروانشان در پائين ترين جاى جهنم اند، آنان خلاف را غاصبانه به سلطنت تبديل خواهند كرد، آنگاه خداوند به حساب شما - اى جن و انس - خواهد رسيد، و شعله هائى از آتش و دود بر شما مى فرستد و نمى توانيد از كسى يارى بطلبيد)).
اين خطبه نياز به شرح و توضيح ندارد، هر عاقلى مى تواند در آن تاءمل كند.
از اين سخنرانى كاملا روشن مى شود كه پيروى از امام على (عليه السلام) واجب است، اين سخنرانى كاملا رد مى كند كسى را كه معتقد است ((ولى)) در اينجا به معنى ياور يا دوست مى باشد، زيرا قرينه هائى كه از موقعيت سخنرانى و از متن آن بدست مى آيد چنين معنايى را مى پذيرد؟ اگر چنين بگويد در واقع پيامبر را به انجام كارهاى بيهوده متهم كرده است، به علاوه متن سخن پيامبر را به انجام كارهاى بيهوده متهم كرده است، به علاوه متن سخن پيامبر نيز آن وصى و خليفه من بوده و امام پس از من خواهد بود))، و همچنين: ((خداوند او را براى شما ولى و امام قرار داده و اطاعت از او را بر هر كسى واجب دانسته است)).
مساءله ولايت يك مساءله آسانى نيست، تمام اسلام بر آن تكيه دارد، مگر اسلام به معنى تسليم نيست؟!
پس آن كه تسليم رهبرى الهى نشده و از دستورات آن اطاعت نكند، آيا مى توان او را مسلمان دانست؟!
پاسخ منفى است وگر نه دقيقا به تناقص مى رسيم، از نظر قرآن پيروى از رهبريهاى نا سالم و تسليم در مقابل آنها نوعى شرك است.
خداوند مى فرمايد: اتخذوا اجبارهم ورهبانهم اربابا من دون الله (140)، هر چند آنها را بت قرار نداد بلكه ايشان حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كردند و آنها نيز پيروى كردند. پس به همين نحو كسانى كه از رهبر الهى سرپيچى كنند ناگزير مشرك به شمار آيند.
هر كه با آگاهى و بصيرت به اين آيه بنگرد، اين مساءله را به خوبى مى يابد، از طرفى آيه: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك . در سوره مائده است و بنابر قول مستدرك حاكم اين آخرين سوره قرآن است.
از طرفى ديگر آيه فوق - بنابر آنچه گفته شد - در غدير خم نازل شده و در آخرين حج رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده است، بنابراين اسلام به معناى ظاهرى آن يعنى نماز، زكات، حج، جهاد و غيره.
اين كدام دستور الهى است كه ابلاغ نكردن آن مساوى با عدم ابلاغ رسالت است؟!
پس آن دستور بايد جوهر اسلام و هدف آن باشد، كه همان تسليم در برابر رهبرى الهى و اطاعت از دستورات آن است. ولى واضح است كه چنين مساءله اى با نارضايتى صحابه روبرو خواهد شد و اكثريت آن را رد خواهند كرد، لذا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در يكى از روايتها به جبرئيل مى گويد من بيست و سه سال با آنها جنگيدم تا نبوت مرا بپذيرند، حال چگونه در يك لحظه امامت على (عليه السلام) را مى پذيرند. و از اين رو است كه خطاب قرآنى اينگونه آمد: و الله يعصمك من الناس : ((خدا تو را از مردم نگه مى دارد)).
و بعد از اين كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمان خدا را ابلاغ كرد - فرمانى كه مساوى تمام رسالت او بود -، اين آيه نازل شد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتمت عليكم نعمتى و رضيت لكم السلام دينا(141)، امروز دين شما را به عنوان آئين براى شما پذيرفتم.
بسيارى از محدثين شهادت داده اند كه اين آيه در حق على (عليه السلام) است، امينى در كتاب (الغدير) ج 1 ص 230 الى ص 237 شانزده ماءخذ را شمرده ماءخذ را شمرده است، و بنابراين تكميل دين و كامل شدن نعمت با ولايت على (عليه السلام) است.
از اينرو مى توان صحبت اينگونه روايات را كه مى گويد:
قبول اعمال از بنده مشروط به ولايت اهل بيت (عليهم السلام) است احتمال داد زيرا آنها همان راهى هستند كه خداوند به ما فرمان داده آن راه را دنبال كنيم. خداى متعال مى فرمايد: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (142): ((به آنها بگو من مزدى از شما نمى خواهم جز مودت به خوشاوندان من))، و مودت در اين آيه تنها به معنى دوستى با آنها نيست بلكه منظور پذيرفتن ولايت آنها و پيروى از آنان و گرفتن معارف دينى از آنها است.
در حديث امام جعفر محمد صادق (عليه السلام) آمده است كه فرموده:
((هنگامى كه بنده خدا براى محاسبه اعمالش در پيشگاه خداوند مى ايستد اولين سؤالى كه از او مى شود درباره نمازهاى واجب مى ايستد اولين سؤالى كه از او مى شود درباره نمازهاى واجب، زكات واجب، روزه واجب، حج واجب و ولايت ما اهل بيت (عليهم السلام) خواهد بود. اگر قبل از مرگ ولايت ما را پذيرفت در آنصورت نماز، روزه، زكات و حج او پذيرفته مى شود، و اگر در پيشگاه خداى متعال اقرار به ولايت ما نكرده، خداوند هيچ يك از اعمال او را نخواهد پذيرفت)).(143)
على (عليه السلام) مى فرمايد: ((در دنيا خيرى نيست مگر براى دو نفر، كسى كه هر روز نيكى بيشتر نمايد و كسى كه گناه خود را با توبه جبران كند! ولى چگونه توبه او قبول مى شود؟ به خدا سوگند اگر آنقدر سجده كند تا گردنش بشكند خداوند توبه او را نمى پذيرد مگر با ولايت ما اهل بيت (عليهم السلام))).
انس ابن مالك از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) روايت مى كند كه فرمود: ((اى مردم كه به سوى من مى آئيد، هر گاه نام آل ابراهيم (عليه السلام)، برده شود روى شما باز مى شود (خوشحال مى شويد)، ولى اگر نام آل محمد برده شود گويا دانه انار در چشم شما فشرده شده است. گرفته مى شويد؟ سوگند به آنكه مرا به عنوان پيامبرى بر حق فرستاد، اگر كسى از شما در روز قيامت با اعمالى به اندازه كوه بيايد ولى ولايت على بن ابى طالب (عليه السلام) را نداشته باشد خداوند او را با صورت در آتش خواهند انداخت))(144)... به اضافه روايات بى شمار ديگر.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
فصل ششم: شورى و خلافت اسلامى
برسى دلالت آيات شورى:
در گذشته و حال مسلمانان اختلاف بسيار شديدى در چگونگى تعيين امام و خليفه داشته اند، اين اختلاف در گذشته، در واقعيت علمى و چگونگى پياده كردن آن در خارج متبلور بود و كمتر بحث تئورى و فكرى آن مطرح مى شد، اما امروزه اختلاف تنها در جهت فكرى آن مى شد، اما امروزه اختلاف تنها در جهت فكرى آن است و از محدوه بحث و برسى و استدلالهاى تئورى خارج نمى شود.
براى همكارى در حل اين اختلاف، دوست دارم دلالت آيات شورى را در قرآن كه نظر اهل سنت مبتنى بر آن است بررسى كنم، سپس به واقعيت علمى شورى پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و انقلابى كه بعد از ايشان صورت گرفت بپردازيم.
خداوند مى فرمايد: فمبا رحمه من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين (145)، از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم (مهربان) شدى، و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند، بنابراين آنها را عفو كن و براى آنها طلب آمرزش نما و در كارها با آنان مشورت كن، اما هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش) و بر خدا توكل كن، زيرا خداوند متوكلان را دوست دارد.
همچنين خدا فرمود: فان ارادا فصالا عن تراض منها و تشاور فلا جناح عليهما و ان اردتم ان تستر ضعوا اولادكم فلا جناح عليكم اذا سلمتم ما آتيتم بالمعروف و اتقوا الله و اعملوا ان الله بما تعملون بصير(146)، و اگر آن دو (زن و شوهر) با رضايت يكديگر و مشورت بخواهند كودك را (زودتر) از شير بازگيرند، گناهى بر آنها نيست و اگر (با عدم توانائى يا عدم موافقت مادر) خواستيد دايه اى براى فرزندان خود بگيريد گناهى بر شما نيست، بشرط آنكه حق گذشته مادر را به طور شايسته بپردازيد، و از خدا بپرهيز و بدانيد خدا به آنچه مى دهيد بينا است.
در آيه اى ديگر خداوند فرموده است: و الذين الستجابوا لربهم و اقاموا الصلاه و امرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون (147)، و آنها كه دعوت پروردگارشان را اجابت نموده، نماز را بر پا داشته، كارهايشان به طريق مشورت در ميان آنها صورت مى گيرد و از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند.
نظريه خلافت از نظر اهل سنت مبتنى بر اساس شورى است؛ آنها معتقدند كه خلافت مسلمين جز با شورى نخواهد بود و بر اين اساس خلافت ابوبكر را به دليل انتخاب او با شورى در سقيفه بنى ساعده درست دانسته اند، اما خط دوم كه نظريه شيعه باشد قائل به ضرورت تعيين و نصب خليفه از طرف خداوند است، زيرا نمى توان تضمين كرد كه طبق نظريه اول اصلح از و طرف خداوند است، زيرا نمى توان تضمين كرد كه طبق نظريه اول اصلح انتخاب خواهد شد به دليل آنكه شورى از خواسته ها، تمايلات، جهت هاى فكرى و روانى و وابستگى هاى عقيدتى، اجتماعى و سياسى آنها متاءثر مى شود، همچنين شورى نياز به نوعى پاكدلى، بى طرفى و آزادى از تأثيرات محسوس و نامحسوس دارد. بر اين اساس آنها معتقدند كه بايد رسول الله وصيت آشكارى درباره خلافت داشته باشد، و ادعا مى كنند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نه فقط خليفه خود بلكه على بن ابى طالب (عليه السلام) بوده و شورائى كه در قرآن وارد شده است متعلق به بعضى مسائل است كه به نحوه اراده دولت ارتباط داشته ولى در تعيين حاكم كه منصبى الهى است دخالت ندارد.
چون اختلاف ميان مسلمين منحصر به اين دو خط فكرى است، لذا اگر باطل بودن يكى از آنها ثابت شد به طور طبيعى حقانيت خط ديگرى اثبات مى شود، كه به دنبال آن درستى يا نادرستى خلافت نتيجه مى دهد، چه ابوبكر و خلفاى پس از او باشند چه على (عليه السلام) و اوصياء بعد از ايشان.
در فصل هاى گذشته نظريه كسانى را كه معتقد به تعيين خليفه مى باشند تعيين و همچنين اولويت اهل بيت (عليهم السلام) به خلافت حقى است منحصر در آنها و ديگران حقى ندارند، ولى به خاطر تكميل مطلب و بيشتر روشن حقايق لازم است نظريه شورى را به عنوان يك نظريه جداگانه و همچنين صلاحيت آن را در تعيين خليفه مسلمين مورد برسى قرار دهيم.
اهل شورى براى برقرار نظريه خود، تكيه گاه خود را آيات قرآنى ذكر شده در ابتداى بحث قرار داده اند، بنابراين اساس بحث در اين باب اين سه آيه است.
حال اگر به آيات فوق مراجعه كنيم، مشخص مى شود كه شورى اسلامى را مى توان به دو گونه تصور كرد:
الف - ممكن است موضوع شورى كه درباره آن مشورت خواهد شد، مساءله اى جزئى بوده و مجال آن محدود باشد مانند مساءله از شير دارد، و اين نوع شورى مورد اختلاف نبوده و لذا بحث آن ره به كنار مى گذاريم.
ب - امكان دارد موضوع شورى كه بايد در آن مشورت نمود مساءله اى كلى و عمومى بوده و همه مسلمين را در بر گيرد مانند اعلام جنگ عليه دشمنان، يا تعيين خليفه مسلمين، و غيره.
هيچ شك و شبهه اى نيست در اينكه در چنين مساءله اى بايد به پيامبر مراجعه كرد، زيرا معقول نيست كه چنين شورايى بر پا شود و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هيچ نظرى در آن نداشته باشد، بلكه بر قرارى شورى بدون مراجعه به ايشان يا به كسى كه جايگزين ايشان است يعنى ولى امر مسلمين امرى ناپسند از نظر عرف و نافرمانى از نظر شرع است: و لو ردوه الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم (148): ((و اگر آن را به پيامبر و پيشوايان خود ارجاع دهند، از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد)).
طبق آيه: و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله، اين نوع از شورى داراى سه پايه است:
1- ضرورت وجود مشاورين، تا اينكه مشورت انجام پذير باشد و لفظ (هم) در كلمه (و شاورهم: با آنها مشورت كن) دلالت بر آن مى كند.
2- وجود ماده و موضوع مشورت، تا اينكه چنين شورايى بر پا شود.
3- ولى امرى كه شورى را اداره كند، و امر در پايان كار، امر او خواهد بود، و ضمير تاء مخاطب در (فاذا عزمت فتوكل...) دلالت بر آن دارد، و شكى كه اگر موضوع شورى مساءله اى كلى بود كه تمام مسلمين را در بر مى گرفت، كسى كه حق فيصله كار دارد ولى امر مسلمين مى باشد.
اگر هر يك از سه پايه اى كه بدان اشاره منهدم شود، در اينصورت شوراى شرعى كه با دستور اسلام بر پا مى شود، نمى تواند كامل باشد، كه اگر ولى امر موجود و مشاور نيز موجود باشد، ولى موضوعى براى شورى وجود نداشته باشد، به هيچ وجه مشورتى انجام نخواهد شد زيرا مطلبى نيست كه درباره آن بحث و مشورت پيش بيايد. و اگر ولى امر موجود و موضوع مشورت نيز موجود باشد ولى مشاور نباشد، در اين حالت عنوان كار از شورى به تعيين و دستور، تغيير مى يابد.
چنانچه جمع مشاورين موجود و موضوع شورى نيز وجود داشته و لكن ولى امر موجود نباشد، در اين صورت شورى به شكل شرعى خود كه خداوند آن را در قرآن مقرر ساخته است برگزار نخواهد شد. خداوند در كتاب خويش يك قيم براى شورى لازم دانسته كه امر در اختيار او باشد، و الا اگر هر يك از مشاورين نظرى دهد، راءى نهائى به دست چه كسى خواهد بود؟!
چنين شوراى غير شرعى نمى تواند تصميماتى شرعى اتخاذ كند كه مسلمين ملزم به پذيرش آن باشند، زيرا وجود چنين شورايى به طور آشكار با آيه شريفه مخالفت دارد. آيه تأكيد مى كند كه امر در پايان در دست ولى امر است: فاذا عزمت فتوكل على الله: ((پس اگر تصميم گرفتى، بر خدا توكل كن)).
ممكن است اشكال بگيرند كه اين آيه: و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله مخصوص رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است، پس وجود ولى امر در شورى ضرورتى نداشته و مى توان، به دليل آيه: و امرهم شورى بينهم، كه ظاهر آيه ولى امرى ندارد كه تصميم گرفته و توكل كند، آنگونه كه در آيه قبل بود بدون او شورى را بر پا كرد.
جواب اين اشكال به اين صورت است:
1- هر گونه حق كه براى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ثابت شده است، براى ولى نيز ثابت است، به دليل اين آيه: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم: خدا را اطاعت كنيد، و پيامبر و اولياء امر خود را اطاعت نمائيد.
پس مشخص مى شود كه اطاعت از ولى امر از همان نوع اطاعت از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است، به دليل وجود عطف به طور قطعى، مضاف بر آن كه يك لفظ (اطيعوا) براى هر دو به كار رفته است: و اطيعوا الرسول و اولى لامر منكم، كه اگر لفظ (اطيعوا) را براى بار سوم جهت اولى الامر مى گفت، در اين صورت مى توانستيم بگوئيم كه اختلافى ميان دو اطاعت وجود دارد.
2- شوارئى كه خداوند در مسائل عمومى كه شامل تمام مسلمين مى شود تعيين كرده است از يك نوع است: و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل. حال اگر بخواهيم نوعى ديگر از شورى را در نظر بگيريم بايد دليل شرعى داشته باشيم، زيرا آثارى شرعى بر آن مترتب است مانند وجوب اطاعت از مقررات اين شورى.
اما استدلال به آيه وامر هم شورى بينهم براى وجود نوعى ديگر از شورى درست نيست زيرا اين آيه - بدون هيچگونه ترديد يا اختلاف نظر - بر رسول الله نازل شده است، يعنى اينكه اين آيه در حالى كه ايشان در ميان مسلمين زندگى مى گرده نازل شده است و در اين حالت نه عقل زندگى مى كرده نازل شده است و در اين حالت نه عقل اجازه مى دهد و نه شرع كه مسلمين در امر كلى كه مربوط به همه مسلمين است بدون آنكه به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مراجعه كنند به مشورت بنشينند، چنين كارى بسيار قبيح و دور از ذهن است، پس بايد ايشان در چنين مشورتى شركت كند و ضمير ((هم)) در وامرهم شورى... شامل رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز مى شود، وانگهى، مجموعه اين آيات درباره صفات مؤمنين رستگار سخن مى گويد: فما اوتيتم من شى فتماع الحياه الدنيا و ما عند الله خير و ابقى للذين آمنوا و على ربهم يتوكل و الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفوحش واذا ما غضبوا هم يغفرون و الذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلاه وامرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون (149):
((آنچه به شما داده شده است، بهره ناچيز زندگى دنيا است، و آنچه نزد خدا است براى كسانى كه ايمان آورده اند و بر پروردگارشان توكل مى كنند؛ بهتر و پايدارتر است، همان كسانى كه از گناهان بزرگ و اعمال زشت اجتناب مى ورزند و هنگامى كه خشمگين مى شوند عفو مى كنند و آنها دعوت پروردگارشان را اجابت كرده و نماز را برپا داشته و كارهايشان به طريق مشورت در ميان آنها صورت مى گيرد و از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند)).
هيچ جاى شكى نيست كه بهترين مصداق مؤمن، شخص رسول الله (عليه السلام) است، و مسلما رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يكى از اين افراد است، بنابراين اگر ثابت شد كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ضمن اين شورى است، مسما مساءله شورى در اين آيه به خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بر مى گردد و جز با تصميم ايشان انجام نمى گيرد فاذا عزمت فتوكل: پس اگر تصميم گرفتى، توكل كن...)، بنابراين شورى در اين آيه نيز از همان نوع اول است و تنها فرق اين دو آيه در اين است كه آيه و امرهم شورى بينهم به طور كلى و اجمالى گفته است، ولى آيه و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل... آن را شرح و تفضيل داده است.
بعد از اين بيان، مى توان بى درنگ نتيجه را در پيامبر محصور كرد، البته اگر پذيرفته باشيم كه آيه و شارهم فى الامر...
مخصوص رسول الله بوده و ربطى به اولى الامر ندارد، زيرا در اين حالت شورى بدون وجود رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) برقرار نمى شود و با وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شورائى نخواهيم داشت زيرا يك ركن اساسى آن يعنى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) وجود ندارد، اما اگر آيه را محصور در وجود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به تنهايى ندانسته و آن را به اولى الامر نيز تعميم دهيم، در اين صورت شوارى پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز به شرط وجود ولى امر در آن بر قرار و شرعى خواهد بود، و او داراى تمام حقوق رسول الله در و شورى است، زيرا او جانشين ايشان است. بنابراين معناى و امرهم شورى بينهم چنين مى شود كه: آنها بدون مشورت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يا اولى الامره، تصميمى در امور دينشان نمى گيرند. همانگونه كه خداوند مى فرمايد: ولو ردوه الى الرسول و الى الامر منهم ((و اگر آن را به پيامبر و پيشوايان خود ارجاع دهند...)).
بر اساس هر يك از اين دو نظر، نظريه شورى در تعيين خليفه در تنگنايى قرار خواهد گرفت كه اگر راى اول را بگيريم آن را باطل مى سازد: يعنى آيه وشارهم فى الامر... را مخصوص رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بدانيم، در اين صورت واضح است شورايى كه براى تعيين خليفه اول برقرار شد بعد از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده و در نتيجه اين شورى به حكم اسلام و بر اساس راى قرآن خلاف شرع است، و هر چه از آن حاصل شود نيز خلاف شرع مى باشد از جمله تعيين خليفه اول طبق آنچه كه كتابهاى تاريخ و روايات درباره تعيين خليفه اول نقل كرده اند، كه اساس - به گفته آنها - آن شورايى بوده است در سقيفه بنى ساعده.
ذهبى نيز اين موضوع را در تاريخ خود نقل كرده است، همچنين بخارى در كتاب حدود، باب رجم حامله از زنا به نقل از عمر بن خطاب اين حادثه را آورده است، طبرى نيز در تاريخ خود در حوادث سال 11 هجرى جلد 3 آن را ورايت كرده است. همچنين ابن اثير و ابن قتيبه در تاريخ الخلفاء ج 13 و ديگر مصادر تاريخى آن را نقل كرده اند.
اما بر اساس راى دوم، يعنى اينكه آيه و شاورهم... مربوط به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يا ولى امرى كه جانشين او است باشد، در اين حالت شوراى شرعى منعقد نمى شود مگر با وجود ولى امر، و ولى امر تعيين نمى شود مگر با شورايى شرعى، و اين دور است و دور باطل است، زيرا نمى توان شوراى شرعى را برگزار كرد مگر با وجود ولى امر، و ولى امر نمى تواند باشد مگر با برگزارى شوراى شرعى برگزار نمود، مگر آنكه گفته شود كه ولى امر تعيين شده از طرف رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) وجود دارد، و وجود او قبل از برگزارى شورى است و اين بمعناى تسليم در برابر نظريه نص است كه مكتب اهل بيت (عليهم السلام) مدعى آن است و اين همان خط دوم است.
شايد گفته شود كه لازم نيست ولى امرى در شورى وجود داشته باشد، بلكه كافى است صاحب شورى يعنى مشورت كننده موجود باشد، و نيازى نيست كه او ولى باشد و اگر اشكال گرفته شد كه ضمير در (عزمت) بر حق مشورت كننده در تصميم گيرى دلالت دارد، و در نتيجه او بايد در امر شورى به عنوان ولى باشد، شايد بتوان چنين جواب داد كه (عزمت) به معناى تصميم گرفتن بر اساس آنچه شورى بدان رسيده است باشد.
در جواب گوئيم: ظاهر آيه غير از اين است، ظهور آيه در اين است كه حق تصميم گيرى براى او ثابت باشد، يعنى اينكه اگر مشورت كنندگان در راءى متفق بودند، سخن فوق امكان پذير است، اما اگر اختلاف نظر داشتند، چگونه بايد راءى شورى قطعى شود؟
اگر اشكال گيرنده اكثريت را مطرح كند بايد دليل بياورد، مضاف بر آنكه خداوند در بسيارى از آيات اكثريت را نكوهش كرده است مانند و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك : ((اگر از اكثريت مردم زمين پيروى كنى تو را گمراه مى كنند)) و اضافه بر آن، اساسا اين سخن خلاف نص صريح آيه است كه هرگاه اختلاف نظر پيش مى آيد تصميم گيرى را به عهده مشورت كننده مى گذارد، پس اگر چنين باشد او مشورت كننده نيست بلكه ولى بر شوروى است حتى اگر مشاورين بر چيزى متفق باشند، باز هم او حق تصميم گيرى بر انجام آن كار يا عدم آن را دارد، نهايت اين كه او نمى تواند تصميم بر امرى بدون مشورت بگيرد و اين بمعناى نفى ولايت از او نيست.
از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه نظريه شورى ميان دو محذور قرار گرفته است:
الف - شورى بدون رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اولى الامر برگزار شده است و چنين شورايى باطل و غير شرعى است، و قولى كه مى گويد شورى بدون رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اولى الامر امكان پذير است نياز به دليل شرعى داشته و چنين دليلى وجود ندارد.
ب - شورى با وجود ولى امر برگزار شده است و اين در يكى از چند حالت زير قابل تصور است:
1 - ولى امر مورد نظر، خود را به عنوان ولى امر مسلمين تعيين كرده است، كه چنين كارى كه هيچ وجه شرعى ندارد و به عنوان مصادره نامشروع حقوق مسلمين به شمار مى رود، پس چگونه اطاعت از او بر جمع مسلمين شرعا واجب مى شود هرگاه پس از انجام شورى بر امرى تصميم بگيرد؟
2 - گروهى اندك او را ولى امر مسلمين قرار داده اند، كه در اينحالت نيز به همان تناقض سابق مى رسيم و همان اشكالهايى كه بر نظريه شورى مطرح شد دوبار پيش مى آيد، كه چگونه او را تعيين كرده اند؟ و چه دليل شرعى وجود دارد كه مسلمين موظف اند از اين گروه اطاعت كنند؟!
3- خدا و رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) او را به صراحت به عنوان ولى امر تعيين كرده باشند، كه در اين صورت نيازى به شورى نيست زيرا نمى توان خلاف امر به شورى نيست زيرا نمى توان خلاف امر خدا و رسول عمل نمود و اين راه درست همان نص است كه شورى را منتفى دانسته و به دنبال آن اولين خلاف نيز باطل مى گردد.
بدين صورت كاملا روشن مى شود كه نظريه شورى در تعيين خلافت از هر باطل است و مساءله شورى در آيات قرآن را بايد مربوط به مسائل ديگرى غير از تعيين ولى امر مسلمين دانست، مانند مشورت در چگونگى اداره كشور يا در جنگ و غيره، همانگونه كه سياق آيه شاورهم... بر آيات دلالت دارد.
بنابراين ديگر راهى براى آنها باقى نمى ماند مگر آنكه ادعا كنند خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) خليفه اول را تعيين كرده اند كه چنين ادعايى حتى خود ابوبكر نداشته است زيرا اگر چنين بود مطمئنا در سقيفه بنى ساعده در مقابل انصار بدان استناد مى كرد.
آنچه از آيه شورى بدست مى آيد اين است كه خداوند حتى در شيوه هاى جنگى كه مشورت از محدوده آن فراتر نمى رفت، به آنها اعتماد نكرده است و اين مطلب از سياق آيه بدست آمده و همچنين رواياتى كه درباره مشورت پيامبر با اصحابش در جنگ آمده است نيز برا آن تأكيد دارند و لذا چون خداوند به آنها اعتماد نكرد، مساءله شورى را به خود پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) واگذار نمود، حال چگونه خداوند مساءله بزرگترى را به عهده آنها مى گذارد؟!، چگونه خدا اءمر تعيين خليفه رسولش را به مردم واگذار مى كند؟! اگر شما به كسى اعتماد نكردى كه بتواند صد دينار را نگه دارد و بر او وصى. قيم تعيين كردى، در اين صورت چگونه اعتماد مى كنى كه هزار دينار در اختيار او قرار دهى؟! اين كار از يك انسان دانا بعيد به نظر مى رسد چه رسد به اينكه از خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) باشد.
چگونه ممكن است خداوند انتخاب خليفه را به عهده امت قرار دهد، در حالى كه خدا و رسول اعلام خطر كرده بودند نسبت به انقلابى كه همزمان با وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) اتفاق خواهد افتاد و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل اءفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (150): ((محمد جز يك پيامبر نيست كه پيامبرانى قبل از او آمده اند، پس هر گاه او بميرد يا كشته شود، آيا شما به گذشته خويش بر مى گرديد؟)) اگر در اين آيه تاءمل كينم، مشخص مى شود كه خطاب آيه به مسلمين است زيرا منقلب شدن كافر معنى ندارد و نمى توان آيه را مربوط به مسيلمه كذاب دانست زيرا او در زمان رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) منقلب شده است.
چنين چيزى معقول نيست كه خدا و رسول، مساءله را ميان مسلمين رها كنند، در حاليكه خداوند مى داند كه عدم تعيين ولى و سرپرستى كه به او پناه ببرند سبب بروز اختلاف و درگيرى ميان آنها خواهد شد، همانگونه كه تاريخ بر اين مدعى شهادت مى دهد، زيرا نبودن ولى امر سبب تمام اختلافى است كه ميان مسلمين واقع شده است، و انحراف به آنجا كشيده شد كه حكومت مسلمين بدست افرادى فاسق و فاسد افتاد كه هيچگونه حيا، اختلاف و يا دين را نمى شناختند و اگر مى خواهى بيشتر مطمئن شوى، به چهارده قرن پيش باز گرد و توقفى كوتاه در زمان بنى اميه و بنى عباس داشته باش تا ببينى چگونه براى مدتى از زمان بر مردم مسلط شدند: ارمراء و حكام آنها را مشاهده كن چگونه علنا شراب مى خوردند، بهترين لباس هاى ابريشم و طلا را بر تن سگها و ميمون ها نموده با آنها بازى مى كردند؟ و هزاران كار زشت و قبيحى كه از نوشتن آنها حيا مى كند.
تمام اينها دلالت بر سوء انتخاب مردم و عقيم اساس نظريه شورى دارد، زيرا كسى كه امروز او را انتخاب مى كنيم، شايد فردا او را منفور بدانيم، ولى بعد از تعيين نمى توان او را عزل كرد. مگر مسلمين تمام سعى خود را براى عزل عثمان به كار نبستند ولى او نپذيرفته، گفت: ((پيراهنى را كه خدا بر تنم پوشانده، از تن نمى كنم)).
اكنون نادرستى دو دليلى كه گروه اول بدان استناد كرده اند تا شورى را به عنوان اساس انتخاب خليفه براى اداره امور مسلمين پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قرار دهند ثابت گرديد، و براى ما آشكار شد كه اين دو دليل از موضوع رهبرى و خلافت به دورند.
حال كه نادرستى اين دو دليل را ثابت كرديم، باز مى گرديم و چشم پوشى مى كنيم، بلكه كاملا چشمانمان را مى بنديم و خود را ناآگاه مى پنداريم. سپس مى پذيريم كه اين دو دليل درباره خلافت و رهبرى حجت اند، آيا تمام اين تجاهل، چشم پوشى و پذيرش مى تواند اشكال اين نظريه را برطرف سازد و (ابهام تشريعى) آن را در روش و نحوه اجرا حل كند؟ اين دو دليل هيچ انحرافى را اصلاح نكرده و على رغم تمام اشكالهايى كه اين نظريه پيچيده و چند بعدى در بر دارد هيچ نقصى را جبران نمى كند، زيرا چنين نظريه اى نياز به تحديد مفاهيم و تفصيل در معنى دارد، همچنين دو متن مورد نظر هيچ يك از موازين شورى و مقررات و چگونگى تنظيم آن را مشخص ننموده و روش اجراء و پياده كردن آن را نيز تعيين نكرده است.
ما نه در احاديث و رواياتى كه از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نقل شده و نه در سيره پيامبر جايى را سراغ نداريم كه ايشان مساءله شورى را مطرح كرده و امت را بر اجراى آن ملزم دانسته باشد و اگر چنين چيزى بود، مطمئنا بدست مى آورديم كه چگونه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) حدود آن را مشخص نموده و امت را براى استفاده از اين قانون چه از نظر فكرى و روحى، چه از نظر سياسى آماده مى ساخت.
و يا لااقل چندين نفر را تربيت مى كرد تا بتواند اين تجربه را پس از ايشان پياده نموده، آن را رهبرى كنند و بر تشريع و اجراى آن نظارت داشته باشند. و همانگونه كه بيان شد، اين استدلال ها قادر به جواب دادن اين همه ابهام نيستند. پس به كجا مى رويد و چگونه قضاوت مى كنيد!
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
واقعيت عملى شورى:
شورى و سقيفه بنى ساعده:
مورخين مى گويند خلافت ابوبكر بر اساس انتخاب وى در سقيفه بنى ساعده بوده است و اين انتخاب در واقع، مشروعيت اساسى خلافت ابوبكر بر مسلمين است. بنابراين يك مسلمان در صورتى خود را پيرو خلافت مى بيند كه نسبت به سقيفه ايمان و پذيرش داشته و آن را تنها راه تعيين خليفه مسلمين بداند. و چون ما در بحث گذشته باطل بودن نظريه شورى براى تعيين خليفه مسلمين را ثابت كرديم، به نظريه شورى به شمار مى آيد داشته باشيم، تا بدانيم تا چه حد اين حادثه سالم برگزار شده و به دنبال آن مشخص گردد كه آيا بايد بدان ملتزم بود و از آن تبعيت نمود يا خير.
سقيفه در تاريخ طبرى:
طبرى اين حادثه را به طور مفصل در تاريخ خود ج 3 نقل كرده، كه در اينجا در حد نياز مختصرى از آن را از صفحه 218 الى صفحه 223 بيان مى كنيم:
انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده، جنازه پيامبر را به عهده خانواده اش گذشتند تا او را غسل دهند. آنها گفتند: بعد از محمد كار را به سعد بن عباده واگذاريم، و سعد را در حاليكه مريض بود بدانجا آوردند... او سخنرانى كرده، ابتدا خداوند را حمد و ثنا گفته، سپس سابقه انصار پيامبر و اصحابش را با تكريم و احترام پذيرفته و با دشمنان پيامبر جنگيدند تا آنكه اعراب به دين اسلام در آمدند، و پيامبر در حالى كه از دنيا رفت كه از آنها راضى بود، سپس سعد گفت: اين امر را بدست بگيريد و ديگران را شريك خود نكنيد. انصار همگى جواب دادند كه درست نظر دادى و سخن صحيحى بر زبان آوردى، ما نيز هرگز از راءى تو سر باز نزده و كار را به عهده بو واگذار مى كنيم. سپس آنها با يكديگر به گفتگو پرداخته و گفتند: ولى چه خواهد شد اگر مهاجرين قريش نپذيرفتند و گفتند: ما مهاجرين با رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اولين صحابه او بوده و ما عشيره و ياران او هستيم، پس چرا مى خواهيد كار را پس از او از ما بگيريد؟، آنگاه عده اى از انصار گفتند: در اين صورت خواهيم گفت: اميرى از ما و اميرى از شما باشد.
سعد بن عباده گفت: اين اولين ضعف شما است.
ابوبكر و عمر موضوع انصار را شنيده، فورا خود را همراه با ابوعبيده جراح به سقيفه رساندند، اسيد بن حضير، عويم بن ساعده و عاصم بن عدى از قبيله عجلان نيز به دنبال آنها آمدند. در آنجا ابوبكر - پس از آنكه عمر را از سخن گفتن منع كرد - به سخنرانى پرداخت. ابتدا حمد و ثناى خدا را بجاى آورد، سپس سابقه مهاجرين را به عنوان اولين كسانى از اعراب كه پيامبر را تصديق كردند يادآور شده و گفت: (آنها اولين كسانى هستند كه خدا را در زمين عبادت كرده و به پيامبر ايمان آوردند، آنها ياران و عشيره او بوده و پس از او نيز مستحق تر از همه مردم به اين امر مى باشند، و هر گاه كه به ستيزه با آنها بپردازد (بنابراين بعد از مهاجرين نخستين، به نظر ما كسى به درجه شما نمى رسد، پس از مهاجرين نخستين، به نظر ما كسى به درجه شما نمى رسد، پس امراء از ما و وزراء از شما باشد).
آنگاه حباب بن منذر بپا خاسته، گفت: اى گروه انصار، كار خويش را بدست خود بگيريد كه ديگران زى سايه شما به سر مى برند و هيچكس جراءت مخالفت با شما را ندارد، و با يكديگر اختلاف نكنيد كه راءى شما بى ارزش شده و كار از دستتان خارج مى شود، اما اگر اينها جز سخن خود نپذيرفتند پس اميرى از ما و اميرى از آنها باشد.
عمر گفت هرگز! امكان ندارد دو نفر بر يك كار به توافق برسند، به خدا سوگند اعراب نخواهند پذيرفت كه شما بر آنها رياست كنيد در حالى كه پيامبر آنها از شما نيست، ولى اعراب مانعى نمى بينند كه كار خود را به دست كسانى دهند كه نبوت در آنها بوده و ولى امرشان از ميان آنها برخاسته است. ما بر هر كه ايمان آورده است حتى آشكار و دليلى محكم داريم. چه كسى در حكومت محمد و رياست او رقيب ما است. در حالى كه ما از ياران و عشيره او هستيم، مگر آنكه به دنبال باطل رفته، به سوى گناه روى آورده و خود را به هلاكت رسانده باشد؟!
حباب بن منذر ايستاد گفت: اى گروه انصار، كار خود را دست بگيريد و سخن اين مرد و يارانش را نشنويد، كه آنها سهم شما را در اين كار از دستتان خواهند گرفت و اگر آنچه را كه خواستيد نپذيرفتند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد و كار خود به عهده بگيريد. به خدا سوگند شما مستحق تر به اين امر مى باشيد، زيرا با شمشيرهاى شما بود كه تسليم اين دين شد آنكه حاضر نبود تسليم شود. به راى من عمل كنيد كه بهترين راءى را دارم. به خدا سوگند اگر بخواهيم كار را به صورت اول در مى آوريم.
عمر گفت: پس خدا تو را بكشد.
او گفت: بلكه تو را بكشد.
ابو عبيده گفت: اى گروه انصار، شما اولين كسانى بوديد كه پيامبر را يارى نموديد، مبادا اولين كسى كه دين را تغيير داده و منحرف شويد.
آنگاه بشير بن سعد خزرجى پدر نعمان بن بشير قيام كرد و گفت: اى گروه انصار، به خدا سوگند اگر ما فضيلتى در جنگ با مشركين و سابقه اى در اين دين داريم، جز رضايت خداوند و اطاعت از پيامبر و كوشش براى خودمان هدف ديگرى نداشتيم، پس سزاوار نيست كه بدين خاطر و خدا بر ديگران منت گذاريم، ما كه به خاطر دنيا چنين عمل نكرديم و خدا ولى نعمت ما و از ما بر خود ما سزاوارتر است. به خدا سوگند، كه حق تعالى مرا در حال نزاع با آنها هرگز نخواهد ديد، پس از خدا بترسيد و با آنها مخالفت نورزيد و درگير نشويد.
ابوبكر گفت: اين عمر و اين ابو عبيده، هر كدام را خواستيد با او بيعت كنيد.
آن دو نفر گفتند: به خدا سوگند، با بودن تو ما ما كار را به عهده نخواهيم گرفت...
عبدالرحمن بن عوف گفت: اى گروه انصار، به شما هر چه فضل داشته باشيد ولى مانند ابوبكر، عمر و على ميان شما نيست.
منذر بن ارقم ايستاد و گفت: ما فضيلت آنهائى كه نام بردى انكار نمى كنيم، و در ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهند كسى را او مخالفت نمى كنيم، و در ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهد كسى با او مخالفت نمى كند - منظور على ابن ابى طالب (عليه السلام) است.
انصار - يا گروهى از آنها - گفتند: جز با على بيعت نمى كنيم.
عمر مى گويد: در اين وقت سر و صدا و سخن هاى پراكنده زياد شد و من از اختلاف ترسيدم و لذا گفتم: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم... وقتى آن دو نفر رفتند كه با او بيعت كنند، بشير بن سعد زودتر خود را به او رساند، حباب بن منذر گفت: اى بشير، نافرمانى كردى و پسر عموميت را از رياست محروم ساختى؟
گفت: به خدا سوگند نه، ولى من ترسيدم كه با اين قوم بر سر چيزى در گير شوم كه خداوند آن را براى آنها قرار داده است.
آنگاه قبيله اوس كه رفتار بشير بن سعد را ديد، ادعاى قريش را دانسته واز تقاضاى قبيله خزرج مبنى بر امارات رئيسشان سعد بن عباده مطلع شدند، به يكديگر گفتند - و اسيد بن حضير نيز ميان آنها بود - به خدا سوگند، اگر يكبار كار به دست قبيله خزرج بيافتد، آنها براى هميشه فضيلتى بر شما خواهند داشت و هيچگاه از اين رياست سهمى به شما نخواهند داد، پس بشتابيد به بيعت ابوبكر.
آنها برخاستند و با ابوبكر بيعت نمودند و سعد بن عباده با قبيله اش - خزرج - در كار خود شكست خوردند... و مردم از هر سو جهت بيعت به سوى ابوبكر روى آوردند كه نزديك بود سعد بن عباده زير دست و پاى مردم پايمال شود.
افرادى از ياران سعد گفتند: مواظب باشيد، سعد را نيازاريد.
عمر گفت: او را بكشيد، خدا او را بكشد.
سپس بالاى سر او ايستاد و گفت: خواستم تو را چنان بكوبم كه استخوانت خرد شود.
آنگاه قيس بن سعد ريش عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند، اگر يك موى از سر او كم كنى، يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.
ابوبكر گفت: آرام باش، اى عمر! در اين وقت ملايمت بهتر است. عمر از او دور شد.
سعد گفت: به خدا سوگند، اگر توانى در من بود، و قدرت ايستادن داشتم، چنان غرشى در شهرها و كوچه ها از من مى شنيدى كه تو و يارانت را سنگ كوب مى كرد، به خدا سوگند تو را به گروهى ملحق مى كردم كه در ميان آنها رعيت بودى نه ارباب مرا از اين مكان ببريد.
سپس او را آنجا برده و به منزلش رساندند.
اين قضيه نياز به شرح و توضيح ندارد بلكه خود به خود بيانگر چگونگى به خلافت رسيدن ابوبكر است... چيزى كه كاملا از شورى به دور است، كه شورى هيچ متناسب با اين مكان دور افتاده نيست، سقيفه بنى ساعده در مزرعه اى خارج از شهر مدينه مناسب تر است، زيرا مسجد جايگاه اجتماع مسلمين و مركز مشاوره درباره امور دين و دنيا بوده است. از نظر زمانى نيز هيچ وقت مناسبى نبوده است، كه هنوز رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دفن نشده و بدن پاك و مطهر ايشان بر زمين مانده بود. پس چگونه به خود اجازه دادند پيكر مقدس آن حضرت را به حال خود گذاشته و درگير امر خلاف شوند، در حالى كه پيشوايان و بزرگان صحابه مشغول تجهيز پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بودند.
حال، كدام عاقلى اين را شورى مى داند؟
در واقع آنها درباره خلافت قدرتمند اسلامى كه توسط آن وحدت و كيان مسلمين حفظ مى گردد بحث نكردند و سخنان آنها گوياى اين مطالب است.
مثلا اين كه سعد گفت: كار را به خود اختصاص داده و ديگران را شريك نكنيد.
آنان جواب دادند: نظر درستى ارائه كردى و سخن خوبى گفتى ما از سخن تو تجاوز نمى كنيم.
و يا قول عمر: چه كسى در قدرت و حكومت محمد با ما رقابت مى كند؟!.
و قول حباب: مواظب باشيد و سخنان او و يارانش را گوش ندهيد كه سهم شما را از دستتان مى برند.
اين سخنان نشان دهنده روحيه اين قوم است آنها نيز قدرت و سلطنت چيزى را نمى جويند.
و علاوه بر آن، الفاظ تند و تيزى كه ميان صحابه رد و بدل شد، آن هم پس از بيست و سه سال كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در تربيت آنها كوشيد. مثلا عمر به حباب گفت: خدا تو را بكشد، و حباب جواب داد: بلكه تو را بايد بكشد.
همچنين قول عمر به سعد: او را بكشيد، خدا او را بكشد. و يا قول ديگر او: خواستم تو را لگدمال كنم تا استخوان هايت خرد شوند. و يا قول قيس بن سعد به عمر در حالى كه ريش او را بدست گرفته بود: به خدا سوگند، اگر يك موى سر او كم شود، يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.
اين سخنان خشن كه در اين جايگاه حساس انتخابات رد و بدل مى شود و تا حد تهديد به ضرب و شتم و يا قتل ادامه مى يابد، نشان دهنده سينه هاى پر از حقد و دشمنى و بد بينى به يكديگر است... چگونه ممكن است مشورت اين گونه افراد را - اگر بتوان نام آن را شورى گذاشت - پذيرفت؟
به سخنان و احتياج هاى آن بر يكديگر توجه كنيد، كه چه استدلال هاى بى اساس و دور از منطق بوده است. مثلا احتياج عمر را كه قوى ترين احتياج آنها است مد نظر بگيريد: ((ملت عرب راضى نخواهند شد كه شما را رهبر خود بدانند در حالى كه پيامبر ايشان از شما نيست. ولى اعراب مانعى ندارند كسى را به رهبرى بپذيرند كه نبوت از ميان آنها برخاسته و ولى امر آنها از ايشان بوده است)).
پس اگر اعراب راضى به رهبرى افراد دور از پيامبر نيستند، مسلما بيشتر رضايت مى دهند كه رهبر آنان نزديك ترين فرد به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يعنى على بن ابى طالب (عليه السلام) باشد، و لذا اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: ((به درخت استدلال كرده ولى ميوه درخت را كنار گذاشتند)).(151)
و اگر اعراب رهبرى على (عليه السلام) را نپذيرند، مسلما رهبرى فردى از قبيله تيم را نيز نخواهند پذيرفت، پس اگر حجت آنها اين گونه باشد، على (عليه السلام) داراى رساترين حجت است.
ابوبكر جواهرى درباره احتياج على (عليه السلام) مى گويد: ((على مى گفت (من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم)، تا آنكه او را نزد ابوبكر برده و گفتند: بيعت كن، گفت: من در اين امر از شما مستحق ترم، با شما بيعت نمى كنم زيرا شما بايد با من بيعت كنيد. رهبرى را از دست انصار گرفتيد و بر آنها احتياج كرديد كه با رسول الله خويشاوندى داريد، آنها نيز امر را تسليم شما كرده و رهبرى را به شما واگذار كردند. و من بر شما احتياج مى كنم به همان احتجاجى كه شما بر انصار داشتيد، پس با ما منصف باشيد اگر از خدا بر خود مى ترسيد و حق ما را آنچنان بپذيريد كه انصار حق شما را پذيرفتند، و الا ظالم بشمار آمده و شما به ظلم خويش آگاهيد.
عمر گفت: تو را رها نمى كنيم تا بيعت كنى.
على به او گفت: اى عمر، براى او - ابوبكر - شيرى مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت خواهد بود، كار او را امروز محكم كن تا آن را فردا به خودت واگذار كند، نه، به خدا سوگند، تو را نپذيرفته و تسليم تو نمى شوم.(152)
آنها از راههاى مختلف سعى كردند على (عليه السلام) را تسليم كنند، مثلا يكبار خواستند عباس را تحريك كنند، گفتند: سهمى به او بدهيم كه براى خود و فرزندانش پس از او باشد و بدين وسيله او را از على بن ابى طالب جدا خواهيم كرد، كه اگر عباس به سوى ما بيايد حجتى عليه على خواهيم داشت))(153)
ولى عباس اين گونه جواب داد: ((اما آنچه ادعا كردى كه به من خواهى داد، اگر آن حق مؤمنين است كه تو اجازه ندارى درباره آن تصميم بگيرى، و اگر حق ما است، در آن صورت راضى نمى شويم كه جزئى از حقمان را بگيريم و جزئى را رها كنيم، و زنهار از تندروى بپرهيز، كه رسول الله از درختى سر چشمه گرفته كه ما شاخه هاى آن و شما همسايگان آن هستند)).(154)
وقتى اين شگرد به نتيجه نرسيد، به زور متوسل شدند.
عمر بن خطاب گفت: به ما خبر دادند كه هنگام وفات رسول خدا، على وزبير و افرادى كه با آنها بودند، در خانه فاطمه متحصن شده اند.(155)
ابوبكر، عمر بن خطاب را فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه خارج كنند، و به او گفت: اگر نپذيرفتند، آنان را بكش.
عمر بن خطاب و افرادش، آتشى بدست گرفته، آمد تا خانه را بر آنها به آتش بكشد، فاطمه با آنها روبه رو شد و گفت: اى پسر خطاب، آيا آمده اى تا خانه ما را بسوزانى؟!
گفت: آرى، يا آنكه داخل شويد در آنچه امت در آن داخل شده اند.(156)
و در كتاب انساب الاشراف آمده است كه:
فاطمه پشت در خانه به او گفت: اى پسر خطاب، آيا در خانه مرا مى سوزانى؟!
گفت: آرى.(157)
مورخين افرادى را كه به خانه فاطمه يورش برده تا را بسوزانند بدين شرح معرفى كرده اند:
1- عمر بن خطاب.
2- خالد بن وليد.
3- عبدالرحمن بن عوف.
4- ثابت بن قيس بن شماس.
5- زياد بن لبيد.
6- محمد بن مسلم.
7- زيد بن ثابت.
8- سلمه بن سلامه بن وغش.
9- سلمه بن اسلم.
10- اسيد بن حضير.
يعقوبى مى گويد: آنها با اجتماعى به خانه حمله كردند - تا آنكه مى گويد - و شمشير او شكسته شد - شمشير على - و وارد خانه شدند.(158)
طبرى مى گويد: عمر بن خطاب به سوى منزل على آمد در حالى كه طلحه، زبير و جمعى از مهاجرين در آنجا بودند، زبير شمشير به دست، بر آنها خارج شد، ولى پاى او لغزيد و شمشير از دست او افتاد، آنها بر او حمله برده، و را دستگير كردند.(159).
وقتى فاطمه مشاهده كرد آنچه بر آنها - على و زبير - گذشت، آمد و بر در حجره ابوبكر ايستاد و گفت: اى ابوبكر، چه زود كينه خود را بر اهل بيت (عليهم السلام) رسول الله نشان داديد، به خدا سوگند، هرگز با عمر سخنى نخواهم گفت تا به لقاء الله بپيوندم.(160)
فاطمه به خاطر اين مسائل و محروم شدن از ارث خود و همچنين مصائب ديگر غضب كرد، از ابوبكر متنفر شده و با او سخن نگفت تا وفات نمود. او پس از پيامبر تنها شش ماه زنده ماند...! و وقتى كه وفات كرد، همسرش على او را شبانه دفن كرد و به ابوبكر اطلاع نداد.(161)
در روايتى ديگر آمده است كه فاطمه به او گفت:
به خدا سوگند، در هر نمازى كه بخوانم، عليه تو دعا خواهم كرد.(162)
و بدين سبب بود كه ابوبكر هنگام مرگش گفت: من بر چيزى از دنيا دلم نمى سوزد مگر به سه كارى كه كرده ام، كه اى كاش انجام نداده بودم - تا كه مى گويد - اما آن سه كار كه كار كردم: اى كاش حريم خانه فاطمه را نمى شكستم اگر جه براى جنگ بسته شده باشد.(163)
در اين باره باره شاعر مصرى حافظ ابراهيم مى گويد:
و قوله - لعلى - قالها عمر اءكرم بسامعها اءعظم بملقيها
حرمت دارك اءبقى عليك بها ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها
ما كان غير ابى حفص يفوه بها امام لم تبايع و بنت المصطفى فيها
عمر سخنى به على گفت كه شونده را اكرام و گوينده را تعظيم كن: خانه ات را سوزنده، تو را در آن آرام نمى گذارم اگر بيعت نكنى، هر چند دختر پيامبر در آن باشد.
كسى غير از عمر نمى توانست چنين سخنى را در برابر يگانه مرد جنگى عرب بگويد...)).
كار از اين هم بدتر شد، وقتى كه على (عليه السلام) را به قتل تهديد كردند، به زور از منزل خارج كرده، به سوى ابوبكر بردند، و گفتند: بيعت كن، كفت: اگر بيعت نكنم چه؟
گفتند: پس از خدايى كه جز او خدايى نيست، گردنت را مى زنيم.
گفت: پس بنده خدا و برادر رسول خدا را مى كشيد.(164)
آيا چنين خلافتى كه با زور شروع شده و با اكراه و تهديد به قتل ادامه يافته، مى تواند مصداقى براى نظريه شورى باشد؟
وقتى ابوبكر و عمر متوجه كار زشت و قبيح خود شدند، براى معذرت خواهى نزد فاطمه آمدند، ولى بسيارى دير بود.
فاطمه به آنها گفت: ((اگر حديثى از رسول الله براى شما نقل كنم، آيا حاضريد بدان عمل كنيد؟
گفتند: آرى.
گفت: شما را به خدا قسم مى دهم، آيا رسول الله نشنيديد كه مى گفت: رضا فاطمه من رضاى و سخط فاطمه من سخطى، فمن اءحب فاطمه ابنى فقد احبنى، و من ارضى فاطمه فقد ارضانى، و من اسخط اءحب فاطمه فقد اءسخطنى؟ رضايت فاطمه، رضايت من است و ناراحتى فاطمه ناراحتى من است، هر كه فاطمه دخترم را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را راضى كند مرا راضى كرده و هر كه فاطمه را ناراحت كند مرا ناراحت كرده است.
گفتند آرى، اين را از رسول الله شنيده ايم.
گفت: پس من خدا و ملائكه اش را شاهد مى گيرم كه شما مرا ناراحت كرده و مرا راضى نكرديد، و اگر پيامبر را ملاقات كنم از شما نزد ايشان شكايت خواهم كرد.
سپس رو به ابوبكر كرد و گفت: به خدا سوگند، در هر نمازى كه بخوانم عليه تو نفرين خواهم كرد...(165)
بنابراين ابوبكر بر اساس شورى حق خلافت بر مسلمين را ندارد، كه شورى از نظر تئورى باطل بوده و به هيچ وجه وجود خارجى نداشته است. حال اگر چشم پوشى كرده و بپذيريم كه ابوبكر از راه شورى به خلافت رسيد و اين كه شورى تنها راه خلافت است، پس ابوبكر چه حقى كه عمران را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كند؟
از اين رو ابوبكر و خلافتش در برابر دو خلاف شرع قرار مى گيرد:
اول: اينكه شورى راهى باشد كه خداوند براى تعيين خليفه قرار داده است، پس ابوبكر در تعيين عمر معصيت كرده و با امر خدا مخالفت كرده است.
دوم: اينكه شورى از طرف خدا نباشد، پس خلافت ابوبكر خلاف شرع است، زيرا بر اساس شورايى بوده كه خداوند نفرموده است.
به دنبال آن خلاف عمر و عثمان نيز خلاف شرع خواهد بود، بجز خلافت امام على (عليه السلام) كه علاوه بر نصى كه از طرف خدا و رسول بر امامت و خلافت ايشان آمده است. تمام امت بعد از كشته شدن عثمان اجماع بر بيعت با او به عنوان خليفه نمودند، پس اگر شورايى در كار باشد، از آن على (عليه السلام) بوده و اگر تعيين و انتخاب باشد باز هم على (عليه السلام) است كه تعيين شده است.... همان گونه كه اخبار متواتره در اين زمينه داريم.
براى تكميل سخن خود، اين بحث را با يك مناظره خاتمه مى دهيم:
به على بن ميثم گفتند: چرا على (عليه السلام) به جنگ با آنها بر نخاست؟
گفت به همان دليل كه هارون هنگامى كه بنى اسرائيل به عبادت گوساله پرداختند به جنگ سامرى نرفت.(166)
او مانند هارون بود كه گفت: ابن القوم استضعفونى (167): اى فرزند مادرم، اين قوم مرا تحت فشار قرار دادند -.
و مانند نوح كه گفت: انى مغلوب فانتصر(168) من شكست خورده ام، مرا يارى كن.
مانند لوط كه گفت: لو ان بكم قوه اءو آوى الى ركن شديد(169): اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم، يا تكيه گاه محكمى كه به آن پناه آورم.
مانند موسى و هارون، كه موسى گفت: رب انى لا امك الا نفسى و اءخى (170): خدايا من جز خودم و برادرم كسى را ندارم.
او اين مطلب را از قول اميرالمؤمنين گرفته است، هنگامى كه به حضرت گفتند كه چرا با اولى و دومى درگير نشدى، ايشان فرمودند: من از شش پيامبر سرمشق گرفته ام، اول آنها خليل خدا است كه گفت: و اءعتزلكم و ما تدعون من دون الله (171) و از شما و آنچه كه در برابر خدا عبادت مى كنيد دورى مى كنم.
پس اگر بگوييد: او امر ناپسندى از آنها ديد كه كناره گيرى كرد، پس غذر وصى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پذيرفته تر است.
و پس از لوط كه گفت: لو اءن لى بكم قوه اءو آوى الى ركن شديد: ((اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم، يا تكيه گاه محكمى كه به آن پناه مى بردم)).
اگر بگوئيد: لوط در برابر آنها قدرتى داشت، كافر شده ايد، و اگر بگوئيد: در برابر آنها قدرتى نداشت پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
و همچنين يوسف كه گفت: رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه (172): ((خدايا زندان براى من مطلوب تر است از آنچه آنها از من مى خواهند)).
اگر بگوئيد: او زندان را خواست بدون آن كه در برابر امرى كه خشم خدا را در پى دارد قرار گرفته باشد، كافر شده ايد.
اگر بگوئيد: او به كارى دعوت شد كه خدا پسند نبود، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
و موسى گفت: ففررت منكم لما خفتكم: ((از شما فرار كردم وقتى كه از شما ترسيدم))(173).
اگر بگوئيد: بدون ترس از آنها فرار كرد، كافر شده ايد.
و اگر بگوئيد: او از خطرى كه برايش فراهم كرده بودند فرار كرد، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
و هارون كه به برادرش گفت: ابن اميرالمؤمنين ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى: ((اى فرزند مادرم، اين قوم را تحت فشار قرار دادند و نزديك بود مرا بكشند)).
اگر بگوئيد: آنها او را در فشار قرار ندادند و در تدارك قتل او نبودند، پس كافر شده ايد.
و اگر بگوئيد: او را در فشار قرار داده و خواستند او را بكشند و لذا او دست از آنها كشيد، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.
و محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) كه به سوى غار فرار كرد و مرا بر رختخواب خود نگه داشت، و من جانم را در راه خدا به خطر انداختم.
اگر بگوئيد: او بدون ترس از خطر آنها فرار كرد، كافر شده ايد.
و اگر بگوئيد: آنها او را ترساندند و چاره اى جز فرار به سوى غار نداشت پس عذر وصى ايشان پذيرفته تر است.
مردم گفتند: راست كفتى اى اميرالمؤمنين مؤمنان (174).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
صحابه و آيه انقلاب:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات اءو قتل انقلبتم على اءعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئاء و سيجزى الله الشاكرين (175): ((محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) فرستاده خدا است كه فرستادگان ديگرى قبل از او گذشته اند، آيا اگر او بميرد يا كشته شود شما به گذشته خود بر مى گرديد؟ و هر كس به گذشته خويش بر گردد هرگز ضررى به خدا نمى زند، و خداوند شاكران را پاداش خواهد داد)).
محور سخن در اين آيه شريفه وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و انقلابى است كه بعد از ايشان بر پا خواهد شد، اين مطلب در سه بخش و ما محمد، اءفان مات او قتل: ((آيا اگر بميرد يا كشته شود)) و انقلبتم على اعقابكم: ((به گذشته خود بر مى گرديد)) نهفته است، حال براى ورود در عمق اين آيه، و توضيح آن با قدرى تفصيل، ناگزير چند سؤال روشنگر را طرح كرده و سعى كينم آنها را جواب دهيم.
چرا خداوند به جمله (محمد تنها يك پيامبر است) اكتفا نكرده و بلافاصله پس از آن نفرموده است: (آيا اگر بميرد يا كشته شود) در صورتى كه سياق آيه با جمله اول كامل مى شود، چه نيازى بود آن هم به صورت تأكيد كه گفته مى شود: او پيامبرى است كه پيامبران ديگر پيش از او آمده و رفته اند؟ (و خلاصه سؤال اين كه جمله دوم چه نقشى در بيان مقصود دارد؟)
ميان مرگ و قتل چه فرقى هست، حرف عطف ((او)) بمعنى ((يا)) دلالت بر اختلاف بين معطوف (قتل) و معطوف عليه (مرگ) دارد، اين اختلاف چيست؟ و چرا خداوند اين را به صورت ترديد گفته است، در صورتى كه خدا مى داند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خواهد مرد؟
و چه كسى مورد خطاب است در قول خداوند انقلبتم: ((بر مى گرديد))؟ و آنها بر چه چيزى منقلب شدند؟ و اين بازگشت آنها چه ربطى به وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دارد؟
موقعيت در اينجا موقعيت استقامت و پايدارى است، پس چرا فرموده است: (خداوند شاكران را پاداش خواهد داد) و نگفته است: استقامت جويان يا مسلمين و يا مؤمنين را؟
قبل از اينكه به جواب اين سؤالها بپردازيم، لازم است دو مقدمه مهم را بيان كنيم:
اولا شاءن نزول: اصحاب تفاسير مى گويند كه شاءن نزول اين آيه شكست مسلمين در جنگ احد بوده است كه مشركين شايع كردند رسول الله در جنگ به قتل رسيده است، و اين موجب نوعى شكست، عقب نشينى و ترديد مسلمين شد، و خداوند اين آيه را براى سرزنش مسلمين نازل فرمود.
ثانيا: اصل در آيات چيست؟ آيا اصل در آيات قرآنى اين است كه براى هر زمان معتبراند مگر آنچه با دليل استثنا شود؟
منظور اين است كه اگر آيات براى هر زمانى قابل قبولند، پس مى توانيم مفهوم آيه را به غير از زمان شاءن نزول آن نيز تعميم دهيم، و گرنه بايد مقيد به شاءن نزول آيه باشد و تعميم آن به زمانى ديگر نياز به دليل خواهد داشت.
علماى مسلمين اعم از شيعه و اهل سنت متفق اند بر اينكه عموم لفظ مورد نظر است و خصوصيتى در شاءن نزول نيست، زيرا اگر اصل بر عدم تعميم آيات قرآن به زمانهاى ديگر باشد، در اين صورت عمل به قرآن در زمانهاى بعد باطل بوده و ما ناگزير خواهيم بود اكثر آيات قرآن را كنار گذاشته و بى فايده تلقى كنيم. ولى چنين چيزى با روحيه، روش، تعليمات و عموميت اسلام منافات دارد.
اين بود دليل عقلى، كه آيات فراوانى از قرآن كريم آن را تاءييد مى كند، آياتى كه تأكيد بر تدبر و عمل به قرآن داشته و نسبت به عكس آن توبيخ مى كند.
و اگر نظر ديگر را بپذيريم، اين فرمايش خداوند: و اذا قرى القرآن فاستمعوا له و انصتوا لعلكم ترحمون (176): ((و اگر قرآن خوانده شد، بدان گوش داده و ساكت شويد تا مورد رحمت قرار گيريد)).
ديگر معنايى نخواهد داشت، زيرا آيه به كل قرآن اشاره داشته و مخصوص جزئى اندك از آن يا تنها مقدارى از قرآن نمى باشد، بلكه بايد سعى كنيم تمام آيات را شناخته و به آنها گوش فرا دهيم و عبرت گيريم، همانگونه كه خداوند ما را به تدبر در آن امر فرموده است: افلا يتدبرون القرآن اميرالمؤمنين على قلوب اقفالها(177): ((آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، يا بر دلهاى آنان قفل نهاده شده است))؟
قرآن درباره ايمان به بعضى آيات و ترك بعضى ديگر اين گونه سرزنش مى كند الذين جعلوا القرآن عضين (178): ((آنها كه قرآن را تقسيم يندى كردند))، آنچه را خواستيد پذيرفتند و آنچه به سود آنها نبود رد كردند.
همچنين خداوند مى فرمايد: و لقد صرفنا فى هذا القرآن للناس من كل مثل (179): ((ما در اين قرآن هر گونه مثلى را براى مردم بيان كرده ايم)).
ولقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر(180): ((ما قرآن را براى تذكر آسان ساختيم، آيا كسى هست كه متذكر شود))؟
كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون (181): ((كتابى كه آياتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو كرده است، خواندنى و عربى - يا گويا - براى كسانى كه دانا هستند مى باشد)).
انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون (182): ((ما آن را قرآنى فصيح و عربى قرار داديم تا شما آن را درك كنيد)).
اين آيات ما تشويق مى كنند كه به تمام قرآن پاينده باشيم نه به جزئى از آن.
در هر حال هيچ مسلمانى با فرض دوم موافق نيست و اگر چنين فرضى درست باشد، باز هم آيه مورد بحث دلايلى دارد كه ثابت مى كند اين آيه محدود به زمان نزول خود نبوده بلكه در تمام زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و پس از ايشان ادامه داشته است. اينك آن دلايل را مى آوريم:
آنچه در جنگ احد شايع شد، قتل پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بود، ولى آيه هم اين حالت شايع شده و هم حالت مرگ را مطرح مى كند (اگر بميرد يا كشته شود...) و اگر مخصوص زمان نزول بود خدا مى فرمود (اگر كشته شود)، و شايد هم نام بردن مرگ در آيه براى دلالت بر اين باشد كه آن انقلاب - بازگشت - كه در جنگ احد اتفاق افتاد، مشابه آن پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز واقع خواهد شد.
فايده عملى اين مقدمه در بحثمان اين است كه اگر اصل اول ثابت شد - كه واقعا حق هم همين است همان گونه كه ديديم - در اين صورت ما نيازى به آوردن دليل براى تعميم حكم آيه انقلاب به زمانهاى بعد از زمان نزول نداريم، اما بنابر قول دوم لازم است دليل خاصى بياوريم براى اثبات اين كه آيه مورد نظر مخصوص حادثه اى كه به خاطر آن آيه انقلاب نازل شده است نمى باشد، بلكه اين آيه در طول زندگى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و پس از آن نيز ادامه دارد، و اگر فرض كنيم كه قول دوم صحيح است، در لابلاى خود آيه دليلى مبنى بر استمرار آيه در طول زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و ما بعد آن وجود دارد، ولى كجا و چگونه؟
اءما جواب ((كجا؟)) در اين فرموده خداوند است: اءفان مات اءو قتل ((آيا اگر بميرد يا كشته شود...)) و اما جواب ((چگونه))؟ اين است كه آنچه به دروغ در مدينه و اطراف آن شايع شد كشته شدن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در جنگ احد بود كه سبب پيدايش حالت ارتداد و بازگشت به گذشته ها شد، پس اگر خداوند مى خواست اين آيه را فقط به جنگ احد اختصاص دهد بايد مى فرمود: (افان قتل: آيا اگر كشته شد)، ولى حالت مرگ را اضافه كرده (اگر مرد يا كشته شد) و اين به طورى كاملا آشكار اشاره مى كند به اينكه همين حالت در وقتى كه او واقعا مى ميرد تكرار خواهد شد، اما تريدى كه از طرف خداوند با آوردن حرف ((او)) كه بنابر اتفاق اهل لغت معناى اختلاف در مفهوم معطوف و معطوف عليه دارد مطرح شده است، آن هم با توجه به اين كه خداوند عالم به غيب بوده و چگونگى مرگ پيامبرش (صلي الله عليه و آله و سلم) را مى داند، تنها به اين دليل بوده كه خداوند خواسته است هر دو حادثه را در اين آيه مشمول سازد، هم حادثه شايع شدن قتل ايشان در احد و هم حادثه وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم).
بعضى ها قتل را به فعل انسان نسبت داده اند و مرگ را به فعل خدا، و گفته اند كه منظور خدا از اين تفصيل در واقع تنها حادثه احد بوده و ذكر اين ترديد براى اين است كه فعل بشر را كه قتل باشد از جهت مرگ بودن به خدا نسبت دهد. ولى اين قول دقيق نيست، زيرا خداوند فرموده است: فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم (183): ((شما آنها را نكشتيد، بلكه خدا آنها را كشت))، پس فعل قتل را نيز مى شود به خدا نسبت داد، ضمنا سياق آيه مناسب با اين تفصيل نيست زيرا خداى متعال مساءله توبيخ و اعلام تنفر نسبت به اين عقب گرد را مورد توجه قرار داد، و بر آن تأكيد دارد و توجهش به تفصيل ميان فعل بنده و فعل خالق نيست.
خداوند جواب شرط (انقلبتم) كه همان (بازگشت) باشد را متعلق به دو فعل شرط (مات: مرد) و (قتل: كشته شد) دانسته است، و اين تعلق نشان مى دهد كه تأكيد خدا بر حالت انقلابى پس از مرگ يا قتل ايشان است، و وارد كردن حرف استفهام (به معنى ((آيا)) بر حرف شرط (ان: اگر) كه مفهوم تأكيد دارد، واقع براى استنكار، توبيخ و زشت دانستن اين حالت است.
و اين بسيار دور از ذهن است كه مفهوم آيه چنين باشد: هر گاه شايع شود كه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) با فعل صادر از من مرده است، و اين كه من فعل خود را به صورت قتل او توسط كفار قرار دادم، آيا شما به گذشته خود باز مى گرديد؟. و اگر به آيه نگاهى كلى كنيم، آن هم با چنين معنايى، حالت توبيخ خداوند براى آنها بسيار تخفيف مى يابد در حالى كه نبايد در چنين حادثه اى تساهل شود. اصلا توجه آيه را پراكنده كرده و جهت هاى گوناگونى به آن مى دهد كه اين خلاف بيان هر حكيمى است، چه رسد به احكم حكما.
براى تاءييد آن كه آيه شريفه منحصر به اين حادثه نبوده، در توضيحات بعدى آيه دلايلى را - ان شاء الله - ارائه خواهيم كرد كه هر گونه شك و شبهه اى را در عدم محدوديت آيه و عموميت آن تا زمان مرگ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و بعد از آن، بر طرف خواهد كرد.
همچنين بايد بدانيم كه مرگ دو معنى دارد: يك معناى عام كه مفهوم آن قبض روح است: اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيده (184): ((هر جا باشيد مرگ به سراغ شما خواهد آمد هر چند در برج هايى مرتفع باشيد))، هو الذى احياكم ثم يميتكم ثم يحييكم (185 ): ((او است كه به شما زندگى داد، سپس شما را مى ميراند و پس از آن شما با زنده مى كند)).
معناى ديگر مرگ خاص است، كه در برابر قتل مى باشد.
يعنى اين كه شخص به مرگ طبيعى بميرد و در هر آيه اى كه هر دو لفظ را همزمان آورده است، يعنى هم لفظ موت و هم لفظ قتل، منظور همين معناى خاص مرگ است، به خصوص آنجا كه از حرف (او) استفاده شده است، به عنوان مثال: و لئن قتلتم فى سبيل الله او متم لمغفره من الله و رحمه خير مما يجمعون (186): ((و اگر در راه خدا كشته شويد يا بميريد، آمرزش و رحمت خدا از تمام چيزهايى كه آنها جمع آورى مى كنند بهتر است))، و لئن متم او قتلتم لالى الله تحشرون (187) ((و اگر بميرد يا كشته شويد به سوى خدا باز مى گرديد))، لو كانوا عندنا ما ماتوا و ما قتلوا(188): ((اگر آنها نزد ما بودند نمى مردند و كشته نمى شدند)).
اگر مرگ در اين آيات به معناى عام خود باشدت هيچ دليلى براى به كارگيرى لفظ قتل نخواهد بود، زيرا قتل هم نوعى مرگ است و اين خلاف بلاغت است و مورد بحث ما نيز از همين قبيل است، از اينجا ثابت مى شود كه مقصود از مرگ در آيه انقلاب همان معناى خاص آن است كه هم رديف قتل است نه شامل آن (189).
چرا خداى متعال بر صفت رسالت درباره پيامبرش تكيه كرده است كه مى فرمايد: (او رسول است و قبل از او رسولان گذشته اند)، كافى بود بگويد: (محمد تنها يك رسول است)، و بلافاصله دنبال آن مى گفت: (آيا اگر بميرد يا كشته شود...)؟
در اولين برخورد براى جواب دادن به اين سؤال - همان گونه كه بعضى از مفسرين گفته اند - به نظر مى رسد كه خداوند خواسته است نظر مسملمانان را به اين حقيقت جلب كند كه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) جاودان نيست، بلكه او نيز مى گذرد و مى ميرد، مانند ديگر پيامبران كه گذشتند و مردند. اين معنى از آيه واضح است ولى تنها اين مطلب مقصود آيه نيست زيرا اگر مراد اثبات صفت مرگ براى آن حضرت باشد بايد بگويد: (محمد تنها يك انسان است كه قبل از او انسانهايى آمده و رفته اند) كه در آن تأكيد بر خاصيت انسان است كه فانى شده و جاودان نيست، پس آيه داراى معناى عميق ترى است كه موجب شده صفت رسالت را مطرح و بر آن تأكيد كند. و اين معانى از اين قراراند:
اولا: همان گونه كه دين در گذشته وابسته به زندگى پيامبران نبوده، هم چنين به زندگى پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز وابسته نيست، پيامبران سابق مردند و دين پس از آنها ادامه داشت، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز هرگاه بميرد يا كشته شود دين بعد از او ادامه خواهد يافت.
ثانيا: معناى عميق تر، دقيق تر و جامع تر براى آيه تأكيد بر ((تطابق سنن)) است يعنى اين واقعيت كه سنت امتها پس از مرگ پيامبرانشان بر يكديگر منطبق اند. آنچه بر آن امتها گذشته است، بر اين امت نيز دقيقا و مو به مو خواهد گذشت. اين حقيقت را قرآن، سنت و واقيعت تاريخى ثابت مى كنند، اما قرآن:
تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجات و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس ولو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات و لكن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من كفر و لو شاء الله ما اقتتلوا ولكن الله يفعل ما يريد(190): ((بعضى از آن پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم، با برخى از آنها خدا سخن گفته و بعضى را درجاتى برتر داد، به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم و او را با روح القدس تاءييد نموديم و اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از اين پيامبران بودند، پس از آن كه همه نشانه هاى روشن براى آنها آمد، با هم جنگ و ستيز نمى كردند، ولى اين امتها با هم اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند و باز اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد)).
ضمير در (من بعدهم) به (رسل: پيامبران) بر مى گردد، اگر تنها عيسى (عليه السلام) مورد نظر بود مى گفت: (من بعده)، و نمى توان گفت كه مراد عيسى (عليه السلام) است كه براى بزرگ شمردن او (هم) گفته است، زيرا موقعيت ضمير (هم) در (من بعدهم) اگر براى بزرگ شمردن باشد مخالف فصاحت و بلاغت خواهد بود. اگر هم آن را خلاف فصاحت و بلاغت ندانيم، گوئيم در جائى كه معلوم نباشد لفظ در معناى حقيقى يا مجازى آن به كار رفته است، اصل بر اين است كه به معناى حقيقى باشد. پس اگر (هم) را به معناى حقيقى خود بگيريم، بر مى گردد به (تلك الرسل: آن پيامبران) كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز در ميان آنها است به دليل آيه قبل: تلك آيات الله نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسلين (191) ((اينها آيات خدا است كه به حق بر تو مى خوانيم، و تو از رسولان هستى)) كه به دنبال آن خداوند فرموده است: تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض .
روايات معروف و صحيح فراوانى نيز وجود دارند كه دلالت بر ((تطابق سنن)) مى كنند، و مسلمين اجماع بر صحت آن روايات دارند، مانند اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): ((شما سنت گذشتگان را مو به مو و بدون هيچ كم و زياد دنبال خواهيد كرد، حتى اگر آنها در لانه سوسمارى وارد شده باشند، شما نيز وارد خواهيد شد))(192). و اين سخن حضرت: ((بعد از من دوباره كافر نشويد، كه گردن يكديگر را بزنيد)).(193) و يا اين سخن ايشان: افترقت اليهود الى احدى و سبعين فرقه و افترقت النصارى الى اثنين و سبعين فرقه و ستفترق على امتى ثلاثه و سبعين فرقه اثنان و سبعون فى النار و واحده ناجيه))(194) : يهود به هفتاد و يك فرقه و انصارى - مسيحى ها - به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند و امت من به هفتاد دو سه فرقه تقسيم خواهند شد، كه هفتاد و دو فرقه از آنان در آتش بوده و يكى نجات خواهد يافت)). همچنين آيات زيادى بر ((تطابق سنن)) دلالت مى كنند مانند: فهل ينتظرون الا مثل ايام الذين خلوا من قبلهم (195): ((آيا آنها جز ايامى همانند ايام پيشينيان را انتظار دارند)) و يا آيه: كان الناس امه واحده فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعدما جاءتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه (196): ((مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (سپس در ميان آنها اختلاف بوجود آمد)، خداوند پيامبران را بر انگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى را كه به سوى حق دعوت مى كرد همراه آنها نازل نمود تا در ميان مردم درباره آنچه اختلاف داشتند حكم كند و كسى در آن اختلاف نكرد مگر آنهايى كه كتاب را دريافت كرده بودند پس از آن كه نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، كه آنها به خاطر انحراف از حق و ستمگرى در آن اختلاف كردند و خداوند آنهائى را كه ايمان آورده بودند نسبت به حقيقتى كه در آن اختلاف داشتند هدايت نمود))، و همچنين آيه: احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين:(197) ((آيا مردم گمان كرده اند به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟ ما كسانى را كه پيش از آنان بودند آزموديم، بايد علم خدا در مورد كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند تحقق يابد.))
چبهترين دليل بر ((تطابق سنن)) كردار اصحاب پس از وفات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است كه يكديگر را تكفير كرده و هر يك ديگرى را فاسق دانست، و كار به جايى رسيد كه با يكديگر درگير شده، جنگهاى خانمان سوزى به راه انداختند، كه بيش از صد هزار مسلمان قربانى شدند. اين است مصداق آيه: ولو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعدهم من بعدما جاءتهم البينات ولكن اختلفوا...: ((و اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از آن پيامبران بودند، پس از آن كه آن همه نشانه هاى روشن براى آنها آمده بود، با هم جنگ نمى كردند، ولى آنها با هم اختلاف كردند...)).
ديگر جايى براى اين سؤال نيست كه چگونه اصحاب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مى توانند به گذشته خود برگردند، آنها كه مال و جان خود را فدا كرده، و با خويشاوندان خود نيز به خاطر اسلام جنگيدند، و رسول الله را در سختى ها و در ناراحتى ها ترك نكردند و آيات و معجزات ايشان را ديدند!!؟ جواب اين سؤال را علاوه بر آنچه گذشت اين گونه مى دهيم.
الف - ضمير خطاب در (انقلبتم: شما منقلب شديد) متوجه آنها است و لا غير، زيرا معقول نيست كه خطاب به كفار يا منافقين باشد، آنها خود به خود منقلب هستند.
ب - علم مانع از انحراف نيست، چه بسا افرادى بدانند حق در اين طرف است ولى هواى نفس آنها به طرف ديگر متمايل بوده و آنان را با خود با به آن سو مى كشد، بلكه اكثر حالتهاى تجاوز از حريم حق، بعد از علم به آن پيش مى آيد: و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ((و آنها كه كتاب آسمانى داشتند اختلاف نكردند مگر بعد از بدست آوردن علم، و آن هم به خاطر ظلم و انحراف از حق در ميان خود))، و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم: ((و كسى در آن اختلاف نكرد مگر آنهايى كه كتاب را دريافت داشته بودند پس از آن كه نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، و آنها به خاطر انحراف از حق و ظلم در آن اختلاف كردند)). پس همه چيز واضح است، و نشانه هاى آن آشكار است ولى آنها اختلاف كرده و با يكديگر جنگيدند.
و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات : ((و اگر خدا مى خواست، كسانى كه بعد از آنها، پس از دريافت آن نشانه هاى روشن آمدند با يكديگر نمى جنگيدند، افراءيت من اتخذ الهه هواه واضله الله على علم (198): ((آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خود را معبود خويش قرار داده و خداوند او را با آگاهى گمراه ساخت)).
ج - فداكاريهاى گذشته و صبر بر مصائب، مانع از انحراف انسان در آينده نيست، و ما سراغ نداريم فداكاريها و صبر بر مصائبى مانند آنچه بر سر بنى اسرائيل آمد هنگامى كه فرعون دست و پاى آنها را يكى از راست و ديگرى را از چپ بريد آنها صبر كردند، آنها را به دار آويخت باز هم صبر كردند، زنان و كودكان آنها را نگه داشته و مردانشان را به قتل رساند و آنها صبر كردند و از دعوت موسى (عليه السلام) را به طور آشكار ديدند كه يكى از عظيم ترين آنها شكافته شدن دريا به چند بخش، و هر بخشى مانند كوهى عظيم بود. ولى همين كه موسى (عليه السلام) چند روز آنها را ترك كرد، به عبادت گوساله پرداختند، گويا طبيعت انسان اين گونه است كه تا احساس امنيت و بى نيازى كند طغيانگر مى شود كلا الانسان لطيفى ان را استغنى (199): ((چنين است، هرگاه انسان خود را بى نياز بيند طغيان مى كند)).
د - هر چه قدر انسان در درجات ايمان بالا رود، اگر از طرف خداوند معصوم نباشد امكان انقلاب و كفر در او هست، گوياترين مثال بلعم بن باعورا است: و اتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها قاتبعه الشيطان فكان من الغاوين و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث ذلك مثل القوم الذين كذبوا بايتنا فاقصص القصص لعلكم يتفكرون ساء مثلا القوم الذين كذبوا بايتنا و انفسهم كانوا يظلون من يهد الله فهو المهتدى و من يضلل فاولئك هم الخاسرون (200): ((و براى آنها بخوان سرگذشت آن كسى را كه آيات خود را به او داديم ولى او از آنها جدا شد و شيطان به او دست يافت و از گمراهان شد. اگر مى خواستيم او را با اين آيات بالا مى برديم ولى او به پستى گرئيد و از هواى نفس خويش پيروى كرد. او مانند سگى است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون سگى است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون مى آورد و اگر او را حال خود واگذارى باز همين كار را خواهد كرد، اين مثل جنمعيتى است كه آيات ما را تكذيب كردند. اين داستانها بازگو كن تا شايد بينديشند. چه بد مثلى دارند گروهى كه آيات ما تكذيب كردند، ولى آنها به خودشان ستم مى كردند. هدايت يافته كسى است كه خدا او را هدايت كند، و كسانى را كه خدا گمراه كند آنها زيانكاران واقعى هستند)).
آيا كسى از اصحاب پيامبر به درجه ايمان اين شخص رسيده است؟ او اسم اعظم را مى دانست، ولى باز هم منحرف شد، چه رسد به كسانى كه از او پائين ترند؟
سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه: بر چه چيزى انقلاب پيش مى آيد؟
ما هم اين سؤال را مطرح مى كنيم: معمولا بر چه چيزى انقلاب پيش مى آيد؟
در پيش روى ما چند عنصر اساسى در آيه وجود دارد كه با تجزيه و تحليل آنها مى توان به جواب سؤال مطرح شده رسيد:
الف - اين انقلاب به وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ارتباط دارد اءفان مات او قتل انقلبهم على اعقابكم: ((آيا اگر مرد يا كشته شد بر گذشت خود منقلب مى شود))؟
ب - وقوع انقلاب دلالت بر وجود اصلى دارد كه انقلاب بر اساس آن اتفاق افتاده، اصلى كه براى تمام منقلبين مشخص بوده است. اگر منقلبين آن اصل را نمى دانستند، به آنها گفته نمى شد (انقلبتم على اعقابكم: شما بر گذشته خود منقلب شديد)، بلكه آنچه انقلاب بر آن واقع شد، از قبول مورد قبل بوده است تا آن كه اين انقلاب پيش آمد.
ج - اين مساءله ارتباط مستقيمى با خدا و رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) دارد و انقلاب بر آنها واقع شده است.
د - ضرر اين انقلاب، بر منقلبين در دنيا و آخرت خواهد بود و سيجزى الله الشاكرين: ((خدا شكرگزاران را پاداش خواهد داد))، فلن يضر الله شيئا: ((او هرگز به خدا ضررى نمى رساند))، و من يشكر فانما يشكر لنفسه (201): ((هر كه شكر كند، در واقع به خاطر خودش شكر كرده است)). سپس خداوند بيان فرموده است كه فايده اين شكر به شخص بنده بر مى گردد و مفهوم اين فرمايش خدا اين است كه ضرر شكر نكردن نيز بر خود بنده خواهد بود.
ه - اين انقلاب مربوط به سنت پيشينيان است، پس گذشتگان بر هر چه منقلب شدند، اينها نيز بر همان منقلب خواهند شد.
و - خداى متعال نفرموده است كه مؤمنين يا مسلمين را پاداش مى دهد، بلكه فرموده است شكر گذاران را پاداش خواهد داد، و اين اشاره است به اين كه افراد غير منقلب اندك اند: و قيل من عبادى الشكور(202): ((و اندكى از بندگان من شكرگزارند)). و لفظ (انقلبتم: شما منقلب شديد) نيز اين معنى را تاءييد مى كند كه نشان دهنده اكثريت است، زيرا اگر منقلبين كم بودند مى فرمود (انفلب بعضكم: بعضى از شما منقلب شدند)، و در اينصورت توبيخ اكثريت درست نبود.
ز - اين انقلاب مسلم بوده و بدون شك اتفاق خواهد افتاد، به دليل آنكه هرگاه فعل شرط اتفاق بيافتد جواب شرط محقق مى شود و استفاده از فعل ماضى در (انقلبتم) نشان دهنده محقق شدن آن به طور حتمى است.
ح - اين خطاب مخصوص مسلمين بوده و متوجه آنها است و ربطى به كافران ندارد زيرا آنها اساسا منقلب هستند و نمى تواند مخصوص منافقين باشد كه اين خلاف ظاهر آيه است و اگر تنها آنان مورد خطاب بودند مى گفت: (اظهرتم انقلابكم: انقلاب خود را آشكار ساختيد)، بلكه خود انقلاب و وقوع آن بلافاصله بعد از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خواهد بود.
براى شناخت ماهيت اين انقلاب، بايد هنگام تجزيه و تحليل، تمام عناصر گذشته را مورد قرار داد، بايد نتيجه بحث كاملا مطابق با آن باشد، والا اين چيز ديگرى خواهد بود.
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) حاكم بر مسلمين بود و پس از وفات ايشان انقلاب پيش آمد.. حال مى پرسيم: بعد از وفات حاكم، بر چه چيزى معمولا انقلاب پيش مى آيد؟! چه مسائلى بوده است كه رسول الله نسبت به آن نقش كنترل كننده فشار را براى امت داشته كه مانع از بروز اختلاف مى شده است. به طورى كه اگر رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نبود اين اختلاف و درگيرى به سرحد انفجار مى رسيد؟ آيا قرآن به طور صريح اشاره اى ندارد به اين امرى كه براى مردم سنگين بوده، و بسيارى آن را نپذيرفته و پيامبر از تبليغ آن براى امت خود مى ترسيد. ولى فرمان خدا اينگونه صادر شد: يا اءيها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رساله و الله يعصمك من الناس (203): ((اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است كاملا - به مردم - برسان، و اگر نرسانى، رسالت او را ابلاغ نكرده اى، و خداوند تو را از مردم حفظ مى كند)).
با نگاهى كوتاه و سريع بر آيه فوق به اين نتايج خواهيم رسيد:
1- آن مساءله اى تبليغ آن واجب است، معادل با تبليغ خود رسالت است، كه اگر آن را ابلاغ نكند مانند اين است كه رسالت را ابلاغ نكرده است، پس كفر به آن مانند كفر به رسالت است و انقلاب عليه آن مانند انقلاب عليه رسالت است.
2- اين مساءله مورد اختلاف عظيمى ميان مردم است، كه پيامبر از دست مردم بر خودش نگران بود، و لذا خداى متعال او را اطمينان داد (خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد).
3- اين مساءله در حد تمام رسالت است، زيرا مفهوم آيه اين گونه است كه اگر اين مساءله را ابلاغ نمايد، رسالت را ابلاغ و تكميل كرده است اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دنيا(204): ((امروز دين شما را برايتان تكميل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين برايتان پذيرفتم))، اين مطلب منطبق بر آيه انقلاب است كه خبر از انقلابى عيله كل دين مى دهد.
4- جمله (يعصمك من الناس: تو را از مردم حفظ مى كند)
نشان مى دهد كه اكثريت قريب به اتفاق مردم اين مساءله را كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به تبليغ آن ماءمور شده است قبول ندارند.
اين مساءله با انقلاب مورد نظر ارتباط دارد زيرا:
1 - اين مساءله با رسالت ارتباط دارد، و انقلاب بر آن، انقلاب بر رسالت است.
2 - نشانه هاى انقلاب در اين مساءله، به دليل عدم رضايت اكثريت وجود دارد.
3 - پيامبر مجبور است آن را هم اكنون به دليل نزديك نزديك شدن زمان وفاتش ابلاغ كند، انى اوشك ان ادعى فاءجيب : (( نزديك است مرا بخوانند و من اجابت كنم))، پس نيايد بهانه اى براى انقلاب باقى گذارد و بايد حجت را بر آنها كامل كند زيرا انقلاب مربوط به وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
4 - آنچه كه او مى خواهد آن را ابلاغ كند، تنها چيزى است كه مى توان بر آن انقلاب كرد، زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) تمام رسالت را با همه شاخه هاى گوناگون آن ابلاغ نموده و در كوچكترين مساءله اى از آن آثار نارضايتى در مسلمين پيدا نشده است، مگر اين مساءله كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از آن ترسيده و خداوند به او وعده داده است او را از مردم حفظ كند.
5 - پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در اين مساءله نقش كنترل كننده فشار را داشته است كه اگر وفات كند فشار بالا رفته و مردم به طور معكوس عمل خواهند كرد.
6- بنابراين چيزى باقى نماند كه انقلاب بر آن واقع شود جز خلافت تعيين شده از طرف خداوند متعال.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
آن مرد كيست كه خلافت او به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ابلاغ شده است؟
همان گونه كه قبلا گونه شد اخبار به طور متواتر رسيده و صدها مصدر از ميان مصادر مسلمين را نقل كرده اند.
از اين حديث و هزاران حديث ديگر روشن مى شود كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام) را به عنوان خليفه و امام بر خلق تعيين نموده است، ولى اين مساءله قابل قبول براى مسلمين نبوده است، و لذا بمجرد اين كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از دنيا رحلت نمود، بر على (عليه السلام) منقلب شده و حق او را غضب كردند و جز افرادى اندك كسى ثابت قدم نماند، همانگونه كه خداوند در آخر آيه انقلاب فرمود: ... سيجرى الله الشاكرين: ((خداوند شكرگزاران را پاداش مى دهد))، كه از اين جمله چنين نتيجه مى گيريم: اولا: اين افراد اندك اند زيرا:
الف - ((انقلبتم)) مفهوم عموم و اكثريت را مى دهد.
ب - و قيل من عبادى الشكور: ((شكر گزاران از ميان بندگان من اندك اند.
ثانيا: اين شكر در مقابل كفر است كه همان انقلاب باشد، فمنهم من آن و منهم من كفر: ((بعضى از آنها ايمان آورده و بعضى كافر شدند))، انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا(205): ((ما راه را به او نشان داديم، يا شكرگزار بوده و يا كافر خواهد بود))، و اين راه مشخص است به اين دليل:
الف - هدايت او به سوى اين راه (ما راه به او نشان داديم).
ب - وقوع انقلاب عليه آن زيرا آيه قبل مى گويد: (خداوند شكر گزاران را پاداش مى دهد) يعنى آنهائى كه طبق مفهوم اين آيه، راه دنبال كردند و در نتيجه ديگران جزء كافرين اند زيرا عليه اين راه، انقلاب كردند.
ج - الف و لا تعريف (206).
اين راه در يك زمان موجب بلا و نعمت مى شود، بلائى كه مردم به واسطه آن امتحان مى شوند و نعمت براى آن كس كه اين راه را بپيمايد. و چون شكر در مقابل نعمت مى باشد و معمولا انقلابى كه مساوى كفر است انقلاب عليه نعمت بوده بمعناى كفر ورزيدن بدان نعمت، و چون ولايت على (عليه السلام ) نعمت بوده و اتممت عليكم نعمتى ((و نعمت خود را بر شما تمام كردم))(207)، و لذا انقلاب عليه اين نعمت شده و تنها افراد اندكى نجات يافتند، و براى تأكيد اين مطلب، يك حديث از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مى آوريم، ايشان مى فرمايد:
((من ايستاده بودم كه ناگهان گروهى را ديدم، وقتى آنها را شناختم مردى بين من و آنها ظاهر شد و گفت: بيائيد، پرسيدم: به كجا(208)؟
گفت: به خدا سوگند، به سوى جهنم، گفتم: مگر چه كرده اند؟
گفت: آنها پس از تو به سوى گذشته خود - به عقب - بر گشتند، و آن گونه من مى بينم معلوم نيست كسى از آنها جز به تعداد شترهاى از قافله جدا شده نجات يابد))(209). اين حديث تأكيد دارد بر آنچه آيه انقلاب دلالت داشت يعنى اينكه شكرگزاران نعمت، اندك اند و لذا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((من نمى بينم كه كسى از آنها نجات يابد مگر افرادى به تعداد شترهاى از قافله جدا شده)) و همان گونه كه اين گونه شترها اندك اند، لذا اصحاب نجات يافته نيز اندك اند.
همچنين پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((من جلودار شما به سوى حوض هستم، هر كه از پيش من رد شد آب مى خورد و هر كه آب خورد هيچ گاه تشنه نمى شود، مردمى بر من مى گذرند كه من آنها را شناخته و آنها مرا مى شناسند، سپس ميان من و آنها جدائى مى افتد، مى گويم: اينها اصحاب من هستند، گفته مى شود: تو نمى دانى اينها چه بدعت ها پس از تو ايجاد كرده اند، مى گويم: دور باد، دور باد آن كه بعد از من در دين من تغيير داد)).(210)
علاوه بر آن، قول پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به ابوبكر، وقتى كه پيامبر شهدا را از اهل ايمان و بهشت ديد و گفت: اما هولا فانى اشهد لهم: ((من براى اينها شهادت خواهم داد)) ابوبكر گفت: ((و ما چه طورى، اى رسول الله؟))، پيامبر فرمود: اما انتم فلا ادرى ماذا تحدثون بعدى ((اما شما، من ((نمى دانم چه بدعتى پس از من برپا خواهيد كرد))(211).
فصل هفتم: مثلث تحريف حقايق
مورخين و نقش آنها در تحريف حقايق
نقش تاريخ در بيدار كردن امت
امت هايى پيشرفت مى كنند كه ابتدا سنت ها و قوانين تاريخ را مطالعه كرده و عواملى را كه موجب ترقى و پيش رفت ملت ها يا انحطاط و سقوط آنها گرديده بررسى نموده، سپس از عبرت ها و تجربه هاى تاريخ گذشتگان در راه پيش رفت خويش بهره مى گيرند.
سنت خداوند يكسان و غير قابل تغيير بوده و ملتها در برابر قوانين الهى هيچ برترى بر يكديگر ندارند فلن تجد لسنه الله تبديل و لن تجد لسنه الله تحويلا(212): ((هرگز براى سنت الهى تبديلى نيافته و هرگز براى سنت الهى تغييرى نخواهى يافت)). زندگى بر يك حقيقت پا برجاست و آن حقيقت ستيز ميان حق و باطل است.
و تمام حوادثى كه در تاريخ انسانيت مى گذرد جز صفحاتى از اين پيكار ميان حق و باطل نيست. و ما مى توانيم با چنين آگاهى در اعماق تاريخ نفوذ كرده، از آن بهره مند شويم و در زندگى روزمره خود وارد سازيم. ما مى توانيم پيچيده ترين مسائل را درباره اين مرحله حساس از تاريخ امت اسلامى مان كه گرفتار دشوارترين پراكندگى مذهبى درك كنيم، و براى رسيدن به اين هدف بايد از خواسته هاى درونى و جهت گيريهاى عاطفى خود دست كشيده، اصول و قواعد قرآنى خويش را حكم قرار دهيم، تا بتوانيم بى طرفانه مسائل را تحليل كرده و از سيماى ظاهرى حوادث گذشته، اعماق آنها را ببينيم. و به جاى يك منظره غلط انداز و نا ابتدا شروع كنيم، گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است، و تاريخ را با معيار اين شروع كنيم، گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است، و تاريخ را با معيار اين آيه شريفه بخوانيم: او لم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبه الذين من قبلهم كانوا اشد منهم قوه و اءثاروا الارض و عمروها اكثر مما عمروها و جاءتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون (213): ((آيا در زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنها بوده اند چگونه شده است؟ آنها نيروئى بيش از اينان داشته، زمين را دگرگون ساختيد و بيش از آنچه اينان آباد كردند آنها آباد نمودند و پيامبرانشان با دلائل روشن به سراغشان آمدند. خداوند هرگز به آنها ستم نكرده، بلكه آنها بودند كه به خود ستم كردند)).
به عكس مى بينيم يك امت بى تحرك، از شناخت تاريخ و قوانين و تجربيات آن عاجز مانده و نتوانسته است آن ديدگاه و بصيرت لازم براى تسلط بر وضعيت فعلى و حركت به سوى آينده را بدست آورد.
دولتها و تحريف تاريخ:
بنابراين هيچ جايى براى اين گونه پرسش يا اشكال در بحث تاريخى مبنى بر عدم برانگيختن اختلافات كهنه و قديمى يا هر بهانه ديگر وجود ندارد. چنين اشكال هايى تنها نادانى گوينده را مى رساند در حقيقت اگر درگيرى و اختلافى پيش آمده است، به خاطر تحريف و دروغ پردازى در تاريخ بوده، والا تاريخ به خودى خود آئينه اى است روشن كه گذشته را بدون هيچ گونه فريب و نيرنگى براى زمان حاضر منعكس مى كند، ولى هنگامى كه تاريخ در دست سياست هاى منحرف افتاد، سيماى آن كدر و روى آن مخدوش مى گردد، از اين رو آراء مردم متفاوت و مذاهب ايشان مختلف گرديد والا اگر تاريخ سالم مانده بود، غل و غشها بر ملا و افكار باطل افشا مى گرديد.
اين اختلاف و تفرقه، و از هم پاشيدگى صفوف كه امت اسلامى امروز از آن رنج مى برد، نتيجه اى است طبيعى از انحرافاتى كه در تاريخ پيش آمده است و مورخين خواستند به دروغ اضافه كه در تاريخ پيش آمده است و مورخين خواستند به دروغ اضافه نموده و يا حقايق را كتمان كنند. آنها جزئى جدا ناپذير از توطئه اى هستند كه به خاطر مصالح سياسى، مكتب اهل بيت (عليهم السلام) را هدف قرار داد. اين توطئه در همه زمينه ها و در تمام سطح ها عمل كرد تا جريانى ديگر با ظاهر اسلامى در برابر اسلام اصيل و حقيقى ايجاد نمود. و چون تاريخ شاهدى است كه از آنچه مشاهده كرده خبر مى دهد، پس بايد او را ساكت كرد يا چشم او را بست، تا بتواند افشاگرى كند و دسيسه حاكم قرار گرفته و همراه آن به طرف كشيده مى شد. مورخين به دنبال تهديد و تطميع سلاطين، قلم به دست لرزان خويش گرفتند تا حقائق را بر هم زنند، سياستى كه جريان اموى و پس از آن جريان عباسى دنبال مى كردند، هدفش اساسا بد نام كردن اهل بيت (عليهم السلام) بوده است، اگر كسى تظاهر به محبت على بن ابى طالب و اهل بيت (عليهم السلام) مى كرد خانه او ويران و روزى او قطع مى شد، تا جائى كه معاويه، شيعه على را دنبال كرده، دستور داد: اگر تنها احتمال تشيع نسبت به على در آنها داديد، آنان را بكشيد. ذكر فضايل آنها گناهى نابخشودنى به شمار مى رفت. براى آشنايى با مصائبى كه ائمه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها در تاريخ ديده ايد مى توان به كتاب ((مقاتل الطالبيين)) تاءليف ابو الفرج اصفهانى مراجعه كرد.
در چنين شرايط سختى، آيا مورخين مى توانستند فضايل و مناقب اهل بيت (عليهم السلام) و سيره پاك و منزه آنها را ثبت كنند؟!
و بدين صورت، نه تنها امت اسلامى حقايق تحريف شده را نسل به نسل به ارث برد، بلكه وضع از اين هم بدتر شد، علماى اعصار بعد، كار پيشينيان را توجيه كرده و بدون تاءمل و تدبر در اخبار، از آنها نقل كردند و بدين ترتيب دشمنى نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها در دلها جاى گرفته و حالت غفلت و نادانى بر مردم مستولى شد. و لذا جاى تعجب نيست كه ابن كثير وقتى مى خواهد نام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) را در حوادث سال يكصد و چهل و هشت هجرى بياورد، مى گويد: در اين سال جعفر بن محمد صادق وفات كرد. او تنها وفاتش را ذكر مى كند و هيچ گاه نخواسته است چيزى از زندگى او را مطرح كند. شواهد بر تحريف مورخين بسيار است، ما به چند نمونه اكتفا مى كنيم:
تاريخ شيعه را چگونه مطرح كردند؟
الف - طبرى - اولين مورخ در اسلام - و مورخينى كه از او نقل كرده اند، موسس شيعه را يك يهودى به نام عبدالله بن سباء از اهالى صنعاء معرفى كرده اند.
به ياد دارم اولين با اين اسم را از يكى از همسايگانمان كه تابع وهابيت بود شنيدم. او مى گفت: شيعه ها يهودى اند، اصل آنها به مردى يهودى به نام عبدالله بن سباء بر مى گردد، وقتى اين مساءله را بررسى كردم، ديدم اينها نيز با احسان الهى ظهير هم او از شده اند. من هم اكنون كه اين سخن را مى نويسم كتاب او ((الشيعه و التشيع)) را در دست دارم، كه چگونه اين دروغها را از طبرى و ديگر مورخين نقل مى كند. حال آنچه را كه او از طبرى نقل كرده است نقل مى كنيم: اين مطلب را طبرى - قديمى ترين مورخ - ذكر كرده مى گويد: ((عبدالله بن سباء مردى يهودى از اهالى صنعا و مادرش سياه پوست بود. او در زمان عثمان مسلمان شده سپس به بصيره و از آنجا به كوفه و در پايان به شام سفر كرد، ولى نتوانست كسى را در شام، منحرف سازد. سپس او را از آنجا بيرون كردند، او به مصر رفته و در آنجا ساكن شد. او به اهالى مصر گفته است:
عجيب است كه بعضى ها معتقدند عيسى دوباره بر مى گردد و به دروغ مى گويند كه محمد بر نمى گردد، در صورتى كه خداوند مى فرمايد: ان الذين فرض عليك القرآن لرادك معاد(214): ((آن كس كه قرآن را بر تو واجب كرد، تو را به جايگاهت باز خواهد گرداند)) پس محمد مستحق تر به بازگشت است از عيسى. اين سخن را از او پذيرفتند، و او مساءله رجعت را براى آنها وضع كرد و آنها درباره اش سخن گفتند.
سپس به آنها گفت: هزار پيامبر آمده و هر پيامبرى يك وصى داشته است، و على وصى محمد بود. سپس گفت: محمد خاتم انبيا و على خاتم اوصيا است. چه كسى ظالم تر از آن است كه وصيت رسول الله را جايز ندانسته و وصى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را كنار گذاشته و خود امور امت را بدست گرفته است. او گفت: عثمان خلافت را بدون حق گرفته و اين وصى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است پس بپاخزيد و او را بر سر كار بياوريد. ابتدا امراء خود را زير سؤال برده و امر به معروف و نهى از منكر را به طور علنى انجام دهيد تا مردم به سوى شما تمايل پيدا كنند. سپس آنها را به اين كار دعوت نمائيد. او تحت تأثير او فاسد شده بودند مكاتبه كرد. آنها به طور مخفيانه دعوت خود را پخش و به طور علنى امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و به شهرستان ها نامه نوشته و از امراء بدگويى مى كردند.
دوستان آنها نيز با ايشان به همين صورت مكاتبه مى كردند. اهل هر شهرى درباره كارهاى خود به شهر ديگر نامه نوشته و آنها نيز اين نامه ها را در شهر خود مى خواندند، و اهل شهر ديگر نيز نامه اهالى اين شهر را...)).
بدين صورت عقايد شيعه و تاريخ آنها را به عبدالله بن سباء نسبت داده و سدى ميان محققين و حقيقت ايجاد كردند. و بر اين اساس محققان نيز به روش مورخين بدون هيچ گونه بحث و بررسى عمل كردند. مثلا احمد امين نويسنده مصرى در كتاب خود - فجر الاسلام - داستان عبدالله بن سباء را به عنوان يك قضيه مسلم و حتمى نقل كرده و به دنبال آن را تهمت و دروغ پردازى عليه شيعه را در مقابل خود باز مى بيند. در صفحه 269 مى گويد: ((غلو كنندگان شيعه به اين مقدار درباره على اكتفا نكرده و به اينكه او افضل خلق پس از پيامبر بوده و معصوم مى باشد راضى نشدند، بلكه او را خدا دانستند. يكى از آنها مى گويد: ((جزئى الهى در على حلول كرده و با بدن او متحد شد و لذا او از غيب اطلاع داشت)).
سپس افسانه ابن سباء را نقل و درباره آن تحليل كرده و به اين نتيجه رسيده است:
((در واقع تشيع پناهگاهى بود براى هر كس كه به خاطر دشمنى يا حقد مى خواست اسلام را از بين ببرد... و يا هركس كه مى خواست تعاليم پدرانش از يهوديت، نصرانيت، زرتشتى يا هندو را وارد اسلام كند...)). او اين حرفها را بى حساب و كتاب و بدون تحقيق و بررسى گفته است، مانند كسى كه در شب مى خواهد هيزم جمع كند هيچ نمى داند چه مى گويد، ولى نبايد او را ملامت كرد، زيرا سخنان نتيجه انحراف تاريخ و مورخين است.
بدين صورت تاريخ و سباءيت (215) ايستاده، آن را با بى طرفى و دقت مورد مطالعه قرار دادند، و براى آنها مشخص شد كه اين قضيه دروغ محض است. در اين باره علامه سيد مرتضى عسكرى دو جلد كتاب در اين باره نوشته و آن را ((عبدالله بن سباء و اساطير اخرى (216) ناميده است. او در اين كتاب روايت ابن سباء را در مصادر دنبال كرده است، كه مجال نقل تمام دلايلى كه براى افشاى حقيقت آورده است نمى باشد و لذا به چند نكته اكتفا مى كنيم.
- اين افسانه تنها به يك راوى بنام سيف بن عمر بر مى گردد، او مولف كتابهاى (الفتوح الكبيره و الرده) و (الجمل و مسيره عائشه و على)(217) مى باشد. طبرى در تاريخ خود از اين دو كتاب نقل كرده و مطالب آنها را در حوادث سالهاى مختلف پخش نموده است. همچنين ابن عساكر و ذهبى در تاريخ كبير خود از او نقل كرده اند.
سخنان علما درباره سيف بن عمر:
1- يحيى بن معين (متوفاى 233 هجرى) مى گويد: حديث او ضعيف است، يك پول سياه ارزشى ندارد.
2- ابو داوود (متوفاى 275 هجرى) مى گويد: به درد نمى خورد، دروغگو است.
3- نسائى صاحب صحيح (متوفاى 303 هجرى) گفت: او ضعيف است و حديث او را ترك كرده اند، او نه مورد اطمينان بوده و نه امين است.
4- ابن حاتم (متوفاى 327 هجرى) گفت: حديث او را ترك كرده اند.
5- ابن عدى (متوفاى 365 هجرى) مى گويد: سخنان دروغ را به افراد مورد اعتماد نسبت مى دهد، متهم به زندقه بوده است، درباره او گفته اند كه حديث جعل مى كند.
6- حاكم (متوفاى 405 هجرى) مى گويد: حديث او را ترك كرده اند، و او متهم به زندقه است.
7- خطيب بغدادى (متوفاى 406 هجرى) او را بى ارزش دانسته است.
8- ابن عبدالبر (متوفاى 463 هجرى) از ابن حيان نقل كرده كه او درباره سيف گفته است: ((سيف متروك است، و ما حديث او را فقط به خاطر شناخت او نقل كرديم))، و ابن عبدالبر هيچ حاشيه اى بر اين سخن نزده است.
9- فيروزآباد او را صاحب تاءليفات دانسته و وى را با عده اى ديگر نام برده و گفته است: آنها ضعيف اند.
10- ابن حجر (متوفاى 852 هجرى) حديثى را وارد كرده كه اسم سيف در سند آن است، سپس درباره اين سند گفته است: افراد ضعيف در آن است كه ضعيف در سند آن است، سپس درباره سند گفته است: افراد ضعيف در آن است كه ضعيف ترين آنها سيف است.
11- صفى الدين (متوفاى 923 هجرى) گفته است: او را تضعيف كرده اند، و ترمذى تنها يك تنها يك حديث از او نقل كرده است. اين است نظر علما درباره سيف بن عمر در طول دورانهاى مختلف.
پس چگونه مورخين به اين سادگى روايت او را وارد كار خود مى كنند؟! و چگونه محققين نظر خود را بر اساس روايت او بنا كرد؟! و چگونه محققين نظر خود را بر اساس روايت او بنا كرد!؟ علاوه بر اين مساءله اختلافاتى است كه در نام او پيش آمده است، آيا او ابن السوداء يا عبدالله بن سباء است؟! او همچنين اختلافاتى كه در روايات درباره زمان ظهور او وجود دارد، آنگونه كه طبرى مى گويد، آيا در دوران عثمان بوده يا در زمان ظهور او وجود دارد، آنگونه كه طبرى مى گويد، آيا در دوران عثمان بوده يا در زمان على (عليه السلام) بنابر قول سعد بن عبدالله اشعرى پس از وفات ايشان بوده است! چگونه عثمان در برابر او ساكت ماند در حاليكه او در برابر بزرگان صحابه مانند ابوذر، عمار و ابن مسعود ساكت نمى ماند؟!
اين در واقع يك قسمت از سلسله دروغ پردازى عليه شيعه است. همانگونه كه طه حسين مى گويد: ((ابن سباء شخصيتى است كه دشمنان شيعه براى شيعه ساخته اند، و وجود خارجى نداشته است)). هدف اين حركت بدنام كردن عقايد شيعه است كه از قرآن و سنت سرچشمه گرفته مانند وصيت و عصمت و دشمنان آنها راهى و سنت سرچشمه گرفته مانند وصيت و عصمت و دشمنان آنها راهى جز ربط دادن اين عقايد به ريشه اى يهودى نيافتند، كه قهرمان آن مردى تخيلى بنام عبدالله بن سباء است و سپس تمام گناهان را به عهده او و كسانى كه از طرف او آمده اند گذشتند. علاوه بر اين كه چهره صحابه را درست كرده و از هر گونه ملامت و سرزنش منزه نمودند، على رغم آن همه اختلاف و تفرقه ميان آنها كه منتهى به قتل عثمان و جنگ گرديد، جنگى كه مى توان آن را بزرگترين فاجعه پس از سقيفه شمرد، زيرا هزاران صحابى قربانى آن شدند، و داستان ساختگى ابن سباء جز براى سرپوش نهادن بر آن برهه غير قابل توجيه از زمان نيست، آنها مسئوليت تمام حوادث را بر عهده اين شخصيت موهوم گذاشته و پرده بر آن كشيدند؛ كه اگر چنين كه منتهى به تفرقه در ميان امت و تقسيم آن به مذاهب و عقايد گوناگون شد. ولى هيهات، خطر از كبك دفع گناه آوردند؛ چگونه مى تواند اين غريبه تازه وارد اين قدر اوضاع را بر هم زند، تا جائى كه تاريخ عقيدتى اسلام را عوض كرده و صحابه ناظر اين صحنه باشند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:54 PM
next page
fehrest page
back page
نمونه اى ديگر:
ب - فضائل على و اهل بيت (عليهم السلام) به طور كلى از كتب تاريخ عمدا حذف گرديده است. ببينيد ابن هشام كه سيره ابن اسحاق را نقل كرده است در مقدمه كتاب خود چه مى نويسد: ((و بعضى از آنچه را ابن اسحاق در اين كتاب ذكر كرده است ترك كرده ام... چيزهايى كه بازگو كردن آنها تنفر آور است و چيزهايى كه مردم از شنيدن آنها منزجر شوند)).
او بدين وسيله خود را براى كتمان حقايق و دفن آنها آماده ساخته است، كه از جمله اين چيزهايى كه مردم علاقه اى به شنيدن آنها ندارند، خبر دعوت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از خاندان عبدالمطلب است هنگامى كه خداوند به او امر فرمود: و انذر عشيرتك الاقربين (218):
((به خويشاوندان نزديك خود اعلام خطر كن)) طبرى اين قضيه را با سندش نقل مى كند كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى كند تا برادر، جانشين و خليفه من در ميان شما باشد؟ آنها همگى ساكت شدند، و على (عليه السلام) گفت: اى پيامبر خدا، من وزير تو مى شوم...
پيامبر فرمود: او برادر، جانشين و خليفه من در ميان شما است، سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد، آنها از جا برخاسته و در حالى كه مى خنديدند به ابوطالب گفتند: به تو امر كرد كه فرمان فرزندت را بشنوى و اطاعت كنى.(219)
آيا مردم از شنيدن اين روايت ناراحت مى شوند!؟ آيا چنين سخنى نفرت آور است؟!
از اين كه طبرى اين حادثه را نقل كرده است تعجب نكنيد، زيرا او بلافاصله عقب نشينى كرده و در تفسير خود اين حادثه را با همه تحريفاتى كه در آن شده است، آورده مى گويد:
پيامبر گفت: چه كسى از شما در اين امر مرا يارى مى كند تا آنكه برادر من و كذا و كذا... باشد سپس گفت: اين برادر من و كذا و كذا است پس سخن او را بشنويد و اطاعات كنيد.(220).
ابن كثير نيز در تاريخ خود وقتى به اين حادثه مى رسد، شگرد طبرى را در تفسيرش خوب پنداشته، او نيز بدون حيا و بدون امانت علمى مانند طبرى مى گويد: كذا و كذا...(221)!
همين يك حادثه را كه چون فضيلتى از فضائل اميرالمؤمنين و برترى ايشان را در خلافت دارد، در نظر بگيريد كه مورخين چه بر سر آن آورده اند. ابن هشام نتوانسته است آن را دستكارى كند، لذا كاملا آن آن را حذف كرده، اما طبرى و به دنبال او ابن كثير آن را تحريف كرده و معناى حديث را نامفهوم قرار دادند... پس توجه كنيد.
و باز هم نمونه اى ديگر:
ج - اينك نمونه اى ديگر از تحريفات مورخين نسبت به حقايق را نقل مى كنيم، آنها هم چنانكه فضايل على (عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) او را مخفى نگه داشته اند، هر چيزى كه از شاءن صحابه و به خصوص خلفا بكاهد و آن را بى ارزش كند نيز مخفى كرده اند، حال اين حادثه را در نظر بگيريد كه هر دو جهت را دارد، هم فضايل على (عليه السلام) را مخفى كرده هم اعمال زشت خلفا را:
مورخين و در راءس طبرى، نامه هايى را كه ميان محمد بن ابى بكر - از شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام) - و معاويه بن ابى سفيان رد و بدل شده است مخفى كرده اند. زيرا در اين نامه ها جانشينى امام على (عليه السلام) اثبات و وضعيت خلفا افشا شده است، طبرى پس از نقل سند دو نامه، اين گونه معذرت خواسته است كه در اين نامه ها مسائلى است كه عوام تحمل شنيدن آنها ندارند. پس از او ابن اثير آمده و مانند طبرى عمل كرده است. سپس ابن كثير نيز راه آنان را دنبال كرده، اشاره اى به نامه محمد بن ابى ابكر نموده ولى خود نامه را حذف كرده مى گويد: ((نوعى خشونت در آن است)).
آنچه اين سه مورخ انجام داده اند، از قبيح ترين انواع كتمان حقايق است، كه به وضوح عدم امانت علمى آنها را نشان مى دهد.
منظور آنها از اين كه گفته اند: ((عموم مردم تحمل شنيدن متن نامه ها را ندارند)) چيست؟
آيا به خاطر اين است كه اگر عوام متن دو نامه را بشوند از عقيده خود نسبت به خلفا بر مى گردند؟
اينك مختصرى از نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و جواب او را از كتاب - مروج الذهب مسعودى - مى آوريم:
((... از محمد بن ابى بكر به معاويه بن صخر گمراه - د
afsanah82
08-05-2011, 01:55 PM
next page
fehrest page
back page
1- خورشيد به ابوبكر متوسل مى شود:
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود، ((شب معراج همه چيز حتى خورشيد در معرض ديد من قرار گرفت، من بر آن سلام كرده درباره كسوف آن پرسيدم، خداوند آن را به سخن واداشت و خورشيد چنين گفت: خداوند مرا بر چرخى قرار داده است كه تحت اراده او در حال حركت است، احيانا عجب - خود بزرگ بينى - مرا مى گيرد، كه در اين حالت آن چرخ مرا در دريا مى افكند، در آنجا دو نفر را مى بينم كه يكى مى گويد: احد، احد (يكتا، يكتا) و ديگرى مى گويد: صدق، صدق (راست گفت، راست گفت)، و من به آن دو متوسل مى شوم تا خدا مرا از كسوف نجات دهد، آنگاه از خدا مى پرسم اينها كه بودند؟! مى فرمايد: آنكه مى گفت احد احد. حبيب من محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) است و آنكه مى گفت: صدق صدق، ابوبكر صديق رضى الله عنه است (235).
2- ابوبكر در قاب قوسين
خبر داده اند هنگامى كه پيامبر در قاب قوسين يا نزديك به آن بود او را وحشتى فرا گرفت، پس در پيشگاه خداوند صداى ابوبكر (صلي الله عليه و آله و سلم) را شنيده، قلب او آرام گرفته و به صداى يار خود ماءنوس شد(236)
3- ابوبكر در قرآن حرف الف است:
آيات قرآنى زيادى درباره ابوبكر نازل شده كه ما به ((الف)) قرآن اكتفا مى كنيم: الم ذالك الكتاب (237) الف: ابوبكر، لام: الله، و ميم: محمد است (238)
و هيچ فضيلتى براى هر رسول يا پيامبرى نيافتند مگر آنكه سهمى براى ابوبكر در آن قرار دادند.
اما فضايل عمر كه هر چه خواهى بگو، ما تنها درباره ولايت تكوينى سخن مى گوئيم، رازى در تفسير خود مى گويد: در مدينه زلزله آمد، عمر شلاق بر زمين زد و گفت: به اذن خدا آرام بگير، زلزله متوقف شده و پس از آن هيچ گاه در مدينه زلزله نيامد!
همچنين نفل مى كند كه: ((در بعضى خانه هاى مدينه آتش سوزى شد، عمر بر پارچه اى نوشت: اى آتش، - اذن خدا آرام بگير، آن را در آتش انداختند و يكباره خاموش شد!
راويان حديث و حقيقت پوشى:
نويسندگان حديث راههاى مختلف و متعددى را براى تزوير و پوشاندن حقائق مى دانند، و در كتابهاى آنان تعصب كاملا آشكار است، آنها هر گاه به احاديثى بر مى خورند كه فضيلتى براى على (عليه السلام) در برداشته يا بيانگر نقصى در خلفا را عوض مى كنند. اينك چند نمونه از اين روشها را ببينيد، تا نقش خطرناك محدثين در تزوير حقائق، روشن شود.
نمونه اول:
وقتى معاويه مى خواست بار يزيد بيعت بگيرد، عبدالرحمن بن ابى بكر شديدا مخالف بود. مروان كه والى معاويه بر حجاز بود در مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اين گونه سخنرانى كرد: اميرالمؤمنين اختيار كار را به شما داده است، او از شما مى خواهد كه فرزندش يزيد را براى خلافت پس از خود انتخاب كنيد، عبدالرحمن بن ابى بكر از جا برخاسته، گفت: اى مروان، به خدا سوگند دروغ مى گويى، معاويه نيز دروغ مى گويد، شما اختيارى براى امت محمد قائل نيستيد، بلكه مى خواهيد آن را مانند دولت قيصر پادشاه روم قرار دهيد، كه هر گاه يك قيصر مى مرد، قيصر ديگرى جاى او را مى گرفت. مروان گفت: اين همان كسى است كه خداوند درباره او چنين نازل كرده است: و الذى قال لوالديه اف لكما))(239): كسى كه به پدر و مادر خود گفت: اف بر شما باد))، عايشه از پشت پرده سخن او را شنيد، از جا برخاست و گفت: اى مروان، اى مروان! مردم ساكت شدند و مروان گوش فرا داد، آنگاه عايشه گفت: تو مى گوئى كه چنين آيه اى درباره عبدالرحمن نازل شده است، به خدا سوگند دروغ مى گويد، اين آيه درباره او نيست، ولى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) پدر مروان را لعن كرد در حاليكه مروان در صلب او بود، پس مروان از لعنت خدا نشاءت گرفته است.(240)
حال ببينيم بخارى چگونه كه به ضرر معاويه و مروان است تحريف مى كند.
((مروان كه از سوى معاويه به عنوان حاكم حجاز تعيين شده بود سخنرانى نموده و يزيد بن معاويه را نام برد تا بتواند براى او بعد از پدرش بيعت بگيرد، عبدالرحمن بن ابى بكر (چيزى) گفت، مروان دستور داد: او را بگيريد، عبدالرحمن وارد منزل عايشه شد. و ماءموران نتوانستند وى را بگيرند، سپس مروان گفت: اين همان كسى است كه خداوند درباره او اين آيه را نازل كرده است: و الذى قال لوالديه اف لكما اءتعداننى: عايشه از پشت پرده گفت: خداوند چيزى از قرآن را درباره او نازل نفرموده، ولى خدا عذر مرا نازل كرده است)).(241)
بخارى سخن عبدالرحمن را حذف و بجاى آن كلمه (چيزى) را آورده است، همچنين كلام عايشه را نيز تغيير داده، همه اينها براى حفظ آبروى معاويه و مروان است. اين قضيه را ابن حجر در ((فتح البارى)) ((ج 8 ص 467 - 468)) به طور مفصل نقل كرده است، حال ببينيد امانت دارى بخارى در نقل حديث تا چه حد است.
نمونه دوم:
بخارى فتواى عمر در نخواندن نماز را حذف مى كند.
مسلم از شيعه روايت مى كند كه گفت: حكم از ذر، از سعيد بن عبدالرحمن از پدرش نقل مى كند كه: مردى نزد عمر آمده پرسيد: من جنب شده و آب پيدا نكردم، عمر گفت: نماز نخوان.
عمار گفت: يا اميرالمؤمنين، آيا به ياد مى آورى كه من و تو در جنگى بوديم، هر دو جنب شده و آب پيدا نكرديم و تو نماز نخواندى ولى من خود را خاكمالى كرده و نماز خواندم، و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: كافى است كه دو دست خود را بر زمين زده و سپس خاك آن را با دميدن بزدايى، و آنگاه دو دست و صورت بمالى!
عمر گفت: از خدا بپرهيز اى عمار. عمار گفت: اگر نمى خواهى آن را نقل نمى كنم (242)
حديث فوق گوياى اين است كه عمر ساده ترين سائل ضرورى شرعى را نمى دانسته، مساءله اى مانند تيمم كه هر مسلمانى آن را مى داند و قرآن به صراحت بيان كرده و رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مسلمانى آن را تعليم داده است، و على رغم آن عمر فتوا مى دهد كه نماز نخوانيد، و اين دلالت دارد بر اينكه اولا او جاهل به مساءله بوده و ثانيا اهميتى به نماز نمى داده است، و لذا هرگاه جنب مى شد، نماز را ترك مى كرد، همانگونه كه روايت بر اين امر صراحت دارد.
در اين باره به ياد دارم كه با يكى از دوستان درباره علم عمر بحث مى كرديم، او گفت: عمر موافق قرآن عمل مى كرد قبل از آنكه نازل شود.
من گفتم: اينها داستان است، و ربطى به واقعيت ندارد، والا چگونه عمر موافق قرآن قبل از نزولش عمل مى كرده، در حالى كه بعد از نزول آن در مساءله تيمم و در تعيين مهر زنان خلاف قرآن عمل كرده است. و اين حديث در برسى شخصيت عمر شديدترين ضربه را به من زد، زيرا توانائى علمى و دينى عمر را نشان مى دهد، و عجيب تر آن است كه عمر پس از آنكه عمار حكم شرعى در آن مساءله را به او ياد آورى كرد باز هم بر جهل خود اصرار داشت.
حال بخارى را ببينيد كه از نقل اين فتواى عمر راضى نيست، فتوائى كه جاهل هاى بازار نيز بدان قائل نيستند، و لذا بخارى در صحيح خود خبر را با همان سند و همان متن نقل كرده ولى فتواى عمر را حذف نموده است:
((مردمى نزد عمر بن خطاب آمده و گفت: من جنب شده ولى آب پيدا نكردم، عمار بن ياسر به عمر بن خطاب گفت: آيا به ياد دارى....))(243).
3- نمونه سوم:
ابن حجر در ((فتح البارى فى شرح البخارى)) ج 17 ص 31 اين حديث را آورده است: ((مردى از عمر بن خطاب درباره آيه و فاكهه و اءبا پرسيد: ((اءب)) يعنى چه؟!
عمر گفت: از تعمق و به زحمت انداختن خويش نهى شده ايم)).
ابن حجر گويد: در روايتى ديگر از ثابت و او از انس نقل كرده كه عمر خواند: و فاكهه و ابا از او پرسيدند: اءب چيست؟ گفت: (ما نياز به تكلف نداريم)، و يا گفت: (چنين چيزى به ما دستور نداده اند).
حال ببينيد كه تعصب چه بر سر بخارى آورده است، او تمام سعى خود را براى پاكسازى عمر و ديگر خلفا از آنچه آنها را آلوده مى كند نموده است ، حال چگونه چنين روايتى را نقل مى كند كه نشان دهنده جهل عمر به قرآن است، زيرا سؤال براى كسى كه آشنا با قرآن و روش هاى آن است بسيار ساده بوده و استدلال عمر بر عدم تكلف - خود را به زحمت انداختن - معنى ندارد زيرا اين سؤال اصلا از موارد تكلف نيست و اين عذر بدتر از گناه است و همين سؤال از امام على (عليه السلام) شد، گفت: جواب سؤال در خود آيه است: فاكهه و اءبا متاعا لكم و لانعامكم (244): ((ميوه ها و علفى كه بهره است براى خود و چهار پايانتان))، ميوه بهره شما و ((علف و چراگاه)) براى چهار پايانتان است.
بخارى در صحيح خود نقل از ثابت از انس مى گويد: ((نزد عمر بوديم كه گفت: ما از تكلف نهى شده ايم)).(245).
اين حديث مانند دهها حديث ديگر است كه با عقيده بخارى هماهنگ نيست و در آن كم و زياد كرده، تبديل نموده و يا كاملا خبر را حذف كرده است، همانگونه كه حديث ثقلين ((كتاب الله و عترتى...)) را حذف كرد، در حالى كه مسلم آن را آورده و حاكم نيز به شرط او نقل نموده است، به علاوه احاديث صحيح ديگرى كه بخارى نتوانسته آنها را توجيه يا تحريف كند از نقل آنها در كتاب خود پرهيز نموده است و اين كار سبب شد كه صحيح بخارى نزد امرا صحيح ترين كتاب بعد از كتاب خدا بشمار رود، و من هيچ سبب ديگرى براى آن نمى بينم.
4- نمونه چهارم:
اكنون حادثه ديگرى را مطرح مى كنيم تا معلوم شود كه بخارى تا كجا در تحريف حقايق پيش رفته است. روايتى كه نقل خواهيم كرد، علما و حفاظ اهل سنت مانند ترمذى در صحيح خود، حاكم مستدرك، احمد بن حنبل در مسند خويش، نسائى در حصائص، طبرى در تفسيرش، جال الدين سيوطى در تفسير الدر المنثور خود، متقى هندى در كنز العمال، اين اثير در تاريخ خود و بسيارى ديگر آن را نقل كرده اند:
((رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، ابوبكر را فرستاده به او دستور داد اين كلمات را اعلام نمايد: براءه من الله و رسوله...(246)، سپس على (عليه السلام) را به دنبال او فرستاد و امر كرد كه او اين كار را انجام دهد. على (عليه السلام) در ايام تشريق ندا داد: خدا و رسولش از مشركين بيزاراند، پس چهار ماه در زمين سير كنيد، از امسال به بعد هيچ مشركى حق آمدن به حج ندارد و هيچ كس حق ندارد عريان به دور خانه خدا طواف كند. آنگاه ابوبكر برگشت و گفت: يا رسول الله، آيا چيزى درباره من نازل شده است؟ فرمود: خير، ولى جبرئيل آمد و گفت: كسى نبايد اين كار را انجام دهد جز تو يا كسى كه از تو باشد)).
در اينجا بخارى به اشكال برخورده است، زيرا اين روايت كاملا با مذهب و عقيده او اختلاف دارد، اين روايت فضيلتى بسيار عظيم براى على (عليه السلام) ثابت كرده و در مقابل، ابوبكر را كوچك شمرده يا لا اءقل چيزى در شاءن او نمى گويد. حال چگونه بايد اين روايت را تغيير دهد تا مطابق مصالح و عقيده او در آمده، منقبتى براى ابوبكر نشان داده و چيزى براى على نداشته باشد.
بيائيد و ببينيد، چگونه بخارى با زيركى خود را از اين گيرودار نجات مى دهد.
بخارى در صحيح خود در كتاب ((تفسير القرآن))، باب ((قوله: فسيحوا فى الارض اربعه اشهر))(247)، آورده است:
((حميد بن عبدالرحمن خبر داد كه ابو هريره گفته است: در حج آن سال، ابوبكر مرا همراه با چند منادى فرستاد كه آنها در روز نحر ندا دهنده كه از امسال به بعد هيچ مشركى به حج نيايد و هيچ كس عريان به دور خانه طواف نكند. حميد بن عبدالرحمن گويد: سپس رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، على بن ابى طالب (عليه السلام) را نيز فرستاد و به او دستور داد كه نداى براءت را اعلام نمايد، ابو هريره مى گويد: آنگاه على نيز همراه ما در روز نحر براى اهل منى ندا بر براءت داده و گفت كه امسال به بعد هيچ مشركى به حج نيايد و هيچ كس عريان به دور خانه خدا طواف نكند))(248).
قضاوت در اين باره را به عهده خوانند مى گذارم تا پيرامون اين تحريف و حق پوشى بيانديشد كه چگونه بخارى توانست فضيلت على بن ابى طالب (عليه السلام) را از بين برده و براى ابوبكر منقبتى ثابت كند كه هرگز آن را به خواب هم نديده بود، آنهم پس از عزل ثابت كند كه هرگز آن را به خواب هم نديده بود، آنهم پس از عزل او بواسطه وحى منزل از طرف پروردگار، كه جبرئيل به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: اين كار را جز كار را در اختيار ابوبكر قرار داد، كه او در حضور رسول الله امر و نهى كرده، افراد را فرستاده و كارها را اداره مى كند.
سبحان الله كه مقلب احوال است از حالى به حال ديگر.
5 - نمونه پنجم:
مسلم در صحيح خود مانند ابن هشام و طبرى جزئى را يك حديث را كه نقيصه اى براى ابوبكر و عمر حذف كرده است.
ابن هشام اخبار جنگ بدر و تعرض رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) با اصحابش به قافله بازرگانى قريش را نقل كرده، آنگاه درباره مشورت رسول الله با اصحاب خويش چنين مى گويد: ((به ايشان خبر رسيد كه قريش براى حفظ قافله خود لشكركشى كرده، حضرت با مردم مشورت نموده و خبر قريش را به اطلاع آنها رساند، آنگاه ابوبكر بپاخاسته و سخن نيكوئى گفت، عمر بن خطاب نيز ايستاد و سخن نيكويى گفت، آنگاه مقداد بن عمرو ايستاد و گفت: يا رسول الله، راه خدا را برو، ما نيز با تو هستيم، به خدا سوگند مانند سخن بنى اسرائيل براى موسى، به تو نخواهيم گفت: فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (249): تو با خدايت برويد و بجنگيد، و ما در اينجا مى نشينيم، بلكه ما مى گوئيم تو با خدايت برو و بجنگ، ما نيز همراه شما خواهيم جنگيد، سوگند به آنكه تو را به حق فرستاد اگر ما را تا دورترين سرزمين ها ببرى، ما سختى راه را با شما تحمل كرده و تا رسيدن به مقصد تو را همراهى خواهيم نمود. رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: خوب است، و براى او دعا كرد)).
ولى سخن ابوبكر و عمر، خطاب به رسول الله چه بود؟!
اگر اين سخنان خوب بود پس چرا آن را نقل نكرده و تنها كلام مقداد را آورده است؟!
برگرديم به مسلم، تا ببينيم آيا او نيز در خيانت مانند ابن هشام و طبرى بوده است، مسلم مى گويد: ((وقتى خبر حمله ابوسفيان رسيد، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) با اصحاب خود مشورت كرد، ابوبكر سخنى گفت ولى پيامبر از او روى برگرداند، سپس عمر سخن گفت و پيامبر از او نيز روى برگرداند... آنگاه بقيه حديث را آورده است)).(250)
مسلم نيز سخن ابوبكر و عمر را نقل نكرد، ولى او راستگوتر از ابن هشام و طبرى بود، او گفت: ((رسول الله از آنها روى برگرداند)) و نگفت كه ((آنها نيكو سخن گفتند)). هرچند روايت مسلم نيز جنايتى در حق حديث است. او بايد سخن آنها را مى آورد، اين نشان مى دهد كه يك فضاحتى در كار است، و الا اگر سخن آنها نيكو بود، چرا رسول الله از آن روى برگرداند؟!
از اين در خبر - على رغم تزويرى كه در آنها شده - مشخص مى شود كه مطلبى در آن است كه لايق مقام شيخين نيست و لذا آن را نقل نكردند، ولى خداوند نور خود را آشكار مى سازد هر چند كافرين را خوشايند نباشد. واقدى در كتاب ((مغازى)) و مقريزى در ((امتاع الاسماع)) بعد از نقل خبر مى گويند: عمر گفت: يا رسول الله، به خدا سوگند اين قريش است و عزت خود، به خدا سوگند كه قريش از وقتى كه عزيز شد هيچگاه ذليل نگريد، به خدا سوگند كه قريش هيچگاه عزت خود را تسليم ديگرى نمى كند، آنها با تو خواهند جنگيد، پس براى جنگ آماده شو، و لوازم آن را فراهم ساز.
از اينجا متوجه سبب روى گرداندن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) از او مى شويم، زيرا اين سخن عمر لايق صحابى رسول خدا نيست، او چگونه عزتى براى قريش قائل است؟
آيا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قصد تذليل قريش را داشت؟
متاءسفانه، اين است معرفت عمر نسبت به اسلام و تمدن آن.
و بدين صورت، بخارى و مسلم هميشه حق را با باطل مخلوط ساخته، و هر حديثى را كه به نظر آنها توهين يا نقصى براى ابوبكر و عمر در بر دارد تغيير مى دهند.
نويسندگان و نقش آنها در تحريف حقايق
نويسندگان، پس از محدثين و مورخين، نقش آنها را در تحريف حقايق دنبال كردند و تمام سعى خود را براى تحريف حقائق و بر هم زدن مذهب اهل بيت (عليهم السلام) به كار برده و از همه روشهاى تبليغاتى و دروغ پردازى استفاده نمودند. اين نويسندگان در كار خود موفقيت زيادى بدست آورده، توانستند نادانى و جهالت را در قلوب پيروان مذهب خود بر قرار ساخته و آنان را از شناخت حقيقت دور سازند. آنها با خرافات بر قرار ساخته و آنان را از شناخت حقيقت دور سازند. آنها با خرافات و اسطوره هاى ساختگى خود تشيع را به زشت ترين و منفورترين صورت در آوردند. آنچه كه من مى گويم يك فرضيه نيست، زيرا خود براى مدت زمانى در اين جهالت زندگى مى كردم. البته وقتى توانستم بيشتر متوجه آن شوم كه چشم دل من باز شده و خداوند قلب مرا به نور اهل بيت (عليهم السلام) روشن ساخت. آنگاه جامعه را ديدم كه چگونه زير خروارها جهالت و افترا عليه شيعه زندگى مى كند، هر گاه درباره شيعه از يك عالم يا روشنفكرى سؤال كردم، جواب مرا با زنجيره اى از دروغ پردازيها عليه شيعه مى داد، مثلا مى گفت: شيعه ادعا مى كند كه امام على (عليه السلام) پيامبر واقعى است، ولى جبرئيل اشتباه كرده و رسالت را بر محمد نازل كرد و يا اينكه شيعه امام على را عبادت مى كند... و يا دروغهاى ديگرى كه هيچ واقعيت ندارند. از اين بدتر وقتى است كه سؤال مى شود:
آيا شيعيان مسلمان اند؟
چه فرقى ميان شيعه و شيوعيه (251) (كمونيسم) وجود دارد؟
امروز جمع بزرگى از امت اسلامى، نسبت به شيعه ناآگاه اند و اين ناآگاهى نتيجه طبيعى تلاش آن نويسندگان براى برقرارى نادانى كامل اى اين امت است، تا اينكه مذهب تشيع را نشناسند و اين توطئه اى است كه از زمان قديم آغاز شده و تا امروز ادامه دارد، هم اكنون صدها كتاب مسموم عليه شيعه در دسترس همگان است، بلكه احيانا وهابيت آنها را مجانى توزيع مى كند. در چنين جو مسمومى به نظر مى رسد كه به يك كتاب شيعى نيز بايد اجازه انتشار داده شود تا نوعى تعادل بر قرار گردد، ولى اينگونه نيست. در كتابخانه هاى اسلامى به ندرت يك كتاب شيعى را مى توان يافت، در حالى كه كتابفروشى ها و كتابخانه هاى شيعه مملو از كتابها و مصادر اهل سنت با مام تفكرها و جهت گيريهاى مختلف آن است.
از اين بدتر و تلخ تر اين است كه اگر كتابى برا يكى از آنها تهيه كنى، او حاضر به خواندن آن نيست، شايد هم آن را به بهانه آنكه خواندن كتب گمراه كننده حرام است، بسوزاند.
به ياد دارم چگونه امام مسجد روستايمان مرا كافر و گمراه خواند و ديگران زا از همنشينى با من و خواندن كتابهاى من منع مى كرد. اين چه منطقى است كه آزادى تفكر را از انسان مى گيرد.
اين در واقع سياست جهالت، نادانى و محاصره فكرى است.
اينك مى پردازيم به بررسى بعضى از كتابهاى ضد شيعه:
1- ((محاضرات فى تاريخ الامم الاسلاميه))(252) از خضرى.
2- ((السنه و الشيعه)) از رشيد رضا، صاحب (المنار).
3- ((الصراع بين الوثنيه والا سلام))(253) از قصيمى.
4- ((فجر الا سلام)) و ((ضحى الاسلام)) از احمد امين
5- ((الوشيعه فى نقد الشيعه))(254) از موسى جار الله.
6- ((الخطوط العريضه))(255) از محب الدين الخطيب.
7- ((الشيعه و السنه)) - الشيعه و القرآن)) - ((الشيعه و اهل البيت)) - ((الشيعه و التشيع)) از احسان الهى ظهير.
8- ((منهاج السنه)) از ابن تيميه.
9- ((ابطال الباطل))(256)
10- ((اصول مذهب الشيعه)) از دكتر ناصر الغفارى.
11- ((و جاء دور المجوس))(257) از عبدالله محمد الغريب.
12- ((التحفه الاثنا عشريه)) از دهلوى.
13- ((جوله فى ربوع الشرق الادنى))(258) از محمد ثابت المصرى.
و كتابهاى مغرضانه ديگر، كه علماى شيعه اين كتاب را به طور مفصل و وافى رد كردند.
من متوجه اختلاف روش ميان اين دو نوع كتابها شده ام، هدف كتابهاى شيعه روش ميان اين دو نوع كتابها شده ام، هدف كتابهاى شيعه اصالت بخشيدن و اثبات حقانيت مذهب خود به دليل و برهان است، آنهم ادله اى كه از مصادر و ماخذ اهل سنت بدست آورده اند، بدون آنكه عليه مذاهب ديگر حمله كنند. اما كتابهايى كه سعى در رد شيعه دارند، هدف آنها اساسا ضربه زدن از هر راه كه سعى در رد شيعه دارند، هدف آنها اساسا ضربه زدن از هر راه ممكن به مذهب تشيع است، هر چند با تهمت و افترا باشد.
شاهد بر اين مدعا زياد است، كه چند نمونه از آنها را پس از اين بررسى خواهيم كرد.
بعضى از كتابها شيعه كه تهمت ها را پاسخ گفته و اصالت مذهب خود را ثابت نموده است:
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:55 PM
next page
fehrest page
back page
1- الشافى فى الامه
اين كتاب چهارده جلد بوده است، و در آن شريف مرتضى ((امامت را به عنوان يك اصل دينى، اجتماعى و سياسى مطرح نموده و با دلايل صحيح نقلى و عقلى ثابت كرده است كه امامت ضرورتى دينى و اجتماعى است و اينكه على (عليه السلام) بر اساس نصوصى كه درباره او آمده خليفه بر حق و مصلحت عموم معارضه يا عناد كند، عليه حق و مصلحت عموم معارضه كرده است. شريف مرتضى تمام شبهات درباره امامت چه آنهايى كه گفته شده يا بعدا گفته شود را مطرح و همه آنها با منطق عقل و حجت حتمى باطل نموده است.(259)
2- ((نهج الحق و كشف الصدق))
علاوه حلى در اين كتاب مسائل زيرا مورد بحث قرار داده است:
1- علم و ادراك 2- تفكر 3- صفات خداوند 4- نبوت 5- امامت 6- معاد 7- اصول فقه 8- آنچه به فقه مربوط مى شود.
خواننده اين كتاب متوجه مى شود كه نويسنده آن يك محقق علمى بوده، نه تعصبى نسبت به راى خود داشته و نه ابتداء خود را طرفدار عقيده اى مى داند، او به دنبال براى عقيده خود نبوده بلكه نظر و عقيده خود را تابع قرآن و دليل قرار داده است.
فصل بن روزبهان اشعرى اين كتاب را نقد كرده و نقد خود را ((ابطال الباطل و اهمال كشف العاطل: باطل كردن باطل و كنار گذاشتن كشفهاى نادرست)) ناميده است. او روش علامه حلى را دنبال نكرده بلكه در بسيارى موارد به ناسزا گوئى پرداخته است، ولى در مجموع كتابى است - نسبتا - تابع دليل و بحث علمى، و لذا بسيارى از علماى شيعه آن را رد كرده و موارد شبهه را در آن بيان داشته اند.
3- ((الحقاق الحق))
از سيد نور الله حسين تسترى: كتاب بزرگى است كه در رد روزبهان و كتاب او - ابطال الباطل - تاءليف شده است. آيه الله شهاب الدين مرعشى نجفى بر كتاب ((احقاق الحق)) حاشيه زده، كه با اين حاشيه مجلدات كتاب به بيست و پنج جلد با قطع بزرگ رسيده است. نويسنده اين كتاب با كوششى عظيم و تلاشى سخت ادله را دنبال كرده و احاديث و روايات را از كتب اهل سنت استخراج نموده است. سزاوار است كه اين كتاب جزء تحفه هاى مسلمين بشمار آيد، زيرا نشان دهنده تلاش بزرگ مردى است كه به تنهايى كارى كرده است كه يك هيئت جند نفرى از انجام آن عاجز مى باشند.
4- ((دلايلى الصديق))
علامه مظفر در اين كتاب سه جلدى به ابن روزبهان پاسخ گفته است. او در كتاب خود، كتاب ((منهاج السنه))، ابن تيميه را نيز رد كرده كه ابن تيميه اين كتاب را در رد كتاب ((منهاج الكرامه)) علامه حلى نوشته است. ولى مظفر ولى مظفر در رد خود عليه ابن تيميه به تفصيل بحث نكرده و در مقدمه خود آورده است: ((. اگر پستى مطالب، بد زبانى قلم، تعرضهاى ناروا و ظهور دشمنى و عداوت او نسبت به شخص پيامبر امين و فرزندان طاهرين ايشان نبود، مستحق بحث بيشتر مى شد))(260).
5- موسوعه ((الغدير))
در يازده جلد، از علامه عبدالحسين امينى: اين موسوعه تلاشى است عظيم او مولف خستگى ناپذير آن، كه مذاهب اهل بيت (عليهم السلام) را با تمام راه ها و استدلال ها ثابت نموده است، و آنچه بيشتر باعث تعجب است اين است كه مولف آن از 94000 ماءخذ از مصادر اهل سنت استفاده نموده است.
او در اين كتاب بعضى از كتابهاى اهل سنت را كه متعرض شيعه شده اند نقد كرده است، مانند:
1- القعد الفريد
2- الفرق بين الفرق
3- الملل و النحل
4- منهاج السنه
5- البدايه و النهايه
6- المحصر
7- السنه و الشيعه
8- الصراع
9- فجر الاسلام
10- ظهر الاسلام
11- ضحى الاسلام
12- عقيده الشيعه
13- الوشيعه.
او با استفاده از دلايل روشن و براهين آشكار آنها را به خوبى رد كرده، و مناقشه او كاملا بى طرفانه و بدون تعصب و جدل بوده است.
6- ((عبقات الانوار))
از جمله موسوعات بزرگى كه مذهب تشيع را ثابت نموده و دشمنان آن رد كرده اند كتاب (عبقات الانوار فى امامه الائمه الاطهار)(261) از سيد حامد حسين ابن سيد محمد قلى هندى است، كه من نتوانستم نسخه اصلى كتاب را بيابم و تنها خالصه آن را به نام كه من نتوانستم نسخه اصلى كتاب را بيابم و تنها خلاصه آن با به نام (كتاب عبقات الانوار) تاءليف على حسينى ميلانى را يافتم. اين كتاب در ده مجلد بوده و به عنوان در كتاب ((التحفه الاثنا عشريه)) از عبد العزيز دهلوى است كه در كتاب خود عقائد شيعه را نقد كرده و در مقابل تعدادى از علماى شيعه در كتابهاى مختلف در كتابهاى مختلف آن را رد كرده اند، از جمله كتاب ((السيف المسول على مخربى دين الرسول))(262) از حمد بن عبدالنبى نيشابورى، يك كتاب در چهار مجلد كه هر مجلدى نام مخصوصى دارد، از سيد دلدارى على تقى، كتاب ((النزهه الاثنا عشريه)) از ميرزا محمد كشميرى، كتاب ((الاخبار الاثنا عشريه المحمديه)) از سيد محمد قلى كه اين كتاب در چند مجلد بزرگ است، كتاب ((الوجيز فى الاصول)) از شيخ سبحان على خان هندى، كتاب ((الامه)) از سيد محمد بن سيد، و يك رد ديگرى به زبان فارسى از همين مولف به نام ((البوارق الاليه)). و ديگر كتابهايى كه دهلوى را رد كرده اند، صاحب كتاب ((الذريعه)) و صاحب كتاب ((اعيان الشيعه)) اين كتابها را نام برده اند.
يكى از بزرگترين كتب منتشر شده در اين زمينه عقابت است، و روش مولف در رد بر اشكال ها يا نقد استدلال ها نشان دهنده عظمت مولف، دقت نظر او، احاطه او بر علوم و بر اقوال مختلف، و امانت او در نقل مى باشد. مرحوم مولف با قويترين حجت ها، و محكم ترين براهين تمام راهها و بهانه ها را قطع مرده و همه شكلها و شبهات را از بين برده است و هر گونه اشكالى بر مذهب و ردى بر يك يا تضعيف يك حديث را به بهترين شيوه و سالم ترين جواب، رد كرده است و در جوابهاى خويش از تحقيقاتى گويا، دقت هايى عميق، احتجاجاتى برهانى، الزاهايى نبوى، استدلال هايى علوى، و جواب هايى رضوى استفاده نموده و تمام سخن خود را مستند به كتب اهل سنت و اقوال بزرگان علماى آنها در علوم و فنون مختلف قرار داده است. او هر كلمه اى را در كتاب رد كرده يا بر آن نقدى وارد ساخته است)).(263)
ضمنا او از كتابخانه معروف خانوادگى خود استفاده كرده كه در اين كتابخانه بيش از 30 هزار كتاب چاپى يا خطى از مذاهب و فرقه هاى مختلف وجود داشته است. و ما تا كنون كتابى در رد كتاب او نديده ايم، ولى كتاب ((تحفه)) غرق در ردود است. اولين رد عليه او كتاب ((الصوارم الالهيه)) و كتاب ((صارم الاسلام)) از سيد دلدار على بوده كه در جواب او رشيد الدين دهلوى شاگرد صاحب ((تحفه))، كتاب ((الشوكه العمريه)) را نوشت، سپس باقر على او را در كتاب ((الحمله الحيدريه)) رد نمود.
يكى از ديگر از ردود بر ((تحفه))، كتاب ((النزهه الاثنا عشريه)) است از ميرزا، كه يكى از اهل سنت كتاب ((رجوم الشياطين)) را در رد او نوشته، سپس سيد جعفر موسوى در كتاب ((معين الصاقين فى رد رجوع الشياطين)) او را رد كرده است.
همچنين سيد محمد قلى پدر صاحب ((عقاب)) در كتاب ((الاجناد الاثنا عشريه المحمديه))، كتاب ((تحفه)) را رد كرده و در مقابل محمد رشيد دهلوى او را رد نموده و دوباره سيد در كتاب الا خو به الفاخر فى الرد على الاشاعره در مقام جواب او بر آمده، تا آنكه صاحب عبقات كار را يكسره كرده و كسى جواب او را نداده است و اين براى اثبات عجز آنها كافى است.
7- ((معالم المدرستين))
از مرتضى عسكرى: اين كتاب مقايسه اى ميان به صورت مناظره اى است ميان او و شيخ الازهر، سليم بشرى، كه يكى از مناظرات نادرى است كه هر دو طرف با اسلوبى آرام و مناقشه اى، با رعايت موازين اخلاقى به بحث پرداخته اند. همچنين عبدالحسين شرف الدين داراى كتابهاى متعدد ديگرى در اين زمينه، از جمله ((النص و الاجتهاد))، ((الفصول المهمه فى تاءليف الامه))، ((الكلمه الغراء فى تفضيل الزهراء)) و كتاب ((ابوهريره)) است.
ردود ديگرى نيز از علماى شيعه بر كتابهاى اهل سنت وجود دارد مانند:
1- ((اجوبه مسائل جار الله)) از عبدالحسين شرف الدين.
2- ((مع الخطيب فى الخطوطه العريضه)) از لطف الله صافى.
3- ((شبهات حول الشيعه)).
4- ((كذبوا على الشيعه)).
علما و روشنفكران اهل سنت، شيعه مى شوند:
تعدادى از نخبه گان اهل سنت و علماى آنان توانستند زنجيرهاى خود را شكسته و از موانع خفقان تبليغاتى عبور كنند، و خود را به علوم و معارف ديگر رسانند از جمله مذهب تشيع به عنوان مذهبى با تاريخ، معارف و فرهنگ خاص خود، و بدينوسيله ابرهاى تيره گمراهى از آسمان حقيقت كنار رفته و آنها توانستند فرياد حق را سر داده و خود را موالى مكتب اهل بيت (عليهم السلام) اعلام كنند.
اين جريان شامل هزاران روشنفكران و نويسندگان قديم و معاصر مى شود كه مجال ذكر اسامى آنها نيست، و تنها به چند نمونه از ميان آنان اكتفا مى كنيم:
1- محدث جليل القدر ابو النضر محمد بن مسعود بن عياش، معروف به عياشى، او قبل از شيعه شدن، از بزرگان علماى اهل سنت بوده، و اكنون از بزرگان علماى شيعه اماميه است، او تفسيرى ماءثور به نام ((تفسير عياشى دارد)).
2- شيخ محمد مرعى امين انطاكى، فارغ التحصيل جامع الازهر كه در حلب مقام قاضى القضاه را به عهده داشته است. او داراى موقعيت علمى و اجتماعى بوده، كه خداوند متعال او را به پيروى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) هدايت نمود. او كتابى دارد به نام ((لماذا اخترت مذهب الشيعه)) كه چاپ و منتشر شده است، و همراه با او هزاران نفر از اهالى حلب شيعه شدند.
3- شيخ سليم بشرى، كه از علماى اهل سنت و جماعت بوده و دوبار رياست جامع شريف الازهر را به عهده گرفته است، ميان او عبدالحسين شريف الدين كه از علماى شيعه است مناظراتى متعدد در گرفت كه در كتابى به نام ((المراجعات)) جمع آورى شده و اين مناظرات فقهى سبب تشيع شيخ سليم بشرى گشت. او در اولين مناظره اعلام كرد كه متعصب نبوده و مى گويد: ((من تنها جوينده يك گمشده و خواهان يك حقيقت مى باشم، پس اگر حق آشكار شد، مسلما پيروى از حق سزاوارتر است، و اگر نشد من مانند گوينده اين بيتم.
نحن بما عندنا و انت بما عندك راض و الراءى مختلف (264).
(هر كه از ما و شما به آنچه دارد راضى است، هر چند كه آراء مختلف باشد).
اين مناظرات بيانگر دانش، بزرگوارى، اخلاق و حقيقت جويى دو طرف بوده و در پايان مناظرات شيخ سليم بشرى اعلام مى دارد:
((پوشيده ها نمايان، حقيقت از مخفى گاه خود ظاهر و روشنايى صبح براى هر بينائى پديدار گشت، خدا را شكر مى كنم كه ما را به دين خود هدايت و توفيق عمل در راه خود را به ما عنايت نمود و صلوات و سلام خدا بر پيامبر و آل او باد)).(265)
4- شيخ محمود ابوريه، دانشمند و نويسنده مصرى، كه داراى كتابها و نوآورى هاى فراوانى است، از جمله ((اضواء على السنه المحمديه))(266)، و كتاب ((ابو هريره شيخ المضير)).(267)
5- وكيل دادگسترى، احمد حسين يعقوب، نويسنده اردنى كه شيعه شده است و كتابهاى ((النظام السياسى فى الاسلام))، ((نظريه عداله الصحابه))(268) و ((الخطط السياسيه لتوحيد الامه الاسلاميه))(269) را به نگارش در آورده است.
6- دكتر ترجانى سماوى، اهل تونس است، شيعه شده و چندين كتاب از جمله ((ثم اهتديت))، ((ولاءكون مع الصادقين))، ((فاساءلوا اهل الذكر)) و ((الشيعه هم اهل السنه)) و ((كل الحلول عند آل الرسول))(270) را نوشته است.
7- نويسنده و خبرنگار سيد ادريس حسينى از مغرب عربى، داراى كتابهاى ((لقد شيعنى الحسين))، ((الخلافه المغتصبه)) و ((هكذا عرفت الشيعه))(271).
8- صائب عبدالحميد، داراى كتاب ((منهج فى الانتماء المذهبى))(272).
9- سعيد ايوب، داراى كتاب ((عقيده المسيح الدجال))، او در اول كتابش مى گويد: ((خود را هنگام تحقيق ديدم، كه چگونه سعى مى كنم حقايق را از زير آوار بيرون آورده، تا حقيقت در برابر چشم ها و عقل ها آشكار گردد. اين توسط اساتيد حقپوش، در طول تاريخ انسانيت بوجود آمده است! هنگامى كه تبر را به دست گرفته تا دريچه هاى گمراهى را از ميان بردارم، و سايل كافى براى انجام اين كار در اختيار داشتم))(273). او كتاب ((معالم الفتن)) را در دو جلد نوشته است.
10- نويسنده مصرى صالح الوردانى، داراى كتابهاى: ((الخدعه - رحلتى من السنه الى الشيعه - حركه اهل البيت (عليه السلام) - الشيعه فى المصر - عقائد الشيعه - التقارب و التباعد - السيف و السياسه - و اهل السنه شعب الله المختار - دفاع عن الرسول))(274).
11- نويسنده مصرى محمد عبدالحفيظ - نويسنده كتاب ((لماذا اءنا جعفرى))(275).
12- نويسنده سودانى، استاد سيد عبدالمنعم محمد حسن، داراى كتاب ((بنور فاطمه اهتديت))(276).
13- شيخ عبدالله ناصر از كنيا، او شيعه شد پس از آنكه از بزرگان شيوخ وهابيت بود، ايشان چندين كتاب در اين زمينه نوشته است مانند: ((الشيعه و الحديث))، ((الشيعه و الصحابه))، ((الشيعه و التقيه)) و ((الشيعه و الامامه)).
14- دانشمند، سخنور و مرد بحث و مناظره جناب سيد على بدرى، او پس از شيعه شدن، به خدمت بزرگى در نشر مذهب اهل بيت (عليهم السلام) نموده است، او به دور جهان گشته و مناظره هاى متعددى بر پا كرده است، و به دنبال آن كتاب بزرگى تحت عنوان ((احسن المواهب فى الحائق المذاهب)) را نوشته كه بزودى به چاپ مى رسد.
15- نويسنده اهل سوريه سيد ياسين معيوف البدرى، كه كتابى به نام ((يا ليت قوى يعلمون))(277) منتشر نموده است.
نمونه هائى از تحريفهاى نويسندگان:
تحريف نويسندگان بسيار زياد است نقل است آنها سخن را به درازا مى كشد، زيرا اكثر كتابهايى كه در رد شيعه نوشته شده هدفى جز گمراه سازى، تزوير و نشر تهمت ها و دروغ پردازيها نداشته است. علاوه بر آنكه آنها كتابهاى اهل سنت را به عنوان مستند خود در رد عقايد شيعه قرار و اين روش در احتجاج و مناظره قابل نيست.
شيخ مظفر در اين باره مى گويد: ((بدان كه هيچ استدلالى عليه حريف قابل قبول نيست مگر از راهى كه بر او حجت باشد و لذا مرحوم مصنف - يعنى علامه حلى - و ديگران در نگارش احتجاج عليه اهل سنت اخبار آنها را نقل كرده نه اخبار ما را، در حالى كه طرف مقابل ملتزم به اصول بحث نبوده و راه صحيح مناظره را دنبال نكرده است))(278). همچنين آنها در رد بر شيعه، تصورى اجمالى از عقائد شيعه را در نظر مى گيرند نه اينكه به طور منطقى تمام جزئيات مذهب را مورد برسى قرار دهند، و اين كار در امانت علمى خلاف انصاف الشيعه)) ص 15 در اين باره مى گويد: ((... زيرا بعضى از عقايد به مجرد مطرح شدن آن مى توان حقيقت آن مذهب را بدست آورد و لذا شيخ الاسلام ابن تيميه مى گويد: كه تصور مذهب باطل براى بيان فساد آن كافى است، و اگر بتوان تصور درستى بدست آورد، نياز به دليل ديگرى نيست)).
اگر چنين باشد، پس بايد تصور كننده يك عقيده، مؤمن و معتقد به آن باشد، تا اينكه آزادى كافى براى بيان عقايد خود را داشته باشد، وگرنه بى انصافى است كه فردى خارجى بخواهد عقائد ديگران را به زشت ترين شكل به تصوير در آورد.
گفته هاى ابن تيميه نيز نوعى سياست گمراه سازى براى پيروان خود مى باشد، او مذاهب مخالف را براى آنان به شكلى كه خود مى خواهد به تصوير مى كشد و اگر اين كار به عنوان حجت كافى باشد، پس آن كافرى كه در اروپا زندگى مى كند نيز عذرى مقبول دارد، زيرا او به سبب تصوير ساخته دست خاورشناسان و دشمنان دين، تصورى نادرست از اسلام دارد. ولى اين سخن واهى و اين روش نادرست است و در استدلال كافى نيست. و لكن متاءسفانه اين تفكر آنها است. اينك چند نمونه از تحريفات آنان را مى آوريم:
(1) كتاب ((اصول مذهب الشيعه)):
از دكتر ناصر عبدالله الغفارى، كه عبارت از رساله دكتر او از دانشگاه اسلامى محمد بن سعود بوده، و توانسته است با اين رساله بالاترين امتياز را بگيرد.
از افتراء او عليه شيعه:
الف - مى گويد: ((شيعه دشمن سنت پيامبر است و لذا نام (اهل سنت) مخصوصى سنى ها بوده زيرا آنها تابع سنت حضرت مصطفى (صلي الله عليه و آله و سلم) هستند)).(279)
سپس سعى مى كند از ميان روايت هاى شيعه آنهايى را بدست آورد كمه پيروى سنت را واجب مى دانند و مى گويد: ((كسى كه متون شيعه و روايت هاى آنان را بخواند، ممكن است به اين نتيجه برسد كه شيعه در ظاهر در قائل به سنت بوده ولى در باطن آن را انكار مى كند، زيرا اكثر روايت ها و اقوال آنها در جهت مخالف سنتى است كه مسلمين با آن آشنايند، چه در فهم سنت و تطبيق آن و چه در اساتيد و متون آن...))(280).
اينكه مى گويد: ((شيعه دشمن سنت است))، هيچ موردى ندارد، زيرا كتب حديث نزد شيعه چند برابر كتب اهل سنت است، بلكه روايات كتاب ((كافى)) به تنهايى بيش از روايات تمام صحاح ششگانه است، علاوه بر موسوعه هاى بزرگ حديث مانند بحارالانوار كه تعداد مجلدات آن 110 جلد است.
پس اگر شيعيان دشمن سنت بودند، اين موسوعه هاى عظيم را براى چه مى خواهند؟!
منظور از سنت چه مى تواند باشد؟
آيا منظور نوشته هاى اهل سنت در صحاح خود شان است؟
اگر جواب مثبت است بايد گفت كه روايات صحاح حجتى است بر آنها نه بر شيعه.
اما قول او: ((اكثر روايتها و اقوال آنها در جهت مخالف سنت است...))، اين گفتارى است عجيب، زيرا اگر شيعه درباره احاديث، چه در سند يا متن و يا در تطبيق و فهم حديث، اساسا موافق نظر اهل سنت بود، پس هيچ داعى براى اختلاف نبود. بنابراين شيعه ايمان به سنت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) داشته و ملتزم به آن مى باشد، اما اينكه اهل سنت، سنت رسول الله را مخصوص خود بدانند، اين خلاف انصاف است.
از طرفى ديگر: آيا تو و قومت محور دين بوده كه همه چيز را با خود مقايسه مى كنى؟ كدام عدالتى اينگونه مى كند.
ب - او حقايق را تحريف كرده است، زيرا متون را طورى ناقص نقل كرده كه معناى آن تغيير مى كند، در حالى كه در آخر مقدمه كتابش مى گويد: ((سعى كردم در اغلب جاها كلمه به كلمه نقل كنم، تا بى طرفى را مراعات كرده و دقت در نقل را ضرورى دانم و اين چيزى است كه روش علمى در نقل كلام حريف اقتصادى آن را دارد)).
آيا جناب دكتر به قول خود متعهد بوده است؟
(1) در صفحه 552 جلد 2 درباره ديدن خدا حديثى از ابن بابويه قمى نقل مى كند كه ابوبصير از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده مى گويد: به گفتم: ((درباره خداى - عزوجل - به من بگو، آيا مؤمنين او را روز قيامت مى بينند؟ گفت: آرى.
اين روايت را از كتاب توحيد صفحه 117 نقل كرده ولى روايت را به طور كامل نقل نمى كند، و لذا معناى آن كاملا عوض شده است. و اينك روايت را به طور كامل ببينيد و قضاوت كنيد.
((گفت: به او گفتم: درباره خداى - عزوجل - به من بگو، آيا مؤمنين او را روز قيامت مى بينند؟
گفت: آرى، آنها قبل از روز قيامت نيز او را ديده اند.
گفتم: چه وقت؟
گفت: وقتى كه به آنها گفت ((مگر من خداى شما نيستم، گفتند چرا)).
آنگاه مدتى اما ساكت شده، سپس گفت: مؤمنين او را قبل از روز قيامت در دنيا مى بينند، مگر تو اكنون او را نمى بينى؟
ابو بصير مى گويد، به او گفتم: جانم به فداى تو، آيا اين حديث را از شما نقل كنم.
گفت: خيرى، زيرا اگر اين حديث را نقل كنى، ممكن است كسى مفهوم آن را نداند و خيال كه اين تشبيه بوده و آن را انكار كند، كه در اين حالت او كافر خواهد شد، در واقع ديدن با قلب غير از ديدن با چشم است، خداوند از گفتار مشبهين و ملحدين به دور است)).
ببينيد چقدر معناى اول با دوم فرق دارد، بلكه معناى اول طبق متن كامل اين حديث از قول مشبهين و ملحدين مى باشد.
چرا او سخن امام باقر (عليه السلام) را نقل نكرد هنگامى كه يك خارجى اى ابا جعفر، چه چيزى را عبادت مى كنى؟
گفت: خدا را
گفت: او را ديده اى؟
گفت: آرى، ولى چشم ها با اين ديدن خود او را نديده، بلكه قلب ها با حقايق ايمان او را ديده اند. او با قياس شناخته نشده و با حواس محسوس نيست. توصيف با آيات و نشانه ها بوده و شناخت او با دلالت ها است. او در حكم خود ظلم نمى كند.
آن است ((الله)) و هيچ خدايى جز او نيست)).(281)
(2) مثالى ديگر از تقطيع روايت، سخن او است در اثبات كيفيت براى خدا.
او روايتى از بحار الانوار به نقل از ابى عبدالله امام صادق (عليه السلام) نقل مى كند كه از ايشان سؤال شد: ((درباره خداى تبارك و تعالى، آيا در ميعاد ديده مى شود؟
گفت: سبحان الله، خداوند از اين سخن منزه است.... چشمها نمى بينند جز آنچه رنگ و كيفييت باشد، ولى خداوند خالق رنگ و كيفيت است)).(282)
سپس او چنين نتيجه گيرى مى كند: ((معلوم مى شود آنهايى كه اين روايت را بنام امام صادق ساخته اند، خواسته اند دليلى بياورند كه وجود حق را نفى مى كند، زيرا آنچه مطلقا كيفيت ندارد، وجود ندارد))(283). ابتدا اين قاعده را بررسى كرده، سپس شاهد بر تقطيع حديث مى آوريم.
مى گويد: ((آنچه مطلقا كيفيت ندارد، وجود ندارد)).
او اين قاعده - عجيب و غريب - را در رد حديث امام صادق (عليه السلام) مطرح مى كند. آرى چنين است، عقلى را كه با روايت اهل بيت (عليهم السلام) روشن نشده، و بر اساس روايتهاى كعب الاحبار و وهب بن منبه تربيت يافته است، نمى تواند احاديث اهل بيت (عليهم السلام) را درك كند.
منظور او از كلمه: ((مطلقا)) چيست؟ آيا منظور اين است كه داراى هيچ كيفيتى از اقسام مقوله كيفيت نيست؟
اگر منظور او از كلمه: ((مطلقا)) چيست؟ آيا منظور اين است كه داراى هيچ كيفيتى از اقسام مقوله كيف نيست؟
اگر منظور او چنين است، آرى خداوند - سبحانه و تعالى - خارج از مقولات كيف است. ((اين)) جهت و مكان او را احاطه نمى كند.
و هر كه قائل باشد به اينكه كيفيتى از اين مقولات معروف كيف دارد، كافر است و خدا را با اوصاف ماده و صف نموده است، زيرا كيفيت از لوازم جسميت و محدوديت است و خداوند نه محدود است و نه ماده. اشتباه نويسنده نيز در همين است، زيرا او تصور كرده است كه خداوند - سبحان و تعالى - كيفيت دارد، و اين تصور بر مى گردد به تفكر حسى نويسنده، او نمى تواند چيزى را درك كند مگر در محدوده احساس و لذا منكر هر موجودى خارج از چارچوب ((كيف)) است.
اما اگر مقصود او كيفى است خارج از مقولات معروف كيف، پس نام آن را نمى توان ((كيف)) گذاشت، بنابراين سخن او وجهى ندارد.
سپس جزئى از يك روايت را نقل مى كند تا سخن خود را ناءييد نموده و تناقصى را در روايات شيعه به اثبات برساند. او مى گويد: اين سخن متناقض است با آنچه صاحب كافى از ابى عبدالله روايت كرده كه مى گويد: ((... ولى بايد ثابت كرد كه او كيفيتى دارد كه غير او مستحق آن نيست ، كس شريك او در اين كيفيت نبوده و بر آن احاطه نداشته و آن را نمى داند))(284).
حال روايت را به طور كامل ببينيد تا خلاف ادعاى او ثابت شود:
((سؤال كننده مى گويد: اگر وجود او را ثابت كردى، پس او را محدود نمودى، ابو عبدالله (عليه السلام) مى گويد: او را محدود نكرده ولى او را ثابت كردم، زيرا نفى و اثبات مرتبه اى نيست، پرسيد: پس او داراى انيت و ماهيت است؟
امام گفت: آرى، چيزى بدون انيت و ماهيت ثابت نمى شود، او پرسيد: آيا ((كيف)) دارد؟ گفت: خير، زيرا كيفيت جهت توصيف و احاطه است (285)، ولى بايد از جهت تعطيل و تشبيه خارج شد، زيرا هر كه او را نفى كرد، او را نكار و ربوبيت او را باطل نموده است و هر كه او را به ديگرى تشبيه كند، صف مخلوقين و مسموعين كه مستحق روبوبيت نستند را براى او اثبات نموده است ولى بايد براى او كيفيتى اثبات نمود كه غير او مستحق آن نيست كسى شريك او در اين كيفيت نبوده، بر آن احاطه نداشته و آن را نمى داند))(286).
بخوان و درباره معناى اين روايت تاءمل كن، كه اين معنى كاملا با گفته او: ((آنچه مطلقا ندارد، وجود ندارد)) فرق مى كند، زيرا قول امام به سؤال كننده: ((آيا كيفيت دارد؟ گفت: خير)) ردى است بر اين قاعده اى كه مى خواهد آن را به استناد اين حديث تقطيع شده ثابت كند، كيفيتى كه مقصود و عقيده نويسنده است، همان كيفيتى مى باشد كه از عوارض موضوع است. اما، خدا را از آن منزه شمرده و در جواب سؤال كننده مى گويد:
((كيفيت جهت توصيف و احاطه است)) و اين مناسب خدا - سبحانه و تعالى - نيست، اما كيفيتى كه امام در آخر حديث گفت: ((كيفيتى كه غير او مستحق آن نيست، و كسى شريك او در اين كيفيت نبوده... و اين كيفيت اگر كيفيت ناميده شود نوعى مجاز است به دليل ناتوانى الفاظ، و آن را كيفيت نگويند مگر بر اساس اشتراك لفظى مشترك بوده و معنى مختلف است.
اين روايت را ابن بابويه قمى نيز با همان سند و متن مقصود كه نفى هر گونه كيفيت است را بيان مى كند، زيرا اثبات كيفيت براى خداوند عين تشبيه است و مراد از آن اثبات تمام صفات كماليه است كه عين ذات او است.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:55 PM
next page
fehrest page
back page
(2) كتابهاى احسان ظهير الهى:
او در ميان نويسندگان بيشترين دشمنى را با شيعه دارد و براى رد آنها چندين كتاب نوشته كه چهار كتاب از آنها هم اكنون در اختيار من است:
1- الشيعه و السنه
2- الشيعه و اهل البيت
3- الشيعه و القرآن
4- الشيعه و التشيع
او تمام نيروى خود را براى رد آنها و بر خود با افكارشان به كار گرفت ولى اى كاش راستگو، امين، خوش اخلاق و مودب بود. آنچنان عليه شيعه تهمت و افترا روا داشته كه كودك را پير و پير را زمين گير مى كند، من هر انديشمندى را دعوت مى كنم تا كتابهاى او را بخواند و در آنها دقت كند، اولا: به روش: ثانيا: به تهمت هاى دروغ و ثانيا: به تزوير او، و براى اين كار بايد سخن او را با كتابهاى شيعه مقايسه كرد.
من در اينجا تنها به چند مورد اكتفا مى كنم، زيرا مجال رد مفصل نيست، و قبل از اينكه به مساءله تزوير حقايق توسط او بپردازيم به دو ملاحظه كوتاه نسبت به روش او در طرحى و بررسى افكار اشاره خواهيم كرد.
الف - ملاحظه اول:
روش او متكى است بر ارائه عقايد شيعه به شكلى نادرست و با عنايتى نفرت آور، تا اين كه پرده اى ميان خواننده و عقايد واقعى شيعه درست شود در حاليكه مقتضى بود روش سالمى را در رد دنبال كند، ابتدا بايد عقايد شيعه را همراه با دلايل آنها مطرح ساخته سپس با دليل و برهان آن را رد كرده و براى عقايد خود استدلال نمايد.
به عنوان مثال، او در كتاب (الشيعه و السنه) ص 63 تحت عنوان (مساءله البداء) مى گويد: ((از افكارى كه توسط يهود و عبدالله بن سباء منتشر شده است اين است كه بداء براى خداوند حاصل مى شود، به معنى فراموشى و جهل است و خدا از گفتار آنها منزه است)).
سپس رواياتى از كتب شيعه درباره بداء نقل مى كند، بدون آنكه دلايل شيعه از كتاب خدا، روايات بخارى و مسلم، نظر علماى اهل سنت و عقل را بيان كرده و يا مفهوم بداء نزد شيعه را توضيح دهد. او از پيش خود آن را ((نيسان و جهل)) تعريف كرده و بر اساس اين تعريف نادرست، روايات شيعه در مورد بداء را تفسير مى كند. درباره مساءله تقيه نيز همين روش را دنبال مى كند، او در صفحه 153 تحت عنوان ((الشيعه و الكذب: شيعه و دروغ، سخن خود را اينگونه شروع مى كند: ((گويا دو لفظ شيعه و دروغ مترادف بوده و فرقى ميان آنها نيست، و از ابتداى تاءسيس و يا پايه ريزى اين مذهب كلمه دروغ با نام آن عجين است. شروع اين مذهب جز از دروغ و با دروغ نبوده...)).
سپس براى گفته خود اين گونه دليل مى آورد: ((و چون تشيع، زاده دروغ است، لذا را با تقديس و تعظيم رنگ آميزى كرده و آن را (تقيه) ناميده اند...)).
شما را به خدا سوگند مى دهم، اين چگونه روشى در مناقشه علمى است، توهين و استهزاء بدون آگاهى، او به چه حقى تقيه را با ((دروغ)) تفسير كرده است؟، در صورتى كه قرآن از اين لفظ استفاده نموده، مى فرمايد: لا يتخذ المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا اءن تتقوا منهم تقاه (287): ((افراد با ايمان نبايد كفار را به جاى مؤمنان دوست خود قرار دهند و هر كس چنين كند، رابطه خود با خدا قطع كرده است، مگر اين كه از آنها تقيه كنيد...)).
و به معناى آن در آيه اى ديگر آمده است:
من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قبله مطمئن بالايمان (288): ((كسى كه بعد از ايمان به خدا كافر شود، مگر آنكه مجبور به اين كار شده در حالى كه قلب او به سبب ايمان آرام است...)).
و تقيه به معنى مخفى كردن ايمان و ابراز خلاف آن است، آن هم در حالى كه انسان بر جان، مال و آبروى خود بترسد و اين مساءله مورد اختلاف مسلمين نيست، زيرا اگر كسى به زور وادار به كارى شود، بر آن كار مواخذه نمى شود، بلكه شايد بر او واجب باشد، به خصوص اگر زيان آن متوجه ديگران گردد، سا مصلحت دين و رسالت در آن باشد، همانگونه كه مؤمن آل فرعون عمل كرد، زيرا در حال اظطرار حكم از موضوع برداشته مى شود.
خداوند مى فرمايد: فمن اضطر غير و لا عاد فلا اثم عليه ان الله غفور رحيم (289): ((آن كس كه ناچار شد، در صورتى كه با ميل و رغبت نباشد و از حد ضرورت تجاوز نكند، گناهى بر او نيست، خداوند بخشاينده و مهربان است)).
ولى هدف احسان ظهير جز مكر و فريب كارى به طور ماهرانه، چيز ديگرى نيست، او تقيه را دروغ معنى كرده، گويا اين معنى كاملا مسلم است و وقتى اين مفهوم در ذهن خواننده تثبيت شد، مجموعه اى از احاديث شيعه را درباره تقيه پى در پى نقل مى كند، كه در اين حالت خواننده كمله (دروغ) را جايگزين كلمه (تقيه) كرده و در نتيجه معانى بسيار نفرت آوردى از سخنان شيعه به دست مى آورد.
من نمى خواهم در اينجا سخن شيعه را اثبات يا در كنم، زيرا اين نويسنده اهل بحث و استدلال نبوده و حتى يك دليل مخالف نياورده است تا نياز به رد داشته باشد، آنچه مورد نظر ما است تنها بيان روش و اسلوب او مى باشد.
ب - ملاحظه دوم:
توهين به عقايد ديگران و محكوم كردن آن به دليل مخالفت با عقائد شخص خود امرى غير منطقى است، ولى متاءسفانه اين روش او و روش ديگر نويسندگان است، آنچه خلاف نظر ما بوده محكوم است، نماز آنها غير از نماز ما، روزه آنها غير از روزه ما و زكات آنها غير از زكات ما است.
گويا آنها محور دين و ائمه مسلمين بوده و همه چيز بايد حول محور آنها بچرخد آنها اين قاعده را ناديده گرفته اند (ما همراه دليل هستيم، به هر طرف متمايل شد ما نيز متمايل مى شويم).
اين خلاف روش قرآن در بحث و مناظره علمى است، روشى كه هر دو طرف را يكسان قرار مى دهد، خداوند به پيامبرش تعليم مى دهد چگونه با كفار و مشركين سخن بگويد: و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلال مبين (290): ((ما و شما بر هدايت بوده يا در گمراهى آشكار به سر مى بريم)).
اين برخورد اخلاقى با نزاكت را ملاحظه كنيد، نمى گويد من بر حقم و تو گمراهى، بلكه مى گويد يا ما بر حقيم كنيد، نمى گويد يا با ما بر حقيم و شما بر باطل و يا بعكس... اين است روش قرآن وقتى كه آزادى بحث را براى همگان مطرح ساخته، مى گويد: قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين (291): ((بگو برهان خود را بياوريد، اگر راستگو هستيد)).
و لذا پيامبر دلايل آنها را گوش كرده و با مهربانى آن را رد مى كرد. قرآن نمونه هاى فراوانى را درباره پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) و پيامبران سابق آورده است، مثلا در اين زمينه از داستان ابراهيم و نمرود، يا موسى و فرعون مى توان بهترين عبرتها را گرفت، همچنين خداوند - سبحان و تعالى - ادله و برهان هاى كفار را در قرآن ثبت نموده و آياتى كه اين ادله را ذكر مى كنند از همان قداستى برخورد دارند كه ديگر آيات قرآن برخوردار مى باشند، و بنابر فقه شيعه كسى بدون وضو حق دست زدن به آنها را ندارد.
كجا است احسان ظهير و شواهد و مثالهاى او نسبت به اين روش اصيل قرآنى، در حالى كه او به خود و همفكرانش افتخار كرده و مى گويد: ((آنها قاريان قرآن بوده، آن را شبانه روز تلاوت مى كنند(292))).
چه فايده دارد كه انسان قرآن بخواند، آياتش را تلاوت كند، ولى درباره آنها تدبر ننمايد و از آن بصيرت و روشنائى بدست نياورد، تا بتواند راه دست زيستن و برخورد صحيح با ديگران را ياد بگيرد، به خصوص با آنهائى كه مخالفت عقيده و مذهب او هستند، ولى راست گفت امام على (عليه السلام) آنگاه كه فرمود: كم قارى ء للقرآن يلعنه: چه بسا قاريان قرآن كه قرآن آنها را لعن مى كند.
نمونه هايى از تزويرهاى احسان ظهير الهى:
(1) در كتاب (الشيعه و اهل البيت) ص 38 سخنى از امام على (عليه السلام) در نهج البلاغه نقل كرده، به عنوان دليل بر اينكه امام على (عليه السلام) شورا را - در خلاف - قبول دارد نه نص را، و اينكه شوراى مهاجرين و انصار مورد رضايت خدا است و امامت بدون آنها بر قرار نمى شود. او همه اينها را از سخن حضرت نتيجه گرفته است، در حالى كه اينها تناقص كامل با نظر شيعه دارد. اكنون متن كلام امام را نويسنده از آن استفاده كرده است را مى آوريم: انما الشورى للمهاجرين و الانصار، فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلك رضا لله، فان خرج منهم خارج بطعن او بدعه ردوه الى ما خرج منه، فان اءبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل المؤمنين، و ولاه الله ما تولى : شورى در اختيار مهاجرين و انصار است، اگر نظر آنها بر كسى قرار گرفت و او را امام ناميدند، رضايت خدا در آن خواهد بود، پس اگر كسى خروج كرده، مساءله اى را انكار يا بدعتى ايجاد نمايد، او را به چيزى كه از آن خروج نموده است بر مى گردانند و اگر نپذيرفت، به جرم پيروى از غيره راه مسلمين با او مى جنگيد و خدا او را به جهتى. برد مه خود انتخاب كرده است)).
وقتى به مصدر مراجعه كردم، متوجه شدم كه نويسنده امانت را در نقل خبر مراعات نكرده، از وسط كلام آنچه به درد او مى خورده برداشته است و اول و آخر سخن را كنار گذاشته تا حقيقت تحريف گردد.
حال متن سخن را به طور كامل مى آوريم تا مشخص شود چگونه مفهوم آن به طور كلى تغيير كرده و اين كه امام على (عليه السلام) اين سخن را از باب ((الزام ديگران به آنچه خود را بدان ملزم مى دانند)) فرموده است. و سخن حضرت على (عليه السلام) خطاب به معاويه بوده و به طور كامل اين گونه است:
نه؛ بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عيله، فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يريد، و انما الشورى للمهاجرين و الانصار، فان اجتمعوا... و لعمرى يا معاويه ليئن نظرت بعقلك دون هواك لتجدى اءبراء الناس من دم عثمان، و لتعلمن اين كنت فى عزله عنه، الا ان تتجنى، فتجن ما بدالك، والسلام (293): اين قوم به همان نحوى كه با ابابكر، عمر و عثمان بيعت نموده، اكنون با من بيعت كرده اند، نه حاضرين حق انتخاب داشته و نه غائبين حق اعتراض، بلكه شورى در اختيار مهاجرين و انصار است، اگر نظر آنها بر كسى قرار گرفته... اى معاويه، به خدا اگر با عقل خود نگاه كنى نه با هواى خويش، مرا بى گناهترين مردم نسبت به خون عثمان ديده و آگاه خواهى شد كه من از قضيه بركنار بودم، مگر آن كه بخواهى به ناحق مرا متهم سازى، اگر اين گونه است پس هر چه خواهى تهمت بزن، والسلام)).
اميرالمؤمنين به آنچه معاويه و پيروانش براى درستى خلافت ابوبكر، عمر و عثمان تا امروز آن را حجت دانسته با ((معاويه)) احتجاج كرده است. پس از على (عليه السلام) معاويه را محكوم حجت خود او كرده مى گويد: اگر بيعت خلفاى پيش از من درست بوده، بيعت من مانند آنها است، زيرا مردم با من بيعت كردند، پس جايى براى انكار نيست و همانگونه كه در بيعت عمر اتفاق افتاد، حاضرين در وقت بيعت نيز حق انتخاب ندارند زيرا ابوبكر او را تعيين نمود و ديگر مردم حق انتخابى نداشتند و غايبين نيز حق اعتراض ندارند همانگونه كه خود امام (عليه السلام) نتوانست بيعت ابوبكر را در سقيفه، هر چند به طور مخفيانه انجام گرفته بود رد كند. پس اين همان شورايى است كه شما ادعاى آن را داريد و بنابر ادعاى شما رضايت خدا در آن است چه در رياست ابوبكر باشد يا عمر يا عثمان، و كسى حق خروج ندارد و اگر خارج شد او را بر مى گردانند همان گونه كه مانعين زكات را هنگامى كه از پرداخت زكات به ابوبكر امتناع ورزيدند برگرداندند هر چند به نظر آنها ابوبكر خليفه شرعى نبود. بنابراين تو هم اى معاويه راه فرارى ندارى زيرا مردم بر بيعت من اجتماع كردند. مگر آنكه به ناحق مرا متهم سازى، كه در اينصورت هر چه خواهى كن.
سياق اين متن چنين مفهومى را مى رساند، ولى اين بر خلاف خواسته هاى ((الهى نظير)) است.
(2) در كتاب خود حديثى از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى (عليه السلام) را وارد كرده مى گويد: ((اگر كسى آل محمد يا اصحاب صالح او... يا يكى از آنها را دشمن بدارد، خداوند او را چنان عذابى كند كه اگر اين عذاب بر تمام خلق خدا تقسيم شود، همگى را هلاك خواهد كرد)).(294)
سپس مى گويد: ((ولذا وقتى كه از جد بزرگ او على بن موسى ملقب به رضا - امام هشتم شيعه - پرسيدند: درباره سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): اصحابى كالنجوم فباءيهم اقتديتم اهتديتم )): ((اصحاب من مانند ستارگان اند، به هر يك اقتدا كنيد هدايت خواهيد يافت))، و درباره اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): ((دعوا الى اصحابى)): ((معترض اصحاب من نشويد))، ايشان گفت: ((اين حديث صحيح است)).(295)
او مى خواهى بدين وسيله استدلال كند بر اين اهل بيت (عليهم السلام) تمام صحابه را عادل مى دانستند، پس شيعه حق ندارد كسى از آنها را زير سؤال برده و درباره اش تحقيق كند، كه در اين صورت مخالفت نظر ائمه خود عمل كرده اند.
اكنون تمام اين سخن را آورده تا متوجه دروغ آشكار او شويم:
((گفت: پدرم روايت كرده، گفت: از رضا (عليه السلام) درباره اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) سؤال شد: ((اصحاب من مانند ستارگان اند، به هر يك اقتدا كنيد هدايت خواهيد يافت)) و از اين سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم): ((متعرض اصحاب من نشويد))، امام رضا (عليه السلام) گفت: اين حديث صحيح است، منظور كسانى هستند كه پس از او - چيزى را در اسلام - تغيير و تبديل كرده اند؟ گفت: از آنچه خود روايت مى كنند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: افرادى از اصحاب من در روز قيامت از حوض من رانده شده، آنگونه كه شترهاى غريبه از آب رانده مى شوند، آنگاه مى گويم: خدايا، اصحاب من، اصحاب من، به من گفته خواهد شد: تو نمى دانى آنها پس از تو چه كرده اند؟ آنگاه آنها را از سمت چپ مى برند #(296) و من خواهم گفت: دور باشند از رحمت خدا و نابودى شوند. آيا مى تواند براى كسانى باشد كه تغيير و تبديل نكرده اند)).(297)
ببينيد خيانت چه بر سر حديث آورده تمام مفهوم آن را تغيير داده است، مگر نگفتم كه او دروغگو است؟!
اما قول امام (عليه السلام): ((آنچه خود روايت مى كنند))، يعنى چيزى كه محدثين و حفاظ آنها از اهل سنت و جماعت روايت كرده اند، و براى تصديق سخن امام (عليه السلام) چند روايت را كه در بخارى و مسلم آمده است نقل خواهم كرد.
بخارى در تفسير سوره مائده ((ج 6 ص 66 و ص 122))، باب يا اءيها الذين الرسول بلغ ما اءنزل اليك و در تفسير سوره انبياء و همچنين ترمذى در ابواب صفات روز قيامت باب ((ما جاء فى شاءن الحشر)) ((ج 4 ص 651 ح 2423 و در تفسير سوره انبياء ((ج ص 321- 322 ح 3167)) روايت كرده اند كه: ((افرادى از امت مرا مى آورند، و آنها را به سمت چپ مى برند، من مى گويم: خدايا اينها اصحاب من هستند، گفته مى شود: تو نمى دانى اينها پس از تو چه كردند، آنگاه من مانند آن بنده صالح خدا خواهيم گفت: وكنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم، فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم: ((مادامى كه در ميان آنها بوده، من بر آنها شاهد بودم، وقتى مرا به سوى خود خواندى، تو مراقب آنها بودى آنگاه گفته مى شود: از وقتى كه جدا شدى از آنان، همچنان آنها به گذشته خود باز گشتند)).
بخارى در كتاب ((دعوات)) باب ((حوض)) ((ج 8 ص 149)) و ابن ماجه در كتاب ((مناسك)) باب ((الخطبه يوم النحر))، ج 2 ص 1016 ح 3057، و همچنين احمد بن حنبل در مسند خود به طرق متعددى اين روايت را نقل كرده اند:
((افرادى از اصحاب من، در كنار حوض بر من وارد شده، همين كه آنها را شناختم از من دور مى سازند، مى گويم: اصحابم، گفته مى شود: نميدانى آنها پس از تو چه كردند)).
در صحيح مسلم، كتب ((فضائل)) باب ((اثبات حوض نبينا)) ج 4 ص 1800 حديث شماره 40: ((كسانى در كنار حوض بر من وارد شده، همين آنها را ديدم از پيش من دور مى سازند،مى گويم: خدايا، اينها اصحاب من هستند، به من گفته خواهد شد: تو نميدانى آنها پس از تو چه كرده اند)).
بخارى نيز روايت كرده ((ج 8 ص 150)): ((من جلودار شما نزد حوض هستم، هر كه از پيش من عبور كرده آب مى نوشد، و هر كه نوشيد هيچگاه تشنه نخواهد شد، گروهى بر من وارد شده كه آنها را شناخته و آنها مرا مى شناسند، سپس ميان من آنها جدائى مى افتد، مى گويم اصحاب من، گفته مى شود: تو نمى دانى آنها پس از تو چه كرده اند، مى گويم: نابود نابود، نابود باد كسانى كه بعد از من تغيير دادند)).
در اينجا بيم آن دارم كه از موضوع خارج شوم والا بحث مفصلى را بيان مى كردم.
پس اى احسان، اگر دست تو براى تحريف احاديث شيعه دراز است، ولى نمى توانى احاديث صحاح خودتان را تحريف كنى.
(3) در صفحه 66 همان كتاب حديثى با اين مضمون از نهج البلاغه امام على (عليه السلام) آورده است: دعونى،.التمسوا و غيرى فانا كاحدكم، و لعلى اسمعكم و اطوعكم لمن وليتموه امركم، و انا لكم وزيرا خيرا منى لكم اميرا: مرا رها كنيد و ديگرى را بجوئيد، كه من مانند هر يك از شما هستم، شايد بيش از شما براى كسى كه ولايت امر را به او مى دهيد مطيع و گوش به فرمان باشم، من به عنوان وزير براى شما بهتر خواهم بود تا آن كه امير باشم))
وقتى به مصدر سخن مراجعه كردم، مكر و حيله او را يافتم، او اول و آخر سخن را گرفته و ميان آنها را رها كرده است، و بدينوسيله تمام معنى عوض شده، و اينك تمام سخن را مى خوانيم:
قال عندما اراده الناس على البيعه، بعد قتل عثمان: دعونى و التمسوا غيرى، فانا مستقبلون امرا له وجوه والوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول، و ان الافاق قد اغامت، و المحجه قد تنكرت، قد تنكرت، واعملوا انى ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب، و ان تركتمونى فانى كاءحدكم، و لعلى اسمعكم و اطوعكم لمن و ليتموه امركم، و انا لكم وزيرا خير لكم منى اميرا:
وقتى مردم پس از قتل عثمان، او را براى بيعت خواستند، گفت: ((مرا رها كرده و ديگرى را بجوئيد، كه ما امرى را در پيش درايم كه داراى چند رنگ است، كه قلوب و عقول در برابر آن نتوانند استوار بمانند، آسمان را بر گرفته و راه تغيير يافته است. بدانيد كه اگر جواب مثبت به شما دهم ، شما را در جهتى مى برم كه خود مى دانم، به گفتار هيچ گوينده اى و ملامت هيچ ملامت گرى گوش نمى دهم، و اگر مرا رها كنيد من هم مانند يكى از شما بوده بلكه شايد نسبت به كسى كه به عنوان ولى امر تعيين كنيد بيش از شما مطيع و گوش به فرمان باشم، من به عنوان وزير براى شما بهتر خواهم بود تا كه امير باشم))(298).
دروغ تنها به اين نيست كه سخنى را به كسى نسبت دهى بدون آن كه او گفته باشد، بلكه اين هم دروغ به شمار مى آيد كه مفهوم سخن كسى را تحريف كرده و به او نسبت دهى.
سبحان الله، اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى دانست كه آنها بر اين بيعت ثابت نخواهند ماند و نسبت به او مرتد شده و در جمل، صفين و نهروان به جنگ با او مى پردازند و هزاران بهانه عليه او خواهند گرفت و لذا حجت را بر آنها تمام كرده، روش حكومت خود را براى آنها بيان نمود، اين روش حق هميشه تلخ و دشوار است و اكثرهم للحق كارهون (299): و اكثر آنها از حق بيزاراند).
آنچه حضرت فرموده بود اتفاق افتاد، ولى چيزى كه انتظار آن نمى رفت اين است كه اين انقلاب و اين توجيه ها تا امروز ادامه يافته تا سخن ايشان را تحريف كنند، آن هم بدين خاطر كه سخن واقعى ايشان سوء نيت و انحراف بيعت كنندگان با او را افشا مى كند.
(4) يك تزوير و تحريف روشن ديگرى را مطرح و سپس به اين بحث خاتمه داده و قضاوت را به عهده خوانندگان گذشته و به همين مقدار اكتفا مى كنم، زيرا اگر بخواهيم اين روند تزوير و تحريف را دنبال كنم سخن به درازا مى كشد، ملى به طور خلاصه مى گويم كه او حتى با خود نيز صادق نبوده است، آنچه او را بدين كار واداشته دشمنى سرسختانه اش با اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيان آنها است، والا اين گونه بى رويه عمل كردن جه معنى دارد؟ آيا مى خواهد يك حق پايمال شده را براى مردم ثابت كند؟ و در اين راه، باطل و تزوير را هدف و وسيله قرار دهد؟!
او در كتاب الشيعه و اهل البيت ص 67 آورده است: ((طبرسى نيز از محمد باقر روايت مى كند كه على خلاف او (ابوبكر) را پذيرفته، به امامت او اقرار كرده و با او به عنوان امير بيعت نموده است. او همچنين مى گويد كه اسامه بن زيد محبوب رسول الله وقتى كه خواست - براى جنگ - خارج شود، پيامبر به ملكوت اعلى پيوست: وقتى خبر به اسامه رسيد، به مدينه بازگشته و اجتماع مردم را بر ابى بكر ديد، به سراغ على بن ابى طالب (عليه السلام) رفت و گفت: اين چيست؟، على (عليه السلام) گفت: همين است كه مى بينى، اسمامه گفت: آيا تو با او بيعت كردى؟ گفت: آرى)).
((از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است كه عمر بن خطاب به ابوبكر گفت: به اسامه بن زيد بنويس تا برگردد، كه بازگشت او آبروى از دست رفته ما را بر مى گرداند، ابوبكر به او اين گونه نوشت:
از ابوبكر خليفه رسول الله به اسمامه بن زيد، اما بعد:
هرگاه نامه من به تو رسيد، خود و همراهانت به سوى ما باز گرديد، كه مسلمين بر من اجتماع كرده و مرا به عنوان ولى امر خود تعيين نموده اند، پس نافرمانى نكن كه عصيان به شمار رفته و بر بر تو بد خواهد گذشت، والسلام.
اسامه جواب او را اين گونه داد: ((از اسامه بن زيد نماينده رسول الله (عليه السلام) در جنگ شام، اما بعد: نامه اى از تو به من رسيد كه اولش با آخرش متناقض است، در ابتداى نامه، خود را خليفه رسول الله ناميدى و در آخر آن گفته اى كه مسلمين بر تو اجتماع كرده، تو را ولى امر خود دانسته و به تو راضى شده اند، پس بدان كه من و جماعت مسلمين و انصار كه با من هستند به خدا سوگند مى خوريم كه تو را نپذيرفته و ولايت امر خود را به تو نداده ايم، پس بيا و حق را به اهلش داده و آنها را به حق واگذار، زيرا آنان مستحق تر از تو هستند. تو به ياد دارى كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) روز غدير درباره على (عليه السلام) چه گفت، خود را درياب و مخالفت نكن كه در آن معصيت خدا و رسول بوده و معصيت كسى است كه رسول الله او را بر تو و صاحبت خليفه قرار داد، و چندان زمانى نگذشته كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) رحلت فرموده و تو و صاحبت (عمر) - از اين جنگ - برگشتيد و عصيان كرديد و بدون اجازه در مدينه مانديد)).
آنگاه ابوبكر مى خواست خلافت را واگذار كند ولى عمر به او گفت: چنين نكن، خدا اين پيراهن را بر تو پوشانده، پس آن را از تن خود بيرون نياور كه پشيمان خواهى شد، ولى به نامه ها و پيغام هاى پى در پى به او اصرار كن، و به فلانى و فلانى دستور بده تا به اسامه بنويسد كه جمع مسلمين را متفرق نكرده و تسليم امرى شود كه مسلمانان شده اند، آنگاه ابوبكر و افرادى از منافقين به او نامه نوشتند كه: به آنچه ما بر آن توافق كرده راضى شو و مبادا مسلمين را گرفتار فتنه كنى كه آنها تازه از كفر رهايى يافته اند)).
وقتى نامه ها به اسامه رسيد همراه با يارانش به مدينه بازگشت و چون اجماع مردم را بر ابى بكر ديد به سراغ على بن ابى طالب (عليه السلام) رفته، به او گفت: اين چيست؟ على به او گفت: همين است كه مى بينى، اسامه گفت: آيا با او بيعت كردى؟ گفت: آرى اى اسامه، گفت: با خواسته خود يا به زور، گفت: خواسته ام نبود بلكه به زور بود.
آنگاه اسامه به سراغ ابوبكر رفت و گفت: سلام بر تو اى خليفه مسلمين، ابوبكر گفت: سلام بر تو اى امير))(300).
ما چيزى به اين نويسنده نمى گوئيم جز آنكه خداوند در كتاب مجيد خود فرموده است: انظر كيف يفترون على الله الكذب و كفى به اثما مبينا(301): ((ببين چگونه عليه خدا دروغ مى بندند و اين كار به تنهايى گناهى است آشكار)).
فبما نقضهم ميثاقهم و جعلنا قلوبهم قاسيه يحرفون الكم عن مواضعه و نسوا حظا مما ذكروا به ولا تزال تطلع على خائنه منهم الا قليلا منهم فاعف عنهم واصفح ان الله يحب المحسنين (302): ((ما به خاطر پيمان شكنى، آنها را لعن كرده - از رحمت خويش دور ساخته - دلها آنان را سخت و سنگين قرار داديم، آنها سخنان (خدا) را از جايگاه خود تحريف مى كنند و بخشى از آنچه را به آنها گوشزد شده بود فراموش كردند و هر زمانى به خيانتى از آنها آگاه مى شوى، مگر عده كمى از آنها، پس از آنها درگذر و صرف نظر كن، كه خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد)).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:55 PM
fehrest page
back page
(3) كتاب ((تبديد الظلام و تنبيه النيام الى خطر التشيع على المسلمين و الاسلام)) از ابن الجبه
من نويسنده اى نديده ام كه بيش از او نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها دشمنى كند، او تصميم خود را قاطعانه گرفته است كه آنها را بدنام نموده و عليه آنها دروغ ببندد، بدون آنه روشى در بحث و مناظره داشته باشد، آنچه دارد تكفير، فاسق شمردن و مصادره آراء ديگران است، و اگر كسى كتاب او را بخواند متوجه مى شود كه من چقدر نسبت به او مسامحه كرده ام.
براى من ثابت شده كه هدف او از نگارش اين كتاب جز برانگيختن فتنه ميان شيعه و اهل سنت و متفرق كردن صفوف مسلمين با راهها و وسائل مختلف نبوده است، تا آنكه مسلمانان بيش از اين گرفتار و ضعيف گردند، و بهتر اين بود كه كتاب خود را به دشمنان و مسلمين ((اسرائيل)) اهدا مى كرد.
او بى ارزش تر از اين است كه با او وارد بحث شويم، زيرا او حتى يك دليل نياورده است كه صلاحيت رد داشته باشد، بلكه تنها مجموعه اى از دروغ پردازى ها و تهمت ها عليه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعه آنها را مطرح كرده است، او هر فضيلتى كه در حق آنها آمده يا هر آيه واضح يا حديثى كه دلالت بر وجوب پيروى از آنها مى كند را انكار نموده است.
اكنون چند نمونه از روشهاى او را در تضعيف احاديثى كه در فضايل اهل بيت (عليهم السلام) وارد شده است نقل مى كنيم.
الف - بعد از نقل چندين حديث مى گويد: ((و ما اينها را جواب داده و آن انسان هاى مسخ شده اى كه به اينها متوسل شده اند را رد مى كنيم))(303).
1- حديث اول: مثل اهل بيت (عليهم السلام) سفينه نوح، من تمسك بها نجا و من تخلف عنها غرق: اهل بيت (عليهم السلام) من مانند كشتى نوح هستند، هر كه به آن كشتى دست يافت نجات پيدا كرده و هر كه از آن جدا شد غرق مى شود)).
او اين حديث را با سست ترين دليل تضعيف مى كند، مى گويد كه اين حديث مستوجب اين اين كه نجات و امنيت در تمسك به اهل بيت (عليهم السلام) و هلاك و گمراهى در تخلف از آنها باشد، ولى طبق آيه قرآن اين مساءله باطل است، زيرا قرآن براى نجات، شرطى جز ايمان به خدا و عمل صالح نياورده و براى هلاك نيز جز كفر و گناه را نگفته است. در كتاب خدا حتى يك آيه وجود ندارد كه با سخن ما متناقض باشد.(304)
و اما پاسخ ما: اولا - سخن تو چه ربطى به اين حديث دارد؟!
اثبات شى ء نفى ما عدا را نمى كند.(305)
ثانيا: تمام قرآن با سخن تو متناقض است، اين قرآن در دسترس تو است، ببين چگونه به ما دستور مى دهد كه به انبيا و رسولان متمسك شده و حكم به كفر كسانى مى كند كه به آنها متمسك نمى شوند: و ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا(306): ((آنچه پيامبر براى شما آورد بپذيريد و آنچه شما را از آن نهى كرد ترك كنيد))، همچنين به ما دستور ميدهد كه متمسك به اولياء شويم: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (307): ((هدا را اطاعت كنيد، و پيامبر و اولياء امر را اطاعت نمائيد))، واضح است كه فعل امر در اين آيه دلالت بر وجوب مى كند، پس بايد متمسك به آنها شويم و همچنين خداوند بر ما واجب كرده كه متمسك به مؤمنين شده و پيرو راه آنها شويم: و من يشاقق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما تولى و نصله جهنم و ساءت مصيرا(308) ((كسى كه بعد از آشكار شدن حق، به مخالفت با پيامبر پرداخته و از راهى غير راه مؤمنين پيروى كند، ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم و به دوزخ داخل مى كنيم و جايگاه بدى خواهد داشت)).
پس عدم تمسك به آنها به معنى هلاك است، ولى متاءسفانه جبهان به كتاب خدا رجوع نكرده تا ببيند چگونه ورود بنى اسرائيل از آن در موجب بخشش گناهان آنها بود.
و ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطه نغفر لكم خطاياكم و سنزيد المحسنين (309): ((و خاشعانه از در وارد شده و بگوئيد: خداوندا گناهان ما را بريز، تا شما را بيامرزيم، و به نيكوكاران پاداش بيشترى خواهيم داد)).
جبهان اينها را مى دانست، ولى شدت دشمنى او نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) او را به اين كار واداشت، ما نيز براى آن كه او را بيشتر به خشم آوريم اين آيه را ذكر مى كنيم: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (310): ((بگو من پاداشى جز محبت نسبت به خويشاوندانم از شما نمى خواهم))، در اين آيه خداوند پاداش رسالت را دوستى و مودت اهل بيت (عليهم السلام) دانسته است.
سپس اين گونه استدلال مى كند: چرا بايد پيرو و اهل بيت (عليهم السلام) باشيم، آيا آنها علمى دارند؟ رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) آن را به عموم مسلمانان ابلاغ نكرده است. چنين عقيده اى به معنى اتهام بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ابلاغ نكرده است. چنين عقيده اى به معنى اتهام بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) است به اين كه كامل شده است پس چه نيازى به اهل بيت (عليهم السلام) داريم.
ببينيد چه استدلال بى پايه اى دارد، اگر تبليغ دين و توضيح احكام تنها براى بعضى از مردم، كوتاهى بشمار مى رود پس لازم است كه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) - كه براى تمام انسانها رسول است - براى فرد فرد انسانها تبليغ كند، با لااقل براى تمام اهل زمان خود، ولى هيچ عاقلى چنين چيزى نگفته و اين كار خارج از حدود تبليغ است، و اهل بيت (عليهم السلام) داراى صفاتى هستند كه به آنها شايستگى رهبرى امت را مى دهد، و واضح است كه مردم از نظر حدود فهم و شعور، و درجات ايمان مختلف اند، رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) براى همگان تبليغ نموده ولى اهل بيت (عليهم السلام) زودتر از ديگران ايمان آورده و بيشتر جهاد نموده و در تقوى و ورع برتر بودند ولذا خداوند در كتاب خود آنها را مطهر دانسته است، پس اين حقدى است كه در اعماق وجود جبهان جاى گرفته است؟!
اما اينكه كامل شدن دين به معنى بى نيازى مسلمين است، پس چرا نياز به صحابه و سلف صالح داريم كه از آنها تقليد كنيم؟!
او با چنين ادله بى اساسى مى خواهد اين حديث را رد كند.
2- حديث دوم: اين تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى.
مى گويد: ((تحريف شده و صحيح آن ((كتاب الله و سنتى)) است، و اگر هم تحريف نشده باشد، اين عترتى كه در اين حديث به آنها اشاره شده چه كسانى هستند)).(311)
به همين آسانى حديث در ابتداى كتاب گذشت.
همان گونه كه علماى اصول اقرار دارند، واضح است كه يك قضيه نمى تواند موضوع خود را ثابت كند. حديث در اينجا در مقام اثبات اجمال قضيه ايت يعنى وجوب تمسك به كتاب خدا و عترت (اهل بيت (عليهم السلام))، اما شناخت اين كه كتاب چيست و عترت كدام است، در اين حديث مشخص نشده و نياز به دليل ديگرى خارج از آن است، كه مراد از آنها را به تفضيل مشخص نمايد.
پس چگونه اشكال به حديث مى گيرد كه اهل بيت (عليهم السلام) چه كسانى هستند؟!!
اين سؤال را بايد از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بپرسيد زيرا او سؤال را با فرض درست بودن حديث مطرح كرده است.
3- حديث سوم: يا على لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق: ((اى على، تو را دوست نمى دارد، مكر مؤمن، و تو را دشمن نمى دارد مگر منافق)).
مى گويد: اين حديث جعلى است و هيچ اساس ندارد، زيرا محبت غير خدا و پيامبر نيم تواند معيار ايمان يا مقياس عقيده باشد، چون محبت خدا و رسول مسلما محبت صالحين را نتيجه داده و از آن جدا پذير نيست.
اولا - چرا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) را استثنا كرد، اگر معيار ((نتيجه دادن)) است پس محبت خداوند نيز محبت رسول الله و بندگان صالح را نتيجه مى دهد.
ثانيا - اگر محبت خدا و رسول، محبت صالحين را نتيجه مى دهد، پس محبت صالحين خدا و رسول را نتيجه خواهد داد، و اين ثابت مى كند كه حديث درست است زيرا اين حديث در بيان شناخت منافق است و چون كسى كه ايمان به خدا و رسول را اظهار مى كند نمى تواند اعلام دارد كه خدا و رسول را دوست ندارد والا منافق بشمار نمى رود، ولى مى تواند دشمنى خود نسبت به شخص ديگرى را اعلام دارد، و چون امام على (عليه السلام) از صالحين بوده بلكه از بهترين مصاديق آن است پس هر كه او را دشمن بدارد در نتيجه خدا و رسول را نيز دشمن خواهد داشت، پس اين حديث مى تواند معيار دقيقى در شناخت منافق باشد.
ثالثا - اگر ادعا مى كنى كه حب و بغض - دوستى و دشمنى - معيار ايمان يا مقياس عقيده نيست، پس چرا شيعه را تكفير مى كنى، آن هم به دليل بغضشان نسبت به بعضى صحابه، بنابر ادعاى خودت؟!
و چرا تو آنها و سلف صالح را دوست داشته و بنى اميه و بنى عباس را به آنها اضافه كرده و در دفاع از آنان تلاشى طاقت فرسا مى كنى؟!
آيا اميد ثواب از آن ندارى؟!
اگر جواب منفى دهى، پس تمام سخن تو لغو و اتلاف وقت است.
4- حديث چهارم: انا مدينه العلم و على بابها من شهر علم هستم و على در آن شهر است)).
مى گويد: صورت حديث دلالت بر بى ارزش بودن آن، و بى ارزش بودن كسى دارد كه آن را به رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نسبت داده است. تنافر ميان دو كلمه ((شهر)) و ((علم)) كاملا پيدا است، و هيچ هماهنگى ميان آنها نيست، نه در مفهومشان و نه در تلفظشان. مثلا اگر مى گفت: ((انا بحر العلم على شاطئه: من درياى علم بوده و على ساحل آن است)) بهتر بود.
او باز هم استدلال مى كند كه: چرا رسول الله اين علم را در شهرى قرار داده و كليد آن را به على داد، چرا آن را براى همگان آزاد و بدون در قرار نداده تا مردم بتواند از هر راهى كه بخواهند وارد آن شوند....
اين است منتهاى دانش او و محكم ترين استدلالش، از كدام تنافر صحبت مى كند، در حالى كه حديث درباره تعريف علم نيست كه بگويد: دريا.
ايشان تنها مى خواهد رابطه تعريف علم نيست كه بگويد: دريا.
ايشان تنها مى خواهد رابطه ميان خود و على (عليه السلام) را بيان كند، پس حديث نشان دهنده رابطه ميان آنها به طور اجمال است و لذا مثال شهر واضح تر است زيرا نمى توان وارد آن شد مگر از راه در.
اما اينكه مى گويد: چرا آن را براى همگان آزاد و بدون در نگذاشت...
در جواب كافى است اين آيه را بخوانيم: فاساءلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (312): ((اگر نمى دانيد از آگاهان بپرسيد)).
اين است روش او كه دلالت بر ناصبى بودن او و شدت دشمنى اش نسبت به رسول الله و عترت پاك او دارد. او با اين تفكر احمقانه و استدلال هاى خنده آور مى خواهد مناقب اهل بيت (عليهم السلام) را رد كند و در مقابل، هر روايت ضعيف يا حديث نادرست چه از نظر متن يا سند را بپذيرد، فقط به اين دليل كه فضيلتى را براى يكى ديگر از گذشتگان در بر دارد.
اى علماى اهل سنت و جماعت! آيا چنين شخصى را به عنوان عالمى از علماى خود مى پذيرد، تا از شما دفاع و راءى شما را اعلام دارد؟ اگر جواب مثبت بوده پس فاتحه اهل سنت و جماعت خوانده شده است و اگر جواب منفى است پس چرا به او اعتراض نكرده و وى را سر جايش نمى نشانيد، كتابى كه اكنون در دست من است چاپ سوم آن است، شايد دهها بار نيز چاپ شده باشد... پس او را متوقف كنيد.
ولى متاءسفانه روى كتاب نوشته شده ((اين كتاب با اجازه رياست ادارات تحقيق هاى علمى، افتاء، دعوت و ارشاد به چاپ رسيده است)).
سبحان الله! اين اسم كاملا متناقض با اين كتاب است، آنها كدام تحقيقات علمى دارند در حالى كه خود اين كتاب را بررسى نكرده اند و اگر كرده اند پس آنچه از جهالت، حماقت، نادانى، تحريف و تزوير حقايق كه بر مولف كتاب روا است، بر آنها نيز روا خواهد بود، زيرا اقرار به چيزى تصديق آن است و همچنين: كدام دعوت و كدام ارشاد مگر دعوت به تفرق و اختلاف و ارشاد به سوى اين تناقض هاى مفتضح. تا كى وهابيت در اين تناقض خواهد زيست. وقتى دكتر ترابى حديث مگس را با ادله منطقى وبرهان هاى علمى تضعيف مى كند هيچ اتفاقى نمى افتد...!
آيا مگس در نظر شما از اهل بيت (عليهم السلام) رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) شرافت بيشترى دارد؟!!
((واقعا اى على، جز مؤمن كسى تو را دوست نداشته و جز منافق كسى تو را دشمن ندارد)).
نمونه هايى از دورغهاى او عليه شيعه:
1- در صفحه 494 مى گويد: ((علاوه بر آن، اين كه اذان آنها غير از اذان ما، نماز آنها غير از نماز ما و روزه آنها غير از روزه ما است، ضمنا آنها نه زكات را قبول دارند و نه مستحق زكات را)).
2- در صفحه 494 مى گويد: ((اين كه آنها عذاب نخواهند شد چه يك گناه كبيره مرتكب شوند يا صغيره ولى غير آنها براى هميشه در جهنم خواهد بود، همچنين آنها جايز مى دانند كه ناموس خود را به ديگرى به طور عاريه تحويل دهند، آنها نماز جمعه و جماعت و حدود الهى را به بهانه غيبت امام به جا نمى آورند و امت محمد را امت ملعونه مى نامند و معتقدند كه لعن صحابه و همسران پيامبر بهترين ثوابى است كه انسان را به خدا نزديك مى كند)).
3- در صفحه 222 مى گويد: ((شايد خواننده عزيز باور نكند كه ازدواج با مادر نزد آنها به عنوان احسان به والدين به شمار رفته و بدين وسيله به خدا تقرب مى جويند)).
4- در جايى ديگر مى گويد: ((يك شيعه دستش را به عنوان مصاحفه به سوى تو راز كرده در ايام عاشورا مادرش به او حامله شود سيد است، حتى اگر حمل او نامشروع باشد)).
5- در صفحه 28 چنين مى گويد: ((هر كه در عاشورا متولد شود سيد است و هر كه در ايام عاشورا مادرش به او حامله شود سيد است، حتى اگر حمل او نامشروع باشد)).
او تا اين حد متوقف نشده، بلكه زبان خود را بر امام جعفر صادق (عليه السلام) فرزند رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) دراز كرده است.
امام صادق (عليه السلام) كسى است كه جمعى از مسلمين معتقدند كه او امام معصوم است بقيه مسلمانان او را از قهرمانان علم و علما مى دانند و ائمه مذاهب اربعه اعتراف به فصل او دارند.
تا كنون تاريخ سراغ نداشته كه كسى ايشان را به بدى نام ببرت، هر چند از شديدترين دشمنان او باشد، تا آنكه ابن جبهان آمد و درباره او چنين گفت: ((اين جعفر من اراد الدنيا لا ينصحك و من اراد الاخره لا يصحبك : هر كه دنيا را خواست تو را نصيحت نمى كند و هر كه آخرت را خواست با تو همراهى نمى كند...))(313) ولى اگر جمله الناس على دين ملوكهم: مردم تابع دين سلاطين خود هستند)) صحيح باشد، پس اين جمله كه ((مردم تابع دين ائمه خود هستند)) درست تر است، زيرا شما نسخه مطابق اصل (جعفر) هستيد كه اقرار داريد او موسس بزرگ تمام عقايد شما است)).(314)
ببينيد اين ناصبى تا چه حد با اهل بيت (عليهم السلام) رسالت دشمنى مى ورزد.
6- اين روش را جبهان نساخته است، بلكه قبل از او استادش محمد بن عبدالوهاب موسس وهابيت در مقاله ((فى الرد على الرافضه)) صفحه 34 آورده است: ((ازدواج متعه را جايز دانسته بلكه آنرا بهتر از هفتاد ازدواج دائم مى خوانند، شيخ بزرگ آنها على بن عالى اجازه داده است كه دوازده نفر از آنها در يك شب با زنى متمتع شوند و اگر فرزندى درست شد قرعه زده به نام هر كس در آمد، بچه از آن اوست)).
7- در صفحه 44 آمده است: ((و از آن جمله اينكه يهود مسخ شده، به شكل ميمون و خوك درآمدند. و نقل شده است كه چنين حادثه اى براى بعضى از رافضه در مدينه منوره و جاهاى ديگر اتفاق افتاده است، بلكه گفته مى شود قيافه و صورت آنها هنگام مرگ مسخ مى شود، و الله اعلم)).
اين است روش آنها در رد بر شيعه، كه مانند افسانه هاى هزار و يك شب، و خوابهاى قمر الزمان و شهر زاد است.
رابعا - اما دروغهاى احمد امين در ((ضحى الاسلام))، ما آنها را ناديده مى گيريم، به خصوص آنكه او از آنچه درباره شيعه نوشته، معذرت خواسته است، امام شيخ محمد حسين كاشف الغطاء صفحه 140 در كتاب ((اصل الشيعه و اصولها)) در اين باره چنين مى گويد:
((اتفاقا احمد امين در سال گذشته - 1349 هجرى - پس از انتشار كتابش و اطلاع بسيارى از علماء نجف از آن، همراه با يك هيئت مصرى متشكل از 30 نفر استاد و دانشجو مشرف به زيارت عتبات مقدسه شهر نجف شد.
احمد امين با گروه همراه در يكى از شب هاى ماه رمضان به زيارت ما آمده و مدتى در جمع بزرگى كه در مجلس ما بود شركت نمودند، ما او را نسبت به اشتباهات خود به آرامى سرزنش نموده و سپس او را بخشيديم. ما خواستيم كه برزگوارانه از كنار او گذشته و جز سلام چيزى به او نگوئيم. و تنها عذر او اين بود كه اطلاعاتش ناقص و ماخذ او اندك بوده است. ولى ما گفتيم: اين نيز قابل قبول نيست، زيرا اگر كسى بخواهد درباره موضوعى به نگارش بپردازد بايد ابتدا لوازم كار را به طور كافى آماده ساخته و مساءله را كاملا برسى كند، وگرنه حق دخالت و تعرض ندارد. وانگهى بيائيد كتابخانه هاى شيعه را بررسى كنيد، مثلا كتابخانه ما كه حدود 15000 جلد كتاب دارد اكثر آن از كتابهاى علماى اهل سنت است.
تمام اينها در نجف جمع شده كه شهرى است فقير مگر از جهت علم وايمان ان شاءالله. و در مقابل، كتابخانه هاى عظيم و پر رونق قاهره از كتابهاى شيعه تهى بوده مگر اندكى كه قابل ذكر نيست.
آرى، آنها هيچ اطاعى درباره شيعه ندارند، ولى همه چيز درباره آنها مى نويسند)).
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:57 PM
جلد دوم
next page
fehrest page
نام كتاب: حقيقت گمشده جلد دوم
نام نويسنده: شيخ معتصم سيد احمد
ترجمه: سيدمحمدرضامهرى
فصل هشتم: مذاهب چهارگانه زير ذره بين
آغاز اختلاف در ميان مذاهب
آثار سقيفه و خارج شدن خلافت از دست اهل بيت، در تمام زمينه ها منعكس شده، و تاءثيرى منفى بر تاريخ، علم حديث و ديگر علوم گذاشته است. آثار آن به طور آشكار بر فقه اسلامى پديدار گشته، ولذا مكاتب فقهى متعدد و گوناگون ايجاد شده است.
تاريخ از تعصب هر گروهى نسبت به مكتب فقهى خود روايت مى كند و اختلاف ها و درگيرى هاى حاصل ميان آنها كه تا حد تكفير يكديگر پيش رفته است، و همچنين نقش قدرت هاى حاكم كه چگونه دين مسلمانان را بازيچه خود قرار داده، هر علمى را كه موافق اهداف آنها بود به عنوان امام مسلمين قلمداد نموده و مردم را به طور مستقيم يا غير مستقيم وادار به تقليد و تبعيت از او مى كردند.
مرجعيت فقهى پس از اتفاقات و كشمكش هاى مختلف، از ميان صدها مجتهد بر روى چهار نفر استقرار يافت: مالك، ابو حنيفه، شافعى، واحمد بن حنبل، سپس اجتهاد را حرام دانسته و به همگان دستور دادند تا از اينها تقليد كنند. اين قضيه بر مى گردد به سال 645 هجرى، هنگامى كه قدرت حاكم مصلحت خود را در منحصر كردن اجتهاد در اين چهار نفر مى ديد. عده اى از علما نيز اين تفكر را پذيرفته و از آن دفاع كردند، و در مقابل عده اى ديگر آن را نوعى خفقان و مصادره آزاديها دانستند. ابن القيم در - اعلام الموقعين - فصلى طولانى نوشته و در آن دلايل كسانى كه معتقد به لزوم تعطيل وبستن درهاى اجتهاداند را با دلايل قوى رد كرده است. هر چند اين راى كه قائل به وجوب توقف بر اجتهاد ائمه اربعه است، رايى مخالف دين و عقل سليم است، ولى بر ساير آراء پيروز شده زيرا اين راى به مصلحت حاكمان بوده ولذا مورد تاييد آنها قرار گرفت.
استاد عبدالمتعال صعيدى مى گويد: ((بعد از اين من مى توانم چنين حكم كنم كه منع اجتهاد از راههايى ظالمانه و بازورگويى يا تطميع به اموال صورت گرفته است، و بدون شك اگر اين امكانات براى مذهبى ديگر غير از مذاهب چهارگانه اى كه امروز از آنها تقليد مى كنيم فراهم شده بود، گروهى نيز از آن مذهب تقليد كرده و به عنوان يك مذهب درست براى آنهائى كه امروز آن را رد مى كنند مورد قبول بود. بنابراين ما مقيد به اين مذاهب چهارگانه كه توسط آن وسايل نادرست بر ما تحميل شده است نبوده و حق داريم دوباره به اجتهاد در احكام دينمان بازگرديم، زيرا منع آن جز بازور نبوده و اسلام جز آنچه از راه رضايت و شورى بين مسلمين صورت گيرد نمى پذيرد، همان گونه خداوند مى فرمايد:
((وامرهم شورى بينهم (1))).
اين همان حقيقت تلخى است كه هر محقق منصفى در تاريخ مذاهب چهارگانه بدان مى رسد، به چه حقى مسلمانان را ملزم به تبعيت از يكى از آنها نموده و با چه دليل علما را از اجتهاد منع كردند، و چرا اين چهار مذهب انتخاب شدند؟!، با وجود علمائى اعلم وافضل از آنها، مانند:
(1) سفيان ثورى: در سال 65 هجرى متولد شده و داراى مذهب خاصى است، ولى عمل به مذهب او ادامه نيافت زيرا دولت از آن طرفدارى نمى كرد. او از شاگردان امام صادق (عليه السلام) وفارغ التحصيل مكتب ايشان است. او از فقهائى به شمار مى رود كه براى تحصيل علم از او ارزش دارد كه انسان از شهرى به شهر ديگر سفر كند، بيست هزار نفر از او روايت كرده اند.
منصور عباسى خواست او را به قتل برساند ولى نتوانست و او فرار كرد و تا وقت وفاتش در سال 161 هجرى متوارى بود. مذهب او تا قرن چهارم داراى پيروانى بود.
(2) سفيان بن عيينه: عالم وفقيه مسلم بوده و عملش را از امام صادق (عليه السلام)، زهرى، ابن دينار و ديگران فرا گرفته است. شافعى درباره او مى گويد: من كسى را در ملكه فتوى مانند سفيان نديده ام، هيچ كس را نديده ام بهتر از او بتواند فتوى دهد. مذهب او تا قرن چهارم پيرو داشت.
(3) اوزاعى: از علما بود، مذهب او در شام منتشر شد و اهل شام مدتها به مذهب او عمل كردند. اوزاعى نسبت به دستگاه حاكم محترم و مقرب بود، زيرا از مويدين دولت بوده و آنها نيز او را محورى دينى تلقى مى كردند. وقتى عباسى ها به قدرت رسيدند، باز هم او را به خاطر موقعيتى كه نزد اهل شام داشت مقرب دانسته، منصور او را بزرگ شمرده و به دليل انحرافش از آل محمد صلوات الله عليهم با او در تماس بود. ولى على رغم آن، وقتى كه محمد بن عثمان - شافعى مذهب - به عنوان قاضى دمشق تعيين شد، مذهب اوزاعى روبه انقراض نهاد زيرا محمد بن عثمان دستور داده بود از مذهب شافعى تبعيت كرده وسعى در نشر و تحميل آن بر مردم شام نمود، تا آن كه اهل شام در سال 302 به مذهب شافعى گرويدند.
غير از اين افراد، دهها مجتهد ديگر مانند: ابن جرير طبرى، داود بن على ظاهرى، ليث بن سعد، اعمش، شعبى، و ديگران بوده اند.
پس چرا تنها اين چهار مذهب باقى مانده و منتشر شدند؟!
آيا ائمه آنها اعلم مردم در زمان خود بوده اند؟! يا آنكه مردم بر آنها اتفاق نموده و به عنوان ائمه انتخاب كردند؟
هيچ يك از اين موارد درباره مذاهب اربعه نبوده است، تاريخ نشان مى دهد كه علمائى اعلم از آنها بوده اند، و از نظر عقلى اين شرط منتقى است زيرا تعيين اعلميت بسيار مشكل است. به اضافه آنكه انتشار اين مذاهب و شهرت ائمه آنها در زمان و شرايط آزادى و بى طرفى علمى نبود، بلكه در بررسى تاريخ آنها مشخص مى شود كه اين مذاهب بازور بر مسلمين تحميل شده اند، و اما اتفاق مردم ورضايت آنان بر اين مذاهب در هيچ جاى تاريخ اسلامى گفته نشده، بلكه درست به عكس آن عده اى نسبت به مذهب خود تعصب ورزيده و مذاهب يكديگر را تخطئه نمودند و نتيجه اين اختلافات درگيريهاى خونين بود كه هزاران مسلمان قربانى آن شدند. آنها دشمنانى سرسخت گرديده و يكديگر را به خروج از دين متهم مى ساختند. محمد بن موسى - حنفى مذهب - قاضى دمشق و متوفاى سال 506 هجرى مى گويد: اگز قدرت در اختيار داشتم از شاعفى جزيه (2) مى گرفتم. ابو حامد طوسى متوفاى سال 567 هجرى گويد: اگر قدرت در دست من بود از حنبلى ها جزيه مى گرفتم. درگيرى ميان حنفى ها و حنبلى ها، ويا بين حنبلى ها و شافعى ها بسيار زياد بود.
سخنرانان حنفى، حنبلى ها و شافعى ها را بر منبر لعن مى كردند، حنبلى ها در مرو مسجد شافعى ها را به آتش كشيدند، و آتش فته و تعصب ميان حنفى ها و شافعى ها در نيشابور بر پاشد، بازارها و مدارس به آتش كشيده شد، كشتار در ميان شافعى ها بسيار زياد گرديد، و به دنبال آن شافعى ها نيز در انتقامجوئى اسراف كردند. اين حوادث در سال 554 هجرى اتفاق افتاد.
قضاياى مشابهى ميان شافعى ها و حنبلى ها اتفاق افتاد تا آنكه دولت در سال 716 هجرى مجبور به دخالت شده و درگيرى را با زور متوقف ساخت .(3)
حنبلى ها با كارهاى خود امنيت را بر هم زده و در بغداد به هرج و مرج مى پرداختند.
آنها با تحريك مردمى كه كور كورانه مطيع اوامرشان بودند به شافعيانى كه به مساجد پناه مى بردند حمله كرده و گاهى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند.(4)
به خاطر اعمال نادرست ابن تيميه، ديگر مذاهب عليه حنبلى ها به توافق رسيده، و در دمشق و ديگر شهرها اعلام كردند:
هركه بر دين ابن تيميه باشد جان و مال او حلال است. يعنى آنكه با آنها مانند كفار برخورد مى كردند، و در مقابل شيخ ابن حاتم حنبلى مى گويد: ((هركه حنبلى نباشد مسلمان نيست (5))).
پس او تمام مسلمين جز حنبلى ها را تكفير مى كند. و به عكس او شيخ ابوبكر مغربى - واعظ مساجد بغداد - تمام حنبلى ها را كافر مى دانست.(6)
امثال آن، قضاياى ديگرى كه انسان از شنيدن آنها خون دل مى خورد، تعصب تا حدى پيش رفت كه علما و فقها را مسموم مى كردند. مثلا ابو منصور فقيه متوفاى سال 567 هجرى به دست حنبلى هاى متعصب مسموم شد. ابن الجوزى مى گويد: حنبلى ها زنى را با يك ظرف شيرينى فرستادند، او به ابو منصور گفت: مولاى من، اين دست پخت خودم است، ايشان خودش، همسر و فرزندش، و حتى فرزند كوچكى كه داشت از آن شيرينى خورده و صبح روز بعد همگى مرده بودند. او از علماى به نام شافعيه بود(7). غير از او نيز علماى زيادى با شمشير تعصب به قتل رسيدند.
بدين ترتيب هر گروهى نسبت به ائمه خود تعصب ورزيده، تا حدى كه در فضيلت آنها حديث جعل كرده و به طور ناروا و دروغ آنها را به رسول الله نسبت دادند، و ديگر از حدود تعقل و تعادل خارج شدند، مانند اين سخن كه به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت داده اند: ((آدم به من افتخار كرده و من به مردى از امتم به نام نعمان افتخار مى كنم))، يا اين كه: ((انبيا به من افتخار نموده، و من به ابو حنيفه افتخار مى كنم، هر كه او را دوست داشت مرا دوست دارد و هر كه با او دشمنى كرد، با من دشمنى كرده است (8))). و آنقدر درباره ابو حنيفه غلو كرده كه در فضيلت او چنين نقل كردند: ((خداوند ابو حنيفه را به شريعت و كرامت تخصيص داده، و از كرامات او اينكه خضر (عليه السلام) هر روز صبح به ديدارش آمده، و بمدت پنج سال احكام دين را از او مى آموخت، وقتى ابو حنيفه مرد، خضر اينگونه دعا كرد: خدايا، اگر من نزد تو منزلتى دارم، پس به ابوحنيفه اجازه بفرما تا مانند گذشته در قبرش نيز مراتعليم دهد، تا بتوانم شريعت محمد را بطور كامل به مردم تعليم داده و خود از اهل طريق گردم. خداوند دعاى او را مستجاب كرده، خضر توانست مدت بيست و پنج سال در قبر از ابوحنيفه درس فراگير... تا آخر اين افسانه كه در مجالس و مساجد حنفى ها در هند خوانده مى شود(9))).
مالكى ها نيز براى امام خود ادعاهايى داشتند، از جمله اين كه: با قلم قدرت بر ران او نوشته شده است: مالك حجت خدا بر زمين است، و او مرده هاى اصحاب خود را از قبر احضار كرده، دو ملك را از ميت دور ساخته، و به آنها اجازه نمى دهد او را بر اعمالش محاسبه كنند.(10)
همچنين درباره او گفته اند: كتابش ((موطا)) را در آب انداختند ولى تر نشد.
حنبلى ها درباره امام خود گفته اند: ((احمد بن حنبل امام مامى باشد، هر كه نپذيرد اهل بدعت است)). پس بنابراين قاعده، تمام مسلمين اهل بدعت اند.
مى گويند بعد از رسول الله هيچ كس مانند احمد بن حنبل براى اسلام تلاش نكرد حتى ابوبكر، واينكه خداوند به زيارت قبر او مى رود، ابن الجوزى در مناقب احمد صفحه 454 مى گويد: ((ابوبكر بن مكارم ابن ابى يعلى حربى - كه پيرمرد صالحى بود - روايت كرده گفت: در يكى از سالها - چند روز قبل از ماه رمضان - كه باران بسيار زيادى باريد، يك شب در خواب ديدم كه طبق عادت هميشگى به زيارت قبر امام احمد بن حنبل رفته، ديدم كه قبر تقريبا با زمين يكسان شده و تنها با يك رديف گل و سنگ از زمين بالاتر است، گفتم: حتما باران زياد قبر امام احمد را اين گونه خراب كرده است. صداى او را از درون قبر شنيدم كه مى گويد: خير، بلكه از هيبت حق - عزوجل - بود هنگامى كه مرا زيارت كرد، من از ايشان پرسيدم كه چرا هر سال به زيارت من مى آيد، خداوند فرمود: زيرا تو كلام مرا يارى كردى اى احمد، و لذاست كه منتشر شده و در محرابها مى خوانند. آنگاه من خود را بر قبراو انداخته و بوسيدم سپس گفتم اى مولاى من چرا هيچ قبرى نبايد بوسيده شود جز قبر شما؟ گفت: اى فرزندم، اين به خاطر كرامتى در من نيست، بلكه كرامتى است براى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، زيرا چند مو از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در بدن من هست، و هر كه مرا دوست بدارد، مرا در ماه مبارك رمضان زيارت خواهد كرد، و اين جمله آخر را دو بار تكرار كرد)).
علاوه بر مناقب ديگرى كه تنها نشانه تعصب و غلو شديد است. اين تعصب در شعر آنها نيز بوضوح پيدا است.
شاعر حنيفيان مى گويد:
غدا مذهب النعمان خير المذاهب كذا القمر الوضاج خير الكلواكب
مذاهب اهل الفقه عندى تقلصت و اين عن الرواسى نسج العناكب (11)
مذهب نعمان - يعنى او حنيفه - بهترين مذاهب است، مانند ماه تابناك كه بهترين ستاره است، به نظر من ديگر مذاهب فقهى كوچك شده است، آيا تارهاى عنكبوت را مى توان با كوهها مقايسه كرد.
شاعر شافعيان گويد:
مثل الشافعى فى العلماء مثل ابدر فى نجوم السماء
قل لمن قاسه بنعمان جهلا اءيقاس الضياء بالظلماء
شافعى در ميان علما مانند ماه شب چهارده در ميان ستارگان آسمان است، به آنكس كه از جهالت خود او را با نعمان - ابو حنيفه - مقايسه كرد بگو: آيا مى توان روشنائى را با تاريكى مقايسه نمود.
شاعر مالكيان مى گويد:
اذا ذكروا كتب العلوم فحى هل بكتب الموطا من تصانيف مالك (12)
فشد به كف الصيانه تهتدى فمن حاد عنه هالك فى الهوالك
اگر كتابهاى علمى را به ياد آوردند، رو به كتاب ((موطا)) از تاليفات مالك بياور. و آن را محكم بگير كه هر كه از آن كنار رود جزء هلاك شدگان است.
شاعر حنبلى نيز گويد:
سبرت شرائع العلماء طرا فلم اءركاعقاد الحنبلى
فكن من اهله سرا و جهرا تكن ابدا على النهج اسوى
شريعت تمام علما را بررسى كردم، ولى هيچكدام را مانند عقيده حنبلى نديدم، پس در ظاهر و باطن پيرو او باش، تا آنكه در راه راست باشى.
يك حنبلى ديگر چنين مى گويد:
انا حنبلى ماحييت وان اءمت فوصيتى للناس اءن يتحنبلوا
من تا عمر دارم حنبلى خواهم بود، و اگر بميرم وصيت من براى مردم اين است كه حنبلى شويد.
بدين صورت هر يك به سوى خود دعوت كرده و براى امام خويش تعصب مى ورزد. هركدام به مذهب خويش افتخار نموده و از ديگر مذاهب تبرى جويد. تا آنكه گفته شد: ((هر كه حنفى شود به او خلعت داده و هر كه شافعى شود تعزير مى گردد(13))).
سبكى در ((طبقات الشافعيه)) اين وضعيت را اينگونه توصيف مى كند:
((ابو سعيد - متوفاى سال 562 هجرى - حنفى مذهب بود، چون شافعى شد سختى هاى فراوانى ديده و بدين وسيله امتحان گرديد. سمعانى نيز وقتى از مذهب حنفى به مذهب شافعى گرويد گرفتار محنتها و تعصبهاى زيادى گرديد، و در اين باره جنگهايى برپا شد و آتش فتنه ميان دو طرف شعله ور گرديد، از خرسان تا عراق درگيرى بود، اهل مرو نيز به شدت به جان يكديگر افتادند، و هركس ديگرى را آزار مى داد. اهل رأى به اهل حديث پناه آورده و به درگاه سلاطين رفتند... تا آخر تو صيفاتش (14))).
مانند اين حوادث، فراوان و غير قابل شمارش بوده و آنچه نقل شد مثالها و نمونه هاى كافى براى حركت اختلاف و تعصب ميان مذاهب چهارگانه است.
كار به جايى رسيد كه افراد مجبور بودند مذهب خود را كتمان كنند. ابوبكر محمد بن عبدالباقى متوفاى سال 535 هجرى هجرى - كه حنبلى مذهب بود - درباره حالت كتمان مذاهب چنين توصيف مى كند:
احفظ لسانك لا تبح بثلاثه سن و مال ما استطعت و مذهب
فعلى الثلاثه تبتلى بثلاثه بمكفر وبحاسد و مكذب
تا توانى زبانت را از سه چيز نگه دار: از عمر، مال و مذهب خويش، كه اگر اين سه را افشا كردى گرفتار سه نفر خواهى شد:
تكفير كننده، حسود و تكذيب كننده.(15)
زمخشرى، شدت اختلاف و درگيرى ميان مذاهب را اين گونه به تصوير كشيده است:
اذا سالوا عن مذهبى لم ابح به واكتم كتمانه لى اسلم
فان حنيفا قلت قالوا بانيى ابيح الطلا وهو الشراب المحرم
وان شاغعيا قلت قالوا باءننى ابيح نكاح البنت والبنت تحرم
وان مالكيا قلت قالوا باننى ابيح لهم اكل الكلاب وهم هم (16)
وان قلت من اهل الحديث و حزبه يقولون تيش ليس يدرى ويفهم (17)
1 - اگر از مذهب من بپرسند، آن را افشا نخواهم كرد، بلكه كتمان كرده كه سلامتى در اين كتمان است.
2 - اگر خود را حنفى گويم خواهند گفت: من ((طلا)) را حلال مى دانم، در حالى كه آن نوعى شراب بوده و حرام است.
3 - و اگر خود را شافعى گويم، خواهند گفت كه من ازدواج با دختر خود را حلال مى دانم، در صورتى كه ازدواج با دختر حرام است.
4 - و اگر خود را مالكى بنامم خواهند گفت: كه من خوردن گوشت سگ را حلال مى دانم، و آنها چنين و چنان اند.
5 - و اگر خود را از اهل حديث و حزب آنها قلمداد كنم خواهند گفت: او يك بز است كه چيزى نمى داند و درك نمى كند.
سخنى با روساى مذاهب چهارگانه
بحث درباره تاريخ ائمه مذاهب چهارگانه بسيار مشكل است، زيرا اخبار آنها يا از راه طرفداران متعصب و غلو كننده نقل شده، و يا از طرف دشمنان آنها كه عليه آنان سخن مى گفتند. و ميان اين دو خط مخالف، به زحمت مى توان به يك ديدگاه سالم و بى طرفانه اى رسيد.
احمد امين مى گويد: تعصب مذهبى، پيروان هر مذهبى را وادار به جعل اخبار براى بالا بردن ارزش مذهب خود نموده، و از اين جمله احاديثى است كه خبر از بشارت دادن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره هر يك از اين ائمه است، مانند اين روايت كه، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره اهل عراق فرموده است:
((خداوند خزائن علم خود را در آنها قرار داده است)). و يا اينكه: ((مردى از اين امت به نام نعمان بن ثابت خواهد آمد، وكنيه او ابوحنيفه، خداوند به دست او سنت مرا در اسلام احيا خواهد كرد))... و غيره. حتى ادعا كردند كه تورات درباره ابو حنيفه بشارت داده است. همچنين شافعى ها درباره شافعى و مالكيها درباره مالك چنين عمل كرده، هر چند اين سخنان دردى را دوا نمى كرد. وبدين خاطر بررسى تاريخ صحيح هر يك از اين ائمه مشكل بوده، زيرا هر نسلى كه مى آيد، فضايل جديدى براى امام خود مطرح مى كرد.(18)
درباره فضايل ابوحنيفه به تنهايى چندين كتاب به تحرير درآمده است، از جمله:
((عقود المرجان فى مناقب ابى حنيفه النعمان)) از ابو جعفر طحاوى، ((مناقب ابى حنيفه)) از خوارزمى، ((البستان فى مناقب النعمان)) از شيخ محى الدين عبدالقادر بن ابى الوفا و ((شقائق النعمان فى مناقب النعمان)) از زمخشرى... غيره. امثال اينها دلالت دارد بر شدت غلو و تعصب نسبت به ابو حنيفه، و اختلاف و جدال درباره مذاهب و ائمه آنها، والا به چه انگيزه اى اينقدر كتاب تاليف كرده اند، كه مشابه آنها حتى درباره خلفاى راشدين نيز نيامده است؟!
اكنون، در ميان اين دو خط مخالف يكديگر، خط غلو و خط بدگويى، سعى مى كنيم ديدگاهى بى طرفانه از تاريخ مذاهب واشكالهاى آنها بدست آوريم.
امام ابو حنيفه:
زندگى ابو حنيفه:
نام او نعمان بن ثابت است. در سال 80 هجرى در ايام خلافت عبدالملك بن مروان متولد، و در سال 150 هجرى در بغداد وفات كرده است. او در عهد حجاج در كوفه زندگى مى كرد، و كوفه يكى از شهرهاى بزرگ عراق بود كه جلسات علمى در آن تشكيل مى شد. شدت اختلاف نظرها و برخورد افكار درباره سياست، علم و اصول عقائد در آن زمان شگفت انگيز است. در چنين جوى ابو حنيفه در كلام و جدال از خود نبوغ نشان داده و به مناظره پرداخت، سپس به حلقه فقه پيوسته و در آن تخصص يافت. او شاگرد حماد بن ابى سليمان متوفاى 120 هجرى واز با هوشترين شاگردان او بود. پس از وفات حماد، ابو حنيفه خود به تدريس مشغول شده، آوازه او بالا گرفته و نام او مشهور شد. او نزد اساتيد ديگرى نيز مانند عطاء بن رباح در مكه، نافع مولاى ابن عمر در مدينه و ديگران درس خوانده است. ولى بيشتر ملازم حماد بن سليمان بود. او از اهل بيت مانند امام محمد باقر و فرزندش امام صادق (عليه السلام) نيز روايت كرده است.
فقه ابو حنيفه
فقه خاصى از ابو حنيفه در دسترس نيست مگر آنچه از راه شاگردانش بدست مى آيد، او فقه را تدوين نكرده و چيزى از آراء خود را ننوشته است. ولى شاگردان زيادى داشته است كه چهار نفر از آنها مذهب او را بر پا نموده و منتشر كردند، و آنها عبارتند از: ابو يوسف، زفر، محمد بن حسن شيبانى، و حسن بن زياد لولوى.
از ميان آنها ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم نقش بزرگى در نشر مذهب حنفى داشته، زيرا مورد تاءييد خلفاى بنى عباس قرار گرفته و در عهد مهدى ، هادى ورشيد عباسى رياست دستگاه قضائى را به عهده داشته است. او نزد هارون الرشيد بسيار مقرب بوده و توانست از اين موقعيت براى نشر مذهب حنفى در شهرها استفاده كند. او اين كار را توسط قضاتى كه خود آنها را تعيين مى كرد انجام مى داد، ولذا قدرت مذهب حنفى از قدرت او سر چشمه مى گرفت. ابن عبدالبر در اين باره مى گويد: ((ابو يوسف در زمان سه خليفه قاضى القضاه بود. قضاوت را در ايام مهدى عباسى و پس از او هادى و سپس رشيد به عهده گرفت. ابو يوسف نزد رشيد از احترام و موقعيت بالايى برخوردار بوده و رشيد او را بسيار تجليل وتكريم مى كرد، لذا با تمام قدرت توانست ياد ابو حنيفه را زنده نگه داشته و مقام او را بالا ببرد، او از قدرت و تسلطى كه در اختيار داشت براى تبليغ او حنيفه استفاده مى نمود(19))).
همچنين محمد بن حسن شيبانى ديگر شاگرد ابو حنيفه در نشر مذهب او همكارى كرد، تاءليفات او به عنوان مرجع اصلى فقه ابو حنيفه بشمار مى آيد هر چند شيبانى نزد ديگران نيز درس خوانده مانند ثورى، اوزاعى و مالك، او حديث را در فقه اهل رأى دخالت داد.
اما زفر بن هذيل كه از قديمى ترين ياران ابو حنيفه است، مذهب وى را با زبان خود منتشر ساخت، او در زمان ابو حنيفه قاضى بصره شده و از قياس بسيار استفاده مى كرد. احمد بن معدل مالكى اينگونه در ذم او گفته است:
ان كنت كذابا بما حدثتنى فعليك اثم ابى حنيفه او زفر
الماثلين الى القياس تعمدا والراغبين عن التمسك بالخبر
اگر مطلبى كه براى من نقل كردى دروغ باشد، پس گناه ابو حنيفه وزفر بر عهده تو باد.
آنها عمدا رو به قياس آورده و از تمسك به حديث خوددارى مى كردند.
قياس بدترين عيبى بو كه بر ابو حنيفه و يارانش گرفته مى شد، در ((العقد الفريد)) صفحه 408 آمده است كه مساور درباره ابو حنيفه چنين گفت:
كنا من الدين قبل اليوم فى سعه حتى بلينا باصحاب المقاييس
قاموا من السوق اذ قامت مكاسبهم فاستعملوا الرأى بعد الجهد والبوس
ما قبل از اين كمبودى در دين خود نداشتيم، تا آنكه گرفتار اهل قياس شديم.
آنها بازار را رها كردند زيرا بازار آنها رونق نداشت پس رأى را به كار انداختند پس از بينوايى وفقر.
ابو حنيفه او را ملاقات كرده، گفت: اى مساور، از ما بدگوئى كردى، ما تو را راضى مى كنيم، سپس چند درهمى به او داد، آنگاه مساور چنين گفت:
اذا ما الناس يوما قايسونا بابده من الفتيا طريفه
اتيناهم بمقياس صحيح تلاد من طراز ابى حنيفه
اذا سمع الفقيه بها وعاها واثبتها بحبر من صحيفه
اگر روزى مردم براى بدست آوردن فتوى از ما قياس خواستند، ما مقياس صحيح واصيل از نوع مقياسهاى ابوحنيفه براى آنها مى آوريم، اگر فقيه آنها قياسها را بشنود آنها را پذيرفته و آن را در صحيفه اى ثبت خواهد كرد.
اصحاب حديث در جواب او گفتند:
اذا ذو الراى خاصم عن قياس وجاء ببدعه هنه سخيفه
اتيناهم بقول الله فيها و آثار مبرزه شريفه
اگر اصحاب راى خواستند با قياس به مخاصمه با ما پرداخته و بدعتى بى ارزش از خود بسازند، ما در مقابل، قول خدا واحاديث شريف نبوى را مى آوريم.
عجيب اين استكه علمائى كه مذهب حنفى را اصل قرار داده و آن را تدوين نمودند، خود مقلد آراء ابو حنيفه نبودند، بلكه علمائى مستقل بوده، گاهى با استاد خود ابو حنيفه موافق و گاهى مخالف بودند، ولذا مى بينيم كتابهاى حنفى براى يك مساءله چهار قول آورده اند، قولى از ابو حنيفه، قولى از ابو يوسف، قولى از محمد وقولى از زفر.
علامه خضرى مى گويد: ((بعضى از حنفى ها سعى كردند اقوال مختلف خود مبنى بر اينكه رأى او از اين اقوال برگشته است را همگى به امام برگردانند،
ولى آنچه را كه آنها در كتابهايشان نقل كرده اند اشتباه بسيار فاحش، در تاريخ اين ائمه است.
مثلا ابو يوسف در كتاب ((خراج)) رأى ابو حنيفه را نقل، سپس، با صراحت، نظر مخالف خود را اعلام داشته و سبب خلاف را نيز مى گويد. او در كتاب ابو حنيفه وابن ابى ليلى نيز چنين عمل مى كند، واحيانا پس از نقل هر دو راى، نظر ابن ابى ليلى را انتخاب مى كند. و محمد نيز در كتابهاى خود اقوال امام وابو يوسف واقوال خود را گفته و به صراحت خلاف آنها نظر مى دهد، و مضاف بر آنكه اگر آنگونه بود كه آنها مى گويند(20)، پس آرائى كه او از آنها دست كشيده نمى تواند جزء مذهب او بشمار آيد.
مسلم استكه ابو يوسف و محمد از بعضى آراء امام برگشته اند، آنهم به خاطر احاديثى كه از اهل حجاز بدست آوردند، بنابراين از نظر تاريخى مسلم است كه ائمه حنفيان كه آنها را پس از ابو حنيفه نام برديم، مقلد او نبوده اند)).(21)
خلاصه آنكه مذهب حنفى با تلاش اصحاب او منتشر و توسعه يافت و در اين باره نفوذ ابو يوسف در دستگاه حاكم به آنها كمك كرد، بنابراين مذهب حنفى را مجموعه اى از فقهاء تاءسيس كرده كه هر يك براى خود مستقل بوده است، نه اينكه توسط يك امام يعنى ابو حنيفه تاءسيس شده باشد. اما اينكه حنفى ها سعى مى كنند همه چيز را به خود او برگردانند، اين كار هيچ توجيهى ندارد.
next page
fehrest page
afsanah82
08-05-2011, 01:57 PM
next page
fehrest page
back page
اشكالهايى بر ابو حنيفه:
اگر غلو كنندگان درباره ابو حنيفه را كنار گذاريم، گروه ديگرى از معاصرين او را از علماء عادل مى يابيم كه او را زنديق، خارج از راه حق، فاسد در عقيده، خارج از نظام دين، مخالف كتاب و سنت، بى دين و بى ايمان قلمداد كرده اند.(22)
روزى سفيان ثورى، شريك، حسن بن صالح و ابن ابى ليلى اجتماع كرده، و به دنبال ابو حنيفه فرستاده و از او پرسيد: نظر تو درباره كسى كه پدر خود را كشته، با مادر خود جماع كرده، و در كاسه سر پدرش شراب خورده است چيست؟
او گفت: مومن است، ابن ابى ليلى گفت: هيچ شهادتى از تو مقبول نيست.
سفيان ثورى به او گفت: پس از اين با تو اصلا سخن نخواهم گفت.(23)
ابراهيم بن بشار از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه او گفت: ((كسى مانند ابو حنيفه نديدم كه آنقدر عليه خدا جراءت داشته باشد)). بازهم از او نقل شده است كه: ((ابو حنيفه براى حديث رسول الله ضرب المثل گفته و آن را طبق علم خود توجيه مى كرد)).(24)
از ابو يوسف پرسيدند: آيا ابو حنيفه مرجئى بود؟
گفت: آرى، گفتند: جهمى بود؟ گفت: آرى، گفتند: نظر تو نسبت به او چگونه است؟ گفت: ابو حنيفه فقط يك مدرس بود، هر سخن خوب او را پذيرفته و هر سخن نادرست را رد مى كنيم.(25)
اين است نظر مقرب ترين افراد به او، شاگردش و ناشر مذهبش، ديگر چه انتظارى از ديگران داريم...!
وليد بن مسلم مى گويد: مالك بن انس به من گفت: آيا نامى از ابو حنيفه در شهر شما برده مى شود؟ گفتم: آرى، گفت: پس شهر شما ارزش زندگى ندارد.(26)
اوزاعى مى گويد: ما به ابو حنيفه اشكال نمى گيريم كه چرا نظر مى داد، همه ما نظر مى دهيم، ولى نفرت ما از او بخاطر اين است كه حديث پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بدست او مى رسيد ولى او خلاف حديث رأى مى داد.(27)
ابن عبدالبر مى گويد: از كسانى كه او را رد كرده اند محمد بن اسماعيل بخارى است، او در كتاب خود - الضعفاء والمتروكون -(28) مى گويد: ابو حنيفه، نعمان بن ثابت كوفى، نعيم بن حماد از يحيى بن سعيد و معاذ بن معاذ نقل مى كند كه آنها گفتند: از سفيان ثورى شنيديم كه چنين مى گفت:
دوبار ابو حنيفه را وادار كردند كه از كفر توبه كند. نعيم فرازى مى گويد: نزد سفيان بن عيينه بودم كه خبر مرگ او حنيفه را آوردند، او گفت:... - او اسلام را ستون به ستون خراب مى كرد، تاكنون شرورتر از او در اسلام به دنيا نيامده است، اين است آنچه بخارى درباره او آورده است.(29)
ابن الجارود در كتاب خود ((الضعفاء والمتروكون)) مى گويد: اكثر احاديث او - نعمان بن ثابت - تخيل است.
وكيع بن جراح مى گويد: دويست حديث از رسول الله ديده ام كه ابو حنيفه خلاف آنها عمل كرده است.
به ابن مبارك گفتند: مردم مى گويند كه تو به قول ابو حنيفه عمل مى كنى، گفت: اينگونه نيست كه تمام سخن مردم درست باشد، ما وقتى به سراغ او مى رفتيم كه او را نمى شناختيم، تا آنگاه كه او را شناختيم.(30)
واضح است كه اين آراء بى طرفانه است، آنها فحش، ناسزا و خارج از حدود معقول نبوده است، بلكه اشكالهاى علمى بر ابو حنيفه است، ما در اين مورد از بد زبانيهاى دشمنانش و غلو پيروانش چشم پوشيده، و تنها به رأى علما درباره او اكتفا كرديم، كه اين آراء براى رد شخصيت او كافى است، پس چگونه او توانست امام باشد در حاليكه برتر از او در فقه، علم و عدالت وجود داشت؟! ولى پشتيبان او سياست است، وسياست چه كارها كه نمى كند؟!.
ابو حنيفه با امام صادق (عليه السلام):
ابو حنيفه در جدل و مناظره قوى بود، منصور خواست از او براى شكست امام صادق (عليه السلام) استفاده كند زيرا نام امام صادق (عليه السلام) در همه جا منتشر و آوازه او بالا رفته بود، و براى منصور دشوار بود كه ببيند حلقه هاى علمى كوفه، مكه، مدينه وقم، شعبه هاى مدرسه امام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) باشند، لذا منصور ناگزير شد امام (عليه السلام) را از مدينه به كوفه آورده و از ابو حنيفه خواست تا مسائلى اساسى تهيه، و در مجلسى عمومى از امام سؤال كند، تا امام صادق (عليه السلام) را خجل نموده و از شاءن او بكاهد.
ابو حنيفه مى گويد: من در فقه كسى را اعلم از جعفر بن محمد صادق نديدم، وقتى منصور او را خواست، به دنبال من فرستاد و گفت: اى ابو حنيفه، مردم شيفته جعفر بن محمد شده، پس مسائل دشوارى براى او تهيه كن، و من چهل مساءله را آماده كردم.
سپس ابو جعفر - يعنى منصور - به دنبال من فرستاد، من نزد او در ((حيره)) رفتم، وارد مجلس كه شدم جعفر بن محمد را ديدم كه در سمت راست منصور نشسته بود، چشمم كه به او افتاد، هيبت جعفر بن محمد صادق مرا بيش از هيبت ابو جعفر منصور گرفت، بر منصور سلام كرده و به من اشاره كرد نشستم، سپس رو كرد به امام صادق (عليه السلام) و گفت: يا ابا عبدالله، اين ابو حنيفه است.
جعفر گفت: آرى، نزد ما آمده است، گويا براى او خوشايند نبود آنچه قومش درباره او مى گويند كه هرگاه كسى را ببيند مى شناسد، سپس منصور رو كرد به من و گفت: اى ابو حنيفه، از سؤال هاى خود بر ابى عبدالله مطرح كن، من يكى پس از ديگرى سؤال مى كردم و او جواب مى داد، مى گفت: شما اينگونه مى گوئيد، اهل مدينه اينگونه مى گويند، و ما چنين مى گوئيم، و نظر خودش احيانا موافق ما، يا موافق آنها و يا مخالف همه بود، ما ادامه داديم تا تمام چهل سؤال تمام شد. سپس او حنيفه مى گويد: مگر نگفتيم اعلم از همه مردم كسى است كه در اختلافات مردم اءعلم باشد.(31)
امام صادق (عليه السلام) هميشه ابو حنيفه را از قياس نهى كرده، و شديدا به او اعتراض مى نموده است، ايشان مى گويد: شنيده ام كه دين را با رأى خود قياس مى كنى، چنين نكن، اولين كسى كه قياس كرد ابليس بود.(32)
همچنين به او گفت: اى ابو حنيفه، نظر تو درباره محرمى كه چهار دندان جلوى يك آهو را شكسته باشد چيست؟! گفت: يا ابن رسول الله، نمى دانم، گفت: تو ادعاى زرنگى مى كنى ولى هنوز نمى دانى كه آهو داراى چهار دندان در جلو نيست، او تنها دو دندان دارد.(33)
ابو نعيم روايت كرد كه: ابو حنيفه، عبدالله بن ابى شبرمه وابن ابى ليلى بر جعفر بن محمد صادق وارد شدند، ايشان به ابن ابى ليلى گفت: اين كيست كه همراه تو آمده؟
گفت: او مردى است كه در دين بصيرت ودقت نظر دارد.
گفت: شايد امور دين را با رأى خود قياس مى كند؟
گفت: آرى
جعفر به او حنيفه گفت: اسم تو چيست؟
گفت: نعمان.
گفت: ظاهر تو نشان نمى دهد كه چيزى بدانى، سپس حضرت از او سؤال هايى كرد، ابو حنيفه از همه سؤالها اظهار بى اطلاعى مى نمود، امام جواب سؤالها را به او گفت.
آنگاه فرمود: اى نعمان، پدرم از جدم روايت كرد كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((اول من قاس امرالدين براءيه ابليس: اولين كسى كه امور دين را با رأى خود قياس كرد ابليس بود)). خداوند به او فرمود: براى آدم سجده كن، او گفت: من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى. پس هر كه دين را با رأى خود قياس نمايد، خداوند او را روز قيامت با ابليس محشور مى سازد، زيرا او از پيروان ابليس است در قياس.
فخر رازى گويد: ((عجيب اين است كه ابو حنيفه تكيه گاهش قياس بوده، و دشمنان او بسبب زيادى قياسهايش او را سرزنش مى كنند، ولى كسى از او يا از شاگردانش نقل نكرده است كه يك برگ در اثبات قياس نوشته، يا در تقرير آن شبهه اى مطرح كرده چه رسد به ذكر حجتى بر آن، وحتى جواب دلائل حريفان خود در رد قياس را نداده است، بلكه اولين كسى كه در اين مساءله بحث كرده ودليل آورده شافعى است)).(34)
بدين سبب مى بينيم امام صادق (عليه السلام) امت را به سمت راههاى صحيح استنباط احكام شرعى، به خصوص پس از منتشر شدن مكتب امام صادق (عليه السلام) هزاران عالم و مجتهد بيرون آمد، كه از جمله آنها ابو حنيفه است. او مدت دو سال از محضر امام صادق (عليه السلام) در مدينه استفاده كرده و در اين باره مى گويد:
لولا العامان لهلك النعمان: اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك شده بود)).
او حضرت را در مجلس خطاب نمى كرد مگر با اين جمله: فداى تو شوم اى فرزند دختر پيامبر.(35)
عبدالحليم جندى درباره شاگردى ابو حنيفه نزد امام صادق (عليه السلام) چنين بيان مى كند:
((اگر براى مالك افتخار باشد كه بزرگترين استاد شافعى بوده، و اگر براى شافعى افتخار باشد كه بزرگترين استاد ابن حنبل است، و اگر براى اين دو شاگر افتخار باشد كه شاگرد آن دو استادند، ولى شاگردى امام صادق فقه مذاهب چهارگانه اهل سنت را پر از افتخار نموده است، اما افتخارات امام صادق (عليه السلام) كم و زياد نمى شود، زيرا ايشان مبلغ علم جدش عليه الصلاه و اسلام براى تمام مردم است.
و امامت مقام او است، و شاگردى ائمه اهل سنت نزد او شرافتى براى آنها است كه به صاحب اين مقام نزديك شده اند)).(36)
واقعا، همنشينى با امام صادق (عليه السلام) شرفى است قابل افتخار، او عالم اهل بيت و معدن حكمت است، و دشمنان به فضل او اعتراف كرده اند، منصور مى گويد: اين استخوانى كه گلوى مرا گرفته است اعلم اهل زمان است، او از كسانى است كه آخرت را مى خواهد نه دنيا را.
ولى آنچه مهم است تنها اعتراف به فضل او وتشرف به همنشينى او نيست، بلكه بايد تسليم او بوده و دستور او را اطاعت كرد، زيرا اطاعت از او از طرف خداوند بر هر مسلمان واجب گرديده، همانگونه كه از حديث ثقلين ((كتاب الله و عترتى اهل بيتى)) بدست مى آيد، ولى متاءسفانه ابو حنيفه حاضر به تسليم در برابر ايشان نبود و لذا به طور مستقل با رأى خود فتوى داده و در دين قياس مى كرد، و بدين ترتيب با احاديث رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مخالفت ورزيد و جز هفده حديث چيزى از آنها را نپذيرفت...!
من اين بحث را با مناظره اى ميان امام صادق (عليه السلام) و ابو حنيفه خاتمه مى دهم، روزى ابو حنيفه نزد امام صادق (عليه السلام) بود، امام فرمود: تو كه هستى؟
- ابو حنيفه.
- مفتى اهل عراق؟
- آرى
- به چه فتوى مى دهى؟
- به كتاب خدا
- آيا كتاب خدا را مى دانى؟... ناسخ و منسوخ آن؟... محكم و متشابه آن؟
- آرى
- پس درباره اين آيه شريفه وقدرنا فيها السير سيروافيها ليالى و اءياما آمنين (37): ((و فاصله هاى متناسب در آن قرار داديم، در آنجا شبها و روزها در امنيت مسافرت كنيد)). اين چه جايى است؟
- ميان مكه و مدينه.
امام به دو طرف مجلس نگاه كرد و گفت:
- شما را به خدا... وقتى ميان مكه و مدينه سفر مى كنيد، آيا نا امنى بر جان خود در برابر قتل، و بر مال خود در برابر دزدى وجود دارد؟
((حضار يكصدا جواب دادند: آرى، به خدا)).
آنگاه امام (عليه السلام) به ابو حنيفه رو كرد و گفت:
- واى بر تو اى ابو حنيفه!... خداوند جز حق سخنى نمى گويد.
ابو حنيفه لحظه اى ساكت شد، سپس از سخن خود عقب نشينى كرده، گفت:
- من به كتاب خدا آشنا نيستم.
سپس بهانه ديگرى آورده، گفت:
- ولى صاحب قياس هستم.
امام (عليه السلام) فرمود:
- اگر اهل قياسى، اين مساءله را قياس كن:
آيا قتل نزد خدا عظيم تر است يا زنا؟
- قتل عظيم تر است.
- پس چگونه در قتل به دو شاهد اكتفا شده ولى در زنا جز چهار شاهد پذيرفته نيست؟ آيا قياس اينها درست است نزد تو؟
گفت: خير
- خوب است: آيا نماز افضل است يا روزه؟
- نماز افضل است.
- پس بنابر قول تو زن حائض بايد نمازهاى از دست رفته در حال حيض را قضا كند، نه روزه ها را، در حالى كه خداوند متعال قضاى روزه را واجب فرموده، نه نماز. حال از اين هم بگذريم:
- آيا بول پليدتر است يا منى؟
- بول پليدتر است.
- پس بنابر قياس تو بايد براى خروج بول غسل كرد نه براى منى، در حالى كه خداوند متعال غسل را براى خروج منى قرار داده نه براى بول، آيا در اينجا قياس تو درست است؟
ابو حنيفه ساكت ماند، سپس گفت:
- من صاحب راءيم.
امام فورا پرسيد:
- نظر تو چيست درباره مردى كه غلامى دارد، در يك شب خود و غلامش ازدواج كرده و در يك شب با همسران خود همبستر شدند، سپس به سفر رفته و همسران خود را در يك منزل نگه داشتند، و آنها دو پسر به دنيا آوردند... پس از آن منزل بر سر آنها خراب شده، دو زن كشته شده و دو فرزند زنده ماندند، به نظر شما كداميك مالك و كداميك مملوك - برده - است؟... كداميك وارث و كداميك موروث است؟
ابو حنيفه براى بار سوم از سخن خود كه صاحب رأى است عقب نشينى كرده، و پس از چند لحظه سكوت، تفكر، تحير و خجالت گفت:
- من تنها صاحب حدودم.
امام فرمود:
- به نظر تو اگر مردى نابينا، چشم سالمى را كور كند، يا مردى كه دو دستش بريده، دست كسى را قطع كند، چگونه بايد حد بر آنها جارى شود؟
ابو حنيفه سعى مى كرد سؤالهاى امام را جواب دهد تا توجيهى باشد براى تكيه زدنش بر تخت فتوى در عراق، ولى شكست خورده و با حسرت گفت:
- من هيچ نمى دانم... من هيچ نمى دانم.
امام فرمود:
-... اگر نمى گفتند كه ابو حنيفه بر فرزند رسول خدا وارد شده ولى او از ابو حنيفه چيزى نپرسيد، من هرگز از تو نمى پرسيدم... حال اگر اهل قياسى برو و قياس كن.
- خير... من بعد از اين جلسه هرگز با رأى و قياس در دين خدا سخن نخواهم گفت.
ولى امام (عليه السلام) تبسم كرد و گفت:
- هرگز... هرگز... حب رياست تو را رها نخواهد كرد... همچنانكه پيشينيان را ترك نكرد.
امام مالك بن انس
ابو عبدالله، مالك بن انس بن مالك، بنابر قولى در سال 93 هجرى در مدينه متولد و بنابر قولى در سال 179 هجرى وفات كرد. در عهد مالك علم رونق گرفته و طلاب علم از اقصى نقاط كشور اسلامى به مدينه مى آمدند، مدارس مدينه متمسك به حديث بوده و مخالف مدارس اهل رأى در كوفه به رياست ابو حنيفه بودند، اين اختلاف منجر به نزاع و درگيرى، و از حدود كار علمى و بى طرفانه خارج شده بود.
و در مقابل اين مكاتب، مكتب امام صادق (عليه السلام) بوده كه مملو از علما بود و افراد از گوشه و كنار جهان اسلام خود را به ايشان رسانده و براى ملاقات ائمه اهل بيت (عليه السلام) ساعت شمارى مى كردند، و امام صادق (عليه السلام) در ميان ائمه اهل بيت (عليه السلام) كمترين فشار از طرف دستگاه حاكم ديد. و مالك نيز براى مدت زمانى به مدرسه ايشان پيوسته و حديث دريافت كرد، و لذا امام صادق از بزرگ ترين اساتيد مالك است. مالك پس از آن اساتيد ديگرى مانند: عامر بن عبدالله بن زبير بن العوام، زيد بن اسلم، سعيد مقبرى ، ابو حازم، صفوان بن سليم و ديگران استفاده نمود، همچنين مالك براى فراگيرى علم ملازم وهب بن هرمز، نافع مولاى ابن عمر، ابن شهاب زهرى، ربيعه الرأى، وابو الزناد بود. مالك پيشرفت زيادى كرده تا آنكه رهبرى مكتب اهل حديث را بدست گرفت. ولى دستگاه سياسى فورا دخالت نموده، مكتب اهل رأى را تاءييد، و اهل حديث را زير فشار قرار داد. و لذا مالك بن انس نيز تحت فشار دولت قرار گرفت تا جائى كه او را از نقل حديث منع كردند. و يك بار به خاطر فتوائى كه بر خلاف خواسته دولت داده بود به شلاق محكوم شد. اين قضيه در ايام و ولايت جعفر بن سليمان - سال 146 هجرى - اتفاق افتاد. وى مالك را برهنه نموده و آنقدر شلاق زد كه شانه هاى او از جا در آمد.
ابراهيم بن حماد ميگ ويد: مالك را مى ديدم كه اگر مى خواست از جا برخيزد، براى بالا بردن دستش از دست ديگر كمك مى گرفت.
ولى عجيب اين است كه پس از مدتى مالك مقرب دستگاه شده و مورد عنايت قرار گرفت، و تا جائى بالا رفت كه امر از هيبت او مى ترسيدند، سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه چه اتفاقى براى مالك بوجود آمده بود كه اين گونه دولت از او راضى و وى را احترام مى كرد؟
آيا دولت به خاطر يك رأى به خصوصى از او ناراضى بوده، و پس از آن مالك از آن رأى دست كشيد؟
يا آن كه از رأى خود صرف نظر نكرده ولى دولت او را و يا چيز ديگرى وجود داشت؟
اين است آن سؤال سرگردان و نقطه ابهامى كه هرگاه انسان بخواهد تاريخ امام مالك را مطالعه كند به ذهن او مى آيد، زيرا متوجه تغيير نوع روابط ميان او با دولت شده، كه از حالت فشار و خشم، طورى تغيير يافت كه مالك و منصور با يكديگر تبادل علاقه و محبت مى كردند.
منصور به مالك مى گويد: به خدا تو كمترين و داناترين مردم هستى، اگر بخواهى سخنان تو را مانند قرآن به تحرير در آورده و به تمام آفاق فرستاده و آن را بر آنها تحميل مى كنم.
از اينجا بود كه مذهب امام مالك منتشر شد، زيرا مورد رضايت سلطان قرار گرفت، والا مساءله دانائى يا نادانى مطرح نبوده، بلكه ملك است و سلطنت ، دعوت است و تبليغ، و سپس تحميل مذهب بر مردم خواسته يا ناخواسته. اين بود كه ((ربيعه الرأى)) - استاد مالك و داناتر از او - را وادار كرد كه بگويد: مگر نمى دانيد كه يك مثقال دولت بهتر است از يك خروار علم.(38)
وقتى كه مالك اين رضايت را از سلطان دريافت كرد، چنين گفت: ((من منصور را اعلم به كتاب خدا و سنت پيامبر و آثار گذشتگان يافتم)).
سبحان الله! منصور داراى كدام علمى است، تا اينكه اعلم مردم به كتاب خدا و سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد؟!
ولى اين براى خودشيرينى كردن و تقرب به ملك و سلطان است.
به چه دليل گويند كه مالك از سلطان منزوى بود؟!، تاريخ نگفته است كه او در برابر منصور با جراءت ايستاده، در موضوعى با او مخالفت كرده يا راهى را بر او بسته است. همانگونه كه عبدالله بن مرزوق با منصور برخورد كرد، هنگامى كه در طواف او را ديد. مردم از اطراف او كنار مى رفتند، عبدالله به او گفت: چه كسانى تو را نسبت به اين خانه حق بيشترى داده كه اين گونه ميان خانه و مردم جدائى اندازى و همه را از آن دور كنى؟!
ابو جعفر - منصور - به او نگاه كرد و شناخت آنگاه به او گفت: اى عبدالله بن مرزوق، چه كسى به تو چنين جراءتى داده و تو را وادار به اين سخن نموده است؟
عبدالله گفت: تو چه خواهى كرد؟ آيا نفع و ضرر در دست تو است؟
به خدا سوگند، نه از ضرر تو مى ترسم و نه به نفع تو اميد بسته ام، مگر آنكه خداوند - عزوجل - اجازه اى درباره من به تو دهد. منصور گفت: تو خون خود را حلال، و خويشتن را هلاك كردى.
عبدالله گفت: خدايا اگر اضرار به من در دست ابو جعفر است، پس هر بلائى را بر سر من بياور، و اگر منفعت من در دست او است، تمام منافعى را كه از او به من خواهد رسيد قطع كن، خدايا همه چيز در دست تو، و تو مالك همه چيز هستى.
ابو جعفر دستور داد او را به بغداد برده و در زندان نگه داشتند، و پس از مدتى وى را آزاد كرد.(39)
و لذا مى بينيم كه مالك از امام صادق (عليه السلام) دورى جست، زيرا نظر ايشان بر دورى از سلطان و كناره گيرى از او است.
به نظر من، سبب اساسى كه موجب خشم دولت در ابتداى كار عليه مالك شد اين بود كه نوعى محبت از او نسبت به امام صادق (عليه السلام) ديده مى شد، و چنين به نظر مى رسيد كه عربها در آن ايام قصد داشتند به نفع اهل بيت قيام كنند، و لذا مى بينيم كه دولت به مسلمانان غير عرب بهاى بيشترى داده و ابو حنيفه را در كوفه تاءييد نموده است، تا آنكه اين وضيت به پايان رسيد، و دولت صلاح در اين ديد كه از مالك، شخصيتى بزرگ ساخته و او را مانند الگويى دينى براى دولت مطرح كند، تا اينكه نام دولت اسلامى بر آن صدق كند، به خصوص آنكه قيام عباسيان عليه بنى اميه به اين بهانه بود كه آنان از دين خدا دور شده اند، و لذا مى بينيم دستورى سلطنتى براى مالك صادر شده و صلاحيت هائى به وى داده شده است كه تا كنون براى هيچ عالمى پيش نيامده بود، و آن دستور چنين است: ((هر گونه نارضايتى از نماينده ما بر مدينه يا مكه و يا هر يك از مامورين ما در حجار درباره خود يا ديگرى داشتى، يا هر نوع بدرفتارى يا آزار نسبت به رعيت مشاهده كردى، آن را بنويس تا ما آنها را آنگونه كه مستحق آن هستند مجازات كنيم)).
بدين وسيله مقام مالك بالا رفته و در برابر مامورين حكومتى آنگونه هيبتى داشت كه منصور دارا بود. شافعى اين وضعيت را نقل مى كند هنگامى كه به مدينه آمده واز والى مكه نامه اى براى والى مدينه داشت، در نامه از او خواسته بود كه وى را نزد مالك ببرد، والى گفت: اى جوان، اگر از مدينه تا مكه پياده و با پاى برهنه بروم، براى من آسانتر است كه به خانه مالك بخواهم وارد شوم، من هيچ گاه احساس ذلت نمى كنم مگر وقتى كه به در منزل او مى رسم.(40)
پس از منصور، مهدى كه بر سر كار آمد، باز هم مقام مالك بالا رفته و بيش از پيش مقرب دستگاه حاكم گرديد، مهدى بسيار او را تجليل و احترام نموده، هداياى فراوان، و عطاياى بسيار داده و شاءن و منزلت بالاى او را براى مردم بازگو مى كرد. هارون الرشيد هم كه به قدرت رسيد چيزى از مقام مالك نكاسته و براى او همان تعظيم و تكريم فراوان نگهداشت، و بدين وسيله مالك صاحب هيبتى عظيم در دلها شد.
آرى، سياست اينگونه است هر كه را خواست بالا برده، و اگر خواهان گمنام كردن كسى شد او را به فراموشى مى سپارد. بنابراين چه چيزى مى تواند جلوى انتشار مذهب مالك را بگيرد، پس از آنكه مورد رضايت دولت قرار گرفت؟!
جانم به فدايت، اى مولاى من، اى جعفر بن محمد صادق (عليه السلام).
آنها مى دانند كه حق با تو و از آن تو است، و امامت براى غطر تو جايز نيست.
مگر مالك نگفت: ((هيچ چشمى نديد، هيچ گوشى نشنيد و به هيچ دلى خور نكرد كه برتر از حعفر الصادق فضيلت، علم و عبادت و يا ورع وجود داشته باشد)).(41)
على رغم فضل آشكار او، جز فشار، اذيت و آزار، قتل و تبعيد براى خود و شيعه اش نديد، اين چيزى است كه تاريخ شيعه از ابتداى وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و در طول تاريخ بدان شهادت مى دهد.
ولى من از خود سؤالى مى كنم كه صاحب كتاب ((الامام الصادق (عليه السلام) معلم الانسان)) آن سؤال را سؤال كرد، او گفت: ((سؤال من اين نيست كه چرا مسلمانان همچنان به دو دسته شيعه و اهل سنت تقسيم شده اند، بلكه سؤال تعجب آورد من اين است كه: چگونه شيعه توانسته است تا امروز در برابر آن همه شرايط شكننده و دشوار كه در زير خفقان فكرى و جسمى بر آنها وارد شده است ايستادگى كند؟!... آن هم على رغم تمام كوشش هايى كه براى محو آثار حق و از بين بردن اسلام انجام گرفته است؟!)).(42)
آيا ظلم نيست كه تمام مذاهب را بر مذهب جعفر بن محمد (عليه السلام) مقدم بدارند؟ بلكه متاءسفانه اين مذهب، حتى در ميان طبقات روشنفكر جامعه شناخته شده نيست.(43)
به ياد دارم روزى استاد ما در دانشگاه، فقه مالكى را تدريس مى كرد، عده اى از دانشجويان اعتراض كرده، گفتند: چرا فقه را بر اساس چهار مذهب تدريس نمى كنى؟ گفت: من مالكى هستم، واهل سودان همگى مالكى اند، اگر كسى در ميان شما مالكى نيست، من حاضرم مذهبش را به طور خصوصى تدريس كنم.
من گفتم: من مالكى نيستم، آيا حاضرى مذهبم را تدريس كنى، گفت: آرى، مذهب تو چيست؟ آيا شافعى هستى؟
گفتم: خير
گفت: حنفى هستى؟
گفتم: خير
گفت: حنبلى هستى؟
گفتم: خير
حيرت و تعجب بر روى او آشكار شد، گفت:
- پس از كه تقليد مى كنى؟!
گفتم: جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام).
گفت: جعفر كيست؟!
گفتم: استاد مالك و ابو حنيفه، از نسل اهل بيت، مذهب او به نام مذهب جعفرى شهرت يافته است.
گفت: تاكنون چنين مذهبى را نشنيده ام.
گفتم: ما شيعه ايم.
گفت: به خدا پناه مى برم از شيعه.
... و از كلاس خارج شد!
هر كه شانس، تبليغات و قدرت داشته باشد به ثريا مى رسد، مالك خود طمعى در اين مقام نداشت، زيرا مى دانست كه از او شايسته تر براى اين مقام بسياراند.
ولى دولت از او به عنوان مرجع عمومى فتوى مى خواهد، منصور به او دستور داد كتابى را بنويسد و مردم را به زور وادار به پيروى از آن نمايد، مالك نپذيرفت، منصور گفت: بنويس، كسى امروز اعلم از تو نيست (44)، او نيز كتاب ((موطاء)) را تدوين نموده، و منادى سلطان در ايام حج ندا سر داد: كسى جز مالك حق فتوى ندارد.(45)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:57 PM
next page
fehrest page
back page
انتشار مذهب مالكى:
مذهب مالكى توسط قضاوت وسلاطين منتشر شد، شاه اندلس مردم را به تقليد مذهب مالك واداشت، سبب اين كار سخنى از مالك در مدح وى بود، روزى مالك درباره عملكرد سلطان اندلس سؤال كرد، و در جواب از رفتار نيك او سخن به ميان آمد، مالك گفت: از خداى متعال خواهانيم كه حرم ما را توسط سلطان شما مزين فرمايد، اين سخن كه به شاه رسيد، مردم را وادار به پيروى از مذهب او نموده، و مذهب اوزاعى را كنار گذاشت. مردم نيز به تبع سلطان دين او را پذيرفتند، زيرا هميشه مردم پيرو دين سلاطين اند.
مذهب مالكى در آفريقا نيز توسط قاضى سحنون منتشر شد.
مقريزى گويد: وقتى معز بن باديس به قدرت رسيد، مردم آفريقا را وادار به پيروى از مذهب مالك و ترك ديگر مذاهب نمود. و بدين وسيله اهالى آفريقا و اندلس همگى به مذهب او رجوع كردند، آن هم براى رضايت سلطان وطلب دنيا، زيرا قضاوت و فتوى در تمام آن شهرها مخصوص كسانى بود كه پيرو مذهب مالك بودند، اكثر مردم نيز مجبور به پذيرش احكام و فتاوى آنها بودند. و بدين وسيله اين مذهب در آنجا منتشر شد و مقبول همگان قرار گرفت، ولى به دليل شايستگى ها و ارزش هاى روحانى اين مذهب نبود، بلكه به خاطر قانون زور بود كه مردم نيز بدون بصيرت در برابر آن خاضع اند.(46)
در مغرب نيز در ايام دولت بنى تاشفين، وقتى على بن يوسف بن تاشفين به قدرت رسيد، مذهب مالكى رونق گرفت، ابن تاشفين فقها را تعظيم و مقرب دانست، ولى شرط تقرب به درگاه او تبعيت از مذهب مالكى بود، مردم نيز در تحصيل مذهب مالكى از يكديگر سبقت مى گرفتند، در اين زمان كتاب هاى مذهبى مالكى منتشر و همه مردم به آنها عمل كرده و ديگر مذاهب را كنار گذاشتند، تا جائى كه توجه مردم به كتاب خدا و سنت پيامبر نيز كم شد.
اينگونه سياست، دين مسلمين را به بازى گرفت، عقايد و عبادات مردم در دست دولتها بوده و مسلمانان تابع مذاهب تحميلى شده و بدون هرگونه بحث و بررسى تسليم آنها شدند. در صورتى كه شايسته بود هر نسلى براى خود مستقل عمل كرده و بجاى تقليد و اطاعت كور كورانه مذهب خود را با شناخت انتخاب مى نمايند.
ابن حزم مى گويد: دو مذهب در ابتدار كار خود با قدرت رياست و سلطان منتشر شدند، يكى مذهب ابو حنيفه بود، هنگامى كه ابو يوسف قضاوت را به عهده گرفت، هيچ قاضى تعيين نمى كرد مگر از اصحاب وابسته به خود كه پيرو مذهب او بودند.
و ديگر: مذهب مالك نزد ما در اندلس، زيرا يحيى بن يحيى از مقربين سلطان بوده و در قضاوت مورد تاءييد بود سلطان بدون مشورت و تاءييد يحيى هيچ قاضى براى شهرهاى اندلس تعيين نمى كرد، و او نيز جزز ياران خود كسى را نمى پذيرفت، مردم هم اهل دنيا بوده و براى رسيدن به اهداف خود در اين جهت حركت كردند.(47)
اشكالهايى بر مالك:
من در اين باره سخن متعصبين مذهب او را كنار گذاشتم، آنها فضايلى براى او شمرده اند كه از حد معقول تجاوز مى كند و نمى تواند ميزان صحيح براى سنجش شخصيت مالك باشد. به عنوان مثال مى گويند: ((قيس، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديد كه در مسيرى ميرود، ابوبكر پشت سر ايشان، عمر پشت سر ابوبكر، مالك بن انس پشت سر عمر، و سحنون (48) پشت سر مالك))(49).....
اين قضايايى بى ارزش و فضايل ساختگى است كه به درد بحث نمى خورد.
من در اينجا به سخنان علما و بعضى از معاصرين مالك، كه آرائى است آزاد و در حدود اشكالهاى علمى اكتفا مى كنم.
شافعى مى گويد: ليث از مالك افقه است، ولى اصحابش از او حمايت نكردند. سعيد بن ايوب مى گويد: اگر ليث و مالك در يكجا به هم مى رسيدند، مالك ساكت مى ماند، و ليث مى توانست به هر طرف كه مى خواست مالك را پرتاب كند.(50)
على بن مدائنى از يحيى بن سعيد پرسيد: كدام رأى براى تو بيشتر مقبول است، رأى مالك يا رأى سفيان؟
گفت: رأى سفيان، كسى در اين باره شك ندارد.
او همچنين گفت: سفيان در هر چيز بالاتر از مالك است.
يحيى بن معين گويد: از يحيى بن سعيد شنيدم كه مى گفت: سفيان نزد من در هر جهت از مالك محبوبتر است.(51)
سفيان ثورى گويد: او - يعنى مالك - چيزى از حفظ ندارد.
ابن عبدالبر مى گويد: ابن ذويب درباره مالك بن انس سخنى پر از خشونت و بد گويى ايراد كرد، كه من از گفتن آن اكراه دارم.(52)
و از كسانى كه درباره مالك سخن گفته و به مذهب او اشكال گرفته اند ابراهيم بن سعد است كه از دعوت كنندگان به مذهب بوده و همچنين عبدالرحمن بن زيد بن اسلم، ابن ابى يحيى، محمد بن اسحاق واقدى و ابن ابى زناد.
سلمه بن سليمان بن ابن مبارك مى گويد: به رأى ابو حنيفه حاشيه زدى، ولى به رأى مالك حاشيه نزدى.
گفن: او را عالم نمى دانم.(53)
ابن عبدالبر درباره مالك مى گويد: آنها اشكال هايى به مذهب وى گرفته اند، عبدالله بن ادريس مى گويد: محمد بن اسحاق نزد ما بود، سخن درباره مالك به ميان آمد، گفت: علم او را بگوئيد!، يحيى بن صالح مى گويد: ابن اكثم به من گفت: تو مالك را ديده، سخن او را شنيده اى و همنشينى محمد بن حسن نيز بوده اى، كداميك از آنها افقه است؟ گفتم: محمد بن حسن از مالك افقه است.(54)
ابو محمد بن ابى حاتم مى گفت: ابو زرعه از يحيى بن بكير نقل كرده كه گفت: ليث از مالك افقه است، ولى شانس به مالك روى آورد.(55)
احمد بن حنبل مى گويد: ابن ابى ذويب شبيه سعيد بن مسيب بود او از مالك افضل بود، ولى مالك در مردم دارى بهتر بود.(56)
از مجموع اين اقوال مى توان گفت: مالك هيچگونه برترى بر ساير علما نداشت و هيچ امتيازى در او نبود كه وى را شايسته مرجعيت فقهى قرار دهد. ولى سياست به شايستگى ها توجهى ندارد، بلكه معيارهاى خاص خود دارد، كه بر اساس ميزان و مصالح سياسى، افراد را ارزشيابى مى كند، و لذا مسلمانان بايد از فقيهى تقليد و پيروى كنند كه مخالف سياست آنها نباشد.
O امام شافعى:
ابو عبدالله محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع.
متولد سال 150 هجرى، كه در روز وفات ابو حنيفه به دنيا آمد. درباره مكان تولدش اختلاف نظر است، كه در غزه، عسقلان يا يمن بوده، و قولى غير مقبول نيز گويد كه در مكه متولد شده است وفات او سال 204 هجرى در مصر بوده است.
در ايام كودكى همراه مادرش به مكه هجرت كرد. در آنجا به مكتب خانه رفته، قرآن مجيد را حفظ و نوشتن را آموخت، سپس به قبيله باديه نشين هذيل ملحق شد، ابن كثير در ((البدايه و النهايه)) مى گويد: او بيست سال در ميان قبيله هذيل بود، ولى ((معجم البلدان)) از خود ايشان نقل مى كند كه هفده سال در آنجا بود. او در اين مدت فصاحت زبان را از قبيله هذيل كسب نموده ولى توجهى به علم وفقه نداشت. شافعى در دهه سوم عمرش به فقه روى آورد، و اگر مدت اقامتش در باديه بيست سال باشد، پس در دهه چهارم عمرش يعنى بعد از سى سالگى به طلب فقه پرداخته است.
شافعى در مكه، مدينه، يمن و بغداد به تحصيل پرداخته و اولين استاد او مسلم بن خالد مخزومى، معروف به زنجى است كه در روايت حديث مورد اعتماد نمى باشد، و بسيارى از حفاظ از جمله ابو داود، ابو حاتم و نسائى وى را ضعيف دانسته اند.(57)
سپس شافعى نزد سعيد بن سالم قداح كه متهم به مرجئى بودن است درس خوانده، سپس به تحصيل علم از سفيان بن عيينه شاگرد امام صادق (عليه السلام) و يكى از اصحاب مذاهب از بين رفته پرداخت. شافعى در مدينه از مالك بن انس و غيره نيز علم آموخته است، ابن حجر تعداد اساتيد او را هشتاد نفر نقل كرده كه قدرى مبالغه در آن است. رازى به خاطر تعصب خود اين مطلب را كه شافعى نزد قاضى محمد بن حسن شيبانى شاگرد ابو حنيفه تحصيل كرده باشد انكار كرده است، ولى اين تعصب صحت ندارد زيرا شافعى خود به تحصيل نزد شيبانى اعتراف كرده است.
اما شاگردان شافعى، گروهى عراقى و جمعى مصرى هستند، كه پس از آن عامل اساسى نشر مذهب شافعى شدند. از عراق: خالد يمانى كلبى، ابو ثور بغدادى كه صاحب مذهبى منفرد و تا قرن دوم داراى مقلد بوده و در سال 240 وفات كرده است، حسن بن محمد بن صباح زعفرانى، حسن بن على كرابيسى، احمد بن عبدالعزيز بغدادى، و ابو عبدالرحمن احمد بن محمد اشعرى كه شبيه شافعى بوده است، وى توانست از اين مذهب و پيروان آن دفاع نمايد، زيرا موقعيتى نزد سلطان و منزلتى در دولت داشته و داراى مقامى عظيم بوده است. احمد بن حنبل نيز از شاگردان شافعى است، هر چند حنبليان ادعا مى كنند شافعى از احمد روايت نقل مى كرده و شاگرد او بوده است، همانگونه كه در ((طبقات الحنابله)) آمده است.
اما شاگردان شافعى، در مصر تاءثير بيشترى در نشر مذهب وى و تاءليف كتاب داشته اند، معروفترين آنها يوسف بن يعقوب بويطى جانشين شافعى در درس واز بزرگترين مبلغان وى مى باشد.
او بيگانگان را مورد عنايت قرار داده و از فضل شافعى براى آنها سخن مى گفت، تا آنكه پيروان او زياد و مذهب او منتشر شد، ولى ابن ابى الليث حنفى نسبت به او حسادت ورزيده، او را از مصر اخراج كرد، وى در زندان بغداد از دنيا رفت.
از ديگر شاگردان شافعى اسماعيل بن يحيى مزنى، ابو ابراهيم مصرى است كه تاءليفاتى در مذهب شافعى مانند ((الجامع الكبير))، ((الجامع الصغير))، ((المنثور)) و غيره دارد كه در نشر مذهب شافعى موثر بوده است.
نحقيق در تاريخ شافعى نشان مى دهد كه شاگردان و ياران او بودند كه وى را كمك كرده و مذهب او را منتشر ساختند.
ميان مكتب شافعى در عراق و مكتب او در مصر اختلافى قابل تاءمل وجود دارد. گفته مى شود كه شافعى از فتواهاى خود در عراق دست كشيده، اين فتاوى به عنوان مذهب قديم معروف شده و شاگردان شافعى در عراق بر اين مذهب هستند. از جمله كتابهاى مذهب قديم ((الامالى)) و ((مجمع الكافى)) است.
او هنگام هجرت به مصر، عمل به مذهب قديم خود را تحريم نمود، آن هم پس از انتشار و عمل عوام بر اساس آن.... آيا رجوع شافعى از آن فتاوى به دليل باطل بودن آنها است؟ يا آنكه اجتهاد وى در بغداد ناقص بوده و در مصر كامل گرديده است؟
حال چه تضمينى داريم كه مذهب جديد او در مصر صحيح است؟
اگر عمر او ادامه مى يافت، آيا باز هم از آراء خود بر مى گشت؟! و لذا همانگونه كه در كتاب ((الام)) آمده است مى بينيم كه براى يك مساءله دو نظر در فقه شافعى وجود دارد. بنابراين اين تردد و اختلاف در فتوى در نتيجه عدم اطمينان است و براى اجتهاد و علم نقص به شمار مى رود.
بزاز اين مطلب را تاءكييد مى كند: ((شافعى در عراق به تاءليف پرداخته و اصحاب محمد - يعنى شيبانى - عليه او اشكال گرفته، اقوال او را تضعيف و عرصه را بر او تنگ كردند. از طرفى ديگر اصحاب حديث به قول شافعى توجهى ننموده و او را معتزلى قلمداد مى كردند، و لذا در عراق جاى پايى نيافته، به سوى مصر هجرت كرد، در مصر فقيه نامدارى نبود و لذا بازار كار او رونق گرفت)).(58)
وقتى به مصر رفت اين وضيعت تغيير كرد، زيرا شافعى به عنوان شاگرد مالك، و حامى و مدافع مذهب او به شمار مى رفت، و اين عامل موفقيت وى در مصر شد، زيرا جو عمومى به نفع مالك بود و اضافه بر آن شافعى به توصيه خليفه زمان به مصر سفر كرد و در مصر مورد عنايت كافى به خصوص از اصحاب مالك قرار گرفت، و توانست به نشر مذهب جديد بپردازد.
ولى طولى نكشيد كه شافعى شروع به تاءليف كتاب در رد مالك و آراء او نمود. ربيع در اين مورد مى گويد: از شافعى شنيدم كه مى گفت:
وقتى به مصر آمدم خيال مى كردم كه مالك تنها شانزده حديث خود را نمى پذيرد، ولى ديدم كه او اصل را گرفته، فرع را كنار گذاشته است، يا فرع را پذيرفته، اصل را رد كرده است. ابو عمر مى گويد: ساجى در كتاب ((العلل)) كسانى را نام مى برد كه درباره مالك سخن گفته و در مواردى از مذهب او عيب جوئى كرده اند، مانند عبدالعزيز بن ابى سلمى، و عبدالرحمن بن زيد، سپس مى گويد: شافعى و بعضى از اصحاب ابو حنيفه نيز، به دليل حسادت بر مقام امامت ايشان (59) بر او اشكال گرفته اند.
مالكيان از شافعى به ستوه آمده، در كمين او نشستند تا آنكه وى را به قتل رساندند. ابن حجر مى گويد: آنها شافعى را با يك كليد آهنين زدند تا مرد(60)، آنگاه قصيده ابو حيان در مدح شافعى را آورده است:
ولما اتى مصر انبرى بالاذى له اناس طووا كشحا على بغضه طيا
اى ناقدا ما حصلوه و هادما لما اصلوا اذ كان بنيانهم و هيا
فدسوا عليه عندما انفردوابه شقيا لهم شل الا له له اليديا
فشق بمفتاح الحديد جبينه فراح قتيلا لابواك و لا نعيا
1 - وقتى كه به مصر آمد، گروهى براى اذيت او بپاخاستند كه هميشه نسبت به او دشمنى مى ورزيدند.
2 - او براى نقد دستاوردها و تخريب ساخته هاى آنان آمده بود زيرا ساختمان آنها بى پايه بود.
3 - وقتى او را تنها يافتند، جنايتكارى را به سراغ او فرستادند، كه خداوند دستش را قطع كند.
4 - آن جنايتكار با كليد آهنين پيشانى او را زخمى كرد، او كشته شد بدون آنكه كسى بر او گريه و سوگوارى كند.
اين گونه شافعى قربانى تعصب مذهبى مالكيان واقع شد.
ولى على رغم آن، مصر اولين پايگاهى بود كه مذهب شافعى از آن منتشر شد، آن هم به دليل تلاش ياران و شاگردان او، كه اگر آنها نبودند، مذهب شافعى نيز مانند مذاهب ديگر به فراموشى سپرده مى شد. اين مذهب در شام هم منتشر شد و جاى مذهب اوزاعى را گرفت. وقتى محمد بن عثمان دمشقى شافعى قضاوت را در شام به عهده گرفت، سعى در نشر مذهب شافعى نموده و آن را جايگزين مذهب اوزاعى كرد، و لذا مذهب شافعى در ايام دولت ايوبيان رونق گرفت زيرا سلاطين ايوبى شافعى بودند. پس از آنها كه مماليك قدرت را در مصر به دست گرفتند باز هم مذهب شافعى به قدرت خود باقى ماند، زيرا تمام شاهان مماليك، جز سيف الدين، شافعى بودند. سيف الدين حنفى بود ولى تاءثير منفى در نشر مذهب شافعى نداشت.
بدين ترتيب نام شافعى توسط امر و سلاطين باقى مانده و گرنه مذهب او نيز به فراموشى سپرده مى شد.
اشكالهايى بر شافعى:
همانگونه كه گفته شد در برابر هر امامى دو خط مختلف وجود داشت: غلو كنندگان و دشمنان.
با اين وضعيت نمى توان شافعى را به طور دقيق ارزيابى كرد، دوستان افراطى وى صفاتى در بالاترين درجات كمال براى وى مطرح كرده اند كه هيچ موجود زنده اى نمى تواند به آن درجات نائل آيد و در مقابل، دشمنان احاديثى درباره اش جعل كردند كه وى را تا درجه ابليس پائين آوردند.
احمد بن عبدالله جويبارى از عبد بن معدان از انس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت مى كند كه: ((در امت من كسى خواهد بود بنام محمد بن ادريس، كه ضرر او بر امت من بيشتر از ابليس است، و همچنين كسى از امت من به نام ابو حنيفه خواهد بود، كه چراغ راه امت است)).(61)
هيچ كس شك نمى كند كه چنين روايتى جعلى و دروغ است.
در مقابل، ابن عبدالبر با سند از سويد بن سعيد نقل مى كند كه او گفت: ((نزد سفيان بن عيينه در مكه بوديم، كسى آمد و خبر وفات شافعى را داد، سفيان گفت: اگر محمد بن ادريس وفات كرده، پس بهترين مرد اين زمان مرده است)).(62)
اين خبر نيز دروغ است، زيرا سفيان در سال 198 هجرى يعنى شش سال قبل از فوت شافعى وفات كرده است.
على رفم همه اينها، اشكال هاى فراوانى بر او وارد كرده اند، او را گاه معتزلى و گاهى شيعه ناميده و گفته اند كه او از دروغگويان روايت كرده و كمتر روايت مى كند.
از يحيى بن معين سؤال شد: آيا شافعى دروغ مى گفت؟
گفت: حديث او را دوست ندارم و درباره او سخن نمى گويم.
خطيب از يحيى بن معين روايت كرده كه او گفت: شافعى مورد اعتماد نيست....
گفتارهاى ديگرى نيز عليه شافعى هست كه چندان ارزشى ندارد، و من در مقام ترجيح و ارزيابى نيستم، ولى آنچه توجه مرا به خود جلب كرده اتهام تشيع است كه به شافعى زده اند، و اين تهمت از خطرناكترين تهمت هاى آن زمان است، در آن ايام علوى ها - خاندان حضرت على (عليه السلام) - و شيعه را گرفته وزير ستون ساختمان ها زنده به گور مى كردند و آنها را با فجيع ترين صورتها به قتل مى رساندند. تظاهر به دشمنى عليه على (عليه السلام) و خاندان و شيعه ايشان امرى معمولى بود... اطلاعات بيشتر در اين زمينه را از كتابهاى تاريخ مانند مقاتل الطالبيين از ابوالفرج اصفهانى مى توان بدست آورد.
از اينرو مردم به دو قسمت تقسيم شدند، گروهى اندك كه ولاى اهل بيت را از دست نداده و در اين راه صبر و فداكارى نمودند، و گروه ديگر كه عموم مردم را تشكيل مى داد تسليم شده و دين خود را به دنياى سلاطين فروختند. چه زيبا مى فرمايد امام حسين (عليه السلام): الناس عبيد الدنيا والدين لعق على السنتهم، يحوطونه ما درت معايشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون: مردم دنيا پرستند، و دين تنها بر سر زبانها است، تا وقتى كه زندگى آنها تاءمين است در اطراف دين مى چرخند، ولى هرگاه با نوعى گرفتارى مورد آزمايش قرار گيرند، دينداران كم خواهند بود)).
در اين فضاى تيره، شافعى اظهار محبت نسبت به اهل بيت نمود، در حالى كه صرف محبت آنها به موجب تهمت به تشيع مى شد. در واقع شافعى شيعه نبود. يعنى او عقيده به ولاى اهل بيت و وجوب پيروى از ايشان را نداشته بلكه محبتى بوده كه به طور فطرى در دل هر انسانى جاى دارد. و از اين رو كه شافعى مى گويد:
يا آل بيت رسول الله حبكم فرض من الله فى القرآن انزله
يكفيكم من عظيم الفخر انكم من لم يصل عليكم لا صلاه له
1 - اى خاندان رسول خدا، محبت شما فرضيه الهى است كه خدا آن را در قرآن نازل كرده است.
2 - در فخر و عظمت شما همين بس كه هركس بر شما صلوات نفرستد، نماز او باطل است.
اين دو بيت شافعى به استناد آيه شريفه است: قل لا اءساءلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى (63): ((بگو من از شما پاداشى نمى خواهم جز محبت نسبت به نزديكانم)).
اين آيه به صراحت محبت اهل بيت (عليه السلام) را واجب مى داند. براى من عجيب بود كه چگونه خداوند پاداش رسالت را در محبت اهل بيت قرار داده است؟!
اين موضوع براى من روشن نشد تا آنگاه كه ارزش آزمايش شدن در محبت اهل بيت و تمسك به آنها را دانستم... و اين شافعى نمونه اى روشن است، همين كه اعلام محبت به اهل بيت نمود، وى را متهم به رافضى بودن ساختند.
شافعى مى گويد:
قالوا: ترفضت، قلت: كلا ما الرفض دينى ولا اعتقادى
لكن توليت دون شك خير امام و خير هاد
ان كان حب الوصى رفضا فاننى ارفض العباد
1 - گفتند رافضى شده اى؟ گفتم: خير، نه دين من رفض است نه اعتقاد من.
2 - ولى من بدون ترديد موالى بهترين امام و بهترين هدايتگر شدم.
3 - اگر حب وصى پيامبر رفض به شمار مى آيد، پس من رافضى ترين فرد هستم.
چون شافعى اينگونه اظهار محبت به على (عليه السلام) نمود، يكى از شعرا اينگونه از او بدگويى كرد:
يموت الشافعى وليس يدرى على ربه ام ربه الله
1 - شافعى مى ميرد و نمى داند على خداى اواست يا ((الله)).(64)
شافعى در اين فضاى آلووده از دشمنى با اهل بيت و شيعه آنان، دست از اعلام محبت به آن بزرگواران بر نداشته و چنين مى سرايد:
يا ركبا قف بالمحصب من منى واهتف بقاعد خيفها و الناهض
سحرا اذا فاض الحجيج الى منى فيضا كملتطم الفرات الفائض
ان كان رفضا حب آل محمد فليشهد الثقلان انى رافضى
1 - اى سواره، در ريگزار منى متوقف و به كسانى كه در مسجد خفيف ايستاده يا نشسته اند ندابده.
2 - نداى خود را هنگام سحر سرده، وقتى كه حجاج از منى حركت كرده اند مانند حركت متلاطم رود فرات در هنگام طغيان آب.
3 - نداى تو اين باشد كه: اگر محبت آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) رفض به شمار مى رود، پس جن وانس شهادت دهند كه من رافضى هستم .
شافعى نيز افرادى كه عليه على (عليه السلام) قيام كرده و با ايشان جنگيدند را اهل بغى مى داند و اين مساله، تهمت تشيع را درباره او تثبيت مى كند، و اين تهمت كابوسى بود در سينه حاكمان آن زمان. ولى پس از بررسى و تحقيق مشخص مى شود كه تشيع شافعى تشيعى است نسبت به جامعه آن روز كه به تبيعت از سلاطين خود غرق در دشمنى نسبت به اهل بيت (عليه السلام) بود.
از اين رو شافعى متهم به تشيع شده، والا اگر آن جامعه را از پيروى حاكمان و سياستهاى آنها جدا كنيم، هيچ دشمنى نسبت به اهل بيت نخواهم يافت، مگر خوارج و هر كه دنباله رو آنها باشد. پس محبت اهل بيت در دل هر مسلمانى كه تسليم سياست نشده باشد نفوذ كرده و لذا شافعى نيز دوستدار اهل بيت بود بدون آنكه شيعه باشد. اختلاف اين دو مساله زياد است، زيرا هر كه اصول و ارزشها را دوست داشته، اهل بيت كه الگوى اين ارزشها بودند را نيز دوست مى دارد، هر چند كه مسلمان نباشد. شاهد بر اين مطلب زياد است، كافى است نويسنده مسيحى جرج جرداق را در نظر بگيريم كه موسوعه اى پنج جلدى درباره امام على (عليه السلام) تاليف نموده و ايشان را با عظيم ترين صفات معرفى كرده است... و با نويسنده ديگر درباره صدقه طاهره فاطمه زهرا (عليه السلام) كتابى به نام ((فاطمه وتر فى غمد)) مى نويسد. اين نويسنده، سليمان كتانى صاحب كتاب ((الامام على نبراس و متراس)) است. همچنين طولانى ترين قصيده جهان كه پنج هزار بيت دارد را يك مسيحى درباره امام على بن ابى طالب (عليه السلام) سروده است و دومين قصيده سه هزار بيت داشته و آن را نيز يك مسيحى در فضايل امام على بن ابى طالب (عليه السلام) سروده... و قصيده سوم هم از يك مسيحى درباره امام على (عليه السلام) در هزار بيت سروده شده است ... ولى هيچ يك از اينها دليل بر تشيع نيست، زيرا موالات و پيروى كامل و بى شائبه نسبت به اهل بيت و گرفتن معارف دين و احكام اسلام از آنان، همانگونه كه شاعر مى گويد:
لو كان حبك صادقا لاطعته ان المحب لمن يحب مطيع
1 - اگر در محبت خود راستگو بودى، او را اطلاعت مى كردى، هر كه محبت كسى را داشته باشد، او را اطاعت مى كند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:57 PM
next page
fehrest page
back page
امام احمد بن حنبل:
احمد بن محمد بن حنبل بن هلال. متولد سال 164 هجرى.
طبق خبر شهور در بغداد و بنابر خبرى ضعيف تر در مرو متولد شده است. احمد از ناحيه پدر يتيم بوده و مادرش او را بزرگ كرده است. او در پانزده سالگى يعنى در سال 179 هجرى رو به تحصيل علم آورد. ابتدا قراءت قرآن و ادبيات عرب خواند سپس به تحصيل علم حديث پرداخت. اولين استاد او هشام بن بشير سلمى متوفاى سال 183 هجرى است كه احمد مدت سه سال يا بيشتر از محضر او استفاده كرده است. سپس به مكه، كوفه، بصره، مدينه، يمن، شام و عراق براى تحصيل حديث سفر كرده و در محضر اساتيد مختلفى تحصيل نموده كه نيازى به بردن نام آنان نيست، و مهترين آنها شافعى مى باشد. عجيب اين است كه حنبلى ها شافعى را شاگرد احمد مى دانند.
احمد شاگردان فراوانى دارد از جمله احمد بن محمد بن هانى معروف به اثر متوفاى سال 261 هجرى، صالح بن احمد بن حنبل كه بزرگترين فرزندان او است و عبدالله بن احمد بن حنبل متوفاى سال 290 هجرى كه از پدرش حديث نقل كرده است:
از كتابها و آثار احمد:
احمد كتابى در فقه تاليف نكرده كه به عنوان اساس مذهب فقهى او به شمار رود بلكه او داراى كتابهايى است كه در شمار موضوعات فقهى بوده مانند ((المناسك الكبيره))، ((المناسك الصغيره)) و رساله كوچكى در نماز كه اين كتابها تنها كتاب حديث بوده هر چند او به شرح و توضيح موضوعات آن پرداخته است.(65)
معروف است كه او علاقه اى به كتابهاى شامل تفريع وراى ندارد. روزى به عثمان بن سعد گفت: به آنچه در كتابهاى ابى عبيد، يا نوشته هاى اسحاق، سفيان، شافعى يا مالك آمده است توجه نكن، بلكه اصل را درياب.
از مشهورترين تاليفاتش در حديث مسند او است كه شامل چهل هزار حديث بوده و از اين ميان ده هزار حديث تكرارى است. احمد مسند خود را توثيق كرده، وقتى درباره حديثى از او مى پرسند مى گويد: ((ببينيد آيا در مسند وجود دارد يا نه، اگر نيست حجت نمى باشد)). ولى بسيارى از حفاظ مسند او را نپذيرفته، بعضى از روايتهاى جعلى در آن وجود دارد، البته در اينجا مجال اين بحث نيست.
گرفتارى احمد بن حنبل:
مهمترين تحويل در زندگى احمد بن حنبل، مشكلاتى است كه بسبب سخنش درباره عدم خلق قرآن دامنگير او شد. اين گرفتارى از زمان مامون آغاز شد. مامون مردم را به زور وادار مى كرد كه قائل به مخلوق بودن قرآن باشند. او مردى متكلم و عالم بود و منشورى به تمام فرمانداران خود فرستاده، آنان را امر كرد كه درباره خلق مسلمين واجب است دين را حفظ و بر پاداشته و در ميان رعيت بر اساس حق عمل كند. اميرالمومنين خبر دار شده است كه اكثريت نادان جامعه و عموم افراد سطح پائين، كه نه آگاهى وبصيرت، نه ارشاد و هدايت الهى و نه برخوردارى از نور و برهان دانش دارند در هر ديار و سرزمينى باشند، نسبت به شناخت خداوند جاهل و نا آشنا بوده، و درباره حقيقت دين، توحيد و ايمان به خدا در گمراهى بسر برده، و از واضحترين مسائل اعتقادى وراه واجب الاتباع الهى عقب مانده اند، آنها نه قدر خدا را آنگونه كه شايسته است دانسته و نه درباره او معرفت صحيحى داشته و نه فرق ميان او و خلقش را فهميده اند، زيرا راى آنها ضعيف و عقلشان ناقص بوده و قدرت تفكر و تدبر ندارند، آنها خداوند - تبارك و تعالى - را با قرآنى كه نازل كرده است، يكى دانسته و همگى معتقد شده اند كه قرآن قديم وازلى بوده و خداوند آن را نيافريده است...)).(66)
از اينجا مساله آشوب برانگيز خلق قرآن آغاز شد، ولى ابن حنبل در زمان معتصم به دام امتحان و شكنجه افتاد زيرا قبل از امتحان او مامون از دنيا رفت معتصم در امتحان كردن و تذليل مردم بسيار شديد بود، وقتى كه نوبت احمد بن حنبل نيز رسيد، معتصم سوگند ياد كرد كه احمد را با شمشير نخواهد كشت، بلكه وى را پى در پى كتك خواهد زد... واو را در جاى تاريكى قرار خواهد داد كه اصلا نورى نبيند. بدين ترتيب به مدت سه روز احمد را روزانه براى مناظره مى آوردند تا شايد تسليم حكم خليفه شود ولى او بر قول خود باقى مانده و هرگز نپذيرفت. وقتى معتصم از او نااميد شد، دستور داد وى را با شلاق بزنند، آنها احمد را 38 ضربه شلاق زدند ولى اين شكنجه ادامه نيافت، زيرا معتصم دستور آزادى ابن حنبل را صادر كرد و اين مساله موجب تعجب است، آيا اين مقدار كافى بود تا از احمد يك قهرمان تاريخى بسازد، در حالى كه تاريخ شاهد افرادى است كه بيش از او شكنجه شده و صبر كردند؟!
سلطان را پذيرفت؟
بعضى ها گفته اند كه مردم در برابر كاخ سلطان اجتماع كرده و خواستند حمله كنند و لذا معتصم دستور آزادى او را داد...، ولى اين خبر با تاريخ معتصم سازگار نيست، زيرا او معروف به قدرت، قوت اراده و عظمت دولت بوده و از غضب عوام هراسى نداشت، وانگهى آن مردم چه كسانى بودند؟، آيا آنها پيروان احمد بودند؟!
ولى احمد قبل از اين گرفتارى معروف و مشهور نبوده تا چنين پيروانى داشته باشد، و اگر واقعا پيرو او بودند، احمد خروج بر سلطلان را تحريم كرده بود...! پس اين سبب قانع كننده نيست.
ظاهرا سبب اين آزادى پذيرش احمد نسبت به امر خليفه و تسليم در مقابل راى اواست، همانگونه كه جاحظ در رساله خود خطاب به اهل حديث پس از نقل داستان اين گرفتارى چنين مى گويد: ((و اين صاحب شما - يعنى احمد بن حنبل - مى گفت: تقيه جايز نيست مگر در ديار شرك، پس اگر اقرار او به خلق قرآن بر اساس حقيقت است پس نه شما با او و نه او با شمااست، علاوه بر اينكه او شمشيرى بر سر خود نديده و شلاق زيادى نيز نخورده بود، تنها سيدرضى ضربه با فاصله از يكديگر و غير شديد دريافت كرده و چندين بار اقرار نمود. احمد نه در مجلسى تحت فشار قرار گرفته، نه وضعيت او نا اميد كننده بود، نه آهن بر او سنگينى نموده و نه از شدت تهديد او را ترسانده بودند، بلكه با نرم ترين سخن باوى مناظره نموده و او خشن ترين جوابها را مى داد، آنها سنگين برخورد كرده، و او بى توجه به آنان بوده، آنها با حلم رفتار كرده و او از كوره در مى رفت)).(67)
همچنين يعقوبى در تاريخ خود سخن جاحظ درباره اعتراف احمد بن حنبل به اينكه قرآن مخلوق است را آورده، مى گويد: ((معتصم، احمد بن حنبل را درباره خلق قرآن امتحان كرد، احمد گفت: من علمى را بدست آورده ام، ولى چيزى از گفتار شما را درباره آن نمى دانم، آنگاه فقها را براى مناظره با او آوردند، عبدالرحمان به اسحاق و چند تن ديگر با وى مناظره كردند... ولى او حاضر به قبول اينكه قرآن مخلوق است نشد، سپس او را چند ضربه شلاق زدند، آنگاه اسحاق بن ابراهيم گفت: يا اميرالمومنين، اجازه دهيد من با او به مناظره بپردازم، گفت: اجازه دادم، اسحاق گفت: آيا اين علمى كه بدست آورده اى، ملكى آن را براى تو نازل كرده يا از ديگران ياد گرفته اى؟!
احمد گفت: از ديگران ياد گرفته ام.
اسحاق گفت: پس يك چيز مانده است كه آن را يك نگرفته اى.
احمد گفت: چيزى مانده است كه آن را ياد نگرفته ام.
اسحاق گفت: پس اين هم از آن جمله است كه ياد نگرفته و اميرالمومنين آن را به تو ياد داد.
احمد گفت: پس من هم قائل به قول اميرالمومنين هستم.
اسحاق گفت: درباره خلق قرآن؟
احمد گفت: در خلق قرآن.
آنگاه شاهد بر او گرفته، و به وى خلعت دادند و به منزل روانه كردند)).(68)
پس اين جنجال پيش از آنكه حقيقت داشته باشد ساختگى است و حنبلى ها از آن افسانه ها و داستان ها ساخته تا تبليغى براى امامت احمد بن حنبل باشد. والا اگر اين مساله بر اساس واقعيت بررسى شود، هيچ گاه ابن حنبل قهرمان آن نخواهد بود.
قهرمانانى كه در تاريكى مانده اند:
(1) احمد بن نصر خزاعى، كه در سال 231 هجرى كشته شد، از علما بوده و شاگر مالك بن انس است. ابن معين و محمد بن يوصف از او روايت كرده اند، روزى واثق عباسى او را امتحان كرده پرسيد: نظر تو درباره قرآن چيست؟
گفت: سخن خدا مخلوق نيست. واثق سعى كرد او را وادار كند كه بگويد قرآن مخلوق است، ولى او نپذيرفت. درباره تجسم خدا در روز قيامت از او پرسيد، آن را قبول كرده و درباره اش حديث نقل كرد. واثق گفت: واى بر تو، آيا خداوند ديده مى شود همانگونه كه اجسام محدود ديده شده، و مكانى او را در برگرفته و براى ناظر محصور مى شود، تو با اين خدائى كه توصيف كردى كافر شده اى، ولى احمد خزاعى بر رأى خود اصرار كرد، و خليفه دستور داد شمشيرى را كه نامش ((صمصامه)) بود آوردند، واثق گفت: من اميد ثواب دارم نسبت به كشتن اين كافر، كه خدايى را عبادت مى كند كه ما آن را نپرستيده و با صفاتى كه او گفت نمى شناسيم. سپس شمشير را بدست گرفته و گردن او را زد، و دستور داد سر او را به بغداد برده و چند روزى در جانب شرقى شهر و سپس چند روزى در جانب غربى آويزان نمودند. واثق كاغذى نوشت كه روى سر او قرار داده شد. مضمون آن كاغذ چنين بود:
((اين سر احمد بن نصر بن مالك است. بنده خدا امام هارون - واثق: از او خواست كه قائل به خلق قرآن و عدم تشبيه شود، ولى او نپذيرفته و عناد نمود و خداوند او را زودتر به آتش فرستاد)).(69)
(2) يوسف بن يحيى بويطى، شاگرد شافعى و ادامه دهنده حلقه درس او. او را در چهل رطل زنجير آن بسته و از مصر به بغداد بردند. در آنجا امتحانش كردند كه بگويد قرآن مخلوق است، ولى او نپذيرفته، گفت: به خدا سوگند، در اين غل وزنجير خود مى ميرم تا اقوام بعد بدانند كه گروهى در اين راه در زنجير مردند، واگر بر او - واثق وارد شدم جز سخن را چيزى نخواهم گفت. او همچنان بر عقيده خود اصرار كرد تا آنكه در سال 232 هجرى در زندان مرد.
... افراد ديگرى نيز بودند كه مجال ذكر نام آنها نيست و همگى محكم تر و استوارتر از احمد بودند، پس اين ظالمانه است كه چنين گرفتارى را مخصوص احمد بن حنبل دانسته و آن را از بزرگترين قهرمانى هاى او تلقى كنيم، در حالى كه او اصلا چنين نبود، زيرا همانگونه كه ديديم در برابر معتصم خضوع و اعتراف كرد.
احمد در عهد متوكل:
وقتى متوكل به قدرت رسيد به عكس زمان مامون، معتصم وواثق، اهل حديث را مقرب و معتزله را سركوب نمود، آنها را درباره خلق قرآن امتحان نمود، هر كه قائل به خلق قرآن بد وى را شكنجه و به قتل مى رساند، وبدين صورت اهل حديث به خواسته خود رسيده، آوازه آنها بالارفت، و به جايگاه بلندى رسيدند، آنان توانستند انتقام خود را به شدت از معتزله بگيرند.
احمد امين مى گويد: ((متوكل خواست افكار عمومى را در بر گرفته و تاييد همگان را بدست آورد، لذا قول به خلق قرآن را كنار گذاشته، امتحانها و محاكمه ها را تعطيل و محدثين رايارى كرد)).(70)
بيشترين سهم در تقريب به متوكل از آن احمد بن حنبل بود، زيرا تنها او از قضيه گرفتارى قرآن جان سالم به در برد، پس از آنكه قهرمانان اين آشوب به قتل رسيدند، متوكل به امرا توصيه مى نمود كه احمد را تقدير و احترام كنند. او بهترين جايزه ها را براى احمد قرار داده و ماهيانه چهار هزار درهم حقوق به او مى داد.(71)
بدين وسيله ستاره احمد صعود نموده، مردم زيادى دنباله رو او شده، رجال حكومتى، اعيان و اشراف به سوى او روى آوردند. و در مقابل احمد فتوى به درستى خلافت، امامت و وجوب اطاعت از متوكل داده، دولت را تاييد و پشتيبانى نمود، و اين كار از احمد جاى تعجب ندارد زيرا او قائل به لزوم اطاعت از حاكم است چه مومن باشد چه فاسق.
احمد در يك رساله خود چنين مى گويد: اطاعت و فرمانبرى از ائمه و اميرالمومنين، چه مومن باشند چه فاسق، و هر كه به خلافت رسيده و مردم او را پذيرفته و تاييد كردند، يا آنكه با زور شمشير بر آنها مسلط و نام اميرالمومنين را گرفت اطاعت از تمام اينها واجب است و جنگيدن در ركاب امراء مومن يا فاسق تا روز قيامت صحيح است.
اجراى حدود بدست اين ائمه بوده و هيچ كس حق مخالفت و نافرمانى با آنها را ندارد.
پرداخت صدقات به آنها جايز و مجزى است چه مومن باشند چه فاسق. نماز جمعه پشت سر او و يا هر حاكمى جايز بوده و هر كه نمازش را دوباره بخواند بدعت آفريده، اخبار را ترك و با سنت مخالفت نموده است.
اگر كسى عليه يكى از ائمه مسلمين كه مردم وى را قبول و به هر نحو ممكن، چه بازور، بر خلافت او اقرار كرده اند قيام كند، ياغى به شمار رفته ، و مخالفت آثار رسول الله است، و اگر در اين حالت بميرد گويا در زمان جاهليت مرده است.(72)
ابو زهره در همين كتاب در صفحه 522 مى گويد: ((احمد نظرى دارد كه با ساير فقها هماهنگ است و آن درباره صحت امامت كسى است كه به قدرت رسيده و به خوبى حكومت كرده و لذا مردم او را پذيرفته اند، بلكه احمد نظرى بيش از اين نيز دارد، او مى گويد هر كه به قدرت برسد هر چند فاسق باشد بايد از وى اطاعت نمود تا آشوب برپا نشود.
از اين رو مى بينيم پيروان او از سلفى ها و وهابى ها معتقدند كه حسين بن على (عليه السلام) ياغى بوده ويزيد بايد او را مى كشت زيرا عليه امام زمان خود قيام كرده است. من اين نظر را با گوش خود شنيده ام، يكى از آنها در اين باره با من بحث نموده و با تمام نيرو از يزيد دفاع مى كرد و گفت: حسين (عليه السلام) زمان خود خروج كرده و بايد كشته مى شد. حال ببينيد تقليد كوركورانه از گذشتگان، انسان را به كجا مى كشاند. احمد بن حنبل در برابر حسين (عليه السلام) چه ارزشى دارد كه قول او را قبول و به فتواى او عمل كرده و حسين را متهم به ظلم و تجاوز نمائيم؟!
اگر از اين تقليد كوركورانه دست كشيديم و در آيات قرآن تدبر نموديم، وضع ما بهتر از اين بوده و به حق نزديكتر خواهيم بود. خداوند مى فرمايد: ولا تركنوا لى الذين ظلموا فتمسكم النار(73): تكه بر كسانى كه ظلم كرده اند نكنيد كه آتش به شما خواهد رسيد)).
در آيه ديگرى مى فرمايد: ولا تطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا واتبع هواه و كان امره فرطا(74): ((كسى كه ما قلبش را از ياد خود غافل ساختيم و او به دنبال هواى نفس خويش رفته و در كارش افراط مى كرد، از چنين كسى اطاعت نكن)).
در جاى ديگر خدا مى فرمايد: فلا تطع المكذبين (75): ((از تكذيب كنندگان اطاعت نكن)) و همچنين ولا تطيعوا امر المسرفين (76): ((و دستور اسراف كنندگان را اطاعت نكنيد)).
... ولى آنها از قرآن رو برگردانده و استناد به رواياتى كردند كه حكام ظالم بنى اميه براى تثبيت سلطنت خود آنها را به دروغ جعل كرده اند و در مقابل، اهل بيت اين احاديث را رد كرده و بجاى آنها احاديث صحيح و موافق قرآن وروح اسلام بيان نمودند.
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: ((هر كه راضى به بقاء ظالم باشد، راضى به معصيت خدا است)). اين گفتار جدا از اينكه يك حديث است ، در واقع يك دليل عقلى محكم است، زيرا هر كه معتقد به تسليم، اطاعت و عدم قيام عليه ظالم است، در واقع راضى شده است كه معصيت امر خدا شود. خداوند مى فرمايد: و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون... الظالمون... الفاسقون.(77)
مضاف بر آن آيات و رواياتى است كه دلالت بر امر به معروف و نهى از منكر داشته و لذا هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) مى خواست عليه طاغوت زمان خود يزيد قيام كند فرمود:
((اى مردم، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد: هر كه سلطان ظالمى را ببيند، كه حرام خدا را حلال كرده، عهد خدا را شكسته، با سنت رسول الله مخالفت نموده و رفتار او نسبت به بندگان خدا نادرست و دشمنانه است ولى عليه آن ظالم با دست يا زبان بر خورد نكند، بر خدا است كه او را در جايگاهى - از عذاب - قرار دهد كه آن ظالم را خواهد برد. حال بدانيد كه اين قوم اطاعت از شيطان نموده و اطاعت از خداوند رحمن را ترك كرده اند. آنها فساد را علنى، حدود خدا را تعطيل، در آمد بيت المال را تصرف، حرام خدا را حلال خدا را حرام كرده اند، ومن اولى از ديگرانم كه عليه آنان قيام كنم)).(78)
ولى ما چه بگوئيم درباره كسانى كه ائمه اهل بيت را رها كرده و بجاى آنها ائمه اى ساختگى را پذيرفتند، كه خداوند امر به اطاعت آنها نكرده است خداوند مى فرمايد: و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و كبراء نا فضلونا السبيلا ربنا آتهم ضعفين من العذاب و العنهم لعنا كبيرا(79): ((گفتند پروردگارا، ما از روسا و بزرگان خود اطاعت كرده، آنها ما را از راه به در بردند، پروردگارا، آنان را دو برابر عذاب نموده و آنها را لعن كن لعنى بزرگ)).
حاكمان بنى اميه چه جنايت بزرگى در حق امت اسلامى مرتكب شدند كه احاديث دروغ به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت دادند؟!.
و احمد بن حنبل نيز چه گناه بزرگى بر دوش گرفته كه چنين فتوائى صادر كرده؟!، اين فتوى چقدر براى نسل انقلاب اسلامى كه حاضر به قبول ظلم و استبداد نيست باز دارنده است؟!. آن هم در اين زمان كه عصر آگاهى و نهضت فراگيرى است كه سخنان مزورانه علماى دربارى نمى تواند در برابر آن بايستد. حال اگر چند جوان بى تجربه با پيوستن به گروههاى كمونيست و ضد اسلامى مرتكب گناه شده اند، مطمئنا گناه آن علماى منحرف بزرگتر است.
فقه احمد بن حنبل:
مشهور درباره ابن حنبل اين است كه او مرد حديث بوده و فقيه نمى باشد. ولى پيروانش آراء پراكنده منسوب به او را جمع آورى و از آن مذهبى فقهى ساختند و لذ مى بينيم كه مجموعه فقهى احمد داراى اختلاف و تناقض هاى زياد است، همچنين درباره بعضى الفاظ او كه حكم شرعى در آن مشخص نيست مانند ((لا ينبغى: سزاوار نيست))، اختلاف نظر پيش آمده، آيا مقصود حرام است يا مكروه. و يا جمله هاى ((يعجبنى: مورد پسندم هست))، ((لا يعجبنى: مورد پسندم نيست))، ((اكره: بدم مى آيد)) و يا ((لا احب: دوست ندارم)).
احمد خود نيز ادعا نكرده است كه فقيه و اهل فقاهت بوده بلكه از فتوى اجتناب و فرار مى كرده است. خطيب با سند از كسى نقل مى كند كه گفت: ((نزد احمد بن حنبل بودم، كسى از او مساله اى در حلال و حرام پرسيد، احمد گفت: خدا تو را ببخشد، از ديگرى بپرس، او گفت: اى ابو عبدالله، ما در واقع جواب تو را مى خواهيم، گفت: خدا تو را ببخشيد از ديگرى بپرس، او گفت: اى ابو عبدالله، ما در واقع جواب تو را مى خواهيم، گفت: خدا تو را ببخشد، از ديگران بپرس، از فقها، از ابوثور))(80)، بنابراين او خود را جزء فقها نمى داند.
مروزى مى گويد: از احمد شنيدم كه مى گفت: ما نسبت به حديث راحت شديم، ولى درباره مسائل من تصميم گرفته ام اگر كسى از من سؤالى كرد جوابش را ندهيم.(81)
و باز هم خطيب با سند از كسى نقل مى كند كه احمد بن حرب (زاهد نيشابورى) از مكه بازگشت، احمد بن حنبل به من گفت: اين خراسانى كه آمده كيست؟
گفت: در زهد او چنين و چنان مى گويند.
گفت: كسى كه چنين ادعاى - زهد - دارد نبايد خود را وارد فتوى كند.(82)
.... پس اين است مسلك او، نه وارد فتوى شده و نه آن را مناسب بازهد مى بيند، پس چگونه مانند چنين شخصى داراى فقه يا مذهب فقهى بوده كه در امور عبادى از آن تقليد شود؟!
ابوبكر اشرم - شاگرد احمد بن حنبل - مى گويد: پيش از اين فقه و اختلاف نظرها را حفظ مى كردم، وقتى مصاحب احمد شدم همه آن را ترك كردم.
احمد بن حنبل مى گويد: مبادا در مساله اى نظر دهى كه در آن امامى ندارى.(83)
يعنى به صراحت مى گويد: فتوى نده حتى اگر حديثى در دست دارى، مگر آنكه امامى داشته باشى كه در اين فتوى بر او تكيه كنى.
ضمنا به نظر او نيازى نيست كه ميان اقوال صبحانه ترجيح داده و بهترين را انتخاب نمود، بلكه اگر در مساله اى اختلاف داشتند مى توانى به نظر هر كدام كه بخواهى عمل كنى.
اين بود جواب احمد به عبدالرحمان سيرفى وقتى درباره امكان ترجيح بين اقوال صحابه پرسيد.
كسى كه از ترجيح و از قبول بهترين اقوال نهى مى كند دورترين فرد از اجتهاد است. به عنوان دليل بر عدم وجود يك مذهب فقهى براى احمد بن حنبل، اين كه بسيارى از پيروان متعصب او در مذهب فقهى اختلاف دارند.
آيا آنها حنفى اند يا شافعى؟ مثلا ابوالحسن اشعرى وقتى مذهب اعتزال را ترك كرده و حنبلى شد، هيچ معلوم نيست كه او خدا را بر فقه حنبلى عبادت مى كند. همچنين قاضى باقلانى كه مالكى بود، و عبدالله انصارى هورى متوفاى سال 481 هجرى كه مى گويد:
انا حنبلى ما حييت وان امت فوصيتى للناس ان يتحنبلوا
من تا زنده هستم حنبلى بوده و اگر مردم وصيتم به مردم اين است كه حنبلى شوند.
او على رغم تعصبش به احمد، در فقه پيرو ابن مبارك بود و همين وضع براى معاصرين و نزديكان عهد او نيز بوده است، منسوبين به او تنها از نظر عقيده وابسته به او بودند نه در فقه.
همچنين ابن حنبل در رسائل خود از: راى، قياس واستحسان نهى كرده و قائلين به قياس را در رديف جهمى ها، قدرى ها و رافضيان قرار مى دهد و بر شخص ابوحنيفه حمله مى كند و على رغم آن ملاحظه مى شود كه قياس وارد فقه حنبلى شده است. از اين رو اين احتمام پيش مى آيد كه احمد بن محمد بن هارون (ابوبكر خلال) متوفاى سال 311 هجرى كه راوى و ناقل فقه حنبلى است، در نقل خود امين نبوده ياامر بر او مشتبه شده است، به خصوص اين كه وى در زمان احمد بن حنبل نبوده و مسائل فقهى منسوب به احمد را جمع آورى كرده است. و لذا مى بينيم رواياتى كه اقوال احمد را نقل كرده شديدا با يكديگر اختلاف داشته به طورى كه به زحمت مى توان پذيرفت كه تمام اينها مربوط به او است.
ابو زهره مى گويد: ((فقه منقول از احمد بن حنبل داراى اقوال ضد و نقيض بوده، به طورى كه عقل انسان به سختى مى تواند بپذيرد كه تمام اين اقوال از او است. هر كتابى از كتابهاى حنبليان ياهر بابى از ابواب يك كتاب را بخوانى، خواهى ديد كه روايات وارده در چندين مساله، اختلاف در ((آرى)) يا ((نه)) دارند)).(84)
پس مذهب فقهى ابن حنبل براى معاصرين او مشخص نوبده و آنچه امروز موجود است، در واقع مذهبى است ساختگى كه حنبليان آن را با زور و خشونت - همانگونه كه در بغداد اتفاق افتاد - منتشر ساخته اند، در حالى كه مردم بغداد اغلب پيرو مذهب تشيع بودند. اما خارج از بغداد چندان مشهور نبود و تنها عده اندكى در قرن هفدهم در مصر پيرو آن بودند. ولى هنگامى كه موفق الدين عبدالله بن محمد بن عبدالملك حجازى، متوفاى سال 769 هجرى قضاوت را بر عهده گرفت مذهب احمد توسط او منتشر شد. وى فقهاء حنبلى را مقرب و گرامى داشت، اما در ديگر بلاد اثرى از حنبلى ها نبود. ابن خلدون در مقدمه اش اين وضعيت را چنين تفسير مى كند: ((ولى مقلدين احمد اندك اند زيرا مذهب او از اجتهاد به دور است)).
حنبلى ها راهى براى نشر مذهب خود حز هرج و مرج و ضرب و شتم مردم در خيابانها و راهها نيافتند، تا آنكه نظم شهر بغداد را برهم زدند. ((راضى )) خليفه عباسى اعلاميه اى صادر و كار آنها را تقبيح نموده و عقيده آنان به ((تشبيه)) را رد كرد. در اين اعلاميه آمده است: ((در بعضى موارد ادعا كرده ايد كه چهره هاى قبيح و منفوز شما مانند رب العالمين و هيئت پليد شما مثل خداوند است و براى او دست، پا، انگشتان، كفشهاى طلائى.... بالا رفتن به طرف آسمان و پائين آمدن به سوى زمين قائليد، خداوند از آنچه ظالمين و گمراهان مى گويند كاملا منزه و دور است...)).(85)
اين است مذهب حنبلى كه پيروان زيادى نداشته و افراد از آن دورى مى كردند، زيرا حنبلى ها عقايد خاصى درباره خدا داشته، پروردگار را تشبيه و براى او صفاتى نالايق قائل بودند. لذا اين مذهب نتوانست منتشر شود، تا آن كه مذهب وهابى به رهبرى محمد بن عبدالوهاب بر پا شد. وى پيرو خط حنبلى بوده و دولت آل سعود از آن حمايت نمود. آل سعود براى نشر اين مذهب ابتدا از شمشير بران و سپس از ريالهاى دلربا استفاده نمودند. متاسفانه بسيارى از مردم پيرو مذهب حنبلى شدند بدون آنكه دليلى داشته باشند جز اين آيه: انا وجدنا آباءنا على امه وانا على آثارهم مقتدون (86): ((ماپدران خود را بر دينى يافته و ما نيز دنباله رو راه آنان هستيم)). اگر غير از اين است، آنها بايد اين سه مطلب را ثابت كنند: فقيه بودن احمد بن حنبل، و اينكه فقه منسوب به احمد ساختگى نيست، آنگاه پس از اثبات اينها بايد دليلى محكم و قاطع مبنى بر وجوب پيروى از احمد بن حنبل آورد والا پيروى از او به معنى دنبال او هام رفتن است، و او هام هيچ گاه جايگزين حق نمى شود. و علاوه بر اين بعضى از متعصبين نسبت به احمد مانند ابن قتيبه وى را در رديف فقهاء نياورده است، پس اگر احمد فقيه بود، ابن قتيبه حق او را ضايع نمى كرد. همچنين ابن عبدالبر وقتى فقها را در كتاب ((انتقاء)) مى شمارد از احمد نامى نمى برد، ابن جرير طبرى صاحب تفسير و تاريخ معروف نيز در كتاب ((اختلاف الفقهاء)) يادى از او نمى كند، در اين باره از طبرى سؤال شده مى گويد: احمد فقيه نبوده بلكه محدث بود و من اصحابى براى او نديدم كه بتوان بر آنها اعتماد كرد. حنبلى ها از اين گفتار به خشم آمده، گفتند: او رافضى است. از وى درباره حديث نشستن بر عرش پرسيدند گفت: محال است، سپس چنين سرود:
سبحان من ليس له انيس ولا له فى عرشه جليس
منزه است آنكه هيچ مونسى نداشته و در عرش خود هيچ همنشينى ندارد.
و لذا حنبلى ها مردم را از نشستن نزد او و وارد شدن بر او منع كردند و او را با دولتهاى خود زدند، تا آنكه خانه نشين شد، آنگاه آنقدر سنگ بر خانه او زدند كه بر هم انباشته شد.(87)
اين كار نشان دهنده تعصب حنبليان و غير اصولى بودن روش آنها در نشر مذهبشان است، آنهم مذهبى كه علما آن را نپذيرفتند. شيخ ابو زهره مى گويد: بسيارى از گذشتگان احمد را جزء فقهاء نشمرده اند مانند: ابن قتيبه كه نزيك به زمان احمد بوده و ابن جرير طبرى و ديگران.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:57 PM
next page
fehrest page
back page
پايان و نتيجه بحث:
پس از بررسى مذاهب فقهى اهل سنت، براى ما روشن شد كه سبب انتشار و فراگيرشدن آنها در جهان اسلام، داشتن امتياز خاصى در برابر ديگر مذاهب نبوده، بلكه اين سياست بوده است كه مستلزم انحصار مصادر فقه در ائمه مذاهب چهارگانه شده است. زيرا سياست دولت نمى تواند رو در روبا دين بجنگد، بلكه به عكس، علما را يارى كرده و مقرب داشته است، البته به شرط آنكه گفتار آنان با مصالح دولت منافاتى نداشته باشد، زيرا سلطان بالاتر از همه چيز است.
از اين رو مى بينيم كه مذاهب چهارگانه از ميان صدها مذهب ديگر انتخاب گرديده، زيرا شامل عفو ملوكانه و رضايت سلطان بوده است، و لذا شاگردان اين مذاهب در منصب قضاوت قرار گرفته و امور دين به دست آنها سپرده شد. آنها نيز مذاهب اساتيد خود را به دلخواه خود منتشر كردند، همانگونه كه ديديم.
فرمانى در زمان منتصر عباسى صادر شد، مبنى بر اين كه بايد به قول اساتيد گذشته ملتزم بود، و هيچ قولى در برابر اقوال آنها گفته نشود، علماى بلاد نيز فتوى بر لزوم پيروى از مذاهب چهارگانه، تحريم ديگر مذاهب و بستن درهاى اجتهاد دادند.
احمد امين مى گويد: ((دولتها نقش بزرگى در يارى مذاهب اهل سنت داشتند و معمولا اگر دولت قوى بوده و يكى از مذاهب را تاييد كند، مردم به دنبال دولت از آن مذهب پيروى مى كنند و چنين مذهبى پايدار مى ماند تا آنكه آن دولت از بين برود)).(88)
آيا پس از اين، بازهم كسى به وجوب پيروى از مذاهب چهارگانه احتياج مى كند؟!...
و آيا اساسا دليلى مبنى بر انحصار مذاهب در چهار مذهب وجود دارد؟!
و اگر دليلى بر پيروى از آنها نيست، آيا خدا و رسول از اين مساله غافل شده و پيامبر براى مشخص نكرد كه دين و شرايع احكام را از چه كسى بگيرند...؟! و از چه كسى نگيرند؟!
خداوند منزه است از اينكه خلق را رها كرده بدون آنكه احكام و راه نجات را به آنان نشان دهد. آرى، خداوند آن را به زبان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بيان فرموده و حجت و برهان مبنى بر وجوب پيروى از عترت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) كه خاصان و معادن حكمت او هستند اقامه نموده است. ولى عترت پاك پيامبر مخالف امرا، طاغوتهاى زمانشان و غضب كنندگان حقشان بودند، و لذا حكام سعى در منصرف كردن مردم از ايشان و عدم تمسك به آنان نمودند، ((و مردم نادان و بى خردند، دنباله رو هر سرو صدا بوده و با هر بادى جهت را عوض مى كنند، راه آنان با نور علم و روشن نشده و به هيچ تكيه گاه محكمى وابسته نيستند)).
و در مقابل مى توانى مكتب اهل بيت - تشيع - را بنگرى، كه براى معرفى فقهايش نيازى به حكام نداشته، بلكه به اين گفتار رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) تمسك نموده است: انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى، فان العليم الخبير انبانى انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض : من در ميان شما دو گوهر گرانبها گذاشتم، يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم، اهل بيتم، خداوند دانا و آگاه به من خبر داد كه آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند تا آنگاه كه بر حوض بر من وارد شوند)).
شيعه نيز ملازم عترت شده، دين و عقيده خود را از ايشان گرفته و هيچگاه مخالف اهل بيت عمل نكرده و در برابر راى آنها از خود نظرى نمى دادند، نيازى هم به فتواى ديگران نداشته، بلكه حكم خدا را از كسانى گرفتند كه حديث آنها حديث رسول الله حديث جبرئيل و حديث جبرئيل حديث خدا است.
شاعر مى گويد:
اذا شئت ان تبغى لنفسك مذهبا ينجيك يوم البعث من لهب النار
فدع عنك قول الشافعى و مالك و احمد و المروى عن كعب احبار
و وال اناسا قولهم و حديثهم روى جدنا عن جبرئيل عن البارى
1 - اگر خواهى براى خود مذهبى را انتخاب كنى كه تو را در روز قيامت از آتش جهنم نجات دهد.
2 - پس قول شافعى، مالك واحمد و روايتهاى كعب احبار را كنار گذار.
3 - و پيرو كسانى باش كه سخن و حديث آنان اين است: جد ما از جبرئيل، و جبرئيل از پروردگار روايت كرده است.
اشاره اى به فقه شيعه:
شيعه همانطوريكه اين شاعر گفته تا كنون عمل كرده عقيده و مذهب خود را از ائمه اهل بيت (عليه السلام) مستقيما مى گرفتند، تا آنكه امام دوازدهم محمد بن حسن مهدى (عليه السلام) آمده و براى شيعه مشخص كرد كه در زمان غيبت ايشان چگونه احكام فقهى را بدست آوردند، ايشان فرمود: فاءما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدينه، مخالفا لهواه، مطيعا لامر مولاه، فللعوام اءن يقلدوه: هر يك از فقها كه نفس خويش را مهار، دين خود را حفظ، با هواى نفس مخالفت و امر مولا را اطاعت نمايد، عوام مى توانند از او تقليد كنند)).(89)
بدين ترتيب درهاى اجتهاد، تحقيق و استنباط بر شيعه باز و تفكر مرجعيت فقهى پديدار مى شود. هر شيعه اى يكى از علما كه در علم، تقوى و ورع بر ديگران مقدم باشد را انتخاب و در احكام فقه و مسائل جديد از او تقليد مى كند. فقها اين بحث را به تفصيل بيان داشته اند، مثلا در كتاب المسائل الاسلاميه آمده است:
(((مساءله 1): اعتقاد مسلمان به (اصول دين) بايد مبتنى بر دليل و برهان بوده و تقليد در آن جايز نيست، يعنى نبايد سخن كسى را در اين باره بدون دليل قبول كرد.
اما در (احكام و فروع دين)، يا بايد شخص مجتهد بوده و بتواند احكام را از ادله خود استنباط نمايد، يا مقلد باشد يعنى طبق راى يك مجتهد جامع الشرائط عمل كند و يا وظيفه خود را از راه احتياط انجام دهد به طورى كه براى او يقين حاصل شود كه تكليف خود را انجام داده است. مثلا اگر عده اى از مجتهدين فتوى بر حرمت كارى و عده اى ديگر فتوى بر استحباب آن دادند، بنابر احتياط بايد آن كار را ترك كند. پس هر كه مجتهد نبوده و نتواند بر احتياط عمل كند بايد از يك مجتهد تقليد و مطابق نظر او عمل نمايد.
(مساءله 4): بنابر وجوب تقليد اعلم، اگر شناخت شخص اعلم ميسر نبود بايد از كسى تقليد كرد كه احتمال اعلم بودن او بيش از ديگران است بلكه اگر احتمال ضعيفى دهد كه يكى از علما اعلم است و مى داند كه ديگران اعلم نيستند، بايد از او تقليد كند. اما اگر عده اى - در نظر او - در علم مساوى بودند، مى تواند از هر يك از آنها تقليد نمايد، ولى اگر يكى از آنها اورع باشد، بنابر احتياط بايد از او تقليد كند.
(مساءله 5) بدست آوردن فتوى و رأى مجتهد، چهار راه دارد:
1 - شنيدن از خود مجتهد.
2 - شنيدن از دو نفر عادل كه فتواى مجتهد را نقل كنند.
3 - شنيدن از كسى كه انسان به گفته او اطمينان و به نقل او اعتماد دارد.
4 - ديدن فتوى در رساله علميه مجتهد، در صورتى كه انسان به درستى آنچه در آن رساله آمده و بى اشتباه بودن آن اطمينان داشته باشد)).
از اين رو فقه شيعه پيشرفت كرده، مدرسه ها و حوزه هاى علميه تاسيس و فقها و مراجع بسيارى از آن ظاهر شدند، و در طول تاريخ تا عصر حاضر شخصيتهاى علمى بزرگى از ميان آنها برخاستند.
كسى كه به كتابخانه فقهى شيعه مراجعه كند، در برابر كار عظيمى كه انجام شده انگشت به دهان مى ايستد.
.... من در اينجا به تعداد اندكى از كتابهاى فقهى شيعه اشاره مانند:
(1) وسائل الشيعه: در 20 جلد بزرگ از حر عاملى.
(2) مستدرك الوسائل: در 18 جلد از نورى طبرسى.
و از كتابهاى فقه استدلالى:
(1) جواهر الكلام: از محمد حسن نجفى كه 43 جلد است.
(2) الحدائق الناضره: از شيخ يوسف بحرانى، 25 جلد.
(3) مستمسك العروه الوثقى: از سيد محسن طباطبائى حكيم، 14 جلد.
(4) الموسوعه الفقهيه در 110 جلد كه شامل تمام ابواب فقه است مانند: فقه قرآن مجيد، فقه حقوق، فقه دولت اسلامى، فقه مديريت، فقه سياست، فقه اقتصاد وفقه جامعه.
(5) يكى ديگر از موسوعه هاى فقهى: ((فقه الصادق)) در 26 جلد.
6 - ((سلسله الينابيع الفقهيه)) در 30 جلد مى باشد.
مناظره يوحنا با علماء مذاهب چهارگانه:
اين فصل را با مناظره يوحنا و علماى مذاهب چهارگانه به پايان مى رسانيم، اين مناظره يكى از بهترين مناظره در اين زمينه است، و خواننده بايد با دقت احتجاج هاى حكيمانه و پر معناى آن را مطالعه كند. اين مناظره را از كتاب ((مناظرات فى الامامه)) تاليف عبدالله حسن نقل كرده ايم ص 418 - 489.
يوحنا مى گويد: وقتى اين اختلافات را از بزرگان صحابه اى كه روى منبرها نام آنها را در كنار نام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) برده مى شود، شنيدم بسيار بر من گران آمد و مسائل براى من مبهم گرديد و نزديك بود در دين خود شك كنم، لذا به سوى بغداد كه مركز اسلام بود سفر كرده تا درباره اختلاف علماى مسلمين بحث نموده تا حق را بيابم و از آن پيروى كنم. وقتى با علماى مذاهب چهارگانه ملاقات كردم به آنها گفتم: من از اهل كتاب بودم، خداوند مرا به دين اسلام هدايت فرموده و من مسلمان شدم، حال نزد شما آمده ام تا معارف دين، شرايع اسلام و حديث را از شما فرا گرفته و در دين خود بصيرت بيشترى پيدا كنم.
بزرگ آنها كه حنفى بود گفت: اى يوحنا، اسلام چهار مذهب دارد، يكى از آنها را انتخاب و هر چه خواهى درباره آن مطالعه كن.
گفتم: من ميان آنها اختلاف ديدم، و مى دانم كه حق با يكى از آنها است، پس آن مذهب حقى كه مى دانيد پيامبرتان آن گونه عمل مى كرده است را به من معرفى كنيد.
حنفى گفت: ما نمى توانيم به طور يقين بدانيم پيامبر ما چه فرموده است، ولى مى دانيم كه راه ايشان از اين فرقه هاى اسلامى فراتر نيست، هر يك از ما چهار گروه، خود را بر حق دانسته در حالى كه ممكن است بر باطل باشد و ديگرى را بر باطل دانسته در صورتى كه شايد بر حق باشد. و در مجموع مذهب مذهب ابو حنيفه مناسب ترين مذهب، نزديك ترين آنها با سنت، و عقل و والاترين مذهب نزد مردم است. مذهب ابوحنيفه مورد تاييد اكثر امت بلكه حتى سلاطين بوده، پس آن را انتخاب كن تا نجات يابى.
يوحنا مى گويد: امام شافعيان بر سر او فرياد زد، ظاهرا ميان شافعى و حنفى اختلاف هايى بود، آنگاه شافعى به حنفى گفت: ساكت شو، دهان باز نكن، به خدا سوگند دروغ و ناروا گفتى، تو كجا و تمييز ميان مذاهب و ترجيح مجتهدين كجا؟ واى بر تو، مادرت به عزايت بنشيند، تو چه مى دانى كه ابو حنيفه چه گفته، و با راى خود چگونه قياس كرده است، به او اصحاب راى گويد، زيرا در برابر نص اجتهاد مى كند و در دين خدا استحسان نموده و بدان عمل مى كنند، تا جائى كه راى بى اساسش او را وادار كرد كه بگويد: اگر مردى در هندوستان زنى را كه در روم زندگى مى كند به عقد شرعى خود در آورد و پس از چند سال نزد همسرش آمده وى را حامله و داراى چند فرزند يابد و از او بپرسد: اينها كه هستند؟ زن بگويد: اينها فرزندان تو مى باشد، و مرد نزد از صلب او هستند و در ظاهر و باطن ملحق به او بوده و از يكديگر ارث مى برند. اگر مرد بپرسد: چگونه چنين چيزى امكان دارد در حالى كه من همسرم را تا كنون اصلا نديده ام؟ قاضى مى گويد: شايد تو جنب شده يا از خود منى خارج كردى، آن منى بر روى قطعه اى پرواز كرده و در رحم اين زن وارد شده باشد(90). اى حنفى، آيا اين فتوى مطابق كتاب و سنت است؟
حنفى گفت: آرى، به او ملحق مى شود، زيرا زن فراش آن مرد بوده و فراش موجب الحاق فرزند است و ملحق شدنش با عقد است و نزديكى در آن شرط نيست. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد: الولد للفراش و للعاهر الحجر: فرزند تابع فراش بوده و سنگ از آن زناكار است . ولى شافعى اين كه فراش بدون نزديكى مى باشد را نپذرفته و با دليل حنفى را مغلوب كرد.
سپس شافعى گفت: ابوحنيفه مى گويد: اگر زفاف يك زن براى شوهرش انجام گرفت، سپس مردى عاشق آن زن شده و نزد قاضى حنفى ادعا كرد كه آن زن را قبل از زفافش براى آن مرد، به عقد خود در آورده است و اين مدعى به دو فاسق رشوه داد تا به دروغ شهادت بر درستى ادعاى او دهند و قاضى به نفع او حكم صادر كرد، در اين صورت زن بر شوهر اول خود ظاهرا و باطنا حرام و به همسرى مردم دوم در مى آيد و ظاهرا و باطنا حرام و به همسرى مرد دوم در مى آيد و ظاهرا و باطنا بر او حلال مى شود و اين حلال شدن بر اساس شهادت آنهائى است كه عمدا شهادت دروغ داده اند!(91) اى مردم ببينيد آيا اين مذهب كسى است كه مبانى اسلام را شناخته است؟
حنفى گفت: حق اشكار ندارى، ما معتقديم كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است، و اين مساله نيز از همين قبيل است، ولى شافعى به مجادله با او پرداخته و اين كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است را نپذيرفت، زيرا خداوند مى فرمايد: و ان احكم بما انزل الله: ((و حكم كن به آنچه خدا نازل كرده است))، و خداوند چنين چيزى را نازل نفرموده است.
سپس شافعى گفت: ابوحنيفه مى گويد: اگر مردى از همسر خود غايب شده و خبرى از او نرسد، آنگاه شخصى آمده و به زن گفت: شوهر تو مرده است ، عده نگه دار. زن نيز عده نگه داشته و پس از تمام شدن عده، ديگرى او را به عقد خود در آورده، بر او دخول كرد و چند فرزند از او بدنيا آمد، سپس مدم دوم غايب شده و مشخص شد كه مرد اول زنده است، و او حاضر شده در اين صورت تمام فرزندان مرد دوم از آن مرد اول بوده و از يكديگر ارث مى برند.(92)
اى عقلا، آيا كسى كه داراى آگاهى و شعور باشد، چنين چيزى را مى پذيرد؟ حنفى گفت: ابو حنيفه اين مساله را از قول پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گرفته كه مى فرمايد: الولد للفراش و للعاهر الحجر: فرزند از آن فراش بوده و سنگ براى زنا كار است))، شافعى احتجاج كرد بر اينكه فراش مشروط به دخول است و بر حنفى غالب شد.
سپس شافعى گفت: امام تو ابو حنيفه مى گويد: هر مردى كه يك زن مسلمان را ديده و نزد قاضى ادعا كند كه همسر اين زن او را طلاق داده و دو شاهد آورده كه به دروغ و به نفع او شهادت دهند، آنگاه قاضى حكم به طلاق زن كند، زن بر شوهر خود حرام شده و براى مدعى و شهود جايز است كه با او ازدواج كنند.(93) ابوجنيفه ادعا مى كند كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است.
سپس شافعى گفت: امام تو ابو حنيفه مى گويد: اگر چهار مرد عليه مردى شهادت به زنا دادند، در اين صورت اگر وى آنها را تصديق كرد حد از او ساقط و اگر تكذيب نمود حد بر او لازم و ثابت مى گردد.(94) بيائيد و عبرت بگيريد اى اهل بصيرت.
آنگاه شافعى گفت: ابو حنيفه مى گويد: اگر مردى با پسرى لواط كرده و او را ناقص كند، حدى بر او نيست بلكه تعزير مى شود.(95)
رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد: من عمل عمل قوم لوط فاقتوا الفاعل والمفعول: اگر كسى كار قوم لوط را انجام دهد، فاعل و مفعول را بكشيد)).(96)
ابو حنيفه مى گويد: اگر كسى گندمى را به زور از ديگرى بگيرد و آن را آرد كند، در اين صورت به خاطر آرد كردنش مالك آن مى شود و اگر صاحب گندم بخواهد آن آرد را گرفته و اجرت آرد كردن را به غاصب بدهد، بر غاصب واجب نيست كه به او بدهد و مى تواند مانع شود و در اين درگيرى اگر صاحب گندم كشته شود خون او پايمال است، اما اگر غاصب كشته شود صاحب گندم به جرم قتل او بايد به قتل برسد.(97)
همچنين ابوحنيفه مى گويد: اگر دزدى هزار دينار را از يك نفر و هزار دينار را از فردى ديگر بدزدد و پولها را مخلوط كند، تمام آن پول از آن او شده ولى به همين مقدار بدهكار مى شود. ابو حنيفه گفته است: اگر مسلمان با تقواى دانشمند كافر نادانى را بكشد، بايد كشته شود. در صورتى كه خداوند مى فرمايد: ولن يجعل الله للكافرين على المومنين سبيلا: ((خداوند هرگز راهى براى كافرين جهت تسلط بر مومنين قرار نخواهد داد)).
ابو حنيفه گويد: اگر كسى مادر يا خواهر خود را - كه برده بودند - خريدارى و با آنها هم بستر شود حدى بر او جارى نمى شود هر چند با آگاهى و عمد چنين كارى را انجام دهد.(98)
ابوحنيفه مى گويد: اگر كسى مادر يا خواهر خود را با آنكه مى داند كه او مادر يا خواهرش است به عقد خود در آورد و با او نزديكى كند حدى بر او جارى نمى شود زيرا عقد يك شبهه است.(99)
ابوحنيفه مى گويد: اگر كسى در حال جنابت در كنار حوضى از شراب بخوابد و در حالت خواب غلت خورده و در حوض بيفتد، جنابت او بر طرف و پاكيزه خواهد شد.
ابوحنيفه مى گويد: در وضو(100) و غسل (101) نيت واجب نيست.
در صورتى كه حديث صحيح مى گويد: انما الاعمال بالنيات : اعمال تنها با نيت بر قرار مى شود.(102)
ابو حنيفه گويد: گفتن ((بسم الله الرحمن الرحيم)) در سوره فاتحه واجب نيست (103). ابو حنيفه آن را از فاتحه حذف كرد، در صورتى كه خلفاء بعد از تدوين قرآن آن را نيز نوشتند.
ابو حنيفه مى گويد: اگر پوست سگ مرده را كنده و دباغى كنند پاك شده و مى توان در آن پوست آب نوشيد و آن را براى نماز پوشيد.(104)
در حالى كه اين فتوى مخالف نص قائل به نجاست عين است كه اقتضاى اين نص حرمت استفاده از آن است.
سپس شافعى گفت: اى حنفى، مسلمان در مذهب تو مى تواند براى نماز با شراب وضو بگيرد، ابتدپاهاى خود را شسته و در آخر دو دستش را(105) و در حال نماز پوست دباغى شده سگ مرده را بپوشد(106)، بر مدفوع خشك شده سجده كرده، تكبير نماز را به زبان هندى و سوره حمد را به زبانى عبرانى بخواند(107) و پس از حمد بگويد: ((دو برگ سبز)) به عنوان ترجمه فارسى آيه ((مدهامتان))، سپس ركوع رفته و بدون آن كه سرش را بالا بياورد به سجده رود، و بين دو سجده به اندازه نازكى تيغه شمشير سر از زمين بردارد و قبل از سلام عمدا از خود باد خارج كند، اين نمازش باطل مى شود.(108).
شافعى ادامه داد: آرى، همه اينها جايز است. پس عبرت بگيريد اى اهل بصيرت، آيا جايز است اين گونه عبادت كنيم؟ و آيا براى يك پيامبر جايز است كه امت خود را دستور دهد اين گونه عبادت كنند؟ اينها دروغ عليه خدا و رسول است.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:58 PM
next page
fehrest page
back page
حنفى محكوم شده و بسيار عصبانى گرديد، او گفت: دست نگهدار اى شافعى، خدا دهان تورا خرد كند، تو چه هستى كه بخواهى بر ابو حنيفه اشكال بگيرى، مذهب تو كجا و مذهب او كجا؟ مذهب تو به مذهب مجوس لايق تر است، زيرا در مذهب تو جايز است كه مردى با دختر يا خواهر خود كه از زنا متولد شده اند ازدواج كند و اگر دو زن بر اساس زنا با يكديگر خواهر باشند مى تواند جمع ميان آنها كند - يعنى هر دو را با هم به ازدواج خود در آورد - و اگر خود او با زنا از مادرش متولد شده مى تواند با مادر خود ازدواج نمايد، و همچنين با عمه يا خاله خود اگر از زنا باشند.(109) ولى خداوند مى فرمايد: حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم و عماتكم و خالاتكم (110): ((مادران، دختران، خواهران شما و عمه ها و خاله هايتان بر شما حرام اند)). اينها صفاتى حقيقى اند كه با تغيير شرايع و اديان تغيير نمى يابند، خيال نكنى اى شافعى احمق كه ارث نبردن آنها به معنى خروجشان از اين صفات ذاتى و حقيقى اند كه با تغيير شرايع و اديبان تغيير نمى يابند، خيال نكنى اى شافعى احمق كه ارث نبردن آنها به معنى خروجشان از اين صفات ذاتى و حقيقى است، و از اين رو است كه آن افراد به او اضافه مى شوند، مثلا گفته مى شود: دخترش و خواهرش از زنا، و اين قيد زنا سبب مجازى شدن مفهوم نمى شود، مانند اينكه مى گوئيم خواهر نسبى او، بلكه اين قيود براى بيان نوع آن است، ولى اجتماع بر اين است كه تحريم شامل هر كسى مى شود كه اين الفاظ بر او صدق كند، چه حقيقت باشد چه مجاز، مثلا بنابر اجماع، جده - مادر بزرگ - مانند مادر است، همچنين دختر دختر، و هيچ اختلافى در تحريم اينها بنابر آيه فوق نيست. پس اى خردمندان ببينيد آيا اين مذهب همان مذهب مجوس نيست.
اى شافعى، اما تو بازى با شطرنج را براى مردم حلال كرد(111) در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((كسى شطرنج را دوست ندارد مگر بت پرست)).
اى شافعى، امام تو رقص، طبل و ساز را براى مردم جايز دانسته است، ننگ خدا بر مذهب تو باد، كه در اين مذهب مرد مى تواند با مادر و خواهر خود ازدواج نمايد و شطرنج بازى كند، بر قصد و ساز بزند. آيا اين جز دروغى آشكار عليه خدا و رسول نيست، چعه كسى به اين مذهب متعهد مى شود جز كوردلى كه حق را نديده باشد.
يوحنا مى گويد: بحث و جدال ميان آنها به درازا كشيده شد، جنبلى عيه شافعى و مالكى عليه حنفى سخن گفت، سپس مالكى با حنبلى درگير شده، حنبلى گفت: مالك بدعت هايى در دين آورده كه خداوند بر امثال اين بدعت ها چند امت را هلاك نمود. مالك لواط با فرزند و با برده را جايز دانسته است در حالى كه چنين روايت صحيح از رسول الله داريم: من لاط بغلام فاقتلوا الفاعل و المفعول: اگر كسى با پسر بچه اى لواط كند، فاعل و مفعول را بكشيد.(112)
من ديده ام كه يك مالكى عليه مالكى ديگرى نزد قاضى شكايت كرد كه برده اى از او خريدارى كرده ولى نمى توان با اين برده لواط كرد، قاضى حكم كرد كه اين عيبى است در برده و بر اساس آن مى توان او را به صاحبش پس دهد. اى مالكى، تو از خدا حيا نمى كنى كه چنين مذهبى داشته باشى در حاليكه مى گوئى مذهب من بهتر از مذهب تو است؟!
امام تو گوشت سك را حلال مى داند، پس ننگ خدا بر مذهب و عقيده تو باد.
مالكى در جواب او فرياد كشيد و گفت: ساكت شو اى مجسم (كسى كه خدا را داراى جسم مى داند) اى حلولى (كسى كه معتقد است خدا در بعضى افراد حلول مى كند)، واى فاسق. مذهب تو سزاوارتر براى ننگ و نفرت است، امام تو احمد بن حنبل معتقد است كه خدا جسم دارد و بر تخت مى نشيند، تخت به اندازه چهار انگشت از خدا بزرگتر است - جاى اضافى دارد -، خدا هر شب جمعه از آسمان دنيا پائين آمده و به صورت جوانى امرد - ريش در نياورده -، با موهاى مجعد بر پشت بام مساجد فرود مى آيد، بند كفش او از مرواريد نرم بوده و الاغ او داراى يال است.(113)
يوحنا مى گويد: حنبلى، مالكى، شافعى و حنفى با يكديگر درگير شده، داد و فرياد كردند وزشتيها و عيوب يكديگر را افشا نمودند، تا آنكه تمام حاضرين از اين افشاگرى ها ناراحت شدند، و عوام آنان را نكوهش كردند.
من به آنها گفتم: آرام بگيريد، به خدا سوگند من از عقايد شما متنفر شدم، اگر اسلام اين است پس واى بر ما، چه مصيبتى است، ولى من شما را به خداى يگانه قسم مى دهم كه اين گفتگو را تمام كرده و متفرق شويد، كه آبروى شما ميان عوام رفت.
يوحنا مى گويد: آنها بر خاسته و متفرق شدند و مدت يك هفته ساكت ماندند و از منزل خارج نشدند كه اگر خارج مى شدند مردم از آنها عيب جوئى مى كردند. و پس از چند روز با يكديگر آشتى كرده و مستنصريه جمع شدند. صبح يك روز به سراغ آنها رفته، گفتگو كرديم. از جمله مسائلى كه به آنها گفتم اين بود: من مى خواهم كه با يكى از علماى رافضه درباره مذهبش بحث كنيم، آيا مى توانيد يكى از آنها را جهت مناظره بياوريد؟
علما گفتند: اى يوحنا، رافضه فرقه كوچكى است، آنها نمى توانند ميان مسلمين خود نمائى كنند، زيرا آنان اندك بوده و مخالفينشان فراوان. آنها اصلا ظاهر نمى شوند، چه رسد به اينكه بتوانند براى مذهب خود دليلى نزد ما بياورند، آنها كمترين و بى ارزش ترين فرقه اند و مخالفين آنان بيش ترين فرقه اند.
يوحنا گفت: آنچه مدح آنان به شمار مى رود، خداوند سبحان كمترها را مداح و بيشترها را بدگويى كرده است، خدا مى فرمايد: و قليل من عبادى الشكور(114): ((افراد كمى از بندگان من شكر گزاراند))، و ما آمن معه الاقليل (115): ((كسى به او ايمان نياورد مگر تعدادى اندك))، ولا تجد اكثرهم شاكرين (116): ((اكثر آنان را شكر گزار نخواهى يافت))، و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله: ((اگر از بيشترين افراد روى زمين اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد))، ولكن اكثر الناس لا يشكرون (117): ((ولى اكثر مردم خدا را سپاس نمى گويند))، ولكن اكثرهم لا يعلمون (118): ((ولى اكثر آنها نمى دانند))، ولكن اكثر الناس لا يومنون (119): ((ولى اكثر مردم ايمان نمى آوردند))، و آيات ديگرى از اين قبيل.
علما گفتند: اى يوحنا، وضع آنها بدتر از آن است كه اقبل توصيف باشد، اگر ما يكى از آنها را شناسائى كنيم، آن قدر در كمين او مى نشينيم تا فرصت قتل او را بيابيم، زيرا آنها از نظر ما كافر و خون آنان حلال است و در ميان علماى ما كسانى هستند كه فتوى بر حلال بودن اموال و زنان آنان مى دهند.
يوحنا گفت: الله اكبر، اين امرى است عظيم، به چه دليل آنها مستحق اين گونه برخورد هستند، آيا شهادتين را انكار مى كنند.
گفتند: خير.
گفت: آيا آنان به طرف قبله ديگرى غير از قبله اسلام رو مى كنند؟
گفتند: خير.
گفت: آيا آنان نماز، روزه، حج، زكات يا جهاد را انكار مى كنند؟
گفتند: خير، بلكه آنها نماز مى خوانند، روزه مى گيرند، حج مى روند، زكات مى دهند و جهاد مى كنند.
گفت: آيا آنها منكر حشر، نشر، صراط، ميزان و شفاعتند؟
گفتند: خير، بلكه به بهترين وجه بدان معتقدند.
گفت: آيا آنان زنا، لواط، شرابخوارى، ربا، ساز و انواع ادوات لهو را جايز مى دانند؟
گفتند: خير، بلكه آنها را حرام دانسته و از آن اجتناب مى كنند.
يوحنا گفت: پس خدايا چقدر عجيب است، قومى شهادتين را مى گويند، به سوى قبله نماز مى گذارند، ماه رمضان را روزه مى گيرند، حج را انجام مى دهند، معتقد به حشر، نشر و تفصيل حساب اند، چگونه اموال، زنان و خون آنها مباح بوده در حاليكه پيامبرتان مى گويد: اءمرت ان اقاتل الناس حتى يشهدوا ان لا اله الا الله، و ان محمدا رسول الله، فاذا قالوها عصموا منى دماءهم و اموالهم و نساء هم الا بحق، و حسابهم على الله: من مامورم كه با مردم بجنگم تا آنكه شهادت دهند كه خدائى جز ((الله)) نيست، و اينكه محمد رسول الله است، پس اگر چنين گفتند خون، اموال و زنان آنها در امان از من خواهد بود مگر در برقرارى حق و حساب آنها با خدا است.(120)
علما گفتند: اى يوحنا، آنها چندين بدعت در دين ايجاد كرده اند، از جمله: آنها مدعى اند كه على (عليه السلام) بهترين مردم پس از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده و او را بر خلفاى سه گانه برتر مى دانند، در حاليكه مسلمانان صدر اسلام اجتماع دارند بر اينكه بزرگ قبيله تيم - ابوبكر - از تمام خلفا افضل است.
يوحنا گفت: آيا اگر كسى بگويد: على بهتر و افضل از ابوبكر است، او را كافر مى دانيد؟
گفتند: آرى، زيرا او مخالف اجماع است.
يوحنا گفت: نظر شما درباره محدثان حافظ ابوبكر احمد بن موسى بن مردويه چيست؟
علما گفتند: او ثقه بوده و روايت او صحيح و مقبول است.
يوحنا گفت: او در كتاب خود به نام ((كتاب المناقب)) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده است كه فرمود: على خير البشر و من ابى فقد كفر: على بهترين مردم است، و هر كه نپذيرد كافر است.
و نيز در كتاب خود دارد كه حذيفه از على (عليه السلام) پرسيد، و ايشان گفت: ((من بهترين امت پس از پيامبر هستم، و كسى در اين مساله شك نمى كند مگر اينكه منافق باشد)).
همچنين در كتاب خود آورده است كه سلمان از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كره كه فرمود: على بن ابى طالب خير من اخلفه بعدى: على بن ابى طالب بهترين كسى است كه پس از من خواهد بود)).
او در كتاب خود از انس بن مالك نيز روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اءخى ووزيرى و خير من اخلفه بعدى على بن ابى طالب : برادرم، وزيرم و بهترين خليفه ام پس از من على بن ابى طالب است)).
امامتان احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به فاطمه گفت: اما ترضين انى زوجتك اقدم امتى سلما و اكثرهم علما، و اعظمهم حلما: آيا راضى نمى شوى به اينكه من تو را به ازدواج كسى در آورم كه پيش از تمام امتم اسلام آورده، از همه آنان داناتر و بردبارتر است؟)).(121)
و نيز در مسند احمد بن حنبل روايت شده است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در حديث طائر (پرنده) گفت: ((خدايا، محبوبترين مخلوقت را براى من بفرست))،(122)، آنگاه على بن ابى طالب آمد. اين حديث را نسائى و ترمذى نيز هر يك در صحيح خود نقل كرده اند،(123)، و اين دو نفر از علماى شما هستند.
اخطب خوارزم كه از علمايتان است در كتاب ((مناقب)) از معاذ بن جبل روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا على، اخصمك فى النبوه ولا نبوه بعدى، و تخصم الناس بسبع فلا يحاجك احد من قريش: اءنت اءولهم ايمانا بالله و اوفاهم بالقضيه، و اعظمهم يوم القيامه عندالله عزوجل فى المزيه: اى على، من به خاطر نبوت از تو برترم و نبوتى پس از من نيست: تو اولين كسى هستى كه به خدا ايمان آوردى، باوفتار از همه نسبت به امر و عهد الهى تقسيم كنى، نسبت به رعيت عادلترين هستى، در مسائل از همه آگاهترى، وروز قيامت بالاترين امتياز را نزد خداى متعال دارى)).(124)
صاحب ((كفايه الطالب)) كه از علماء شما است مى گويد: اين حديث خوب و عالى است. حافظ ابونعيم نيز در ((حليه الاولياء)) آن را نقل كرده است.(125)
يوحنا گفت: پس اى ائمه اسلام، اينها احاديث صحيحى است كه ائمه شما آنها را روايت كرده اند، و صراحت در افضليت و برترى على بر تمام مردم دارد، پس گناه رافضه چيست؟
در واقع اين گناه علماى شما و آنهائى است كه روايت هاى نادرست را نقل كرده و عليه خدا و رسول دروغ مى گويند.
گفتند: اى يوحنا، آنها جز حق روايت نكرده، و هيچ گاه دروغ نگفته اند، ولى اين احاديث داراى تاويل و احاديث معارض است.
يوحنا گفت: اين احاديث در برترى على (عليه السلام) بر همه بشر چه تاويلى را مى پذيرد، اينها دلالت بربرترى على بر ابوبكر دارد، مگر آنكه ابوبكر را بشر ندانيد، حال فرض كنيم كه اين احاديث چنين دلالتى نداشته باشد، به من بگوئيد كدام يك از آنها بيشتر جهاد كرده است؟
گفتند: على
يوحنا گفت: خداوند مى فرمايد: و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما:(126) ((خداوند مجاهدين را بر خانه نشينان به پاداشى عظيم برترى داده است))، و اين نصى است صريح.
گفتند: ابوبكر نيز مجاهد است، پس اين مستلزم برترى على بر او نيست.
يوحنا گفت: جهاد كمتر در مقايسه با جهاد بيشتر مانند خانه نشينى است، و اگر هم آنگونه باشد، منظور شما از ((افضل)) چيست؟
گفتند: كسى كه فضايل و كمالات ذاتى و اكتسابى در او جمع شوند مانند شرافت در اصل، علم، زهد، شجاعت، كرم و آنچه از اينها منشعب مى شود.
يوحنا گفت: تمام اين فضايل را على (عليه السلام) به نحوى كاملتر از ديگران دارد. اما شرافت در اصل، على پسر عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و همسر دخترش و پدر دو سبط او است.
و اما درباره علمش، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد: اءنا مدينه العلم و على بابها: من شهر علم بوده و على در ورودى آن است )).(127)
و عقل حكم مى كند كه كسى نمى تواند از شهر علم استفاده كند مگر اين كه از درب علم و دانش فيضى ببرد، پس راه استفاده از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) منحصر است در على (عليه السلام)، و اين مقامى است عالى، و نيز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اءقضاكم على: على از همه شما بهتر قضاوت مى كند)).(128) و هر قضيه اى به او ارجاع داده مى شد، همه گروهها به او منتهى و همه طوايف به او متصل مى شدند. پس او رئيس و سرچشمه فضايل است، او پيش از همه به سوى فضائل رفته و قبل از همگان آن را بدست آورده است، هر كه در فضايل به مقامى رسيده است از او گرفته، پيرو او بوده و او را الگو قرار داده است. شما مى دانيد كه اشراف علوم، علوم الهى است و علوم الهى از سخن او بدست آمده و از او نقل شده و سرچشمه گرفته است.4
معتزلى ها كه خود اهل نظر بوده و مردم اين فن را از آنها گرفته اند، شاگردان على هستند، بزرگ آنها واصل بن عطاء شاگرد ابوهاشم عبدالله بن محمد بن حنيفه (129) است و ابوهشام عبدالله شاگر پدرش محمد بوده و محمد شاگرد پدرش على بن ابى طالب (عليه السلام) است.
اشعرى ها به ابوالحسن اشعرى شاگرد ابو على جبائى منتهى مى شوند و او نيز شاگرد و اصل بن عطاء است.(130)
اما اماميه وزيديه، واضح است كه به او منتهى مى شوند.
اما علم فقه، او اصل و اساس آن بوده و هر فقيهى در اسلام خود را به او نسبت مى دهد.
اما مالك، او فقه را از ربيعه الراى، ربيعه از عكرمه، عكرمه از عبدالله و عبدالله از على گرفته است.
و اما ابو حنيفه، فقه را از امام صادق (عليه السلام) گرفته است.
شافعى نيز شاگرد مالك و حنبلى شاگرد شافعى است.(131)
فقهاى شيعه هم كه رجوعشان به او مسلم بوده و همچنين فقهاى صحابه مانند ابن عباس و غيره. همين بس كه عمر بارها گفته است: ((تا على حاضر است كسى حق فتوى دادن در مسجد ندارد))، و يا اين قول: ((مبادا مساله مشكلى برايم پيش بيايد مگر آنكه ابوالحسن موجود باشد))(132)، و همچنين لولا على لهلك عمر: اگر على نبود عمر هلاك مى شد)).(133)
ترمذى در صحيح خود و بغوى از ابوبكر نقل مى كنند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((هر كه خواست به آدم در عملش، به نوح در فهمش، به يحيى بن زكريا در زهدش و به موسى بن عمران در قدرتش نگاه كند، بايد به على بن ابى طالب بنگرد)).(134)
بيهقى اين حديث را به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اسناد مى كند: ((هر كه خواست به آدم در عملش نگاه كند، به نوح در تقوايش، به ابراهيم در حلمش، به موسى در هيبتش و به عيسى در عبادتش بايد به على بن ابى طالب بنگرد)).(135) على بود كه حد شرابخوار را بيان فرمود(136) و درباره زنى كه شش ماهه وضع حمل كرده بود فتوى داد.(137)
همچنين نحوه تقسيم در هم ها ميان صاحبان قرص هاى نان را بيان نمود(138)، او بود كه دستور دو نيم كردن كودك (139)، على احكام اهل بغى را بيان نموده (140)، و درباره زن زانيه باردار فتوى داد.(141)
و از جمله علوم، علم تفسير است كه مردم موفقعيت ابن عباس را در اين علم مى دانند، ولى ابن عباس شاگرد على (عليه السلام) است، از او پرسيدند: علم تو نسبت به علم پسر عمويت چقدر است؟
گفت: مانند قطراتى از باران در اقيانوس.(142)
از ديگر علوم، ((علم طريقت و حقيقت)) و ((علم تصوف)) است و همه مى دانند كه اهل اين فن در تمام بلاد اسلامى به على منتهى شده و در آنجا متوقف مى شود.
در اين باره شبلى، حنبلى، سرى السقطى، ابو زيد، بسطامى، ابو محفوظ معروف كرخى و ديگران شهادت داده اند. به عنوان دليل بر اين مطلب كافى است خرقه را در نظر بگيريم كه آن را اشعار خود مى دانند و با سند متصل به ايشان معتقدند كه على آن را قرار داده است.(143)
يكى ديگر از علوم، علم نحو وزبان عربى است و تمام مردم مى دانند كه على آن را ساخته و پرداخته است و سپس آن را بر ابوالاسود دوئلى املاء نمود. در اينجا على كلياتى بيان كرده است كه شايد بتوان آن را در حد معجزه دانست زيرا نيروى انسانى براى چنين استنباطى كافى نيست.
پس او را با چنين صفاتى چگونه مى توان با مردى مقايسه كرد كه درباره كلمه (ابا) در قرآن از او سؤال شده مى گويد: در كتاب خدا با راى خود سخن نمى گويم، در ارث پدر بزرگ در يكصد قضيه حكم مى كند كه هر يك با ديگر تفاوت دارد، و خودش مى گويد: اگر اشتباه كردم مرا به راه راست برگردانيد و اگر درست حركت كردم از من پيروى كنيد.(144)
آيا هيچ عاقلى اين را مقايسه مى كند با آن كس كه مى گويد: سلونى قبل ان تفقدونى: از من بپرسيد قبل از آنكه مرا از دست بدهيد))(145)، سلونى عن طرق السماء فوالله انى اعلم بها من طرق الارض : درباره راههاى آسمان از من پرسيد، به خدا سوگند من به آنها از راههاى زمينى آگاهترم))، ان هاهنا لعلما جما: در اينجا - به سينه اش اشاره كرد - علمى فراوان وجود دارد))، و لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا: اگر پرده كنار رود، يقين من بيشتر نمى شود)). بنابراين مشخص مى گردد كه او اعلم است.(146)
اما در زهد، على مولاى زاهدان و كريم كريمان است. براى رسيدن به او بارهاى سفر بسته و ترك ديار مى كنند. او هيچ گاه از غذائى آنقدر نخورد كه سير شود و در خوراك و پوشاك از همه خشن تر بود.
عبدالله بن ابى رافع مى گويد: روز عيدى بود، بر على (عليه السلام) وارد شدم ظرفى مهر شده براى او آوردند، در آن ظرف پاره هاى نان جو خشكى ديدم، اين غذاى او بود.
گفتم: يا اميرالمومنين! در اين ظرف كه غير از نان جو نيست، پس چرا آن را مهر كرده اى.
فرمود: ترسيدم اين دو فرزند آن را آغشته به روغن كنند.(147)
لباس او هميشه با قطعه پوستى يا امثال آن وصله دار بود، كفش او از پوسته درخت و لباس او از كرباس خشن بود، اگر آتسينش بلند بود آن را با تيغى بريده و نمى دوخت، و همچنان بر دستهاى او آويزان و به صورت ريش ريش بود. اگر خورشتى داشت تنها سر كه و نمك بود و احيانا اگر چيزى اضافه بر آن بود قدرى گياهان زمينى و يا مقدارى شير شتر اضافه مى كرد. او بسيار كم گوشت مى خورد و مى گفت: شكم خود را گورستان حيوانات قرار ندهيد و با همه اين وضع از تمام مردم قوى تر و نيرومندتر بود.(148)
اما در عبادت، مردم از او نماز شب، نيايش و اقامه نافله ياد گرفتند. تو چه گوئى درباره كسى كه پيشانى او پينه بسته بود مانند پينه هاى شتر، و آنقدر بر عبادت مداوم بود كه در ليله الهرير - سخت ترين شبهاى جنگ صفين - پوستينى در وسط ميدان انداخته و نماز مى خواند در حاغلى كه تير از چپ و راست او گذشته يا به او اصابت مى كرد، ولى نه از آن مى ترسيد و نه حاضربود تا تمام شدن عبادتش از آنجا برخيزد.
اگر دعا و مناجات او را بشنوى، متوجه مى شوى كه چگونه خداى متعال را تعظيم و تجليل كرده و در برابر هيبت و عزت او خضوع و خشوع دارد، آنگاه متوجه عمق اخلاص او خواهى شد.
زين العابدين (عليه السلام) هر شب هزار ركعت نماز مى خواند و مى گفت: من كجا و عبادت على (عليه السلام) كجا؟.(149)
اما در شجاعت، على بارزترين مثال بوده و مرد ميدان سختيهاى آن است، پيشينيان را از ياد مردم برده و براى آيندگان مجال نامدارى نگذاشت، جايگاه او در جنگ ها چنان شهرتى دارد كه تا روز قيامت ضرب المثل شجاعت است، او قهرمانى است كه هيچ گاه فرار نكرده، از هيچ لشكرى نترسيده، به جنگ هر كه رفت او را به قتل رساند، و هيچ ضربه اى نزد كه نياز به دومى داشته باشد.
در حديث آمده است كه اگر او شمشير را بالا مى برد حريف را از سر تا ته دو نيم مى كرد، و اگر شمشير را به يكطرف مى برد حريف را از وسط به دو نيم تقسيم مى نمود. در حديث است كه هميشه تك ضرب مى زد،(150) هرگاه مشركين او را در جنگ مى ديدند، كار زار را به يكديگر واگذار مى كردند، با شمشير على ستونهاى دين بر قرار واركان اسلام بر پا شد و از شدت ضربه ها و حمله هايش ملائكه را به تعجب وا داشت.
در جنگ بدر كه خطر عظيمى مسلمانان را تهديد مى كرد، على توانست پهلوانان قريش مانند وليد بن عتبه، عاص بن سعيد و نوفل بن خويلد را از پاى در آورد. نوفل بن خويلد كسى است كه ابوبكر و طلحه را قبل از هجرت گرفته و شكنجه داده است. رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از قتل نوفل فرمود: ((خدا را شكر مى كنم كه دعاى مرا درباره او اجابت نمود))(151). على همچنان پهلوانان را يكى پس از ديگرى مى كشت تا آنكه تعداد كشته هاى او نصف مجموع كشته هاى قريش در اين جنگ هفتاد نفر بودند گرديد، و نصف ديگر را عموم مسلمانان بايارى سه هزار ملائكه به قتل رساندند.(152) و در باره على، جبرئيل ندا سر داد:
لا سيف الاذوالفقار ولا فتى الاعلى (153)
afsanah82
08-05-2011, 02:06 PM
next page
fehrest page
back page
هنگامى كه على، معاويه را به جنگ طلبيد تا اينكه يكى از آنها كشته شود و مردم از جنگ معاف شوند، عمرو بن عاص به معاويه گفت: اين مرد منصفانه با تو سخن گفت.
معاويه جواب داد: هيچ گاه در نصيحت هايت به من خيانت نكردى مگر امروز. از من مى خواهى كه به جنگ ابوالحسن روم و خودت مى دانى كه او پهلوانى پرقدرت است؟ مى بينم كه طمع در حكومت شام پس از من كرده اى)).(158)
اعزاب افتخار مى كردند كه در جنگ با او روبرو شده اند، كسانيكه به دست او كشته مى شدند اقوامشان افتخار مى كردند كه على (عليه السلام) آنها را كشته است، و سخن آنان در اين زمينه واضح و فراوان است بلكه قابل شمارش نيست.
ام كلثوم (159) در سوگ عمرو غير قاتله بكيته ابدا ما عشت فى الابد
لكن قاتله من لا نظرله قد كان يدعى ابوه بيضه البلد(160)
1 - اگر قاتل عمرو غير از آن بود كه او را كشت، تا زنده بودم هميشه بر او مى گريستم.
2 - ولى قاتل او كسى است كه نظير ندارد، پدر او را پايگاه شهر مى ناميدند.
خلاصه آنكه هر پهلوانى در دنيا، در شرق يا غرب زمين وابسته به او وبه نام او مى باشد.
درباره كرم و سخاوت او، همين بس كه سه روز، روزه گرفته و هر شب غذاى خود را به فقير مى داد، تا آنكه خداوند اين آيه را درباره اش نازل فرمود: هل اتى على الانسان...(161)، و انگشترى خود را در حال ركوع صدقه داده و اين آيه درباره اش نازل شد: انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه ويوتون الزكاه و هم راكعون (162): ((ولى امر شما تنها خدا، رسول خدا، و كسانى هستند كه ايمان آورده، نماز گذارده و در حال ركوع زكات مى دهند)). او چهار درهم صدقه داد و خداوند اين آيه را درباره او نازل كرد: الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانيه (163): ((كسانى كه اموال خود را در شب و روز، مخفيانه يا به طور علنى انفاق مى نمايند)). و در روز نجوى ده درهم صدقه داد، خداوند متعال نيز به خاطر آن بر ساير امت تخفيف داد(164). او بود كه با دست خود نخلستان را آبيارى نموده و اجرت آبيارى را صدقه مى داد و هنگامى كه محجن ضبى ضبى نزد دشمن او معاويه بن ابى سفيان رفت و گفت: از پيش بخيل ترين مردم به سوى تو آمده ام. معاويه گفت: و اى بر تو، چگونه چنين گفتى؟ درباره او مى گويى بخيل ترين مردم، در حاليكه اگر خانه اى از طلا و خانه از كاه داشته باشد، طلا را قبل از كاه انفاق مى نمايد(165). و او است كه مى گويد: اى دنياى زرد و سفيد (طلا و نقره)، برو و ديگرى را مغرور كن، آيا معترض من يا مشتاق من شده اى، هيهات هيهات، تو را سه طلاقه نموده و هيچ گاه به سوى تو بر نمى گردم (166). و در ليله المبيت نيز او بود كه خود را فداى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود تا آنكه در حق او اين آيه نازل شد:
و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (167): ((در ميان مردم كسى است كه جان خود را براى رضاى خدا مى فروشد)).
يوحنا مى گويد: اين سخنان را كه شنيدند، هيچ يك از آنها آن را انكار ننموده و گفتند: راست گفتى، ما تمام اينها را در كتاب هايمان خوانده و از ائمه خود نقل نموده ايم، ولى محبت خدا و رسول و عنايت آنها امرى است بالاتر از تمام اينها، چه بسا كه خداوند عنايتى بر ابوبكر بيش از على داشته و لذا او را بر على افضل بداند.
يوحنا گفت: ما خبر از غيب نداريم و جز خداوند متعال كسى غيب را نمى داند و آنچه شما گفتيد ادعاى بدون علم است. و خداوند مى فرمايد: قتل الخراصون (168): ((مرده باد كسانى كه بدون علم سخن مى گويند))، و ما تنها بر اساس شواهدى كه براى على (عليه السلام) هست حكم به برترى او مى كنيم.
اين كمالات به عنوان دليلى قاطع بر عنايت الهى نسبت به على مى باشند، چه عنايتى بهتر از اين كه خداوند پس از پيامبر او را داراى شريف ترين نسب، عظيم ترين حلم، شجاع ترين قلب و بيش ترين جهاد، عبادت، كرم، ورع و ديگر كمالات قرار داده است. اين است عنايت الهى.
اما محبت خدا و رسول، كه مى بينيم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در چند موضع شهادت داده است بر آن، از جمله: موقعيت غير قابل انكار جنگ خبير، كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لاعطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله ويحبه الله و رسوله: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند))(169) و پرچم را به دست على داد.
عالم شما اخطب خوارزم در كتاب مناقب روايت كرده است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى على، اگر يك بنده خدا، پروردگار متعال را آنگونه عبادت كند كه نوح در ميان قوم خود كرد، و بقدر كوه احد طلا داشته و همه را در راه خدا انفاق نمايد، و عمر او آنقدر طولانى شود كه هزار حج را پياده رود، سپس مظلومانه بين صفا و مروه كشته شود ولى ولاى تو را اى على نداشته باشد، بوى بهشت را نشنيده و وارد آن نخواهد شد.(170)
در همين كتاب آمده است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لواجتمع الناس على حب على بن ابى طالب، لم يخلق الله النار: اگر مردم بر محبت على بن ابى طالب اتفاق نظر مى داشتند، خداوند جهنم را خلق نمى كرد))(171). در كتاب فردوس اين حديث آمده است: محبت على حسنه اى است كه هيچ گناهى در كنار آن ضرر ندارد و دشمنى با على گناهى است كه هيچ حسنه اى با آن فايده اى ندارد.(172)
در جلد اول از مسند احمد بن حنبل آمده است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دست حسن و حسين را گرفت و گفت: من احبنى واجب هذين واحب اباهما كان معى فى درجتى يوم القيامه: هر كه مرا دوست داشته و اين دو را با پدرشان دوست داشته باشد، در روز قيامت در مقام من در كنار خواهد بود.(173)
يوحنا گفت: اى ائمه اسلام، آيا پس از اين جايى براى بحث درباره سخن و رسول در محبت او وبرترى اش بر كسانى كه از اين فضائل مرحوم اند، باقى مى ماند؟
آن ائمه گفتند: اى يوحنا، رافضيان ادعا مى كنند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در وصيت خود خلافت را به على (عليه السلام) سپرده و آن را براى او اعلام كرده است، ولى ما معتقديم كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) وصيتى درباره خلافت نكرده است.
يوحنا گفت: اين كتاب آسمانى شما است كه مى گويد: كتب عليكم اذا احدكم الموت ان ترك خيرا الوصيه للوالدين و الاقربين (174): ((اگر مرگ به سراغ يكى از شما آيد و اموالى از خود باقى گذاشته باشد، واجب است بر او كه براى پدر، مادر و نزديكان خود وصيت كند)).
در كتاب بخارى شما است كه: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((هيچ مسلمانى حق ندارد كه در شب بخوابد مگر آنكه وصيت او زير سرش باشد))(175)، آيا باور مى كنيد كه پيامبر دستور به انجام كارى دهد و خود آن را انجام ندهد، در صورتى كه كتاب آسمانى شما توبيخ مى كند كسى را كه به ديگران امر كند ولى خود انجام ندهد، مى گويد: اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتال افلا تعقلون (176): ((آيا مردم را به كار خير امر كره و خود را از ياد مى بريد، در حالى كه شما كتاب را تلاوت مى كنيد، آيا تعقل نمى كنيد)).
به خدا سوگند، اگر پيامبر بدون وصيت مرده باشد، پس خلاف امر خدا نموده، و عملش با قولش تناقض داشته و از انبياء گذشته پيروى نكرده است، زيرا آنها نسبت به كسى كه پس از آنها امور را بايد بدست گيرد وصيت مى نمودند و خداوند متعال مى فرمايد: فبهداهم اقتده (177): ((از هدايت آنان پيروى كن))، ولى او چنين نبوده است، لكن شما از نادانى و عنادتان اين را مى گوئيد، اين امامتان احمد بن حنبل است كه در مسند خود روايت مى كند، كه سلمان گفت: يا رسول الله وصى تو كيست؟
فرمود: اى سلمان، چه كسى وصى برادرم موسى (عليه السلام) بوده است؟
گفت: يوشع بن نون!، پيامبر فرمود: وصى و وارث من على بن ابى طالب است.
در كتاب ابن مغازلى شافعى اين روايت را به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اسناد نموده كه فرمود: هر پيامبرى، وصى ووارثى دارد، و وصى و وارث من على بن ابى طالب است.(178)
امام بغوى، احيا كننده سنت دين و يكى از محدثين و مفسرين بزرگ شما در تفسير خود به نام التنزيل وقتى به آيه: وأنذر عشيرتك الاقربين (179): ((خاندان نزديك خود را انذار كن:)) مى رسد از على (عليه السلام) روايت مى كند كه گفت: وقتى اين آيه نازل شد، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به من امر فرمود كه خاندان عبدالمطلب را نزد او جمع كنم، آنها در آن ايام چهل نفر بودند، يكى كمتر يا بيشتر، آنها را با يك ران گوسفند و يك ظرف شير غذا داد، همگى خوردند و نوشيدند و سير شدند در حاليكه هر يك از آنها مى توانست به تنهائى همه آن غذا و شير را بخورد و بنوشد. سپس به آنها فرمود: اى خاندان عبدالمطلب! من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، و پرودگارم به من دستور داده است كه شما را بدان دعوت كنم، حال كداميك از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا برادر، وصى و خليفه من پس از من باشد؟ هيچكس جواب او را نداد.
على گويد: من بلند شدم و گفتم: من تو را اجابت مى كنم اى رسول خدا.
به من گفت: تو برادر، وصى و خليفه من پس از من هستى پس سخن او را گوش كرده و از او اطاعت كنيد. آنها از جا برخاسته و خنديدند و به او طالب گفتند: به تو امر كرد كه سخن پسرت را بشنوى و اطاعت كنى.(180).
همچنين اين روايت را امامتان احمد بن حنبل در مسند خود،(181) محمد بن اسحاق طبرى در تاريخش (182) و نيز خرگوشى نقل كرده اند، حال اگر دروغ باشد پس بر ائمه خود شهادت داده ايد كه آنان عليه خدا و رسول دروغ مى گويند. خدا مى فرمايد: الالعنه الله على الظالمين: ((همانا لعنت خداوند بر ظالمين باد))(183)، الذين يفترون على الله الكذب : ((كسانى كه سخن دروغ به خدا نسبت مى دهند))(184)، و همچنين مى فرمايد: فنجعل لعنه الله على الكاذبين: ((پس لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم)).(185)
اگر دروغ نگفته اند، و مطلب همين است كه گفته شد، پس گناه رافضيان چيست؟ از خدا بپرهيزيد اى ائمه اسلام، شما را به خدا چه مى گوئيد درباره خبر غدير كه شيعه آن را ادعا مى كند؟
ائمه گفتند: علماى ما اجماع كردند بر اينكه اين خبر كاملا دروغ است.
يوحنا گفت: الله اكبر، اين امام و محدثتان احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه براء بن عازب گفت: در سفرى. با رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم، در غدير خم پياده شد اعلام شد كه نماز جماعت برگزار مى شود، زير دو درخت را جارو كردند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز ظهر را خواند، سپس دست على (عليه السلام) را گرفت و گفت: آيا نمى دانيد كه من بر هر مومنى بيش از خودش ولايت دارم؟
گفتند: چرا، آنگاه دست على را بالا برد تا آنكه سفيدى زير بغل آنها پيدا شد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مردم گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، واخذل من خذله: هر كه من مولاى او هستم، على نيز مولاى او است، خدايا دوست بدار هر كه او را دوست داشته و دشمن بدار هر كه با او دشمنى كند، يارى كن هر كه او را يارى نموده و خوار كن هر كه او را يارى نكرد)).
عمر بن خطاب به او گفت: تبريك مى گويم اى فرزند ابوطالب، تو مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه شده اى.
احمد اين حديث را در مسند خود از طريق ديگرى از ابوالطفيل نقل كرده، و باز هم از راهى ديگر آن را از زيد بن ارقم روايت (186) كرده است، ابن عبدربه در ((العقد الفريد))(187)، سعيد بن وهب و همچنين ثعالبى در تفسير خود آن را روايت نموده اند.(188)
قعالبى در تفسير آيه (ساءل ساءئل) بر اين خبر تاكيد كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در جمع زيادى از اصحاب بود كه حارث بن نعمان فهرى آمد گفت: اى محمد، به ما امر كردى شهادت بدهيم به اينكه خدائى جز ((الله)) نيست و اين كه تو اى محمد رسول خدائى ما پذيرفتيم، ما را امر كردى كه روزانه پنج بار نماز بخوانيم ، ما امر تو را قبول كرديم، امر كردى كه ماه رمضان را روزه بگيريم، ما قبول كرديم، امر كردى كه به حج خانه خدا برويم، ما نيز پذيرفتيم، ولى باز هم راضى نشدى تا آن كه دست پسر عمويت را بالا برده و او را بر ما برتر دانسته و گفتى: ((هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است))، آيا اين كار از خودت بوده يا از خدا است؟
فرمود: به خدائى كه جز او هيچ معبودى نيست سوگند ياد مى كنم، كه اين كار به امر پروردگار متعال بوده است، حارث بن نعمان برگشت و در حالى كه مى رفت چنين مى گفت: خدايا اگر آنچه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد حق است پس ما را از آسمان سنگ باران كن، همين كه حارث به مركب خود رسيد خداوند سنگى به او زد، سنگ به سر او اصابت كرده و از پائين خارج شد و حارث افتاد و مرد. آنگاه اين آيه نازل شد: ساءل سائل بعذاب واقع (189): ((كسى سؤال كرد از غذابى كه خواهد آمد)). حال چگونه براى خود جايز مى دانيد كه ائمه شما اين خبر را روايت كرده و شما بگوئيد: اين روايت دروغ و نادرست است؟
ائمه گفتند: ائمه ما آن را روايت كرده ولى اگر به عقل و فكر خود برگردى متوجه مى شوى كه محال است پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به آن صورتى كه گفتيد درباره على بن ابى طالب بگويد ولى صبحانه متفقا خبر را كتمان كرده و دست از آن بكشند، بر مخفى كردن آن توافق نموده و به ابوبكر تيمى با آنكه قبيله اش اندك و ضعيف بودند روى آوردند، در حالى كه صحابه طورى بودند كه اگر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) حتى دستور خودكشى به آنها مى داد اطاعت مى كردند، پس چگونه انسان عاقل اين وضعيت غير ممكن را بپذيرد؟
يوحنا گفت: از اين وضع تعجب نكنيد، امت موسى (عليه السلام) شش برابر امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند، موسى برادرش هارون را به عنوان جانشين خود بر آنها تعيين نمود، و هارون خود نيز پيامبر آنها بوده و او را بيش از موسى دوست داشتند، ولى آنها هارون را ترك كرده و به سامرى روى آوردند و به عبادت گوساله اى كه جسم صدا دارى بود پرداختند، بنابراين بعيد نيست كه امت محمد نيز وصى او را پس از وفاتش ترك كرده و به پير مردى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دختر او را به همسرى خود پذيرفته است روى آوردند، و شايد داستان عبادت گوساله را نيز اگر در قرآن نيامده بود باور نمى كرديد.
ائمه گفتند: اى يوحنا، پس چرا على به مخالفت با آنان بر نخاست بلكه سكوت اختيار كرد و بيعت نمود؟
يوحنا گفت: در اين شكى نيست كه هنگام وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) تعداد مسلمانان كم بوده و مسيلمه كذاب با هشتاد هزار نفر در يمامه بود، و از طرفى منافقين در ميان مسلمانان بودند، حال اگر على با شمشير به جنگ آنها مى رفت تمام كسانى كه على بن ابى طالب فرزند يا برادر آنها را كشته بود عليه او قيام مى كردند و كمتر كسى از مردم بود كه على يك يا چند نفر از افراد قبيله، دوستان و يا نزديكان او را نكشته باشد، تمام اينها عليه او بودند و لذا على صبر كرد و مدت شش ماه با دليل و حجت عليه آنان مبارزه كرد و در اين مطلب ميان اهل سنت اختلافى نيست. پس از آن، آنها از او خواستند كه بيعت كند، اهل سنت گويند كه او بيعت نمود ولى رافضيان مى گويند بيعت نكرد. تاريخ طبرى نيز دلالت بر عدم بيعت ايشان دارد(190)، و آن گاه كه عباس بن عبدالمطلب متوجه شد. كه فتنه اى در حال انجام است، فرياد زد: برادر زاده من بيعت كن.
شما مى دانيد كه اگر خلافت حق على نبود ادعاى آن را نمى كرد و اگر بدون حق چنين ادعائى مى كرد بر باطل بود، ولى شما از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت مى كند كه فرمود: على مع الحق و الحق مع على: على همراه حق و حق همراه على است))(191)، پس چگونه بر خود جايز مى داند كه ادعاى ناحق كرده و پيامبرتان را تكذيب نمايد؟!
شما تعجب مى كنيد از اينكه بنى اسرائيل با پيامبرشان درباره خليفه اش مخالفت كرده، او را ترك و به سوى گوساله و سامرى رفتند، ولى تعجب شما يك سر عجيبى در بر دارد، شما روايت مى كنيد كه پيامبرتان گفته است: ((شما درست مانند بنى اسرائيل عمل كرده و پاى خود را جاى پاى آنها خواهيد گذاشت، حتى اگر آنها وارد لانه سوسمارى شوند، شما نيز وارد خواهيد شد))(192) و در كتاب آسمانى شما آمده است كه بنى اسرائيل به مخالفت با پيامبرشان درباره خليفه اش پرداخته، وى را ترك و به سوى فرد ناشايسته اى روى آوردند.
علما گفتند: اى يوحنا، آيا شما ابوبكر را شايسته خلافت نمى دانى؟
يوحنا گفت: به خدا سوگند، من ابوبكر را شايسته خلافت نيافتم و براى رافضيان متعصب نيستم، ولى من به كتابهاى اسلامى مراجعه كرده، ديدم ائمه شما به ما خبر دادند كه خدا و رسول ابوبكر را شايسته خلافت نمى دانند.
ائمه گفتند: اين در كجا آمده است.
يوحنا گفت: در كتاب بخارى شما(193)، و در كتابهاى ((الجمع بين الصحاح السته))، صحيح ابى داود، صحيح ترمذى (194)، مسند احمد بن حنبل (195) ديدم كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) سوره براءت رابه دست ابوبكر داده تا آن را به اهل مكه ابلاغ كند، وقتى به ((ذى الحليفه)) رسيد، على (عليه السلام) را خواست و به او گفت: خود را به ابوبكر رسانده نامه را از او بگير و بر آنها بخوان، على رفت و در جحفه به او رسيد، نامه را از او گرفت و ابوبكر به سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بازگشت و پرسيد: اى رسول الله، آيا چيزى درباره من نازل شد؟
فرمود: خير، ولى جبرئيل (عليه السلام) نزد من آمد و گفت: اين كار را نبايد كسى انجام دهد جز تو يا مردى از خاندانت.
پس اگر مساله به اين صورت باشد كه ابوبكر صلاحيت رساندن چند آيه از طرف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آن هم درايام حيات ايشان ندارد، پس چگونه صلاحيت دارد كه خليفه او پس از وفاتش بوده و كارها را به جاى او انجام دهد، ضمنا ما از اين قضيه نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام) اين صلاحيت را دارد كه كارها را به جاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) انجام دهد.
پس اى مسلمانان، چرا چشم خود را در برابر اين حق آشكار مى بنديد؟ چرا به اين افراد نالايق اعتماد مى كنيد و خود را به خطر مى اندازيد؟
حنفى سر را به پائين افكنده، سپسس سربلند كرد و گفت: اى يوحنا! به خدا سوگند، تو با ديدگاهى منصفانه نگاه مى كنى و حق همان است كه تو مى گوئى، و من به مفهوم اين حديث اين را اضافه مى كنم كه خداوند مى خواست براى مردم بيان كند كه ابوبكر صلاحيت خلافت ندارد و لذا به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دستور داد كه على را پشت سر او فرستاده و او را از اين مقام عظيم عزل نمايد، تا مردم بدانند كه ابوبكر شايسته آن نيست و على (عليه السلام) شايسته آن است، لذا به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اين خبر را نبايد كسى ابلاغ كند جز تو يا مردى از خاندانت (196)، نظر تو چيست اى مالكى؟
مالكى گفت: به خدا سوگند، هنوز اين مساءله ذهن مرا مشغول مى كند كه على شش ماه بر سر خلافت با ابوبكر درگير شد، و هرگاه دو نفر در كارى با هم اختلاف كنند بايد تنها يكى از آنها بر حق باشد، پس اگر بگوئيم ابوبكر بر حق بوده، در اين صورت با مفهوم اين كلام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: على مع الحق و الحق مع على: على با حق و حق با على است))(197) مخالفت كرده ايم، و اين حديث صحيح بوده و هيچ اختلافى در آن نيست. آنگاه به حنبلى نگاه كرده و نظر او را خواست.
حنبلى گفت: اى دوستان، چقدر از حق چشم پوشى كنيم؟
به خدا سوگند، من يقين دارم كه ابوبكر و عمر حق على (عليه السلام) را غصب كردند.
يوحنا مى گويد: آنها همگى به صدا در آمده و بحث و گفتگو ميان آنان زياد شد، ولى در پايان به اين نتيجه رسيدند كه حق با رافضيان است و نزديكترين آنها به حق امام شافعيان بود كه به آنها گفت: مى بينم شك داريد در اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: من مات ولم يعرف امام زمانه فليمت ان شاء يهوديا و ان شاء نصرانيا: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، پس خواه يهودى بميرد يا نصرانى )).(198)
منظور از امام زمان كيست؟ او چه كسى است؟
گفتند: امام زمان ما قرآن بوده و ما به آن اقتدا مى كنيم شافعى گفت: اشتباه مى كنيد، زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((ائمه از قريش اند))(199)، و هيچ گاه گفته نمى شود كه قرآن اهل جائى است.
گفتند: پيامبر امام ما است.
شافعى گفت: اشتباه كرديد، زيرا علماى ما در برابر اين اشكال كه چرا: در حالى كه بدن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بر زمين بوده و غسل نداده بودند، ابوبكر و عمر او را رها كرده و به دنبال خلافت رفتند و اين كه اين امر دليل حرص آنان بر خلافت بوده و بنابراين خلافت آنها درست نيست، در جواب گفته اند كه آنها سخن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه فرمود: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، بر جاهليت مرده است)) در نظر داشته و بر خود جايز ندانستند كه قبل از تعيين امام بميرند، و لذا به سرعت براى تعيين امام اقدام نموده تا از اين خطر نجات يابند. از اين جواب معلوم مى شود كه منظور از امام در اينجا خود پيامبر نيست.
آنها به شافعى گفتند: پس امام تو كيست، اى شافعى؟
گفت: اگر از قبيله شما باشم كه هيچ امامى ندارم، و اگر از قبيله اثنا عشريه باشم پس امام من محمد بن الحسن (عليه السلام) است.
علما گفتند: به خدا، اين بسيار دور از ذهن است، چگونه مى تواند در اين مدت طولانى يك امام باشد؟ هيچ تاكنون اين همه سال زندگى نكرده، گذشته از اين كه هيچ كس او را نديده است!
اين قابل قبول نيست.
شافعى گفت: دجال يك كافر است و شما مى گوئيد: او زنده و موجود است، در حالى كه او قبل از مهدى و سامرى است، همچنين وجود ابليس را انكار نمى كنيد، واين خضر و آن هم عيسى، مگر نمى گوئيد كه آن دو زنده اند. و نزد شما منقول است كه طول عمر براى اهل سعادت و اهل شقاوت وارد شده است و قرآن مى گويد كه اصحاب كهف سيصد و نه سال بدون خوردن و آشاميدن خوابيدند، پس چرا دور از ذهن مى بينيد اينكه يكى از نسل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مدتى طولانى زندگى كرده، بخورد و بياشامد، ولى كسى خبر از ديدار با او ندهد؟!
اين شك شما بيشتر از ذهن به دور است.
يوحنا گفت: پيامبر شما گفت: پس از من امتم به هفتاد و سه گروه تقسيم مى شوند، يكى از آنها نجات يافته و هفتاد و دوتاى ديگر در جهنم اند، آيا آن گروه نجات يافته را مى شناسيد؟
گفتند: آنها اهل سنت و جماعت اند، زيرا وقتى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره گروه نجات يافته پرسيدند فرمود: آنها برآنند كه امروز من و اصحابم بر آن هستيم.(200).
يوحنا گفت: از كجا مى دانيد كه شما برآنيد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر آن بوده است؟
گفتند: هريك از پيشنيان اين را نقل كرده است.
يوحنا گفت: چه كسى بر نقل قول شما اعتماد مى كند؟
گفتند: چگونه؟
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:06 PM
next page
fehrest page
back page
گفت: چگونه؟
گفت: از دو جهت:
جهت اول: اينكه علماى شما احاديث فراوانى نقل كرده اند كه دلالت بر امامت و برترى على (عليه السلام) دارد ولى شما مى گوئيد كه درباره او دروغ گفته اند و بر علماى خودتان شهادت داديد كه آنان گفتارهاى دروغ را نقل مى كنند، پس ممكن است اين نيز دروغ باشد و هيچ مرجحى نداريد.
جهت دوم: اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هر روز نمازهاى پنجگانه را در مسجد بجاى مى آورد، ولى هيچكس مشخص نكرده است كه آيا براى حمد ((بسم الله الرحمن الرحيم)) را مى گفته است يا نه؟ آيا معتقد به وجوب آن بوده است يا نه؟ آيا دستهايش را به پائين مى انداخته است يا نه؟ و اگر دستها را روى هم مى گذاشت، آيا زير ناف قرار مى داده يا بالاى آن؟ براى مسح سر در وضو تنها بر سه عدد مو مسح مى كرده ، يا بر يك چهارم سر، بر قسمتى از سر يابر تمام آن؟ پس اگر پشينيان شما هيچ يك از كارهاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه در شبانه روز بارها تكرار مى كرده ثبت نكرده اند، پس چگونه انتظار داريد چيزى را ثبت كنند كه آن را جز يك يا دو بار در تمام عمر انجام نداده است، اين دور از ذهن است! و چگونه مى گوئيد كه اهل سنت برآنند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر آن بوده است در حالى كه آنان در اعتقاداتشان يكديگر تناقض دارند و اجتماع نقيضين محال است.
يوحنا مى گويد: آنها همگى سرها را به پائين انداختند، گفتگوى زيادى ميان آنها در گرفت و داد و فرياد زياد شد، سپس گفتند: در واقع ما نمى دانيم گروه نجات يافته كدام اند و هر يك از ما مدعى است كه او نجات يافته و ديگران بر هلاكت اند، ولى ممكن است او در هلاكت بوده و ديگرى نجات يافته باشد.
يوحنا گفت: ولى اين رافضيان كه شما آنها را گمراه مى دانيد، خود را بدون شك اهل نجات و ديگران را هلاك يافته مى بينند، و استدلال مى كنند بر اينكه عقيده آنها با حق موافق تر و از شك و ترديد دورتر است.
علما گفتند: اى يوحنا، توضيح بده، به خدا ما تو را متهم نمى كنيم زيرا تو براى آشكار كردن حق با ما مناظره مى كنى.
يوحنا گفت: من مى گويم شيعه معتقد است بر اين كه خداوند قديم بوده و هيچ قديمى جز او نيست، او وجود دارد ولى نه جسم است و نه در جايى قرار دارد و از حلول منزه است. ولى شما معتقديد كه هشت قديم غير از خدا هست كه همان صفات الهى است، حتى امامتان فخررازى اين عقيده را بر شما قبيح دانسته مى گويد: ((نصارى و يهود كافر شده زيرا معتقد به دو خداى قديم همراه با پروردگار شدند ولى اصحاب ما معتقد به نه قديم هستند)). يكى از ائمه شما احمد بن حنبل مى گويد: خداوند جسم است، روى تخت قرار دارد، و به صورت مردى بى ريش نازل مى شود. شما را به خدا، آيا همين گونه نيست كه گفتم؟
گفتند: چرا؟
گفت: پس اعتقاد شيعه بهتر از اعتقاد شما است. همچنين آنها معتقدند كه خداوند هيچ كار زشتى انجام نمى دهد، به هيج امر ضرورى در جهان خلقت خللى روا نداشته است، در اعمال او هيچ ظلمى نيست، آنها به قضاى خدا راضى اند زيرا قضاى او جز بر خير نيست و معتقدند كه هر عمل او بر اساس هدفى است و نه بيهوده، و اينكه خداوند جز به اندازه توان هر كس بر او تكليف وارد نمى كند، خدا هيچ يك از بندگانش را گمراه نكرده و مانع نمى شود از اينكه او را عبادت كنند، خدا از بندگان طاعت خواسته و از معصيت نهى كرده است و آنها در كارهاى خود مختارند. ولى شما معتقديد كه تمام گناهان مفتضح از طرف خداست - و خداوند از اين امر كاملا به دور است - و به عقيده شما آنچه كفر، فسق، معصيت، قتل، دزدى و زنا اتفاق مى افتد، در واقع خداوند اين گناهان را در مرتكبين آنها خلق نموده، اراده و قضاى خدا بر آن تعلق گرفته و اختيار از افراد سلب كرده است، سپس آنها را بر اين معاصى عذاب خواهد كرد و شما به قضاى خود رضايت ندارد، و خداوند خودش بندگان را گمراه نموده و مانع از عبادت و ايمان آنان شده است. در حالى كه خداوند مى فرمايد: و لا يرضى لعباده الكفر و ان تشكروا يرضه لكم و لا تزر وازره وزر اخرى (201): ((خداوند براى بندگانش كفر - يا كفران نعمت - را نمى پسندد، و اگر شكر كنيد آن را براى شما مى پسندد، و كسى كه بار گناه بر دوش دارد هيچ گاه بار گناه ديگرى را بر دوش نخواهد گرفت))، پس عبرت بگيريد، آيا عقيده شما مى باشد، شما كه كتاب خدا را مى خوانيد، آيا تعقل نمى كنيد؟!
شيعه مى گويد: انبياء خدا از اول تا آخر عمرشان نسبت به گناهان كوچك و بزرگ معصوم اند، چه گناه به وحى مربوط باشد يا به چيزى ديگر، عمدا باشد يا بر اثر اشتباه. اما شما معتقديد كه اشتباه و فراموشى براى پيامبران جايز است، و به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت سهو - فراموشى - در قرآن داديد به طورى كه موجب كفر مى شود، شما گفتيد: ((پيامبر در نماز صبح اين دو آيه از سوره نجم را خواند: اءفراءيتم اللات و العزى و مناه الثالثه الاخرى (202): ((آيا لات، عزى و مناه كه سوم آنها است را ديديد))، و اين شرك و كفرى آشكار است.
حتى اينكه يكى از علمايتان كتابى نوشته و در آن تعدادى گناه را به انبياء (عليه السلام) نسبت داده است، ولى شيعيان جواب اين كتاب را با كتابى به نام تنزيه الانبياء(203) داده اند. حال چه مى گوئيد، كداميك از اين دو عقيده به واقع و نجات نزديكتر است؟
عقيده شيعه بر اين است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) وفات ننمود تا آنكه وصيت كرد كه چه كسى پس از او ولى امر باشد، و اينكه او امت خود را بى پناه رها ننمود و خلاف قول خدا عمل نكرد، ولى شما معتقديد كه پيامبر، امت را بدون سرپرست رها نموده و درباره ولى امر پس از خود وصيتى نكرد، در حاليكه كتاب آسمانى شما وحديث پيامبرتان وصيت را واجب كرده اند. پس بنابر عقيده شما پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مردم را به چيزى امر نمود كه خود آن را نكرد، حال كدام از اين دو عقيده براى نجات شايسته تر است.
شيعه معتقد است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) از دنيا نرفت مگر آنكه على بن ابى طالب (عليه السلام) را براى خلافت تعيين كرد، وامت خود را بى سرپرست نگذاشت، پيامبر در يوم الداربه على گفت: انت اءخى ووصيى و خليفتى من بعدى فاسمعوا له واءطيعوا اءمره: تو برادر، وصى و خليفه پس از من هستى، پس - اى مسلمانان - كلام او را بشنويد و امر او را اطاعت كنيد)).(204) و شما اين خبر را از امام القراء، طبرى، خرگوشى و ابن اسحاق روايت كرده ايد.
در روز غدير خم پيامبر درباره او گفت: من كنت مولاه فهذا على مولاه: هر كه من مولاى او هستم، اين على مولاى او است))، تا آنكه عمر به او گفت: مبارك باشد اى على، تو مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه شدى. اين حديث را امامتان احمد بن حنبل در مسندش نقل كرده است.(205) پيامبر به سلمان فرمود: ان وصيى و وارثى على بن ابى طالب : وصى ووارث من على بن ابى طالب است، اين حديث را نيز امامتان احمد بن حنبل نقل كرده است.(206) باز هم درباره او گفت: ((در شب معراج انبياء به من گفتند: ما بر اساس اقرار به نبوت تو وولايت على بن ابى طالب مبعوث شديم))، اين خبر را در تفسير ثعلبى و بيان روايت كرده ايد. همچنين درباره او فرمود: ((او خدا و رسولش را دوست دارد))، اين را در بخارى و مسلم (207) روايت كرده ايد، باز هم فرمود: ((كسى اين كار را بجاى من انجام نمى دهد جز من يا مردى از خاندانم)) و منظورش على بن ابى طالب بود، اين را در ((الجمع بين الصحيحين)) نقل كرده ايد. و پيامبر درباره على گفت: أنت منى بمنزله هارون من موسى الاانه لانبى بعدى: تو نسبت به من منزلت هارون نسبت به موسى را داراى ولى پيامبرى پس از من نيست))، اين را در بخارى روايت كره ايد.(208) خداوند درباره على اين سوره را نازل كرده است: هل اءتى على الانسان حين من الدهر، همچنين اين آيه را: انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه ويوتون الزكاه و هم راكعون (209): ولى شما تنها خدا و رسولش و آنهائى هستند كه ايمان آورده، نماز بر پا مى كنند و در حال ركوع زكات مى دهند. و على صاحب آيه صدقه است (210)، و ضربه او بر عمروبن عبدود عامرى از عمل تمام امت تا روز قيامت افضل است (211)، على برادر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، همسر دخترش، راه ورودى شهر علم، امام متقين، سلطان دين، رهبر بزرگ مردان با شرافت (212)، حلال مشكلات و گره گشاى سختى ها است. او با نص الهى امام است، و پس از او حسن و حسين اند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره شان فرموده است:
هذان امامان قاما اءوقعدا، واءبوهما خير منهما: اين دو اماند چه قيام كنند چه خانه نشين شوند. و پدرشان از آنها بهتر است)).(213)
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: الحسن و احسين سيدا شباب اءهل الجنه: حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت اند))(214)، امام پس از آنها على بن الحسين است و پس از او فرزندان معصومش مى باشند كه خاتم آنها حجت قائم، امام زمان مهدى (عليه السلام) است كه هر كس بميرد و او را نشناسد بر جاهليت مرده است (215). و شما در صحاح خود روايت كرده ايد كه جابر بن سمره گفت: از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه مى فرمود: يكون بعدى اثنا عشر اءميرا: پس از من دوازده امير خواهد بود)) سپس كلمه اى فرمود كه آن را نشنيدم (216)، و در بخارى (217) شما آمده است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لايزال اءمر الناس ماضياما وليهم اثنا عشر رجلا: كار مردم به پيش مى رود تا آنگاه كه دوازده مرد ولايت آنها را به عهده بگيرند)) سپس كلمه اى را با صداى آهسته فرمود كه آن را نشنيدم.
و در صحيح مسلم آمده است: لايزال اءمر الدين قائما حتى تقوم الساعه و يكون عليهم اثنا عشر خليفه كلهم من قريش : امر اين دين همچنان پا برجااست تا قيامت بر پاشده و دوازده خليفه براى آنها آمده كه همگى از قريش اند))(218) ور ((الجمع بين الصحيحين)) و در صحاح ششگانه اين روايت از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است كه فرمود: ((اين امر تمام نمى شود تا آنكه دوازده خليفه كه همگى از قريش اند بر آن بگذرند)).(219)
عالم، محدث و مورد اعتمادتان صاحب ((كفايه الطالب)) از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: من، ابوذر، سلمان، زيد بن ثابت وزيد بن ارقم نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم كه حسن و حسين (عليه السلام) وارد شدند، رسول الله آنها را بوسيد، ابوذر از جا برخاست، خود را بر آنها انداخت و دست آنان را بوسيد، سپس برگشت و نزد ما نشست، ما آهسته به او گفتيم: اى بوذر! ديده اى كه پيرمردى از اصحاب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دربرابر دو كودك از بنى هاشم بايستد، خود را بر آنها انداخته آنان را بوسيده و بر دست آنها بوسه زند.
گفت: آرى، اگر آنچه من شنيده ام شنيده بوديد، بيش از اين نسبت به آنها احترام مى كرديد.
گفتيم: اى ابوذر، تو درباره آنها از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) چه شنيده اى؟
گفت: شنيدم كه به على و به اين دو فرزندش مى فرمود: ((به خدا سوگند اگر يك بنده خدا آنقدر نماز بخواند و روزه بگيرد كه بدان او لاغر و رنجور شود، نماز و روزه اش فايده اى براى او ندارد مگر با محبت شما و دورى از دشمنانتان.
اى على، هر كه به حق شما به خدا متوسل شود، خداوند بر خود لازم دانسته است كه او را نااميد بر نگرداند.
اى على، هر كه شما را دوست داشته و به شما متمسك شود، به ريسمان محكم الهى متمسك شده است)).
آنگاه ابوذر بلند شد و از آنجا بيرون رفت، ما نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده گفتيم: اى رسول خدا، ابوذر چنين خبرى به ما داد.
فرمود: ابوذر راست گفت، به خدا سوگند، زمين هيچ گوينده اى راستگوتر از ابوذر به خود نديده است.(220)
سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداوند من و اهل بيتم را هفت هزار سال قبل از خلقت آدم، از يك نور خلق كرد، سپس ما را از صلب او در اصلاب مردان پاكدامن وارحام بانوان پاكدامن منتقل نمود.
پرسيدم: اى رسول خدا، شما كجا بوديد؟ و چگونه بوديد؟ رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ما به صورت اجسامى نورانى زير عرش، خدا را تسبيح و تقديس مى كرديم.
سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: در معراج به آسمان كه رفتم و به سدره المنتهى رسيدم جبرئيل با من وداع كرد.
گفتم: اى جبرئيل عزيز، آيا در اين موقعيت مرا ترك مى گوئى؟
گفت: اى محمد، من از اين مكان نمى گذرم والا بالهاى من خواهند سوخت. سپس آنقدر از نورى به نورى منتقل شدم تا هر چه خدا خواست، آنگاه خداوند به من اينگونه وحى كرد: اى محمد، من به روى زمين نگاهى كرده تو را انتخاب و به پيامبرى برگزيدم ، بار دوم نگاه كرده على را اختيار و به عنوان جانشين، وارث علم و امام پس از تو قرار دادم، من از صلب شما فرزندانى پاكدامن و ائمه اى معصوم كه خازن علم من هستند را پديدار مى سازم، كه اگر آنها نبودند، هرگز دنيا و آخرت و بهشت و جهنم را خلق نمى كردم، آيا دوست دارى آنها را ببينى؟
گفتم: آرى اى خداى من، به من ندا شد: اى محمد، سرت را بالا بگير، سرم را بالا برده انوار على، حسن، حسين، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و حجه بن الحسن را ديدم كه نور حجه بن الحسن در ميان آنها مانند ستاره پر نور مى درخشيد، بر آنان بهترين صلوات و سلام باد.
گفتم: خدايا اينها كه هستند و اين كيست؟
خداوند متعال فرمود: اينها ائمه پس از تو و پاكدامنان از نسل تو هستند، و اين يكى حجتى است كه زمين را پر از عدل و داد نموده آنگونه كه پر از ظلم و بيداد شده است، و سينه مومنان را شفا مى دهد.
ما گفتيم: پدران و مادران ما به فدايت اى رسول الله، چيز عجيبى فرمودى.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: و از اين عجيب تر اينكه گروههايى اين سخنان را از من مى شنوند و سپس به گذشته خود باز مى گردند آن هم پس از اينكه خداوند آنها را هدايت نموده است، و مرا در برخورد با آنها اذيت خواهند كرد، خداوند شفاعت مرا به آنها ندهد.(221)
يوحنا گفت: ولى شما معتقديد كه وقتى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) درگذشت، وصيت نكرده و جانشين خود را مشخص ننموده بود، و ديگر اين كه عمر بن عمر بن خطاب ابوبكر را انتخاب و با او بيعت كرد و امت نيز از او پيروى كردند، و اين كه او خود را خليفه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ناميد. همه شما مى دانيد كه ابوبكر و عمر هنگام وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) او را بدون غسل و كفن رها كره و به سقيفه بنى ساعده رفتند، در آنجا درباره خلافت با انصار منازعه كرده و ابوبكر خلافت را به دست گرفت، در حالى كه هنوز پيكر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بر زمين افتاده بود و هيچ شكى در اين نيست كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) او را به جانشينى خود برنگزيده بود، و اين كه ابوبكر مدت چهل سال قبل از اسلام بت پرست بوده و خداوند مى فرمايد: لاينال عهدى الظالمين (222): ((عهد من - امامت - به ظالمين نمى رسد))، و به استناد حديثى كه خود آن را نقل نمود، ابوبكر فاطمه را از ارث پدرش رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) منع كرد.
فاطمه گفت: اى ابوبكر، آيا تو از پدرت ارث مى برى ولى من از پدرم ارث نمى برم، چه گناه عظيمى مرتكب شدى. آنگاه فاطمه به اين كلام خدا استدلال نمود: يرثنى و يرث من آل يعقوب (223): ((از من و از آل يعقوب ارث ببرد))، وورث سليمان داود(224): ((سليمان از داود ارث برد))، يوصيكم الله فى اولادكم (225): ((خدا به شما درباره فرزندانتان توصيه مى كند)). و اگر حديث ابوبكر درست بود، على بن ابى طالب (عليه السلام) شمشير، عمامه و استر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نمى گرفت، كه عباس پس از وفات فاطمه، (عليه السلام) نسبت به اين چيزها با على منازعه كرد، و اگر اين حديث درست بود براى آنها جايز نبود بر سر ارث پيامبر منازعه كنند، و ابوبكر فدك را از فاطمه (عليه السلام) گرفت زيرا فاطمه مدعى آن شده و گفت كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فدك را به او بخشيده است ولى ابوبكر سخن فاطمه را تصديق نكرد هر چند كه فاطمه از اهل بهشت است و خداوند پليدى را از او دور ساخته كه پليدى شامل دروغ و غيره مى شود، و على (عليه السلام) وام ايمن براى فاطمه شهادت دادند، و آن حضرت به شهادت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه او اهل بهشت است استناد نمود، ولى ابوبكر گفت: يك مرد با يك زن؟! ولى ابوبكر ادعاى همسران پيامبر را درباره خانه هايشان پذيرفت و اين خانه ها را صدقه ندانست، و لذا فاطمه اكيدا وصيت كرد كه على او را شبانه دفن كند تا ابوبكر بر او نماز نخواند.(226).
ابوبكر گفت: مرا از كار بركنار كنيد، چون تا على در ميان شما است من بهترين شما نيستم (227). پس اگر راست گفته است نبايد خود را مقدم بر على بن ابى طالب (عليه السلام) قرار دهد، و اگر دروغ گفته پس شايستگى امامت را ندارد، و نمى توان اين سخن را بر اساس تواضع فرض كرد زيرا اين موجب فسخ امامت او مى شود.
و نيز ابوبكر گفت: اين لى شيطانا يعترينى فاذا زغت فقومونى: من شيطان دارم كه هميشه به سراغم مى آيد، پس اگر كج رفتم مرا به راه راست برگردانيد)).(228)
و كسى كه شيطان به او عارض شود، شايسته امامت نيست.
عمر درباره ابوبكر گفت: بيعت با ابوبكر اشتباهى بود كه از دست در رفته و خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ كرد و اگر كسى دوباره چنين كند او را بكشيد(229). پس بيعت با ابوبكر اشتباه بوده و در راه صحيح قرار نگرفته است، و اين كه بايد با چنين كارى جنگيد.
ابوبكر از لشكر اسامه تخلف كرد و پيامبر اسامه را بر ابوبكر حاكم قرار داد، در صورتى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ كس را حاكم بر على قرار نداد.(230)
رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ گاه ابوبكر را در زمان خود براى كارى تعيين نكرد جز براى سوره براءت، كه وقتى از مدينه خارج شد خداوند به پيامبرش امر نمود كه او را عزل و على را تعيين كند.(231).
ابوبكر احكام شرعى را نمى دانست، مثلا او دست چپ دزد را بريد، و فجاءه سلمى تيمى را با آتش سوزاند(232) در حالى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: ((جز خداى آتش كسى حق ندارد با آتش شكنجه كند)).(233)
وقتى درباره ((كلاله)) در قرآن از او پرسيدند نتوانست جواب دهد و لذا گفت: من به راى خودم جواب مى دهم، اگر درست بود از خدا آمده و اگر غلط بود از شيطان آمده است.
يك مادر بزرگ درباره ارث خود ابوبكر پرسيد، او گفت: من در كتاب خدا و سنت محمد چيزى براى تو نديده ام، برو تا بپرسم، آنگاه مغيره بن شعبه به او خبر داد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) يك ششم را به او اختصاص داده است. ابوبكر درباره بسيارى از احكام از صحابه مى پرسيد.
ابوبكر بر خالد بن وليد اعتراض نكرد كه چرا مالك بن نويره را به قتل رسانده و در همان شب قتلش با همسر او ازدواج كرده بدون اينكه عده نگه دارد.
وقتى اميرالمومنين (عليه السلام) حاضر به بيعت نشد، ابوبكر افرادى را به خانه ايشان فرستاد، آنها خانه را به آتش كشيدند(234) در حالى كه فاطمه (عليه السلام) و جمعى از بنى هاشم و ديگران در آنجا بودند، اين كار را از ابوبكر نادرست دانسته اند.
وقتى ابوبكر بالاى منبر رفت، حسن، حسين، جمعى از بنى هاشم و ديگران آمدند و به او اعتراض كردند. حسن و حسين (عليه السلام) گفتند: اين مقام جد ما است و تو شايسته آن نيستى.(235).
وقتى مرگ ابوبكر فرا رسيد گفت: اى كاش منزل فاطمه را رها كرده و به زور باز نمى كردم، اى كاش از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيده بودم: آيا انصار حقى در اين امر دارند يا خير؟
و نيز گفت: اى كاش در سقيفه بنى ساعده با يكى از آن دو نفر بيعت كرده، او امير و من وزير مى شدم.(236).
و بنابر قول خودتان ابوبكر در تعيين جانشين، خلاف رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) عمل كرده است زيرا او عمر بن خطاب را به جانشينى خود تعيين نمود در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ گاه او را براى كارى جز در جنگ خيبر كه شكست خورده برگشت انتخاب نكرد، و صدقات را به او سپرد، عباس عليه او شكايت كرده و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) وى را عزل كرد، و صحابه به ابوبكر اعتراض كردند كه چرا عمر را تعيين نموده است، لحه گفت: عمر را تعيين كردى كه مردى خشن وبى رحم است .
اما عمر، زنى را پيش او آوردند كه زنا كرده و حامله بود، عمر دستور رجم او را داد، على (عليه السلام) گفت: اگر حق داشته باشى كه عليه او حكم كنى، ديگر حق ندارى عليه فرزند داخل شكمش قضاوت كنى، عمر حكمش را نگه داشته و گفت: اگر على نبود عمر هلاك مى شد.(237).
عمر در وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) شك كرد و گفت: محمد نمرده و نمى ميرد، تا آنكه ابوبكر اين آيه را براى او خواند: انك ميت وانهم ميتون (238): ((تو خواهى مرد و آنها نيز خواهند مرد))، آنگاه عمر گفت: راست گفتى، گويا من اين آيه را نشنيده ام.(239)
يك زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود، دستور رجم او را داد، على (عليه السلام) فرمود: قلم از ديوانه برداشته شده تا آنكه بر سر عقل بيايد، عمر دست نگه داشت و گفت: اگر على نبود عمر هلاك مى شد.(240)
عمر در يك خطبه چنين گفت: هر كه مهر همسرش را زياد قرار دهد آن مبلغ را جزء بيت المال مسلمين قرار مى دهم، زنى به او گفت: ما را محروم مى كنى از آن چه خداوند براى ما حلال دانسته است، آنجا كه مى فرمايد: و آتيتم احد اهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اءتاخذونه بهتانا و اثما مبينا(241): ((اگر يك قنطار - مقدار زيادى طلا - به يك زن داده شود - به عنوان مهر -، چيزى از آن نگيريد، آيا مى خواهيد آن را بر اساس بهتان و يك گناه آشكار برداريد))، عمر گفت: تمام مردم در فقه داناتر از عمراند حتى زنان خانه دار.(242)
به هر يك از حفصه و عائشه دويست هزار درهم مى داد، خود دويست هزار درهم از بيت المال گرفت، مسلمانان بر او اعتراض كردند، گفت: آن را به صورت قرض برداشته ام.(243)
ارث حسن و حسين (عليه السلام) از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را منع كرده و خمس را نيز از آنها ممنوع كرد.(244)
عمر در حد به هفتاد نوع قضاوت حكم نمود، و در تقسيم بيت المال افراد را بر يكديگر ترجيح مى داد، متعتين را منع كرد، او گفت: دو متعه در عهد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) حلال بودند و من آنها را حرام كرده و هر كه مرتكب شد او را عقاب مى كنم.(245)
بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش نمى آمد.
يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش نمى آمد.
يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش نمى آمد.
يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش نمى آمد.
يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:07 PM
next page
fehrest page
back page
فصل نهم: عقايد اهل سنت
تاءملى در تاريخ:
قبل از آنكه احمد بن حنبل منصب امامت را به عهده بگيرد اهل سنت از نظر عقايد داراى فرقه هاى گوناگون و دسته هاى مختلف بودند. يكى مرجى ء بود كه رابطه اى ميان ايمان و عمل نمى ديد، و مى گفت هيچ گناهى به ايمان انسان ضرر نمى زند، همچنين كه هيچ طاعتى همراه با كفر فايده اى ندارد. ديگر قدرى بود كه تقدير الهى را انكار مى كرد. آن يكى هم جهمى بوده، تمام صفات خداوند را نفى مى كرد و ديگرى خارجى بود... و الى آخر، كه چه اختلافات فكرى و عقيدتى فراوانى ميان آنها وجود داشت، تا آنكه احمد بن حنبل آمده و همه مذاهب موجود ميان اهل حديث را از ميان برد و همه را بر اساس اصولى كه اختيار كرده بود و حديث بخشيد، او ادعا مى كرد كه اين اصول همان عقائد سلف صالح از صحابه و تابعين است. ولى حقيقت امر اين است كه بهتر است اين اصول و عقايد به خود احمد نسبت داده شود تا به صحابه و تابعين، زيرا اين اصول قبل از ظهور احمد نه شناخته شده و نه اجماع و اتفاقى بر آنها بود، و اختلافات عقيدتى اهل سنت در طول تاريخ و تا كنون نشان دهنده اين مطلب است.
اين عقايد حنبلى در ايام متوكل عباسى به طور گسترده منتشر شد، زيرا متوكل احمد را مقرب درگاه خود نموده و دست او را باز نگه داشت، تا آنكه بدون هيچ مخالفى امام عقايد شد، و اين وضع ادامه يافت تا آنكه ابوالحسن اشعرى در ميدان عقايد ظاهر شد. او از عقيده اعتزال توبه كرده و به عقيده حنبلى ملحق شد. ولى به تقليد ابن حنبل اكتفا نكرد، بلكه سعى نمود عقايد خود را دسته بندى و عقلانى كند، او عقايدى را اعلام كرد كه نه كاملا موافق احمد و نه مخالف بود. و على رغم آن مذهب جديد او مجال يافت تا در تمام بلاد اسلامى منتشر و در نهايت گليم را از زير پاى ابن حنبل در امامت بر عقيده بكشد، و بدين وسيله مذهب اشعرى، مذهب رسمى اهل سنت گرديد. مقريزى پس از اشاده به اصول عقايد امام اشعرى مى گويد: ((اين است اجمال اصول عقايد او كه تمام اهالى بلاد اسلامى بدان معتقد و هر كه بر خلاف آن نظرى دهد خون او مباح خواهد بود))(259). و بهمين جهت آتش اختلاف ميان اشاعره و حنابله در طول قرنهاى گذشته مشتعل بوده است. حنبليان متمسك به روايت هاى تشبيه و تجسيم بوده و صفاتى براى خداوند متعال قائل شده اند كه جايز نيست آنها را به او نسبت داد، و در مقابل اشاعره از اين عقايد دورى و تبرى مى جستند.
ولى اگر از اين اختلافات بگذريم، مى توان عقايد سنى ها را پس از انقراض تقريبى معتزله در دو مكتب اشاعره و حنابله تقسيم كرد و در اين فصل نمونه هائى از اين دو مكتب را بررسى خواهيم كرد.
مكتب حنابله (سلفى ها):
براى بررسى عقايد سلفى ها بايد آن را به سه مرحله تاريخى زير تقسيم كرد:
الف - دوران احمد بن حنبل
ب - دوران ابن تيميه
ج - دوران محمد بن عبدالوهاب
الف: دوران احمد بن حنبل:
خط مشى عقيدتى او:
نقطه اتكا در خط مشى عقيدتى ابن حنبل و حنابله بر سماع - شنيدن - است، يعنى اعتماد بر آيات واحاديث نبوى براى اثبات عقايد، و لذا آنها چندان توجهى به دليل عقلى و برهان ندارند.
ولى خود اين مقدمه نياز به اثبات دارد زيرا نمى توان فرض كرد كه سماع - شنيدن - ميزان و معيار شناخت عقايد بدون دخالت دادن عقل باشد، زيرا سماع نمى تواند حجتى الزام آور باشد مگر آن كه انسان اولا به خداى متعال، سپس به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان آورد و كلام رسول را تصديق و باور كند و مطمئن شود كه اين سخن از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) صادر شده است. اگر اين سه مرحله فراهم نشود، امكان ندارد انسانى را ملطم نمود و با آيات و روايات بر او تمام حجت كرد زيرا مساله به يك مجادله بى اساس تبديل و در حلقه اى بى انتها خواهد چرخيد و از نظر عقلى معروف است كه نمى توان چيزى را با خودش ثابت كرد زيرا مستلزم دور بوده و دور باطل است، به عنوان مثال:
اگر بخواهيم با استناد به يك آيه قرآنى و احتجاج به آن وجود خداى سبحان را ثابت كنيم، لازم مى آيد كه قبلا به آن آيه قرآنى ايمان و باور داشته باشيم، ولى ايمان به آيه متوقف بر ايمان به خداوند است، و دوباره ايمان به خداوند است، و دوباره ايمان به خداوند متوقف بر ايمان به آيه است، حال اگر قسمت تكرارى را حذف كنيم نتيجه مى گيريم كه ايمان به آيه، متوقف بر ايمان به آيه است... و اين باطل است.
سپس از خود مى پرسيم كه اين وحى بر چه چيزى نازل شد؟
مگر بر غير از انسان نازل شده است؟
اگر بر انسان نازل شده، پس چرا خداوند آن را مخصوص انسان قرار داده است؟
مگر به اين خاطر نيست كه انسان داراى آن گوهر گرانبهاى عقل است؟
اگر جواب مثبت است، پس جايگاه عقل در اين معيار كجا است؟
همين جا ابتداى انحراف در تفكر حنبلى است، زيرا اهميتى به عقل نداده و آن را در استدلال هاى عقيدتى خود وارد نكرده است، هر چند مى دانيم كه دليل پا بر جا نخواهد بود مگر آنكه موافق عقل باشد.
اشتباهى كه حنابله و ديگران مانند حشويه و اشاعره مرتكب شدند همان عدم شنات عقل است و عقل را نمى توان به طور صحيح شناخت مگر از مكتب اهل بيت (عليه السلام). حنابله، حشويه و اشاعره و معتقدند كه ممكن است عقل موافق يا مخالف شرع باشد، و در واقع هيچ كاشفيت يا حجيتى براى عقل وجود ندارد، و اگر اندكى حجيت نيز براى عقل باشد، آن را از شرع بدست آورده است، اين رأى يك جانبه عكس العملى است نسبت به مكتب معتزله كه حجيت عقل را ذاتى مى داند و دليل شنيدنى كه موافق عقل نباشد را بى ارزش مى شمارد، و ديديم كه چگونه معتزله در زمان مامون، معتصم وواثق مردم را به زور وادار به قول عقيده خود مى كردند و هر كه نمى پذيرفت - به خصوص اهل حديث را - شديدا شكنجه مى دادند، و لذا برخورد با منهج عقلى بسيار تند بود، وگرنه به چه دليل عقل را كنار گذاشته و بر ظاهر متون تكيه نمودند؟! و اين كشمكش ميان معتزله و حنابله سبب شد كه روش تفاهم براى رسيدن به نقطه هاى مشترك از بين برود، هر گروهى منهج خود را دنبال و بر آن تعصب نمايد، و نمى توان اين مشكل اساسى كه شناخت و عقايد دين مبتنى بر آن است را حل نمود مگر با كشف معيارى ثابت كه همگى بر آن اتفاق نظر داشته باشند، تا بتواند وجه مشتركى در تفكر و انديشه دينى باشد.
حنا الفا خورى و خليل الحر در كتاب خود مى گويند: ((دو نوع برهان وجود دارد، يكى برهان عقلى كه جز بر عقل و مبنانى عقلى بر چيزى تكيه نمى كند، و ديگرى برهان سمعى كه مبتنى بر قرآن، حديث و اجماع است. ما از طرفى معتزله را مى بينيم كه جز برهان عقلى را قبول نداشته و هر برهان سمعى كه عقل آن را تاءييد نكند مردود مى شمارند. و از طرفى ديگر متكلمين در راءس آنها اشاعره را مى بينيم كه تاكيد دارند برهانهاى عقلى هيچ ارزشى - جز اينكه شرع بدان امر مى كند - ندارند، و اينكه عقل خود به خود هيچ ارزشى ندارد مگر آنچه از شرع بدست مى آورد)).(260)
حال ببينيد چه تفاوت هاى زيادى ميان آراء اين دو گروه وجود دارد، گروهى براى عقل و حجيت آن ارزشى قائل نبوده و گروهى ديگر جز براى عقل ارزشى قائل نمى باشد.
وجود اين اختلاف در خط مشى است كه موجب متفرق شدن مسلمين و تقسيم آنان به مذاهب مختلف گرديده است، زيرا در اصول تفكر اختلاف كرده اند. پس خط مشى هاى مختلف سبب ايجاد نتيجه هاى گوناگون شده است، بنابراين اگر بنا باشد وحدتى ميان مسلمين ايجاد شود بايد از وحدت در اصول تفكر و طرق برهان آغاز كرد، مثلا: اين اختلاف كه نتيجه تفاوت در اصول تفكر است را در نظر مى گيريم، در موضوع اعمال بندگان، معتزله مى گويند: انسان اعمال خود را در خلق مى كند وگرنه - بنابر ادعاى آنان - خلاف عقل خواهد بود. و بر اين اساس تمام روايت هايى كه خلاف اين معنى را مى گويد كنار گذاشتند. و در مقابل مى بينيم حنبلى ها به اين نتيجه رسيدند كه اعمال انسان با اراده خود نبوده، بلكه را اراده خداوند است، و لذا انسان در كارهاى خود مجبور است، آنها براى اثبات گفته خود بر ظاهر آيات و احاديث استناد كرده و هيچ اهميتى به عقل ندادند.
احمد بن حنبل در رساله خود مى گويد: ((... زنا، دزدى، شراب خوارى، آدمى كشى، خوردن مال حرام، شرك به خداى متعال و ساير گناهان و معاصى همگى بر اساس قضاء وقدر الهى مى باشد)).(261)
روايتى در ضرورت عقل:
اگر مساءله را درست بررسى كنيم مى يابيم كه هيچ يك از اشاعره، حنابله و معتزله حقيقت عقل را نشناخته اند، و براى آنكه اين واقعيت را بدانيم لازم است در ابتداى كار بعضى از روايات اهل بيت (عليه السلام) را مطالعه كرده تا اهميت و موقعيت عقل را دريابيم.
ابو جعفر، امام محمد باقر (عليه السلام) مى فرمايد: ((وقتى خداوند عقل را خلق كرد به او گفت: نزديك بيات عقل نزديك آمد، سپس گفت: بر گرد، عقل برگشت، آنگاه خداوند فرمود: به عزت و جلالم قسم، هيچ مخلوقى بهتر از تو خلق نكرده ام، تو را امر و نهى كرده و تو را پاداش و كيفر مى دهم)).(262)
در وصيتى طولانى از امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به هشام بن حكم چنين آمده است، ما براى استفاده بيشتر تمام آن را نقل مى كنيم:
اى هشام! خداوند تبارك و تعالى اهل عقل و فهم را در كتاب خود اينگونه بشارت داده است: فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هداهم الله واولئك هم اولوا الالباب :(263) ((پس بشارت ده آن بندگان مرا كه به سخن گوش فرا داده و از بهترين آن پيروى مى كنند، آنها كسانى هستند كه خداوند آنان را هدايت كرده و آنها خردمندان اند)).
اى هشام! خداوند تبارك و تعالى حجت را با عقل بر مردم تمام كرده! انبيا را با بيان يارى نموده و آنان را با ادله به ربوبيت خود راهنمائى فرموده است، خداوند مى گويد: والهكم اله واحد لا اله الا هو الرحمن الرحيم ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابه و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون (264): ((خداى شما، خداى يگانه است، هيچ پروردگارى جز او كه بخشنده و مهربان است وجود ندارد، در آفرينش آسمانها و زمين، در آمد و شد شب و روز، در كشتى هائى كه براى استفاده مردم در دريا حركت مى كنند، در آبى كه خداوند از آسمان نازل كرده پس زمين مرده را با آن زنده نموده و از هر جنبنده اى در آن منتشر كرده است، در تغيير مسير بادها، و در ابرهاى به كار گرفته شده ميان آسمان و زمين، نشانه هائى است براى مردمى كه عقل دارند)).
اى هشام! خداوند آن نشانه ها را به عنوان راهنمائى براى شناخت خود قرار داد زيرا آنها بايد مدبر داشته باشند.
خداوند مى فرمايد: وسخر لكم الليل و النهار و الشمس والقمر و النجوم مسخرات بامره ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (265): ((او براى شما شب وروز، خورشيد و ماه را مسخر نموده و ستارگان به امر او مسخر هستند، كه در آن نشانه هائى است براى كسانى كه عقل دارند)).
باز هم خداوند مى فرمايد: وسخر لكم الليل و النهار و الشمس والقمر و انجوم مسخرات بامره ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (266): ((او براى شما شب و روز، خورشيد و ماه را مسخر نموده و ستارگان به امر او مسخر هستند، كه در آن نشانه هائى است براى كسانى كه عقل دارند)).
باز هم خداوند مى فرمايد:
هو الذى خلقكم من تراب ثم من نطفه ثم علقه ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم ثم لتكونوا شيوخاومنكم من يتوفى من قبل و لتبلغوا اجلا مسمى و لعلكم تعقلون (267): ((اواست كه شما را از خاك، سپس از نطفه و بعد از علقه (خون منعقد) آفريد، پس از آن شما را به صورت كودكى خلق كرد، تا آنكه به مرحله نيرومندى خود برسيد، و پس از آن پير شويد، بعضى از شما در اين ميان مى ميرند، تا به سر آمد عمر رسيده، و شايد كه تعقل كنيد)).
و همچنين مى فرمايد: و اختلاف الليل و النهار و ما انزل الله من اسماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها و تصريف الرياح آيات لقوم يعقلون (268): ((و در آمد و شد شب و روز، ورزق و روزى كه خداوند از آسمان نازل كرده وبواسطه آن زمين را پس از بى حاصل شدن سرزنده مى كند و در گردانيدن بادها، نشانه ها و آياتى است براى قومى كه عقل و خرد را بكار بندند)).
خداوند مى فرمايد: يحيى الارض بعد موتها قد بينا لكم الايات لعلكم تعقلون (269): ((زمين را پس از بى حاصل شدن سرزنده گرداند، ما آيات را براى شما بيان كرده، شايد كه تعقل كنيد)).
خداوند مى فرمايد: وجنات من اعناب وزرع و نخيل صنوان و غير صنوان يسقى بماء واحد و نفضل بعضها على بعض فى الاكل ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (270): ((و باغهايى از انگور، زراعت و نخل، كه از يك پايه روئيده يا از پايه هاى متعدد، و از يك آب آبيارى مى شود، و بعضى را بر بغض ديگر از جهات خوراك برترى داديم، و در آن نشانه هائى است براى قومى كه تعقل مى كنند)).
خداوند فرموده است: و من آياته يريكم البرق خوفا و طمعا و ينزل من السماء ماءفيحيى به الارض بعد موتها ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (271): ((يكى از نشانه هاى او اين است كه برق به شما نشان مى دهد كه هم مايه ترس است و هم اميد، و از آسمان آبى نازل كرده زمين را بعد از مردنش زنده مى كند، و در آن نشانه هائى است براى قومى كه عقل دارند)).
خداوند فرموده است: قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا وبالوالدين احسانا و لا تقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم و اياهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق، ذلكم و صاكم به لعلكم تعتقلون (272): ((بگو بيائيد تا بگويم آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده است: اينكه چيزى را شريك او قرار نداده، به پدر و مادر احسان كنيد، فرزندانتان را به دليل فقر نكشيد كه ما شما و آنها را روزى مى دهيم، به كارهاى قبيح نزديك نشويد چه مخفى باشد چه علنى، و كسى را كه خداوند كشتنش را حرام كرده است نكشيد مگر به حق، اين چيزى است كه خداوند شما را بدان وصيت نموده شايد كه تعقل كنيد)).
خداوند مى فرمايد: هل لكم من ما ملكت ايمانكم من شركاء فى ما رزقناكم فانتم فيه سواء تخافونهم كخيفتكم انفسكم كذلك نفصل الايات لقوم يعقلون (273): ((آيا از ميان بردگان شما كسانى هستند كه شريك شما باشند در آنچه ما به شما روزى داديم، به طورى كه هر دو نسبت به آن مساوى باشيد، از آنها بترسيد همانگونه كه از يكديگر مى ترسيد؟ ما اينگونه آيات را براى كسانى كه عقل دارند توضيح مى دهيم)).
اى هشام! خداوند پس از آن اهل عقل را موعظه و آنها را به آخرت علاقمند نموده و مى فرمايد: و ما الحياه الدنيا الالعب ولهو وللدار الاخره خير للذين يتقون افلا تعقلون (274): ((و زندگى دنيا جز بازى و وقت گذرانى نيست، و منزلگاه آخرت براى كسانى كه تقوى دارند بهتر است، آيا شما تعقل نمى كنيد)).
اى هشام! سپس خداوند كسانى را كه تعقل نمى كنند از عقاب خود ترسانده و مى فرمايد: ثم دمرنا الاخرين و انكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل افلا تعقلون (275): ((سپس ديگران را نابود كرديم، و شما صبح و شام بر آنان مى گذريد آيا شما تعقل نمى كنيد)).
و خداوند فرمود: انا منزلون على اهل هذه القريه رجزا من السماء بما كانوا يفسقون ولقد تركنا منها آيه بينه لقوم يعقلون (276): ((ما به خاطر فسق اهالى اين شهر، عذابى از آسمان بر آنها نازل خواهيم كرد، و ما نشانه اى آشكار از اين شهر براى قومى كه تعقل مى كنند باقى گذاشتيم)).
اى هشام! عقل همراه علم است و از اين رو خداوند مى فرمايد: وتلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون (277): ((و ما آن نمونه ها را براى مردم مى آوريم، و جز عالمان كسى آن را درك نمى كند)).
اى هشام! سپس خداوند بى خردان را نكوهش نموده و مى فرمايد: و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا اولوكان آباوهم لايعقلون شيئا و لا يهتدون (278): ((و اگر به آنها گفته شود از آنچه خداوند نازل كرده است پيروى كنيد، مى گويند بلكه ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى نمائيم، آيا - آنها چنين مى كنند - اگر چه پدرانشان عقل نداشته و هدايت نشده باشند)).
و مى فرمايد: و مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء و نداء صم بكم عمى فهم لا يعقلون (279): ((مثال دعوت تو از كفار مثال كسى است كه گوسفندانى را صدا مى كند كه جز سر و صدا چيزى را نمى شنوند، آنها كر، لال و كوراند، پس آنها عقل و شعور ندارند)).
خداوند مى فرمايد: و منهم من يستمعون اليك افانت تسمع الصم ولو كانوا لا يعقلون (280): ((و ميان آنها كسانى هستند كه به تو گوش فرا مى دهند، مگر تو مى توانى ناشنوايان را وادار كنى كه بشنوند هر چند كه عقل نداشته باشند)).
و مى فرمايد: ام تحسب ان اكثرهم يسمعون او يعقلون ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا(281): ((و آيا مى پندارى كه اثر آنها مى شنوند يا تعقل مى كنند، آنها جز مانند چهارپايان نيستند، بلكه گمراه تراند)).
خداوند مى فرمايد: لا يقاتلونكم جميعا الا فى قرى محصنه او من وراء جدر باءسهم بينهم شديد تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ذلك بانهم قوم لا يعقلون (282): ((آنها دسته جمعى با شما نمى جنگند، مگر در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها، قدرت آنان در ميان خودشان زياد است، آنها را متحد مى پندارى در حاليكه دلهاى آنان متفرق است، زيرا آنها قومى هستند كه عقل ندارند)).
و مى فرمايد: و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون (283): ((و خود را از ياد مى بريد در حاليكه شما كتاب - تورات - را مى خوانيد، مگر شما عقل نداريد)).
اى هشام! خداوند پس از آن اكثريت را نكوهش كرده مى فرمايد: وان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله (284): ((و اگر از اكثريت كسانى كه روى زمين هستند پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى سازند)).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:09 PM
next page
fehrest page
back page
و مى فرمايد: ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لايعلمون (285): ((و چنانچه از آنها سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريد، آنها خواهند گفت ((خداوند))، بگو خدا را ستايش مى كنم، ولى اكثر آنها جاهلند)).
اى هشام! سپس خداوند اقليت را ستايش كرده مى فرمايد: و قليل من عبداى الشكور(286): ((عده اندكى از بندگان من شكر گزارند)).
و مى فرمايد: و قليل ما هم (287): ((و چقدر كم اند)).
و مى فرمايد: و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلاان يقول ربى الله (288): ((مرد مومنى از خاندان فرعون كه ايمان خود را مخفى نگه مى داشت گفت آيا مردى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من خداوند است)).
و من آمن و ما آمن معه الاقليل (289): ((و هر كه را كه ايمان آورد، ولى كسى با او ايمان نياورد جز تعدادى اندك)).
ولكن اكثرهم لا يعلمون: ((ولى اكثر آنها نمى دانند))، اكثرهم لايعقلون: ((اكثر آنها عقل ندارند)). اكثرهم لا يشعرون: ((اكثر آنها شعور ندارند)).(290)
اى هشام! خداوند بعد از آن افراد عاقل را به بهترين وجه نام برده و بهترين لباس را بر تن آنها آراسته، مى فرمايد: يوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب (291): ((حكمت را به هر كه بخواهد مى دهد، و هر كه حكمت بدست آورد استفاده زيادى كرده است، و هيچ كسى جز عقلا متذكر نمى شوند)).
والراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الااوالالباب (292): ((افرادى كه در علم استوارند مى گويند ما به آن ايمان آورديم، همه از طرف پروردگار ما است، و كسى جز عقلا متذكر نمى شود)).
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب (293): ((در خلقت آسمانها و زمين و در آمد و شد شب وروز نشانه هائى براى دارندگان عقل وجود دارد)).
افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى انما يتذكر اولوا الالباب (294): ((آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حق است، مانند كسى است كه نابينا مى باشد، تنها افراد خردمند متذكر مى شوند)).
اءمن هو قانت آناء الليل ساجدا وقائما يحذر الاخره ويرجوا رحمه ربه قل هل يستوى الذين يعلون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب (295): ((و يا آن كس كه در ساعات شب در حال سجود و قيام به اطاعت مشغول بوده، از - عذاب - آخرت بيمناك و به رحمت پروردگارش اميدوار است، بگو آيا آنها كه مى دانند با آنهائى كه نمى دانند مساوى هستند؟، تنها خردمندان متذكر مى شوند)).
كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب (296): ((كتاب مباركى كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن تدبر كنند، و خردمندان متذكر شوند)).
و لقد آتينا موسى الهدى واورثنا بنى اسرائيل الكتاب هدى و ذكرى لاولى الالباب (297): ((ما به موسى هدايت داده، بنى اسرائيل را وارث كتاب قرار داديم، كتابى كه هدايت و تذكر براى خردمندان است)).
و همچنين خداوند فرموده است: و ذكر فان الذكرى تنفع المومنين (298): ((يادآورى كن، كه يادآورى مومنان را سودمند است)).
اى هشام! خداوند متعال در كتاب خود مى فرمايد: ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب (299): ((در اينها يادآورى است براى كسى كه قلب دارد)) و منظور از قلب عقل است.
و مى فرمايد: و لقد آتينا لقمان الحكمه (300): ((و ما به لقمان حكمت داديم)). كه حكمت به معنى دانائى و عقل است.
اى هشام! لقمان به فرزندش گفت: در برابر حق فروتن باش، تا عاقل ترين مردم باشى، انسان با هوش به سوى صاحب حق مى رود. فرزندم ! دنيا درياى ژرفى است كه مردم زيادى در آن غرق شده اند، پس بايد كشتى تو در اين دريا پرهيز و تقواى الهى باشد، ابزار كشتى ايمان، باد بانش توكل، ناخداى آن عقل، راهنمايش علم و سكان كشتى صبر باشد.
اى هشام! هر چيزى دليلى دارد، دليل عقل فكر كردن و دليل فكر كردن سكوت است، و هر چيزى مركبى دارد، و مركب عقل تواضع است، و در جهالت تو همين بس كه آن چه را خدا نهى كرده است مرتكب شوى.
اى هشام! خداوند انبيا و فرستادگان خود را به سوى بندگانش نفرستاد مگر براى آنكه درباره خدا تعقل كنند، پس هر كه بهتر اجابت كند، شناخت بهترى دارد، و آن كه داناتر به امر خدا باشد عقل بهترى دارد، و آنكه عقلش كاملتر است مقام بالاترى در دنيا و آخرت پيدا خواهد كرد.
اى هشام! خداوند دو حجت بر مردم دارد، حجتى ظاهرى و حجتى درونى. حجت ظاهرى، فرستگان خدا شامل: پيامبران و ائمه (عليه السلام) مى باشند، اما حجت درونى عقل مى باشد.
اى هشام! عاقل كسى است كه حلال او را از شكر باز نمى دارد، و حرام صبر او را نمى ربايد.(301).
اى هشام! هر كس سه چيز را بر سه چيز چيره سازد، گويا در نابودى عقل خويش كمك كرده است:
كسى كه نور تفكر را با آرزوهاى طولانى تاريك نمايد، و كسى كه زيبائى هاى حكمت خود را با سخنان بيهوده خويش از ميان ببرد و كسى كه نور عبرت آموزى خود را با شهوت هاى خويش خاموش سازد، گويا او به هواى نفس خود كمك كرده تا عقلش را از بين ببرد، و هر كه عقل خود را نابود ساخت دين و دنياى خويش را تباه كرده است.
اى هشام! چگونه عمل تو نزد خدا ارزش پيدا كند در حالى كه تو قلب خود را از امر پروردگارت مشغول نموده و از هواى نفس خود براى پيروزى بر عقلت اطاعت كرده اى.
اى هشام، صبر بر تنهايى علامت قدرت عقل است، پس هر كه درباره خدا تعقل كند اهل دنيا و دوستداران آنها را ترك گفته، و به آنچه نزد خدا است دل ببندد، خدا مونس او در وحشت، يار او در تنهايى، بى نيازى او در فقر بوده و بدون داشتن اهل و عشيره او را عزيز مى گرداند.
اى هشام! حق براى اطاعت خداوند بر قرار شده است، و هيچ راه نجاتى جز در طاعت خدا نيست، و طاعت در علم بوده، علم در يادگيرى، و يادگيرى در عقل است، و علم آن است كه نزد عالم ربانى است و شناخت علم تنها با عقل ميسر است.
اى هشام! عمل اندك از عالم، هم مقبول بوده و هم چند برابر مى شود، و عمل فراوان از اهل هوى و جهل مردود است.
اى هشام! عاقل به كمترين متاع دنيا راضى است اگر با حكمت باشد، ولى به حكمت اندك راضى نشود اگر چه دنيا را داشته باشد، و از اين رو است كه تجارت آنها سودآور گرديده است.
اى هشام! عقلا كارهاى بيهوده دنيا را ترك كرده چه رسد به گناهان، و ترك دنيا فضيلت است ولى ترك گناه واجب مى باشد.
اى هشام! عاقل به دنيا و اهل آن نگاه كرده دانست كه دنيا جز با زحمت به دست نيايد، و به آخرت نگاه كرده دانست آخرت نيز جز با زحمت بدست نيايد، و لذا با زحمت پايدارترين آن دو را انتخاب كرد.
اى هشام! عقلا به دنيا زهد ورزيده و به آخرت علاقمند شدند زيرا آنها دانستند كه دنيا خواهان است و خواسته شده، آخرت نيز خواهان است و خواسته شده، هر كه آخرت را بخواهد دنيا او را خواسته تا او رزق خود را از دنيا بگيرد، و هر كه دنيا را بخواهد آخرت او را خواسته و مرگ او فرا رسد، هم دنيايش را فاسد نموده و هم آخرتش را.
اى هشام! هر كه بى نيازى را بدون دارائى، آرامش قلب را به دور از حسد، و سلامت در دين را خواهد، بايد خواسته خود را خاضعانه از خداى متعال طلب كند، از خدا بخواهد تا عقلش را كامل نمايد، زيرا هر كه عاقل شد به آن اندازه كه كفايتش كند قانع مى شود، و هر كه قانع مى شود، و هر كه قانع شد به آنچه كفايت كند او را بى نياز گردد، و هر كه به مقدار كفايت خود قانع نشد هيچ گاه به بى نيازى نخواهد رسيد.
اى هشام! خداوند درباره يك قوم نيكوكار حكايت مى كند كه آنها وقتى دانستند كه دلها مى لغزد و به كورى و پستى بر مى گردد چنين گفتند:
ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمه (302): ((پروردگارا، دلهاى ما را پس از آنكه هدايتمان كردى ملغزان، و از نزد خود به ما رحمت ببخش)).
در واقع آنكه درباره خدا تعقل نكند خدا ترس نخواهد بود، و هر كه درباره خدا تعقل نكرد نمى تواند بر شناختى دل ببندد كه در بصيرت ثابت قدم بوده و حقيقت آن را در قلب خود بيابد، و هيچ كس چنين نگردد مگر آنكه سخنش تصديق كننده عملش و نهانش موافق با ظاهرش باشد. زيرا خداوند تبارك و تعالى بر نهان مخفى عقل دلالت نمى كند مگر با ظاهر گويايى از آن.
اى هشام! اميرالمومنين (عليه السلام) مى گفت: خداوند را با چيزى بهتر از عقل عبادت نكرده اند، و عقل كسى كامل نشود تا آنكه چند خاصيت مختلف در او باشد: كفر و شرك از او سر زند، اميد خير و صلاح از او باشد، آن چه از دارائى اش زائد بر موونه است ببخشد، سخن بيهوده از او سر نزند، سهم او از دنيا به اندازه نياز باشد، در طول عمرش از فراگيرى علم سير نشود، براى او با خدا بودن تواءم با ذلت محبوب تر است از عزت بدون خدا، تواضع نزد او محبوب تر از معروف شدن است اندك نيكوكارى ديگران را زياد و نيكوكاران فراوان خود را كم مى شمارد، همه مردم را از خودش بهتر و خود را از همه پايين تر مى بيند، و اين است اساس نيكيها.
اى هشام! عاقل دروغ نمى گويد هر چند هواى نفس او چنين خواهد.
اى هشام! هر كه مروت ندارد دين ندارد، و هر كه عقل ندارد مروت ندارد، با ارزش ترين مردم كسى است كه دنيا را براى خود ارزشمند نبيند، و در واقع بهاى بدنهاى شما چيزى جز بهشت نيست، پس آنها را به چيز ديگرى نفروشيد.
اى هشام! اميرالمومنين (عليه السلام) مى گفت:
علامت عاقل اين است كه سه خاصيت در او باشد: اگر از او سؤال شود جواب دهد، اگر ديگران از سخن گفتن ناتوان باشند او به سخن آيد، و هميشه نظرى مى دهد كه صلاح اهل خود در آن است، و اگر كسى هيچ يك از اين سه خاصيت را نداشته باشد احمق است.
اميرالمومنين (عليه السلام) مى گويد: كسى در صدر مجلس نمى نشيند مگر آنكه اين سه خاصيت يا يكى از آنها در او باشد، پس هر كس هيچ يك از آنها در او نبوده و در صدر مجلس بنشيند احمق است.
حسن بن على (عليه السلام) گفته است: اگر حاجتى داشتيد، آن را از اهلش بخواهيد، گفتند: اى فرزند رسول خدا، اهل آن چه كسانى هستند؟
گفت: آنها كه خداوند در كتاب خود اينگونه ياد كرده است:
انما يتذكر اولوا الالباب (303): ((تنها خردمندان متذكر مى شوند)).
سپس گفت: اولوا الالباب همان دارندگان عقل اند.
على بن الحسين (عليه السلام) نيز مى گويد: همنشينى افراد صالح انسان را به نيكوكارى وا مى دارد، فراگيرى آداب علما عقل را زياد مى كند، اطاعت از اولياى امر عادل كمال عزت است، به كارگيرى ثروت تمام مروت است، راهنمائى مشورت كننده اداى حق نعمت است (304)، و خوددارى از اذيت و آزار ديگران كمال عقل بوده و راحتى و آرامش بدن، در حال و آينده را بدنبال خواهد داشت.
اى هشام! عاقل با كسى كه بيم آن مى رود كه او را تكذيب كند سخن نمى گويد، و از كسى كه مى ترسد او را رد كند چيزى نمى خواهد، و براى انجام كارى كه توانائى اش را ندارد آماده نمى شود، و به كسى كه اميد او را ناديده گيرد اميدوار نمى شود، و اگر بيم آن داشته باشد كه كارى به دليل ناتوانى از انجام آن از دست بدهد در اينصورت بر آن كار اقدام نمى كند)).(305)
و صدها روايت ديگر كه نشاندهنده اهميت عقل و جايگاه آن در مكتب اهل بيت (عليه السلام) مى باشد. عقل همان نور الهى است كه انسان به واسطه آن حقايق اشياء را بدست مى آورد، و لذا عقل يك عطيه الهى است نه اينكه امرى ذاتى در انسان باشد كه از قوت به فعل منتقل شود، آنگونه كه فلاسفه گويند، آنها عقل را به عنوان نيرويى در انسان تعريف كرده اند كه انسان به واسطه آن مى تواند تئورى ها را از امور ضرورى بدست آورد مانند محال بودن اجتماع تقيضين، و يا حادث بودن هر متغير. هرگاه انسان بتواند تئورى ها را از اين ضروريات بدست آورد، در واقع به مرحله عقل رسيده است، و عقل مرتبه اى از مراتب نفس است، يعنى هرگاه نفس به كمال برسد، عقل مى شود.
وقتى نتيجه گيرى ها را ولو با بيست واسطه به ضروريات متصل كرديم آنگاه آنها را معقولات ناميم. ولى آنها عقل را با معقول و علم را با معلوم مخلوط كردند، خود را سرگرم معلوم و معقول نموده و از نورى كه سرمنشاء فراگيرى و تعقل اشياء است غافل گشتند، و اين همان گمراهى واقعى است، زيرا ما با وجدان خود آن نورى كه توسط آن حقائق اشياء را مى توان شناخت، مى بينيم كه خارج از ذات ما و ذات معلومات است، آن يك مرحمت الهى است كه توسط آن خود را تعليم داده و حقايق اشياء را بدست مى آوريم، و الا كجا است اين عقل در ايام كودكى، و همه مى دانند كه اگر ذاتى بود، ديگر قابل جدا شدن نبود.
خداوند مى فرمايد: والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا(306): ((و خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج كرد در حاليكه چيزى نمى دانستيد)). اين آيه دقيقا ما را متوجه واقعيت عقل و علم مى سازد، و به ما مى فهماند كه عقل و علم دو نور روشنگرى است كه هيچ يك از ما وقتى كه از مادر متولد شديم آنها را نداشته ولى اكنون داراى عقل و علم شده ايم پس بايد اعتراف كنيم كه اين دو را خدا به ما داده، زيرا اگر از ما بود بايد از كودكى آن را مى داشتيم.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين حقيقت را اينگونه بيان و تاكيد مى كند: ((هرگاه بچه به حد مردان يا زنان برسد، آن پرده كنار رفته و در دل اين انسان نورى وارد مى شود كه مى تواند واجب را از مستحب و خوب را از بد تميز دهد. در حقيقت، موقعيت عقل نسبت به قلب مانند چراغ نسبت به خانه است)).
بنابراين عقل نورى است الهى و معصوم از خطا، همچنان كه وحى نورى الهى و معصوم از خطا است، پس اختلافى ميان آنها نيست، بلكه آنها دو نور از يك چراغ اند، خداوند نور اول را در انسان و نور دوم را در قرآن و حديث قرار داده و هر دوى آنها يكديگر را تكميل و تصديق مى كنند.
رابطه ميان عقل و وحى، رابطه برانگيختن است، همانگونه كه اميرالمومنين (عليه السلام) در توصيف ماموريت انبيا مى گويد: ((تا اعماق عقلها را برانگيزند)) پس بنابر اصل عقلانى بودن قرآن كه بر محور ذكر قائم است هيچ جدائى ميان عقل ووحى وجود ندارد. عقل سليم آن است كه با وحى الهى پرورش مى يابد، رشد مى كند، تاييد مى شود و به هدف مى رسد، و بنابراين عقلى كه راهنمايش بصيرت وحى باشد مى تواند معيار درستى براى كشف معارف دينى باشد.
و اين حقيقت مهم موجب اختلاف مسلمين و پيدايش مذاهب ميان آنها شد.
اهل حديث به دليل جمود فكرى، بر ظاهر متون تكيه كردند، معتزله به دنبال تاويل رفته و اشاعره سعى كردند ميان تاويل و عمل به ظاهر متون جمع كنند، اما فلاسفه راهى خلاف راه خدا براى خود انتخاب نموده، ادعا كردند كه با نيروى انسانى مى توان به حقايق رسيد. ولى هيچ يك از اين گروه ها به واقعيت نرسيدند.
حال چون سخن درباره حنابله است، بايد گفت كه انكار عقل و ترك عمل به آن، دليلى ندارد، كسى كه كتب حنبليان را مطالعه كند آن عقايد ضد و نقيض و مخالف عقل و فطرت انسان را مى بيند، آنها به رواياتى ايمان دارند كه تشبيه و تجسيم خداوند سبحان را مطرح مى كند، و لذا به نظر مى رسد كه عقايد آنها چندان تفاوتى با عقايد يهود، نصارى و مجوس ندارد، و ميان آنها مذاهب تجسيم، تشبيه، رويت خدا، جبر و ديگر عقايد اهل كتاب پيدا شد.
و بازگشت همه اينها به طرز برخورد نادرست با احاديث است، آنها در مفهوم احاديث دقت ننموده و اسناد حديث را بررسى نكرده اند، آنها بدون آنكه احاديث را با قرآن و عقل تطبيق دهند به آن ايمان مى آوردند.
آنها در تقليد عاميانه به جايى رسيدند كه با ظاهر اخبار و آثارى كه راويان حديث آنها را نقل كرده اند عمل مى كردند هر چند اين اخبار به معصوم نرسد يا بدون سند، جعلى و ساختگى باشد و يا آنكه شاذ، غير قابل قبول، عجيب و غريب يا از اسرائيليات باشد مانند روايت هاى كعب، و هب و غيره.... و هر چند اين روايات با روايت هايى قطعى كه جزء متون شرع، ادراكات حس و مسائل يقينى عقلى مى باشند تعارض داشته باشد، آنها هر كه را منكر اين روايات شود كافر دانسته و هر كه را با آنها مخالفت نمايد فاسق گويند....)).(307)
و اگر بر خورد با احاديث اينگونه باشد، مطمئنا عقايد اسلامى گرفتار هزاران حديث جعلى و اسرائيلياتى خواهد شد كه توسط يهود وارد معتقدات مسلمين شده است.
اما اينكه حنابله ادعا مى كنند كه خود پيرو كتاب و سنت بوده و ديگران گمراه يا كافراند تنها يك ادعاى بى پايه و بدون دليل است زيرا همه مسلمين اقرار به حجيت سنت و عمل به آن دارند، ولى اختلاف در اين است كه حنابله به آنچه از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده ايمان دارند، بدون آنكه به سند آن اعتماد داشته يا خود حديث را فهميده و نسبت به مفاهيم آن آگاهى داشته باشند، همانگونه كه زمخشرى مى گويد:
وان قلت من اهل الحديث و حزبه يقولون تيس ليس يدرى و يفهم
اگر خود را از اهل حديث قلمداد كنم، خواهند گفت كه او مانند بزى است كه نه مى داند و نه شعور دارد.
رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: من كذب على متعمدا فليتبواء مقعده من النار: هر كه عليه من دروغ گويد، جايگاه او آتش است)).
اين حديث به طور آشكار نشان مى دهد كه دشمنان دين به پيامبر و به اسلام نسبت هايى ناروا خواهند داد كه عقايد دين را منحرف مى سازد. بنابراين بايد مطالعه حديث تابع روش هاى علمى و منطقى باشد، نه آنگونه كه حنبليان عمل كرده اند. آنها به هر حديثى كه در متن كتابها وجود دارد ايمان دارند، خواه اين حديث معقول باشد يا غير معقول، موافق قرآن باشد يا مخالف آن.
ابن حنبل در رساله خود مى نويسد:
((حديث را همانگونه كه با ما رسيده و نقل كرده اند روايت مى كنيم، آن را باور كرده و مى دانيم كه واقعيت همان است كه به ما رسيده است )).(308)
مى گويد: ((على بن عيسى به من خبر داد كه يك حنبلى چنين روايت كرده است: از ابو عبدالله (احمد بن حنبل) درباره احاديثى پرسيدم كه مى گويد خداوند متعال هر شب به آسمان دنيا نازل مى شود، (و اينكه خدا ديده مى شود)، (خدا پاى خود را بر زمين مى گذارد)، و امثال اين احاديث، ابو عبدالله گفت: به اين احاديث ايمان داشته و تصديق مى كنيم نه مى گوئيم ((چگونه)) و نه ((چه معنى دارد؟)). يعنى اينكه به احاديث شكل نمى دهيم و آنها را با تاويل منحرف نمى كنيم و نمى گوئيم كه معناى حديث چنين است، و هيچ حديثى را رد نمى كنيم )).(309)
اين است روش آنها در برخورد با حديث، چيزى را رد نكرده و همه را مى پذيرند. و توجيه هاى بى ربط آنان بسيار خنده آور است، زيرا پذيرفتند اين احاديث درست به معنى پذيرفتن تجسيم و تشبيه است، حتى اينكه بعضى از آنها كه ((حوشيه)) نام دارند معتقداند كه خداى متعال داراى جسم است.
شهرستانى مى گويد: ((اما حشوى هايى كه قائل به تشبيه اند جايز دانسته اند كه با پروردگارشان مصافحه كرده و دست به بدن او گذارند، آنها مى گويند كه مسلمانان مخلص اگر در رياضت و كوشش به حد اخلاص رسيدند مى توانند در دنيا و آخرت با خدا معانقه كنند)).(310)
نمونه هايى از احاديث تجسيم:
به عنوان نمونه، تعدادى از روايات كتاب ((السنه)) كه روايت هاى عبدالله از پدرش احمد بن حنبل بوده و كتاب ((التوحيد)) از ابن خزيمه را انتخاب و مطرح مى كنيم:
1 - عبدالله بن احمد اين روايت را با سند نقل كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((پروردگار ما از نااميدى بعضى بندگان و تقرب بعضى ديگر مى خندد، گفتم: يا رسول الله، مگر پروردگار هم مى خندد، گفت: آرى، گفتم: از خير پروردگار خندان بى نصيب نخواهيم ماند)).(311) و ديگر رواياتى كه نشان مى دهد كه خداى متعال مى خندد.
2 - ((عبدالله گفت: روايتى براى پدرم خواندم.... سپس اسناد را تا سعيد بن جبير نقل كرد، مبنى بر اينكه آنها مى گويند: ارواح از يك ياقوت گرفته مى شوند، ولى نمى دانم كه گفت آن ياقوت سرخ است يا نه؟ و من مى گويم كه سعيد بن جبير گفته است: آنها از يك زمرد بوده و نوشته آن از طلا است. كه خداى رحمن به دست خود آن را نوشته و اهل آسمانها صداى حركت قلم را هنگام نوشتن مى شنوند)).(312)
3 - گفت: پدرم روايت كرده است.... با سند از ابو عطا كه گفت: ((خداوند در حالى كه با كمر به يك سنگ بزرگ تكيه داده بود با دست خود تورات را براى موسى با مرواريد در الواح نوشت، موسى صداى حركت قلم را مى شنيد، ميان او و خدا چيزى جز حجاب وجود نداشت)).(313)
آيا جز تجسيم و تشبيه آشكار از اين روايات فهميده مى شود؟ هركس به اين احاديث ايمان داشته و ادعا كند كه پروردگار را در تخيل و تصور خود نمى آورد دروغ گفته است، آنها خدا را تصور و توهم مى كنند.
روزى ميان برادرم و يكى از شيوخ وهابيت - كه به طور طبيعى ادامه دهنده عقائد حنابله هستند - بخثى درباره صفات الهى در گرفت، برادرم خدا را از اين صفات منزه دانسته و با تمام روش ها سعى در اثبات فساد اين عقايد داشت، ولى فايده اى نداشت، در پايان برادرم اين سؤال را مطرح كرد:
اگر به نحوى براى خداى سبحان اين صفات ثابت شود، و معلوم گردد كه خدا صورت، دو دست، دوپا، دو چشم.... و ديگر صفاتى كه براى پروردگارشان قائل اند دارد، آيا انسان نمى تواند خدا را تصور و تخيل كند؟ بلكه حتما او را تخيل خواهد كرد زيرا نفس انسان بعد از توصيف، هميشه در تصور و تخيل است. جواب آن وهابى نشان دهنده عقيده كامل او در تجسيم و تصوير است، او گفت: مى توانى خدا را تخيل و تصور كنى ولى نبايد از او خبر دهى....!!
برادرم گفت: چه فرق مى كند كه بتى را جلوى خود گذاشته و عبادتش كنى، يا آنكه بت را تخيل كرده و به عبادت آن بپردازى؟
گفت: اين كلام رافضيان است، خدا روى آنها را سياه كند، به خدا ايمان مى آورند ولى او را به اين صفات متصف نمى كنند، پس آنها خدايى را مى پرستند كه وجود ندارد.
برادرم گفت: خداى حق آن است كه عقلها بر او احاطه نداشته و ديدگان به او نمى رسند، نه با ((كجا)) گفتن جايى براى او درست شود و نه با ((چگونه)) گفتن، براى او چگونگى مطرح شود، درباره او نه ((چرا)) بايد گفت و نه ((چگونه))، زيرا او است كه به ((كجا)) جا داده و به ((چگونه)) چگونگى بخشيده است، پس آنچه را كه تصور مى كنى نمى توان تصور كنى همان خدا است، و آنچه را كه تصور مى كنى مخلوق است، ما از ائمه اهل بيت (عليه السلام) اينگونه سخنى يادگرفته ايم: كل ما تصور رتموه فى ادق معانيه فهو مخلوق مثلكم، مردود اليكم: آنچه را كه به دقيق ترين معانى خود تصور كرده ايد مخلوقى است مانند خودتان، و به سوى شما بر مى گردد))، پس كمال شناخت خدا در ناتوانى از شناخت او است.
او با خشم جواب داد: ما براى خدا آنچه را كه او براى خويش پذيرفته قبول مى كنيم و بس.
ببينيد چگونه براى خداى متعال انگشت ساخته اند، لعنت خدا بر آنها باد، و از اين انگشتان خنصر (انگشت كوچك) را مشخص كرده و براى آن انگشت - پناه بر خدا - مفاصل قائل اند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:09 PM
next page
fehrest page
back page
همان گونه كه ابن خزيمه در كتاب توحيد با اسنادش به انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((وقتى پروردگار موسى براى كوه متجلى شد، انگشت كوچك خود را بالا برده و يك مفصل آن را گرفت، آنگاه كوه از هم پاشيد، حميد به او گفت: آيا اين روايت را نقل مى كنى؟ گفت: آن را انس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده و حال تو مى گويى آن را نقل نكنم؟))(314)
ابن حنبل از پدرش مانند اين خبر را روايت كرده، با اسناد آن به انس، مى گويد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((وقتى خداى موسى براى كوه تجلى كرد اينگونه گفت.... و با انگشت كوچك خود اشاره كرد و آن قضيه را نقل كرد)).(315)
اى خواننده با خرد، تو از اين سخن چه نتيجه مى گيرى؟
براى خدا دستى قائل شده و براى دست انگشت، و از ميان انگشتان انگشت كوچك را گرفته و گفتند كه انگشت كوچكش مفصل دارد...!!! همين جا متوقف شويد تا منظره را براى شما كامل كنيم.
براى خداوند دو بازو و سينه قائل شدند، عبدالله گويد پدرم گفت.... و پس از ذكر اسناد به نقل از عبدالله بن عمر مى گويد: ((ملائكه از نور دو بازو و سينه خدا ساخته شدند)).(316)
و با اسناد به ابوهريره روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((كلفتى پوست كافر سيدرضى و دو ذراغ است از ذراغهاى خدا (به اندازه سى و دو برابر بازوى خدا) و دندان او نيز چنين است)).(317)
علاوه بر داشتن سينه و بازو، همچنين مى توان از اين حديث نتيجه گرفت كه دو بازوى خدا داراى اندازه مشخصى است، والا نمى تواند واحد طول باشد.
آنها به اين هم اكتفا نكرده، بلكه براى خدا قائل به ((پا)) نيز هستند.
عبدالله بن احمد بن حنبل با اسنادش از انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((در آتش انداخته مى شوند، آتش مى گويد: آيا باز هم كسى هست، اين كار ادامه دارد تا آنكه خدا پايش يا قدمش را روى آتش گذاشته و آتش مى گويد: كافى است)).(318)
ابن خزيمه از ابوهريره نقل مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((آتش جهنم پر نمى شود تا آنكه خداوند پاى خود را در آن گذاشته، و آتش مى گويد: كافى است، كافى است آنگاه جهنم پر مى شود)).(319)
براى كامل شدن منظره چه باقى مانده است؟ به خصوص آنكه براى خدا صورت نيز ساخته اند. شايد كلام و صدا باقى مانده باشد؟!
ولى آن را نيز گفته و به صداى آهن تشبيه كرده اند.
عبدالله بن احمد با سندش مى گويد: ((هرگاه خداوند براى وحى سخن گويد: اهل آسمان صدايى مانند صداى آهن بر روى كوه صفا مى شنوند)).(320)
سپس قائل به وزن و سنگينى براى خدا شده و لذا هرگاه خدا روى كرسى مى نشيند صداى چوبهاى كرسى شنيده مى شود، اگر خدا وزن نداشت اين صداى چوب چه معنى دارد؟
عبدالله بن احمد بن حنبل به اسنادش از عمر مى گويد: ((هرگاه بر كرسى نشست صدايى از آن شنيده مى شود مانند صداى محمل تازه ساخته شده))(321)، يعنى مانند صداى محمل بر پشت شتر هرگاه آدم سنگين وزنى سوار شود.
همچنين با اسنادش به عبدالله بن خليفه مى گويد: ((زنى نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت: از خدا بخواه تا مرا به بهشت ببرد، پيامبر براى خدا تعظيم كرد و گفت: كرسى خدا به پهناورى آسمان ها وزمين است، هرگاه خدا روى آن مى نشيند به اندازه چهار انگشت جاى خالى باقى ميماند، و از كرسى صدايى بر مى آيد مانند صداى محمل هرگاه كسى بر آن سوار شود)).(322)
ابن خزيمه اضافه كرده است: ((از سنگينى اش)).(323)
بدين صورت منظره تخيلى كامل شده و از خدا يك انسان مى سازد كه داراى تمام صفات انسان از نظر داشتن جسم، اعضا و تركيبات و از نظر محدودبودن. اين ظاهر سخن آنها است هر چند آن را انكار مى كنند، ولى بالاتر از آن نيز مى گويند:
در حديث آمده است كه خداوند آدم را به شكل خودش ساخت و طول او هفتاد ذراع بود.
آنها معتقد به امكان ديدن خدا و نگاه كردن به او هستند، همانگونه كه ابن خزيمه با اسنادش به ابن عباس روايت مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((پروردگارم را به زيباترين شكل ديدم، به من گفت: اى محمد، گفتم: لبيك و سعد يك، گفت: اهل ملكوت اعلى بر سر چه چيزى اختلاف دارند؟ گفتم: پروردگارا من نمى دانم، خداوند دست خود را ميان دوشانه من گذاشت و من سردى دست او را روى سينه ام احساس كردم، و آنگاه از آنچه بين مشرق و مغرب بود آگاه شدم))(324).
همچنين با اسنادش مى گويد.... عبدالله بن عمر بن خطاب به دنبال عبدالله بن عباس فرستاد تا از او سؤال شود كه: آيا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پروردگار خود را ديده است؟ عبدالله بن عباس جواب مثبت داد، عبدالله بن عمر فرستاده خود را باز گرداند كه: چگونه او را ديده است؟
ابن عباس اينگونه جواب داد: او را در باغ سر سبز ديد كه بر فرشى از طلا و يك كرسى از طلا نشسته و چهار ملائكه او را حمل مى كردند، يكى به صورت يك مرد، دومى به صورت يك گاونر، سومى به شكل كركس و چهارمى به شكل شير)).(325)
اين عقايد بمنزله - مشت نمونه خروار - است، ما به همين مقدار از عقايد حنابله و هم فكرهاى آنان درباره صفات خداوند تبارك و تعالى اكتفا مى كنيم، و از ديگر عقايد آنان صرف نظر كرده زيرا آنچه نقل شد براى مفتضح كردن آنان كافى است.
بعضى از حنبليان وقتى متوجه كار زشت خود شدند، سعى در توجيه آن نموده و گفتند او اگر چه جسم دارد ولى بدون كيفيت است.
اشعرى نيز اين توجيه رامعتبر شمرده و در صفحه 18 كتاب خود به نام ((ابانه)) مى گويد: ((خداوند متعال صورت دارد ولى بدون كيفيت، همانگونه كه خود فرموده است:
وبيهقى وجه ربك ذوالجلال والاكرام (326): ((وروى پروردگار تو با جلال و جمال باقى مى ماند)) و دو دست هم دارد ولى بدون كيفيت، همانگونه كه مى گويد: (خلقت بيدى): ((با دو دستم خلق كردم)).
و چه زيبا گفته است شاعر درباره آنها:
قد شبهوه بخلقه و تخوفوا شنع الورى فتستروا بالبلكفه (327)
((او را شبيه مخلوقات دانستند و آنگاه از خشم مردم ترسيدند و لذا پشت پرده (بلاكيف) خود را مخفى نمودند)).
هر كه تقل سالمى داشته باشد به وضوح مى بيند كه اين توجيه هيچ تغييرى در صورت قضيه ايجاد نمى كند زيرا جاهل بودن به كيفيت فائده اى ندارد و معنى صحيحى را در بر نمى گيرد، و بيشتر به ابهام و معما شباهت دارد زيرا قائل بودن به اين الفاظ با معانى حقيقى آن دقيقا به معنى قائل بودن به كيفيت براى آنها است، زيرا الفاظ مبتنى بر خود كيفيت است، و جارى بودن اين صفات با معانى متعارف آنها درست عين تجسيم و تشبيه است، و توجيه آن با جمله ((بلاكيف)) جز حرفى بر سر زبان نخواهد بود.
به ياد دارم روزى با يكى از اساتيدمان در دانشگاه درباره مستوى شدن خداوند بر تخت بحث مى كردم، وقتى از دست من خسته شد گفت: ما همان را مى گوئيم كه گذشتگانمان مى گفتند: ((استواء معلوم، كيف مجهول و سؤال درباره آن بدعت مى باشد)).
به او گفتم: تنها مساله را مبهم تر كردى، با زحمت فراوان آب را با آب معنى كردى.
در حالى كه عصبانى شده بود گفت: چگونه؟
گفتم: اگر ((استواء)) معلوم است پس ((كيف)) نيز معلوم مى باشد.
و اگر كيف مجهول است، پس استواءهم مجهول بوده و از آن جدا نمى شود، فهميدن استواء درست عين فهميدن كيفيت است.
و عقل هيچ فرقى ميان توصيف چيزى و كيفيت آن نمى گذارد، زيرا اين دو يكى هستند.
مثلا اگر گفتى كه فلانى نشسته است، در اين صورت علم تو به نشستن او همان علمت به كيفيت او است، وقتى مى گوئى كه استوا معلوم است، پس همان علم به استوا، علم به كيفيت است، والاكلام تو تناقض خواهد داشت، بلكه عين تناقض است، چگونه تو عالم به استواء خواهى بود و در همان حال از كيفيت بى اطلاع؟!
.... مدتى ساكت شد، هيچ جوابى نمى داد، سپس معذرت خواست كه عجله داشته و اجازه گرفت و رفت. پس با توجه به گرفتن معانى حقيقى الفاظ هر چه درباره عدم كيف گويند در واقع تناقض و ياوه گويى است، همچنين قول آنها به اينكه خداوند داراى يك دست حقيقى بوده ولى مانند بقيه دستها نيست، آخر اين قول ابتداى آن را نقض كرده و به عكس، زيرا دست به معنى حقيقى خود همان كيفيت مشخص را دارد، و نفى كيفيت از آن به معنى حذف حقيقت آن است.
و اگر اين الفاظ بى محتوى براى تنزيه خداوند عزوجل كافى باشد پس مى توان گفت: خداوند جسم دارد بلاكيف، جسمى كه مشابه ديگر اجسام نيست، و خدا خون دارد بلاكيف، و همچنين گوشت و مو... دارد بلاكيف.
حتى اينكه يكى از مشبهين گفته است: ((من حيا كردم كه براى خدا عورت و ريش قائل شوم، مرا از اين دو معاف دانسته و مى تواند درباره هر چيز ديگرى بپرسيد)).(328)
البته مفهوم كلام ما اين نيست كه ما معتقد به تاويل در امثال اين آيات هستيم، ظاهر كتاب و سنت به بهانه اينكه مخالف عقل است را نمى توان تاويل كرد، بلكه اصلا در قرآن و سنت چيزى مخالف عقل نيست، و آنچه به ظاهر مخالف عقل مى باشد، در واقع ظاهر نيست، بلكه خيال مى كنند كه ظاهر است.
در امثال اين آيات نيازى به تاويل نيست، زيرا لغت در دلالت معنوى خود به دو قسمت تقسم مى شود:
1 - دلالت افرادى
2 - دلالت تركيبى.
حال اگر قرينه و نشانه اى وجود داشته باشد مى تواند معنى تركيبى را از معنى افرادى جدا سازد، ولى اگر قرينه اى نبود كه آن را از معنى افرادى منصرف كند در اين صورت موافق آن خواهد بود، مثلا: اگر بگوئيم: شير - و لفظ را به طور مفرد مطرح كنيم - چيزى به ذهن مى آيد كه همان حيوان درنده اى است كه در جنگل زندگى مى كند، همچنين اگر لفظ را در يك تركيب آوريم ولى به گونه اى باشد كه قرينه اى در آن بدست نيايد، بازهم همان معنى را خواهد داشت، به عنوان مثال اگر بگوئى: شيرى را ديدم كه شكار خود را در جنگل مى خورد.
ولى اگر بگوئيم: شيرى را ديدم كه اتومبيل مى راند، اين معنى كاملا تغيير مى كند.
در اين حالت مقصود از شير يك مرد شجاع است. وروش عرب در فهم كلام به همين صورت است، مثلا وقتى شاعر مى گويد:
اسد على وفى الحروب نعامه فتخاء تنفر من صغير الصافر
((در مقابل من مانند شير بوده ولى در جنگها مانند شتر مرغ بى جزيره اى است كه از صداى يك سوت مى ترسد)).
از اين سخن شاعر جز اين را نخواهم فهميد كه يك مرد ترسوئى در برابر افراد ضعيف تظاهر به شجاعت كرده ولى هنگام روبرو شدن با دشن از ترس فرار مى كند.
همين حالت نيز در آن آيات قرآنى وجود دارد، مثلا وقتى خداوند مى فرمايد: يد الله فوق ايديهم (329): ((دست خدا بالاى دست آنها است )) معنى آن بدون تاويل دست قدرت است، مانند آنكه مى گويد: البلد فى يد السلطان: شهر در دست سلطان است)) يعنى تحت تصرف و اداره او است، و اين سخن همچنان صحيح خواهد بود حتى اگر دو دست سلطان قطع باشند، بقيه آيات نيز از همين قبيل اند، هميشه آن معناى تركيبى كه از سياق بقيه الفاظ در جمله بدست مى آيد را پذيرفته و هيچگاه به ازاء معناى حرفى فردى متوقف نمى شويم و در اين ميان هيچ تاويل يا تحريفى نيز مطرح نيست، اين است عمل به ظاهر، البته ظاهرى كه از بقيه سياق جمله بدست مى آيد، ولى ابن حنابله مردم عوام را با ظواهر فردى الفاظ گمراه كرده و به معناى اجمالى تركيبى آن توجه نمى كنند.
و بدين ترتيب ظاهر كتاب و سنت حجتى است كه پس از دقت در قرائن متصل و منفصل نمى توان از آن صرف نظر كرده و كسى حق تاويل آن را ندارد. و هر كه به ظاهر فردى و حرفى الفاظ تكيه كند از كلام عرب غافل و گمراه شده است.
و قبل از آنكه با احمد بن حنبل و عقايدش وداع كنيم، مناسب است خواننده گرامى را بر گفتار و احاديث اهل بيت درباره صفات خداوند مطلع سازيم، تا معلوم شود آن نورى كه از كلام آنها صادر مى شود از چراغ قرآن كريم تابيده، و اينكه فاجعه عظيمى كه تفكر اسلامى دچار آن شده است در واقع نتيجه طبيعى دورى ما از ائمه اهل بيت و كلام ايشان است، چه زيبا فرمود امام صادق (عليه السلام): لو عرف الناس محاسن كلامنا لاتبعونا: اگر مردم سخنان زيباى ما را بدانند از ما پيروى خواهند كرد)).
سخنانى كه نقل خواهيم كرد از كتاب توحيد تاليف شيخ صدوق است، كتاب بزرگى است كه شامل جواهر سخن اهل بيت درباره توحيد است، من از خواننده عزيز تقاضا دارم در اين سخنان با ديد باز و حقيقت بين تدبر نموده، سپس اينها را با كتاب ((السنه)) تاليف عبدالله بن احمد بن حنبل و كتاب ((التوحيد)) تاليف ابن خزيمه يا هر كتاب ديگر اهل سنت كه احاديث توحيد و صفات خداى سبحان را جمع كرده است مقايسه كند.
خطبه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)
همه ستايش از آن خدا است كه در اوليت خود منفرد بود و از ازل عظمت و خداوندى و كبريا و جبروت از آن او بود. ساخت آن چه را ساخت و آفريد آن چه را آفريد بى آن كه الگوئى از پيش براى هيچ كدام از آفريده او باشد.
پروردگار ما كه دقت و لطف پرورش او قديم و ازلى است و با علم و آگاهى استعدادها را شكافت و با قدرت مستحكم خويش آفريد آن چه را آفريد و با نور صبحگاهى تاريكى را زدود (بانور وجود عدم را شكافت) پس هيچ كس را ياراى تبديل آفرينش او و تغيير صنع او، وابطال حكم او، ورد فرمان او نيست. خواسته او بى چون و چرا است و ملك او زوال ناپذير و حكومت او ابدى. اواست كه ازلى و جاويدان است. از شدت نور از خلق خود در افق بى نهايت و نفوذ ناپذيرى برتر و حاكميتى فراگير پنهان است. بر همه چيز محيط و به همه چيز نزديك است. بر خلق خود تجلى كرده است بى آن كه ديده شود در حالى كه او در برترين ديدگاه است. پس خواست كه بندگانش تنها او را بپرستند با اين كه نور او و رفعت بى پايان او حجاب خلق است پس پيامبران را فرستاد تا حجتى كامل بر خلق باشند و الگوى عملى و شاهدان اعمال مردم باشند و فرستادگان خود را از ميان آنها برانگيخت كه آنها را بشارت دهند و بترسانند تا هركس هلاك شود با دريافت دليل روشن باشد و هر كس زنده شود نيز با دليل روشن باشد و تا بندگان از پروردگار خود دريابند آن چه را نمى دانستند پس او را به پروردگارى بشناسند پس از انكار و تنها او را بپرستند پس از عناد و خود خواهى.(330)
حديث امام رضا (عليه السلام)
فتح بن يزيد جريانى مى گويد: ((هنگامى كه از مكه به سوى خراسان باز مى گشتم، امام رضا (عليه السلام) را ديدم كه به سمت عراق مى رود. در بين راه شنيدم كه مى گفت: ((هر كه از خدا پرهيزد از او پرهيز شود، و هر كه خدا را اطاعت كند، اطاعت مى شود)).
پس سعى و تلاش كردم تا نزديك ايشان رسيدم، سلام كردم و او جواب سلامم را داد، سپس فرمود:
اى فتح! هر كه خالق را راضى كند توجهى به خشم مخلوق ندارد، و هر كه خالق را به خشم آورد، مستحق است كه خشم مخلوق بر او مسلط شود، و خالق توصيف نمى شود مگر با آنچه خود را توصيف كرده است، و چگونه توصيف گردد كسى كه حواس از درك او، واوهام از رسيدن به او، تصورات ذهنى از محدود كردن او، و ديدها از احاطه به او ناتوان اند؟ او بالاتر از توصيف وصف كنندگان و متعالى تر از بيان گويندگان است. در عين نزديكى دور و در عين دورى نزديك است پس دورى او نزديكى و نزديكى او دورى است. او به ((چگونگى)) چگونگى داد، پس او را نمى گويند: ((چگونه است))، و مكان را او مكان قرار داده پس درباره او گفته نمى شود: ((كجااست))، زيرا ((چگونه بودن)) و ((كجا بودن)) را او ساخته است.
اى فتح! هر جسمى توسط نوعى خوراك تغذيه مى شود ولى خالق روزى رسان، كه جسميت اجسام از اواست او نه جسم است و نه صورت، نه تجزيه شود و نه به پايان رسد، نه زياد شود و نه كم گردد، او منزه است از خواصى كه خود در اجسام قرار داده است. او لطيف، آگاه، شنوا، بينا، يكتا، تنها و پناهگاه بندگان است نه چيزى را زائيده و نه از چيزى زائيده شده است، و هرگز همتايى ندارد ايجاد كننده اشياء، تجسيم كننده اجسام و تصوير كننده صورت ها است، اگر آنگونه بود كه مشبهين گويند پس خالق از مخلوق، روزى دهنده از روزى گيرنده، و ايجاد كننده از ايجاد شونده تميز داده نمى شوند. ولى او سازنده است، و آنچه را او تجسيم، تصوير و ايجاد نموده با خود او فرق دارد زيرا هيچ چيزى شبيه او نبوده است.
عرض كردم: خدا يكى است و انسان هم يكى است، آيا در اينجا يكتائى متشابه نيست؟
فرمود: سخن محالى گفتى، خدا تو را - بر ايمانت - ثابت نگه دارد، مورد تشبيه (كه ممنوع است يا مجاز) معانى است، اما الفاظ يكى مى باشد، و اينها دلالت بر معنى مى كنند، اگر گفته مى شود انسان يكى است، معناى آن اين است كه او يك جسم است نه دو جسم، ولى در واقع انسان يكى نيست، زيرا داراى اعضاى مختلف و رنگهاى مختلف است، و او از اجزاى جدا از هم تشكيل شده كه مثل هم نيستند، خود او غير از گوشتش و گوشت او غير از خونش، عصب او غير از رگش، موى او غير از پوستش، و سياهى او غير از سفيدى اش است. و همچنين ساير مخلوقات، پس انسان در اسم يكى است نه در معنى، ولى خداوند جل جلاله يكى است كه هيچ يكى جز او نيست، و در او اختلافى، تفاوتى، زيادى، يا كمى وجود ندارد، اما انسان مخلوق، ساخته شده، تركيب شده، از اجزائى مختلف وجوهرهائى گوناگون تشكيل يافته است، ولى او در مجموع يك چيز است (يعنى يك واحد اعتبارى است نه حقيقى).
گفتم: مرا نجات دادى، خداوند شما را نجات دهد، ولى شما گفتيد: شنوا و بينا، آيا شنوا با گوش و بينا با چشم است؟ فرمود: او با آنچه مى بيند مى شنود و با آنچه مى شنود مى بيند، او بينااست ولى نه با چشمى مثل چشم مخلوقين، و شنوا است نه با آنچه شنوندگان با آن مى شنوند ولى چون هيچ پوشيده اى از او پوشيده نيست حتى اثر پاى يك مورچه سياه بر روى سنگى صاف در شبى تاريك و در اعماق درياها، لذا گفتم او بينا است ، ولى نه با چشمى مانند چشم مخلوقين، و چون انواع گفته ها بر او مشتبه نمى شود و هيچ شنيدنى او را از شنيدنى ديگر مشغول نمى سازد، لذا گفتيم او شنوا است، ولى نه مانند شنوائى شنوندگان)).(331)
خطبه اميرالمومنين (عليه السلام)
ستايش مخصوص خدائى است كه از چيزى به وجود نيامده است، و آنچه را ساخته از چيزى نساخته است، پديد آمدن اشياء را شاهد ازليت خود قرار داده و علائيم ناتوانى آنها را شاهد قدرت خود و ناگزير بودن از نابودى را شاهد جاويدانى خود. جايى از او خالى نيست تا بتوان او را با ((كجا بودن)) يافت، مشابهى برايش نيست تا با ((چگونه بودن)) توصيف شود، و چيزى از علم او مخفى نيست تا علم او منحصر به جهتى باشد. در صفات با آنچه خود ايجاد كرده متفاوت بوده، و به دليل ساختن ذوات متغير نمى توان او را دريافت، و خود به كبريا و عظمت از هرگونه تغيير و تحول منزه است. هوشهاى تيز بين خوش فهم از شناخت او محروم اند، و افكار عميق و شكافنده از درك چگونگى او ناتوان، و فطرتهاى شناگر غواص در تفكر از تصور او عاجز مى باشند. از عظمتش مكانها را در بر نمى گيرند، و از جلالش اندازه ها او را نمى سنجند، و از كبريائش مقياس ها او را طى نمى كنند. اوهام از شناخت واقعيت او، فهم ها از احاطه بر او وذهن ها از الگو ساختن براى او عاجزاند، عقول بلند پرواز از كشف و احاطه بر او نا اميد گشته، درياهاى علوم از اشاره به كنه او خشك گرديده، و اوهام لطيف و دقيق از صعود به مقام وصف قدرت او ذليلانه باز ماندند. او يكى است ولى نه با عدد، هميشگى است ولى نه به مقياس زمان، پابر جاست ولى بدون تكيه گاه، جنسى نيست كه جنسهاى ديگر معادل او باشند، شكلى نيست كه اشكال ديگر نظير او باشند و مانند اشياء نيست كه صفتى بر او منطبق شود، عقول در امواج توفنده ادراك او گمراه شدند، اوهام از احاطه بر ذكر ازليت او متحير ماندند، فهم ها از درك توصيف قدرتش در تنگنا قرار گرفتند، و ذهن ها در عمق افلاك ملكوتش غرق گرديدند، بر نعمت ها توانا بوده، با كبريا غير قابل دسترسى و زمام همه اشياء به دست اواست. نه دوران او را كهنه و پوسيده مى كند و نه اوصاف بر او احاطه مى نمايد. كوههاى مستحكم در جايگاه استقرارشان براى او خضوع كرده، و افلاك نيرومند تا دورترين و برترين مواضع خود براى او سر فرود آورده اند. اختلاف موجودات را شاهد پروردگارى خود قرار داده و عجز آنها شاهد بر قدرتش، حدوث آنها شاهد بر قديم بودنش و نابود شدن آنها شاهد بر باقى ماندنش موجودات از دسترس او خارج نشده، از تحت حيطه او بيرون نرفته، از علم او به همه ذرات وجود آنها پنهان نگرديده و از زير قدرت او رهائى نتوانند يافت. براى نشانه قدرت همين كافى است كه آنها را با دقت ساخته است، و براى دلالت بر حكمت او اين كه در هر كدام خواصى قرار داده و براى اثابت قديم بودن او پديد آوردن آنها و براى اثابت توانائى او خلل ناپذيرى صنع آنها. پس هيچ مرزى به او نسبت داده نمى شود، هيچ الگوئى براى او نيست، و هيچ چيزى از او پنهان نگرديده است. او بسيار بالاتر از الگوها وصفات آفريده شده است.(332)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:09 PM
next page
fehrest page
back page
ب: دوران ابن تيميه:
عقائد اشعرى چنان منتشر شد كه اكثر بلاد اسلامى را فرا گرفت و به عنوان مذهب رسمى جمهور مسلمين در اصول عقائد در آمد، و به دنبال آن كمتر از ابن حنبل يادى به ميان مى آمد و مذهب عقيدتى او برچيده شد. تا آنكه ابن تيميه به ميان آمد، او در سال 661 هجرى در خانواده اى از مشايخ حنابله متولد شد، ابن تيميه در اين خانواده كه يكى از پايگاه هاى حنابله در شهر حران بود بزرگ شد، ابتدا نزد پدرش كه حوزه تدريس ويژه اى در دمشق داشت مشغول درس گرديد. او علوم حديث، رجال، لغت، تفسير، فقه و اصول را نزد ديگران خواند، و پس از وفات پدرش، رياست حوزه تدريس را به عهده گرفت، كه اين فرصتى بود براى او تا بتواند به عقايد حنابله رونق تازه اى ببخشد. او از اين كرسى استفاده كرده تا درباره صفات خداوند سخن بگويد، و در اين زمينه برهان هايى بر صحت عقيده كسانى كه قائل به تجسيم اند ارائه كرد. افكار او در جواب به سؤالهاى اهل ((حماه)) آشكار شد، آنها طى نامه اى درباره آيات صفات از او سؤال هايى كردند. از جمله آيات سؤال شده، اين دو آيه است: الرحمن على العرش استوى: ((خداى مهربان بر عرش قدرت و فرمانروائى جهان مسلط است)) و ثم استوى الى السماء: ((سپس به تدبير يا آفرينش آسمان پرداخت)) و همچنين مانند اين كلام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم): ((قلب انسان بين دو انگشت از انگشتان خداى بخشنده است)). ابن تيميه در يك نامه طولانى جواب اهل حماه را داد، اين نامه كه به ((عقيده حمويه)) نامگذارى شد بدون آنكه صريحا عقيده خود را مطرح كند، نشان دهنده اعتقاد او به تجسيم و تشبيه است. ابن تيميه سعى كرد با اضافه كردن الفاظى عقيده خود را مخفى نگه دارد، كه اگر اين الفاظ برداشته شود واقعيت نظر او بر ملا مى گردد. اين نامه، جنجالى در ميان علما بر پا كرده و افكار او را نپسنديدند. ابن تيميه متوسل به امير دمشق شده و امير از او دفاع كرد. ابن كثير اين قضيه را چنين نقل مى كند: ((يك گرفتارى براى شيخ تقى الدين ابن تيميه در دمشق بر پا شده، عده اى از فقهاء عليه او قيام كردند، آنان خواستند كه او را به محضر قاضى جلال الدين حنفى احضار كنند ولى او حاضر نشد، ولذا جارچى شهر ندا كرد مبنى بر نادرستى عقيده ابن تيميه كه به دليل اين كه اهل حماه پرسيده بودند به نام (عقيده حمويه) معروف شده بود، ولى امير سيف الدين جاعان از او حمايت كرده و كسانى را كه عليه ابن تيميه قيام كرده بودند تحت تعقيب قرار داد، لذا بسيارى از آنها مخفى شده و هر كه به دام افتاد امير او را شلاق زد، و بقيه ساكت شدند)).(333)
بدين وسيله علما در مقابل قدرت وزور سلطان از برخورد با عقايد منحرف ابن تيميه دست كشيدند، و ابن تيميه فضا را آزاد يافت تا بتواند آنچه مى خواهد بگويد. يك شاهد آگاه تقايد ابن تيميه درباره آنچه مى خواهد بگويد. يك شاهد آگاه عقايد ابن تيميه درباره خدا را براى ما نقل كرده است. اين شاهد جهانگرد معروف ابن بطوطه است، از قضا او روزى در درس ابن تيميه در مسجد اموى حاضر شده مى گويد: آن روز من در دمشق بودم، روز جمعه او بر منبر مسجد جامع، مردم را موعظه و نصيحت مى كرد از جمله سخنان او اين بود: خداوند از پائين ترين آسمان اينگونه نازل مى شود كه من پائين مى آيم، و يك پله از منبر پائين آمد.
يك فقه مالكى بنام ابن الزهراء بر او اعتراض كرد و سخن او را محكوم نمود، مردم عوام عليه آن فقه بپا خاسته، او را با دست يا كفش كتك زيادى زدند تا آنكه عمامه اش بر زمين افتاد، زير عمامه كلاهى از ابريشم پوشيده، بر او اشكال گرفتند كه چرا آن را پوشيده و لذا او را به منزل عزالدين بن مسلم قاضى حنابله بردند، قاضى امر كرد او را به زندان برده و سپس تعزير كرد.(334)
مانند همين قضيه را ابن حجر عسقلانى نيز درباره ابن تيميه در ((الدرر الكامنه)) ج 1 ص 154 نقل كرده است. اين قضيه كاملا مشخص مى كند كه ابن تيميه نسبت به اثبات صفات شديدا تعصب داشته تا جائيكه خداوند سبحان را تشبيه كرده است ، و اين عين كفر و بى دينى است.
او در دفاع از عقائدش آنها را عقيده سلف - گذشتگان - قلمداد كرده و ادعا مى كند كه تاكنون مسلمين بر اين عقيده بوده اند. او براى پوشش دادن بر عقيده باطل خود عليه سلف دروغ مى گويد، هر چند مى داند كه حنابله نيز سعى كردند خود را زير پوشش سلف قرار دهند ولى راه به جايى نبردند زيرا مذاهب عقيدتى زيادى قبل و بعد از احمد وجود داشته و اين نشان دهنده عدم اتحاد مسلمين بر يك عقيده است. هر مذهبى خود را به حقيقت و اصل مى داند و حقيقت از همه دور است.
شهرستانى در ((ملل و نحل)) ادعاى ابن تيميه درباره مذهب سلف را تكذيب كرده مى گويد: ((سپس گروهى از متاخرين اين سخن را به گفته هاى سلف اضافه كرده مى گويند: در اين آيات بايد همان ظاهر بدوى آنها را گرفت و تفسير آنها درست به همان نحو بايد باشد كه وارد شده، بدون هيچ تاويلى يا توقفى در آن چه ظاهر است - همانگونه كه ابن تيميه تفسير كرد - و لذا اينها گرفتار تشبيه كامل شدند و اين خلاف عقيده سلف است. اين تشبيه كامل و خالص قبل از اين تنها در ميان يهوديان بود، البته نه همه آنان، بلكه فقط يك يا دو گروه از آنها، كه الفاظ زيادى در تورات يافتند كه دلالت بر آن مى كند)).(335)
ابن تيميه با كلى گويى هاى فراوان خود عوام را فريب مى داد، مانند اين گفته او: ((اما آنچه الان مى گويم و مى نويسم، هر چند در جواب هاى گذشته ام ننوشته بودم، ولى در محافل زيادى آن را گفته ام، اين است كه: تمام آيات صفاتى كه در قرآن وجود دارد، از مواردى است كه هيچ گونه اختلافى در تاويلشان ميان صحابه نبوده است، من تفسيرهاى منقول از صحابه واحاديثى كه در اين زمينه روايت كرده اند را مطالعه كرده و بيش از صد تفسير در كتاب هاى بزرگ و كوچك را خوانده ام، ولى تا كنون از هيچ صحابى نديده ام كه قسمتى از آيات يا احاديث صفات را بر خلاف مقتضاى مفهوم و معروف آن تاويل كرده باشند)).(336)
و با اين كلى گوئى، عوام سخن او را باور مى كنند، ولى با اندك مراجعه اى به كتابهاى ماثور تفسير، دروغ پردازى ابن تيميه آشكار مى گردد، يا در عدم مراجعه به تفاسير و يا در اين ادعا كه صحابه آيات صفات را تاويل نكرده اند، و به عنوان شاهد بر دروغ گويى ابن تيميه به چند مورد ذيل اكتفا مى كنيم:
ابن تيميه درباره تفسير طبرى مى گويد: در آن بدعتى نبوده و از افراد متهم روايت نمى كند.(337)
در ((الفتاوى الكبيره)) ج 6 ص 322 ابن تيميه آيه الكرسى را به عنوان يكى از عظيم ترين آيات صفات قلمداد مى كند.
طبرى دو روايت با اسناد به ابن عباس در تفسير آيه: وسع كرسيه السموات والارض : ((كرسى او آسمانها و زمين را در بر گرفته است )) آورده، مى گويد: اهل تاويل در معناى كرسى اختلاف نظر دارند، بعضى ها گفته اند كه منظور علم خدا - تعالى ذكره - است، كسانى كه چنين نظر داده از ابن عباس روايت كرده اند كه مى گويد: كرسى خدا علم او است.
روايتى ديگر نيز از ابن عباس است كه مى گويد: كرسى خدا علم او است همانگونه كه در اين آيه مى بينيم: ولايوده حفظهما: ((و نگهدارى آن دو براى او سنگين نيست)).(338)
ببين و از اين دروغ محض تعجب كن، او مى گويد: ((سلف در هيچ يك از صفات اختلاف نظر نداشته اند))، ولى طبرى مى گويد: ((اهل تاويل اختلاف نظر داشتند))، ابن تيميه سخن خود را اين گونه كلى مى گويد: ((تا كنون هيچ يك از صحابه را نيافتم كه آيه اى از آيات صفات را تاويل كند))، و على رغم ادعايش مبنى بر مراجعه به يكصد تفسير، طبرى دو روايت از ابن عباس نقل مى كند.
شاهد دوم: باز هم از تفسير اين آيه: وهو العلى العظيم: ((و اواست بلند مرتبه وبزرگوار)).
طبرى مى گويد: اهل تحقيق در معناى آيه: و هو العلى العظيم اختلاف نظر دارند، بعضى ها گفته اند: ((منظور اين است كه او بالاتر از داشتن نظير و مشابه است، و اين معنى كه بالا بودن به معنى مكانى آن باشد را رد كرده اند، و گفته اند: امكان ندارد كه جايى از او خالى باشد، و معنى ندارد كه او را به داشتن جايگاهى بالاتر توصيف كنيم زيرا اين وصف به معناى بودن در جايى و نبودنش در جايى ديگر است)).(339)
اين كلام سلف است، ولى ابن تيميه براى خود راه ديگرى را انتخاب كرده و چون كسى را نيافته است كه او را تاييد كند لذا آن را به سلف نسبت مى دهد، ولى سلف معتقد به وجود مكان براى خداى متعال نيستند، اما ابن تيميه مجموعه اى از آيات و روايات را در نامه اش به اهل حماه مطرح مى كند تا مكانى را براى خداوند سبحانه و تعالى ثابت كند، او تا آنجا پيش مى رود كه مى گويد: ((... خداوند بر تخت مستقر شده و تخت او بالاى آسمان است))(340) و مقصود او همان مكان است.
در تفسير ابن عطيه كه به نظر ابن تيميه از بهترين تفاسير است نيز تمام روايت هاى ابن عباس را كه طبرى وارد كرده، نقل مى كند، سپس درباره بعضى از روايات طبرى كه ابن تيميه به آنها استناد مى كند، مى گويد: ((اينها گفته هاى افرادى مجسم و جاهل است و نبايد مطرح شود)).(341)
شاهدى ديگر در تفسير آيه شريفه: كل شى ء هالك الاوجهه (342): ((همه چيز هلاك شدنى است جز چهره او)).
و آيه: ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام (343): ((و چهره خداوند با جلال و كرامت باقى مى ماند)). كه ابن تيميه با اين دو آيه چهره را به طور حقيقى براى خدا قائل شده است.
طبرى مى گويد: درباره معناى (الا وجهه) اختلاف نظر وجود دارد، بعضى گفته اند معنى آن اين است كه هر چيزى هلاك شدنى است جز او.
و ديگران گفته اند: معنى آن اين است ((مگر آنچه هدف از آن رضاى او باشد)) و براى تاويل خود از اين قول شاعر شاهد گرفتند:
استغفر الله ذنبا لست محصيه رب العباد اليه الوجه و العمل
((از خدا طلب مغفرت مى كنم نسبت به گناهى كه قابل شمارش نيست، روى خود را به سوى پروردگار برده و كار خود را براى او انجام مى دهم )).(344)
طبرى چيزى بر آن اضافه نكرده است.
بغوى مى گويد: (الا وجهه) يعنى: مگر او، و گفته شده است ((مگر ملك او)).
و ابو العاليه گويد: ((مگر آنچه هدف از آن رضاى او باشد)).(345)
و چيزى بر آن اضافه نمى كند.
در ((الدر المنثور)) از ابن عباس نقل مى كند كه گفت: يعنى مگر آنچه هدف از آن، رضاى او باشد.
مجاهد گويد: آنچه هدف از آن، رضاى او باشد.
سفيان مى گويد: مگر آن اعمال نيكوئى كه هدف از آنها رضاى اواست.
اين است قول سلف، و هيچ كس چيزى بر آن اضافه نكرده، پس ابن تيميه از كجا مى گويد: ((اين است قول سلف...!)).
ما به او جز با اين دو آيه شريفه جواب نمى دهيم: لم تلبسون الحق بالباطل و تكتمون الحق وانتم تعلمون (346): ((چرا حق را با باطل مى پوشانيد، و حق را كتمان كرده در حالى كه آن را مى دانيد)).
ان الذين يكتمون ما انزلنا من البينات و الهدى من بعد ما بيناه للناس فى الكتاب اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون (347): ((كسانى كه كتمان مى كنند آن آيات روشنگر و آن هدايتى كه ما آنها را نازل كرديم، آن هم پس از آن كه آن را در كتاب براى مردم بيان نموديم، آنها را خداوند لعنت كرده و همچنين لعنت كنندگان آنها را لعنت مى كنند)).
.... و بهمين دليل علماى معاصرش در برابر گفته هاى او ساكت ننشستند، درباره او فتوى دادند و مردم را از او متنفر نمودند، تا آنكه به زندان افتاده و در زندان از نوشتن ممنوع گرديد. او در زندان دمشق به دليل عقايد فاسد و آراء ناپسندش جان سپرد. بسيارى از علما و حفاظ آراء او را رد كردند. ذهبى نامه اى براى او فرستاد و او را نسبت به عقايدش ملامت نمود، و بع علت طولانى بودن نامه تنها به چند جمله آن به عنوان شاهد قول خود مى آوريم، علامه امينى تمام اين نامه را در كتاب خود ((الغدير)) ج 5 ص 88.... به نقل از ((تكمله السيف الصقيل* از كوثرى صفحه 190 آورده است.
: ((بيچاره كسى كه پيرو تو باشد، كه در معرض كفر و گمراهى است، به خصوص اگر از علم و دين كمتر بهره برده، باطنى و شهوانى باشد، ولى چنين فردى با دست و زبان از تو دفاع مى كند، ولى در قلب و باطن خود دشمن تو مى باشد، مگر نه اكثر پيروان تو يا افرادى عقب مانده و كم عقل اند؟ يا عوام، دروغگو و كند ذهن؟ يا غريب و ترسو و پر از مكر؟ و يا بى ارزش، پست و نادان اند؟ اگر باور نمى كنى، آنها را امتحان، و عادلانه بررسى كن....)).
ابن حجر عسقلانى در كتاب الدررالكامنه ج 1 ص 147 گفته است:: ((از اينجا و آنجا او را رد كردند، به خاطر بدعت هاى بى ارزش و آراء ساختگى و نادرى كه دست ناپاك او عليه كتاب، سنت، اجماع و قياس ايجاد كرده بود، و در دمشق منادى نداسر داد كه: هر كس معتقد به عقايد ابن تيميه است، خون و مال او حلال است)).
حافظ عبدالكافى سبكى، كتابى در رد ابن تيميه به نام ((شفاء الاسقام فى زياره خير الانام عليه الصلاه و اسلام نوشته است)).
او در مقدمه كتابش - الدره المضيئه فى الرد على ابن تيميه مى گويد: اما بعد، ابن تيميه بدعت هاى مختلفى در اصول عقايد ايجاد كرده، واركان و پايه هاى اسلام را خراب كرده است. او خود را زير پوشش پيروى از كتاب و سنت پنهان نموده و اظهار كرده است كه به سوى حق دعوت و به بهشت هدايت مى كند. ولى از پيروى سرباز زده و به بدعت گويى پرداخته است. او از جماعت مسلمين جدا شده و با اجماع مخالفت ورزيده است. ابن تيميه سخنانى گفته است كه لازمه آن اثبات جسميت و تركيب براى ذات مقدس پروردگار است و اينكه نياز داشتن به جزء محال نيست. او قائل است كه ذات خداوند محل عروض حوادث است....)).(348)
و ده ها عالم ديگر نيز بر او اعتراض كرده اند كه مجال بررسى سخنان آنها و نقل اقوالشان نيست. ما در خاتمه به قول شهاب الدين ابن حجر هيثمى اكتفا مى كنيم، او در ترجمه ابن تيميه مى گويد: ((ابن تيميه بنده اى است كه خداوند او را خوار، گمراه، كور، كر و ذليل نموده است. اين قول درباره او به نقل از ائمه اى است كه فساد حالش را بيان و گفته هايش را تكذيب نموده اند، هر كه مى خواهد درباره او اطلاع بيشترى يابد مى تواند به قول امام مجتهدى مراجعه كند كه همه اتفاق نظر بر امامت، بزرگوارى و اجتهاد او دارند يعنى ابوالحسين سبكى، و همچنين فرزندش تاج، و امام عز بن جماعه، واهل زمان او و ديگران از شافعيان، مالكيان و حنفيان. اشكال هاى ابن تيميه تنها بر متاخرين سلف از صوفيه نبوده بلكه او بر عمر بن خطاب و على بن ابى طالب رضى الله عنهما نيز اشكال گرفته است. خلاصه آنكه كسى براى كلام او ارزشى قائل نبوده و بدترين تهمت ها را بر او وارد مى كنند. درباره او معتقدند كه فردى بدعت گو، گمراه، گمراه كننده و افراطگر مى باشد. خداوند با او با عدلش رفتار كند(349)، و ما را از روش، عقيده و رفتار او در امان نگهدارد، آمين!.... تا آنجا كه مى گويد: او قائل به جهت - براى خدا - است، و مطلبى در اثبات آن دارد، كه مقتضى است اهل مذهب او معتقد به جسميت، و استقرار باشند)).(350)
ما به همين مقدار درباره شخص ابن تيميه اكتفا مى كنيم، ولى بعضى از افكار او را هنگام بحث درباره وهابيت مورد تحليل علمى قرار داده و رد خواهيم نمود، زيرا وهابيت از نظر تاريخى ادامه عقائد ابن تيميه بوده و خود او نيز ادامه دهنده عقايد حنابله است.
ابن تيميه در مخلوط كردن حق و باطل هنرمند بوده است، همين باعث شده كه بعضى از مسلمين او را نيكو پنداشته، و شيخ الاسلام بنامند، و از اين رو نام او معروف و منتشر شد، والا يك باطل محض كه نبايد داراى ياران و پيروانى باشد.
اميرالمومنين (عليه السلام) در اين باره مى فرمايد: ((شروع هر فتنه با پيروى از هواى نفس و بدعت گذاشتن در دين است بر خلاف كتاب خدا و افرادى بر غير دين خدا از افرادى ديگر پيروى مى كنند.
پس اگر باطل كاملا از حق جدا شد، حق جويان آن را خواهند شناخت، و اگر حق كاملا از باطل جدا گرديد، زبان مخالفين از آن كوتاه شود، ولى قدرى از اين گرفته شده و قدرى از آن، سپس با هم مخلوط مى گردند، و در اينجا است كه شيطان بر اولياء خود مسلط شده، و تنها كسانى نجات مى يابند كه قبل از اين خداوند به آنها وعده نيكى داده باشد)).(351)
ج - دوران محمد بن عبدالوهاب:
محمد بن عبدالوهاب پس از آنكه كاملا تابع افكار ابن تيميه شده بود، براى تجديد عقايد حنبليان قيام كرد. حركت خود را در نجد آغاز نمود، در منطقه اى كه شاهد بدترين انواع خفقان، ظلم، قتل و بى خانمان كردن مردم بود. و با فعاليت او عقيده قشرى حنبلى به بالاترين درجه عظمت و قدرت خود رسيده و براى اولين بار در تاريخ خود آماده پياده شدن در زندگى عملى گرديد. اين عقيده پيش از اين از دو مرحله تاريخى گذشته كه در آنها هيچ مجال و موقعيت مناسبى نداشته است، زيرا در مرحله اول: ((اشاعره تمام زمينه هاى عقيدتى را بعد از احمد بن حنبل به خود اختصاص دادند))، و در مرحله دوم: ((ابن تيميه موقعيت مناسبى را براى پيشبرد دعوت خود نيافت زيرا او افكار خود را در يك جو علمى كه در آن علما و فقهاى بزرگى وجود داشتند منتشر كرد، و آنها صداى او را با برهان و استدلال خفه كرده و عليه او انقلابى بر پا كردند كه آتش دعوتش را خاموش و نيرنگش را باطل نمود. دولت وقت نيز براى جلوگيرى از او به يارى علما شتافت، و لذا بذر فسادانگيز او چاره اى جز مخفى شدن در لابلاى كتابها يا نفوذ در دلهاى ناسالم نداشت)).(352)
ولى در مقابل، زمينه براى محمد بن عبدالوهاب جهت نشر افكار زهر آگين خود در ميان امت آماده بود، جهل وبى سوادى تمام نواحى نجد را در بر گرفته و دولت آل سعود بر آن شده بود كه ابن دعوت را با زور شمشير منتشر كند. و بدين ترتيب مردم را وادار بر اعتقاد به وهابيت نموده و در غير اين صورت محكوم به كفر و شرك بوده و جان و مال آنها حلال خواهد بود... توجيه اين كار با مجموعه اى از عقايد فاسد تحت نام توحيد صحيح انجام مى پذيرفت. ابن عبدالوهاب سخن خود را درباره توحيد اين گونه آغاز مى كند: ((.... و آن بر دو نوع است، توحيد ربوبيت و توحيد الوهيت، توحيد ربوبيت را كافر و مسلم پذيرا هستند، اما توحيد الوهيت مرز ميان اسلام و كفر است، هر مسلمان بايد ميان اين دو توحيد تميز داده و بداند كه كفار منكر آن نيستند كه خداوند خالق، روزى دهنده و مدبر است. خدا مى فرمايد: قل من يرزقكم من السماء و الارض امن يملك السمع والابصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و من يدبر الامر فسيقولون الله فقل افلا تتقون (353): ((بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد، يا چه كسى مالك شنوائى و بينائى ها است، و چه كسى زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج مى سازد، و چه كسى كار را تدبير مى كند؟ آنها خواهند گفت: الله، بگو پس چرا پرهيزكار نيستند)) و همچنين: ولئن سالتهم من خلق السماوات والارض و سخر الشمس والقمر ليقولن الله (354): ((و اگر از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخر كرده است؟ آنها خواهند گفت: الله)). اگر براى تو ثابت شود كه كفار اقرار بر آن دارند، پس بايد بدانى كه اين گفته تو كه جز خدا كسى آفريدگار وروزى دهنده نيست و جز خداوند كسى كار را تدبير نمى كند، كافى براى مسلمان بودن نيست، بلكه بايد بگوئى: لا اله الا الله: هيچ معبودى جز خداوند نيست)) و به اين سخن با معناى دقيق آن علمى كنى)).(355)
او مى خواهد با اين جمله هاى ساده و بى محتوى كه جز بر جهل به حكمت و آيات خدا دلالتى ندارد، تمام جامعه اسلامى را تكفير كند، و لذا سخن خود را به اينجا منتهى مى كند كه (356): ((مشركين زمان ما - يعنى مسلمانان - مشرك تر از گذشتگان اند، زيرا پيشينيان در وقت آسودگى شرك ورزيده ولى در گرفتارى ها مخلص مى شدند اما اينها در هر دو حال مشرك اند، به دليل اين آيه شريفه: فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون (357): ((پس اگر سوار كشتى شدند، خدا را مى خوانند و دين را كاملا از آن او مى دانند، ولى هرگاه آنان را به سوى خشكى نجات مى دهد دوباره مشرك مى شوند)).
بنابراين هر كه متوسل به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت او (عليه السلام) شود يا به زيارت قبور آنها برود مشرك و كافر است، بلكه شرك او بالاتر از شرك كسانى است كه بت هاى لات، عزى، مناه و هبل را مى پرستيدند. او با اين عقيده به قتل، غارت و دزديدن فرزندان مسلمانان نجد و حجاز پرداخت. شعار آنها چنين بود:
وهابى شو والا خودت كشته، همسرانت بيوه و فرزندانت يتيم خواهند شد.
برادرش سليمان بن عبدالوهاب كتابى در رد او به نام الصواعق الالهيه فى الرد على الوهابيه نوشته مى گويد: ((اين مسائل قبل از زمان امام احمد، يعنى در زمان ائمه اسلام اتفاق افتاده و تمام بلاد اسلام را فرا گرفت ولى نشنيده ايم كه احدى از ائمه مسلمين كسى را بر اساس آن تكفير كند، يا آنها را مرتد دانسته و دستور جهاد عليه آنان بدهد، و يا آنكه مانند شما بلاد مسلمين را بلاد شرك و محاربه بداند. بلكه شما هر كسى كه اين اعمال را تكفير نكند كافر دانستيد هر چند خود مرتكب چنين اعمالى نشود، اكنون هشتصد سال از زمان ائمه گذشته ولى تا كنون حتى يك عالم از علماى مسلمين را نشنيده ايم كه تكفير كند، بلكه هيچ عاقلى چنين قصورى نمى كند، به خدا سوگند سخن شما بدين معنى است كه تمام امت بعد از زمان احمد - رحمه الله تعالى - از علما، امراوعامه مردم همگى كافر و مرتداند، پس: انا لله و انا اليه راجعون، خدايا به تو پناه مى بريم! و باز هم به تو پناه مى بريم از اينكه مانند بعضى از عوام خود بگوئيد كه حجت بر پا نشده مگر توسط شما....)).(358)
او در صفحه 4 چنين مى گويد: ((امروز مردم گرفتار كسى شده اند كه خود را منسوب به كتاب و سنت خوانده و از علوم آن هر چه خواهد استنباط مى كند و توجهى ندارد كه با چه كسانى مخالف است. اگر از او بخواهى كه سخن خود را با اهل علم تطبيق دهد نمى پذيرد، بلكه بر مردم واجب مى داند كه بر مفهوم قول او عمل كنند، و هر كه مخالفت كند كافر است. و اين در حالى است كه او حتى يك خصلت از خصلت هاى اهل اجتهاد را ندارد، به خدا سوگند حتى يك دهم از يك خصلت را نيز ندارد، و با وجود آن، سخن او بسيارى از افراد جاهل را فريب داده است، انا لله و انا اليه راجعون، تمام امت با يك زبان ندا سر مى دهند ولى او حتى يك كلمه در جواب آنها نمى گويد، زيرا تمام آنها را كافر و جاهل مى داند، خدايا اين گمراه را هدايت نما و به راه حق برگردان)).
بررسى مساءله توحيد ربوبيت:
حال بايد بررسى كنيم كه چه سخن نادرستى را ابن عبدالوهاب سر داده، و اكثر ياران او دچار چه اشتباهى شده اند كه عمده مسلمانان را تا اين زمان تكفير مى كنند. براى اين كار بايد افكار او را در بوته بحث و بررسى قرار دهيم.
ابتدا ((توحيد ربوبيت)) را در نظر مى گيريم: تفسير ((رب)) به معنى خالق (آفريدگار) از مراد قرآن به دور است، زيرا معنى ((رب )) در لغت و قرآن كريم كسى است كه كار تدبير، اداره و تصرف را در اختيار دارد، و چه بسا اين مفهوم كلى بر مصاديق مختلفى منطبق شود مانند تربيت، اصلاح، رياست، مالكيت و همراهى كردن. و نمى توان كلمه ((رب)) را بر معناى خالقيت آنگونه كه وهابيت بر آن شده و بر اساس آن كوههايى از افكار منحرف را بنا كردند گرفت، حال براى آنكه اين اشتباه كاملا روشن گردد، بيائيد در آيات قرآنى ذيل تدبر كرده تا معنى ((رب)) در كتاب عزيز را بدست آوريم:
خداوند مى فرمايد: يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم (359): ((بلكه پروردگار (رب) شما پرورگار آسمانها و زمين است كه آنها را آفريده است)).
پس اگر ((رب)) به معنى خالق بود نيازى به گفتن الذى خلقكم: آنكه شما را آفريد)) يا الذى فطرهن: آنكه آنها را آفريد)) به طور مكرر نبود، كه اين تكرار هيچ معنى ندارد. اگر به جاى ((رب)) در اين دو آيه لفظ ((خالق)) به كار بريم هيچ نيازى به گفتن الذى خلقكم و الذى فطرهن نيست، و به عكس اگر ((رب)) را به معنى تدبير كننده يا تصرف كننده بگيريم، در اين صورت نياز به جمله پايانى حتمى است، و معنى آيه اول اينگونه مى شود: ((آنكه شما را آفريد مدبر كارهاى شما است))، و معنى آيه دوم: ((آفريدگار آسمانها و زمين در آن تصرف كرده و به عنوان مالك كار آن تدبير مى كند)). و شواهد بر اين معنى بسيار است كه مجال براى بحث مفصل درباره آن نيست.
بنابراين قول او بر اينكه: ((اما توحيد ربوبيت را كافر و مسلمان قبول دارند)) سخنى بيهوده و مخالف نص صريح قرآن است. خداوند مى فرمايد: قل اغير الله ابغى ربا وهو رب كل شى ء(360): ((بگو آيا پروردگارى غير از خدا بخواهم در حالى كه او پروردگار همه چيز است)).
اين آيه خطابى است از خدا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تا به قوم خود بگويد: آيا به من امر مى كنيد كه پروردگارى غير خدا براى خود گرفته و اقرار به ربوبيت و تدبير براى او داشته باشم در صورتى كه هيچ مدبرى جز خدانيست. و شما بتها و ديگر خدايان دروغين را پذيرفته و اقرار به تدبير داشتن آنها داريد؟، پس اگر اكتفا اقرار به ربوبيت خداوند به تنهايى داشتند، همانگونه كه ابن عبدالوهاب ادعا مى كند، ديگر هيچ معنايى براى اين آيه نبود، و به صورت كلامى اضافى و بيهوده بشمار مى رفت - و العياز بالله - زيرا همه مردم - طبق ادعاى او - چه مسلمان و چه كافر خدا را در ربوبيت يكتا مى دانستند، و لذا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) امر نمى كردند كه پرورگارى غير خدا بگيرد. مشابه اين آيه درباره مومن آل فرعون آمده است، خداوند فرمود: .... اتقتلون رجلا ان يقول ربى الله وقد جاءكم بالبينات من ربكم (361): ((آيا كسى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من ((الله)) است، در صورتى كه آيات روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آورده است)).
و دهها آيه ديگر كه نشان مى دهد ((رب)) غير از آفريدگار است، بلكه به معنى مدبرى است كه تدبير كارها به دست او است. بنابراين آيات چنين پروردگارى مورد اتفاق تمام بشر نبوده است، و ابن عبدالوهاب جز يك شاگرد مقلد ابن تيميه نيست، و لذا اين تفكر را از ابن تيميه نقل مى كند بدون آنكه در آن تدبر كند، و لذا خطر او بر مسلمين بيشتر بود، زيرا ابن تيميه اين نظر را از چارچوب اصطلاح و منهج علمى خارج نكرد در حالى كه ابن عبدالوهاب شرايط را مساعد ديده و توانست اين تفكر را به طور عملى بر مسلمين پياده كند، و نتيجه اين كار تكفير تمام مسلمين جز وهابيت بود، براى روشن شدن مطلب، نظر او درباره توحيد الوهيت را بررسى مى كنيم.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:09 PM
next page
fehrest page
back page
بررسى مساله توحيد الوهيت:
منظور وهابى ها از توحيد الوهيت اين است كه عبادت بايد خالصانه براى خداوند سبحانه و تعالى بوده و غير او در اين عبادت شريك نباشد. و به خاطر اين توحيد است كه خداوند انبيا و رسل را فرستاده است.
هيچ اشكال يا نقصى در اين مفهوم نيست، و اگر اشكالى باشد در خود اصطلاح است زيرا ((الله)) در قرآن به معنى معبود نيست، و لذا مى توانيم اين توحيد را توحيد عبادت بناميم ولى چون در مفاهيم متفقيم ديگر بحثى بر سر اصطلاح ها نمى كنيم.
مسلمانان اجماع دارند بر اينكه نبايد غير خدا را عبادت كرد بلكه عبادت تنها از آن خداوند است، ولى اختلاف در تشخيص مفهوم عبادت است كه مهمترين موضوع در اين زمينه است، زيرا اين همان جائى است كه پاى وهابيت لغزيده است. اگر بگوئيم توحيد خالص يعنى صرفا خداى متعال را عبادت كنيم، سخن ما نمى تواند با معنى باشد مگر آنكه مفهوم بندگى (عبوديت) را مشخص وحدود و ضوابط آن را بدانيم، تا آنكه ميزان ثابتى براى تميز دادن موحد از مشرك بدست آوريم. مثلا كسى كه توسل نموده، به زيارت قبور اوليا رفته و آنها را تعظيم مى كند، آيا مشرك است يا موحد؟ قبل از جواب دادن به امثال اين سؤال بايد ضابطه اى داشته باشيم كه به وسيله آن بتوان مصاديق عبادت را به طور مشخص كشف كنيم .
مناظره با وهابيت درباره مبناى مفهوم عبادت:
از نظر وهابيت هر نوع خضوع، ذلت و فروتنى در برابر ديگرى عبادت است.
هر كه در برابر چيزى خضوع و ابراز ذلت كند، بنده آن به شمار مى رود، پس هر كس در برابر يكى از پيامبران الهى يا از اولياء خدا هر نوع خضوع يا ابراز ذلت كند بنده او بشمار مى رود و در نتيجه نسبت به خدا مشرك است. لذا هر كه به مسافرت رفته و راههاى طولانى را طى كند - تا به زيارت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيده، ضريح بكشد، كافر و مشرك است، همچنين كسى كه براى تعظيم و احترام ضريحها قبه و بارگاه بر آنها بسازد.
ابن عبدالوهاب در يكى از رسايلش چنين مى گويد:.... هر كسى براى به دست آوردن سودى يا دفع ضررى به سوى يك قبر، درخت، ستاره، ملائكه مقرب يا پيامبر فرستاده خدا توجه كند، در واقع خدايى غير از ((الله)) براى خود انتخاب كره و شهادت (لا اله الا الله:) را تكذيب كرده است. لذا بايد از او خواست كه توبه كند و اگر نپذيرفت بايد كشته شود. و اگر اين مشرك بگويد: من تنها قصد تبرك داشتم، و من مى دانم كه تنها خداوند است كه نفع و ضرر مى رساند، به او گفته شود: خواسته بنى اسرائيل نيز مانند خواسته تو بود، خداوند از آنها خبر مى دهد كه آنها هنگامى كه از دريا گذشتند به قومى بت پرست رسيده گفتند: اى موسى خدايى مانند خدايگان آنها براى ما قرار ده، او در جواب آنها فرمود: انكم قوم تجهلون: ((شما قومى جاهل هستيد)).(362)
او در رساله ديگرى مى گويد: ((.... و همچنين هر كه به سنگ يا درختى تبرك جويد يا به قصد تبرك بر قبر يا قبه اى دست بكشد، در واقع آنها را به عنوان خدا پذيرفته است....)).(363)
حال ببينيد يك وهابى به نام محمد سلطان معصومى درباره مسلمانان موحدى كه به زيارت قبر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) رفته و به آن مقام مطهر تبرك جسته و مى گويند: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله چگونه توصيف مى كند و در حق آنها چه مى گويد: ((.... اين بنده ضعيف در چهار زيارتى كه به مدينه طيبه داشتم با دقت نظر توانستم در مسجد نبوى و نزد قبر شريف پيامبر منظره اى مشاهده كنم كه در تضاد با ايمان بوده، اسلام را منهدم و عبادات را باطل كند، مسائل شرك آلودى ديدم كه ناشى از غلو كردن، انباشته شدن جهالت ها، تقليد خشك و كور كورانه و تعصب هاى باطل بوده است. و اغلب كسانى كه مرتكب اين منكرات مى شوند افراد غريبه اى هستند كه از سرزمين هاى دور دست آمده، و هيچ اطلاعى از حقيقت دين ندارند، و لذا قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به دست غلو در محبت مانند يك بت گرفته و خود هيچ آگاهى ندارند)).(364)
براى آنكه اين خلط مبحث و جهالتى كه وهابيت مرتكب آن شده است مشخص گردد، بايد اين قاعده اى كه به عنوان معيار شناخت عبادت گرفته اند يعنى خضوع، اظهار ذلت و تكريم را باطل كنيم.
صرف خضوع و اظهار ذلت را نه شرعا و نه عقلا نمى توان عبادت شمرد، ما در بسيارى از كارهاى انسان مسائلى مى بينيم كه در آن خضوع و اظهار ذلت است، مانند خضوع شاگرد در برابر استاد، يا سرباز در برابر فرمانده، ولى هيچ انسانى جرات ندارد اين كار آنها را عبادت بشمارد، خداوند به ما دستور داده در برابر والدين اظهار خضوع و ذلت كنيم، مى فرمايد: واخفض لهما جناح الذل من الرحمه (365): ((براى ترحم بر آنها - والدين - بالهاى خود را ذليلانه پائين آور)). پائين آوردن بالها در اينجا كنايه از شدت خضوع است، ولى نمى توان اين كار را عبادت دانست. و نيز شعار مسلمان هميشه اظهار خضوع و ذلت در برابر مومن و عزت در برابر كافر است، خداوند مى فرمايد: فسوف ياتى الله بقوم يحبهم ويحبونه اذله على المومنين اعزه على الكافرين (366): ((خداوند قومى را خواهد آورد كه آنها را دوست داشته و آنها او را دوست دارند، نسبت به مومنين ذليل و در برابر كافران عزيز مى باشد))، اگر اظهار ذلت عبادت است پس خدا به مومنين دستور داده است كه مومنين يكديگر را عبادت كنند، و اين محال است.
آيا ديگر واضح تر از اين نيز هست كه تماما ادعاى وهابيت را رد مى كنند مانند سجده ملائكه براى حضرت آدم، كه سجود بالاترين مراتب خضوع و ذلت است، خداوند مى فرمايد: واذقلنا للملائكه اسجدوا لادم (367): ((....: ما به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد...)).
پس اگر سجده براى غير خدا و اظهار بالاترين مراتب خضوع و ذلت بنابر ادعاى وهابيت عبادت باشد پس مسلما بايد ملائكه را مشرك و كافر - والعياذ بالله - و آدم را طاغوت بدانيم. چگونه اين وهابيان در قرآن تدبر نمى كنند؟ نكند قلوب آنها بسته شده و قفل خورده است؟
از اين آيه مشخص مى شود كه بالاترين درجات خضوع عبادت نيست و هيچ كس نمى تواند اعتراض كند كه سجود به معناى حقيقى خود نسيت يا آنكه منظور از سجده براى آدم (عليه السلام) اين است كه او را قبله قرار داده بودند همانگونه كه مسلمانان كعبه شريف را قبله مى دانند، اين دو احتمال باطل است زيرا ظاهر سجود در اين آيه همان صورت معمول آن است، و نمى توان آن را به معناى ديگرى گرفت، و اما اينكه آدم قبله بوده است يك تاويل بى پايه و دليل است، و نيز اگر سجده براى آدم به معنى قبله بودن آدم (عليه السلام) باشد ديگر جايى براى اعتراض ابليس باقى نمى ماند زيرا سجده براى خود آدم نخواهد بود، و قرآن كريم خلاف اين معنى را از قول ابليس نقل مى كند: اءاءسجد لمن خلقت طينا: ((آيا براى كسى سجده كنم كه از خاك آفريده اى))، بنابراين برداشت ابليس از دستور الهى سجده براى شخص آدم (عليه السلام) بود، و از اين رو اعتراض كرد كه .... اناخير منه ((من از او بهترم)) يعنى فضيلت من بيشتر است، و چگونه كسى كه فضيلت بيشترى دارد براى آنكه فضيلت كمترى دارد سجده كند، اگر مقصود از سجده قرار دادن آدم به عنوان قبله باشد نيازى نيست كه قبله افضل از سجده كننده باشد، و لذا اين سجده فضيلتى براى آدم در برندارد، كه اين خلاف ظاهر آيه است. و براى تاكيد اين معنى قول ابليس را مى بينيم: اءاءسجد لمن خلقت طينا: ((آيا براى كسى سجده كنم كه از خاك آفريده اى)) .... اءراءيتك هذا الذى كرمت على (368): ((آيا مى بينى اين را كه بر من برترى دادى؟!)).
پس امتناع ابليس از سجده به اين دليل بوده است كه اين عمل منزلت و فضيلتى بزرگ براى آدم داشته است.
روزى يك وهابى - كه رهبر گروه انصار السنه در شهر بربر در شمال سودان است - به من اعتراض كرد و گفت: ((سجده ملائكه براى آدم به امر خداوند بوده است)). او به خيال خود ضربه اى بر من وارد كرده و حجت مرا باطل نموده است. گفتم: پس تو همچنان اصرار دارى براينكه اين كار - يعنى سجده - از مصاديق شرك بوده، بلكه عين شرك است، ولى خداوند امر به آن كرده است. گفت: آرى.
گفتم: آيا اين امر الهى سجود ملائكه براى آدم (عليه السلام) را از شرك بودن خارج مى كند.
گفت: آرى.
گفتم: اين سخن وجهى ندارد، و هيچ جاهلى آن را نمى پذيرد چه رسد به عالم، زيرا امر الهى ماهيت چيزى را تغيير نداده و موضوع آن را تبديل نمى كند، مثلا ماهيت فحش و ناسزا گوئى اهانت است، حال اگر خداوند به ما امر كرد كه فرعون را ناسزاگوئيم، آيا اين امر الهى ماهيت ناسزاگوئى را تغيير مى دهد، و سب و لعن ما براى فرعون نوعى مدح و احترام براى او خواهد شد؟!
و نيز اگر خدا بر ما حرام كرد كه فرد معينى را به ميهمانى بپذيريم، اين تحريم ماهيت ميهمانى كه همان اكرام و احترام است را تغيير نمى دهد، و ميهمانى به صورت توهينى براى ميهمان نخواهد بود، پس اگر سجده را شرك و عبادت دانستيم، و خداوند به آن امر كند، اين امر ماهيت سجده را تغيير نمى دهد، و سجود با اين امر الهى به يك توحيد خالص تبديل نخواهد شد، اين محال است، و لازمه كلام تو اين است كه ملائكه را به شرك متهم كنى.
او متحير شده و همچنان ساكت ماند.
سكوت او را قطع كردم و گفتم: دو راه در برابر تو وجود دارد، يا اين سجده را اساسا خارج از چارچوب عبادت بدانى.... كه اين نظر ما است.
و يا آنكه اين سجده از بارزترين مصاديق عبادت بوده و ملائكه سجده كننده مشرك باشند، ولى اين شرك با اذن و اجازه خدا است، و چنين قولى را هيچ مسلمان عاقلى نمى پذيرد و با اين آيه شريفه رد مى شود: قل ان الله لا يامر بالفحشاء اءتقولون على الله مالاتعلمون (369): ((بگو خداوند امر به فحشا نمى كند، آيا عليه خدا چيزى مى گوئيد كه از آن آگاهى نداريد)).
اگر سجده عبادت و شرك بود، خداى متعال امر به آن نمى كرد.
همچنين قرآن خبر از سجده پدر و برادران يوسف داده است، و اين سجده با امر الهى نبوده و خداوند سبحان آن را با شرك توصيف ننموده و پدر و برادران يوسف را متهم به آن نساخته است، خداوند مى فرمايد: ... ورفع ابويه على العرش و خرواله سجدا و قال يا ابت هذا تاويل روياى من قبل قد جعها ربى حقا(370): ((والدين خود را بر تخت نشاند و همگى براى او به سجده افتادند، و او گفت: اى پدر، اين است تاويل خواب پيشين، پروردگارم آن را به واقعيت رساند)).
اين خواب در آيه 4 آمده است: انى راءيت احد عشر كوكبا و الشمس والقمر راءيتهم لى ساجدين (371): ((من يازده ستاره خورشيد و ماه را ديدم كه براى من سجده مى كنند)).
خداوند در هر دو جا از سجده براى يوسف سخن مى گويد، و از اين آيات نتيجه مى گيريم كه صرف سجده يا هر عملى كه نشان دهنده خضوع، ذلت و تعظيم باشد عبادت نيست.
بنابراين نمى توان آن مسلمان موحدى كه در مقابل قبر رسول الله يا ضريح ائمه و اوليا اظهار خضوع و ذلت مى كند را مشرك دانسته و عمل او را عبادت براى قبر بدانيم، زيرا خضوع به معنى عبادت نيست و اگر چنين عملى عبادت قبر باشد، عمل مسلمانان در حج يعنى طواف به دور خانه خدا، سعى ميان صفا و مروه و بوسيدن حجر الاسود نيز عبادت است زيرا اين اعمال از نظر شكل ظاهرى فرقى با طواف به دور قبر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و بوسيدن و دست كشيدن بر آن ندارد، و على رغم آن مى بينيم كه خداوند - سبحانه و تعالى - مى فرمايد: ولطيوفوا بالبيت العتيق (372): ((و برگرد خانه كهن - كعبه - طواف نمايند)).
و نيز مى فرمايد: ان الصفا و المروه من شعائر الله، فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما(373): ((صفا و مروه از شعائر الهى است، پس هر كه به حج خانه (خدا) يا عمره آيد، باكى بر او نيست كه بر آنها طواف كند)).
آيا باز هم طواف به دور گل و سنگ را عبادت براى آن مى بينيد؟
اگر صرف خضوع كردن عبادت باشد، لازم مى آيد كه اين كارها نيز عبادت باشد، و راه فرارى از امر الهى نيست. قبل از اين هم بيان كرديم كه امر الهى ماهيت كار را تغيير نمى دهد. ولى مشكل وهابيت اين است كه آنها عبادت را نشناخته، حقيقت و روح آن را نفهميده اند، لذا تنها با ظواهر و شكل اعمال روبرو شده، هرگاه زائرى را ببينند كه مقام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى بوسد، ذهن آنها به مشركى منتقل مى شود كه بت خود را مى بوسد، از اين ذهنيت حكمى استخراج كرده و آن را به آن موحدى كه مقام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى بوسد نسبت مى دهند، و اشتباه آنان از همينجا است.
اگر صرفا شكل خارجى عمل كافى براى حكم بود، پس بايد هر كه حجر الاسود را ببوسد نيز تكفير شود، ولى واقعيت غير از اين است... كه بوسيدن حجر الاسود توسط مسلمان توحيد خالص و بوسيدن بت توسط كافر شرك خالص است.
حال چه فرقى كرد؟!
در اينجا ضابطه ديگرى وجود دارد كه توسط آن عبادت را مى شناسيم و آن ضابطه اينگونه است:
تعريف عبادت با مفهوم قرآنى:
عبادت عبارت است از خضوع لفظى و عملى كه مبتنى بر اعتقاد به الوهيت (خدابودن)، ربوبيت (پروردگار بودن)، يا استقلال معبود در افعال خود و يا اينكه معبود مالك جنبه اى از وجود يا زندگى خود به طور مستقل باشد.
پس هر عملى كه با چنين اعتقادى همراه باشد، شرك به خدا مى باشد، و لذا مى بينيم كه مشركين جاهليت معتقد به الوهيت معبودهاى خود بودند، قرآن نيز اين مطلب را صراحتا اعلام داشته مى گويد: واتخذوا من دون الله آلهه ليكونوا لهم عزا(374): ((آنها بجاى خداوند، معبودهايى براى خود برگزيدند تا مايه عزت آنها باشد)). يعنى آنها معتقد به الوهيت معبودهاى خود بودند.
خداوند مى فرمايد: الذين يجعلون مع الله الها آخر فسوف يعلمون (375): ((كسانى كه معبود ديگرى در كنار خدا قرار مى دهند به زودى خواهند فهميد)).
اين آيات، وهابيت را بع عقب بر مى گرداند، زيرا تصريح دارند بر اينكه شركى كه بت پرستان دچار آن بودند به خاطر اعتقادشان به الوهيت آن معبودها بوده است، خداى متعال اين مطلب را اينگونه بيان فرموده است: واعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين الذين يجعلون مع الله الها آخر فسوف يعلمون (376): ((و از مشركين روى برگردان، ما به جاى تو جواب مسخره كنندگان را داده ايم، آنها كه معبود ديگرى را در كنار خدا قرار مى دهند، و به زودى خواهند فهميد)).
اين آيات مبناى اساسى مساله شرك را مشخص مى كنند، كه همان اعتقاد به الوهيت معبود است، و لذا مشركين آن را رد كرده و از پذيرفتن عقيده توحيدى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورده بود ابا نمودند، خداوند مى فرمايد: انهم كانوا اذا قيل لهم لا اله الا الله يستكبرون (377): ((آنها چنين بودند كه اگر به آنها گفته مى شد معبودى جز خداوند نيست از پذيرفتن آن سرباز مى زدند)).
و لذا دعوت انبيا براى آنها به صورت جنگ و ستيز با عقيده آنان مبنى بر بودن معبودى غير خداى متعال بوده است، زيرا عقلا عبادت كسى كه معتقد به الوهيت نيست غير ممكن مى باشد، پس اول بايد معتقد شود و پس از آن عبادت كند.
خداى متعال از زبان نوح (عليه السلام) مى فرمايد: يا قوم اعبدوالله ما لكم من اله غيره (378): ((اى قوم من، خدا را عبادت كنيد، شما معبودى جز او نداريد)) و بدين وسيله قرآن كريم انحراف آنان را از عبادت خداى واقعى بيان مى كند.
بنابراين معيار شرك، خضوع همراه با اعتقاد به الوهيت است، شايد از اعتقاد به ربوبيت معبود نيز شرك حاصل شود يعنى اعتقاد به اينكه معبود مالك او و مسلط بر خلقت، زندگى و مرگ او است، يا اينكه مالك شفاعت و بخشش باشد، پس هر كه براى چيزى خضوع كند و معتقد به ربوبيت آن باشد، در واقع آن را عبادت كرده است، و لذا آيات قرآنى كفار و مشركين را دعوت به عبادت پروردگار حق مى كند، خداوند مى فرمايد: و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى و ربكم (379): ((مسيح گفت اى بنى اسرائيل، خداوند كه پروردگار من و شما است را عبادت كنيد)).
و مى فرمايد: ان هذه امتكم امه واحده، و انا ربكم فاعبدون (380): ((اين امت شما يك امت است و من پروردگار شما هستم، پس مرا بپرستيد)).
يك مبناى سومى نيز وجود دارد و آن اعتقاد به اين است كه يك چيزى در ذات يا افعال خود مستقل بوده و نيازى به خداوند ندارد، خضوعى كه همراه با چنين عقيده اى باشد شرك است. پس اگر در برابر انسانى بر اين اساس كه او در اعمال خود مستقل است خضوع كنى، هر چند اين فعل معمولى باشد مانند سخن گفتن و حركت كردن، يا مثل معجزاتى باشد كه انبيا داشتند، در اين حالت خضوع عبادت خواهد بود، حتى اگر انسان معتقد شود كه قرص سردرد به طور مستقل از خداوند شفا مى بخشد، اين اعتقاد شرك مى باشد.
از اين جا معلوم مى شود كه ملاك در عبادت تنها اظهار خضوع و خاكسارى نيست، بلكه ملاك حقيقى خضوع و خاكسارى بوسيله گفتار يا كردار است در برابر آن كس كه به عقيده عبادت كننده، معبود يا پروردگار يا مالك شانى از شوون او است به نحو استقلال.
اعتقاد به مستقل بودن يا عدم آن ملاك توحيد و شرك است:
من بر مفهوم استقلال تاكيد مى كنم زيرا نكته دقيقى در آن است كه حد فاصل توحيد و شرك بوده و وهابيت متوجه آن نشده اند، و ما بايد اين نكته را بدانيم تا بتوانيم به طور صحيح با سنتهاى طبيعى و غيبى بر خورد كنيم. وهابى ها معتقدند كه توسل به اسباب طبيعى اشكالى ندارد، مانند استفاده از اسباب مادى در حالت طبيعى، اما توسل به اسباب غيبى شرك است، مثلا اگر از كسى چيزى بخواهى كه با قوانين مادى بدست نيامده بلكه با قوانين غيبى قابل دسترسى است، چنين خواسته شرك است، اين عقيده وهابيت به طور وضوح خلط مبحث است زيرا آنها سنت هاى مادى و غيبى را ملاك توحيد و شرك دانسته اند، بدين صورت كه استفاده از سنت هاى مادى عين توحيد و استفاده از سنت هاى غيبى عين شرك است.
ولى اگر با دقت به اين سنت ها به هر دو صورت آن توجه كنيم مى بينيم كه ملاك توحيد و شرك خارج از چارچوب اين سنت ها است، بلكه ملاك خود انسان و طرز اعتقادش به اين سنت ها است. اگر انسان معتقد به اينكه اين اسباب و وسايل استقلال ذاتى يعنى جداى از خدا دارند، اين عقيده شرك خواهد بود.
مثلا اگر عقيده داشته باشد كه فلان دارو خود به خود مرض را به طور مستقل درمان مى كند، اين اعتقاد او شرك است، پس اختلاف اسباب به طبيعى يا غيبى بودن، اثرى در موضوع ندارد زيرا اساس قضيه اعتقاد به استقلال يا عدم آن است. اگر انسانى معتقد شد كه هيچ سببى چه در وجود يا در تاثير خود مستقل نبوده بلكه مخلوق خدا است و به امر و اراده او حركت مى كند، اين اعتقاد او عين توحيد است.
من باور نمى كنم كه هيچ مسلمانى بر روى زمين معتقد باشد به اينكه سببى وجود دارد كه به طور مستقل موثر است، و لذا ما حق نداريم نسبت شرك و كفر به مسلمانان بدهيم، پس توسل آنها به پيامبران واوليا يا تبرك به آثار آنان جهت شفا يا غيره شرك بشمار نمى رود زيرا اين حالتى طبيعى براى استفاده از اسباب گوناگون است.
قرآن كريم درباره اسباب سخن گفته، احيانا امورى را به خداوند نسبت داده و در جائى آنها را به اسباب مستقيم خود منسوب كرده است، به مثال هاى زير توجه كنيد.
خداوند مى فرمايد: ان الله هو الرزاق ذو القوه المتين (381): ((خداوند خود روزى دهنده اى است كه داراى نيرويى محكم مى باشد)). اين آيه تاكيد مى كند كه روزى، در دست خدا است.
اما اگر به اين آيه توجه كنيم: وارزقوهم فيها واكسوهم (382): ((و از آن روزى به آنها بدهيد و آنان را بپوشانيد))، مى بينيم كه روزى را به انسان نسبت مى دهد.
در آيه اى خدا را كشت كننده واقعى دانسته مى گويد: اءفراءيتم ما تحرثون اءاءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون (383): ((آيا ديديد آنچه را شخم مى زنيد، آيا شما آن را مى كاريد يا آنكه ما كشت كننده آنيم)).
و در آيه اى ديگر خداى سبحان صفت كشاورزى را از آن انسان دانسته مى فرمايد: يعجب الزراع ليغيظ بهم الكافر(384): ((كشت كنندگان را از آن خوش مى آيد تا كفار را خشمگين كند)).
خداوند در يك آيه گرفته جانها را در دست خود دانسته مى فرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها(385): ((خداوند هنگام مرگ افراد، جان آنها را مى گيرد)).
و در جائى ديگر گرفتن جان را كار ملائكه تلقى كرده مى فرمايد: حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا(386): ((هرگاه مرگ سراغ يكى از شما آيد، فرستادگان ما جان او را مى گيرند)).
قرآن در آيه اى شفاعت را حق اختصاصى خدا مى داند، مى فرمايد: قل لله الشفاعه جميعا(387): ((بگو تمام شفاعت از آن خدا است)).
و در آيه اى ديگر خبر از وجود شفعائى غير خدا مانند ملائكه مى دهد: وكم من ملك فى السماوات لاتغنى شفاعتهم شيئا الامن بعد ان ياءذن الله (388): ((و چه بسا فرشتگانى در آسمانها هستند كه شفاعت آنها هيچ اثرى ندارد مگر آنگاه كه خداوند اجازه دهد)).
خدا در يك آيه اطلاع بر غيب را مخصوص خود شمرده مى فرمايد: قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا الله (389): ((بگو جز خداوند هيچ كس در آسمانها و زمين غيب نمى داند)).
و در آيه اى ديگر مى بينيم كه خداوند فرستادگانى از ميان بندگان خود انتخاب كرده تا غيب را به اطلاع آنها برساند، مى فرمايد: و ما كان الله ليطلعكم على الغيب ولكن الله يجتبى من رسله من يشاء(390): ((بنا نيست كه خداوند شما را بر غيب آگاه سازد ولى خدا هر يك از فرستادگانش را بخواهد انتخاب خواهد كرد)).
و علاوه بر آيات فوق، آيات ديگرى بيانگر اين مطلب است.
كسى كه براى اولين بار و بدون تدبر به اين آيات نگاه كند تصور مى كند كه نوعى تناقض در آن است. ولى در واقع اين آيات اشاره به همان موضوعى دارند كه ما گفتيم، و آن اينكه خداوند در انجام هر كارى مستقل است، اما ديگر اسبابى كه اقدام به انجام همان كارها مى كنند در واقع به صورت تابع و در زير سايه قدرت الهى عمل مى كنند، خداى متعال اين مطلب را اينگونه خلاصه كرده است: و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى (391): ((آنگاه كه تو تير انداختى، تو خود نبودى كه تير انداختى، بلكه خداوند تير انداخت)).
در اين آيه درباره پيامبر مى گويد كه او تير انداخت (اذ رميت) و در مقابل، خداوند خود را مى گويد كه تير انداز واقعى است، زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تير نيانداخت مگر با قدرتى كه خدا به او داده بود، پس پيامبر به صورت تابع تير انداخته است.
پس مى توان كارهاى خدا را به دو قسمت تقسيم كرد:
1 - كارى بدون واسطه (كن فيكون: باش پس مى باشد).
2 - كارى با واسطه، مثل اينكه خداوند باران را به واسطه ابر مى بارد، و مريض را توسط داروهاى طبى شفا مى دهد..... و همچنين.
پس اگر انسانى متوسل به اين واسطه ها شد ولى معتقد بود كه اينها مستقل نيستند، اين انسان موحد بوده و در غير اين صورت مشرك مى باشد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:09 PM
next page
fehrest page
back page
آيا وجود يا عدم توانائى، ملاك توحيد و شرك است؟:
وهابيت يك اشتباه و خلط مبحث ديگرى نيز در قضيه توحيد و شرك دارند كه درست مشابه اشتباه قبلى است، آنها توانايى يا عدم توانائى شخصى كه از او چيزى خواسته شده است را جزء ملاك هاى توحيد و شرك قرار مى دهند، كه اگر توانا بود اشكالى ندارد، والا اين خواسته شرك است.... و اين جهالتى است احمقانه.
اين مساله چه ربطى به توحيد و شرك دارد، بحث درباره آن در اينجا تنها به كار ساز بودن تقاضا يا عدم آن مربوط است.
پس چرا آن وهابيهاى خشن زوار رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را نهيب داده مى گويند: اى مشرك، رسول الله چه نفعى براى تو دارد.
آنها يا فراموش كارند و يا جاهل اند - هر چند به جهل نزديكتراند - زيرا داشتن يا نداشتن نفع هيچ ربطى به توحيد و شرك ندارد.
اين هم مانند جهالت ديگر وهابى ها است، كه توسل و تقاضا از اموات را جايز نمى دانند.
ابن القيم شاگرد ابن تيميه مى گويد: ((يكى ديگر از انواع شرك حاجت خواستن از مردگان و پناه بردن و توجه به آنها است، و اين اصل شرك در جهان است زيرا ميت عملش تمام شده و هيچ نفع و ضررى براى خود ندارد)).(392)
اين سخن عجيب و غريب جز از كسى كه بهره اى از علم و آگاهى دينى نبرده است صادر نمى شود، چگونه، خواستن يك چيز مشخصى از يك فرد زنده عين توحيد ولى طلب همان چيز از يك مرده شرك است؟!، واضح است كه چنين خواسته اى خارج از محدوده توحيد و شرك است، البته مى توان آن را در محدوده امكان پذير بودن يا نبودن آن در خواست قرار داد، و بر اين اساس آن در خواست تنها مى تواند بى فايده بوده، نه اينكه شرك باشد.
همانگونه كه گفته شد، ملاك اصلى در توخيد و شرك اعتقاد است، و اعتقاد در اينجا مطلق بوده و تخصيصى به زندگى يا مرگ ندارد، و لذا واضح است كه كلام ابن قيم باطل مى باشد، او مى گويد: ((عمل ميت تمام شده است))، اگر اين سخن درست باشد، نتيجه اى جز بى فايده بودن درخواست از ميت ندارد، نه اينكه اين كار شرك باشد. اما قول او: ((ميت هيچ نفع و ضررى براى خود ندارد)) كلامى كلى است و شامل زنده و مرده مى باشد، هيچ موجودى مالك چيزى براى خود نيست، زنده باشد يا مرده، ولى مى تواند با اجازه واراده خداوند مالك شود، خواه زنده باشد يا مرده.
مجموعه ديگرى از اشتباهات آنان نيز وجود دارد، ولى كمتر از آن است كه مورد بحث قرار گيرد، خواننده مى تواند با توجه به اصول گذشته، آنها را رد كند.
بنابراين با در نظر گرفتن شرايط ذكر شده فوق، هر مسلمانى حق دارد در هر كارى غيبى يا مادى، به اولياى خدا پناه برده و متوسل شود.
خداوند متعال مى فرمايد: قال يا ايها الملااءيكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رءاه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى....: ((گفت (سليمان)، اى سران قوم كداميك از شما تخت او را نزد من مى آورد قبل از آنكه آنها به عنوان تسليم پيش من بيايند، عفريتى از جن گفت: من آن را نزد تو مى آورم پيش از آنكه از جايگاه خود بلند شوى و من بر اين كار توانا و امينم. آن كس كه دانشى از كتاب داشت گفت: من آن را پيش تو مى آورم قبل از آنكه چشم خود را به هم زنى، و وقتى آن را نزد خود مستقر يافت گفت: اين از فضل پروردگار من است...)).
حال كه حضرت سليمان (عليه السلام) اين امر غيبى را از پيروان خود خواست، و مردى كه دانشى از كتاب داشت توانست اين كار را انجام دهد، پس براى ما نيز جايز است از كسى درخواست كنيم كه علم تمام كتاب را دارد، و مسلما رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيتش (عليه السلام) آن را دارند.
آيا توسل به انبيا و افراد صالح حرام است؟
از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه توسل و پناه بردن خارج از محدوده توحيد و شرك است، ولى يك مطلب باقى ماند و آن اين است كه آيا چنين كارى جايز است يا حرام.
هيچ يك از علماى اسلام از قدما و معاصرين قائل به حرمت توسل نشده اند، بلكه بسيارى از روايات آن را جايز مى دانند، از جمله:
حديث عثمان بن حنيف: ((مردى نابينا نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت: از خدا بخواه كه مرا شفا دهد، فرمود: اگر بخواهى دعا مى كنم و اگر خواستى صبر كنى بهتر مى باشد، گفت: پس دعا بفرما، پيامبر او را امر كرد وضوى درستى گرفته و دو ركعت نماز گزارد سپس اين دعا را بخواند: اللهم انى اسالك و اتوجه اليك بنبيك محمد نبى الرحمه، يا محمد انى اتوجه بك الى ربى فى حاجتى لتقضى، اللهم شفعه فى: خداوندا، به پيامبرت محمد پيامبر رحمت از تو مى خواهم و به تو توجه مى كنم، اى محمد حاجتم را با تو به سوى پروردگارم مى برم تا آنكه بر آورده شود، خداوندا او را درباره من شفيع قرار بده)). ابن حنيف مى گويد: به خدا سوگند، سخن ما به درازا نكشيد و هنوز متفرق نشده بوديم كه او دوباره بازگشت و گويا نابينا نبوده است)).(393)
شيخ جعفر سبحانى در كتاب خود به (نام آئين وهابيت)، درباره سند اين حديث مى گويد: ((.... در اتقان و صحت سند حديث سخنى نيست. حتى پيشواى ((وهابى ها)) يعنى ((ابن تيميه)) سند آن را صحيح خوانده و گفته است كه مقصود از ((ابوجعفر)) كه در سند حديث است. همان ((ابوجعفر خطمى)) است و او، ثقه است.
نويسنده معاصر ((وهابى))، ((رفاعى)) كه مى كوشد احاديث توسل را از اعتبار بياندازد درباره اين حديث مى گويد:
لا شك ان هذا الحديث صحيح و مشهور و قد ثبت فيه بلا شك و لا ريب ارتداد بصر الاعمى بدعاء رسول الله: شكى نيست كه اين حديث صحيح و مشهور است و در آن بدون شك ترديد ثابت مى شود كه چشم مرد نابينا بادعاى رسول الله بينا شد))(394). ((رفاعى)) در كتاب ((التوصل)) مى گويد: اين حديث را ((نسائى))، ((بيهقى))، ((طبرانى ))، ((ترمذى)) و ((حاكم)) در مستدرك خود نقل كرده اند و دو نفر اخير به جاى جمله ((وشفعه فى)) چنين نقل كرده اند:
اللهم شفعنى فيه.
((زينى دحلال)) در ((خلاصه الكلام)) مى نويسد:
((اين حديث را، بخارى در تاريخ در تاريخ خود و ابن ماجه، و حاكم در مستدرك با اسناد صحيح و جلال الدين سيوطى در جامع خود نقل كرده اند...)).(395)
البته احاديث و روايات متعدد ديگرى نيز وجود دارد كه براى طولانى نشدن كلام از نقل آنها صرف نظر مى كنيم، براى اطلاع بيشتر مى توان به موارد ذيل رجوع كرد: حديث توسل آدم به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، كه در مستدرك حاكم ج 2 ص 615 و ((الدر المنثور)) ج 1 ص 59 به نقل از طبرانى، ابو نعيم اصفهانى و بيهقى آمده است. حديث توسل پيامبر به حق انبياء پيشين بنابر روايت طبرانى در ((الكبير)) و ((الاوسط))، ابن حبان و حاكم كه خبر را صحيح دانسته اند، و حديث توسل بحق سائلين كه در سنن ابن ماجه ج 1 ص 256 ح 778 باب ((مساجد)) و مسند احمد ج 3 ص 21 آمده است، و غير از اين روايات ديگر.
علاوه بر آن، اجماع مسلمين و سيره متشرعين دلالت بر جواز توسل دارد، مسلمانان از زمان قديم تا امروز متوسل به انبيا وصالحين شده و هيچ عالمى بر آنها اعتراض يا آن را تحريم نكرده است.
بهمين اندازه مختصر از عقايد وهابيت اكتفا مى كنيم، زيرا بحث كردن با آنها به درازا كشيده و نياز به كتابى جداگانه دارد، و علما در دهها كتاب و مقاله آنها را رد كرده اند.... جالب آنكه علامه سيد محسن امين قصيده اى طولانى در رد وهابيت سروده كه در آن عقايد آنان را مورد بررسى قرار داده و اشكال هايشان را رد كرده است. اين قصيده از 546 بيت تشكيل شده است. مى توانيد آن را در انتهاى كتابش به نام (كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبدالوهاب) مطالعه كنيد.
O تناقض گوئى اشاعره:
تاريخ نقل مى كند كه ابوالحسن اشعرى از مكتب معتزله دست كشيده و خود را پيرو مكتب حنبلى قلمداد نمود، ولى اين انتقال نتوانست او را كاملا از افكار معتزله جدا سازد ولذا تاثيرات آن به وضوح بر روش جديد او قابل ملاحظه است. او سعى داشت به عقايد سلفى وجهه اى عقلى بخشد، ولى در اين كار موفق نبود، زيرا عقايد سلفى وجهه اى عقلى بخشد، ولى در اين كار موفق نبود، زيرا عقايد سلفى دهان به دهان منتقل شده و مبتنى بر حديث است، ولى بسيارى از احاديث نادرست بوده و توسط دشمنان دين وارد آثار اسلامى شده است، و چون اين احاديث در منهج ابوالحسن اشعرى گرديده كه نتيجه اش مجموعه اى از تناقض گويى ها است كه اشعرى هنگام ارائه برهان با روشى عقلى بر عقايد اهل حديث دچار آن شده است.
ما در اينجا يك نمونه از تناقض گويى هاى او را مطرح مى كنيم، كه براى ارائه تفكر اشعرى كفايت مى كند، اين موضوع عبارت است از: مساله رويت خداوند... كه اهل سنت و جماعت اجماع بر امكان آن دارند.
ابوالحسن اشعرى و شاگردانش سعى كردند اين مساله را از محدوده احاديث خارج و در چارچوب برهان عقلى قرار دهند، از اين رو ما در اين فصل به بررسى آراء آنها مى پردازيم.
كتابهاى اهل سنت مملو از رواياتى صريح در رويت خداى متعال با چشم است، در اينجا قبل از ورود به اصل بحث، چند نمونه از اين احاديث را نقل مى كنيم.
- جابر مى گويد: ما نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته بوديم، آن شب ماه كامل بود، پيامبر به ماه نگاه كرده فرمود: ((شما پروردگارتان را خواهيد ديد همانگونه كه اين ماه را مى بينيد. و مانعى از ديدن او نخواهيد داشت. پس اگر توانستيد سعى كنيد هيچ نمازى قبل از طلوع و قبل از غروب خورشيد را از دست ندهيد، سپس اين آيه را قراءت كرد:
و سبح بحمد ربك قبل طلوع الشمس و قبل الغروب : با ستايش پروردگارت را تسبيح كن قبل از طلوع خورشيد و قبل از غروب)).
صحيح بخارى ج 1 ص 145، باب ((فضل صلاه العصر)) و ج 9 ص 156.
صحيح مسلم ج 1 ص 439 ح 211، باب ((فضل صلاتى الصبح و العصر و المحافظه عليهما)).
- در يك حديث طولانى: آمده است كه ابو هريره اين گونه خبر داد: عده اى گفتند: يا رسول الله! آيا پروردگار خود را در روز قيامت مى بينيم؟
فرمود: آيا در شبى ماه كامل بوده و ابرى مقابل او نيست، در وجود ماه شك مى كنيد؟
گفتند: خير، يا رسول الله.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: در ديدن خداوند - تبارك و تعالى - در روز قيامت شك نخواهيد كرد، مگر آنكه در ديدن يكديگر شك داشته باشيد، تا آنكه فرمود: آنگاه كه هيچ كس باقى نماند مگر كسانى كه عبادت خدا مى كردند از نيكوكار و بدكار، در آن حال پروردگار جهان در ساده ترين هيئتى كه او را ديده اند مى آيد، سپس گفته مى شود: منتظر چه هستيد؟.... هر امتى پيرو آن است كه عبادت كرده است .
گفتند: ما در دنيا از مردم جدا شديم در حالى كه بيشترين نياز را به آنها داشتيم، ما با آنان دوستى نكرديم زيرا در انتظار پروردگارمان بوديم كه او را عبادت كرده ايم.
پس او مى گويد: من پروردگار شما هستم.
و آنها دو يا سه بار مى گويند: هيچ چيزى را شريك خدا قرار نمى دهيم.
حتى اينكه بعضى از آنها سعى در انكار دارد، مى گويد: آيا ميان شما و او علامتى وجود دارد كه او را با آن علامت بشناسيد؟
مى گويند: ساق
سپس ساق را به رويت آنها در مى آورند.
صحيح بخارى ج 6 ص 56 - 57، تفسير سوره نساء، ج 9 ص 158 كتاب توحيد.
صحيح مسلم ج 1 ص 163 - 167 ح 299، باب ((معرفه طريق الرويه)).
- جرير بن عبدالله مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: شما پروردگارتان را با چشم خواهيد ديد.
صحيح بخارى ج 9 ص 156 كتاب توحيد، درباره آيه شريفه: وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره: ((در آن روز صورتهاى شادابى وجود دارند كه به روى پروردگارشان نگاه مى كنند)).
... و دهها حديث ديگر كه در صحاح وارد شده است، ابن حجر درباره احاديث رويت مى گويد: ((دار قطنى احاديثى را كه درباره رويت خداوند در آخرت وارد شده است جمع آورى كرده تعداد آنها از بيست حديث بيشتر شده است، ابن القيم نيز اين احاديث را در كتاب ((حادى الارواح)) بررسى كرده، كه تعداد آنها به سى حديث رسيده و اكثر آنها معتبراند. دار قطنى از يحيى بن معين با سند نقل مى كند كه گفت: هفده حديث درباره رويت دارم كه همگى صحيح اند.(396)
و به استناد اين احاديث كه به ادعاى خودشان صحيح اند، عقيده خود درباره رويت خداى متعال در روز قيامت را بنا كردند، امام حنبليان در اين باره افراط كرده و تمام كسانى كه مخالف اين عقيده اند را كافر خوانده است، آنها به اين هم اكتفا نكرده بلكه رويت خدا را در دنيا نيز ممكن دانسته اند.
اسفرائينى مى گويد: اهل سنت اجماع دارند بر اينكه خداى متعال در آخرت براى مومنين قابل رويت است، و گفته اند كه امكان رويت او براى هر زنده اى در هر حال از نظر عقلى جايز و براى خصوص مومنين در آخرت بنابر نقل واجب است.(397)
و نيز گفته اند كه خداوند در خواب ديده مى شود، و با دروغ ادعا كرده اند كه اولين كسى كه پروردگارش را در خواب ديده است رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى باشد، و اين خبر قبلا نقل شد.
و بعد از آن علماى آن ها ادعا مى كردند كه خدا را در خواب ديده اند، شعرانى، ابن جوزى و شبلنجى از عبدالله بن احمد بن حنبل روايت كرده اند كه گفته است: از پدرم شنيدم كه مى گفت: پروردگار - عزوجل - را در خواب ديدم، گفتم: پروردگارا، بهترين چيزى كه انسان مى تواند با آن به تو تقرب جويد چيست؟
گفت: كلام من اى احمد.
گفتم: پروردگارا، با فهم يا بدون فهم؟
گفت: چه با فهم باشد چه بدون فهم.(398)
آلوسى در تفسيرش ((روح المعانى)) ادعا مى كند كه خدا را سه بار به خواب ديده است، مى گويد: ((من خدا را شكر مى كنم كه پروردگار خود را سه بار در خواب ديده ام، كه بار سوم در سال هزار ودويست و چهل و شش هجرى بود، او را ديدم كه چقدر نورانى است، رو به طرف مشرق كرده،، كلماتى به من گفت كه از ياد بردم تا آنكه بيدار شدم، يك بار هم در خوابى طولانى خود را در بهشت روبروى خداوند ديدم، ميان من و او پرده اى مزين به مرواريد با رنگ هاى گوناگون بود، خدا دستور داد كه مرا به مقام عيسى (عليه السلام) برده سپس به مقام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و مرا نزد آنها بردند، كه چه چيزهايى ديدم و در اين باره خدا فضل و منت بر من نهاد.(399)
اين بود خلاصه عقيده آنان درباره رويت خداوند... و خداوند منزه و برتر است از آن چه مى گويند.
... ولى آنها قدر خدا را نشناختند.
واضح است كه چنين عقيده اى، بدون هيچ گونه شك و ترديد مستلزم مسائل زيرا است:
- رويت با چشم كه در اين احاديث مورد تاكيد واقع شده است مستلزم اين است كه شى ء قابل رويت جسمى با حجم ورنگ باشد تا رويت انجام پذيرد، بنابراين يكى از شرايط رويت اين است كه شى ء قابل ديد جسمى باشد كه اشعه از آن منعكس شود، و اينكه روبروى بيننده بوده و ميان بيننده و جسم قابل رويت فاصله اى وجود داشته و همچنين چشم بيننده سالم باشد. پس با اين شرايط خداوند بايد - العياذ بالله - جسمى باشد داراى رنگ، و محدود به يك مكان و اين محال است.
- و نيز مستلزم اين است كه خداوند به صورتهاى مختلف تغيير شكل داده (پس خداوند به شكلى غير از آنكه مى دانستند در آمده و بگويد: من پروردگار شما هستم، و آنها بگويند: ما به خدا پناه مى بريم از دست تو، آنگاه به شكلى كه مى شناسند در مى آيد).... و راه شناخت او (ساق) است، پس خداوند - سبحانه و تعالى - داراى ساقى است كه پوشيده و يا آشكار مى شود....!!!
چنين عقايدى به وضوح، مستلزم كفر است، و اينها نتيجه اى طبيعى از آن احاديث اسرائيلى است كه برادران اهل سنت ما به خاطر ورود اين احاديث در صحيح بخارى و مسلم آن را پذيرفته اند، گويا قداست اين دو كتاب مقدم بر قداست و تنزيه خدا است والا اگر اين احاديث نبود هيچ عقل سليمى اين قول را نمى پذيرفت.
ولذا مى بينيم كه اهل بيت (عليه السلام) در برابر اين عقيده و هر عقيده اى كه منجر به تجسيم و تشبيه شود ايستاده، و اين احاديث كه توسط كعب الاحبار يهودى ووهب بن منبه يمانى وارد اسلام شده اند را تكذيب نمودند.
اين دو نفر از كسانى هستند كه عقيده تجسيم ورؤ يت را بسيار تبليغ نموده اند.
و اين عقيده در تمام كتابهاى اهل كتاب موجود ولى كاملا از معارف قرآنى به دور است.
خلاصه كلام اين است كه: اين احاديث هر چند زياد باشد ولى چون خلاف حكم عقل است هيچ ارزشى در اصول عقايد ندارند. حال اگر ما از نظر خود دست كشيده و بپذيريم كه اين احاديث در محدوده تقسيم انديشه هاى عقيدتى قابل بحث باشد، در اين صورت اين احاديث با تعدادى عظيم و فراوان از احاديث متواتر و منقول از اهل بيت (عليه السلام) روبرو خواهند شد كه تجسيم و تبعاتش ورؤ يت و هرگونه محدوديتى براى خداى متعال را رد مى كند.
نمونه هائى از احاديث اهل بيت در نفى رويت:
ابو قره محدث بر ابوالحسن على بن موسى الرضا (عليه السلام) وارد شد و درباره حلال، حرام و احكام سؤال هايى نموده تا آنكه به توحيد مى رسد، ابو قره مى گويد: ما روايتى داريم كه خداى عزوجل ديدن و سخن گفتن خود را بين دو نفر تقسيم كرد، سخن گفتن خود را بين دو نفر تقسيم كرد، سخن گفتن خود را به موسى (عليه السلام) و ديدنش را به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) داده است.
ابوالحسن (عليه السلام) فرمود: چه كسى اين آيات را از طرف خداى عزوجل به ثقلين - جن و انس - رساند: لاتدركه الابصار وهو يدرك الابصار(400): ((چشمها به او نرسيده ولى او بر چشمها احاطه دارد))، ولا يحيطون به علما: ((احاطه علمى به او پيدا نمى كنند))، وليس كمثله شى ء: ((هيچ چيز مانند او نيست))... آيه جز محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) اين آيا را آورده است.
گفت: چرا.
ابوالحسن (عليه السلام) گفت: پس چگونه ممكن است فردى براى تمام خلق بيايد و خبر دهد كه از طرف خداوند و به امر او براى دعوت آنها به سوى خدا آمده است و اين آيات را بخواند: لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار، ولا يحيطون به علما، وليس كمثله شى ء، سپس بگويد: من او را با چشم خود ديدم، و علم من بر او احاطه كرده و خدا به شكل انسان است.
... آيا شما خجالت نمى كشيد؟ حتى زنديق ها نتوانسته اند اينگونه پيامبر را متهم كنند كه چيزى درباره خدا بگويد، سپس خلاف آن را به گونه اى ديگر آورد!!
ابو قره گفت: ولى خدا مى گويد: ولقد رءاه نزله اخرى: ((او را يك بار ديگر ديد)).
ابوالحسن (عليه السلام) گفت: آيه بعدى نشان مى دهد كه پيامبر چگونه او را ديده است، خدا مى فرمايد: ما كذب الفواد ما رأى: مى فرمايد: قلب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره آنچه چشم هايش ديده بود دروغ نگفت، آنگاه خداوند خبر مى دهد كه چشم پيامبر چه چيزى را ديد: لقد راى من آيات ربه الكبرى: ((او بعضى از نشانه هاى بزرگ پروردگارش را ديد)).... و آيات خداى متعال غير از خدا است، مى فرمايد: ولا يحيطون به علما: اما اگر چشم ها او را ببينند، پس علم بر او احاطه كرده و او شناخته شده است.
ابوقره گفت: آيا روايات را تكذيب مى كنى.
ابوالحسن (عليه السلام) گفت: اگر روايات بر خلاف قرآن باشد آنها را تكذيب مى كنم و مسلمانان اجماع دارند بر اينكه هيچ علمى بر او احاطه نكرده، ديدها به او نرسيده و چيزى مانند او نيست.(401)
- عبدالله بن سنان نزد امام باقر (عليه السلام) بود، مردى از خوارج بر او وارد شد، گفت: اى ابو جعفر، چه كسى را مى پرستى؟
گفت: الله
گفت: او را ديده اى.
ابو جعفر (عليه السلام) گفت: چشم ها با ديد ظاهرى او را نديده، ولى دل ها با حقيقت ايمان ديده اند، او با مقايسه شناخته نشود، با حواس درك نگردد، و به مردم شباهت ندارد. با نشانه ها شناخته و با علامت ها مشخص شده است و او در حكم خود ظلم نمى كند، اواست خدائى كه جز او معبودى نيست.
... عبدالله بن سنان مى گويد: آن مرد رفت در حالى كه چنين مى گفت: خداوند بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد.(402)
- احمد بن اسحاق درباره رويت و آنچه عموم مردم برآنند به امام هادى (عليه السلام) نامه نوشت و سؤال نمود، امام (عليه السلام) در جواب او نوشت:
((رويت ممكن نيست مگر آنكه ميان بيننده و شى ء ديده شده فضائى باشد كه ديد از آن بگذرد، پس اگر فضا و نور ميان بيننده و ديده شده نباشد، رويت انجام نمى پذيرد، و تشابه ميان بيننده و ديده شده در همين جا رخ مى دهد، زيرا هرگاه بينند و ديده شده در سببى كه موجب ديد ميان آنها مى شود مساوى باشند، الزاما تشابه پيش مى آيد، زيرا اسباب بايد با سبب هاى خود متصل باشند)).(403)
- محمد بن عبيده نامه اى به ابوالحسن امام رضا (عليه السلام) نوشته، سؤال هايى درباره رويت و آنچه شيعه و اهل سنت در اين زمينه روايت كرده اند مطرح نمود، امام (عليه السلام) با خط خود اين جواب را نوشت:
((همگى اتفاق نظر دارند كه ديدن به طور حتمى موجب شناخت است و هيچ اختلافى در اين باره ميان آنها نيست، پس اگر ممكن باشد كه خداى عزوجل با چشم ديده شود شناخت او نيز مسلم خواهد بود، و چنين شناختى يا ايمان است و يا ايمان نيست، حال اگر چنين شناخت بدست آمده از رويت، ايمان به شمار آيد پس شناختى كه از راه اكتساب - با برهان - در دنيا بدست مى آيد نبايد ايمان باشد زيرا اين شناخت ضد آن است، و بنابراين هيچ مومنى در دنيا نخواهد بود زيرا هيچكس خداى متعال را نديده است، اما اگر شناخت بدست آمده از راه رويت، ايمان نباشد آنگاه شناخت اكتسابى يا در آخرت از بين مى رود و يا از بين نمى رود، و اين دليل است بر اينكه خداوند - عز ذكره - با چشم ديده نمى شود، زيرا ديدن با چشم نتيجه اش همان مى شود كه توضيح داديم)).(404)
بررسى ادله عقلى اشاعره بر امكان رويت:
الف - رويت با چشم مانع عقلى ندارد، زيرا موجب پديد آمدن هيچگونه نتيجه نادرست يا محال عقلى درباره خداى متعال نمى شود، زيرا:
1 - امكان رويت دليل بر حادث بودن خدا نيست، زيرا ديده شدن هر چيزى به خاطر حادث بودن آن نيست والا لازم بود كه هر حادث ديده شود.
2 - رويت موجب پديد آمدن معانى در شى ء ديده شده نيست، زيرا رنگ ها نيز ديده مى شود ولى معنائى در آنها حادث نمى شود زيرا رنگ ها عرض اند.
3 - اثبات رويت براى خداى متعال مستلزم تشبيه، جنسيت دادن، يا تغيير حقيقت براى پروردگار نيست، زيرا ما سياهى و سفيدى را مى بينيم ولى اين ديدن موجب هم جنس شدن يا تشابه ميان آنها نيست.
... و اينك ملاحظات ما بر اين ادعا:
- درباره دليل اول، ما نيز مى پذيريم كه حادث بودن شرطى كافى براى رويت نيست، بلكه بايد شرايط ديگرى نيز اضافه شود مانند مسافت مناسب و حجمى كه موجب انعكاس نور شود، كه نبود اين شرايط در بعضى از اشياء حادث موجب عدم ديدن آنها مى شود. ولى خود رويت مستلزم جهت (براى رودر رو بودن) و جسميت (براى حجم داشتن) مى باشد، پس مستلزم حادث بودن است، يعنى اينكه هر ديده شده اى حادث است و نه بر عكس.
اما درباره دليل دوم (رويت موجب حدوث يك معنى در شى ء ديده شده نيست...) حدوث معنى نتيجه اى است از متصل شدن نور و رودررو بودن، كه اگر اين دو شرط نباشد ديدن با چشم نيز نخواهد بود.
اما دليل سوم: اين تنها يك ادعا است مانند دو دليل قبلى زيرا تشبيه محقق شده و هيچ راه فرارى از آن نيست، زيرا حقيقت رويت مبتنى بر رو در رو شدن است، و اين رو درروئى به طور مسلم مستلزم داشتن جهت و مكان براى شى ء ديده شده است، و چه تشبيهى واضح تر از اين است، كه هم جهت در آن است و هم جسميت، خداوند منزه از آن بوده و هيچ چيزى مثل او نيست.
ب - باقلانى مى گويد: ((و دليل بر آن اين است كه خداوند موجود است و هر چيزى كه موجب باشد قابل رويت است، زيرا ديدن به خاطر داشتن جنسيت نيست زيرا ما تمام جنس هاى مختلف را نمى بينيم، و به دليل حادث بودن هم نيست زيرا ما چيزى در وضعيتى مى بينيم كه نمى تواند در آن وضعيت حادث شود، و همچنين به خاطر حدوث معنائى در آن نيست، زيرا اعراض ديده مى شوند در حالى كه معنائى در آنها حادث نمى شود)).(405)
و به تعبيرى ديگر: ((مادامى كه ما اعراض را مى بينيم، پس مسلما جوهرها را نيز مى بينيم)).(406)
((رويت بين جواهر و اعراض مشترك است، ورويت مشترك بايد از يك علت باشد و آن علت يا وجود است و يا حدوث، ولى حدوث نمى تواند علت بودن باشد زيرا امرى است عدمى، پس مسلما بايد وجود باشد.... بنابراين نتيجه مى گيريم كه رويت مشترك است ميان واجب و ممكن)).(407)
ضعف اين دليل كاملا روشن است، زيرا اشيايى غير قابل رويت هست كه در وجود آنها هيچ جاى شكى نيست مانند (افكار، عقائد، روحيه ها و نفسانيات مثل قدرت واراده) پس معيار امكان رويت وجود نيست.
ولذا بسيارى از خود اشاعره بر او اعتراض كردند مانند: شارح ((المواقف))، تفتازانى در ((شرح المطالع)) و قوشچى در ((شرح التجريد)).(408)
هر چند لفظ (وجود) به عنوان يكى از شرايط رويت صحيح تر از لفظ (حدوث: حادث بودن) است، ولى ادعاى اينكه هر موجودى به طور اطلاق قابل رويت است صحيح نيست، بلكه لازم است ساير شرايط رويت نيز در آن قيد شود، و اين شرايط تنها با موجودات آفريده شده هماهنگ است، اما درباره پروردگار متعال نمى توان خلق را با خالق مقايسه كرد ليس كمثله شى ء: (چيزى مانند او نيست)، و جاى شكى نيست كه اجراى قوانين طبيعى بر پروردگار متعال عين تشبيه و جهالت است.
با اين دلايل بى ارزش كه ادعاى عقلى بودن آنها را مى كنند. سعى دارند رويت را براى خدا - سبحانه و تعالى - اثبات نموده ولى خداوند منزه است از آن چه مى گويند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:10 PM
next page
fehrest page
back page
بررسى دلايل اشاعره بر رويت از قرآن:
# دليل اول: خداوند فرموده است: كلابل تحبون العاجله و تذرون الاخره وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره ووجوه يومئذ باسره تظن ان يفعل بها فاقره (409) ((چنين نيست، بلكه شما اين (زندگى) زودرس را دوست داشته و (زندگى) آخرت را رها مى كنيد، در آن روز صورت هايى شاداب بوده و به پروردگار خود مى نگرند، و در آن روز صورتهايى درهم كشيده است زيرا انتظار كارى كمر شكن درباره خود دارند)).
اشعرى چهار معنى براى لفظ (نظر) در قرآن بدست آورده،
1 - به معنى عبرت گرفتن: افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت (410): ((آيا از چگونگى خلقت شتر عبرت نمى گيرند)).
2 - به معنى انتظار: و ما ينظرون الاصيحه واحده (411): ((تنها منتظر يك صدا هستند)).
3 - به معنى رحمت: لا ينظر الله اليهم (412): ((خداوند به آنها نگاه - رحمت - نمى كند)).
4 - به معناى رويت.
اشعرى از ميان اين معانى، به دليل نادرست بودن معانى ديگر رويت را براى آيه فوق انتخاب كره است، اما معناى اول (عبرت گيرى) درست نيست زيرا آخرت جاى جزاى اعمال است نه جاى عبرت گرفتن، و اما معناى (انتظار) قابل قبول نيست زيرا متعلق به چهره است و نيز چون انتظار مشقت دارد و مشقت مناسب زندگى بهشت نيست. معناى (رحمت) نيز بعيد است زيرا واضح است كه دلسوزى خلق بر خالق امكان پذير نيست.
سپس اشعرى براى انتخاب معناى رويت قرينه اى از زبان عرب آورده است.
مى گويد كه (نظر) به معناى رويت با (الى) مى آيد، اما نظر به معناى انتظار با (الى) نمى آيد، ما ينظرون الاصيحه واحده، چون مراد اين آيه مفهوم انتظار است لذا (الى) در آن نيست اما در آيه (الى ربها ناظره) چون (الى) آورده پس منظور انتظار نبوده بلكه ديدن است، و چون خداوند (نظر)را با ذكر چهره آورده پس منظور نگاه با دو چشم است كه در چهره مى باشند.
و نيز اشعرى استدلال كرده است به اينكه نظر در اين آيه نمى تواند به معنى انتظار باشد زيرا انتظار هماره با نوعى كوچك شمردن و اذيت كردن است كه چنين چيزى در روز قيامت نمى باشد زيرا بهشت جاى نعمت است نه جاى ثواب و عقاب.(413)
اما ايرادهايى كه بر اين قول وارد است:
1 - اينكه مى گويد كلمه (نظر) اگر به معنى رويت باشد با حرف (الى) متعدى شده و اگر به معنى انتظار بود خود به خود متعدى است، جوابش اين است كه (ناظره) اسم فاعل است، و اسم فاعل در عمل تابع فعل است، و چون تابع است پس عامل ضعيفى است و نياز به تقويت دارد، همچنين (معمول) در اينجا مقدم بر عامل است (414) و اين مقدم بودن نيز سبب ديگرى براى ضعيف عامل مى شود و لذا نياز بود به با (الى) متعدى شود.
همچنين متعدى بودن آن به (الى) با داشتن معناى انتظار در زبان عرب وارد شده است، همانگونه كه جميل بن معمر مى گويد:
واذا نظرت اليك من ملك والبحر دونك زدتنى نعما
- و اگر انتظار پادشاهى مانند تو بكشم در حالى كه دريا ميان من و تو فاصله انداخته است، در اين صورت نعمت بيشترى به من خواهى داد.
پس (نظر) در اينجا به معناى انتظار است.
و نيز حسان بن ثابت مى گويد:
وجوه يوم بدر ناظرات الى الرحمن ياتى بالفلاح
- در روز بدر همه صورت ها به انتظار خداى رحمن بود تا براى آنها پيروزى بياورد.
بازهم ناظر به معناى منتظر آمده است... و بسيارى از اين قبيل وجود دارد.
در قرآن كريم اسم فاعل (ناظره) با حرف (ب) نيز متعدى شده است: نفاظره بم يرجع المرسلون (415): ((و منتظر مى مانم تا ببينم فرستادگان به چه چيزى باز مى گردند)).
بنابراين ((ناظره)) مى تواند خود به خود يا با يك حرف متعدى شود.
2 - اما اينكه مى گويد در معناى انتظار نوعى كوچك شمردن وجود داشته و مناسب اهل بهشت نيست.... ما مى پرسيم او از كجا فهميده كه اين آيات درباره بهشت سخن مى گويد؟!
ظاهر آيات اين است كه درباره توقف در روز قيامت براى حساب است، سياق نيز دلالت بر اين دارد، مى گويد: تظن ان يفعل بها فاقره: ((انتظار وضعى كمر شكن درباره خود دارند))، پس آيات درباره حال آنها قبل از ورود به جايگاه پايانى و استقرار خود خبر مى دهد، زيرا اگر آنها وارد آتش شده بودند، در اين صورت آن كار كمر شكن بر آنها به طور مسلم اتفاق افتاده بود.
پس معناى انتظار به طور جدى مطرح است، به خصوص آنكه اين معنى در زبان عرب يك معناى حقيقى است، پس اشعرى حق ندارد چنين معنايى را حذف كند.
پس اگر (نظر) را به معنى انتظار بگيريم، در اين صورت رويت خداى متعال با چشم منتفى مى شود، اما اگر (نظر) را به معنى رويت بگيريم در اين صورت مراد از آن معناى مجازى است، شيخ سبحانى نيز اين معنى را با تقدير حذف يك مضاف به اين صورت بيان كرده است: (الى ثواب ربها ناظره): ((به سوى ثواب پروردگارشان مى نگرند))، حكم عقل نيز اين تقدير را با مقابله آيات تاييد مى كند، بدين صورت كه آيه سوم در مقابل آيه اول و آيه چهارم در مقابل آيه دوم قرار گرفته و با اين مقابله ابهام موجود در آيه دوم نيز با آيه چهارم رفع مى شود. حال آيات را بر اساس مقابله تنظيم مى كنيم:
الف - (وجوه يومئذ ناضره) در مقابل آيه (ووجوه يومئذ باسره).
ب - (الى ربها ناظره) در مقابل آيه (تظن ان يفعل بها فاقره) واضح است، پس اين قرينه اى است براى بدست آوردن مراد از آيه دوم (الى ربها ناظره).
پس اگر مقصود از آيه چهارم اين است كه گروه گنهكاران احتمال داده و انتظار دارند كه عذابى بر آنها نازل شود كه استخوانهاى آنان را شكسته و كمرشان را خرد كند، اين مفهوم قرينه اى است بر اينكه گروه نيكوكاران خوشحال از رحمت خدا و منتظر فضل و كرم او بوده، نه اينكه اين گروه در حال نگاه كردن به ذات الهى و شناخت ماهيت او هستند، كه در اين حالت دو آيه مقابل يكديگر از تقابل خارج شده و اين خلاف ظاهر است.
((بنابر حكم تقابل: دو چيز متقابل بايد در معنى و مفهوم متحد و در هيچ چيزى مختلف نباشد جز در نفى و اثبات)).(416)
و با اين مقابله، آيه مورد نظر كاملا مشخص شده و متشابه نمى باشد، به خصوص آنكه اين آيات شريفه درباره موقف روز قيامت سخن مى گويد، پس اميدى جز ثواب و رحمت وجود ندارد.
مجموعه اى از اخبار نيز اشاره به همين موضوع دارند، مانند روايتى كه در توحيد صدوق از امام رضا (عليه السلام) درباره آيه شريفه وجوه يومئذ ناضره، الى ربها ناظره وارد شده و مى گويد كه يعنى: آن صورت ها شاداب و منتظر ثواب پروردگارشان هستند.(417)
از اينرو نتيجه مى گيريم كه رويت خداى متعال و نگاه كردن به ذات او با هر دو احتمال خارج از محدوده اين آيه است، اگر معنى (ناظره) انتظار باشد، دلالت آيه بر روئيت از بين مى رود، و اگر به معنى رويت باشد، در اين صورت كنايه اى از نگاه به رحمت الهى خواهد بود، مثلا گفته مى شود: فلانى به دست فلانى نگاه مى كند، كه امثال آن در تعبيرهاى عمومى مطرح است، مانند قول شاعر:
انى اليك لما و عدت لناظر نظر الفقير الى الغنى الموسر
به دليل وعده هايى كه داده اى، من به تو نگاه مى كنم مانند نگاه فقير به شخص ثروتمند و متمكن.
و لذا است كه مومنين در روز قيامت به رحمت الهى نگاه مى كنند، اما حال كفار را مى توان از اين آيه شريفه دانست:
... ولا يكلمهم الله و لا ينظر اليهم يوم القيامه و لايزكيهم ولهم عذاب اليم (418): ((خداوند در روز قيامت با آنها سخن نگفته و به آنها نگاه نمى كنند، و آنها را پاك نمى كند، و براى آنها عذابى دردناك است)).
واضح است كه منظور از لا ينظر اليهم: (به آنها نگاه نمى كند) اين است كه آنان مشمول رحمت او نمى شوند، نه اينكه مقصود اين باشد كه خداوند آنها را نمى بيند، زيرا ديدن يا نديدن آنها چيز مطلوبى نيست كه با آن تهديد شوت، زيرا اين مقام، مقام رحمت است.
# دليل دوم: خداى متعال مى فرمايد: ولما جاء موسى لميقاتنا وكلمه ربه قال رب اءرنى انظر اليك قال لن ترانى ولكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترانى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا وخر موسى صعقا فلما افاق قال سبحانك تبت اليك وانا اول المومنين (419): ((وقتى كه موسى به مقيات ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، او گفت پروردگارا خود را به من بنمايان تا به تو نگاه كنم، گفت هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به كوه نگاه كن، اگر در جاى خود باقى ماند، تو هم مرا خواهى ديد، و آنگاه كه پروردگارش بر كوه متجلى شد او را در هم كوبيد و موسى بيهوش افتاد، وقتى كه به هوش آمد گفت: تو را تسبيح گفته و به سوى تو توبه مى كنم، و من اولين مومن مى باشم)).
ابوالحسن اشعرى به اين آيه استدلال نكرده، ولى اشاعره بدان استدلال نموده اند، نحوه استدلال به اين آيه را از شيخ با جورى (420) نقل مى كنيم:
1 - حضرت موسى (عليه السلام) رويت را طلب كرده و مسلما او بهتر از معتزله مى داند كه چه چيزى در حق خداى متعال ممكن بوده و چه چيزى ممكن نمى باشد، و اگر مى دانست كه رويت محال است هرگز آن را طلب نمى كرد.
2 - خداى متعال وقوع رويت را در آخر آيه مبتنى بر امرى دانسته كه خود به خود ممكن است، و آن امر پا بر جا ماندن كوه است، بلكه اساسا اين امر نزديكتر از درهم كوبيده شدن آن است، و هر چيزى كه مشروط به يك امر ممكن باشد خود نيز ممكن است.
3 - معتزله مى گويند: او اين سؤال را به خاطر قومش مطرح كرد، و اين سخن باطل است زيرا از نظر اكثر معتزله ممكن دانستن رويت باطل وحتى كفر است، پس براى موسى (عليه السلام) جايز نبوده است كه جواب آنها را به تاخير اندازد زيرا اين تاخير به معنى تاييد باطل است.
مثلا وقتى كه آنها به او گفتند: اجعل لنا الها كما لهم آلهه: ((براى ما خدايى قرار ده همانگونه كه آنها خدا يگانى دارند))، او فورا در جواب آنها گفت: انكم قوم تجهلون (421): ((شما قومى جاهل هستيد)). و در واقع آنهائى كه خواهان رويت خدا بوده و گفتند: لن نومن لك حتى نرى الله جهره (422): ((ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه خدا را به طور آشكار ببينيم))، آنها مومن نبوده، و هنگامى كه حضرت موسى (عليه السلام) تقاضاى رويت كرد آنها حضور نداشتند.
4 - ابن نورك از اشعرى (ره) نقل مى كند كه گفت: خداوند فرموده است لن ترانى: ((مرا نخواهى ديد)) و نگفته است لست بمرئى: ((من قابل دين نيستم))، و اگر رويت امكان پذير نبود لازم بود اين جمله دوم را بگويد.
اين بود خلاصه استدلال هايشان از اين آيه. حال كلام آنان را مورد بررسى قرار مى دهيم:
# دليل اول: جواب آن اين است كه سؤال موسى به زبان بنى اسرائيل بوده است، ولى اشاعره اين را نمى پذيرند. حال براى آگاهى از درستى يا نادرستى اين جواب بايد ابتدا ببينيم آيات گوناگونى كه پيرامون طلب رويت آمده است حكايت از يك حادثه مى كند يا دو حادثه، بنابراين بايد تمام آياتى كه اين موضوع را مطرح كرده اند مورد مطالعه قرار گيرند.
1 - سوره طه: يا بنى اسرائيل قد انجيناكم من عدوكم وواعدناكم جانب الطور الايمن و نزلنا عليكم المن و السلوى (423): ((اى بنى اسرائيل، ما شما را از دست دشمنتان نجات داده، و در طرف راست كوه طور با شما وعده گذاشته و من و سلوى را بر شما نازل كرديم)).
و ما اعجلك عن قومك يا موسى قال هم اولاء على اثرى وعجلت اليك رب لترضى قال فانا قد فتنا قومك من بعدك واضلهم السامرى (424): ((اى موسى، چه چيز تو را به عجله وا داشت تا از قوم خود پيشى بگيرى، گفت آنها نيز به دنبال من هستند و من به سوى تو پروردگارا عجله كردم تا راضى شوى، گفت پس بدان كه ما قوم تو را پس از آمدن تو آزموديم و سامرى گمراهشان كرد)).
2 - سوره بقره: واذ قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى الله جهره فاخذتكم الصاعقه وانتم تنظرون ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون و ظللنا عليكم الغمام و انزلنا عليكم المن و السلوى كلوا من طيبات ما رزقناكم و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون (425): ((و هنگامى كه گفتيد اى موسى ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه خدا را آشكارا ببينيم، پس صاعقه شما را گرفت در حاليكه شما نگاه مى كرديد. سپس شما را پس از مرگتان زنده كرديم، شايد كه شكرگزار باشيد. و ابر را بر شما سايبان قرار داده و ((من)) و ((سلوى)) را بر شما نازل نموديم، (و گفتيم) از نعمتهاى پاكى كه به شما روزى داديم بخوريد، آنها به ما ظلم نكرده بلكه به خود ظلم مى كردند)).
3 - سوره بقره: واذ واعدنا موسى اربعين ليله ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون (426): ((و هنگامى كه چهل شب با موسى قرار گذاشتيم، سپس شما ظالمانه گوساله را بر گزيديد)).
4 - سوره نساء: يساءلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد ساءلوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الله جهره فاخذتهم الصاعقه بظلمهم ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات فعفونا عن ذلك و آتينا موسى سلطانا مبينا(427): ((اهل كتاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان بر آنها نازل كنى، آنها از موسى بزرگتر از اين را خواسته، گفتند: خدا را آشكارا به ما بنمايان ، و به خاطر ستمشان صاعقه آنها را در بر گرفت، سپس گوساله را - پس از آمدن نشانه هاى روشن برايشان - برگزيدند، و ما اين كارشان را بخشيده و به موسى قدرتى آشكار داديم)).
5 - سوره اعراف: وواعدنا موسى ثلاثين ليله واتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليله و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى واصلح ولا تتبع سبيل المفسدين (428): ((وسى شب با موسى قرار گذاشته و با ده شب (ديگر) آن را كامل كرديم، پس وعده پروردگارش چهل شب تمام شد، و موسى به برادرش هارون گفت: جانشين من در ميان قومم باش، اصلاح كن و راه مفسدين را دنبال نكن)).
وكتبناله فى الالواح من كل شى ء، موعظه وتفصيلا لكى شى ء فخذها بقوه واءمر قومك ياءخذوا باءحسنها ساءوريكم دار الفاسقين (429): ((و براى او در الواح از همه چيز نوشتيم، تا اندرز و بيان همه چيز باشد، پس آن را محكم بگير و به قوم خود دستور ده تا بهترين آن را بگيرند، و من جايگاه فاسقين را به شما مى نمايانم)).
واتخذقوم موسى من بعده من حليهم عجلا جسداله خوار، اءلم يروااءنه لا يكلمهم و لا يهديهم سبيلا، اتخذوه و كانوا ظالمين (430): ((بعد از موسى، قوم او از زيور آلات خود گوساله اى ساختند، كه به صورت جسدى بود كه صداى گاو مى داد، مگر نديدند كه آن جسد با آنان سخن نگفته و به هيچ راهى راهمائى نمى كند، آن را برگزيدند در حالى كه بر خود ستم مى كردند)).
ولما رجع موسى الى قومه غضبان اسفاقال بئسما خلفتمونى من بعدى، اعجلتم امر ربكم، والقى الالواح واخذ براءس اخيه يجره اليه، قال ابن ام ان القوم استضعفونى وكادوا يقتلوننى فلاتشمت بى الاعداء ولا تجعلنى مع القوم الظالمين (431): ((و هنگامى كه موسى خشمگين و متاسف به سوى قوم خود بازگشت، گفت پس از من، چقدر بد جانشينانى برايتم بوديد، آيا در امر پروردگارتان عجله كرديد، او الواح را انداخت و سر برادرش را گرفت و به سوى خود كشيد، او گفت: اى فرزند مادرم، اين قوم مرا ضعيف ديدند و نزديك بود مرا بكشند، پس مرا در برابر دشمنان شماتت نكن و مرا با قوم ستمگر قرار نده)).
واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا، فلما اخذتهم الرجفه قال رب لو شئت اهلكتهم من قبل واياى، اتهلكنا بما فعل السفهاء مناان هى الافتنتك تضل بها من تشاء و تهدى من تشاء، انت ولينافاغفر لنا وارحمنا وانت خير الغافرين (432): ((و موسى هفتاد مرد از قوم خود را براى ميعادگاه ما برگزيد، و هنگامى كه زمين لرزه آنها را فرا گرفت گفت: پروردگارا، اگر مى خواستى آنها و مرا پيش از اين هلاك مى نمودى، آيا ما را به خاطر كارى كه بى خردان ما انجام داده اند هلاك مى كنى، اين تنها آزمايش تو است كه با آن هركس را بخواهى گمراه و هر كه را بخواهى هدايت مى كنى، تو ولى ما هستى، پس ما را بيامرز و بر ما رحم كن، و تو بهترين آمرزندگانى )).
بعد از ملاحظه اين آيات به نكات زير توجه مى كنيم:
1 - درخواست بنى اسرائيل كه در دو سوره جداگانه آمده است در واقع يك درخواست است كه گفته اند: حتى نرى الله جهره: ((تا اينكه خدا را آشكارا ببينيم))، ارنا الله جهره: ((خداوند را آشكارا به ما بنمايان))، و پس از اين درخواست صاعقه و بخشش مى آيد، همچنين عبادت گوساله به دنبال آن آمده است.
2 - در سوره طه آيه 80 - پس از ميهادگاه بنى اسرائيل، من و سلوى آمده و به دنبال آن توطئه سامرى و پرستش گوساله است.
3 - در سوره اعراف آيه 155 ميعادگاه مطرح شده و اين همان جايى است كه قرار گذاشته اند.
پس به اين نتيجه مى رسيم كه درخواست مورد نظر در ميعادگاه انجام گرفته است، زيرا قرينه اضافى صاعقه و لرزش وجود دارد.
4 - آيا درخواست رويت توسط موسى در همان ميعادگاه بوده است؟ كه همان ميعادگاه چهل شب (سى + ده) مى باشد، و در آيه 51 سوره بقره آمده است كه پرستش گوساله بعد از آن بوده است، در آيات 143 - 148 سوره اعراف آمده است كه موسى الواح را دريافت كرده و ديد كه قومش به پرستش گوساله پرداخته اند. در سوره طه آيات 82 - 85 وعده گاهى براى قوم موسى و عبادت گوساله مطرح شده و در سوره نساء آيه 153 پس از مساله درخواست رويت توسط آنان موضوع پرستش گوساله نقل شده است.
خلاصه اينكه درخواست قوم موسى در ميعادگاه بوده و پرستش گوساله پس از آن اتفاق افتاده است. و درخواست رويت توسط موسى (عليه السلام) نيز در همان ميعادگاه بوده و موسى قوم خود را ديد كه گوساله مى پرستند.
بنابراين سؤال قوم موسى (عليه السلام) ارناالله جهره: خدا را آشكارا به ما بنمايان) و درخواست موسى (عليه السلام): ارنى انظر اليك : ((خود را به من بنمايان تا به تو نگاه كنم)) هر دو در حين يك قضيه يعنى ميعادگاه اتفاق افتاده اند.
براى تاييد اين مساله كه هر دو در يك قضيه بوده اند بايستى توجه كنيم كه بسيار دور از ذهن است كه موسى (عليه السلام) و قومش درخواست خود را تكرار كرده باشند آنهم پس از برخورد با صاعقه و در هم ريختن كوه، و حداقل اينكه موسى (عليه السلام) آنها را يادآورى كند.
بنابراين مى توان گفت كه موسى از زبان بنى اسرائيل تقاضاى رويت كرده است.
امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) اين مطلب را در جواب مامون عباسى بيان نموده است. راوى مى گويد: وارد مجلس مامون شدم، ديدم كه على بن موسى الرضا (عليه السلام) نيز حاضر است، مامون از ايشان پرسيد: اى فرزند رسول الله، مگر شما نمى گوئيد كه انبيا معصوم اند؟
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 02:10 PM
fehrest page
back page
گفت: چرا، آنگاه مامون سؤالهايى درباره آيات قرآن از او پرسيد، از جمله اين سؤال، آيه شريفه: ولما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى: ((و هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او گفت و گو كرد، او گفت: پروردگارا، خودت را به من بنمايان تا به تو نگاه كنم، گفت: مرا هرگز نخواهى ديد)) چه معنى دارد، چگونه ممكن است كه كليم الله موسى بن عمران (عليه السلام) از پروردگارش بخواهد كه خود را به او بنماياند؟ مگر نمى داند كه خداى متعال را نمى توان ديد، پس چرا چنين سؤالى مى كند؟ حضرت رضا (عليه السلام) فرمود: كليم الله موسى بن عمران (عليه السلام) مى دانست كه خداوند بالاتر از آن است كه با چشم ديده شود، ولى هنگامى كه خداوند عزوجل با او سخن گفته، به خود نزديك و با او مناجات كرد، گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا آنكه سخن او را آنگونه كه تو شنيدى بشنوم، آن قوم هفصد هزار نفر بودند، موسى از ميان آنها هفتادهزار، سپس از بين اينها هفت هزار، و از آنها نيز هفتصد، و از ميان آنان هم هفتاد مرد را براى ميعادگاه خداوند انتخاب نموده، آنان را با خود به سوى كوه طور سينا برد و در پاى كوه نگهداشت. موسى (عليه السلام) خودا به بالاى طور رفته و از خداى تبارك و تعالى خواست كه با او سخن گفته و كلام خود را به سمع آنان برساند، خداى متعال با موسى سخن گفته و آنها كلام خدا را از بالا، پائين، دست راست و چپ، پشت سر و روبرو شنيدند، زيرا خداوند - عزوجل - كلام را در درخت ايجاد كرده، سپس از آن پخش نمود تا از هر سو صدا را بشنوند، آنها گفتند: هرگز ايمان نخواهيم آورد به اينكه هر چه شنيديم كلام خدا بوده است تا آنكه خدا را آشكارا به ما بنمايانى. وقتى آنان چنين كلام بى ربط و نادرست به زبان آورده و تكبر ورزيدند، خداوند - عزوجل - صاعقه اى فرستاد كه آنها را به خاطر ظلمى كه كرده بودند در برگرفت و از پاى در آورد، موسى گفت: پروردگارا، هرگاه نزد بنى اسرائيل برگردم آنها خواهند گفت: تو آنان را با خود بردى و به قتل رساندى زيرا در ادعاى خود مبنى بر مناجات با خدا دروغ مى گفتى، در اين حالت من به آنها چه بگويم؟ خداوند آنان را زنده كرده و با او فرستاد. آنها گفتند: اگر تو از خدا مى خواستى كه خود را به تو ارائه كند تا به او نگاه كنى، درخواست تو را اجابت مى كرد و تو براى ما بيان مى كردى كه او چگونه است، و ما مى توانستيم خدا را به بهترين نحو بشناسيم، موسى (عليه السلام) گفت: اى قوم من، خدا با چشم ديده نمى شود، و كيفيت (چگونگى) ندارد، او تنها با نشانه هاى خويش شناخته شده و با بيان خودش معلوم مى گردد، گفتند: ما به تو ايمان نخواهيم آورد مگر از او بخواهى، موسى (عليه السلام) گفت: پروردگارا، تو كلام بنى اسرائيل را شنيدى و به مصلحت آنها آگاهترى. خداوند - جل جلاله - بر او وحى فرستاد كه: اى موسى، آنچه خواستند از من بخواه، من براى جهالت آنها تو را مواخذه نمى كنم، آنگاه موسى (عليه السلام) گفت: (پروردگارا خود را به من بنمايان تا به سوى تو بنگرم، گفت مرا هرگز نخواهى ولى به كوه نگاه كن، اگر - هنگام فرو ريختن - در جاى خود باقى ماند مرا خواهى ديد وقتى پروردگارش با يكى از آيات خود - بر كوه متجلى شد و آن را در هم كوبيد - موسى بى هوش بر زمين افتاد، وقتى به هوش آمد گفت: تو را تسبيح گفته و به سوى تو باز مى گردم - يعنى: از جهالت قومم به سوى معرفت خويش به تو باز مى گردم - و من اولين مومن - از ميان آنها - خواهم بود) كه ايمان مى آورم به اينكه تو ديده نمى شوى.
مامون گفت: چه نيكو گفتى اى اباالحسن. اين حديث طولانى است و ما تنها آن اندازه كه مورد نياز بود نقل كرديم، و در كتاب عيون اخبار الرضا (عليه السلام) تمام حديث وارد شده است.
بنابراين هيچ موردى براى اين استدلال باقى نمى ماند، زيرا درخواست از زبان بنى اسرائيل بوده و جواب نيز با تدبيرى الهى از سوى پروردگار متعال انجام پذيرفته است زيرا آنها به سخن موسى (عليه السلام) گوش فرا نمى دادند. اما فروريختن كوه و استفاده از روش ضربه هاى خشونت آميز براى تاديب بنى اسرائيل امرى است طبيعى، زيرا آنها تكيه بر محسوسات مى كنند و سنگدل مى باشند.
پس چگونه چيزى به موسى (عليه السلام) نسبت داده مى شود كه خود طبق آيه 155 سوره اعراف از آن دورى جسته و از خدا خواسته است كه قوم خود را زنده كند، او ابتدا با ادب شروع كرده، مى گويد: رب لوشئت اهلكتهم من قبل واياى: ((پروردگارا، اگر مى خواستى من و آنها را پيش از اين هلاك مى ساختى)) تا بنى اسرائيل مرا متهم به قتل آنها نكنند. آنگاه مى گويد: اتهلكنا بما فعل السفهاء منا: ((آيا به خاطر كارى كه بى خردان ما انجام داده اند ما را هلاك مى كنى)). بنابراين كارى كه انجام شده توسط افرادى كم عقل بوده است. ان هى الا فتنتك تضل بها من تشاء و تهدى من تشاء(433): ((اين تنها آزمايش تو است، كه با آن هركس را بخواهى گمراه و هر كه را بخواهى هدايت مى كنى )).
آن گاه شروع به دعا كرد: انت ولينا فاغفره لنا وارحمنا وانت خير الغافرين (434): ((تو ولى ما هستى، پس ما را بيامرز و بر ما رحم كن، و تو بهترين آمرزندگانى)).
# دليل دوم: خداوند رويت را مشروط بر استقرار كوه - به طور كلى - ننموده و چنين استقرارى امكان پذير است، همچنين مشروط بر استقرار كوه پس از كوبيده شدن نكرده، بلكه آن را مشروط بر استقرار كوه پس از تجلى پروردگار متعال دانسته است كه اين حالت غير ممكن و انجام ناپذير است، و اين يك روش عقلائى بوده و مفهوم امتناع را مى دهد و لذا دلالت بر عدم امكان رويت دارد.
و اگر گفته شود: اگر خداى متعال مى خواست امتناع رويت را بيان كند بايد آن را بر امرى كه خود به خود محال عقلى است مشروط كند نه بر امرى كه با دلالت عقلائى محال مى باشد، مانند اين آيه: حتى يلج الجمل فى سم الخياط(435): ((تا آنكه شتر از سوراخ سوزن خياطى عبور كند)).
در پاسخ گوئيم كه حكمت الهى بر آن بوده است كه منع را به روش ناتوانى انسان بيان كند، زيرا واضح است كه بنى اسرائيل طبعى مادى، حسى و تشكيك آميز داشته و لذا يك گفت و گوى عقلى آرام كافى نيست، بلكه بايد با ضربه اى باشد كه از نظر روانى تكان دهنده و از نظر عقلى نشان دهنده محال بودن است. توجه كنيم كه ورود كفار به بهشت عقلا محال نيست ولى خداوند آن را با عبور شتر از سوراخ سوزن كه امرى محال است تشبيه نموده است. اما رويت كه خود محال عقلى است مشروط بر امرى شده كه خود به خود محال نيست ولى استقرار با شرط تجلى است كه به خاطر انجام ناپذيرى و بودن تضاد محال مى باشد.
و اما اين كه گفته اند پس چرا حضرت موسى (عليه السلام) آنها را از اظهار چنين خواسته اى منع نكرد پاسخ اين است كه اين منع در قرآن نيامده است ، زيرا هدف قرآن نقل داستان به طور مفصل نيست، اما روايات منقول از اهل بيت (عليه السلام) بيان مى دارند كه موسى (عليه السلام) خواسته آنان را رد كرده است، ولكن تمام روشهاى موسى در نصيحت و باز داشتن آنها نتوانست مانع تفكر حسى آنان گردد.
اما وجوه ديگرى كه گفته اند، چيزى جز چند احتمال نيست، و نمى توان احتمالات را جدى گرفت زيرا باب احتمال حتى درباره واضح ترين نصوص نيز گشاده است، بنابراين:
اولا - تنها احتمال هاى عقلائى كه حجت را نقض كنند قابل قبول اند نه هر احتمالى كه به ذهن بيايد.
ثانيا - مانصى در دست داريم كه بايد ابتدا آن را بررسى كنيم سپس به دنبال نصوص ديگر يا دلالت هاى آشكار عقلى كه يا آن تعارض داشته يا آن را تقييد يا تخصيص مى دهند باشيم.
همچنين سؤال مى شود كه چرا به جاى لن ترانى: ((مرا هرگز نخواهى ديد)) نگفته است: (لست بمرئى): ((من قابل رويت نيستم))، ولى اين سؤال موجه نيست زيرا اگر چه بپذيريم كه: (من قابل رويت نيستم) دلالت آشكارترى بر امتناع دارد ولى (مرا هرگز نخواهى ديد) نيز همين مفهوم را دارد، پس آنچه بايد بررسى شود اين است كه آيا (مرا هرگز نخواهى ديد) دلالت بر امتناع دارد يا نه؟
سپس هر كه بخواهد مى تواند درباره حكمت انتخاب جمله (مرا هرگز نخواهى ديد) بحث كند.
در واقع كلمه (لن) مفهوم نفى را تاكيد و آن را مستمر قرار مى دهد. ولى استمرار نفى بر حسب متعلق آن است، يعنى نفى در متعلق (محلول) آن استمرار دارد، مثلا در آيه شريفه: فلن اكلم اليوم انسيا: ((پس من امروز هرگز با انسانى سخن نخواهم گفت)) - سوره مريم -، آنچه مستمر است مربوط به آن روز مى باشد، يعنى در تمام آن روز چنين اتفاقى نخواهد افتاد. و همچنين مستمر بودن مى تواند بر حسب متعلق خود عام بوده و شامل غير آن نشود مانند: ولن يتمونه ابدا: ((و هرگز آرزوى آن - مرگ - را نمى كنند)) كه لفظ (لن) مفهوم استمرار داشته و (ابدا) اين استمرار را تاكيد مى كند، ولى على رغم آن چنين آرزويى مخصوص دنيا بوده و شامل آخرت نيست، زيرا در آخرت براى فرار از عذاب آرزوى مرگ مى كنند، پس اين استمرار مخصوص دنيا است، و قرينه آن جمله بما قدمت ايديهم: ((به سبب آنچه از آنان سر زده است)) مى باشد. البته اين استمرارى شدن نفى توسط (لن) در حالى است كه (لن) مربوط به زمان باشد، والا اگر مربوط به زمان نباشد معناى دائمى بودن مى دهد.
اما اينكه بعضى ها مى گويند: لن افعل - هرگز اين كار را نمى كنم) ولى پس از مدتى آن كار را انجام مى دهد، چنين گفته اى نمى تواند شاهد بر مفهوم (لن) به معنى استمرار باشد بلكه مربوط به اراده گويند و شرايط انجام كار است.
و لفظ (لن) در آيه مورد نظر به معناى امتناع از رويت است زيرا رويت بر استقرار كوه بعد از تجلى مشروط شده است، و نيز قول موسى سبحانك: ((تومنزهى)) معنايش تنزيه خداى متعال است، و تنزيه در اين آيه مربوط به رويت مى باشد زيرا رويت نوعى نقص بوده و چنين چيزى نسبت به پروردگار محال است.
حال كه پذيرفتيم (لن) مفهوم استمرار را دارد، نمى توان آن را محدود به دنيا كرد زيرا سياق آيه هيچ گونه محدوديت يا تخصيص را نمى پذيرد، و اين بخاطر آن است كه سبب نفى يكى بوده و آن تنزيهى است كه در كلمه (سبحانك) آمده و تنزيه را نمى توان محدود به زمان دانست.
علاوه بر اين، آيات زيادى وجود دارد كه رويت را از خداى متعال به طور آشكار و صريح نفى مى كند. ما در اين باره به يك آيه اكتفا مى كنيم كه اين مساله را به طور آشكارترى بيان مى نمايد.
خداوند مى فرمايد: لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار وهو اللطيف الخبير(436): ((چشمها او را درك نمى كنند ولى چشمها را احاطه او است ، و او نافذ - در اشياء - و آگاه است)).
1 - ((ادراك - دسترسى پيدا كردن - يك مفهوم عام است و مخصوص بينائى، شنوائى يا عقل نيست مگر با اضافه آن به هر حسى كه بخواهيم آن را درك كنيم، پس ادراك با بينائى به معنى ديدن با چشم بوده و ادراك با شنوائى به معنى شنيدن است، ولذا اگر كسى بگويد: آن را با بينائى خود درك كرده ولى نديدم، تناقض گفته است)).(437)
2 - ((خداوند خود را با نفى رسيدن بينائى به او مدح كرده است، پس اثبات آن نقصى براى او است)).(438)
3 - جمله (لا تدركه: او را درك نمى كنند) نسبت به دنيا و آخرت اطلاق دارد ولفظ (الابصار: ديد چشمها) عام است زيرا جمع محلى به الف و لام است، پس شامل تمام مخلوقات بوده زيرا استثناپذير نيست، و اين مساله واضح است.
ابوالحسن اشعرى از اين آيه فرارى جسته، مى گويد: احتمال دارد (لاتدركه: او را درك نمى كنند) مربوط به دنيا بوده ولى در آخرت او را درك كنند، زيرا ديدن خدا بهترين لذت بوده و بهترين لذت بايد در بهترين منزل گاه (آخرت) باشد. شايد هم منظور از (ابصار): ((ديدها ديد كفار باشد زيرا خداوند مومنين را وعده ديدن خود داده است)).
اين سخن بى ارزش تر از آن است كه نياز به بحث باشد، زيرا صرف احتمال نمى تواند مانع از ظهور معنى باشد، و احتمال را مى توان بر هر چيز وارد كرد، و در اين مورد واضح است كه مطرح كردن اين دو احتمال براى ايجاد شك مى باشد، و آنچه وى را وادار به چنين كارى كرده است همان احاديث دروغى است كه رويت را تثبيت نموده و او به اين احاديث ايمان دارد.
اما رازى كه تشكيك هايش شامل همه چيز شده است، از اين آيه نيز نگذشته و در تفسير كبير خود صفحه 124 مى گويد: اصحاب ما به اين آيه استدلال كرده اند كه خداى متعال را مى توان ديد و مومنين او را در روز قيامت مشاهده مى كنند، و استدلال آنها چند وجه دارد، از جمله:
الف - اينكه آيه در مقام مدح است، پس اگر رويت ممكن نمى شود. در واقع چيز معدوم را نمى توان ديد مانند بوها، مزه ها وارده، و چنين ديده نشدن مدحى براى آنها نيست، زيرا اگر چيزى اساسا معدوم بوده به طورى كه امكان رويت آن نباشد، در اين صورت از عدم رويت و عدم درك آن مدحى بدست نمى آيد، ولى اگر اساسا قابل رويت بوده ولى بتواند حجابى بر چشم ها قرار دهد كه از رويت و درك او ناتوان شوند، چنين قدرت كاملى دلالت بر مدح و عظمت دارد. بنابراين ثابت شد كه اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداوند ذاتا قابل رويت است.
اشكالى كه بر اين سخن وارد مى شود اين است كه:
اولا - خدا را با خلق مقايسه كرده، در صورتى كه خداوند ليس كمثله شى ء: ((چيزى مانند او نيست)).
ثانيا - اگر مدح دليل بر امكان رويت است، پس در امثال آيه زير نيز بايد دلالت كند: و قل الحمد لله الذى لم يتخذولدا ولم يكن له شريك فى الملك ولم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا(439): ((و بگو سپاس و ستايش خدايى را است كه فرزندى نگرفت و او را در پادشاهى و فرمانروايى شريكى نيست و او را يار و ياورى از روى خوارى و ناتوانى نيست و او را به بزرگى ستايش كن ستايشى در خور)).
مگر ممكن است كه براى خداى متعال شريك، فرزند، ياور از روى خوارى و ذلت باشد؟!
پس واضح است كه تلازمى در اينجا امكان پذير نيست، بنابراين در موارد غير ممكن نيز قابل مدح است.
اما درباره مدح معدوم، جواب اين است كه مدح مربوط به جزء اول آيه لاتدركه الابصار: ((ديد چشمها او را درك نمى كنند)) به تنهايى نيست، بلكه مربوط به مجموع دو جزء آيه است يعنى با ضميمه شدن جمله وهو يدرك الابصار: ((و چشم ها در احاطه او است))، و مدح در اينجا از راه مقابله است.
ب - رازى اشكال ديگرى گرفته، مى گويد: ابصار صيغه جمع است و مى تواند شامل تمام اعضاء آن نباشد يعنى تمام چشم ها او را درك نمى كنند، پس ممكن است كه بعضى از چشم ها خدا را ببينند، و لذا عموميت آيه از بين مى رود. يعنى اينكه نفى براى مجموع است نه براى هر جزئى از اجزاء مجموع. پس مفهوم آن سلب رويت از همگان نيست، يعنى نفى متوجه هر جزء از اجزاء مجموع نمى باشد.
جواب اين اشكال چنين است كه: لفظ (الابصار) صيغه جمعى است با الف و لام، پس مفهوم آن عموم است و بدون شك شامل تمام اجزاء مى شود، و نفى متوجه نسبت است (عموم و متعلق آن) پس مفهوم آن عموم سلب است - يعنى ديد تمام چشم ها او را درك نمى كنند - البته اگر نفى متوجه خود عموم بود در آن صورت تنها عموم را سلب مى كرد ولى چنين وضعى در اينجا نيست، و نظير آن آيه ذيل است: ان الله لايحب المعتدين: ((خداوند تجاوز گران را دوست ندارد)) كه مفهومش عموم سلب است يعنى خداوند هيچ تجاوزگرى را دوست ندارد، و همچنين آيه: فان الله لا يحب الكافرين (440): ((خداوند كافران را دوست ندارد)) و آيه: لا يحب الظالمين: ((ستمگران را دوست ندارد))... نيز مفهوم عموم سلب را دارند، و نيز مقابله اى كه ميان لا تدركه الابصار و وهو يدرك الابصار موجود است دلالت قطعى بر عموم سلب در جمله اول دارد زيرا جمله دوم نيز عام در اثبات است.
ج - رازى اشكال ديگرى را مطرح كرده كه منقول از ضرار كوفى است، اشكال اين است كه: خداوند با چشم ديده نمى شود بلكه با حس ششمى كه خداى متعال آن را در روز قيامت خلق مى كند ديده مى شود، زيرا عدم رويت تنها مخصوص چشم است پس درك خدا با غير چشم جايز است.
... اين اشكال مانند فرار از ميزگرد بحث است، زيرا مورد اختلاف رويت با چشم است كه به صراحت درباره آن گفته اند: (و آن رويت با همين چشم ها است مانند رويت ماه در شب چهارده).
د - رازى مى گويد: درك معادل با رويت نيست بلكه مى تواند به معناى رسيدن يا در برگرفتن باشد، قال اصحاب موسى انا لمدركون (441): ((اصحاب موسى گفتند: آنها به ما خواهند رسيد))، حتى اذا ادركه الغرق (442): ((تا آنكه حالت غرق او را در بر گرفت)). پس درك تنها به معناى شناخت و رويت نيست.
و شكى نست در اينكه احاطه بر خدا نقض است پس نفى آن مدح مى باشد و رويتى كه ما قابت كرديم احاطه نيست.
جواب آن، اين است كه ما قبول داريم كه درك كردن به معنى رسيدن و دسترسى پيدا كردن است و نمى گوئيم كه بمعنى احاطه است و هيچ گونه ترادف و تلازمى ميان آنها نيست.
درك كردن مفهوم عامى است، كه متضمن معناى رسيدن - دسترسى پيدا كردن است و تنها با ذكر متعلق خود مشخص مى شود، پس اگر گفته شود او را با ديد چشمم درك كردم، يعنى ديد من به شى ء قابل رويت رسيد و آن را ديد، و همچنين عقل و گوش و هر حس ديگرى كه داريم. همچنين گاهى درك كردن به مفهوم عام خود مى آيد، مثلا در آيه: انا لمدركون يعنى به ما خواهند رسيد اما اين ادعا كه رسيدن مقتضى احاطه است هيچ وجهى ندارد، و رويت خود يك احاطه است چه بر جزء واقع شود يا بر كل. و آنچه قسمتى از آن ديده مى شود، همه آن نيز با نگاه هاى مختلف و از زاويه هاى گوناگون قابل رويت خواهد بود.
خلاصه آنكه: آيه شريفه دلالت محكم بر عدم امكان رويت داشته و مطابق با حكم آشكار عقل است، و اين اشكال ها جز براى ايجاد تشكيك نبوده و اغلب آنها خنده آور و بى ارزش است.
قبل از پايان دادن به اين بحث مى خواهم به اصل اختلافى كه در اين مسائل مربوط به خداوند - سبحانه و تعالى - مطرح است اشاره كنم.
چرا برادران اهل سنت ما - با تمام گروه هاى مختلفى كه دارند - مسائلى به خداوند نسبت مى دهند كه لايق جلال و عظمت او نيست؟!
و چرا شيعه دائما سعى دارند خدا را از هر نقص و كاستى منزه بدارند؟
جوابهاى زيادى بر اين سؤال مى توان داد، ولى ما به يك جواب كه شامل تمام جوابها - به طور اجمال مى باشد - اكتفا مى كنيم:
جواب اين است كه اهل سنت از منهج اهل بيت فاصله گرفته و خود را محصور به روايت هاى خاص خود نموده اند، ولى خدا را نمى توان شناخت مگر از راهى كه خود او تعيين فرموده است، پس خدا را با روايت هاى كعب الاحبار، وهب بن منبه، ابوهريره و امثال آنها نمى توان شناخت.
آنچه مايه تاسف مى باشد اين است كه اهل سنت خود را از انبوه عظيمى از معارف الهى - كه افراد مورد وثوق آنها را از ائمه طاهرين و منابع حكمت الهى روايت كرده اند - محروم ساخته اند، و اگر اهل سنت توجه خود را قدرى به اينها مبذول مى نمودند گرفتار آن همه افكار ننگ آور نمى شدند.
ابو عبدالله الحسين (عليه السلام) راست گفت آنگاه كه فرمود: ما حزب پيروز خدائيم، عترت نزديك رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، اهل بيت پاكيزه او، و يكى از دو ثقلى هستيم كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ما را تالى كتاب خداوند تبارك و تعالى قرار داد، كتابى كه تفصيل همه چيز بر در آن بوده و باطل نه از جلو به آن راه دارد و نه از پشت. تفسيرش بر عهده ما گذاشته شده و از بيان تاويلش نيستيم، بلكه ما حقائق آن را دنبال مى كنيم، پس اطاعت كنيد ما را، كه اطاعت ما واجب است زيرا متصل به اطلاعت خدا و رسول است، خداوند - عزوجل - مى فرمايد: اطيعوا الله واطيعوالرسول واولى الامر منكم فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله والرسول (443): ((خدا را اطاعت كنيد، و پيامبر واولوا الامر خود را اطاعت كنيد، و اگر در چيزى اختلاف داشتيد آن را به خدا و پيامبر برگردانيد)).
و نيز مى فرمايد: ولو ردوه الى الرسول والى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم ولولا فضل الله عليكم ورحمته لاتبعتم الشيطان الاقليلا(444): ((و اگر آن را به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) واولوا الامر خود بر مى گرداندند، در اين صورت كسانى كه مى توانند آن را موشكافى كنند از آن آگاه مى شدند، و اگر فضل خدا بر شما و رحمت او نبود شما پيرو شيطان مى شديد جز تعدادى اندك)).(445)
اينك چند روايت نقل مى كنيم تا بدانيد خدايى را كه اهل بيت توصيف مى كنند قابل رويت نيست.
طبرسى خطبه اى از على (عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود:
((دليل او در نشانه هايش بوده، وجود او اثبات او است (446)، شناخت او توحيد او است و توحيدش جدا دانستن او از خلق است جدائى در صفات نه جدائى در واقعيت خارجى. او پروردگارى است آفريننده، نه پرورش يافته اى آفريده شده، پس هر چيزى كه تصور شود غير او است (447))).
اينكه فرموده است: ((توحيدش جدا دانستن او از خلق است))، مطلق است و مفهوم آن اين است كه خداوند از هر جهت جداى از خلق است، هيچ اشتراكى ميان او و خلقش به هيچ وجه جداى از خلق است، هيچ اشتراكى ميان او و خلقش به هيچ وجه وجود ندارد. و اين قول امام (عليه السلام): ((جدائى در صفات نه جدائى در واقعيت خارجى)) تصريحى بر آن اطلاق است، زيرا دو تا بودن در صفت به اين است كه هر صفت يا حكمى كه بر خداى متعال جارى است، نمى تواند با معناى مشخصى كه دارد بر هيچ يك از خلق خدا جارى و منطبق باشد، و نيز هر وصف يا تقديسى كه خداوند با آن تمجيد و تقديس مى شود نمى تواند با معنايى كه دارد بر غير او منطبق باشد.(448)
و در خطبه امام رضا (عليه السلام) در مجلس مامون آمده است: اولين عبادت خدا شناخت او، واصل شناخت خدا توحيد او است، و نظام توحيد خدا در نفى صفات از او است، بدين ترتيب كه عقل ها شهادت مى دهند كه هر صفت و موصوفى مخلوق است، و هر مخلوقى شهادت مى دهد كه خالقى دارد كه نه صفت است و نه موصوف، و هر صفت و موصوفى شهادت مى دهند كه دو چيزاند كه به يكديگر پيوسته اند، و اين پيوستگى شهادتى است بر حادث بودن، و حادث بودن شهادت است بر ازلى نبودن كه ازل با حدوث قابل جمع نيست، پس خدا را نشناخته است آنكه ذات او را با تشبيه مى شناسد، و خدا را يگانه ندانسته است آنكه به دنبال رسيدن به كنه ذات او است، و به حقيقت او نرسيده است آنكه براى او مثال آورد و او را باور نكرده است هر كه براى او انتهايى قائل است، و به سوى او نرود هر كه به او اشاره كند، و قصد او را نكرده است آنكه او را تشبيه كند، و خود را در برابر او ذليل نداند آنكه براى او اجزاء قائل شود، و او را نخواسته است آنكه او را در خيال خود آورد. هر چيزى كه ذاتش شناخته مى شود ساخته شده است، و آنچه با ديگرى برپا است معلول است.
با ساخته خدا بر وجود او استدلال مى شود، و با عقول به معرفت او مى رسند، و حجت او با فطرت ثابت گردد. آفرينش خلق بدست خدا حجابى است ميان او و آنها، و ساختن آنها به طور مختلف از يكديگر نشان دهنده جدائى او از موجوديت آنان است، و اينكه او براى آنان ابتدائى قرار داده است دليلى است براى آنها كه او ابتدا ندارد، زيرا هر كه ابتدا دارد و پديده است ناتوان است از اينكه براى ديگرى ابتدائى قرار دهد، و ساختن دستگاهها و وسائل مختلف در آنها دليل است بر اينكه هيچ دستگاهى در او نيست زيرا دستگاه ها شهادت مى دهند كه دارندگان دستگاه نيازمنداند. نام هاى او تعبير و كارهاى او فهماندن است، ذات او حقيقت بوده، حقيقت او امتياز او از خلقش مى باشد، و اين امتياز محدوديتى است براى آنچه غير او است پس هر كه براى خدا وصفى بخواهد جاهل به او است، و هر كه شبيهى براى او قائل شود از او گذشته است، و هر كه كنه ذات او را بخوهد اشتباه رفته است. هر كه بگويد: ((چگونه)) او را تشبيه كرده است، هر كه بگويد: ((براى چه)) او را معلول دانسته، هر كه بگويد: ((چه وقت)) براى او زمان تعيين كرده، هر كه بگويد: ((درچه)) او را در ضمن ديگرى پنداشته، هركه بگويد: ((بسوى چه)) براى او انتها قائل شده، هر كه بگويد: ((تا چه)) براى او غايتى تعيين كرده، و اگر براى او غايتى تعيين كند با بقيه موجودات شبيهش دانسته، و هر كه چنين كند او را تجزيه كرده، و هر كه او را تجزيه كند او را توصيف نموده، و هر كه او را توصيف كند درباره او ملحد - كافر - شده است.
متغير بودن مخلوق خدا را متغير نمى سازد، و محدود بودن هر محدود خدا را محدود نمى كند. او احد - يگانه - است ولى نه به معناى عدد، پيدا است ولى نه با روبرو شدن، آشكار است ولى نه از راه رويت، مخفى است ولى نه به معناى ترك مكان، جدا است ولى نه به مقياس مسافت، نزديك است ولى نه با كم كردن فاصله، لطيف است ولى نه با تجسم، موجود است ولى نه بعد از عدم، كار انجام مى دهد ولى نه به طور اجبار، تقدير مى كند ولى نه با تفكر، تدبير مى كند ولى نه با حركت، راده مى كند ولى نه با برانگيخته شدن، مى خواهد ولى نه با تحرك، درك مى كند ولى نه با حواس، مى شنود ولى نه با دستگاه شنوائى و مى بيند ولى نه با وسيله بينائى.
زمان ها با او همراه نشده، مكان ها شامل او نيست، غفلت ها بر او عارض نشده، صفات او را محدود نكرده، و وسايل او را مقيد نمى نمايد.
بودن او قبل از زمانها بوده، وجود او قبل از عدم، وازليت او قبل از ابتداء است. با دادن احساس توسط او به حواس معلوم شد كه وسايل احساس ندارد، و با جوهر نمودنش جوهرها را معلوم شد كه جوهر ندارد، و با ضد هم قرار دادن اشياء معلوم شد كه ضدى ندارد، و با تركيب او اجزاء موجودات را معلوم شد كه اجزاء ندارد. نور را ضد ظلمت، ظهور را ضد خفا، خشكى را ضدترى و سرما را ضد گرما قرار داد. ميان اشياء مخالف يكديگر يگانگى ايجاد نموده و ميان اشياء نزديك به هم جدائى انداخته است. و اين جدا شدن دلالت بر جدا كننده و الفت دلالت بر الفت دهنده دارد. اين است قول خداى متعال: و من كل شى ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون (449): ((و از هر چيز دو جفت خلق نموديم تا شايد شما متذكر شويد)).
بدين وسيله او ميان قبل و بعد جدائى انداخته تا معلوم شود كه نه قبل دارد و نه بعد، اشياء با داشتن طبايع مختلف دلالت دارند كه سازنده اين طبايع در آنها، خود طبيعتى ندارد، و اختلاف آنها دلالت دارد كه ايجاد كننده اختلاف ميان آنها خود اختلافى و تغييرى ندارد، و با داشتن وقت خبر مى دهند كه دهنده وقت به آنها خود وقتى ندارد. بعضى اشياء را از بعضى ديگر مخفى كرده تا معلوم شود كه غير از آنها حجابى ميان او و آنها نيست. قبل از آنكه پرورش يافته اى باشد او داراى معناى پروردگارى بوده، قبل از بودن مخلوق معناى خالق بودن داشته، و قبل از صداى قابل شنيدن او داراى حقيقت شنوائى بوده است. نه از زمانى كه خلق كرد مستحق صفت خالق شد، و نه با آفرينش مخلوقات دارنده معناى آفريننده گرديد. اينگونه است كه ((مذ: حرف زمان گذشته)) او را مخفى نكرده، ((قد: حرف نزديك ساختن احتمال)) او را نزديك نكرده، ((لعل: شايد)) چيزى را از او مخفى نساخته، ((متى: چه وقت)) براى او وقتى تعيين نكرده، ((حين: هنگام )) او را شامل نشده، ((مع: همراه)) او را قرين چيزى نساخته است، وسائل خود را محدود نموده، اسباب به نظائر خود شاره مى كند. و فعاليت آنها در اشياء است.
((منذ: حرف زمان گذشته)) مانع از قديم بودن آنها شده، ((قد: حرف نزديك ساختن احتمال)) جلوگيرى از ازليت آنها نموده، و ((لولا: اگر نبود)) آنها را از كامل شدن باز داشته است.
اشياء از يكديگر جدا شده و با جدا شدنشان دلالت بر جدا كننده آنها داشته، و با هم متفاوت بوده و با تفاوتشان از يكديگر نشان دهنده متفاوت كننده شان هستند. با آنها سازنده شان براى عقول آشكار شد، و با آنها از رويت مخفى گشت، بازگشت اوهام به سوى آنها است، و مختلف بودن او از همه چيز در آنها ثابت شده، دليل از آنها بدست آمده، و اقرار با آنها شناخته شده است. عقيده ايمان به خدا به وسيله عقول بوده، و ايمان به آن با اقرار كامل مى گردد. هيچ ديندارى نيست مگر بعد از تشبيه سازگار نيست، اگر صفات را اثبات كنيم ديگر تشبيه منتقى نخواهد شد. پس هر چه در خلق است در خالق نيست و هر چه در خلق امكان پذير است در سازنده آن غير ممكن مى باشد. نه حركت درباره او صدق مى كند و نه سكون، و چگونه مى تواند چيزى بر او منطبق شود در صورتى كه خود او آن را ساخته است، يا بر او باز گردد آنچه خودش آن را آغاز نموده است. كه اگر چنين شود ذات او تغيير يافته، حقيقت او تجزيه پذير شده، وازلى نخواهد بود، و خالق معنايى جز مخلوق نخواهد داشت. و اگر مرزى از پشت داشته باشد مرزى از پيش نيز خواهد داشت، و اگر توقع كامل شدن او برود پس نقصى در او بايد باشد. چگونه شايان ازليت است كسى كه از حادث بودن ممتنع نيست، و چگونه اشياء را ايجاد مى كند كسى كه امكان ايجاد شدن براى خودش وجود دارد، كه در اين صورت نشانه مصنوع در او يافت شده، و خود تبديل به دليل مى شود پس از آنكه دليلها به سوى او نشانه رفته بودند.
نه گفتار محال (اثبات صفات مخلوقات براى خدا) حجتى دارد و نه پرسش درباره او جوابى، نه در اثبات آن براى خداوند تعظيمى وجود دارد و نه در جدائى او از سفات خلق ظلمى است، جز اينكه ازلى ممكن نيست دو گردد، و آنچه ابتدا ندارد ممكن نيست منشاءى داشته باشد. پروردگارى نيست جز خداوند بلند مرتبت و عظيم الشاءن، آنها كه چيزى را نظير خدا قرار دادند دروغگويند، به گمراهى دور دستى دچار شده، وزيانى آشكار متحمل شدند. خداوند بر پيامبرش محمد و خاندان پاك و مطهر او درود فرستد.(450)
fehrest page
back page
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.