توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اخلاق در قرآن
afsanah82
08-05-2011, 05:44 AM
next page
fehrest page
نام كتاب : اخلاق در قرآن جلد اول اصول مسائل اخلاقى .
نام نويسنده : آية اللّه العظمى مكارم شيرازى با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان .
پيشگفتار
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
مسائل اخلاقى در هر زمان از اهمّيّت فوق العاده اى برخوردار بوده ، ولى در عصر و زمان ما اهمّيّت ويژه اى دارد، زيرا:
1- از يك سو عوامل و انگيزه هاى فساد و انحراف در عصر ما از هر زمانى بيشتر است و اگر در گذشته براى تهيّه مقدمات بسيارى از مفاسد اخلاقى هزينه ها و زحمتها لازم بود در زمان ما از بركت پيشرفت صنايع بشرى همه چيز در همه جا و در دسترس همه كس قرار گرفته است !
2- از سوى ديگر، با توجّه به اين كه عصر ما عصر بزرگ شدن مقياسهاست و آنچه در گذشته بطور محدود انجام مى گرفت در عصر ما به صورت نامحدود انجام مى گيرد، قتل و گشتار انسانها به بركت وسائل كشتار جمعى ، و مفاسد اخلاقى ديگر به كمك فيلمهاى مبتذلى كه از ماهواره ها در سراسر دنيا منتشر مى شود و اخيرا كه به بركت ((اينترنت)) هرگونه اطّلاعات مضر در اختيار تمام مردم دنيا قرار مى گيرد، مفاسد اخلاقى بسيار گسترش پيدا كرده و مرزها را در هم شكسته و تا اقصا نقاط جهان پيش مى رود تا آنجا كه صداى بنيانگذاران مفاسد اخلاقى نيز در آمده است .
اگر در گذشته توليد موادّ مخدّر در يك نقطه ، يك روستا و حداكثر شهرهاى مجاور را آلوده مى كرد امروز به كمك سوداگران مرگ به سراسر دنيا كشيده مى شود.
3- از سوى سوم ، همان گونه كه علوم و دانشهاى مفيد و سازنده در زمينه هاى مختلف پزشكى و صنايع و شؤ ون ديگر حيات بشرى گسترش فوق العاده اى پيدا كرده ، علوم شيطانى و راهكارهاى وصول به مسائل غيرانسانى و غير اخلاقى نيز به مراتب گسترده تر از سابق شده است به گونه اى كه به دارندگان فساد اخلاق اجازه مى دهد از طريق مرموزتر و پيچيده تر و گاه ساده تر و آسانتر به مقصود خود برسند.
در چنين شرايطى توجه به مسائل اخلاقى و علم اخلاقى از هر زمانى ضرورى تر به نظر مى رسد و هرگاه نسبت به آن كوتاهى شود فاجعه يا فاجعه هايى در انتظار است .
انديشمندان دلسوز و عالمان آگاه بايد همگى دست به دست هم دهند و براى گسترش اخلاق در دنياى امروز كه اخلاق به خطر افتاده تا آن حد كه بعضى آن را بكلّى انكار كرده يا غيرضرورى دانسته اند و بعضى ديگر هر كار و خصلتى كه انسان را به خواسته سياسى اش برساند اخلاق شمرده اند، تمام تلاش و كوشش خود را به كار گيرند.
خوشبختانه ما مسلمانان منبع عظيمى مثل قرآن مجيد در دست داريم كه مملوّ است از بحثهاى عميق اخلاقى كه در هيچ منبع دينى ديگرى در جهان يافت نمى شود. گرچه مباحث اخلاقى قرآن از سوى مفسّران بزرگ و عالمان اسلامى بطور پراكنده مورد تفسير قرار گرفته ولى تا آنجا كه ما مى دانيم كتابى به عنوان ((اخلاق در قرآن)) به سبك تفسير موضوعى كه اين مسائل را به صورت جمعى و با استفاده از روش تفسير موضوعى مورد توجّه قرار دهد، تاءليف نيافته با آن كه جاى آن كاملا خالى است .
لذا بر اين شديم كه بعد از پايان دوره اول پيام قرآن كه پيرامون معارف و عقايد اسلامى به سبك تفسير موضوعى بحث مى كرد، به سراغ بحث اخلاق اسلامى در قرآن مجيد به عنوان دوره دوم پيام قرآن برويم .
بحمداللّه اين كار انجام شد و مجموعه اين مباحث در دو مجلّد تهيّه شد كه مجلّد اوّل در كلّيّات مسائل اخلاقى بحث مى كند و اكنون در دسترس شماست ولى مى توان از آن به عنوان يك متن جامع درسى نيز استفاده كرد، و جلد دوم پيرامون جزئيّات مباحث اخلاقى و مصاديق آن بطور گسترده بحث مى كند كه بحمداللّه قسمت عمده آن آماده براى چاپ است .
اميدواريم اين گام ديگر در طريق استفاده از قرآن مجيد در حلّ مشكلات زندگى انسانها، مورد قبول خداوند متعال و ذخيره يوم المعاد قرار گيرد و اگر كاستيهايى در آن است با تذكّر صاحبنظران تكميل گردد.
والحمداللّه ربّ العالمين
ربيع الاول 1419
تير ماه 1377
فصل اول : اهمّيّت بحثهاى اخلاقى
اشاره
اين بحث از مهمترين مباحث قرآنى است ، و از يك نظر مهمترين هدف انبياى الهى را تشكيل مى دهد، زيرا بدون اخلاق نَه دين براى مردم مفهومى دارد، و نَه دنياى آنها سامان مى يابد؛ همان گونه كه گفته اند:
اقوام روزگار به اخلاق زنده اند قومى كه گشت فاقد اخلاق مُردنى است !
اصولا زمانى انسان شايسته نام انسان است كه داراى اخلاق انسانى باشد و در غير اين صورت حيوان خطرناكى است كه با استفاده از هوش سرشار انسانى همه چيز را ويران مى كند، و به آتش مى كشد؛ براى رسيدن به منافع نامشروع مادّى جنگ به پا مى كند، و براى فروش جنگ افزارهاى ويرانگر تخم تفرقه و نفاق مى پاشد، و بى گناهان را به خاك و خون مى كشد!
آرى ! او ممكن است به ظاهر تمدّن باشد ولى در اين حال حيوان خوش علفى است ، كه نَه حلال را مى شناسد و نَه حرام را! نَه فرقى ميان ظلم و عدالت قائل است و نَه تفاوتى در ميان ظالم و مظلوم !
با اين اشاره به دنبال قرآن مى رويم و اين حقيقت را از زبان قرآن مى شنويم ؛ در آيات زير دقّت كنيد:
1- هو الّذى بعث فى الامّيين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و اءن كانو من قبل لفى ضلال مبين (سوره جمعه ، آيه 2)
2- لقد منّ اللّه على المؤ منين اذ بعث فيهم رسولا من اءنفسهم يتلوا عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره آل عمران ،164)
3- كما اءرسلنا فيكم رسولا منكم يتلوا عليكم آياتنا و يزكّيكم و يعلّمكم الكتاب و الحكمة و يعلّمكم ما لم تكونوا تعلمون (سوره بقره آيه 151)
4- ربّنا و اءبعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و يزكّيهم اءنّك اءنت العزيز الحكيم (سوره بقره ،آيه 129)
5- قد اءفلح من زكّيها و قد خاب من دسّيها (سوره شمس ، آيات 9 و10)
6- قد اءفلح من تزكّى و ذكر اسم ربّه فصلّى (سوره اعلى ،آيات 14 و 15)
7- و لقد آتينا لقمان الحكمة اءن اءشكرللّه (سوره لقمان ، آيه 12)
ترجمه :
1- او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها مى خواند و آنها را تزكيه مى كند و به آنان كتاب و حكمت مى آموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند!
2- خداوند بر مؤ منان منّت نهاد (و نعمت بزرگى بخشيد) هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنها بخواند، و آنان را پاك كند و كتاب و حكمت به آنها بياموزد، هر چند پيش از آن ، در گمراهى آشكارى بودند.
3- همان گونه (كه با تغيير قبله نعمت خود را بر شما ارزانى داشتيم ) رسولى از خودتان در ميانتان فرستاديم ، تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را پاك كند و كتاب و حكمت بياموزد، و آنچه را نمى دانستيد، به شما ياد دهد.
4- پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيز! تا آيات تو را بر آنان بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد و پاكيزه كند، زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار قادرى )!
5- هر كس نفس خود را پاك و تزكيه كرد، رستگار شد - و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخت ، نوميد و محروم گشت !
6- به يقين كسى كه پاكى جُست (و خود را تزكيه كرد) رستگار شد - و (آن كس ) نام پروردگارش را ياد كرد، سپس نماز خواند!
7- ما به لقمان حكمت (ايمان و اخلاق ) آموختيم (و به او گفتيم ) شُكر خدا را به جا آور!
چهار آيه نخستين در واقع يك حقيقت را دنبال مى كند، و آن اين كه يكى از اهداف اصلى بعثت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم تزكيه نفوس و تربيت انسانها و پرورش اخلاق حسنه بوده است ؛ حتّى مى توان گفت تلاوت آيات الهى و تعليم كتاب و حكمت كه در نخستين آيه آمده ، مقدّمه اى است براى مساءله تزكيه نفوس و تربيت انسانها؛ همان چيز كه هدف اصلى علم اخلاق را تشكيل مى دهد.
شايد به همين دليل ((تزكيه)) در سه آيه بر ((تعليم)) پيشى گرفته است ، چرا كه هدف اصلى و نهائى ((تزكيه))است هر چند در عمل ((تعليم)) مقدّم بر آن مى باشد.
و اگر در يك آيه ديگر(آيه دوم و سوم و چهارم از آيات مورد بحث ) ((تعليم)) بر ((تزكيه اخلاق)) پيشى گرفته و ناظر به ترتيب طبيعى و خارجى آن است ، كه معمولا ((تعليم)) مقدّمه اى است براى ((تربيت و تزكيه))؛ بنابراين ، آيه اول و آيه ت سه گانه اخير هر كدام به يكى از ابعاد اين مساءله مى نگرد.(دقت كنيد)
اين احتمال در تفسير آيات چهارگانه فوق نيز دور نيست كه منظور از اين تقديم و تاءخير اين است كه اين دو (تعليم و تربيت ) در يكديگر تاءثير متقابل دارند؛ يعنى ، همان گونه كه آموزشهاى صحيح سبب بالا بردن سطح اخلاق و تزكيه نفوس مى شود، وجود فضائل اخلاقى در انسان نيز سبب بالا بردن سطح علم و دانش اوست ؛ چرا كه انسان وقتى مى تواند به حقيقت علم برسد كه از ((لجاجت)) و ((كِبر)) و ((خود پرستى)) و ((تعصّب كوركورانه)) كه سدّ راه پيشرفتهاى علمى است خالى باشد، در غير اين صورت اين گونه مفاسد اخلاقى حجابى بر چشم و دل او مى افكند كه نتواند چهره حق را آن چنان كه هست مشاهده كند و طبعا از قبول آن وا مى ماند.
اين نكات نيز در آيات چهارگانه فوق قابل دقت است :
اوّلين آيه ، قيام پيغمبرى كه معلّم اخلاق است به عنوان يكى از نشانه هاى خداوند ذكر شده ، و نقطه مقابل ((تعليم و تربيت)) را ((ضلال مبين)) و گمراهى اشكار شمرده است (و اءن كانوا من قبل لفى ضلال مبين ) و اين نهايت اهتمام قرآن را به اخلاق نشان مى دهد.
در دومين آيه ، بعثت پيامبرى كه مربّى اخلاقى و معلّم كتاب و حكمت است به عنوان منّتى بزرگ و نعمتى عظيم از ناحيه خداوند شمرده است ؛ اين نيز دليل ديگرى بر اهمّيّت اخلاق است . در سومين آيه كه بعد از آيات تغيير قبله (از بيت المقدس به كعبه ) آمده و اين تحوّل را يك نعمت بزرگ الهى مى شمرد، مى فرمايد: اين نعمت همانند اصل نعمت قيام پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم است كه با هدف تعليم و تربيت و تهذيب نفوس و آموزش امورى كه وصول انسان به آن از طرق عادى امكان پذير نبود انجام گرفته است .(1)
نكته ديگرى كه در چهارمين آيه قابل دقّت است ، اين است كه در اين جا با تقاضاى ابراهيم و دعاى او در پيشگاه خدا روبه رو مى شويم ؛ او بعد از بناى كعبه و فراغت از اين امر مهّم الهى ، دعاهايى مى كند كه يكى از مهمترين آنها تقاضاى به وجود آمدن اُمّت مسلمانى از ((ذريّه)) اوست ، و بعثت پيامبرى كه كار او تعليم كتاب و حكمت و تربيت و تزكيه نفوس باشد.
اين نكته نيز در پنجمين آيه جلب توجه مى كند كه قرآن پس از ذكر طولانى ترين سوگندها كه مجموعه اى از يازده سوگند مهم به خالق و مخلوق و زمين و آسمان و ماه و خورشيد و نُفوس انسانى است ، مى گويد: ((آن كس كه نفس خويش را تزكيه كند رستگار شده ، و آن كس كه آن را آلوده سازد ماءيوس و نااميد گشته است ! (قد اءفلح من زكّاها و قد خاب من دسّاها))).
اين تاءكيدهاى پى و پى و بى نظير دليل روشنى است بر اهمّيّتى كه قرآن مجيد براى پرورش اخلاق و تزكيه نُفوس قائل است ، و گويى همه ارزشها را در اين ارزش بزرگ خلاصه مى كند، و فلاح و رستگارى و نجات را در آن مى شمرد.
همين معنى با مختصر تفاوتى در آيه ششم آمده و جالب اين كه ((تزكيه اخلاق)) در آن مقدّم بر نماز و ياد خدا ذكر شده كه اگر تزكيه نَفس و پاكى دل و صفاى روح در پرتو فضائل اخلاقى نباشد، نَه ذكر خدا به جايى مى رسد، و نَه نماز روحانيّتى به بار مى آورد
و بالاخره در آخرين آيه ، از معلّم بزرگ اخلاق يعنى لقمان سخن مى گويد و از علم اخلاق به ((حكمت)) تعبير مى كند و مى گويد: ((ما (موهبت بزرگ ) حكمت را به لقمان داديم ، سپس به او دستور داديم كه شُكر خدا را در برابر اين نعمت بزرگ به جا آورد! (و لقد آتينا لقمان الحكمة اءن اءشكرللّه))).
با توجّه به اين كه ويژگى ((لقمان حكيم)) آن چنان كه از آيات سوره لقمان استفاده مى شود تربيت نفوس و پرورش اخلاق بوده است بخوبى روشن مى شود كه منظور از ((حكمت)) در اين جا همان ((حكمت علمى)) و آموزشهايى است كه منتهى به آن مى شود يعنى ((تعليم )) براى ((تربيت))!
بايد توجّه داشت كه حكمت همان گونه كه بارها گفته ايم در اصل به معنى ((لِجام)) اسب و مانند آن است ؛ سپس به هر((امر بازدارنده)) اطلاق شده است ، و از آنجا كه علوم و دانشها و همچنين فضائل اخلاقى انسان را از بديها و كَژيها باز مى دارد، اين واژه بر آن اطلاق شده است .
نتيجه
آنچه از آيات بالا استفاده مى شود اهتمام فوق العاده قرآن مجيد به مسائل اخلاقى و تهذيب نفوس به عنوان يك مساءله اساسى و زير بنايى است كه برنامه هاى ديگر از آن نَشاءت مى گيرد؛ و به تعبير ديگر، بر تمام احكام و قوانين اسلامى سايه افكنده است .
آرى ! تكامل اخلاقى در فرد و جامعه ، مهمترين هدفى است كه اديان آسمانى بر آن تكيه مى كنند، و ريشه همه اصلاحات اجتماعى و وسيله مبارزه با مفاسد و پديده هاى ناهنجار مى شمرند.
اكنون به روايت اسلامى باز مى گرديم و اهمّيّت اين مساءله را در روايت جستجو مى كنيم .
اهمّيّت اخلاق در روايت اسلامى
اين مساءله در احاديثى كه از شخص پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و همچنين از ساير پيشوايان معصوم عليه السّلام رسيده است با اهمّيّت فوق العاده اى تعقيب شده ، كه به عنوان نمونه چند حديث پر معناى زير را از نظر مى گذرانيم :
1- در حديث معروفى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم :
((اءنّما بعثت لاتمّم مكارم الاخلاق ؛ من تنها براى تكميل فضائل اخلاقى مبعوث شده ام .))(2)
و در تعبير ديگرى :((اءنّما بعثت لاتمّم حُسن الاخلاق)) آمده است .(3)
و در تعبير ديگرى :((بعثت بمكارم الاخلاق و محاسنها)) آمده است .(4)
تعبير به ((انّما)) كه به اصطلاح براى حصر است نشان مى دهد كه تمام اهداف بعثت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم در همين امر يعنى تكامل اخلاقى انسان ها خلاصه مى شود.
2- در حديث ديگرى از امير مؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((لو كنّا لانرجو جنّة ولانخشى نارا ولاثوابا ولاعقابا لكان ينبغى لنا اءن نطالب بمكارم الاءخلاق فانّها ممّا تدلّ على سبيل النّجاح ؛ اگر ما اميد و ايمانى به بهشت و ترس و وحشتى از دوزخ ، و انتظار ثواب و عقابى نمى داشتيم ، شايسته بود به سراغ فضائل اخلاقى برويم ، چرا كه آنها راهنماى نجات و پيروزى و موفّقيّت هستند.))(5)
اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه فضائل اخلاقى نه تنها سبب نجات در قيامت است بلكه زندگى دنيا نيز بدون آن سامان نمى يابد!(در اين باره در آينده به خواست خدا بحثهاى مشروحترى خواهيم داشت )
3- در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه فرمود: ((جعل اللّه سبحانه مكارم الاءخلاق صلة بينه و بين عباده فحسب اءحدكم اءن يتمسّك بُخل ق متّصل باللّه ؛ خداوند سبحان فضائل اخلاقى را وسيله ارتباط ميان خودش و بندگانش قرار داده ، همين بس كه هر يك از شما دست به اخلاقى بزند كه او را به خدا مربوط سازد.))(6)
به تعبير ديگر، خداوند بزرگترين معلّم اخلاق و مربّى نفوس انسانى و منبع تمام فضائل است ، و قرب و نزديكى به خدا جز از طريق تخلّق به اخلاق الهى امكان پذير نيست !
بنابراين ، هر فضيلت اخلاقى رابطه اى ميان انسان و خدا ايجاد مى كند و او را گام به گام به ذات مقدّسش نزديكتر مى سازد.
زندگى پيشوايان دينى نيز سرتاسر بيانگر همين مساءله است كه آنها در همه جا به فضائل اخلاقى دعوت مى كردند، و خود الگوى زنده و اُسوه حسنه اى در اين راه بودند و به خواست خدا در مباحث آينده در هر بحثى با نمونه هاى اخلاقى آنها آشنا خواهيم شد؛ و همين بس كه قرآن مجيد به هنگام بيان مقام والاى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمايد:((واءنّك لعلى خلق عظيم ؛ تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى !))(7)
نكته ها:
1- تعريف علم اخلاق
در اين جا لازم است قبل از هر چيز به سراغ تعريف اخلاق برويم ؛ ((اخلاق)) جمع ((خُلق)) (بر وزن قُفل ) و ((خُلُق)). (بر وزن افق ) مى باشد، به گفته ((راغب)) در كتاب ((مفردات))، اين دو واژه در اصل به يك ريشه باز مى گردد، خَلق به معنى هيئت و شكل و صورتى است كه انسان با چشم مى بيند و خُلق به معنى قوا و سجايا و صفات درونى است كه با چشم دل ديده مى شود.
بنابراين مى توان گفت : ((اخلاق مجموعه صفات روحى و باطنى انسان است)) و به گفته بعضى دانشمندان ، گاه به بعضى از اعمال و رفتارى كه از خلقيات درونى انسان ناشى مى شود، نيز اخلاق گفته مى شود (اولى اخلاق صفاتى است و دومى اخلاق رفتارى ).
((اخلاق)) را از طريق آثارش نيز مى توان تعريف كرد، و آن اين كه ((گاه فعلى كه از انسان سر مى زند، شكل مستمّرى ندارد؛ ولى هنگامى كه كارى بطور مستمر از كسى سر مى زند (مانند اِمساك در بذل و بخشش و كمك به ديگران ) دليل به اين است كه يك ريشه درونى و باطنى در اعماق جان و روح او دارد، آن ريشه را خُلق و اخلاق مى نامند.))
اينجاست كه ((ابن مِسكَوَيه)) در كتاب ((تهذيب الاءخلاق و تطهير الاءعراق))، مى گويد: ((خُلق همان حالت نفسانى است كه انسان را به انجام كارهايى دعوت مى كند بى آن كه نياز به تفكّر و انديشه داشته باشد.))(8)
همين معنى را مرحوم فيض كاشانى در كتاب ((حقايق)) آورده است ، آنجاكه مى گويد: ((بدان كه خوى عبارت است از هيئتى استوار با نفس كه افعال به آسانى و بدون نياز به فكر و انديشه از آن صادر مى شود.))(9)
و به همين دليل اخلاق را به دو بخش تقسيم مى كنند: ((ملكاتى كه سر چشمه پديد آمدن كارهايى نيكو است و اخلاق خوب و ملكات فضيله ناميده مى شوند، و آنها كه منشاء اَعمال بد است و به آن اخلاق بد و ملكات رذيله مى گويند.
و نيز از همين جا مى توان علم اخلاق را چنين تعريف كرد:((اخلاق علمى است كه از ملكات و صفات خوب و بد و ريشه ها و آثار آن سخن مى گويد)) و به تعبير ديگر،((سرچشمه هاى اكتساب اين صفات نيك و راه مبارزه با صفات بد و آثار هر يك را در فرد و جامعه مورد بررسى قرار مى دهد)).
البته همان طور كه گفته شد، گاه به آثار عملى و افعال ناشى از اين صفات نيز واژه ((اخلاق)) اطلاق مى شود؛ مثلا، اگر كسى پيوسته آثار خشم و عصبانيّت نشان مى دهد به او مى گويند: اين اخلاق بدى است ، و بعكس هنگامى كه بذل و بخشش مى كند مى گويند: اين اخلاق خوبى است كه فلان كس دارد؛ در واقع اين دو، علت و معلول يكديگرند كه نام يكى بر ديگرى اطلاق مى شود.
بعضى از غربيها نيز علم اخلاق را چنان تعريف كرده اند كه از نظر نتيجه با تعريفهاى كه ما مى كنيم يكسان است ، از جمله در كتاب ((فلسفه اخلاق)) از يكى از فلاسفه غرب به نام ((ژكس)) مى خوانيم كه مى گويد: ((علم اخلاق عبارت است از تحقيق در رفتار آدمى به آن گونه كه بايد باشد.))(10)
در حالى كه بعضى ديگر كه بينشهاى متفاوتى دارند (مانند فولكيه ) در تعريف علم اخلاق مى گويد: ((مجموع قوانين رفتار كه انسان به واسطه مراعات آن مى تواند به هدفش برسد، علم اخلاق است .))(11)
اين سخن كسانى است كه براى ارزشهاى والاى انسانى اهمّيّت خاصّى قائل نيستند بلكه از نظر آنان رسيدن به هدف (هر چه باشد) مطرح است ؛ و اخلاق از نظر آنها چيزى جز اسباب وصول به هدف نيست !
2- رابطه اخلاق و فلسفه
فلسفه در يك مفهوم كلّى به معنى آگاهى بر تمام جهان هستى است به مقدار توان انسانى ؛ و به همين دليل ، تمام علوم مى تواند در اين مفهوم كلّى و جامع داخل باشد؛ و روى همين جهت ، در اعصار گذشته كه علوم محدود و معدود بود، علم فلسفه از همه آنها بحث مى كرد، و فيلسوف كسى بود كه در رشته هاى مختلف علمى آگاهى داشت .
در آن روزها فلسفه را به دو شاخه تقسيم مى كردند:
الف - امورى كه از قدرت و اختيار انسان بيرون است كه شامل تمام جهان هستى بجز اَفعال انسان ، مى شود.
ب - امورى كه در اختيار انسان و تحت قدرت او قرار دارد؛ يعنى ، افعال انسان .
بخش اوّل را حكمت نظرى مى ناميدند، و آن را به سه شاخه تقسيم مى كردند.
1- فلسفه اولى يا حكمت الهى كه درباره احكام كلّى وجود و موجود و مبداء و معاد صحبت مى كرد.
2- طبيعيّات كه آن هم رشته هاى فراوانى داشت .
3- رياضّيات كه آن هم شاخه هاى متعدّدى را در برمى گرفت .
اما قسمتى كه مربوط به اَفعال انسان است ، آن را حكمت علمى مى دانستند و آن نيز به سه شاخه تقسيم مى شد.
1- اخلاق و افعالى كه مايه سعادت يا بدبختى انسان مى شود و همچنين ريشه هاى آن در درون نفس آدمى .
2- تدبير منزل است كه مربوط است به اداره امور خانوادگى و آنچه تحت اين عنوان مى گنجد.
3- سياست و تدبير مُدُن كه درباره روشهاى اداره جوامع بشرى سخن مى گويد.
و به اين ترتيب آنها به اخلاق شكل فردى داده ، آن را در برابر ((تدبير منزل)) و ((سياست مُدن)) قرار مى دادند.
بنابراين ((علم اخلاق)) شاخه اى از ((فلسفه عملى)) يا ((حكمت عملى)) است .
ولى امروز كه علوم شاخه هاى بسيار فراوانى پيدا كرده و به همين دليل از هم جدا شده است ، فلسفه و حكمت غالبا به همان معنى حكمت نظرى و آن هم شاخه اول آن ، يعنى امور كلى مربوط به جهان هستى ، و همچنين مبداء و معاد اطلاق مى شود.(دقّت كنيد)
در اين كه حكمت نظرى با ارزشتر است يا حكمت عملى ، در ميان فلاسفه گفتگو است ، گروهى اولى را با ارزشتر مى دانستند و گروهى دومى را، و اگر ما از زاويه هاى مختلف نگاه كنيم حرف هر دو گروه صحيح است كه فعلا جاى بحث آن نيست .
درباره رابطه ((فلسفه)) و ((اخلاق)) باز هم به مناسبتهاى ديگر به خواست خدا سخن خواهيم گفت .
3- رابطه اخلاق و عرفان
اما در مورد رابطه ((اخلاق)) و ((عرفان)) و اخلاق و ((سير و سلوك الى اللّه)) نيز مى توان گفت : ((عرفان)) بيشتر به معارف الهى مى نگرد، آن هم نه از طريق علم و استدلال ، بلكه از طريق شهود باطنى و درونى ، يعنى قلب انسان آنچنان نورانى و صاف گردد و ديده حقيقت بين او گشوده شود و حجابها برطرف گردد كه با چشم دل ذات پاك خدا و اسماءِ و صفات او را ببيند و به او عشق ورزد.
بديهى است علم اخلاق چون مى تواند به برطرف شدن رذائل اخلاقى كه حجابهايى است در برابر چشم دل ، كمك كند؛ يكى از پايه هاى عرفان الهى و مقدمات آن خواهد بود.
و اما ((سير و سلوك الى اللّه)) كه هدف نهايى آن ، رسيدن به ((معرفة الله)) و قرب جوار او است ، آن هم در حقيقت مجموعه اى از ((عرفان)) و ((اخلاق)) است . سير و سلوك درونى ، نوعى عرفان است كه انسان را روز به روز به ذات پاك او نزديكتر مى كند، حجابها را كنار مى زند، و راه را براى وصول به حق هموار مى سازد؛ و سير و سلوك برونى همان اخلاق است ، منتها اخلاقى كه هدفش را تهذيب نفوس تشكيل مى دهد نه فقط بهتر زيستن از نظر مادّى .
next page
fehrest page
afsanah82
08-05-2011, 05:46 AM
next page
fehrest page
back page
4- رابطه ((علم)) و ((اخلاق))
در آيات مورد بحث ديديم كه قرآن مجيد كرارا تعليم و كتاب و حكمت را در كنار تزكيه و پاكسازى اخلاقى قرار مى دهد؛ گاه ((تزكيه)) را بر ((تعليم)) مقدّم مى دارد، و گاه ((تعليم)) و بر ((تزكيه))؛ و اين نشان مى دهد كه ميان اين دو رابطه عميقى است .
يعنى هنگامى كه انسان از خوبى و بدى اعمال و صفات اخلاقى آگاه گردد را آثار و پيامدهاى هر يك از صفات ((فضيلت)) و ((رذيلت)) را بداند، بى شكد در تربيت و پرورش او مؤ ثر است ؛ بطورى كه مى توان گفت بسيارى از زشتيهاى عمل و اخلاق ، از ناآگاهيها سرچشمه مى گيرد. به همين دليل ، اگر علم و آگاهى جاى جهل و نادانى رابگيرد، و به تعبير ديگر، سطح فرهنگ بالا برود، بسيارى از زشتيها جاى خود را به زيبائيها، و بسيارى از مفاسد اخلاقى جاى خود را به محاسن اخلاقى مى دهد؛ ولى بايد توجه داشت اين مساءله كلّيّت ندارد.
و متاءسفانه گاه در اين مساءله مبالغه شده ، گروهى را افراط را پيش گرفته ، و گروهى راه تفريط را.
گروهى به پيروى از گفتار معروف سقراط، فيلسوف يونانى ، كه معتقد بود علم و حكمت سرچشمه اخلاق حميده است ، و رذائل اخلاقى معلول جهل و نادانى است ، عقيده دارند كه تنها راه براى مبارزه با رذائل اخلاقى و پيدايش فضائل اخلاقى گسترش علم و دانش و بالابردن سطح افكار جامعه است ، و به اين ترتيب ((فضيلت)) مساوى با ((معرفت)) مى شود.
آنها مى گويند هيچ كس آگاهانه به دنبال بدى و شرّ نمى رود، و اگر خوبى را تشخيص دهد آن را رها نمى سازد، پس وظيفه ما آن است كه هم براى خود و هم ديگران كسب آگاهى كنيم ،و نتايج خير و شرّ، و بد و نيكو را بدانيم ، تا جوانه هاى فضائل اخلاقى بر شاخسار وجود ما ظاهر شود!
در مقابل شايد كسانى هستند كه مايلند رابطه اين دو را بكلى نفى كنند، و بگويند كه دانش و هوشيارى در افراد آلوده ، سبب مى شود كه جنايات را هوشيارانه تر انجام دهند، و طق مَثَل معروف : ((دزدانى كه با چراغ مى آيند، كالاهاى گزيده تر مى بَرند!)) ولى انصاف اين است كه رابطه علم و اخلاق را نه مى توان بكلى انكار كرد و نه مى توان بطور كامل ، اخلاق را معلول علم دانست .
شاهد اين سخن تجارب زنده اى است كه از جامعه كسب كرده ايم ؛ افراد آلوده اى بودند كه وقتى آنها به حُسن و قُبح اعمالشان آگاه كرده ايم ، و به نتايج سوءِ اعمال و افعال بد آشنا شده اند، دست از كار خود برداشته ، و گرايش به خوبيها پيدا كرده اند، حتى در خودمان نيز اين تجربه را داشته ايم .
در مقابل افرادى را مى شناسيم كه آگاهى كافى به نيك و بد اعمال و نتايج و آثار آن دارند ولى همچنان به بدى ادامه مى دهند، و اخلاق سوءِ بر وجود آنها حاكم است .
اينها همه به خاطر آن است كه انسان موجودى است دوبعدى ، يك بُعد وجود او را علم و ادراك و آگاهى تشكيل مى دهد، و يك بُعد وجود او را اميال و غرائز و شهوات ؛ به همين دليل ، گاه با ميل و اختيار خود بُعد اول را ترجيح مى دهد و گاه دوم را.
از اينجا روشن مى شود، آنها كه يكى از دو قول بالا را پذيرفته اند انسان را يك بُعدى فرض كرده ، و توجه به بُعد ديگر وجود انسان نداشته اند.
از آيات ديگر قرآن نيز بخوبى مى توان آنچه را كه گفتيم استفاده كرد.
قرآن مجيد در چندين آيه به رابطه اى ميان جهل و اعمال سوءِ اشاره كرده است ؛ مثلا مى فرمايد: ((اءنّه من عمل منكم سوء بجهالة ثمّ تاب من بعده و اءصلح فانّه غفور رحيم ؛ هر كس از شما كار بدى از روى نادانى انجام دهد، سپس توبه و اصلاح و جبران نمايد، خداوند آمرزنده و مهربان است .)) (سوره انعام ،آيه 54)
شبيه همين معنى در سوده نساء، آيه 17 و سوره نحل ، آيه 119 نيز آمده است .
بديهى است منظور در اينجا جهل مطلق نيست كه با توبه سازگار نباشد بلكه مرتبه اى از مراتب جهل است كه اگر برطرف گردد انسان به راه حق روى مى آورد.
در جلد اول از دوره اول پيام قرآن در آنجا كه بحث درباره معرفت و شناخت آمده ، آيات بسيارى نقل كرده ايم كه از آنها استفاده مى شد، جهل سرچشمه كفر است ، جهل سرچشمه اشاعه فساد، تعصّب و لجاجت ، بهانه جويى ، تقليد كوركورانه ، اختلاف و پراكندگى ، سوءِ ظن و بدبينى ، جسارت و بى ادبى و در يك جمله جهل مايه دگرگون شدن بسيارى از ارزشها است !(12)
از سوى ديگر، در بعضى از آيات صريحا مى گويد: ((كسانى هستند كه به علم و آگاهى ، راه غلط را مى پيمايند؛ مثلا، درباره آل فرعون مى فرمايد:((وجحدوا بها و اءستيقنتها اءنفسهم ظلما و علوّا؛ آنها آيات ما را از روى ظلم و سركشى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.)) (سوره نمل ، آيه 14)
و درباره گروهى از اهل كتاب مى فرمايد: ((و يقولون على اللّه الكذب و هم يعلمون ؛ آنها بر خدا دروغ مى بندند در حالى كه مى دانند.)) (سوره آل عمران ،آيه 75)
شبيه همين معنى در چند آيه بعد از آن نيز آمده است . (سوره آل عمران ،آيه 78)
علم و آگاهى در اين آيه ممكن است اشاره به آگاهى بر موضوع دروغ باشد، ولى باز هم شاهد مدّعاى ما است ، چرا كه حكم عقل و شرع درباره دروغ و زشتى آن ، چيزى نيست كه بر كسى مكتوم باشد.
تجربيّات روزمره نيز اين واقعيت را نشان مى دهد كه آگاهى بر زيانهاى اخلاق رذيله در بسيارى از موارد مى تواند بازدارنده باشد، و در عين حال مواردى هم ديده مى شود كه افراد آگاه ، دست به اعمال سوء زده ، و اخلاق رذيله را براى خود توضيح مى دهند. و به اين ترتيب ، مكتب واسطه در اينجا با واقعيّتها منطبق تر است . (دقت كنيد)
5- آيا اخلاق قابل تغيير است ؟
سرنوشت علم اخلاق و تمام بحثهاى اخلاقى و تربيتى به اين مساءله بستگى دارد، زيرا اگر اخلاق قابل تغيير نباشد نه تنها علم اخلاق بيهوده خواهد بود، بلكه تمام برنامه هاى تربيتى انبيا و كتابهاى آسمانى لغو خواهد شد؛ تعزيرات و تمام مجازاتهاى بازدارنده نيز بى معنى خواهد بود.
بنابراين ، وجود آن همه برنامه هاى اخلاقى و تربيتى در تعاليم انبياء و كتب آسمانى و نيز وجود برنامه هاى تربيتى در تمام جهان بشريّت ، و همچنين مجازاتهاى بازدارنده در همه مكاتب جزائى ، بهترين دليل بر اين است كه قابليت تغيير اخلاق ، و روشهاى اخلاقى ، نه تنها از سوى تمام پيامبران كه از سوى همه عُقلاى جهان پذيرفته شده است .
اما با اين همه ، عجيب است كه فلاسفه و علماى اخلاق بحثهاى فراوانى درباره اين كه ((آيا اخلاق قابل تغيير است يا نه ؟)) مطرح كرده اند!
بعضى مى گويند: اخلاق قابل تغيير نيست ! و آنها كه بدگوهرند و طينتى ناپاك دارند عوض نمى شوند، و به فرض كه تغيير يابند، سطحى و ناپايدار است و بزودى به حال اول بازمى گردند!
آنها براى خود دلايلى دارند از جمله اين كه ساختمان جسم و جان رابطه نزديكى با اخلاق دارد، و در واقع اخلاق هر كس تابع چگونگى آفرينش روح و جسم اوست ، و چون روح و جسم آدمى عوض نمى شود، اخلاق او نيز قابل تغيير نيست .
جمعى از شعرا كه پيرو اين طرز تفكّر بوده اند نيز در اَشعار خود بطور گسترده به اين مطلب اشاره كرده اند (هر چند ممكن است اشعار آنها را بر نوعى مبالغه در اين امر حمل كرد).
نمونه اى از اشعار شعراى معروف را در اين زمينه در ذيل مى خوانيد:
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است
شمشير نيك زآهن بد چون كند كسى ؟ ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس !
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره زار خس !
* * *
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ
آهنى را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ !
* * *
چون بود اصل گوهرى قابل تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل نكو نداند كرد آهنى را كه بدگهر باشد
سگ به درياى هفتگانه مشوى كه چوتر شد پليدتر باشد!
خر عيسى گَرَش به مكّه برند چون بيايد هنوز خر باشد!
دليل ديگرى كه براى اين امر ذكر كرده اند اين است كه دگرگون شدن اخلاق به واسطه عوامل خارجى ، از قبيل تاءديب و نصيحت و اندرز است ، و هنگامى كه اين عوامل زايل گردد، انسان به اخلاق اصلى خود باز خواهد گشت ، درست مانند سردى آب كه به وسيله عوامل حرارت زا از بين مى رود و هنگامى كه آن عوامل از بين برود، حرارت را پس داده ، به حال اوّل باز مى گردد!
اين طرز فكر و اين گونه استدلالات همه مايه تاءسّف و سبب انحطاط جوامع بشرى است !
طرفداران ((قابليّت تغيير)) در امور اخلاقى ، از دو دليل فوق چنين پاسخ مى گويند:
1- ارتباط اخلاق با ساختمان روح و جسم انسان قابل انكار نيست ، ولى اين ارتباط به اصطلاح در حدّ ((مقتضى)) است نَه ((علت تامّه)) يعنى مى تواند زمينه ساز باشد نَه اين كه الزاما و اجبارا تاءثير قطعى بگذارد، همان گونه كه بسيارى از افرادى كه از پدران و مادران مبتلا به پاره اى از بيماريها متولّد مى شوند زمينه آلودگى به آن بيماريها را دارند، ولى با اين حال مى توان با پيشگيريهاى مخصوص جلو تاءثير عامل وراثت را گرفت .
افراد ضعيف البُنيه از نظر جسمانى با استفاده از بهداشت و ورزش ، افراد نيرومندى مى شوند و بعكس ، افراد قوى البُنيه بر اثر ترك اين دو، ضعيف و ناتوان خواهند شد.
افزون بر اين ، روح و جسم انسان نيز قابل تغيير است تا چه رسد به اخلاق زاييده از آن !
مى دانيم تمام ((حيوانات اهلى امروز)) يك روز در زمره حيوانات وحشى بودند، انسان آنها را گرفت و رام كرد، و به صورت حيوانات اهلى در آورد؛ بسيارى از گياهان و درختان ميوه نيز چنين بوده اند. جايى كه با تربيت بتوان خلق و خوى يك حيوان و ويژگيهاى يك گياه يا درخت را تغيير داد چگونه نمى توان اخلاق انسان را به فرض كه اخلاق ذاتى باشد تغيير داد؟
هم اكنون نيز بسيارى از حيوانات را براى كارهايى كه برخلاف طبيعت آنها است تربيت مى كنند و آنها اين كارها را بخوبى انجام مى دهند.
2- از آنچه در بالا گفته شد پاسخ استدلال ديگر آنان نيز روشن مى شود زيراگاه عوامل بيرونى آنقدر تاءثير قوى دارد كه ويژگيهاى ذاتى را بكلّى دگرگون مى سازد، و حتى ويژگيهاى جديد به وراثت به نسلهاى آينده نيز مى رسد همان گونه كه در حيوانات اهلى مثال زده شد.
تاريخ ، انسانهاى بسيارى را نشان مى دهد كه بر اثر تربيت بكلّى خلق و خوى خود را تغيير دادند، و به اصطلاح يكصد و هشتاد درجه چرخش كرده اند، افرادى كه يك روز مثلا در صف دزدان قهّار جاى داشتند به زاهدان و عابدان مشهورى مبدّل گشتند.
توجه به طرز به وجود آمدن يك ملكه اخلاقى به ما اين قدرت را مى دهد كه راه از ميان بردن آن را نيز پيدا كنيم ؛ مساءله چنين است كه هر عمل خوب يا بد اثر موافق خود را در روح انسان باقى مى گذارد، و روح را تدريجا به سوى خود جلب مى كند، تكرار اين عمل آن اثر را بيشتر و قويتر مى سازد، و كم كم كيفيتى به نام ((عادت)) حاصل مى شود، و هرگاه عادت استمرار يابد به صورت ((ملكه)) در مى آيد.
بنابراين ، همان گونه كه عادات و ملكات اخلاقى زشت در سايه تكرار عمل تشكيل مى گردد، از همين طريق قابل زوال است ؛ البته ، اثر تلقين ، تفكر، تعليمات صحيح و محيط سالم در فراهم كردن زمينه هاى روحى براى پذيرش و تشكيل ملكات خوب را نمى توان ناديده گرفت .
در اينجا قول سومى نيز وجود دارد و آن اين كه بعضى از صفات اخلاقى قابل تغيير است ، و بعضى غير قابل تغيير، آن صفاتى كه طبيعى و فطرى است ، قابل تغيير نمى باشد، ولى آن صفاتى كه عوامل خارجى دارد قابل تغيير است .(13)
اين قول نيز فاقد هرگونه دليل است ، زيرا اين تفصيل و تفاوت گذارى ، بين صفات فَرع ، بر قبول اخلاق طبيعى و فطرى است ، در حالى كه چنين چيزى ثابت نيست ؛ و به فرض كه چنين باشد چه كسى مى تواند ادّعا كند كه صفات فطرى قابل تغيير نيست ؟ مگر حيوانات وحشى را نمى توان اهلى كرد؟ مگر تعليم و تربيت نمى تواند آنقدر ريشه دار شود كه اعماق وجود انسان را دگرگون سازد؟
آيات و روايات دليل بر قابليت تغيير اخلاق است
آنچه را در بالا گفتيم از نظر دلائل عقلى و تاريخى بود، هنگامى كه به دلائل نقلى يعنى آنچه از مبداء وحى و سخنان معصومين عليه السّلام به دست آمده مراجعه كنيم مساءله از اين هم روشنتر است ؛ زيرا:
1- نفس مساءله بعثت انبيا و ارسال رُسل و انزال كتب آسمانى و بطور كلى ماءموريّتى كه آنها براى هدايت و تربيت همه انسانها داشتند، محكمترين دليل براى امكان تربيت و پرورش فضائل اخلاقى در تمام افراد بشر است .
آياتى مانند: هو الّذى بعث فى الامّيين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره جمعه آيه 2)(14) و آيات مشابه آن بخوبى نشان مى دهد كه هدف از ماءموريت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم هدايت و تربيت و تعليم و تزكيه همه كسانى بود كه در ((ضلال مبين)) و گمراهى آشكار بودند.
2- تمام آياتى كه خطاب به همه انسانها به عنوان ((يابَنى آدم)) و ((يا اءيّها النّاس )) و ((يا اءيّها الاءنسان))، و ((ياعبادى)) مى باشد و مشتمل بر اوامر و نواهى و مسائل مربوط به تهذيب نفوس و كسب فضائل اخلاقى است ، بهترين دليل بر امكان تغيير ((اخلاق رذيله)) و اصلاح صفات ناپسند است ، در غير اين صورت ، عموميّت اين خطابها لغو و بيهوده خواهد بود.
ممكن است گفته شود: اين آيات غالبا مشتمل براحكام است ، و احكام مربوط به جنبه هاى عملى است ، در حالى كه اخلاق ناظر به صفات درونى است .
ولى نبايد فراموش كرد كه ((اخلاق)) و ((عمل )) لازم و ملزوم يكديگر و به منزله علّت و معلولَند، و در يكديگر تاءثير متقابل دارند؛ هر اخلاق خوبى سرچشمه اعمال خوب است ، همان گونه كه اخلاق رذيله ، اعمال زشت را به دنبال دارد؛ و در مقابل ، اعمال نيك و بد نيز اگر تكرار شود تدريجا تبديل به خُلق و خُوى خوب و بد مى شود.
3- اعتقاد به عدم امكان تغيير اخلاق سر از اعتقاد به جبر در مى آورد؛ زيرا مفهومش اين است كه صاحبان اخلاق بد و خوب قادر به تغيير آن نيستند و چون اعمال آنها بازتاب اخلاق آنها است ، پس در انجام كار خوب يا بد مجبورند، و در عين حال مكلّف به انجام خوبيها و تَرك بديها هستند؛ اين عين جبر است ، و تمام مفاسدى را كه مذهب جبر دارد بر آن مترتّب مى شود.(15)
4- آياتى كه با صراحت تشويق به تذهيب اخلاق مى كند و از رذايل اخلاقى برحذر مى دارد نيز دليل محكمى است برامكان تغيير صفات اخلاقى ، مانند((قد اءفلح من زكّيها و قد خاب من دسّيها؛ هر كس نفس خود را تزكيه كند رستگار شده ، و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده سازد نوميد و محروم گَشته است .)) (سوره شمس - آيه 9 و 10).
تعبير به ((دسّيها)) از ماده ((دسّ)) و ((دسيسه)) در اصل به معنى آميختن شى ء ناپسندى با چيز ديگر است ؛ مثل اين كه گفته مى شود: ((دسّ الحنطة بالتراب ؛ گندم را با خاك مخلوط كرده))، اين تعبير نشان مى دهد كه طبيعت انسان بر پاكى و تقوا است و آلودگى ها و رذايل اخلاقى از خارج برانسان نفوذ مى كند و هر دو قابل تغيير و تبديل است .
در آيه 34 سوره فصّلت مى خوانيم : ((اءدفع بالّتى هى اءَحسن فاذا اءلّذى بينك و بينه عداوة كانّه ولىّ حميم ؛ بدى را با نيكى دفع كن ناگهان (خواهى ديد) همان كسى كه ميان تو و او دشمن است گويى دوست گرم و صميمى (و قديمى تو) است !))
اين آيه بخوبى نشان مى دهد كه عداوت و دشمنيهاى عميق كه در خُلق و خُوى انسان ريشه دوانده باشد، با محبت و رفتار شايسته ممكن است تبديل به دوستيهاى داغ و ريشه دار شود؛ اگر اخلاق ، قابل تغيير نبود، اين امر امكان نداشت .
در روايت اسلامى نيز تعبيرات روشنى در اين زمينه ديده مى شود مانند احاديث زير:
1- حديث معروف انّى بعثت لاتمّم مكارم الاخلاق (16)، دليل واضحى برامكان تغيير صفات اخلاقى است .
2- روايات فراوانى كه تشويق به حُسن خُلق مى كند، مانند: حديث نبوى : ((لو يعلم العبد ما فى حُسن الخلق لعلم اءنّه يحتاج اءن يكون له خلق حَسن ؛ اگر بندگان مى دانستند كه حُسن خُلق چه منافعى دارد، يقين پيدا مى كردند كه محتاج به اخلاق نيكند!))(17)، نشانه ديگر است .
3- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((الخلق الحَسن نصف الدّين ؛ اخلاق خوب ، نيمى از دين است .))(18)
4- و در حديثى از اميرالمؤ منين على عليه السّلام مى خوانيم :((الخلق المحمود من ثمار العقل ، الخلق المذموم من ثمار الجهل ؛ اخلاق خوب از ميوه هاى عقل و آگاهى است و اخلاق بد از ثمرات جهل و نادانى است .))(19)
و از آنجا كه ((علم)) و ((جهل)) قابل تغيير است ، اخلاق هم به تبع آن قابل تغيير مى باشد.
5- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است :((اءن العبد ليبلغ بحسن خلقه عظيم درجات الاخرة و شرف المنازل و اءنّه لضعيف العبادة ؛ بنده خدا بوسيله حُسن اخلاق به درجات عالى آخرت و بهترين مقامات مى رسد، در حالى كه ممكن است از نظر عبادت ضعيف باشد!))(20)
در اين حديث اولا مقايسه حُسن اخلاق به عبادت ، و ثانيا ذكر درجات بالاى اُخروى كه حتما مربوط به اعمال اختيارى است ، و ثالثا تشويق به تحصيل حُسن خلق ، همگى نشان مى دهد كه اخلاق يك امر اكتسابى است ، نَه اجبارى و الزامى و خارج از اختيار!(دقت كنيد)
اين گونه روايات و تعبيرات گويا و پرمعنى در كلمات معصومين عليه السّلام زياد ديده مى شود(21) و همه آنها نشان مى دهد كه صفات اخلاقى قابل تغيير است ، و گرنه اين تعبيرات و تشويقها لغو و بيهوده بود.
6- در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه به يكى از يارانش به نام ((جرير بن عبداللّه)) فرمود: ((انّك اءمرء قد اءحسن اللّه خلقك فاءحسن خلقك ؛ خداوند به تو چهره زيبا داده ، اخلاق خود را نيز زيبا كن !))(22)
كوتاه سخن اين كه : كتب روايى ما پُر از رواياتى است كه همگى دلالت برامكان تغيير اخلاق آدمى دارد.(23)
اين بحث را با حديثى از اميرمؤ منين على عليه السّلام كه تشويق به فضائل اخلاقى مى كند پايان مى دهيم ، فرمود: ((الكرم حُسن السّجيّة و اجتناب الدّنية ؛ ارزش و كيفيت انسان به اخلاق پسنديده و اجتناب و دورى از اخلاق پَست است !))(24)
دلائل طرفداران عدم تغيير اخلاق
در برابر دلائل بالا بعضى به رواياتى تمسّك جسته اند كه در نظر بد وى از آنها چنين برمى آيد كه اخلاق قابل تغيير نيست ، از جمله :
1- در حديث معروفى از پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه فرمود:
((النّاس معادن كمعادن الذّهب و الفضّة ، خيارهم فى الجاهليّة خيارهم فى الاسلام ؛مردم همچون معدنهاى طلا و نقره اند، بهترين آنها در زمان جاهليت بهترين آنها در اسلامند.))
2- در حديث ديگرى از همان حضرت صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((اذا سمعتم اءنّ جبلا زال عن مكانه فصدّ قوه ، و اذا سمعتم برجل زال عن خلقه فلا تصدّ قوه ! فاءنّه سيعود الى ما جبل عليه !هرگاه بشنويد كوهى از جايش حركت كرده ، تصديق كنيد، اما اگر بشنويد كسى اخلاقش را رها نموده تصديق نكنيد! چرا كه به زودى به همان فطرت خويش باز مى گردد!))(25)
پاسخ
تفسير اين گونه روايات به قرينه دلائل روشن سابق و روايتى كه صراحت در امكان تغيير اخلاق دارد، چندان مشكل نيست .
زيرا اين نكته قابل قبول است كه روحيّات مردم ذاتا متفاوت است ، بعضى همچون معدن طلا هستند و بعضى نقره ، ولى اينها دليل بر اين نمى شود كه اين روحيّات قابل تغيير نباشند؛ و به تعبير ديگر، اين گونه صفات روحى در حدّ مقتضى است نَه علت تامّه ، لذا با تجربه ديده ايم كه اين افراد بر اثر تعليم و تربيت بكلّى عوض مى شوند.
اضافه بر اين ، اگر ما بخواهيم مطابق اين حديث حكم كنيم بايد بگوييم كه همه مردم داراى اخلاق نيكند، بعضى خوبند و بعضى خوبتر، (همانند نقره و طلا)، بنابراين ، جايى براى اخلاق رذيله طبيعى وجود نخواهد داشت . (دقت كنيد)
در مورد حديث دوم نيز مساءله جنبه مقتضى دارد نه علت تامّه ، و يا به تعبير ديگر ناظر به غالب مردم است نه همه مردم ؛ وگرنه مضمون حديث ، مخالف صريح تواريخى است كه در دست است و نشان مى دهد افرادى اخلاق خود را تغيير داده اند، و تا پايان عمر به همان روش باقى ماندند.
همچنين مخالف تجربيات روزمره ما است كه بسيارى از افراد فاسد را مى بينيم به وسيله تعليم و تربيت راه زندگى خود را عوض مى كنند و تا آخر نيز به روش خود مى مانند.
كوتاه سخن اين كه : در عين قبول تفاوت روحيّات و سجاياى اخلاقى مردم با يكديگر، هيچ كس مجبور نيست كه بر اخلاق بد باقى بماند، يا بر اخلاق خوب ؛ صاحبان سجيّه نيك ممكن است بر اثر هواپرستى در منجلاب اخلاق سوء سقوط كنند و صاحبان سجاياى زشت ، ممكن است زير نظر استاد مربّى و در سايه خودسازى به بالاترين مراحل كمال عروج نمايند!
اين نكته نيز گفتنى است كه بعضى از افراد فاسد و مفسد، براى اين كه اعمال خود را توجيه كنند، به اين گونه منطقها روى مى آورند كه خدا ما را چنين آفريده ، اگر مى خواست ، مى توانست ما را با اخلاق ديگرى بيافريند!
به هر حال ، روى آوردن به مكتب طرفداران عدم قابليّت تغيير اخلاق نتيجه اى جز سقوط در دامان اعتقاد به جبر، و انكار مكتب انبيا و بيهوده شمردن تلاش علماى اخلاق و روانكاران و سرانجام فساد جوامع بشرى نخواهد داشت .
6- تاريخچه علم اخلاق
بحث فوق را با فشرده اى از ((تاريخچه علم اخلاق)) پايان مى دهيم :
بى شك بحثهاى اخلاقى از زمانى كه انسان گام بر روى زمين گذارد آغاز شد، زيرا ما معتقديم كه حضرت آدم عليه السّلام پيامبر خدا بود، نه تنها فرزندانش را با دستورهاى اخلاقى آشنا ساخت بلكه خداوند از همان زمانى كه او را آفريد و ساكن بهشت ساخت مسائل اخلاقى را با اوامر و نواهى اش به او آموخت .
ساير پيامبران الهى يكى پس از ديگرى به تهذيب نفوس و تكميل اخلاق كه خمير مايه سعادت انسانها است پرداختند، تا نوبت به حضرت مسيح عليه السّلام رسيد كه بخش عظيمى از دستوراتش را مباحث اخلاقى تشكيل مى دهد، و همه پيروان و علاقه مندان او، وى را به عنوان معلّم بزرگ اخلاق مى شناسند.
اما بزرگترين معلّم اخلاق پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم بود كه با شعار ((انّما بعثت لاتمّم مكارم الاخلاق)) مبعوث شد و خداوند درباره خود او فرموده است : ((و انّك لعلى خُلُق عظيم ؛ اخلاق تو بسيار عظيم و شايسته است !))(26)
در ميان فلاسفه نيز بزرگانى بودند كه به عنوان معلّم اخلاق از قديم الايّام شمرده مى شدند، مانند: افلاطون ، ارسطو، سقراط و جمعى ديگر از فلاسفه يونان .
به هر حال بعد از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم امامان معصوم عليه السّلام به گواهى روايات اخلاقى گسترده اى كه از آنان نقل شده ، بزرگترين معلّمان اخلاق بودند؛ و در مكتب آنها مردان برجسته اى كه هر كدام از آنها را مى توان يكى از معلّمان عصر خود شمرد، پرورش يافتند.
زندگى پيشوايان معصوم عليه السّلام و ياران با فضيلت آنان ، گواه روشنى بر موقعيّت اخلاقى و فضائل آنها مى باشد.
اما اين كه ((علم اخلاق))از چه زمانى در اسلام پيدا شد و مشاهير اين علم چه كسانى بودند داستان مفصّلى دارد كه در كتاب گرانبهاى ((تاءسيس الشّيعه لعلوم الاسلام)) نوشته آيت اللّه صدر، به گوشه اى از آن اشاره شده است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:46 AM
next page
fehrest page
back page
نامبرده اين موضوع را به سه بخش تقسيم مى كند:
الف - مى گويد اولين كسى كه علم اخلاق را تاءسيس كرد امير مؤ منان على عليه السّلام بود كه در نامه معروفش (به فرزندش امام مجتبى عليه السّلام ) بعد از بازگشت از صفيّن ، اساس و ريشه مسائل اخلاقى را تبيين فرمود؛ و ملكات فضيلت و صفات رذيلت به عاليترين وجهى در آن مورد تحليل قرار گرفته است !(27)
اين نامه را (علاوه بر مرحوم سيد رضى در نهج البلاغه ) گروهى ديگر از علماى شيعه نقل كرده اند.
بعضى از دانشمندان اهل سنّت مانند ابو احمد حسن بن عبداللّه عسكرى نيز در كتاب الزواجر و المواعظ تمام آن را آورده و مى افزايد:
((لو كان من الحكمة ما يجب اءن يكتب بالذّهب لكانت هذه ؛ اگر از كلمات پندآموز، چيزى باشد كه با آب طلا بايد نوشته شود، همين نامه است !))
ب - نخستين كسى كه كتابى به عنوان ((علم اخلاق)) نوشت اسماعيل بن مهران ابى نصر سكونى بود كه در قرن دوم مى زيست ، كتابى به نام صفة المؤ من و الفاجر تاءليف كرد (كه نخستين كتاب شناخته شده اخلاقى در اسلام است ).
ج - نامبرده سپس گروهى از بزرگان اين علم را اسم مى برد (هر چند صاحب كتاب و تاءليفى نبوده اند، از آن جمله :
((سلمان فارسى)) است كه از على عليه السّلام درباره اش نقل شده كه فرمود: ((سلمان الفارسى مثل لقمان الحكيم - عَلِمَ عِلمَ الاوّل و الآخر، بحر لاينزف ، و هو منّا اءهل البيت ؛ سلمان فارسى همانند لقمان حكيم است - دانش اولين و آخرين را داشت و او درياى بى پايان بود و او از ما اهل بيت است .))(28)
2- ((ابوذر غفارى)) است كه عمرى را در ترويج اخلاق اسلامى گذراند و خود نمونه اتمّ آن بود. درگيرى هاى او با خليفه سوم ((عثمان)) و همچنين ((معاويه)) در مسائل اخلاقى معروف است ؛ و سرانجام جان خويش را نيز بر سر اين كار نهاد.
3- ((عمّارِ ياسر)) است كه سخن اميرالمؤ منان على عليه السّلام درباره او و يارانش مقام اخلاقى آنها را روشن مى سازد، فرمود: ((اءين اخوانى الّذين ركبوا الطّريق و مضوا على الحقّ، اءين عمّار... ثمّ ضرب يده على لحيته الشّريفه الكريمه فاطال البكاء، ثمّ قال : اءوّه على اخوانى الّذين تلوا القران فاحكموه ، وتدبّروا الفرض فاقاموه ، اءحيوا السّنّة و اءماتوا البدعة ؛ كجا هستند برادران من ! همانها كه براه حق آمدند و در راه حق گام بر مى داشتند، كجاست عمار ياسر!... سپس دست به محاسن شريف خود زد و مدّت طولانى گريست ، پس از آن فرمود: آه بر برادرانم همانها كه قرآن را تلاوت مى كردند و به كار مى بستند، در فرائض دقت مى كردند و آن را به پا مى داشتند، سنتها را زنده كرده ، و بدعتها را ميراندند!))(29)
4- ((نوف بكّالى)) كه بعد از سنه 90 هجرى چشم از جهان پوشيد، و داراى مقام والايى در زُهد و عبادت و علم اخلاق است .
5- ((محمد بن ابى بكر)) كه راه و روش خود را از اميرالمؤ منان على عليه السّلام مى گرفت و در زهد و عبادت گام در جاى گامهاى او مى نهاد، و در روايات به عنوان يكى از شيعيان خاصّ على عليه السّلام شمرده شده و در اخلاق ، نمونه بود.
6- ((جارود بن مُنذر)) كه از ياران امام چهارم و پنجم و ششم بود و از بزرگان علما است و در علم و در عمل و جامعيّت مقام والائى دارد.
7- ((حُذيفه بن منصور)) كه از ياران امام باقر و امام صادق و امام كاظم عليه السّلام بود و درباره او گفته شده : ((او علم را از اين بزرگواران اخذ كرده نبوغ خود را در مكارم اخلاق و تهذيب نفس نشان داد.))
8- ((عثمان بن سعيد عَمْرى)) كه از وكلاى چهارگانه معروف ولىّعصر حضرت مهدى ارواحنافداه مى باشد، و از نواده هاى عمّارِ ياسر بود، بعضى درباره او گفته اند: ((ليس له ثان فى المعارف و الاخلاق و الفقه والاحكام ؛ او در معارف و اخلاق و فقه و احكام ، دومى نداشت !))
و بسيارى از بزرگانى كه ذكر نام همه آنها به درازا مى كشد.
ضمنا در طول تاريخ اسلام كتابهاى فراوانى در علم اخلاق نوشته شده است كه از آن ميان ، كتب زير را مى توان نام برد:
1- در قرن سوم كتاب ((المانِعات من دُخُول الجنّة)) را نوشته جعفر بن احمد قمى كه يكى از علماى بزرگ عصر خود بود مى توان نام برد.
2- در قرن چهارم كتاب ((الآداب)) و كتاب ((مكارم الاخلاق)) را داريم كه نوشته ((على بن احمد كوفى)) است .
3- كتاب ((طهارة النفس)) يا تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق نوشته ابن مِسكَويه متوفّاى قرن پنجم از كتب معروف اين فن است ؛ او كتاب ديگرى در علم اخلاق به نام ((آداب العرب و الفرس)) نيز دارد كه شُهرتش در حدّ كتاب بالا نيست .
4- كتاب ((تنبيه الخاطر و نزهة الناظر)) كه به عنوان مجموعه ورّام مشهور است يكى ديگر از كتب معروف اخلاقى است كه نوشته ((ورّام بن ابى فوارس)) يكى از علماى قرن ششم است .
5- در قرن هفتم به آثار معروف خواجه نصير طوسى ، كتاب اخلاق ناصرى و اوصاف الاشراف و آداب المتعلّمين برخورد مى كنيم كه هر كدام نمونه بارزى از كتب تصنيف شده در اين علم در آن قرن است .
6- در قرون ديگر نيز كتابهايى مانند ارشاد ديلمى ، مصابيح القلوب سبزوارى ، مكارم الاخلاق حسن بن امين الدين ، والآداب الدينيه امين الدين طبرسى ، و محجة البيضاء فيض كاشانى كه اثر بسيار بزرگى در اين علم است ، و جامع السعادات و معراج السعاده و كتاب اخلاق شبّر و كتابهاى فراوان ديگر.(30)
مرحوم علاّمه تهرانى نام دهها كتاب را كه در زمينه علم اخلاق نگاشته شده است در اثر معروف خود ((الذّريعه)) بيان نموده است .(31)
اين نكته نيز حائر اهمّيّت است كه بسيارى از كتب اخلاقى به عنوان كتب سير و سلوك ، و بعضى تحت عنوان كتب عرفانى انتشار يافته است ، و نيز بعضى از كتابها فصل يا فصول مهمّى را به علم اخلاق تخصيص داده بى آن كه منحصر به آن باشد كه نمونه روشن آن كتاب بحارالانوار و اصول كافى است كه بخشهاى زيادى از آن در زمينه مسائل اخلاقى مى باشد و از بهترين سرمايه ها براى اين علم محسوب مى شود.
فصل دوم : نقش اخلاق در زندگى و تمدن انسانها
بعضى از ناآگاهان ، مسائل اخلاقى را، به عنوان يك امر خصوصى در زندگى شخصى مى نگرند، و يا آنها را مسائل مقدس روحانى و معنوى مى دانند كه تنها در زندگى سراى ديگر اثر دارد، در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است ؛ اكثر مسائل اخلاقى بلكه همه آنها، آثارى در زندگى اجتماعى بشر دارد، اعم از مادّى و معنوى ، و جامعه انسانيت منهاى اخلاق به باغ وحشى تبديل خواهد شد كه تنها قفسها مى تواند جلو فعاليتهاى تخريبى اين حيوانات انسان نما را بگيرد، نيروها به هدر خواهد رفت ، استعدادها سركوب خواهد شد، امنيّت و آزادى بازيچه دست هوسبازان مى گردد و زندگى انسانى مفهوم واقعى خود را از دست مى دهد.
اگر درست در تاريخ گذشته بينديشيم ، اقوام زيادى را پيدا مى كنيم كه هر كدام بر اثر پاره اى از انحرافات اخلاقى ، شكست خورده يا بكلّى نابود شدند.
چه بسيار زمامدارانى كه بر اثر نقاط ضعف اخلاقى ، قوم و ملت خود را در كام مصائب دردناكى فرو بردند، و چه بسيار فرماندهان فاسدى كه جان سربازان خود را به خطر افكنده و بر اثر خودكامگى آنها را به خاك و خون كشيدند.
درست است كه زندگى فردى نيز بدون اخلاق ، لطافت و شكوفايى و زيبايى ندارد؛ درست است كه خانواده ها بدون اخلاق سامان نمى پذيرند؛ ولى از آنها مهمتر، زندگى اجتماعى بشر است كه با حذف مسائل اخلاقى به سرنوشت دردناكى گرفتار مى شود كه بدتر از آن تصوّر نمى شود.
ايمان و اخلاق بهترين ضامن اجراى قوانين و مقررات
ممكن است گفته شود، سعادت وخوشبختى و تكامل جوامع بشرى را مى توان در پرتو عمل به قوانين و احكام صحيح به دست آورد، بى آن كه مبانى اخلاقى در افراد وجود داشته باشد.
در پاسخ مى گوييم عمل به مقررات و قوانين نيز بدون پشتوانه اخلاق ممكن نيست ؛ تا از درون انسانها انگيزه هايى براى اجراى مقررات و قوانين وجود نداشته باشد، تلاشهاى برونى به جايى نمى رسد.
زور و فشار، بدترين ضمانت اجرايى قوانين و مقررات است كه جز در موارد ضرورى نبايد از آن استفاده كرد و در مقابل آن ، ايمان و اخلاق ، بهترين ضامن اجرايى قوانين و مقررات محسوب مى شود.
با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و نمونه هايى از آيات قرآن را كه ناظر به اين مساءله مهم است مورد توجه قرار مى دهيم :
1- و لو اءنّ اءهل القرى آمنوا واتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السّماء و الاءرض ولكن كذّبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون (سوره اعراف ، آيه 96).
2- و لاتستوى الحسنة ولاالسّيّئة ادفع بالّتى هى اءحسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كانّه ولىّ حميم - و مايلقّها اءلاّ الّذين صبروا و مايلقّها الاّ ذوحظّ عظيم (سوره فصلت ، آيه 34 و 35).
3- فبما رحمة من اللّه لنت لهم ولو كنت فظّا غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم و اءستغفر لهم وشاورهم فى الاءمر فاذا عزمت فتوكّل على اللّه اءنّ اللّه يحبّ المتوكّلين (سوره آل عمران ، آيه 159).
4- و ما اءرسلنا فى قرية من نذير الّا قال مترفوها اءنّا بما ارسلتم به كافرون (سوره سبا، آيه 34).
5- و اءبتغ فيما اتك اللّه الدّار الآخرة و لاتنس نصيبك من الدّنيا و اءحسن كما اءحسن اللّه اليك ولاتبغ الفساد فى الارض اءنّ اللّه لايحبّ المفسدين - قال اءنّما اوتيته على علم عندى اولم يعلم اءنّ اللّه قد اءهلك من قبله من القرون من هو اءشدّ منه قوّة و اءكثر جمعا و لايسئل عن ذنوبهم المجرمون (سوره قصص ، آيه 77 و78).
6- فقلت اءستغفروا ربّكم اءنّه كان غفّارا- يرسل السّماء عليكم مدرارا - و يمددكم باموال و بنين و يجعل لكم جنّات و يجعل لكم اءنهارا (سوره نوح ، آيه 10 تا12).
7- و لو اءنّهم اءقاموا التّورية و الانجيل و ما انزل اليهم من رّبّهم لاكلوا من فوقهم و من تحت اءرجلهم منهم امّة مقتصدة و كثير منهم ساء مايعملون (سوره مائده ، آيه 66).
8- من عمل صالحا من ذكر اءو انثى و هو مؤ من فلنحيينّه حيوه طيّبه و لنجزينّهم اءجرهم باحسن ماكانوا يعلمون (سوره نحل ، آيه 97).
9- و من اءعرض عن ذكرى فاءنّ له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيمة اءعمى (سوره طه ، آيه 124).
10- و لاتنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم (سوره انفال ، آيه 46).
ترجمه
1- و اگر اهل شهرها و آبادى ها، ايمان مى آوردند و تقوا پيشه مى كردند بركات آسمان و زمين را بر آنها مى گشوديم ، ولى (آنها حق را) تكذيب كردند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم .
2- هرگز نيكى و بدى يكسان نيست ، بدى را با نيكى دفع كن ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است ، گوئى دوستى گرم و صميمى است !
3- به (بركت ) رحمت الهى ، در برابر آنان (=مردم ) نرم (و مهربان ) شدى ! و اگر تندخو و سنگدل بودى ، از اطراف تو، پراكنده مى شدند، پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب ! و در كارها با آنان مشورت كن ! اما هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش و) بر خدا توكل كن زيرا خداوند متوكّلان را دوست دارد!
4- و ما در هيچ شهر و ديارى پيامبرى بيم دهنده نفرستاديم مگر اين كه مترفين آنها (كه مست ناز و نعمت بودند) گفتند: ((ما به آنچه فرستاده شده ايد كافريم !))
5- و در آنچه خدا به تو داده . سراى آخرت را بطلب ، و بهره ات را از دنيا فراموش مكن ! و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده نيكى كن ! و هرگز در زمين در جستجوى فساد مباش ، كه خدا مفسدان را دوست ندارد! - (قارون ) گفت : ((اين ثروت را به وسيله دانشى كه نزد من است به دست آورده ام !))آيا او نمى دانست كه خداوند اقوامى را پيش از او هلاك كرده كه نيرومندتر و ثروتمندتر از او بودند؟! (و هنگامى كه عذاب الهى فرا رسد) مجرمان از گناهانشان سؤ ال نمى شوند!
6- به آنها گفتيم : از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است ! - تا بارانهاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد! - و شما را با اموال و فرزندان فراوان كمك كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد!
7- و اگر آنان تورات و انجيل و آنچه را از سوى پروردگارشان بر آنها نازل شده (= قرآن ) بر پا دارند، از آسمان و زمين روزى خواهند خورد، جمعى از آنها معتدل و ميانه رو هستند، ولى بيشترشان اعمال بدى انجام مى دهند .
8- هر كس كار شايسته اى انجام دهد. خواه مرد باشد يا زن ، در حالى كه مؤ من است ، او را به حياتى پاك زنده مى داريم ، و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد.
9- و هر كس از ياد من روى گردان شود، زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت ، و روز قيامت او را نابينا محشور مى كنيم !
10- ... و نزاع (و كشمكش ) نكنيد، تا سست نشويد و قدرت (و شوكت ) شمااز ميان نرود!
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه ، كه سخن از رابطه بركات زمين و آسمان ؛ با تقواست ، با صراحت مى فرمايد: ايمان و تقوا سبب مى شود كه بركات آسمان و زمين به سوى انسانها سرازير گردد؛ و بعكس ، تكذيب آيات الهى (و بى تقوايى ) سبب نزول عذاب مى گردد. (ولو اءنّ اءهل القرى آمنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السّماء و الاءرض و لكن كذّبوا فاءخذناهم بما كانوا يكسبون )
بركات آسمان و زمين ، معنى وسيعى دارد كه نزول بارانها، رويش گياهان ، فزونى نعمتها، و افزايش نيروهاى انسانى را شامل مى شود .
((بركت)) در اصل به معنى ثبات و استقرار چيزى است ، و اين واژه بر هر نعمت و موهبتى كه پايدار بماند اطلاق مى گردد؛ بنابراين موجودات بى بركت آنها هستند كه ثبات و قرارى ندارند و زود فانى و نابود مى شوند .
بسيارند از امّتهايى كه داراى امكانات مادّى فراوان هستند و منابع زيرزمينى و روزمينى و انواع صنايع را دارند، ولى به خاطر تباهى اخلاق و فساد اعمال كه نتيجه مستقيم فساد اخلاق است ، اين مواهب براى آنها ناپايدار و فاقد بركت است و غالباً در مسير نابوديشان به كار گرفته مى شود .
به همين دليل ، آيات قرآن ، از كسانى سخن مى گويد كه نعمتهاى آنها وَبال و مايه بدبختى شان شد .
مثلاً در آيه 85 سوره تويه مى خوانيم : ((و لا تعجبك اءموالهم و اءولادهم انّما يريد الله اءن يعذّبهم بها فى الدّنيا و تزهق اءنفسهم و هم كافرون ؛ مبادا اموال و اولادشان مايه اعجاب تو گردد، خدا مى خواهد به وسيله آن ، آنها را عذاب كند و جانشان برآيد در حالى كه كافر باشند.))
آرى ! اين نعمتها هنگامى كه با فساد اخلاق تواءم شود، هم مايه عذاب دنيا است ، هم موجب خسران و زيان آخرت !
به تعبير ديگر، هرگاه مواهب الهى با ايمان و اخلاق و اصول انسانى همراه باشد مايه عمران و آبادى و رفاه و آسايش و سعادت و نيكبختى است اين همان چيزى است كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده است .
بعكس ، هر گاه با سوء اخلاق و بُخل و ظلم و خودكامگى و هوسبازى همراه باشد، مايه تباهى و فساد است !
در دوّمين آيه ، طريقه بسيار مؤ ثر و مهمّى را براى پايان دادن به كينه توزيها و عداوتها، ارائه مى دهد و نقش اخلاق را در برچيدن نفرتها وكينه هاروشن مى سازد، مى فرمايد: ((با نيكى ، بدى را دفع كن ، تادشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صميمى شوند.)) (ادفع بالّتى هى اءحسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كاءنّه ولىّ حميم )
سپس مى افزايد: اين كار، كارِ همه كس نيست ، و اين بزرگوارى و سِعِه صدر از هر كس برنمى آيد، ((تنها كسانى به اين مرحله مى رسند كه داراى صبر و استقامتند، و تنها كسانى به اين فضيلت اخلاقى نائل مى شوند، كه بهره عظيمى از ايمان و تقوا دارند!)) (و ما يلقّها الّا الّذين صبروا و ما يلقّها الّا ذوحظٍّ عظيم )
هميشه يكى از مشكلات بزرگ جوامع بشرى ، انباشته شدن كينه ها و نفرتها بوده كه وقتى به اوج خود برسد، آتش جنگها از آن زبانه مى كشد و همه چيز را در كام خود فرومى برد و خاكستر مى كند.
حال اگر با روش بالا (دفع بدى با نيكى ) با آن برخورد شود، كينه ها، همچون برف در تابستان ، بزودى ذوب مى شود و از ميان مى رود، و جوامع بشرى را از خطر بسيارى از جنگها مصون مى دارد، از جنايان مى كاهد و راه را براى همكارى عمومى هموار مى سازد.
ولى همان گونه كه قرآن مى گويد، اين كار كارِ همه كس نيست و بهره عظيمى از ايمان و تقوا و تربيت اخلاقى لازم دارد.
بديهى است اگر خشونت باخشونت پاسخ گفته شود، و سَيّئه با سَيّئه دفع گردد، خشونتها به صورت تصاعدى بالا مى گيرد، و روز به روز دامنه آن گسترده تر مى شود و مايه بدبختى هاى عظيمى در سطح جامعه بشرى مى گردد!
بديهى است اين امر (دفع بدى با نيكى ) شرايط و حدود و استثناهايى دارد كه در جاى خود مشروحاً خواهد آمد .
در سوّمين آيه ، از تاءثير حُسن اخلاق در جلب و جذب مردم سخن مى گويد و نشان مى دهد يك مدير متخلّق به اخلاق الهى تا چه حد در كار خود موفّق است ، و چگونه دلهاى رميده را در اطراف خود جمع و متّحد مى سازد، اتّحادى كه مايه پيشرفت و تكامل جامعه ها است ، مى فرمايد:
((از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم و مهربان شدى ! و اگر تندخو و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند، آنها را عفو كن و براى آنها آمرزش الهى بخواه ، و در كارها با آنها مشورت كن ، امّا هنگامى كه تصميم گرفتى ، قاطع باش و بر خدا توكّل كن چرا كه خدا متوكّلان را دوست دارد! (فبما رحمةٍ من الله لنت لهم و لو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم واءستغفر لهم وشاورهم فى الاءمر فاذا عزمت فتوكّل على الله انّ الله يحبّ المتوكّلين )
اين آيه تاءثير عميق حُسن اخلاق را در پيشرفت امر مديريت و جلب و جذب دلها و وحدت صفوف و پيروزى و موفّقيّت جامعه نشان مى دهد؛ بنابراين تاءثير حُسن اخلاق تنها در بُعد الهى و معنوى آن خلاصه نمى شود، بلكه اثر وسيعى در زندگى مادّى انسانها نيز دارد .
دستورات سه گانه اى كه در ذيل آيه آمده يعنى مساءله ((عفو و گذشت از خطاها)) و ((طلب آمرزش از پيشگاه خدا)) و ((مشورت در كارها)) نيز در همين راستا است ، چرا كه اين خُلق و خوى كه از مهربانى و تواضع سرچشمه مى گيرد سبب عفو و گذشت و استغفار و جبران خطاهاى پيشين و احترام به شخصيّت و ارزش وجودى انسانها مى شود .
چهارمين آيه ، آثار منفى بعضى از اخلاق سوء را نشان مى دهد كه هميشه و همه جا در برابر پيامبر راستين ، گروهى مترفين قيام كردند، همانا كه مَست ناز و نعمت بودند، و روح تكبّر و خودخواهى تمام وجودشان را پُر كرده بود، مى فرمايد: ((ما در هيچ شهر و ديارى پيامبرانِ انذاركننده نفرستاديم ، مگر اين كه مترفين گفتند ما به آنچه شما فرستاده شده ايد كافريم !)) (و ما اءرسلنا فى قرية من نذير الّا قال مترفوها انّا بما ارسلتم به كافرون )
سپس مى افزايد: آنها به قدرى مغرور بودند كه ((گفتند اموال و اولاد ما (از شما) بيشتر است و ما هرگز مجازات نخواهيم شد)) (و قالوا نحن اءكثر اءموالا و اءولادا و ما نحن بمعذّبين )
اين خُلق و خُوى زشت سبب مى شود كه در برابر هرگونه اصلاح اجتماعى بايستند؛ مَردان حق را بكشند، و صداى حق طلبان را خاموش كنند و بذر فساد و ظلم و طغيان در جامعه ها بپاشد، و از اينجا نمونه ديگرى از تاءثير اخلاق سوء، در وضع جوامع بشرى روشن مى شود.
عجب اين كه روحيّه استكبار ناشى از ناز و نعمت ، سبب مى شد كه از نظر تفكّر نيز گرفتار خطاهاى زشت و روشنى بشوند، و كثرت و وفور نعمت را دليل برقُرب خود در درگاه الهى بپندارند كه اگر ما مقرّب درِ درگاه او نبوديم ، اين همه نعمت به ما نمى داد! و به اين ترتيب تمام ارزشهاى معنوى و اخلاقى را انكار مى كردند كه قرآن در آيه بعد از آن ، اين منطق سست و واهى را در هم مى ريزد، و معيار قرب درگاه الهى را ايمان و عمل صالح مى داند.
نَه تنها مشركان ثروتمند قريش كه همه ناز پروردگان و ثروت اندوزان مستكبر، همين موقف را در برابر پيامبران و مصلحان جوامع بشرى داشتند.
در پنجمين آيه ، به چهره ديگرى از اين مساءله رو به رو مى شويم كه داستان ((قارون)) ثروتمند مغرور و خودخواه بنى اسرائيل را بيان مى كند.
هنگامى كه آگاهان بنى اسرائيل به او نصيحت كردند كه ((مال و ثروت عظيم خويش را ابزارى براى سعادت خود و جامعه اى كه در آن زندگى مى كنى قرار ده و آن گونه كه خدا به تو احسان كرده است به خَلق خدا نيكى كن ، و راه ظلم و فساد را نپوى كه خدا مفسدان را دوست ندارد!)) (و اءبتغ فيما اتك اللّه اءلدّار الآخرة و لا تنس نصيبك من اءلدنيا و اءحسن كما اءحسن اللّه اليك و لا تبغ الفساد فى الاءرض انّ اللّه لايحبّ المفسدين )
او با غرور و تكبّر مخصوص به خود گفت : ((اين ثروت عظيم را به وسيله علم و دانش (و لياقت و كاردانى ام ) به دست آورده ام !)) (قال انّما اوتيته على علم عندى )
يعنى ، نگوييد خدا به من داده است ، بگوييد علم و لياقت و درايتم ، به من داده است ؛ و سرانجام همين كبر و غرور او را به وادى هولناك انكار آيات الهى و ادامه فساد و ظلم و همكارى با دشمنان حقّ و عدالت كشانيد، و در يك حادثه عجيب ، او و تمام اموالش در كام زمين فرو رفت .
و باز در اينجا مشاهده مى كنيم كه چگونه رذائل اخلاقى مى تواند چهره اشخاص حتّى جامعه ها را دگرگون سازد و از رسيدن به خير و سعادت و نيكبختى باز دارد.
جالب اين كه در آيات قبل از آن مى خوانيم كه آگاهان بنى اسرائيل گفتند: ((اين همه شادى نَكن كه خدا شادى كنندگان را دوست ندارد!)) (اذ قال له قومه لاتفرح انّ اللّه لايحبّ اءلفرحين )
بديهى است شاد بودن و شاد زيستن در منطق اسلام و در هيچ منطقى كار بدى نيست ، منظور در اينجا، شادى ناشى از غرور و غفلت و بى خبرى از خدا و شادى آميخته با ظلم و فساد و گناه است ، همان شادى كه به دنبال آن عَربده هاى مستانه و سركشى و فساد است و همه اينها بازتاب صفات زشتى است كه در درون دل لانه گزيده است .
در ششمين آيه ، شكايت حضرت نوح عليه السّلام را در پيشگاه خدا مى خوانيم كه در لا به لاى آن اشارات پُر معنايى به تاءثير اعمال آدمى - و خُلق و خُوهايى كه پشتوانه اين اعمال است - در زندگى فردى و اجتماعى انسان شده است ، مى فرمايد: ((بارالها! من به آنها گفتم : از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد (و از مركب غرور و نخوت فرود آييد و از گناهان خويش و كُفر و عِناد و لجاج توبه كنيد!) كه او بسيار آمرزنده است - تا بارانهاى پُر بركت آسمان را پى در پى بر شما بفرستد و شما را با اموال و فرزندان فراوان يارى دهد و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان بگذارد.)) (فقلت استغفروا ربّكم انّه كان غفّارا - يرسل السّماء عليكم مدرارا - و يمددكم باءموال و بنين - و يجعل لكم جنّات و يجعل لكم اءنهارا)
و در ادامه اين آيات ، سرپيچى آنها را از فرمانهاى الهى و صفات زشت آنان را برمى شمرد، كه سرچشمه اصلى گناهان آنها بود.
ممكن است آنچه در بالا آمده به عنوان يك رابطه معنوى و الهى در ميان تَرك گناه و استغفار، با فزونى نعمتها تفسير شود، ولى هيچ مانعى ندارد كه اين پيوند و ارتباط هم جنبه معنوى داشته باشد هم جنبه ظاهرى ، لذا در جاى ديگر از قرآن مجيد مى خوانيم :
((ظهر الفساد فى البرّ و البحر بما كسبت ايدى النّاس ؛ فساد در خشكى و دريا به خاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است .)) (سوره روم ، آيه 41)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:47 AM
next page
fehrest page
back page
همين معنى در سوره هود به شكل ديگرى آمده است كه از زبان پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم خطاب به مشركان مكّه مى فرمايد:((دعوت من اين است كه از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد و استغفار كنيد، و به سوى او بازگرديد، تا مواهب نيكو در مدّت معيّنى در اختيار شما بگذارد! (و اءنّ اءستغفروا ربّكم ثمّ توبوا اليه يمتّعكم مّتاعا حسنا الى اءجل مسمّى ) (سوره هود، آيه 3)
بى شك بخشش ((متاع حُسن)) تا سرآمد معيّنى ، اشاره به مواهب مادّى زندگى دنيااست كه در گرو استغفار و توبه از گناه و بازگشت به سوى خدا و تخلّق به اخلاق قرار داده شده است .
شَك نيست كه صفات زشت سرچشمه انواع گناهان است و گناهان سبب گسترش فساد در جامعه و از هم گسيختگى رشته وحدت و اتّحاد و دوستى و برادرى و اعتماد در ميان آنها است و همين اءمر سبب عقب ماندگى در مسائل عمران و آبادى و توسعه اقتصاد و سلامت نفوس و رفاه مادّى و تكامل معنوى مى شود.
در هفتمين آيه ، اشاره به وضع اهل كتاب و طغيان و سركشى آنها كرده ، مى فرمايد: ((اگر اهل كتاب تورات و انجيل و آنچه بر آنها از طرف پروردگارشان نازل شده است را بر پادارند (و تقوا پيشه كنند و عمل صالح به جا آورند) از آسمان و زمين روزى خواهند خورد، (ولى ) گروه اندكى از آنها ميانه رو هستند (و از اِفراط و تَفريط بركنارند) امّا اكثريّت آنها اعمال بدى دارند! (و لو اءنّهم اءقاموا التّورية و الانجيل و ما انزل اليهم من ربّهم لاكلوا من فوقهم و من تحت اءرجلهم منهم امّة مقتصدة و كثير منهم ساء مايعملون )
باز در اينجا رابطه و پيوند نزديكى را در ميان اعمال صالح و تقوا از يكسو، و نزول بركت زمين و آسمان را از سوى ديگر، مشاهده مى كنيم ؛ اين رابطه مى تواند هم جنبه روحانى داشته باشد و هم طبيعى ، و در حقيقت هر دو آنها است .
آرى ، فيض الهى محدود نيست ! اين ما هستيم كه بايد با تحصيل قابليّت و شايستگيهاى خود را به آن منبع پُرفيض متّصل سازيم ؛ ولى اِفراط و تفريطها و انحراف از جادّه اعتدال ، آسمان و حيات و زندگى را براى انسانها تيره و تار ساخته و آرامش را برچيده است !
جنگهاى ويرانگر، نفوس انسانى و سرمايه هاى معنوى و مادّى را تحليل مى برد، و محصول سالها تلاش انسانها را بر باد مى دهد.
جمله و ما انزل اليهم من رّبّهم همه كتب آسمانى حتّى قرآن مجيد را شامل مى شود، چرا كه در واقع اصول همه آنها يكى است ، هر چند با گذشت زمان ، همراه تكامل و پيشرفت جامعه اسلامى ، دستورات والاترى نازل شده است .
در هشتمين آيه ، به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم و آن پيوند و ارتباط حيات طيّبه (زندگى پاك و پاكيزه ) با اعمال صالح (و صفاتى كه سرچشمه آن اعمال است ) مى باشد، مى فرمايد: ((هر كس عمل صالح انجام دهد در حالى كه مؤ من است خواه مَرد يا زن ، به او حيات پاكيزه مى بخشيم و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام داده اند خواهيم داد!))
(من عمل صالحا من ذكر او اءنثى و هو مؤ من فلنحيينّه حيوة طيّبة و لنجزينّهم اءجرهم باءحسن ماكانوا يعملون )
در آيات گذشته ، بيشتر تاءثير اخلاق در جنبه هاى زندگى اجتماعى مطرح بود، در حالى كه ظاهر آيه مورد بحث ، بيشتر جنبه زندگى فردى را مطرح مى كند، لذا مى گويد هر فرد از انسانها مَرد باشد يا زن ، داراى ايمان و عمل صالح باشد، صاحب حيات طيّبه خواهد بود.
در اين آيه ، هيچ اشاره اى به اين كه منظور منحصرا ((حيات طيّبه)) در قيامت است وجود ندارد، بلكه بيشتر اشاره به ((حيات طيّبه)) دنيا يا مفهوم عامّى كه دنيا و آخرت را شامل بشود، دارد.
حيات طيّبه چيست ؟
در اين كه منظور از حيات طيّبه (زندگى پاكيزه ) در اينجا چيست ؟ مفسّران تفسيرهاى متعدّدى ذكر كرده اند، بعضى آن را به معنى روزى حلال ، و بعضى به قناعت و رضا به داده الهى ، بعضى به عبادت همراه با روزى حلال ، بعضى به توفيق براطاعت فرمان الهى ، تفسير كرده اند. و بعضى هرگونه پاكيزگى از آلودگيها، ظلمها، خيانتها، عداوتها، اسارتها، ذلّتها و طهارت و پاكيزگى و رفاه و آسايش را در مفهوم آن مندرج دانسته اند؛ ولى با توجّه به جمله ولنجزينّهم اجرهم كه ناظر به پاداش آخرت است ، بيشتر به نظر مى رسد كه ((حيات طيّبه)) اشاره به زندگى پاكيزه اين دنيا باشد.
در نهمين آيه از آيات مورد بحث ، اِعراض از ياد خدا و حالت غفلت و بى خبرى را سرچشمه ((معيشت ضنك)) (زندگى تنگ و سخت ) مى شمرد و مى فرمايد:((هر كس از ياد من روى گردان شود زندگى سخت و تنگى خواهد داشت ، و روز قيامت او را نابينا محشور مى كنيم .)) (و من اءعرض عن ذكرى فانّ له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيمة اءعمى )
مى دانيم ياد خدا و توجّه به اءسماء و صفات والاى او كه ذات پاكش منبع تمام كمالات ، بلكه كمال كلّ فى الكلّ است ، سبب پرورش فضائل اخلاقى در نهاد آدمى است ؛ و او را روز به روز از نظر خُلق و خُوى به اءسماء و صفات الهى نزديكتر مى سازد، و اين خُلق و خُوى او كه سرچشمه اصلى اعمال صالح است ، زندگى را براى او گسترده و آسان و پاك و پاكيزه مى كند؛ و بعكس ، اعراض و روى گردانى از ذكر خدا، او را از اين منبع نور، دور ساخته و به خُلق و خُوى ظلمانى شياطين نزديك مى كند؛ و همان ، سبب معيشت ضنك مى شود و زندگى مرگبار در انتظار او مى باشد؛ و اين يكى ديگر از آيات قرآنى است كه با صراحت رابطه اخلاق و ايمان را با وضع زندگى فردى و اجتماعى انسانها آشكار مى سازد.
جمعى از مفسّران يا ارباب لغت ، ((معيشت ضنك)) را به زندگى و درآمدهاى حاصل از كَسب حرام تفسير كرده اند، چرا كه چنين زندگى سرچشمه ناراحتيهاى فراوان است .
و به گفته بعضى ديگر از مفسّران ، افراد بى ايمان معمولا داراى حرص شديد، و عطش مادّى پايان ناپذير و بيم از فناى نعمتها و غلبه بُخل بر آنها و صفات نكوهيده ديگرى از اين قبيل هستند كه آنها را در جهنّمى سوزان - على رغم امكانات گسترده مادّى - فرو مى برد.
نابينايى آنها در قيامت نيز نتيجه يا تجسّمى از نابينايى آنها در دنيا است كه چشم بر هم نهادند و راه حقّ و سعادت را نديدند، و در ظلمات شهوات مادّى فرو رفتند.
شرح بيشتر درباره اين نكته در پايان اين بخش خواهد آمد.
در دهمين آيه ، به يكى از اثرات سوء عداوت و دشمنى و نزاع - كه موجب فرو ريختن و ويران شدن پايه هاى وحدت و بَرباد رفتن قوّت و قدرت است - اشاره كرده ، مى فرمايد: ((نزاع و كشمكش نكنيد كه سست مى شويد و قدرت و شوكت شما از ميان مى رود)) (ولاتنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم )
بديهى است منازعات و اختلافات و كشمكشها همواره زاييده يك سلسله خُلق و خُوهاى رذيله و پَست است ؛ انحصارطلبى ، خودخواهى ، منفعت پرستى ، خودبرتربينى ، حرص و كينه و حسد و مانند اينها هر يك از سرچشمه هاى نزاع محسوب مى شود، و نتيجه آن فَشَل و سستى و بَرباد رفتن عزّت و شوكت است .
جالب اين كه ، قرآن در اينجا تعبير به تذهب ريحكم مى كند.
((ريح)) در اصل به معنى ((باد)) است و بطور كنايه در ((قدرت و قوّت و غلبه)) به كار مى رود، و شايد اين معنى از آنجا به وجود آمده كه وزيدن باد به پرچم قوم و ملّتى ، كنايه از قوّت و قدرت و غلبه آنها است ؛ بنابراين مفهوم جمله بالا چنين مى شود كه اگر اختلاف كنيد قدرت و قوّت و عظمت شما از بين خواهد رفت .
يا از اين نظر كه وزش بادهاى موافق سبب سرعت گرفتن كشتيهاو رفتن به سوى مقصد بوده .
نويسنده ((التّحقيق)) مى گويد: در ميان روح و ريح ، رابطه اى است ، روح به معنى جريان روحانى ماوراء مادّه است ، و ريح به معنى جريان در مادّه است .
در پاره اى از موارد، ((ريح)) به معنى رائحه و بوى خوش است ، مانند:((انّى لاءجد ريح يوسف لولا اءن تفنّدون)) (سوره يوسف ، آيه 94)
بنابراين ، ممكن است ، معنى جمله اين باشد كه افراد و اقوام با نفوذ رائحه آنها در جهان پخش مى شود، ولى اگر اختلاف كنيد، نفوذ خود را در جهان از دست خواهيد داد. و به هر حال ، سرچشمه اختلاف هر چه باشد (خودخواهى ،خودپرستى ، حَسد، بُخل ، كينه توزى و غير آن ) تاءثير آن در زندگى انسانها و عقب افتادگى اجتماعى ، غير قابل انكار است ؛ و از اينجا پيوند مسائل اخلاقى ، و مسائل زندگى اجتماعى انسانها روشن مى شود.
نتيجه
از آيات بالا بخوبى استفاده مى شود كه هر خُلق و خُوى برجسته انسانى علاوه بر جنبه هاى معنوى و اُخروى ، تاءثير عميقى در زندگى مادّى و دنيوى انسانها دارد؛ به همين دليل ، نبايد تصوّر كرد كه مسائل اخلاقى يك سلسله مسائل فردى و شخصى است ، و چيزى جدا از زندگى اجتماعى انسانها است ؛ بلكه بعكس ، رابطه بسيار قوى و نزديك با آن دارد، و هرگونه دگرگونى اجتماعى ، بدون دگرگونى اخلاقى امكان پذير نيست .
به تعبير ديگر، مردمى كه مى خواهند در يك جامعه بزرگ ، زندگى سعادتمندانه تواءم با مسالمت و همكارى نزديك داشته باشند لااقل بايد به آن حد از رشد اخلاقى برسند كه حقايق مربوط به تفاوت انسانها را از نظر ساختمان فكرى ، روحى و عاطفى درك كنند.
چرا كه انسانها در جهات مختلف با يكديگر متفاوتند؛ به همين ، دليل هرگز نمى توان انتظار داشت كه ديگران در همه چيز از ما پيروى كنند، بلكه بايد در حفظ اصول مشترك كوشيد، و اختلاف سليقه ها و انديشه ها را باگذشت و اغماض وسعه صدر و بلند نظرى و نرمى و بردبارى پذيرا شد.
حتّى دو نفر نمى توانند براى يك مّدت طولانى همكارى نزديك با همديگر داشته باشند مگر اين كه از اصول اخلاقى - كه يك نمونه اش در بالا آمد - برخوردار باشند.
بديهى است آمادگيهاى اخلاقى كه براى هضم نقاط اختلاف و رسيدن به وحدت و قدرت و عظمت لازم است ، چيزى نيست كه با گفتگو به دست آيد، بلكه نيازمند به تهذيب نفوس و تعليم و تربيت كافى است كه موجب رشد و تعالى در درجات اخلاقى گردد.
رابطه زندگى مادّى با مسائل اخلاقى در روايات اسلامى
آنچه در بالا از آيات قرآن مجيد در اين زمينه استفاده كرديم ، در روايات اسلامى نيز بازتاب گسترده اى دارد كه حاكى از تاءثير عميق صفات اخلاقى در زندگى فردى و اجتماعى انسانها است كه در ذيل به قسمتى از اين احاديث پُرمعنى اشاره مى شود:
1- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم :((فى سعة الاءخلاق كنوز الاءرزاق ؛ گنجهاى روزيها، در اخلاق خوب و گسترده ، نهفته شده است !))(32)
2- در حديث ديگر از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم :((حُسن الخلق يزيد فى الرّزق ؛ حُسن خُلق ،روزى را زياد مى كند!))(33)
3- در حديث ديگرى از على عليه السّلام درباره تاءثير حُسن اخلاق در جلب و جذب مردم به استحكام رابطه دوستى در ميان آنها چنين آمده است :
((من حَسن خلقه كثر محبّوه و آنست النّفوس به ؛ كسى كه اخلاقش نيكو باشد، دوستانش فراوان مى شوند و مردم به او اُنس مى گيرند.))(34)
4- باز از حديث ديگرى از امام ششم ، امام صادق عليه السّلام اين معنى با صراحت بيشترى آمده ، مى فرمايد:
((انّ البرّ و حسُن الخُلق يعمران الدّيار و يزيدان فى الاءعمار؛ نيكو كارى و حُسن اخلاق ، خانه ها (و شهرها) را آباد و عُمرها را زياد مى كند!))(35)
شَك نيست كه عمران و آبادى در سايه اتّحاد و صميميّت و همكارى در ميان قشرهاى جامعه به وجود مى آيد، و آنچه باعث تحكيم اين امور شود، از عوامل مهّم عمران و آبادى خواهد بود.
طول عُمر نيز مولود آرامش فكر و آسودگى خيال و جلوگيرى از فقر و همكارى و همبستگى اجتماعى است و اين امور در سايه اخلاق به دست مى آيد.
5- در همين رابطه ، در حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه فرمود:((حُسن الخُلق يثبت المودّة ؛ اخلاق خوب پيوند محبّت و دوستى را محكم مى كند.))(36)
و نيز در احاديث متعدّدى درباره تاءثير سوء خلق در ايجاد نفرت اجتماعى و پراكندگى مردم ، و تنگى معيشت و سلب آرامش و آسايش مطالب فراوانى آمده است ؛
از جمله :
6- در حديثى از على عليه السّلام مى خوانيم :((من ساء خُلقه ضاق رزقه ؛ كسى كه اخلاقش بد باشد، روزى او تنگ مى شود!))(37)
7- و نيز از همان حضرت آمده است كه فرمود:((من ساء خُلقه اءعوزه الصّديق و الرّفيق ؛ كسى كه بد اخلاق باشد دوستان و رفيقان او پراكنده مى شوند و او را رها مى كنند))(38)
8- باز از همان حضرت آمده است :((سُوء الخلق نكد العيش و عذاب النّفس ؛ اخلاق بد موجب سختى و تنگى زندگى و ناراحتى روح و وجدان مى شود.))(39)
9- از اميرمؤ منان على عليه السّلام پرسيدند:((من اءدوم النّاس غمّا؛ چه كسى غم و اندوهش از همه بيشتر است ؟)) قال عليه السّلام : ((اءسوئهم خُلقا! فرمود: كسى كه از همه اخلاقش بدتر است !))(40)
10- و بالاخره در حديثى مى خوانيم كه لقمان حكيم به فرزندش چنين نصيحت مى كرد: ((ايّاك والضّجر و سوء الخُلق و قلّة الصّبر فلايستقيم على هذه الخصال صاحب ؛
از بى حوصلگى و سوء خُلق و كم صبرى بپرهيز كه با داشتن اين صفات بد، دوستى براى تو باقى نمى ماند!))(41)
فصل سوم : مكتبهاى اخلاقى
در علم اخلاق مكاتب فراوانى است كه بسيارى از آنها انحرافى است و به ضدّ اخلاق منتهى مى شود، و شناخت آنها در پرتو هدايتهاى قرآنى كار مشكلى نيست ؛ قرآن مى گويد:
و اءنّ هذا صراطى مستقيما فاتّبعوه ولاتتّبعوا السّبل فتفرّق بكم عن سبيله ذلكم وصّاكم به لعلّكم تتّقون (سوره انعام ، آيه 153)
آيه فوق كه بعد از ذكر بخش مهمّى از عقائد و برنامه هاى عملى و اخلاقى اسلام در سوره انعام آمده ، و مشتمل برفرمانهاى دهگانه اسلامى است ، مى گويد:((به آنها بگو اين راه مستقيم من است ، از آن پيروى كنيد و از راههاى مختلف (و انحرافى ) پيروى مكنيد كه شما را از راه حق دور مى سازد؛ اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش فرموده تا پرهيزگار شويد!))
مكتبهاى اخلاقى همانند ساير روشهاى فردى و اجتماعى از ((جهان بينى)) و ديدگاهاى كلّى درباره جهان آفرينش سرچشمه مى گيرد و اين دو، يك واحد كاملا به هم پيوسته و منسجم است .
آنها كه ((جهان بينى)) را از ((ايدئولوژى)) (و ((هستها)) را از ((بايدها))) جدا مى سازند و مى گويند رابطه اى بين اين دو نيست زيرا جهان بينى و هستها از دلائل منطقى و تجربى سرچشمه مى گيرد در حالى كه ((بايدها)) و ((نبايدها)) يك سلسله فرمانها و دستورها است ، از يك نكته مهم غفلت كرده اند، و آن اين كه : فرمانها و ((بايدها)) هنگامى حكيمانه است كه رابطه اى با ((هستها)) داشته باشد، وگرنه امور اعتبارى بى محتوا و غيرقابل قبولى خواهد بود.
در اينجا مثالهاى روشنى داريم كه اين مطلب را كاملا باز مى كند: هنگامى كه اسلام مى گويد: ((شراب نخوريد!)) و يا قوانين بين المللى مى گويد: ((موادّ مخدّر ممنوع است !)) اينها فرمانهاى الهى يا مردمى است كه بى شك از يك سلسله هستها سرچشمه گرفته ؛ زيرا، واقعيّت عينى چنين است كه شراب و موادّ مخدّر تاءثير بسيار مخرّبى در روح و جسم انسان دارد به گونه اى كه هيچ بخشى از آن ، از شرّ اين موادّ ويرانگر در امان نيست ؛ اين واقعّيت ، سبب آن بايد يا نبايد مى شود.
اين كه مى گوئيم احكام الهى از مصالح و مفاسد سرچشمه مى گيرد، درست اشاره به همين رابطه است ، و اين كه مى گوئيم ((كلّما حكم به العقل حكم به الشّرع ؛ هر كارى را عقل حكم به خوبى يا بدى آن كند، شرع نيز مطابق آن فرمان مى دهد!)) نيز اشاره به وجود رابطه تنگاتنگ ميان واقعيّتها و احكام (بايدها و نبايدها) مى باشد.
و اين كه در مجالس قانون گذارى در جوامع بشرى مى نشينند و پيامدهاى فردى و اجتماعى هر پديده اى را بررسى و براساس آن قانون وضع مى كنند نيز دقيقا در همين راستا است .
كوتاه سخن اين كه ، محال است يك حكم حَكيمانه بى ارتباط با واقعيّتهاى موجود در زندگى بشر باشد؛ در غير اين صورت ، حكم و قانون نيست بلكه گزافه گوئى و خُرافه و قُلدرى است ؛ و چون واقعيّت يكى بيش نيست طبيعتا راه مستقيم و محكم و قانون صحيح هم بيش از يكى نمى تواند باشد و اين مساءله سبب مى شود كه ما تمام تلاش و كوشش خود را براى پيدا كردن واقعيّتها و احكام و قوانين نشاءت گرفته از آن به كار گيريم .
از آنچه در بالا گفته شد رابطه ديدگاههاى كلّى در مجموعه هستى و آفرينش انسان ، با مسائل اخلاقى روشن مى شود و منشاء پيدايش مكتبهاى مختلف اخلاقى نيز همين است .
اكنون با توجّه به مطالب فوق به سراغ مكاتب اخلاقى مى رويم :
1- اخلاق در مكتب خداپرستان
از اين ديدگاه ، آفريننده همه آثار خداست . ما از سوى او هستيم و به سوى او باز مى گرديم و هدف آفرينش تكامل انسان در جنبه هاى معنوى است و پيشرفتهاى مادّى تا آنجا كه راه را براى وصول به تكامل معنوى هموار مى سازد نيز هدف معنوى محسوب مى شود.
تكامل معنوى را مى شود بدينسان معنى كرد: ((قُرب به خداوند و پيمودن راهى كه انسان را به صفات كمال او نزديك مى سازد)).
بنابراين معيار، اخلاق از اين ديدگاه تمام صفات افعالى است كه انسان را براى پيمودن اين راه آماده مى سازد و نظام ارزش گذارى در اين مكتب نيز بر محور ارزشهاى والاى انسانى و كمال معنوى و قُرب به خداست .
2- اخلاق مادّيگرى
مى دانيم مادّيها شُعبى دارند كه يك شعبه معروف آن مادّيگرىِ كمونيستى است . از ديدگاه اين مكتب كه همه چيز را از دريچه مادّه مى نگرد و به خدا و مسائل معنوى ، ايمان ندارد، و اصالت را براى اقتصاد قائل است و براى تاريخ نيز ماهيّت مادّى و اقتصادى قائل مى باشد، هر چيز كه جامعه را به سوى اقتصاد كمونيستى سوق دهد اخلاق است ، و يا به تعبير خودشان ((آنچه انقلاب كمونيسم را تسريع كند، اخلاق محسوب مى شود.)) مثلا اين كه راست گفتن يا دروغ گفتن كدام اخلاقى و يا غير اخلاقى است با توجّه به تاءثير آن ها در انقلاب ارزيابى مى شود، اگر دروغ به انقلاب سرعت ببخشد، يك امر اخلاقى است و اگر راست تاءثير منفى بگذارد يك امر غير اخلاقى محسوب مى شود!
شاخه هاى ديگر مادّيگرى نيز هر كدام طبق مسلك خود اخلاق را تفسير مى كنند؛ آنها كه اصل را بر لذّت و كام گرفتن از لذائذ مادّى نهاده اند چيزى به نام اخلاق قبول ندارند و يا به تعبير ديگر، اخلاق را در صفات و افعالى مى دانند كه راه را براى وصول به لذّت هموار سازد.
و آنها كه اصل را بر منافع شخصى و فردى نهاده اند و حتّى جامعه بشرى را تا آن اندازه محترم مى شمرند كه در مسير منافع شخصى آنها باشد (همان گونه كه در مكتبهاى سرمايه دارى غرب ديده مى شود) اخلاق را به امورى تفسير مى كنند كه آنها را به منافع مادّى و شخصى آنها برساند و همه چيز را در پاى آن قربانى مى كنند!
3- اخلاق از ديدگاه فلاسفه عقلى
آن گروه از فلاسفه كه اصالت را براى عقل قائلند و مى گويند غايت فلسفه اين است كه در وجود انسان يك عالَم عقلى بسازد همانند عالم عينى خارجى (صيررة الانسان عالما عقليّا مضاهيا للعالم العينى )، در مباحث اخلاقى - اخلاق را به صفات و اعمالى تفسير مى كنند كه به انسان كمك كند تا عقل بر وجود او حاكم باشد نَه طبايع حيوانى و خواسته هاى نفسانى .
4- اخلاق در مكتب غيرگرايان !
گروه ديگر از فلاسفه كه بيشتر به جامعه مى انديشند و اصالت را براى جمع قائلند نَه افراد، فعل اخلاقى را به افعالى تفسير مى كنند كه هدف غير باشد؛ بنابراين ، هر كارى كه نتيجه اش تنها به خود انسان برگردد غير اخلاقى است و كارهائى كه هدفش ديگران باشد اخلاقى است .
5- اخلاق از ديدگاه وجدان گرايان
گروهى از فلاسفه كه اصالت را براى وجدان قائلند نَه عقل ،كه مى توان از آنها به ((وجدان گرا)) تعبير كرد و گاه به طرفداران ((حُسن و قُبح عقلى)) كه در واقع منظور از آن عقل عملى است نَه عقل نظرى ، آنها مسائل اخلاقى را يك سلسله امور وجدانى مى دانند نَه عقلانى كه انسان بدون نياز به منطق و استدلال آنها را دَرك مى كند؛ مثلا، انسان عدالت را خوب مى شمرد و ظلم را بد، ايثار و فداكارى و شجاعت را خوب مى داند و خودپرستى و تجاوزگرى و بُخل را بد مى بيند بى آن كه نيازى به استدلال عقلانى و تاءثير آنها در فرد و جامعه داشته باشد.
بنابراين ، بايد وجدان اخلاقى را زنده كرد و آنچه را موجب تضعيف وجدان مى شود از ميان برداشت ؛ سپس وجدان قاضى خوبى براى تشخيص اخلاق خوب از بد خواهد بود. طرفداران ((حُسن و قبح عقلى)) گر چه دَم از عقل مى زنند ولى پيداست كه منظور آنها عقل وجدانى است و نَه عقل استدلالى ، آنها مى گويند حُسن احسان و قبح ظلم كه دو فعل اخلاقى مى باشد بدون هيچ گونه نياز به دليل و برهان براى انسان سليم النّفس آشكار است ،و به اين ترتيب اصالت را براى وجدان قائلند.
ولى بسيارى از آنها انكار نمى كنند كه وجدان ممكن است درباره بعضى از امور ساكت باشد و ادراكى نداشته باشد، در اينجا بايد دست به دامن شريعت و روحى شد تا امور اخلاقى را از غير اخلاقى جدا سازد؛ بعلاوه اگر نسبت به آنچه عقل حاكم است تاءييدى از سوى شرع باشد انسان با اطمينان بيشترى در راه آن گام مى نهد.
نتيجه
با توجّه به اشاراتى كه به مهمترين مكاتب اخلاقى در اين فصل آمده ، امتيازات مكتب اخلاقى اسلام كاملا روشن است :((اساس اين مكتب اخلاقى ، ايمان به خداوندى است كه كمال مطلق و مطلق كمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و كمال انسانها در اين است كه پرتوى از صفات جمال و جلال او را در خود منعكس كنند و به ذات پاكش نزديك و نزديكتر شوند.))
ولى اين به آن معنا نيست كه صفات اخلاقى در بهبودى حال جامعه بشرى و نجات انسانها از چنگال بدبختيها بى اثر است ؛ بلكه در يك جهان بينى صحيح اسلامى عالم هستى يك واحد به هم پيوسته است ، واجب الوجود قطب اين دايره و ماسواى خدا همه به او وابسته و پيوسته و در عين حال با هم منسجم و در ارتباطند. بنابراين ، هر چيزى كه سبب صلاح حال فرد باشد سبب صلاح حال جامعه ، و هر چيز كه در صلاح جامعه مؤ ثّر باشد در صلاح فرد نيز مؤ ثّر است .
به تعبير ديگر، ارزشهاى اخلاقى تاءثير دوگانه دارد، هم فرد را مى سازد، هم جامعه را.و آنها كه تصوّر مى كنند هميشه مسائل اخلاقى چيزى است كه هدف در آن غير باشد نَه خويشتن ، در اشتباه بزرگى هستند زيرا مصلحت اين دو در واقع از هم جدا نيست و جدائى اين دو از يكديگر تنها در مقاطع محدود و كوتاه مدّت است . شرح اين سخن را قبلا داشتيم و در مناسبتهاى ديگر خواهد آمد.
نكته ها
1- اخلاق و نِسبيّت
آيا اخلاق خوب و بد و رذايل و فضائل جنبه مطاق دارد؛ يعنى ، مثلا شجاعت و فداكارى و تسلّط بر نفس در هر زمان و هر مكان بدون استثنا خوب است ، يا خوبى و بدى اين صفات نسبى است ، در پاره اى از جوامع و بعضى از زمانها و مكانها خوب در حالى كه در جامعه يا زمان و مكان ديگر، بد است ؟
آنها كه اخلاق را نسبى مى دانند دو گروهند:
گروه اول : كسانى هستند كه نسبيّت را در تمام هستى قائل هستند؛ هنگامى كه وجود و عدم نسبى باشد، اخلاق مشمول نسبيّت خواهد بود.
گروه دوم : كسانى هستند كه كارى به رابطه مسائل مربوط به وجود و اخلاق ندارند، بلكه معتقدند معيار شناخت اخلاق خوب و بد، پذيرش و عدم پذيرش جامعه است . بنابراين ، ممكن است صفتى مانند شجاعت در جامعه اى مقبول و در جامعه اى مقبول و در جامعه و زمان و مكان ديگرى غير مقبول باشد، در آن جامعه اى كه مقبول است جزو فضائل اخلاقى محسوب مى شود و در جامعه اى كه غيرمقبول است جزو رذائل اخلاقى است .
اين گروه ، حُسن و قبح افعال اخلاقى را نيز تابعى از شاخص قبول و ردّ جامعه مى شمرند و اعتقادى به حُسن و قبح ذاتى افعال ندارند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:47 AM
next page
fehrest page
back page
همان گونه كه در بحث گذشته گفتيم ، مسائل اخلاقى بستگى به معيارهاى سنجش زائيده از جهان بينى ها دارد؛ آنها كه اصل و اساس را؛ جامعه - آن هم در شكل مادّى اش - مى بينند، چاره اى جز قبول نسبيّت در اخلاق ندارند؛ زيرا جامعه بشرى دائما در تغيير و تحوّل است و شكل مادّى آن پيوسته دگرگون مى شود؛ بنابراين ، چه جاى تعجّب كه اين گروه مرجع تشخيص اخلاق خوب و بد را افكار عمومى جامعه و قبول و ردّ آن بدانند. نتيجه چنين تفكّرى ناگفته پيداست ؛ زيرا سبب مى شود كه اصول اخلاقى به جاى اين كه پيشرو جوامع بشرى و اصلاح كننده مفاسد آنها باشد، دنباله رو و هماهنگ با هر وضع و شرائطى گردد.
از نظر اين گروه كُشتن دختران و زنده به گور كردن آنها در جامعه جاهليّت عرب ، يك امر اخلاقى بوده چرا كه جامعه آن روز آن را پذيرفته بود، همچنين غارتگرى كه از افتخارات عرب جاهلى بود و پسران را به خاطر اين گرامى مى داشتند كه وقتى بزرگ شدند سلاح به دست مى گيرند و در صفوف غارتگران فعّاليّت مى كنند نيز يك امر اخلاقى محسوب مى شود و البتّه همجنس گرائى در جوامعى كه غرق اين بدبختيها هستند از نظر آنها اعمال اخلاقى محسوب مى شود!
عواقب مرگبار وخطراتى كه اين گونه مكتبها براى جوامع بشرى به وجود مى آورد بر هيچ عاقلى پوشيده نيست .
ولى در اسلام كه معيار اخلاقى و ارزش فضائل و رذائل از سوى خدا تعيين مى شود و ذات پاك او ثابت و لايتغيّر است ، ارزشهاى اخلاقى ثابت و لايتغيّر خواهد بود و افراد و جوامع انسانى بايد از آن الگو بگيرند و تابع آن باشند نَه اين كه اخلاق تابع خواست آنها باشد!
خداپرستان حتّى فطرت انسانى و وجدان اخلاقى را اگر آلوده نگردد ثابت مى دانند؛ و آن را پرتوى از فروغ ذات پروردگار مى شمرند و به همين دليل اخلاقيّات متّكى بر وجدان ، يا به تعبير ديگر، حُسن وقبح عقلى (منظور عقل عملى است نَه عقل نظرى ) را نيز ثابت مى شمرند.
اسلام نسبى بودن اخلاق را نفى مى كند
در آيات متعدّدى از قرآن مجيد، خوب و بد يا ((خبيث و طيّب)) را بطور مطلق مطرح كرده و وضع جوامع بشرى را در اين اءمر بى اثر مى شمرد؛ در آيه 100 سوره مائده .مى خوانيم : ((قل لايستوى الخبيث والطّيب و لو اءعجبك كثرة الخبيث ؛ بگو (هيچ گاه ) ناپاك و پاك مساوى نيستند هر چند فزونى ناپاكها تو را به شگفتى اندازد!))
و در آيه 157 سوره اعراف در توصيفى از پيامبراكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم :((ويحلّ لهم الطّيّبات و يحرّم عليهم الخبائث ؛ پيامبر، طيّبات را براى حلال و خبائث را حرام مى كند.))
در آيه 243 سوره بقره مى فرمايد: ((انّ اللّه لذو فضل على النّاس ولكنّ اكثر النّاس لايشكرون ؛ خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند ولى اكثر مردم شُكر او را به جا نمى آورند!))
در آيه 103 سوره يوسف مى فرمايد: ((ومااءكثر النّاس ولو حرصت بمؤ منين ؛ و بيشتر مردم هر چند اصرار داشته باشى ايمان نمى آورند!))
در اين آيات ايمان و پاكيزگى و شُكر به عنوان يك ارزش محسوب شده هر چند اكثريّت مردم با آن مخالف باشند؛ و بى ايمانى و ناپاكى و كفران ، يك ضدّ ارزش به حساب آمده هر چند از سوى اكثريّت پذيرفته شود.
اميرمؤ منان على عليه السّلام نيز كرارا در خطبه هاى ((نهج البلاغه)) بر اين معنى تاءكيد كرده است كه پذيرش و عدم پذيرش خو يا عملى از سوى اكثريّت هرگز معيار فضيلت و رذيلت و حُسن و قبح و ارزش و ضدّارزش نيست .
در يك جا مى فرمايد:((ايّها النّاس لا تستو حشوا فى طريق الهدى لقلّة اهله فانّ النّاس قد اجتمعوا على مائدة شبعها قصير وجوعها طويل ؛ اى مردم ! در طريق هدايت از كمى نفرات وحشت نكنيد؛ زيرا مردم گِرد سفره اى جمع شده اند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگى اش طولانى است !))(42)
و در جاى ديگر مى فرمايد:((حقّ و باطل ، ولكل اءهل ؛ فلئن اءمر الباطل لقديما فعل ، ولئن قلّ الحقّ فلربّما و لعلّ؛ حق و باطلى داريم ، و براى هر كدام طرفدارانى است ؛ اگر باطل حكومت كند، جاى تعجّب نيست ، از دير زمانى چنين بوده ؛ و اگر پيروان حق كم باشند، چه بسا افزوده گردند (و پيروز شوند)!))(43)
اينها همه نسبيّت در مسائل اخلاقى را نفى مى كند و پذيرش يا عدم پذيرش از سوى اكثريّت جامعه را معيار ارزشهاى اخلاقى و اَعمال نيك نمى شمرد.
در قرآن و روايات معصومين عليه السّلام شواهد فراوانى براين مساءله است كه اگر گردآورى شود، كتاب مستقلّى را تشكيل مى دهد .
سؤ ال
در اينجا سؤ الى مطرح است و آن اين كه : در تعليمات شريعتهاى آسمانى - به ويژه اسلام - نيز نسبيّت احيانا پذيرفته شده است ؛ در مثل ، اسلام دروغ را يك ضدّارزش و عمل غير اخلاقى مى شمرد در حالى كه دروغ براى اصلاح ميان مردم يا در مقام مشورت ، ارزش و عمل اخلاقى محسوب مى شود؛ و مانند اين مساءله در تعليمات اسلامى كم نيست ، و اين نوعى پذيرش نسبيّت در اخلاق و حُسن و قُبح است .
پاسخ
اين سؤ ال مهمّى است ، ولى پاسخ زنده اى دارد و آن اين كه نسبى بودن اخلاق يا حُسن و قُبح مطلبى است ، و وجود استثناها در مباحث مختلف ، مطلبى ديگر.
به تعبير ديگر، در بحث نسبيّت هيچ اصل ثابتى وجود ندارد، دروغ نه خوب است و نه بد، همچنين احسان و ظلم ، نيكى و بدى آنها هنگامى روشن مى شود كه از سوى اكثريّت جامعه به عنوان يك ارزش پذيرفته يا نفى شود.
ولى در اسلام و تعليمات آسمانى ، دروغ يا ظلم و ستم و نيز بُخل و كينه . حَسَد ضدّ ارزش است ؛ خواه از سوى اكثريّت مردم ارزش محسوب شود يا نه ؛ و بعكس ، احسان و عدالت و راستى و امانت ارزشهاى والائى هستند خواه از سوى جامعه اى پذيرفته شوند يا نه .
اين يك اصل ثابت است ولى مانعى ندارد كه در گوشه و كنار آن گاهى استثنائى وجود داشته باشد. اصل همانگونه كه از نامش پيدا است اساس و ريشه چيزى را تشكيل مى دهد و استثنائات به منزله بعضى از شاخ و برگهاى اضافى است ؛ بنابراين هرگز نبايد وجود پاره اى ازاستثنائات را كه در هر قاعده كلّى يافت مى شود دليل بر نسبيّت گرفت ؛ و اگر به تفاوت اين دو بخوبى توجّه كنيم جلوِ بسيارى از اشتباهات گرفته خواهد شد.
اين نكته نيز در خور توجّه است كه گاه مى شود موضوعات با گذشت زمان دگرگون مى گردد و احكام كه تابع موضوعات است نيز عوض مى شود؛ اين مطلب را هرگز نبايد دليل بر مساءله نسبيّت گرفت .
توضيح اين كه : هر حكم ، موضوعى مخصوص به خود دارد؛ مثلا، شكافتن بدن ديگرى و ايراد جَرح بر آن يك جنايت است ، و قابل قصاص و تعقيب ، ولى گاه اين موضوع عوض مى شود، چاقو به دست جرّاحى مى افتد كه براى نجات جان بيمار، شكم او را پاره مى كند، تا غدّه خطرناكى را در بياورد، يا قلب او را مى شكافد تا دريچه و رگهاى قلب را اصلاح كند، در اينجا موضوع عوض مى شود و ديگر جنايت نيست . و طبيب جرّاح شكافنده قلب و شكم ، در خور ستايش و جايزه است .
هيچ كس نبايد اين گونه دگرگونى احكام را به خاطر دگرگونى موضوعات پيدا مى شود، دليل بر نسبيّت بگيرد. نسبيّت آن است كه موضوع بدون دگرگونى ماهُوى و موضوعى ، نسبت به اشخاص يا زمانهاى متفاوت احكام متفاوتى پيدا كند .
احكام شرع نيز همين گونه است ، شراب حرام و نجس است ، امّا ممكن است با گذشت چند روزى و يا با اضافه مادّه اى به آن ، تبديل به سركه پاك و حلال گردد. هيچ كس نمى تواند اينها را به حساب نسبيّت بگذارد. نسبيّت آن است كه شراب را مثلا در جوامعى كه علاقه به شراب دارند حلال بدانيم و در جوامعى كه علاقه ندارند حرام بدانيم بى اينكه تغيير در ماهيّت شراب ايجاد شود .
در مسائل اخلاقى نيز گاه به موضوعاتى برخورد مى كنيم كه در يك شكل فضيلت است و با دگرگونى تبديل به رذيلت مى شود؛ نترسيدن در حدّ اعتدال شجاعت است و فضيلت ، ولى اگر از حدْ بگذرد، تَهَوّر و بى باكى و رذيلت است . و همچنين در موارد مشابه آن . يا اين كه دروغ در آنجا كه معمولا منشاء مفاسد و تضعيف اعتماد عمومى است ، حرام و رذيله است ؛ و آنجا كه به منظور اصلاح ذاتُالبين باشد، حلال و فضيلت است . ممكن است كسانى نام اين دگرگونى موضوعات را نسبيّت بگذارند، نزاعى با آنها در مساءله نامگذارى نداريم ، و چنين نزاعى را نزاع لفظى مى شمريم زيرا اين گونه موارد از قبيل تغيير موضوع و ماهيّت چيزى است ، و اگر منظور بعضى از طرفداران نسبيّت اين باشد، مشكلى نيست ؛ مشكل آن است كه شاخص فضيلت و رذيلت و حُسن و قُبح اخلاقى را پسنديدن اكثريّت جامعه بدانيم .
از مجموع آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه مساءله نسبيّت در اخلاق از ديدگاه اسلام و قرآن و منطق عقل مردود است و در واقع طرح مساءله نسبيّت در مباحث اخلاقى مساوى با نفى اخلاق است ، چرا كه طبق نظريّه نسبيّت اخلاقى ، هر رذيله اى در جامعه فراگير شود فضيلت است ؛ و هر بيمارى اخلاقى فراگير، صحّت و سلامت محسوب مى شود و اخلاق به جاى اينكه وسيله اى براى سالم سازى اجتماع گردد، عاملى براى توسعه فساد خواهد شد.
2- تاءثير متقابل ((اخلاق)) و ((رفتار))
رابطه اخلاق و عمل ، و تاءثير اخلاق در عمل ، چيزى نيست كه بر كسى مخفى باشد چرا كه اعمال ما معمولا از صفات درونى ما سرچشمه مى گيرد، شخصى كه بُخل يا حَسَد با تكبُّر در درون قلب او لانه كرده و روح و فكر او را به رنگ خود در آورده است ، طبيعى است كه اعمالش به همان رنگ باشد؛ حسود هميشه اعمالش نشان مى دهد كه اين خوى زشت ، همچون جرقه آتشى در جان او شعله ور است و او را آرام نمى گذارد و همچنين افراد متكبّر، راه رفتن ، سخن گفتن ، نشست و برخاست آنها همه رنگ تكبُّر دارند، و اين حكم در تمام صفات اخلاقى خوب و بد جارى و سارى است .
به همين دليل ، بعضى از محقّقان اين گونه اَعمال را اَعمال اخلاقى مى دانند؛ يعنى ، اَعمالى كه صرفا ناشى از اخلاق نيك و بد است ، در مقابل اَعمالى كه گاه از انسان سر مى زند، و مثلا تحت تاءثير امر به معروف و نهى از منكر و ارشاد و اندرز صورت گرفته ، بى آن كه ريشه اخلاقى داشته باشد، البتّه اين گونه اَعمال نسبت به اَعمال اخلاقى كمتر است .
و از اينجا مى توان نتيجه گرفت كه براى اصلاح جامعه ، و اصلاح اَعمال مردم بايد به اصلاح ريشه هاى اخلاقىِ عمل پرداخت ، چرا كه غالب اَعمال متّكى به ريشه هاى اخلاقى است .
به همين دليل ، بيشترين كوششهاى انبياى الهى و مصلحان جوامع اسلامى ، مصروف اين اءمر شده است كه با ترتيب صحيح ، فضائل اخلاقى را در فرد فرد جامعه پرورش دهند و رذائل را به حدّاقل برسانند تا اعمال كه تراوش صفات اخلاقى است اصلاح گردد. تعبير به تزكيه در آيات متعدّد از قرآن مجيد نيز اشاره به همين معنى است ، اين از يك سو.
از سوى ديگر، تكرار يك عمل نيز مى تواند تاءثيرى در شكل گيرى اخلاق بگذارد، زيرا هر عملى انسان انجام مى دهد، خواه ناخواه اثرى در روح او مى گذارد و تكرار آن ، آن اثر را پررنگ تر مى كند و تدريجا تبديل به عادت مى شود، و از تكرار بيشتر سبب مى گردد كه از مرحله عادت بگذرد و به ((حالت)) و ((ملكه)) تبديل شود، و يك ويژگى اخلاقى در انسان به وجود آورد.
بنابراين ، عمل و اخلاق در يكديگر تاءثير متقابل دارند و هر كدام مى تواند به نوبه خود سبب پيدايش ديگرى شود .
اين مساءله در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى ، بازتاب گسترده اى دارد، از جمله :
1- در آيه 14 سوره ((مطفّفين)) بعد از اشاره به صفات زشت گروهى از دوزخيان مى فرمايد:
((كلّا بل ران على قلوبهم ماكانوا يكسبون ؛ چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است .))
اين تعبير بخوبى نشان مى دهد كه اعمال سوء، همچون زنگار تيره برقلب مى نشيند، و نور و صفاى فطرى آن را مى گيرد، و درون انسان را تاريك مى سازد، و به شكل خود در مى آورد.
2- در آيه 81 سوره بقره مى خوانيم : ((بلى من كسب سيّئّة و احاطت به خطيئته فاولئك اءصحاب النّار هم فيها خالدون ؛ آرى كسانى كه تحصيل گناه كنند و آثار گناه سراسر وجودشان را احاطه نمايد آنها اهل آتشند و جاودانه در آن خواهند بود!))
منظور از احاطه گناه (خطيئه ) بر تمام وجود انسان ، آن است كه آثارش در درون روح او چنان متراكم گردد، كه روح را تاريك و به رنگ گناه درآورد، و در اين هنگام پَند و موعظه و ارشاد معمولا اثر نخواهد داشت ؛ گوئى ماهيّت انسان عوض مى شود، و صفات اخلاقى و حتّى اعتقادات او بر اثر تكرار گناه دگرگون مى گردد.
همان گونه كه در آيه 7 سوره بقره درباره گروهى از كُفّار لجوج و متعصّب مى خوانيم :((ختم اللّه على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم ؛ خدا بر دلها و گوشهاى آنها مُهر نهاده ، و برچشمهاى آنها پَرده افكنده شده است ، و براى آنها عذاب بزرگى است .))
روشن است كه خداوند، نسبت به هيچ كس ، عداوت و كينه اى ندارد. كه بر دل و گوش او مُهر نهد و بر چشم او پَرده بيفكند، اين در واقع آثار اعمال آنها است ، كه به صورت حبابها و پَرده ها در مى آيد و حواسّ او را مى پوشاند، و از درك حقيقت باز مى دارد (و نسبت دادن اين امور به خداوند به خاطر آن است كه هر سبب و مسبّبى در عالم هر چه دارد از ناحيه ذات پاك اوست كه مسبّب الاسباب است ).
در آيه 10 سوره ((روم))، از اين همه فراتر مى رود و مى فرمايد: اعمال سوء، عقيده انسان را نيز دگرگون مى سازد و تباه مى كند، چنان كه مى خوانيم : ((ثمّ كان عاقبة الّذين اسآؤ ا السّواى ان كذّبوا بآيات اللّه و كانوا بها يستهزؤ ن ؛ سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به سخريّه گرفتند.))
اين تعبير نشان مى دهد كه انجام كارهاى زشت و ارتكاب گناه هرگاه ادامه پيدا كند در اعماق جان انسان ، نفوذ خواهد كرد؛ نه تنها اخلاق بلكه عقائد را نيز زير و رو مى كند.
حتّى در جاى ديگر از قرآن مى خوانيم كه تكرار گناه و اعمال سوء، حسّ تشخيص انسان را نيز عوض مى كند؛ خوب در نظرش بد و بد در نظرش خوب جلوه گر مى شود؛ آيه 103 و 104 سوره كهف در اين رابطه چنين مى گويد: ((قل هل ننبّئكم بالاخسرين اءعمالا الذّين ضلّ سعيهم فى الحيوة الدنّيا و هم يحسبون انّهم يحسنون صنعا؛ بگو آيا به شما خبر دهم كه زيانكارترين شما از مردم چه كسانى هستند؟ آنها كه تلاششان در زندگى دنيا گُم شده (و تمام سرمايه هاى الهى خود را از دست داده اند) با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند.))
3- در جاى ديگر پيدايش صفت نفاق را نتيجه دروغ گويى مكرّر و خلف وعده الهى مى شمرد، مى فرمايد: ((فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا اللّه ما وعدوه و بما كانوا يكذبون ؛ عمل آنها نفاق را در دلهايشان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند مستقر ساخت ، اين (پيدايش خوى نفاق ريشه دار) به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلّف جستند، و كرارا دروغ گفتند.))(سوره توبه ، آيه 77)
توجّه داشته باشيد كه ((يكذّبون)) فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد، و بيانگر تاءثير اين عمل سوء، يعنى دروغ ، در پيدايش روح نفاق است ؛ زيرا مى دانيم دروغ گفتن آن هم در چهره انسان راستگو چيزى جز دوگانگى ظاهر و باطن نيست و نفاق درونى مبدّل شدن اين حالت به يك ملكه است .
تاءثير متقابل اخلاق و عمل در احاديث اسلامى
اين حقيقت كه اعمال نيك و بد در روح انسان اثر مى گذارد، و به آن شكل مى دهد، و خوهاى نيك و بد را مستحكم مى كند، بازتاب گسترده اى در احاديث اسلامى نيز دارد، كه به عنوان نمونه سه حديث زير قابل دقّت فراوان است :
1- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((كان اءبى يقول ما من شى ء اءفسد للقلب من خطيئة ، اءنّ القلب ليواقع الخطيئة فما تزال به حتّى تغلب عليه فيصير اءعلاه اءسفله ؛ پدرم (امام باقر عليه السّلام ) فرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمى كند، گناه قلب را تحت تاءثير خود قرار مى دهد و تدريجا در آن اثر مى كند تا بر آن غالب گردد؛ در اين هنگام قلب وارونه مى شود، و بالاى آن پايين قرار مى گيرد.))(44)
البتّه اين حديث بيشتر ناظر به دگرگون شدن افكار بر اثر گناه است ، ولى در مجموع ، تاءثير گناه را در تغيير روح انسان منعكس مى كند.
2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است :
((اذا اءذنب الرّجل خرج فى قلبه نكتة سوداء فان تاب انمحت و اءن زاد زادت ، حتّى تغلب على قلبه ، فلا يفلح بعدها اءبدا؛ هنگامى كه انسان گناه مى كند، نقطه سياهى در قلب او پيدا مى شود؛ اگر توبه كند، آن نقطه سياه محو مى شود، و اگر بر گناه بيفزايد زيادتر مى شود تا تمام قلب او را فراگيرد و بعد از آن هرگز روى رستگارى نخواهد ديد!))(45)
به همين دليل ، در احاديث اسلامى ، نسبت به اصرار بر گناه ، هشدار داده شده حتّى اصرار بر گناهان كوچك ، جزء گناهان كبيره ذكر شده است .(46)
در حديث معروف على بن موسى الرّضا عليه السّلام كه در جواب تقاضاى ماءمون براى بيان جامعى درباره حلال و حرام و فرائض و سُنن ، آمده از جمله مسائلى كه بر آن تكيه شده است ، اصرار بر گناهان صغيره است كه آن را در رديف گناهان كبيره ذكر فرموده است .(47)
در حديثى در كتاب ((خصال)) از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده چنين مى خوانيم : ((اءربع خصال يمتن القلب : اءذّنب على الذّنب ...؛ چهار عمل است كه قلب را مى ميراند: گناه بعد از گناه ...))(48)
شبيه همين معنى در تفسير ((الدّر المنثور)) نيز آمده است .(49)
اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه تكرار يك عمل در قلب و جان انسان بطور قطع اثر مى گذارد و سرچشمه تشكيل صفات رذيله و زشت خواهد شد؛ و به همين دليل دستور داده شده است كه هر گاه لغزش و گناهى از مؤ منى سرزند، هر چه زودتر آن را با آب توبه بشويد، و آثار منفى آن را از قلب بزدايد تا به صورت يك ((حالت)) و ((ملكه)) و صفت زشت درونى درنيايد؛ مخصوصا دستور داده شده است كه با احاديث روشنى بخش پيشوايان معصوم عليهم السّلام اين گونه زنگارها را از دل بزدايند؛ چنان كه در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءنّ القلوب لترين كما يرين السيّف و جلائه الحديث ؛ دلهاى آدميان زنگار مى گيرد همان گونه كه شمشير زنگار مى گيرد و صيقل آن حديث است .))(50)
3- اخلاق فردى و اجتماعى
مساءله مهّم ديگرى كه ذكر آن در اينجا لازم به نظر مى رسد اين است كه : آيا مسائل اخلاقى در رابطه با انسانهاى ديگر شكل مى گيرد بطورى كه اگر يك انسان تنهاى تنها زندگى كند، اخلاق براى او مفهوم نخواهد داشت ؟ يا اين كه پاره اى از مفاهيم اخلاقى درباره يك انسان تنهاى تنها نيز صادق است ، هر چند قسمت اعظم مسائل اخلاقى در رابطه انسانهاى ديگر پيدا مى شود، و از اين نظر مى توانيم اخلاق را به دو بخش تقسيم كنيم ؟
در پاسخ اين سؤ ال توجّه شما را به بحثى كه در كتاب ((زندگى در پرتو اخلاق)) آمده و عينا آن را در زير مى آوريم ، جلب مى كنيم :
((بعضى معتقدند تمام اصول اخلاقى بازگشت به مناسبات خاصّ اجتماعى انسان با ديگران مى كند، بطورى كه اگر اجتماعى اصلا وجود نمى داشت و هر انسان كاملا جدا از ديگران مى زيست ، و هر فردى بى خبر از وجود ديگرى زندگى مى كرد، اخلاق اصلا مفهومى نداشت !))
((زيرا غبطه ، حسد، و تواضع ، و تكبّر، و حُسن ظن ، و عدالت ، و جور، و عفّت ، و سخاوت ، و امثال اينها همه از مسائلى است كه فقط و فقط در اجتماع و برخورد انسان با ديگران ، مفهوم دارد؛ بنابراين ، انسان منهاى اجتماع ، با انسان منهاى اخلاق ، همراه خواهد بود.))
((ولى به عقيده ما در عين اين كه بايد اعتراف كرد كه بسيارى از فضائل و رذائل اخلاقى با زندگى اجتماعى انسان بستگى دارد، چنان نيست كه اين مساءله عموميّت داشته باشد، زيرا بسيارى از مسائل اخلاقى هستند كه فقط جنبه فردى دارند، و در مورد يك انسان تنها نيز كاملا صادق است ؛ مثلا، صبر و جزع بر مسائل ، شجاعت و ترس در برابر پيشامدها، استقامت و تنبلى در راه رسيدن يك فرد به هدف خود، غفلت و توجّه نسبت به آفريدگار جهان ، شكر و كفران در برابر نعمتهاى بى پايان او و امثال اين امور كه علماى اخلاق در كتب اخلاقى از آن بحث نموده اند جزء فضائل يا رذائل اخلاقى شمرده اند مى تواند جنبه فردى داشته باشد، و درباره يك فرد كه زندگى كاملا جدا از اجتماع دارد نيز صدق كند، از اينجا تقسيم اخلاق به اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى روشن مى گردد، ولى ناگفته پيدااست كه اخلاق اجتماعى وزنه سنگينترى در علم اخلاق دارد و شخصيّت انسان بيشتر بر محور آن دور مى زند، اگرچه اخلاق فردى نيز سهم قابل توجّهى در مورد خود دارد.))(51)
شك نيست كه تقسيم دوگانه چيزى از ارزش مسائل اخلاقى نمى كاهد هر چند مى تواند تفاوت اهمّيّت مباحث اخلاقى را از نظر درجه بندى آشكار سازد؛ بنابراين ، صرف وقت در اين كه كداميك از خلق و خوهاى اخلاقى فقط جنبه فردى دارد، و كداميك جنبه اجتماعى ، چندان مفيد به نظر نمى رسد؛ و ما همين اشاره كلّى را كه در بالا آورديم براى اين بحث كافى مى دانيم .
البتّه نمى توان انكار كرد كه اخلاق فردى نيز تاءثير غيرمستقيم بر مسائل اجتماعى دارد.(دقّت كنيد)
فصل چهارم : پشتوانه هاى اخلاق
اگر اخلاق را به درختى پُربار تشبيه كنيم كه آفتها و خطراتى نيز در كمين آن است ، پشتوانه هاى اخلاقى را مى توان به باغبان يا به آبى كه در پاى درخت جارى مى شود تشبيه كرد، كه اگر آب يا باغبان نباشد درخت اخلاق مى خشكد، و يا گرفتار انواع آفتهايى كه سرانجامش مرگ يا كم شدن بار و بر است ، مى گردد.
پشتوانه هايى كه علماى اخلاق يا فلاسفه براى اخلاق ذكر كرده اند بسيار متفاوت است و در واقع با جهان بينى هر گروهى ارتباط دارد، و ما در اينجا به چند نمونه مهمّ آن اشاره مى كنيم :
1- پشتوانه سودجويى
گروهى مسائل اخلاقى را صرفا از اين نظر توصيه مى كنند كه با منافع مادّى در ارتباط مستقيم است ؛ مثلا، يك مؤ سّسه اقتصادى اگر اصل امانت و صداقت را دقيقا رعايت كند و تمام اطّلاعاتى را كه به مشتريان يا مراجعه كنندگان مى دهد بى كم و كاست با واقعيّت تطبيق كند، مى تواند سرمايه هاى مردم را به سوى خود جذب كند و سود كلانى از اين طريق عايدش شود.
به همين دليل ، افرادى را مى بينيم كه موضعى عمل مى كنند؛ يعنى مثلا در ساعتى كه كارمند بانك است و با ثروت و سرمايه مردم از نزديك سر و كار دارد نهايت امانت را به خرج مى دهد تا منافع زيادى براى مؤ سّسه خود جلب نمايد، و هنگامى كه پاى خود را از آن محل بيرون گذاشت ممكن است به انسانى خائن مبدّل گردد، چرا كه سود خود را ممكن است در خيانت بپندارد.
يا اين كه مثلا يك كاسب يا تاجر با مراجعه كنندگان بسيار خوش برخورد، پُر محبّت ، مؤ دّب و صميمى به نظر مى رسد، تا از اين راه مشتريان و دوستان بيشترى جلب كند امّا همين شخص ممكن است در خانه با زن و فرزند يا همسايگان ، بسيار بد برخورد باشد. اين گونه اخلاق كه پشتوانه اى جز سودجويى ندارد، بزرگترين عيبش اين است كه براى اخلاق ، هيچ اصالتى قائل نيست ؛ چرا كه در همه جا خطّ سودجويى را ادامه مى دهد كه گاه در اخلاق است و گاه به پندار او در ضدّ اخلاق .
جمعى از اين فراتر رفته ، اخلاق را نَه به خاطر منافع شخصى بلكه به خاطر مصالح جامعه بشرى طلب مى كنند زيرا معتقدند اگر اصول اخلاقى در جامعه انسانى ، متزلزل گردد، دنيا مبدّل به جهنّم سوزانى مى شود كه همه اهل آن در عذاب خواهند بود، و تمام مواهب مادّى كه مى تواند آسايش و رفاه براى مردم جهان بيافريند، مبدّل به هيزمى براى روشن نگه داشتن اين جهنّم سوزان مى گردد.
اين گونه افراد گرچه در سطح بالاترى فكر مى كنند، ولى بالاخره اخلاقى را كه آنها مى طلبند براساس سودجويى و جلب منفعت و آسايش و رفاه ، استوار است ، نه بر پايه اصالت دادن به فضائل اخلاقى .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:47 AM
next page
fehrest page
back page
اين طرز تفكّر براى افراد مادّيگرا كه اعتقادى به مكتب وحى و نبّوت پيامبران ندارند، اجتناب ناپذير است ؛ اخلاق را از اوج آسمان به زمين مى آورد، و آن را به ابزارى براى سودجويى بيشتر يا رفاه و آسايش بيشتر مبدّل مى كند.
ترديدى نيست كه اخلاق ، اين گونه آثار مثبت اجتماعى و مادّى را در بر دارد، و ما هم قبلا اشاراتى به آن داشتيم ، ولى بحث در اين است كه آيا پشتوانه اخلاق همين است و بس ، يا اين گونه آثار بايد به عنوان مسائل جنبى در علم اخلاق مورد توجّه قرار گيرد.
به هر حال ، اعتقاد به اخلاقى كه براساس سودجويى و جلب منافع استوار است ، از يك سو اصالت اخلاق را خدشه دار مى كند و از سوى ديگر از ارزش و عمق آن مى كاهد، و از سوى سوم در مواردى كه احيانا تضادّى در ميان سودجويى و اخلاق ديده مى شود يا به تعبير ديگر چنين پنداشته مى شود، با اخلاق وداع مى كند و به سراغ سودجويى مى رود كه پشتوانه اصلى آن بوده است .
2- پشتوانه عقلى
فلاسفه اى كه معتقد به حاكميّت عقل بر همه چيز و لزوم پيروى از آن در همه چيز هستند، پشتوانه مسائل اخلاقى را درك عقل از خوب و بد اشياء مى دانند؛ مثلا، مى گويند عقل بخوبى درك مى كند كه شجاعت فضيلت است ، و بزدلى و جُبن رذيلت ، و همچنين امانت و صداقت ، كمال است ، و خيانت و دروغگويى نقصان ، و همين ادراك عقلى است كه ما را به دنبال فضائل اخلاقى مى فرستد و از رذائل بازمى دارد.
بعضى ديگر پشتوانه را ادراك وجدان مى دانند، مى گويند كه همان عقل عملى است مهمترين سرمايه انسان مى باشد؛ عقل نظرى را ممكن است فريب داد ولى وجدان چنين نيست و مى تواند رهبر حقيقى بشر باشد.
بنابراين ، همين كه وجدان ما مى گويد امانت ، صداقت ، ايثار، فداكارى ، سخاوت و شجاعت خوب است ، همين كافى است كه ما را براى رسيدن به اين نيكى ها بسيج كند، و همين كه مى گويد: بُخل ، خودخواهى ، و خودپرستى بد است ، كافى است ما را از آن بازدارد.
به اين ترتيب ، پشتوانه عقلى و وجدانى به هم مى رسند، و دو تعبير مختلف از يك واقعيّت است .
بى شك وجود پشتوانه ، يك واقعيّت است و مى تواند در حدّ خود انگيزه مطلوبى براى نيل به تربيت نفوس و فضائل اخلاقى بوده باشد.
ولى با توجّه به اين كه - همان گونه در بحث وجدان در جاى خود گفته ايم (52) - از يك سو وجدان را گاه مى توان فريب داد، و از سوى ديگر، وجدان با تكرار بديها و زشتيها تدريجا به آن خو مى گيرد، و تغيير رنگ مى دهد، و گاه بكلّى حساسيّت خود را از دست داده يا تبديل به ضد مى شود، و از سوى سوم ، وجدان يا عقل عملى با تمام قداست و اهمّيّتى كه دارد مانند عقل نظرى خطاپذير است ؛ هرگز نمى توان تنها بر آن تكيه كرد و از همه چيز بى نياز شد، بلكه پشتوانه هاى قويترى لازم است كه نه قابل فريب باشد، نه خطا كند، و نه با تكرار اعمال ضدّ اخلاقى تاءثير خود را از دست داده و تغيير شكل دهد.
كوتاه سخن اين كه ، وجدان اخلاقى ، يا عقل فطرى و عقل عملى و هر تعبير ديگرى كه به اين معنى اشاره كند، پشتوانه خوبى براى نيل به فضائل اخلاقى محسوب مى شود، ولى با كاستيهايى كه دارد و در بالا به آن اشاره شد، قناعت به آن كافى نيست .
3- پشتوانه شخصيّت
بعضى مسائل اخلاقى را از اين رو دنبال مى كنند كه نشانه شخصيّت است ، و هر انسانى طالب شخصيّت مى باشد؛ هنگامى كه شخصيّت را در صداقت و امانت مى بيند به دنبال آنها مى رود، و هنگامى كه ملاحظه مى كند جامعه براى افراد شجاع و سخاوتمند و باوفا و مهربان شخصيّت فوق العاده اى قائل است طالب اين صفات اخلاقى مى شود.
بعكس ، هنگامى كه مى بيند افراد بزدل و ترسو، بخيل و ضعيف الاراده ، خائن و بى وفا، افراد بى ارزش و فاقد شخصيّتند، سعى مى كند از اين رذائل خالى شود.
و به اين ترتيب ، پشتوانه ديگرى براى مسائل اخلاقى جستجو كرده است .
ولى اگر درست بينديشيم مى بينيم اين پشتوانه نيز به همان مساءله وجدان بازگشت مى كند، منتها در اينجا((وجدان جامعه)) مطرح است و نه وجدان فرد، يعنى آنچه با وجدان عمومى جامعه هماهنگ است و آن را فضيلت و نشانه شخصيّت مى شمرند، جزء اخلاق فضيله و آنچه عكس آن است جزء اخلاق رذيله است ، و همين قضاوت عمومى جامعه سبب سوق دادن به نيكيها و بازداشتن از بديها است .
ما انكار نمى كنيم كه وجدان عمومى جامعه مى تواند الهامبخش مسائل اخلاقى و ارزشها و ضدّارزشهايى در اين زمينه باشد.
ولى همان كاستيها و اشكالاتى كه در مورد وجدان فردى ذكر شده در مورد وجدان عمومى جامعه نيز صادق است .
وجدان عمومى جامعه گاه خطا مى كند، و اكر زير بمباران تبليغات نيرومند وسيع نادرستى از سوى حكومتها و مانند آنها قرار گيرد، ممكن است ارزشها را ضدّارزش ، و ضدّارزشها را ارزش بداند، همان گونه كه در طول تاريخ نمونه هاى فراوان آن ديده شده است ؛ نه تنها در عصر جاهليّت عرب ، كشتن دختران و زنده به گوركردن آنها در ميان قشر وسيعى ، يك فضيلت اخلاقى شمرده مى شد (به خاطر تبليغات گسترده اى كه در اين زمينه به عمل آمده بود و آن را راه نجات براى جلوگيرى از گرفتارشدن نواميس خود و اسارت آنها در جنگلها مى پنداشتند!)(53)؛ بلكه امروز هم در بعضى از جوامع پيشرفته مى بينيم كه با تبليغات گسترده صاحبان زر و زور، و براى نيل به اهداف نامشروع مادّى ، وجدان عمومى جامعه را فريب داده اند و ضدّارزشهاى اخلاقى را ارزش مى شمرند.
افزون بر اين ، وجدان آدمى گرچه بارقه رحمت الهى است ، و نمونه اى از دادگاه عدل بزرگ او در درون جان انسان در اين جهان مى باشد ولى با اين حال ، وجدان آدمى معصوم نيست و گاه گرفتار خطا و اشتباه مى شود، و اگر پايگاه مطمئن و خطاناپذيرى آن را اصلاح نكند ممكن است سالها به خطاى خود ادامه دهد.
4- پشتوانه الهى
درست است كه هر يك از پشتوانه هاى گذشته براى سوق دادن به سوى مسائل اخلاقى نقشى دارد،ولى همان گونه كه در تحليلها اشاره شد بعضى از اين پشتوانه ها خالى از جنبه هاى انحرافى نيست ؛ مانند پشتوانه سودجويى و منفعت طلبى كه در همه حال راه خود را طى مى كند، گاه در مسير مسائل اخلاقى سير مى كند و در پاره اى از اوقات از آن جدا مى شود.
بعضى ديگر از اين پشتوانه ها گرچه چنين نبوده ولى قدرت نفوذ آن محدود و آميخته با كاستيها و نارسائيها و احيانا خطا و اشتباه هست .
تنها انگيزه نيرومند و مؤ ثّر و خالى از خطا و اشتباه و هرگونه كاستى براى مسائل اخلاقى ، انگبزه الهى است كه از منبع وحى سرچشمه مى گيرد.
در اينجا فضائل اخلاقى به عنوان ابزارى براى نيل به سودجويى و منفعت طلبى محسوب نمى شود، و وسيله اى براى رفاه اجتماعى نيست (هر چند اخلاق بطور قطع هم مايه آرامش و آبادانى و رفاه است و هم تاءمين كننده منافع مادّى ).
در اينجا اصالت با انگيزه هاى معنوى است ؛ و به تعبير روشنتر، ذات پاك خداوند كه كمال مطلق و مطلق كمال است ، و جامع جميع صفات جمال و جلال مى باشد، محور اصلى شمرده مى شود، و هر انسانى مى كوشد خود را به آن كمال مطلق نزديك كند، و پرتوى از اسماءِ و صفات او را در درون جان خود زنده نمايد؛ روز به روز به او نزديكتر و شبيه تر شود (هر چند ذات پاكش از هرگونه شبيه و مانند واقعى منزّه است )؛ و در اين مسير كه به سوى بى نهايت مى رود، هيچ حدّ و مرزى از كمال را به رسميّت نمى شناسد؛ وجود او مملوّ از عشق به خدا يعنى كمال مطلق مى شود، و انوار ذات و صفات او وجودش را روشن مى سازد، بطورى كه هر لحظه فضيلت و كمال برتر و بالاترى را طالب است ؛ نه در قيد منافع مادّى است ، نه اخلاق را براى شخصيّت مى خواهد ونه تنها وجدان انگيزه اوست ، بلكه انگيزه اى برتر و بالاتر از همه اينها دارد.
او معلومات خود را گذشته از عقل و وجدان ، از وحى آسمانى مى گيرد و ارزشهاى راستين را از دروغين در پرتو آن جدا مى سازد، و با ايمان و يقين كامل و خالى از هرگونه ترديد و تزلزل در اين راه گام برمى دارد.
در اين زمينه قرآن راهنماى خوبى است :
قرآن مجيد به روشنى اعمال اخلاقى را زائيده ايمان به خدا و روز قيامت مى شمرد و در بسيارى از آيات ((عمل صالح)) پشت سر ايمان و به عنوان ثمره درخت ايمان آمده است .
ايمان را به درخت پُربار و پاكيزه اى تشبيه مى كند كه ريشه هاى بسيار محكم آن در اعماق جان انسان فرو رفته و شاخ و برگش به آسمان كشيده شده و همواره پُر از ميوه هاى شاداب است .
در يك اشاره زيبا مى فرمايد ((اءلم تركيف ضرب اللّه مثلا كلمة طيّبة كشجرة طيّبة اءصلها ثابت و فرعها فى السّماء - تؤ تى اكلها كلّ حين باذن ربّها؛ آيا نديدى چگونه خداوند كلمه طيّبه را به درخت پاكيزه اى تشبيه كرده كه ريشه آن ثابت و شاخه در آسمان است - و در هر زمان ميوه هاى خود را به فرمان پروردگار مى دهد.)) (سوره ابراهيم ، آيه 24 و 25)
بديهى است درختى كه ريشه هاى آن در اعماق قلوب است و شاخه هايش از تمام اعضاى انسان سربرآورده و در آسمان زندگى او پركشيده درختى است پُربار كه هرگز خزانى ندارد، و طوفانها نمى تواند آن را از ريشه بركند.(54)
در سوره ((والعصر)) همين معنى با تعبير ديگرى آمده است ، آنجا كه همه انسانها را در زياد و خسران مى بيند، و تنها كسانى را استثنا مى كند كه در درجه اوّل ايمان دارند و سپس عمل صالح ، و از حقّ دفاع مى كنند و به صبر و استقامت توصيه مى نمايند. (والعصر انّ الانسان لفى خُسر - الاّ الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر).
همين معنى با تعبير جالب ديگرى در آيه 21 سوره ((نور)) آمده ، مى فرمايد: ((ولولا فضل اللّه عليكم و رحمته مازكى منكم من اءحد ابدا ولكن اللّه يزكّى من يشاء؛ اگر فضل و رحمت الهى بر شما نبود هيچيك از شما هرگز تزكيه نمى شد، ولى خداوند هركه را بخواهد (و شايسته بداند) تزكيه مى كند.))
بنابراين ، پاكى اخلاق و عمل و تزكيه كامل انسان جز در سايه ايمان به خدا و رحمت او ممكن نيست .
همين معنى با تعبير ديگرى در سوره ((اعلى)) ديده مى شود، مى فرمايد:((قد افلح من تزكّى - و ذكر اسم ربّه فصلّى ؛ به يقين كسى كه پاكى جست (و خود را تزكيه كرد)، رستگار شد. و (آن كه ) نام پروردگارش را ياد كرد سپس نماز خواند!)) (سوره اعلى ، آيه 14 و 15)
مطابق اين آيات ، تزكيه اخلاقى و عملى رابطه نزديكى با نام پروردگار و نماز نيايش او دارد؛ اگر از آن مايه بگيرد، ريشه دار و پُر دوام خواهد بود، و اگر به اصول ديگرى متّكى شود سست و كم محتوا خواهد بود.
در آيه 93 سوره ((مائده)) رابطه قوىّ تقوا و اعمال اخلاقى با ايمان به طرز جالبى منعكس شده است ، مى فرمايد:((ليس على الّذين آمنوا وعملوا الصّالحات جناح فى ما طعموا اذا ما اءتّقوا و آمنوا و عملوا الصّالحات ثمّ اتّقوا و آمنوا ثمّ اتّقوا و اءحسنوا و اللّه يحب المحسنين ؛ بر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند گناهى در آنچه خورده اند نيست ؛ اگر تقوا پيشه كنند و ايمان بياورند و اعمال صالح انجام دهند، سپس تقوا پيشه كنند و ايمان آورند، سپس تقوا پيشه كنند و نيكى كنند، و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.))
در اين آيه شريفه ، گاه تقوا مقدّم بر ايمان و عمل صالح ذكر شده ، و گاه مؤ خّر از آن ، و گاه مقدّم بر احسان ، اين به خاطر آن است كه تقواى اخلاقى و عملى در يك مرحله ، قبل از ايمان است ، و آن آمادگى براى پذيرش حق و احساس مسؤ ليّت براى جستجوى آن است .
سپس هنگامى كه حق را شناخت و به آن ايمان آورد، مرحله عاليترى از تقوا بر وجود او سايه افكند و سرچشمه انواع نيكوكاريها مى شود.
و به اين ترتيب ، رابطه تنگاتنگى كه ميان ((ايمان)) و ((تقوا)) است روشن مى شود.
كوتاه سخن اين كه ، قويترين و عاليترين پشتوانه اخلاق ، ايمان به خدا و احساس مسؤ وليّت در پيشگاه اوست . ايمانى كه فراتر از مسائل مادّى است و با چيزى نمى توان آن را مبادله كرد، همه جا با انسان است و لحظه اى از او جدا نمى شود، و همه چيز در برابر آن كوچك و كمرنگ است .
به همين دليل ، قويترين چهره هاى اخلاق كه ايثار و فداكارى را در حدّ اعلى داشته است ، در زندگى اولياء اللّه مشاهده مى كنيم .
و نيز به همين دليل ، در جوامع مادّى كه همه چيز با معيار منافع شخصى سنجيده مى شود، مسائل الاقى بسيار كمرنگ است ، و غالبا در مواردى رسميّت دارد كه در طريق همان منافع شخصى است ؛ حُسن خُلق ، ادب ، امانت ، درستكارى ، رفاه و سخاوت ، همه تا آنجا ارزش دارد كه بتواند سود مادّى بيشترى را جلب كند و آنجا كه سود مادّى به خطر افتاد، همه اينها رنگ خود را مى بازند!
پدر و مادر كه در سنين بالا قدرت سود دهى ندارند بكلّى فراموش مى شوند، و آنها را به مراكز نگهدارى سالمندان مى فرستند تا در انتظار مرگ روز شمارى كنند!
فرزندان به محض اين كه توانايى بر كارى پيدا كنند، از خانه بيرون فرستاده مى شوند، نَه براى اين كه استقلال اقتصادى پيدا كنند، بلكه براى اين كه هميشه فراموش شوند.
همسران نيز تا آنجا شريك زندگى و مورد علاقه اند كه سود و لذّت مادّى بيافرينند؛ در غير اين صورت ، فراموش مى شوند؛ و به همين دليل ، طلاق در اين كشورها بيداد مى كند!
در مكتبهاى مادّى كه براى اخلاق پشتوانه الهى وجود ندارد، استقبال از شهادت در مسير آرمانهاى والا، نوعى حركت انتحارى و بى معنى است ! و سخاوتهايى كه موجب بخشش اكثر اموال انسان مى گردد، نوعى جنون محسوب مى شود! عفّت و پارسايى ، ضعف نفس ، و زهد و بى اعتنايى به رزق و برق عالم مادّه ، دليل برناآگاهى و ساده لوحى است .
قدرتهاى برخاسته از اين جوامع و سران اين كشورها، بهترين نمونه هايى هستند كه معيار اخلاق را در اين جوامع نشان مى دهند.
برخورد دو گانه و چند گانه با مسائل مربوط به ((حقوق بشر)) از سوى اين قدرتها، بسيار وحشت انگيز است ، آنجا كه حقوق انسانها گوشه اى از منافع آنها را به خطر مى اندازد،بكلّى فراموش مى گردد و اين ارزش والا در پاى منافع آنان قربانى مى شود.
خطرناكترين جنايتكاران و متجاوزان بر حقوق انسانها در اينجا افرادى دوست داشتنى مى شوند؛ و بعكس ، انسانهاى پاك و از هر نظر منزّه كه به دفاع از حقوق بشر بپاخيزند، امّا بخشى از منافع مادّى آنها را به خطر بيندازند، در نظر آنها به صورت شيطانهايى در مى آيند كه به هر وسيله ممكن بايد سركوب شوند.
به همين دليل ، در زمان واحد، در يك گوشه اى از دنيا، مدافع سرسخت دموكراسى و حاكميّت ملّتها هستند، و درست در همان زمان ، در گوشه اى ديگر مدافع سرسختِ بدترين ديكتاتوريها! همه اينها به خاطر آن است كه اصل اساسى براى آنان چيزى جز منافع مادّى و سود شخصى نيست ، و اخلاق نزد آنها تكيه گاه روشنى ندارد.
نكته ديگرى كه در اينجا شايان دقّت است ، اين است كه سودجويان مادّى تنها به زمان و مكان خود مى نگرند، گذشتگان چه كردند و آيندگان چه خواهند كرد، براى آنها مفهومى ندارد، مگر اين كه رابطه اى با زندگى فعلى آنها پيدا كند؛ منطق آنها اين است : هنگامى كه ما نباشيم دنيا را آب بگيرد يا بماند چه تفاوتى مى كند؟
ولى خداپرستان با اعتقاد به زندگى پس از مرگ ، و دادگاه عدل الهى در قيامت ، بر اين باورند كه اگر آثار نيكى از خود به يادگار بگذارند و انسانهاى نيازمند از آن بهره مند گردند، هر چند بعد از هزاران سال باشد، بركات معنوى آن ، به آنها در جهان ديگر مى رسد؛ بنابراين ، آنها نه تنها وجودى مفيد براى امروزنده ، كه براى فردا و هزاران سال ديگر نيز فكر مى كنند.
حديث معروف پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم كه مى فرمايد: ((اذا مات المؤ من انقطع عمله الاّ من ثلاث : صدقة جارية ، او علم ينتفع به اءوولد صالح يدعو له ؛ هنگامى كه مؤ من از دنيا مى رود، عملش قطع مى شود مگر از سه چيز: صدقات جاريه (اموالى كه به صورت موقوفه و مانند آن درآمده و مردم دائما از آن استفاده مى كنند) و علوم ودانشهايى كه انسانها از آن سود مى برند و فرزند صالحى كه براى او دعا مى كند.))(55)
به اين ترتيب ، ايمان به جهان ديگر سبب كارهاى اخلاقى مهمّى مانند باقى گذاشتن صدقات جاريه و آثار علمى مفيد، و فرزندان صالح مى شود، در حالى كه اين امور در مكتب سودپرستان مادّى هيچ كدام مفهوم درستى ندارد.
مرحوم شهيد ((مطهّرى)) در كتاب ((فلسفه اخلاق)) خود، بعد از آن كه خودپرستى را به سه شاخه تقسيم مى كند (خودى خود، خودى خانواده و خودى ملّى ) و همه اينها را نوعى خودپرستى كه تضاد با اخلاق دارد مى شمرد، سخنى از ((گوستاولوبون)) در كتاب معروفش ((تمدّن اسلام و عرب)) با تلخيص نقل مى كند كه براى تكميل اين بحث مفيد است .
او درباره اين كه چرا ملل مشرق زمين از تمدّن غرب آن طور كه بايد استقبال نمى كنند، عللى ذكر مى كند: نخست اين كه آنها آمادگى براى اين كار ندارند؛ دوم اين كه زندگى ما با وضع زندگى آنها متفاوت است ، زندگى آنها ساده است و ما نيازهاى مصنوعى براى خود درست كرده ايم ، سپس مى افزايد كه به نظر مى رسد ما اين را كتمان مى كنيم كه طرز رفتار ظالمانه اى كه ملل غرب نسبت به آنها روا داشته اند (عامل مهّم ديگرى است ).
پس از آن ، اشاره به مظالمى كه غربيها در آمريكا، اقيانوسيه و چين و هند كرده اند مى كند، مخصوصا روى داستان جنگ معروف به ((جنگ ترياك )) تكيه مى كند كه انگليسيها براى اين كه به مردم چين مسلّط شوند تصميم گرفتند ترياك را براى آنها مسلّط كنند، تا قدرت مقاومت آنها در هم بشكند، چينى ها متوجّه شدند كه دشمن چه بلايى مى خواهد بر سر آنها بياورد، قيام كردند و خود را آماده دفاع نمودند، ولى سرانجام انگليسى ها با شليك گلوله هاى توپ بر آنها غالب شدند و ترياك را در ميان آنها رواج دادند، و طبق آمار هر سال ششصد هزار نفر (در آن زمان ) به خاطر ترياك رهسپار ديار عدم مى شدند!(56)
آرى ! هنگامى كه اخلاق از پشتوانه ((ايمان و ارزشهاى معنوى)) برخوردار نباشد هر جا در برابر ((منافع شخصى)) قرار گرفت ، عقب نشينى مى كند!
نكته
آنچه در بالا درباره پشتوانه اخلاق از نظر ايمان به مبداء و معاد گفته شد به اين معنى نيست كه نقش ((عقل فطرى)) را در عمق بخشيدن به مسائل اخلاقى انكار كنيم ، چرا كه بى شك وجدان انسان كه در واقع نماينده خدا در درون جان بشر است ، نيز تاءثير بسزايى در تحكيم مبانى اخلاق دارد مشروط بر اين كه با نيروى ايمان تلفيق گردد، و از حجاب سودپرستى و هواى نفس رهايى يابد.
در قرآن مجيد نيز بارها روى اين مساءله تكيه شده است ؛ در آيه 100 سوره ((يونس)) مى خوانيم ((و يجعل الرّجس على الّذين لايعقلون ؛ خداوند پليدى (گناه ) را بر كسانى قرار مى دهد كه تعقّل نمى كنند و نمى انديشند!))
و در آيه 22 ((انفال)) مى فرمايد: ((انّ شرّ الدّوابّ عند اللّه الصّمّ البكم الّذين لايعقلون ؛ بدترين جنبندگان نزد خدا افراد كر و لالى هستند كه تعقّل نمى كنند (نه صداى حق را مى شنوند، نه به حق سخن مى گويند)!
و درباره كسانى كه نماز را به سخريّه مى گرفتند، در آيه 58 سوره ((مائده)) مى فرمايد: ((اءتّخذها هزوا ولعبا ذلك بانّهم قوم لايعقلون ؛ آنها نماز را به سخريّه گرفتند، به خاطر اين كه تعقّل نمى كنند!))
با توضيحاتى كه در بالا داده شد، ديدگاه قرآن مجيد در مسائل اخلاقى بطور خلاصه روشن گرديد.
فصل پنجم : اخلاق و آزادى
آيا محدوديت اخلاقى به سود انسان است يا به زيان او
در اين كه آيا اخلاق ، آزادى انسان را محدود مى كند و اين محدوديّت به سود يا زيان اوست ؟ بحثهاى زيادى شده است ، كه به اعتقاد ما بسيارى از اين بحثها ناشى از تفسيرهاى نادرستى است كه براى معنى آزادى شده و مى شود، از جمله :
1- گاه گفته مى شود: اخلاق از آن نظر كه انسان را محدود مى كند مانع پرورش استعدادها است !
2- و گاه گفته مى شود: اخلاق غرائز را سركوب مى نمايد تا سعادت واقعى فرد محقّق گردد، در حالى كه اگر اين غرائز لازم نبود، خدا آن را خَلق نمى كرد!
3- و گاه مى گويند: برنامه هاى اخلاقى با فلسفه اصالة الّلّذة مخالف است و مى دانيم هدف آفرينش همان ((لذّت)) است كه انسان بايد به آن برسد!
4- و گاه در نقطه عكس آن گفته مى شود: اساسا بشر آزاد نيست و هميشه تحت عوامل جبرى گوناگونى قرار دارد؛ بنابراين ، نوبتى به توصيه هاى اخلاقى نمى رسد!
5- و بالاخره گاه مى گويند: بناى اخلاق دينى روى اطاعت فرمان خدا به خاطر ترس يا طمع است ، و اينها جنبه ضدّاخلاقى دارد!
اين سخنان ضدّ و نقيض ، از يك سو نشان مى دهد كه ارزيابى صحيحى درباره اصل مفهوم آزادى نشده و از سوى ديگر، اخلاق دينى بويژه اخلاق اسلامى و پشتوانه هاى آن بخوبى مورد دقّت قرار نگرفته است .
به همين دليل ، بايد نخست به سراغ مساءله آزادى برويم .
چرا انسان آزادى را با تمام وجودش مى طلبد؟ و چرا انسان بايد آزاد باشد؟ اساسا آزادى چه نقشى در پرورش روح و جسم دارد؟ و در يك كلمه ((فلسفه آزادى چيست))؟
پاسخ همه اين سؤ الات بطور خلاصه اين است كه : در درون وجود انسان ، استعدادها و شايستگيها و نيروهاى بالقوّه اى نهفته شده كه بدون آزادى هرگز شكوفا نمى شود، به همان دليل كه انسان خواهان شكوفايى استعدادها و تكامل است خواهان آزادى كه وسيله نيل به آن است مى باشد.
ولى آيا اين آزادى كه باعث شكوفايى استعدادهاى خلّاق است آزادى بى قيد و شرط است يا آزادى هدايت شده و تواءم با برنامه ريزى ؟
اين مطلب را با ذكر يكى دو مثال مى توان توضيح داد:
باغبانى را فرض كنيد كه براى پرورش انواع گلها و ميوه ها دامن همّت به كمر زده است ، بذرافشانده ، نهال غَرس كرده و درختان را به موقع آبيارى مى كند، بديهى است اگر اين درخت در فضاى آزاد نباشد و از هوا و نور آفتاب و دانه هاى باران استفاده نكند و يا ريشه هاى آن در اعماق خاك آزادانه پيشرفت ننمايد و با سنگ و موانع ديگر رو به رو شود هرگز نه گُلى نصيب باغبان مى شود و نه ميوه اى ؛ بنابراين ، آزادى ريشه ها و ساقه ها و شاخ و برگها براى شكوفا شدن استعدادهايشان ضرورى است .
امّا گاه ممكن است اين درخت شاخه هاى اضافى نامناسبى پيدا كند، و يا از مسير رشد واقعى منحرف و كج و مَعوَج شود، باغبان قيچى باغبانى را به دست مى گيرد و بدون هيچ ملاحظه و ترحّمى شاخه هاى اضافى را كه تنها فايده اش گرفتن نيروى درخت و تضعيف آن است قطع مى كند. هيچ كس نمى تواند به اين باغبان اعتراض كند كه چرا درخت را آزاد نگذاردى كه هرگونه مى خواهد شاخ و برگ بياورد.
و نيز درخت كج و معوج را با چوب صاف و مستقيم و محكم مى بندد تا صاف شود و هيچ آدم عاقلى نمى تواند به او ايراد بگيرد چرا درخت را در بند كردى و جلوى او را گرفتى ؛ زيرا او در جواب مى گويد: درخت را بايد آزاد گذاشت تا ميوه هايش شيرين گُلهاى زيبا دهد، نه آزادى در طريق انحراف و به هدر دادن نيروها!
در مورد انسان نيز همينطور است ،او داراى استعدادهاى فوق العاده مهمّى است كه اگر درست رهبرى شود، به بالاترين درجات تكامل مادّى و معنوى مى رسد، او آزاد است از استعدادهاى خلّاقش در اين راه استفاده كند، ولى آزاد نيست كه آنها را به هدر دهد، و در مسيرهاى كج و معوج نابود كند.
آنها كه آزادى را به معنى عامّى كه شامل هرگونه بى بندوبارى مى شود تفسير كرده اند، در حقيقت معنى آزادى را نفهميده اند، آزادى يعنى آزاد بودن در به كارگيرى نيروها در مسيرهايى كه انسان را به هدفهاى والاترى (خواه مادّى يا معنوى ) مى رساند.
در مثالى ديگر، آزاد بودن عبور از جادّه هاى كوچك و بزرگ براى رسيدن به مقصدهاى معلوم ، هرگز مفهومش هرج و مرج در رانندگى و بى اعتنايى به تمام مقرّرات آن نيست .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:48 AM
next page
fehrest page
back page
هيچ آدم عاقلى نمى گويد مقيّد بودن رانندگان به رعايت اين مقرّرات مانند توقّف پشت چراغ قرمز، رعايت جادّه هاى يك طرفه ، عبور از دست راست و مانند اينها، مخالف آزادى رانندگى است ، و موجب محدوديّت رانندگان است ، همه به چنين سخنى مى خندند و مى گويند آزادى بايد در چارچوب مقرّراتى باشد كه انسان را به مقصد برساند نه اين كه باعث اتلاف اموال و قتل و جرح نفوس و مانند آن شود و انسان هرگز به مقصد نرسد.
اساسا بسيارى از اين آزاديهاى كاذب ، نوعى اسارت قطعى است .
جوانى كه از آزادى خود سوء استفاده كرده و گرفتار موادّمخدر و اعتيادهاى كُشنده ديگر شده است ، در واقع اسير است و با اعمالش حُكم اسارت خود را امضاء مى كند.
آزاديهاى تواءم با رعايت موازين اخلاقى به انسان آزادى واقعى مى دهد و از اسارت او در چنگال هوى و هوسهاى كُشنده رهايى مى بخشد و چه جالب است در اينجا كلام مولى على عليه السّلام كه مى فرمايد: ((انّ تقوى اللّه مفتاح سداد، و ذخيرة المعاد، و عتق من كلّ ملكة و نجاة من كلّ هلكة ؛ تقواى الهى كليد گشايش هر درى است و ذخيره رستاخيز و سبب آزادى از هرگونه بردگى (شيطان ) و نجات از هرگونه هلاكت !))(57)
از تحليل فوق و مثالهاى بالا آزادى واقعى از آزاديهاى كاذب يا به تعبير صحيحتر اسارتهايى تحت نام آزادى ، شناخته مى شود؛ و جلو سوء استفاده از اين مفهوم مقدّس را مى توان گرفت ؛ و هيچ گاه كسى نمى تواند به بهانه اين كه اخلاق ، انسان را محدود مى كند، ارزشهاى اخلاقى را زير سؤ ال ببرد.
همچنين پاسخ كسانى كه مى گويند اخلاق غرائز را سركوب مى كند، در حالى كه اگر اين غرائز لازم نبود خدا آن را خَلق نمى كرد، روشن مى شود.
غرائز آدمى همچون دانه هاى حياتبخش باران است كه از آسمان نازل مى شود، بى شك اگر لازم و مفيد نبود خدا آن را از آسمان نازل نمى كرد، ولى اين به آن مفهوم نيست كه ما اجازه دهيم قطره هاى باران دست به دست هم دهند و سيلابى ويرانگر به وجود آورند، بلكه عقل و درايت مى گويد بايد سدّى در مقابل آن كِشيد و دريچه ها و كانالها و نهرهايى به وجود آورد و اين موهبت الهى را طبق برنامه و حساب به مزارع و باغها هدايت كرد غرائز آدمى نيز مانند اين دانه هاى حياتبخش باران است كه اگر تحت برنامه و كنترل در مسيرهاى سازنده در نيايد مبّدل به سيلابى ويرانگر مى شود كه همه چيز انسان را به باد خواهد داد.
از آنچه در بالا آمد مى توان اين نتيجه را به روشنى گرفت كه اخلاق نَه انسان را محدود مى كند و نَه مانع پرورش انسانها است و نَه غرائز خداداد را سركوب مى نمايد، بلكه كار اخلاق بهره گيرى از آزادى انسان در مسير سعادت و رهبرى غرائز براى رسيدن به كمال مطلوب است .
با توجّه به اين تفسير كه به نظر ما تفسير صحيح آزادى است پاسخ بسيارى از سخنان مخالفان اخلاق روشن مى شود و نيازى به توضيح نيست .
اعتقادبه جبر و مسائل ضدّ اخلاقى
بى شك رابطه بسيار نزديكى ميان اعتقاد به آزادى اراده انسان و ((مسائل اخلاقى)) وجود دارد؛ زيرا همان گونه كه در گذشته نيز اشاره كرده ايم اگر اعتقاد به آزادى انسان نفى شود تمام مفاهيم اخلاقى فرو مى ريزد و از كار مى افتد.
به همين دليل ، اديان الهى كه عهده دار تربيت نفوس و تهذيب اخلاقند سرسخت ترين مدافع آزادى بشرند!(دقّت كنيد)
و نيز به همين دليل ، قرآن مجيد مملوّ از آياتى است كه آزادى اراده انسان را تثبيت نموده و جبر را نفى مى كند. اين آيات بالغ بر صدها آيه مى شود، كه در مباحث جبر و اختيار به آن اشاره شده است .(58)
اصولا امر و نهى و هرگونه تكليف ديگر و دعوت به اطاعت و نهى از معصيت و ثواب و عقايد و حساب و جزا، و دادگاه و اجراى حدود و مجازاتها و امور ديگرى مانند آن ، همه تاءكيدهاى مكرّرى بر مساءله آزادى اراده انسان است .
و اگر آياتى از قرآن مى بينيم كه دستاويز طرفداران مكتب جبر شده دقيقا ناشى از عدم توجّه به تفسير صحيح اين آيات است . چرا كه اين آيات ناظر به نفى تفويض است نه اثبات جبر، و شاهد آن در خود قرآن بوضوح ديده مى شود كه شرح آن در منابعى كه قبلا به آن اشاره شد آمده است و اينجا جاى آن بحث نيست .
اعتقاد به جبر و سلب آزادى انسان مى تواند عامل مؤ ثّرى براى هرگونه بى بندوبارى اخلاقى بوده باشد، چرا كه هر گُنهكارى به بهانه اين كه سرنوشت او از روز ازل بطور جبرى رقم زده شده و او نمى تواند آن سرنوشت را دگرگون سازد، در مَنجلاب فساد و گناه غوطه ور مى گردد، اتّفاقا شواهد تاريخى نيز بر اين معنى داريم كه گناهكارانى به استناد همين مكتب ، خود را در ارتكاب گناه و اعمال ضدّ اخلاقى معذور مى دانستند، و مى گفتند: ((ما اگر خوب يا بَديم از ناحيه خود ما نيست ، باغبان اَزل از روز نخست ما را چنين پرورش داده و در سرنوشت ما نوشته است ! نه نيكوكاران بايد افتخار به نيكى خود كنند، و نه بدكاران بايد مورد سرزنش و ملامت قرار گيرند!))
به همين دليل ، پيامبران الهى ، و بيش از همه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم براى تحكيم مبانى اخلاق و تهذيب نفوس ، قبل از هر چيز آزادى اراده انسان را تثبيت مى كردند.
به هر حال ، بحث جبر و اختيار و مسائل ديگرى مانند قضاوَقَدَر، هدايت و ضلالت ، سعادت و شقاوت ، از ديدگاه قرآن ، بحث مستقل و مبسوطى است كه به خواست خدا در مباحث آينده تفسير موضوعى به سراغ آن خواهيم رفت . هدف در اينجا تنها اشاره اى به اين مساءله و تاءثير آن در مسائل اخلاقى است نه ورود در اصل اين مساءله .
امّا كسانى كه اصل و اساس را لذّت مى شمرند و ارزش نهايى براى آن قائلند و اخلاق را از آن نظر كه مخالف اين معنى است نامناسب مى دانند و همچون ((آريس تيپ)) كه قبل از ميلاد مى زيسته مى گويند: ((خير عبارت است از لذّت ، و شرّ چيزى جز اَلَم نيست و هدف نهايى انسان در زندگى كام گرفتن از لذائذ جهان است ، و نبايد به نتايج نيك و بد آن فكر كرد!))(59)
آنها از اين نكته غافلند كه به فرض ما لذّت را منحصر در لذائذ مادّى بدانيم و از لذائذ معنوى كه به مراتب از لذّات مادّى روحپرورتر است صرف نظر كنيم ، رسيدن به لذّت مادّى نيز بدون رعايت اخلاق ممكن نيست ، چرا كه كامجويى و لذّت بى قيد و شرط، رنج و الم بسيار دردناكى در پى دارد كه به خاطر آن هم كه باشد، بايد از آن لذّت نقد كه رنجى عظيمتر در پى دارد، صرف نظر كرد.
اين سخن گرچه از دهان كسى خارج شده كه ظاهرا در رديف فلاسفه پيشين است ولى به سخنان مبتلايان به موادّمخدّر مى ماند كه وقتى به آنها گفته شود، لذّت امروز شما مايه بدبختى عظيم درد و رنج طاقتفرساى فردا است ، در جواب مى گويند: دَم غنيمت است ، و امروز را درياب و فكر فردا مباش !
ولى فردا كه غول وحشتناك بيماريهاى جانكاه عصبى ، قلبى و مغزى ، كه ناشى از اعتياد است به او حمله ور مى شود، بر منطق گذشته خويش مى خندد و تاءسّف مى خورد، ولى بدبختانه غالبا راهى براى بازگشت وجود ندارد.
توصيه هاى اخلاقى در مورد رعايت عفّت ، امانت ، راستى ، و صداقت و جوانمردى و فتوّت ، همه از اين قبيل است . جامعه اى كه نادرستى و خيانت در آن رايج مى شود، چه لذّتى از زندگى نصيب مردم آن جامعه خواهد شد!
مردمى كه بُخل سراسر وجودشان را گرفته ، و همه چيز را براى لذّت شخصى خود مى طلبند در برابر هجوم مشكلات ، سخت آسيب پذيرند، چرا كه هر فردى در آن جامعه تنها است و ايستادن افراد تنها در مقابل مشكلات ، بسيار مشكل است در حالى كه اگر روح همبستگى و سخاوت و فتوّت در ميان آنها حاكم باشد، هر فردى به زمين مى افتد، ديگران به يارى او مى شتابند و در چنين جامعه اى هيچ كس خود را تنها نمى بيند، و در برابر هجوم مشكلات زانو نمى زند.
اين همان چيزى است كه سابقا بطور مشروح و با اتّكا به آيات قرآن مجيد به آن اشاره كرديم كه رعايت اصول اخلاقى هميشه داراى دو بُعد است يك بُعد معنوى و يك بُعد مادّى ، و اگر از بُعد معنوى آن فرضا صرف نظر كنيم بُعد مادّى آن چنان گسترده است كه سزاوار است به همه اصول اخلاقى پايبند باشيم تا در اين دنيا نيز بهشتى بسازيم كه همه در آن غرق لذّت باشند و از جهنّم سوزانى كه زاييده مفاسد اخلاقى است بركنار بمانيم .
سرانجام به سراغ سخن كسانى مى رويم كه مى گويند اخلاق دينى روى اطاعت فرمان خدا، به خاطر ترس يا طمع است ، و اينها جنبه ضدّاخلاقى دارند!(60)
اين سخن نيز از دو جهت ، قابل نقد است :
نخست اين كه : تعبير به طمع و ترس ، تعبير نادرستى است ، صحيح اين است كه گفته شود كه گروهى از پيروان اديان به خاطر سعادتمندشدن در جهان ديگر و رهايى از مجازاتهايى كه ناشى از عدل الهى است به سراغ ارزشهاى والاى اخلاقى مى روند، اين هرگز ضدّاخلاق نيست ، چرا كه كامجويى هاى زندگى فانى را فداى زندگى باقى كرده و منابع كوچكترى را فداى مواهب بزرگترى نموده است .
آيا اگر كسى به خاطر پرهيز از رسواييهاى ناشى از خيانت و دروغ از اين دو كار پرهيز كند، عملى ضدّاخلاقى انجام داده ، و يا اگر كسى به خاطر حفظ سلامت خويش ، لب به مشروبات الكلى تر نكند و سراغ موادّمخدّر نرود، عملش ضدّاخلاق است ، همچنين اگر كسى در برخورد با مردم نهايت ادب و تواضع و محبّت را داشته باشد، تا مردم از او فرار نكنند و در زندگى تنها نماند، آيا عملى ضدّاخلاقى انجام داده ؟
كوتاه سخن اين كه ، هر كار اخلاقى ممكن است آثار و منافع مادّى نيز داشته باشد، توجّه به آن آثار نبايد طمع ناميده شود، و پرهيز از اثرات زيانبار اعمال ضدّاخلاقى نبايد به عنوان ترس و جبن كه يك امر غيراخلاقى است تلقّى شود.
فصل ششم : اصول مسائل اخلاقى در قرآن
اصول مسائل اخلاقى در مكتب هاى ديگر
قبل از ورود در اين بحث لازم است يك نگاه اجمالى به اصول مسائل اخلاقى در مكتبهاى ديگر بيندازيم .
1- گروهى از فلاسفه قديم كه از بنيانگذاران علم اخلاق محسوب مى شوند، براى اخلاق اصول چهارگانه قائل بودند؛ و به تعبير ديگر، فضائل اخلاقى را در چهار اصل خلاصه كرده اند:
1- حكمت
2- عفّت
3- شجاعت
4- عدالت
و گاه خداپرستى را هم به آن ضميمه كرده و آن را به پنج اصل رسانده اند.
بنيانگذار اين مكتب را ((سقراط)) مى توان شمرد، او معتقد بود:
((نيكوكارى (و اخلاق ) بسته به تشخيص نيك و بد (يعنى دانائى ) است ، و فضيلت بطور مطلق جز دانش و حكمت چيزى نيست ؛ امّا دانش چون در مورد ترس و بى باكى ، يعنى آگاهى بر اين كه از چه چيز بايد ترسيد، و از چه چيز نترسيد ملاحظه شود، ((شجاعت)) است ، و هرگاه درباره تمنّاهاى نفسانى به كار رود ((عفّت)) خوانده مى شود، و هرگاه علم به قواعدى كه حاكم بر روابط مردم نسبت به يكديگر است منظور گردد ((عدالت)) است ، و اگر وظائف انسان نسبت به خالق در نظر گرفته شود ((ديندارى و خداپرستى)) است . اين فضائل پنجگانه ، يعنى حكمت ، شجاعت ، عفّت ، عدالت و خداپرستى ، اصول نخستينِ اخلاق سقراطى است .))(61)
بسيارى از دانشمندان اسلام كه درباره علم اخلاق كتاب نوشته يا بحثهايى داشته اند، اين اصول چهارگانه يا پنجگانه را پذيرفته و دقّتهاى بيشترى روى آن به عمل آورده ، و پايه هاى محكمترى براى آن چيده اند، و آن را مبناى نگرشهاى اخلاقى خود در همه زمينه ها قرار داده اند.
آنها در نگرش تازه خود به اين اصول مى گويند:
نفس و روح انسان داراى سه قوّه است :
1- قوّه ((ادراك)) و تشخيص حقايق .
2- جاذبه يا نيروى جلب منافع و به تعبير ديگر ((شهوت)) (البتّه نه شهوت جنسى فقط، بلكه هرگونه خواسته اى به معنى وسيع كلمه ).
3- نيروى دافعه و به تعبير ديگر ((غضب)).
سپس اعتدال هر سه قوّه را يكى از فضائل اخلاقى دانسته اند كه به ترتيب ((حكمت)) و ((عفّت)) و ((شجاعت)) ناميده اند.
سپس افزوده اند: هرگاه نيروى شهوت و غضب در اختيار قوّه ادراك و تميز نيك و بد قرار گيرد، ((عدالت)) حاصل مى شود كه اصل چهارم است .
به تعبير ديگر، تعادل هر يك از قواى سه گانه مزبور به تنهائى فضيلتى است كه حكمت و عفّت و شجاعت نام دارد، و تركيب آنها با يكديگر، يعنى تبعيّت شهوت و غضب از نيروى ادراك ، فضيلت ديگرى محسوب مى شود كه عدالت نام دارد؛ چرا كه بسيار مى شود، انسان ، شجاعت كه حدّ اعتدال نيروى غضب است دارد ولى آن را بجا مصرف نمى كند (مثل اين كه آن را در جنگهاى بيهوده و بى هدف به كار مى گيرد، در اينجا شجاعت وجود دارد ولى عدالت نيست ، امّا اگر اين صفت فضيلت (شجاعت ) در راه يك هدف عالى و عقلانى به كار گرفته شود، يعنى با حكمت آميخته گردد، عدالت به وجود مى آيد.
به اين ترتيب ، اين گروه از دانشمندان اسلام ، تمام فضائل و صفات برجسته انسانى را زير پوشش يكى از اين چهار اصل قرار داده اند، و عقيده دارند فضيلتى نيست جز اين كه تحت يكى از اين چهار عنوان جاى مى گيرد؛ و بعكس ، رذائل همواره در طرف افراط و تفريط يكى از اين چهار فضيلت است .
براى توضيح بيشتر درباره اين مكتب اخلاقى به كتاب ((احياءالعلوم)) و ((محجّة البيضاء)) و ساير كتب معروف اخلاقى مراجعه شود.(62)
نقد و بررسى
تقسيم فضائل به چهار شاخه اصلى كه در تحليل بالا آمده برخلاف آنچه در ابتدا به نظر مى رسد، ريشه اسلامى مسلّمى ندارد؛ بلكه نتيجه تحليلهايى است كه دانشمندان اسلام از كلمات حكماى يونان گرفته و آن را تكميل كرده اند، هر چند در بعضى از روايات مرسله اشاره اى به آن ديده مى شود.
در روايتى كه به على عليه السّلام نسبت داده شده است چنين مى خوانيم :
((اءلفضائل اءربعة اءجناس : اءحدها اءلحكمة و قوامها فى الفكرة ، و الثّانى اءلعفّة و قوامها فى الشّهوة ، والثالث اءلقوّة و قوامها فى الغضب ، و الرّابع اءلعدل و قوامه فى اعتدال قوى النّفس ؛ فضائل چهار نوع است : يكى از آنها حكمت است كه ريشه آن در تفكّر مى باشد، دومى عفّت است كه اساس آن شهوت است ، سومى قوّت است و اساس آن در غضب است ، و چهارمى عدالت است و ريشه آن در اعتدال قواى نفسانيّه مى باشد.))(63)
اين حديث گرچه هماهنگى كامل با تقسيمات چهارگانه علماى اخلاق ندارد، ولى نزديك به آن مى باشد؛ و همان گونه كه در بالا آمد حديث ، مرسل است ، و از نظر سند خالى از اشكال نيست .
به هر حال ، آنچه به علماى اخلاق يا حكماى يونان در اين تقسيم چهارگانه ايراد مى شود، جهات زير است :
1- پاره اى از ملكات اخلاقى را - كه به يقين جزء فضائل است - به زحمت مى توان در اين چهار اصل جاى داد؛ مثلا، ((حُسن ظن يا خوشبينى)) يكى از فضائل استو نقطه مقابل آن ((بدبينى و بدگمانى و سوءظن)) است ، اگر بنا باشد در شاخه هاى بالا جا بگيرد، بايد در شاخه حكمت واقع شود، در حالى كه حُسن ظن را نمى توان جزء حكمت شمرد؛ زيرا خوشبينى و حُسن ظن با تشخيص صحيح نسبت به واقعيّات ((دوتااست)) بلكه گاه به روشنى از آن جدا مى شود، به اين معنى كه قرائن ظنّى بر صدور گناه و خطا از كسى آشكار باشد ولى به حُسن ظن و خوشبينى آنها را ناديده مى گيرد.
همچنين صبر در برابر مصائب و شكر در مقابل نعمتها، بى شك از فضائل است ؛ در حالى كه نه مى توان آنها را در قوّه تشخيص و اداراك جاى داد، و نه در مساءله جذب منافع يا دفع مضار، بخصوص اگر شخص صابر و شاكر براى ارزش ذاتى اين صفات پايبند به آن باشد، نه براى منافعى كه در آينده از آنها عايد مى شود.
و نيز شايد كم نباشد صفات ديگرى كه جزء فضائل است و به زحمت مى توان آنها را در آن شاخه هاى چهرگانه قرار دارد.
2- ((حكمت)) را جزء اصول فضائل اخلاقى و افراط و تفريط در آن را جزء رذائل اخلاقى شمرده اند، در حالى كه حكمت ، بازگشت به تشخيص واقعيّتها مى كند و اخلاق مربوط به عواطف و غرائز و ملكات نفس است نه ادراكات عقل ، و لذا هرگز در مورد افراد خوش فكر تعبير به حُسن اخلاق نمى شود.
اخلاق مى تواند ابزارى براى عقل بوده باشد ولى عقل و درك خوب جزء اخلاق نيست ؛ يا به تعبير ديگر، عقل و قوّه ادراك راهنماى عواطف و غرائز انسان است ، و به آنها شكل مى دهد و اخلاق كيفيّتهايى است كه بر اين غرائز و اميال عارض مى گردد.
3- اصرار بر اين كه هميشه فضائل اخلاقى ، حدّ وسط در ميان افراط و تفريط است نيز صحيح به نظر نمى رسد، هر چند غالبا چنين است ، زيرا مواردى پيدا مى كنيم كه افراطى براى آن وجود ندارد؛ مثلا، قوّه عقليّه هر چه بيشتر باشد بهتر است ، وافراطى براى آن تصوّر نمى شود؛ و اين كه ((جربزه)) را افراط در قوّه عقليّه گرفته اند صحيح نيست ، زيرا ((جربزه)) از كثرت فهم و هوش ناشى نمى شود، بلكه نوعى كجروى و انحراف و اشتباه در مسائل به خاطر عجله در قضاوت يا مانند آن است .
پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم از نظر قدرت عقل و فكر به قدرى بالا بود كه از ايشان تعبير به عقل كل مى شود، آيا اين برخلاف فضيلت است !
درست است كه عقل و هوش فراوان گاه سبب درد و رنجهايى مى شود كه افراد بى خبر و غافل و ناآگاه از آن آسوده اند ولى به هر حال جزء فضائل محسوب مى شود. همچنين ((عدالت)) را جزء فضائل اخلاقى شمردند و افراط و تفريط آن را ((ظلم)) و انظلام (پذيرش ظلم ) مى دانند در حالى كه قبول ظلم و تَن در دادن به آن هرگز افراط در عدالت نيست ، و از مقوله ديگرى محسوب مى شود.
بنابراين ، مساءله حدّ وسط بودن صفات فضيلت در برابر افراط و تفريطهايى صفات رذيلت گرچه در غالب موارد قابل قبول است ، امّا هرگز نمى توان آن را يك حُكم عام شمرد، و آن را به عنوان يك اصل اساسى در بحثهاى اخلاقى پذيرفت .
نتيجه : اصول چهارگانه اى كه قدماء براى اخلاق شمرده اند و در واقع تكميلى است بر آنچه فلاسفه يونان قديم داشته اند، نمى تواند به عنوان يك الگوى جامع براى تقسيم صفات اخلاقى شمرده شود، هر چند نسبت به بسيارى از مسائل اخلاقى صادق است .
بازگشت به سوى اخلاقى در قرآن
اكنون به بررسى اصول اخلاقى در قرآن باز مى گرديم . مى دانيم قرآن مجيد به صورت يك كتاب كلاسيك تنظيم نشده كه فصول و ابواب و مباحثى به شكل اين گونه كتابها داشته باشد، بلكه مجموعه اى از وحى آسمانى است كه به تدريج و بر حسب نيازها و ضرورتها نازل شده است ، ولى مى توان آن را با استفاده از روش تفسير موضوعى در چنين قالبهايى ريخت .
از تقسيم هايى كه از مجموع آيات قرآن استفاده مى شود اين است كه اصول اخلاق را مى توان در چهار بخش خلاصه كرد:
1- مسائل اخلاقى در ارتباط با خالق
2- مسائل اخلاقى در ارتباط با خلق
3- مسائل اخلاقى در ارتباط با خويشتن
4- مسائل اخلاقى در ارتباط با جهان آفرينش و طبيعت
مساءله شُكرگذارى (شُكر منعم ) و خضوع در مقابل خداوند و رضا و تسليم در برابر فرمان او و مانند اينها، جزء گروه اوّل است .
تواضع و فروتنى ، ايثار و فداكارى ، محبّت و حُسن خُلق ، همدردى و همدلى و مانند آن ، از گروه دوم مى باشد.
پاكسازى قلب از هر گونه ناپاكى و آلودگى ، و مُدارا با خويشتن در برابر تحميل و فشار برخود و امثال آن ، از گروه سوم است .
عدم اسراف و تبذير و تخريب مواهب الهى و مانند آن ، از گروه چهارم است .
همه اين اصول چهارگانه ، شاخه هايى در قرآن مجيد دارد كه در بحثهاى موضوعى آينده در تك تك مباحث اخلاقى به آن اشاره خواهد شد.
البتّه اين شعب چهارگانه با شعب چهارگانه اى كه در كتاب ((اسفار)) فيلسوف معروف ((ملّا صدرا شيرازى)) و پيروان مكتب او آمده است ، متفاوت است . آنها مطابق روش معروف خود كه انسان را در مسير سعادت به مسافرى تشبيه مى كنند و مسائل خودسازى را به سِير و سلوك تعبير مى نمايند، براى انسان چهار سفر قائل شده اند:
او مى گويد سالكان از عرفا و اولياء اللّه چهار سفر دارند:
1- سفر از خَلق به سوى حق (السّفر من الخلق الى الحقّ)
2- سفر به حق در حق (السّفر بالحقّ فى الحقّ)
3- سفر از حق به سوى خلق به وسيله حق (السّفر من الحقّ الى الخلق بالحقّ )
4- سفر به حق در خلق (السّفر بالحقّ فى الخلق )
ناگفته پيداست كه اين سفرهاى اربعه يا مراحل چهارگانه خودسازى و سِير و سلوك الى اللّه ، راه ديگرى را مى پيمايد، هر چند شباهتهايى در پاره اى از قسمتها ميان آن و شاخه هاى چهارگانه اخلاق كه در سابق به آن اشاره كرديم وجود دارد.
در قرآن مجيد مجموعه اى از آياتى وجود دارد كه به نظر مى رسد اصول كلّى اخلاق در آن ترسيم شده است .
از جمله ، مجموعه آيات سوره لقمان است ، كه از اين آيه شروع مى شود:
((و لقد آتينا لقمان الحكمة اءن اءشكرللّه ؛ ما به لقمان حكمت بخشيديم (و به او الهام كرديم ) شُكر خدا را به جاى آور!)) (سوره لقمان ، آيه 12.)
در زمينه معارف و عقائد، نخست سخن از شُكر منعم مى گويد، و مى دانيم مساءله شُكر منعم ، نخستين گام در طريق شناخت خداست ؛ و به تعبير ديگر - همان گونه كه علماى علم عقائد و كلام تصريح كرده اند - انگيزه حركت به سوى شناخت خداوند همان مساءله شُكر نعمت است ؛ چرا كه انسان ، هنگامى كه چشم باز مى كند خود را غرق نعمتهاى فراوانى مى بيند، و بلافاصله وجدان او وى را به شناخت بخشنده نعمت دعوت مى كند، و اين آغاز راه براى معرفة اللّه است .
سپس به سراغ مساءله توحيد مى رود، و با صراحت مى گويد: ((لاتشرك باللّه انّ الشّرك لظلم عظيم ؛ چيزى را همتاى خدا قرار نده كه شِرك ظلم عظيمى است !))
و در مرحله ديگر، سخن از معاد مى گويد كه دومين پايه مهمّ معارف دينى است ؛ مى گويد: ((يا بنىّ انّها اءن تك مثقال حبّة من فتكن فى صخرة او فى السّموات او فى الاءرض ياءت بها اللّه ؛ پسرم ! اگر به اندازه سنگينى دانه خردلى (عمل نيك يا بد) باشد و در دل سنگى يا گوشه اى از آسمان و زمين قرار گيرد، خداوند آن را (در قيامت براى حساب ) حاضر مى سازد!)) (سوره لقمان ، آيه 16)
سپس به اصول اساسى اخلاق و حكمت عملى پرداخته و به امور زير اشاره مى كند:
1- مساءله احترام نسبت به پدر و مادر، و شكرگذارى از آنها به دنبال شُكر پروردگار (ووصّينا الانسان بوالديه .... اءن اشكرلى ولوالديك ) (سوره لقمان ، آيه 14)
2- اهمّيّت دادن به نماز و رابطه با پروردگار و نيايش و خضوع در برابر او (اقم الصّلوة ) (سوره لقمان ، آيه 17)
3- امر به معروف ونهى از منكر (وامر بالمعروف و اءنه عن المنكر) (سوره لقمان ، آيه 17)
4- صبر و شكيبايى در مقابل حوادث تلخ زندگى (و اءصبر على ما اءصابك ) (سوره لقمان ، آيه 17)
5- حُسن خُلق در برابر مردم (ولا تصعّر خدّك للنّاس ) (سوره لقمان ، آيه 18)
6- تواضع و فروتنى ترك تكبّر در برابر خدا و خَلق (ولاتمش فى الاءرض مرحا اءنّ اللّه لايحبّ كلّ مختال فخور) (سوره لقمان ، آيه 18)
7- ميانه روى و اعتدال در راه رفتن و سخن گفتن (و همه چيز) (و اءقصد فى مشيك واءغضض من صوتك ) (سوره لقمان ، آيه 19)
به اين ترتيب ، مشاهده مى كنيم كه قسمت عمده اى از فضائل اخلاقى ، به عنوان حكمت لقمان در آيات منعكس است كه شامل شُكر و صبر و حُسن خُلق و تواضع و ميانه روى و دعوت به نيكيها و مبارزه با بديها مى شود، كه ضمن هفت آيه توضيح داده شده است . (آيه 13 تا 19)
در آيات سه گانه انعام كه از آيه 151 شروع و به 153 ختم مى شود، ده فرمان مهّم بيان شده است ، كه قسمت مهمّى از اصول اخلاقى را در برگرفته از جمله : ترك ظلم و ستم ، نسبت به فرزندان ، ايتام ، عموم مردم ؛ و رعايت عدالت در برابر هركس ، و ترك جانبدارى تعصّب آلود ز نزديكان و بستگان و دوستان در برابر نقض اصول عدالت ، و نيز پرهيز از زشتكاريهاى ظاهر و باطن و همچنين حق شناسى در برابر پدر و مادر، و پرهيز از آنچه موجب تفرقه مى شود، و نيز اجتناب از هرگونه شِرك .(64)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:49 AM
next page
fehrest page
back page
اصول اخلاق اسلامى در روايات
در روايات اسلامى نيز احاديثى كه بيانگر اصول اخلاقى حسنه و سيّئه است ديده مى شود كه روش مخصوص به خود را تعقيب مى كند، نه روشى را كه حكماى يونان داشته اند، از جمله :
1- در حديث معروفى كه در كتاب ((اصول كافى)) از امام صادق عليه السّلام نقل شده است چنين مى خوانيم كه : يكى از ياران آن حضرت به نام ((سماعة بن مهران)) مى گويد: با گروهى از اصحاب آن حضرت در خدمتش بوديم كه سخن از عقل و جهل به ميان آمد، فرمود: ((لشكريان عقل و جهل را بشناسيد تا هدايت شوند))، من گفتم فدايت شوم ، تا شما شرح ندهيد ما آگاه نخواهيم شد، امام فرمود:((خداوند در آغاز، عقل را آفريد... سپس جهل را (عقل از در اطاعت در آمد و جهل طريق معصيت را پوييد) خداوند هفتاد و پنج لشكر به عقل داد و هفتاد و پنج لشكر كه ضدّ آن بود به جهل .))
سپس امام ، هفتاد و پنج لشكر(65) عقل و جهل را به شرح زير بيان فرمود:
الخير و هو وزير العقل ؛نيكى وزير عقل است
و جعل ضدّه الشّرّ و هو وزير الجهل ؛و ضدّ آن بدى است كه وزير جهل است
والايمان و ضدّه الكفر؛و ايمان وضدّش كفر
والتّصديق و ضدّه الجمود؛و تصديق (ايمان به آيات الهى و انبياء) و ضدّش انكار
والرّجاء و ضدّه القنوط؛اميد و ضدّش نوميدى
والعدل و ضدّه الجور؛و عدالت و ضدّش ستم
والرّضاء و ضدّه السّخط؛رضا و خشنودى و ضدّش خشم و نارضايى
والشُّكر و ضدّه الكفران ؛شُكرگذارى و ضدّش كفران
والطّمع و ضدّه الياءس ؛طمع (به آنچه در دست مردم است ) و ضدّش نوميدى (از آنها)
والتّوكّل و ضدّه الحرص ؛توكّل و ضدّش حرص
والرّاءفة و ضدّه القسوة ؛راءفت و ضدّش سنگدلى
والرّحمة و ضدّها الغضب ؛رحمت و ضدّش غضب
والعلم و ضدّه الجهل ؛علم و ضدّش جهل
والفهم و ضدّه الحمق ؛فهم و ضدّش حماقت
والعفّة و ضدّه التّهتّك ؛عفّت و ضدّش پرده درى
والزّهد و ضدّه الرّغبة ؛زهد و ضرّش دنياپرستى
والرّفق و ضدّه الخرق ؛مدارا و ضدّش خشونت
والرّهبة و ضدّه الجراءة ؛خداترسى و ضدّش بى باكى و جسارت
والتّواضع و ضدّه الكبر؛تواضع و ضدّش تكبّر
والتّؤ دة و ضدّها التّسرّع ؛متانت و آرامش و ضدّش شتابزدگى
والحلم و ضدّه السّفه ؛بردبارى و ضدّش سفاهت و نابردبارى
والصّمت و ضدّه الهذر؛خاموشى و ضدّش بيهوده گويى
والاستسلام و ضدّه الاستكبار؛تسليم (در برابر حق ) و ضدّش استكبار
والتّسليم و ضدّه الشّكّ؛تسليم (در برابر عقائد الهى ) و ضدّش شكّ
والصّبر و ضدّه الجزع ؛صبر و ضدّش بى تابى
والصّفح و ضدّه الانتقام ؛گذشت وضدّش انتقام
والغنى و ضدّه الفقر؛بى نيازى و ضدّش فقر
والتّذكّر و ضدّه السّهو؛توجّه و ضدّش غفلت
والحفظ و ضدّه النّسيان ؛حفظ و ضدّش فراموشكارى
والتعطّف و ضدّه القطيعة ؛محبّت و پيوند و ضدّش قطع رابطه
والقنوع و ضدّه الحرص ؛قناعت و ضدّش حرص
والمؤ اساة و ضدّها المنع ؛مواسات و ضدّش منع
والمودّة و ضدّها العداوة ؛دوستى و ضدّش عداوت
والوفاء و ضدّه الغدر؛وفا و ضدّش پيمان شكنى
والطّاعة و ضدّها المعصية ؛اطاعت و ضدّش معصيت
والخضوع و ضدّه التّطاول ؛خضوع و ضدّش برترى جويى
والسّلامة و ضدّها التّطاول ؛سلامت و ضدّش بلا
والحبّ و ضدّه البغض ؛محبّت و ضدّش كينه توزى
والصّدق و ضدّه الكذب ؛راستى و ضدّش دروغ گويى
والحقّ و ضدّه الباطل ؛حق و ضدّش باطل
والامانة و ضدّها الخيانة ؛امانت و ضدّش خيانت
والاخلاص و ضدّه الشّوب ؛خلوص و ضدّش آلودگى نيّت
والشّهامة و ضدّها البلادة ؛شهامت و ضدّش خمودى
والفهم و ضدّه الغباوة ؛فهم و ضدّش كودنى
والمعرفة و ضدّها الانكار؛معرفت و ضدّش عدم عرفان
والمداراة و ضدّها المكاشفة ؛مدارا و ضدّش پرده درى
وسلامة الغيب و ضدّها المماكرة ؛حفظ الغيب و ضدّش توطئه گرى
والكتمان و ضدّه الافشاء؛كتمان (اسرار مردم ) و ضدّش افشاگرى
والصّلاة و ضدّها الاضاعة ؛نماز و ضدّش بى نمازى
والصّوم و ضدّه الافطار؛روزه و ضدّش افطار
والجهاد و ضدّه النّكول ؛جهاد و ضدّش خوددارى از جهاد
والحجّ و ضدّه نبذ الميثاق ؛حج و ضدّش پيمان شكنى خدا
وصون الحديث و ضدّه النّميمة ؛نگهدارى سخنان و ضدّش سخن چينى
وبرّ الوالدين و ضدّه العقوق ؛نيكى به پدر و مادر و ضدّش محالفت و آزار
والحقيقة و ضدّها الرّياء؛حق جويى و ضدّش رياكارى
والمعروف و ضدّه المنكر؛معروف وضدّش منكر
والسّتر و ضدّه التّبّرج ؛پوشيدگى و ضدّش نمايش زينت
والتّقيّة و ضدّها الاذاعة ؛تقيّه و ضدّش افشاى اسرار
والانصاف و ضدّه الحميّة ؛انصاف و ضدّش تعصّب
والتّهيئة و ضدّها البغى ؛مصالحه و ضدّش كارشكنى
والنّظافة و ضدّها القذر؛نظافت و ضدّش كثافت
والحياء و ضدّها الجلع ؛حيا و ضدّش بى حيايى
والقصد و ضدّه العدوان ؛ميانه روى و عدالت و ضدّش تجاوز
والرّاحة و ضدّها التّعب ؛راحت و ضدّش رنج
والسّهولة و ضدّها الصّعوبة ؛سهولت و ضدّش سختگيرى
والبركة و ضدّها المحق ؛بركت و ضدّش نقصان
والعافية و ضدّها البلاء؛تندرستى و ضدّش بيمارى
والقوام و ضدّها المكاثرة ؛اعتدال و ضدّش فزون طلبى
والحكمة و ضدّها الهواء؛حكمت و ضدّش هواپرستى
والوقار و ضدّه الخفّة ؛وقار و ضدّش جلفى و سبكى
والسعادة و ضدّه ها الشّقاوه ؛سعادت و ضدّش شقاوت
والتّوبة و ضدّها الاصرار؛توبه و ضدّش اسرار بر گناه
والاستغفار و ضدّه الاغترار؛پوزش طلبيدن و ضدّش مغرور بودن
والمحافظة و ضدّها التّهاون ؛جدّيت و ضدّش سستى
والدّعاه و ضدّه الاستنكاف ؛دعا و ضدّش خوددارى از دعا
والنّشاط و ضدّه الكسل ؛نشاط و ضدّش كسالت
والفرح و ضدّه الحزن ؛شادى و ضدّش غم
والالفة و ضدّها الفرقة ؛الفت و جوشش با مردم ضدّش جدايى طلبى
والسّخاء و ضدّه البُخل ؛سخاوت و ضدّش بُخل
فلا تجتمع هذه الخصال كلّها من اجناد العقل الّافى نبىّ اؤ وصىّ نبىّ او مؤ من قد امتحن اللّه قلبه للايمان و امّا سائر ذلك من موالينا فانّ احدهم لايخلو من اءن يكون فيه بعض هذه الجنود حتّى يستكمل و ينقّى من جنود الجهل فعند ذلك يكون فى الدّرجة العليا مع الاءنبياء والاءوصياء و انّما يدرك ذلك بمعرفة العقل وجنوده و بمجانية الجهل وجنوده وفّقنا اللّه واياكم لطاعته و مرضاته اءنشاء اللّه .
سپس امام فرمود: اين لشكريان عقل بطور كامل جمع نمى شود مگر در پيامبر يا وصىّ پيامبر يا مؤ منى كه خداوند قلبش را براى ايمان آزموده و شايستگى پيدا كرده است ، ولى ساير دوستان ما بعضى داراى بخشى از اين لشكريانند و در راه تكميل آن و طَرد لشكر جَهل از خود مى باشند و در آن هنگام در درجه بالا با انبياء و اوصياء قرار مى گيرند، و اين در صورتى ممكن است كه آگاهى كافى نسبت به عقل و لشكريانش و دورى از جهل و لشكريانش حاصل شود؛ خداوند ما و شما را براى اطاعتش و كسب رضاى او موفّق دارد!(66)
حديث بالا، حديث جامعى درباره اصول و فروع اخلاقى اسلامى است كه بعضى از صاحبنظران آن را بطور مستقل موضوع بحث قرار داده ، و كتاب جداگانه اى پيرامون آن نوشته اند.
2- در حديثى كه در نهج البلاغه در كلمات قِصار آمده است مى خوانيم كه از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام درباره ايمان پرسيدند (ذيل حديث نشان مى دهد كه منظور از ايمان ، ايمان علمى و عملى است كه اصول اخلاق را نيز شامل مى شود) امام در جواب فرمود: ((الايمان على اءربع دعائم ، على الصّبر و اليقين و العدل و الجهاد؛ ايمان بر چهار پايه قرار دارد: بر صبر و يقين و عدالت و جهاد.))
سپس افزود ((والصّبر منها على اءربع شعب . على الشّوق و شّفق و الزّهد و التّرقّب ؛ صبر نيز بر چهار پايه استوار است ؛ بر شوق و ترس و زُهد و انتظار.)) (شوق به بهشت و پاداشهاى الهى ، ترس از كيفرها و دوزخ ، كه مايه حركت به سوى خوبيها و پرهيز از بديها است ) و زُهد و بى اعتنايى نسبت به زَرق و برق دنيا كه سبب مى شود انسان مصائب را ناچيز شمُرد، و انتظار مرگ و پايان زندگى كه انسان را به انجام اَعمال نيك تشويق مى كند.
بعد افزود: ((واليقين منها على اءربع شعب ، على تبصرة الفطنة و تاءوّل الحكمة ، و موعظة العبرة ، و سنّة الاءوّلين ؛ يقين نيز بر چهار بخش تقسيم مى شود: بينش در هوشيارى و زيركى ، رسيدن به دقايق حكمت ، پند گرفتن از حوادث و توجّه به روش پيشينيان .))
سپس مى افزايد:((و العدل منها على اءربع شعب ، على غائص الفهم ، و غور العلم ، و زهرة الحُكم ، و رساخة الحلم ؛ عدالت نيز بر چهار شاخه است : دقّت براى فهم مطالب ، غور در علم و دانش ، (سپس ) قضاوت صحيح و (سرانجام ) حِلم و بردبارى پايدار.))
و در پايان مى فرمايد: ((و الجهاد منها على اءربع شعب على الاءمر بالمعروف و النّهى عن المنكر و الصّدق فى المواطن ، و شنآن الفاسقين ؛ جهاد نيز چهار شاخه دارد: امر به معروف و نهى از منكر، صِدق و راستى در معركه نَبرد، و دشمنى با فاسقان .))
سپس به ستونهاى چهارگانه كفر كه نقطه مقابل آن است ، مى پردازد و يك به يك را شرح مى دهد.(67)
همان گونه كه ملاحظه مى شود، امام با دقّت بى نظيرى اصول اساسى ايمان و كفر و آثار آن را در درون و بُرون كه شامل اخلاق عملى مى شودترسيم فرموده و براى هر شاخه ، شاخه هاى ديگرى ذكر كرده است ، كه بررسى جزئيّات اين حديث مَقال ديگرى را مى طلبد.
3- در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم :
((اءربع من اعطيهنّ فقد اوتى خير الدّنيا و الاءخرة ، صدق حديث و اداءُ اءمانة ، و عفّة بطن و حُسن خُلق ؛چهار چيز است به هر كس داده شود خير دنيا و آخرت به او داده شده است : راستى در سخن گفتن و اداء امانت ، و عفّت شكم (پرهيز از حرام ) و حُسن خُلق .))(68)
4- همين معنى بطور فشرده تر و در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است ، كسى خدمتش رسيد و تقاضا كرد چيزى به او بياموزد كه خير دنيا و آخرت در آن باشد، و مشتمل بر سخن طولانى نباشد، امام عليه السّلام در پاسخ او فرمود:((لا تكذب ؛ دورغ مگو!))(69)
در واقع چنين است كه ريشه تمام فضائل اخلاقى بر راستى و صِدق قرار گرفته كه انسان نه تنها به مردم دروغ نگويد، به خويشتن هم دروغ نگويد و حتّى به خداى خود دروغ نگويد؛ هنگامى كه در نماز ((ايّاك نعبد و ايّاك نستعين)) مى خواند و مى گويد خداوندا تنها تو را مى پرستم و تنها از تو يارى مى جويم ، كمترين دروغى در اين سخن نباشد، از هرگونه معبود شيطانى و هواى نَفْس بركنار باشد و تنها خضوع و تسليمش در برابر حق باشد؛ پس ، از تكيه كردن بر مال و جاه و قدرت و مقام و ما سوى اللّه بر كنار باشد، تنها تكيه بر لطف خدا كند و از او مدد جويد. اگر كسى چنين باشد تمام اصول و فُروع اخلاق در او زنده مى شود.
5- در روايات اسلامى تعبيراتى تحت عنوان ((اءفضل الاءخلاق)) (برترين صفات اخلاقى ) يا ((اءكرم الاءخلاق)) و ((اءحسن الاءخلاق)) و ((اءجمل الخصال)) ديده مى شود كه در آنها نيز اشاره به بخشهاى مهمّى از اصول اخلاقى شده است ؛ از جمله در حديثى مى خوانيم : ((سئل الباقر عليه السّلام عن اءفضل الاءخلاق فقال الصّبر و السّماحة ؛از امام باقر عليه السّلام درباره بهترين اخلاق سؤ ال شد، فرمود صبر (شكيبايى و استقامت ) و جُود و بخشش است .))(70)
در حديث ديگرى از على عليه السّلام آمده ، فرمود: ((اءكرم الاءخلاق السّخاء و اءعمها نفعا العدل ؛ با ارزشترين اخلاق اسلامى سخاوت و پرسودترين آنها عدالت است .))(71)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((اءشرف الخلائق التّواضع و الحلم ولين الجانب ؛ برترين صفات اخلاقى ، تواضع و حلم و نرمش و انعطاف پذيرى و مدارا است .))(72)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه از آن حضرت پرسيدند:
((اءىّ الخصال بالمرء اءجمل فقال وقار بلامهابة ، وسماح بلا طلب مكافاة ، و تشاغل بغير متاع الدّنيا؛ كداميك از صفات انسانى زيباتر است ؟ فرمود: وقارى كه تواءم با ايجاد ترس نباشد، و بخششى كه انتظار مقابله با مثل در آن نباشد، و مشغول شدن به غير متاع دنيا است .))(73)
6- باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه در آن اصول اخلاق زشت ، تحت عنوان اصول الكفر بيان شده است ، فرمود:
((اصول الكفر ثلاثة : الحرص والاستكبار و الحسد؛ اصول كفر سه چيز است : حرص و تكبّر و حسد.))
سپس در توضيح اين سه اصل چنين بيان فرمود:
((فامّا الحرص فانّ آدم حين نهى عن الشجرة حمله الحرص اءن اءكل منها، واءمّا الاستكبار فابليس حين امر باسجّود لآدم استكبر، واءمّا الحسد فابنا آدم حيث قتل اءحدهما صاحبه ؛ امّا حرص (در آنجا ظاهر شد كه ) آدم هنگامى كه نهى از آن درختِ مخصوص شد، حرص او را وادار كرد كه از آن بخورد (و از بهشت بيرون بُرده شد) و امّا تكبّر (آنگاه ظاهر شد كه ) ابليس هنگامى كه ماءمور به سجود براى آدم شد تكبّر ورزيد (و از سجده خوددارى كرد و براى هميشه ملعون و مطرود درگاه الهى شد) و امّا حسد (آنگاه ظاهر شد كه ) دو پسر آدم يكى بر ديگرى حسد برد و او را به قتل رسانيد.))(74)
به اين ترتيب ، سرچشمه بدبختيهاى بزرگى كه در جهان انسانيّت يا در آغاز آن رخ داد، اين سه صفت نكوهيده بود. حرص ، آدم را از بهشت الهى بيرون كرد؛ و استكبار، ابليس را براى هميشه از درگاه خدا راند؛ و حسد پايه قتل و خونريزى و جنايت در جهان شد.
7- اين سخن را با حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم ، امام صادق عليه السّلام مى گويد: پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود:
((انّ اءوّل ماعصى اللّه عزّوجلّ به ستّ: حبّ الدّنيا و حبّ الرّياسة ، و حبّ الطّعام و حبّ النّوم و حبّ الراحة و حبّ النّساء؛ نخستين چيزى كه نافرمانى و عصيان الهى به وسيله آن انجام شد شش چيز بود: محبّت (افراطى به مال ) دنيا و رياست و طعام و خواب و راحت طلبى و زنان !))(75)
از مجموع آنچه در بالا ذكر شد اصول فضائل اخلاقى و رذائل اخلاقى اجمالا روشن شد؛ ولى همان گونه كه از مجموع روايات نيز استفاده مى شود عدد خاصّ و معينى نمى توان براى اين معنى درنظر گرفت ؛ چرا كه اخلاق نيك و بد انگيزه هاى بسيار متنوّع و عوامل و عوارض مختلف و گوناگون دارد، و به تعبير ديگر، همان گونه كه صفات جسمانى انسان ، تعداد و شماره خاصّى ندارد، صفات روحانى خوب و بد نيز از شاره بيرون است .
فصل هفتم : پيوند مسائل اخلاقى با يكديگر
علل پيوند مسائل اخلاقى با يكديگر
فضائل اخلاقى غالبا با يكديگر مربوطند همان گونه كه رابطه نزديكى در ميان رذائل اخلاقى ديده مى شود. به همين دليل ، جدائى كامل آنها از يكديگر غالبا امكان پذير نيست . - اين پيوند و ارتباط گاهى به خاطر ريشه هاى مشترك آنهااست و گاه به خاطر پيوند ثمرات و نتايج آنها با يكديگر.
در قسمت اوّل يعنى پيوند ريشه ها، مثالهاى روشنى داريم ؛ غيبت كردن در بسيارى از موارد زائيده صفت رذيله حسد است ، شخص حسود مى كوشد با غيبت كردن كسى كه مورد حسد اوست ، آبروى او را ببرد و شخصيّتش را در هم بشكند؛ تهمت و افتراء، تكبّر و خودبرتربينى ، تحقير و كوچك شمردن ديگران نيز بسيار مى شود كه از همان رذيله حسد سرچشمه مى گيرد.
بعكس ، علوّ طبع همان گونه كه جلو طمع را مى گيرد، با حسد و كبر و غرور و تملّق و چاپلوسى نيز مبارزه مى كند.
در مورد نتائج و ثمرات نيز اين پيوند بخوبى ديده مى شود، يك دروغ ممكن است سرچشمه دروغهاى ديگر شود، و گاه براى توجيه آن دست به گناهان و خطاهاى ديگرى بيالايد؛ و يا با انجام يك جرم ، جرائم ديگرى انجام دهد تا آثار جرم اوّل را بپوشاند؛ و بعكس ، انجام يك عمل اخلاقى مانند رعايت امانت ، منتهى به محبّت و دوستى و پيوند در ميان افراد يا تعاون اجتماعى و مانند آن مى شود.
روايات اسلامى گوياى ارتباط مسائل اخلاقى
در روايات اسلامى نيز اشارات لطيفى به اين امر مهم آمده است ؛ در حديثى از على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((اذا كان فى الرّجل خلّة رائعة فانتظر اءخواتها؛ هنگامى كه در كسى صفت جالب و زيبايى ببينى ، در انتظار بقيّه صفات نيك او، باش !))(76)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((انّ خصال المكارم بعضها مقيّد ببعض ؛ صفات شايسته با يكديگر مربوط و مقيّدند.)) و در ذيل همين حديث اشاره شده است به ((صدق الحديث و صدق الباءس و اعطاء السّائل و المكافات بالصّنايع و اءداء الاءمانة وصلة الرّحم و التّودّد الى الجار و الصّاحب و قرى الضّيف و راءسهنّ الحياء؛ راستگويى ، مقاومت در ميدان جنگ ، بخشش به درخواست كننده ، پاداش نيكى به نيكى ، اداى امانت ، صله رحم ، محبّت نسبت به همسايه و دوست ، و پذيرايى شايسته از مهمان ، و در راءس همه آنها حياء قرار گرفته است .))(77)
در واقع حيا كه روح آن تنفّر از گناه و زشتيهااست مى تواند سرچشمه تمام افعال اخلاقى بالا بشود، همان گونه كه صداقت پيوند نزديكى با امانت و مقاومت در ميدان مبارزه و محبّت و دوستى با بستگان و دوستان و همسايگان دارد.
در حديث سومى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ اللّه عزّوجلّ جعل للشّرّ اءقفالا و جعل مفاتيح تلك الاءقفال الشّراب ، و الكذب شر من الشّراب ؛خداوند براى بديها قفلهايى قرار داده و كليد آن قفلها را شراب قرار داده است و دروغ از شراب بدتر است .))(78) اشاره به اين كه دروغ مى تواند سرچشمه انواع گناهان شود.
شبيه همين معنى به صورت فشرده ترى در حديث امام حسن عسكرى عليه السّلام آمده است آنجا كه فرمود: ((جعلت الخبائث كلّها فى بيت و جعل مفتاحها الكذب ؛ تمام زشتيها و بديها در اطاقى قرار داده شده (كه درِ آن بسته است ) و كليد آن دروغ است .))(79)
اين سخن را با حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم :
در روايتى آمده است ، مردى خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه ! من در پنهانى مرتكب چهار گناه مى شوم ، زِنا و شرب خمر و سرقت و دروغ ،فاءيّتهنّ شئت تركتها لك ؛ هر يك از آنها را كه بفرمايى به خاطر تو آن را ترك مى كنم !(گويا آماده ترك همه آنها نبود، مى خواست يكى را به خاطر رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ترك كند.)
پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به او فرمود: ((دع الكذب ؛ دروغ را رها كن !))
آن مرد از خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم بازگشت ؛ هنگامى كه تصميم گرفت به سراغ عمل منافى عفّت برود، به خودش گفت اگر اين كار را انجام دهم ممكن است پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم از من سؤ ال كند، اگر راست گويم حد بر من جارى مى كند، و اگر دروغ بگويم پيمان خود را با او شكسته ام (ناچار اين عمل را ترك كرد).
سپس تصميم به سرقت و شرب خمر گرفت ، باز همين فكر براى او پيش آمد، به خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم برگشت و گفت :
((قد اءخذت علىّ السّبيل كلّه فقد تركتهنّ اءجمع ؛ شما تمام راهها را بر من بستى ، به همين جهت من تمام اين گناهان را ترك خواهم نمود!))(80)
از مجموع آنچه گفته شد مى توان نتيجه گرفت كه در بسيارى از موارد براى تربيت نفوس وتهذيب اخلاق و مخصوصا اصلاح بعضى از خُلق و خُوها بايد از امورى كه پيوسته و وابسته به آن است شروع كرد، و از مقارنات و خُلق و خُوهاى ديگر كه با آن مرتبط است كمك گرفت .
فصل هشتم : از كجا شروع كنيم ؟
تاكنون كلّياتى را درباره علم اخلاق و نتايج و آثار و انگيزه ها و شاخ و برگهاى ديگر آن شناخته ايم ؛ اكنون موقع آن است كه با در دست داشتن اين اطّلاعات و آگاهيهاى كلّى ، راه تهذيب نفس را شروع كنيم ؛ و يا به تعبير ديگر، از مسائل ذهنى به مسائل عينى بپردازيم ، و از كلّيات وارد جزئيّات شويم .
ولى در اينجا نيز لازم است توقّف كنيم و آمادگيهاى لازم را براى اين سفر روحانى فراهم سازيم ، تا در مسير راه ، گرفتار سرگردانى و حيرانى و بى برنامگى و بى نقشه بودن نشويم ، و نيز لازم است به امور زير توجّه شود:
1- سه ديدگاه در چگونه گى برخورد با مسائل اخلاقى
2- آيا در هر مرحله استاد و راهنمايى لازم است ؟
3- نقش واعظِ درون و واعظِ برون
4- امورى كه مى تواند به انسان براى رسيدن به اين هدف بسيار بزرگ كمك كند؛ مانند: ياد خدا، عبادات و دعاها، و زيارات ، اندرزهاى مداوم ، و تلقين .
5- پاك بودن محيط
سه ديدگاه در برخورد با مسائل اخلاقى
ديدگاه اوّل
ديدگاهى است كه مى گويد: تهذيب نفس نوعى جهاد و مبارزه با دشمنان درونى است ، كه در كمين انسانها هستند.
اين ديدگاه از حديث معروف پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم گرفته شده است آنجا كه مى خوانيم : پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم گروهى از مجاهدان اسلام را به سوى ميدان جهاد فرستاد، هنگامى كه از جهاد باز گشتند فرمود: ((مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاءصغر و بقى عليهم الجهاد الاءكبر فقيل يا رسول اللّه ما الجهاد الاءكبر، قال عليه السّلام : جهاد النّفس ؛آفرين بر جمعيّتى كه جهاد اصغر را انجام دادند و جهاد اكبر بر دوش آنها مانده است ؛ كسى عرض كرد: اى رسول خدا! جهاد اكبر چيست ؟ فرمود: جهاد با نفس .))(81)
در بحارالانوار در ذيل همين حديث چنين آمده است : ((ثمّ قال عليه السّلام : اءفضل الجهاد من جاهد نفسه الّتى بين جنبيه ؛سپس فرمود برترين جهاد، جهاد با نفسى است كه در ميان دو پهلو قرار گرفته است .))(82)
بعضى از آيات قرآنى كه در زمينه جهاد وارد شده نيز به جهاد اكبر تفسير شده است ، يا از اين نظر كه ناظر به خصوص جهاد با نفس است ، و يا از اين نظر كه مفهوم عامّى دارد كه هر دو بخش از جهاد را شامل مى شود.
در تفسير قمى در ذيل آيه 6 سوره عنكبوت : ((و من جاهد فانّما يجاهد لنفسه اءنّ اللّه لغنى عن العالمين ؛كسى كه جهاد كند براى خود جهاد مى كند، چرا كه خداوند از همه جهانيان بى نياز است .))مى خوانيم :و من جاهد... قال نفسه عن الشّهوات والّذّات و المعاصى ؛يعنى ، منظور مبارزه با نفس در برابر شهوات و لذّات نامشروع و گناهان است .))(83)
اين تفسير از آنجا سرچشمه مى گيرد كه در اين آيه فايده جهاد را متوجّه خود انسان مى كند، و اين بيشتر در جهاد با نفس است ، بويژه اين كه در آيه قبل از آن سخن از لقاءاللّه است (من كان يرجوا لقاء اللّه ...)و مى دانيم لقاءاللّه و شهود الهى و رسيدن به قرب او هدف اصلى جهاد بانفس مى باشد.
در آخرين آيه سوره عنكبوت نيز آمده است : ((والّذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و انّ اللّه لمع المحسنين ؛ آنها كه در راه ما (با خلوص نيّت ) جهاد كنند به يقين هدايتشان خواهيم كرد و خدا با نيكوكاران است .))
اين آيه نيز به قرينه فينا(در طريق ما) و جمله لنهديّنهم سبلنا (آنها را به راههاى خود هدايت مى كنيم ) بيشتر ناظر به جهاد اكبر است ؛ و يا مفهوم عامّى دارد كه هر دو جهاد را شامل مى شود.
در آيه 78 سوره حج نيز آمده است : ((وجاهدوا فى اللّه حقّ جهاده هواجتباكم وما جعل عليكم فى الدّين من حرج ؛ در راه خدا جهاد كنيد و حقّ جهادش را ادا نمائيد، او شما را برگزيده و در دين (و آئين خود) كار سنگين و شاقّى بر شما نگذارده است .))
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:49 AM
next page
fehrest page
back page
غالب مفسّران اسلامى جهاد را در اين آيه به مفهوم عام كه شامل جهاد اكبر و اصغر هر دو مى شود، يا به معنى خصوص جهاد اكبر تفسير كرده اند، چنان كه مرحوم علّامه طبرسى در مجمع البيان از اكثر مفسّران نقل مى كند كه منظور از حقّ جهاد، اخلاص نيّت و انجام اعمال طاعات براى خداست .(84)
مرحوم علّامه مجلسى نيز اين آيه را در زمره آياتى كه ناظر به جهاد اكبر است در بحارالانوار آورده است .(85)
در حديث معروف ابوذر آمده است كه مى گويد: ((قلت يا رسول اللّه اءىّ الجهاد افضل ؛ عرض كردم كدام جهاد برتر است ؟))
فرمود: ((اءن يجاهد الرّجل نفسه و هواه ؛ برترين جهاد آن است كه انسان با نفس و هواى خويش جهاد كند.))(86)
در حديثى كه در حث گذشته درباره جنود عقل و جهل آورديم نيز اين ديدگاه بخوبى نمايان است كه صحنه وجود انسان را به ميدان جنگى تشبيه مى كند كه در يك طرف عقل و لشكريانش قرار دارد، و در طرف ديگر جهل و هواى نفس با لشكريانش ، اين دو لشكر دائما در حال پيكارند و پيشرفت انسان در كمالات نفسانى از اين طريق حاصل مى شود كه جنود عقل بر جنود جهل پيروز شود، پيروزى موضعى آن نيز سبب پيشرفت نسبى در كمالات انسانى است .
ديدگاه دوّم ، ديدگاه طبّ روحانى است .
در اين ديدگاه ، روح انسان همچون جسم انسان گرفتار انواع بيماريها مى شود و براى بهبود و سلامت آن بايد دست به دامن طبيبان روحانى و مسيحانفسان معنوى شود، و از داروهاى ويژه اى كه براى هر يك از بيماريهاى اخلاقى وجود دارد بهره بگيرد تا روحى سالم ، پُرنشاط و پُرتلاش و فعّال پيدا كند.
شايان توجّه اين كه در دوازده آيه قرآن مجيد(87) از بيماريهاى روحى و اخلاقى ، تعبير به مرض شده است ؛ از جمله در آيه 10 سوره بقره ، صفت زشت نفاق را به عنوان بيمارى قلمداد كرده ، درباره منافقان مى فرمايد: ((فى قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا؛ در دلهاى آنها نوعى بيمارى است ، و خداوند، (به خاطر اصرارشان بر گناه و نفاق ) بر بيمارى آنها مى افزايد.))
در آيه 32 سوره احزاب ، شهوت پرستان را بيماردلانى معرّفى مى كند كه در كمين زنان باعفّتند؛ خطاب به همسران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمايد: ((فلا تخضعن بالقول فيطمع الّذى فى قلبه مرض ؛ به گونه اى هوس انگيز سخن نگوييد كه بيماردلان در شما طمع كنند.))
و در آيات ديگر نيز به همين معانى يا معنى وسيعتر كه تمام انحرافات اخلاقى و عقيدتى را فرامى گيرد اشاره شده است .
در يك تعبير پُر معناى ديگر، دلهايى را كه كانون نور معرفت و اخلاق و تقوااست به عنوان قلب سليم معرّفى كرده از زبان ابراهيم مى فرمايد:
((ولاتخزنى يوم يبعثون - يوم لاينفع مال ولابنون - دلاّ من اءتى اللّه بقلب سليم ؛ در آن روز كه مردم براى حساب مبعوث مى شوند، مرا شرمنده و رسوا نكن ! - آن روز كه مال و فرزندان سودى نمى بخشد! - مگر كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد.)) (سوره شعراء، آيات 87 و 89)
سليم از مادّى سلامت در برابر فساد و انحراف و بيمارى است ؛ و قلب سليم ، بطورى كه از روايات معصومين عليه السّلام كه در تفسير اين آيه وارد شده بر مى آيد، قلبى است كه خالى از غير خداباشد (از هرگونه بيمارى اخلاقى و روحانى بر كنار باشد).
قرآن مجيد در جاى ديگر مى گويد: ابراهيم (كه در آيات بالا تلويحا از خداوند تقاضاى قلب سليم كرد) به مقصود خود رسيد، و به لطف و عنايت حق صاحب قلب سليم شد؛ در آيه 83 و 84 صافّات مى خوانيم :
((و اءنّ من شيعته لابراهيم - اذ جاء ربّه بقلب سليم ؛ از پيروان او (نوح ) ابراهيم عليه السّلام بود - آن هنگام كه با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد.))
آرى ! ابراهيم عليه السّلام آرزو داشت كه صاحب قلب سليم گردد و با تلاش و كوششهايى كه در مسير بندگى خدا و ايثار و مبارزه با شرك و هواى نفس نمود، سرانجام به اين مقام رسيد.
در احاديث اسلامى نيز اشاره زيادى به اين ديدگاه شده است ، كه احاديث زير نمونه اى از آن است :
1- امير مؤ منان على عليه السّلام در توصيف پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم در نهج البلاغه مى فرمايد: ((طبيب دوّار بطبّه قد احكم مراهمه واحمى مواسمه يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صمّ والسنة بكم ، متتبّع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحيرة ؛ او طبيبى است سيّار كه با طبّ خويش همواره به گردش مى پردازد، مرهمهايش را بخوبى آماده ساخته و (براى مواقع اضطرار و سوزاندن محلّ زخمها) ابزارش را داغ كرده تا هر جا نياز باشد از آن براى دلهاى كور و نابينا، و گوشهاى كَر و ناشنوا، و زبانهاى گُنگ بهره گيرد؛ با داروهاى خويش در جستجوى بيماران فراموش شده و سرگردان است !))(88)
2- در تفسير قلب سليم كه در دو مورد از آيات قرآن مجيد آمده (و در بالا به آن اشاره شده ) روايات زيادى وارد شده است :
در يك مورد مى خوانيم كه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم سؤ ال كردند: ((ما القلب السّليم ؛ قلب سليم چيست ؟)) فرمود:
((دين بلا شكّ و هوى ، و عمل بلا سمعة و رياء؛ منظور دينى است كه شَك و هواپرستى در آن نباشد، و عملى است كه سمعه و ريا در آن راه نيابد.))(89)
در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((لاعلم كطلب السّلامة و لاسلامة كسلامة القلب ؛ هيچ علمى مانند جستجوى سلامت نيست ، و هيچ سلامتى مانند سلامت قلب نمى باشد!))(90)
در حديث ديگرى از على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((اذا اءحبّ اللّه عبدا رزقه قلبا سليما و خلقا قويما؛ هنگامى كه خداوند بنده اى را دوست بدارد، به او قلب سليم و اخلاق معتدل و شايسته مى دهد.))(91)
3- در روايات متعدّدى از اخلاق رذيله تعبير به بيماريهاى قلب شده است .
در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((ايّاكم و المراء والخصومة فانّهما يمرضان القلوب على الاخوان ، وينبت عليهما النّفاق ؛ بپرهيزيد از جرّ و بحثها و خصومتها كه اين دو دلهاى برادران دينى را بيمار مى سازد، نفاق و تفرقه بر آنها مى رويد.))(92)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم :
((ما من شى ء اءفسد للقلب من خطيئته ؛ چيزى بيش از گناه ، قلب را فاسد نمى كند.))(93)
در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءلا و من البلاء الفاقة ، و اءشدّ من الفاقه مرض البدن ، و اءشدّ من مرض البدن مرض القلب ؛ آگاه باشيد فقر يكى از بلاها است ، و از آن بدتر، بيمارى تن است . و از آن سخت تر بيمارى قلب است .))(94)
5- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه در آن حَسد به عنوان يك بيمارى مستمر در طول تاريخ بشريّت ، معرّفى شده است ؛ فرمود: ((اءلا انّه قد دبّ اليكم داء الامم من قبلكم و هو الحسد، ليس بحالق الشّعر، لكنّه حالق الدّين ، و ينجى فيه اءن يكفّ الاءنسان يده و يحزن ذاغمز على اءخيه المؤ من ؛ مرضى كه امّتهاى پيشين به آن گرفتار شده اند به سوى شما روى آورده است و آن بيمارى حَسد است كه موى بدن را نمى ريزد (اشاره به بيماريهايى است كه باعث ريزش موهاى بدن مى شود) ولى دين را مى ريزد و از بين مى برد، و راه نجات از آن و درمان آن اين است كه انسان (هنگام پيدايش نشانه هاى حَسد) دست و زبانش را نگاه دارد و حتّى نسبت به برادر مؤ من خود با اشاره چشم و ابرو اهانت نكند!))(95)
6- در بسيارى از روايات اسلامى از رذايل اخلاقى تعبير به ((داء)) كه به مفهوم بيمارى است شده ؛ مثلا، در خطبه 176 نهج البلاغه ، درباره قرآن مى فرمايد:
((فاستشفوه من اءدوائكم ... فانّ فيه شفاء من اءكبر الدّاء و هو الكفر والنّفاق والغىّ والضّلال ؛ از قرآن براى شفاى بيماريهاى خود كمك بطلبيد، زيرا در قرآن ، شفاى بزرگترين بيماريها، يعنى كُفر و نفاق و گمراهى و ضلالت است .))
اين تعبير در روايات فراوان ديگرى نيز ديده مى شود.
خلاصه اين كه ، مطابق اين ديدگاه كه فضائل و رذائل اخلاقى را به عنوان نشانه هاى سلامت روح انسان يا بيمارى آن معرّفى مى كند، پيامبرالهى و پيشوايان معصوم و همچنين معلّمان اخلاق ، طبيبان روحانى هستند و دستورات آنها داروهاى شفابخش .
و براين اساس ، همان گونه كه در طبّ جسمانى علاوه بر دارو، پرهيزهايى هم براى رسيدن به بهبودى كامل لازم است ، در طبّ روحانى و اخلاقى نيز پرهيز از دوستان فاسد، محيط آلوده و تمام امورى كه به پيشرفت مفاسد اخلاقى در وجود انسان كمك مى كند، ضرورت دارد.
در طبّ جسمانى گاه نياز به جرّاحى مى افتد و طبيب جرّاح با چاقوى جرّاحى به درمان بيمار مى پردازد، در طبّ روحانى نيز چنين مواردى پيش بينى شده است ؛ حدود و تعزيرات و مجازاتهاى گوناگون در برابر پاره اى از اعمال منافى اخلاق نيز به منزله جرّاحى است .
در طبّ جسمانى دو مرحله مشخّص ترسيم شده ، طبّ پيشگيرى و طبّ درمانى كه معمولا از اوّلى به عنوان بهداشت ، و از دوّمى به عنوان درمان تعبير مى كنند، در طبّ روحانى و اخلاقى نيز همين دو مرحله وجود دارد، و معلّمان اخلاق از يك سو براى درمان آلودگان برنامه ريزى مى كنند؛ و از سوى ديگر، براى پيشگيرى از آلودگى سالمان .
تعبيرهايى كه در خطبه 108 نهج البلاغه درباره شخص پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم وارد شده بود كه هم سخن از مرهمها به ميان آمده بود، و هم ابزار داغ كردن و سوزاندن زخمها، بيانگر تنوّع درمانها در طبّ اخلاقى همانند طبّ جسمانى است .
در طبّ جسمانى ، يك رشته دستورهاى كلّى براى درمان بيماريها است كه يك رشته دستورهايى كه ويژه هر يك از بيماريها مى باشد؛ در طبّ روحانى نيز همين گونه است ؛ توبه ، ذكر خدا، و روزه و عبادات ديگر، و محاسبه و مراقبه ، اصول كلّى درمانند؛ و در هر يك از بيماريهاى اخلاقى نيز دستورهاى ويژه اى در روايات و كتب اخلاقى وارد شده است .
ديدگاه سوم ، ديدگاه سِير و سلوك است .
در اين ديدگاه ، انسانها به مسافرانى تشبيه شده اند كه از نقطه عدم به راه افتاده و به سوى لقاءاللّه و قرب ذات پاك حق كه از هر نظر بى نهايت است پيش مى روند.
در اين سفر روحانى مانند سفرهاى جسمانى دليل راه و مركب و زاد و توشه و نفى موانع و طريق مقابله با رهزنان راه و دزدان و دشمنان جان و مال لازم است .
اين سفر روحانى و معنوى داراى منزلگاههايى است و گردنهاى صعب العبور، و پَرتگاههاى خطرناك كه بايد با كمك راهنمايان آگاه بسلامت از آنها گذشت ، و يكى را بعد از ديگرى پشت سرگذاشت تا به سر منزل مقصود نائل شد.
گرچه بعضى اصرار دارند كه مساءله سِير و سلوك الى اللّه و آگاهى بر راه و رسم و منزلگاهها و مركب و زاد و توشه و راهنما، علم جداگانه اى است غير از علم اخلاق ، ممكن است از يك نظر چنين باشد ولى با يك ديد وسيع كلّى سِير و سلوك روحانى در همان مسيرى قرار دارد كه تربيتهاى اخلاقى و پرورش صفات فضيلت در آن قرار دارد؛ يا حدّاقل ، اخلاق الهى ، بخشى از سِير و سلوك روحانى است .
به هر حال ، در آيات و روايات اسلامى نيز اشاراتى به اين ديدگاه ديده مى شود.
از جمله در آيه شريفه 156 سوره بقره مى خوانيم : ((الّذين اذا اءصابتهم مصيبة قالوا اءنّاللّه واءنّا اليه راجعون ؛ صابران كسانى هستند كه هنگامى كه مصيبتى به آنها برسد مى گويند ما از آنِ خدا هستيم و به سوى او بازگشت مى كنيم .))
در اين آيه از يك سو انسان خود را مِلك خدا مى داند و از سوى ديگر خود مسافرى مى شود كه به سوى او در حركت است .
در سوره علق مى خوانيم : ((اءنّ الى ربّك الرّجعى ؛ به يقين بازگشت همه به سوى پروردگار توست .)) (سوره علق ، آيه 8)
در سوره انشقاق آمده است : ((يااءيّها الاءنسان انّك كادح الى ربّك كدحا فملاقيه ؛ اى انسان تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت پيش مى روى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد.)) (سوره انشقاق ، آيه 6)
در سوره رعد آمده است : ((رفع السّموات بغير عمد ترونها... يفصّل الآيات لعلّكم بلقاء ربّكم توقنون ؛ خداوند همان كسى است كه آسمان را بدون ستونى كه قابل رؤ يت باشد آفريد... او آيات (خود) را (براى شما) شرح مى دهد تا به لقاى پروردگارتان يقين پيدا كنيد.))(96)
متجاوز از بيست آيه از آيات قرآن سخن از لقاءاللّه است كه در واقع سر منزل مقصود سالكان الى اللّه و عارفان الهى مى باشد، يعنى لقاء معنوى و ديدار روحانى با آن محبوب بى نظير و مقصود بى مانند.
درست است كه اين آيات و آيات رجوع الى اللّه از يك نظر جنبه عمومى دارد و همگان را شامل مى شود ولى مانعى ندارد كه سِير و سلوك مؤ من و كافر از نظر فطرت و خلقت ، به سوى او جهت گيرى شده باشد، گروهى به خاطر انحراف از مسير فطرت در وسط راه بمانند يا در پَرتگاه سقوط كنند ولى اولياء اللّه با تفاوت مراتب به سر منزل مقصود و اصل شوند. درست همانند نطفه هايى كه همه از نظر آفرينش در عالم جنين به سوى تكامل انسانى پيش مى روند و بعد از تولّد نيز آن را همچنان ادامه مى دهند امّا بعضى از اين نطفه ها در همان مراحله اوّليه جنين بر اثر آفاتى از حركت باز مى ايستد و ساقط مى شود يا بعد از توّلد در نيمه راه زندگى به خاطر همين آفات از كار مى افتد و سقوط مى كند.
از اين تعبيرها روشنتر، تعبيرى است كه در قرآن مجيد از تقوا به عنوان بهترين زاد و توشه شده (و مى دانيم زاد و توشه ، معمولا به غذا و طعام مسافر گفته مى شود؛ هر چند از بعضى از منابع لغت استفاده مى شود كه در اصل ، مفهوم اعمّى دارد و شامل هرگونه ذخيره سازى مى شود.)
بنابراين ، تعبير بالا كه مى گويد: تقوا بهترين زاد و توشه است ، اشاره به سير انسان الى اللّه دارد كه به هر حال در اين سفر روحانى نياز به زاد و توشه اى خواهد داشت ، و زاد اين سفرروحانى نيز روحانى است .
در روايات اسلامى نيز اين تعبيرات به صورت گسترده ترى ديده مى شود.
در نهج البلاغه ، در خطبه هاى متعدّدى ، سخن از برگرفتن زاد و توشه از اين دنيا براى سفر الهى آخرت شده است :
در خطبه 157 مى خوانيم : ((فتزوّدوا فى اءيّام الفناء لاءيّام البقاء؛ در اين ايّام فانى براى ايّام باقى زاد و توشه بگيريد!))
در خطبه 132 در تعبير روشنترى مى فرمايد:((اءنّ الدّنيا لم تخلق لكم دارمقام ، بل خلقت لكم مجازا لتزوّدوا منها الاءعمال الى دارالقرار؛ دنيا براى سكونت هميشگى شما خَلق نگرديده ، بلكه آن را در گذرگاه شما ساخته اند تا اعمال صالح را به عنوان زاد و توشه در مسير سراى ديگر، از آن فراهم سازيد.))
در خطبه 133 در يك تعبير لطيف و دقيق چنين آمده است ، مى فرمايد: ((والبصير منها متزوّد والاعمى لها متزوّد؛ بينايان از آن زاد و توشه مى اندوزند.
تعبيراتى همچون ((صراط العزيز الحميد)) (سوره ابراهيم ، آيه 1) و ((الصّراط المستقيم)) (سوره حمد) و ((سبيل اللّه)) در آيات زيادى از قرآن و ((ليصدّوا عن سبيل اللّه)) (سوره انفال ، آيه 36) و مانند اينها، مى تواند اشاره اى به اين ديدگاه باشد.
فصل نهم : روشهاى مختلف ارباب سير و سلوك
گفتنى است كه ارباب سير و سلوك و علما و دانشمندانى كه در اين راه گام برداشته و تعليمات قرآن و سنّت را راهنماى خويش قرار داده (نه صوفيانى كه تحت تاءثير مكتبهاى التقاطى و غيراسلامى بوده اند) هر يك براى خود روشى را پيشنهاد كرده اند؛ يا به تعبير دقيقتر، مراحل و منزلگاههايى درنظر گرفته اند كه در ذيل به بخشى از آنها به صورت فشرده اشاره مى شود، تا اين بحث كاملتر و پربارتر گردد:
1- سير و سلوك منسوب به ((بحرالعلوم))
در اين كتاب كه به فقيه باهر و علّامه ماهر ((بحرالعلوم)) نسبت داده شده است هر چند انتساب بعضى از بخشهاى آن به اين بزرگوار بعيد به نظر مى رسد ولى قسمتهايى از آن داراى اهمّيّت فوق العاده اى است ؛ براى سير و سلوك الى اللّه و پيمودن راه قرب به پروردگار عوالم چهارگانه و به تعبير ديگر، چهار منزلگاه مهم ذكر شده است :
1- اسلام
2- ايمان
3- هجرت
4- جهاد
و براى هر يك از اين عوالم چهارگانه سه مرحله ذكر شده است كه مجموعا دوازده مرحله مى شود كه پس از طىّ آنها، سالك الى اللّه وارد عالم خلوص مى گردد، و اين مراحل دوازده گانه به شرح زير است :
منزل اوّل ، اسلام اصغر است ، و منظور از آن اظهار شهادتين و تصديق به آن در ظاهر و انجام وظائف دينى است .
منزل دوم ، ايمان اصغر و آن عبارت از تصديق قلبى و اعتقاد باطنى به تمام معارف اسلامى است .
منزل سوم ، اسلام اكبر است و آن عبارت است از تسليم در برابر تمام حقايق اسلام و اوامر و نواهى الهى .
منزل چهارم ، ايمان اكبر است و آن عبارت از روح و معنى اسلام اكبر مى باشد كه از مرتبه اطاعت به مرتبه شوق و رضا و رغبت منتقل شود.
منزل پنجم ، هجرت صغرى است ، و آن انتقال از ((دارالكفر)) به ((دارالاسلام)) است مانند هجرت مسلمانان از مكّه كه در آن زمان كانون كفر بود به مدينه .
منزل ششم ، هجرت كبرى است ، و آن هجرت و دورى از اهل عصيان و گناه و از همنشينى با بدان و ظالمان و آلودگان است .
منزل هفتم ، جهاد اكبر است ، و آن عبارت از محاربه و ستيز با لشكر شيطان است با استمداد از لشكر رحمان كه لشكر عقل است .
منزل هشتم ، منزل فتح و ظفر بر جنود و لشكريان شيطان ، و رهايى از سلطه آنان و خروج از عالم جهل و طبيعت است .
منزل نهم ، اسلام اعظم ، و آن عبارت از غلبه بر لشكر شهوت و آمال و آرزوهاى دور و دراز است كه بعد از فتح و ظفر، عوامل بيداركننده برون بر عوامل انحرافى درون پيروز مى شود و اينجاست كه قلب ، مركز انوار الهى و افاضات ربّانى مى گردد.
منزل دهم ، ايمان اعظم است ، و آن عبارت از مشاهده نيستى و فناى خود در برابر خداوند است ، و مرحله دخول در عالم فادخلى فى عبادى وادخلى جنّتى است كه در اين هنگام حقيقت عبوديّت و بندگى خدا ظاهر مى شود.
منزل يازدهم ، هجرت عظمى است ، و آن مهاجرت از وجود خود و به فراموشى سپردن آن ، و سفر به عالم وجود مطلق ، و توجّه كامل به ذات پاك خداست كه در جمله ((وادخلى جنّتى)) خطاب به آن شده است .
منزل دوازدهم ، جهاد اعظم است كه بعد از هجرت از خويشتن ، متوسّل به ذات پاك خداوند مى شود تا تمام آثار خودبينى در او محو و نابود گردد و قدم در بساط توحيد مطلق نهد.
بعد از پيمودن اين عوالم دوازده گانه وارد عالم خلوص مى شود، و مصداق ((بل اءحياء عند ربّهم يرزقون)) مى گردد.(97)
چگونگى سير و سلوك در اين روش
در رساله سير و سلوك منسوب به علاّمه بحرالعلوم بعد از ذكر عوالم و منازل بالا به چگونگى طى نمودن اين راه پرمشقّت و پرافتخار پرداخته و بيست وپنج دستور براى وصول به اين مقاصد بالا و والا مى دهد كه آنها را بطور فشرده در ذيل مى آوريم :
سالك الى اللّه و رهرو راه قرب به پروردگار براى وصول به اين عوالم ، بعد از آن كه اصول دين را از طريق معتبر شناخت و به فروع احكام دينى و اسلامى كاملا آشنا شد، بار سفر مى بندد و به راه مى افتد و با انجام دستورهاى بيست وپنجگانه زير به سوى مقصد همچنان پيش مى رود:
اوّل ، ترك آداب و عادات و رسومى است كه انسان را از پيمودن راه بازمى دارد و غرق در آلودگيها مى كند.
دوم ، عزم قاطع بر پيمودن راه ، كه از هيچ چيز نترسد و با استمداد از لطف خدا ترديدى به خود راه ندهد.
سوم ، رفق و مدارا، و آن اين كه در آنِ واحد امور زيادى را بر خود تحميل نكند مبادا دلسرد و متنفّر شود، و از پيمودن راه بازماند.
چهارم ، وفا، و آن عبارت از اين است كه نست به آنچه توبه كرده وفادار بماند و به آن بازنگردد، و نسبت به آنچه استاد راه مى گويد وفادار بماند.
پنجم ، ثبات و دوام است ، به اين معنى كه برنامه هايى را كه انتخاب مى كند به صورت عادت مستمر درآيد تا بازگشتى در آن صورت نگيرد.
ششم ، مراقبت است ، و آن عبارت از توجّه به خويش در تمام احوال است كه تخلّفى صورت نگيرد.
هفتم ، محاسبه است ، كه در حديث ((ليس منّا من لم يحاسب نفسه كلّ يوم ؛ كسى كه همه روز به حساب خويش نرسد از ما نيست !))(98) به آن اشاره شده است .
هشتم ، مؤ اخذه است ، منظور از مؤ اخذه اين است كه هرگاه مرتكب خطايى شد به خويشتن تنگ بگيرد و از اين راه خود را مجازات كند.
نهم ، مُسارعت است ، يعنى به مقتضاى امر ((وسارعوا الى مغفرة من ربّكم ))(99) كه در قرآن مجيد آمده در مسير حق شتاب كند، پيش از آن كه شيطان مجال وسوسه يابد.
دهم ، ارادت است ، و آن عبارت از اين است كه باطن خود را چنان خالص كند كه هيچ غِشّى در آن نباشد، و نسبت به صاحب شريعت و اوصياى معصوم او كاملا عشق ورزد.
يازدهم ، ادب است ، يعنى نسبت به ساحت قدس خداوند و رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جانشينان معصوم او شرط ادب نگاه دارد، و كمترين سخنى كه نشانه اعتراض باشد بر زبان نراند، و در تعظيم اين بزرگان بكوشد و حتّى در بيان حاجت از الفاظى كه نشانه امر و نهى است بپرهيزد.
دوازدهم ، نيّت است ، و آن عبارت است از خالص ساختن قصد در اين سير و حركت و جميع اعمال از براى خداوند متعال .
سيزدهم ، صَمْت است ، به معنى خاموشى و حفظ زبان از سخنان زائد و اكتفا به مقدار لازم .
چهاردهم ، جوع و كم خوردن ، كه از شروط مهمّه پيمودن اين راه است ولى نه تا آن حد كه باعث ضعف و ناتوانى گردد.
پانزدهم ، خلوت است ، و آن عبارت است از كناره گيرى از اهل عصيان و طالبين دنيا و صاحبان عقول ناقصه ؛ و به هنگام عبادات و توجّه به اذكار، دور از ازدحام و غوغا بودن .
شانزدهم ، سَهَر و شب بيدارى (مخصوصا بيدارى در آخر شب )، كه در آيات و روايات اسلامى كرارا به آن اشاره شده است .
هفدهم ، دوام طهارت ، يعنى هميشه با وضو بودن است كه نورانيّت خاصّى به باطن انسان مى دهد.
هيجدهم ، تضرّع به درگاه خداوند ربّالعزّة است ، كه هرچه بيشتر بتواند اظهار خضوع در پيشگاه پروردگار كند.
نوزدهم ، پرهيز از خواسته هاى نفس (هر چند مباح باشد) تا آنجا كه در توان دارد.
بيستم ، رازدارى و كتمان سرّ، كه از مهمترين شرايط است ، كه اساتيد اين رشته به آن اصرار مى ورزيدند، و آن اين كه اعمال و برنامه هاى خويش را در اين راه مكتوم دارد (تا كوچكترين تظاهر و ريا در آن حاصل نشود) و اگر مكاشفاتى از عوالم غيب براى او دست داد آن را نيز پنهان دارد و به اين و آن بازگو نكند (تا گرفتار عجب و خودبينى نگردد).
بيست و يكم ، داشتن مربّى و استاد است ، اعم از استاد عام كه در كارهاى مربوط به سير و سلوك با ارشاد او پيش مى رود و استاد خاص كه آن رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليه السّلام مى باشد.
البتّه بايد سالك توجه داشته باشد كه اين ، مرحله بسيار دقيق و باريكى است ؛ تا كسى را نيازمايد و از صلاحيّت علمى و دينى او آگاه نشود، در ارشادات به او تكيه نكند كه گاه شياطين در لباس استاد در آيند و گرگان ملبّس به لباس چوپان شوند و سالك را از راه منحرف سازند.
مرحوم علّامه طباطبايى در اين زمينه مى گويد: كه حتّى به ظاهرشدن خارق عادت و اطّلاع بر علوم پنهانى و اسرار نهان انسان ، و عبور بر آب و آتش ، و اطّلاع بر مسائل مربوط به آينده و مانند آن نمى توان اطمينان كرد كه صاحب چنين اعمالى مقام پيشرفته اى در سلوك راه حق دارد؛ زيرا، اينها همه در مرتبه مكاشفه روحيّه حاصل مى شود، و از آنجا تا سرحدّ وصول و كمال ، راه بسيار است .
بيست و دوم ، ((ورد)) است ، و آن عبارت است از ذكرهاى زبانى كه راه را به روى سالك مى گشايد و او را براى گذشتن از گردنه هاى صعب العبور مسير الى اللّه يارى مى دهد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:50 AM
next page
fehrest page
back page
بيست و سوم ، نفى خواطرات است ، و آن عبارت است از تسخير قلب خويشتن و حكومت بر آن ، و تمركز فكر به گونه اى كه هيچ تصوّر و خاطره اى بر او وارد نشود مگر به اختيار و اذن آن ؛ و به تعبير ديگر، افكار پراكنده بى اختيار فكر او را به خود مشغول ندارد، و اين يكى از كارهاى مشكل است .
بيست و چهارم ، فكر است ، و منظور از آن ، آن است كه سالك با انديشه عميق و فكر صحيح در آگاهى و معرفت بكوشد، و تمام تفكّر او مربوط به صفات و اسماء الهى و تجلّيات و افعال او بوده باشد.
بيست و پنجم ، ذكر است ، و منظور از آن ، توجّه قلبى است به ذات پاك پروردگار؛ نه ذكر با زبان كه به آن ورد گفته مى شود؛ و به تعبير ديگر، منظور اين است كه تمام نظر خويش را به جمال پروردگار متوجّه سازد و از غير او چشم بپوشد.
اين بود خلاصه آنچه از سير و سلوك منسوب به علاّمه بحرالعلوم استفاده مى شود كه علّامه طباطبائى نيز همين روش را با مختصر تفاوتى - مطابق آنچه در رساله ((لبّ اللّباب)) - آمده دنبال كرده است .
2- روش مرحوم ملكى تبريزى :
ايشان (مرحوم حاج ميرزا جواد آقا تبريزى ) كه يكى از اساتيد معروف سير و سلوك محسوب مى شود، در رساله ((لقاءاللّه)) راهى را پيموده است كه در جهاتى با آنچه در رساله منسوب به بحرالعلوم آورديم متفاوت است .
نامبرده ، نخست لقاءاللّه را عنوان مقصد اعلاى سير و سلوك معرفى مى كند و از آيات مختلف قرآن بهره مى گيرد و شواهد زيادى از روايات براى آن مى آورد و صريحا به اين اشاره مى كند كه منظور از لقاءاللّه مشاهده با چشم نيست چرا كه خداوند منزّه از كيفيّتى است كه موجب رؤ يت است ؛ همچنين منظور از لقاءاللّه ملاقات ثواب و نعمت او در قيامت نيست ، بلكه منظور از نوعى ((شهود)) و ملاقات قلبى و روحى و مشاهده با چشم دل است .
سپس براى پيمودن اين راه طولانى و پُر فراز و نشيب ، برنامه اى را پيشنهاد مى كند كه در جهات زير خلاصه مى شود:
1- تصميم و نيّت براى پيمودن اين راه است
2- توبه صحيح از گذشته ، توبه اى كه در اعمال و اعماق انسان نفوذ كند و او را دگرگون سازد و آثار گناه را از جسم و جان و روح او بشويد.
3- برگرفتن توشه راه است ؛ و براى آن چند برنامه ذكر كرده است :
الف - در صبح ، مشارطه (با خود شرط كند كه جز راه حق نپويد)؛ در روز، مراقبه (توجّه به اين كه از راه منحرف نگردد)؛ در شامگاهان ، محاسبه (توجّه به اين كه در روز گذشته چه انجام داده است ).
ب - توجّه به اوراد و اذكار و توجّه به وظائف بيدارى و هنگام خواب .
ج - توجّه به نماز شب و خلوت با خداوند و شب زنده دارى و رياضت در مساءله خواب و خوراك كه از حدّ لازم تجاوز نكند.
4- بهره گيرى از تازيانه سلوك ، و آن عبارت است از مؤ اخذه كردن خويشتن به خاطر توجّه به دنيا و قصور و كوتاهى در برابر حق ، و پوزش خواستن از پروردگار و سرزنش خويشتن به خاطر بى وفائيها و اطاعت از شيطان در حضور پروردگار، و سعى و تلاش در طريق اخلاص .
5- در آستانه تحوّل ، و در اين مرحله بايد قبل از هر چيز، به پايان زندگى و مرگ بينديشد كه فكر مرگ براى سوزاندن حبّ دنيا و اصلاح بيشتر صفات زشت داورى مؤ ثرى است . (سپس به عظمت پروردگار و اسماء و صفات او بينديشد و به ياد اولياء حق باشد و بكوشد خود را به صفات آنان نزديك سازد.)در آستانه سر منزل مقصود، در اين بخش اشاره به اين معنى مى كند كه انسان داراى سه عالم است : 1- عالم حسّ و طبيعت 2- عالم خيال و مثال 3- عالم عقل و حقيقت .
علم حس و طبيعت يكپارچه ظلمت است و تا از آن نگذرد به عالم مثال كه عبارت از عالمى است كه حقايق آن داراى صورتند و عارى از مادّه نمى رسد.
و تا از عالم مثال نگذرد به عالم عقل نمى رسد؛ و منظور از عالم عقل ، عالمى است كه حقيقت و نفس انسان در آن عالم ، نه مادّه دارد و نه صورت ؛ و هنگامى كه به عالم عقل رسيد و نفس خويش را خالى از مادّه و صورت شناخت ، به معرفت پروردگار دست مى يابد؛ و مصداق ((من عرف نفسه فقد عرف ربّه))(100) مى شود.(101)
3- روش ديگر
در رساله ((لقاءاللّه)) عالم و محقّق بزرگوار، آقاى مصطفوى ، برنامه ديگرى براى اين سير و سلوك الهى ذكر شده است .
در اين رساله كه رساله جامع و پربار و متّكى به آيات و اخبار است ، نخست اشاره به آيات مربوط به لقاءاللّه مى كند و بعد از آن كه اين لقاء و ملاقات را به معنى ملاقات معنوى و روحانى تفسير مى نمايد، در شرح آن مى افزايد كه براى رسيدن به سرمنزل مقصود بايد انسان حدود برانگيخته شده از جهان مادّه و حدّ زمان و مكان و حتّى حدود ذاتى كه در همه ممكنات موجود است درهم بشكند و غرق و فناى عالم لاهوت گردد و به لقاى پروردگار نائل آيد و مخاطب ((يا اءيّتها النّفس المطمئنّة ارجعى الى ربّك راضية مرضية فادخلى فى عبادى وادخلى جنّتى ؛ تو اى روح آرام يافته ! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است ، سپس در سلك بندگانم درآى و در بهشتم وارد شو!))(102)
سپس براى رسيدن به اين سرمنزل بزرگ و بى مانند طىّ پنج مرحله را پيشنهاد مى كند:
مرحله اوّل : تكميل و تقويت اعتقادات و توجّه خاص به اصول دين .
مرحله دوم : توبه و بازگشت به اعمال صالح و پرهيز از گناهان و انجام واجبات است .
مرحله سوم : مهيّا و آماده شدن براى پاكسازى نفس از رذائل و آراستن آن با فضائل اخلاق است .
مرحله چهارم : محو انانيّت و حصول فنا در برابر عظمت حق است .
در اين مرحله كه تعلّق زندگى مادّى برطرف شده و تعلّقات به اموال و اولاد و لذّات ، مشتهيات مادّى و خيالى تغييركرده و به تعلّق روحانى و معنوى مبدّل شده ، تنها چيزى كه باقى مانده تعلّق به نفس خويش است اين تعلّق به اندازه اى ريشه دار و محكم است كه گوئى از شدّت ظهور خفا پيدا كرده است ؛ ولى يك نكته باقى است و آن اين كه سالك در تمام اين مراحل مقصودش رسيدن به لقاى او، به پروردگار، بوده ؛ يعنى ، در واقع و در باطن هر كارى كرده براى خود كرده است .
به تعبير ديگر، او مى خواسته به مقامات والا نائل گردد و از مقرّبين درگاه خدا باشد و به كمالات روحانى و معنوى برسد؛ پس در همه جا سخن از خود او بوده نه از هدف ، به دليل اين كه هرگاه به چنين مَقامى واصل شد نهايت سرور و خوشحالى پيدا مى كرد ولى اگر ديگرى براى او اين مقامات پيدا مى شد حدّاقل تا اين حد خوشحال نبود. اينجا است كه بايد ((من)) و توجّه به خود برطرف گردد و محبوب و مورد علاقه سالك جلوه و ظهور خدا باشد نه مقيّد به خود او؛ به تعبير آشكارتر، ((من)) بايد حذف شود و اين حجاب كه بزرگترين مانع و سدّ راه حق و آخرين حجاب سالك براى وصول به لقاءاللّه است ، برطرف گردد.
براى از ميان بردن اين حجاب چندين راه است :
1- راه توجّه قلبى به خداوند و توحيد ذاتى و صفاتى و افعالى و از اين طريق مى فهمد كه غير او در برابر او هيچ و پوچ است .
2- تفكّر و استدلال براى مبارزه با انانيّت و حجاب نفس ، به اين معنى كه خدا را وجودى نامحدود و ازلى و ابدى و حىّ مطلق مى بيند و خود را وجودى از هر نظر محدود و در منتهاى عجز و ضعف و فقر و سراپا نياز كه يك لحظه بى وجود او نمى تواند باقى بماند.
3- معالجه با اَضداد و آن اين كه در هر مورد بجاى ((مَن)) توجّه به خدا و بندگان صالح خداوند باشد و خود را در حضور دائم در پيشگاه حق ببيند.
مرحله پنجم : در اين مرحله سالك به صورت يك انسان ملكوتى در آمده و داخل در جبروت مى شود!
منظور از ورود در مرحله جبروت آن است كه انسان به خاطر كمال صفا و خُلوص و محو در نور الهى ، نفوذ و سلطه پيدا مى كند و براى فعّاليّت و انجام وظائف الهى و ارشاد خلق و امر به معروف و نهى از منكر از روى معرفت كامل قدم برمى دارد.
به تعبير ديگر، تا حدّ زيادى از فكر خود فارغ گشته و به تمام مسائل و وظائف و احكام و آداب شرع و سِير و سلوك اطّلاع پيدا كرده و در مقام تشخيص درد و درمان ، همچون طبيبى حاذق و ماهر گشته است .(103)
نكته قابل توجّه اين كه ايشان در همه جا از آيات و روايات اسلامى به عنوان گواه و شاهد مطالب خويش استفاده كرده اند.
خلاصه و جمع بندى مكتبهاى سِير و سلوك
از آنچه علماى سير و سلوك و رهروان اين راه (البتّه آنهايى كه در طريق شريعت و مسير اسلام و اهل بيت گام برمى داشتند نه التقاطيهاى صوفى مآب ) بر مى آيد و نمونه هائى از آنها در بالا آمد، اصول مشترك زير استفاده مى شود:
1- هدف اصلى لقاءاللّه و شهوت ذات پاك پروردگار با چشم دل و حضور روحانى و معنوى در محضر اوست .
2- براى رسيدن به اين مقصد، نخستين گام توبه از همه گناهان و شستن رذائل اخلاقى و آراسته شدن به فضائل اخلاقى است .
3- در اين راه بايد آداب چهارگانه مشارطه و مراقبه و محاسبه و معاقبه را فراموش نكند؛ يعنى ، صبحگاهان با خود شرط كند كه گِرد گناه و خلاف رضاى حق نگردد و در تمام مدّت روز مراقب نفس سركش باشد و شامگاهان و هنگام خواب به محاسبه بنشيند و اگر خلافى از او سرزده بود خود را به وسيله ترك انواع لذائذ مجازات و عقوبت كند.
4- مبارزه با هواى نفس كه بزرگترين سدّ اين راه است از واجب ترين واجبات مى باشد.
5- توجّه به اءذكار و اءورادى كه در شرح مقدّس وارد شده همچون ذكر ((لاحول و لاقوّة الاّ باللّه)) و ذكر ((لااءله الاّ اءنت سبحانك اءنّى كنت من الضّالمين)) و ذكر ((اللّه)) و ((ياحىّ)) و ((ياقيّوم)) و امثال اين اءذكار، سبب قوّت بر پيمودن اين راه است .
6- توجّه قلبى به حقيقت توحيد ذات و صفات و افعال خداوند و غَرق شدن در صفات كمال و جمال او، توشه ديگرى براى اين راه پُرفراز و نشيب است .
7- شكستن بزرگترين بُت و آن بُت اَنانيّت و توجّه به خويشتن ، از مهمترين شرائط وصول به مقصد است .
8- استفاده از وجود استاد و مُربّى كه زير نظر او كار كند و همچون طبيب به درمان او بپردازد، گروهى شرط دانسته اند؛ و بعضى نيز روى آن تكيه خاصّى ندارند هر چند متاءسّفانه توجّه به استاد در مورد بسيارى از اشخاص سبب شده كه در در دام شياطين خطرناكى كه خود را به صورت فرشته نشان مى داده اند! بيفتند و دين و دنيا و ايمان و اخلاق آنها بَر باد رود!
بعضى وظيفه ارشاد خلق و پيمودن راه انبيا و اوليا در هدايت مردم ، و امر به معروف و نهى از منكر را به عنوان آخرين مرحله آورده اند در حالى كه بسيارى مطلقا سخنى از اين مرحله بر زبان نرانده و سالك را به خودش واگذارده اند.
غرض از آوردن اين بحث در ضمن مباحث اخلاقى اين كتاب اين بود كه :
اوّلا - عصاره اى از اين تفكّرات كه به هر حال با مباحث اخلاقى سر و كار دارد ارائه گردد و خوانندگان اين كتاب با بصيرت بيشترى در وادى تهذيب اخلاق گام بردارند.
و ثانيا - به تمام پويندگان اين راه هشدار دهيم كه مرز ميان حقّ و باطل بسيار باريك است و چه بسا جوانان پاكدل كه به اُميد راه يافته به سرچشمه آب بقا در اين وادى به راه افتاده اند ولى از طريق عقل و شرح منحرف شده و در وادى كُفر و ضلالت سرگردان گشته و در چنگال گرگانى كه به لباس شبان در آمده اند گرفتار شده و همه چيز خود را از دست داده اند.
فصل دهم : آيا در هر مرحله استاد و راهنما لازم است ؟
بسيارى از علماى سِير و سلوك عقيده دارند كه رهروان راه كمال و فضيلت و تقوا و اخلاق و قرب الى اللّه بايد زير نظر استادى كار كنند؛ همان گونه كه در بحث گذشته از رساله سِير و سلوك منسوب به محقّق بحرالعلوم و رساله لبّاللّباب تقريرات مرحوم علّامه طباطبايى نقل كرديم كه فصل بيست و يكم وظائف سالك الى اللّه را كاركردن زير نظر مربّى و استاد شمرده اند، اعم از استادان خاصّ الهى كه پيشوايان معصومند واستادان عام كه بزرگان پوينده اين راهند.
ولى آگاهان ذى فن هشدار مى دهند كه رهروان راه تقوا و تهذيب نفس نبايد به آسانى خود را به اين و آن بسپارند، و تا كسى را به قدر كافى آزمايش نكنند و از صلاحيّت علمى و دينى آگاه نگردند، خود را در اختيار آنها قرار ندهند، و حتّى به ظاهر شدن كارهاى خارق العاده و خبر از اسرار پنهانى يا مربوط به آينده و حتّى عبور از روى آب و آتش قناعت نكنند، چرا كه صدور اين گونه اعمال از مرتاضان غير مهذّب نيز امكان پذير است .
بعضى از آنان لزوم رجوع به استاد را فقط در ابتداى لازم دانسته اند، امّا پس از پيمودن مراحل قابل ملاحضه اى ديگر همراهى آنها را لازم نمى دانند؛ ولى بهره گيرى از استاد خاص يعنى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و پيشوايان معصوم عليه السّلام در تمام مراحل لازم است .
به هر حال ، گاه براى لزوم انتخاب استاد و ارشاد كننده طريق ، به آيه ((فاسئلوا اءهل الذّكر اءن كنتم لاتعلمون ؛ از آگاهان بپرسيد اگر نمى دانيد!)) (سوره انبياء آيه 7) استدلال كرده اند كه سخن از تعليم مى گويد نه از تربيت ؛ ولى از آنجا كه تربيت در بسيارى از موارد متّكى برتعليم است ، بى شك بايد در اين گونه موارد از آگاهان كمك گرفت ، و اين معنى با انتخاب يك فرد خاص براى نظارت بر اعمال و اخلاق او، تفاوت روشن دارد.
و گاه در اينجا از داستان موسى و خضر كه در قرآن بطور مشروح آمده كمك گرفته مى شود، چرا كه موسى با آن كه پيامبر اولوالعزم بود، بى نياز از خضر نبود، و بخشى از راه را به كمك او پيمود؛ آنها مى گويند:
طىّ اين مرحله بى همرهى خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهى
ولى با دقّت در داستان خضر و موسى عليه السّلام مى توان دريافت كه شاگردى موسى عليه السّلام نزد خضر، به فرمان الهى صورت گرفت و براى فراگيرى علوم خاصّى از اسرار حكمت خداوند در مورد حوادث مختلف اين جهان بود، و در واقع علم موسى عليه السّلام علم ظاهر بود (و مربوط به دائره تكاليف ) و علم خضر، علم باطن بود (و مربوط به دائره فوق تكليف )(104)
و اين مساءله با انتخاب يك استاد خصوصى در تمام مراحل تهذيب نفس و پيمودن راه تقوا، تفاوت دارد، هر چند اجمالا به اهمّيّت كسب فضيلت از محضر استاد اشاره دارد.
و گاه در اينجا به مساءله لقمان و فرزندش اشاره مى شود كه اين استاد الهى ، اخلاقِ فرزندش را زير نظر گرفت و در پيمودن راه كمال به او كمك كرد.(105)
علّامه مجلسى در بحارالانوار در حديثى از امام علىّ بن الحسين عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود: ((هلك من ليس له حكيم يرشده ؛ كسى كه دانشمند و حكيمى او را ارشاد نكند، هلاك مى شود!))(106)
ولى از مجموع آنچه گفته شد اين اءمر استفاده نمى شود كه در مباحث اخلاقى هميشه استاد خصوصى لازم است بطورى كه اگر نباشد برنامه تربيت و پرورش اخلاق و تقوا و ادامه سير و سلوك مختل گردد، چه بسيارند كسانى كه با استفاده از آيات قرآن و روايات اسلامى و كلمات بزرگان در كتب اخلاقى و التزام عملى به آنها، اين راه را پيموده و به مقامات والايى رسيده اند، هر چند نمى توان انكار كرد كه وجود استاد خصوصى و مدد گرفتن از انفاس قدسيّه نيكان و پاكان وسيله خوبى براى نيل كمال وطىّ طريق در كوتاهترين مدّت و حلّ مشكلات اخلاقى مى باشد.
در نهج البلاغه نيز آمده است : ((اءيّها النّاس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متّعظ؛ اى مردم چراغ دل را از شعله گفتار واعظى با عمل ، روشن سازيد!))(107)
ولى متاءسّفانه در بسيارى از اين موارد نتيجه معكوس حاصل شده است ، و افرادى به عناوين مختلف ، خود را به عنوان مربّى اخلاق و استاد مقام ارشاد قلمداد كرده ، در حالى كه از رهزنان اين راه بوده اند و افراد پاكدل و حق طلب را به راه تصوّف يا طريق انحرافى ديگر، و يا خداى نكرده به مفاسد اخلاقى ننگين كشانيده اند، به همين دليل ، ما به تمام پويندگان اين راه هشدار مى دهيم كه اگر مى خواهند استادى براى مسائل اخلاقى انتخاب كنندبسيار با احتياط گام بردارند و در اين انتخاب سختگير و دقيق باشند و هرگز به ظواهر عمل نكنند و به سوابق اشخاص ، خوب بنگرند و با مشورت با آگاهان دست به چنين انتخابى بزنند تا به مقصود خود نائل گردند.
نقش واعظ درون
درباره واعظ برون به اندازه كافى صحبت شد، اكنون سخن از واعظ درون است ؛ از بعضى از روايات اسلامى استفاده مى شود كه وجدان بيدار كه از آن به واعظ درون تعبير مى شود، نقش مهمّى در پيمودن راه تكامل اخلاقى و تقوا دارد، بلكه بدون آن پيمودن اين راه مشكل است .
در حديثى از امام علىّ بن الحسين عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((ابن آدم انّك لاتزال بخير ماكان لك واعظ من نفسك ، و ما كانت المحاسبة من همّك ؛ اى فرزند آدم ! تو همواره در مسير خير و خوبى قرار دارى مادام كه واعظى از درون داشته باشى ، و مادام كه حسابرسى خويشتن از كارهاى اصلى تو باشد.))(108)
شبيه همين معنى با كمى تفاوت نيز از آن حضرت نقل شده است .(109)
در يكى از خطب نهج البلاغه نيز چنين آمده است : ((واءعلموا اءنّه من لم يعن على نفسه حتّى يكون له منها واعظ وزاجر، لم يكن له من غيرها لازاجر و لاواعظ؛ آگاه باشيد آن كس كه به خويش كمك نكند تا واعظ و مانعى از درون جانش براى او فراهم گردد، موعظه و اندرز ديگران در او اثر نخواهد داشت !))(110)
بديهى است در اين راه انسان بيش از هر چيز نياز به واعظى دارد كه در همه حال با او باشد و از اسرار درونش باخبر گردد، و همواره او راتحت مراقبت خود قرار دهد؛ و چه عاملى جز واعظ درون يعنى وجدان بيدار مى تواند اين نقش را عملى كند، و در لغزشها و خطاها در اوّلين فرصت به انسان هشدار دهد و او را از سقوط در پَرتگاه انحرافات اخلاقى باز دارد.
در حديثى از امام اميرمؤ منان عليه السّلام چنين مى خوانيم : ((اجعل من نفسك على نفسك رقيبا؛ از خودت مراقبى بر خويشتن قرار ده !))(111)
در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام آمده است : ((ينبغى اءن يكون الرّجل مهيمنا على نفسه مراقبا قلبه ، حافظا لسانه ؛ شايسته است كه انسان بر نفس خويش مسلّط باشد، و قلب خود را مراقب كند، و زبان خويش را حفظ نمايد!))(112)
فصل يازدهم : آمادگيهاى لازم براى پرورش فضائل اخلاقى
اضافه بر آنچه تاكنون براى پيشرفت برنامه تهذيب اخلاق گفته ايم ، امور ديگرى وجود دارد كه تاءثير بسزائى در مبارزه با رذائل اخلاقى و تقويت اصول فضائل در وجود آدمى دارد كه از جمله امور زير را مى توان برشمرد:
1- پاك بودن محيط
بى شك وضع محيط اجتماعى زندگى انسان اثر فوق العاده اى در روحيّات و اعمال او دارد چرا كه انسان بسيارى از صفات خود را از محيط كسب مى كند. محيطهاى پاك غالبا افراد پاك پرورش مى دهد و محيطهاى آلوده غالبا افراد آلوده .
درست است كه انسان مى تواند در محيط ناپاك ، پاك زندگى كند و بعكس در محيطهاى پاك سير ناپاكى را طى كند و به تعبير ديگر، شرايط محيط علّت تامّه در خوبى و بدى افراد نيست ولى تاءثير آن را به عنوان يك عامل مهّم زمينه ساز نمى توان انكار كرد.
ممكن است كسانى قائل به جبر محيط باشند - همان گونه كه هستند - ولى ما هر چند جبر را در تمام اشكالش نفى مى كنيم امّا تاءثير قوىّ عوامل زمينه ساز را هرگز انكار نخواهيم كرد.
با اين اشاره كوتاه به قرآن باز مى گرديم و آياتى را كه درباره تاءثير محيط در شخصيّت انسان به دلالت مطابقى يا به اصطلاح التزامى سخن مى گويد، مورد بحث قرار مى دهيم :
1- والبلد الطّيّب يخرج نباته باذن ربّه والّذى خبث لايخرج اءلاّنكدا كذلك نصرّف الآيات لقوم يّشكرون (سوره اعراف ، آيه 58)
2-وجاوزنا ببنى اسرائيل البحر فاتوا على قوم يّعكفون على اصنام لّهم قالوا يا موسى اجعل لّنا اءلها كما لهم آلهة قال انّكم قوم تجهلون (سوره اعراف ، آيه 128)
3- وقال نوح ربّ لاتذر على الاءرض من الكافرين ديّارا - اءنّك اءن تذرهم يضلّوا عبادك ولايلدوا الاّ فاجرا كفّارا (سوره نوح ، آيه 26 و 27)
4- يا عبادى الّذين آمنوا اءنّ اءرضى واسعه فايّاى فاعبدون (سوره عنكبوت ، آيه 56)
5- اءنّ الّذين توفّيهم الملائكة ظالمى اءنفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنّا مستضعفين فى الاءرض قالوا الم تكن اءرض اللّه واسعة فتها جروا فيها فاولئك ماءويهم جهنّم وسائت مصيرا (سوره نساء، آيه 97)
ترجمه :
1- سرزمين پاكيزه (و شيرين ) گياهش به فرمان پروردگار مى رويد؛ امّا سرزمين هاى بد طينت (و شوره زار) جز گياه ناچيز و بى ارزش از آن نمى رويد؛ اين گونه آيات (خود) را براى آنها كه شكر گزارند، بيان مى كنيم .
2- و بنى اسرائيل را (سالم ) از دريا عبور داديم (ناگاه ) در راه خود به گروهى رسيدند كه اطراف بتهايشان با تواضع و خضوع گرد آمده بودند (در اين هنگام بنى اسرائيل ) به موسى گفتند: ((تو هم براى ما معبودى قرار ده همان گونه كه آنها معبودان (و خدايانى ) دارند!)) گفت : ((شما جمعيّتى جاهل و نادان هستيد!))
3- نوح گفت : ((پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار! چرا كه اگر آنها را باقى بگذارى ، بندگانت را گمراه مى كنند و جز نسلى فاجر و كافر به وجود نمى آورند!))
4- اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! زمين من وسيع است ، پس تنها مرا بپرستيد (و در برابر فشارهاى دشمنان تسليم نشويد!)
5- كسانى كه فرشتگان (قبض ارواح ) روح آنها را گرفتند در حالى كه به خويشتن ستم كرده بودند، به آنها گفتند: ((شما در چه حالى بوديد؟(و چرا با اين كه مسلمان بوديد، در صف كفّار جاى داشتيد؟!))) گفتند: ((ما در سرزمين خود، تحت فشار و مستضعف بوديم .)) آنها (=فرشتگان ) گفتند: ((مگر سرزمين خدا، پهناور نبود كه مهاجرت كنيد؟!)) آنها (عذرى نداشتند، و) جايگاهشان دوزخ است و سرانجام بدى دارند.
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه تاءثير محيط در اعمال و افعال انسان به صورت لطيفى بيان شده است .
توضيح اين كه : مفسّران بزرگ در تفسير اين آيه بيانات گوناگونى دارند.
بعضى گفته اند منظور اين است كه آب زلال وحى همچون قطرات باران بر سرزمين دلها فرو مى ريزد؛ دلهاى پاك آن را مى پذيرد و گلهاى زيباى معرفت و ميوه هاى لذّت بخش تقوا و طاعت از آن مى رويد در حالى كه دلهاى ناپاك و آلوده واكنش مناسبى نشان نمى دهند؛ پس اگر مى بينيم عكس العمل همه در برابر دعوت پيامبر و تعليمات اسلام يكسان نيست ، اين به خاطر نقص در فاعليّت فاعل ، نمى باشد بلكه اشكال در قابليّت قابل است (113).
ديگر اين كه ، هدف از بيان اين مثال اين است كه هميشه نيكيها و خوبيها را از محلّ مناسبش طلب كنيد چرا كه تلاش و كوشش در محلهاى نامناسب چيزى جز هدردادن نيروها محسوب نمى شود.(114)
احتمال سومى كه در تفسير اين آيه وجود دارد و مى تواند براى بحث ما مورد استفاده قرار گيرد اين است كه : در اين مثال انسانها به گياهان تشبيه شده اند و محيط زندگى آنها به زمينهاى شور و شيرين ؛ در يك محيط آلوده ، پرورش انسانهاى پاك مشكل است هر چند تعليمات قوى و مؤ ثّر باشد، همان گونه كه قطرات حياتبخش باران هرگز در شوره زار سنبل نمى روياند. به همين دليل ، براى تهذيب نفوس و تحكيم اخلاق صالح بايد به اصلاح محيط اهمّيّت فراوان داد.
البتّه تفسيرهاى سه گانه بالا هيچ گونه منافات با هم ندارد؛ ممكن است تمثيل فوق ناظر به همه اين تفسيرها باشد.
آرى ! محيط اجتماعى آلوده ، دشمن فضائل اخلاقى است ؛ در حالى كه محيطهاى پاك بهترين و مناسبترين فرصت را براى تهذيب نفوس دارد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:50 AM
next page
fehrest page
back page
در حديث معروفى از پيغمبر اكرم مى خوانيم كه روزى ياران خود را مخاطب ساخته و فرمود: ((ايّاكم و خضراء الدّمن ، قيل يا رسول اللّه و من خضراء الدّمن قال صلّى اللّه عليه وآله و سلّم : اءلمرئة الحسناء فى منبت السّوء؛ از گياهان (زيبايى كه ) بر مزبله ها مى رويد بپرهيزيد! عرض كردند اى رسول خدا! گياهان زيبايى كه بر مزبله ها مى رويد اشاره به چه كسى است ؛ فرمود: زن زيبايى كه در خانواده (و محيط) بد پرورش يافته !))(115)
اين تشبيه بسيار گويا مى تواند اشاره به تاءثير محيط خوب و بد در شخصيّت انسان باشد و يا اشاره به مساءله وراثت به عنوان يك وسيله زمينه ساز و يا هر دو.
در آيه دوم سخن از قوم بنى اسرائيل است كه سالها تحت تعليمات روحانى و معنوى موسى على السّلام در زمينه توحيد و ساير اصول دين قرار داشتندو معجزات مهمّ الهى را همچون شكافته شدن دريا و نجات از چنگال فرعونيان ، بطور خارق العاده با چشم خود ديدند؛ امّا همين كه در مسير خود به سوى شام و سرزمينهاى مقدّس ، با گروهى بت پرست برخورد كردند، چنان تحت تاءثير اين محيط ناسالم قرار گرفتند كه صدا زدند: ((ياموسى اجعل لنا الها كما لهم آلهة ؛اى موسى براى ما بتى قرار بده همان گونه كه آنها داراى معبودان و بتها هستند!))
موسى از اين سخن بسيار متعجّب و خشمگين شد و گفت : ((به يقين شما جمعيّتى جاهل و نادان هستيد!)) (قال انّكم قوم تجهلون )
سپس بخشى از مفاسد بت پرستى را براى آنها شرح داد.
و عجب آنكه بنى اسرائيل بعد از توضيحات صريح موسى عليه السّلام نيز اثر منفى آن محيط مسموم در آنها باقى بود، بطورى كه سامرى توانست از غيبت چند روزه موسى عليه السّلام استفاده كند و بت طلائى خود را بسازد و اكثريّت آن گروه نادان را به دنبال خود بكشاند و از توحيد به شرك و بت پرستى ببرد.
اين موضوع بخوبى نشان مى دهد كه محيطهاى ناسالم تا چه حد مى تواند در مسائل اخلاقى و حتّى عقيدتى اثر بگذارد؛ شك نيست كه بنى اسرائيل پيش از مشاهده اين گروه بت پرست ، زمينه فكرى مساعدى در اثر زندگى مداوم در ميان مصريان بت پرست ، براى اين موضوع داشتند ولى مشاهده آن صحنه تازه به منزله جرقّه اى بود كه زمينه هاى قبلى را فعّال كرد؛ و به هر حال ، همه اينها دليل بر تاءثير محيط در افكار و عقائد انسان است .
نوح ، نفرين خود را درباره نابودى آن قوم كافر با اين جمله تكميل كرد، و در واقع نفرين خود را مستدل كرد؛ عرض كرد: ((خداوندا اگر آنها را زنده بگذارى ، بندگانت را گمراه و جُز نسلى فاجر و كافر به وجود نمى آيد!)) (انّك ان تذرهم يضلّوا عبادك و لا يلدوا الّا فاجرا كفّارا)
هم نسل امروز آنها كافر و منحرف است و هم نسلهاى آينده كه در اين محيط پرورش مى يابد، آلوده مى شوند.
در چهارمين و پنجمين آيه ، سخن از لزوم هجرت از محيطهاى آلوده است ؛ در چهارمين آيه خداوند بندگان با ايمان خود را مخاطب ساخته و مى گويد: ((زمين من گسترده است تنها مرا بپرستيد)) (تسليم فشار دشمن نشويد و در محيط آلوده نمانيد) (يا عبادى الّذين آمنوا انّ اءرضى واسعة فايّاى فاعبدون )
و در پنجمين آيه ، به كسانى كه ايمان آورده اند و هجرت نكرده اند هشدار مى دهد و مى گويد عذر آنها در پيشگاه خداوند پذيرفته نيست ؛ مضمون آيه چنين است : ((كسانى كه فرشتگان قبض ارواح ، روح آنها را گرفتند در حالى كه به خود ستم كرده بودند؛ به آنها گفتند شما در چه حالى بوديد (و چرا با اين كه مسلمان بوديد در صف كفّار جاى داشتيد) آنها در پاسخ گفتند ما در زمين خود تحت فشار بوديم فرشتگان گفتند مگر سرزمين خداوند پهناور نبود چرا هجرت نكرديد آنها (عذرى نداشتند و به عذاب الهى گرفتار شدند) جايگاهشان جهنّم و سرانجام بدى دارند (انّ الّذين توفّيهم الملائكة ظالمى اءنفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنّا مستضعفين فى الاءرض قالوا اءلم تكن اءرض اللّه واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماءويهم جهنّم و ساءت مصيرا)
اصولا مساءله هجرت كه از اساسى ترين مسائل در اسلام است تا آنجا كه تاريخ اسلام بر پايه آن بنياد شده ، فلسفه هائى دارد كه يكى از مهمترين آنها فرار از محيط آلوده و نجات از تاءثيرات سوءِ آن است .
هجرت ، بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، مخصوص آغاز اسلام نبوده بلكه در هر عصر و زمانى جارى است كه اگر مسلمانان در محيطهاى آلوده به شرك و كفر و فساد باشند و عقائد يا اخلاق آنها به خطر بيفتد، بايد از آنها مهاجرت كنند. در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم :((من فرّ بدينه من اءرض الى اءرض و ان كان شبرا من الاءرض استوجب الجنّة و كان رفيق محمّد صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و ابراهيم عليه السّلام (دو پيامبر بزرگ مهاجر) خواهد بود!))(116)
تكيه بر مقدار شِبر (مقدار يك وجب ) دليل بر اهمّيّت فوق العاده اين مساءله است كه به هر مقدار و در هر عصر و زمان مهاجرت انجام گيرد، هماهنگى با پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و ابراهيم عليه السّلام حاصل خواهد شد.
كوتاه سخن اين كه ، در هر عصر و زمان ، محيط در ساختن شخصيّت و اخلاق انسانها مؤ ثر بوده است و پاكى و ناپاكى محيط، عامل تعيين كننده اى محسوب مى شود؛ هر چند مساءله ، جنبه جبرى ندارد. بنابراين ، براى پاكسازى اخلاق و پرورش ملكاتِ فاضله ، يكى از مهمترين امورى است كه بايد مورد توجّه قرار گيرد، مساءله پاكسازى محيط است .
و اگر محيط به قدرى آلوده باشد كه نتوان آن را پاك كرد، بايد از چنين محيطى مهاجرت نمود.
آيا هنگامى كه حيات مادّى انسان در يك محيط به خاطر آلودگى به خطر بيفتد، از آن جا هجرت نمى كند؟ پس چرا هنگامى كه حيات معنوى و اخلاقى او كه از حيات مادّى ارزشمندتر است به خظر افتد، به عذر اينكه اين جا زادگاه من است ، تن به انواع آلودگيهاى خود و خانواده و فرزندانش بدهد و مهاجرت نكند!
بر تمام علماى اخلاق لازم است كه براى پرورش فضائل اخلاقى برنامه هاى مؤ ثرى براى پاكسازى محيط بينديشند؛ چرا كه بدون آن ، كوششهاى فردى و موضعى كم اثر خواهد بود.
2- نقش معاشران و دوستان
موضوع ديگرى كه تاءثير عميق آن به تجربه ثابت شده و همه علماى اخلاق و تعليم وتربيت اتّفاق نظر دارند، مساءله معاشرت و دوستى است . غالبا دوستان و معاشران ناباب و آلوده سبب آلودگى افراد پاك شده اند؛ عكس آن نيز صادق است ، زيرا بسيارى از افراد پاك قوىّالاراده توانسته اند بعضى از معاشران ناباب را به پاكى و تقوا دعوت كنند. با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و اشاراتى را كه قرآن به اين مساءله دارد با هم مى شنويم :
1- و من يعش عن ذكر الرّحمن نقيّض له شيطانا فهو له قرين - وانّهم ليصدّونهم عن السّبيل و يحسبون اءنّهم مهتدون - حتّى اذا جاءنا قال ياليت بينى و بينك بُعدالمشرقين فبئس القرين .(117)
2- قال قائل مّنهم انّى كان لى قرين - يقول اءءنّك لمن المصدّقين - اءءذامتنا و كنّا ترابا و عظاما اءءنّالمدينون - قال هل اءنتم مطّلعون - فاطّلع فراه فى سواء الجحيم - قال تاللّه ان كدتّ لتردين - ولولا نعمة ربّى لكنت من المحضرين .(118)
3- ويوم يعضّ الظّالم على يديه يقول ياليتنى اتّخذت مع الرّسول سبيلا - ياويلتى ليتنى لم اءتّخذ فلانا خليلا - لقد اءضلّنى عن الذّكر بعد اذجآءنى و كان الشّيطان للانسان خذولا.(119)
ترجمه :
1- و هر كس از ياد خدا روى گردان شود شيطان را به سراغ او مى فرستيم پس همواره قرين اوست - و آنها (=شياطين ) اين گروه را از ياد خدا بازمى دارند در حالى كه گمان مى كنند هدايت يافتگان حقيقى آنها هستند!- تا زمانى كه (در قيامت ) نزد ما حاضر شود مى گويد: اى كاش ميان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود؛ چه بد همنشينى بود!
2- كسى از آنها مى گويد: ((من همنشينى داشتم - كه پيوسته مى گفت آيا(به راستى ) تو اين سخن را باور كردى - كه وقتى ما مُرديم و به خاك و استخوان مبدّل شديم ، (بار ديگر) زنده مى شويم و جزا داده خواهيم شد؟!- (سپس ) مى گويد آيا شما مى توانيد از او خبرى بگيريد؟- اينجاست كه نگاهى مى كند، ناگهان او را در ميان دوزخ مى بيند - مى گويد: به خدا سوگند نزديك بود مرا (نيز) به هلاكت بكشانى !- و اگر نعمت پروردگارم نبود، من نيز از احضارشدگان (در دوزخ ) بودم !
3- و (به خاطرآور) روزى را كه ستمكار دست خود را (از شدّت حسرت ) به دندان مى گزد و مى گويد: ((اى كاش با رسول (خدا) راهى برگزيده بودم !- اى واى بر من ، كاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود انتخاب نكرده بودم !- او مرا از يادآورى (حق ) گمراه ساخت بعد از آن كه (ياد حق ) به سراغ من آمده بود!)) و شيطان هميشه خواركننده انسان بوده است !
تفسير و جمع بندى
نخستين آيات كه در بالا آمد گرچه درباره همنشينى شيطان با غافلان از ياد خداست ، ولى تاءثير همنشين بد در اخلاقيّات و در سرنوشت هر انسانى روشن مى سازد.
نخست مى فرمايد: ((هر كس از ياد خدا روى گردان شود شيطان را بر او مسلّط مى سازيم كه همواره قرين و همنشين او باشد!(و من يعش عن ذكر الرّحمن نقيّض له شيطانا فهو له قرين )(120)))
سپس نقش اين قرين سوء (همنشين بد) را چنين بيان مى كند كه آنها، يعنى شياطين ، راه هدايت و حركت به سوى خداوند را به روى آنها مى بندد و آنها را از رسيدن به اين هدف مقدّس باز مى دارد و غم انگيزتر، اين كه در عين گمراهى گمان مى كنند كه هدايت يافته اند!(وانّهم ليصدّونهم عن السّبيل و يحسبون اءنّهم مهتدون )!
سپس به نتيجه آن پرداخته و مى گويد: روز قيامت كه همه در محضر الهى حاضر مى شوند و پَرده ها كنار مى رود و حقايق فاش مى شود، اين انسان گمراه خطاب به دوست اغواگر شيطانش كرده ، مى گويد اى كاش فاصله ميان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود، چه همنشين بدى هستى ! (حتّى اذا جاءنا قال ياليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين )
از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه همنشين بد مى تواند انسان را بكلّى از راه خدا منحرف سازد؛ پايه هاى اخلاق را بر روى او ويران كند و واقعيّتها را چنان دگرگون نشان دهد كه انسان در عين گمراهى خود را در زمره هدايت يافتگان ببيند؛ و به يقين در چنين حالى هدايت و بازگشت به صراط مستقيم غير ممكن است ؛ و زمانى بيدار مى شود و به هوش مى آيد كه راه برگشت بكلّى بسته شده ؛ حتّى از تعبير آيه استفاده مى شود كه اين همنشينان بد در آن زندگى ابدى نيز با او هستند و چه دردآور است كه انسان كسى را كه مايه بدبختى او شده هميشه در برابر خود ببيند و به او گفته شود بيهوده آرزوى جدا شدن از او را مكن شما با هم سرنوشت مشتركى داريد! (و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم آنّكم فى العذاب مشتركون ).(121)
شبيه آيات فوق ، آيه 25 سوره فصّلت مى باشد كه مى گويد: ((وقيّضنا لهم قرنآء فزيّنوا لهم ما بين اءيديهم و ما خلفهم و حقّ عليهم القول فى امم قدخلت من قبلهم من الجنّ والاءنس اءنّهم كانوا خاسرين ؛ما براى آنها همنشينانى (زشت سيرت ) قرار داديم كه زشتيها را از پيش رو و پشت سر آنها در نظرشان جلوه دادند؛ و فرمان الهى درباره آنان تحقّق يافت و به سرنوشت اقوام گمراهى از جنّ و اءنس كه قبل از آنها بودند گرفتار شدند؛ آنها مسلّما زيانكار بودند!))
در بخش دوم از اين آيات ، از كسانى سخن مى گويد كه همنشين بدى داشتند كه پيوسته در گمراهى آنها مى كوشيدند ولى آنها به لطف و رحمت الهى و با تلاش و كوشش توانسته اند خود را از چنگال وسوسه آنها رهائى بخشند در حالى كه تالب پَرتگاه پيش رفته بودند؛ در اينجا نيز سخن از تاءثير فوق العاده همنشين بد در شكل گيرى عقائد و اخلاق انسان است ولى در عين حال چنان نيست كه انسان مجبور باشد و نتواند با تلاش و كوشش ، خويشتن را نجات دهد؛ مى فرمايد: ((در روز قيامت بعضى از بهشتيان به بعضى ديگر مى گويد من در دنيا همنشينى داشتم كه پيوسته به من مى گفت آيا به راستى تو اين سخن را باور كرده اى كه وقتى ما مُرديم و خاك شديم و استخوان پوسيده شديم ، بار ديگر زنده مى شويم و به جزاى اعمال خود مى رسيم (ولى من به فضل الهى تسليم وسوسه هاى او نشدم و در ايمان خود ثابت قدم ماندم !) (فاقبل بعضهم على بعض يتسآءلون - قال قائل منهم اءنّى كان لى قرين - يقول ءانّك لمن المصدّقين - ءاءذامتنا و كنّا ترابا وعظاما ءانّا لمدينون (122)))
در اين هنگام او به فكر همنشين نااهل قديمى خود مى افتد و به جستجو برمى خيزد و از همان اوج بهشت نگاهى به سوى دوزخ مى افكند و ناگهان او را در وسط جهنّم مى بيند (فاطّلع فراه فى سوآء الحجيم )
به او مى گويد به خدا سوگند نزديك بود مرا نيز به هلاكت بكشانى و همچون خودت بدبخت كنى و اگر لطف الهى و نعمت پروردگارم شامل حال من نبود من نيز امروز در آتش دوزخ احضار مى شدم (قال تاللّه ان كدتّ لتردين ولولا نعمت ربّى لكنت من المحضرين ).
مجموع اين آيات بخوبى نشان مى دهد كه همنشين بد، انسان را تا لب پرتگاه دوزخ مى برد و اگر ايمان قوى و تقوا و لطف پروردگار نباشد در آن پرتگاه سقوط مى كند!
در سومين بخش از آيات مورد بحث ، سخن از تاءسّف و تاءثّر عميق ستمگران در قيامت است كه از انتخاب دوستان ناباب تاءسّف مى خورند؛ چرا كه عامل اصلى بدبختى خود را در رفاقت با آنان مى بينند؛ مى فرمايد: ((و (به خاطرآور) روزى را كه ظالم دست خويش را از (شدّت حسرت ) به دندان مى گزد و مى گويد: اى كاش (با رسول خدا) راهى برگزيده بودم ! اى واى بر من ! كاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود انتخاب نكرده بودم !او مرا از يادآورى (حق ) گمراه ساخت بعد از آن كه (ياد حق ) به سراغ من آمده بود!و شيطان هميشه خواركننده انسان بوده است !(ويوم يعضّ الظّالم على يديه يقول ياليتنى اءتّخذت مع الرّسول سبيلا - ياويلتى ليتنى لم اءتّخذ فلانا خليلا - لقد اءضلّنى عن الذّكر بعد اذجآءنى و كان الشّيطان للانسان خذولا)))
به اين ترتيب ، ستمگران در قيامت ، نخست از ترك رابطه با پيامبر شديدا اظهار تاءسّف مى كنند، و سپس از ايجاد رابطه با افراد آلوده و فاسد؛ و بعد با صراحت ، عامل اصلى گمراهى خود را همين دوستان منحرف و آلوده معرّفى مى كنند! و حتّى تاءثير آنها را بالاتر از تاءثير پيامهاى الهى (البتّه در بيماردِلان ) مى شمرند؛ و از تعبير آخرين آيه ، استفاده مى شود كه دوستان بد جزء لشكر شيطانند؛ و يا به تعبير ديگر، از شياطين اُنس محسوب مى شوند.
قابل توجّه اين كه ، در اين آيات تاءسّف اين گروه را با جمله ((يعضّ الظّالم على يديه ؛ ظالم هر دو دست خود را به دندان در آن روز مى گزد)) بيان فرموده ؛ و اين آخرين مرحله تاءسّف است ؛ و اين در موارد ضعيفتر، انسان انگشت خود را به دندان مى گيرد و در مرحله بالاتر، پشت دست را به دندان مى گزد و در مراحل شديد هر دو دست خود را يكى بعد از ديگرى به دندان مى گزد؛ و در حقيقت اين يك نوع انتقام گيرى از خويشتن است كه چرا كوتاهى كردم و با دست خود وسائل بدبختى خويش را فراهم كردم !
آنچه از آيات فوق و بعضى از آيات ديگر قرآن بخوبى استفاده مى شود اين است كه دوستان و معاشران و همنشينان در سعادت و شقاوت انسان تاءثير فوق العاده اى دارند؛ نه تنها اخلاق و رفتار افراد را تحت تاءثير قرار مى دهند، كه در شكل گيرى عقائد آنها مؤ ثّرند؛ اينجاست كه يك استاد اخلاق بايد همواره با دقّت تمام افراد تحت تربيت خود را از اين نظر مورد توجّه قرار دهد؛ مخصوصا در عصر و زمان ما كه نشر وسائل فساد از طريق دوستان ناباب به صورت وحشتناكى درآمده و يكى از سرچشمه هاى اصلى انواع انحرافات را تشكيل مى دهد.
نقش معاشران در روايات اسلامى
در اين زمينه احاديث بسيار گويايى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و ائمه معصومين عليهم السّلام به ما رسيده است .
در حديثى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم تا آنجا به اين مساءله اهمّيّت داده شده كه مى فرمايد: ((انسان بر همان دينى است كه دوست و رفيقش از آن پيروى مى كند؛ اءلمرء على دين خليله و قرينه))(123)
همين معنى را امام صادق عليه السّلام با استفاده از كلام پيامبر به گونه ديگرى بيان كرده است ؛ مى فرمايد: ((لاتصحبوا اءهل البدع ولاتجالسوهم فتصيروا عندالنّاس كواحد منهم قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه وآله و سلّم : اءلمرء على دين خليله و قرينه ؛با بدعت گذان رفاقت نكنيد و با آنها همنشين نشويد كه نزد مردم همچون يكى از آنها خواهيد بود! رسول خدا فرمود: انسان پيرو دين دوست و رفيقش مى باشد!))(124)
همين معنى در حديث ديگرى از امام علىّ بن ابى طالب عليه السّلام به صورت تاءثير متقابل بيان شده است ؛ مى فرمايد: ((مجالسة الاءخيار تلحق الاءشرار بالاءخيار و مجالسة الاءبرار للفجّار تلحق الاءبرار بالفجّار؛همنشينى با خوبان ، بدان را به خوبان ملحق مى كند؛ و همنشينى نيكان با بدان ، نيكان را به بَدان ملحق مى سازد!)) و در ذيل اين حديث جمله پرمعنى ديگرى آمده ، مى فرمايد: ((فمن اشتبه عليكم اءمره ولم تعرفوا دينه فانظروا الى خلطائه ؛ كسى كه وضع او بر شما مبهم باشد، و از دين او آگاه نباشيد، نگاه به دوستان و همنشينانش كنيد (اگر همنشين با دوستان خداست او را از مؤ منان بدانيد؛ و اگر با دشمنان حق است ، او را از بَدان بدانيد!)(125)
در بعضى از روايات اين معنى با تشبيه روشنى بيان شده مى فرمايد: ((صحبة الاءشرار تكسب الشّرّ كالرّيح اذا مرت بالنّتن حملت نتنا؛ همنشينى با بدان موجب بدى مى گردد؛ همچون بادى كه از جايگاه متعفّن و آلوده مى گذرد؛بوى بد را با خود مى برد.(126)
از تعبيرات بالا بخوبى استفاده مى شود همان گونه كه معاشرت با بدان زمينه هاى بدى را فراهم مى سازد، معاشرت با نيكان نور هدايت و فضائل اخلاقى را در دل انسان مى افزايد.
در حديثى از امير مؤ منان مى خوانيم :((عمارة القلوب فى معاشرة ذوى العقول ؛ آبادى دلها در معاشرت با صاحبان عقل و خرد است !))(127)
و در تعبير ديگرى از همان حضرت آمده است : ((معاشرة ذوى الفضائل حياة القلوب ؛ همنشينى با ارباب فضيلت ، مايه حيات دلها است !))(128)
تاءثير مجالست و همنشينى و روحيّات دوستان در انسان به اندازه اى است كه در حديثى از حضرت سليمان عليه السّلام مى خوانيم : ((لاتحكموا على رجل شى ء حتّى تنظرواالى من يصاحب فانّما يعرف الرّجل باشكاله و اءقرانه ؛ و ينسب الى اءصحابه و اءخدانه ؛دراره كسى قضاوت نكنيد تا نگاه كنيد با چه كسى همنشين است ؛ چرا كه انسان را به وسيله دوستان و همنشين هايش مى توان شناخت ؛ و او نسبتى با اصحاب و يارانش دارد.))(129)
در حديث جالبى از لقمان حكيم در باب نصايحى كه به فرزندش مى كرد، مى خوانيم : ((يابنىّ صاحب العلماء، واءقرب منهم ، وجالسهم وزرهم فى بيوتهم ، فلعلّك تشبههم فتكون معهم ؛ فرزندم با دانشمندان دوستى كن ! و به آنها نزديك باش ! و همنشينى كن ! و به زيارت آنها در خانه هايشان برو! باشد كه شبيه آنها شوى ، و با آنها (در دنيا و آخرت ) باشى !))(130)
كوتاه سخن اين كه ، دراحاديث اسلامى ، تعبيرات فراوان پرمعنايى در زمينه تاءثير و تاءثّر دوستان از يكديگر و شباهت اخلاقى آنها با هم ، مى خوانيم كه اگر تمام آنها گِردآورى شود، بحث مشروحى را تشكيل مى دهد.
براى حُسن خِتام ، اين سخن را با حديث كوتاه و پرمعنايى از على عليه السّلام پايان مى دهيم ؛ امام در وصايايش به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السّلام فرمود:
((قارن اءهل الخير، تكن منهم ، وباين اءهل الشّرّ تبن عنهم ؛ با نيكان قرين و همنشين باش تا از آنها شوى ! و از بدان جدايى اختيار كن تا (از بديها) جدا شوى !))(131)
تاءثير معاشرت در تحليلهاى منطقى
مى گويند: بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است ؛ در موضوع مورد بحث ، مشاهده نمونه هاى عينى كه معاشرت با بدان سرچشمه انواع انحرافات اخلاقى مى شود، و معاشرت با نيكان در پاكسازى روح و جان انسان اثر مى گذارد، بهترين دليل براى بحث مورد نظر است .
اين تشبيه قديمى ، كه اخلاق زشت و بد همانند بيماريهاى واگيردار است ، كه به سرعت به نزديكان و همنشينان سرايت مى كند، تشبيه صحيح گويايى است ، مخصوصا در مواردى كه بر اثر كمى سنّ و سال يا كمى معلومات و يا سستى ايمان و اعتقاد مذهبى ، زمينه هاى روحى براى پذيرش اخلاق ديگران آماده است ، معاشرت اين گونه افراد با افراد آلوده سمّ مهلك و كشنده اى است .
بسيار ديده شده است كه سرنوشت افراد خوب و بد، بر اثر معاشرتها بكلّى دگرگون شده ، و مسير زندگانى آنها تغيير يافته است ؛ و اين امر دلائل مختلفى از نظر روانى دارد:
1- از جمله مسائلى كه روانكاران در مطالعات خود به آن رسيده اند وجود روح محاكمات در انسانها است ؛ يعنى ، افراد، آگاهانه يا ناآگاه ، آنچه را در دوستان و نزديكان خود مى بينند، حكايت مى كنند؛ افراد شاد بطور ناآگاه شادى در اطرافيان خود مى پاشند و ((افسرده دل افسرده كند انجمنى را)).
افراد ماءيوس ، دوستان خود را ماءيوس ، و افراد بدبين ، همنشينان خود را بدبين بار مى آورند، و همين امر سبب مى شود كه دوستان با سرعت در يكديگر تاءثير بگذارند.
2- مشاهده بدى و زشتى و تكرار آن ، از قبح آن مى كاهد و كم كم به صورت يك امر عادى در مى آيد؛ و مى دانيم يكى از عوامل مؤ ثّر در ترك گناه و زشتيها، احساس قبح آن است .
3- تاءثير تلقين در انسانها غيرقابل انكار است ؛ و دوستان بد همنشينان خود را معمولا زير بمباران تلقينات مى گيرند و همين امر سبب مى شود كه گاه بدترين اعمال در نظر آنان ، تزيين يابد و حسّ تشخيص را بكلّى دگرگون سازد.
4- معاشرت با بدان ، حسّ بدبينى را در انسان ، تشديد مى كند و سبب مى شود كه نسبت به همه كس بدبين باشد، و اين بدبينى يكى از عوامل سقوط در پرتگاه گناه و فساد اخلاق است . در حديثى از امير مؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((مجالسة الاءشرار تورث سوء الظّنّ بالاءخيار؛ همنشينى با بدان موجب بدبينى به نيكان مى شود.))(132)
حتّى در حديثى ، معاشرت با بدان سبب مرگ دلها شمرده شده ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم در اين حديث مى فرمايد: ((اءربع يمتن القلب ... و مجالسة الموتى ؛ فقيل له يا رسول اللّه و ماالمؤ تى ؟ قال صلّى اللّه عليه وآله و سلّم : كل غنىّ مسرف ؛ چهار چيز است كه قلب انسان را مى ميراند... از جمله همنشينى مردگان است ، عرض شد: منظور از مردگان كيست ؟ اى رسول خدا! فرمود: هر ثروتمند اسرافكارى است .))(133)
روشنى اين موضوع ، يعنى سرايت حُسن و قبح اخلاقى از دوستان به يكديگر سبب شده كه شعرا و اُدبا، نيز در اشعار خود هر كدام به نوعى درباره اين مطلب دادِ سخن بدهند.
در يك جا مى خوانيم :
كم نشين با بدان كه صحبت بد گرچه پاكى ، تو را پليد كند
آفتاب از چه روشن است آن را پاره اى ابر ناپديد كند
در جاى ديگر آمده است :
با بدان كم نشين كه بدمانى خوپذير است نفس انسانى
و نيز گفته اند:
صحبت نيك را زدست مده كه و مِه به شود زصحبت به
اعار در اين زمينه بسيار فراوان است و اين بحث را با شعر معروفى از سعدى كه با تكرار هرگز كهنه نشده است پايان مى دهيم :
گِلى خوشبوى در حمام روزى رسيد از دست محبوبى به دستم
بدو گفتم مشكى يا عبيرى كه از بوى دل آويز تو مستم
بگفتا من گِلى ناچيز بودم وليكن مدّتى با گُل نشستم
كمال همنشين در من اثر كرد وگرنه من همان خاكم كه هستم
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:51 AM
next page
fehrest page
back page
3- تاءثير تربيت خانوادگى و وراثت در اخلاق
همه مى دانيم كه اوّلين مدرسه براى تعليم و تربيت كودك محيط خانواده است ، و بسيارى از زمينه هاى اخلاقى در آنجا رشد و نموّ مى كند؛ محيط سالم يا ناسالم خانواده تاءثير بسيار عميقى در پرورش فضائل اخلاقى ، يا رشد رذائل دارد؛ و در واقع بايد سنگ زيربناى اخلاق انسان در آنجا نهاده شود.
اهمّيّت اين موضوع ، زمانى آشكار مى شود كه توجّه داشته باشيم اولا كودك ، بسيار اثرپذير است ، و ثانيا آثارى كه در آن سنّ و سال در روح او نفوذ مى كند، ماندنى و پابرجاست !
اين حديث را غالبا شنيده ايم كه اميرمؤ منان على عليه السّلام فرمود: ((اءلعلم (فى ) الصّغر كالنّقش فى الحجر؛ تعليم در كودكى همانند نقشى است كه روى سنگ كنده مى شود!)) (كه ساليان دراز باقى و برقرار مى ماند.)(134)
كودك بسيارى از سجاياى اخلاقى را از پدر و مادر و برادران بزرگ و خواهران خويش مى گيرد؛ شجاعت ، سخاوت ، صداقت و امانت ، و مانند آنها، امورى هستند كه به راحتى كودكان از بزرگترهاى خانواده كسب مى كنند؛ و رذائلى مانند دروغ و خيانت و بى عفّتى و ناپاكى و مانند آن را نيز از آنها كسب مى نمايند.
افزون بر اين ، صفات اخلاقى پدر و مادر از طريق ديگرى نيز كم و بيش به فرزندان منتقل مى شود، و آن از طريق عامل وراثت و ژنها است ؛ ژنها تنها حامل صفات جسمانى نيستند، بلكه صفات اخلاقى و روحانى نيز از اين طريق به فرزندان ، منتقل مى شود، هر چند بعدا قابل تغيير و دگرگونى است ، و جنبه جبرى ندارد تا مسئوليّت را از فرزندان بطور كلّى سلب كند.
به تعبير ديگر، پدر و مادر از دو راه در وضع اخلاقى فرزند اثر مى گذارند، از طريق تكوين و تشريع ، منظور از تكوين در اينجا صفاتى است كه در درون نطفه ثبت است و از طريق ناآگاه منتقل به فرزند مى شود،و منظر از تشريع ، تعليم و تربيتى است كه آگاهانه انجام مى گيرد، و منشاء پرورش صفات خوب و بد مى شود.
درست است كه هيچ كدام از اين دو جبرى نيست ولى بدون شك زمينه ساز صفات و روحيّات انسانها است ، و بسيار با چشم خود ديده ايم كه فرزندان افراد پاك و صالح و شجاع و مهربان ، افرادى مانند خودشان بوده اند و بعكس ، آلوده زادگان را در موارد زيادى آلوده ديده ايم . بى شك اين مساءله در هر دو طرف استثنائاتى دارد كه نشان مى دهد تاءثير اين دو عامل (وراثت و تربيت ) تاءثير جبرى غيرقابل تغيير نيست . با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى گرديم و مواردى را كه قرآن به آن اشاره كرده است ، مورد بررسى قرار مى دهيم .
1- انّك ان تذرهم يضلّوا عبادك ولايلدوا الّا فاجرا كفّارا (سوره نوح ، آيه 27)
2-فتقبّلها ربّها بقبول حَسن و اءنبتها نباتا حَسنا و كفّلها زكريّا؛ (سوره آل عمران ، آيه 37)
3- اءنّ اللّه اءصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين - ذرّيّة بعضها من بعض و اللّه سميع عليم (سوره آل عمران ، آيه 33 و 34)
4- يا اءيّها الّذين آمنوا اءنفسكم و اءهليكم نارا و قودها النّاس و الحجارة (سوره تحريم ، آيه 6)
5- يا اءخت هارون ما كان اءبوك اءمرء سوء و ما كانت امّك بغيّا (سوره تحريم ، آيه 28)
ترجمه
1- چرا كه اگر آنها را باقى بگذارى ، بندگانت را گمراه مى كنند و جز نسلى فاجر و كافر به وجود نمى آورد!
2- خداوند، او (مريم ) را به طرز نيكويى پذيرفت ؛ و بطور شايسته اى ، (نهالِ وجودِ) او را رويانيد (و پرورش داد)؛ و كفالت او را به ((زكريّا)) سپرد.
3- خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم آل عمران را بر جهانيان برترى داد.
آنها فرزندان (و دودمانى ) بودند كه (از نظر پاكى و تقوا و فضيلت ) بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و دانا است (و از كوششهاى آنها در مسير رسالتِ خود، آگاه مى باشد).
4- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان و سنگها است نگه داريد!
5- اى خواهر هارون ! نَه پدرت مَرد بدى بود و نَه مادرت زن بدكاره اى !
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مورد بحث ، باز سخن از قوم نوح است ، كه وقتى تقاضاى نابودى آنها را به عذاب الهى مى كند، تقاضاى خود را با اين دليل مقرون مى سازد، كه اگر آنها باقى بمانند ساير بندگان تو را گمراه مى كنند، و جز نسلى فاجر و كافر از آنها متوّلد نمى شود (اءنّك اءن تذرهم يظلّوا عبادك و لايلدوا اءلاّ فاجرا كفّارا).
اين سخن اين كه نشان مى دهد افراد فاسد و مفسد كه داراى نسل تبهكار هستند، از نظر سازمان خلقت ، حقّ حيات ندارند و بايد به عذاب الهى گرفتار شوند و از ميان بروند، اشاره به اين حقيقت است كه محيط جامعه ، تربيت خانوادگى ، و حتّى عامل وراثت مى تواند در اخلاق و عقيده مؤ ثّر باشد.
قابل توجّه اين كه نوح عليه السّلام بطور قاطع مى گويد: تمام فرزندان آنها فاسد و كافر خواهند بود، چرا كه موج فساد در جامعه آنها به قدرى قوى بود كه نجات از آن ، كار آسانى نبود؛ نه اين كه اين عوامل صد در صد جنبه جبرى داشته باشد و انسان را بى اختيار به سوى خود بكشاند. بعضى گفته اند آگاهى نوح بر اين نكته به خاطر وحى الهى بوده ، كه به نوح فرمود: ((اءنّه لن يؤ من من قومك اءلاّ من قد آمن ؛ جز آنها كه (تا كنون ) ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد!)) (سوره هود، آيه 36)
ولى روشن است اين آيه ، شامل نسل آينده آنها نمى شود، بنابراين بعيد نيست كه نسبت به نسل آينده بر اساس امور سه گانه اى كه گفته شد (محيط، تربيت خانوادگى و عامل وراثت ) قضاوت كرده باشد.
در بعضى از روايات ، آمده كه فاسدان قوم نوح هنگامى كه فرزند آنها به حدّ تميز مى رسيد، او را نزد نوح عليه السّلام مى بردند، و به كودك مى گفتند اين پيرمرد را مى بينى ، اين مَرد دروغگويى است ، از او بپرهيز، پدرم مرا اين چنين سفارش كرده (و تو نيز بايد فرزندت را به همين اءمر سفارش كنى )!
و به اين ترتيب نسلهاى فاسد، يكى پس ديگرى مى آمدند و مى رفتند.(135)
در قرآن مجيد در داستان حضرت مريم عليها السّلام زنى كه از مهمترين و با شخصيّت ترين زنان جهان است ، تعبيرات آمده كه نشان مى دهد مساءله وراثت و تربيت خانوادگى و محيط پرورشى انسان در روحيّات او بسيار اثر دارد، و براى پرورش فرزندان برومند پاكدامن بايد به تاءثير اين امور توجّه داشت .
از جمله روحيّات مادر اوست كه از زمان باردارى ، پيوسته او را از وسوسه هاى شيطان به خدا مى سپرد، و آرزو مى كرد از خدمتگزاران خانه خدا باشد و حتّى براى اين كار نذر كرده بود.
آيه فوق مى گويد: خداوند او را به حسن قبول پذيرفت و به طرز شايسته اى گياه وجودش را پرورش داد (فتقبّلها ربّها بقبول حَسن و اءنبتها نباتا حسنا).
تشبيه وجود انسان پاك به گياه برومند، اشاره به اين حقيقت است كه همان طور كه براى برخوردارى از يك بوته گل زيبا يا يك درخت پرثمر بايد نخست از بذرهاى اصلاح شده استفاده كرد و سپس وسائل پرورش آن گياه را از هر نظر فراهم ساخت ، و باغبان نيز بايد بطور مرتّب در تربيت آن بكوشد، انسانها نيز چنين اند، هم عامل وراثت در روح و جان آنها مؤ ثّر است ، و هم تربيت خانوادگى و هم محيط.
و قابل توجّه اين كه در ذيل اين جمله مى افزايد و كفّلها زكريّا؛ و خداوند زكريّا را براى سرپرستى و كفالت او (مريم ) برگزيد(136) پيداست حال كسى كه در آغوش حمايت پيامبر عظيم الشاءنى است كه خداوند او را براى كفالت او برگزيده است .
و جاى تعجّب نيست كه با چنين تربيت عالى ، مريم به مقاماتى از نظر ايمان و اخلاق و تقوا برسد كه در ذيل همين آيه به آن اشاره شده : ((كلّما دخل عليها زكريّا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم اءنّى لك هذا قالت هو من عنداللّه انّ اللّه يرزق من يشاء بغير حساب ؛ هر زمان زكريّا وارد محراب او شد، غذاى مخصوصى در آنجا مى ديد؛ از او پرسيد اى مريم ! اين را از كجا آورده اى ؟ گفت : اين از سوى خداست ؛ خداوند به هر كس بخواهد، بى حساب روزى مى دهد.))
آرى آن تربيت بهشتى نتيجه اش اين اخلاق و غذاى بهشتى است !
در سومين آيه مورد بحث كه در واقع مقدّمه اى براى آيه مربوط به مريم و كفالت زكريّا محسوب مى شود، باز سخن از تاءثير عامل وراثت و تربيت در پاكى و تقوا و فضيلت است ؛ مى فرمايد: خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد و برترى داد؛ آنها دودمانى بودند كه (از نظر پاكى و فضيلت ، بعضى از آنها از بعضى ديگر بودند، و خداوند شنوا و دانا است (اءنّ اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين - ذريّة بعضها من بعض و اللّه سميع عليم ).
گرفته شدن بعضى از آنها از بعضى ديگر، يا اشاره به عامل وراثت است ، و يا تربيت خانوادگى و يا هر دو،و در هر حال شاهد گويايى براى مساءله مورد بحث ، يعنى تاءثير وراثت و تربيت در شخصيّت و تقوا و فضيلت است .
در رواياتى كه ذيل اين آيه نقل شده است ، به اين معنى اشاره شده (137) و به هر حال دلالت آيات فوق ، بر اين كه محيط تربيتى يك انسان و مساءله وراثت ، تاءثير عميقى در شايستگيها و لياقتها او براى پذيرش مقام رهبرى معنوى خَلق دارد، قابل انكار نيست ، و هرگز نمى توان ، اين گونه افراد را كه از چنين وراثتها و تربيتهائى برخوردارند، با افراد ديگرى كه از يك وراثت آلوده و تربيت نادرست برخوردار بوده اند، مقايسه كرد.
در چهارمين آيه ، خداوند مؤ منان را مخاطب ساخته و مى گويد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خود و خانواده خويش را از آتشى كه آتش افروزه و هيزمش انسانها و سنگهاست ، بركنار داريد!)) (يا اءيّها الّذين آمنوا قوا اءنفسكم و اءهليكم نارا و قودها النّاس و الحجارة )
اين آيه ، به دنبال آياتى است كه در آغ از سوره تحريم آمده و به همسران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم هشدار مى دهد كه دقيقا مراقب اعمال خويش باشند؛ سپس مطلب را به صورت يك حُكم عام مطرح نموده و همه مؤ منان را مخاطب ساخته است .
بديهى است ، منظور از آتش در اينجا همان آتش دوزخ است ، و دور داشتن از آن ، جز از طريق تعليم و تربيت خانواده كه موجب ترك معاصى و اقبال بر طاعات و تقوا و پرهيزگارى گردد، نخواهد بود؛ و به اين ترتيب اين آيه هم وظيفه سرپرست خانواده را نسبت به خانواده تحت سرپرستى خود روشن مى سازد، و هم تاءثير تعليم و تربيت را در تقوا و فضائل اخلاقى .
اين برنامه است كه بايد از نخستين سنگ زير بناى خانواده يعنى از مقدّمات ازدواج ، سپس نخستين لحظه تولّد فرزند آغاز گردد و در تمام مراحل با برنامه ريزى صحيح و با نهايت دقّت تعقيب شود.
در حديثى مى خوانيم هنگامى كه آيه فوق نازل شد، يكى از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم سؤ ال كرد: چگونه خانواده خود را از آتش دوزخ حفظ مى كنيم ؟
فرمود:
((تاءمرهم بما اءمر اللّه و تنهاهم عمّا نهاهم اللّه اءن اءطاعوك كنت قد وقيتهم ، و اءن عصوك كنت قد قضيت ما عليك ؛ آنها را امر به معروف و نهى از منكر كن ، اگر از تو پذيرا شوند، آنها را از آتش دوزخ حفظ كرده اى و اگر نپذيرند، وظيفه خود را انجام داده اى !))(138)
اين نكته نيز روشن است كه امر به معروف يكى از ابزار كار براى دور داشتن خانواده از آتش دوزخ است ؛ و براى تكميل اين هدف بايد از هر وسيله استفاده كرد و از تمام جنبه هاى عملى ، روانى و قولى كمك گرفت ؛ حتّى بعيد نيست آيه ، شامل مسائل مربوط به وراثت نيز بشود؛ مثلا به هنگام انعقاد نطفه غذاى حلال خورده باشد، و به ياد خدا باشدتا جنين در حال انعقاد نطفه از وراثت مثبتى برخوردار گردد، چرا كه دور نگه داشتن از آتش ، همه آنها را شامل مى شود.
پنجمين و آخرين آيه مورد بحث ، اشاره به داستان مريم و توّلد حضرت مسيح عليه السّلام بدون پدر مى كند و مى گويد هنگامى كه مريم نوزاد خود حضرت مسيح را با خود به نزد بستگان و اقوام خويش آورد، آنها از روى تعجّب گفتند تو كار عجيب و بدى انجام دادى ((اى خواهر هارون ! پدر تو آدم بدى نبود، مادرت نيز هرگز آلودگى به اعمال خلاف نداشت (پس تو چرا بدون همسر صاحب فرزند شدى )!)) (يا اخت هارون ما كان اءبوك اءمراء سوء و ما كانت امك بغيّا)
اين تعبير (مخصوصا با توجّه به اين كه قرآن آن را نقل كرده است و عملا به آن صحّه نهاده ) نشان مى دهد كه تاءثير عامل وراثت از سوى پدر و مادر و همچنين تربيت خانوادگى در اخلاق انسانها از مسائلى بوده كه همه مردم آن را به تجربه دريافته بودند و اگر چيزى برخلاف آن مى ديدند تعجّب مى كردند.
از مجموعه آنچه در شرح آيات بالا آمد بخوبى مى توان نتيجه گرفت كه عامل وراثت و تربيت از عوامل مؤ ثّر و مهم در مسائل اخلاقى چه در جنبه هاى مثبت و چه در جنبه هاى منفى مى باشد.
رابطه اخلاق و تربيت خانوادگى در احاديث اسلامى
بى شك نخستين مدرسه هر انسانى دامان مادر و آغوش پدر اوست ، و در همين جااست كه نخستين درسهاى فضيلت يا رذيلت را مى آموزد. و اگر مفهوم تربيت را اعم از ((تكوينى)) و ((تشريعى)) در نظر بگيريم نخستين مدرسه رحِم مادر و صُلب پدر است كه آثار خود را بطور غير مستقيم در وجود فرزند مى گذارد، و زمينه ها را براى فضيلت و رذيلت آماده مى سازد.
در احاديث اسلامى تعبيرات بسيار لطيف و دقيقى در اين قسمت وارد شده كه به بخشى از آن ذيلا اشاره مى شود:
1- على عليه السّلام فرمود: ((حُسن الاخلاق برهان كرم الاءعراق ؛ اخلاق پاك و نيك ، دل وراثتهاى پسنديده انسان (از پدر و مادر) است)).(139)
به همين دليل در خانواده هاى پاك و با فضيلت غالبا فرزندانى با فضيلت پرورش مى يابد و بعكس افراد شرور غالبا در خانواده هاى شرور و آلوده اند.
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((عليكم فى طلب الحوائج بشراف النّفوس و ذوى الاصول الطيّبة فانّها عندهم اءقضى و هى لديهم اءزكى ؛ در طلب حوائج به سراغ مردم شريف النّفس كه در خانواده هاى پاك و اصيل پرورش يافته اند برويد، چرا كه نيازمنديها نزد آنها بهتر انجام مى شود و پاكيزه تر صورت مى گيرد!))(140)
3- در عهد نامه مالك اشتر در توصيه اى كه على عليه السّلام به مالك درباره انتخاب افسران لايق براى ارتش اسلام مى كند، چنين مى خوانيم : ((ثمّ الصق بذوى المروءات و الاحساب و اهل البيوتات الصالحة و السّوابق الحسنة ثمّ اءهل النّجدة و الشّجاعة و السّخاء و السّماحة فانّهم جماع من الكرم و شعب من العرف ؛ سپس پيوند خود را با شخصيّتهاى اصيل و خانواده هاى صالح و خوش سابقه برقرار ساز و پس از آن با مردمان شجاع و سخاوتمند و بزرگوار، چرا كه آنها كانون فضيلت و مركز نيكى هستند.))(141)
4- تاءثير پدر يا مادر آلوده در شخصيّت اخلاقى فرزندان تا آن اندازه است كه در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((اءيّما اءمراءة اءطاعت زوجها و هو شارب الخمر، كان لها من الخطايا بعدد نجوم السّماء، و كلّ مولود يلد منه فهو نجس ؛ هر زنى اطاعت از همسرش كند در حالى كه او شراب نوشيده (و با او همبستر شود) به عدد ستارگان آسمان مرتكب گناه شده است و فرزندى كه از او متولّد مى شود آلوده خواهد بود!))(142)
در روايات متعدّد ديگرى نيز از قبول خواستگارى مَرد شراب خوار و بد اخلاق و آلوده نهى شده است .(143)
5- تاءثير تربيت پدر و مادر در فرزندان تا آن پايه است كه در حديث مشهور نبوى آمده است :
((كلّ مولود يولد على الفطرة حتّى يكون اءبواه هما اللّذان يهوّدانه و ينصّرانه ؛ هر نوزادى بر فطرت پاك توحيد (و اسلام ) متولّد مى شود مگر اين كه پدر و مادر او را به آئين يهود و نصرانيّت وارد كنند))(144)
جائى كه تربيت خانوادگى ، ايمان و عقيده را دگرگون سازد چگونه ممكن است در اخلاق اثر نگذارد؟
6- همين امر سبب شده است كه مساءله تربيت فرزندان به عنوان يكى از اساسى ترين حقوق آنها بر پدر و مادر شمرده شود؛ در حديث نبوى صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم :
((حقّ الولد على اءن يحسن اسمه و يحسن اءدبه ؛ حق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكى بر او بگذارد و او را بخوبى تربيت كند))(145)
روشن است نامها آثار تلقينى بسيار مؤ ثّرى در روحيّه فرزندان دارد؛ نام شخصيّتهاى بزرگ و پيشگامان تقوا و فضيلت ، انسان را به آنها نزديك مى كند، و نام سردمداران فجور و رذيلت ، انسان را به سوى آنها مى كشاند؛ در اسلام حتّى از اين مساءله ظريف روانى غفلت نشده و فصل مبسوطى درباره نامهاى خوب و نامهاى بد در كتب حديث آمده است .(146)
7- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((ما نحل والد ولده اءفضل من اءدب حَسن ؛ بهترين بخششى يا ميراثى كه پدر براى فرزندش مى گذارد، همان ادب و تربيت نيك است .))(147)
8- امام سجّاد علىّ بن الحسين عليه السّلام در همين زمينه تعبير رسائى فرموده است مى فرمايد: ((واءنّك مسؤ ول عمّا ولّيته به من حُسن الاءدب و الدّلالة على ربّه عزّوجلّ و المعونة له على طاعته ؛ تو در برابر آنچه ولايتش بر عهده تو گذارده شده است (از خانواده و فرزندان ) مسؤ ول هستى نسبت به تربيت نيكوى آنها و هدايت به سوى پروردگار و اعانت او براطاعتش .))(148)
9- امير مؤ منان على عليه السّلام در يكى از كلمات خود تعبيرى دارد كه نشان مى دهد كه خُلق و خُوى پدران ميراثى است كه به فرزندان مى رسد؛ مى فرمايد: ((خير ما ورّث الآباء الابناء الاءدب ؛ بهترين چيزى كه پدران براى فرزندان خود به ارث مى نهند ادب و تربيت صحيح و فضائل اخلاقى است .))(149)
10- اين بحث را با سخن ديگرى از على عليه السّلام در نهج البلاغه پايان مى دهيم :
امام عليه السّلام به هنگام شرح شخصيّت و بيان موقعيّت خود براى ناآگاهانى كه او را با ديگران مقايسه مى كردند مى فرمايد: ((و قد علمتم موضعى من رسول اللّه بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة وضعنى فى حجره و اءنا وليد يضمّنى الى صدره ... يرفع لى كلّ يوم علما من اخلاقه و ياءمرنى بالاقداء؛ شما قرابت و نزديكى مرا با پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و منزلت خاصّم را نزد آن حضرت بخوبى مى دانيد؛ كودك خردسالى بودم پيامبر مرا در دامان خود مى نشاند و به سينه اش مى چسباند... او هر روز براى من پرچمى از فضائل اخلاقى خود مى افراشت و مرا امر مى كرد كه به او اقتدا كنم (و اين خُلق و خُوى من زائيده آن تربيت است .)
جالب اين كه امام در لا به لاى همين سخن هنگامى كه از خُلق و خُوى پيغمبر اكرم بحث مى كند، چنين مى فرمايد: ((و لقد قرن اللّه به صلّى اللّه عليه وآله و سلّم من لدن اءن كان فطيما اءعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره ؛ از همان زمان كه رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم از شير بازگرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خويش را ماءمور ساخت تا شب و روز وى را به راههاى مكارم اخلاق و صفات نيك جهان سوق دهد.))(150)
بنابراين پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم خود نيز از تربيت يافتگان فرشتگان بود.
درست است كه اخلاق و صفات روحى انسان اعم از خوب و بد، از درون او برمى خيزد و با اراده او شكل مى گيرد ولى انكار نمى توان كرد كه زمينه هاى متعدّدى براى شكل گيرى اخلاق خوب و بد وجود دارد كه يكى از آنها وراثت از پدر و مادر و همچنين تربيت خانوادگى است ؛ و اين مساءله قطع نظر از تحليلهاى علمى و منطقى ، شواهد عينى و تجربى فراوان دارد كه قابل انكار نيست .
به همين دليل براى ساختن فرد يا جامعه آراسته به زيورهاى اخلاقى بايد به مساءله وراثت خانوادگى و تربيت هائى كه از نونهالان در دامن مادر و آغوش مادر مى بينند توجّه داشت و اهمّيّت اين دوران در ساختار شخصيّت انسانها را هرگز فراموش نكرد.
4- تاءثير علم و آگاهى در تربيت
ديگر زمينه هاى پرورش اخلاق بالابردن سطح علم و معرفت افراد است ، چرا كه هم با دليل منطقى و هم با تجربه هاى فراوان و ثبوت رسيده است كه هر قدر سطح معرفت و دانش الهى انسان بالاتر برود فضائل اخلاقى در او شكوفاتر مى شود؛ و بعكس ، جهل و فقدان معارف الهى ضربه شديد بر پايه ملكات فضيله وارد مى سازد و سطح اخلاق را تنزّل مى دهد.
در آغاز اين كتاب در بحث رابطه ((علم)) و ((اخلاق)) بحث فشرده اى درباره پيوند اين دو داشتيم ، و گفتيم بعضى از دانشمندان و فلاسفه آنقدر در اين باره مبالغه كرده اند كه گفته اند ((علم مساوى است با اخلاق)).
و به تعبير ديگر، علم و حكمت سرچشمه اخلاق است (آن گونه كه از سقراط نقل شده ) و رذائل اخلاقى معلول جهل و نادانى است .
مثلا، انسانهاى متكبّر و حسود به اين دليل گرفتار دو رذيله شده اند كه از آثار شوم و زيانهاى حسد و تكبّر بى خبرند؛ آنها مى گويند هيچ كس آگاهانه به دنبال بديها و زشتيها نمى رود.
بنابراين اگر سطح معرفت جامعه بالا رود كمك به ساختار سالم اخلاقى آنها مى كند.
هر چند اين سخن مبالغه آميز است ، و تنها از يك زاويه به مسائل اخلاقى در آن نگاه شده است ، ولى اين واقعيّت را نمى توان انكار كرد كه علم ، يكى از عوامل زمينه ساز اخلاق است و به همين دليل افرادى كه گرفتار جهل و جاهليّت هستند آلودگى بيشتر دارند و عالمان آگاه كه داراى معارف الهى هستند آلودگى كمترى دارند هر چند هر يك از اين دو نيز استثناهائى دارند!
به همين دليل ، در قرآن مجيد در مورد دعوت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه او مبعوث شد تا ((آيات خداوند را بر مردم بخواند و از آلودگيهاى اخلاقى و گناهان پاكسازى كند. (هو الّذى بعث فى الامّيين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين )(سوره جمعه ، آيه 2)
و به اين ترتيب ، نجات از ضلال مبين و گمراهى آشكار و همچنين پاكسازى از رذائل اخلاقى و گناهان به دنبال تلاوت آيات قرآن مجيد و تعليم و كتاب و حكمت فراهم است كه بى شك نشانه روشنى بر وجود ارتباط در ميان اين دو است .
در جلد اوّل از دوره اوّل پيام قرآن ، به هنگام بحث پيرامون مسائل مربوط به معرفت و شناخت ، شواهد زنده فراوانى از آيات قرآن مجيد بر ارتباط علم و معرفت با فضائل اخلاقى و رابطه جهل و عدم شناخت با رذائل اخلاقى بيان گرديده كه در اينجا به دَه نمونه از آن به صورت فشرده اشاره مى كنيم :
1- جهل سرچشمه فساد و انحراف است ! در آيه 55 سوره نمل مى خوانيم كه لوط پيامبر بزرگ خدا به قوم منحرفش فرمود: ((انّكم لتاتون الرّجال شهوة من دون النّساء بل اءنتم قوم تجهلون ؛ آيا شما به جاى زنان از روى شهوت به سراغ مردان مى رويد؟! شما قومى نادانيد!))
در اينجا، جهل و نادانى قرين با انحراف جنسى و فساد اخلاقى شمرده شده است .
2- جهل سبب بى بندوبارى جنسى است ! در آيه 33 سوره ((يوسف)) مى خوانيم كه آن حضرت در كلام خودش بى بندوبارى جنسى را همراه با جهل مى شمارد: ((قال رب السّجن اءحبّ الىّ ممّا يدعوننى اليه والّا تصرف عنّى كيدهنّ اءصب اليهنّ و اءكن من الجاهلين ؛ او (يوسف ) گفت : پروردگارا! زندان نزد كم محبوبتر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى ، به آنها متمايل مى شوم و از جاهلان خواهم بود!))
3- جهل يكى از عوامل حسادت است ! در آيه 89 سوره يوسف مى خوانيم : (در آن زمان كه او عزيز مصر شد و بر تخت قدرت نشست و بطور ناشناس در برابر برادرانش كه براى تحويل گرفتن گندم از كنعان به مصر آمده بودند، ظاهر شد؛) چنين گفت : ((قال هل علمتم مافعلتم بيوسف و اءخيه اذا اءنتم جاهلون ؛ آيا دانستيد با يوسف و برادرانش (بنيامين ) چه كرديد، آنگاه كه جاهل بوديد!))
يعنى جهل شما سبب آن حسادت شد و آن حسادت سبب شد كه توطئه قتل يوسف را بچينيد و او را شكنجه دهيد و در چاه بيفكنيد!
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:51 AM
next page
fehrest page
back page
4- جهل سرچشمه تعصّب و لجاجت است ! در آيه 26 سوره فتح تعبيرى به چشم مى خورد كه نشان مى دهد تعصّب كور مشركان عرب در عصر پيامبر از جهل و نادانى آنها سرچشمه مى گرفت : ((اذ جعل الّذين كفروا فى قلوبهم الحميّة حميّة الجاهليّة ؛ (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و تعصّب جاهليّت را قرار دادند.))
5- رابطه جهل و بهانه جوئى : تاريخ انبياء پُر است از بهانه جوئيهائى كه امّتهاى نادان در برابر آنها داشتند؛ در قرآن مجيد مكرّر به آن اشاره مى كند و گاه روى رابطه آن با جهل انگشت مى گذارد؛ از جمله در آيه 118 سوره بقره مى خوانيم : ((و قال الّذين لايعلمون لولا يكلّمنا اللّه اءو تاءتينا آية كذلك قال الّذين من قلبهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم ؛ افرادى جاهل و ناآگاه گفتند چرا خدا با ما سخن نمى گويد و چرا آيه و نشانه اى بر خود ما نازل نمى كند! پيشينيان آنها نيز همين گونه سخن مى گفتند؛ دلها و افكارشان شبيه يكديگر است .))
در اينجا تكيه بر جهل به عنوان زمينه بهانه جويى شده است ، و نشان مى دهد كه اين انحراف اخلاقى ، رابطه نزديكى با جهل دارد، همان گونه كه تجربيّات فراوان نيز آن را نشان مى دهد.
6- رابطه سوءظن و بدبينى با جهل : در آيه 154 سوره آل عمران در مورد جنگجويان اُحُد مى خوانيم : ((ثمّ اءنزل عليكم من بعد الغمّ اءمنة نعاسا يغشى طائفة منكم و طائفة قد اهمّتهم اءنفسهم يظنّون باللّه غير الحقّ ظنّ الجاهليّة ؛ سپس به دنبال اين غم و اندوه (كه از شكست اُحُد حاصل شد) خداوند آرامش را به صورت خواب سبكى بر شما فرستاد كه جمعى را فراگرفت ؛ امّا جمع ديگرى در فكر خود بودند (و خواب به چشمانشان نرفت ) آنها گمانهاى نادرستى درباره خداوند مانند گمانهاى دورانهاى جاهليّت داشتند!))
بى شك سوءظن يكى از رذائل اخلاقى است كه سرچشمه مفاسد بسيارى براى فرد و جامعه است ؛ در اينجا رابطه ميان جهل و سوءظن به روشنى بيان شده است .
7- بى ادبى از جهل سرچشمه مى گيرد! قرآن مجيد در آيه 4 سوره حجرات ، غالب كسانى را كه نسبت به مقام والاى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم احترام لازم را نمى كردند، افراد كم فكر و نادان مى شمرد؛ مى فرمايد: ((انّ الّذين ينادونك من وراء الحجرات اءكثرهم لايعقلون ؛ كسانى كه از پشت حجره ها (ى خانه ات ) بلند صدا مى زنند، اكثرشان نمى فهمند.))
اين آيه اشاره به كسانى است كه وقت و بى وقت ، پشت در خانه پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى آمدند و بلند صدا مى زدند: ((يا محمّد! يا محمّد! اخرج الينا!؛ اى محمّد! اى محمّد! بيرون بيا (با تو كار داريم )!))
پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم از بى ادبى و مزاحمتهاى پى در پى آنان ، سخت آزرده خاطر بود ولى بر اثر حُجب و حيا سكوت مى كرد، تا اين كه آيه 4 سوره حجرات نازل شد و آداب سخن گفتن و خطاب با پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم را شرح داد.
تعبير به اءكثرهم لايعقلون (غالب آنها نمى فهمند) اشاره لطيفى است به اين كه اين خُلق و خُوى زشت (جسارت و بى ادبى ) غالبا از پايين بودن سطح آگاهى سرچشمه مى گيرد.
8- دوزخيان جاهلانند! بى شك كسانى راهى جهنّم مى شوند كه داراى اعمال زشت و اخلاق رذيله اند؛ و به تعبير ديگر، صفات اخلاقى و نيز اعمال اخلاقى آنها آلوده است ؛ و با توجّه به اين كه قرآن ، دوزخيان را افرادى ناآگاه و جاهل و نادان معرفى مى كند بخوبى روشن مى شود كه رابطه نزديكى در ميان اعمال زشت و جهل و نادانى است .
در آيه 179 سوره اعراف مى خوانيم :
((ولقد ذراءنا لجهنّم كثيرا من الجنّ و الانس لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اءعين لايبصرون بها، و لهم آذان لايسمعون بها، اولئك كالاءنعام بل هم اءضلّ اولئك هم الغافلون ؛ به يقين گروه بسيارى از جنّ و انس را براى دوزخ آفريديم ؛ آنها دلها (عقلها)يى دارند كه با آن (انديشه نمى كنند و) نمى فهمند؛ و چشمانى كه با آن نمى بينند؛ و گوشهايى كه با آن نمى شوند؛ آنها همچون چهارپايانند؛ بلكه گمراهترند! اينان همان غافلانند!))
در اين آيه و بسيارى از آيات قرآن ، رابطه اى ميان جهل و اعمال و اخلاق سوء، تبيين شده است .
9- صبر و شكيبايى از آگاهى سرچشمه مى گيرد! در آيه 65 سوره انفال اين نكته به مسلمانان گوشزد شده است كه در عين نابرابرى سپاه خود با سپاه دشمن مى توانند به وسيله سپاه ايمان و صبر كه زائيده علم و آگاهى است جبران كنند؛ مى فرمايد:
((يا اءيّها النّبى حرّض المؤ منين على القتال ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماءتين و ان يكن منكم ماءة يغلبوا اءلفا من الّذين كفروا بانّهم قوم لايفقهون ؛ اى پيامبر! مؤ منان را به جنگ (با دشمن ) تشويق كن ! هرگاه بيست نفر بااستقامت از شما باشند، بر دويست نفر غلبه مى كنند؛ و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند، پيروز مى گردند؛ چرا كه آنها گروهى هستند كه نمى فهمند!))
آرى ، ناآگاهى كافران سبب سستى و عدم شكيبايى آنها مى شود؛ و آگاهى مؤ منان ، سبب استقامت و پايمردى مى گردد؛ تا آنجا كه يك نفر از آنها با دَه نفر از سپاه دشمن ، مى تواند مقابله كند.
10- نفاق و پراكندگى از جهل سرچشمه مى گيرد! قرآن مجيد در آيه 14 سوره حشر، اشاره به گروهى از يهود مى كند (يهودبنى نظير) كه به سبب اختلاف و پراكندگى (على رغم ظاهر فريبنده آنها) از مقابله با مسلمانان عاجز و ناتوان ماندند؛ مى فرمايد: ((لايقاتلونكم جميعا الّا فى قرى محصّنة اءو من وراء جدر باءسهم بينهم شديد تحسبهم جميعا و قلوبهم شتّى ذلك باءنّهم قوم لايعقلون ؛ آنها هرگز به صورت گروهى با شما نمى جنگند جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها! پيكارشان در ميان خودشان شديد است ، (امّا در برابر شما ضعيف !) آنها را متّحد مى پندارى در حالى كه دلهايشان پراكنده است ؛ اين به خاطر آن است كه آنها قومى نادان هستند!))
به اين ترتيب ، نفاق و پراكندگى آنها را كه از رذائل اخلاقى است ناشى از جهل و نادانى آنها مى شمرد.
نتيجه
آنچه در بالا تحت عناوين دهگانه آمد، بخشى از اياتى است كه در قرآن مجيد پيرامون رابطه علم و فضيلت از يك سو و جهل و رذيلت از سوى ديگر آمده است و به عنوان مشت نمونه خروار مى تواند ما را به واقعيّت اين رابطه محكم آشنا سازد.
به تجربه روزمرّه خود نيز اين مساءله را بسيار ديده ايم كه افراد جاهل و ناآگاه ، مرتكب اعمال زشتى مى شوند و داراى صفات رذيله اى هستند، و هنگامى كه آگاهى كافى درباره قبح آن اعمال و مفاسد و زيانهاى آن صفات پيدا مى كنند يا سطح و معارف آنها درباره مبداء و معاد بالاتر مى رود، بكلّى آن اعمال و صفات را رها كرده ، يالااقل به مقدار زيادى از آن مى كاهند.
دليل منطقى اين مساءله نيز روشن است ؛ زيرا حركت به سوى صفات والا و اعمال صالحه احتياج به انگيزه اى دارد؛ بدون شك يكى از بهترين انگيزه ها، آگاهى از مصالح اعمال و صفات نيك و مفاسد اعمال و صفات رذيله است ، و نيز آگاهى بر مبداء و معاد، و آشنائى با برنامه هاى مكتب انبياء و اولياء، انسان را به سوى آنها سوق مى دهد و بازتاب وسيعى در اصلاح مفاسد اخلاقى دارد.
ناگفته پيداست كه منظور از علم و آگاهى در اينجا، آگاهى بر فنون صنايع و مسائل مادّى نيست ؛ چرا كه بسيارند كسانى كه از اين مسائل آگاهند و از همه آلودگان آلوده ترند؛ بلكه منظور علم و آگاهى به ارزشهاى والاى انسانى و تعليمات الهى و مصالح و مفاسد معنوى و معارف الهيّه است .
رابطه ((علم)) و ((اخلاق)) در احاديث اسلامى
احاديث اسلامى نيز مملو است از تعبيراتى است كه نشان مى دهد رابطه تنگاتنگى در ميان علم و معرفت و آگاهى ، با فضائل اخلاقى ؛ و جَهل و بى خبرى و ناآگاهى ، با رذائل اخلاقى وجود دارد كه نمونه هائى از آن را در ذيل مى خوانيد:
1- در رابطه معرفت با زهد كه از مهمترين فضائل اخلاقى است از على عليه السّلام چنين روايت شده است :
((ثمرة المعرفة عن الدّنيا؛ ميوه درخت معرفت ، زهد در دنيا است .))(151)
2- در حديث ديگرى در همين زمينه از همان حضرت مى خوانيم : ((يسير المعرفة يوجب الزّهد فى الدّنيا؛ مختصر معرفت و آگاهى ، موجب زهد در دنيا است .))(152)
در اينجا معرفت مى تواند اشاره به معرفتة اللّه باشد كه در برابر ذات پاك بى نهايتش همه چيز كوچك و بى ارزش است ، و از قطره در برابر دريا نيز ناچيزتر مى باشد، و اين خود از اسباب زهد و بى اعتنايى و زرق به برق دنيا است . يا اين كه اشاره به آگاهى از ناپايدارى دنيا و تاريخ اقوام پيشين باشد كه آن نيز روح زهد را در انسان زنده مى كند و يا آگاهى به سراى جاويدان و عظمت نعمتهاى آنجا است و يا همه اينها.
3- در حديث ديگرى در ارتباط غناى ذاتى و ترك حرص و آز، با علم و معرفت ، از همان امام عليه السّلام مى خوانيم : ((من سكن قلبه العلم باللّه سبحانه ، سكنه الغنى عن الخلق ؛ هر كس معرفت خداوند در دل او، جايگزين شود، غنى و بى نياز از خَلق در قلبش جايگزين خواهد شد.))(153)
روشن است كسى كه آگاه به صفات جلال و جمال خداست و جهان هستى را پرتو كوچكى از آن ذات بى نياز مى داند، تنها بر او توكّل مى كند و از غير او خود را مستغنى و بى نياز مى بيند.
4- در ارتباط معرفة اللّه با حفظ زبان از سخنان ناشايست و شكم از حرام ؛ در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((من عرف اللّه و عظّمه منع فاه من الكلام ، و بطنه من الطّعام ؛ كسى كه خدا را بشناسد و بزرگ بشمرد، دهانش را از سخن (ناشايست ) باز مى دارد، و شكمش را از غذا (ى حرام )!))(154)
5- در رابطه معرفت و خوف از خدا كه سرچشمه انواع فضايل اخلاقى است ، در حديثى از امام صادق عليه السّلام چنين آمده است : ((من عرف اللّه خاف اللّه و من خاف اللّه سخت نفسه عن الدّنيا؛ كسى كه خدا را بشناسد، از (مجازات ) او مى ترسد، و كسى كه از خدا بترسد نسبت به رزق و برق دنيا، بى اعتنا مى شود!))(155)
6- در ارتباط روح گذشت و ترك انتقامجويى با معرفة اللّه ، در حديثى از امام اميرالمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم : ((اءعرف الناس باللّه اءعذرهم للنّاس و اءن لم يجد لهم عذرا؛ آگاهترين مردم به خدا كسى است كه بيش از همه مردم را در برابر خطاهايى كه مرتكب شده اند، معذور دارد، هر چند عذر(موجّهى ) براى آنها نيابد.))(156)
(بديهى است اين حديث ناظر به مسائل شخصى است نه مسائل اجتماعى ).
7- در ارتباط معرفة اللّه با ترك تكبّر، در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم ((و اءنّه لاينبغى لمن عرف عظمة اللّه اءن يتعظّم ؛ شايسته نيست براى كسى كه از عظمت خدا آگاه است ، بزرگى بفروشد!))(157)
8- در ارتباط پاكى عمل بطور كلّى با علم و دانش ، على عليه السّلام در حديث ديگرى مى فرمايد: ((لن يزّكى العمل حتّى يقارنه العلم ؛ هرگز اعمال آدمى پاك نمى شود، مگر اين كه قرين با علم و معرفت گردد!))(158)
پيدا است كه پاكى عمل و پاكى اخلاق معمولا از يكديگر جدا نيست .
9- در همين رابطه ، در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((بالعلم يطاع اللّه و يعبد و بالعلم يعرف اللّه و يوحّد و به توصل الارحام و يعرف الحلال و الحرام ، و العلم امام العمل ؛ و به وسيله علم و معرفت خداوند اطاعت و عبادت مى شود؛ و به وسيله علم خدا شناخته و يكتا شمرده مى شود؛ و نيز به وسيله آن صله رَحم ، برقرار مى گردد؛ و حلال و حرام شناخته مى شود؛ و علم پيشواى عمل است !))(159)
در اين حديث نيز بسيارى از اعمال اخلاقى ثمره شجره علم و معرفت شمرده شده است .
10- همين معنى با صراحت بيشترى در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((ثمرة العقل مداراة النّاس ؛ ميوه درخت عمل ، مُدارا و نرمخوئى با مردم است !))(160)
در برابر احاديثى كه عمدتا رابطه علم و معرفت را با فضائل اخلاقى يا اعمال اخلاقى ، نشان مى دهد، رواياتى نيز در منابع اسلامى آمده است كه رابطه ميان جهل و رذائل را تبيين مى كند كه آن هم تاءكيدى است بر موضوع مورد نظر، از جمله :
1- در حديثى از على عليه السّلام مى خوانيم : ((الجهل اءصل كلّ شرّ؛ جَهل و نادانى ريشه هر شرّ و بدى است !))(161)
در حديث ديگر از همان حضرت مى فرمايد: ((الحرص و الشّره و البُخل نتيجة الجهل ؛ حرص و طمع و بُخل ، نتيجه جهل و نادانى است !))(162)
چرا كه شخص حريص و طمّاع ، غالبا به سراغ چيزهايى مى رود كه بيش از نياز زندگى اوست ؛ و در واقع ، علاقه او به مال و ثروت و مواهب مادّى يك علاقه غير منطقى و غيرعقلانى است ؛ و همچنين بخيل با بُخل ش ، چيزهايى را براى خود نگهدارى مى كند كه هرگز در زندگى شخصى او قابل جذب نيست ، بلكه آن را براى ديگران وا مى گذارد و مى رود!
3- در تعبير زيباى ديگر از همان حضرت ، رابطه جهل با رذائل اخلاقى به گونه جامعترى بيان شده است ؛ مى فرمايد: ((الجاهل صخرة لاينفجر مائها! و شجرة لا يخضرّ عودها! و اءرض لايظهر عشبها!؛ جاهل سنگى است كه هرگز آب از آن جارى نمى شود؛ و درختى است كه شاخه هايش سبز نمى گردد؛ و زمينى است كه گياهى از آن نمى رويد!))(163)
4- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام به اين نكته اشاره شده است كه جاهل هميشه يا در طرف افراط است ،يا در طرف تفريط؛ فرمود: ((لاترى الجاهل الاّ مفرطا او مفرّطا؛(164)
با توجّه به اين كه طبق نظر معروف علماى اخلاق فضائل اخلاقى همواره حدّ وسط در ميان افراط و تفريطى است كه به رذائل منتهى مى شود، از حديث فوق بخوبى مى توان اين حقيقت رادريافت كه در ميان جهل و رذائل اخلاقى رابطه بسيار نزديكى است .
5- بسيارى از علماى اخلاق گام نخستين را براى اصلاح اخلاق و تهذيب نفس و خودسازى ، اصلاح زبان مى دانند؛ و در احاديث اسلامى به رابطه ميان جَهل و نادانى با آلودگى زبان ، اشاره شده است ؛ در حديثى از امام دهم حضرت هادى عليه السّلام مى خوانيم : ((الجاهل اءسير لسانه ؛ جاهل اسير زبان خويش است !))(165)
كوتاه سخن اين كه در مورد رابطه ميان علم و اخلاق حسنه ، و جهل و اخلاق سيّئه ، آيات و روايات فراوانى وجود دارد، و نشان مى دهد كه يكى از طريق مؤ ثّر تهذيب نفوس ، بالا بردن سطح دانش و معرفت آنها و افزايش آگاهى ، و شناخت مبداء و معاد، و اطّلاع بر آثار و پيامدهاى فضايل و رذايل اخلاقى است .
اين افزايش معرفت ، در واقع دو شاخه دارد:
يك شاخه آن افزايش معرفت نسبت به زيانهاى رذائل اخلاقى در مورد فرد و جامعه است ؛ درست مثل اين كه اگر انسان بداند استعمال موادّ مخدّر يا مشروبات الكلى چه زيانهاى غير قابل جبرانى دارد، زمينه ترك آن در وجودش فراهم مى گردد؛ بنابراين ، همان گونه كه براى مبارزه با موادّ مخدّر و مشروبات الكلى ، بايد مردم را به زيانهاى اين امور آگاه ساخت ؛ همچنين براى نبارزه با رذائل اخلاقى و پرورش صفات فضائل ، بايد عيب و حُسن آنها را برشمرد؛ و افراد را از آن آگاه نمود؛ هر چند هيچ كدام از اين دو، علّت تامّه نيست ولى بى شك زمينه ها را براى فضائل اخلاقى آماده و راه را همواره مى سازد.
شاخه دوّم ، بالا بردن سطح معرفت بطور كلّى است ؛ يعنى ، هنگامى كه معارف الهيّه نسبت به مبداء و معاد و احوال اولياء و انبياء، و امور ديگرى از اين قبيل ، بالا برود؛ انسان نسبت به فضائل اخلاقى ، علاقه مند و از رذائل ، متنفّر مى گردد.
و به تعبير ديگر، پايين بودن سطح معارف و جَهل در امور اعتقادى ، محيط مناسبى را در فكر و جان انسان براى رويش خارهاى رذائل فراهم مى سازد، در حالى كه افزايش آگاهى ، سرزمين روح و جان را براى دميدن گلهاى فضيلت ، مهيّا مى كند.
5- تاءثير فرهنگ جامعه در پرورش فضائل و رذائل
فرهنگ ، مجموعه امورى است كه به روح و فكر انسان ، شكل مى دهد و انگيزه اصلى او را به سوى مسائل مختلف ، فراهم مى سازد.
مجموعه عقائد، تاريخ ، آداب و رسوم جامعه ، ادبيّات و هنر، همان فرهنگ جامعه است .
درباره تاءثير بعضى از اين امور، مانند: تاءثير محيط و آگاهى و معرفت در زمينه سازى فضائل و رذائل ، در گذشته صحبت شد؛ در اينجا به سراغ تاءثير ساير بخشهاى فرهنگ جامعه در تحكيم پايه هاى فضائل يا تعميق صفات رذيله در جامعه ، سخن مى گوييم .
يكى از آنها همان آداب و عادات و رسوم و سنن و تاريخ يك جامعه است كه اگر بر محور فضائل دور زند، زمينه بسيار مناسبى براى پرورش صفات عالى انسانى و تهذيب نفوس فراهم مى سازد، و اگر از رذائل اخلاقى مايه بگيرد، محيط را كاملا آماده پذيرش رذائل مى سازد.
در آيات قرآن ، اشارات بسيار روشنى در اين زمينه ديده مى شود و نشان مى دهد چگونه بسيارى از اقوام منحرف پيشين ، به خاطر آداب و رسوم غلط و سنن جاهلى و فرهنگ منحط، به درّه هولناك رذائل اخلاقى سقوط كردند؛ به عنوان نمونه :
1- ((و اءذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا و اللّه اءمرنا بها قل اءنّ اللّه لاياءمر بالفحشاء، اءتقولون على اللّه مالا تعلمون ؛ و هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند مى گويند: پدران خود را بر اين عمل يافتيم ؛ و خداوند ما را به آن دستور داده است ! - بگو خدا (هرگز) به كار زشت فرمان نمى دهد، آيا چيزى به خدا نسبت مى دهيد كه نمى دانيد!)) (سوره اعراف ، آيه 28)
2- ((و اءذا قيل لهم اءتّبعوا ما كان اءنزل اللّه قالوا بل نتّبع ما الفينا عليه آبائنا اءولوكان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون ؛ و هنگامى كه به آنها گفته شود: از آنچه كه خدا نازل كرده است پيروى كنيد! مى گويند: نه ! ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى نماييم . آيا اگر پدران آنها چيزى نمى فهميدند و هدايت نيافتند (باز از آنها پيروى خواهند كرد؟))) (سوره بقره ، آيه 170)
3- ((اذ قال لايه و قومه ما هذه التّماثيل الّتى اءنتم لها عاكفون - قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين ؛ آن هنگام كه به پدرش (آزر) و قوم او گفت : اين مجسّمه هاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مى كنيد؟ - گفتند: ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند.)) (سوره انبياء، آيه 52 و 53)
4- ((و كذالك ما اءرسلنا من قبلك فى قرية من نذير الاّ قال مترفوها اءنّا وجدنا آبائنا على امّة و اءنّا على آثارهم مقتدون ؛ و اين گونه در هيچ شهر و ديارى ، پيش از تو، پيامبر انذار كننده اى نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مَست و مغرورِ آن گفتند: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم !)) (سوره زخرف ، آيه 23)
5- ((و ما كان جواب قومه الاّ اءن قالوا اءخرجوهم من قريتكم اءنّهم اناس يتطهّرون ؛ ولى پاسخ قومش چيزى جز اين نبود كه گفتند: اينها را از شهر و ديار خود بيرون كنيد، كه اينها مردمى هستند كه پاكدامنى را مى طلبند (و با ما، همصدا نيستند)!)) (سوره اعراف ، آيه 82)
6- ((و اذا بشّر اءحدهم بالانثى ظلّ وجهه مسودّا و هو كظيم يتوارى من القوم من سوء ما بشّر به اءيمسكه على هون اءم هون اءم يدسّه فى التّراب الاساء ما يحكمون ؛ در حالى كه هرگاه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده ، صورتش (از فرط ناراحتى ) سياه مى شود و بشدّت خشمگين مى گردد - به خاطر بشارت بدى كه به او داده شده ، از قوم و قبيله خود متوارى مى گردد؛ (و نمى داند) آيا او را با قبول ننگ نگهدارد، يا در خاك پنهانش كند؟! چه بد حكم مى كنند!)) (سوره نحل ، آيه 58 و 59)
7- ((محمّد رسول اللّه و الّذين معه اءشدّاه على الكفّار رحماء بينهم تراهم ركّعا سجّدا يبتغون فضلا من اللّه و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اءثر السّجود؛ محمد صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرستاده خداست ؛ و كسانى كه با او هستند در برابر كفّار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند؛ پيوسته آنها را در حال ركوع و سجود مى بينى در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند؛ نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است .)) (سوره فتح ، آيه 29)
تفسير و جمع بندى
سخن در اين است كه فرهنگ هر قوم و ملّتى هر چه باشد در پرورش صفات اخلاقى اثر تعيين كننده اى دارد؛ فرهنگهاى عالى و شايسته ، افرادى با صفات عالى پرورش مى دهد، و فرهنگهاى مُنحط و آلوده ، عامل پرورش رذائل اخلاقى است ؛ و آيات فوق اشارات پُرمعنايى به هر دو قسمت دارد.
در نخستين آيه سخن از عذر گروهى از منحرفان شيطان صفت به ميان مى آورد كه وقتى عمل زشت و قبيحى را انجام مى دهند، اگر از دليل آن سؤ ال شود مى گويند: اين راه و رسمى است كه نياكان خود را بر آن يافتيم (و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا)!
بلكه پا را از اين هم فراتر مى نهند و مى گويند كه خداوند نيز به ما دستور داده است كه آن را انجام دهيم (و اللّه اءمرنا بها)
به اين ترتيب ، سنّت پيشينيان را دليلى بر حُسن عمل ، و حتّى دليلى بر حكم الهى مى گرفتند؛ و نَه تنها از قباحت و زشتى عمل ، يا صفات اخلاقى مربوط به آن شرم نداشتند، بلكه به آن نيز افتخار مى كردند.
در دومين آيه ، همين معنى به صورت ديگرى مطرح شده ، هنگامى كه به آنها پيشنهاد مى شد بياييد و از آنچه خداوند بر پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نازل كرده پيروى كنيد، آنها با غرور و تكبّر مى گفتند: نه ! ما اين كار را انجام نمى دهيم ، بلكه از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى كنيم - و به اين ترتيب ، سنتّهاى جاهلى و رذائل اخلاقى ، به خاطر اين كه جزء فرهنگ آنها شده بود، در نظر آنان ارزشمندتر از آيات الهى و بيّنات قرآنى بود - (و اءذا قيل لهم اتّبعوا ما اءنزل اللّه قالوا بل نتّبع ما اءلفينا عليه آبائنا)!
قرآن اضافه مى كند: آيا پدران آنها نادان و گمراه نبودند (چرا با اين حال ، سنّت آن گمراهان نادان را بر آيات حياتبخش و روشنى آفرين قرآن مقدّم مى داريد - (اءولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون
در سومين آيه باز به تاءثير سنّت و فرهنگ غلط در اعمال ضدّاخلاقى برخورد مى كنيم ؛ در بيانى شبيه آيات گذشته ، در داستان ابراهيم عليه السّلام و بت پرستان بابل مى خوانيم :
هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام آنها را ملامت كرد كه چرا پيوسته اين مجسّمه هاى بى روح را پرستش مى كنيد (و از اين كار اَبلهانه دست برنمى داريد)! آنها گفتند: اين به دليل آن است كه ما همواره پدران خود را مى ديديم كه آنها را عبادت مى كنند (اذ قال لابيه و قومه ما هذه التّماثيل الّتى اءنتم لها عاكفون - قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين )!
در اينجا ابراهيم شديدترين حمله خود را بر اين تقليد كوركورانه كرد و گفت : بطور مسلّم شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بودند (قال لقد كنتم اءنتم و آبائكم فى ضلال مبين )!
ولى متاءسّفانه اين ضلال مبين از نسلى به نسلى منتقل مى شد و به صورت فرهنگى در مى آمد، و نه تنها قبح آن از بين نمى رفت ، بلكه تبديل به يك افتخار مى شد.
در چهارمين آيه باز با همين معنى در شكل ديگرى روبه رو مى شويم :
در پاسخ اين سؤ ال كه چرا شما انسانهاى با شعور، بتهاى بى شعور را پرستش مى كنيد، مى گويند: ((ما نياكان خود را بر مذهبى يافتيم و ما در پرتو آثار آنها هدايت يافتيم))! (بل قالوا اءنّا وجدنا آبائنا على امة و اءنّا على آثار هم مهتدون )
آنها اين كار اَبلهانه را نه تنها ضلالت و گمراهى نمى شمردند بلكه هدايتى مى دانستند كه از نياكانشان به آنها رسيده ، و در آيه متعاقب آن ، اين منطق را، منطق همه مترفين (ثروتمندان مَست و مغرور)، در تمام طول تاريخ مى شمرد (و كذالك ما اءرسلنا من قبلك فى قرية من نذير الاّ قال مترفوها اءنّا وجدنا آبائنا على امة و اءنّا على آثارهم مقتدون ).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:51 AM
next page
fehrest page
back page
بديهى است اين تقليد كوركورانه كه در سايه آن زشتيها، زيبا، خودنمايى مى كرد، عوامل زيادى داشت ؛ ولى بى شك ، يكى از عوامل آن تبديل زشتيها به يك سنّت و فرهنگ ديرپا بوده است .
و نيز همين معنى در آيه 103 و 104 سوره مائده آمده كه عربهاى جاهلى يك سلسله بدعتهاى اَبلهانه در زمينه حلال و حرام براى خود گذارده بودند؛ غذاهاى مباح و حلالى را بر خود تحريم مى كردند، و حرامهايى را بر خود حلال مى شمردند، و چنان به اين سنّت غلط چسبيده بودند كه آيات الهى را درباره آن بى رنگ مى پنداشتند و در مقابل آن مى گفتند: ((حَسبنا ما وجدنا عليه آبائنا؛ آنچه را از پدران خود يافته ايم ما را بَس است !))
و از مجموع اين بخش از آيات به روشنى ثابت مى شود كه تا چه حد سنّتهاى غلط مى تواند زمينه ساز اعمال ضدّاخلاقى گردد، و رذائل را فضائل نشان دهد، و عقايد انحرافى را درست و صواب معرفى كند.
در پنجمين آيه به مطلب تازه اى در زمينه تاءثّير سنّتها بر دگرگونى ارزشهاى اخلاقى ، برخورد مى كنيم ، و آن اين كه قوم لوط كه انحرافات اخلاقى آنها صفحات تاريخ را سياه كرده ، (و با نهايت تاءسّف در جاهليّت عصر ما در مراكز تمدّن غربى ، به صورت بدتر از گذشته و در شكل قانونى بروز و ظهور نموده است ) هنگامى كه دعوت حضرت لوط و ياران اندكش را به پاكى و تقوا بطور مكرّر شنيدند ناراحت شدند، و فرياد زدند: اينها را از شهر و ديار خود بيرون كنيد، اينها آدمهايى هستند كه مى خواهند به پاكى و تقوا روى آورند (يا تظاهر به پاكى و تقوا كنند) (و ما كان جواب قومه الاّ اءن قالوا اءخرجوهم من قريتكم اءنّهم اناس يتطهّرون ).
محيط آلوده ، سنّتهاى غلط و فرهنگ منحط، آنچنان اثر سوء، در ميان آنها گذارده بود كه پاكى و تقوا، جرم محسوب مى شد، و ناپاكى و آلودگى افتخار!
بديهى است در چنين محيطى رذائل اخلاقى بسرعت پرورش مى يابد و فضائل كمرنگ و بى رنگ مى شود.
در ششمين آيه ، سخن از داستان وحشتناك زنده به گور كردن دختران در عصر جاهليّت ، به خاطر خُو گرفتن به يك سنّت غلط مى باشد.
عرب جاهلى تولّد دختر را ننگى براى خود مى پنداشت ، و هرگاه به او خبر مى دادند دخترى نسيب تو شده است ، چنان خشمگين مى شد كه صورتش از شدّت ناراحتى كبود و سياه مى شد!(166)
و گاه روزها يا هفته ها خود را پنهان مى كرد و پيوسته در فكر بود، آيا اين ننگ را بر خود بپذيرد، و دختر را نگه دارد يا در زير خاك پنهانش سازد؛ و خود را از اين غم و اندوه ننگ رهايى بخشد (و اذا بشّر اءحدهم بالانثى ظلّ وجهه مسودّا و هو كظيم يتوارى من القوم من سوء ما بشّر به اءيمسكه على هون اءم يدسّه فى التّراب الاساء ما يحكمون ).
بى شك آدم كشى آن هم در جايى كه پاى فرزند نوزاد در ميان باشد از قبيحترين اعمال و زشت ترين كارها است ولى سنّتهاى غلط چنان قبح و زشتى آن را از بين مى برد كه به صورت يك فضيلت و افتخار در مى آيد.
از مسائل وحشتناكى كه در مورد مساءله زنده به گور كردن دختران در بعضى از تفاسير آمده ، اين است كه نوشته اند دفن كردن در زير خاك يكى از طرق نابود كردن آنها بود، گاه دختران را در آب مى انداختند و غرق مى كردند و گاه از بالاى كوه پَرتاب مى نمودند و گاهى آنها را سر مى بريدند!(167)
در اين كه از چه زمانى اين سنّت ننگ آلود در ميان عرب جاهلى رايج شد و انگيزه اصلى آن چه بود، بحثهاى مفصّلى است كه اين جا، جاى آن نيست .(168)
سخن در اين است كه چگونه اين گونه سنّتها راه را براى رذائل اخلاقى در بدترين اَشكالش هموار مى سازد؛ و بدترين رذائل را در رديف بهترين فضائل قرار مى دهد؛ و اين گواه ديگرى است بر اين كه فرهنگ قوم و ملّت ، يكى از انگيزه هاى مهّم گرايش به فضائل يا رذائل است و آنان كه مى خواهند با رذائل اخلاقى مبارزه كنند، بايد در اصلاح فرهنگهاى فاسد بكوشند.
شبيه همين معنى را در عصر و زمان خود مشاهده مى كنيم كه فرهنگهاى شبيه فرهنگ عرب جاهلى ، سرچشمه انواع رذائل اخلاقى شده است به عنوان نمونه : در يك كنفرانس بزرگ جهانى كه در سالهاى اخير در پِكن پايتخت چين درباره حقوق زن برگزار شد، گروه عظيمى از كشورهاى شركت كننده در آن كنفرانس اصرار داشتند كه اين سه اصل در برنامه كنفرانس جاى گيرد: آزادى روابط جنسى زنان ؛ مشروع بودن همجنس گرايى آنان ؛ و آزادى سقطِجنين ؛ كه با جنجال عظيمى از سوى بعضى از كشورهاى اسلامى از جمله كشور ما رو به رو شد.
بديهى است هنگامى كه نمايندگان به اصطلاح تحصيل كرده اقوام و ملّتها از اين گونه كارهاى زشت و ننگين به عنوان حقوق زن دفاع كنند و فرهنگى براساس آن پديد آيد، چه رذائل اخلاقى در ميان اقوام و ملل شايع مى گردد! رذائلى كه آثار زيانبار آن نه تنها در مساءله تهذيب اخلاق ، بلكه در زندگى اجتماعى و اقتصادى آنها نيز نمايان مى شود.
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث كه بيانگر رابطه فضائل با فرهنگ محيط است ، سخن از ياران پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به ميان آمده و نشان مى دهد كه آنها در سايه فرهنگى كه آن حضرت در آن جامعه تاريك و ظلمانى به وجود آورد، با چه سرعتى مراحل فضائل اخلاقى را پيمودند و از نردبان علم و فضيلت بالا رفتند؛ مى فرمايد: محمّد فرستاده خداست و آنها كه با او هستند (داراى اين صفات برجسته اند) در برابر كفّار سرسخت و در ميان خود مهربانند؛ همواره آنهادر حال ركوع و سجود (و نيايش و عبادت ) مى بينى ، كه فضل و رضاى پروردگار را مى طلبند، نشانه آنها در صورتشان از آثار سجده نمايان است (محمّد رسول اللّه و الّذين معه اءشدّاء على الكّفار رحماء بينهم تراهم ركّعا سجّدا يبتغون فضلا من اللّه و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اءثر السّجود).
بديهى است منظور از و الّذين معه (كسانى كه با او هستند) همراهى در زمان و مكان نيست ؛ بلكه همراهى در آموزشها و عقائد و پذيرش سنّتها و فرهنگ خاصّ الهى اوست .
رابطه آداب و سنن با اخلاق در روايات اسلامى
در اسلام اهمّيّت فوق العاده اى به مساءله ايجاد سنّتهاى صالحه و مبارزه با سنّتهاى سيّئه داده شده است ؛ و اين مساءله بازتاب گسترده اى در احاديث اسلامى دارد؛ و از مجموع اين احاديث بخوبى روشن مى شود كه هدف اين بوده كه با فراهم آمدن سنّتهاى نيك ، زمينه هاى اعمال اخلاقى فراهم گردد؛ و بعكس ، زمينه هاى رذائل برچيده شود؛ از جمله روايات زير است كه هر كدام نكته خاصّ خود دارد.
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه فرمود: ((خَمس لا اءدعهنّ حتّى الممات الاكل على الحضيض مع العبيد ...، و حلب العنز بيدى و لبس الصّوف و التّسليم على الصّبيان ، لتكون سنّة من بعدى ؛ پنج چيز است كه تا آخر عُمر آن را رها نمى كنم ؛ غذا خوردن با بردگان در حال نشسته روى زمين و ... و دوشيدن شير بُز ماده با دست خودم ، و پوشيدن لباسهاى پشمينه (ى خشن كه لباس قشرهاى كم درآمد و محروم بود) و سلام كردن به كودكان ، تا به صورت سنّتى براى بعد از من در آيد.))(169)
هدف از اين گونه كارها اين بوده است كه روح تواضع و فروتنى را در مردم ايجاد كند، و تواضع از گردن فرازان به صورت سنّتى در آيد و مردم به آن اقتدا كنند.
در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : ((من سنّ سنّة حَسنة عمل بها من بعده كان له اءجره و مثل اجورهم من غير اءن ينقص من اجورهم شيئا، و من سنّ سنّة سيّئة فعمل بها بعده كان عليه وزره و مثل اءوزارهم من غير اءن ينقص من اءوزارهم شيئا؛ كسى كه سنّت نيكى را در ميان مردم بگذارد كه بعد از وى به آن عمل كنند، هم اجر كار خود را دارد و هم مساوى پاداش تمام كسانى كه به آن عمل مى كنند؛ بى آن كه چيزى از پاداش آنها را كاهد؛ و كسى كه سنّت بدى بگذارد، و بعد از وى به آن عمل كنند، كيفر آن ، همانند كيفر كسانى كه به آن عمل مى كنند بر او خواهد بود بى آن كه چيزى از كيفر آنها كاسته شود.))(170)
شبيه همين مضمون را مرحوم علّامه مجلسى در بحار آورده است .
اين حديث كه به تعبيرهاى مختلف از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امام باقر عليه السّلام و امام صادق عليه السّلام نقل شده نشان مى دهد كه فراهم آوردن زمينه ها براى اعمال اخلاقى ، تا آن حد اهمّيّت دارد كه پديد آورنده اش در تمام آثار آن شريك است ؛ همچنين فراهم آوردن زمينه هاى رذائل با ايجاد سنّتهاى ضلالت و گمراهى و فساد.
3- روى همين جهت ، اميرمؤ منان على عليه السّلام از سفارشهاى مؤ كّدى كه به مالك اشتر مى كند، همان حفظ سنّتهاى صالحه و جلوگيرى از شكسته شدن احترام آنهاست ؛ مى فرمايد: ((لاتنقص سنّة صالحة عمل بها صدور هذه الامّة و اجتمعت بها الالفة و صلحت عليها الرّعيّة ، و لاتحدثنّ سنّة تضرّ بشى ء من ماضى تلك السّنن فيكون الاجر لمن سنّها و الوزر عليك بما نقضت منها؛ هرگز سنّت پسنديده اى را كه پيشوايان اين امّت به آن عمل كرده اند و امّت اسلامى به آن انس و الفت گرفته ، و امور رعيّت ، به وسيله آن اصلاح شده ، نقض مكن ! و سنّت و روشى را كه به آن سنّتهاى صالحه پيشين زيان آور سازد، ايجاد منما! كه اجراى آن براى كسى خواهد بود كه آن سنّتها را برقرار كرده و گناهش بر توست كه آن سنّتها را شكسته اى !))(171)
در واقع سنّتهاى نيك از آنجا كه كمك به انجام كارهاى خير و پرورش فضائل اخلاقى مى كند، داخل در تحت عنوان اعانت بر خير است و ايجاد يا احياى سنّتهاى شَر، مصداق معاونت بر اثم محسوب مى شود؛ و مى دانيم معاونان ، در اعمال خوب و بد فاعلان خير و شَر، سهيم و شريكند بى آن كه چيزى از پاداش و كيفر آنها كاسته شود.
اهمّيّت سنّت حَسنه تا آن حد است كه در روايت معروفى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : عبدالمطّلب جدّ گرامى پيامبر اسلامى صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پنج سنّت قبل از اسلام در ميان عرب قرار داد، و خداوند همه آنها را امضا فرمود و جزء احكام اسلام قرار داد: همسر پدر را بر فرزند تحريم كرد؛ و در ديه قتل ، صد شتر قرار داد؛ و در دور خانه خدا هفت شوط طواف مى كرد؛ و گنجى پيدا كرد خُمس آن را ادا مى نمود؛ و زمزم را در آن روز كه از نو حفر كرد، ((سقاية الحاج)) ناميد (كانت لعبد المطّلب خَمسا من السّنن اءجريها اللّه عزّوجلّ فى الاسلام حرّم نساء الاباء على الابناء، و سنّ الدّية فى القتل ماءة من الابل و كان يطوف بالبيت سبعة اءشواط، و وجد كنزا فاخرج منه الخُمس ، و سمّى زمزم حين حفرها سقاية الحاجّ).
از مجموع آنچه در بالا آمد و روايات فراوان ديگرى كه در اين زمينه وارد شده است بخوبى استفاده مى شود كه آداب و سنن و فرهنگ يك قوم و ملّت اثر تعيين كننده اى در اخلاق و اعمال آنها دارد؛ و به همين دليل ، اسلام اهمّيّت فوق العاده اى به اين مساءله مى دهد و حفظ سنّتهاى حسنه را لازم مى شمرد و ايجاد يا حفظ سنّتهاى سيئه را يك گناه بسيار بزرگ معرّفى مى كند.
6- رابطه عمل و اخلاق
درست است كه اعمال انسان از اخلاق او سرچشمه مى گيرد و خُلق و خُوهاى درونى در لا به لاى اخلاق نمايان مى شود، بطورى كه مى توان گفت ، اعمال و رفتارهاى انسان ثمره خُلق و خُوى درونى اوست ؛ ولى از سوى ديگر، اعمال انسان نيز به نوبه خود به اخلاق او شكل مى دهد؛ يعنى ، تكرار يك عمل خوب يا بد، تدريجا تبديل به يك حالت درونى مى شود و ادامه آن سبب پيدايش يك مَلكه اخلاقى مى گردد، خواه فضيلت باشد يا رذيلت ؛ به همين دليل ، يكى از راههاى مؤ ثّر براى تهذيب نفوس ، تهذيب اعمال است ، و مبادا تكرار يك عمل بد در درون روح و جان انسان ريشه بدواند، و روح را به رنگ خود در آورد و سبب پيدايش رذائل اخلاقى گردد!
به همين دليل ، در روايات اسلامى دستور داده شده است كه مردم بعد از لغزشها و گناهان فورا توبه كنند؛ يعنى ، با آب توبه آثار آن را از دل و جان بشويند مبادا گناه تكرار شود و تبديل به يك اخلاق رذيله گردد!
بعكس ، دستور داده شده است كه كارهاى نيك ، آنقدر تكرار گردد كه تبديل به يك عادت شود.
با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم ، و بخشى از آياتى را كه اشاره به اين معنى دارد، مورد بررسى قرار دهيم :
1- كلاّ بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون (سوره مطفّفين ، آيه 14)
2- كذالك زيّن للمسرفين ما كانوا يعملون (سوره يونس ، آيه 12)
3- اءفمن زيّن له سوء عمله فرآد حَسنا (سوره فاطر، آيه 8)
4- وجدتها وقومها يسجدون للشّمس من دون اللّه و زيّن لهم الشّيطان اءعمالهم ... (سوره نمل ، آيه 24)
5- قل هل ننبّئكم بالا خسرين اءعمالا الّذين ضلّ سعيهم فى الحياة الدّنيا و هم يحسبون اءنّهم يحسنون صنعا (سوره كهف ، آيه 103)
6- اءنّما التّوبة على اللّه للّذين يعملون السّوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللّه عليهم و كان اللّه عليما حكيما (سوره نساء، آيه 17)
7- خذ من اءموالهم صدقة تطهّرهم و تزكّيهم بها (سوره توبه ، آيه 103)
ترجمه :
1- چنين نيست كه آنها مى پندارند، بلكه اَعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است .
2- اين گونه براى اسرافكاران اَعمالشان زينت داده شده است (كه زشتى اين عمل را دَرك نمى كنند).
3- آيا كسى كه عمل بدش براى او آراسته شده و آن را خوب و زيبا مى بيند همانند كسى است كه واقع را آنچنان كه هست مى يابد.
4- او و قومش را ديدم كه براى غيرخدا - خورشيد - سجده مى كنند و شيطان اَعمالش را در نظرشان جلوه داده ...
5- بگو آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين مردم در كارها چه كسانى هستند؛ آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گُم (و نابود) شده با اين حال مى پندارند كار نيك انجام مى دهند.
6- توبه تنها براى كسانى است كه كار بدى از روى جهالت انجام مى دهند، سپس بزودى توبه مى كنند؛ خداوند توبه چنين اشخاصى را مى پذيرد و خدا دانا و حكيم است .
7- از اموال آنها صدقه اى (زكات ) بگير، تا به وسيله آن آنها را پاك سازى و پرورش دهى !
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه ، اشاره به آثارى شده است كه اَعمال گناه آلوده بر قلب و روح انسان مى گذارد؛ صفا و نورانيّت را از آن مى گيرد، و تاريكى و ظلمت به جاى آن مى نشاند؛ مى فرمايد: ((چنين نيست كه آنها (كم فروشان ) مى پندارند، بلكه اَعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته ؛كلّا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون .
جمله ((ما كانوا يكسبون)) كه از فعل مضارع در آن استفاده شده است و دلالت بر استمرار دارد، دليل روشنى بر اين معنى است كه اَعمال بد تغييرات مهمّى در دل و جان ايجاد مى كند، و همچون زنگارى كه آئينه را از نورانيّت و صفا مى اندازد، روح را كِدر و تاريك مى كند؛ و به اين ترتيب ، صفت رذيله قساوت و بى حيايى و بى تفاوتى در برابر گناه ، و به تعبير ديگر، ظلمتِ شقاوت و بى تقوايى را بر قلب انسان چيره مى كند.
رَيْن (بر وزن عَين ) زنگارى است كه روى اشياءِ قيمتى مى نشيند؛ و به تعبير ديگر، قشر قرمز رنگى است كه بر اثر رطوبت هوا، روى آهن و مانند آن ظاهر مى شود، و معمولا نشانه پوسيدن و ضايع شدن فلزّات است .
انتخاب اين تعبير براى آثار ويرانگر گناهان در قلب و روح انسان تعبير بسيار مناسبى است ، كه در روايات اسلامى نيز كرارا روى آن تكيه شده و در بحث آينده كه پيرامون روايات اسلامى است خواهد آمد.
در دوّمين آيه به مرحله اى فراتر از مرحله رَيْن (زنگار) اشاره شده و آن مرحله تزيين است ؛ به اين ترتيب كه تكرار عملِ سوء باعث تزيين آن در نظر انسان مى شود؛ يعنى ، روح انسان چنان با آن هماهنگ مى گردد كه آن را براى خود موهبت و افتخار مى پندارد؛ مى فرمايد:((اين چنين اَعمال مُسرفان در نظرشان جلوه داده شده است ؛كذلك زيّن للمسرفين ما كانوا يعملون)).
جمله ((ما كانوا يعملون)) و همچنين تعبير به ((مُسرفين)) دليل روشنى بر تكرار گناه از سوى آنهاست ؛ يعنى با تكرار زشتيها و بديها نه تنها قُبح و زشتى آنها از بين مى رود بلكه تدريجا به صورت يك فضيلت در نظر گنهكاران خودنمايى مى كند؛ و اين در واقع يكى از رذائل اخلاقى است كه نتيجه شوم تكرار اَعمال گناه آلود است .
در اين كه چه كسى اَعمال زشت اين گونه افراد را در نظرشان جلوه مى دهد سخن بسيار است .
در بعضى از آيات ، اين كار به خداوند نسبت داده شده است ؛ و در واقع مجازاتى است كه خداوند براى اين گونه افراد كه بر گناه اِصرار مى ورزند قرار داده است ؛ چرا كه وقتى اَعمال زشتشان در نظرشان تزيين شود، بيشتر به سراغ آنها مى روند، و خود را در دنيا و آخرت رسواتر و بدبخت تر مى كنند؛ مى فرمايد:((ان الّذين لا يؤ منون بالآخرة زيّنّا لهم اَعمالهم ؛ كسانى كه ايمان به آخرت ندارند، اَعمالشان را در نظرشان زينت مى دهيم .))(172) در جاى ديگر، اين كار به شيطان نسبت داده شده ، چنان كه در آيه 43 سوره اَنعام درباره گروهى از كفّار لجوج و اندرزناپذير، مى فرمايد:((ولكن قست قلوبهم و زيّن لهم الشّيطان ما كانوا يعملون ؛ ولى دلهاى آنها سخت و با قساوت شد و شيطان ، كارهايى را كه انجام مى دادند در نظرشان زينت داد.))
و گاه اين معنى به بتها نسبت داده شده ، مى فرمايد:((و كذلك زيّن لكثير من المشركين قتل اءولادهم و شركاؤ هم ...؛ اين گونه شركاى آنها (بتها) قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند... (زيرا كودكان خود را براى بتها قربانى مى كردند و افتخار مى نمودند).))(173)
و گاه چنان كه در آيه مورد بحث آمده - اين مطلب به صورت فعل مجهول ذكر شده ، مى فرمايد: ((اين چنين براى اسرافكاران اعمالى را كه انجام مى دادند زينت داده شده است .))
با كمى دقّت روشن مى شود كه اين تعبيرات هيچ گونه منافاتى با هم ندارند، بلكه مكمّل يكديگرند؛ گاه عامل زينت ، تكرار عمل است ، زيرا تكرار يك عمل زشت ، كم كم از قبح آن مى كاهد و به مرحله اى مى رسد كه نسبت به آن بى تفاوت مى گردد، و اگر باز ادامه يابد به صورت يك كار خوب در نظر صاحبش جلوه مى كند، و همچون زنجيرى بر دست و پاى او مى افتد واجازه خروج از اين دام را به او نمى دهد؛ و اين مطلبى است كه هر كس مى تواند با مطالعه حال تبهكاران در زندگى خود، آن را تجربه كند.
در موارد ديگرى ، وسوسه هاى نَفْس از درون ، و وسوسه هاى شيطان از بُرون عمل زشتى را در نظر انسان تزيين مى كند، بى آن كه آن را تكرار كرده باشد. و كار به جايى مى رسد كه يك گناه بزرگ را به گمان اين كه وظيفه دينى يا انسانى اوست مرتكب مى شود، و مى گويد شخص فلان مثلا واجب الغيبه است - در حالى كه شخص مزبور گناهى نداشته ، بلكه عامل حَسد، چنين كارى را در نظر غيبت كننده جلوه داده است ؛ و تاريخ پُر است از كار كسانى كه مرتكب جنايات هولناكى مى شدند و چون مطابق هواى نَفس و وسوسه هاى شيطانى بود نه تنها آن را قبيح نمى شمردند بلكه به آن افتخار مى كردند.
گاه خداوند مى خواهد افرادى را به خاطر لجاجت و اندرزناپذيرى مجازات كند، يكى از طُرُق مجازات آنان اين است كه زشتيها را خوبى در نظرشان جلوه مى دهد تا رسوايى بيشتر به بار آورند و مجازات سنگين تر.
اين نكته نيز قابل توجّه است كه مطابق توحيد اَفعالى ، هر كار و هر اثرى را در اين عالم ميتوان به خدا نسبت داد؛ چرا كه علّت العلل ، ذات پاك اوست ، هرچند اين امر مانع مصونيّت افراد در برابر اَعمالشان نخواهد بود؛ حمد و ثنا براى خداست كه قوّت و قدرت بخشيده ، و لَعن و نفرين براى كسانى است كهاين قدرت و قوّت را در راه گناه مصرف مى كنند.
گاه طبيعت آفرينشِ چيزى نيز اقتضا مى كند كه فريبنده و داراى زَرق و برق باشد؛ چنان كه در آيه 14 سوره آل عمران مى خوانيم :
((زيّن للنّاس حبّ الشّهوات من النّساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذّهب و الفضّة ...؛ محبّت به امور مادّى : زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره ... در نظر مردم جلوه داده شده است (تا بدين وسيله آزمايش شوند))) .
يكى از عوامل تزيين كارهاى زشت و ناپسند، تكرار آن است كه در روح و جان انسان اثر مى گذارد و اخلاق و خوى او را دگرگون مى سازد همان گونه كه تكرار اَعمال نيك تدريجا به صورت ملكه اى در درون جان انسان در مى آيد و مبدّل به اخلاق فاضله مى شود؛ بنابراين ، براى تهذيب نُفوس و پرورش فضائل اخلاقى ، بايد پويندگان اين راه ، از تكرار اَعمال نيك كمك بگيرند، و از تكرار اَعمال سوء بر حَذَر باشند كه اوّلى مُعين و مددكار است و دوّمى دشمن غدّار.
در سوّمين آيه باز سخن از تزيين اَعمال بد در نظر انسانها است ؛ مى فرمايد: آيا كسى كه عمل بدش براى او تزيين شده و آن را خوب و زيبا مى بيند (همانند كسى است كه واقعيّتها را همان گونه كه هست مى بيند)؛((افمن زيّن له سوء عمله فرآه حسنا)).
همان گونه كه در تفسير آيه قبل گفته شد: يكى از عوامل تزيين اَعمال سوء، تكرار و خوگرفتن با آنها است ، كه تدريجا در برابر اين گونه اَعمال بى تفاوت و سپس به آن علاقه مند مى شود، و كار خوبى مى پندارد و به آن افتخار مى كند.
جالب اين كه هنگامى كه قرآن اين سؤ ال را مطرح مى كند: ((آيا كسى كه زشتى عملش ، در نظرش تزيين شده و آن را زيبا مى بيند...)) نقطه مقابل آن را آشكارا ذكر نمى كند، گويا مى خواهد به شنونده مَجال وسيعى بدهد كه امور مختلفى را كه مى تواند نقطه مقابل آن باشد در نظر خويش مجسّم كند و بيشتر بفهمد؛ مى خواهد بگويد آيا چنين كسى همانند افراد واقع بين است كه حق را حق و باطل را باطل مى بينند؟ آيا چنين كسى همانند افراد پاكدلانى است كه هميشه به محاسبه نفس خويش مشغولند و از خوگرفتن به زشتيها دور مى مانند و...؟ اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه در ذيل اين آيه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمايد: بر حال اينها تاءسّف مخور و جان خود را به خطر نيفكن ! خدا هر كس را بخواهد گمراه مى سازد، و هر كس را بخواهد هدايت مى كند (فانّ اللّه يضلّ من يشاء فلاتذهب نفسك عليهم حسرات انّ اللّه عليم بما يصنعون )!
در واقع اين يك مجازات الهى است كه دامن كسانى را كه در انجام اعمال زشت ، جسور هستند، مى گيرد و بايد به چنين سرنوشتى گرفتار شوند.
در تفسير ((فى ظلال)) آمده است : كسى كه خداوند هدايت و خير او را (به خاطر نيّت و اعمالش ) مى خواهد، در قلبش حسّاسيّت و توجّه و حساب خاصّى در برابر اعمال سوء قرار مى دهد؛ چنين كسى از آزمايش و مجازات الهى ، هرگز خود را در امان نمى بيند؛ و همچنين از دگرگونى قلب و از خطا و لغزش و نقصان و عجز؛ به همين دليل ، دائما حسابگرى مى كند؛ دائما از شيطان بر حذر است و هميشه در انتظار امدادهاى الهى است ؛ و اينجا محلّ جدايى راههاى هدايت و ظلالت و رستگارى و هلاكت است .(174)
يكى از ياران امام كاظم عليه السّلام (يا امام على بن موسى الرضا عليه السّلام ) مى گويد: از آن حضرت پرسيدم آن عُجب و خودپسندى كه عمل انسان را باطل مى كند، چيست ؟ فرمود: ((العجب درجات منها اءن يزيّن للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب اءنّه يحسن صنعا؛عُجب و خودپسندى درجاتى دارد؛ يكى از آنها اين است كه اعمال سوء انسان در نظرش تزيين شود آن را خوب ببيند و از آن خوشحال شود و در شگفتى فرو رود و گمان كند عمل نيكى انجام داده است .))(175)
در چهارمين آيه ، سخن از سرگذشت ملكه سبا و اخبارى است كه هُدهُد از سرزمين آنها براى سليمان آورد؛ گفت : من ملكه و ملّت او را ديدم كه در برابر آفتاب سجده مى كنند، و غير خدا را پرستش مى نمايند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان تزيين كرده بود (وجدتها و قومها يسجدون للشّمس من دون اللّه و زيّن لهم الشّيطان اعمالهم ).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:52 AM
next page
fehrest page
back page
درست است كه خورشيد و نور آفتاب بسيار با عظمت و پربركت و حياتبخش است ، ولى طلوع و غروب و دگرگونى و تحوّل و پوشيده شدن با قطعات ابر، نشان مى دهد كه اين موجود با عظمت نيز اسير قوانين آفرينش است و از خود كمترين اراده اى را ندارد؛ و به همين دليل ، هرگز شايسته پرستش نيست ؛ ولى تعليم و تربيتهاى غلط و سنّت نياكان و نيز تكرار عمل سبب مى شود كه قبح و زشتى آن ، از نظرها برود و به صورت يك عمل زيبا جلوه كند.
در بعضى از كشورهاى دنيا گاوهاى به اصطلاح مقدّسى هستند كه گروهى آنها را پرستش مى كنند، اعمالى در برابر گاو ماده انجام مى دهند و امتيازاتى براى آن قائلند كه هر بيننده خالى الذّهن را به خنده وامى دارد در حالى كه پرستش كنندگان گاو با قيافه هاى جدّى آن اعمال را مرتكب مى شوند و به آن افتخار مى كنند؛ چرا ديگران مى خندند و آنها افتخار مى كنند؟ يكى از دلائل آن ، اين است كه تكرار عمل ، قبح و زشتى آن را از ميان بُرده و عادت كردن به آن ، حجابى در برابر زشتيها مى شود.
درست است كه در اين آيه تزيين عمل به شيطان نسبت داده شده ولى واضح است كه شيطان ابزار و اسبابى دارد كه يكى از آنها همان تكرار زشتيها و خوگرفتن به آنهااست .
در پنجمين آيه مورد بحث ، همان محتواى آيات گذشته با تعبيرات تازه اى به چشم مى خورد؛ روى سخن را به پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم كرده مى فرمايد: بگو آيا شما را خبر دهم كه زيانكارترين مردم چه اشخاصى هستند؟ - آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم و نابود شده در حالى كه گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند (قل هل ننبّئكم بالاخسرين اءعمالا الّذين ضلّ سعيهم فى الحياة الدّنيا و هم يحسبون اءنّهم يحسنون صنعا).
در اينجا سخن از زيانكارترين مردم است كه سرمايه هاى مهمّ زندگى خود را از قبيل عمر و جوانى و نيروى فكرى و جسمانى را در راههاى غلط از دست مى دهند، در حالى كه مى پندارند كار نيكى انجام مى دهند و خوشحالند و افتخار مى كنند.
چرا اين گونه افراد به چنين روز سياهى مى افتند؟ دليلش خوگرفتن به زشتيها و بديها و هواپرستى و خودخواهى و خودبينى است كه همچون پرده هاى سياه ظلمانى بر چشم عقل آنها فرومى افتد و از ديدن حقايق بازمى مانند، و واقعيّتها را غير از آنچه هست تصوّر مى كنند.
نتيجه اين گرفتارى و بدبختى ، همان است كه در آيه بعد از آن آمده است ؛ مى گويد: ((آنها كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاى او كافر شدند، و به همين دليل اعمالشان حبط و نابود گشته است !)) (اولئك الّذين كفروا بايات ربّهم و لقائه و حبطت اءعمالهم ).
در روايات اسلامى در تفسير آيه فوق تعبيراتى ديده مى شود كه هر يك بيان مصداق روشنى از مصداقهاى اين آيه است ، و همه در آن جمعند؛ در بعضى از روايات ، به منكران ولايت امير مؤ منان على عليه السّلام تفسير شده ، و در بعضى به رهبانهاى مسيحى ، يعنى مردان و زنان تارك دنيا كه چشم از همه لذّات دنيا پوشيده اند، در حالى كه در راه انحرافى گام برمى دارند.
و در بعضى از روايات به بدعت گذاران از مسلمين ، و بعضى به خوارج نهروان و در بعضى به بدعت گذاران يهود و نصارى تفسير شده است ؛ همه اينها كسانى هستند كه اعمالشان در واقع زشت و آميخته به گناه و جنايت بوده در حالى كه خود را بر طريق حقّ و صواب مى پنداشتند.
قابل توجّه اين كه جمله ((حبطت اءعمالهم)) كه در ذيل آيه بعد آمده بود از ماده ((حبط)) (بر وزن سبد) مى باشد كه يكى از معانى معروف آن اين است كه شتر يا حيوان ديگرى ، علف زياد يا احيانا علفهاى مضرّ و مسموم بخورند و شكم او باد كند و به مرگ او منتهى گردد؛ بديهى است بادكردن شكم اين حيوان دليل بر فربهى و قوّت او نيست ؛ بلكه نشانه بيمارى و چه بسا مقدّمه مرگ اوست ، هر چند ممكن است ناآگاهان آن را فربهى و قدرت و قوّت بپندارند.
گروهى از انسانها نيز به همين سرنوشت گرفتار مى شوند، تمام تلاش و كوشش خود را در طريق بدبختى خويش به كار مى گيرند در حالى كه گمان مى كنند در مسير خوشبختى گام برمى دارند.
در ششمين آيه مورد بحث سخن از مساءله توبه كامل به ميان آمده و آن را براى كسانى معرّفى مى كند كه
اولا از روى جهل و نادانى ، عدم آگاهى به اثرات شوم و عواقب دردناك گناه كار بدى را انجام داده اند؛
و ثانيا بزودى از كار خود پشيمان شده و به سوى خدا بازمى گردند؛ اينها هستند كه مشمول رحمت الهى مى گردند و خدا توبه آنان را مى پذيرد و خدا دانا و حكيم است (انّما التّوبة على اللّه للّذين يعملون السّوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللّه عليهم و كان اللّه عليهم و كان الله عليما حكيما).
روشن است كه منظور از ((جهالت)) در اين آيه ، جهالت مطلق كه موجب عذر است نيست ؛ زيرا در زمينه جهل مطلق گناهى وجود ندارد؛ بلكه منظور جهل نسبى است يعنى آگاهى كامل به گناه و عواقب و آثار آن نداشته باشد.
و امّا جمله يتوبون من قريب به عقيده جمعى از مفسّران به معنى قبل از مرگ است ، در حالى كه اطلاق كلمه ((قريب)) به اين معنى كه گاه پنجاه سال يا بيشتر طول مى كشد مناسب به نظر نمى رسد، رواياتى را هم كه طرفداران اين نظريّه به آن استدلال كرده اند اشاره اى به تفسير اين آيه ندارد، بلكه بيان مستقل و جداگانه اى است .(دقّت كنيد)
ولى بعضى ديگر آن را به معنى زمان نزديك به گناه گرفته اند - يعنى به زودى از كار خود پشيمان شود و به سوى خدا بازگردد؛ زيرا توبهّ كامل آن است كه آثار و رسوبات گناه را بطور كلّى از روح و جان انسان بشويد و كمترين اثرى از آن در دل باقى نماند و اين در صورتى ممكن است كه در فاصله نزديكى (قبل از آن كه گناه در وجود انسان ريشه بدواند و به شكى طبيعت ثانوى درآيد) از آن پشيمان شود؛ در غير اين صورت ، غالبا اثرات گناه در قلب و جان انسان باقى خواهد ماند. پس توبه كامل توبه اى است كه بزودى انجام پذيرد و كلمه ((قريب)) از نظر لغت و فهم عرف نيز با اين معنى تناسب بيشترى دارد.
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث ، در مورد مساءله زكات و آثار آن دستور مى دهد (( از مؤ منان زكات بگير!)) (خذ من اءموالهم صدقة))
سپس در ادامه اين بيان به آثار اخلاقى و معنوى زكات اشاره كرده مى فرمايد: ((تو با اين عمل ، آنها را پاك مى كنى ، و نموّ و رشد مى دهى !)) (تطهّرهم و تزكّيهم بها)
آرى ! پرداختن زكات آنها را از دنياپرستى و بُخل و امساك ، پاك مى كند و نهال نوعدوستى و سخاوت و توجّه به حقوق ديگران را در نهاد آنان پرورش مى دهد.
اضافه بر اين ، مفاسد و آلودگيهايى كه در جامعه به خاطر فقر و محروميّت به وجود مى آيد، با انجام اين فريضه الهى برچيده مى شود و صحنه اجتماع از آن پاك مى گردد؛ بنابراين زكات ، هم رذائل اخلاقى را از ميان مى برد و هم زكات دهنده را به فضائل اخلاقى آراسته مى كند، و اين همان چيزى است كه ما در اين بحث به دنبال آن هستيم ؛ يعنى ، تاءثير عمل نيك و بد در پرورش فضائل و رذائل اخلاقى .
همين تعبير به صورت ديگرى در آيه حجاب به چشم مى خورد؛ مى فرمايد: ((و اذا سئلتموهنّ متاعا فاسئلوهنّ من وراء حجاب ذلكم اءطهر لقلوبكم و قلوبهنّ؛ هنگامى كه از آنها (همسران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) چيزى از وسائل زندگى را (به عنوان عاريت ) مى خواهيد، از پشت پرده بخواهيد! اين كار براى پاكى دلهاى شما و آنها بهتر است !))(176)
اين تعبير نيز نشان مى دهد كه رعايت عفّت در عمل ، باعث پاكى قلب است و بعكس ، تَرك عفّت ، قلب و روح انسان را آلوده مى كند و مايه پرورش رذائل اخلاقى است .
نتيجه :
هدف از شرح آيات بالا اين بود كه تاءثير اَعمال را در اخلاق و شكل گيرى روح و جان انسان را در پرتو آن روشن سازيم ؛ و از مجموع آنها چنين مى توان نتيجه گرفت كه براى خودسازى و تهذيب نَفس بايد مراقب اَعمال خود بود؛ زيرا تكرار گناه و زشتيها از يك سو قُبح اَعمال را از بين مى برد و از سوى ديگر روح انسان به آن عادت مى كند، و تدريجا به صورت ملَكات رذيله رُسوخ پيدا مى كند به گونه اى كه انسان نه تنها از آن ناراحت نخواهد بود، بلكه گاه به آن افتخار مى كند!
چگونگى تاءثير ((عمل)) در ((اخلاق)) در روايات اسلامى
آنچه در بالا در آيات فوق در مورد رابطه عمل و اخلاق منعكس بود، در روايات اسلامى نيز به وضوح ديده مى شود،از جمله :
1- در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود:((ما من عبد الّا و فى قلبه نكتة بيضاء فاذا اءذنب ذنبا خرج فى النّكتة نكتة سوداء فان تاب ذهب ذلك السّواد، و ان تمادى فى الذّنوب زاد ذلك السّواد حتّى يغطّى البياض ، فاذا غطّى البياض لم يرجع صاحبه الى خير ابدا، و هو قول اللّه عزّوجلّ: كلّا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ؛ هيچ بنده اى نيست مگر اين كه در قلب او نقطه روشنى است (كه حقايق را با آن درك مى كند و او را به سوى سعادت و فضيلت فرا مى خواند) هنگامى كه گناهى مرتكب مى شود، در آن نقطه روشن ، نقطه سياهى پيدا مى شود؛ اگر توبه كند، آن نقطه سياه برطرف مى گردد؛ و اگر به گناهان خويش ادامه دهد، پيوسته آن سياهى رو به فُزونى مى رود تا تمام نقطه روشن را بپوشاند؛ هنگامى كه نقطه روشن پوشيده شد، آن شخص هرگز به سوى خير و نيكى بر نمى گردد؛ و اين همان است كه خداوند عزّوجل فرموده : چنين نيست كه آنها مى پندارند، بلكه اَعمالشان همچون زنگارى بر دلهايشان نشسته است !))(177)
اين روايت بخوبى نشان ميدهد كه تراكم گناهان ، سبب پيدايش رذائل و دور ماندن از فضائل است ، تا آنجا كه روح به كلّى تاريك مى شود و پلهاى پشت سر ويران مى گردد، و راه بازگشت وجود نخواهد داشت !
2- در وصيّتنامه معروف اميرمؤ منان على عليه السّلام به فرزند رشيدش امام حسن عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ الخير عادة ؛نيكى عادت است !))(178)
همچون مضمون در كنزالعمّال از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه فرمود:((الخير عادة و الشّرّ لجاجة ؛ نيكى عادت است و شر لجاجت است !))(179)
باز همين معنى به شكل ديگرى در سخنان امام سجّاد علىّ بن الحسين عليه السّلام ديده مى شود، فرمود:((احبّ لمن عوّد منكم نفسه عادة من الخير اءن يدوم عليها؛ دوست دارم كسى كه از شما عادت نيكى را پذيرفته است آن را پيوسته ادامه دهد!))(180)
از اين روايات مى توان استفاده كرد كه تكرار عمل اَعَم از نيك و بد سبب مى شود كه حالتى در نَفس به عنوان عادت به نيكى يا بدى پيدا شود؛ يا به تعبير ديگر، خُلق و خوى خاصّى از آن شكل گيرد و همان خُلق و خوى در آينده مبداء اَعمال مشابه مى شود؛ در نتيجه ، هم اَعمال نيك و بد، در ايجاد اخلاق نيك و بد اثر مى گذارد و هم اخلاق نيك و بد در ايجاد اَعمال نيك و بد مؤ ثر است (تاءثير متقابل ).
3- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام در همان وصيّتنامه معروف امام حسن عليه السّلام مى خوانيم : ((و عوّد نفسك التّصبّر على المكروه ، و نعم الخُلق التّصبّرفى الحقّ؛ خود را به شكيبايى در برابر ناملايمات عادت ده ! و چه نيك است شكيبايى در طريق حق !))(181)
در اينجا نيز به روشنى رابطه ((عادت)) كه زاييده تكرار عمل است با خُلق و خوى شكيبايى و صبر ديده مى شود.
4- در بسيارى از روايات توبه آمده است كه بايد در توبه از گناه ، تعجيل كرد و از ((تسويف)) يعنى به عقب انداختن آن پرهيز نمود (مبادا آثار گناه در دل بماند و با گذشت زمان تبديل به يك خُلق و خو شود؛ در حديثى از امام جواد عليه السّلام مى خوانيم : ((تاءخير التّوبة اغترار، و طول التّسويف حيرة ... والاءصرار على الذّنب اءمن لمكر اللّه ؛تاءخير توبه موجب غرور و غفلت ، و امروز و فردا كردن سبب حيرت ، و اصرار بر گناه موجب بى اعتنايى به مجازات الهى است .))(182)
تعبير جالب ديگرى در حديث نبوى كه در زمينه توبه وارد شده است ، ديده مى شود، مى فرمايد: ((من تاب ، تاب اللّه عليه و امرت جوارحه ان تستر عليه ، و بقاع الاءرض اءن تكتم عليه و انسيت الحفظة ما كانت تكتب عليه ؛ كسى كه توبه كند و به سوى خدا بازگردد، خداوند به سوى او باز مى گردد؛ و به اعضاء و جوارح او دستور داده مى شود كه گناه را مكتوم دارند و به نقاط مختلف زمين (كه بر آن گناه كرده ) نيز همين دستور داده مى شود، و فرشتگان نويسنده اعمال ، آنچه را نوشته بودند به فراموشى مى سپارند.))(183)
اين تعبير نشان مى دهد كه توبه ، آثار گناه را مى شويد و صفا و قداست اخلاقى نخستين را بازمى گرداند.
همين معنى بطور آشكارتر در حريث علوى آمده است ، مى فرمايد: ((اءلتّوبة تطهّر القلوب و تغسل الذّنوب ؛ توبه قلبها را پاك مى كند و گناهان را مى شويد!))(184)
اين تعبير نيز بخوبى نشان مى دهد كه گناه آثارى بر قلب مى گذارد كه تدريجا به صورت خُلق و خوى باطنى درمى آيد و توبه اين آثار را مى شويد و اجازه نمى دهد تشكيل خُلق و خوى دهد.
تعبير به ((طهور)) بودن ((توبه)) در روايات متعدّد ديگر نيز آمده است كه همه حاكى از رابطه گناه و تشكيل حالات زشت درونى است .(185)
در مناجاتهاى پانزده گانه معروف و بسيار پرمعناى امام علىّ بن الحسين عليه السّلام ، در مناجات اوّل كه مناجات توبه كنندگان است ، چنين آمده است : ((واءمات قلبى عظيم جنايتى فاءحيه بتوبة منك يا اءملى و بغيتى ؛ خداوندا! جنايت بزرگ من موجب مرگ قلبم شده و از تو مى خواهم كه با توبه آن را زنده كنى اى اميد و آرزوى من !))(186)
آرى ! گناه روح و جان انسان را آلوده تر مى كند و بر اثر تكرار چنان مى شود كه گويى مرده است ؛ و توبه موجب حيات دل و نشاط جان مى شود!
بنابراين ، پويندگان راه فضيلت و سير و سلوك الى اللّه ، براى تحكيم پايه هاى فضائل اخلاقى بايد دقيقا مراقب آثار مثبت و منفى اعمال نيك و بد در روح و جان خود باشند و بدانند هيچ عملى نيست مگر اين كه در دل و جان اثر مى گذارد؛ اگر اعمال پاك و نيك است ، روح را به رنگ خود درمى آورد و اگر زشت و آلوده و ناپاك است ، آلودگى را به درون روح و جان و اخلاق مى كشاند.
7- رابطه ((اخلاق)) و ((تغذيه))
شايد در ابتداى امر، عنوان بالا براى بعضى مايه شگفتى شود، كه چگونه مى تواند تغذيه در اخلاق و روحيّات و ملكات نفسى اثر بگذارد؟ چرا كه آن مربوط به جسم است و اين مربوط به روح ، ولى با توجّه به رابطه بسيار نزديك و تنگاتنگى كه در ميان جسم و روح آدمى است ، جايى براى اين تعجّب باقى نمى ماند.
بسيار مى شود كه يك حالت بحرانى روحى و غم و اندوه شديد جسم را در مدّت كوتاهى ، ضعيف و پژمرده و ناتوان مى سازد، موهاى انسان را سفيد، چشم را كم نور، قوّت و توان را از دست و پا مى گيرد؛ عكس اين مساءله نيز صادق است كه حالات خوب جسمانى در روح انسان اثر مى گذارد، روح را شاداب و فكر را قوّت مى بخشد.
از قديم الايّام تاءثير غذاها بر روحيّات اخلاق انسانى مورد توجّه دانشمندان بوده است و حتّى اين مطلب جزء فرهنگ توده هاى مردم شده است ؛ مثلا، خونخوارى را مايه قساوت و سنگدلى مى شمردند، و معتقد بودند كه عقل سالم در بدن سالم است .
در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى نيز نشانه هاى روشنى براى اين معنى ديده مى شود.
از جمله در آيه 41 سوره مائده درباره گروهى از يهود كه مرتكب كارهاى خلافى از قبيل جاسوسى بر ضدّ اسلام و تحريف حقايق كتب آسمانى شده بودند، مى فرمايد:
((آنها كسانى هستند كه خدا نخواسته است دلهايشان را پاك كند (اولئك الّذين لم يرداللّه اءن يطهّر قلوبهم ...)!))
و بلافاصله در آيه بعد مى فرمايد: ((سمّاعون للكذب اءكّالون للسّحت ؛ آنها بسيار به سخنان تو گوش فرامى دهند تا آن را تكذيب كنند و بسيار مال حرام مى خورند!))
اين تعبير نشان مى دهد كه آلودگى دلهاى آنها بر اثر اعمالى همچون تكذيب آيات الهى ، و خوردن مال حرام بطور مداوم بوده است ؛ زيرا بسيار از فصاحت و بلاغت دور است كه اوصافى را براى آنها بشمرد كه هيچ ارتباطى با جمله ((لم يرداللّه اءن يطهّر قلوبهم)) نداشته باشد.
و از اين جا روشن مى شود كه خوردن مال حرام سبب تيرگى آيينه دل و نفوذ اخلاق رذيله و فاصله گرفتن با فضائل اخلاقى است .
در آيه 91 سوره مائده درباره شراب و قمار مى فرمايد: (شيطان مى خواهد در ميان شما به وسيله شراب و قمار، عداوت ايجاد كنند؛ انّما يريد الشّيطان اءن يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر)).
بى شك عداوت و بغضاء دو حالت درونى و اخلاقى است كه در آيه بالا رابطه ميان آن و نوشيدن شراب ذكر شده ، و اين نشان مى دهد كه غذا و نوشيدنى حرامى همچون شراب مى تواند در شكل گيرى رذائل اخلاقى همانند پرخاشگرى و ستيزه جويى و عداوت و دشمنى اثر بگذرد.
در آيه 51 سوره مؤ منون مى خوانيم : ((اى پيامبر! از غذاهاى پاكيزه بخوريد و عمل صالح انجام دهيد؛ يا اءيّها الرّسل كلوا من الطّيبات و اعملوا صالحا)).
بعضى از مفسّران معتقدند ذكر اين دو (خوردن غذاهاى پاك و انجام عمل صالح ) پشت سر يكديگر دليل بر وجود يك نوع ارتباطى بين اين دو است ، و اشاره به اين است غذاهاى مختلف آثار اخلاقى متفاوتى دارد، غذاى حلال و پاك ، روح را پاك مى كند و سرچشمه عمل صالح مى شود، و غذاهاى حرام و ناپاك روح و جان را تيره و سبب اعمال ناصالح مى گردد.(187)
در تفسير ((روح البيان)) بعد از اشاره به ارتاط عمل صالح با بهره گيرى از غذاى حلال به اشعار زير استناد شده است :
علم و حكمت زايد از لقمه حلال عشق و رقّت آيد از لقمه حلال !
لقمه تخم است و برش انديشه ها لقمه بحر و گوهرش انديشه ها
و در شعر ديگرى نقل مى كند:
قطره باران تو چون صاف نيست گوهر درياى تو شفّاف نيست !(188)
در تفسير اثنى عشرى ، در ذيل همين آيه نيز اشاره به رابطه صفا و نورانيّت قلب و اعمال صالح با تغذيه حلال شده است .(189)
رابطه تغذيه و اخلاق در روايات اسلامى
گرچه رابطه بالا در آيات قرآنى كمرنگ است ، و تنها اشاراتى به چشم مى خورد؛ ولى اين معنى (رابطه اخلاق و تغذيه ) در روايات اسلامى دامنه گسترده اى دارد كه نمونه هايى از آن را در ذيل از نظر مى گذرانيم :
در يك سلسله از روايات ، به رابطه تغذيه با سوءِاخلاق اشاره شده است از جمله :
1- در روايات متعدّدى مى خوانيم : يكى از شرايط استجابت دعا پرهيز از غذاى حرام ؛از جمله در حديثى آمده است كه شخصى نزد پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمد و عرض كرد: ((احبّ اءن يستجاب دعائى ؛ دوست دارم دعاى من مستجاب شود!)) پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((طهّر ماءكلك ولاتدخل بطنك الحرام ؛ غذاى خود را پاك كن از غذاى حرام پرهيز نما!))(190)
همين معنى از همان بزرگوار با تعبير ديگرى آمده است ، مى فرمايد: ((من اءحبّ اءن يستجاب دعائه فليطيّب مطعمه و مكسبه ؛ كسى كه دوست دارد دعايش مستجاب شود، طعام و كسب خود را از حرام پاك كند!))(191)
با توجّه به اين كه در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ اللّه لايستجيب دعاء بظهر قلب قاس ؛ خداوند دعايى را كه از قلب قساوتمند برخيزد مستجاب نمى كند!))(192) مى توان نتيجه گرفت كه غذاى ناپاك و حرام ، قلب را تاريك و قساوتمند مى كند؛ و به همين دليل ، دعاى حرامخواران مستجاب نمى شود. و از اينجا به رابطه نزديكى كه در ميان ناپاكى درون و نغذيه حرام وجود دارد، مى توان پى برد.
در حديث معروف امام حسين عليه السّلام در روز عاشورا آمده است كه بعد از ايراد آن سخنان داغ و پرمحتوا و گيرا در برابر لشكر لجوج و قساوتمند كوفه ، هنگامى كه ملاحظه كرد آنها حاضر به سكوت و گوش دادن به سخنانش نيستند، فرمود: (آرى ! شما حاضر به شنيدن سخن حق نيستيد زيرا) ملئت بطونكم من الحرام فطبع اللّه على قلوبكم ؛ شكمهاى شما از غذاهاى حرام پر شده است ، در نتيجه خداوند بر دلهاى شما مُهر زده است (و هرگز حقايق را درك نمى كنيد!))) (193)
2- در روايات ديگرى آمده است ؛ كه رابطه اى در ميان خوردن غذاى حرام و عدم قبول نماز و روزه و عبادات ، وجود دارد؛ از جمله ، در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((من اءكل لقمة حرام لن تقبل له صلوة اءربعين ليلة ، و لم تستجب له دعوة اربعين صباحا و كل لحم ينبته الحرام فالنّار اءولى به و انّ اللّقمة الواحدة تنبت اللّحم ؛ هر كسى لقمه اى از غذاى حرام بخورد تا چهل شب نماز او قبول نمى شود، و تا چهل روز دعاى او مستجاب نمى گردد؛ و هر گوشتى كه از حرام برويد، آتش دوزخ براى آن سزاوارتر است ؛ و حتّى يك لقمه نيز باعث روييدن گوشت مى شود!))(194)
بديهى است براى قبولى نماز، شرايط زيادى لازم است ، از جمله حضور قلب و پاكى دل ، امّا غذاى حرام پاكى قلب و صفاى دل را از انسان مى گيرد.
3- در روايات متعدّد ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليهم السّلام آمده است كه : ((من ترك اللّحم اءربعين صباحا ساء خلقه ؛ كسى كه چهل روز گوشت را ترك كند، اخلاق او بد مى شود!))(195)
از اين احاديث بخوبى استفاده مى شود كه در گوشت مادّه اى است كه اگر براى مدّت طولانى از بدن انسان قطع شود، در روحيّات و اخلاق او اثر مى گذارد، و كج خلقى و بد اخلاقى به بار مى آورد.
البتّه استفاده زياد از گوشت حيوانات نيز در بعضى از روايات مذموم شمرده شده ، ولى از ترك آن براى مدّت طولانى نيز در بسيارى از روايات نهى شده است .
4- در روايات زيادى كه در كتاب ((اءطعمه و اءشربه)) آمده است ، رابطه اى ميان بسيارى از غذاها و اخلاق خوب و بد، بيان گرديده به عنوان نمونه :
در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((عليكم بالزّيت فانّه يكشف المرّة .... و يحسّن الخلق ؛ بر شما لازم است كه از زيت (زيت به معنى روغن زيتون يا هرگونه روغن مايع است ) استفاده كنيد، زيرا صفرا را از بين مى برد... و اخلاق انسان را نيكو مى كند!))(196)
5- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : كه از كلام پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم چنين نقل مى كند ((من سرّه اءن يقلّ غيظه فلياءكل لحم الدّراج ؛ كسى كه دوست دارد خشم او كم شود گوشت دُرّاج را بخورد!))(197)
از اين تعبير بخوبى استفاده مى شود كه رابطه اى ميان تغذيه و خشم و بردبارى وجود دارد.
6- در روايت مشروحى از تفسير عيّاشى از امام صادق عليه السّلام نقل شده درباره اين كه چرا خداوند خون را حرام كرده مى فرمايد: ((و اءمّا الدّم فانّه يورث الكلب و قسوة القلب و قلّة الرّافة و الرّحمة لا يؤ من اءن يقتل ولده و والديه ....؛ اين كه خداوند خوردن خون را حرام كرده به خاطر آن است كه سبب جنون و سنگدلى و كمبود راءفت و مهربانى مى شود... تا آنجا كه ممكن است فرزند و يا پدر و مادرش را به قتل برساند!))
در بخش ديگرى از اين روايت مى فرمايد: ((و اءمّا الخمر فانّه حرّمها لفعلها و فسادها و قال اءنّ مدمن الخمر كعابد الوثن و يورث اءرتعاشا و يذهب بنوره و يهدم مروّته ؛ و امّا شراب ، خداوند آن را به خاطر تاءثّير و فسادش حرام كرده است و فرمود شخص دائم الخمر مانند بت پرست است بدنش لرزان مى شود، و نور (معنويّت ) او را از بين مى برد، و شخصيت او را ويران مى سازد!))(198)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:52 AM
next page
fehrest page
back page
7- در روايات متعدّدى كه در كافى درباره انگور آمده است رابطه ميان خوردن انگور و بر طرف شدن غم و اندوه ديده مى شود؛ از جمله ، در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((شَكى نبىّ من الاءنبياء الى اللّه عزّوجلّ الغمّ فاءمره اللّه عزّوجلّ باكل العنب ؛ يكى از پيامبران الهى از غم و اندوه (و افسردگى ) به پيشگاه خداوند متعال شكايت كرد؛ خداوند متعال به او دستور داد كه انگور بخورد!))(199)
اين حديث تاءكيد بيشترى است بر مساءله ارتباط تغذيه با مسائل اخلاقى .
8- در احاديث متعدّدى نيز رابطه خوردن انار و از ميان رفتن وسوسه هاى شيطانى و به وجود آمدن نورانيّت قلب ديده مى شود؛ از جمله ، در حديث معتبرى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((من اءكل رمّانة على الرّيق انارت قلبه اربعين يوما؛ كسى كه يك انار را ناشتا بخورد، چهل روز قلبش را نورانى مى كند.))(200)
9- در روايات متعدّدى در باب ((خوردن)) تعبيراتى ديده مى شود كه همه نشانه ارتباط تغذيه با روحيّات و مسائل اخلاقى است ؛ از جمله ، در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه به جعفر (ابن ابى طالب ) فرمود: ((يا جعفر كل السّفرجل فانّه يقوّى القلب و يشجع الجبان ؛ اى جعفر! ((بِه)) بخور قلب را تقويت مى كند و ترسو را شجاع مى سازد!))(201)
10- در بعضى از احاديث رابطه ميان غذاى اضافى و سنگدلى و قساوت و عدم پذيرش موعظه ديده مى شود؛ از جمله ، در كتاب ((اعلام الدّين)) از پيغمبر اكرم نقل شده كه فرمود: ((ايّاكم و فضول المطعم فانّه يسم القلب بالقسوة و يبطى ء بالجوارح عن الطّاعة و يصمّ الهمم عن سماع الموعظة ؛ از غذاى اضافى بپرهيزيد كه قلب را پُر از قساوت مى كند و از اطاعت حق تنبل مى سازد و گوش را از شنيدن موعظه كَر مى نمايد!))
فضول الطّعام (غذاى اضافى ) ممكن است اشاره به پُرخورى باشد يا غذاهاى باقى مانده و فاسد شده ، و در هر حال از رابطه تغذيه و مسائل اخلاقى خبر مى دهد.
همين معنى در بحارالانوار از بعضى از روات اهل سنّت از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است .(202)
از اين حديث بخوبى استفاده مى شود كه غذاى اضافى سه پيامد سوء دارد: قساوت مى آورد؛ انسان را در انجام عبادات و طاعات تنبل مى كند؛ و گوش شنوا را در برابر مواعظ از انسان مى گيرد!
اين مطلب كاملا محسوس است كه وقتى انسان غذاى زياد و سنگين مى خورد عبادات را به زحمت به جا مى آورد و نشاطى براى عبادت ندارد بعكس هنگامى كه غذاى ساده و كم مى خورد قبل از اذان صبح بيدار است نشاط دارد و حال مطالعه و عبادت دارد.
همچنين به تجربه رسيده است هنگامى كه انسان روزه مى گيرد رقّت قلب پيدا مى كند و آمادگى بيشتر براى شنيدن مواعظ در او حاصل مى شود؛ بعكس هنگامى كه شكم پُر است فكر انسان درست كار نمى كند و خودش را از خدا دور مى بيند.
11- در احاديث اسلامى در ارتباط نوشيدن عسل با صفاى قلب ، از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((العسل شفاء من كلّ داء و لا داء فيه يقّل البلغم و يجّلى القلب ؛ عسل شفاء تمام بيماريها است و در آن بيمارى نيست ، بلغم را كم مى كند و قلب را صفا مى بخشد.))(203)
نتيجه
از مجموع آنچه در بالا آورديم و روايات فراوان ديگر كه ذكر آن به طول مى انجامد بخوبى استفاده مى شود كه رابطه نزديكى ميان تغذيه و روحيّات و اخلاقيّات وجود دارد، هرگز نمى گوئيم غذاها علّت تامّه براى اخلاق خوب و بد است ، بلكه همين اندازه مى دانيم كه طبق روايات بالا يكى از عوامل زمينه ساز پاكى و اخلاق ، تغذيه است هم از نظر نوع غذاها و هم از نظر حلال و حرام بودن آنها.
دانشمندان امروز نيز معتقدند بسيارى از پديده هاى اخلاقى به خاطر هورمونهائى است كه غّده هاى بدن تراوش مى كند و تراوش غدّه ها رابطه نزديكى با تغذيه انسان دارد؛ بر همين اساس ، بعضى معتقدند كه گوشت هر حيوانى حاوى صفات آن حيوان است ، و از طريق غدّه ها و تراوش آنها در اخلاق كسانى كه از آن تغذيه مى كنند اثر مى گذارد. گوشت درندگان انسان را درنده خُو مى كند، و گوشت خوك صفت بى بندوبارى جنسى را كه از ويژگيهاى اين حيوان است به خورنده آن منتقل مى سازد.
اين از نظر رابطه طبيعى و مادّى ، از نظر رابطه معنوى نيز آثار خوردن غذاى حرام غير قابل انكار است ، غذاى حرام قلب را تاريك و روح را ظلمانى مى كند و فضائل اخلاقى را ضعيف مى سازد.
اين سخن را با ذكر يك داستان تاريخى كه مورّخ معروف مسعودى در ((مروج الذّهب)) آورده پايان مى دهيم :
او از ((فضل بن ربيع)) نقل مى كند كه ((شريك ابن عبداللّه)) روزى وارد بر ((مهدى)) خليفه عبّاسى شد، مهدى به او گفت بايد حتما يكى از سه كار را انجام دهى ، شريك سؤ ال كرد كدام سه كار؟ گفت يا قضاوت را از سوى من بپذيرى و يا تعليم فرزندم را بر عهده بگيرى ، و يا غذائى (با ما) بخورى ! شريك فكرى كرد و گفت سومى از همه آسانتر است ، مهدى او را نگه داشت و به آشپز گفت انواعى از خوراك مغز آميخته با شكر و عسل براى او فراهم ساز.
هنگامى كه ((شريك)) از آن غذاى بسيار لذيذ و (طبعا حرام ) فارغ شد، آشپز روبه خليفه كرد و گفت اين پيرمرد بعد از خوردن اين غذا هرگز بوى رستگارى را نخواهد ديد! فضل ابن ربيع مى گويد مطلب همين گونه شد، و شريك ابن عبداللّه بعد از اين ماجرا هم به تعليم فرزندان آنها پرداخت و هم منصب قضاوت را از سوى آنها پذيرفت .(204)
صفات اخلاقى و اعمال اخلاقى
مى دانيم اعمال انسان هميشه در درون و جان او ريشه دارد؛ يا به تعبير ديگر، اعمال ظهور و بروز صفات درونى است ، يكى به منزله ريشه و ديگرى به منزله ساقه و شاخ و برگ و ميوه است .
به همين دليل ، اعمال اخلاقى از صفات اخلاقى جدا نيست ؛ مثلا، نفاق كه از صفات رذيله است ، ريشه اى در عمق جان انسان دارد و از شخصيّت دوگانه و ضدّ توحيدى او، حكايت مى كند. همين صفت درونى سبب انجام اعمال منافقانه يا رياكارانه مى شود.
حسد نيز حالتى در درون جان است كه نسبت به نعمتهاى خداوند كه به ديگران داده شده است رشك مى برد، همين صفت خود را در لابه لاى اعمال خرابكارانه ، در برابر شخص محسود و سنگ انداختن در مسير سعادت او نشان مى دهد.
((كبر)) و ((غرور)) خودبرتربينى ، همگى از صفات درون است كه ناشى از جهل انسان به قدر و مقام خويش مى باشد، و يا كمى ظرفيّت در برابر مواهب الهى ، امّا همين صفت درونى در لابه لاى اعمال بخوبى خود را آشكار مى سازد، و از طريق بى اعتنايى ، پرخاشگرى ، هتّاكى و تحقير ديگران ، ظاهر مى شود.
و شايد به همين دليل ،علماى اخلاق در كتب اخلاقى ، معمولا اين دو را از هم جدانكرده اند، گاه به سراغ ريشه و درون مى روند، و گاه به سراغ شاخ و برگ و اعمال برون ، از اوّلى به ((صفات اخلاقى)) تعبير مى شود و از دومى به ((اعمال اخلاقى)).
البتّه اعمال اخلاقى ، موضوع مباحث فقهى است ، و فقهاء پيرامون آن از ديدگاه خود بحث مى كنند، ولى با اين حال علماى اخلاق نيز از آن سخن مى گويند، البتّه ديدگاه عالم اخلاق با فقيه متفاوت است ، فقيه از نظر پنجگانه (وجوب و حرمت و استحباب و كراهت و اباحه ) و احيانا ثواب و عقاب ، به اين افعال مى نگرد، ولى عالم اخلاق ، از اين نظر كه نشانه كمال روح يا انحطاط و نقص آن است به آن نگاه مى كند.
و با اين بيان فرق صفات اخلاقى و اعمال اخلاقى و همچنين ديدگاه فقيه و عالم اخلاق روشن مى گردد.
فصل دوازدهم : گامهاى عملى به سوى تهذيب اخلاقى
در اين فصل به سراغ امورى مى رويم كه زمينه را براى پرورش ((فضائل اخلاقى)) فراهم مى سازد و گام به گام انسان را به خدا نزديكتر مى سازد، و اين بحث اهمّيّت فوق العاده اى در علم اخلاق دارد و از امور زيادى بحث مى كند:
گام اوّل : توبه
بسيارى از علماى اخلاق نخستين گام براى تهذيب اخلاق و سير الى اللّه را ((توبه)) شمره اند، توبه اى كه صفحه قلب را از آلودگيها پاك كند و تيرگيها را مبدّل به روشنايى سازد و پشت انسان را از بار سنگين گناه سبك كند، تا براحتى بتواند طريق به سوى خدا را بپيمايد.
مرحوم ((فيض كاشانى)) در آغاز جلد هفتم ((المحجّه البيضاء)) كه در واقع آغازگر بحثهاى اخلاقى است چنين مى گويد:
((توبه از گناه و بازگشت به سوى ستّارالعيوب و علّام الغيوب آغاز راه سالكين و سرمايه پيروزمندان و نخستين گام مريدان و كليد علاقه مندان و مطلع برگزيدگان و برگزيده مقربان است))!
سپس اشاره به اين حقيقت مى كند كه غالبا انسانها گرفتار لغزشهايى مى شوند و با اشاره به لغزش آدم (كه در واقع ترك اولى بود نه گناه ) مى گويد: چه اشكالى دارد كه همه فرزندان آدم به هنگام ارتكاب خطاها به او اقتدا كنند، چرا كه خير محض ، كار فرشتگان است ، و آمادگى براى شرّ بدون جبران ، خوى شياطين است ، و بازگشت به خير بعد از شرّ، طبيعت آدميان است ؛ آن كس كه به هنگام ارتكاب گناه و انجام شرّ به خير بازگردد، حقيقتا انسان است !
در واقع توبه اساس دين را تشكيل مى دهد، چرا كه دين و مذهب انسان را به جداشدن از بديها و بازگشت به خيرات دعوت مى كند؛ و با توجّه به اين حقيقت ، لازم است توبه در صدر مباحث مربوط به اعمال و صفات نجاتبخش قرار گيرد.))(205)
به تعبير ديگر، بسيار مى شود كه از انسان - مخصوصا در آغاز تربيت و سير و سلوك الى اللّه لغزشهايى سر مى زند، اگر درهاى بازگشت به روى او بسته شود بكلّى ماءيوس مى گردد و براى هميشه از پيمودن اين راه بازمى ماند؛ به همين دليل ، در مكتب تربيتى اسلام ، ((توبه)) به عنوان يك اصل مهّم مطرح است و از تمام آلودگان به گناه دعوت مى كند كه براى اصلاح خويش و جبران گذشته از اين باب رحمت الهى وارد شوند.
اين حقيقت در سخنان امام على بن الحسين عليه السّلام در مناجات تابئين با زيباترين صورتى بيان شده ، ((الهى اءنت الّذى فتحت لعبدك بابا الى عفوك سمّيته التّوبة فقلت توبوا الى اللّه توبّة نصوحا، فما عذر من اءغفل دخول الباب بعد فتحه ، معبود من ! تو كسى هستى كه به روى بندگانت درى به سوى عفوت گشوده اى و نامش را توبه نهاده اى ، و فرموده اى باز گرديد به سوى خدا و توبه كنيد، توبه خالص ! حال كه اين در رحمت باز است ، عذر كسانى كه از آن غافل شوند چيست))؟(206)
جالب اين كه خداوند علاقه فوق العاده اى به توبه بندگان دارد، چرا كه آغاز تمام خوشبختيهاى انسان است . در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((اءنّ اللّه تعالى اءشدّ فرحا بتوبة عبده من رجل اءضلّ راحلته و زاده فى ليلة ظلماء فوجدها؛ خداوند از توبه بنده اش بسيار شاد مى شود، بيش از كسى كه مركب و توشه خود را در بيابان (خطرناكى ) در يك شب تاريك گم كرده و سپس آن را بيابد.))(207)
اين تعبير كه با كنايات و لطف خاصّى آميخته است ، نشان مى دهد كه در واقع توبه ، هم مركب است و هم توشه راه ، تا انسان وادى ظلمانى عصيان را پشت سر بگذارد و به سر منزل نور و رحمت و صفات والاى انسانيّت برسد.
به هر حال ، در بحث ((توبه)) مسائل زيادى مطرح است كه اهمّ آنها، امور زير است :
1- حقيقت توبه
2- وجوب توبه
3- عموميّت توبه
4- اركان توبه
5- قبولى توبه عقلى است يا نقلى
6- تبعيض در توبه
7- دوام توبه
8- مراتب توبه
9- آثار و بركات توبه
1- حقيقت توبه
((توبه)) در اصل به معنى بازگشت از گناه است (اين در صورتى است كه به شخص گنهكارى نسبت داده شود) ولى در قرآن و روايات اسلامى بارها به خدا نسبت داده شده است در اين صورت به معنى بازگشت به رحمت است ، همان رحمتى كه به خاطر ارتكاب گناه از گنهكار سلب شده بود، پس از بازگشت او به خط عبادت و بندگى خدا، رحمت الهى به او باز مى گردد و به همين دليل يكى از نامهاى خدا، ((توّاب)) (يعنى بسيار بازگشت كننده به رحمت يا بسيار توبه پذير) است .
در واقع واژه ((توبه)) مشترك لفظى يا معنوى است ميان ((خدا)) و ((بندگان)) (ولى هنگامى كه به بنده نسبت داده شود با كلمه ((الى)) متعدّى مى شود و هنگامى به خدا نسبت داده شود با كلمه ((على)))(208)
در ((المحجة البيضاء)) درباره حقيقت توبه چنين آمده است كه توبه سه ركن دارد، نخست ((علم)) و دوم ((حال)) و سوم ((فعل)) كه هر كدام علّت ديگرى محسوب مى شود.
منظور از ((علم)) شناخت اهمّيّت ضرر و زيانهاى گناهان است ، و اين كه حجاب ميان بندگان و ذات پاك محبوب واقعى مى شود. هنگامى كه انسان اين معنى را بخوبى درك كند، قلب او به خاطر از دست دادن محبوب ناراحت مى شود و چون مى داند عمل او سبب اين امر شده ، نادم و پشيمان مى گردد؛ و اين ندامت سبب ايجاد اراده و تصميم نسبت به گذشته و حال و آينده مى شود.
در زمان حال آن عمل را ترك مى گويد، و نسبت به آينده تصميم بر ترك گناهى كه سبب از دست دادن محبوب مى گردد مى گيرد، و نسبت به گذشته در صدد جبران بر مى آيد.
در واقع نور علم و يقين سبب آن حالت قلبى مى شود كه سرچشمه ندامت است ، و آن ندامت سبب موضعيگريهاى سه گانه نسبت به گذشته و حال و آينده مى گردد.(209)
اين همان چيزى است كه بعضى از آن به عنوان انقلاب روحى تعبير كرده اند، و مى گويند توبه نوعى انقلاب در روح و جان آدمى است كه او را وادار به تجديد نظر در برنامه هاى خود مى كند.
2- وجوب توبه
تمام علماى اسلام در وجوب توبه اتّفاق نظر دارند، و در متن آيات قرآن مجيد كرارا به آن اءمر شده است ؛ در آيه 8 سوره تحريم مى خوانيم : ((يا اءيّها الّذين آمنوا توبوا الى اللّه توبة نصوحا عسى ربّكم اءن يكفّر عنكم سيّئاتكم و يدخلكم جنّات تجرى من تحتها الانهار؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد به سوى خدا باز گرديد توبه كنيد، توبه اى خالص و بى شائبه ، اميد است (با اين كار) پروردگارتان گناهانتان ببخشد و شما را در باغهايى از بهشت كه نهرها از زير درختانش جارى است داخل كند.))
همه انبياء الهى هنگامى كه براى هدايت امّتهاى منحرف ماءموريت مى يافتند، يكى از نخستين گامهايشان دعوت به توبه بود؛ چرا كه بدون توبه و شستن لوح دل از نقش گناه ، جايى براى نقش توحيد و فضائل نيست .
پيغمبر بزرگ خداوند هود عليه السّلام از نخستين سخنانش اين بود: ((و يا قوم استغفروا ربّكم ثمّ توبوا اليه ؛ اى قوم من از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوى او باز گرديد و توبه نماييد!)) (سوره هود، آيه 52)
پيامبر بزرگ ديگر صالح عليه السّلام نيز همين سخن را پايه كار خود قرار مى دهد و مى گويد: ((فاستغفروه ثمّ توبوا اليه ؛ از او طلب آمرزش كنيد و به سوى او بازگرديد توبه كنيد!)) (سوره هود، آيه 61)
حضرت شعيب عليه السّلام نيز با همين منطق به دعوت قومش پرداخت ، و گفت : ((واستغفروا ربّكم ثمّ توبوا اليه انّ ربّى رحيم ودود؛ از پروردگار خود آمرزش بطلبيد و به سوى او بازگرديد توبه كنيد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (توبه كاران ) است !)) (سوره هود، آيه 90)
در روايات اسلامى نيز بر مساءله وجوب فورى توبه تاءكيد شده است ، از جمله :
1- در وصيّت اميرمؤ منان على عليه السّلام به فرزندش امام مجتبى عليه السّلام مى خوانيم :
((وان قارفت سيّئة فعجّل محوها بالتّوبة ؛ اگر مرتكب گناه شدى ، آن را به وسيله توبه هرچه زودتر محو كن !))(210)
البتّه با توجّه به اين كه امام مرتكب گناه نمى شود، منظور در اينجا تشويق ديگران به توبه است .
2- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه به ابن مسعود فرمود: ((يابن مسعود لاتقدّم الذّنب ولاتؤ خّر التّوبة ، ولكن قدّم التّوبة و اءخّر الذّنب ؛ اى ابن مسعود! گناه را مقدّم مشمار، و توبه را تاءخير مينداز، بلكه توبه را مقدّم كن و گناه را به عقب بينداز (و ترك كن )!))(211)
3- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((مسوّف نفسه بالتّوبة من هجوم الاءجل على اءعظم الخطر؛ كسى كه توبه را در برابر هجوم اجل به تاءخير بيندازد، در برابر بزرگترين خطر قرار مى گيرد، (كه عمرش پايان گيرد در حالى كه توبه نكرده باشد)!))(212)
4- در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام مى خوانيم كه از جدّش رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم چنين نقل مى كند: ((ليس شى ء اءحبّ الى اللّه من مؤ من تائب اءو مؤ منة تائبة ؛ چيزى در نزد خدا محبوبتر از مرد يا زنى با ايمانى كه توبه كند نيست !))(213)
اين تعبير مى تواند دليلى به وجوب توبه باشد به خاطر اين كه توبه محبوبترين امور در نزد خدا شمرده شده است .
علاوه بر اين ، دليل عقلى روشنى بر وجوب توبه داريم آن اين كه عقل حاكم بر اين است كه در برابر عذاب الهى - خواه يقين باشد يا احتمالى - بايد وسيله نجاتى فراهم ساخت ، و با توجّه به اين كه توبه بهترين وسيله نجات است ، عقل آن را واجب مى شمرد؛ چگونه افراد گناهكار خود را از عذاب الهى در دنيا و آخرت مى توانند محفوظ بشمرند در حالى كه توبه نكرده باشند.
آرى ! توبه واجب است ، هم به دليل صراحت آيات قرآن مجيد و هم روايات اسلامى و هم دليل عقل ، و از اين گذشته وجوب توبه در ميان تمام علماى اسلام مسلّم و قطعى است .
بنابراين ، ادلّه ، اربعه بر وجوب توبه دلالت مى كند، و اين وجوب فورى است زيرا مقتضاى ادلّه چهارگانه اى كه به آن اشاره شد، وجوب فورى مى باشد، و در علم اصول اين مساءله بيان شده كه تمام اوامر ظاهر در فوريّت است ، مگر اين كه دليل برخلاف آن قائم شود.
عموميّت توبه
((توبه)) مخصوص به گناه يا گناهان خاصى نيست ، و شخص و اشخاص معيّنى را شامل نمى شود، و زمان محدودى ندارد، و سنّ و سال و عصر و زمان خاصّى در آن مطرح نيست .
بنابراين ، توبه از تمام گناهان است و نسبت به همه اشخاص و در هر زمان و هر مكان مى باشد، همان گونه كه اگر شرايط در آن جمع باشد بقبول درگاه الهى خواهد بود.
تنها استثنايى كه در قبول توبه وجود دارد و در قرآن مجيد به آن اشاره شده اين است كه اگر انسان زمانى به سراغ توبه رود كه در آستانه برزخ قرار گرفته و مقدّمات انتقال او از دنيا فراهم شده است و يا عذاب الهى فرا رسد (مانند توبه فرعون هنگامى كه عذاب الهى فرا رسيد و در ميان امواج نيل در حال غرق شدن بود) پذيرفته نمى شود، و در آن زمان درهاى توبه بسته خواهد شد، زيرا اگر كسى در آن حال توبه كند، توبه او اضطرارى است نه اختيارى و تواءم با ميل و رغبت ؛ قرآن مى گويد:
((و ليست التّوبة للّذين يعملون السيّئات حتّى اذا حضر احدهم الموت قال انّى تبت الآن و لا الّذين يموتون و هم كفّار اولئك اءعتدنا لهم عذابا اليما؛ توبه كسانى كه كارهاى بدى انجام مى دهند و هنگامى كه مرگ يكى از آنها فرا رسد مى گويد: الآن توبه كردم ، پذيرفته نيست و نه توبه كسانى كه در حال كفر از دنيا مى روند (و در عالم برزخ توبه مى كنند) اينها كسانى هستند كه عذاب دردناكى برايشان فراهم شده است !))(214)
در داستان فرعون مى خوانيم : هنگامى كه فرعون و لشكريانش وارد مسير خشكى داخل دريا شدند و ناگهان آبها فرو ريختند و فرعون در حال غرق شدن بود گفت : ((امنت اءنّه لااله الاّ الّذى امنت به بنواسرائيل و اءنا من المسلمين ؛ من ايمان آوردم كه هيچ معبودى جز آن كسى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند نيست ، و من از مسلمين هستم !))(215)
ولى بلافاصله جواب شنيد: ((آلئن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ؛ الان ايمان مى آورى ؟! در حالى كه قبلا عصيان كردى و از مفسدان بودى (توبه ات در اين حال پذيرفته نيست )!))(216)
درباره بعضى از اقوام گذشته نيز مى خوانيم : ((فلمّا راءوا باءسنا قالوا آمنّا باللّه وحده و كفرنا بما كنّا به مشركين ؛ هنگامى كه عذاب (شديد) ما را ديدند گفتند هم اكنون به خداوند يگانه ايمان آورديم و به معبودهايى كه همتايى او مى شمرديم كافر شديم !))
قرآن در پاسخ آنها مى گويد: ((فلم يك ينفعهم ايمانهم لمّا راءوا باءسنا سنّة اللّه الّتى قد خلت فى عباده و خَسر هنالك الكافرون ؛ امّا هنگامى كه عذاب ما را مشاهده كردند، ايمانشان براى آنها سودى نداشت ، اين سنّت خداوند است كه همواره در ميان بندگانش اجرا شده و آنجا كافران زيانكار شدند.))(217)
و به همين دليل ، در مورد حدود اسلامى هنگامى كه شخص مجرم بعد از دستگيرشدن و گرفتارى در چنگال عدالت و كيفر و مجازات ، توبه كند، توبه اش پذيرفته نيست ؛ چرا كه اين گونه توبه ها معمولا جنبه اضطرارى دارد، و هيچ گونه دلالتى بر تغيير موضع مجرم ندارد.
بنابراين توبه تنها در يك مورد پذيرفته نيست و آن جائى است كه مساءله از شكل اختيارى بودن بيرون رود و شكل اضطرارى و اجبارى بخود بگيرد.
بعضى چنين پنداشته اند كه توبه در سه مورد ديگر نيز پذيرفته نيست :
اوّل در مورد شِرك و بت پرستى زيرا قرآن مجيد مى فرمايد: ((اءنّ اللّه لايغفر اءن يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء؛ خداوند (هرگز) شِرك را نمى بخشد و پايين تر از آن را براى هر كس بخواهد و شايسته بداند مى بخشد!))(218)
ولى اين سخن صحيح نيست ؛ زيرا در اين آيه گفتگو از توبه نيست ، بلكه سخن از ((عفو بدون توبه)) است ، به يقين تمام كسانى كه در آغاز اسلام از شِرك توبه كردند و مسلمان شدند توبه آنها پذيرفته شد، و همچنين تمام مشركانى كه امروز نيز توبه كنند و رو به اسلام آورند به اتّفاق همه علماى اسلام توبه آنها پذيرفته مى شود، ولى اگر مشرك توبه نكند و با حال شِرك از دنيا برود مشمول غفران و عفو الهى نخواهد شد، در حالى كه اگر با ايمان و توحيد از دنيا بروند، ولى مرتكب گناهانى شده باشند، ممكن است مشمول عفو الهى بشوند، و مفهوم آيه فوق همين است .
كوتاه سخن اين كه ، عفو الهى شامل مشركان نخواهد نشد ولى شامل مؤ منان مى شود، امّا توبه سبب آمرزش همه گناهان حتّى شِرك خواهد شد.
دوم و سوم اين كه ، بايد در فاصله كمى بعد از گناه باشد نه فاصله هاى دور، و نيز بايد از گناهانى باشد كه از روى جهالت انجام گرفته است نه از روى عناد و لجاجت ، به دليل اين كه هر دو مطلب در آيه 17 سوره نساء آمده است :
((اءنّماالتّوبة على اللّه للّذين يعملون السّوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب فاولئك يتوب اللّه عليهم و كان اللّه عليما حكيما؛ توبه تنها براى كسانى است كه كار بدى را از روى جهالت انجام مى دهند سپس بزودى توبه مى كنند، خداوند توبه چنين اشخاص را مى پذيرد و خدا دانا و حكيم است .))
ولى اين نكته قابل توجّه است كه بسيارى از مفسّران اين آيه را بر توبه كامل حمل كرده اند زيرا مسلّم است كه اگر افرادى از روى عناد و لجاج مرتكب گناهانى شوند سپس از مركب لجاجت و غرور پايين آيند و رو به درگاه خدا آورند، توبه آنان پذيرفته مى شود، و در تاريخ اسلام نمونه هاى فراوانى براى اين گونه افراد است كه نخست در صفّ دشمنان لجوج و عنود بودند و سپس بازگشتند و از دوستان مخلص شدند.
همچنين مسلّم است كه اگر انسان ساليان دراز گناه كند و بعد پشيمان شود و حقيقتا توبه و جبران كند، توبه او پذيرفته خواهد شد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:53 AM
next page
fehrest page
back page
در حديث معروفى از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: هر كس يكسال قبل از مرگش توبه كند خدا توبه او را مى پذيرد، سپس فرمود يكسال زياد است ، كسى كه يك ماه قبل از مرگش توبه كند خدا توبه او را مى پذيرد سپس افزود يك ماه نيز زياد است ، كسى كه يك جمعه (يك هفته ) قبل از مرگش توبه كند توبه او مورد قبول خداوند واقع مى شود، باز افزود يك جمعه زياد است كسى كه يك روز قبل از مرگش توبه كند خداوند توبه اش را پذيرا مى شود، باز فرمود يك روز نيز زياد است ! كسى كه يك ساعت قبل از مرگش توبه كند خداوند توبه او را مى پذيرد، سپس افزود يك ساعت هم زياد است ! كسى كه قبل از آن كه جانش به گلو رسد (در آخرين لحظه حيات و در حال اختيار) توبه كند، خداوند توبه او را مى پذيرد!))(219)
البتّه منظور اين است كه توبه با تمام شرايطش انجام گردد؛ مثلا، اگر حقوق افرادى ضايع شده در همان لحظه به افراد مطمئن توصيه كند كه حقوق آنها را بپردازند و سپس توبه كند.
آيات فروانى از قرآن نيز دليل بر عموميّت توبه و شمول آن نسبت به جميع گناهان است ؛ از جمله :
1- در آيه 53 سوره زُمر مى خوانيم : ((قل يا عبادى الّذين اءسرفوا على اءنفسهم لاتقنطوا من رّحمة اللّه انّ اللّه يغفر الذّنوب جميعا انّه هو الغفور الرّحيم ؛ بگو اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى آمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است .))
2- در آيه 39 سوره مائده مى خوانيم : ((فمن تاب من بعد ظلمه و اءصلح فانّ اللّه يتوب عليه انّ اللّه غفور رحيم ؛ امّا آن كسى كه پس از ستم كردن توبه كند و جبران نمايد خداوند توبه او را مى پذيرد، خداوند آمرزنده و مهربان است .))
درست است كه اين آيه بعد از بيان حدّ سارق آمده است ولى داراى مفهوم عام و گسترده اى كه شامل همه گناهان مى شود.
3- در آيه 54 سوره انعام آمده : ((انّه من عمل منكم سوء بجهالة ثمّ تاب من بعده و اءصلح فاءنّه غفور رحيم ؛ هر كس از شما كار بدى از روى نادانى كند سپس توبه و اصلاح نمايد، مشمول رحمت خدا مى شود، چرا كه خداوند غفور و رحيم است .))
در اين آيه هرگونه عمل سوء كه تمام گناهان را فرامى گيرد، قابل توبه و بازگشت ذكر شده است .
4- در آيه 135 سوره آل عمران چنين آمده است : ((والّذين اذا فعلوا فاحشة اءو ظلموا اءنفسهم ذكروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذّنوب الّا اللّه و لم يصرّوا على مافعلوا و هم يعلمون ؛ و آنها كه وقتى مرتكب عمل زشتى شوند يا به خود ستم كنند، به ياد خدا مى افتند، و بر گناه اصرار نمى ورزند با اين كه مى دانند.))
در اين جا نيز با توجّه به اين كه ظلم و ستم ، هرگونه گناهى را شامل مى شود، چرا كه بعضى از گناهان ستم بر ديگران است و بعضى ظلم به خويشتن ، و در اين آيه نسبت به همه آنها وعده پذيرش توبه داده شده است ، عموميّت توبه نسبت به تمام گناهان اثبات مى شود.
5- در آيه ديگرى (آيه 31 سوره نور) همه مؤ منان را مخاطب قرار داده مى فرمايد: ((وتوبوا الى اللّه جميعا اءيّها المؤ منون لعلّكم تفلحون ؛ اى مؤ منان همگى به سوى خدا بازگرديد تا رستگار شويد.))
واژه جميعا دليل بر اين است كه هر گناهكارى دعوت به توبه شده است ، و اگر توبه داراى شمول و عموم نباشد، چنين دعوتى صحيح نيست .
اين نكته قابل دقّت است كه در آيات بالا در بعضى از موارد روى مساءله اسراف تكيه شده و در مورد ديگر ظلم ، و در مورد ديگر عمل سوء، و وعده آمرزش همه اين عناوين بطور گسترده ، در صورت توبه داده شده است ؛ بنابراين ، هر عمل سوء و هر ظلم و ستم و هر اسرافى بر خويشتن از انسان سر بزند و توبه كند، خداوند توبه او را مى پذيرد.
در اين باره روايات زيادى در كتب شيعه و اهل سنّت نقل شده كه درهاى توبه تا آخرين لحظات عمر، مادام كه انسان مرگ را با چشم خود نبيند باز است .
اين روايات را مى توانيد در كتابهاى : بحارالانوار(220) و اصول كافى (221) و درّالمنثور(222) و كنزالعمّال (223) و تفسير فخر رازى (224) و تفسير قرطبى (225) و تفسير روح البيان (226) و تفسير روح المعانى (227) و كتب ديگر مطالعه فرماييد، و شايد بتوان گفت اين حديث از احاديث متواتر است .
اركان توبه
همان گونه كه در بالا آمد حقيقت توبه ، بازگشت از نافرمانى خدا به سوى اطاعت است ، كه ناشى از پشيمانى و ندامت نسبت به اعمال گذشته مى باشد و لازمه اين پشيمانى و علم به اين كه گناه حائل ميان او و محبوب واقعى مى گردد، تصميم بر ترك آن در آينده و همچنين جبران مافات است ؛ يعنى ، تا آنجا كه در توان دارد، آثار سوء گناهان گذشته را از درون و برون خويش برچيند، و اگر حقوق از دست رفته اى است و قابل جبران است ، جبران نمايد. به همين دليل ، در قرآن مجيد در آيات بسيارى اين معنى تكرار شده است كه توبه را بااصلاح و جبران همراه ساخته .
1- در آيه 160 سوره بقره بعد از اشاره به گناه بزرگ كتمان آيات الهى و مجازات سخت آنها مى فرمايد: ((الّا الّذين تابوا و اءصلحوا و بيّنوا فاولئك اءتوب عليهم و اءنا التّوّاب الرّحيم ؛ مگر كسانى كه توبه كنند و اصلاح نمايند و آنچه را كتمان كرده بودند آشكار سازند كه من توبه آنها را مى پذيريم ، و من توّاب رحيم هستم .))
2- و در آيه 89 سوره آل عمران بعد از اشاره به مساءله ارتداد (كافر شدن بعد از ايمان ) و مجازات سخت آنها مى افزايد: ((الّا الّذين تابوا من بعد ذلك و اءصلحوا فانّ اللّه غفور رحيم ؛ مگر كسانى كه پس از آن توبه كنند و اصلاح نمايند (و در مقام جبران برآيند) زيرا خداوند آمرزنده و بخشنده است .))
3- و در آيه 146 سوره نساء، بعد از ذكر منافقان و سرنوشت شوم آنها مى فرمايد: ((الّا الّذين تابوا و اءصلحوا واعتصموا باللّه و اءخلصوا دينهم للّه ؛ مگر آنها كه توبه كنندو جبران و اصلاح نمايند و به ذيل عنايت الهى چنگ زنند و دين خود را براى خدا خالص نمايند.))
و در آيه 5 سوره نور بعد از ذكر مجازات شديد قذف (واردكردن اتّهام زنا و مانند آن به ديگرى ) و مجازات شديد آنها در دنيا و آخرت ، مى افزايد: ((الّا الّذين تابوا من بعد ذلك و اءصلحوا فانّ اللّه غفور رحيم ؛ مگر كسانى كه بعد از آن توبه كنند و جبران نمايند كه خداوند (آنها را) مى بخشد زيرا خداوند آمرزنده و مهربان است .))
5- و سرانجام به صورت يك قانون كلّى در همه گناهان ، در آيه 119 سوره نحل مى خوانيم : ((ثمّ انّ ربّك للّذين عملوا السّوء بجهالة ثمّ تابوا من بعد ذلك و اءصلحوا انّ ربّك من بعدها لغفور رحيم ؛ امّا پروردگارت نسبت به آنها كه از روى جهالت بدى كرده اند و سپس توبه نموده و در مقام جبران برآمده اند خداوند بعد از آن آمرزنه و مهربان است .))
6- شبيه همين معنى در آيه 82 سوره طه نيز آمده است آن جا كه مى فرمايد: ((و اءنّى لغفّار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمّ اهتدى ؛ من هر كه را توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد و سپس هدايت شود مى آمرزم و مى بخشم .))
در اين جا علاوه بر مساءله بازگشت و عمل صالح (يعنى جبران گذشته ) كه دو ركن اساسى توبه است ، به مساءله ايمان و هدايت نيز اشاره شده است .
در واقع گناه نور ايمان را كم مى كند و انسان را از طريق هدايت منحرف مى سازد؛ به همين دليل ، بايد بعد از توبه تجديد ايمان كند و به راه هدايت بازگردد.
7- باز شبيه همين معنى در آيه 54 سوره انعام نيز آمده كه مى فرمايد: ((اءنّه من عمل منكم سوء بجهالة ثمّ تاب من بعده و اءصلح فانّه غفور رحيم ؛ هر كس از شما كار بدى از روى نادانى كند سپس توبه و اصلاح (جبران ) نمايد (مشمول رحمت خدا مى شود چرا كه ) او آمرزنده مهربان است .))
از مجموع آيات فوق ، منطق قرآن در مساءله توبه كاملا آشكار مى شود، كه توبه حقيقى تنها به گفتن استغفار و حتّى ندامت از گذشته و تصميم بر ترك در آينده نيست ، بلكه افزون بر اين بايد كوتاهى هايى كه در گذشته رخ داده و مفاسدى كه در روح و جان انسان به وجود آمده و آثار سوئى كه گناه در جامعه گذارده تا آن جا كه امكان دارد جبران گردد و شستشوى كامل حاصل شود، اين است توبه حقيقى از گناه نه تنها گفتن استغفراللّه ! نكته ديگرى كه در اين جا شايان توجّه است اين است كه كلمه اصلاح بعد از ذكر توبه در آيات بالا مانند بسيارى از تعبيرات قرآن مفهوم جامع و گسترده اى دارد كه هرگونه جبران مافات را شامل مى شود، از جمله :
1- شخص توبه كار بايد حقوقى را كه از مردم پايمال كرده است به آنها باز گرداند؛ اگر در حيات هستند به خودشان ، و اگر از دنيا رفته اند به وارثان آنها برساند.
2- اگر حيثيّت كسى را به خاطر غيبت كردن يا اهانت لكّه دار كرده باشد بايد از او حليّت بطلبد، و اگر از دنيا رفته است به تلافى حيثيّت برباد رفته ، كار خير براى او انجام دهد تا روح او راضى گردد.
3- اگر عباداتى از او فوت شد، قضا نمايد. و اگر كَفّاره دارد (مانند ترك روزه عمدا و شكستن عهد و نذر) كَفّاره آن را بدهد.
4- با توجّه به اين كه گناه قلب را تاريك مى سازد، بايد آنقدر اطاعت و بندگى كند تا ظلمت دل را با نور اطاعت برطرف سازد.
جامعترين سخن درباره تفسير معنى اصلاح همان چيزى است كه در كلمات قصار اميرمؤ منان على عليه السّلام در نهج البلاغه در شرح استغفار به معنى جامع و كامل آمده است .
كسى در محضر آن حضرت گفت :اءستغفر اللّهَ گويى امام از طرز سخن او و يا سولبق و لواحق اعمالش مى دانست كه اين استغفار جنبه صورى دارد و نه واقعى ، به همين جهت از اين استغفار بر آشفت و فرمود:
((ثكلتك امّك اءتدرى ما الاءستغفار؟ الاءستغفار درجة العلّيّين ؛ مادرت براى عزاى تو بگريد، آيا مى دانى استغفار چيست ؟ استغفار مقام بلند مرتبگان است !))
سپس افزود: ((و هو اسم واقع على ستّة معان ؛ استغفار يك كلمه است امّا شش معنى (و مرحله ) دارد.))
((اءوّلها النّدم على ما مضى ؛ نخست ، پشيمانى از گذشته است .))
((والثّانى العزم على ترك العود اليه اءبدا؛ دوّم ، تصميم بر ترك آن براى هميشه است .))
((والثّالث اءن توءدّى الى المخلوقين حقوقهم حتّى تلقى اللّه اءملس ليس عليك تبعة ؛سوم اين كه حقوق را كه از مردم ضايع كرده اى به آنها بازگردانى ، به گونه اى كه هنگام ملاقات پروردگار حقّ كسى بر تو نباشد.))
((والرّابع اءن تعمد الى كلّ فريضة عليك ضيّعتها فتؤ دّى حقّها؛ چهارم اين كه هر واجبى كه از تو فوت شده حقّ آن را به جا آورى (و قضا يا كَفّاره آن را انجام دهى ).))
((والخامس اءن تعمد الى اللّحم الذّى نبت على السّحت فتذيبه بالاءحزان حتّى تلصق الجلد بالعظم و ينشاء بينهما لحم جديد؛ پنجم اين كه گوشتهايى كه به واسطه حرام براندامت روئيده ، با اندوه بر گناه آب كنى ، تا چيزى از آن باقى نماند، و گوشت تازه به جاى آن برويد.))
((والسّادس اءن تذيق الجسم اءلم الطّاعة كما اءذقته حلاوة المعصية فعند ذلك تقول اءستغفر اللّه ؛ ششم آن كه به همان اندازه كه لذّت و شيرينى گناه را چشيده اى درد و رنج طاعت را نيز بچشى ، و پس از طىّ اين مراحل بگو استغفراللّه !))(228)
همين معنى در روايت ديگرى از كميل بن زياد از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است كه عرضه مى دارد: ((يا اءميرالمؤ منان العبد يصيب الذّنب فيستغفراللّه منه فما حدّ الاستغفار؟؛ اى اميرمؤ منان ! انسان گناهى مى كند و از آن استغفار مى نمايد، حدّ استغفار چيست ؟))
امام فرمود: ((يا بن زياد، التّوبة ؛ اى كميل بن زياد! حدّ آن توبه است .))
كميل مى گويد: ((قلت بس (229)؛ گفتم ، همين كافى است !))
((قال : لا؛ فرمود: نه))
((قلت فكيف ؟؛ عرض كردم پس چگونه است ؟))
((قال اءنّ العبد اذا اءصاب دنبا يقول اءستغفر اللّه بالتّحريك ؛ فرمود: هنگامى كه انسان گناهى مرتكب مى شود، استغفار را به عنوان سرآغاز حركتى بر زبان جارى كند.))
((قلت و ماالتّحريك ؛ عرض كردم منظور از حركت چيست ؟))
((قال : الشّفتان و اللّسان يريد اءن يتبع ذلك بالحقيقة ؛ فرمود: لبها و زبان به گردش در مى آيد و مقصودش اين است كه آن را با حقيقت هماهنگ سازد.))
((قلت و ما الحقيقة ؟؛ عرض كردم حقيقت چيست ؟))
((قال تصديق فى القلب ، و اضمار اءن لايعود الى الذّنب الذّى اءستغفر منه ؛ فرمود: منظور تصديقى است كه در دل (نسبت به قبح و زشتى گناه ) حاصل شود و تصميم بگيرد كه هرگز به گناهى كه از آن استغفار كرده است بازگشت نكند.))
كميل مى گويد عرض كردم : ((فاذا فعل ذلك فانّه من المستغفرين ؛ هنگامى اين كار را انجام دهد در زمره توبه كنندگان است ؟))
((قال : لا؛ امام فرمود: نه))
كميل مى گويد گفتم : ((فكيف ذاك ؛ پس توبه حقيقى چگونه است ؟))
امام فرمود:((لانّك لم تبلغ الى الاءصل بعده ؛ اين به خاطر آن است كه تو هنوز به اساس و ريشه توبه نرسيده اى !))
كميل عرض مى كند: ((فاصل الاستغفار ما هو؛ پس اصل استغفار، چيست ؟))
امام فرمود: ((الرّجوع الى التّوبة من الذّنب الّذى استغفرت منه و هى اوّل درجة العابدين ؛ بازگشت به توبه از گناهى كه استغفار از آن كردى ، و اين نخستين درجه عابدان است .))
سپس امام افزود: ((و ترك الذّنب و الاستغفار اسم واقع لمعان ستّ؛ ترك گناه و استغفار اسمى است كه شش معنى و مرحله دارد:
سپس همان مراحل ششگانه اى را كه در كلمات قصار نهج البلاغه آمده بود، با كمى تفاوت بيان فرمود.(230)
ممكن است گفته شود: اگر توبه اين است كه اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين حديث بيان فرموده ، كمتر توبه كارى مى توان پيدا كرد.
ولى بايد توجّه داشت كه بعضى از شرايط شش گانه بالا شرط توبه كامل است ، مانند شرط پنجم و ششم ، امّا چهار شرط ديگر، جزء شرايط واجب و لازم است . و به تعبير بعضى از محقّقان ، قسمت اوّل و دوّم از اركان توبه است ، و قسمت سوّم و چهارم از شرايط لازم ، و قسمت پنجم و ششم از شرايط كمال است .(231)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((اءمّا علامة التّائب فاربعة : النّصيحة للّه فى عمله ، و ترك الباطل ، و لزوم الحقّ، و الحرص على الخير؛ علامت انسان توبه كار چهار چيز است : نخست خيرخواهى براى (آيين و بندگان ) خدا، و ترك باطل و ملازمت حق و تلاش فراوان براى انجام كار خير.))(232)
اين نكته نيز قابل توجّه است كه اگر گناه او عملى بوده كه سبب گمراهى ديگران شده مانند تبليغات سوء؛ بدعتگذارى در دين خدا، خواه از طريق بيان و سخن باشد يا از طريق كتابت و نوشته ها اصلاح و جبران آن در صورتى حاصل مى شود كه تمام افرادى را كه به خاطر عمل او به انحراف كشيده شده اند تا آنجا كه در توان و قدرت دارد باز گرداند، در غير اين صورت توبه او پذيرفته نيست .
و از اين جا روشن مى شود كه تحريف كنندگان آيات الهى و بدعتگذاران و تمام كسانى كه مايه گمراهى مردم مى شوند، تا چه حدّ توبه آنها سخت و سنگين است .
اين صحيح نيست كه يك نفر در ملاء عام يا از طريق مطبوعات و وسائل ارتباط جمعى و نوشتن كتابها و مقالات مردم را به گمراهى بكشاند، و بعد در خانه خلوت بنشيند و از پيشگاه خدا تقاضاى عفو نمايد، به يقين چنين توبه اى هرگز مقبول نيست !
همچنين كسانى كه در حضور جمعيّت و ملاء عام ، افرادى را به دروغگويى و بى عفّتى و امثال اين امور متّهم مى سازند، و بعد خصوصى نزد طرف مى آيند و حلّيت مى طلبند، يا در غياب آنها در خانه خلوت توبه مى كنند، بى شك توبه آنها نيز قبول نيست ، مگر اين كه طرف آنها را ببخشد، يا در ملاء عام سخنان خود را باز پس بگيرند.
به همين دليل ، در روايات متعدّدى مى خوانيم افرادى كه تهمت به مردم مى زنند، و نسبتهاى ناروا به اشخاص مى دهند، بعد از اجراى حدّ شرعى ، در صورتى توبه آنها قبول مى شود كه سخنان خود را باز پس گرفته ، و خود را تكذيب كند.
در حديث معتبرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه از حضرتش سؤ ال كردند: آيا كسى كه حدّ الهى بر او جارى شد اگر توبه كند شهادتش مقبول است ؟ فرمود: ((اذا تاب و توبته اءن يرجع ممّا قال و يكذّب نفسه عند الامام و عند المسلمين ، فاذا فعل فانّ على الامام اءن يقبل شهادته بعد ذلك ؛ (آرى ) هنگامى كه توبه كند و توبه اش به اين است كه از آنچه گفته باز گردد، و نزد امام و نزد مسلمين حاضر شود و سخنان خود را تكذيب كند، هنگامى كه چنين كند بر امام لازم است كه شهادت او را بپذيرد (و توبه اش قبول است )))(233)
در حديث ديگرى مى خوانيم : ((اوحى اللّه عزّوجلّ الى نبىّ من الانبياء قل لفلان و عزّتى لو دعوتنى حتّى تنقطع اءوصالك ، ما اءستجيب لك ، حتّى تردّ من مات الى مادعوته اليه فيرجع عنه ؛ خداوند به يكى از پيامبران وحى فرستاد كه به فلان شخص بگو به عزّتم سوگند اگر آن قدر مرا بخوانى كه بنده هاى تو از هم جدا شود، دعوت دعاى تو را اجابت نمى كنم (و توبه ات را نمى پذيرم )، تا كسانى را كه به خاطر دعوت تو منحرف شده اند و از دنيا رفته اند زنده كنى و از راه خطا بازگردند!))(234)
اين حديث بخوبى نشان مى دهد كه مساءله احسان و جبران تا چه حد گسترده است و بدون آن توبه بيشتر جنبه صورى يا مقطعى خواهد داشت .
آخرين سخنى كه در اين جا لازم به ذكر است اين است كه كسانى كه در برابر انبوه گناهان تنها به ذكر استغفار قناعت مى كنند، بى آن كه اركان و شرايط آن را تحصيل نمايند گويى خود را به سخريّه مى كِشند و يا توبه و استغفار را استهزا مى نمايند.
به همين دليل ، در روايتى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((التّائب من الذّنب كمن لاذنب له ، و المقيم على الذّنب و هو مستغفر منه كالمستهزء؛ كسى كه از گناه خويش توبه (كامل و جامع الشّرايط) كند، مانند كسى است كه گناهى از او سرنزده ، امّا كسى كه گناه را ادامه مى دهد در حالى كه از آن استغفار مى كند، مانند كسى است كه استهزاء مى نمايد.))(235)
5- قبولى توبه عقلى است يا نقلى ؟
همه علماى اسلام اتّفاق نظر دارند كه توبه اگر جامع الشّرايط باشد در پيشگاه خداوند مقبول است . و آيات و روايات نيز بوضوح بر اين مطلب دلالت مى كند، ولى در اين كه آيا قبول توبه عقلى يا عقلانى يا نقلى است ، بحثهايى وجود دارد.
جمعى معتقدند: سقوط عقاب و مجازات الهى بعد از توبه ، جنبه تفضّل دارد؛ اگر خداوند اراده كند بعد از توبه گناه بنده اش را نبخشد كاملا ممكن است همان گونه كه در ميان مردم نيز معمول است كه اگر كسى در حقّ ديگرى ظلم كند، سپس عذرخواهى نمايد، مى تواند او را ببخشد يا نبخشد.
در حالى كه جمعى ديگر سقوط عقاب را به وسيله توبه واجب و لازم دانسته اند، حتّى عدم پذيرش او را بعد از عذرخواهى مجرم ، زشت و ناپسند مى دانند، و اين كار مسلّما بر خداوند روا نيست .
ممكن است در اينجا نظر سومى را پذيرفت ، و آن اين كه لزوم قبول توبه ، امر عقلايى است ، يعنى اگر چه عقل ، پذيرش توبه و عذرخواهى را واجب و لازم نمى شمرد ولى بناى عقلاى جهان بر اين است كه اگر كسى كار خلافى انجام داد، و بعد در مقام عذرخواهى برآمد، و تمام آثار سوء عمل خود را جبران نمود، به گونه اى كه گويى هيچ چيز از ميان نرفته است ، اگر حيثيت كسى از دست رفته بود، اعاده حيثيت نمود،
و اگر حقوقى پايمال شده بود، حق را بطور كامل جبران كرد، و اگر طرف قلبا ناراحت شده بود، ناراحتى او را از طرق مختلفى از ميان بُرد؛ در چنين شرايطى ، بناى تمام عقلاى جهان بر اين است كه عذر و توبه را مى پذيرند، و اگر كسى نپذيرد، او را كينه توز و خارج از موازين انسانيّت و اخلاق مى شمرند.
بى شك خداوند قادر متعال و بى نياز از هر كس و هر چيز، سزاوارتر است كه در اين گونه موارد، توبه و عذرخواهى توبه كاران را بپذيرد و از مجازات آنها صرف نظر كند.
بلكه ممكن است پا را از اين فراتر گذاشت ، و وجوب قبول توبه را عقلى شمرد و آن را متّكى بر ((قاعده قبح نقض غرض)) دانست .
((توضيح اين كه : مى دانيم خداوند از عبادات و اطاعت بندگان بى نياز است و تكاليف الهى الطاف او براى تكامل و تربيت بندگان است ؛ نماز و روزه و ساير عبادات ، روح و جان ما را پرورش مى دهد و روز به روز به خدا نزديكتر مى سازد؛ ساير واجبات و محرّمات هر كدام به نحوى در تكامل ما تاءثّير دارد.
درباره حج مى خوانيم : ((ليشهدوا منافع لهم))؛ مردم ماءمور به زيارت خانه خدا هستند تا از منافع مادّى و معنوى آن بهره مند شوند))(236)
در آيات ديگر قرآن ، نماز، سبب نهى از فحشاء و منكر(237)و روزه سبب تقوا(238) و زكات مايه پاكى فرد و جامعه از رذائل اخلاقى و انحرافات شمرده شده است .(239)
در روايات اسلامى نيز ايمان مايه پاكى از شرك ، و نماز سبب پيراستن انسان از كبر... و حج مايه وحدت مسلمين ، و جهاد سبب عزّت اسلام ، و... شمرده شده است .(240)
به اين ترتيب ، همه تكاليف الهى اسباب سعادت انسان و حلقه هاى تكامل او محسوب مى شوند، همان سعادت و تكاملى كه هدف اصلى آفرينش انسان و رسيدن به مقام عبوديّت قرب به خداست (و ما خلقت الجنّ و الانس الاّليعبدون )(241)
بى شك وجوب توبه و قبول آن يكى از اين حلقه هاى تكامل است چرا كه انسان به هر حال معصوم نيست و خطاهايى از او سرمى زند، اگر راه بازگشت را به روى او نگشايند، به يقين از تكامل باز مى ماند ولى اگر به او اعلام شود كه اگر خطايى از تو سَر زد به سوى خدا بازگَرد، و تمام آنچه را در گذشته ضايع كردى جبران نما، خداوند توبه تو را مى پذيرد؛ چنين كسى به سعادت و تكامل نزديكتر، و از انحراف و خطا دورتر خواهد بود.
نتيجه اين كه : عدم پذيرش توبه ، سبب نقض غرض مى شود، چون هدف از تكاليف و طاعات ، تربيت و تكامل انسان بوده ، و عدم پذيرش توبه به اين كار ضربه مى زند، و خداوند حكيم هرگز نقض غرض نمى نمايد. كوتاه سخن اين كه : توبه داراى فلسفه اى است كه با تكامل انسان ارتباط نزديك دارد؛ اگر دَرهاى توبه بسته شود، انگيزه تكامل از بين مى رود؛ بلكه انسان به عقب برمى گردد، چرا كه تصوّر مى كند راه نجاتى براى او نيست و در اين صورت چه دليلى دارد كه گناهان ديگر را ترك كند؛ و درست به همين دليل ، تمام مربّيان بشرى خواه آنها كه پايبند به اديان الهى هستند و آنها كه پايبند نيستند، راه توبه و بازگشت را به روى افراد مورد تربيت باز مى گذارند تا شعله انگيزه اصلاح و جبران و حركت به سوى كمال در آنها خاموش نگردد.
و به اين ترتيب ، قبول توبه تواءم با شرايط نه تنها به حكم آيات و روايات ، ثابت و مسلّم است بلكه به حُكم عقلا و عقل ، نيز اءمرى ثابت و غير قابل انكار مى باشد.
6- تبعيض در توبه
آيا ممكن است انسان از بعضى از گناهان توبه كند در حالى كه مرتكب گناهان ديگرى مى شود؛مثلا، شخصى است كه هم مرتكب نوشيدنى شراب و هم غيبت مردم مى شود، تصميم گرفته است ، نوشيدن شراب را براى هميشه ترك كند در حالى كه در مورد غيبت چنين تصميمى را نگرفته است .
گاه گفته مى شود كه توبه بايد جنبه عمومى و همگانى داشته باشد و از تمام گناهان توبه كند، زيرا همه آنهابازگشت به مخالفت با پروردگار مى كند، و شكستن حريم مولاى حقيقى ؛ كسى كه از اين كار پشيمان باشد، بايد هر گناهى را ترك كند نه اين كه از گناهى توبه كند و گناهى ديگر را مرتكب شود و بر آن اصرار ورزد.
ولى حق آن است كه تبعيض در توبه مانعى ندارد (بعضى از بزرگان علم اخلاق مانند مرحوم ((نراقى)) در ((معراج السّعاده)) نيز به اين معنى تصريح كرده است و از قول پدرش نيز آن را نقل نموده ).
زيرا ممكن است انسان از گناهى بيشتر بترسد و از عواقب شوم آن آگاهتر باشد، يا در پيشگاه خداوند قبيحتر و مجازاتش شديدتر باشد؛ و به همين جهت ، از آن گناه توبه كند در حالى كه مرتكب گناهان ديگرى كه قبحش كمتر يا مجازاتش خفيفتر يا آگاهى او نسبت به مفاسد و زيانهايش كمتر است مى شود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:53 AM
next page
fehrest page
back page
توبه اكثر توبه كنندگان نيز همين گونه است ، غالبا از گناهان خاصّى توبه مى كنند، در حالى كه ممكن است گناه ديگرى را انجام دهند و هرگز شنيده نشده كه پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم يا امامى از امامان عليه السّلام يا عالمى از علماى اسلام اين گونه توبه ها را بى اعتبار بشمرد، و تاءكيد كند كه بايد توبه از همه گناهان باشد.
در آيات متعدّدى از قرآن مجيد نيز اشارات روشنى به اين معنى يعنى تبعيض در توبه ديده مى شود.
مثلا، در مورد رِباخواران مى خوانيم كه مى فرمايد: ((و اءن تبتم فلكم رئوس اءموالكم ؛ اگر توبه كنيد (توبه شما پذيرفته مى شود و) سرمايه هاى شما از آن شماست . (سوره بقره ، آيه 279)
و در مورد افرادى كه بعد از ايمان مرتد شوند، مى فرمايد: ((اولئك جزائهم اءنّ عليهم لعنة اللّه و الملائكة و النّاس اءجمعين ... الّا الّذين تابوا من بعد ذلك و اءصلحوا فانّ اللّه غفور رحيم ؛ كيفر آنها اين است كه لعن خداوند و فرشتگان و مردم ، همگى بر آنها است ... مگر كسانى كه پس از آن توبه كنند، و اصلاح نمايند، خداوند آمرزنده و بخشنده است .)) (سوره آل عمران ، آيات 87و89).
و در مورد محاربين و كسانى كه باعث تباهى جامعه مى شوند بعد از ذكر مجازات شديد آنها مى فرمايد: ((الّا الّذين تابوا من قبل اءن تقدروا عليهم فاعلموا اءنّ اللّه غفور رحيم ؛ مگر كسانى كه پيش از دست يافتن شما به آنان توبه كنند، پس بدانيد (خدا توبه آنها را مى پذيرد) خداوند آمرزنده و مهربان است .)) (سوره مائده ، آيه 34).
و در مورد كسانى كه مرتكب عمل شنيع منافى عفت مى شوند، بعد از ذكر مجازات آنها، مى فرمايد: ((فان تابا و اءصلحا فاءعرضوا عنهما انّ اللّه كان توّابا رحيما؛ و اگر توبه كنند و اصلاح نمايند، از آنها درگذريد، زيرا خداوند توبه پذير و مهربان است .)) (سوره نساء، آيه 16).
و در جاى ديگر بعد از اشاره به گناهانى همچون شرك ، قتل نفس و زِنا، و بيان مجازات سنگين آنها، مى فرمايد: ((الّا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئك يبدّل اللّه سيّئاتهم حسنات ؛ مگر كسانى كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند كه خداوند گناهان آنها را مبدّل به حَسنات مى كند.)) (سوره فرقان ، آيه 70)
گرچه قسمتى از اين آيات درباره مجازاتهاى دنيوى و بخشودگى آنها به وسيله توبه است ، ولى پيداست كه از اين نظر تفاوتى وجود ندارد؛ اگر توبه در مجازاتهاى دنيوى فبول شود، به يقين در مورد مجازاتهاى اخروى نيز پذيرفته خواهد شد.
كوتاه سخن اين كه : جداسازى گناهان در توبه به خاطر جهات مختلف (تفاوت ميزان آگاهيها، تفاوت انگيزه ها و تفاوت قبح و زشتى گناهان ) مانعى ندارد، ولى بى شك توبه كامل توبه اى است كه از همه گناهان صورت گيرد و تبعيضى در آن وجود نداشته باشد.
7- دوام توبه
توبه بايد پابرجا و دائم بوده باشد؛ از يك سو، هر زمان خطايى از انسان بر اثر وسوسه هاى ((نفس امّاره)) سربزند، بايد بلافاصله به سراغ توبه رود، و در مرحله ((نفس لوامه)) درآيد تا زمانى كه به مرحله ((نفس مطمئنه)) رسد و ريشه هاى وسوسه ها از بيخ كنده شود.
و از سوى ديگر، از هر گناهى توبه مى كند بايد كمال مراقبت را به خرج دهد كه آن توبه را نشكند و بر تعهّد خود در پيشگاه خدا نسبت به ترك آينده باقى بماند. و به تعبير ديگر، اگر بعد از توبه از گناه هنوز انگيزه هاى آن در اعماق دل و جان او باقى مانده بايد با آن به مبارزه برخيزد و جهاد با نفس را جزء برنامه خويش قرار دهد و به اين ترتيب هم در صفّ تائبان باشد و هم در صفّ مجاهدان .
بعضى از علماى اخلاق بحث بى نتيجه يا كم نتيجه اى را در اينجا دنبال كرده اند كه آيا مقام توبه كارِ جهادكننده در برابر ريشه هاى گناه اَفضل است يا توبه كارى كه ريشه هاى گناه را از سرزمين قلب خويش برانداخته است .(242)
اين مهم نيست كه كداميك از آن دو اَفضلند، مهم آن است كه توبه كننده چه دستوراتى را بايد به كار بندد؛ براى اين امر رعايت امورى لازم است :
1- جداسدن از محيط گناه و عدم شركت در مجالس معصيت ، چرا كه توبه كار در آغاز امر آسيب پذير است و مانند بيمارى است كه تازه از بستر برخاسته ،و اگر بر پاى خود به مناطق آلوده به ميكروبهاى بيمارى زا رود، احتمال آلودگى مجدّد او به بيمارى فراوان است ؛ همچون معتادى است كه ترك اعتياد به مواد مخدّر نموده ولى هرگاه به مناطق آلوده برگردد، به سرعت آلوده مى شود.
2- بايد در دوستان و معاشران خود تجديدنظر كند؛ هرگاه در گذشته كسانى بوده اند كه او را تشويق به گناه مى كردند، از آنها شديدا فاصله گيرد.
3- هر زمان وسوسه ها و انگيزه هاى آن گناه در او پيدا مى شود، به ذكر خدا روى آورد، چرا كه : ((ذكر خدا مايه آرامش دلهااست ؛ اءلا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب )) (سوره رعد، آيه 28).
4- همواره درباره آثار زيانبار گناهى كه آن را ترك گفته بينديشد و آن آثار رانصب العين خود قرار دهد، مبادا بر اثر غفلت از آن و فراموش كردن اثرات مرگبار آن گناه ، بار ديگر انگيزه ها در آن رشد كند، و وسوسه ها از هر سو به قلب او هجوم آورد.
5- در داستانهاى پيشينيان و كسانى كه بر اثر گناههاى مختلف گرفتار مصائب دردناكى شدند، بينديشد، و سرگذشت آنها را از نظر بگذراند، حتّى در حالات انبياء و پيامبران معصومى كه گاه گرفتار لغزش ترك اولى شدند، مطالعه كند؛ مثلا، ببيند كه چه امرى سبب شد آدم با آن مقام والايش از بهشت رانده شود، يا حضرت يونس مورد خشم قرار گيرد، و به زندان شكم ماهى فرستاده شود يا بر اثر چه عواملى يعقوب ، پيامبر بزرگ خدا، به درد جانفرساى فراق فرزند سالها گرفتار آيد.
مطالعه اين امور بى شك وسوسه هاى گناه را كم مى كند، و به توبه دوام و ثبات مى بخشد.
6- به عقوبتها و مجازاهايى كه بر يكايك از گناهان وعده داده شده بينديشد، و اين احتمال را از نظر دور ندارد كه تكرار گناه بعد از توبه ممكن است مجازات شديدترى داشته باشد.
و نيز به الطاف و عنايات الهيّه كه در انتظار توبه كاران است و شامل حال او شده است توجّه كند و دائما به خود تلقين نمايد بكوش ، اين عنايات و الطاف را حفظ كن ، و اين مقام والايى كه خداوند نصيب تو كرده است به آسانى از دست مده !
7- بايد وقت شبانه روزى خود را با برنامه هاى صحيح پركند، برنامه تلاش براى زندگى آبرومند، برنامه عبادت و بندگى خدا و برنامه سرگرمى هاى سالم ؛ زيرا بى كارى و خالى ماندن اوقات از برنامه ، بلاى عظيمى است كه زمينه را براى وسوسه هاى بازگشت به گناه فراهم مى سازد.
از دانشمندان پرسيدند تفسير حديث اءلتّائب حبيب اللّه (توبه كننده دوست خداست ) چيست ؟(243) گفت : منظور كسى است كه مصداق اين آيه شريفه باشد: ((اءلتّائبون العابدون الحامدون السّئحون الرّاكعون السّجدون الآمرون بالمعروف و النّاهون عن المنكر و الحافظون لحدوداللّه و بشّر المؤ منين ؛ (مؤ منان ) توبه كنندگان ، عبادت كاران ، حمد خداگويان ، سياحت كنندگان (كه پيوسته در ميان كانونهاى اطاعت خدا رفت و آمد دارند) ركوع كنندگان ، ساجدان ، آمران به معروف ، نهى كنندگان از منكر و حافظان حدود الهى (هستند) و بشارت ده (اين چنين ) مؤ منان را!))(244)
8- مراتب توبه
علماى اخلاق براى توبه و توبه كاران درجات و مراتب مختلفى ذكر كرده اند.
از يك نظر توبه كاران را مى توان به چهار گروه تقسيم كرد:
گروه اوّل كسانى هستند كه از گناهان خويش توبه مى كنند ولى بعد از مدّتى توبه را مى شكنند و به گناه بازمى گردند بى آن كه تاءسّف و ندامتى از كار خويش داشته باشند، اينها در واقع در مرحله نفس امّاره قرار دارند و عاقبت و سرانجام آنها كاملا مبهم و پرمخاطره است ، چرا كه ممكن است يكى از مراحل توبه و بازگشت به سوى خدا مقارن با پايان عمر آنها باشد و به اصطلاح عاقبت آنها به خير شود، ولى اى بسا پايان عمر آنها با يكى از زمانهاى توبه شكنى همراه گردد، و پايانى اءسف انگيز و عاقبتى دردناك داشته باشند، و به اصطلاح ((عاقبت به شرّ)) از دنيا بروند.
گروه دوم كسانى هستند كه از گناهان خود توبه مى كنند، و راه اطاعت و بندگى حق را ادامه مى دهند، ولى گاه شهوات در مورد بعضى از گناهان بر آنها غالب مى شود و توبه را مى شكنند چون هنوز توان كافى در برابر شهوات پيدا نكرده اند؛ ولى با اين حال ، از توبه شكنى نادم و پشيمانند و پيوسته به خود مى گويند اى كاش چنين گناهى را نكرده بوديم ، و انشاءاللّه بزودى توبه خواهيم كرد.
اين گونه افراد هم در واقع در مرحله نفس امّاره اند ولى اميد نجاتشان زيادتر است .
گروه سوم توبه كارانى هستند كه بعد از توبه از گناهان بزرگ پرهيز مى كنند، و نسبت به اصول طاعات پايبندند، ولى گاه گرفتار بعضى از گناهان مى شوند، بى آن كه بطور عمد قصد توبه شكنى داشته باشند،امّابلافاصله پشيمان شده و به سرزنش نفس خويشتن مى پردازند و عزم خويش را بر توبه جزم مى كنند، و سعى دارند از اسباب گناه فاصله بگيرند.
اين گروه در مرحله عالى از نفس لوّامه قرار دارند و به سوى نفس مطمئنّه نزديك مى شوند و اميد نجات براى آنها بسيار زياد است .
گروه چهارم توبه كارانى هستند كه بعد از توبه با اراده اى محكم و آهنين راه اطاعت و بندگى خدا را پيش مى گيرند و پابرجا مى مانند.
درست است كه معصوم نيستند و گاه فكر گناه و لغزشها ممكن است در آنها پيدا شود ولى از آلودگى به گناه در عمل پرهيز دارند، چرا كه نيروى عقل و ايمان در آنها به قدرى زياد است كه بر هواى نفس چيره شده و آن را مَهار زده است .
اين گروه صاحبان نَفس مطمئنّه اند كه در سوره فجر، آيه 27 تا 30، مخاطب والا و پُر افتخارى هستند كه : ((يا اءيتها النّفس المطمئنة ارجعى الى ربّك راضية مرضيّة ؛تو اى روح آرام يافته ! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است .))
سپس لباس افتخار: ((فادخلى فى عبادى و اءدخلى جنّتى ؛سپس در سِلك بندگانم درآى و در بهشتم داخل شو.)) در بر مى كنند.
از سوى ديگر، توبه نيز مراتب و مراحل دارد.
مرحله اوّل : توبه از كُفر به ايمان .
مرحله دوّم : توبه از ايمان تقليدى يا ايمان سُست به ايمان تحقيقى و محكم .
مرحله سوّم : توبه از گناهان كبيره و خطرناك .
مرحله چهارم : توبه از گناهان صغيره .
مرحله پنجم : توه از فكر گناه هر چند آلوده به گناه نشود.
هر گروهى از بندگان خدا توبه اى دارند، توبه انبياء از اضطرابات درونى (و لحظه اى عدم توجّه در درون به خدا) است .
و توبه برگزيدگان از نَفَسى است كه به غير ياد او مى كِشند.(245)
و توبه اولياءُاللّه از امور نامناسبى است كه از فكر آنها مى گذرد.
و توبه خَواص از اشتغال به غير خداست .
و توبه عَوام از گناهان است و هر كدام از آنها داراى نوعى معرفت و آگاهى در آغاز و انجام توبه است .(246)
9- آثار و بركات توبه
توبه هر گاه حقيقى و واقعى باشد، و از اَعماق جان برخيزد و جامع شرايط باشد، به يقين مقبول درگاه خدا مى شود، و آثار و بركاتش نمايان مى گردد.
شخص توبه كار پيوسته در فكر جبران گذشته است ، و از آنچه از نافرمانى ها و عُصيان از او سَر زده نادِم و پشيمان است .
توبه كاران واقعى ، خود را از مجالس گناه دور مى دارند و از عواملى كه گناه را وسوسه و تَداعى مى كند، بر حَذَر مى باشند.
توبه كاران خود را در پيشگاه خدا شرمنده مى بينند، و همواره در صدد كسب رضاى او هستند.
با اين علائمى كه گفته شد توبه كنندگان حقيقى را از تظاهُركنندگان به توبه بخوبى مى توان شناخت .
بعضى از مفسّران در تفسير آيه شريفه ((يا اءيّها الّذين آمنوا توبوا الى اللّه توبة نصوحا؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد به سوى خدا توبه كنيد، توبه خالص)) (سوره تحريم آيه 8).
در توضيح معنى ((نصوح)) چنين گفته اند: مراد از توبه نصوح ، توبه اى است كه مردم را نصيحت مى كند كه مانند آن را به جا بياورند، چرا كه آثار آن در توبه كار ظاهر شده ، يا شخص توبه كار را نصيحت مى كند كه گناهان را ريشه كن كند، و هرگز به سوى آن باز نگردد. و بعضى آن را به توبه خالص تفسير كرده ، در حالى كه بعضى ديگر نصوح را از مادّه نصاحت به معنى دو زندگى گرفته اند، چرا كه رشته هاى دين و ايمان را كه گناه پاره كرده بود، بار ديگر به هم مى دوزد يا توبه كار را كه از اولياءُاللّه جدا ساخته بود، به جمع آنها باز مى گرداند.(247)
بركات و منافع توبه بسيار فراوان است كه در آيات و روايات بطور گسترده به آنها اشاره شده است .
از جمله اُمور زير است :
1- گناهان را محو و نابود مى كند همان گونه كه در ذيل آيه يا اءيّها الّذين آمنوا توبوا الى اللّه توبة نصوحا آمده است : ((عسى ربّكم اءن يّكفّر عنكم سيّئاتكم ؛ اميد است (با اين كار) پرودگارتان گناهانتان را بپوشاند.)) (سوره تحريم آيه 8)
2- بركات زمين و آسمان را بر توبه كاران نازل مى كند، چنان كه در آيات 10 و 11 و 12 سوره نوح آمده است : ((فقلت اسْتغفروا ربّكم انّه كان غفّارا - يرسل السّماء عليكم مدرارا - و يمددكم باءموال و بنين و يجعل لّكم جنّات و يجعل لّكم انهارا؛ به آنها (قوم نوح ) گفتم از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است تا بارانهاى پر بركت آسمان را پى درپى بر شما بفرستد، و اءموال . فرزندانتان را فزونى بخشد، و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد.))
3- نه تنها گناه را مى پوشاند و از بين مى برد، بلكه آن را مبدّل به حَسَنه مى كند، همان گونه كه در آيه 70 سوره فرقان آمده است كه مى فرمايد: ((الّا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاءولئك يبدّل اللّه سيّئاتهم حسنات ؛ مگر كسانى كه توبه كنند، و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند كه خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدّل مى كند.))
4- هر گاه توبه كاملا خالص باشد، خداوند آنچنان آثار گناه را مى پوشاند كه در حديث آمده حتّى فرشتگانى را كه ماءمور ثبت اَعمال او هستند به فراموشى وامى دارد و به اعضاء و پيكر او كه ماءمور گواهى بر اَعمال وى در قيامتند دستور مى دهد كه گناهان او را، مستور دارند، و به زمين كه گناه بر آن كرده و گواه بر عمل او در قيامت است نيز فرمان مى دهد كه آن را كتمان كند به گونه اى كه روز قيامت هنگامى كه در صحنه رستاخيز حضور مى يابد، هيچ كس و هيچ چيز بر ضدّ او گواهى نخواهد داد. متن حديث چنين است :
امام صادق عليه السّلام فرمود:
((اذا تاب العبد توبة نصوحا اءحبّه اللّه و ستر عليه فى الدّنيا و الآخرة فقلت و كيف يستر عليه ؟ قال ينسى ملكيه ما كتبا عليه من الذّنوب و يوحى الى جوارحه اكتمى عليه ذنوبه ، و يوحى الى بقاع الاءرض اكتمى ما كان يعمل عليك من الذّنوب فيلقى اللّه حين يلقاه و ليس شى ء يشهد عليه بشى ء من الذّنوب .))(248)
5- توبه كار حقيقى چنان مورد عنايت و محبّت پروردگار قرار مى گيرد كه حاملان عرش الهى نيز براى او استغفار مى كنند، و تقاضاى ورود او و خانواده اش را در بهشت بَرين و جنّات عَدْن مى نمايند.
در حديثى مى خوانيم كه :((انّ اللّه عزّوجلّ اءعطى التّائبين ثلاث خصال ، لو اءعطى خصلة منها جميع اهل السّموات و الاءرض لنجوا بها؛ خداوند به توبه كنندگان (واقعى ) سه فضيلت داده است كه هرگاه يكى از آنها را به جميع اهل آسمانها و زمين بدهد، مايه نجات آنها است .))
سپس به آيه شريفه ((انّ اللّه يحبّ التوّابين و يحبّ المتطهّرين ؛ خداوند توبه كاران و پاكيزگان را دوست دارد!))(249) اشاره كرده مى فرمايد:((فمن اءحبّه اللّه لم يعذبه ؛ هركس خداوند او را دوست دارد، او را عذاب نخواهد كرد.))
بعد به آيه شريفه ((الّذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربّهم و يؤ منون به و يستغفرون للّذين آمنوا ربّنا وسعت كلّ شى ء رحمة و علما فاغفر للّذين تابوا و اتّبعوا سبيلك وقهم عذاب الجحيم - ربّنا و اءدخلهم جنّات عدن اءلّتى و عدتهم و من صلح من آبائهم و اءزواجهم و ذرّيّاتهم انّك اءنت العزيز الحكيم - وقهم السّيّئات و من تق السّيّئات يومئذ فقد رحمته و ذالك هو الفوز العظيم ؛ فرشتگان كه حاملان عرشند و آنها كه گرداگرد آن (طواف مى كنند) تسبيح و حمد پروردگارشان را مى گويند، و بهاو ايمان دارند، و براى مؤ منان استغفار مى كنند (و مى گويند) پروردگارا! رحمت و علم تو همه چيز را فراگرفته است ؛ پس كسانى را كه توبه كرده و راه تو را پيروى مى كنند بيامرز، و آنان را از عذاب دوزخ نگاه دار - پروردگارا! آنها را در باغهاى جاويدانِ بهشت كه به آنها وعده فرموده اى وارد كن ، همچنين از پدران و همسران و فرزندانشان ، هر كدام صالح بودند، كه تو توانا و حكيمى ! - و آنان را از بديها نگاه دار، و هركس را در آن روز از بديها نگاه دارى ، مشمول رحمتت ساخته اى و اين است همان رستگارى عظيم !(250)))(251)
به اين ترتيب مى رسيم به پايان بحث درباره نخستين گام به سوى تهذيب اخلاق ؛ يعنى گام توبه ، هر چند مطالب فراوان ديگرى در اين زمينه وجود دارد كه در خور بحث جداگانه و مستقلّى درباره توبه است .
آرى ! تا آئينه قلب از زنگار گناه پاك نشود و روح و جان انسان با آب توبه شستشو نگردد و نور توبه ظلمت و تاريكى گناه را از درون قلب بيرون نكند، پيمودن راه تهذيب اخلاق و سِيرِ سُلوك الى اللّه و رسيدن به جوار قُرب پروردگار و غرق شدن در نور هدايت و جذبه هاى وصف ناپذير عرفانى ، غيرممكن است .
اين نخستين منزلگاه است ، منزلگاهى كه از همه سرنوشت سازتر و مهمتر است و جز با نيروى اراده و عزم راسخ و استمداد از الطاف الهى ، گذشت از آن ممكن نيست .
گام دوّم : مشارطه
در مورد گامهاى سِير و سُلوك ، كه بخشى از آن در ميان علماى بزرگ و رهروان اين راه مشترك است در گذشته فهرست وار سخن گفته ايم ، اكنون نوبت آن رسيده كه اين مراحل را با تكيه بر آيات و روايات به گونه اى مبسوط گسترده تر بيان كنيم .
نخستين گامى كه علماى بزرگ اخلاق بعد از توبه ذكر كرده اند، همان ((مشارطه)) است ، و منظور از آن شرط كردن با نفس خويش است با تذكّرات و يادآورى هايى كه همه روز تكرار شود، و بهترين وقت آن را بعد از فراغت از نماز صبح و نورانيّت به انوار اين عبادت بزرگ الهى دانسته اند.
به اين طريق ، كه نفس خويش را مخاطب قرار دهد و به او يادآور شود كه من جز سرمايه گرانبهاى عمر كالايى ندارم ، و اگر از دست برود تمام هستيم از دست رفته ، و با يادآورى سوره شريفه ((والعصر انّ الانسان لفى خسر)) به نفس خويش بگويد: با از دست رفتن اين سرمايه ، من گرفتار خسران عظيم مى شوم ، مگر اين كه كالايى از آن گرانبهاتر به دست آورم ، كالايى كه در همان سوره در ادامه آيات آمده است : ((الّا الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر؛ مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، و يكديگر را به حق سفارش كرده و يكديگر را به شكيبائى و استقامت توصيه نموده اند!
بايد به خود بگويد: ((فكر كن عمر تو پايان يافته ، و از مشاهده حوادث بعد از مرگ و ديدن حقايق تلخ و ناگوارى كه با كنار رفتن حجابها آشكار مى شود سخت پشيمان شده اى و فرياد برآورده اى ((ربّ ارجعون لعلّى اءعمل صالحا فيما تركت ؛ اى (فرشتگان ) پروردگار، شما را به خدا مرا بازگردانيد تا عمل صالح انجام دهم در برابر كوتاهيهايى كه كردم !)) (سوره مؤ منون ، آيه 100)
باز فرض كن پاسخ منفى ((كلّا)) را از آنهانشنيدى و به درخواست تو عمل كردند و امروز به جهان بازگشته اى ، بگو چه كارى براى جبران كوتاهيها و تقصيرات گذشته مى خواهى انجام دهى ؟!
سپس به نفس خويش در مورد اعضاء هفتگانه ، يعنى چشم و گوش و زبان و دست و پا و شكم و فرج (252) نيز سفارش كن و بگو اينها خدمتگزاران تو، و سر بر فرمان تو دارند، آيا مى دانى جهنّم هفت دَر دارد، و از هر دَرى گروه خاصّى از مردم وارد مى شوند؟ و آيا مى دانى كه اين دَرهاى هفتگانه احتمالا براى كسانى است كه با اين اعضاى هفتگانه عصيان كنند، بيا و با كنترل دقيق اين اعضاء دَرهاى دوزخ را به روى خود ببند، و دَرهاى بهشت را به روى خود بگشا!
و نيز سفارش مراقبت از اعضاى خود را به نفس بنما، كه اين نعمتهاى بزرگ الهى را در طريق معصيت او به كار نگيرد و اين مواهب عظيم را تنها وسيله طاعت او قرار دهد.
از بعضى از دعاهاى امام سجّاد عليه السّلام در صحيفه سجّاديّه بر مى آيد كه آن بزرگوار نيز عنايت خاصّى به مساءله ((مشارطه)) داشته اند.
در دعاى سى ويكم ، دعاى معروف توبه ، در پيشگاه خداوند عرض مى كند: ((ولك يا ربّ شرطى اءلّا اءعود فى مكروهك ، و ضمانى اءن لااءرجع فى مذمومك و عهدى اءن اءهجر جميع معاصيك ؛ پروردگارا! شرطى در پيشگاه تو كرده ام كه به آنچه دوست ندارى ، بازنگردم ، و تضمين مى كنم به سراغ آنچه را تو مذمّت كرده اى نروم و عهد مى كنم كه از جميع گناهانت دورى گزينم .))
از آيات قرآن نيز استفاده مى شود كه ياران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم درباره مسائل مهم با خدا عهد و پيمان داشتند كه آن نيز نوعى مشارطه است ، در آيه 23 سوره احزاب مى خوانيم : ((من المؤ منين رجال صدقوا ما عاهدوااللّه عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من يّنتظر و ما بدّلوا تبديلا؛ در ميان مؤ منان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بسته اند صادقانه ايستاده اند، بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند) و بعضى ديگر در انتظارند و هرگز تبديل و تغييرى در عهد و پيمان خود ندادند!(253)))
اين در حالى بود كه بعضى ديگر با خدا عهد مى بستند و شرط مى كردند و آن را مى شكستند. در همان سوره احزاب ، در آيه 15، چنين مى خوانيم : ((ولقد كانوا عاهدوا اللّه من قبل لايولّون الاءدبار و كان عهداللّه مسئولا؛ (گروهى كه در جنگ احزاب مردم را به بازگشت از ميدان تشويق مى كردند) پيش از آن با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند، و عهد الهى مورد سؤ ال قرار خواهد گرفت (و همگى در برابر آن مسؤ ولند)!))
در حديثى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من لم يتعاهد النّقص من نفسه غلب عليه الهوى ، و من كان فى نقص فالمؤ ت خير له ؛ كسى كه بررسى نقصان نفس خويش نكند، هواى نفس بر او چيره مى شود؛ و كسى كه پيوسته در حال سقوط و نقصان است ، مرگ براى او بهتر است !))(254)
كوتاه سخن اين كه : ((مشارطه)) از گامهاى مهمّى است كه براى تهذيب اخلاق برداشته مى شود؛ و بدون آن ، ابرهاى تيره و تار غفلت و غرور، سايه تاريك و شوم خود را بر دل و جان آدمى مى افكند، و نجات او بسيار مشكل است .
گام سوم : مراقبه
((مراقبه)) از ماده ((رقبه)) به معنى ((گردن))، گرفته شده و از آنجا كه انسان به هنگام نظارت و مواظبت از چيزى گردن مى كشد، و اوضاع را زير نظر مى گيرد، اين واژه بر معنى نظارت و مواظبت و تحقيق و زير نظرگرفتن چيزى ، اطلاق شده است .
اين واژه در تعبيرات علماى اخلاق در مورد ((مراقبت از خويشتن)) به كار مى رود، و مرحله اى است بعد از ((مشارطه)) يعنى انسان بعد از عهد و پيمان با خويش براى طاعت فرمان الهى و پرهيز از گناه بايد مراقب پاكى خويش باشد، چرا كه اگر غفلت كند، ممكن است تمام شرط و پيمانها به هم بريزد.
البتّه پيش از آن كه انسان مراقب خويش باشد، فرشتگان الهى مراقب اعمال او هستند؛ قرآن مجيد مى فرمايد: ((و انّ عليكم لحافظين ؛ بى شك حافظان و مراقبانى بر شما گمارده شده است (كه اعمال شما را به دقّت زير نظر دارند)!)) (سوره انفطار، آيه 10)
در اينجا منظور از ((حافظين)) همان حافظان و مراقبان اعمال است به قرينه آيات بعد كه مى فرمايد: ((يعلمون ماتفعلون ؛ آنها مى دانند شما چه مى كنيد.))(255)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:53 AM
next page
fehrest page
back page
و در آيه 18 سوره ق مى فرمايد: ((مايلفظ من قول الّا لديه رقيب عتيد؛ انسان هيچ سخنى را تلفّظ نمى كند مگر اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده براى انجام ماءموريت است .))
و از آن بالاتر، خداوند عالم و قادر، هميشه و در همه جا مراقب اعمال ما است .
در آيه 1 سوره نساء، مى خوانيم : ((انّ اللّه كان عليكم رقيبا؛ به يقين خداوند مراقب شماست !))
همين معنى در آيه 52 سوره احزاب نيز آمده است ؛ مى فرمايد: ((و كان اللّه على كلّ شى ء رقيبا؛ و خداوند ناظر و مراقب هر چيزى است !))
و در آيه 14 سوره عَلَق مى خوانيم : ((اءلم يعلم باءنّ اللّه يرى ؛ آيا انسان نمى داند كه خداوند (همه اعمالش را) مى بيند؟!))
و در آيه 21 سوره سبا آمده است : ((و ربّك على كلّ شى ء حفيظ؛ پروردگار تو نگهبان و مراقب هر چيز است .))
ولى سالكان راه خدا، و رهروان راه دوست كه پيوسته در طريق تقوا و تهذيب نفوس گام برمى دارند، پيش از آن كه فرشتگان خداوند مراقب اعمال آنها باشند خودشان مراقب اعمالشان هستند.
و به تعبير ديگر، اين مراقبت از درون مى جوشد، نه از برون ؛ و به همين دليل ، تاءثير آن ، بسيار زياد، و نقش آن فوق العاده مهم است . البتّه توجّه به ((مراقبت از برون)) سبب مى شود كه پايه هاى ((مراقبت از درون)) محكم گردد.
در حقيقت انسان در اين دنيا به كسى مى ماند كه داراى گوهرهاى گرانبهايى است و از يك بازار آشفته مى گذرد، و مى خواهد با آن بهترين متاعها را براى خود تهيّه كند در حالى كه اطرافش را دزدان و شيّادان گرفته اند، چنين كسى اگر لحظه اى از سرمايه نفيس خويش غافل گردد، آن را به غارت مى برند، و او مى ماند و يك عالم اندوه و افسوس .
دقيقا همين گونه است ، شياطين جنّ و انس در اين جهان انسان را احاطه كرده اند و هوا و هوسهاى درون او را به سوى خود مى خوانند، اگر خويش را به خدا نسپارد و مراقب اعمال خويش نباشد سرمايه ايمان و تقواى او به غات مى رود و دست خالى از اين جهان به سراى ديگر منتقل خواهد شد.
در آيات قرآن و روايات اسلامى اشارات فراوانى نسبت به اين مرحله آمده است ؛ از جمله :
1- در آيه 14 سوره عَلَق مى خوانيم : ((اءلم يعلم باءنّ اللّه يرى ؛ آيا انسان نمى داند كه خدا او و اعمالش را مى بيند)) كه هم اشاره به مراقبت پروردگار نسبت به اعمال انسان است ، و هم اين كه او بايد مراقب خويش باشد.
و در جاى ديگر خطاب به مؤ منان مى فرمايد: ((يا اءيّها الّذين آمنوا اءتّقوااللّه و لتنظر نفس ماقدّمت لغد و اءتّقوااللّه انّ اللّه خبير بما تعملون ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت ) خدا بپرهيزيد و هر كس بايد بنگرد تا براى فردايش چه چيز از پيش فرستاده و از (مخالفت ) خدا بپرهيزيد كه خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است .)) (سوره حشر، آيه 18)
جمله و لتنظر نفس ماقدّمت لغد در واقع همان مفهوم مراقبه را مى رساند.
همين معنى در جاى ديگر قرآن ، در شكل محدودترى بيان گرديده ، مى فرمايد: ((فلينظر الانسان الى طعامه ؛ انسان بايد به طعام خويش بنگرد (و مراقب باشد كه آيا از طريق حلال آنها را فراهم ساخته يا از طريق حرام )!)) (سوره عبس ، آيه 24)(256)
2- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه در نفسير احسان (در آيه شريفه انّ اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان ) فرمود: ((اءلاحسان اءن تعبد اللّه كاءنّك تراه فان لم تكن تراه فانّه يراك ؛ نيكوكارى به اين است كه آن چنان خدا را پرستش كنى كه گويى او را مى بينى ، و اگر تو او را نمى بينى او تو را مى بيند.))(257)
بديهى است كه توجّه به اين حقيقت كه خداوند در همه جا و در هر حال و در هر زمان ، ناظر و شاهد و مراقب اعمال مااست ، روح مراقبت را در ما زنده مى كند، تا پيوسته مراقب اعمال خويش باشيم .
3- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((ينبغى اءن يكون الرّجل مهيمنا على نفسه ، مراقبا قلبه ، حافظا لسانه ؛ سزاوار است انسان بر خويشتن مسلّط و هميشه مراقب قلب خود و نگاهدار زبان خويش باشد!))(258)
4- در حديثى از امام صادق عليه السّلام چنين نقل شده است : ((من رعى قلبه عن الغفلة و نفسه عن الشّهوة و عقله عن الجهل ، فقد دخل فى ديوان المتنبّهين ، ثمّ من رعى عمله عن الهوى ، و دينه عن البدعة ، و ماله عن الحرام فهو من جملة الصّالحين ؛ كسى كه مراقب قلبش در برابر غفلت ، و نفسش در برابر شهوت ، و عقلش در مقابل جهل باشد، نام او در دفتر بيداران و آگاهان ثبت مى شود، و آن كسى كه مراقب عملش از نفوذ هواپرستى و دينش از نفوذ بدعت ، و مالش از آلودگى به حرام بوده باشد در زمره صالحان است .))(259)
5- در حديث قدسى مى خوانيم خداوند مى فرمايد: ((يابؤ سا للقانطين من رحمتى ، و يابؤ سا لمن عصانى و لم يراقبنى ؛ بدا به حال كسانى كه از رحمت من ماءيوس شوند، و بدا به حال كسى كه نافرمانى من كند، و مراقب (حضور) من نباشد.))(260)
6- در يكى از خطيب اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((فرحم اللّه امرء راقب ربّه و تنكّب ذنبه ، و كابر هواه ، و كذّب مناه ؛ خدا رحمت كند كسى را كه (در اعمال خويش ) مراقب پروردگارش باشد، و از گناه بپرهيزد و با هواى نفس خويش مبارزه كند و آرزوهاى واهى را تكذيب نمايد.))(261)
7- در نهج البلاغه نيز آمده است : ((فاتّقوااللّه عباداللّه تقيّة ذى لبّ شغل التّفكّر قلبه ... و راقب فى يومه غده ؛ پس تقواى الهى پيشه كنيد اى بندگان خدا، تقواى انديشمندى كه تفكر قلب او را به خود مشغول داشته ... و امروز مراقب فردا (ى قيامت ) خويش است .))(262)
آرى ! ((مراقبت)) از خويشتن يا پروردگار يا قيامت كه در اين روايات آمده همه به يك معنى است ؛ يعنى ، مراقب اعمال و اخلاق خويش بودن ، و نظارت دقيق بر آن داشتن ، و همه روز و در همه حال و در هر جا به كارهايى كه از وى سر مى زند، توجّه كند.
كوتاه سخن اين كه : رهروان راه حق و سالكان طريق الى اللّه بايد بعد از ((مشارطه))، يعنى عهد و پيمان بستن با خود و خداى خويش جهت اطاعت و بندگى حقّ و تهذيب نفس ، بطور مداوم مراقب خود باشند كه اين پيمان الهى شكسته نشود، و درست همانند طلبكارى كه از همپيمانانش مطالبه پرداخت ديون مى كند، از نفس خويش مطالبه وفاى به اين عهد الهى را بنمايد؛ بديهى است هرگونه غفلت سبب عقب ماندگى و ضرر و زيان فاحش است ، همان گونه كه اگر انسان در مطالبات مادّى اش كوتاهى كند، به آسانى سرمايه هاى خود را از دست مى دهد، بخصوص اين كه در برابر افرادى فريبكار و فرصت طلب قرار گيرد.
گام چهارم : محاسبه
چهارمين گامى كه علماى اخلاق براى رهروان اين راه ذكر كرده اند، محاسبه است ؛ و منظور اين است كه هر كس در پايان هر سال يا ماه و هفته و يا در پايان هر روز به محاسبه كارهاى خويشتن بپردازد، و عملكرد خود را در در زمينه خوبى ها و بدى ها، اطاعت و عصيان ، خداپرستى و هواپرستى دقيقا مورد محاسبه قرار دهد، و درست مانند تاجر موشكاف و دقيقى كه همه روز يا هر هفته و هر ماه و هر سال به حسابرسى تجارتخانه خود مى پردازد و سود زيان خويش را از دفاتر تجارى بيرون مى كشد و ترازنامه و بيلان تنظيم مى كند، به يك محاسبه الهى و معنوى دست زند و همين كار را در مورد اعمال و اخلاق خويش انجام دهد.
روشن است محاسبه چه در امر دين باشد يا دنيا يكى از دو فايده مهم را دارد: اگر صورتحساب ، سود كلانى را نشان دهد، دليل بر صحّت عمل و درستى راه و لزوم تعقيب آن است ؛ و هر گاه زيان مهمّى را نشان دهد دليل بر وجود بحران و خطر و احتمالا افراد مغرض و دزد و خائن و يا خطاكار و ناآگاه در تجارتخانه اوست كه بايد هر چه زودتر براى اصلاح آن وضع كوشيد.
در اين زمينه نيز در منابع اسلامى اعم از آيات و روايات اشارات پُرمعنايى ديده مى شود.
آيات زيادى از قرآن خبر از وجود نظم و حساب در مجموعه جهان آفرينش مى دهد، و انسانها را به دقّت و انديشه در اين نظم و حساب دعوت مى كند؛ از جمله ، مى فرمايد:
((والسّماء رفعها و وضع الميزان - اءن لاتطغوا فى الميزان ؛ آسمان را برافراشت و ميزان و قانون در آن گذاشت ، تا در ميزان طغيان نكنيد (و از مسير عدالت و حساب منحرف نشويد)!)) (الرّحمن ، آيات 7 و 8).
در جاى ديگر مى خوانيم : ((و كلّ شى ء عنده بمقدار؛ و هر چيز نزد او (خدا) مقدار معينى (حساب روشنى ) دارد..)) (سوره رعد، آيه 8).
و نيز مى فرمايد: ((و اءن من شى ء الاّ عندنا خزائنه و ما ننزّله الاّ بقدر معلوم ؛ و خزائن همه چيز فقط نزد ما است و ما جز به اندازه معيّن آن را نازل نمى كنيم .)) (سوره حجر، آيه 21)
از سوى ديگر قرآن مجيد در آيات متعدّدى از حساب دقيق روز قيامت خبر داده است ؛ از جمله ، از زبان لقمان حكيم خطاب به فرزندش چنين نقل مى كند: ((يا بنىّ اءنّها ان تك مثقال حبّة من خردل فتكن فى صخرة او فى السّموات او فى الاءرض ياءت بها اللّه اءنّ اللّه لطيف خبير؛ پسرم ! اگر به اندازه سنگينى دانه خَردلى (كار نيك يا بد) باشد و در دل سنگى يا در (گوشه اى ) از آسمانها و زمين قرار گيرد، خداوند آن را (در قيامت براى حساب ) مى آورد؛ خداوند دقيق و آگاه است !)) (سوره لقمان ، آيه 16).
و نيز مى فرمايد: ((و ان تبدوا ما فى اءنفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه ؛ اگر آنچه را در دل داريد آشكار كنيد يا پنهان نماييد، خداوند شما را بر طبق آن محاسبه مى كند.)) (سوره بقره ، آيه 284).
اين مساءله بقدرى مهمّ است كه يكى از نامهاى روز قيامت ، ((يوم الحساب)) است : ((اءنّ الّذين يضلّون عن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ؛ كسانى كه از راه خدا منحرف مى شوند، به خاطر فراموش كردن روز حساب عذاب شديدى دارند!)) (سوره ص ، آيه 26)
مساءله حساب در قيامت بقدرى روشن و آشكار است كه انسان را در آنجا حسابرس خودش مى سازند، و به او گفته مى شود: ((اقرء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛ (در آن روز به انسان گفته مى شود) نامه اعمالت را بخوان ، كافى است كه امروز خود حسابگر خود باشى !)) (سوره اسراء، آيه 14).
با اين حال و با توجّه به اين شرايط كه همه چيز در دنيا و آخرت داراى حساب است ، چگونه انسان مى تواند از حساب خويش در اين جهان غافل بماند؛ او كه بايد فردا به حساب خود برسد چه بهتر كه در اين دنيا ناظر بر حساب خويش باشد؛ او كه مى داند همه چيز در اين جهان حساب و كتابى دارد چرا خود را از حساب و كتاب دور دارد؟! بنابراين ، مجموعه آيات فوق و مانند آن اين پيام مهم را براى همه انسانها دارد كه هرگز محاسبه را فراموش نكنيد، اگر مى خواهيد بار شما فردا سبك باشد، در اين جهان به حساب خويش برسيد، پيش از آن كه در آن جهان به حساب شما برسند.
در روايات اسلامى ، مساءله از اين هم گسترده تر است ؛ از جمله :
1- در حديث معروف رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((حاسبوا اءنفسكم قبل اءن تحاسبوا و زنوها قبل اءن توزنوا و تجهّزوا للعرض الاكبر؛ خويشتن را محاسبه كنيد پيش از آن كه به حساب شما برسند و خويش را وزن كنيد قبل از آن كه شما را وزن كنند! (و ارزش خود را تعيين كنيد پيش از آن كه ارزش شما را تعيين نمايند) و آماده شويد براى عرضه بزرگ (روز قيامت )!))(263)
2- در حديث ديگر از همان حضرت خطاب به ابوذر مى خوانيم : ((يا اباذر حاسب نفسك قبل اءن تحاسب فانّه اءهون لحسابك غدا وزن نفسك قبل اءن توزن ...؛ اى ابوذر! به حساب خويش برس ، پيش از آن كه به حساب تو برسند، چرا كه اين كار براى حساب فرداى قيامت تو آسانتر است ، و خود را وزن كن پيش از آن كه تو را وزن كنن !))(264)
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((ما اءحقّ للانسان اءن تكون له ساعة لايشغله شاغل يحاسب فيها نفسه ، فينظر فيما اكتسب لها و عليها فى ليلها و نهارها؛ چقدر شايسته است كه انسان ساعتى براى خود داشته باشد، كه هيچ چيز او را به خود مشغول نسازد و در اين ساعت ، محاسبه خويش كند و بنگرد چه كارى به سود خود انجام داده و چه كارى به زيان خود، در آن شب و در آن روز.))(265)
در اين حديث بوضوح مساءله محاسبه در هر روز، آن هم در ساعتى كه فراغت بطور كامل حاصل باشد، آمده است ؛ و اين امر از شايسته ترين امور براى انسان شمرده شده است .
4- همين معنى در حديث امام صادق عليه السّلام به شكل ديگرى آمده است ، مى فرمايد: ((حقّ على كلّ مسلم يعرفنا، اءن يعرض عمله فى كلّ يوم و ليلة على نفسه ، فيكون محاسب نفسه ، فان راءى حسنة اءستزاد منها و اءن راءى سيّئة اءستغفر منها لئلّا يخزى يوم القيامة ؛ بر هر مسلمانى كه معرفت ما را دارد لازم است كه اعمال خود را در هر روز و شب ، بر خويشتن عرضه بدارد، و حسابگر نفس خود باشد؛ اگر حسنه اى مشاهده كرد براى افزودن آن كوشش كند و اگر سيّئه اى ملاحظه نمود از آن استغفار نمايد، مبادا روز قيامت رسوا گردد!))(266)
5- همين معنى از امام كاظم عليه السّلام به گونه ديگرى روايت شده است ؛ فرمود: ((ياهشام ليس منّا من لم يحاسب نفسه فى كلّ يوم فان عمل حسنة اءستزاد منه و اءن عمل سيّئا اءستغفر اللّه منه و تاب ؛ كسى كه هر روز به حساب خويش نرسد از ما نيست ، اگر كار خوبى انجام داده از خدا توفيق فزونى طلبد (و خدا را بر آن سپاس گويد) و اگر عمل بدى انجام داده استغفار كند و به سوى خدا برگردد و توبه كند!))(267)
روايات در اين زمينه فراوان است ، علاقه مندان مى توانند براى توضيح بيشتر به مستدرك الوسائل ، كتاب الجهاد، ابواب الجهاد النفّس ، مراجعه نمايند.(268)
اين روايات بخوبى نشان مى دهد كه مساءله محاسبه نفس در اسلام از اهمّيّت والائى برخوردار است ، و كسانى كه اهل محاسبه نفس نيستند، از پيروان راستين ائمه اهل بيت عليه السّلام محسوب نمى شود!
در اين روايات به فلسفه و حكمت اين كار نيز بروشنى اشاره شده است كه اين كار مى تواند مايه فزونى حسنات ، و جلوگيرى از سيّئات و جبران آنها گردد، و از سقوط انسان در گرداب هلاكت و غرق شدن در درياى غفلت و بى خبرى جلوگيرى كند.
راستى چرا ما با امور مادّى و معنوى حدّاقل يكسان برخورد نكنيم ؟! امور مادّى ما حساب و كتاب و دفتر روزنامه و دفتر انبار و دفتر كل و دفاتر ديگر دارد، ولى براى امور معنوى حتّى حاضر به يك حساب به اصطلاح سرانگشتى نيز نباشيم ، در حالى كه امور معنوى به درجات بالاتر و والاتر است و اصولا قابل مقايسه با امور مادّى نيست ! به همين دليل ، در حديث پُر معنايى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((لايكون العبد مؤ منا حتّى يحاسب نفسه اشدّ من محاسبة الشّريك شريكه ، و السيّد عبده ؛ انسان هرگز اهل ايمان نخواهد شد مگر اين كه در حسابرسى خويش سختگير باشد؛ حتّى سختگيرتر از حساب شريك نسبت به شريكش و مولى نسبت به غلامش !))(269)
اين موضوع به اندازه اى مهم است كه حتّى جمعى از بزرگان كتابهائى در موضوع ((محاسبة النّفس)) نوشته اند، از جمله محاسبة النّفس مرحوم سيّد بن طاووس حلّى (متوفّاى سنه 664 ه . ق ) و محاسبه النفّس مرحوم كفعى (از علماى قرن نهم هجرى ) و محاسبه النفّس فى اصلاح عمل اليوم و الاعتذار من الامس مرحوم حاج ميرزا على حائرى مرعشى (متوفّاى 1344 ه .ق ) و محاسبه النفّس سيد على مرعشى (متوفّاى 1080 ه .ق ) است .(270)
در اينجا اشاره به چند نكته لازم به نظر مى رسد:
1- در اين كه چگونه بايد نفس را ((محاسبه)) كرد و خويشتن را پاى حساب حاضر نمود و مورد باز خواست قرار داد؛ بهترين طريق همان است كه در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده كه بعد از نقل حديث پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم كه فرمود: ((اءكيس الكيّسين من حاسب نفسه ؛ عاقل ترين مردم كسى است كه به محاسبه خويش بپردازد)) مردى از آن حضرت پرسيد ((يا اميرالمؤ منين و كيف يحاسب الرّجل نفسه ؛ اى اميرمؤ منان !انسان چگونه نفس خويش را محاسبه كند؟))
امام ضمن بيان مشروحى چنين فرمود:
((هنگامى كه صبح را به شام مى رساند، نفس خويش را مخاطب ساخته چنين گويد: اى نفس ! امروز بر تو گذشت و تا ابد باز نمى گردد، و خداوند از تو درباره آن سؤ ال مى كند كه در چه راه آن را سپرى كردى ؟ چه عملى در آن انجام دادى ؟ آيا به ياد خدا بودى ، و حمد او را به جا آوردى ؟ آيا حقّ برادر مؤ من را ادا كردى ؟ آيا غم و اندوهى از دل او زدودى ؟ و در غياب او زن و فرزندش را حفظ كردى ؟ آيا حق بازماندگانش را بعد از مرگ او ادا كردى ؟ آيا با استفاده از آبروى خويش ، جلو غيبت برادر مؤ من را گرفتى ؟ آيا مسلمانى را يارى نمودى ؟ راستى چه كار (مثبتى ) امروز انجام دادى ؟!))
سپس آنچه را كه انجام داده به ياد مى آورد، اگر به خاطرش آمد كه عمل خيرى از او سر زده ، حمد خداوند متعال و تكبير او را به خاطر توفيقى كه به او عنايت كرده به جا مى آورد، و اگر معصيت و تقصيرى به خاطرش آمد، از خداوند متعال آمرزش مى طلبد و تصميم بر ترك آن در آينده مى گيرد، و آثار آن را از نفس خويش با تجديد صلوات بر محمّد و آل پاكش ، و عرضه بيعت با اميرمؤ منان عليه السّلام برخويشتن و قبول آن و اعاده لعن بر دشمنان و مانعان از حقوقش ، محو مى كند؛ هنگامى كه اين محاسبه (جامع و كامل ) را انجام داد، خداوند مى فرمايد: ((من به خاطر دوستى تو با دوستانم و دشمنيت با دشمنانم (و محاسبه جامعى كه با نفس خويش داشتى ) در مورد گناهانت به تو سختگيرى نمى كنم و تو را مشمول عفو خود خواهم ساخت !))(271)
آرى اين است بهترين طرز محاسبه نفس !
2- آثار محاسبه نفس چيست ؟ از آنچه در بحثهاى گذشته آمد، پاسخ اين سؤ ال روشن مى شود، ولى بسيار بجاست ، از تعبيراتى كه از احاديث اسلامى آمده است در اينجا بهره گيرى كنيم :
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من حاسب نفسه وقف على عيوبه و احاط بذنوبه ، و استقال الذّنوب و اصلح العيوب ؛ كسى كه محاسبه نفس خويشتن كند، بر عيوب خويش واقف مى شود، و از گناهانش با خبر مى گردد (و به دنبال آن ) از گناه توبه مى كند، و عيوب را اصلاح مى نمايد))(272)
و نيز از همان امام عليه السّلام مى خوانيم : ((من حاسب نفسه سعد؛ كسى كه به محاسبه خويشتن پردازد، سعادتمند مى شود.))(273)
و باز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((ثمرة المحاسبة صلاح النّفس ؛ ميوه درخت محاسبه اصلاح نفس است .))(274)
بعضى از بزرگان علم اخلاق در توضيح حقيقت محاسبه ، چنين گفته اند كه مانند محاسبه با شريك است كه درباره سرمايه و سود و زيان بينديشد، اگر سودى حاصل شده ، سهم خود را از شريك بگيرد و تشكّر كند و اگر خسرانى حاصل گشته او را ضامن بشمرد و وادار به جبران در آينده كند.
سرمايّه مهمّ انسان يعنى عمر كه در اختيار نفس اوست نيز همين گونه است ؛ سود آن كارهاى خير، و خسران آن گناه است ؛ و موسم تجارت تمام طول روز، و شريك او در معامله ، نفس امّاده است .
نخست درباره فرائض مطالعه كند، اگر انجام يافته خدا را شُكر گويد، و خويشتن را به ادامه اين راه ترغيب كند، و اگر فريضه اى از دست رفته ، قضاى آن را مطالعه كند، و اگر انجام يافته ولى بطورى ناقص بوده ، وادار به جبران از طريق نوافل كند، و اگر معصيّتى مرتكب شده ، او را باز خواست كند و جبران آن را بطلبد؛ درست همان گونه كه تاجر با شريكش محاسبه مى كند، كه حتّى جزئى ترين امور، و كمترين مبلغ را در حساب فروگذارى نمى كند، تا در معامله مغبون نگردد؛ بخصوص كه انسان در برابر نفس امّاره قرار گرفته كه خدعه گر است نيرنگباز، و مكّار و افسونگر...!
در واقع كارى را كه فرشتگان الهى در قيامت با او انجام مى دهند و او در دنيا با خويشتن انجام دهد؛ و حتّى به هنگام محاسبه ، افكارى كه در مغز او خطور كرده ، و قيام و قعود و خوردن آشاميدن و خواب و سكوت را مورد محاسبه قرار دهد، و مثلا سؤ ال كند چرا فلان جا ساكت شدى ؟ و چرا در فلان مورد تكّلم نمودى ... (و سزاوار است انسان محاسبه نفس خويشتن را روز به روز، و ساعت به ساعت انجام دهد و گرنه رشته كار از دست او بيرون مى رود)؛ هرگاه انسان براى هر معصيتى كه در طول عمر انجام مى دهد، سنگى در حيات خانه خود بيندازد، بزودى حياط خانه او پُر مى شود؛ عيب كار اينجاست كه انسان در حفظ و حساب معاصى سهل انگارى مى كند ولى دو فرشته اى كه ماءمور حفظ اعمال او هستند همه را ثبت و ضبط مى كنند؛ و بالاتر از همه ، خداوند همه را احصاء مى فرمايد؛ همان گونه كه قرآن مى گويد: ((احصاه اللّه و نسوه ؛ خداوند حساب آنها را نگه داشته و آنان فراموشش كرده اند!)) (سوره مجادله ، آيه 6)(275)
به عنوان حُسن ختام ، اين بحث را با حديثى درباره چگونگى حساب روز قيامت كه از آن مى توان روش محاسبه دنيا را فراگرفت پايان مى دهيم :
رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((لا تزول قدما عبد يوم القيامة حتّى يسئل عن اربع : عن عمره فى ما آفناه و عن شبابه فى ما اءبلاه ، و عن ماله من اءين اكتسبه و فى ما اءنفقه و عن حبّنا اهل البيت ؛ در روز قيامت هيچ انسانى قدم از قدم برنمى دارد تا از چهار چيز سؤ ال شود: از عمرش كه در چه راهى آن را سپرى نموده ، و از جوانى اش كه در چه راهى آن راكهنه كرده ، و از مالش كه از كجا به دست آورده و در چه راهى مصرف نموده ، و از محبّت ما اهل بيت عليه السّلام (كه آيا حقّ آن را ادا كرده يا نه .)))(276)
گام پنجم : معاتبه و معاقبه (سرزنش كردن و كيفر دادن )
پنجمين گام كه به از ((محاسبه)) انجام مى گيرد، مساءله معاتبه و معاقبه يعنى سرزنش و مجازات نفس است در برابر خطاها و خلافهايى كه از او سرزده است ؛ زيرا اگر انسان حساب كند، و در مقابل كارهاى خلاف ، هيچ واكنشى نشان ندهد، نتيجه معكوس خواهد شد؛ و به تعبير ديگر، باعث جراءت و جسارت نفس است .
همان گونه كه وقتى انسان كارمندان و كارگران و شركاى خود را پاى حساب حاضر مى كند و از آنها تخلّفها و نادرستيها در حساب مى بيند، در برابر آن واكنش نشان مى دهد و به نوعى آنها را كيفر مى دهد - از مرحله خفيف و ملايم مانند سرزنش گرفته تا مرحله كيفرهاى مختلف - كسانى كه در مسير قرب خدا گام برمى دارند و به سير و سلوك مشغولند، نيز در برابر نفس سركش بايد چنين باشند؛ در غير اين صورت ، محاسبه نتيجه معكوس مى دهد؛ يعنى ، موجب جراءت و جسارت بيشتر مى شود.
قرآن مجيد تا آن حد به اين مساءله اهمّيّت داده كه به نفس ((لوّامه)) سوگند ياد مى كند و مى فرمايد:
((و لا اقسم بالنّفس اللّوّامة (277)))(278) و مى دانيم نفس لوّامه همان وجدان بيدارى است كه صاحبش را به هنگام ارتكاب كار خلاف ملامت و سرزنش مى كند، كه اين خود نوعى معاقبه و مجازات خويشتن است .
روشن است كه معاقبه و مجازات خويشتن در برابر كارهاى خلافى كه از انسان سرزده سلسله مراتبى دارد كه از ملامت شروع مى شود، سپس به مراحل شديدتر مانند محروم كردن خويشتن از بعضى لذائذ زندگى در يك مدّت معيّن منتهى مى شود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:54 AM
next page
fehrest page
back page
در قرآن مجيد به نمونه جالبى از اين موضوع در مورد سه نفر از متخلّفان جنگ تبوك اشاره شده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پس از باز گشت از جنگ ، به مسلمانان دستور داد كه با آنها ترك رابطه كنند تا آنجا كه زمين با آن همه وسعتش بر آنها تنگ شده آنها در مقام توبه بر آمدند، و به مجازات خويش پرداختند، به اين صورت كه خودشان نيز يكديگر را ترك گفتند و در انزواى كامل به ادامه توبه مشغول شدند؛ پس از مدّتى خداوند توبه آنها را پذيرفت ، و اين آيه را نازل فرمود: ((وعلى الثّلاثة الّذين خلّفوا حتّى اذا ضاقت عليهم الاءرض بما رحبت و ضاقت عليهم اءنفسهم و ظنّوا اءن لّاملجاء من اللّه الاّ اليه ثمّ تاب عليهم ليتوبوا اءنّ اللّه هو التّواب الرّحيم ؛ (همچنين ) آن سه نفر را كه (در مدينه ) بازماندند (و از شركت در تبوك خوددارى كردند و مسلملنان را از آنان قطع رابطه نمودند) تا آن حد كه زمين با همه وسعتش بر آنها تنگ شد، و (حتّى ) جايى در وجود خويش براى خود نمى يافتند، و دانستند كه پناهگاهى از خدا، جز به سوى او نيست ، در اين هنگام خدا آنان را مشمول رحمت خود ساخت ، (و به آنان توفيق داد) تا توبه كنند (و خداوند توبه آنهارا پذيرفت ) كه خداوند توبه پذير و مهربان است .)) (سوره توبه ، آيه 118)
جمله ((و ضاقت عليهم اءنفسهم ؛ نفس آنها بر آنها (نيز) تنگ شد)) ممكن است اشاره به همان مساءله ((معاقبه نفس)) باشد كه آنان براى مجازات خويشتن يكديگر را ترك گفتند و در انزواى مطلق فرو رفتند، و اينجا بود كه خداوند توبه آنها را پذيرفت .
در شاءن نزول آيه 102 سوره توبه : ((و آخرون اءعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيّئا عسى اللّه اءن يّتوب عليهم اءنّ اللّه غفور رحيم ؛ و گروه ديگرى به گناهان خود اعتراف كردند، و اعمال صالح و ناصالحى را به هم آميختند، اميد مى رود كه خداوند توبه آنها را بپذيرد، چرا كه خداوند غفور و رحيم است .)) داستانى درباره ((ابولبابه انصارى)) نقل شده ، كه از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم بود، ولى بر اثر سستى ، از شركت در جنگ تبوك خوددارى كرد، بعدا سخت پشيمان و ناراحت گشت ؛ به مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمد و خود را به يكى از ستون ها كه امروز به ((ستون ابولبابه)) يا ((ستون توبه)) معروف است بست ، و سوگند ياد كرد كه خود را باز نكند، مگر اين كه پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم بيايد و گِره را بگشايد؛ يا به تعبير ديگر، خداوند اعلام قبولى توبه او را بنمايد. مدّتى بر اين حال ماند، سپس آيه فوق نازل شد و قبولى توبه او را اعلام كرد.
روشن است كه اقدام ابولبابه ، نوعى ((معاقبه)) و مجازات خويشتن در برابر كار خلاف بود، و نشان مى دهد كه اين مرحله از سير و سلوك در عصر پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و در ميان ياران او نيز وجود داشته است .
جمله خلطوا عملا صالحا و آخر سيّئا (اعمال صالح و ناصالحى را به هم آميختند) نيز مى توان اشاره به اين معنى باشد.
در احاديث اسلامى نيز اشاراتى به مساءله معاقبه ديده مى شود؛ از جمله :
1- اميرمؤ منان على عليه السّلام در اوصاف برجسته متّقين و پرهيزكاران كه در نهج البلاغه آمده است ، در شرح يكى از اوصاف آنها مى فرمايد:اءن اءستصعبت عليه نفسه فى ما تكره لم يعطها سؤ لها فى ما تحبّ؛((هرگاه نفس او در انجام وظايفى كه خودش ندارد، سركشى كند (و به راه گناه برود) او هم از آنچه دوست دارد محرومش مى سازد (و از اين طريق نفس سركش را مجازات مى كند).))(279)
منظور اين است كه در برابر سركشى نفس ، گاه آنچه مورد علاقه او از خواب و خوراك و استراحت است ، از او دريغ مى دارد، تا از اين طريق مجازات شود و ديگرى به راه عصيان و نافرمانى حق نرود.
2- در حديث ديگرى كه در ((غررالحكم)) از آن حضرت آمده است ، چنين مى خوانيم : ((اذا صعبت عليك نفسك فاصعب لها تذّل لك ؛ هنگامى كه نفس بر تو سخت گيرد (و در برابر طاعت فرمان حق به آسانى تسليم نگردد) تو هم بر او سخت بگير (و خواسته هايش را از او دريغ دار) تا در برابر تو تسليم گردد!))
3- و نيز از آن حضرت آمده است : ((من ذمّ نفسه اءصلحها، من مدح نفسه ذبحها؛ آن كس كه نفس خويشتن را مذمّت (و سرزنش ) كند سبب اصلاح آن را فراهم كرده ، و آن كس كه خويشتن را مدح و ثنا گويد، گويى خود را ذبح كرده است .))(280)
4- باز در حديثى از همان امام همام ، اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود:((دواءالنّفس الصّوم عن الهوى ، و الحمية عن لذّات الدّنيا؛ داروى نفس (سركش ) روزه گرفتن از هوى و هوسها و پرهيز از لذّات دنيا است .))(281)
در حالات صحابه پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و علماى بزرگ و مؤ منان پاكدل ، نمونه هاى فراوانى از اين مطلب ديده مى شود كه آنها به هنگام ارتكاب گناهى ، خويشتن را در معرض معاقبه و مجازات قرار مى دادند، و هر كدام به نوعى براى عدم تكرار گناه در آينده اقوام مى نمودند؛ از جمله :
1- در حالات ياران پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه يكى از اصحاب به نام ((ثعلبه))(282)
كه از طايفه انصار بود؛ با ((سعيد بن عبدالرّحمن)) (كه از مهاجران بود) پيمان برادرى داشت ؛ در يكى از غزوات ((سعيد)) به همراهى پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به ميدان جهاد شتافت ، و ((ثعلبه)) در مدينه ماند و به دوست خود اطمينان داد كه مشكلات خانواده او را حل مى كند، و از همين رو هر روز براى آنها آب و هيزم مى آورد و در حلّ مشكلاتشان مى كوشيد.روزى زن ((سعيد)) درباره مطلبى از پشت پرده با ثعلبه سخن مى گفت ، هواى نفس بر او چيره شد، پرده را كنار زد، همين كه چشمش به همسر زيباى سعيد افتاد دل از دست بداد و گام پيش نهاد و دست دراز كرد و زن را در آغوش گيرد، ولى همسر سعيد فرياد زد، ثعلبه چه مى كنى ؟ آيا روا است برادر مجاهدت در راه خدا مشغول جهاد باشد و تو در خانه او نسبت به همسرش قصد خلاف داشته باشى ؟!
اين سخن ، ثعلبه را تكان داد، گوئى از خوابى عميق برخاسته بود، فريادى كشيد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا گذاشت ، و به گريه زارى مشغول شد و مى گفت : ((الهى اءنت المعروف بالغفران و اءنا الموصوف بالعصيان ؛ خدايا تو معروف به آمرزش و من موصوف به گناهم !))
به اين ترتيب او خود را به محروميّت و تنگنا براى مجازات خويشتن نسبت به خطايى كه از او سرزده بود قرار داد؛ سرانجام طىّ داستان فصّلى خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم رسيد و به پيشگاه آن حضرت توبه خويش را عرضه نمود، و آيه 135 سوره آل عمران در حقّ او نازل شد، و توبه اش مقبول درگاه الهى افتاد ((والّذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا اءنفسهم ذكروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذّنوب الاّ اللّه و لم يصرّوا على ما فعلوا و هم يعلمون ؛ و آنها كه وقتى مرتكب عمل زشتى شوند، يا به خود ستم كنند، به ياد خدا مى افتند و براى گناهان خود طلب آمرزش مى كنند و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد و بر گناه اصرار نمى ورزند، با اين كه مى دانند!))(283)
2- در حالات فقيه بزرگ عالم شيعه ، مرحوم آيت اللّه بروجردى (قدّس سرّه الشّريف ) نقل شده كه هرگاه عصبانى مى شد، و احيانا به بعضى طُلّاب درس خود پَرخاش مى كرد، با اين كه اين پَرخاش همانند پَرخاش پدر نسبت به فرزندش بود، بلافاصله از همين پَرخاش مختصر، پشيمان شده و در مقام عذرخواهى و جبران برمى آمد، و طبق نذرى كه داشت ، فرداى آن روز را براى جبران اين كار روزه مى گرفت ؛ خود را در برابر اين كار كوچك معاقبه مى فرمود.
3- يكى از علماى بزرگ اخلاق نقل مى كرد كه يكى از آقايان اهل منبر مى گفت : من در آغاز منبرم سلام بر امام حسين عليه السّلام مى كنم و جواب مى شنوم ، اگر جواب نشنوم منبر نمى روم ! اين حالت روحانى از آنجا براى من پيدا شد كه روزى وارد مجلس مهمى شدم و واعظ معروفى را بر منبر ديدم ، اين خيال در دل من پيدا شد كه بعد از او سخنرانى جالبى كنم و او را بشكنم ! به خاطر اين خيال غلط تصميم گرفتم چهل روز به منبر نروم به دنبال اين كار (معاقبه خويشتن در مقابل يك فرد خطا و خيال باطل ) اين نورانيّت در قلب من پيدا شد كه پاسخ سلامم را به حضرت ، مى شنوم .(284)
كوتاه سخن اين كه : مراقبه و سپس محاسبه در صورتى اثر قاطع دارد، كه مساءله ((معاقبه)) و كيفرهاى مناسب ، نسبت به نفس امّاره و هوى و هوسهاى سركش را در پى داشته باشد و گرنه تاءثّير آن بسيار ضعيف خواهد بود.
ولى اين به آن معنى نيست كه اعمال مرتاضان و بعضى از صوفيان منحرف را امضا كنيم ، و بر داستانهايى كه نمونه آن در پاره اى از كلمات ((غزّالى)) در ((احياء العلوم)) آمده است صحّه بگذاريم كه مثلا انسان براى رضايت نفس يا جبران خطاهايى كه از او سرزده ، دست به اعمال خشونتبار نسبت به خويشتن بزند و مجازاتهاى خطرناك و ابلهانه اى نسبت به خود انجام دهد، بلكه منظور از ((معاقبه)) كارهايى شبيه آنچه در بالا آمد مى باشد، مانند روزه گرفتن ، تعطيل كردن برنامه هايى كه در معرض هوى و هوس است ، و محروم ساختن خويشتن از پاره اى لذّات مادّى و امثال آنها.
به گفته مرحوم نراقى در معراج السّعاده : ((اگر كار خلافى از او سر زد در مقام تنبيه خود برآيد؛ مثلا، تن به عبادات سنگين و انفاق اموالى كه مورد علاقه اوست بدهد، اگر لقمه حرام يا مشتبهى خورده خويشتن را مقدارى گرسنگى دهد، و اگر زبان به غيبت مسلمانى گشوده ، مدح او كند يا با سكوت ، خود را تنبيه ، يا با ذكر خدا آن را جبران نمايد؛ اگر شخص فقير و تنگدستى را كوچك شمرده و نسبت به او توهين كرده ، مال فراوانى را به او ببخشد، و همچنين نسبت به ساير معاصى و تقصيرات در مقام جبران بر آيد.))(285)
((نيّت)) و ((اخلاص نيّت))
بسيارى از علماى اخلاق در آغاز بحثهاى اخلاقى سخن از ((نيّت)) و ((اخلاص نيّت)) به ميان آورده اند و اين دوا را از يكديگر جدا ساخته اند؛ نيّت را چيزى و اخلاص نيّت را چيزى ديگر شمرده اند؛ ولى هنگام بحث از اين دو، تفاوت روشنى بيان نكرده اند و مباحث خلوص نيّت را در بحث نيّت آورده اند، به گونه اى كه تميز ميان مفهوم اين دو مشكل است .
براى تفكيك اين دو، مى توان چنين گفت : منظور از ((نيّت)) همان عزم راسخ و اراده محكم براى انجام كار است ، قطع نظر از اين كه انگيزه الهى در آن باشد يا انگيزه هاى مادّى .
بديهى است كار هنگامى به ثمر مى رسد كه انسان با اراده قوى و خلل ناپذير و عزمى راسخ وارد آن شوند؛ تحصيل دانش ، تجارت ، زارعت ، كارهاى توليدى ، كارهاى اجتماعى و سياسى و خلاصه هر عمل مثبتى هنگامى به نتيجه مى رسد كه با ترديد و دودلى آغاز نشود؛ و اين در صورتى ممكن است كه انسان قبلا روى برنامه اى كه مى خواهد انجام دهد مطالعه كافى داشته باشد؛ از منافع كار و نتائج و شرايط و موانع احتمالى آن كاملا مطلّع باشد، و با اراده قوى وارد عمل شود، و با گامهاى استوار و محكم به سوى مقصد حركت كند.
در طريق تهذيب اخلاق و سير و سلوك الى اللّه نيز اراده و نيّت قاطع لازم است . افراد سست اراده هرگز به جايى نمى رسند، و با برخورد به اندك مانعى از راه مى مانند؛ اصولا اراده ضعيف نيروى انسان را نيز تضعيف مى كند و بعكس اراده قوى تمام نيروها و استعدادهاى درون را بسيج مى نمايد و انسان را به سوى مقصد به حركت در مى آورد.
اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد از آن تعبير به ((عزم)) شده است و پيامبران بزرگ الهى به خاطر اراده نيرومندشان ((اولواالعزم)) ناميده شده اند.(286)
قرآن خطاب به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى گويد: ((فاذا عزمت فتوكّل على اللّه ؛ (نخست با يارانت مشورت كن ) و هنگامى كه تصميم گرفتى (محكم بايست و) توكّل بر خدا كن !)) (سوره آل عمران ، آيه 159)
در مورد حضرت آدم عليه السّلام مى فرمايد: ((ولقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى نجد له عزما؛ ما از آدم پيمان گرفته بوديم (كه نزديك درخت ممنوع نشود و فريب شيطان را نخورد) ولى او فراموش كرد، و عزم و اراده محكمى (براى وفاى به عهد) در او نيافتيم .)) (سوره صه ، آيه 115)
در روايات اسلامى نيز اشارات قابل ملاحضه اى به اين معنى شده است :
از جمله ، در يكى از دعاهاى ماه رجب از امام كاظم عليه السّلام مى خوانيم : ((و قد علمت اءنّ اءفضل زاد الرّاحل اليك عزم ارادة يختارك بها و قد ناجاك بعزم الاءرادة قلبى ؛ من بخوبى مى دانم كه برترين زاد و توشه رهروان راه تو، اراده محكمى است كه تو را به وسيله آن برگزيند، و دل من با اراده محكم به مناجات تو پرداخته است .))(287)
و در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((انّما قدّر اللّه عون العباد على قدر نيّاتهم فمن صحّت نيّته تمّ عون اللّه له ، و من قصرت نيّته قصر عنه العون بقدر الّذى قصّره ؛ خداوند به قدر نيّتهاى بندگان به آنها كمك مى كند، كسى كه نيّت صحيح و اراده محكمى داشته باشد، يارى خداوند براى او كامل خواهد بود، و كسى كه نيّتش ناقص باشد به همان اندازه يارى الهى در حقّ او كم خواهد شد.))(288)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم : ((ما ضعف بدن عمّا قويت عليه النّيّة ؛ هنگامى كه نيّت محكم و قوى باشد، بدن (از پذيرش كارهاى سخت و سنگين در راه وصول به مقصود) ضعيف و ناتوان نخواهد شد.))(289)
اين حديث بخوبى نشان مى دهد كه تصميم و عزم راسخ در كارها چگونه قدرت و توان جسمى را بالا مى برد و به انسان نيرو و توان مى بخشد.
يكى از ديگر از معانى ((نيّت)) تفاوت انگيزه ها در انجام اعمالى است كه ظاهرا يكسان است ؛ مثلا، انسانى كه به جهاد مى رود، ممكن است انگيزه او كسب غنائم يا برترى جويى باشد، همان گونه كه ممكن است نيّت او يارى آئين حق و دفع ظلم و ظالم و خاموش كردن آتش فتنه باشد.
در هر دو صورت در ظاهر حركت واحدى انجام مى گيرد، حركت به سوى ميدان جنگ و نبرد با دشمن ، ولى اين دو نيّت از زمين تا آسمان با يكديگر فرق دارد.
روى همين جهت ، دستور داده شده است كه در ابتداى راه ، انسان بايد نيّت خود را روشن سازد و اصلاح كند.
سالكان راه خدا نيز بايد دقيقا به نيّت خود توجّه داشته باشند؛ آيا هدف اصلاح خويشتن و تكامل جنبه هاى اخلاق و رسيدن به مقام قرب الى اللّه است يا هدف رسيدن به كرامات و خارق عادات و برترى جويى بر مردم از اين طريق مى باشد.
حديث معروف انّما الاعمال بالنّيّات اشاره به همين معنى است ، چرا كه دقّت در ذيل حديث ، مفهوم و معنى آن را روشن مى سازد؛ در بحارالانوار از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم چنين نقل شده است كه فرمود: ((انّما الاعمال بالنّيّات و انّما لكلّ اءمرء مانوى فمن كانت هجرته الى اللّه و رسوله فهجرته الى اللّه و رسوله و من كان هجرته الى دنيا يصيبها او امرآة يتزوّجها فهجرته الى ما هاجر اليه ؛ ارزش اعمال بستگى به نيّتها دارد و بهره هر كس از علمش مطابق نيّت اوست ، كسى كه به خاطر خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم هجرت كند، هجرت به سوى خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم كرده است . و كسى كه به خاطر رسيدن به مال دنيا يا به دست آوردن همسرى ، هجرت كند بهره اش همان چيز است كه به سوى آن هجرت كرده است .))(290)
حديث ((على قدر النّيّة تكون من اللّه عطيّة ؛ عطاياى الهى به اندازه نيّت انسان است .))(291)
كه از على عليه السّلام نقل شده مى تواند اشاره اى به اين معنى يا معنى سابق باشد.
از مجموع آنچه در اين حديث آمد بخوبى مى توان نتيجه گرفت كه براى پيروزى در هر كار و رسيدن به مقصود - وخصوصا در كارهاى مهم - تصميم و عزم راسخ و استحكام نيّت و قوّت اراده لازم است ، و تا اين معنى حاصل نشود، سعى و تلاش انسان بى حاصل يا كم حاصل است .
آنها كه مى خواهنددر طريق اصلاح نفس و تهذيب اخلاق گام بردارند نيز از اين قاعده مستثنا نيستند. بايد با اراده آهنين كار را شروع كنند؛ و با توكّل بر خداوند بزرگ پيش بروند.
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه قوّت و قدرت اراده كه در بالا به آن اشاره شد چگونه بدست مى آيد؟
پاسخ اين سؤ ال روشن است ، راه اصلى آن انديشه و تفكّر در نتائج كار و عظمت هدف و بزرگى مقصد است ؛ هرگاه انسان تحليل روشنى در اين زمينه داشته باشد و مقصود را بخوبى بشناسد و از اهمّيّت آن آگاه و با خبر باشد، با اراده اى قوى و عزمى استوار در اين راه گام مى نهد.
هرگاه انسان درست فكر كند كه ارزش وجود او جز به فضائل اخلاقى نيست و هدف آفرينش انسان چيزى جز تكامل اخلاق و قرب الى اللّه نمى باشد، و هر لحظه از اين هدف مهم غافل شود، عقب گرد و سقوط او آغاز خواهد شد، هر اندازه اين حقيقت را بهتر بشكافد و باور كند گامهاى او، در اين راه استوارتر خواهد بود.
در يك جمله بايد گفت : اراده هاى قوى ، از معرفت كامل و توجّه به اهمّيّت هدف سرچشمه مى گيرد.
اخلاص
منظور از ((اخلاص)) همان خلوص نيّت است ، و منظور از خلوص نيّت اين است كه انگيزه تصميم گيرى تنها خدا باشد و بس .
ممكن است كسانى داراى اراده هاى محكم براى انجام مقاصدى باشند، ولى انگيزه آنها رسيدن به اهداف مادّى باشد؛ امّا سالكان راه خدا كسانى هستند كه اراده نيرومند آنان آميخته با خلوص نيّت ، و برخاسته از انگيزه هاى الهى است .
در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى ، به كمتر چيزى به اندازه اخلاص نيّت اهمّيّت داده شده است . در جاى جاى قرآن مجيد و كلمات معصومين عليه السّلام سخن از اخلاص نيّت به ميان آمده ، و عامل اصلى پيروزى در دنيا و آخرت شمرده شده است ؛ و اصولا از نظر اسلام هر عملى بدون اخلاص نيّت بى ارزش است . اين از يك سو.
از سوى ديگر، مساءله اخلاص از مشكلترين كارها شمرده شده به گونه اى كه تنها اولياء اللّه و بندگان خاصّ خدا به اخلاص كامل مى رسند، هر چند اخلاص در هر مرحله اى محبوب و مطلوب است .
بهتر است در اينجا نخست به سراغ قرآن مجيد برويم و گوشه اى از آيات مربوط به اخلاص را كه ويژگيهاى خاصّى دارد از نظر بگذرانيم :
در آيات متعدّدى در قرآن ، سخن از مخلِصين (خالصان ) يا مخلَصين (خالص شدگان !) به ميان آمده ، و آنها را با تعبيرات گوناگون و پُرمعنى توصيف و تمجيد مى كند، از جمله :
1- در آيه 5 سوره بيّنه مى خوانيم : ((و ماامروا الاّ ليعبدوا اللّه مُخلصين له الدّين حنفاء و يقيموا الصّلواة و يؤ توا الزّكوة و ذلك دين القيّمة ؛ به آنها دستورى داده نشده بود جز اين كه خدا را بپرستند در حالى كه دين خود را خالص كنند و از شِرك به توحيد بازگردند نماز را بر پا دارند و زكات را بپردازند؛ و اين است آيين مستقيم و پايدار!))
با توجّه به اين كه دين مفهوم گسترده اى دارد كه عقايد و اعمال و درون و برون را همگى شامل مى شود، و با توجّه به اين كه ضمير ((ما امروا)) به همه پيروان مذاهب آسمانى برمى گردد، و با توجّه به اين كه : اخلاص و نماز و زكات در آيه به عنوان تنها دستورهاى الهى به همه آنها است ، اهمّيّت اين موضوع كاملا روشن مى شود، اين تعبير نشان مى دهد كه همه دستورهاى الهى از حقيقت توحيد و اخلاص سرچشمه مى گيرد.
2- در جاى ديگر همه مسلمانها را مخاطب ساخته و مى فرمايد: ((فادعوا اللّه مُخلصين له الدّين و لو كره الكافرون ؛ خداوند (يگانه ) را بخوانيد و دين خود را براى او خالص كنيد، هر چند كافران ناخشنود باشند.)) (سوره غافر، آيه 14)
3- در جاى ديگر، شخص پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه وآله و سلّم را مخاطب ساخته و بطور قاطع به او دستور مى دهد: ((قل انّى امرت اءن اءعبد اللّه مُخلصا لّه الدّين ؛ بگو من ماءمورم خدا را پرستش كنم ، در حالى كه دينم را براى او خالص كرده باشم !)) (سوره زمر، آيه 11)
از اين آيات و آيات متعدّد ديگر كه همين معنى را مى رساند بخوبى استفاده مى شود كه اخلاص اساس دين و شالوده محكم و ركن ركين آن است .
درباره مخلَصان (خالص شدگان ) كه تفاوت آن را با مخلِصين (خالصان ) شرح خواهيم داد، تعبيراتى از اين مهمتر ديده مى شود:
1- در آيه 39 و 40 سوره حجر مى خوانيم كه شيطان بعد از رانده شدن از درگاه خدا، از سر لجاجت و خيره سَرى عرض مى كند: ((ولاغوينّهم اءجمعين - الاّ عبادك منهم المُخلَصين ؛ من همه آنها را گمراه خواهم ساخت مگر بندگان مخلصت را!))
اين تعبير نشان مى دهد كه موقعيّت بندگان مخلَص آن چنان تثبيت شده است كه حتّى شيطان افسونگر و لجوج طمع خود را از آنها بريده است .
2- در آيه 39 و 40 سوره صافّات ، وعده پاداش فوق العاده اى كه جز خدا از آن آگاه نيست به آنان داده شده ، مى فرمايد: ((وما تجزون الاّ ما كنتم تعملون - الاّ عباد اللّه المخلَصين ؛ شما جز به آنچه انجام مى داديد جزا داده نمى شويد، مگر بندگان مخلص خدا (كه رابطه اى ميان اعمال و جزاى آنها نيست ، و بر سرِ خوان نعمت الهى بى حساب پاداش مى گيرند.)))
3- در آيه 127 و 128 همين سوره (صافّات ) مقام مخلَصين را چنان والا شمرده كه از حضور در دادگاه الهى در قيامت معافند (و يكسره به بهشت جاويدان پروردگار روانه مى شوند!)
4- در آيه 159 و 160 همين سوره تنها بيان و توصيف مخلَصين را شايسته ذات پروردگار شمرده است ، كه نشان عمق واقعى معرفت آنان است ؛ مى فرمايد: ((سبحان اللّه عمّا يصفون - الاّ عباد اللّه المخلَصين ؛ منزّه است خداوند از آنچه آنها توصيف مى كنند، مگر (توصيف ) بندگان مخلص خدا!))
5- در آيه 24 سوره يوسف ، هنگامى كه سخن از حمايت الهى در برابر وسوسه هاى خطرناك همسر عزيز مصر به ميان مى آورد، مى فرمايد: ((كذلك لنصرف عنه السّوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصين ؛ اينچنين كرديم ، تا بدى و زشتى را از او دور سازيم ؛ چرا كه او از بندگان مخلَص ما بود.))
در اين كه ميان ((مخلِص)) و ((مخلَص)) ( ((خالصان)) و ((خالص شدگان))) چه تفاوتى وجود دارد؟ سخنهايى گفته شده است ؛ ولى شايد بهترين تفسير در اين زمينه اين باشد كه ((مخلِصان)) كسانى هستند كه خود در راه خالص سازى خويشتن از هرگونه آلودگى به شرك و انگيزه هاى غير الهى ، و رذائل اخلاقى گام مى نهند، و تا آنجا كه در توان دارند پيش مى روند؛ امّا ((مخلِصان)) كسانى هستند كه امدادهاى الهى و عنايات ربّانى ، آخرين ناخالصيهاى وجودشان از ميان مى برند، و به لطف پروردگار از هر نظر خالص مى شوند.
توضيح اين كه : ناخالصيها در وجود انسان در واقع دوگونه است :
گونه اى از آن طورى است كه انسان از آن آگاه مى شود، و توان برطرف ساختن آن را دارد، و در اين راه مى كوشد و تلاش مى كند و موفّق به اخلاص نيّت و عقيده و عمل مى شود.
امّا گونه اى ديگر از آن بقدرى مخفى و مرموز است كه انسان توانايى بر تشخيص ، و در صورت تشخيص ، توانايى بر پاكسازى آن ندارد؛ همان گونه كه در روايت معروف نبوى وارد شده است : ((انّ الشّرك اءخفى من دبيب النّمل على صفاة سوداء فى ليلة ظلماء؛ شرك (و نفوذ آن در عمل ) مخفى تر است از حركت مورچه بر سنگ سياه در شب تاريك !))(292)
در اين گونه موارد هرگاه لطف الهى شامل حال سالكان راه نشود، از اين گذرگاه صَعبُالعُبور گذر نخواهد كرد، و در ناخالصيها مى مانند؛ امّا گويى خداوند جايزه كسانى را كه در اخلاص خويش تا آخرين مرحله توان و قدرت مى كوشند، اين قرار داده كه باقى مانده راه را تنها با عنايت او بپويند، و اين مخلِصان را مخلَص كند.
هنگامى كه انسان به اين مرحله برسد ديگر در برابر وساوس شياطين و هواى نفس بيمه خواهد شد، و طمع شيطان از او بريده مى شود، و شيطان در برابر اين افراد رسما اظهار عجز مى كند.
اينجاست كه از خوان نعمت الهى بى حساب بهره مى گيرند، و توصيف آنها درباره صفات جلال و جمال پروردگار، رنگ توحيد خالص به خود مى گيرد، و طبيعى است كه در قيامت نيز بدون حساب وارد بهشت مى شوند چرا كه حساب خود را در اين جهان صاف كرده اند.
اين همان است كه اميرمؤ منان على عليه السّلام طبق بعضى از خطب نهج البلاغه بدان اشاره كرده ، و در توصيف بندگان شايسته پروردگار مى فرمايد: ((قد اءخلص للّه فاستخلص ؛ يكى از صفات برجسته آنان اين است كه خويش را براى خدا خالص كرده ، و خداوند خلوص او را پذيرفته (و به مرحله نهايى رسانيده است ).(293)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:54 AM
next page
fehrest page
back page
به همين دليل درباره پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم در حديثى چنين آمده است : ((فعند ذلك استخلص اللّه عزّوجلّ لنبوّته و رسالته من الشّجرة المشرّفة الطيّبة ... محمدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم اختصّه للّنبوّة و اءصطفاه بالرّسالة ؛ در اين هنگام خداوند بزرگ محمد صلّى اللّه عليه وآله و سلّم را براى نبوّت و رسالتش از شجره پرارزش پاك برگزيد و خالص گردانيد.))(294)
و در حديث ديگرى كه از بعضى معصومان عليهم السّلام روايت شده مى خوانيم : ((وجدت ابن آدم بين اللّه و بين الشّيطان فان اءحبّه اللّه تقدّست اءسمائه ، خلّصه و استخلصه و الّا خلّى بينه و بين عدوّه ؛ فرزندم آدم را در ميان خدا و شيطان مى بينم ، اگر خداوند متعال او را (به سبب تلاش و كوشش در راه اخلاص ) دوست دارد، خالص و مخلصش مى سازد، وگرنه او را در برابر شيطان رها مى سازد.))(295)
كوتاه سخن اين كه : مساءله خلوص و اخلاص در نيّت و اعتقاد و اخلاق و عمل ، از مهمترين گامها و اساسى ترين پايه هاى تهذيب نفس و سير و سلوك الى اللّه است .
اخلاص در روايات اسلامى
اين معنى در روايات اسلامى نيز فوق العاده مورد بحث قرار گرفته است كه گوشه هايى از آن را در ذيل از نظر مى گذرانيم :
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((ثلات لايغّل عليهنّ قلب رجل مسلم اخلاص العمل للّه عزّوجلّ و النّصيحة لائمة المسلمين و اللّزوم لجماعتهم ؛ سه چيز است كه قلب هيچ مسلمانى نبايد درباره آن خيانت كند (و همه مسلمين بايد آن را رعايت كنند): خالص كردن عمل براى خدا، و خيرخواهى براى پيشوايان اسلام و مُلازمت جماعت مسلمين و جدانشدن از آن .))(296)
2- در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم كه اخلاص از اسرار الهى است : ((الاخلاص سِرّ من اسرارى اءستودعه قلب من اءحببته من عبادى ؛ اخلاص يكى از اسرار من است و آن را در قلب هر كس از بندگانم را كه دوست بدارم به وديعه مى گذارم)).(297)
3- امير مؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((الاخلاص
اءشرف نهاية ؛ اخلاص باارزشترين مقامى است كه انسان به آن مى رسد.))(298)
4- و در تعبير بلند ديگر مى فرمايد:((الاخلاص اعلى الايمان ؛ اخلاص برترين مقام ايمان است .))(299)
5- و در تعبير پرمعناى ديگرى از همان امام مى خوانيم : ((فى اخلاص الاءعمال تنافس اولوا النّهى و الاءلباب ؛ رقابت عاقلان و انديشمندان با يكديگر در اخلاص عمل است .))(300)
6- اين مساءله تا آنجا اهمّيّت دارد كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم تفاوت مقامات مؤ منان را در تفاوت درجات اخلاص مى شمرد و مى فرمايد: ((بالاخلاص تتفاضل مراتب المؤ منين))(301)
7- امير مؤ منان على عليه السّلام نيز آخرين مرحله يقين رااخلاص معرّفى مى كند و مى فرمايد: ((غاية اليقين الاخلاص ))(302)
8- اخلاص بقدرى اهمّيت دارد كه مقدار مختصرى از عمل كه با آن باشد سبب نجات انسان مى گردد، چنان كه در حديث رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((اءخلص قلبك يكفك القليل من العمل))(303)
9- اخلاص تا آن حد اهمّيّت دارد كه على عليه السّلام آن را عبادت مقرّبان درگاه خدا مى شمرد، و مى گويد: ((الاخلاص عبادة المقرّبين .))(304)
10- اين بحث دامنه دار را با حديث جالب ديگرى از على عليه السّلام به پايان مى بريم كه فركود: ((طوبى لمن اءخلص للّه العبادة و الدّعاء و لم يشغل قلبه بما ترى عيناه و لم ينس ذكراللّه بما تسمع اذناه و لم يحزن صدره بما اعطى غيره ؛ خوشا به حال كسى كه عبادت و دعايش را براى خدا خالص كند، و قلب خود را به آنچه مى بيند مشغول ندارد، و ياد خدا را با آنچه مى شنود، به فراموشى نسپرد، درونش به خاطر نعمتهايى كه به ديگران داده شده است ، غمگين نشود.))(305)
حقيقت اخلاص
مرحوم فيض كاشانى در محجّة البيضاء در اين زمينه چنين مى نويسد: ((حقيقت اخلاص آن است كه نيّت انسان از هرگونه شرك خَفى و جَلىّ پاك باشد))، قرآن مجيد مى فرمايد:و انّ لكم فى الانعام لعبرة نسقيكم ممّا فى بطونه من بين فرث و دم لبنا خالصا سائغا للشّاربين ؛ در وجود چهارپايان براى شما درسهاى عبرتى است ، چرا كه از درون شكم آنها، از ميان غذاهاى هضم شده و خون ، شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم .(306)
((شير خالص آن است كه نه رگه هاى خون در آن باشد، و نه اثرى از آلودگى درون شكم و نه غير آن ، صاف و پاك و بدون غَلّوغش باشد؛ نيّت عمل خالص نيز همان گونه است ، بايد هيچ انگيزه اى جز انگيزه الهى بر آن حاكم نگردد.))(307)
در روايات اسلامى نيز تعبيرات بسيار لطيفى درباره حقيقت اخلاص و نشانه هاى مخلصين بيان شده كه به بخشى از آن اشاره مى كنيم :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((انّ لكّل حقّ حقيقة و مابلغ عبد حقيقة الاخلاص حتّى لايحبّ اءن يحمد على شى ء من عمل للّه ؛ هر حقيقتى نشانه اى دارد، هيچ بنده اى به حقيقت اخلاص نمى رسد مگر زمانى كه دوست نداشته باشد كه او را به خاطر اعمال الهى اش بستانيد.))(308)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت نقل شده كه فرمود: ((اءمّا علامة المخلص فاءربعة ؛ يسلم قلبه ، و تسلم جوارحه ، و بذل خيره و كفّ شرّه ؛ امّا علائم مخلص چهار چيز است : قلبش تسليم خداست ، همچنين اعضايش تسليم فرمان اوست ، خير خود را در اختيار مردم مى گذارد و شرّ خود را بازمى دارد.))(309)
3- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((لايكون العبد عابدا للّه حقّ عبادته حتّى ينقطع عن الخلق كلّه اليه ، فحينئذ يقول هذا خالص لى فيتقبّله بكرمه ؛ هيچ عبادت كننده اى حقّ عبادت خود را به جا نمى آورد، مگر اين كه از تمام مخلوقات چشم بردارد و متوجّه او شود؛ در اين هنگام ، خداوند مى فرمايد: اين براى من خالص شده است ؛ پس به كرمش او را مى پذيرد.))(310)
4- و بالاخره امام صادق عليه السّلام جان سخن را در يك جمله كوتاه خلاصه كرده ، و درباره اخلاص مى فرمايد: ((مااءنعم اللّه عزّوجلّ على عبد اءجلّ من اءن لايكون فى قلبه مع اللّه غيره ؛ خداوند متعال نعمتى بزرگتر از اين به بنده اى نداده است كه در قلبش با خدا، ديگرى نباشد.))(311)
اكنون با توجّه به اهمّيّت فوق العاده اخلاص ، و تاءثير عميق آن در پيمودن راه حق ، و وصول به مقامات عاليه قرب الى اللّه ، اين سؤ ال پيش مى آيد كه اخلاص را چگونه مى توان به دست آورد؟
بى شك اخلاص نيّت هميشه برخاسته از ايمان و يقين و عمق معارف الهيّه است ؛ هر قدر يقين انسان به توحيد افعالى خدا بيشتر باشد و هيچ مؤ ثّرى را در عالم هستى ، جز ذات پاك او نشناسد، و همه چيز را از او و از ناحيه او و به فرمان او بداند، و اگر اسباب و عواملى در عالم امكان وجود دارد، آن را نيز سر بر فرمان او ببيند چنين كسى اعمالش تواءم با خلوص است ؛ زيرا جز خدا مبداء تاءثيرى نمى بيند كه براى او كار كند.
اين حقيقت در روايات اسلامى در عبارات كوتاه و پرمعنايى منعكس است : امام علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حديثى مى فرمايد: ((اءلاخلاص ثمرة اليقين ؛ اخلاص ميوه درخت يقين است .))(312)
و از آنجا كه عبادت به مقتضاى واعبد ربّك حتّى ياءتيك اليقين يكى از اسباب يقين مى باشد، در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است كه ((اءلاخلاص ثمرة العبادة ؛ اخلاص ميوه درخت عبادت است .))(313)
و نيز از آنجا كه علم و معرفت يكى از سرچشمه هاى يقين است ، و يقين چنان كه گفتيم سرچشمه اخلاص است ، در حديثى از همان حضرت آمده است كه فرمود: ((ثمرة العلم اخلاص العمل ؛ ميوه علم اخلاص عمل است .))(314)
و بالاخره در گفتار جامعى از مولى على عليه السّلام به سرچشمه هاى اخلاص چنين اشاره شده است : ((اءوّل الدّين معرفته ، و كمال معرفته التّصديق به ، و كمال التّصديق به توحيده ، و كمال توحيده الاخلاص له ؛ سرآغاز دين معرفت خداست ، و كمال معرفتش تصديق ذات اوست ، و كمال تصديقش ذاتش ، توحيد و شهادت بر يگانگى او مى باشد؛ و كمال توحيد او اخلاص است .))(315)
موانع اخلاص
بزرگان علم اخلاق در اين زمينه اشارات روشن و دقيقى دارند، بعضى معتقدند اخلاص موانع و آفات آشكار و نهان دارد؛ بعضى بسيار قوى و خطرناك و بعضى ضعيفتر است ، و شيطان و هواى نفس براى مشوب ساختن ذهن انسان و گرفتن صفا و اخلاص و آلوده كردن اعمال به ريا نهايت تلاش و كوشش مى كنند.
بعضى از مراحل رياكارى و آلودگى نيّت به قدرى روشن است كه هر كسى آن را درمى يابد؛ مثل اين كه شيطان در نمازگزار نفوذ مى كند و مى گويد نماز را آرام و آهسته و با آداب و خشوع انجام ده ، تا حاضران تو را انسانى مؤ من و صالح بدانند و هرگز به غيبت تو آلوده نشوند، اين يك فريب آشكار از ناحيه شيطان است !
گاه اين وسوسه هاى شيطانى به شكل مخفى ترى صورت مى گيرد، و در لباس اطاعت ظاهر مى شود؛ مثلا، مى گويد: تو انسان برجسته اى و مردم به تو نگاه مى كنند، اگر نماز و اعمالت را زيباسازى ديگران به تو اقتدا كرده و در ثواب آنها شريك خواهى شد، و انسان بى خبر گاه تسليم چنين وسوسه اى مى شود، و در درّه هولناك ريا سقوط مى كند.
گاه وسوسه هاى شيطان از اين هم پيچيده تر و پنهان تر است ؛ مثل اين كه به نمازگزار مى گويد انسان مخلص كسى است كه در خلوت و جلوت يكسان باشد، كسى كه عبادتش در خلوات كمتر از جلوات باشد، رياكار است ، و به اين ترتيب او را وادار مى كند كه در خلوت نماز خود را جالب و جاذب كند تا بتواند در بيرون و در مقابل مردم نيز چنين كند و به اهداف خود برسد اين نيز يك نوع رياكارى خفى است كه ممكن است بسيارى از آن غافل شوند و از درك آن عاجز گردند. و همچنين مراحل مخفى تر و پنهان تر.(316)
براستى موانع و آفات اخلاص به قدرى زياد و متنوّع و پنهان است كه هيچ انسانى جز از طريق پناه بردن به لطف الهى از آن رهايى نمى يابد.
در روايات اسلامى نيز هشدارهاى مهمّى درباره آفات اخلاص آمده است :
از جمله در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((كيف يستطيع الاخلاص من يغلبه الهوى ؛ چگونه توانايى بر اخلاص دارد كسى كه هواى نفس بر او غالب است ؟))(317)
در حقيقت ، عمده ترين آفت اخلاص و مهمترين مانع آن در اين حديث شريف بيان شده است . آرى ! هواى نفس است كه سرچشمه اخلاص را تيره و تاريك مى سازد.
در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار مى خوانيم : ((قلّل الآمال تخلص لك الاءعمال ؛ آرزوها را كم كن (و دامنه آرزوهاى دور و دراز را جمع نما) تا اعمال تو خالص شود!))(318)
اين نكته حائز اهمّيّت است كه گاه انسان در اين مورد، گرفتار وسواس مى شود كه آن خود يكى ديگر از نيرنگهاى شيطان است ، به او مى گويد به نماز جماعت مرو، چرا كه در آنجا ممكن است نيّتت آلوده شود، فقط در خانه نماز بخوان ، يا هنگامى كه در ميان جمعيّت به نماز برمى خيزى مستحبّات را ترك كن و نماز را بسيار سريع و دست و پا شكسته بخوان مبادا آلوده رياگردى . و بسيار ديده ايم افرادى را كه به خاطر همين گرفتارى از مستحبّات مؤ كّدى كه شرع ، به آن دعوت كرده است باز مانده اند.
و شايد به همين دليل است كه قرآن مجيد مردم را دعوت به انفاق پنهان و آشكار هر دو كرده است . مى فرمايد: ((الّذين ينفقون اءموالهم بالّليل و النّهار سرّا و علانية فلهم اءجرهم عندربّهم ولاخوف عليهم و لاهم يحزنون ؛ آنها كه اموال خود را شب و روز، پنهان و آشكار انفاق مى كنند مزدشان نزد پروردگارشان است ، نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند.))(319)
اين حديث را با ذكر نكته ديگرى پايان مى دهيم و آن اين كه داشتن اخلاص در خلوت و تنهايى . چندان افتخار نيست ، مهم آن است كه انسان در جلوت و در ميان مردم و در مرئى و منظر همگان بتواند اعمال خالصانه انجام دهد.
آثار اخلاص
از آنجا كه اخلاص گرانبهاترين گوهرى است كه در خزانه قلب و روح انسان پيدا مى شود، آثار فوق العاده مهمّى نيز دارد كه در روايات اسلامى با تعبيرات كوتاه و بسيار پُرمعنى به آن اشاره شده است .
در حديث معروفى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((مااءخلص عبد للّه عزّوجلّ اءربعين صباحا الاّ جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه ؛ هيچ بنده اى از بندگان خدا چهل روز اخلاص را پيشه خود نمى سازد مگر اين كه چشمه هاى حكمت و دانش از قلبش بر زبانش جارى مى شود.))(320)
در حديث ديگرى از امام علىّ بن ابيطالب عليه السّلام مى خوانيم : ((عند تحقّق الاخلاص تستنير البصائر؛ به هنگام تحقّق اخلاص ، چشم بصيرت انسان نورانى مى شود.))(321)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((فى اخلاص النّيّات نجاح الامور؛ در اخلاص نيّت پيروزى در كارها است .))(322)
اين نكته روشن است كه هر قدر نيّت خالصتر باشد به باطن كارها اهمّيّت بيشترى داده مى شود تا به ظاهر كار، و به تعبير ديگر، محكم كارى در حدّ اعلى خواهد بود؛ به همين دليل پيروزى در كار تضمين خواهد شد. و بعكس اگر آلوده به ريا باشد به ظاهر بيش از باطن اهمّيّت داده مى شود و كارها و برنامه ها تو خالى مى گردد و به همين امر سبب شكست است .
و نيز به همين دليل ، در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام مى خوانيم : ((لوخلصت النّيّات لزكّت الاعمال ؛ اگر نيّات خالص شود اعمال پاكيزه خواهد شد.))(323)
رياكارى
نقطه مقابل اخلاص ((ريا)) است ، كه در آيات و روايات اسلامى از آن مذمّت شده است و آن را عاملى براى بطلان اعمال و نشانه اى از نشانه هاى منافقان و نوعى شِرك به خدا معرفى كرده اند.
رياكارى تخريب كننده فضائل اخلاقى و عاملى براى پاشيدن بذر رذائل در روح و جان انسانهاست . رياكارى اعمال را تو خالى و انسان را از پرداختن به محتوا و حقيقت عمل باز مى دارد.
رياكارى يكى از ابزارهاى مهّم شيطان براى گمراه ساختن انسانهاست .
با اين اشاره به آيات قرآن باز مى گرديم و چهره رياكاران و نتيجه اعمال آنها را بررسى مى كنيم .
1- يا ايّها الّذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى كالّذى ينفق ماله رئاء النّاس و لايؤ من باللّه و اليوم الاخر فمثله كمثل صفوان عليه تراب فاصابه وابل فتركه صلدا لايقدرون على شى ء مّمّا كسبوا و اللّه لايهدى القوم الكافرين (سوره بقره ، آيه 264)
2- فمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربّه اءحدا (سوره كهف ، آيه 110)
3- اءنّ المنافقين يخادعون اللّه و هو خادعهم و اذا قاموا الى الصّلوة قاموا كسالى يرآؤ ن النّاس و لايذكرون اللّه الاّ قليلا (سوره نساء، آيه 142)
4- والّذين ينفقون اءموالهم رئاءالنّاس ولايؤ منون باللّه ولاباليوم الآخر و من يكن الشّيطان له قرينا فسآء قرينا (سوره نساء، آيه 38)
5- ولاتكونوا كالّذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاءالنّاس و يصدّون عن سبيل اللّه و اللّه بما يعملون محيط (سوره انفال ، آيه 47)
6- فويل للمصلّين الّذين هم عن صلاتهم ساهون ، الّذين هم يرآؤ ن و يمنعون الماعون (سوره عاعون ، آيه 4تا7)
ترجمه :
1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد بخششهاى خود را با منّت و آزار باطل نسازيد همانند كسى كه مال خود را براى نشان دادن به مردم انفاق مى كند و به خدا و روز رستاخيز ايمان نمى آورد (كار او) همچون قطعه سنگى است كه بر آن (قشر نازكى از) خاك باشد (و بذرهايى در آن افشانده شود) و رگبار باران به آن برسد (و همه خاكها و بذرها را بشويد) و آن را صاف (و خالى از خاك و بذر) رها كند، آنها از كارى كه انجام داده اند چيزى به دست نمى آورند و خداوند جمعيّت كافران را هدايت نمى كند!
2- پس هر كه به لقاى پروردگارش اميد دارد بايد كارى شايسته انجام دهد و هيچ كس را در عادت پروردگارش شريك نكند.
3- منافقان مى خواهند خدا را فريب دهند در حالى كه او آنها را فريب مى دهد و هنگامى كه به نماز برمى خيزند با كسالت برمى خيزند و در برابر مردم ريا مى كنند و خدا را جز اندكى ياد نمى نمايند.
4- و آنها كسانى هستند كه اموال خود را براى نشان دادن به مردم انفاق مى كنند و ايمان به خدا و روز بازپسين ندارند (چرا كه شيطان رفيق و همنشين آنهااست ) و كسى كه شيطان قرين او باشد بد همنشين و قرينى دارد.
5- و مانند كسانى نباشيد كه از روى هواپرستى و غرور و خودنمائى در برابر مردم از سرزمين خود (به سوى ميدان بدر) بيرون آمدند و (مردم را) از راه خدا بازمى داشتند (و سرانجام شكست خوردند) و خداوند به آنچه عمل مى كنند احاطه (و آگاهى ) دارد.
6- پس واى بر نمازگزارانى كه ، در نماز خود سهل انگارى مى كنند، همان كسانى كه ريا مى كنند، و ديگران را از وسائل ضرورى زندگى منع مى نمايند!
شرح و تفسير
در نخستين آيه ، منّت گذاردن و آزاردادن و رياكردن در يك رديف شمرده شده و همه آنها را موجب بطلان و نابودى صدقات (و اعمال نيك ) معرفى مى كند بلكه تعبيراتى از اين آيه نشان مى دهد كه شخص رياكار ايمان به خدا و روز آخرت ندارد؛ مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد انفاقهاى خود را با منّت و آزار باطل نكنيد!)) (يا اءيّها الّذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاءذى ) سپس اين گونه افراد را به كسى تشبيه مى كنند كه مال خود را براى نشان دادن به مردم انفاق مى نمايد و به خدا و روز رستاخيز ايمان ندارد! (كالّذى ينفق ماله رئاءالنّاس و لا يؤ من باللّه واليوم الاءخر)
در ذيل آيه ، مثال بسيار گويا و پرمعنائى براى اين گونه اشخاص زده و مى فرمايد: ((مثل (كار) او همچون قطعه سنگى است كه بر آن قشر نازكى از خاك باشد (و بذرهائى در آن افشانده شود) و رگبار باران بر آن فرود آيد (و همه خاكها و بذرها را با خود بشويد و با خود ببرد) و آن را صاف (و خالى از همه چيز رها سازد)!)) (فمثله كمثل صفوان عليه تراب فاصابه وابل فتركه صلدا)
اين گونه اشخاص (به يقين ) ((از كارى كه انجام داده اند بهره اى نمى گيرند و خداوند كافران را هدايت نمى كند!)) (لايقدرون على شى ء مّمّا كسبوا و اللّه لايهدى القوم الكافرين )
در اين آيه تلويحا يك بار رياكاران را فاقد ايمان به خدا و روز قيامت معرفى كرده و يك بار به عنوان قوم كافر، و اعمال آنها را هيچ و پوچ و فاقد هرگونه ارزش مى شمرد چرا كه بذر اعمالشان در سرزمين رياكارى پاشيده شده كه هيچ گونه آمادگى براى رشد و نمو ندارد. اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه رياكاران خودشان همانند قطعه سنگى هستند كه قشر نازكى از خاك بر آن است و هيچ گونه بذر مفيدى را پرورش نمى دهد؛ آرى ! قلب آنها همچون سنگ و روحشان نفوذناپذير و اعمالشان بى ريشه و نيّاتشان آلوده است .
جالب اين كه در آيه اى كه پشت سر اين آيه در همان سوره بقره آمده است اعمال خالصان و مخلصان را به باغى پربركت تشبيه مى كند كه بذر و نهال صالح در آن كاشته شده د باران كافى بر آن مى بارد و نور آفتاب از هر سو به آن مى تابد و نسيم باد از هر طرف به آن مى وزد و ميوه و ثمره آن را مضاعف مى سازد.
در دومين آيه ، پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم را مخاطب قرار داده و دستور مى دهد مساءله توحيد خالص را به عنوان اصل اساسى اسلام به مردم برساند؛ مى فرمايد: ((بگو من بشرى همچون شما هستم (تنها امتياز من اين است كه ) به من وحى مى شود كه معبود شما تنها يكى است .)) (قل انّما اءنا بشر مثلكم يوحى الىّ اءنّما الهكم اله واحد)
سپس نتيجه گيرى مى كند كه بر اين اساس ، اعمال بايد از هر نظر خالص و خالى از شرك باشد و مى فرمايد: ((پس هر كس اميد به لقاى پروردگارش دارد بايد عمل صالح انجام دهد و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نسازد!)) (فمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عملا صالحا ولايشرك بعبادة ربّه اءحدا)
به اين ترتيب ، شرك در عبادت ، هم اساس توحيد را ويران مى سازد و هم اعتقاد به معاد را؛ و به تعبير ديگر، گذرنامه ورود به بهشت جاويدان عمل خالص است .
قابل توجّه اين كه در شاءن نزول اين آيه آمده است كه مردى به نام ((جُندَب بن زُهِير)) خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم عرض كرد من كارهايم را براى خدا به جا مى آورم و هدفم رضاى اوست امّا هنگامى كه مردم از آن آگاه مى شوند مسرور و شاد مى شود؛ پيامبر فرمود: ((انّ اللّه طيّب و لايقبل ما شورك فيه ؛ خداوند پاك است و جز عمل پاك را نمى پذيرد و عملى كه غير او در آن شركت داده شود مقبول او نخواهد بود!)) سپس آيه فوق نازل شد.(324)
در شاءن نزول ديگرى آمده است كه مردى خدمتش عرض كرد: ((من جهاد فى سبيل اللّه را دوست دارم و در عين حال دوست دارم مردم موقعيّت مرا در جهاد بدانند.)) در اين هنگام آيه فوق نازل شد.(325)
شبيه همين معنى در مورد انفاق در راه خدا و صله رحم نيز نقل شده است (326) و نشان مى دهد كه آيه بالا بعد از سؤ الات گوناگون در مورد اعمال آلوده به اهداف غير خدائى نازل شده است و رياكار به عنوان مشرك و كسى كه ايمان محكمى به آخرت ندارد، معرفى گرديده است .
در حديث ديگرى نيز از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((من صلّى يرائى فقد اءشرك و من صام يرائى فقد اءشرك و من تصّدق يرائى فقد اءشرك ثمّ قرء فمن كان يرجوا لقاء ربّه ...؛ كسى كه نماز را به خاطر ريا بخواند مشرك شده و كسى كه روزه را براى ريا به جاآورد مشرك شده و كسى كه صدقه و انفاق را براى ريا انجام دهد مشرك شده سپس آيه : فمن كان يرجوا لقاء ربّه ... را تلاوت فرمود.))(327)
در سومين آيه ، ريا را يكى از اعمال منافقان شمرده مى فرمايد: ((منافقان مى خواهند خدا را فريب دهند در حالى كه او آنها را فريب مى دهد و هنگامى كه به نماز مى ايستند از روى كسالت است و در برابر مردم ريا مى كنند و خدا را جز اندكى ياد نمى كنند!)) (انّ المنافقين يخادعون اللّه و هو خادعهم و اذا قاموا الى الصّلوة قاموا كسالى يرآؤ ن النّاس و لايذكرون اللّه الّا قليلا)
اين نكته قابل توجّه است كه نفاق نوعى دوگانگى ظاهر و باطن است و رياكارى نيز شكل ديگرى از دوگانگى ظاهر و باطن مى باشد چرا كه ظاهر عمل الهى و باطن آن شيطانى و ريائى است و به خاطر جلب توجّه مردم ! بنابراين ، طبيعى است كه ريا جزء برنامه منافقان باشد.
در چهارمين آيه ، اعمال ريائى را همرديف عدم ايمان به خدا و روز قيامت و همنشينى با شيطان شمرده و مى فرمايد: ((آنها كسانى هستند كه اموال خود را براى نشان دادن به مردم انفاق مى كنند و ايمان به خداوند و روز باز پسين ندارند (چرا كه شيطان و همنشين آنها است ) و كسى كه شيطان قرين اوست بد قرينى انتخاب كرده است .)) (والّذين ينفقون اءموالهم رئاءالنّاس ولايؤ منون باللّه ولاباليوم الآخر و من يكن الشّيطان له قرينا فسآء قرينا).
به اين ترتيب ، رياكاران دوست شيطان و فاقد ايمان قاطع به مبداء و معاد هستند.
در پنجمين آيه ، خداوند مسلمانان را از همسوئى با كفّار كه اعمالشان رياكارانه و از روى هواپرستى و خودنمائى بوده است نهى مى كند، مى فرمايد: ((مانند كسانى نباشيد كه از سرزمين خود به خاطر هواپرستى و غرور و خودنمائى در برابر مردم بيرون آمدند! و مردم رااز راه خدا بازمى داشتند و خداوند به آنچه عمل مى كنند احاطه (كامل ) دارد.)) (ولاتكونوا كالّذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاءالنّاس و يصدّون عن سبيل اللّه و اللّه بما يعملون محيط)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:54 AM
next page
fehrest page
back page
طبق قرائنى كه در آيه موجود است بتصديق مفسّران ، آيه اشاره به حركت سپاهيان قريش به سوى ميدان بدر است كه به هنگام خارج شدن از مكّه آلات لهوولعب و بعضى از خوانندگان و شراب همراه خود آوردند حتّى اگر دَم از بت پرستى مى زدند آن هم رياكارانه و عملا براى جلب نظر بت پرستان بود.
بعضى از مفسّران نيز گفته اند از آنجا كه بدر يكى از مراكز تجمّع و از بازارهاى عرب بود و در عرض سال گاهى در آنجا اجتماع مى كردند، ابوجهل محصوصا وسائل عيش ونوش را با خود برد و هدفش اين بود كه از همه كسانى كه با آنجا آشنا بودند زهر چشم بگيرد.
به هر حال قرآن مؤ منان را از اين گونه كارها نهى مى كند و به آنها دستور مى دهد كه با رعايت تقوا و اخلاص بر همه مشكلات غلبه كنند و سرنوشت رياكاران هوسباز و بى تقوا را در ميدان بدر فراموش ننمايند.
در آخرين آيه مورد بحث ، باز هم از رياكارى به بيان ديگرى نكوهش مى كند و مى فرمايد: ((واى بر نمازگزارانى كه نماز را به دست فراموشى مى سپارند و از آن غفلت مى كنند، آنها كه ريا مى كنند و مردم را از ضروريّات زندگى بازمى دارند.)) (فويل للمصلّين ، الّذين هم عن صلاتهم ساهون ، الّذين هم يرآؤ ن و يمنعون الماعون )
تعبير به ((ويل)) در قرآن مجيد در 27 مورد آمده است و غالبا در مورد گناهان بسيار سنگين و خطرناك است . به كاربردن ، اين تعبير در مورد رياكاران نيز حكايت از شدّت زشتى عمل آنها مى كند.
از آنچه در آيات بالا آمد زشتى اين گناه و خطرات آن براى سعادت انسان آشكار مى شود و بخوبى روشن مى گردد كه يكى از موانع مهمّ تهذيب نفس و پاكى قلب و روح همين رياكارى است كه نقطه مقابل آن خلوص نيّت و پاكى دل است .
ريا در روايات اسلامى
در احاديث اسلامى فوق العاده به اين مساءله اهمّيّت داده شده و رياكارى به عنوان يكى از خطرناكترين گناهان معرفى شده است كه به گوشه اى از آن در ذيل اشاره مى شود:
1- در حديثى از پيغمبر اكرم مى خوانيم : ((اءخوف ما اءخاف عليكم الرّيا و الشّهوة الخفيّة ؛ خطرناكترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسيم رياكارى و شهوت پنهانى است !))(328)
ظاهرا منظور از شهوت پنهانى همان انگيزه هاى مخفى رياكارى است .
2- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((اءدنى الرّيا شرك ؛ كمترين ريا شرك به خداست .))(329)
3- باز از همان حضرت آمده است كه فرمود: ((لايقبل اللّه عملا فيه مقدار ذرّة من رياء؛ خداوند عملى را كه ذرّه اى از ريا در آن باشد قبول نمى كند!))(330)
4- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((انّ المرائى ينادى عليه يوم القيامة يا فاجر يا غادر يا مرائى ضلّ عملك و حبط اءجرك اذهب فخذ اءجرك ممّن كنت تعمل له ؛ روز قيامت شخص رياكار را صدا مى كنند و مى گويند اى فاجر! اى حيله گر پيمان شكن ! و اى رياكار! اعمال تو گم شد و اجر تو نابود گشت برو و پاداش خود را از كسى كه براى او عمل كردى بگير!))(331)
5- يكى از اصحاب مى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم را گريان ديدم ، عرض كردم : چرا گريه مى كنيد؟ فرمود: ((انّى تخوّفت على امّتى الشّرك ، اءمّا انّهم لايعبدون صنما و لاشمسا و لاقمرا و لاحجرا، ولكنّهم يرائون باءعمالهم ؛ من بر امّتم از شرك و چندگانه پرستى بيمناكم ! بدانيد آنها بت نخواهند پرستيد و نه خورشيد و ماه و قطعات سنگ را، ولى در اعمالشان ريا مى كنند (و از اين طريق وارد وادى شرك مى شوند).))(332)
6- در حديث ديگرى از همان حضرت صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه فرمود: انّ الملك ليصعد بعمل العبد مبتهجا به فاذا صعد بحسناته يقول اللّه عزّوجلّ اجعلوها فى سجّين انّه ليس ايّاى اءراد بها؛ فرشته عمل بنده اى را با شادى به آسمان مى برد هنگامى كه حَسنات او را به بالا مى برد خداوند عزّوجل مى فرمايد آن را در جهنّم قرار دهيد، او عمل خود را به نيّت من انجام نداده است !))(333)
7- باز در حديث ديگرى از همان حضرت صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((يقول اللّه سبحانه انّى اءغنى الشّركاء فمن عمل عملا ثمّ اءشرك فيه غيرى فاءنا منه برى ء و هو للّذى اءشرك به دونى ؛ خداوند سبحان مى فرمايد: من بى نيازترين شريكانم ، هر كس عملى بجا آورد و غير مرا در آن شريك كند من از او بيزارم ، و اين عمل از آنِ كسى است كه شريك قرار داده نه از آنِ من !))(334)
اين هفت حديث پرمعنى و تكان دهنده كه همه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است بخوبى نشان مى دهد گناه ريا به قدرى عظيم است كه چيزى با آن برابرى نمى كند و اين به خاطر آثار بسيار بدى است كه ريا در فرد و جامعه و در جسم و روح انسان ايجاد مى كند.
از امامان معصوم عليهم السّلام احاديث تكان دهنده اى ديده مى شود، از جمله :
8- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه از جدّش نقل مى كند: ((سياءتى على النّاس زمان تخبث فيه سرائرهم و تحسن فيه علانيّتهم ، طمعا فى الدّنيا لايريدون ما به عند ربّهم يكون دينهم رياء، لايخالطوهم خوف يعمّهم اللّه بعقاب فيدعونه دعاء الغريق فلا يستجيب لهم ؛ زمانى بر مردم فرامى رسد كه باطن آنها آلوده و ظاهرشان زيبا است ، و اين به خاطر طمع در دنيا مى باشد، هرگز آنچه را نزد پروردگارشان است اراده نمى كنند، دين آنها ريا است ، و خوف خدا در قلبشان نيست ، خداوند مجازاتى فراگير بر آنها مى فرستد و آنها همچون فرد غريق او را مى خوانند ولى دعاى آنان را اجابت نمى كند!))(335)
9- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((كلّ رياء شرك انّه من عمل للنّاس كان ثوابه للنّاس و من عمل للّه كان ثوابه على اللّه ؛ هر ريائى شرك است ، هر كس براى مردم عمل كند پاداش او بر مردم است ، و هر كس براى خدا عمل كند ثوابش بر خداست !))(336)
10- در حديثى از اميرمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم : ((المرائى ظاهره جميل و باطنه عليل ...؛ رياكار ظاهر عملش زيبا و باطنش زشت و بيمار است !))(337)
و نيز فرمود: ((ما اءقبح بالانسان باطنا عليلا و ظاهرا جميلا؛ چه زشت است كه باطن انسان خراب و بيمار و ظاهرش زيبا باشد))!(338)
و در اين زمينه روايات از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و ائمّه هدى بسيار فراوان است .
فلسفه تحريم ريا
شايد افراد ظاهر بين هنگامى كه به اين روايات تكاندهنده نگاه مى كنند از عظمت گناه ريا و آثار وحشتناك آن در شگفتى فرو روند و تصوّرشان اين باشد كه اگر عمل انسان خوب باشد چه فرق مى كند نيّت او هر چه مى خواهد باشد، فرض كنيد انسانى بيمارستان ، مسجد، جادّه و پل يا مانند اينها براى رفاه مردم بسازد، نيّتش هر چه باشد بلاخره عمل او نيكو است ، به فرض كه قصدش ريا كارى باشد خدمت او به مردم در جاى خود ثابت است . بگذاريم مردم كار خير و خدمت كنند نيّتشان هر چه مى خواهد باشد.
ولى اين اشتباه بزرگى است ؛ زيرا اوّلا، هر عملى داراى دو نوع تاءثير است : تاءثيرى در خود انسان مى گذارد، و تاءثيرى در بيرون . ريا كار با عمل خود درون خود را ويران مى سازد و از مقام والاى توحيد دور مى شود و در قعر درّه شِرك پَرتاب مى گردد؛ مردم را وسيله عزّت و احترام خود مى بيند و قدرت خدا را به دست فراموشى مى سپارد و اين رياكارى كه نوعى بت پرستى است سر از مفاسد بيشمار اخلاقى در مى آورد.
ثانيا، از نظر عمل بيرونى و خدماتى كه به ظاهر انجام داده و قصد او تظاهر و رياكارى بوده نيز جامعه دچار خسارت مى شود چرا كه سعى او اين است كه ظاهر عملش را درست كند و اهمّيّتى به باطن عمل نمى دهد و چه بسا اين امر سبب مى شود كه آن اسباب رفاه تبديل به اسباب عذاب براى مردم گردد و لطمه هاى جبران ناپذير از آن ببينند.
به عبارت ديگر، هنگامى كه جامعه اى عادت به رياكارى و تظاهر كند همه چيز او از محتوا تهى مى شود، فرهنگ و اقتصاد و سياست و بهداشت و نظم و نيروهاى دفاعى همه تو خالى و تهى مى گردد و همه جا به ظاهرسازى قناعت مى كنند، دنبال خير و سعادت جامعه نيستند بلكه به سراغ چيزى مى روند كه ظاهر جالبى داشته باشد، و اين طرز كار، ضربان هولناكى بر جامعه وارد مى كند كه بر هوشمندان مخفى و پنهان نيست .
نشانه هاى رياكاران
بسيارى از افراد بعد از مطالعه و بررسى احاديث بالا و مانند آن كه شديدترين تعبيرات را درباره رياكاران دارد در تشخيص موضوع ريا گرفتار وسوسه مى شوند، البتّه جا دارد كه انسان در مورد ريا سختگير باشد، چرا كه نفوذ ريا در عمل بسيار مرموز و مخفى است ، چه بسا انسان سالها عملى را انجام مى دهد بعدا مى فهمد كه عمل او ريائى بوده است ، مثل داستان معروفى كه درباره يكى از مؤ منين پيشين نقل مى كنند كه نماز جماعت ساليان دراز را قضا كرد، و دليلش اين بود كه همه روز در صفّ اوّل مى ايستاد، يك روز دير به جماعت آمد و در صفوف آخر ايستاد احساس كرد از اين جريان ناراحت است ، چرا كه مردم او را در صفوف آخر مى بينند، بايد هميشه در صف اوّل باشد!
ولى افراط و تفريط در اين مساءله مانند همه مسائل ، اشتباه و خطاست ، بايد از علامات ريا پى به وجود آن برد و از آن پرهيز كرد، ولى وسواس غلط است .
علماى اخلاق در اين زمينه بحثهاى جالب دارند؛ از جمله ، مرحوم فيض كاشانى در ((محجّة البيضاء)) سؤ الى به اين صورت طرح مى كند: ((اگر عالم و واعظ بخواهد بداند در وعظ خود صادق و مخلص است و ريا كار نيست از كجا بداند؟))
سپس به پاسخ اين سؤ ال پرداخته مى گويد: ((اين امر نشانه هايى دارد، از جمله اين كه اگر واعظى بهتر از او و آگاه تر و مقبول تر در ميان مردم پيدا شود خوشحال گردد و حَسد او را به دل نگيرد، آرى ! مانعى ندارد كه در مقام غبطه بر آيد و آرزو كند كه او مانند آن عالم و واعظ گردد (يا از او بهتر).))
((نشانه ديگر اين كه اگر بزرگان و شخصيّتها در مجلس او حضور يابند سخنانش تغيير نكند، و همه مردم را به يك چشم نگاه كند (و به خاطر جلب توجّه آن عالم و اظهار فضل و كمال در پيشگاه او در سخنانش تغييرى حاصل نشود).))
((نشانه ديگر اين كه اگر گروهى از مستمعين پشت سر او در كوچه و بازار به راه بيفتند خوشحال نباشد.))(339)
بهترين محك براى شناختن اعمال ريائى از غيرريائى همان معيارهائى است كه در روايات اسلامى آمده است ؛ از جمله :
1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((اءمّا علامة المرائى فاربعة : يحرص فى العمل للّه اذا كان عنده اءحد و يكسل اذا كان وحده و يحرص فى كل اءمره على المحمدة و يحسن سمته بجهده ؛ امّا علامت رياكار چهار چيز است : هنگامى كه كسى نزد اوست تلاش مى كند اعمال الهى انجام دهد و هنگامى كه تنها شد در انجام عمل كسل است ! و در تمام كارهايش اصرار دارد مردم از او مدح و ستايش كنند، و سعى مى كند ظاهرش را در نظر مردم خوب جلوه دهد.))(340)
2- در حديث ديگرى همين معنى با تعبيرات جالب ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است فرمود:
((للمرائى اءربع علامات :
يكسل اذا كان وحده
و ينشط اذا كان فى النّاس
و يزيد فى العمل اذا اثنى عليه
و ينقص منه اذا لم يثنى عليه ؛
رياكار چهار علامت دارد:
اگر تنها باشد اعمال خود را با كسالت انجام مى دهد،
و اگر در ميان مردم باشد بانشاط انجام مى دهد،
هرگاه او را مدح و ثنا گويند بر عملش مى افزايد،
و هرگاه ثنا نگويند از آن مى كاهد!))(341)
شبيه همين معنى از لقمان حكيم نيز نقل شده است .(342)
خلاصه ، هر كارى كه با انگيزه بهتر نشان دادن عمل در انظار مردم صورت گيرد، سبب نفوذ ريا در عمل است و اين انگيزه را هر چند مرموز باشد از دوگانگى برخورد انسان به اعمالى كه در خلوت و جلوت انجام مى دهد مى توان دريافت .
ايم مطلب به اندازه اى ظريف و مرموز است كه گاه انسان براى فريب وجدان خود اعمال خود را در خلوت بسيار جالب انجام مى دهد تا خود را قانع كند كه در اجتماع نيز همان گونه انجام دهد و دوگانگى در آن نباشد در حالى كه هم عملى را كه در اجتماع انجام مى دهد ريا است و هم آن راكه در خلوت انجام داده آلوده به نوعى ريا است .
امّا همان گونه كه در بالا نيز اشاره شد، افراط در اين مساءله جايز نيست چرا كه ديده شده افرادى از نماز جماعت و وعظ و ارشاد بر سر منبر و تدريس و تصنيف كتاب محروم مى شوند به اين عنوان كه مى ترسيم عمل ما ريائى باشد.
در روايات اسلامى نيز به اين مطلب اشاره شده است كه اگر انسان عملى انجام دهد و مردم از آن باخبر شوند و از آن مسرور گردد در حالى كه انگيزه او از آغاز ارائه به مردم نبوده ضررى به قصد قربت و عمل الهى او نمى زند.(343)
از اينجا روشن مى شود كه تشويق نيكوكاران نسبت به اعمال صالحى كه انجام داده اند در يك مجلس عمومى يا در وسائل ارتباط جمعى به اين قصد كه ديگران نيز به اين كار تشويق شوند منع شرعى ندارد، بلكه از كارهايى است كه بزرگان هميشه انجام مى داده اند و اجر و پاداش انجام دهنده كار نيز ضايع نمى شود، مشروط به اين كه انگيزه اش از آغاز چنين مطلبى نبوده باشد.
در آيات قرآنى و روايات اسلامى نيز بارها تشويق به صدقات و خيرات پنهانى و آشكار شده است ، و اين نشان مى دهد كه انسان مى تواند با انجام اعمال صالحه بطور آشكار انگيزه هاى الهى خود را نيز حفظ كند، و از ريا بركنار بماند.
در پنج آيه از قرآن مجيد تشويق به انفاق ((سرّا و علانيّة)) يعنى بخشش در پنهان و آشكار يا ((سِرّا و جهرا)) كه همان معنا را مى دهد شده است .(344)
اصولا قسمتى از عبادات اسلامى بطور آشكار انجام مى شود همانند نماز جمعه و جماعت و مراسم با شكوه حجّ خانه خدا و تشييع جنازه مؤ من و جهاد و امثال آن ؛ درست است كه بايد انگيزه در تمام اينها الهى باشد ولى اگر گرفتار وسوسه شود همه اين اعمال را ترك مى كند و اين نيز ضايعه بزرگى است .
طريق درمان ريا
راه مبارزه با رياكارى ، مانند همه ، اخلاق و اعمال مذموم و ناپسند، دو چيز است : نخست توجّه به علل و ريشه هاى آن براى خشكانيدن و نابود كردن آنها، و سپس مطالعه در پيامدهاى آن براى آگاه شدن از عواقب دردناكى كه در انتظار آلودگان به اين اخلاق مذموم است .
گفتيم ريشه ريا همان ((شِرك افعالى)) و عدم توجّه به حقيقت توحيد است .
اگر پايه هاى توحيد افعالى در درون جان ما محكم شود و بدانيم عزّت و ذلّت و روزى و نعمت به دست خداست و دلهاى مردم نيز در اراده و اختيار اوست هرگز به خاطر جلب رضاى اين و آن اعمال خود را آلوده به ريا نمى كنيم !
اگر به يقين بدانيم كسى كه با خداست همه چيز دارد، و كسى كه از او جداست فاقد همه چيز است ، و به مصداق ((اءن ينصركم اللّه فلا غالب لكم و اءن يخذلكم فمن ذاالّذى ينصركم من بعده ؛ اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما غلبه نخواهد كرد و اگر دست از يارى شما بر دارد هيچ كس نمى تواند شما را يارى كند!))(345)
و اگر به اين حقيقت قرآنى توجّه كنيم كه تمام عزّت نزد خدا و به دست خداست : ((اءيبتغون عندهم العزّة فانّ العزّةّ للّه جميعا؛ آيا كسانى كه با دشمنان خدا طرح دوستى مى ريزند مى خواهند عزّت و آبرو نزد آنها كسب كنند، با اين كه همه عزّتها از آن خداست !))(346)
آرى ! اگر ايمان به اين امور در اعماق جان مستقر شود دليلى ندارد كه انسان براى جلب توجّه مردم و كسب و جاهت و آبرو يا جلب اعتماد آنها خود را آلوده به اعمال نفاق آلود كند!
بعضى از علماى اخلاق گفته اند ريشه اصلى رياكارى حبّ جاه و مقام است كه اگر آن را تشريح كنيم به سه اصل باز مى گردد: علاقه به ستايش مردم ، فرار از مذمّت و نكوهش آنها، و طمع ورزيدن به آنچه در دست مردم است .
سپس مثالى براى آن در مورد جهاد فى سبيل اللّه مى زنند كه انسان گاه به جهاد مى رود براى اين كه مردم از شجاعت و قهرمانى او سخن بگويند، و گاه به جهاد مى رود تا او را به ترس و جُبن متهّم نسازند، و گاه به خاطر به چنگ آوردن غنائم جنگى قدم در ميدان مى گذارد! تنها كسى مى تواند از جهادش بهره بگيرد كه براى عظمت آئين حق و دفاع از دين خدا پيكار كند.
اين از يك سو، و از سوى ديگر، هنگامى كه انسان به آثار مرگبار رياكارى بينديشد كه : ريا همچون آتش سوزانى است كه در خرمن اعمال انسان مى افتد و همه را خاكستر مى كند؛ نه تنها عبادات و طاعات انسان را برباد مى دهد بلكه گناه عظيمى است كه مايه روسياهى صاحب آن در دنيا و آخرت است .
ريا همچون موريانه اى است كه ستونهاى كاخ سعادت انسان را از درون تهى مى كند و بر سر صاحبش ويران مى سازد.
رياكارى نوعى كفر و نفاق و شِرك است .
رياكارى شخصيّت انسان را در هم مى كوبد و آزادگى و حريّت و كرامت انسانى را از او مى گيرد و بدبخترين مردم در قيامت ريا كارانند!
توجّه به اين حقايق ، اثر باز دارنده مهمّى بر ريا كاران دارد.
اين نكته نيز قابل توجّه است كه پنهان كردن نيّتهاى آلوده به ريا، براى مدّت طولانى ممكن نيست ، و رياكاران غالبا در همين دنيا شناخته و رسوا مى شوند و از لابه لاى سخنان و رفتار آنها آلودگى نيّت آنها فاش مى شود، و ارزش خود را نزد خاصّ و عام از دست مى دهند؛ توجّه به اين معنى نيز اثر باز دارنده مهّمى دارد.
لذّتى كه از عمل خالص و نيّت پاك به انسان دست مى دهد با هيچ چيز قابل مقايسه نيست ، و همين امر براى خلوص نيّت كافى است .
بعضى از علماى اخلاق گفته اند: يكى از طريق درمان عمل ريا اين است كه انسان تلاش براى پنهان نگاه داشتن عبادات و حسنات خود كند و به هنگام عبادت در را بر روى خود ببندد، و هنگام انفاق و كارهاى خير ديگر سعى بركتمان آن نمايد تا تدريجا به اين كار عادت كند.
ولى اين به آن معنا نيست كه از شركت در جمعه و جماعت و مراسم حج و اعمال دسته جمعى ديگر خوددارى نمايد كه آن نيز ضايعه اى است بزرگ !
آيا نشاط در عبادت منافات با اخلاص دارد؟
اين سؤ الى است كه بسيارى از خود مى كنند كه بعد از انجام يك عبادت خوب احساس نشاط مى كنيم آيا اين نشانه ريا نيست ؟ و پاسخ آن اين است كه اگر سرچشمه نشاط توفيقى باشد كه خدا به او داده و نورانيّت و روحانيّتى باشد كه از ناحيه عبادات در وجود انسان حاصل مى شود هيچ منافاتى با خلوص نيّت ندارد؛ آرى ! اگر اين نشاط از مشاهده مردم از اعمال او حاصل گردد منافات با خلوص دارد هر چند موجب بطلان عمل نمى شود مشروط به اين كه مقدار يا كيفيّت اعمال خود را بر اثر مشاهده مردم به هيچ وجه تغيير ندهد
اين معنى در روايات اسلامى نيز آمده است :
در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : كه در پاسخ سؤ الى كه يكى از يارانش در اين زمينه عنوان كرد و عرضه داشت كسى عمل خيرى انجام داده و ديگرى آن را مى بيند و صاحب عمل خوشحال مى شود، آيا اين معنى با خلوص نيّت منافات دارد؟ فرمود:لاباءس ، ما من اءحد الاّ و هو يحبّ اءن يظهر له فى النّاس الخير اذا لم يكن صنع ذلك لذالك !؛ اشكالى ندارد، هر كسى دوست دارد كه در ميان مردم كار خير او آشكار گردد (و مردم او را به نيكوكارى بشناسند) مشروط بر اين كه عمل خير را براى اين هدف انجام نداده باشد.(347)
در حديث ديگر مى خوانيم كه ((ابوذر)) شبيه اين سؤ ال را از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نمود و عرض كرد انسان عملى براى خويش (به قصد قربت ) انجام مى دهد و مردم او را دوست مى دارند؛ پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((تلك عاجل بشرى المؤ من ؛ اين بشارت سريعى است كه نصيب مؤ من (در دنيا) مى شود.))(348)
تفاوت ريا و سمعه ؟
در اينجا سؤ ال ديگرى مطرح است و آن اين كه در ميان ريا و سمعه چه تفاوتى وجود دارد؟ و آيا هر دو با خلوص نيّت منافات دارد، و موجب بطلان عمل است ؟!
در جواب عرض مى كنيم : ((ريا)) آن است كه عمل را طورى انجام دهد كه ديگران ببيند و از اين طريق كسب و جاهت و موقعيت براى عمل كننده حاصل شود، ولى ((سمعه)) آن است كه عمل نيكى دور از چشم مردم انجام دهد به اين هدف كه بعدا به گوش مردم برسد و موقعيتّى در جامعه براى او فراهم شود، بنابراين هر دو عمل ، انگيزه غير الهى دارد منتها يكى از طريق مشاهده به اطّلاع مردم مى رسد، و ديگرى از طريق شنيدن و اشتهار و در واقع هيچ تفاوتى از نظر فساد و بطلان عمل و فقدان قصد قربت و آلودگى نيّت در ميان اين دو نيست .
ولى اگر سمعه را از اين چنين تفسير كنيم كه فاعل در حين انجام عمل قصد قربت داشته بعدا كه مردم از آن آگاه مى شوند و او را مى ستايند شاد و خوشحال مى شود، اين حالت به يقين موجب بطلان عمل نخواهد شد.
و هرگاه عملى را با قصد قربت انجام دهد و بعد به اين فكر بيفتد كه انجام آن را اينجا و آنجا بازگو كند تا كسب موقعيّت كند (و اين كار را رياى بعد از عمل مى نامند) موجب بطلان عمل نمى گردد هر چند ارزش كار او را بسيار پائين مى آورد و از نظر اخلاقى موجب انحطاط است .
بعضى از بزرگان فقهاء چگونگى ورود ريا را در عمل انسان به دَه صورت ترسيم كرده اند:
نخست اين كه ، انگيزه او بر عمل فقط ارائه به مردم باشد كه قطعا عمل او باطل است .
دوّم اين كه ، هدفش هم خدا است و هم ريا و آن نيز موجب بطلان عمل مى شود.
سوّم اين كه ، تنها بر بعضى از اجزاءِ واجب عمل خود قصد ريا كند مثل اين كه ركوع يا سجود نماز واجب را به قصد ريا انجام دهد اين نيز موجب بطلان عمل است هر چند محلّ تدارك آن جزء باقى باشد، به همين جهت ريا را تشبيه به باطل شدن وضو هنگام نماز كرده اند، هر چند احتياط آن است كه جزءِ ريائى را دوباره به جا آورد و بعد از پايان ، نماز را اعاده نمايد.
چهارم اين كه ، در بعضى از اجزاء مستحبّ مانند قنوت قصد ريا كند و آن را نيز موجب بطلان عمل دانسته اند.
پنجم اين كه ، اصل عمل براى خداست ولى آن را در مكانى (مانند مسجد) به جا مى آورد كه انگيزه الهى ندارد، آن هم موجب بطلان عمل است .
ششم اين كه ، در مورد زمان عمل ، ريا مى كند؛ مثلا، اصل نماز به قصد خداست امّا انجام آن در اوّل وقت به نيّت ريا مى باشد آن هم مانند رياى در مكان موجب فساد عمل است .
هفتم اين كه ، در مورد بعضى از ويژگيها و اوصاف عمل قصد ريا دارد؛ مثل اين كه انجام نماز را با جماعت يا با حالت خضوع و خشوع به قصد ريا باشد هر چند نسبت به اصل نماز به راستى قصد خدا دارد، آن هم موجب بطلان عمل است ؛ زيرا اين ويژگى ها از اصل عمل جدا نيست و به تعبير ديگر اين اوصاف با موصوف خود متّحد مى باشد.
هشتم اين كه ، اصل عمل به نيّت خداست امّا مقدّمات آن جنبه ريائى دارد؛ مثل اين كه نماز را در مسجد به قصد خدا به جا مى آورد ولى حركت به سوى مسجد به قصد ريا است ، بسيارى از فقهاء اين نوع ريا را موجب بطلان عمل نمى دانند زيرا مقدّمات ريائى خارج از عمل بوده است ، و قاعده فقهى نيز همين را اقتضا مى كند.
نهم اين كه ، بعضى از اوصاف بيرونى را به نيّت ريا انجام مى دهد، مثل اين كه اصل نماز را به قصد خدا انجام مى دهد ولى انداختن تحت الحنك را به قصد ريا، اين نوع ريا هر چند كار زشت و مذمومى است ولى موجب بطلان اصل عمل نمى شود.(349)
دهم اين كه انجام عمل فقط براى خداست ولى اگر مردم او را ببينند خوشحال مى شوند بى آن كه هيچ تاءثيرى در كيفيّت انجام عمل داشته باشد اين قسم نيز موجب بطلان عمل نيست بلكه در حقيقت ريا محسوب نمى شود، زيرا ريا آن است كه انگيزه اى براى عمل شود.
در اينجا به پايان بحث ريا مى رسيم هر چند در اينجا مباحث ديگرى نيز وجود دارد ولى براى پرهيز از اطاله سخن از آن صرف نظر مى كنيم .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:55 AM
next page
fehrest page
back page
سكوت و اصلاح زبان
در بسيارى از روايات درباره اين دو مساءله بحث شده و اهمّيّت فوق العاده اى براى هر دو بيان گرديده است ، و از نظر علماى اخلاق نيز اين دو داراى اهمّيّت ويژه اى هستند، تا آنجا كه آنها معتقدند سالكان راه حق بدون رعايت سكوت و بدون حفظ زبان از انواع گناهانى كه به آن آلوده مى شوند به جائى نمى رسند، هر چند در رياضتهاى بدنى و روحانى و انجام انواع عبادات كوشا باشند.
به تعبير ديگر: كليد ورود به مسير تهذيب نفس و سير الى اللّه توجّه به اين دو موضوع است و آنها كه در اين دو مرحله و امانند از وصول به مقاصد عاليه مرحوم خواهند شد.
با اين اشاره به اصل بحث بازمى گرديم و به بررسى آيات و روايات در اين زمينه مى پردازيم .
سكوت در آيات قرآن مجيد
در دو مورد از آيات قرآن مجيد مساءله سكوت به عنوان يك ارزش والا مطرح شده است .
نخست در داستان حضرت مريم عليه السّلام مى خوانيم كه در آن لحظات طوفانى كه درد سخت زائيدن به او دست داد آن گونه كه او را از آبادى به بيابان خشك و خالى كشاند، به قدرى غم و اندوه سراسر وجود او را فراگرفته بود كه حساب نداشت ، مخصوصا از اين كه نوزادش متولّد شود و رگبار تهمتهاى مردم بى ايمان متوجّه او گردد تا آنجا كه تقاضاى مرگ از خدا كرد؛ در اين هنگام ندائى شنيد كه به او دستور مى دهد غمگين مباش پروردگارت از پائين پاى تو چشمه آب گوارائى جارى ساخته (و درخت خشكيده خرما به فرمان او به بار نشسته است )... از آن غذاى لذيذ بخور و از آن چشمه گوارا بنوش و چشمت را (به مولود تازه ) روشن دار و هرگاه انسانى را ديدى و از تو توضيح خواست با اشاره بگو: من براى خداى رحمان روزه گرفته ام و امروز با احدى سخن نمى گويم (فاءجاءها المخاض الى جذع النّخلة قالت يا ليتنى متّ قبل هذا و كنت نسيا منسيا - فنادها من تحتها الاّتحزنى قد جعل ربّك تحتك سرّيا - و هزّى اليك بجذع النّخلة تساقط عليك رطبا جنيّا - فكلى و اشربى و قرّى عينا فامّا ترينّ من البشر اءحدا؛ فقولى اءنّى نذرت للرّحمن صوما فلن اكلّم اليوم اءنسيّا)(350)
در اين كه اين نداكننده جبرئيل بوده است يا نوزاد مريم (يعنى حضرت مسيح ) در ميان مفسّران گفتگو است ؛ بعضى اين پيام را مناسب مقام جبرئيل دانسته اند ولى به گفته علّامه طباطبائى در ((الميزان)) تعبير به ((من تحتها)) (از پائين پاى او) تناسب با حضرت مسيح عليه السّلام دارد، افزون بر اين ضميرهائى كه در آيه وجود دارد غالبا به حضرت مسيح عليه السّلام برمى گردد، و مناسب است كه ضمير در ((نادى)) نيز به او برگردد، ولى به هر حال آنچه در اينجا مورد توجّه ما است اين است كه دستور به نذر سكوت ، يك دستور الهى بود، خواه به وسيله فرشته الهى (جبرئيل ) ابلاغ شده باشد يا به وسيله حضرت مسيح عليه السّلام و مى دانيم نذر همواره به كارى تعلّق مى گيرد كه داراى رجحان و وطلوبيّت الهى باشد، بنابراين ((روزه سكوت)) - حدّاقل - در آن امّت يك عمل الهى بود، و از تعبير آيه چنين بر مى آيد كه نذر سكوت براى مردم آن زمان يك كار شناخته شده بود؛ به همين دليل ، هنگامى كه مريم با اشاره اظهار داشت كه روزه سكوت گرفته ام ظاهرا كسى بر اين كار او ايراد نگرفت .
اين احتمال نيز داده شده است كه روزه او از آب و غذا و كلام بوده نه تنها سكوت .
البتّه روزه سكوت در شريعت اسلام به خاطر تفاوت شرايط زمان و مكان تحريم شده و در حديثى از امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام مى خوانيم : ((وصوم الصّمت حرام ؛ روزه سكوت حرام است !))(351)
همين معنى در حديث ديگرى در وصاياى پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به على عليه السّلام نيز آمده است (352)
در حديث ديگرى نيز از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((و لاصمت يوما الى اللّيل ؛ روزه سكوت از صبح تا به شب در اسلام وجود ندارد!))(353)
البتّه يكى از آداب صوم كامل در اسلام اين است كه انسان هنگام روزه گرفتن زبان خود را از آلودگى به گناه و سخنان باطل حفظ كند همان گونه كه چشم و گوش را بايد از آلودگى به گناه محافظت كرد. امام صادق عليه السّلام در حديثى مى فرمايد: ((اءنّ الصّوم ليس من الطّعام و الشّراب وحده اءنّ مريم قالت اءنّى نذرت للرّحمان صوما اى صمتا فاحفظوا السنتكم و غضّوا اءبصاركم ...؛ روزه تنها از غذا و نوشيدنيها نيست (مگر نمى بيند كه ) مريم گفت : من براى خداوند رحمان روزه اى نذر كرده ام ؛ يعنى ، سكوت را، بنابراين هنگامى كه روزه هستيد زبانهاى خود را حفظ كنيد و چشمان خود را (از گناه ) ببنديد!))(354)
به هر حال ، از مجموع آيه و رواياتى كه در تفسير آن آمده اهمّيّت سكوت و ارزش آن ظاهر مى شود.
در آيه 10 همين سوره (مريم ) اشاره ديگرى به اهمّيّت سكوت ديده مى شود آنجا كه در داستان ((زكريّا)) عليه السّلام مى خوانيم : ((هنگامى كه مژده تولّد حضرت (يحيى ) عليه السّلام در آينده نزديك به او داده شده در حالى كه هم خودش پير و ناتوان بود و هم همسرش نازا، از خداوند تقاضاى نشانه اى كرد، (قال ربّ اجعل لى آية ) و به او وحى شد كه : نشانه تو آن است كه سه شبانه روز تمام در حالى كه زبانت سالم است قدرت سخن گفتن با مردم را نخوانى داشت (تنها زبانت به ذكر خدا و مناجات با او گردش مى كند) (قال آتيك الاّ تكلّم النّاس ثلاث لياى سويّا).
درست است كه در اين آيه تحسين يا مذّمتى از سكوت نيست ، ولى همين اندازه كه آن را به عنوان يك آيت الهى براى ((زكريّا)) قرار داد دليل بر اين است كه ارزش الهى دارد.
همين معنى در سوره آل عمران ، آيه 41 نيز آمده است كه ((زكريّا)) پس از شنيدن اين مژده بزرگ (مژده صاحب فرزند شدن ، آن هم فرزند صالح و بسيار برجسته اى همچون يحيى عليه السّلام ) تقاضاى آيت و نشانه اى از پروردگارش كرد، در پاسخ به او فرمود: آيت و نشانه تو آن است كه سه روز جز با اشاره و رمز با مردم سخن نخواهى گفت (قال آتيك الاّ تكلّم النّاس ثلاثة اءيّام الاّ رمزا).
بعضى از مفسّران احتمال داده اند كه خود داراى زكريّا از سخن گفتن با مردم جنبه اختيارى داشته نه اين كه زبان او بى اختيار جز با ذكر خدا باز نمى شد؛ و به تعبير ديگر، او ماءموريت به روزه سكوت در آن سه روز بود.
((فخر رازى)) اين قول را از ((ابومسلم)) نقل مى كند و آن را تفسير زيبا و معقولى مى شمرد، ولى اين تفسير با محتواى آيه چندان سازگار نيست ؛ زيرا زكريّا درخواست آيه و نشانه اى براى آن بشارت الهى كرده بود و سكوت اختيارى نمى تواند دليل بر اين معنى باشد جز با تكلّيف .
به هر حال ، اين گفتگوها درباره تفسير آيه در آنچه ما به دنبال آن هستيم يعنى ارزش سكوت از نظر قرآن تاءثير چندانى ندارد؛ زيرا از آيات بالا بخوبى استفاده مى شود كه سكوت يك ارزش والا داشته كه به عنوان يك آيت الهى ارائه شده است .
سكوت در روايات اسلامى
اهمّيّت ((صَمْت)) (سكوت ) در روايات اسلامى بازتاب بسيار گسترده اى دارد، و نكته هاى دقيق و ظريفى درباره آن بيان شده ، و آثار و ثمرات آن با تعبيرات جالبى تشريح شده است ، كه به بخشى از آن ذيلا اشاره مى شود.
1- در زمينه ثاءثير سكوت در تعميق تفكّر و استوارى عقل ، از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده كه فرمود:((اذا راءيتم المؤ من صموتا فادنوا منه فانّه يلقى الحكمة و المؤ من قليل الكلام كثير العمل و المنافق كثير الكلام قليل العمل ؛ هنگامى كه مؤ من را خاموش ببينيد به او نزديك شويد كه دانش و حكمت به شما القا مى كند، و مؤ من كمتر سخن مى گويد و بسيار عمل مى كند، و منافق بسيار سخن مى گويد و كمتر عمل مى كند.))(355)
2- در حديث ديگرى در همين زمينه از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((دليل العاقل التّفكّر و دليل التّفكّر الصمت ؛ نشانه عاقل فكر كردن و نشانه فكر كردن ، سكوت نمودن است .))(356)
3- در حديث ديگرى از امام اميرالمؤ منين عليه السّلام آمده است : ((اءكثر صمتك يتوفّر فكرك و يستنر قلبك و يسلم النّاس من يدك ؛ بسيار خاموشى برگزين تا فكرت زياد شود، و عقلت نورانى گردد، و مردم از دست (و زبان ) تو سالم بمانند!))(357)
از اين روايات بخوبى استفاده مى شود كه رابطه دقيق ميان بارورشدن فكر و انديشه ، با سكوت وجود دارد؛ دليل آن هم روشن است ، زيرا قسمت مهمّى از نيروهاى فكرى انسان در فضول كلام و سخنان بيهوده از ميان مى رود؛ هنگامى كه انسان سكوت را پيشه مى كند، اين نيروها متمركز مى گردد، و فكر و انديشه را به كار مى اندازد، و ابواب حكمت را به روى انسان مى گشايد؛ به همين دليل ، مردم سخن گفتن بسيار را دليل كم عقلى مى شمرند و افراد كم عقل سخنان بيهوده بسيار مى گويند.
4- از بعضى از روايات استفاده مى شود كه يكى از مهمترين عبادات سكوت است ؛ از جمله ، در مواعظ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به ابوذر مى خوانيم : ((اءربع لايصيبهنّ الاّ مؤ من ، الصّمت و هو اوّل العبادة ...؛ چهار چيز است كه تنها نسيب مؤ من مى شود، نخست سكوت است كه سرآغاز عبادات مى باشد...))(358)
5- از بعضى از احاديث استفاده مى شود كه پُرگويى مايه قِساوت و سنگدلى است ، در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((كان المسيح عليه السّلام يقول لا تكثر الكلام فى غير ذكر اللّه فانّ الّذين يكثرون الكلام فى غير ذكر اللّه قاسية قلوبهم ولكن لايعلمون ؛ حضرت مسيح عليه السّلام مى فرمود؛ جز به ذكر خدا سخن زياد مگوييد، زيرا كسانى كه در غير ذكر خدا سخن بسيار مى گويند دلهايى پُر از قساوت دارند ولى نمى دانند!))(359)
6- در حديث ديگرى از امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام مى خوانيم : سكوت نه تنها از اسباب علم و دانش است ، بلكه راهنما به سوى هر خير و نيكى است ؛ فرمود:((اءنّ الصّمت باب من اءبوااب الحكمة ، اءنّ الصّمت يكسب المحبّة انّه دليل على كلّ خير؛ سكوت درى از درهاى دانش است ، سكوت محبّت مى آورد، و دليل و راهنماى همه خيرات است .))(360)
اين كه مى فرمايد: ((سكوت محبّت مى آورد به خاطر اين است كه بسيارى از رنجشها و عداوتها از نيش زبان زدن و تعبيرات نامناسب درباره اشخاص حاصل مى شود، و سكوت انسان را از آن نجات مى دهد.))
7- سكوت سبب نجات از بسيارى از گناهان مى شود و در نتيجه كليد ورود در بهشت است . چنان كه در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : كه مردى نزد آن حضرت آمد (و طالب سعادت و نجات بود) پيغمبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: آيا تو را به چيزى راهنمايى كنم كه خدا به وسيله آن تو را وارد بهشت مى سازد، عرض كرد آرى اى رسول خدا! سپس دستور به اِنفاق و يارى مظلوم و كمك از طريق مشورت فرمود، و بعد دستور به سكوت داد و فرمود: ((فاصمت لسانك الاّ من خير؛ سكوت اختيار كن جز از نيكيها)) و در پايان افزود: ((هرگاه يكى از اين صفات در تو باشد، تو را به سوى بهشت مى برد.))(361)
8- بى شك يكى از آثار مثبت سكوت ، آراسته شدن به زيور و وقار است . همان گونه كه در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((الصّمت يكسيك الوقار، و يكفيك مئونة الاعتذار؛ سكوت لباس وقار بر تو مى پوشاند و مشكل عذرخواهى را از تو برمى دارد!))(362)
شخصى كه زياد سخن مى گويد؛ اشتباهات فراوانى دارد كه هم از اُبهّت او مى كاهد، و هم او را وادار به عذرخواهى مكرّر مى كند.
9- همين معنى به شكل گوياترى در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است ، فرمود: ((ان كان فى الكلام بلاغة ففى الصّمت السّلامة من العثار؛ اگر در سخن گفتن ، بلاغت بوده باشد، در سكوت سلامت از لغزشهاست !))(363)
از اين حديث استفاده مى شود كه سكوت حتّى بر سخنان بليغ گاهى برترى دارد!
10- اين بحث را با حديث ديگرى از امام حَسن عليه السّلام پايان مى دهيم هر چند در اين زمينه احاديث فراوان ديگرى باقى مانده كه ذكر همه آنها ما را از روشى كه در اين مباحث داريم دور سازد؛ فرمود: ((نعم العون الصّمت فى مواطن كثيرة و اءن كنت فصيحا؛ سكوت ياور خوبى است در بسيارى از موارد، هر چند سخن گويى فصيح باشى !))(364)
رفع يك اشتباه
آنچه در بالا درباره اهمّيّت سكوت و آثار سازنده و مثبت آن در تعميق تفكّر آدمى و جلوگيرى از اشتباهات و مصون ماندن از انواع گناهان و حفظ شخصيّت و اُبهّت و وقار، و عدم نياز به عذرخواهى هاى مكرّر و مانند آن آمد، به اين معنى نيست كه سخن گفتن همه جا نكوهيده و مذموم باشد، و انسان از همه چيز لب فروبندد، چرا كه اين خود آفت بزرگ ديگرى است .
هدف از ستايش سكوت در آيات و روايات اسلامى ، بازداشتن از پُرگويى و سخنان لغو و بيهوده و گفتارهاى اضافى و غير لازم است وگرنه در بسيارى از موارد، سخن گفتن ، واجب و لب فروبستن و سكوت ، حرام مسلّم است .
مگرنه اين است كه نعمت بيان به صورت بزرگترين نعمت در سوره الرّحمن بعد از نعمت آفرينش انسان شمرده شده است ، و يكى از بزرگترين افتخارات نوع بشر داشتن زبان گويا و قدرت برتكلّم است . بسيارى از عبادات بزرگ مانند نماز، مراسمى از حج ، تلاوت قرآن و اذكار، به وسيله زبان انجام مى شود: امر به معروف و نهى از منكر، تعليم علوم واجبه ، ارشاد جاهل ، تنبيه غافل ، و راهنمايى به سوى حقّ و عدالت ، و بسيارى از شؤ ون تعليم و تربيت به وسيله زبان انجام مى گيرد؛ هيچ دانشمند و صاحب فكرى نمى گويد در اين گونه موارد بايد سكوت كرد. آنچه مايه بدبختى انسان و بازداشتن او از تهذيب نفس و سير و سلوك الى اللّه است سخنان اضافى و به اصطلاح ((فضول الكلام)) است ؛ بنابراين ، بايد از هر گونه افراط و تفريط در اين مساءله شديدا پرهيز كرد.
امام سجّاد علىّ بن الحسين عليه السّلام در اين باره سخنى دارد، كه سخن آخر و قول فصل است و حقّ مطلب را بخوبى ادا فرموده است .
كسى از آن حضرت پرسيد: آيا سخن گفتن اَفضل است يا سكوت ؟ امام عليه السّلام در جواب فرمود:
((لكلّ واحد منهما آفات فاذا سلما من الافات فالكلام اءفضل من السّكوت . قيل كيف ذلك يا بن رسول اللّه صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ؟ قال : لاءنّ اللّه عزّوجلّ ما بعث الانبياء و الاوصياء بالسّكوت ، انّما بعثهم بالكلام ، و لا اءسحقّت الجنّة بالسّكوت و لا اءستوجبت ولاية بالسّكوت و لا توقّيت النّار بالسكوت اءنّما ذلك كلّه بالكلام ، ما كنت لاعدل القمر بالشّمس اءنّك تصف فضل السّكوت بالكلام و لست تصف فضل الكلام بالسّكوت ))؛ ((هر كدام از اين دو آفاتى دارد، هرگاه هر دو از آفات در امان باشد، سخن گفتن از سكوت اَفضل است ، عرض شد اى پسر رسول خدا چگونه است اين مطلب ؟ فرمود: اين به خاطر آن است كه خداوند متعال ، پيامبران و اوصياى آنها را به سكوت مبعوث و ماءمور نكرد، بلكه آن را به سخن گفتن مبعوث كرد، هرگز بهشت با سكوت به دست نمى آيد، و ولايت الهى با سكوت حاصل نمى شود، و از آتش دوزخ با سكوت رهايى حاصل نمى شود، همه اينها به وسيله كلام و سخن به دست مى آيد، من هرگز ماه را با خورشيد يكسان نمى كنم ، حتّى هنگامى كه مى خواهى فضيلت سكوت را بگويى با كلام آن را بيان مى كنى و هرگز فضيلت كلام را با سكوت شرح نمى دهى !))(365)
بى شك ((سكوت)) و ((سخن گفتن)) هر كدام جائى و مقامى دارد و هر يك از آنها داراى جنبه هاى مثبت و جنبه هاى منفى است ، و بى شك جنبه هاى مثبت سخن گفتن فزونتر از جنبه هاى منفى آن است ؛ ولى از آنجا كه جنبه هاى مثبت سخن گفتن هنگامى آشكار مى شود كه انسان در مراحل تهذيب نفس توفيق كافى يافته باشد؛ به همين دليل كسانى را كه در آغاز راهند بيشتر توصيه به سكوت مى كنند، و بعد از كسب سُلطه بر هواى نفس و به اصطلاح مالك زبان شدن ، ماءمور به سخن گفتن و هدايت مردم مى شوند.
در اينجا معيار روشنى داريم ، هرگاه ما سخنانى را كه در شبانه روز مى گوييم روى يك نوار ضبط مى كنيم و بعد با دقّت و سختگيرى و خالى از تعصّب به بررسى آن بپردازيم مشاهده مى كنيم كه از ميان صدها يا هزاران كلمه كه در طول يك شبانه روز از ما صادر شده ، مقدار كمى از آن مربوط به اهداف الهى يا حوائج زندگى و ضروريّات حيات مى باشد و بقيّه فضول كلام و سخنان اضافى است كه در لا به لاى آن احيانا مطالب ناروا و گناه آلود يا سخنان مشكوك و مشتبه مى باشد.
هدف از سكوت مبارزه با انبوه فضول كلام و سخنان اضافى و بى هدف ، و احيانا بى معنى يا گناه آلود است .
اين نكته نيز شايان توجّه است كه ((صمت)) و ((سكوت)) هر چند در منابع اصلى لغت تقريبا به يك معنى تفسير شده است ، ولى در كلمات بعضى از علماى اخلاق تفاوتى در ميان آن دو ديده مى شود؛ به اين معنى كه ، سكوت ترك كلام بطور مطلق است ، ولى ((صَمْت)) به معنى ترك سخن گفتن در اُمورى است كه هدف صحيحى را تعقيب نمى كند (ترك ما لا يعنيه ) و آن چه براى سالكان الى اللّه و راهيان راه خدا و علاقه مندان به تهذيب نفس ضرورت دارد، بيشتر ((صمت)) است نه ((سكوت)). (دقّت كنيد)
اصلاح زبان
آنچه در بحث پيشين ، يعنى اهمّيّت سكوت و صمت و تاءثير آن در تهذيب نفوس و اخلاق گذشت ، در واقع يكى از طرق اساسى براى پيشگيرى از آفات زبان است ، چرا كه زبان مهمترين كليد دانش و فرهنگ و عقيده و اخلاق است ؛ و اصلاح آن سرچشمه همه اصلاحات اخلاقى ، و انحراف آن سبب انواع انحرافات است ؛ بنابراين ، بحث اصلاح زبان بحثى فراتر از مساءله سكوت مى باشد.
اصلاح زبان و گفتار از آنجا اهمّيّت فوق العاده در بحثهاى اخلاقى به خود گرفته ، كه زبان ترجمان دل و نماينده عقل و كليد شخصيّت انسان و مهمترين دريچه روح است .
به تعبير ديگر، آنچه بر صفحه روح انسان نقش مى بندد، قبل از هر چيز بر صفحه زبان و در لا به لاى گفته هاى او ظاهر مى شود. جالب اين كه اَطبّاى پيشين سلامت و انحراف مزاج انسان را نيز از مشاهده زبان او كشف مى كردند، و در آن زمان كه مساءله آزمايش خون و ترشّحات بدن ، يا عكسبردارى وجود نداشت ، زبان به عنوان تابلويى براى تشخيص سلامت و بيمارى دستگاههاى درون شمرده مى شد، و پزشكان آگاه ، با يك نگاه به زبان ، بسيارى از مسائل را درباره سلامتى و بيمارى افراد كشف مى كردند.
در مورد مسائل اخلاقى و فكرى نيز همين امر صادق است ؛ زبان مى تواند تابلويى براى كشف انواع مفاسد اخلاقى درونى مورد استفاده قرار گيرد؛ همان گونه كه آلودگى زبان مى تواند انعكاس وسيعى در روح انسان داشته باشد.
روى اين جهات ، همواره علماى اخلاق اهمّيّت خاصّى براى اصلاح زبان قائل بوده و هستند، و اصلاح آن را گام مهمّى براى تقويت فضائل اخلاق ، و تكامل روح مى شمرند.
در حديث معروفى كه در لا به لاى كلمات قصار مولا اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده اين حقيقت منعكس شده است ؛ آنجا كه مى فرمايد: ((تكلّموا تعرفوا فانّ المرء مخبوء تحت لسانه ؛ سخن بگوييد تا شناخته شويد، چرا كه شخصيّت انسان در زير زبان او نهفته شده است .))(366)
و در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((لايستقيم ايمان عبد حتّى يستقيم قلبه ، و لايستقيم قلبه حتّى يستقيم لسانه ؛ ايمان كسى استقامت و راستى پيدا نمى كند، مگر قلب او راستى و استقامت يابد قلب نيز راستى و استقامت نمى يابد مگر اين كه زبان راستى و استقامت پيدا كند.))(367)
با اين اشاره به اصل سخن بازمى گرديم ، و بحث را در چهار محور آغاز مى كنيم :
1- اهمّيّت زبان به عنوان يك نعمت بزرگ الهى
2- رابطه نزديك اصلاح زبان با اصلاح روح و فكر و اخلاق
3- آفات زبان
4- اصول كلّى جهت مبارزه با آفات زبان
در محور اوّل ، قرآن مجيد در دوآيه از سوره ((بَلَد)) و ((الرّحمن)) حقّ سخن را ادا كرده است .
در سوره بلد، آيه 8 تا 10، مى خوانيم : ((اءلم نجعل له عينين - و لسانا و شفتين - و هديناه النّجدين ؛ آيا براى او (انسان ) دو چشم قرار نداديم - و يك زبان و دو لب ؟ - و او را به خير و شرّش هدايت نموديم !))
آيات فوق در مقام بيان بزرگترين نعمتهاى الهى است ، نعمت چشم و زبان و لبها، نعمت هدايت ، و معرفت خير و شرّ.
براستى زبان شگفت انگيزترين اعضاى بدن انسان است و وظائف سنگين به عهده دارد كه بر عهده هيچ يك از اعضاى بدن نيست ؛ علاوه براين كه كمك مؤ ثّرى به بَلع غذا مى كند و در جويدن نقش مهمّى دارد و مرتّبا لقمه غذا را به زير چكش دندانها هُل مى دهد ولى به قدرى ماهرانه اين كار انجام مى گيرد كه خود را از ضربات دندانها دور نگه مى دارد، در حالى كه دائما در كنار آن و چسبيده به آن است !
گاهى بِنُدرت هنگام جويدن غذا زبان خود را جويده ايم و اين عضو بسيار ظريف و آسيب پذير آرزده شده ، و فهميده ايم كه اگر آن مهارت فوق العاده در زبان نبود كه خود را از ضربات دندانها حفظ كند همه روز چه بر سر ما مى آمد!
اضافه بر اين ، بعد از خوردن غذا فضاى دهان و دندانها را كاملا جاروب و تميز مى كند.
ولى از همه مهمتر مساءله سخن گفتن است كه با حركات بسيار سريع و منظّم و پى در پى و جَست و خيز زبان در جهات ششگانه ، انجام مى گيرد.
جالبتر اين كه خداوند براى سخن گفتن وسيله اى براى انسان قرار داده كه بسيار سهل التّناول و در دسترس همگان است ؛ نه خسته مى شود، نه ملالى به آن دست مى دهد، و نه هزينه اى دارد.
و از آن عجيبتر، مساءله استعداد تكلّم در انسان است كه در روح آدمى به عنوان يك عنايت بزرگ الهى به وديعه گذارده شده و انسان مى تواند جمله بندى هاى نامحدودى در اشكال بى شمار براى بيان مقاصد بسيار متنوّع خود ترتيب دهد.
اضافه براين ، آنچنان استعدادى براى وضع لغات مختلف به او داده كه محصول آن هزاران نوع زبان است ؛ و با گذشت زمان ، بر آن نيز افزوده مى شود.
با اين حال ، آيا عجيب است كه خداوند از اين نعمت در آيات بالا به عنوان يكى از بزرگترين نعمتهايش ياد كند؟ شايان توجّه اين كه : در آيات بالا نعمت ((لبها)) را در كنار زبان قرار داده چرا كه از يك سو بسيارى از حروف الفبا به كمك لبها ادا مى شود، و وسيله مؤ ثّرى است براى بريدن اصوات و كلمات و تنظيم حروف در كنار يكديگر.
و از سوى ديگر، وسيله بسيار مؤ ثّرى است براى كنترل زبان و مهاركردن آن ، همان گونه كه در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((خداوند متعال به انسانها مى گويد: يا ابن آدم ان نازعك لسانك فى ما حرّمت عليك فقد اءعنتك بطبقتين فاءطبق ؛ اى فرزند آدم ! اگر زبانت خواست تو را وادار به حرام كند، من دو لب را براى جلوگيرى از آن در اختيار تو قرار داده ام در چنان حالتى لب فروبند!))(368)
در آغاز سوره الرّحمن (آيات 1 تا 4) نيز تعبير بسيار مهمّى درباره نعمت بيان كه مولود زبان است آمده ، و بعد از ذكر نام خداوند ((رحمان)) كه رحمتش دوست و دشمن را اِحاطه كرده ، اشاره به مهمترين مواهب الهى يعنى قرآن و سپس اشاره به آفرينش انسان و بعد نعمت بيان را به عنوان يك موهبت عظيم بيان مى دارد و مى فرمايد: ((الرّحمن - علّم القرآن - خلق الانسان - علّمه البيان ؛ خداوند رحمان - قرآن را تعليم فرمود، انسان را آفريد - (و) به او بيان آموخت .))
به اين ترتيب ، نعمت بيان را به عنوان مهمترين نعمتها بعد از آفرينش انسان ذكر مى كند.
اگر نقش بيان را در تكامل و پيشرفت زندگى انسانها و پيدايش و گسترش تمدّنها در نظر بگيريم يقين خواهيم كرد كه اگر اين نعمت بزرگ الهى نبود، هرگز انسان نمى توانست دانشها و تجربيّات خود را به آسانى از نسلى به نسل ديگر انتقال دهد، و سبب پيشرفت علم و دانش و تمدّن و دين و اخلاق گردد.
بى شك اگر يك روز اين نعمت بزرگ از انسانها گرفته شود، همان روز جامعه انسانى به قهقرا بازمى گردد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:55 AM
next page
fehrest page
back page
بيان ، ابزارى دارد و نتيجه اى ، كه ما به خاطر عادت كردن به سخن گفتن هر دو را ساده مى پنداريم ، در حالى كه كارى است بسيار ظريف و پيچيده و هنرى است بسيار مهمّ و بى نظير.
زيرا از يك سو، دستگاههاى صوتى براى ايجاد اصوات مختلف با يكديگر همكارى مى كنند، هواى فشرده در ريه ها، تارهاى صوتى را به صدا درمى آورند و اين صداها به كمك زبان و لبها و دندانها و فضاى دهان و حلق ، حروف الفبا را با سرعت و ظرافت خاصّى به وجود مى آورند، و آن صداى ممتدى كه از حنجره بيرون مى آيد به وسيله ابزار فوق در اشكال و اندازه هاى مختلف بريده و چينش پيدا مى كند و حروف الفبا و كلمات را تشكيل مى دهد.
وضع لغات كه پايه اصلى سخن گفتن است و برحسب انواع نيازهاى مادّى و معنوى صورت مى گيرد، خود داستان عجيبى دارد كه اگر تعدّد زبانها (را كه به گفته بعضى از دانشمندان هم اكنون بالغ بر سه هزار زبان در دنيا داريم در نظر بگيريم ) پيچيدگى و اهمّيّت اين موضوع روشنتر مى شود، بويژه اين كه مى دانيم كه اين عدد نيز نقطه پايانى زبانهاى بشرى نيست و با گذشت زمان لغات تازه و زبانهاى ديگرى تدريجا به وجود مى آيد.
به هر حال ، نعمت بيان از مهمترين و شگفت انگيزترين نعمتها و مواهب الهى است كه آسايش و آرامش و پيشرفت و تكامل انسانها رابطه بسيار نزديكى با آن دارد.
اين مساءله در روايات اسلامى نيز بازتاب گسترده اى دارد، از جمله در سخنان اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((ما الانسان لولا اللّسان الّا صورة ممثّلة ، اءو بهيمة مهملة !؛ اگر زبان نبود انسان چه بود؟! چيزى جز يك مجسّمه يا حيوان رهاشده در بيابان !))(369)
امام در اين گفتار پرمعنى حقّ مطلب را درباره اهمّيّت زبان بيان كرده و مى فرمايد آنچه انسان را از حيوانات ممتاز ساخته است همين نعمت زبان اوست .
در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلجمال فى اللّسان ؛ تمام زيبايى انسان در زبان است !))(370)
همين معنى به تعبير ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده كه فرمود: اءلجمال فى اللّسان و الكمال فى العقل ؛ زيبايى انسان در زبان اوست ، و كمال او در قلب اوست !))(371)
اين احاديث را با حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم ، هر چند روايات در اين زمينه بيش از اينهاست ، فرمود: ((انّ فى الانسان عشر خصال يظهرها لسانه : شاهد يخبر عن الضّمير، و حاكم يفصل بين الخطاب ، و ناطق يردّ به الجواب ، و شافع يدرك به الحاجة ، و واصف يعرف به الاءشياء، و اءمير ياءمر بالحسن ، و واعظ ينهى عن القبيح ، و معزّ تسكن به الاءخزان ، و حاضر (حامد) تجلى به الضّغائن و مونق تلذّ به الاءسماع ؛
در انسان دَه خصلت است كه آنها را با زبان ظاهر مى كند:
شاهدى است كه از درون خبر مى دهد.
و داروى است كه حقّ و باطل را از هم جدا مى سازد.
و سخنگويى است كه به سؤ الات پاسخ مى گويد.
و شفاعت كننده اى است كه سبب وصول به نيازها است .
و توصيف كننده اى است كه اشياء را معرفى مى كند.
و اميرى است كه به نيكيها دعوت مى نمايد.
و واعظى است كه از قَبيح باز مى دارد.
و تسلّى دهنده اى است كه غمها با او فرومى نشيند.
و ستايشگرى است كه زنگار كينه ها را از دلها پاك مى كند.
و هنرمندى است كه گوشها به سبب او لذّت مى برند.))(372)
و جهت حُسن خِتام در اين بحث به سراغ سخنى از ((محجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء)) مى رويم :
او در آغاز سخن تحت عنوان ((كتاب آفات اللّسان)) چنين مى گويد: ((زبان از نعمتهاى بزرگ الهى ، و از لطائف و شگفتيهاى صنعت اوست ، جِرمش كوچك و طاعت و جُرمش بزرگ است ، چرا كه كفر و ايمان با شهادت زبان شناخته مى شوند و اين دو نهايت طاعت و طغيان است ؛ هيچ موجود و معدوم ، و خالق و مخلوق ، و امور پندارى و واقعى ، و مظنون و موهوم نيست ، مگر اين كه زبان درباره آن سخن مى گويد، و به اثبات و نفى درباره آن مى پردازد.
((اين خاصيّتى است كه در هيچ يك از اعضاء وجود ندارد، چرا كه چشم غير از رنگها و صورتها را نمى بيند، و گوش جز صداها را نمى شنود، و دست تنها با اجسام سروكار دارد؛ و به همين ترتيب ساير اعضاءِ بدن ، در حالى كه ميدان زبان گسترده است و هيچ حدّ و مرزى ندارد، جولانگاه آن در نيكيها وسيع و در شرّ و بديها گسترده تر است ، هر كس زبانش را رها كند و هيچ نظارتى بر آن نداشته باشد، شيطان او را در هر ميدانى وارد مى سازد و به لبه پرتگاه آتش مى راند.))(373)
رابطه زبان با فكر و اخلاق
بى شك زبان دريچه روح آدمى است ، يعنى از لا به لاى كلمات هر كس بخوبى مى توان به اعماق درون او پى برد؛ و بعكس سخنان و كلمات هر كس در روح و جان او اثر مى گذارد و تدريجا آن را به رنگ خود در مى آورد و به اين ترتيب اين دو در يكديگر تاءثير متقابل دارند.
از ميان آيات قرآن مجيد، آيه 30 سوره محمّد صلّى اللّه عليه وآله و سلّم گواه بر اين است كه ميان زبان و فكر و اخلاق ، رابطه خاصّى است به گونه اى كه با توجّه به كلماتى كه بر زبان جارى مى شود مى توان اعماق ضمير انسان را كاوش كرد، و با استفاده از همين رابطه از قديمترين ايّام و بويژه امروز، براى پى بردن به نيّات ، افكار و اسرار درون اشخاص از بازجويى هاى ماهرانه و حساب شده استفاده كرده و مى كنند.
در اين آيه كه درباره منافقين آمده چنين مى خوانيم : ((و لو نشاء لاءريناكهم فلعرفتهم بسيماهم و لتعرفنّهم فى لحن القول و اللّه يعلم اعمالكم ؛ اگر بخواهيم آنها را به تو نشان مى دهيم ، تا آنها را با قيافه هايشان بشناسى (ولى اين كار لزومى ندارد) تو مى توانى آنها را از سخنانشان بشناسى ، و خداوند اعمال همه شما را مى داند.))
به گفته ((راغب)) در ((مفردات))، ((لَحن)) به معنى منحرف ساختن سخن از قواعد و سنن خاصّ آن است ؛ يا اعرابِ غلطى به آن بدهند و يا از صورت صراحت به كنايه و اشاره بكشانند، و منظور از ((لحن القول)) در آيه شريفه همين معنى اخير است ، يعنى از كنايه ها و تعبيرات دوپهلو يا موذيانه منافقان مى توانى آنها را بشناسى و به اسرار درون آنها پى ببرى !
در حديثى از ((ابوسعيد خِدرى)) آمده است كه مى گويد: ((لحن القول بغضهم علىّ بن ابيطالب ، و كنّا نعرف المنافقين على عهد رسول اللّه ببغضهم علىّ بن ابيطالب ؛ منظور از لحن قول كينه و عدوات علىّ بن ابيطالب عليه السّلام است (يعنى يكى از مصداقهاى روشن آن ، ابراز و دشمنى با آن حضرت مى باشد.) و ما منافقان را در عصر پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم از كينه توزى آنها با على عليه السّلام مى شناختيم .))(374)
در روايات اسلامى بطور گسترده به رابطه اين دو اشاره شده است از جمله :
1- در حديث معروفى از امام علىّ بن ابيطالب عليه السّلام مى خوانيم :
((مااءضمر اءحد شيئا الاّ ظهر فى فلتات لسانه و صفحات وجهه ؛ هيچ انسانى چيزى را در درون خود پنهان نمى كند مگر اين كه در سخنانى كه از دهان او مى پَرد، يا آثارى كه در چهره و قيافه او منعكس مى گردد، آشكار مى شود!))(375)
اين سخن كه مى تواند يكى از پايه هاى روانكاوى و روانشناسى را تشكيل دهد گوياى اين حقيقت است كه زبان آيينه تمام نماى روح آدمى است .
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((الاءنسان لبّه لسانه ؛ خلاصه وجود انسان در زبان اوست !))(376)
3- در حديث جالب ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه فرمود: ((قلت اءربعا، اءنزل اللّه تصديقى بها فى كتابه ، قلت المرء مخبوء تحت لسانه فاذا تكلّم ظهر، فاءنزل اللّه تعالى و لتعرفنّهم فى لحن القول ، قلت فمن جهل شيئا عاداه ، فاءنزل اللّه ، بل كذّبوا بما لم يحيطوا بعلمه ، و قلت قيمة كلّ اءمرء ما يحسن ، فاءنزل اللّه فى قصّة طالوت اءنّ اللّه اصطفاه عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم ، و قلت القتل يقلّ القتل ، فاءنزل اللّه و لكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب ؛ من چهار سخن (در عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) گفتم و خداوند (اين افتخار را به من داد كه ) تصديق آن را در كتابش نازل فرمود؛ من گفتم (شخصيّت ) انسان زير زبانش نهفته شده است و هنگامى كه سخن بگويد ظاهر مى شود، خداوند متعال در اين زمينه چنين نازل فرمود: آنها (منافقان ) را از طرز سخنانشان مى شناسى (و لتعرفنّهم فى لحن القول (377))؛ من گفتم هر كسى نسبت به چيزى جاهل است ، دشمن آن است ؛ و خداوند نازل فرمود: بلكه آنها تكذيب كردند چيزى را كه بر آن آگاهى نداشتند. (بل كذّبوا بما لم يحيطوا بعلمه (378))؛ من گفتم قيمت هر كسى به انداره كار خوبى است كه مى تواند انجام دهد، و خداوند در قصه طالوت چنين نازل فرمود: خداوند او را از ميان شما برگزيده ، و او را در علم و توانايىِ جسمى وسعت بخشيده است . (اءنّ اللّه اءصطفاه عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم (379))؛من گفتم كُشتن سبب مى شود كه كُشتن كم شود (قصاص سبب كاهش آدم كشى است .)، خداوند چنين نازل فرمود: براى شما در قصاص حيات و زندگى است اى صاحبان عقل !)) (و لكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب (380))(381)
4- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است :((يستدلّ على عقل كلّ اءمرء بما يجرى على لسانه ؛ آنچه بر زبان هركس جارى مى شود، دليل بر ميزان عقل اوست !))
باز از همان امام بزرگوار عليه السّلام جمله گويا و پُرمعنى ديگرى در اين زمينه وارد شده است آنجا كه مى فرمايد: ((ايّاك و الكلام فى مالا تعرف طريقته و لا تعلم حقيقته فانّ قولك يدلّ على عقلك و عبادتك تنبؤ عن معرفتك ؛ بر حذر باش از اين كه درباره چيزى سخن بگويى كه راه و رسم آن را نمى دانى و از حقيقت آن آگاه نيستى ، زيرا گفتار تو دليل بر ميزان عقل توست ، و چگونگى عبادت تو از ميزان معرفت تو خبر مى دهد!))(382)
كوتاه سخن اين كه ، اهمّيّت زبان و نقش بسيار حسّاس و مؤ ثّر آن در ساخت شخصيّت بشر و جامعه انسانى بقدرى زياد است كه بر هيچ كس پوشيده نيست ؛ به همين دليل ، در آيات و روايات اسلامى بازتاب گسترده اى دارد و آنچه در بالا آمد تنها بخشى از آن بود.
بديهى است نعمتهاى بزرگ الهى سرمايه عظيمى هستند كه خطرات و آفات آن نيز به همان اندازه عظيم است ؛ كوهها هرچه عظيمتر و بلندتر باشند بركات و آثار آنها بيشتر است ؛ ولى به همان نسبت ، سقوط از آنها نيز خطرناكتر مى باشد.
معروف است : ((در كنار كوههاى بلند درّه هاى عميق وجود دارد)) و به همين ترتيب در كنار نعمتهاى بزرگ خطرات بزرگى نهفته شده است . نيروى اَتُم اگر در مسير سازندگى قرار گيرد دنيايى را مى تواند آباد كند، و اگر مبدّل به بمبهاى ويرانگر شود قادر است در مدّت كوتاهى جهان را به ويرانى كشاند و از همين جا دريچه اى به سوى آفات زبان مى گشاييم .
آفات اللّسان (خطرات زبان )
همان گونه كه در بالا اشاره شده به همان نسبت كه بركات زبان و آثار سازنده آن زياد است ، آفات و گناهانى كه به وسيله آن انجام مى گيرد و آثار مخرّبى كه در فرد و جامعه دارد بسيار زياد مى باشد.
محقّق بزرگوار مرحوم ((فيض كاشانى)) در كتاب ((المحجّة البيضاء))، و ((غزالى)) در ((احياءالعلوم)) بحث بسيار مشروحى تحت عنوان گناهان زبان ذكر كرده اند، از جمله غزالى بيست نوع انحراف و آفت براى زبان شمرده ؛ به اين ترتيب :
1- گفتگوكردن در امورى كه به انسان مربوط نيست (و در سرنوشت او اثر مادّى و معنوى ندارد).
2- بيهوده گويى و پُرحرفى
3- گفتگو در امور گناه آلود مانند وصف مجالس شراب و قُمار و زنان آلوده
4- جِدال و مِراء (منظور از ((جدال)) جرّ و بحث هايى است كه براى تحقير ديگران انجام مى شود، و ((مِراء)) به معنى بحثهايى است كه به عنوان اظهار فضل و برترى جويى است .)
5- خصومت و نِزاع و لِجاج در كلام
6- تكلّف در سخن گفتن و تصنّع در سَجع و قافيه پردازى و مانند آن
7- بدزبانى و دُشنام
8- لعن كسى كه مستحقّ لعن نيست
9- غِنا و اشعار (منظور اشعارى است كه محتواى باطل دارد يا با آهنگ لَهوى خوانده مى شود.)
10- مِزاح و شوخى هاى ركيك و زشت
11- سَخريّه و استهزاى ديگران
12- فاش كردن اَسرار مردم
13- وعده هاى دروغين
14- دروغ و خبرهاى خلاف گفتن
15- غيبت كردن
16- سخن چينى (حرف اين را براى آن بردن و ميان دو نفر يا دو گروه نِفاق و آشوب بپا كردن .)
17- نفاق در سخن (كه در تعبيرات عربى به چنين كسان ذوللّسانين گفته مى شود؛ مثلا، در پيشِ رو چيزى بگويد و در پشت سر چيز ديگر.)
18- مدح نابه جا و ستايش از كسانى كه شايسته ستايش نيستند
19- نسنجيده و بى مطالعه سخن گفتن كه غالبا تواءم با خطاها و خلافها است
20- سؤ ال از مسائل پيچيده اى كه دَرك آن خارج از توان فكرى سؤ ال كننده است
دقّت و بررسى نشان مى دهد كه آفات زبان منحصر به آنچه در بالا آمده نيست هرچند بخش مهمّى از آن را تشكيل مى دهد؛ و شايد نظر مرحوم فيض كاشانى و غزالى نيز اِحصاءِ تمام گناهان زبان نبوده است ؛ به همين دليل ، موارد ديگرى را مى يابيم كه مى توان بر آن بيست مورد افزود، مانند موارد دهگانه زير:
1- تهمت زدن
2- شهادت به باطل
3- خودستايى
4- نشر شايعات بى اساس و اَكاذيب ، و اِشاعه فحشاء، هرچند به عنوان ذكر احتمال باشد.
5- خشونت در سخن و بى ادبى در كلام
6- اِصرار بى جا (مانند اِصرار بنى اسرائيل در مورد گاوى كه ماءمور به ذَبح آن بودند.)
7- ايذاءِ ديگران با گفتار، و به اصطلاح نيش زبان زدن
8- مذمّت كسى كه سزاوار مذمّت نيست
9- كفران و ناسپاسى با زبان
10- تبليغ باطل و تشويق بر گناه و امر به منكر و نهى از معروف
شايد نياز به توضيح نباشد كه آنچه در بالا آمد نيز تمام گناهان زبان را تشكيل نمى دهد بلكه موارد سى گانه فوق ، قسمت عمده آن است .
ولى ذكر اين نكته نيز لازم به نظر مى رسد كه بعضى در اين زمينه اِفراط كرده اند، و گاه براى بالا بردن عدد گناهان زبان ، گناهانى كه مربوط به زبان نيست ، جزء گناهان زبان شمرده اند؛ مانند: اِظهار فقر و نادارى ، بِدعت و بِدعتگذارى در دين ، و تفسير به راءى ، و جاسوسى و اَمثال اين امور كه هر يك گناه مستقلّى است ؛ و گاه ممكن است با زبان يا قلم . گاه با اَعمال ديگر انجام شود؛ و قراردادن اينها در زُمره گناهان ويژه زبان ، زياد مناسب به نظر نمى رسد؛ زيرا اگر بخواهيم اين گونه محاسبه كنيم تمام گناهان و همه رذائل اخلاقى مانند، ريا، حَسد، تكبّر، قتل نفس و زِنا، همه اينها را به نوعى مى توان با زبان مرتبط كرد.
گاه نيز آمده اند يكى از آفات زبان را شاخه شاخه كرده اند و هر كدام را عنوان مستقلّى شمرده اند، مانند تُندى سخن با اُستاد، تُندى سخن با پدر و مادر، صدا زدن به نامهاى زشت و مانند اينها.
به هر حال ، بهتر است در اينجا مانند همه جاى ديگر از اِفراط و تفريط بپرهيزيم هر چند تقسيمات ، تغيير مهمّى در اصل بحث ايجاد نمى كند.
اصول كلّى براى دفع خطرات زبان
حال كه روشن شد زبان در عين اين كه يكى از بزرگترين نعمتهاى پروردگار است تا چه اندازه خطرناك مى تواند باشد تا آنجا كه سرچشمه گناهان بى شمار مى گردد، و خرمن سعادت انسان را به آتش مى كشد، بايد به فكر بود كه با رعايت كدام اصول مى توان اين خطر بزرگ را برطرف كرد يا به حدّاقل رسانيد؟
از روايات اسلامى و كلمات بزرگان اخلاق و رهروان سير و سلوك الى اللّه امورى استفاده مى شود كه ما آنها را به عنوان اصول كلّى براى مبارزه با آفات زبان مى آوريم :
1- توجّه جدّى به خطرات زبان !
براى پرهيز از خطرات هر موجود خطرناك قبل از هر چيز توجّه كامل به خطرات آن لازم است ، هر روز كه انسان از خواب بيدار مى شود بايد به خودش توصيه كند كه بايد مراقب خطرات زبانش باشد زيرا اين عضو مى تواند تو را به اوج سعادت برساند و يا بر خاك ذلّت و شقاوت بنشاند؛ اگر غافل شوى همچون حيوان درّنده غافلگيرى ، تو را مى دَرَد.
اين معنى به طرز زيبائى در روايات اسلامى وارد شده است .
در حديثى از ((سعيدبن جَبير)) از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه فرمود:
((اذا اءصبح ابن آدم اءصبحت الاءعضاء كلّها تستكفى اللّسان اءنّى تقول اتّق اللّه فينا فانّك ان استقمت استقمنا و ان اعوججت اعوججنا؛ هنگامى كه فرزندان آدم صبح مى كنند تمام اعضاى بدن به زبان هشدار مى دهند و مى گويند تقواى الهى را در مورد ما مراعات كن ، چرا كه اگر تو به راه راست بروى ما نيز به راه راست مى رويم و اگر تو به راه كج بروى ما نيز به راه كج مى رويم !))(383)
در حديث ديگرى از امام علىّابن الحسين عليه السّلام آمده است : ((اءنّ لسان ابن آدم يشرف على جميع جوارحه كلّ صباح فيقول كيف اءصبحتم ؟! فيقولون بخير اءن تركتنا و يقولون اللّه فينا، و يناشدونه و يقولون انّما نئاب و نعاقب بك ؛ زبان انسان هر روز صبح به تمام اعضاء بدن نظر مى افكند و مى گويد: صبح شما چگونه است اگر تو ما را به حال خود واگذارى ! (سپس اضافه مى كنند) خدا را، رعايت حال ما را بكن ، و به او قسم مى دهند و مى گويند ما به واسطه تو مشمول ثواب يا عقاب واقع مى شويم !))(384)
2- سكوت
در بحثهاى گذشته گفتار مشروحى درباره اهمّيّت سكوت داشتيم و روايات زيادى در مورد اهمّيّت سكوت نقل شده و در آيات قرآن اشارات پُر معنايى درباره سكوت ديديم ؛ اين به خاطر آن است كه هر قدر انسان كمتر سخن بگويد لغزشهاى او كمتر است ، و هر قدر بيشتر سكوت كند سلامت او بيشتر خواهد بود.
اضافه براين ، ممارست بر سكوت سبب مى شود كه انسان زبانش را در اختيار خود بگيرد، و از طغيان و سركشى آن بكاهد و به اين ترتيب به جائى مى رسد كه جز حق نگويد و جز به رضاى خداوند سخن نراند.
بايد توجّه داشت كه مراد به سكوت ، سكوت مطلق نيست - زيرا بسيارى از مسائل مهّم زندگى اعم از معنوى و مادّى و اطاعات و عبادات و نشر علوم و فضائل و اصلاح در ميان مردم ، از طريق سخن گفتن است - بلكه منظور از قلّة الكلام (كم سخن گفتن ) يا به تعبير ديگر، خاموشى ، در برابر سخنان فسادانگيز يا مشكوك و بى محتوا و مانند آن است .
به همين دليل ، در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم :
((من كثر كلامه كثر خطؤ ه ، و من كثر خطؤ ه قلّ حياؤ ه ، و من قلّ حياؤ ه قلّ ورعه ، و من قلّ ورعه مات قلبه ، و من مات قلبه دخل النّار؛ كسى كه سخن بسيار بگويد خطا و لغزش او فراوان مى شود؛ و كسى كه خطا و لغزشش فراوان گردد، حياء او كم مى شود؛ و كسى كه حياتش كم شود، پرهيزگارى اش كم مى شود؛ و كسى كه ورعش كم شود، قلبش مى ميرد؛ و كسى كه قلبش بميرد، داخل آتش دوزخ مى شود!))(385)
همين مضمون با تعبير فشرده ترى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نيز نقل شده است .(386)
در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار مى خوانيم : ((الكلام كالدّواء قليله ينفع و كثيره قاتل ؛ سخن مانند دارو است ، اندكش مفيد و كثيرش قاتل است !))(387)
3- حفظ زبان (نخست انديشه كردن سپس گفتار)
اگر انسان پيش از آنكه شروع به سخن گفتن كند در محتوا و انگيزه و نتيجه سخنان خود كمى بينديشد، بسيارى از لغزشهاى زبان و گناهان ، از او دور مى شود. آرى ! بى مطالعه سخن گفتن است كه انسان را در انواع گناهان كه از اين عضو مخصوص سرچشمه مى گيرد، غوطه ور مى سازد!
در حديث معروفى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((اءنّ لسان المؤ من وراء قلبه ، فاذا اءراد اءن يتكّم بشى ء تدبّره بقلبه ، ثمّ اءمضاه بلسانه ، و اءنّ لسان المنافق امام قلبه ، فاذا همّ بشى ء اءمضاه بلسانه و لم يتدبّره بقلبه ؛ زبان انسان با ايمان در پشت قلب او قرار دارد، هنگامى كه اراده سخن گفتن كند، نخست در آن مى انديشد، سپس با زبانش آن را امضا مى كند؛ ولى زبان منافق در جلوى قلب اوست ، هنگامى كه تصميم به گفتن چيزى بگيرد نخست آن را با زبانش امضاء مى كند و در آن نمى انديشد!))(388)
همين مضمون با كمى تفاوت در خطبه 176 نهج البلاغه در كلام اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است .
و در تعبير ديگرى از امام حَسن عسگرى عليه السّلام چنين مى خوانيم : ((قلب الاءحمق فى فمه و فم الحكيم فى قلبه ؛ قلب نادان در دهان اوست ، و دهان دانا در دل او!))(389)
بديهى است مُراد از قلب در اين جا همان عقل و فكر است ، و بودن زبان در جلوى قلب ، يا در عقب آن ، كنايه از تفكّر و انديشه درباره محتواى سخن يا عدم آن است .
راستى چه مى شد اگر هميشه ما پيش از آن كه سخن را آغاز كنيم فكر خود را به كار مى گرفتيم و درباره انگيزه ها و نتيجه ها و محتواى سخنان خود مى انديشيديم كه آيا اين سخن بيهوده است يا زيانبار يا هَتك حرمت مؤ من يا حمايت از ظالم و مانند آن ، يا اين كه سخنى است براى خدا، و در طريق امر به معروف و نهى از منكر و از حمايت از مظلوم و مبارزه با ظالم ، و مورد رضاى حق و سبب خوشنودى بندگان خدا!
اين سخن را با حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام كه جامع همه مباحث بالا است و بر دل انسان نور و صفا مى پاشد پايان مى دهيم ، فرمود: ((اءن اءحببت سلامة نفسك وستر معايبك فاقلل كلامك و اكثر صمتك ، يتوفّر فكرك و يستنز قلبك ؛ اگر دوست دارى از سلامت نفس برخوردار شوى و عيوب و كاستيهايت پوشيده بماند، كمتر سخن بگوى و بيشتر خاموش باش تا فكرت قوى ، و قلبت نورانى گردد!))(390)
اين بود خلاصه نقش زبان در تهذيب نفس و پاكى اخلاق و اصول كلّى مربوط به حفظ زبان ؛ البتّه ، درباره جزئيّات هر يك از انحرافات و گناهان زبان مانند غيبت و تهمت و دروغ و سخن چينى و نشر اكاذيب و اشاعه فحشاء و غير آن بحثهاى مشروحى داريم كه به خواست خدا در جلد دوم اين كتاب كه پس از پايان بحثهاى كلّى درباره اصول اخلاقى وارد آن مى شويم ، خواهد آمد.
خودشناسى و خدا شناسى
يكى ديگر از گامهاى نخستين در راه اصلاح نفس و تهذيب اخلاق و پرورش ملكات والاى انسانى ، خودشناسى است .
چگونه ممكن است انسان به كمال نفسانى برسد و عيوب خود را اصلاح كند و رذائل اخلاقى را از خود دور سازد در حالى كه خويشتن را آن گونه كه هست نشناخته باشد! آيا بيمار تا از بيمارى خود آگاه نگردد به سراغ طبيب مى رود؟
آيا كسى كه راه خود را در سفر گم كرده ، تا از گمراهى خويش باخبر نشود به جستجوى دليل راه برمى خيزد؟
آيا انسان تا از وجود دشمن در اطراف خانه اش باخبر نشود، اسباب دفاع را آماده مى سازد؟
به يقين پاسخ تمام اين سؤ الها منفى است ، همين گونه آن كس كه خود را نشناسد و از كاستيها و عيوب خويش با خبر نشود، به دنبال اصلاح خويش و بهره گيرى از طبيان مسيحا نفس روحانى ، نخواهد رفت .
با اين اشاره به اصل مطلب بازمى گرديم ، و رابطه خودشناسى و تهذيب نفس و همچنين رابطه خداشناسى و تهذيب نفس را مورد بررسى قرار مى دهيم .
1- رابطه خودشناسى و تهذيب نفس
چگونه خودشناسى سبب تهذيب نفوس مى شود؟ دليل آن روشن است زيرا:
اوّلا: انسان از طريق خودشناسى به كرامت نفس و عظمت اين خلقت بزرگ الهى و اهمّيّت روح آدمى كه پرتوى از انوار الهى و نفحه اى از نفحات ربّانى است پى مى برد؛ آرى ! درك مى كند كه اين گوهر گرانبها را نبايد به ثمن و بهاى ناچيز فروخت و به آسانى از دست داد!
تنها كسانى خود را آلوده رذائل اخلاق مى كنند و گوهر پاك روح انسانى را به فساد و نابودى مى كشانند كه از عظمت آن بى خبرند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:56 AM
next page
fehrest page
back page
ثانيا: انسان با شناخت خويشتن به خطرات هواى نفس و انگيزه هاى شهوت و تضادّ آنها با سعادت او پى مى برد، و براى مقابله با آنها آماده مى شود.
بديهى است كسى كه خود را نشناسد از وجود اين انگيزه ها بى خبر مى ماند و شبيه كسى است كه گرداگرد او را دشمن گرفته ، امّا او از وجود آنان غافل و بى خبر است ؛ طبيعى است كه چنين كسى خود را آماده مقابله با دشمن نمى كند و سرانجام ضربات سنگينى از سوى دشمن دريافت دارد.
ثالثا: انسان با شناخت نفس خويش به استعدادهاى گوناگونى كه براى پيشرفت و ترقّى از سوى خداوند در وجود او نهفته شده است پى مى برد و تشويق مى شود كه براى پرورش اين استعدادها بكوشد، و آنها را شكوفا سازد؛ گنجهاى درون جان خويش را استخراج كند و گوهر خود را هويدا سازد.
كسى كه عارف به نفس خويش نيست به انسانى مى ماند كه در جاى جاى خانه او گنجهاى پُرقيمتى نهفته شده ولى او از آنها آگاهى ندارد، ممكن است از گرسنگى و تنگدستى در آن بميرد، در حالى كه در زير پاى او گنجهايى است كه هزاران نفر را سير مى كند.
رابعا: هر يك از مفاسد اخلاقى ريشه هايى در درون جان انسان دارد، با خودشناسى ، آن ريشه ها شناخته مى شود، و درمان اين دردهاى جانكاه را آسان مى سازد، و به اين ترتيب راه وصول به تهذيب را در برابر انسان هموار مى كند.
خامسا: از همه مهمتر اين كه خودشناسى بهترين راه براى خداشناسى است ، و چنان كه خواهد آمد، خداشناسى و آگاهى از صفات جلال و جمال حق ، قويترين عامل براى پرورش ملكات اخلاقى و كمالات انسانى و نجات از پَستى و حضيض رذائل و رسيدن به اوج قلّه فضائل است .
و اگر به مطالب گذشته اين جمله را بيفزاييم كه رذائل اخلاقى زندگى انسانى را به تباهى مى كشد و جامعه بشرى را در بحرانهاى سخت گرفتار مى سازد، و شهد زندگى را در كام انسانهاى مبدّل به شرنگ مى كند، به اهمّيّت خودشناسى و خودآگاهى براى زندگى انسانها بيشتر پى خواهيم برد.
در كتاب ((اعجاز روانكاوى)) نوشته ((كارل مِنينگِر)) چنين آمده است : ((خودآگاهى عبارت از اين است كه هم از قواى مثبت و مِهرانگيز نهاد خود آگاهى داشته باشيم و هم از نيروهاى منفى كه موجب نابودى ما مى گردد و ما را به خاك سياه مى افكند؛ نديده گرفتن قواى منفى يا خوددارى از اشاره به وجود آنها در خودمان يا ديگران ، پايه هاى زندگى را متزلزل مى كند.))(391)
در كتاب ((انسان موجود ناشناخته)) جمله اى آمده است كه شاهد خوبى براى بحث ما است ؛ مى گويد: ((بدبختانه در تمدّن صنعتى شناخت انسان مورد توجّه قرار نگرفته است ، و برنامه زندگى بر وِفق ساختمان طبيعى و فطرى پايه گذارى نشده است ؛ لذا با همه درخشندگى موجب رستگارى نشده است ؛ پيشرفت علم به دنبال هيچ طرحى صورت نگرفت و (تقريبا) اتّفاقى بود... اگر ((گاليله)) و ((نيوتن)) و ((لاووازيه))، نيروى فكرى خود را صرف مطالعه روى جسم و روان آدمى كرده بودند، شايد نماى دنياى ، امروز فرقهاى زيادى با آنچه امروز است مى داشت .))(392)
و به خاطر اين امور است كه خداوند يكى از مجازاتهاى هوسبازان متمّرد را خود فراموشى قرار داده و به مسلمانان هشدار مى دهد كه : ((ولاتكونوا كالّذين نسوا اللّه فانساهم اءنفسهم اولئك هم الفاسقون ؛ همچون كسانى كه خدا را فراموش كردند و خداوند به سبب آن ، آنها را به خود فراموشى گرفتار ساخت ، نباشيد! و آنها فاسقان (حقيقى ) و گنهكارانند.))(393)
2- خودشناسى در روايت اسلامى
در احاديث اسلامى كه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليه السّلام نقل شده اثرات بسيار پُرارزشى براى خودشناسى آمده است ، كه ما را از هرگونه توضيح بى نياز مى سازد؛ از جمله :
1- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((نال الفوز الاءكبر من ظفر بمعرفة النّفس ؛ كسى كه خود را بشناسد، به سعادت و رستگارى بزرگ نايل شده است !))(394)
2- و در نقطه مقابل آن چنين مى فرمايد: ((من لم يعرف نفسه بعد عن سبيل النّجاة و خبط فى الضّلال و الجهالات ؛ كسى كه خود را نشناسد، از طريق نجات دور مى شود و در گمراهى و جهل گرفتار مى آيد!))(395)
در تعبير ديگرى از همان امام هُمام آمده است : ((العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن كلّ ما يبعّدها؛ عارف حقيقى كسى است كه خود را بشناسد، و (از قيد و بند اسارت ) آزاد سازد، و آن را از هر چيز كه او را از سعادت دور مى سازد پاك و پاكيزه كند!))(396)
از اين تعبير بخوبى استفاده مى شود كه معرفت نفس (خودشناسى ) سبب آزادى از قيد و بند اسارتها و پاكسازى از رذائل اخلاقى است .
4- باز حديث ديگرى از همان پيشواى بزرگ عليه السّلام مى خوانيم : ((اءكثر النّاس معرفة لنفسه اءخوفهم لربّه ؛ كسى كه بيش از همه خود را بشناسد، بيش از همه ، خوف پروردگار خواهد داشت !))(397)
از اين حديث نيز رابطه نزديكى ميان احساس مسؤ ليّت و خوف پروردگار كه سرچشمه تهذيب نفس است با خودشناسى استفاده مى شود.
5- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((من عرف نفسه جاهدها؛ و من جهل نفسه اءهملها؛ كسى كه خود را بشناسد، به جهاد با نفس برمى خيزد و كسى كه خود را نشناسد آن را رها مى سازد!))(398)
مطابق اين حديث پايه اصلى جهاد با نفس كه طبق صريح روايات جهاد اكبر ناميده شده ، خودشناسى است .
6- در نهج البلاغه در كلمات قصار، از همان بزرگوار آمده است : ((من كرمت عليه نفسه هانت عليه شهواته ؛ كسى كه (در سايه خودشناسى ) براى خود، كرامت و شخصيّت قائل است ، شهواتش در نظرش خوار و بى مقدار خواهد بود (و به آسانى تسليم هوى و هوس نمى شود)!))(399)
7- همان گونه كه خودشناسى پايه مهمّ تهذيب نفس و تكامل در جنبه هاى اخلاقى و مسائل ديگر است ، جاهل بودن به قدر خويش ، سبب بيگانگى از همه چيز و دورى از خدا مى گردد؛ لذا در حديث ديگرى از امام دهم ، امام هادى عليه السّلام مى خوانيم : ((من هانت عليه نفسه فلا تاءمن شرّه ؛ كسى كه نزد خود قدر و قيمتى ندارد، از شرّ او ايمن نباش !))(400)
از مضمون آنچه در اين بحث آمد، به روشنى مى توان استفاده كرد، كه يكى از پايه هاى اصلى پرورش فضائل اخلاقى و تكامل معنوى ، خودشناسى و معرفة النّفس است ، و تا انسان اين مرحله دشوار و اين گردنه صَعبُالعبور را پشت سر نگذارد، به هيچ يك از مقامات معنوى نايل نخواهد شد؛ به همين دليل ، علماى بزرگ اخلاق تاءكيد و اصرار زيادى بر اين دارند كه رهروان اين راه بايد به خودشناسى پردازند، و از اين امر حياتى غافل نشوند.
3- خوشناسى وسيله خداشناسى است
قرآن مجيد با صراحت مى گويد: ((ما آيات آفاقى و اَنفسى (عجائب آفرينش خداوند در جهان بزرگ و در درون وجود انسان ) را به آنها نشان مى دهيم تا آشكار گردد كه او حق است .)) (سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى اءنفسهم حتّى يتبيّن لهم اءنّه الحقّ)(401)
در جاى ديگر مى فرمايد: در درون وجود شما آيات خداست ، آيا نمى بينيد؟
(و فى اءنفسكم اءفلا تبصرون )(402)
بعضى از محقّقان از آيه مربوط به عالم ذر نيز همين استفاده را كرده اند كه ((معرفة النّفس)) پايه ((معرفة اللّه)) است ، آنجا كه مى فرمايد: ((و اذ اءخذ ربّك من بنى آدم من ظهورهم ذرّيتهم و اءشهدهم على اءنفسهم اءلست بربّكم قالوا بلى شهدنا؛ به خاطر بياور هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذريّه آنان را برگرفت و آشكار ساخت و آنها را گواه بر خويشتن نمود (و اسرار وجودشان را به آنها نشان داد و فرمود) آيا من پروردگار شما نيستم ؟ آنها همگى گفتند: آرى گواهى مى دهيم !))(403)
در تفسيرالميزان مى خوانيم : ((انسان هر قدر متكبّر باشد، و فراهم بودن اسباب زندگى او را به غرور وادارد، نمى تواند اين حقيقت را اِنكار كند كه مالك وجود خويش نيست ، و استقلالى در تدبير خويش ندارد، چه اين كه اگر مالك خويشتن بود، خود را از مرگ و ساير آلام و مصائب زندگى بازمى داشت ، و اگر مستقل به تدبير خويش بود، هرگز نياز به خضوع در مقابل عالم اسباب نداشت ... بنابراين ، نياز ذاتى انسان به پروردگار و مالك مدّبر، جزء حقيقت وجود اوست ، و فقر نياز بر پيشانى جانش نوشته شده ، اين حقيقتى است هركس از كمترين شُعور انسانى برخوردار باشد به آن اعتراف مى كند، و تفاوتى ميان عالم و جاهل و صغير و كبير، در اين مساءله نيست !
((بنابراين ، انسان در هر مرحله اى از انسانيّت باشد، به روشنى مى بيند كه مالك و مدبّر و پروردگارى دارد، چگونه نبيند در حالى كه نياز ذاتى خود را به روشنى مى بيند.
((لذا بعضى گفته اند كه آيه اشاره به حقيقتى مى كند كه انسان در زندگى دنيا آن را درمى يابد كه در همه چيز از شؤ ون حيات خود، نيازمند است - نيازمند به بيرون وجود خود - پس معنى آيه شريفه اين است كه ما انسانها را به نياز و احتياجشان آگاه ساختيم و آنها به ربوبيّت ما اعتراف كردند.))(404)
به اين ترتيب ثابت مى شود كه شناخت حقيقت نفس انسان با صفات و ويژگيهايش ، سبب معرفة اللّه و شناخت خداست .
حديث معروف ((من عرف نفسه عرف ربّه ؛ هر كس خود را بشناسد پروردگارش را خواهد شناخت .)) نيز ناظر به همين است .
اين حديث گاهى به صورت بالا، و گاه به صورت من عرف نفسه فقد عرف ربّه ، گاه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و گاه از اميرمؤ منان على عليه السّلام و گاه از صُحُف اِدريس ، نقل شده است .
در بحارالانوار از كتاب اِدريس پيامبر عليه السّلام در صحيفه چهارم كه صحيفه معرفت است چنين نقل شده : ((من عرف الخلق عرف الخالق ، و من عرف الرّزق عرف الرّازق ، و من عرف نفسه عرف ربّه ؛ كسى كه مخلوق را بشناسد خالق را مى شناسد، و كسى كه رِزق را بشناسد رازق را مى شناسد، و كسى كه خود را بشناسد پروردگارش را مى شناسد.))(405)
به هر حال مضمون اين حديث در چند جاى از بحارالانوار از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم يا ساير معصومين عليهم السّلام يا اِدريس پيامبر عليه السّلام نقل شده است و همچنين از امام علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در غررالحكم .(406)
علّامه طباطبايى در تفسيرالميزان بعد از ذكر اين حديث شريف مى فرمايد: ((شيعه و سنّى اين حديث را از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل كرده اند و اين يك حديث مشهور است .))(407)
تفسيرهاى هفتگانه براى حديث من عرف نفسه
براى اين حديث شريف ، تفسيرهاى گوناگونى گفته شده يا مى توان گفت ، از جمله :
1- اين حديث در حقيقت اشاره به ((برهان نظم)) است ، يعنى هر كس شگفتيهاى ساختمان روح و جسم خود را بداند و به اسرار و نظامات پيچيده و حيرت انگيز اين اُعجوبه خلقت پى برد، راهى به خدا به روى او گشوده مى شود؛ زيرا اين نظم عجيب و آفرينش شگفت انگيز نمى تواند از غير مبداء عالِم و قادرى ، سرچشمه گرفته باشد. بنابراين ، شناختن خويشتن سبب معرفة اللّه است .
2- ممكن است اين حديث اشاره به ((برهان وجوب و امكان)) باشد، چرا كه اگر انسان دقّت در وجود خويش كند مى بيند وجودى است از هر نظر وابسته و غيرمستقل ، علم و قدرت توانايى و هوشيارى و سلامت و بالاخره تمام هستى او با شاخ و برگهايش ، وجودى است غيرمستقل و نيازمند كه بدون اِتّكا به يك وجود مستقل و بى نياز، يك لحظه امكان ادامه بقاءِ او نيست . او به اصطلاح شبيه به معانى حرفيّه است كه در ضمن جمله به كار مى روند، و در واقع بدون وابستگى معانى اِسميّه ، مفهوم و معنى خود را بكلّى از دست مى دهند؛ (مثلا، هنگامى كه گفته مى شود: ((من از خانه به سوى مسجد رفتم)) واژه ((از)) و ((تا)) بدون تكيه بر ((خانه)) و ((مسجد))، هيچ مفهومى ندارد. بنابراين ، معانى اسميّه است كه به معانى حرفيّه مفهوم مى بخشد.) و به اين ترتيب هر كس خود را با اين ويژگى بشناسد خداى خود را خواهد شناخت ، چرا كه وجود وابسته بدون وجود مستقل غيرممكن است .
3- حديث مى تواند اشاره به ((برهان علّت و معلول)) باشد، براى اين كه انسان هرگاه در وجود خويش كمى دقّت كند مى فهمد كه روح و جسم او معلولِ علّت ديگرى است كه او را در آن زمان و مكان خاص به وجود آورده ، هنگامى كه به سراغ علّت وجود خويش (فى المثل پدر و مادر) مى رود باز آنها را معلولِ علّت ديگرى مى بيند، و هنگامى كه سلسله اين علّت و معلول را پى گيرى مى كند، به اينجا مى رسد كه آنها نمى توانند تا بى نهايت پيش بروند چرا كه تسلسل لازم مى آيد و بُطلان تسلسل بر همه دانشمندان مسلّم است .(408)
بنابراين ، بايد اين سلسله به جايى ختم شود كه علّت نخستين و به تعبير ديگر علّة العلل و واجب الوجود است ، هستى اش از درون ذاتش مى جوشد و در هستى خود محتاج ديگرى نيست . هنگامى كه انسان خودش را با اين وصف بشناسد به خداى خويش پى مى برد.
4- اين حديث مى تواند اشاره به (برهان فطرت ) باشد، يعنى هرگاه انسان به زواياى قلب خود و اعماق روح خود پى ببرد، نور الهى و توحيد كه در درون فطرت اوست ، بر او آشكار مى شود، و از ((معرفة اللّه)) مى رسد، بى آن كه نيازى به دليل و استدلال داشته باشد.
5- اين حديث مى تواند ناظر به ((مساءله صفات خدا)) باشد، به اين معنى كه هر كس خويشتن را با صفات ويژه ممكنات و مخلوقات كه در اوست بشناسد، به صفات پروردگار پى خواهدبرد؛ از محدوديّت خويش پى به نامحدودبودن حق تعالى مى برد؛ چرا كه اگر او هم محدود باشد مخلوق است ! و از فناى خويش پى به بقاى او مى برد، چه اگر او هم فانى مى شد مخلوق بود نه خالق ، و همچنين از نياز خويش پى به بى نيازى او، و از ضعف خويش پى به قدرت او مى برد. اين همان است كه اميرمؤ منان على عليه السّلام در نخستين خطبه به آن اشاره كرده ، مى فرمايد: و كمال الاخلاص له نفى الصّفات عنه لشّهادة كلّ صفة اءنّها غير المؤ صوف و شهادة كلّ موصوف اءنّه غير الصّفة ؛ نهايت ايمان خالصانه به خداوند آن است كه وى را از صفات ممكنات پيراسته بدانند، چرا كه هر صفتى (از صفات مخلوقات ) گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى شهادت مى دهد غير از صفت است .))(409)
6- مرحوم علّامه مجلسى تفسير ديگرى از بعضى از علما درباره اين حديث نقل مى كند و حاصل آن اين است كه :
((روح انسان يك موجود لطيف لاهوتى است در صفت ناسوتى (يعنى از جهان ماوراءطبيعت است كه با صفات عالم طبيعت ظاهر گشته ) و از دَه طريق دلالت بر يگانگى و ربوبيّت خداوند مى كند:
1- از آنجا كه روح مدبّر بدن است مى دانيم كه جهان هستى مدبّرى دارد!
2- از آنجا كه يگانه است دلالت بر يگانگى خالق دارد!
3- از آنجا كه قدرت بر حركت دادن تن دارد دليل بر قدرت خداست !
4- از آنجا كه از بدن آگاه است دليل بر آگاهى خداوند است !
5- از آنجا كه سُلطه بر اعضاء دارد دليل بر سُلطه او بر مخلوقات است !
6- از آنجا كه قبل از بدن بوده و بعد از آن نيز خواهد بود دليل بر ازليّت و ابديّت خداست !
7- از آنجا كه انسان از حقيقت نفس آگاه نيست دليل بر اين است كه اِحاطه به كُنه ذات خدا امكان ندارد!
8- از آنجا كه انسان محلّى براى روح در بدن نمى شناسد دليل بر اين است كه خدا محلّى ندارد!
9- از آنجا كه روح را نمى توان لمس كرد دليل بر اين است كه خداوند لمس كردنى نيست !
10- از آنجا كه روح و نفس آدمى ديده نمى شود دليل بر اين است كه خالق روح قابل رؤ يت نيست !(410)
7- تفسير ديگرى كه براى اين حديث به نظر مى رسد اين كه جمله ((من عرف نفسه فقد عرف ربّه)) از قبيل تعليق به محال است ، يعنى همان گونه كه انسان نمى تواند نفس و روح خود را بشناسد خدا را نيز نمى تواند حقيقتا بشناسد.
ولى تفسير اخير بعيد به نظر مى رسد و تفسيرهاى قبل مناسبتر است و هيچ مانعى ندارد كه تمام تفسيرهاى بالا در مفهوم اين حديث شريف و پرمحتوا جمع باشد.
آرى ! هر كس خود را بشناسد خدا را خواهد شناخت ، و خودشناسى راهى است به خداشناسى و به يقين خداشناسى ، مهمترين وسيله تهذيب اخلاق و پاكسازى روح و دل از آلودگيهاى اخلاقى است چرا كه ذات پاكش منبع تمام كمالات و فضائل است و از اينجا روشن مى شود كه يكى از مهمترين گامهاى سير و سلوك و تهذيب نفس خودشناسى است ، ولى خودشناسى موانع زيادى دارد كه در بحث آينده به آن اشاره خواهد شد.
موانع خودشناسى
نخستين گام براى درمان بيماريهاى جسمى شناخت بيماريهاست ؛ به همين دليل ، امروز كه از طريق آزمايشهاى مختلف مى توان به وجود بيماريهاى گوناگون و كمّ و كيف آنها آگاه شد راه درمان آسانتر است ، با پرتونگارى و عكس بردارى از شكستگى استخوانها، طبيب جرّاح قدرت مى يابد كه دقيقا به سراغ محل آسيب ديده برود و به درمان آن بپردازد، و با تجزيه دقيق خون و ترشّحات بدن از وجود هرگونه عامل بيمارى آگاه مى شود.
در بيماريهاى روحى و آلودگيهاى اخلاقى نيز مطلب دقيقا همين گونه است .
تا به كمك طبيبان مسيحا دم اخلاق و راهنماييهاى سودمند رهروان اين راه ، ريشه هاى رذائل اخلاقى را در خود نشناسيم چگونه مى توان بر درمان آن دست يافت !
ولى بسيارى از مردم را مى بينيم كه علائم بيماريهاى جسمانى خطرناك را ناديده مى گيرند چرا كه حبّ ذات به آنها اجازه نمى دهد به بيمارى مهمّى در خود اعتراف كنند؛ اين گريز از واقعيّت غالبا بسيار گران تمام مى شود و انسان زمانى مجبور به اعتراف مى شود كه گاه كار از كار گذشته و كار درمان مشكل يا غيرممكن شده است !
در بيماريهاى اخلاقى نيز مطلب همين گونه است ؛ غالبا خودخواهى و حبّ ذات مانع از شناخت صفات رذيله و پذيرفتن عيوب اخلاقى خويش و اعتراف به آن است . بسيار ديده شده كه گروهى از مردم در برابر صفات نكوهيده خود در مقام توجيه برمى آيند و خود را فارغ و پيراسته از عيوب و نقائص معرّفى مى كنند و با اين توجيهات نادرست راه درك واقعيّتها را بر خود مى بندند.
خودشناسى و اعتراف به عيوب خويش شجاعت و شهامت و عزم راسخ و اراده آهنين لازم دارد، وگرنه انسان سعى خواهد كرد بر عيوب خويش سرپوش نهد و اگر عيبى از پرده برون افتاد با تردستى آن را براى همه حتّى خودش توجيه نمايد!
آرى ! گاه آشنايى با عيوب خويش وحشتناك است و بسيارى از مردم حاضر نيستند تن به اين وحشت بدهند؛ همان گونه كه حاضر نيستند به بيمارى وحشتناك جسمى خود اعتراف كنند ولى اين گريز از واقعيّت بسيار گران تمام مى شود و انسان بايد بهاى سنگينى را در برابر آن بپردازد!
به هر حال ، مانع اصلى خودشناسى حجاب و پرده حبّ ذات و خودخواهى و خودبرتربينى است ، و تا اين پرده ها كنار نرود خودشناسى ممكن نيست ؛ و تا انسان خودشناسى نكند و به نقاط ضعف خويش آگاه نگردد، راه تهذيب اخلاق به روى او بسته خواهد بود.
هشدارهايى كه در اين زمينه از سوى پيشوايان بزرگ اسلام داده شده گواه زنده اين مدّعاست .
در خبرى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اذا اءراد اللّه بعبد خيرا فقّهه فى الدّين و زهّده فى الدّنيا و بصّره عيوبه ؛ هنگامى كه خدا اراده نيكى درباره بنده اى كند او را در امور دين آگاه و در امور دنيا زاهد و نسبت به عيوبش آگاه مى سازد!))(411)
حضرت على عليه السّلام در گفتار كوتاه و پرمعنى ديگرى مى فرمايد: ((جهل المرء بعيوبه من اءكبر ذنوبه ؛ ناآگاهى انسان نسبت به عيوبش از بزرگترين گناهان اوست .))(412)
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه چگونه انسان مى تواند حجاب خودخواهى را بدَرَد و به عيوب خويش آشنا شود؟
مرحوم فيض كاشانى در اين زمينه بحث مفيد و راهگشايى دارد؛ مى گويد، براى پى بردن به عيوب خويش چهار راه است :
نخست اين كه : به سراغ استادى برود كه آگاه از عيوب نفس است و بر خفايا و آفات اخلاقى آگاهى دارد، او را حاكم بر نفس خويش سازد و از ارشادات او بهره گيرد، و اين در زمان ما كم است !
دوم اين كه : دوست راستگوى آگاه باايمانى جستجو كند و او را مراقب خويش سازد تا احوال و افعال او را مورد بررسى دقيق قرار دهد؛ هرگاه اخلاق و افعال ناپسند و عيوب پنهان و آشكارى از او ببيند به او اطلّاع دهد، همان گونه كه بعضى از بزرگان دين مى فرمودند: ((رحم اللّه امرء اءهدى الىّ عيوبى ؛ خدا رحمت كند كسى كه عيوب مرا به من هديه كند.))(413) (تعبير به هديه تعبير جالبى است كه دليل بر اهمّيّت فوق العاده اين مطلب است )... ولى اين گونه از افراد كم اند زيرا دوستان غالبا مداهنه و مجامله مى كنند، و بعضى بعكس به خاطر حسد عيوب را بيش از اندازه بزرگ مى سازند. به داوود طائى (414) گفتند: چرا از مردم كناره گيرى كردى و با آنها آميزش ندارى ؟ گفت : من چه كنم با كسانى كه گناهان مرا از من پنهان مى كنند!
آرى ! افراد ديندار شديدا علاقه داشتند كه با استفاده از نصيحت ديگران از عيوبشان آگاه شوند؛ ولى امروز كار ما به جايى رسيده كه منفورترين افراد نزد ما كسانى هستند كه ما را نصيحت مى كنند و از عيوبمان آگاهمان مى سازند؛ نه تنها از تذكّرات آنها خوشحال نمى شويم ، بلكه با مقابله با آنها برمى خيزيم و مى گوييم : تو خود نيز داراى اين عيوبى ، و چنين و چنان كردى ، كينه او را به دل مى گيريم ، و از نصايح او محروم مى مانيم !
طريق سوم آن است كه : انسان عيوبش را از زبان دشمنانش بشنود، چرا كه دشمنان با دقّت تمام مراقب لغزشها و عيوب انسانند؛ به همين دليل ، گاهى انسان از دشمن كينه توزش بيش از دوست متملّق و چاپلوسش بهره مى گيرد.
طريق چهارم اين است كه : انسان با مردم معاشرت كند، آنچه را از صفات آنها نكوهيده مى بيند در مورد خودش نيز بررسى كند كه آيا او نيز داراى اين صفات نكوهيده هست يا نيست ؟ زيرا مؤ من آيينه و مِرآت مؤ من است ، و مى تواند عيوب خودش را با مشاهده عيوب ديگران ببيند. به عيسى بن مريم عليه السّلام گفتند چه كسى تو را ادب آموخت ؟ گفت كسى مرا ادب نياموخت ولى من جهل جاهل را ديدم و در نظر ناپسند آمد و از آن دورى نمودم . (داستان معروف لقمان را كه به او گفتند ادب را از كه آموختى گفت از بى ادبان تعبير ديگرى از اين مطلب است .)(415)
عبادت و نيايش روح را پرورش مى دهد
گام ديگر براى تهذيب اخلاق ، توجّه به عبادات و نيايشهاست .
براى پى بردن به تاءثير عبادت و نيايش در تهذيب نفوس و پرورش فضائل اخلاقى ، قبل از هر چيز بايد با مفهوم و حقيقت عبادت آشنا شد.
گرچه بحث درباره حقيقت عبادت سخنى مبسوط و گسترده را مى طلبد و بزرگان در تفسير و اخلاق و فقه و حديث درباره آن سخن بسيار گفته اند، امّا در يك اشاره كوتاه چنين مى توان گفت : براى يافتن حقيقت عبادت بايد به واژه ((عبد)) و مفهوم آن كه ريشه اصلى عبادت است توجّه نمود.
((عبد)) از نظر لغت به انسانى گفته مى شود كه سر تا پا تعلّق به مولا و صاحب خود دارد؛ اراده اش تابع اراده او، و خواستش تابع خواست او؛ در برابر او خود را مالك چيزى نمى داند و در اطاعت او سستى به خود راه نمى دهد.
بنابراين ، عبوديّت اظهار آخرين درجه خضوع در برابر كسى است كه همه چيز از ناحيه اوست ، و بخوبى مى توان نتيجه گرفت كه تنها كسى مى تواند ((معبود)) باشد كه نهايت اَنعام و اِكرام را كرده است و او كسى جز خدا نيست !
به تعبير ديگر، و از بُعد ديگر - ((عبوديّت)) نهايت اوج تكامل روح يك انسان و قرب او به خداست ، و عبوديّت تسليم مطلق در برابر ذات پاك اوست ؛ عبادت تنها ركوع و سجود و قيام و قعود نيست ، بلكه روح عبادت تسليم بى قيد و شرط در برابر كمال مطلق و ذات بى مثال است كه از هر عيب و نقص مبّراست .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:56 AM
next page
fehrest page
back page
بديهى است چنين عملى بهترين انگيزه توجّه به كمال مطلق و پرهيز از هرگونه آلودگى و ناپاكى است ؛ چرا كه انسان سعى مى كند خود را به معبود خويش نزديك و نزديكتر سازد تا پرتوى از جلال و جمال او در وجودش ظاهر شود كه گاه از آن تعبير به ((مظهر صفات خداشدن)) مى كنند.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((العبوديّة جوهرة كنهها الرّبوبيّة ؛ عبوديّت گوهرى است كه ربوبيّت در درون آن نهفته شده است .))(416) اشاره به اين كه عبد تلاش و كوشش مى كند كه خود را در صفات شبيه معبود سازد و پرتوى از صفات جلال و جمال او را در خود منعكس كند، و نيز انسان در سايه عبوديّت به جاى مى رسد كه به اذن پروردگار مى تواند در جهان تكوين ، تدبير و تصرّف كند، و صاحب ولايت تكوينيّه شود، همان گونه كه آهن سرد و سياه بر اثر مجاورت با آتش ، گرم و سرخ و فروزان مى شود؛ اين حرارت و نورانيّت از درون ذات او نيست بلكه پرتو ناچيزى از آتش به او افتاده و به اين رنگ در آمده است .
با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و چگونگى تاءثير عبادت را در پرورش فضائل اخلاقى در آيات قرآن بررسى مى كنيم .
1- يا اءيّها النّاس اءعبدوا ربّكم الّذى خلقكم و الّذين من قبلكم لعلّكم تتّقون (سوره بقره ، آيه 21)
2- يا اءيّها الّذين آمنوا كتب عليكم الصّيام كما كتب على الّذين من قبلكم لعلّكم تتّقون (سوره بقره ، آيه 183)
3- و اءقم الصّلوة اءنّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر (سوره عنكبوت ، آيه 45)
4- اءنّ الانسان خُلق هلوعا - اذا مسّه الشّرّ جزوعا - و اذا مسّه الخير منوعا - الاّ المصّلين - الّذين هم على صلاتهم دائمون (سوره معارج ، آيه 19 تا 24)
5- خذ من اءموالهم صدقة تطهّرهم و تزكّيهم بها (سوره توبه ، آيه 103)
6- الّذين آمنوا و تطمئنّ قلوبهم بذكر اللّه الا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب (سوره رعد، آيه 28)
7- يا اءيّها الّذين آمنوا اءستعينوا بالصّبر و الصّلوة اءنّ اللّه مع الصّابرين (سوره بقره ، آيه 153)
ترجمه :
1- اى مردم ! پرورگار خود را پرستش كنيد، آن كس كه شما و كسانى را كه پيش از شما بودند آفريد، تا پرهيزگار شويد.
2- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! روزه بر شما نوشته شده ، همان گونه كه بر كسانى كه قبل از شما بودن نوشته شد، تا پرهيزگار شويد.
3-... و نماز را بر پادار كه نماز (انسان را) از زشتيها و گناه بازمى دارد.
4- به يقين انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است - هنگامى كه بدى به او رسد بى تابى مى كند - و هنگامى كه خوبى به او رسد مانع ديگران مى شود (و بُخل مى ورزد) - مگر نمازگزاران - آنها كه نماز را پيوسته به جا مى آورند.
5- از اموال آنها صدقه اى (به عنوان زكات ) بگير تا به وسيله آن ، آنها را پاك سازى و پرورش دهى .
6- آنان كسانى هستند كه ايمان آورده اند، و دلهايشان به ياد خدا مطمئن (و آرام ) است ، آگاه باشيد تنها با ياد خدا دلها آرامش مى يابد!
7- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از صبر (روزه ) و نماز كمك بگيريد! (زيرا) خداوند با صابران است !
تفسير و جمع بندى
در تمام آياتى كه در بالا آمده ، رابطه نزديكى ميان ((عبادت)) و تقوا و پرهيز از گناه و پرورش فضائل اخلاقى ديده مى شود و نشان مى دهد كسانى كه مى خواهند به تهذيب نفس راه يابند بايد از درِ عبوديّت و پرستش خداوند وارد شوند؛ سالكان راه خدا، و پويندگان طريق خودسازى و تقوا، بايد از نيايش و عبادت يارى طلبند و ناخالصيهاى وجود خود را در كوره داغ عشق به خدا بسوزانند و از بين ببرند، و مِسِ وجود خود را با كيمياى عبادت زَر كنند.
در همين راستا، در نخستين آيه ، همه انسانها را بدون استثنا مخاطب ساخته و راه تقوا را اين گونه به آنها نشان مى دهد؛ مى فرمايد: ((اى مردم ! پروردگارتان را كه شما و پيشينيان شما را آفريده پرستش كنيد تا پرهيزكار شويد!)) (يا اءيّها النّاس اءعبدوا ربّكم الّذى خلقكم و الّذين من قبلكم لعلّكم تتّقون )
تكيه بر آفرينش پيشينيان ممكن است اشاره به اين باشد كه اعراب جاهلى براى توجيه پرستش بتها، تكيه بر فعل پيشينيان داشتند، آيه فوق مى گويد خداوند هم آفريدگار شماست و هم آفريننده پيشينيان است ؛ آرى ! او خالق همه كس و همه چيز و مالك همه كس و همه چيز است ؛ و تنها او شايسته عبادت است ، نه بتها؛ اگر روبه سوى عبوديّت خالص او آريد، شكوفه هاى تقوا بر شاخسار جان شما آشكار مى شود؛ و اين آلودگيهاى اخلاقى شما ناشى از عبادات خرافى شماست .
اين آيه رابطه نزديك تقوا و عبادت را بطور مطلق بيان مى كند.
در حالى كه در آيه بعد به رابطه ((روزه)) - كه يكى از عبادات مهّم است - و ((تقوا)) اشاره شده است ؛ مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شده - همان گونه كه بر كسانى كه قبل از شما بودند نوشته شد - تا پرهيزگار شويد!)) (يا اءيّها الّذين آمنوا كتب عليكم الصّيام كما كتب على الّذين من قبلكم لعلّكم تتّقون )
هر كس به روشنى درمى يابد كه به هنگام روزه داشتن ، نور و صفاى تازه اى در دل احساس مى كند، خود را به نيكيها نزديكتر، و از زشتيها و بديها دورتر مى بيند، حتّى آمارهاى مستند نشان مى دهد كه در ايّام ماه مبارك سطح جرائم در جامعه روزه دار، بسيار پايين مى آيد، تا آنجا كه ماءموران انتظامى به اعتراف خودشان در اين ماه به كارهاى عقب مانده ماههاى ديگر مى پردازند!
اين امور بخوبى نشان مى دهد كه هر قدر انسان به عبوديّت خداوند نزديكتر شود از زشتيها دورتر خواهد شد.
در سوّمين آيه ، به رابطه نزديك ((نماز)) و پرهيز از گناه و فحشاء و منكر اشاره شده است ؛ در اين آيه شخص پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به عنوان يك الگو و اُسوِه ، مخاطب به اين خطاب شده است : نماز را برپادار كه نماز (انسان را) از زشتيها و گناه بازمى دارد (و اءقم الصّلوة اءنّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر)
((فحشاء و منكرات)) مجموعه افعال غيراخلاقى است ، و مى دانيم تمام افعال غيراخلاقى سرچشمه اى از صفات ضدّارزشى در درون جان انسان دارد؛ و به تعبير ديگر، هميشه اخلاق درونى است كه در اخلاق برونى اثر مى گذارد.
تاءثير نماز در بازداشتن از فحشاء و منكر نيز درست به همين دليل است ؛ زيرا نماز با افعال و اذكار بسيار پُر محتوايش ، انسان را در جهانى برتر و والاتر - جهان قرب به خدا - وارد مى كند؛ و اين نزديكى او را از سرچشمه هاى اصلى فحشاء و منكر كه همان هواى نفس و حبّ افراطى به دنيا است دور مى سازد.
به همين دليل ، نمازگزاران واقعى كمتر گِرد گناه مى گردند؛ و هر قدر نماز روح و جان و محتواى بيشترى داشته باشد، به همان نسبت انسان از منكرات و زشتيها دورتر مى شود و شكوفه هاى فضائل و اخلاق در درون جانش آشكارتر مى گردد.
در چهارمين آيه ، بعد از اشاره به بعضى از رذائل اخلاقى مانند جزع و بى تابى به هنگام بروز مشكلات ، و بُخل به هنگام دست يافتن به خيرات ، تنها نمازگزاران را استثنا مى كند، و مى فرمايد: انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است - هنگامى كه بدى به او رسد بى تابى مى كند - و هنگامى كه خوبى به او رسد بُخل مى ورزد و مانع ديگران مى شود - مگر نمازگزاران - آنها كه نماز را بطور مرتّب به جا مى آورند. (اءنّ الانسان خُلق هلوعا - اذا مسّه الشّرّ جزوعا - و اذا مسّه الخير منوعا - الاّ المصّلين - الّذين هم على صلاتهم دائمون )
اين آيات به روشنى ثابت مى كند كه توجّه به ذات پاك پروردگار و عبادت و نيايش در پاكسازى روح و جان از رذائل اخلاقى مانند بُخل و جزع و بى تابى اثر مستقيم دارد.
در پنجمين آيه ، اشاره به تاءثير مساءله زكات در پاكسازى روح و تزكيه نفس مى كند و مى دانيم زكات در اسلام يكى از عبادات مهّم محسوب مى شود؛ مى فرمايد: از اموال آنها صدقه اى (به عنوان زكات ) بگير تا به وسيله آن ، آنها را پاكسازى و پرورش دهى (خذ من اءموالهم صدقة تطهّرهم و تزكّيهم بها)
تعبير ((تزكّيهم بها)) دليل روشنى بر اين حقيقت است كه تطهير و تزكيه نفس به وسيله زكات حاصل مى شود، چرا كه زكات ، رذائلى همچون بُخل و دنياپرستى و حرص و آز را از روح ، زائل مى كند، و نهال نوعدوستى و سِخاوت و حمايت از مستضعفان را در سرزمين دل پرورش مى دهد.
رواياتى كه در ذيل اين آيه نقل شده است نيز اين حقيقت را روشنتر مى كند:
در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((ما تصدّق اءحدكم بصدقة من طيّب - و لا يقبل اللّه الاّ الطّيّبت - الاّ اءخذها الرّحمان بيمينه و ان كانت تمرة فتربو من كفّ الرّحمان فى الرّحمان حتّى تكون اعظم من الجبل ؛ هيچ كس از شما صدقه اى از مال حلال نمى پردازد - و البتّه خداوند جز حلال قبول نمى كند - مگر اين كه خداوند آن را با دست خود مى گيرد، حتّى اگر يك دانه خرما باشد، سپس در دست خدا نمو مى كند تا بزرگتر از كوه شود!))(417)
اين حديث كه تشبيه و كنايه پُر معنايى دربردارد اهمّيّت فوق العاده اين عبادت بزرگ ، و ارتباط مستقيم آن را با خدا و مسائل معنوى روشن مى سازد.
در ششمين آيه ، به يكى ديگر از عبادات مهّم و معروف ، يعنى ذكر خدا اشاره شده و از تاءثير عميق آن در آرامش دلها، سخن مى گويد؛ مى فرمايد: آنان كسانى هستند كه ايمان آورده اند، و دلهايشان به ياد خدا مطمئن (و آرام ) است ، آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مى پذيرد! (الّذين آمنوا و تطمئنّ قلوبهم بذكر اللّه اءلا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب )
آرامش دل هميشه تواءم با توكّل به خدا، و عدم وابستگى به مادّيات و عشق به زَرق و بَرق دنيا و آز و طمع و بُخل و حَسد است . چرا كه اگر اين صفات رذيله در دل باشد، آرامشى در آن نخواهد بود. بنابراين ، ياد خدا مى تواند اثر عميقى در دورساختن انسان از اين رذائل داشته باشد، تا شكوفه آرامش بر شاخسار دل آشكار گردد.
به تعبير ديگر، اگر يك نظر اجمالى به ريشه هاى ناآرامى روح و پريشانى خاطر و اضطرابها و نگرانيها بيندازيم ، مى بينيم همه آنها از رذائل اخلاقى سرچشمه مى گيرد، ولى ياد خدا آنها را مى خشكاند و ناآرامى را با اطمينان و آرامش مبدّل مى سازد.(418)
در هفتمين و آخرين آيه ، به تاءثير نماز و روزه در تقويت روح انسان اشاره كرده ، مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از صبر (روزه ) و نماز كمك بگيريد! (زيرا) خداوند با صابران است !)) (يا اءيّها الّذين آمنوا اءستعينوا بالصّبر و الصّواة اءنّ اللّه مع الصّابرين )
در بعضى از روايات اسلامى صبر به روزه تفسير شده است (419) كه يكى از مصداقهاى روشن صبر است ، وگرنه صبر مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه استقامت در برابر هواى نفس و وسوسه هاى شيطان و استقامت در طريق اطاعت پروردگار، و در برابر حوادث ناگوار و مصائب را شامل مى شود.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه هرگاه كار مهمّى براى او پيش مى آمد نماز مى خواند، سپس آيه واءستعينوا بالصّبر و الصّلوة را تلاوت مى فرمود (كان على اذا اءحاله اءمر فزع ، قام الى الصّلوة ثمّ تلاهذه الآية و اءستعينوا بالصّبر و الصّلوة )(420) اشاره به اين كه نماز به من نيرو مى بخشد.
آرى ! اين عبادتهاى مهم فضائلى همچون توكّل و شجاعت و شهامت و صبر و استقامت را در وجود انسان زنده مى كند، و از رذائل اخلاقى همچون جُبن و ترس ، ترديد و دودلى ، و اضطراب و نگرانى در برابر حوادث مهم ، و دنياپرستى ، دور مى سازد؛ و به اين ترتيب ، بخش مهمّى از فضائل اخلاقى را در وجود انسان زنده مى كند، همان گونه كه بخش قابل توجّهى از رذائل را مى ميراند.
نتيجه :
از آنچه در بالا آمد بخوبى مى توان نتيجه گرفت كه عبادات اثر بسيار عميقى از جهات مختلف در تهذيب اخلاق دارند؛ اين تاءثير را مى توان در چند جهت خلاصه كرد:
1- توجّه به مبدّاء آفرينش و حضور پروردگار در تمام زندگى انسانها سبب مى شود كه انسان مراقب اعمال و رفتار خويش باشد، و هواى نفس را تا آنجا كه مى تواند كنترل كند، چرا كه عالم محضر خداست ، و در محضر خداوند كريم ، گناه كردن و راه خلاف پيمودن عين ناسپاسى است .
2- توجّه به صفات جلال و جمال او كه در عبادات و مخصوصا دعاها آمده است ، نيايش كننده را دعوت مى كند كه پرتوى از آن اوصاف كريمه را در درون روح و جان خود منعكس كند و در مسير تكامل اخلاقى قرارگيرد.
3- توجّه به معاد، همان دادگاه بزرگى كه همه چيز در آنجا حسابرسى مى شود، نيز اثر بازدارنده قوى و نيرومندى براى پاكسازى روح و جسم انسان دارد.
4- عبادت و نيايش اگر با حضور قلب و آداب آن باشد، صفا و نورانيّت غير قابل توصيفى مى آورد كه در برابر آن ظلمات اخلاق رذيله تاب مقاومت ندارد؛ به همين دليل ، انسان پس از يك عبادت آميخته با حضور قلب ، خود را به نيكيها نزديكتر مى بيند.
5- محتواى عبادات و دعاها مملّو است از آموزشهاى اخلاقى و بيان راه و رسم سير و سلوك الى اللّه ، كه دقّت در آنها نيز درسهاى بزرگى به انسان در اين زمينه مى دهد. عاشقان خود سازى و سالكان الى اللّه از طريق عبادت مى توانند به هدف والاى خود برسند و بدون عبادت و نيايش و مناجات و راز و نياز با پروردگار مخصوصا در خَلوت و بويژه در سَحرگاهان راه به جايى نمى برند.
تاءثير عبادات در پالايش روح ، در روايات اسلامى
اين مساءله در روايات اسلامى بازتاب بسيار وسيع و گسترده اى دارد كه به گوشه اى از آن ، در ذيل اشاره مى شود، و شرح تمام آن در خور كتاب مستقلّى است :
1- در تمام رواياتى كه سخن از فلسفه احكام به ميان آمده ، اشاره به تاءثير عبادت در تهذيب نفوس و پالايش روح و صفاى دل شده است ؛ از جمله ، در كلمات قصار اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((فرض اللّه الايمان تطهيرا من الشّرك ، و الصّلوة تنزيها عن الكبر و الزّكاة تسبيبا للرّزق ، و الصّيام ابتلاء لاخلاص الخلق ؛ خداوند ايمان را براى تطهير دل از شِرك واجب فرموده ، و نماز را براى پاك شدن از تكبّر، و زكات را سبب روزى قرار داده ، و روزه را وسيله اى براى پرورش اخلاص بندگان ...))(421)
شبيه همين معنى با مختصر تفاوتى در خطبه معروف بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السّلام ديده مى شود آنجا كه مى فرمايد: ((فجعل اللّه الايمان تطهيرا لكم من الشّرك ، و الصّلوة تنزيها لكم عن الكبر، و الزّكاة تزكية للنّفس و نماء فى الرّزق ، و الصّيام تثبيتا للاخلاص ...؛ خداوند ايمان را سبب پاكسازى شما از شِرك قرار داده است و نماز را وسيله اى براى تطهير قلوب از كِبر، و زكات را موجب تزكيه نفس (از بُخل و حِرص و دنياپرستى ) و نمو روزى ، و روزه را عامل تثبيت خلوص نيّت .))(422)
2- در حديث معروفى كه درباره نماز از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آمده ، نماز را تشبيه به نهر آب زلال جارى مى كند كه بر دَر خانه انسان باشد و همه روز انسان خود را پنج بار در آن شست وشو كند؛ بديهى است كه بر اثر آن ، چيزى از آلودگيها در وى باقى نمى ماند؛ اين حديث نيز دليل روشنى بر اين مدّعاست .(423)
و به همين ترتيب ، درباره هر يك از عبادات آثارى ذكر شده كه شاهد گوياى تاءثير عبادت در تهذيب نفوس انسانى است .
3- در حديث ديگرى از امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام درباره آثار عبادت بطور كلّى چنين مى خوانيم : ((فان قال فلم تعبّدهم ؟ قيل لئلاّ يكونوا ناسين لذكره و لاتاركين لاءدبه ، و لا لاهين عن اءمره و نهيه ، اذا كان فيه صلاحهم و قوامهم ، فلو تركوا بغير تعبّد، لطال عليهم الاءمد فقست قلوبهم ؛ اگر كسى بگويد: چرا خداوند به بندگانش دستور عبادات داده (مگر نياز به عبادت آنها دارد؟) در پاسخ گفته مى شود، اين به خاطر آن است كه ياد خدا را به فراموشى نسپارند، و ادب را در پيشگاه او ترك نكنند، و از امر و نهى او غافل نشوند، چرا كه در آن صلاح و قوام آنها است ، و اگر مردم بدون پرستش و عبادت رها شوند، مدّت زيادى بر آنها مى گذارد (و از ياد خدا غافل مى شوند) لذا دلهاى آنها قِساوت پيدا مى كند.))(424)
به اين ترتيب ، روشن مى شود كه عبادت پروردگار قلب را بيدار، و روح را هوشيار مى كند، و مايه ياد خداست كه آن نيز خمير مايه اصلاح درون و برون است .
4- در حديث ديگرى از امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام مى خوانيم كه در ضمن بر شمردن آثار سازنده نماز مى فرمايد: ((مع ما فيه من الاءيجاب و المداومة على ذكر اللّه عزّوجلّ باللّيل و النّهار لئلّا ينسى العبد سيّده و مدبّره و خالقه ، فيبطر و يطغى و يكون فى ذكره لربّه و قيامه بين يريه زاجرا له عن المعاصى و مانعا له عن انواع الفساد؛ علاوه بر اين كه عبادت ، سبب تداوم ذكر خداوند متعال در شب و روز مى شود، تا بنده مولى و مدبّر و خالقش را فراموش نكند، و نعمتهاى الهى مايه مستى و غرور او نشود، و به طغيان برنخيزد، و ياد پروردگار و قيام در برابر او، وى را از معاصى بازمى دارد و مانع انواع فساد مى شود.))(425)
در حديث ديگرى ، از امام صادق عليه السّلام در مورد آثار نماز و ميزان قبولى آن چنين آمده است : ((من اءحبّ اءن يعلم اءن قبلت صلاته اءم لم تقبل فلينظر هل منعت صلاته عن الفحشاء و المنكر، فبقدر ما منعتد قبلت ؛ هر كس مى خواهد بداند آيا نماز او قبول شده يا نه ببيند آيا نماز او را از زشتيها و بديها بازداشته است يا نه ؟ به همان اندازه كه او را بازداشته نمازش قبول شده است !))(426)
اين عبارت با صراحت و وضوح ، روشن مى كند كه نماز صحيح و كامل رابطه مستقيم و تنگاتنگى با مسايل اخلاقى و دعوت به خوبيها و نهى از بديها دارد؛ و آنها كه نمازشان اين اثر را ندارد، تنها به جسم نماز پرداخته اند؛ و به تعبير، ديگر نمازى است اسقاط كننده تكليف نه مورد قبول پروردگار.
6- در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم در مورد فلسفه روزه چنين مى خوانيم : ((اءنّ الصّوم يميت مراد النّفس و شهوة الطّبع الحيوانىّ، و فيه صفاء القلب و طهارة الجوارح ، و عمارة الظّاهر و الباطن ، و الشّكر على النّعم ، و الاءحسان الى الفقراء، و زيادة التّضرّع و الخشوع ، و البكاء و جعل الاءلتجاء الى اللّه ، و سبب اءنكسار الهمّة ، و تحفيف السّيئات ، و تضعيف الحسنات ، و فيه من الفوائد ما لا يحصى ؛ روزه هواى نفس و شهوت طبيعت حيوانى را مى ميراند (و طغيان آن را فرومى نشاند)، و در آن صفاى قلب و پاكى اعضاء، و آبادى بيرون و درون انسان ، و شُكر بر نعمتها، و احسان به فقرا، و فزونى تضرّع و خشوع و گريه است ؛ و وسيله اى است براى التجاء به پروردگار، و سبب شكستن دلبستگيها و كم شدن سيّئات ، و فزونى حسنات است ؛ و در آن فوائد بيشمارى است .))(427)
در اين حديث چهارده اثر مثبت براى روزه ذكر شده كه مجموعه اى از صفات فضيلت و افعال اخلاقى است .
7- اين بحث دامن دار را با حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم (و كسانى كه مايل باشند مطالب بيشترى را در اين زمينه بخوانند به ((وسائل الشّيعه))، ابواب نخستين هر يك از عبادات ، و همچنين به ((بحارالانوار)) مراجعه كنند.)، فرمود: ((دوام العبادة برهان الظّفر بالسّعادة ؛ استمرار و پى گيرى عبادت ، دليلى بر وصول به سعادت است .))(428)
آرى ! آنها كه مى خواهند سعادتمند شوند بايد به سراغ نيايش پروردگار بروند!
نتيجه :
از روايات بالا و روايات ديگرى كه در اين زمينه در لا به لاى كتب معروف روايى وارد شده و به خاطر عدم اطاله سخن از نقل همه آنها چشم پوشيديم ، رابطه بسيار نزديك عبادت و پاكسازى روح و صفاى دل و تهذيب نفوس را روشن مى سازد.
مخصوصا هر قدر عبادت خالصتر و بى رياتر و آميخته با حضور قلب و آداب باشد، اين تاءثير قوى تر خواهد بود.
اين مساءله كاملا محسوس است كه انسان وقتى عبادتى را خالصانه و مُخلصانه و با حضور قلب انجام مى دهد، بعد از آن نورانيّت و صفاى ديگرى در قلب و جان خود احساس مى كند، ميل او به خوبيها بيشتر مى شود و تنفّر او از بديها افزون مى گردد؛ خود را به خدا نزديكتر مى بيند و روح خضوع و تواضع و عبوديّت و تسليم در برابر حق را در خود زنده مى بيند.
اين نكته قابل توجّه است كه همه عبادات يك اثر مشترك دارند و هر كدام يك تاءثير ويژه ، اثر مشترك همه آنها پرورش روح خضوع و اخلاص و تسليم در مقابل حق ، و بيدارى و هوشيارى و ترك غفلت است .
و اثر ويژه هر كدام متناسب آن عبادت است ؛ نماز نفى از فحشاء و منكر مى كند، و روزه اراده را قوى و هواى نفس را تحت كنترل نيروى عقل درمى آورد؛ حج ، انسان را از تمام زرق و برق هاى زندگى و تعلّقات حيات دور مى سازد، و زكات ، بُخل و حرص و دنيا پرستى را كم مى كند.
ذكر خدا مايه آرامش دل است ؛ و هر يك از اذكار، انسان را متوجّه يكى از صفات جلال و جمال خدا مى كند، و او را با هماهنگى با حق تشويق مى نمايد.
به اين ترتيب ، كسى كه همه اين عبادات را به جا مى آورد، هم از اثرات عامّ آن بهره مى گيرد و هم از تاءثيرات ويژه آنها استفاده مى كند؛ و مى تواند فضايل اخلاقى را در پرتو آنها در وجود خود پرورش دهد؛ بنابراين ، عبادت و نيايش ما در برابر پروردگار، يكى از گامهاى مؤ ثّر خودسازى ماست ، مشروط بر اين كه با روح و فلسفه عبادت آشنا باشيم و تنها به جسم آن قناعت نكنيم ! البتّه ، درباره ذكر خدا به خاطر اهمّيّت فوق العاده آن بحث جداگانه اى خواهيم داشت .
ياد خدا و پرورش روح
علماى اخلاق به پيروى از قرآن مجيد و روايات اسلامى اهمّيّت فوق العاده اى براى ذكر به عنوان يكى از شاخه هاى مهّم عبادت در پاكسازى روح و جان و بيدارى و آگاهى و تهذيب نفس قائل هستند؛ و براى هر مرحله از مراحل سير و سلوك ، اذكارى ذكر كرده اند؛ مثلا، در مرحله توبه ، توجّه به ذكر ((يا غفّار)) و در مرحله محاسبه نفس ((يا حَسيب )) و در مرحله جلب رحمتهاى اليه ((يارحمان)) و ((يارحيم)) امثال آن .
اين اذكار به تناسب حالاتى است كه انسان دارد و مسيرهائى كه مى پيمايد؛ ولى به عنوان ذكر مطلق كه در هر حالى خوب است ، نه به عنوان قصد ورود.
آرى ! ذكر خدا از بزرگترين عبادات و بهترين حَسنات است و در برابر تهاجم وسوسه هاى نفس و نفوذ شيطان به انسان مصونيّت مى بخشد.
پرده هاى خودخواهى و غرور را كه بزرگترين دشمن سعادت انسان است مى دَرَد، او را از خواب غفلت بيدار مى كند و از خطراتى كه سعادت وى را تهديد مى كند آگاه مى سازد.
ذكر خدا مانند دانه هاى حياتبخش باران است كه بر سرزمين روح و قلب انسان مى بارد و انواع بذرهاى فضيلت و تقوا را شكوفا و بارور مى سازد، و هر اندازه درباره اهمّيّت اين عبادت سخن گفته شود باز كم است .
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى گرديم و اهمّيّت ذكر اللّه را در آن جستجو مى كنيم :
1- الّذين آمنوا و تطمئنّ قلوبهم بذكر اللّه الا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب (سوره رعد، آيه 28)
2- اءقم الصّلوة اءنّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر اللّه اءكبر (سوره عنكبوت ، آيه 45)
3- اءنّنى اءنا اللّه لا اله الاّ اءنا فاعبدنى و اءقم الصّلوة لذكرى (سوره طه ، آيه 14)
4- اذهب اءنت و اخوك بآياتى و لاتنيا فى ذكرى (سوره طه ، آيه 42)
5- و من اءعرض عن ذكرى فانّ له معيشة ضنكا (سوره طه ، آيه 124)
6- و اءصبر نفسك مع الّذين يدعون ربّهم بالغدوة و العشىّ يريدون وجهه ولاتعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدّنيا ولاتطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتّبع هواه و كان اءمره فرطا (سوره كهف ، آيه 28)
7- فاءعرض عن من تولّى عن ذكرنا و لم يرد الّا الحيوة الدّنيا (سوره نجم ، آيه 29)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:57 AM
next page
fehrest page
back page
8- يا اءيّها الّذين آمنوا اءذكروا اللّه ذكرا كثيرا و سبّحوه بكرة و اءصيلا - هو الّذى يصلّى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظّلمات الى النّور و كان بالمؤ منين رحيما (سوره احزاب ، آيات 41تا43)
9- انّما يريد الشّيطان اءن يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر و يصدّكم عن ذكر اللّه و عن الصّلوة (سوره مائده ، آيه 91)
10- رجال لاتلهيهم تجارة ولابيع عن ذكراللّه (سوره نور، آيه 37)
ترجمه :
1- (هدايت يافتگان ) كسانى هستند كه ايمان آورده اند و دلهايشان به ياد خدا مطمئن (و آرام ) است ؛ آگاه باشيد، تنها با ياد خدا دلها آرامش مى يابد!
2- نماز را برپادار كه نماز (انسان را) از زشتيها و گناه بازمى دارد و ياد خدا مهمتر است !
3- (اى موسى !) من ((اللّه)) هستم ، معبودى جز من نيست ! مرا بپرست و نماز را براى ياد من بپادار!
4- (اكنون ) تو و برادرت با آيات من برويد و در ياد من كوتاهى نكنيد!
5- و هر كس از ياد من روى گردان شود زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت !
6- با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند و تنها رضاى او را مى طلبند و هرگز به خاطر زيورهاى دنيا چشمان خود را از آنها برمگير! و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم اطاعت مكن ، همانها كه از هواى نفس پيروى كردند و كارهايشان افراطى است !
7- از كسى كه از ياد ما روى مى گرداند و جز زندگى مادّى دنيا را نمى طلبد اعراض كن !
8- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را بسيار ياد كنيد - و صبح و شام او را تسبيح گوييد!- او كسى است كه بر شما درود و رحمت مى فرستد، و فرشتگان او (نيز براى شما تقاضاى رحمت مى كنند)، تا شما را از ظلمات (جهل و شرك و گناه ) به سوى نور (ايمان و علم و تقوا) رهنمون گردد، او نسبت به مؤ منان همواره مهربان بوده است .
9- شيطان مى خواهد به وسيله شراب و قُمار در ميان شما عدوات و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و از نماز بازدارد!
10- مردانى (آنها كسانى هستند) كه هيچ تجارت و معامله اى آنان را از ياد خدا و برپاداشتن نماز و اداى زكات غافل نمى كند!
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه ، سخن از تاءثير ياد خدا در آرامش دلهااست ؛ آرامشى كه مى تواند انسان را از لغزشها برهاند و به فضائل اخلاقى بيارايد؛ مى فرمايد: ((آنها (هدايت يافتگان ) كسانى هستند كه ايمان آورده اند و دلهايشان به ذكر خدا مطمئن و آرام است .)) (الّذين آمنوا و تطمئنّ قلوبهم بذكر اللّه )
سپس همين معنى را به صورت يك قاعده كلّى بيان كرده ، مى افزايد: ((آگاه باشيد، تنها با ياد خدا دلها آرامش مى يابد!)) (اءلا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب )
اين آرامش فوق العاده به خاطر آن است كه نگرانيها گاه به خاطر آينده تاريك و مبهمى است كه در پيش دارد؛ مثلا، از احتمال زوال نعمتها يا گرفتارى در چنگال بيمارى و درماندگى و ناتوانى و مانند آن ناشى مى شود، و گاه گذشته تاريك زندگى ، فكر او را به خود مشغول مى دارد، و نيز دنياپرستى و دلباختگى نسبت به دنيا، سوءظن ها و تَوَهّمها و ترس و وحشت از مرگ ، هر يك از اينها مى تواند عاملى براى نگرانى و سَلب آرامش انسان شود.
بُخل و حسد و حرص و طمع و مانند آنها نيز از عوامل نگرانى انسان است .
ياد خدا، همان خداوندى كه جواد و كريم و رحمان و رحيم و خالق و رازق و بخشنده و بنده نواز است - خداوندى كه حلّ هر مشكلى در برابر قدرتش آسان ، و هر امر پيچيده اى در برابر اراده اش ساده است .
آرى ! ياد چنين پروردگار مايه آرامش دلها و سبب پرورش فضائل اخلاقى است . اين نكته قابل توجّه است كه نفس مطمئنّه همان نفسى است كه مخاطب به خطاب ((يا اءيّتها النّفس المطمئنّة ارجعى الى ربّك راضية مرضيّة فاءدخلى فى عبادى و اءدخلى جنّتى ؛ اى نفس مطمئنه ! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است ، پس در سِلك بندگانم درآى و در بهشتم وارد شو!))(429)
در دومين آيه ، بعد از بيان اين نكته كه نماز انسان را از زشتيها و منكرات بازمى دارد (انّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر) مى فرمايد: ((ذكر خدا از نماز هم بالاتر است !)) (و لذكراللّه اءكبر)
آرى ! ياد خدا روح نماز است ، و روح شريفترين بخش وجود مى باشد؛ اگر نماز سبب ترك فحشاء و منكر مى شود نيز به خاطر همين ذكراللّه است ؛ زيرا ياد خدا انسان را به ياد نعمتهاى او مى اندازد كه تمام وجود انسان در آن غرق است ، و يادآورى اين نعمتها انسان را از نافرمانى بخشنده نعمت ، بازمى دارد و از گناه شرمنده مى كند.
از سوى ديگر، او را به ياد روز قيامت و دادگاه عدل الهى مى اندازد؛ خود را در برابر دادگاه بزرگ حق مى بيند و پرونده اعمال خويش را در آنجا حاضر، و ماءموران مجازات را آماده مجازات بدكاران ، و فرشتگان رحمت را آماده پذيرائى از بندگان خوب خدا در بهشت بَرين مشاهده مى كند؛ و اين عامل ديگرى براى ترك عصيان و ترك كارهاى ضدّاخلاق است .
بعضى از مفسّران گفته اند: جمله ((و لذكراللّه اءكبر)) اشاره به اين است كه ذكر خدا برترين اعمال و عبادات بندگان است .
اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از ((ذكراللّه)) در اينجا يادى است كه خدا از بنده اش مى كند (در برابر يادى كه بنده از خدا دارد.)(430) و اين ياد خدا او را به درجات عاليه عبوديّت و بندگى سوق مى دهد و از هر چيز برتر و والاتر است ؛ ولى احتمال اوّل با معنى آيه تناسب بيشترى دارد.
در سومين آيه ، سخن از نخستين وحى الهى به موسى بن عمران است كه در سرزمين طور و وادى ايمن ، از كنار درختى اين پيام الهى را شنيد: من خدا هستم ! معبودى جز من نيست ، مرا پرستش كن ، نماز را برپادار تا به ياد من باشى !)) (اءنّنى اءنا اللّه لا اله الاّ اءنا فاعبدنى و اءقم الصّلوة لذكرى )
در اينجا، در حقيقت ، فلسفه اصلى نماز ذكر خدا شمرده شده است ، و در نخستين وحى الهى به موسى عليه السّلام توجّه به ذكراللّه گوشزد شده و اين به خاطر اهمّيّت فوق العاده ذكر است ، بخصوص اين كه مساءله نماز و ذكراللّه بلافاصله بعد از بحث توحيد ذكر شده است .
در چهارمين آيه ، مخاطب موسى و برادرش هارون هستند، در آن زمان كه فرمان نبوّت موسى عليه السّلام صادر شده ، و ماءمور مى شوند براى مبارزه با فرعون آماده گردند، مى فرمايد: تو و برادرت با آيات من (كتاب آسمانى و معجزات ) به سوى فرعون برويد، و در ذكر من كوتاهى و سستى نكنيد! (اذهب اءنت و اخوك بآياتى و لاتنيا فى ذكرى )
دستور به ذكر خدا آن هم بدون سستى به هنگام مبارزه با طغيانگرى همچون فرعون ، بسيار پرمعنى است ؛ اين امر نشان مى دهد كه ذكر خداوند تا چه اندازه در قدرت و قوّت و شجاعت و شهامت انسان اثر دارد، و به او نيرو و توان براى مبارزه مى بخشد كه در اين هنگام به آن دستور داده شده است .
در تفسير ((فى ظِلال)) مى خوانيم كه در توضيح اين آيه مى گويد: ((خداوند به موسى و هارون گفت كه ذكر و ياد من ، وسيله كار شما، و اسلحه برنده ، وتكيه گاهى است كه مى توانيد به آن متكّى شويد!))(431)
بعضى از مفسّران ((ذكر)) را در اين آيه به معنى ابلاغ دعوت نبوّت و بعضى به معنى مطلق امر و فرمان ، و بعضى به معنى ياد خدا گرفته اند، در حالى كه هيچ منافاتى بين اين امور نيست ، و ممكن است همه در مفهوم جامع آيه جمع باشد.
بديهى است هنگامى كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به ياد خدا باشد و از ياد او نيرو و توان بگيرد، در ابلاغ رسالت و اطاعت فرمان او نيز قوى تر و كوشاتر خواهد بود.
در پنجمين آيه ، بعضى از آثار ترك ذكر خدا بيان شده است ؛ مى فرمايد: ((و هر كس از ياد من روى گردان شود، زندگى تنگ و سختى خواهد داشت و روز قيامت او را نابينا محشور مى كنيم !)) (و من اءعرض عن ذكرى فانّ له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيامة اءعمى )
عذاب دنيوى آنها، تنگى معيشت ، و عذاى اُخروى آنها، نابينا بودن در محشر است !
گاه تنگى معيشت به خاطر اين است كه انسان درآمد كمى دارد، و گاه به خاطر آن است كه با داشتن درآمد هَنگفت ، به خاطر بُخل و حرص و آز و طمع ، صحنه زندگى بر او تنگ مى شود؛ مايل نيست درِ خانه اش باز باشد و ديگران از زندگانى او استفاده كنند، و حاضر نيست محرومان را در زندگى خود شريك سازد؛ و به فرموده على عليه السّلام : ((ثروتمندان بخيل همچون فقيران زندگى مى كنند و همانند اَغنيا و ثروتمندان حساب پس مى دهند.)) (يعيش فى الدّنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الاءغنياء)(432)
غالب ثروتمندان از خدا بى خبر حريصند و اين حريص و آز هميشه آنها را در التهاب و نگرانى و ناراحتى نگه مى دارد، به گونه اى كه از اموال سرشار خود، بهره كافى تواءم با آرامش نمى برند.
امّا چرا در قيامت نابينا محشور مى شود؟ ممكن است به اين دليل باشد كه حوادث آن جهان هماهنگى كاملى با حوادث اين جهان دارد؛ غافلان از ذكر خدا چشمهاى خود را بر حقايق اين جهان بسته ، و آيات حق را كه از دَر و ديوار اين جهان نمايان است ناديده گرفته اند؛ به همين دليل ، در قيامت نابينا وارد عرصه محشر مى شوند.
ذكر خدا چگونه است ؟
در بسيارى از روايات اسلامى ذكر خدا، به معنى ((حج)) و در بعضى به معنى ولايت اميرمؤ منان على عليه السّلام تفسير شده است ؛ بديهى است هر كدام از اينها مصداق مهمّى از مصاديق مفهوم وسيع ذكر خداست ؛ حج ، مجموعه اى است از ياد خدا، و ولايت اميرمؤ منان ، بنده خاصّ خدا نيز انسان را به ياد خدا مى اندازد.
ششمين آيه ، خطاب به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم كرده و او را از پيروى كسانى كه قلبشان از ذكر خدا غافل است ، برحذر مى دارد، و به همراهى كسانى كه صبح و شام به ياد خدا هستند، دعوت مى كند؛ مى فرمايد: ((با كسانى باش كه پروردگار خود را هر صبح و شام مى خوانند و تنها ذات او را مى طلبند؛ هرگز چشمان خود را به خاطر زينتهاى دنيا از آنها برمگير! و از كسانى كه قلبشان را از ياد ما غافل ساخته ايم ، اطاعت مكن ! (و اءصبر نفسك مع الّذين يدعون ربّهم بالغدوة و العشىّ يريدون وجهه ولاتعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدّنيا ولاتطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتّبع هواه و كان اءمره فرطا)
بديهى است خداوند بى دليل كسى را به مجازات غفلت از ياد حق ، گرفتار نمى كند؛ اين مجازات از آنِ كسانى است كه به دشمنى با حق برخاسته اند؛ و از سر لجاج و كبر و غرور، يا تعصّب كوركورانه ، با حق دشمنى دارند.
بنابراين ، منظور از اغفال قلب ، مسلّط ساختن غفلت از ياد خدا بر آن به خاطر كيفر اعمالشان است ؛ و به همين دليل ، به هيچ وجه مستلزم جبر نيست .
اين گروه از غافلان ، پيرو هواى نفسند؛ و اعمالشان آلوده به افراط و تفريط است ؛ به همين دليل ، در پايان آيه مى فرمايد: (و اتّبع هواه و كان اءمره فرطا)
از اين آيه بخوبى مى توان نتيجه گرفت كه غافل شدن از ياد خدا در اخلاق انسان اثر مى گذارد، و او را به وادى هواپرستى و افراط مى كشاند.
آرى ! روح انسان را يا ((خدا)) پر مى كند و يا ((هوى)) كه جمع ميان اين دو ممكن نيست . هواپرستى سرچشمه غفلت از خدا و خَلق خداست ؛ هواپرستى عامل بيگانگى از همه اصول اخلاقى است ؛ و سرانجام ، هواپرستى انسان را در خويشتن فرومى برد، و از همه چيز غافل مى كند.
يك انسان هواپرست جز به اشباع شهوات خويش نمى انديشد؛ رَحْم و مروّت و ايثار و فداكارى براى او مفهوم ندارد.
در هفتمين آيه ، باز روى سخن به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم است ؛ و او را از آنها كه از ياد خدا بيگانه اند، برحذر مى دارد؛ مى فرمايد: ((از كسانى كه از ياد ما روى برگردانده اند و جز زندگى دنيا را نمى خواهند و نمى جويند، روى برگردان !)) (فاءعرض عن من تولّى عن ذكرنا و لم يرد الّا الحيوة الدّنيا)
در تفسير ((ذكر خدا)) در اين آيه ، بعضى گفته اند منظور قرآن است ، و بعضى آن را اشاره به دلائل عقلى و منطقى مى دانند، و بعضى اشاره به ايمان ، ولى ظاهر اين است كه ذكر خدا مفهوم گسترده اى دارد كه همه اين امور، و مانند آن را شامل مى شود.
بعضى چنين پنداشته اند كه اين آيه دعوت به ترك جهاد مى كند، و لذا گفته اند به وسيله آيات جهاد، نسخ شده است ، در حالى كه نسخى در كار نيست ، بلكه منظور بى اعتنايى و ترك همنشينى نسبت به غافلان از ذكر خداست ؛ و اين كار هيچ گونه منافاتى با مساءله جهاد در شرايط خاصّش ندارد.
در اين آيه ، رابطه ((دنياپرستى)) و ((ترك ذكر خداوند)) بخوبى روشن است ؛ و به اين ترتيب آثار ذكر خدا را در پرورش فضائل اخلاقى ، و آثار ترك آن را در پيدايش رذائل روشن مى سازد.
در هشتمين آيه ، روى سخن به تمام مؤ منان است ، و همه آنان را به سوى ذكر خدا دعوت مى كند، و آن را با خروج از ظلمات و پيوستن به نور مرتبط مى سازد؛ مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را بسيار ياد كنيد، و صبح و شام او را تسبيح گوييد!- او كسى است كه بر شما درود و رحمت مى فرستد و فرشتگان او (نيز براى شما) تقاضاى رحمت مى كنند، تا شما را از ظلمات جهل و شرك و گناه به سوى نور (ايمان و توحيد و تقوا) رهنمون گردد؛ و او نسبت به مؤ منان مهربان است ! (يا اءيّها الّذين آمنوا اءذكروا اللّه ذكرا كثيرا و سبّحوه بكرة و اءصيلا - هو الّذى يصلّى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظّلمات الى النّور و كان بالمؤ منين رحيما)
قابل توجّه اين كه ، بعد از امر به مومنان در مورد ذكراللّه آن به صورت وسيع و گسترده ، و همچنين دستور به تسبيح ذات پاك او، هر صبح و شام ، خبر از درود و رحمت خداوند و دعاى فرشتگان مى دهد، و نتيجه آن را خروج از ظلمتها به سوى روشنائى ذكر مى كند؛ آيا اين همان چيزى نيست كه ما به دنبال آن هستيم كه ذكر خدا اثر عميقى در زدودن تاريكيهاى رذائل اخلاق از درون جان انسان دارد و او را تدريجا به فضائل اخلاقى آراسته مى كند؟
در تفسيرالميزان آمده است كه آيه اخير در واقع به منزله بيان علّت دستور ((ذكر كثير)) است كه در آيات قبل آمده است ؛ و اين سخن گواه بر مطلبى است كه در بالا ذكر كرديم .(433)
در اين كه منظور از ذكر كثير چيست ؟ تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است :
بعضى گفته اند: منظور اين است كه خدا را هرگز فراموش نكند.
بعضى گفته اند: منظور ذكر اَسماء و صفات حُسنى است .
و بعضى طبق روايتى آن را به معنى تسبيحات اربعه را سى بار تكراركردن ، و يا تسبيح حضرت فاطمه عليها السّلام گفته اند.
ابن عبّاس مى گويد: هر دستورى كه خدا مقرّر فرموده ، حدّ و حدودى دارد، و به هنگام عذر، ساقط مى شود، جز ذكر خدا كه نه محدود است ، نه عذرى براى ترك آن وجود دارد!
به هر حال ، ذكر كثير مفهوم وسيعى دارد كه همه آنچه در بالا آمد در آن جمع است .
و در اين كه منظور از ((ظلمات)) و ((نور))، در ذيل اين آيات چيست ؟ نيز تفسيرهاى متعدّدى كرده اند؛ گاه به خروج از تاريكى كفر به سوى ايمان ، و گاه به خروج از ظلمات جهان مادّه به نور روحانيّت و معنويّت ، و گاه به خروج از ظلمات معصيت به نور اطاعت ، تفسير شده است .
ولى معلوم است كه اينها منافاتى با هم ندارند.
اضافه بر اين ، خروج از ظلمات رذائل اخلاق به سوى فضائل اخلاق را نيز شامل مى شود كه از مهمترين آثار ذكر خداست .
در نهمين آيه ، سخن از عواقب آلودگى به شراب و قُمار به ميان آمده است ؛ مى فرمايد: ((شيطان مى خواهد به وسيله شراب و قُمار در ميان شما عدوات ايجاد كند، و شما را از ذكر خدا و نماز بازدارد (با اين همه زيان و فساد) آيا خوددارى خواهيد كرد!)) (انّما يريد الشّيطان اءن يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر و يصدّكم عن ذكر اللّه و عن الصّلوة فهل اءنتم منتهون )
در اين آيه سه مفسده مهم براى شراب و قُمار ذكر شده : پيدايش عدوات و دشمنى ؛ و بازداشتن از ذكر خدا؛ و از نماز؛ از اين تعبير بخوبى روشن مى شود كه ذكر خدا همچون نماز و همانند دوستى و محبّت در ميان مردم سرمايه مهمّى است كه از دست دادن آن ضايعه بزرگى محسوب مى شود.
اضافه بر اين ، مى توان از لحن آيه چنين استفاده كرد كه ميان ((ترك ذكر خدا و نماز)) و ((پيدايش عدوات و بغض و مفاسد اخلاقى ديگر)) رابطه اى وجود دارد؛ و اين همان است كه ما در جسجوى آن هستيم .
در دهمين و آخرين آيه كه بعد از آيه معروف نور (آيه 35 سوره نور) آمده است ، سخن از مردان بزرگى است كه در بيوت رفيعى كه مركز انوار الهى است جاى دارند؛ درباره ويژگيهاى آنها چنين مى فرمايد: ((اين (نور الهى ) در خانه هايى قرار دارد كه خداوند اذن فرموده ديوارهاى آن را بالا برند (تا از دستبرد شياطين و هوسبازان در امان باشد). خانه هايى كه نام خدا در آن برده مى شود و صبح و شام در آن تسبيح مى گويند؛ كسانى كه هيچ تجارت و معامله اى آنان را از ياد خدا، و برپاداشتن نماز و اداى زكات غافل نمى كند.)) (فى بيوت اءذن اللّه اءن ترفع و يذكر فيها اسمه يسبّح له فيهابالغدوّ و الاصال - رجال لاتلهيهم تجارة ولابيع عن ذكراللّه و اءقام الصّلوة و ايتاء الزّكوة )
به اين ترتيب ، نخستين ويژگى مردانى كه پاسداران نور الهى هستند اين است كه سرگرميهاى زندگى دنيا و امور مادّى آنها را از ياد خدا غافل نمى كند؛ آرى ! ياد خداست كه آنها را به اين افتخار بزرگ مفتخر كرده است ؛ سپس به ويژگيهاى ديگر آنها، مانند برپاداشتن نماز و اداء زكات اشاره مى كند.
نتيجه :
از آنچه در آيات بالا آمد، و آيات ديگر قرآن كه از ذكر همه آنها به خاطر اختصار صرف نظر كرديم ، بخوبى استفاده مى شود كه ذكر خدا مايه آرامش دل ؛ نهى از فحشاء و منكر؛ و قدرت و قوّت در مقابل دشمن ؛ ترك بُخل و حرص دنياپرستى و رذائل ديگر اخلاقى مى شود.
رهروان راه حق ، سالكان الى اللّه ، و تمام كسانى كه به خودسازى و تهذيب نفس مشغولند، بايد از اين كيمياى سعادت و اُكسير خوشبختى غافل نشوند؛ و بدانند آنچه به آنها در اين مسير پرفراز و نشيب و مملوّ از خطرات و پرتگاهها، هوشيارى و قدرت و قوّت مى دهد، همان ياد خداست كه به صورت مستمر درآيد، و جزءِ برنامه حيات انسان شود.
رابطه ياد خدا با تهذيب نفوس در احاديث اسلامى
اهمّيّت ذكراللّه در احاديث اسلامى بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد؛ آنچه ما به دنبال آن هستيم اين است كه ياد خدا را به عنوان يكى از عوامل تهذيب نفس و پرورش فضائل اخلاقى ، و سازندگى روح انسان ، مورد بررسى قرار دهيم ؛ در اين زمينه نيز روايات زيادى در منابع معروف اسلامى از معصومين عليهم السّلام نقل شده است ، كه گلچينى از آن را در ذيل ملاحظه مى كنيد:
1- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من عمّر قلبه بدوام الذّكر حسنت اءفعاله فى السّرّ و الجهر؛ هر كس قلب خود را با ياد پيوسته الهى آبادان كند، اعمال او در پنهان و آشكار نيكو مى شود.))(434) اين حديث شريف با صراحت تمام اين رابطه را روشن مى سازد.
2- در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السّلام مى خوانيم : ((مداومة الذّكر قوت الاءرواح و مفتاح الصّلاح ؛ تداوم ياد خدا غذاى روح و كليد رستگارى است .))(435)
3- در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام آمده است : ((اءصل صلاح القلب اشتغاله بذكراللّه ؛ ريشه اصلاح قلب (و تهذيب نفس ) اشتغال به ياد خداست !))(436)
4- باز در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السّلام مى خوانيم : ((ذكراللّه دواء اءعلال النّفوس ؛ ياد خدا داروى بيماريهاى جانها است !))(437)
5- و نيز از همان بزرگوار عليه السّلام مى خوانيم : ((ذكراللّه راءس مال كلّ مؤ من ، و ربحه السّلامة من الشّيطان ؛ ياد خدا سرمايه كلّ فرد باايمان است و سود آن حفظ از وسوسه هاى شيطان (و خُلق و خُوهاى شيطانى ) است !))(438)
6- باز از همان امام بزرگ عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((اءلذّكر جلاء البصائر و نور السّرائر؛ ذكر خدا مايه روشنى چشم دل و نور درون است !))(439)
7- و نيز از همان پيشواى متّقيان عليه السّلام مى خوانيم : ((من ذكراللّه سبحانه اءحيى اللّه قلبه و نوّر عقله و لبّه ؛ هر كس ياد خداوند سبحان كند، دلش را زنده مى كند، و عقل و خرد او را نورانى مى سازد!))(440)
8- و نيز از همان امام بزرگوار آمده است كه فرمود: ((استديموا الذّكر فانّه ينير القلب ، و هو اءفضل العبادة ؛ پيوسته به ياد خدا باشيد كه قلب را نورانى ، و دل را صفا مى بخشد و برترين عبادات است !))(441)
9- در ((ميزان الحكمه)) از امام اميرمؤ منان عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((اذكروا اللّه ذكرا خالصا تحيوا به اءفضل الحياة و تسلكوا به طرق النّجاة ؛ خدا را خالصانه ياد كنيد تا برترين حيات براى شما حاصل گردد، و نيز به وسيله آن ، راه نجات را بپيماييد!))(442)
10- در نهج البلاغه از همان حضرت عليه السّلام نقل شده است كه در وصيّت معروفش به فرزند گرامى اش امام حَسن مجتبى عليه السّلام فرمود: ((اصيك بتقوى اللّه يا بنىّ! و لزوم اءمره و عمارة قلبك بذكره ؛ فرزندم ! تو را به تقواى الهى و التزام به اوامر او، و آبادساختن قلبت با ذكر خدا، توصيه و سفارش مى كنم !))(443)
11- در ((غررالحكم)) از مولى الموحّدين اميرمؤ منان على عليه السّلام چنين نقل شده است كه فرمود: ((ذكر اللّه مطردة للشّيطان ؛ ياد خدا شيطان را از شما طرد مى كند.))
12- به عنوان حُسن خِتام ، اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم ، هر چند روايات در اين زمينه بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد؛ فرمود: ((ذكراللّه شفاء القلوب ؛ ذكر خدا موجب شفاى دلها است !))(444)
از مجموع آنچه در احاديث دوازده گانه بالا آمد، بخوبى مى توان استفاده كرد كه رابطه بسيار نزديكى ميان ((ياد خدا)) (ذكراللّه ) و ((تهذيب نفس)) است ؛ قلب را نورانى مى كند؛ بيماريهايى همچون كبر و غرور و غفلت و بُخل و حسد را از دل دور مى سازد؛ شيطان را طرد مى كند؛ و دل را صيقل مى دهد.
به گفته بعضى از علماى بزرگ اخلاق ، دل و جان انسان جايگاهى است كه هرگز نمى تواند خالى بماند؛ اگر ذكر خدا آن را پر كند، وسوسه هاى شيطانى از آن دور مى شود، و اگر خالى از ياد خدا باشد جولانگاه لشكر شيطان و وسوسه هاى او خواهد شد.
از سوى ديگر، مى دانيم كه ذات پاك خداوند منبع كلّ كمالات است ، ياد او سبب مى شود، كه انسان هر روز به منبع كمال مطلق نزديك و نزديكتر گردد، و از رذائل اخلاقى كه پايه همه آنها را كاستيها و فقدان كمال تشكيل مى دهد، دور مى سازد.
بنابراين ، راهيان اين راه بايد ذكر خدا را به عنوان بُرنده ترين سلاح ، راهوارترين مركب ، و پرفروغ ترين چراغ ، با خود داشته باشند، تا اين راه صَعبُالعبور را بسرعت پشت سر بگذارند جادّه خود را به سوى كمالات انسانى و ملكات فاضله اخلاقى ، نورانى و هموار سازند.
در پايان اين بحث ذكر سه نكته لازم به نظر مى رسد:
1- حقيقت ذكر چيست ؟
به گفته ((راغب)) در ((مفردات)) ذكر دو معنى دارد؛ گاه به معنى چيزى در ذهن (يادآورى ) و گاه به معنى حفظ و نگهدارى معارف و اعتقاداتِ حق در درون جان است .
بزرگان اخلاق گفته اند: ((ذكر خدا)) تنها اين نيست كه نام خدا را بر زبان بياوريم و مكرّر تسبيح و تهليل و تكبير گوئيم ؛ بلكه منظور آن است كه با تمام قلب ، متوجّه او و عظمتش باشيم ، و او را همه جا حاضر و ناظر بدانيم .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:57 AM
next page
fehrest page
back page
بى شك چنين ذكرى سرچشمه حركت به سوى نيكيها و خوبيها است ، و مى تواند ميان انسان و گناه و رذائل اخلاقى سدّ محكمى ايجاد كند.
به همين دليل ، در حديثى مى خوانيم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به على عليه السّلام فرمود: سه چيز است كه اين امّت طاقت آن را ندارند (و از هر كسى ساخته نيست ): مواسات با برادران دينى ، در مال ؛ و دادن حقّ مردم ؛ و ذكر خدا در هر حال ؛ سپس افزود: ((و ليس هو سبحان اللّه و الحمداللّه و لا اله الّا اللّه و اللّه اكبر ولكن اذا ورد على مايحرم عليه خاف اللّه عزّوجلّ عنده و تركه ؛ ذكر تنها گفتن سبحان اللّه و الحمداللّه و لا اله الّا اللّه و اللّه اكبر نيست ، بلكه هنگامى كه زمينه هاى حرام فراهم گردد، از خدا بترسد و آن را ترك گويد.))(445)
شبيه همين معنى با مختصرى تفاوت از امام باقر و امام صادق عليه السّلام نقل شده است .(446)
در حديث ديگرى از حضرت على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءلذّكر ذكران : ذكر عند المصيبة حسن جميل و اءفضل من ذلك ذكراللّه عند ماحرّم اللّه عليك فيكون ذالك حاجزا؛ ذكر بر دو گونه است : ياد خداكردن به هنگام مصيبت (و شكيبائى نمودن ) زيبا و جالب است ، و از آن برتر، آن است كه خدا را در برابر گناهان ياد كنى ، و ميان تو و حرام سدّى ايجاد نمايد!))(447)
از آنچه در بالا آمد بخوبى مى توان نتيجه گرفت كه ذكراللّه واقعى ذكرى است كه در اعماق وجود انسان اثر بگذارد، و در جهت گيريهاى فكرى و عملى او تاءثير كند، و روح و جان انسان را پرورش دهد و به راه خدا دعوت كند.
آن كس كه ذكر خدا مى گويد و راه شيطان را مى پويد، در واقع ذاكر صادق و خالص نيست ؛ به همين دليل ، در حديثى از امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((من ذكراللّه و لم يستبق الى لقائه فقد استهزء بنفسه ؛ كسى كه ذكر خدا بگويد و به سوى لقاى او سبقت نجويد (و اعمال نيكى براى رستاخيز فراهم نسازد) خود را به سَخريّه گرفته است !))(448)
2- مراتب ذكر
بزرگان اخلاق براى ذكر، مراتب و مراحلى ذكر كرده اند:
نخستين مرحله : ذكر لفظى است كه انسان نام خدا و اوصاف جلال و جمال او و اَسماء حُسنايش را بر زبان جارى كند، بى آن كه توجّهى به مفاهيم و محتواى آن داشته باشد؛ مانند بسيارى از نمازگزاران كه بى توجّه به معانى نماز، الفاظى را بر زبان جارى مى سازند. درست است كه اين گونه ذكر، بى اثر نيست ، چرا كه اوّلا مقدّمه اى است براى رسيدن به مراحل بالاتر و ثانيا هميشه با يك مفهوم و توجّه اجمالى آميخته است ، زيرا شخص نمازگزار اجمالا مى داند رو به خدا ايستاده و براى خدا نماز مى خواند، هر چند مفاهيم آن را به تفصيل نداند؛ ولى به يقين اين ذكر كم ارزش است ، و تاءثير چندانى در تربيت نفوس و تهذيب اخلاق ندارد.
مرحله دوم : ذكر معنوى است ، و آن اين است كه انسان در حالى كه مشغول ذكر لفظى است به معانى آن نيز توجّه كند؛ بديهى است كه توجّه به معانى و مفاهيم اذكار بويژه اگر متوجّه تفاوت اين مفاهيم و خصوصيّت هر يك از آنها باشد، عمق بيشترى به ذكر مى بخشد و آثار فزونترى در تربيت انسان دارد؛ و انسان با تداوم چنين ذكرى آثار آن را در خود احساس مى كند.
مرحله سوم : ذكر قلبى است ، و در تفسير آن گفته اند: ذكر قلبى آن است كه توجّه به پروردگار، نخست از دل بجوشد، و سپس بر زبان جارى گردد؛ مثلا، هنگام دقّت و مطالعه در آثار خداوند در جهان آفرينش و مشاهده نظم عجيب كائنات و ظرافت فوق العاده آنان به ياد عظمت خدا افتد و بگويد: ((اءلعظمة للّه الواحد القهّار؛ عظمت از آنِ خداوند يكتا و قاهر است !)) اين ذكرى است كه از درون دل جوشيده و بيانگر حالتى در درون جان انسان است .
گاه انسان يك نوع حضور معنوى در جان خود مشاهده مى كند، و بى آن كه واسطه اى در ميان باشد، به ذكر يا سبّوح و يا قدّوس و يا اذكارى همچون سبحانك اللّهمّ لا اله الّا اءنت مترنّم مى شود.
اين اذكار قلبيّه ، تاءثير فوق العاده اى در تهذيب نفس و پرورش فضائل اخلاقى دارد، و همانند ذكر فرشتگان است كه وقتى اُعجوبه عالم آفرينش يعنى ((آدم)) را با علم وسيع و گسترده اش درباره اسماءالهى مشاهده كردند، عرضه داشتند: ((سبحانك لاعلم لنا الّا ماعلّمتنا انّك اءنت العليم الحكيم ؛ بارالها! منزّهى تو، چيزى جز آنچه به ما تعليم داده اى نمى دانيم و تو دانا و حكيمى !))(449)
در قرآن مجيد اشاره به مراحلى از ذكر شده است ؛ آنجا كه مى فرمايد: ((واذكر اسم ربّك و تبتّل اليه تبتيلا؛ نام پروردگارت را ذكر كن و تنها به او دل ببند!))(450)
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((واذكر ربّك فى نفسك تضرّعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدوّ و الآصال ولاتكن من الغافلين ؛ پروردگارت را در دل خود از روى تضرّع و خوف آهسته و آرام ، صبحگاهان و شامگاهان ، ياد كن و از غافلان مباش !))(451)
در آيه اوّل ، توجّه به ذكر لفظى عميق شده ، سرانجام به تبتّل و انقطاع الى اللّه ؛ يعنى ، از همه بريدن و به خدا پيوستن ، منتهى گرديده است .
در آيه دوم ، توجّه به ذكر قلبى شده كه آميخته با تضرّع و خوف خدا باشد و منتهى به ذكر خفى زبانى شود، كه آهسته از درون بجوشد و بر زبان جارى گردد.
3- موانع ذكر
ذكر لفظى موانع مهمّى بر سر راه ندارد، چرا كه هر وقت انسان بخواهد مى تواند اذكار مقدّسى را مشتمل بر اسماى حُسناى خداوند و صفات جمال و كمال او بر زبان جارى سازد مگر اين كه آن قدر غرق دنيا شود كه حتّى مجال براى ذكر لفظى باقى نماند.
ولى ذكر قلبى و معنوى موانع زيادى بر سر راه دارد، كه مهمترين آنها از سوى خود انسان است ؛ با اين كه خداوند همه جا حاضر و ناظر است ، و از ما به ما نزديكتر مى باشد (و نحن اءقرب اليه من حبل الوريد)(452) و قبل از هر چيز و بعد از هر چيز او مى باشد، و همراه همه چيز است ، و طبق حديث مشهور علوى ((ما راءيت شيئا الّا وراءيت اللّه قبله و بعده و معه ؛ چيزى را نديدم مگر اين كه خدا را قبل از آن ؛ و بعد از آن ؛ و همراه آن ديدم ! (قبل از آن به دليل اين كه خالق آن اوست ، و بعد از آن به دليل اين كه همه چيز فانى مى شود و او باقى است ، و همراه آن به دليل اين كه حافظ و نگهدار همه چيز است !)))؛ ولى با اين حال ، بسيار مى شود كه اعمال انسان و صفات شيطانى او، حجابى ضخيم در برابر چشمانش مى شود به گونه اى كه هرگز حضور خود را در پيشگاه خدا احساس نمى كند؛ همان گونه كه در دعاى معروف امام سجّاد عليه السّلام (دعاى ابوحمزه ثُمالى ) مى خوانيم : ((وانّك لاتحتجب عن خلقك الّا اءن تحجبهم الاءعمال دونك ؛ تو هرگز از مخلوقات خود پنهان نيستى مگر اين كه اعمال آنها حجابى در برابر تو گردد!)) و مهمترين اين حجابها، ((خودپرستى)) است كه انسان را از ((خداپرستى)) و ذكراللّه بازمى دارد.
انسان خودبين ، خدابين نمى شود، و خودخواهى و خودبينى نوعى شرك است كه با حقيقت توحيد و حق بينى سازگار نيست !
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((كلّ ما اءلهى من ذكراللّه فهو من ابليس ؛ هر چيز انسان را از ياد خدا غافل سازد، از سوى شيطان است !))(453)
و در حديث ديگر از همان حضرت آمده است : ((كلّ ما اءلهى من ذكراللّه فهو من الميسر؛ هر چيزى كه انسان را از ياد خدا غافل كند، نوعى قُمار است !))(454) (و مى دانيم قُمار در قرآن مجيد در رديف بت پرستى ذكر شده است .(455))
اين سخن را با حديث ناب و جالبى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم :
در تفسير آيه شريفه ((يا اءيّها الّذين آمنوا لاتلهكم اءموالكم و لااءولادكم عن ذكراللّه ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اموال و فرزندانتان شما را از ذكر خدا غافل نسازد!))(456) فرمود: ((هم عباد من امّتى الصّالحون منهم ، لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكراللّه و عن الصّلوة المفروضة الخمس ؛ اين مؤ منان ، بندگان صالحى از امّت من هستند كه هيچ تجارت و معامله اى ، آنها را از ياد خدا و نمازهاى فريضه پنجگانه ، غافل نمى كند!))(457)
آرى ! آنها هر جا باشند و هر چه بگويند و هر چه بشنوند باز نظرى به سوى خدا دارند.
سر رشته دولت اى برادر به كف آر وين عمر گرامى به خسارت مگذار!
دائم همه جا، با همه كس ، در همه كار مى دار نهفته چشم دل جانب يار!
فصل سيزدهم : اسوه ها و الگوها
اشاره :
هر كس در زندگى خود، اُسوِه و پيشوايى دارد كه سعى مى كند خود رابه او نزديك سازد، و پرتوى از صفات او در درون جان خود ببيند.
به تعبير ديگر، در درون دل انسان جايى براى اسوه ها و قهرمانها است ؛ و به همين دليل ، تمام ملّتهاى جهان در تاريخ خود به قهرمانان واقعى ، گاه پندارى متوسّل مى شوند، و بخشى از فرهنگ و تاريخ خود را بر اساس وجود آنها بنا مى كنند؛ در مجالس خود از آنها سخن مى گويند و آنها را مى ستايند؛ و سعى مى كنند خود را از نظر صفات و روحيّات به آنها نزديك سازند.
اضافه براين ، اصل ((محاكمات)) (همرنگ شدن با ديگران ، مخصوصا افراد پرنفوذ و با شخصيّت ) يكى از اصول مسلّم روانى است . مطابق اين اصل ، انسان كششى در وجود خود به سوى هماهنگى و همرنگى با ديگران (مخصوصا با قهرمانان ) احساس مى كند؛ و به همين علّت ، به سوى اعمال و صفات آنان جذب مى شود.
اين جذب و اِنجذاب ، در برابر افرادى كه انسان نسبت به آنها ايمان كامل دارد، بسيار نيرومندتر و جذّابتر است .
به همين دليل ، ما در اسلام دو اصل به نام ((تَوَلّى)) و ((تَبَرّى)) داريم ؛ يا به تعبير ديگر: ((حبّ فى اللّه)) و ((بغض فى اللّه)) كه هر دو در واقع اشاره به يك حقيقت است . طبق اين دو اصل ما موظّفيم دوستان خدا را دوست داريم و دشمنان خدا را دشمن ، و پيشوايان بزرگ دين يعنى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليهم السّلام را در همه چيز اسوه و الگوى خود قرار دهيم .
اين دستور بقدرى مهمّ است ، كه در آيات قرآن به عنوان نشانه ايمان ، و در روايات اسلامى به عنوان ((اءوثق عرى الاءيمان)) (محكمترين دستگيره ايمان ) معرّفى شده ، و تا ((تولّى)) و ((تبرّى)) نباشد، بقيّه اعمال عبادات و اطاعات ، بى حاصل شمرده شده است ، كه مدارك آن از آيات و روايات را به خواست خدا در بحثهاى آينده خواهيم ديد.
اين تولّى و تبرّى يا ((حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه)) يكى از گامهاى بسيار مهم و مؤ ثّر در تهذيب نفس و سير و سلوك الى اللّه است .
روى همين اصل ، بسيارى از علماى اخلاق وجود استاد و مربّى را براى رهروان اين راه ، لازم شمرده اند، كه بحث مشروح آن در آينده خواهد آمد.
با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم و مساءله تولّى و تبرّى را در قرآن مجيد مورد بررسى قرار مى دهيم :
1- قدكانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الّذين معه اذ قالوا لقومهم انّا براء منكم و ممّا تعبدون من دون اللّه (سوره ممتحنه ، آيه 4)
2- لقد كان لكم فيهم اسوة حسنة لمن كان يرجواللّه و اليوم الآخر و من يتولّ فان اللّه هو الغنّى الحميد (سوره ممتحنه ، آيه 6)
3- لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة لمن كان يرجوا اللّه و اليوم الآخر و ذكر اللّه كثيرا (سوره احزاب ، آيه 21)
4- لاتجد قوما يؤ منون باللّه و اليوم الآخر يوادّون من حادّاللّه و رسوله و لوكانوا آبائهم اءو اءبنائهم اءو اخوانهم اءو عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و اءيّدهم بروح منه و يدخلهم جنّات تجرى من تحتها الاءنهار خالدين فيها رضى اللّه و رضوا عنه اولئك حزب اللّه اءلا انّ حزب اللّه هم المفلحون (سوره مجادله ، آيه 22)
5- يا اءيّها الّذين آمنوا لاتتولّوا قوما غضب اللّه عليهم (سوره ممتحنه ، آيه 13)
6- والمؤ منون و المؤ منات بعضهم اءولياء بعض ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصّلوة و يؤ تون الزّكاة و يطيعون اللّه و رسوله اولئك سيرحمهم اللّه انّ اللّه عزيز حكيم (سوره توبه ، آيه 71)
7- اءللّه ولىّ الّذين آمنوا يخرجهم من الظّلمات الى النّور و الّذين كفروا اءوليائهم الطّاغوت يخرجونهم من النّور الى الظلّمات اولئك اءصحاب النّار هم فيها خالدون (سوره بقره ، آيه 257)
8- يا اءيّها الّذين آمنوا اتّقواللّه و كونوا مع الصّادقين (سوره توبه ، آيه 119)
ترجمه :
1- سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند براى شما وجود داشت ، در آن هنگام كه به قوم (مشرك ) خود گفتند ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم !
2- (آرى ) براى شما در زندگى آنها اسوه حَسَنه (و سرمشق نيكويى ) بود، براى كسانى كه اميد به خدا و روز قيامت دارند؛ و هر كس سرپيچى كند (به خويشتن ضرر زده است ، زيرا) خداوند بى نياز و شايسته ستايش است .
3- مسلما براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اُميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند و خدا را بسيار ياد مى كنند.
4- هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمى يابى كه با دشمن خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان باشند؛ آنان كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دلهايشان نوشته ، و با روحى از ناحيه خودش آنها را تقويت فرموده ، و آنها را در باغهايى از بهشت وارد مى كند كه نهرها از زير (درختانش ) جارى است ، جاودانه در آن مى مانند؛ خدا از آنها خشنود است و آنان (نيز) از خدا خشنودند، آنها ((حزب اللّه))اند، بدانيد ((حزب اللّه)) پيروز و رستگارند.
5- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! با قومى كه خداوند آنان را مورد غضب قرار داده دوستى نكنيد!
6- مردان و زنان با ايمان ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف و نهى از منكر مى كنند؛ نماز را بر پا مى دارند؛ و زكات را مى پردازند؛ و خدا و رسولش را اطاعت مى كنند؛ بزودى خدا آنان را مورد رحمت خويش قرار مى دهد؛ خداوند توانا و حكيم است !
7- خداوند، ولىّ و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند؛ آنها را از ظلمتها، به سوى نور خارج مى سازد؛ (امّا) كسانى كه كافر شدند، اولياى آن ها طاغوتها هستند كه آنها را از نور، به سوى ظلمتها بيرون مى برند؛ آنها اهل آتشند و هميشه در آن خواهند ماند.
8- اى كسانى كه ايمان آورده ايد تقواى الهى پيشه كنيد و (هميشه ) با صادقان باشيد!
تفسير و جمع بندى
از آيات سوره ممتحنه بخوبى بر مى آيد كه بعضى از مؤ منان تازه كار و بى خبر از دستورات اسلام ، با دشمنان سر و سرّى داشتند.
از شاءن نزول آيات آغاز اين سوره استفاده مى شود كه پيش از فتح مكّه فردى به نام ((حاطِبِ بن اَبى بَلتَعَه)) توسط زنى به نام ((ساره )) نامه اى مخفيانه به اهل مكّه نوشت كه رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم قصد دارد به سوى شما بيايد و مكّه را فتح كند، آماده دفاع از خود باشيد.
اين در حالى بود كه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آماده فتح مكّه مى شد، و ترتيبى داده بود كه اين خبر به هيچ وجه منتقل به مردم مكّه نشود تا مقاومت چندانى نشود، و خونها كمتر ريخته شود.
زن آن نامه را گرفت و در لاى گيسوان خود پنهان نمود و بسرعت به سوى مكّه حركت نمود.
جبرئيل اين ماجرا را به پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم خبر داد، و آن حضرت ، على عليه السّلام را براى گرفتن نامه به تعقيب او فرستاد؛ او در آغاز منكر شد، و هنگامى كه مورد تهديد قرار گرفت ، نامه را بيرون آورد و خدمت حضرت على عليه السّلام داد؛ و آن حضرت نامه را خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم آورد.
حاطَبَ احضار شد، و سخت مورد سرزنش قرار گرفت ؛ و عذرى آورد و پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم عذر او را ظاهرا پذيرفت ؛ و آيات آغاز سوره ممتحنه به عنوان يك هشدار براى پيشگيرى از تكرار اين گونه اعمال نازل گرديد؛ و يكى از اصول اساسى اسلام ، يعنى مساءله اقتداء به نيكان و پاكان و اولياء اللّه و قطع علاقه و پيوند با دشمنان حق و در يك جمله ((حبّ فى اللّه و بعضّ فى اللّه)) را بيان كرد.
در آغاز اين سوره ، همه مؤ منان را مخاطب ساخته مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد دشمن من و دشمن خود را دوست خويش قرار ندهيد، شما نسبت به آنها اظهار محبّت مى كنيد در حالى كه آنها نسبت به آنچه بر شما نازل شده است كفر مى ورزند، و رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و شما را به خاطر ايمان آوردن به پروردگارتان ، از شهر و ديارتان بيرون مى كنند!)) (يا اءيّها الّذين آمنوا لاتتّخذوا عدوّى و عدوّكم اءولياء تلقون اليهم بالمودّة و قد كفروا بما جائكم من الحقّ يخرجون الّرسول و ايّاكم اءن تؤ منوا باللّه ربّكم )
اين نكته روشن است كه اگر هنگام تضادّ ((پيوندهاى محبّت و دوستى)) با ((پيوندهاى اعتقادى و ارزشى)) پيوند محبّت و دوستى مقدّم شمرده شود، پايه هاى اعتقاد و ارزش متزلزل مى گردد و انسان تدريجا به سوى باطل و فساد گرايش پيدا مى كند؛ و نكته اساسى ((حبّ فى اللّه و بعضّ فى اللّه)) يا به تعبير ديگر، تولّاى اولياء و تبرّاىِ از اعداءاللّه نيز همين است . (دقّت كنيد)
سپس در ادامه اين سخن (در آيه چهارم همين سوره ) مسلمانان را به پيروى از ابراهيم عليه السّلام و يارانش ، به عنوان يك ((اُسوه حَسَنه)) و ((الگوى زيبا و پرارزش)) دعوت كرده ، مى فرمايد: ((در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند اسوه خوبى براى شما وجود داشت ، در آن هنگام كه به قوم مشرك خود گفتند: ما از شما و آنچه غير خدا مى پرستيد بيزاريم ! (قدكانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الّذين معه اذ قالوا لقومهم انّا براؤ منكم و ممّا تعبدون من دون اللّه )
اُسوَه (بر وزن لقمه ) معنى مصدرى دارد؛ به معنى تاءسّى نمودن و در اصل به معنى حالتى است كه از پيروى كردن ديگرى حاصل مى شود؛ به تعبيرى ديگر، به معنى اقتداكردن و پيروى نمودن است .
و ما در فارسى معمولى امروز از آن به عنوان سرمشق گرفتن تعبير مى كنيم .
بديهى است اين امر ممكن است در كارهاى خوب باشد يا كارهاى بد؛ به همين دليل ، در آيه مورد بحث تعبير به اسوه حَسَنه شده ؛ يعنى ، كار ابراهيم و يارانش سرمشق خوبى براى شما بود، چرا كه آنها پيوندهاى ظاهرى و مادّى را با قومشان به خاطر گسستن پيوندهاى توحيدى و اعتقادى قطع كردند.
((راغب)) در ((مفردات)) معتقد است كه واژه ((اَسى)) (بر وزن عَصا) به معنى غم و اندوه ، نيز از همين مادّه گرفته شده (و اين به خاطر آن است كه به افراد ماتم زده و غمگين گفته مى شود: ((لك بفلان اسوة ؛ تو بايد از فلان كس سرمشق بگيرى (كه فلان مصيبت بزرگ بر او وارد شد و صبر و شكيبائى كرد!)))
ولى بعضى از ارباب لغت مانند: اِبنِ فارس در ((مقاييس))، اين دو مادّه را از يكديگر جدا مى داند (اوّلى را به اصطلاح ناقص واوى و دومى را ناقص يايى با دو معنى متفاوت مى شمرد).
به هر حال ، قرآن مجيد براى تشويق مسلمانان ، به مساءله مهمّ ((حبّ فى اللّه و بعضّ فى اللّه)) ابراهيم و يارانش را سرمشق قرار مى دهد، چرا كه انتخاب سرمشق ها و الگوهاى پاك و باايمان و شجاع و مقاوم ، تاءثير عميقى در پاكسازى روح و فكر و اخلاق و اعمال انسان دارد.
اين همان چيزى است كه علماى اخلاق روى آن تكيه كرده و در سير و سلوك الى اللّه انتخاب ((قُدوه)) و ((اسوه)) را وسيله پيشرفت و تعالى مى دانند.
در آيه دوم مورد بحث ، كه ادامه همان بحث آيه بالا است ، بار ديگر به برنامه ابراهيم و يارانش اشاره كرده ، مى فرمايد: ((براى شما مسلمانان در برنامه زندگى آنها سرمشق نيكويى بود؛ براى آنها كه اميد به خدا و روز قيامت دارند، و هر كس (از تاءسّى به اين مردان خدا) سرپيچى كند (و طرح دوستى با دشمنان خدا بريزد به خود زيان رسانده است و خداوند نيازى ندارد.)، او از همگان بى نياز و شايسته ستايش است .)) (لقد كان لكم فيهم اسوة حسنة لمن كان يرجواللّه و اليوم الآخر و من يتولّ فان اللّه هو الغنّى الحميد)
تفاوتى كه اين آيه با آيه قبل دارد در دو قسمت است : نخست اين كه ، در اين آيه بر اين موضوع تكيه مى كند كه ((حبّ فى اللّه و بعضّ فى اللّه)) از آثار ايمان به خدا و معاد است ؛ و ديگر اين كه اين مساءله چيزى نيست كه خدا به آن نياز داشته باشد، اين نياز شماست و براى تكامل روحى و معنوى و حفظ سلامت جامعه شما مى باشد.
چهارمين آيه ، كه ناظر به جنگ احزاب است ؛ به نكته مهمّى اشاره مى كند و آن اين كه على رغم ضعفها و بى تابيها و بدگمانيها بعضى از تازه مسلمانان در اين ميدان نبرد عظيم ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مانند كوهى استوار، مقاومت و ايستادگى كرد؛ از آرايش جنگهاى صحيح و انتخاب بهترين روشهاى نظامى لحظه اى غافل نمى ماند و در عين حال از راههاى مختلف براى ايجاد شكاف در جبهه دشمن از پاى نمى نشست ؛ همراه ديگر مؤ منان كُلَنگ به دست گرفت و خَندَق كَند، و براى حفظ يارانش با آنها مزاح و شوخى مى كرد؛ براى دلگرم ساختن مؤ منان ، آنان را به خواندن اشعار حماسى تشويق مى نمود؛ آنى از ياد خدا غافل نبود، و يارانش را به آينده درخشان و فتوحات بزرگ نويد مى داد.
همين امور سبب حفظ جمعيّت اندك مسلمين در برابر گروه عظيم احزاب كه از نظر ظاهرى كاملا برترى داشتند، شد؛ اين ايستادگى و مقاومت عجيب سرمشقى براى همه بود.
قرآن مى فرمايد: ((رسول خدا (در ميدان جنگ احزاب ) اسوه نيكويى بود براى آنها كه اميد به خدا و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند.)) (لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة لمن كان يرجوا اللّه و اليوم الآخر و ذكر اللّه كثيرا)
نه تنها در ميدان جنگ احزاب كه مصداق جهاد اصغر محسوب مى شد، پيغمبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم اسوه و الگو بود، بلكه در ميدان جهاد اكبر و مبارزه با هوى و هوسهاى نفسانى و تهذيب اخلاق نيز اسوه و سرمشق بسيار مهمّى بود؛ و آن كسى كه بتواند گام در جاى گامهاى آن بزرگوار بنهد، اين راه پرفراز و نشيب را با سرعت خواهد پيمود.
قابل توجّه اين كه در اين آيه ، علاوه بر مساءله ايمان به خدا و روز جزا (لمن كانوا يرجوا اللّه و اليوم الآخر)، روى ياد خدا نيز تكيه شده است ، و با ذكر جمله (و ذكراللّه كثيرا) نشان مى دهد آنها كه بسيار به ياد خدا هستند، از هدايتهاى چنين پيشوايى الهام مى گيرند، زيرا ايمان و ذكر خدا، آنها را متوجّه مسؤ وليّتهاى بزرگشان مى كند؛ در نتيجه به دنبال رهبر و پيشوايى مى گردند، و كسى را بهتر از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم براى اين كار نمى يابند.
در پنجمين آيه ، روى نقطه مقابل اين مساءله يعنى بغض فى اللّه تكيه كرده ، مى فرمايد: ((هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد نمى يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند؛ آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دلهايشان نوشته و با روحى از ناحيه خودش آنان را تقويت فرموده است .)) (لاتجد قوما يؤ منون باللّه و اليوم الآخر يوادّون من حادّاللّه و رسوله و لوكانوا آبائهم اءو اخوانهم اءو عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و اءيّدهم بروح منه )
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:58 AM
next page
fehrest page
back page
اين آيه نشان مى دهد كه هنگام قرار گرفتن بر سر دو راهى ((حفظ پيوندهاى الهى)) و ((حفظ پيوندهاى خويشاوندى)) كدام را بايد مقدّم شمرد؛ با صراحت مى گويد: اگر نزديكترين خويشاوندان از راه خدا منحرف شوند، و آلوده به كفر و فساد گردند، بايد از آنها بريد و به خدا و ارزشهاى والاى الهى انسانى پيوست .
قابل توجّه اين كه با دو جمله بسيار پُر معنى (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و اءيّديهم بروح منه ) (آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه قلوبشان نوشته و با روح الهى آنان را تقويت فرموده است .) بر اين مساءله تاءكيد مى نهد.
يعنى ((حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه)) از ايمان سرچشمه مى گيرد، و تداوم تكامل ايمان هم از ((حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه)) است .
و به تعبير ديگر، هر دو در يكديگر تاءثير متقابل دارند، با اين تفاوت كه آغاز كار بايد از ايمان به مبداء و معاد شروع شود، و تكامل آن از ((حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه)) حاصل گردد.
در ششمين آيه ، سخن از پيوند معنوى و روحانى مؤ منان با يكديگر است ؛ مى فرمايد: ((مردان و زنان با ايمان ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف و نهى از منكر مى كنند؛ نماز را بر پا مى دارند؛ و زكات را مى پردازند؛ و خدا و رسولش را اطاعت مى كنند؛ بزودى خدا آنان را مورد رحمت خويش قرار مى دهد، خداوند توانا و حكيم است !)) (والمؤ منون و المؤ منات بعضهم اءولياء بعض ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصّلوة و يؤ تون الزّكاة و يطيعون اللّه و رسوله اولئك سيرحمهم اللّه انّ اللّه عزيز حكيم )
اين پيوند معنوى و روحانى كه بر اساس امر به معروف و نهى از منكر و اقامه نماز و اداء زكات و اطاعت خدا و پيامبرش ، استوار است ؛ سبب مى شود كه آنها نه تنها در اعمال و رفتار، بلكه در خُلق و خُوى خويش از يكديگر الهام بگيرند؛ و هر كدام سرمشق براى ديگرى باشند؛ و اگر مى خواهند همرنگ جماعت شوند، بايد همرنگ اين جماعت شوند، نه جماعتهاى گمراه و منحرفى كه بايد رابطه خود را از آنها بريد!
در واقع امر به معروف و نهى از منكر كه در سرلوحه برنامه هاى آنها - طبق آيه فوق - قرار گرفته ، آنها را مُلزم مى دارد كه مراقب اخلاق و اعمال يكديگر باشند؛ و اين خود كمك مؤ ثّرى به تهذيب اخلاق و نفوس مى كند.
در هفتمين آيه ، تفاوت خطّ مؤ منان و كافران تبيين شده است ؛ مؤ منان ، به خدا وابسته اند و از صفات جمال و جلال او سرمشق مى گيرند؛ و كافران به طاغوت وابسته بوده و اعمال و اخلاق آنها بازتابى از صفات طاغوت است ؛ مى فرمايد: ((خداوند، ولىّ و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند؛ آنها را از ظلمتها، به سوى نور خارج مى سازد؛ (امّا) كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوتها هستند كه آنها را از نور، به سوى ظلمتها بيرون مى برند؛ آنها اهل آتشند و هميشه در آن خواهند ماند.)) (اءللّه ولىّ الّذين آمنوا يخرجهم من الظّلمات الى النّور و الّذين كفروا اءوليائهم الطّاغوت يخرجونهم من النّور الى الظلّمات اولئك اءصحاب النّار هم فيها خالدون )
در اين آيه ، خارج شدن از ظلمات به نور، به صورت نتيجه ولايت خداوند بر مؤ منان ذكر شده است ، و خروج از نور به سوى ظلمتها از آثار ولايت طاغوت .
نور و ظلمت در اين ، معنى وسيعى دارد كه تمام نيكيها و بديها، خوبيها و زشتيها و فضائل و رذائل را شامل مى شود.
آرى ! آن كس كه در سايه ولايت ((اللّه)) قرار گيرد، هجرتش از رذائل به فضائل و از بديها به خوبيها آغاز مى گردد؛ زيرا سرمشق او در همه جا صفات جلال و جمال خداست . او به سوى پاكى مى رود، چرا كه ذات مقدّس خدا از هر آلودگى و نقص ، پاك و منزّه است . او به سوى رحمت و راءفت ، و جود و سخاوت پيش مى رود، چرا كه ذات خداوند، رحمان و رحيم ، و جواد و كريم است ؛ و به همين ترتيب ، حركت به سوى فضائل ديگر شروع مى شود، چرا كه نقطه اميد و مقصد و مقصود و معبود و محبوب ، اوست .
درست عكس اين حركت ، يعنى از فضائل به سوى رذائل از آنِ كسانى است كه طاغوت (بتهاى بى شعور و بى خاصيّت و فاقد چشم و گوش و هوش ، و همچنين انسانهاى طغيانگر و خودكامه ) را ولىّ خود قرار داده اند.
در هشتمين آيه ، قرآن مجيد همه مؤ منان را مخاطب ساخته و مى گويد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد تقواى الهى پيشه كنيد و (هميشه ) با صادقان باشيد! (يا اءيّها الّذين آمنوا اءتّقوا اللّه و كونوا مع الصّادقين )
در حقيقت جمله دوّم در آيه شريفه (كونوا مع الصّادقين ) تكميل جمله اوّل (اءتّقوا اللّه ) است . آرى ! براى پيمودن راه تقوا و پرهيزكارى ، و پاكى ظاهر و باطن بايد همراه و همگام صادقان بود و در سايه آنها قدم برداشت .
در روايات فراوانى كه از طريق شيعه و اهل سنّت در منابع معروف اسلامى آمده است ، اين آيه تطبيق بر على عليه السّلام يا همه اهل بيت عليه السّلام شده است .
اين روايات را مى تواند در ((الدّرالمنثور سيوطى)) و ((مناقب خوارزمى)) و ((دررالسّمطين زرندى)) و ((شواهدالتّنزيل)) حاكم حَسَكانى و كتب ديگر، مطالعه كنيد.(458)
((حافظ سليمان قندوزى)) در ((ينابيع المودّة)) و ((علاّمه حموينى)) در ((فرائد السّمطين))، و ((شيخ ابوالحسن كازرونى )) در ((شرف النّبى)) نيز بخشى از اين احاديث را آورده اند.(459)
در يكى از اين احاديث مى خوانيم كه بعد از نزول آيه فوق ، سلمان فارسى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پرسيد: آيا اين آيه عام است يا خاص ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((اءمّا الماءمورون فعامّة المؤ منين ، و اءمّا الصّادقون فخاصة اءخى علىّ و اءوصيائه من بعده الى يوم القيامة ؛ ماءموران به اين آيه ، همه مؤ منانند، و امّا صادقان ، خصوص برادرم على عليه السّلام و اوصياى بعد از او تا روز قيامت هستند!))(460)
بديهى است اين همراهى و همگامى با على عليه السّلام و اوصياى او كه تا روز قيامت تداوم دارد براى تمسّك به رهبرى آنها و اقتدا در عمل و اخلاق و هدايت است .
نتيجه :
از مجموع آنچه در آيات بالا آمد كه بخشى از آيات تولّى و تبرّى است بخوبى استفاده مى شود كه مساءله پيوند با ذات پاك خداوند و اولياء اللّه ، و بريدن از ظالمان و فاسدان و طاغوتها، و در يك كلمه ((حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه)) از اساسى ترين و اصولى ترين تعليمات قرآن است ، كه اثر عميقى در مسائل اخلاقى دارد.
اين اصل قرآنى و اسلامى ، در تمام مسائل زندگى انسان تاءثير مستقيم دارد اعم از مسائل فردى و اجتماعى و دنيايى و آخرتى . و از جمله در مسائل اخلاقى كه مورد بحث ما است ، نيز اثر فوق العاده اى دارد.
مؤ منان را مى سازد؛ آنها را تهذيب مى كند؛ و به آنها تعليم مى دهد كه در هر قدم ، نيكان و پاكان مخصوصا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليهم السّلام را اُسوه و قدوه و سرمشق خود قرار دهند؛ و اين از گامهاى مؤ ثّر براى وصول به هدف آفرينش انسان يعنى تهذيب نفس و پرورش فضائل اخلاقى است .
تولّى و تبرّى در روايات اسلامى
احاديث بسيار فراوانى در كتب اسلامى اعم از شيعه و اهل سنّت در زمينه حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه و تولّى و تبرّى آمده است ، و به قدرى در اين باره اهمّيّت داده شده كه در كمتر چيزى نظير آن ديده مى شود.
بى شك اين اهمّيّت به خاطر آثار مثبتى است كه پيوند دوستى با اولياءاللّه و دوستان خدا، و بيزارى از دشمنان حق ، دارد؛ اين آثار مثبت هم در قدرت ايمان ظاهر مى شود و هم در تهذيب اخلاق ، و هم در پاكى اعمال و تقوا.
اين احاديث نشان مى دهد كه بايد در طريق تهذيب نفس و سير و سلوك الى اللّه ، هر كس پيشوا و مقتدايى را برگزيند.
در اينجا بخشى از اين احاديث كه از كتب مختلف گلچين شده است اشاره مى شود:
1- در خطبه قاصعه تعبير جالبى درباره پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و على عليه السّلام ديده مى شود؛ مى فرمايد: ((و لقد قرن اللّه به صلّى اللّه عليه وآله و سلّم من لدن اءن كان فطيما اءعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم ، و محاسن اءخلاق العالم ، ليله و نهاره و لقد كنت اءتّبعه اتّباع الفصيل اءثر امّه يرفع لى فى كلّ يوم من اءخلاقه علما و ياءمرنى بالاقتداء به ؛ از همان زمان كه رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم از شير بازگرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خويش را ماءمور ساخته تا شب و روز او را به راههاى مَكارم اخلاق و صفات خوب انسانى سوق دهد؛ و من (هنگامى كه به حدّ رشد رسيدم نيز) همچون سايه به دنبال آن حضرت حركت مى كردم ، و او هر روز نكته تازه اى از اخلاق نيك خود را براى من آشكار مى ساخت ؛ و به من فرمان مى داد تا به او اقتدا كنم .))(461)
اين حديث شريف كه بخشى از خطبه قاصعه را تشكيل مى دهد، اين حقيقت را روشن مى سازد كه حتّى پيغمبر گرامى اسلام در آغاز كارش مقتدا و پيشوايى داشته كه بزرگترين فرشتگان الهى بوده است .
على عليه السّلام نيز پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم را مقتدا و پيشواى خود قرار داده بود و سايه به سايه او حركت مى كرد؛ و اين مقتداى بزرگوار هر روز درس تازه اى به على عليه السّلام مى آموخت و چهره نوينى از اخلاق انسانى را به او نشان مى داد.
آنجا كه پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و على عليه السّلام در آغاز كارشان در برنامه سير الى اللّه نياز به پيشوا و مقتدا داشته باشند، تكليف ديگران پيداست .
2- در روايت معروف ((بنى الاسلام ...)) كه با طرق متعدّد با تفاوت مختصرى از معصومين عليهم السّلام نقل شده است اين موضوع بخوبى منعكس شده است ؛ از جمله در حديثى كه يار وفادار امام باقر عليه السّلام ((زُرارَه)) از آن حضرت نقل كرده ، مى خوانيم : ((بنى الاسلام على خمسة اءشياء، على الصّلوة و الزّكاة و الحجّ و الصّوم والولاية ، قال زرارة : فقلت : و اءىّ شى ء من ذلك اءفضل ؟ فقال : اءلولاية اءفضل لاءنّها مفتاحهنّ والوالى هو الدّليل عليهنّ؛ اسلام بر پنج پايه بنا شده : بر نماز و زكات و حجّ و روزه و ولايت (رهبرى معصومين )، زراره مى گويد: عرض كردم : كداميك از اينها اَفضل است ؟ فرمود: ولايت افضل است ، زيرا كليد همه آنها است ، و والى و رهبر الهى راهنما به سوى چهار اصل ديگر است .))(462)
از اين تعبير بخوبى استفاده مى شود كه ولايت و اقتدا به اولياءاللّه سبب احياءِ ساير برنامه هاى دينى و مسايل عبادى و فردى و اجتماعى است ؛ و اين اشاره روشنى به تاءثير مساءله ولايت در امر تهذيب نفوس و تحصيل مَكارم اخلاق مى باشد.
3- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : روزى پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم به يارانش فرمود: ((اءىّ عرى الاءيمان اءوثق ؟ فقالوا: اللّه و رسوله اءعلم و قال بعضهم الصّلوة ، و قال بعضهم الزّكاة ، و قال بعضهم الحجّ و العمرة ، و قال بعضهم الجهاد، فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه وآله و سلّم لكلّ ما قلتم فضل و ليس به ، ولكن اءوثق عرى الاءيمان الحبّ فى اللّه و البعض فى اللّه و تولّى اءولياء اللّه و التبرّى من اءعداء اللّه ؛ كدام يك از دستگيره هاى ايمان محكمتر و مطمئن تر است ؟ ياران عرض كردند خدا و رسولش آگاهتر است ، و بعضى گفتند نماز، و بعضى گفتند زكات و بعضى روزه ، و بعضى حج و عمره ، و بعضى جهاد! رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: همه آنچه را گفتيد داراى فضيلت است ولى پاسخ سؤ ال من نيست ؛ محكمترين و مطمئن ترين دستگيره هاى ايمان ، دوستى براى خدا و دشمنى براى خداست ، و دوست داشتن اولياء اللّه و تبرّى از دشمنان خدا.))(463)
پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نخست با اين سؤ ال مهم ، افكار مخاطبان را در اين مساءله سرنوشت ساز به جُنب و جوش درآورد - و اين كارى بود كه پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم گاه قبل از لقاء مسايل مهم انجام مى داد - گروهى اظهار بى اطّلاعى كردند، و گروهى با شمردن يكى از اركان مهّم اسلام پاسخ گفتند؛ ولى پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم در عين تاءكيد بر اهمّيّت آن برنامه هاى مهّم اسلامى ، سخنان آنها را نفى كرد، سپس افزود: مطمئن ترين دستگيره ايمان ، حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه است ! تعبيرِ به ((دستگيره)) در اينجا گويا اشاره به اين است كه مردم براى وصول به مقام قُرب الى اللّه ، بايد به وسيله اى چنگ بزنند و بالا بروند، كه از همه مهمتر و مطمئن تر، دستگيره حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه است .
اين به خاطر آن است كه پيوند محبّت با دوستان خدا و اقتدا و تاءسّى به اولياء عاملى است براى حركت در تمام زمينه هاى اعمال خير و صفات نيك .
بنابراين ، با احياء اين اصل ، اصول ديگر نيز زنده مى شود؛ و با ترك اين اصل ، بقيّه تضعيف يا نابود مى گردد.
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه خطاب به يكى از يارانش به نام جابر كرد و فرمود: ((اذا اءردت اءن تعلم اءنّ فيك خيرا فانظر الى قلبك فان كان يحبّ اهل طاعة اللّه و يبغض اهل معصيته ، ففيك خير، و اللّه يحبّك ؛ و اءن كان يبغض اهل طاعة اللّه و يحبّ اهل معصيته ، فليس فيك خير، و اللّه يبغضك و المرء مع من اءحبّ؛ هرگاه بخواهى بدانى در تو خير و نيكى وجود دارد يا نه ؟ نگاهى به قلبت كن ! اگر اهل اطاعت الهى را دوست مى دارد و اهل معصيت را دشمن مى شمرد، تو انسان خوبى هستى ، و خدا تو را دوست دارد؛ و اگر اهل اطاعت الهى را دشمن مى دارد و اهل معصيتش را دوست مى دارد، نيكى در تو نيست ، و خدا تو را دشمن مى دارد؛ و انسان با كسى است كه او را دوست مى دارد!))(464)
جمله ((والمرء مع من اءحبّ)) اشاره لطيفى به اين واقعيّت است كه هر انسانى از نظر خطّ و ربط اجتماعى و خُلق و خُو و صفات انسانى و همچنين سرنوشت نهايى در روز رستاخيز، با كسانى خواهد بود كه به آنها عشق مى ورزد و پيوند محبّت دارد؛ و اين نشان مى دهد كه مساءله ((ولايت )) در مباحث اخلاقى سرنوشت ساز است .
5- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((ودّ المؤ من للمؤ من فى اللّه من اءعظم شعب الاءيمان ، الا و من اءحبّ فى اللّه و اءبغض فى اللّه و اءعطى فى اللّه و منع فى اللّه فهو من اءصفياء اللّه ؛ محبّت مؤ من نسبت به مؤ من به خاطر خدا از بزرگترين شاخه هاى ايمان است (465)؛ آگاه باشيد كسى كه به خاطر خدا دوست بدارد و به خاطر خدا دشمن بدارد، به خاطر خدا ببخشد و به خاطر خدا خوددارى از بخشش كند، او از برگزيدگان خداست !))(466)
6- در حديث ديگرى از امام علىّ بن الحسين عليه السّلام مى خوانيم : ((اذا جمع اللّه عزّوجلّ الاءوّلين و الآخرين قام مناد فنادى يسمع النّاس فيقول : اءين المتحابّون فى اللّه قال : فيقول عنق من النّاس فيقال لهم اذهبوا الى الجنّة بغير حساب قال : فتلقّاهم الملائكة فيقولون الى اءين ؟ فيقولون الى الجنّة بغير حساب ! قال فيقولون فاىّ ضرب اءنتم من النّاس ؟ فيقولون نحن المتحابّون فى اللّه ، قال فيقولون و اءىّ شى ء كانت اءعمالكم ؟ قالوا كنّا نحبّ فى اللّه و نبغض فى اللّه ، قال فيقولون نعم اءجر العالمين ؛ هنگامى كه خداوند متعال اقوام اوّلين و آخرين را (در قيامت ) جمع كند، ندادهنده اى ندا مى دهد، به گونه اى كه به گوش همه مردم برسد، مى گويد كجا هستند آنهايى كه به خاطر خدا همديگر را دوست داشتند، فرمود در اين هنگام گروهى از مردم برمى خيزند و به آنها گفته مى شود، بدون حساب به سوى بهشت برويد! فرمود: در اين موقع فرشتگان الهى از آنها استقبال مى كنند، مى گويند به كجا مى رويد؟ مى گويند: به بهشت بدون حساب ! مى گويند شما از كدام گروه مردم هستيد؟ مى گويند ما كسانى هستيم كه به خاطر خدا يگديگر را دوست مى داشتيم ، مى گويند، اعمال شما چه بود؟ مى گويند ما به خاطر خدا گروهى را دوست مى داشتيم و به خاطر خدا گروهى را دشمن مى داشتيم ، فرشتگان مى گويند: چه خوب است پاداش عمل كنندگان !))(467)
تعبير ((نعم اءجر العالمين)) نشان مى دهد كه محبّت با اولياءاللّه و دشمنى با اعداءاللّه سرچشمه اعمال نيك و پرهيز از اعمال بد است .
7- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم چنين آمده است : ((اءنّ حول العرش منابر من نور عليها قوم لباسهم و وجوههم نور ليسوا باءنبياء يغبطهم الاءنبياء و الشّهداء قالوا يا رسول اللّه حلّ لنا قال : هم المتحابّون فى اللّه و المتجالسون فى اللّه و المتزاورون فى اللّه ؛ در اطراف عرش الهى منبرهايى از نور است كه بر آنها گروهى هستند كه لباسها و صورتهايشان از نور است ؛ آنها پيامبر نيستند ولى پيامبران و شهداء به حال آنها غبطه مى خورند! عرض كردند: اى رسول خدا! اين مساءله را براى ما حل كن (آنها چه كسانى هستند؟) فرمود: آنها كسانى هستند كه به خاطر خدا يكديگر را دوست دارند و براى خدا با يكديگر مجالست مى كنند، و براى خدا به ديدار هم مى روند!))(468)
8- در حديث ديگرى (يا در ادامه حديث بالا) مى خوانيم : پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((لو اءنّ عبدين تحابّا فى اللّه اءحدهما بالمشرق و الآخر بالمغرب لجمع اللّه بينهما يوم القيامة و قال النّبى صلّى اللّه عليه وآله و سلّم اءفضل الاءعمال الحبّ فى اللّه و البغض فى اللّه ؛ اگر دو بنده (از بندگان خدا) يكديگر را به خاطر خدا دوست دارند، يكى در مشرق باشد و ديگرى در مغرب ، خداوند آن دو را در قيامت در بهشت در كنار هم قرار مى دهد، و فرمود: برترين اعمال حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه است .))(469)
اين حديث نشان مى دهد كه محكمترين پيوند در ميان انسانها، پيوندِ مكتبى است ، كه سبب همگونى در اخلاق و رفتارهاى انسانى مى شود؛ بديهى است آنها كه يكديگر را به خاطر خدا دوست دارند، صفات و افعال خداپسندانه را در يكديگر مى بينند، و همين حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه گام مؤ ثّرى براى تربيت نفوس آنها است .
9- در حديث قُدسى مى خوانيم : خداوند به موسى عليه السّلام فرمود: ((هل عملت لى عملا؟! قال صلّيت لك و صمت و تصدّقت و ذكرت لك ، قال اللّه تبارك و تعالى ، و اءمّا الصّلوة فلك برهان ، و الصّوم جنّة و الصّدقة ظلّ، و الذّكر نور، فاىّ عمل عملت لى ؟! قال موسى : دلّنى على العمل الّذى هو لك ، قال يا موسى هل واليت لى وليّا و هل عاديت لى عدوّا قطّ فعلم موسى اءنّ اءفضل الاءعمال الحبّ فى اللّه و البغض فى اللّه ؛ آيا هرگز عملى براى من انجام داده اى ؟ موسى عرض كرد: آرى ! براى تو نماز خوانده ام ، روزه گرفته ام ، انفاق كرده ام ، و به ياد تو بوده ام ؛ فرمود: امّا نماز براى تو نشانه (ايمان ) است ، و روزه سپر آتش ، و انفاق سايه اى در محشر، و ذكر خدا نور است ؛ كدام عمل را براى من به جا آورده اى اى موسى ! عرض كرد خداوندا! خودت مرا در اين مورد راهنمايى فرما! فرمود: آيا هرگز به خاطر من كسى را دوست داشته اى ، و به خاطر من كسى را دشمن داشته اى ؟ (در اينجا بود كه ) موسى عليه السّلام دانست برترين اعمال حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه (دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا) است .))(470)
10- اين بحث را با حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم (هر چند احاديث در اين زمينه ، بسيار فراوان است .) فرمود: ((من اءحبّ للّه و اءبغض للّه و اءعطى للّه و منع للّه فهو ممّن كمل ايمانه ؛ كسى كه به خاطر خدا دوست بدارد، و به خاطر خدا ببخشد، و به خاطر خدا ترك بخشش كند، او از كسانى است كه ايمانش كامل شده است !))(471)
از احاديث دهگانه بالا استفاده مى شود كه در اسلام حساب مهمّى براى حبّ فى اللّه و بغض فى اللّه باز شده است ؛ تا آنجا كه به دنبال اَفضل اعمال ، و نشانه كمال ايمان ، و برتر از نماز و روزه و حجّ و جهاد، و انفاق فى سبيل اللّه معرّفى شده و صاحبان اين صفت ، پيشگامان در بهشتند، و مقاماتى دارند كه انبياء و شهداء به حال آنها غبطه مى خورند.
اين تعبيرات ، پرده از نقش مهّم مساءله ولايت و تولّى و تبرّى ، در تمام برنامه هاى دينى و الهى برمى دارد؛ دليل آن هم روشن است ؛ زيرا انسان پيشوايان بزرگ را به خاطر ايمان و تقوا و فضائل اخلاقى و اعمال صالحه ديگر، دوست مى دارد؛ با اين حال ، چگونه ممكن است به آنان تاءسّى نكند، و همگام و همدل و همرنگ نشود!
اين همان است كه علماى اخلاق از آن به عنوان يك اصل اساسى در تهذيب نفوس ياد كرده اند؛ و پيروى و اقتداكردن به انسان كاملى را شرط موفّقيّت در سير و سلوك الى اللّه مى دانند.
يكى از دلايل مهمّى كه قرآن مجيد در هر مورد و در هر مناسبت از انبياء الهى سخن مى گويد و پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و مسلمانان را دستور مى دهد كه به ياد آنها و تاريخ و زندگى شان باشند، همين است كه از آنان الگو بگيرند و راه موفّقيّت و نجات را در تاريخ زندگى آنها بجويند.
اين نكته شايان توجّه است كه انسانها معمولا داراى روح قهرمان پرورى هستند؛ يعنى ، هر كس مى خواهد به شخص بزرگى عشق بوَرزَد، و او را در زندگى خود الگو قرار دهد؛ و در ابعاد مختلف زندگى به او اقتدا كند.
انتخاب چنين قهرمانى در سرنوشت انسان و شكل دادن به زندگى او تاءثير فراوانى دارد؛ و با تغيير شناخت اين قهرمانها، زندگى ممكن است دگرگون شود.
بسيارى از افراد يا ملّتها كه دستشان به دامان قهرمانان واقعى نرسيده ، قهرمانان خيالى و افسانه اى براى خود ساخته اند، و در ادبيّات و فرهنگ خود جايگاه مهمّى براى آنها قائل شده اند.
محيط زندگى اجتماعى و تبليغات مطلوب و نامطلوب در گزينش قهرمانها مؤ ثّر است . اين قهرمانها ممكن است مردان الهى ، رجال سياسى ، چهره هاى ورزشى و يا حتّى بازيگران فيلمها بوده باشند.
هدايت اين تمايل فطرى بشر به سوى قهرمانان واقعى و الگوهاى والاى انسانى مى تواند كمك مؤ ثّرى به پرورش فضائل اخلاقى در فرد و جامعه بنمايد.
مساءله ولايت اولياءاللّه در حقيقت در همين راستا است ؛ و به همين دليل ، آيات و روايات اسلامى - چنان كه ديديم - اهمّيّت فوق العاده اى براى آن قائل شده است ، و بدون آن ، بقيّه برنامه ها را ناقص و حتّى در خطر مى شمرد.
داستان موسى و خضر
مساءله انتخاب معلّم و استاد و دليل راه در مسير تربيت نفوس و سير و سلوك الى اللّه به حدّى اهمّيّت دارد كه گاه انبياى الهى ، در مقطع خاصّى نيز ماءمور به اين انتخاب مى شدند.
داستان خضر و موسى عليه السّلام در سوره كهف در قرآن مجيد كه داستانى بسيار پُرمعنى و پُرمحتوا است ، چهره اى از اين انتخاب است .
موسى عليه السّلام ماءمور مى شود كه براى فراگرفتن علومى - كه جنبه نظرى نداشت بلكه بيشتر جنبه عملى و اخلاقى داشت - نزد پيامبر و عالم بزرگ زمانش كه قرآن از او به عنوان ((عبد من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علّمناه من لّدنّا علما؛ بنده اى از بندگان ما كه او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود علم فراوانى به او تعليم داده بوديم .)) ياد كرده است .
او بار سفر را بست و به سوى جايگاه خضر با يكى از يارانش به راه افتاد؛ حوادث اَثناء راه بماند، هنگامى كه به خضر رسيد، پيشنهاد خود را به آن معلّم بزرگ ، مطرح كرد؛ او نگاهى به موسى عليه السّلام افكند و گفت : ((باور نمى كنم در برابر تعليمات من ، صبر و شكيبايى داشته باشى !)) ولى موسى عليه السّلام قول شكيبايى داد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 05:59 AM
next page
fehrest page
back page
سپس سه حادثه مهّم يكى بعد از ديگرى اتّفاق افتاد؛ نخست سوار بر كِشتى شدند و ((خضر)) اقدام به سوراخ كردن كِشتى كرد كه بانگ اعتراض موسى برخاست ، و خطر غرق شدن كِشتى و اهلش را به خضر گوشزد نمود؛ ولى هنگامى كه خضر به او گفت : ((من مى دانستم تو، توان شكيبائى ندارى ! موسى از اعتراض خود پشيمان گشت و سكوت اختيار كرد، چرا كه قرار گذاشته بود لب به اعتراض نگشايد تا خضر خودش توضيح دهد.
چيزى نگذشت در مسير خود به نوجوانى برخورد كردند ((خضر)) بى مقدّمه اقدام به قتل او كرد! منظره وحشتناك كُشتن اين جوانِ ظاهرا بى گناه ، موسى عليه السّلام را سخت از كوره به در برد، و بار ديگر تعهّد خود را فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اعتراض شديدتر و رساتر از اعتراض نخستين ، كه چرا انسان بى گناه و پاكى را بى آن كه مرتكب قتلى شده باشد كُشتى ؟ به يقين اين كار بسيار زشتى است !
براى دوّمين بار، خضر پيمان خود را با موسى عليه السّلام يادآورى شد و به او گفت اگر بار سوم تكرار كنى هميشه از تو جدا خواهم شد؛ موسى فهميد كه در اين مورد سرّ مهمّى نهفته است و سكوت اختيار كرد تا خضر خودش بموقع توضيح دهد.
چيزى نگذشت كه سومين حادثه رخ داد؛ آن دو وارد شهرى شدند، مردم شهر حتّى حاضر به پذيرايى مختصر از آنان نشدند، ولى خضر عليه السّلام به كنار ديوارى كه در حال فروريختن بود رسيد، آستين بالا زد و از موسى نيز كمك خواست تا ديوار را مرمّت كند، از فروريختن آن مانع شود؛ باز موسى عليه السّلام پيمان خود را به فراموشى سپرد و به معلّم خويش اعتراض كرد كه آيا اين دلسوزى در برابر آن بى مِهرى منطقى است ؟ اينجا بود كه خضر اعلام جدايى از موسى عليه السّلام نمود، چرا كه سه بار پيمان شكيبايى را كه با خضر داشت شكسته بود؛ ولى پيش از آن كه جدا شوند، اسرار كارهاى سه گانه خود را براى او برشمرد و پرده از آن برداشت .
در مورد كِشتى گفت : پادشاهى ظالم و جبّار، كِشتيهاى سالم را غصب مى كرد و من كِشتى را معيوب ساختم تا مورد توجّه او قرار نگيرد؛ زيرا كِشتى تعلّق به گروهى از مستضعفان داشت و وسيله اِرتزاق آنها را تشكيل مى داد.
جوان مقتول فردى كافر و مرتد و اغواگر بود و مستحّق اعدام ، و بيم آن مى رفت كه پدر و مادرش را تحت فشار قرار دهد و از دين خدا بيرون برد.
و امّا ديوار متعلّق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى متعلّق به آنها نهفته بود؛ و چون پدرشان مرد صالحى بود، خدا مى خواست اين گنج را براى آنها حفظ كند؛ سپس به او حالى كرد كه من اين كارها را خودسرانه نكردم ؛ همه به فرمان پروردگار بود!(472)
در اينجا موسى عليه السّلام از خضر جدا شد، در حالى كه كوله بارى از علم و آگاهى و اخلاق را همراه خود مى برد.
او بخوبى درسهاى زير را از مكتب آن معلّم بزرگ و مربّى اخلاق فراگرفت :
1- پيدا كردن رهبرى آگاه و فرزانه ، و بهره گيرى از علم و اخلاق او تا آن حد اهمّيّت دارد كه پيامبر اولوالعزمى همچون موسى - بطور نمادين - ماءمور مى شود كه راه دور و درازى را براى حضور در محضر او، و اقتباس از چراغ پُر فروغش ، بپيمايد.
2- در كارها نبايد عجله كرد، چرا كه بسيارى از امور، نياز به فرصت مناسب دارد؛ گفته اند: ((الاءمور مرهونة باوقاتها!))
3- حوادثى كه در اطراف ما رخ مى دهد ممكن است چهره اى در ظاهر و چهره اى در باطن داشته باشند؛ هرگز نبايد به چهره ظاهرى رويدادهاى ناخوش آيند قناعت كرد و عجولانه قضاوت نمود؛ بلكه بايد ماوراى چهره هاى ظاهرى را نيز از نظر دور نداشت .
4- شكستن پيمانه هاى معنوى بطور مكرّر، ممكن است انسان را براى هميشه از فوائد و بركاتى محروم سازد!
5- حمايت از مستضعفان ، خيرخواهى يتيمان و مبارزه با ظالمان و كافران اغواگر، وظيفه اى است كه هر بهائى را مى توان در برابر آن پرداخت .
6- انسان هر قدر عالم و آگاه باشد، نبايد به علم و دانش خويش مغرور گردد و تصّور كند ماوراى علوم او علوم ديگرى نيست ؛ چرا كه اين تصوّر او را از رسيدن به كمالات بيشتر بازمى دارد.
7- خداوند بزرگ در اين عالم هستى ، ماءموران ويژه اى دارد كه آنها را بى سر و صدا به يارى بندگان مظلوم و با اخلاص مى فرستد، تا از طرق مختلف آنان را يارى كنند، و اينها از الطاف خفيّه الهيّه است كه هر انسان با ايمانى مى تواند در انتظار آن باشد -
و فوائد و بركات ديگر.
اين داستان خواه جنبه آموزش واقعى براى موسى عليه السّلام داشته باشد و يا جنبه سرمشق براى ديگران ، هر چه باشد، در مورد مطلبى كه ما به دنبال آن هستيم تفاوتى نمى كند.
كوتاه سخن اين كه : نياز به رهبر و دليل راه در طريق افزايش علم و تهذيب نفوس نيازى است حتمى و غير قابل انكار!
فصل چهاردهم : چهره ديگر ولايت و تاءثير آن در تهذيب نفوس !
تاءثير گذارى اعتقاد به ولايت بر اخلاق و نفوذ آن در مسايل مربوط به تهذيب نفس ، و سير و سلوك الى اللّه ، تنها از جهت اسوه بودن اولياء اللّه و هدايتهاى آنها از طريق گفتار و رفتار نيست ؛ بلكه به عقيده جمعى از بزرگان و دانشمندان ، نوعى ديگر از ولايت وجود دارد كه از شاخه هاى ولايت تكوينى محسوب مى شود، و از نفوذ معنوى مستقيم رهبران الهى ، در تربيت نفوس آماده از طريق ارتباط پيوندهاى روحانى خبر مى دهد.
توضيح اين كه : پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امام معصوم عليه السّلام به منزله قلب تپنده جامعه انسانى هستند؛ هر عضوى از اعضاء اين پيكر با قلب ارتباط بيشترى و هماهنگى افزونترى داشته باشد، بهره بيشترى مى گيرد؛ يا به منزله خورشيد درخشانى هستند كه اگر ابرهاى تيره و تار كبر و غرور و خودبينى و هواى نفس كنار برود، تابش آفتاب وجود آنان به شاخسار ارواح آدميان ، سبب رشد و نموّ آنها مى گردد، و برگ و گُل و ميوه مى آورد.
در اينجا، ولايت شكل ديگرى به خود مى گيرد، و از دايره تصرّفات ظاهرى فراتر مى رود و سخن از تاءثير مرموز و ناپيدايى به ميان مى آيد كه با آنچه تاكنون گفته ايم متفاوت است .
قرآن مجيد مى گويد: ((يا اءيّها النّبىّ اءنّا ارسلناك شاهدا و مّبشّرا و نّذيرا و داعيا الى اللّه باذنه و سراجا منيرا؛ اى پيغمبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذار كننده ، و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم ، و چراغى پُرفروغ و روشنى بخش .))(473)
اين چراغ پُرفروغ و خورشيد تابان هم مسير راه را روشن مى سازد تا انسان راه را از چاه باز يابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نكند؛
و هم اين نور الهى بطور ناخود آگاه در وجود انسانها اثر مى گذارد، و نفوس را پرورش داده و به سوى تكامل مى برد.
حديث معروف ((هشام بن حكم)) كه براى مناظره با ((عمرو بن عبيد)) (عالم علم كلام و عقائد اهل سنّت ) به بصره رفت ، و او را با بيان منطقى زيبايى به اعتراف به لزوم وجود امام در هر عصر و زمان وادار نمود، گواه ديگرى بر اين معنى است .
او وارد مسجد بصره شد؛ صفوف مردم كه اطراف عمرو بن عبيد را گرفته بودند شكاف و پيش رفت و رو به سوى او كرده و گفت : من مرد غريبى هستم سؤ الى دارم اجازه مى فرمايى ؟
عمرو گفت : آرى !
هشام گفت : آيا چشم دارى ؟
عمرو گفت : فرزندم ! اين چه سؤ الى است مى كنى ؟ و چيزى را كه با چشم خود مى بينى چگونه از آن پرسش مى كنى ؟!
هشام گفت : سؤ الات من از همين قبيل است ؛ اگر اجازه مى دهى ادامه دهم ؟
عمرو از روى غرور گفت : بپرس ، هر چند سؤ الى احمقانه باشد!
سپس هشام سؤ ال خود را تكرار كرد.
هنگامى كه جواب مثبت از عمرو شنيد، پرسيد: با چشمت چه مى كنى ؟
گفت : رنگها و انسانها را مى بينم .
سپس سؤ ال از دهان ، و گوش و بينى كرد و جوابهاى ساده اى از عمرو شنيد!
در پايان گفت : آيا قلب (عقل ) هم دارى و با آن چه مى كنى ؟!
گفت : تمام پيامهايى را كه از اين جوارح و اعضاى من مى رسد با آن تشخيص مى دهم . (و هر كدام را در جاى خود به كار مى گيرم .)
هشام در آخرين و مهمترين سؤ ال مقدّماتى خود پرسيد: آيا وجود اعضاء و حواس ، ما را از قلب و عقل بى نياز نمى كند؟
گفت : نه . زيرا اعضاء و حواس ممكن است گرفتار خطا و اشتباهى شود؛ اين قلب است كه آنها را از خطا باز مى دارد.
اينجا بود كه هشام رشته اصلى سخن را به دست گرفت و گفت : ((اى ابا مروان ! (ابا مروان كنيه عمرو بن عبيد بود.) هنگامى كه خداوند متعال اعضا و حواسّ انسان را بدون امام و رهبر و راهنمايى قرار نداده ، چگونه ممكن است جهان انسانيّت را در شكّ و ترديد و اختلاف بگذارد، و امامى براى اين پيكر بزرگ قرار ندهد؟))
عمرو بن عبيد در اينجا متوجّه نكته اصلى بحث شد و سكوت اختيار كرد، و بعد فهميد كه اين جوان پرسش كننده ، همان هشام بن حكم معروف است ، او را در كنار خود نشاند، و احترام شايانى نمود.
امام صادق عليه السّلام بعد از شنيدن اين ماجرا در حالى كه خنده بر لب داشت به هشام فرمود: ((چه كسى اين منطق را به تو ياد داده است ؟))
هشام عرض كرد: بهره اى است كه از مكتب شما آموخته ام .
امام صادق عليه السّلام فرمود: ((به خدا سوگند اين سخنى است كه در صحف ابراهيم و موسى عليه السّلام آمده است .))(474)
آرى ! امام به منزله قلب عالم انسانيّت است و اين حديث مى تواند اشاره به ولايت و هدايتهاى تشريعى او باشد يا تكوينى يا هر دو.
حديث معروف ابو بصير و همسايه توبه كارش گواه ديگرى بر اين مطلب است :
او مى گويد: همسايه اى داشتم كه از كارگزاران حكومت ظالم (بنى اميّه يا بنى عبّاس ) بود و اموال فراوانى از اين طريق فراهم ساخته و به عيش و نوش لهو و شرابخوارى و دعوت گروههاى فساد به اين مجالس مشغول بود؛ بارها شكايت او را به خودش كردم ولى دست برنداشت هنگامى كه زياد اصرار كردم گفت : اى مرد! من مردى مبتلا و آلوده به گناهم و تو مرد پاكى هستى ، اگر شرح حال مرا براى دوست بزرگوارت ، امام صادق عليه السّلام بازگويى اميدوارم كه خدا مرا بدين وسيله نجات دهد.
سخن او در دل من اثر كرد؛ هنگامى كه خدمت امام صادق عليه السّلام رسيدم و حال او را باز گفتم ؛ فرمود: هنگامى كه به كوفه باز مى گردى او به ديدار تو مى آيد؛ به او بگو: جعفر بن محمد براى تو پيام فرستاده و گفته است كارهاى گناه آلوده ات را رها كن و من بهشت را براى تو ضامن مى شوم !
ابوبصير مى گويد: هنگامى كه به كوفه بازگشتم در ميان كسانى كه از من ديدن كردند، او بود؛ هنگامى كه مى خواست برخيزد، گفتم : بنشين تا منزل خلوت شود، كارى با تو دارم . هنگامى كه منزل خلوت شد به او گفتم اى مرد! شرح حال تو را براى امام صادق عليه السّلام گفتم ، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشت خود را ترك كند و من براى او ضامنِ بهشتم !
همسايه ام سخت منقلب شد و گريه كرد؛ سپس گفت : تو را به خدا جعفر بن محمد چنين سخنى را به تو گفته است ؟! ابو بصير مى گويد سوگند ياد كردم كه او چنين پيامى را براى تو فرستاده است !
آن مرد گفت : همين كافى است و رفت !
پس از چند روز به سراغ من فرستاد؛ ديدم پشت در خانه اش در حالى كه بدنش (تقريبا) برهنه است ايستاده و مى گويد: اى ابو بصير! چيزى در منزل من (از اموال حرام ) باقى نمانده مگر اين كه از آن خارج شدم . (آنچه را كه صاحبانش را مى شناختم به آنها دادم و بقيّه را به نيازمندان بخشيدم .) و تو مى بينى اكنون من در چه حالتم !
ابو بصير مى گويد من از برادران شيعه لباس (و ساير نيازمنديهاى زندگى ) را براى او جمع آورى كردم ؛ مدّتى گذشت كه باز به سراغ من فرستاد كه بيمارم نزد من بيا! من مرتّب به او سر مى زدم و براى درمان او مى كوشيدم . (ولى درمانها سودى نبخشيد) و سرانجام او در آستانه مرگ قرار گرفت .
من در كنار او نشسته بودم و او در حال رحلت از دنيا، بى هوش شد؛ هنگامى كه به هوش آمد، صدا زد اى ابو بصير! يار بزرگوارت به عهد خود وفا كرد! اين سخن را گفت و جان به جان آفرين تسليم نمود.
مدّتى بعد به زيارت خانه خدا رفتم ؛ سپس براى زيارت امام صادق عليه السّلام به در خانه آن حضرت آمدم و اجازه ورود خواستم ؛ هنگامى كه وارد شدم در حالى كه يك پاى من در دالان خانه و پاى ديگرم در حياط خانه بود، امام عليه السّلام بدون مقدّمه از داخل اطاق صدا زد اى ابوبصير! ما به عهدى كه با دوست تو كرده بوديم وفا كرديم ! (او نيز به عهد خود وفا كرد.)(475)
درست است كه ممكن است اين حديث جنبه يك توبه عادى و معمولى داشته باشد، ولى با توجّه به آلودگى فوق العاده آن مرد گنهكار و اعتراف خودش به اين كه بدون نظر و عنايت امام قدرت بر تصميم گيرى و نجات از چنگال شيطان را نداشت ، اين احتمال بسيار قوى به نظر مى رسد كه اين انقلاب و دگرگونى در آن مرد آلوده ولى آماده ، با تصرّف معنوى امام صورت گرفت ؛ زيرا در اعماق قلبش نقطه روشنى از ولايت داشت و همان نقطه نورانى سبب شد كه امام عليه السّلام به او توجّه و در او تصرّفى كند و او نجات يابد!
نمونه ديگرى از اين تاءثير معنوى و ولايت تكوينى در تهذيب نفوس آماده همان موردى است كه مرحوم علّامه مجلسى در ((بحارالانوار)) نقل مى كند، مى گويد:
((در آن هنگام كه موسى بن جعفر عليه السّلام در زندان هارون بود؛ هارون كنيزى زيبا و صاحب جمال به خدمتش فرستاد (البتّه در ظاهر براى خدمت بود و در باطن به پندار خودش فريب دادن امام عليه السّلام از طريق آن كنيز بود) هنگامى كه امام متوجّه او شد، همان جمله اى را كه سليمان عليه السّلام در مورد هداياى ((ملكه سبا)) گفته بود بيان فرمود: ((بل اءنتم بهديّتكم تفرحون ؛ شما هستيد كه بر هدايايتان خوشحال مى شويد!))(476)))
((سپس افزود: من نيازى به اين كنيز و مانند آن ندارم .))
((هارون از اين مساءله خشمناك شد، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفت به او بگو ما با ميل و رضاى تو، تو را حبس نكرديم ؛ و با ميل تو، تو را دستگير نساختيم ؛ كنيزك را نزد او بگذار و برگرد!))
((مدّتى گذشت ، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع حال كنيز باخبر شود. (آيا توانسته است در امام نفوذ كند يا نه ؟) خادم برگشت و گفت كنيز را در حال سجده براى پروردگار ديدم ! سر از سجده برنمى داشت و پيوسته مى گفت : قدّوس سبحانك سبحانك !))
((هارون گفت : به خدا سوگند موسى بن جعفر عليه السّلام او را سِحر كرده ! كنيز را نزد من بياوريد! هنگامى كه او را نزد هارون آوردند بدنش (از خوف خدا) مى لرزيد و چشمش به سوى آسمان بود.))
((هارون گفت : جريان تو چيست ؟))
((كنيز گفت : من حال تازه اى پيدا كرده ام ؛ نزد آن حضرت بودم و او پيوسته شب و روز نماز مى خواند؛ هنگامى كه سلام نماز را گفت در حالى كه تسبيح و تقديس خدا مى كرد، عرض كردم مولاى من ! آيا حاجتى دارى انجام دهم ؟ فرمود: من چه حاجتى به تو دارم ؟ گفتم : من را براى انجام حوائج شما فرستاده اند!))
((اشاره به نقطه اى كرد و فرمود اينها چه مى كنند؟ كنيز مى گويد: من نگاه كردم ، چشمم به باغى افتاد پُر از گلها كه اوّل و آخر آن پيدا نبود؛ جايگاههائى در آن ديدم كه همه با فرشهاى ابريشمين مفروش بود؛ خادمانى بسيار زيبا كه مانند آنها را نديده بودم آماده خدمت بودند؛ لباسهاى بى نظير از حرير سبز در تن داشتند، و تاجهايى از دُرّ و ياقوت بر سر، و در دستهايشان ظرفها و حوله هايى براى شستن و خشك كردن بود؛ و نيز انواع غذاها را در آنجا آماده ديدم ؛ من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا اين خادم مرا بلند كرد، هنگامى كه سر برداشتم خود را در جاى اوّل ديدم !))
((هارون گفت : اى خبيثه ! شايد سجده كرده اى و به خواب رفته اى و آنچه ديدى در خواب ديدى ! كنيز گفت : نه به خدا قسم اى مولاى من ! من قبلا اين صحنه ها را ديدم ، سپس به خاطر آن سجده كردم ! هارون الرّشيد به خادم گفت : اين زن خبيث را بگير و نزد خود نگاه دار، تا اَحدى اين داستان را از او نشنود!))
((كنيز بلافاصله مشغول نماز شد؛ هنگامى كه از او سؤ ال كردند چرا چنين مى كنى ؟ گفت : اين گونه عبد صالح (موسى بن جعفر عليه السّلام ) را يافتم . هنگامى كه توضيح بيشترى خواستند، گفت : در آن زمان كه آن صحنه ها را ديدم حوريان بهشتى به من گفتند: از بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شويم ، ما خدمتكار او هستيم نه تو!))
((كنيز پيوسته در اين حال بود تا از دنيا رفت .))(477)
در اين داستان به نمونه ديگرى از نفوذ معنوى امام عليه السّلام در كنيزى كه آمادگى براى پرورش و تربيت روحى داشت برخورد مى كنيم كه تاءثير معنوى و هدايت روحانى پيشواى بزرگى مانند موسى بن جعفر عليه السّلام را در دست پروردگان خود به روشنى بيان مى كند.
كوتاه سخن اين كه ، در تاريخ پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليهم السّلام مواردى ديده مى شود كه افرادى با يك برخورد با آنان ، بكلّى دگرگون شدند وتغيير مسير دادند؛ تغييراتى كه بر حسب ظاهر و با اسباب عادى امكان پذير نبوده است .اين نشان مى دهد كه آن انسانهاى كامل عنايتى در حقّ اين اشخاص كرده و آنان را دگرگون ساخته اند؛ و ما از اين تصرّف ، به نوعى ولايت تكوينى تعبير مى كنيم .
بديهى است اين عنايات ، بى حساب نيست و حتما نقطه قوّتى در شخص مورد عنايت وجود داشته كه مشمول عنايت پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و يا امام معصوم عليه السّلام واقع شده اند.
سخنى از علّامه شهيد مطهّرى
در اينجا رشته سخن را به دست علّامه شهيد، مرحوم مطهّرى ، مى سپاريم . او در كتاب ((ولاءها و ولايتها)) مى گويد: ((اين دو واژه معمولا در چهار مورد استعمال مى شود: ولاءِ محبّت (عشق و علاقه به اهل بيت )، و ولاءِ امامت به معنى الگو قراردادن امامان براى اعمال و رفتار خويش ، و ولاءِ زعامت به معنى حقّ رهبرى اجتماعى و سياسى امامان ، و ولاءِ تصرّف يا ولاء معنوى كه بالاترين مراحل ، ولاءِ تصرّف است)).
سپس بعد از توضيحاتى درباره معنى اوّل و دوم و سوم ، به توضيح معنى چهارم مى پردازد كه مربوط به بحث ما است ؛ مى گويد: ((ولايت يا تصرّف معنوى نوعى اقتدار و تسلّط فوق العاده تكوينى است ؛ به اين معنى كه ، انسان بر اثر پيمودن طريق عبوديّت و بندگى خدا، به مقام قرب معنوى الهى نائل مى گردد؛ و نتيجه وصول به اين مقام اين است كه به صورت انسان كاملى در مى آيد كه قافله سالار معنويّات ، مسلّط بر ضمائر، و شاهد بر اعمال ، و حجّت زمان مى شود!))
((از نظر شيعه در هر زمان يك انسان كامل كه نفوذ غيبى بر جهان و انسان دارد و ناظر بر ارواح و قلوب است وجود دارد كه نام او حجّت خداست .))
((مقصود از ولايت تصرّف يا ولايت تكوينى اين نيست كه بعضى از جهّال پنداشته اند كه انسانى از انسانها سمت سرپرستى و قيوميّت نسبت به جهان پيدا كند، بطورى كه او گرداننده زمين و آسمان و خالق و رازق از جانب اللّه بوده باشد!))
درست است كه اين اعتقاد شِرك نيست و شبيه چيزى است كه قرآن درباره ملائكه مدبّرات اءمرا و مقسّمات اءمرا به اذن اللّه بيان فرموده ، ولى قرآن به ما مى گويد: مساءله خلقت و رزق را و زنده كردن و ميراندن و غير آن ، به غير خدا نسبت ندهيم .
((بلكه منظور اين است كه انسان كامل به خاطر قرب به پروردگار به جائى مى رسد كه داراى ولايت بر تصرّف در (بعضى از امور) جهان مى شود.))
سپس مى افزايد: ((در اينجا كافى است كه اشاره اجمالى به اين مطلب بنمائيم و پايه هاى اين طرز فكر را با توجّه به معانى و مفاهيم قرآنى روشن سازيم تا گروهى خيال نكنند كه اين يك سخن قلندرى است .))
((شك نيست كه مساءله ولايت به معنى چهارم از مسائل عرفانى است ، ولى اين دليل نمى شود كه چون يك مساءله عرفانى است مردود قلمداد شود.))
سپس با توضيحات فراوانى درباره قرب خداوند و آثار آن چنين نتيجه گيرى مى كند:
((بنابراين محال است كه انسان بر اثر طاعت و بندگى و پيمودن طريق بندگى خدا به مقام فرشتگان نرسد، يا بالاتر از فرشته نرود، و يا لااقل در حدّ فرشتگان از كمالات هستى بهره مند نباشد (فرشتگانى كه قدرت تدبير و تصرّف در جهان هستى به اذن اللّه دارند.)))(478)
از اين سخن مى توان چنين نتيجه گرفت كه رابطه معنوى با اين انسانهاى كامل مى تواند سبب نفوذ و تصرّف آنان در انسانها آماده گردد؛ و تدريجا آنها را از رذائل اخلاقى دور كرده و به فضائل و كمالات نزديك سازد.
سوءِ استفاده ها
هميشه و در هر عصر و زمان و در ميان هر قوم و ملّتى ، از مفاهيم صحيح و سازنده سوء استفاده هايى شده است ؛ ولى هرگز اين بهره گيريهاى نادرست لطمه اى به صحّت و قداست اصل مطلب نمى زند.
مساءله رهبرى اخلاقى و لزوم استفاده از اساتيد عمومى و خصوصى براى بهتر پيمودن راه تهذيب نفس و سير و سلوك الى اللّه نيز از اين قاعده كلّى مستثنا نبوده است .
گروهى از صوفيّه خود را به عنوان ((مرشد))، ((شيخ))، ((پير طريقت)) و ((قطب)) عنوان كرده و افراد را به پيروى بى قيد و شرط از خود دعوت مى كنند، و تا آنجا پيش رفته اند كه گفته اند اگر از پير طريقت كارهايى كه بر خلاف شرع ببينى زنهار، كه خرده نگيرى ، چرا كه با روح تسليم در برابر او مخالفت دارد!
((غزّالى)) كه تمايل او به صوفيّه از كلماتش در فصول مختلف كتاب ((احياءالعلوم)) نمايان است ، و فِرَق صوفيّه او را بزرگان خويش مى شمارند، در فصل 51 از جلد پنجم احياءالعلوم ، در باب پنجم ، چنين مى گويد:
((ادب مريدان ، در برابر شيوخ خود در نزد صوفيّه از مهمترين آداب است ؛ مريد در برابر شيخ بايد مسلوب الاختيار! باشد و در جان و مال خويش جز به فرمان او تصرّف نكند.... بهترين ادب مريد در برابر شيخ ، سكوت و خمود و جمود است ؛ تا اين كه شيخ خودش آنچه را از كردار و رفتار صلاح مى داند به او پيشنهاد كند... هر گاه كار خلافى از شيخ ببيند و مطلب بر او مشكل شود، به ياد داستان موسى و خضر بيفتد كه خضر اعمالى انجام داد كه موسى آنها را مُنكَر مى شمرد ولى هنگامى كه خضر سرّ آن را فاش كرد، موسى از انكارش بازگشت ؛ بنابراين ، شيخ هر كارى انجام دهد، عذرى به زبان علم و حكمت دارد!))(479)
شيخ عطّار در شرح حال يوسف ابن حسين رازى مى نويسد: هنگامى كه ذى النّون مصرى (مرشد او) به او دستور داد كه از مصر خارج شده و به شهر خود بازگردد، يوسف دستورى از او خواست ؛ ذى النّون گفت : هر چه خوانده اى فراموش كن ! و هر چه نوشته اى بشوى تا حجاب برخيزد!
از ابوسعيد نقل شده كه (به مريدان ) مى گفت : ((راءس هذا الاءمر كبس المحابر و خرق الدّفاتر و نسيان العلم ؛ اساس اين كار (تصوّف ) جمع كردن دوات و مركّب و پاره كردن دفترها (و كتابها) و فراموش نمودن علم است !))(480)
در حالات (ابوسعيد كندى)) آمده است كه در خانقاهى منزل داشت و در جمع دراويش به سر مى برد و گاهى در پنهانى به حوزه درس وارد مى شد؛ روزى در خانقاه دواتش از جيبش بيرون افتد و رازش كشف شد (و معلوم شد دنبال تحصيل علم است .)؛ يكى از صوفيان به او گفت : عورت خويش را پنهان دار!(481)
بى شك جوّى كه بر آن خانقاه حاكم بود نتيجه تعليمات مرشد و راهنماىِ آن جمع است .
اين در حالى است كه در حديث معروف و مشهورى كه در اسلام آمده است مى خوانيم كه امام صادق عليه السّلام از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم نقل مى كند كه فرمود: ((وزّن مداد العلماء بدماء الشّهداء فيرجّح مداد العلماء على دماء الشّهداء؛ روز قيامت مركّبهاى (نوك قلمهاى ) علما و دانشمندان با خونهاى شهيدان در ترازوى سنجش اعمال مقايسه مى شود و مركّبهاى دانشمندان بر خونهاى شهيدان برترى مى گيرد!))(482)
ببين تفاوت راه از كجاست تا به كجا!
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 06:24 AM
fehrest page
back page
براى اين كه روشن شود هنگامى كه كار به دست نااهل بيفتد چگونه از يك مساءله منطقى و شرعى با ايجاد تحريفها و دگرگونيها سوءِ استفاده مى شود، كافى است كه به سخنى كه ((كيوان قزوينى)) (ملقّب به ((منصور عليشاه)) كه خود از اقطاب صوفيّه بود) در حدود اختيار قطب ، آورده است ، توجّه كنيد!
او مى گويد: حدود ادّعاى قطب ده مادّه است :
1- من داراى همان باطن ولايت هستم كه خاتم الانبياء داشت !... جز اين كه او مؤ سّس بود و من مروّج و مدير و نگهبانم !
2- من مى توانم عدّه اى را تكميل كنم به گونه اى كه روح قبائح را در تن آنها بميرانم يا از تن آنها بيرون كرده به تن ديگران (كُفّار) بيندازم !
3- من از قيود طبع و نفس آزادم !
4- همه عبادات و معاملات مريدان بايد به اجازه من باشد!
5- هر نامى را كه به مريدان تلقين كنم و اجازه دهم به دل يا زبان بگويند، آن اسم خدا مى شود وبقيّه از درجه اعتبار ساقط است !
6- معارف دينى و عقائد قلبى اگر با امضاءِ من باشد مطابق واقع است ، والّا عين خطا است !
7- من ((مفترض الطّاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ)) هستم !
8- من در عقائد خود آزادم !
9- من هميشه حاضر و ناظرِ احوال قلبىِ مريدم !
10- من تقسيم كننده بهشت و دوزخم !(483)
اين سخنان كه به هذيان شبيه تر است تا به بحث منطقى ، گرچه شايد مورد قبول همه صوفيان نباشد ولى همين اندازه كه مى بينيم كسى كه خود را قطب مى دانسته به خود اجازه مى دهد چنين ترهاتى بگويد و چنان اختياراتى براى اقطاب قائل شود كه حتّى پيامبران بزرگ الهى مدّعى آن نبودند؛ كافى است كه بدانيم سوء استفاده كردن از مساءله نياز به معلّم و مربّى در امر سير و سلوك و تهذيب اخلاق ممكن است چه عواقب شومى به بار آورد.
اين ادّعاهاكه قسمتى از آن مخصوص انبياء است و قسمتى از آن را هيچ پيامبر و امامى هم ادّعا نكرده ، هر كس مختصر آگاهى نسبت به مسائل مذهبى داشته باشد متوجّه عمق خطر فاجعه مى كند.
اگر كتابهاى اهل تصوّف را مانند: ((تذكرة الاولياء شيخ عطّار)) و ((تاريخ تصوّف)) و ((نفحات الانس)) و بعضى از بحثهاى احياءالعلوم را به دقّت بررسى كنيم به ادّعاهائى در مورد اقطاب برخورد مى كنيم كه راستى وحشتناك است ؛ و همين امور است كه محقّقان علم كلام و فقهاى شيعه را واداشته است كه در مقابل اين گروه موضع گيرى هايى كه گاه براى افراد ناآگاه ناراحت كننده است ، ولى آگاهان مى دانند كه اگر جلوى اين ادّعاها رها شود، كارى بر سر اصول و فروغ اسلام و اخلاق مى آورند كه چيزى از آن باقى نمى ماند!
در اينجا به پايان بحث درباره كلّيّات مسائل اخلاقى در سايه آيات قرآن مجيد مى رسيم ؛ بحثهايى كه اساس و پايه هاى اصلى در علم اخلاق و تهذيب نفس را تشكيل مى دهد و در پرتو آن راههاى روشنى به سوى بحثهاى آينده كه از تك تك فضائل و رذائل اخلاقى سخن مى گويد، گشوده مى شود.
بارالها!
رسيدن به اوج فضائل اخلاقى و راه يافتن بر بساط قرب ذات پاك تو، جز به يارى تو ممكن نيست ؛ ما را در اين راه يارى فرما! و به مقام قرب عباد صالحين خود برسان ! و صاحب نفس مطمئنّه اى بگردان كه شايستگى خطاب ((فاءدخلى فى عبادى و اءدخلى جنّتى)) را پيدا كنم !
خداوندا!
دام شيطان بسيار سخت و سهمگين است ، و هواى نفس دشمن خطرناكى است ؛ رذائل اخلاقى همچون خارهاى جانگداز مغيلان روح ما را آزار مى دهد، تنها عنايات خاصّ تو است كه مى تواند ما را از چنگال آن دام و آن هوى و هوسها و آن خارهاى جانگداز رهايى بخشد.
پروردگارا!
در پايان اين سخن ، خود را به تو مى سپاريم و دعاى معروف و بسيار پُرمحتواى پيامبر گرامى ات را زمزمه مى كنيم و مى گوييم : ((اللّهمّ لاتكلنى الى نفسى طرفة عين اءبدا))(484)
پايان جلد اوّل اخلاق در قرآن
24 / 3 / 1376
برابر با هشتم صفر 1418
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:33 PM
جلد دوم
next page
fehrest page
نام كتاب : اخلاق در قرآن جلد دوم فروع مسائل اخلاقى .
نام نويسنده : آية اللّه العظمى مكارم شيرازى با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان .
اخلاق نيك و بد در قرآن پيشگفتار (روش بحث )
در جلد اوّل اين كتاب (اخلاق در قرآن ) اصول كلّى مسائل اخلاقى و طرق مختلف تهذيب نفس ، مكتبها، انگيزه ها و نتيجه ها، به طور مشروح مورد بررسى قرار گرفت و رهنمودهاى مهّم قرآن مجيد در زمينه اين مسائل در شكل تفسير موضوعى بيان شد.
اكنون نوبت آن رسيده است كه با استفاده از آن اصول كلّى به سراغ تك تك ((فضايل )) و ((رذايل )) اخلاقى برويم و هر يك را در پرتو رهنمودهاى وحى و آيات مورد بررسى قرار دهيم .
عوامل شكل گيرى آن فضايل و رذايل ، آثار و نشانه ها، نتايج و عواقب خوب و بد هر يك ، و بالاخره طرق مبارزه با رذايل اخلاقى و كسب فضايل را مورد بررسى قرار دهيم .
هنگام ورود در اين بحث ، در فكر فرو رفتيم كه با استفاده از كدام نظم و ترتيب در اين بحث پُرتلاطم وارد شويم !
آيا بايد روش فلاسفه يونان در تقسيم اخلاق به چهار بخش (حكمت ، عدالت ، شهوت و غضب ) قناعت كنيم ؟ در حالى كه نه هماهنگ با آيات قرآن است كه ما در اين بحثها در سايه آن حركت مى كنيم و نه فى حدّ ذاته خالى از نقيصه يا نقيصه هاست كه در جلّد اوّل به آن اشاره شد.
آيا فضايل و رذايل را طبق حروف الفبا ترتيب دهيم و بحثها را به اين صورت پيش ببريم ، در حالى كه روش الفباى در اين گونه مسايل غالبا از روش منطقى جدا مى شود و بحثها ناهماهنگ مى گردد.
آيا به سراغ ساير مكتبهاى شرق و غرب در مسايل اخلاقى برويم و نظم و بحث را از آنها بگيريم ؟! در حالى كه هر كدام براى خود مشكل يا مشكلاتى دارند و اضافه بر اين ، ممكن نيست هماهنگ با تفسير موضوعى قرآن در زمينه اخلاق گردد.
ناگهان به لطف پروردگار و با يك الهام درونى روش تازه اى به نظر رسيد كه برخاسته از خود قرآن و با الهام گرفتن از آن مى باشد و آن اينكه : مى دانيم قرآن مجيد قسمت مهّم مباحث اخلاقى و عملى را در لا به لاى شرح تاريخ گذشتگان و اقوام پيشين آورده و بخوبى مجسّم ساخته است كه هر كدام از اين رذايل و فضايل چه بازتاب هاى وسيع و گسترده اى در جوامع انسانى دارد و عاقبت كار آنها به كجا مى رسد و انصافا قرآن از اين نظر داد سخن داده كه مسايل اخلاقى را در بوته آزمايش هاى عينى و خارجى قرار داده است تا نتيجه گيرى از آن براى هر خواننده و شنونده اى بسيار سريع و عميق باشد!
به همين دليل فكر كرديم بهتر است معيار نظم مباحث را با توجّه به شرايط ويژه اى كه بر بحث هاى ما حاكم است ، همان تواريخ قرآن مجيد و معيارهاى حاكم بر آن بدانيم .
به تعبير ديگر: نخست به سراغ داستان آفرينش آدم و حوّا و وسوسه هاى شيطان و دور شدن آنها از بهشت مى رويم و رذايلى كه سبب پيدايش ماجراى عبرت انگيز طرد شيطان از بساط قرب خداوند و محروم شدن آدم و حوّا از بهشت شد را در طليعه بحث قرار مى دهيم .
مى دانيم شيطان به خاطر ((استكبار)) و ((خودخواهى )) و ((خودبرتر بينى )) و سپس ((لجاجت )) و ((تعصّب )) از سجده بر آدم خوددارى كرد و از درگاه خدا رانده شد و آدم عليه السّلام و حوّا به خاطر ((حرص )) و ((آز)) تسليم وسوسه هاى بى منطق دشمن خود - شيطان - شدند و در دام او افتادند.
بعد نوبت به داستان ((هابيل )) و ((قابيل )) و صفات زشتى كه انگيزه قتل هابيل شد مى رسد و به همين ترتيب به سراغ داستان نوح و ماجراهاى ديگر تاريخى ، مخصوصا ماجراى قوم بنى اسرائيل و موسى عليه السّلام مى رويم و در آينه زندگى انبياى الهى فضايل و آثار آن را مى بينيم و در زندگى اقوام منحرف كه گرفتار انواع مجازات هاى الهى شدند آثار رذايل را مشاهده مى كنيم .
اين روش هم جالب و شيرين است و هم با بحث هاى قرآنى سازگارتر مى باشد. اضافه بر اين به بحثهاى فضايل و رذايل جنبه عينيّت مى بخشد و آنها را در صحنه حسّ و تجربه قرار مى دهد.
خداوند به همه ما و همه افراد جامعه ما توفيق دهد كه آن رذايل را كه جامعه بشرى را به جهنّمى سوزان تبديل مى كند از اعماق جان خود ريشه كن كنيم ، و به فضائلى كه به ما و جامعه ما روح و صفا و آرامش و پيشرفت مى بخشد و بزرگ ترين سعادت ؛ يعنى قرب الى اللّه را براى ما فراهم مى سازد، آراسته شويم .
((آمين يا رب العالمين ))
تير ماه 1378
ربيع الاوّل 1420
قم - ناصر مكارم شيرازى
1 : تكبّر و استكبار
اشاره :
نخستين صفت از صفات رذيله كه در داستان انبيا و آغاز خلقت انسان به چشم مى خورد و اتّفاقا به اعتقاد بسيارى از علماى اخلاق ، امّ المفاسد و مادر همه رذايل اخلاقى و ريشه تمام بدبختى ها و صفات زشت انسانى است ، تكبّر و استكبار مى باشد كه در داستان شيطان به هنگام آفرينش آدم عليه السّلام و امر به سجود فرشتگان و همچنين ابليس براى او آمده است .
داستانى است بسيار تكان دهنده و عبرت انگيز، داستانى است بسيار روشنگر و هشداردهنده ، براى همه افراد و همه جوامع انسانى .
قابل توجّه اينكه پيامدهاى سوء تكبّر و استكبار نه تنها در داستان آفرينش آدم ديده مى شود كه در تمام طول تاريخ انبيا - طبق آياتى كه خواهد آمد - نيز نقش بسيار مخرّب آن آشكار است .
امروز نيز در جوامع انسانى مسئله استكبار، سخن اوّل را در مفاسد جهانى و نابسامانى هاى اجتماعى بشر مى زند و بلاى بزرگ بشريّت در عصر ما نيز همين استكبار است كه بدبختانه همه در آتش آن مى سوزند و فرياد مى كشند، ولى كمتر كسى در فكر چاره است !
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى گرديم و آيات قرآن را در اين زمينه مرور مى كنيم ، از آيات مربوط به آدم گرفته تا خاتم را مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم .
1- و اذ قلنا للملائكة اءسجدوا لآدم فسجدوا الّا ابليس اءبى و اءستكبر و كان من الكافرين (سوره بقره ، آيه 34)
2- قال فاهبط منها فما يكون لك اءن تتكبّر فيها فاخرج انّك من الصّاغرين (سوره اعراف ، آيه 13)
3- و انّى كلّما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصرّوا و اءستكبروا استكبارا (سوره نوح ، آيه 7)
4- فاءمّا عاد فاستكبروا فى الاءرض بغير الحقّ و قالوا من اءشدّ منّا قوّة اءولم يروا اءنّ اللّه الّذى خلقهم هو اءشدّ منهم قوّة و كانوا بآياتنا يجحدون (سوره فصّلت ، آيه 15)
5- قال الملاء الّذين اءستكبروا من قومه لنخرجنّك يا شعيب و الّذين آمنوا معك من قريتنا اءو لتعودنّ فى ملّتنا قال اءولو كنّا كارهين (سوره اعراف ، آيه 88)
6- و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبيّنات فاستكبروا فى الاءرض و ما كانوا سابقين (سوره عنكبوت ، آيه 39)
7- لتجدنّ اءشدّ النّاس عداوة للّذين آمنوا اليهود و الّذين اءشركوا و لتجدنّ اءقربهم مودّة للّذين آمنوا الّذين قالوا اءنّا نصارى ذلك باءنّ منهم قسّيسين و رهبانا و اءنّهم لايستكبرون (سوره مائده ، آيه 82)
8- ثمّ عبس و بسر * ثمّ اءدبر و اءستكبر * فقال ان هذا الّا سحر يؤ ثر (سوره مدّثّر، آيه 22 تا 24)
9- الّذين يجادلون فى آيات اللّه بغير سلطان اءتاهم كبر مقتا عند اللّه و عند الّذين آمنوا كذالك يطبع اللّه على كلّ قلب متكبّر جبّار (سوره مؤ من ، آيه 35)
10- قيل اءدخلوا اءبواب جهنّم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبّرين (سوره زمر، آيه 72)
11- ساءصرف عن آياتى الّذين يتكبّرون فى الاءرض بغير الحقّ و ان يرواكلّ آية لايؤ منوا بها و ان يروا سبيل الرّشد لايتّخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغىّ يتّخذوه سبيلا ذلك باءنهّم كذّبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سوره اعراف ، آيه 146)
12- لاجرم اءنّ اللّه يعلم ما يسرّون و ما يعلنون انّه لايحبّ المستكبرين (سوره نحل ، آيه 23)
13- لن يستنكف المسيح اءن يكون عبدا للّه و لاالملائكة المقرّبون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم اللّه جميعا * فاءمّا الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات فيوفّيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اءمّا الّذين اءستنكفوا و اءستكبروا فيعذّبهم عذابا اءليما و لايجدون لهم من دون اللّه وليّا و لا نصيرا (سوره نساء، آيه 172 - 173)
14- اءنّ الّذين كذّبوا بآياتنا و اءستكبروا عنها لاتفتّح لهم اءبواب السّماء و لايدخلون الجنّة حتّى يلج الجمل فى سمّ الخياط و كذالك نجزى المجرمين (سوره اعراف ، آيه 40)
ترجمه :
1- و (ياد كن ) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم : ((براى آدم سجده و خضوع كنيد!)) همگى سجده كردند، جز ابليس كه سر باز زد و تكبّر ورزيد (و به خاطر نافرمانى تكبّرش ) از كافران شد!
2- گفت : ((از آن (مقام و مرتبه ات ) فرود آى ! تو حق ندارى در آن (مقام و مرتبه ) تكبّر كنى ! بيرون رو كه تو از افراد پَست و كوچكى !))
3- (در داستان نوح آمده است ): ((و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى ، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت استكبار كردند))!
4- (در مورد قوم عاد مى خوانيم ): امّا قوم عاد به ناحق در زمين تكبّر ورزيدند گفتند: ((چه كسى از ما نيرومندتر است ؟! آيا نمى دانستيد خداوندى كه آنان را آفريده از آنها قويتر است ؟ و (به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مى كردند!))
5- (در داستان شعيب آمده است ): اشراف زورمند و متكبّر از قوم او گفتند: ((اى شعيب به يقين تو و كسانى را كه به تو ايمان آورده اند از شهر و ديار خود بيرون خواهيم كرد يا به آيين ما بازگرديد!)) گفت : ((آيا (مى خواهيد ما را بازگردانيد) اگر چه ما مايل نباشيم ؟!))
6- (در داستان موسى عليه السّلام آمده است ): ((و ((قارون و فرعون )) و ((هامان )) را نيز هلاك كرديم ، موسى با دلايل روشن به سراغشان آمد، امّا آنان در زمين برترى جويى كردند، ولى نتوانستند بر خدا پيشى گيرند!))
7- (و درباره مسلمانان و عصر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم ): ((بطور مسلّم ، دشمن ترين مردم نسبت به مؤ منان را يهود و مشركان خواهى يافت و نزديكترين دوستان به مؤ منان را كسانى مى يابى كه مى گويند ((ما نصارى هستيم )) اين به خاطر آن است كه در ميان آنها افرادى عالم و تارك دنيا هستند و آنها (در برابر حق ) تكبّر نمى ورزند)).
8- بعد چهره در هم كشيد و عجولانه دست به كار شد - سپس پشت (به حق ) كرد و تكبّر ورزيد - و سرانجام گفت : (اين قرآن ) چيزى جز افسون و سِحرى همچون سِحرهاى پيشينيان نيست !
9- همانها كه در آيات خدا بى آنكه دليلى براى آنها آمده باشد به مجادله بر مى خيزند (اين كارشان ) خشم عظيمى نزد خداوند و نزد آنان كه ايمان آورده اند بار مى آورد، اين گونه خداوند بر دل هر متكبّر جبّارى مِهر مى نهد!
10- به آنان گفته مى شود: ((از درهاى جهنّم وارد شويد جاودانه در آن بمانيد، چه بد جايگاهى است جايگاه متكبّران !))
11- به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحقّ تكبّر ورزند از (ايمان به ) آيات خود منصرف مى سازم ! آنها چنانند كه اگر هر آيه و نشانه اى را ببينند به آنها ايمان نمى آورند، اگر راه هدايت را ببينند آن را راه خود انتخاب نمى كنند و اگر طريق گمراهى را ببينند آن را راه خود انتخاب مى كنند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل بودند!
12- قطعا خداوند از آنچه پنهان مى دارند و آنچه آشكار مى سازند با خبر است ، او مستكبران را دوست نمى دارد!
13- هرگز مسيح از اين اِبا نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرّب او (از اين اِبا دارند) و آنها كه از عبوديّت و بندگى او روى برتابند و تكبّر كنند به زودى همه آنها را (در قيامت ) نزد خود جمع خواهد كرد؛ امّا آنها كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند، پاداششان را بطور كامل خواهد داد و از فضل و بخشش خود بر آنها خواهد افزود و آنها را كه اِبا كردند و تكبّر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد كرد و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت !
14- كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبّر ورزيدند (هرگز) دَرهاى آسمان به رويشان گشوده نمى شود و (هيچگاه ) داخل بهشت نخواهند شد مگر اين كه شتر از سوراخ سوزن بگذرد! اين گونه گنهكاران را جزا مى دهيم !
تفسير و جمع بندى
بلاى بزرگ در طول تاريخ بشر
آيات قرآن مجيد مملّو است از بيان مفاسد استكبار و بدبختى هاى ناشى از تكبّر و مشكلاتى كه در طول تاريخ بشر از اين صفت مذموم در جوامع انسانى به وجود آمده ، تاءثير اين صفت رذيله در پيشرفت و تكامل انسان در جهات معنوى و مادّى بر هيچ كس پوشيده نيست و آنچه در آيات بالا آمده در واقع گلچينى از آيات ناظر به اين موضوع است .
در آيه اوّل و دوّم سخن از ابليس و داستان معروف او به ميان آمده ، هر آن هنگام كه خداوند به همه فرشتگان دستور داد كه به خاطر عظمت آفرينش آدم عليه السّلام سجده كنند - و ابليس در آن زمان به خاطر مقام والايش در صف فرشتگان جاى گرفته بود - همگى سجده كردند جز ابليس كه در برابر اين فرمان خدا سرپيچى كرد و استكبار ورزيد و از كافران شد، و به دنبال اين سرپيچى صريح و آشكار و حتّى آميخته به اعتراض نسبت به اصل فرمان خدا، فرمود از آن مقام و مرتبت فرود آى ! تو حق ندارى در آن جايگاه تكبّر كنى ! بيرون رو كه از افراد پَست و حقير خواهى بود. (و اذ قلنا للملائكة اءسجدوا لآدم فسجدوا الّا ابليس اءبى و اءستكبر و كان من الكافرين ...(1) قال فاهبط منها فما يكون لك اءن تتكبّر فيها فاخرج انّك من الصّاغرين )(2)
در حقيقت اين نخستين گناهى است كه در جهان به وقوع پيوست ، گناهى كه سبب شد فردى همچون ابليس كه ساليان دراز - و به تعبير اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه قاصعه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود - به خاطر تكبّر يك ساعت تمام اعمال و عبادات او بر باد رفت (و از آن مقام والا كه همنشين با فرشتگان و مقام قرب خدا بود يكباره سقوط نمود).
(اذ اءحبط عمله الطّويل وجهده الجهيد، و كان قد عبداللّه ستّة آلاف سنة ... عن كبر ساعة واحدة )(3)
در اين داستان عبرت انگيز نكات بسيار مهمّى درباره خطرات تكبّر نهفته شده و از آن به خوبى استفاده مى شود كه اين صفت رذيله ممكن است سرانجام به كفر و بى ايمانى منتهى گردد، چنانكه در آيات بالا آمده بود اءبى و اءستكبر و كان من الكافرين (4)
همچنين اين داستان نشان مى دهد كه ابليس به خاطر حجاب خطرناك كِبر و غرور از واضح ترين مسائل بى خبر ماند، چرا كه هنگامى كه زبان به اعتراض در برابر خداوند سبحان گشود عرض كرد: قال لم اءكن لاءسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون ؛ ((گفت : من هرگز براى بشرى كه او را از گِل خشكيده اى كه از گِل بدبويى گرفته شده است آفريده اى ، سجده نخواهم كرد))!(5)
در حالى كه پر واضح است شرف آدم به خاطر آفرينش از گِل بدبو نبود، بلكه به خاطر همان روح الهى بود كه قرآن در سه آيه قبل از آيه فوق به آن اشاره كرده است : فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين ؛ ((هنگامى كه (آفرينش آدم را نظام بخشيدم ) و كار او را به پايان بردم و در وى از روح خود (يك روح شايسته و بزرگ ) دميدم ، همگى براى او سجده كنيد)).(6)
حتّى ابليس نتوانست برترى خاك را از آتش درك كند، خاكى كه منبع تمام بركات و پيدايش حيات و محل زندگى انسانها و انواع معادن و منابع و حتّى منبع ذخيره آب و ذخيره مواد آتش زاست ، لذا با خيره سرى گفت : ((خلقتنى من نار و خلقته من طين ؛ (من چگونه او را سجده كنم در حالى كه ) مرا از آتش آفريده اى و او را از خاك ))!
اضافه بر اين ، بسيارى از افراد هستند كه گرفتار لغزش و خطا مى شوند، ولى هنگامى كه به اشتباه خود پى بردند بازمى گردند و توبه و اصلاح مى كنند، ولى تكبّر و استكبار، از امورى است كه حتّى اجازه بازگشت بعد از بيدارى را نيز به انسان نمى دهد، به همين دليل شيطان هنگامى كه متوجّه خطاى خود شد توبه نكرد، زيرا كبر و غرور به او اجازه نداد سر تسليم و تعظيم در برابر پديده بزرگ آفرينش (انسان ) فرود آورد، بلكه بر لجاجت خود افزود و سوگند ياد كرد كه همه انسانها را - جز عباد مخلصين خداوند - گمراه سازد و به اين نيز بسنده نكرد، از خدا عمر جاويدان خواست تا اين برنامه زشت و انحرافى را تا پايان جهان ادامه دهد!
به اين ترتيب كبر و خودخواهى و خودبرتر بينى مايه لجاجت ، حَسد، كفر، ناسپاسى در برابر حق و ويرانگرى و فساد خَلق خدا شد.
و به اين ترتيب ، شيطان - همان گونه كه مولاى متّقيان اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه قاصعه مى فرمايد - پايه استكبار و تعصّب را در زمين گذاشت و با عظمت خداوند به مبارزه برخاست ! ((فعدوّ اللّه امام المتعصّبين و سلف المستكبرين الّذى وضع اءساس العصبيّة و نازع اللّه رداء الجبريّة وادّرع لباس التّعزّز، و خلع قناع التّذلّل ؛ اين دشمن خدا پيشواى متعصّبان و سرسلسله مستكبران جهان است كه اساس تعصّب را پى ريزى كرد و با خداوند در مقام جبر و تيتش به ستيز و نزاع پرداخت و لباس استكبار را بر تن پوشيد و پوشش تواضع و فروتنى را فرو گذارد)).(7)
و درست به همين دليل خدا او را ذليل و خوار و پَست كرد، همان گونه كه اميرمؤ منان على عليه السّلام در ادامه همان خطبه مى فرمايد: ((اءلا ترون كيف صغّره اللّه بتكبّره و وضعه بترفّعه فجعله فى الدّنيا مدحورا، و اءعدّ له فى الآخرة سعيرا؟!؛ آيا نمى بينيد چگونه خداوند او را به خاطر تكبّرش ، تحقير كرد و بر اثر بلند پروازى بى دليلش ، وى را پَست و خوار نمود، از همين رو او را در دنيا مطرود ساخت و آتش برافروخته دوزخ را در آخرت براى او مهيّا نمود)).(8)
كوتاه سخن اينكه : هر قدر بيشتر در داستان ابليس و پيامدهاى تكبّر او انديشه مى كنيم به نكات مهمترى درباره خطرات تكبّر و استكبار دست مى يابيم .
در سوّمين آيه به داستان نوح عليه السّلام كه نخستين پيامبر اولواالعزم و صاحب شريعت بود مى رسيم ، اين داستان نيز نشان مى دهد كه سرچشمه كفر و لجاجت بت پرستان زمان او مسئله استكبار بود.
هنگامى كه شكايت آنها را به درگاه خدا مى برد عرض مى كند: (بارالها!) من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند تا آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشهاى خود قرار داده و لباسهايشان را به خود پيچيدند و در مخالفت لجاجت ورزيدند و به شدّت استكبار نمودند. (و اءنّى كلّما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و اءستغشوا ثيابهم و اءصرّوا و اءستكبروا استكبارا)(9)
باز در اينجا مى بينيم كه استكبار و خودبرتربينى سرچشمه كفر و لجاجت و دشمنى با حق گرديد.
بلاى استكبار در ميان آنها به حدّى بود كه از شنيدن سخنان حق كه احتمالا مايه بيدارى آنها مى شد وحشت داشتند، انگشت در گوشها مى گذاردند و لباس بر سر مى كشيدند، مبادا امواج صوتى نوح عليه السّلام وارد گوش آنها شود و مغزشان را بيدار كند! اين دشمنى و عداوت با سخن حق دليلى جز تكبّر شديد نداشت .
همانها بودند كه به نوح عليه السّلام خُرده گرفتند و گفتند: چرا گروهى از جوانان با ايمان و تهيدست اطراف تو را گرفته اند؟ و از آنها به عنوان اراذل و انسان هاى بى سر و پا ياد كردند و گفتند: تا اينها در اطراف تو هستند، ما به تو نزديك نمى شويم !
آرى تكبّر و خودخواهى بلاى عجيبى است ، همه فضايل را مى سوزاند و خاكستر مى كند.
در واقع صفت رذيله استكبار عامل اصلى اصرار و لجاجت آنها بر كفر بود تا آنجا كه از ترس تاءثير سخنان نوح عليه السّلام انگشت در گوششان مى كردند و جامه بر سر مى افكندند مبادا حرف حق را بشنوند.
جالب اين كه اين عمل دليل بر آن بود كه آنها به حقّانيّت دعوت نوح عليه السّلام و تاءثير سخنان وى ايمان داشتند، وگرنه دليلى نداشت كه انگشت در گوش بگذارند و جامه بر خود بپيچند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه پيچيدن لباس بر خود براى اين بود كه نه آنها نوح عليه السّلام را ببينند و نه نوح آنها را، مبادا ديدن آن پيامبر موجب تمايل به او گردد و مشاهده آنها به وسيله نوح موجب شناسايى آنها براى تكرار دعوت گردد.
بالاخره حالت ((عُجب )) و ((خودبزرگ بينى )) موجب شد كه هشدارهاى نوح عليه السّلام را تا آخرين لحظات كه فرصتى براى نجات داشتند ناديده بينگارند و حتّى كمترين احتمال صدق را براى گوينده اين هشدارها قائل نشدند، لذا هنگامى كه نوح عليه السّلام كِشتى مى ساخت گروه گروه كه از كنار او مى گذشتند او را به باد تمسخر مى گرفتند، ولى نوح عليه السّلام باز به آنها هشدار داد و گفت : ((...ان تسخروا منّا فاءنّا نسخر منكم كما تسخرون ؛ اگر (شما امروز) ما را مسخره مى كنيد، ما همين گونه در آينده شما را مسخره خواهيم كرد (ولى در آن روز كه در ميان امواج طوفان سراسيمه به هر سو مى رويد و فرياد مى كشيد و التماس مى كنيد و هيچ پناهگاهى نداريد!))).(10)
اصولا يكى از نشانه هاى مستكبران اين است كه هميشه مسائل جدّى را كه در مسير خواسته ها و منافع آنان نيست به بازى و شوخى مى گيرند و هميشه مسخره كردن مستضعفان جزئى از زندگى آنان را تشكيل مى دهد و بسيار ديده ايم كه در مجالس پُر گناه خود به دنبال فرد با ايمان تهيدستى مى گردند كه او را به اصطلاح ملعبه و مَضحكه خود سازند و بدين وسيله تفريح كنند!
آنها به خاطر همين روح استكبار، خود را عقل كل مى پندارند و به گمان اينكه ثروت انبوه آنان كه از طرق حرام به دست آمده ، نشانه هوشيارى و كاردانى و لياقت آنان است به خود اجازه مى دهند ديگران را تحقير كنند.
در چهارمين آيه زمان نوح عليه السّلام را پشت سر مى گذاريم ، به عصر قوم عاد و پيامبرشان حضرت هود عليه السّلام مى رسيم ، در اينجا باز مى بينيم عامل اصلى بدبختى ، همان استكبار است ، مى فرمايد: ((امّا قوم عاد به ناحق در زمين استكبار جستند و گفتند: چه كسى از ما نيرومندتر است ؟ آيا آنها نمى دانستند خداوندى كه آنها را آفريده از آنان قوى تر است ؟! آنها (به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مى كردند))، (فاءمّا عاد فاستكبروا فى الاءرض بغير الحقّ و قالوا من اءشدّ منّا قوّة اءولم يروا اءنّ اللّه الّذى خلقهم هو اءشدّ منهم قوّة و كانوا بآياتنا يجحدون ).(11)
باز مى بينيم در اينجا صفت رذيله استكبار سبب شد كه به راستى خود را قوى ترين موجود جهان بدانند و حتّى قدرت خدا را فراموش كنند و در نتيجه آيات الهى را انكار نمايند و ميان خود و حقّ مانع بزرگى ايجاد كنند.
جالب اينكه آيه بعد از آن (آيه 16 سوره فصّلت ) نشان مى دهد كه خدا براى تحقير اين متكبّران لجوج آنها را به وسيله تند بادى شديد و هول انگيز در روزهاى شوم پُرغبارى (كه اجساد آنها را مانند پَر كاه به اين سو و آن سو پرتاب مى كرد) مجازات نمود!
آرى تكبّر، حجابى است كه به انسان اجازه نمى دهد حتّى برترى قدرت خدا را بر نيروى ناچيزى خودش ببيند و باور كند!
تعبير ((بِغير الحقّ)) در واقع قيد توضيحى است ، چرا كه تكبّر و استكبار براى انسانها در هر حال حق نيست و سزاوار نمى باشد، اين قبايى است كه بر قامت انسانها نارساست ، بزرگى تنها به خدا مى برازد و بس !
next page
fehrest page
afsanah82
08-05-2011, 01:33 PM
next page
fehrest page
back page
در پنجمين آيه به زمان ((شعيب )) عليه السّلام مى رسيم ، در آنجا نيز مى بينيم عامل اصلى بدبختى و گمراهى قوم شعيب استكبار بود، مى فرمايد: ((زورمندان قوم شعيب كه تكبّر مى ورزيدند گفتند: اى شعيب ! سوگند ياد مى كنيم كه تو و كسانى را كه به تو ايمان آورده اند از شهر و آبادى خود بيرون خواهيم كرد، مگر اينكه به آيين ما بازگرديد آيا (مى خواهيد ما را بازگردانيد) اگر چه مايل نباشيم ))؟!؛ (قال الملاء الّذين اءستكبروا من قومه لنخرجنّك يا شعيب و الّذين آمنوا معك من قريتنا اءو لتعودنّ فى ملّتنا قال اءولو كنّا كارهين ).(12)
چرا شعيب به افرادى كه به او ايمان آورده بودند و راه خداپرستى و تقوا را پيش گرفتند بايد از شهر و ديار خود تبعيد شوند؟ آيا دليلى جز اين داشت كه زورمندان و ثروتمندان متكبّر كه ايمان آوردن به شعيب و ملحق شدن به مؤ منان را براى خود كوچك مى شمردند، به مقابله با او برخاستند؟!
اينكه مى گفتند: اءو لتعودنّ فى ملّتنا (يا اينكه به آيين ما بازگرديد) نه به خاطر اين بود كه به آيين خود ايمان داشتند، بلكه به خاطر اين بود كه منسوب به آنها و متعلّق به آنها بود و تكبّر و حبّ ذات ايجاب مى كرد كه آنچه متعلّق به آنهاست ، مورد علاقه آنها باشد!
آيه ششم ناظر به عصر موسى و فرعون و قارون است ، در داستان آنها نيز عامل اصلى انحراف و گمراهى و بدبختى - يا يكى از عوامل اصلى - تكبّر ذكر شده ، مى فرمايد: ما ((قارون )) و ((فرعون )) و ((هامان )) را نيز هلاك كرديم ، موسى با دلايل روشن به سراغ آنها آمد ولى آنها در زمين استكبار و برترى جويى كردند (به همين دليل تسليم حق نشدند و ما آنها را هلاك كرديم ) و آنها نتوانستند بر خدا پيشى گيرند (و از چنگال عذاب الهى فرار كنند)، (و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبيّنات فاستكبروا فى الاءرض و ما كانوا سابقين ).(13)
قارون مرد ثروتمندى بود كه ثروت باد آورده اش را دليل بر عظمت خود در پيشگاه خدا مى پنداشت و معتقد بود بر اثر لياقتش داراى اين ثروت عظيم شده ، پيوسته به خود مى باليد و با تكبّر و غرور خوشحالى مى كرد و اصرار داشت با نمايش ثروت ، فقيران و تهيدستان را هر چه بيشتر تحقير كند، هر چه به او نصيحت كردند كه اين ثروت را وسيله اى براى وصول به سعادت اخروى قرار دهد در او اثر نكرد، چرا كه غرور و كبر اجازه نمى داد واقعيّتهاى زندگى را ببيند و اين امانت هاى الهى را كه چند روزى در دست اوست به صاحبانش بسپارد!
فرعون كه بر تخت سلطنت نشسته بود، گرفتار غرور و تكبّر بيشترى بود او حتّى قانع به اين نبود كه مردم او را پرستش كنند، مايل بود كه او را ((ربّ اءعلى )) (خداى بزرگ ) بدانند!
((هامان )) وزير مقرّب فرعون كه در تمام مظالم و ستمها يار و ياور او بود بلكه اين امور به دست او انجام مى شد نيز به تصريح قرآن گرفتار كبر و غرور شديدى بود.
و هر سه دست به دست هم دادند و با پيامبر بزرگ خدا موسى عليه السّلام به مبارزه برخاستند و در زمين فساد كردند و سرانجام گرفتار شديدترين عذاب الهى شدند، فرعون و هامان در ميان امواج نيل كه سرمايه اصلى قدرت آنها بود، نابود شدند و قارون با گنجهايش در زمين فرو رفت .
در هفتمين آيه سخن از قوم عيسى بن مريم عليه السّلام است و تفاوت ميان آنها و قوم يهود را بيان مى كند، مى فرمايد: ((به يقين يهود و مشركان را دشمن ترين مردم نسبت به مؤ منان خواهى يافت و نزديكترين آنها را از نظر دوستى و محبّت به مؤ منان كسانى مى يابى كه مى گويند ما نصرانى هستيم ))، (لتجدنّ اءشدّ النّاس عداوة للّذين آمنوا اليهود و الّذين اءشركوا و لتجدنّ اءقربهم مودّة للّذين آمنوا الّذين قالوا انّا نصارى ذلك باءنّ منهم قسّيسين و رهبانا و اءنّهم لايستكبرون ).(14)
سپس به دليل و علّت اين تفاوت اشاره كرده ، مى فرمايد: ((اين به خاطر آن است كه در ميان آنها (مسيحيان ) افرادى دانشمند و تارك دنيا، هستند و آنان تكبّر نمى ورزند))، (ذلك باءنّ منهم قسّيسين و رهبانا و انّهم لايستكبرون )
از اين تعبير به خوبى روشن مى شود كه يكى از عوامل اصلى عداوت يهود نسبت به اهل ايمان تكبّر و استكبار آنان بود، در حالى كه يكى از دلايل محبّت گروهى از نصارى نسبت به اهل ايمان عدم استكبار آنها بود.
افراد مستكبر خواهان اين هستند كه ديگران در مقابل آنها ذليل و حقير و فقير و ناتوان باشند، به همين دليل اگر آنان از نعمتى برخوردار شوند به عداوت و ستيز با آنان برمى خيزند، آرى ((استكبار)) سبب ((حَسد)) و ((كينه )) و ((عداوت )) مى شود.
درست است كه اين سخن درباره همه نصارى نيست بلكه بيشتر ناظر به نجاشى و قوم او در حبشه است كه از مسلمانان مهاجر استقبال كردند و به توطئه ها و وسوسه هاى نمايندگان قريش بر ضد آنان وقعى ننهادند و همين امر سبب شد كه مسلمانان پناهگاهى مطمئن در سرزمين حبشه براى خود يافتند و خود را از شرّ مشركان قريش كه سخت كينه توز بودند حفظ كردند، ولى به هر حال اين آيه نشان مى دهد كه استكبار خمير مايه عداوت و دشمنى با حق و پيروان حق است در حالى كه تواضع مايه محبّت و دوستى و خضوع در برابر حق و پيروان حق است .
هشتمين آيه بر اين معنى تاءكيد مى كند كه ((استكبار)) سبب ((كفر و بى ايمانى و لجاجت و انعطاف ناپذيرى در برابر حق )) است ، در اينجا سخن از عصر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و زمان ظهور اسلام است . سخن از ((وليد بن مغيره مخزومى )) است ، كه مى فرمايد: سپس چهره در هم كشيد و با عجله دست به كار شد، آنگاه پشت به حق كرد و تكبّر ورزيد و گفت : ((اين (قرآن ) چيزى جز يك سِحر جالب همچون سِحرهاى پيشينيان نيست ))! (ثمّ عبس و بسر * ثمّ اءدبر و اءستكبر * فقال ان هذا الّا سحر يؤ ثر).(15)
تعبير به ((سِحر)) به خوبى نشان مى دهد كه ((وليد)) اين واقعيّت را پذيرفته بود كه قرآن تاءثير فوق العاده اى در افكار و دلها مى گذارد و جاذبه عجيبى دارد كه دلها را به سوى خود مى كشاند، اگر ((وليد)) به ديده حق طلبانه در آن مى نگريست ، اين تاءثير فوق العاده را دليل بر اعجاز قرآن مى شمرد و ايمان مى آورد، ولى چون با ديده غرور و استكبار به آن نگاه كرد قرآن را به صورت سِحرى همچون سِحرهاى پيشينيان مشاهده كرد.
آرى هرگاه حجاب استكبار بر چشم دل انسان بيفتد، حق در نظر او باطل و باطل حق جلوه مى كند.
مشهور است كه ((وليد)) به قدرى مغرور و خودخواه بود كه مى گفت : ((اءنا الوحيد بن الوحيد، ليس لى فى العرب نظير، و لا لاءبى نظير!؛ من منحصر به فردم ! پدر من نيز منحصر به فرد بود! در ميان عرب همانندى ندارم ، پدر من نيز همانند نداشت !)).
اين در حالى است كه ((وليد)) نسبت به مردم آن محيط فرد دانشمندى محسوب مى شد و عظمت قرآن را به خوبى دريافته بود و جمله عجيب او درباره قرآن كه محرمانه به طايفه بنى مخزوم گفت شاهد اين مدّعاست : ((انّ له لحلاوة ، و انّ عليه لطلاوة ، و انّ اءعلاه لمثمر و انّ اءسفله لمغدق ، و انّه ليعلو و لا يعلى عليه ؛ گفتار او (قرآن ) شيرينى خاص و زيبايى و طراوت ويژه اى دارد، شاخه هايش پُر ميوه و ريشه هايش قوى و نيرومند است ، سخنى است كه از هر سخنى بالاتر مى رود و هيچ سخنى بر آن برترى ندارد!))(16)
اين تعبير نشان مى دهد كه او بيش از هر كس در آن زمان به عظمت قرآن آشنا بود، ولى كبر و غرورش اجازه نمى داد كه آفتاب عالمتاب حق را ببيند و در برابر آن تسليم گردد!
در نهمين آيه كه به دنبال سخنان مؤ من آل فرعون آمده و احتمال دارد بخشى از سخنان او و يا جمله مستقل معترضه اى از آيات قرآن مجيد باشد مى خوانيم : (((اسرافكاران وسوسه گر) كسانى هستند كه در آيات الهى به مجادله برمى خيزند بى آنكه حجّتى براى آنها آمده باشد))! (الّذين يجادلون فى آيات اللّه بغير سلطان اءتاهم ).(17)
سپس مى افزايد: ((اين كار (يعنى جدال بى اساس در مقابل حق ) خشم عظيمى (براى آنها نزد خدا و كسانى كه ايمان آورده اند برمى انگيزد)))، (كبر مقتا عند اللّه و عند الّذين آمنوا)
و در پايان آيه در واقع به دليل اين اعمال يعنى عدم تسليم آنها در برابر حق اشاره كرده ، مى فرمايد: ((اين گونه خداوند بر قلب هر متكبّر جبّارى مهر مى نهد))، (كذالك يطبع اللّه على كلّ قلب متكبّر جبّار).
((يطبع )) از مادّه ((طبع )) در اين گونه موارد به معنى مُهر نهادن است و اشاره به كارى است كه در گذشته و حال انجام مى شود كه هرگاه بخواهند چيزى دست نخورده باقى بماند و دخل و تصرّفى در آن نشود، آن را محكم مى بندند و گره مى زنند و روى آن گره را مادّه چسبنده اى گذاشته و بر آن مُهر مى نهند كه اگر كسى بخواهد در آن تصرّفى كند مجبور است مُهر را بشكند، در نتيجه عملش فاش خواهد شد و تحت تعقيب قرار خواهد گرفت و در فارسى امروز از آن تعبير به ((لاك و مهر)) يا ((سيم و سرب )) مى كنند.
بنابراين ، مُهر نهادن بر دلهاى متكبّران جبّار اشاره به اين است كه لجاجتها و دشمنى ها در برابر حق چنان پرده ظلمانى بر فكر آنها مى اندازد كه به هيچ وجه قادر به درك حقيقتى نيستند، تنها خودشان را مى بينند و منافعشان و هوا و هوسهايشان را، فكر آنها به صورت ظرف دربسته اى در مى آيد كه نه محتواى فاسد را مى توان از آن بيرون كرد و نه محتواى صحيح را وارد آن ساخت ، اين نتيجه ((تكبّر)) و ((جبّاريّت )) است كه در واقع صفت دوّم نيز از صفت اوّل متولّد مى شود؛ زيرا ((جبّار)) در اين گونه موارد به معنى كسى است كه از روى خشم و غضب ، مخالفان خود را مى زند و مى كشد و نابود مى كند و پيرو فرمان عقل نيست ، و به تعبير ديگر كسى كه به خاطر خودمحورى و خودبزرگ بينى ، ديگران را مجبور به پيروى از خود مى كند (بنابراين جبّاريّت ثمره شوم تكبّر است ).
البتّه اين واژه (جبّار) گاهى بر خداوند اطلاق مى شود كه مفهوم ديگرى دارد و به معنى شخص جبران كننده نقايص و اصلاح كننده شكستگى ها و كاستى هاست .
در دهمين آيه به يك اصل كلّى اشاره شده است كه مخصوص به گروه معيّنى نيست و آن اينكه هنگامى كه كافران را به كنار دوزخ مى برند: ((به آنها گفته مى شود از دَرهاى جهنّم وارد شويد و جاودانه در آن بمانيد)) سپس مى افزايد: ((چه بد جايگاهى است جايگاه متكبّران !))، (قيل اءدخلوا اءبواب جهنّم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبّرين ).(18)
شبيه همين معنى در آيات متعدّد ديگرى نيز آمده است ، از جمله در آيه 60 سوره زمر مى خوانيم : ((اءليس فى جهنّم مثوى للمتكبّرين ؛ آيا در جهنّم جايگاه خاصّى براى متكبّران نيست ؟!))
اين نكته قابل توجّه است كه از ميان تمام صفات رذيله دوزخيان ، تكيه بر تكبّر آنها شده است و اين نشان مى دهد تا چه حدّ اين صفت رذيله در سقوط و بدبختى انسان مؤ ثّر است ، تا آنجا كه انسان را به دوزخ مى كشاند و در دوزخ نيز جايگاه ويژه اى كه عذابى سخت تر و دردناكتر دارد براى او مهيّا مى سازد.
اين نكته نيز شايان دقّت است كه ((مثوى )) از مادّه ((ثوى )) به معنى قرارگاه و محلّ استقرار و يا اقامت تواءم با استمرار است ، اشاره به اينكه آنها خلاصى از دوزخ ندارند.
در يازدهمين آيه باز به صورت يك اصل كلّى سخن از متكبّران به ميان آمده مى فرمايد: ((به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبّر ورزيدند از ايمان به آيات خود روى گردان مى سازيم ، به گونه اى كه هر آيه و نشانه اى را (از حق ) ببينند به آن ايمان نمى آورند،اگر راه هدايت را ببينند آن را انتخاب نمى كنند و اگر راه ضلالت را مشاهده كنند، آن را راه خود برمى گزينند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل ماندند))، (ساءصرف عن آياتى الّذين يتكبّرون فى الاءرض بغير الحقّ و ان يروا كلّ آية لايؤ منوا بها و ان يروا سبيل الرّشد لايتّخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغىّ يتّخذوه سبيلا ذلك باءنّهم كذّبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين ).(19)
تعبيرات تكان دهنده اين آيه از عمق مصايبى كه متكبّران به آن گرفتار مى شوند خبر مى دهد، خداوند اين گونه افراد را چنان مجازات مى كند كه در برابر حق نفوذناپذير شوند، به گونه اى كه اگر تمام آيات الهى و معجزات گوناگون را ببينند باز ايمان نمى آورند، اگر راه راست را مقابل پاى آنها بنهند از آن راه نمى روند و اگر طريق گمراهى را مشاهده كنند فورا آن را به عنوان طريق و مسلك خود مى پذيرند.
تعبير به ((بغير الحقّ)) در واقع قيد توضيحى است ، چرا كه عظمت و كبريايى تنها خدا را مى سزد كه وجودش بى نهايت در بى نهايت است ، امّا براى انسان كه ذرّه ناچيز و بى مقدارى در پهنه عالم هستى است هرگونه خودبزرگ بينى غلط و ناحق است .
بعضى آن را به اصطلاح قيد احترازى شمرده اند و گفته اند تكبّر دو گونه است ، تكبّر در مقابل اولياء اللّه ((ناحق )) است ، ولى در مقابل دشمنان خدا ((حق )) است .
امّا با توجّه به جمله ((يتكبّرون فى الاءرض ؛ آنها در روى زمين تكبّر مى ورزند)) روشن مى شود كه اين تفسير مطابق محتواى آيه نيست ؛(20) زيرا تكبّر در زمين (استكبار در روى زمين و در برابر بندگان خدا) به هر صورت مذموم و نكوهيده است .
به هر حال در ادامه اين آيه به يكى از مهمترين آثار زيان بار تكبّر اشاره كرده مى فرمايد: ((آنها هر آيه و نشانه اى را از حق ببينند به آن ايمان نمى آورند و به عكس اگر راه ضلالت و گمراهى را مشاهده كنند فورا به آن متمايل مى شوند)).
آرى كبر و غرور حجابى است كه سبب مى شود انسان حق را باطل و باطل را حق ببيند، حجابى كه شاهراه هاى سعادت را از نظر پنهان مى كند و كوره راه هاى خطرناك ضلالت را شاهراه سعادت نشان مى دهد، چه بدبختى از اين بالاتر كه انسان تمام نشانه هاى حق را ناديده بگيرد و قدم در راه ضلالت بگذارد و گمان كند در مسير سعادت گام برمى دارد.
در دوازدهمين آيه مى فرمايد: ((به يقين خداوند از آنچه آنها پنهان مى كنند يا آشكار مى سازند با خبر است او مستكبران را دوست نمى دارد))، (لاجرم اءنّ اللّه يعلم ما يسرّون و ما يعلنون انّه لايحبّ المستكبرين ).(21)
شبيه اين تعبير در قرآن مجيد كرارا ديده مى شود مانند:
((واللّه لا يحبّ الظّالمين ؛ خدا ظالمان را دوست ندارد)) (سوره آل عمران ، آيه 140)
((واللّه لا يحبّ المفسدين ؛ خداوند مفسدان را دوست ندارد)) (سوره مائده ، آيه 64)
((انّ اللّه لايحبّ المعتدين ؛ خداوند تجاوزگران را دوست ندارد)) (سوره مائده ، آيه 87)
((انّه لايحبّ المسرفين ؛ خداوند اسرافكاران را دوست ندارد)) (سوره انعام ، آيه 141)
((انّ اللّه لايحبّ الخائنين ؛ خداوند خائنان را دوست ندارد)) (سوره انفال ، آيه 58)
((انّ اللّه لايحبّ الفرحين ؛ خداوند شادى كنندگان مغرور و سركش را دوست نمى دارد)) (سوره قصص ، آيه 76)
در آيه مورد بحث مى فرمايد: ((انّه لايحبّ المستكبرين )).
دقّت در اين گونه تعبيرات نشان مى دهد كه رابطه خاصّى در ميان آنها وجود دارد.
مى توان گفت قدر مشترك ميان صفات رذيله اى كه در آيات هفتگانه بالا آمده ، همان حبّ ذات و خودبزرگ بينى است كه سرچشمه ((ظلم )) و ((فساد)) و ((اسراف )) و ((فخرفروشى )) بر ديگران مى شود.
اينكه مى فرمايد: خدا اين گروه هاى هفتگانه را دوست ندارد، مفهومش اين است كه آنها را از ساحت قدسش طرد مى كند؛ چرا كه بدترين و خطرناكترين رذايل اخلاقى كه مانع قرب الى اللّه است بر وجود آنها حاكم است .
در سيزدهمين آيه مورد بحث كه طبق شاءن نزولى كه مفسّران ذكر كرده اند ناظر به گفتگوى گروهى از مسيحيان نجران است ، مى فرمايد: ((مسيح هرگز از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرّب او (از بندگى خدا استنكاف دارند) و آنها كه از عبوديّت و بندگى او خوددارى كنند و تكبّر ورزند به زودى همه آنها را در قيامت محشور خواهد كرد (و مجازاتشان مى كند)))، (لن يستنكف المسيح اءن يكون عبدا للّه و لا الملائكة المقرّبون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم اللّه جميعا).(22)
در آيه بعد به عنوان تاءكيد بيشتر بر اين اصل مهّم سرنوشت ساز، مى فرمايد: ((امّا آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنان را به طور كامل خواهد داد و از فضلش بر آنها خواهد افزود و آنها را كه استنكاف كردند و تكبّر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد نمود (و در برابر اين مجازات سخت الهى ) براى خود غير از خدا يار و ياورى نخواهند يافت !))، (فاءمّا الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات فيوفّيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اءمّا الّذين اءستنكفوا و اءستكبروا فيعذّبهم عذابا اءليما و لايجدون لهم من دون اللّه وليّا و لا نصيرا).(23)
اين آيات ناظر به ادّعاهاى بى اساس گروهى از مسيحيان است كه به الوهيّت مسيح عليه السّلام قائل بودند و تصوّر مى كردند اگر كسى مسيح عليه السّلام را از مقام خدايى پايين آورد و او را بنده خدا بداند اهانتى به مقام والاى او نموده است .
قرآن مى گويد: نه مسيح و نه هيچ يك از فرشتگان مقرّب خدا چنين مقامى براى خود قائل نبوده و نيستند، همه خود را بنده خدا مى دانند و در برابر ساحت مقدّسش خاضعند و رسم عبوديّت بجا مى آورند. سپس به عنوان يك اصل كلّى مى گويد: هر كس - حتّى پيامبر بزرگ الهى يا فرشتگان - از عبوديّت او روى برگردانند و به استكبار روى آورند، مجازات دردناكى خواهند ديد و هيچ كس نمى تواند در برابر اين مجازات آنها را يارى دهد.
قابل توجّه اينكه : در آيه اخير، ايمان و عمل صالح در نقطه مقابل استكبار و خودبرتر بينى قرار گرفته است و از آن به خوبى مى توان نتيجه گرفت آنها كه راه استكبار را در پيش مى گيرند نه ايمان درستى دارند و نه عمل صالحى !
استنكاف در اصل از مادّه ((نَكف )) (بر وزن نصر) در اصل به معنى پاك كردن قطرات اشك از صورت به وسيله انگشتان است ، بنابراين استنكاف از عبوديّت خداوند به معنى دور شدن و فاصله گرفتن از اوست كه ممكن است منشاءهاى گوناگونى از قبيل جهل و نادانى ، سستى و تنبلى و غير آن داشته باشد، ولى هنگامى كه جمله ((اِستكبَروا)) بعد از آن قرار مى گيرد، اشاره به استنكافى است كه سرچشمه آن كبر و غرور است و ذكر اين جمله پشت سر يكديگر اشاره به همين نكته لطيف است (دقّت كنيد).
به هر حال تعبيرات كوبنده اين آيات دليل بر اهمّيّت خطراتى است كه صفت زشت استكبار براى هر انسانى به بار مى آورد و اين همان چيزى است كه ما به دنبال آن هستيم .
در چهاردهمين آيه و آخرين آيه مورد بحث به يكى ديگر از پيامدهاى دردناك استكبار اشاره كرده ، مى فرمايد: ((كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبّر ورزيدند، دَرهاى آسمان به روى آنان گشوده نمى شود و هرگز داخل بهشت نمى شوند، مگر اين كه شتر از سوراخ سوزنى بگذرد! اين چنين ظالمان را كيفر مى دهيم !))، (انّ الّذين كذّبوا بآياتنا و اءستكبروا عنها لاتفتّح لهم اءبواب السّماء و لايدخلون الجنّة حتّى يلج الجمل فى سمّ الخياط و كذالك نجزى المجرمين ).(24)
در اين آيه اوّلا ((تكذيب آيات الهى )) در كنار ((استكبار)) قرار گرفته ، و همان گونه كه سابقا نيز اشاره شد يكى از علل مهّم انكار آيات خدا و قيام در برابر پيامبران ، مسئله ((استكبار)) بوده است ، گاه مى گفتند: اين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چه برترى بر ما دارد؟ چرا آيات الهى بر ما نازل نشده است ؟ و گاه مى گفتند: گرداگرد او را گروهى از جوانان فقير و تهيدست گرفته اند! ما اجازه نمى دهيم آنها با ما در يك صف قرار گيرند، اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين مؤ منان فقير را كنار نزند شركت ما در مجلس او امكان پذير نخواهد بود! و به اين بهانه ها و امثال آن از پذيرش آيات خداوند سر باز مى زدند.
تعبير به لايدخلون الجنّة حتّى يلج الجمل فى سمّ الخياط كه تنها در همين مورد در قرآن مجيد آمده است ، تاءكيد واضحى است بر عظمت گناه استكبار و برترى جويى ، يعنى همان گونه كه عبور شتر (يا مطابق تفسير ديگرى طناب ضخيم (25)) از سوراخ سوزن خيّاطى غير ممكن است ، ورود افراد متكبّر در بهشت پُر نعمت الهى نيز محال مى باشد؛ گويى راه بهشت به قدرى باريك است كه تشبيه به سوراخ سوزن شده و جز متواضعان و آنها كه خود را كوچك مى شمرند قادر بر عبور از آن نيستند.
جمله ((لاتفتّح لهم اءبواب السّماء))، (دَرهاى آسمان براى آنان گشوده نمى شود) اشاره به مطلبى است كه در احاديث اسلامى نيز وارد شده و آن اينكه هنگامى كه مؤ منان از دنيا مى روند، روح و اعمال آنها را به سوى آسمانها مى برند و دَرهاى آسمانها به روى آنان گشوده مى شود (و فرشتگان از آنان استقبال مى كنند) امّا هنگامى كه روح و اعمال كافران (و متكبّران ) را به سوى آسمانها مى برند دَرها به روى آنان گشوده نمى شود و منادى صدا مى زند آن را برگردانيد و به سوى جهنّم ببريد!(26)
نتيجه نهايى
از آنچه در آيات بالا آمد نتيجه مى گيريم كه قرآن مجيد ((تكبّر و استكبار)) را از زشت ترين صفات و بدترين اعمال و نكوهيده ترين خصلت هاى انسانى مى شمرد، صفتى كه مى تواند سرچشمه انواع گناهان و حتّى سرچشمه كفر گردد، و آنها كه در اين خصلت زشت غوطه ور گردند، هرگز روى سعادت را نخواهند ديد و راه به سوى قرب خدا پيدا نمى كنند. بنابراين سالكان الى اللّه و راهيان راه حق ، قبل از هر كار بايد ريشه استكبار و خودخواهى و خودبرتربينى را در وجود خود بخشكانند كه بزرگترين مانع راه آنهاست .
تكبّر در روايات اسلامى
در منابع حديث ، روايات زيادى درباره مذمّت كبر و تفسير حقيقت آن و علاج و آثار آن آمده است ، كه نقل همه آنها در اين مختصر نمى گنجد، ولى از آنها گلچينى در هر قسمت كرده ، در ذيل از نظر خوانندگان عزيز اين بحث مى گذرانيم :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((ايّاكم و الكبر فاءنّ ابليس حمله الكبر على اءن لايسجد لآدم ؛ از تكبّر بپرهيزيد كه ابليس به خاطر تكبّر از سجده كردن بر آدم خوددارى كرد (و براى هميشه مطرود درگاه الهى شد))).(27)
2- همين معنى به تعبير ديگرى در خطبه هاى نهج البلاغه آمده است ، در خطبه قاصعه كه بخش عظيمى از آن درباره ((تكبّر ابليس )) و پيامدهاى آن مى باشد مى خوانيم : ((فاءعتبروا بما كان من فعل اللّه بابليس اذ اءحبط عمله الطّويل و جهده الجهيد... عن كبر ساعة واحدة فمن ذا بعد ابليس يسلم على اللّه بمثل معصيته ؛ عبرت بگيريد از كارى كه خدا با ابليس كرد؛ زيرا اعمال طولانى و كوششهاى فراوان او را (در مسير عبادت و بندگى خدا) به خاطر ساعتى تكبّر نابود ساخت ، چگونه ممكن است كسى بعد از ابليس همان گناه را مرتكب شود، ولى سالم بماند))؟!(28)
تعبيرات كوبنده فوق به خوبى نشان مى دهد كه تكبّر و خودخواهى حتّى در لحظات كوتاه چه پيامدهاى خطرناكى را دارد و چگونه همچون آتش سوزان مى تواند حاصل يك عمر طولانى اعمال صالحه را بسوزاند و خاكستر كند و شقاوت ابدى و عذاب جاويدان را نصيب صاحبش سازد.
3- در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السّلام مى خوانيم : ((احذر الكبر فانّه راءس الطّغيان و معصية الرّحمن ؛ از تكبّر بپرهيزيد كه سرآغاز طغيانها و معصيت و نافرمانى خداوند رحمان است ))!(29)
حديث بالا اين واقعيت را روشن مى سازد كه سرچشمه بسيارى از گناهان مسئله كِبر و خودبرتربينى است .
4- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((ما دخل قلب امرء شى ء من الكبر الّا نقص من عقله مثل ما دخله من ذلك ! قلّ ذلك اءو كثر؛ در قلب هيچ انسانى چيزى از كِبر وارد نمى شود مگر اينكه به همان اندازه از عقلش كاسته خواهد شد، كم باشد يا زياد))!(30)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:33 PM
next page
fehrest page
back page
5- در اصول كافى از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((اصول الكفر ثلاثة ، اءلحرص و الاستكبار و الحسد، فاءمّا الحرص فانّ آدم حين نهى عن الشّجرة حمله الحرص على اءن اءكل منها، و اءمّا الاستكبار فابليس حيث امر بالسّجود لآدم فاءبى ، و اءمّا الحسد فابنا آدم ، حيث قتل اءحدهما صاحبه ؛ ريشه هاى كفر (منظور از كفر در اينجا عُصيان و نافرمانى خدا به معنى اعم است ) سه چيز مى باشد: حرص ، و تكبّر و حَسَد.
امّا ((حرص )) به خاطر آن است كه هنگامى كه آدم از خوردن شجره ممنوعه نهى شد، حرص او را وادار كرد كه از آن بخورد و امّا استكبار، نمونه آن ابليس بود كه ماءمور به سجده براى آدم شد، ولى او سرپيچى كرد، امّا حَسَد، در مورد فرزند آدم ظاهر گشت و سبب شد كه يكى ديگرى را به قتل برساند)).(31)
بنابراين نخستين گناهان در روى زمين از اين سه نشاءت گرفت .
6- در حديث ديگرى از امام باقر و امام صادق عليه السّلام چنين آمده است : ((لايدخل الجنّة من فى قلبه مثقال حبّة من خردل من كبر؛ كسى كه در قلبش به اندازه سنگينى دانه خردلى از كبر باشد هرگز داخل بهشت نخواهد شد))!(32)
7- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءقبح الخلق التّكبّر؛ زشت ترين اخلاق (بد) تكبّر است ))!(33)
با اينكه احاديث در كتب اسلامى در اين زمينه بسيار فراوان است ، ولى همين چند حديث كه ذكر شد به قدر كافى گوياست و زشتى فوق العاده اين صفت رذيله را روشن مى سازد.
در اين احاديث كِبر سرچشمه گناهان ديگر و نقصان عقل و بر باد رفتن سرمايه هاى سعادت و زشت ترين رذايل اخلاقى و سبب محروم شدن از ورود در بهشت شمرده شده است . كه هر يك از اين امور به تنهايى مى تواند عامل مؤ ثّر بازدارنده اى بوده باشد و نشان دهد كه تا چه حد اين صفت مذموم در انحطاط مقام انسانى و مقام مؤ من مؤ ثّر است .
تكبّر در منطق عقل
اضافه بر آيات و روايات ، ((تكبّر و استكبار)) از نظر منطق عقل نيز بسيار نكوهيده است ، چرا كه همه انسانها بندگان خدا هستند و هر كس در وجود خود استعدادها و نقطه هاى روشن و مثبتى دارد، همه از يك پدر و مادر آفريده شده اند و همه از نظر آفرينش يكسانند، دليلى ندارد كه انسانى خود را از ديگرى برتر بشمرد و به او فخرفروشى كند و او را تحقير نمايد! گيرم خداوند موهبتى به او داده باشد اين موهبت بايد سبب شُكر و تواضع گردد نه سبب كِبر و غرور.
زشتى اين صفت از بديهيّات است كه هر كس وجدان بيدارى داشته باشد به آن اعتراف مى كند به همين دليل افرادى كه به هيچ مذهبى پايبند نيستند تكبّر و خودبرتربينى را ناخوش مى دارند و آن را از زشت ترين صفات مى شمرند.
در واقع بخش مهمّى از مسئله حقوق بشر كه بوسيله جمعى از متفكّران غيرمذهبى تنظيم شده نيز ناظر به مسئله مبارزه با استكبار است ، هر چند در عمل گاه نتيجه معكوس داده است و به صورت ابزارى در دست مستكبران براى كوبيدن ديگران در آمده است .
اصولا انسان چگونه مى تواند رِداى تكبّر را بر دوش بيفكند، در حالى كه به گفته اميرمؤ منان على عليه السّلام در آغاز نطفه (بى ارزشى ) بود و سرانجام مردار (متعفّنى ) مى شود و درون وجود او مملوّ از آلودگى هاست !(34)
انسانى كه آنقدر ضعيف و ناتوان است كه يك پشه ناچيز او را آزار مى دهد و حتّى كوچكتر از پشه يعنى ميكروبى كه با چشم هرگز ديده نمى شود، او را بيمار مى سازد و در بستر بيمارى مى افكند، انسانى كه از مختصر گرمى هوا بى طاقت مى شود و از مختصر سرما رنج مى برد، اگر باران نيايد بيچاره است ، اگر كمى بيش از حد ببارد باز هم بيچاره است ، كمى فشار خون او بالا مى رود حيات او به خطر مى افتد و كمى پايين مى آيد باز جانش در خطر است ! از سرنوشت خويش در يك ساعت آينده با خبر نيست و لحظه پايان عمر خود را هرگز نمى داند، نزديك ترين دوستانش گاه قاتل او مى شوند و عزيزترين عزيزانش ، دشمن جان او مى گردند، آبى كه مايه حيات اوست گاه موجب مرگ او مى شود و نسيمى كه به او حيات و نشاط مى بخشد اگر كمى سريعتر بوزد مبدّل به تُندبادى مى شود كه خانه و كاشانه اش را بر سرش ويران مى كند.
از امورى كه نشانه ناتوانى فوق العاده انسان است بيماريهايى است كه دامن او را مى گيرد و غالبا از ميكروبها و ويروسها كه موجودات بسيار كوچكى هستند كه از خُردى به چشم ديده نمى شوند ناشى مى گردد و انسانهاى نيرومند و قوى پيكر و قهرمان را به زانو درمى آورد!
بيمارى وحشتناك سرطان كه در عصر و زمان ما بيشترين كشتار را مى كند و تلاش و كوشش شبانه روزى هزاران دانشمند و صرف ميلياردها پول براى درمان آن به جايى نرسيده است از كجا سرچشمه مى گيرد؟ از اينكه يك سلّول كوچك بدن كه تنها با ذرّه بين قابل رؤ يت است به طغيان و استكبار برمى خيزد و بدون هيچگونه نظم و برنامه اى شروع به تكثير مِثل مى كند، به گونه تصاعدى افزايش مى يابد و در زمان كوتاهى تشكيل غدّه سرطانى مى دهد.
بسيارى از فرماندهان بزرگ و سران زورمند جهان را كه داراى ارتشهاى عظيمى بوده اند همين بيمارى از پاى در آورده است ، يعنى ارتش عظيم ميليونى آنها نتوانسته است جلو سركشى يك سلّول كوچك را بگيرد!
آرى چنين است ضعف و ناتوانى ذاتى انسان ، با اين حال چگونه مى تواند دعوى بزرگى كند و لباس استكبار بر تن بپوشد، عظمت و بزرگى از آنِ خداست و غير او ضعيف و ناتوانند!
اين سخن را با حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام كه اين بحث منطقى را به صورت فشرده و زيبا بيان فرموده است به پايان مى بريم :
((مسكين بن آدم مكتوم الاءجل ، مكنون العلل ، محفوظ العمل ، تؤ لمه البقّة و تقتله الشّرقة ، و تنتنه العرقة ؛ بيچاره فرزند آدم ، سرآمد زندگيش نامعلوم ، عوامل بيماريش ناپيدا و كردارش (نزد خدا و در نامه اعمالش ) محفوظ است ، پشه اى او را آزار مى دهد، مختصر آبى يا غذايى گلوگيرش مى شود و او را مى كُشد و مختصر عرقى او را متعفّن و بدبو مى سازد))!(35)
آيا با اين حال سزاوار است خود را بزرگ ببيند و به ديگرى فخرفروشى كند؟
نكته ها
در اينجا مسائل مهمّى باقى مانده است كه تحت نُه عنوان تشريح مى شود.
1- تعريف و حقيقت تكبّر
بزرگان اخلاق گفته اند: اساس تكبّر اين است كه انسان از اينكه خود را برتر از ديگرى ببيند احساس آرامش كند، بنابراين تكبّر از سه عنصر تشكيل مى شود: نخست اينكه براى خود مقامى قائل شود، ديگر اينكه براى ديگرى نيز مقامى قائل شود و در مرحله سوم مقام خود را برتر از آنها ببيند و احساس خوشحالى و آرامش كند.
از همين رو گفته اند تكبّر (خودبرتربينى ) با عُجب (خودبزرگ بينى ) تفاوت دارد، در عُجب هيچ گونه مقايسه اى با ديگرى نمى شود، بلكه انسان به خاطر علم يا ثروت يا قدرت و يا حتّى عبادت ، خود را بزرگ مى بيند، هر چند فرضا كسى جز او در جهان نباشد، ولى در تكبّر حتما خود را با ديگرى مقايسه مى كند و برتر از او مى بيند.
واژه ((كبر و تكبّر)) گاه به آن حالت نفسانى كه در بالا اشاره شد گفته مى شود و گاه به عمل يا حركتى كه ناشى از آن است ، مثلا چنان مى نشيند يا راه مى رود يا سخن مى گويد كه نشان مى دهد خود را برتر از همه اطرافيانش مى بيند، اين اعمال و حركات را نيز تكبّر مى نامند كه ريشه اصليش همان حالت باطنى و درونى است .
نشانه هاى تكبّر، بسيار زياد است ، از جمله اينكه افراد متكبّر انتظارات زيادى از مردم دارند، انتظار دارند ديگران به آنها سلام كنند، كسى پيش از آنها وارد مجلس نشوند، هميشه در صدر مجلس جاى گيرند، مردم در برابر آنها كوچكى كنند، كسى از آنان انتقاد نكند و حتّى پند و اندرز نگويد، همه براى آنها امتيازى قائل شوند و حريمى نگه دارند، مردم در برابر آنها دست به سينه باشند و هميشه از عظمت آنان سخن بگويند.
بديهى است ظهور و بروز اين حالات تابع درجه شدّت و ضعف تكبّر است ، در بعضى همه اين نشانه ها ظاهر مى شود و در بعضى قسمتى از اينها!
اين حالات و حركات ريشه هاى درونى دارد، گاه بسيار ضعيف و پنهان است به طورى كه ممكن است افراد در برخوردهاى نخستين هرگز متوجّه آن نشوند و حتّى اين صفت مذموم را با نقطه هاى مثبت و قوّت (مانند اعتماد به نفس و بزرگى شخصيّت ) اشتباه كنند و گاه به قدرى آشكار است كه هر كس از دور متوجّه آن مى شود.
2- شاخه هاى تكبّر
در اينجا مفاهيم متعدّدى وجود دارد كه گاه تصوّر مى شود همه با هم مترادف و يكسانند در حالى كه تفاوتهاى ظريفى با هم دارند هر چند ريشه همه آنها به ((تكبّر)) بازمى گردد، ولى از زاويه هاى مختلف به آن نگاه مى شود.
((خودبرتربينى ))، ((خودمِحورى ))، ((خودخواهى ))، ((برترى جويى )) و ((فخرفروشى ))، همه از مفاهيمى هستند كه ريشه آنها ((تكبّر)) است ، هر چند از زواياى مختلف ديده مى شود.
كسى كه صرفا خود را بالاتر از ديگران مى بيند، ((خودبرتربين )) است .
كسى كه به خاطر اين خودبرتربينى سعى دارد در همه جا و در همه كارهاى اجتماعى همه چيز را قبضه كند، ((خودمِحور)) است .
كسى كه سعى دارد در مسائل اجتماعى مخصوصا به هنگام بروز مشكلات تنها به منافع خود بينديشد و براى منافع ديگران ارزشى قائل نباشد، ((خودخواه )) است .
كسى كه سعى مى كند سُلطه خود را بر ديگران مستحكم كند و آنها را زير سيطره خود قرار بدهد، گرفتار ((برترى جويى )) است .
بالاءخره كسى كه سعى دارد مال و ثروت يا قدرت و مقام خود را به رُخ ديگران بكشد ((فخرفروش )) است .
بنابراين همه اين صفات ريشه مشتركى دارد و آن تكبّر است هر چند در چهره هاى مختلف ظاهر مى گردد.
3- تكبّر در برابر چه كسى ؟
علماى اخلاق تكبّر را به سه بخش تقسيم كرده اند:
تكبّر در برابر خدا!
تكبّر در برابر پيامبران .
تكبّر در مقابل خَلق خدا.
منظور از تكبّر در برابر خداوند كه بدترين نوع تكبّر است و از نهايت جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد، اين است كه انسان ضعيف ادّعاى الوهيّت كند، نه تنها خود را بنده خدا نداند بلكه سعى كند مردم را به بندگى خود دعوت نمايد، يا همچون فرعون ((...اءنا ربّكم الاءعلى ؛ من پروردگار برتر شما هستم !)) بگويد(36) و يا از ((ما عملت لكم من اله غيرى ...؛ من خدايى جز خودم براى شما سراغ ندارم ))(37) دم بزند.
بسيار بعيد به نظر مى رسد كه افرادى همچون ((فرعون )) كه سالها بر كشور پهناور مصر حكومت مى كرد آنقدر كم عقل و بى هوش باشد كه خود را واقعا ((ربّ اعلى )) و تنها معبود بزرگ در جهان هستى بداند. بلكه بيشتر به نظر مى رسد كه او و افرادى امثال او براى تحميق توده هاى ساده لوح اين گونه ادّعاها را مى كردند تا پايه هاى حكومت خود را از طريق ادّعاى الوهيّت محكم سازند.
شكل ديگرى از تكبّر در برابر خدا، تكبّر ابليس و پيروان اوست كه از اطاعت خداوند سر باز زدند و تشخيص خود را برتر شمردند و به حكمت پروردگار خرده گرفتند و گفتند: چرا ابليس كه از آتش آفريده شده است در برابر يك موجود خاكى سجده كند؟ و گفت : ((...لم اءكن لاءسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون ؛ من هرگز براى بشرى كه از گِل خشكيده اى ، كه از گِل بدبويى گرفته شده است آفريده اى ، سجده نخواهم كرد))(38)، ((...قال اءنا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ؛...من از او بهترم ! مرا از آتش آفريده اى و او را از گِل ))!(39)
آرى گاه حجاب ضخيم كبر و غرور چنان جلوى چشم عقل و هوش انسان را مى گيرد كه موجود ضعيفى ، خود را آگاه تر از حكيم على الاطلاق مى پندارد.
قسم دوّم تكبّر، تكبّر در برابر انبيا و پيامبران است كه در ميان امّتهاى پيشين بسيار ديده شده است ، گروهى از مستكبران در اين امّتها، از اطاعت پيامبر الهى سر باز مى زند و از روى كبر و غرور همچون فرعونيان مى گفتند: ((...اءنومن لبشرين مثلنا...؛ آيا ما به دو انسان كه همانند خودمان هستند (يعنى موسى و برادرش هارون ) ايمان بياوريم ))؟(40)
و گاه همانند قوم نوح به يكديگر مى گفتند: ((و لئن اءطعتم بشرا مثلكم انّكم اذا لخاسرون ؛ و اگر از بشرى همانند خودتان اطاعت كنيد به يقين زيانكاريد)).(41)
و گاه به بهانه جويى هاى كودكانه مى پرداختند و از سر لجاجت مى گفتند: ((چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند؟ چرا ما خدا را نمى بينيم ؟ و قال الّذين لايرجون لقائنا لو لااءنزل علينا الملائكة اءو نرى ربّنا)).
قرآن در ادامه اين آيه مى گويد: ((لقد اءستكبروا فى اءنفسهم و عتوا عتوّا كبيرا؛ آنها درباره خود تكبّر ورزيدند و طغيان كردند)).(42)
قسم سوّم ، تكبّر در برابر بندگان خداست به گونه اى كه خود را بزرگ بشمرد و ديگران را كوچك و خوار و بى مقدار، زير بار هيچ كس نرود، خود را از همه برتر ببيند و حقّ هيچ صاحب حقّى را محترم نشمرد و دائما منتظر باشد كه ديگران براى او عظمت قائل شوند.
اين نوع از كبر نمونه هاى فراوانى دارد كه نياز به شرح آن نيست ، و گاه به حدّ اعلا مى رسد و به تكبّر در برابر پيامبران و خداوند منتهى مى گردد.
آرى آتش كبر و غرور، نخست از تكبّر در برابر بندگان خدا سر مى زند، سپس به استكبار در برابر انبيا و رسولان پروردگار مى رسد و سرانجام به تكبّر در برابر ذات پاك خداوندگار مى انجامد!
4- انگيزه هاى تكبّر
تكبّر اسباب زيادى دارد و همه آنها به اين بازمى گردد كه انسان در خود كمالى تصوّر كند و بر اثر حبّ ذات ، بيش از حدّ آن را بزرگ نمايد و ديگران را در برابر خود كوچك بشمرد.
بعضى از بزرگان علم اخلاق مانند مرحوم ((فيض كاشانى )) در ((المحجّة البيضاء)) اسباب كبر را در هفت چيز خلاصه كرده اند، نخست اسباب دينى كه ((علم )) و ((عمل )) است ، و اسباب دنيوى كه ((نسب ))، ((قوّت ))، ((مال )) و ((فزونى ياران و ياوران )) مى باشد و درباره هر كدام از اينها شرحى دارد كه به طور خلاصه در ذيل از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد، مى گويد:
نخستين اسباب تكبّر ((علم )) است و چه زود علم سبب غرور گروهى از علما و دانشمندان مى گردد، همان گونه كه در حديث نبوى آمده است : ((آفت بزرگ علم ، تكبّر است ؛ آفة العلم الخيلاء)).
بعضى از افراد آنچنان كم ظرفيّتند كه وقتى چند بابى از علم را مى خوانند خود را بزرگ و ديگران را كوچك مى شمرند، بلكه با نظر تحقير به ديگران مى نگرند و از همه انتظار احترام و خدمت و تواضع و كُرنِش دارند.
در حالى كه عالمان واقعى هر قدر بر علمشان افزوده مى شود، خود را نادان تر مى بينند، چرا كه خود را در برابر اقيانوس عظيمى مشاهده مى كنند كه تنها قطراتى از آن را در اختيار دارند.
آنها به خاطر همان مقدار علمى كه به دست آورده اند مسؤ ليّت خود را سنگين تر مى بينند و خوف آنها بيشتر مى شود كه گفته اند: ((من ازداد علما ازداد خوفا؛ هر كس بر عملش افزوده شود، بر خوف او افزوده مى شود)).
سبب دوّم ، اعمال نيك و عبادت است كه موجب كبر و غرور بسيارى از نيكوكاران و عبادت كنندگان مى شود، چرا كه از اين رهگذر، خود را برتر از ديگران مى پندارند و انتظار دارند مردم به ديدار آنها بشتابند و مشكلات آنها را حل كنند، در مجالس احترام خاصّى براى آنها قائل شوند و از نيكوكارى و زُهد و وَرع و تقواى آنها سخن بگويند، گويى عبادت خود را منّتى بر ديگران مى پندارند، اين در جهات دنيوى .
و در جهات دينى خود را اهل نجات و ساير مردم را اهل هلاك مى شمرند و اين امور سبب مى شود كه امتياز فوق العاده اى براى خود قائل گردند و به فخرفروشى بر ديگران به طور آشكار و پنهان و يا نيمه آشكار بپردازند و در حالى كه خود بر لب پرتگاه خطرناكى قرار گرفته اند مردم را چنين فكر مى كنند و خود را از عذاب خدا در امان بپندارند!
در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((اذا سمعتم الرّجل يقول هلك النّاس فهو اءهلكهم ؛ هنگامى كه شنيديد كسى مى گويد: مردم (به خاطر اعمالشان ) هلاك شدند بدانيد خود او هلاكتش از آنان شديدتر است ))!
در حديث ديگرى از همان حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((كفى بالمرء شرّا اءن يحقّر اءخاه المسلم ؛ براى انسان اين بدى و بدبختى كافى است كه برادر مسلمانش را خوار و خفيف بشمرد))!
مرحوم ((فيض كاشانى )) در ((المحجّة البيضاء)) بعد از ذكر اين سخن مى افزايد: چقدر فرق است بين كسى كه عالم يا عابدى را به خاطر علم و عبادتش بزرگ مى شمرد، به او احترام مى گذارد و خود را در برابر او ناچيز مى بيند و آن عالم و عابدى كه شخص مزبور را كوچك مى داند و دوست دارد از او دور شود!(43)
او در بخش ديگرى از سخنان مى افزايد: اين آفتى است كه كمتر عابدى از آن در امان مى ماند، هرگاه كسى به او بى احترامى كند يقين دارد كه بى احترامى كننده مبغوض درگاه الهى است و بعيد مى داند كه خدا او را ببخشد، در حالى كه اگر خودش به ديگرى چنين آزارى را برساند اين قدر اهمّيّت به آن نمى دهد و اين نوعى جهل و نادانى است و جمع ميان ((عجب )) و ((تكبّر)) و ((غرور)) است و اگر در چنين حالى شخص مزبور گرفتار ناراحتى شود آن را از كرامات خويش مى پندارد و انتقام الهى مى شمرد!
چه قدر فرق است بين چنين افراد نادان و مغرور و بعضى از عابدان هوشيار متواضع كه يك نمونه آن اين است : يكى از بزرگان عبّاد، از عرفات در ايّام حجّ بازمى گشت گفت : ((اگر من (گنهكار) در ميان آنان نبودم اميد مى رفت كه خدا همه را ببخشد و رحمت كند))!
اين سخن را با حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پايان مى بريم : در روايتى آمده است كه در محضر آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خوبى و پرهيزگارى كسى سخن گفتند، هنگامى كه از دور نمايان شد عرض كردند: اى رسول خدا! اين همان كسى است كه توصيف او را به شما عرض كرديم ! پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نگاهى به چهره او افكند و فرمود: ((من در صورت او تاريكى شيطان را مى بينم ! آن مرد نزديك آمد و سلام كرد و در برابر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يارانش ايستاد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:((اءسئلك باللّه حدّثتك نفسك اءن ليس فى القوم اءفضل منك ؟ فقال اللّهم نعم !؛ فرمود تو را به خدا سوگند آيا در دل نمى گفتى كه در ميان اين جمعيّت كسى برتر از تو نيست ؟ عرض كرد: آرى ))(44) اصحاب فهميدند تاريكى شيطان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با نور نبوّت آن را مشاهده كرده است همين عجب و كبر و غرور بوده است .))
عامل سوّم ، نسب و حسب عالى است .
به اين گونه كه كسانى در يك خانواده شريف و معروف به علم و عمل و تقوا و بزرگوارى و سخاوت متولّد شده اند، اين را براى خود امتياز بزرگى مى شمرند و ديگران را كه از خانواده هاى پايين ترى هستند كوچك و بى ارزش مى پندارند، در حالى كه مى دانيم حسب و نسب در اسلام مطرح نيست ، همه مردم بندگان خدا هستند و از يك پدر و مادر آفريده شده اند و امتيازى جز از طريق تقوا بر يكديگر ندارند.
اين مسئله به قدرى مهّم است كه پيشوايان بزرگ اسلام كمترين تعبيراتى را كه در آن نشان از برترى جويى از نظر حسب و نسب بود تحمّل نمى كردند، از جمله در حديثى مى خوانيم كه ((ابوذر)) در حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به كسى گفت ((يابن السّوداء!؛ اى فرزند زن سياه !)) پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابوذر! آرام باش ، آرام باش ، كسى كه مادرش سفيدپوست است بر كسى كه مادرش سياه پوست است هيچ برترى ندارد!
ابوذر مى گويد: من (كه متوجّه اشتباه خود شدم براى جبران اين خطا) روى زمين دراز كشيدم و به آن مرد گفتم : برخيز و پايت را به روى صورت من بگذار!(45)
به هر حال همانطور كه بارها شنيده ايم قرآن و روايات اسلامى به ما مى گويد هيچ انسانى بر انسان ديگر به خاطر حسب و نسبش برترى ندارد، اينها يك سلسله امور اعتبارى است كه در بيرون وجود انسان است ، ارزش و شخصيّت انسان به امتيازات معنوى و درونى اوست و به فرض كه حسب و نسب به خاطر ارتباطش به بعضى از بزرگان سبب فضيلتى شود نبايد اين فضيلت موجب كبر و غرور گردد و صاحب نسب شريف بر ديگران فخرفروشى كند.
اگر مى بينيم اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه نهج البلاغه ، يا امام سجّاد عليه السّلام در خطبه معروف شام ، به حسب و نسبشان افتخار مى فرمودند، نه براى برترى جويى بود، بلكه هدف ديگرى داشتند، آنها مى خواستند رسالت امامت و رهبرى خود را براى ناآگاهان از اين طريق تبيين كنند. درست مثل اينكه فرمانده لشكر براى معرّفى خود و دعوت لشكريان به پيرويش ، مقام و موقعيّت خويش را شرح مى دهد.
چهارمين اسباب تكبّر و تفاخر، جمال و زيبايى و حُسن ظاهر است ، به اين ترتيب كه شخص خوش قد و قامت و زيبا، ديگران به ويژه كسانى را كه در اندام خود داراى عيب و نقصى هستند، مورد تحقير قرار دهد و نسبت به آنها فخرفروشى كند.
اين عامل در تمام كسانى كه بهره اى از جمال دارند ممكن است ظاهر شود، ولى بيشتر در زنان است كه زيبايى خود را به رُخ ديگران مخصوصا كسانى كه داراى عيب و نقصى هستند مى كشند.
در حديثى مى خوانيم كه زن (كوتاه قامتى ) خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد (و مسائل خود را پرسيد) عايشه مى گويد: هنگامى كه آن زن بيرون رفت من با دست اشاره اى به قد و قامت او كردم (يعنى چقدر كوتاه است ) پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ((غيبتش كردى ))!
مرحوم فيض بعد از ذكر اين حديث مى گويد: ((منشاء اين كار تكبّر بود؛ زيرا اگر خود او هم كوتاه قد بود، چنين چيزى را درباره آن زن نمى گفت و اين غيبت از غرور و تكبّر سرچشمه مى گرفت )).
پنجمين اسباب تكبّر، داشتن مال و ثروت فراوان است كه غالبا در پادشاهان و سرمايه داران بزرگ و صاحبان اراضى وسيع كشاورزى و كارخانه ها ديده مى شود.
آنها كه غالبا از لباسهاى گرانقيمت و پُر زرق و برق و مركب هاى سوارى گرانبها و خانه هاى وسيع و قصرهاى مجلّل استفاده مى كنند، افرادى را كه فاقد اين امورند مورد تحقير قرار مى دهند و نسبت به آنها فخرفروشى مى كنند و اين از زشت ترين و كثيف ترين انواع تكبّر است .
گاه اين گونه متكبّران آن قدر گزافه گويى مى كنند كه به مؤ منان فقير صالح خطاب كرده مى گويند: بيچاره ! اگر من بخواهم صدها مثل تو را مى خرم و آزاد مى كنم ! تو چى هستى و چه ارزشى دارى ؟ مخارج يك روز منزل من به اندازه مخارج يك سال يا تمام عمر توست ! و امثال اين ترهّات .
قرآن مجيد نمونه هايى از اين نوع تكبّر و عاقبت آن را بيان كرده است ، از جمله در داستان قارون مى خوانيم : او براى برترى جويى بر بنى اسرائيل به نمايش ثروت خود پرداخت و در يكى از روزها او با تمام زينت خود در برابر قومش (بنى اسرائيل ) ظاهر شد تا آنجا كه صبر و طاقت را از بينندگان ربود و بسيارى از دنياپرستان آرزو كردند كه اى كاش همانند ثروت قارون را داشتند، (فخرج على قومه فى زينته قال الّذين يريدون الحياة الدّنيا يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون ...).(46)
در تواريخ آمده است كه او با يك جمعيّت چهار هزار نفرى در ميان بنى اسرائيل ظاهر گشت در حالى كه همه آنها بر اسبهاى گرانقيمت با پوشش هاى سرخ سوار بودند، كنيزان زيباى سفيدرو را با خود بيرون آورد كه روى زينتهاى طلا كه بر استرهاى سفيد رنگ قرار داشت سوار بودند و همه غرق زينت آلات بودند!
ولى اين تكبّر و برترى جويى چندان نپاييد، چيزى نگذشت كه زمين به فرمان خدا او و تمام قصرها و ثروتهايش را در كام خويش فرو برد و زندگى اين ثروتمند خودخواه مستكبر و مغرور، درس عبرتى براى تمام انسانها در طول تاريخ شد.(47)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:34 PM
next page
fehrest page
back page
عامل ششم ، قدرت و نيروى جسمانى يا موقعيّت سياسى و اجتماعى است كه غالبا در زورمندان و امراء ديده مى شود، خود را موجودى برتر و گاه ظلّ اللّه فى الاءرضين ؛ سايه خدا در سراسر زمين ! مى پندارند، و انتظار دارند ديگران همچون غلامان و بردگان ، در برابر آنان تعظيم كنند، هرگاه كمترين سخن و حركتى كه لايق شاءن و مقام كبريايى آنها نباشد از كسى صادر شود قابل بخشش نخواهد بود.
در حالات بعضى از سلاطين پيشين نقل كرده اند كه هر وقت مردم وارد مجلس آنها مى شدند بايد دهان خود را با چيزى بپوشانند مبادا فرّ و شكوه سلطانى آنان با بخار و بوى دهان رعايا آلوده شود و همين كبر و غرور فوق العاده غالبا منشاء اشتباهات بزرگ آنها و محاسبه هاى نادرست و در نتيجه سبب سرعت سقوطشان مى شد.
هفتمين سبب ، فزونى ياران و مددكاران و شاگردان و پيروان و فرزندان و قوم و قبيله است ، پادشاهان به لشكرهايشان افتخار مى كردند، بعضى از علما ممكن است به خاطر فزونى شاگردان يا مريدان و پيروان و تابعان گرفتار تكبّر شوند، شيوخ قبايل به كثرت و قوّت قبيله خود بر ديگران فخر مى فروشند، حتّى گاه بعضى از فاسقان وقيح و بى شرم افتخار به كثرت گناهان و شرب خمر و فخور با زنان و كودكان مى كنند!
اين امور هفتگانه ، امورى است كه افراد به سبب همه يا بعضى از آنها ممكن است به ديگران فخرفروشى كنند و البتّه منحصر به اينها نيست ، هر نقطه كمال و قوّت معنوى يا مادّى ، صورى و يا حتّى خيالى و پندارى ممكن است سبب غرور و استكبار صاحبش شود.
مفهوم اين سخن آن نيست كه انسان براى پرهيز از تكبّر و غرور از اسباب كمال فاصله بگيرد و اين امور را در خود بميراند تا منشاء غرور او نشود، بلكه هدف اين است كه هر قدر بر علم و عبادت و قوّت و قدرت و ثروت او افزوده مى شود، سعى كند متواضع تر و خاضع تر گردد و بينديشد كه هيچ يك از اينها پايدار نيست و همه آنها در برابر قدرت پروردگار بسيار ناچيز و بى ارزش است .
5- ريشه يابى تكبّر
صفت رذيله تكبّر مانند ساير رذايل اخلاقى ، ريشه هايى دارد كه بايد آنها را جستجو كرد و دقيقا شناخت ، در غير اين صورت ريشه كن كردن اين صفت رذيله غيرممكن است .
بعضى از بزرگان مانند مرحوم ((فيض كاشانى )) در ((المحجّة البيضاء)) چهار ريشه براى ((تكبّر)) ذكر كرده است : عُجب ، كينه ، حَسد و ريا.
او معتقد است تكبّر درونى ريشه اش ((عُجب )) - خودبزرگ بينى - است ، اين خودبزرگ بينى سبب مى شود كه خود را برتر از آنها بداند و بر آنها فخرفروشى كند و ريشه هاى ديگرى دارد كه يكى از آنها ((كينه )) است كه نسبت به شخص خاصّى پيدا مى كند و همين امر سبب مى شود كه امتيازات واقعى يا پندارى خود را به رخ او بكشد، و ديگر ((حَسد)) است كه سبب بروز اين رذيله اخلاقى مى گردد و ديگرى ((رياكارى )) است كه سبب مى شود شخص رياكار امتيازات خود را به ديگران ارائه دهد.
اين ريشه هاى چهارگانه ، ريشه هاى اصلى تكبّر را تشكيل مى دهد.
ولى ظاهر اين است كه ريشه ها منحصر به اين چهار صفت نيست ، بلكه امور ديگرى نيز مى تواند ريشه تكبّر گردد.
6- آثار و نشانه ها
بيماريهاى اخلاقى مانند بيماريهاى درونى و جسمانى هميشه همراه با آثارى در برون است همان گونه كه يك بيمار كبدى علايم مختلفى بر پوست بدن ، چهره ، رنگ چشم ، زبان و مانند آن دارد، كسى كه به يك بيمارى سخت اخلاقى گرفتار است آثار و نشانه هايش در اعمال و سخنان او ظاهر مى شود.
بزرگان اخلاق آثار كبر را به طور مشروح و گسترده شمرده اند، اين آثار گاه در چهره ظاهر مى شود، مثل اينكه شخص متكبّر در برابر اشخاص مختلف چهره در هم مى كشد و نگاه هاى تحقيرآميزى مى كند حتّى حاضر نيست با تمام صورت با افراد روبرو شود.
گاه آثار اين خوى نكوهيده در سخنانش آشكار مى گردد، تعبيرهايى كه از خود مى كند مبالغه آميز است و پيوسته ضميرهاى جمع درباره خود به كار مى برد، حتّى تُن صداى او نشان مى دهد كه آدم مغرور و متكبّرى است .
در ميان حرف اين و آن مى دود و به كسى اجازه سخن گفتن نمى دهد، به سخنان مردم گوش نمى دهد ولى انتظار دارد همه به سخنانش گوش فرادهند، سخنان كوتاه ديگران را طولانى مى شمرد و سخنان طولانى و بى محتواى خودش را كوتاه و لازم و واجب مى داند!
گاه آثار آن در حركات و اعمال ، ظاهر مى شود، دوست دارد ديگران در برابر او بايستند و او نشسته باشد، هنگامى كه وارد مجلس مى شود همه براى او قيام كنند، ولى او براى كسى قيام نكند!
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من اءراد اءن ينظر الى رجل من اءهل النّار فلينظر الى رجل قاعد و بين يديه قوم قيام !؛ كسى كه مى خواهد به يكى از دوزخيان نگاه كند، نگاه به كسى كند كه نشسته است و مردم در برابر او ايستاده اند))!(48)
و نيز دوست دارد در كوچه و بازار تنها نباشد و فرد يا گروهى پشت سر او حركت كنند.
در حديثى آمده است : ((كان رسول اللّه فى بعض الاءوقات يمشى مع الاءصحاب فياءمرهم بالتّقدّم و يمشى فى غمارهم ؛ پيامبر اكرم گاه با يارانش حركت مى كرد به آنها دستور مى داد بر او تقدّم جويند و او در لا به لاى آنها راه مى رفت ))!(49)
دوست دارد كه ديگران به ديدن او آيند بى آنكه او به ديدن ديگران برود، از همنشينى با فقيران و مستمندان و كسانى كه ظاهر نامرتّبى دارند پرهيز مى كند و اگر گرفتار چنين افرادى شود سعى دارد در نخستين فرصت از كنار آنان برخيزد يا آنها را از خود دور سازد!
دوست دارد هرگز چيزى براى اهل خانه با دست خود خريدارى نكند و در خانه كمترين كارى انجام ندهد، زن و فرزند و خدمتكار دست به سينه در برابر او براى انجام حوائج حاضر باشند و او به آنها فرمان دهد!
گاه آثار تكبّر در طرز پوشيدن لباس ، مخصوصا لباسهاى گرانقيمتى كه جلب توجّه مى كند، يا مركب سوارى ، خانه و وسايل زندگى ، مركز كسب و كار و تجارت و يا حتّى طرز لباس و زندگى فرزندان و بستگان و منتسبين به او آشكار مى گردد و در همه اين موارد هدفش اين است كه قارون وار ثروت خود را به رخ ديگران بكشد و به گمان خود برترى خويش را نسبت به سايرش ثابت نمايد.
البتّه اين سخن بدان معنى نيست كه انسان از پوشيدن لباس خوب خوددارى كند و لباسهاى مندرس و پاره در تن نمايد، بلكه همانطور كه در حديث نبوى وارد شده ، عمل نمايد: ((كلوا واءشربوا و البسوا و تصدّقوا فى غير سرف و لامخيلة ؛ بخوريد و بياشاميد و بپوشيد و در راه خدا صدقه دهيد بى آنكه اسراف كنيد يا تكبّر و برترى جويى نماييد)).(50)
كوتاه سخن اينكه ظهور و بروز خوى نكوهيده ((تكبّر و برترى جويى )) در تمام شؤ ون زندگى انسان امكان پذير است و ممكن نيست كسى اين صفت رذيله را به صورت شديد يا خفيف داشته باشد و در چهره و سخن و اعمال او ظاهر نگردد.
7- مفاسد و پيامدهاى تكبّر و استكبار
اين خوى زشت - همانگونه كه در سابق اشاره شد - آثار بسيار مخربّى در روح و جان و اعتقادات و افكار افراد و نيز در سطح جوامع انسانى دارد، به گونه اى كه مى توان گفت هيچ بخش از زندگى فردى و اجتماعى از مصايب آن در امان نيست كه به چند قسمت از آن در ذيل اشاره مى شود:
1- نخستين مفسده آن كه از همه خطرناك تر است آلودگى به شرك و كفر است !
آيا كفر ابليس و انحراف او از مسير توحيد و حتّى اعتراض او بر حكمت سرچشمه اى جز كبر داشت ؟
آيا فراعنه و نمرودها و همچنين بسيارى از اقوام سركش كه از پذيرش دعوت انبياى الهى سرباز زدند دليلى جز تكبّر داشت ؟
تكبّر به انسان اجازه نمى دهد كه در برابر حق تسليم گردد، چرا كه كبر و غرور حجاب سنگينى در برابر چشم انسان مى افكند و او را از ديدن چهره زيباى حقّ محروم مى كند، بلكه گاهى فرشته حق را به صورت هيولاى وحشتناك مى بيند! و اين بالاترين ضرر و زيان تكبّر است .
شايد به همين دليل است كه در حديثى مى خوانيم كه راوى از امام صادق عليه السّلام درباره كمترين درجه ((الحاد)) سؤ ال كرد، امام عليه السّلام فرمود: ((انّ الكبر اءدناه !؛ كمترين درجه كفر و اِلحاد، تكبّر است ))!(51)
2- محروم شدن از علم و دانش ، يكى ديگر از پيامدهاى شوم كبر است ، زيرا انسان وقتى به حقيقت علم و دانش مى رسد كه آن را در هر جا و نزد هر كس ببيند همچون گوهر گمشده اى برُبايد، حال آنكه اشخاص متكبّر به آسانى حاضر نمى شوند بهترين علوم و دانشها و برترين و والاترين حكمت ها را از افراد هم رديف و يا زيردست خود بپذيرند.
آنها علوم و دانشهايى را قبول دارند كه از فكر خودشان بجوشد در حالى كه صفت كبر و غرور اجازه نمى دهد مطلب مهمّى از كبر آنان بجوشد، به همين دليل در حديث معروف ((هشام بن حكيم )) از امام كاظم عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ الزّرع ينبت فى السّهل و لاينبت فى الصّفا فكذلك الحكمة تعمر فى قلب المتواضع و لاتعمر فى قلب المتكبّر الجبّار، لاءنّ اللّه جعل التّواضع آلة العقل و جعل التّكبّر من آلة الجهل !؛ زراعت در زمينهاى نرم و هموار مى رويد و روى سنگهاى سخت هرگز رويش ندارد، همين گونه دانش و حكمت در قلب انسان متواضع رويش دارد، و قلب متكبّر جبّار هرگز آباد نمى گردد؛ زيرا خداوند تواضع را وسيله عقل و تكبّر را از ابزار جهل قرار داده است ))!(52)
3- تكبّر سرچشمه اصلى بسيارى از گناهان است
گاه در حالات افراد حسود، حريص ، بدزبان و آلوده به انواع گناهان دقّت مى كنيم مى بينيم سرچشمه همه اين رذايل را در وجود آنها تكبّر تشكيل مى دهد.
آنها هيچگاه مايل نيستند كسى را برتر از خود ببينند به همين دليل هر گاه نعمت و موهبت و موفّقيّتى نصيب ديگران شود، به آنها حسد مى ورزند.
آنها براى تحكيم پايه هاى برترى جويى خود حريص در جمع آورى مالند.
آنها براى اظهار برترى بر ديگران به خود اجازه مى دهند كه سايرين را تحقير كنند و با هَتك و توهين و سَبّ و دشنام ، زبان خود را آلوده سازند و به اين وسيله آتش درونى خود را فرونشانده و خويش را اشباع كنند.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((الحرص و الكبر و الحسد دواع الى تقحّم فى الذّنوب ؛ حرص و تكبّر و حسد سبب مى شود كه انسان در انواع گناهان فرورود)).(53)
در حديث ديگرى از آن حضرت عليه السّلام مى خوانيم : ((التّكبّر يظهر الرّذيلة ؛ تكبّر رذايل اخلاقى را ظاهر مى سازد)).(54)
4- تكبّر مايه تنفّر و پراكندگى مردم است
از بلاهاى مهمّى كه بر سر مستكبران وارد مى شود اِنزواى اجتماعى و پراكندگى مردم از اطراف آنهاست ، چرا كه شَرَف هيچ انسانى اجازه نمى دهد تسليم برترى جوييهاى افراد متكبّر و مغرور شود، به همين دليل به زودى حتّى نزديك ترين دوستان و بستگان از آنها فاصله مى گيرند و اگر به حكم الزامهاى اجتماعى مجبور باشند با آنان زندگى كنند، در دل از آنان متنفّرند!
در حديثى از امام اميرالمؤ منين عليه السّلام مى خوانيم : ((من تكبّر على النّاس ذلّ؛ كسى كه فخرفروشى كند، ذليل مى شود)).(55)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ((اءقمت النّاس المتكبّر؛ منفورترين مردم ، متكبّر است )).(56)
در حديث ديگرى از على عليه السّلام آمده است : ((ثمرة الكبر اءلمسبّة ؛ ميوه درخت تكبّر بدگويى از مردم است )).(57)
اين تعبير كه در حديثى از اميرمؤ منان عليه السّلام رسيده است نيز بسيار عبرت انگيز است : ((ليس للمتكبّر صديق ؛ براى متكبّر دوستى باقى نمى ماند))!(58)
در حديث ديگرى فرمود: ((مااجتلب المقت بمثل الكبر؛ چيزى مانند تكبّر خشم مردم را برنمى انگيزد))!(59)
5- تكبّر سبب از دست دادن امكانات زندگى است
انسان در صورتى در زندگى موفّق خواهد بود كه بتواند همكارى ديگران را جلب كند، افراد مُنزوى كه تلاشهاى آنها تنها جنبه فردى دارد يا شكست مى خورند و يا موفّقيّت ناچيزى نصيبشان مى شود و از آنجا كه تكبّر انسان را به اِنزوا مى كشاند طبعا موفّقيّت او را در صحنه زندگى ناچيز مى كند.
در حديثى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((بكثرة التّكبّر يكون التّلف ؛ فزونى تكبّر مايه اتلاف (اسباب موفّقيّت ) است )).(60)
اين سخن را به گونه ديگرى نيز مى توان تقسيم كرد و آن اينكه بسيارى از جنگها و خونريزى ها و ويرانى ها از تكبّر و استكبار سرچشمه مى گيرد، گروهى خودخواه زمام امور كشورهاى جهان را به دست مى گيرند و هر يك مى خواهد بر ديگرى برترى جويى كند و همين امر سبب درگيرى ميان آنان مى گردد، خونهاى بى گناهان در اين راه ريخته مى شود و خانه ها ويران مى گردد.
گاه تكبّر به صورت گروهى ظاهر مى شود و نژاد خود را برتر از نژادهاى ديگر مى پندارد و همين برترى جويى نژادى يكى از اسباب مهمّ جنگها در طول تاريخ بوده است .
برترى جويى نژاد ژرمن يكى از علل عمده بروز جنگهاى جهانى بود كه ميليونها كُشته و مجروح و ميلياردها ميليارد، زيان و ضرر به جاى گذاشت .
كوتاه سخن اينكه : اگر ضايعات تكبّر را در روح و جسم انسان و در زندگى فردى و اجتماعى او مورد بررسى قرار دهيم خواهيم ديد كه هيچ صفتى از صفات ذميمه ، تا اين حدّ ويرانگر نبوده و پيامدهاى شوم نداشته است .
8- درمان تكبّر
بزرگان اخلاق درباره راه درمان تكبّر، بحثهاى بسيار مشروح دارند كه غالب آنها بر اين مِحور دور مى زند كه راه درمان تكبّر، دو راه است : راه ((علمى )) و راه ((عملى )).
امّا راه علمى ، به اين صورت است كه افراد متكبّر درباره خود بينديشند كه كيستند و چيستند؟ و كجا بودند؟ و به كجا مى روند؟ و سرانجام كار آنها چه خواهد شد؟
و نيز درباره عظمت خداوند بينديشند و خود را در برابر ذات بى مثال او ببينند.
تاريخ سراسر عبرت جهان را بررسى كنند، درباره سرنوشت فرعونها و نمرودها و كسراها و خاقانها و قيصرها و سرانجام كار هر يك كمى مطالعه كنند تا بدانند پيروزى هاى زودگذر جهان چيزى نيست كه بتوان بر آن تكيه كرد و آن را نشانه بزرگى شمرد.
انسانى كه در آغاز، نطفه بى ارزشى بوده و در پايان مُردار گنديده اى مى شود و چند روزى كه در ميان اين دو زندگى مى كند، چيزى نيست كه به خاطر آن مغرور شود و فخرفروشى نمايد.
در ابتداى تولّد نوزادى بسيار ضعيف و ناتوان است كه قدرت بر كمترين كارى ندارد و حتّى نمى تواند آب دهانش را به كمك لبها حفظ كند و در دوران پيرى چنان ضعيف و ناتوان مى شود كه اگر دست و پاى سالمى داشته باشد براى پيمودن راه كوتاهى چندين بار بايد بنشيند و نفس تازه كند و برخيزد و با قامت خميده عصا زنان بقيّه راه را طى كند و اگر دست و پاى سالم نداشته باشد يا گرفتار عوارض پيرى كه براى غالب اشخاص پيش مى آيد بشود بايد او را به وسيله چرخ به اين طرف و آن طرف ببرند!
در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((عجبا للمختال الفخور و انّما خلق من نطفة ثمّ يعود جيفة و هو فيما بين ذلك لايدرى مايصنع به ؛ از متكبّر فخرفروش در شگفتم ! او در آغاز از نطفه بى ارزشى آفريده شده و در پايان كار مُردار گنديده اى خواهد بود و در اين ميان نمى داند به چه سرنوشتى گرفتار مى شود و با او چه مى كنند)).(61)
اگر سرى به بيمارستانها بزنيم و افراد نيرومند و قوى پيكرى را كه بر اثر يك حادثه يا يك بيمارى بر روى تخت بيمارستان افتاده اند و قدرت بر حركت ندارند مشاهده كنيم مى دانيم قوّت و قدرت جسمانى چيزى نيست كه انسان به آن فخر كند.
اگر به ثروتمندان معروفى كه با دگرگونى مختصر در وضع اقتصادى دنيا گرفتار ورشكستگى عظيم شده و بر خاك سياه نشسته اند بنگريم خواهيم ديد ثروت نيز چيزى نيست كه انسان بر آن تكيه كند و به آن فخر نمايد.
و اگر به قدرتمندان بزرگى بنگريم كه با دگرگونيهاى وضع سياسى در چند روز به كلّى از قدرت سكوت كردند يا پشت ميله هاى زندان قرار گرفتند، يا اعدام شدند، خواهيم دانست كه قدرت ظاهرى نيز قابل اعتماد نيست .
پس انسان به چه چيزش مى نازد؟ و به چه چيز افتخار مى كند؟ و بر ديگران فخرفروشى مى كند؟!
در حديثى از امام زين العابدين عليه السّلام آمده است كه ((ميان سَلمان فارسى و مرد خودخواه و متكبّرى خصومت و سخنى واقع شد آن مرد به سَلمان گفت تو كيستى ؟ (و چه كاره اى ؟!) سَلمان گفت : امّا آغاز من و تو هر دو نطفه كثيفى بوده و پايان كار من و تو مُردار گنديده اى است ، هنگامى كه روز قيامت شود و ترازوهاى سنجش برقرار گردد هر كس ترازوى عملش سنگين باشد كريم و باشخصيّت و بزرگوار است و هر كس ترازوى عملش سبك باشد پَست و بى مقدار است ))!(62)
كوتاه سخن اينكه انسان هر گاه در اين گونه امور بيشتر بينديشد از مَركَب كبر و غرور پياده مى شود.
و امّا درمان تكبّر از طريق عملى به اين طريق حاصل مى شود كه سعى كند اعمال متواضعان را انجام دهد تا اين فضيلت اخلاقى در اعماق وجود او ريشه بدواند، در برابر خداوند و خَلق او تواضع كند، سر به سجده و بر روى خاك نهد و لا اله الّا اللّه حقا حقا سجدت لك تعبّدا و رقّا لامستنكفا و لامستكبرا و مانند اين جمله ها را تكرار كند.
لباس ساده بپوشد، غذاى ساده بخورد، با خادمان يا كارگرانش بر سر يك سفره بنشيند، در سلام كردن بر ديگران تقدّم جويد، صدر مجلس ننشيند و در راه رفتن بر ديگران پيشى نگيرد.
با كوچك و بزرگ گرم بگيرد و از همنشينى با افراد متكبّر و مغرور بپرهيزد و در عمل امتيازى براى خود بر ديگران قائل نشود، خلاصه آنچه را نشانه تواضع يا از مظاهر آن است در عمل و سخن به كار بندد سعى كند حالت ، عادت و سپس ملكه او گردد.
در حالات پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است كه روى زمين مى نشست و غذا مى خورد و مى فرمود: ((انّما اءنا عبد آكل كما ياءكل العبد؛ من بنده اى هستم مانند غلامان غذا مى خورم )).(63)
غالبا اين حديث معروف درباره على عليه السّلام شنيده ايم كه روزى دو پيراهن خريد يكى به چهار درهم و ديگرى به سه درهم ، سپس به غلامش قَنبر فرمود: يكى از اين دو را انتخاب كن ، قَنبر پيراهن چهار درهمى را انتخاب كرد و امام پيراهن سه درهمى پوشيد.(64)
در خطبه 160 نهج البلاغه آمده است امام عليه السّلام درباره پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين مى فرمايد: ((و لقد كان ياءكل على الاءرض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله ، و يرقع بيده ثوبه و يركب الحمار العارى و يردف خلفه ؛ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روى زمين (بدون فرش ) مى نشست و غذا مى خورد و با تواضع همچون بردگان جلوس مى كرد و با دست خود كفش خويش را وصله مى كرد و بر مَركَب برهنه سوار مى شد و حتّى كسى را پشت سر خويش سوار مى كرد)).
البتّه با تغيير شرايط زمان بسيارى از اين امور، امروز معمول نيست و انجام آن توصيه نمى شود، هدف اين است با مطالعه حالات پيشوايان بزرگ و توجّه به مقام والاى تواضع آنها درس بگيريم و كبر و غرور را از خود دور سازيم .
اينها همه از يك سو و از سوى ديگر:
از آنجا كه تكبّر اسباب و عللى دارد كه در سابق به هفت قسمت از اسباب آن اشاره شد بزرگان اخلاق براى از ميان بردن هر يك از اين اسباب هفتگانه تمهيداتى كرده اند كه بسيار قابل توجّه است ، از جمله :
آنها كه به خاطر نَسَب خود بر ديگران فخر مى فروشند بايد در اين حقيقت بينديشند كه اولا افتخار به كمالات ديگران عين جهالت است و اگر پدر كسى فاضل بوده ، ولى خودش بى بهره است ، از علم پدر حاصلى ندارد و ارزشى براى او ايجاد نخواهد شد و ثانيا اگر نيك بينديشد، پدر او نطفه است و جدّ اعلايش خاك و اينها امورى نيستند كه انسان به سبب آنها افتخار كند و براى خود امتيازى قائل باشد.
در حديثى آمده است كه لقمان حكيم به فرزندش گفت : ((يا بنىّ ويل لمن تجبّر و تكبّر، كيف يتعظّم من خلق من طين ، و الى طين يعود؟ لايدرى الى ماذا يصير؟ الى الجنّة فقد فاز اءو الى النّار فقد خسر خسرانا مبينا!؛ واى بر كسى كه تكبّر و برترى جويى مى كند، چگونه خود را بزرگ مى پندارد كسى كه از خاك آفريده شده و به خاك برمى گردد؟ نمى داند به كجا مى رود؟ به سوى بهشت تا رستگار باشد يا به سوى دوزخ تا گرفتار خُسران آشكارى گردد))!
امّا كسانى كه به خاطر جمال و زيبايى گرفتار كبر و غرور مى شوند بايد در اين معنى بينديشند كه با يك بيمارى ، مخصوصا بيماريهاى پوستى ، تمام اين جمال و زيبايى بر باد مى رود و اگر بيماريها آن را بر باد ندهد چند روزى كه گذشت گَرد و غُبار پيرى بر سر و صورتش مى نشيند و آن جوان زيباى راست قامت ديروز به پيرمرد خميده ناتوانى كه صورتش پر از چين و چروك پيرى است مبدّل مى شود! چيزى كه به اين سرعت قابل زوال است چگونه مى تواند سبب غرور و برترى جويى بر ديگران شود؟
و اگر سبب تكبّر او قوّت و قدرت جسمانى است بايد فراموش نكند كه گاه با يك عارضه كوچك قلبى يا مغزى تمام يا قسمتى از بدن فَلَج مى شود و به كلّى از كار مى افتد، به گونه اى كه نتواند حتّى مگسى را از خود دور كند؟ اگر خار و يا سوزنى به پاى او رود و نتواند آن را بيرون بياورد پيوسته معذّب است .
امّا آنها كه به سبب ثروت و فزونى اموال و كثرت ياران و انصار گرفتار غرور و تكبّر مى شوند اوّلا بايد به اين نكته توجّه كنند كه اينها امورى است از بيرون وجود انسان و چيزى كه بيرون وجود انسان است نمى تواند مايه مباهات او گردد، چگونه انسان داراى شخصيّت ، به اسب و استر، اتومبيل و خانه اش افتخار مى كند؟ و چگونه شَرف و شخصيّت خود را در اين امور مى پندارد؟ امورى كه مى تواند در دست پَست ترين خَلق خدا نيز باشد، امورى كه بسيارى از آنها دزدان به آسانى مى ربايند. چه بى ارزش است شرفى كه دزد آن را مى ربايد و صاحبش را فاقد آن مى كند!
از اين گذشته همه مى دانيم اموال و ثروت هاى دنيوى دائما دست به دست مى گردد، ثروتمندان بزرگ روزى فقير مى شوند و كاخ نشينان ، خاك نشين مى گردند.
چيزى كه اين قدر ناپايدار و قرار است چگونه ممكن است اين همه مايه غرور و غفلت گردد.
اگر سبب كبر و غرور او علم و دانش فراوان است كه متاءسّفانه از بدترين آفات نفسانى است و به همين نسبت درمانش سخت تر و پيچيده تر است به خصوص اينكه در فضيلت علم آن قدر آيات و روايات وارد شده كه مطالعه آنها ممكن است انسان را گرفتار كبر و غرور كند، بايد عالمان بينديشند كه قرآن مجيد در آيه 5 سوره جمعه عالمان بى عمل را به خرانى تشبيه كرده كه بارى از كتاب بر پشت دارند و نيز بينديشند كه شخص عالم به همان نسبت كه بر ديگران برترى علمى دارد مسؤ وليّتش سنگين تر است ، ممكن است خداوند از هفتاد گناه جاهل بگذرد پيش از آنكه از يك گناه عالم بگذرد.
نبايد فراموش كنند كه حساب آنها در قيامت از ديگران بسيار مشكل تر است ، با اين حال چگونه مى توانند به ديگران فخرفروشى كنند؟!
و سرانجام اگر سرچشمه تكبّر انواع عبادت و طاعات الهى است كه انسان متكبّر انجام داده بايد به اين واقعيّت بينديشد كه خداوند تنها عبادتى را مى پذيرد كه از هرگونه عُجب و كبر پاك باشد و به يقين گناهكاران نادم و پشيمان به نجات نزديكترند تا عابدان مغرور!
بخصوص اينكه از نشانه هاى قبولى عبادت اين است كه انسان خود را كوچك و بى مقدار بداند و اگر تمام عبادت جنّ و اِنس را انجام دهد باز از خوف خدا غافل نشود.
9- آزمايشهاى درمانى !
پيش از اين گفته ايم بيماريهاى اخلاقى شباهت زيادى به بيماريهاى جسمانى دارد و با مقايسه آن دو با يكديگر بسيارى از مشكلات حلّ مى شود از جمله اينكه طبيب پس از درمان بيمارى جسمانى بار ديگر بيمار را به آزمايشگاه مى فرستد تا از بهبودى كامل او مطمئن شود و اگر آثارى از بيمارى را در او ببيند به درمان خود ادامه مى دهد تا بيمارى به كلّى ريشه كَن شود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:34 PM
next page
fehrest page
back page
بزرگان علم اخلاق در برخورد با بيمارى خطرناك ((تكبّر)) نيز همين روش را پيشنهاد كرده اند، به اين گونه كه وقتى انسان به درمان تكبّر مى پردازد براى اطمينان به ريشه كَن شدن آن بايد خود را در معرض آزمايش جديد قرار دهد تا از ريشه كَن شدن اين بيمارى مطمئن شود.
مرحوم فيض كاشانى با استفاده از ((احياءالعلوم )) آزمايشهايى را در اين زمينه پيشنهاد مى كند كه جالب توجّه است از جمله :
1- با بعضى از اقران و هم رديفان به مناظره مشغول شود و ببيند اگر حق از زبان دوستش ظاهر شد آيا حاضر است به راحتى آن را بپذيرد و حتّى از او تشكّر كند؟ يا هنوز براى او پذيرش حق از دوست هم رديف يا از شاگردش سنگين است ؟ در صورت اوّل كبر ريشه كَن شده و در صورت دوم هنوز ريشه هاى آن باقى است !
2- با دوستان و هم رديفانش در مجالس شركت كند و آنها را بر خود مقدّم دارد و پشت سر آنها وارد مجلس شود و پايين تر از آنها بنشيند، اگر براى او سخت و ناگوار نبود تكبّر از وجود او رخت بر بسته واگر احساس ناراحتى و سنگينى مى كند بداند هنوز ريشه هاى آن باقى است !
ولى گاه در اينجا شيطان دامى بر سر راه انسان مى افكند و براى اين كه خود در انظار مردم ، انسان خوب و متواضع جلوه دهد به او مى گويد در پايين ترين نقطه مجلس بنشين و در ميان افراد عادى قرار بگير و تصوّر مى كند اين نوعى تواضع است در حالى كه هدفش اين است از اين طريق بزرگى شخصيّت خود را نشان دهد و نظرها را به سوى خود جلب كند كه در واقع نوعى تكبّر آميخته با رياكارى است .
3- اگر شخص فقير و مستمندى از او دعوتى به عمل بياورد دعوتش را با ميل بپذيرد، يا اگر دوستى نيازى داشت براى انجام حوائج او مثلا به بازار رود، اگر اين گونه كارها بر او سنگين نبود كبر ريشه كَن شده ، والّا بايد به درمان ادامه دهد!
4- براى خريد نيازهاى زندگى شخصا به بازار برود، اگر براى او سخت بود هنوز ريشه هاى تكبّر باقى است و اگر مايل بود مردم او را در اين حال ببينند و به تواضعش آفرين بگويند باز متكبّر رياكارى است !
به يقين نمى توان انكار كرد كه اين امور در همه محيطها و همه زمان ها يكسان نيست ، گاه مى شود براى بعضى اشخاص بعضى از اين كارها عيب است و اگر چنين كارى كنند ضربه اخلاقى براى مردم حاصل مى شود، لذا در حديثى مى خوانيم امام صادق عليه السّلام مردى از اهل مدينه را ديد كه چيزى براى خانواده اش خريده و به سوى خانه مى برد، هنگامى كه چشم امام عليه السّلام به او افتاد شرمنده شد، امام عليه السّلام فرمود (نگران نباش ) چيزى است كه براى خانواده ات خريده اى و به سوى آنها مى برى ، به خدا سوگند اگر مردم مدينه بر من عيب نمى گرفتند من هم دوست داشتم اشيايى از بازار براى خانواده ام بخرم و خودم براى آنان ببرم ، اين در حالى است كه جدش اميرمؤ منان على عليه السّلام خرده نمى گرفت ، هدف اين است كارهاى متواضعانه بر او گران نباشد.
5- لباس هاى ساده و كم ارزش بپوشد، اگر احساس ناراحتى نكرد تكبّر از وجودش رخت بربسته و در غير اين صورت هنوز گرفتار است ، در حديث آمده است كه پيغمبر اكرم فرمود: ((من اعتقل البعير و لبس الصّوف فقد برى من الكبر!؛ كسى كه پاى شتر را شخصا ببندد و لباس پشمينه بپوشد (و احساس ناراحتى نكند) از كبر پاك شده است ))!
ولى مبادا انجام اين كارها براى خودنمايى و ابراز تواضع باشد كه خود نوعى تكبّر تؤ ام با رياكارى محسوب مى شود.
باز تكرار مى كنيم كه زمان ها و مكان ها و اشخاص همه يكسان نيستند، بايد بدون تعصّب شرايط را در نظر گرفت و بدون فريب دادن خويشتن ، مقتضاى زمان و مكان و موقعيّت هر شخص را مشخّص نمود و براى اين كه در اين گونه موارد گرفتار خودفريبى نشويم بايد از قضاوت ديگران نيز استفاده كنيم .
راستى چرا بسيارى از مردم به طب جسمانى فوق العاده اهمّيّت مى دهند و بارها و بارها به انواع آزمايشها مى پردازند تا از سلامت خود مطمئن شوند، ولى براى طب روحانى و اخلاقى كه ضامن سعادت جاويدان و نجات جان انسان است و به مضمون آيه ((الّا من اءتى اللّه بقلب سليم ؛ تنها راه خوشبختى داشتن ((قلب سليم ))است )) اهمّيّتى قائل نيستند؟!
2 : تواضع و فروتنى
اشاره :
ناگفته پيداست كه تواضع و فروتنى نقطه مقابل تكبّر و فخرفروشى است و جداسازى بحثهاى كامل اين دو از يكديگر مشكل يا غيرممكن است و لذا هم در آيات و روايات اسلامى و هم در كلمات بزرگان اخلاق اين دو به يكديگر آميخته شده است ، نكوهش از يكى ملازم تمجيد و ستايش از ديگرى است و ستايش از يكى همراه با نكوهش از ديگرى مى باشد، درست مثل اينكه بحثهاى مربوط به ستايش و تمجيد از علم جداى از نكوهش از جهل نيست و نكوهش از جهل همراه ستايش علم است .
با اين حال مفهوم اين سخن آن نيست كه ما بحثهاى مربوط به تواضع را ناديده گرفته و به آنچه در بحث زشتى تكبّر و استكبار گفتيم بسنده كنيم . بخصوص اينكه نسبت بين تكبّر و تواضع به اصطلاح نسبت ميان ضدّين است نه وجود و عدم . هم تكبّر يك صفت وجودى است و هم تواضع و هر دو در مقابل يكديگر قرار دارند، نه از قبيل وجود و عدم كه سخن از يكى الزاما همراه با نفى ديگرى باشد.
در روايات اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است از جمله از على عليه السّلام مى خوانيم : ((ضادّوا الكبر بالتّواضع ؛ به وسيله تواضع با تكبّر كه ضدّ آن است مقابله كنيد)).(65)
با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و آيات مربوط به مسئله تواضع را گلچين كرده ، مورد بررسى قرار مى دهيم (هر چند آياتى كه به كنايه يا به ملازمه به آن اشاره مى كند بيش از اينها است ).
1- يا اءيّها الّذين آمنوا من يرتدّ منكم عن دينه فسوف ياءتى اللّه بقوم يحبّهم و يحبّونه اءذلّة على المؤ منين اءعزّة على الكافرين ... (سوره مائده ، آيه 54)
2- و عباد الرّحمن الّذين يمشون على الاءرض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما (سوره فرقان ، آيه 63)
3- واخفض جناحك لمن اتّبعك من المؤ منين (سوره شعراء، آيه 215)
ترجمه :
1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هر كس از شما، از آيين خود بازگردد (به خدا زيانى نمى رساند؛) خداوند به زودى جمعيّتى را مى آورد كه آنها را دوست دارد و آنان (نيز) او را دوست دارند؛ در برابر مؤ منان متواضع ، در برابر كافران سرسخت و نيرومندند.
2- بندگان (خاصّ خداوند) رحمان ، كسانى هستند كه با آرامش بى تكبّر بر زمين راه مى روند؛ و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مى گويند (و با بى اعتنايى و بزرگوارى مى گذرند).
3- (اى پيامبر) بال و پَر خود را براى مؤ منانى كه از تو پيروى مى كنند بگستر (و نسبت به آنها تواضع و مهربانى كن ).
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مورد بحث سخن از گروهى از مؤ منان به ميان آمده كه مشمول فضل و عنايات الهى هستند هم خدا را دوست مى دارند و هم محبوب پروردگارند.
يكى از اوصاف بارز آنها اين است كه در برابر مؤ منان متواضعند: (اءذلّة على المؤ منين ) و در برابر كافران نيرومند و قوى هستند (اءعزّة على الكافرين ).
((اءذلّة )) جمع ((ذلول )) و ((ذليل )) از مادّه ((ذُلّ)) (بر وزن حُرّ) در اصل به معنى نرمى و ملايمت و تسليم است در حالى كه ((اءعزّة )) جمع ((عزيز)) از مادّه ((عزة )) به معنى شدّت است ، حيوانات رام را ((ذلول )) مى گويند چون ملايم و تسليمند و ((تذليل )) در آيه ذلّلت قطوفها تذليلا اشاره به سهولت چيدن ميوه هاى بهشتى است .
گاه ذلّت در مواردى به كار مى رود كه معنى منفى دارد و آن در جايى است كه از سوى غير به انسان تحميل مى شود وگرنه در مادّه اين لغت مفهوم منفى ذاتا وجود ندارد (دقّت كنيد).
به هر حال آيه فوق دليل روشنى بر اهمّيّت تواضع و عظمت مقام متواضعين است ، تواضعى كه از درون جان انسان برخيزد و براى احترام به مؤ منى از مؤ منان و بنده اى از بندگان خدا باشد.
در دوّمين آيه باز اشاره به اوصاف برجسته و فضائل اخلاقى گروهى از بندگان خاصّ خداست كه در طىّ آيات سوره فرقان از آيه 63 تا آيه 74 دوازده فضيلت بزرگ براى آنها ذكر شده است و جالب اينكه نخستين آنها همان صفت تواضع است ، اين نشان مى دهد همان گونه كه ((تكبّر)) خطرناك ترين رذائل است ، تواضع مهمترين يا از مهمترين فضائل مى باشد، مى فرمايد:
((بندگان خاص خداوند رحمان كسانى هستند كه با آرامش و بى تكبّر بر زمين راه مى روند)) (و عباد الرّحمن الّذين يمشون على الاءرض هونا).
((هون )) مصدر است و به معنى نرمى و آرامش و تواضع است و استعمال مصدر در معنى اسم فاعل در اينجا به خاطر تاءكيد است ، يعنى آنها چنان آرام و متواضعند كه گويى عين تواضع شده اند و به همين دليل در ادامه آيه مى فرمايد: ((و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛ و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مى گويند (و با بى اعتنايى و بزرگوارى مى گذرند))).
و در آيه بعد از آن سخن از تواضع آنها در برابر ذات پاك خداست مى فرمايد: ((و الّذين يبيتون لربّهم سجّدا و قياما؛ آنها كسانى هستند كه شبانگاه براى پروردگارشان سجده و قيام مى كنند (و به بندگى و عبادت مى پردازند))).
((راغب )) در كتاب ((مفردات )) مى گويد: ((هون )) دو معنى دارد يكى از آنها خضوع و نرمشى است كه از درون جان انسان بجوشد كه اين شايسته ستايش است (سپس به آيه مورد بحث اشاره مى كند) و در حديث نبوى آمده است المؤ من هيّن ليّن .(66) دوم خضوع و تذلّلى است كه از سوى ديگرى بر انسان تحميل شود و او را خوار كند.
ناگفته پيداست كه منظور از الّذين يمشون على الاءرض هونا اين نيست كه فقط راه رفتن آنها متواضعانه است ، بلكه منظور نفى هرگونه كبر و خودخواهى است كه در تمام اعمال انسان و حتّى در كيفيّت راه رفتن كه ساده ترين كار است آشكار مى شود، زيرا ملكات اخلاقى هميشه خود را در لا به لاى گفتار و حركات انسان نشان مى دهند تا آنجا كه در بسيارى از مواقع از چگونگى راه رفتن انسان مى توان به بسيارى از صفات اخلاقى او راه برد.
آرى عباد الرّحمن (بندگان خاص خدا) نخستين نشانشان همان تواضع است ، تواضعى كه در تمام ذرّات وجودشان نفوذ كرده و حتّى در راه رفتن آنها آشكار است و اگر مى بينيم خداوند در آيه 37 سوره اسراء به پيامبرش دستور مى دهد ((و لاتمش فى الاءرض مرحا؛ روى زمين با تكبّر راه مرو)) منظور فقط راه رفتن نيست بلكه هدف ، تواضع در همه كار است كه نشانه بندگى و عبوديّت خداست .
در سوّمين آيه روى سخن را به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده ، مى فرمايد: ((بال و پَر خود را براى مؤ منانى كه از تو پيروى مى كنند پايين بياور و (تواضع و محبّت كن )؛ و اءخفض جناحك لمن اءتّبعك من المؤ منين ))
((خفض )) بر وزن ((خشم )) در اصل به معنى پايين آوردن است و ((جناح )) به معنى بال مى باشد. بنابراين ((و اخفض جناح )) كنايه از تواضع آميخته با محبّت است ، همان گونه كه پرندگان هرگاه مى خواهند به جوجه هاى خود اظهار محبّت كنند بال و پَر خود مى گسترانند و آنها را زير بال و پَر مى گيرند تا هم در برابر حوادث احتمالى مصون بمانند و هم از تشتّت و پراكندگى حفظ شوند، پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز ماءمور بود بدين گونه مؤ منان را زير بال و پَر خود بگيرد!
اين تعبير بسيار ظريف و پُرمعنى نكات مختلفى را در عبادت كوتاهى جمع كرده است .
جايى كه پيامبر ماءمور به تواضع آميخته با محبّت در برابر مؤ منان باشد تكليف افراد امّت روشن است چرا كه پيغمبر سرمشق و الگو و ((اسوه )) براى همه امّت است .
شبيه همين تعبير در آيه 88 سوره حجر نيز آمده است آنجا كه مى فرمايد: و اخفض جناحك للمؤ منين كه باز مخاطب در آن شخص پيامبر است كه ماءمور مى شود براى مؤ منان ((خفض جناح )) و تواضع آميخته با محبّت داشته باشد.
شبيه اين تعبير با اندك تفاوتى در مورد فرزندان در مقابل پدران و مادران در سوره ((اسراء)) آمده ، آنجا كه مى فرمايد: ((و اءخفض لهما جناح الذّلّ من الرّحمة ؛ بالهاى خود را در برابر آن دو (پدر و مادر) از محبّت و لطف فرود آر (و تواضعى آميخته با احترام و محبّت در برابر آنان داشته باش ))).
از مجموع آنچه در آيات فوق آمده به خوبى استفاده مى شود كه قرآن مجيد نه تنها تكبّر و استكبار را مورد مذمّت قرار داده ، بلكه نقطه مقابل آن يعنى تواضع و فروتنى را با تعبيرات گوناگون مورد تمجيد قرار داده است .
تواضع و فروتنى در روايات اسلامى
در منابع شيعه و اهل سنّت احاديث فراوانى در مورد تواضع به چشم مى خورد كه بعضى درباره اهمّيّت تواضع است و بعضى درباره علامت و آثار متواضعان و يا ثمره تواضع و حد و آداب آن مى باشد.
در اهمّيّت تواضع تعبيرات بسيار جالبى در روايات آمده :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : روزى فرمود: ((ما لى لا اءرى عليكم حلاوة العبادة ؟! قالوا و ما حلاوة العبادة ؟ قال التّواضع !؛ چه مى شود كه شيرينى عبادت را در شما نمى بينيم ؟ عرض كردند: شيرينى عبادت چيست ؟ فرمود: تواضع است !))(67)
ناگفته پيداست حقيقت عبادت نهايت خضوع در برابر پروردگار است . كسى كه شيرينى خضوع و تواضع در برابر خدا را دريابد در برابر خَلق خدا نيز متواضع است .
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان عليه السّلام آمده است : ((عليك بالتّواضع فاءنّه من اءعظم العبادة ؛ بر تو باد تواضع كه از برترى عبادات است )).(68)
3- از امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((التّواضع نعمة لا يحسد عليها؛ تواضع نعمتى است كه سبب حسادت ديگران نمى شود)).(69)
معمولا هر نعمتى نصيب انسان مى شود مزاحمت هاى حسودان افزوده مى گردد و گاه اين حسادت چنان فضاى زندگى را تنگ مى كند كه زندگى بر صاحب نعمت مشكل مى شود، ولى تواضع از اين قاعده كلّى مستثنى است ، نعمتى است كه حسادات حسودان را برنمى انگيزد.
اين بحث دامنه دار را با حديث ديگرى از نبىّ اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پايان مى دهيم :
4- ((يباهى اللّه تعالى الملائكة بخمسة : بالمجاهدين ، والفقراء، و الّذين يتواضعون للّه تعالى ، والغنىّ الّذى يعطى الفقراء و لايمنّ عليهم ، و رجل يبكى فى الخلوة من خشية اللّه عزّوجلّ؛ خداوند به پنج دسته از انسانها به فرشتگان مباهات مى كند: مجاهدان (راه خدا)، فقرا (و نيازمندانى كه دين خود را به دنيا نمى فروشند) و آنها كه به خاطر خدا تواضع مى كنند و ثروتمندان كه بى منّت به مستمندان كمك مى نمايند و كسى كه در خلوت از خوف خدا گريه مى كند!)).(70)
درباره ثمرات و آثار مثبت تواضع نيز روايات فراوانى از معصومين به ما رسيده است كه چند حديث پر معنى را در ذيل مى آوريم :
در حديثى از امام اميرالمؤ منين مى خوانيم : ((ثمرة التّواضع المحبّة و ثمرة الكبر المسبّة !؛ ميوه درخت تواضع محبّت است و ميوه (شوم ) تكبّر دُشنام و ناسزاگويى مردم است !))(71)
در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((بخفض الجناح تنتظم الامور!؛ با تواضع و محبّت كارها نظم و سامان مى يابد!)).(72)
روشن است كه نظم جامعه جز در سايه همكارى و همدلى حاصل نمى شود و همكارى و همدلى مردم در صورتى ممكن است كه شخص مدير نخواهد خود را بر آنها تحميل كند و يا فخرفروشى كند و خود را برتر از ديگران قلمداد نمايد، هميشه مديرانى موفّق هستند كه در عين قاطعيّت متواضع و پر محبّت باشند.
در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((التّواضع لايزيد العبد الّا رفعة فتواضعوا يرفعكم اللّه !؛ تواضع جز بزرگى بر انسان نمى افزايد پس تواضع كنيد تا خداوند شما را بلند مقام سازد!)).(73)
گاه چنين تصوّر مى شود كه تواضع انسان را كوچك مى كند در حالى كه اين يك برداشت سطحى و نادرست است ، همواره مى بينيم افراد متواضع در جامعه مورد احترام و داراى عظمت و شخصيّت هستند و تواضع بر منزلت آنها مى افزايد.
از احاديث اسلامى استفاده مى شود كه تواضع شرط قبولى عبادات و طاعات است ، از جمله در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((التّواضع اءصل كلّ خير نفيس و مرتبة رفيعة ... و من تواضع للّه شرّفه اللّه على كثير من عباده ... و ليس للّه عزّوجلّ عبادة يقبلها و يرضيها الّا و بابها التّواضع ، و لايعرف ما فى معنى حقيقة التّواضع الّا المقرّبون المستقلّين بوحدانيّته ، قال اللّه عزّوجلّ و عباد الرّحمن الّذين يمشون على الاءرض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما...؛ تواضع ريشه هر كار نيك و باارزش است و مقام والايى است ... و هر كس براى خدا تواضع كند خداوند او را بر بسيارى از بندگانش شرافت مى بخشد... و هيچ عبادتى براى خدا مورد رضا و قبول نخواهد بود مگر اينكه باب آن تواضع است و حقيقت تواضع را جز مقرّبانى كه مستقل در وحدانيّت خداوندند درك نمى كنند، خداوند عزّوجلّ مى فرمايد: بندگان خداوند رحمان كسانى هستند كه در زمين با تواضع راه مى روند و هنگامى كه جاهلان آنها را (با سخنان نامناسب ) خطاب كنند، به آنها سلام مى گويند (و با بى اعتنايى مى گذرند))).(74)
اين سخن را با حديثى كه از حضرت مسيح عليه السّلام نقل شده است پايان مى دهيم . فرمود: ((بالتّواضع تعمر الحكمة لابالتّكبّر، كذلك فى السّهل ينبت الزّرع لا فى الجبل !؛ به وسيله تواضع ، مزرعه علم و دانش آباد مى شود نه با تكبّر، همان گونه كه زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه بر روى كوه !)).(75)
كوتاه سخن اينكه : تواضع هم در زندگى علمى و فرهنگى انسان اثر مى گذارد (چرا كه افراد متكبّر به خاطر تكبّرشان از رسيدن به حق محجوبند) و هم در زندگى اجتماعى (چرا كه افراد متواضع از محبوبيّت فوق العاده در اجتماع بهره مى گيرند و همه مردم براى آنها احترام خاصّى قائلند) و هم در رابطه انسان با خدا موثّر است چرا كه روح عبادت ، تواضع و كليد قبولى آن فروتنى است .
در مورد نشانه هاى تواضع نيز روايات جالبى در منابع اسلامى وارد شده است ، در حديثى از امام على بن ابى طالب عليه السّلام مى خوانيم : ((ثلاث هنّ راءس التّواضع : اءن يبدء بالسّلام من لقيه ، و يرضى بالدّون من شرف المجلس ، و يكره الرّيا و السّمعة ؛ سه چيز است كه سرآغاز تواضع است : نخست اينكه انسان هر كس را ببيند ابتدا به او سلام كند و در پايين مجلس بنشيند و تظاهر و ريا و سمعه را ناخوش دارد)).(76)
در بعضى از روايات نشانه هاى ديگرى نيز بر آن افزوده شده است ، از جمله : ترك ((مراء)) و ((جدال )) يعنى انسان به خاطر برترى جويى با ديگرى بحث نكند و ديگر عدم علاقه به اينكه مردم او را بستايند.(77)
1- تعريف تواضع
((تواضع )) از مادّه ((وضع )) در اصل به معنى فرونهادن است ، اين تعبير در مورد زنان باردار كه مولود خود را به دنيا مى آورند به عنوان وضع حمل گفته مى شود و در مورد خسارت و زيان كردن و كمبود تعبير ((وضيعة )) به كار مى رود و هنگامى كه به عنوان يك صفت اخلاقى گفته مى شود مفهومش اين است كه انسان خود را پايين تر از آنچه موقعيّت اجتماعى اوست قرار دهد، به عكس تكبّر كه مفهومش برترى جويى و قرار دادن خويشتن برتر از موقعيّت فردى و اجتماعى اوست .
بعضى از ارباب لغت ((تواضع )) را به معنى ((تذلّل )) تفسير كرده اند و منظور از تذلّل در اينجا خضوع و فروتنى و تسليم است .
مرحوم نراقى در ((معراج السعاده )) در تعريف تواضع مى گويد: ((تواضع عبارت است از شكسته نفسى كه نگذارد آدمى خود را بالاتر از ديگرى ببيند و لازمه آن كردار و گفتار چندى است كه دلالت بر تعظيم ديگران و اكرام ايشان مى كند)).(78)
تعبير به ((فروتنى )) در فارسى دقيقا همين معنا را مى رساند و اين مسئله از خلال گفتار و رفتار انسانها نمايان مى شود.
در حديثى از امام علىّ بن موسى الرضا عليه السّلام مى خوانيم ، سؤ ال كردند: ((ما حدّ التّواضع الّذى اذا فعله العبد كان متواضعا؟ فقال : التّواضع درجات منها اءن يعرف المرء قدر نفسه فينزّلها منزلتها بقلب سليم لايحبّ اءن ياءتى اليه ، ان راءى سيّئة دَراءها بالحسنة ، كاظم الغيظ، عاف عن النّاس ، و اللّه يحبّ المحسنين ؛ حدّ تواضع كه اگر انسان آن را انجام دهد متواضع محسوب مى شود چيست ؟ فرمود: تواضع درجات و مراحلى دارد: يكى از مراحل آن اين است كه انسان قدر و موقعيّت نفس خويش را بداند و در همان جايگاه با قلب سليم (و پذيرش درونى ) جاى دهد، دوست نداشته باشد كارى درباره كسى انجام دهد مگر همانند كارهايى كه درباره او انجام مى دهند (همان گونه كه انتظار احترام از ديگران دارد بايد ديگران را محترم بشمارد و هر كارى را از سوى ديگران دون شاءن خود مى شمرد درباره ديگران دون شاءن بشمرد.) هرگاه بدى از كسى ببيند آن را با نيكى پاسخ دهد، خشم خود را فرو برد، از گناهان مردم درگذرد و آنها را مورد عفو قرار دهد، خداوند نيكوكاران را دوست دارد)).(79)
آنچه در اين روايت پُرمحتوا آمده ، در واقع نشانه هاى تواضع است كه از طريق آن مى توان به تعريف تواضع نيز آشنا شد.
در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((التّواضع الرّضا بالمجلس دون شرفه و اءن تسلّم على من لقيت و اءن تترك المراء و ان كنت محقّا؛ تواضع آن است كه به كمتر از جايگاه شايسته خود در مجلس قانع باشى و هرگاه كسى را ملاقات كردى در سلام پيشى بگيرى و جرّ و بحث را رها كنى هر چند حق با تو باشد)).(80)
حقيقت اين است كه تعريف تواضع از نشانه هاى آن جدا نيست ؛ چرا كه يكى از بهترين راه هاى تعريف يك موضوع ، ذكر نشانه هاى گوناگون آن است (دقّت كنيد.)
2- تواضع و كرامت انسان !
معمولا در اين گونه مباحث بعضى راه افراط را در پيش مى گيرند و بعضى راه تفريط، مثلا بعضى تصوّر مى كنند حقيقت تواضع آن است كه انسان خود را در برابر مردم خوار و بى مقدار كند و اعمالى انجام دهد كه از نظر مردم بيفتد و نسبت به او سوءظنّ پيدا كنند، آن گونه كه در حالت بعضى از صوفيّه نقل شده است كه هنگامى كه در يك منطقه به خوش نامى معروف مى شدند مرتكب اعمال زشت و قبيحى مى شدند تا از نظر بيفتند، مثلا به بى بندوبارى در عبادات و خيانت در امانت مردم معروف شوند و مردم آنها را رها كنند و شايد اين كار را نوعى تواضع و رياضت نفس مى پنداشتند.
اسلام اجازه نمى دهد كسى به نام تواضع ، خود را تحقير كند و در نظرها سبك و موهون سازد و كرامت انسانى خويش را پايمال كند، مهم اين است كه در عين تواضع ، شخصيّت اجتماعى انسان ضايع نشود و خوار و ذليل و بى مقدار نگردد. اگر تواضع به صورت صحيح انجام شود نه تنها چنين اثرى نخواهد داشت بلكه به عكس ارزش او در جامعه بالاتر مى رود. به همين دليل در روايات اسلامى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده : ((بالتّواضع تكون الرّفعة ؛ تواضع انسان را بالا مى برد!))(81)
مرحوم ((فيض كاشانى )) - رضوان اللّه عليه - تحت عنوان غاية الرّياضة فى خُلق التّواضع مى گويد: اين فضيلت اخلاقى مانند ساير صفات اخلاقى داراى طرف افراط و و تفريط و حدّ وسط است ، حدّ افراط ((تكبّر)) و حدّ تفريط ((پذيرش ذلّت و پَستى )) و حدّ وسط ((تواضع )) است . آنچه صفت فضيلت محسوب مى شود و قابل ستايش است همان كوچكى كردن بدون پذيرش پَستى و ذلّت است ، سپس به ذكر مثالى در اينجا مى پردازد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:34 PM
next page
fehrest page
back page
مى گويد: كسى كه سعى دارد بر اقران و امثال خود برترى جويد و آنها را پشت سر اندازد متكبّر است و كسى كه خود را بعد از آنها قرار مى دهد متواضع است ، ولى اگر پاره دوزى بر دانشمندان بزرگى وارد شود او از جاى خود برخيزد و او را به جاى خود بنشاند و كفش او را بردارد و پيش پاى او جفت كند و تواضعى در (حدّ يك عالم بزرگ ) نسبت به او روا دارد، اين تواضع نيست ، نوعى تذلّل محسوب مى شود، اين امر قابل ستايش نيست ، چيزى شايسته ستايش است كه در حدّ اعتدال باشد و حقّ هر كس را نسبت به او ادا كند، در برابر عالم به گونه اى و در برابر افراد ديگر به گونه ديگر.(82)
3 و 4 : حرص و قناعت
اشاره :
فراموش نكرده ايم كه در حديثى از امام علىّ بن الحسين عليه السّلام ، نخستين سرچشمه گناه و معصيت پروردگار تكبّر ذكر شده بود كه گناه بزرگ ابليس بود و به خاطر آن به فرمان خدا پشت كرد و از كافران شد؛ سپس حرص به عنوان دوّمين سرچشمه گناه و ترك اوّلى از ناحيه آدم و حوّا معرّفى شده بود و بعد از اين دو، حَسد بود كه سرچشمه گناه بزرگ فرزند آدم (قابيل ) گرديد و برادرش هابيل را به قتل رسانيد.(83)
نه تنها در داستان آدم كه در طول تاريخ انبيا و مبارزات آنان با اقوام منحرف ، آثار منفى رذيله حرص به خوبى نمايان است ، در تاريخ گذشته و امروز اقوام مختلف دنيا نيز مشاهده مى كنيم كه حرص و فزون طلبى ، سرچشمه انواع جنايات و جنگها و خونريزى ها، قتل و غارت ها و پشت كردن به اصول انسانى و فضايل اخلاقى است .
نقطه مقابل آن قناعت است كه سبب آرامش ، عدالت ، صلح و صفا و برادرى و اُخوّت است .
با توجّه به ترتيبى كه براى ذكر فضايل اخلاقى و صفات نكوهيده برگزيده ايم (ترتيبى كه از حالات انبيا و پيامبران پيشين از آدم تا خاتم در قرآن مجيد آمده است ) دوّمين صفت از صفات رذيله را حرص و فزون طلبى اختيار كرديم كه در داستان آدم عليه السّلام و سرگذشت شعيب و داوود عليه السّلام و به طور كلّى يهود و همچنين در سرگذشت مشركان عرب و مسلمانان ضعف الايمان در عصر پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز ديده مى شود.
با اين اشاره به قرآن برمى گرديم و آيات مختلف آن را از اين ديدگاه مورد توجّه قرار مى دهيم :
1- فوسوس اليه الشّيطان قال يا آدم هل اءدلّك على شجرة الخلد و ملك لايبلى * فاءكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنّة و عصى آدم ربّه فغوى (سوره طه ، آيه 120 و 121)
2- و الى مدين اءخاهم شعيبا قال يا قوم اءعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره قد جائتكم بيّنة من ربّكم فاءوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا النّاس اءشيائهم و لاتفسدوا فى الاءرض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين (سوره اعراف ، آيه 85)
3- انّ هذا اءخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اءكفلنيها و عزّنى فى الخطاب * قال لقد ظلمك بسؤ آل نعجتك الى نعاجه و انّ كثيرا من الخطآء ليبغى بعضهم على بعض الّا الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات و قليل ما هم و ظنّ داود اءنّما فتنّاه فاستغفر ربّه و خرّ راكعا و اءناب (سوره ص ، آيه 34 و 33)
4- و لتجدنّهم اءحرص النّاس على حياة و من الّذين اءشركوا يودّ اءحدهم لو يعمّر اءلف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب اءن يعمّر و اللّه بصير بما يعملون (سوره بقره ، آيه 96)
5- انّ الانسان خُلق هلوعا * اذا مسّه الشّرّ جزوعا * و اذا مسّه الخير منوعا (سوره معارج ، آيه 21 تا 19)
6- و اذا راءوا تجارة اءو لهوا اءنفضّوا اليها و تركوك قائما قل عند اللّه خير من اللّهو و من التّجارة و اللّه خير الرّازقين (سوره جمعه ، آيه 11)
7- ويل لكلّ همزة لّمزة * الّذى جمع مالا وعدّده * يحسب اءنّ ماله اءخلده (سوره همزه ، آيه 3 تا 1)
ترجمه :
1- ولى شيطان او را وسوسه كرد و گفت : ((اى آدم ! آيا مى خواهى تو را به درخت زندگى جاويد و مُلكى بى زوال راهنمايى كنم ؟!)) - سرانجام هر دو از آن خوردند (و لباس بهشتيشان فرو ريخت ) و عورتشان آشكار گشت و براى پوشاندن خود از برگهاى (درختان ) بهشتى جامه دوختند! (آرى ) آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و از پاداش او محروم شد!
2- و به سوى مدين ، برادرشان شعيب را (فرستاديم )؛ گفت : ((اى قوم من ! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است ، بنابراين ، حقّ پيمانه و وزن را ادا كنيد! و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين بعد از آنكه (در پَرتوى ايمان و دعوت انبيا) اصلاح شده است ، فساد نكنيد! اين براى شما بهتر است اگر با ايمان هستيد!)).
3- اين برادر من است او نود و نُه ميش دارد و من يكى بيش ندارم ، امّا او اصرار مى كند كه اين يكى را هم به من واگذار و در سخن بر من غلبه كرده است - (داوود) گفت مسلّما او با درخواست يك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش بر تو ستم نموده و بسيارى از شريكان (و دوستان ) به يكديگر ستم مى كنند مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند امّا عده آنان كم است داوود دانست كه ما او را (با اين ماجرا) آزموده ايم از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.
4- و آنها را حريص ترين مردم - حتّى حريص تر از مشركان - بر زندگى (اين دنيا و اندوختن ثروت ) خواهى يافت ، (تا آنجا) كه هر يك از آنها آرزو دارد هزار سال عمر به او داده شود! در حالى كه اين عمر طولانى ، او را از كيفر (الهى ) باز نخواهد داشت و خداوند به اعمال آنها بيناست .
5- به يقين انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است - هنگامى كه بدى به او رسد بى تابى مى كند - و هنگامى كه خوبى به او رسد مانع ديگران مى شود (و بخل مى ورزد).
6- هنگامى كه آنها تجارت يا سرگرمى و لهوى را ببينند پراكنده مى شوند و به سوى آن مى روند و تو را ايستاده به حال خود رها مى كنند؛ بگو: آنچه نزد خداست بهتر از لهو و تجارت است و خداوند بهترين روزى دهندگان است .
7- واى بر هر عيب جوى مسخره كننده اى ! - همان كسى كه مال فراوانى جمع آورى و شماره كرده (بى آنكه حساب مشروع و نامشروع آن كند)! - او گمان مى كند كه اموالش او را جاودانه مى سازد!
تفسير و جمع بندى
حرص ، آفت بزرگ خوشبختى
نخستين آيه از آيات فوق مربوط به داستان آدم و همسرش حوّا و مبارزه با شيطان است ، مطابق آيات قرآن ، خدا آدم را در بهشت جاى داد و از نزديك شدن به شجره ممنوعه نهى فرمود و از تسليم شدن در برابر وسوسه هاى شيطان بر حذر داشت ، ولى سرانجام وسوسه هاى شيطان كار خود را كرد و آدم مرتكب ترك اولى شد و از درخت ممنوعه خورد و زندگى بهشتى را از دست داد و در ميان انبوه مشكلات اين دنيا گرفتار شد.
آيات بالا اشاره به اين نكته كرده مى فرمايد: ((شيطان او را وسوسه كرد و گفت : اى آدم آيا مى خواهى تو را به درخت عمر جاويدان و ملك فناناپذير راهنمايى كنم ؟ (در واقع شيطان شجره ممنوعه را درختى معرّفى كرد كه هر كس از آن بخورد عمر جاويدان مى يابد و به صورت فناناپذير مى تواند در ناز و نعمت زندگى كند) سرانجام هر دو (يعنى آدم و حوّا) از آن خوردند (و لباس بهشتيشان فرو ريخت ) و عورتشان آشكار شد و ناچار از برگهاى بهشتى براى پوشاندن خود جامه دوختند و آدم نافرمانى پروردگارش كرد و از پاداش او محروم شد!)).
(فوسوس اليه الشّيطان قال يا آدم هل اءدلّك على شجرة الخلد و ملك لايبلى * فاءكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنّة و عصى آدم ربّه فغوى )
چه انگيزه اى سبب شد كه آدم عليه السّلام به وسوسه هاى شيطان تن در دهد و به وعده هاى او اعتماد كند و فرمان صريح الهى را درباره شجره ممنوعه به فراموشى بسپارد؟! آيا جز اين است كه حرص و فزون طلبى ، حجابى در برابر چشمان او شد؟!
به اين ترتيب مى بينيم بعد از مسئله تكبّر و استكبار كه در آغاز خلقت سبب عصيان شيطان گرديد و بدترين پايه فساد در جهان نهاده شد، مسئله حرص و طمع و عشق به مواهب مادّى ، عامل ديگرى براى افزايش ناراحتى هاى نسل انسان گشت و به همين دليل اصول كفر سه چيز شمرده شده ، ((تكبّر)) كه سبب انحراف شيطان گشت و ((حرص )) كه سبب اغواى آدم شد و ((حَسد)) كه سبب قتل هابيل به وسيله برادرش گشت .
درست است كه نهى آدم عليه السّلام يك نهى تحريمى نبود و مخالفت با آن گناه مطلق محسوب نمى شد، بلكه ((ترك اولى )) بود و يا به تعبير ديگر نوعى نهى ارشادى بود، همانند نهى طبيب نسبت به بيمار به هنگام دستور جهت پرهيز از غذاهاى نامناسب ، ولى به هر حال از آدم عليه السّلام انتظار ترك اوّلى نيز نمى رفت ، ولى صفت حرص و طمع هر چند به صورت كم رنگ در وجود آدم عليه السّلام لانه كرده بود و سبب اين خطاى بزرگ شد، خطايى كه او و نسلش را در اين جهان به زحمت افكند و اين خود روشن ترين هشدار قرآن درباره حرص و فزون طلبى است .
در دوّمين آيه اشاره به داستان قوم شعيب عليه السّلام مى كند كه حرص و فزون طلبى آنها را به مخالفت با اين پيامبر بزرگ و انكار تعليمات آسمانى او واداشت ، مى فرمايد: ((و به سوى مدين برادرشان شعيب عليه السّلام را (فرستاديم ) گفت : اى قوم من ! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد، دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است بنابراين حقّ پيمانه و وزن را ادا كنيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين بعد از آنكه (در پَرتوى ايمان و دعوت انبيا) اصلاح شده است فساد نكنيد. اين براى شما بهتر است اگر با ايمان هستيد))، (و الى مدين اءخاهم شعيبا قال يا قوم اءعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره قد جائتكم بيّنة من ربّكم فاءوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا النّاس اءشيائهم و لاتفسدوا فى الاءرض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ).
مطابق اين آيه انحراف قوم شعيب عليه السّلام نخست شِرك و بت پرستى و سپس كم فروشى و ضايع كردن حقوق مردم و در مجموع فساد در زمين بود، آنها به قدرى حريص بر دنيا بودند كه با صراحت به پيامبرشان شعيب گفتند اى شعيب ! آيا نمازت به تو دستور مى دهد كه آنچه را پدرانمان مى پرستيدند ترك كنيم يا آنچه را مى خواهيم در اموالمان انجام ندهيم ؟ (قالوا يا شعيب اءصلاتك تاءمرك اءن نترك ما يعبد آبائنا اءو اءن نفعل فى اءموالنا ما نشاء...)(84)
اين در حالى بود كه كم فروشى و غصب حقوق مردم نه تنها سبب فزونى اموال آنها نمى شد، بلكه همان طور كه قرآن اشاره كرده است ، به فساد جامعه آنها منجر مى گشت ، اعتماد عمومى از ميان مى رفت و اموال را به كاستى مى گذاشت ، بنابراين حرص و فزون طلبى آنها نتيجه معكوس مى داد.
در سوّمين بخش از آيات ، اشاره به داستانى مربوط به زمان داوود عليه السّلام شده است كه يكى از چهره هاى زشت و نفرت انگيز حرص را منعكس مى كند، خلاصه داستان چنين است كه : دو برادر به عنوان شكايت نزد داوود عليه السّلام آمدند يكى از آنها گفت : ((اين برادر من نود و نُه ميش دارد و من تنها يكى دارم ، امّا او اصرار مى كند كه اين يكى را نيز به من واگذار و در سخن بر من غلبه كرده است (آيا اين انصاف است كه صاحب نود و نُه گوسفند مخصوصا اگر برادر باشد به تنها گوسفند برادرش چشم دوخته باشد)))، (انّ هذا اءخى له تسع و تسعون نعجة ولى نعجة واحدة فقال اءكفلنيها و عزّنى فى الخطاب ).(85)
(((هنگامى كه داوود عليه السّلام اين سخن را شنيد ناراحت شد و) گفت : مسلّما او با در خواست يك ميش تو براى افزودن به ميشهايش بر تو ستم كرده است ))، (قال لقد ظلمك بسؤ آل نعجتك الى نعاجه ...).(86)
(((تنها تو نيستى كه گرفتار اين ستم شده اى ) بسيارى از دوستان (حريص و خودخواه و خودمحور) به يكديگر ستم مى كنند، مگر آنان كه ايمان آورده اند و عمل صالح دارند، امّا عدّه آنها كم است .))
و در ذيل آيه مى خوانيم : ((داوود عليه السّلام گمان كرد: ما او را (با اين ماجرا) آزموده ايم ، از پروردگارش طلب آمرزش كرد و به سجده افتاد و توبه نمود؛ (و ظنّ داود اءنّما فتنّاه فاستغفر ربّه و خرّ راكعا و اءناب )))(87)
در اينكه آزمون داوود عليه السّلام در اين ماجرا چه بوده است گفتگو است ، در تورات محرّف آن را مربوط به مسئله چشم داشت داوود عليه السّلام به همسر يكى از فرماندهان لشكرش به نام ((اوريّاى حِتّى )) كه زن بسيار زيبايى بود و داوود عليه السّلام مايل بود اوريّا او را رها كند تا آزاد باشد و بتواند به همسرى داوود عليه السّلام درآيد با اينكه خود داوود عليه السّلام همسران متعدّدى داشت مى داند در حالى كه مى دانيم اين داستان يك داستان خرافى است كه هرگز با قِداست انبياى الهى تناسب ندارد بلكه انسانهايى كه در يك سطح اخلاقى معمولى قرار داشته باشند مرتكب چنين كارهاى زشتى نمى شوند.
مشهور در ميان مفسّران اسلامى اين است كه آزمايش داوود عليه السّلام مربوط به قضاوت او بود چرا كه او در قضاوت عجله كرد و پيش از آنكه طرف مقابل دعوا سخنان خود را بگويد به داورى برخاست ، هر چند داورى او به حق بود، خداوند اين ترك اولى را شايسته ندانست و او را مؤ اخذه فرمود، او هم از خطاى خود هر چند يك ترك اولى بيش نبود توبه كرد.
به هر حال آنچه مقصود ما در اينجاست اين است كه هنگامى كه حرص بر انسان غلبه كند حتّى نسبت به برادر ضعيف و ناتوان خود مرتكب ظلم فاحش مى شود كه هر انسان با وجدانى آن را نكوهش مى كند.
آرى حرص بر مال دنيا حدّ و مرزى نمى شناسد و انسان را به بدترين ظلم و ستمها وادار مى كند.
در چهارمين بخش از اين آيات ، اشاره به حرص يهود شده و مورد نكوهش شديد قرار گرفته اند مى فرمايد:
((آنها را حريص ترين مردم بر زندگى دنيا مى يابى حتّى حريص تر از مشركان ))، (و لتجدنّهم اءحرص النّاس على حياة و من الّذين اءشركوا).
حريص در اندوختن اموال و ثروتها، حريص در قَبضه كردن دنيا و حريص در انحصارطلبى و عجب اينكه آنها از مشركان كه پايبند به هيچ دين و آيين آسمانى نبودند نيز حريص تر بودند، در حالى كه تعليمات آيين آسمانى مى بايست آنها را از اين كار بازمى داشت ، ولى آنها آنقدر حريص بودند كه بر افراد بى دين نيز پيشى مى گرفتند.
((آنها چنان علاقه به دنيا داشتند كه هر كدام آرزو مى كردند هزار سال عمر كنند))، (يودّ اءحدهم لو يعمّر اءلف سنة ).
براى گردآورى ثروت بيشتر، يا به خاطر ترس از مجازات الهى كه به جهت ستم هايى كه در جمع آورى ثروتهاى حرام يا خونريزى بى گناهان مرتكب شده بودند، آرزوى چنين عمر طولانى مى كردند.
قابل توجّه اينكه امروز نيز همان خوى زشت حرص شديد در آنان ديده مى شود، بلكه شديدتر و گسترده تر از گذشته ! تاريخ معاصر گواهى مى دهد كه آنها براى افزودن به حجم ثروتهاى كَلان خويش از هيچ جنايتى اِبا ندارند، جنگهاى خونين به راه مى اندازند، خونهاى بى گناهان را مى ريزند، آتش فتنه و فساد برپا مى كنند، همسايگان را به جان هم مى اندازند و براى فروش اسلحه بيشتر و موادّ مخدّر و ثروت اندوزى بيشتر هر كارى از دستشان ساخته باشد انجام مى دهند و براى تحكيم پايه هاى قدرت خود پنجه بر وسايل ارتباط جمعى دنيا افكنده و از هيچ دروغ و تهمتى نسبت به ديگران اِبا ندارند.
اگر كسى بخواهد آثار شوم و مرگبار حرص و دنياپرستى را ببيند، بايد اعمال اين قوم و ملّت را بنگرد!
تعبير به حياة به صورت نَكره ، در آيه مورد بحث ، گويا اشاره به اين حقيقت است كه آنها فقط مى خواهند زنده بمانند، لذّت ببرند، امّا كدام حيات و زندگى ، حيات انسانى ؟ يا حيات حيوانات ؟ يا درندگان بيابان ؟ هر چه باشد براى آنها تفاوتى ندارد.
به گفته بعضى از مفسّران اين آيه تنها سخن از يهود نمى گويد، بلكه هشدارى است به همه افراد در عاقبت حرص و دنياپرستى بينديشند مبدا در همان گردابهايى كه قوم يهود افتادند گرفتار شوند.
در آيات قرآن و روايات اسلامى آمده است كه يهود، بسيارى از پيامبران را كُشتند، تنها به دليل اينكه آنها را مخالف منافع نامشروعشان مى ديدند و نيز بسيارى از آيات الهى را به همين جهت تحريف كردند و اينها همه از پيامدهاى حرص آنها بود.
در پنجمين آيه اشاره به حرص و كم دقتى انسان به طور كلّى كرده ، مى فرمايد: ((انسان حريص و كم طاقت آفريده شده ، هنگامى كه شرّى به او رسد بى تابى مى كند و هنگامى كه خيرى به او رسد بُخل مى ورزد و از ديگران دريغ مى دارد))، (انّ الانسان خلق هلوعا * اذامسّه الشّرّ جزوعا* و اذا مسّه الخير منوعا).
مفسّران و ارباب لغت براى ((هلوع )) معانى زيادى گفته اند كه بسيارى از آنها نزديك به هم يا لازم و ملزوم يكديگر است ، از جمله در لسان العرب چهار معنى براى آن ذكر كرده : حرص ، جزع و كم صبرى ، يا بدترين جزع و در مجمع البيان نيز آن را به معنى شخص ((ضجور)) يعنى بى قرار و بى حوصله ، ((شحيح )) يعنى بخيل و ((جزوع )) يعنى بى تابى كننده و ((شديدالحرص )) ذكر كرده است .
نويسنده محترم التحقيق معتقد است كه ريشه اصلى اين مادّه تمايل به بهره گيرى از نعمت ها و لذّت هاست امّا جزع و حرص و كم صبرى ، همه از آثار همين ريشه نخستين است .(88)
از مجموع سخنانى كه گفته شد چنين به نظر مى رسد كه اين واژه به سه نكته منفى اخلاقى اشاره مى كند، حرص ، بى تابى و بُخل .
در واقع تفسيرى كه بعد از ((هلوع )) در دو آيه بالا آمده است مفهوم واقعى اين واژه را روشن مى سازد و هر سه مفهوم را دربرمى گيرد؛ زيرا ((جزوع )) از ماده ((جزع )) به معنى بى تابى كردن ، و ((منوع )) از مادّه ((منع )) به معنى بُخل و حرص است .
به هر حال آيات فوق در مقام مذمّت است و افراد حريص و بخيل و جزوع را نكوهش نمى كند.
مى توان گفت ((حرص )) است كه سرچشمه ((بُخل )) مى شود، چرا كه حريص مى خواهد همه چيز را براى خود حفظ كند، همچنين حرص است كه گاه سبب جزع و بى تابى مى شود، چرا كه حريص هر گاه بعضى امكانات خود را از دست دهد پريشان حال و مشوّش مى شود و بى تابى مى كند.
آيه مى گويد انسان با اين صفات آفريده شده است ، امّا اينكه چطور انسان با اين نقايص آفريده شده در حالى كه مى دانيم خداوند حكيم ، انسان را براى سعادت آفريده و ممكن نيست چنين نقايصى را كه بزرگترين مانع راه سعادت بشر است بر سر راه او قرار دهد.
بعضى در پاسخ اين سؤ ال گفته اند: اين صفات مربوط به انسانهايى است كه فاقد ايمان باشند اگر طبيعت آدمى با ايمان همراه گردد، كانونى از صبر و حوصله و سخاوت خواهد شد، ولى هنگامى كه با ايمان وداع گويد طبيعى است كه در برابر كمترين ناملايمات بى تابى مى كند، زيرا تكيه گاه محكمى ندارد كه بر آن اعتماد كند و با توكّل بر او به جنگ با مشكلات برخيزد و نيز حريص و بخيل مى شود، چرا كه به لطف خداوندى كه كليد خزانه هاى غيب به دست اوست و سرچشمه همه نعمتها و بركات است اميدوار نيست .
شاهد اين تفسير آيات بعد از آن است كه نمازگزاران با ايمان را از آن استثنا مى كند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه آيات فوق مانند بسيارى ديگر از آيات قرآنى كه انسان را ((ظلوم )) و ((جهول )) (احزاب ، 72) و ((بؤ وس )) و ((كفور)) (هود، 9) و ((طغيانگر به هنگام وفور نعمتها)) (علق ، 6) شمرده ، اشاره به دو بُعد وجود انسان داشته باشد كه در قوس صعودى آن قدر بالا مى رود كه به اعلى علّيين مى رسد و در قوس نزولى آن قدر پايين مى آيد كه به اَسفل السّافلين كشيده مى شود.
مرحوم ((علّامه طباطبايى )) در ((الميزان )) نظر ديگرى در اين زمينه دارد و مى گويد: حرص و (هلوع بودن ) كه ذاتى انسان است و از شاخه هاى حبّ ذات مى باشد، در اصل از رذايل نكوهيده نيست ، چرا كه حبّ ذات كه اين صفات از آن برمى خيزد وسيله منحصر به فردى است كه انسان را به سوى سعادت و تكامل دعوت مى كند، اين صفات هنگامى مذموم و نكوهيده است كه انسان با تدبير صحيح آنها را در آنچه شايسته است به كار نگيرد و در واقع مانند ساير صفات نفسانى است كه اگر در حدّ اعتدال باشد فضيلت است و اگر به جانب افراط و تفريط منحرف شود نكوهيده و رذيلت است .
به هر حال آيات فوق نشان مى دهد كه قرآن انسانها را به سوى ايمان و نماز و نيايش و انفاق در راه او دعوت مى كند تا آتش حرص و بخل و جزع را در درون او فروبنشاند.
در ششمين آيه سخن از ماجرايى در عصر پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و آن اينكه در يكى از سالها كه مردم مدينه گرفتار خشكسالى و گرسنگى و افزايش قيمت اجناس بودند، كاروانى از شام وارد مدينه شد كه با خود مواد غذايى حمل مى كرد ورود اين كاروان درست همزمان با روز جمعه و خطبه هاى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز جمعه بود.
در آن زمان معمول بود كه براى اعلام ورود كاروان طبل مى زدند و آلات موسيقى ديگر را مى نواختند، اين امر سبب شد كه مردم به سرعت خود را به بازار برسانند، گروهى از تازه مسلمانان كه در مسجد براى نماز اجتماع كرده بودند خطبه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رها كرده و براى تاءمين نياز خود به سوى بازار شتافتند، در حالى كه اين كار ضرورتى نداشت ، بعد از نماز نيز مى توانستند به بازار روند و از اجناس كاروان بهره بگيرند، تنها دوازده مرد و يك زن در مسجد باقى ماندند، آيات فوق نازل شد و حريصانى را كه نماز جمعه را براى بدست آوردن مال دنيا رها كرده بودند سخت مذمّت كرد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر اين گروه اندك نيز مى رفتند از آسمان سنگ بر مردم مى باريد.(89)
از لحن آيه فوق استفاده مى شود كه انگيزه هجوم به بازار، مسئله تاءمين نيازهاى اصلى زندگى نبود بلكه بعضى از سر هوس بازى به سراغ ساز و آوازها رفتند و بعضى هم براى ثروت اندوزى به سراغ تجارت .
به هر حال قرآن در بيان اين ماجرا مى گويد: ((هنگامى كه تجارت يا سرگرمى لهوى را ديدند (از گرد تو) پراكنده شدند و به سوى آن رفتند و تو را در حالى كه (براى خواندن خطبه ها) ايستاده بودى رها كردند))، (و اذا راءوا تجارة اءو لهوا اءنفضّوا اليها و تركوك قائما).
سپس در ذيل آيه مى فرمايد: ((بگو آنچه نزد خداست بهتر از لهو و تجارت است و خداوند بهترين روزى دهندگان است ))، (قل ما عند اللّه خير من اللّهو و من التّجارة و اللّه خير الرّازقين ).
ممكن است در ميان گروهى كه نماز و ذكر خدا و پيامبرش را رها كرده ، به سوى بازار دويدند، افرادى بوده اند كه واقعا براى نيازهاى ضرورى خود دست به چنين كارى زدند (هر چند آنها هم وقت كافى براى تهيّه نياز خود داشتند، ولى تعبير بالا به خوبى نشان مى دهد كه گروهى از حريصان به قصد اينكه اجناس را بخرند و گران تر بفروشند و ثروتى بيندوزند و گروهى براى مشاهده صحنه هاى هوس آلود، به سوى كاروان كشيده شدند و خود را از سعادت نماز در محضر بزرگترين پيامبر الهى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محروم ساختند.
در هفتمين و آخرين آيات مورد بحث سخن از عيبجويان استهزاكننده اى است كه به خاطر مال و ثروت ، مغرور شده اند و به خود اجازه مى دهند مؤ منان راستين تهيدست را به سخريّه كشند، مى فرمايد:
((واى بر هر عيبجوى مسخره كننده اى ، همان كس كه اموال ناچيزى گردآورى كرده و شماره مى كند (و به دقّت مراقب حفظ آن است ، بى آنكه حساب حلال و حرام آن را داشته باشد) و گمان مى كند كه اموالش سبب جاودانگى اوست (نه مرگى به سراغ او مى آيد، نه حادثه اى كه سبب زوال مال و ثروت او شود!)، (ويل لكلّ همزة لّمزة * الّذى جمع مالا و عدّده * يحسب اءنّ ماله اءخلده ).))
جمله ((وعدّده )) كه ناظر به شمارش كردن اموال از سوى اين دنياپرستان است ، اشاره به حرص و ولع شديد آنهاست كه هر قدر بر اموالشان افزوده مى شود باز طالب بيشترند، به همين دليل پيوسته آنها را شمارش مى كنند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:34 PM
next page
fehrest page
back page
جمله الّذى جمع مالا و عدّده در واقع به منزله علّت براى ((همز)) و ((لمز)) و عيبجويى كردن آنهاست ، يعنى ثروت سرشار دنيا آنها را چنان مَست و مغرور ساخته كه افراد تهيدست با ايمان را به باد سخريّه و استهزاء مى گيرند و گمان مى كنند نه تنها اين ثروتها جاودانى است ، بلكه به آن نيز آب و رنگ جاودانگى مى دهد در حالى كه ((از نسيمى دفتر ايّام بر هم مى خورد!))
بررسى حال دنياپرستان عجايب و شگفتى هايى به ما نشان مى دهد كه عقل آدمى را مات و مبهوت مى كند، بعضى از آنان را سراغ داريم با اينكه در علوم ظاهرى و مادّى پيش رفته بودند، هدفى جز جمع آورى ثروت نداشتند و هنگامى كه از آنها سؤ ال مى شد شما با اين ثروت چه خواهيد بكنيد، نه تشكيل خانواده داده ايد نه مسافرتهاى تفريحى مى رويد و نه ...در پاسخ مى گفتند: ما از اين دلخوش هستيم كه يك ((صفر)) بر ارقام اموال ما افزوده شود!
نتيجه نهايى
از مجموع آيات فوق و تفسيرى كه بر آن ذكر شد چنين نتيجه اى مى گيريم كه مسئله حرص و آز و دنياپرستى و دلباختگى و دلدادگى نسبت به مواهب مادّى از ديدگاه قرآن بسيار خطرناك و نكوهيده و مايه انواع شَرّ و فساد است و به يقين در مسير خودسازى و تكامل اخلاق از بزرگترين موانع محسوب مى شود.
حرص و دنياپرستى در احاديث اسلامى
واژه حرص و الفاظ مترادف و هم معنى آن در احاديث اسلامى ، به طور وسيع مورد بحث واقع شده و آثار و پى آمدهاى بسيار منفى براى آن ذكر گرديده است كه بخشى را گلچين كرده در ذيل از نظر مى گذرانيم :
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم كه به اميرمؤ منان على عليه السّلام فرمود: ((اعلم يا علىّ اءنّ الجبن و البخل و الحرص غريزة واحدة يجمعها سوء الظّنّ!؛ بدان اى على ! كه ترس و بخل و حرص ، يك غريزه هستند و همه در سوءظن (به خدا) خلاصه مى شوند!))(90)
2- همين معنى به صورت ديگرى در فرمان مالك اشتر در نهج البلاغه آمده است آنجا كه امام عليه السّلام كه امام مالك اشتر را از مشورت با بخيلان و افراد ترسو و حريصان برحذر مى دارد، سپس مى افزايد: ((انّ البخل و الجبن و الحرص غرائز شتّى يجمعها سوءالظّنّ باللّه ؛ بخل و ترس و حرص ، غرايز مختلفى هستند كه يك ريشه دارند و آن سوءظن به خداست !))(91)
كسى كه حُسن ظن به پروردگار و قدرت او نسبت به انجام وعده هايى كه درباره تاءمين زرق و روزى بندگان تلاشگر داده ، داشته باشد هرگز براى جمع آورى اموال حرص نمى زند.
و آن كسى كه توكّل بر خدا و الطاف و عنايات او دارد بى جهت از هر چيزى نمى ترسد.
و آن كس كه به رحمت و لطف او اميدوار است بخل نمى ورزد.
آرى كسى كه توحيد او كامل باشد و به اسماء و صفات حُسناى الهى معتقد باشد گرفتار اين خوهاى سه گانه كثيف نمى شود كه در ظاهر سه صفت از صفات رذيله است ولى در باطن يك ريشه دارند (و به همين دليل گاه غريزه واحده به آنها اطلاق شده و گاه غرايز شتّى ؛ چرا كه در ظاهر متعدّدند و در باطن يكى ).
3- ((حرص )) در دنيا انسان را گرفتار رنج و تعب دايمى مى كند، چنان كه على عليه السّلام فرمود: ((الحرص مطيّة التّعب !؛ حرص مركب رنج و زحمت است !))(92)
4- در تعبير ديگرى از آن حضرت آمده است ((الحرص عناه المؤ بّد؛ حرص مايه رنج و زحمت ابدى است )).(93)
هرگاه كمى در احوال حريصان دقيق شويم و زندگى پُر درد و رنج و مشقّت آنها را بررسى كنيم كه شب و روز مى دوند و اموالى را گردآورى مى كنند و بى آنكه از آن بهره اى بگيرند رها مى كنند و مى روند، به صدق كلام بالا آشناتر مى شويم و به گفته سعدى :
گفت : چشم تنگ دنيا دوست را يا قناعت پُر كند يا خاك گور
كه در واقع مقتبس از همين احاديث است .
5- انسان حريص هرگز سير نمى شود، به همين دليل دائما براى جمع و اندوختن ثروت تلاش مى كند و حتّى خودش از آن بهره نمى گيرد، اميرمؤ منان على عليه السّلام در سخن پُر معناى ديگرى مى فرمايد: ((الحريص فقير و لو مَلك الدّنيا بحذافيرها!؛ آدم حريص فقير است هر چند تمام دنيا را مالك شود!))(94)
6- تنها كسانى از غناى درون بهره مند مى شوند كه اسير حرص نباشند، همان گونه كه مولا اميرمؤ منان على عليه السّلام در سخن ديگرى مى فرمايد: ((اءغنى الغنى من لم يكن للحرص اءسيرا!؛ از همه بى نيازى ها بالاتر بى نيازى كسى است كه اسير چنگال حرص نباشد!(95)
7- حرص براى جمع آورى اموال دنيا سرانجام انسان را به هلاكت مى افكند، نه فقط هلاكت معنوى كه در بسيارى از اوقات هلاكت مادّى نيز به همراه دارد، در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((انّ الدّينار و الدّرهم اءهلكا كن كان قبلكم و هما مهلكاكم !؛ دينار و درهم (سكّه هاى طلا و نقره ) پيشينيان شما را هلاك كردند شما را نيز هلاك مى كنند!))(96)
8- آدم حريص روز به روز خود را گرفتارتر مى كند تا آنجا كه راه نجات را به روى خود مى بندد، چنانكه در مثال بسيار جالبى در كلمات امام باقر عليه السّلام آمده است : ((مثل الحريص على الدّنيا مثل دودة القزّ، كلّما ازدادت من القزّ على نفسها لفّا كان اءبعد لها من الخروج ! حتّى تموت غمّا!؛ آدم حريص نسبت به دنيا مانند كِرم ابريشم است كه هر چه بيشتر بر اطراف خود مى تند (و پيله را ضخيم تر مى كند) سخت تر مى توان از آن خارج شود و سرانجام در درون پيله خود مى ميرد!))(97)
9- حرص و آز شخصيّت انسان را در هم مى شكند و ارزش او را در انظار مردم پايين مى آورد، على عليه السّلام مى فرمايد: ((الحرص ينقص قدر الرّجل ، فلا يزيد فى رزقه !؛ حرص قدر آدمى را پايين مى آورد، بى آنكه چيزى بر رزق او بيفزايد!))(98)
10- حرص از امورى است كه سرچشمه گناهان زشت ديگرى مى شود و از آن جمله عدم مراعات حلال و حرام و ترك احترام به حقوق مردم و آلوده شدن به انواع ظلم و ستمهاست ، به همين دليل اميرمؤ منان على عليه السّلام از جمله دستورهاى مهمّى كه در فرمان معروف خود به مالك اشتر داد اين بود: ((لاتدخلنّ فى مشورتك حريصا يزيّن لك الشّره بالجور!؛ هرگز آدم حريص را به عنوان مشاور خود انتخاب مكن چرا كه او تمايل به ستمگرى را در نظر تو زينت مى دهد!))(99)
بدين ترتيب ، حرص پيامدهاى بسيار خطرناك و زيانبارى دارد، انسان را از خدا دور مى كند، شخصيّت او را در نظرها در هم مى شكند، آرامش را از او مى گيرد، او به خاطر حرص ، به گناهان بزرگ ديگرى آلوده مى شود، روز به روز از سعادت دورتر مى گردد و همچون بنده اى اسير و ذليل و گرفتار مى شود و در يك كلمه دين و دنياى او تباه مى گردد.
1- تعريف حرص
گرچه معنى و مفهوم ((حرص )) اجمالا بر همه روشن است ، ولى توجّه به مفهوم دقيق آن نكته هاى تازه اى را به ما مى آموزد.
((راغب )) در ((مفردات )) حرص را به معنى شدّت تمايل به چيزى مى داند و مى گويد: اين واژه در اصل به معنى فشردن لباس به هنگام شستشو به وسيله كوبيدن چوب مخصوصى بر آن است !
اميرمؤ منان على عليه السّلام تعبير بسيار جالبى در تعريف حرص دارد، هنگامى كه از حضرتش پرسيدند: حرص چيست ؟ فرمود: ((هو طلب القليل باضاعة الكثير!؛ حرص آن است كه انسان چيز كمى را جستجو كند در برابر چيز بسيارى را كه از دست مى دهد!))(100)
علماى اخلاق ، حرص را از رذايل اخلاقى و متعلّق به قوّه شهويّه مى دانند و در تعريف آن چنين مى گويند: ((حرص صفتى است نفسانى كه انسان را به اندوختن بيش از احتياج خود وا مى دارد و از شعب حبّ دنيا و از صفات مهلكه و از اخلاق گمراه كننده است ، حرص به بيابانى مى ماند كه كرانه هاى آن ناپيداست و همچون سرزمين وحشتناك بى انتهاست كه هر قدر حريص در آن پيش مى رود به آخر آن نمى رسد.))
((حريص )) به كسى مى ماند كه مبتلا به بيمارى استسقاء شده است هر چه آب مى آشامد تشنگى او فرو نمى نشيند.
((حريص )) هيچ دليل منطقى را نمى پذيرد، مثلا اگر به او گفته شود كه هشتاد سال عمر كرده اى و چيزى از عمر تو باقى نمانده ، اين همه تلاش و وَلَع براى جمع آورى مال به خاطر چيست ؟! در عين اينكه پاسخى براى اين سؤ ال ندارد باز هم دست از كار خود نمى كشد، بلكه به عكس ، گاهى انسان با افزايش سن و سال و نزديك شدن به آخر خط، حريص تر مى شود، چنانكه در حديث معروفى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : ((يشيب بن آدم و يشبّ فيه خصلتان : الحرص و طول الاءمل !؛ انسان پير مى شود امّا دو صفت در او جوان مى گردد: حرص و آرزوهاى طولانى !))(101)
2- آثار شوم حرص در زندگى فردى و اجتماعى بشر
در آيات و رواياتى كه قبلا به طور مشروح آمد، آثار سوء حرص به خوبى تبيين شده بود و مطالعه آنها ما را از هرگونه شرح و تفسير ديگر بى نياز مى سازد، از جمله اينكه :
1- حرص انسان را به رنج و زحمت ابدى گرفتار مى سازد.
2- حريص هرگز سير نمى شود و به همين دليل اگر مالك تمام دنيا گردد باز فقير است .
3- حريص همچون فقيران زندگى مى كند و همچون فقيران مى ميرد، ولى همچون اغنيا در قيامت محاسبه مى شود.
4- حرص انسان را به هلاكت مى افكند، زيرا شخص حريص به خاطر دلباختگى به دنيا خطراتى را كه در اطراف او وجود دارد نمى بيند و با عجله و شتاب به پيش مى تازد.
5- آدم حريص روز به روز خود را گرفتارتر مى كند و سرانجام راه نجات را بر خود مى بندد.
6- حرص آبروى انسان را مى ريزد و ارزش او را در نظرها پايين مى آورد، چرا كه شخص حريص براى رسيدن به مقصود خود حتّى ملاحظات اجتماعى را كنار مى گذارد و همچون اسيرى كه زنجير به گردن او افكنده باشند به اين سو و آن سو كشيده مى شود.
7- حرص ، انسان را آلوده به انواع گناهان : دروغ ، خيانت ، ظلم و غصب حقوق ديگران مى كند، چرا كه اگر بخواهد حلال و حرام خدا را رعايت كند به مقصودش نمى رسد.
8- حرص ، انسان را از خدا دور مى سازد، در نظر بندگان خدا كوچك مى كند، آرامش را از او سلب مى نمايد و زندگى تواءم با ناراحتى و شكنجه براى او به بار مى آورد.
9- حريص اموالى را مى اندوزد كه زحمت و مسؤ ليتّش از آن اوست و سود و استفاده اش از آن ديگران .
10- حرص نتيجه سوءظنّ به خداست و محصولش تشديد اين سوءظنّ مى باشد.
غناى درون !
اين نكته قابل توجّه است كه حريص غنا و بى نيازى را در برون مى جويد در حالى كه ريشه غنا را بايد در درون جان پيدا كرد، از يكى از دانشمندان سؤ ال شد حقيقت غنا و بى نيازى چيست ؟ در پاسخ گفت : اين است كه آرزوهايت كوتاه باشد و به آنچه خدا به تو داده است راضى شوى .
در حديث بسيار پُرمعنايى كه هم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده و هم از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((خير الغنى غنى النّفس ؛ بهترين بى نيازى ، بى نيازى روح انسان است )).(102)
در تعبير ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((الغنى فى القلب ، و الفقر فى القلب ؛ غنا و بى نيازى در درون جان انسان است ، فقر و نياز نيز در درون جان اوست )).(103)
آرى اگر روح به خاطر حرص گرسنه باشد، تمام دنيا را به انسان بدهند باز فقير است و اگر روح بى نياز و سيراب گردد، تمام جهان را از او بگيرند بى نياز است .
4- حرص مذموم و ممدوح
واژه ((حرص )) معمولا بار منفى دارد و هرگاه اطلاق مى شود از آن حرص بر مال ، ثروت ، مقام و ساير شهوات مادّى به ذهن مى رسد، اين به خاطر آن است كه غالبا اين واژه در اين گونه موارد به كار مى رود كه عموما مذموم و نكوهيده است .
ولى گاه اين واژه در مواردى به كار مى رود كه شايسته ستايش است ، نه تنها جزء اخلاق رذيله نيست بلكه فضيلتى محسوب مى شود و آن در جايى است كه اين صفت در مورد علاقه شديد به كارهاى خير به كار رود.
قرآن مجيد يكى از فضايل پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ((حرص بر هدايت مردم و نجات آنها از گمراهى )) مى شمرد، مى فرمايد: ((لقد جائكم رسول من اءنفسكم عزيز عليه ما عنتّم حريص عليكم بالمؤ منين رؤ ف رحيم ؛ به يقين رسول از خود شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤ منان رئوف و مهربان است )).(104)
در جاى ديگر مى فرمايد: ((ان تحرص على هداهم فاءنّ اللّه لايهدى من يضلّ و ما لهم من ناصرين ؛ هر قدر بر هدايت آنها حريص باشى (سودى ندارد چرا كه ) خداوند كسى را (كه به خاطر اعمال و صفات زشتش ) گمراه ساخته ، هدايت نمى كند و آنها ياورانى نخواهند داشت )).(105)
شبيه اين معنى در آيات ديگرى از قرآن مجيد نيز آمده است .(106)
البتّه در قرآن مجيد اين واژه در مصاديق منفى آن نيز به كار رفته است .
در روايات اسلامى نيز واژه ((حرص )) در موارد زيادى در جايى به كار رفته است كه بار مثبت دارد.
اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه همّام ضمن بيان صفات پرهيزكاران مى فرمايد: ((فمن علامة اءحدهم اءنّك ترى له قوّة فى دين و حرصا فى علم ؛ از نشانه هاى آنان (پرهيزكاران ) قدرت در دين ... و حرص در كسب دانش است .))(107)
در روايات متعدّدى از نشانه هاى انسان باايمان ، حرص در فقه يا حرص در جهاد، يا حرص در تقوا ذكر شده است .(108)
اين سخن را با حديثى از امام باقر عليه السّلام پايان مى دهيم : ((لا حرص كالمنافسة فى الدّرجات !؛ حرصى برتر از رقابت با يكديگر در وصول به درجات (بالا در نزد خدا) نيست !))(109)
بنابراين حرص مفهوم گسترده اى دارد كه به معنى شدّت علاقه به چيزى و تلاش فوق العاده براى وصول به آن است كه اگر در طريق خير و سعادت باشد ممدوح و هرگاه در طريق دنياپرستى باشد مذموم است ، ولى غالبا اين واژه بار منفى دارد.
5- طرق درمان ((حرص ))
مى دانيم هميشه براى درمان اساسى يك بيمارى جسمانى ، بايد به سراغ عوامل و ريشه هاى آن برويم ، چرا كه بدون ريشه كن شدن آن عوامل ، نتايج همچنان باقى و برقرار است و اگر به طور موقّت با داروهاى مُسكّن آثار آن را بپوشانيم باز بعد از مدّتى خود را نشان مى دهد.
بيماريهاى اخلاقى نيز به يقين همين گونه است حتما بايد ريشه يابى شود، سپس ريشه ها را بخشكانيم .
همان گونه كه قبلا اشاره شد (و در احاديث اسلامى نيز آمده بود) يكى از ريشه هاى حرص ، سوءظنّ به خدا و عدم توكّل بر اوست كه بازگشت به تزلزل پايه هاى توحيد افعالى مى كند.
كسى كه خدا را قادر و رازق مى داند و كليد همه نيكى ها را به مضمون (بيدك الخير انّك على كلّ شى ء قدير(110)) در دست او مى بيند، حرص در جمع مال و مواهب ديگر مادّى نخواهد داشت .
كسى كه ايمان كامل به وعده هاى الهى دارد و پيام ((ما عندكم ينفد و ما عند اللّه باق ...؛(111) آنچه نزد شماست فانى مى شود امّا آنچه نزد خداست باقى مى ماند)) را به گوش جان شنيده و پذيرفته است ، به جاى حرص در جمع آورى مال ، حرص در انفاق فى سبيل اللّه دارد.
هنگامى كه پايه هاى ايمان ، به ويژه توحيد افعالى در وجود انسان متزلزل گردد صفات رذيله بى شمارى به سراغ انسان مى آيد كه يكى از خطرناك ترين آنها حرص است ، پس با تقويت پايه هاى ايمان بايد به مقابله با آن برخاست .
يكى ديگر از ريشه هاى حرص ، جهل و بى خبرى نسبت به پى آمدهاى آن مى باشد.
اگر انسان بداند حرص ، آرامش او را در تمام زندگى بر هم مى زند، حرص مايه رنج و تعب دايمى اوست ، حرص شخصيّت او را در هم مى كوبد و در انظار خوار و خفيف مى سازد، حرص سبب مى شود كه در عين غنا همچون فقيران زندگى مى كند، او زحمت بكشد و اموالش را براى ديگران ذخيره كند، در قيامت حساب آنها را بايد پس دهد، ولى در دنيا ديگران لذّت آن را ببرند.
آرى اگر حريص در اين پيامدها بينديشد قطعا در روح او اثر مى گذارد.
مرحوم فيض كاشانى در ((المحجّة البيضاء)) مى گويد: داروى بيمارى حرص سه ركن دارد ((صبر)) و ((علم )) و ((عمل )) كه مجموع آن پنج چيز مى شود.
نخست اقتصاد و ميانه روى در هزينه هاى زندگى ، زيرا كسى كه هزينه هايش افزون گردد، زندگى آميخته با قناعت او را سير نمى كند، بنابراين رعايت اعتدال و ميانه روى در صرف اموال دشمن حرص است .
در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه علي
afsanah82
08-05-2011, 01:34 PM
next page
fehrest page
back page
زندگى دنيا همچون سرابى است كه تشنه كامان را در بيابان سوزان تعلّقات مادّى به سوى خود فرامى خواند، امّا هنگامى كه نزد آن مى آيند چيزى كه عطش را فرونشاند پيدا نيست ، بلكه دويدن در اين بيابان سوزان آنها را تشنه تر مى كند، باز سراب را در فاصله ديگرى جلوى خود مى بينند و به گمان اينكه آنجا آب است به سوى آن مى شتابند و باز هم تشنه تر و تشنه تر مى شوند تا هلاك گردند.
بسيارند كسانى كه سالها به سوى دنيا دويده اند، هنگامى كه به آن رسيده اند، صريحا اعلام مى كنند نه تنها گمشده خود را (يعنى آرامش و آسايش ) پيدا نكرده اند، بلكه ((شهد)) آن را با ((شرنگ )) و ((گُل )) آن را با ((خار)) همراه ديده اند، غالبا به جاى آرامش ، نگرانى ها و اضطراب هاى آنها براى حفظ آنچه دارند چندين برابر شده است !
3- گروه ديگرى از آيات از اين حقيقت پرده برمى دارد كه مجذوب شدن به زرق و برق دنيا انسان را از آخرت غافل مى كند؛ يعنى شغل شاغل و همّ واحد آنها مى شود و تمام توجّه آنان را به سوى خود جلب مى كند.
مى فرمايد: ((يعلمون ظاهرا من الحياة الدّنيا و هم عن الآخرة هم غافلون ؛ آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند و از آخرت غافلند!))(120)
آنها حتّى زندگى دنيا را نشناخته اند و به جاى اينكه آن را مزرعه آخرت و قنطره و گذرگاهى براى نيل به مقامات معنوى و ميدانى براى ورزيدگى و تمرين جهت به دست آوردن فضايل اخلاقى بشناسند آن را به عنوان هدف نهايى و مطلوب حقيقى و معبود واقعى خود شناخته اند و طبيعى است كه چنين افرادى از آخرت غافل مى شوند.
در جاى ديگر مى فرمايد: ((اءرضيتم بالحياة الدّنيا من الآخرة ؛ آيا به زندگى دنيا به جاى آخرت راضى شده ايد؟!)) سپس مى افزايد: ((فما متاع الحياة الدّنيا فى الآخرة الّا قليل ؛ با اينكه متاع زندگى دنيا در برابر آخرت چيز اندكى بيش نيست )).(121)
آرى افراد كم ظرفيّت و هوسباز، چنان دنياى كوچك و ناپايدار در نظرشان بزرگ جلوه مى كند كه حيات جاويدان و ابدى را كه مملوّ از مواهب الهى است به فراموشى مى سپارند.
4- در بخش ديگرى از آيات ، دنيا به عنوان ((عَرَض )) (بر وزن غَرَض ) به معنى موجود بى ثبات و زوال پذير تعبير شده است ، از جمله مى فرمايد: ((...تبتغون عرض الحياة الدّنيا فعند اللّه مغانم كثيرة ...؛ شما سرمايه زوال پذير دنيا را طلب مى كنيد در حالى كه نزد خداوند غنيمت هاى فراوانى براى شما (در سراى آخرت ) است )).(122)
در جاى ديگر خطاب به اصحاب پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: ((شما متاع ناپذير دنيا را مى خواهيد ولى خداوند سراى ديگر را براى شما مى خواهد))، (...يريدون عرض الدّنيا و اللّه يريد الآخرة ...)(123)
در آيات ديگرى نيز همين گونه تعبير ديده مى شود كه نشان مى دهد گروهى از مسلمانان يا غير مسلمين به خاطر حرص در جمع آورى متاع زوال پذير و ناپايدار دنيا از پرداختن به مواهب پايدار الهى در سراى ديگر و ارزشهاى والاى انسانى و مقام قرب به خدا بازمى مانند. آرى نعمت حقيقى زوال ناپذير نزد اوست و باقى همه ((عرض )) و ((عارضى )) و زوال پذير است .
اين تعبير هشدارى است به همه دنياپرستان كه مراقب باشند سرمايه هاى عظيم انسانى خود را فداى امور زوال پذير نكنند.
5- در بخش ديگرى از آيات ، از مواهب مادّى دنيا تعبير به زينة الحياة الدّنيا شده است .(124)
تعبيراتى مشابه آن در آيات ديگر نيز آمده است ، مانند: ((من كان يريد الحياة الدّنيا و زينتها نوفّ اليهم اءعمالهم فيها و هم فيها لايبخسون ؛ كسانى كه زندگى دنيا و زينت آن را بخواهند، (نتيجه ) اعمالشان را در همين دنيا به طور كامل به آنها مى دهيم و چيزى از آنها كم و كاست نخواهند شد (ولى در آخرت بهره اى نخواهند داشت ))).(125)
در جاى ديگر خطاب به زنان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: ((يا اءيّها النّبى قل لاءزواجك ان كنتنّ تردن الحياة الدّنيا و زينتها فتعالين امتّعكنّ و اسرّحكنّ سراحا جميلا؛ اى پيامبر! به همسرانت بگو: اگر شما زندگى دنيا و زرق و برق آن را مى خواهيد بياييد با هديه اى شما را بهره مند سازم و به طرز نيكويى رها سازم ! (تا بتوانيد به مقصد خود برسيد))).(126)
اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه اين زرق و برق ها تنها زيور و زينتى است براى حيات دنياى مادّى . بديهى است هرگز در مورد امور حياتى و سرنوشت ساز تعبير به زينت نمى شود آن هم زينت ((حيات دنيا)) كه به معنى زندگى پَست است .
شايان توجّه اينكه : حتّى زينت بودن آن هم در آيات ديگر زير سؤ ال رفته است و تعبير به ((زُيّنَ)) شده كه نشان مى دهد يك زينت مصنوعى و خيالى و پندارى است ، نه يك زينت واقعى و حقيقى .
مثلا در سوره بقره آيه 212 مى خوانيم : ((زيّن للّذين كفروا الحياة الدنيا...؛ زندگى دنيا براى كافران زينت داده شده است ))!
و در سوره آل عمران آيه 14 مى فرمايد: ((زيّن للنّاس حبّ الشّهوات من النّساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذّهب و الفضّة ...؛ محبّت امور مادّى از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و... در نظر مردم زينت داده شده است ))!
اين تعبيرات و تعبيرات مشابه آن نشان مى دهد كه حتّى زينت بودن اين امور جنبه پندارى و خيالى دارد و گرفتاران آنها در واقع گرفتار خيال و پندار خويشند.
در اينجا سؤ ال مهمّى مطرح است : چرا خداوند اين امور را در نظرها زينت داده ؟! به يقين براى آزمايش انسانها و تربيت و پرورش آنهاست ؛ زيرا هنگامى كه اين اشياى زينتى جالب و دلربا كه غالبا با گناه و حرام آلوده است به خاطر خدا رها مى كند، نهال ايمان و تقوا در وجود آنها بارور مى شود وگرنه صرف نظر كردن از اشياى غير جالب افتخارى محسوب نمى شود.
به تعبير دقيق تر تمايلات افسار گسيخته درونى و هوا و هوس هاى سركش ، امور مادّى و گناه آلود را در نظر انسان جلوه مى دهد، بنابراين زينت بودنش از درون انسان مى جوشد و اگر به خدا نسبت داده شده است به خاطر آن است كه خداوند چنين اثرى را در آن تمايلات و هوس هاى سركش آفريده و اگر در بعضى از آيات به شيطان نسبت داده شده ، مانند ((...و زيّن لهم الشّيطان اءعمالهم ...؛ شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داد))(127) نيز به خاطر همين است كه اين تزيين از يك نظر كار خداست چرا كه اثر هر چيزى از اوست و از نظر ديگر كار هوس هاى درونى است و از ديدگاه سوم كار شيطان است (دقّت كنيد).
به هر حال از مجموعه آيات بالا به دست مى آيد كه حبّ دنيا هرگاه به صورت افراطى در آيد انسان را به بيگانگى از خدا مى كشاند.
دنيا پرستى در احاديث اسلامى
نكوهش در دنياپرستى در روايات اسلامى مخصوصا در سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خطبه هاى نهج البلاغه به صورت بسيار وسيعى ديده مى شود، از جمله :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پاسخ اين سؤ ال كه چرا ((دنيا))، ((دنيا)) ناميده شده ؟ (توجّه داشته باشيد كه دنيا از مادّه دَنى به معنى پايين و پَست است ) فرمود: ((لاءنّ الدّنيا دنيّة خلقت من دون الآخرة ...؛ به خاطر اين است كه دنيا پَست است و پيش از آخرت آفريده شده )).(128)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت نقل شده كه فرمود: ((اءكبر الكبائر حبّ الدّنيا؛ بزرگترين گناهان ، دنياپرستى است ))!(129)
3- همين معنى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نيز آمده است كه فرمود: ((حبّ الدّنيا راءس الفتن و اءصل المحن ؛ دنياپرستى سرآغاز فتنه ها و ريشه همه محنتها و رنج هاست ))!(130)
4- در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ الدّنيا لمفسدة الدّين و مسلبة اليقين ؛ دنياپرستى دين انسان را بر باد مى دهد و ايمان و يقين او را مى گيرد)).(131)
5- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((انّ اءوّل ما عصى اللّه به ستّ: حبّ الدّنيا و حبّ الرّئاسة و حبّ الطّعام و حبّ النّساء و حبّ النّوم و حبّ الرّاحة ؛ نخستين چيزى كه با آن عصيان و نافرمانى خدا شد شش چيز بود: دنياپرستى ، حبّ رياست ، علاقه به غذا (شكم پرستى )، محبّت (افراطى ) زنان ، پُرخوابى و علاقه به راحتى و تن پرورى )).(132)
غالب اين امور ششگانه يا تمام آنها در داستان عصيان و سركشى شيطان و ترك اولاى آدم و گناه قابيل ديده مى شود لذا به عنوان اوّلين ها ذكر شده است .
6- در حديث ديگرى مى خوانيم كه از امام علىّ بن الحسين عليه السّلام پرسيدند: ((اءىّ الاءعمال اءفضل عند اللّه عزّوجلّ؛ كدام عمل در نزد خداوند متعال افضل است )) فرمود: ((ما من عمل بعد معرفة اللّه جلّ و عزّ و معرفة رسوله اءفضل من بغض الدّنيا و انّ لذلك لشعبا كثيرة و للمعاصى شعبا؛ هيچ عملى بعد از شناخت پروردگار متعال و شناخت پيامبر او صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
afsanah82
08-05-2011, 01:35 PM
next page
fehrest page
back page
2- اذ قال يوسف لاءبيه يا اءبت انّى راءيت اءحد عشر كوكبا و الشّمس و القمر راءيتهم لى ساجدين * قال يا بنىّ لاتقصص رؤ ياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا انّ الشّيطان للانسان عدوّ مبين (سوره يوسف ، آيه 4 و 5)
3- اءم يحسدون النّاس على ما ءاتهم اللّه من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم مُلكا عظيما (سوره نساء، آيه 54)
4- ودّ كثير من اءهل الكتاب لو يردّونكم من بعد ايمانكم كفّارا حَسدا من عند اءنفسهم من بعد ماتبيّن لهم الحقّ فاءعفوا و اصفحوا حتّى ياءتى اللّه باءمره انّ اللّه على كلّ شى ء قدير (سوره بقره ، آيه 109)
5- و من شرّ حاسد اذا حَسد (سوره فلق ، آيه 5)
6- و الّذين جائلوا من بعدهم يقولون ربّنا اغفرلنا و لاخواننا الّذين سبقونا بالايمان و لاتجعل فى قلوبنا غلّا للّذين آمنوا ربّنا انّك رؤ وف رحيم (سوره حشر، آيه 10)
7- و نزعنا ما فى صدورهم من غلّ اخوانا على سرر متقابلين (سوره حجر، آيه 47)
ترجمه :
1- و داستان دو فرزند آدم را به حق بر آنها بخوان : هنگامى كه هر كدام ، كارى براى تقرّب (به پروردگار) انجام دادند، امّا از يكى پذيرفته شد و از ديگرى نشد (برادرى كه عملش مردود شده بود، به برادر ديگر) گفت : ((به خدا سوگند تو را خواهم كُشت )) (برادر ديگر) گفت : ((من چه گناهى دارم (زيرا) خدا تنها از پرهيزگاران مى پذيرد)).
اگر تو براى كُشتن من دست درازى كنى ، من هرگز به قتل تو دست نمى گشايم ، چون از پروردگار جهانيان مى ترسم .
نفس سركش كم كم او را به كُشتن برادرش ترغيب كرد (سرانجام ) او را كشت و از زيانكاران شد.
2- (به خاطر بياور) هنگامى را كه يوسف به پدرش گفت : ((پدرم ! من در خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى كنند)).
گفت : فرزندم ! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه (خطرناكى ) مى كشند، چرا كه شيطان ، دشمن آشكار انسان است .
3- يا اينكه نسبت به مردم (پيامبر و خاندانش ) بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده ، حَسد مى ورزند؟ ما به آل ابراهيم (كه يهود از خاندان او هستند نيز) كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيار آنها (پيامبر بنى اسرائيل ) قرار داديم .
4- بسيارى از اهل كتاب از روى حَسد - كه در وجود آنها ريشه دوانده - آرزو مى كردند شما را بعد از اسلام و ايمان به حال كفر بازگردانند با اينكه حق براى آنها كاملا روشن شده است ، شما آنها را عفو كنيد و گذشت نماييد تا خداوند فرمان خودش (فرمان جهاد) را فرستد، خداوند بر هر چيزى تواناست .
5- و از شَر هر حسودى هنگامى كه حَسد مى ورزد.
6- (همچنين ) كسانى كه بعد از آنها (بعد از مهاجران و انصار) آمدند و مى گويند: ((پروردگارا! ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند بيامرز و در دلهايمان حَسد و كينه اى نسبت به مؤ منان قرار مده ! پروردگارا تو مهربان و رحيمى !))
7- هرگونه غلّ (حَسد و كينه و دشمنى ) را از سينه آنها برمى كنيم (و روحشان را پاك مى سازيم ) در حالى كه همه برادرند و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند.
تفسير و جمع بندى
آتش سوزان حسد
در نخستين آيات مورد بحث ، سخن از داستان فرزندان آدم است كه يكى بر ديگرى حسد بُرد و سرانجام دستش به خون برادر آغشته شد و نخستين قتل و جنايت در روى زمين صورت گرفت و سرآغازى براى جنايتهاى ديگر شد!
مى فرمايد: ((داستان دو فرزند آدم را آن گونه كه بوده است بر آنها بخوان آن زمان كه هر كدام كارى براى تقرّب به پروردگار انجام دادند امّا از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد (برادرى كه عملش مردود شده بود به برادر ديگر) گفت : به خدا سوگند تو را خواهم كُشت ! (او در پاسخ ) گفت : (اگر عمل تو پذيرفته نشده است من گناهى ندارم زيرا) خداوند تنها از پرهيزكاران مى پذيرد))! (و اءتل عليهم نباء اءبنى آدم بالحقّ اذ قرّبا قربانا فتقبّل من اءحدهما و لم يتقبّل من الآخر قال لاءقتلنّك قال انّما يتقبّل اللّه من المتّقين ).(150)
يعنى من مشكلى براى تو ايجاد نكرده ام كه قصد جان مرا كرده اى ، مشكل تو از درون جان توست ، تو عملت ناخالص بوده و باتقوا آميخته نشده و به همين دليل مقبول درگاه خداوند نگرديده است ، او پاك است و جز پاك نمى پذيرد!
سپس افزود: ((اگر تو براى كُشتن من دست دراز كنى من هرگز اين كار نمى كنم و دست به قتل تو نمى گشايم ، چون از پروردگار جهانيان مى ترسم )). (لئن بسطت الىّ يدك لتقتلنى ما اءنا بباسط يدى اليك لاءقتلك انّى اءخاف اللّه ربّ العالمين ).(151)
سرانجام آتش كينه و حسد در دل او چنان شعله ور شد كه پيوندهاى برادرى و اُخوّت را نابود كرد، خون چشمان قابيل را گرفت و آن گونه كه قرآن مى گويد: ((نفس سركش او، وى را مصمّم به كشتن برادر كرد و او را كشت و از زيانكاران شد))! (فطوّعت له نفسه قتل اءخيه فقتله فاءصبح من الخاسرين ).(152)
آرى او گرفتار زيان و خُسران شد، هم برادر خود را از دست داد، هم آرامش دنيا را، چرا كه قاتل اگر ذرّه اى وجدان داشته باشد پيوسته در عذاب وجدان است و آرامشى در دنيا نخواهد داشت و آخرت خود را نيز به تباهى مى كشاند.
در بعضى از روايات آمده است : او برادرش را در حال خواب كُشت (153) و اين جنايتى است مضاعف و نشان مى دهد كه وقتى آتش حسد در درون انسان زبانه بكشد همه چيز را خاكستر مى كند!
ولى به زودى از كار خود پشيمان شد، اندوه عميقى بر سراسر وجود او حاكم گشت ، هر زمان چشمش به بدن خونين و بى جان برادر مى افتاد وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامى گرفت ، جسد برادر را بر دوش گرفت نمى دانست چه كند و كجا ببرد كه هم آثار جنايت خود را بپوشاند و هم اين منظره هولناك آزاردهنده را از برابر چشمان خود دور كند، در اين هنگام على رغم جنايت هولناك و گناه بزرگى كه او مرتكب شده بود باز گوشه اى از لطف خدا براى او نمايان گشت : ((خداوند زاغى را فرستاد كه در زمين كَند و كاو كند تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر را دفن كند، هنگامى كه اين درس را از آن پرنده آموخت گفت : اى واى بر من ! آيا من نمى توانم (حدّاقل ) مثل اين زاغ باشم و جسد برادر خود را در زمين پنهان كنم ؟! سرانجام (اين كار را انجام داد) و از كرده خود سخت پشيمان شد)). (فبعث اللّه غرابا يبحث فى الاءرض ليريه كيف يوارى سواءة اءخيه قال يا ويلتى اءعجزت اءن اءكون مثل هذا الغراب فاوارى سواءة اءخى فاءصبح من النّادمين ).(154)
در بعضى از روايات آمده است كه قابيل در برابر چشمان خود دو زاغ را ديد كه با هم مى جنگند و يكى ديگرى را كُشت سپس زمين را با چنگال خود حَفر كرد و جسد مقتول را در آن دفن نمود.(155)
و بعضى گفته اند آن زاغ جسد مرده زاغى را آورد دفن كرد و گاه گفته شده او ملاحظه كرد كه زاغ بعضى از موادّغذايى خود را براى محفوظ ماندن در زير خاك دفن مى كند و از آن كار، دفن اموات را ياد گرفت .
به هر حال او پشيمان شد امّا نه آن پشيمانى پايدار كه مقدّمه توبه و اِنابه به درگاه پروردگار باشد و زنگ اين گناه بر او ماند!
در اينجا دو سؤ ال مطرح است ، نخست اينكه : منظور از ((قربان )) (وسيله قُرب به خدا) در جمله ((اذ قرّبا قربانا)) كه فرزندان آدم به پيشگاه خدا تقديم داشتند چيست ؟ و ديگر اينكه از كجا معلوم شد كه تقديمى ((هابيل )) در پيشگاه خدا پذيرفته شد و تقديمى ((قابيل )) مردود گشت .
در قرآن مجيد در پاسخ اين دو سؤ ال چيزى نيامده و به صورت سربسته ذكر شده است و روايات در اين زمينه هم از نظر متن و هم از نظر سند متفاوت است ، آنچه با منطق و عقل و قراين موجود سازگارتر است روايتى است كه از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((آدم از سوى خدا ماءمور شد كه هابيل را به عنوان وصّى خود برگزيند و اسم اعظم را به او تعليم دهد، در حالى كه قابيل از او بزرگتر بود، هنگامى كه قابيل اين سخن را شنيد خشمناك شد و گفت : من به اين امر سزاوارترم . آدم به آنها دستور داد كه هر كدام قربانى (وسيله تقرّب ) به پيشگاه خدا تقديم دارد (طبق روايت ديگرى هابيل كه دامدارى داشت بهترين دام خود را براى قربانى برگزيد و قابيل كه كشاورزى داشت از بدترين محصول زراعت خود براى اين كار انتخاب كرد، هر دو قربانى خود را بالاى كوهى گذاشتند، صاعقه اى آمد و قربانى هابيل را - به علامت قبولى - سوزاند و قربانى قابيل همچنان به جا ماند و اين تاءييدى بود بر شايستگى هابيل براى امر جانشينى آدم !) اين امر آتش حسد را در دل قابيل برافروخت و خون برادر را ريخت ))!(156)
در هر حال قابيل براى برطرف كردن وضع ناهنجار خود دو راه در پيش داشت : يكى اينكه توبه به درگاه خدا آورد و سعى كند يا عمل هاى خالص تر و پاك تر عقب ماندگى معنوى خويش را در پيشگاه خدا جبران نمايد (اين همان كارى است كه علماى اخلاق آن را ((غبطه )) مى نامند و امرى شايسته و سازنده و مُستحسِن است )، ولى قابيل راه ديگرى را برگزيد، يعنى تلاش كرد نعمت را از برادر خود بگيرد و براى اين كار نيز بدترين راه را انتخاب كرد، دست خود را به خون او آغشته كرد تا سوز دل خود را كه از آتش حسد به وجود آمده بود فرونشاند!
اگر ((تكبّر)) ابليس سبب شد براى هميشه از درگاه خدا رانده شود و ((حرص )) آدم سبب شد براى هميشه از بهشت محروم گردد، حسد قابيل سبب شد كه با ريختن خون برادر، براى هميشه ملعون و مطرود درگاه خدا شود و هر قتلى در دنيا واقع مى شود او به عنوان بنيانگذار اصلى ! در آن سهيم باشد.
تاريخ پر است از جنايات فجيعى كه انگيزه اصلى آن فقط حسد بوده است .
در بخش دوّم از آيات به چهره ديگرى از صفت زشت حسد و آثار مرگبار آن در زندگى انسانها برخورد مى كنيم و آن مربوط به داستان حضرت يوسف عليه السّلام و برادران اوست .
يوسف عليه السّلام نه تنها چهره بسيار زيبايى داشت بلكه خلق و خوى او نيز در نهايت زيبايى بود و همين امر كه از آينده درخشانى خبر مى داد نظر تيزبين پدرش يعقوب پيامبر را به خود جلب كرد و نخستين بذر حسد در دل برادرانش كه از او بزرگتر بودند پاشيده شد.
اين موضوع هنگامى به اوج شدّت خود رسيد كه يوسف عليه السّلام به پدرش گفت : ((پدر! من در خواب ديدم يازده ستاره به اضافه خورشيد و ماه در برابرم سجده مى كنند))! (اذ قال يوسف لاءبيه يا اءبت انّى راءيت اءحد عشر كوكبا و الشّمس و القمر راءيتهم لى ساجدين ).(157)
يعقوب كه مى دانست اين خواب يك خواب كودكانه نيست بلكه نشانه بارزى از آينده بسيار درخشان يوسف عليه السّلام است به او گفت : ((فرزندم خواب خود را براى برادرانت نقل نكن ، مبادا براى تو نقشه خطرناكى بكشند چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است )). (قال يا بنىّ لاتقصص رؤ ياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا انّ الشّيطان للانسان عدوّ مبين )(158)
آيا برادران يوسف عليه السّلام از جريان اين خواب عجيب كه از آينده بسيار درخشان يوسف عليه السّلام خبر مى داد آگاه شدند يا نه ؟ دقيقا روشن نيست ، اگر با خبر شده باشند اين دوّمين پايه حسادت و كينه آنها را تشكيل داد، ولى به هر حال پدر مى دانست كه اگر برادران از اين خواب شگفت انگيز باخبر شوند نقشه خطرناكى بر ضدّ يوسف عليه السّلام خواهند كشيد و به همين دليل اصرار بر كتمان آن داشت .
در بعضى از روايات آمده است كه يعقوب از شدّت خوشحالى اين خواب را با همسرش در ميان گذاشت به گمان اينكه فاش نخواهد شد، ولى از آنجا كه هر سِرّى از دو نفر تجاوز كند، فاش مى شود، اين داستان فاش شد و برادران يوسف از آن آگاه شدند و در روايت ديگر آمده كه يوسف نتوانست خواب را كتمان كند (و نهى پدر را نهى ارشادى مى دانست نه تحريمى ) هنگامى كه برادران آگاه شدند گفتند يوسف سر پادشاهى دارد!(159)
امّا اگر برادران از آن آگاه نشده باشند لااقل رفتار پدر را با يوسف مى ديدند كه همچون جان گرامى او را دوست مى دارد، در آغوش مى كشد و نوازش مى كند، به خصوص اينكه يادگار مادر از دست رفته اش راحيل بود.
قرآن مى گويد: ((برادران يوسف عليه السّلام گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين ) نزد پدر از ما محبوب ترند، در حالى كه ما نيرومندتريم (و پدر را در حلّ مشكلات يارى مى كنيم ) به يقين پدر ما در گمراهى آشكار است ))! (اذ قالوا ليوسف و اءخوه اءحبّ الى اءبينا منّا و نحن عصبة انّ اءبانا لفى ضلال مبين ).(160)
به اين ترتيب حكم ((ضلالت پدر)) را صادر كردند! و به دنبال آن تصميم نهايى را براى برداشتن اين مانع بزرگ - يعنى يوسف - از سر راه خود گرفتند و در يك ((مشاوره شيطانى )) چنين نظر دادند: ((يوسف را بكُشيد، يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد تا توجّه پدر فقط به شما باشد و بعد از آن (از گناه خود توبه مى كنيد و) افراد صالحى خواهيد بود))! (اقتلوا يوسف اءو اطرحوه اءرضا يخل لكم وجه اءبيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين ).(161)
همان گونه كه مى دانيم با وساطت بعضى از برادران قتل يوسف انجام نشد، ولى مقدّمات تبعيد او به سرزمينهاى دوردست فراهم گرديد، درست است كه اين تبعيد، يعقوب را چنان اندوهگين كرد كه چشمانش از كثرت گريه و اندوه نابينا شد امّا برخلاف آنچه برادران مى خواستند اين تبعيد مقدّمه عظمت يوسف و فرمانروايى او بر كشور مصر را كه از مهمترين كشورهاى بزرگ آن زمان بود فراهم ساخت و پدر هم توجّهى به آنها ننمود.
آرى امواج خروشان و خطرناك حسد آن قدر قوى و هولناك است كه برادران را دعوت به كُشتن برادر مى كند و سبب گناهان زياد ديگرى از جمله گفتن دروغهاى مختلف براى كتمان جنايت خود و نسبت دادن پدر به ضلالت و گمراهى و اِهانت آشكار به مقام والاى اين پيامبر بزرگ .
در سوّمين آيه اشاره به داستان يهود شده است . مى دانيم گروه عظيمى از آنان كه نشانه هاى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در كتابهاى خود خوانده بودند از ((شامات )) به سرزمين ((مدينه )) كوچ كردند تا به افتخار ديدار آن حضرت برسند و پيوسته ظهورش را انتظار مى كشيدند و به خود نويد مى دادند.
امّا پس از ظهور آن حضرت بسيارى از آنان نه تنها بر تعهّدات باطنى خود نسبت به حمايت از آن حضرت باقى نماندند، بلكه در صف مخالفين سرسخت درآمدند و دليل عمده آن يكى ((حسد)) و ديگرى ((به خطرافتادن منافع مادّى ))!
قرآن مجيد در اين زمينه مى گويد: ((آيا آنها نسبت به مردم (پيامبر و خاندان او) به خاطر آنچه خدا از فضلش به آنها داده حسد مى ورزند؟ با اينكه به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و حكومتى عظيم در اختيار آنان قرار داديم )). (اءم يحسدون النّاس على ما آتاهم اللّه من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم مُلكا عظيما).(162)
آرى يك روز به آل ابراهيم كه يهود از خاندان او هستند نبوّت و دانش و حاكميّت بخشيديم ، روز ديگر اراده ما بر اين قرار گرفت كه به محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خاندان او اين نعمتها را ببخشيم ، و همه اينها بر طبق مصالحى بود، آيا يهود در آن زمان خوش داشتند كه ديگران نسبت به آنان حَسد ورزند؟ پس چرا اكنون كه نوبت ديگران شده است آتش حسد در درون آنان شعله ور گرديده و از هيچ جنايتى فروگذار نيستند؟!
چهارمين آيه باز اشاره به گروهى از اهل كتاب دارد و ظاهرا بيشتر ناظر به يهود مى باشد، مى فرمايد: ((بسيارى از اهل كتاب دوست دارند كه شما را بعد از اسلام و ايمان آوردن ، به حال كفر برگردانند و اين به خاطر حسدى است كه در وجود آنان ريشه دوانده ، بعد از آنكه حق براى آنها روشن شده است (ولى ) شما آنها را عفو كنيد و گذشت نماييد تا خداوند فرمان خود را (در مورد جهاد) بفرستد، خداوند بر هر چيزى تواناست ))، (ودّ كثير من اءهل الكتاب لو يردّونكم من بعد ايمانكم كفّارا حَسدا من عند اءنفسهم من بعد ماتبيّن لهم الحقّ فاءعفوا و اصفحوا حتّى ياءتى اللّه باءمره انّ اللّه على كلّ شى ء قدير).(163)
كار حسد در وجود انسان به جايى مى رسد كه نه تنها در امور مادّى كه مورد تزاحم و كشمكش بين انسانهاست اثر مى گذارد، بلكه در امور معنوى كه هيچ مزاحمتى در آن نيست و هر كس مى تواند به آن دست يابد نيز اثر مى گذارد، گاه مى شود كه انسان به خاطر لجاجت آگاهانه پا بر سر حق مى گذارند و راه سعادت را به روى خود مى بندد و در همين حال حسد سبب مى شود كه ديگران را نيز از راه سعادت بازدارد و اين راستى عجيب است .
بسيارى از مفسّران گفته اند جمله حسدا من عند اءنفسهم اشاره به اين است كه عامل اين كار حسدى است كه در وجود آنان ريشه دوانده و مربوط به جهل و نادانى و بى خبرى نيست ، بلكه همان گونه كه در جمله بعد آمده (من بعد ماتبيّن لهم الحقّ) بعد از آگاهى از حق ، راه غلط مى پيمايند!
ولى قرآن به مسلمانان دستور مى دهد كه اين حسودان را به حال خود واگذارند (چرا كه آتشى كه از حسد به جان آنها افتاده ، بهترين مجازاتشان است ) ولى تصوّر نكنند اين عفو و گذشت هميشه به همين صورت خواهد بود تا آزاد باشند هر بلايى را بر سر بندگان خدا خواستند بياورند، نه ، هرگز!
زمانى فرامى رسد كه يا از دنيا مى روند و به مجازات الهى گرفتار مى شوند، يا در همين دنيا، سپاه نيرومند حق ، توطئه هاى آنها را در هم مى كوبد.
به هر حال آيه اشاره به اين است كه مسلمانانى كه تازه در آغوش اسلام قرار گرفته اند، تسليم وسوسه هاى يهود و ساير بدانديشان نشوند، چرا كه آنچه آنها مى گويند از سر حسد است ، آنها از خوشبختى مسلمانان در سايه ايمان و تقوا رنج مى برند.
پنجمين آيه كه آيه پنجم سوره فلق است اشاره به شَرّ حاسدان مى كند و به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور مى دهد كه از شرّ آنها به خدا پناه برد و بگويد: ((به خدا پناه مى برم از شَرّ حسود هنگامى كه حسد بورزد)). (و من شَرّ حاسد اذا حسد)
در آغاز اين سوره به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گويد: ((بگو: پناه مى برم به پروردگار سپيده صبح از شَرّ تمام مخلوقات (شرور))).
سپس به سه گروه از مخلوقات شرور اشاره مى كند كه اساس شَرّ و عامل اصلى شرارت در جهانند:
نخست مهاجمان شرورى كه از تاريكى شب استفاده مى كنند و به انسانها در حال خواب و بيدارى حمله ور مى شوند، تعبير به ((غَاسق )) (موجود شرورى كه شب حمله ور مى شود) به خاطر آن است كه نه فقط حيوانات درنده و گزنده ، شب هنگام از لانه هاى خود بيرون مى آيند و زيان مى رسانند، بلكه افراد شرور و ناپاك و پليد نيز غالبا از تاريكى شب براى وصول به مقاصد خود استفاده مى كنند.
ولى تاريكى و ظلمت در اينجا مى تواند معنى گسترده ترى داشته باشد و شامل هرگونه ناآگاهى و جهل و پنهان كارى شود، چرا كه راهزنان طريق حق هميشه از جهل و ناآگاهى مردم استفاده مى كنند و با نقشه هاى شوم و پنهانى خود به مؤ منان پاكدل حمله ور مى شوند.
سپس به شرورانى اشاره مى كند كه در گره ها مى دمند و اين تعبير اشاره به زنان وسوسه گر يا مطلق وسوسه گران است كه همچون ساحران به هنگام سحر ((اورادى )) را مى خوانند و در گره ها مى دمند، پى در پى مطالب بى اساس خود را در گوش مردم مى خوانند تا با اين وسوسه ها اراده آنان را سست كنند و به حالت ترديد بكشانند و هنگامى كه اراده ها سست شد راه براى حمله لشگر هموار مى شود.
سپس به سوّمين و آخرين گروه از سروران اشاره كرده ، مى فرمايد: ((بگو به خدا پناه مى برم از شَرّ حاسدان ، هنگامى كه حسد مى ورزند)).
از اينجا روشن مى شود كه يكى از عمده ترين عوامل تخريب و فساد در جهان ، تخريب و فسادى است كه از حسودان سرچشمه مى گيرد و به اين ترتيب منابع سه گانه مهّم شَرّ و فساد (مهاجمان تاريك دلى كه از تاريكى ها استفاده مى كنند و بر مردم هجوم مى آورند و وسوسه گرانى كه با تبليغات سوء خود ايمان و عقيده و پيوندهاى مردمى را سست مى كنند و حسودانى كه كارشان همواره تخريب است ) در عبارات كوتاهى بيان شده و شاهد گويايى بر مقصود يعنى آثار زيانبار حسد است .
توصيفى كه در آغاز آيه براى خداوند ذكر شده (بربّ الفلق ) مى تواند اشاره به اين نكته باشد كه طوايف سه گانه شرور بالا هميشه از تاريكى جهل و اختلاف و كفر استفاده مى كنند كه اگر اين تاريكى مبدّل به روشنايى علم و اتّحاد و ايمان شود، حربه هاى آنان به كندى مى گرايد.
در ششمين آيه مورد بحث قبل از مدح و ستايش بليغى كه از انصار شده است (همانها كه پيغمبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يارانش را به شهر خود (يثرب ) دعوت كردند و با آغوش باز از آنان استقبال نمودند، با جان و دل از آنها پذيرايى كردند و امكانات خود را به پاى آنها ريختند) سخن از ((تابعين )) به ميان آورده (همانها كه بعد از مهاجران و انصار روى كار آمدند و خطّ ايمان و انقلاب اسلامى را تداوم بخشيدند) مى فرمايد: ((او كسانى كه بعد از آنها آمدند و مى گويند ما و برادرانمان را كه در ايمان به ما پيشى گرفتند بيامرز و در دلهايمان كينه و حسدى نسبت به مؤ منان قرار مده ! پروردگارا! تو مهربان و رحيمى ))، (و الّذين جائوا من بعدهم يقولون ربّنا اغفرلنا و لاخواننا الّذين سبقونا بالايمان و لاتجعل فى قلوبنا غلّا للّذين آمنوا ربّنا انّك رؤ وف رحيم ).(164)
به اين ترتيب آنها بعد از طلب آمرزش براى خود و پيشگامان در اسلام و ايمان (مهاجران و انصار) تنها چيزى را كه از خدا مى طلبند، از بين رفتن هرگونه ((غلّ و كينه و حسد)) نسبت به مؤ منان است ، چرا كه مى دانند تا اين امور از دل ريشه كَن نشود، رشته هاى محبّت و برادرى و اتحّاد هرگز محكم نخواهد شد و بدون آن به هيچ موفقيّتى نايل نمى شود.
واژه ((غِلّ)) كه از ((غَلَل )) گرفته شده و به گفته ((راغب )) در كتاب ((مفردات )) در اصل به معنى چيزى است كه مخفيانه و تدريجا در ميان درختان نفوذ پيدا مى كند.
سپس به ((خيانت ))، ((غَلُول )) گفته شده ، به خاطر اينكه نفوذى مخفيانه و تدريجى دارد و نيز به ((كينه )) و ((حسد)) كه نفوذ تدريجى مخفيانه در دل دارد، ((غِلّ)) گفته مى شود.
در ((لسان العرب ))، حسد را نوعى ((غِلّ)) مى شمرد، همان گونه كه كينه و عداوت را نيز از مصاديق آن مى دانند.
بسيارى از مفسّران نيز در تفسير غِلّ، حسد را ذكر كرده اند، مانند فخر رازى در ((التّفسير الكبير)) و ((مراغى )) در تفسير خود و ((قرطبى )) در ((الجامع لاحكام القرآن )) در ذيل آيه مورد بحث .
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث ، سخن از صفات بهشتيان است ، مى فرمايد: بعد از آنكه فرشتگان الهى به استقبال آنان مى آيند و از آنان دعوت مى كنند كه در نهايت سلامت و امنيّت وارد بهشت شود: ((ما هرگونه غلّ (حسد و كينه و عداوت ) را از سينه آنها برمى كنيم ، در حالى كه همه برادرند و بر تختهاى رو به روى يكديگر قرار دارند)). (و نزعنا ما فى صدورهم من غِلّ اخوانا على سرر متقابلين ).(165)
آرى بهشتيان از هرگونه حسد و كينه و عداوت كه از صفات دوزخيان است پاكند و اگر اخوّت و برادرى در ميان آنهاست و در سلامت و امنيّت به سر مى برند به خاطر ريشه كن شدن همين امور از وجود آنها (به لطف پروردگار و در سايه اعمال پاكشان ) است .
بى شك در دنيا نيز اگر خوهاى زشت ، كينه و عداوت و حسد از ميان انسانها برچيده شود، زندگى مردم همچون زندگى بهشتيان خواهد شد و در امن و امان و اخوّت و برادرى خواهند زيست .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:35 PM
next page
fehrest page
back page
نتيجه
از مجموع آنچه در آيات بالا آمد آثار فوق العاده زيانبار حسد در زندگى فردى و اجتماعى و نكوهش شديد قرآن از آن روشن مى شود، حسد دست برادر را به خون برادر آغشته مى كند و انسان را از مشاهده حق باز مى دارد، فضاى جامعه را تيره و تار مى كند، رشته هاى محبّت را پاره مى نمايد و جهنّم سوزانى در دنيا براى كسانى كه به آن آلوده هستند، به وجود مى آورد.
حسد در روايات اسلامى
در روايات اسلامى نكوهش شديدى از حسد شده به گونه اى كه درباره كمتر صفتى از صفات رذيله چنين نكوهش ديده مى شود، به عنوان نمونه كافى است كه به چند حديث زير كه گوشه كوچكى از آن احاديث است نظر بيافكنيم :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((الحسد ياءكل الحسنات كما تاءكل النّار الحطب ؛ حسد حسنات را مى خورد همان گونه كه آتش هيزم را مى خورد)).(166)
تعبير بالا به خوبى نشان مى دهد كه آتش حسد مى تواند تمام خرمن سعادت انسان و حسنات او را بسوزاند و زحمات يك عمر او را بر باد دهد به گونه اى كه دست خالى از دنيا برود.
2- همين معنى به صورت شديدترى از امام باقر و امام صادق عليه السّلام نقل شده است ، مى فرمايند: ((انّ الحسد ياءكل الايمان كما تاءكل النّار الحطب ؛ حسد ايمان را مى خورد همان گونه كه آتش هيزم را مى خورد)).(167)
آرى صفت رذيله حسد نه تنها خرمن حسنات را مى سوزاند كه خرمن ايمان را نيز خاكستر مى كند. شرح اين سخن در تحليل هاى آينده خواهد آمد.
3- در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان عليه السّلام آمده است : ((الحسد شَرّ الاءمراض ؛ حسد بدترين بيمارى اخلاقى است )).(168)
طبق اين حديث هيچ بيمار اخلاقى بدتر از حسد نيست .
4- از همان حضرت نقل شده است كه فرمود: ((راءس الرّذائل الحسد؛ سرچشمه صفات رذيله حسد است )).(169)
5- و نيز از همان حضرت در يك تعبير كنايى آمده است كه فرمود: ((للّه درّ الحسد ما اءعدله بدء بصاحبه فقتله ؛ آفرين بر حسد! چقدر عدالت پيشه است ، نخست به سراغ صاحبش مى رود و او را مى كشد))!(170)
6- باز از همان حضرت نقل شده كه فرمود: ((ثمرة الحسد شقاء الدّنيا و الآخرة ؛ ميوه درخت حسد شقاوت دنيا و آخرت است ))!(171)
7- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((آفة الدّين الحسد و العُجب و الفخر؛ آفت دين و ايمان (سه چيز است ) حسد و خودبزرگ بينى و فخرفروشى )).(172)
8- امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: هنگامى كه موسى بن عمران عليه السّلام با خدا مناجات مى كرد چشمش به مردى افتاد كه در سايه عرش الهى قرار داشت ، عرض كرد: ((يا ربّ من هذا الّذى قد اءظلّه عرشك ؛ خداوندا اين كيست كه عرش تو بر سر او سايه افكنده است ؟!)) فرمود: ((يا موسى هذا ممّن لم يحسد النّاس على ما آتاهم اللّه من فضله ؛ اى موسى ! اين از كسانى است كه نسبت به مردم در برابر آنچه خداوند از فضلش به آنها ارزانى داشته ، حسد نورزيده )).(173)
9- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((ستّة يدخلون النّار قبل الحساب بستّة ؛ شش گروهند كه قبل از حساب الهى وارد آتش دوزخ مى شوند به خاطر شش چيز))!
((قيل يا رسول اللّه من هم ؟؛ عرض كردند اى رسول خدا! آنها كيانند))؟
((قال : الاءمراء بالجور، و العرب بالعصبيّة ، و الدّهاقين بالتّكبّر، و التّجّار بالخيانة ، و اءهل الرّستاق بالجهالة ، و العلماء بالحسد؛ زمامداران به خاطر ظلم و بيدادگرى ، عرب به خاطر تعصّب ، كدخدايان و خان ها به خاطر تكبّر، تجّار به خاطر خيانت به مردم ، روستاييان به خاطر جهل و دانشمندان به خاطر حسد))!(174)
به اين ترتيب حسد در درجه اوّل بلاى بزرگ براى دانشمندان است !
10- اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پايان مى بريم (هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است ) فرمود: ((انّه سيصيب امّتى داء الامم ! قالوا: و ماذا داء الامم ؟! الاءشر و البطر و التّكاثر و التّنافس فى الدّنيا، و التّباعد و التّحاسد حتّى يكون البغى ، ثمّ يكون الهرج !؛ به زودى بيمارى (بزرگ ) امّتها، امّت مرا فرا مى گيرد! عرض كردند: بيمارى (بزرگ ) امّتها چيست ؟ فرمود: هوسرانى و عيّاشى و فزون طلبى ، مسابقه در دنياپرستى ، اختلاف و نفاق و حسد نسبت به يكديگر و سرانجام به ظلم و ستم و سپس به هرج و مرج مبتلا مى شوند))!(175)
چند مسئله مهم
با روشن شدن ديدگاه قرآن مجيد و روايات اسلامى در مورد اين رذيله اخلاقى (حسد) و عمق فاجعه اى كه از آن حاصل مى شود، به سراغ چند نكته مهم كه در اين بحث باقى مانده است مى رويم تا موضوع حسد از جوانب مختلف روشن گردد و آنها عبارتند از:
1- معنى و مفهوم حسد.
2- انگيزه هاى حسد.
3- نشانه ها و آثار حسد.
4- پيامدهاى فردى و اجتماعى حسد.
5- طرق درمان و پيشگيرى حسد.
1- مفهوم ((حسد)) و تفاوت آن با ((غبطه ))
بزرگان علم اخلاق در تفسير ((حسد)) چنين گفته اند: ((حسد)) كه در فارسى از آن تعبير به ((رشك )) مى شود به معنى ((آرزوى زوال نعمت از ديگران است ، خواه آن نعمت به حسود برسد يا نرسد)) بنابراين كار حسود يا ويرانگرى است ، يا آرزوى ويران شدن بنيان نعمتهايى است كه خداوند به ديگران داده است ، خواه آن سرمايه و نعمت به او منتقل شود يا نه !
((بنابراين بدترين نوع حسد آن است كه انسان نه فقط آرزوى زوال نعمت ديگران داشته باشد بلكه در مسير آن گام بردارد، خواه از طريق ايجاد سوءظنّ و بدبينى نسبت به محسود)) يعنى كسى كه مورد حسد واقع شده است باشد يا از طريق ايجاد مانع در كار او و اين نوع حسد حاكى از خباثت شديد درونى حسودان است .
مرحله ساده تر آن است كه هدفش به چنگ آوردن آن نعمت است از طريق سلب كردن آن از ديگران گرچه اين هم از رذايل و صفات زشت است ، ولى به شدّت نوع قبل نيست .
باز مرحله پايين تر آن است كه تنها آرزوى سلب نعمت از ديگرى كند بى آنكه كمترين سختى بگويد و كوچكترين گامى در اين راه بردارد.
اين حالت هرگاه بى اختيار براى انسان پيدا شود - كه گفته اند براى بسيارى پيدا مى شود - گناهى بر او نيست ، ولى اگر در اختيار انسان باشد به طورى كه از طريق مقدّماتى حاصل شود و با مقدّماتى از ميان برود، بى شك آن هم جزء رذايل اخلاقى است ، ولى اينكه گناه دارد يا نه قابل تاءمّل است و اين تاءمّل از آنجا ناشى مى شود كه آيا صفات زشت درونى هر چند اختيارى باشد مادام كه در عمل انسان ظاهر نشود حرام است يا تنها يك انحطاط اخلاقى محسوب مى شود؟
به هر حال نقطه مقابل حسد ((غبطه )) است و آن اين است كه انسان آرزو كند كه نعمتى همانند ديگران يا بيشتر از آنها داشته باشد، بى آنكه آرزوى زوال نعمت كسى را داشته باشد.
ولى بعضى معتقدند كه ((غبطه )) نيز نوعى حسد است و حتّى حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عنوان شاهد نقل كرده اند.(176)
امّا روشن است كه اين سخن در صورتى است كه حسد را به معنى وسيعى تفسير كنيم كه مقايسه نعمت هاى خويش با ديگران را شامل شود كه در واقع يك نزاع لفظى است و معروف همان است كه در بالا گفته شد.
به هر حال حسد صفتى است مذموم و نكوهيده در حالى كه ((غبطه )) نه تنها مذموم نيست بلكه پسنديده و مايه ترقّى و پيشرفت است همان گونه كه ((طريحى )) در ((مجمع البحرين )) مادّه حسد آورده است .
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ المؤ من يغبط و لايحسد، و المنافق يحسد و لايغبط؛ مؤ من غبطه مى خورد، ولى حسد نمى ورزد، امّا منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد)).(177)
2- انگيزه هاى حسد
مى دانيم بسيارى از صفات رذيله از يكديگر سرچشمه مى گيرند، يا به تعبير ديگر تاءثير متقابل دارند. حسد نيز از صفاتى است كه از صفات زشت ديگرى ناشى مى شود و خود نيز سرچشمه رذايل فراوانى است !
علماى اخلاق براى حسد سرچشمه هاى زيادى ذكر كرده اند: از جمله عداوت و كينه است كه موجب مى شود انسان آرزوى زوال نعمت از كسى كه مورد عداوت اوست كند.
ديگر كبر و خودبرتربينى است ، به همين جهت اگر ببينيد ديگران مشمول نعمت هاى بيشترى شده اند آرزو دارد بلكه تلاش مى كند كه نعمت آنان زايل گردد تا برترى او را نسبت به ديگران به خطر بيفكند!
سوّم حبّ رياست است كه سبب مى شود آرزوى زوال نعمت ديگران كند، تا بتواند بر آنها حكومت نمايد؛ زيرا اگر امكانات او از نظر مال و ثروت و قدرت او بيش از ديگران نباشد پايه هاى رياست او سست مى شود.
چهارم از اسباب حسد ترس از نرسيدن به مقاصد مورد نظر است ، چرا كه گاه انسان تصوّر مى كند نعمت هاى الهى محدود است اگر ديگران به آن دست يابند امكان رسيدن او را به آن نعمت ها كم مى كنند.
پنجمين سبب احساس حقارت و خودكم بينى است ، افرادى كه در خود لياقت رسيدن به مقامات والايى را نمى بينند و از اين نظر گرفتار عقده حقارتند آرزو مى كنند ديگران هم به جايى نرسند تا همانند يكديگر شوند!
پنجمين اسباب حسد بخل و خباثت نفس است ؛ زيرا بخل نه تنها حاضر نيست از نعمت هاى خود در اختيار ديگران بگذارد بلكه از رسيدن ديگران به نعمت هاى الهى نيز بخل مى ورزد و ناراحت مى شود، آرى تنگ نظرى ، كوته بينى و رذالت طبع آدمى را به حسد مى كشاند و گاه مى شود كه همه اين امور ششگانه دست به دست هم مى دهند و گاه دو يا سه منشاء به هم ضميمه مى شوند و به همان نسبت ، خطر حسد فزونى مى يابد.
ولى فراتر از اينها حسد ريشه هايى در عقايد انسان نيز دارد، كسى كه ايمان به قدرت خدا و لطف و عنايت او و حكمت و تدبير و عدالتش دارد چگونه مى تواند حسد بورزد؟
شخص حسود با زبان حال دارد به خداوند اعتراض مى كند كه چرا فلان نعمت را به فلان كس دادى ؟! اين چه حكمتى است و چه عدالتى ؟! چرا به من نمى دهى ؟! او نيز به زبان حال مى گويد: هرگاه خدا به ديگرى نعمتى دهد ممكن است از دادن مثل آن به من العياذ باللّه عاجز باشد پس چه بهتر كه نعمت از او سلب گردد تا به من برسد!
بنابراين حسودان در واقع گرفتار نوعى تزلزل در پايه هاى ايمان به توحيد افعالى پروردگار و حكمت و قدرت او هستند، چه اينكه انسانى كه به اين اصول مؤ من باشد مى داند تقسيم نعمت ها از سوى خداوند حسابى دارد و بر طبق حكمتى است و نيز مى داند خداوند توانايى دارد كه بيشتر و بهتر به او ببخشد، هرگاه آنها را شايسته نعمت بداند، پس بايد كسب شايستگى كند.
به همين دليل در حديثى از زكريّا (پيامبر بزرگ الهى ) آمده است كه خداوند مى فرمايد: ((الحاسد عدوّ لنعمتى ، متسخّط لقضائى ، غير راض لقسمتى الّتى قسمت بين عبادى ؛ حسود دشمن نعمت من است ، او خشمگين در برابر قضا و تقدير من و ناراضى از قسمتى است كه در ميان بندگانم كرده ام ))!(178)
شبيه همين معنى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه مى فرمايد: خداوند به موسى بن عمران فرمود: ((لا تحسدنّ النّاس على ما آتيتهم من فضلى ، و لاتمدّنّ عينيك الى ذلك ، و لاتتّبعه نفسك ، فاءنّ الحاسد ساخط لنعمى ، ضادّ لقسمى الّذى قسمت بين عبادى و من يك كذالك فلست منه و ليس منّى !؛ اى موسى ! هرگز در مورد آنچه به مردم از فضلم عطا كرده ام حسد مَوَرز و چشم به آنها ندوز و آنها را در دل پيگيرى نكن (و بر اين امور خرده مگير)؛ زيرا حسود نسبت به نعمت هاى من خشمگين و مخالف تقسيمى است كه در ميان بندگانم كرده ام ، هر كس چنين باشد نه من از اويم و نه او از من است ))!(179)
كوتاه سخن اينكه حسود در واقع پايه هاى اعتقادى محكمى ندارد وگرنه مى دانست حسدورزى نوعى انحراف از توحيد است .
شاعر عرب در همين زمينه مى گويد:
اَلا قل لمن كان لى حاسدا اتدرى على من اساءت الادب ؟!
اساءت على اللّه فى فعله اذا انت لم ترض لى ما وهب !
((به حسود من بگو آيا مى دانى نسبت به چه كسى اسائه ادب مى كنى ؟ تو بى ادبى در برابر خداوند نسبت به كارش دارى ، هرگاه راضى به بخشش خدا درباره من نشوى ))!(180)
3- نشانه هاى حسد
اين صفت رذيله مانند بسيارى از صفات ديگر گاه آشكار و صريح است و گاه مخفى و در حال كمون ، به همين دليل بايد از آثارى كه بزرگان علم اخلاق و روانكاوان براى آن ذكر كرده اند يا به تجربه دريافته ايم ، آن را در مراحل اوليّه بايد شناخت و پيش از آنكه در وجود انسان ريشه بدواند و مستحكم گردد به درمان آن پرداخت .
از جمله نشانه هايى كه براى آن ذكر شده امور زير است :
1- هنگامى كه مى شنود نعمتى به ديگرى رسيده است ، غمگين و ناراحت مى شود، هر چند آثارى از خود بروز ندهد.
2- گاه از اين مرحله فراتر مى رود و زبان به غيبت و غيبت جويى مى گشايد.
3- گاه از اين هم فراتر مى رود و به دشمنى و عداوت و كارشكنى برمى خيزد!
4- گاه تنها به بى اعتنايى و بى مهرى و يا قطع رابطه از شخصى كه مورد حسد او قرار گرفته قناعت مى كند، سعى دارد او را نبيند و سخنى از او نشنود و اگر سخنى درباره او بگويند سعى مى كند با ورود در مطالب ديگر گوينده را از ادامه سخن بازدارد، يا اگر مجبور به بيان مطلبى درباره او شود سعى مى كند صفات برجسته او را پنهان سازد و يا نسبت به آن سكوت كند.
هر يك از اين امور مى تواند نشانه اى از بروز رذيله حسد باشد.
در احاديثى كه در منابع اهل عصمت عليهم السّلام براى ما نقل شده است اشارات روشنى به اين معنى ديده مى شود، از جمله در كلامى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((يكفيك من الحاسد اءنّه يغتمّ فى وقت سرورك ؛ براى شناخت حسود همين بس كه او غمگين شود در حالى كه تو شادمان هستى ))!(181)
به عكس هنگامى كه زيانى به انسان برسد، شخص حسود خوشحال مى شود، همان گونه كه در آيه 50 سوره توبه مى خوانيم : ((ان تصبك حسنة تسؤ هم و ان تصبك مصيبة يقولوا قد اءخذنا اءمرنا من قبل و يتولّوا و هم فرحون ؛ هرگاه نيكى به تو رسد آنها را ناراحت مى كند و اگر مصيبتى به تو رسد مى گويند: ما قبلا چنين پيش بينى مطلبى را مى كرديم و تصميم لازم را گرفتيم و بازمى گردند در حالى كه خوشحالند))!
آيات متعدّد ديگرى نيز اشاره به همين گونه عكس العمل ها از سوى كافران حسود دارد از جمله آيه اى است كه در آغاز بحث گذشت كه كافران به مواهبى كه از سوى خداوند به پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده بود حسد مى ورزيدند.
در روايات اسلامى نيز اشاره مكرّرى به همين مسئله ديده مى شود كه حسودان هميشه از زوال نعمت محسود خوشحال مى شوند و از موفّقيّت او ناراحت ، از جمله در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((الحاسد يفرح بالشّرور و يغتمّ بالسّرور؛ حسود از شرور و بدى ها خوشحال مى شود و از سرور و خوشحالى ديگران غمگين مى گردد))!(182)
4- پيامدها و آثار سوء حسد
حسد آثار بسيار زيانبارى از نظر فردى و اجتماعى و مادّى و معنوى به بار مى آورد و كمتر صفتى از صفات رذيله است كه اين همه پيامدهاى سوء داشته باشد، مهمترين آنها آثار زير است :
نخست آنكه حسود دائما ناراحت است و همين امر سبب بيمارى جسمى و روانى او مى شود، هر اندازه ديگران صاحب موفّقيّت بيشتر و نعمت هاى فزون تر گردند او به همان اندازه ناراحت مى شود تا آنجا كه گاه خواب و آرامش و استراحت را به كلّى از دست مى دهد و بيمار و رنجور و نحيف و ضعيف مى شود، در حالى كه امكانات خوبى دارد و اگر اين رذيله را از خود دور مى ساخت براى خودش زندگى آبرومند و مرفّهى داشت .
در احاديث فراوانى به اين نكته توجّه شده و معصومين عليم السّلام نسبت به آن هشدار داده اند، از جمله در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((اءسوء النّاس عيشا الحسود!؛ بدترين مردم از نظر (آرامش در) زندگى حسود است ))!(183)
همين معنى در حديث ديگرى از آن حضرت عليه السّلام به صورت فشرده ترى نقل شده كه فرمود: ((لا راحة لحسود؛ حسود راحتى ندارد))!(184)
در تعبير ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((الحسد شَرّ الاءمراض ؛ حسد بدترين بيماريهاست ))!(185)
و در تعبير ديگرى آمده است : ((العجب لغفلة الحسّاد عن سلامة الاجساد؛ تعجّب مى كنم چگونه حسودان براى سلامتى جسم خود ارزش قائل نيستند و از آن غافلند))!(186)
اين سخن را با حديث ديگرى از آن حضرت به پايان مى بريم ، هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است ، فرمود: ((الحسد لايجلب الّا مضرّة و غيظا، يوهن قلبك ، و يمرض جسمك ؛ حسد جز زيان و خشم چيزى در وجود انسان ايجاد نمى كند، حسد سبب مى شود كه قلب انسان ناتوان و جسم او بيمار گردد))!(187)
ديگر اينكه زيانهاى معنوى حسد از زيانهاى مادّى و جسمانى آن به مراتب بيشتر است ، زيرا حسد ريشه هاى ايمان را مى خورد و نابود مى كند و انسان را نسبت به عدل و حكمت الهى بدبين مى سازد، چرا كه حسود در اعماق قلبش به بخشنده نعمت ها يعنى خداوند بزرگ معترض است !
در حديث معروفى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((لاتحاسدوا فاءنّ الحسد ياءكل الايمان كما تاءكل النّار الحطب ؛ نسبت به يكديگر حسد نورزيد، چرا كه حسد ايمان را مى خورد همان گونه كه آتش هيزم را مى خورد))!(188)
همين معنى از بنيانگذار اسلام پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از فرزند گراميش امام باقر عليه السّلام نيز نقل شده است .
در حديث ديگرى كه مرحوم كلينى در كافى آورده است از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((آفة الدّين الحسد و العُجب و الفخر؛ آفت دين و ايمان ، حسد و خودبرتربينى و فخرفروشى است ))!(189)
از همان بزرگوار عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((انّ المؤ من يغبط و لايحسد، و المنافق يحسد و لايغبط!؛ مؤ من غبطه مى خورد (و تمنّاى نعمت هايى شبيه ديگران مى كند ولى ) حسد نمى ورزد، در حالى كه منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد))!(190)
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه حسد با روح ايمان سازگار نيست و هماهنگ با نفاق است .
در بحث هاى گذشته نيز در حديث قدسى خوانديم كه خداوند به موسى بن عمران فرمود: ((از حسد بپرهيز كه حسود نسبت به نعمت هاى من خشمگين است و با قسمت من در ميان بندگانم مخالف مى باشد))!
سوّمين اثر زيانبار ديگر حسد اين است كه حجاب ضخيمى در برابر معرفت و شناخت حقايق مى افكند، چرا كه حسود نمى تواند نقطه هاى قوّت محسود را ببيند هر چند استاد و مربّى و بزرگ او باشد، بلكه دائما چشم او در پى جستجو براى نقاط ضعف است و اى بسا به خاطر حسد، خوبى را بدى و نقاط قوّت را ضعف بپندارد و از آنها دورى كند. به همين دليل از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((الحسد حبس الرّوح ؛ حسد روح انسان را زندانى مى كند و از درك حقايق بازمى دارد)).(191)
چهارمين اثر زيانبار حسد اين است كه انسان دوستان خود را از دست مى دهد، زيرا هر كس داراى نعمتى است كه احيانا ديگرى ندارد و اگر انسان داراى صفت رذيله حسد باشد طبعا نسبت به همه مردم حسد مى ورزد و همين امر سبب مى شود كه افراد از او دورى كنند و پيوندهاى محبّت ميان او و ديگران گسسته شود.
شاهد اين سخن كلام پُر بارى است كه از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((الحسود لا خلّة له ؛ حسود، دوستى ندارد)).(192)
پنجمين اثر سوء حسد آن است كه انسان را از رسيدن به مقامات والا بازمى دارد به گونه اى كه شخص حسود هرگز نمى تواند از مديريّت بالايى در جامعه برخوردار شود چرا كه حسد، ديگران را از گرد او پراكنده مى كند و كسى كه داراى قوّه دافعه است هرگز به بزرگى نمى رسد.
شاهد اين سخن گفتار ديگرى از على عليه السّلام است كه فرمود: ((الحسود لايسود؛ حسود هرگز به سيادت و بزرگى نمى رسد)).(193)
ششمين اثر بسيار منفى حسد آلوده شدن به انواع گناهان ديگر است ، زيرا حسود براى رسيدن به مقصد خود يعنى زايل كردن نعمت از ديگران ، به انواع گناهان مانند ظلم و غيبت و تهمت و دروغ و سعايت و غير آن متوسّل مى شود و تمام نيروى خود را به كار مى گيرد تا محسود را به زمين زند لذا از هر وسيله نامشروعى براى وصول به اين مقصد نامشروع كمك مى گيرد.
باز شاهد اين سخن ، كلام نورانى ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام است كه فرمود: ((الحسود كثير الحسرات ، و متضاعف السيّئات ؛ حسود بسيار حسرت و اندوه دارد و گناهانش پيوسته افزوده مى شود))!(194)
هفتمين بدبختى حسود اين است كه پيش از آنكه به ((محسود)) زيان برساند به خودش ضرر مى زند، چرا كه قبل از هر چيز خودش را گرفتار ناراحتى روح و جسم و عذاب دنيا و عقبى مى سازد.
در احاديث اسلامى به اين حقيقت اشاره شده ، امام صادق عليه السّلام در حديثى مى فرمايد: ((الحاسد مضرّ بنفسه قبل اءن يضرّ بالمحسود، كابليس اورث بحسده بنفسه اللّعنة ، و لآدم عليه السّلام الاجتباء و الهدى ...؛ حسود پيش از آنكه مى تواند به ((محسود)) ضرر برساند به خويشتن زيان مى رساند، مانند ابليس كه با حسدش لعنت براى خود آفريد و براى آدم برگزيدگى و هدايت )).(195)
5- مراتب حسد
بزرگان علم اخلاق براى ((حسد)) مراحل مختلفى ذكر كرده اند از جمله دو مرحله كاملا متمايز زير:
1- وجود حسد در درون دل و در اعماق روح ، به گونه اى كه انسان آن را كنترل كند و اثرش در گفتار و رفتار او ظاهر نگردد.
2- وجود حسد در درون به گونه اى كه از كنترل او خارج شود و با سخنان و اعمال شيطانى بروز كند و براى انتقام گيرى از محسود و زوال نعمت او تلاش كند.
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه همه (يا غالب ) مردم رگه هاى حسد در درون جانشان وجود دارد، ولى تا آن را در گفتار و رفتار خود ظاهر نكنند، گناهى بر آنها نوشته نمى شود!
از جمله در حديثى از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده كه فرمود: ((ثلاث لاينجو منهنّ اءحد: الظنّ، و الطّيرة ، والحسد، و ساحدّثكم بالمخرج من ذلك ، اذا ظننت فلاتحقّق ، و اذا تطيّرت فامض ، و اذا حسدت فلاتبغ ؛ سه چيز است كه هيچ كس از آن رهايى نمى يابد: گمان بد، فال بد و حسد و من راه نجات از آنها را براى شما بازگو مى كنم ، هنگامى كه گمان بد درباره كسى بردى ، ترتيب اثر به آن نده و هنگامى كه فال بد زدى اعتنا مكن و به كار خود ادامه بده و هنگامى كه به كسى حسد پيدا كردى ستم مكن (و در گفتار و اعمال با حسد هماهنگ مشو)))!(196)
در حديث ديگرى آمده است : ((قلّ من ينجو منهنّ؛ كمتر كسى از اين سه صفت نجات مى يابد))!(197)
از اين تعبير استفاده مى شود كه اين حكم عمومى نيست و انبيا و اوليا را شامل نمى شود، چرا كه اگر آنها در ظاهر و باطن از حسد پاك نشوند هرگز به آن مقامات والاى روحانى و معنوى نمى رسند، به همين دليل حديثى را كه مى گويد: ((هيچ كس از حسد خالى نيست حتّى انبيا)) به عنوان محسود واقع شدن تفسير كرده اند، يعنى حسودان در برابر همه كس حتّى پيامبر الهى ظاهر مى شوند كه نسبت به مقامات آنها حسد مى ورزند.
به هر حال ، در اينكه صفت حسد از رذايل اخلاقى است خواه به مرحله ظهور و بروز برسد يا نه شكّى نيست ، سخن در اين است كه آيا اگر به مرحله ظهور و بروز نرسد گناه و عقوبتى بر آن نوشته مى شود يا نه ؟ ظاهرا دليلى بر گناه بودن آن در مرحله عدم ظهور و بروز نداريم ، هر چند صفت نكوهيده اى است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:35 PM
next page
fehrest page
back page
ولى مرحوم ((نراقى )) در ((معراج السعاده )) در اين زمينه مى گويد: ((هرگاه حسد آدمى را به افعال و گفتار ناپسند وادار كند تا زبان به غيبت و بدگويى بگشايد و... گناه كرده ، همچنين اگر از اظهار و ابراز آن خويشتن دارى نمايد و از رفتار و گفتارى كه دلالت بر حسد نمايد پرهيز كند، ولى در باطن زوال نعمت محسود را طالب و به درد و رنج او راغب باشد و از اين نظر احساس ناراحتى نكند و بر خود خشمگين نباشد باز گناه كرده است )).(198)
ولى ظاهرا دليلى بر حرام بودن قسم دوّم وجود ندارد.
به اين ترتيب مرحله عدم ظهور و بروز باز دو حالت دارد: حالتى كه صاحبش از وجود آن ناراحت نباشد و در رفع آن نكوشد بلكه در درون با آن هماهنگ گردد و حالتى كه چنين نباشد، گناه بودن حالت اوّل بعيد به نظر نمى رسد هر چند دليل قاطعى بر آن نداريم .
6- درمان حسد
همان گونه كه از بحث هاى پيشين استفاده شد ((حسد)) از بيماريهاى خطرناك اخلاقى است كه اگر انسان به درمان آن نپردازد دين و دنياى او را تباه مى كند.
درمان اين بيمارى اخلاقى مانند درمان صفات رذيله ديگر است كه بر دو اساس استوار مى باشد.
1- طرق علمى .
2- طرق عملى .
در قسمت ((علمى )) شخص حسود بايد روى دو چيز مطالعه و دقّت كند يكى پيامدها و آثار ويرانگر حسد از نظر روح و جسم و ديگر ريشه ها و انگيزه هاى پيدايش حسد.
همان گونه كه شخص معتاد به يك اعتياد خطرناك ، مانند اعتياد به هروئين ، بايد سرانجام كارِ معتادان را بررسى كند و ببيند آنها چگونه سلامت و تندرستى خود را از دست داده و زن و فرزند و حيثيّت اجتماعى آنها بر باد مى رود و با دردناك ترين وضعى در جوانى جان مى سپارند و نه تنها كسى از مرگ آنها ناراحت نمى شوند بلكه مرگ او را سعادتى براى خانواده و فاميل و دوستانش مى شمرند! همين طور ((حسود)) بايد بينديشد كه اين بيمارى اخلاقى به زودى جسم او را بيمار مى كند، مانند خوره روح او را مى پوساند و مى خورد و از بين مى برد، خواب و آرامش را از او سلب مى كند و هاله اى از غم و اندوه هميشه اطراف قلب او را گرفته است و از آن بدتر اينكه مطرود در درگاه خدا مى شود و به سرنوشتى همچون ابليس و قابيل گرفتار مى آيد و تازه با همه اينها نيز نمى تواند به مقصود خود يعنى زوال نعمت محسود برسد!
بى شك مرور بر اين آثار و پيامدها و بررسى مكرّر احاديث نابى كه در اين زمينه آمده و در بخشهايى گذشته به آن اشاره شد، تاءثير بسيار مثبتى در درمان اين بيمارى اخلاقى دارد.
((حسود)) بايد بينديشد، اگر موادّ مخدّر سلامت روح و جسم را بر هم مى زند و مرگ زودرس و رقّت بار را به استقبال او مى فرستد، او نيز علاوه بر بيمارى هاى جسمى و روانى ، آخرت خود را هم از دست مى دهد، چرا كه عملا به حكمت خدا اعتراض مى كند و در پرتگاه شِرك و كفر سقوط مى نمايد، اينها از يك سو.
از سوى ديگر درباره انگيزه هاى حسد بايد بينديشد و ريشه هاى آن را يكى پس از ديگرى قطع نمايد، اگر دوستان ناباب و وسوسه هاى آنها او را به اين وادى كشانده است با آنها قطع رابطه كند و هرگاه تنگ نظرى و بخل سرچشمه اين رذيله اخلاقى شده ، به مداواى آنها برخيزد، اگر ضعف ايمان و عدم آشنايى به توحيد افعالى خداوند او را در اين گرداب پرتاب كرده است به تقويت مبانى ايمان و توحيد بپردازد و هرگاه ناآگاهى از استعدادهاى خويش و ظرفيّت هايى كه براى ترقّى و پيشرفت در وجود اوست ، او را گرفتار عقده حقارت و به دنبال آن حسد نموده است به درمان آن رو آورد و در سايه توكّل به خدا و اعتماد به نفس ، عقده حقارت را بگشايد و رذيله حسد را از خود دور سازد.
چه بهتر اينكه ((حسود)) عصاره و خلاصه اى از اين امور را در صفحه يا صفحاتى بنويسد و هر چند روز يك بار بر آن مرور كند و حتّى با صداى بلند آن را براى خودش در تنهايى جمله جمله بخواند و پيرامون آن بينديشد و مخصوصا روى رواياتى كه در اين زمينه از معصومين عليهم السّلام رسيده و در بحث هاى گذشته به آن اشاره شد تكيه كند، بى شك هر حسودى اين برنامه را به طور جدّى دنبال كند در مدّت كوتاهى نتيجه خواهد گرفت ، روح و جسم خود را تدريجا از شرّ حسد رهايى مى بخشد و افق هاى روشنى از سلامت و سعادت در برابر او نمايان مى گردد.
مخصوصا ((حسود)) بايد روى اين نكته كاملا فكر كند كه اگر وقت و نيرويى را كه او براى زوال نعمت از محسود به كار مى گيرد صرف پيشرفت خودش كند چه بسا از او جلو بيفتد.
به تعبير ديگر بايد انگيزه هاى حسد را به انگيزه هاى غبطه تبديل كند و نيروهاى ويرانگر را به نيروهاى سازنده مبدّل سازد.
اين معنى در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((احترسوا من سورة الجمد و الحقد و الغضب و الحسد و اءعدّوا لكلّ شى ء من ذلك عدّة تجاهدون بها من الفكر فى العاقبة و منع الرّذيلة و طلب الفضيلة ؛ خود را از شدّت بخل و كينه و غضب و حسد در امان داريد و براى مبارزه با هر يك از اين امور وسيله اى آماده سازيد، از جمله تفكّر در عواقب سوء اين صفات رذيله و راه درمان و طلب فضيلت از اين طريق ))!(199)
امّا از نظر ((عملى ))، مى دانيم : تكرار يك عمل تدريجا تبديل به يك عادت مى شود و ادامه عادت تبديل به ملكه و صفت درونى مى گردد، اگر حسود به جاى اينكه براى در هم شكستن اعتبار و شخصيّت فردى كه مورد حسدش قرار گرفته به تقويت موقعيّت خود بپردازد، به جاى غيبت و مذمّتش او را به خاطر صفات خويش مدح و ستايش كند و به جاى تلاش در تخريب زندگى مادّى او خود را آماده اعانت و همكارى با او نمايد، تا مى تواند از او سخن بگويد، تا ممكن است نسبت به او محبّت كند و تا آنجا كه در اختيار اوست خير و سعادت او را بطلبد و به ديگران نيز همين امور را توصيه كند، به يقين تكرار اين كارها تدريجا آثار رذيله حسد را از روح او مى شويد و نقطه مقابل آن كه ((نصح )) و ((خيرخواهى )) است با يك دنيا نور و صفا و روحانيّت جانشين آن مى گردد.
علماى اخلاق به افراد ترسو براى از ميان بردن اين رذيله اخلاقى توصيه مى كنند كه در ميدانهايى كه ورود در آن شجاعت فراوان مى خواهد گام بگذارنند و اين كار را بر خود تحميل كنند تا تدريجا ترس آنها بريزد و شجاعت به صورت عادت و حالت در آيد و سپس ملكه گردد.
همين گونه حسود بايد با استفاده از ضدّ آن به درمان پردازد كه درمان هر بيمارى دارويى است كه از ضدّ آن تشكيل يافته است !
در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((اذا حسدت فلاتبغ ؛ هنگامى كه نسبت به كسى حسد پيدا كردى بر طبق آن عمل نكن و بر او ستمى روا مدار)).(200)
و در حديث ديگرى از اميرمؤ منان آمده است كه فرمود: ((انّ المؤ من لايستعمل حسده ؛ مؤ من حسد خود را به كار نمى گيرد)).(201)
از جمله امورى كه در درمان حسد بسيار مؤ ثّر است راضى به رضاى حق بودن و تسليم در برابر اراده او شدن و قانع به زندگى خويش گشتن است ، در حديثى از اميرمؤ منان مى خوانيم : ((من رضى بحاله لم يعتوره الحسد؛ كسى كه به آنچه دارد راضى باشد حسد دامان او را نمى گيرد)).(202)
7- نصح و خيرخواهى
نقطه مقابل حسد، ((نصح )) و خيرخواهى است ، به اين معنى كه نه تنها انسان خواهان زوال نعمت از ديگران نباشد بلكه طالب بقاى نعمت و افزون شدن آن براى همه نيكان و پاكان گردد، يا به تعبيرى ديگر آن چه از خير و خوبى و سعادت معنوى و مادّى براى خويش مى خواهد براى ديگران نيز بطلبد و اين يكى از فضايل معروف است كه در آيات قرآن و روايات اسلامى به آن اشاره شده است .
پيامبران الهى خيرخواهان امّت ها بودند و يكى از صفات بارز آنها همين موضوع بود. قرآن مجيد از زبان ((نوح )) شيخ الانبيا چنين نقل مى كند كه به قوم خود فرمود: ((ابلّغكم رسالات ربّى و اءنصح لكم و اءعلم من اللّه ما لاتعلمون ؛ رسالت هاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى كنم و خيرخواه شما هستيم و از خداوند چيزهايى (از لطف و مرحمت و عنايت ) مى دانيم كه شما نمى دانيد)).(203)
در اينجا بعد از مسئله ابلاغ رسالت سخن از نصح و خيرخواهى امّت به ميان آمده كه نقطه مقابل حسد و بخل و خيانت است .
همين معنى با تفاوت مختصرى در مورد پيامبر بزرگ خدا هود عليه السّلام آمده است آنجا كه مى گويد: ((ابلّغكم رسالات ربّى و اءنا لكم ناصح اءمين ؛ رسالت هاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى كنم و من خيرخواه امينى براى شما هستم )).(204)
همين معنى درباره حضرت صالح (اعراف ، 79) و حضرت شعيب (اعراف ، 93) وارد شده است .
بديهى است خيرخواهى منحصر به اين چهار بزرگوار نبوده بلكه همه انبياى الهى و اوليا معصومين اين ويژگى را داشتند و پيروان راستين آنان نيز بايد خيرخواه ديگران باشند، نه حسود باشند و نه بخيل .
در حديث پُر معنايى از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه درباره مردى از طايفه انصار شهادت داد كه او از اهل بهشت است ، هنگامى كه درباره زندگى اين مرد بهشتى تحقيق كردند عبادت زيادى در او مشاهده نكردند، بلكه ديدند شب هنگام كه به بستر استراحت مى رود ياد خدا مى كند وسپس به خواب مى رود تا موقع نماز صبح ، مشاهده اين وضع موجب سؤ ال از خودش شد، او در جواب گفت : ((ما هو الّا ما ترون غير انّى لااءجد على اءحد من المسلمين فى نفسى غشّا و لاحسدا على خير اءعطاه اللّه ايّاه ؛ وضع من همان است كه ديديد، ولى من نسبت به هيچ كس از مسلمانان كه خدا نعمتى به او بخشيده در دل خود نه خيانتى مى بينم و نه حسدى (بلكه من خيرخواه همه هستم و از نعمت هاى آنها خوشحالم )))!(205)
در حديث ديگرى آمده است كه پيامبر اكرم فرمود: ((انّ اءعظم النّاس منزلة عند اللّه يوم القيامة اءمشاهم فى اءرضه بالنّصيحة لخلقه ؛ بلند مقام ترين مردم در پيشگاه خداوند در قيامت كسى است كه از همه بيشتر تلاش در خيرخواهى مردم كرده است )).(206)
در روايت ديگرى از همان حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميزان و معيارى براى خيرخواهى بيان شده و آن اين است كه از منابع ديگران به اندازه منافع خويش دفاع كند فرمود: ((لينصح الرّجل منكم اءخاه كنصيحته لنفسه ؛ بايد هر كدام از شما نسبت به برادر مؤ من خود خيرخواه باشد به همان اندازه كه نسبت به خودش خيرخواه است ))!(207)
واژه ((نصح )) و ((نصيحت )) گرچه در زبان روزمرّه فارسى ما معمولا به معنى اندرز به كار مى رود ولى در لغت عرب چنين نيست ، بلكه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد.
((راغب )) در كتاب ((مفردات )) مى گويد: ((نصح و نصيحت )) هر كار و هر سخنى است كه در آن مصلحت ديگرى باشد و اين واژه در اصل به معنى خلوص و اخلاص است . به همين دليل عسل خالص را ((ناصح )) مى گويند، كار خيّاط را هم نصح مى نامند به خاطر اصلاح كردن پارچه اى كه به او داده شده است و از آنجا كه شخص خيرخواه از روى خلوص و اخلاص در اصلاح كار ديگران مى كوشد، واژه نصح و نصيحت درباره او به كار مى رود و اصولا هر چيزى كه خالص و صاف باشد خواه در سخن يا عمل و در امور مادّى يا معنوى ، واژه ((نصح )) بر آن اطلاق مى شود.
بنابراين هنگامى كه در بحث هاى اخلاقى سخن از نصيحت به ميان مى آيد مقصود ترك هرگونه حسد، كينه ، بخل و خيانت است .
7 : غرور و خودبينى
اشاره :
يكى از رذايل اخلاقى كه نه تنها در ميان علماى اخلاق معروف و مشهور است بلكه در ميان توده هاى مردم نيز از جمله صفات زشت شناخته شده مى باشد ((غرور)) است . اين صفت رذيله موجب از خودبيگانگى و جهل نسبت به خويشتن و ديگران و فراموش كردن موقعيّت فردى و اجتماعى خود و غوطه ور شدن در جهل و بى خبرى است .
غرور انسان را از خدا دور مى كند و به شيطان نزديك مى سازد، واقعيّت ها را در نظر او دگرگون مى كند و همين امر سبب خسارت هاى شديد مادّى و معنوى مى گردد.
افراد مغرور هميشه در جامعه منفورند و به خاطر توقّع نامحدودشان گرفتار اِنزواى اجتماعى مى شوند.
غرور سرچشمه صفات رذيله ديگرى مانند خودبرتربينى و تكبّر و عُجب و خودپسندى و ترك تواضع و كينه و حسد نسبت به ديگران و تحقير آنها مى شود.
مى دانيم يكى از عوامل اصلى رانده شدن شيطان از درگاه خدا ((غرور)) او بود و يكى از علل عدم تسليم بسيارى از اقوام پيشين در برابر دعوت انبيا وجود همين صفت نكوهيده در وجود آنان بود.
فرعونها و نمرودها به خاطر غرورشان از خدا دور شدند و به سرنوشت شومى كه عبرت براى همگان شد گرفتار گشتند.
((غرور)) گاه در يك فرد پيدا مى شود و گاه قوم و ملّت يا نژادى در چنگال اين رذيله اخلاقى گرفتار مى شوند و بى شك قسم دوّم خطرناك تر است ؛ زيرا گاه كشور يا دنيايى را به آتش مى كشد و نمونه آن جنگ جهانى اول و دوم بود كه حدّاقل يكى از علل عمده آن غرور و نژادپرستى آلمانى ها بود.
با اين اشاره ، نخست به سراغ تفسير واژه ((غرور)) در منابع لغت و كتب علماى اخلاق و سپس به سراغ آيات و روايات و تفسير و تحليل آنها مى رويم و به دنبال آن از اسباب غرور، آثار و پيامدها و راه درمان آن سخن مى گوييم .
1- مفهوم غرور
اين واژه به طور وسيعى در كلمات عرب مخصوصا در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى به كار رفته و در گفتگوهاى روزمرّه فارسى زبانان نيز كم و بيش در همان معانى اصلى يا لوازم آن به كار مى رود.
((راغب )) در كتاب ((مفردات )) واژه ((غرور)) (به فتح غبن كه معنى وصفى دارد) را به معنى هر چيزى كه انسان را مى فريبد و در غفلت فرومى برد خواه مال و مقام باشد يا شهوت و شيطان تفسير مى كند.
در ((صحاح اللغة )) ((غُرور)) به معنى امورى كه انسان را غافل مى سازد و مى فريبد (خواه مال و ثروت باشد يا جاه و مقام يا علم و دانش و غير آن ) تفسير شده است .
بعضى از ارباب لغت - به گفته ((طريحى )) در ((مجمع البحرين )) گفته اند: ((غرور چيزى است كه ظاهر جالب و دوست داشتنى دارد ولى باطنش ناخوشايند و مجهول و تاريك است )).
در كتاب ((التحقيق فى كلمات قرآن الكريم )) بعد از نقل كلمات ارباب لغت چنين آمده است : ((ريشه اصلى اين واژه به معنى حصول غفلت به سبب تاءثير چيز ديگرى در انسان است و از لوازم و آثار آن جهل و فريب و نيرنگ و نقصان و شكست و... مى باشد)).
در ((المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء)) كه از بهترين كتب اخلاق محسوب مى شود و تكميل و تهذيبى است براى ((احياءالعلوم )) ((غزالى )) چنين مى خوانيم : ((غرور عبارت است از دلخوش بودن به چيزى كه موافق هواى نفس و تمايل طبع انسانى است و ناشى از اشتباه انسان يا فريب شيطان است و هر كس گمان كند آدم خوبى است (و نقطه ضعفى ندارد) خواه از نظر مادّى و معنوى باشد و اين اعتقاد از پندار باطلى سرچشمه بگيرد آدم شرورى است و غالب مردم خود را آدم خوبى مى دانند در حالى كه در اشتباهند بنابراين اكثر مردم شرورند، هر چند شكل غرور آنها و درجه آن متفاوت است )).(208)
در تفسير نمونه در معنى اين واژه چنين آمده است : ((غَرور)) بر وزن (جَسُور) صيغه مبالغه به معنى موجود فوق العاده فريبنده است و شيطان را از اين رو ((غَرور)) مى گويند كه انسان را با وسوسه هاى خود فريب مى دهد و غافل مى سازد و در حقيقت بيان مصداق واضح آن است وگرنه هر انسان يا كتاب فريبنده ، هر مقام وسوسه گر و هر موجودى كه انسان را گمراه سازد در مفهوم وسيع ((غرور)) داخل است .
غرور در قرآن مجيد
اين واژه در قرآن مجيد كرارا به كار رفته و در آيات ديگرى گرچه اين واژه ديده نمى شود ولى مفهوم و محتواى آن را دربردارد، در آيات زير دقّت كنيد.
1- ...قال اءنا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين (سوره اعراف ، آيه 12)
2- فقال الملاء الّذين كفروا من قومه ما نريك الّا بشرا مثلنا و ما نريك اءتّبعك الّا الّذين هم اءراذلنا بادى الرّاءى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنّكم كاذبين ... قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاءتنا بما تعدنا ان كنت من الصّادقين (سوره هود، آيه 32 و 27)
3- قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا ممّا تقول و انّا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما اءنت علينا بعزيز (سوره هود، آيه 91)
4- و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اءليس لى ملك مصر و هذه الاءنهار تجرى من تحتى اءفلاتبصرون * اءم اءنا خير من هذا الّذى هو مهين و لايكاد يبين (سوره زخرف ، آيه 52 و 51)
5- ذلك باءنّهم قالوا لن تمسّنا النّار الّا اءيّاما معدودات و غرّهم فى دينهم ما كانوا يفترون (سوره آل عمران ، آيه 24)
6- فعقروا النّاقة فعتوا عن اءمر ربّهم و قالوا يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين (سوره اعراف ، آيه 77)
7- ينادونهم اءلم نكن معكم قالوا بلى و لكنّكم فتنتم اءنفسكم و تربّصتم و اءرتبتم و غرّتكم الامانىّ حتّى جاء اءمر اللّه و غرّكم باللّه الغرور (سوره حديد، آيه 14)
8- هم الّذين يقولون لاتنفقوا على من عند رسول اللّه حتّى ينفضّوا و للّه خزائن السّماوات و الاءرض و لكنّ المنافقين لايفقهون * يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجنّ الاءعزّ منها الاءذلّ و للّه العزّة و لرسوله و للمؤ منين ولكنّ المنافقين لايعلمون (سوره منافقون ، آيه 7 و 8)
9- فاءمّا الانسان اذا ما اءبتليه ربّه فاءكرمه و نعّمه فيقول ربّى اءكرمن (سوره فجر، آيه 15)
10- اءم يقولون نحن جميع منتصر * سيهزم الجمع و يولّون الدّبر (سوره قمر، آيه 44 و 45)
11- وذر الّذين اءتّخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرّتهم الحياة الدّنيا (سوره انعام ، آيه 70)
12- يا اءيّها النّاس ... انّ وعد اللّه حقّ فلاتغرّنّكم الحياة الدّنيا و لايغرّنّكم باللّه الغرور (سوره لقمان ، آيه 33)
ترجمه :
1- (خداوند به شيطان ) فرمود: ((در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تو را مانع شد كه سجده كنى ؟!)) گفت : ((من از او بهترم ! مرا از آتش آفريده اى و او را از گِل ))!
2- اشراف كافر قومش (قوم نوح ) گفتند: ((ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم ! و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح مشاهده نمى كنيم و براى شما فضيلتى نسبت به خود نمى بينيم ! بلكه شما را دروغگو تصوّر مى كنيم ! گفتند: اى نوح ! تو با ما جرّ و بحث كردى و زياد هم جرّ و بحث كردى ! (بس است !) اگر راست مى گويى آنچه را (از عذاب الهى ) به ما وعده مى دهى بياور!)).
3- گفتند: ((اى شعيب ! بسيارى از آنچه را مى گويى ما نمى فهميم ! و ما تو را در ميان خود ضعيف مى يابيم و اگر (به خاطر) قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مى كرديم و تو در برابر ما قدرتى ندارى ))!
4- فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت : ((اى قوم من ! آيا حكومت مصر از آنِ من نيست ؟ و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمى بينيد؟! - مگر نه اين است كه من از اين مردى كه از خانواده و طبقه پَستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد بهترم ؟!)).
5- اين عمل آنها (يهود) به خاطر آن است كه مى گفتند: ((آتش (دوزخ ) جز چند روزى به ما نمى رسد (و كيفر ما به خاطر امتيازى كه بر اقوام ديگر داريم بسيار محدود است ) اين اِفترا (و دروغى كه به خدا بسته بودند) آنها را در دينشان مغرور ساخت (و گرفتار انواع گناهان شدند))).
6- سپس (قوم صالح ) ((ناقه )) را پى كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند و گفتند: ((اى صالح ! اگر تو از فرستادگان (خدا) هستى آنچه ما را به آن تهديد مى كنى بياور))!
7- آنها (دوزخيان ) را صدا مى زنند ((مگر ما با شما نبوديم ؟! مى گويند: آرى ! ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) كشيديد و (در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان حق فرارسيد و شيطان فريبكار شما را در برابر (فرمان ) خدا فريب داد))!
8- آنها (منافقان ) كسانى هستند كه مى گويند: ((به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند! (غافل از اينكه ) خزاين آسمانها و زمين از آنِ خداست ولى منافقان نمى فهمند - آنها مى گويند: اگر به مدينه بازگرديم ، عزيزان ، ذليلان را بيرون مى كنند! در حالى كه عزّت مخصوص خدا و رسول او و مؤ منان است ، ولى منافقان نمى دانند!)).
9- امّا انسان هنگامى كه پروردگارش او را براى آزمايش ، اكرام مى كند و نعمت مى بخشد (مغرور مى شود) و مى گويد: ((پروردگارم مرا گرامى داشته است ))!
10- يا مى گويند: ((ما جماعتى متّحد و نيرومند و پيروزيم ))؟! - (ولى بدانند) به زودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند.
11- كسانى را كه آيين (فطرى ) خود را به بازى و سرگرمى گرفتند و زندگى دنيا آنها را مغرور ساخته ، رها كن !
12- اى مردم !... به يقين وعده الهى حق است . پس مبادا زندگانى دنيا شما را بفريبد و مبادا (شيطان ) فريبكار شما را به (كَرَم ) خدا مغرور سازد!
تفسير و جمع بندى
نخستين جرّقه هاى غرور همان طورى كه اشاره شد در آغاز آفرينش انسان و در چهره شيطان ديده شد و همان گونه كه در اوّلين آيه مورد بحث آمده هنگامى كه خداوند به او خطاب كرد ((چه چيز تو را مانع شد از اينكه بر آدم سجده كنى هنگامى كه به تو فرمان دادم ))، (قال ما منعك الّا تسجد اذ اءمرتك ...).(209)
((شيطان (با لحنى غرورآميز) گفت : من از او بهترم ! مرا از آتش آفريدى او را از گِل ))، (قال اءنا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ).(210)
آرى حجاب غرور و خودبينى چنان بر چشم بصيرت او افتاد كه به او اجازه نداد راه سعادت خود را كه فرمان صريح خداست ببيند و در پرتگاه عصيان سقوط كرد و براى هميشه مطرود و ملعون شد، بنابراين مى توان گفت : همان گونه كه پيشواى مستكبران جهان ابليس است پيشواى مغروران عالم نيز اوست و اين دو، يعنى ((غرور)) و ((استكبار))، لازم و ملزوم يكديگرند!
ابليس بر اثر استكبار نتوانست برترى خاك را بر آتش و برترى توبه را بر لجاجت و اصرار بر گناه دريابد، گام در بيراهه گذارد و همچنان در بيراهه سرگردان است .
در آيه بعد به داستان نوح يعنى نخستين پيامبر اولواالعزم مى رسيم كه به خوبى نشان مى دهد يكى از عوامل مهم سرپيچى قوم او در برابر ارشادهاى دلسوزانه اش همان صفت رذيله ((غرور)) بود، مى فرمايد: ((اشراف كافر قومش (در برابر دعوت او) گفتند: ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى فرومايه و اراذلى ساده لوح نمى يابيم ! و فضيلتى براى شما نسبت به خود مشاهده نمى كنيم بلكه شما را جمعى دروغگو گمان مى كنيم ))، (فقال الملاء الّذين كفروا من قومه ما نريك الّا بشرا مثلنا و ما نريك اءتّبعك الّا الّذين هم اءراذلنا بادى الرّاءى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنّكم كاذبين ).(211)
و در چند آيه بعد نُخُوَت و غرور خود را بيشتر ظاهر مى كنند با صراحت مى گويند: ((اى نوح ! با ما جرّ و بحث كردى و زياد سخن گفتى (بس است !) اگر راست مى گويى آنچه را (از عذاب الهى ) به ما وعده مى دهى بياور))! (قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاءتنا بما تعدنا ان كنت من الصّادقين )(212)
معمولا انسانها از ضررهاى احتمالى به حكم عقل پرهيز دارند، ولى اين قوم مغرور با اينكه آثار حقّانيّت را در معجزات نوح مى ديدند و احتمال معجزات الهى بسيار قوى بود، نه تنها اعتنايى نداشتند بلكه نوح را تشويق به درخواست عذاب الهى مى كردند!
آرى همان غرورى كه حجاب شيطان شد حجاب قوم نوح گرديد و سرانجام در چَنبَر عذاب الهى گرفتار شدند و ريشه آنها قطع شد. اين است سرنوشت مغروران در تمام طول تاريخ .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:35 PM
next page
fehrest page
back page
در سوّمين آيه سخن از قوم شُعَيب است كه به دنبال قوم نوح گرفتار غرور و خودبينى شدند و سرنوشتى همانند آنها پيدا كردند، مى فرمايد: ((آنها به شُعَيب گفتند: ((بسيارى را از آنچه مى گويى ما اصلا نمى فهميم ! ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم واگر به خاطر احترام قبيله كوچكت نبود سنگسارت مى كرديم ! و تو در برابر ما قدرتى ندارى ))! (قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا ممّا تقول و انّا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما اءنت علينا بعزيز).(213)
آنها در واقع در برابر دلايل منطقى و سخنان سنجيده و معجزات الهى حضرت شُعَيب پاسخى نداشتند، ولى غرور و نخوتشان اجازه نمى داد تسليم حق شوند و سرانجام صيحه و صاعقه آسمانى در يك چشم بر هم زدن خانه و كاشانه و خود آنها را به آتش كشيد و در هم كوبيد و چيزى جز پيكرهاى نيم سوخته آنها باقى نماند!
در چهارمين آيه كه ناظر به داستان فرعون است چهره زشت ديگرى از اين صفت رذيله نيز ديده مى شود و نشان مى دهد كه غرور و نخوت چنان مغز او را پر كرده بود كه نه تنها اعتنايى به دلايل روشن موسى نكرد بلكه با سخنانى كودكانه سرپيچى خود را توجيه نمود، مى فرمايد: ((فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت آيا حكومت مصر از آنِ من نيست ؟ و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمى بينيد - من از اين مردى كه خانواده حقيرى است و هرگز نمى تواند فصيح صحبت كند برترم ))! (و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اءليس لى ملك مصر و هذه الاءنهار تجرى من تحتى اءفلاتبصرون * اءم اءنا خير من هذا الّذى هو مهين و لايكاد يبين ).(214)
سپس به سخنان واهى و بى اساس توسّل جَست كه اگر موسى راست مى گويد چرا موسى دستبند طلا ندارد؟ چرا فرشتگان با او نيامدند؟!
افراد مغرور همچون فرعونها و نمرودها به خاطر بى اعتنايى و غرورشان اهمّيّتى به چگونگى سخنان خود نمى دادند و بسيار ديده شده كه حرفهاى ابلهانه اى مى زنند كه حتّى نزديكانشان در دل به آنها مى خنديدند و به يقين چنين حالتى سدّ راه همه معارف الهيه و شناخت واقعيّات زندگى است .
جالب اينكه موسى عليه السّلام اگر گِرهى در زبانش بود مربوط به كودكى بود امّا هنگامى كه به نبوّت رسيد و از خدا درخواست گشوده شدن عقده زبانش كرد خداوند به تقاضاى او جامه تحقّق پوشيد ولى فرعون بى اعتنا به وضع جديد همچنان به وضع سابق اشاره مى كند و لُكنت زبانش را يادآور مى شود.
در پنجمين آيه اشاره به قوم يهود دارد كه آنها نيز بر اثر غرور و خودبينى امتيازات نامعقولى براى خود قائل بودند و همين تفكّر غلط سبب گمراهى و طُغيان آنها شد، مى فرمايد: ((اين (اعراض و روى گردانى آنها از آيات الهى ) به خاطر آن است كه مى گفتند: جز چند روزى آتش دوزخ به ما نمى رسد (و مجازات ما به خاطر گناهان سنگينمان بسيار كم است چون قوم برترى هستيم !) اين اِفترا و دروغى كه (به خدا) بسته بودند آنها را در دينشان مغرور ساخته بود))، (ذلك باءنّهم قالوا لن تمسّنا النّار الّا اءيّاما معدودات و غرّهم فى دينهم ما كانوا يفترون ).(215)
تاريخ بنى اسرائيل نشان مى دهد كه از گناهكارترين و سركش ترين اقوام بوده اند و يكى از دلايل عمده آن همان غرور و نخوت آنها بوده است .
متاءسّفانه هنوز گروهى از آنها به نام صهيونيستها از باده غرور سرمستند و هر روز مرتكب جنايات تازه اى مى شوند كه چهره تاريخشان را سياه تر از سابق مى كند.
آنها همه چيز را براى خودشان مى خواهند و براى ديگران حقّى قائل نيستند خود را قوم برتر مى شمرند و ديگران را با ديده حقارت مى نگرند.
ششمين آيه ناظر به قوم ((صالح )) است كه آنها نيز چنان مست باده غرور بودند كه با صراحت از پيامبرشان تقاضاى مجازات الهى كردند، با اينكه معجزه آشكار او را با چشم خود مى ديدند، مى فرمايد: ((آنها ناقه را (همان شترى كه به اعجاز الهى از كوه بيرون آمده بود) پى كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند و گفتند: اى صالح اگر از فرستادگان خدا هستى عذابى را كه ما را به آن تهديد مى كنى بياور))! (فعقروا النّاقة فعتوا عن اءمر ربّهم و قالوا يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين ).(216)
قرآن به دنبال آن مى گويد: ((زمين لرزه وحشتناكى آنها را فراگرفت و صبحگاهان بدنهاى بى جانشان در خانه هاشان باقى ماند! (و اين است سرانجام يك قوم مغرور و از خدا بى خبر)))!
در هفتمين آيه سخن از دوزخيان است كه در قيامت در ظلمت و تاريكى به سر مى برند در حالى كه مؤ منان با نور ايمان در عرصه محشر شتابان مى گذرند: ((منافقان دوزخى آنها را صدا مى زنند كه مگر ما با شما نبوديم ؟ مى گويند: آرى ! ولكن شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) كشيديد (و در همه چيز) شكّ و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز، شما را مغرور ساخت تا فرمان خدا فرارسيد و شيطان شما را در برابر خداوند به غرور و فريب واداشت ))! (ينادونهم اءلم نكن معكم قالوا بلى و لكنّكم فتنتم اءنفسكم و تربّصتم و اءرتبتم و غرّتكم الامانىّ حتّى جاء اءمر اللّه و غرّكم باللّه الغرور).(217)
سپس در آيه بعد از آن با صراحت به آنها گفته مى شود كه ((امروز هيچ راه فرارى نداريد و جايگاه شما آتش دوزخ است )).
در اينجا به خوبى مى بينيم كه يكى از صفات بارز منافقان دوزخى غرور و گرفتارى در چنگال آرزوهاى دور و دراز شمرده شده است .
همان گونه كه در آغاز بحث گفتيم در عنوان ((غرور)) معنى فريب نهفته شده است ، ولى گاه انسان خودش را فريب مى دهد و مغرور مى شود و گاه شيطان و يا انسانهاى شيطان صفت .
در هشتمين آيه سخن از منافقان مغرور در اين دنياست كه چگونه در برابر مؤ منان راستين و فقير نمايش ثروت مى دادند و آنها را تحقير مى كردند، مى فرمايد: ((آنها كسانى هستند كه مى گويند: به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند (غافل از اينكه ) خزاين آسمانها و زمين از آنِ خداست ولى منافقان نمى دانند))! (هم الّذين يقولون لاتنفقوا على من عند رسول اللّه حتّى ينفضّوا و للّه خزائن السّماوات و الاءرض و لكنّ المنافقين لايفقهون ).(218)
سپس غرور و نخوت را به اوج رسانده مى گويند: ((اگر ما (از ميدان جنگ ) به مدينه بازگرديم عزيزان ، ذليلان را بيرون خواهند كرد در حالى كه عزّت مخصوص خدا و رسول او و مؤ منان است ولى منافقان نمى دانند))، (يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجنّ الاءعزّ منها الاءذلّ و للّه العزّة و لرسوله و للمؤ منين ولكنّ المنافقين لايعلمون ).(219)
اگر منافقان ، ((مغرور)) نبودند اين گونه ثروت و قدرت خود را به رخ مؤ منان نمى كشيدند و به آنها با ديده حِقارت نمى نگريستند و در وادى خطرناك كفر و نِفاق سرگردان نمى شدند.
در نهمين آيه سخن از طبيعت انسان - يا به تعبير ديگر طبيعت انسانهاى تربيت نايافته و كم ظرفيّت است - كه به هنگام نعمت و قدرت مغرور مى شوند و سركش ، مى فرمايد: ((امّا انسان هنگامى كه خداوند او را به عنوان امتحان اكرام مى كند و نعمت مى بخشد (مغرور مى شود و) مى گويد: پروردگارم مرا گرامى داشته است ))! (فاءمّا الانسان اذا ما اءبتليه ربّه فاءكرمه و نعّمه فيقول ربّى اءكرمن ).(220)
اگر اين سخن از سر شُكرگذارى و سپاس پروردگار بود به يقين مايه تواضع و كمك به يتيمان و مسكينان مى شد، ولى همان گونه كه لحن آيات بعد از آن نشان مى دهد اين سخن از روى غرور و نخوت است و به همين دليل نه تنها اثر مطلوب و سازنده اى بر آن مترتّب نمى شود بلكه سرچشمه سركشى و طغيان مى گردد.
در دهمين آيه سخن از مشركان خودخواه و خودپرست مكّه است ، مى فرمايد: ((آنها مى گويند ما جماعتى متّحد و نيرومنديم (و به همين دليل پيروزى با ماست )))، (اءم يقولون نحن جميع منتصر).(221)
خداوند به اين مغروران سبك مغز هشدار مى دهد كه : ((به زودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند))! (سيهزم الجمع و يولّون الدّبر).(222)
در تمام اين موارد به خوبى مى بينيم كه غرور و خودبينى عامل مهمّ گناه و شكست و بدبختى است و قرآن مجيد در يك پيشگويى اعجازآميز خبر از شكست و ناكامى اين گروه مغرور را مى دهد، شكستى كه به زودى دامانشان را گرفت و عبرت مردم شدند.
در يازدهمين آيه سخن از مشركانى است كه دين و آيين حق را به بازى گرفته اند و مال و ثروت دنيا آنها را مغرور ساخته است و همين امر سبب كفر و عنادشان با حق شد، مى فرمايد: ((كسانى را كه آيين (فطرى ) خود را به بازى و سرگرمى (و اِستهزاء) گرفتند و زندگى دنيا آنها را مغرور ساخته است رها كن ))، (وذر الّذين اءتّخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرّتهم الحياة الدّنيا...).(223)
اين تعبير شايد گواه اين باشد كه آنها قابل هدايت نيستند، چرا كه باده غرور چنان آنها را سرمست كرده و زرق و برق دنياى مادّى چنان آنها را فريب داده كه به هيچ وجه حاضر به تسليم در برابر حق نيستند و جز سخريّه و استهزاء در برابر حق كارى ندارند و اين معنى از عمق فاجعه اى كه به خاطر غرورشان در آن گرفتارند خبر مى دهد.
تعبير به ((دينهم )) اشاره به فطرى بودن دين الهى است كه در سرشت همه انسانها حتّى مشركان وجود داشته و دارد، يا اينكه اشاره به كسانى است كه حتّى آيين بت پرستى خودشان را به بازى و مسخره مى گرفتند و به خاطر غرور حتّى به آن هم پايبند نبودند و يا اشاره به آيين اسلام است كه خداوند به نفع آنان و براى آنها فرستاده است .
در دوازدهمين آيه به همه انسانها هشدار مى دهد و از اينكه فريب زرق و برق دنيا را بخورند و به آن مغرور شوند و در دام شيطان بيفتند بر حذر مى دارد، مى فرمايد: ((اى مردم !... وعده الهى حق است مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد و مغرور سازد و مبادا شيطان شما را فريب دهد))! (يا اءيّها النّاس ... انّ وعد اللّه حقّ فلاتغرّنّكم الحياة الدّنيا و لايغرّنّكم باللّه الغرور).(224)
جالب اينكه غرور در اين آيه دو چيز شمرده شده : ((زرق و برق دنيا)) و ((شيطان )) و اين تعبير نشان مى دهد كه گاه انسان بى آنكه از زندگى مادّى مرفّهى برخوردار باشد تنها با مُشتى خيالات بى اساس مغرور مى شود و براى خود مقام و شخصيّتى مى پندارد، در برابر حق سركشى مى كند و در دام شيطان گرفتار مى شود. درست است كه دنياى پر زرق و برق يكى از دامهاى شيطان است ولى گاه خيال و پندار هم سرچشمه نفوذ شيطان مى گردد و انسان با آن دلخوش مى شود.
نتيجه نهايى
از مجموع آنچه در تفسير و شرح آيات بالا گفته شد اين واقعيّت به دست مى آيد كه مسئله غرور و نخوت از آن روزى كه آدم پا به اين كُره خاكى نهاد، در تمام دورانهاى تاريخ و عصر انبياى پيشين تا امروز، يكى از سرچشمه هاى اصلى و خطرناك فساد و انحراف و كفر و نفاق بوده است ، مطالعه در اين آيات نشان مى دهد كه تا چه حد اين صفت رذيله مايه بدبختى گروه عظيمى از انسانها و جوامع بشرى مى شود و اگر هيچ دليلى بر زشتى اين رذيله اخلاقى جز همين آيات نباشد كافى است .
1- نكوهش غرور در روايات اسلامى
مذمّت از اين خوى زشت در احاديث اسلامى نيز بازتاب گسترده اى دارد:
1- در حديثى از امام اميرمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم : ((سكر الغفلة و الغرور اءبعد افاقة من سكر الخمور!؛ مستى غفلت و غرور از مستى شراب طولانى تر است )).(225)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((جماع الشّرّ فى الاغرار بالمهل و الاتّكال على العمل ؛ كانون بدى ها در مغرور شدن به مهلت الهى و اعتماد بر اعمال (ناچيز) است )).(226)
انسان عمل خير ناچيزى انجام مى دهد و به وسيله آن خود را اهل نجات مى داند و آزادى بى قيد و شرطى براى خود قائل است يا اينكه گناهانى از او سرزده و مهلت پروردگار سبب غرورش مى شود.
3- در حديث ديگرى از آن حضرت مى بينيم غرور ضدّ عقل شمرده شده است ، مى فرمايد: ((لايلقى العاقل مغرورا؛ آدم عاقل هرگز مغرور ديده نمى شود)).(227)
4- در حديث ديگرى از همان حضرت مى بينيم كه غرور، انسان را در انبوهى از خيالات گرفتار مى سازد و اسباب نجات را از او قطع مى كند: ((من غرّه السّراب تقطعت به الاءسباب !؛ كسى كه سراب ها او را فريب دهد و مغرور سازد اسباب (نجات ) از او قطع مى شود)).(228)
5- همان امام بزرگوار در تعبير زيباى ديگرى درباره گروهى از منحرفان مى فرمايد: ((زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثّبور؛ آنها بذر فجور و گناه را افشاندند و با آب غرور و فريب آن را آبيارى كردند و محصول آن را كه بدبختى و هلاكت بود درو كردند)).(229)
6- در سخن ديگرى آن حضرت غرور و خودبينى را يكى از موانع پندپذيرى انسان مى شمرد، مى فرمايد: ((بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرّة ؛ در ميان شما و موعظه حجابى از غرور است ))!(230)
7- و نيز از همان حضرت در جمله كوتاه و پرمعنى ديگرى آمده است : ((طوبى لمن لم تقتله قاتلات الغرور؛ خوشا به حال كسى كه عوامل كشنده غرور او را از پاى در نياورد)).(231)
آنچه در بالا گفته شد تنها بخش كوچكى از رواياتى است كه درباره خطرات غرور و خودبينى سخن مى گويد وگرنه روايات در اين زمينه فراوان است و مطالعه همين بخش براى پى بردن به آثار زيانبار غرور و خطرات آن كافى است .
2- اسباب غرور
بعضى از بزرگان علم اخلاق گفته اند غرور از صفات زشتى است كه هر گروهى به نوعى به آن گرفتارند هر چند اسباب و درجات غرور آنها مختلف است .
اسباب غرور و خودبينى بسيار زياد است و مغروران گروه هاى مختلفى هستند:
مغروران به علم و دانش و آنها كسانى هستند كه وقتى به مقامى از علم مى رسند غرور و خودبينى بر آنها عارض مى شود، جز افكار خويشتن را نمى بينند و براى افكار ديگران ارزشى قائل نيستند، گاه خود را از مقرّبان الهى مى پندارند و قطعا اهل نجات ! اگر كسى كمترين انتقادى از آنها كند ناراحت مى شوند و از همه انتظار احترام و پذيرش و قبول را دارند!
گاه مى شود كه افراد كم ظرفيّت با فراگرفتن علم ناچيزى و خواندن كتاب و يا كتابهايى بر مَركَب غرور سوار مى شوند و خود را شكننده صد قفل و صد زنجير مى دانند چرا كه تنها صرف ميرِ مير را خوانده اند! و اين بدترين نوع غرور است كه عالم و دانشمند را هم از نظر ارزش علمى ساقط مى كند و هم از جهت ارزش اجتماعى !
در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم كه به ابن مسعود فرمود: ((يابن مسعود! لاتغترّنّ باللّه ولاتغترّنّ بصلاحك و علمك و عملك و برّك و عبادتك ؛ اى ابن مسعود! به (كَرَم ) خدا مغرور نشو و همچنين به صالح بودن و علم و عمل و نيكوكارى و عبادت هايت ))!(232)
در اين حديث به عوامل ديگر غرور از جمله اعمال صالح ، انفاق در راه خدا و عبادات اشاره شده كه هر كدام از آنها مى تواند عاملى براى مستى غرور گردد.
افراد صالح كم ظرفيّتى را مى بينيم كه هرگاه توفيق انجام عبادات يا اعمال نيكى پيدا مى كنند ناگهان بر مَركَب غرور سوار شده و خود را اهل نجات و سعادت مى شمرند و همه مردم در نظرشان كوچك مى شوند و همين امر باعث هلاكتشان مى گردد.
يكى ديگر از عوامل غرور، مغرور شدن به لطف و كَرَم و مغفرت خداست ، افرادى هستند كه بى محابا و جسورانه گناه مى كنند، هنگامى كه از آنها سؤ ال شود اين چه كار زشتى است كه شما انجام مى دهيد؟ مى گويند: خداوند كريم و غفور و رحيم است ، خدايى را كه ما مى شناسيم از آن بالاتر است كه گناهان اين بنده ناچيز را به رخ او بكشد و به خاطر آن ما را مجازات كند، اصولا اگر ما گناه نكنيم عفو و كرم خدا چه مى شود؟
اين گونه افراد انحرافى و سخنان غيرمنطقى جراءت آنها را در گناه بيشتر مى كند و باعث سقوط و هلاكتشان مى شود!
به همين دليل در قرآن و روايات اسلامى از اين نوع غرور شديدا نهى شده است در آيه 6 سوره انفطار مى خوانيم : ((يا اءيّها الانسان ماغرّك بربّك الكريم ؛ اى انسان ! چه چيز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور ساخته است ؟))
اميرمؤ منان عليه السّلام در تفسير اين آيه مى فرمايد: ((يا اءيّها الانسان ماجرّاءك على ذنبك ؟ و ماغرّك بربّك ؟ و مااءنّسك بهلكة نفسك ؟!؛ اى انسان ! چه چيز تو را بر گناهت جراءت داده ؟ و چه چيز تو را در برابر پروردگارت مغرور ساخته ؟ و چه چيز تو را به هلاكت خويشتن علاقه مند كرده است )).(233)
فرق است بين كسى كه گناه مى كند و جسور است و گويى خود را طلبكار مى داند و بين كسى كه گناهى از او سرزده و شرمنده است و اميد به رحمت حق دارد، اوّلى بر مَركَب غرور سوار است و دومى دست به دامن لطف پروردگار زده است .
جهل و نادانى يكى ديگر از اسباب غرور است ، همان گونه كه علم و دانش گاه سبب غرور مى شود جهل و نادانى نيز در بسيارى از جاهلان سبب غرور است . در حديثى از اميرمؤ منان مى خوانيم : ((من جهل اءغرّ بنفسه و كان يومه شرّا من اءمسه ؛ كسى كه جاهل است مغرور به خويشتن مى شود و امروزش بدتر از ديروز اوست ))!(234)
ديگر از اسباب غرور كه گروه زيادى را در كام خود فرو برده است دنيا و زرق و برق دنيا، مال ، مقام ، جوانى ، زيبايى و قدرت است .
افراد كم ظرفيّت همين كه به يكى از اين امور نايل شوند فراموش مى كنند كه اينها عاريتى است و هميشه در معرض زوال و نابودى قرار دارد. اين فراموشى سبب خودبينى و غرور آنها مى شود و اين غرور آنها را از خدا دور و به شيطان نزديك و آلوده به انواع گناهان مى سازد.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءلدّنيا حلم و الاغترار بها ندم ؛ دنيا خواب و خيالى بيش نيست و مغرورشدن به آن سبب پشيمانى است ))!(235)
در حديثى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((لاتغرّنّك العاجلة بزور الملاهى ، فانّ اللهو ينقطع ، و يلزمك مااكتسبت من المآثم ؛ دنيا تو را با سرگرمى هاى باطل نفريبد و مغرور نسازد چرا كه سرگرمى ها پايان مى يابد و گناهش بر تو باقى مى ماند))!(236)
از شگفتيها اين است كه همه مردم با چشم خود زوال سريع نعمت ها و از ميان رفتن اموال و ثروت ها و سقوط حكومت ها و قدرت هاى دنيوى را همه روز با چشم خود مى بينند، امّا هنگامى كه خودشان به آن مى رسند چنان مغرور مى شوند كه فكر مى كنند آنچه مربوط به آنهاست جاودانى است و هرگز از آنها گرفته نمى شود!
آرى اسباب غرور بسيار متنوّع است و رهايى از چنگال آن مشكل و جز در سايه بيدارى و تقوا و سپردن خويش به خداوند و توجّه به زوال سريع نعمت ها امكان پذير نيست .
3- علايم و نشانه هاى غرور
نشانه هاى غرور گاهى بسيار آشكار است به گونه اى انسان در نخستين برخورد به آن پى مى برد و مى فهمد كه فلان شخص گرفتار غرور و خودبينى است . بى اعتنايى به مردم ، بى توجّهى به حلال و حرام الهى ، رعايت نكردن ادب با بزرگان و ترك محبّت با دوستان و بستگان ، بى رحمى نسبت به زيردستان ، ذكر سخنان ناموزون و دور از ادب ، سردادن خنده و قهقهه بلند، دويدن در حرف ديگران ، نگاه هاى تحقيرآميز به صالحان و پاكان و عالمان و همچنين راه رفتن به صورت غيرمتعارف ، پا را به زمين كوبيدن ، شانه را تكان دادن ، نگاه هاى غيرمتعارف به زمين و آسمان نمودن و حتّى گاهى كارهاى ديوانگان را انجام دادن اينها همه از نشانه هاى غرور است .
ولى گاه غرور مخفى است و به اين سادگى خود را نشان نمى دهد بلكه با دقّت مى توان به وجود صفتى در خويشتن و يا ديگران پى برد. مانند اينكه بعضى افراد پس از مدّت كوتاهى درس استاد را رها مى كنند و خود را مستغنى و بى نياز مى دانند، يا مانند كسى كه علاقه شديدى در خود به اِنزوا و گوشه گيرى از مردم احساس مى كند و ممكن است بهانه آن را آلوده نشدن به مجالس غيبت و گناه و مانند آن ذكر كند در حالى كه با دقّت مى يابيم كه عامل اصلى ، غرور و خودبزرگ بينى است . خود را پاك ، آگاه و مؤ من مى پندارد و ديگران را ناقص و آلوده .
آرى نه تنها غرور، بلكه بسيارى از صفات رذيله گاهى در زواياى روح انسان پنهان مى شوند و خود را به صورت فضايل نشان مى دهند، به گونه اى كه تشخيص آن جز براى اساتيد هوشيار اخلاق ميسّر نيست .
4- آثار و پيامدهاى فردى و اجتماعى غرور
در ميان صفات رذيله شايد كمتر صفتى به اندازه غرور زيان آور و مرگبار باشد.
پيامدهاى غرور تمام زندگى انسان را تحت تاءثير خود قرار مى دهد و دنيا و آخرت را تباه مى كند. از ميان آثار زيان بار غرور به امور زير مى توان اشاره كرد:
1- غرور، حجاب ضخيمى بر عقل و فهم انسان مى فكند و او را از درك حقايق بازمى دارد و به او اجازه نمى دهد خود و ديگران را آنچنان كه هست و هستند بشناسند و حوادث اجتماعى را درست ارزيابى كرده در برابر آنها موضع صحيح بگيرد.
در بحث هاى سابق در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام خوانديم : ((مَستى غرور از مَستى شراب هم سخت تر است !)) اين مستى همان حجاب غرور است .
2- غرور مايه شكست در زندگى و سبب عقب افتادگى است ، يك لشكر مغرور به سادگى جنگ را مى بازد، يك ستمدار مغرور به آسانى زمين مى خورد، يك محصّل مغرور در امتحانات رفوزه مى شود، يك ورزشكار مغرور بازى را به حريف مى بازد و بالاخره يك مسلمان مغرور خود را گرفتار قهر و غضب الهى مى سازد.
تعبير به ((قاتلات الغرور)) در روايات اسلامى ممكن است اشاره به همين معنى باشد.
3- غرور تكامل انسان را متوقّف مى سازد، بلكه مايه انحطاط و عقب گرد او مى شود؛ زيرا هنگامى كه انسان مغرور مى شود نقايص خود را نمى بيند و كسى كه احساس نقصان نكند به دنبال كمال نمى رود.
آنچه در حديث اميرمؤ منان در گذشته خوانديم كه مى فرمود: ((كسى كه جاهل باشد مغرور مى شود و امروز او از ديروزش بدتر است )) اشاره به همين نكته مهم است .
4- غرور سبب فساد و تباهى عمل مى شود، زيرا در انجام آن دقّتى به خرج نمى دهد و همين امر كار او را خراب مى كند، يك جرّاح مغرور ممكن است بيمار خود را در كام مرگ فروبرد يا حدّاقل ناقص سازد، يك راننده مغرور گرفتار تصادف هاى زيانبار مى شود، همچنين يك مؤ من مغرور گرفتار ريا و عُجب و ساير امور كه عمل را فاسد مى كند مى شود؛ در حديثى از اميرمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم : ((غرور الاءمل يفسد العمل ؛ غرور ناشى از آرزوها، سبب فساد عمل مى شود)).(237)
5- غرور مانع از عاقبت انديشى است ، چنانكه از حديثى از اميرمؤ منان آمده است : ((لم يفكّر فى عواقب الاءمور من وثق بزور الغرور؛ كسى كه اعتماد بر غرور و باطل كند از تفكّر در عاقبت كارها بازمى ماند)).(238)
6- غرور غالبا سبب ندامت و پشيمانى مى شود، چرا كه انسان نمى تواند ارزيابى صحيحى از خود و ديگران را داشته باشد و در محاسبات خود در حركت فردى و اجتماعى گرفتار اشتباه مى شود و همين امر او را به ندامت و پشيمانى مى كشاند، در همين زمينه در حديث اميرمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم : ((دنيا خواب و خيالى بيش نيست و مغرور شدن به آن موجب پشيمانى است )).(239)
7- در يك جمله مى توان گفت : افراد مغرور در دنيا و آخرت تهيدست و بيچاره اند، چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((المغرور فى الدّنيا مسكين و فى الآخرة مغبونّ لاءنّه باع الافضل بالاءدنى ؛ انسان مغرور در دنيا مسكين و بيچاره است و در آخرت مغبون ؛ چرا كه متاع برتر را به متاع پَست تر فروخته است )).(240)
5- طرق درمان غرور
از آنجا كه غرور غالبا ناشى از جهل و عدم شناخت خويشتن و قدر و منزلت انسان در پيشگاه خداست نخستين گام درمان اين بيمارى اخلاقى شناخت خويشتن و معرفت پروردگار و نيز شناخت لياقت ها و شايستگى ها در انسانهاى ديگر است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:35 PM
next page
fehrest page
back page
اگر انسان به گذشته خويش برگردد كه طفلى بود از هر نظر عاجز و ناتوان و به آينده خويش بنگرد كه پير و ناتوان و از كار افتاده مى شود و اگر چند روزى قدرت ، مال ، ثروت ، جوانى و زيبايى دارد، همه آنها در معرض انواع آفات است و طبق ضرب المثل معروف ((به مالت نناز كه به شبى از بين مى رود و به جمالت نناز كه به تبى از بين مى رود!)) همه اينها آسيب پذير است .
و نيز اگر به تاريخ پيشينيان بنگرد و سرعت زوال قدرت ها و از ميان رفتن اموال و نابودى امكانات باخبر شود هرگز مست غرور نخواهد شد.
چگونه انسان به عملش مغرور شود و حال آنكه ممكن است با ضربه اى كه به مغز او تصادفا وارد شود نه تنها همه علومش را فراموش مى كند حتّى نام خود را نيز فراموش كند؟!
چگونه به اموالش مغرور گردد در حالى كه با يك نوسان بازار و پيش آمدن يك حادثه مهّم اجتماعى ، سياسى و يا نظامى نه تنها همه ثروت خود را از دست دهد بلكه بدهى زيادى به بار آورد؟!
چگونه به قدرتش بنازد در حالى كه ممكن است فردا آن را از دست دهد و پشت ميله هاى زندان باشد!
به هر حال آنچه انسان را از مركب غرور پايين مى كشد و به مستى غرور پايين مى دهد شناخت خويشتن و اوضاع جهان و بى اعتبارى و شدّت دگرگونى احوال آن است .
قرآن مجيد به مغروران خطاب مى كند و با اين سخن بيدادگر به آنها هشدار مى دهد، مى فرمايد: ((اءولم يسيروا فى الاءرض فينظروا كيف كان عاقبة الّذين من قلبهم كانوا اءشدّ منهم قوّة و اءثاروا الاءرض و عمروها اءكثر ممّا عمروها و جائتهم رسلهم بالبيّنات فما كان اللّه ليظلمهم و لكن كانوا اءنفسهم يظلمون ؛ آيا در زمين گردش نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنها بودند چگونه بود؟ آنها نيرومندتر از اينها بودند و زمين را (براى زراعت و آبادى ) بيش از اينان دگرگون ساختند و آباد كردند و عمران نمودند و پيامبرانشان با دلايل روشن به سراغشان آمدند (امّا آنها انكار كردند و كيفر خود را ديدند) خداوند هرگز به آنها ستم نكرد، آنها به خودشان ستم مى كردند)).(241)
شبيه همين معنى در سوره غافر آيه 21 و 82 نيز آمده است .
اگر انسان درست به جسم و روح و امكانات خود توجّه كند كه چقدر آسيب پذيرند و چگونه حوادث كوچك مى توانند زندگى او را بر هم زنند، هرگز مَست و مغرور نمى شوند، اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((مسكين بن آدم مكتوم الاءجل ، مكنون العلل ، محفوظ العمل ، تؤ لمه البقّة و تقتله الشّرقة و تنتنه العرقة ؛ بيچاره آدميزاد! سرآمد زندگيش نامعلوم ، علل بيماريش ناپيدا و اعمالش ثبت و ضبط مى شود، پيشه اى او را مى آزارد و گلوگير شدن آب يا غذايى او را مى كُشد و عرق مختصرى او را متعفّن و بدبو مى سازد))!(242)
در حالات ((اياز)) وزير معروف و مقتدر سلطان محمود غزنوى نقل كرده اند كه همه روز در اطاق مخصوصى مى رفت و در را مى بست و بعد از لحظاتى بيرون مى آمد، بينندگان تعجّب كردند كه در اين اطاق چه سرّى نهفته است كه همه روز ((اياز)) به آن سركشى مى كند، بعد از تحقيق معلوم شد لباس دوران چوپانيش را در آنجا گذارده و همه روز به آنجا مى رود و به آن نگاه مى كند و مى گويد: ((اياز تو چوپان بودى ! اكنون كه خداوند تو را به مقام وزارت رسانده مغرور مباش ، از اين بترس كه فردا مقامت را از دست بدهى و از گذشته نيز ناتوان تر شوى ))!
اگر همه قدرتمندان چنين اسباب عبرتى در اختيار داشته باشند هرگز مغرور نخواهند شد، ولى متاءسّفانه هر كس ((اياز)) نمى شود.
8 : آرزوهاى دراز! (طول امل )
اشاره :
((طول امل )) و به تعبير ديگر ((آرزوهاى دور و دراز)) از مهمترين رذايل اخلاقى است كه انسان را به انواع گناهان آلوده مى كند، از خدا دور مى سازد، به شيطان نزديك مى كند و گرفتار عواقب خطرناكى مى سازد.
البتّه اصل ((آرزو)) و ((اميد)) نه تنها مذموم و نكوهيده نيست ، بلكه نقش بسيار مهمّى در حركت چرخهاى زندگى و پيشرفت در جنبه هاى مادّى و معنوى بشر دارد.
اگر اميد و آرزو در دل ((مادر)) نباشد هرگز فرزندش را شير نمى دهد و انواع زحمت ها و ناراحتى ها را براى پرورش او تحمّل نمى نمايد، همان گونه كه در حديث معروف نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : ((اءلاءمل رحمة لامّتى و لولا اءلاءمل ما رضعت والدة ولدها و لا غرش غارس شجرها!؛ اميد و آرزو، رحمت براى امّت من است و اگر اميد و آرزو نبود هيچ مادرى فرزندش را شير نمى داد و هيچ باغبانى نهالى نمى كاشت ))(243)
كسى كه يقين كند مثلا امروز روز آخر زندگى اوست يا در آينده بسيار نزديكى از دنيا مى رود، دست از همه كار مى شويد و در واقع موتور زندگى او خاموش مى شود و چرخهاى آن از كار مى افتد و شايد يكى از دلايل مخفى بودن پايان عمر هر كس همين باشد كه چراغ پُر فروغ اميد و آرزو در دلش خاموش نشود و به تلاشهاى زندگى ادامه دهد.
همان گونه كه در حديثى از حضرت مسيح عليه السّلام مى خوانيم : ((در جايى نشسته بود و پيرمردى را مشاهده كرد كه با كمك بيل به شكافتن زمين مشغول است (و تلاش گرم و مستمرّى براى كار كشاورز دارد) حضرت مسيح عليه السّلام به پيشگاه خدا عرضه داشت : ((خداوندا اميد و آرزو را از او برگير!)) ناگهان پيرمرد بيل را به كنار انداخت و روى زمين دراز كشيد و خوابيد، كمى بعد حضرت مسيح عليه السّلام عرضه داشت : ((بارالها! اميد و آرزو را به او باز گردان !)) ناگهان مشاهده كرد پيرمرد برخاست و دوباره مشغول فعاليّت و كار شد! حضرت مسيح عليه السّلام از او سؤ ال كرد كه من دو حال مختلف از تو ديدم ، يك بار بيل را به كنار افكندى و روى زمين خوابيدى ، امّا در مرحله دوّم ناگهان برخاستى و مشغول كار شدى ؟!))
پيرمرد در جواب گفت : ((در مرتبه اوّل فكر كردم من پير و ناتوانم و آفتاب لب بامم ، امروز بميرم يا فردا خدا مى داند، چرا اين همه به خود زحمت دهم و اين همه تلاش كنم ؟ بيل را به كنار انداختم و بر زمين خوابيدم !
ولى چيزى نگذشت كه اين فكر به خاطرم خطور كرد از كجا معلوم كه من سالهاى زيادى زنده نمانم ؟ افرادى مثل من بودند و سالها عمر كردند، انسان تا زنده است زندگى آبرومند مى خواهد و بايد براى خود و خانواده اش تلاش كند، برخاستم و بيل را گرفتم و مشغول كار شدم )).(244)
به همين دليل براى ايجاد تحرّك بيشتر در گروه هاى مختلف اجتماعى بايد اميد به آينده را در دل آنها زنده نگه داشت .
ولى همين اميد و آرزو كه رمز حركت و تلاش انسانهاست و مانند قطرات حياتبخش باران ، كه سرزمين هاى مُرده را زنده مى كند، سرزمين دل انسان را زنده نگه مى دارد، اگر از حدّ بگذرد به صورت سيلابى ويرانگر در مى آيد و همه چيز را با خود مى برد و سرانجام انسان را غرق دنياپرستى و ظلم و جنايت و گناه مى كند.
به همين دليل پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ((طول امل )) را يكى از دو دشمن بسيار خطرناك براى انسانها شمرده و فرموده است :
((خصلتان اتّباع الهوى و طول الاءمل ، فاءمّا اتّباع الهوى فاءنّه يعدل عن الحقّ، اءمّا طول الاءمل فاءنّه يحبب الدّنيا؛ شديدترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسم دو خصلت است : پيروى از هوا و آرزو طول و دراز؛ زيرا هواپرستى شما را از حق بازمى دارد و امّا آرزوى دور و دراز شما را حريص بر دنيا مى كند)).(245)
شبيه همين معنى با كمى تفاوت در نهج البلاغه از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است .(246)
با اين اشاره به آيات قرآن بازمى گرديم و نتيجه طول امل را در سرنوشت اقوام پيشين و انسانها به طور كلّى مورد بررسى قرار مى دهيم :
1- و اءذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بوّاءكم فى الاءرض تتّخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا آلاء اللّه و لاتعثوا فى الارض مفسدين (سوره اعراف ، آيه 74)
2- اءتبنون بكلّ ريع آية تعبثون * و تتّخذون مصانع لعلّكم تخلدون (سوره شعراء، آيات 129 و 128)
3- ينادونهم اءلم نكن معكم قالوا بلى و لكنّكم فتنتم اءنفسكم و تربّصتم و ارتبتم و غرّتكم الاءمانىّ حتّى جاء اءمر اللّه و غرّكم باللّه الغرور (سوره حديد، آيه 14)
4- اءلم ياءن للّذين آمنوا اءن تخشع قلوبهم لذكر اللّه و ما نزل من الحقّ و لايكونوا كالّذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون (سوره حديد، آيه 16)
5- ذرهم ياءكلوا و يتمتّعوا و يلههم الاءمل فسوف يعلمون (سوره حجر، آيه 3)
6- اءم للانسان ما تمنّى * فللّه الآخرة و الاولى (سوره نجم ، آيات 24 و 25)
7- ويل لكلّ همزة لمزة * الّذى جمع مالا و عدّده * يحسب اءنّ ماله اءخلده (سوره همزه ، آيات 1 تا 3)
8- انّ الّذين اءرتدّوا على اءدبارهم من بعد ما تبيّن لهم الهدى الشّيطان سوّل لهم و اءملى لهم (سوره محمّد، آيه 25)
ترجمه :
1- و به خاطر بياوريد كه خداوند شما را جانشين قوم ((عاد)) قرار داد و در زمين مستقرّ ساخت كه در دشتهايش ، قصرها براى خود بنا مى كنيد و در كوهها براى خود خانه ها مى تراشيد! بنابراين نعمت هاى خدا را متذكّر شويد و در زمين به فساد نكوشيد.
2- آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه اى از روى هوا و هوس مى سازيد؟! - و قصرها و قلعه هاى زيبا و محكم بنا مى كنيد، شايد در دنيا جاودانه بمانيد؟!
3- (منافقان ) آنها را صدا مى زنند ((مگر ما با شما نبوديم ؟!)) مى گويند ((آرى ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) كشيديد و (در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرارسيد و شيطان فريبكار (نيز) شما را در برابر (فرمان ) خداوند فريب داد!)).
4- آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤ منان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل كرده است خاشع گردد؟! و مانند كسانى نباشند كه در گذشته به آنها كتاب آسمانى داده شد، سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلب هايشان قساوت پيدا كرد و بسيارى از آنها گنهكارند!
5- بگذار آنها بخورند و بهره گيرند و آرزوها آنان را غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد!
6- آيا آنچه انسان تمنّا دارد به آن مى رسد؟!- در حالى كه آخرت و دنيا از آن خداست !
7- واى بر هر عيبجوى مسخره كننده اى !- همان كسى كه مال فراوانى جمع آورى و شماره كرده (بى آنكه مشروع و نامشروع آن را حساب كند)!- او گمان مى كند كه اموالش او را جاودانه مى سازد!
8- كسانى كه بعد از روشن شدن هدايت براى آنها، پشت به حق كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است !
تفسير و جمع بندى
سرچشمه طول امل
آيات اوّل و دوّم ناظر به قوم ((عاد)) و ((ثمود)) است كه پيامبرانى به نام ((هود)) و ((صالح )) داشتند اين جمعيّت با پيشرفتى كه در كشاورزى و صنعت پيدا كرده بودند سخت سرگرم به دنيا شده و به آن دل بسته بودند و آرزوهاى دور و دراز آنها را در خود غرق ساخته بود و چنان گرفتار غرور و كبر و نخوت شده بودند كه نه تنها كمترين اعتنايى به دعوت خيرخواهانه پيامبرشان هود و صالح عليهما السّلام نكردند، بلكه به مبارزه با آنها برخاستند.
قرآن مجيد در نخستين آيه از آيات بالا، از زبان حضرت صالح عليه السّلام خطاب به آن قوم سركش چنين نقل مى كند: ((به خاطر بياوريد كه قوم عاد به خاطر طغيان از ميان رفتند و خداوند شما را جانشينان آنان قرار داد و در زمين مستقرّ ساخت كه در دشتهايش قصرها براى خود بنا مى كنيد و در كوهها (در دل سنگها) براى خود خانه هايى مى تراشيد، به ياد نعمت هاى خدا باشيد و در زمين فساد نكنيد))! (و اءذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بوّاءكم فى الاءرض تتّخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا آلاء اللّه و لاتعثوا فى الارض مفسدين ).(247)
در دوّمين آيه وضع قوم ((عاد)) را شرح مى دهد كه توضيحى است براى آيه قبل كه درباره قوم ((ثمود)) بود.
از زبان پيامبرشان (حضرت هود عليه السّلام ) چنين نقل مى كند: ((آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه اى از سر هوا و هوس مى سازيد؟- و قصرها و قلعه هاى زيبا و محكم بنا مى كنيد كه گويى در دنيا جاودانه خواهيد ماند))! (اءتبنون بكلّ ريع آية تعبثون * و تتّخذون مصانع لعلّكم تخلدون ).(248)
هود عليه السّلام با اين سخن به آنها مى فهماند كه يكى از علل مهّم انحراف شما هوسرانى و تكيه بر آرزوهاى دراز است كه شما را از خدا غافل كرده و در زرق و برق دنيا غرق ساخته است .
((مصانع )) جمع ((مصنع )) به معنى ساختمان و قصر مجلّل و محكم است ، اين واژه از مادّه ((صنع )) گرفته شده كه به معنى كار نيكو انجام دادن است ، بنابراين صنع به هر كارى گفته نمى شود، بلكه به كارهايى اطلاق مى گردد كه داراى امتياز خاصّى است .
قوم عاد و ثمود تصوّر مى كردند كه با اين بناهاى محكم و زيبا و خانه هاى مجلّلى كه در درون دل كوهها ايجاد كرده بودند، مى توانند خود را از آفات و گزند حوادث مصون دارند و ساليان دراز زنده بمانند و به عيش و نوش بپردازند.
همين معنى درباره قوم ثمود در آيات ديگرى مطرح شده است و باز از زبان صالح عليه السّلام اين چنين مى خوانيم : ((اءتتركون فى ما ههنا آمنين * فى جنّات و عيون * و زروع و نخل طلعها هضيم * و تنحتون من الجبال بيوتا فارهين ؛ آيا چنين مى پنداريد كه هميشه در نهايت امنيّت در نعمت هايى كه اينجاست ، مى مانيد - در اين باغها و چشمه ها - در اين زراعت ها و نخلهايى كه ميوه هايش شيرين و رسيده است و شما از كوهها خانه هايى (بسيار محكم ) مى تراشيد و در آن به عيش و نوش مى پردازيد (و همه چيز را به دست فراموشى مى سپاريد؟!))).(249)
بى شك غرور و غفلت حاصل از طول امل منحصر به قوم عاد و ثمود نبود، ولى در قرآن مجيد در مورد اين دو گروه سركش ، اين رذيله اخلاقى برجستگى خاصّى دارد.
در سوّمين آيه سخن از گفتگوى مؤ منان و منافقان در روز قيامت است كه منافقان خود را در ظلمت و تاريكى در صحنه محشر مى بينند، در حالى كه مؤ منان در پرتوى نور و ايمان به سوى بهشت در حركتند، منافقان از مؤ منان تقاضا مى كنند اجازه بدهيد ما هم از نور شما بهره اى بگيريم ، ولى ديوار بلندى در ميان اين دو فاصله مى شود.
در اينجا منافقان فرياد مى زنند ((...الم نكن معكم ...؛ آيا ما در دنيا با شما نبوديم (پس چرا از ما جدا شديد؟)))(250)
مؤ منان در پاسخ مى گويند: ((آرى ما با هم بوديم ، ولى شما خود را فريب داديد و در انتظار حوادث ناگوار براى مسلمانان بوديد و پيوسته در امر معاد و دعوت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابراز ترديد مى كرديد و آرزوهاى دراز، پيوسته شما را مغرور ساخت تا فرمان مرگ شما از سوى خدا فرارسيد))، (...قالوا بلى و لكنّكم فتنتم اءنفسكم و تربّصتم و اءرتبتم و غرّتكم الاءمانىّ حتّى جاء اءمراللّه ...)(251)
به اين ترتيب آيه فوق عامل بدبختى منافقان را در چهار چيز خلاصه مى كند كه چهارمين آنها آرزوهاى طول و دراز است .
((امانىّ)) جمع ((اُمنِيّه )) از مادّه ((مَنى )) (بر وزن مَغز) در اصل به معنى اندازه گيرى كردن است ، و ((تمنى )) به معنى آرزوست ، چرا كه انسان در درون دل در عالم خيال امورى را براى خود اندازه گيرى مى كند و به همين جهت به خيالات باطل و سخنان دروغ و آرزوهاى دور و دراز ((اَمنِيّه )) و جمع آن ((امانىّ)) اطلاق شده است .
در تفسير منهج الصادقين و تفسير قرطبى در ذيل اين آيه حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده كه مضمونش اين است : ((آن حضرت درحالى كه يارانش را موعظه مى فرمود خطهايى (موازى هم ) بر زمين كشيد، بعد يك خط عمودى بر همه آنان رسم فرمود، سپس گفت : مى دانيد اين خطوط چه معنى دارد؟ عرض كردند: نه يا رسول اللّه ! فرمود: اين خطوط مانند آرزوهاى دور و دراز انسانهاست (كه حدّ و مرزى ندارند) و آن يك خط (عمودى ) همان مرگ و پايان زندگى است كه بر همه آنها كشيده مى شود و همه آمال و آرزوها را باطل مى كند)). همين معنى با تفاوت مختصرى از ((ابن مسعود)) نقل شده است و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطّى به شكل مربّع كشيد و خطّى در وسط آن رسم فرمود و آن را به خارج مربّع ادامه داد و خطوط كوچكى از طرف راست و چپ آن كشيد، سپس فرمود: ((اين (خطّى كه در وسط مربّع است ) انسان است و اين (مربّع ) اجل اوست كه به او احاطه كرده و اين (ادامه خطّى كه به خارج از مربّع پيش رفته ) آرزوهاى دراز اوست كه از اجل و مرگ او هم فراتر مى رود و اين خطوط كوچك عوارض و حوادثى است كه او را احاطه كرده ، اگر (فرضا) اجل خطا كند، اين حوادث و عوارض او را از بين مى برند و اگر اين حوادث و عوارض خطا كنند اجل او را از ميان برمى دارد)).(252)
در چهارمين آيه مؤ منان را به طور غيرمستقيم مخاطب قرار داده و هشدار مى دهد كه مراقب وضع خويش باشند، مبادا بر اثر آرزوهاى دور و دراز به سرنوشت مرگبار و اسفناك اقوام پيشين گرفتار شوند، مى فرمايد: ((آيا وقت آن نرسيده است كه دل هاى مؤ منان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد، و مانند كسانى نباشند كه پيش از اين كتاب آسمانى بر آنها داده شد، سپس زمان طولانى به آنها گذشت (و بر اثر غفلت و آرزوهاى دراز) قلب هاى آنها قساوت پيدا كرد. و بسيارى از آنان گناهكارند. اءلم ياءن للّذين آمنوا اءن تخشع قلوبهم لذكر اللّه و ما نزل من الحقّ و لايكونوا كالّذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الاءمد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون )).(253)
مطابق اين آيه آنچه باعث نرمش قلب آدمى و انعطاف آن به سوى حق و خشوع و خضوع در پيشگاه خدا مى شود، همان ذكرللّه و ياد خدا و توجه به حق است ، آرى ياد خدا است كه آرزوهاى دور و دراز را بر مى چيند، و انسان را متوجّه مسؤ وليّت هايش مى كند، و دل را نورانى ، و فكر انسان را واقع بين و ماهيّت زندگى ناپايدار دنيا را در برابر او مشخص مى سازد.
دلى كز نور معنى نيست روشن مخوانش دل كه آن سنگ است و آهن
دلى گز گرد غفلت زنگ دارد از آن دل سنگ و آهن ننگ دارد
در پنجمين آيه خطاب به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، اشاره به كفّار و مشركان كرده ، مى فرمايد: ((بگذار آنها بخورند و از دنياى مادّى بهره گيرند و آرزوها (ى دراز) آنان را غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد (كه چه اشتباه بزرگى مرتكب شده اند)))، (ذرهم ياءكلوا و يتمتّعوا و يلههم الاءمل فسوف يعلمون ).
آرى آنان همچون چهارپايانند كه جز آب و علف چيزى نمى فهمند، تنها تفاوتى كه با چهارپايان دارند و آنها را از چهاپايان پَست تر كرده اين است كه يك مشت آرزوى طول و دراز اطراف فكرشان را احاطه كرده و به آنها اجازه نمى دهد كه در سرنوشت خود بينديشند و پيش از آنكه دست اجل گريبان آنها را بگيرد بيدار شوند و از بيراهه بازگردند.
در اينجا تاءثير منفى آرزوهاى دراز در وجود انسان به خوبى تبيين شده و نشان مى دهد كه تا چه حد آرزوها انسان را به خود مشغول مى سازد و از خدا غافل مى كند.
تعبير به ((ذَرهُم )) (آنها را رها كن ) به وضوح نشان مى دهد كه اميدى به هدايت اين گروه نيست وگرنه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز ماءمور نمى شد آنها را رها سازد.
چگونه مى توان اميد به هدايت گروهى داشت كه هدف نهايى آنها خور و خواب همچون حيوانات است و آرزوهاى دراز به آنها اجازه نمى دهد كه لحظه اى به پايان زندگى و به آفريدگارى كه اين مواهب حيات را به آنها بخشيده بينديشند و درباره هدفى كه براى آن آفريده شده اند لحظه اى فكر كنند.
در ششمين آيه مورد بحث ، اشاره به اين حقيقت مى كند كه غالبا آرزوهاى دراز كه هرگز انسان به آنها نمى رسد، او را احاطه مى كنند و امكانات او را كه بايد در مسير سعادت به كار گرفته شود به خود جذب مى كند و او را از راه بازمى دارد، مى فرمايد: ((آيا انسان به آنچه آرزو مى كند مى رسد؟! (نه هرگز نخواهد رسيد))) (اءم للانسان ما تمنّى ).(254)
اين استفهام در واقع يك نوع استفهام انكارى است ، چگونه ممكن است انسان به همه آرزوهايش برسد در حالى كه طول آرزوها گاه دهها يا صدها برابر عمر اوست ! و گاه اصلا نقطه پايانى ندارد! و هر جا برسد آرزوهاى ديگرى در برابر او خودنمايى كرده و وى را به سوى خود جلب مى نمايد.
بايد توجّه داشت كه اين آيه به دنبال آياتى است كه اشاره به بت هاى مشركان مى كند كه آرزو داشتند شفيع آنها در درگاه خداوند شوند و قرآن مى گويد اين آرزو هرگز برآورده نخواهد شد، ولى با اين حال مفهوم آيه عام است و به اصطلاح مورد، مخصّص نيست .
در هفتمين آيه سخن از دنياپرستان خودخواه با آرزوهاى دور و دراز است ، مى فرمايد: ((واى بر هر عيبجوى مسخره كننده اى - همان كس كه مال و ثروت (عظيمى ) را جمع آورى و شماره كرده است (بى آنكه حساب مشروع و نامشروع را بكند) و گمان مى كند اموالش سبب جاودانگى اوست !))، (ويل لكلّ همزة لمزة * الّذى جمع مالا و عدّده (255) * يحسب اءنّ ماله اءخلده ).(256)
در واقع اين سه آيه علّت و معلول يكديگرند، چرا كه اين انسان بى خبر و خودبين و خودپسند ديگران را استهزاء مى كند، به خاطر آنكه ثروت عظيمى براى خود از طرق نامشروع فراهم ساخته ، چرا دست به جمع چنين ثروتى زده ؟ به خاطر اينكه مى پندارند داشتن چنين ثروتى به او جاودانگى مى دهد، اين پندار كه با ((طول امل )) و آرزوهاى دراز همراه است سبب غرور و خودبرتربينى مى شود و آن هم به نوبه خود سبب استهزاء و عيبجويى نسبت به ديگران است .(257)
از اين آيه به خوبى مى توان استفاده كرد كه آرزوهاى دراز گاهى به حدّى مى رسد كه انسان مرگ را به كلّى فراموش كرده ، خود را جاودانه مى پندارد و همين امر سبب طغيان و سركشى او مى شود و آن طغيان سرچشمه گناهان ديگرى مى گردد.
در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث ، سخن از گروهى است كه حق را شناختند و سپس به آن پشت كردند و از آن اعراض نمودند، مى فرمايد: ((كسانى كه بعد از روشن شدن حق به آن پشت كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است !))، (انّ الّذين اءرتدّوا على اءدبارهم من بعد ماتبيّن لهم الهدى الشّيطان سوّل لهم و اءملى لهم ).(258)
((اَملَى لَهم )) از مادّه ((اِملَاء)) به معنى پديده آوردن آرزوهاى دور و دراز است كه انسان را به خود مشغول مى دارد.
در واقع آيه ناظر به اين حقيقت است كه چگونه ممكن است يك انسان حق را بشناسد و باور كند سپس آن را ناديده بگيرد و به آن پشت كند و راه نجات خود را ببيند با اين حال از بيراهه برود!
آيا مى توان باور كرد انسان عاقلى چنين كند؟! آرى ! هنگامى كه تسويلات شيطان انسان را احاطه كند و زشتى ها را در نظرش به صورت زيبايى ها نشان دهد و او را گرفتار آرزوهاى دور و دراز سازد، بعيد نيست حق را به دست فراموشى بسپارد و به آن پشت كند.
از اينجا مى توان دريافت كه آرزوهاى طولانى چه بلايى بر سر انسان مى آورد و چگونه انسان عاقل را به كلّى از عقل و خِرد بيگانه مى كند؟!
از مجموع آيات فوق كه قسمتى درباره اقوام پيشين بود و بخشى درباره معاصران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قسمتى نيز به صورت يك قانون كلّى مطرح شده بود مى توان چنين نتيجه گرفت كه طول امل و آرزوهاى دراز از خطرناك ترين دشمنان سعادت بشر است كه نه تنها افراد، بلكه اقوام و ملّت ها را در كام مرگ و بدبختى فرو مى برد.
طول امل در روايات اسلامى
از آنجا كه آرزوهاى دراز تاءثير بسيار مخرّبى بر زندگى معنوى و اخلاقى و حتّى مادّى انسانها دارد، در روايات اسلامى با تعبيرات گوناگون از آن نكوهش شده و با عبارات پُرمعنايى به علل منطقى آن نيز اشاره شده است ، به عنوان نمونه به روايات نيز مى توان اشاره كرد:
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:35 PM
next page
fehrest page
back page
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((اءربعة من الشّقاء جمود العين و قساوة القلب و طول الاءمل و الحرص على الدّنيا؛ چهار چيز است كه نشانه شقاوت و بدبختى انسان است : خشك بودن چشمها (به گونه اى كه هرگز از خوف خدا اشكى نريزد) و سنگدلى و آرزوهاى دراز و حرص بر دنيا)).(259)
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من اءطال اءمله ساء عمله ؛ كسى كه آرزوى طولانى داشته باشد، عملش بد خواهد شد))!(260)
همين معنى به صورت گوياترى در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است كه فرمود: ((اءطول النّاس اءملا اءسوئهم عملا!؛ آن كسى كه آرزوهايش از همه طولانى تر باشد، عملش از همه زشت تر و بدتر است ))!(261)
3- در نهج البلاغه خطبه 147 نيز تعبير گويايى در اين زمينه ديده مى شود، فرمود: ((انّما هلك من كان قبلكم بطول آمالهم و تغيّب آجالهم حتّى نزل بهم الموعود الّذى تردّ عنه المعذرة و ترفع عنه التّوبة ؛ اقوامى كه پيش از شما بودند و گرفتار عذاب شدند، فقط به خاطر آرزوهاى طولانى و فراموش كردن اجل و سرآمد زندگيشان بود تا آنكه عذاب موعود فرارسيد، همان عذابى كه با فرارسيدنش معذرت خواهى رد مى شود و دَرهاى توبه بسته خواهد شد))!
4- در حديث ديگرى از فاطمه بنت الحسين از پدرش امام حسين عليه السّلام از جدّش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين آمده است : ((انّ صلاح اءوّل هذه الامّة بالزّهد و اليقين و هلاك آخرها بالشّحّ (بالشّكّ) و الامل !؛ دو عامل سبب اصلاح (و پيروزى ) آغاز اين امّت شد كه يكى زهد (و ترك وابستگى به دنيا) بود و ديگرى ايمان و يقين محكم و آنچه باعث هلاكت (و شكست ) آخر اين امّت مى شود بخل (شكّ) و آرزوهاى دراز است )).(262)
بديهى است ايمان و يقين محكم ، به اضافه بى اعتنايى به زرق و برق دنيا، سبب شد كه مسلمانان نخستين به هنگام ورود در ميدان جهاد از هيچ چيز پروا نكنند، جز خدا را در نظر نگيرند و جز براى خدا شمشير نزنند و هرگز پشت به دشمن ننمايند و اين عامل مهّم پيروزى آنان بود.
ولى هنگامى كه آرزوهاى دراز و دلبستگى ها و دلدادگى ها نسبت به ظواهر دنيا جاى ((زهد)) را گرفت و شك و ترديد به جاى يقين نشست ، عقب گردها و شك ها شروع شد و امروز هم براى تجديد عظمت نخستين ، راهى جز احياى دو اصل نخست نيست .
5- در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان مى خوانيم : ((الاءمل سلطان الشّياطين على قلوب الغافلين ؛ آرزوى دراز سبب سلطه شيطانها بر قلوب غافلان مى شود))!(263)
6- در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام چنين افرادى به عنوان بدترين مردم معرّفى شده اند، مى فرمايد: ((شرّ النّاس الطّويل الاءمل ، السّيّى العمل ؛ بدترين مردم كسى است كه آرزوهايش از همه طولانى تر باشد و عملش از همه بدتر))! (264)
و نيز از آن حضرت در حديث ديگرى مى خوانيم : ((انّ المرء يشرف على اءمله فيقطعه حضور اءجله ، فسبحان اللّه لا اءمل يدرك و لا مؤ مّل يترك !؛ انسان پيوسته دنبال آرزوهاى خويش است (و از مبداء و معاد غافل است ) ناگهان حضور اجل ، آرزوهايش را قطع مى كند، سبحان اللّه ! نه به آرزو رسيده و نه صاحب آرزو راه شده است ))!(265)
7- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءشرف الغنى ترك المنى ؛ برترين بى نيازى ترك آرزوهاست ))!(266)
چرا كه آرزوهاى دور و دراز سبب مى شود كه انسان دائما خود را نيازمند ببيند و دست حاجت به سوى هر كس و هر جا دراز كند و شخصيّت انسانى خود را به خاطر امورى كه هرگز به آن نمى رسد بشكند!
8- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است : ((كذّب من ادّعى الايمان و هو مشغوف من الدّنيا بخدع الاءمانىّ و زور الملاهىّ؛ دروغ مى گويد كسى كه ادّعاى ايمان مى كند در حالى كه به خاطر خدعه هاى آرزوها و سرگرمى هاى باطل ، دلباخته دنيا شده است ))!(267)
روشن است كه دلباختگان آرزوها ناگزيرند براى وصول به آنها همه چيز را به دست فراموشى بسپارند و از همين جا رخنه در ايمان آنها پيدا مى شود.
9- و نيز از همان بزرگوار در سخن كوتاه و پُرمعناى ديگرى مى خوانيم : ((اءلاءمانىّ تعمى عيون البصائر؛ آرزوهاى دراز چشم بصيرت انسان را كور مى كند))!(268)
10- در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است كه روزى به اصحاب فرمود: ((اءكلّكم يحبّ اءن يدخل الجنّة ؟؛ آيا همه شما دوست داريد وارد بهشت شويد))؟!
((قالوا نعم يا رسول اللّه ؛ همگى عرض كردند آرى اى رسول خدا))!
فرمود: ((قصّروا من الاءمل و اجعلوا آجالكم بين اءبصاركم و استحيوا من اللّه حقّ الحياء؛ دامنه آرزوها را كوتاه كنيد و مرگ را در مقابل چشم خود قرار دهيد و از خداوند (و مخالفت فرمان او) آن گونه كه شاسيته است شرم كنيد)).(269)
11- باز در حديث پُرمحتواى ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((انّ الاءمل يذهب العقل ، و يكذّب الوعد، و يحثّ على الغفلة و يورث الحسرة ؛ آرزوهاى دراز عقل انسان را مى برد و وعده آخرت را دروغ مى شمرد و انسان را به غفلت وامى دارد و سرانجام آن ، حسرت و ندامت است ))!(270)
12- اين بحث را با روايت ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - به عنوان ((ختامه مسك )) پايان مى دهيم ، در اين حديث آمده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه عدد چوب را گرفت ، يكى را پيش روى خود در زمين فرو كرد، ديگرى را در كنار آن و سوّمى را در فاصله دورتر، سپس فرمود: آيا مى دانيد اين چيست ؟ عرض كردند: خدا و رسولش آگاه ترند، فرمود: ((هذا الانسان ! و هذا الاءجل ! و هذا الاءمل يتعاطاه اءبن آدم و يختلجه الاءجل دون الاءمل !؛ اين (چوب اوّل ) انسان است و اين (چوب دوّم ) سرآمد عمر است و اين (چوب سوم كه در نقطه دورى در زمين فرو شده بود) آرزوهاى دراز انسان است ، (آرى ) پيش از آن كه انسان به آرزوهايش برسد دست اجل گريبان او را خواهد گرفت ))!(271)
در احاديث بالا كه گلچين بود از احاديث فراوانى كه در منابع معروف اسلامى درباره طول امل آمده است به خوبى گستردگى خطرات و عواقب شوم اين رذيله اخلاقى را نشان مى دهد و ثابت مى كند كه آرزوهاى دراز از بزرگترين دشمنان سعادت انسان و مانع قرب او در پيشگاه خداست .
آثار و پيامدهاى طول امل
آرزوهاى دراز و گاه بى پايان ، آثار مخرّب فراوانى در زندگى معنوى و مادّى انسان دارد كه گوشه هايى از آن در احاديث بالا و همچنين در آياتى كه در قرآن مجيد در آغاز اين بحث ذكر شده آمده است و به طور كلّى مى توان گفت : طول امل پيامدهاى خطرناك و مخرّب و سوء زير را دارد.
1- طول امل سرچشمه بسيارى از گناهان
يكى از بدترين آثار منفى طول امل و آرزوهاى دراز اين است كه انسان را به انواع گناهان دعوت مى كند، زيرا رسيدن به اين آرزوها معمولا از طريق مشروع غيرممكن است ، بنابراين گرفتاران اين رذيله اخلاقى خود را ناگريز مى بينند كه در كسب درآمدها چشم بر هم نهند و حلال و حرام را شناسايى نكنند و از غصب حقوق ديگران ، خوردن اموال يتيمان ، كم فروشى ، رباخوارى ، رشوه و مانند اين امور، اِبا نداشته باشند.
به همين دليل در حديث معروف غررالحكم آمده است : ((من طال اءمله ساء عمله ؛ كسى كه آرزويش دراز باشد عملش بد مى شود))!(272)
و نيز آمده : ((اءطول النّاس اءملا اءسوئهم عملا؛ آن كس كه آرزوهايش طولانى تر است عملش زشت تر خواهد بود)).(273)
و در نقطه مقابل آن آمده است : ((من قصّر اءمله حَسن عمله ؛ كسى كه آرزوهايش كوتاه باشد عملش نيك خواهد بود))!(274)
هر سه حديث بالا از مولا اميرمؤ منان على عليه السّلام است كه جان به فداى سخنان نورانى و انسان سازش باد.
2- طول امل يكى از اسباب مهّم قساوت قلب
همان گونه كه در آيات آغاز اين بحث خوانديم قرآن مجيد درباره يكى از اقوام پيشين مى گويد: آنها كسانى بودند كه مى پنداشتند عمر طولانى دارند (و گرفتار آرزوهاى دراز شده اند) و از اين رو قلب هاى آنها قساوت يافت .
دليل اين مسئله روشن است ؛ زيرا طول امل انسان را از خدا غافل مى كند و به دنيا حريص مى سازد و آخرت او را به دست فراموشى مى سپارد و اينها همه اسباب سنگدلى و قساوت است .
به همين دليل در حديثى آمده است كه خداوند به موسى عليه السّلام فرمود: ((يا موسى لاتطوّل فى الدّنيا اءملك فيقسوا قلبك ، و القاسى القلب منّى بعيد؛ اى موسى ! آرزوى خود را در دنيا طولانى نكن كه قسىّالقلب خواهى شد و قسىّالقلب از من دور است )).(275)
همين معنى در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((من ياءمل اءن يعيش اءبدا يقسوا قلبه و يرغب فى الدّنيا؛ كسى كه آرزو دارد جاودانه در اين دنيا بماند قسىّالقلب مى شود و راغب در دنيا مى گردد)).(276)
3- طول اَمل سبب نسيان اجل
اين اثر نياز به شرح و بسط ندارد و به خوبى در زندگى آنها كه گرفتار اين رذيله اخلاقى هستند نمايان است كه هرگز نه سخنى از مرگ بر زبان مى رانند و نه در فكر آخرتند، بلكه دائما در گرداب غفلت غوطه ورند.
حديث معروفى كه هم از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هم از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده كه مى فرمايد: ((طول الاءمل ينسى الآخرة ؛ درازى آرزوها سبب فراموشى آخرت است )) گواه صدق اين مدّعاست .(277)
در حديث ديگرى از مولا على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءكثر النّاس اءملا اءقلّهم للموت ذكرا؛ كسى كه آرزويش از همه طولانى تر است از همه كمتر به ياد مرگ است )).(278)
4- زندگى پُر رنج محصول ديگرى از طول امل
بديهى است هرقدر آرزوها طولانى تر باشند تهيّه مقدّمات بيشترى را مى طلبد، همچنين صرفه جويى بيشترى براى حفظ اموال و ثروت ها جهت رسيدن به آن آرزوهاى دور و دراز لازم است و نتيجه اين دو، يك زندگى تواءم با درد و رنج و سخت گيرى بر خود و خانواده خود تواءم با تلاش شبانه روزى بى رويّه خواهد بود.
به همين جهت در احاديثى كه از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است مى خوانيم : ((من كثر مناه كثر عنائه ؛ كسى كه آرزوهايش زياد باشد، تعب و رنج او فزونى خواهد يافت )).
و نيز مى فرمايد: ((من اءستعان بالاءمانىّ اءفلس ؛ كسى كه از آرزوهاى دراز كمك بگيرد فقير و مفلس مى شود (و زندگى فقيرانه خواهد داشت هر چند ثروتمند باشد))).
و نيز مى فرمايد: ((الرّغبة مفتاح النّصب ؛ تمايل به دنيا (و آرزوهاى دراز) كليد درد و رنج است ))!(279)
5- طول امل و زندگى ذلّت بار
صاحبان آرزوهاى دراز نه تنها در رنج و تعب دائم به سر مى برند، بلكه ناچارند شخصيّت انسانى خود را نيز در هم بشكنند و براى رسيدن به مقصود خيالى در برابر هر كس و ناكس خضوع كنند و دست التماس به سوى اين و آن دراز نمايند و به زندگى ذلّت بار تن در دهند. در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((ذلّ الرّجال فى خيبة الاءمال ؛ خوارى مردان در ناكامى آرزوهاست )).(280)
6- محروميّت از نعمتها
همان گونه كه در بالا اشاره شد، كسانى كه گرفتار آرزوهاى دور و درازند و در درياى امانى غوطه ورند، غالبا به سراغ صرفه جويى و سخت گيرى هر چه بيشتر در استفاده از مواهب حيات و زندگى مى روند تا به آرزوهاى دور و دراز خود برسند. به همين دليل نسبت به همه كس حتّى خويشتن و زن و فرزند بخيل خواهند بود، همان بخلى كه آنها را از بهره گيرى از نعمت هاى الهى محروم مى سازد و در عين برخوردارى از امكانات فراوان ، زندگى فقيرانه اى دارند.
در زمان خود افرادى را مى بينيم كه تحت عنوان ((تاءمين آينده ))! براى خود و فرزندان ، گرفتار طول امل هستند و همين امر آنان را از مواهبى كه در اختيار دارند محروم مى سازد.
7- طول امل و محروم بودن از درك حقايق
آرزوهاى دراز همچون سرابى است كه تشنگان را در بيابان زندگى به دنبال خود مى كشاند و تشنه تر مى سازد، بى آنكه به جايى برسند، اين آرزوها چهره واقعيّت ها را به گونه اى دروغين نشان مى دهد و انسان به خاطر آنها درك نمى كند كجاست و به كجا مى رود؟ و وظيفه اش در برابر اين سرنوشت چيست ؟
از همين رو از حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام كه سابقا به آن اشاره كرديم آمده است : ((اءلاءمانىّ تعمى عيون البصائر؛ آرزوهاى دراز ديدگان بصيرت را نابينا مى كند))!(281)
كوتاه سخن اينكه : كسى مى تواند چهره زيباى حقيقت را آن گونه كه هست ببيند و به سرچشمه زلال معرفت برسد كه ديده عقل خود را با حجاب آرزوها نپوشاند و در ميان ابرهاى تيره و تار طول امل قرار نگيرد.
8- طول امل سبب كفران نعمت است
بديهى است آرزوهاى دراز، انسان را به آنچه ندارد و شايد هرگز به آن نمى رسد دلبند مى سازد، به همين دليل آنچه را از نعمت هاى الهى در دست دارد كوچك مى شمرد و نسبت به آن بى اعتناست و اين كفران نعمت ، پيامدهاى شومى در دنيا و آخرت براى او دارد.
در حديثى از مولاى متّقيان اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((تجنّبوا المنى فاءنّها تذهّب ببهجة نعم اللّه عندكم ، و تلزم استصغارها لديكم ، و على قلّة الشّكر منكم ؛ از آرزوهاى دراز بپرهيزيد كه زيبايى نعمت هاى الهى را از نظر شما مى برد و آنها را نزد شما كوچك مى كند و به كمى شُكر (و كفران نعمت ) از سوى شما منتهى مى شود))!(282)
اسباب و انگيزه هاى طول امل
عمده ترين چيزى كه سبب آرزوهاى دراز مى شود جهل و بى خبرى است ، جهل نسبت به خويشتن و نسبت به دنيا و جهل نسبت به قدرت و لطف خدا و ثواب آخرت و عقبى ، مجموعه اين جهل ها انسان را به وادى آرزوهاى دراز مى كشاند.
توضيح اينكه : انسان به سبب بى خبرى از وضع خويش و عدم توجّه به اين حقيقت كه هر لحظه ممكن است پايان عمر او فرارس
afsanah82
08-05-2011, 01:36 PM
next page
fehrest page
back page
نكته ديگر اينكه آرزوها مراتبى دارد، گاه انسان آرزو مى كند عمر بسيار طولانى يا جاويدان ! داشته باشد، همان گونه كه قرآن درباره گروهى از قوم يهود مى فرمايد: ((...يودّ اءحدهم لو يعمّر اءلف سنة ...؛ (آنها چنان علاقه به دنيا دارند كه ) هر يك از آنها آرزو دارد هزار سال عمر كند))!(292)
اگر هزار سال به معنى تعداد باشد دليل بر تقاضاى عمر بسيار طولانى است و اگر عدد تكثير باشد دليل بر تقاضاى عمر نامحدود است .
گروهى آرزوهايى در مراحل پايين تر دارند، آرزوى صد سال زيستن ، پنجاه سال ، ده سال يا كمتر، از روايات استفاده مى شود كه همه اينها جزء آرزوهاى دراز محسوب مى شود (البتّه در صورتى كه هدف جنبه هاى مادّى و زرق و برق دنيا باشد، نه جنبه هاى معنوى و الهى و كمك به پيشرفت جامعه انسانى ).
از سوى ديگر امانى و آرزوها انواع مختلفى پيدا مى كند، گاه آرزوها به سوى مسائل مادّى هدف گيرى مى كند و گاه مقام و گاه شهوات و گاه همه اينها.
تمام اقسام آرزوهاى دور و دراز، زشت و نكوهيده است هر چند بعضى زشت تر از بعض ديگر محسوب مى شود.
آرزوهاى مثبت و سازنده
آخرين سخن در بحث طول امل پيرامون اين مطلب است كه هميشه آرزوها جنبه منفى ندارد و نشانه انحطاط شخصيّت و سقوط اخلاقى نيست .
زيرا اگر آرزوها متوجّه ارزشهاى والاى انسانى باشد و يا جنبه مردمى و اجتماعى پيدا كند و در مسير تكامل و پيشرفت واقعى انسانها و درجات كمال قرار گيرد و انسان را به تلاش و كوشش بيشتر در اين راهها وادارد، بدون شك چنين آرزويى هر قدر طولانى بوده باشد، نه تنها نشانه پستى نيست كه نشانه كمال انسان است .
اساسا همان گونه كه در آغاز اين بحث نيز اشاره شد اميد و آرزو نسبت به آينده نيروى محرّك انسان براى تلاشها و كوششهاست و اگر چراغ پرفروغ اميد و آرزو در دل انسان خاموش گردد، در واقع روح او مى ميرد، نشاط زندگى از او رخت برمى بندد و انسان را به موجودى سست و بى هدف و بى تلاش مبدّل مى كند.
در واقع آرزو بر دو قسم است ((آرزوهاى كاذب )) كه همچون سراب در بيابان زندگى ظاهر مى شوند و تشنه كامان را به دنبال خود مى كشانند و هر لحظه تشنه تر مى سازند تا از شدّت تشنگى هلاك شوند.
و ((آرزوهاى صادق )) و مثبت و سازنده كه همچون آب حيات ، گلستان وجود آدمى را سيراب و پُرثمر مى سازد و هر چه زحمت مى كشد نشاط و معنويّت بيشترى مى يابد.
اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد به آن اشاره شده است : ((اءلمال و البنون زينة الحياة الدّنيا و الباقيات الصّالحات خير ربّك ثوابا و خير اءملا؛ مال و فرزندان ، زيور حيات دنيا هست و باقيات الصّالحات (ارزشهاى پايدار و شايسته ) نزد پروردگارت ثوابش بهتر و اميدبخش تر است )).(293)
در اين آيه به هر دو بخش از آرزوها اشاره شده است (دقّت كنيد).
در روايات اسلامى نيز اشارات پُرمعنايى به آرزوهاى مثبت و سازنده ديده مى شود از جمله در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ العبد المؤ من الفقير ليقول يا ربّ اءرزقنى حتّى اءفعل كذا و كذا من البرّ و وجوه الخير، فاذا علم اللّه ذلك منه بصدق نيّته كتب اللّه له من الاءجر مثل ما يكتب له لو عمله ، انّ اللّه واسع كريم ؛ گاهى بنده مؤ من تهى دست مى گويد: خداوندا! به من روزى عطا كن تا فلان كار خير و نيك را بجا آورم ، هرگاه خداوند در او صدق نيّت بداند (نه اينكه اين آرزو پوششى براى رسيدن به هوا و هوسها باشد) تمام اجر و پاداشى را كه در صورت رسيدن و اين آرزو و انجام آن كارهاى خير استحقاق پيدا مى كرد براى او نوشته مى شود (هر چند هيچ يك را انجام نداده باشد) رحمت خداوند گسترده و كرمش بى پايان است )).(294)
اصولا همّت انسان به اندازه آرزوهاى مثبت اوست ، هر قدر دامنه آنها گسترده تر باشد همّت او والاتر است و جالب اينكه از روايات اسلامى نيز به خوبى استفاده مى شود كه خداوند به مقدار اين آرزوها به افراد باايمان ، اجر و پاداش مى دهد، چرا كه نشانه آمادگى روح و جسم آنها براى انجام هر چه بيشتر اعمال صالح است و حتّى از روايات استفاده مى شود كه اگر انسان آرزوى خوبى براى رضاى خدا داشته باشد از دنيا بيرون نمى رود مگر اينكه خداوند او را به آرزويش مى رساند، در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((من تمنّى شيئا و هو للّه عزّوجلّ رضا، لم يخرج من الدّنيا حتّى يعطاه ؛ كسى كه آرزوى چيزى كند در حالى كه رضاى خداوند متعال در آن باشد از دنيا خارج نمى شود مگر اينكه به خواسته خود مى رسد)).(295)
البتّه ممكن است در مواردى مصالحى ايجاد كند كه انسان به آرزويش نرسد، چرا كه اگر برسد آثار بدى مانند غرور و غفلت و عشق به دنيا و مانند آن در او ايجاد مى شود. خداوند با الطاف خفيّه اش او را از وصول به آرزويش بازمى دارد.
اين بحث را با اشاره به نكته ديگرى پايان مى دهيم و آن اينكه : آرزوهاى سازنده و بلند انسان را به سازندگى خويش دعوت مى كند و سبب تكامل و ترقّى روحى او مى شود، زيرا مى داند تكيه بر جاى بزرگان زدن بدون آماده ساختن اسباب بزرگى ميّسر نيست و به گفته شاعر عرب :
اُعَلّل النّفس بالآمال اُدركُهَا مَا اضيق العيش لولا فسحة الاءمل
((خويشتن را به وسيله آرزوهاى سازنده پرورش دهيم تا به آن برسيم . چقدر ميان زندگى تنگ است اگر گستردگى آرزوها نباشد))!
9 : تعصّب و لجاجت
اشاره :
بى ترديد اساسى ترين پايه عبوديّت و بندگى خدا، تسليم و تواضع در برابر حق است و به عكس هرگونه تعصّب و لجاجت مايه دورى از حقّ و محروم شدن از سعادت است .
تعصّب به معنى ((وابستگى غيرمنطقى به چيزى )) تا آنجا كه انسان حق را فداى آن كند و لجاجت به معنى اصرار. بر چيزى است به گونه اى كه منطق و عقل را زير پا بگذارد، ثمره اين دو شجره خبيثه نيز ((تقليد كوركورانه )) است كه سدّ راه پيشرفت و تكامل انسانهاست .
هنگامى كه به تاريخ انبياى بزرگ بازمى گرديم و علل انحراف و گمراهى اقوام پيشين را مورد بررسى قرار مى دهيم به خوبى مى توان دريافت كه اين سه امر (تعصّب و لجاجت و تقليد كوركورانه ) نقش اصلى را در انحراف آنها داشته است و قرآن مجيد پُر است از اشارات روشن به اين مسئله كه در يك بررسى فشرده در اينجا به سراغ آن مى رويم :
از قوم نوح عليه السّلام آغاز مى كنيم ، قرآن مجيد مى گويد:
1- و انّى كلّما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصرّوا و استكبروا اءستكبارا (سوره نوح ، آيه 7)
2- و قالوا لاتذرنّ آلهتكم و لاتذرنّ ودّا و لاسواعا و لايغوث و يعوق و نسرا (سوره نوح ، آيه 23)
سپس به داستان هود نگاه مى كنيم ، قرآن درباره آنها مى گويد:
3- قالوا اءجئتنا لنعبد اللّه وحده و نذر ما كان يعبد آبائنا فاءتنا بما تعدنا ان كنت من الصّادقين (سوره اعراف ، آيه 70)
سپس نوبت به داستان ابراهيم عليه السّلام مى رسد، قرآن در اين زمينه مى گويد:
4- اذ قال لاءبيه و قومه ما هذه الّتماثيل الّتى اءنتم لها عاكفون * قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين (سوره انبيا، آيات 52 و 53)
5- قال هل يسمعونكم اذ تدعون * اءو ينفعونكم اءو يضرّون * قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون (سوره شعرا، آيات 72 تا 74)
سپس نوبت به قوم موسى و فرعون مى رسد، مى فرمايد:
6- قالوا اءجئتنا لتلفتنا عمّا وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء فى الاءرض و ما نحن لكما بمؤ منين (سوره يوسف ، آيه 78)
سپس به عصر پيامبر گرامى اسلام بازمى گرديم و همين معنى را در سخنان و اعمال دشمنان آن حضرت نمايان مى بينيم :
7- و اذا قيل لهم اءتّبعوا ما اءنزل اللّه قالوا بل نتّبع ما اءلفينا عليه آبائنا اءولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون (سوره بقره ، آيه 170)
8- اذ جعل الّذين كفروا فى قلوبهم الحميّة حميّة الجاهليّة فاءنزل اللّه سكينته على رسوله و على المؤ منين و الزمهم كلمة التّقوى و كانوا اءحقّ بها و اءهلها و كان اللّه بكلّ شيى عليما (سوره فتح ، آيه 26)
9- و نيز مى فرمايد:و لو نزّلناه على بعض الاعجمين * فقراءه عليهم ما كانوا به مؤ منين (سوره شعراء، آيات 198 و 199)
گاه تعصّب اقوام را بر ضدّ يكديگر بيان مى كند و مى فرمايد:
10- و قالت اليهود ليست النّصارى على شى ء و قالت النّصارى ليست اليهود على شى ء و هم يتلون الكتاب كذالك قال الّذين لايعلمون مثل قولهم فاللّه يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون (سوره بقره ، آيه 113)
در جاى ديگر مسئله تقليد كوركورانه و تعصّب و لجاجت را به عنوان يك برنامه عمومى همه اقوام گمراه شمرده ، مى فرمايد:
11- و كذالك ما اءرسلنا من قبلك من قرية من نذير الّا قال مترفوها انّا وجدنا آبائنا على امّة و انّا على آثارهم مقتدون (سوره زخرف ، آيه 23)
12- و يقولون اءئنّا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون (سوره صافّات ، آيه 36)
ترجمه :
1- و من (نوح ) هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند) تو آنها را بيامرزى ، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت استكبار كردند.
2- و (قوم نوح ) گفتند: دست از خدايان و بتهاى خود برنداريد (به خصوص ) بتهاى ((وَدّ))، ((سواع ))، ((يغوث ))، ((يعوق )) و ((نسر)) را رها نكنيد!
3- گفتند: آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم و آنچه را پدران ما مى پرستيدند، رها كنيم ؟! پس اگر راست مى گويى آنچه را (از بلا و عذاب الهى ) به ما وعده مى دهى ، بياور (ما آماده ايم )!
4- (به ياد بياور ابراهيم را) آن هنگام كه به پدرش (آزر) و قوم او گفت : ((اين مجسّمه هاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مى كنيد))؟! گفتند: ((ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند))!
5- گفت : ((آيا هنگامى كه آنها را مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟! يا سود و زيانى به شما مى رسانند))؟! گفتند: ((ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كنند)).
6- (فرعونيان به موسى ) گفتند: ((آيا آماده اى كه ما را از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم منصرف سازى و بزرگى (و رياست ) در روى زمين ، از آن شما دو تن (موسى و هارون ) باشد؟!ما (هرگز) به شما ايمان نمى آوريم ))!
7- و هنگامى كه به آنها گفته شود: ((از آنچه خدا نازل كرده است پيروى كنيد!)) مى گويند: ((نه ) ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى نماييم )) آيا اگر پدران آنها چيزى نمى فهميدند و هدايت نيافتند (باز از آنها پيروى خواهند كرد)؟!
8- (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و نخوت جاهليّت داشتند (در مقابل ) خداوند آرامش و سكينه خود را بر فرستاده خويش و مؤ منان نازل فرمود و آنها را به حقيقت تقوا ملزم ساخت و آنان از هر كس شايسته تر و اهل آن بودند و خداوند به همه چيز داناست .
9- هرگاه ما قرآن را بر بعضى از عجم ها (غير عرب ) نازل مى كرديم - و او آن را بر ايشان مى خواند (به خاطر تعصّب و لجاجت ) به آن ايمان نمى آوردند!
10- يهوديان گفتند: ((مسيحيان هيچ موقعيّتى (نزد خدا) ندارند)) و مسيحيان نيز گفتند: ((يهوديان هيچ موقعيّتى ندارند (و بر باطلند))) در حالى كه هر دو دسته كتاب آسمانى را مى خوانند (و بايد از اين گونه تعصّب ها بركنار باشند) افراد نادان (ديگر، همچون مشركان ) نيز، سخنى همانند سخن آنها داشتند خداوند، روز قيامت درباره آنچه در آن اختلاف داشتند داورى مى كند.
11- و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبر انذاركننده اى نفرستاديم مگر اينكه ثروتمندان مَست و مغروران گفتند: ((ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم ))!
12- و پيوسته مى گفتند: ((آيا ما معبودان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم ))؟!
تفسير و جمع بندى
برنامه عمومى اقوام منحرف !
همان گونه كه در بالا اشاره شد اين رذايل سه گانه اخلاقى يعنى ((تعصّب )) و ((لجاجت )) و ((تقليد كوركورانه )) يك برنامه عام براى همه اقوام زشتكار پيشين بوده است ، آنها به خاطر وابستگى شديد به افكار و برنامه هاى خرافى ، و لجاجت و اصرار بر آنها، چشم و گوش بسته به پيروى نياكانشان ادامه مى دادند و به اين طريق ، خرافات بى اساس از نسلى به نسل ديگر منتقل مى شد، و صداى دلنشين مردان الهى كه براى هدايت آنها آمده بودند، در ميان نعره هاى جاهلانه آنان گم مى شد.
نخست از داستان نوح عليه السّلام شروع مى كنيم مى بينيم كه بت پرستان عصر آن پيامبر اولواالعزم به قدرى لجوج و متعصّب بودند كه حتّى از شنيدن صداى اين منادى توحيد وحشت داشتند، همان گونه كه در نخستين آيه مورد بحث از زبان نوح عليه السّلام مى خوانيم : ((و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند، و تو (اى خدا) آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشها قرار داده و لباسهايشان را بر سر و صورت مى پيچيدند و در مخالفت با حق اصرار ورزيدند و شديدا تكبّر كردند))! (و انّى كلّما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصرّوا و استكبروا اءستكبارا).(296)
آرى تعصّب و لجاجت آنها به قدرى شديد بود كه اجازه نمى دادند ذرّه اى از امواج صوتى نوح عليه السّلام كه حامل پيام حقيقت بود به گوش آنها برسد، و يا چهره او را ببينند و اين گونه گريز از حقيقت به راستى عجيب و خطرناك است .
در آيه بعد چهره ديگرى از همين رذايل اخلاقى در قوم نوح عليه السّلام به چشم مى خورد، قرآن درباره آنها مى گويد: ((آنها گفتند: دست از خدايان و بتهاى خود برنداريد مخصوصا بتهاى (بزرگ ) ((وَدّ))، ((سواع ))، ((يغوث ))، ((يعوق )) و ((نسر)) را رها نكنيد))، (و قالوا لاتذرنّ آلهتكم و لاتذرنّ ودّا و لاسواعا و لايغوث و يعوق و نسرا).(297)
امّا چرا و به چه دليل دست از اين بت هاى رنگارنگ كه ساخته و پرداخته دست خودشان بود برندارند و آنها را بر مقدّرات جهان هستى ، و هم بر مقدّرات سازندگانش حاكم بدانند؟! هيچ دليلى بر آن جز تعصّب و تقليد كوركورانه نداشتند.
در سومين آيه كه از قوم عاد و گفتگوى پيامبرشان هود عليه السّلام با آنها سخن مى گويد، مى فرمايد: ((قوم عاد به قدرى لجوج و متعصّب و جاهل بودند كه در برابر دعوت آن حضرت به توحيد خالص و ناب گفتند: آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يكتا را بپرستيم و آنچه را پدران ما مى پرستيدند رها كنيم ؟ (ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد، هر كارى از دست تو ساخته است انجام بده و) آنچه را (از بلا و عذاب الهى ) به ما وعده مى دهى بياور اگر راست مى گويى ))! (قالوا اءجئتنا لنعبد اللّه وحده و نذر ما كان يعبد آبائنا فاءتنا بما تعدنا ان كنت من الصّادقين ).(298)
به اين ترتيب بر اثر تعصّب و لجاجت و تقليد كوركورانه ، توحيد خالص كه روح جهان هستى است در نظر آنها امرى وحشتناك ، و پرستش بت هاى بى عقل و شعور امرى شايسته و با ارزش جلوه مى كرد، و حتّى برخلاف قانون دفع ضرر محتمل كه عقل حاكم به آن است كمترين اعتنايى به احتمال عذاب الهى نمى كردند و مصرّا از او مى خواستند كه به تهديدهاى خود جامه عمل بپوشانند، اين خيره سرى چيزى جز محصول تعصّب و لجاجت نبود.
آرى آنها براى فرار از حق و ادامه تقليد كوركورانه به سوى عذاب الهى شتافتند و سرانجام خود را در آتش عذاب سوزاندند، و اين است نتيجه لجاجت و تعصّب خشك و تقليد غلط!
در چهارمين آيه ، سخن از پيامدهاى شوم اين رذايل اخلاقى درباره ((نمرود)) و نمروديان است ، مى فرمايد: ((هنگامى كه ابراهيم به پدرش (عمويش آزر) و قوم او گفت اين مجسّمه هاى بى روحى را كه شما همواره پرستش مى كنيد چيست ))؟ (اذ قال لاءبيه و قومه ما هذه الّتماثيل الّتى اءنتم لها عاكفون ).(299)
ولى آنها جوابى نداشتند جز اينكه ((گفتند: ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند))، (قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين ).(300)
و هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام با صراحت به آنها گفت كه هم خودتان و هم نياكانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد بيدار نشدند، ابراهيم عليه السّلام بى اعتبار بودن اين خدايان ساختگى و بى ارزش را از طريق بت شكنى به آنها نشان داد، باز هم بر سر عقل نيامدند، بلكه ابراهيم بيدارگر و پاره كننده پرده هاى جهل و تعصّب و لجاجت را به سوزاندن در آتش تهديد كردند، و به تهديد خود جامه عمل پوشاندند و او را در ميان دريايى از آتش پرتاب كردند، و هنگامى كه آتش بر ابراهيم عليه السّلام سرد و خاموش و گلستان شد، و بزرگترين معجزه الهى در برابر چشمانشان به وقوع پيوست باز هم اين اسيران زنجيره هاى جهل و تعصّب و لجاجت به بهانه هاى ديگرى همچون سِحر به راه خود ادامه دادند.
اينها همه نشان مى دهد كه تا چه حدّ اين رذايل اخلاقى خطرناك و مانع از آزادانديشى و رسيدن به حق است ، و آنها كه در چنگال آن گرفتار مى شوند تن به هر ذلّت و حقارتى مى دهند و عظمت مقام انسان و روح بلند او را در هم مى شكنند ولى تسليم حق نمى شوند.
در پنجمين آيه نيز اشاره به بت پرستى لجوجانه قوم ((نمرود)) مى كند، هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام با دليل بسيار روشن و قاطع ، بت پرستى را ابطال مى نمايد و به آنها مى گويد: ((آيا آنها را كه مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟ يا سود و زيانى به شما مى رسانند))؟ (قال هل يسمعونكم اذ تدعون * اءو ينفعونكم اءو يضرّون ).(301)
آنها هيچ پاسخ منطقى در برابر گفتار روشن نداشتند، جز اينكه پناه به تقليد كوركورانه ببرند و بگويند: ((ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كردند))، (قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون ).(302)
در حالى كه اگر انسان مى خواهد تقليد كند حدّاقل بايد از عالم و دانشمندى تبعيّت كند كه او را به واقعيّت ها رهنمون گردد نه از جاهل و گمراهى بدتر از خود! ولى اين حجاب تعصّب و لجاجت به قدرى ضخيم است كه اجازه نمى دهد كمترين نور آفتاب هدايت و منطق و دليل عقل در آن نفوذ كند، و ماوراى آن را روشن سازد.
در ششمين آيه سخن از لجاجت فرعونيان در برابر معجزات روشن حضرت موسى عليه السّلام است ، آنها بر اين آيين بت پرستى نياكانشان لجاجت و اصرار ورزيدند و گفتند: (((اى موسى ) آيا آمدى كه ما را از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم منصرف سازى ؟ و بزرگى (و رياست ) در روى زمين فقط از آن تو و برادرت باشد، ما هرگز به شما ايمان نمى آوريم ))! (قالوا اءجئتنا لتلفتنا(303) عمّا وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء فى الاءرض و ما نحن لكما بمؤ منين ).(304)
آنها هرگز از خود سؤ ال نمى كردند كه آيين موسى عليه السّلام حق است يا باطل و در برابر آيين نياكانشان چه امتيازى دارد؟ سخن آنها فقط اين بود كه ما بايد آيين نياكان خود را حفظ كنيم ، خواه حق باشد يا باطل ! ارزش واقعى براى ما همين است و بس ، سپس آن را با سوءظن نيز آميختند و گفتند آنچه را موسى عليه السّلام به عنوان آيين الهى ارائه مى دهد در واقع مقدّمه اى است براى رسيدن به مقاصد سياسى و حكومت بر مردم ، نه خدايى در كار است و نه وحى آسمانى ! اين بدبينى نيز از آثار همان تعصّب و لجاجت بود كه جهت فرار از حق ، عذر و بهانه هاى واهى براى خود مى تراشيدند.
و شايد آنها از اين بيم داشتند كه اگر نور هدايت از طريق آيين موسى عليه السّلام بر افكار مصريان بيفتد، هم آيين خرافى نياكانشان را از دست مى دهند، و هم حكومتى را كه بر اساس آن بنيان نهاده بودند. به همين دليل با تمام قدرت در برابر آن به پا خاستند و مردم را به تعصّب و لجاجت تشويق كردند و از آنجا كه درباريان فرعون همه چيز را براى ادامه حكومت خود مى خواستند، تصوّرشان اين بود كه موسى و هارون نيز همه چيز را ابزار وصول به حكومت كرده اند.
اين رشته در طول تاريخ همچنان ادامه مى يابد تا عصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رسد.
در هفتمين آيه نيز مى بينيم كه عامل اصلى انحراف مشركان عرب تقليد كوركورانه و تعصّب است كه دَرهاى معرفت و شناخت را از هر سو به روى صاحبان اين صفات رذيله مى بندد، مى فرمايد: ((هنگامى كه به آنها (مشركان عرب ) گفته شود از آنچه كه خدا نازل كرده است پيروى كنيد مى گويند: ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى نماييم ))، (و اذا قيل لهم اتّبعوا ما اءنزل اللّه قالوا بل نتّبع ما اءلفينا عليه آبائنا...).(305)
و قرآن بلافاصله در پايان اين آيه جواب دندان شكنى به آنها مى دهد و مى گويد: ((مگر نه اين است كه پدران آنها چيزى نمى فهميدند و هدايت نيافتند))؟ (...اءولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون ).(306)
تعبيرات آيه نشان مى دهد كه آنها انكار نمى كردند كه آنچه را پيغمبر آورده ((ما اءنزل اللّه )) و فرمان الهى است ، بلكه به قدرى گرفتار جهل و تعصّب بودند كه آيين نياكانشان را بر آن مقدّم مى شمردند، نياكانى كه واقف به جهل و گمراهيشان بودند.
به اين ترتيب جهل و تعصّب سبب مى شود كه انسان به راحتى ما اءنزل اللّه را رها سازد و پشت به حق كند و رو به باطل نمايد، هر چند حق را از باطل بشناسد!
در هشتمين آيه خداوند مسلمانان را به ياد ماجراى حديبيّه مى اندازد كه كفّار با ديدن آن همه آيات و نشانه هاى حقّانيّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاطر تعصّب هاى جاهلى ايمان نياوردند و اين رذيله اخلاقى آنها را از سعادت بزرگ بازداشت ، مى فرمايد: ((به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و نفرت جاهليّت داشتند (به همين دليل نه تنها ايمان نياوردند بلكه در مقام مبارزه با حق برآمدند) و در مقابل خداوند آرامش و سكينه را بر رسول خود و مؤ منان نازل فرمود (تا با رعايت اصول حق و عدالت در برابر آن دشمنان متعصّب بايستد، و آنها را به كلمه تقوا ملزم ساخت كه از هر كس شايسته تر و اهل آن بودند و خداوند بر هر چيز غالب است ))، (اذ جعل الّذين كفروا فى قلوبهم الحميّة حميّة الجاهليّة فاءنزل اللّه سكينته على رسوله و على المؤ منين و الزمهم كلمة التّقوى و كانوا اءحقّ بها و اءهلها و كان اللّه بكلّ شيى عليما).(307)
حميّت از مادّه حمى (بر وزن حمد) به معنى حرارتى است كه بر اثر عوامل خارجى در بدن انسان يا اشياى ديگر به وجود مى آيد، به همين دليل به حالت تب ، حُمّى (بر وزن كبرى ) گفته مى شود.
سپس به حالات روحى همچون خشم و تكبّر و تعصّب ، حميّت اطلاق شده است ، چرا كه همه اينها حالتى آتشين در انسان ايجاد مى كند.
جالب اينكه در اين آيه حميّت به جاهليّت اضافه شده كه اشاره اى به تعصّب هاى برخاسته از جهل و نادانى ، و سكينه كه نقطه مقابل آن است به خدا نسبت داده شده است كه آرامشى است آگاهانه و برخاسته از ايمان .
در بحث هاى آينده پيرامون تعصّب منفى و مثبت نكته اضافه شدن حميّت به جاهليّت روشن تر خواهد شد.
در نهمين آيه اشاره به نكته ديگرى شده است كه پرده از روى تعصّب شديد مشركان عرب در عصر جاهليّت برمى دارد، مى فرمايد: ((هرگاه قرآن را بر بعضى از عجم ها (غيرعربها) نازل مى كرديم و او آن را به ايشان مى خوانده ، به آن ايمان نمى آوردند))، (و لو نزّلناه على بعض الاءعجمين * فقراءه عليهم ما كانوا به مؤ منين ).(308)
يعنى نژادپرستى و تعصّب قومى آنها به قدرى شديد بود كه اگر قرآن با تمام معارف عالى و فصاحت و بلاغت فوق العاده و محتواى بى نظير بر فردى غيرعرب نازل مى شد، تعصّب و لجاجت هرگز به آنها اجازه نمى داد كه آن را پذيرا شوند!
اين تعبير قاطع به خوبى نشان مى دهد كه رذيله اخلاقى ((تعصّب و لجاجت )) تا چه حدّ مى تواند انسان را از درك حقيقت و رسيدن به مقصود بازدارد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:37 PM
next page
fehrest page
back page
گرچه بعضى از مفسّران براى اين آيه تفسيرهاى ديگرى ذكر كرده اند ولى روشن ترين و مناسب ترين تفسير همان است كه در بالا ذكر شد.
روى همين اصل در بعضى از روايات اسلامى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افراد متعصّب و لجوج را در سرنوشت شوم اعراب جاهلى شريك مى شمرد و مى فرمايد: ((من كان فى قلبه حبّة من خَردل من عصبيّة بعثه اللّه يوم القيامة مع اءعراب الجاهليّة ؛ هر كس در دلش به اندازه دانه خَردلى عصبيّت باشد، خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليّت محشور مى كند))، (دانه خَردلى دانه بسيار ريزى است كه همواره به عنوان ضرب المثل براى خُردى ذكر مى شود).(309)
در دهمين آيه ، چهره ديگرى از اين رذيله اخلاقى در اقوام مختلف ديده مى شود و آن اينكه هر گروهى به خاطر تعصّب و لجاجت ، خود را بهترين مى داند، و ديگران را نفى مى كند گويى تنها بندگان برگزيده خدا آنها هستند و ديگران هيچ ، و همين امر سبب درگيرى مستمرّ در ميان اقوام مى شود، مى فرمايد: ((يهود گفتند مسيحيان (نزد خدا) هيچ ارزشى ندارند، و مسيحيان نيز گفتند: يهوديان ارزشى ندارند، در حالى كه هر دو گروه ، كتاب آسمانى را مى خواندند (كه به آنها دستور مى داد بايد از اين گونه تعصّب ها به كنار باشند) آرى افراد نادان (از مشركان عرب ) نيز سخنى همانند آنها داشتند، خداوند روز قيامت درباره اختلاف آنها داورى خواهد كرد))، (و قالت اليهود ليست النّصارى على شى ء و قالت النّصارى ليست اليهود على شى ء و هم يتلون الكتاب كذالك قال الّذين لايعلمون مثل قولهم فاللّه يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون ).(310)
از تعبيرات اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه اين گونه تعصّب ها و خودبينى ها از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد، و هر قوم جاهل و بى خبر گرفتار اين رذيله اخلاقى خواهد شد.
تعبير به ((الّذين لايعلمون )) (كسانى كه نمى دانند) مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه مشركان عرب يكى از آن بودند و لذا بعضى از مفسّران آن را به قوم نوح ، يا همه امّت هاى پيشين كه بر اثر جهل و نادانى گرفتار تعصّب و لجاجت بودند، تفسير كرده اند.
در يازدهمين آيه سخن از يك حكم كلّى و عمومى است و نشان مى دهد كه در تمام طول تاريخ تعصّب و لجاجت نقش اصلى را در ادامه كفر و توحيدستيزى ايفا مى كرده است ، مى فرمايد: ((اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبرى بيم دهنده نفرستاديم ، مگر اينكه ثروتمندان مَست و مغرور آن گفتند: ما نياكان خود را بر آيينى يافتيم و به آثار و روش آن ها اقتدا مى كنيم ))! (و كذالك ما اءرسلنا من قبلك من قرية من نذير الّا قال مترفوها انّا وجدنا آبائنا على امّة و انّا على آثارهم مقتدون )(311)
اين تعبير نشان مى دهد كه هميشه مهمترين مانع در برابر ايمان به آيين پيامبر الهى همان تعصّب و تقليد كوركورانه ناشى از جهل بوده است .
و از اينجا خطر اين رذيله اخلاقى آشكارتر مى شود.
در دوازدهمين و آخرين آيه مى خوانيم كه اقوام جاهلى به خاطر تعصّب و لجاجت بزرگ ترين انبياى الهى و عقل كلّ را متّهم به جنون مى كردند و آن را بهانه مخالفت خود با آيين آنها قرار مى دادند، مى فرمايد: ((آنها پيوسته مى گفتند: آيا ما خدايان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم ؟)) (و يقولون اءئنّا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون ).(312)
عجب اينكه آنها به قدرى در حجاب تاريك جهل و تعصّب گرفتار بودند كه نمى فهميدند اين سخن يك گفتار ضدّ و نقيض است ، ((شاعر بودن )) احتياج به تفكّر و ذوق سليم و آگاهى كافى از دقايق سخن دارد (توجّه داشته باشيد كه شاعر از مادّه شعور گرفته شده است ) و اين با مجنون بودن هرگز سازگار نيست .
همچنين گاه آن ها را متّهم به ((سِحر)) و ((جنون )) مى كردند در حالى كه سِحر نيز احتياج به آگاهى قابل ملاحظه اى نسبت به بخشى از علوم و دانشها دارد، و هوشيارى خاصّى را مى طلبد، و اين با جنون سازگار نيست ، اين سخنان ضدّ و نقيض ناشى از جهل و تعصّب بود.
نتيجه نهايى
يك نگاه اجمالى به آيات گذشته كه اشباه و نظاير ديگرى نيز در قرآن مجيد دارد اين حقيقت را اثبات مى كند كه از مهمترين موانع معرفت و شناخت ، تقليدهاى كوركورانه اى است كه از تعصّب و لجاجت و وابستگى بى قيد و شرط نسبت به امورى كه با تمايلات نفسانى و هوا و هوسهاى انسان مى سازد ناشى مى شود.
ضايعات و آثار زيانبار اين رذيله اخلاقى صفحات تاريخ بشريّت را سياه كرده و پيامبر الهى را با مشكل ترين موانع رو به رو ساخته ، و خونهاى زيادى را بر خاك ريخته است و همين معنى براى پى بردن به آثار زيانبار آن كافى است .
اگر اين رذيله اخلاقى در درون جان انسانها نبود، تاريخ بشريّت چهره ديگرى داشت و پيشرفت تكامل تمدّنها شتاب ديگرى پيدا مى كرد، و نيروهاى خلّاق در مسير سعادت انسانها به كار مى افتاد، و به جاى اينكه به صورت سيل ويرانگرى درآيد، نهرهاى منظّمى از معارف الهيّه را تشكيل مى داد كه همه جا مايه عمران و آبادى قلوب بود.
تعصّب و لجاجت در احاديث اسلامى
پيش از آنكه به تحليل معنى تعصّب و سرچشمه و انگيزه ها و آثار زيانبار آن بپردازيم لازم است نگاهى به احاديث اسلامى كه در اين زمينه وارد شده است بيفكنيم ، چرا كه بسيارى از مسايل مورد نظر در لا به لاى اين احاديث به صورت اجمالى مطرح شده است .
احاديث در اين زمينه فراوان است كه در ذيل به نمونه هايى از آن اشاره مى كنيم :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((من كان فى قلبه حبّة من خَردل من عصبيّة بعثه اللّه يوم القيامة مع اءعراب الجاهليّة ؛ هر كس در دلش به اندازه دانه خَردلى عصبيّت باشد خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليّت محشور مى كند)).(313)
اين تعبير نشان مى دهد كه اين رذيله اخلاقى به قدرى خطرناك است كه پايين ترين درجات آن نيز با ايمان خالص سازگار نيست .
2- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ اللّه يعذّب السّتّة بالسّتّة ، العرب بالعصبيّة ، و الدّهاقين بالكبر، و الاءمراء بالجور، والفقهاء بالحَسد، و التّجّار بالخيانة ، و اءهل الرّساتيق بالجهل ؛ خداوند شش گروه را به خاطر شش چيز عذاب مى كند: عرب را به خاطر تعصّب ، و اربابان را به خاطر تكبّر، و حاكمان را به خاطر ستم ، و فقيهان را به خاطر حَسد، و تجّار را به خاطر خيانت ، و اهل روستاها را به خاطر جهل و نادانى ))!(314)
جالب اينكه تعصّب را نخستين امر از امور ششگانه ذكر فرموده ، در حالى كه همه آنها از گناهان بزرگ است .
3- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((ليس منّا من دعا الى عصبيّة ، و ليس منّا من قاتل على عصبيّة ، و ليس منّا من مات على عصبيّة ؛ كسى كه مردم را دعوت به تعصّب كند از ما نيست ، و كسى كه به خاطر تعصّب بجنگد از ما نيست ، و كسى كه با تعصّب بميرد از ما نيست ))!(315)
4- اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه معروف ((قاصعه )) كه اساس آن بر نفى تكبّر و تعصّب است عامل اصلى انحراف و بدبختى ابليس را تعصّب و تكبّر مى شمرد، و مى فرمايد: ((هنگامى كه خداوند به فرشتگان دستور داد براى آدم عليه السّلام سجده كنند، همگى اطاعت كردند جز ابليس )) سپس مى افزايد: ((اعترضته الحميّة فافتخر على آدم بخلقه و تعصّب عليه لاءصله فعدوّ اللّه امام المتعصّبين ، و سلف المستكبرين الّذى وضع اءساس العصبيّة ؛ تكبّر و تعصّب به او دست داد، و بر آدم عليه السّلام به خاطر خلقت خويش افتخار كرد، و از جهت اصل و ريشه خود نسبت به او تعصّب ورزيد، به همين دليل اين دشمن خدا پيشواى متعصّبان ، و سر سلسله مستكبران است ، و كسى است كه بناى تعصّب را پى ريزى كرد))!(316)
5- در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((من تعصّب اءو تعصّب له فقد خلع ربق الاءيمان من عنقه ؛ هر كس تعصّب بورزد، يا ديگران به خاطر او تعصّب بورزند، رشته هاى ايمان را از گردن خود بازگردانده است )).(317)
مى دانيم ((تعصّب )) و ((لجاجت )) لازم و ملزوم يكديگرند، و به همين دليل ما هر دو را تحت يك عنوان آورديم ، در رابطه با نكوهش رذيله لجاجت نيز روايات زيادى داريم از جمله :
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((ايّاك و اللّجاجة ، فاءنّ اءولها جهل و آخرها ندامة ؛ از لجاجت بپرهيزيد كه آغاز جهل و پايانش پشيمانى است ))!(318)
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((اءللّجاج اءكثر الاءشياء مضرّة فى العاجل و الآجل ؛ لجاجت در دنيا و آخرت از همه چيز زيانبارتر است )).(319)
3- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((اءللّجاج بذر الشّرّ؛ لجاجت بذر شَرّ و بدى است ))!(320)
4- در نهج البلاغه آمده است كه فرمود: ((اءللّجاجة تسلّ الرّاءى ؛ لجاجت آراء انسان را سست ، و او را به خطا مى افكند)).(321)
5- و نيز از همان حضرت آمده است : ((ليس للجوج تدبير؛ لجوج مديريّت و تدبير ندارد)).(322)
با توجّه به رواياتى كه در بالا آمد تاءثير تخريبى اين دو رذيله اخلاقى (تعصّب و لجاجت ) در زندگى فردى و اجتماعى انسانها روشن مى شود تا آنجا كه انسان را از ايمان و اسلام بيگانه ساخته ، و به سوى كفر و شِرك و اقتداى به شيطان و رها كردن رشته محكم ايمان سوق مى دهد كه دلايل آن را در بحث بعد خواهيد خواند.
1- مفهوم تعصّب و انگيزه هاى آن
((تعصّب )) از مادّه ((عَصَب )) در اصل به معنى رشته هايى است كه مفاصل استخوانها و عضلات را به هم پيوند مى دهد، سپس اين ماده به معنى هر نوع وابستگى شديد فكرى و عملى آمده است كه غالبا بار منفى دارد هر چند وابستگى هاى مثبت نيز در مفهوم آن افتاده است كه شرح آن در بحث هاى آينده به خواست خدا خواهد آمد.
بديهى است وابستگى هاى غيرمنطقى نسبت به شخص يا عقيده و يا چيزى انسان را به لجاجت و تقليد كوركورانه نسبت به آن وادار مى كند، و سرچشمه بسيارى از كشمكشها و جنگ ها و خونريزيها و اختلافات مستمر است .
هرگاه اين گونه تعصّب ها از ميان جامعه انسانى برود و مردم تسليم منطق و حرف حساب باشند بسيارى از اختلافات برچيده مى شود و آرامش بر جوامع بشرى حاكم مى شود.
چنين تعصّبى كه نتيجه مستقيم آن لجاجت و تقليد كوركورانه است از امور زير سرچشمه مى گيرد:
1- حبّ ذات و علاقه شديد به نياكان - حبّ ذات افراطى سبب مى شود كه انسان نسبت به هر چيزى كه به او ارتباط پيوند دارد دلباختگى و دلدادگى نشان دهد از جمله نسبت به پدر و نياكان و آيين و رسوم آنها.
اين وابستگى شديد عامل انتقال بسيارى از خرافات و زشتى ها به بهانه حفظ ادب و سنن ، از نسلى به نسل ديگر مى باشد، و حجابى در برابر معرفت و شناخت حق است .
دفاع و طرفدارى شديد از قوم و قبيله گاه به جايى مى رسد كه بدترين افراد قبيله و زشت ترين آداب و سنن آنها در نظر افراد متعصّب بسيار زيبا جلوه مى كند در حالى كه بهترين افراد قبايل ديگر و عالى ترين آداب و سنن آنها در نظر آنها زشت و بى معنى است !
2- پايين بودن سطح فكر و فرهنگ - هر قدر سطح فكر مردم كوتاه تر و فرهنگ آنها ضعيف تر باشد، تعصّب هاى جاهلانه و لجوجانه و تقليدهاى كوركورانه در ميان آنها بيشتر است ، به عكس هر قدر سطح فكر بالاتر رود و فرهنگ كامل تر شود توجّه او به منطق و استدلال و نفى تعصّب و لجاجت و جانشين ساختن تحقيق به جاى تقليد كوركورانه بيشتر مى شود.
3- شخصيّت زدگى عامل ديگرى براى تعصّب و تقليد كوركورانه است - گاه شخصى در نظر انسان چنان قداست پيدا مى كند كه گفتار و رفتار او از دايره نقد خارج مى شود هر چند از نظر علمى و اخلاقى در سطح پايينى قرار داشته باشد و همين امر سبب مى شود كه عدّه اى چشم و گوش بسته به دنبال او بيفتند و به خاطر او جان و مال خود را از دست بدهند، بى آنكه در محتواى سخنان و رفتار او كمترين انديشه كنند!
4- اِنزواى اجتماعى و فردى يكى ديگر از اسباب تعصّب است - وقتى انسان در خودش و محيط فكرى و اجتماعيش فرو برود و از جوامع و افراد ديگر و افكار آنها بى خبر بماند نسبت به آنچه در اختيار اوست سخت وابسته مى شود، در برابر آن تعصّب مى ورزد، در حالى كه اگر با ديگران بنشيند و فكر خود را با افكار ديگران مقايسه كند نقطه هاى قوّت و ضعف و مثبت و منفى به زودى آشكار مى گردد، و به او اجازه مى دهد بهترين انتخاب را داشته باشد.
2- آثار و پيامدهاى منفى تعصّب و لجاجت
تعصّب و لجاجت ، آثار منفى شديدى دارد كه در زندگى انسانهاى متعصّب و لجوج به زودى ظاهر مى شود.
1- تعصّب يعنى وابستگى غيرمنطقى به شخص يا عقيده يا عادات و رسم خاصّى ، همان گونه كه قبلا نيز اشاره شد، حجاب ضخيمى بر ديده عقل انسان مى افكند، و او را از درك حقايق و خير و شَرّ و مصلحت و مُفسده و عاقبت امور و پيدا كردن راه چاره محروم مى سازد.
به همين دليل در احاديث سابق خوانديم كه لجوج مديريّت و تدبير ندارد، و در حالات شيطان ديديم كه به خاطر تعصّب از درك بديهيّات واماند، و رشته عبوديّت و بندگى را از گردن خويش برداشت و براى هميشه رانده درگاه الهى شد.
2- تعصّب و لجاجت آتش سوزانى است كه پيوندهاى وحدت و اتحّاد را در جامعه بشرى مى سوزاند، و بذر نفاق و اختلاف را در ميان افراد مى پاشد و نيروهايى را كه بايد صرف پيشرفت جوامع انسانى شود، به جنگ و ستيز با يكديگر وامى دارد، به همين دليل در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اللّجاج ينتج الحروب و يوغر القلوب ؛ لجاجت آتش جنگها را روشن مى سازد و دلها را پُر از كينه و دشمنى مى كند)).(323)
3- تعصّب و لجاجت سبب مى شود كه دوستان از هم دور شوند و محبّت ها به عداوت ها مبدّل گردد.
4- تعصّب و لجاجت يكى از عوامل مهمّ كفر است ، و بسيارى از امّت هاى پيشين تنها به اين دليل راه كفر را پيش گرفتند كه تعصّب و لجاجت نسبت به آيين نياكانشان مانع پذيرش حقّ شد (شرح اين معنى را در تفسير آيات گذشته خوانديم ).
5- تعصّب و لجاجت مايه درد و رنج و زحمت و ناراحتى است ، چرا كه سبب مى شود انسان مدّتها، و گاه ساليان دراز، در بيراهه سرگردان شود و چون به بن بست مى رسد سرانجام خسته و وامانده از راهى كه رفته است بازمى گردد.
روى همين معنى از حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((ثمرة اللّجاج العطب ؛ ثمره لجاجت شكست خوردن و هلاكت است )).(324)
و به همين دليل غالبا مايه ندامت و پشيمانى است همان گونه كه در احاديث گذشته به آن اشاره شده بود كه ((آغاز لجاجت ، جهل است و پايان آن ندامت ))!
6- تعصّب و لجاجت در بسيارى از مواقع ، كنترل امور را از اختيار انسان خارج مى سازد و او را به جاهايى مى كشاند كه هرگز مايل به آن نبوده است ، روى اين جهت در بعضى از احاديث اسلامى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است كه مى فرمايد: ((لا مركب اءجمح من اللّجاج ؛ هيچ مركبى سركش تر از مركب لجاجت نيست ))!(325)
7- و بالاخره تعصّب و لجاجت هم دنياى انسان را بر باد مى دهد و هم آخرت او را، چرا كه در دنيا سرچشمه عداوت ها و جدايى ها و اشتباهات فراوان و از دست دادن آرامش مى شود و در آخرت سبب دورى از رحمت خدا، و اين همان است كه در روايت اميرمؤ منان على عليه السّلام خوانديم : ((اءللّجاج اءكثر الاءشياء مضرّة فى العاجل و الاءجل ؛ لجاجت از همه چيز زيانبارتر است در دنيا و آخرت ))!
بار ديگر لازم است اين نكته را يادآور شويم كه اين سه رذيله اخلاقى (تعصّب و لجاجت و تقليد كوركورانه ) گرچه از نظر مفهوم و محتوا از هم جدا هستند ولى چون رابطه بسيار نزديكى با هم دارند، و به اصطلاح لازم و ملزوم يكديگرند هر سه را با هم عنوان كرديم .
انگيزه هاى تعصّب و لجاجت نيز روشن است ، زيرا: تعصّب هاى كور و مخرّب قبل از هر چيز برخاسته از جهل و نادانى است ، به همين دليل هر قومى جاهل تر باشند، تعصّب و وابستگيش به آنچه دارد بيشتر است ، تا آنجا كه حاضر نيستند از طريق ايجاد تحوّل در وضع خود، گامهايى به سوى تكامل بردارند، و همين تعصّب و لجاجت عامل عقب ماندگى آنها مى شود.
در اخبار گذشته خوانديم كه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: ((از لجاجت بپرهيزيد كه آغاز آن جهل و پايان آن پشيمانى است ))!
عامل ديگر تعصّب و لجاجت ، خودخواهى است ، چه اينكه افراد خودخواه به آنچه دارند سخت علاقه مند و وابسته اند، هر چند آيين غلط و رسوم و آداب نادرستى باشد، همين كه احساس مى كنند مربوط به قوم و قبيله و نياكانشان است ، آن را پذيرا مى شوند و چشم و گوش خود را بر همه چيز مى بندند.
گاه راحت طلبى و تنبلى نيز انگيزه تعصّب و لجاجت مى شود، زيرا انتقال از وضع موجود به وضعى ديگر در بسيارى از اوقات نياز به تلاش و كوشش و پيكار با موانع دارد و افراد عافيت طلب حاضر به استقبال اين امور نيستند، به همين دليل آنچه را دارند سخت مى چسبند، و از آن جدا نمى شوند.
3- تعصّب مذموم ممدوح
((تعصّب )) و ((حميّت )) و ((تقليد)) سه مفهوم نزديك به هم هستند كه شاخه مذموم و شاخه ممدوح دارند هر چند غالبا واژه تعصّب در بخش مذموم به كار مى رود.
به طور كلّى اگر وابستگى انسان به امور نادرست و غيرمنطقى باشد تعصّب مذموم است ، و اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد از آن به عنوان ((تعصّب جاهليّت )) ياد شده است ، و اگر وابستگى به امور مثبت و مفيد و سازنده و از روى علم و آگاهى باشد تعصّب مثبت و ممدوح است .
امام اميرمؤ منان به هر دو قسمت در خطبه قاصعه از نهج البلاغه اشاره مى فرمايد: در يك جا مى گويد: ((فاءطفئوا ما كمن فى قلوبكم من نيران العصبيّة ، و اءحقاد الجاهليّة ، فانّما تلك الحميّة تكون فى المسلم من خطرات الشّيطان و نخواته و نزغاته و نفثاته ؛ شراره هاى تعصّب و كينه هاى جاهليّت را كه در قلب شما پنهان شده است ، خاموش سازيد كه اين نخوت و تعصّب ناروا در مسلمان از القائات و خودخواهى ها و فساد و وسوسه هاى شيطان است )).(326)
و در همين خطبه كه اساس آن بركوبيدن كبر و غرور و تعصّب و لجاجت است در جاى ديگر مى فرمايد: ((فاءن كان لابدّ من العصبيّة فليكن تعصّبكم لمكارم الخصال ، و محامد الاءفعال ، و محاسن الامور الّتى تفاضلت فيها المجداء و النّجداء من بيوتات العرب ... فتعصّبوا لخلال الحمد، من الحفظ للجوار، و الوفاء بالذّمام ، و الطّاعة للبرّ، و المعصية للكبر، و الاءخذ بالفضل ، و الكفّ عن البغى ...؛ اگر قرار است تعصّبى در كار باشد، تعصّب خود را در اخلاق پسنديده ، افعال نيكو، كارهاى خوب ، و اعمال و امورى كه افراد باشخصيّت و شجاع از خاندان هاى (برجسته ) عرب داشتند قرار دهيد... تعصّب شما در راه حفظ صفات باارزش همچون حفظ حقوق همسايگان ، وفاى به عهد، اطاعت از نيكيها، سرپيچى از تكبّر، جود و بخشش و خوددارى از ستم باشد))!(327)
به اين ترتيب امام عليه السّلام به هر دو شاخه ((تعصّب )) در اين خطبه اشاره فرموده ، و فرزندش امام سجّاد عليه السّلام در برابر اين سؤ ال كه عصبيّت چگونه است ، هر دو شاخه را در برابر يكديگر قرار داده چنين مى فرمايد: ((العصبيّة الّتى ياءثم عليها صاحبها اءن يرى الرّجل شرار قومه خيرا من قوم آخرين ! و ليس من العصبيّة اءن يحبّ الرّجل قومه ولكن من العصبيّة اءن يعين قومه على الظّلم ؛ تعصّبى كه دارنده آن مرتكب گناه مى شود اين است كه انسان بدان طايفه خود را از نيكان طوايف ديگر بهتر بداند (و به خاطر تعصّب بدان را بر نيكان مقدّم بشمرد) ولى تعصّب اين نيست كه انسان به طايفه خود علاقه و محبّت داشته باشد تعصّب آن است كه آنها را در ظلمشان يارى دهد)).(328)
مطابق اين حديث وابستگى به قوم و طايفه تا آن حدّ كه به آنها علاقه داشته باشد و در كارهاى خير آنان را يارى دهد نكوهيده نيست ، چرا كه اين وابستگى نه تنها او را به انجام كار خلافى دعوت نكرده ، بلكه تشويق به پيوندهاى محبّت آميز و سازنده نموده است ، تعصّب نكوهيده آن است كه انسان به خاطر وابستگى هاى قومى و مانند آن حق و عدالت را زير پا بگذارد و حتّى بدان وابسته را بر نيكان غيروابسته مقدّم بشمرد.
در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((لم يدخل الجنّة حميّة غير حميّة حمزة ابن عبدالمطّلب ، و ذلك حين اءسلم غضبا للنّبىّ فى حديث السّلا(329) الّذى القى على النّبىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ هيچ تعصّبى وارد بهشت نمى شود جز تعصّب حمزة بن عبدالمطّلب (330) و اين زمانى بود كه اسلام آورد و به خاطر (بى احترامى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جهت ) بچه دان حيوانى كه بر آن حضرت فكنده شده بود خشمگين گشت (و به يارى آن حضرت شتافت و اسلام را پذيرا شد))).(331)
بديهى است تعصّب حمزه در دفاع از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مقابل مشركان كثيف و ننگين و بى منطق چيزى جز دفاع از حق و عدالت نبود، و اين تعصّب ممدوح است ، اگر حمزه عليه السّلام به خاطر تعصّب چيزى بر خلاف حق و عدالت انجام مى داد مذموم بود.
4- تقليد سازنده و كوركورانه
((تقليد)) نيز همانند ((تعصّب )) داراى دو شاخه است : شاخه مثبت ، و شاخه منفى ، و به تعبير دقيق تر براى تقليد چهار قسم تصوّر مى شود كه سه قسم آن منفى است و يك قسم آن مثبت .
نخست ((تقليد جاهل از جاهل )) است كه گروهى نادان چشم و گوش بسته از گروه نادان ديگرى تبعيّت كنند و اعتقادات و رسوم و سنّت هاى غلط آنان را پذيرا گردند، اين گونه تقليد است كه در آيات قرآن شديدا از آن مذمّت شده و از اسباب لجاجت و تعصّب و گاه از آثار آن محسوب مى شود و سبب انتقال خرافات از قومى به قوم ديگر، و ايستادن در برابر انبياى الهى و داعيان به سوى حق است .
دوّم ((تقليد عالم از جاهل )) است كه بدترين نوع تقليد مى باشد و آن اينكه انسان آگاهى به خاطر گرفتار شدن در چنگال تعصّب ، علم خود را رها ساخته و چشم و گوش بسته به دنبال جاهلان بيفتد.
مسئله عوام زدگى و تسليم دانشمندان قوم در برابر عوام نوعى تقليد عالم از جاهل است .
سوّم ((تقليد عالم از عالم ديگر)) است به اين صورت كه انسان گاه ، زحمت بحث و بررسى و تحقيق درباره بعضى از مسائل را به خود ندهد و چشم و گوش بسته به دنبال عالمى بيفتد، روشن است كه اين تقليد نيز نكوهيده است ، هر چند مانند قسم اوّل و دوّم نيست ، زيرا بر علما و دانشمندان هر امّت لازم است به تحقيق و بررسى مسائل بپردازند و با داشتن سرمايه هاى علمى در برابر تقليد ك
afsanah82
08-05-2011, 01:37 PM
next page
fehrest page
back page
نوع چهارم ((تقليد جاهل از عالم )) در آنچه مربوط به علم اوست ، و به تعبير ديگر مراجعه غيرمتخصّصين به متخصّصين هر فن ، و باز به تعبير ديگر آنچه را كه انسان نمى داند از كسانى كه آگاه و اهل خبره آنند فراگيرد و به آن عمل كند (درست مانند مراجعه بيماران به اَطبّاه در بيمارى هاى مختلف ) اين مسئله پايه زندگى فردى و اجتماعى انسان را تشكيل مى دهد.
توضيح اينكه : علوم و فنون و دانشها به حدّى وسيع و گسترده است كه يك انسان هرگز نمى تواند در همه آنها صاحب نظر و اهل اطّلاع باشد، از قديم الايّام چنين بوده و در عصر ما كه علوم به شاخه هاى بسيار متعدّد و پيشرفته اى تقسيم شده اين مسئله ظاهرتر و آشكارتر است تا آنجا كه حتّى يك انسان نمى تواند مثلا در تمام رشته هاى پزشكى يا راه و ساختمان صاحب نظر باشد، تا چه رسد به رشته هاى ديگر.
با اين حال چاره اى جز اين نيست كه افراد ناآگاه به آگاهان هر رشته مراجعه كنند، اين يك اصل مسلّم است كه از سوى تمام عُقلاى جهان به رسميّت شناخته شده است و رها كردن آن سبب از هم پاشيدگى تمام پيوندهاى اجتماعى مى شود.
در مسائل معنوى و اخلاقى و علوم دينى نيز همين گونه است ، هرگز نمى توان انتظار داشت كه همه مردم در همه رشته هاى علوم اسلامى صاحب نظر باشند، بعضى از اين رشته ها به اندازه اى وسيع و گسترده است كه بعد از پنجاه سال نيز احتياج به بحث و بررسى بيشتر دارد (مانند علم فقه ).
طبيعى است كه در اين گونه علوم نيز افراد غير وارد به آگاهان اين علوم مراجعه كنند.
ولى البتّه در مورد اصول دين كه پايه هاى اصلى دين را تشكيل مى دهد و هر كس به فراخور حالش مى تواند درباره آن تحقيق كند بايد دليلى متناسب با فكر و فهم خود به دست آورد، و تقليد در آن جايز نيست ، بايد تحقيق كرد و آن را از روى دليل شناخت .
به هر حال اين قسم تقليد مذموم و نكوهيده حساب نمى شود، اين مصداق ...انّا وجدنا آبائنا على امّة و انّا على آثارهم مقتدون (332) نيست بلكه مصداق ...فاءسئلوا اءهل الذّكر ان كنتم لاتعلمون (333) است .
تعصّب مذموم كه سبب لجاجت و تقليد كوركورانه است ، ارتباطى با اين مسئله ندارد.
5- طرق درمان
راه علاج اين رذيله اخلاقى مانند ساير رذايل اخلاقى در درجه اوّل توجّه به انگيزه ها و ريشه ها و از بين بردن آن است ، و با توجّه به اينكه ريشه تعصّب ، حبّ ذات افراطى ، پايين بودن سطح فرهنگ ، شخصيّت زدگى ، و اِنزواى اجتماعى و فكرى است ، براى از ميان بردن اين صفت رذيله بايد سطح آگاهى افراد بالا رود، با اقوام و ملل ديگر و گروههاى مختلف اجتماعى بياميزند، حبّ ذات در آنها تعديل گردد، و گرايشهاى زيانبار قومى و قبيلگى از ميان آنها برچيده شود تا پايه هاى تعصّب و لجاجت و تقليدهاى كوركورانه برچيده شود.
همچنين بايد به آثارها و پيامدهاى زيانبار آن توجّه شود، كه اين خود عامل ديگرى براى از ميان بردن اين رذيله اخلاقى است .
هنگامى كه انسان توجّه داشته باشد كه تعصّب و لجاجت ، پرده اى بر فكر و عقل او مى اندازد و او را از درك صحيح بازمى دارد، و نيز پيوندهاى وحدت و اتحّاد را در جامعه بشرى پاره مى كند، و بذر نِفاق و اختلاف را در ميان آنها مى پاشد، و مايه درد و رنج انسانها مى گردد، و حتّى گاه او را به پرتگاه هايى كه هرگز انتظار آن را نداشته است مى كشاند، به يقين توجّه به اين امور، او را از مركب سركش تعصّب و لجاجت پايين مى آورد، و از بيراهه هاى خطرناك به شاهراه سعادت و خوشبختى رهنمود مى گردد.
يكى ديگر از طرق درمان رذايل اخلاقى تغيير شكل و تعويض محتواى آن است به اين معنى كه انگيزه ها را از بخشهاى منفى به بخشهاى مثبت هدايت كنيم :
مثلا كسى كه داراى تعصّب شديد نسبت به مسائل نادرستى است ، به جاى اينكه انگيزه تعصّب را در او بميرانيم ، تعصّب او را به امور مثبت متوجّه سازيم .
اين همان چيزى است كه در سخنان نورانى اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه قاصعه خوانديم كه مى فرمايد: ((اگر بنا هست تعصّب داشته باشيد سعى كنيد تعصّب شما به خاطر مكارم اخلاق و محامد افعال و محاسن امور باشد)).(334)
يعنى اگر بناست وابستگى تواءم با اصرار نسبت به چيزى داشته باشيد اين وابستگى را نسبت به فضائل اخلاقى قرار دهيد.
6- تسليم در برابر حق
نقطه مقابل ((تعصّب )) و ((لجاج )) و ((تقليد كوركورانه )) تسليم در برابر حق است كه از فضايل مهمّ اخلاقى محسوب مى شود، يعنى انسان حق را نزد هر كس ، حتّى دورترين و كوچكترين افراد ببيند، در برابر آن تسليم شود و آن را با آغوش باز پذيرا گردد.
اين فضيلت اخلاقى سبب پيشرفت علم و دانش انسان و پرهيز از گمراهى ها و گام نهادن در صراط مستقيم است .
اين فضيلت اخلاقى جز براى مؤ منان و صالحان و كسانى كه از حبّ ذات افراطى دورند و از وابستگى هاى تعصّب آلود قومى و گرايشهاى گروهى بركنارند حاصل نمى شود.
تسليم در برابر حق نشانه ايمان ، سلامت فكر و روح ، و بالا بودن سطح فرهنگ و تهذيب نفس است . قرآن مجيد خطاب به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين مى فرمايد:
((فلا و ربّك لايؤ منون حتّى يحكّموك فيما شجر بينهم ثمّ لايجدوا فى اءنفسهم حرجا ممّا قضيت و يسلّموا تسليما؛ به پروردگارت سوگند كه آنها مؤ من نخواهند بود مگر اينكه در اختلافاتشان ، تو را به داورى طلبند و سپس از داورى تو در دل خود احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشند))!(335)
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((و ما كان لمؤ من و لامؤ منة اذا قضى اللّه و رسوله اءمرا اءن يكون لهم الخيرة من اءمرهم ...؛ هيچ مرد و زن باايمانى حق ندارند هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بداند اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشند...)).(336)
البتّه تسليم - به عنوان يك فضيلت اخلاقى - به دو معنى استعمال مى شود، يكى تسليم در برابر حق كه نقطه مقابل تعصّب و لجاجت و تقليد كوركورانه است و ديگر تسليم در برابر قضا و قدر الهى و خواسته هاى او، در برابر اعتراض و ناراضى و ناشُكرى .
موضوع بحث ما در اينجا معنى اوّل است و معنى دوّم به خواست خدا در بحث ((رضا و تسليم )) خواهد آمد.
10 و 11 : جُبن و شجاعت
اشاره :
ديگر از رذايل اخلاقى ترس بيجاست كه مايه ذلّت و زبونى و عقب افتادگى انسانها مى باشد، نيروهاى بالفعل و بالقوّه او را بر باد مى دهد، و دشمن را بر انسان مسلّط مى سازد.
نقطه مقابل آن شجاعت و شهامت است كه مهمترين كليد پيروزى و اساسى ترين پايه سربلندى و عظمت انسانهاست ، نه تنها در ميدان جنگ كه در ميدان هاى سياست و اجتماعى و حتّى مباحث علمى ، شجاعت نقش كليدى را دارد، و به همين دليل علماى اخلاق به طور گسترده از ((جُبن )) و ((شجاعت )) سخن گفته اند و عوامل و نتايج و آثار و پيامدهاى هر يك را مورد تحليل و بررسى قرار داده اند.
در كتب پيشينيان علم اخلاق ، شجاعت يكى از اركان چهارگانه فضايل ، و ترس يكى از رذايل چهارگانه شمرده شده است .
در تاريخ انبياى بزرگ ، و پيروان راستين آنها مظاهر شجاعت به خوبى نمايان است ، آرى آنها اسطوره هاى مقاومت و شجاعت بودند و سرمشق خوبى براى همه انسانها.
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى گرديم و جلوه هاى اين فضيلت اخلاقى و مظاهر شوم خصلت ترس ، آن رذيله اخلاقى را در لا به لاى آيات ، و در جاى جاى قرآن مجيد مورد بررسى قرار مى دهيم :
1- در داستان ابراهيم عليه السّلام چنين مى خوانيم :
و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنّا به عالمين * اذ قال لاءبيه و قومه ما هذه الّتماثيل الّتى اءنتم لها عاكفون * قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين * قال لقد كنتم اءنتم و آبائكم فى ضلال مبين * قالوا اءجئتنا بالحقّ اءم اءنت من الّلاعبين * قال بل ربّكم ربّ السّماوات و الاءرض الّذى فطرهنّ و اءنا على ذلكم من الشّاهدين * و تاللّه لاءكيدنّ اءصنامكم بعد اءن تولّوا مدبرين * فجعلهم جذاذا الّا كبيرا لهم لعلّهم اليه يرجعون (سوره انبياء، آيات 51 تا 58)
2- در مورد موسى بن عمران عليه السّلام چنين مى خوانيم :
...يا موسى لاتخف انىّ لايخاف لدىّ المرسلون (سوره نمل ، آيه 10)
3- درباره قوم طالوت و سربازان شجاع قومش چنين مى خوانيم :
...فلمّا جاوزه هو و الّذين آمنوا معه قالوا لاطاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده قال الّذين يظنّون اءنّهم ملاقوا اللّه كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن اللّه و اللّه مع الصّابرين * و لمّا برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربّنا اءفرغ علينا صبرا و ثبّت اءقدامنا و اءنصرنا على القوم الكافرين (سوره بقره ، آيات 249 و 250)
4- در مورد ياران پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و شجاعان باايمان و مدّعيان دروغين ترسو نيز چنين مى خوانيم :
و اذ قالت طائفة منهم يا اءهل يثرب لامقام لكم فارجعوا و يستاءذن فريق منهم النّبىّ يقولون انّ بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الّا فرارا * و لمّا راءى المؤ منون الاءحزاب قالوا هذا ما وعدنا اللّه و رسوله و صدق اللّه و رسوله و ما زادهم الّا ايمانا و تسليما (سوره احزاب ، آيات 13 و 22)
5- و در جاى ديگر در همين زمينه آمده است :
قل هل تربّصون بنا الّا احدى الحسنيين و نحن نتربّص بكم اءن يصيبكم اللّه بعذاب من عنده اءو بايدينا فتربّصوا انّا معكم متربّصون (سوره توبه ، آيه 52)
6- درباره گروهى از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد:
الّذين قال لهم النّاس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا اللّه و نعم الوكيل * انّما ذلكم الشّيطان يخوّف اءوليائه فلاتخافوهم و خافون ان كنتم مؤ منين (سوره آل عمران ، آيات 173 و 175)
7- الّذين يبلّغون رسالات اللّه و يخشونه و لايخشون اءحدا الّا اللّه و كفى باللّه حسيبا (سوره احزاب ، آيه 39)
ترجمه :
1- ما وسيله رشد ابراهيم عليه السّلام را از قبل به او داديم ، و از (شايستگى ) او آگاه بوديم - آن هنگام كه به پدرش (آزر) و قوم او گفت : ((اين مجسّمه هاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مى كنيد؟!)) - گفتند: ((ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند)) - گفت : ((مسلّما هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد!)) - گفتند: ((آيا مطلب حقّى براى ما آورده اى يا شوخى مى كنى ؟!)) - گفت : (((كاملا حق آورده ام ) پروردگار شما همان پروردگار آسمانها و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من براى اين امر از گواهانم ! - و به خدا سوگند در غياب شما نقشه اى براى نابودى بتهايتان مى كشم ! - سرانجام (با استفاده از يك فرصت مناسب ) همه آنها - جز بت بزرگشان - را قطعه قطعه كرد تا شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند)!)).
2- ((...اى موسى ! نترس كه رسولان در نزد من نمى ترسند))!
3- ((...سپس هنگامى كه او (طالوت ) كه با او ايمان آورده بودند (و از بوته آزمايش ، سالم به در آمدند) از آن نهر گذشتند (از كمى نفرات خود ناراحت شدند و عدّه اى ) گفتند: ((امروز ما توانايى مقابله با (جالوت ) و سپاهيان او را نداريم )) امّا آنها كه مى دانستند خدا را ملاقات خواهند كرد (و به روز رستاخيز ايمان داشتند) گفتند: ((چه بسيار گروههاى كوچكى كه به فرمان خدا، بر گروههاى عظيمى پيروز شدند! و خداوند با صابران (و استقامت كنندگان ) است )) - و هنگامى كه در برابر ((جالوت )) و سپاهيان او قرار گرفتند گفتند: ((پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابت بدار! و ما را بر جمعيّت كافران پيروز بگردان ))!
4- و (نيز) به خاطر آوريد زمانى را كه گروهى از آنها (منافقان ) گفتند: (((اى اهل يثرب ) اى مردم مدينه ! اينجا جاى توقّف شما نيست ، به خانه هاى خود بازگرديد!)) و گروهى از آنان از پيامبر اجازه بازگشت مى خواستند و مى گفتند: ((خانه هاى ما بى حفاظ است !)) در حالى كه بى حفاظ نبود، آنها فقط مى خواستند (از جنگ ) فرار كنند - (امّا) مؤ منان وقتى لشكر احزاب را ديدند گفتند: ((اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده داده و خدا و رسولش راست گفته اند!)) و اين موضوع جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزود.
5- بگو آيا در مورد ما جز يكى از دو نيكى را انتظار داريد (يا بر شما پيروز مى شويم يا شربت شهادت مى نوشيم ) ولى ما انتظار داريم كه خداوند، عدّه اى از سوى خودش (در آن جهان ) به شما برساند يا (در اين جهان ) به دست ما (مجازات شويد) اكنون كه چنين است شما انتظار بكشيد ما هم با شما انتظار مى كشيم !
6- اينها كسانى بودند كه (بعضى از) مردم به آنها گفتند: (لشكر دشمن ) براى (حمله به ) شما اجتماع كرده اند، از آنها بترسيد، امّا اين سخن بر ايمانشان افزود و گفتند: خدا ما را كافى است و او بهترين حامى است - اين فقط شيطان است كه پيروان خود را (با سخنان و شايعات بى اساس ) مى ترساند، از آنها نترسيد! و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد!
7- (پيامبران پيشين ) كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و (تنها) از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند و همين بس كه خداوند حسابگر (و پاداش دهنده اعمال آنها) است .
تفسير و جمع بندى
پيامبران خدا ترسو نيستند
در نخستين آيات مورد بحث شجاعت بى نظير قهرمان توحيد ابراهيم عليه السّلام در بربر بت پرستان لجوج و متعصّب و خشن به خوبى منعكس شده است و نشان مى دهد كه اين پيغمبر بزرگ الهى ، چگونه در مبارزه با بت پرستى در عين تنهايى و نداشتن يار و ياور، و در برابر انبوه دشمنان خشمگين و خطرناك كه حكومت وقت آنها را پشتيبانى مى كرد كمترين سستى به خود راه نداد.
آيات فوق مى گويد: ((ما وسيله رشد ابراهيم عليه السّلام را از قبل به او داديم و از (شايستگى ) او آگاه بوديم ))، (و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنّا به عالمين ).(337)
در واقع خداوند استعدادهاى شايان توجّهى را به ابراهيم عليه السّلام داده بود، ولى بى شك ابراهيم عليه السّلام كه در بهره گيرى از اين استعدادها آزاد بود از آن بهترين بهره گيرى را كرد، و به مبارزه با عامل اصلى بدبختى انسانها يعنى بت پرستى برخاست و چنانكه در ادامه اين آيات آمده است با قوّت و قدرت و صراحت ، نخست از عمويش آزر شروع كرد، و گفت : ((اين مجسّمه هاى بى روحى كه پرستش مى كنيد چيست ؟!)) و هنگامى كه ((آزر)) به او جواب داد: ((اين رسم و سنّت نياكان ماست گفت : به يقين هم شما و هم پدران و نياكانتان در گمراهى آشكارى بودند))!
((آزر)) هنوز باور نمى كرد كه ابراهيم با اين صراحت به طور جدّى به مبارزه با بتها كه آن هم خواهان داشت برخيزد، پرسيد: آيا شوخى مى كنى ؟! و ابراهيم عليه السّلام در جواب گفت : اين يك مطلب كاملا جدّى است ، پروردگار شما همان آفريننده زمين و آسمان است ... سپس افزود: ((به خدا سوگند من نقشه اى براى نابودى اين بتها در غياب شما مى كشم !))، (و تاللّه لاءكيدنّ اءصنامكم بعد اءن تولّوا مدبرين ).(338)
و سرانجام به گفته خود عمل كرد و با استفاده از يك فرصت مناسب همه آنها را جز بت بزرگ آنها قطعه قطعه كرد شايد به هنگامى كه به سوى آن بازمى گردند از آن عبرت گيرند، (فجعلهم جذاذا الّا كبيرا لهم لعلّهم اليه يرجعون ).(339)
در اينكه مرجع زمين ((اليه )) در بخش اخير آيه چيست ؟ مفسّران احتمالات زيادى داده اند: بعضى گفته اند ضمير به ((كبيرهم )) برمى گردد، يعنى به سوى بت بزرگ برگردند و از او سؤ ال كنند چه حادثه اى سبب شكستن ساير بت ها شده و چه عاملى سبب نجات او گرديده است و طبيعى است بت از پاسخ به آن عاجز است و از اينجا بى اعتبارى بتها را دريابند.
احتمال ديگر اين كه ضمير به ((ابراهيم )) بازمى گردد، يعنى بت پرستان به سراغ ابراهيم عليه السّلام آيند، و از او درباره انگيزه بت شكنيش سؤ ال كنند و او حقايق را براى آنان بازگو كند (البتّه در اين صورت جمله الّا كبيرا لهم تاءثيرى در مفهوم آيه ندارد به خلاف تفسير قبل ).
احتمال سوّم اينكه ضمير به ((خداوند متعال )) برمى گردد، يعنى مشاهده ضعف و زبونى بتها در مقابل يك انسان سبب شود كه آيين بت پرستى را رها كنند و به سوى خدا بازگردند (اين تفسير نيز اشكال سابق را دارد).
و از همه مناسب تر همان تفسير اوّل است .
به هر حال آيه نشان مى دهد كه يكى از فضايل بزرگ پيامبران اولواالعزم شجاعت بى نظير آنها بوده است ، آنها از غير خدا نمى ترسيدند، و در راه خدا كمترين سستى به خود راه نمى دادند و از جُبن و ترس كه يك رذيله بزرگ اخلاقى است پاك و مبرّا بودند و به همين دليل يك تنه در برابر انبوه دشمنان مى ايستادند و پيروز مى شدند.
بى شك اگر رذيله اخلاقى ترس و جُبن بر آنها مسلّط مى شد هرگز نه قادر به انجام رسالت خويش بودند، و نه بر دشمنان پيروز مى شدند.
در دوّمين آيه مخاطب موسى بن عمران عليه السّلام است ، آنجا كه براى نخستين بار مخاطب به خطاب وحى شد و به او دستور داده شد عصايش را بيفكند، و عصا به اعجاز الهى به مار عظيمى تبديل شد، موسى وحشت كرد و فرار نمود. در اينجا نخستين درس اخلاق به موسى عليه السّلام داده شد كه : ((اى موسى ! نترس كه رسولان در نزد من نمى ترسند))! (...يا موسى لاتخف انّى لايخاف لدىّ المرسلون ).(340)
و با توجّه به اينكه تمام عالم محضر خداست و همه جا ذات پاكش حاضر و ناظر است مؤ منان در هيچ حال و در هيچ جا نبايد بترسند، بلكه بر ذات پاك او توكّل كنند و با شجاعت و شهامت به سوى اهداف مقدّسى كه دارند پيش بروند.
مطابق آنچه در سوره قصص آيه 31 آمده است ، به موسى عليه السّلام گفته شد: ((اى موسى ! نترس و پيش بيا كه تو در امن و امانى ))! (يا موسى اءقبل و لاتخف انّك من الآمنين ).
موسى با اين خطاب الهى آرامش خود را باز يافت و در اينجا دستور مهمترى به او داده شد و آن اينكه نه تنها از آن مار عظيم نبايد بترسد بلكه بايد به سوى آن پيش برود، و آن را با دست خود بگيرد! (قال خذها و لاتخف سنعيدها سيرتها الاولى ).(341)
به يقين اين كار براى موسى عليه السّلام بسيار شاقّ و سنگين بود ولى آن را انجام داد و بر آن پيروز شد.
آرى موسى عليه السّلام بايد اين تجربه بزرگ را در محضر الهى فراگيرد تا بتواند در برابر اژدهاى ديگرى همچون فرعون و فرعونيان بايستد، و حكومت و ملك آن را در واقع عصاى دست خود كند!
بسيارى از مفسّران ((جانّ)) را كه در آيه بالا آمده به معنى مار كوچك و باريك كه با سرعت حمله مى كند تفسير كرده اند، در حالى كه در جاى ديگر كه موسى عصا را در برابر فرعون انداخت تعبير به ((ثعبان )) شده كه به معنى اژدهاى عظيم است ، به همين دليل بعضى احتمال داده اند عصا در آغاز كار مبدّل به مار كوچكى شد و تدريجا به صورت اژدهاى عظيمى درآمد!
بعضى نيز گفته اند ((عصا)) مبدّل به مار عظيمى شد، ولى از نظر سرعت همچون مارهاى كوچك حركت مى كرد!
جالب اينكه در قرآن مجيد نُه بار جمله ((لاتَخَف )) (نترس ) آمده است كه در پنج مورد، مخاطب موسى بن عمران است ، شايد به اين جهت كه موسى عليه السّلام دشمن بسيار بزرگ و خطرناكى همچون فرعون داشت ، و بايد با اين خطاب هاى الهى براى مبارزه با او آماده مى شد.
سوّمين بخش از اين آيات درباره قوم ((طالوت )) است همان مردى كه از سوى پيامبر زمان (اشموئيل ) به عنوان زمامدار و فرمانده لشكر بنى اسرائيل براى مبارزه با ((جالوت )) بيدادگر انتخاب شده بود.
او هنگامى كه مى خواست براى مبارزه با جالوت قيام كند، آزمونى براى لشكر خود ترتيب داد، تا سَره از ناسَره جدا شود، و سست عنصران ترسو كه وجود آنها در يك لشكر سبب سستى ديگران مى شود، باز شناخته شوند.
آرى آنها را در حالى كه شديدا تشنه بودند به وسيله نهر آبى آزمود، و گفت هر كس از آن بنوشد از ما نيست ، و آنان كه مقاومت كنند و ننوشند و فقط گلويى تر كنند از ما هستند. اكثريّت لشكر كه افرادى سست و كم مقاومت بودند از عهده اين امتحان برنيامدند، تنها گروه اندكى باقى ماندند، ولى شجاع و نيرومند كه قرآن درباره آنان مى گويد: ((هنگامى كه لشكر طالوت در برابر جالوت قرار گرفت ، شجاعان نخبه با اين سخن كه چه بسيار گروه اندكى كه به فرمان خدا بر گروه كثيرى پيروز شده اند به ديگران دلدارى داده و سپس افزودند: ((...ربّنا اءفرغ علينا صبرا و ثبّت اءقدامنا و اءنصرنا على القوم الكافرين ؛ پروردگارا! صبر و استقامت را بر ما فروريز و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر جمعيّت كافران پيروز گردان ))!(342)
خداوند به بركت شجاعت و پايمردى همين گروه اندك آنان را بر آن لشكر عظيم و سر تا پا مسلّح طالوت پيروز كرد.
در آيات بعد سخن از ترس و جُبن گروهى از منافقان و افراد ضعيف الايمان عصر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ احزاب ، و نيز سخن از شجاعت و پايمردى و ثبات قدم مؤ منان راستين است .
نخست مى فرمايد: ((به خاطر بياوريد زمانى را كه گروهى از آنها (منافقان ) گفتند: اى مردم مدينه ! اينجا (ميدان جنگ احزاب ) جاى توقّف نيست ، به خانه هاى خود بازگرديد، و گروهى از آنان از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اجازه بازگشت مى خواستند و مى گفتند: خانه هاى ما بدون حفاظ است ، در حالى كه بدون حفاظ نبود بلكه (اينها بهانه بود، به خاطر ترس و وحشت ) مى خواستند فرار كنند))! (و اذ قالت طائفة منهم يا اءهل يثرب لامقام لكم فارجعوا و يستاءذن فريق منهم النّبىّ يقولون انّ بيوتا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الّا فرارا).(343)
البّته ميدان جنگ احزاب آنچنان به خاطر فزونى لشكر دشمن و تجهيزات زياد آنها وحشتناك بود كه افراد سست و ترسو هرگز تاب مقاومت نداشتند.
ولى چنان كه در آيه 22 همين سوره آمده ((مؤ منان راستين نه تنها از مشاهده لشكر احزاب هراسى به دل راه ندادند، بلكه آن را دليل بر صدق وعده هاى الهى و پيامبر دانستند، و بر ايمان و تسليم و پايمرديشان افزوده شد))! (و لمّا راءى المؤ منون الاءحزاب قالوا هذا ما وعدنا اللّه و رسوله و صدق اللّه و ما زادهم الّا ايمانا و تسليما).(344)
جالب اينكه از بعضى روايات استفاده مى شود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به منافقان و افراد ضعيف الايمان و ترسو اجازه بازگشت به مدينه را داد، چرا كه اگر مى ماندند نه تنها كارى از آنها ساخته نبود، بلكه بذر ضعف و سستى را در دل ديگران مى پاشيدند!
به همين دليل در آيه 47 سوره توبه درباره جمعى از اين گونه افراد مى خوانيم : ((لو خرجوا فيكم ما زادوكم الّا خبالا...؛ اگر آنها همراه شما (به سوى ميدان جهاد) خارج مى شدند جز اضطراب و ترديد، چيزى بر شما نمى افزودند))!
بايد توجّه داشت كه ((خَبَل )) و ((خَبَال )) به معنى اضطراب و ترديد است كه از ضعف عقل و عدم قدرت بر تصميم گيرى حاصل مى شود كه يكى از عوامل آن ترس و وحشت زياد است كه موجب مى شود انسان تعادل فكرى خود را از دست بدهد.
در پنجمين آيه با چهره ديگرى از شجاعت ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به رو مى شويم ، شجاعتى كه از منطق ايمان سرچشمه مى گرفت ، آنها به خوبى مى ديدند كه در ميدان نبرد بر سر دو راهى قرار دارند كه هر دو به سوى بهشت و خشنودى خدا مى رود: راهى به سوى ((شهادت )) پيش مى رود كه نهايت آن سعادت است و راهى به سوى زنده ماندن و پيروز شدن بر دشمن ، كه آن هم باعث افتخار در دنيا و آخرت است اين در حالى است كه دشمن در هر صورت محكوم به شكست است يا مرگ ذلّت بار در اين دنيا يا عذاب پروردگار در آخرت .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:37 PM
next page
fehrest page
back page
بديهى است كسى كه چنين درك و ديده اى داشته باشد هرگز ترس و سستى به خود راه نمى دهد، و از اين رذيله بزرگ اخلاقى بركنار است (قل هل تربّصون بنا الّا احدى الحسنيين و نحن نتربّص بكم ان يصيبكم اللّه بعذاب من عنده اءو باءيدينا فتربّصوا انّا معكم متربّصون ).(345)
و به گفته بعضى از دانشمندان عامل اصلى پيروزى مسلمانان همين شجاعت زاييده از ايمان و منطق ((قل هل تربّصون بنا الّا احدى المحسنيين )) بود.
در ششمين آيه ، با چهره ديگرى از شجاعت اين دين باوران شجاع در جنگ اُحد رو به رو مى شويم .
مى دانيم در اُحد مسلمانان بر اثر غفلت گروهى از افراد دنياپرست كه سنگرهاى حسّاس خود را رها كردند و به جمع غنايم پرداختند گرفتار شكست سختى شدند، و ضايعات فراوانى به بار آمده است دشمن پيروزمند به هنگام بازگشت از ميدان جنگ در اثناى راه مكّه از بازگشت خود پشيمان شد و با يكديگر توافق كردند كه به مدينه بازگردند و از فرصت به دست آمده استفاده كنند و ضربه نهايى را بر مسلمين وارد كنند.
هنگامى كه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين مسئله آگاه شد ابتكار مهمّى به خرج داد، دستور داد لشكر اسلام حتّى كسانى كه جراحتى در ميدان اُحد بر تن داشتند به استقبال لشكر دشمن بروند.
اين دستور بسيار مؤ ثّر واقع شد و وحشت و اضطرابى در لشكر دشمن افكند به گونه اى كه ترجيح دادند، پيروزى نسبى خود را با حمله مجدّد به خطر نيافكنند و به مكّه بازگشتند.
آيه مورد بحث به اين معنى اشاره كرده ، و شجاعت مسلمانان و عدم ترس آنها را از دشمن مى ستايد، مى فرمايد: ((آنها كه دعوت خدا و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پس از آنكه جراحاتى به آنها رسيده بود اجابت كردند (و در حالى كه هنوز زخمهاى ميدان اُحد التيام نيافته بود، به سوى ميدان حمراءالاسد شتافتند آرى ) كسانى از آنها كه نيكى كردند و تقوا پيش گرفتند پاداش بزرگى دارند))، (الّذين استجابوا للّه و الرّسول من بعد ما اءصابهم القرح للّذين اءحسنوا منهم و اتّقوا اءجر عظيم ).(346)
سپس ايمان و شهامت را چنين مى ستايد: ((آنها كسانى بودند كه مردم به آنان گفتند: مردم (لشكر دشمن ) براى حمله به شما اجتماع كرده اند، از آنان بترسيد، امّا (نه تنها نترسيدند بلكه ) بر ايمانشان افزوده شد و گفتند: خدا ما را كافى است و بهترين حامى است ))! (الّذين قال لهم النّاس انّ النّاس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا اللّه و نعم الوكيل ).(347)
در كجاى دنيا ديده شده است كه مجروحان جنگى فورا به ميدان بازگردند و در صفوف مقدّم جاى گيرند، آرى اين شجاعت و شهامت بى نظير بود كه وسوسه هاى دشمن را خنثى كرد، و با چنين حضورى در ميدان جنگ او را ماءيوس و ناكام نمود.
به هر حال حمراءالاسد صحنه عجيبى بود كه طعم پيروزى موقّت اُحد را در كام قريش تلخ كرد، و به آنها نشان داد كه مسلمانان اگر چه بر اثر اشتباه گروهى موقّتا عقب نشستند ولى ابتكار عمل را از دست نداده اند، و دشمن بايد منتظر ضربات آينده مسلمين باشد.
به اين ترتيب نه تنها در يك شكست خطرناك پيشگيرى كردند بلكه پايه پيروزى هاى آينده را نهادند و آثار منفى شكست را از دل دوستان خود زدودند و با توكّل بر پروردگار چراغ اميد را در قلب ها فروزان ساختند.
از آيه فوق استفاده مى شود كه سخنان وحشت انگيز بعضى از شياطين كه مسلمانان را از اجتماع لشكر قريش مى ترساندند، نه تنها ترس و وحشتى در آنها ايجاد نكرد، بلكه بر ايمانشان افزود، و ميزان توكّل آنها را بالا برد، اين به خاطر آن بود كه متذكّر وعده هاى الهى و صدق گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شدند كه اگر در ميدان اُحد به دستور حضرتش عمل مى كردند، هرگز آن شكست نيز به وجود نمى آمد.
از شگفتى هاى اين جنگ آن است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ((تنها كسانى كه در اُحُد شركت كردند به ميدان حمراءالاسد بيايند، و به ديگران اجازه نداد كه در اين پيكار شركت جويند، تا به دشمن بفهماند لشكر اُحد حتّى با وجود آن همه مجروحان جنگى باز نيرومند و آماده پيكار است ، و به هيچ وجه ضعف و فتورى در آن راه نيافته ، و اين همان است كه دشمن را به شدّت مضطرب ساخت )).
در ادامه اين آيات ، در آيه 175 همين سوره به تفاوت ميان افراد جُبان و ترسو و شجاعان مؤ من اشاره مى كند، و چنين مى فرمايد: ((اين فقط شيطان است كه پيروان خود را مى ترساند، از آنها نترسيد و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد))، (انّما ذلكم الشّيطان يخوّف اءوليائه فلاتخافوهم و خافون ان كنتم مؤ منين ).(348)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه اين گونه ترسها جنبه شيطانى دارد و هدفش تضعيف روحيّه مؤ منان و كشاندن آنها به موضع انفعالى است تا از زير بار مسؤ ليّت ها فرار كنند، در حالى كه مؤ منان راستين هيچ گونه ترس و وحشتى جز از خدا ندارند!
مطابق اين تعبيرات ، ترس و جُبن ريشه شيطانى دارد، در حالى كه شجاعت و شهامت داراى ريشه ايمانى است ، آرى شجاعت از آثار ايمان است ، چرا كه مؤ من با اِتّكا به خدا كه قدرتش مافوق همه قدرتهاست خود را در همه صحنه ها پيروز مى بيند و افراد ضعيف الايمان با اِتّكا به قدرت خود كه به هر حال شكست پذير است خويش را ناتوان مشاهده مى كنند و به همين دليل ترس و وحشت در صحنه هاى مهّم زندگى بر آنها چيره مى شود.
در داستان غزوه ((حمراءالاسد)) شياطين انس و جنّ دست به دست هم دادند تا قدرت لشكر قريش را بزرگ نشان دهند، و مؤ منان را از رويارويى با آنها بترسانند، در حالى كه به تعبير قرآن تنها اولياى شيطان و دوستان او از اين گونه امور مى ترسند، و اولياءاللّه وحشتى به خود راه نمى دهند.(349)
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث يكى از صفات ويژه مبلّغان رسالت هاى الهى پاك بودن از رذيله ترس از غيرخدا ذكر شده ، مى فرمايد: ((آنها كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى را مى كردند و از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا ترسى به خود راه نمى دادند و همين بس كه خداوند حسابگر است ))! (الّذين يبلّغون رسالات اللّه و يخشونه و لايخشون اءحدا الّا اللّه و كفى باللّه حسيبا)(350)
تبليغ رسالات الهى مهمترين وظيفه پيامبران خداست ، و شرط اصلى آن خالى بودن از رذيله خوف و ترس است .
اين آيه كه ناظر به پيامبران پيشين است به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در درجه اوّل و در درجه بعد به همه پيروان راستين او هشدار مى دهد كه در مقام ابلاغ رسالت هاى الهى از هيچ چيز و هيچ كس جز خدا ترس و واهمه اى نداشته باشند و مفهوم اين سخن آن است كه افراد جُبان و ترسو نه شايسته اداى اين رسالتند و نه قادر بر اين كار!
بعضى از مفسّران معتقدند كه اين آيه دليل بر اين است كه پيامبران الهى در مقام تبليغ رسالت الهى نبايد تقيّه كنند، ولى اين سخن در صورتى صحيح است كه تقيّه به معنى ترس و وحشت از مخالفين باشد، در حالى كه تقيّه هميشه ناشى از ترس نيست ، بلكه گاه هدف جلب و جذب مخالفين و رساندن آنها به اهداف الهى به صورت تدريجى است ، و شايد گفتار ابراهيم ((هذا ربّى )) در برابر ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيدپرستان از اين باب بوده است (دقّت كنيد).
نتيجه نهايى
از آيات قرآن مجيد كه نمونه هاى روشنى از آن در بالا آمد، اهمّيّت شجاعت و شهامت و نقش اين فضيلت اخلاقى در سرنوشت معنوى و مادّى انسانها از يك سو، و آثار سوء رذيله ترس و جُبن از سوى ديگر آشكار مى شود.
درست است كه در اين آيات ، شجاعت و ترس به طور مستقّل و مستقيم مورد بحث واقع نشده ولى به طور ضمنى با بيان گويا نقش هر دو در زندگى انسانها تبيين گرديده است .
جُبن و ترس در روايات اسلامى
در احاديث اسلامى نكوهش از اين رذيله اخلاقى بازتاب گسترده اى دارد از جمله :
1- امام باقر عليه السّلام مى فرمايد: ((لايكون المؤ من جبانا و لاحريصا و لاشحيحا؛ انسان باايمان نه ترسوست و نه حريص و نه بخيل ))!(351)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه ((ترس )) و ((حرص )) و ((بخل )) با روح ايمان سازگار نيست ، چرا كه مؤ من ، متكّى به خداست ، و آن كس كه چنين تكيه گاهى دارد ترسى به خود راه نمى دهد، و نه بخيل و حريص است زيرا او به فضل و كَرَم الهى اميدوار مى باشد، و با اين حال حرص و بخلى به او راه نمى يابد.
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((الجُبن و الحرص و البخل غرائز سوء يجمعها سوءالظّنّ باللّه سبحانه ؛ ترس و حرص و بخل ، صفات زشتى است كه در سوءظن به خداوند سبحان خلاصه مى شود))!(352)
اين حديث توضيح ديگرى است بر آنچه در حديث بالا آمد، و ريشه اصلى اين صفات رذيله را تبيين مى كند.
3- اميرمؤ منان على عليه السّلام دوستان خود را از مشورت با افراد ترسو نهى مى كند، چرا كه ترس آنها را آفات مشورت است مى فرمايد: ((لاتشركنّ فى راءيك جبانا يضعّفك عن الاءمر و يعظّم عليك ما ليس بعظيم ؛ هرگز با انسان ترسو مشورت نكن چرا كه تو را از كارهاى مهّم بازمى دارد، و موضوعات كوچك را در نظر تو بزرگ جلوه مى دهد))!(353)
همين معنى در عهدنامه مالك اشتر به شكل ديگرى مطرح شده است ، امام عليه السّلام مالك را از مشورت با بخيلان و ترسوها و حريصان نهى مى كند.(354)
4- اين موضوع به قدرى مهم است كه در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم كه دستور مى داد افراد ترسو در جنگهاى اسلامى شركت نكنند (مبادا مايه تضعيف روحيّه ديگران بشوند) مى فرمايد: ((من اءحسّ من نفسه جبينا فلايغز؛ كسى كه در خود ترسى احساس مى كند در جنگ شركت نكند))!
5- در حديث ديگرى امام اميرمؤ منان عليه السّلام حديث بالا را شكافته و با صراحت مى گويد: ((لايحلّ للجبان اءن يغزو، لاءنّه ينهزم سريعا و لكن لينظر ما كان يريد اءن يغزوبه فليجهّز به غيره ؛ جايز نيست افراد ترسو در جنگ شركت كنند چرا كه به سرعت فرار مى كنند (و مايه تضعيف ديگران مى شوند) ولى لازم است صلاح و تجهيزات خود را در اختيار ديگران قراردهند)).(355)
1- ترس معقول و نامعقول
بى شك منظور از جُبن و ترس در اينجا جُبن و ترس معقول نيست بلكه جُبن و ترس نامعقول است ، توضيح اينكه :
ترس از امورى كه واقعا خطرناك است يكى از پديده هاى روحى و طبيعى و از نعمت هاى بزرگ خداست ، چرا كه اگر انسان از هيچ چيز خطرناكى نترسد، به زودى زندگى خود را از دست مى دهد، اين همان چيزى است كه از آن تعبير به تهوّر و بى پروايى در مقابل خطر مى كنند، مانند كسى كه بى خيال و بدون نگاه كردن به اين طرف و آن طرف ، از يك خيابان پُر رفت و آمد مى گذرد، چنين كسى به يقين در معرض حوادث خطرناك رانندگى قرار دارد.
اين گونه ترس خواه در زندگى عادى روزانه باشد يا در موارد موادّغذايى مشكوك يا مسائل اقتصادى و سياسى و غير آن كاملا منطقى است و سبب نجات از خطراتى است كه انسان را تهديد مى كند.
ترس مذموم آن است كه انسان از عوامل بترسد كه در خور ترسيدن نيست ، هر خطر موهومى را جدّى بگيرد، و هر دشمن خيالى را مايه وحشت قرار دهد، از همه چيز و به اصطلاح از سايه خودش نيز بترسد، و از ورود در هر كارى به احتمال عدم موفقيّت واهمه داشته باشد، چنين ترسى مايه عقب ماندگى و بدبختى و ناكامى است ، مايه شكست و ذلّت و زبونى است .
اين جهان از همه ابعادش همچون يك ميدان نبرد است ، موانع ، مشكلات و خطرها هميشه وجود داشته و دارد، و تا انسان با آنها دست و پنجه نرم نكند و خود را به طور جدّى آماده مقابله با آنها نسازد موفّق نخواهد شد.
غالبا ممكن نيست ما دست به كارى بزنيم كه پيروزى در آن صد در صد تضمين شده باشد، يا هيچ گونه خطرى در آن وجود نداشته باشد، اين يك خيال محال و يك پندار باطل است . اينجاست كه نقش شجاعت و شهامت روشن مى شود و آثار منفى صفت رذيله ترس و جُبن خود را نشان مى دهد.
هر كشاورزى احتمال خوشكسالى و آفت را مى دهد، هر تاجرى احتمال نوسان قيمت ها و دگرگونى وضع بازار را مى دهد، هر مسافرى احتمال تصادف و خطرات ديگر را مى دهد، و در هر عمل جرّاحى احتمال خطر وجود دارد، اگر به اين احتمالات ترتيب اثر داده شود بايد دست روى دست بگذاريم و هيچ كارى نكنيم و فقط در انتظار مرگ باشيم .
به يقين در اين گونه موارد بايد خطرات جدّى را پيش بينى كرد و راه مقابله با آن را شناخت ، و از بى پروايى و تهوّر پرهيز نمود، در عين حال احتمالات نسنجيده و نامعقول و يا احتمالاتى كه هميشه و در هر حال وجود دارد نبايد سدّ راه انسان شود.
اين روشن ترين تعريفى است كه براى مسئله شجاعت به عنوان يكى از صفات فضيله و ترس به عنوان يكى از صفات رذيله مى توان كرد.
در حديثى از امام حسن مجتبى عليه السّلام در تعريف جُبن چنين مى خوانيم : ((الجراءة على الصّديق و النّكول عن العدوّ؛ جُبن آن است كه در برابر دوستان جسور و در برابر دشمنان ناتوان باشى ))!(356)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم كه از پاسخ از سؤ ال درباره معنى شجاعت فرمود: ((موافقة الاءقران و الصّبر عند الطّعان ؛ هماهنگى با اقران و ايستادگى در برابر ضربات دشمن )).(357)
قرآن مجيد در يك جا مى فرمايد: ((و لاتلقوا باءيديكم الى التّهلكة ؛ با دست خود خويشتن را به هلاكت بيافكنيد)).(358)
و در جاى ديگر در صف مؤ منان راستين مى گويد: ((...اءشدّاء على الكفّار...؛ آنها در برابر كافران سخت و شديدند (و ترس و واهمه اى به خود راه نمى دهند))).(359)
از آنچه در بالا گفته شود به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه شجاعت به عنوان يك فضيلت حدّ وسطى است در ميان ((تهوّر)) و ((جُبن )).
2- آثار منفى جُبن و ترس در زندگى فردى و اجتماعى
اين صفت رذيله آثار نامطلوب بسيار زيادى در سراسر زندگى انسانها دارد و به يقين يكى از عوامل قطعى شكست و زبونى و ذلّت است .
ملّت هاى بسيارى را در طول تاريخ مى شناسيم كه با داشتن عِدّه و عُدّه فراوان سالها گرفتار زبونى و اسارت بودند، ولى به محض اينكه رهبرى شجاع و فرماندهى باشهامت پيدا كردند تمام توان آنها بسيج شد و به سرعت عقب ماندگى هود را جبران كردند و به اوج عزّت و عظمت رسيدند.
شجاعت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هنگام هجرت و در ميدان بدر و اُحد، و در ميدان احزاب و در ساير غزوات يكى از مهمترين عوامل پيروزى و پيشرفت سريع اسلام بود.
به همين دليل در احاديث اسلامى از امام على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((الشّجاعة عزّ حاضر و الجُبن ذلّ ظاهر؛ شجاعت عزّت حاضر است و جُبن ذلّت آشكار))!
و در جاى ديگر فرمود: ((الشّجاعة نصرة حاضرة و فضيلة ظاهرة ؛ شجاعت يارى حاضر و فضيلت آشكار است )).(360)
يكى ديگر از آثار منفى اين رذيله اخلاقى اين است كه انسان را از كارهاى بزرگ بازمى دارد، زيرا كارهاى بزرگ هميشه با مشكلات بزرگ رو به روست ، و انسانهايى را مى طلبد كه بتوانند از سدّ مشكلات عبور كنند، و اين كار از افراد ترسو ساخته نيست .
بنابراين چنين افرادى به فرض كه در زندگى توفيقى نصيبشان شود ناچيز و محدود خواهد بود، و هرگز نمى توانند دست به كارهاى مهمّ اجتماعى خواه جنبه انقلابى داشته باشد يا اصلاحى بزنند!
اين مسئله تا آنجا پيش مى رود كه در اسلام از مشورت مديران موفّق ، جامعه در كارهاى مهم با افراد جُبان و ترسو نهى شده است ، چرا كه آنها هميشه آيه ياءس مى خوانند و مديران را از انجام كارهاى مهم بازمى دارند!
اميرمؤ منان على عليه السّلام به مالك اشتر دستور داد كه افراد ترسو را در شوراى خود نپذيرد، چرا كه آنها سبب تضعيف او مى شوند، لاتدخلنّ فى مشورتك ... جبانا يضعّفك عن الاءمور.(361)
و در جاى ديگر آمده است : ((و يعظّم عليك ما ليس بعظيم ؛ و موضوعات كوچك را در نظر تو بزرگ نشان مى دهند)).
3- ريشه هاى جُبن
1- ضعف ايمان و سوءظنّ به خدا، زيرا افراد باايمان داراى توكّل و اميد به لطف خداوند و اعتقاد به وعده هاى او هستند، و چنين كسانى هرگز سست و زبون نخواهند شد، و از حوادث هر قدر بزرگ باشد نمى ترسند، اين همان است كه در فرمان معروف مالك اشتر آمده است كه امام عليه السّلام مى فرمايد: ((انّ البخل و الجُبن و الحرص غرائز شتّى يجمعها سوءالظّنّ باللّه ؛ بخل و ترس و حرص ، غرائز و تمايلات متعدّدى هستند كه جامع آنها سوءظنّ به خداى بزرگ است ))!
2- احساس كمبود شخصيّت و عقده حقارت يكى ديگر از دلايل جُبن و ترس است ، به همين دليل هر اندازه به افراد شخصيّت داده شود بر شجاعت آنها افزوده مى شود و از همين رو از حديث امام اميرمؤ منان آمده است كه : ((شدّة الجُبن من عجز النّفس و ضعف اليقين ؛ شدّت ترس از ناتوانى روحى و ضعف يقين سرچشمه مى گيرد))!(362)
3- ((عدم آگاهى و جهل )) در بسيارى از اوقات سبب جهل مى شود، انسان از اشخاص و جانداران و موجوداتى كه درست آنها را نمى شناسند مى ترسد، ولى هنگامى كه به قدر كافى آگاهى مى يابد ضعف او زايل مى شود.
4- ((عافيت طلبى )) يكى ديگر از اسباب ترس است ، چرا كه هميشه شجاعت در عين اينكه پيروزى مى آفريند مشكلات و ناراحتى هايى را نيز ممكن است به همراه داشته باشد كه باب طبع عافيت طلبان ترسو نيست .
5- بروز حوادث تلخ و ناگوار غالبا سبب مى شود كه انسانها به نوعى ترس گرفتار شوند، زيرا اين حوادث تلخ ذهنيّت هاى ترس آلودى در انسان به وجود مى آورد كه گاه تا آخر عمر با اوست و جز با روانكاوى صحيح برطرف نمى گردد.
6- افراط در احتياط مى تواند ناشى از ترس باشد و يا عاملى براى ايجاد ترس ، چرا كه به انسان مى گويد از هر احتمال خطرى بايد پرهيز كرد، و اين يكى از ريشه هاى اصلى ترس است .
7- انكار نمى توان كرد كه ساختمان روحى و جسمى افراد نيز در بروز اين پديده شوم مؤ ثّر است ، گروهى از افراد را مى بينيم كه به خاطر ضعف قلب يا ناتوانى اعصاب ، يا ضعفهاى ديگر جسمانى ، از همه چيز مى ترسند، در حالى كه از اين حالت متنفّرند ولى نمى توانند آن را از خود دور سازند.
آنها مى گويند: چه كنيم اين ترس دست خودمان نيست ، و بى اختيار بر ما تحميل مى شود، ولى چنان نيست كه اين حالت از طريق روان درمانى قابل تغيير نباشد.
4- طرق درمان و پيشگيرى
يكى از طرق اصلى درمان اين رذيله اخلاقى - همانند درمان ساير رذايل - از يك سو انديشيدن در ثمرات شوم و آثار زيانبار آن است . هنگامى كه افراد جُبان و ترسو آثار نكبت بار و ذلّت و زبونى ناشى از ترس بى جا و عقب ماندگى و محروميّت حاصل از آن را در زندگى خود يا ديگران مشاهده كنند غالبا به فكر تجديدنظر در برنامه اخلاقى خود و دور ساختن اين رذيله مى افتند.
پرداختن به قطع ريشه ها راه مهمّ ديگر درمان آن است ، هنگامى كه ابرهاى تيره و تار سوءظن باللّه از آسمان قلب انسان كنار رود، و خورشيد توكّل بر جان او نورافشان شود ظلمات خيالات واهى كه انسان را به ترس بى جا مى كشاند برچيده خواهد شد، ولى اين كار احتياج به مطالعه و دقّت فراوان دارد.
يكى ديگر از طرق درمان اين رذيله اخلاقى ورود در صحنه هاى رعب آور و تكرار آن است ، فى المثل بعضى هستند كه از خوردن دارو يا تزريقات مختلف وحشت دارند ولى هنگامى كه چند بار تكرار شود وحشت آنها فرومى ريزد.
بعضى ديگر از سفرهاى دريايى يا هوايى سخت متوحّش مى شوند ولى با تمرين و تكرار اين وحشت از بين مى رود، بعضى از سخن گفتن يا سخنرانى در حضور جمع مى ترسند ولى غالبا اين ترس با تمرين و تكرار از ميان خواهد رفت .
يكى از فلسفه هاى تمرينها مانورهاى نظامى زدودن آثار ترس از جنگ از دلهاى سربازان و افسران و فرماندهان است .
در كلمات قصار اميرمؤ منان عليه السّلام اين معنى به صورت زيبايى بيان شده مى فرمايد: ((اذا هبت اءمرا فقع فيه ، فانّ شدّة توقّيه اءعظم ممّا تخاف منه ؛ هنگامى كه از چيزى مى ترسى خود را در آن بيفكن كه آن ترس از خود آن سخت تر و وحشتناك تر است ))!(363)
مرحوم علّامه خويى رحمة اللّه در شرح نهج البلاغه خود در شرح اين جمله مى گويد:
((بسيار مى شود كه براى انسان كارى پيش مى آيد كه به خاطر جُبن و جهل از آن وحشت مى كند... و اين وحشت ناشى از جُبن ، مانع پيشرفت كارها مى شود. در اينجا امام عليه السّلام تشويق به دور ساختن ترس از خود مى كند چرا كه در بسيارى از اوقات تحمّل ترس ناشى از ترديد و دودلى ، سخت تر از افتادن در آن امر خوفناك است )).
سپس مى افزايد: ((مكتشفان و محقّقان جهان با عمل به اين دستور به افتخارات بزرگى نايل شدند، آنها درون جنگلها و صحراهاى آفريقا و بيابانهاى پراكنده وارد شدند و به سير درياها پرداختند، و به درون جزاير دور دست نفوذ كردند، و از اين طريق هم ثروت فراوانى بدست آوردند و هم شهرت جهانى به علاوه به علم و دانش بشرى خدمات قابل ملاحظه اى كردند)). و به گفته شاعر:
چو ترسى به امرى بيندازد خويش در آن و بپيراى تشويق خويش
دو دل بودن و خود نگه داشتن بسى سخت تر مى كند قلب ريش (364)
آرى اين يك واقعيّت است كه ترديدها و دودلى ها و ترس از عواقب خطرناك يك كار غالبا بيش از خود آن انسان را رنج مى دهد.
در زبان عرب ضرب المثلهاى جالبى در اين زمينه ديده مى شود از جمله :
((امّ المقتول تنام و امّ المهدّد لاتنام ؛ مادر مقتول به خواب مى رود، ولى مادر كسى كه تهديد به مرگ شده به خواب نمى رود))!
و نيز گفته اند: ((كلّ اءمر من خير اءو شَرّ فسماعه اءعظم من عيانه ؛ هر كار خير و شَرّى شنيدنش از ديدنش بزرگتر است )).(365)
يكى ديگر از طرق درمان جُبن و ترس ، پاك بودن و پاك زيستن است ؛ زيرا افراد آلوده غالبا از نتيجه اعمال خود بيمناكند و از آنجا كه اعمال آنها روزى آفتابى و برملا مى شود در هراسند، به همين دليل در حديث معروف علوى آمده است : ((ما اءشجع البرى و اءجبن المريب ؛ چه شجاع است انسان پاكدامن و چه ترسوست انسان مسئله دار))!(366)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((لو تميّزت الاءشياء لكان الصّدق مع الشّجاعة و كان الجُبن مع الكذب ؛ اگر اشياء از هم جدا شوند (و گروه بندى گردند) صدق و راستى همراه شجاعت خواهد بود و ترس همراه دروغ ))!(367)
5- آثار شجاعت در زندگى انسانها
نقطه مقابل صفت رذيله جُبن و ترس همان شجاعت و دليرى است كه بحث هاى مربوط به آن در لا به لاى مباحث جُبن و ترس آمد و هر يك از اين دو به قرينه مقابله در غالب بحث ها روشن مى شود، شناخت مفهوم جُبن و ترس بدون شناخت مفهوم شجاعت مشكل است ، همان گونه كه شناخت مفهوم شجاعت بدون شناخت جُبن و ترس دشوار مى باشد.
با اين حال براى تكميل بحث هاى گذشته لازم به نظر مى رسد كه توضيحات بيشترى درباره شجاعت و آثار و پيامدهاى آن به ويژه از ديدگاه اخبار و احاديث اسلامى داشته باشيم .
1- در فرمان مالك اشتر كه ((جامع ترين فرمان الهى سياسى )) براى كشوردارى است در موارد متعدّدى به اين مسئله اشاره فرموده است . در يك جا به مالك هشدار مى دهد كه افراد ترسو و حريص را جزء مشاوران خود قرار ندهد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:37 PM
next page
fehrest page
back page
در جاى ديگر در مورد فرماندهان بزرگ لشكر (يا همه معاونان و كارگزاران ) مى فرمايد: ((ثمّ الصق بذوى المروآت و الاءحساب و اءهل البيوتات الصّالحة و السّوابق الحسنة ثمّ اءهل النّجدة و الشّجاعة و السّخاء و السماحة ، فاءنّهم جماع من الكرم و شعب من العرف ؛ رابطه خود را با افراد باشخصيّت و اصيل و خاندانهاى صالح و خوش سابقه برقرار ساز، سپس با افراد شجاع و باشهامت و سخاوتمند و بزرگوار همكارى داشته باش ، چرا كه آنها كانون بزرگوارى و مركز نيكى هستند))!(368)
در اينجا امام عليه السّلام مسئله شجاعت و شهامت را از اصول اساسى صفات برجسته انسانى و فرماندهان لشكر يا كارگزاران به طور عام شمرده است .
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((الشّجاعة زين ، الجُبن شين ؛ شجاعت زينت است و ترس عيب است )).(369)
3- و نيز همان حضرت در حديث ديگرى مى فرمايد: ((السّخاء و الشّجاعة غرائز شريفة يضعها اللّه سبحانه فى من اءحبّة و اءمتحنه ؛ سخاوت و شجاعت صفات شريفى است كه خداوند سبحان آن را در وجود كسانى كه دوستشان دارد و آزموده است قرار مى دهد)).(370)
4- پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مقام ذكر افتخارات اهل بيتش هفت صفت را ذكر مى كند كه يكى از آنها شجاعت است .(371)
و در جاى ديگر افتخارات خود و خاندانش را در دو چيز خلاصه مى كند كه باز يكى از آنها شجاعت است .(372)
5- در حديث ليلة المبيت (شبى كه على عليه السّلام به جاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بسترش خوابيد تا آن حضرت هجرت به مدينه را آغاز كند) مى خوانيم : صبحگاهان هنگامى كه محاصره كنندگان خانه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به درون خانه ريختند و به سوى بستر حمله كردند، على عليه السّلام را به جاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بستر ديدند كه با سخنان زشتى نسبت به مقام والاى على عليه السّلام اهانت كردند، امام عليه السّلام فرمود: اين سخنان را در مورد من مى گوييد در حالى كه خداوند افتخارات بزرگى به من داده - و از جمله آنها - اين افتخار را ذكر فرموده : ((و من الشّجاعة ما لو قسّم على جميع جبناء الدّنيا لصاروا به شجعانا؛ خداوند آن قدر شجاعت به من عطا فرموده كه اگر بر تمام افراد ترسو و جبان دنيا تقسيم شود همه شجاع خواهند شد))!(373)
6- در خطبه معروف امام سجّاد على بن الحسين عليه السّلام در شام نيز مى خوانيم كه امام در آغاز خطبه تكان دهنده و تاريخيش فرمود: ((اءيّها النّاس : اعطينا ستّا و فضّلنا بسبع اعطينا العلم و الحلم و السّماحة و الفصاحة و الشّجاعة و المحبّة فى قلوب المؤ منين ؛ اى مردم ! خداوند شش موهبت به ما عطا فرموده و به هفت چيز ما را برترى داده است . آن شش موهبت عبارت از علم ، بردبارى ، سخاوت ، فصاحت ، شجاعت و محبوبيّت در دلهاى مؤ منان ))!(374)
7- اين بحث را با حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم - هر چند سخن در اين زمينه بسيار است - فرمود: گروهى از اسيران را خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (به خاطر جناياتى كه آنها انجام داده بودند) دستور قتل آنها را صادر كرد به استثناى يك نفر، آن فرد تعجّب نمود و عرض كرد چگونه مرا از ميان همه آنها آزاد كردى ؟! فرمود: جبرئيل از سوى خدا اين خبر را به من داده است كه تو داراى پنج صفت هستى كه خدا و پيامبرش صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را دوست دارند؛ ((الغيرة الشّديدة على حرمك ، و السّخاء، و حُسن الخلق ، و صدق اللّسان و الشّجاعة ؛ غيرت شديد نسبت به ناموست ، و سخاوت ، و حسن خلق ، و راستگويى و شجاعت ))!
هنگامى كه آن مرد اسير آزاد شده اين سخن را شنيد اسلام آورد و در زمره مسلمانان شايسته قرار گرفت .(375)
از احاديث بالا و روايات متعدّد و آياتى كه در بحث بالا داشتيم ارزش والاى اين فضيلت اخلاقى كاملا روشن مى شود، و اهمّيّتى را كه اسلام براى آن قائل است در لا به لاى اين روايات و احاديث نمايان است .
ذكر اين نكته نيز لازم به ذكر مى رسد كه ((شجاعت )) معنى وسيع و گسترده دارد كه دليرى در ميدان نبرد يكى از شاخه هاى آن است . شجاعت در ميدان سياست ، در مسائل علمى ، و ابراز و اظهار نظرات جديد منطقى و نوآوريها، و شجاعت در مقام قضاوت داورى و مانند آن هر كدام يكى از شاخه هاى مهمّ شجاعت محسوب مى شود، لذا در بعضى از روايات مى خوانيم : ((الصّبر شجاعة ؛ صبر نوعى شجاعت است )).(376)
در حديث ديگرى از على عليه السّلام آمده است : ((اءشجع النّاس اءسخاهم ؛ شجاع ترين مردم كسى است كه از همه باسخاوت تر باشد))!(377)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((لو تميّزت الاءشياء لكان الصّدق مع الشّجاعة و كان الجُبن مع الكذب ؛ هرگاه اشياء از هم جدا شوند، صدق و راستى در كنار شجاعت و ترس در كنار دروغگويى قرار خواهد گرفت )).(378)
اين احاديث هر كدام به يكى از شاخه هاى شجاعت اشاره مى كند كه در مفهوم جامع اين واژه درج شده است (دقّت كنيد).
12 : خود باختگى و توكّل بر خدا
اشاره :
در بسيارى از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى و سرگذشت انبيا و اوليا و صالحان و در كتب علماى اخلاق و ارباب سير و سلوك روى مسئله توكّل به عنوان يك فضيلت مهمّ اخلاقى كه بدون آن نمى توان به مقام قرب الهى رسيد، ياد شده است .
منظور از توكّل سپردن كارها به خدا، و اعتماد بر لطف اوست ، زيرا ((توكّل )) از مادّه ((وكالت )) به معنى انتخاب وكيل نمودن و اعتماد بر ديگرى كردن است ، بديهى است هر قدر وكيل توانايى بيشتر و آگاهى فزون تر داشته باشد شخص موكّل احساس آرامش بيشترى مى كند، و از آنجا كه علم خدا بى پايان و تواناييش نامحدود است هنگامى كه انسان توكّل بر او مى كند آرامش فوق العاده احساس مى كند، در برابر مشكلات و حوادث مقاوم مى شود، و از دشمنان نيرومند و خطرناك نمى هراسد، در سختيها خود را در بن بست نمى بيند و پيوسته راه خود را به سوى هدف ادامه مى دهد.
انسانى كه بر خدا توكّل دارد هرگز احساس حقارت و ضعف نمى كند بلكه به اتّكاى لطف خدا و علم و قدرت بى پايان او خود را پيروز و فاتح مى بيند و حتّى شكستهاى منطقى او را ماءيوس نمى سازد.
هرگاه توكّل به مفهوم صحيح كلمه در جان انسان پياده شود به يقين اميد آفرين ، بروبخش و باعث تقويت اراده و تحكيم مقاومت و پايمردى است .
مسئله توكّل در زندگى انبياى بزرگ الهى درخشش فوق العاده اى دارد، بررسى آيات قرآنى در اين زمينه نشان مى دهد كه آنها هميشه در برابر مشكلات طاقت فرسا خود را زير سپر توكّل قرار مى دادند، و يكى از دلايل مهمّ پيروزى آنها داشتن همين فضيلت اخلاقى بوده است .
با اين اشاره به آيات قرآن بازمى گرديم و با توجّه به ترتيب تاريخى سرگذشت انبيا مسئله توكّل را در زندگى آنان مورد بررسى قرار مى دهيم (از نوح عليه السّلام شروع كرده به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پايان مى دهيم ):
1- واتل عليهم نباء نوح اذ قال لقومه يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات اللّه فعلى اللّه توكّلت فاءجمعوا اءمركم و شركائكم ثمّ لايكن اءمركم عليكم غمّة ثمّ اقضوا الىّ و لاتنظرون (سوره يونس ، آيه 71)
2- انّى توكّلت على اللّه ربّى و ربّكم (سوره هود، آيه 56)
3- ربّنا انّى اءسكنت من ذرّيّتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرّم ربّنا ليقيموا الصّلوة فاجعل اءفئدة من النّاس تهوى اليهم و ارزقهم من الّثمرات لعلّهم يشكرون (سوره ابراهيم ، آيه 37)
4- ...ان اريد الّا الاصلاح مااستطعت و ما توفيقى الّا باللّه عليه توكّلت و اليه انيب (سوره هود، آيه 88)
5- و قال يا بنىّ لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرّقة و ما اغنى عنكم من اللّه من شى ء ان الحكم الّا اللّه عليه توكّلت و عليه فليتوكّل المتوكّلون (سوره يوسف ، آيه 67)
6- و قال موسى يا قوم ان كنتم آمنتم باللّه فعليه توكلّوا ان كنتم مسلمين * فقالوا على اللّه توكّلنا ربّنا لاتجعلنا فتنة لقوم الظّالمين (سوره يونس ، آيه 84 و 85)
7- و لمّا برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربّنا اءفرغ علينا صبرا و ثبّت اءقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين (سوره بقره ، آيه 250)
8- فان تولّوا فقل حسبى اللّه لا اله الّا هو عليه توكّلت و هو ربّ العرش العظيم (سوره توبه ، آيه 129)
9- و مالنا اءلّا نتوكّل على اللّه و قد هدانا سبلنا و لنصبرنّ على ماآذيتمونا و على اللّه فليتوكّل المتوكّلون (سوره ابراهيم ، آيه 12)
10- ...و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه ... (سوره طلاق ، آيه 3)
ترجمه :
1- سرگذشت نوح را بر آنها بخوان ! در آن هنگام كه به قوم خود گفت : ((اى قوم من ! اگر تذكّرات من نسبت به آيات الهى ، بر شما سنگين (و غيرقابل تحمّل ) است ، (هر كار از دستتان ساخته است بكنيد) من بر خدا توكّل كرده ام ! فكر خود و قدرت معبودهايتان را جمع كنيد، سپس هيچ چيز بر شما پوشيده نماند (تمام جوانب كارتان را بنگريد) سپس به حيات من خاتمه دهيد و (لحظه اى ) مهلتم ندهيد!
2- من ، بر ((اللّه )) كه پروردگار من و شماست توكّل كرده ام !
3- پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى ، و در كنار خانه اى كه حرم توست ، ساكن ساختم تا نماز را برپادارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجّه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزى ده ، شايد آنها شُكر تو را به جاى آورند!
4- من جز اصلاح - تا آنجا كه در توانايى دارم - نمى خواهم ! و توفيق من جز به (كمك ) خداوند نيست . بر او توكّل كردم و به سوى او بازمى گردم !
5- و (هنگامى كه مى خواستند حركت كنند، يعقوب ) گفت : ((فرزندان من ! از يك دَر وارد نشويد، بلكه از درهاى متفّرق وارد گرديد (تا توجّه مردم به سوى شما جلب نشود)! و (من با اين دستور) نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم ! حكم و فرمان ، تنها از آن خداست ! (براى پيروزى شما) بر او توكّل كرده ام و همه متوكّلان بايد بر او توكّل كنند))!
6- موسى گفت : ((اى قوم من ! اگر شما به خدا ايمان آورده ايد، بر او توكّل كنيد اگر تسليم فرمان او هستيد))! - گفتند: ((تنها بر خدا توكّل داريم ، پروردگارا! ما را مورد شكنجه گروه ستمگر قرار مده !))
7- و هنگامى كه در برابر ((جالوت )) و سپاهيان او قرار گرفتند: ((پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابت بدار! و ما بر جمعيّت كافران ، پيروز بگردان !))
8- اگر آنها (از حق ) روى بگردانند، (نگران مباش !) بگو: ((خداوند مرا كفايت مى كند، هيچ معبودى جز او نيست ، بر او توكّل كردم ، و او صاحب عرش عظيم است ))!
9- و چرا بر خدا توكّل نكنيم ، با اينكه ما را به راه هاى (سعادت ) رهبرى كرده است ، و ما به طور مسلّم در برابر آزارهاى شما صبر خواهيم كرد (و دست از رسالت خويش برنمى داريم ) و توكّل كنندگان بايد فقط بر خدا توكّل كنند))!
10- و هر كس بر خدا توكّل كند كفايت امرش را مى كند... .
تفسير و جمع بندى
بازتاب توكّل در زندگى پيامبران
در آيات قرآن مجيد، به ويژه در تاريخ انبيا، صفت ((توكّل )) به عنوان يكى از بارزترين صفات آنها در طول تاريخ مشاهده مى شود كه همواره در برابر حوادث سخت ، مشكلات طاقت فرسا و دشمنان بى رحم اعتمادشان بر خدا و تكيه گاهشان ذات پاك او بوده است ، و از وابستگى و اعتماد بر ماسوى اللّه مبرّى بوده اند.
نخست از نوح عليه السّلام پيامبر بزرگ خدا شروع مى كنيم :
در نخستين آيه مورد بحث مى خوانيم : هنگامى كه نوح عليه السّلام در برابر دشمنان نيرومند و لجوج و متعصّب قرار گرفت ، با اعتماد به خداوند و توكّل بر ذات پاكش در برابر همه آنان مقاومت كرد، قرآن در اين زمينه به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گويد: ((سرگذشت نوح عليه السّلام را براى آنها (مسلمانان نخستين كه در چنگال دشمنان زورمند گرفتار بودند) بخوان ، در آن هنگام كه به قوم خود گفت : اى قوم من ! هرگاه موقعيّت من و يادآورى هايم نسبت به آيات الهى بر شما سنگين (و غيرقابل تحمّل ) است ، (هر كار از دستتان ساخته است بكنيد، من ترس ندارم ) من بر خدا توكّل كرده ام ! فكر خود و نيروى معبودهايتان را جمع كنيد، سپس چيزى بر شما مخفى نماند و بعد به حيات من پايان دهيد و لحظه اى مهلتم ندهيد(امّا بدانيد در برابر قدرت خداوند كارى از شما ساخته نيست !))، (واتل عليهم نباء نوح اذ قال لقومه يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات اللّه فعلى اللّه توكّلت فاءجمعوا اءمركم و شركائكم ثمّ لايكن اءمركم عليكم غمّة ثمّ اقضوا الىّ و لاتنظرون )(379)
راستى اين چه عاملى بود كه نوح عليه السّلام را با مؤ منان اندكى كه اطراف او بودند، در برابر دشمنان قدرتمند و سرسخت ، شجاعت و شهامت مى بخشيد كه اين چنين ايستادگى كردند و قدرت آنان را به باد مسخره گرفتند و بى اعتنايى خويش را به نقشه ها و افكار و بُتهاى آنها نشان دادند، و به اين وسيله ضربه اى محكم روانى بر آنان وارد ساختند.
آرى اين عامل چيزى جز ايمان به خدا و توكّل بر ذات پاك او نبود، و عَجَب اينكه نه تنها اظهار بى اعتنايى نسبت به آنها و معبودهايشان كردند بلكه آنان را بر مخالفت تشجيع نموده و به مبارزه طلبيدند، آرى اين قدرت نمايى تنها زيبنده متوكّلان است !
با توجّه به اينكه سوره يونس كه اين آيه در آن است مكّى است ، خداوند مى خواهد به گروه اندك مسلمانان كه در مكّه همچون پروانه ها گرد شمع وجود پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع شده بودند و در چنگال دشمنان نيرومند سرسختى قرار داشتند، قوّت و قدرت روحى ببخشد و به آنها نشان دهد كه از اين قدرت هاى پوشالى در برابر اراده خدا كارى ساخته نيست .
تعبير به ((شركائكم )) ممكن است اشاره به بُتها باشد كه شريكهاى ساختگى بت پرستان براى خدا بودند، و در موارد ديگر قرآن نيز كرارا اين تعبير براى بُتها آمده است .
يا اينكه منظور دوستان و بستگان آنها باشد، يعنى تمامى نيروهايتان را بر ضدّ من بسيج كنيد!
دوّمين آيه از زبان هود پيامبر عليه السّلام كه بعد از دوران نوح عليه السّلام مى زيسته است كه از سوى قوم بُت پرستش تهديد به مرگ مى شود، با صراحت به آنها مى گويد: ((من خدا را گواه مى گيرم و شما هم گواه باشيد كه از همتايانى كه براى خدا قرار داده ايد بيزارم - همه شما براى من نقشه بكشيد، و لحظه اى مرا مهلت ندهيد (امّا بدانيد كارى از شما ساخته نيست چرا كه ) - من توكّل بر خداوندى كرده ام كه پروردگار من و شماست ))! (قال انّى اشهداللّه و اشهدوا اءنّى برى ء ممّا تشركون * من دونه فكيدونى جميعا ثمّ لاتنظرون * انّى توكّلت على اللّه ربّى و ربّكم ).(380)
جالب اينكه نه تنها به قدرت عظيم مخالفان بت پرست و توطئه ها و شرارتهاى آنها اعتنا نمى كند، بلكه آنها را تحريك به قيام بر ضدّ خود مى نمايد، تا به آنان ثابت كند قلب و روح او به جاى ديگرى وابسته است كه با توكّل بر ذات پاك او كمترين واهمه اى از توطئه هاى دشمنان ندارد، هر چند قوى و نيرومند و سرسخت و لجوج باشند، و اين خود نشان مى دهد كه توكّل بر خدا تا چه اندازه به انسان شجاعت و شهامت و پايمردى و استقامت مى بخشد!
راستى شگفت آور است كه انسانى تك و تنها يا با يارانى بسيار اندك ، در برابر گروهى عظيم و متعصّب و زورمند، اين گونه بايستد، و اين چنين تهديدهاى آنها را به باد سخريه بگيرد، آرى اين از آثار ايمان و توكّل بر خداست !
يكى از مفسّران پيشين به نام ((زُجّاج )) مى گويد: اين آيه از مهمترين آيات مربوط به پيامبران است كه پيامبرى تنها در برابر امّتى عظيم از مخالفان بايستد و اين چنين با آنها سخن بگويد، شبيه همين تعبير را در داستان نوح عليه السّلام و جريان پيامبر اسلام عليه السّلام نيز خوانديم .
شايان توجّه اينكه در ادامه اين آيه ، هود عليه السّلام در مقام استدلال براى كار خود مى گويد: ((نه تنها شما، هيچ جنبنده اى در جهان نيست مگر اينكه در قبضه قدرت و فرمان خداست ))! (ما من دابّة الّا هو آخذ بناصيتها).(381)
سپس مى افزايد: او قدرتمندى نيست كه قدرتش موجب خودكامگى باشد بلكه ((پروردگار من همواره بر صراط مستقيم است ))! (انّ ربّى على صراط مستقيم ).
بنابراين من بر كسى تكيه كرده ام كه قدرتش بى پايان و كارهايش عين صواب و عدالت است .
در سوّمين آيه اشاره به گوشه اى از سرگذشت ابراهيم عليه السّلام و توكّل او بر خدا در يكى از مشكل ترين ساعات زندگانيش مى كند، و مى فرمايد: ((پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه اى كه حرم توست (به فرمان تو و با توكّل بر تو) ساكن ساختم تا نماز را برپادارند، اكنون تو دلهاى مردم را متوجّه آنها كن و از ثمرات به آنها روزى ده ، شايد شُكر تو را به جا آورند))، (ربّنا انّى اءسكنت من ذرّيّتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرّم ربّنا ليقيموا الصّلوة فاجعل اءفئدة من النّاس تهوى اليهم و ارزقهم من الّثمرات لعلّهم يشكرون )(382)
آيا اگر ايمانى همچون كوه ، و دلى همچون دريا، و توكلّى در سطح بسيار بالا نباشد، ممكن است انسان همسر و فرزند دلبند شيرخواره اش را در سرزمين خشك و سوزان و بى آب و علف - تنها براى امتثال فرمان خدا - رها كند، و از آنجا به وطن خويش بازگردد؟!
اين جريان يادآور جريان ديگرى در زندگى ابراهيم عليه السّلام است در آن هنگام كه بت پرستان لجوج و متعصّب و خشمگين او را به خاطر در هم شكستن بُتهايشان به محاكمه كشيده بودند و ابراهيم در يك قدمى مرگ قرار داشت ، با اين حال معبودهايشان را به سخريّه مى كشيد و با دلايل محكم ، منطق خرافى آنها را در زمينه بت پرستى در هم مى كوبيد.(383)
چهارمين آيه اشاره به ماجراى شُعيب عليه السّلام مى كند كه مدّتى بعد از هود، و كمى قبل از موسى مى زيسته كه او هم در مقابل سرسختى قوم مشرك و بت پرست و تهديدات آنها مى گويد: ((من (با اين برنامه هاى الهى ) چيزى جز اصلاح تا آنجا كه در قدرت دارم ، نمى خواهم ، و توفيق من تنها از خداست ، فقط بر او توكّل كرده ام و به سوى او بازمى گردم ))، (...ان اريد الّا الاصلاح مااستطعت و ما توفيقى الّا باللّه عليه توكّلت و اليه انيب ).(384)
آرى من با داشتن ايمان به خدا و توكّل بر ذات پاك او از چيزى نمى ترسم و با قدرت راه خود را ادامه مى دهم .
قابل توجّه اينكه : شعيب عليه السّلام براى دست زدن به اصلاحات همه جانبه در اجتماع فاسد آن زمان بر سه اصل تكيه مى كند: نخست فراهم شدن مقدّمات از سوى پروردگار كه با كلمه ((توفيق )) به آن اشاره شده ، سپس داشتن اراده نيرومند براى شروع به كار كه با ((توكّل )) به پروردگار حاصل مى شود، و سپس دارابودن انگيزه اى صحيح و سازنده كه با ((اليه انيب )) (به سوى او بازمى گردم و همه كارهايم براى خداست ) به آن اشاره مى كند.
در پنجمين آيه سخن از يعقوب كه جدّ والاى بنى اسرائيل است به ميان آمده ، آن زمان كه در تنگناى شديدى قرار گرفته بود از يك سو فرزند عزيزش يوسف عليه السّلام را از دست داده ، و از سوى ديگر قحطى شديد در كنعان همه مردم ، و از جمله خاندان او را تحت فشار قرار داده است ، و به حكم اجبار، فرزند دلبند ديگرش بنيامين را به دست برادران بد سابقه و نامهربان ! سپرده ، تا براى به دست آوردن آذوقه بار ديگر به سرزمين ((مصر)) بروند و از ((عزيز مصر)) كمك بطلبند، در اينجا بود كه يعقوب سفارشى به اين مضمون به فرزندان خود كرد: ((فرزندان من ! (به مصر كه مى رويد) همه شما از يك دروازه وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرّق وارد شويد (مبادا ورود يك جمعيّت غير بومى در مصر حساسيّت مردم را برانگيزد و به آنها آسيبى برسانند)))! (و قال يا بنىّ لاتدخلوا من باب واحد و اءدخلوا من اءبواب متفرّقة ...).(385)
سپس افزود: ((من با اين دستور نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا مقرّر شده است از شما برطرف سازم ، حكم و فرمان مخصوص به خداست ، بر او توكّل كردم ، و همه توكّل كنندگان بايد به او توكّل كنند (و از او استمداد نمايند)))، (...و ما اغنى عنكم من اللّه من شى ء ان الحكم الّا للّه عليه توكّلت و عليه فليتوكّل المتوكّلون ).(386)
به اين ترتيب يعقوب دستورات لازم را براى پيشگيرى از حوادث قابل اجتناب به فرزندان خود داد، ولى تاءكيد كرد كه من با اين دستورها نمى توانم جلو هر حادثه اى را بگيرم و در برابر همه مشكلات تدبيرى بينديشم ، بلكه ما بايد آنچه در توان داريم انجام دهيم و در بقيّه بر خدا توكّل كنيم و همه بايد بر او توكّل كنند.
در واقع يعقوب با اين سخن هم توصيه به توكّل مى كند و هم دليل آن را ذكر مى نمايد، مى گويد: چون همه چيز به فرمان خداست ، پس بايد بر او توكّل كرد، چرا كه در برابر اراده خدا از ديگرى كارى ساخته نيست .
روشن است كه منظور از ((حكم )) در اينجا ((حكم تكوينى )) پروردگار در عالم آفرينش است كه بازگشت به عالم اسباب مى كند و ناظر به حكم تشريعى نيست (دقّت كنيد).
در ششمين آيه نوبت به ماجراى موسى عليه السّلام و بنى اسرائيل مى رسد در آن هنگام كه موسى عليه السّلام دعوت خويش را آشكار كرد، و معجزات بزرگ خود را نشان داد، ولى با اين همه تنها گروهى از بنى اسرائيل به او ايمان آوردند، در حالى كه آنها نيز از فرعون و اطرافيانش بيمناك بودند، مبادا آسيبى به آنها برسانند و مورد شكنجه واقع شوند، زيرا هنگامى كه فرعون همسر خود را به خاطر اظهار ايمان به موسى عليه السّلام تحت سخت ترين شكنجه ها قرار مى دهد، پيداست با ديگران چه خواهد كرد، به همين دليل موسى بن عمران براى اينكه آرامشى به آنها ببخشد و از وحشت رهايى يابند، دستور توكّل را به آنها داد و فرمود: ((اى قوم من ! اگر شما به خدا ايمان آورده ايد و تسليم فرمان او هستيد بر او توكّل كنيد))، (و قال موسى يا قوم ان كنتم آمنتم باللّه فعليه توكّلوا ان كنتم مسلمين ).(387)
يعنى تنهادر سايه توكّل بر خداست كه مى توانيد با چنين حاكم نيرومند بى رحم خطرناكى مبارزه كنيد، و از شَرّ او در امان بمانيد.
بديهى است موسى عليه السّلام خود در اين امر پيشگام بود، و اگر مقام توكّل را نداشت چگونه ممكن بود يك مرد چوپان با نداشتن هيچ گونه قدرت ظاهرى به جنگ يكى از بزرگترين قدرتهاى نظامى و سياسى زمان خود برود؟!
آن گروه از مؤ منان دعوت موسى عليه السّلام را لبّيك گفتند و در پاسخ او چنين بيان داشتند: ((ما تنها بر خدا توكّل داريم ))! (فقالوا على اللّه توكّلنا...).(388)
سپس رو به درگاه خدا آوردند و عرض كردند: ((پروردگارا! ما را مورد شكنجه اين گروه ستمگر قرار نده ))! (...ربّنا لاتجعلنا فتنة للقوم الضّالمين ).(389)
((و ما را از رحمتت از چنگال گروه كافران رهايى بخش ))، (و نجّنا برحمتك من القوم الكافرين ).(390)
منظور از ((فتنه )) در آيه اخير، شكنجه است كه در بعضى از آيات قرآن به خصوص در سوره ((بروج )) در مورد اصحاب ((اخدود)) آمده است ، و در آيه 83 كه قبل از آيه مورد بحث آمده است ، نيز به آن اشاره شده .
اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از فتنه در هر دو مورد، منحرف شدن يا منحرف ساختن از دين و ايمان باشد، چرا كه اگر فرعونيان بر مؤ منان سلطه پيدا مى كردند آن را دليل بر حقّانيّت خود پنداشته و در طريق انحراف ثابت قدم تر مى شدند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:37 PM
next page
fehrest page
back page
در هفتمين آيه نوبت به زمانهاى بعد از موسى عليه السّلام مى رسد، در آن زمان كه بنى اسرائيل زير سيطره سلطان جبّارى به نام ((جالوت )) قرار گرفته بودند، و ناچار نزد پيامبر زمان خود ((اشموئيل )) آمده ، از او تقاضا كردند كه فرمانده اى لايق براى آنها تعيين كند، تا براى به دست آوردن سرزمين خود با جالوت بجنگند، اشموئيل ، طالوت را كه جوان نيرومند و آگاه و از هر نظر لايقى بود براى اين امر برگزيد، بنى اسرائيل نخست زير بار نمى رفتند، سپس با تمهيداتى از ناحيه آن پيامبر، فرماندهى او را پذيرفتند.
طالوت پس از آزمايشهاى متعدّدى افرادى را كه آمادگى بيشترى براى جهاد داشتند گزينش كرد و به ميدان نبرد آورد.
آيه مورد بحث از لحظاتى سخن مى گويد كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند لشكر نيرومند جالوت و لشكر ظاهرا ضعيف طالوت ، مى فرمايد: ((هنگامى كه در برابر جالوت (ستمگر و سپاهيان قرار گرفتند، گفتند: پروردگارا پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز و گامهاى ما را استوار بدار و ما را بر قوم كافر پيروز گردان ))، (و لمّا برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربّنا اءفرغ علينا صبرا و ثبّت اءقدامنا و اءنصرنا على القوم الكافرين ).(391)
درست است كه نفرات طالوت در برابر لشكر جالوت اندك بودند و ساز و برگ جنگى قابل ملاحظه اى نيز در اختيار نداشتند، ولى چيزى كه اين عدم توازن را به نفع مظلومان بنى اسرائيل بر هم زد و سرانجام در برابر دشمن پيروز شدند، همان ايمان و توكّل آنها بر خدا و تكيه بر صبر و استقامت و تقاضاى نصرت از پيشگاه حق بود.
به همين دليل در آيه بعد مى فرمايد: ((فهزموهم باءذن اللّه ؛ آنها به فرمان خدا سپاه جالوت را در هم شكستند و به هزيمت واداشتند))!
بديهى است صبر و استقامت سبب ثبات قدم ، و ثبات قدم سبب پيروزى است و به همين دليل آنها اين امور سه گانه را به ترتيب در دعاى خود ذكر كردند و روح همه اينها ايمان و توكّل بر خداست .
در هشتمين آيه سخن از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مقام توكّل اوست ، در آن هنگام كه در برابر مشكلات سخت قرار داشت و خداوند به او تعليم داد چگونه بر مشكلات پيروز گردد، مى فرمايد: ((اگر آنها (كافران ) از حق روى بگردانند (نگران مباش ) بگو: خداوند مرا كفايت مى كند، هيچ معبودى جز او نيست ، بر او توكّل كردم ، او پروردگار عرش عظيم است ))، (فان تولّوا فقل حسبى اللّه لا اله الّا هو عليه توكّلت و هو ربّ العرش العظيم ).(392)
اين آيه به خوبى نشان مى دهد كه انسان هر قدر تنها باشد اگر توكّل بر خدا داشته باشد، مشكلى ندارد، چرا كه خدا ربّ عرش عظيم و داراى قدرت بى نظير است ، قدرتى كه قدرت هاى ناچيز بندگان در مقابل آن اثرى ندارد، جايى كه عرش و عالم بالا با آن همه عظمتى كه دارد در قبضه قدرت اوست چگونه ممكن است بندگان متوكّل را در برابر مشكلات و دشمنان تنها بگذارد؟!
شايان توجّه اينكه بعضى معتقدند اين آيه كه آخرين آيه سوره توبه است و آيه قبل از آن آخرين آياتى است كه بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده است ، و جالب اينكه آياتى كه در آغاز بعثت نازل شد نيز همين حال و هوا را دارد و نشان مى دهد كه سرمايه اصلى آن حضرت در آن زمان نيز توكّل بر خدا بود، در آيه 38 سوره زُمَر كه مربوط به آن زمانهاست مى خوانيم : ((...قل حسبى اللّه عليه يتوكّل المتوكّلون ؛ بگو: خداوند مرا كافى است و متوكّلان بايد بر او توكّل كنند))!
به اين ترتيب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آغاز و پايان كار و در همه حال ، در زير چتر توكّل قرار داشت ، و همين امر عامل استقامت و پايمردى و پيروزى او بود.
در نهمين آيه سخن از تمام پيامبران پيشين به ميان آمده است ، از زمان نوح عليه السّلام تا پيامبرانى كه بعد از او بودند، مى گويد: ((هنگامى كه پيامبران با مخالفت قوم خود روبه رو شدند (و خود را تنها ديدند گفتند:) چرا ما بر خدا توكّل نكنيم ، با اينكه ما را به راه هاى سعادت رهبرى كرده و ما به يقين در برابر آزارهاى شما شكيبايى خواهيم كرد (و با اين تهديدها و آزارها دست از رسالت خويش برنمى داريم ) و توكّل كنندگان بايد فقط بر او توكّل كنند))! (و مالنا اءلّا نتوكّل على اللّه و قد هدانا سبلنا و لنصبرنّ على ماآذيتمونا و على اللّه فليتوكّل المتوكّلون ).(393)
از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه توسّل به ابزار توكّل بر خدا در برابر انبوه مشكلات طاقت فرسا كار همه انبيا در طول تاريخ بوده است و در واقع آنها با نيروى توكّل بر انبوه دشمنان سرسخت پيروز مى شدند، و از اينجا نقش توكّل در زندگى انسانها به خصوص رهبران و پيشوايان آشكار مى شود.
در واقع آنچه به پيامبران قدرت مى بخشد كه با نداشتن ((عِدّه )) و ((عُدّه )) در برابر قدرتمندترين حكومت هاى بيدادگر عصر خود بايستند، و مرعوب تهديدهاى آنها نشوند همين توكّل بر خدا بود كه ((ماسوى اللّه )) را در نظر آنها كوچك و بى ارزش مى ساخت .
شايان توجّه است كه در آيه قبل (آيه 11 سوره ابراهيم ) مى خوانيم : ((و على اللّه فليتوكّل المؤ منون )) و در آيه مورد بحث مى خوانيم : ((و على اللّه فليتوكّل المتوكّلون )).
از انضمام اين دو آيه به يكديگر استفاده مى شود كه مؤ منان واقعى همان متوكّلانند ضمنا از اين آيه استفاده مى شود كه توكّل زاييده معرفت و هدايت الهى است همان گونه كه صبر و شكيبايى در برابر آزارهاى دشمنان زاييده توكّل است (دقّت كنيد).
در دهمين آيه با ذكر نتيجه روشنى براى توكّل بر خدا همگان را تشويق به اين امر مى كند، و وعده نجات و پيروزى به آنها مى دهد، مى فرمايد: ((هر كس بر خدا توكّل كند خدا كار او را سامان مى برد، خداوند فرمان خود را به انجام مى رساند، و براى هر چيز اندازه اى قرار داده است ))، (و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه انّ اللّه بالغ اءمره قد جعل اللّه لكلّ شى ء قدرا).(394)
در واقع خداوند وعده قطعى به همه متوكّلان داده كه مشكلات آنها را حل كند.
سپس به ذكر دليل آن پرداخته ، مى فرمايد: ((زيرا خداوند بر هر چيز تواناست )) بديهى است چنين كسى مى تواند به تمام وعده هاى خود جامه عمل بپوشاند و مشكلات را هر قدر سنگين و سخت باشد با اراده و فرمان خود بگشايد.
جمله قد جعل اللّه لكلّ شى ء قدرا ممكن است پاسخ به اين سؤ ال باشد كه چرا گاهى نهايت توكّل را بر ذات پاك او داريم ولى پيروزيها به تاءخير مى افتد؟
قرآن به اين سؤ ال چنين پاسخ مى گويد: ((شما از مصالح امور آگاه نيستيد هر چيز حسابى دارد، و هر كارى زمانى را مى طلبد، و هر پديده اى در ظرف ويژه خود مطلوب است به همين دليل به مقتضاى ((اءلامور مرهونة باءوقاتها)) گاه مصلحت در اين است كه نتيجه به تاءخير افتد، بنابراين شتابزدگى و عجله در اين گونه امور روا نيست .
شبيه همين معنى در آيه 160 سوره آل عمران آمده است كه پيروزى و شكست را از سوى خدا مى شمرد و مى گويد توكّل بر خدا راه وصول مؤ منان به پيروزى است : ((ان ينصركم اللّه فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن ذاالّذى ينصركم من بعده و على اللّه فليتوكّل المؤ منون ؛ اگر خداوند شما را غالب نخواهد شد، و اگر دست از يارى شما بردارد، كيست كه بعد از او شما را يارى كند؟! و مؤ منان بايد تنها بر خدا توكّل كنند))!
نتيجه نهايى
آيات بالا كه در آن از قديمترين انبياى الهى شروع مى شود و به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ختم مى گردد بازتاب مسئله توكّل در زندگى انسانها و جهاد پيامبران و پيروزى بر مشكلات از جهات مختلف روشن مى سازد و نشان مى دهد تا چه حد اين فضيلت اخلاقى كارساز و نقطه مقابل آن يعنى عدم اعتماد بر پروردگار تا چه حد مايه سقوط فرد و جامعه است !
((توكّل )) در احاديث اسلامى
در روايات اسلامى اهمّيّت فوق العاده اى به اين ارزش اخلاقى داده شده تا آنجا كه آثار و بركاتى براى آن بيان گرديده كه براى كمتر صفتى مى توان يافت ، روايات زير را كه از ميان آنها گلچين كرده ايم و دقايق لطيفى كه در آن است نمونه خوبى براى اين مقصود محسوب مى شود:
1- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((من سرّه اءن يكون اءقوى النّاس فليتوكّل على اللّه ؛ كسى كه دوست دارد قوى ترين مردم باشد بر خدا توكّل كند))!(395)
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((فى التوكّل حقيقة الايقان ؛ حقيقت يقين در توكّل است ))!(396)
3- در حديث پرمعناى ديگرى در داستان ابراهيم عليه السّلام در تفسير علىّ بن ابراهيم مى خوانيم : هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام را در منجنيق گذاشتند عمويش آزر آمد و يك سيلى محكم به صورت او زد و گفت : از مذهب توحيديّت بازگرد! (ابراهيم اعتنايى به او نكرد) در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظاره گر اين صحنه باشند، همه موجودات از خدا تقاضاى نجات ابراهيم عليه السّلام را كردند، از جمله زمين گفت : ((پروردگارا! بر پشت من موحّدى جز او نيست و هم اكنون در كام آتش فرومى رود، خطاب آمد اگر او مرا بخواند مشكلش را حل مى كنم ، جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت : اى ابراهيم ! به من حاجتى دارى تا انجام دهم ؟ ابراهيم گفت : ((به تو نه ! امّا به پروردگار عالم آرى !)) در اينجا بود كه جبرئيل انگشترى به او داد كه اين جمله ها (كه در واقع دستور نجات بود) بر روى آن نوشته شده بود: لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه ، اءلجاءت ظهرى الى اللّه ، اءسندت اءمرى الى اللّه ، و فوّضت اءمرى الى اللّه ! (اين جمله ها كه مفهوم واقعيش همان توكّل همه جانبه بر خدا بود، كار خود را كرد، و هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام به ميان آتش پرتاب شد به تعبير روايت : ((اءوحى اللّه الى النّار كونى بردا، فاضطربت اءسنان ابراهيم من البرد حتّى قال : و سلاما على ابراهيم ؛ در اين هنگام خداوند به آتش وحى فرستاد كه سرد شو! آتش آن چنان سرد شد كه دندانهاى ابراهيم به هم مى خورد، سپس خطاب آمد و سلاما على ابراهيم سرد و سالم باش براى ابراهيم (در اين هنگام آتش به محيطى آرام بخش مبدّل گشت ) و جبرئيل در كنار ابراهيم قرار گرفت و با او به گفتگو نشست )).
نمرود از فراز جايگاه خود چنين گفت : ((من اتّخذ الها فليتّخذ مثل اله ابراهيم ؛ اگر كسى مى خواهد معبودى براى خود برگزيند همانند ابراهيم عليه السّلام را انتخاب كند))!(397)
آرى توكّل بر خداست كه آتش ها را به گلستان مبدّل مى كند، توكّلى همچون توكّل ابراهيم كه حتّى از دست زدن به دامان جبرئيل احساس دورى از خدا مى كند و معتقد است بايد آب را از سرچشمه گرفت تا صاف تر و زلال تر باشد!
امام صادق عليه السّلام در تعبير ديگرى مى فرمايد: ((ان الغنى و العزّ يجولان فاذا ظفرا بموضع التّوكّل اءوطناه ؛ توانگرى و عزّت پيوسته در حركتند هنگامى كه به محلّ توكّل برسند آنجا را وطن خود انتخاب مى كنند)).(398)
يعنى قلبى كه كانون توكّل بر خداست هم احساس بى نيازى از ماسوى اللّه مى كند و هم احساس عزت و قدرت ، چرا كه تكيه بر قدرتى كرده كه بالاتر از همه چيز است ، تكيه گاهى بى نياز از همه كس و همه چيز و قدرتى شكست ناپذير.
5- در حديث ديگرى همين معنى با تعبير لطيف ديگر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است ، فرمود: ((من توكّل على اللّه لايغلب و من اعتصم باللّه لايهزم ؛ هر كس كه توكّل بر خدا كند مغلوب نمى شود و كسى كه به دامن لطف خداوند چنگ بزند شكست نمى خورد)).(399)
6- در حديث ديگرى از امام علىّ بن ابى طالب عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((من توكّل على اللّه ذلّت له الصّعاب و تسهّلت عليه الاءسباب ؛ كسى كه بر خدا توكّل كند مشكلات در برابر او خاضع ، و اسباب براى او سهل و آسان مى گردد)).(400)
چگونه چنين چيزى نباشد در حالى كه ((مسبّب الاسباب )) ذات پاك خداست و همه چيز سر بر فرمان او دارد.
7- در حديث ديگرى از همان حضرت به اين نكته اشاره شده است كه توكّل نه تنها در عوامل برونى اثر مى گذارد كه در درون انسان مؤ ثّر است و او را از چنگال وسوسه ها و شبهات نجات مى دهد، فرمود: ((من توكّل على اللّه اءضائت له الشّبهات ؛ كسى كه توكّل بر خدا كند شبهات براى او روشن مى شود)).(401)
8- باز از همان بزرگوار خطاب به همه مردم چنين نقل شده : ((يا اءيّها النّاس توكّلوا على اللّه واتّقوا به فانّه يكفى ممّن سواه ؛ اى مردم توكّل بر خدا كنيد و به او اعتماد داشته باشيد چرا كه انسان را از غير خود بى نياز مى كند)).(402)
9- جابر بن يزيد جُعفى مى گويد هيجده سال در خدمت امام باقر عليه السّلام بودم هنگامى كه مى خواستم از محضرش خارج شوم با او وداع كردم و گفتم سخن سودمندى به من بفرماييد، فرمود: اى جابر! بعد از هيجده سال باز هم تقاضاى اندرزى مى كنى ؟ عرض كردم : ((نعم انّكم بحر لاينزف و لايبلغ قعره ؛ آرى شما اقيانوس بى پايان هستيد كه هيچ كس به قعر آن نمى رسد)).
امام عليه السّلام فرمود: به شيعيانم سلام برسان و بگو ميان ما و خداوند متعال خويشاوندى نيست و تنها وسيله تقرّب به او اطاعت است ... ((يا جابر من هذا الّذى سئل اللّه فلم يعطه ؟ اءو توكّل عليه و لم يكفه ؟ اءو وثق به فلم ينجه ؟؛ چه كسى از خدا (از روى ايمان و اخلاص ) چيزى خواسته است كه به او نداده ؟ يا توكّل بر او كرده و كفايت امر او ننموده ؟ يا به او اعتماد كرده ، و او را رهايى نبخشيده است ؟))(403)
در اين حديث توكّل بر خدا، اعتماد بر ذات پاك او، و دعا، به عنوان سه وسيله نجات و پيروزى ذكر شده است .
آرى چنين كسى آب را از سرچشمه گرفته و نيازى به اين و آن ندارد.
10- اين بحث را با حديثى از لقمان حكيم پايان مى دهيم هر چند سخن درباره اهمّيّت توكّل و اثرات آن در زندگى مادّى و معنوى انسانها بسيار فراتر از اينهاست ، او به هنگام پند دادن به فرزندش فرمود: ((يا بنىّ! توكّل على اللّه ثمّ سل فى النّاس ، من ذاالّذى توكّل على اللّه فلم يكفه ؟!؛ فرزندم ! بر خدا توكّل كن سپس از مردم بپرس آيا كسى هست كه توكّل به خدا كرده باشد و خداوند او را بى نياز نكند و مشكل او را حل نكرده باشد))؟!(404)
شكوه و عظمت اين فضيلت بزرگ انسانى يعنى توكّل بر خدا در احاديث بالا به قدرى آشكار است كه ما را از هرگونه توضيح بيشترى بى نياز مى سازد، و به عكس از دست دادن توكّل بر خدا و دلبستگى و وابستگى مطلق به ديگران صفت رذيله اى است كه انسان را از اوج عزّت و افتخار و قدرت و استقلال به پايين مى كشد، و از او فرد ضعيف و ناتوانى مى سازد كه قادر به هيچ كار مهمّى نيست .
بعد از بيان اهمّيّت توكّل در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى در اينجا به سراغ تحليل هايى مى رويم كه ابعاد مختلف اين بحث را روشن مى سازد:
1- حقيقت توكّل
همان گونه كه در آغاز بحث گفته شد توكّل از مادّه وكالت به معنى سپردن كارها به خدا و اعتماد بر لطف اوست ، نه به اين معنى كه دست از تلاش و كوشش بردارد بلكه تا آنجا در توان دارد تلاش كند و منزلگاهها را يكى بعد از ديگرى با تمام توان بپيمايد، امّا آنچه از توان او بيرون است به خدا واگذارد و از الطاف جليّه و خفيّه او مدد بطلبد!
يكى از علماى معروف اخلاق در تفسير توكّل مى گويد: ((توكّل منزلى از منزلگاههاى دين و مقامى از مقامات اهل يقين است ، بلكه آن از مفاهيم درجات مقرّبين است ، از نظر مفهوم پيچيده و از نظر عمل سنگين است !))
((دليل بر پيچيدگى مفهوم آن اين است كه توجّه به عالم اسباب و اعتماد بر آنها نوعى شِرك است ، و از سوى ديگر بى اعتنايى به اسباب و جدايى كامل از آنها نيز نفى سنّت و ايراد به شريعت است كه مردم را به آنها ترغيب نموده )).
سپس مى افزايد: ((حقيقت توكّلى كه در شرع اسلامى آمده همان اعتماد قلبى در تمام كارها بر خدا، و صرف نظر كردن از ماسوى اللّه است و اين منافات با تحصيل اسباب ندارد مشروط بر اينكه اسباب را در سرنوشت خود اصل اساسى نشمرد)).
و در ادامه اين سخن مى افزايد: ((مفهوم توكّل آن گونه كه افراد نادان و احمق تصوّر كرده اند ترك فعّاليّت جسمانى و تدبير عقلانى نيست كه اين جهل محض است ، و در شريعت مقدّس اسلامى حرام ، چرا كه انسان مكلّف به تحصيل معاش است از راههايى كه خدا به انسان نشان داده ، از زراعت ، تجارت و صنعت و غير اينها از طرق حلال ... ولى با اين حال خداوند دستور داده كه به عالم اسباب دل نبندند و در آن غرق نشوند)).(405)
در ((المحجّة البيضاء)) در بحث حقيقت توكّل چنين مى خوانيم : ((توكّل از دَرهاى ايمان است ، و تمام ابواب ايمان داراى سه ركن است ، علم ، حالت ، و عمل . علم ريشه آن است ، و اعمال متوكّلانه ميوه آن ، و حالت و اخلاق درونى مصداق توكّل است ))، سپس به شرح علمى كه ريشه توكّل را تشكيل مى دهد پرداخته و نوع مراحل توحيد را كه ريشه توكّل است تشريح مى كند، و بعد از بيانات طولانى به حقيقت توكّل مى رسد و آن را عبادت از اعتماد قلبى بر وكيل (كه در اينجا منظور خداوند متعال است ) تفسير مى نمايد، و بعد به ثمرات اين حالت درونى پرداخته و آثار توكّل را در حركات و سكنات انسانى بر مى شمرد.
كوتاه سخن اينكه : توكّل مفهوم بسيار ظريف و دقيقى دارد كه در عين توجّه با عالم اسباب انسان را از غرق شدن در آن ، و دل بستن به غير خدا و آلودگى به شِرك بازمى دارد.
انسان بايد با كمال قدرت و قوّت از هرگونه وسيله مادّى براى پيروز شدن بر مشكلات بهره گيرد و موانع را از سر راه خود بردارد، و با اين حال متّكى به لطف پروردگار و قدرت بى پايان او باشد، و پيروزى را از او بداند نه غير او.
در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم از جبرئيل سؤ ال فرمود: ((ما التّوكّل على اللّه عزّوجلّ؛ توكّل بر خداوند بزرگ چيست ؟)) عرض كرد: ((العلم باءنّ المخلوق لايضرّ و لاينفع و لايعطى و لايمنع و استعمال الياءس من الخلق ؛ حقيقت توكّل علم و آگاهى به اين است كه مخلوق نمى تواند زيانى برساند و نه سودى ، و نه چيزى ببخشد، و نه از او بازدارد، و (ديگر) به كار بستن ياءس از خلق است (يعنى همه چيز را از سوى خدا و به اذن و فرمان او بداند))).
سپس فرمود: ((فاذا كان العبد كذلك لم يعمل لاءحد سوى اللّه و لم يرج و لم يخف سوى اللّه ، و لم يطمع فى اءحد سوى اللّه ، فهذا هو التّوكّل ؛ هنگامى كه بنده خدا چنين باشد، جز براى خدا عملى انجام نمى دهد و اميد و ترسى جز به خدا ندارد، و به هيچ كس جز خدا دل نمى بندد، اين است حقيقت توكّل ))!(406)
در حديث ديگرى مى خوانيم كه از امام معصوم پرسيدند: توكّل چيست ؟ فرمود: ((لاتخاف سواء؛ اين است كه به غير خدا نترسى )).(407)
از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه روح توكّل انقطاع الى اللّه يعنى بريدن از مخلوق و پيوستن به خالق است ، و آن كس كه داراى اين روحيّه نباشد به حقيقت توكّل نايل نشده است .
در عين حال در روايات اسلامى شديدا اين معنى نفى شده است كه مفهوم توكّل ، ترك استفاده از اسباب و وسايل عادى باشد. در حديث معروفى مى خوانيم : مرد عربى در حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتر خود را رها كرد و گفت : ((توكّلت على اللّه !)) پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ((اعقلها و توكّل ؛ شتر را پايبند بزن و توكّل بر خدا كن ))! (با توكّل زانوى اشتر ببند).(408)
در حديث ديگرى همين معنى به صورت ديگرى آمده است ، و آن اينكه مرد عرب از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد: (( آيا شترم را رها كنم و توكّل كنم يا پايبند بزنم و توكّل كنم ؟))
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ((پايبند بزن و توكّل كن )).(409)
روى همين جهت آيات قرآن و تاريخ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پُر است از تعبيراتى كه نشان مى دهد مؤ منان تا آنجا كه امكان دارد بايد از اسباب عادى استفاده كنند، و اين كار هيچ منافاتى با توكّل ندارد، در يك جا مى فرمايد: ((و اءعدّوا لهم استطعتم من قوّة و من رباط الخيل ترهبون به عدوّ اللّه و عدوّكم ...؛ هر نيرويى را در اختيار داريد براى مقابله آماده كنيد و از اسبهاى ورزيده فراهم سازيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خويش را بترسانيد))!(410)
قرآن در كيفيّت نماز خوف در ميدان جنگ مى فرمايد: ((...و لياءخذوا حذرهم و اءسلحتهم ...؛ (حتّى هنگامى كه گروهى از مؤ منان در پشت جبهه مشغول نماز هستند و گروهى در ميان مشغول نبرد) نمازگزاران بايد وسايل دفاعى و سلاحهاى خود را به هنگام نماز زمين نگذارند)).(411)
به اين ترتيب حتّى در حال نماز بايد مراقب استفاده از اسباب عادى بود، چه رسد به حالات ديگر، بنابراين اين گونه كارها هرگز با روح توكّل منافات ندارد.
شخص پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هنگامى كه مى خواست از مكّه به مدينه هجرت كند هرگز آشكارا و بدون نقشه و برنامه ، با گفتن ((توكّلت على اللّه )) حركت نكرد، بلكه براى اغفال دشمن از يك سو دستور داد على عليه السّلام در بسترش تا به صبح بخوابد، و از سوى ديگر شبانه به طور مخفى از مكّه بيرون آمد و از سوى سوّم به جاى اينكه به طرف شمال يعنى به طرف مدينه حركت كند موقّتا به سوى جنوب و غار ثور آمد و در آنجا دو سه روزى پنهان گشت و هنگامى كه دشمن ماءيوس شد مكّه را دور زد و به طرف مدينه حركت فرمود، در حالى كه مرتّبا از بيراهه مى رفت ، شبها حركت مى نمود و روزها مخفى بود تا به دروازه مدينه رسيد.
بنابراين روح توكّل كه تمام وجود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پُر كرده بود مانع از اين نشد كه از اسباب ظاهرى لحظه اى غفلت كند.
اصولا مشيّت خداوند بر اين قرار گرفته كه در اين جهان مردم براى رسيدن به مقصود از اسباب و وسايل موجود كمك بگيرند، همان گونه كه در حديث معروف از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((اءبى اللّه اءن يجرى الاءشياء الّا باءسباب فجعل لكّل شى ء سببا؛ اراده خداوند بر اين قرار گرفته كه همه چيز مطابق اسباب جريان يابد، به همين جهت براى هر چيزى سببى قرار داده است )).(412)
بنابراين بى اعتنايى به عالم اسباب نه تنها توكّل نيست بلكه به معنى بى اعتنايى به سنّت هاى الهى است ، و اين با روح توكّل سازگار نيست .
اين سخن را با حديثى مربوط به عصر موسى عليه السّلام پايان مى دهيم ، در حديثى آمده است كه حضرت موسى عليه السّلام بيمار شده بود، بنى اسرائيل به عيادت او رفتند و بيمارى او را تشخيص دادند، و به او گفتند اگر از فلان دارو استفاده كنى بهبود خواهى يافت ، موسى عليه السّلام گفت : من از هيچ دارويى بهره نمى گيرم تا خداوند بدون دارو مرا شفا دهد! ولى بيماريش طولانى شد. باز به او گفتند: داروى اين بيمارى ، معروف و مجرّب است و ما با آن مداوا مى كنيم و بهبودى مى يابيم ، باز موسى عليه السّلام گفت : من از دارو استفاده نمى كنم ! ولى بيماريش ادامه يافت ، سرانجام خداوند به او وحى فرستاد: ((و عزّتى و جلالى لااءبراءتك حتّى تتداوى بما ذكروه لك ؛ به عزّت و جلالم كه بهبودى به تو نمى دهم مگر اينكه از دارويى كه به تو گفته اند استفاده كنى !)) موسى عليه السّلام دستور داد آن دارو را براى او بياورند و از آن استفاده كرد و بهبود يافت ، در اين هنگام در دل موسى عليه السّلام وسوسه اى پيدا شد (شايد وسوسه اش اين بود كه چرا خداوند تنها با توكّل مرا رهايى نبخشيد) در اين هنگام خداوند به او وحى فرستاد: ((اءردت اءن تبطل حكمتى بتوكّلت علىّ، فمن اءودع العقاقير منافع الاءشياء غيرى ؛ تو مى خواهى با توكّل خود حكمت و سنّت مرا باطل كنى ؟! مگر منافع داروها كسى جز من در آنها قرار داده است ))؟!(413)
اين حديث به روشنى حقيقت توكّل را بازگو مى كند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:37 PM
next page
fehrest page
back page
و اگر مى بينم ابراهيم خليل عليه السّلام در برابر فرشتگان آسمان در آن لحظات سخت آتش نمرودى اظهار بى نيازى مى كند و دست به دامن آنها نمى شود با مسئله بهره گيرى از عالم اسباب كه در داستان حضرت موسى عليه السّلام آمده است منافات ندارد، زيرا در داستان ابراهيم عليه السّلام مسئله توسّل به اسباب عادى مطرح نبود بلكه نوعى استمداد از اسباب ماوراى طبيعى بود و ابراهيم عليه السّلام راضى نشود كه در اين مرحله از غيرخدا چيزى بخواهد (دقّت كنيد).
2- آثار و پيامدهاى توكّل
از آنجا كه متوكّلان كار خود را به خدا واگذار مى كنند، همان خداوندى كه قادر بر همه چيز و آگاه از همه چيز است ، خداوندى كه همه مشكلات براى او سهل و آسان است ، نخستين اثر مثبتى كه بر آنها به وجود مى آيد مسئله اعتماد به نفس و ايستادگى و مقاومت در برابر مشكلات است .
اگر كسى خود را در ميدانى در برابر دشمن تنها ببيند هر قدر نيرومند و قوى باشد به زودى روحيّه خود و اعتماد به نفس را از دست مى دهد، ولى اگر احساس كند لشكر نيرومندى پشت سر اوست احساس توانايى و قدرت مى كند، هر چند خودش ضعيف باشد.
در احاديث اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است ، در حديث حرز مانندى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((كيف اءخاف و اءنت اءملى و كيف و اءنت متّكلى ؛ چگونه بترسم در حالى كه تو اميد منى ، و چگونه مقهور شوم در حالى كه تو تكيه گاه من مى باشى ))!(414)
در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام آمده است : ((من توكّل على اللّه لايغلب ، و من اعتصم باللّه لايهزم ؛ كسى كه بر خدا توكّل كند مغلوب نمى شود، و كسى كه به دامن لطفش چنگ زند شكست نمى خورد))!(415)
آرى كسى كه بر خدا توكّل نمايد احساس غنا و بى نيازى و عزّت مى كند همان گونه كه در احاديث گذشته از امام صادق عليه السّلام خوانديم : ((انّ الغنى و العزّ يجولان فاذا ظفرا بموضع التّوكّل اءوطنا؛ غنا و عزّت پيوسته در حركتند، هنگامى كه به محل توكّل برسند آنجا را وطن خويش قرار مى دهند))!(416)
افزون بر اينها توكّل ، بسيارى از صفات زشت و رذيله را مانند حرص ، حسد، دنياپرستى ، بخل و تنگ نظرى را از انسان دور مى سازد، چرا كه وقتى تكيه گاه انسان خداوند قادر على الاطلاق باشد جايى براى اين اوصاف رذيله وجود ندارد.
هنگامى كه انسان آيه شريفه و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه (417) را زمزمه مى كند، خود را سرشار از موفّقيّت و بى نيازى و امكانات مى بيند، و همان گونه كه در بعضى از اَدعيه آمده است : ((اللّهم اءغننى باليقين و اءكفنى بالتّوكّل عليك ؛ خداوندا! مرا با يقين (به ذات پاكت ) بى نياز كن ، و با توكّل بر خودت همه چيز مرا كفايت فرما))!(418)
از سوى چهارم توكّل بر خداوند نور اميد بر دل مى پاشد و به خاطر آن توان و استعداد انسان شكوفا مى گردد، خستگى را بر او چيره نمى شود، و در همه حال احساس آرامش مى كند، لذا اميرمؤ منان على عليه السّلام در سخن كوتاه و پُر معنايى مى فرمايد: ((ليس لمتوكّل عناء؛ كسى كه توكّل بر خدا دارد رنج و خستگى ندارد))!(419)
از سوى پنجم توكّل بر خدا، هوش و قدرت تفكّر را مى افزايد و روشن بينى خاصّى به انسان مى دهد، زيرا قطع نظر از بركات معنوى اين فضيلت اخلاقى ، توكّل ، سبب مى شود كه انسان در برابر مشكلات دستپاچه و وحشت زده نشود و قدرت بر تصميم گيرى را حفظ كند و نزديك ترين راه درمان و حلّ مشكل را بيابد.
از اين رو حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من توكّل على اللّه اءضائت له الشّبهات و كفى المؤ ونات و اءمن التّبعات ؛ كسى كه بر خدا توكّل كند تاريكى شبهات براى او روشن مى شود، و اسباب پيروزى او فراهم مى گردد و از مشكلات رهايى مى يابد))!(420)
3- اسباب توكّل
توكّل مانند ساير فضايل اخلاقى ، اسباب و سرچشمه هايى متعدّدى دارد ولى مى توان گفت : عمده ترين اسباب توكّل ايمان و يقين به ذات پاك خدا و صفات جمال و جلال اوست .
هنگامى كه انسان به علم اليقين از قدرت و علم خدا باخبر باشد، و در پهنه هستى همه چيز و همه كس را ريزه خوار خوان نعمت او بداند و به مفهوم ((لامؤ ثّر فى الوجود الّا اللّه )) آشنا باشد، روح و جان و دل خويش را در گرو اين امر بداند، و جهان را صحنه الطاف بيكران الهى ببيند، به يقين به او توكّل مى كند، خويش را به او مى سپارد، در كاستى ها و مشكلات به دامان لطف او چنگ مى زند، و پيروزى نهايى را (پس از به كارگيرى تلاشهاى خود) از خدا مى خواهد.
و به تعبير ديگر توكّل ميوه شجره ((توحيد افعالى )) است ، همان شجره مباركه اى كه ريشه آن ثابت و شاخه هايش برفراز آسمانهاست و هر زمان ميوه هاى تازه اى بر شاخسار آن ظاهر مى شود و از مهمترين آنها ميوه توكّل است !
در آيات قرآن و احاديث اسلامى نيز مكرّر به اين جمله اشاره شده از جمله : در هفت آيه از قرآن مجيد، جمله و على اللّه فليتوكّل المؤ منون آمده است يعنى افراد باايمان تنها بر خدا بايد تكيه كنند، اين تعبير مكرّر به خوبى رابطه ميان ايمان و توكّل را آشكار مى سازد.
امام اميرمؤ منان على عليه السّلام نيز مى فرمايد: ((التوكّل من قوّة اليقين ؛ توكّل زاييده قوّت و يقين است ))!(421)
و در تعبير ديگرى مى فرمايد: ((اءقوى النّاس ايمانا اءكثرهم توكّلا على اللّه سبحانه ؛ آن كس كه ايمانش قوى تر است توكّلش بر خداوند سبحان بيشتر خواهد بود))!(422)
و در حديثى از ((اءصبغ بن نباته )) از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه در سجده چنين مى فرمود: ((و اءتوكّل عليك توكّل من يعلم اءنّك على شى ء قدير؛ بر تو توكّل مى كنم توكّل كسى كه مى داند تو بر هر چيز توانا هستى )).(423)
اين نكته قابل توجّه است كه معمولا افراد ترسو و جُبان اهل توكّل نيستند چرا كه توكّل ، ظلمت ترس و جُبن را از روح و جان انسان برطرف مى سازد.
اگر اين مسئله را هم بشكافيم باز به همان مسئله يقين و ايمان قوى مى رسيم ، زيرا هر قدر ايمان قوى تر شود، ترس و جُبن از انسان دورتر مى گردد.
اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه مطالعه پيامدهاى توكّل و آثار مثبت آن و بررسى حالات متوكّلان على اللّه و تاريخچه زندگى آنان ، روح توكّل را در انسان قوى تر و اين شجره طيّبه را در وجود او بارورتر مى سازد.
4- درجات توكّل
از آنچه در بحث قبل آمد به خوبى روشن مى شود كه چرا بعضى توكّل قوى تر دارند و چرا بعضى مرتبه ضعيف ترى از توكّل را دارا هستند، هنگامى كه پذيرفتيم توكّل زاييده ايمان است ، هر قدر ايمان به خدا و صفات پروردگار قوى تر گردد، به همان نسبت توكّل او بيشتر مى شود، توكّل فوق العاده ابراهيم زاييده ايمان فوق العاده او بود و توكّل عجيب اميرمؤ منان على عليه السّلام در ((ليلة المبيت )) (شبى كه به جاى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد تا حضرتش مخفيانه از مكّه به مدينه مهاجرت كند) نيز زاييده ايمان آن حضرت بود، مؤ منانى را نيز مى بينيم كه در مراحل متوسّط يا پايين ايمانند و به همان قسمت بر خدا تكيه دارند.
كسى از امام علىّ بن موسى الرضا عليه السّلام پرسيد: آيه ((و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه )) مفهومش چيست ؟ امام فرمود: ((منها اءن تثق به فى اءمرك كلّه فى ما فعل بك فما فعل بك كنت راضيا و تعلم اءنّه لم ياءلك خيرا و نظرا، و تعلم اءنّ الحكم فى ذلك له ، فتتوكّل عليه بتفويض ذلك اليه ؛ يكى از آنها اين است كه در تمام امورت ، آنچه را در مورد تو انجام مى دهد به او اعتماد كنى و راضى باشى ، و بدانى خداوند در خير و نظارت بر امور تو فروگذارى نمى كند، و نيز بدانى كه حاكميّت در همه اينها از آن اوست ، و كار خود را به او واگذارى و بر او توكّل كنى ))(424) (البتّه آنچه در اين روايت آمده بالاترين درجه توكّل بر خداست و درجات ديگر با مقايسه با آن روشن مى شود).
بعضى از بزگان علم اخلاق براى توكّل سه درجه بيان كرده اند:
نخست اينكه اعتماد و اطمينان انسان نسبت به خداوند مانند كسى باشد كه وكيل لايق و دلسوزى دارد كار خود را به او وامى گذارد (بى آنكه اصالت و استقلال خود را فراموش كرده باشد) و اين ضعيف ترين درجات توكّل است !
دوّم اينكه حال او در وابستگى به لطف پروردگار مانند حال كودك نسبت به مادر باشد، او در ابتداى طفوليّت كسى جز مادر را نمى شناسد، و به غير او اعتماد ندارد، و چون او را ببيند، به دامن وى مى آويزد، و اگر مادر حضور نداشته باشد هر حادثه اى براى او پيش آيد فورا مادر را صدا مى كند، و به هنگام گريه او را مى طلبد.
بى شك اين درجه بالاتر از توكّل است ، زيرا در اين حالت انسان غرق عنايات حق است و جز او كسى را نمى بيند و در مشكلات غير او را صدا نمى زند.
مرحله سوّم كه از اين هم بالاتر است كه در برابر خدا هيچ گونه اراده اى از خود نداشته باشد هر چه او بخواهد همان مطلوب اوست ، و هر چه او نخواهد مورد بى اعتنايى اوست .
بعضى از دانشمندان توكّل ابراهيم عليه السّلام را در اين مرحله دانسته اند كه وقتى برفراز منجنيق ، آماده براى پرتاب در آتش مى شد، از فرشتگان چيزى نخواست و هنگامى كه از او پرسيدند آيا حاجتى دارى ، گفت : دارم ولى نه به شما، و هنگامى كه به او گفته شد حاجتت را از خدا بخواه و نجات خود را از وى طلب كن گفت : ((حسبى من سؤ الى علمه بحالى ؛ علم خداوند به حال من ، مرا از سؤ ال كردن بى نياز مى كند...)) و اين درجه از توكّل در ميان مردم بسيار كم است و از مقام صدّيقين مى باشد و اين مخصوص كسانى است كه در برابر ذات پاك خدا و ((اله )) مبهوتند و غرق صفات جمال و جلال او هستند.(425)
5- راهاى رسيدن به توكّل
علماى علم اخلاق براى رسيدن به توكّل ، راههايى ارائه كرده اند كه هر كدام عامل مؤ ثّرى براى كسب اين فضيلت بزرگ اخلاقى است ، از جمله : توجّه به ((توحيد افعالى )) و اعتماد به اين كه همه چيز در اين عالم مستند به ذات پاك خداست ، سرچشمه هستى اوست و كائنات از وجود ((ذى جود)) او مى باشند، مسبّب الاسباب اوست و تاءثير هر عاملى به فرمان او مى باشد، همه موجودات ريزه خوار خوان نعمت او هستند و از فضل و كَرَم او بهره مى گيرند.
پس از تاءمّل در اين امور، به حالات گذشته خويش بنگرد و ببيند كه چگونه خداوند عالم ، او را به وسيله نور هستى از ظلمت نيستى خارج ساخته و لباس زيباى وجود كه ريشه همه موهبتهاست بر قامت او پوشانيده است . هنگامى كه در رحم مادر، در ((ظلمات ثلاث ))، دست او از همه جا كوتاه بود، از لطف خداوند بى بهره نبود؛ بلكه هر چه نياز داشت در اختيارش بود.
پس از گام نهادن در فضاى اين جهان نيز آنچه مايه حيات و بقاى او بود، از شير مادر گرفته تا نوازش ها و محبّت هاى او را برايش فراهم ساخت .
به او آموخت كه چگونه پستان مادر را بمكد و چگونه عواطف او را به نفع خود برانگيزد و او را شبانه روز به خدمت خود وادار كند؛ در حالى كه مادر، از اين خدمت خسته كننده لذّت ببرد و احساس رضايت كند!
هنگامى كه اين كودك رشد كرده ، بزرگ مى شود؛ نعمت هاى گوناگون الهى نيز از آسمان و زمين بر او فرود مى ريزد و او را غرق الطاف و عنايات مى سازد.
آرى ! هر گاه در اين امور بينديشد، در مى يابد كه همه چيز از ناحيه خداست و تنها بايد بر او توكّل كرد و به مضمون آيه شريفه ((و ان يمسسك اللّه بضرّ فلا كاشف له الّا هو و ان يردك بخير فلا رآدّ لفضله يصيب به من يشآء من عباده و هو الغفور الرّحيم (426)؛ هرگاه خداوند (براى آزمايش يا كيفر گناه ،) زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او، آن را برطرف نمى سازد و اگر اراده خيرى براى تو كند، هيچ كس نمى تواند مانع فضل او شود، به هر كس از بندگانش بخواهد (و شايسته بداند، هر خيرى را) مى رساند و او آمرزنده مهربان است )).
ايمان به اين واقعيّت ها، انسان را به حقيقت ((توكّل )) نزديك مى سازد و او را در زمره متوكّلان حقيقى قرار مى دهد.
14 و 13 : شهوت پرستى و عفاف
اشاره :
((شهوت )) در لغت داراى مفهوم عامى است كه به هرگونه خواهش نفس و ميل و رغبت به لذّات مادى اطلاق مى شود؛ گاهى علاقه شديد به يك امر مادى را نيز شهوت مى گويند.
مفهوم شهوت ، علاوه بر مفهوم عام ، در خصوص ((شهوت جنسى )) نيز به كار رفته است . واژه ((شهوت )) در قرآن كريم هم به معنى عام كلمه آمده است و هم به معنى خاص آن . در اين بحث ، نظر ما بيشتر به معناى خاص آن است ، زيرا آثار مخرّب و زيانبار آن بيش از ساير كشش هاى مادى است .
((شهوت )) نقطه مقابل ((عفت )) است . ((عفت )) نيز داراى مفهوم عام و خاص است .
مفهوم عام آن ، خويشتن دارى در برابر هرگونه تمايل افراطى نفسانى است و مفهوم خاص آن ، خويشتن دارى در برابر تمايلات بى بندوبار جنسى است .
((عفت )) يكى از فضايل مهم اخلاقى در رشد و پيشرفت و تكامل جوامع انسانى است ؛ اما شهوت كه مقابل عفت قرار دارد، موجب سقوط فرد و جامعه مى شود.
مطالعات تاريخى نشان مى دهد كه اشخاص يا جوامعى كه بهره كافى از عفّت داشته اند، از نيروهاى خداداد خود، بالاترين استفاده را در راه پيشرفت خود و جامعه خويش برده و در سطح بالايى از آرامش و امنيّت زيسته اند، اما افراد يا جوامعى كه در ((شهوت پرستى )) غرق شده اند، نيروهاى خود را از دست داده و در معرض سقوط قرار گرفته اند.
طبق نظر كارشناسان حقوقى ، ((شهوت جنسى )) در ايجاد جرم و جنايت نقش عمده را دارد تا جايى كه گفته شده است : ((در هر جنايتى ، شهوت جنسى نيز بخيل بوده است )). شايد اين تعبير، مبالغه آميز باشد، ولى به يقين منشاء بسيارى از جنايات و انحرافات ، طغيان ((غريزه جنسى )) و شهوت پرستى است . خون هاى بسيارى در اين راه ريخته شده و اموال فراوانى بر باد رفته ، اسرار مهم كشورها به وسيله زنان جاسوسى كه سرمايه و ترفند كارشان استفاده از زيبايى و آلودگى يشان بوده ، اِفشا شده و آبروى بسيارى از آبرومندان در اين راه ريخته شده است .
طبق بيان آيات و روايات در مى يابيم كه يكى از ابزارهاى مهم شيطان همين ((شهوت جنسى )) است . در قرآن كريم در موارد مختلف به ((عفت )) و ((شهوت پرستى )) اشاره شده است كه ما در ذيل به بررسى آنها مى پردازيم :
1- فخلف من بعدهم خلف اءضاعوا الصّلوة و اتّبعوا الشّهوات فسوف يلقون غيّا * الّا من تاب و آمن و عمل صالحا فاءولئك يدخلون الجنّة و لايظلمون شيئا (سوره مريم ، آيه 59 و 60)
2- واللّه يريد اءن يتوب عليكم و يريد الّذين يتّبعون الشّهوات اءن تميلوا ميلا عظيما (سوره نساء، آيه 27)
3- و لوطا اذ قال لقومه انّكم لتاءتون الفاحشة ما سبقكم بها من اءحد من العالمين * اءئنّكم لتاءتون الرّجال و تقطعون السّبيل و تاءتون فى ناديكم المنكر فما كان جواب قومه الّا اءن قالوا ائتنا بعذاب اللّه ان كنت من الصّادقين (سوره عنكبوت ، آيه 28 و 29)
4- و لمّا جاءت رسلنا لوطا سى ء بهم ذرعا و قال هذا يوم عصيب * و جآءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملون السّيّئات قال يا قوم هؤ لاء بناتى هنّ اءطهرلكم فاءتّقوا اللّه و لاتخزون فى ضيفى اءليس منكم رجل رشيد* قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حقّ و انّك لتعلم ما نريد * قال لو اءنّ لى بكم قوّة اءو ءاوى الى ركن شديد * قالوا يا لوط انّا رسل ربّك لن يصلوا اليك فاءسر باءهلك بقطع من الّيل و لايلتفت منكم اءحد الّا اءمراءتك انّه مصيبها مآ اءصابهم انّ موعدهم الصّبح اءليس الصّبح بقريب * فلمّا جآء اءمرنا جعلنا عاليها سافلها و اءمطرنا عليها حجارة من سجّيل منضود * مسوّمة عند ربّك و ما هى من الظّالمين ببعيد (سوره هود، آيه 77 و 83)
5- كذّبت قوم لوط بالنّذر * انّا اءرسلنا عليهم حاصبا الّا ءال لوط نجّيناهم بسحر (سوره قمر، آيه 33 و 34)
6- و لوطا اذقال لقومه اءتاءتون الفاحشة ما سبقكم بها من اءحد من العالمين* انّكم لتاءتون الرّجال شهوة من دون النّساء بل اءنتم قوم مسرفون * و ما كان جواب قومه الّا اءن قالوا اءخرجوهم من قريتكم اناس يتطهّرون * فاءنجيناه و اءهله الّا اءمراءته كانت من الغابرين - و اءمطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين (سوره اعراف ، آيات 80 تا 84)
ترجمه :
1- امّا پس از آنان ، فرزندان ناشايسته اى روى كار آمدند كه نماز را تباه كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات ) گمراهى خود را خواهند ديد!
مگر آنان كه توبه كنند و ايمان بياورند و كار شايسته انجام دهند؛ چنين كسانى داخل بهشت مى شوند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد.
2- خدا مى خواهد شما را ببخشد (و از آلودگى پاك نمايد)، امّا آنها كه پيرو شهواتند، مى خواهند شما به كلّى منحرف شويد.
3- و لوط را فرستاديم ، هنگامى كه به قوم خود گفت : ((شما عمل بسيار زشتى انجام مى دهيد كه هيچ يك از مردم جهان پيش از شما آن را انجام نداده است )).
آيا شما به سراغ مردان مى رويد و راه (تداوم نسل انسان ) را قطع مى كنيد و در مجلستان اعمال ناپسند انجام مى دهيد؟! اما پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند: ((اگر راست مى گويى ، عذاب الهى را بر ما بياور!))
4- و هنگامى كه رسولان ما (فرشتگان عذاب ) به سراغ لوط آمدند، از آمدنشان ناراحت شد و قلبش پريشان گشت و گفت : ((امروز روز سختى است !)) (زيرا آنها را نشناخت و ترسيد، قوم تبهكار مزاحم آنها شوند).
قوم او (به قصد مزاحمت مهمانان ) به سرعت سراغ او آمدند - و قبلا كارهاى بد انجام مى دادند - گفت : ((اى قوم من ! اين ها دختران منند، براى شما پاكيزه ترند (با آنها ازدواج كنيد و از زشتكارى چشم بپوشيد!)، از خدا بترسيد و مرا در مورد مهمانانم رسوا نسازيد. آيا در ميان شما يك مرد فهميده و آگاه وجود ندارد؟!))
گفتند: ((تو مى دانى ما تمايلى به دختران تو نداريم و خوب مى دانى ما چه مى خواهيم !))
گفت : (((افسوس !) اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم ، يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود! (آن گاه مى دانستم با شما زشت سيرتان
ددمنش چه كنم !)))
(فرشتگان عذاب ) گفتند: ((اى لوط! ما فرستادگان پروردگار توييم ؛ آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد! در دل شب ، خانواده ات را (از اين شهر) حركت ده ! و هيچ يك از شما پشت سرش را نگاه نكند، مگر همسرت كه او هم به همان بلايى كه آنها گرفتار مى شوند، گرفتار خواهد شد! موعد آنها صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟!))
و هنگامى كه فرمان ما فرارسيد، آن (شهر و ديار) را زير و رو كرديم و بارانى از سنگ (گِلهاى متحجّر) متراكم به روى هم ، بر آنها نازل نموديم .
(سنگ هايى كه ) نزد پروردگارت نشان دار بود و آن از (ساير) ستمگران دور نيست !
5- قوم لوط انذارها (و هشدارهاى پى در پى پيامبرشان ) را تكذيب كردند. ما بر آنها تُندبادى كه ريگ ها را به حركت در مى آورد فرستاديم (و همه را هلاك كرديم )، جز خاندان لوط را كه سَحرگاهان نجاتشان داديم !
6- (و به خاطر آوريد) لوط را، هنگامى كه به قوم خود گفت : ((آيا عمل بسيار زشتى را انجام مى دهيد كه هيچ يك از جهانيان ، پيش از شما انجام نداده است ؟!))
آيا شما از روى شهوت به سراغ مردان مى رويد، نه زنان ؟! شما گروه اسرافكار (و منحرفى ) هستيد.
ولى پاسخ قومش چيزى جز چنين نبود كه گفتند: ((اين ها را از شهرتان بيرون كنيد كه اين ها مردمى هستند كه پاكدامنى را مى طلبند (و با ما هم صدا نيستند!))).
(چون كار به اينجا رسيد) ما او و خاندانش را رهايى بخشيديم ، جز همسرش كه از بازماندگان (در شهر) بود.
و (سپس چنان ) بارانى (از سنگ ) بر آنها فرستاديم (كه آنها را در هم كوبيد و نابود ساخت .)
پس بنگر كه سرانجام كار مجرمان چه شد!
تفسير و جمع بندى
بلاى شهوت پرستى در طول تاريخ
در نخستين آيه ، بعد از ذكر نام گروهى از پيامبران الهى و صفات برجسته و والاى آن بزرگواران ، مى فرمايد: ((ولى بعد از آنها، فرزندان ناشايسته اى روى كار آمدند كه نماز را ضايع كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات ) گمراهى خود را خواهند ديد؛ فخلف من بعدهم خلف اءضاعوا الصّلوة و اتّبعوا الشّهوات فسوف يلقون غيّا)).(427)
و بلافاصله بعد از آن - به عنوان يك استثنا - مى فرمايد: ((مگر آنها كه توبه كردند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، چنين كسانى داخل بهشت مى شوند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد؛ الّا من تاب و آمن و عمل صالحا فاءولئك يدخلون الجنّة و لا يظلمون شيئا)).(428)
شايان توجّه اين كه بعد از مسئله ضايع كردن نماز، سخن از پيروى ((شهوات )) و به دنبال آن ، گمراهى به ميان آمده است . اين تعبير حساب شده از يك سو اشاره به آن است كه نماز، عامل مهمى براى شكستن ((شهوات )) و خودكامگى ها و هواپرستى هاست ؛ همان طور كه در آيه 45 سوره عنكبوت آمده : ((...انّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر)) و از سوى ديگر نشان مى دهد كه سرانجام ((شهوت پرستى ))، گمراهى و ضلالت است ، همان گونه كه در آيه 10 سوره روم آمده است : ((ثمّ كان عاقبة الّذين اءسائوا السّواءى اءن كذّبوا بآيات اللّه و كانوا بها يستهزئون ؛ سپس سرانجام كار كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به اين جا رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به مسخره گرفتند!))
آرى ! آنها گمراه مى شوند و به كيفر گمراهى خود؛ يعنى ، آتش قهر و غضب الهى گرفتار خواهند شد.
روشن است كه ((شهوات )) در اين جا مفهوم وسيعى دارد و منحصر به ((شهوت جنسى )) نيست ، بلكه هرگونه تمايل افراطى نفسانى و هواپرستى را شامل مى شود.
البته كسانى كه توبه كنند و ايمان خود را كه به خاطر گناه ضربه ديده است تجديد نموده و به سراغ اعمال بروند، اهل بهشت خواهند بود آثار تضييع نماز و پيروى شهوات از وجودشان برچيده خواهد شد.
در دوّمين آيه ، ضمن بيان مقابله آشكار ميان ((بازگشت به سوى خدا)) و ((پيروى از شهوات ))، و اشاره به اين كه اين دو موضوع در دو جهت مخالف ، حركت مى كنند، مى فرمايد: ((خدا مى خواهد توبه شما را بپذيرد و شما را ببخشد و از آلودگى پاك سازد؛ امّا آنها كه پيرو شهواتند، مى خواهند شما به كلّى (از راه حق ) منحرف شويد؛ و اللّه يريد اءن يتوب عليكم و يريد الّذين يتّبعون الشّهوات اءن تميلوا ميلا عظيما)).(429)
آرى ! آنها كه غرق گناه و شهوتند، مى خواهند ديگران را نيز هم رنگ خود سازند و از سر تا پا آلوده گناه كنند؛ در حالى كه خداوند مى خواهد مردم با ترك شهوات به سوى او بازگردند و غرق معرفت و نور و صفاى تقوا و قرين سعادت و خوشبختى شوند.
به گفته مفسّران بزرگ ، منظور از ((ميل عظيم ))، هتك حدود الهى و آلوده شدن به انواع گناهان است . بعضى نيز آنها را به معنى ازدواج با محارم و مانند آن - كه در آيات قبل ، از آن نهى شده است - تفسير كرده اند كه در واقع يكى از مصاديق مفهوم بالاست .
لازم به يادآورى است كه پيروى از شهوات در اين آيه ، ممكن است داراى همان مفهوم عام باشد و نيز ممكن است اشاره به ((شهوت جنسى )) باشد؛ زيرا اين آيه بعد از آياتى قرار گرفته كه حرمت ازدواج با محارم و زنان شوهردار و كنيزان (آلود به اعمال منفى عفّت ) را بيان كرده است . به هر حال اين آيه ، گواه روشنى است به اين كه راه ((شهوت پرستى )) از راه ((خداپرستى )) جدا بوده و اين دو در مقابل هم قرار دارند.
آيات سوّم ، چهارم ، پنجم ، و ششم ، از آيات مورد بحث ، ناظر به داستان قوم لوط و ((شهوت پرستى )) آنهاست ؛ شهوتى آميخته با انحرافات جنسى كه در تمام تاريخ آمده است . هر بخش از اين آيات ، نكته خاصّى را تعقيب مى كند كه ما به طور اجمال به آنها اشاره مى كنيم :
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:38 PM
next page
fehrest page
back page
سوّمين آيه ، گفتار حضرت لوط عليه السّلام را بيان مى كند كه قوم خود را مورد سرزنش شديد قرار داد: ((لوط را فرستاديم ، در آن هنگام كه به قوم خود گفت : شما كار بسيار شنيعى انجام مى دهيد كه هيچ كس از جهانيان ، قبل از شما آن را انجام نداده است ؛ و لوطا اذ قال لقومه انّكم لتاءتون الفاحشة ما سبقكم بها من اءحد من العالمين )).(430)
((فاحشه )) واژه اى است كه به هر حال بسيار زشت اطلاق مى شود، هر چند در تعبيرات متعارف بيشتر به ((فحشاء جنسى )) اطلاق مى گردد. تعبير آيه فوق ، نشان مى دهد كه در جامعه بشرى ((هم جنس گرايى )) از قوم لوط عليه السّلام شروع شد و تا آن زمان سابقه نداشت .
در ادامه آمده است : ((آيا شما به سراغ مردان مى رويد و راه تداوم نسل انسان را قطع مى كنيد و در مجلس خود، اعمال زشت (ديگر نيز) انجام مى دهيد؟!؛ اءئنّكم لتاءتون الرّجال و تقطعون السّبيل و تاءتون فى ناديكم المنكر...))(431)
در اين تعبير يكى از علّت هاى مهم تحريم ((هم جنس گرايى )) را قطع نسل بشر مى داند؛ زيرا هنگامى كه اين عمل زشت اخلاقى به شكل فراگير درآيد، خطر انقطاع نسل بشر، جامعه بشرى را تهديد مى كند.
بعضى از مفسّران ، جمله ((و تقطعون السّبيل )) آيه فوق را، اشاره به راهزنى و دزدى قوم لوط دانسته اند و بعضى اشاره به مزاحمت هاى جنسى مى دانند كه به عمد براى راهگذاران به وجود مى آورند!
((نادى )) از مادّه ((ندا)) به معنى مجلس عمومى يا مجلس تفريح است ؛ زيرا در آنجا افراد يكديگر را ((ندا)) مى كنند.
گرچه قرآن كريم ، در اين جا شرح نداده كه آنها در جلسات تفريحى خود، چه منكران ديگرى را انجام مى دادند، ولى پيداست كه اعمال متناسب با همان عمل شنيعشان بوده است . در روايات آمده است ، آنها در حضور جمع بدن هاى خود را برهنه مى كردند، فحش هاى ركيك مى دادند و كلمات زشت و بسيار زننده ردّ و بدل مى نمودند و حركات ناشايست ديگرى داشتند كه قلم از ذكر آنها شرم دارد.
آنها چنان ، غرق در شهوت بودند كه خدا و همه ارزشهاى اخلاقى و انسانى را به باد مسخره مى گرفتند؛ به همين دليل ، هنگامى كه پيامبرشان حضرت لوط عليه السّلام از روى تعجب و انكار سؤ الى از عمل شنيعشان نمود، ((پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند: اگر راست مى گويى ، عذاب الهى را بر ما بياور!،...فما كان جواب قومه الّا اءن قالوا ائتنا بعذاب اللّه ان كنت من الصّادقين )).(432)
و به اين ترتيب عذاب الهى را به مسخره گرفتند.
در چهارمين بخش از اين آيات به گوشه ديگرى از داستان لوط اشاره مى كند: ((و آن زمانى است كه فرشتگان الهى (كه ماءمور عذاب قوم لوط بودند در چهره جوانان زيبايى ) به سراغ حضرت لوط عليه السّلام آمدند و او (كه آنها را نمى شناخت ) از مشاهده آنان سخت ناراحت شد و قلبش پريشان گشت و (پيش خود گفت :) امروز روز سختى است ؛ زيرا ممكن است ، اين قوم زشت سيرت ، حرمت ميهمانهاى مرا نشناسند و قصد تجاوز به آنها را داشته باشند!؛ و لمّا جآءت رسلنا لوطا سى ء بهم و ضاق بهم ذرعا و قال يوم عصيب )).(433)
(و در اين هنگام ، اشرار قوم باخبر شدند ((و به سرعت به سراغ او آمدند (و قصد سويى نسبت به ميهمان او داشتند) و پيش از آن نيز اعمال بدى انجام مى دادند (و اين كار؛ يعنى ، تجاوز به ميهمانان آز آنها بعيد نبود!؛ و جاءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملون السّيّئات ...)).(434)
((حضرت لوط عليه السّلام (بسيار ناراحت شد و با ايثار و فداكارى عجيب و يا به خاطر اتمام حجت ) به آنها گفت : اين دختران منند كه براى شما پاكيزه ترند (بياييد با آنها ازدواج كنيد و از اعمال شنيع خود دست برداريد. از خدا بترسيد و مرا در برابر ميهمانانم رسوا نسازيد، آيا يك انسان رشيد (و عاقل و باغيرت ) در ميان شما نيست ؟؛ قال يا قوم هؤ لاء بناتى هنّ اءطهرلكم فاتّقوا اللّه و لاتخزون فى ضيفى اءليس منكم رجل رشيد)).(435)
ولى آن قوم كثيف و زشت سيرت ، نه تنها در برابر اين همه بزرگوارى اين حضرت لوط عليه السّلام حيا نكردند، بلكه بى شرمانه پاسخ گفتند: ((تو خود مى دانى ، ما را به دختران تو حقى نيست (و به جنس زن علاقه اى نداريم !) تو به خوبى مى دانى كه ما چه چيز مى خواهيم !؛ قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انّك لتعلم ما نريد)).(436)
هنگامى كه قوم لوط، و قاحت را به آخرين درجه رساندند؛ حضرت لوط عليه السّلام فرياد زد و گفت : ((اى كاش ! قوت و قدرتى داشتم (تا شما خيره سران را مجازات مى كردم ) و اى كاش ! تكيه گاه محكمى از قوم و عشيره و پيروان نيرومندى در اختيار من بود (تا به كمك آنها) شما منحرفان را سخت كيفر مى دادم ؛ قال لو اءنّ لى بكم قوّة اءوءاوى الى ركن شديد)).(437)
همان گونه كه در ادامه اين آيات آمده است حضرت لوط عليه السّلام متوجّه شد كه آنها فرستادگان پروردگارند، هيچ كس نمى تواند كمترين آسيبى به آنها برساند. فرشتگان به حضرت لوط عليه السّلام خبر دادند كه فردا صبح عذاب هولناكى به سراغ اين قوم مى آيد و شهرهاى آنها به كلّى زير و رو مى شود و بارانى از سنگ هاى آسمانى بر آنها فرو مى ريزد؛ به حضرت لوط عليه السّلام دستور دادند كه شبانه به اتفاق خانواده اش - به استثناى همسرش كه از تقوا بى بهره بود - آن شهرها را ترك كنند كه صبحگاهان عذاب الهى فرامى رسد.
در پنجمين بخش از آيات ، ضمن اشاره به مجازات شديد اين قوم ننگين زشت سيرت مى فرمايد: ((قوم لوط، انذارها و هشدارهاى مكرّر (پيامبرشان ) را تكذيب كردند. ما بر آنها تُندبادى كه ريگ ها را به حركت در مى آورد، فرستاديم (و همه را زير آن مدفون ساختيم )، جز خاندان لوط كه آنها را سحرگاهان نجات داديم ، (به استثناى همسرش كه مشمول مجازات قوم گنهكار شد)؛ كذّبت قوم لوط النّذر * انّا اءرسلنا عليهم حاصبا الّا آل لوط نجّيناهم بسَحر)).(438)
البته اين بخشى از مجازات دردناك آنها بود، زيرا در قرآن آمده است كه : ((نخست زلزله اى - به امر ما - آمد و سرزمين آنها را زير و رو كرد، آن چنان كه قسمت هاى بالا در پايين و قسمت هاى پايين در بالا قرار گرفت ؛ فلمّا جاء اءمرنا جعلنا عاليها سافلها...(439))).
((و بارانى از سنگ بر آنها فرو فرستاديم ؛ ...و اءمطرنا عليها حجارة من سجّيل منضود))(440)
اين باران سنگ ، ممكن است بخشى از سنگ هاى سرگردان آسمانى بوده كه به فرمان پروردگار الهى بر فراز آسمان شهر آنها ظاهر گشته و بر ويرانه ها و اجساد بى جان آنان باريده است .
احتمال ديگر اين است كه ((حاصب )) به معناى ((طوفان شن )) باشد. اين طوفان گاهى تپّه هايى را از يك گوشه بيابان برداشته و به آسمان مى برد، سپس در نقطه ديگر، مانند بارانى فرو مى ريزاند، به طورى كه گاهى قافله ها، زير انبوهى از شن و ماسه مدفون مى گشت !
حال اين نكته قابل تاءمّل است كه هر چند، گاهى طوفان هاى شن يا باران هاى سنگ در جهان طبيعت روى مى دهد؛ ولى خداوند متعال فرمان داده بود كه اين حوادث در آن ساعت مخصوص و معيّن - كه فرشتگان حضرت لوط عليه السّلام را خبر داده بود - واقع گردد.
احتمال ديگرى نيز وجود دارد كه ممكن است ، نخست زلزله سهمگين ، شهرهاى آنها را زير و رو كرده و سپس بارانى از سنگ هاى آسمانى بر سرشان فرو ريخته و آن گاه طوفانى از شن ، آثار آنها را محو و نابود كرده باشد كه اين عذاب هاى سه گانه ، بيانگر شدّت خشم الهى ، نسبت به اين قوم رو سياه است .
در ششمين و آخرين بخش از آيات ، ضمن اشاره فشرده و مختصر به تمام ماجراى قوم لوط - از آغاز تا پايان - مى فرمايد: ((به خاطر آوريد ((لوط)) را؛ هنگامى كه به قوم خود گفت : آيا عمل شنيعى انجام مى دهيد كه هيچ كس از جهانيان پيش از شما آن را انجام نداده بود؟!؛ و لوطا اذ قال لقومه اءتاءتون الفاحشة ما سبقكم بها من اءحد من العالمين )).(441)
آرى ! شما از روى شهوت به سراغ مردان مى رويد، نه زنان ؛ شما جمعيّت تجاوزكارى هستيد، زيرا قوانين و سنّت هاى الهى را رها كرده و راه انحراف را پيش گرفته ايد، راهى كه سبب نابودى نسل و شيوع انواع بيماريها و مفاسد ديگر اجتماعى مى شود.
گرچه بيمارى وحشتناك ((ايدز)) يكى از هولناك ترن بيمارى هاى عصر ما شناخته شده ، ولى بعيد نيست كه اين بيمارى در آن زمان نيز وجود داشته و گروهى از قوم لوط به آن گرفتار شده بودند. به همين علّت خداى كريم و رحيم ، اجساد آنها را زير خروارها سنگ و شن دفن كرد تا اين امر، هم درس عبرتى براى ديگران بوده و هم مايه نعمتى كه همان جلوگيرى از انتشار و سرايت اين بيمارى به ديگران بوده است .
به هر حال ، آن قوم آلوده ، به قدرى بى شرم بودندكه نه تنها به سخن حضرت لوط عليه السّلام گوش ندادند، بلكه خواستار اخراج او و خاندانش - به جرم پاكى از آلودگى هاى شايع در ميانشان - از آبادى ها شدند. قرآن كريم در ادامه اين آيات به آن اشاره دارد: ((و ما كان جواب قومه الّا اءن قالوا اءخرجوهم من قريتكم انّهم اناث يتطهّرون )).(442)
خداوند در ادامه اين آيات مى فرمايد:
((ما لوط و خاندانش را - به جز همسرش كه از بازماندگان (در شهر) بود، نجات بخشيديم ، سپس بارانى (از سنگ ) بر آنها فرو فرستاديم (و همه را نابود كرديم و مدفون ساختيم ). اكنون بنگر، سرانجام كار مجرمان چگونه بود؛ فاءنجيناه و اءهله الّا اءمراءته كانت من الغابرين - و اءمطرنا عليهم مطرا فاءنظر كيف كان عاقبة المجرمين )).(443)
آرى ! آنها چنان آلوده بودند كه بى گناهى و پاكدامنى را گناه مى دانستند! و پاكان را به جرم پاكى محكوم به تبعيد و راندن از خانه و زندگيشان مى كردند. هر چند قبل از انجام اين كار، به غضب الهى گرفتار و نابود شدند.
بخش مهّمى از اين آيات ، ضمن بيان عواقب هوسبازى و هواپرستى و شهوترانى - به مفهوم عام و خاصّش - اين عمل ناشايسته و پَست اخلاقى را كه سرچشمه گناهان و اثرات مخرّب اجتماعى بى شمارى است ، سخت نكوهش مى نمايد.
شهوت پرستى در روايات اسلامى
اين مسئله در منابع روايى اسلام ، مورد توجّه فراوان قرار گرفته است كه بيشتر آنها بيانگر هشدار، درباره پيامدهاى خطرناك آن است . اين احاديث تكان دهنده ، هر خواننده اى را تحت تاءثير عميق قرار داده و روشن مى سازد كه آلودگى به ((شهوت )) - خواه به مفهوم عام و خواه به مفهوم خاص آن - از موانع اصلى سعادت و كمال انسانها و از اسباب مهم گسترش گناه و جنايت در جامعه بشرى است كه در ذيل ، به بعضى از آن احاديث اشاره مى شود:
1- پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((ما تحت ظلّ السّماء من اله يعبد من دون اللّه اءعظم عند اللّه من هوى متّبع ؛ در زير آسمان معبودى جز خدا پرستيده نشده است كه در پيشگاه خدا، بدتر از هوا و هوسى باشد كه انسان را به دنبال خود مى كشاند)).(444)
به اين ترتيب ، روشن مى شود كه ((شهوت )) و هواى نفس از خطرناك ترين عوامل انحراف انسان به سوى زشتى هاست .
2- امام اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام مى فرمايند: ((الشّهوات سموم قاتلات ؛ شهوت ها، زهرهاى كشنده است ))(445) (كه شخصيّت و ايمان و مروّت و اعتبار انسان را نابود مى سازد).
3- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار عليه السّلام آمده است : ((الشّهوات مصائد الشّيطان ؛ شهوات دام هاى شيطان است .))(446) (كه انسان ها را به وسيله آن در هر سن و سال و در هر زمان و مكان صيد مى كند).
4- همان حضرت عليه السّلام در جاى ديگر مى فرمايند: ((امنع نفسك من الشّهوات تسلم من الآفات ؛ اگر مى خواهيد از آفات در امان باشيد، خويشتن را از تسليم شدن در برابر شهوات بازداريد)).(447)
5- در حديث ديگرى نيز از همان پيشوايان پرهيزكاران جهان آمده است : ((ترك الشّهوات اءفضل عبادة و اءجمل عادة ؛ ترك شهوتها، برترين عبادت و زيباترين عادت است )).(448)
6- امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((من ملك نفسه اذا غضب و اذا رهب و اذا اشتهى ، حرّم اللّه جسده على النّار؛ كسى كه به هنگام غضب و تمايل و ترس و شهوت ، مالك نفس خويش باشد، خداوند جسد او را بر آتش دوزخ حرام مى كند)).(449)
7- اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديث ديگرى مى فرمايند: ((ضادّوا الشّهوة مضادّة الضّد ضدّه و حاربوها محاربة العدوّ العدوّ؛ با خواهش هاى نفسانى در تضاد باشيد، همچون تضاد دو ضد با يكديگر و با آن به پيكار برخيزيد (مانند) پيكار دشمن با دشمن )).(450)
اين سخن با صراحت ، اين حقيقت را بازگو مى كند كه ((شهوت پرستى )) درست مقابل ((سعادت )) و خوشبختى انسان قرار گرفته است .
پيامدهاى شهوت پرستى در كلام اميرمؤ منان على عليه السّلام
درباره پيامدهاى شهوت پرستى از هواى نفس ، تعبيرات دقيق ، حساب شده و تكان دهنده اى در احاديث اسلامى ديده مى شود كه در اين بحث تنها به كلام پيشواى متقيان حضرت على عليه السّلام اشاره مى شود:
1- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((اهجروا الشّهوات فانّها تقودكم الى ركوب الذّنوب و التهجم على السّيئات ؛ از شهوات سركش بپرهيزيد كه شما را به ارتكاب انواع گناهان و هجوم بر معاصى مى كشاند)).(451)
2- اين مسئله گاهى به قدرى شديد مى شود كه به كلّى دين انسان را بر باد مى دهد؛ چنان كه در حديث ديگرى مى فرمايند: ((طاعة الشّهوة تفسد الدّين ؛ فرماندارى از شهوات نفسانى ، دين انسان را فاسد مى كند)).(452)
3- آن حضرت عليه السّلام در تعبير ديگرى مى فرمايند: ((طاعة الهوى تفسد العقل ؛ هواپرستى عقل انسان را فاسد مى كند)).(453)
4- در جاى ديگر مى فرمايند: ((الجاهل عبد شهوته ؛ انسان نادان بنده شهوت خويش است ))(454)؛ يعنى ، انسان جاهل مثل برده خوار و ذليلى است كه در برابر شهوت خويش ، هيچ اختيارى از خود ندارد.
5- در تعبير ديگر مى فرمايند: ((عبد الشّهوة اسير لاينفكّ اءسره ؛ برده شهوت چنان اسير است كه هرگز روى آزادى را نخواهد ديد)).(455)
6- آن حضرت عليه السّلام در اين كه سرانجام ((شهوت پرستى )) رسوايى است ، مى فرمايند: ((حلاوة الشّهوة عار الفضيحة ؛ شيرينى شهوت را ننگ رسوايى از ميان مى برد)).(456)
7- در تعبير ديگرى ، شهوت پرستى را كليد انواع شَرها مى دانند: ((سبب الشّرّ غلبة الشّهوة (457) سبب شَرّ، غلبه شهوت است )).
با توجّه به اين كه ((الشَّر)) با الف و لام جنس و به صورت مطلق ذكر شده است ، معناى عموم را مى رساند كه اين امر بيان گر آن است كه ((شهوت پرستى ))، سرچشمه تمام شَرها و بدبختى هاست .
8- در جاى ديگر ضمن اشاره به اين نكته كه غلبه هوا و هوس ، سبب بسته شدن راههاى سعادت بشرى شده و او را در گمراهى نگاه مى دارد، مى فرمايند: ((كيف يستطيع الهدى من يغلبها الهوى ؛ چگونه مى تواند انسان به هدايت برسد، در حالى كه هواى نفس در او غلبه گرديده است )).(458)
9- آن حضرت در سخن ديگرى ، غلبه شهوات را باعث تضعيف شخصيّت انسان مى دانند: ((من زادت شهوته قلّت مروّته ؛ كسى كه شهوات او فزونى يابد، شخصيّت انسانى او كم مى شود)).(459)
10- در بيان ديگرى به اين حقيقت اشاره مى كند كه راه بهشت ، راه ((شهوت پرستان )) نيست : ((من اشتاق الى الجنّة سلا عن الشّهوات ؛ كسى كه مشتاق بهشت است بايد شهوت پرستى را فراموش كند)).(460)
11- در جاى ديگر اين نكته را بازگو مى كند كه حكمت و آگاهى با شهوت پرستى سازگار است : ((لاتسكن الحكمة قلبا مع شهوة ؛ حكمت و دانش در قلبى كه جاى شهوت پرستى است ، ساكن نمى شود)).(461)
آثار زيانبارى شهوت پرستى
از بحث هاى قبل روشن شد كه ((شهوت )) داراى مفهوم عام و وسيعى بوده و شامل هرگونه دوست داشتن ، تمايل و رغبت به درك لذّت و خواهش نفس مى شود. بدون اين كه اختصاص به شهوت جنسى داشته باشد، گرچه گاهى در خصوص شهوت جنسى نيز به كار رفته است .
در قرآن مجيد نيز اين مفهوم در يازده مورد به صورت عام استفاده شده است و تنها در دو مورد در معنى خاص آن به كار رفته است . در روايات اسلامى و كلمات علماى اخلاق نيز اغلب در مفهوم عام به كار رفته كه در مقابل آن واژه ((عفت )) به معنى خويشتن داراى و چشم پوشى از لذايذ گناه آلوده مادى به كار مى رود.
اين مفهوم بيشتر در موارد منفى به كار مى رود، اما گاهى در موارد مثبت نيز به كار رفته است ، مانند، آن جايى كه خداوند خطاب به بهشتيان مى فرمايد: ((...و لكم فيها ما تشتهى اءنفسكم ...؛ هر چه را دوست بداريد و به آن تمايل داشته باشيد، در بهشت براى شما فراهم است ))(462) يا آنجايى كه مى فرمايند: ((...فيها ما تشتهيه الاءنفس و تلذّ الاعين ...؛ در بهشت آنچه دل ها مى خواهد و چشم از آن لذّت مى برد، موجود است )).(463)
به هر حال اين واژه ، بيشتر داراى بار منفى بوده و در مواردى كه هوا و هوس افراطى بر انسان چيره گشته و تمايلات ويرانگر و گناه آلود بر تمام وجودش مستولى گردد به كار مى رود.
اين واژه و مشتقات آن ، در قرآن مجيد، سيزده مورد به كار رفته كه شش مورد آن داراى مفهوم مثبت و هفت مورد آن داراى مفهوم منفى است .
به هر حال ((شهوت )) به هر معنى كه باشد، هرگاه مفهوم خاص آن كه همان خواست هاى افراطى و شهواتى است مورد نظر باشد؛ آثار زيانبارى به دنبال خواهد داشت كه به وضوح قابل مشاهده است كه ضمن توجّه به رواياتى كه در فصل قبل آورديم ؛ بايد اذعان داشت كه سر تا سر تاريخ نيز مملو از پيامدهاى نامطلوب شهوت پرستى هاست كه به طور خلاصه مى توان به عناوين زير، اشاره كرد:
1- آلودگى به گناه
شهوت پرستى انسان را به سوى انواع گناهان مى كشاند و در واقع يكى از سرچشمه هاى اصلى گناه و معصيت و نافرمانى خدا محسوب مى گردد؛ زيرا چشم و گوش انسان را بسته و به مصداق حديث نبوى ((حبّك للشّى ء يعمى و يصم (464))) آدمى را كور و كَر كرده و قدرت درك واقعيت ها را از او مى گيرد و در چنين حال ، زشتى ها در نظر او زيبا و زيبايى ها در نظر او زشت و بى رنگ مى شود.
به همين دليل ، در روايات سابق (روايت هشتم ) خوانديم كه اميرمؤ منان عليه السّلام درباره پيروى از شهوات سركش بپرهيزيد كه شما را به ارتكاب انواع گناهان مى كشاند)).
در حديث دهم ، از همان حضرت نيز به اين نكته اشاره شد كه : ((هواپرستى عقل انسان را فاسد مى كند)) و در حديث نهم نيز فرمودند (اگر شهوت پرستى تشديد شود): ((دين انسان را بر باد مى دهد و حتى انسان را به بت پرستى مى كشاند.)) در اين رابطه مفسّران و ارباب حديث ، در ذيل آيات 16 و 17 سوره حشر، داستانى درباره عابدى از قوم بنى اسرائيل به نام ((برصيصا)) آورده اند كه شاهد زنده اى براى اين مدعاست ، داستان گرچه معروف است ، امّا تكرارش خالى از صواب نيست :
...مرد عابد بنى اسرائيلى به خاطر سالها عبادتش ، به آن حد از مقام قرب الهى رسيده بود كه بيماران با دعاى او سلامت خود را بازمى يافتند و به اصطلاح مستجاب الدعوه شده بود.
روزى ، زن جوان زيبايى را كه بيمار بود، نزد او آوردند و به اميد شفا در عبادتگاه او گذاردند و رفتند.
شيطان به وسوسه آن عابد مشغول شد و آن قدر صحنه گناه را در نظرش زينت داد كه عنان اختيار را از كف او ربود؛ آن چنان كه گويا عابد كَر و كور گشته و همه چيز را به دست فراموشى سپرده است . ديرى نپاييد كه آن عابد دامان ((عفت )) خويش را به گناه بيآلود. پس از ارتكاب گناه به خاطر اين كه احتمال داشت آن زن باردار شود و موجب رسوايى او گردد؛ باز شيطان و هواى نفس به او پيشنهاد كرد كه زن را به قتل رسانده و در گوشه اى از آن بيابان وسيع دفن كند. هنگامى كه برادران دختر، به سراغ خواهر بيمار خويش آمدند و عابد اظهار بى اطلاعى كرد؛ آنان نسبت به عابد مشكوك گشته و به جستجو برخاستند و پس از مدّتى ، سرانجام جسد خونين خواهر خويش را در گوشه بيابان از زير خاك بيرون كشيدند.
اين خبر در شهر پيچيد و به گوش امير رسيد. او با گروه زيادى از مردم به سوى عبادتگاه آن عابد حركت كرد تا علّت اين قتل را بيابد. هنگامى كه جنايات آن عابد روشن شد؛ او را از عبادتگاهش فرو كشيدند تا بر دار بياويزند.
در ادامه اين حكايت آمده است : هنگامى كه عابد در كنار چوبه دار قرار گرفت ؛ شيطان در نظرش مجسم شد و گفت : من بودم كه با وسوسه هاى خويش تو را به اين روز انداختم ؛ حال اگر آنچه را كه من مى گويم ، اطاعت كنى ، تو را نجات خواهم داد.
عابد گفت : چه كنم ؟
شيطان گفت : تنها يك سجده براى من كافى است .
عابد گفت : مى بينى كه طناب دار را بر گردن من افكنده اند و من در اين حال توانايى سجده بر تو را ندارم .
شيطان گفت : اشاره اى هم كفايت مى كند.
عابد بيچاره نادان ، پس از اين كه با اشاره ، سجده اى بر شيطان كرد؛ طناب دار گلويش را فشرد و او در دم جان سپرد.
آرى ! شهوت پرستى باعث شد تا آن عابد، ابتدا به زِنا آلوده شود و سپس قتل نفس انجام دهد و بعد دروغ بگويد و سرانجام مشرك گردد و بدين ترتيب محصول سال ها عبادت او بر باد رفته و نزد خاص و عام رسوا شود.
همه رنج جهان از شهوت آيد كه آدم زان برون از جنت آيد (465)
2- فساد عقل
شهوت پرستى ، پرده هاى ضخيمى بر عقل و فكر انسان مى اندازد؛ حق را در نظر او باطل و باطل را در نظر او، حق جلوه مى دهد. در روايات گذشته نيز بيان داشتيم كه : ((طاعة الهوى تفسد العقل ؛ هواپرستى عقل را باطل مى كند.))(466) به همين دليل بسيارى از شهوت پرستان به هنگام غلبه شهوت ، كارهايى انجام مى دهند كه بعد از فرونشستن آتش شهوت ، از آن عمل خويش سخت پشيمان شده و گاه تعجّب مى كنند كه چگونه دست به انجام آن كار احمقانه و غلط زده اند.
در حديث ديگرى اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((اذا اءبصرت العين الشّهوة عمى القلب عن العاقبة ؛ هنگامى كه چشم ، مظاهر شهوت را ببيند، عقل از مشاهده عاقبت كار بازمى ماند)).(467)
3- تضعيف شخصيّت اجتماعى انسان
شهوت پرستى ، شخصيت و اجتماعى انسان را در هم مى شكند و او را به ذلّت مى كشاند؛ زيرا براى كاميابى هاى شهوانى بايد تمام قيد و بندهاى اجتماعى را شكست و تَن به هر پَستى داد. بديهى است كه انسان باشخصيّت ، در كشاكش شهوات ، بر سر دو راهى قرار مى گيرد يا بايد به خواست هاى شهوانى دل خويش برسد، يا شخصيّت و احترام خود را حفظ نمايد كه اغلب جمع ميان اين دو غيرممكن است !
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((زيادة الشّهواة تزرى بالمروّة ؛ افزون شدن شهوت ، شخصيّت انسان را لكه دار مى كند)).(468)
4- اسارت نفس
اسارت و بندگى در برابر خواست هاى نفسانى ، يكى ديگر از پيامدهاى شهوت پرستى است ؛ زيرا انسان شهوت پرست چنان اسير شهوات خود مى شود كه بازگشت و دورى جستن از آنها، برايش مشكل و گاهى نيز غيرممكن مى گردد.
نمونه بارز آن ، زندگى خفت بار معتادان به موادّ مخدّر است كه در ظاهر آزادند؛ ولى در هر اسيرى ، اسيرترند. زنجير اعتياد ناشى از شهوت پرستى نيز آن چنان دست و پاى انسان را مى بندد كه گويا هرگونه حركت و تلاش براى دورى جستن از خواست هاى رذيله ، بسيار مشكل مى گردد؛ مخصوصا اگر هواپرستى ، به سر حد عشق هاى جنون آميز جنسى برسد كه در اين حال اسارت انسان به اوج خود مى رسد.
حضرت اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايد: ((عبد الشّهوة اءسير لاينفّك اءسره ؛ بنده شهوت چنان اسير است كه هرگز روى آزادى را نخواهند ديد)).(469)
آن حضرت در تعبير ديگرى نيز مى فرمايند: ((و كم من عقل اءسير تحت هوى اءمير؛ چه بسيار عقل ها و خِردها كه شهوات بر آن حكومت مى كند)).(470)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:38 PM
next page
fehrest page
back page
باز در حديث ديگرى مى فرمايند: ((الشّهوات تسترقّ الجهول ؛ شهوت ها، افراد نادان را بَرده خود مى سازند)).(471)
5- رسوايى و بى آبرويى
رسوايى ، يكى ديگر از پيامدهاى شهوت پرستى است . تاريخ بشر مملو از شرح زندگى كسانى است كه در جامعه داراى مقام و موقعيّت ممتاز بودند؛ ولى هنگامى كه اسير ((شهوت )) و هواى نفس شدند، كارشان به رسوايى كشيد.
در اشعار شعرا نيز رابطه ((عشق )) و ((رسوايى )) يك رابطه معروف و مشهور است .(472)
(رسوايى عالمى شدم از فرط عاشقى )
در داستان يوسف و همسر عزيز مصر نشان مى دهد كه چگونه همسر عزيز مصر با وجود احترام فراوان - به علّت هواپرستى - رسواى خاص و عام شد.
يوسف به صبر خويش پيمبر شد رسوا شتاب كرد زليخا را (473)
و به گفته شاعر عرب :
انّ الهوى هو الهوان قلب اسمه فاذا هويت فقد لقيت هوانا (474)
هواپرستى همان پَستى است كه نام آن تغييريافته ، به همين دليل هر هواپرستى پَست مى شود.
عوامل و اسباب شهوت پرستى
بارها در مباحث مشابه گفته ايم كه براى درمان مفاسد اخلاقى ، بايد نخست علل و ريشه ها و اسباب آن را بيابيم . بزرگان علم اخلاق نيز، در مباحث اين علم ، به بحث از انگيزه ها، اهمّيّت فوق العاده اى داده اند؛ به همين دليل لازم است بحث دقيقى در مورد عوامل شهوت پرستى داشته باشيم .
اميال و خواسته هاى درونى كه از آن به شهوات تعبير مى شود، - مخصوصا شهوت جنسى - يك امر طبيعى و خدادادى بوده و از عوامل حركت انسان ، براى پيشرفت زندگى بشمار مى آيد. به همين دليل ، گرچه نمى توان آنها را از ميان بُرد، امّا هرگز نبايد براى سركوبى آنها نيز تلاش كرد؛ زيرا اگر اين شهوات در حدّ اعتدال باشند؛ نه نتها مشكلى ايجاد نمى كنند، بلكه يكى از اسرار تكامل و تقدّم انسان نيز محسوب مى گردند.
آنچه به صورت مُفسده اخلاقى ظاهر مى شود، همان طغيان شهوات و خارج شدن آنها از كنترل نيرويى عقل و خِرد است .
حال بايد ملاحظه كرد كه چه عواملى سبب خارج شدن اميال و خواسته هاى درونى از تحت كنترل عقل گشته و به صورت نيرويى ويرانگر در مى آيد. به يقين ، امور زير تاءثير زيادى در اين مسئله دارد:
1- ضعف ايمان
ضعف ايمان ، علّت اصلى ناديده گرفتن فرمان هاى الهى است . اگر انسان ، خدا را حاضر و ناظر بداند و دادگاه بزرگ الهى را در قيامت با چشمان قلب خويش مجسم نمايد؛ هرگز حدود الهى را نمى شكند و از مرزها تجاوز نكرده و آلوده شهوات و مفاسد اخلاقى نمى گردد.
اين همان برهان الهى است كه در بدترين شرايط زندگى حضرت يوسف عليه السّلام به سراغش آمد و او را از آلودگى به فحشا - كه تمام زمينه هاى ارتكاب ، موجود و موانعش مفقود بود - حفظ كرد.
اگر ايمان ضعيف گشته و توجّه به مبداء و معاد كم گردد، زمينه طغيان شهوات كاملا فراهم مى شود كه انسان در چنين شرايطى مثل حيوان درنده اى كه از قفس خارج شده باشد و هيچ گونه مانعى در برابر خود نبيند، به همه جا حمله مى كند و اگر كسى در برابرش ظاهر شود، مى درد.
در اين رابطه در حديث علوى آمده است : ((من اشتاق الى الجنّة سلا عن الشّهوات ؛ كسى كه مشتاق به بهشت (و معتقد به آن ) باشد، شهوات سركش را به فراموشى مى سپارد)).(475)
گاهى نيز انسان براى بهره گيرى از شهوات بدون قيد و شرط، سدّ ايمان را در هم مى شكند تا در شهوت پرستى آزاد باشد؛ قرآن مجيد مى فرمايد: ((بل يريد الاءنسان ليفجر اءمامه - يسئل اءيّان يوم القيامة (476)؛...بلكه انسان مى خواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت ) در تمام عصر، گناه كند؛ (از اين رو) مى پرسد: قيامت كى خواهد بود؟! (سؤ الى كه نشانه انكار يا ترديد است ))).
2- بى اعتنايى به حديث اجتماعى و شخصيّت انسانى
بى اعتنايى به آبرو و حيثيت اجتماعى و ضعف شخصيت انسانى ، اغلب سبب آلودگى به انواع شهوات مى شود، در حالى كه آبرو و شخصيّت انسانى و توجّه به حيثيت اجتماعى ، انسان را - هر چند كه ايمان به خدا نيز نداشته باشد - در برابر طغيان شهوات ، كنترل مى كند.
به همين دليل ، در جوامع غير دينى ، افراد آبرومند و باشخصيّت ، كمتر تسليم طغيان شهوات گشته و به ((شكم پرستى )) و شهوات بى قيد و شرط جنسى روى مى آورند؛ زيرا آبرو و حيثيت اجتماعى و شخصيت انسانى آنها، سدى است در برابر طغيان شهوات .
بنابراين هميشه تنها افراد رذل و بى شخصيّت ، در چنگال اين امور گرفتار مى گردند.
3- غفلت و بى خبرى
غفلت و بى خبرى از پيامدهاى شهوت پرستى ، عامل ديگر آلودگى به اين رذيله اخلاقى است ؛ زيرا بيشتر رذايل اخلاقى ، آثار سوء جسمانى و بهداشتى دارد؛ مثلا، شكم پرستى ، انسان را به انواع بيمارى ها مبتلا مى سازد و يا افراط در شهوت جنسى ، نيرو و توان انسان را كاهش داده ، اعصاب را در هم مى كوبد و عمر را كوتاه نموده و در نهايت سلامت جسمى و روحى انسان را مختل مى سازد.
به همين دليل ، در جوامع غيرمذهبى ، افراد زيادى مقيّد به رعايت اعتدال در خوردن و مسايل جنسى هستند؛ زيرا توصيه پزشكان را در اين زمينه پذيرفته و نتايج آن را درك كرده اند.
مشكلات اجتماعى ناشى از شهوت پرستى نيز قابل انكار نيست . به يقين ((شكم پرستى )) گروهى از مردم سبب گرسنگى گروه هاى ديگرى خواهد شد.
بى بندوبارى در مسائل جنسى نيز سبب ناامنى زن و فرزند اين افراد مى شود و چه بسا كه آلودگى به عمق خانه آنها نيز نفوذ مى كند.
بنابراين هر كس كه بر اين امور توجّه كند، به يقين در كنترل شهوات خويش مى كوشد.
4- معاشرت هاى نامناسب و محيطهاى آلوده
معاشرت هاى نامناسب ، دوستان ناباب ، محيطهاى آلوده و فساد وسائل ارتباط جمعى يكى از عوامل ديگر آلودگى به شهوت پرستى است . اغلب انسان هاى ناباب ، دوستان خود را به گناه سوق داده و آنها را غرق گناه مى سازند و راه هاى مختلف ارتكاب گناه را به آنها مى آموزند، به گونه اى كه مى توان گفت : رايج ترين اسباب آلودگى به شهوت پرستى ، معاشرت با انسانهاى گناهكار و آلوده است .
بدآموزى ناشى از وسائل ارتباط جمعى و محيطهاى آلوده نيز از عوامل مهمّ اين آلودگى است . در اين زمينه در بحث هاى مربوط به امور ((زمينه ساز مفاسد اخلاقى )) در جلّد اوّل به قدر كافى صحبت كرديم و به طور مشروح بيان داشتيم كه معاشرت هاى آلوده ، نه تنها انسان را آلوده گناه و مفاسد اخلاقى مى كند، بلكه تا سر حد كفر نيز پيش مى برد.
قرآن مجيد نيز درباره بعضى از دوزخيان مى گويد: ((و يوم يعضّ الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتّخذت مع الرّسول سبيلا - يا ويلتى لم اءتّخذ فلانا خليلا - لقد اءضلّنى عن الذّكر بعد اذ جائنى و كان الشّيطان للانسان خذولا(477)؛ و به خاطر بياور روزى كه ظالم دست خويش را از شدّت حسرت به دندان مى گزد و مى گويد: اى كاش ! با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم راهى برگزيده بودم . اى واى بر من ! كاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود انتخاب نكرده بودم ! او مرا از ذكر خدا گمراه ساخت ، بعد از آن كه (ياد حق ) به سراغ من آمده بود و شيطان هميشه خواركننده انسان است . (او را گمراه مى سازد، سپس در بيراهه رهايش مى كند.)))
محيطهاى آلوده ، پدران و مادران فاسد و منحرف ، از ديگر عوامل مؤ ثّر آلودگى به شهوت پرستى است كه تاءثير مخرّب آنها قابل انكار نيست . به همين دليل ، هنگامى كه بيشتر افراد پاك وارد چنين محيطهايى شوند، دين و ايمان خود را از دست داده و آلوده شهوات و مفاسد اخلاقى مى شوند.
چون در جلد اوّل ، در بحث ((كليات مسايل اخلاقى )) اين امور را به عنوان زمينه سازهاى اخلاقى ، به طور مشروح مورد بحث قرار داده ايم ؛ در اينجا به همين مقدار بسنده مى كنيم .
راه هاى درمان شهوت پرستى
راه هاى درمان مفاسد اخلاقى به صورت اصولى تقريبا همه جا يكى است كه به طور كلى در دو راه علمى و عملى خلاصه مى شود.
الف - راه علمى
منظور از راه علمى ، اين است كه انسان در آثار و پيامدهاى شهوت پرستى بينديشد و ببيند كه چگونه تسليم شدن در برابر شهوات ، انسان را به ذلّت ، بدبختى ، اسارت ، تضعيف شخصيّت اجتماعى و دورى از خدا مى كشاند كه زندگى خفت بار افرادى كه آلوده شهوت شده اند، بيانگر اين واقعيّت است .
بنابراين تاءمّل بر امور مذكور و انديشه پيرامون شرح حال ((اولياءاللّه )) و پيروان راستين آنها كه بر اثر مبارزه با شهوات به مقامات بالا در دنيا و نزد خدا رسيده اند، انسان را از شهوت پرستى باز خواهد داشت .
علاوه بر اين كه تحكيم پايه هاى عقل و ايمان ، انسان را قادر به كنترل شهوات مى كند؛ در رابطه اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((من كمل عقله استهان بالشّهوات ؛ كسى كه عقلش كامل شود، شهوت ها را كوچك و بى ارزش مى شمرد)).(478)
در جاى ديگر نيز مى فرمايند: ((من غلب شهوته ظهر عقله ؛ كسى كه بر شهوات خود غالب شود، عقل و خِرد او ظاهر مى گردد)).(479)
همچنين فرموده اند: ((كلّما قويت الحكمة ضعفت الشّهوة ؛ هر قدر حكمت و دانش انسان تقويت شود، شهوات و تمايلات سركش او ضعيف مى گردد)).(480)
آن حضرت در پيام پُرمعناى ديگر مى فرمايند: ((اذكر مع كلّ لذّة زوالها و مع كلّ نعمة انتقالها و مع كلّ بليّة كشفها، فانّ ذلك اءبقى للنّعمة ، و اءنفى للشّهوة ، و اءذهب للبطر، و اءقرب الى الفرج و اءجدر بكشف الغمّة و درك الماءمول ؛ هرگاه در لذّت (حرامى ) باشى ، به ياد بياور كه روزى زايل مى شود، و اگر در هر نعمتى هستى ، به خاطر داشته باش كه روزى سلب خواهد شد. در بلاها نيز انتظار برطرف شدن آن را داشته باش ؛ زيرا اين يادآوريها، نعمت را پايدارتر مى كند و شهوات را دور مى سازد و مستى و غرور نعمت را زايل مى كند و به فرج و گشايش امور نزديكتر و در از ميان رفتن اندوه و رسيدن به مقصود، نزديكتر و شايسته است )).(481)
به اين ترتيب ، انديشه در پيامدها، اثر عميقى در بازدارندگى از آلودگى به شهوت ها دارد؛ تمام تلاش رهبران الهى نيز اين بوده است تا عواقب شوم گرفتارى در چنگال شهوات را به انسانها گوشزد نموده و آنها را از كام شهوات نجات دهند.
اين حديث از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، بيانگر اين معنى است : ((خَمس ان اءدركتموهنّ فتعوّذّوا باللّه منهنّ: لم تظهر الفاحشة فى قوم قطّ حتّى يعلنوها، الّا ظهر فيهم الطّاعون و الاوجاع الّتى لم تكن فى اءسلافهم الّذين مضوا و لم ينقصوا المكيال و الميزان الّا اءخذوا بالسّنين و شدّة المؤ نة و جور السّلطان ، و لم يمنعوا الزّكاة الّا منعوا المطر من السّماء، و لولا البهائم لم يمطروا و لم ينقضوا عهد اللّه و عهد رسوله الّا سلّط اللّه عليهم عدوّهم و اءخذوا بعض ما فى اءيديهم ، و لم يحكموا بغير ما اءنزل اللّه الّا جعل عزّوجلّ باءسهم بينهم ؛ پنج چيز است كه اگر با آنها رو به رو شويد، از آنها به خدا پناه ببريد؛ اعمال زشت و آشكار در هيچ قومى ظاهر نمى شود، مگر اين كه گرفتار طاعون و بيمارى هايى مى شوند كه در ميان پيشينيان آنها نبوده است و هيچ قومى كم فروشى نمى كنند مگر اين كه گرفتار قحطى و سختى زندگى و ظلم حاكمان مى شوند و هيچ قومى منع زكات نكردند مگر اين كه ، از باران رحمت الهى محروم شدند و اگر به خاطر حيوانات نبود، بارانى به آنها نازل نمى شد و هيچ جمعيّتى ، پيمان خدا و رسولش را نمى شكستند، مگر اين كه خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلّط كرد و قسمتى از آنچه را كه آنها داشتند، از آنان گرفتند و هيچ گروهى به غير احكام الهى حكم نكردند، مگر اين كه خداوند اختلاف در ميان آنها افكند و با هم درگير شدند)).(482)
بى شك ، تاءمّل و تدبير در اين پيامدها، تاءثير مستمر و يا موقّت در بازداشتن اعمال غيراخلاقى دارد.
ب - راه عملى
از نظر عملى راه هاى مختلفى براى درمان ((شهوت پرستى )) وجود دارد از جمله :
1- يكى از بهترين راههاى عملى براى نجات از گرداب شهوت ، اشباح صحيح اميال و خواست هاى جنسى است ؛ زيرا اگر خواسته ها و اميالى كه در درون انسان وجود دارند از راه هاى صحيح ، اشباع گردند، ديگر زيانبار و مخرّب نخواهند بود؛ به تعبير ديگر، اين خواست ها را نمى توان و نبايد سركوب كرد، بلكه بايد از آنها در كانال هاى صحيح و سازنده استفاده كرد؛ در غير اين صورت ممكن است تبديل به سيلاب ويرانگرى شود كه حرث و نسل انسان را با خود خواهد برد.
به همين دليل ، اسلام نه تنها تفريحات سالم و بهره گيرى معتدل از خواست هاى درونى را مجاز شمرده ، بلكه نسبت به آن تشويق نيز نموده است . خطبه معروفى كه از امام جواد عليه السّلام در مورد عقد همسرش نقل شده است ، شاهد گوياى اين مدعاست . آن حضرت در اين خطبه مى فرمايند: ((اءمّا بعد فقد كان من فضل اللّه على الاءنام اءن اءغناهم بالحلال عن الحرام ؛ يكى از نعمت هاى الهى بر بندگان اين است كه آنها را به وسيله حلال از حرام بى نياز ساخته است )).(483)
اين حديث معروف نيز بر همين نكته اشاره دارد: ((للمؤ من ثلاث ساعات ، فساعة يناجى فيها ربّه ، و ساعة يرمّ معاشه ، و ساعة يخلّى بين نفسه و بين لذّتها فيما يحلّ و يجمل ؛ انسان با ايمان ساعات زندگى اش را به سه بخش تقسيم مى كند؛ قسمتى را صرف مناجات با پروردگارش مى كند و قسمت ديگر را در راه اصلاح معاش و به زندگى اش به كار مى گيرد قسمت سوّم را به بهره گيرى از لذّت هاى حلال و دلپسند اختصاص مى دهد)).(484)
2- يكى ديگر از راه هاى نجات از شهوت پرستى ، برنامه ريزى دقيق براى برنامه هاى زندگى است ؛ زيرا، هرگاه انسان ، براى تمام اوقات خود برنامه داشته باشد (هر چند برنامه او در پاره اى از موارد جنبه تفريحى و ورزشى داشته باشد)، ديگر مجالى براى كشيده شدن به آلودگى هاى شهوانى باقى نمى ماند.
3- برچيدن عوامل آلودگى نيز يكى از راه هاى درمان و يا پيشگيرى است ؛ زيرا امكان آلودگى به شهوات در محيطهاى آلوده فراوان است ؛ يعنى ، اگر محيط، آلوده شهوت شود و اسباب آن در دسترسى همه قرار گيرد و آزادى نسبى نيز وجود داشته باشد، نجات از آلودگى ، مخصوصا براى قشر جوان يا كسانى كه در سطح پايينى از ((معرفت )) دينى قرار دارند، بسيار دشوار خواهد شد.
4- احياى شخصيّت معنوى و انسانى افراد جامعه نيز، از راه هاى مهم درمان يا پيشگيرى از آلودگى هاى شهوانى است ؛ زيرا انسان ، هنگامى كه از ارزش وجود و شخصيّت خود، آگاه شود و دريابد كه او عصاره جهان آفرينش و گُل سرسبد جهان خلقت و خليفه خدا در روى زمين است ؛ به اين سادگى خود را به شهوات نمى فروشند.
اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايند: ((من كرمت عليه نفسه هانت عليه شهوته ؛ كسى كه به ارزش وجود خويش پى بُرد، شهوات در برابر او بى ارزش مى شوند))(485) و در حديث ديگرى از آن حضرت عليه السّلام آمده است : ((من عرف شرف معناه صائه عن دنائة شهوته ...؛ كسى كه شرافت ذاتى خود را بشناسد، او را از پَستى شهوت مصون مى دارد!...)).(486)
آخرين نكته اى كه ذكر آن لازم به نظر مى رسد، اين است كه نه تنها در مسئله مبارزه با شهوات ، بلكه در تمام موارد مبارزه با مفاسد اخلاقى ، بايد به مسئله مبارزه عملى اهمّيّت داد؛ به اين معنى كه هر قدر انسان با خُلق و خُوى بد به مبارزه برخيزد و در جهت مخالفت آن حركت كند، آن خُلق و خُوها كم رنگ و ضعيف مى شود و اين مبارزه از صورت فعلى به صورت حالت و از صورت حالت به صورت عادت و از صورت عادت به صورت ملكه در مى آيد و خُلق و خُوى ثانوى در جهت مقابل شكل مى گيرد؛ مثلا، اگر انسان بخيل بذل و بخشش را تكرار كند، آتش بُخل به تدريج در درون او فروكش كرده و خاموش مى شود.
اگر شهوت پرستان نيز در برابر طغيان شهوات ، مقاومت و ايستادگى نمايند، طغيان شهوت فرونشسته و روح عفّت جايگزين آن مى شود.
اين نكته در سخن پُرمعنايى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است : ((قاوم الشّهوة بالقمع لها تظفر؛ در برابر شهوت و اميال نفسانى ، به قصد قلع و قمع مقاومت كن تا پيروز شوى )).(487)
شكم پرستى و شهوت جنسى
بزرگان علم اخلاق همچون فيض كاشانى در ((المحجّة البيضاء)) و محقّق نراقى در ((معراج السّعاده )) و مرحوم شبّر در كتاب ((اخلاق )) شكم پرستى و شهوت جنسى را به صورت مستقل ، مورد بحث قرار داده اند. در واقع از روايات اسلامى و اشاراتى كه در آيات قرآن مجيد است ، پيروى نموده و براى اين دو بخش اهمّيّت ويژه اى قائل شده اند.
مرحوم فيض كاشانى در كتاب ((المحجّة البيضاء)) مى گويد: ((بزرگترين عوامل هلاكت انسان ، شهوت شكم است ، همان بود كه آدم و حوّا را از بهشتى كه دارالقرار بود به دنيا كه دارنياز بود و افتقار است فرستاد...؛ در حقيقت شكم سرچشمه شهوات و منشاء دردها و آفات است ؛ زيرا حتّى شهوت جنسى نيز پيرو آن است و به دنبال اين دو، شهوت در جمع آورى مال و مقام است كه وسيله اى براى سفره هاى رنگين تر و زنان بيشتر محسوب مى شود و به دنبال آنها، تنازع در دسترسى به مال و مقام و كشمكش ها به وجود مى آيد و آفت ريا و خودنمايى و تفاخر و تكاثر و خودبرتربينى از آن متولّد مى گردد؛ سپس اين امور عاملى براى حسد، كينه ، عداوت و دشمنى مى شود و دارنده آن را به ارتكاب انواع ظلم ها و منكرات و فحشا مى كشاند...، حال كه چنين است ، لازم است به شرح آفات آن پرداخته شود و طرق مبارزه با آن روشن گردد)).(488)
از اين خطرناك تر آن است كه انسان هاى شكم پرست و شهوت پرست ، دين و ايمان خود را در راه آن از دست داده اند. در ذيل آيه : ((و آمنوا بما اءنزلت مصدّقا لما معكم و لاتكونوا اوّل كافر به و لاتشتروا بآياتى ثمنا قليلا و ايّاى فاتّقون (489))) كه خداوند در آن يهود را به خاطر فروختن آيات الهى به بهاى ناچيز، مذمّت مى كند؛ آمده است : جمعى از علماى بزرگ يهود، به خاطر تشكيل مجالس ميهمانى پُر زرق و برقى از سوى يهودان براى آنها، آيات الهى را تحريف كردند و عملا آنها را به بهاى ناچيزى فروختند (و پيامبرى را كه تورات وعده ظهورش را داده بود و آنها سالها در انتظارش بودند، انكار كردند).
در روايات اسلامى نيز بحث گسترده اى درباره خطرهاى اين دو نوع از شهوت ديده مى شود كه در ادامه به برخى موارد اشاره مى شود:
1- رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((ثلاث اءخافهنّ بعدى على امّتى اءلضّلالة بعد المعرفة و مضلّات اءلفتن و شهوة البطن و الفرج ؛ سه چيز است كه از آنها بر امّتم بعد از خودم مى ترسم ، گمراهى بعد از آگاهى و آزمايشهاى گمراه كننده و شهوت شكم و شهوت جنسى )).(490)
منظور از گمراهى بعد از آگاهى ، اين است كه انسان بر اثر وسوسه هاى منحرفان و ايجاد شبهات گوناگون ، راه راستى را كه شناخته ، رها كند و در راه انحراف در آيد كه اين موضوع در هر زمان - مخصوصا در زمان ما - وجود داشته و دارد.
منظور از ((مضلّات فتن )) امتحاناتى است كه خداوند براى بندگانش پيش مى آورد كه گاهى انسان ها به خاطر پيروى هواى نفس از عهده آن برنمى آيند؛ و منظور از ((شهوت بطن و فرج )) شكم پرستى و افراط در شهوت جنسى است .
مفهوم حديث نشان مى دهد، خطرى كه از ناحيه اين سه امر، مردم را تهديد مى كند، بسيار جدّى است .
2- پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جاى ديگر مى فرمايند: ((اءكثر ما تلج به امّتى النّار الاءجوفان البطن و الفرج ؛ بيشترين چيزى كه سبب دوزخى شدن امّت من مى شود، دو چيز ميان تهى است ، شكم و فرج )).(491)
3- امام باقر عليه السّلام نيز در اين رابطه نيز مى فرمايند: ((اذا شبع البطن طغى ؛ هنگامى كه شكم سير شود، طغيان مى كند)).(492)
4- آن حضرت در جاى ديگر مى فرمايند: ((ما من شى ء اءبغض الى اللّه عزّ وجلّ من بطن مملوء؛ هيچ چيزى نزد خداوند، منفورتر از شكم پُر (و بيش از اندازه خوردن ) نيست )).(493)
5- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((لايفسد التّقوى الّا بغلبة الشّهوة ؛ تقوا و پرهيزكارى را چيزى جز غلبه شهوت از بين نمى برد)).(494)
6- حديث ديگرى از همان حضرت عليه السّلام نقل شده است : ((لاتجتمع الحكمة و الشّهوة ؛ دانش و حكمت با شهوت پرستى جمع نمى شود)).(495)
7- همان حضرت عليه السّلام در جاى ديگر فرموده اند: ((ما رفع امرءا كهمّته و لا وضعه كشهوته ؛ هيچ چيز مانند همّت ، انسان را بالا نمى برد و هيچ چيز مانند شهوت ، انسان را بر زمين نمى زند)).(496)
15 : عفّت ؛ فضيلت بزرگ اخلاقى
اشاره :
((عفّت )) نقطه مقابل ((شكم پرستى و شهوت پرستى )) است كه از مهمترين فضايل انسانى محسوب مى شود.
((عفّت )) به گفته راغب اصفهانى در كتاب ((المفردات ))، به معنى پديد آمدن حالتى در نفس است كه آدمى را از غلبه شهوت بازمى دارد و ((عفيف )) به كسى گفته مى شود كه داراى اين صفت و حالت باشد.
صاحب ((مقاييس اللّغة )) مى نويسد: ((عفّت در اصل به دو معنى آمده است : نخست ، خوددارى از انجام كارهاى زشت و ديگر، كم بودن چيزى . لذا عرب به باقى مانده شير در پستان مادر ((عُفَّه )) (بر وزن مدّت ) مى گويد.)) ولى از كلام راغب اصفهانى در مفردات ، استفاده مى شود كه هر دو معنى به يك چيز بازمى گردد. (زيرا افراد عفيف به چيز كم قانع هستند.)
مؤ لّف التّحقيق مى نويسد: ((اين مادّه در اصل ، به معنى حفظ نفس از تمايلات و شهوات نفسانى است ؛ همان گونه كه تقوا به معنى حفظ نفس از انجام گناهان مى باشد، بنابراين عفّت يك صفت درونى است ؛ در حالى كه تقوا ناظر به اعمال خارجى است )).
علماى اخلاق نيز در تعريف ((عفّت ))، آن را صفتى حدّ وسط در ميان شهوت پرستى و خمودى دانسته اند.
آنچه بيان شد، تفسير ((عفّت )) به مفهوم عام كلمه بود؛ زيرا بعضى براى معرّفى ((عفّت )) از نقطه مقابل آن ؛ يعنى ، پرده درى نيز استفاده كرده اند. به همين علّت در بسيارى از موارد، واژه ((عفّت )) را در مورد پرهيزكارى در خصوص مسايل جنسى استعمال كرده اند.
به هر حال از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى استفاده مى شود كه ((عفّت )) - به هر دو معنى - از بزرگترين فضايل انسانى است و هيچ كس در سير الى اللّه ، بدون داشتن ((عفّت )) به جايى نمى رسد. در زندگى دنيا نيز آبرو و حيثيت و شخصيّت انسان در گرو عفّت است .
با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و آيات ذيل را بررسى مى كنيم :
1- للفقرآء الّذين اءحصروا فى سبيل اللّه لايستطيعون ضربا فى الاءرض يحسبهم الجاهل اءغنيآء من التّعفّف تعرفهم بسيماهم لايسئلون النّاس الحافّ و ما تنفقوا من خير فاءن اللّه به عليم (سوره بقره ، آيه 273)
2- و راودته الّتى هو فى بيتها عن نفسه و غلّقت الاءبواب و قالت هيت لك قال معاذ اللّه انّه ربّى اءحسن مثواى انّه لايفلح الظّالمون (سوره يوسف ، آيه 23)
3- و لقد همّت به و همّ بها لولا اءن رءا برهان ربّه كذالك لنصرف عنه السّوء و الفحشآء انّه من عبادنا المخلصين (سوره يوسف ، آيه 24)
4- قالت فذلكنّ الّذى لمتنّنى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما آمره ليسجننّ و ليكونا من الصّاغرين - قال ربّ السّجن اءحبّ الىّ ممّا يدعوننى اليه و الّا تصرف عنّى كيدهنّ اءصب اليهنّ و اءكن من الجاهلين - فاءستجاب له ربّه فصرف عنه كيدهنّ انّه هو السّميع العليم (سوره يوسف ، آيات 32 تا 34)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:38 PM
next page
fehrest page
back page
5- والّذين هم لفروجهم حافظون * الّا على اءزواجهم اءو ما ملكت اءيمانهم فاءنّهم غير ملومين - فمن ابتغى ورآء ذلك فاءولئك هم العادون (سوره مؤ منون ، آيات 5 تا 7)
6- ...والحافظين فروجهم و الحافظات ... (سوره احزاب ، آيه 35)
ترجمه :
1- (انفاق شما مخصوصا بايد) براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا، در تنگنا قرار گرفته اند؛ (و توجّه به آيين خدا، آنها را از وطن هاى خويش آواره ساخته و شركت در ميدان جهاد به آنها اجازه نمى دهد تا براى تاءمين هزينه زندگى ، دست به كسب و تجارت بزنند)؛ نمى توانند مسافرتى كنند (و سرمايه اى به دست آورند) و از شدّت خويشتن دارى ، افراد ناآگاه آنها را بى نياز مى پندارند؛ امّا آنها را از چهره هايشان مى شناسى و هرگز با اصرار چيزى از مردم نمى خواهند (اين است مشخصّات آنها!) و هر چيز خوبى را در راه خدا انفاق كنيد، خداوند از آن آگاه است .
2- و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمنّاى كامجويى كرد؛ دَرها را بست و گفت : ((بيا (به سوى آنچه براى تو مهيّاست ))). (يوسف ) گفت : ((پناه مى برم به خدا! او (= عزيز مصر) صاحب نعمت من است ؛ مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم ؟!) مسلّما ظالمان رستگار نمى شوند!))
3- آن زن قصد او كرد و او نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى مى نمود! اين چنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم ، زيرا او از بندگان مخلَص ما بود.
4- (همسر عزيز مصر) گفت : ((اين همان كسى است كه به خاطر (عشق ) او مرا سرزنش كرديد! (آرى !) من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد و اگر آنچه را دستور مى دهم ؛ انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد و مسلّما خوار و ذليل خواهد شد!))
(يوسف ) گفت : ((پروردگارا! زندان ، نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا به سوى آن مى خوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من بازنگردانى ؛ به سوى آنان متمايل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!))
پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آنان را از او گردانيد؛ زيرا او شنوا و داناست .
5- و آنها كه دامان خود را (از آلوده شدن به بى عفّتى ) حفظ مى كنند. تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشان دارند كه در بهره گيرى از آنان ملامت نمى شوند و كسانى كه غير از اين راه را طلب كنند، تجاوزگرند!
6-... مردان پاكدامن و زنان پاكدامن ... .
تفسير
نيازمندان آبرومند
در آيه نخست ، درباره بهترين مورد انفاق ، مى فرمايد: انفاق شما (مخصوصا) بايد براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا محصور شده (و از خانه و كاشانه خود آواره گشته اند و شركت در ميدان جهاد به آنها اجازه نمى دهد براى تاءمين زندگى خود تلاش كنند) و نمى توانند سفرى كنند (و سرمايه اى به دست آورند)؛ ((للفقراء الّذين احصروا فى سبيل اللّه لايستطيعون ضربا فى الاءرض ...)).(497)
سپس به ويژگى مهم ديگرى از آنها اشاره مى كند: ((از شدّت خويشتن دارى و عفاف ، افراد بى اطلاع ، آنها را غنى مى پندارند؛ در حالى كه آنها را از چهره هايشان مى شناسى ؛...يحسبهم الجاهل اءغنياء من التّعفّف تعرفهم بسيماهم ...)).(498)
آرى ! آنها رنجهاى درونى خود را كاملا حفظ مى كنند و زبان به شكوه نمى گشايند و در عين نيازمندى شديد، همچون بى نيازان گام برمى دارند، ولى براى آگاهان رنگ رخساره آنها از سرّ درونشان خبر مى دهد.
باز به بيان ويژگى ديگرى پرداخته ، مى افزايد: ((هرگز با اصرار چيزى را از مردم نمى خواهند؛...لايسئلون النّاس الحافا...)).(499)
تا حد امكان ، از كسى تقاضا نمى كنند و اگر كارد به استخوانشان رسد و ناچار شوند وامى از كسى بگيرند يا كمكى بخواهند، هيچ گونه اصرار به فرد مقابل نمى كنند.
در پايان آيه مى فرمايد: ((و هر چيز خوبى در راه خدا انفاق كنيد، خداوند به آن آگاه است ؛...و ما تنفقوا من خير فانّ اللّه به عليم )).(500) آرى ! نفاق بسيار خوب است ، خصوصا بر كسانى كه عزّت نفس و طبع بلند دارند و خويشتن دار و عفيفند.
بديهى است كه ((عفّت )) در اين آيه به معنى خويشتن دارى در مسايل مالى است ، نه امور جنسى . جمعى از مفسّران ، شاءن نزول آن را ((اصحاب صفّه )) دانسته اند. آنها يك گروه چهار صد نفرى از مسلمانان مكّه و اطراف مدينه بودند كه نه خانه اى در مدينه داشتند و نه خويشاوندانى كه به منزل آنها بروند و نه كسب و كار؛ ولى در عين حال ، در نهايت تعفّف در محلّى كه به صورت سكوى بزرگ (501) در كنار مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، زندگى مى كردند. آنها مجاهدانى بودند كه به فرمان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميدان هاى جنگ حركت مى كردند و در عين گرسنگى و نيازمندى شديد، عزّت نفس و خويشتن دارى و عفّت خويش را حفظ مى كردند.
به هر حال ، قرآن مجيد اين گروه از عفيفان را در آيه فوق با تعبيرات مختلف ستوده است و آنها را به عنوان الگو براى ساير مسلمانان معرّفى نموده است .
در آيه دوّم و سوّم ، سخن از ((عفّت )) و پاكدامنى يوسف عليه السّلام است كه در سخت ترين شرايطى كه تمام اسباب گناه در آن آماده بود، خود را حفظ كرد. به خداوند خويش پناهنده شد و از كوره يك امتحان بزرگ الهى ، آبرومندانه بيرون آمد.
طبق بيان قرآن كريم : ((آن زن كه يوسف عليه السّلام در خانه او بود؛از وى تمنّاى كامجويى كرد و تمام دَرها را بست و گفت : بشتاب به سوى آنچه كه براى تو مهيّاست .))
يوسف عليه السّلام گفت : به خدا پناه مى برم ، او (عزيز مصر) صاحب نعمت من است ، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم ؟)؛ به يقين ظالمان (و خائنان ) رستگار نمى شوند؛ ((و راودته الّتى هو فى بينها عن نفسه و غلّقت الاءبواب و قالت هيت لك ، قال معاذ اللّه انّه ربّى اءحسن مثواى انّه لايفلح الظّالمون ))(502)
چهره زيبا و ملكوتى حضرت يوسف عليه السّلام ، نه تنها عزيز مصر را مجذوب كرده بود، بلكه همسر عزيز مصر نيز به او علاقه مند شده بود. اين عشق و علاقه همسر عزيز مصر، پنجه در اعماق جانش داشت كه با گذشت زمان داغتر و سوزانتر مى شد؛ امّا حضرت يوسف عليه السّلام عفيف و پاكدامن و پرهيزكار، قلبش تنها در گرو عشق به خدا بود.
همسر فريباى جوان و زيباى عزيز مصر، از تمام وسايل و روشها، براى رسيدن به مقصد خود استفاده كرد؛ وسايلى كه تنها بخشى از آنها براى تحريك يك جوان مجرّد هم سن و سال حضرت يوسف عليه السّلام كافى بود؛ ولى حضرت يوسف عليه السّلام در برابر امواج شديد شهوت ايستادگى نمود و خود را به كِشتى لطف پروردگار سپرد كه اگر نمى سپرد، غرق شده بود، همان گونه كه آيه بعد مى فرمايد: ((آن زن قصد كامجويى را از او (حضرت يوسف عليه السّلام ) كرد و او نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى مى نمود، اين چنين كرديم .
(و يوسف را در برابر اين طوفان شديد تنها نگذاشتيم ) تا بدى و فحشا را از او دور سازيم ؛ زيرا او از بندگان مخلَص ما بود؛ و لقد همّت به و همّ بها لولا اءن رءا برهان ربّه كذالك لنصرف عنه السّوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصين )).(503)
((من عبادنا)) (از بندگان ما) و ((مخلصين )) (خالص شدگان )، تعبيرات بسيار پُرمعنايى است كه در اين آيه به عنوان نشان افتخار بر سينه حضرت يوسف عليه السّلام نصب شده است .
گرچه حضرت يوسف عليه السّلام با وجود عفّت و پاكدامنى از سوى همسر عزيز مصر متهم به خيانتى شد كه ممكن بود به قيمت جان او تمام شود؛ ولى خداوندى كه وعده حمايت از مؤ منان پاكدامن را داده است توسط گواهى كودك شيرخوارى كه در گهواره بود، به صورت معجزه آسايى ، او را نجات داد.
آنچه بعضى از افراد نادان و بى خبر، در شرح اين آيات نوشته اند كه منظور از ((همّ بها)) اين است كه حضرت يوسف عليه السّلام نيز آماده كامجويى از زليخا شد، نه با مقام عصمت انبيا سازگار است و نه با لحن آيات فوق ؛ بلكه قرآن مى گويد: ((برهان پروردگار به يارى حضرت يوسف عليه السّلام آمد كه اگر نيامده بود، آماده مى شد؛ ولى چون به سراغش آمد، قصد گناه نكرد)).
فخر رازى در تفسير اين آيه ، تعبير جالبى دارد. او مى نويسد: ((همه ، حتّى شيطان شهادت به پاكى حضرت يوسف عليه السّلام دادند؛ زيرا شيطان در همان زمانى كه رانده درگاه خدا شد، گفت : من براى گمراه ساختن همه فرزندان آدم تلاش مى كنم ؛ جز بندگان مخلَص تو؛ قال فبعزّتك لاغوينّهم اءجمعين * الّا عبادك منهم المخلَصين ))(504)
سپس فخر رازى مى فرمايد: ((اگر گويندگان اين سخنان بى اساس و خرافى ، تابع خداوند هستند، خداوند شهادت به پاكى حضرت يوسف عليه السّلام داد و اگر پيرو شيطانند، شيطان نيز شهادت به پاكى او داده است )).(505)
در چهارمين آيه كه ادامه شرح زندگى پُرماجراى حضرت يوسف عليه السّلام و بيان مقام والاى عفّت و پارسايى اوست ، ضمن اشاره به آزمون ديگرى كه مانند طوفانى سخت در برابر او پديدار شده بود، مى فرمايد: ((هنگامى كه آوازه عشق سوزان عزيز مصر به غلام كنعانش حضرت يوسف عليه السّلام ، در شهر پيچيد و زنان مصر، زبان به ملامت و سرزنش او گشودند؛ او براى اثبات بى گناهى خود، مجلس ميهمانى عظيمى ترتيب داد و او زنان سرشناس مصر دعوت كرد و در يك لحظه حسّاس ، حضرت يوسف عليه السّلام را وادار كرد كه وارد آن مجلس شود.
هنگامى كه آنها چشمشان به جمال دل آراى حضرت يوسف عليه السّلام افتاد؛ زمام اختيار را از دست دادند و با كاردهايى كه براى خوردن ميوه در دست داشتند، بى اختيار دستهايشان را بريدند و همگى گفتند: اين جوان ، يك انسان نيست كه يك فرشته زيبا و عجيب است !))
در آن هنگام كه همسر عزيز مصر خودش را پيروز مى ديد، رو به آنها كرد و گفت : ((اين همان كسى است كه مرا به خاطر (عشق ) به او سرزنش كرديد. (آرى !) من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد. اگر آنچه را كه من دستور مى دهم ، انجام ندهد؛ به زندان خواهد افتاد و به يقين خوار و ذليل خواهد شد؛ ((قالت فذلكنّ الّذى لمتنّنى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما آمره ليسجننّ و ليكونا من الصّاغرين ))(506)
اين دوّمين امتحان سخت و سنگين حضرت يوسف عليه السّلام بود. او بر سر دو راهى قرار داشت ؛ يكى ، تسليم شدن در برابر در خواست همسر عزيز مصر و به كام دل رسيدن و از هرگونه ناز ونعمت و محبّت برخوردار شدن و ديگرى مقاومت كردن و به زندان افتادن و اعمال سخت آن را تحمّل نمودن .
او بدون لحظه اى ترديد، راه خود را انتخاب كرد و به درگاه خداوند متعال رو آورد و گفت : ((پروردگارا! زندان (با آن همه مشكلات و رنجهايش ) نزد من ، محبوبتر است از آنچه اينها مرا به آن مى خوانند. اگر مكر و نيرنگ آنها را از من بازنگردانى ، قلب من متمايل به آنها خواهد شد و از جاهلان خواهم بود؛ قال ربّ السّجن اءحبّ الىّ ممّا يدعوننى اليه و الّا تصرف عنّى كيدهنّ اءصب اليهنّ و اءكن من الجاهلين )).(507)
از تعبيرات آيه روشن مى شود كه زنان آن مجلس نيز با همسر عزيز مصر هم صدا شدند و حضرت يوسف عليه السّلام را به تسليم در برابر آن زن دعوت مى كردند و هر كدام به نوعى او را به اجابت دعوت همسر عزيز مصر فرامى خواندند. يكى مى گفت : اى جوان ! مگر جمال دل آرا و خيره كننده همسر عزيز مصر را نمى بينى ؟ مگر از عشق و زيبايى او لذّت نمى برى ؟!
ديگرى گفت : اگر زيبايى خيره كننده او در قلب تو اثر نمى گذارد؛ ولى فراموش مكن كه او همسر عزيز مصر است ، اگر قلب او را به دست آورى ، هر چه از مال و مقام بخواهى ، در اختيار تو قرار خواهد داد.
سوّمى به او هشدار مى داد كه اگر جمال و زيبايى و يا مال و مقام او براى تو اهمّيّت و ارزش ندارد؛ ولى بدان كه اگر آن زن ، خشمگين شود؛ به يك موجود خطرناك انتقام جو تبديل خواهد شد، آنگاه تو را در قعر زندان خواهد انداخت و تو در آنجا براى هميشه فراموش خواهى شد.
چون آخرين راه ، همان زندان وحشتناك بود؛ حضرت يوسف عليه السّلام به درگاه خداوند عرضه داشت : ((من براى اطاعت فرمان تو و حفظ پاكى و تقوا و پارسايى و عفّت خويش ، حاضرم روزانه زندان وحشتناك گردم ؛ امّا آلوده خواست شوم آنها نشوم )).
اين تهديد جدّى بود و عملى هم شد. حضرت يوسف عليه السّلام به زندان افتاد؛ ولى روح بلندش در محيط ننگين و آلوده كاخ عزيز مصر رهايى يافت . در ادامه همين آيات آمده است كه خداوند، اين زندان وحشتناك را نردبان ترقّى حضرت يوسف عليه السّلام قرار داد.
سرانجام به خواست خداوند، او بر تخت قدرت عزيز مصر تكيه زد و با حفظ آبرو و تقوا، به همه چيز رسيد؛ در حالى كه همه آلودگان رسوا شده و كنار رفتند. اين پاداشى بود كه خداوند در دنيا به اين سلاله نيكان و پاكان عنايت كرد.
قرآن كريم در ادامه مى فرمايد: ((پروردگار او، دعاى خالصانه اش را اجابت كرد و مكر و نقشه هاى شوم آنها را از او برگردانيد؛ زيرا او شنوا و داناست ؛ فاءستجاب له ربّه فصرف عنه كيدهنّ انّه هو السّميع العليم )).(508)
عفت ، صفت بارز يك مؤ من
در پنجمين آيه مورد بحث ، سخن از صفات برجسته مؤ منان است . قرآن در عبارت هاى كوتاه و بسيار پُرمعنى ، ضمن بيان بخش مهمّى از صفات مؤ منان ، پاكدامنى و عفّت را يكى از خصلت هاى برجسته آنها دانسته و مى گويد: ((آنها كسانى هستند كه دامان خود را (از آلودگى به بى عفّتى ) حفظ مى كنند و تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشان دارند كه در بهره گيرى از آنان ، ملامت نمى شوند و كسانى كه غير از اين راهى را طلب كنند، تجاوزگرند؛ والّذين هم لفروجهم حافظون * الّا على اءزواجهم اءو ما ملكت اءيمانهم فاءنّهم غير ملومين - فمن ابتغى ورآء ذلك فاءولئك هم العادون )).(509)
جالب اين كه ، قرآن در بيان صفات برجسته مؤ منان ، عفت را بعد از نماز و زكات و پرهيز از لغو مطرح كرده و حتّى آن را بر مسئله امانت و پايبندى به عهد و پيمان نيز مقدم داشته است .
عفت ؛ كليد نجات
در آخرين آيه مورد بحث ، قرآن بيان مى كند كه خداوند، ده گروه از مردان و زنان برجسته را مورد مغفرت و اجر عظيم قرار مى دهد كه نهمين آنها مردان و زنانى است كه دامان خود را از آلودگى به بى عفّتى ، نگه داشته و پاكدامن و عفيفند.
در بيان اوصاف دهمين گروه ، اشاره مى كند كه آنها بسيار ياد خدا مى كنند و بعيد نيست كه بيان اين مطلب ، دليل رابطه نزديكى ميان عفّت و ياد خدا بودن ، باشد كه نتيجه همه اينها، آمرزش الهى و اجر عظيمى است كه عظمتش را تنها خودش مى داند.
در جاى ديگر اشاره شده است كه روزه نيز يكى از راه هاى مهار طغيان ((شهوت جنسى )) است ؛ بنابراين ميان عفّت و روزه ، رابطه مستقيم وجود دارد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: ((يا معشر الشّباب ان استطاع منكم الباءة فليتزوّج فانّه اءغضّ للبصر و اءحصن للفرج و من لم يستطع فعليه بالصّوم (510)؛ اى گروه جوانان ! كسى كه از شما توانايى بر ازدواج داشته باشد، ازدواج كند؛ زيرا ازدواج سبب مى شود كه از نواميس مردم چشم فروبندد و دامان خويش را از آلودگى به بى عفتى حفظ كند و كسى كه توانايى بر ازدواج ندارد؛ روزه بگيرد)).
عفّت در روايات اسلامى
در منابع حديثى ، اهمّيّت فوق العاده اى به ((عفّت )) داده شده است كه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم :
1- امام اميرالمؤ منين عليه السّلام ، عفت را برترين عبادت شمرده شده است : ((اءفضل العبادة اءلعفاف (511))) تعبير به عفت در اين جا، ممكن است به معنى وسيع آن استعمال شده و يا ممكن است در مقابل شكم پرستى و شهوت جنسى به كار رفته باشد.
2- امام باقر عليه السّلام مى فرمايند: ((ما عبداللّه بشى ء اءفضل من عفّة بطن و فرج ؛ هيچ عبادتى در پيشگاه خداوند، برتر از عفّت در برابر شكم و مسايل جنسى نيست ))(512)
3- در روايت ديگرى از آن حضرت - كه تفسيرى بر روايت سابق است - آمده است كه مردى خدمت امام عليه السّلام عرض كرد: اعمال و طاعات من ضعيف و روزه ام كم است ؛ ولى اميدوارم كه هرگز مال حرامى نخورده ام . امام عليه السّلام در پاسخ فرمود: ((اءىّ الاجتهاد اءفضل من عفّة بطن و فرج ؛ كدام تلاش در راه اطاعت خدا، برتر از عفّت در مقابل شكم و مسايل جنسى است )).(513)
4- امام على بن ابيطالب عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايند: ((اذا اءراداللّه بعبد خيرا اءعفّ بطنه و فرجه ؛ هنگامى كه خداوند خير و خوبى براى بنده اش بخواهد؛ به او توفيق مى دهد كه در برابر شكم و شهوت پرستى عفّت پيدا كند)).(514)
5- در حديث ديگرى كه مفضّل از امام صادق عليه السّلام ، در توصيف شيعيان واقعى نقل شده ، آن حضرت چنين مى فرمايند: ((انّما شيعة جعفر من عفّ بطنه و فرجه و اشتدّ جهاده و عمله لخالقه و رجاء ثوابه و خاف عقابه فاذا راءيت اولئك شيعة جعفر؛ پيروان حقيقى جعفربن محمد، كسانى هستند كه در برابر شكم پرستى و بى بندوبارى جنسى ، عفت و (در راه بندگى خدا) تلاش و كوشش فراوان دارند؛ به ثواب او اميدوارند و از عِقاب او بيمناك . (به همين دليل ، پيوسته ، در راه حق حركت مى كنند. هر گاه كسى را با اين صفات ببينى ) آنها پيروان و شيعيان جعفربن محمد عليه السّلام مى باشند)).(515)
6- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((قدر الرّجل على قدر همّته ، و صدقه على قدر مروّته ، و شجاعته على قدر اءنفته و عفّته على قدر غيرته ؛ ارزش هر كس به اندازه همّت او و صداقت هر كس به اندازه شخصيّت او و شجاعت هر كس به اندازه زُهد و بى اعتنايى او به ارزشهاى مادى و عفّت هر كس به اندازه غيرت اوست )).(516)
بديهى است ، افراد غيرتمند راضى نمى شوند كه كسى نگاه آلود به نواميس آنها كند؛ به همين دليل ، نسبت به نواميس ديگران نيز حسّاسند و متعرض آنها نمى شوند.
7- اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پايان مى دهيم ، آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين روايت ضمن بيان اين كه : ((سه چيز است كه بر امّتم از آن سه بيمناكم )) سوّمين آنها را ((شهوة البطن و الفرج ؛ شكم پرستى و شهوت پرستى جنسى ))(517) مى دانند.
نتيجه
آنچه از آيات و روايات فوق حاصل مى شود، اين است كه : اسلام اهتمام فوق العاده به مسئله پرهيزكارى در برابر شهوت شكم و بى بندوبارى جنسى دارد تا جايى كه آن را نشانه شخصيّت ، غيرت ، ايمان و پيروى از مكتب اهلبيت عليهم السّلام معرفى مى كند. تاريخ نيز سرچشمه بسيارى از گرفتارى هاى انسان را از همين دو امر (شهوت شكم و شهوت جنسى ) مى داند؛ زيرا شهوتِ شكم ، به انسان اجازه تفكر مشروع را نمى دهد تا به وسيله آن ، حقوق انسان ها را رعايت كند و در مسير عدالت گام بردارد. به همين علت ، انسان را به ارتكاب انواع گناهان وامى دارد.
علاوه بر اينها، شهوت شكم ، سرچشمه بسيارى از بيمارى هاى جسمانى و اخلاقى است تا آنجا كه گاهى ، شكم به بت خطرناكى مبدّل شده و انسان را به پرستش و اطاعت خويش در همه زمينه ها وادار مى سازد.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز، در اين رابطه ، درباره مردم آخرالزمان فرموده است : ((ياءتى على النّاس زمان بطونهم آلهتهم و نسائهم قبلتهم و دنانيرهم دينهم ، و شرفهم متاعهم ، لايبغى من الايمان الّا اسمه و لا من الاسلام الّا رسمه و لا من القرآن الّا درسه ، مساجدهم معمورة من البناء و قلوبهم خراب على الهدى ؛ زمانى بر مردم فرامى رسد كه شكم هاى آنها بت هاى آنهاست و زن هاى آنها قبله آنهاست و دينارهايشان دينشان و شرفشان متاعشان است ، در آن زمان از ايمان جز نامى و از اسلام جز رسمى و از قرآن ، جز درسى باقى نمى ماند، مساجدشان از نظر ساختمان آباد و دل هايشان از نظر هدايت خراب است )).
در ذيل اين حديث آمده است : ((خداوند در چنان شرايطى ، آنان را به چهار بلا مبتلا مى كند، جور سلطان و قحطى زمان و ظلم واليان و حاكمان )).(518)
فرق ميان ظلم و جور (كه در بسيارى از روايات در برابر هم قرار گرفته اند) ممكن است از اين جهت باشد كه واژه جور، در اصل به معنى انحراف از مسير حق است ؛ بنابراين جور سلطان به انحرافات صاحبان سُلطه و فرمانروايان اطلاق مى شود، در حالى كه ظلم به معنى بى عدالتى است .
در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : ((ايّاك و ادمان الشّبع فانّه يهيّج الاءسقام و يثير العلل ؛ از پرخورى بپرهيز كه انواع بيمارى ها را تحريك كرده ، و سرچشمه مرض هاست )).(519)
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز فرموده است : ((هر كس از شرّ شكم و زبان و آلت جنسى خود در امان بماند، از همه بدى ها محفوظ مانده است )).(520)
راه هاى پيشگيرى از بى عفتى
براى كنترل شهوات - مخصوصا شهوت جنسى و شهوت شكم - راه هاى بسيارى وجود دارد كه بخشى جنبه كلّى و عمومى دارد؛ يعنى ، در تمام مفاسد اخلاقى سارى و جارى است ، مانند: پاك بودن محيط، نقش معاشران و دوستان ، تربيت خانوادگى ، علم و آگاهى به پيامدهاى رذايل اخلاقى ، مسايل فرهنگى و مانند آن .
اين بحث را به صورت گسترده و كامل در جلد اوّل تحت عنوان آمادگى هاى لازم براى پرورش فضايل اخلاقى مطرح كرديم .
بخش ديگر، جنبه خصوصى دارد؛ يعنى ، مربوط به ((عفّت )) در مسايل جنسى و ساير خواست هاى نفسانى است كه امور زير را مى توان به عنوان عمده ترين راه كنترل در اين خصوص ذكر كرد:
1- حجاب و ترك خودآرايى در انظار عموم
بى شك ، يكى از امورى كه به شهوت جنسى دامن مى زند، ((برهنگى و خودآرايى زنان و مردان )) براى يكديگر است كه تاءثير آن ، به خصوص در ميان جوانان مجرّد، قابل انكار نيست ، به گونه اى كه مى توان گفت : آلودگى به بى عفّتى رابطه مستقيمى به بى حجابى ، برهنگى و خودآرايى در انظار عموم دارد؛ حتى طبق بعضى از آمارهاى مُستَند، هر قدر اين مسئله تشديد شود، به همان نسبت آلودگى به بى عفّتى بيشتر مى شود؛ مثلا، در تابستان كه به خاطر گرمى هوا، برهنگى زنان بيشتر مى شود، به همان نسبت مزاحمت هاى جنسى افزايش مى يابد و به عكس ، در زمستان كه زنان ، پوشش بيشتر دارند؛ اين گونه مزاحمت ها كمتر مى شود.
به همين دليل ، دستور حجاب يكى از مؤ كدترين دستورهاى اسلام است . قرآن مجيد در آيات متعددى از جمله : آيات 31 و 60 سوره نور و آيات 33 و 53 و 59 احزاب ، بر مسئله حجاب تاءكيد كرده است كه گاهى زنان باايمان را مخاطب قرار مى دهد و گاهى همسران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و گاهى نيز با استثنا كردن زنان پير و از كارافتاده ، تكليف بقيه را روشن مى سازد؛ به اين ترتيب با عبارات مختلف ، اهمّيّت اين وظيفه اسلامى را بازگو مى كند.
بديهى است كه برداشتن حجاب ، مقدّمه برهنگى ، آزادى جنسى و بى بندوبارى است كه مشكلات و مفاسد ناشى از آن ، در عصر و زمان ما بر كسى پوشيده نيست .
بى حجابى سبب مى شود كه گروهى از زنان ، در يك مسابقه بى پايان ، در نشان دادن اندام خود و تحريك مردان هوسباز شركت كنند. اين امر در عصر و زمان ما كه به خاطر گرفتارى هاى تحصيلى و اقتصادى سن ازدواج بالا رفته و قشر عظيمى از جامعه را جوانان مجرّد تشكيل مى دهد، آثار بسيار زيانبارى دارد.
بى حجابى ، علاوه بر اين كه از نظر اخلاقى سبب ناامنى خانواده ها و بروز جنايات مى شود، ضمنا سبب ايجاد هيجان هاى مستمر عصبى و حتّى بيمارى هاى روانى نيز مى گردد كه ثمره آن سستى پيوند خانواده ها و كاهش ارزش شخصيت زن در جامعه است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:38 PM
next page
fehrest page
back page
2- عدم اختلاط زن و مرد
بى شك در جامعه مخصوصا در جامعه فعلى نمى توان زندگى زن و مرد نامحرم را به طور كامل از هم جدا كرد، ولى در مواردى كه ضرورتى نداشته باشد، چنان كه از اختلاط پرهيز شود، به يقين ، اصول عفت و پارسايى ، بهتر حفظ خواهد شد؛ دليل آن هم مفاسد بسيار وحشتناك و شرم آورى است كه از اختلاط پسران و دختران در كشورهاى غربى ديده مى شود.
3- ديدن مطبوعات و رسانه هاى تصويرى
مطبوعات و رسانه هاى تصويرى نقش بسيار مؤ ثرى در تحريك مسايل جنسى ، مخصوصا در ميان قشر جوان دارد. افراد سودجو و گروه هايى كه از اين راه به درآمدهاى هنگفت نامشروعى مى رسند، دست به انتشار مفتضح ترين فيلم ها، عكس ها، رمان ها و داستان هاى عشقى كثيف مى زنند و در شرايطى كه امواج رسانه ها به آسانى از يك گوشه جهان به گوشه ديگر منتقل مى شود، كنترل آنها كار آسانى نيست ؛ ولى به هر حال اگر اين امر به طور كامل ، امكان پذير نباشد، به طور ناقص امكان پذير است كه غفلت از آن ، موجب گرفتاريهاى فراوان اخلاقى و اجتماعى است .
با نهايت تاءسف ، گروهى از نويسندگان و ارباب علم و دانش نيز در اين مسئله به موضع انفعالى روى آورده اند و به خاطر اين كه شرايط زمان ، اجازه مخالفت با اين امور را نمى دهد و يا مخالفت با آنها، ما را از نسل جوان جدا مى سازد، يا در اذهان مردم متمدّن ، به عقب افتادگى متّهم مى شويم ؛ به همين دليل ، دست روى دست گذاشته و ماءيوسانه به امواج خطرناكى كه جوامع اسلامى را دربرگرفته ، نگاه مى كنند.
16 : غفلت و بى خبرى
اشاره :
((غفلت )) داراى مفهوم وسيع و گسترده اى است كه هرگونه بى خبرى از شرايط زمان و مكانى (كه انسان در آن زندگى مى كند) و از واقعيت هاى فعلى و آينده و گذشته خويش و از صفات و اعمال خود و از پيامها و آيات حق و همچنين هشدارهايى كه حوادث تلخ و شيرين زندگى ، به انسان ها مى دهد را شامل مى شود.
بى خبرى از اين واقعيت ها و نداشتن موضع گيرى صحيح در برابر آنها، خطر بزرگى ، براى سعادت انسان ها است ؛ خطرى كه هر لحظه ممكن است ، دامان انسان را بگيرد و او را به كام نيستى فروبرد، خطرى كه مى تواند زحمات ساليان دراز عمر انسان را در يك لحظه برباد دهد.
شايد بارها، شنيده باشيم كه فلان شخص با زحمت بسيار، اموال و سرمايه هاى عظيمى به دست آورده بود؛ اما بر اثر يك لحظه ((غفلت )) آتش سوزى عظيمى به وجود آمد كه تمام آنها را در كام خود فروبرد؛ انسان نيز در مسير سعادت چنين است . ممكن است ، افتادن در دام ((غفلت )) در يك لحظه كوتاه ، سرمايه هاى معنوى او را مبدل به خاكستر حسرت كند.
به همين دليل علماى اخلاق ، بحث هاى وسيعى درباره ((غفلت )) و ذُكر و بيدارى (كه نقطه مقابل آن است ) در كتاب هاى خود آورده اند و از عواملى كه مى تواند پرده هاى ((غفلت )) را كنار نزند و انسان را از خواب ((غفلت )) بيدار كند، بحث نموده اند.
با اين مقدمه ، به قرآن مجيد مراجعه مى كنيم و اهمّيّتى را كه اين كتاب بزرگ آسمانى بر اين امر قائل شده ، در آيات زير مورد بررسى قرار مى دهيم :
1- ولقد ذراءنا لجهنّم كثيرا من الجنّ و الانس لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اءعين لايبصرون بها و لهم آذان لايسمعون بها اولئك كالاءنعام بل هم اءضلّ اولئك هم الغافلون (سوره اعراف ، آيه 179)
2- و اءقترب الوعد الحقّ فاذا هى شاخصة اءبصار الّذين كفروا يا ويلنا قد كنّا فى غفلة من هذا بل كنّا ظالمين (سوره انبيا، آيه 97)
3- و اصبر نفسك مع الّذين يدعون ربّهم بالغداة والعشىّ يريدون وجهه و لاتعد عيناك عنهم تريد زينة الحياة الدّنيا و لاتطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا واءتّبع هواه و كان اءمره فرطا (سوره كهف ، آيه 28)
4- انّ الّذين لايرجون لقائنا و رضوا بالحياة الدّنيا واطماءنّوا بها و الّذين هم عن آياتنا غافلون * اولئك ماءواهم النّار بما كانوا يكسبون (سوره يونس ، آيه 7 و 8)
5- يعلمون ظاهرا من الحياة الدّنيا و هم عن الآخرة هم غافلون (سوره روم ، آيه 7)
6- ساءصرف عن آياتى الّذين يتكبّرون فى الاءرض بغير الحقّ و ان يروا كلّ آية لايومنوا بها و ان يروا سبيل الرّشد لايتّخذوه سبيلا الغىّ يتّخذوه سبيلا ذلك باءنّهم كذّبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سوره اعراف ،آيه 146)
7- فانتقمنا منهم فاءغرقناهم فى اليمّ باءنّهم كذّبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سوره اعراف ،آيه 136)
8- فاذا ركبوا فى الفلك دعوا اللّه مخلصين له الدّين فلّما نجّاهم الى البرّ اذاهم يشركون (سوره عنكبوت ،آيه 65)
9- و من يعش عن ذكرالرّحمان نقيّض له شيطانا فهو له قرين (سوره زخرف ،آيه 36)
10- انّ الّذين اتّقوا اذا مسّهم طائف من الشّيطان تذكّروا فاذاهم مبصرون (سوره اعراف ،آيه 201)
11- لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطآئك فبصرك اليوم حديد (سوره ق ،آيه 22)
12- و اءنذرهم يوم الحسرة اذ قضى الاءمر و هم غفلة و هم لايؤ منون (سوره مريم ،آيه 39)
ترجمه :
1- به يقين ، گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم ، آنها دل ها (عقل ها)يى دارند كه با آن (انديشه نمى كنند و) نمى فهمند و چشمانى كه با آن نمى بينند و گوشهايى كه با آن نمى شنوند؛ آنها همچون چهارپايانند، بلكه گمراهتر! اينان همان غافلانند. (زيرا با داشتن همه گونه امكانات هدايت ، باز هم گمراهند!)
2- و وعده حق (قيامت ) نزديك مى شود، در آن هنگام چشم هاى كافران از وحشت ، از حركت بازمى ماند، (مى گويند) اى واى ! بر ما كه از اين (جريان ) در غفلت بوديم ؛ بلكه ما ستمكار بوديم !
3- با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند، و تنها رضاى او را مى طلبند! و هرگز به خاطر زيورهاى دنيا، چشمان خود را از آنها برمگير! و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم ، اطاعت مكن ! همان ها كه از هواى نفس پيروى كردند و كارهايشان افراطى است .
4- آنها كه ايمان به ملاقات ما (و روز رستاخيز) ندارند و به زندگى دنيا خشنود شدند و بر آن تكيه كردند و آنها از آيات ما غافلند - (همه ) آنها جايگاهشان آتش است ، به خاطر كارهايى كه انجام مى دادند!
5- آنها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند و از آخرت (و پايان كار) غافلند!
6- به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبّر مى ورزند، از (ايمان به ) آيات خود منصرف مى سازم ! آنها چنانند كه اگر هر آيه و نشانه اى را ببينند، به آن ايمان نمى آورند. اگر راه هدايت را ببينند آن را، راه خود انتخاب نمى كنند و اگر راه گمراهى را ببينند آن را، راه خود انتخاب مى كنند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل بودند!
7- سرانجام از آنها انتقام گرفتيم و آنان را در دريا غرق كرديم ، زيرا آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل بودند.
8- هنگامى كه سوار بر كِشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند)؛ اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند!
9- و هر كس از ياد خدا روى گردان شود، شيطان را به سراغ او مى فرستيم ؛ پس همواره قرين اوست !
10- هنگامى كه پرهيزگاران ، گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند، به ياد (خدا و پاداش و كيفر او) مى افتند و (در پرتو ياد او، راه حق را مى بينند و) ناگهان بينا مى گردند!
11- (به او خطاب مى شود) تو از اين صحنه (و دادگاه بزرگ ) غافل بودى و ما پرده را از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا تيزبين است !
12- آنان را از روز حسرت (روز رستاخيز كه براى همه مايه تاءسف است ) بترسان ، در آن هنگام كه همه چيز پايان مى يابد و آنها در غفلتند و ايمان نمى آورند!
تفسير و جمع بندى
((غفلت )) سرچشمه اصلى بدبختى ها
در نخستين آيه ، به معرفى گروهى از بدترين افراد انسان پرداخته شده ؛ گروهى كه شايد بدتر از آنان در ميان انسان ها يافت نشود كه درباره اوصاف آنها مى فرمايد: ((ما بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم ، آنها دل ها (و عقل هايى ) دارند كه با آن چيزى درك نمى كنند و چشمانى دارند كه با آنها نمى بيند و گوش هايى دارند كه با آن نمى شنوند. آنها همچون چهارپايانند، بلكه بدترند. آنها همان غافلانند؛ ولقد ذراءنا لجهنّم كثيرا من الجنّ و الانس لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اءعين لايبصرون بها و لهم آذان لايسمعون بها اولئك كالاءنعام بل هم اءضلّ اولئك هم الغافلون ))(521)
در اين آيه عامل نهايى بدبختى اين گروه دوزخى را ((غفلت )) شمرده است . غفلتى كه از ترك انديشه و نداشتن چشم باز و گوش شنوا حاصل شده و انسان را به مرحله اى حتّى فروتر از چهارپايان سقوط مى دهد. زيرا اگر چهارپايان غافلند، استعداد غفلت زدايى را ندارند؛ ولى اگر انسان با داشتن منبع آگاهى در غفلت غوطه ور شود، به طور قطع از چهارپايان هم كمترند.
مفهوم آيه بالا اين نيست كه خدا گروهى را به اجبار به دوزخ مى فرستد؛ بلكه همان گونه كه در آيه با صراحت آمده ، دوزخى شدن آنان از ناحيه خودشان است ، چون به آنها عقل داده شده ولى به كار نمى بندند، چشم و گوش دارند، اما با آن حقايق را نمى بينند و نمى شنوند.
پس هر چه هست از ناحيه خود آنها است ، منتهى خداوند حكم مشروطى دارد و آن اين كه : كسانى كه استعدادهاى خدادادى را به كار نگيرند، سرنوشتشان آتش دوزخ است ! و حصول اين شرط بستگى به اراده خود انسان دارد.
در دوّمين آيه سخن از كافران در آستانه رستاخيز است . در آن هنگام كه وعده خدا نزديك مى شود، چنان وحشتى سراسر وجودشان را فرامى گيرد كه چشمانشان از حركت بازمى ايستد و در اين جاست كه فرياد آنها بلند مى شود كه : ((اى واى ! بر ما، ما از اين صحنه در غفلت بوديم ، بلكه ظالم و ستمگر بوديم ؛ و اءقترب الوعد الحقّ فاذا هى شاخصة اءبصار الّذين كفروا يا ويلنا قد كنّا فى غفلة من هذا بل كنّا ظالمين )).(522)
به اين ترتيب ، اين گروه از كافران ، عامل اصل انحراف خويش را ((غفلت )) معرفى مى كنند؛ غفلتى كه آنها را به ظلم كردن به خويشتن و ديگران دعوت نموده و حتى به انبيا الهى و كتب آسمانى ظلم و ستم روا داشتند.
آنان اين سخن را زمانى مى گويند كه لرزشى ، سراسر جهان را فرامى گيرد و نشانه هاى رستاخيز ظاهر مى شود و پرده هاى ((غفلت )) در آن شرايط هولناك كنار مى رود، در حالى كه تمام درهاى توبه و بازگشت بسته شده است .(523)
((شاخصه )) از ماده ((شخوص )) بر وزن ((خلوص )) در اصل به معنى خروج از منزل يا از شهرى به شهر ديگر است و از آن جا كه انسان به هنگام وحشت شديد، چشم او از حركت بازمى ايستد و به جايى خيره مى شود، به گونه اى كه گويى از حَدَقه بيرون مى آيد؛ به اين حالت ((شخوص )) گفته شده است .
در سوّمين آيه ، خطاب به پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور مى دهد كه با چه كسانى معاشر و همراه باشد و چه افرادى را از اطراف خويش بِراند: ((با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند و تنها ذات او را مى طلبند، هرگز چشم هاى خود را به خاطر زينت هاى دنيا از آنها برمگير و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم ، اطاعت مكن ؛ همانها كه پيروى هواى نفس كردند و كارهايشان افراطى است ؛ و اصبر نفسك مع الّذين يدعون ربّهم بالغداة والعشىّ يريدون وجهه و لاتعد عيناك عنهم تريد زينة الحياة الدّنيا و لاتطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا واءتّبع هواه و كان اءمره فرطا)).(524)
در اين آيه ، اوصاف كسانى كه شايسته همنشينى پيامبر را در ايمان و عبادت و ذكر پروردگار در هر صبح و شام دارند، برشمرده و از اطاعت (و همنشينى با) كسانى كه دل هايشان از ذكر خدا غافل بوده و از هواى نفس پيروى نموده و كارشان به افراط گراييده است ، نهى مى نمايد.
از تعبيرات اين آيه ، رابطه هواپرستى و افراط در آن ، با ((غفلت )) استفاده مى شود. آرى ! غافلان از ياد خدا، هواپرستند و در راه افراط گام برمى دارند و اگر در مذمّت ((غفلت )) چيزى جز اين نباشد، كافى است .
طبق بيان آيه فوق كه : ((خداوند دل هاى آنها را غافل كرده ))، به يقين به خاطر اعمالشان است كه نتيجه آن مجازات الهى ؛ يعنى ، ((غفلت )) از ياد خداست .
معروف است كه آيه فوق درباره جمعى از ثروتمندان متكبّر و خودخواه عصر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده كه به حضور حضرت رسيدند و گفتند: اى محمد! اگر تو در صدر مجلس بنشينى و اين گونه افراد كه بوى بدشان مَشام ما را آزار مى دهد و لباس هاى خشن و پشمينه بر تن دارند(525) از خود دورسازى ، مجلس تو، مجلس در خور اشراف و شخصيّت هايى همچون ما بشود، آن گاه ما نزد تو خواهيم آمد و از سخنانت بهره خواهيم گرفت ، ولى با وجود اين دو گروه ، ديگر جاى ما نيست !(526)
ولى خداوند از درون اين گروه غافل و بى خبر آگاه بود و مى دانست كه اين گونه افراد پُرادّعا و بى محتوا، نه يار روز صُلح اند و نه سرباز روز جنگ . بر آنها نمى توان اعتماد كرد و از فكر آنها نيز نمى توان استفاده كرد، به همين دليل خداوند به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هشدار داد كه مراقب وسوسه هاى آنها باشد.
در چهارمين آيه ، دوزخيان را با ذكر چند ويژگى ، معرّفى مى كند: ((كسانى كه اميد لِقاى ما را ندارند (به معاد و رستاخيز معتقد نيستند) و تنها به زندگى دنيا خوشنودند و به آن اطمينان دارند و نيز كسانى كه از آيات ما غافلند، جايگاهشان آتش است ، به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند)).
در اين آيات ، آخرين چيزى كه روى آن تكيه شده ((غفلت )) از آيات الهى است كه در واقع ، ريشه اصلى انكار معاد و اعتماد بر دنيا و فراموشى آخرت است . خلاصه اين كه ((غفلت )) ريشه اصلى همه بدبختى هاى انسان است ؛ در حالى كه ريشه خوشبختى بهشتيان ، آگاهى و بيدارى و ذكر خدا است كه در آيات بعد همين سوره ، به آن اشاره شده است .
در تفسير روح البيان در ذيل اين آيه ، در يك حديث قدسى ، چنين مى خوانيم كه خداوند مى فرمايد: ((از سه گروه در شگفتم : از كسانى كه ايمان به آتش دوزخ دارند و مى دانند در پيش روى آنهاست ، چگونه مى خندند و از كسانى كه به دنيا دل بسته اند، در حالى كه مى دانند به زودى از آنها جدا مى شوند و از كسانى كه غافل اند و مى دانند (فرشتگان پروردگار) از آنها غافل نيستند، چگونه مشغول لهو و لعب هستند)).
تفسير مذكور در ذيل همين حديث ، داستانى از ((نعمان بن منذر)) - يكى از پادشاهان حيره در عصر جاهليّت - نقل مى كند: روزى (پادشاه ) در زير درختى براى گستردن بساط لهو و لعب فرود آمد.
عُدى ، - يكى از نزديكان او گفت : اى پادشاه ! اين درخت آوازى دارد، آيا مى دانى چه مى گويد؟ اين درخت مى گويد:
ربّ ركب قد اءناخُوا حَولنا يمزجون الخمر بالماء الزّلال
ثمّ اءضحوا اءسف الدّهر بهم و كذالك الدّهر حالا بعد حال
چه بسيار سوارانى كه در اطراف ما از مَركَب فرود آمدند و بساط عيش و نوش گستردند و شراب را با آب زلال آميختند؛ ولى چيزى نگذشت كه طوفان هاى روزگار، آنها را از ميان برداشت و اين گونه است دنيا، در زمانى بعد از زمانى ديگر.(527)
در پنجمين آيه ، سخن از افراد ظاهربينى است كه بر اثر ((غفلت )) و بى خبرى نه تنها اسرار جهان هستى را كه ما را با سرايى ديگر پيوند مى دهد، نمى بينند؛ بلكه از زندگى دنيا نيز تنها به ظاهر آن قناعت كردند، قرآن در اين رابطه بيان مى دارد: ((اين گروه (از كافران )، تنها ظاهر از زندگى دنيا را مى بينند و از آخرت غافلند؛ يعلمون ظاهرا من الحياة الدّنيا و هم عن الآخرة هم غافلون )).(528)
اگر غفلت و بى خبرى ، سايه شوم و سنگين خود را بر قلوب آنها بيفكنده بود، در جاى جاى زندگى دنيا، هم خدا را و هم معاد را مى ديدند. در قرآن مجيد، اسرار آفرينش موجودات و گوشه هايى از نظام جهان مادّه به عنوان نشانه ها و آيات خدا مطرح شده و زندگى انسان در رستاخيز نيز در لا به لاى همين زندگى دنيا و حوادثى كه در اطراف ما مى گذرد، نشان داده شده است ؛ منتها، فقط افراد بصير و بينا و آنها كه نغمه توحيد و معاد را از درون اين حوادث مى شنوند، به آن واقف مى گردند، نه غافلان كوردل و بى خبر.
ضمنا تكرار ضمير ((هم )) در آيه ، تاءكيدى بر اين مطلب است كه اين ((غفلت )) سبب ظاهربينى و عدم وصول به عمق مسايل است .
اين نكته قابل توجّه است كه واژه ((غفلت )) در جايى كه به كار مى رود كه اسباب و مقدّمات آگاهى فراهم باشد؛ ولى انسان بر اثر هواى نفس يا ضعف ايمان يا علل ديگر آنها را ناديده بگيرد. شاهد اين سخن آياتى است كه بعد از اين آيه در سوره روم آمده است ؛ خداوند به نمونه هايى از آثار توحيد و معاد كه در جهان هستى و در گرداگرد وجود ما قرار دارد، اشاره مى كند و غافلان را هشدار مى دهد.
در ششمين آيه از خطرناك ترين گروه كافران سخن به ميان آمده ، كسانى كه علاوه بر كُفر آلوده به تكبّر و لجاجت شديد نيز شده اند. در پايان آيه ، دليل بدبختى آنها را غفلت از آيات الهى دانسته و مى فرمايد: ((به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبّر مى ورزند، از ايمان به آيات خود منصرف سازيم ؛ (به طورى كه ) اگر هر آيه و نشانه اى را ببينيد، به آن ايمان نمى آورند و اگر راه هدايت را ببينند، راه خود را انتخاب نمى كنند و اگر راه گمراهى را ببينند راه خود را انتخاب مى كنند؛ (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل بودند؛ ((ساءصرف عن آياتى الّذين يتكبّرون فى الاءرض بغير الحقّ و ان يروا كلّ آية لايومنوا بها و ان يروا سبيل الرّشد لايتّخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغىّ يتّخذوه سبيلا ذلك باءنّهم كذّبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين )).(529)
درباره جمله ((ساءصرف عن آياتى ))؛ (به زودى آنها را از آيات خود منصرف مى سازيم )، بحث هاى زيادى در ميان مفسّران ديده مى شود، شايد به اين دليل كه كار خداوند، هدايت به سوى آيات و نشانه هاى اوست ، و اساسا تمام انبيا و اوصيا براى همين آمده اند؛ با اين حال ، چگونه ممكن است خداوند گروهى را از آيات خودش ممنوع و محروم سازد؟ بر همين اساس دست به توجيهات زيادى زده اند كه بسيارى از آنها مشتمل بر تكلّف است .
پاسخ اين سؤ ال با بررسى آيات ديگر قرآن روشن مى شود؛ زيرا، پاره اى از اعمال انسان ها مانند تكبّر در برابر حق و لجاجت و تعصّب شديد، به صورت حجاب و پرده تاريكى بر قلب انسان مى افكند و او را از مشاهده جمال زيباى حق بازمى دارد. در واقع اعمال و صفت زشت خود آنهاست كه ((حجاب )) آنها مى شود و اگر ((حجاب افكنى )) به خداوند نسبت داده شده ، به خاطر اين است كه خداوند، اين اثر را در اين گونه اعمال و صفات آفريده است و يا به تعبير ديگر، يكى از مجازات طبيعى كسانى كه داراى اين صفات و اعمالند، انصراف از آيات الهى است .
قابل توجّه اين كه : در پايان آيه ، باز تاءكيد مى كند كه علّت منصرف ساختن آنها از آيات الهى ، همان اصرارشان بر تكذيب و غفلت و بى خبريشان از نشانه هاى خداست .
در هفتمين آيه ، به دنبال آيات قبل از آن كه سخن از لجاجت فرعونيان در برابر آيات الهى و بلاهاى مختلفى است كه به عنوان بيدار باش بر آن قوم نازل شد و به دعاى ((موسى بن عمران )) برطرف گرديد، مى فرمايد: (((هنگامى كه نَه معجزات الهى در آنها اثر گذاشت و نَه بلاهاى هشداردهنده ) سرانجام ما از آنها انتقام گرفتيم و آنها را در دريا غرق نموديم ؛ زيرا، آنها آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل شدند؛ فانتقمنا منهم فاءغرقناهم فى اليمّ باءنّهم كذّبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين )).(530)
همان گونه كه از آيه استفاده مى شود، سرچشمه بدبختى و هلاكت قوم فرعون ، تكذيب آيات الهى و ((غفلت )) بود.
ممكن است ((غفلت )) سرچشمه تكذيب باشد؛ بنابراين ريشه اصلى ، همان ((غفلت و بى خبرى )) بوده است و يا اين كه بعضى از آيات را تكذيب كردند و بعضى را به فراموشى و ((غفلت )) سپردند كه در اين صورت هر كدام ، عامل مستقلى محسوب مى شوند.
بعضى از مفسّران ضمير ((عنها)) را به نِقمَت و عذاب الهى بازگردانده اند كه در اين صورت تنها تكذيب آيات الهى موجب بدبختى آنها محسوب مى شود؛ ولى اين احتمال بسيار ضعيف است ؛ زيرا، اين ضمير در كنار آيات قرار گرفته و ظاهرا به آن بازگشت مى كند.
بعضى از مفسّران در اين جا، سؤ الى مطرح كرده اند كه شايد همين سؤ ال سرچشمه احتمال بازگشت ضمير ((عنها)) به نِقمَت و عذاب باشد و آن اين كه ((غفلت )) از اختيار انسان بيرون است و چيزى نيست كه موجب عذاب الهى شود.
ولى پاسخ اين سؤ ال روشن است ؛ زيرا، در بسيارى از موارد، سرچشمه ((غفلت )) اختيارى است . هنگامى كه انسان به سراغ آيات الهى نرود و در آن تدبّر نكند و گوش به سخنان معلّمان الهى ندهد، طبيعى است كه حالت ((غفلت )) بر او چيره مى شود و از همين رو، بسيار ديده ايم كه افراد خطا كار را به خاطر غفلتشان مذمّت كرده اند.
در هشتمين آيه گرچه از واژه ((غفلت )) سخن به ميان نيامده ؛ ولى محتواى آن مفهوم ((غفلت )) را مى رساند. اين آيه ، درباره مشركان عصر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه گرفتار غفلت شديدى بودند و گاه از خواب غفلت بيدار مى شدند و به توحيد روى مى آوردند و گاه به كلّى در منجلاب شِرك غرق مى گشتند، مى فرمايد: ((هنگامى كه بر كِشتى سوار مى شوند (و با طوفان هاى شديد و گرداب هاى وحشتناك و امواج كوه پيكر دريا رو به رو مى گردند) خدا را با اخلاص مى خوانند (و بتها را به فراموشى مى سپارند)؛ امّا هنگامى كه خدا آنها را نجات مى دهد و به خشكى مى رساند، باز مشرك مى شوند؛ فاذا ركبوا فى الفلك دعوا اللّه مخلصين له الدّين فلّما نجّاهم الى البرّ اذاهم يشركون )).(531)
آرى ! طوفان حوادث خطرناك ، پرده هاى ((غفلت )) و بى خبرى را كنار مى زند و چشم عقل را بينا و روشن مى سازد. گروهى اين بيدارى را مغتنم شمرده و به اصلاح خطاهاى خويش مى پردازند؛ ولى گروه بيشترى ، تنها در همان لحظات بيدارند، امّا بعد از پايان حادثه ، دوباره پرده هاى ((غفلت )) بر عقل و قلب آنها كشيده شده و به همان راه سابق بازمى گردند.
بعضى از مفسّران در ذيل اين آيه نقل كرده اند: ((مشركان عرب به هنگام سفر دريا، بعضى از بتها را با خود مى بردند تا حافظ و نجات دهنده آنها باشد؛ امّا هنگامى كه با خطر رو به رو مى شدند و امواج كوه پيكر دريا را مى ديدند كه كِشتى آنها را همچون پَركاهى ، جا به جا مى كند، بتها را به دريا مى ريختند و صداى آنها به ((يا اللّه يا اللّه )) بلند مى شد)).(532)
در نهمين آيه ، به صورت يك حكم كلّى و عمومى - كه درباره همه اقوام و افراد صادق است - مى فرمايد: ((هر كس از ياد خدا روى گردان شود (و غافل گردد)، شيطان را به سراغ او مى فرستيم تا همواره با او قرين باشد؛ و من يعش عن ذكرالرّحمن نقيّض له شيطانا فهو له قرين )).(533)
آرى ! توجّه به خدا به مقتضاى ((انّ الّذين قالوا ربّنا اللّه ثمّ استقاموا تتنزّل عليهم الملائكة ... )) سبب همنشينى با فرشتگان مى گردد؛ حال آن كه ((غفلت )) و بى خبرى از ياد او، شياطين را قرين انسان مى سازد. شياطينى كه بر گرده او سوار مى شوند و به هر راهى كه خواستند، مى برند. اين كه مى فرمايد: ((ما شيطانى را به سراغ او مى فرستيم تا قرين او باشد))، در واقع به اين معنى است كه عمل او؛ يعنى ، ((غفلت )) و بى خبرى در روى گردانى از خداوند رحمان ، چنين اثرى را به دنبال دارد و به تعبير ديگر، اين مجازاتى است كه در دنيا دامنگير اين افراد مى شود.
با توجّه به اين كه ((يعش )) از ماده ((عشو)) (بر وزن نشر) به معنى ضعيف و كم نور شدن چشم است ؛ آن چنان كه گويى پرده اى بر آن افتاده كه مفهوم آن ، چيزى جز ((غفلت )) و بى توجّهى و اعراض نيست .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:39 PM
next page
fehrest page
back page
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديثى فرموده اند: ((اذا اءراد اللّه بعبد شَرّا قيّض له شيطانا قبل موته بسنة ، فلا يرى حسنا الّا قبّحه عنده حتّى لايعمل به ، و لايرى قبيحا الّا حسّنة حتّى يعمل به ؛ هنگامى كه خداوند شَرّ بنده اى را (به خاطر ((غفلت )) و بى خبرى از خدا) بخواهد، شيطانى را يك سال قبل از مرگ او سراغ او مى فرستد (كه همه چيز را در نظر او دگرگون مى سازد) آن گاه هيچ كار خوبى را نمى بيند، مگر اين كه آن كار در نظرش ، زشت جلوه مى كند و آن را رها مى سازد و هيچ كار بدى را نمى بيند، مگر اين كه آن كار در نظرش ، زيبا جلوه مى كند و آن را انجام مى دهد)).(534)
بحث درباره اين آيه را با شعر مناسبى از تفسير روح البيان كه ذيل همين آيه نقل شده است ، پايان مى دهيم :
دريغ و درد كه با نفس بدقرين شده ايم و از اين معامله با ديو همنشين شده ايم
به بارگاه فلك بوده ايم و رشك ملك زجور نفس جفا پيشه اين چنين شده ايم
در دهمين آيه ، سخن از پروردگارانى است كه هرگاه به خاطر غفلتى مختصر، امواج وسوسه هاى شيطان ، آنها را احاطه كند، پرده هاى ((غفلت )) را با ياد خدا، مى درند. آن گاه طوفان فرومى نشيند و پرده ها كنار مى رود و چشمشان بينا مى شود؛ خداوند در اين رابطه مى فرمايد: ((پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند، به ياد (خدا) مى افتند و بينا مى گردند؛ انّ الّذين اتّقوا اذا مسّهم طائف من الشّيطان تذكّروا فاذاهم مبصرون )).(535)
اين تعبير نشان مى دهد كه ياد خدا، چشم قلب انسان را بينا مى كند؛ در حالى كه ((غفلت )) از ياد او، راه را براى نفوذ شياطين در دل انسان هموار مى سازد.
((طائف )) به معنى طواف كننده است و منظور از آن - همان گونه كه جمعى از مفسّران بزرگ گفته اند - همان وسوسه هايى است كه از ناحيه شيطان صادر مى شود و گويى اطراف قلب طواف مى كند تا راهى براى نفوذ در كعبه دل پيدا كند و آن را به بتخانه اى مبدل سازد كه اين نفوذ تنها در حال ((غفلت )) انسان از ياد خداست ؛ زيرا، به محض اين كه انسان به ياد خدا بيفتند، آن وسوسه ها و خطورات از قلب دور مى شود و نور رحمت حق بر آن متجلّى مى گردد.
يازدهمين آيه ، از غافلانى سخن به ميان آمده است كه تا پايان عمر در عالم بى خبرى و ((غفلت )) به سر مى برند؛ اما هنگامى كه سيلى ((اجل )) به صورت آنها نواخته شود و در سكرات موت قرار گيرند و آثار اعمال خود را به چشم بنگرند (در وحشت و اضطراب شديدى فرومى روند) آن گاه به آنها گفته مى شود: ((اين همان چيزى است كه از آن فرار مى كرديد)). سپس اشاره به وضع آنها در قيامت مى كند كه هر انسان ، در حالى كه كسى وى را به پيش مى راند، وارد محشر مى شود و گواه (يا گواهانى ) نيز هستند (كه آماده اند تا در دادگاه عدل الهى ، اعمال او را بازگو كنند؛ در اين حالت اضطراب شديدى سرتاپاى او را فرامى گيرند؛ آن چنان كه گويى قالب تهى مى كند).
در اين حال به او خطاب مى شود: ((گفته مى شود تو از اين موضوع غافل بودى و ما پرده را از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا بينا شده است )). (در واقع حادثه تازه اى رخ نداده ، فقط چشم تو بينا شده است و پرده هاى ((غفلت )) كنار رفته و حقايق را، آن چنان كه هست ، مى بينى )؛ لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد)).(536)
دو ماءمورى كه در قيامت با انسان همراهند، يكى او را به دادگاه عدل الهى مى راند و ديگرى به عنوان گواه اعمالش در دادگاه الهى با او همراه مى شود. احتمالا اين دو همان فرشته هايى هستند كه در دنيا دائما همراه او بودند و تمام اعمال كوچك و بزرگ او را مى نوشتند، در قيامت نيز دست مجرمان را گرفته و با پرونده اى كه همراه دارند، به دادگاه عدل الهى مى برند، آنها هرگز در دنيا اين دو فرشته الهى را نمى ديدند و اصلا به آنها ايمان نداشتند؛ در حالى كه پيوسته همراهش بودند؛ ولى در قيامت كه پرده هاى غفلت كنار مى رود و چشم آنها بينا مى شود، آنان را مى بينند.
در دوازدهمين و آخرين آيه ، پيرامون روز قيامت و شرح حال غافلان ، در آن روز پُر حسرت و اندوه مى فرمايد: ((آنها را از روى حسرت بترسان ، روزى كه همه چيز پايان يافته ، در حالى كه آنها در غفلتند و ايمان نمى آورند؛ و اءنذرهم يوم الحسرة اذ قضى الاءمر و هم فى غفلة و هم لايؤ منون )).(537)
يكى از نامهاى روز قيامت يوم الحسرة است ؛ زيرا، غافلان و بى خبران از خواب غفلت بيدار شده و همه اعمال خود را مى بينند. نامه اعمال و پرونده جنايات آنها از يك سو، فرشتگان گواه بر اعمال ، از سوى ديگر و از همه دردناكتر، گواهى تك تك اعضاى بدن ، حتى پوست تنشان نسبت به اعمالشان ، آتش ندامت و پشيمانى را بر سر تا پاى وجودشان مستولى مى گرداند؛ امّا آنان راهى جز سوختن و ساختن در پيش ندارند، چون پرونده ها بسته شده و بازگشت به دنيا براى جبران غيرممكن است . از اين جهت ، حسرت و اندوه ، تمام وجود آنها را فرامى گيرد مخصوصا هنگامى كه فرشتگان الهى آنها را ملامت و سرزنش كرده و به آنها مى گويند: ((اينها همه نتيجه غفلت شماست )).
روشن است كه اين غفلت ها مربوط به قيامت و حتّى عالم برزخ نيست ؛ زيرا، به محض قرار گرفتن در آستانه مرگ و انتقال از دنيا، پرده ها كنار رفته و انسان با چشم برزخى ، حقايق جهان را مى بيند كه در آن هنگام ديگر چيزى از ((غفلت )) باقى نمى ماند، همان طور كه در آيه 99 و 100 سوره مؤ منون آمده است : ((حتّى اذا جآء اءحدهم الموت قال ربّ اءرجعون * لعلّى اءعمل صالحا فيما تركت كلّا انّها كلمة هو قائلها و من ورآئهم برزخ الى يوم يبعثون ؛ (آنها همچنان به راه غلط خود ادامه مى دهند) تا زمانى كه مرگ يكى از آنها فرارسد، مى گويد: پروردگار من ! مرا بازگردانيد تا آنچه را ترك كرده ام (و كوتاهى نموده ام ، عمل صالحى انجام دهم . به او مى گويند:) چنين نيست ! اين سخنى است كه او به زبان مى گويد، (و اگر بازگردد اعمالش مانند سابق است ) و پشت سرشان برزخى است تا روزى كه برانگيخته مى شوند)).
نتيجه
از آيات بالا چنين مى توان نتيجه گرفت : خطرى كه به وسيله ((غفلت )) و بى خبرى از ((ياد خدا)) و مسايل سرنوشت ساز زندگى ، متوجّه سعادت انسان مى شود، بيش از آن است كه غالبا تصور مى كنيم . ((غفلت )) همه اركان سعادت ما را ويران مى سازد و مانند آتش سوزان ، خرمن زندگى را مى سوزاند و تمام امكانات و استعدادهاى خداداد را برباد مى دهد.
((غفلت )) در اخبار اسلامى
از خواب غفلت بيدار شو!
در منابع روايى اسلام ، روايات تكان دهنده اى پيرامون عواقب سوء ((غفلت )) و آثار زيانبار و مرگبار آن وارد شده است كه به خاطر كثرت ، گلچينى از آنها را در ذيل آورده ايم :
1- هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت ، خطاب هايى از سوى خداوند به او شد، از جمله اين كه : ((يا اءحمد اءنت لاتغفل اءبدا من غفل عنّى لا ابالى باءىّ واد هلك ؛ اى احمد! هرگز غافل مشو؛ هر كس از من غافل شود، به نسبت به اين كه او در كدام راه هلاك و نابود مى شود، اعتنا نمى كنم .))(538) اين بيان به خوبى نشان مى دهد كه عاقبت ((غفلت )) از خداوند، هلاكت و نابودى است .
2- امام اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السّلام در عبارتى كوتاه و پُر معنى مى فرمايند: ((اءلغفلة اءضرّ الاءعداء؛ غفلت از بزرگترين دشمنان انسان است ))(539) زيرا سرچشمه بسيارى از گناهان و معاصى است .
3- آن حضرت در حديث ديگرى فرموده اند: ((اءلغفلة تكسب الاغترار و تدنى من البوار؛ غفلت سبب غرور انسان مى شود، و مقدمات هلاكت او را فراهم مى سازد)).(540)
4- باز از همان حضرت نقل شده است : ((اءلغفلة ضلال النّفوس و عنوان النّحوس ؛ غفلت مايه گمراهى افكار و سرلوحه نحوست هاست ))(541)؛ زيرا تنها راه نجات از گمراهى ، تفكّر و انديشه است ؛ ولى ((غفلت )) دشمن سرسخت آن مى باشد.
5- در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : ((ويل لمن غلبت عليه الغفلة فنسى الرّحمة و لم يستعد؛ واى ! بر كسى كه ((غفلت )) بر او غلبه كند و نتيجه سفر آخرت را به فراموشى بسپارد و آماده آن نشود)).(542)
6- امام صادق عليه السّلام مى فرمايند: ((ان كان الشّيطان عدوّا فالغفلة لماذا؛ اگر شيطان ، دشمن اسلام است (كه هست )، پس غفلت براى چيست ؟)).(543)
در احاديث گذشته ، گاه ((غفلت )) از خدا و گاه ((غفلت )) از روز قيامت و گاه ((غفلت )) از وسوسه هاى شيطان ، مطرح شده است .
7- اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديثى مى فرمايند: ((فيا لها حسرة على كلّ ذى غفلة اءن يكون عمره عليه حجّة و اءن تؤ دّيه اءيّامه الى الشّقوة ؛ اى واى ! بر غافلى كه عمرش ، حجتى عليه اوست و روزگارش او را به بدبختى كشاند))(544) منظور از ((غفلت )) در اين حديث ، ((غفلت )) از ترك انجام وظايف ، در طول عمر است .
8- اين مسئله به قدرى داراى اهمّيّت است كه حتّى يكى از هدف هاى بعثت انبيا، درمان دردهاى ((غفلت )) شمرده شده است ؛ همان گونه كه در خطبه 108 نهج البلاغه در بيان اوصاف پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : ((متتّبع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحيرة ؛ او طبيبى است كه داروهاى خود را براى درمان موارد ((غفلت )) آماده ساخته و به دنبال بيمارانش مى گردد)).(545)
9- در حديث ديگرى از همان بزرگوار در مورد آثار زيانبار غفلت چنين نقل شده است : ((بينكم و بين الموعظه حجاب من الغفلة و الغرّة ؛ حجاب غفلت و غرور، مانع از آن مى شود كه مواعظ و اندرزها در شما اثر كند)).(546)
10- در روايات اسلامى در حالات ((عيسى بن مريم )) عليه السّلام آمده است : ((از كنار قريه اى عبور كرد كه همگى به غضب الهى نابود شده بودند. يكى از آنها را زنده كرد و از او سؤ ال نمود: اعمال شما چگونه بوده كه چنين بلايى دامنتان را گرفت . در پاسخ گفت : پرستش بت ، محبّت دنيا، ترس كم ، آرزوى دراز و غفلت آميخته با لهو و لعب )).(547)
11- اميرمؤ منان عليه السّلام درباره جنبه اجتماعى غفلت فرموده اند: ((من دلائل الدّولة قلّة الغفلة ؛ از دلايل پيشرفت دولتها (يا پيشرفت در امور زندگى مادى و معنوى ) كمى غفلت است )).(548)
آرى ! ((غفلت )) و بى توجّهى در امور اجتماعى ، ضايعه عظيمى به دنبال دارد.
12- اين بحث را با حديثى از امام اميرمؤ منان عليه السّلام پايان مى دهيم كه مردم را با بيان رساى خويش مخاطب ساخته و مى فرمايند: ((اتّق اءيّها السّامع من سكرتك و استيقظ من غفلتك ، و اختصر من عجلتك ؛ اى شنونده ! از مستى (مال و قدرت و مقام و نعمت ) بپرهيز و از خواب غفلت بيدار شو و از شتابزدگى بكاه )).(549)
طبق بيان مولاى متقيان على عليه السّلام عامل بدبختى انسان ، سه چيز است : مستى شهوت ، غفلت از واقعيّت ها و شتابزدگى در كارها و امام نيز در اين بيان كوتاه ، هشدار مى دهد تا شنوندگانش (از هر گروه و هر جمعيّت ) از اين سه امر بپرهيزند تا خوشبخت شوند و اهل نجات گردند.
نتيجه
گرچه بيشتر مردم از آثار زيانبار ((غفلت )) غافلند؛ امّا پيشوايان بزرگ ما كه فاجعه حاصل از آن را مى ديدند، با عبارتهاى مختلف و تعبيرهاى گوناگون هشدار دادند و همان گونه كه در عبارت هاى گذشته بيان شد، اهمّيّت موضوع را گوشزد كردند.
يادآورى اين موضوع نيز لازم است كه ((غفلت )) مفهوم وسيع و گسترده اى دارد؛ يعنى ، شامل ((غفلت )) از خدا و ((غفلت )) از يوم المعاد و ناپايدارى دنيا و ((غفلت )) از شيطان و وسوسه هاى او مى شود و در يك بيان كلّى ، ((غفلت )) از تمام امورى كه به نوعى با سعادت انسان ارتباط دارد.
نكات مهم درباره غفلت
گرچه اين صفت در سرنوشت انسان تاءثير فوق العاده دارد و جز صفات رذيله محسوب مى شود؛ ولى چرا علماى اخلاق به سراغ آن نرفته و سخن درباره آن نگفته اند و يا اگر گفته اند، بسيار مختصر و كوتاه بوده است . به هر حال در اين بحث ، مسايلى وجود دارد كه بايد هر كدام جداگانه مورد بررسى قرار گيرد:
1- عوامل غفلت
الف - جهل و نادانى
((غفلت )) و بى خبرى سرچشمه هاى زيادى دارد كه نخستين عامل آن ، جهل و ناآگاهى است .
عدم شناخت مقام پروردگار، بى توجّهى به مسئله قيامت ، ناآگاهى نسبت به بى اعتبارى مال و مقام و ثروت دنيا، بى خبرى از وسوسه هاى شيطان و شيطان صفتان ، از مهمترين عوامل غفلت است .
امام اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين زمينه مى فرمايند: ((انّ من عرف الايّام لم يغفل عن الاستعداد؛ كسى كه وضع روزگار (و بى اعتبارى دنيا) را بداند از آمادگى براى سفر آخرت غافل نمى شود))(550). آرى ! جهل به هر يك از اين امور، سبب افتادن در گرداب ((غفلت )) و گرفتار شدن در عواقب شوم آن است .
ب - غرور و خودبينى
غرور يكى ديگر از عوامل ((غفلت )) و گاه ناشى از ((غفلت )) است ؛ زيرا، انسان مغرور تنها پيروزى هاى خود را مى بيند و به امتيازهاى خود مى بالد و گاه همه اينها را جاودان مى پندارد و همين امر، سبب ((غفلت )) او از واقعيّت ها مى گردد. اين ((غفلت )) عامل مؤ ثّرى براى شكست او خواهد شد.
در طول تاريخ افراد زيادى ديده شده اند كه بر اثر غرور، در دام ((غفلت )) گرفتار شده و نتوانستند در برابر دشمنان مقاومت كنند، از اين رو ضربات دشمن ، آنها را از پاى درآورد.
ج - مستى نعمت
مستى نعمت (كه با غرور شباهت زيادى دارد، امّا در واقع چيزى جداى از آن است ) نيز انسان را در گرداب غفلت مى افكند.
هنگامى كه افراد كم ظرفيت خود را در ناز و نعمت ديدند، گويى مست مى شوند و مستى آنها را در ((غفلت )) از واقعيت هايى كه اطراف او را گرفته است ، فرومى برد و اين بى خبرى و غفلت همچنان ادامه مى يابد تا سرانجام سيلى اجل در صورت او نواخته شود و بيدارش كند، همان گونه كه اميرمؤ منان على عليه السّلام فرموده اند: ((من غفل عن حوادث الايّام اءيقضه الحمام ؛ كسى كه از حوادث روزگار غافل شود، مرگ او را بيدار خواهد كرد)).(551)
امام سجاد، على بن الحسين عليه السّلام نيز فرموده اند: ((انّ قسوة البطنة و فتر الميلة و سكر الشّبع ، و عزّة الملك ممّا يثبّط و يبطى عن العمل و ينسى الذّكر و يلهى عن اقتراب الاءجل حتّى كانّ المبتلى بحبّ الدّنيا به خبل من سكر الشّراب ؛ سنگدلى حاصل از شكم پرستى و پُرخورى ، سستى ميل (به دنيا) و مستى سيرى و غرور حاكميّت ، از امورى است كه انسان را از عمل بازمى دارد و ياد خدا را به فراموشى مى سپرد و او را از فكر نزديك شدن اَجل ، غافل مى كند تا آنجا كه گويى گرفتار حبّ دنيا، مست شراب است )).(552)
د - عافيت و سلامت جسمانى
عافيت و سلامت گرچه از نعمت هاى بزرگ خداست ؛ ولى به خصوص يكى از عوامل غفلت است ، به همين دليل يكى از الطاف خفيّه الهى آن است كه گه گاه عافيت و سلامت را از انسان مى گيرد و او را به درد و رنج مبتلا مى سازد تا پرده هاى ((غفلت )) از برابر چشم هاى او كنار رود و واقعيّت ها را با چشم دل ببيند و آمادگى براى عكس العمل مناسب در برابر آنها پيدا كند.
به همين جهت در يكى از بيانات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديثى در فوايد و بركات بيمارى آمده است كه خطاب به سلمان فارسى به هنگام عيادتش فرمودند: ((در موقع بيمارى نعمتهايى نصيب مى شود، از جمله : اءنت من اللّه بذكر و دعاؤ ك فيه مستجاب ؛ تو به ياد خدا مى افتى و (پرده هاى غفلت كنار مى رود و به همين جهت ) دعاى تو به اجابت مى رسد)).(553)
ه - - آرزوهاى دراز
يكى ديگر از عوامل ((غفلت )) آرزوهاى دراز و دست يافتنى است ؛ زيرا تمام فكر انسان را مشغول ساخته و از ساير امور غافل مى سازد. اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه معروف به ديباج مى فرمايند: ((و اعلموا عباد اللّه انّ الاءمل يذهب العقل و يكذّب الوعد و يحثّ على الغفلة و يورث الحسرة ؛ بدانيد اى بندگان خدا! آرزوهاى دراز، عقل انسان را مى برد و وعده قيامت را دروغ مى شمارد و انسان را بر غفلت ترغيب مى كند و سرانجام ، حسرت به بار مى آورد)).(554)
2- عواقب شوم غفلت
((غفلت )) و بى خبرى از خدا و روز جزا و سرنوشت انسان و بى مهرى زمانه و آثار سوء گناه ، همه چيز انسان را به سيلاب فنا و نيستى سپرده و باعث خسارت هاى جبران ناپذيرى مى گردد كه در بيانات معصومين عليهم السّلام اشارات پرمعنايى به آن شده است از جمله :
الف : غفلت مايه قساوت قلب
سنگدلى و قساوت قلب نتيجه غفلت و دورى از معارف الهى است زيرا، عامل مهم لطافت روح و انعطاف قلب در برابر حق ، ياد خداست . هنگامى كه ريزش باران رحمت ذكر الهى از سرزمين دل قطع شود، قلب او به صورت بيابان خشك و سوزانى درمى آيد كه پر از سنگلاخ وحشتناك است . همان گونه كه امام باقر عليه السّلام فرموده اند: ((ايّاك و الغفلة ففيها تكون قساوة القلب ؛ از غفلت بپرهيز كه مايه سنگدلى است )).(555)
ب - غفلت و مرگ قلب
غفلت قلب انسان را مى ميراند؛ يعنى ، پس از قساوت و سنگدلى ، مرگ قلب فرامى رسد، به گونه اى كه ديگر مواعظ و اندرزها تاءثيرى در آن نمى كند. در چنين حالتى ، راه بازگشت به او بسته مى شود و اميدى براى سعادت او باقى نمى ماند.
اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((من غلبت عليه الغفلة مات قلبه ؛ كسى كه غفلت بر او چيره شود، قلبش مى ميرد)).(556)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((بينكم و بين الموعظة حجاب من الغفلة و الغرّة ؛ ميان شما و موعظه و اندرز، حجابى از غفلت و غرور است )).(557)
ج - غفلت و فساد اعمال
((غفلت )) موجب فساد اعمال انسان مى شود. افراد غافل و بى خبر به سراغ اعمال صالح كمتر مى روند و اگر بروند ديگر ((غفلت )) اجازه نمى دهد كه اعمال خالص با حضور قلب و جامع تمام شرايط و اجزا، براى خدا انجام دهند.
از اين رو، اميرمؤ منان على عليه السّلام فرموده اند: ((ايّاك و الغفلة و الاغترار بالمهلة فانّ الغفلة تفسد الاءعمال ؛ از غفلت و غرور ناشى از مهلت الهى بپرهيز زيرا، غفلت اعمال آدمى را فاسد مى كند)).(558)
اين احتمال نيز در تفسير اين حديث وجود دارد كه منظور، فساد اعمال گذشته انسان به خاطر غفلت هاى آينده است ؛ زيرا، غفلت موجب گناه است و گناه موجب حبط اعمال .
د - غفلت و قرب الهى
غفلت ، آمادگى لِقاى پروردگار و گام نهادن در بساط قرب او را از انسان مى گيرد؛ زيرا وصول به اين مقام والا، جز در سايه معرفت و آگاهى امكان پذير نيست .
در يكى از مناجات هاى اميرمؤ منان على عليه السّلام كه مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار نقل كرده است به اين موضوع اشاره نموده است : ((الهى ان اءنامتنى الغفلة عن الاستعداد للقائك فقد للقائك فقد نبّهتنى المعرفة بكرم آلائك ؛ پروردگار من ! اگر غفلت مرا به خواب فرو برده و استعداد لقاى تو را از من گرفته ؛ شناخت كَرم نعمتهايت مرا از اين خواب غفلت بيدار ساخته است )).
اين جمله ، بخشى از مناجات معروف ((شعبانيه )) است كه طبق گفته مرحوم علّامه مجلسى قدس سره مناجاتى است كه على عليه السّلام و امامان معصوم عليهم السّلام در ماه شعبان با آن ، با خدا راز و نياز مى كردند.(559)
ه - - غفلت و هلاكت انسان
غفلت سبب هلاكت در دنيا و آخرت است ؛ زيرا، انسان را از مصالح او (اعم از مادى و معنوى ) بى خبر مى سازد و با اين بى خبرى ، فرصتها را از دست مى دهد، امكانات را ضايع كرده و استعدادهاى خويش را بر باد خواهد داد. به همين جهت ، در حديثى از امام على عليه السّلام آمده است : ((من طالت غفلته تعجّلت هلكيه ؛ كسى كه غفلتش طولانى شود، هلاكت او به سرعت فرامى رسد)).(560)
3- نشانه هاى غفلت
ممكن است اين مسئله براى بسيارى از مردم ، مورد شَك و ترديد واقع شود كه آيا واقعا در صف غافلانند يا نه ؟ پس لازم است تا پويندگان راه خدا و سالكان سبيل الى اللّه ، در هر مرحله خود را بيازمايند تا مبادا در صف ((غافلان )) باشند؛ لذا بايد به علائم و نشانه هاى ((غفلت )) توجّه كنيم تا ناخواسته در دام آن گرفتار نشويم .
خوشبختانه در روايات اسلامى ، علايم و نشانه هاى فراوانى براى غافلان ذكر شده است كه به چند نمونه اشاره مى كنيم :
1- در حديث مشروحى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، در پاسخ ((شمعون بن لاوى )) - يكى از مسيحيان معروف زمان خود - آمده است ، هنگامى كه شمعون از علائم غافلان از حضرتش سؤ ال كرد، ايشان در جواب فرمودند: ((اءمّا علامة الغافل فاءربعة العمى و السّهو و اللّهو و النّسيان ؛ نشانه هاى غافل چهار چيز است : نابينايى (و بستن چشم بر روى حقايق ) و سهو و لهو و نسيان (به گونه اى كه گرفتار فراموشكارى و سردرگمى به شهوات و عدم توجّه به سرنوشت آينده خويش مى شود)).(561)
همين مضمون در اندرزهاى لقمان حكيم به فرزندش ديده مى شود آنجا كه مى گويد: ((فرزندم هر چيزى نشانه اى دارد كه با آن شناخته مى شود... و غافل سه نشانه دارد: سهو و لهو و نسيان )).(562)
تفاوت سهو و نسيان در اين است كه نسيان به معنى فراموش كردن چيزى است كه قبلا مى دانست ، ولى سهو به معنى عدم توجّه به امورى است كه بايد به آن توجّه كند.
2- يكى ديگر از نشانه هاى ((غفلت )) همنشينى با فاسدان و مفسدان و دورى از مجالس عبادت است . امام حسن مجتبى عليه السّلام مى فرمايد: ((الغفلة تركك المسجد و طاعتك المفسد؛ غفلت آن است كه مسجد را ترك كنى و از مفسد اطاعت نمايى )).(563)
3- از ديگر نشانه هاى مهم ((غفلت )) بى اعتنايى به عوامل هشداردهنده و بيداركننده است ؛ مثلا، هنگام عبور از قبرستان فكر نمى كنند كه ممكن است فردا، جايگاهشان همين جا باشد؛ يا اگر در تشييع جنازه يكى از دوستان يا آشنايان شركت كنند، فراموش مى كنند كه او را هم روزى ديگران تشييع كرده و در مراسم ياد بود او شركت مى كنند.
در نهج البلاغه آمده است كه حضرت على عليه السّلام در تشييع جنازه مؤ منى شركت نموده بودند، ناگهان صداى خنده كسى را شنيدند، حضرت عليه السّلام ناراحت شدند و اين گفتار حكيمانه را بيان فرمودند: ((كاءنّ الموت فيها على غيرنا كتب و كاءنّ الحقّ فيها على غيرنا وجب و كاءنّ الّذى نرى من الاموات سفر عمّا قليل الينا راجعون ؛ گويى مرگ براى غير ما مقرّر شده و حق (تنها) بر ديگران واجب شده است ، و گويى (اين ) مُردگانى را كه مى بينيم (مثل ) مسافران هستند، به زودى به سوى ما بازمى گردند)).
سپس افزودند: ((نبوّئهم اءجداثهم و ناءكل تراثهم كاءنّا مخلّدون بعدهم ما آنها را در قبرشان مى گذاريم و ميراثشان را مى خوريم ، گويى بعد از آنها، عمر جاودان داريم )).(564)
4- يكى ديگر از نشانه هاى ((غفلت )) آن است كه انسان عمر خود را در امورى صرف كند كه براى آخرت او هيچ سودى ندارد؛ يا در امورى صرف كند كه نه سودى در دنيا دارد و نه در آخرت .
اميرمؤ منان عليه السّلام مى فرمايند: ((كفى بالرّجل غفلة اءن يضيع عمره فى ما لاينجيه ؛ براى غفلت انسان ، همين بس كه عمر خود را در چيزى كه مايه نجات او نيست ، ضايع كند)).(565)
و در تعبير ديگرى از همان حضرت عليه السّلام آمده است : ((كفى بالمرء غفلة اءن يصرف همّته فى ما لايعنيه ؛ براى ((غفلت )) انسان ، همين بس كه عمر خود را در چيزى كه مربوط به او نيست ، صرف كند)).(566)
4- راه هاى زدودن غفلت
((غفلت )) از بيماريهاى خطرناك اخلاقى است و براى درمان آن بايد از اصول كلّى حاكم بر اين مباحث استفاده كرد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:39 PM
next page
fehrest page
back page
نخست اين كه : به عواقب و پيامدهاى ((غفلت )) بينديشيم و آنچه را كه در بحث هاى گذشته ، مخصوصا رواياتى كه در اين باب ذكر شد، مورد توجّه قرار دهيم ، كه تاءثير به سزايى در زدودن آثار ((غفلت )) و بازگشت به ((يقظه )) و بيدارى دارد؛ مثلا، براى ترك اعتياد به مواد مخدّر يا جلوگيرى از ابتلا به آن ، به اشخاصى اشاره مى كنيم كه به خاطر آن ، به روز سياه افتاده و آثار مرگبار آن ، روح و جسم و پيوندهاى خانوادگى و اجتماعيشان را نابود ساخته است تا از اين طريق ساير مبتلايان ، بيدار شوند و راه بازگشت را پيش گيرند و غير مبتلايان نيز به هوش باشند و در دام آن گرفتار نشوند. همچنين به سراغ ريشه ها رفت ؛ زيرا تا ريشه هاى يك بيمارى قطع نشود، درمان آن امكان ندارد.
در بحث هاى گذشته ريشه هاى ((غفلت )) را مشروحا ذكر كرديم كه نياز به تكرار نيست . علاوه بر مطالب گذشته ، امور ذيل نيز براى زدودن اثرات زيانبار ((غفلت )) از وجود انسان بسيار مفيد و اثربخش است :
1- عبرت از تاريخ
بايد تاريخ را با دقّت بررسى كرد. ايوان مدائن ها كه آينه عبرتند، كاخ كسراها كه ويرانه هايش با زبان بى زبانى با ما سخن مى گويند و اهرام مصر كه از فراعنه و سرنوشت آنها خبر مى دهد و خلاصه اين كه بايد در جاى جاى اين جهان ، از آثار باقى مانده پيشينيان ديدن كنيم و درس عبرت بگيريم .
قبور درهم شكسته نيرومندان ديروز و اسيران خاك امروز و يا پيرمردان و پيرزنانى را در نظر بگيريم كه نه قدرت راه رفتن دارند و نه توان نشستن و نه حوصله سخن گفتن و به ياد آوريم كه همه اينها روزى جوان و نيرومند و با نشاط بودند؛ امّا گذشت روزگار آنان را به چنين سرنوشتى گرفتار ساخته است و بدانيم كه ما هم ، همين راه را در پيش داريم .
به يقين هر چه درباره اين موضوعات و تحوّل روزگار و جابجا شدن حكومتها و قدرتها و ثروتها و عزّتها بيشتر بينديشيم ، كمتر گرفتار ((غفلت )) خواهيم شد.
امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((انّ من عرف الاءيّام لم يغفل عن الاستعداد؛ آن كسى كه وضع روزگار را بشناسد، از آمادگى (براى سفر آخرت ) غافل نمى شود)).(567)
در حديث ديگرى امام صادق عليه السّلام چنين فرموده اند: ((اءغفل النّاس من لم يتّعظ بتغيّر الدّنيا من حال الى حال ؛ غافلترين مردم كسى است كه از تغيير و تحوّل روزگار از حالى به حال ديگر، پند نگيرد)).(568)
2- استمرار و دوام ذكر
عامل مؤ ثر ديگر براى زدودن آثار ((غفلت )) استمرار و دوام ذكر است ؛ زيرا، ياد خدا دل را بيدار مى كند، روح را صفا مى بخشد و چشم بصيرت را بينا مى سازد و در پرتوى آن ، انسان ، حق را حق مى بيند و باطل را باطل و قادر به تشخيص دوست و دشمن سعادت خود مى شود.
لذا اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((بدوام ذكر اللّه تنجاب الغفلة ؛ با استمرار ياد خدا، آثار غفلت زدوده مى شود)).(569)
3- نماز با حضور قلب
اداى نماز در وقت مقرّر و با حضور قلب و توجّه به محتواى راز و نياز و مناجات با خدا، قلب را صيقل داده و زنگار ((غفلت )) را از آينه روح مى زدايد.
طبيعت زندگى دنيا، غفلت زا است كه گاهى انسان را چنان به خود مشغول مى سازد كه همه چيز را فراموش مى كند؛ حتى ، خويشتن خويش را. نماز فرصت بسيار خوبى براى بازنگرى در اعمال و بازيافتن خويشتن خويش و نجات از چنگال اهريمن ((غفلت )) است .
امام باقر عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايند: (( اءيّما مؤ من حافظ على الصّلوات المفروضة فصلّاها لوقتها فليس هذا من الغافلين ؛ (اگر) هر فرد باايمانى ، نمازهاى واجب را به موقع و به طور صحيح انجام دهد، از غافلان نخواهد بود)).(570)
4- تفكّر و انديشه
راه ديگر پيشگيرى و درمان ((غفلت )) تفكر و انديشه است . هرگاه انسان به كارهاى خوب و آثار مثبت آن و همچنين به كارهاى بد و نتايج سوء آن بينديشد، امواج ظلمانى ((غفلت )) از روح و جانش دور مى شود.
روزى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطاب به ابوذر فرمودند: ((يا اءباذر! همّ بالحسنة و ان لم تعملها لكى لاتكتب من الغافلين ؛ اى ابوذر تصميم به كارهاب نيك بگير، هر چند توفيق عمل به آن براى تو حاصل نشود تا در زمره غافلان نوشته نشوى )).(571)
فكر مرگ و پايان زندگى از جمله افكارى است كه در زدودن زنگار ((غفلت )) از آينه روح آدمى بسيار مؤ ثّر است ؛ مخصوصا اگر هنگام عبور از آرامگاه مُردگان ، اين شعر يا مانند آن را با خود زمزمه كند:
هر كه باشى و به هر جا برسى آخرين منزل هستى اين است
اين فكر و انديشه به يقين جلوى سرچشمه هاى اصلى ((غفلت )) را كه هواپرستى و خودخواهى و فزون طلبى است ، مى گيرد.
اميرمؤ منان على عليه السّلام در يكى از وصاياى خويش به فرزندش امام حسين عليه السّلام فرمودند: ((اءى بنىّ الفكرة تورث نورا و الغفلة ظلمة اى فرزندم ! تفكّر، نورانيّت مى بخشد و ((غفلت )) ظلمت و تاريكى )).(572)
5- تغيير محيط
بسيارى از محيطها به طور طبيعى غفلت زاست . مجالس غافلين و بطّالين (بيهوده كاران )، جلسات لهو ولعب ، خانه هاى پُر زرق و برق و اشرافى ، انسان را به سوى ((غفلت )) مى كشاند؛ حتّى بسيارى از شهرها در دنياى امروز، مبدّل به كانون ((غفلت )) و فساد شده است .
يكى از راه هاى رهايى از چنگال ((غفلت )) ترك شركت در اين گونه جلسات و اماكن و هجرت از شهرهاى آلوده به فساد است ؛ در غير اين صورت ، رهايى از ديو ((غفلت )) بسيار مشكل است .
امام سجّاد عليه السّلام در دعاى ابوحمزه ، به هنگام مناجات با خدا در بيان يكى از عوامل سلب توفيق ، عرض مى كنند: ((اءو لعلّك راءيتنى آلف مجالس البطّالين فبينى و بينهم خلّيتنى ؛ شايد مرا علاقه مند به مجالس غافلين ديدى و مرا در ميان آنها رها ساختى )).
اين سخن را با حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم : ((احذر منازل الغفلة و الجفاء و قلّة الاعوان على طاعة اللّه ؛ از منزلگاهاى ((غفلت )) و خشونت و جايى كه يار و مددكارى بر اطاعت خدا نداريد، بپرهيز)).(573)
5- يقظه و بيدارى
((يقظه )) نقطه مقابل غفلت ، به معناى خود آگاهى است . بعضى از عارفان آن را يكى از منازل آغازين سير و سلوك ذكر كرده اند.
((يقظه )) در اصطلاح عارفان اسلامى ، بيدارى از خواب ((غفلت )) و توجّه به اعمال و كردارهاى گذشته ، براى جبران خطاها و جهت گيرى هاى صحيح در آينده است .
امام خمينى قدس سره در كتاب ((جهاد اكبر يا مبارزه با نفس )) ضمن اينكه ((يقظه )) را گام اوّل در تهذيب نفس مى دانند؛ ذيل اين عنوان چنين نوشته اند: ((تا كى مى خواهيد در خواب ((غفلت )) به سر بريد و در فساد و تباهى غوطه ور باشيد، از خدا بترسيد و از عواقب امور بپرهيزيد، از خواب ((غفلت )) بيدار شويد. شما هنوز بيدار نشديد، هنوز قدم اوّل را برنداشتيد، قدم اوّل در سلوك ((يقظه )) است ، ولى شما در خواب به سر مى بريد، چشم ها باز و دل ها در خواب فرو رفته است ، اگر دل ها خواب آلود و قلبها بر اثر گناه سياه و زنگ زده نمى شد، اين طور آسوده خاطر و بى تفاوت به اعمال و اقوال نادرست ادامه نمى داديد، اگر قدرى در امور اخروى و عقابت هولناك آن فكر مى كرديد، به تكاليف و مسؤ ليت هاى سنگينى كه بر دوش شماست ، بيشتر اهمّيّت مى داديد)).(574)
يقظه آمد نوم حيوانى نماند انعكاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن كه خواب او را ربود چون شد او بيدار عكس او نمود
آيات و روايات فراوانى به همين منظور، از منبع وحى يا از سرچشمه قلب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صادر شده است . اساسا تمام آيات انذار و بشارت ، براى رسيدن به همين هدف است ؛ يعنى ، هدفش زدودن آثار ((غفلت )) و بيدار ساختن افراد و اقوامى است كه در خواب بى خبرى فرو رفته اند.
هشدارهاى قرآن مجيد با جمله هايى مانند ((افلاتعقلون (575)؛ آيا انديشه نمى كنيد و عقل خود را به كار نمى اندازيد)) و ((اءفلا تذكّرون (576) آيا انديشه نمى كنيد)) و ((اءو لم يتدبّروا القرآن )) و مانند اينها، همه به منزله بانگ هايى است كه رهبر بيدار دل ، به پيروانى كه در خواب سنگين فرو رفته اند، مى زند تا بيدار شوند و آماده حركت به سوى مقصد گردند.
همچنين آياتى كه تاءكيد بر ذكر خدا دارد و اعراض از ذكر حق را منشاء تباهى انسان و ((معيشت ضنك )) در اين جهان و نابينا محشور شدن در آن جهان مى شمرد، مسلمانان را از اسباب لهو؛ يعنى ، آنچه كه انسان را از ياد خدا غافل سازد، بر حذر مى دارد، همه براى رسيدن به اين مقصود؛ يعنى ، حالت ((يقظه )) و بيدارى است .
در روايات اسلامى نيز به طور گسترده به مسئله ((يقظه )) اشاره شده است ، از جمله :
1- اميرمؤ منان على عليه السّلام در خطبه اى كه اشاره به هدف بعثت پيامبر اكرم عليه السّلام دارد، مى فرمايند: ((اءيّها النّاس انّ اللّه اءرسل اليكم رسولا ليزيح به علّتكم و يوقظ بها غفلتكم ؛ خداوند پيامبرى به سوى شما فرستاد تا بيماريهاى (روحى و اخلاقى و اجتماعى ) شما را برطرف سازد و شما را از خواب غفلت بيدار كند)).(577)
نه تنها پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلكه تمام انبيا، براى همين منظور مبعوث شده اند؛ يا حدّاقل يكى از اهداف اصلى آنها، ايجاد حالت ((يقظه )) مى باشد.
2- امام حسن مجتبى عليه السّلام در خطبه اى كه براى مردم كوفه خواند، چنين فرمود:
((اءيّها النّاس تيقّظوا من رقدة الغفلة و من تكاشف الظّلمة ، فوالّذى خلق الحبّة و برء النّسمة و تردّى بالعظمة ، لئن قام الىّ منكم عصبة بقلوب صافية و نيّات مُخلصة ، لايكون فيها شوب نفاق و لانيّة افتراق لاجاهدنّ السّيف قدما قدما و لاضيّقنّ من السّيوف جوانبها و من الرّماح اءطرافها و من الخيل سنابكها فتكلّموا رحمكم اللّه ؛ اى مردم ! از خواب ((غفلت )) بيدار شويد و از تراكم ظلمت بى خبرى بپرهيزيد. سوگند! به كسى كه دانه را در زير خاك شكافته و بندگان را آفريده ، و رداى عظمت پوشيده ، هرگاه گروهى از شما با دل هاى پاك و نيّت هاى خالص كه در آن آلودگى به نفاق نباشد و قصد افتراق در آن راه نيابد، بپاخيزند (و مرا يارى كنند)، من با شمشير، گام به گام جهاد مى كنم و با ضربات شمشيرهاى خود، عرصه را بر آنها تنگ مى سازم و نوك سرنيزه ها را بر پيكرشان كُند مى كنم و سُم اسبها را در اين راه ، فرسوده مى سازم ؛ پس سخن بگوييد، خدا رحمتتان كند (و از دشمن نترسيد))).(578)
امام مجتبى عليه السّلام اين سخن را در حالى بيان داشتند كه خواب ((غفلت )) بر كوفيان غلبه كرده بود و آن حضرت هر چه آنان را دعوت به جهاد با غارتگران شام و لشكر معاويه مى فرمودند، آنها اجابت نمى كردند.
3- در كتاب ((فلاح السّائل )) دعايى كه مورد تاءييد امام صادق عليه السّلام نيز قرار گرفته ، پيرامون جبران خطاها و غفلتهاى نماز، چنين بيان مى دارد: ((فصلّ على محمّد و آله و اءجعل مكان نقصانها تماما و عجّلنى تثبّتا و تمكّنا و سهوى تيقّظا و غفلتى تذكّرا و كسلى نشاطا؛ پس درود بر محمد و آلش بفرست و هر نقصانى در نماز من رُخ داده ، كاملش فرما و به زودى به من ثبات قدم و توانايى عنايت كن (تا كاستى ها را جبران كنم ) و سهو مرا به بيدارى و ((غفلتم )) را به يادآورى و كسالتم را به نشاط مبدّل فرما)).(579)
4- امام اميرمؤ منان عليه السّلام در نهج البلاغه خطاب به انسان هاى بى درد مى فرمايد: ((اءمّا من دائك بلول اءم ليس من نومك يقظة ؛ آيا درد تو را درمان و خواب تو بيدارى نيست )).(580)
5- در حديث ديگرى ، همان بزرگوار مى فرمايد: ((اءلا مستيقظ من غفلته قبل نفاد مدّته ؛ آيا كسى نيست كه از خواب غفلتش بيدار شود، قبل از مدّت پايان عمرش ؟)).(581)
در تمام اين روايات ((غفلت )) به نوعى خواب و گاهى به مستى و ((تذكّر)) به نوعى بيدارى و هشيارى تشبيه شده است . اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين زمينه مى فرمايند: ((سكر الغفلة و الغرور اءبعد افاقة من سكر الخمور؛ مستى ((غفلت )) و غرور، هشياريش از مستى شراب دورتر است )).(582)
6- اين بحث را با حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان عليه السّلام كه ((يقظه )) را به چراغ نورانى تشبيه فرموده ، پايان مى دهيم : ((فاستصبحوا بنور يقظة فى الاءبصار و الاءسماع و الاءفئدة ؛ با نور يقظه و بيدارى ، چشم و گوش و قلب را روشن سازيد)).(583)
تغافل مثبت
همان گونه كه ((غفلت )) در امور زندگى ، مايه بدبختى است ، ((تغافل )) نسبت به اين امور نيز همين گونه است ؛ يعنى ، انسان ، واقعيت ها را بداند و باور داشته باشد كه زندگى دنيا ناپايدار است و اين جهان گذرگاهى است كه بايد از آن بگذرند، و به سرايى ديگر بشتابند و مرگ قانون تخلّف ناپذيرى است ، و هيچ اعتبارى به قدرتها و ثروتهاى مادى نيست ؛ ولى با اين حال ، چنان از كنار اين مسائل مى گذرند كه گويى هيچ چيزى نمى داند و نمى بيند.
اين تغافل منفى است كه آثار زيانبارش از ((غفلت )) هم بيشتر است ؛ زيرا، غافلان ، ناآگاهانه به دام حوادث گرفتار مى شوند؛ امّا ((تغافل كنندگان )) با آگاهى در اين دام قدم مى گذارند كه مسؤ ليت الهى اش بيشتر و نكوهش مردم درباره آن شديدتر است .
تغافل مثبت نيز داريم و آن اين است كه انسان ، چيزهايى را بداند كه پنهان كردن آن لازم يا پسنديده است ؛ يعنى ، فردى خود را نسبت به مسئله اى كه اظهارش عواقب نامطلوب دارد، به ناآگاهى و بى اطلاعى بزند و با بزرگوارى از كنار آن بگذرد تا باعث حفظ آبروى ديگران شود.
از جمله مواردى كه ((تغافل )) در آن پسنديده است ، پنهان ساختن عيوب ديگران است . هر كس عيب يا لغزشى دارد، لذا سعى دارد تا مردم آن را بدانند؛ ولى گاهى افراد هوشمند از آن آگاه مى شوند. ((تغافل )) در اين گونه موارد، در حقيقت يك نوع عيب پوشى است كه جز در موارد امر به معروف و نهى از منكر، آن هم به صورت محرمانه و لطيف ، بسيار پسنديده است .
اگر در مواردى پرده درى شود و آبرو و حيثيت اشخاص بر باد رود، افراد تشويق به گناه مى شوند و طبق منطق ((من كه رسواى جهانم ، غم دنيا سهل است )) رسوايى را مجوّزى براى گناه مى شمرد و به بيان ديگر، اگر پرده حياى گنهكاران دريده شود، دست به هر كارى مى زنند؛ پس در اينجا جز با ((تغافل )) نمى تواند جلوى اين پديده شوم اجتماعى را گرفت .
در يك بيان كلّى مى توان گفت : يكى از اصول مهم زندگى آرام و خالى از دغدغه ، همين مسئله ((تغافل )) است ، به ويژه مديران بايد از اين مسئله در حل بسيارى از مشكلاتشان بهره بگيرند؛ يعنى ، هر جا كه احتياج به اخطار و هشدار است بايد اخطار و هشدار دهند و هر جا كه با ((تغافل )) مشكلات حل مى شود، از اين طريق وارد شوند. به يقين اگر مديران اصل ((تغافل )) را از زندگى خود حذف كنند، گرفتار دردسرهاى بى دليل خواهند شد.
به همين دليل ، پيشوايان بزرگ اسلام در گفتار و عمل ، نسبت به اين مسئله تاءكيد كرده اند. ((تغافل )) پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از موارد باعث خرده گيرى بعضى از افراد ناآگاه مى شد؛ مثلا، اعتراض مى كردند به اين كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيلى سريع تحت تاءثير سخنان اين و آن قرار گيرند و اگر گفته شود كه فلان كس پشت سر شما چنين و چنان مى گويد، مى پذيرد و به سراغ آن شخص مى فرستد، امّا هنگامى كه او قسم ياد مى كند كه چنين چيزى را نگفته ام ، سخن او را نيز مى پذيرد.
قرآن مجيد نيز در آيه 61 سوره توبه به اين مطلب اشاره مى كند: ((و منهم الّذين يؤ ذون النّبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يؤ من باللّه و يؤ من للمؤ منين و رحمة للّذين آمنوا منكم ...؛ از آنها كسانى هستند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزار مى دهند و مى گويند: او آدم خوش باورى است ، بگو: خوش باورى او به نفع شماست ، او ايمان به خدا دارد و مؤ منان را تصديق مى كند و رحمت است براى كسانى از شما كه ايمان آورده اند)).
مسلّم است كه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن هوش و كياست و درايت كه دوست و دشمن به آن معترفند، آدم ساده انديش و خوش باور نبوده است ، بلكه در بسيارى از موارد وظيفه خود را ((تغافل )) مى ديد. اين ((تغافل )) مايه رحمت براى همه مؤ منان محسوب مى شد.
تغافل در بيان معصومين عليه السّلام
1- در حديث معروفى كه هم از امام سجّاد عليه السّلام و هم از امام باقر عليه السّلام و هم از امام صادق عليه السّلام نقل شده است ، پيرامون ((تغافل )) چنين مى فرمايند: ((صلاح آل التّعايش و التّعاشر ملاء مكيال ثلثاه فطنة و ثلثه تغافل ؛ مصلحت همزيستى سالم و معاشرت با مردم در پيمانه اى است كه دو سوم آن هوشيارى و يك سوم آن تغافل باشد)).(584)
اين روايت ، در واقع ضمن تاءكيد بر تغافل مثبت ، از تغافل منفى بر حذر دارد. ابتدا تاءكيد به هوشيارى و بيدارى و ترك ((غفلت )) مى كند و سهم آن را دو سوّم مى داند و مفهوم آن اين است كه انسان نبايد از مسايل مهم زندگى بى خبر بماند؛ بلكه بايد با كمال دقّت ، مراقب آنچه كه خير و صلاح او در آن است ، باشد. از سوى ديگر نسبت به امورى كه لازم است مورد بى اعتنايى و بى توجهى قرار گيرد، دستور به ((تغافل )) مى دهد؛ مانند فكر و دقت در مسايل جزئى زندگى كه اهمّيّت چندانى ندارد، انسان را از تفكّر در امور مهم بازمى دارد و همچنين مخفى كردن عيوب پنهانى ديگران در مواردى كه مصلحت ايجاب مى كند، كار پسنديده اى است .
2- اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايند: ((من اءشرف اءعمال الكريم غفلته عمّا يعلم ؛ يكى از باارزشترين كارهاى كريمان ، ((تغافل )) از چيزهايى است كه از آن آگاهند))(585) (و سرپوش گذاشتن بر آن لازم است ).
3- در حديث ديگرى آن امام بزرگوار عليه السّلام مى فرمايند: ((من لم يتغافل و لايغضّ عن كثير من الامور تنغّصت عيشته ؛ كسى كه ((تغافل )) و چشم پوشى از بسيارى امور نكند، زندگى براى او ناگوار خواهد شد)).(586)
بديهى است ، زندگى انسان ها خالى از امورى كه برخلاف توقّع باشد، نيست . اگر انسان جزئيات زندگى ديگران را با كنجكاوى و دقّت پيدا كند و آنها را مورد بازخواست قرار دهد، زندگى برايش تلخ و دوستان از اطراف او پراكنده مى شوند.
اين بحث را با حديثى از همان بزرگوار عليه السّلام پايان مى دهيم : ((و عظّموا اءقداركم بالتّغافل عن الدّنّى من الامور... و لاتكونوا بحّاثين عمّا غاب عنكم ، فيكثر عائبكم ... و تكرّموا باتّعامى عن الاستقصاء؛ قدر و منزلت خود را با ((تغافل )) نسبت به امور پست و كوچك بالا بريد... و زياده از امورى كه پوشيده و پنهان است تجسّس نكنيد كه عيب جويان شما زياد مى شوند... و با چشم برهم نهادن از دقت بيش از حد در جزئيات ، بزرگوارى خود را ثابت كنيد)).(587)
از اين حديث و بعضى از احاديث ديگر، به خوبى موارد ((تغافل )) روشن مى شود و نشان مى دهد كه مربوط به امور مهم و سرنوشت ساز زندگى نيست ، بلكه مربوط به امور جزئى و كم اهمّيّت است كه در زندگى وجود دارد.
بنابراين ((تغافل )) منافاتى با امر به معروف و نهى از منكر و انتقاد سازنده ندارد؛ زيرا، ((امر به معروف و نهى از منكر)) مربوط به واجبات و محرمات است كه از محدوده ((تغافل )) بيرون است و انتقاد سازنده مربوط به امورى است كه در سرنوشت فرد و جامعه . اثر قابل ملاحظه اى دارد، در حالى كه ((تغافل )) مربوط به امور جزئى و كم ارزش و يا عيوبى است كه مصلحت در آن است كه در پرده بماند.
17 : بخل و امساك
اشاره :
نعمتها و مواهبى كه پروردگار در اختيار انسان ها گذاشته ، در بسيارى از موارد، بيش از نياز آنهاست ، به گونه اى كه مى توانند ديگران را نيز در آن سهيم كنند، بدون آن كه زيانى به زندگى خودشان برسد؛ ولى گروهى به خاطر صفت رذيله ((بخل )) از اين كار امتناع ورزيده و هيچ كس را در اين مواهب خدادادى سهيم نمى كنند. گاه نيز با نمايش ثروت و قدرت به محرومان ، نمك بر جراحات قلبشان پاشيده و گويى از اين كار زشت و غيرانسانى خويش لذّت هم مى برند.
گاه اين صفت ((انحصارطلبى )) و ((خودبرتربينى )) و ((حرص و آز)) نيز آميخته شده و زشتى آن را چند برابر مى كند.
اگر نگاهى به جهان آفرينش بيندازيم ، همه جا سخاوت و انفاق و بذل و بخشش را مشاهده مى كنيم . خورشيد دائم مى سوزد و بخشى از وجودش را تبديل به نور و حرارت مى كند و آن را به تمام منظومه شمسى مى رساند و با نور و گرماى خود به همه مخلوقات ، زندگى مى بخشد.
زمين با انواع مواهبى كه در دل دارد، از مواد غذايى گرفته تا معادن گران بها و آب هاى زيرزمينى ، همه را رايگان در اختيار بشر نهاده و سخاوتمندانه انسان را يارى مى دهد. ساير موجودات جهان نيز هر كدام دستهاى سخاوتمند خود را سوى انسان ها گشوده اند تا سخاوت خويش را نشان دهند.
علاوه بر عالم كبير در عالم صغير؛ يعنى ، وجود يك انسان نيز همين مسئله حكم فرماست . قلب ، دستگاه تنفس ، معده ، چشم ، گوش ، دست و پا هيچ كدام تنها براى خودشان كار نمى كنند و هرگز در خدمت به ساير اجزاء بدن ، ((بخل )) نمى ورزند، بلكه آنچه را كه دارند سخاوتمندانه در ميان خود و تمام سلولهاى بدن تقسيم مى كنند.
در جهانى كه همه جا ((سخاوت )) حكم فرماست ، آيا جايى براى انسان بخيل وجود دارد؟ آيا ناهماهنگى با عالم هستى او را به فساد و مرگ نمى كشاند؟
روى اين اصل ، نكوهش ((بخل )) و مدح و ستايش ((سخاوت )) به طور گسترده در آيات و روايات اسلامى به چشم مى خورد كه در آنها ((جود و سخاء)) به عنوان يكى از بارزترين صفات فعلى الهى و يكى از ويژگى هاى پيشوايان معصوم عليه السّلام معرفى شده است .
با اين اشاره ، به آيات قرآنى بازمى گرديم و بازتاب گسترده ((بخل )) و ((سخاوت )) را در بخشى از آيات قرآن مورد بررسى قرار مى دهيم .
1- انّ قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ما انّ مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوّة قال له قومه لاتفرح انّ اللّه لايحبّ الفرحين* و ابتغ فيما اءتاك اللّه الدّار الآخرة و لاتنس نصيبك من الدّنيا و اءحسن كما اءحسن اللّه اليك و لاتبغ الفساد فى الاءرض انّ اللّه لايحبّ المفسدين . (سوره قصص ، آيات 76 تا 77)
2- انّا بلوناهم اءصحاب الجنّة اذ اءقسموا ليصرمنّها مصبحين * و لايستثنون* فطاف عليها طائف من ربّك و هم نائمون * فاءصبحت كالصّريم (سوره قلم ، آيات 17 تا20)
3- و منهم من عاهد اللّه لئن آتانا من فضله لنصّدّقنّ و لنكوننّ من الصّالحين - فلمّا آتاهم من فضله بخلوا به و تولّوا و هم معرضون * فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اءخلفوا اللّه ما وعدوه و بما كانوا يكذبون (سوره توبه ، آيات 75 تا 77)
4- و لايحسبنّ الّذين يبخلون بما آتاهم اللّه من فضله هو خيرا لهم بل هو شَرّ لهم سيطوّقون ما بخلوا به يوم القيامة و للّه ميراث السّماوات و الاءرض و اللّه بما تعملون خبير (سوره آل عمران ، آيه 180)
5- الّذين يبخلون و ياءمرون النّاس بالبُخل و يكتمون ما آتاهم اللّه من فضله و اءعتدنا للكافرين عذابا مهينا (سوره نساء، آيه 37)
6- و اءمّا من بخل و استغى * و كذّب بالحسنى * فسنيسّره للعسرى (سوره الليل ، آيات 8 تا 10)
7- ها اءنتم هؤ لاء تدعون لتنفقوا فى سبيل اللّه فمنكم من يبخل و من يبخل فانّما يبخل عن نفسه و اللّه الغنىّ و اءنتم الفقراء و ان تتولّوا يستبدل قوما غيركم ثمّ لايكونوا اءمثالكم (سوره محمّد، آيه 38)
8- ...و من يوق شحّ نفسه فاولئك هم المفلحون (سوره تغابن ،آيه 16و سوره حشر، آيه 9)
9- والّذين اذا اءنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما (سوره فرقان ، آيه 67)
10- قل لو اءنتم تملكون خزائن رحمة ربّى اذا لاءمسكتم خشية الانفاق و كان الانسان قتورا (سوره اسراء، آيه 100)
ترجمه :
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:39 PM
next page
fehrest page
back page
1- قارون از قوم موسى بود، امّا بر آنان ستم كرد، ما آن قدر از گنجها به او داده بوديم كه حمل كليدهاى آن براى يك گروه زورمند مشكل بود! (به خاطر آوريد) هنگامى را كه قومش به او گفتند: اين همه شادى مغرورانه مكن كه خداوند شادى كنندگان مغرور را دوست نمى دارد!- و در آنچه خداوند به تو داده ، سراى آخرت را جستجو كن و بهره ات را از دنيا فراموش مكن و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده ، نيكى كن و هرگز در زمين به دنبال فساد مباش كه خدا مُفسدان را دوست ندارد.
2- ما آنها را آزموديم ، همان گونه كه ((صاحبان باغ )) را آزمايش كرديم ، هنگامى كه سوگند ياد كردند كه ميوه هاى باغ را صبحگاهان (دور از چشم مستمندان ) بچينند - و هيچ از آن استثنا نكنند - امّا عذابى فراگير (شب هنگام ) بر (تمام ) باغ آنها فرود آمد، در حالى كه همه در خواب بودند و آن باغ سرسبز مانند شب سياه ظلمانى شد!
3- بعضى از آنها با خدا پيمان بسته بودند كه : ((اگر خداوند ما را از فضل خود، روزى دهد، قطعا صدقه خواهيم داد و از صالحان (و شاكران ) خواهيم بود!)) - امّا هنگامى كه خدا از فضل خود به آنها بخشيد ((بخل )) ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند - اين عمل ، (روح ) نفاق را تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دل هايشان برقرار ساخت ، اين به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلّف جستند، و به خاطر آن است كه دروغ مى گفتند.
4- كسانى كه بخل مى ورزند و آنچه را كه خدا از فضل خويش به آنان داده ، انفاق نمى كنند اين كار به سود آنهاست ؛ بلكه براى آنها شَرّ است ، به زودى در روز قيامت آنچه را نسبت به آن ((بخل )) ورزيدند، همانند طوقى بر گردنشان مى افكنند و ميراث آسمانها و زمين ، از آن خداست و خداوند، از آنچه انجام مى دهيد آگاه است .
5- آنها كسانى هستند كه ((بخل )) مى ورزند و مردم را به ((بخل )) دعوت مى كنند و آنچه را كه خداوند از فضل (و رحمت ) خود به آنها داده كتمان مى نمايند (اين عمل ، در حقيقت از كفرشان سرچشمه گرفته ) و ما براى كافران عذاب خواركننده اى آماده كرده ايم .
6- امّا كسى كه ((بخل )) ورزد و (از اين راه ) بى نيازى طلبد؛- و پاداش نيك الهى را انكار كند - به زودى او را در مسير دشوارى قرار مى دهيم .
7- آرى ! شما همان گروهى هستيد كه براى انفاق در راه خدا دعوت مى شويد، بعضى از شما (بخل ) ورزد، نسبت به خود ((بخل )) كرده است و خداوند بى نياز است و شما همه نيازمنديد و هرگاه سرپيچى كنيد؛ خداوند گروه ديگرى را جاى شما مى آورد؛ پس آنها مانند شما نخواهند بود (و سخاوتمندان در راه خدا انفاق مى كنند.)
8-...و كسانى كه از ((بخل )) و حرص خويشتن مصون بمانند، رستگارانند!
9- و كسانى كه هرگاه انفاق كنند، نه اسراف مى نمايند و نه سخت گيرى ، بلكه در ميان اين دو حدّ اعتدال دارند.
10- بگو: ((اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد، در آن صورت ، (به خاطر تنگ نظرى ) امساك مى كرديد؛ مبادا انفاق مايه تنگ دستى شما شود)) و انسان تنگ نظر است !
تفسير و جمع بندى
سرنوشت بخيلان
آيات نخست اين بحث به ماجراى عبرت انگيز يكى از ثروتمندان بزرگ بنى اسرائيل اشاره مى كند كه بر اثر ((بُخل )) و تكبّر و خودبزرگ بينى به سرنوشت بسيار دردناكى مبتلا شد.
((قارون )) از خويشاوندان نزديك حضرت موسى عليه السّلام و از چهره هاى سرشناس و ثروتمند بنى اسرائيل و به ظاهر از نخستين مؤ منان به آن حضرت نيز بود كه آگاهى فراوانى از تورات داشت ؛ امّا او مثل بسيارى از ثروتمندان خودخواه و از خدا بى خبر، علاقه فراوانى به نمايش دادن ثروت خويش در برابر ديدگان فقراى بنى اسرائيل داشت كه هر گاه اموال و دارايى عظيم و عجيب خويش را به نمايش مى گذاشت ، دل هاى دنياپرستان را به تپش در مى آورد تا جايى كه تنها آرزوى مهم آنها اين بود كه روزى مثل قارون ، صاحب چنين ثروتى شوند!
قرآن مجيد در اين آيات مى گويد: ((قارون از قوم موسى عليه السّلام بود، ولى بر آنها ستم كرد؛ انّ قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم ...))(588)
ستم او بر قومش هم به خاطر ((بُخل )) شديدش بود كه راضى نبود كسى از ثروت او بهره اى ببرد و هم به خاطر نمايش ثروت و به رخ كشيدن آن و هم به خاطر مخالفت شديد با حضرت موسى عليه السّلام و همكارى با فرعونيان ، هنگامى كه حضرت موسى عليه السّلام از او طلب زكات كرده بود.
اصولا ثروتمندان دنياپرست ، علاقه دارند كه قدرتهاى اجتماعى بيشترى در اختيار بگيرند كه اين علاقه گاهى به خاطر فزون طلبى است و گاهى به دليل ترسى است كه از قدرتهاى سياسى و اجتماعى ديگر دارند كه مبادا ثروت آنها توسط آن قدرتها آسيب ببيند؛ به همين دليل هميشه با پيامبران كه مردم را زير چتر حكومت الهى قرار مى دادند، به مخالفت برمى خاستند.
قرآن در ادامه آيه در مورد ثروت ((قارون )) مى فرمايد: ((آن قدر گنج به او داديم كه حمل كليدهاى صندوق هاى (جواهرات و درهم و دينار و اشيا قيمتى ) او براى يك گروه زورمند، مشكل بود؛ و آتيناه من الكنوز ما انّ مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوّة ...))(589)
((قارون )) از وضع خود بسيار اظهار شادمانى مى كرد و همواره به عيش و نوش مشغول بود و غم بينوايان و رنج محرومان را هرگز احساس نمى كرد؛ حتّى هنگامى كه (عاقلان مؤ من ) قومش به او گفتند: ((اين همه شادى مغرورانه مكن كه خداوند، شادى كنندگان مغرور را دوست نمى دارد و در آنچه خدا به تو داده ، سراى آخرت را جستجو كن و بهره ات را از دنيا فراموش منما (كه اين امانت ، بيش از چند روزى دست تو نخواهد بود) و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده ، تو نيز به بندگان او نيكى كن و ثروت عظيم خود را وسيله فساد در زمين قرار مده كه خدا مفسدان را دوست ندارد؛...اذ قال له قومه لاتفرح انّ اللّه لايحبّ الفرحين * وابتغ فى ما آتاك اللّه الدّار الآخرة و لاتنس نصيبك من الدّنيا و اءحسن كما اءحسن اللّه اليك و لاتبغ الفساد فى الاءرض انّ اللّه لايحبّ المفسدين ))(590)
اين دستورات پنجگانه و اندرزهاى ناصحانه و مشفقانه ، نه تنها در دل سياه ((قارون )) اثر نكرد، بلكه بر طغيان او افزود تا آنجا كه به صراحت ، توحيد افعالى خداوند را انكار كرد و گفت : ((اين ثروتهاى عظيم ، نتيجه لياقت و آگاهى و كاردانى خودم مى باشد)).
قرآن مجيد در آيات ديگر همين سوره ، به يكى ديگر از رذايل اخلاقى ((قارون )) كه تقريبا به صورت يك جنون عمومى در همه ثروتمندان مغرور و از خدا بى خبر آمده است ، مى پردازد و مى گويد: ((او در مقابل چشم قوم خود (در برابر ديدگان محرومان و بينوايان ) به نمايش ثروت پرداخت و تمام توان خود را درايت نمايش جنون آميز غيرانسانى به كار گرفت . اسبهاى گران قيمت ، با زين هاى طلايى و كنيزان زيبا و غرق در انواع زينت آلات و جواهرات و ساير اموال و دارايى را كه بسيار فريبنده بود به نمايش گذاشت و به جاى اين كه به اندرز ناصحانه آگاهان قومش گوش دهد و مرهمى بر جراحتهاى قلب بينوايان بگذرد؛ بلكه با عناد و مخالفت با آگاهان قومش نمك بر زخم قلب فقرا مى پاشيد و با نمايش ثروتش همه را در حيرت فرو مى برد.))
هنگامى كه طغيان او فزونى گرفت ، خداوند بيش از آن ، به او مهلت نداد و با ايجاد زلزله اى - تنها در محل كاخ قارون - او را به همراه تمام ثروتش در كام زمين فرو برد و با حركت ديگر شكاف را بست و بدين سان سرنوشت او درس عبرتى براى همه انسانها در طول تاريخ گشت .
ريشه اصلى بدبختى ((قارون )) همان ((بُخل )) او بود. بُخلى كه سرچشمه انكار عملى او نسبت به نبوت حضرت موسى عليه السّلام و توحيد پروردگار شد و به دنبال آن به فكر متهم ساختن پيامبر بزرگ خدا حضرت موسى عليه السّلام ، به عمل منافى عفت با يك زن بدكار افتاد كه خداوند به زودى او را رسوا كرد. او مى پنداشت كه با داشتن اين مال و ثروت عظيم ، هيچ كس را قدرت رساندن آسيب به او نيست ؛ به همين گونه از هيچ گونه ظلم و ستمى بر قوم بنى اسرائيل دريغ نداشت تا اين كه سرانجام به كيفر زشت كارهاى خود رسيد.
در بخش دوّم از آيات ، به داستان عبرت انگيز ديگرى از گروه بخيلان و سرنوشت سياه آنها اشاره مى كند. گروهى كه قرآن مجيد از آنها، به اصحاب الجنّه (صاحبان باغ ) ياد كرده ، به نظر بعضى از مفسّران ، گروهى از بنى اسرائيل بودند كه در ((يمن )) در نزديكى ((صنعا)) زندگى مى كردند. بعضى از محققان ، وجود كلمه ((حرد)) را در ادامه اين آيات كه به معنى ((منع )) مى باشد و با واژه هاى متداول ((يمن )) است ، اشاره به اين معنى مى دانند كه آنها اهل يمن بودند.
آنها ده نفر بودند كه باغ بزرگى را از پدر به ارث برده بودند، پدرشان مرد نيكوكار و سخاوتمندى بود و هنگامى كه ميوه ها و ثمره هاى باغ نمايان مى گشت ، درِ باغ را بر روى مستمندان مى گشود تا آنها بهره كافى ببرند كه اين امر مايه بركت و وسعت اموال پدر گشته بود.
ولى فرزندان بخيل و ناخَلَف ، به گمان اين كه بخش زيادى از اين درآمد به جيب فقرا و نيازمندان مى ريزد و دليلى هم ندارد كه اموال خودشان را اين گونه ببخشند؛ تصميم گرفتند اجازه ندهند حتّى يك فقير هم وارد باغ آنها شود. به همين خاطر تصميم گرفتند كه يك روز صبح ، بى سر و صدا با جمعى كارگر زُبده به باغ بروند و پيش از آن كه فقرا بيدار شده و باخبر گردند، تمام محصول را چيده و منتقل نمايند.
((برسوئى )) در ((روح البيان )) مى گويد: ((اين ماجرا مربوط به زمان كمى بعد از حضرت مسيح عليه السّلام است . آنها پدرى داشتند بسيار سخاوتمند كه از آن باغ به اندازه نياز سال خود برمى داشت و بقيه را به نيازمندان مى داد و به اين ترتيب ، مقدار قابل ملاحظه اى نصيب فقرا مى شد كه روزهاى زيادى از آن براى معيشت خود بهره مى گرفتند؛ ولى هنگامى كه پدر از دنيا رفت ، فرزندان گفتند: اگر ما كار پدرمان را ادامه دهيم ، زندگى بر ما مشكل مى شود؛ در حالى كه ما عيالمنديم و در ميان خود سوگند ياد كردند كه در آغاز صبح ، هنگامى كه هنوز تاريكى به طور كامل از بين نرفته ، ميوه ها را بچينند؛ حتّى براى اين سخن خود، ان شاءاللّه هم نگفتند)).(591)
خداوند نيز مجازات سخت و دردناكى براى آنها قرار داد؛ ((هنگام شب ، در آن موقع كه همه آنها در خواب بودند، عذابى فراگير از ناحيه پروردگارت بر تمام باغ فرود آمد؛ فطاف عليها طائف من ربّك و هم نائمون )).(592)
آرى ! آتشى سوزان و صاعقه اى مرگبار، چنان بر آن باغ فرود آمد كه ((آن باغ خرّم و سرسبز به صورت خاكستر سياه در آمد؛ فاءصبحت كالصّريم )).(593)
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه ((صريم )) به معنى درخت بدون ميوه باشد؛ يعنى ، ((صاعقه )) فقط تمام ميوه ها را از بين بُرد و تنها چوبى از درختان باقى ماند. و صبح زود بعد، هنگامى كه خوشحال و راضى از نقشه خودشان به باغ آمدند؛ به محض ورود به باغ ديدن آن منظره وحشتناك ، فرياد كشيدند و گفتند: ((ما راه را گم كرده ايم ، ما همه چيز را از دست داديم ، بلكه ما محروميم ؛ فلمّا راءوها قالوا انّا لظالّون * بل نحن محرومون )).(594)
ممكن است تعبير ((انّا لضالّون )) اشاره به اين داشته باشد كه آنها در آغاز باور نداشتند كه اين باغ سوخته ، همان باغ سرسبز و پُرميوه آنهاست ، ولى هنگامى كه دقّت نمودند از قرائن فهميدند كه اين باغ ، همان باغ خودشان است كه چنين نابود شده است . لذا گفتند: ((بل نحن محرومون )).
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه اين گم كردن راه خداست ؛ زيرا آنها سعادت و خوشبختى خود را در ((بُخل )) مى پنداشتند، در حالى كه راه صحيح همان راه پدر سخاوتمندشان بود.
در ادامه اين آيات آمده است : اين گروه بخيلان به زودى از خواب ((غفلت )) بيدار شدند و به ملامت يكديگر پرداختند و اعتراف به گناه كردند و تصميم گرفتند در آينده اين كار را تكرار نكنند و از خداوند، باغى بهتر از آن را خواستند. در بعضى از روايات آمده است كه خداوند، توبه آنها را قبول كرد و باغى بهتر و پُربارتر به آنها عنايت فرمود.
به هر حال آيه فوق ، بيانگر عواقب دردناك ((بُخل )) و انحصارطلبى است كه حتّى در دنياى مادّى نيز ((بُخل )) كارساز نيست .
قابل توجّه است كه قرآن در آغاز اين آيات ، مى گويد: ((ما مردم مكّه را نيز با چنين امتحانى آزموديم ؛ همان گونه كه ((اصحاب الجنّه )) را آزمايش كرديم )) و گويا اين تعبير، اشاره به قحطى و خشكسالى شديدى است كه در مكّه بر اثر ((بُخل )) و ترك انفاق روى داد و ثروتمندان بخيل را به روز سياه نشاند.
در سوّمين آيه سخن از سرنوشت فرد بخيلى در عصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است . مطابق بسيارى از تفاسير، مردى از انصار به نام ((ثعلبة بن حاطب )) كه در آغاز مرد بسيار تهى دستى بوده و هميشه آرزو داشت كه روزى ثروتمند شود؛ به همين خاطر به اصرار فراوان از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تقاضا كرد كه براى او دعا كند تا مال فراوانى به دست آورد.
پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: ((داشتن مقدار كم كه بتوانى حقّش را ادا كنى بهتر از مقدار زياد است كه توانايى اداى حقّش را نداشته باشى ))؛ يعنى ، به زندگى ساده ات بساز و شاكر باش . ولى او گفت : با خدا عهد مى كنم ، اگر ما را از فضل خود بهره مند سازد، به طور قطع صدقه خواهيم داد و از صالحان (شاكران ) خواهيم بود؛ ((و منهم من عاهد اللّه لئن آتانا من فضله لنصدّقنّ و لنكوننّ من الصّالحين )).(595)
سرانجام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى اين مرد پُرمدعاى كم ظرفيت ، بنا به اصرار خودش دعا كرد تا صحنه آزمونى براى او و سايرش باشد. چيزى نگذشت كه به بركت دعاى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، ثروت زيادى كه انتظار آن را نداشت ، به او رسيد و روز به روز فزونى يافت .
صاحب دامهاى زيادى شد و كارش بسيار رونق گرفت . امّا هنگامى كه آيه زكات نازل شد؛ به او ابلاغ كردند كه بايد مقدار كمى از اين اموال را به عنوان زكات ، در اختيار نيازمندان بگذارى ، آن مرد ((بُخل )) كم ظرفيت ، پيمان خود را با خدا و پيامبرش به دست فراموشى سپرده و از پرداخت مقدار ناچيز زكات خوددارى ورزيد.
قرآن در اين جمله كوتاه چنين مى فرمايد: ((هنگامى كه خداوند از فضل و رحمتش به آنان داد؛ ((بُخل )) ورزيدند و سرپيچى كردند و روى گردان شدند؛ فلمّا آتاهم من فضله بخلوا به و تولّوا و هم معرضون )).(596)
گرچه ((ثعلبه )) يك نفر بيش نبود، ولى هنگامى كه كار و ثروتش رونق گرفت ، از گروه بسيارى براى حفظ اموالش كمك مى گرفت ، لذا ممكن است صيغه هاى جمع در آيه ، اشاره به همين مطلب داشته باشد.
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه اين گونه درخواست ها را تنها ((ثعلبه )) از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد و اين آزمايش نيز تنها براى او رخ نداد؛ بلكه افراد زيادى چنين تقاضايى را داشتند كه نتوانستند از امتحان الهى ، سرافراز بيرون آيند.
به هر حال نتيجه پيمان شكنى و بُخلشان ، آن شد كه روح نفاق به طور پايدار در دل آنان ريشه كند و تا قيامت ادامه يابد؛ زيرا، عهدى را كه با خدا بسته بودند، شكستند و دروغ گفتند؛ ((فاءقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اءخلفوا اللّه ماوعدوا و بما كانوا يكذبون )).(597)
آرى ! مردى كه يك روز جزء عبّاد بود و او را حمامه مسجد(598) مى ناميدند و پيشانى او مانند زانوى شتر پينه بسته بود، بر اثر ((بُخل )) و انحصار قلبى ، روياروى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرار گرفت و حتّى به طور كنايه بر آيين اسلام و قانون زكات خرده گرفت و آن را شبيه جزيه اهل كتاب شمرد و به اين ترتيب در صف منافقان قرار گرفت و همه مسلمين نيز او را از جامعه اسلامى طرد كردند.
در چهارمين آيه ، خداوند مجازات سنگين ((بخيلان )) را بيان مى نمايد، مجازاتى كه در قرآن مجيد، تنها در اين مورد به كار رفته و درباره هيچ گناه ديگرى ديده نمى شود، مى فرمايد: ((آنها كه ((بخل )) مى ورزند، آنچه را خداوند از فضل خويش به آنها داده ، انفاق نمى كنند، گمان نكنند به نفع آنهاست ، بلكه براى آنها شَر است ؛ ((و لايحسبنّ الّذين يبخلون بما آتاهم اللّه من فضله هو خيرا لهم بل هو شَرّ لهم ...))(599)
سپس مى افزايد: ((به زودى آنچه را كه آنها درباره آن ((بخل )) ورزيدند، در روز قيامت همانند طوقى به گردن آنان مى افكنند (به صورت بار بسيار سنگينى كه قدرت حركت را از آنان مى گيرد و آنها را در عرصه محشر رسوا مى سازد.)؛...سيطوّقون ما بخلوا به يوم القيامة ...)).(600)
در انتهاى آيه مى فرمايد: ((ميراث آسمانها و زمين از آن خداست و خداوند از آنچه انجام مى دهيد، آگاه است ؛...و للّه ميراث السّماوات و الاءرض و اللّه بما تعملون خبير)).(601)
اين آيه اشاره به اين دارد كه نگهدارى اموال ((بُخل )) كردن چه سودى دارد؛ در حالى كه بايد همه آنها را بگذاريد و برويد.
گرچه بعضى از روايات ، آيه فوق را به مسئله منع ((زكات )) تفسير كرده اند، ولى در ظاهر مفهوم آيه ، عام است و انواع ((بُخل )) را شامل مى شود؛ حتّى به گفته بعضى از مفسّران علاوه بر ((بُخل )) در اموال ، ((بُخل )) در علم و دانش و مانند آن را نيز شامل مى شود.
در اين كه به چه صورتى طوقى به گردن آنها مى افتد، بايد گفت : مطابق بعضى از روايات ، آن اموال به صورت طوق آتشين در مى آيد. چنان كه تفسير عيّاشى از امام باقر عليه السّلام نقل مى كند: ((هر كس زكات مال خود را نپردازد، خدا آن را به صورت اژده هايى از آتش مبدّل مى كند و به گردن او مى افكند و پيوسته او را مى گزد (و به او گفته مى شود، همان گونه كه در دنيا اين اموال را هرگز از خود دور نمى كردى ، اكنون آنها را بردار و به گردن بيفكن ))).(602)
از تعبير بالا به خوبى روشن مى شود كه تعبير به ((طوق )) در واقع تجسّمى از اعمال آنها در دنياست ؛ زيرا ((طوق )) چيزى است كه از انسان دور نمى شود. به هر حال ، تعبيرات مختلف آيه ، همه حكايت از زشتى ((بُخل )) و خوبى ((انفاق )) در راه خدا و ((سخاوت )) در اموال و مواهب خداداد مى كند.
قابل توجّه اين كه ، اموال ((بخيلان )) نه تنها در قيامت ، طوقى برگردن آنها مى شود، بلكه در دنيا نيز هميشه بايد بار سنگين حفظ و نگهدارى و محاسبه آن را بر گردن نهند و سپس آن را رها ساخته و به سراى ديگر براى پاسخ گويى بشتابند.
در پنجمين آيه ، خداوند بخيلانى را كه نه تنها خود بخيلند، بلكه ديگران را نيز به ((بخل )) دعوت مى كنند، مورد نكوهش قرار داده است ؛ زيرا آنها به عنوان مصداق روشنى از ((مختال فخور(603))) معرفى گرديده اند و در چنين آيه از قرآن مجيد تصريح شده است كه خداوند ((مختال فخور)) را دوست ندارد. خداوند در مورد اين گروه مى فرمايد: ((مختال فخور، همان كسانى هستند كه ((بخل )) مى ورزند و مردم را نيز دعوت به ((بخل )) مى نمايند و هر كس از اين فرمان روى گردان شود (به خدا زيانى نمى رساند)؛ زيرا خداوند غنى و حميد است ؛ ((الّذين يبخلون و ياءمرون النّاس بالبُخل و يكتمون ما آتاهم اللّه من فضله و اءعتدنا للكافرين عذابا مهينا)).(604)
بديهى است كه خداوند، هرگز انسانى را كه هميشه در تضاد مطلق با صفات ((جلال )) و ((جمال )) خداست ، دوست نخواهد داشت و او را مشمول عنايات خاص خود نخواهد نمود.
جالب توجّه اين كه ، در آيات قبل از آن ، اشاره به مصائب مختلف زندگى انسانها كرده و مى فرمايد: فلسفه اين مصائب آن است كه به زندگى مادّى خود دلبسته نباشيد؛ يعنى ، از امكانات مادّى مغرور نشويد و بدانيد ((بُخل )) شما را ثروتمند نمى كند، بلكه با وزش نسيمى ، دفتر ايّام بر هم مى خورد و ثروتمندترين مردم ممكن است در يك شب به فقيرين مردم تبديل شود؛ پس فخر و مباهات به ثروت چه معنى دارد و ((بُخل )) چه مشكلى را حل مى كند؟
نكته مهم ديگر اين كه دعوت بخيلان از ساير مردم به ((بُخل )) به خاطر آن است كه مى خواهند همه ، همرنگ آنها باشند تا در ميان جمعيّت رسوا نشوند، به علاوه چون اين گونه افراد، عواطف انسانى را زير پا گذارده اند، افرادى بى رحم و سنگ دلند؛ حتّى از ((سخاوت )) و ترحم ديگران به فقرا و نيازمندان ، احساس رنج و ناراحتى مى كنند.
در اين رابطه امام صادق عليه السّلام مى فرمايند: ((اميرمؤ منان عليه السّلام دستور داد كه پنج ((وسق ))(605) خرما براى شخصى بفرستند و اين شخص مرد سخى و بخشنده اى بود كه نيازمندان از او بهره مى بردند و هرگز نه از على عليه السّلام و نه از ديگران ، چيزى طلب مى كرد. شخص (بخيلى كه در آنجا بود) عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! اين شخص تقاضايى از شما نكرده بوده ، به علاوه يك وسق كافى است . اميرمؤ منان عليه السّلام فرمودند: ((لاكثّر اللّه فى المؤ منين ضربك ، اعطى اءنا و تبخل اءنت ...؛ خداوند در ميان مؤ منان مانند تو را زياد نكند. من دارم مى بخشم ، تو دارى بُخل مى ورزى ، خدا خيرت دهد، اگر من به كسى كه اميد بخشش را دارد، تنها بعد از درخواست كمك كنم ، در حقيقت بهاى چيزى را كه از او گرفته ام ، داده ام ؛ زيرا، آبروى خود را نزد من ريخته است )).(606)
در ششمين آيه ، ضمن اشاره به مجازات شديد بخيلان ، مى فرمايد: ((امّا كسى كه ((بُخل )) ورزيده و از اين راه ، بى نيازى طلبد و پاداش نيك (الهى ) را تكذيب كند، ما او را در مسير دشوارى قرار مى دهيم و آن هنگام كه (در جهنم ) سقوط مى كند، ديگر اموال او به حالش سودى نخواهد داشت ؛ و اءمّا من بخل و استغى * و كذّب بالحسنى * فسنيسّره للعسرى - و ما يغنى عنه ماله اذا تردّى )).(607)
از اين تعبير به خوبى روشن مى شود:
اوّلا ((بُخل )) سبب بى نيازى و ثروت نمى شود؛ بلكه پيمودن اين راه ، كار را در دنيا و آخرت بر انسان مشكل مى كند (توجّه داشته باشيد كه واژه ((العسرى )) در آيه مطلق است و هرگونه مشكلى را در دنيا و آخرت شامل مى شود).
ثانيا، به فرض كه از اين راه ثروت عظيمى بياندوزد و آن را در آخرت با خود ببرد، در آن هنگام كه در جهنّم سقوط مى كند، چه سودى به حال او خواهد داشت .
در تفسير ((يُسر)) كه نقطه مقابل ((عُسر)) است ، مفسّران بزرگ ، احتمالات زيادى داده اند كه نقطه مقابل اين احتمالات ، در مورد ((عُسر)) نيز صادق است . نخست اين كه منظور از آن زمينه هاى توفيق و آسان شدن راه اطاعت خداست - در برابر واژه ((عُسر)) كه درباره سلب توفيق و پيچيدگى راه طاعت است - بعضى آن را به معنى راه آسان زندگى و بعضى ، راه بهشت و پاداشهاى بزرگ الهى و بعضى ديگر به معنى امدادهاى غيبى و مانند آن شمرده اند؛ ولى همان گونه كه در بالا اشاره شد، ((عُسر)) - و همچنين يُسر - مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه تمام امورى را كه مربوط به دنيا و آخرت است ، شامل مى شود.
در هفتمين آيه ، خداوند ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مخاطب ساخته و بخيلان را مورد نكوهش شديد قرار داده و مى فرمايد: ((آرى ! شما همان جمعيّتى هستيد كه براى انفاق در راه خدا فراخوانده مى شويد، بعضى از شما ((بُخل )) مى ورزند و هر كس بُخل كند، نسبت به خودش بُخل كرده است ؛ ها اءنتم هؤ لاء تدعون لتنفقوا فى سبيل اللّه فمنكم من يبخل و من يبخل فانّما يبخل عن نفسه ))(608) و براى اين كه ناآگاهان تصوّر نكنند، خداوند نيازى به اين انفاقها دارد، در ادامه اين آيه مى فرمايد: ((خداوند بى نياز است و شما همه نيازمند و فقير هستيد؛ ...و اللّه الغنىّ و اءنتم الفقراء...)).(609)
بنابراين آنچه را انفاق مى كنيد، در واقع امانتهاى الهى است كه چند روزى نزد شما براى آزمون و امتحان و تعليم و تربيت قرار داده شده و خدا دستور داده ، بخشى از اين امانت را به بندگان فقيرش بسپاريد يا در راه جهاد مصرف كنيد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:39 PM
next page
fehrest page
back page
در انتهاى آيه ، افراد ((بخيل )) را تهديد مى كند كه : ((هرگاه از دستورهاى خداوند (درباره انفاق فى سبيل اللّه ) سرپيچى كنيد، خداوند گروه ديگرى را به جاى شما مى آورد كه مانند شما نباشند؛ ...و ان تتولّوا يستبدل قوما غيركم ثمّ لايكونوا اءمثالكم )).(610)
به اين ترتيب ((بخيلان )) تهديد به نابودى گرديده اند و اين شديدترين تهديدى است كه درباره ((بخيلان )) شده است .
گرچه مصداق انفاق در راه خدا، به تناسب قرائنى كه در آيات وجود دارد، انفاق در راه ((جهاد)) است ؛ ولى مفهوم گسترده آن ، هر كار خيرى را شامل مى شود.
بسيار از مفسّران شيعه و اهل سنّت ، در ذيل آيه مورد بحث چنين نقل كرده اند كه بعد از نزول آيه فوق ، جمعى از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند: منظور گروهى كه خداوند در قرآن به آنها اشاره كرده كه در صورت ((بُخل )) ورزيدن و سرپيچى از دستورات الهى جايگزين شما مى كند، كيست ؟
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست خود را بر شانه سلمان - يا به روايت ديگر بر پاى سلمان - كه نزديك او نشسته بود زد و فرمودند: ((هذا قومه والّذى نفسى بيده لوكان الايمان منوطا بالثريّا لتناوله رجال من فارس (611)؛ منظور خداوند، اين مرد و قوم اوست ؛ به خدايى كه جانم در دست اوست ، سوگند! اگر ايمان به ثريّا (در دورترين نقطه آسمان ) بسته باشد، گروهى از مردان فارس آن را به چنگ مى آورند)).
در هشتمين آيه ، بعد از دستور به ((انفاق )) و تاءكيد بر اين كه ((انفاق )) خير و خوبى براى شما به ارمغان مى آورد، مى فرمايد: ((آنها كه از ((بُخل )) و حرص خويش مصون بمانند، رستگارند؛...و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون )).(612)
به گفته راغب اصفهانى در كتاب ((مفردات ))، ((شح )) - بر وزن مخ - به معنى بُخلى است كه با حرص آميخته باشد و به صورت عادت در آيد.
((فلاح )) نيز به معنى شكافتن و بريدن است كه در هر نوع خوشبختى ، رستگارى ، پيروزى و رسيدن به مقصد به كار رفته است كه آن را به فلاح مادّى و فلاح معنوى تقسيم كرده اند.
قبل از آيه فوق ، قرآن كريم هشدارى در مورد فتنه بودن اموال و اولاد مى دهد كه گويا با اين بيان ، موانع انفاق را معرّفى مى كند؛ زيرا، گاهى وسوسه هاى فرزندان كه مبادا بخششهاى پدر و مادرشان خللى در ارث آنها وارد كند و گاهى نيز وسوسه هاى درونى خود انسان نسبت به آينده فرزندانش كه مبادا بعد از او، گرفتار فقر شوند، مانع انفاقشان مى شود كه به يقين تمام اين وسوسه ها از موانع ((فلاح )) و رستگارى است و سبب حرص و ((بُخل )) مى شود.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه ايشان از سر شب تا به صبح ، طواف خانه خدا مى كرد و پيوسته مى فرمودند: ((اللّهم قنى شحّ نفسى ؛ خداوندا! مرا از ((بُخل )) و حرص نفسم نگاه دار.)) راوى مى گويد، عرض كردم : فدايت شوم ! امشب دعايى غير از اين نفرمودى ؟ فرمود: ((و آىّ شى ء اءشدّ من شح النّفس انّ اللّه يقول و من يوق شحّ نفسه فاولئك هم المفلحون ؛ چه چيزى بدتر از حرص و ((بُخل )) نفسانى است ؛ نفس خويش در امان باشند، رستگارند)).(613)
بنابراين ((بُخل )) از موانع مهم رستگارى است و اهمّيّت اين امر تا جايى است كه امام صادق عليه السّلام از سر شب تا صبح ، در خانه خدا و در ضمن طواف خود پيوسته اين دعا را مى خواند و به عنوان مهمترين حاجت خويش آن را از خدا مى طلبد.
تعبير ((خيرا لانفسكم )) بعد از امر به انفاق ، اشاره به اين نكته لطيف دارد كه سخاوت و انفاق در راه خدا، آثار مفيدش عايد خود انسان مى شود؛ روح را پرورش مى دهد و دل را از تيرگى هاى حرص و ((بُخل )) پاك ساخته و بركات مادى و معنوى را به خانه انسان سراريز مى كند.
اين بحث را با ذكر حديثى در تفسير معنى ((شح )) به پايان مى بريم . امام صادق عليه السّلام از ((فضيل بن عياض )) سؤ ال فرمود: آيا مى دانى ((شحيح )) چه كسى است ؟ او در جواب عرض مى كند: همان بخيل است . امام عليه السّلام فرمود: ((الشّح اءشدّ من البُخل انّ البخيل يبخل بما فى يده و الشّحيح يشحّ على ما فى اءيدى النّاس و على ما فى يده حتّى لايرى فى اءيدى النّاس شيئا الّا تمنىّ اءن يكون له بالحلّ و الحرام ، لايشبع و لايقنع بما رزقه اللّه عزّوجلّ؛ شح از ((بُخل )) شديدتر است . ((بخيل )) كسى است كه در آنچه دارد ((بُخل )) مى ورزد، ولى ((شحيح )) هم نسبت به آنچه در دست مردم است ((بُخل )) مى ورزد و هم آن چه خود در اختيار دارد، تا آنجا كه هر چه را در دست مردم ببيند، آرزو مى كند كه آن را به چنگ آورد، خواه از راه حلال باشد يا حرام و هرگز قانع به آنچه خداوند به او روزى داده ، نيست )).(614)
در نهمين ، آيه ضمن طرح مسئله ((بُخل )) تحت عنوان تقتير، مى فرمايد: ((يكى از ويژگى هاى ((عبادالرّحمن )) - بندگان خاص خداوند بخشنده - اين است كه هنگامى كه انفاق مى كنند، نه اسراف دارند و نه سختگيرى ؛ بلكه در ميان اين دو، حد اعتدال دارند؛ والّذين اذا اءنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما)).(615)
((يقتروا)) از مادّه ((قَتر)) (بر وزن صبر) به معنى (تنگ گرفتن ) است كه نقطه مقابل اسراف مى باشد و گاه ((اسراف )) ((اقتار)) را در مقابل يكديگر قرار مى دهند. يكى آن است كه بيش از حد لازم و ديگرى آن است كه كمتر از مقدار لازم انفاق كنند.
در واقع ((قتر)) و ((اقتار)) مراحل ضعيف ((بُخل )) است ؛ زيرا حدّاقل چيزى انفاق مى شود، هر چند كمتر از مقدار شايسته باشد؛ در حالى كه در مراحل شديدتر ((بُخل )) هيچ گونه انفاقى در كار نيست . با اين حال ، خداوند بندگان ويژه خود را از اين صفت نيز پاك و مبرّا مى داند.
بسيارى از مفسّران ((اقتار)) را به معنى ((بُخل )) يا ((شحّ)) و مانند آن تفسير كرده اند و در روايتى كه در تفسير ((على بن ابراهيم )) از امام صادق عليه السّلام نقل شده ((لم يقتروا)) به معنى ((لم يبخلوا فى حقّ اللّه عزّوجلّ)) تفسير شده است .(616)
در بعضى از تفاسير آمده است كه يكى از خلفا مى خواست دخترش را به يكى از امراى دولتش بدهد. هنگامى كه از داماد سؤ ال كرد: مقدار هزينه عروسى را چه اندازه در نظر گرفته اى ؟ در پاسخ در تعبير جالبى گفت : ((الحسنة بين السّيئتين ))؛(617) سپس آيه گذشته را تلاوت كرد.(618)
در دهمين و آخرين آيه مورد بحث ، خداوند خطاب به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: ((به آنها (مشركان ) بگو، اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد، به يقين (به خاطر بُخل و تنگ نظرى ) امساك مى كرديد. مبادا انفاق كردن مايه فقر و تنگدستى شما شود؛ قل لو اءنتم تملكون خزائن رحمة ربّى اذا لاءمسكتم خشية الانفاق )).(619)
در پايان آيه مى فرمايند: ((انسان ، موجود بخيلى است ؛ كان الاءنسان فتورا)). در اين جا واژه ((انسان )) اشاره به انسان هاى تربيت نايافته اى است كه در مسير ((بُخل )) و امساك و ((تقتير)) قرار مى گيرند والّا انسانى كه تحت تعليم و تربيت ((اولياء اللّه )) قرار گرفته و يا حتى انسانى كه فطرت خداداد خود را حفظ نموده است ، بخيل و ممسك و قتور نخواهد بود.
از تعبير آيه فوق استفاده مى شود كه ((بُخل )) هميشه به خاطر نيازهاى شخصى يا گروهى نيست ؛ بلكه اين رذيله اخلاقى ، گاهى به صورتى در مى آيد كه اگر انسان تمام خزائن خداوندى را در اختيار داشته باشد، باز هم ((بُخل )) مى ورزد، هر چند نيازش با مقدار كمى از آن برطرف مى شود.
تعبير به ((كان الاءنسان قتورا؛ انسان موجود بخيلى است )) در آيه فوق به صورت مطلق ، نظاير ديگرى نيز در قرآن مجيد دارد؛ مانند:
((انّ الاءنسان لربّه لكنود(620)))؛...((انّ الاءنسان لكفور(621)))؛ ((انّ الاءنسان لكفور مبين (622)))؛ ((انّ الاءنسان لظلوم كفّار))(623) و امثال اين تعبيرات ، همه اشاره به انسانهايى دارد كه فطرت پاك اوليه خويش را از دست داده و از تربيت انبيا و اوليا و مربيان اخلاقى دور مانده اند وگرنه هيچ انسانى در ذات خود، ناپاك ، آلوده ، بخيل ، ظالم كفران كننده آفريده نشده است .
نظام آفرينش بر پاكى و سعادت انسان ها بنا نهاده شده است ، نه برزشتى و آلودگى آنها.(624)
نتيجه
آيات فوق به خوبى ديدگاه و بينش اسلام را نسبت به چهره ((بُخل )) نشان مى دهد؛ نمونه هايى از كارهاى بخيلان و سرنوشت شوم آنها و آثار و پيامدهاى ((بُخل )) را در زندگى مادّى و معنوى مشخص مى كند و از ((بُخل )) به عنوان يك رذيله مهم اخلاقى نام مى برد. رذيله كه با ((فلاح )) و رستگارى و سعادت انسان ها هرگز سازگار نيست .
بُخل در آينه روايات اسلامى
در احاديث اسلامى ، روايات تكان دهنده اى درباره ((بُخل )) ديده مى شود، از جمله :
1- رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديثى مى فرمايند: ((البخيل بعيد من اللّه من النّاس ، قريب من النّار(625)؛ بخيل از خدا دور است ، از مردم نيز دور است و به آتش دوزخ نزديك است )). همين مضمون (با مختصر تفاوتى ) از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام نقل شده است .
2- در حديث ديگرى ، امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمليند: ((النّظر الى البخيل يقسى القلب (626)؛ نگاه كردن به بخيل ، انسان را سنگدل مى كند)). اين تعبير نشان مى دهد كه باطن بخيلان آن قدر تاريك و آلوده است كه بازتاب آن در چهره آنان ، سبب سنگدلى نگاه كننده مى شود.
3- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه ((آن حضرت در حال طواف خانه خدا بود، مردى را مشاهده كرد كه در پرده خانه كعبه در آويخته و مى گويد: خداوندا! به حرمت اين خانه سوگند مى دهم كه گناهان مرا ببخش )).
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطاب به آن مرد فرمودند: مگر گناه تو چيست ؟ آن را توصيف كن .
عرض كرد: بزرگتر از آن است كه بتوانم توصيف كنم .
حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: واى بر تو! گناه تو بزرگتر است يا خشكى ها؟!
عرض كرد: گناه من بزرگتر است اى رسول خدا!
حضرت فرمودند: گناه تو بزرگتر است يا درياها؟!
عرض كرد: گناه من اى رسول خدا!
حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: گناه تو بزرگتر است يا آسمانها؟!
عرض كرد: گناه من .
باز حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: گناه تو بزرگتر است يا عرش خدا؟!
عرض كرد: گناه من بزرگتر است اى رسول خدا!
حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: (بگو ببينم ) گناه تو بزرگتر است يا خداوند؟!
عرض كرد: خدا بزرگتر و بالاتر و گرامى تر است .
حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: واى بر تو! بگو ببينم چه گناهى كرده اى (كه از آن به بزرگى ياد مى كنى )؟
عرض كرد: اى رسول خدا! من آدم ثروتمندى هستم ؛ ولى هنگامى كه نيازمندى به سراغم مى آيد، گويى شعله آتشى را در برابر من قرار داده اند. (آرى ! من از ديدن نيازمندان وحشت دارم و متنفّرم ).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: از من دور شو و مرا به آتش خود نسوزان . سوگند! به خدايى كه مرا به هدايت و كرامت مبعوث كرده ، اگر در ميان ركن و مقام (گراميترين نقاط روى زمين در كنار خانه خدا) بايستى و دو هزار سال عبادت كنى و گريه كنى ، به حدى كه از چشمت نهر آب جارى شود و درختان را سيراب كند، سپس بميرى ، در حالى كه لئيم و بخيل هستى ، خداوند تو را به صورت در آتش خواهد افكند، آيا نمى دانى كه خداوند مى گويد: هر كس ((بُخل )) كند، درباره خود ((بُخل )) كرده و هر كس از ((بُخل )) خويش در امان باشد، رستگار است )).(627)
اين حديث نشان مى دهد كه ((بُخل )) سرچشمه انواع گناهان و مفاسد مى شود كه انسان را تا اين حد از خدا دور مى سازد.
4- در حديث ديگرى ، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((يقول قائلكم الشّحيح اءعذر من الظّالم و راءىّ ظلم اءظلم عند اللّه من الشحّ حلف اللّه بعزّته و عظمته و جلاله لايدخل الجنّة شحيح و لابخيل ؛ بعضى از شما مى گويند: بخيل از ظالم معذورتر است ، ولى چه ظلمى نزد خدا از بُخل برتر مى باشد؛ خداوند به عزّت و عظمت و جلال خود سوگند ياد كرده است كه هرگز حريص و بخيل وارد بهشت نشود)).(628)
5- در حديث ديگرى ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((الشّح و الايمان لايجتمعان فى قلب واحد؛ بُخل و حرص باايمان در يك قلب جمع نمى شود (آنجا كه پاى حرص و ((بُخل )) در ميان آيد، ايمان از آنجا رخت بر مى بندد)).(629)
6- در جاى ديگر نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((اءلبخل شجرة تنبت فى النّار فلايلج النّار الّا بخيل ؛ بُخل درختى است كه در آتش دوزخ مى رويد و به همين جهت ، تنها بخيلان وارد دوزخ مى شوند)).(630)
7- نقل شده است كه يكى از ياران پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جهاد شهيد شد؛ زنى از آشنايانش براى او مى گريست و مى گفت : وا شهيدا!، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: ((از كجا مى دانى او شهيد از دنيا رفته ؛ فلعلّه كان يتكلّم بما لايعنيه اءو يبخل بما لاينقصه ؛ شايد او درباره مسايلى كه به وى مربوط نبوده ، سخن مى گفته است يا نسبت به چيزى كه كمبودى براى او ايجاد نمى كرده ((بُخل )) مى ورزيده است )).(631)
اين حديث نشان مى دهد كه سخنان بيهوده و ((بُخل )) مخصوصا در جايى كه لطمه اى به انسان نمى زند، سبب مى شود كه بزرگترين افتخار يك انسان ؛ يعنى ، ((شهادت )) را كمرنگ يا بى رنگ كند.
8- از آن حضرت نقل شده كه فرمود: ((جاهل سخىّ الى اللّه من عابد بخيل و اءدواى الدّاء البخل ؛ جاهل با سخاوت نزد خدا، از عابد بخيل محبوبتر است و بدترين دردها درد ((بُخل )) است )).(632)
اين حديث بيانگر آن است كه ((بُخل )) آثار عبادت عبّاد را نيز از ميان مى برد.
9- باز از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده كه فرمود: ((الموبقات ثلاث شح مطاع و هوى متبّع و اعجاب المرء بنفسه ؛ سه چيز باعث هلاكت است ، ((بُخل )) و ((حرصى )) كه انسان از آن اطاعت كند و ((هواى نفسى )) كه از آن تبعيت نمايد و ((خودپسندى )) انسان نسبت به خويش )).(633)
10- هر چند پيرامون اين موضوع ، روايات زيادى وجود دارد؛ اما، اين بحث را با حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پايان مى دهيم .
در اين حديث چنين آمده است : ((گروهى از اسيران (خطرناك ) را خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند؛ حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت على عليه السّلام دستور داد، همه آنها را گردن بزنند؛ ولى يكى از آنها را استثنا كردند.
آن مرد پرسيد: چرا مرا از يارانم جدا كردى ، در حالى كه گناه ما يكسان بوده است ؟
حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: به اين علت كه خداوند متعال به من وحى فرستاده است كه تو سخاوتمند قوم خود هستى و من تو را (به اين جهت ) نمى كُشم . آن مرد مسلمان شد و شهادت به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد)).(634)
ريشه و نشانه هاى بُخل
ريشه اصلى اين رذيله اخلاقى ، مانند بسيارى از رذايل ديگر، ضعف مبانى ايمان و ((معرفة اللّه )) است . كسى كه خداوند را بر همه چيز قادر مى داند و معتقد است كه ريشه تمام خيرات و بركات ، ذات پاك حق تعالى است ، بايد به طور قطع به وعده هاى الهى در مورد آثار مادى و معنوى ((انفاق )) در راه خدا اعتقاد داشته باشد كه با اين اعتقاد، امكان ندارد گرفتار اين خوى زشت گردد.
امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((البخل بالموجود سوءالظنّ بالمعبود؛ بُخل ورزيدن نسبت به آنچه انسان دارد، به خاطر سوءظن به خداست (سوءظن به وعده هاى او و قدرتش بر همه چيز))).(635)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است ((ان كان الخلف من اللّه عزّوجلّ حقّا فالبخل لماذا؛ اگر جانشينى از سوى خداوند متعال ، حق است ؛ پس بُخل براى چيست ؟))(636)
در كتاب ((فقه الرضا)) آمده است : ((ايّاكم و البخل فانّها عاهة لاتكون فى حرّ و لامؤ من انّها خلاف الايمان ؛ از بُخل بپرهيزيد؛ زيرا ((بُخل )) آفتى است كه در انسان آزاده و باايمان هرگز نخواهد بود، ((بُخل )) خلاف ايمان است )).(637)
در حديث قدسى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است كه خداوند مى فرمايد: ((يا عبدى اءتبخلنى اءم تظنّ اءنّى عاجز غير قادر على اثابتك (638)؛ بنده من ! آيا نسبت به من ((بُخل )) مى ورزى يا مرا متهم مى سازى يا گمان مى كنى كه من عاجزم و توانايى ندارم به تو پاداش دهم .))
آرى ! آزادگان و مؤ منان و آنهايى كه به وعده هاى الهى ، دلگرم و مطمئن هستند و آنهايى كه قدرت خدا را بر هرگونه پاداش ، باور كرده اند، هرگز هنگام انفاق در راه خدا، دستشان نمى لرزد و ((بُخل )) را راه وصول به بى نيازى مى دانند؛ بلكه تا آنجا كه در توان دارند، به بندگان خدا، جود و بخشش مى كنند و عوض را از كسى مى طلبند كه هم سخاوتمند است و هم از همه چيز آگاه و هم بر همه چيز قادر.
از نشانه هاى ديگر ((بُخل )) آوردن عذرهاى گوناگون ، براى خوددارى از كمك به ديگران است . بخيلان براى پوشاندن رذيله اخلاقى خود در برابر مردم ، به عذرهاى واهى متوسل مى شوند و حتى گاهى با همين عذرها، خود را فريب مى دهند؛ مثلا با اين كه پول فراوانى دارد، اما حاضر نيست مقدار كمى از آن را ببخشد يا اين كه وام دهد؛ بلكه به عذرهايى مانند اين كه شايد برايم مشكلى پيش آيد يا احتمال دارد فرزندم بيمار شود و يا احتمال دارد ميهمانهايى برايم بيايند يا در آينده وضع بازار از نظر اقتصادى به كسادى گرايد، متوسل مى گردد.
امام على بن ابيطالب عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايند: ((اءلبخيل متحجّج بالمعاذير و التّعاليل ؛ شخص بخيل متوسل به عذرها و علتهاى (واهى ) مى شود)).(639)
در جاى ديگر نيز مى فرمايند: ((كثرة العلل آية البخل ؛ كثرت تعلّل و عذرهاى واهى ، نشانه ((بُخل )) است )).(640)
از نشانه هاى ديگر افراد بخيل ، پوشاندن نعمتهاست . آنها به بهانه هاى مختلف سعى دارند، نعمتهاى خدادادشان را از ديد مردم دور نگه دارند، مبادا كسى از آنها تقاضايى كند. البته در بسيارى از اوقات پوششهاى كاذبى از قبيل چشم زخم مردم و تنگ نظريها به احتمال بروز خطر براى آن درست مى كنند.
نشانه ديگر ((بُخل )) آن است كه هر گاه در راه خدا چيزى را انفاق كند، سخت نارحت مى شود؛ گويى بار سنگينى بر دوش او نهاده و يا عزيزى از عزيزانش از دست رفته است .
آثار و پيامدهاى بُخل
در ميان صفات نكوهيده و رذايل اخلاقى كمتر صفتى به اندازه ((بُخل )) مشكل آفرين بوده و هست و پيامدهاى سوء داشته و دارد، از جمله اين كه : گرچه بخيل در حفظ اموال خود مى كوشد ولى بيش از آن ، آبروى خود را از دست مى دهد. در اين رابطه نيز در روايات اسلامى اشاره هايى شده است كه اجمالا در ذيل مطرح مى نماييم :
1- حضرت على عليه السّلام مى فرمايند: ((اءلبخيل يسمح من عرضه باءكثر ممّا اءمسك من عرضه ؛ بخيل بيش از آنچه كه از متاع دنيا براى خود نگهدارى مى كند، از عرض و آبروى خود مى بخشد)).(641)
2- بخيل زود دوستانش را از دست مى دهد و در زندگى در برابر انبوه مشكلات غريب و تنها مى ماند. اميرمؤ منان على عليه السّلام در اين رابطه مى فرمايند: ((ليس لبخيل حبيب ؛ بخيل يار و دوست ندارد!))(642)
اگر بخيل زمان كوتاهى دوستانى داشته باشد، ((بُخل )) او سبب ذلّت دوستان و عزّت دشمنانش مى شود. همان گونه كه از امام على عليه السّلام نقل شده است : ((اءلبخل (البخيل ) يذلّ مصاحبه و يعزّ مجانبه )).(643)
3- ((بخيل ))، هميشه زحمت مى كشد و ثمره كارش را وارثانش مى برند؛ در دنيا بر خود سخت مى گيرد و در آخرت نيز گرفتاريش به خاطر اندوختن اموال فراوان ، زياد است . حضرت على عليه السّلام مى فرمايند: ((اءلبخيل خازن لورثته ؛ بخيل خزانه دار ورثه خويش است (وارثانى كه گاه يك درهم از اموال او را برايش انفاق نمى كنند).(644)
4- ((بخيل )) زندگى فقيرانه اى دارد؛ زيرا، هنگامى كه ((بُخل )) انسان شدت مى يابد، نسبت به خويشتن هم بخيل مى شود و آسايش زندگى اش از بين مى رود؛ زيرا، هميشه در فكر حفظ اموال خويش و افزودن آن است . گاهى نيز گرفتار حالات روانى زشت و سوءظن هاى شديد نسبت به اطرافيان خود مى شود؛ مثلا مى پندارد كه مردم چشم طمع در اموال او دوخته اند و با حسادت و عداوت به او مى نگرند.
احاديث اسلامى اشارات زيبايى به اين مسئله دارد، از جمله در حديثى ، اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((عجبت لشقىّ اءلبخيل يتعجّل الفقر الّذى منه هرب و يفوته الغنى الّذى ايّاه طلب فيعيش فى الدّنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الاءغنياء؛ از بخيل بدبخت در شگفتم ! به سرعت ، سوى فقر پيش مى رود كه از آن مى گريزد غنا و بى نيازى را كه مى طلبد، از دست مى دهد؛ در دنيا فقيرانه زندگى مى كند و در آخرت بايد حساب اغنيا را بپردازد)).(645)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است : ((اءقل النّاس راحة البخيل ؛ آرامش و آسايش بخيل از تمام مردم كمتر است )).(646)
5- ((بُخل )) موجب بدنامى و سوء شهرت و لعن و نفرين مردم مى شود؛ همان گونه كه اميرمؤ منان على عليه السّلام فرمودند: ((بالبخل تكثر المسبّة ؛ به خاطر بخل ، بدگويى و دشنام مردم زياد مى شود)).(647)
6- ((بُخل )) جامع بسيارى از اخلاق رذيله و صفات نكوهيده است و بسيارى از رذايل اخلاقى از آن منشاء مى گيرد؛ مانند سوءظن ، حسد، ترس ، جُبن ، از دست دادن اخلاص نيّت و صفاى باطن و گرفتارى در چنگال قساوت قلب ؛ حضرت على عليه السّلام در اين زمينه مى فرمايند: ((النّظر الى البخيل يقسى القلب )).(648)
حديث پُرمعناى ديگرى از همان بزرگوار نقل شده است : ((البُخل جامع لمساوى العيوب و هو زمام يقاد به الى كلّ سوء؛ بُخل جامع تمام عيبها و زمامى است كه انسان را به هر بدى مى كشد)).(649)
درجات بُخل
((بُخل )) مانند تمام صفات رذيله ، داراى درجاتى است . بعضى از مراحل آن به قدرى ضعيف است كه ممكن است از ديد بسيارى از افراد، مخفى بماند و بعضى از مراحل آن به قدرى آشكار است كه هر كس ، حتى كودكان نيز آن را درك مى كنند.
بعضى نسبت به اموال خود بخيلند؛ يعنى حاضر نيستند كمترين بهره اى به ديگران برسانند.بعضى از آنها هم فراتر رفته ، نسبت به اموال مردم بخيلند؛ يعنى اگر ببينند كسى به ديگرى احساس قابل ملاحظه اى مى كند، ناراحت مى شوند. بعضى از آن نيز فراتر رفته ، هرگاه ببينند افراد اموالشان را براى خودشان به طور گسترده مصرف مى كنند، ناراحت مى شوند و اين بدترين و عجيبترين نوع بُخل است .
از سوى ديگر، بعضى در امور مادّى بخيلند و بعضى در امور معنوى ؛ مانند كسى كه نسبت به علم و دانش ديگران ((بُخل )) مى ورزد. بعضى در موضوعات مهم بخيلند؛ مانند بخشيدن اموال زياد، در حالى كه بعضى در كوچكترين مسائل ((بُخل )) مى ورزند؛ مانند سلام كردن ! بعضى در انجام انفاقهاى مستحب ((بُخل )) نشان مى دهند؛ در حالى كه بعضى در واجبات ، مانند اداى خمس و زكات ((بُخل )) مى ورزند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:39 PM
next page
fehrest page
back page
گروهى بُخل خود را بدون پوشش و توجيه نشان مى دهند؛ در حالى كه گروه ديگر، پوششهاى ظاهرى براى آن درست مى كنند؛ مانند جلوگيرى از اسراف ، تاءمين مخارج فرزندان ، دورى از ريا و تظاهر و شك و ترديد در استحقاق مستحقّين و مانند اينها.
بنابراين ((بُخل )) شاخه هاى متعدد و اشكال گوناگون دارد كه مؤ منان متقى بايد مراقب همه آنها باشند و با آن در تمام اشكالش مبارزه كنند تا به حريم قرب پروردگار راه يابند.
در روايات اسلامى اشاره هاى لطيفى به اشكال و شاخه هاى ((بُخل )) شده است از جمله :
1- امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((البُخل باخراج ما افترضه اللّه سبحانه من الاءموال اءقبح البخل ؛ بخل در مورد پرداختن آنچه را كه خدا بر انسان از اموال واجب كرده است ، زشتترين نوع آن است )).(650)
2- در حديث ديگرى نقل شده است : (روزى ) حضرت على عليه السّلام مقدار قابل ملاحظه اى خرما براى كسى فرستاد. يكى از حاضران عرض كرد: به خداوند سوگند! آن شخص چيزى از شما مطالبه نكرده و كافى بود كه يك پنجم آن را برايش ارسال مى كرديد. امام عليه السّلام فرمودند: ((خداوند افرادى مانند تو را در ميان مؤ منان زياد نكند! من بخشش مى كنم ، تو بُخل مى ورزى )).(651)
3- در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : ((انّ اءبخل النّاس من بخل بالسّلام ؛ بخيل ترين مردم كسى است كه حتّى در سلام كردن بُخل مى ورزد!)).(652)
4- حديث ديگرى از همان حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است : ((البخيل حقّا من ذكرت عنده فلم يصلّ علىّ؛ بخيل ترين اشخاص كسى است كه نزد او اسم من برده شود و او صلوات نفرستد)).(653)
5- از برخى روايات استفاده مى شود كه بعضى از مراحل ((بُخل )) را تحت عنوان ((لئيم )) بودن ، ذكر كرده اند كه درجه شديد ((بُخل )) است . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((الرّجال اءربعة سخى و كريم و بخيل و لئيم ، فالسّخى الذّى ياءكل و يعطى و الكريم الّذى لاياءكل و يعطى و البخيل الّذى ياءكل و لايعطى . اللّئيم الّذى لاياءكل و لايعطى ؛ افراد چهار دسته هستند: بعضى سخى هستند و بعضى كريم و بعضى بخيل و بعضى لئيم ؛ سخى كسى است كه از اموالش هم خود استفاده مى كند و هم به ديگران مى بخشد و كريم كسى است كه خودش نمى خورد و به ديگران مى بخشد و بخيل كسى است كه (فقط) خودش مصرف مى كند و به ديگران نمى بخشد و لئيم كسى است كه نه خودش مى خورد و نه به ديگران مى بخشد)).(654)
پيشگيرى و درمان بُخل
براى درمان بيمارى هاى اخلاقى همانند بيمارى هاى جسمانى بايد به سراغ ريشه ها رفت ؛ زيرا تا ريشه ها نخشكند، بيمارى همچنان وجود دارد، هر چند به صورت موقّت آثار آن زايل شود.
از آنجا كه انگيزه هاى ((بُخل )) متعدد است ، بايد ريشه يابى نمود؛ زيرا بعضى به خاطر علاقه زياد به شهوات دنيا، به اموال خود كه وسيله اى براى وصول به شهوات است ، عشق مى ورزند؛ به طورى كه حاضر نيستند كمترين چيزى در اختيار كسى بگذارند. اين افراد بايد به سراغ امورى روند كه اين عشق و علاقه را از ميان مى برد. به عواقب دردناك شهوترانى و سرانجام دنياپرستان شهوتران بينديشند تا از آن باز ايستند و بدانند چه عواقبى دارند.
انگيزه ديگر ((بُخل )) آرزوهاى بلند است كه انسان را به جمع مال و بُخل در مصرف دعوت مى كند. اگر آنها به ناپايدارى دنيا و قطع آمال و آرزوها توجّه داشته باشند و به كسانى بنگرند كه جان خود را به وسيله حوادث گوناگون و بيماريهاى مرموز و بى مقدّمه از دست داده اند؛ داشتن آرزوهاى بلند را اشتباه دانسته و از ((بُخل )) خويش مى كاهند.
انگيزه ديگر، عشق و علاقه به فرزندان و ثروت اندوزى براى آينده آنهاست ؛ در حالى كه خداوند روزى آنها را نيز تضمين كرده است . اگر آنها از دوستان خدا باشند، خدا آنها را تنها نمى گذارد و اگر از دشمنان خدا باشند، جمع مال براى كسانى كه آن را ابزار گناه قرار مى دهند كار نيكو و عاقلانه اى نيست ؛ البتّه گاهى نيز افرادى بدون اين كه ميراثى از پدران دريافت كنند، فقط بر اثر لياقت ذاتى خود، زندگى بسيار بهترى نسبت به كسانى كه ثروت سرشارى از پدر به آنها رسيده ، پيدا كرده اند.
عامل ديگرى كه به گفته بعضى از بزرگان ((علم اخلاق )) شبيه درد بى درمان است ، اين است كه بعضى مال را به خاطر خودش دوست داشته و به آن عشق مى ورزند و هميشه در جمع آورى آن مى كوشند و از خرج كردن آن وحشت دارند. آنها فراموش كرده اند كه مال وسيله اى است براى رسيدن به اهداف مادى و يا معنوى ؛ اگر از آن استفاده صحيح نشود، با سنگ و چوب و آجر تفاوتى نمى كند.
راه ديگر مبارزه با ((بُخل )) اين است كه شخص ((بخيل )) دندان روى جگر بگذارد و از اموال خود ببخشد. هرگاه اين كار تكرار شود عشق به مال در وجودش شكسته خواهد شد؛ همانند افراد ترسو كه اگر در ميدانهاى مختلف زندگى گام نهند، به تدريج ترس و وحشت آنها مى ريزد. افراد كم رو نيز اگر چندين بار در مجالسى كه بزرگان نشسته اند، سخن بگويند، حالت كمرويى آنها از بين مى رود.
انديشيدن درباره تنفر و انزجارى كه مردم از بخيلان دارند و آنها را موجوداتى پَست و كثيف مى دانند و احترامى كه براى سخاوتمندان قائلند و آنها را انسانهايى برتر مى شمارند؛ يكى از راه هاى درمان ((بُخل )) و دورى از اين رذيله زشت اخلاقى است .
همچنين انديشيدن در پيامدهاى سوء و آثار مرگبار ((بُخل )) نيز تاءثير فراوانى در درمان اين صفت زشت دارد.
در اين رابطه حضرت على عليه السّلام مى فرمايند: ((اءلبخيل يبخل على نفسه باليسير من دنياه و يسمح لورّاثه بكلّها!؛ بخيل نسبت به خودش در مورد كمترين چيزى بُخل مى كند، ولى همه آن را به آسانى در اختيار وارثانش مى گذارد)).(655)
حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام نقل شده است : ((من برء من البُخل نال الشّرف ؛ كسى كه از بُخل پاك شود، به شرف و افتخار نائل مى شود)).(656)
انديشه در اين امور، انسان را از بُخل بيزار مى كند؛ مخصوصا با توجّه به اين كه روايات ((بُخل )) را با ايمان سازگار نمى داند.
18 : جود و سخاوت
اشاره :
اين دو واژه كه در مقابل ((بُخل )) است ، غالبا در يك معنى استعمال مى شود؛ ولى گاه از بعضى كلمات استفاده مى شود كه ((جود)) مرحله بالاتر از ((سخاوت )) است ؛ زيرا در تعريف ((جود)) گفته اند: ((بخشش بدون درخواست است كه در عين حال ، بخشش خود را كوچك بشمارند.)) گاه گفته اند: ((جود، خوشحال شدن از درخواست مردم و شادگشتن به هنگام بخشش است .)) بعضى نيز گفته اند: ((جود بخششى است كه مال را، مال خدا بشمرد وسائل را بنده خدا بداند و خودش را در اين ميان واسطه ببيند))؛ در حالى كه ((سخاوت )) معنى وسيع ترى دارد و هرگونه بذل و بخشش را شامل مى شود.
بعضى نيز گفته اند: ((كسى كه بخشى از اموال خود را ببخشد و بخش ديگر را براى خود بگذارد، صاحب سخاوت است و كسى كه اكثر آن را ببخشد و مقدار كمى را براى خود بگذارد، داراى جود است )). مطابق تمام اين تعريفها ((جود)) مرحله بالاتر از ((سخاوت )) است .
به هر حال ((جود)) و ((سخاوت )) از فضايل مهم اخلاقى است ، هر اندازه ((بُخل )) نشانه پَستى و حقارت و ضعف ايمان و فقدان شخصيّت است ؛ ((جود)) و ((سخاوت )) نشانه ايمان و شخصيّت والاى انسان است .
در آيات قرآن مجيد گرچه واژه ((جود)) و ((سخاوت )) به كار نرفته است ، امّا تعبيرات ديگرى ديده مى شود كه منطبق بر اين دو مفهوم است و قرآن نيز براى آن ارج فراوانى بيان كرده است ؛ به عنوان نمونه به آيات زير توجّه فرماييد:
1-...يحبّون من هاجر اليهم و لايجدون فى صدورهم حاجة ممّا اوتوا و يؤ ثرون على اءنفسهم و لوكان بهم خصاصة ... (سوره حشر، آيه 9)
2- و يطعمون الطّعام على حبّه مسكينا و يتيما و اءسيرا - انّما نطعمكم لوجه اللّه لانريد منكم جزاء و لاشكورا (سوره دهر، آيه 8 و 9)
3- مثل الّذين ينفقون اءموالهم فى سبيل اللّه كمثل حبّة اءنبتت سبع سنابل فى كلّ سنبلة ماءة حبّة و اللّه يضاعف لمن يشاء و اللّه و اءسع عليم (سوره بقره ، آيه 261)
4- الّذين ينفقون اءموالهم باللّيل و النّهار سرّا و علانية فلهم اءجرهم عند ربّهم و لاخوف عليهم و لاهم يحزنون (سوره بقره ، آيه 274)
5- لن تنالوا البرّ حتّى تنفقوا ممّا تحبّون و ما تنفقوا من شى ء فانّ اللّه به عليم (سوره آل عمران ، آيه 92)
6- الّذين يؤ منون بالغيب و يقيمون الصّلاة و ممّا رزقناهم ينفقون (سوره بقره ، آيه 3)
7- و لاتجعل يدك مغلولة الى عنفك و لاتبسطها كلّ البسط فتقعد ملوما محسورا (سوره اسراء، آيه 29)
ترجمه :
1-...و كسانى را كه به سويشان هجرت كنند، دوست مى دارند و در دل خود نيازى به آنچه به مهاجران داده شده ، احساس نمى كنند و آنها را برخود مقدّم مى دارند، هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند...
2- و غذاى (خود) را با اين كه به آن علاقه (و نياز) دارند، به مِسكين و يتيم و اسير مى دهند - (و مى گويند:) ما شما را به خاطر خدا اطعام مى كنيم و هيچ پاداش و سپاسى از شما نمى خواهيم .
3- كسانى كه اموال خود را در راه خدا ((انفاق )) مى كنند؛ همانند بذرى هستندكه هفت خوشه بروياند كه در هر خوشه يكصد دانه باشد و خداوند آن را براى هر كس بخواهد (و شايستگى داشته باشد)، دو يا چند برابر مى كند و خدا (از نظر قدرت و رحمت ) وسيع و (به همه چيز) داناست .
4- آنها كه اموال خود را شب و روز پنهان و آشكار انفاق مى كنند، مزدشان نزد پروردگارشان است ، نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند.
5- هرگز نه (حقيقت ) نيكوكارى نمى رسيد! مگر اينكه از آنچه دوست مى داريد (در راه خدا) انفاق كنيد و آنچه انفاق مى كنيد، خداوند از آن آگاه است .
6- (پرهيزكاران ) كسانى هستند كه به غيب (آنچه از حس پوشيده و پنهان است ) ايمان مى آورند و نماز را برپا مى دارند و از تمام نعمت ها و مواهبى كه به آنان روزى داده ايم ، انفاق مى كنند.
7- هرگز دستت را بر گردنت زنجير مكن (و ترك انفاق و بخشش منما) و بيش از حد نيز دست خود را مگشا تا مورد سرزنش قرارگيرى و از كار فرومانى .
تفسير و جمع بندى
چهره سخاوتمندان در قرآن
در نخستين آيه مورد بحث ، سخن از گروهى از سخاوتمندان انصار مدينه است كه با آغوش باز از مهاجرانى كه خانه و كسب و كارى نداشتند، استقبال كردند و آنها را بر خودشان مقدّم داشتند و حتّى گفتند: ((ما اموال و خانه هايمان را با آنها تقسيم مى كنيم و چشم داشتى به غنائم جنگى نيز نداريم )).
قرآن درباره آنها در آيه فوق مى گويد: ((آنها كسانى را كه به سويشان هجرت مى كنند، دوست دارند و در درون دل نيازى نسبت به آنچه به مهاجران داده شده ، احساس نمى كنند و آنها را بر خود مقدّم مى دارند؛ هر چند شديدا فقير باشند؛ ...يحبّون من هاجر اليهم و لايجدون فى صدورهم حاجة ممّا اوتوا و يؤ ثرون على اءنفسهم و لوكان بهم خصاصة ...)).(657)
به گفته بعضى از مفسّران معروف : ((در تاريخ بشريّت ، چنين استقبالى سابقه نداشته است كه گروهى غريب در شهرى وارد شوند و مؤ منان آن شهر چنان استقبالى از آنان كنند كه حتّى آنها را بر خويش مقدّم شمرند و حاضر باشند تمام زندگى خود را با آنان تقسيم نمايند؛ حتّى در بعضى از روايات وارد شده است كه عدد مهاجران نسبت به داوطلبان پذيرايى از آنها كم بود به همين دليل ، گاه در ميان دو و يا چند نفر، بر سر افتخار ميزبانى مهاجران ، اختلاف پيدا مى شد كه براى حل آن به قرعه متوسّل شدند)).(658)
به هر حال ، خداوند اين محبّت و بلندنظرى و ايثار و سخاوت را كه از ويژگى هاى انصار بود، مى ستايد.
در دوّمين آيه مورد بحث ، سخن از بزرگوارانى است كه غذاى خود را در حالى كه شديدا به آن نياز داشتند به مِسكين و يتيم و اسير دادند، بدون اين كه هيچ انتظار پاداش و تشكرى داشته باشند؛ ((و يطعمون الطّعام على حبّه مسكينا و يتيما و اءسيرا - انّما نطعمكم لوجه اللّه لانريد منكم جزاء و لاشكورا)).(659)
روايات فراوانى از طريق شيعه و سنّى ، حكايت از اين دارد كه آيات 8 و 9 سوره ((دهر)) در فضيلت اهلبيت عليهم السّلام نازل شده است . ((مرحوم علّامه امينى )) در ((الغدير)) 34 نفر از علماى معروف اهل سنّت را نام مى برد كه اين حديث را در كتابهاى خود آورده اند (با ذكر نام كتاب و صفحه آن ).(660)
بنابراين حديث مزبور در ميان اهل سنّت مشهور، بلكه متواتر است و علماى شيعه اتفاق نظر دارند كه همه سوره ((دهر)) يا بخش قابل ملاحظه اى از آيات آن ، درباره اهلبيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (على ، فاطمه ، زهرا، حسن و حسين عليهم السّلام ) نازل شده است .
دقّت در آيات سوره ((دهر)) نشان مى دهد كه خداوند چگونه از اين سخاوتمندان ايثارگر مدح و ستايش كرده و عمل آنها را ستوده و بالاترين پاداش را براى آنها قرار داده است . در يك جا از آنها به عنوان ((ابرار)) و در جاى ديگر از آنها به عنوان ((عباداللّه )) (بندگان خاص خدا) ياد كرده است .
در سوّمين آيه ، تشويق بى نظيرى نسبت به انفاق كنندگان سخاوتمند ديده مى شود. با تعابيرى كه در آيات انفاق بى نظير است ، مى فرمايد: ((كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، همانند بذرى است كه هفت خوشه بروياند و در هر خوشه نيز يكصد دانه باشد و خداوند آن را بر هر كسى بخواهد (و شايسته بداند) دو يا چند برابر مى كند و خداوند توانا و داناست ؛ مثل الّذين ينفقون اءموالهم فى سبيل اللّه كمثل حبّة اءنبتت سبع سنابل فى كلّ سنبلة ماءة حبّة و اللّه يضاعف لمن يشاء و اللّه واسع عليم )).(661)
اگر آيه را بر خلاف ظاهر آن تفسير نكنيم و حذف و تقدير نيز قايل نشويم ؛ آيه دلالت بر اين دارد كه رشد و نمو بى نظير در روح و جان انفاق كنندگان نيكوكار صورت مى گيرد. اموال آنها بر اثر انفاق چندين برابر شده و خودشان نيز در پرتوى سخاوت ، مدارج كمال را به سرعت مى پيمايند و حتى گام هاى كوچك در اين راه آثار عظيم دارد.
به اين ترتيب انفاق علاوه بر اين كه مايه رشد بشرى است ، مايه رشد و تكامل اخلاقى و معنوى خود انسان نيز هست .
در روايت آمده است كه امام سجّاد عليه السّلام ، هرگاه چيزى به سائلى مى بخشيد، دست سائل را نيز مى بوسيد؛ عده اى علت اين كار را از حضرت جويا شدند. حضرت عليه السّلام در جواب فرمودند: ((لاءنّها تقع فى يداللّه قبل يد العبد؛ اين به خاطر آن است كه (اين بخشش ) پيش از آن كه به دست بنده قرار گيرد، به دست خدا مى رسد)).(662)
در چهارمين آيه ، ضمن اشاره به نكته مهمى درباره انفاق ، آمده است : ((كسانى كه اموال خود را در شب و روز، پنهان و آشكار انفاق مى كنند، پاداششان نزد پروردگارشان است ؛ نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند؛ الّذين ينفقون اءموالهم باللّيل و النّهار سرّا و علانية فلهم اءجرهم عند ربّهم و لاخوف عليهم و لاهم يحزنون )).(663)
بنابراين ((سخاوت )) و ((انفاق )) در راه خدا به هر شكل و صورتى كه باشد، محبوب و پسنديده است ، از سوى ديگر ((انفاق )) ترس از عذاب الهى را برطرف ساخته و حُزن و اندوه را مى زدايد. افراد انفاق گر و بخشنده خوف و وحشتى از آينده ندارند؛ زيرا، خداوند زندگى آنها را تضمين كرده است و به خاطر از دست دادن بخشى از اموالشان اندوهگين نمى شوند؛ زيرا مى دانند، آنچه از فضل پروردگار به آنها داده مى شود، بيشتر از آن است كه از دست داده اند.
در پنجمين آيه باز با تعبير تازه اى در زمينه انفاق مى فرمايد ((هرگز به (حقيقت ) نيكوكارى نمى رسيد، مگر آن كه از آنچه دوست مى داريد (در راه خدا) انفاق كنيد و آنچه انفاق مى كنيد، خداوند از آن باخبر است ؛ لن تنالوا البرّ حتّى تنفقوا ممّا تحبّون و ماتنفقوا من شى ء فانّ اللّه به عليم )).(664)
در ادبيات عرب ((برّ)) به معنى نيكوكارى تواءم با توجّه و از روى قصد و اختيار است و اين نشانه شخصيّت و روحانيّت انسان مى باشد. جالب اين كه ((برّ)) در آيه به طور مطلق ذكر شده و نشان مى دهد تا سخاوت و انفاق نباشد، انسان هرگز به حقيقت نيكوكارى نمى رسد. گرچه بعضى از مفسّران واژه ((برّ)) را به معنى ((بهشت )) و بعضى به معنى ((تقوا)) و بعضى به معنى ((پاداش نيك )) گرفته اند؛ ولى ظاهر اين است كه مفهوم ((برّ)) وسيع بوده و شامل همه اينها نيز مى شود.
در ششمين آيه ، انفاق را ضمن اين كه يكى از اركان مهم تقوا ذكر كرده - تقوايى كه سرچشمه هدايت الهى و محتواى قرآنى است - مى فرمايد: ((پرهيزكاران كسانى هستند كه ايمان غيب دارند (ايمان به خدا و جهان ماوراءطبيعت ) و نماز را برپا مى دارند و از نعمتهايى كه بر آنها روزى داده ايم ، انفاق مى كنند؛ الّذين يؤ منون بالغيب و يقيمون الصّلاة و ممّا رزقناهم ينفقون )).(665)
با توجّه به اينكه ((ينفقون )) به صورت فعل مضارع ذكر شده ، مفهومش اين است كه آنها انفاق مواهب الهى را به طور مستمر انجام مى دهند و اين نشانه سخاوتمندى آنهاست كه در نهادشان ريشه دوانده و به صورت يك صفت برجسته درآمده است .
تعبير به ((ممّا رزقناهم )) (از آنچه به آنان روزى داده ايم ) اشاره به نكته لطيفى مى كند و آن اين كه آنها مى دانند كه همه اموال ، مواهب الهى است ؛ بنابراين ، دليلى ندارد كه از انفاق بخشى از آن در راه بندگان نيازمند خدا، ((بُخل )) بورزند. در ضمن روشن است كه ((انفاق )) منحصر به زكات نيست ، بلكه معنى گسترده اى دارد كه هم صدقات واجب و هم مستحب را شامل مى شود.
در هفتمين و آخرين آيه ، ضمن دادن دستور به رعايت اعتدال در بذل و بخشش و دورى از افراط و تفريط و نشان دادن تصويرى از صفت سخاوت كه حد وسط در ميان ((بُخل )) و ((اسراف )) است ، مى فرمايد: ((دستت را بر گردنت زنجير مكن (و ترك انفاق و بخشش منما) و بيش از حد نيز آن را مگشا (و آلوده اسراف و تبذير مشو) مبادا مورد سرزنش قرارگيرى و از كار فرومانى ؛ ((و لاتجعل يدك مغلولة الى عنقك و لاتبسطها كلّ البسط فتقعد ملوما محسورا))(666). اين آيه ، تعريف روشنى براى سخاوت است .
امام صادق عليه السّلام در حديث معروفى اين مطلب را ضمن مثال روشنى بيان داشته اند: ((مُشتى خاك را از زمين برداشت و محكم در دست گرفت ، فرمودند: اين بُخل است ، سپس مُشت ديگرى برداشت و دست را چنان گشود كه تمام خاكها، روى زمين ريخت ، سپس فرمودند: اين اسراف است ؛ مرتبه سوم ، مُشتى خاك برداشت و كف دست را رو به آسمان كرد و دست را گشود، مقدارى از خاكها از لا به لاى انگشتان و اطراف دستشان فرو ريخت و مقدارى باقى ماند، حضرت عليه السّلام فرمودند: اين حد اعتدال است (و حقيقت سخاوت همين است ))).(667)
در آيه مورد بحث از ((بُخل )) تعبير به ((زنجير شدن بر گردن )) شده است و از اسراف به گشودن دست ، آن چنان كه كارى از آن ساخته نباشد و هر دو را مورد سرزنش قرار گرفتن و از كار باز ماندن (ملوما محسورا) ذكر مى كند.
از مجموع آيات مختلفى كه به نحوى به مسئله سخاوت و انفاق و بذل و بخشش ارتباط دارد - كه بخشى از آن را در بالا تفسير كرديم - به خوبى عظمت و اهمّيّت و ارزش والاى اين صفت برجسته انسانى ظاهر مى شود؛ نه تنها باعث نظم و سعادت جوامع انسانى و مبارزه با فقر و محروميّتى كه سرچشمه انواع نابسامانى ها و گناهان است ، مى شود بلكه در تكامل معنوى و روحى انسان نيز نقش بسيار مهمّى دارد.
سخاوت در منابع حديث
در روايات اسلامى تعبيراتى بسيار والايى درباره
afsanah82
08-05-2011, 01:40 PM
next page
fehrest page
back page
10- اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عنوان حُسن خِتام پايان مى دهيم : ((تجافوا عن ذنب السّخى فانّ اللّه آخذ بيده كلّما عثر؛ از گناه و لغزش سخاوتمند صرف نظر كنيد؛ زيرا هر زمان بلغزد، خداوند دست او را مى گيرد (و نجاتش مى دهد))).(677)
از مجموع احاديث بالا، ارزش و اهمّيّت فوق العاده ((سخاوت )) در كلام پيشوايان اسلام مشخّص مى شود و نشان مى دهد كه كمتر فضيلتى با آن برابرى مى كند.
آثار و پيامدهاى سخاوت
1- آثار مثبت ((سخاوت )) در زندگى فردى و اجتماعى انسان كه با تجربه ثابت شده و يا در احاديث اسلامى به آن اشاره گرديده است ، بسيار زياد است ، به عنوان نمونه :
از روايات متعدّدى استفاده مى شود و تجربيات روزانه نيز آن را تاءييد مى كند كه ((سخاوت )) محبّت دوست و دشمن را جلب مى كند، بر عدد دوستان مى افزايد و از دشمنان مى كاهد.
2- ((سخاوت )) پوششى براى عيوب انسان هاست و به اين ترتيب ، آبروى انسان را حفظ مى كند.
3- ((سخاوت )) در عين اين كه ثمره درخت عقل است ، بر عقل و خِرد انسان مى افزايد. عقل مى گويد: دليلى ندارد كه انسان با زحمت زياد اموال فراوانى تهيّه كند و آن را براى بازماندگان بگذارد و خودش به وسيله آن ، جلب ثواب و كسب آبرو نكند.
از سوى ديگر ((سخاوت ))، گروهى از انديشمندان را گرد انسان جمع مى كند و آنها مى توانند بر فكر و عقل و دانش او بيفزايند.
4- ((سخاوت )) فاصله طبقاتى جامعه را كم مى كند و از اين طريق ناهنجاريهاى ناشى از فاصله طبقاتى را از بين مى برد و يا كاهش مى دهد. آتش كينه هاى محرومان را خاموش مى كند و حسّ انتقام جويى را در آنان تضعيف مى نمايد و از اين طريق پيوندهاى اجتماعى را محكم مى سازد.
5- ((سخاوت )) مدافعان انسان را زياد مى كند و آبروى او را محفوظ مى دارد و دشمنان و بدخواهان را عقب مى راند؛ اميرمؤ منان عليه السّلام در اين باره مى فرمايند: ((الجود حارس الاءعراض ؛ جود و بخشش آبروى انسان را حفظ مى كند)).(678)
6- جود و ((سخاوت )) آثار معنوى فوق العاده اى نيز دارد؛ به همين دليل از صفات انبيا شمرده شده و همان گونه كه در روايات گذشته خوانديم ، شعاع نور ((يقين )) است ؛ حتّى اگر اين فضيلت در افراد بى ايمان باشد، به حال آنها مفيد و سودمند است .
در حديثى آمده است كه خداوند متعال به حضرت موسى عليه السّلام وحى نمود: ((لاتقتل السّامرىّ فانّه سخىّ؛ سامرى را به قتل مرسان ، زيرا او مرد سخاوتمندى است )).(679)
درست است كه سامرى ، منشاء فساد عظيمى در بنى اسرائيل شد و آيين بت پرستى را در ميان آنها پايه نهاد و در انتها نيز زندگى را با خفّت و ذلّت و حقارت گذراند كه شايد مرگ بر آن زندگى ، ترجيح داشت ؛ ولى با اين همه به حضرت موسى عليه السّلام وحى رسيد كه خون او را به خاطر سخاوتش نريزد.
از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه به فرزند حاتم طائى به نام ((عُدى )) فرمود: ((دفع عن اءبيك العذاب الشّديد لسخاء نفسه ؛ عذاب شديد از پدرت به خاطر سخاوتش برداشته شد)).(680)
در ذيل همين حديث ، آمده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور داد، گروهى از جنايتكاران يكى از جنگها را به قتل برسانند، ولى يكى از آنها را استثنا كرد. آن مرد تعجّب كرد و گفت : ((با اين كه گناه ما يكى است ، چرا مرا از ميان آن جمعيت جدا كردى ؟)) حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: ((خداوند به من وحى فرستاد كه تو سخاوتمند قوم خود هستى و من نبايد تو را به قتل برسانم )).
آن مرد با شنيدن اين سخن ايمان آورد و شهادتين بر زبان جارى كرد؛ آرى ! سخاوت آن مرد، او را به بهشت رسانيد.
از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است : ((شخص سخى را اهل آسمانها دوست دارند و اهل زمين هم دوست دارند... در حالى كه بخيل را اهل آسمان و زمين دشمن دارند)).(681)
محدوده سخاوت
((سخاوت )) مانند تمام صفات و كارهاى نيك ، مقدار و اندازه اى دارد كه اگر در مسير افراط قرار گيرد، نتيجه منفى خواهد داشت . همچنين ((سخاوت )) نبايد لطمه به آبرو و حيثيت و زندگى كسانى كه به انسان وابسته اند، زند.
((سخاوت )) بايد در اموال حلال باشد، نه اموالى كه از راه هاى حرام و يا ظلم و ستم به دست آمده است ؛ مانند، ((سخاوت )) بسيارى از سلاطين ظالم و ستمگر.
همچنين ((سخاوت )) نبايد در اموال مربوط به بيت المال باشد؛ زيرا اموال بيت المال ، حساب و كتاب مخصوص به خود دارد كه بايد به دقت رعايت گردد.
راه هاى كسب سخاوت
اين فضيلت اخلاقى مانند ساير فضايل ، با تعليم و تربيت و انديشه و تفكّر و تمرين و ممارست حاصل مى شود.
توجّه به اين حقيقت كه اين اموال و ثروتها، امانتهاى الهى در دست ماست و هيچ كدام دوام و بقايى ندارد، انسان را روا مى دارد با بذل و بخشش ، آن را در صندوق امانت الهى ، براى روزى كه دستها خالى است ، ذخيره كند. همچنين دقّت در آثار و بركات و پيامدهاى مهمى كه براى ((سخاوت )) در مطالب قبل ذكر شد، مشوّق مؤ ثّرى در امر ((سخاوت )) است .
مطالعه تاريخ زندگى سخاوتمندان و بخيلان و مقايسه آن دو با يكديگر و احترام و آبرو و شخصيّتى كه گروه اوّل داشتند و ذلّت و بدنامى كه دامن گير گروه دوّم بوده است نيز در ايجاد اين ((سخاوت اخلاقى )) بسيار مؤ ثّر است .
اينها جنبه هاى تعليماتى اين مسئله است ؛ امّا از نظر عملى ، هر قدر تمرين و ممارست بيشترى در اين زمينه شود، توفيق زيادترى در به دست آوردن اين فضيلت اخلاقى حاصل مى گردد؛ زيرا تكرار اعمال سخاوتمندانه و بذل و بخشش ، هر چند از راه تحميل بر نفس خويش باشد، به تدريج به صورت عادت و سپس مبدّل به حالت ، و سرانجام به يك ملكه اخلاقى مبدل خواهد گرديد.
در ضمن ، تربيت پدر و مادر و معلّم و استاد در اين زمينه ، بسيار مؤ ثّر است . اگر آنها كودكان را از آغاز عمر به ((جود)) و ((سخاوت )) عادت دهند، اين ملكه ، به آسانى در وجود آن ريشه مى دواند و در بزرگى جزء زندگى آنان مى شود.
در حالات ((صاحب بن عبّاد)) آمده است كه در كودكى هنگامى كه مى خواست براى فراگرفتن درس دينى به مسجد برود، هميشه مادرش يك دينار و يك درهم به او مى داد و مى گفت : ((اين را به اوّلين فقيرى بده كه در مسير راه خود مى بينى )). كم كم اين خصلت در وجودش ريشه دار شد تا اين كه در بزرگى چنان بذل و بخششى مى كرد كه همه به او آفرين مى گفتند. اگر كسى بعدازظهر ماه مبارك رمضان به خانه اش مى آمد، سخاوتش مانع از آن مى شد كه كسى بدون خوردن افطار از خانه او بيرون رود. هر روز حدّاقل هزار نفر بر سر سُفره او افطار مى كردند و بذل و بخشش او در ماه رمضان به اندازه تمام ماههاى سال بود.(682)
از شگفتيهاى ديگر زندگى او چنين نقل مى كند: ((روزى نوشابه براى او آوردند، يكى از نزديكانش نسبت به آن نوشابه سوءظن پيدا كرد و گفت : ازاين نوشابه ننوش ؛ زيرا مسموم است ، خدمتكارى كه آن قدح را آورده بود، همچنان ايستاده بود. ((صاحب بن عباد)) به شخصى كه ادعاى مسموم بودن آن را مى كرد، گفت : به چه دليل مى گويى كه اين مسموم است ؟ گفت : بهترين راه اين است كه كسى كه اين قدح را آورده و به دست تو داده ، مورد آزمايش قرار گيرد و از آن بنوشد، ((صاحب )) گفت : من به اين كار راضى نيستم ، آن شخص گفت : به وسيله يك مرغ خانگى آزمايش كن . ((صاحب )) گفت : كُشتن حيوان به اين صورت نيز جايز نيست ، سپس دستور داد: قدح آب را واژگون كردند و آب را ريختند و به خدمتكار گفت : برو و ديگر در خانه من قدم مگذار؛ ولى با اين حال دستور داد: حقوق او را به طور كامل بپردازند. سپس گفت : هرگز نبايد يقين را با شك از بين برد و مجازات به وسيله قطع حقوق ، دليل بر پَستى است )).(683)
اين بحث را با چند حديث و سخنانى از بعضى از بزرگان پايان مى دهيم :
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((الجنّة دارالاءسخياء؛ بهشت خانه سخاوتمندان است )).(684)
امام صادق عليه السّلام مى فرمايند كه خداوند فرمود: ((انىّ جواد كريم لايجاورنى لئيم ؛ من بخشنده باسخاوتم ، افراد پَست و بخيل نمى توانند در جوار من (در بهشت ) جاى بگيرند)).(685)
در حديث ديگرى از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : ((طعام الجواد دواء و طعام البخيل داء؛ طعام سخاوتمند، دواست و طعام بخيل ، درد و بيمارى است )).(686)
يكى از عارفان به نام ((ابن سمّاك (687))) مى گويد: ((عجبت لمن يشترى المماليك بماله و لايشترى الاءحرار بمعروفه ؛ در شگفتم ! از كسانى كه بردگان را با مال خود خريدارى مى كنند؛ ولى آزادها را با احسان و نيكى ، در بند محبّت خود در نمى آورند)).(688)
به عربى گفتند: آقا و بزرگ شما كيست ؟ گفت : ((من احتمل شتمنا و اءعطى سائلنا و اءغضى جاهلنا؛ كسى كه بدگويى هاى ما را تحمل كند و به نيازمندان ببخشد و از اعمال جاهلان چشم پوشى كند)).(689)
19 : عجله و شتاب ، صبر و بردبارى
اشاره :
براى هر كار مقدماتى است كه اگر فراهم نگردد، اقدام به آن كار بى نتيجه خواهد ماند و اگر فراهم گردد و اقدام نشود و فرصتها از دست برود؛ باز هم بى نتيجه خواهد ماند. افراد هوشيار و مدير و مدبّر كسانى هستند كه با صبر و حوصله در انتظار فراهم شدن مقدّمات مى باشند كه بعد از فراهم شدن ، بدون درنگ اقدام به انجام كار مى كنند و تا رسيدن به مقصود از پاى نمى نشينند.
به همين دليل ((عجله و شتاب )) به معنى اقدام كردن به كارها، قبل از اين كه زمينه ها و مقدمات لازم آن كار فراهم شود، از صفات رذيله شمرده شده و ((صبر)) و بردبارى كه نقطه مقابل آن است از فضايل اخلاقى بشمار مى آيد. (البتّه ((صبر)) شاخه هاى ديگرى نيز دارد كه به موقع به آن اشاره خواهد شد.)
خسارات عظيمى كه از ناحيه شتابزدگى بى مورد، دامن افراد يا اجتماع را مى گيرد، بيش از آن است كه به حساب آيد. قرآن مجيد به عنوان يك برنامه جامع زندگى ، همه انسان ها را به ((صبر)) و بردبارى و پرهيز از ((عجله و شتاب )) دعوت مى كند و با اشاره به داستانهاى انبيا و سرگذشت رهبران بزرگ جامعه انسانى ، زيانهاى عجله و ثمرات شيرين صبر و بردبارى را آشكار مى كند.
با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم و با بيان سرگذشت پيامبران پيشين كه اين مسئله در زندگى آنها نقش مؤ ثرى داشته است ، آغاز مى كنيم :
1- قال له موسى هل اءتّبعك على اءن تعلّمن ممّا علّمت رشدا * قال انّك لن تستطيع معى صبرا * و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا * قال ستجدنى ان شاءاللّه صابرا و لااءعصى لك اءمرا (سوره كهف ، آيات 66 تا 69)
2- و هل اءتاك نباء الخصم اذ تسوّرو المحراب *... و ظنّ داود اءنّما فتنّاه فاستغفر ربّه و خرّ راكعا و اءناب (سوره ص ، آيات 21 تا 24)
3- فاصبر لحكم ربّك و لاتكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم * لو لا اءن تداركه نعمة من ربّه لنبذ بالعرآء و هو مذموم * فاءجتباه ربّه فجعله من الصّالحين (سوره قلم ، آيات 48 تا 50)
4- ...و لاتعجل بالقرآن من قبل اءن يقضى اليك وحيه و قل ربّ زدنى علما (سوره طه ، آيه 114)
5- خلق الانسان من عجل ساءوريكم آياتى فلاتستعجلون (سوره انبيا، آيه 37)
6- و يدع الاءنسان باشّرّ دعائه بالخير و كان الانسان عجولا (سوره اسراء، آيه 11)
7- و يستعجلونك باسّيئة قبل الحسنة و قدخلت من قبلهم المثلات و انّ ربّك لذو مغفرة للنّاس على ظلمهم و انّ ربّك لشديد العقاب (سوره رعد، آيه 6)
8- و لو يعجّل اللّه للنّاس الشّرّ استعجالهم بالخير لقضى اليهم اءجلهم فنذر الّذين لايرجون لقائنا فى طغيانهم يعمهون (سوره يونس ، آيه 11)
9- و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين * فاعرض عنهم و انتظر انّهم منتظرون (سوره سجده ، آيه 28 و 30)
10- فاصبر كما صبر اولواالعزم من الرّسل و لاتستعجل لهم كاءنّهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الّا ساعة من نهار بلاغ فهل يهلك الّا القوم الفاسقون (سوره احقاف ، آيه 35)
ترجمه :
1- حضرت موسى عليه السّلام به او گفت : ((آيا از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده و مايه رشد و صلاح است ، به من بياموزى ؟)) - گفت : ((تو هرگز نمى توانى با من شكيبايى كنى ! - و چگونه مى توانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى ، شكيبا باشى ؟!)) - حضرت موسى عليه السّلام گفت : ((به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى با فرمان تو مخالفت نخواهم كرد!)).
2- آيا داستان شاكيان ، هنگامى كه از محراب (داود) بالا رفتند، به تو رسيده است ؟! - در آن هنگام كه (بى مقدمه ) بر او وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد، گفتند: ((نترس ، دو نفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده ، اكنون در ميان ما به حق داورى كن و ستم روا مدار و ما را به راه راست هدايت كن ! - اين برادر من است ، اين نود و نُه ميش دارد و من يكى بيش ندارم ! امّا او اصرار دارد كه اين يكى را هم به من واگذار كن و در سخن بر من غلبه كرده است !)) - (داود) گفت : ((مسلّما او با درخواست يك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش ، بر تو ستم نموده و بسيارى از شريكان (و دوستان ) به يكديگر ستم مى كنند؛ مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند؛ امّا عدّه آنان كم است !)) داوود دانست كه ما او را (با اين ماجرا) آزموده ايم ، از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نموده و به سجده افتاده و توبه كرد.
3- اكنون كه چنين است صبر كن و منتظر فرمان پروردگارت باش و مانند صاحب ماهى (يونس ) مباش (كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد و گرفتار مجازات ترك اوّلى شد) در آن زمان كه با نهايت اندوه خدا را خواند - و اگر رحمت خداوند به ياريش نيامده بود (از شكم ماهى ) بيرون افكنده مى شد، در حالى كه نكوهيده بود! - ولى پروردگارش او را برگزيد و از صالحان قرار داد!
4-...پس نسبت به (تلاوت ) قرآن عجله مكن ، پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود، و بگو: ((پروردگارا! علم مرا افزون كن !)).
5- (آرى ) انسان از عجله آفريده شده ولى عجله نكنيد، به زودى آياتم را به شما نشان خواهم داد.
6- انسان (بر اثر شتابزدگى ) بديها را طلب مى كند، آن گونه كه نيكيها را مى طلبد و انسان هميشه عجول بوده است !
7- آنها پيش از حسنه (و رحمت ) از تو تقاضاى شتاب در سيّئه (و عذاب ) مى كنند؛ با اين كه پيش از آنها، بلاهاى عبرت انگيز نازل شده است ! و پروردگارت نسبت به مردم - با اين كه ظلم مى كنند - داراى مغفرت است ؛ و (در عين حال ) پروردگارت داراى عذاب شديد است !
8- اگر همان گونه كه مردم در به دست آوردن ((خوبى ))ها عجله دارند، خداوند در مجازاتشان شتاب مى كرد، (به زودى ) عمرشان به پايان مى رسيد (و همگى نابود مى شدند)؛ ولى كسانى را كه ايمان به لقاى ما ندارند، به حال خود رها مى كنيم تا در طغيانشان سرگردان شوند!
9- آنان مى گويند: ((اگر راست مى گوييد، اين پيروزى شما كى خواهد بود؟!))... حال كه چنين است ، از آنها روى بگردان و منتظرش باش ، آنها نيز منتظرند (تو منتظر رحمت خدا و آنها هم منتظر عذاب او!).
10- پس صبر كن آن گونه كه پيامبران ((اولواالعزم )) صبر كردند و براى (عذاب ) آنان شتاب مكن ! هنگامى كه وعده هايى را كه به آنها داده مى شود، ببينند، احساس مى كنند كه گويى فقط ساعتى از يك روز (در دنيا) توقّف داشتند. اين ابلاغى است براى همين ، آيا جز قوم فاسق هلاك مى شوند؟!
تفسير و جمع بندى
در نخستين بخش از آيات ، سخن از داستان حضرت خضر عليه السّلام و حضرت موسى عليه السّلام است ، البته قرآن تعبير به ((خضر)) نكرده ، بلكه تنها به عنوان ((عبدا من عبادنا؛ بنده برگزيده اى از بندگان ما)) از او ياد كرده است .
اين داستان را همه خوانندگان ، كم و بيش شنيده اند. آنچه در اين جا براى ما اهمّيّت دارد، اين است كه حضرت موسى عليه السّلام در يك ماءموريت ويژه اى ، به دنبال فراگيرى بخشى از علوم ، نزد حضرت خضر عليه السّلام آمد؛ علومى كه با آنچه تا آن روز از طريق وحى دريافته بود، متفاوت بود. علومى كه مربوط به اسرار و حقايق مخفى جهان و زندگى انسان ها بود كه بايد پيامبر اولواالعزمى همانند حضرت موسى عليه السّلام لااقل بخشى از آن را فراگيرد تا ديدگاهانش در مسايل انسانى و اجتماعى كمى شفاف تر گردد.
حضرت خضر در برابر درخواست حضرت موسى عليه السّلام گفت : كه تو صبر و تحمّل در برابر كارهاى من ندارى ؛ زيرا از عمق قضايا آگاه نيستى ؛ ولى حضرت موسى عليه السّلام قول داد كه صبر و تحمل و بردبارى را پيشه كند و از عجله و شتاب بپرهيزد. حضرت خضر عليه السّلام با او شرط كرد كه اگر به دنبال من مى آيى ، بايد هر چه را مى بينى ، سكوت كنى ، هر چند ظاهرا كار زننده اى باشد و بدان حكمتى دارد كه من به موقع ، تو را از آن آگاه مى كنم . ((فوجدا عبدا من عبادنا... - قال فان اتّبعتنى فلا تسئلنى عن شى ء حتّى احدث لك منه ذكرا)).(690)
به اين ترتيب حضرت خضر عليه السّلام اصرار داشت كه روح و صبر و بردبارى را در برابر مسايل مختلف در حضرت موسى عليه السّلام پرورش دهد و او را از ((عجله و شتاب )) (مخصوصا عجله در قضاوت ، آن هم در مورد كارهاى مردان بزرگ ) بازدارد.
با اين قول و قرار، آنها به راه افتادند و در مسير خود ناچار بودند با كِشتى از دريا بگذرند. در ميان دريا حضرت موسى عليه السّلام با تعجب ديد كه حضرت خضر عليه السّلام مخفيانه كشتى را سوراخ مى كند. حضرت موسى عليه السّلام از اين كار بر آشفت و زبان به اعتراض گشود و هنگامى كه حضرت خضر عليه السّلام پيمان خود را با او يادآور شد، در مقام عذرخواهى برآمد.
باز به راه خود ادامه دادند؛ ناگهان حضرت خضر عليه السّلام دست به كار عجيب ترى زد و نوجوانى را كه بر سر راه خود ديد، به قتل رسانيد؛ در اين جا، فرياد حضرت موسى عليه السّلام بلندتر شد كه چرا انسان بى گناهى را كُشتى ، اين چه كار زشتى بود كه انجام دادى ؟!
حضرت خضر عليه السّلام بار ديگر، پيمان خود را يادآور شد. حضرت موسى عليه السّلام دندان بر جگر گذاشت و مجددا در مقام عذرخواهى برآمد و گفت : اگر بار سوّم اعتراض كنم ، حق دارى از من جدا شوى .
باز به راه افتادند تا به شهرى رسيدند كه مردمى بسيار ((بخيل )) داشت و كمترين پذيرايى را از ميهمانان تازه وارد نكردند؛ ولى با نهايت تعجّب حضرت خضر عليه السّلام شروع به مرمّت ديوارى نمود كه در حال سقوط بود. حضرت موسى عليه السّلام كه در بَدو نظر، اين كار را ابلهانه مى ديد، بار ديگر در حالى كه تمام عهد و پيمان خود را به فراموشى سپرده بود، به خروش آمد و زبان به اعتراض گشود.
در اين جا حضرت خضر عليه السّلام در حالى كه اسرار هر سه كار خود را براى او شرح مى داد، و حقايق جالبى را كه از نظر حضرت موسى عليه السّلام پنهان بود، برايش بيان مى كرد و حضرت موسى عليه السّلام را به جهان تازه اى از اسرار زندگى انسان ها وارد مى ساخت ، اعلام جدايى كرد و حضرت موسى عليه السّلام نيز در حالى كه كوله بارى از معرفت را با خود حمل مى كرد با حضرت خضر عليه السّلام خداحافظى كرد و وداع گفت .
حضرت خضر عليه السّلام به او گفت : ((اگر كِشتى را سوراخ كردم ، به اين دليل بود كه مى خواستم آن را ظاهرا از كار بيندازم ؛ زيرا حاكم ستمكارى وجود داشت كه هر گاه كِشتى سالمى را مى يافت مصادره مى كرد. من خواستم صاحبان اين كِشتى كه گروهى بينوا بودند، كِشتى خود را از دست ندهند)).
ديگر اين كه اگر آن نوجوان را كُشتم ، به خاطر اين بود كه او جوانى بى ايمان و خطرناك و سركش بود كه كم كم پدر و مادر خويش را نيز به كفر و بدبختى مى كشاند. خدا مى خواست ، اين جوان هرزه بى مصرف ستمگر را از آنها بگيرد و فرزندى باايمان و مهربان به آنها عطا كند.
اما تعمير آن ديوار در حال سقوط، به خاطر آن بود كه در زير آن ، گنجى متعلق به دو كودك يتيم بود كه پدر صالح و باايمانش براى آنها ذخيره كرده بود، خدا مى خواست آنها به حدّ رشد برسند و گنج خود را استخراج كنند. من اين كارها را از پيش خود نكردم ، بلكه همه به فرمان حق بود.(691)
اگر حضرت موسى عليه السّلام در قضاوت خويش عجله نمى كرد، به يقين بيشتر از علم و دانش حضرت خضر عليه السّلام بهره مند مى شد؛ ولى ((عجله و شتاب )) او سبب شد كه بيش از سه خوشه از آن خرمن دانش برنگيرد.
در دوّمين بخش از آيات مورد بحث ، سخن از آزمون بزرگ ديگرى نسبت به يكى از پيامبران بزرگ الهى است او هم به خاطر شتابزدگى و عجله در قضاوت از سوى خداوند مورد مؤ اخذه قرار گرفت .
داستان اين بود كه روزى دو نفر نزد حضرت داود عليه السّلام حضور يافتند كه يكى از آنها از ديگرى شكايت داشت . شاكى گفت : اين برادر من نود و نُه ميش دارد و من يكى بيش ندارم ! امّا او اصرار دارد كه اين يكى را هم از من بگيرد و در سخن نيز بر من غلبه كرده است ؛ ((انّ هذا اءخى تسع و تسعون نعجة ولى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزّنى فى الخطاب )).(692)
حضرت داود عليه السّلام پيش از آن كه تحقيق بيشترى كند، به داورى مقدماتى نشست و گفت : ((به يقين او با درخواست يك ميش تو براى افزودن به ميشهايش به تو ستم كرده است ؛ ...لقد ظلمك بسؤ ال نعجتك الى نعاجة ...)).(693)
اين جا بود كه حضرت داود عليه السّلام به ترك اولى خود پى برد ((و مى دانست كه ما او را با اين ماجرا امتحان كرديم ؛ در مقام استغفار برآمد و به سجده افتاد و توبه كرد؛ ...و ظنّ داوود اءنّما فتنّاه فاستغفر ربّه و خرّ راكعا و اءناب )).(694)
اين ماجرا با تمام شاخ و برگهايش كه اين جا جاى بحث آن نيست (و در تفسير نمونه مشروحا آورده ايم ) باز اين حقيقت را بيان مى كند كه ((عجله و شتاب )) در كارها مخصوصا ((عجله در قضاوت )) و داورى مايه سرافكندگى و ايجاد مشكلات در زندگى فردى و اجتماعى است .
در سوّمين بخش از آيات ، سخن از پيامبر بزرگ ديگرى است كه لحظه اى در مسؤ وليت عظيم خود سهل انگارى كرد و گرفتار ترك اولى گرديد و خداوند او را به خاطر اين كار تحت فشار قرار داد.
داستان اين است كه حضرت يونس عليه السّلام مدت ها همانند پدرى مهربان و دلسوز به تبليغ و هدايت قوم خويش پرداخت ؛ ولى در برابر منطق حكيمانه اش چيزى جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نشنيد. تنها گروه اندكى كه شايد از دو نفر تجاوز نمى كرد (يك عابد و يك عالم ) به او ايمان آوردند. سرانجام از آنها تقريبا ماءيوس شد و به پيشنهاد مرد عابد، آنها را نفرين كرد؛ نفرين او مستجاب شد و به او وحى آمد كه در فلان روز عذاب الهى فرامى رسد، هنگامى كه زمان عذاب نزديك شد، حضرت يونس عليه السّلام بدون آن كه بار ديگر اتمام حجّت كند تا شايد قومش در اين واپسين لحظات به خود آيند و راه توبه را پيش گيرند؛ همراه مرد عابد از ميان آنها بيرون رفت ؛ ولى مرد عالم در ميان آنها ماند و به ادامه تبليغ پرداخت .
اين تبليغات همراه با احساس نزديك شدن لحظات عذاب ، تحولى بنيادين در روح آن جمعيت ايجاد كرد، همراه آن عالم به درگاه خدا روى آوردند و به توبه نشستند و راه ايمان و توحيد پيش گرفتند و خداوند آنها را نيز بخشيد؛ ولى حضرت يونس عليه السّلام را به خاطر عجله و ترك اولى مورد سرزنش و تحت فشار قرار داد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:40 PM
next page
fehrest page
back page
قرآن در اين زمينه خطاب به پيامبر اسلام مى گويد: (((در تقاضاى عذاب براى امتت ، عجله مكن ) و مانند صاحب ماهى (يونس ) نباش (كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد و خود گرفتار كيفر ترك اولى شد)، در آن زمان كه خدا را خواند، در حالى كه مملوّ از اندوه بود و اگر رحمت خدا به ياريش نيامده بود (از شكم ماهى ) بيرون افكنده مى شد، در حالى كه مورد نكوهش قرار داشت ؛ فاصبر لحكم ربّك و لاتكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم * لو لا اءن تداركه نعمة من ربّه لنبذ بالعرآء و هو مذموم )).(695)
ولى خداوند توبه او را در برابر اين ترك اولى پذيرفت و هنگامى كه از شكم ماهى بيرون آمد، از هر گناه و ترك اولى پاك بود. به همين دليل در آيه بعد از آن مى خوانيم : ((پروردگارش او را برگزيد و از صالحان قرار داد؛ فاءجتباه ربّه فجعله من الصّالحين )).(696)
گرچه حضرت يونس عليه السّلام به قدر كافى و به اندازه لازم اتمام حجت نمودند(697) ولى خداوند از پيامبرش ، بيش از اين صبر و حوصله و بردبارى مى طلبد؛ از اين رو همين مقدار ((عجله و شتاب )) را بر او نبخشيد.
چهارمين آيه ، پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از ((عجله و شتاب )) بازمى دارد و مى فرمايد: ((بزرگ و بلندمرتبه است خداوندى كه سلطان بر حق است و در مورد قرآن عجله مكن ، پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود، و بگو پروردگارا! علم مرا افزون كن ؛ فتعالى اللّه الملك الحقّ و لاتعجل بالقرآن من قبل اءن يقضى اليك وحيه و قل ربّ زدنى علما)).(698)
از بعضى آيات ديگر قرآن استفاده مى شود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هنگام نزول وحى ، شور مخصوصى داشت كه سبب مى شد براى دريافت وحى عجله كند كه خداوند او را از اين كار بازداشت ؛ لاتحرّك به لسانك لتعجل به * انّ علينا جمعه و قرآنه * فاذا قراءناه فاتّبع قرآنه )).(699)
گرچه در تفسير اين آيه ، مفسران بزرگ احتمالات متعدّدى داده اند، ولى همه آنها ناظر به آن است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبايد در كار خود عجله كند، هر چند كار الهى و مسئله هدايت انسان ها باشد.
گرچه عجله پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در دريافت وحى يا تلاوت بر اصحاب يا تقاضاى نزول وحى ، همه به خاطر عشق و شوق او به هدايت انسان ها بود، ولى حتّى در اين كار نيز بايد با صبر و حوصله گام برداشت .
در پنجمين آيه درباره همه انسان ها يا به تعبير ديگر، طبيعت انسان مى فرمايد: انسان از عجله آفريده شده است (گويى آن قدر عجول است كه ذات او عين عجله شده است )، ولى هرگز در برابر من عجله نكنيد. من آيات خود را به زودى به شما ارائه مى دهم ؛ ((خلق الانسان من عجل ساءوريكم آياتى فلاتستعجلون )).(700)
اشاره به اين كه هر چند به روز نخست در طبيعت انسان ((عجله و شتاب )) قرار داده شده است ولى آن را در جايى بايد به كار برد كه مقدّمات آن فراهم باشد؛ نه پيش از آن فراهم شدن اسباب و مقدّمات .
تعبير ((بآياتى )) ممكن است اشاره به معجزات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا آيات قرآن و يا نشانه هاى عذاب الهى يا پيروزى مسلمين بر كفار يا فرارسيدن قيامت و يا همه اينها داشته باشد كه هر كدام از اين چهار تفسير باشد، در بحث ما تفاوتى نمى كند؛ زيرا هم نزول آيات قرآن و هم ظهور معجزات و هم فرارسيدن قيامت و هم نزول عذاب الهى ، هر كدام بايد در ظرف خاصّى انجام گيرد كه موافق حكمت پروردگار باشد و عجله و شتاب قبل از آن كار صحيحى نيست ؛ زيرا خداوند حكيم كارى برخلاف حكمت انجام نمى دهد؛ بنابراين در برابر آن نبايد عجله كرد.
اين كه قرآن مجيد در آيه فوق مى گويد: ((انسان در عجله و شتاب آفريده شده است )). اشاره به انسان هايى است كه تحت تربيت هاى الهى قرار نگرفته اند و به تعبير ديگر، طبع انسان نخستين است و فلسفه آن حركت سريع به سوى خواسته ها و نيازهاست ، شبيه چيزى كه در آيه 19 سوره معارج آمده است ((انّ الانسان خُلق هلوعا؛ به يقين انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است )).
لذا در بعضى از آيات كه اشاره به عجول بودن انسان شده ، قبل از آن ، سخن از هدايت انسان به ميان آمده است ؛ مانند آيه 11 سوره اسراء كه به زودى به آن اشاره خواهيم كرد.
اين ويژگى انسان (عجول بودن ) مانند هواى نفس و تمايلات درونى ، نيروى سازنده اى است كه اگر تعديل شود، در مسير سعادت انسان قرار خواهد گرفت كه در اين صورت از حالت ويرانگرى خارج مى شود؛ درست شبيه سيلابى است كه از دامنه كوه سرازير مى شود، گرچه ظاهرش ويرانگر است ، اما اگر به وسيله سدها مهار شود، سرچشمه عمران و آبادى و روشنايى مى گردد.
در ششمين آيه مورد بحث ، همان محتواى آيه قبل ديده مى شود، با اين تفاوت كه در اين آيه به يكى از پيامدهاى سوء ((عجله و شتاب )) نيز اشاره مى كند: ((انسان (بر اثر شتابزدگى ) به سراغ بديها مى رود، آن گونه كه نيكى ها را مى طلبد و انسان همواره ((عجول )) بوده است ؛ و يدع الاءنسان بالشّرّ دعائه بالخير و كان الاءنسان عجولا)).(701)
باز در اين جا واژه انسان ، اشاره به طبيعت نخستين انسان هاست ، هم در آغاز آيه و هم در پايان آيه كه لفظ انسان در آن تكرار شده است .
((دعا)) در اين آيه به معنى طلب كردن و خواستن است ؛ خواه با زبان باشد و يا در عمل و از آن جا كه عجول بودن انسان و شتابزدگى او براى كسب منفع بيشتر، گاه سبب مى شود كه جوانب مسئله را بررسى نكند و خير و شرّ خود را نشناسد و خود را به پرتگاههاى خطرناك بيفكند.
اين ((دعا)) گاه به صورت لفظى است ؛ يعنى ، از خداى خود با اصرار فراوان مسائلى را مى خواهد كه نه تنها خير او در او نيست ، بلكه مايه بدبختى اوست ؛ آن گونه كه امام صادق عليه السّلام مى فرمايند: ((و اءعرف طريق نجاتك و هلاكك كى لاتدعوا اللّه بشى ء عسى فيه هلاكك و اءنت تظنّ اءنّ فيه نجاتك قال اللّه تعالى ((و يدع الاءنسان بالشّرّ دعائه بالخير و كان الاءنسان عجولا))؛ راه نجات و هلاكت خود را درست بشناس ، مبادا از خدا چيزى طلب كنى كه هلاك تو در آن است ؛ در حالى كه گمان دارى ، نجات تو در آن است ؛ خداوند متعال مى فرمايد: ((انسان بديها را طلب مى كند، آن گونه كه نيكيها را مى طلبد؛ زيرا انسان همواره عجول بوده است )).(702)))
انسان ، گاه در عمل اصرار به انجام كارهايى دارد كه ريشه آن هواپرستى و نتيجه آن بدبختى است ؛ امّا بر اثر تسويلات شيطان و تزيين هواى نفس ، آن را خير و موجب سعادت خويش مى پندارد و از نرسيدن به آن ناراحت مى شود؛ در حالى كه گذشت زمان چه بسا روشن مى كند كه اگر خواسته او انجام مى گرفت تا پايان عمر بيچاره بود.
در هفتمين آيه مطلب تازه اى در زمينه عجول بودن انسان مطرح شده است و آن اين كه گاه اين انسان عجول به جاى اين كه حدّاقل در راه نيكيها عجله كند، هميشه در راه شرّ و فساد عجله مى كند. همان گونه كه گاه كفار لجوج و عنود در برابر پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه آنها را تهديد به عذاب الهى مى كرد، اصرار داشتند كه چرا اين عذاب فرانمى رسد و بى صبرانه در واقع مرگ و نابودى خود را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى طلبيدند؛ چنان كه در آيه مورد بحث آمده است : ((آنها پيش از حسنه (نيكى و رحمت ) از تو تقاضاى تعجيل سيّئه (بدى و عذاب ) مى كنند، با اين كه قبل از آنها بلاهاى عبرت انگيز نازل شد (و آنها شنيدند و مى دانند كه اين مسئله شوخى نيست ؛ بنابراين تاءخير عذاب و مجازات آنها، تنها به خاطر لطف و رحمت خدا، حتى بر گنه كاران است ، شايد بيدار شوند و بازگردند) و پروردگار تو نسبت به مردم ، با اين كه ظلم مى كنند، باز داراى مغفرت است و نيز پروردگارت داراى عذاب شديد دارد (بنابراين نبايد به غفران الهى مغرور شوند)؛ و يستعجلونك بالسيّئة قبل الحسنة و قدخلت من قبلهم المثلات و انّ ربّك لذو مغفرة للنّاس على ظلمهم و انّ ربّك لشديد العقاب .(703)
آرى ! اگر شتابزدگى انسان با لجاجت آميخته شود، نتيجه اش همان است كه در آيه گذشته آمد؛ به جاى اين كه براى نيكى ها عجله كند، براى بدى عجله كند و خود را گرفتار امواج بدبختى مى سازد؛ شبيه آنچه در آيه 1 سوره معارج آمده است : ((سئل سائل بعذاب واقع * للكافرين ليس لهم دافع ؛ تقاضاكننده اى تقاضاى عذابى كرد كه واقع شد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمى تواند مانع آن شود)).
بسيارى از مفسّران و ارباب حديث گفته اند كه اين آيه درباره ((نعمان بن حارث فهرى )) نازل شده است . نقل شده است كه در غديرخُم ، جانشينى على عليه السّلام را از سوى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمله تاريخى ((من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه )) شنيد؛ برآشفت و نزد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و شديدا اعتراض كرد و هنگامى كه فهميد اين امر طبق يك دستور الهى انجام شده است ، ناراحتى اش بيشتر شد و گفت : خداوندا! اگر اين حق است و از سوى توست ، سنگى از آسمان بر ما بباران . چيزى نگذشت كه قطعه سنگ آسمانى بر سرش فرود آمد و او را كُشت و آيه فوق نازل شد.(704)
آيا بهتر نبود كه اين قبيل اشخاص به جاى لجاجت و عناد در برابر حق ، از خداوند تقاضاى هدايت و برچيدن تعصّب و لجاجت درونى خويش مى كردند و طبق آيه مورد بحث مغفرت خداوند را بر عذابش مقدم مى كردند؛ ((سبقت رحمته غضبه )) كه خداوند متعال تا امكان هدايت وجود داشت ، آنها را عذاب نمى كرد؛ ولى افسوس ! كه هميشه انسان هاى خيره سر، عجله بر عذاب الهى دارند، نه مغفرت !
هشتمين آيه از آيات مورد بحث ، ضمن نگرش از زاويه ديگر به مسئله عجول بودن انسان ، مى فرمايد: ((اگر خداوند در مجازات مردم (بدكار) عجله مى كرد، آن گونه كه آنها در به دست آوردن خير و نيكى عجله دارند؛ مرگ همه آنها فرامى رسيد (و اثرى از آنان باقى نمى ماند)؛ ((و لو يعجّل اللّه للنّاس الشّرّ استعجالهم بالخير لقضى اليهم اءجلهم ...))(705)، ولى از آنجا كه خداوند غفور و رحيم و آمرزنده و مهربان است ، هرگز در مجازات بدكاران شتاب نمى كند، شايد بيدار شوند و به راه هدايت بازگردند.
قرآن در پايان همين آيه مى افزايد: ((ما آنها را كه ايمان به رستاخير ندارند، به حال خود رها مى كنيم تا در طغيانشان ، حيران و سرگردان شوند (آن گاه آنها را مجازات مى نماييم )؛ ...فنذر الّذين لايرجعون لقائنا فى طغيانهم يعمهون )).(706)
بنابراين خدا همانند شما عمل نمى كند، شما در به دست آوردن نيكى ها عجول هستيد، ولى خداوند در مجازات شما شتابى ندارد. مقصود خداوند متعال مجازات نيست بلكه مقصود اصيلش هدايت است .
طبق آيات ديگر قرآن ، اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده كه منظور از آيه ، اين است كه با آنها با عجله از خداوند در خواست مجازات و عذاب مى كردند، همان گونه كه در تقاضاى نيكى ها عجول بودند؛ قرآن مى گويد: ((اگر خداوند تقاضاى شما را به سرعت در مسئله عذاب مى پذيرفت ، كسى از شما زنده نمى ماند.))(707) ولى معنى اوّل و يا تفسير اوّل با ظاهر آيه سازگارتر است .
در نهمين آيه ضمن اشاره به اضطراب و شتابزدگى كفّار و مشركان در برابر وعده هاى پيروزى مسلمانان و شكست و مجازات دردناك دشمنان آنها، مى فرمايد: ((آنها مى گويند: اگر راست مى گوييد اين فتح و پيروزى شما در چه زمانى است ؟ (چرا اين وعده ها تحقّق نمى يابد؟) و اين دليل بر آن است كه شما دروغ مى گوييد و خودتان را فريب مى دهيد؛ و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين )).(708)
قرآن در پاسخ آنها به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور مى دهد: ((بگو (عجله نكنيد!) اين پيروزى فرامى رسد و در آن روز، ايمان كافران سودى به حال آنها نخواهد داشت و مهلتى به آنها داده نمى شود؛ قل يوم الفتح لاينفع الّذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون ...)).(709)
خداوند به لطف و كَرم و عنايتش ، امروز به شما مهلت داد تا به خود آييد و راه حق در پيش گيريد؛ ولى آن روز كه عذاب الهى نازل شود، دَرهاى توبه بسته خواهد شد و راه بازگشت وجود ندارد. پس به جاى اين كه شتابزده ، خواهان نابودى خودتان باشيد، از اين فرصت و مهلت الهى بهره بگيريد و خود را اصلاح كنيد.
سپس به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور مى دهد: ((اكنون كه چنين است از آنها روى برگردان و منتظر باش ، آنها هم منتظرند (تو منتظر پيروزى و رحمت الهى باش و آنها هم منتظر شكست و عذاب )؛ فاءعرض عنهم و اءنتظر انّهم منتظرون )).(710)
جمعى از مفسّران گفته اند كه جمله ((انّهم منتظرون )) اشاره به انتظارى است كه كافران درباره مرگ پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا شكست او داشتند؛ ولى تفسيرى كه در بالا گفتيم مناسبتر به نظر مى رسد.
در دهمين آيه مخاطب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و با اين كه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به گواه تاريخ ، هرگز عجولانه و شتابزده عمل نمى كردند، بلكه هميشه با صبر و حوصله ، هر كارى را انجام مى دادند، به عنوان تاءكيد، حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مخاطب قرار داده كه : ((صبر و حوصله كن ، آن گونه كه پيامبر اولواالعزم شكيبايى كردند و براى (عذاب ) آنها عجله مكن ، هنگامى كه وعده هايى را كه به آنها داده شده است (در مورد عذاب ) مى بينند، احساس مى كنند كه گويى ساعتى از يك روز، در دنيا توقّف داشتند، ((فاءصبر كما صبر اولواالعزم من الرّسل و لاتستعجل لهم كاءنّهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الّا ساعة من نهار)).(711)
با توجّه به اين كه تمام عمر دنيا در برابر آخرت ، ساعتى زودگذر بيش نيست ، بنابراين عجله مكن تا اتمام حجّت كافى بر آنها شود. از اين تعبير استفاده مى شود كه همه پيامبران الهى در برابر خيره سرى امّت هاى لجوج و جاهل و نادان ، صبور و بردبار بودند و بيشترين مهلت را براى اصلاح به آنها مى دادند.
پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز چنين بود و آنچه در آيه فوق آمده ، در واقع جنبه تاءكيد يا آموزشى براى ديگران و يا هشدارى براى كافران است كه از مهلت الهى سوء استفاده نكنند.
اين آيه گواه روشنى است بر اين كه صبر و بردبارى و ترك عجله ، فضيلتى است كه در تمام پيامبران بزرگ بوده است ؛ همانهايى كه در طول تاريخ بشرى ، اسوه و الگو براى خَلق خدا بوده اند.
نتيجه
از مجموع آيات فوق روشن مى شود كه عجله و شتابزدگى كه در اقوام و ملل گوناگون بوده و هست ، تا چه اندازه از نظر اسلام ، يك ضدّ ارزش است و صبر و بردبارى و حوصله تا فراهم شدن زمينه هاى هر كار، در رديف مهمترين فضايل اخلاقى و انسانى است . فضيلتى كه تمام انبياى بزرگ الهى و رهبران بشريّت به آن آراسته بودند.
عجله و شتاب در روايات اسلامى
در روايات اسلامى بحث هاى فراوانى درباره نكوهش ((عجله )) و ستايش ((تاءنّى )) و خويشتن دارى ديده مى شود كه نكات زيادى در آنها نهفته است ، به عنوان نمونه :
1- رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((اءلاءناة و العجلة من الشّيطان ؛ تاءنّى و خويشتن دارى از سوى خداست و عجله و شتاب از شيطان است )).(712)
2- در حديث ديگرى همان حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((انّما اءهلك النّاس العجلة و لو اءنّ النّاس تثبّتوا لم يهلك اءحد؛ عجله و شتاب مردم را هلاك كرده و اگر مردم داراى تاءنّى و خويشتن دارى بودند، هيچ كس به هلاكت نمى رسيد)).(713)
البتّه منظور هلاكت هايى است كه بر اثر حوادث غيرمنتظره و ناپخته پيش مى آيد كه اغلب مولود عجله و دستپاچگى است .
3- از همان حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است : ((ايّاك و العجلة فانّك ان عجّلت اءخطات حظّك ؛ از عجله بپرهيز؛ زيرا هرگاه عجله كنى نصيب و بهره خود را از دست خواهى داد)).(714)
اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((مع العجل يكثر الزّلل ؛ لغزش هاى انسان باعجله افزايش مى يابد)).(715)
5- همان امام بزرگوار در وصيّتى كه در آستانه شهادتش براى فرزندش امام حسن عليه السّلام داشتند: ((اءنهاك عن التّسرّع بالقول و الفعل ؛ تو را از شتابزدگى در سخن گفتن و عمل نهى مى كنم )).(716)
6- باز همان امام همام مى فرمايند: ((اءلعجل قبل الامكان يوجب الغصّة ؛ عجله پيش از فراهم شدن امكانات و مقدّمات كار، موجب اندوه است .))(717)؛ زيرا زحمات انسان برباد مى رود و تلاشهاى او بى اثر مى ماند.
7- از همان حضرت عليه السّلام آمده است : ((من ركب العجل ركبته الملامة ؛ كسى كه بر مركب شتابزدگى سوار شود، ملامت و سرزنش بر دوش او سوار خواهد شد)).(718)
8- امام صادق عليه السّلام مى فرمايند: ((مع التّثبّت تكون السّلامة و مع العجلة تكون النّدامة ؛ همراه تاءنّى و خويشتن دارى ، سلامت است و همراه عجله ندامت )).(719)
9- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((العجلة مذمومة فى كلّ اءمر الّا فى ما يدفع الشّرّ؛ عجله در هر كارى نكوهيده است ، مگر در مقام دفع شّر)).(720)
10- اين بحث را با حديث پُرمعنايى از حضرت على عليه السّلام به پايان مى بريم : ((من استطاع اءن يمنع نفسه من اءربعة اءشياء فهو خليق باءن لاينزل به مكروه اءبدا قيل و ماهى ؟ قال : العجلة و اللّجاجة و العجب و التّوانى ؛ كسى كه بتواند خويشتن را از چهار چيز بازدارد، سزاوار است كه هرگز امر ناخوشايندى براى او رخ ندهد. سؤ ال كردند، آن چهار چيز چيست ؟ فرمودند: عجله ، لجاجت ، خودبينى و تنبلى )).(721)
در اين احاديث ((تاءنّى )) يك عطيّه الهى و ((عجله )) يك خوى شيطانى شمرده شده است ، همان خويى كه انسان را در زندگى ناكام مى سازد، فرصت ها را از دست او مى گيرد، لغزش او زياد مى گردد، پشيمان مى شود و به هلاكت مى افتد؛ در صورتى كه نقطه مقابل آن ؛ يعنى ، تاءنّى و خويشتن دارى سبب كاميابى و پيروزى و بهره بردارى هر چند بيشتر از فرصتهاست .
چند نكته مهم
1- مفهوم عجله و شتابزدگى
عجله و شتابزدگى به عنوان يك خوى زشت و ناپسند كه در اعمال انسان به صورتهاى گوناگون آشكار مى شود، به اين معنى است كه انسان ، پيش از فراهم شدن مقدّمات انجام كار، اقدام به انجام آن كند، كارى كه نتيجه آن چيزى جز شكست يا انجام ناقص نخواهد بود.
اين بدان مى ماند كه انسان ميوه را پيش از رسيدن و قابل استفاده شدن از درخت بچيند؛ كارى كه نتيجه اش ضايع شدن ميوه يا كم شدن فايده آن است . يا اين كه قبل از آمادگى زمين ، بذرافشانى كند كه نتيجه اش نابودى بذر يا كاهش محصول خواهد بود.
اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((و مجتنى الثّمرة لغير وقت ايناعها كالزّارع لغير اءرضه ؛ كسى كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند، همچون كسى است كه بذر خود را در زمين نامناسبى (مانند شوره زار) بپاشد. (كه نيرو و سرمايه خود را تلف كرده و نتيجه اش عايدش نمى شود))).(722)
((عجول )) به افرادى گفته مى شود كه در گفتار و رفتار و سؤ ال و درخواست خود، دستپاچه اند و صبر و حوصله لازم را براى رسيدن به مقصد، از راه صحيح آن ندارند؛ به همين دليل ، اغلب گرفتار مشكلات و ناكامى ها مى شوند.
نقطه مقابل ((عجله و شتابزدگى )) تاءنّى ، اناة ، خويشتن دارى ، تحمّل ، حوصله ، طماءنينه و وقار است .
((عجله )) را نبايد با ((سرعت )) كه بار مثبت دارد، اشتباه كرد. سرعت آن است كه انسان بعد از فراهم شدن مقدّمات ، اتلاف وقت نكند و فرصت را از دست ندهد و به سوى مقصد بشتابد؛ كارى كه مسلّما سبب پيروزى و نجات و موفقيت است . در موارد بسيارى ، ميان مصاديق و موارد عجله و سرعت اشتباه شده است و يا گروهى براى توجيه اعمال نادرست خود، تنبلى و بى حالى و از دست دادن و فرصت ها را تحت عنوان ترك عجله و شتابزدگى توجيح مى كنند؛ در حالى كه فرق اين دو كاملا واضح و روشن است و اين كه مى بينيم ، بعضى از روايات ، عجله را از اسباب پشيمانى و تاءنّى را سبب سلامت شمرده است ، به خاطر همان است كه در بالا اشاره شد اين سخن را با حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام كه بيان روشنى بر تفاوت مفهوم عجله و سرعت در كارهاست ، پايان مى دهيم : ((ايّاك و العجلة بالاءمور قبل اءوانها، و التّساقط فيها عند امكانها؛ از شتاب كردن در كارها، قبل از رسيدن موعد آنها بپرهيز و نيز از سستى در كارها به هنگام رسيدن زمان آن (و فراهم شدن اسباب ) بپرهيز)).(723)
2- سرعت گرفتن در خيرات
قرآن مجيد در آيات متعددى ، مؤ منان را با مسارعت در خيرات و پيشى گرفتن از يكديگر دعوت مى كند، از جمله در آيه 114 سوره آل عمران در توصيف جمعى از مؤ منان راستين مى فرمايد: ((...و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصّالحين ... آنها كسانى هستند كه در انجام كارهاى نيك سرعت كرده و بر يكديگر پيشى مى گيرند و آنها از صالحانند)).
و در سوره انبيا آيه 90 در توصيف جمعى از پيامبران بزرگ ، مانند ((زكريّا)) و ((يحيى )) مى فرمايد: ((انّهم كانوا يسارعون فى الخيرات ...؛ آنها در كارهاى خير به سرعت اقدام مى كردند و بر ديگران پيشى مى گرفتند)).
و در آيه سوره مؤ منون ، در شرح صفات برجسته مؤ منان آمده است : ((اولئك يسارعون فى الخيرات و هم لها سابقون ؛ آنها در كارهاى نيك به سرعت اقدام مى كنند و از ديگران پيشى مى گيرند)).
در آيه 133 سوره آل عمران ، اين مسئله به عنوان يك دستور عام خطاب به همه مؤ منان آمده است : ((و سارعوا الى مغفرة من ربّكم و جنّة عرضها السّماوات و الاءرض اعدّت للمتّقين ؛ شتاب كنيد و پيشى بگيريد براى رسيدن به آمرزش پروردگارتان ، در رسيدن به بهشتى كه وسعت آن به اندازه آسمانها و زمين است كه براى پرهيزكاران آماده شده است )).
در آيه 148 سوره بقره ، همين معنى تحت عنوان مسابقه در خيرات مطرح شده است : ((فاستبقوا الخيرات ...؛ در نيكيها (و اعمال خير) بر يكديگر سبقت جوييد)).
بديهى است ((مسارعه )) در خيرات با مسابقه در خيرات ، هر دو اشاره به يك حقيقت دارد و در واقع لازم و ملزوم يكديگرند؛ زيرا، سبقت جستن بدون سرعت در عمل ، امكان پذير نيست و هر كس سريعتر راه را سوى مقصود بپيمايد، بى شك زودتر به مقصود مى رسد.
در روايت اسلامى اشارات بسيار پُرمعنى و جالبى نسبت به اين موضوع ديده مى شود كه گلچينى از آنها را در ذيل مى آوريم :
1- رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((انّ اللّه يحبّ من الخير ما يعجّل ؛ خداوند كار نيكى را دوست دارد كه با سرعت انجام شود)).(724)
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((بادروا بعمل الخير قبل اءن تشغلوا عنه بغيره ؛ در انجام كارهاى نيك سرعت كنيد، پيش از آن كه چيزى شما را به خود مشغول سازد و از آن بازدارد)).(725)
3- در احاديث متعددى از امام صادق عليه السّلام اين مضمون ديده مى شود: (( من همّ بخير فليعجّله و لايؤ خّره ؛ كسى كه تصميم به كار نيك مى گيرد، بايد در آن شتاب كند و تاءخير نيندازد)).(726)
4- در حديث ديگرى همين معنى به صورت مشروح ترى از همان امام بزرگوار نقل شده است : ((اذا همّ اءحدكم بخير اءو صلة فانّ عن يمينه و شماله شيطانين فليبادر لايكفّاه عن ذلك ؛ هنگامى كه كسى از شما تصميم بر انجام كار خير يا بخشيدن چيزى به كسى گرفت ، بايد مواظب باشد كه در طرف راست و چپ او دو شيطان هستند؛ بنابراين بايد به سرعت اقدام كند، مبادا آن دو شيطان (با وسوسه هاى خود) او را از اين كار بازدارند)).
5- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((ليس من عادة الكرام تاءخير الانعام (727)؛ تاءخير از بخشش از عادت كريمان نيست )).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:40 PM
next page
fehrest page
back page
6- امام باقر عليه السّلام مى فرمايند: ((من همّ بشى ء من الخير فليعجّلة فانّ كلّ شى ء فيه تاءخير فانّ للشّيطان فيه نظرة ؛ كسى كه تصميم بر كار نيك مى گيرد، بايد شتاب كند؛ زيرا هر چيزى كه در آن تاءخير باشد، شيطان در آن نظر دارد (و با وسوسه هاى خود، تصميم انسان را تضعيف مى كند)).
كوتاه سخن اين كه در برابر كارهاى خير، هميشه موانع و وسوسه هاى شياطين جن و انس وجود دارد؛ به همين دليل هنگامى كه مقدّمات آن فراهم گردد، بايد شتاب كرد، مبادا افراد تنگ نظر، كوتاه فكر و شيطان صفت ، سنگهايى در راه آن بيندازند. ضمنا بايد ميان سرعت در انجام كار و عجله مذموم كه مربوط به قبل از فراهم شدن مقدّمات لازم براى نجات كار است ، تفاوت گذاشت .
اين سخن را با حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم : ((لاتؤ خّر انالة المحتاج الى غد، فانّك لاتدرى ما يعرض لك و له غد(728)؛ كمك به نيازمندان را به فردا ميفكن ؛ زيرا نمى دانى فردا براى تو و براى او چه پيش مى آيد اى بسا! توان تو از ميان برود، يا نياز او)).
پيامدهاى شوم عجله و شتابزدگى
1- اتلاف وقت و نيرو
اين خوى ناپسند، آثار ويرانگرى در زندگى فردى و اجتماعى انسان ها دارد. خسارت هايى كه از اين طريق ، دامان انسان را مى گيرد، فوق العاده زياد است . از جمله اين كه نيروها را به هدر مى دهد و مانع رسيدن به مقصد مى شود؛ مثلا، اگر لشكر دشمن قصد بلاد اسلام را كند و سپاه اسلام صبر نكند تا لشكر دشمن در موقعيّت ضعف و آسيب پذيرى قرار گيرند، يا قبل از آن كه لشكر اسلام خود را بسيج و آماده كند و نقشه هاى جنگى را ترتيب دهد، به آنها حمله كند، نتيجه اى جز شكست و از بين رفتن قواى اسلام و به هدر دادن نيروها و جسور شدن دشمن نخواهد داشت .
در كارهاى شخصى و فردى نيز همين امر صادق است ؛ زيرا هر حركت عجولانه ، سبب ناكامى و از بين رفتن نيروهاست .
در ((محجّة البيضاء)) حديث جالبى نقل شده كه شاهد گوياى گفتار فوق است ، در اين حديث آمده است : هنگامى كه حضرت مسيح عليه السّلام متولّد شد، نزد ابليس آمدند و گفتند: امروز بتها سرنگون شده اند (مگر خبرى واقع شده !) ابليس گفت : آرى ! حتما حادثه بزرگى روى داده است ، همين جا باشيد تا تحقيق كنم و بازگردم . ابليس پرواز كرد و تمام اطراف زمين را گردش نمود و چيزى نيافت ، جز اين كه ديد حضرت عيسى عليه السّلام متولّد شده و فرشتگان اطراف او حلقه زده اند. ابليس برگشت و به شياطين خود گفت : ديشب پيامبرى متولّد شده است . هيچ زنى باردار نشد و وضع حمل نكرد مگر اين كه من حاضر بودم ، جز اين يكى و شما ماءيوس باشيد از اين كه بعد از اين بت پرستى رونقى پيدا كند؛ ولى (براى گمراه ساختن فرزندان آدم )، از راه عجله و اعمال سبكسرانه وارد شويد (تا شيرازه زندگى آنها به هم بريزد).(729)
2- ياءس و نااميدى
از ديگر پيامدهاى شوم ((عجله )) آن است كه هرگاه انسان به خاطر آن ناكام شود، حالت ياءس و نوميدى به او دست مى دهد و اى بسا نسبت به همه چيز، حتّى تقدير الهى بدبين گردد. لذا در حديث پُرمعنايى امام حسن عسگرى عليه السّلام مى فرمايند: ((لاتعجل على ثمرة لاتدرك و انّما تنالها فى اءوانها و اءعلم اءنّ المدبّر لك اءعلم بالوقت الّذى يصلح حالك فيه ، فثق بخيرته فى جميع امورك ، يصلح حالك ، و لاتعجل بحوائجك قبل وقتها فيضيق قلبك و صدرك و يخشاك (يغشاك ) القنوط؛ براى چيدن هيچ ميوه اى قبل از رسيدن آن ، عجله مكن ، تنها در موقع (مناسبش ) به آن خواهى رسيد (و بهره خواهى گرفت ) و بدان ، كسى كه امور تو را تدبير مى كند، نسبت به وقتى كه به صلاح حال توست ، آگاهتر است ، بنابراين به انتخاب او در همه كارهايت اعتماد كن ، تا حال تو اصلاح شود و هرگز براى نيازهاى خود قبل از رسيدن وقتش ((عجله )) نكن كه سبب تنگدلى و چيره شدن نوميدى بر تو مى شود)).(730)
3- ندامت و پشيمانى
سوّمين پيامد شوم ((عجله )) ندامت و پشيمانى است كه در احاديث گذشته به آن اشاره شد. چه بسيارند كسانى كه براى انجام كارها، قبل از فراهم شدن زمينه ها عجله كرده اند و نيروهايشان به هدر رفته و هرگز به مقصد و مقصود خود نايل نشده اند؛ در حالى كه اگر كمى خويشتن دارى مى كردند، هرگز به چنان سرنوشتى مبتلا نمى شدند و چه بسيار كسانى كه به خاطر دستپاچگى به سراغ چيزى رفته اند كه دشمن جان آنها بوده و آرزو مى كنند كه اى كاش ! به سراغ آن نمى رفتند.
اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((فكم من مستعجل بما ان اءدركه ودّ اءنّه لم يدركه ؛ چه بسيارند افرادى كه براى چيزى عجله مى كنند كه اگر به آن دست يابند (فورا پشيمان مى شوند و) دوست دارند هرگز به آن نرسيده بودند)).(731)
4- هجوم اندوه و غصّه
چهارمين پيامد منفى ((عجله )) در كارها، هجوم امواج اندوه و غصّه ، سوى انسان است ؛ زيرا ناكامى ها و شكست هاى حاصل از عجله و دستپاچگى در بسيارى از اوقات ، بسيار گران تمام مى شود و انسان را با اندوه فراوان رو به رو مى كند.
حضرت اميرمؤ منان على عليه السّلام در يكى از كلمات قصارش در ((غررالحكم )) مى فرمايند: ((العجل قبل الامكان يوجب الغصّة (732)؛ شتابزدگى پيش از فراهم شدن امكانات ، سپس اندوه و غصّه است )).
5- فزونى لغزش ها
از پيامدهاى ديگر سوء آن ، لغزش هاى فراوان است ؛ زيرا تصميم گيرى صحيح نياز به تاءمّل و تدبّر و دقّت فراوان دارد و آن هم به صورت عجولانه و شتابزده امكان پذير نيست و لذا افراد ((عجول )) غالبا گرفتار لغزش هاى مختلفى مى شوند، چه در تشخيص هدف و چه در راه وصول آن .
اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((مع العجل يكثر الزّلل ؛ با عجله و شتابزدگى لغزش هاى فراوان پيش مى آيد))(733). و نيز مى فرمايند: ((من عجل كثر عثاره ؛ هر كس شتاب كند، لغزش او بسيار خواهد بود)).(734)
6- فزونى خطاها
ششمين اثر عجله ، ((فزونى خطاها)) است كه مى تواند با فزونى لغزش ها يكى باشد و مى تواند دو چيز محسوب شود، (خطا در تشخيص هدف است و لغزش در راه وصول به آن ).
اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((اءصاب متاءنّ اءوكاد، اءخطاء مستعجل اءوكاد؛ افراد خويشتن دار يا به مقصد مى رسند و يا به طور نسبى موفق مى شوند و افراد عجول گرفتار خطا مى شوند، يا به طور نسبى خطا مى كنند)).(735)
به هر حال ، زيان هاى ناشى از عجله و دستپاچگى ، بيش از آن است كه مردم عادى فكر مى كنند، و جريمه اى كه انسان هاى عجول به خاطر عجله مى پردازند، قابل شمارش نيست .
ريشه هاى اين خوى ناپسند
1- هواپرستى
اين خوى ناپسند، مانند بسيارى از رذايل ديگر، قبل از هر چيز از هواپرستى سرچشمه مى گيرد، انسان هاى هواپرست ، معمولا براى رسيدن به خواست دل ، عجول و دستپاچه اند و غالبا هوا و هوس ها به آنها اجازه نمى دهد، در عواقب امور بينديشند و راه درست را براى رسيدن به مقصد برگزينند؛ به همين جهت خود را به آب و آتش مى زنند و با دستپاچگى به سوى هوس هاى خويش مى دوند و خود را گرفتار مى سازند.
2- حبّ و وابستگى به دنيا
حبّ دنيا كه سرچشمه به راءس خطايا و معاصى است ، يكى ديگر از عوامل عجله و شتاب است . بنده دنيا جز دنيا را نمى بيند، و گويى چشم و گوش او كور و كَر مى شود. آتش عشق و شوق دنيا در دل او زبانه مى كشد و او را با شتاب به دنبال خيالات خام مى فرستد و اغلب بر اثر عجله و شتابكارى ، مشكلات و موانع راه را نمى بيندو خود را براى مقابله با آن آماده نمى كند و به همين دليل گرفتار شكست و ناكامى مى شود.
3- كمى ظرفيت و سعه صدر
از انگيزه هاى ديگر ((عجله و شتاب ))، كمى ظرفيت و سعه صدر است ، افراد كم ظرفيت معمولا عجولند و صاحبان سعه صدر با تاءنّى و خويشتن دارى و بردبارى گام برمى دارند و همه چيز را زير نظر مى گيرند و با قدرت و قوّت در عين خون سردى ، به سوى مقصد پيش مى روند و به همين دليل ، كمتر گرفتار شكست مى شوند.
تسويلات شيطان و تزئينات او و فريب هاى دوستان نادان و متملق و دروغگو و حسود و سخن چين ، از عوامل مهم شتابزدگى و عجله است .
امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((و لاتعجلّنّ الى تصديق ساع فانّ السّاعى غاشّ و ان تشبّه بالنّاصحين ؛ در تصديق سخن چينان عجله مكن ؛ زيرا آنها خائنند، هر چند در لباس ناصحان خيرخواه ظاهر شوند)).(736)
4- جهل و نادانى
يكى ديگر از عوامل شتابزدگى ، جهل و نادانى و سفاهت است ؛ زيرا افراد جاهل و نادان اغلب گرفتار اوهام و پندارهاى غلط هستند و به گمان اين كه مقدّمات كار فراهم است ، خود را در گرداب حوادث مى افكنند و با ناكامى و شكست رو به رو مى شوند، در حالى كه هوشياران آگاه ، تمام جوانب كار را مورد بررسى قرار مى دهند و با حزم و دورانديشى و دور از هرگونه شتابزدگى ، برنامه ريزى مى كنند و مطمئنا پيروز مى شوند. اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((من الحمق اءلعجلة قبل الامكان ؛ عجله كردن قبل از فراهم شدن امكانات (انجام كار)، از حماقت است .))(737)
راه هاى درمان
براى مبارزه با اين خوى زشت ، قبل از هر چيز بايد به پيامدهاى شوم آن انديشيد و عواقب دردناك عجله و شتابزدگى را مورد توجّه قرار داد و حوادث بسيار ناراحت كننده اى را كه بر اثر شتابزدگى در كارها ديده شده ، به خاطر آورد و نمونه هاى فراوانى كه در تاريخ است نيز مورد توجّه قرار داد، به يقين با مطالعه در اين امور، هر كس به خوبى درمى يابد كه عجله و دستپاچگى ، نه تنها او را زودتر به مقصد نمى رساند، بلكه چه بسا به خاطر آن هرگز به مقصد نرسد.
جمله هايى مانند: ((العجلة من الشيطان )) و ((والعجلة قبل الامكان يوجب الغصّة و مع العجلة تكون النّدامة )) بايد به صورت شعارهايى در زندگى فردى و اجتماعى درآيد و هميشه نصب العين افراد عجول گردد تا با مشاهده آن از عجله بازايستد و حديث رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به ذهن خويش بسپارند كه فرمود: ((شتابزدگى و عجله مردم را به هلاكت مى افكند و اگر مردم آرامش و خونسردى خود را حفظ كنند، هيچ كس در خطر نمى افتد)).(738)
از سوى ديگر، بايد به تمرين ها و تلقين هاى پى در پى ، به اين خُلق و خُوى چيره شود؛ زيرا هر كارى با تمرين مبدّل به يك عادت و هر عادتى با ادامه مبدّل به يك خُلق و خُوى مى شود.
20 : صبر و شكيبايى
اشاره :
زندگى انسان در دنيا، آميخته با مشكلات عجيبى است كه اگر در مقابل آن بايستد و شكيبايى و مقاومت به خرج دهد، به يقين پيروز خواهد شد و اگر ناشكيبايى كند و در برابر حوادث زانو زند، هيچ گاه به مقصد نخواهد رسيد.
منظور از ((صبر)) استقامت در برابر مشكلات و حوادث گوناگون است كه نقطه مقابل آن ((جزع ))، بى تابى ، از دست دادن مقاومت و تسليم شدن در برابر مشكلات است .
علاوه بر زندگى مادّى ، در زندگى معنوى نيز اين مسئله وجود دارد. اگر انسان در برابر نفس سركش و هوا و هوس ها و زرق و برق دنيا و جاذبه هاى گناه ايستادگى نكند و در طريق ((معرفة اللّه )) و اطاعت فرمان او با مشكلات نجنگد، هرگز به جايى نمى رسد.
از اين رو، علماى علم اخلاق ، صبر را به سه دسته تقسيم مى كنند:
1- صبر بر اطاعت ؛ يعنى شكيبايى در برابر مشكلاتى كه در راه اطاعت وجود دارد.
2- صبر بر معصيت ؛ يعنى ايستادگى در برابر انگيزه هاى نيرومند و محرك گناه .
3- صبر بر مصيبت ؛ يعنى پايدارى در برابر حوادث تلخ و ناگوار و عدم برخورد انفعالى و ترك جزع و فزع .
((صبر)) از مهمترين اركان ايمان است ، اميرمؤ منان على عليه السّلام موقعيّت صبر را در برابر ايمان ، همانند موقعيّت سَر نسبت به بدن مى دانند در قرآن مجيد نيز كمتر موضوعى را مانند صبر مورد تاءكيد قرار داده است . در حدود هفتاد آيه ، از صبر سخن به ميان آمده كه بيش از ده مورد آن به شخص پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اختصاص دارد.
قرآن براى صابران ، اجر فراوانى قائل شده ؛ ((انّما يوفّى الصّابرون اءجرهم بغير حساب ))(739) و كليد ورود به بهشت ، را صبر و استقامت شمرده شده است ، آن جا كه مى گويد: ((فرشتگان بر دَر بهشت به استقبال مى آيند و به آنها مى گويند: ((سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار؛ سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان ، چه نيكو است سرانجام آن سراى جاويدان )))).(740)
در حديث معروف نبوى كه در بحث هاى آينده به آن اشاره خواهد شد؛ صبر نيمى از ايمان شمرده شده است .
با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم و تعبيرها و تاءكيدهاى قرآن را در مسئله صبر، مورد توجّه قرار مى دهيم .
آيات صبر
1- ...انّا وجدناه صابرا نعم العبد انّه اءوّاب (سوره ص ، آيه 44)
2- و جآءوا على قميصه بدم كذب قال بل سوّلت لكم اءنفسكم اءمرا فصبر جميل واللّه المستعان على ما تصفون (سوره يوسف ، آيه 18)
3- و اسماعيل و ادريس و ذاالكفل كلّ من الصّابرين (سوره انبياء، آيه 85)
4- قال انّك لن تستطيع معى صبرا (سوره كهف ، آيه 67)
5- ...قال الّذين يظنّون اءنّهم ملقوا اللّه كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باءذن اللّه و اللّه مع الصّابرين (سوره بقره ، آيه 249)
6- فاءصبر كما صبر اولواالعزم من الرّسل و لاتستعجل لهم كاءنّهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الّا ساعة من نهار... (سوره احقاف ، آيه 35)
7- فاءصبر صبرا جميلا (سوره معارج ، آيه 5)
8- يا ايّها الّذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتّقوا اللّه لعلّكم تفلحون (سوره آل عمران ، آيه 200)
9- يا ايّها الّذين آمنوا استعينوا بالصّبر و الصّلوة انّ اللّه مع الصّابرين (سوره بقره ، آيه 153)
10- قل يا عبادى الّذين آمنوا اتّقوا ربّكم للّذين اءحسنوا فى هذه الدّنيا حسنة و اءرض اللّه واسعة انّما يوفّى الصّابرون اءجرهم بغير حساب (سوره زمر، آيه 10)
11- سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار (سوره رعد، آيه 24)
12- اولئك يجزون الغرفة بما صبروا و يلقّون فيها تحيّة و سلاما (سوره فرقان ، آيه 75)
13- و لنبلونّكم بشى ء من الخوف و الجوع و نقص من الاءموال و الاءنفس و الثّمرات و بشّر الصّابرين (سوره بقره ، آيه 155)
14- ...و توصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر (سوره عصر، آيه 3)
ترجمه :
1-...ما او (ايوب ) را شكيبا يافتيم ، چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود.
و پيراهن يوسف را با خونى دروغين (آغشته ساخته ، نزد پدر) آوردند. پدر گفت : ((هوس هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته ! من صبر جميل (شكيبايى خالى از ناسپاسى ) خواهم داشت ، و در برابر آن چه مى گوييد از خداوند يارى مى طلبم !)).
3- و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را (به يادآور) كه همه از صابران بودند.
4- (خضر) گفت : ((تو هرگز نمى توانى با من شكيبايى كنى ! (ولى موسى قول داد كه شكيبا خواهم بود))).
5-...(گروهى از بنى اسرائيل ) گفتند: ((امروز ما توانايى مقابله با ((جالوت )) و سپاهيان او را نداريم ))؛ امّا آنها كه به روز رستاخيز ايمان (قوى ) داشتند، گفتند: ((چه بسيار گروه هاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروه هاى عظيمى پيروز شدند!)) و خداوند (همراه ) با صابران (و يار استقامت كنندگان ) است .
6- (اى پيامبر!) صبر كن ، آن گونه كه پيامبران ((اولواالعزم )) صبر كردند و براى (عذاب ) آنان شتاب مكن ! هنگامى كه وعده هاى (عذاب ) را كه به آنها داده شده ، مشاهده كنند، (احساس مى كنند كه ) گويى فقط ساعتى از يك روز (در دنيا) توقف داشتند!
7- پس ((صبر)) كن ، صبرى جميل و زيبا (خالى از هرگونه ناسپاسى ).
8- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (در برابر مشكلات و مصائب و هوس هاى سركش ) استقامت كنيد! و در برابر دشمنان (نيز) پايدار باشيد و از مرزهاى خود مراقبت نمائيد و از خدا بپرهيزيد، شايد رستگار شويد!
9- اى افرادى كه ايمان آورده ايد! از صبر (و استقامت ) و نماز، كمك بگيريد؛ (زيرا) خداوند با صابران است .
10- بگو ((اى بندگان من كه ايمان آورده ايد از (مخالفت ) پروردگارتان بپرهيزيد، براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده اند، پاداش نيكى است و زمين خدا وسيع است (اگر تحت فشار سران كفر بوديد، مهاجرت كنيد) كه صابران اجر و پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند!)).
11- (فرشتگان در قيامت به آنان مى گويند:) سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان ، چه نيكوست عاقبت آن سرا(ى جاويدان )!
12- (آرى ) آنها (عباد الرّحمن ) هستند كه درجات عالى بهشت ، در برابر شكيبايى و صبرشان به آنان پاداش داده مى شود و در آن با تحيّت و سلام رو به رو مى شوند!
13- قطعا همه شما (امّت محمّد) را با چيزى از ترس ، گرسنگى ، و خسارت اموال و جانها و ميوه ها، آزمايش مى كنيم ، به استقامت كنندگان (در برابر آزمايش ها) بشارت (پيروزى و پاداش بزرگ ) ده !،
14-...آنها كه يكديگر را به حق سفارش كردند، به شكيبايى و استقامت توصيه نمودند!
تفسير و جمع بندى
الگوى صبر و اسطوره مقاومت
در ميان پيامبران الهى كه هر يك ويژگى خاصّى از فضايل اخلاقى را (به صورت درخشان تر) دارا بودند، حضرت ايّوب عليه السّلام به عنوان پيامبر صبور شناخته مى شود. او الگوى ((صبر)) و مقاومت در برابر مشكلات بود، به همين دليل حالات او در سوره ((ص )) موقعى كه مسلمانان در مكّه تحت فشار شديد قرار داشتند؛ به عنوان يك سرمشق بزرگ نازل شد و به مسلمانان درس صبر و استقامت داد.
درست است كه نام يا سرگذشت حضرت ايّوب عليه السّلام در چندين سوره از قرآن آمده است ؛ ولى مشروح تر از همه ، در سوره ((ص )) ديده مى شود كه نخستين آيه مورد بحث از آيات همان سوره است . در آيه 44 سوره ((ص )) آمده است : ((ما اءيّوب را شكيبا يافتيم ، چه بنده خوبى بود كه بسيار بازگشت كننده به سوى خدا بود؛ ...انّا وجدناه صابرا نعم العبد انّه اءوّاب )).
حضرت ايّوب به عنوان يك آزمون بزرگ ، گرفتار مصائب عظيمى شد تا درجه شُكرگزارى او آشكار گردد و به مقام قُرب پروردگار نزديكتر شود. او كه اموال ، زراعت و گوسفندان فراوان برومند و لايق و متعدّد داشت ، در يك آزمون بزرگ ، همه چيز، حتّى فرزندان خويش را از دست داد و خود نيز به بيمارى شديدى مبتلا شد.
آن حضرت چنان بيمار گشت كه از شدّت درد به خود مى پيچيد و بدين سان اسير و دربند بستر بيمارى و درد گرديد؛ ولى هيچ يك از اين امور، از شُكر او نسبت به درگاه خداوند نَكاست .
زخم زبان هاى زيادى از دوست و دشمن شنيد، مصيبتى كه شايد بالاترين مصائب بود، گاهى عُبّاد و راهبان بنى اسرائيل به ديدنش مى آمدند و به صراحت مى گفتند: تو چه گناه عظيمى كرده اى كه به اين عذاب ((اليم )) گرفتار شده اى ؟ ولى آن حضرت باز رشته صبر را از كف نمى داد، و چشمه ضلال شُكر و سپاس الهى را به كفران و ناشُكرى آلوده نمى ساخت . تنها كارى كه كرد اين بود كه بعد از مدّتى طولانى به پيشگاه خداوند عرض كرد: ((بار پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكند (و انتظار گشايش تنها از تو دارم )؛ واذكر عبدنا اءيّوب اذ نادى ربّه اءنّى مسّنى الشّيطان بنصب و عذاب )).
هنگامى كه اين پيامبر عظيم الشّاءن تمام مراحل اين آزمايش بزرگ را پشت سر گذاشت و با كوهى از صبر و استقامت در برابر مصائب بزرگ ايستادگى كرد، و شيطان را شرمنده تر و ماءيوس تر ساخت ، دَرهاى رحمت الهى به روى او گشوده شد و نه تنها اموال و فرزندانش به لطف الهى به او بازگشت ، بلكه افزون تر از آن نصيبش و از همه مهمتر، به مقام پُرافتخار ((نعم العبد انّه اوّاب )) رسيد.
و به گفته ((ابن مسعود)) مفسّر و قارى معروف : ((اين افتخار را براى خود در تاريخ بشريّت ثبت كرد كه سرسلسله صابران تا روز قيامت خواهد بود؛ راءس الصّابرين الى يوم القيامه ))(741)
اين مطلب را نبايد ساده انگاشت كه يك انسانى كه داراى امكانات بسيار وسيع و گسترده اى است ، يك باره همه چيز خود را از دست بدهد و بر خاك سياه بنشيند و حتّى نيش زبان دوست و دشمن را كه اثرش از خنجر و شمشير بيشتر است ، بشنود و آن گاه كلمه اى بر خلاف رضاى خدا كه حاكى از ناسپاسى اش باشد، بر زبان نراند و همواره زبانش به ذكر و شُكر در گردش باشد، و در پايان كار، تنها سخنى كه مى گويد، همان باشد كه در بالا آورديم ؛ يعنى عرض حال و حكايت وضع خويشتن در پيشگاه خدا كند و نه غير آن . عده اى كه اين جمله را شكايتى پنداشتند، سخت اشتباه كرده اند؛ زيرا كه كمترين اثرى از شكايت در آن به چشم نمى خورد و به گفته شاعر:
چار چيز آورده ام شاها كه در گنج تو نيست ! نيستى و حاجت و عجز و نياز آورده ام !
در دوّمين آيه مورد بحث ، از صبر ((حضرت يعقوب )) كه اُسطوره اى در صبر و شكيبايى است ، سخن به ميان آمده است . او به فراغ فرزند دلبندش حضرت يوسف عليه السّلام كه سخت مورد علاقه اش بود گرفتار شد. ساليان دراز با چشمانى اشكبار صبر كرد تا سر انجام ديده اش نابينا شد؛ امّا هرگز سخنى بر خلاف رضاى حق بر زبان نراند و پيوسته شاكر و صابر بود؛ به تعبير خودش ((صبر جميل )) داشت ، چنان كه در آيه مورد بحث آمده است : (((برادران يوسف ) پيراهن او را با خونى دروغين (نزد پدر) آوردند، (حضرت يعقوب خطاب به فرزندانش ) گفت : هوس هاى نفسانى شما، اين كار را در نظرتان زينت داده ؛ من صبر جميل مى كنم و از خداوند در برابر آنچه شما مى گوييد، يارى مى طلبم ؛ ((و جائوا على قميصه بدم كذب قال بل سوّلت لكم اءنفسكم اءمرا فصبر جميل واللّه المستعان على ما تصفون )).(742)
برادران دروغگو و كم حافظه ، از اين غافل بودند كه اگر پيراهن حضرت يوسف عليه السّلام را به خون آغشته نموده و به عنوان سند حمله مرگ نزد پدرشان مى آوردند، لااقل چند جاى پيراهن را پاره كنند تا دليلى بر حمله گرگ باشد؛ در حالى كه آنها پيراهن برادر را خون آلود كرده ، نزد پدر آوردند؛ به همين دليل پدر از نيرنگ آنها باخبر شد و جمله ((بل سوّلت لكم اءنفسكم اءمرا)) را گفت ؛ ولى چون در آن شرايط، كارى از دستش ساخته نبود، در حالى كه بى اختيار اشكش جارى بود، گفت : ((فصبر جميل ؛ صبر خواهم كرد، صبرى زيبا)) (كه تواءم با شُكرگزارى و سپاس خدا باشد، آلوده به ناسپاسى و جزع و بى تابى نگردد).
درباره ((صبر جميل )) مفسران تعبيرات مختلفى دارند؛ بعضى گفته اند: صبر جميل ، صبرى است كه نه بى تابى در آن باشد و نه شكايت نزد مردم . بعضى گفته اند: صبر جميل آن است كه براى خدا باشد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز در برابر اين سؤ ال كه صبر جميل چيست ؟ فرمودند: ((هو الّذى لاشكوى معه ؛ صبرى است كه در آن شكايتى نباشد)).(743)
بعضى نيز گفته اند: صبر جميل آن است كه شكايت نزد خَلق در آن نباشد، و از آن جميل تر اين كه عرض حال خود به خالق كند و با اين عرض حال و پناه آوردن به او، حق عبوديت را انجام دهد.
به همين دليل وقتى كه فرزندان حضرت يعقوب عليه السّلام بر آن حضرت خُرده گرفتند، و گفتند: اين قدر ياد يوسف مكن ، حضرت فرمودند: ((من و غم و اندوهم را تنها به خدا مى گويم ، نه به ديگران و از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد؛ قال انّما اءشكوا بثّى و حزنى الى اللّه و اءعلم من اللّه ما لاتعلمون )).(744)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:40 PM
next page
fehrest page
back page
در سوّمين آيه ، ضمن اشاره به جمع ديگرى از پيامبران الهى كه همگى در برابر مشكلات صبر و شكيبايى پيشه كردند و به خاطر صبرشان غرق در رحمت الهى گشته و در زمره صالحان قرار گرفتند، مى فرمايد: ((و اسمائيل و ادريس و ذوالكفل را به يادآور كه همه از صابران بودند، و ما آنها را در رحمت خود وارد كرديم ؛ زيرا آنها از صالحان بودند؛ و اسماعيل و ادريس و ذاالكفل كلّ من الصّابرين * و اءدخلناهم فى رحمتنا انّهم من الصّالحين )).(745)
صبر اسماعيل روشن و آشكاراست ، زيرا اولا آماده شد كه پدر او را به قربانگاه برد و كارد بر گلويش بگذارد و قربانى شود؛ هر چند خداوند، بر آنها محبت كرد و گوسفندى به عنوان قربانى به جاى اسماعيل براى آنها فرستاد.
ثانيا در سرزمين خشك و سوزان مكه ، كنار خانه خدا ماند تا تدريجا آنجا رونق گرفت .
در مورد صبر ادريس گفته اند: نخستين كسى بود كه در ميان قوم خويش مبعوث شد تا آنها را به سوى خدا دعوت كند، اما با وجود مرارت زيادى كه در اين راه كشيد، قومش دعوت او را اجابت نكردند.
ناميدن ((ذوالكفل )) به اين نام و قرارگرفتن در زمره صابران بزرگى كه پيش از او به نبوت رسيده اند، به اين علت بوده است كه او در ميان بنى اسرائيل مى زيست ، خداوند به يكى از انبيا كه حكومت بنى اسرائيل را در دست داشت ، وحى فرستاد كه مى خواهم قبض روحت كنم ، بايد حكومت خود را به ديگرى واگذارى ، و او بايد كسى باشد كه در برابر تو تعهد كند، تا هر شب به عبادت خدا برخيزد، و همه روز روزه گيرد، و در ميان مردم داورى كند، بى آن كه خشمگين گردد.
جوانى گفت : من متكفّل همه اينها مى شوم . اين سخن را گفت و تا پايان عمرش به هر سه عهدش (با تمام مشكلاتى كه داشت ) وفا كرد؛ خداوند او را به مقام نبوت مبعوث نموده و او را ذوالكفل ناميد.(746)
آرى ، اين سه بزرگوار همه از اُسطوره هاى صبر و شكيبايى بودند كه قرآن كريم به عنوان سرمشقى براى مسلمين جهان ، به زندگى آنها اشاره مى كند.
در چهارمين آيه ، سخن از گفتگوى حضرت موسى عليه السّلام و خضر عليه السّلام است ، در اين داستان پر از نكات آموزنده و انسان ساز، آمده است : حضرت موسى عليه السّلام براى فراگرفتن علوم تازه اى نزد حضرت خضر عليه السّلام آمد و از او تقاضا كرد تا از علومى كه خدا در اختيارش گذارده ، چيزى به ايشان بياموزد؛ زيرا اين علوم ، غير از ((علم شريعت )) بود كه حضرت موسى عليه السّلام بر آن آگاهى كامل داشت . اين علوم مربوط به اسرار تكوينى حوادث مختلف جهان بود، ولى به هر حال حضرت خضر عليه السّلام كه از بى صبرى حضرت موسى عليه السّلام در برابر اين آموزش نگران بود، به او چنين گفت : ((تو هرگز نمى توانى با من شكيبايى كنى و چگونه مى توانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى ؛ قال انّك لن تستطيع معى صبرا * و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا)).(747)
حضرت موسى عليه السّلام به حضرت خضر عليه السّلام قول داد كه صابر و شكيبا باشد؛ ولى حوادث و پيش آمدها چنان عجيب و تكان دهنده بود كه پيمانه صبر حضرت موسى عليه السّلام كه از اسرار آن آگاه نبود، لبريز شد، و دو بار زبان به اعتراض بر حضرت خضر عليه السّلام گشود، حضرت خضر عليه السّلام نيز پيمانش را در مورد صبر و شكيبايى يادآور گشت و موسى عليه السّلام عذرخواهى كرد، ولى بار سوّم ، براى هميشه از او جدا شد.
اين داستان عجيب ، مطالب زيادى را به ما مى آموزد، كه تنها يك بخش از آن مربوط به بحث ما است و آن اين كه اگر حضرت موسى عليه السّلام صبر و شكيبايى بيشترى داشت ، به اسرار تازه اى راه مى يافت و اين ناشكيبايى او سبب شد كه تنها سه نكته مهم را در اين زمينه بياموزد، در حالى كه به گفته يكى از مفسران معروف ، اگر صبر و حوصله بيشترى داشت ، هزاران نكته از اسرار علم برايش فاش مى شد.(748)
به اين ترتيب صبر و شكيبايى يكى از كليدهاى علم و آگاهى است .
ممكن است سؤ ال شود كه آيه پيامبران ، آگاهترين افراد زمان خود نيستند؟ پس چگونه حضرت موسى عليه السّلام به خاطر فراگرفتن علومى به دنبال حضرت خضر عليه السّلام شتافت و قبل از اين كه بيش از چند نكته بياموزد، حضرت خضر عليه السّلام او را از خويش جدا ساخت ؟
پاسخ اين سؤ ال روشن است ، هر پيامبرى بايد دانشمندترين و آگاه ترين فرد نسبت به قلمرو ماءموريتش ، در نظام شريعت باشد و حضرت موسى عليه السّلام چنين بود؛ ولى قلمرو ماءموريت حضرت خضر عليه السّلام مربوط به عالم تكوين بود و كارهايش همچون ملائكه ((مدبّرات اءمرا)) (ماءموران تدبير در جهان آفرينش ) بود. به همين دليل كارهايى كه از حضرت خضر عليه السّلام سر مى زد و به ظاهر با موازين شرع هماهنگ نبود، سبب شد، فرياد اعتراض حضرت موسى عليه السّلام بلند شود و هنگامى كه حضرت خضر عليه السّلام اسرارش را شرح داد، همه را پذيرفت .
اصولا قوانين حاكم بر جهان تكوين با آن چه در جهان تشريع است ، گرچه سرانجام به يك نتيجه منتهى مى شود، ولى در ظاهر، از هم جداست و از همين رو، دوستى و همراهى حضرت خضر عليه السّلام و حضرت موسى عليه السّلام مدت كوتاهى طول نكشيد.
ممكن است بعضى از پيامبران و هم چنين امامان عليهم السّلام به اسرار تكوين نيز آگاه باشند (همانند پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه معصومين عليهم السّلام كه از روايات استفاده مى شود، ولى اين امر در نبوت و رسالت پيامبران و امامت ائمه معصومين عليهم السّلام ضرورتى ندارد؛ زيرا يك فضيلت است ، نه شرط رسالت و امامت .
در پنجمين آيه سخن از يكى از پيامبران بنى اسرائيل است كه در تفاسير و تاريخ از او به نام ((اشموئيل )) ياد كرده اند.
هنگامى كه بنى اسرائيل بر اثر ظلم سلطانى به نام ((جالوت )) آواره و بيچاره شدند، دست به دامن ((اشموئيل )) زدند تا رئيس و فرماندهى براى جنگ با ((جالوت )) برايشان تعيين كند. او طى انتخاب حساب شده اى كه شرحش از موضوع اين بحث خارج است ، جوانى به نام ((طالوت )) را براى اين كار برگزيد.
هنگامى كه طالوت ، لشكر عظيمى از بنى اسرائيل را براى جنگ با ((جالوت )) بسيج كرد، با فراست و هوشيارى كه خدا به او داده بود، دريافت كه اين لشكر انبوه ، كارايى چندانى ندارد؛ زيرا افراد سُست اراده و كم طاقت بسيارى در ميان آنهاست كه نه تنها سبب تقويت آنها نخواهند شد، بلكه باعث تضعيف روحيه ديگران نيز مى شوند؛ لذا تصميم گرفت با آزمايش هاى متعددى آنها را تصفيه كند. پس از انجام اين كار، گروه محدودى بيشتر باقى نماند.
آن گروه ، از كمى نفرات خود نگران و ناراحت بودند و به يكديگر گفتند: ((ما امروز توان مقاومت در برابر لشكر عظيم جالوت او را نداريم ))؛ ولى به گفته قرآن : ((كسانى كه علم به ملاقات خدا داشتند (و به روز رستاخيز معتقد بودند، گفتند: چه بسيار گروه هاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروه هاى عظيمى پيروز شدند و خداوند با صابران است ؛ ...قال الّذين يظنّون اءنّهم ملقوا اللّه كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باءذن اللّه و اللّه مع الصّابرين )).(749)
سپس ، همين گروه ، هنگامى كه در برابر ((جالوت )) و سپاهيان او قرار گرفتند، گفتند: ((پروردگارا! پيمانه صبر و شكيبايى و استقامت را بر ما بريز، گام هاى ما را استوار فرما و ما را بر جمعيت كافران پيروزنما؛ و لمّا برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربّنا اءفرغ علينا صبرا و ثبّت اءقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين )).(750)
به اين ترتيب آنها نشان دادند كه با جمعيتى انبوه كه فاقد انگيزه و بى بهره از صبر و استقامت اند، در ميدان نبرد پيروز نخواهد شد، بلكه گروه اندك ، اما مصمّم و شكيبا و ثابت قدم ، مى توانند بر لشكرهاى عظيم پيروز گردد و سرانجام نيز چنين شد. اين گروه اندك به فرماندهى ((طالوت ))، توانستند ((جالوت )) و سپاهيان عظيمش را درهم بشكنند و ((جالوت )) نيز توسط داود عليه السّلام - كه آن روز جوانى نيرومند در لشكر طالوت بود - كشته شد و بنى اسرائيل توانست زمين ها و مردم دربند خود را از سيطره و اسارت دشمن آزاد سازند و به اين ترتيب درس ديگرى درباره اهمّيّت صبر و استقامت در تاريخ از خودشان به يادگار گذاشتند.
از اين آيات استفاده مى شود كه انگيزه اين صبر و استقامت ، توكّل بر خدا، ايمان به روز رستاخيز و پاداش هاى الهى بوده است . بعضى از روايات ، تعداد اين گروه اندك را 313 نفر دانسته اند (همانند اصحاب بدر كه 313 نفر بودند) و جالب اين كه حضرت داود عليه السّلام ، جوان كم سن و سال اما نيرومند و باايمان ، با فلاخنى كه در دست داشت ، پيشانى جالوت را نشانه گرفت و آن چنان ماهرانه ، يكى دو سنگ پرتاب كرد كه درست بر پيشانى جالوت برخورد كرد.
به محض برخورد سنگ ، جالوت فريادى كشيد و از مَركَب فروافتاد؛ لشكرش با مشاهده اين واقعه ، با وحشتى فراوان ، به سرعت فرار كرده و از هم فروپاشيد؛ لشكرى كه طبق بعضى از روايات عددشان بالغ بر يكصد هزار نفر مرد مسلح به انواع سلاح بود.
در ششمين آيه ، خداوند خطاب به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده و ضمن اين كه به او درس استقامت مى دهد، درسى كه برخاسته از زندگى پيامبران ((اولواالعزم )) است ، مى فرمايد: ((صبر و شكيبايى پيشه كن ؛ آن گونه كه پيامبران اولواالعزم شكيبايى داشتند و براى عذاب آنها (مخالفان ) شتاب مكن ؛ فاءصبر كما صبر اولواالعزم من الرّسل و لاتستعجل لهم ...)).(751)
گرچه در اين آيه شريفه ، شكيبايى و صبر در تقاضاى عذاب براى مخالفان و دشمنان است تا بر آنها حجّت تمام شود و اگر افرادى نيز در ميانشان تمايل دارند تا در راه حق گام نهند، به گروه سعادتمندان ملحق شوند،ولى اين دستور، يك دستور كلّى است و دليل روشنى بر فضيلت صبر به عنوان يك برنامه عمومى ، براى همه پيامبران اولواالعزم است .
آرى همه پيامبران بزرگ و صاحب شريعت ، با دشمنان سرسخت ، نادان و لجوج رو به رو بودند؛ ولى در اين راه بيشترين استقامت را متحمل شدند تا هدايت امّتشان را به بهترين صورت بجا آورند.
حضرت نوح عليه السّلام 950 سال دعوت به خدا كرد و شب و روز زحمت كشيد و در خلوت و جلوت ، آنها را اندرز كرد، اما جز گروه اندكى به او ايمان نياوردند.
حضرت ابراهيم عليه السّلام را به ميان آتش افكندند و حضرت موسى عليه السّلام و مؤ منان قومش را با شديدترين شكنجه ها آزردند، حضرت عيسى عليه السّلام را بعد از آزار زياد، مى خواستند كه به دار آويزند، ولى خداوند او را نجات داد. خلاصه اين كه پيوسته دنيا، محل برخورد حق و باطل بوده است كه در اين ميان فقط با نيروى صبر و استقامت مى توان بر مشكلات پيروز شد.
در اين كه پيامبران ((اولواالعزم )) چه كسانى هستند؛ بعضى آنها را به پيامبران صاحب شريعت جديد تفسير كرده اند كه تعداد آنها به همراه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنج نفر مى باشد. انتخاب اين عنوان براى آنها نيز به خاطر اراده محكم و عزم استوارشان در راه دعوت حق بوده است . بى شك اين گروه از پيامبران نسبت به سايرين ، با مشكلات بيشترى روبه رو بودند؛ زيرا عرضه شريعت جديد و آيين تازه ، مشكلات را در برابر متعصبان بيشتر مى كند.
بعضى نيز آنها را هيجده نفر - كه نام آنها در آيات 83 تا 90 سوره انعام آمده - و بعضى نُه نفر و بعضى هفت نفر و بعضى پنج نفر و بعضى تمام پيامبران الهى را ((اولواالعزم )) شمرده اند؛ زيرا معتقدند كه همه داراى عزم راسخى بوده اند؛ ولى با توجه به اين كه ((من )) در جمله ((اولواالعزم من الرّسل )) ((من تعبيضيه )) است ، قول اخير بعيد به نظر مى رسد و ساير اقوال نيز دليل روشنى ندارد، جز همان كه در تفسير آيه به نقل از معصومين عليهم السّلام آورديم كه تعداد آنها با پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنج نفر بوده اند.
در هفتمين آيه باز خطاب به پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، ضمن دستور به شكيبايى در برابر استهزا و تكذيب و آزار مشركان عرب و كافران متعصّب ، مى فرمايد: ((صبر جميل پيشه كن ؛ فاصبر صبرا جميلا)).(752)
در تفسير صبر جميل ؛ مفسّران تعبيرات گوناگونى دارند كه در تفسير آيه دوّم در همين بحث آورده شد و با حديث ديگرى آن را تكميل مى كنيم .
امام باقر عليه السّلام در پاسخ اين سؤ ال كه صبر جميل چيست ؟ فرمودند: ((صبر ليس فيه شكوى الى النّاس ؛ صبرى است كه در آن شكايت به مردم وجود نداشته باشد)).(753)
در هشتمين آيه ، خداوند ضمن اين كه همه مؤ منان را به صبر و مصابره - كه تفسير آن خواهد آمد - دعوت نموده و آن را كليد رستگارى و نجات مى شمرد، مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صبر (و استقامت ) پيشه كنيد و در برابر دشمنان (نيز) استقامت و شكيبايى به خرج دهيد، از مرزهاى خود مراقبت و تقواى الهى پيشه كنيد، رستگار شويد؛ ((يا ايّها الّذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتّقوا اللّه لعلّكم تفلحون )).(754)
در اين آيه ، چهار دستور داده شده كه سرچشمه رستگارى و كليد سعادت است .
نخست ، صبر و استقامت و ايستادگى در برابر حوادث و مشكلات و مصائب و موانع ؛ دوّم ((مصابره )) كه از باب ((مفاعله )) و به معنى صبر و استقامت در برابر صبر و استقامت ديگران آمده است . در واقع دستور اوّل ناظر به ايستادگى در برابر انواع مشكلات و حوادث گوناگون زندگى است و دستور دوّم ناظر به ايستادگى در برابر دشمن است ، به اين ترتيب كه هر قدر آنها بيشتر مقاومت كنند، مؤ منان بايد بر مقاومت خودشان بيفزايند تا بر دشمن غالب شوند.
((رابطوا)) از مادّه ((مرابطه )) در اصل از ((رباط)) كه به معنى بستن چيزى در مكانى است ، گرفته شده است . اين واژه (مرابطه ) معمولا به معنى مراقبت از مرزها مى آيد؛ زيرا سربازان اسلام مركب ها و وسائل جنگى خود را در آن محل نگهدارى مى كردند.
آخرين دستور، تقواى الهى است كه مانند چترى بر همه دستورهاى سابق سايه مى افكند و هنگامى كه صبر و مصابره و مرابطه به دور از هرگونه رياكارى و اغراض شخصى ، آميخته با تقوا گردد، سبب فلاح و رستگارى و نجات در دنيا و آخرت خواهد بود.
بعضى ديگر در تفسير ((مصابره )) گفته اند: ايستادگى در مقابل عادات و هواى نفس است ؛ زيرا آنها در برابر انسان ايستادگى مى كنند و انسان نيز بايد در مقابل آنها، ايستادگى نمايد. در تفسير ((مرابطه )) نيز گفته اند كه منظور، پيوند نفس به اطاعت الهى و يا پيوند قلب به خداست .
نقل شده كه عارفى پياده به خانه خدا مى رفت ، مرد عرب شتر سوارى به او گفت : اى شيخ ! به كجا مى روى ؟ عابد گفت : به بيت اللّه . گفت : چرا پياده ؟ گفت : من مركب هاى زيادى دارم (تو نمى بينى ). مرد عرب سؤ ال كرد: آن مركب ها چيست ؟ عارف گفت : هنگامى كه بلا و مصيبتى بر من نازل شود، بر مركب صبر سوار مى شوم ، و هنگامى كه نعمتى نازل شود، بر مركب شُكر و هنگامى كه قضا و قدرى رخ دهد، بر مركب رضا و هنگامى كه نفس سركش مرا به چيزى دعوت كند، مى دانم كه آن چه از عمر باقى مانده ، كمتر از آن است كه گذشته است .
مرد عرب گفت : در واقع تو سواره اى ، من پياده ام ؛ برو در امان خدا.(755)
در نهمين آيه خطاب به همه مؤ منان ، با تعبيرى تازه ، ضمن توصيه به اين كه در مشكلات از نيروى صبر و نماز كمك بگيرند، مى فرمايد ((اى افراد با ايمان ! از صبر (و استقامت ) و نماز كمك بگيريد (تا بر مشكلات فائق آييد)؛ زيرا خداوند با صابران است ؛ ((يا اءيّها الّذين آمنوا استعينوا بالصّبر و الصّلوة انّ اللّه مع الصّابرين )).(756)
اين آيه داراى مفهوم وسيعى است و هرگونه صبر واستقامت را شامل مى شود، خواه صبر به اطاعت يا بر معصيت يا بر مصيبت باشد. براى انجام هر كار مهمّى كمك گرفتن و استعانت لازم است ، خواه جهاد باشد يا غير از آن ؛ بنابراين ، براى انجام هر كار مهمّى بايد از شاخه هاى مختلف صبر كه متناسب با آن كار است ، يارى جست .
درباره تفسير صبر به ((روزه )) بايد گفت كه روزه يكى از مصداق هاى روشن اين صبر است ، نه اين كه تمام مفهوم آن را در بربگيرد.
در اين جا اين سؤ ال پيش مى آيد كه چه رابطه اى ميان صبر به معنى وسيع كلمه با صلاة (نماز) وجود دارد؟
بعضى از مفسّران گفته اند: رابطه آن دو اين است كه گاه پيمانه صبر انسان لبريز مى شود و طاقت او بر صبر كاهش مى يابد. اين جاست كه نماز به او قوّت قلب و اراده و توكّل بر خدا مى بخشد و بدين سان ، نيروى صبر از طريق نماز افزايش مى يابد.
به تعبير ديگر، هنگامى كه انسان از طريق نماز به خدا روى مى آورد، خود را به قدرت بى پايان و لايزال حق مرتبط مى سازد، اين كار، مقاومت انسان را در برابر مشكلات ، چنان افزايش مى دهد كه به نيروى شكست ناپذير تبديل مى شود.
به همين دليل در حديثى كه گاه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گاه از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده و هر دو نيز صحيح مى باشد، آمده است : ((اذا اءهاله اءمر فزع ، قام الى الصّلوة ثمّ تلى هذه الآية و استعينوا بالصّبر و الصّلوة ؛ هنگامى كه با مشكل مهمّى رو به رو مى شد، به نماز برمى خواست (و پس از نماز به دنبال حل مشكل مى رفت ) و اين آيه را تلاوت مى فرمود استعينوا بالصّبر و الصّلوة (757))).(758)
به هر حال ، اين آيه از روشن ترين آياتى است كه اهمّيّت صبر را به عنوان يك عامل پيروزى در زندگى مشخص مى كند.
در دهمين آيه ، پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دستور مى دهد كه (از سوى خداوند متعال ) به تمام بندگان باايمانش چنين بگويد: ((اى بندگان من كه ايمان آورده ايد، تقواى الهى پيشه كنيد؛ براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده اند، پاداش نيكى است ؛ سرزمين خدا وسيع است (هرگاه تحت فشار شديد كافران جبّار قرار گرفتيد، تسليم نشويد، بلكه مهاجرت كنيد؛ زيرا صابران اجر و پاداش خود را بى حساب دريافت مى كنند؛ ((قل يا عبادى الّذين آمنوا اتّقوا ربّكم للّذين اءحسنوا فى هذه الدّنيا حسنة و اءرض اللّه واسعة انّما يوفّى الصّابرون اءجرهم بغير حساب )).(759)
اين آيه از يك سو نشان مى دهد كه انسان بايد در برابر مشكلاتى كه در راه مقابله با جبّاران متحمل مى شود، از نيروى صبر كمك بگيرد؛ زيرا بدون آن چاره اى جز تسليم در برابر ظالمان زورمدار ندارد.
از سوى ديگر، پاداش صابران را بى حساب و غيرقابل شمارش بيان مى دارد.
تعبير ((بى حساب )) نشان مى دهد كه خداوند، آن قدر به آنها پاداش مى دهد كه جز او، كسى قادر به حسابش نيست . به همين جهت در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((هنگامى كه نامه هاى اعمال گشوده مى شود و ترازوهاى اعمال نصب مى شود، براى كسانى كه گرفتار بلاهاى سختى شدند و صبر كردند، نه ترازويى نصب مى شود و نه نامه عملى گشوده خواهد شد (بلكه بى حساب به آنها پاداش مى دهند)(760)؛ سپس پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آيه فوق را تلاوت نمود: انّما يوفّى الصّابرون اءجرهم بغير حساب )).
تعبير به ((غير حساب )) در آيات متعددى آمده است كه اغلب مربوط به روزى هاى فراوان دنيوى است كه خداوند به بعضى انسان ها مى دهد؛ تنها در اين مورد و در آيه 40 سوره مؤ من ، از پاداش ها و روزى هاى قيامت سخن به ميان آمده . به يقين جايى كه پاداش يا روزى بدون حساب داده شود، تناسبى با كميّت و كيفيّت اعمال نخواهد داشت ، بلكه متناسب با لطف پروردگار است و در نتيجه بسيار مهم و والا خواهد بود.
در يازدهمين آيه ، تعبير بسيار جالبى درباره اهمّيّت صبر دارد و آن اين كه فرشتگان هنگامى كه براى ديدار بهشتيان از هر درى وارد گردند، به آنها مى گويند: ((سلام بر شما! به خاطر صبر و استقامتتان ، چه پايان خوبى در اين سرا نصيبتان شد!؛ سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار)).(761)
جالب اين كه از ميان تمام اعمال و طاعات و عبادات و كارهاى نيك بهشتيان ، انگشت روى صبر و شكيبايى آنها مى گذارند و آن را سبب ورود به بهشت مى شمارند و اگر دقت كنيم ،تصديق خواهيم كرد كه صبر و استقامت ، نقش مهمى در سعادت انسان و بهشتى شدن او دارد؛ زيرا بدون صبر؛ نه پرهيز از گناه ممكن است و نه انجام اطاعت ها و عبادت ها، نه جهاد با نفس و نه جهاد با دشمن . به همين دليل فرشتگان ، در نخستين تبريك به بهشتيان ، به مسئله صبر تكيه مى كنند.
شاهد اين سخن كه همه طاعات در سايه صبر انجام مى گيرد، در آيه بيست و دوم همين سوره آمده است : ((اندشمندان و اولوالالباب ، كسانى هستند كه به خاطر ذات پروردگارشان ، صبر و شكيبايى مى كنند، نماز را برپا مى دارند و از آنچه به آنها روزى داده ايم ، در پنهان و آشكار، انفاق مى كنند و با حسنات ، آثار سيّئات را از بين مى برند؛ و الّذين صبروا ابتغاء وجه ربّهم و اءقاموا الصّلوة و اءنفقوا ممّا رزقناهم سرّا و علانية و يدرئون بالحسنة السيّئة ...)).
در تفسير اين آيه ، حديث جالبى از امام على بن الحسين عليه السّلام نقل شده است : ((هنگامى كه روز قيامت مى شود، ندادهنده اى ندا مى دهد كه اهل صبر و شكيبايى به پاخيزند؛ گروهى برمى خيزند، به آنها گفته مى شود: سوى بهشت برويد. در اين هنگام ، فرشتگان به استقبال آنها مى آيند و مى گويند: كجا مى رويد؟ مى گويند: سوى بهشت . فرشتگان مى گويند: قبل از حساب ؟! مى گويند: آرى (قبل از حساب ). مى گويند: شما كيستيد؟ مى گويند: ما اهل صبريم ؛ گفتند: صبر شما چه چيز بوده است ؟ مى گويند: ما در راه طاعت پروردگار و پرهيز از گناهان و در برابر بلا و اندوه و غم ، در دنيا صبر و شكيبايى كرديم )). امام على بن الحسين عليه السّلام فرمود: ((اين جاست كه فرشتگان مى گويند: داخل بهشت شويد؛ چه عالى است پاداش عاملان )).
بعضى از راويان احاديث گفته اند: ((در همين جا فرشتگان مى گويند: سلام عليكم بما صبرتم )).(762)
در دوازدهمين آيه ، به صورت زيبايى ، همان مطلبى را كه در آيه قبل عنوان شد، مطرح مى كند. اين آيه ، در ادامه آيات قبل كه درصدد بيان اوصاف دوازده گانه ((عبادالرحمن )) - كه بيانگر شخصيت والاى آنها در تمام ابعاد است - مى فرمايد: ((آنها هستند كه درجات عالى بهشت ، در برابر شكيبايى شان ، پاداش داده مى شود و با تحيّت و سلام (فرشتگان ) رو به رو مى شوند؛ اولئك يجزون الغرفة بما صبروا و يلقّون فيها تحيّة و سلاما)).(763)
((غرفه )) از ماده ((غرف )) (بر وزن ظرف )، به معنى برداشتن چيزى است ؛ لذا به آبى كه انسان از چشمه براى نوشيدن با دست هاى خود برمى گيرد، غرفه مى گويند؛ در ضمن به قسمت هاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل نيز ((غرفه )) مى گويند. در اين آيه نيز مراد برترين منزلگاه هاى بهشت است كه در اختيار صابران قرار مى گيرد.
صد هزاران كيميا حق آفريد كيميايى همچو صبر، آدم نديد
از تعبير آيه فوق ، استفاده مى شود كه ((صبر)) وجه مشترك تمام اوصاف دوازده گانه ((عبادالرحمن )) مى باشد.
در سيزدهمين آيه كه از آيات معروف صبر است ، ضمن بشارت به صابران در برابر آزمايش هاى بزرگ الهى مى فرمايد: ((به يقين همه شما را با چيزى از ترس ، گرسنگى ، زيان مالى و جانى و كمبود ميوه ها، آزمايش مى كنيم و صابران را بشارت ده - آنها كه هرگاه مصيبتى به آنان رسد، مى گويند: ما متعلق به خداييم و سوى او بازمى گرديم - آنها كسانى هستند كه رحمت هاى الهى شامل حالشان است و آنها هدايت يافتگانند؛ و لنبلونّكم بشى ء من الخوف و الجوع و نقص من الاءموال و الاءنفس و الثّمرات و بشّر الصّابرين * اءلّذين اذا اءصابتهم مصيبة قالوا انّا للّه اليه راجعون * اولئك عليهم صلوات من ربّهم و رحمة و اولئك هم المهتدون )).(764)
گرچه در اين آيات ، تنها به يكى از شاخه هاى صبر؛ يعنى صبر بر مصائب و مشكلات اشاره شده ، ولى اهمّيّت آن به اندازه اى است كه صلوات و درود و رحمت الهى به اين دسته از صابران جارى شده ، و آنها مسيرهاى هدايت را در پرتو همين صبر و شكيبايى مى پيمايند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:40 PM
next page
fehrest page
back page
با توجه به اين نكته كه آزمايش هاى گوناگون در اين جهان از سنت هاى خلل ناپذير الهى است ، و عبور از گردنه هاى صعب العبور آن جز با صبر ممكن نيست ، به نقش صبر و شكيبايى در زندگى و آثار نهايى آن پى مى بريم .
چه افتخارى از اين بالاتر كه انسان در برابر صبرش ، مشمول اين سه عنايت بزرگ الهى گردد:
نخست ، صلوات و درودى از نوع آنچه بر پيامبر بزرگش فرستاده مى شود و سپس شمول رحمت واسعه الهى ، نسبت به او و از همه مهمتر، هدايت پروردگار كه سرچشمه تمام نعمت ها و خوشبختى هاست .
در اين جا كه چرا صلوات به صورت جمع آمده دو تفسير ذكر شده كه هر دو مى تواند صحيح باشد: نخست اين كه اشاره به انواع اكرام و احترام الهى است ، و ديگر اين كه اشاره به تكرار آن مى باشد. تعبير به رحمت ، به صورت نكره نيز اشاره به اهمّيّت و عظمت است .
در بيان تفاوت ميان صلوات و رحمت ، بعضى گفته اند: صلوات اشاره به مدح و ثناى الهى و لطف و مغفرت اوست ؛ در حالى كه رحمت ، اشاره به انواع نعمت هاى مادى و معنوى در دنيا و آخرت دارد.
در چهاردهمين و آخرين آيه از آيات مورد بحث كه در سوره والعصر آمده ، قرآن مجيد ضمن بيان اين كه همه انسان ها در خُسران و زيان قرار دارند، جز كسانى كه داراى يك برنامه چهار ماده اى هستند كه يكى از موادّ آن ، صبر و شكيبايى و استقامت است ، مى فرمايد: ((به عصر سوگند! كه انسان ها همه در زيانند مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام دادند و يكديگر را به حق سفارش كرده ، و يكديگر را به صبر و شكيبايى توصيه نموده اند؛ والعصر * انّ الانسان لفى خسر * الّا الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات و توصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر)).(765)
تعبير تواصوا - از ماده ((تواصى )) به معنى سفارش كردن به يكديگر در آيات فوق نشان مى دهد كه مؤ منان بعد از ايمان و معرفت و عمل صالح ، بايد به احقاق حقوق روى آورند؛ حق را بشناسند و يكديگر را به آن توصيه كنند، چون احقاق حقوق و اجراى حق در جامعه انسانى ، جز با استقامت و ايستادگى در برابر موانع ممكن نيست ، توصيه به صبر را به عنوان چهارمين اصل كه پشتوانه اصول سه گانه ديگر است بيان مى كند. بنابراين صبر، يكى از اركان اصلى سعادت انسان هاست كه بدون آن ، درخت ايمان به ثمر نمى نشيند و اعمال صالح انجام نمى گيرد، و احقاق حقوق در جامعه انسانى تحقيق نمى يابد. بدون شك ، احقاق حقوق و اداى آن از مشكل ترين كارهاست ؛ زيرا گاهى ممكن است حق ، با فرد يا عزيزان و بستگانش مخالف باشد، در اين جا اداى حق جز به مدد صبر، صورت نمى پذيرد.
از مجموع آنچه در آيات بالا آمد، مى توان نتيجه گرفت كه اهمّيّت صبر و شكيبايى و استقامت ، بسيار بيش از آن است كه ما فكر مى كنيم . به گفته بعضى از مفسران ، صبر در قرآن مجيد، بيش از هفتاد بار يا نزديك به يكصد بار تكرار و تاءكيد شده ، در حالى كه هيچ يك از فضايل انسانى ، به اين اندازه مورد تاءكيد قرار نگرفته است . اين نشان مى دهد كه قرآن ، براى اين فضيلت اخلاقى و عملى اهمّيّت فراوانى قائل است ، و آن را عصاره همه فضيلت ها و خمير مايه همه سعادت ها و ابزار وصول به هرگونه خوشبختى و سعادت مى داند.
صبر در احاديث اسلامى
به گفته بعضى از علماى اخلاق ، رواياتى كه درباره فضيلت صبر و شكيبايى از معصومين عليهم السّلام به ما رسيده ، بيش از آن است كه به شمارش درآيد. و در برخى از كتب كه درباره صبر تاءليف يافته ، نزديك به 900 حديث از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه معصومين عليهم السّلام در اين باره آمده است كه به عنوان نمونه ، بخشى از آن ها را گلچين نموده ايم :
1- رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: ((اءلصّبر خير مركب مارزق اللّه عبدا خيرا له و لااءوسع من الصّبر؛ صبر بهترين مركب سوارى است ؛ خداوند هيچ بنده اى را بهتر و گسترده تر از صبر روزى نداده است )).(766)
تعبير به ((بهترين مركب ))، در اين حديث شريف اشاره به اين دارد كه صبر، وسيله رسيدن به همه سعادت ها و خوشبختى هاست انسان بدون آن به هيچ مقامى در دنيا و آخرت نمى رسد!
2- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايند: ((عليكم بالصّبر فانّ الصّبر من الايمان كالرّاءس من الجسد؛ بر شما باد به صبر و استقامت كردن ؛ زيرا صبر نسبت به ايمان ، همانند سر به بدن است )).(767)
نشان مى دهد كه صبر نقش كليدى براى تمام ابعاد زندگى انسان دارد، به همين دليل در ذيل همين حديث آمده است ((لاايمان لمن لاصبر له ؛ كسى كه صبر و استقامت ندارد، ايمان او پايدار نخواهد ماند)).
3- در حديث ديگر، همان حضرت عليه السّلام مى فرمايند: ((لايعدم الصّبور الظّفر و ان طال به الزّمان ؛ شخص صبور، پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند طول بكشد)).(768)
با توجه به اين كه هم صبر مطلق ذكر شده و هم پيروزى ، نشان مى دهد كه اين حكم در تمام ابعاد معنوى و مادى زندگى انسان هاست .
4- پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، صبر را به منزله نصف ايمان شمرده اند: ((اءلصّبر نصف الايمان ؛ صبر نصف ايمان است )).(769)
در بعضى از روايات ، نصف ايمان را شُكرگزارى و نصف ديگر آن را صبر دانسته اند. صبر و استقامت براى رسيدن به نعمت ها و سپس شُكر نعمت ؛ يعنى بهره بردارى صحيح از مواهب و نعمت هاى الهى .
روشن است كه اين حديث ، هيچ منافاتى با احاديث گذشته ندارد؛ زيرا همان طور كه بيان شد، اگر مؤ من صبر نداشته باشد ايمانش به خاطر موانعى كه بر سر راه دارد، از بين مى رود؛ هم چنين اگر شاكر نباشد، طبق اين بيان (و لئن كفرتم انّ عذابى لشديد) نعمت ها از كفش مى رود.
5- در حديث ديگر، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در تعبير زيباى ديگرى فرمودند: ((اءلصّبر كنز من كنوز الجنّة ؛ صبر؛ گنجى از گنج هاى بهشت است )).(770)
6- دليل اين امر با نقل حديثى از اميرمؤ منان عليه السّلام به وضوح روشن مى شود: ((اءلصّبر عون على كلّ اءمر؛ صبر و شكيبايى به پيشرفت هر كار (مهمى ) كمك مى كند)).(771)
زيرا همان گونه كه مى دانيد، در نظام زندگى بر سر راه هر كار مهمى ، موانعى قرار دارد كه عبور از آنها فقط با نيروى صبر و شكيبايى ممكن است .
7- درباره شكيبايى در برابر گناه اين حديث نقل شده است : ((و من صبر عن معصية اللّه فهو كالمجاهد فى سبيل اللّه ؛ كسى كه در مقابل عوامل گناه صبر كند، مقامش همانند مجاهد در راه خداست )).(772)
آرى هر دو مجاهد ((فى سبيل اللّه ))اند؛ با اين تفاوت كه يكى با دشمن بيرونى (جهاد اصغر) و ديگرى با دشمن درونى (جهاد اكبر) مى جنگد.
8- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان عليه السّلام آمده است ؛ ((ان صبرت اءدركت بصبرك منازل الاءبرار و ان جزعت اءوردك جزعك عذاب النّار؛ اگر صبر كنى ، به خاطر صبر خود به مقامات ابرار و نيكوكاران مى رسى و اگر بى صبرى كنى ، اين بى صبرى تو را در عذاب دوزخ وارد مى كند)).(773)
9- امام صادق عليه السّلام درباره صبر در برابر بلاها و حوادث تلخ زندگى ، مى فرمايند: ((من ابتلى من المؤ منين ببلاء فصبر عليه كاءنّ له مثل اءجر اءلف شهيد؛ هر كس از مؤ منان به بلايى گرفتار شود (و) شكيبايى را از دست ندهد، پاداش هزار شهيد دارد)).(774)
مرحوم ((علامه مجلسى )) رحمهم اللّه ، بعد از ذكر اين حديث در جلد 68 بحارالانوار، اين سؤ ال را مطرح مى كند كه چگونه اين پاداش صحيح است ، در حالى كه شهيد خود از صابران مى باشد؛ زيرا در برابر دشمن صبر مى كند تا شربت شهادت را مى نوشد.
در جواب اين سؤ ال مى توان گفت : شهيد در برابر تهاجمات دشمن صبر مى كند و صابران در مقابل حوادث تلخ زندگى ؛ مانند بيمارى ها، ناكامى ها و از دست دادن عزيزان صبر مى كنند.
دليل ديگرى بر برترى او نسبت به اجر شهادت ، اين است كه شهادت يك بار است ، ولى گرفتارى هاى تلخ زندگى ، هزاران بار تكرار مى شود.
10- پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درباره پاداش معنوى صابران مى فرمايند: ((من ابتلى فصبر و اعطى فشكر و ظلم فغفر اولئك لهم اءلاءمن و هم مهتدون ؛ كسى كه به بلايى مبتلا شود و شكيبايى كند و نعمتى به او برسد و شُكر آن را به جا آورد و مورد ستم واقع شود و (با بزرگوارى ) طرف را ببخشد، چنين كسانى امنيت و آرامش (در قيامت ) دارند و آنها هدايت يافتگانند)).(775)
11- امام صادق عليه السّلام مى فرمايند: ((الصّبر يظهر ما فى بواطن العباد من النّور و الصّفاء و الجزع يظهر ما فى بواطنهم من الظّلمة و الوحشة ؛ صبر، آنچه را كه در درون بندگان خدا از نور و صفا وجود دارد، آشكار مى كند و بى صبرى و ناشكيبايى ، آنچه را كه در درون آنها از ظلمت و وحشت است ، ظاهر مى سازد)).(776)
12- بحث احاديث صبر را با حديث ديگرى از اميرمؤ منان عليه السّلام پايان مى دهيم : ((الصّبر مطيّة لاتكبوا و القناعة سيف لاينبوا؛ صبر و شكيبايى مركبى است كه هرگز به زمين نمى خورد و قناعت شمشيرى است كه هرگز از كار نمى افتد)).(777)
اين ها بخش مختصرى از احاديثى است كه درباره اهمّيّت صبر انسان ها و پاداش شكيبايان وارد شده است .
من از مفصّل اين قصّه ، مجملى گفتم تو خود، حديث مفصل بخوان از اين مجمل
آثار و پيامدهاى صبر
همان گونه كه در مباحث گذشته اشاره شد، طبيعت زندگى دنيا اين است كه با موانع و مشكلات و آفات همراه مى باشد. در مسير انجام ((بايدها)) و ((نبايدها)) اغلب مشكلاتى است كه اگر انسان از آن نگذرد، به مقصد نمى رسد. در ضمن ، هميشه آفات و مصائبى در كمين نعمت هاست كه باعث از دست دادن آنها مى شود، مصايبى در اموال و انفس و عزيزان و دوستان و مواهب ديگر.
انسان بدون صبر و استقامت ، هم در جهات مثبت به جايى نمى رسد و هم در برابر عوامل منفى و قادر به ايستادگى نيست . به همين دليل ، كليد اصلى پيروزى ها، صبر و شكيبايى است و از آنجا كه دين مجموعه اى از بايدها و نبايدهاست ، اطاعات و ترك معاصى ، بدون صبر و استقامت ، بقا و دوامى ندارد؛ زيرا طبق بيان گذشته ، صبر در برابر ايمان ، همانند سر نسبت به بدن است .
از اين رو، در بعضى از احاديث اسلامى (از جمله حديثى از اميرمؤ منان عليه السّلام ) نقل شده : ((صبر و ظفر، قرين هم شمرده شده اند كه به واسطه صبر، ظفر مى آيد))؛ ((اءلصّبر الظّفر؛ صبر مساوى با پيروزى است !)).(778)
در آيات قرآن نيز شرط مهم پيروزى مجاهدان راه خدا را صبر و شكيبايى شمرده است : ((...ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماءتين و ان يكن منكم ماءة يغلبوا اءلفا من الّذين كفروا؛ هرگاه بيست نفر صبور و بااستقامت از شما باشد، بر دويست نفر غلبه مى كنند و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كافران پيروز مى گردند)).(779)
چه نيرويى كه يك نفر را توانايى مقابله با ده نفر و صد نفر را توانايى مقابله با يك هزار نفر را مى دهد. اين نيرو همان صبر و استقامت است كه در آيه به آن تصريح شده است .
افراد سُست اراده و كم حوصله و كم استقامت ، بسيار زود از ميدان حوادث مى گريزند، يا در برابر حجم مشكلات زانو مى زنند. نه دنيا را بدون صبر و استقامت به انسان مى دهند و نه آخرت را؛ به همين دليل ، اقوام و ملت هايى در جهان پيشرفت دارند كه استقامت بيشترى داشته باشند.
در حالات علماى بزرگ - اعم از شخصيت هاى والاى مذهبى كه دَرهاى علوم را گشودند يا دانشمندان علوم ديگر كه به اختراعات و اكتشافات بزرگى نايل شدند - چيزى كه بيش از هر چيز ديگر مى درخشد، صبر و استقامت آنها است . گاهى يك دانشمند، براى كشف يك قانون علمى ، ناچار است چند سال در اِنزوا در كتابخانه يا آزمايشگاه خود بماند تا موفّق به كشف آن شود.
حديثى از على عليه السّلام نقل شده است : ((من ركب مراكب الصّبر اهتدى الى ميدان النّصر؛ كسى كه بر مركب صبر و شكيبايى سوار شود، به ميدان پيروزى پاى مى نهد)).(780)
باز از همان امام بزرگوار آمده است كه ((مفتاح الظّفر لزوم الصّبر؛ كليد پيروزى ، داشتن صبر و شكيبايى است )).(781)
از سوى ديگر، افراد كم صبر و استقامت ، بسيار زود آلوده انواع گناه مى شوند، زيرا گناهان ، جاذبه هاى نيرومندى براى نفس سركش انسانى دارد و اگر مقاومت شديدى در انسان نباشد، ايستادگى در برابر آن جاذبه ها ممكن نيست .
در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((كم من صبر ساعة قد اءورثت فرحا طويلا و كم من لذّة ساعة قد اءورثت حزنا طويلا؛ بسيار اتفاق افتاده كه يك ساعت صبر و شكيبايى ، سبب شادى طولانى شده است ، و چه بسيار لذّت كوتاهى در يك ساعت ، غم و اندوه طولانى به بار آورده است )).(782)
ممكن است در طول زندگى ، انسان گرفتار خسارت ها و زيان هاى مادى ، اجتماعى و يا معنوى شود؛ مثلا در مورد مرگ نزديكان بايد گفت : چنان نيست كه دوستان و خويشاوندان همه با هم متولد شوند و همه با هم بميرند، بعضى زودتر و بعضى ديرتر، چشم از جهان مى پوشند، آنها كه زودتر مى روند، بازماندگان را به داغ و فراق خود مبتلا مى سازند. اگر انسان ، صبور نباشد، به زودى سلامتش را از دست مى دهد، از همه چيز زندگى ماءيوس گشته و دست او از كار مى ماند.
آرى ! اين صبر است كه با وجود تمام اين حوادث ناگوار، به روح و قلب انسان توانايى ادامه حيات را مى دهد.
در روايات سابق ، بيان داشتيم كه امام صادق عليه السّلام ثواب شكيبايى شيعيان در برابر مصيبت ها و گرفتارى ها را برابر با پاداش هزار شهيد دانستند كه اين امر نشانگر همين معنى است .
خلاصه اين كه : درباره اهمّيّت صبر و نقش آن در پيشبرد دين و دنيا، هر چه بيان شود كم است . به همين دليل ، تعبيرات بسيار بالايى را كه در روايات اسلامى درباره پاداش صابران آمده است ، نبايد مبالغه پنداشت و در يك بيان كلى مى توان به اين روايت از امام باقر عليه السّلام تمسك بجوييم : ((انّه من صبر نال بصبره درجة الصّائم القائم ، و درجة الشّهيد الّذى ضرب بسيفه قدّام محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ هر كس صبر و شكيبايى كند، به خاطر آن به مقام روزه داران شب زنده دار مى رسد و درجه شهيدى را كه در پيشاپيش پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با شمشير به دفاع پرداخته و شربت شهادت نوشيده است ، را به دست مى آورد)).(783)
به گفته شاعر:
كليد صبر كسى را كه باشد اندر دست هر آينه در گنج مراد بگشايد
به شام تيره مِحنَت ، بساز و صبر نما كه عاقبت ، سَحر از پرده ، روى بنمايد
شاخه هاى صبر
در بسيارى از گفتار و نوشتار علماى اخلاق و بزرگان اسلام ، ((صبر)) به سه شاخه تقسيم شده است :
1- صبر بر اطاعت .
2- صبر بر معصيت .
3- صبر بر مصيبت .
منظور از ((صبر بر اطاعت ))؛ ايستادگى در برابر مشكلات اطاعت فرمان خداست . اطاعت فرمان الهى در نماز و روزه و حج و جهاد و اداى واجبات مالى ، همانند خمس و زكات و هم چنين صبر و شكيبايى در برابر مشكلات اطاعت اوامر استجابى كه دامنه گسترده اى دارد.
منظور از ((صبر بر معصيت ))؛ ايستادگى در برابر شعله هاى سركش شهوات و هيجان هاى برخاسته از هوا و هوس است كه اگر چنين نباشد، طوفان شهوات و هوس ها تمام ايمان و تقوا و پاكى و صدق و صفا و... را از بين مى برد.
و منظور از ((صبر بر مصيبت ))؛ آن است كه انسان در طول زندگى ، در برابر حوادث دردناكى ؛ مانند از دست دادن عزيزان ، خسارت هاى عظيم مالى ، به خطرافتادن آبرو و حيثيت اجتماعى ، گرفتارى در چنگال بيمارى هاى صعب العلاج و افتادن در دام دوستان ناباب و شُركاى خائن و حكومت ظالم و گاه همسران فاسد و... صبر و شكيبايى را از دست ندهد.
بزرگان اخلاق ، اين تقسيم سه گانه را از روايات اسلامى گرفته اند؛ همانند روايتى كه از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است : ((اءلصّبر ثلاثة ، صبر على المصيبة و صبر على الطّاعة و صبر على المعصية ، فمن صبر على المصيبة حتّى يردّها بحسن عزائها، كتب اللّه له ثلاث ماءة درجة ما بين الدّرجة الى الدّرجة كما بين السّماء الى الاءرض ، و من صبر على الطّاعة كتب اللّه له ستّ ماءة درجة ، ما بين الدّرجة الى الدّرجة كما بين تخوم الاءرض الى العرش و من صبر على المعصية كتب اللّه له تسع ماءة درجة ما بين الدّرجة الى الدّرجة كما بين تخوم الاءرض الى منتهى العرش ؛ صبر بر سه گونه است : صبر بر مصيبت ، صبر بر طاعت و صبر بر معصيت كسى كه صبر بر مصيبت كند و آن را با شكيبايى و صبر جميل تحمل نمايد، خداوند سيصد درجه برايش مى نويسد كه فاصله ميان هر درجه همانند فاصله آسمان و زمين است و هر كس صبر بر اطاعت كند، خداوند ششصد درجه برايش مى نويسد كه فاصله هر يك با ديگرى همانند فاصله انتهاى زمين تا عرش خداست . و هر كس صبر بر معصيت كند، خداوند نهصد درجه برايش مى نويسد كه فاصله هر يك با ديگرى ، همانند فاصله منتهاى زمين تا منتهاى عرش خداست )).(784)
از تعبيرات اين حديث ، استفاده مى شود كه صبر بر معصيت مهمتر از همه است و صبر بر اطاعت در مرحله دوّم و صبر بر مصيبت در مرحله سوّم قرار دارد.
اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديثى ديگر، بعد از آن كه ايمان را بر چهار ستون قرار داده كه ركن اوّل آن صبر، ركن دوّم آن يقين و ركن سوّم آن ، عقل و ركن چهارم آن جهاد است ، مى فرمايد: ((و الصّبر منها على اءربع شعب ، على الشّوق و الشّفق و الزّهد و التّرقّب ؛ صبر چهار شعبه دارد، اشتياق ، ترس ، زهد و انتظار.)) و سپس در شرح آن مى فرمايند: ((كسى كه اشتياق بهشت داشته باشد، از شهوات و هوس هاى سركش به كنار مى رود، و آن كسى كه از آتش دوزخ بترسد، از محرّمات دورى مى گزيند و كسى كه زهد بر دنيا داشته باشد، مصيبت ها را ناچيز مى شمرد، و كسى كه در انتظار سرانجام نيك باشد، براى انجام نيك سرعت مى گيرد)).(785)
با اندكى دقت روشن مى شود كه هدف امام عليه السّلام ، در اين بيان ، شرح انگيزه هاى صبر و استقامت است ، نه شاخه هاى آن . نظير حديث فوق كه از پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نقل شده است .
انگيزه هاى صبر و شكيبايى
امورى كه باعث صبر انسان در مشكلات طاعت و ترك معصيت و در برابر مصائب مى شود، فراوان است كه هر كدام تاءثير خاصّى در پديدآوردن اين فضيلت بزرگ دارد كه مهمترين آنها عبارتند از:
1- تقويت پايه هاى ايمان و يقين ، مخصوصا توجه به اين نكته كه خداوند ((اءرحم الرّاحمين )) است و نسبت به بندگانش از هر كسى مهربانتر است و او براى رعايت و تاءمين مصالح عباد، حوادثى مى آفريند كه اسرار و منافعش پوشيده است ، روح شكيبايى را در انسان پرورش مى دهد. توجه به پاداش هاى عظيم مطيعان و تاركان معاصى و صدق وعده هاى الهى نيز در اين زمينه ، عزم انسان را در صبر و شكيبايى ، راسخ تر مى كند.
از همين رو، اميرمؤ منان عليه السّلام مى فرمايند: ((اءصل الصّبر حسن اليقين باللّه ؛ اساس و ريشه صبر، ايمان و يقين خوب ، نسبت به خداوند است )).(786)
بديهى است ، هر قدر ايمان انسان به حكمت و رحمت پروردگار بيشتر باشد، صبر او نيز بيشتر خواهد شد؛ به تعبير ديگر، تحمل صبر و شكيبايى برايش آسان تر مى گردد. به همين دليل ، حديثى از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه به بعضى از ياران خود فرمود: ((انّا صبّر و شيعتنا اءصبر منّا؛ ما صبورانيم ، ولى شيعيان ما از ما صبورترند.)) راوى سؤ ال مى كند، فدايت شوم ! چگونه شيعيان شما از شما صبورترند؟ امام در پاسخ فرمودند: ((لاءنّا نصبر على مانعلم و شيعتنا يصبرون على ما لايعلمون ؛ چون ما بر چيزى كه مى دانيم (و از اسرار آن آگاهيم ) صبر مى كنيم ؛ ولى شيعيان ما در برابر امورى كه از اسرارش آگاه نيستند صبر مى كنند)).(787)
2- دست يابى به صبر، مانند كسب هر فضيلت اخلاقى ديگر، با ممارست و روبه رو شدن با حوادث گوناگون حاصل مى شود، به همين دليل در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((من توالت عليه نكبات الزّمان اكسبته فضيلة الصّبر؛ كسى كه پى درپى حوادث ناخوشايند زمان برايش حادث شود، فضيلت صبر را برايش فراهم مى كند)).(788)
به تعبير ديگر، انسان در ابتداى برخورد با مصيبتى ، ناله و فرياد سر مى دهد و جزع و فزع را به اوج مى رساند، هم چنين هنگامى كه در انجام طاعتى از طاعات پروردگار، با مشكلى روبه رو شود، اظهار خستگى مى كند، ولى تكرار آن حوادث و اين مشكلات به تدريج فضيلت صبر را در او به وجود مى آورد.
3- توجه به اين نكته كه دنيا، دار حوادث و مشكلات است و رسيدن به هيچ موهبتى از مواهب مادى و معنوى ، بدون عبور از موانع گوناگون امكان پذير نيست و نيز توجه به اين حقيقت كه افراد كم صبر و بى حوصله و كم طاقت ، هرگز به جايى نخواهند رسيد، عزم و اراده انسان را بر صبر و شكيبايى در مقابل مشكلات محكم تر مى سازد.
همان گونه كه در سابق اشاره شد، براى چيدن يك شاخه گُل بايد رنج خار را كشيد و براى نوشيدن يك جُرعه عسل ، بايد در برابر نيش زنبور صبر كرد، گنج ها در ويرانه هاست و بهشت در لابه لاى ناملايمات قرار گرفته است .
به يقين هر كس در اين امور دقت كند، آمادگى بيشترى براى صبر و شكيبايى پيدا مى كند. از همين رو در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((لكلّ نعمة مفتاح و مغلاق و مفتاحها الصّبر و مغلاقها الكسل ؛ براى هر نعمتى كليد و قفل و بندى است ؛ كليد آن صبر و قفل و بند آن ، تنبلى و كسالت است )).(789)
4- يكى ديگر از انگيزه هاى صبر و عوامل پرورش آن ، هم شكل ساختن صابران است ، اين امر نه تنها در اين جا بلكه در تمام فضايل اخلاقى صدق مى كند كه هرگاه انسان ، در ظاهر خود را به صفتى بيارايد، هر چند در باطن چنين نباشد، به تدريج در باطنش نيز نفوذ كرده و به آن متخلّق مى گردد.
در حديثى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : ((من يتصبّر يصبّره اللّه و من يستعفف يعفّه اللّه ، و من يستغن يغنه اللّه و مااعطى عبد عطاء هو خير و اءوسع من الصّبر؛ كسى كه خود را به چهره صابران درآورد (و جزع و فزع را ترك گويد)، خداوند روح صبر را به او مى بخشد و كسى كه به چهره عفيفان درآيد، خداوند او را به زينت عفّت مى آرايد و كسى كه در چهره بى نيازان درآيد، خداوند او را بى نياز مى سازد و به هيچ بنده اى موهبتى بهتر و گسترده تر از صبر عطا نشده است )).(790)
5- صبر رابطه نزديكى با ظرفيت وجودى انسان دارد. هر اندازه ظرفيت و شخصيت انسان بيشتر شود، صبر و شكيبايى او افزون مى گردد، به همين دليل كودكان و بزرگسالان كودك صفت ، در برابر كمترين حادثه اى ، بى تابى مى كنند؛ در حالى كه افراد باظرفيت و باشخصيت ، مشكلات را در خود هضم نموده و خم به اَبرو نمى آورند.
يك استخر كوچك با اندك نسيمى متلاطم مى شود؛ ولى يك اقيانوس عظيم ، به آسانى متلاطم نمى شود و اقيانوس كبير را از اين جهت اقيانوس آرام مى خوانند كه هيجان امواجش به خاطر گسترش آن كمتر است .
مطالعه حالات بزرگان ، مخصوصا انبيا و اولياى الهى كه بر اثر صبر و شكيبايى به مقامات عالى روحانى نايل گشتند، مى تواند از انگيزه هاى مؤ ثر باشد، همان گونه كه آنها در همه چيز الگو و اُسوه اند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:40 PM
fehrest page
back page
مسئله صبر و شكيبايى در برابر حوادث سخت زندگى و مشكلات عظيمى كه در راه پيروزى انسان وجود دارد، تنها بُعد اخلاقى ندارد، بلكه از نظر بهداشت و سلامت جسم نيز فوق العاده مؤ ثر است . افراد ناشكيبا عمرى كوتاه و تواءم با انواع بيمارى ها دارند كه مهمترين آنها قلبى و عصبى است ؛ در حالى كه شكيبايان از عمر طولانى و تواءم با سلامت نسبى برخوردارند؛ به همين دليل ، روانشناسان معتقدند داشتن مذهب (كه انسان را به شكيبايى در برابر مشكلات ترغيب مى كند) يكى از شرايط سلامت جسم و روان انسان است .
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((من اءحبّ البقاء فليعدّ للمصائب قلبا صبورا؛ كسى كه دوست دارد عمر طولانى داشته باشد، بايد قلب صبورى در برابر مصائب آماده كند)).(791)
جزع و بى تابى
((جزع )) نقطه مقابل ((صبر)) است و آن ، حالت بى قرارى و ناشكيبايى در برابر حوادث و مشكلات است ، به گونه اى كه انسان در برابر حادثه زانو زند، ماءيوس شود، بى تابى كند و يا از تلاش و كوشش براى رسيدن به مقصد چشم بپوشد.
جزع يكى از بدترين و نكوهيده ترين صفات است كه انسان را در دنيا و آخرت به بدبختى مى كشاند و از رسيدن به مقامات والا بازمى دارد و ارزش و مقام او را در جامعه كاسته ، شربت زندگى را در كامش تلخ ، و شهد حيات را شرنگ مى سازد.
قرآن مجيد در سوره ((معارج ))، انسان را موجودى حريص و كم طاقت معرفى مى كند كه وقتى بدى به او برسد، بى تابى مى كند و هنگامى كه خوبى به او رسد، بُخل مى ورزد و مانع ديگران مى شود، ((انّ الانسان خلق هلوعا * اذا مسّه الشّرّ جزوعا * و اذا مسّه الخير منوعا)).(792)
منظور از انسان در اين آيه - همانند بعضى از آيات مشابهى كه انسان را با صفات ناشايستى توصيف كرده - انسان هاى تربيت نيافته و به اصطلاح خودرو و فاقد شخصيت است و لذا در ذيل همين آيات با جمله (الّا المصلّين ... تا...و الّذين هم على صلاتهم يحافظون (793)، افراد باايمانى را كه به نماز و كمك به محرومان و اصول عفّت و امانت و شهادت به حق وفا دارند، استثنا كرده و از تحت عنوان ((هلوع )) خارج مى كند.
تعبير آيات فوق ، شايد اشاره به اين باشد كه معمولا افراد جزوع و ناشكيبا بخيل هم هستند؛ همان گونه كه بخيلان ناشكيبا مى باشند؛ به تعبير ديگر اين دو صفت با يكديگر رابطه دارند و از اين رو در مفهوم ((هلوع )) جمع شده اند.
در روايات اسلامى نيز بحث هاى جالب و عميق و نكته هاى قابل ملاحظه اى در اين زمينه ديده مى شود كه هر يك از ديگرى آموزنده تر است ، در ذيل به چند نمونه از آنها اشاره مى شود:
1- اميرمؤ منان على عليه السّلام در مذمّت جزع مى فرمايند: ((ايّاك و الجزع فانّه يقطع الاءمل و يضعّف العمل و يورث الهمّ؛ از جزع و ناشكيبايى بپرهيز؛ زيرا اميد انسان را قطع و كوشش و تلاش را ضعيف ساخته و غم و اندوه به بار مى آورد)).(794)
2- همان امام بزرگوار در جاى ديگر ضمن اشاره به نكته لطيف ديگرى مى فرمايند: ((الجزع اءتعب من الصّبر؛ بى تابى از صبر و شكيبايى ناراحت كننده تر است )).(795)
دليل آن روشن است ؛ زيرا جزع و بى تابى هيچ مشكلى را حل نمى كند، تنها اثرش اين است كه روح و جسم انسان را در هم مى كوبد، به همين دليل از شكيبايى پر زحمت تر مى باشد؛ مثلا، هنگامى كه انسان ، عزيزى را از دست دهد، ممكن است سرش را به ديوار بكوبد، گريبان چاك كند، نعره و فرياد بكشد و يا سرانجام خودكشى كند؛ اما هيچ يك از اين ها عزيز از دست رفته را بازنمى گرداند، بلكه تنها پايه هاى ايمان و سلامت جسم و جان او را در هم مى كوبد، علاوه بر اين ، اجر و پاداش انسان را نيز بر باد مى دهد كه شرح آن در حديث بعد مى آيد.
3- حضرت على عليه السّلام مى فرمايد: ((اءلجزع لايدفع القدر ولكن يحبط الاءجر؛ جزع (در برابر مصائب )، مقدرات را تغيير نمى دهد؛ ولى اجر و پاداش انسان را از بين مى برد)).(796)
درباره اين كه چرا پاداش را از بين مى برد، بايد گفت : جزع و ناشكيبايى دليل بر عدم رضا و عدم تسليم در برابر مقدرات الهى است . در واقع ، اعتراض به عدل و حكمت پروردگار را دربردارد؛ هر چند صاحبش از آن غافل باشد.
4- در حديث ديگرى كه از امام هادى عليه السّلام نقل شده ، ضمن اشاره به نكته جالب ديگرى ، مى فرمايند: ((اءلمصيبة للصّابر واحدة و للجازع اثنان ؛ مصيبت براى انسان صبور يكى است و براى انسان بى صبر و شكيبا دوتاست )).(797)
جزع و بى تابى - چنان كه در قبل اشاره شد - مشكلات عظيم جسمى و روحى به دنبال دارد، به علاوه اجر و پاداش انسان را برباد مى دهد، بنابراين مصيبت افراد ناشكيبا مضاعف مى شود.
5- امام كاظم عليه السّلام در بيان يكى از وصاياى حضرت مسيح عليه السّلام مى فرمايند: ((و لاتجعلوا قلوبكم ماءوى للشّهوات انّ اءجزعكم عند البلاء لاءشدّكم حبّا للدّنيا و انّ اءصبركم على البلاء لاءزهدكم فى الدّنيا؛ دل هاى خود را پناهگاه شهوات قرار ندهيد، آن كس كه در بلا، بيشتر بى تابى مى كند، علاقه اش به دنيا بيشتر است و آن كس كه در بلا، شكيباتر است ، نسبت به دنيا، بى اعتناتر است )).(798)
از اين روايت استفاده مى شود كه يكى از سرچشمه هاى مهم جزع و بى تابى ، حرص و حبّ دنياست و براى كاستن از شدّت جزع ، بايد از علاقه به دنيا كاست .
6- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام نقل شده است : پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هنگام عيادت يكى از يارانش كه آخرين ساعات عمرش را مى گذراند، فرمودند: ((اى فرشته مرگ ! با او مدارا كن كه باايمان است . ملك الموت عرض كرد: بشارت باد بر تو اى محمد! كه من نسبت به همه مؤ منان مدارا مى كنم . بدان اى محمد! هنگامى كه من روح فرزندان آدم را مى گيرم ، خانواده آنان بى تابى مى كنند. در گوشه اى از خانه مى ايستم و مى گويم : چرا اين گونه بى تابى مى كنيد؟ من قبل از پايان عمرش روح او را نگرفتم و اين يك ماءموريت الهى است ، گناهى ندارم ؛)) ((ان تحتسبوه و تصبروا توجروا، و ان تجزعوا تاءثموا و توزروا؛ اگر راضى به رضاى خدا باشيد صبر كنيد به شما پاداش داده مى شود و اگر جزع و بى تابى كنيد گناه مى كنيد)).(799)
7- حديث كوتاه و پرمعنى ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((من لم ينجه الصّبر اءهلكه الجزع ؛ كسى كه صبر او را نجات ندهد، بى تابى او را هلاك خواهد كرد.))(800) (اين هلاكت مى تواند اشاره به هلاكت دنيا و آخرت باشد).
8- اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - به عنوان ((ختامه مسك )) - پايان مى دهيم . در اين حديث آمده است كه يكى از اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرزندش را از دست داده بود، حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور نوشتن نامه اى به اين مضمون را به او دادند: ((خداوند متعال ، اجر تو را افزون كند و به تو صبر و شكيبايى دهد!... مبادا با جزع و بى تابى ، اجر خود را از بين ببرى و فرداى قيامت به خاطر از دست دادن ثواب صبر بر مصيبت ، پشيمان گردى ، هنگامى كه ثواب و مصيبتت را ببينى ، مى فهمى كه مصيبت از آن كوتاه تر بوده است و بدان ! جزع و بى تابى ، عزيز از دست رفته را بازنمى گرداند، غم و اندوه ، قضاى الهى را تغيير نمى دهد و آنچه از پاداش ، در برابر از دست دادن فرزند بر تو نازل شده ، تاءسّفت را از ميان مى برد)).(801)
مرحوم محدّث قمى در ((سفينة البحار)) داستان جالبى درباره ((بوذرجمهر)) و مسئله ((صبر و جزع )) كه بسيار مناسب اين نوشتار است ، نقل مى كند: در بعضى از تواريخ آمده است كه انوشيروان نسبت به ((بوذرجمهر)) خشمگين شد. دستور داد او را در اتاق تاريكى زندانى كنند. چندين روز گذشت ، انوشيروان كسى را فرستاده تا از وضع حال او جويا شود. فرستاده انوشيروان ، در حالى كه او خوشحال و مطمئن بود، از او پرسيد: چگونه در اين حالت كه سخت در مضيقه اى ، فارغ البال مى باشى ؟
بوذرجمهر گفت : من (همه روزه ) از معجونى كه از شش ماده تركيب شده است ، استفاده مى كنم و اين معجون همان گونه كه مى بينيد، مرا بر سر حال آورده است .
فرستاده پرسيد: ممكن است اين معجون را به ما معرفى كنى تا در مشكلات به آن پناه بريم ؟
بوذرجمهر در جواب گفت :
مادّه اوّل آن ((اءلثّقة باللّه ؛ توكّل بر خداست )).
ماده دوّم ؛ آنچه مقدر است ، خواه و ناخواه رخ مى دهد و بى تابى در برابر آن ، مشكلى را حل نخواهد كرد.
ماده سوّم ؛ صبر و شكيبايى بهترين چيزى است كه در آزمون هاى الهى به كمك انسان مى شتابد.
ماده چهارم ؛ اگر صبر نكنم ، چه كنم ؟ بنابراين با جزع خود را هلاك ننمايم .
ماده پنجم ؛ از مشكلى كه من دارم ، مصائب مشكل ترى نيز وجود دارد؛ پس خدا را شُكر كه در آن ها گرفتار نشدم !
ماده ششم ؛ از ستون به ستون فرج است .
اين سخن به انوشيروان رسيد، او را آزاد و گرامى داشت .(802)
درمان جزع و ناشكيبايى
اين بيمارى درونى ، مانند بسيارى از بيمارى هاى ديگر، راه هاى درمان دارد كه ما در ذيل به آنها اشاره مى كنيم :
1- تشخيص درد و تجويز بهترين راه درمان
هنگامى كه يك طبيب روحانى ، اين بيمارى اخلاقى را از طريق آثار و نشانه هايش (مانند بر سر و صورت زدن ، انگشت به دندان گزيدن ، ناله و فرياد كشيدن ، با كج خُلقى و خشونت با ديگران صحبت كردن ، با زن و فرزند خود بدرفتارى نمودن و حداقل زبان به شِكوِه گشودن ) تشخيص داد، براى درمان دست به كار مى شود و از راه هاى مختلف اقدام مى كند!
2- يادآورى پيامدهاى شوم جزع و بى تابى
يادآورى پيامدهاى جزع و بى تابى و آثار سوء آن نقش مهمى در درمان اين بيمارى روحى دارد. شايد كمتر كسى اين آثار را بداند و از اين حالت ، بيزار نشود و درصدد رفعش برنيايد.
آرى ! هنگامى كه انسان بداند، ناشكيبايى ها، اجر و پاداش او را در پيشگاه خدا (طبق روايات گذشته )، برباد مى دهد؛ بى آن كه مشكلى را حل كند، روان انسان را در هم مى كوبد و آرامش او را سلب نموده و سلامت جسم و جان او را به خطر مى اندازد؛ از همه بدتر اين كه درهاى حل مشكل را بر روى انسان مى بندد؛ زيرا اگر به هنگام بروز مشكلات و مصائب ، انسان خونسردى خويش را حفظ كند و به اعصاب خويش مسلط باشد، اغلب راه حلى براى گشودن مشكل و يا حدّاقل ، كاهش مصائب مى يابد؛ ولى انسان ناشكيبا بر اثر اضطراب و بى تابى و عدم تسلط بر اعصاب و عدم تمركز فكر، حتى درهايى را كه آشكارا به رويش باز است ، نمى بيند؛ درست مانند پرندگانى كه در اتاق و سالنى گرفتار شوند، مرتب خود را به اين در و ديوار مى كوبند و حتى هنگامى كه صاحب خانه ، پنجره ها را مى گشايد تا آنها آزاد شوند، به خاطر اضطراب و بى تابى شان ، حتى دريچه هاى باز را نيز نمى بينند كه اگر لحظه اى آرام گيرند و شكيبايى پيشه كنند و نگاهى به اطراف خود اندازند، به آسانى راه نجات خود را پيدا خواهند كرد.
دقت به اين حقايق ، تاءثير مهمى در تغيير اين حالت دارد و به تدريج انسان را در صف شكيبايان درمى آورد.
3- مطالعه آيات و رواياتى كه پيرامون اجر و پاداش صابران وارد شده است
مطالعه آيات و رواياتى كه درباره اجر صابران وارد شده است ، نقش مهمى در تقويت روحيه صبر در انسان دارد، از جمله اين آيه شريفه كه بزرگترين بشارت را به صابران مى دهد: ((بشارت ده صابران را همان ها كه وقتى مصيبتى به آنها برسد، مى گويند: ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم ، رحمت و درود خدا بر آنهاست و آنها هدايت يافتگانند؛ ...و بشِّر الصّابرين* الّذين اذا اءصابتهم مصيبة قالوا انّا للّه و انّا اليه راجعون * اولئك عليهم صلوات من ربّهم و رحمة و اولئك هم المهتدون )).(803)
تعبير ((اولئك هم المهتدون )) تعبير پرمعنا و داراى تفسيرهاى گوناگونى است كه ممكن است يكى از تفسيرهاى آن همان كه در بالا ذكر شد، باشد و آن اين كه صابران ، راه حل مشكلات را زودتر از ديگران پيدا مى كنند، و درها به روى آنان گشوده مى شود. چون يكى از عوامل اصلى بى تابى ((ضعف نفس )) است ؛ پس هر قدر انسان در تقويت روحيات خود بكوشد، در زدودن آثار ناشكيبايى و بى صبرى موفق تر است .
4- مطالعه احوال انبيا و اوليا و بزرگان
يكى ديگر از راه هاى درمان بى تابى ، مطالعه احوال انبيا و اولياو صبر و شكيبايى آنان در مقابل مصائب و درد و رنج هاى گوناگون و دشمنان درونى و بيرونى است . يادآورى اين مسائل به انسان الهام مى دهد كه نبايد در برابر حجم مشكلات بى تابى نمود.
5- تلقين و اعتماد به نفس در تحمل سختى ها
اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه تلقين ، چه از سوى خود و چه از طرف ديگران ، عامل مؤ ثرى در برطرف ساختن اخلاق سوء و صفات زشت نفسانى است . اگر ناشكيبايان هر روز به خود تلقين شكيبايى كنند و اطرافيان نيز در تلقين كوتاهى نكنند، بى شك آثار شكيبايى در آنان ظاهر مى شود.
اين بحث را با دعايى از امام سجّاد عليه السّلام پايان مى دهيم : ((اءللّهمّ اجعل اءوّل يومى هذا صلاحا و اءوسطه فلاحا و آخره نجاحا اءعوذ بك من يوم اءوّله فزع و اءوسطه جزع و آخره وجع ؛ پروردگارا! آغاز روز مرا صالح و سعادت و وسط آن را رستگارى و پايانش را پيروزى قرار ده . پناه به تو مى برم از روزى كه آغازش بى تابى و وسط آن ناله و فرياد و پايانش درد و رنج باشد)).
از اين تعبير استفاده مى شود كه جزع و فزع انسان را به درد و رنج مى كشاند و نه تنها از درد انسان نمى كاهد، بلكه دردش را افزايش مى دهد.
فرق جزع و احساسات معقول
قلب انسان كانون عواطف و احساسات است . هرگاه عزيزى را از دست دهد، ناراحت گشته و اشكهايش جارى مى شود؛ امّا نبايد هرگز اين گونه اظهار تاءثّر را با جزع و بى تابى و بى صبرى اشتباه كرد؛ زيرا قلب انسان در برابر حوادث ناگوار عكس العمل نشان داده و چشم انسان نيز كه دريچه قلب است ، ممكن است از تاءثيرات قلب متاءثّر گردد.
بنابراين گريه و سوگوارى براى از دست دادن عزيزان يك امر طبيعى و انسانى است .
مهم آن است كه انسان در مصبيت ، سخنى كه حاكى از ناشُكرى و شكايت باشد، بر زبان نراند و حرف هايى كه دور از شاءن يك بنده مطيع پروردگار است ، نگويد؛ خودزنى ننموده و گريبان ندرد. در اين رابطه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايند: ((ليس منّا من ضرب الخدود و شقّ الجيوب و دعا بدعوى الجاهليّة ؛ كسى كه لطمه به صورت زند و يا گريه چاك كند، يا (به هنگام مصيبت ) سخنانى همانند مردم جاهليت بر زبان راند، از ما نيست )).(804)
در حالت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است : هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام فرزند حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، بدرود حيات گفت ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريه كرد، به گونه اى كه سيلاب اشك بر سينه اش جارى شد، عرض كردند: اى رسول خدا! تو ما را از گريه نهى كردى ، امّا خودت گريه مى كنى ؟ فرمود: ((ليس هذا بكاء و انّ هذه رحمة و من لم يرحم لايرحم ؛ اين گريه نيست ، اين رحمت و اظهار محبّت است و كسى كه رحم و عاطفه نداشته باشد، به او رحم نخواهد شد)) (و مشمول رحمت حق نمى گردد).(805)
همين موضوع به صورت مشروح ترين در كتاب ((بحارالانوار)) چنين نقل شده است : هنگامى كه ابراهيم ، فرزند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آخرين لحظات عمر خود را سپرى مى كرد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در دامان خود نهاد و گفت : فرزندم ! نمى توانم در برابر تقديرات الهى كارى براى تو انجام دهم ، اين سخن را گفت و اشك در چشمانش سرازير شد، ((عبدالرحمن بن عوف )) حاضر بود و عرض كرد: اى رسول خدا! گريه مى كنى ، مگر ما را از گريه نهى نكرده ايد؟ حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: من شما را از نوحه گرى جاهلانه ، از دو صداى احمقانه و فاجرانه نهى كردم ، نخست ، داد و فرياد آميخته با لهو و لعب و آهنگ هاى شيطانى ، هنگامى كه فرود نعمت هاست ؛ و ديگر، فريادهاى هنگام مصيبت ، خراشيدن صورت ، چاك كردن گريبان و نغمه هاى شيطانى است ؛ ولى آنچه را از من ديدى ، عاطفه و رحمت است و هر كس كه عاطفه و رحم نداشته باشد، رحم نخواهد شد... سپس به فرزندش چنين خطاب كردند: ((و انّا لمحزونون تبكى العين و يدمع القلب و لانقول ما يسخط الرّب عزّوجلّ؛ ما به خاطر تو غمگين هستيم ، چشم مى گريد و قلب اشك مى ريزد؛ ولى چيزى كه خداوند متعال را به خشم آورد، نمى گويم )).(806)
گاهى ممكن است انسان از خود بى خود شود، فرياد بكشد و گريبان چاك كند يا اين كه اظهار بى تابى نموده و لطمه برخويش زند كه اگر در حدّ معقول و معمول آن براى ايجاد هيجان عمومى و بسيج عواطف در برابر دشمنان باشد، ضرورى به نظر مى رسد؛ پس حساب موارد استثنايى را كه در حالات بعضى از بزگان ديده مى شود، بايد جدا كرد.
اين سخن را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پايان مى بريم : ((النّياحة عمل الجاهليّة ؛ نوحه گرى از اعمال جاهليت است )).(807)
منظور از نوحه گرى در اين جا، عزادارى و يا ذكر مصيبت و گريستن و عزادارى فردى يا دسته جمعى نيست ، بلكه اشاره به كارى دارد كه در زمان جاهيلت ، ميان عرب رايج بوده كه اگر عزيزى از دنيا مى رفت ، زنان نوحه گرى حرفه اى را دعوت مى كردند.
آنها نيز با داد و ناله و فرياد مصنوعى ، اوصاف دروغ و مبالغه هاى بى معنى درباره شخص از دست رفته ، ذكر مى كردند و گاه لباس هاى خود را پاره كرده و بر سر و صورت مى زدند، و با اين اعمال ناهنجار، فضاى عزاى او را گرم مى كردند.
پايان جلد دّوم
خداوندا! تو خوب مى دانى ، اگر ما توفيق پيمودن راه اوليائت را در تهذيب نفس و حُسن اخلاق و صفاى باطن نيافته ايم ، خواهان و عاشق آن هستيم ، ما را بر اين كار موفق دار و در اين راه ما را يارى فرما و به گروه ((من اءنعم اللّه عليهم )) ملحق نما و همراه و همدم ((و حَسن اءولئك رفيقا)) كن !
آمين يا ربّ العالمين
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:41 PM
جلد سوّم
next page
fehrest page
نام كتاب : اخلاق در قرآن جلد سوّم فروع مسائل اخلاقى
نام نويسنده : آيت اللّه العظمى مكارم شيرازى با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان
پشت كردن به اخلاق يعنى پشت كردن به همه چيز پيشگفتار:
اكنون كه در اين مقدّمه كوتاه را مى نويسم ، در سراسر جهان سخن از حمله وحشتناك تروريستى به آمريكا و آثار زيانبار آن در آن كشور و در تمام دنيا، و سپس سخن از حملات انتقالى آن كشور به افغانستان و احتمالا مناطق ديگر است .
همه از آثار كوتاه مدّت و درازمدّت سياسى و اقتصادى اين حمله فاجعه بار و بى سابقه قرن ما سخن مى گويند، ولى كمتر ديده شده كسى از پيام هاى اخلاقى اين حادثه بى نظير سخن بگويد.
پيامى كه مى گويد قدرتمندترين كشورهاى دنيا، ممكن است آسيب پذيرترين آنها باشد، و با حمله چند نفر، كاخ ابهّت آن ناگهان فرو ريزد.
پيامى كه مى گويد بر هيچ چيز اين جهان نمى توان اعتماد كرد، كه گاه يك حادثه مرگبار كه به وسيله چند نفر طراحى شده ، همه محاسبات و معادلات را بر هم مى زند، زورمندان را به ذلّت و قدرتمندان به ضعف و هوشيارى در كام غفلت و بى خبرى فرومى برد، و هنگامى بيدار مى شوند كه همه چيز از دست رفته است !
پيام ديگر اين حادثه آن است كه انسان امروز به خاطر سست شدن پايه هاى اخلاق فردى و اجتماعى بهاى سنگينى را مى پردازد، و همه چيز خود را به خطر انداخته است .
هنگامى كه كاخ زيباى ((عدالت )) فرو ريزد و ظلم و ستم جاى آن را بگيرد، خودخواهى ها و خودمحورى ها و انحصارطلبى زورمداران ، كارد را به استخوان قشرهاى محروم برساند، و گلوى آنها را سخت بفشارد.
و هنگامى كه غرور و خودبرتربينى ، اجازه درك حقايق موجود جهان را ندهد، و حتّى انسان از آنچه در اطراف او مى گذرد غافل سازد، چنين حوادثى دور از انتظار نيست ، حوادثى كه لرزه بر پيكر خودكامگان مغرور، و ستمگران از خدا بى خبر مى اندازد و آن ها را روزها و ماهها گيج مى كند.
آيا وقت آن نرسيده است كه بدانيم دنياى مادّيگرى به بن بست رسيده ، و بايد بازگشت خود را به سوى معنويت و اخلاق انسانى آغاز كند، تا هم انگيزه هاى تروريسم بخشكد و هم محبّت و صفا و صميميت بر جهان حكم فرما شود.
فراموش كردن واقعيّت ها سبب از بين رفتن آنها نمى شود، تا ظلم و ستم و بى عدالتى و تبعيض و خودكامگى در جهان وجود دارد، بايد در انتظار اين گونه حوادث و حتّى بدتر از آن بود.
سخن در اين زمينه بسيار و تحليل هاى فراوانى وجود دارد كه در اين مقدّمه كوتاه نمى گنجد، غرض در اينجا فقط اشاره اى جهت بيدارى بود تا همه بدانيم براى اصلاح وضع خطرناك موجود جهان نه حملات انتقامى كارساز است ، كه آتش را شعله ورتر مى سازد و سبب حملات زنجيره اى بيشترى مى شود، و نه گناهان را به گردن اين گروه و آن گروه انداختن .
بايد هر كس مسئوليّت خويش را بپذيرد و به اصول اخلاق انسانى گردن نهد و ضرورت آن را براى تاءمين يك زندگى آرام تواءم با امنيت و شكوفايى دريابد.
* * *
در اينجا دست شُكر به درگاه ايزدمتعال برمى داريم و او را سپاس مى گوئيم كه به توفيق او سوّمين و آخرين جلد از كتاب پُرفيض ((اخلاق در قرآن )) به پايان رسيد. و اكنون مى توانيم به مردم جهان بگوئيم :
* اين است اخلاق اسلامى ما!
* اين است راه و رسم زندگى !
* و اين است نسخه نجات از نابسامانيها!
قم - حوزه علميّه
ناصر مكارم شيرازى - مهر ماه 1380
جاه طلبى
اشاره :
هر كس به چيزى علاقه مند است ، بعضى به مال عشق مى ورزند، بعضى ديگر به جمال ، گروهى خواهان كمالند، ولى جمعى طالب مقامند و اين گروه اخير را جاه طلب مى نامند، دوست دارند مردم همه به آنها احترام بگذارند، و به خانه آنها رفت و آمد داشته باشند، و به اصطلاح از ديگران يك سر و گردن برتر باشند، آخرين سخن ، سخن آنها باشد و كسى روى حرف آنها حرف نزند، هر چند عقل و كفايت و درايت لازم براى اين امور را نداشته باشند. اين گونه افراد را جاه طلب و طالب اسم و آوازه و مقام مى نامند.
اين صفت غالبا در افراد بزرگسال پيدا مى شود، و در جوان و نوجوان كمتر است ، و گاه تا آخر عمر از انسان جدا نمى شود، تمام نيروهاى او تحليل مى رود؛ ولى جاه طلبى همچنان در اعماق قلبش به قوّت خود باقى است ، بلكه با افزايش سن قوى تر و گسترده تر مى شود.
اين صفت رذيله سرچشمه بسيارى از مفاسد فردى و اجتماعى است ، انسان را از خدا و خَلق خدا دور مى كند و او را براى وصول به مقصدش به دنبال گناهان خطرناكى مى فرستد، و از همه بدتر اين كه در بسيارى از اوقات با صفات نيك مانند احساس مسؤ وليّت و تصميم بر انجام وظيفه اجتماعى و لزوم مديريّت صالح در جامعه و امثال اين ها اشتباه مى شود. در حديث آمده است : ((آخر ما يخرج من قلوب الصّدّيقين حبّ الجاه ؛ آخرين چيزى كه از محبّت دنيا از قلب مؤ منان راستين خارج مى شود. جاه طلبى است )).
اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه تا چه حد اين رذيله اخلاقى خطرناك است .
لازم به يادآورى است كه اين صفت ، پيوند نزديكى با رياكارى و تكبّر و عُجب و خودپسندى دارد كه گاه به همين جهت اشتباه مى شود، با اين اشاره به آيات قرآن باز مى گرديم ، و چهره هايى از جاه طلبى و عواقب آن را در قرآن مجيد، مورد بررسى قرار مى دهيم :
1- در ماجراى سامرى كه در سوره طه از آيه 85 تا 98 آمده است استفاده مى شود كه مساءله جاه طلبى او سبب گمراهى خودش و گمراهى گروه كثيرى از بنى اسرائيل ، و بر باد رفتن جمع عظيمى از آنها شد. ((قال فانّا قد فتنّا قومك من بعدك و اءضلّهم السّامرىّ...فاءخرج لهم عجلا جسدا له خوار فقالوا هذا الهكم و اله موسى فنسى ...
قال فما خطبك يا سامرىّ - قال بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضة من اءثر الرّسول فنبذتها و كذالك سوّلت لى نفسى )).(1)
2- و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتّى نرى اللّه جهرة فاءخذتكم الصّاعقة و اءنتم تنظرون . (بقره - 55)
و قال الّذين لايرجون لقائنا لولا انزل علينا الملائكة اءو نرى ربّنا لقد استكبروا فى اءنفسهم و عتوا عتوّا كبيرا. (فرقان - 21)
3- و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اءليس لى ملك مصر و هذه الاءنهار تجرى من تحتى اءفلا تبصرون - اءم اءنا خير من هذا الّذى هو مهين و لا يكاد يبين (زخرف - 51 و 52)
4- قال انّما اوتيته على علم عندى ... فخرج على قومه فى زينته قال الّذين يريدون الحيوة الدّنيا يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون انّه لذو حظّ عظيم . (قصص - 78 و 79)
5- قال لئن اءتّخذت الها غيرى لاجعلنّك من المسجونين . (شعرا - 29)
6- اءؤ يكون لك بيت من زخرف اءو ترقى فى السّماء و لن نؤ من لرقيّك حتّى تنزّل علينا كتابا نقرؤ ه . (اسراء - 93)
7- تلك الدّار الآخرة نجعلها للّذين لايريدون علوّا فى الاءرض و لافسادا والعاقبة للمتّقين (قصص - 83)
ترجمه :
1- فرمود: (اى موسى !) ما قوم تو را بعد از تو آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت !...و براى آنان مجسّمه گوساله اى كه صدايى همچون صداى گوساله داشت پديد آورد و (به يكديگر) گفتند (اين خداى شما و خداى موسى است !) و او فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا بسته بود!)... (موسى رو به سامرى كرد و) گفت : تو چرا اين كار را كردى اى سامرى ؟! گفت : من چيزى ديدم كه آنها نديدند، من قسمتى از آثار رسول (و فرستاده خدا) را گرفتم پس آن را افكندم و اين چنين (هواى ) نفس من اين كار را در نظرم جلوه داد!
2- (به يادآوريد) هنگامى را كه گفتند: ((اى موسى ! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، مگر اينكه خدا را آشكارا (با چشم خود) ببينيم !)) پس صاعقه شما را گرفت در حالى كه تماشا مى كرديد!... و كسانى كه اميدى به ديدار ما ندارند (و رستاخيز را انكار مى كنند) گفتند: ((چرا فرشتگان بر ما نازل نشده اند و يا پروردگارمان را با چشم خود نمى بينيم ؟!)) آنها درباره خود تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!
3- فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت : ((اى قوم من ! آيا حكومت مصر از آنِ من نيست ، و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارند؟ آيا نمى بينيد؟!- مگر نه اين است كه من از اين مرد (موسى ) كه از خانواده و طبقه پَستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد برترم ؟!))
4- (قارون ) گفت : ((اين ثروت را به وسيله دانشى كه نزد من است به دست آورده ام !...- (و يك روز قارون ) با تمام زينت خود در برابر قومش ظاهر شد، آنها كه خواهان زندگى دنيا بودند گفتند: ((اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نيز داشتيم ! به راستى كه او بهره عظيمى دارد!)))) (امّا هنگامى كه قارون و گنجهايش در زمين فرو رفت از گفته خود پشيمان شدند).
5- (فرعون ) خشمگين شد و (به موسى ) گفت : اگر معبودى غير از من برگزينى تو را از زندانيان قرار خواهم داد!
6- (مشركان گفتند ما به تو ايمان نمى آوريم تا) خانه اى پُرنقش و نگار از طلا داشته باشى ، يا به آسمان بالا روى حتّى به آسمان رفتنت ايمان نمى آوريم مگر آنكه نامه اى بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم !... (آرى ،) اين سراى آخرت را (تنها) براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين و فساد را ندارند، و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است .
تفسير و جمع بندى
جاه طلبان منفور!
همان گونه كه در بالا اشاره شد جاه طلبى يعنى علاقه افراطى به جاه و مقام و تلاش و كوشش براى رسيدن به آن به هر قيمت و به هر صورت ، از رذايل خطرناكى است كه نه تنها به پيشرفت انسان در جنبه هاى معنوى لطمه وارد مى كند، از نظر ظاهرى و اجتماعى نيز او را منفور و منزوى مى سازد.
در طول تاريخ انبياء و اقوام پيشين و دشمنان پيامبر اسلام صلىّاللّه عليه وآله و سلّم قسمتهائى ديده مى شود كه همه حاكى از گستردگى دامنه نكبت بار اين رذيله اخلاقى است كه بخشى از آن از آيات بالا منعكس شد.
در ضمن بايد توجّه داشت كه بسيارى از رذايل اخلاقى ، مفاهيمى نزديك به هم دارد و به اصطلاح ديوار همند، و ممكن است يك حركت زشت فردى و اجتماعى از چندين صفت تواءم با يكديگر ناشى شود، و در آيات قرآن نيز گاه بازتاب هاى چند صفت همراه با هم منعكس مى شود؛ تكبّر، غرور، خودخواهى و خودپسندى ، و رياكارى همچنين جاه طلبى از اين قبيل است .
به هر حال در نخستين آيات به ماجراى ((سامرى )) برخورد مى كنيم كه داستانش را همه كم و بيش شنيده اند، او در تاريخ بنى اسرائيل چهره بسيار زشت و منفور و منفى از خود به يادگار گذارده است . او كه مردى بسيار جاه طلب بود از رفتن موسى عليه السّلام به كوه طور با گروهى از سران بنى اسرائيل براى شنيدن پاسخ به تقاضاى مشاهده پروردگار استفاده كرد، و از زينت آلاتى كه از فرعونيان به دست بنى اسرائيل افتاده بود، بهره گرفت و گوساله اى طلايى ساخت كه وقتى آن را در مسير باد قرار مى داد صداى مخصوصى از آن برمى خاست و يا اين كه قسمتى از خاك زير پاى جبرئيل يا مركبش را كه در ماجراى غرق فرعونيان ظاهر شده بود برگرفته بود و درون گوساله طلايى ريخت ، و اين سر و صدا از بركت آن بود. سپس مردم را به پرستش آن دعوت كرد و چيزى نگذشت كه گروه زيادى در برابر آن گوساله به سجده افتادند، و آن را نيايش كردند.
قرآن در آيات بالا به اين معنى اشاره كرده مى گويد: ((خدا به موسى عليه السّلام گفت : ما قوم تو را بعد از تو آزمايش كرديم و سامرى آنها را گمراه كرد)) (قال فانّا قد فتنّا قومك من بعدك و اءضلّهم السامرىّ).
موسى عليه السّلام سخت عصبانى شد و با شتاب به سوى قوم خود بازگشت و بر آنها فرياد زد و برادرش هارون را مورد بازخواست قرار داد، موسى عليه السّلام اظهار بى تقصيرى كردند، و عامل اصلى اين انحراف و بت پرستى را سامرى معرّفى نمودند كه ((براى آنها مجسّمه اى از گوساله كه صدايى همچون صداى گوساله داشت تهيّه كرده بود و (به يكديگر) و گفتند: اين خداى شما و خداى موسى عليه السّلام است و (پيمانى را كه با خدا بسته بودند) فراموش كردند)) (فاءخرج لهم عجلا جسدا له خوار فقالوا هذا الهكم و اله موسى فنسى ).
در اينجا موسى عليه السّلام روى سخن را به سامرى به عنوان عامل اصلى اين فساد بزرگ نموده و گفت : ((چرا اين كار را كردى اى سامرى ! گفت : من چيزى ديدم كه آنها نديدند، قسمتى از آثار رسول (جبرئيل ) را گرفتم سپس آن را (درون گوساله ) افكندم و اين چنين نفس (جاه طلب ) من اين كار را در نظرم جلوه داد)): (قال فما خطبك يا سامرىّ - قال بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضة من اءثر الرّسول فنبذتها و كذالك سوّلت لى نفسى ).
ولى على رغم اين موضوع كه سامرى مى خواست كه از اين طريق به جاه و مقامى برسد، خداوند چنان مجازاتى در اين جهان براى او قرار داد كه او را كاملا منزوى و از جامعه مطرود كرد و آن گونه كه قرآن مى گويد موسى به او گفت : ((برو (و از ميان مردم دور شو و با كسى تماس نگير) و بهره تو در مدّت حياتت اين است كه هر كس به تو نزديك شود، خواهى گفت : با من تماس نگير)): (قال فاذهب فانّ لك فى الحيوة اءن تقول لامساس ).
آيا اين يكى از قوانين جزائى شريعت موسى عليه السّلام بود كه اگر كسى گناه سنگينى مرتكب مى شد، به منزله موجودى پليد و نجس و ناپاك بود، كه نه كسى با او تماس مى گرفت ، و نه او حق داشت با كسى تماس بگيرد، و يا اين كه به كيفر عملش خداوند او را به بيمارى مرموزى مبتلا ساخت كه هيچ كس با او تماس نمى گرفت چرا كه اگر تماس مى گرفت گرفتار بيمارى مى شد، و با اين كه سامرى گرفتار يك نوع بيمارى روانى به صورت وسواس شديد و وحشت از انسانها شد، به طورى كه اگر كسى به او نزديك مى شد فرياد مى زد لا مساس (با من تماس نگير).
آرى اين است كيفر اعمال جاه طلبى كه حتّى دين و آيين حق را ملعبه جاه طلبى خود مى كنند.
* * *
در دوّمين بخش از آيات قرآن ، به چهره ديگرى از جاه طلبى بنى اسرائيل برخورد مى كنيم ، آنها در يك تقاضاى عجيب از موسى عليه السّلام در خواست كردند كه : بايد خدا را با چشم خود آشكارا ببينند وگرنه ايمان نخواهند آورد، سرانجام گرفتار صاعقه وحشتناكى شدند كه اگر لطف خداوند دست آنها را نمى گرفت ، براى هميشه نابود شده بودند، در اين آيات قرآن مجيد چنين مى گويد: (((به خاطر بياوريد) هنگامى را كه گفتيد اى موسى ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه خدا را (با چشم خود) آشكارا ببينيم ، سرانجام صاعقه شما را گرفت در حالى كه تماشا مى كرديد (امّا توان تماشاى برق صاعقه و صداى مهيب آن را نداشتيد و مانند برگ خزان به روى زمين افتاديد) سپس ما شما را بعد از مرگتان حيات بخشيديم تا شُكر نعمت او را بجا آوريد)): (و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتّى نرى اللّه جهرة فاءخذتكم الصّاعقة و اءنتم تنظرون ثمّ بعثناكم من بعد موتكم لعلّكم تشكرون ).
صاعقه چيست ؟ جرقّه و برقى است كه از ميان يك قطعه ابر كه داراى بار الكتريسيته مثبت است به هنگام نزديك شدن به زمين كه داراى الكتريسيته منفى است جستن مى كند حرارت آن در حدود پانزده هزار درجه سانتيگراد، و صداى آن بسيار عظيم ، و به هر جا اصابت كند آن را نابود مى سازد.
در داستان بنى اسرائيل هنگامى كه صاعقه به بالاى كوه خورد، آن را از هم متلاشى كرد و لرزه عجيبى به كوه افتاد و همه آن گروه هفتاد نفرى كه با موسى عليه السّلام براى شنيدن پاسخ ديدار پروردگار به كوه آمده بودند سخت به لرزه در آمدند و جان باختند، تنها موسى بود كه بيهوش افتاد، و هنگامى كه به هوش آمدند، از خدا براى آنها تقاضاى عفو و تقاضاى حيات كرد و خداوند دعوتش را اجابت نمود و اين متعصّبان لجوج و جاه طلبان خودخواه كه از ديدن يك جرقّه آسمانى ، همه چيز را از دست دادند، خود را در برابر عظمت پروردگار بسيار حقير و كوچك يافتند و به روشنى فهميدند كه اينجا، جاى جاه طلبى نيست و انسان جاه طلب در برابر قدرت خدا، خودش را رسوا مى كند.
قرآن مجيد در جاى ديگر به همين داستان اشاره كرده و مى گويد: ((اهل كتاب از تو تقاضا مى كنند كه كتابى از آسمان بر آنها نازل كنى )) (يسئلك اءهل الكتاب اءن تنزّل عليهم كتابا من السّماء).
ممكن است انگيزه اين تقاضا بهانه جويى يا جاه طلبى و يا هر دو باشد، قرآن مجيد مى گويد: ((اينها از موسى عليه السّلام چيزهايى بزرگتر و عجيب تر از اين ، خواستند و گفتند: ((خدا را آشكار به ما نشان دِه ،)) سپس صاعقه آسمانى به خاطر اين ظلم و ستم ، آنها را فرو گرفت )).(2) (فقد سئلوا موسى اءكبر من ذلك فقالوا اءرنا اللّه جهرة فاءخذتهم الصّاعقة بظلمهم ).
اين تعبيرات نشان مى دهد كه روح جاه طلبى و كِبر و غرور و تعصّب و لجاجت بر آنها حكم فرما بود؛ به همين دليل پيوسته بهانه جويى مى كردند، و اين صفات رذيله ، همان است كه اكنون نيز در گروه كثيرى از آنان مى يابيم ، خود را نژادى برتر و انسانهاى ويژه مى دانند و در فكر اين هستند كه با نداشتن كفايت و لياقت ، اقتصاد و سياست جهان را در قبضه خود بگيرند.
* * *
جاه طلبى ، مخصوص بنى اسرائيل و سامرى نبود، فرعونها و نمرودها نيز از مصاديق بارز آن بودند همانگونه كه در سوّمين بخش از آيات مى خوانيم : ((فرعون در ميان قوم خود ندا داد: اى قوم من ! آيا حكومت مصر از آن من نيست ، و اين نهرها تحت فرمان من جريان دارد؟ آيا نمى بينيد؟!
- به يقين من از اين مرد كه از طبقه پَستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد برترم !
- اگر او راست مى گويد چرا دست بنده هاى طلا به او داده نشده ؟ يا اينكه چرا فرشتگان همراه او نيامده اند؟! (تا سخنش را تاءييد كنند))) (و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اءليس لى ملك مصر و هذه الاءنهار تجرى من تحتى اءفلا تبصرون - اءم اءنا خير من هذاالّذى هو مهين و لا يكاد يبين فلولا القى عليه اءسورة من ذهب اءوجاء معه الملائكة مقترنين ).
فرعون در اين گفتار خود در واقع ميان چند صفت رذيله جمع نمود، غرور، خودبزرگ بينى ، جاه طلبى ، و عوام فريبى ، و عُجب اينكه او معجزات عظيم موسى عليه السّلام را كه با چشم خود ديده بود و اطرافيانش نيز شاهد و ناظر آن بودند رها كرد و به مساءله دست بند طلا و طبقه اجتماعى و لكنت زبان چسبيد (در حالى كه لكنت زبان موسى عليه السّلام مربوط به گذشته بود و بعد از مبعوث شدن طبق تقاضايى كه از خداوند كرد و خداوند خواسته او را اجابت فرمود لكنتش برطرف گرديد).
ولى به هر حال همان گونه كه در آيه بعد از آن آمده است فرعون با اين سخنان قوم خود را تحميق و خام كرد تا از وى اطاعت كنند.
* * *
در بخش چهارم از اين آيات به داستان ((قارون )) برخورد مى كنيم كه او هم يكى از نمونه هاى بارز جاه طلبى بنى اسرائيل بود، همان صفت زشتى كه سرانجام او را بدبخت و بيچاره نمود و به قعر زمين فرستاد!.
عُجب اينكه غرور و جاه طلبى چنان حجاب ضخيمى بر ديده و درك انسان مى افكند كه بديهى ترين مسائل را به فراموشى مى سپارد.
هنگامى كه آگاهان بنى اسرائيل او را اندرز دادند كه خدا اين همه نعمت به تو داده است ، چه بهتر كه با اين نعمتهاى خدا داد، سراى آخرت را براى خود آبادسازى و بهره ات را از دنيا فراموش نكنى كه عمر انسان كوتاه است و ثروتها در مسير زوال ، مبادا اين ثروت عظيم را دست مايه فساد در زمين قرار دهى و به مبارزه با پيامبر خدا برخيزى !.
آن مرد مغرور خيره سر، در پاسخ گفت : ((اين ثروت عظيم را با علم و دانش خودم (و لياقت و كفايت و تدبيرم ) به دست آورده ام (شما حق نداريد در اين باره براى من تعيين تكليف كنيد) (قال اوتيته على علم عندى ...).
اين سخن را گفت و به سركشى خود افزود و براى اينكه حس جاه طلبى خود را ارضاء كند ((با تمام زينت خود (با اسبهاى گران قيمت و كنيزان و غلامان بسيار كه بر زينهاى طلايى سوار، و در انواع زينت آلات طلا غرق بودند) در ميان قوم موسى ظاهر شدند)) (فخرج على قومه فى زينته ).
منظره چنان زيبا و فريبنده بود كه دل و دين و دنيا را از دل بنى اسرائيل ربود به گونه اى كه گفتند: ((اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است داشتيم ، به راستى كه او بهره عظيمى دارد (و زندگى پُر از لذّت ))) (قال الّذين يريدون الحياة الدّنيا يا ليت لنا مثل مااوتى قارون انّه لذو حظّ عظيم ).
ولى همانگونه كه در ذيل اين آيات آمده است خداوند قارون و قصرها و اموالش را در زمين فروبرد، زلزله اى ظاهر شد، زمين شكاف برداشت و همه اينها در كام زمين فرورفت ، آنچنان كه گويى نه قارونى بود و نه آن تشكيلات پُر زرق و برق خيره كننده !
در اين هنگام آرزوكنندگان جايگاه قارون ، تكان سختى خوردند، از خواب غفلت بيدار شدند و از گفته خود پشيمان گشتند و به خدا پناه بردند، آرى جاه طلبى و غرور و غفلت چنان غافل كننده است كه انسان را از بديهى ترين مسائل حيات غافل مى كند تا آنجا كه انسان ضعيف و ناتوان كه دائما در معرض حوادث گوناگون است و از نسيمى دفتر حيات زندگيش برهم مى خورد و همه چيز او دستخوش فنا مى گردد، دعوى قدرت و استقلال و حتّى دعوى الوهيت مى كند.
* * *
در پنجمين بخش از آيات ، سخن از فرعون است كه با بلندپروازى جنون آميز و جاه طلبى ، ديوانه وار خطاب به موسى كرده و گفت : ((اگر معبودى غير از من برگزينى تو را از زندانيان قرار خواهم داد!)) (لئن اءتّخذت الها غيرى لاجعلنّك من المسجونين ).
بى شك ، فرعون كه بر كشور پهناور مصر حكومت مى كرد اين قدر ساده لوح نبود كه خود را خالق آسمان و زمين بپندارد و دعوت موسى را كه با معرفى ربّالعالمين شروع شد و در آيات قبل از اين آيه با منطقى بسيار روشن دنبال شده است ، درك نكند.
به يقين خودخواهى ، برترى جويى ، جاه طلبى به او اجازه نمى داد كه حق را پذيرا شود و در برابر منطق پيامبر خدا موسى عليه السّلام سر تعظيم فرودآورد.
آرى راه و رسم طغيان گران جاه طلب هميشه اين بوده كه در برابر حق تكيه بر زور كنند و پاسخ برهان را با زندان بدهند!
ممكن است تصور شود كه مجازات زندان در برابر قيام موسى بن عمران كه اركان حكومت فرعون را به لرزه درآورده بود چيز كمى بود ولى به گفته بعضى از مفسّران زندان فرعون زندانى نبود كه كسى از آن جان به سلامت بيرون ببرد، تنها در زندان مى ماندند تا با رنج و شكنجه جان بدهند.
* * *
در ششمين بخش از اين آيات ، سخن از مشركان عرب است كه به جاى طلب دليل و برهان و معجزه زنده از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به انواع بهانه جوييها دست مى زدند؛ گاه از او چشمه هاى جارى در سرزمين خشك و سوزان حجاز مى خواستند و گاه باغى پُر از خرما و انگور كه نهرها در ميان آن جارى باشد و گاه فرود سنگهاى آسمانى بر آنان و گاه حضور خداوند و فرشتگان نزد آنان و گاه خانه اى از طلا و سرانجام گفتند: ((ما به تو ايمان نمى آوريم مگر اين كه به آسمان بالا روى حتّى به آن هم ايمان نمى آوريم مگر اينكه نامه اى (از خدا بر ما نازل كنى )؛)) (اءويكون لك بيت من زخرف اءو ترقى فى السّماء و لن نؤ من لرقيّك حتّى تنزّل علينا كتابا نقرءه ).
آنها در اين تعبيرات ، نهايت خودبزرگ بينى و جاه طلبى خود را نشان دادند و ثابت كردند انسان تحت تاءثير اين صفات پليد تا چه حد از منطق و عقل دور شده اند.
next page
fehrest page
afsanah82
08-05-2011, 01:41 PM
next page
fehrest page
back page
در اينكه مراد از ((بيت من زخرف )) چيست ؟ مفسّران دو احتمال داده اند نخست اينكه : منظور خانه اى است پر از طلا يا اشيائى كه از طلا ساخته شده باشد، يا منظور خانه اى است كه پُر از نقش و نگار (نقش و نگارهاى طلايى ) باشد و تفسير اول با توجه با تعبير ((من زخرف )) صحيح تر به نظر مى رسد.
* * *
در هفتمين و آخرين بخش از اين آيات كه در ذيل آيات مربوط به قارون آمده است ، به عنوان يك دستور كلّى مى فرمايد: ((اين سراى آخرت را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه قصد برترى جويى در زمين و فساد را ندارند و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است ؛ (تلك الدّار الآخرة نجعلها للّذين لايريدون علوّا فى الاءرض و لافسادا والعاقبة للمتّقين ).
آرى عاقبت جاه طلبان مستكبر همان عاقبت قارون است كه همه چيز خود را بر سر جاه طلبى و استكبار گذاشت و خشم خدا او را گرفت و به زندگى ننگينش پايان داد و براى هميشه مورد لعن و نفرين واقع گشت .
ممكن است از عطف كردن فساد به علو فى الاءرض چنين استفاده شود كه افراد برترى جو و جاه طلب سرانجام دست به فساد در ارض مى زنند و براى سيراب كردن عطش خود از هيچ جنايتى فروگذار نمى كنند.
جالب اينكه در حديثى از على عليه السّلام مى خوانيم كه به هنگام خلافت ظاهرى شخصا در بازارها قدم مى زد، افراد گمشده را راهنمائى مى كرد، ضعيفان را كمك مى نمود و از كنار فروشندگان و كسبه رد مى شد و اين آيه را براى آنها تلاوت مى نمود ((تلك الدّار الآخرة نجعلها للّذين لايريدون علوّا فى الاءرض و لافسادا؛ سپس به تفسير آن مى پرداخت به گونه اى كه نه تنها شامل زمامداران مى شد، بلكه همه صاحبان قدرت را (به هر شكل و هر صورت ) شامل مى شد)).
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : هنگامى كه اين آيه را تلاوت نمود گريه كرد و فرمود: ((ذهبت واللّه الاءمانىّ عند هذه الآية ؛ با وجود اين آيه همه آرزوها برباد رفته است )).(3)
شايد منظور امام عليه السّلام اين است : با توجه به اينكه خداوند سراى آخرت را تنها از آن كسانى مى داند كه حتى اراده برترى جويى در دل ندارند و بذر جاه طلبى در سر نمى پرورانند كار بسيار مشكل است .
از مجموع آياتى كه در بالا ذكر شد و بعضى ديگر آيات مشابه به خوبى استفاده مى شود كه جاه طلبى مخصوصا اگر با صفات زشت ديگر همچون كبر و غرور و تعصّب و لجاجت تواءم شود آثار مرگبار در زندگى انسانها دارد و مى تواند نه تنها يك فرد بلكه جامعه اى را به سقوط بكشاند.
* * *
حبّ جاه در روايات اسلامى
در روايات اسلامى از اين صفت رذيله نكوهش شديد شده گاه تحت عنوان ((حب جاه ))، گاه تحت عنوان ((حبّ رياست )) و گاه تحت عنوان ((شرف )) كه به عنوان نمونه ، روايات ذيل از ميان انبوه روايات گلچين شده است :
1- تاءثير مخرّب اين رذيله اخلاقى در دين انسان به قدرى شديد است كه در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((ما ذثبان ضاريان ارسلا فى زريبة غنم اءكثر فسادا فيها من حبّ المال و الجاه فى دين الرّجل المسلم ؛ دو گرگ درنده كه در آغل گوسفندان رها شوند فساد و خرابى آنها بيشتر از حبّ مال و مقام در دين انسان مسلمان نيست )).(4)
مطابق اين بيان ، جاه طلبى و مقام پرستى ، دين و ايمان انسان را برباد مى دهد، آنگونه كه گرگ گرسنه گوسفندان را.
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((حبّ الجاه و المال ينبتان النّفاق فى القلب كما ينبت الماء البقل ؛ علاقه شديد به مقام و مال ، نفاق را در قلب انسان مى رويانند همان گونه كه آب سبزه را مى روياند)).(5)
3- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((من طلب الرّئاسة هلك ؛ كسى كه طالب مقام باشد (و دلباخته آن گردد) هلاك مى شود)).(6)
4- اين مساءله به قدرى اهميت دارد كه در روايات اسلامى نسبت به ظهور كمترين نشانه هاى آن هشدار داده شده است از جمله در حديثى از همان امام بزرگوار مى خوانيم كه فرمود: ((ايّاكم و هؤ لاء الرّؤ ساء الّذين يتراءّسون فواللّه ماخففت النّعال خلف رجل الّا هلك و اءهلك ؛ از اين گروه رياست طلب بپرهيزيد، به خدا سوگند صداى كفشها پشت سر كسى بلند نمى شود مگر اينكه هم خودش هلاك مى شود و هم ديگران را هلاك مى كند)).(7)
توجه به اين نكته لازم است كه محرومان در آن زمان غالبا پابرهنه ها بودند و كفشهاى صدادار مربوط به دنياپرستان و ثروتمندان بود، بديهى است كه اين گونه افراد براى خدا و معنويت دنبال كسى نمى روند.
5- در حديث ديگرى از رسول گرامى اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم درباره ريشه هاى اصلى گناهان چنين آمده است : ((اءوّل ما عصى اللّه تبارك و تعالى بستّ خصال حبّ الدّنيا و حبّ الرّياسة و حبّ الطّعام و حبّ النّساء و حبّ النّوم و الرّاحة ؛ نخستين گناهانى كه در جهان در برابر فرمان پروردگار انجام گرفت به سبب شش چيز بود: دنياپرستى ، عشق به مقام ، علاقه شديد به غذاهاى رنگين ، علاقه شديد به زنان و علاقه به خواب و راحتى )).(8)
6- از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ حبّ الشّرف و الذّكر لايكونان فى قلب الخائف الرّاهب ؛ علاقه به مقام و اسم و آوازه در قلب كسى كه خوف خدا دارد و از او ترسان است نخواهد بود)).(9)
7- از همان امام معصوم مى خوانيم كه فرمود: ((من طلب الرّئاسة بغير حقّ حرم الطّاعة له بحقّ؛ كسى كه رياست را به ناحق طلب كند از اطاعت خداوند به حق محروم خواهد شد)).(10)
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه جاه طلبى و حب مقام با حق پرستى در تضاد است .
از اين حديث اين نكته نيز استفاده مى شود كه رياست طلبى بر دو گونه است .
* * *
رياست حق و باطل
در بعضى از آيات قرآن مى خوانيم كه يكى از خواسته هاى بندگان خاص خدا (عبادالرّحمان ) اين است كه مى گويند: ((و اجعلنا للمتّقين اماما؛ خداوندا! ما را پيشواى پرهيزگاران قرار دِه )).(11)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه رياست طلبى هميشه مذموم نيست ، بلكه به گفته ((علّامه مجلسى )) (رضوان الله تعالى عليه ) در ((بحارالانوار))، رياست بر دو گونه تقسيم مى شود، حق و باطل ، سپس براى رياست حق مثال به متصدى شدن مقام فتوا و تدريس و وعظ مى زند و مى گويد: كسى كه اهليت اين كار را دارد و عالم به متون كتاب و سنت است و هدفش هدايت خلق و تعليم مسائل دين باشد اين از نوع رياست حق است كه گاه وجوب عينى يا كفائى دارد، ولى كسى كه آگاهى از اين امور ندارد يا آگاهى دارد ولى هدفش تنها شهرت طلبى و جلب قلوب و تحصيل مال و مقام است اين از نوع رياست باطل است و اين كار كسانى است كه به صفت رذيله جاه طلبى گرفتارند.
سپس از بعضى از محققان نقل مى كند كه معنى ((جاه )) همان تملك دلها و نفوذ در آنهاست . و حكم آن حكم تملك اموال است ، اينها همه از امورى است كه جزء اهداف زندگى دنيا مى باشد و با مرگ پايان مى يابد و دنيا مزرعه آخرت است ؛ پس كسى كه از اين امور زاد و توشه اى براى آخرت برگيرد سعادتمند و خوشبخت است و كسى كه آن را وسيله هوسرانى قرار دهد بدبخت و بيچاره است .(12)
در واقع كسانى كه مقام را براى رسيدن به اهداف مقدس اجتماعى و انسانى به تعبير ديگر براى اهداف الهى مى طلبند نه جاه طلبند و نه مقام پرست ؛ آنها در خط اميرمؤ منان على عليه السّلام حركت مى كنند كه مى فرمايد: ((اءما والّذى فلق الحبّة و براء النّسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر و مااءخذ اللّه على العلماء اءلّايقارّوا على كظّة ظالم و لاسغب مظلوم لاءلقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاءس اءوّلها؛ آگاه باشيد! به خدا سوگند، خدائى كه دانه را شكافت ، و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گرداگردم را گرفته و به ياريم قيام كرده اند و از اين جهت ، حجت تمام شده است ، اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علماء و دانشمندان (هر جامعه ) گرفته كه در برابر شكمخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند، من مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم )).(13)
* * *
نشانه هاى جاه طلبى
افراد جاه طلب را غالبا مى توان از حركات و كلمات و رفتارشان شناخت ؛ آنها تمايل دارند تمام كارهاى نيكى را كه انجام مى دهند تابلو كنند و همه از آن آگاه شوند تا در نزد مردم مقام و منزلتى پيدا كنند.
به همين دليل جاه طلبان غالبا به رياكارى نيز كشيده مى شوند چرا كه بدون رياكارى حسّ جاه طلبى آنها اشباع نمى شود لذا بعضى از بزرگان اخلاق جاه طلبى و رياكارى را همراه يكديگر در كتابها خود عنوان كرده اند.(14)
بسيارى از جاه طلبان حتّى علاقه دارند كارهايى را هم كه انجام نداده اند به حساب آنها بگذارند و به مضموت آيه شريفه : ((و يحبّون اءن يحمدوا بمالم يفعلوا؛ دوست دارند نسبت به كار نيكى كه انجام نداده اند مورد ستايش قرار گيرند!))(15)
هدف آنها كسب وجاهت عمومى و اسم و آوازه است از هر طريقى كه باشد نه براى اينكه وجاهت عمومى را مقدّمه اى براى انجام اصلاحات اجتماعى و كارهاى خير قرار دهند، بلكه به اين منظور كه مردم آنها را بستايند و در برابر آنها خضوع كنند، و به مدح ستايش آنها بپردازند.
جاه طلبان سعى مى كنند به سراغ كارهايى بروند كه اسم و آوازه و شهرتى در آن است هر چند بازده ضعيف داشته باشد و هرگز به كارهايى كه سروصدا و آوازه اى ندارد تمايل نشان نمى دهند هر چند فايده آن براى جامعه فوق العاده زياد باشد.
جاه طلبان توقع و انتظار دارند دائما مدح آنها شود، كمترين نقد و نكوهش از آنها به عمل نيايد، انتظار دارند در مجالس همه آنها را احترام كنند و كسى بالاتر از آنها ننشيند، در اثناء سخنان آنها سخن نگويد و به اصطلاح سخن آخر، سخن آنها باشد.
افرادى كه آنها را تكريم و تعظيم مى كنند در نظر آنها افراد با معرفتى هستند و افرادى كه نسبت به آنها اعتنايى ندارند، افرادى بى معرفت و نمك نشناسند؛ به همين دليل اين افراد غالبا مورد تنفّرند و اگر نيازمندانى به آنها مراجعه كنند از روى اجبار و ناچارى است .
اين افراد بسيار زود شناخته مى شوند حتّى در روايتى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((انّ شراركم من اءحبّ اءن يوطّا عقبه ؛ كسانى كه دوست دارند مردم پشت سر آنها بيفتند بدترين شما هستند)).(16)
در حديث ديگر از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((من اءحبّ اءن يمثّل له الرّجال فليتبؤ مقعده من النّار؛ كسى كه دوست دارد مردم دست به سينه در مقابل او بايستند خود را مهياى آتش دوزخ كند!))(17)
ديگر از نشانه هاى آنها اين است كه آنها از دنيائى از وهم و خيال به سر مى برند و آنچه را در واقعيت عينى از مقام و منزلت به دست نمى آورند، در عالم اوهام و خيالات براى خود فراهم مى سازند.
* * *
اسباب و انگيزه هاى حبّ جاه
مرحوم ((فيض كاشانى )) در بحث ((حبّ جاه )) سخن جالبى دارد، مى گويد: ((تعلّق خاطر مردم به جاه و مقام ، و يا به تعبير ديگر مالكيت قلوب و دلها بيش از تعلّق خاطر آنها به مال و ثروت است ؛ زيرا رسيدن به مال از طريق جاه آسان تر است از رسيدن به جاه از طريق مال ، چه اينكه بسيارند كسانى كه اموال زيادى دارند ولى بر قلوب مردم حاكم نيستند، امّا كسانى كه بتوانند در دلهاى مردم نفوذ كنند به دست آوردن مال و ثروت براى آنان آسان است )).
ثانيا - اموال در معرض تلف قرار دارد و نگهدارى آن آسان نيست ولى اگر كسى بتواند مالكيت قلوب را براى خود فراهم سازد حفظ آن آسانتر است (هر چند در اين راه آسان است ).
ثالثا - معمولا مالكيت دلها روز به روز گسترده تر مى شود بى آنكه نياز به زحمت فراوانى داشته باشد و همان ثناخوانى مردم براى گسترش آن كافى است در حالى كه براى افزايش مال معمولا زحمت فراوانى لازم است )).(18)
گرچه مرحوم ((فيض )) مطالب بالا را براى بيان محبوبيت ((جاه ومقام )) ذكر كرده ولى از يك نظر مى توان آنها را انگيزه هاى ((حبّ جاه )) شمرد چرا كه وقتى جاه و مقام سبب افزايش مال و رسيدن به آرزوها و هوا گردد و اضافه بر آن سبب خضوع و تواضع مردم شود، طبيعى است كه نظرها به سوى آن جلب مى شود به طورى كه مى توان گفت كمتر كسى است كه از حب جاه هر چند به صورت ضعيف و كمرنگ خالى باشد و در عبارت معروفى در السنه بزرگان آمده است : ((آخر ما يخرج من قلوب الصّديقين حبّ الجاه ؛ آخرين چيزى كه از دلهاى انسانهاى راستين خارج مى شود، جاه طلبى است )).(19)
ديگر از اسباب ((جاه طلبى )) ((حبّ ذات )) افراطى است كه انسان براى اشباع آن به هر كارى دست مى زند و سعى مى كند با دست و پا كردن مقامات بالاترى در اجتماع ، خود را راضى كند.
عقده حقارت و خود كم بينى نيز، عكس العملهاى متفاوتى مى تواند داشته باشد از جمله ((جاه طلبى )) است ؛ افرادى كه به هر دليل تحقير شده اند و حقارت آنها را رنج مى دهد سعى مى كنند از طريق جاه طلبى و بلند پروازى اين شكست درونى خود را جبران نمايند. حسادت نسبت به ديگران و همچنين كينه توزى و انتقام جوئى نيز مى تواند از اسباب اين صفت رذيله باشد تا از اين طريق ديگران را در موضع پَست تر قرار دهد و حسادت خود را عملى كند يا از افراد مورد نظر انتقام بگيرد.
كوتاه سخن اين كه جاه طلبى از صفات رذيله پيچيده اى است كه ريشه در بسيارى از رذيله هاى ديگر دارد.
* * *
طرق درمان جاه طلبى :
با توجّه به بحثهايى كه در گذشته براى پيشگيرى يا درمان رذائل اخلاقى داشته ايم يك اصل كلّى براى ما روشن شده است كه اگر گرفتاران در چنگال رذايل اخلاقى به پيامدهاى سوء اين صفات بينديشند غالبا به فكر درمان و ترك آن خواهند افتاد.
اين اصل در مورد جاه طلبى نيز صادق است ، اگر جاه طلبان بدانند اين صفت رذيله نه تنها آنها را از خدا دور مى سازد، بلكه در نظر خَلق خدا نيز منفور مى شوند، مردم از آنها مى گريزند و دوستان خود را به آسانى از دست مى دهند، اين صفت ، آنها را به رياكارى كه از خطرناكترين گناهان است مى كشاند، و حتّى گاه همچون ((سامرى و قارون )) به كفر و مقابله با پيامبران الهى سوق مى دهد، آنها اگر بدانند كه جاه طلبى همچون گرگى كه در ميان گله گوسفندان بى دفاع ، وارد شود دين و ايمان انسان را برباد مى دهد، و نفاق را در دل مى روياند همان گونه كه آب ، گياهان را در زمين مى روياند، به يقين در كار خود تجديد نظر خواهند كرد.
آنها اگر به ناپايدارى دنيا و كوتاه بودن عمر و عاريتى بودن نعمتها بينديشند، و به گفته بعضى از بزرگان اخلاق ، بدانند كه اگر تمام كسانى كه در شرق و غرب جهان هستند سالها براى انسان سجده كنند چيزى نمى گذرد كه نه سجده كننده باقى مى ماند و نه مسجود؛ مسلّما بيدار مى شوند.
مطالعه حالات فرعونها، و نمرودها، قارونها، سامريها، و پايان اسف انگيز زندگى آنها نيز درس ديگرى براى بيدارى و هوشيارى جاه طلبان است اينها از يكسو، و از سوى ديگر جاه طلبى از ضعف ايمان مخصوصا اعتقاد به توحيد افعالى سرچشمه مى گيرد و با تقويت پايه هاى ايمان برطرف مى شود، كسى كه آگاه از عظمت خدا باشد مى داند كه تمام عالم آفرينش در برابر ذات پاك او ذره ناچيزى است ، به علاوه مى داند عزّت و ذلّت ، عظمت و حقارت در دست او است و از همه مهمتر دلهاى بندگان در كف با كفايت او مى باشد از همه اينها گذشته اقبال مردم كه افراد جاه طلب به آن دل بسته اند و ادبار آنها كه از آن بيم و هراس دارند به قدرى ناپايدار است كه براى آن حسابى نيست و به گفته بعضى ، ادبار و اقبال دلها همچون ديگى كه در حال جوشيدن است دائما در حال تغيير است و كسى كه بر اساس آن برنامه ريزى كند مانند كسى است كه بخواهد روى امواج دريا بنائى بسازد و سرمايه گذارى در اين راه قطع نظر از زيانهاى آخرت در دنيا نيز عاقلانه نيست .
اينها همه طرق درمان از جنبه هاى علمى بود، امّا در جنبه هاى عملى راه درمان اين است كه خود را در شرايطى قرار دهد كه ((حب جاه )) را بشكند، مثلا در مجالس در جايى بنشيند كه افراد عادى و نه شخصيت ها مى نشينند، لباس خود را لباسى انتخاب كند كه افراد متوسط يا نيازمند آن را مى پوشند، و همچنين در مركب و خانه و تغذيه و مانند آن .
بعضى از بزرگان علم اخلاق معتقدند بهترين راه براى قطع حب جاه ، دورى گزيدن از مردم و روى آوردن به گمنامى است مشروط بر اين كه انتخاب اين روش ها نيز ناخودآگاه وسيله اى براى كسب جاه در نظر مردم نباشد.
بسيارى از متصوّفه و مدّعيان عرفان براى شكستن حبّ جاه به كارهايى روى آورده و مى آورند كه هرگز با موازين شرع سازگار نيست و عُجب اين كه گاه نام اين گناهان بيّن را ((گناهان صورى !)) مى گذارند كه قابل اغماض و جبران است ! مرحوم ((فيض كاشانى )) نقل مى كند يكى از شاهان قديم قصد كرد به حضور يكى از زهّاد زمان برسد، آن زاهد هنگامى كه احساس كرد او دارد نزديك مى شود سفارش كرد نان و سبزى براى او حاضر كنند و با ولع و حرص به خوردن نان و سبزى پرداخت ، در حالى كه لقمه هاى بزرگ برمى داشت هنگامى كه شاه اين منظره را ديد زاهد از چشم او افتاد و بدون گفتگو بازگشت ، زاهد گفت : ((الحمدللّه الّذى صرفك عنّى ؛ شُكر خدايى را كه تو را از من منصرف ساخت )).
از بعضى ديگر نقل مى كنند كه گاه مشروبات غيرالكلى را در ظرفى كه رنگ شراب به آن مى داد مى نوشيد تا مردم گمان كنند شراب خوار است و از چشم آنها بيفتد!
و از ديگرى نقل مى كنند كه در منطقه اى به زهد معروف شده بود و مردم به او اقبال كردند، او وارد حمّام شد و عمدا لباس شخص ديگرى را مخفيانه پوشيد و بيرون آمد و سر راه ايستاد، تا مردم او را شناختند و گرفتند و زدند و لباس را از او باز پس گرفتند، و گفتند: اين مردى است كلاه بردار و از او دورى مى كردند!!
بى شك اين گونه كارها در بعضى از موارد حرام مسلّم و مواردى مكروه است و هرگز شرع اسلام اجازه نمى دهد كه انسان خود را با ارتكاب اين اعمال زشت بدنام كند و از چشم مردم بيندازد، همان گونه كه سوءظن به خَلق خدا از نظر اسلام ممنوع است ، ايجاد عوامل سوءظن نيز مجاز نيست .
بنابراين براى درهم شكستن حبّجاه بايد راه هايى را برگزيد كه با موازين شرع و معيار عقل سازگار است و با وجود طرق مشروع ، معنى ندارد كه انسان با اين بهانه ها به سراغ امورى برود كه نامطلوب و يا نامشروع است .
و عجب اين كه مرحوم ((فيض كاشانى )) بعد از ذكر نمونه هايى از آن چه در بالا آمد (خوردن مشروب حلال در ظرفى كه آن را به صورت مشروبات الكلى نشان مى دهد) مى افزايد از نظر فقهى مجاز بودن ارتكاب چنين عملى محل تاءمّل است ولى اهل حال گاهى خود را به امورى درمان مى كردند كه فقيه هرگز به آن فتوا نمى دهد و اين را راه براى اصلاح قلب مى شمردند، و سپس اين گونه گناهان صورى را به اعمال نيك جبران مى نمودند، سپس داستان دزد حمّام را ذكر مى كند.(20)
اگر اين سخن را بعضى از متصوّفه مى گفتند چندان جاى تعجّب نبود؛ امّا از فقيه معتبرى همچون فيض كاشانى ، اين سخن بعيد است ، تصرّف در اموال ديگران و لباس ديگرى در حمّام ، مخصوصا براى ايجاد سوءظن و بدبينى ، گناه مسلّمى است نه گناه صورى و ارتكاب گناه نه مناسب اهل حال است نه مايه اصلاح قلب ، اضافه براين ، باوجود طرق مشروع و مباح چه دليلى دارد كه انسان به سوى اين كارهاى زشت و غيرمنطقى كشيده شود. به نظر مى رسد كه اين عالم بزرگوار در اين بخش از كلمات تحت تاءثير سخنان ((غزالى )) در ((احياءالعلوم )) واقع شده و غزالى از اين گونه سخنان بسيار دارد، و شايد هم نظر مرحوم ((فيض )) فقط نقل قول بوده نه تاءييد.
فرقه ((ملامتيّه ))(21) كه يكى از فرق معروف صوفيه است در انتخاب اين روش براى گمنامى و بدنامى ، افراط مى كردند، و به همين دليل به عنوان ((ملامتيّه )) معروف شدند؛ ولى اسلام هرگز با اين كارهاى غير عاقلانه و دور از منطق عقل و شرع موافقت نمى كند و براى رسيدن به اهداف مطلوب اسباب مشروع را توصيه مى كند.
البتّه بايد توجّه داشت كه مرحوم فيض در ديگر از سخنانش اعمال و روشهاى ملامتيّه را كه سعى داشتند با ارتكاب گناهان كبيره خود را از چشم مردم بيندازند نفى مى كند، و آن را مجاز نمى شمارد.
َََ
2: بهانه جويى و لجاجت
اشاره :
بهانه جويى و لجاجت را مى توان از مهمترين موانع درك حقيقت دانست زيرا اين امر سبب مى شود كه انسان به حق نرسد بلكه در باطن راسخ تر گردد!.
منظور از بهانه جويى و لجاجت اين نيست كه انسان براى كشف حقيقت پافشارى كند و پى در پى سؤ ال مطرح نمايد، زيرا سؤ ال كليد اصلى كشف حقايق است ، بلكه منظور اين است ، بعد از آشكار شدن حق باز هم بر سخن باطل يا عمل نادرست خود پاى بفشارد، و يا تشبث به بهانه ها عذرهاى واهى و سخنان دور از منطق از پذيرش حق سر باز زند.
اين صفت رذيله ممكن است به صورت خصوصى در فرد يا افرادى ظاهر شود، يا به صورت عام مبدّل به خُلق و خُوى يك ملّت گردد.
تاريخ نشان مى دهد كه در ميان اقوام پيشين ، بنى اسرائيل بيش از همه لجوج و بهانه جو بودند، و به همين دليل آثار بسيارى از قرآن از لجاجت آنها سخن مى گويد كه در تفسير آيات به خواست خدا به آن خواهيم پرداخت .
مى توان گفت در ميان تمام اقوام نادان و خودخواه و خودپرست كه حاضر نيستند به آسانى اعمال و رفتار خود را از دست دهند اين رذيله اخلاقى وجود دارد.
به هر حال اين خوى زشت از زيانبارترين خوهاى شيطانى است ، و شايد نخستين كسى كه درس لجاجت را به لجوجان آموخت ، شيطان بود و به قدرى آثار مرگبار آن زياد است كه گاه سرچشمه جنگهاى خونين مى گردد و نفوس و اموال را برباد مى دهد و شهرهاى آباد را ويران مى سازد.
با اين اشاره به قرآن مجيد و روايات اسلامى باز مى گرديم و سپس از تحليل هاى مختلف در مورد عوامل اين خوى زشت و آثار زيانبار آن و طرق درمان آن سخن خواهيم گفت .
1- و لو رحمناهم و كشفنا ما بهم من ضرّ للجّوا فى طغيانهم يعمهون . (مؤ منون - 75)
2- اءمّن هذا الّذى يرزقكم ان اءمسك رزقه بل لجّوا فى عتوّ و نفور. (ملك - 21)
3- قال اءنظرنى الى يوم يبعثون - قال انّك من المنظرين قال فبما اءغويتنى لاقعدنّ لهم صراطك المستقيم . (اعراف - 14 تا 16)
4- قال ربّ انّى دعوت قومى ليلا و نهارا - فلم يزد هم دعائى الّا فرارا - و انّى كلّما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصرّوا و استكبروا استكبارا. (نوح - 5 تا 7)
5- فرجعوا الى اءنفسهم فقالوا انّكم اءنتم الظّالمون - ثمّ نكسوا على رؤ وسهم لقد علمت ما هؤ لاء ينطقون - قال اءفتعبدون من دون اللّه مالا ينفعكم شيئا و لايضرّكم ... قالوا حرّقوه و اءنصروا آلهتكم ان كنتم فاعلين . (انبياء - 64 تا 68)
6- و اذ قال موسى لقومه انّ اللّه ياءمركم اءن تذبحوا بقرة ، قال اءتتّخذنا هزوا قال اءعوذ باللّه اءن اءكون من الجاهلين ... فذبحوها و ما كادوا يفعلون . (بقره - 67 تا 71)
7- و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتّى نرى اللّه جهرة فاءخذتكم الصّاعقة و اءنتم تنظرون - ثمّ بعثناكم من بعد موتكم لعلّكم تشكرون . (بقره - 55 و 56)
8- قالوا يا موسى انّا لن ندخلها اءبدا ماداموا فيها فاءذهب اءنت و ربّك فقاتلا انّا ههنا قاعدون . (مائده - 24)
9- و قالوا يا اءيّها السّاحر ادع لنا ربّك بما عهد عندك انّنا لمهتدون - فلمّا كشفنا عنهم العذاب اذا هم ينكثون . (زخرف ، 49 و 50)
10- اءويكون لك بيت من زخرف اءو ترقى فى السّماء و لن نؤ من لرقيّك حتّى تنزّل علينا كتابا نقرؤ ه قل سبحان ربّى هل كنت الّا بشرا رسولا. (اسراء - 93)
ترجمه :
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:42 PM
next page
fehrest page
back page
اين آيات نشان مى دهد كه آنها لجاجت را به آخرين حد رسانده بودند. مى فرمايد: ((آنها گفتند ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا چشمه اى از اين سرزمين (خشك و سوزان ) براى ما خارج سازى - يا باغى از نخل و انگور در اختيار داشته باشى ، و نهرها در لابلاى آن جارى كنى - يا قطعات سنگهاى آسمانى را - آنچنان كه مى پندارى - بر سر ما فرودآورى يا خدا و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازى يا خانه اى پُر از نقش و نگار از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى حتّى به آسمان رفتنت نيز ايمان نمى آوريم مگر آنكه نامه اى (از سوى خدا) بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم )) (و قالوا لن نؤ من لك حتّى تفجر لنا من الاءرض ينبوعا... اءو ترقى فى السّماء و لن نؤ من لرقيّك حتّى تنزّل علينا كتابا نقرئه ...).
اين سخنان كه نشانه هاى بهانه جويى و لجاجت در آن كاملا نمايان است حاكى از يك نكته انحرافى ديگرى نيز بود، و آن اين كه نشان مى داد آنها چنين تصوّر مى كردند كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى گويد: من فعّال ما يشاء هستم و بر تمام جهان هستى حاكميّت دارم ، در حالى كه معجزات هميشه به فرمان خدا است و آن گونه كه خدا بخواهد نازل مى شود، و لذا در پايان اين آيات چنين مى خوانيم : ((اى پيغمبر بگو! منزه است پروردگارم (از اين گفتگوهاى شما) مگر من جز بشرى هستم كه فرستاده خدا مى باشم )) (قل سبحان ربّى هل كنت الّا بشرا رسولا).
شاءن نزول آيات نشان مى دهد كه گروهى از مشركان مكه و در راءس آنها ((وليدبن مغيره و ابوجهل )) در كنار خانه كعبه اجتماع كردند، و پيرامون كار پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم سخن مى گفتند، سرانجام چنين نتيجه گرفتند كه بايد كسى به سراغ محمد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم برود، و به او پيشنهاد كند كه با او در اين جنگ بيايد و با ما سخن بگويد، پيامبر صلىّاللّه عليه وآله و سلّم به اميد آن كه شايد آماده پذيرش حق شده اند فورا به سراغ آنها شتافت ولى با سخنان بالا روبرو شد، به اضافه مطالب بى اساس و اهانت آميز ديگر.
به يقين اگر آنها به دنبال حق و در جستجوى حقيقت بودند پيامبر صلىّاللّه عليه وآله و سلّم موظّف بود به خواسته آنها عمل كند و حداقل يكى از اين معجزات را به آنها ارائه دهد ولى آنان بارها معجزاتى از پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ديده بودند و نپذيرفته بودند و تازه در همين تقاضا نيز خودشان اعتراف مى كنند كه اگر پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به عنوان معجزه در پيش چشم آنها به آسمان برود باز ايمان نخواهند آورد مگر اين كه نامه اى از سوى خدا براى آنها بياورد، تازه اگر چنين كارى را پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى كرد نيز به احتمال قوى ايمان نمى آوردند، چرا كه سابقه آنها بهترين گواه لجاجت و بهانه جويى است ؛ سوابق آنها نشان مى دهد وقتى كه در برابر قوى ترين معجزات قرار مى گرفتند فورا مى گفتند: اين كار سِحر است و اين مرد ساحر، و با اين اتّهام واهى به سادگى از كنار معجزات مى گذشتند.
* * *
از مجموع آيات بالا مى توان به خوبى اين نكته را دريافت كه مساءله لجاجت و بهانه جويى در تمام طول تاريخ بشر از آغاز خلقت تاكنون هميشه يكى از موانع مهم راه حق بوده است و يكى از مشكلات بزرگ انبياء را وجود اين صفت رذيله در عمق جان اقوام پيشين تشكيل مى داده است و اگر انسان بخواهد به حق برسد قبل از هر كار بايد اين خوى زشت و رذيله اخلاقى را از وجود خود ريشه كن سازد.
لجاجت و بهانه جويى در روايات اسلامى
در فصل نهم اين كتاب به بحث هاى مربوط به تعصّب و لجاجت پرداختيم و آيات و روايات و بحث هاى مربوط به لجاجت را كه ناشى از تعصب هاى جاهلانه و تقليدهاى كوركورانه مى شود روشن ساختيم ، در بحث كنونى سخن از بهانه جويى و لجاجت است و به تعبير ديگر پافشارى كردن روى يك مساءله غلط، نه به خاطر تعصّب هاى قومى و تقليد كوركورانه ، بلكه به خاطر خوى بهانه جويى كودكانه اى كه در بعضى از افراد ديده مى شود كه بدون هيچ دليل منطقى در برابر حق تسليم نمى شوند و براى فرار از حق دنبال بهانه اى مى گردند.
همان گونه كه در آيات گذشته ديديم اين رذيله اخلاقى در بسيارى از اقوام بوده و به خاطر همان سعادت محروم گشتند و در گرداب بدبختى افتادند، در احاديث اسلامى نيز بحث گسترده اى در اين زمينه ديده مى شود.
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلخير عادة و الشرّ لجاجة ؛ كارهاى نيك تدريجا به صورت عادت در مى آيد، ولى كارهاى شرّ و بد ناشى از لجاجت است )).(25)
2- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((ايّاك و مذموم اللّجاج فانّه يثير الحروب ؛ از لجاجت مذموم و نكوهيده بپرهيز كه مايه بروز جنگها است )).(26)
تعبير به لجاجت مذموم اشاره به اين است كه گاهى انسان در كارهاى خير اصرار مى ورزد و به صورت منطقى پافشارى مى كند، بى شك اين اصرار و پافشارى كار بسيار خوبى است و سرچشمه پيروزى و موفقيت .
ولى اصرار و پافشارى لجوجانه و بهانه جويانه كه از آن تعبير به ((مذموم اللجاج )) در حديث فوق شده است ، سبب تحريك همين حس در ديگران مى گردد و ادامه آن به جنگ و خونريزى مى كشد.
3- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((جماع الشّرّ اءللّجاج و كثرة المماراة ؛ كانون شرّ و فساد همان لجاجت و بحث و جدال تعصّب آميز است )).(27)
در واقع بسيارى از مشكلات و مصائب اجتماعى ، سرچشمه اى جز همين امور ندارد، از يك سو گروهى به بحث و جدل و لجاجت برمى خيزند، و از سوى ديگرى ، گروهى ديگر نيز بر اثر جهل و نادانى و خودخواهى همين راه را ادامه مى دهند، ناگهان آتش نزاع شعله ور مى شود، و هر دو گروه بى آنكه هدفى را دنبال كنند به جان هم مى افتند، در حالى كه اگر يك طرف بر سر عقل بيايد و كمى خويشتن دارى به خرج دهد جلو مفاسد عظيمى گرفته مى شود.
4- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار مى خوانيم كه در مذمّت اين خوى زشت فرمود: ((خير الاءخلاق اءبعدها عن اللّجاج ؛ بهترين اخلاق ، اخلاقى است كه از لجاجت دورتر باشد)).(28)
از اين تعبير استفاده مى شود كه روح لجاجت و بهانه جويى با تمام صفات رذيله پيوند دارد، يا در آنها مؤ ثّر است و يا از آنها متاءثّر مى باشد.
5- و نيز از آن حضرت نقل شده است كه در همين رابطه فرمود: ((لا مركب اءجمح من اللّجاج ؛ هيچ مركبى سركش تر از لجاجت نيست )).(29)
اين تعبير نشان مى دهد كه لجاجت انسان را به واديهايى مى كشاند كه صاحب آن نيز در انتظارش نيست ، گاه او را به دروغ ، گاهى به تكبّر، گاهى به خدعه و نيرنگ و گاه به جنگ و جدال ، كه در روايات سابق به آن اشاره شد.
6- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم هنگامى كه موسى بن عمران عليه السّلام مى خواست از استاد و معلّمش خضر عليه السّلام جدا شود از او تقاضاى پند و اندرز كرد، از جمله توصيه هاى خضر عليه السّلام اين بود: ((ايّاك و اللّجاجة اءو تمشى فى غير حاجة اءو اءن تضحك من غير عَجب واذكر خطيئتك و ايّاك و خطايا النّاس ؛ از لجاجت بپرهيز و همچنين از گام برداشتن در طريقى كه نياز تو در آن نيست (دخالت در امورى كه با تو ارتباط ندارد) و همچنين از خنده هاى بى معنى ، و همواره به ياد گناهان خويش باش و از بررسى گناهان مردم بپرهيز)).(30)
در اين حديث لجاجت همرديف گام هاى بى هدف و دخالت در امورى كه ارتباطى به انسان ندارد قرار داده شده و اين نشان مى دهد لجوج هرگز تابع منطق نيست .
7- اين بحث را با حديث پُرمعناى ديگر از على عليه السّلام پايان مى دهيم آنجا كه فرمود: ((من لّج و تمادى فهو راكس الّذى ران اللّه على قلبه و صارت دائرة السّوء على راءسه ؛ كسى كه لجاجت كند و اين راه را همچنان ادامه دهد، او كسى است كه فكرش وارونه مى شود و خداوند زنگار بر قلبش مى نهد و بديها و بدبختى ها بر گرد وجود او دور مى زند)).(31)
به هر حال احاديث در نكوهش اين رذيله اخلاقى بسيار است و آنچه در بالا آمد نمونه بارزى از آن احاديث است كه نشان مى دهد اين خوى زشت از آن رذيلى است كه صاحبش را بدبخت و بيچاره مى كند، از حق دور مى سازد، به باطل نزديك مى كند و به سرنوشت دردناكى كه در انتظارش نيست گرفتار مى سازد.
انگيزه ها و پيامدهاى بهانه جويى و لجاجت
از آنجا كه اين خُلق و خُوى در زمره اخلاق كودكان است سرچشمه آن قبل از هر چيز، جهل و نادانى . كوته فكرى است ، افراد عاقل و فهميده كه داراى فكرى عميق هستند هميشه تابع منطق و استدلالند، هرگاه كسى با برهان منطقى براى آنها ثابت كند، كارى را كه ساليان دراز انجام مى دهند اشتباه است همان ساعت از آن باز مى گردند، ولى افراد كوته فكر و جاهل و نادان به آسانى از راه و روشى كه به آن عادت كرده اند باز نمى گردند، و تمام استدلالات منطقى در برابر آنها بى رنگ و بى اثر است .
يكى ديگر از علل و انگيزه هاى آن سرزنش هاى بى موردى است كه از خارج بر كسى تحميل مى شود، هرگاه كسى را نسبت به كار خلافى كه انجام داده است ملامت كنند و در راه ملامت ، طريق افراد را نپويند و ملامت آميخته با لطف و محبّت باشد، غالبا سبب بيدارى و بازگشت به طريق حق مى شود، ولى اگر ملامت و سرزنش از حد بگذرد، و تواءم با خشونت و يا در انظار عموم باشد غالبا افراد خطاكار را بر سر لج مى آورد، و آنها براى اين كه اثبات كنند كار خلافى را انجام نداده اند و ملامت ها بى مورد است بر سر حرف خود و ادامه راه خويش پافشارى مى كنند و تدريجا كار به جايى مى رسد كه باور مى كنند كار خوبى انجام مى دهند، و بايد آن را ادامه داد، از همين رو از حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم ((اءلافراط فى الملامة يشّب نيران اللّجاجة ؛ زياده روى در ملامت و سرزنش ، آتش لجاجت را شعله ور مى كند)).(32)
سوّمين عامل پيدايش اين صفت ، احساس حقارت است ، عقده حقارت سبب مى شود كه افراد زير بار ديگران نروند و براى اثبات شخصيّت خويش گوش به حرف هيچ كس ندهند، سخنان منطقى را نپذيرند و بر پندار و رفتار باطل خويش اصرار و پافشارى كنند در حالى كه افراد با شخصيّت خود را بى نياز از اين كارهاى خلاف مى بينند به راحتى در برابر منطق و برهان تسليم مى شوند، و هرگز بر خطاهاى خود اصرار نمى ورزند.
ضعف اراده و عدم شخصيّت در انتخاب و تصميم گيرى را مى توان عامل چهارمى براى لجاجت و بهانه جويى دانست ، بديهى است جدا شده از برنامه هاى اشتباه آلود كه انسان مدّتها به آن خوگرفته ، و همچنين اعتراف به خطا و اشتباه كار ساده اى نيست ، و نياز به قوّت اراده و شجاعت دارد؛ آنها كه از اين فضيلت انسانى محرومند، رو به لجاجت و بهانه جويى مى آورند.
راحت طلبى را مى توان عامل پنجم شمرد، چرا كه ترك مسيرى كه انسان مدّتها داشته است هميشه آسان نيست ، غالبا مشكلاتى دارد، كه با روحيّه افراد راحت طلب و عافيت خواه به يقين سازگار نيست .
اينها عواملى بود كه مى توان براى خوى زشت بهانه جويى و لجاجت ذكر كرد.
آثار منفى اين خوى زشت نيز بر كسى پوشيده نيست زيرا از يك سو انسان را گرفتار مشكلات ناخواسته اى مى كند، همان گونه كه در داستان گاو بنى اسرائيل آمده است كه آنها با لجاجت و بهانه جويى تكليف خودشان را ساعت به ساعت سخت تر كردند، تا آنجا كه پيدا كردن گاوى به آن صفات كه بعد از اصرار و لجاجت تعيين شده بود، هزينه بسيار سنگينى داشت ، در حديثى آمده است كه آنها اموال خود را روى يكديگر گذاردند تا توانايى برخريدن آن گاو پيدا كردند سپس نزد موسى عليه السّلام آمدند و ناله و فرياد سردادند و گفتند اى موسى ! قبيله ما فقير شده و به گدايى افتاده است و به خاطر لجاجت ، ما دستمان از كم و بيش كوتاه شد و در اينجا موسى عليه السّلام به آنها محبّت كرد و دعايى به آنان آموخت تا در سايه آن مشكلاتشان حل شود.(33)
محروم شدن از درك واقعيّت ها كه زمينه ساز تكامل انسان است يكى ديگر از آثار منفى اين خوى زشت است چرا كه لجاجت و بهانه جويى به انسان اجازه نمى دهد خطاهاى خويش را اصلاح كند و در برابر واقعيّت ها و حقايق ، سر تعظيم فرودآورد و به همين دليل از پيشرفت ، ترقى و تكامل باز مى ايستد.
انزواى اجتماعى و پراكندگى مردم از گرد انسان سوّمين پيامد سوء اين خوى زشت است ، زيرا عموم مردم از افراد لجوج و بهانه جو متنفّر و بيزارند و حاضر به همكارى با آنها نيستند، اصولا همكارى اجتماعى نياز به انعطاف و تذكر پذيرى دارد، كارى كه از لجوج ساخته نيست .
اضافه بر اين ، اين گونه اشخاص به سبك مغزى و نادانى در جامعه مشهور مى شوند، و همين سوءسمعه ، آنها را به عقب مى راند و منزوى تر مى كند، همان گونه كه در حديث معروف دعائم كفر، از على عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((و من نازع فى الراءى و خاصم ، شهر بالمثل (بالفشل ) من طول اللّجاج ؛ كسى كه به دفاع شديد و لجوجانه از اعتقاد خود برخيزد و با مخالفان مخاصمه كند، به خاطر لجاجتش مشهور به نادانى مى شود)).(34)
كوتاه سخن اين كه خوى زشت لجاجت و بهانه جويى انسان را از خدا و خُلق و خُوى و حتّى از خويشتن دور مى سازد، و جز با ترك اين خوى زشت ، انسان نمى تواند از موقعيّت و مكانت شايسته اى برخوردار شود.
تفاوت استقامت و لجاجت !
هرگاه انسان در طريق خير و مسير حق ايستادگى كند، يكى از شايسته ترين كارها را انجام داده است ، و اين همان فضيلت صبر و استقامت است كه پيش از اين درباره آن بسيار سخن گفته ايم ، ولى اگر در طريق باطل و مسير نادرست بايستد و هيچ گونه انعطافى از خود نشان ندهد، همه مخالفان را در اشتباه بداند، و خود را حق مطلق بپندارد، و هرگز حاضر به اصطلاح خطاهاى خويش نباشد آن را لجاجت مى نامند كه از زشت ترين خوهاى زشت است .
راه درمان لجاجت
چنانكه مى دانيم درمان بيماريهاى اخلاقى و روانى به طور كلّى از دو طريق است ، نخست از طريق علمى و بررسى پيامدهاى سوء آن رذيله اخلاقى ، و به اين طريق كسى كه آثار منفى بهانه جوئى و لجاجت را با تحليل عميق دريابد اين صفت رذيله انسان را از خدا و خَلق خدا دور مى كند و راه تكامل را به روى او مى بندد و در اجتماع منزوى مى سازد و از درك حقايق محروم مى نمايد و در واقع حجاب ضخيمى است كه به روى عقل انسان مى افتد به يقين اين آمادگى در او پيدا مى شود كه از اين خوى زشت فاصله بگيرد و ريشه هاى گنديده آن را از سرزمين روح خود بركند.
و نيز بداند كه لجاجت و بهانه جوئى با ايمان سازگار نيست همانگونه كه در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم ((ستّة لاتكون فى المؤ من قيل و ما هى ؟ قال العسر و النّكد و اللجاجة و الكذب و الحسد و البغى ؛ شش چيز است كه در افراد با ايمان وجود ندارد پرسيدند آن شش چيز كدام است ؟ فرمود: سخت گيرى و بخل و لجاجت و دروغ و حَسد و ظلم )).(35)
طريق ديگر مبارزه راهكارهاى عملى است ، يعنى هنگامى كه مقدّمات ابراز اين صفت در او پيدا مى شود سعى كند فورا از در تسليم درآيد و حق را پذيرا شود و از گوينده تشكر كند و اگر در ابتدا از خود سرسختى نشان داده عذرخواهى نمايد، هرگز يك سخن را از سر لجاجت تكرار نكند و اگر يك بار بر زبان او جارى شد بلافاصله سكوت كند و خود را از وسوسه شيطان به خدا بسپارد هنگامى كه چند بار اين برنامه را عملى كند تدريجا از شدّت لجاجت او كاسته مى شود و با ادامه اين راه ريشه كن خواهد شد.
با افراد لجوج نشست و برخاست نكند و به جدال و مراء ننشيند و به بحث و مجادله نپردازد، حالات بزرگان پيشين را مطالعه كند كه چگونه حرف حق را حتّى از يك كودك يا غلام و برده مى پذيرفتند و اگر شاگردان آنها ايرادى مى گرفتند و ايراد را درست مى ديدند با عنايت و احترام پذيرا مى شدند و از آنجا كه يكى از آثار يا يكى از انگيزه هاى آن رياكارى و جهل و نادانى است هر قدر در اصلاح خويش از اين دو صفت رذيله بكاهد از لجاجت او كاسته خواهد شد و نيز حالات اقوام پيشين را كه بر اثر لجاجت در برابر انبيا برخاستند و كفر را برايمان ترجيح دادند و سرانجام گرفتار عذاب هاى الهى شدند از نظر بگذراند و بداند پوئيدن راه لجاج سرانجامش همان است كه دامنگير آن اقوام كافر لجوج شد و اگر گرفتار عذاب الهى نشود در زندگى دنيا سخت به رنج و تعب مى افتد در داستان گاو بنى اسرائيل آمده است كه لجاجت در برابر دستور موسى عليه السّلام سبب شد بنى اسرائيل هر چه داشتند به عنوان بهاى آن گاو با ويژگى هاى خاصش بپردازند تا آنجا كه گروهى از آنها به گدائى افتادند و نزد موسى عليه السّلام رفتند و اعتراف كردند كه بخاطر لجاجت هر چه داشتيم از دست داديم براى ما دعا كن تا خداوند روزى ما را وسيع كند!(36)
َََ
3: كفران نعمت و سپاسگزارى
اشاره :
((شُكر نعمت )) همان ((قدردانى از نعمت )) است خواه به زبان باشد يا در عمل ، بنابراين ((كفران و ناسپاسى )) بى اعتنايى به نعمتها و يا تحقير و تضييع آنها است ، و اين يكى از رذايل مهم اخلاقى است خواه در زندگى فردى باشد يا در زندگى اجتماعى و در واقع شكرگزارى سبب پيوند دلها و استحكام رشته هاى محبّت در جامعه انسانى ، در حالى كه ناسپاسى پيوندها را قطع مى كند و جامعه انسانى را به جهنّم سوزانى از كينه و عداوت و بدبينى مبدّل مى كند!
در مسير تكامل روح انسانى و سير الى اللّه و تهذيب نفوس نيز كفران و ناسپاسى مانع بزرگى است ، روح را آلوده و وجدان را ضعيف و نورانيّت باطن را از بين مى برد.
موضوع ((شُكر منعم )) كه در فطرت انسانها به وديعت نهاده شده ، راه گشاى راه توحيد و خداشناسى است كه بسيارى از علماى عقائد در نخستين بحثهاى عقيدتى يعنى ((ضرورت شناخت بخشنده نعمتها)) بر آن تكيه كرده اند كه شرح آن در بحثهاى آينده به خواست خدا خواهد آمد.
با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و بخشى از آيات قرآنى را كه از كفران نعمت نكوهش و از شكر نعمت ستايش مى كند مورد بررسى قرار مى دهيم .
1- و اذتاءذّن ربّكم لئن شَكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابى لشديد. (ابراهيم - 7)
2- و من شَكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ ربّى غنّى كريم . (نمل -40)
3- و من يشكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ اللّه غنّىّ حميد. (لقمان - 12)
4- و لئن اءذقنا الاءنسان منّا رحمة ثمّ نزعناها منه انّه ليؤ س كفور - و لئن اءذقناه نعمآء بعد ضرّآء مسّته ليقولن ذهب السّيّئات عنّى انّه لفرح فخور. (هود - 9 و 10)
5- و اذا مسّكم الضّرّ فى البحر ضلّ من تدعون الّا ايّاه فلمّا نجّاكم الى البّر اءعرضتم و كان الاءنسان كفورا. (اسراء - 67)
6- اءلم الى الّذين بدّلوا نعمة اللّه كُفرا و اءحلّوا قومهم دار البوار - جهنّم يصلونها و بئس القرار. (ابراهيم - 28 و 29)
7- و ضرب اللّه مثلا قرية كانت آمنة مّطمئنّة ياءتيها رزقها رغدا من كلّ مكان فكفرت باءنعم اللّه فاءذاقها اللّه لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون . (نحل - 112)
8- لقد كان لسبا فى مَسكنهم آية جنّتان عن يمين و شمال كلوا من رزق ربّكم و اءشكروا له بلدة طيّبة و ربّ غفور - فاءعرضوا فاءرسلنا عليهم سيل العرم و بدّلناهم بجنّتيهم جنّتين ذواتى اكل خمط و اءثل و شى ء من سدر قليل - ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازى الّا الكفور. (سباء - 15 تا 17)
ترجمه :
1- (همچنين ) بخاطر بياوريد هنگامى را كه پروردگارتان اعلام داشت كه اگر شُكرگزارى كنيد (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر كفران كنيد مجازاتم شديد است .
2-... هر كس شُكر كند به سوى خويش شُكر كرده است و هر كس كفران كند پروردگار من غنى و كريم است .
3- هر كس شُكرگزارى كند به سود خويش شُكر كرده است ، و آن كس كه كفران كند (زيانى به خدا نمى رساند) چرا كه خداوند بى نياز و ستوده است .
4- و اگر به انسان نعمتى بچشانيم سپس از او بگيريم بسيار نويد و ناسپاس خواهد بود - و اگر نعمتهايى پس از شدّت و ناراحتى به او برسانيم مى گويد مشكلات از من برطرف شد و ديگر باز نخواهد گشت و غرق شادى و غفلت و فخرفروشى مى شود.
5- و هنگامى كه در دريا ناراحتى به شما برسد همه كس را جز او فراموش خواهيد كرد، امّا هنگامى كه شما را به خشكى نجات دهد روى مى گردانيد و انسان كفران كننده است .
6- آيا نديدى كسانى را كه نعمت خدا را به كفران تبديل كردند و جمعيت خود را به دارالبوار (نيستى و نابودى ) كشاندند - (دارالبوار همان ) جهنّم است كه آنها در آتش آن وارد مى شوند و بد قرارگاهى است .
7- خداوند (براى آنها كه كفران نعمت مى كنند) مثلى زده است : منطقه آبادى را كه امن و آرام و مطمئنى بوده و همواره روزيش بطور وافر از هر مكانى فرامى رسيد امّا نعمت خدا را كفران كردند و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند لباس گرسنگى و ترس در اندامشان پوشانيد.
8- براى قوم ((سبا)) در محل سكونتشان نشانه اى (از قدرت الهى ) بود، دو باغ (عظيم و گسترده ) از راست و چپ (با ميوه هاى فراوان ، به آنها گفتيم ) از روزى پروردگارتان بخوريد و شُكر او را بجاآوريد، شهرى است پاك و پاكيزه و پروردگار آمرزنده (و مهربان ) - امّا آنها (از خدا) روى گردان شدند، و ما سيل ويرانگر را بر آنها فرستاديم و دو باغ (پُربركت ) شان را به دو باغ (بى ارزش ) با ميوه هاى تلخ ، و درختان شوره گز، و اندكى درخت سدر مبدّل ساختيم ! - و اين را به خاطر كفرشان جزا داديم و آيا جز كفران كننده را به چنين مجازاتى كيفر مى دهيم ؟!
تفسير و جمع بندى
نخستين آيه گفتارى است از حضرت موسى عليه السّلام به بنى اسرائيل كه يكى از پيام هاى مهم الهى را به آنها يادآور مى شود و مى گويد: ((به خاطر بياوريد هنگامى را كه پروردگارتان اعلام كرد اگر شُكرگذارى كنيد نعمت خود را بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسى كنيد مجازاتم شديد (و دردناك ) است )) (و اذ تاءذّن ربّكم لئن شكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابى لشديد) اين سخن را موسى عليه السّلام هنگامى به بنى اسرائيل مى گويد كه از چنگال فرعون و فرعونيان رهائى يافته و استقلال و عظمت و آزادى و نعمت را دريافته اند و گروه كثيرى از آنها بناى ناسپاسى را گزارده اند!
جمله ((لازيدنّكم )) كه با انواع تاءكيدات همراه است يك وعده قطعى الهى در برابر سپاس گزاران است كه نعمت آنها را افزون مى كند و جالب اين كه درباره كفران كنندگان نمى فرمايد شما را عذاب مى كنم بلكه مى فرمايد: ((عذاب من شديد است )) اين تفاوت تعبير دليل برنهايت لطف پروردگار است و در عين حال هشدار شديدى است به افرادى كه در برابر نعمت ، ناسپاسى مى كنند همانگونه كه بنى اسرائيل بر اثر ناسپاسى در برابر نعمت هائى كه در بالا اشاره شد، چهل سال در بيابان ((تيه )) سرگردان شدند.
* * *
در دوّمين آيه سخن از حضرت سليمان است كه وقتى به ياران و اطرافيان خود پيشنهاد كرد تخت ملكه ((سبا)) را از شام به يمن بياورند و يكى از نزديكان او را كه از علم كتاب آگاهى داشت گفت : من آن را بر يك چشم به هم زدن نزد تو مى آورم و اين كار را انجام داد، سليمان بسيار شادمان شد كه در ميان يارانش اينگونه شخصيتهائى با چنين قدرت روحانى و معنوى كه مى تواند چنين تصرّفات شگرفى را در محيط خود بنمايد پيدا مى شوند، در مقام شُكرگزارى برآمد و سپس گفت : ((هر كس در برابر نعمتهاى الهى شُكرگزارى كند به سود خويش شُكرگزارى كرده و هر كس كفران كند (به زيان خود كرده ) چرا كه پروردگار من بى نياز و كريم است )) (و من يشكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فانّ ربّى غنى كريم ).
قابل توجّه اين كه جزاى شكرگزاران به روشنى ذكر شده ولى در مورد كيفر ناسپاسها به صورت غير مستقيم بيان گرديده است مى گويد: ((كسى كه كفران كند پروردگار من بى نياز و كريم است ،)) اين تعبير مخصوصا با تكيه بر كريم بودن خداوند نهايت لطف و كرم او را نشان مى دهد.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:42 PM
next page
fehrest page
back page
1- و اگر به آنان رحم كنيم و گرفتاريها و مشكلاتشان را بر طرف سازيم (نه تنها بيدار نمى شوند بلكه ) در طغيانشان لجاجت مى ورزند و (در اين وادى ) سرگردان مى مانند!
2- آيا آن كسى كه شما را روزى مى دهد اگر روزيش را باز دارد (چه كسى مى تواند نياز شما را تاءمين كند؟!) ولى آنها در سركشى و فرار از حقيقت لجاجت مى ورزند!
3- گفت : ((مرا تا روزى كه (مردم ) برانگيخته مى شوند مهلت دِه )) (و زنده بگذار) فرمود: ((تو از مهلت داده شدگانى )) - گفت : ((اكنون كه مرا گمراه ساختى ، من بر سر راه مستقيم تو، در برابر آنها كمين مى كنم !))
4- (نوح ) گفت : ((پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (بسوى تو) دعوت كردم ، - امّا دعوت من چيزى جز فرار از حق بر آنان نيفزود! و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى ، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت استكبار كردند!))
5- آنها به وجدان خويش باز گشتند، و (به خود) گفتند: ((حقّا كه شما ستمگريد)) - سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند و گفتند) تو مى دانى كه اينها سخن نمى گويند!- (ابراهيم ) گفت : ((آيا جز خدا چيزى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد و نه زيانى به شما مى رساند؟)) (نه اميدى به سودشان داريد، و نه ترسى از زيانشان ؟)...- گفتند: ((او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر كارى از شما ساخته است !)).
6- و (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت : ((خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود و قاتل خويش را معرّفى كند و غوغا خاموش گردد))) گفتند: ((آيا ما را مسخره مى كنى ؟!)) (موسى ) گفت : ((به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم !))...سپس (چنان گاوى را پيدا كردند) و آن را سر بريدند ولى مايل نبودند اين كار را انجام دهند.
7- و (نيز به يادآوريد) هنگامى را كه گفتند: ((اى موسى ! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، مگر اينكه خدا را آشكارا (با چشم خود) ببينيم !)) پس صاعقه اى شما را گرفت در حالى كه تماشا مى كرديد - سپس شما را پس از مرگتان ، حيات بخشيديم ، شايد شُكر (نعمت او را) بجا آوريد.
8- (بنى اسرائيل ) گفتند: ((اى موسى ! تا آنها در آنجا هستند، ما هرگز وارد نخواهيم شد! تو و پروردگارت برويد و (با آنان ) بجنگيد، ما همينجا نشسته ايم !))
9- (وقتى گرفتار بلا مى شدند) مى گفتند: ((اى ساحر! پروردگارت را به عهدى كه با تو كرده بخوان (تا ما را از اين بلا برهاند) كه ما هدايت خواهيم يافت (و ايمان مى آوريم !))).
10- ((يا براى تو خانه اى پُرنقش و نگار از طلا باشد يا به آسمان بالا روى حتّى اگر به آسمان روى ، ايمان نمى آوريم مگر آنكه نامه اى بر ما فرودآورى كه آن را بخوانيم !)) - بگو: ((منزّه است پروردگارم (از اين سخنان بى معنى !) مگر من جز انسانى فرستاده خدا هستم ؟!)).
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه سخن از كافران لجوج است كه وقتى مشمول نعمتهاى خداوند مى شوند و امواج بلاها را از آنها برطرف مى كند، شايد از طريق محبّت و راءفت بيدار شوند بر غرورشان افزوده مى شود، و به طغيانشان ادامه مى دهند، مى فرمايد: ((اگر به آنها رحم كنيم و ناراحتى آنان را برطرف سازيم (نه تنها بيدار نمى شوند، بلكه ) در طغيانشان اصرار مى ورزند و سرگردان مى شوند (و لو رحمناهم و كشفنا ما بهم من ضرّ للجّوا فى طغيانهم يعمهون ))).
آرى اين گروه لجوج به گواهى آيات قبل از اين آيه گاه پيغمبر را ديوانه مى خواندند، و گاه انتظار داشتند پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم تسليم سخنان آنها باشد، و هر معجزه روشن و آيه بيّنه را مى ديدند باز بر انكار اصرار مى ورزيدند، و خداوند براى بيدار كردن آنها گاه آنها را در فشار بلاها قرار مى داد و گاه نعمت فراوان به آنان ارزيابى مى داشت ، نه آن بلا و عذاب ، و نه اين نعمت و رحمت ، هيچ يك در آنها اثر نداشت چون لجوج و متعصّب و نادان بودند.
به گفته بعضى از مفسّران ، طغيان اشكال مختلفى دارد، طغيان علم ، همان تفاخر، و طغيان مال ، بخل و طغيان عبادت ، ريا و طغيان نفس ، پيروى از شهوات (22) و انسان بر اثر لجاجت گرفتار همه اين طغيانها مى شود.
* * *
در دوّمين آيه باز سخن از مشركان لجوج است كه به هيچ قيمت حاضر نبودند تسليم منطق گويا و روشن پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شوند، و خدايان ساختگى خود را رها سازند.
قرآن مجيد در اين آيه مى گويد: ((آيا آن كسى كه شما را روزى مى دهد اگر روزيش را قطع كند و از شما باز دارد (آيا بتها مى توانند به شما روزى دهند؟) ولى آنها در سركشى و فرار از حق لجاجت مى ورزيدند)) (اءمّن هذا الّذى يرزقكم ان اءمسك رزقه بل لجّوا فى عتوّ و نفور).
قرآن مجيد مكرر اين سخن را در برابر بت پرستان تكرار مى كند كه از بتهاى شما هيچ كارى ساخته نيست ، نه از شما در برابر دشمن دفاع مى كنند و نه به شما روزى مى دهند، نه با شما سخن مى گويند، نه زيانى دارند و نه نفعى و نه عقل و نه شعورى ، با اين حال دليل پرستش آنها چيست ؟ ولى با اين كه آنها هيچ پاسخى براى اين سخن نداشتند باز هم لجوجانه به پرستش بتها ادامه مى دادند.
در سوّمين بخش از اين آيات به نخستين لجوج و متعصب يعنى شيطان اشاره مى كند، هنگامى كه بر اثر تكبّر، مطرود درگاه خداوند شد و مقام منيعى را كه در ميان فرشتگان داشت به كلّى از دست داد، و بر اثر خودبزرگ بينى ، بى نهايت حقير و ناچيز گشت ، قاعدتا مى بايست متوجّه اشتباه خود شود، و به سوى خدا باز گردد، و اين آلودگى را با آب توبه بشويد و آتشى را كه بر دامنش نشسته با اشك شرمسارى خاموش كند، ولى اين كار را نكرد، بلكه تلاش كرد كه در لجن زار عصيان باز هم فروتر رود و اين دليلى جز تكبّر و حسادت و لجاج نداشت ، تصميم گرفت از آدم و فرزندان او انتقام بگيرد و آنها را با وسوسه هاى خود گمراه كند، نه تنها يك روز و دو روز، و يك ماه و يك سال ، بلكه تا پايان دنيا به اين كار زشت و نفرت انگيز ادامه دهد، همه جا بزم گناه را گرم كند و در هر اجتماعى لجن پراكنى نمايد و تا آنجا كه مى تواند زن و مرد و كوچك و بزرگ را به فساد و بدبختى بكشاند.
اينجا بود كه عرض كرد: ((خداوندا! مرا تا روز رستاخيز مهلت دِه و زنده بگذار - فرمود: در خواست تو را پذيرفتم ، تو از مهلت داده شدگان هستى (اكنون با اين عُمر طولانىِ عجيب چه كارى مى خواهى انجام دهى ) عرض كرد: حال كه مرا گمراه ساختى من بر سر راه مستقيم تو مى نشينم . براى آنها كمين مى كنم (و از هر سو به گمراه ساختن آنها مى پردازم )) (قال اءنظرنى الى يوم يبعثون قال انّك من المنظرين - قال فبما اءغويتنى لاقعدنّ لهم صراطك المستقيم ).
بى شك عُمر طولانى سرمايه بزرگى براى هر كس مى تواند باشد كه در آن بر حسنات خود بيفزايد، اشتباهات خود را اصلاح كند، و اگر گذشته تاريكى داشته است آن را مبدّل به آينده اى نورانى كند، ولى اين عمر طولانى براى طاغيان و ياغيان و لجوجان نتيجه معكوس دارد.
اجابت دعاى او در زمينه اين عُمر طولانى يك رحمت الهى بود و شايد پاداشى بود براى عبادت چندين هزار سال او در دنيا، شايد بيدار شود و باز گردد، ولى اين نعمت هنگامى كه به دست افراد لجوج ، طاغى و ياغى بيفتد تبديل به نقمت مى شود.
* * *
چهارمين آيه سخن از لجاجت قوم نوح عليه السّلام است كه در برابر پيامبر بسيار مهربان و دلسوز كه شب و روز براى هدايت آن ها تلاش و كوشش مى كرد و در خلوت و جلوت براى نجات آنها مى كوشيد و چه سرسختى عجيبى نشان داد.
نوح عليه السّلام از آنها به درگاه خدا شكايت برد، و گفت : ((پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (به سوى تو) دعوت كردم امّا دعوت من جز فرار از (حق ) بر آنها بيفزود، و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى ، آنها انگشتان خويش را در گوشها قرار داده ، و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار و لجاجت ورزيدند، و شديدا استكبار كردند)). (قال ربّ انّى دعوت قومى ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائى الّا فرارا - و انّى كلّما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصرّوا و استكبروا استكبارا).
اين چه تعصّب و لجاجتى است كه انسان براى آن كه حرف حق را نشنود، انگشت در گوش خود بگذارد و براى اين كه چهره حق طلبان را نبيند لباسش را بر خود بپيچد، و همچون كبك سر بر زير برف كند، و از حق بگريزد.
حق گريزى و حق ستيزى نيز حسابى دارد و آنها بى حساب در اين راه مى دويدند و عاملى جز لجاجت و تعصّب و استبداد نداشتند.
چگونه انسان بيمار ممكن است از طبيب خود بگريزد و گرفتار در ظلمات ، پشت به چراغ كند، و غريق در گرداب ، نجات دهنده خود را عقب بزند، اين چيزى است كه راستى حيرت هر كس را برمى انگيزد ولى لجاجت و عناد و استكبار، از اين چهره ها بسيار دارد.
در ميان پيامبران الهى هيچ كس به اندازه نوح عليه السّلام قوم خود را دعوت نكرد، نهصدو پنجاه سال گفت و گفت و اصرار و تاءكيد كرد، و ليل و نهار كه ممكن است اشاره به حضور در جلسات خصوصى آن ها در شبها و در جلسات عمومى آن ها در روزها باشد، دعوت روشنگرانه خود را ادامه داد، ولى جز گروه اندكى ايمان نياورند و به گفته بعضى به طور متوسط هر دوازده سال تنها يك نفر ايمان آورد.
تعبير به ((وجعلوا اءصابعهم فى آذانهم ؛ انگشت هايشان را در گوششان گذاشتند)) با اين كه انسان نوك انگشت را براى نشنيدن در گوش مى گذارد شايد اشاره به شدّت حق گريزى آنها است ، گويى مى خواستند تمام انگشت را در گوش كنند تا سخن حق را نشنوند.
تعبير به ((فلم يزدهم دعائى الّا فرارا؛ دعوت من جز فرار بر آنها نيفزود)) نشان مى دهد كه دعوت نوح عليه السّلام در آنها نتيجه معكوس داشت ، آرى افراد لجوج و عنود و مستكبر هنگامى كه صداى حق طلبان را مى شنوند، بر لجاجت خود مى افزايند، همچون مزبله اى كه آب باران در آن فروريزد كه عفونت آن گسترده تر مى شود.
* * *
در پنجمين آيه اشاره به لجاجت قوم ابراهيم عليه السّلام و بت پرستان بابل است هنگامى كه ابراهيم عليه السّلام با دليل دندان شكن بى اعتبارى خدايان ساختگى و موهوم آنها را ثابت كرد و بعد از شكستن همه بتها - بجز بت بزرگ - از آنها - خواست كه از بت بزرگ بپرسند چه كسى اين بلا را بر سر ساير بتها آورده ، آنها يك لحظه بيدار شدند و خود را در درون جان ملامت و سرزنش كردند، همان بيدارى كه اگر ادامه مى يافت ، آنها را از خط شِرك به توحيد مى كشانيد ولى ناگهان تعصّب و لجاجت آنها گُل كرد، و آنگونه كه قرآن مى گويد: ((سپس بر سرهاشان واژگون شدند (اشاره به اين كه حكم وجدان را فراموش كردند و گفتند) تو مى دانى كه اينها سخن نمى گويند)) (ثمّ نكسوا على رؤ وسهم لقد علمت ما هؤ لاء ينطقون ).
ابراهيم عليه السّلام گفت : ((آيا جز خدا چيزى را مى پرستيد كه نه سودى براى شما دارد و نه زيانى ؟ اف بر شما و بر آنچه غير از خدا پرستش مى كنيد، آيا عقل نداريد؟)) (قال اءفتعبدون من دون اللّه مالا ينفعكم شيئا و لايضرّكم افّ لكم و لما تعبدون من دون اللّه اءفلا تعقلون ).
اگر انسان ، لجوج و متعصّب نباشد هنگامى كه با چشم خود مى بيند آنچه را پناهگاه مشكلات خود مى شمرد، و در حوادث سخت و روزهاى گرفتارى و طوفانى به آن پناه مى برد، اكنون چنان ذليل و درمانده شده كه حتّى شكننده خود را نمى تواند معرّفى كند تا عابدان به يارى معبود برخيزند، و بندگان به يارى خدايان ، نبايد براى هميشه از خواب غفلت بيدار شود، و اين افكار خرافى و اعتقادات سخيف را از مغز خود بيرون بريزد.
آرى لجاجت و تعصّب ، حجاب سخت و سنگينى است تا آنجا كه انسان را از واضح ترين مسايل بى خبر مى كند.
جالب اين كه در آيه نخست مى گويد: ((فرجعوا الى اءنفسهم ؛ آنها بازگشت به عقل و وجدان خود كردند)). تعبيرى كه حكايت از بيدارى و هوشيارى مى كند، ولى در آيه بعد مى گويد: ((ثمّ نكسوا على رؤ وسهم ؛ آنها بر سرهاشان واژگون شدند)). تعبيرى كه حاكى از عقب گردى جاهلانه و غير منطقى و خالى از فكر و انديشه است .
* * *
در ششمين آيه سخن از لجاجت بنى اسرائيل است ، لجاجتى بى نظير و كم سابقه يا بى سابقه ، در اين آيه و آيات قبل از آن ، اشاره به داستان قتل مشكوكى كه در بنى اسرائيل رخ داد مى كند، قتلى كه نزديك بود طوايف بنى اسرائيل را به جان هم بيندازد، و سبب جدال و خونريزى عظيمى شود.
موسى عليه السّلام فرمود: من به فرمان خدا قاتل را به شما معرفى مى كنم ، گاوى را ذبح كنيد و بخشى از بدن آن را به پيكر مقتول بزنيد خودش قاتل را معرفى مى كند.
اين پيشنهاد عجيب مايه حيرت همه بنى اسرائيل شد و در عين حال مايه اميدوارى ، جاى اين داشت كه هر چه زودتر بروند و دستور موسى عليه السّلام را اجرا كنند و به غائله پايان دهند، ولى با نهايت شگفتى شروع به اشكال تراشى و لجاجت كردند، گاهى گفتند سنّ اين گاو چقدر بايد باشد؟ و گاهى پرسيدند رنگ آن چه باشد؟ گاه از نوع آن پرسيدند و گاه از كار آن ؛ و به خاطر اين سؤ الات بيجا شانس پيدايش گاو مورد نظر را لحظه به لحظه كمتر ساختند، و سرانجام با زحمت زياد و جستجوى بسيار گاوى را با آن اوصاف يافتند و به قيمت بسيار گزافى خريدند، در حالى كه اگر همان اول هر گاوى به دستشان مى افتاد ذبح مى كردند، مشكل حل بود، چرا كه اگر ((ماءمور به )) قيد و شرطى داشت مى بايست در مقام حاجت بيان شود، همان گونه كه اصوليون گفته اند: ((تاءخير بيان از وقت حاجت قبيح است )). در واقع اين سؤ الات و موشكافى هاى پى در پى ، نشان مى دهد كه آنها به حكمت پروردگار ايمان نداشتند، زيرا خداوند حكيم آنچه از شرايط لازم باشد خودش بيان مى كند، نياز به سؤ ال ندارد، شايد بنى اسرائيل مى خواستند با اين بهانه جويى ها و لجاجت ها، موسى عليه السّلام شرايطى را پيشنهاد كند كه اصلا چنين گاوى پيدا نشود تا به ماجراجويى خود ادامه دهند، قرآن در آيه فوق مى فرمايد: (((به خاطر بياوريد) هنگامى را كه موسى عليه السّلام به قوم خود گفت خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود، و قاتل خويش را معرّفى كند و غوغا خاموش گردد) گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟ (موسى گفت ) به خدا پناه مى برم از اين كه از جاهلان باشم )). (و اذ قال موسى لقومه انّ اللّه ياءمركم اءن تذبحوا بقرة قال اءتتّخذنا هزوا قال اءعوذ باللّه اءن اءكون من الجاهلين ).
با اين كه آيات اين سوره به خوبى نشان مى دهد كه اختلاف و نزاع در ميان بنى اسرائيل براى پيدا كردن قاتل بسيار بالا گرفته بود، و روى اين حساب مى بايست هر چه زودتر دستور موسى عليه السّلام كه از سوى خداوند به آنها ابلاغ شد براى پيدا كردن قاتل اجرا شود، ولى با اين حال لجاجت و خيره سرى و بهانه جويى بنى اسرائيل اجازه نمى داد موضوع خاتمه يابد و آنقدر سؤ ال كردند و خداوند هم بر آنها سخت گرفت كه عملا پيدا كردن چنان گاوى به صورت مساءله پيچيده و بغرنجى درآمد، گاوى كه ماده باشد، زرد يكدست و كاملا خوشرنگ ، نه پير از كارافتاده ، نه زياد جوان ، گاوى كه نه شخم زده باشد و نه براى زراعت با آن آب كشى كرده باشند، و هيچ گونه عيب و نقص و رنگ ديگرى نيز نداشته باشد. بديهى است پيدا كردن چنين گاوى امر ساده اى نبود، ولى يك جمعيّت لجوج و بهانه گير بايد كفّاره لجاجت و بهانه جويى خود را بدهد، ناچار براى پيدا كردن چنين گاوى به همه جا سرزدند و هنگامى كه آن را پيدا كردند مجبور شدند به قيمت بسيار گزافى خريدارى كنند، سپس آن را ذبح نموده بخشى از بدن گاو مذبوح را بر بدن مقتول زدند و او به اعجاز الهى زنده شد و قاتل خود را معرفى كرد.
هفتمين بخش از آيات نيز درباره لجاجت عجيب بنى اسرائيل است آنجا كه اطراف موسى عليه السّلام را گرفتند و به اصطلاح معروف دو پاى خود را در يك كفش كردند و گفتند: ((اى موسى ! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه ترتيبى دهى كه خدا را آشكارا با چشم خود ببينيم )) (و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتّى نرى اللّه جهرة ).
ظاهرا آنها مى دانستند خدا جسم نيست و مكان و جهت ندارد، ولى اين سخن را از سر لجاجت و طغيان و سركشى و استكبار به موسى عليه السّلام گفتند، خداوند نيز براى اين كه عدم امكان رؤ يت خدا را آشكارتر و ظاهرتر سازد، و نيز اين لجوجان را گوشمالى دهد، به آنها دستور داد هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را برگزينند كه همراه موسى عليه السّلام به كوه طور روند و پاسخ اين درخواست عجيب خود را در آنجا بشنوند و براى بقيه بازگو كنند. هنگامى كه به كوه طور آمدند، موسى عليه السّلام از طرف آن ها تقاضاى مشاهده كرد و عرضه داشت پروردگارا خودت را به من نشان دِه تا با چشم تو را ببينم ، خطاب آمد كه هرگز مرانخواهى ديد ولى نگاهى به كوه كن ، ما جلوه اى از جلوات ذات خود را (به صورت صاعقه اى ) بر كوه مى فرستيم اگر كوه در مقابل اين جرقّه كوچك تاب مقاومت را نداشت ، فكر رؤ يت خدا را از مغز خود بيرون كنيد.
صاعقه عظيمى درگرفت ، صداى مهيب آن فضا را پُر كرد، زلزله عجيبى در كوه افتاد، صخره هاى بزرگ متلاشى شدند و بنى اسرائيل از وحشت قالب تهى كردند و جان باختند، تنها موسى عليه السّلام زنده ماند و او هم بيهوش شد همان گونه كه قرآن در ذيل آيه بالا در يك اشاره كوتاه مى فرمايد: ((صاعقه شما را فراگرفت در حالى كه نگاه مى كرديد)) (و به دنبال آن همگى از وحشت جان باختيد) (فاءخذتكم الصّاعقة و اءنتم تنظرون ).
هنگامى كه موسى عليه السّلام به هوش آمد، براى اين كه مشكلى پيش نيايد از خداوند تقاضاى بازگشت آنها را به دنيا كرد، و عرضه داشت خداوندا ما را به كارهاى اين سفيهان بنى اسرائيل مجازات مكن .
دعاى موسى عليه السّلام اجابت شد و همگى به حيات و زندگى مجدد بازگشتند، همان گونه كه قرآن در آيه بعد مى فرمايد: ((شما را پس از مرگتان حيات بخشيديم شايد شكر نعمت او را بجاى آوريد)) (ثمّ بعثناكم من بعد موتكم لعلّكم تشكرون ).
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى روشن شد كه هرگز حضرت موسى عليه السّلام اين تقاضا را از سر ميل و خواسته خود نكرد، بلكه ماءمور بود تقاضاى بنى اسرائيل را در پيشگاه خدا تكرار كند، تا هم يك درس علمى به آنها داده شود و بفهمند جايى كه تاب مشاهده صاعقه يعنى يك جرقه كوچك در معيار آفرينش را ندارند چگونه تقاضاى مشاهده پروردگار را دارند؟ و هم مجازات و گوشمالى باشد براى اين كه سركشان لجوج كه بيهوده در برابر يك امر محال اصرار و پافشارى نكنند.
* * *
در هشتمين بخش از آيات ، باز سخن از لجاجت بنى اسرائيل است هنگامى كه خداوند آنان را بر دشمنانشان پيروز كرد، و شرّ فرعون و فرعونيان قطع شد به سوى سرزمين مقدّس يعنى بيت المقدس كه آروزى آنها وصول به آن بود حركت كردند هنگامى كه به نزديك بيت المقدس رسيدند از سوى خداوند به آنها فرمان داده شد وارد اين سرزمين شويد و از مشكلات آن نترسيد، ولى آنها به موسى عليه السّلام گفتند: در اين سرزمين جمعيتى زورمند (به نام عمالقه ) زندگى مى كنند و تا آنها از آنجا خارج نشوند ما وارد آن نخواهيم شد. بعضى از مؤ منان راستين به آنها توصيه كردند شما از عمالقه نترسيد، وارد دروازه شهر شويد، همين كه وارد شويد، به فرمان و عنايات الهى پيروز خواهيد شد.
ولى بنى اسرائيل همچنان به لجاجت خود ادامه دادند، و همان گونه كه در آيه مورد بحث مى خوانيم گفتند: ((اى موسى (اين فكر را از مغز خود بيرون كن ) ما هرگز وارد نخواهيم شد، تو خودت و پروردگارت (كه وعده پيروزى داده است ) برويد (با عمالقه ) بجنگيد (هنگامى كه پيروز شديد به ما خبر دهيد) ما اينجا نشسته ايم )) (قالوا يا موسى انّا لن ندخلها اءبدا ماداموا فيها فاءذهب اءنت و ربّك فقاتلا انّا هيهنا قاعدون ).
در اينجا نيز بنى اسرائيل ثمره تلخ و شوم لجاجت خود را چشيدند و خداوند پيروزى بر دشمن و ورود در بيت المقدس را چهل سال به تاءخير انداخت و در اين چهل سال در بيابان هاى نزديك بيت المقدس سرگردان شدند كه به خاطر سرگردانى آنها آن سرزمين ((تَيه )) ناميده شد (تيه به معنى سرگردانى است ) و اين بيابان بخشى از صحراى ((سيناء)) بود.
نكته قابل توجه اين كه لجاجت و سرسختى آنها سبب شد كه حتى به ساحت قدس پروردگار اهانت كنند؛ جمله ((فاءذهب اءنت و ربّك فقاتلا انّا ههنا قاعدون )) درواقع نوعى استهزاء و اهانت آشكار است ، ولى افراد نادان و خودخواه و لجوج از اين گفته ها بسيار دارند.
در واقع سرگردانى چهل ساله در بيابان ، يك حكمت و لطف الهى بود كه نسل زبون و ذليلى - كه در مصر پرورش يافته بود و كار مستمرى فكرى و فرهنگى موسى عليه السّلام نتوانست به كلّى آنها را دگرگون سازد - از صحنه اجتماع بيرون روند و نسل ديگرى كه در دل بيابان و در ميان انبوه مشكلات و در فضايى باز متولّد شده بودند پرورش يابند و بدين گونه تصفيه درونى در اين قوم صورت گرفت و مردانى كه بتوانند سرزمين مقدس را از چنگال دشمنان آزاد و حكومت الهى را در آن برقرار سازند پرورش يابند و در واقع اين مجازات نيز نوعى لطف و مرحمت بود و بسيارى از مجازاتهاى الهى چنين است .
* * *
در نهمين بخش از آيات سخن از قوم فرعون است كه خداوند آيات و نشانه ها و معجزات بزرگى براى هدايت آنها فرستاد كه در قرآن عدد اين معجزات بزرگ به عنوان ((تسع آيات ))(23) (نه معجزه مهم ) آمده است ، ولى آنها كه در لجاجت دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، مرتب بهانه جويى مى كردند، سرانجام چنين گفتند: ((اى مرد ساحر! پروردگارت را به خاطر عهدى كه با تو كرده بخوان (تا ما را از اين درد و رنج هايى كه به آن گرفتار شده ايم برهاند) در اين صورت ما هدايت خواهيم شد (و به تو ايمان مى آوريم !) - اما هنگامى كه عذاب را از آنها برطرف ساختيم آنها پيمان شكنى كردند، و هرگز ايمان نياوردند)) (و قالوا يا اءيّها السّاحر ادع لنا ربّك بما عهد عندك انّنا لمهتدون - فلمّا كشفنا عنهم العذاب اذا هم ينكثون ).
تعبيرات آيه كاملا نشان مى دهد كه همه اين سخنان از سرلجاجت بود؛ از يك سو موسى عليه السّلام را ساحر مى خواندند و در عين حال دست به دامن او براى رهايى از بلا مى زنند، تعبير ربّك (پروردگار تو و نه پروردگار ما) نشانه ديگرى از اين لجاجت است . قول مؤ كّد در مورد ايمان موسى عليه السّلام كه در جمله ((انّنا لمهتدون )) كاملا آشكار است ، و تعبير ((ينكثون )) كه به صورت فعل مضارع آمده و نشان مى دهد بارها پيمان بستند و شكستند همه بيانگر لجاجت قوم فرعون است .
و سرانجام آنها نيز به جريمه لجاجت خود گرفتار شدند، و خداوند همه سران و نفرات كارآمد آنها را در ميان امواج دريا غرق كرد، و اين است نتيجه لجاجت .(24)
* * *
دهمين و آخرين بخش از اين آيات ناظر به لجاجت مشركان عرب است ، آنها اصرار داشتند كه با انواع بهانه جويى ها از قبول دعوت پيغمبر اسلام صلىّاللّه عليه وآله و سلّم كه آميخته با انواع معجزات بود سرباز زنند، با اين كه اگر روح حق طلبى بر آنها حاكم بود يكى از اين معجزات بزرگ و از جمله خود قرآن مجيد كه معجزه جاويدان خاتم انبياء است براى آنها كافى بود ولى آنها پيوسته پيشنهاد تازه اى مى كردند و معجزه جديدى مى خواستند ولى باز هم ايمان نمى آوردند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:44 PM
next page
fehrest page
back page
در ضمن اين نكته نيز از جمله بالا استفاده مى شود كه اگر خداوند، بندگان را از ناسپاسى بر حذر مى دارد و به سپاس گزارى دعوت مى نمايد بخاطر اين نيست كه براى او تفاوتى مى كند، حتّى در فرض ناسپاسى نيز در بسيارى از اوقات به لطف و كرم خويش ادامه مى دهد شايد بيدار شوند و خود را از نعمت و انعام پروردگار، بر اثر ناسپاسى محروم نكنند.
اصولا تمام تكاليف الهى نتيجه اش به بندگان باز مى گردد و كلاسهاى تربيت آنها است وگرنه خدائى كه غنى بالذات است و كمترين نياز به ذات پاكش راه ندارد نه از طاعات بندگان سودى مى برد و نه از عصيان و ناسپاسى آنها بر دامن كبريائيش گردى مى نشيند!
* * *
در سومين آيه نيز مضمون همان آيه قبل در داستان ((لقمان حكيم )) آمده است مى فرمايد: ((ما به لقمان حكمت داديم (و به او گفتيم ) شكر خدا را به جاآور، هر كس شكرگزارى كند به سود خويش شكرگزارى كرده و آن كس كه كفر ورزد (و زيانى به خدا نمى رساند) چرا كه خداوند بى نياز و ستوده است )). (و لقد اتينا لقمان الحكمة اءن اءشكر للّه و من يشكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ اللّه غنىّ حميد).
حكمتى را كه خداوند به لقمان آموخت شامل اسرار جهان هستى و آگاهى از طرق هدايت و بهترين روش زندگى فردى و اجتماعى بود كه گوشه اى از آن در همان سوره لقمان در لابلاى اندرزهاى لقمان به فرزندش آمده است و اين يك موهبت و نعمت معنوى است كه خداوند با اهمّيّت زياد فرموده همان گونه كه در آيه قبل نيز بر يك نعمت معنوى تكيه شده بود تا مردم در مواهب مادى غرق نشوند و نعمت را منحصر در نعمت مادى ندانند.
در اينجا دو نكته شايان توجّه است : نخست اين كه شكرگزارى به صورت فعل مضارع ذكر شده و كفران و ناسپاسى به صورت فعل ماضى اشاره به اينكه در مسير تكامل و پيشرفت روحانى و قرب الى اللّه تداوم شكر لازم است در حالى كه يك لحظه و يك بار ناسپاسى ، عواقب سوء و دردناكى به دنبال دارد. ديگر اين كه در ذيل اين آيه روى دو صفت ((غنى و حميد)) (بى نياز و ستوده ) تكيه شده در حالى كه در آيه مربوط به سليمان روى دو صفت ((غنى و كريم )) تكيه شده بود و اين تفاوت شايد اشاره به آن است كه خداوند در هر حال غنى و بى نياز از شكر بندگان است و فرشتگانش پيوسته او را حمد و ثنا مى گويند هر چند به حمد وثناى او نياز ندارد، اين بندگانند كه از طريق شكرگزارى راهى به كَرم فزونتر او پيدا مى كنند.
* * *
در چهارمين آيه سخن از انسانهاى كم ظرفيت و فاقد ايمان و تقوا به ميان آمده كه ناسپاسى جزء خميره وجود آنها است ، مى فرمايد: ((اگر به انسان نعمتى بچسبانيم سپس از او بگيريم بسيار ماءيوس و ناسپاس خواهد بود - و اگر نعمتهائى بعد از شدّت و ناراحتى به او برسانيم (از روى غرور) مى گويد: مشكلات از من برطرف شد و ديگر باز نخواهد گشت و غرق شادى و غفلت و فخرفروشى مى شود،)) (و لئن اءذقنا الاءنسان منّا رحمة ثمّ نزعناه منه انّه ليؤ س كفور - و لئن اءذقناه نعمآء بعد ضرّاء مسّته ليقولن ذهب السّيّئات عنّى انّه لفرح فخور).
همانگونه كه مى دانيم اوصاف نكوهيده اى كه براى انسان به طور مطلق در قرآن مجيد آمده است اشاره به انسانهاى تربيت نايافته و بى ايمان و يا ضعيف الايمان است به همين دليل در آيه اى كه بعد از آيات مورد بحث آمده مى خوانيم : ((الّا الّذين صبروا و عملوا الصالحات اولئك لهم مغفرة و اءجر كريم ؛ مگر كسانى كه (در سايه ايمان قوى ) صبر و استقامت به خرج دادند و عمل صالح به جا آوردند كه براى آنها آمرزش و اجر بزرگى است )).
اين استثناء به خوبى نشان مى دهد كه انسانهاى نااميد و ناسپاس و غافل و مغرور كسانى هستند كه به مرحله بالاى ايمان و صبر و عمل صالح راه نيافته اند.
و در مجموع از اين چند آيه مى توان نتيجه گرفت كه كفران نعمتها و ناسپاسى در برابر مشكلات انسان را به صفات سوء ديگرى مى كشاند و از مغفرت و اجر كبير محروم مى سازد.
تعبير به ((لئن اءذقنا)) (اگر بچشانيم ) در هر دو مورد تعبير لطيفى است كه مى گويد: انسانهاى بى ايمان يا ضعيف الايمان چنان هستند كه اگر مختصر نعمتى از نعم الهى از آنها سلب شود زبان آنها به ناشكرى و اظهار ياءس و نااميدى گشوده مى شود و اگر مختصر نعمتى به آنها برسد مغرور مى شوند و در غفلت فرومى روند و طغيان مى كنند اين در حالى است كه تمام دنيا چيز كوچكى و آنچه به يك انسان مى رسد بخش كوچكترى است و اگر آن بخش فى حد ذاته كوچك و ناچيز باشد بى اندازه كم ارزش خواهد بود ولى با اين حال ، افراد بى ايمان را تكان مى دهد و اين به خاطر كمبود ظرفيت آنها است در حالى كه ايمان و ناآشنايى با ذات پاك خدا كه بى نهايت قدرت ، علم و توانائى دارد چنان ظرفيتى به انسان مى بخشد كه حوادث بزرگ اعم از نيك و بد او را دگرگون نمى سازد.
* * *
در پنجمين آيه اشاره به حال كسانى مى كند كه به هنگام روى آوردن مصيبتها دست به دامن لطف پروردگار مى زنند و با تمام وجود خويش خدا را مى خوانند امّا همين كه طوفان بلا فرونشست همه چيز را فراموش كرده و به ناسپاسى روى مى آورند مى فرمايد: ((هنگامى كه در دريا به شما ناراحتى برسد (و اگر طوفان و گرداب و امواج خطرناك شويد) همه كس را جز خدا فراموش مى كنيد امّا هنگامى كه شما را به خشكى مى رساند و نجات مى دهد روى برمى گردانيد و انسان (بى ايمان ) كفران كننده است )). (و اذا مسّكم الضّر فى البحر ضلّ من تدعون الّا ايّاه فلمّا نجّاكم الى البّرّ اءعرضتم و كان الاءنسان كفورا).
بارها در زندگى خود نيز شبيه اين موضوع را ديده ايم كه افراد ضعيف الايمان هنگامى كه گرفتار امواج بلا مى شوند و طوفان ، بيمارى ، فَقر، گرفتارى و مصائب ديگر به آنها مى رسد بانهايت اخلاص رو به درگاه خدا مى آورند، امّا همين كه امواج فرونشست ، اوضاع آرام شد به كلى تغيير چهره داده و راه ناسپاسى را پيش مى گيرند در حالى كه در چنين شرايطى بايد توجّه بيشترى به درگاه بخشنده اين نعمتها و برحلّال مشكلات داشته باشد.
در ادامه اين آيه قرآن مجيد تعبير بسيار جالبى دارد مى فرمايد: ((آيا خداوند نمى تواند در خشكى شما را گرفتار مصائب بزرگ سازد (و با يك زلزله شديد) شما را در زمين فروبرد يا طغيانى از سنگ ريزه بر سر شما فروريزد (و در ميان آن مدفون كند) به گونه اى كه هيچ يار و ياورى براى خود نداشته باشيد، يا اين كه بار ديگر شما را (به حكم الزامهاى زندگى ) به دريا باز گرداند و طوفان كوبنده اى بر شما بفرستد و شما را به خاطر كفرتان غرق كند بگونه اى كه كسى پيدا نشود كه مطالبه خون شما كند)) (اءفامنتم اءن يخسف بكم جانب البّر اءو يرسل عليكم حاصبا ثمّ لاتجدوا لكم وكيلا - اءم اءمنتم اءن يعيدكم فيه تارة اخرى فيرسل عليكم قاصفا من الرّيح فيغرقكم بما كفرتم ثمّ لاتجدوا لكم علينا به تبيعا).
اشاره به اين كه چگونه شما ناسپاسى مى كنيد و مغرور مى شويد با اينكه هرجا باشيد در چنگال قدرت پروردگاريد، طوفانى كه در دريا به فرمان او امواج را مى انگيزد، در صحرا و خشكى توده هاى ريگ را از جا بلند مى كند و در نقطه ديگر فرومى ريزد و آن كس كه مى تواند شما را در دريا غرق كند، در خشكى نيز مى تواند در اعماق زمين فروبرد (توجه داشته باشيد كه ((خسف )) و ((غرق )) كه در آيات فوق آمده مفهومى شبيه هم دارد؛ يكى فرورفتن در زمين و ديگرى فرورفتن در امواج آب است ).
* * *
در ششمين بخش از آيات ، روى سخن به پيامبر اسلام صلىّاللّه عليه وآله وسلّم است و نتيجه كفران نعمتهاى الهى را براى آن حضرت شرح مى دهد مى فرمايد: ((آيا نديدى كسانى را كه نعمتهاى خدا را تبديل به كفران كردند و قوم خود را به دارالبوار (سرزمين هلاكت ) فرستادند))
(الم تر الى الّذين بدّلوا نعمت اللّه كفرا و اءحلّوا قومهم دارالبوار).
سپس مى افزايد ((دارالبوار همان جهنم است كه در شعله هاى سوزانش فرومى روند و بدترين قرارگاهها است )) (جهنّم يصلونها و بئس القرار).
تعبيرات اين آيه نشان مى دهد كه كفران نعمت هاى الهى ممكن است قوم و ملّتى را به جهنّم بفرستد و بدترين جايگاه ، جاى دهد و حتّى ممكن است دنيا را نيز براى آنها مبدّل به جهنّم سوزان كند.
در اينكه منظور از نعمت خدا در اين آيه چيست ؟ بعضى آن را به وجود پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم تفسير كرده اند كه مشركان عرب آن را كفران كردند و به دارالبوار سقوط كردند، و بعضى به ائمه اهل بيت كه گروهى از جمله بنى اميه آن را كفران نمودند، ولى ظاهرا آيه مفهوم گسترده اى دارد كه همه نهمتهاى الهى را شامل مى شود و آنچه در بالا آمد از مصاديق روشن آن است هر چند آيه اى كه بعد از اين دو آيه آمده نشان مى دهد كه آيه ناظر به كسانى است كه در راه اسلام و توحيد را رها ساخته و به شرك و بت پرستى روى آوردند ولى آنهم مى تواند ناظر به يكى از مصاديق بارز آن باشد.
بعضى از مفسّران مانند فخررازى و مرحوم طبرسى در مجمع البيان شاءن نزولى براى آيات فوق ذكر كرده و آن را ناظر به اهل مكّه دانسته اند كه خداوند انواع نعمتها را به آنها داد كه مهم تر از همه بعثت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از ميان آنان بود، امّا آن قدر نعمت را نداشته راه كفران را پيش گرفتند و به سرنوشت دردناكى گرفتار شدند و در واقع كفران آنها نسبت به نعمت بعثت پيامبر همان كفر آنها بود!
ولى مى دانيم شاءن نزولها مفهوم آيات را تخصيص به مورد خاص نمى زند.
* * *
در هفتمين آيه باز سخن از گروهى است كه مشمول انواع نعمت هاى الهى شده بودند؛ نعمت امنيّت و آرامش و روزى فراوان و نعمت هاى معنوى كه بوسيله پيامبرشان به آنها رسيده بود ولى آنها كفران نعمت كردند و همه آنها نعمت ها از آنها گرفته شد و به مجازات الهى گرفتار گشتند، مى فرمايد: ((خداوند (براى آنها كه كفران نعمت مى كنند) مثلى زده است : منطقه آبادى كه امن و آرام بوده و همواره روزيش بطور فراوان از هر مكانى برايش فرامى رسيده امّا آنها نعمت خدا را كفران كردند و خداوند به سبب اعمالشان لباس گرسنگى و ترس و ناامنى را بر اندامشان پوشانيد - پيامبرى از خود آنها براى هدايت آنها آمد امّا او را تكذيب كردند و عذاب الهى آنها را فروگرفت در حالى كه ظالم بودند)).
(و ضرب اللّه مثلا قرية كانت آمنة مّطمئنّة ياءتيها رزقها رغدا من كلّ مكان فكفرت باءنعم اللّه فاءذاقها اللّه لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون - و لقد جاءهم رسول منهم فكذّبوه فاءخذهم العذاب و هم ظالمون ).
در اين كه آيات اين آيه اشاره به سرزمين خاصّى است يا بيان يك مثال كلّى مى باشد در ميان مفسّران گفتگو است . جمعى معتقدند كه آيه ناظر به سرزمين مكّه است و تعبير ((ياءتيها رزقها رغدا من كلّ مكان ؛ روزى آنها به طور فراوان از هر مكان فرامى رسيد)) اين احتمال را تقويت مى كند چرا كه كاملا منطبق بر شرائط مكّه است زيرا سرزمين خشك و سوزان و بى آب و علفى است كه به بركت خانه خدا هميشه انواع نعمت ها از همه جاى دنيا به سوى آن سرازير است .
تعبير به ((كانت آمنة مطمئنّة ؛ آن محل امن و امان و مطمئن بود)) نيز قرينه ديگرى بر اين تفسير است چرا كه محيط حجاز غالبا در آتش ناامنى مى سوخت ولى شهر مكّه به بركت خانه خدا امن و امان بود.
هنگامى اين نعمت هاى مادى به اوج خود رسيد كه نعمت معنوى بعثت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بر آن افزوده شد ولى مكّيان اين نعمتهاى مادى و معنوى را كفران كردند و به قحطى و خشك سالى و ناامنى گرفتار شدند و اين گونه است سرانجام كسانى كه در برابر نعمتهاى الهى ناسپاسى كنند!
ولى با اينهمه مى تواند آيه مفهوم جامع و گسترده اى داشته باشد كه تمام گروههاى كفران كننده نعمتهاى مادى و معنوى را شامل شود هر چند اهل مكّه يكى از مصاديق بارز آن بودند كه طبق بعضى از روايات به خشك سالى گرفتار شده تا آنجا كه براى سدّ جوع از مردار استفاده كردند و در غزوات اسلامى شديدترين ضربات بر آنها وارد شد.
* * *
در هشتمين بخش از آيات ، سخن از يكى از ناسپاسى ترين اقوام ، يعنى ((قوم سبا)) است كه مشمول بزرگترين عنايات الهى و برترين نعمت هاى او شدند ولى بر اثر غرور و غفلت و هوس بازى ، راه كفران پيش گرفتند، و خدا آن همه نعمت را از آن ناسپاسان گرفت و آنها را بر خاك سياه نشانيد، مى فرمايد: ((براى قوم سبا در محل سكونتشان نشانه اى (از قدرت و نعمت الهى ) بود، دو باغ عظيم گسترده از راست و چپ (با ميوه ها و محصولات فراوان ، به آنها داديم ، و گفتيم ) از روزى پروردگارتان بخوريد و شُكر او را به جاآوريد (چرا كه ) شهرى است پاك و پاكيزه ، و پروردگارى است آمرزنده (و مهربان ))) (لقد كان لسباء فى مَسكنهم آية جنّتان عن يمين و شمال كلوا من رزق ربّكم و اءشكروا له بلدة طيّبة و ربّ غفور).
مفسّران نوشته اند با اين كه خاك يمن گسترده و حاصل خيز بود ولى على رغم اين آمادگى چون رودخانه مهمّى نداشت از آن خاك بهره بردارى نمى شود مردم اين سرزمين به اين فكر افتادند كه باران هاى سيلابى كوهستان ها را مهار كنند، سدهاى زيادى در نقاط مختلف ساختند كه از همه مهمتر ((سد ماءوِب )) (بر وزن مغرب ) بود، كه سيلهاى عظيم دو كوه ((بلق )) را مهار كرد، و در پشت اين سدّ خاكى آب عظيمى ذخيره شد كه با استفاده از آن توانستند دو رشته باغ عظيم و طولانى در دو طرف مسير آب به وجود آورند، تدريجا قريه هاى آباد در پرتوى اين كشاورزى عظيم مركز تجمّع مردم شد، قريه هايى كه به هم متّصل بود، و سايه درختان آن به يكديگر پيوسته ، وفور نعمت آميخته با امنيت محيطى بسيار مرفّه براى يك زندگى پاك آماده ساخته بود، محيطى كه براى اطاعت پروردگار و تكامل در جنبه هاى معنوى بسيار مناسب بود.
قرآن در ادامه آيه فوق مى گويد: آنها قدر اين همه نعمت را ندانستند، خدا را به فراموشى سپردند و به كفران نعمت پرداختند، به يكديگر تفاخر مى كردند و به اختلاف طبقاتى دامن مى زدند و سرانجام به نتيجه شوم اعمال خود رسيدند، و به تعبير قرآن ((آنها (از خدا) روى گردان شدند و ما سيل ويرانگر را بر آنها فرستاديم و دو باغ (پُربركت ) آنها را به دو باغ (بى ارزش ) با ميوه هاى تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر مبدّل ساختيم - اين را به خاطر كفرانشان به آنها جزا داديم و آيا جز كفران كننده را به چنين مجازاتى كيفر مى دهيم ؟)) (فاءعرضوا فاءرسلنا عليهم سيل العرم و بدّلناهم بجنّتيهم جنّتين ذواتى اكل خمط و اءثل و شى ء من سدر قليل - ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازى الّا الكفور).
از شگفتى هاى اين داستان اين است كه در بعضى از تواريخ آمده : تعدادى از موش هاى صحرايى دور از چشم مردم مغرور و مست كه به عيش و نوش و كفران مشغول بودند، به ديواره اين سدّ خاكى حمله ور شدند و آن را از درون سست كردند، ناگهان باران شديدى باريد و سيلاب عظيمى حركت كرد، ديوارهاى سد كه قادر به تحمل فشار سيلاب نبود يك مرتبه در هم شكست و سيلاب عظيمى به راه افتاد، و تمام آبادى ها، باغ ها، كشتزارها، چارپايان ، قصرها و خانه هاى مجلل را ويران كرد، و آن سرزمين آباد به صحرايى خشك و بى آب و علف با كمى گياهان بيابانى مبدّل شد، مرغان غزل خوان از آنجا كوچ كردند و جاى خود را به زاغ ها و بوم ها سپردند، و جمعيت آن آبادى هاى عظيم در اطراف پراكنده شد. جمعيتى فقير و دربدر كه دائما برگذشته خود تاءسّف مى خوردند، تاءسّفى بيهوده و بى اثر و به گفته شاعر:
اى روزگار عافيت ، شُكرت نگفتم لاجرم دستى كه در آغوش بود، اكنون به دندان مى گزم
آرى چنين بود نتيجه ناسپاسى اين قوم غافل و بى خبر.
جالب اين كه : ثروتمندان قوم سبا از اين شكايت داشتند كه چرا آبادى هاى ما اين چنين به يكديگر متصل شده و رفت و آمد در ميان آنها براى همه آسان است ، در گذشته سفر كردن از آن ما بود كه امكانات فراوان داشتيم ولى هم اكنون فقرا نيز با ما همسفر مى شوند، چرا كه سفر در سايه درختان پُرميوه و در طول آبادى هاى متصل به يكديگر براى كسى مشكلى ندارد، به همين دليل از خدا تقاضا كردند كه در ميان سفرهاى آنها دورى بيفكند تا بينوايان نتوانند دوش به دوش آنها سفر كنند، آرى آنها كفران نعمت خدا را به حدّاعلى رساندند، و مجازاتشان نيز در حدّاعلا بود. و چنان سرزمين و جمعيّت آنها متلاشى شد كه سرگذشت آنها به عنوان يك ضرب المثل در پراكندگى در ميان مردم باقى ماند (تفرّقوا اءيادى سبا).
* * *
از مجموع آيات فوق كه هم سخن از كفران نعمت به طور مطلق مى گويد، و هم سرگذشت ناسپاسان پيشين را به عالى ترين وجه شرح مى دهد، به خوبى استفاده مى شود كه ناسپاسى و كفران نعمت تا چه اندازه زشت ، و آثار آن تا چه حد شوم و خطرناك است .
كفران نعمت در روايات اسلامى
در روايات اسلامى به طور وسيع و گسترده از كفران نعمت و زشتى و آثار شوم آن و از زيبايى شكر و بركات جالب آن بحث شده است ، از جمله :
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءسرع الذّنوب عقوبة كفران النّعمة ؛ گناهى كه زودتر از گناهان عقوبتش دامان انسان را مى گيرد كفران نعمت است )).(37)
2- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((سبب زوال النّعم الكفران ؛ آنچه باعث زوال نعمت ها مى شود كفران است )).(38)
3- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((كفر النّعمة مزيلها و شُكرها مستديمها؛ ناسپاسى نعمت آن را از بين مى برد، و شُكر نعمت سبب دوام آن است )).(39)
4- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((كفران النّعم يزلّ القدم و يسلب النّعم ؛ كفران نعمت سبب لغزش قدم ها (و به زمين خوردن در زندگى ) و موجب سلب نعمت ها مى گردد)).(40)
5- باز از همان بزرگوار مى خوانيم : ((آفة النّعم الكفران ؛ آفت نعمت ها، ناسپاسى است )).(41)
6- و نيز از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((كافر النّعمة كافر فضل اللّه ؛ كفران كننده نعمت ، منكر فضل الهى است )).(42)
7- يكى از مجازات هاى الهى مجازات استدراج است ، و مفهوم آن اين است كه خداوند بعضى از افراد طغيانگر و ظالم را كه مى خواهد مجازات كند مشمول نعمت هاى خود قرار مى دهد هنگامى كه نعمت بر او فوق العاده زياد شد، ناگهان نعمت را سلب مى كند تا شديدا احساس درد و عذاب كند.
به همين جهت در حديثى از امام حسين عليه السّلام مى خوانيم : ((اءلاستدراج من اللّه سبحانه لعبده اءن يسبغ عليه النّعم و يسلبه الشّكر؛ استدراج در نعمت و غافلگير كردن خداوندى اين است كه به بنده اش نعمت فراوان مى دهد و توفيق شكرگزارى را او سلب مى كند (ناگهان به زمين مى خورد و همه چيز را از دست مى دهد)).(43)
8- امام سجّاد على بن الحسين عليه السّلام مى فرمايد: ((الذّنوب الّتى تغيّر النّعم البغى على النّاس والزّوال عن العادة فى الخير واصطناع المعروف ، و كفران النّعم و ترك الشّكر؛ گناهانى كه نعمت هاى الهى را تغيير مى دهد، ظلم بر مردم ، و تغيير دادن عادت در امور خير و كفران نعمت و ترك شكر است )).(44)
9- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((كفر النّعمة لؤ م و صحبة الاءحمق شؤ م ؛ ناسپاسى نعمت نشانه پَستى است ، و دوستى با احمق سبب سرافكندگى است )).(45)
10- اين بحث را با حديثى از امام صادق عليه السّلام در بيان جنود عقل و جهل (لشكر عقل و نادانى ) پايان مى دهيم ، در آنجا مى خوانيم كه امام عليه السّلام به يارانش دستور مى دهد، عقل و لشكريانش را بشناسند، و از جهل و لشكريانش نيز باخبر باشند، و هنگامى كه بعضى از ياران توضيحات بيشترى مى خواهند امام عليه السّلام مى فرمايد: ((خداوند براى عقل هفتاد و پنج لشكر قرار داده كه ضدّ آنها جنود جهل است ، و در ضمن اين هفتاد و پنج لشكر كه در صدر كلام امام عليه السّلام واقع شده مى فرمايد: ((والشُّكر و ضدّه الكفران ؛ يكى از لشكران عقل شكر است و ضد آن كفران است )) )).(46)
* * *
تعبيراتى كه در روايات دهگانه بالا آمده به خوبى نشان مى دهد كه تا چه اندازه اين رذيله اخلاقى خطرناك است و تا چه حد آثار سوء آن در زندگى فردى و اجتماعى نمايان است ، و چگونه انسان را از اوج نعمت بر خاك مذلّت مى كشاند، توفيقات را سلب مى كند و مايه دورى از خدا و نزديكى به شيطان است .
در اينجا چند نكته شايان ذكر است :
1- معنى كفران نعمت
كفر در اصل به معنى پوشانيدن چيزى است ، و از آنجا كه شخص ناسپاس در واقع سعى در پوشانيدن ارزش نعمت مى كند به عمل او كفران مى گويند.
بديهى است كفران نعمت ، گاه در قلب است و گاه با زبان ، و گاه در عمل .
در قلبِ خود نعمت را بى مقدار يا كم اهمّيّت مى شمرد، و با زبان نيز سخن مى گويد كه نشانه بى اعتنائى نسبت به نعمت و بى ارزش بودن آن است ، و در عمل به آن اهمّيّت نمى دهد، و به جاى حُسن استفاده از آن سوء استفاده مى كند، به همين دليل بزرگان علم اخلاق فرموده اند: ((الشّكر صرف العبد جميع ما اءنعمه اللّه تعالى فى ما خُلق لاجله ؛ شُكر نعمت آن است كه بندگان خدا، نعمت هايى را كه به آنها، بخشيده است ، در همان راهى مصرف كنند كه براى آن آفريده شده )) و بنابراين كفران و ناسپاسى آن است كه نعمت ها را نابجا مصرف كنند، چشمى را كه خدا براى ديدن آثار عظمت او در عالم هستى و تشخيص راه از چاه و مشاهده آيات الهى آفريده در طريق حرام به كار گيرد، و همچنين گوش و زبان و دست و پا يا مال و ثروت را.
گويى اين سخن برگرفته از حديثى است كه از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((شكر النّعمة اجتناب المحارم ؛ شُكر نعمت آن است كه از گناهان پرهيز شود)).(47)
و به اين ترتيب معنى سپاس و ناسپاسى هر دو روشن مى شود.
2- پيامدهاى كفران
ناسپاسى نعمت آثار سوء گسترده اى از نظر معنوى و مادى در زندگى انسان ها دارد، از يك سو سبب زوال نعمت ها مى شود، زيرا مى دانيم خداوند حكيم است ، نه بى حساب و كتاب چيزى به كسى مى بخشد و نه بى جهت چيزى را از كسى مى گيرد، آنها كه ناسپاسى مى كنند با زبان حال مى گويند ما لايق اين نعمت نيستيم و حكمت خداوند ايجاد مى كند كه اين نعمت را از آنها بگيرد و آنها كه شُكر نعمت را به جامى آورند در واقع مى گويند ما لايق و شايسته ايم ، نعمت را بر ما فزون كن ، فى المثل اگر باغبان مشاهده كند كه در بخشى از باغ درختان به سرعت رشد و نمو مى كنند و برگ و برمى آورند، به يقين از آنها پذيرايى بيشتر مى كنند، و اگر ببيند در بخش ديگر هر قدر هم از آنها پذيرايى مى كند نه طراوتى دارند و نه برگى ، نه ميوه اى ، نه گُلى و نه سايه اى ، اين كفران نعمت سبب مى شود كه باغبان آنها را مورد بى مهرى قرار دهد، چرا كه گفته اند:
بسوزند چوب درختان بى بر سزا خود همين است مربى برى را
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام چنين آمده است : ((من شَكر النّعم بجنانه استحقّ المزيد قبل اءن يظهر على لسانه ؛ كسى كه قلبا شُكر نعمت كند پيش از آن كه به زبان شُكر گويد، لياقت خود را براى افزون شدن نعمت ثابت كرده است )).(48)
حتّى از بعضى از روايات كه از امام صادق عليه السّلام نقل شده استفاده مى شود، به مجرد اين كه انسان نعمتى را بشناسد و حمد خدا را بگويد بلافاصله فرمان افزايش از سوى خداوند درباره او صادر مى شود. مى فرمايد: ((ما اءنعم اللّه على عبد من نعمة فعرفها بقلبه و حمد اللّه ظاهرا بلسانه فتمّ كلامه حتّى يؤ مر له بالمزيد)).(49)به يقين تاءثير ناسپاسى در سلب نعمت ها نيز چنين است . ممكن است لطف خدا ايجاد كند كه مجازات سلب نعمت تاءخير بيفتد، ولى به هر حال اگر انسان بيدار نشود و جبران نكند اين مجازات حتمى است ، چرا كه لازمه حكمت خداوندى است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:44 PM
next page
fehrest page
back page
از سوى ديگر ناسپاسى سبب مى شود كه انسان از معرفة اللّه دور بماند و اين بزرگترين خُسران و زيان است ، بزرگان علم كلام در نخستين بحث در مورد انگيزه معرفة اللّه به سراغ اين مسئله رفته اند كه شُكر نعمت نخستين انگيزه شناخت پروردگار است زيرا تشكّر و سپاسگزارى از بخشنده نعمت يك امر وجدايى است ، انسان هنگامى كه خود را غرق نعمت مى بيند و مى داند اين همه نعمت در درون و برون وجود او است ، از خود او نيست و به فكر تشكر از بخشنده نعمت مى شود، و همين امر راه خداشناسى را براى او هموار مى سازد، ولى ناسپاسان نه اعتنائى به نعمت دارند و نه بخشنده نعمت ، و لذا از معرفة اللّه نيز محروم مى شوند. از سوى ديگر ناسپاسى در برابر نعمت هاى خالق سبب مى شود كه انسان در برابر مخلوق نيز ناسپاس مى شود، نه تنها ارزشى براى محبّت ها و خدمات بى شائبه ديگران قائل نشود، بلكه خود را طلبكار آنان بداند، و اين صفت سبب تنفّر و بيزارى مردم از چنين افراد مى شود، و به اين ترتيب ناسپاسان گرفتار انزواى اجتماعى و نداشتن يار و ياور، در برابر مشكلات زندگى خواهند شد.
اسباب و انگيزه هاى ناسپاسى و راه درمان آن
تقصير در شكرگزارى و گرايش به ناسپاسى گاه از اينجا سرچشمه مى گيرد كه انسان معرفت كامل نسبت به نعمت ها ندارد، و اصولا به نعمت هاى الهى نمى انديشد، اگر ما كمى در آفرينش بدن خويش و دستگاه عجيب و بسيار دقيقى كه خداوند در آن آفريده بينديشيم به اهمّيّت نعمت هاى او در اين بخش از وجودمان آگاه مى شويم ، و حس شكرگزارى كه جزء وجود انسان است ، تحريك مى شود.
دستگاه هايى در وجود انسان است (مانند قلب و كبد و كليه و شش ها) كه اگر بشر بتواند معادل مصنوعى آنها را بسازد كه قطعا كارايى بسيار پايينى خواهد داشت گاه دَه ها ميليون يا صدها ميليون هزينه دارد و به اين ترتيب اگر بخواهيم قيمتى بر يك يك اعضاء خود بگذاريم خواهيم ديد صاحب سرمايه بسيار عظيمى هستيم .
در نعمت هاى بيرونى گاه يك جرعه آب به اندازه يك دنيا ارزش دارد، چنان كه از بعضى از علماء نقل كرده اند كه روزى بر يكى از شاهان وارد شد در حالى كه ظرف آبى در دست او بود و مى خواست بنوشد، شاه به آن عالم بزرگ گفت : مرا پندى دِه ، آن مرد عالم گفت اگر فوق العاده تشنه باشى و اين آب را از تو باز گيرند، مگر اين كه تمام مِلك و حكومت خود را بدهى چه خواهى كرد؟ گفت چاره اى ندارم ، تمام مِلك خود را مى دهم ، مرد عالم گفت : چگونه دل بستگى به حكومتى دارى كه بهاى آن جرعه آبى بيش نيست .
گاه انسان بيمارانى را مى بيند كه از شدّت درد و رنج به خود مى پيچند و مرگ را يك عطيّه آسمانى براى خود مى شمرند، در آن حال انسان فكر مى كند اگر تمام عالم را به او بدهند همراه با اين بيمارى ارزشى ندارد و اگر همه جهان را از او بگيرند و عافيت و تندرستى به او بدهند ارزش دارد.
نعمت هاى به ظاهر كوچك و بسيار كم اهمّيّت در وجود انسان است كه وقتى سلب شود، حيات انسان به خطر مى افتد، چشمه هاى آبى در دهان انسان به طور دائم كار مى كند كه غدّه هاى بزاق نام دارد و دائما زبان و دهان و لب ها و گلو را نرم نگه مى دارد، و به هنگام خوردن غذا جوشش فوق العاده مى كند، و غذا را نرم و آماده براى فروبردن مى نمايد، و در عين حال به هضم آن نيز كمك مى كند.
اگر روزى اين چشمه ها به كلّى بخشكد، لب ها و زبان و گلوى انسان مثل چوب مى شود، حالت خفگى به او دست مى دهد، و قدرت بر سخن گفتن ندارد، و يك لقمه طعام ممكن است گلوگير شود و به حيات او خاتمه دهد، به يقين همين چشمه هاى كوچك ناپيدا و به ظاهر بى اهمّيّت براى انسان از تمام ثروت هاى جهان برتر و بالاتر است .
بگذاريم از نعمت آفتاب عالمتاب ، و هواى روح پرور و انواع مواهب زمين و گياهان و مركب ها و مواهب عظيم ديگر كه به تعبير قرآن ((و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها؛ اگر نعمت هاى خدا را شمارش كنيد هرگز به شمارش آن قادر نمى يابيد))(50)
قابل توجّه اين كه بسيارى از نعمتهاى الهى است كه چون هرگز از آدمى سلب نمى شود، هيچگاه شناخته نخواهد شد، نعمت هايى بود كه در گذشته براى انسان دائمى بود، با گذشت زمان انسان سلب شدن آن را در بعضى از موارد ديده و به عظمت آن نعمت پى برده در حالى كه ممكن است نعمت هاى بى شمار ديگرى باشد كه هنوز مكتوم است .
تا مساءله سفره هاى فضايى و تاءثير حالت بى وزنى بر محيط زندگى پيش نيامده بود انسان نمى دانست نيروى جاذبه چه نعمت بزرگى است و امروز مى فهميم كه اگر جاذبه نبود خانه ها و كاخ ها و زراعت ها و درخت ها همه با اندك چيزى به هوا پرتاب مى شد و انسان با اندك حركتى به سقف و ديوار مى خورد، سفره غذا با مختصر حركتى به اطراف پراكنده مى شد و حتّى فروبردن لقمه غذا و جرعه آب براى انسان مشكل بود، اگر همين يك نعمت را روزى خداوند از انسان بگيرد حركت دورانى زمين سبب مى شود كه آب درياها در فضا پخش شود و زمين به بيابانى خشك و سوزان تبديل گردد، فكر كنيد اگر تمام عمر را به شُكر همين نعمت بپردازيم قادر خواهيم بود؟
و اگر نعمت هاى معنوى يعنى هدايت انبياء و رهنمودهاى معصومين عليهم السّلام و نزول كتب آسمانى را كه از نعمت هاى مادى بسيار برتر است بر آن بيفزاييم آنگاه خواهيم دانست كه تا چه حد مواهب الهى بر ما عظيم است و توان ما بر شكر و سپاس او ناچيز.
توجّه به اين امور ريشه هاى ناسپاسى را مى سوزاند، و روح شكرگزارى را در انسان زنده مى كند.
و از اينجا مى توانيم راه درمان ناسپاسى را به خوبى درمان كنيم . و از اين رو گفته اند: نخستين راه تحصيل شكرگزارى معرفت و تفكّر در صنايع الهيّه و انواع نعمت هاى ظاهرى و باطنى او است .(51)
راه ديگر نگاه كردن به افرادى است كه زندگى پَست ترين از انسان دارند. هر قدر در زندگى آنها دقيق تر شود، روح شكرگزارى در او زنده تر مى گردد، در حالى كه اگر به بالا دست خود بنگرد وسوسه هاى شيطانى ناسپاسى در او آشكار مى شود.
از سوى سوّم به اين مساءله بينديشيد كه هر مصيبت و بلايى از بلاهاى دنيا بر او فرودآيد بدتر از آن هم تصوّر مى شود، شكر كند كه گرفتار بدتر از آن نشود.
نقل شده است كسى به يكى از بزرگان شكايت برد و گفت : دزد به خانه من آمده و همه چيز را با خود برده است ، به او گفت : برو شكر خدا كن كه اگر به جاى آن دزد شيطان به خانه تو مى آمد و ايمان تو را مى برد چه مى كردى ؟(52)
امام صادق عليه السّلام در كتاب توحيد معروف مفضّل كه از حقايق توحيد، عبارات گويا و دلايل روشن و تحليل هاى شگفت انگيز، سخنان فراوانى بيان فرموده گاه به ذكر نعمت هاى بزرگ الهى مى پردازد، تا از اين طريق انسان ها را به شناخت منعم حقيقى آشنا سازد.
از جمله در بخشى از سخنان خود به نعمت سخن گفتن و نوشتن كه در دو پايه اصلى تمدّن انسانى است اشاره مى فرمايد و بعد از بيان مشروحى مى فرمايد: اگر خداوند ابزار اين دو كار را در اختيار او نگذاشته بود، نه توان بر سخن گفتن داشت نه نوشتن ، آرى خداوند زبان و ذهنى در اختيار بشر گذارده كه به كمك آن دو مى تواند سخن بگويد، و دست و انگشتانى به او بخشيده كه قلم به دست بگيرد و امور مختلف را بنويسد، اگر اين دو نبود انسان همچون چهارپايان بود كه نه سخن مى گويند و نه چيزى مى نويسند (نه علم و دانشى دارند و نه تمدّن درخشانى ) هر كس شكر اين نعمت را به جاآورد، پاداش الهى در انتظار او است ، و هر كس كفران كند (به خدا زيان نمى رساند بلكه به خودش زيان مى رساند) زيرا خداوند از جهانيان بى نياز است .(53)
شكر راه وصول به نعمت هاى پروردگار
نقطه مقابل كفران و ناسپاسى ، شكر پروردگار است ، و مفهوم آن قدردانى از نعمت ها با قلب و زبان و عمل است . امّا با قلب همان معرفت پروردگار و تسليم در برابر او و رضا و خشنودى به عطاياى او است ، و با زبان ، گفتن جمله هايى است كه بيانگر قدردانى و سپاس انسان در برابر نعمت هااست ، و امّا با عمل به اين طريق است كه هر نعمت و موهبتى را در جايى صرف كند كه خداوند دستور داده و براى آن آفريده است .
راغب در مفردات مى گويد: شكر به معنى تصوّر نعمت و اظهار و ابراز آن است ، بعضى گفته اند در اصل ((كشر)) (بر وزن كشف ) بوده كه به معنى ابزار و اظهار است ، و ((دابّه شكور)) به حيوانى مى گويند كه هرگاه مراقبت كافى از آب و علف او كنند، روز به روز چاق تر مى شود، و ((عين شكراء))، به معنى چشمه پُر آب است ، بنابراين شكر به معنى پُرشدن وجود انسان از ياد بخشنده نعمت ها است .
شكر در واقع بر دو گونه است : شكر تكوينى و شكر تشريعى ، شكر تكوينى آن است كه يك موجود از مواهبى كه در اختيارش قرار دارد و براى نموشكر استفاده كند مانند درخت و گُل و ميوه اى كه با مراقبت باغبان ، گُل و ميوه هاى باارزش به بارآورد، و ناسپاسى آن است كه اثرى از مراقبت و پذيرايى باغبان در آن ظاهر نشود.
بنابراين ، كسى كه نعمت هاى الهى را در طريق عصيان صرف مى كند، به طور تكوينى ناسپاسى مى كند.
شكر تشريعى آن است كه انسان در مقام شكرگزارى برآيد و با قلب و زبان از پروردگار خود سپاسگزارى نمايد.
همان گونه كه در سابق نيز اشاره شد هيچ كس توان شكر نعمت هاى خدا را ندارد، چرا كه همين توفيق شكرگزارى و فكر و عقل و زبان و دست و پايى كه انسان به وسيله آن شكر قلبى و لسانى و عملى را انجام مى دهد همه از نعمت هاى خدا است و اين توفيق و ابراز هنگامى كه در مسير شكرگزارى به كار گرفته مى شود نعمت ديگرى است كه خود نيازمند شكر ديگرى است . به همين دليل همان گونه كه در روايات اسلامى اشاره شده برترين شكر آدمى اظهار عجز و ناتوانى از شكر خدا در برابر نعمت هاى او است و عذر تقصير به پيشگاه حق بردن ، ورنه سزاوار خداوندى خدا را كسى نمى تواند به جاى آورد.
بسيارى از مطالب مربوط به شكر را كه نقطه مقابل كفران و ناسپاسى است در بحث هاى گذشته آورديم ، و براى تكميل اين بحث به ذكر بعضى از آيات قرآنى و روايات معصومين عليهم السّلام بسنده مى كنيم .
قرآن مجيد صبر و شكرگزارى را قرين هم قرار داده و آن را وسيله شكوفايى علم و ايمان در كانون قلب انسان شمرده است مى فرمايد: ((و من آياته الجوار فى البحر كالاعلام ان يشاء يسكن الريح فيظللن رواكد على ظهره انّ فى ذلك لايات لكّل صبّار شكور؛ از نشانه هاى خدا، كِشتى هايى است كه همچون كوه در درياها (به نيروى باد) حركت مى كند اگر بخواهد باد را آرام مى سازد تا كِشتى ها بر پشت دريا متوقّف شوند، به يقين در اين امر نشانه هايى (از عظمت خدا است ) براى هر صبر كننده شكرگزار)).(54)
شبيه همين تعبير در آيات ديگرى از قرآن نيز آمده است .
گاه به نعمت چشم و گوش و عقل كه مهم ترين ابزار شناخت و معرفت انسانى است اشاره كرده و مى فرمايد: ((و جعل لكم السّمع و الاءبصار و الاءفئدة لعلّكم تشكرون ؛ خداوند براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد شايد (او را بشناسيد و) شكر نعمت او را به جاآوريد)).(55)
قرآن مجيد در موارد زيادى اشاره به وجود اين فضيلت (شكرگزارى در انبياء بزرگ ) كرده ، يا به آنها دستور شكرگزارى داده است .(56)
و گاه مى فرمايد: شكرگزاران واقعى در ميان انسان ها كم هستند. خطاب به آل داود مى فرمايد: ((اءعلملوا آل داود شكرا و قليل من عبادى الشّكور، اى آل داود! (در برابر آن همه نعمت هاى عظيم و حكومت گسترده و علم و دانش و قدرتى كه در اختيار شما گذارديم )، شكر نعمت هاى خدا را به جاآوريد هر چند كمى از بندگان من شكرگزارند)).(57)در جاى ديگر مى فرمايد شرط خشنودى خداوند از شما شكرگزارى است مى فرمايد: ((ان تكفروا فاءنّ اللّه غنىّ عنكم و لايرضى لعباده الكفر و ان تشكروا يرضه لكم ؛ اگر كفران كنيد خداوند از شما بى نياز است ، و هرگز كفران را براى بندگانش نمى پسندد و اگر شكر او را به جاآوريد، آن را براى شما مى پسندد و راضى مى شود)).(58)
آيات مربوط به شكر در قرآن مجيد بسيار است ، و شايد بالغ بر هفتاد آيه شود، و جالب اين كه صفت شكرگزارى به عنوان يكى از اوصاف پروردگار در اين آيات آمده است . در سوره نساء، آيه 147 مى خوانيم : ((ما يفعل اللّه بعذابكم ان شكرتم آمنتم و كان اللّه شاكرا عليما؛ خدا چه نيازى به مجازات شما دارد اگر شكرگزارى كنيد (و نعمت هايش را به جا مصرف نماييد). و ايمان بياوريد خدا شكرگزار و آگاه است (و از اعمال و نيّات شما باخبر است ))).
قابل توجّه اين كه مفهوم آيه اين است : اگر شكرگزارى به معنى واقعى انجام شود سرچشمه مجازات ها و عذاب الهى به كلّى برچيده مى شود. به علاوه صفت شكرگزارى در اينجا به عنوان يكى از اوصاف الهى مطرح شده است و نشان مى دهد شكرگزارى از صفاتى است كه خداوند در آن با بندگان مشترك است ، منتها شكرگزارى بندگان در برابر خداوند به معنى صرف نعمت هاى او در موارد رضاى او است ، و شكرگزارى خداوند به معنى قدردانى از بندگان شكرگزار از طريق پاداش هاى شايسته است .
از بعضى ديگر از آيات قرآن استفاده مى شود كه توجّه به نعمت هاى الهى كه سبب مى شود كه انسان در صدد شكرگزارى برآيد عامل بازدارنده اى در برابر گناهان است ، در آيه 74 سوره اعراف خطاب به گروهى از اقوام پيشين مى فرمايد: ((فاءذكروا آلاء اللّه ولا تعثوا فى الاءرض مفسدين ؛ نعمت هاى خدا را به يادآوريد، و در زمين فساد نكنيد)).
در آيه 69 همين سوره مى فرمايد: ((فاءذكروا آلاء اللّه لعلّكم تفلحون ؛ نعمت هاى خدا را به يادآوريد شايد رستگار شويد)).
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه يادآورى نعمت هاى خداوند و سپاس او سبب رستگارى است .
كوتاه سخن اين كه ريشه تمام سعادت ها و سرچشمه عظيم بركات الهى همان شكرگزارى است كه روز به روز انسان را به خدا نزديكتر و پيوند عشق و محبّت بندگان را با خدا محكم تر مى سازد كه عاملى براى تقوا و پرهيزگارى و طريقى به سوى رستگارى است .
فلسفه شكرگزارى
ممكن است انسان ها در برابر نعمت هايى كه به يكديگر مى بخشند انتظار شكرگزارى داشته باشند، و يا حتّى در بعضى از شرايط به آن نيازمند باشند، خواه نياز روحى باشد، و يا نياز به خاطر موقعيّت هاى اجتماعى .
ولى بى شك خداوند كه از همگان بى نياز است و اگر تمام جهانيان كفران كنند، يا كافر شوند گردى بر دامان كبريائيش نمى نشيند، نيازى به شكرگزارى بندگان ندارد، بنابراين اين همه تاءكيد در مساءله شكرگزارى كرده است - همانند ساير عبادات - نتيجه اش به خود انسان ها بازگشت مى كند، و اگر كمى دقّت كنيم فلسفه آن روشن مى شود.
كسى كه از نعمت هاى پرورگار قدردانى مى كند، خواه در دل باشد خواه با زبان يا عمل ، نشان مى دهد كه لايق نعمت است ، خداوند حكيم نيز كارش همه جا از روى حكمت است ، نه بدون دليل نعمتى را از كسى مى گيرد نه بى دليل نعمتى را به كسى مى بخشد، بنابراين هنگامى كه انسان در برابر نعمت هاى او شكرگزارى مى كند به زبان حال مى گويد من لايق شكر بيشترم و حكمت پروردگار ايجاد مى كند نه تنها آن نعمت را بر او پايدار كند بلكه افزون نمايد.
ولى فرد ناسپاس با زبان حال بى لياقتى خود را عرضه مى دارد و حكمت پروردگار ايجاد مى كند كه نعمت را از او بگيرد و اگر انسان روزى در صف شاكران بود، و روز ديگر به صف كفران كنندگان پيوست خداوند مطابق اين تغيير روش با او رفتار مى كند. ((ذلك باءنّ اللّه لم يك مغيّرا نعمة اءنعمها على قوم حتّى يغيّروا ما باءنفسهم و اءنّ اللّه سميع عليم (59)؛ و اين به خاطر آن است كه خداوند هيچ نعمتى را كه به گروهى داده تغيير نمى دهد جز آنكه آنها خودشان را تغيير دهند، و خداوند شنوا و دانا است )).
و اگر در آيات و روايات اسلامى شكر سبب دوام نعمت يا افزايش آن شمرده شده دليلش همين است . در حديثى اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((بالشّكر تدوم النّعم ؛ شكر سبب دوام نعمت است )).(60) و در حديث ديگر مى فرمايد: ((ثمرة الشّكر زيادة النّعم ؛ ثمره شكر فزونى نعمت است )).(61)
اضافه بر اين هنگامى كه روح شكرگزارى در انسان پرورش يابد، از شكر خالق به شكر مخلوق مى رسد، و تشكر و سپاسگذارى در برابر خدمات و زحمات مخلوق انگيزه مؤ ثّرى مى شود براى حركت بيشتر در جامعه انسانى و شكوفا شدن استعدادهاى خلّاق و ظرفيت هاى وجودى اشخاص ، و در نتيجه جامعه به پيش حركت مى كند.
شكرگزارى از خالق راهى به سوى معرفت او مى گشايد و پيوند انسان را با آفريدگار محكم تر مى كند، و همان گونه كه سابقا نيز اشاره شد در نخستين بحث علم كلام كه مساءله وجوب معرفة اللّه مطرح مى شود، مهمترين دليل همان مساءله شكر منعم است كه از مسايل وجدانى است و به اصطلاح ((قياساتها معها؛ دليلش با خود آن است )).
شكرگزارى علاوه بر اين كه معرفت بخشنده نعمت ها را به دنبال دارد، معرفت نعمت را نيز همراه خود داشت ، چرا كه هر قدر نعمت از نظر كيفيّت و كميّت بالاتر و بيشتر باشد، شكرى افزونتر مى طلبد، و براى ادامه حق شكر منعم ، معرفت نعمت ضرورى است ، و همين معرفت نعمت روز به روز پيوند بندگان را با خدا محكم تر مى سازد و آتش عشقش را در دل ها شعله ورتر مى كند، و اى بسا اين مواهب مادّى آن چنان مواهب معنوى به دنبال داشته باشد كه از آن به مراتب برتر و والاتر باشد.
جهان در چشم هشياران عالم بود آيينه حُسن رخ يار
به هوشيارى نگر در نرگس مست كه گردد مست او هم چشم هشيار
به عالم جز رخ زيباى دلبر نمى بينم به چشم دل پديدار
شكرگزارى در منابع حديث
روايات در اين زمينه فوق حد احصاء است كه گلچينى از آن را از نظر خواننده عزيز مى گذرانيم كه همان نمونه خَروار است :
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلطّاعم الشّاكر له من الاءجر كاجر الصّائم المحتسب و المعافى الشّاكر له من الاءجر كاجر المبتلى الصّبر و المعطى الشّاكر له من الاءجر كاجر المحروم القانع ؛ كسى كه غذا بخورد و شكر نعمت خدا را بجاآورد، پاداش روزه دارى را دارد و براى خدا روزه گرفته است و شخص تندرستى كه شكر خدا را بجاآورد، اجر بيمارى را دارد كه در برابر بيمارى صبر و شكيبايى دارد، و دارنده اى كه شكر نعمت را بجامى آورد، اجر محروم قناعت پيشه شكيبا را دارد)).(62)
2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام چنين آمده است : ((مكتوب فى التّورات الشّكر من النّعم عليك و اءنعم عليك و اءنعم على من شكرك فانّه لازوال للنّعماء اذا شكرت ، و لابقاء لها اذا كفرت ؛ در تورات نوشته شده است از كسى كه نعمتى به تو مى بخشد تشكّر كن ، و بر كسى كه از تو تشكّر مى كند نعمت ببخش ، زيرا اگر در برابر نعمت ها شكرگزارى شود، زوال نخواهد داشت ، و اگر كفران شود بقا نخواهد داشت )).(63)
اين حديث نشان مى دهد كه نه تنها خداوند در برابر شكر، نعمت ها را افزايش مى دهد، بندگان خدا نيز در برابر تشكّرها بايد افزايش نعمت دهند.
3- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه فرمود: ((ثلاث لايضرّ معهنّ شى ء الدّعاء عند الكرب ، و الاءستغفار عند الذّنب ، و الشّكر عند النّعمة ؛ سه چيز است با وجود آن چيزى زيان نخواهد رسانيد، دعا به هنگام حوادث سخت ، و استغفار به هنگام گناه ، و شكر به هنگام نعمت )).(64)
با توجّه به اهمّيّت فوق العاده اى كه دعا و استغفار در آيات و روايات و فرهنگ اسلامى دارد، قرار گرفتن شكر در رديف آنها اهميتش ظاهر مى شود.
انسان از سه حالت خارج نيست يا گرفتار مصبيتى مى شود، يا نعمتى به او مى رسد كه از نگهدارى آن بيم دارد، و يا لغزش و گناهى از او سر مى زند، داروى هر يك از آنها در اين روايت پُرمعنى آمده است ، مشكلات به وسيله دعا از بين مى رود، و آثار گناه به وسيله استغفار، و تثبيت نعمت ها به وسيله شكرگزارى . و در همين زمينه از امام على بن ابى طالب عليه السّلام آمده است : ((نعمة لاتشكر كسيّئة لاتغفر؛ نعمتى كه در برابر آن شكرگزارى نشود، همانند گناهى است كه در برابر آن استغفار نشود)).(65)
4- در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام مى خوانيم كه پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در سفرى بر شتر خود سوار بود، ناگهان پياده شد و پنج سجده شكر بجاآورد، هنگامى كه برخاست و سوار برمركب شد، عرض كردند اى رسول خدا! كارى از شما ديديم كه تاكنون نديديم ، فرمود: ((نعم استقبلنى جبرئيل فبشّرنى ببشارات من اللّه عزّوجلّ فسجدت للّه شكرا لكلّ بشرى سجدة ؛ آرى جبرئيل به استقبال من آمد و بشارت هايى از سوى خداوند متعال به من داد، من براى هر بشارتى سجده شكر در پيشگاه خدا بجاآوردم )).(66)
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه پيشوايان بزرگ تا آنجا كه در توان داشتند براى هر نعمتى شكرى جداگانه به جامى آوردند.
5- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام دستورى براى شكر جامع و كامل آمده است ، (هر چند شكر جامع و كامل به معنى واقعى كلمه از انسان ساخته نيست ،)
فرمود: ((اذا اءصبحت و اءمسيت فقل عشر مرّات اللّهم ما اءصبحت بى من نعمة اءو عافية من دين اءو دنيا فمنك وحدك لاشريك لك ، لك الحمد و لك الشّكر بها علىّ يا ربّ حتّى ترضى و بعد الرّضا؛ هنگامى كه صبح و شام مى كنى ، دَه بار اين دعا را بخوان ، خداوندا! آنچه از نعمت ها صبحگاهان بر من ارزانى شده ، سلامت دين و دنيا همه از تو است ، يگانه اى ، همتايى ندارى ، پيوسته حمد و شكر مخصوص تو است ، به خاطر آنچه به من دادى ، تا از من راضى شوى ، و حتّى بعد از رضا، تو را حمد و سپاس مى گويم )).
بعد امام عليه السّلام فرمود: ((هرگاه اين كار را انجام دهى شكر نعمت هايى را كه در آن روز و شب به تو مى رسيد ادا كرده اى )).(67)
6- اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديث كوتاه و پُرمعنايى چنين مى فرمايد: ((شكر النّعمة اءمان من تحليلها و كفيل بتاءييدها؛ شكر نعمت مانع زوال نعمت مى شود، و سبب تاءييد آن مى گردد)).(68)
7- و در حديث ديگر مى فرمايد: ((شرّ النّاس من لايشكر النّعمة و لايرعى الحرمة ؛ بدترين مردم كسى است كه در برابر نعمت شكرگزارى نمى كند و رعايت احترام نمى كند)). (احترام خالق و خُلق ).(69)
در زمينه اهمّيّت شكر و تاءثير آن در دوام نعمت ها و فزونى آن ، آنقدر احاديث وارد شده است كه ذكر همه آنها در اين مختصر نمى گنجد و آنچه در بالا آمد گوشه اى از آن است .
شكرگزارى در سير پيشوايان
مى دانيم يكى از اشكال حديث ، فعل و تقرير معصوم است ، يعنى همان گونه كه قول و گفتار آن ها معارف دينى را براى ما روشن مى سازد، عمل و همچنين سكوت آنها در موارد مختلف آموزنده و همچون درياى بى كران از معرف و احكام و اخلاق است . مخصوصا در زمينه شكرگزارى نمونه هاى زيادى وجود دارد از جمله :
1- امام باقر عليه السّلام مى فرمايد: رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شبى نزد عايشه بود (و پيوسته مشغول عبادت بود) عايشه گفت : چرا اين قدر خود را به زحمت مى افكنى در حالى كه خداوند گذشته و آينده تو را بخشوده است ، پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: اى عايشه ! ((الّا اءكون عبدا شكورا؛ آيا من بنده شكرگزار خدا نباشم )).(70)
از اين تعبير معلوم مى شود كه انگيزه عبادت اولياء اللّه شكر نعمت هاى او بود.
اين تعبير در احاديث اسلامى كرارا از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه در برابر سؤ ال افراد مختلفى اين جمله را تكرار فرمود: ((اءفلا اءكون عبدا شكورا)).
2- در حديثى از هشام بن احمر كه از ياران امام موسى بن جعفر عليه السّلام بود مى خوانيم كه مى گويد: من با آن حضرت در بعضى از اطراف مدينه بودم ، ناگهان ديدم امام از مركب پياده شد و به سجده افتاد و مدّت طولانى سجده را ادامه داد، سپس سر از سجده برداشت و سوار بر مركب شد، عرض كردم فدايت شوم سجده را طولانى فرمودى ؟ فرمود: ((انّنى ذكرت نعمة اءنعم اللّه بها علىّ فاحببت اءن اءشكر ربّى ؛ من به ياد نعمتى افتادم كه خداوند به من ارزانى فرمود، دوست داشتم شكر پروردگارم را به جاآورم )).(71)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:44 PM
next page
fehrest page
back page
از اين روايت استفاده مى شود كه پيشوايان بزرگ ، مقيّد بودند در برابر هر نعمتى شكرى جداگانه بجاآورند. بلكه به ياران خود نيز همين معنى را دستور مى دادند، از اين رو در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است : هرگاه يكى از شما به ياد يكى از نعمت هاى خدا بيفتد، صورت بر خاك بگذارد و شكر خدا را به جاآورد، و اگر سواره است پياده شود و صورت بر خاك نهد، و اگر از ترس انگشت نما شدن نتواند پياده شود صورت بر قربوس زين بگذارد. (قربوس قسمت برآمدگى جلو زين است ) و اگر آن را هم نتواند انجام دهد صورت بر كف دست بگذارد و شكر خدا را بجاآورد.(72)
3- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه به يكى از يارانش به نام ابوبصير فرمود: گاه مى شود كه يكى از شما ظرفى از آب مى نوشد، و خداوند به خاطر آن او را اهل بهشت مى كند، سپس در شرح اين كلام فرمود: نخست ظرف آب را مى گيرد، و هنگامى كه مى خواهد بر لب بگذارد بسم اللّه مى گويد كمى مى نوشد و هنوز سيراب نشده آن را از لب برمى دارد و شكر خدا مى گويد، بار دوّم مى نوشد، سپس ظرف را از لب برمى دارد و شكر خدا مى گويد و براى سوّمين بار نيز همين كار را تكرار مى كند ((فيوجب اللّه عزّوجلّ له بها الجنّة ؛ خداوند به بركت آن او را اهل بهشت مى كند)).(73)
چگونه بايد شكر كرد؟
در تعريف شكر گفتيم كه شكرگزارى همان قدردانى از نعمت است ، خواه در عمل باشد يا به وسيله زبان و يا به قلب ، و كفران و ناسپاسى نعمت ، بى اعتنائى به نعمت ها، تحقير و تضييع آنها است و عدم توجه به صاحب نعمت .
و مهمترين بخش شكرگزارى همان شكر عملى است ، چه بسيارند كسانى كه با زبان شكر خدا مى گويند، ولى در عمل كفران مى كنند.
كسانى كه اصراف و تبذير مى كنند، و يا بخيل هستند، يا نعمت هاى الهى را وسيله فخرفروشى بر ديگران قرار مى دهند، يا بر اثر نعمت مست مى شوند و طغيان مى كنند، همه آنها ناسپاسند، و در طريق كفران نعمت گام برمى دارند، به عكس آنها كه نعمت هاى الهى را كتمان نمى كنند، و آشكار و پنهان انفاق مى نمايند و با گسترش نعمت ، تواضع آنها در مقابل خالق و خَلق بيشتر مى شود و سعى دارند نعمت ها همه در جاى خود مصرف شود، و چيزى از آن ضايع نگردد، آنها بندگان شكرگزارى هستند و شايسته فزونى نعمت .
در روايات اسلامى به هر سه مرحله شكر اشارات لطيفى شده است .
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((من اءنعم اللّه عليه بنعمة فعرفها بقلبه فقد اءدّى شكرها؛ كسى كه خداوند نعمتى به او بدهد و آن را در درون دل بشناسد، شكر آن را به جاآورده است )).(74)
بديهى است شناخت نعمت و ارزش و اهمّيّت آن ، هم سبب شناسايى منعم و هم انگيزه اى براى شكر عملى و زبانى خواهد بود.
در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه به يكى از يارانش فرمود: ((ما اءنعم اللّه على عبد بنعمة صغرت اءو كبرت فقال الحمدللّه الّا اءدّى شكرها؛ هر نعمتى خداوند اعم از كوچك و بزرگ به كسى بدهد و او بگويد الحمدللّه ، شكر آن نعمت را به جاآورده است )).(75)
به يقين منظور از گفتن الحمدللّه تنها لَقلَقَه زبان نيست ، منظور حمدى است كه از عمق جان و درون دل برخيزد.
در حديث سوّمى از همان امام بزرگوار مى خوانيم كه يكى از دوستانش از او پرسيد آيا شكر حدّ معيّنى دارد كه انسان وقتى آن را انجام دهد از شاكران محسوب شود، فرمود: آرى ، آن مرد سؤ ال كرد چيست ؟ فرمود: ((يحمدللّه على كلّ نعمة عليه فى اءهل و مال و ان كان فى ما اءنعم اللّه عليه فى ماله حقّ اءدّاه ؛ خدا را در برابر هر نعمتى كه به او در خانواده و اموالش بخشيده سپاس مى گويد و اگر در آنچه خدا به او داده است حقّى (براى نيازمندان يا مصارف ديگر) بوده باشد، آن را ادا مى كند)).(76)
و نيز در حديثى از اميرالمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((شكر العالم على علمه ، عمله به و بذله لمستحقّه ؛ سپاسگزارى عالم در برابر علمى كه دارد اين است كه به آن عمل كند و به نيازمندان بذل نمايد)).(77)
اين ها اشاره به شكر عملى است كه در برابر هر نعمتى بايد انجام داد. به يقين عالمى كه به عملش عمل نمى كند، و يا از ديگران دريغ مى دارد، بنده ناسپاسى است و با زبان حال مى گويد: من لايق اين نعمت بزرگ نيستم .
قابل توجّه اين كه شكر عملى در برابر افراد متفاوت است و در هر جا به شكلى خواهد بود، همان گونه كه اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديث كوتاه و پُرمعنى به چهار نمونه آن اشاره نموده است ، مى فرمايد: ((شكر الهك بطول الثّناء، شكر من قوقك بصدق الولاء، شكر نظيرك بحُسن الاخاء، شكر من دونك بسيب العطاء؛ شكر پروردگارت اين است كه دائما ثنايش گويى ، شكر كسى كه بالاى دست تو است به اين است كه در پيروى از او صادق باشى ، شكر همرديفت آن است كه مراتب اخوّت را به خوبى انجام دهى و شكر كسانى كه زير دست تو هستند به اين است كه از بخشش به آنها مضايقه نكنى )).(78)
يكى از شاخه هاى شكر عملى اين است كه انسان اگر بر دشمنش پيروز شود تا آنجا كه ممكن است و مشكلى ايجاد نمى كند، عفو و گذشت را شكرانه پيروزى خود قرار دهد همان گونه كه اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديث معروفش مى فرمايد: ((اذا قدرت على عدوّك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه ؛ هنگامى كه بر دشمنانت پيروز شدى ، عفو را شكرانه اين پيروزى قرار بده )).(79)
اين نكته نيز شايان ذكر است كه يكى از بهترين طرق شكر در برابر نعمت ها انفاق كردن بخشى از آن در راه خدا است ، همان گونه كه على عليه السّلام مى فرمايد: ((اءحسن شكر النّعم الاءنعام بها؛ بهترين شكر نعمت ها بخشيدن از آن است )).(80)
عبادت و نيايش در برابر پروردگار نيز طريقه ديگرى براى شكرگزارى عملى است ، بلكه مطابق احاديث اسلامى بهترين انگيزه عبادت مساءله شكرگزارى ذكر شده ، در حالى كه انگيزه نعمت هاى بهشت براى عبادت به عنوان عبادت تاجران ، و انگيزه ترس از دوزخ به عنوان ترس از بندگان ذكر شده ، ولى انگيزه شكر به عنوان عبادت آزادگان تعبير شده است ، در كلمات على عليه السّلام آمده است : ((انّ قوما عبدوه شكرا فتلك عبادة الاحرار)).(81)
انگيزه هاى شكرگزارى
با اين كه روح شكرگزارى در انسان تقويت شود، از طرق گوناگونى مى توان استفاده كرد، نخست معرفت نعمت ها است ، مى دانيم نعمت هاى خداوند سر تا پاى وجود انسان را در برمى گيرد، نعمت هاى مادى و معنوى ، نعمت هاى ظاهرى و باطنى و نعمت هاى فردى و اجتماعى . خوشبختانه پيشرفت علوم و دانش هاى بشرى كمك بسيار مؤ ثّرى به شناخت نعمت ها كرده است و در پرتوى آنها بسيارى از شگفتى هاى وجود انسان و موجودات جهان كشف شده كه هر كدام نعمت بزرگى محسوب مى شود، امروز ما به خوبى مى دانيم كه جسم يك انسان از ميلياردها واحد كوچك زنده به نام ياخته تشكيل شده كه هر كدام از آنها ساختمان بسيار پيچيده و حيرت انگيزى دارد، و هر كدام نعمتى از نعمت هاى خدا است ، امروز است كه ما مى دانيم در درون خون ما ميليون ها موجود زنده به نام گلبول سفيد وجود دارد كه هر كدام به صورت سرباز مدافعى از سلامت انسان در برابر هجوم انبوه ميكروب هاى بيمارى زا كه از زمين و هوا و آب و غذا وارد بدن انسان مى شوند دفاع مى كنند، اگر يك روز گفته مى شد در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب ، امروز ما به خوبى مى دانيم كه در هر نَفس هزاران بلكه ميليون ها نعمت وجود دارد و بر هر نعمتى شكرى واجب است . اگر پيشينيان با آگاهى از علوم زمان خود مى گفتند.
ابرو ماه و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
امروز در پرتوى پيشرفت علوم ما مى دانيم تنها اين چهار موجود نيستند كه به ما كمك مى كنند، بلكه هزاران عامل دست به دست هم مى دهد تا گندمى از زمين برويد و خوراك انسانى شود.
بنابراين انگيزه شكر كه از طريق معرفت نعمت حاصل مى شود، در عصر و زمان ما ابعاد گسترده ترى پيدا كرده است .
بنابراين ، دوام سپاسگزارى از دوام مطالعه بررسى نعمت ها حاصل مى شود.
انگيزه ديگر براى شكرگزارى اين است كه انسان هميشه به زيردستان خود نگاه كند و ببيند خداوند چقدر بر او منّت نهاده و چه امكاناتى در اختيار او قرار داده كه به دلايل مختلفى به ديگران نداده است ، در حديثى مى خوانيم كه اميرمؤ منان على عليه السّلام در نامه اى كه به يكى از اصحاب معروفش حارث هَمدانى نوشت فرمود: ((واءكثر اءن تنظر الى من فضّلت عليه ، فانّ ذلك من اءبواب الشّكر؛ به افراد پايين تر از خود زياد نگاه كن ، كه اين خود از ابواب شكر است )).(82)
اين درحالى است كه اگر انسان به افراد بالاتر از خود بنگرد به يقين روح ناسپاسى همراه وسوسه هاى شيطانى در او زنده مى شود.
مطالعه بركات و آثار سپاس گزارى كه فزونى نعمت و دوام و بقاء آن است ، و در بحث هاى گذشته به طور گسترده ذكر شد نيز از انگيزه هاى مهم محسوب مى شود.
براى ايجاد انگيزه هاى شكر در توده مردم نسبت به يكديگر نيز بهترين راه آن است كه افراد قدردان و شكرگزار و كسانى كه از خدمات و عطايا و كمك ها خوب استفاده مى كنند مورد تشويق قرار گيرند، تشويق هاى گفتارى ، و تشويق هاى رفتارى . حضرت على عليه السّلام در عهدنامه معروف مالك اشتر خطاب به مالك مى فرمايد: ((ولايكوننّ المحسن و المسيئى عندك بمنزلة سواء فانّ فى ذلك تزهيدا لاءهل الاحسان فى الاحسان و تدريبا لاءهل الاءسائة على الاءسائة ؛ هرگز نبايد افراد نيكوكار و بدكار نزد تو يكسان باشند. زيرا اين كار سبب مى شود كه نيكوكاران در نيكى هايشان بى رغبت شوند، و بدكاران در اعمال بدشان تشويق گردند)).(83)
شكر خالق و شكر مخلوق
بى شك شكرگزارى و سپاس ، نه تنها در برابر خالق كه در برابر مخلوق نيز مطلوب است . كسى كه به ديگرى خدمت مى كند و نعمتى در اختيار او مى گذارد و از مواهب خويش به او مى بخشد هر چند انتظار قدردانى و تشكّر نداشته باشد، وظيفه انسانى كه مشمول نعمت او شده است اين است كه در مقام شكرگزارى و سپاس برآيد، و با قلب و زبان و عمل از وى قدردانى كند، در روايت معروفى از امام على بن موسى الرضا عليهما السّلام مى خوانيم : ((من لم يشكر المنعم من المخلوقين لم يشكر اللّه عزّوجلّ؛ كسى كه بخشنده نعمت را از ميان مخلوقين نكند، شكر خداوند متعال را بجانياورده است )).(84)
جمله ((من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق )) هر چند به اين عبارت در متون روايات معصومين عليه السّلام وارد نشده ولى محتوا و مضمون آن در روايت بالا و ديگر روايات ديده مى شود، و تاب دو تفسير دارد، نخست اين كه ترك شكرگزارى مخلوق ، يا ناسپاسى در برابر بخشندگان نعمت ، دليل بر روح ناسپاسى در وجود شخص است كه به خاطر آن ، ارزشى براى نعمت هاى مردم قايل نيست ، بلكه گاه خود را طلبكار هم مى داند، چنين كسى به يقين در برابر خالق متعال نيز شكرگزارى نخواهد كرد، به خصوص اين كه نعمت هايى كه مردم به يكديگر مى دهند چون محدود است و گهگاه واقع مى شود، به چشم مى آيد، برخلاف نعمت هاى الهى كه تمام وجود ما را در تمام عمر احاطه كرده و به همين دليل گاه از شدّت ظهور مخفى و پنهان مى شود.
ديگر اين كه تشكّر از مخلوق در واقع تشكّر از خدا است ، چرا كه مخلوق واسطه اى براى انتقال نعمت خدا به بندگان بيش نيست ، بنابراين كسى كه شكر مخلوق را بجانياورد در واقع شكر خدا را بجانياورده است .
به هر حال در روايات اسلامى بر اين معنى تاءكيد شده كه هم در برابر نعمتى كه كسى به شما مى بخشد سپاس گزار باشيد و هم به كسى كه سپاس گزارى مى كند نعمت بيشترى دهيد. چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه : در تورات اين جمله نوشته شده : ((اشكر من اءنعم عليك و اءنعم على من شكرك ؛ از كسى كه به تو نعمتى مى بخشد تشكّر كن و به كسى كه از تو تشكّر مى كند، نعمت بيشترى ببخش )).(85)
خداوند در قرآن مجيد نيز صريحا دستور شكرگزارى نسبت به بندگان را صادر كرده و آن را در كنار شكرگزارى از خودش قرار داده است ، مى فرمايد: ((و وصّينا الانسان بوالديه حملته امّه وهنا على وهن و فصاله فى عامين اءن اشكر لى و لوالديك الى المصير؛ ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش كرديم ، مادرش هر روز با زحمتى روى زحمت حمل كرد (و دوران باردارى را با رنج هاى فراوان پشت سر گذاشت ) و دوران شيرخوارگى او در دو سال (با زحمت فراوان ) صورت مى گيرد. به انسان گفتيم كه براى من و براى پدر و مادرت شكرگزارى كن كه بازگشت همه شما به سوى من است )).(86)
به يقين پدر و مادر تنها كسانى نيستند كه برگردن انسان حق دارند (هر چند حق آنها بسيار بزرگ است ) هر كس حقّى معنوى يا مادى داشته باشد بايد در برابر او تشكّر كرد.
در حالات پيشوايان بزرگ اسلام نيز ديده شده است كه گاه كمترين خدمت را با بزرگترين نعمت پاسخ مى گفتند، ((داستان هديه كردن يكى از كنيزان امام حسين عليه السّلام شاخه گُلى به آن حضرت و در برابر، آزادساختن او به وسيله امام عليه السّلام معروف است ، و هنگامى كه از حضرتش توضيح خواستند كه اين خدمت بزرگ چگونه در مقابل آن كار كوچك قرار مى گيرد فرمود: ((كذا اءدّبنا اللّه ؛ اين گونه خداوند ما را ادب كرده است )).(87)
و نيز در داستان معروف ديگرى مى خوانيم كه در يكى از سفرها امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام و عبداللّه بن جعفر از قافله عقب ماندند و در بيابان تشنه شدند، از دور خيمه چادرنشينى جلب توجه آنها را نمود، به سراغ آن آمدند، پيرزن تك و تنهايى در آن ديدند كه آنها را سيراب كرد، و گوسفندى را كه داشت براى تغذيه آنها آماده ساخت و آنها به پيرزن فرمودند اگر به مدينه آمدى به سراغ ما بيا شايد بتوانيم اين همه محبّت را تا اندازه اى جبران كنيم ، سپس خشكسالى شديدى در بيابان هاى اطراف مدينه شد به گونه اى كه چادرنشينان به شهرها هجوم آوردند و از مردم درخواست كمك مى كردند، روزى چشم امام حسن عليه السّلام به همان پيرزن افتاد كه در كوچه هاى مدينه تقاضاى كمك مى كند. حضرت او را صدا زد و از او پرسيد به خاطردارى كه من و برادر و پسر عمويم در بيابان نزد تو آمديم و تو بهترين كمك را به ما كردى ، پيرزن نيكوكار چيزى به خاطر نداشت ، ولى امام فرمود: اگر تو به خاطر ندارى ، من به خاطر دارم . سپس پول زياد و گوسفندان زيادى به او بخشيد و او را نزد برادرش امام حسين عليه السّلام فرستاد، آن حضرت نيز عطاياى بيشترى به پيرزن دادند و سپس او را به سراغ عبداللّه بن جعفر فرستادند، او نيز نعمت زيادى به آن پيرزن بخشيد و در پايان حديث آمده است : ((صارت من اءغنى النّاس ؛ او يكى از ثروتمندترين مردم شد)).(88)
داستان ((شيماء)) دختر حليمه سعديه خواهر رضايى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و محبّت و خدمتى كه آن حضرت به خاطر خدمات مادرش در دوران شيردادن او به شيماء كرد نيز در بسيارى از تواريخ آمده و خلاصه اش اين است كه بعد از جنگ ((حنين )) گروه زيادى از طائفه بنى سعد و قبيله ((حليمه سعديه )) به اسارت درآمدند، هنگامى كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شيماء را در ميان اسيران ديد به ياد محبت هاى او و مادرش در دوران شيرخوارگى خود افتاد برخاست و عباى خود را بر زمين گستراند و شيماء را روى آن نشاند و با مهربانى از او احوال پرسى كرد و فرمود: تو همان هستى كه در روزگار شيرخوارگى به من محبت كردى (مادرت نيز محبت كرد) اين در حالى بود كه حدود شصت سال از آن تاريخ مى گذشت ، شيما از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم تقاضا كرد اسيران طايفه اش را آزاد سازد. پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: من سهم خودم را مى بخشم ، هنگامى كه مسلمانان از اين ماجرا آگاه شدند، آنها نيز به پيروى از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم سهم خود را بخشيدند و در نتيجه همه اسيران آن طايفه آزاد شدند (و به اين ترتيب به خاطر خدمت دوران شيرخوارگى ، گروه زيادى آزادى خود را بازيافتند.)(89)
و نظر اين شكرگزارى و قدردانى عملى در حالات پيشوايان معصوم عليه السّلام فراوان است .
نمونه ديگر از اين گونه شكر و سپاس گزارى در برابر خدمات بندگان خدا چيزى است كه در تاريخ پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است و آن اين كه در عصر رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم زنى بود به نام ((ثويبه )) كه پيش از آن كه ((حليمه سعديه )) افتخار دايه بودن نسبت به پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را پيدا كند چند روزى از شير فرزندش به نام مسروح ، پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را شير داد. هنگامى كه پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم هجرت فرمود و اموالى در اختيار آن حضرت قرارگرفت ، هيچ گاه ثويبه را فراموش نكرد، و همواره تا پايان زندگى آن زن ، لباس هدايايى براى او مى فرستاد. آن زن بعد از جنگ ((خيبر)) چشم از جهان پوشيد.
شگفت آور اين كه در بعضى از تواريخ آمده است كه ((ثويبه )) كنيز ((ابولهب )) بود و هنگامى كه به ابولهب بشارت تولد پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را داد او را آزاد كرد (پيدا است ابولهب در آن زمان به خاطر خويشاوندى با پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از تولد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم خوشحال شد كه از برادرش عبداللّه فرزندى به وجود آمد).
هنگامى كه ابولهب بعد از آن همه دشمنى با پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از دنيا رفت ، برادرش عباس او را در خواب ديد سؤ ال كرد: حالت چگونه است ؟ گفت : در آتشم ، ولى شبهاى دوشنبه مجازات من تخفيف مى يابد و از ميان انگشتانم آب مى نوشم ، و اين به خاطر آن است كه پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم دوشنبه متولد شد، و من هنگامى كه بشارت تولد او را از ثويبه كنيز خودم شنيدم ، و آگاه شدم كه چند روزى پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را شير داد او را آزاد كردم .(90)
َََ
4: غيبت ، تنابز بالاءلقاب و حفظالغيب
اشاره :
در جلد اوّل از اين كتاب كه بحث پيرامون اصول كلّى مباحث اخلاقى بود، بحثى پيرامون مبارزه با آفات اللسان (آفت هاى زبان ) به عنوان يكى از نخستين گامهاى اصلاح اخلاق و تهذيب نفس و سير و سلوك الى اللّه مطرح شد، وعده داديم جزئيات آن در بحث هاى آينده عنوان خواهد شد. يكى از آنها مساءله غيبت است كه از شايع ترين و زشت ترين و خطرناك ترين مفاسد اخلاقى است . و سبب هتك حيثيّت افراد، كشف اسرار، اشاعه فحشاء، و جسور ساختن گنهكاران در گناهانشان و سرانجام موجب تزلزل پايه هاى اعتماد در زندگى اجتماعى است .
بى شك بسيارى از مردم نقطه ضعف هايى دارند كه غالبا پرده بر آن افتاده اگر اين عيوب و نقطه ضعف ها آشكار گردد، اعتماد عمومى سلب مى شود، و مفاسد متعددى كه در بالا اشاره شد سطح جامعه را فراخواهد گرفت ، به همين دليل اسلام از آن شديدا نهى كرده و در كتب علماى اخلاق غيبت به عنوان يكى از بدترين آفات زبان ذكر شده است (هر چند غيبت منحصر به زبان نيست از طريق قلم يا اشارات دست و چشم و ابرو نيز انجام مى شود).
و از آنجا كه بدون پرهيز از اين رذيله اخلاقى هرگز انسان در مسير قرب الى اللّه به جايى نمى رسد و جامعه انسانى روح صلاح و سعادت را نمى بيند بايد، براى آن اهميت فوق العاده قائل شد.
گذاشتن لقب هاى زشت بر يكديگر كه غالبا در غياب اشخاص از آن استفاده مى شود نيز شاخه اى از شاخه هاى غيبت است ، هر چند گاهى تحت عنوان مستقلى از آن ياد شده است ، از همين رو ما اين دو بحث را همراه يكديگر عنوان كرديم .
نقطه مقابل غيبت حفظالغيب است ، كه انسان در پشت سر اشخاص از آنها به نيكى ياد كند، و اگر كسى از آنها غيبت كند به دفاع از حيثيت آنها برخيزد و با تعبيرات مختلفى كه بعدا به آنها اشاره خواهد شد آبروى او را حفظ كند، و اين يكى از فضايل مهم اخلاقى است . كه بركات زيادى را براى فرد و جامعه همراه دارد.
به هر حال با توجه به اهميت موضوع ، قرآن مجيد در آيات متعددى به سراغ اين موضوع رفته و دستورهاى مؤ كدى صادر نموده است :
1- ...و لايغتب بعضكم بعضا اءيحبّ اءحدكم اءن ياءكل لحم اءخيه ميتا فكرهتموه . (حجرات - 12)
2- ويل لكلّ همزة لمزة . (همزه - 1)
3- انّ الّذين يحبّون اءن تشيع الفاحشة فى الّذين آمنوا لهم عذاب اءليم فى الدّنيا و الآخرة . (نور - 19)
4- لايحبّ اللّه الجهر بالسّوء من القول الّا من ظلم و كان اللّه سميعا عليما. (نساء - 148)
ترجمه :
1- ((... و هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند، آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ به يقين همه شما از اين امر كراهت داريد)).
2- واى بر هر غيب جوى مسخره كننده .
3- ((كسانى كه دوست دارند زشتى ها در ميان مردم باايمان شيوع يابد عذب دردناكى براى آنان در دنيا و آخرت است .))
4- خداوند دوست ندارد كسى كه با سخنان خود بديها (ى ديگران ) را اظهار كند، مگر آن كس كه مورد ستم واقع شده باشد، خداوند شنوا و دانا است .
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه ، قرآن با صراحت از سه چيز نهى مى كند كه در واقع علّت و معلول يكديگرند. نخست از گمان بد، و بعد از تجسّس ، و سرانجام از غيبت . روشن است گمان بد انسان را وادار به تجسّس در احوال ديگران ، و كشف اسرار آنها مى كند و از آنجا كه هر انسانى ممكن است عيب و نقصى داشته باشد كه با تجسّس كشف شود، اطلاع بر آن عيب پنهانى سبب غيبت مى گردد.
ولى قرآن مجيد در اين آيه براى غيبت اهميّتى بيش از مساءله گمان بد و تجسّس قائل شده چرا كه آن را مدلّل به دليلى گويا و رسايى ساخته مى فرمايد: ((كسى از شما ديگرى را غيبت نكند آيا هيچ يك از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد (به يقين ) همه شما از اين امر كراهت داريد)) (و لايغتب بعضكم بعضا اءيحبّ اءحدكم اءن ياءكل لحم اءخيه ميتا فكرهتموه ).
اين تشبيه كه در واقع يك دليل منطقى را تشكيل مى دهد تمام ابعاد مساءله غيبت را بيان كرده ، شخص غائب را به مرده تشبيه مى كند، و رابطه دينى او را به عنوان برادرى و اخوّت و آبروى او را به پاره تن او و غيبت را به منزله خوردن گوشت او، كارى كه هر وجدانى ، هر قدر ضعيف باشد، از آن اِبا و وحشت دارد، و حتى در سخت ترين حالات حاضر نيست چنين كند.
اين تشبيه مى تواند اشاره به نكته هاى فراوان ديگرى نيز باشد:
فرد غائب همچون مرده است كه قدرت بر دفاع از خويش ندارد، و هجوم بردن بر كسى كه قادر بر دفاع از خويش نيست ، بدترين نوع ناجوان مردى است .
بى شك خوردن گوشت مرده سبب سلامت جسم و جان نمى شود، بلكه سرچشمه انواع بيمارى ها است ، بنابراين غيبت كننده اگر آتش كينه و حسد خود را با غيبت موقّتا فرونشاند به يقين چيزى نمى گذرد كه همان بذرهاى نهفته مفاسد اخلاقى در درون جان او سر مى كشد و همچون خارهاى مغيلان او را آزار مى دهد.
غيبت كننده انسان ضعيف و ناتوانى است كه شهامت رويارويى با مسايل را ندارد و به همين دليل به مرده برادر خويش هجوم مى برد.
همان گونه كه يك حيوان يا انسان مردارخوار، سبب انتشار انواع ميكروب هاى بيمارى مى گردد، شخص غيبت كننده نيز با ذكر گناهان و عيوب پنهانى برادران مسلمان عوامل اشاعه فحشاء را فراهم مى سازد.
قرآن مجيد با ذكر اين مثال و ريزه كارى هايى كه در آن نهفته شده به تحريك وجدان و فطرت انسان ها در برابر اين گناه بزرگ مى پردازد، و شايد به همين دليل جمله را با سؤ ال شروع مى كند، تا پاسخ آن از درون انسان ها برخيزد و تاءثير آن قوى تر شود، مى فرمايد: ((آيا هيچ يك از شما دوست دارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟))
در ضمن آيه مى تواند اشاره اى به اين نكته نيز باشد، كه موارد جواز غيبت (مانند تظلّم و رفع ستم و مشورت و اصلاح ذات البين در واقع مانند موارد اضطرار به اكل ميته است كه انسان بايد به حداقل قناعت كند).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:44 PM
next page
fehrest page
back page
ولى اين سؤ ال مطرح است كه ما در تمام دنيا به ندرت در طول يك سال به موردى برخورد مى كنيم كه كسى گوشت مرده انسانى را - چه رسد به برادر خويش - خورده باشد، زشتى اين امر به اندازه اى است كه همه از آن پرهيز مى كنند، در حالى كه غيبت امر رايجى است كه در همه جوامع ديده مى شود، بلكه يكى از وسايل تفريح و سرگرمى در جلسات است ، راستى اين تفاوت از كجا سرچشمه مى گيرد؟
اين موضوع ظاهرا دليلى جز اين ندارد كه رواج غيبت ، قبح و زشتى آن را متاءسفانه در نظرها كم كرده است .
در دوّمين آيه با تهديد كوبنده اى به سراغ عيب جويان و غيبت كنندگان مى رود، مى فرمايد ((واى به هر عيب جوى غيبت كننده اى كه مردم باايمان را به سخريه مى گيرند، و با نيش زبان و حركات دست و چشم و ابرو، در پشت سر و پيش رو، مؤ منان را هدف تيرهاى طعن و تهمت قرار مى دهند)) (ويل لكلّ همزة لمزة )
در اين كه واژه ((لمزة )) (از ماده لمز (بر وزن رمز) و ((همزة )) از ماده همز (بر همين وزن ) كه هر دو صيغه مبالغه است ، به يك معنى است ، و اشاره به غيبت كنندگان و عيب جويان مى كند يا در ميان مفسّران گفتگوى بسيار است . بعضى هر دو را به يك معنى مى دانند بعضى به دو معنى ، آنها كه معتقدند دو معنى دارد بعضى همزه را به معنى غيبت كننده ، و لمزه را به معنى عيبجو تفسير كرده اند و بعضى عكس آن را گفته اند، و بعضى مى گويند همزه به كسى گفته مى شود كه با اشارات عيب جويى مى كند، و لمزه به معنى كسى است كه با زبان ، اين عمل زشت را انجام مى دهد.
بعضى اوّلى را به معنى عيب جويى آشكار، و دوّمى را به معنى عيب جويى پنهان و يا اشاره دانسته اند، و بعضى عقيده دارند هُمَزَه كسى است كه در حضور، عيب جويى مى كند، و لُمَزَه كسى است كه در پشت سر، اين كار را انجام مى دهد.
بعضى از مفسّران گفته اند همز ولمز، دو صفت رذيله است كه از جهل و غضب و تكبّر تركيب شده است زيرا هم سبب اذيّت و آزار ديگران است و هم نوعى برترى طلبى در آن نهفته است ، و از آنجا كه در خود فضيلتى نمى بيند سعى مى كند به ديگران عيب بگذارد تا خويش را برتر نشان دهد.(91)
در همان تفسير اين دو صفت را از اوصاف منافقان - طبق حديثى - بيان مى كند.(92) تعبير به ((ويل )) كه در آغاز اين آيه آمده است ، در 27 مورد از قرآن مجيد ديده مى شود، كه در مقام نفرين و به معنى هلاكت و يا به معنى انواع عذاب است ، و اين كه گفته اند اشاره به چاه يا وادى پُرعذابى در جهنّم است در واقع از قبيل تفسير كلّى به مصداق است .
اين واژه و واژه ((وَيس )) و ((وَيح )) همه حالت تاءسّف انسان را بيان مى كند منتها ويل در موارد كارهاى زشت و قبيح گفته مى شود، و ويس در مقابل تحقير، و ويح در مقام ترحم .(93)
با توجّه به موارد استعمال ويل در قرآن ، به خوبى روشن مى شود كه اين واژه در مواردى به كار مى رود كه كارهاى بسيار زشتى انجام گرفته است ، و از اينجا روشن مى شود كه غيبت و عيب جويى از ديدگاه قرآن مجيد از زشت ترين كارها است .
در سوّمين آيه مستقيما سخن از نكوهش اشاعه فحشاء و تهديد شديد مرتكب شوندگان به ميان آمد و به طور ضمنى ، مذمّت از غيبت مى كند، زيرا اشاعه فحشاء غالبا از طريق غيبت يا تهمت است . مى فرمايد: ((كسانى كه دوست دارند زشتى ها در ميان مردم با ايمان شيوع يابد، عذاب دردناكى در دنيا و آخرت دارند، و خداوند مى داند و شما نمى دانيد)) (انّ الّذين يحبّون اءن تشيع الفاحشة فى الّذين آمنوا لهم عذاب اءليم فى الدّنيا و الآخرة و اللّه يعلم و اءنتم لاتعلمون ).
البتّه شاءن نزول آيه در مورد تهمتى است كه از سوى منافقان به يكى از همسران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم زده شده بود، ولى مساءله اشاعه فحشاء (شيوع دادن زشتيها در ميان مردم ) مفهوم عامى دارد كه مخصوصا غيبت را در بسيارى از موارد شامل مى شود.
در واقع نخستين آيه از آيات بالا اشاره به بُعد حقّ النّاس فردى غيبت داشت و اين آيه اشاره به آثار ويران گر جمعى آن است ، زيرا هرگاه كارهاى خلافى را كه مردم در پنهانى انجام داده اند و كسى از آن آگاه نيست برملا شود، بسيارى از افراد ضعيف الايمان تشويق به اين گونه كارها مى شود.
((فاحشه )) از ماده فحش در اصل به معنى هر كارى است كه از حد اعتدال خارج شود و صورت فاحش به خود بگيرد، بنابراين شامل تمام منكرات و كارهاى بسيار زشت و قبيح مى شود، هر چند در بسيارى از موارد در قرآن مجيد يا در كلمات روزمرّه در خصوص انحرافات جنسى و آلودگى هاى ناموسى به كار مى رود، ولى اين مانع از عموميّت فاحشه و فحشاء نيست ، و در واقع از قبيل استعمال در يك مصداق بارز است ، بنابراين اشاعه فحشاء كه در آيه آمده ، و در بسيارى از موارد از طريق غيبت انجام مى شود، منحصر به آلودگى هاى جنسى نيست .
در آيه 45 عنكبوت درباره نماز مى خوانيم : ((انّ الصّلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر؛ نماز انسان را از زشتى ها و منكرات بازمى دارد)) و به يقين مفهوم آن عام است .
به همين دليل در ذيل آيه حديثى وارد شده كه مى فرمايد: ((من قال فى مؤ من ماراءته عيناه و سمعته اذناه فهو من الّذين قال اللّه عزّوجّل انّ الّذين يحبّون اءن تشيع الفاحشة فى الّذين آمنوا لهم عذاب اءليم ؛ كسى كه درباره مؤ من آنچه را مى بيند (از عيوب پنهانى ) و آنچه را مى شنود (كه مردم درباره او مى گويند) او از كسانى است كه خداوند متعال درباره آنها گفته كسانى كه دوست دارند اشاعه فحشاء در ميان مؤ منان شود عذاب دردناكى دارند)).
اين نكته نيز حائز اهميت است كه قرآن در آيه بالا مجازات اين گونه اشخاص را عذاب دنيا و آخرت ذكر كرده ، و اين نشان مى دهد غيبت و اشاعه فحشاء پى آمدهاى سويى در زندگى انسان ها نيز دارد.
آخرين سخن درباره تفسير آيه فوق اين كه قرآن مجيد براى اين كه تاءكيد بر اين مساءله مهم بگذارد نمى گويد كسانى كه اشاعه فحشا كنند، گرفتار عذاب اليم دنيا و آخرت مى شوند، بلكه مى گويد كسانى كه دوست دارند، اشاعه فحشاء در ميان مؤ منان شود چنين سرنوشتى دارند.
* * *
در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث ، سخن از جواز غيبت در مورد ظالمان براى مظلومانى كه به دادخواهى برمى خيزند آمده است كه از آن به خوبى روشن مى شود غيبت بدون مجوز جايز نيست ، مى فرمايد: ((خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود بدى ها را اظهار كند مگر آن كس كه مورد ستم واقع شد (و مى خواهد از اين طريق تظلّم كند و رفع ظلم نمايد) (لايحبّ اللّه الجهر بالسّوء من القول الّا من ظلم ))).
منظور از جهل من القول ، هر گونه ابزار و اظهار لفظى است خواه به صورت شكايت باشد يا حكايت ، يا غيبت ، يا نفرين و مذمّت . بنابراين مظلومانى كه مورد ستم ظالمان قرارگرفته اند براى دفاع از خويشتن مى توانند كارهاى ظالمان را برشمرند.
و براى اين افراد از اين استثناء سوء استفاده نكنند، و به بهانه اين كه مظلوم واقع شده اند، هر جا بنشينند و به غيبت اين و آن بپردازند، در پايان آيه مى فرمايد: خداوند سخنان را مى شنود و از نيّات آگاه است . (و كان اللّه سميعا عليما).
* * *
از آنچه در آيات فوق آمد زشتى فوق العاده غيبت و عواقب دردناك آن در دنيا و آخرت به خوبى روشن مى شود.
غيبت در روايات اسلامى
در منابع حديث و كتب اخلاق روايات زيادى در نكوهش غيبت وارد شده ؛ مضمون اين روايات به قدرى شديد و تكان دهنده است كه درباره كمتر گناهى مى توان اينگونه تعبيرات را يافت كه از ميان آنها دَه روايت زير برگزيده شده است .
در حديثى مى خوانيم كه روزى پيغمبر با صداى بسيار بلند خطبه خواند به گونه اى كه به گوش زنانى كه در خانه هايى كه نزديك بودند رسيد فرمود: ((يا معشر من آمن بلسانه و لم يؤ من بقلبه لاتغتابوا المسلمين و لاتتبّعوا عوراتهم فانّ من تتّبع عورت اءخيه يتتبّع اللّه عورته حتّى يفضحه فى جوف بيته ؛ اى گروهى كه به زبان ايمان آورده ايد و در قلبتان ايمان نيست ، غيبت مسلمانان نكنيد، و در صدد كشف عيوب آن ها نباشيد، چرا كه هر كس در صدد كشف عيوب برادر مسلمانش باشد خداوند در صدد كشف عيوب او خواهد بود تا آنجا كه در درون خانه اش رسوايش مى كند)).(94)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم كه روزى خطبه خواند و درباره اهمّيّت گناه ربا سخنانى فرمود تا آنجا كه گناه يك درهم از ربا را بدتر از سى و شش زنا شمرد، سپس فرمود: ((انّ اءربا الرّبا عرض الرّجل المسلم ؛ بدترين ربا بردن آبروى مسلمان (از طريق غيبت و مانند آن ) است )).(95)
اين تعبير (اهمّيّت گناه غيبت نسبت به زنا) در روايات متعدّدى آمده و در بعضى از روايات آمده است علّت آن اين است كه زناكار پس از توبه حقيقى بخشوده خواهد شد، ولى غيبت كننده چون حق الناس را ضايع كرده مشمول رحمت الهى نخواهد شد، تا صاحب غيبت را راضى كند.(96)
3- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((الغيبة حرام على كلّ مسلم و اءنّها لتاءكل الحسنات كما تاءكل النّار الحطب ؛ غيبت بر هر مسلمانى حرام است و حسنات را از ميان مى برد، همانگونه آتش هيزم را مى سوزاند و نابود مى كند)).(97)
اين ويژگى همان گونه كه در بحثهاى آينده خواهد آمد نيز به خاطر آن است كه غيبت جنبه حقّالنّاس دارد، و حسنات غيبت كننده را به نامه اعمال غيبت شونده منتقل مى كنند تا جبران آبروى او شود.
4- در يك حديث قدسى آمده است كه خداوند به موسى عليه السّلام خطاب كرد و فرمود ((من مات تائبا من الغيبة آخر من يدخل الجنّة و من مات مصرّا عليها، فهو اءوّل من يدخل النّار؛ كسى كه بميرد در حالى كه توبه از غيبت كرده باشد، آخرين كسى است كه وارد بهشت مى شود، و كسى كه بميرد و اصرار بر آن ورزد و توبه نكند، اوّلين كسى است كه وارد دوزخ مى شود)).(98)
5- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم تعبير تكان دهنده ديگرى ديده مى شود،فرمود: ((من مشى فى غيبة اءخيه و كشف عورته كان اءوّل خطوة خطاها وضعها فى جهنّم ؛ كسى كه در طريق غيبت برادر مسلمانش و كشف عيوب پنهانى او گام بردارد، اوّلين گامى را كه برمى دارد در جهنّم مى گذارد)).(99)
6- در حديث ديگرى از همان امام مى خوانيم ((ما عمر مجلس بالغيبة الّا خرّب بالدّين فنزّهو اءسماعكم من استماع الغيبة فانّ القائل و المستمع لها شريكان فى الاثم ؛ هيچ مجلسى با غيبت آباد نمى شود مگر اينكه از نظر دين ويران مى گردد، حال كه چنين است گو خود را از شنيدن غيبت پاك داريد چرا كه گوينده و شنونده هر دو در گناه شريكند))(100)
7- در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در مورد زيانهاى فوق العاده معنوى غيبت چنين مى خوانيم : ((من اغتاب مسلما اءو مسلمة لن يقبل اللّه صلاته و لاصيامه اءربعين ليلة الّا اءن يغفر له صاحبه ؛ كسى كه غيبت مرد مسلمانى يا زن مسلمانى بكند خداوند نماز و روزه او را چهل شبانه روز قبول نمى كند مگر اين كه صاحب غيبت از او راضى گردد)).(101)
8- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((من روى على مؤ من رواية يريد بها شينه و هدم مروّته ليسقط من اءعين النّاس ، و اءخرجه اللّه من ولايته الى ولاية الشّيطان فلا يقبله الشّيطان ؛ كسى كه سخن درباره فرد با ايمانى نقل كند و هدفش اين باشد كه عيبى بر او نهد، و شخصيتش را در هم بشكند تا از چشم مردم بيفتد، خداوند او را از تحت سرپرستى خودش به تحت سرپرستى شيطان مى فرستد، و شيطان او را نمى پذيرد)).(102)
((روشن است كه مصداق واضح روايت بالا شخص غيبت كننده است كه هدفش از غيبت عيب نهادن بر مؤ منين ، و در هم شكستن شخصيت اجتماعى آن ها است و چنين افرادى به قدرى گناهشان عظيم است كه حتّى شيطان از پذيرفتن ولايت آنها وحشت دارد)).
9- در حديث مناهى رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است ((نهى عن الغيبة و قال من اغتاب امرء مسلما بطل صومه و نقض وضوئه ، و جاء يوم القيامة يفوه من فيه رائحة اءنتن من الجيفه يتاءذّى به اءهل الموقف ؛ پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از غيبت نهى كرد و فرمود: كسى كه مسلمانى را غيبت كند، روزه اش باطل مى شود، و وضويش مى شكند، و روز قيامت از دهان او بويى خارج مى شود كه متعفّن تر از بوى مُردار است ، به گونه اى كه اهل محشر از او ناراحت مى شوند)).(103)
10- اين بحث را با حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم ، هر چند رواياتى كه در اين زمينه باقى مانده بسيار بيش از آن است كه در بالا آورديم ، امّا آنچه در بالا آمد براى درك اهمّيّت گناه غيبت كافى است فرمود: ((ايّاك و الغيبة فاءنّها تمقتك الى اللّه و النّاس ، و تحبط اءجرك ؛ از غيبت بپرهيز كه تو را در پيشگاه خدا و مردم مبغوض مى كند، و اجر و پاداش تو را (در برابر اعمال صالحه ) بر باد مى دهد)).(104)
به يقين حتّى يكى از اين احاديث به تنهايى براى پى بردن به اهمّيّت گناه غيبت از ديدگاه پيشوايان اسلام كافى است تا چه رسد به اين كه همه آنها را در كنار هم بچينيم و يكى در نظر بگيريم .
شك نيست كه علاوه بر شهادت قرآن مجيد و روايات متواتره اسلامى و اجماع مسلمين بر حرمت غيبت ، عقل نيز آن را زشت و قبيح و درخورسرزنش و مجازات مى شمرد، چرا كه يكى از مصاديق بارز ظلم و ستم است كه قبح و زشتى آن از مستقلّات عقليه مى باشد، بنابراين دليل حرمت غيبت ، تمام ادلّه اربعه فقهى مى باشد.
در اينجا مسائل مهمّى باقى مانده است كه بايد مورد بحث و بررسى قرار گيرد:
1- تعريف غيبت
در تعريف غيبت ، ارباب لغت و فقها و علماى اخلاق ، تفسيرهاى مختلفى ذكر كرده اند كه در واقع همه آنها به يك معنى باز مى گردد، هر چند از نظر تعميم و تخصيص در ميان آنها تفاوت هايى است .
صحاح اللّغه مى گويد: ((غيبت آن است كه انسان پشت سركسى كه عيب و عملش پوشيده است سخنى بگويد كه اگر به گوش او برسد ناراحت شود)).
مصباح المنير مى گويد: ((غيبت آن است كه عيوب پنهانى كسى را كه از فاش شدن آن ناراحت مى شود (پشت سر او) بازگويى كنى )).
مرحومه شيخ انصارى از بعضى از بزرگان علما نقل كرده است كه اجماع و اخبار معصومين عليهم السّلام دلالت دارد بر اين كه حقيقت غيبت آن است كه از ديگرى (در پشت سرش ) چيزى بگويى كه اگر بشنود ناراحت شود.(105)
اين مضمون در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است .
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه غيبت آن است كه درباره برادر مسلمانت چيزى بگويى كه خداوند آن را بر او مستور داشته است .(106)
از آنچه در بالا آمد استفاده مى شود كه غيبت اركانى دارد، نخست اين كه سخنى را پشت سر كسى بگويد، و اگر در حضورش گفته شود، عنوان ديگرى به خود مى گيرد (عنوان ايذاء، يا هتك و مانند آن ) ديگر اين كه بايد از قبيل ذكر عيوب باشد، و آن هم عيب مستور و پنهان كه اگر آشكار باشد غيبت نيست ، هر چند ممكن است به عناوين ديگرى حرام باشد، و ديگر اين كه هنگامى كه غيبت شونده آن را بشنود غمگين و ناراحت شود، ولى به نظر مى رسد اين يك قيد توضيحى است براى اين كه آشكار كردن عيب پنهانى آن هم پشت سر اشخاص براى هر انسانى غم انگيز است . ممكن است افراد بى بندوبارى پيدا شوند كه هر چه درباره آن ها گفته شود، پروانداشته باشند، ولى اين گونه افراد بسيار كمند.
از آنچه در بالا آمد اين نكته نيز روشن مى شود اين كه بعضى از عوام هنگامى كه به آنها گفته مى شود چرا پشت سرفلان كس غيبت كردى ؟ مى گويند اين سخنان را پيش روى آنها هم مى گوييم ، از قبيل عذر بدتر از گناه است چرا كه پيش روى آنها گفتن هرگز مجوّز غيبت نيست ، و آن هم گناه بزرگى است چرا كه هم آزار مؤ من است و هم هتك احترام او.
در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه نام شخصى را نزد پيامبر بردند بعضى از حاضران گفتند او آدم عاجز و بسيار ناتوانى است ، پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: شما غيبتش كرديد؟ عرض كردند: اى رسول خدا، صفتش را گفتيم ، فرمود: ((ان قلتم ما ليس فيه فقد بهتتموه ؛ هرگاه چيزى را مى گفتيد كه در او نبود، به او تهمت زده بوديد، نه غيبت )).(107)
عذر ديگر عوامانه اى كه بعضى از افراد نادان به آن متوسّل مى شوند كه در برابر نهى از غيبت مى گويند مگر دروغ مى گوييم فلان فلان كس اين عيب را دارد، اين نيز دست كمى از عذر ناموجّه بالا ندارد، چرا كه اگر عيبى در كسى نباشد و بگويند تهمت است نه غيبت ، آن است كه عيب پنهانى اى كه در او هست پشت سر او بگويند.
ذكر اين نكته نيز حائز اهمّيّت است كه از بعضى از كلمات بزرگان گاه چنين استفاده مى شود كه غيبت در مورد همه مؤ منان نيست ، بلكه تنها در مورد كسانى است كه از گناه خود پشيمانند، و يا توبه كرده اند و در سر حد عدالتند.
و ما افراد فاسد و گنهكار، غيبتشان جايز است ، هر چند گناهشان پنهان باشد، و گاه به اين روايت از امام صادق عليه السّلام نيز استناد جسته اند كه فرمود: ((من عامل النّاس فلم يظلمهم ، وحدّثهم فلم يكذبهم ، و وعدهم فلم يخلفهم كان ممّن حرّم غيبته و كملت مروّته ، و ظهر عدالته ، و وجبت اخوته ؛ كسى كه در روابطش با مردم ستم نكند، و در سخنانى كه مى گويد به مردم دروغ نگويد و از وعده هايش تخلّف نجويد، چنين كسى غيبتش حرام و شخصيّتش كامل ، و عدالت او ظاهر، و اخوّتش واجب است )).(108)
به اين ترتيب غيبت كسى را حرام مى شمرند كه عادل باشد و شخص فاسق را هر چند عملش مستور باشد جائز الغيبه مى دانند.
مرحوم علّامه مجلسى در جلد 72 بحارالانوار در كتاب العشره نيز در ابتداى سخن تمايلى به اين سخن پيدا كرده ، هر چند در ذيل كلام ، از آن تقريبا عدول مى كند.(109)
ولى مسلّم است اين عقيده سبب مى شود كه اكثريت مردم جايزالغيبه شوند و اين برخلاف اطلاق آيه قرآن و روايات بى شمارى است كه در زمينه حرمت غيبت آمده است .
اضافه بر اين روايات متعددى داريم كه مى گويد: چند گروهند كه غيبت آنها جايز است ، يا غيبتى براى آنها نيست ، از جمله فاسقى است كه متجاهر به فسقش باشد، و از جمله در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءربعة ليست غيبتهم غيبة ، الفاسق المعلن بفسقه ...؛ چهار گروهند كه غيبت آنها غيبت نيست ، نخست فاسقى است كه آشكارا گناه كند)).(110)
همين مضمون در روايت ديگرى از امام باقر عليه السّلام نقل شده است .
امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((اذا جاهر الفاسق بفسقه فلاحرمة له على غيبة ؛ هنگامى كه فاسق تظاهر به فسق كند، نه احترامى دارد و نه غيبتى )).(111)
و در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام مى خوانيم ((من اءلقى جلباب الحياء فلاغيبة له ؛ كسى كه چادر حيا را از سر برگيرد غيبت ندارد)).(112)
و احاديث متعدد ديگرى نيز تصريح به اين موضوع كرده است ، اين احاديث به مقتضاى مفهوم وصف ، بلكه مفهوم شرط كه در مقام احتراز و نفى غير، بيان شده است ، به خوبى نشان مى دهد كه اگر شخصى گناهى كند و مستور باشد، غيبت او جايز نيست . و چنان كه در بحث استثنائات غيبت خواهد آمد، غيبت شخص متظاهر به فسق نيز در خصوص آن عملى كه تظاهر به آن مى كند جايز است ، نه نسبت به تمام اعمالش .
از اين گذشته حرمت غيبت با دليل عقل نيز ثابت است ، چرا كه نوعى ظلم و ستم و افشاء اسرار و ريختن آبروى مردم محسوب مى شود، و بى شك فرقى ميان فاسق و عادل در اين زمينه نيست ، مگر در مواردى كه غيبت سبب نهى از منكر، يا دفع خطر و ضرر از جامعه مسلمين گردد، و در آن هم ميان فاسق و عادل تفاوتى نيست .
در بحث استثنائات غيبت ، شرح بيشترى در اين زمينه خواهد آمد.
اقسام غيبت
گاه تصور مى شود كه غيبت تنها با زبان است در حالى كه حقيقت غيبت - آن گونه كه دانستيم - اظهار عيوب پنهانى كه اگر صاحبش بشنود ناراحت مى شود.
اين كار ممكن است به وسيله زبان انجام گيرد، يا از طريق قلم ، و يا حتّى اشارات دست و چشم و ابرو. گاه ممكن است در لباس جدّى باشد و گاه در لباس جدّى و طنز، واى بسا گناهان و غيبت هايى كه در لباس شوخى و طنز انجام مى شود، خطرناك تر از گناهانى است كه در لباس جدّى است . چرا كه انسان در شوخى و طنز آزادى بيشترى احساس مى كند، و مطالبى را كه به صورت جدّى قادر بر بيان آن نبود، در لباس شوخى و طنز بيان مى كند.
اضافه بر اين گاه غيبت با تعبيرات صريح (به اصطلاح دلالت مطابقى و تضمّنى ) انجام مى گيرد، و گاه به دلالت هاى التزامى و تعبيرات كنايى كه ابلغ من التّصريح است ، مثلا هنگامى كه سخن از مؤ منى به ميان مى آيد مى گويد بگذاريم ، شرع مقدّس دهان ما را در اينجا بسته است ، و با اين تعبير نشان مى دهد كه او مرتكب گناهان زشتى شده است و اى بسا اگر صريحا بيان مى كرد، چيز كمى به نظر مى رسيد، اما چون با اشاره اجمالى بيان مى كند ذهن طرف به سراغ هر گناهى مى رود.
يا اين كه مى گويد: فلان كس داراى صفات بسيار خوبى است ولى ...سپس سكوت مى كند.
و گاه در مقام خيرخواهى و دلسوزى مى گويد: ((خداوند عاقبت فلان كس را به خير كند)). يا مى گويد: من از عاقبت او سخت بيمناكم و در واقع گناه در لباس طاعت عرضه مى كند. و به گفته بعضى از بزرگان مرتكب گناه مضاعفى مى شود، هم غيبت و هم رياكارى ، غيبت از اين نظر كه با همين گفتار سربسته ، معايب زيادى را به طرف نسبت داده است ، رياكارى از اين نظر كه مى خواهد بگويد من اهل غيبت نيستم و مطيع فرمان پروردگارم .
انگيزه هاى غيبت
غيبت از گناهانى است كه عوامل بى شمارى دارد، كه هر كدام به تنهايى مى تواند سرچشمه غيبت شود، از جمله :
1- حسد 2- خودخواهى و خودبرتربينى 3- غرور و نخوت 4- انحصارطلبى 5- كينه توزى 6- جاه طلبى 7- دنياپرستى و علاقه به مال و مقام 8- رياكارى 9- تزكيه نفس و اظهار پاكى و تقوا 10- ايجاد سرگرمى ناسالم 11- سوءظن 12- انتقام جويى 13- تشفّى قلب و فرونشاندن غضب 14- سخريه و استهزاء و امور ديگرى از اين قبيل .
قدر مشترك همه اينها اين است كه انسان سعى مى كند با غيبت كردن شخصيت طرف و موقعيت اجتماعى او را در هم بشكند و او را در نظرها خوار و بى مقدار كند، و از اين طريق انتقام بگيرد يا خشم خود را فرونشاند، يا او را از مقام و مال محروم سازد و در اختيار خود بگيرد يا اظهار زهد و قدس كند، يا حاضران را بخنداند و يا خود را برتر و بالاتر از ديگران معرفى كند.
از اينجا روشن مى شود كه اولا غيبت تا چه حد گسترده است و چه عوامل زياد و متنوعى دارد، و در حديثى از امام صادق عليه السّلام نقل شده است : ((اءصل الغيبة تتنوّع بعشرة اءنواع ؛ شفاء غيظ و مساعدة قوم و تهمة ، و تصديق خبر بلاكشفه ، و سوءظنّ و حَسد و سخريّة و تعجّب و تبرّم و تزيّن ، فان اءردت السّلامة فاذكر الخالق لاالمخلوق فيصير ذلك مكان الغيبة عبرة و مكان الاثم ثوابا؛ سرچشمه غيبت به دَه نوع تقسيم مى شود، تشفّى قلب (فرونشاندن آتش غضب ) و همگامى با ديگران (تعصّب گروهى ) و تهمت زدن ، و تصديق عجولانه خبرى كه صدق و كذب آن آشكار نشده ، و سوءظن و حسد و استهزاء، و اظهار تعجب و ابراز ناراحتى و خويشتن آرايى . و اگر مى خواهى سالم بمانى به ياد خالق باش نه به ياد مخلوق ، اين سبب مى شود كه به جاى غيبت (از عيوب ديگران ) عبرت بگيرى و به جاى گناه پاداش براى تو حاصل شود)).(113)
روشن است كه امام عليه السّلام درصدد بيان بخشى از عوامل عمده غيبت بوده است ، زيرا همان گونه كه گفته شد، عوامل غيبت از اينها فراوان تر است .
پيامدهاى زيانبار غيبت
غيبت آثار مخرّب زيادى در جامعه انسانى دارد كه اگر دست كم گرفته شود خطر آن بيشتر خواهد بود، اضافه بر اين ، آثار سويى از نظر روحانى و معنوى و عقوبت هاى الهى دارد كه در روايات به آن اشاره شده است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:44 PM
next page
fehrest page
back page
در مورد اول امور زير را مى توان برشمرد:
1- غيبت مهمترين سرمايه جامعه دينى ((سرمايه اعتماد)) را از بين مى برد، زيرا غالب اشخاص داراى نقاط ضعفى هستند كه سعى در كتمان آن دارند اگر آنها پوشيده بمانند، اعتماد مردم نسبت به يكديگر باقى و برقرار خواهد بود.
ولى كشف آنها بى اعتمادى عجيبى ايجاد مى كند، و مى دانيم اساس تعاون و همكارى اجتماعى ، اعتماد متقابل افراد جامعه نسبت به يكديگر است ، و بدون آن جامعه بشرى به جهنم سوزانى تبديل مى شود كه مشكلات زندگى اجتماعى را دارد، ولى منافع آن از بين خواهد رفت .
2- غيبت سرچشمه سوءظن نسبت به همگان است ، زيرا هنگامى كه عيوب مخفى جمعى از افراد از طريق غيبت آشكار گردد، انسان نسبت به همه پاكان و نيكان هم بدبين مى شود، و مى گويد: لابد آنها نيز در خلوت هاى خود چنين كارهايى دارند كه ما نمى دانيم ، و ((بر هر كه بنگرى به همين درد مبتلا است )).
3- غيبت يكى از اسباب اشاعه فحشاء است چرا كه هنگامى كه گناهان مخفى افراد از طريق غيبت آشكار گردد، ديگران نيز تشويق به گناه مى شوند، و اصولا اُبّهت گناه از بين مى رود، و عذر و بهانه اى براى آلودگان مى شود كه اگر ما چنين مى كنيم فلان كس كه از ما بهتر و آگاهتر است نيز مرتكب اين عمل مى شود.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((من قال فى مؤ من ماراءته عيناه و سمعته اذناه فهو من الّذين قال اللّه عزّوجلّ: انّ الّذين يحبّون اءن تشيع الفاحشة فى الّذين آمنوا لهم عذاب اءليم ؛ كسى كه درباره مؤ منى آنچه را چشمش (از بدى ها) مى بيند، و گوشش مى شنود و بگويد، او از كسانى است كه خداوند متعال در حق آنان فرموده : كسانى كه دوست دارند، كارهاى زشت در ميان مؤ منان شايع شود، عذاب دردناكى دارند)).(114)
4- غيبت ، گنهكاران را در گناهشان جسور مى كند، زيرا مادام كه پرده از اعمال انسان برداشته نشده است شرم و حيا مانع از گناهان بيشتر و علنى تر است اما هنگامى كه كوس رسوايى كسى را بر سر بازار زدند از ارتكاب گناه پروايى نخواهد داشت .
5- غيبت سبب ايجاد كينه و عداوت و بغضا است ، چرا كه مهمترين سرمايه انسان آبرو و شخصيت اجتماعى او است ، در حالى كه غيبت كننده اين سرمايه گران بها را از بين مى برد و به همين دليل كينه و عداوت شديدى را در دل غيبت شونده (در صورتى كه به گوش او برسد) برمى انگيزد.
6- غيبت ، غيبت كننده را از چشم مردم مى اندازد، چرا كه فكر مى كنند، هنگامى كه عيوب ديگران را نزد آنها مى گويد، لابد عيوب آنها را نزد ديگران خواهد گفت . لذا در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((من نقل اليك نقل عنك ؛ هر كس به سوى تو (عيوب مردم را) نقل كند (عيوب تو را) براى ديگران نقل خواهد كرد)).(115)
در حديث ديگرى مى خوانيم : ((لامروّة لمغتاب ؛ غيبت كننده شخصيت و احترامى ندارد)).
7- غيبت عذر و بهانه اى براى توجيه گناهان غيبت كننده مى شود، او براى اين كه از حملات و اعتراضات مردم در امان بماند، به سراغ غيبت مى رود.
و اما آثار سوء معنوى آن بيش از آن است كه در بيان گنجد و در اينجا به قسمتى از آن در روايات اسلامى با صراحت آمده اشاره مى كنيم :
1- در روايات گذشته خوانديم كه غيبت حسنات را نابود مى كند همان گونه كه آتش هيزم را. عالم بزرگوار شيخ بهايى در يكى از كتاب هاى خود غيبت را به صاعقه تشبيه مى كند كه حسنات را در يك چشم به هم زدن نابود مى كند سپس مى گويد: كسى كه غيبت مردم مى كند، مانند كسى است كه منجنيقى نصب كرده و با آن حسنات خود را نشانه گيرى كرده و شرق و غرب آن را مى كوبد.(116)
2- غيبت دين انسان را از بين مى برد همان گونه كه بيمارى خوره گوشت هاى تن را مى خورد.
3- غيبت كننده اگر بخشوده شود آخرين نفرى است كه وارد بهشت مى شود، و اگر بخشوده نشود اولين نفرى است كه وارد دوزخ مى گردد.
4- غيبت سبب رسوايى انسان مى شود، در حديثى از پيامبر خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم فرمود: ((يا معشر من آمن بلسانه و لم يؤ من بقلبه لاتغتابوا المسلمين و لاتتبّعوا عوراتهم فانّه من تتبّع عورة اءخيه تتبّع اللّه عورته و من تتبّع اللّه عورته يفضحه فى جوف بيته ؛ اى گروهى كه با زبان ايمان آورده ايد ولى با قلبتان ايمان نياورده ايد، غيبت مسلمانان نكنيد، و درصدد كشف عيوب آنها نباشيد، چرا كه هر كس درصدد كشف عيوب برادر مسلمانش باشد خداوند عيوب او را كشف مى كند، و هر كس خدا عيوبش را كشف كند حتى در درون خانه اش رسوا مى شود)).(117)
5- غيبت سبب مى شود كه حسنات غيبت كننده به نامه اعمال غيبت شونده ، و سيئات غيبت شونده به نامه اعمال غيبت كننده منتقل شود، چنان كه در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((يؤ تى باءحد يوم القيامة يوقف بين يدى اللّه يدفع اليه كتابه فلايرى حسناته فيقول الهى ليس هذا كتابى فانّى لااءرى فيها طاعتى فقال انّ ربّك لايضلّ و لاينسى ، ذهب عملك باغتياب النّاس ثمّ يؤ تى بآخر و يدفع اليه كتابه فيرى فيها طاعات كثيرة ، فيقول الهى ماهذا كتابى فانّى ما عملت هذه الطّاعات ، فيقول : انّ فلانا اغتابك فدفعت حسناته اليك ؛ روز قيامت كسى را در دادگاه عدل الهى حاضر مى كنند، و نامه اعمالش را به دست او مى دهند، نگاه مى كند حسنات خود را در آن نمى بيند، عرضه مى دارد خدايا اين نامه عمل من نيست زيرا طاعات خود را در آن نمى بينم ، خداوند به او مى گويد پروردگار تو نه گمراه مى شود و نه چيزى را فراموش مى كند، طاعات تو به سبب غيبت مردم از بين رفت ، سپس ديگرى را مى آورند و نامه عملش را به دستش مى سپارند. در آن طاعات زيادى مى بيند كه انجام نداده بود عرض مى كند خداوندا اين نامه عمل من نيست ، چرا كه من اين طاعات را انجام نداده ام ، خداوند مى فرمايد: فلان كس تو را غيبت كرد، بدين سبب حسناتش به تو داده شد)).(118)
از اين رو از بعضى از رجال معروف پيشين نقل شده كه شنيد كسى درباره او غيبت مى كند طبقى از رطب به رسم هديه براى او فرستاد و پيغام داد: ((شنيدم تو حسناتت را براى من هديه كرده اى خواستم به اين وسيله جبران كنم )).
از ديگرى نقل شده كه مى گفت من اگر بخواهم كسى را غيبت كنم مادرم را غيبت مى كنم چرا كه او از هر كس به حسنات من سزاوارتر است )).
6- غيبت سبب مى شود كه نماز و روزه انسان تا چهل روز، مقبول درگاه خداوند نشود، چنان كه از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده فرمود: ((من اعتاب مسلما اءو مسلمة لم يقبل اللّه تعالى صلاته و لاصيامه اءربعين يوما و ليلة الّا اءن يغفر له صاحبه ؛ كسى كه مرد يا زن مسلمانى را غيبت كند، خداوند نماز روزه او را چهل شبانه روز قبول نخواهد كرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد)).(119)
درمان غيبت
درمان اين بيمارى خطرناك اخلاقى از جهاتى با درمان ساير بيمارى هاى اخلاقى مشابه ، و از جهاتى متفاوت است و در مجموع ، رعايت امور زير براى پيشگيرى يا درمان غيبت بسيار كارساز است :
1- درمان اصلى هر بيمارى جسمى يا روانى و اخلاقى جز با ريشه يابى عوامل آن و قطع كردن آنها امكان پذير نيست ، و از آنجا كه عوامل زيادى در بروز و ظهور اين صفت زشت مؤ ثر بود بايد به سراغ آنها رفت ، حسد، كينه توزى ، انحصارطلبى ، انتقام جويى ، كبر و خودبرتربينى ، از عوامل مهمى بود كه آدمى را به سراغ غيبت مى فرستاد، و تا اينها از وجود انسان ريشه كن نشود، صفت رذيله غيبت ريشه كن نخواهد شد.
هنگامى كه انسان نسبت به كسى حسد نورزد، كينه توز نباشد، انتقام جويى نكند، خودبرتربين نباشد، و همچنين از رذايل ديگرى كه او را به سوى غيبت مى فرستد پاك گردد، دليلى ندارد كه خود را آلوده غيبت كند.
2- راه مهم ديگر براى درمان اين رذيله اخلاقى ، توجه به پى آمدهاى سوء معنوى و مادى ، فردى و اجتماعى آن است ، هر گاه انسان به اين نكته توجه كند كه غيبت او را از چشم مردم مى اندازد و به عنوان فردى خائن ، حق نشناس ، ضعيف و ناتوان در جامعه معرفى كند، و پيوند اعتماد و اطمينان را در جامعه متزلزل مى سازد، حسنات او از بين مى برد، سيئات ديگران را بر دوش او مى گذارد، عبادات او تا چهل روز پذيرفته نمى شود، و جزو نخستين كسانى است كه قبل از همه وارد دوزخ مى شوند و اگر توبه كند و توبه او پذيرفته شود، آخرين كسى است كه وارد بهشت مى شود.
و نيز به اين حقيقت توجه كند كه غيبت ، حق الناس است ، چرا كه آبروى خلق خدا را مى برد، و ارزش آبروى هر كس همچون ارزش جان و مال او است . و تا صاحب حق راضى نشود، خدا او را نمى بخشد و اى بسا غيبت مى كند و دست رسى براى جلب رضايت طرف پيدا نمى كند، و اين بار گناه براى هميشه بر دوش او مى ماند.
آرى اگر غيبت كننده در اين امور دقت كنيد، به يقين از كار خود پشيمان و منصرف مى شود، و آنها كه غيبت را وسيله تفريح و سرگرمى مجالس خودشان قرار مى دهند اگر در اين عواقب بينديشند قطعا تجديدنظر خواهد كرد.
3- غيبت كننده بايد به اين حقيقت توجه كند كه نيروهاى انسان محدود است ؛ اگر نيرويى را كه صرف تضييع آبروى اشخاص و شكستن موقعيّت اجتماعى آنها مى كند، صرف رقابت هاى صحيح و سازنده نمايد، اى بسا در مدّت كوتاهى از رقيبان خود پيشى گيرد، و مقام والايى را كه انتظار دارد، در جامعه براى خويش فراهم سازد، بى آنكه ضربه اى بر فرد يا جامعه وارد كند، و عقوبات دنيا و آخرت را متوجه خود سازد.
به تعبير ديگر چه بهتر كه انسان به جاى تخريب ديگران به آبادانى خانه خويش بپردازد تا در محله اى آباد و در خانه اى آبادتر زندگى كند. ولى كسى كه به ويرانى خانه ديگران دل بسته است سرانجام در محله اى ويرانه و خانه اى ويرانه تر زندگى خواهد كرد.
غيبت كننده بايد به اين حقيقت توجه كند كه غيبت كردن يكى از نشانه هاى بارز ضعف و ناتوانى و فقدان شخصيت و عقده خودكم بينى است ، و او با غيبت كردن اين صفات درونى خود را آشكار مى سازد، و پيش از آن كه شخصيت اجتماعى طرف را بشكند شخصيت خود را درهم مى كوبد.
اين نكته نيز حائز اهميت است كه براى ترك غيبت - مخصوصا در مورد كسانى كه اين كار زشت به صورت يك عادت براى آن ها درآمده ، قبل از هر چيز مراقبت شديد و نظارت اكيد بر زبان و سخنان لازم است ، و همچنين پرهيز از دوستانى كه او را به غيبت تشويق مى كنند، و مجالسى كه مهيّا براى غيبت است و كليه امورى كه وسوسه غيبت در او ايجاد مى كند ضرورت دارد.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((ماعُمّر مجلس بالغيبة الّا خرب من الدّين ؛ مجلسى به وسيله غيبت آباد نشد مگر اين كه از نظر دين خراب گشت )).(120)
نكته ديگر اين كه يكى از انگيزه هاى غيبت ، تبرئه خويشتن است ، مثلا مى گويد اگر من مرتكب گناه شدم ، فلان كس كه از من عالم تر و با سابقه تر است چنين عملى را انجام داده يا بدتر از اين را انجام داده ، در حالى كه براى تبرئه خويشتن راه هاى زيادى وجود دارد كه منتهى به اين گناه بزرگ يعنى غيبت نمى شود، و اصولا اعتراف به اشتباه و خطا در اين گونه موارد سالم ترين و مؤ ثرترين عذر است ، اضافه بر اين يكى از اشتباهات بزرگ اين است كه انسان خود را با آلودگان مقايسه مى كند چرا با پاكان و نيكان مقايسه نكند و با آنها رقابت نداشته باشد.
گاهى نيز براى تبرئه خويش به اين عذر متشبّث مى شوند كه از وقتى كه فلان گناه و انحراف را از فلان عالم ديدم عقيده من از همه چيز سلب شد و نسبت به همه چيز بى تفاوت شدم و در امر معاد متزلزل گشتم .
اين گونه عذرها مصداق روشن عذر بدتر از گناه است ، و عواقب بسيار خطرناكى دارد، چه بهتر كه انسان اعتراف به خطاى خويش كند، و تا آنجا كه مى تواند اعمال ديگران را حمل بر صحّت كند و به فرض كه عالم يا جاهل و رئيس يا بزرگى انحرافى پيدا كرده ، او را بهانه شيطانى است بلكه نظر به خيل عظيم پاكان و نيكان و مقرّبان درگاه حق بيفكند.
* * *
در مباحث مربوط به غيبت چند موضوع باقى مانده است كه آنها نيز در خور اهميت است :
1- استماع غيبت :
همان گونه كه غيبت كردن از گناهان بزرگ است ، شركت در مجالس غيبت و گوش دادن به سخنان غيبت كننده نيز از گناهان بزرگ محسوب مى شود، چرا كه تمام مفاسد غيبت مربوط به همكارى دو طرف است ، غيبت كننده و مستمع غيبت ، اگر كسى حاضر نشود به غيبت گوش كند، علاوه بر اين كه گامى در طريق نهى از منكر برداشته شده ماهيت غيبت تحقق نمى يابد، نه عيوب كسى فاش مى شود نه آبروى انسانى مى ريزد، نه هتك حرمت مى شود، و نه مفاسد ديگر اجتماعى به بارمى آيد.
به همين دليل در روايات اسلامى مستمع غيبت همكار غيبت كننده يا به تعبير روايت يكى از دو غيبت كننده محسوب شده است . چنان كه از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلمستمع اءحد المغتابين ))(121) و از على عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((اءلسّامع للغيبة اءحد المغتابين )).(122)
در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه هنگامى كه مشاهده كرد كسى نزد فرزندش امام حسن عليه السّلام غيبت مى كند فرمود: ((يا بنىّ نزّه سمعك عن مثل هذا فانّه نظر الى اءخبث ما فى وعائه فاءفرغه فى وعائك ؛ فرزندم ! گوش خود را از اين گونه سخنان پاك دار، چرا كه او (غيبت كننده ) كثيف ترين چيزى را كه در ظرف خود داشت انتخاب كرد و در ظرف تو ريخت )).(123)
حتّى در روايات آمده است كه شنونده غيبت بايد به دفاع از برادران مسلمانش برخيزد، و از طريق حمل به صحّت مدافع او باشد.
در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((من اغتيب عنده اءخوه المسلم فاستطاع نصره فلم ينصره خذله اللّه فى الدّنيا و الآخرة ؛ كسى كه غيبت برادر مسلمانش نزد او شود، و توانايى بر يارى او داشته باشد و ياريش نكند، خداوند او را در دنيا و آخرت مخذول مى كند)).(124)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((اذا وقّع فى رجل و اءنت فى ملاءفكن للرّجل ناصرا و للقوم زاجرا و قم عنهم ؛ هنگامى كه عيب جويى و غيبت كسى را در ميان جمع مى كنند و تو در آنجا حضور دارى ، او را يارى كن و حاضران را نهى از منكر، و از آن مجلس (گناه ) برخيز)).(125)
و نيز از همان حضرت نقل شده است كه فرمود: ((اءلسّاكت شريك المغتاب ؛ سكوت كننده شريك غيبت كننده است )).(126)
اين سخن را باحديث ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم فرمود: ((اءلا و من تطوّل على اءخيه فى غيبة سمعها فيه فى مجلس فردّها عنه ردّاللّه عنه اءلف باب من الشّر فى الدّنيا و الآخرة ، فان هو لم يردّها و هو قادر على ردّها كان عليه كوزر من اغتابه سبعين مرّة ؛ كسى كه بر برادر مسلمانش منّت بگذارد و در برابر غيبتى كه از او در مجلسى شنيده دفاع كند، خداوند هزار در از شرّ و بدى را در دنيا و آخرت از او بازمى گرداند، و اگر دفاع نكند در حالى كه قادر بر دفاع است هفتاد برابر گناه غيبت كننده بر او خواهد بود)).(127)
ممكن است اين روايت ناظر به مواردى باشد كه شخص مستمع انسان صاحب نفوذ و باشخصيتى است در حالى كه غيبت كننده چنين نيست ، روشن است سكوت چنين شخصى آثار زيانبارش در مورد هتك حرمت آن فرد مسلمان بسيار بيشتر از كلام غيبت كننده است .
2- غيبت حق الناس يا حق اللّه ؟
مطابق آنچه در تعريف غيبت گفته شد كاملا روشن است كه غيبت جنبه حق الناس دارد زيرا باعث هتك حيثيت و تضييع آبروى مسلمانى مى شود، و مى دانيم آبروى مسلمان همچون جان و مال او است .
از تشبيهى كه در آيه سوره حجرات درباره غيبت آمده و به خوردن گوشت برادر مؤ من بعد از مرگ او تشبيه شده جنبه حق الناس بودن آن روشن تر مى گردد.
از احاديث فراوانى نيز اين حقيقت استفاده مى شود كه غيبت نوعى ظلم و ستم است كه بايد جبران گردد از جمله :
1- در خطبه حجة الوداع آمده است كه پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((اءيّها النّاس انّ دمائكم و اءموالكم و اءعراضكم عليكم حرام كحرمة يومكم هذا فى شهركم هذا فى بلدكم هذا انّ اللّه حرّم الغيبة كما حرّم المال و الدّم ؛ اى مردم ! خون ها و اموال و آبروى شما بر يكديگر محترم است مانند احترام امروز و اين ماه (ذى الحجه ) و اين شهر (مكه ) خداوند حرام كرده است غيبت را همان گونه كه حرام كرده است (تعرّض به ) مال و خون را)).(128)
بى شك هر خون بى گناهى ريخته شود بايد جبران گردد، و هر مال مشروعى از هر كس تضييع شود، بايد عوض آن را پرداخت ، غيبت نيز بايد به هر نحوى كه ممكن است جبران شود.
اصولا قرار گرفتن آبروى مؤ من در كنار مال و خون او دليل روشنى است بر اين كه تضييع آبرو جنبه حق الناس دارد.
2- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بعد از آن كه غيبت با مقايسه با زِنا، شديدتر از آن شمرده مى فرمايد: ((زانى بعد از توبه (خالصانه ) مشمول عفو الهى مى شود؛ انّ صاحب الغيبة لايغفر له حتّى يغفر له صاحبه ؛ اما غيبت كننده بخشوده نخواهد شد تا غيبت شونده او را عفو كند)).(129)
در كتاب مجموعه ورّام از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه فرمود: ((كلّ المسلم على المسلم حرام دمه و ماله و عرضه ، والغيبة تناول العرض ؛ تعرض به همه چيز مسلمان بر مسلمان حرام است ، خون او و مال او، آبروى او، و غيبت تعرّض نسبت به آبرو است )).(130)
جمله اخير كه غيبت را مصداق تعرض به آبرو ذكر مى كند خواه از كلام پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم باشد خواه از كلمات راويان حديث ، در هر حال مى تواند شاهد و گواهى براى مقصود ما باشد.
رواياتى كه مى گويد غيبت سبب نقل حسنات از نامه اعمال غيبت كننده به غيبت شونده ، و نقل سيئات از نامه اعمال غيبت شونده به غيبت كننده مى شود، (و در گذشته به آن اشاره شد) دليل روشن ديگرى بر حق الناس بودن غيبت است ، چرا كه نقل حسنات و سيئات براى جبران آبرو ضايع شده غيبت شونده است .
حال كه روشن شد غيبت حق الناس است ، و حق الناس بايد جبران گردد، اين سؤ ال پيش مى آيد كه غيبت كننده چگونه مى تواند خطاى خود را جبران كند.
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه اگر غيبت به گوش غيبت شونده رسيده است بايد برود و از او حليّت بطلبد و اگر نرسيده بايد براى او در پيشگاه خدا طلب آمرزش كرد (تا حق او جبران شود) اين مضمون در حديثى از امام صادق عليه السّلام چنين نقل شده است : ((فان اغتيب فبلغ المغتاب فلم يبق الّا اءن تستحلّ منه و ان لم يبلغه و لم يلحقه علم ذلك فاستغفر اللّه له )).(131)
اين تفسير و توضيح شايد به خاطر اين است كه اگر غيبت به شخص غيبت شونده نرسيده است نقل آن براى او اى بسا سبب اذيت و آزار بيشترى مى شود، و مسئوليت سنگين ترى به بارمى آورد، به همين دليل تنها دستور استغفار براى او داده شده است . بنابراين اگر موردى باشد كه غيبت شونده ناراحت نمى شود، وجوب حليّت طلبيدن بعيد نيست .
و از اينجا تفسير روايات متعددى كه مى گويد: ((كفّارة / اءن تستغفر لمن اغتبته ؛ كفاره غيبت آن است كه براى كسى كه غيبتش را كرده اى استغفار كنى )).(132) روشن مى شود.
شاهد گوياى ديگرى بر تحليل فوق حديثى است كه از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است : ((من كانت لاءخيه عنده مظلمة فى عرض اءو مال فليتحلّلها منه من قبل اءن ياءتى يوم ليس هناك دينار و لادرهم انّما يؤ خذ من حسناته فان لم تكن له حسنات اخذ من سيّئات صاحبه فزيدت على سيّئاته ؛ هر كس نسبت به مسلمان خود ستمى در مورد آبرو و يا مال او كرده باشد بايد از او حلّيت بطلبد پيش از آن كه فرارسد روزى كه در آن روز درهم و دينارى نيست بلكه از حسنات او برمى دارند (بر حسنات برادرى كه مال يا آبروى او تضييع شده است مى نهند) و اگر حسناتى نداشته باشد از گناهان رفيقش برمى دارند و بر گناهان او مى گذارند)).(133)
در دعاهاى معروف ايّام هفته كه از امام زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام در ملحقات صحيفه سجّاديه نقل شده در دعاى روز دوشنبه نيز تعبيرات روشنى در اين باره ديده مى شود كه امام از خداوند (به عنوان سرمشق براى ديگران ) چنين مى خواهد: اگر مظالمى از عباد نزد من است ، و من بر كسى از بندگان تو ظلم و ستمى كرده ام در عرض و آبروى ، يا در مورد اموال و خانواده و فرزندانش ، يا غيبتى از او كرده ام ، و يا تحميلى بر او رواداشته ام ، يا تكبر و تعصّب يا رياكارى و خودنمايى در برابر او داشته ام ، و اكنون دستم نمى رسد كه حق او را به او بازگردانم يا حلّيت بطلبم از درگاه تو مى طلبم كه او را به هر گونه مصلحت مى دانى از من راضى فرمايى )).(134)
به هر حال احتمال حق الناس بودن غيبت بسيار قوى است لذا اگر جبران كردن يا حلّيت طلبيدن مشكلى نداشته باشد، بايد اقدام كرد.
اين نكته نيز حائز اهميت است كه يكى از طرق جبران غيبت آن است كه انسان نزد كسانى كه غيبت در حضور آنها انجام گرفته برود، و عمل برادر مؤ من خود را به گونه اى توجيه و حمل بر صحّت كند، كه آثار غيبت از اذهان آنها به كلى برچيده شود، و به اصطلاح آب بسته به جوى خود بازگردد.
مستثنيات غيبت
علماى اخلاق و همچنين فقها در اين نكته اتفاق نظر دارند كه مواردى پيش مى آيد كه غيبت كردن در آن جايز و حتّى گاهى واجب است ، و اين به خاطر عوارض خاصّى است كه بر غيبت مترتب مى شود.
به تعبير ديگر، غيبت به عنوان اوّلى بى شك حرام و از گناهان كبيره است و همه علماى اسلام در آن متفق القولند ولى عناوين ثانويه و عوارض حاصله ممكن است عنوان ذاتى را تحت الشّعاع قرار دهد، و در موارد خاصى غيبت مجاز يا واجب شود.
و اين موضوع در مواردى است كه پاى مصلحت مهمترى در ميان است ، كه حفظ آن مصلحت بر مفاسد عظيم غيبت غلبه مى كند.
از جمله مواردى كه داخل در اين استثناء است موارد زير است :
1- در مورد دادخواهى و رفع ظلم و گرفتن حق ، كه اگر شخص مظلوم افشاگرى نكند كسى به داد او نمى رسد، و حق او پايمال مى گردد. اين همان چيزى است كه قرآن مجيد مى فرمايد ((لايحبّ اللّه الجهر بالّسوء من القول الّا من ظلم و كان اللّه سميعا عليما؛ خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود بدى ها را اظهار كند مگر آن كس كه مظلوم واقع شده ، خداوند شنوا و دانا است )).(135)
2- در مورد نهى از منكر، يعنى در جايى كه اگر انسان افشاگرى نكند فرد يا افراد گنهكار دست از كارشان نمى كشند، در اينجا مصلحت امر به معروف و نهى از منكر بر مفسده غيبت غلبه مى كند، و مجاز بلكه واجب مى شود.
3- در مورد بدعت گذاران و توطئه گران و كسانى كه بر ضدّ مصالح مسلمين نقشه مى كشند، كه اگر كار آنها برملا شود، مردم به پامى خيزند، و جلوگيرى كامل يا نسبى مى كنند، غيبت اين گونه اشخاص نيز جايز، بلكه واجب است .
4- در مورد مسلمانى كه جان يا مال يا ناموسش از سوى ديگرى در خطر قرار گرفته و او آگاه نيست ، افشاكردن اين خطر نيز جايز بلكه گاهى واجب است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:45 PM
next page
fehrest page
back page
5- در مورد مشورت يعنى در آنجا كه كسى مى خواهد مثلا با ديگرى وصلت كند يا شركتى تشكيل دهد يا مسافرت نمايد و از انسان درباره شخص مورد نظرش سؤ ال مى كند، در اينجا نمى توان گفت : افشاى عيب طرف ، گناه دارد بلكه امانت در مشورت ايجاد مى كند كه آنچه را مى داند و در مورد آن برنامه تاءثير مى گذارد، افشا كند، و از اين كه ممكن است مصداقى از غيبت باشد ترسى به خود راه ندهد، چرا كه پرده پوشى در اين گونه موارد خيانت است ، و خيانت در مشورت جايز نيست .
6- در مورد شهادت دادن در جايى كه از انسان تقاضاى شهادت كنند، نيز غيبت كردن جايز است ، چرا كه مصلحت شهادت قوى تر است . همچنين در مورد اجراى حدود الهى كه اگر چند نفر ببينند (بى آن كه تجسّس خاصى كرده باشند) كه فلان شخص مشغول شرب خمر يا زنا است ، و بيايند و نزد حاكم شرع شهادت دهند، تا در مورد آنها اجراى حد شود. و يا شهودى درباره امرى شهادت داده اند، ولى شهود در باطن ، فاسق و گنهكارند، امّا حاكم شرع در ظاهر با خبر نيست در اينجا نيز افشاگرى و يا به تعبير ديگر شهود، جايز است . (البتّه تمام اين ها در موردى است كه شهود به اندازه كافى براى اثبات مطلب حضور داشته باشند).
حكم متجاهر به فسق
معمولا همه علماى اخلاق و فقهاى بزرگوار، غيبت متجاهر به فسق يعنى كسى كه آشكارا مرتكب گناه مى شود را جزء مستثنيات شمرده اند، و تصريح مى كنند غيبت اين گونه اشخاص كه پرده هاى حيا را دريده و آشكارا در برابر چشم مردم مرتكب معصيّت مى شوند، غيبت ندارند، و به رواياتى نيز در اين زمينه تمسّك جسته اند.
در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اربعة ليست غيبتهم غيبة الفاسق المعلن بفسقه ...؛ چهار گروهند كه غيبت آنها غيبت محسوب نمى شود، نخست فاسقى كه آشكارا گناه مى كند. (سپس پيشواى دروغگو و كسانى كه بدگويى به مادر يكديگر مى كنند، و آنها كه از جماعت مسلمين خارج شده اند را بيان فرمود))) .(136)
در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((ثلاثة ليس لهم حرمة صاحب هوى مبتدع و الامام الجائر و الفاسق المعلن الفسق ؛ سه كس احترام ندارند، فرد منحرف بدعت گذار است (اشاره به صاحبان مكتب هاى انحرافى است ) و ديگر پيشواى ظالم و فاسق متجاهر به فسق است )).(137)
در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام آمده است : ((من اءلقى جلباب الحياء فلاغيبة له ؛ كسى كه چادر حيا را از سر بيفكند غيبت ندارد)).(138)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءنزعون عن ذكر الفاجر اءن تذكروه ، فاذكروه يعرفه النّاس ؛ آيا ملاحظه مى كنيد از نام بردن افراد فاسق ، نام آنها را ببريد تا مردم آنها را بشناسند)).(139)
و احاديث در اين زمينه فراوان است .
ولى چنين به نظر مى رسد كه اين گونه افراد به طور كلّى از موضوع غيبت خارجَند نه اين كه از حكم آن استثنا شده باشند چرا كه در غيبن دو چيز شرط بود، اوّل مخفى بودن عيب كه اين افراد ندارند، و دوّم ناراحت شدن از ذكر آن ، كه آن نيز در آنها نيست ، زيرا اگر ناراحت بودند آشكارا مرتكب كار خلاف نمى شدند. و به تعبير علماى اصول خارج شدن اين قبيل اشخاص به صورت تخصص است نه تخصيص .
در اينجا سؤ الاتى پيش مى آيد نخست اين كه آيا جواز غيبت متجاوز به فسق مخصوص گناهانى است كه آشكارا انجام مى دهند يا در همه چيز غيبت آنها جايز است ؟
ديگر اين كه اگر كسى در محلّى يا نزد جماعتى متجاوز به فسق باشد امّا در محل ديگر و نزد جماعت ديگر كار او پوشيده و پنهان باشد، آيا باز هم غيبت او جايز است ؟ سوم اين كه آيا جواز غيبت متجاهر فسق مشروط به وجود شرايط امر به معروف و نهى از منكر است يعنى غيبت چنين تاءثيرى را داشته باشد وگرنه جايز نيست .
با توجّه به شرحى كه در بالا در مورد اين گونه افراد داده شد، پاسخ همه اين سؤ الات روشن مى شود، و آن اين كه تنها در موردى غيبت آنها جايز است كه حالت تجاهر به فسق دارند، ولى در كارهاى ديگر، و يا در محيطهاى ديگر جايز نيست ، چرا كه ادلّه حرام بودن غيبت شامل غيبت آنها در اين گونه موارد نمى شود و معلوم است در جايى كه متجاهر هستند جستجوى شرايط امر به معروف و نهى از منكر ضرورتى ندارد چون عناصر تشكيل دهنده غيبت در آنها نيست .
اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از متجاهر به فسق كسى است كه به كلّى پرده حيا را دريده و در برابر گناهان جسور و بى باك است ؛ چنين افراد نه تنها احترامى ندارند، بلكه بايد به مردم معرفى شوند تا مردم از خطرات آنها در امان بمانند، تعبير به ((من القى جلباب الحياء؛ كسى كه چادر حيا را بيفكند)) و تعبير ((فاذكروه يعرفه الناس ؛ نام او را ببريد تا مردم او را بشناسند)) ناظر به همين معنى است .
بنابراين مى توان گفت : متجاهر به فسق بر دو گونه است : نخست آنها كه در يك عمل تجاهر دارند كه تنها در همان عمل غيبت آنها جايز است ، و ديگر كسانى كه پرده حيا را دريده و جسورانه دست به هر گناهى مى زنند، اين گونه اشخاص در هيچ چيز احترامى ندارند و افشاگرى در مورد آنها لازم و ضرورى است تا افراد ناآگاه از خطرات آنها آگاه شوند.
اين سخن را با ذكر دو نكته پايان مى دهيم :
نخست اين كه مى دانيم يكى از علوم معروف اسلامى علم رجال است كه در آن از صدق و كذب و درستى و نادرستى راويان اخبار سخن به ميان مى آيد، بعضى از ناآگاهان از آموختن اين علم ابا داشته اند چرا كه در آن غيبت افراد مى شود، در حالى كه پُرواضح است كه حفظ حريم احكام اسلام از آميختن به دروغ و مطالب خلاف هدفى است بسيار برتر و بالاتر، و همين والا است كه به ما اجازه مى دهد درباره سوابق روايان اخبار دقت و جستجو كنيم و نقطه هاى ضعف آنها را بشمريم و در كتاب هاى رجال ثبت كنيم تا احكام الهى دستخوش هوا و هوس هاى اين و آن نشوند.
ديگر اين كه در مسايل اجتماعى و سياسى براى گزينش افراد، جهت پست هاى حسّاس و يا در ادامه كار اگر نقطه ضعف هايى پنهانى وجود داشته باشد كه در سرنوشت جامعه مؤ ثّر است ، افشاكردن آنها گرچه در حدّ ذات مشمول عنوان غيبت است ، ولى به خاطر اهمّيّت حفظ نظام جامعه اسلامى و كشف و خنثى كردن توطئه هاى اقدام به آن نه تنها اشكالى ندارد، بلكه گاه واجب مى شود و كسانى كه بر اين گونه عيوب سرپوش مى نهند مبادا گرفتار غيبت شوند، در واقع مصالح جامعه اسلامى را فداى اشخاص مى كنند. حديثى كه قبلا از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آورديم كه ملامت مى كرد و مى فرمود: ((از پرده پوشى از گناهان فاجران ...)) و دستور مى داد آنها را افشا كنند تا مردم آنها را بشناسند، ناظر به اين معنى است .
ولى اين بدان معنى نيست كه بى جهت آبروى اشخاص را ببرند و يا از حد لازم تجاوز كنند و در حريم زندگى شخصى و خصوصى آنها وارد شوند.
از آنچه در بالا گفته شد تكليف دستگاههاى اطلاعاتى كشور اسلامى نيز روشن مى شود كه اگر فعاليت هاى آنها در جهت كشف و خنثى كردن توطئه ها و سلامت گزينش ها براى پُست هاى حساس اجتماعى باشد و از آن فراتر نروند و تجاوز نكنند، كار آنها نه مشمول عنوان تجسّس است و نه مشمول عنوان غيبت حرام بلكه اداى وظيفه و انجام واجب است .
1- مشمول دايره غيبت
بى شك غيبت افراد مؤ من و بالغ و عاقل حرام است ، و بى شك غيبت كفّار حربى كه براى نابودى يا ضربه زدن به اسلام و مسلمين كمر بسته اند هيچ اشكالى ندارد، چون آنها محترم نيستند.
ولى آيا غيبت ساير فرق مسلمين و اهل ذمّه (غير مسلمانانى كه داراى كتاب آسمانى هستند و به صورت يك اقليّت سالم در كشورهاى اسلامى زندگى مى كنند و جان و مالشان محفوظ و محترم است جايز است ؟
بعضى از بزرگان فقهاء مانند محقّق اردبيلى و علّامه سبزوارى صاحب كفايه ، حرمت غيبت را عام دانسته اند، و به رواياتى كه عنوان ((المسلم )) يا ((الناس )) در آن به كار رفته استدلال كرده اند و گفته اند حرام بودن غيبت آنها هيچ جاى تعجّب نيست ، چرا كه جان و مال آنها محفوظ است ، چرا عرض و آبروى آنها محفوظ نباشد.
ولى مرحوم صاحب جواهر رضوان اللّه عليه شديدا به مخالفت برخاسته و مى گويد ظاهر روايات ، بعد از انضمام بعضى به بعض ديگر اين است كه اين مساءله مخصوص مؤ منان و مواليان اهل بيت عليهم السّلام است . و حتّى به سيره مستمره بين علما و عوام نيز استدلال فرموده است .(140)
اگر منظور اين فقيه بزرگوار از مخالفان ولايت (مخالفان اسلام ) افراد ناصبى و معاند و دشمن مؤ منان و مسلمانان باشد بى شك نه احترامى دارند و نه غيبتى ، ولى اگر سخن از فرق اسلامى كه جان و مالشان محفوظ و محترم است و همچنين اهل كتاب كه در ذمّه مسلمين هستند بوده باشد نظرات محقّق اردبيلى و سبزوارى موجّه تر به نظر مى رسد چرا كه هر جا مال و جان محفوظ باشد، عرض و آبرو نيز محفوظ است و تعرّض به آن جايز نيست ، و خطاب به مومنان در آيه 12 سوره حجرات (در آيه غيبت ) و يا تعبير به مؤ من در بخشى از روايات هرگز دليل بر عدم شمول حكم غيبت نسبت به ديگران نمى شود، و به تعبير ديگر اثبات شى ء، نفى ماعدا نمى كند.
بنابراين بايد از غيبت تمام كسانى كه جان و مال و عرضشان محترم است پرهيز كرد. و همه آنها مشمول حق الناس است . البتّه اين در صورتى است كه آنها متجاهر به فسق نباشند و كارهاى آنها شكل توطئه و اضرار به مسلمين به خود نگيرد، بلكه عيوب و گناهانى در پنهان داشته باشند كه مخصوص خودشان باشد، افشاى آن ها و آبروريزى نسبت به آنان به يقين مجوّز شرعى ندارد.
امّا در مورد كودكان مميّز كه از غيبت ناراحت مى شوند نيز بايد قبول كرد كه غيبت حرام است همان گونه كه مرحوم شيخ انصارى قدس سره در مكاسب محرمه به آن اشاره كرده و مى گويد: ((عنوان برادر مؤ من نيز بر آنها صادق است چرا كه قرآن مجيد درباره ايتام مى فرمايد: ((و ان تخالطوهم فاخوانكم ؛ اگر با آنها هم زيستى داريد آنها برادران شما هستند)))).(141)
ولى حق اين است كه نبايد آن را مقيّد به مميّز كرد چرا كه اگر كشف عيوب پنهانى كودك غيرمميّز هتك حيثيت او در آينده و يا هتك حيثيت خانواده او مى شود، آن هم كار خلافى است ، به همين دليل مرحوم شهيد ثانى در كتاب ((كشف الرّيبه )) فرقى ميان صغير و كبير نگذاشته است و به تعبير ديگر اطفال مؤ منين به حكم خود مؤ منان هستند از نظر جان و مال و عرض و آبرو.
و از اينجا حكم مجانين و ديوانگان نيز روشن مى شود.
* * *
2- غيبت عمومى و خصوصى
گاه غيبت درباره شخص خاص يا اشخاص معيّن است كه حكم آن از بحث هاى گذشته در جهات مختلف تبيين شد.
ولى گاهى جنبه كلّى و عمومى پيدا مى كند. مثلا مى گويد اهل فلان شهر خسيس يا نادان يا ساده لوحند، يا مى گويند اهالى فلان آبادى دزدند، يا معتادند يا در مسائل ناموسى بى بندوبارند.
آيا تمام احكام غيبت بر اين غيبت هاى عمومى جارى مى شود؟
مى توان گفت غيبت داراى چند صورت است :
1- در آن جايى كه غيبت شونده ، شخص يا اشخاص محدود و معدودى باشند كه مخاطبين ، آنها را نمى شناسند، مثل اين كه بگويد در فلان شهر يا فلان آبادى يك يا چند نفر را ديدند كه مشغول نوشيدن شراب يا اعمال زشت ديگرى بودند، بى شك احكام غيبت در اينجا جارى نيست ، چرا كه با اين سخن مطلب پنهانى آشكار نمى شود.
2- آن كه به صورت شبهه محصوره مطلب را بيان كند (به اصطلاح شبهه قليل فى القليل يا كثير فى الكثير باشد) مثلا بگويد يكى از آن چهار نفر را ديدم مشغول شرب خمر بود (و نام آن چهار نفر را ببرد يا بگويد يكى از پسران زيد را ديدم كه فلان كار خلاف را انجام مى داد، يا اين كه بگويد گروه كثيرى از اهالى فلان آبادى يا فلان شهر مرتكب اين عمل مى شوند به گونه اى كه انگشت اتهام به سوى همه آنها نشانه رود.
ظاهر اين است كه ادلّه غيبت چنين موردى را شامل مى شود، و به فرض كه نام آن را غيبت نگذاريم چون كشف سرّ ناقصى شده ، حرام بودن آن از جهت هتك احترام مؤ من و قرار دادن او در معرض اتهام ثابت است .
3- به تمام اهل يك شهر يا آبادى چيزى را نسبت دهد، بى شك در اينجا نيز احكام غيبت و يا لااقل هتك احترام مؤ منين جارى مى شود، خواه منظورش تمام اهل شهر بودن استثناء باشد يا اكثريت آنها.
بنابراين ، آنچه معمول است كه اهالى بعضى از بلاد يا آبادى ها را با اوصاف زشتى ياد مى كنند، از نظر اسلام جايز نيست ، مگر اين كه قرينه باشد كه منظورش افراد كمى از آنها است ، و به اصطلاح شبهه قليل فى الكثير يا شبهه غير محصوره شود. و يا اين كه وجود آن اوصاف را همه بدانند، و در عين حال قصد هتك و مذمت نيز نداشته باشد.
3- دفاع در برابر غيبت
آيا در برابر غيبت كننده بايد به دفاع از فرد با ايمانى كه غيبت او شده است برخاست مثلا بگويد بشر جايز الخطا است ، هر كس ممكن است در زندگى لغزشى پيدا كند، يا گفته شود ممكن است اين كار سهوا يا از روى فراموش كارى انجام شده باشد يا از نظر آن شخص فلان موضوع حلال بوده است ، بايد فعل برادر مسلمان را حمل بر صحت كرد. بنابراين اگر قابل توجيه باشد توجيه كند، و اگر قابل توجيه نباشد مى گويد چه بهتر كه به جاى غيبت براى او استغفار كنيم ، زيرا همه ما در معرض اين گونه لغزش ها هستيم .
بعضى از بزرگان فقها معتقدند كه دفاع واجب است ، از جمله شيخنا الاعظم مرحوم علّامه شيخ انصارى در بحث غيبت از مكاسب محرّمه است .
روايات زيادى نيز درباره لزوم ردّ غيبت از معصومين عليهم السّلام نقل شده است كه مرحوم صاحب كتاب وسائل الشيعه در باب 156 از ابواب احكام العشرة حج گردآورى نموده است از جمله :
در حديثى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((يا على من اغتيب عنده اخوه المسلم فاستطاع نصره و لم ينصره خذله اللّه فى الدّنيا و الآخرة ؛ كسى كه نزد او غيبت برادر مسلمانش شود و توانائى بر يارى او داشته باشد و ياريش نكند خداوند او را در دنيا و آخرت مخذول مى كند)).
همين تعبير يا شبيه آن در روايات متعدد ديگرى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و امام صادق عليه السّلام نقل شده است .
در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه در خطبه اى براى عموم مردم فرمود: ((من ردّ عن اءخيه غيبة سمعها فى مجلس ردّ اللّه عنه اءلف باب من الشَرّ فى الدّنيا و الآخرة فان لم يردّ عنه و اءعجبه كان عليه كوزر من اغتاب ؛ كسى كه از برادرش غيبتى را كه در مجلسى مى شنود رد كند (و در برابر آن دفاع نمايد) خداوند هزار دَر از دَرهاى بدى را در دنيا و آخرت از او رد مى كند. و اگر آن غيبت را رد نكند و از آن خوشحال شود همانند گناه غيبت كننده براى او خواهد بود)).(142)
و نيز از حديث ديگرى از همان بزرگوار نقل شده است كه فرمود: ((من ردّ عن عرض اءخيه كان له حجابا من النّار؛ كسى كه از آبروى برادرش دفاع كند حجابى از آتش دوزخ براى او خواهد بود)).(143)
ولى از مجموع اين روايات وجوب دفاع استفاده نمى شود، بلكه نهايت امر، استجاب مؤ كّد مى توان استفاده كرد، زيرا تعبير به مخذول كردن كه در چند روايت آمده بيش از اين نمى رساند كه خدا دست از يارى چنين كسى برمى دارد (چرا كه خذلان به معنى ترك نصرت و يارى است ) همچنين وعده ثواب بهشت يا نجات از دوزخ كه در روايات آمده است آن هم دليل بر وجوب نخواهد بود، ولى تعبيرى كه در روايت دوّم آمده است كه مانند گناه غيبت كننده براى او مى نويسند دليل بر وجوب دفاع است ، ولى در آن حديث اين گناه در مورد كسى ذكر شده كه نه فقط دفاع نمى كند بلكه از غيبت برادر مسلمانش خوشحال هم مى شود.
به هر حال خواه دفاع در برابر مسلمان واجب باشد و خواه مستحب مؤ كّد، يكى از وظايف حسّاس اسلامى است . و اگر جنبه نهى از منكر به خود بگيرد به يقين واجب است .
4- غيبت مردگان چه حكمى دارد؟
گاه تصوّر مى شود كه مفهوم غيبت و همچنين رواياتى كه درباره غيبت وارد شد ناظر به افراد زنده است و مردگان را شامل نمى شود، بنابراين غيبت كردن پشت سر مُرده اشكالى ندارد، ولى اين اشتباه بزرگى است زيرا طبق روايات اسلامى : ((حرمة الميّت كحرمته و هو حىّ؛ احترام مُرده مسلمان همچون احترام زنده او است )).(144) بلكه مى توان گفت غيبت مُرده از جهاتى زشت تر و ناپسندتر است ، زيرا زندگان ممكن است روزى غيبت را بشنوند و به دفاع از خود برخيزند، ولى مُرده هرگز قادر به دفاع از خود نيست ، به علاوه شخص غيبت كننده ممكن است افراد زنده را ببيند و از آنها حليّت بطلبد ولى در مورد مردگان اين مطلب هرگز صدق نمى كند.
اضافه بر اين ، دستوراتى كه درباره احترام به جسد مُرده مسلمان داده شده از قبيل غسل و كفن و نماز ميّت و مفاهيمى كه در نماز آمده است و دفن و زيارت اهل قبور و حرام بودن بى احترامى به قبر مؤ من همگى دليل بر اين است كه آبروى مسلمانان بعد از مُردن نيز بايد حفظ شود.
َََ
5: حُسن خلق و كج خُلقى
اشاره :
حُسن خُلق به معنى خاص ، آن است كه انسان با گشاده رويى و چهره شاد و زبان نرم و ملايم با مردم روبرو شود، و در هر جا و با كس با خوش روئى برخورد كند، لب هايى پُر از تبسّم ، و كلماتى پُر از محبّت و لطف داشته باشد. اين يكى از فضايل اخلاقى است كه در روابط اجتماعى فوق العاده مؤ ثّر است .
به عكس ، كج خُلقى و ترش روئى و سخنان خشن و خشك و فاقد لطف و محبّت از رذايل اخلاقى كه ريشه هايى در درون جان انسان دارد و باعث نفرت عموم و پراكندگى از دور انسان و گسستن پيوندهاى اجتماعى خواهد شد.
در آيات قرآن و روايات اسلامى و سيره پيشوايان ، مطالب فراوانى در زمينه آن فضيلت و اين رذيلت ديده مى شود كه حاكى از اهمّيّت فوق العاده آن در سرنوشت فرد و جامعه است .
قسمت مهمّى از موقعيّت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در پيش برد اهداف خود، و همچنين ساير معصومين عليه السّلام و بزرگان علما و پيشوايان ، مرهون همين فضيلت بوده است و يكى از عوامل مهم شكست بسيارى از رهبران و مديران جامعه فاقد بودن اين فضيلت است .
تاريخ انبياء و اولياء و معصومين عليهم السّلام و به طور كلّى تاريخ رهبران جهان پُر است از شواهد زنده اين موضوع .
با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و بعضى از آيات كه در اين زمينه وارد شده است را مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم :
1- فبما رحمة من اللّه لنت لهم و لو كنت فظّا غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم واستغفر لهم و شاورهم فى الاءمر فاذا عزمت فتوكّل على اللّه انّ اللّه يحبّ المتوكّلين . (آل عمران - 159)
2- و انّك لعلى خُلق عظيم . (قلم - 4)
3- و لاتصعّر خدّك للنّاس و لاتمش فى الاءرض مرحا انّ اللّه لايحبّ كلّ مختال فخور - واقصد فى مشيك واغضض من صوتك انّ اءنكر الاءصوات لصوت الحمير. (لقمان - 18 و 19)
4- وقولوا للنّاس حُسنا و اءقيموا الصّلوة و آتوا الزّكوة . (بقره - 83)
5- اذهبا الى فرعون انّه طغى - فقولا له قولا ليّنا لعلّه يتذكّر اءو يخشى . (طه - 43 و 44)
6- ادفع بالّتى هى اءحسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كانّه ولىّ حميم - و ما يلقّاها الّا الّذين صبروا و ما يلقّاها الّا ذو حظّ عظيم . (فصّلت - 34 و 35)
ترجمه
1- به (بركت ) رحمت الهى ، در برابر آنان (مردم ) نرم و (مهربان ) شدى ! و اگر خشن و سنگدل بودى ، از اطراف تو، پراكنده مى شدند، پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب ، و در كارها، با آنان مشورت كن ! امّا هنگامى كه تصميم گرفتى ، (قاطع باش و) بر خدا توكّل كن ! زيرا خداوند متوكّلان را دوست دارد.
2- و تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى !
3- (پسرم !) با بى اعتنائى از مردم روى مگردان ، و مغرورانه بر زمين راه مرو؛ كه خداوند هيچ متكبّر مغرورى را دوست ندارد - (پسرم !) در راه رفتن ، اعتدال را رعايت كن .؛ از صداى خود بكاه ! (و هرگز فرياد مزن ) كه زشترين صداها صداى خران است .
4-... و به مردم نيك بگوئيد و نماز را برپا داريد، و زكات را بدهيد...
5- به سوى فرعون برويد! كه طغيان كرده - امّا با نرمى با او سخن بگوئيد شايد متذكّر شود، يا (از خدا) بترسد.
6- بدى را با نيكى دفع كن ! ناگاه خواهى ديد همان كس كه ميان تو و او دشمنى است ، گوئى دوستى گرم و صميمى است - امّا جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند، و جز كسانى كه بهره عظيمى (از ايمان و تقوا) دارند به آن نائل نمى گردند.
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مساءله ((حُسن خُلق )) به عنوان يكى از ويژگى هاى اخلاقى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و يكى از عوامل پيشرفت او در جامعه اسلامى ذكر شده است ، مى فرمايد: ((به خاطر رحمت الهى در برابر آن ها نرم (و مهربان ) شدى ، و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند)) (فبما رحمة من اللّه لنت لهم و لو كنت فظّا غليظ القلب لانفضّوا من حولك ).(145)
بنابراين خُلق و خُوى نيكويى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم يك رحمت الهى درباره او و درباره تمام امّت بود. و به يقين اين نرمش و مهربان و حُسن و مهربانى و حُسن و خُلق در هر كس باشد مايه رحمت و بركت است .
در تعبير فوق به نقطه مقابل آن يعنى خشونت و كج خُلقى و نامهربانى نيز اشاره شده كه اثر مستقيم آن ، پراكندگى مردم از دور انسان است ، و به تعبير ديگر حُسن خُلق خمير مايه پيوند جوامع انسانى است ، و كج خُلقى عامل پراكندگى و نفرت .
در اين كه ((فظّ)) و ((غليظ القلب )) هر دو به يك معنى و به معنى تاءكيد است يا دو معنى متفاوت را مى رساند، مرحوم ((طبرسى )) در ((مجمع البيان )) تعبير جالب و جامعى دارد مى گويد: ((بعضى گفته اند جمع بين اين دو وصف با اين كه هر دو از نظر معنى قريب الافق هستند به خاطر اين است كه ((فظّ)) معمولا در مورد خشونت در سخن به كار مى رود، ((غليظالقلب )) در مورد خشونت در عمل كه ناشى از سنگدلى است . بنابراين هر دو به معنى خشونت است ، ولى يكى به معنى خشونت در سخن ، و ديگرى خشونت در برخورد عملى است .))
در هر حال خداوند به پيامبرش نرمش و انعطاف و خوش رويى و خوش خويى داده بود به گونه اى كه در برابر افراد گنه كار، خشن و سنگدل ، نرمش نشان مى داد و به اين وسيله خشن ترين افراد را غالبا به سوى اسلام جلب و جذب مى كرد.
و به دنبال آن يك سلسله دستورات عملى مى دهد كه خوش رويى و خوش خويى از صورت تظاهر بيرون آيد و جنبه هاى عملى به خود بگيرد، مى فرمايد: ((آنها را عفو كن و براى آنان از خدا آمرزش بطلب ، و در كارها با آنها مشورت كن ، و هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش !) و بر خدا توكّل نما كه خداوند متوكلان را دوست دارد)). (فاعف عنهم واستغفر لهم و شاورهم فى الاءمر فاذا عزمت فتوكّل على اللّه انّ اللّه يحبّ المتوكّلين ).
و به اين ترتيب جاذبه فوق العاده اى بر محور وجود پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پيدا شد كه دورترين افراد را به سوى خود جلب كرد.
سياق آيات نشان مى دهد كه اين آيه از آيات مربوط به جنگ اُحد است كه دوست و دشمن سخت ترين فشارها را در طول اين جنگ بر پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم وارد كرد، بديهى است عفو و گذشت و استغفار و برخورد محبت آميز در چنين شرايطى ، نشانه قرار داشتن پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در بالاترين سطح خوش خويى و محبت و مهربانى بود، و كمتر انسانى را مى توان يافت كه در چنين شرايطى از كوره در نرود و تندخويى نكند.
* * *
دومين آيه نيز اشاره به حُسن خلق عجيب پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است كه از آن به اخلاق عظيم تعبير شده مى فرمايد: ((و انّك لعلى خُلق عظيم )).
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:45 PM
next page
fehrest page
back page
((خُلق )) (بر وزن افق ) مفرد است ، و با خلق (بر وزن قفل ) يك معنى دارد، و به طورى كه از مفردات راغب استفاده مى شود با خَلق (بر وزن حَلق ) ريشه مشترك دارد منتها ((خَلق )) به صفات ظاهرى گفته مى شود، و ((خُلق )) و ((خُلُق )) را به صفات درونى .
بعضى از ارباب لغت ((خُلق )) و ((خُلُق )) را به معنى دين و طبيعت و سجيّه تفسير كرده اند و آن را صورت باطنى انسان مى دانند.(146)
در هر حال توصيف پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به خلق عظيم ، نشان مى دهد كه اين ويژگى اخلاقى از والاترين صفات انبياء است .
بعضى از مفسران خلق عظيم پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را به صبر در راه حق ، وسعت بذل و بخشش ، تدبير امور، و رفق و مدارا و تحمّل سختى ها در راه دعوت به سوى خدا و عفو و گذشت و جهاد در راه پروردگار و ترك حرص و حسد تفسير كرده اند(147) و اين نشان مى دهد كه خلق عظيم را منحصر به خوش خويى و نرمش و مدارا ندانسته اند بلكه آن را مجموعه اى از صفات والاى انسانى شمرده اند، و به تعبير ديگر تقريبا همه اخلاق حسنه را در خلق عظيم به طور جمعى ديده اند.
حديثى كه از امام صادق عليه السّلام در اين زمينه نقل شده است نيز مؤ يّد اين معنى است مى فرمايد: ((انّ اللّه عزّوجلّ اءدّب نبيّه فاءحسن اءدبه فلمّا اءكمل له الاءدب قال انّك لعلى خُلق عظيم ؛ خداوند پيامبرش را تربيت اخلاقى كرد، هنگامى كه تربيت او كامل شد به او فرمود: انّك لعلى خُلق عظيم )).(148)
و اگر در بعضى از روايات خلق عظيم به اسلام يا آداب قرآنى تفسير شده به خاطر آن است كه اسلام و قرآن دربردارنده مجموع فضايل اخلاقى است .
اين در حالى است كه در بعضى از روايات ((حُسن خُلق )) به خوش رويى ، نرمش و خوبى گفتار تفسير شده ، از جمله در حديثى كه در ((نورالثقلين )) در ذيل همين آيه نقل شده مى خوانيم : از امام صادق عليه السّلام پرسيدند: حُسن خُلق چيست ؟ فرمود: ((تلين جانبك و تطيّب كلامك و تلقى اءخاك ببشر حَسن ؛ حُسن خُلق آن است كه رفتار خود را آميخته با نرمش ، و كلام خود را پاكيزه و محبت آميز كنى ، و با چهره گشاده برادر مسلمانت را ملاقات نمايى )).(149) و اين دو با هم منافاتى ندارند.
آخرين نكته اى را كه در زمينه اين آيه شايسته دقت مى دانيم اين است كه بعضى از مفسّران از تعبير به ((على )) در ((انّك لعلى خُلق عظيم )) با توجّه به اين كه ((على )) معمولا مفهوم سلطه دربردارد، چنين استفاده كرده اند كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم سلطه كاملى بر فضايل اخلاقى داشت ، آن چنان كه اين فضايل جزيى از وجود او را تشكيل مى داد، و بدون تكلّف آنها را ظاهر مى ساخت .(150)
* * *
در سومين آيه گفتارى از ((لقمان حكيم )) به فرزندش نقل شده كه در آن بر چهار چيز تاءكيد نموده است : نخست اين كه مى گويد ((با بى اعتنايى از مردم روى مگردان )) (ولا تصعّر خدّك للنّاس ).
سپس مى افزايد: ((و مغرورانه بر روى زمين راه مرو كه خداوند هيچ متكبر مغرورى را دوست نمى دارد)). (ولا تمش فى الاءرض مرحا انّ اللّه لايحبّ كلّ مختال فخور).
و در سومين و چهارمين جمله مى گويد: ((در راه رفتن اعتدال را رعايت كن و از اوج صداى خود بكاه و فرياد نزن كه زشت ترين صداها صداى خران است )) (واقصده فى مشيك و اغضض من صوتك انّ اءنكر الاءصوات لصوت الحمير).
اين دستور كه غالبا در رابطه با برخورد با ديگران است بخش مهمى از حُسن خُلق را كه آميزه اى از خوش رويى و تواضع و نرمش در سخن و رفتار را منعكس مى كند، و خداوند سخن اين مرد حكيم را چنان باارزش دانسته كه در لابلاى كلمات خود آن را بيان فرموده است .
((تُصَعّر)) از ماده ((صعر)) (بر وزن خطر) در اصل نوعى بيمارى است كه به شتر دست مى دهد و گردن خود را كج مى كند، سپس به هرگونه روى گردانى اطلاق شده است ، اين تعبير ممكن است بيانگر اين معنى باشد كه بدخُلقى يك نوع بيمارى و شبيه كارهاى حيوانى است . و جالب اين كه نهى از اين كار تنها در مورد مؤ منان نيست بلكه در مورد همه انسانها است ، مى فرمايد: ((ولا تُصَعّر خَدّك للنّاس )) و به هر حال قرارگرفتن اين صفت رذيله در كنار تكبر و افراط كارى در راه رفتن و صدا نشان مى دهد كه همه از صفات رذيله اى است كه باعث تنفّر مردم مى شود.
در روايتى از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه در تفسير جمله ((ولا تُصَعّر خَدّك للنّاس ) فرمود: مفهومش آن است كه صورتت را از مردم برمگردان و از كسى كه با تو سخن مى گويد به عنوان توهين و بى اعتنايى صورت بر متاب .(151)
* * *
در چهارمين آيه مورد بحث خداوند بنى اسرائيل را به عنوان اخذ يك پيمان الهى مخاطب ساخته و بعد از تاءكيد بر توحيد خالص و احسان به پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان مى فرمايد: به مردم نيك بگوييد، و نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد (وقولوا للنّاس حُسنا و اءقيموا الصّلوة و آتوالزّكوة ) قرارگرفتن جمله ((وقولوا للنّاس حُسنا)) در ميان پيمان هاى مربوط به توحيد و نيكوكارى و برپاداشتن نماز و دادن زكات ، بيانگر اهمّيّت حسن برخورد، نسبت به مردم است ، و به اين ترتيب خوش خويى و برخورد خوب با توده مردم در رديف مهمترين و اساسى ترين دستورات اسلام قرار دارد.
در واقع چون مال انسان محدود است و نمى تواند همه دوستان و نيازمندان را با آن بى نياز كند، دستور به بذل حسن خلق داده ، همان سرمايه اى كه فناناپذير است ، همان گونه كه در حديث معروف از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((انّكم لاتسعون الناس باءموالكم ولكن يسعهم منكم بسط الوجه و حُسن الخُلق ؛ شما نمى توانيد همه مردم را با اموال خود راضى كنيد، ولى خوش رويى و حسن خلق از سوى شما همه را شامل مى شود و خشنود مى سازد)).(152)
در حديثى از امام باقر عليه السّلام در تفسير اين آيه آمده است كه فرموده : ((قولوا للناس اءحسن ماتحبّون اءن يقال لكم ؛ به مردم بهترين سخنانى بگوييد كه دوست داريد به شما گفته شود)).(153)
درست است كه مخاطبين اين آيه بنى اسرائيل هستند، ولى هدف قرآن از ذكر آن بيان يك اصل كلّى براى همه است .
* * *
پنجمين آيه نشان مى دهد كه مساءله خوش رويى و برخورد خوب با افراد حتى دشمنان را نيز شامل مى شود، مخصوصا در مقام دعوت آنها به سوى حق ، از همين رو هنگامى كه موسى عليه السّلام ماءمور شد پيام الهى را به فرعون طغيانگر كه بنى اسرائيل را به بردگى كشيده بود برساند، با اين خطاب مخاطب شد: ((تو و برادرت هارون به سوى فرعون برويد كه طغيان كرده است ، امّا به نرمى با او سخن بگوييد شايد متذكّر شود يا (از خدا) بترسد)) (اذهبا الى فرعون انّه طغى - فقولا له قولا ليّنا - لعلّه يتذكّر اءو يخشى ).
اين تعبير نشان مى دهد كه اگر امر به معروف و نهى از منكر و دعوت به سوى حق با نرمش و برخورد محبت آميز همراه باشد، اميد اين مى رود كه حتى در سنگدل ترين افراد اثر بگذارد.
در اين كه ميان ((يتذكّر اءو يخشى )) چه تفاوتى است ؟ مى توان گفت منظور اين است كه اگر شما با سخنان نرم و ملايم با او روبرو شويد و در عين حال مطالب لازم را با صراحت و قاطعيت بيان كنيد احتمال اين است كه دلائل منطقى را پذيرا شود، و از اعماق جان ايمان بياورد. و اگر ايمان نياورد ممكن است لااقل از ترس مجازات الهى دست از مخالفت و كارشكنى در طريق ايمان ديگران بردارد.
((فخررازى )) مى گويد: ما نمى دانيم چرا خداوند موسى را به سوى فرعون فرستاد با اين كه مى دانست او هرگز ايمان نمى آورد. سپس مى گويد: در اين گونه موارد جز اين كه ما تسليم در مقابل آيات قرآن باشيم و لب به اعتراض نگشاييم راه ديگرى در پيش نيست .(154)
ولى پاسخ اين سؤ ال روشن است و نمى بايست بر شخصى مثل فخررازى مخفى بماند، زيرا كار خداوند اتمام حجت است ، يعنى حتّى نسبت به كسانى كه يقينا ايمان نمى آورند اتمام حجت مى كند، مبادا به هنگام مجازات لب به اعتراض بگشايند كه اگر رسولان الهى به سراغ ما مى آمدند به يقين ايمان مى آورديم . همان گونه كه در آيه 165 سوره نساء مى فرمايد: ((رسلا مبشّرين و منذرين لئلّا يكون للناس على اللّه حجّة بعد الرّسل ؛ پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند تا بعد از اين پيامبران حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند (و بر همه اتمام حجت شود))).
و اين كه مى فرمايد: شايد او متذكر شود، يا از خدا بترسد، به اين معنى است كه طبيعت تبليغ آميخته با نرمش و خوش خويى ، رسيدن به چنين نتيجه اى است ، هر چند ممكن است اين طبيعت در پاره اى از افراد با موانع سختى برخورد كند، و به تعبير ديگر، تبليغ تواءم با خوش رويى جنبه مقتضى دارد نه علّت تامّه .
بديهى است مخاطبان آيه گرچه موسى و برادرش هارون است ولى مفهوم آيه شامل تمام مبلغان دين و آمران به معروف و ناهيان از منكر مى شود، و آنقدر كه انسان ، با ادب و متانت و نرمى مى تواند هدايت كند، با خشونت و درشتى نمى تواند هادى باشد، و اين معنى بارها و بارها تجربه شده است .
* * *
در ششمين و آخرين آيه مورد بحث سخن از نرمش و مدارا حتى با دشمنان سرسخت است ، و بيان تاءثير شگرفى كه اين كار دارد مى فرمايد: ((بدى را با نيكى دفع كن تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صميمى شوند)). (ادفع بالّتى هى اءحسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كانّه ولىّ حميم ).
البته دفع سيئات با حسنات ، طرق و مصاديق مختلفى دارد كه يكى از آنها نرمى و مدارا و خوش رويى و ادب در برابر دشمنان لجوج و سرسخت است كه در بسيارى از اوقات آن ها را به كلى منقلب مى كند، و دشمنان سرسخت را به دوستان مهربان تبديل مى نمايد.
جالب اين كه در آيه بعد از آن مى فرمايد: ((اين كار از هر كس ساخته نسيت ؛ تنها كسانى كه داراى صبر و استقامتند توفيق چنين برخوردى را با دشمنان پيدا مى كنند، و تنها كسانى كه بهره عظيمى از ايمان و تقوا دارند به آن نائل مى شوند)) (و ما يلقّاها الّا الّذين صبروا و ما يلقّاها الّا ذو حظّ عظيم ).
البته رسيدن به اين مرحله از حسن خلق كه انسان بدى ها را به نيكى پاسخ گويد كار هر كس نيست زيرا احتياج به سلطه كامل بر نفس دارد و تنها كسانى كه خودسازى كرده اند و از سعه صدر كافى برخوردارند و انتقام جويى را از وجود خود ريشه كن ساخته اند توان بر چنين كارى دارند.
از مجموع آيات بالا به اين نتيجه مى رسيم كه قرآن منادى حسن خلق و نرمش و محبت و ملاطفت است ، و پيشوايان اسلام مخصوصا پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نمونه كاملى از آن بوده است ، به گونه اى كه مى توان يكى از معجزات پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را معجزه اخلاقى او شمرد.
اهمّيّت حسن خلق در احاديث اسلامى
در زمينه خوش خلقى و برخورد خوب با همه مردم ، روايات فراوانى در منابع اسلامى ديده مى شود كه به حدّ تواتر مى رسد، تعبيراتى كه در اين روايات در برابر اين فضيلت اخلاقى آمده است در كمتر مورد ديگرى ديده مى شود، اين تعبيرات بيانگر نهايت اهتمام اسلام به اين مساءله مهم اخلاقى است ، از ميان اين روايات گلچينى كرده ايم كه ذيلا از نظر مى گذرد:
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((اءلاسلام حسن الخلق ؛ اسلام همان خوش رويى است )).(155) اين تعبير نشان مى دهد كه عصاره تعليمات اسلام همان حسن خلق است .
2- در حديثى از حضرت على عليه السّلام در يك تعبير جامع و جالب مى خوانيم : ((عنوان صحيفة المؤ من حسن خلقه ؛ سرلوحه نامه عمل انسان باايمان حسن خلق او است )).(156)
مى دانيم آنچه در عنوان و سرلوحه نامه اعمال قرار مى گيرد، بهترين و مهمترين آنها است و به تعبير ديگر، چيزى است كه قدر جامع همه اعمال نيك است و قبل از هر چيز نظرها را به خود متوجّه مى سازد.
3- در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءكثر ما تلج به امّتى الجنّة اءلتّقوى و حسن الخلق ؛ بيش ترين چيزى كه امّت من به سبب آن وارد بهشت مى شوند تقوا و حسن خلق است )).(157)
در اين حديث حسن خلق همسنگ و همطراز تقوا قرار داده شده و به عنوان يكى از دو عامل اصلى ورود در بهشت معرفى شده است .
4- در حديث ديگرى اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((اءكملكم ايمانا اءحسنكم خُلقا؛ كسى كه ايمانش از همه كاملتر باشد، حسن خلقش از همه بيشتر است )).(158)
آنچه در بالا آمد بخشى از رواياتى بود كه از اهمّيّت حُسن خُلق سخن مى گويد و اكنون به سراغ بخش ديگرى مى رويم كه از آثار و پى آمدهاى مادى و معنوى آن بحث مى كند:
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلخلق الحسن يذيب السّيّئة ؛ حسن خلق گناهان را ذوب مى كند)). (و آثار آن را مى شويد).(159)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((انّ صاحب الخلق الحَسن له مثل اءجر الصّائم القائم ؛ حسن خلق پاداشى همچون روزه دار شب زنده دار دارد)).(160)
3- در حديث سوّمى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((انّ اللّه تبارك و تعالى ليعطى العبد من الثّواب على حُسن الخُلق كما يعطى المجاهد فى سبيل اللّه ؛ خداوند متعال به بنده اش در برابر حسن خلق همان پاداشى مى دهد كه به مجاهد در راه خدا مى دهد)).(161)
و به اين ترتيب صاحبان حسن خلق به درجات والائى مى رسند كه روزه داران و شب زنده داران به عبادت ، و مجاهدان راه خدا مى رسند و در پرتو حسن خلق گناهان آنها شستشو مى شود، اين در زمينه آثار معنوى آن ، و در زمينه آثار دنيوى آن نيز تعبيرات بسيار مهمى ديده مى شود، از جمله :
4- در حديثى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((حسن الخلق يثبت المودّة ؛ حسن خلق محبت دوستى را تثبيت مى كند)). (و دلهاى پراكنده را به هم پيوند مى دهد).(162)
5- درحديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((لاعيش اءهناء من حُسن الخُلق ؛ هيچ زندگى ، گوارتر از زندگى آميخته با حسن خلق نيست )).(163)
6- در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((اءلبرّ و حُسن الخُلق يعمران الدّيار و يزيدان فى الاءعمار؛ نيكوكارى و حسن خلق ، خانه ها را آباد مى كند و عمرها را افزايش مى دهد)).(164)
7- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((حُسن الاءخلاق يدرّ الاءرزاق و يؤ نس الرّفاق ؛ حسن خلق روزى ها را فراوان مى كند و بر محبت دوستان مى افزايد)).(165)
8- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((فى سعة الاءخلاق كنوز الاءرزاق ؛ در وسعت خلق ، گنج هاى روزى ها نهفته است )).(166)
از مجموع روايات اسلامى كه در بالا گلچينى از آن ارائه شد اهمّيّت فوق العاده حسن خلق در زندگى مادى و معنوى انسان ها، و تاءكيدى كه اسلام بر اين امر دارد، به خوبى نمايان است ، و در واقع همه آثار و بركات مادى و معنوى ، براى آن ذكر شده است ، به گونه اى كه مى توان حسن خلق را يكى از اساسى ترين تعليمات اسلام شمرد.
* * *
در اينجا توجّه به نكاتى لازم است :
1- تعريف حسن خلق
حسن خلق شايد از امورى باشد كه بى نياز از تعريف است و همه مردم با آن آشنا هستند، ولى براى توضيح بيشتر مى توان گفت : حسن خلق از مجموعه اى از صفات و برخوردها تشكيل يافته است : ((نرمش و مدارا، گشاده رويى ، زبان خوب و اظهار محبت ، رعايت ادب ، چهره خندان و تحمل بردبارى در مقابل مزاحمت هاى اين و آن .)) هنگامى كه اين صفات و اعمال به هم آميخته شد، به آن حسن خلق مى گويند.
در حديث جامع و جالبى از امام صادق عليه السّلام در تعريف حسن خلق چنين آمده است ، يكى از ياران امام پرسيد: ((ما حَدّ حُسن الخُلق ؛ تعريف حسن خلق چيست ؟)) امام عليه السّلام فرمود: ((تلين جانبك و تطيّب كلامك و تلقى اءخاك ببشر حَسن ؛ با نرمش و مدارا با مردم رفتار مى كنى ، و سخن خويش را پاكيزه مى گردانى ، و برادرت را با خوش رويى ملاقات مى نمايى )).(167)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به بخشى از تفسير حسن خلق اشاره شده مى فرمايد: ((انّما تفسير حسن الخلق مااءصاب الدّنيا يرضى ، و ان لم يصبه لم يسخط؛ تفسير حسن خلق اين است كه هر مقدار از دنيا به او برسد، خشنود باشد و اگر به دنيا نرسد خشمناك نشود)).(168)
2- آثار و پيامدهاى حُسن خُلق
در رواياتى كه در بالا آمد نكات مهمّى درباره پيامدهاى مادّى و معنوى حُسن و خُلق آمده بود، كه نياز به تحليل دارد.
از آثار اجتماعى و دنيوى آن اين كه حُسن و خُلق مايه جلب محبّت است ، اين مساءله به تجربه تقريبا براى همه كس ثابت شده است كه با حُسن و خُلق و برخوردهاى محبّت آميز و مؤ دّبانه مى توان صيد دل ها كرد، نه تنها افراد عادى مجذوب اخلاق حسنه مى شوند، بلكه به گفته حافظ:
به حُسن و خُلق توان صيد اهل نظر به دام و دانه نگيرند مرغ دانا را
ديگر اين كه حُسن و خُلق و خوشرويى شهرها را آباد و عمرها را زياد مى كند چرا كه ويرانى آبادى ها بر اثر كشمكش ها و پرخاشگرى ها است . هرگاه پرخاشگرى جاى خود را به خوش رويى و حُسن و خُلق دهد، الفت و مودّت و اتحاد كه سرچشمه هرگونه آبادى و خير و بركتى است ، حاصل مى شود.
افزون بر اين آرامش روح كه يكى از آثار مستقيم برخوردهاى محبّت آميز است سبب افزايش عمر مى شود زيرا امروز ثابت شده عامل بسيارى از مرگ و ميرها استرس ها و فشارهايى است كه بر انسان وارد مى شود كه يكى از عوامل اصلى بيماريهاى مختلف است و مسلّم است كه حُسن و خُلق و برخوردهاى محبّت آميز، از فشارهاى روحى مى كاهد و بدين سبب عامل طول عمر محسوب مى شود، ديگر اين كه حُسن و خُلق سبب فزونى روزها و درآمدها است زيرا يك تاجر و كاسب و صنعتگر و طبيب هنگامى مى تواند در كار خود موفّق باشد كه جلب اعتماد مراجعين كند، يكى از عوامل جلب اعتماد حُسن و خُلق است بسيار مى شود كه افراد ترجيح دهند خريد اجناس متوسطى را از افراد خوش برخورد و خوش اخلاق بر اجناس بهترين از افراد عبوس و ترش رو و بد برخورد ترجيح دهند، به همين دليل در مؤ سسات مهم اقتصادى خصوصى دنيا سعى دارند افرادشان را براى چگونگى برخورد با مراجعين آموزش دهند و از اين طريق اعتماد افراد را به آن مؤ سسه تجارى يا صنعتى جلب كنند.
بسيار ديده ايم كه در هواپيماها از سوى مهماندارها بازيچه هاى رايگان به تك تك كودكانى كه در هواپيما سوار مى شوند داده مى شود، ممكن است در مجموع ارزش چندانى نداشته باشد ولى اين برخورد اثر عميقى در روح افراد مى گذارد و اين برخورد به طور ناخودآگاه مشتريان را جلب مى كند.
البتّه اسلام طرفدار حُسن و خُلق به عنوان رياكارانه ، آن گونه كه در دنياى مادّى امروز معلوم است ، نيست ، ولى در عين حال حُسن و خُلق را گنج روزى مى شمرد و روى تاءثير آن در فزونى نعمت ها انگشت مى گذارد.
در جنبه هاى معنوى ثواب حُسن و خُلق همسان ثواب مجاهد فى سبيل اللّه شمرده شده و دليل آن روشن است زيرا مجاهدان براى عظمت اسلام مى كوشند و صاحبان خُلق حُسن نيز سبب جلب قلوب به سوى اسلام و مسلمين مى شوند.
و نيز در روايات اجر صاحبان حُسن و خُلق ، اجر صائم و قائم شمرده شده چرا كه صائمان و قائمان به عبادت شبانه از اين طريق خودسازى مى كنند و كسانى كه در برابر ناملائمات به خاطر خدا برخورد نيكى دارند نيز روح و جان خود را از اين طريق پرورش مى دهند.
كوتاه سخن اين كه آنها كه داراى حُسن و خُلقند هم در پيشگاه خدا محبوبند و هم نزد خُلق خدا، هم در زندگى شخصى موفقند و هم در زندگى اجتماعى .
به يقين حُسن و خُلق يكى از اركان اصلى مديريّت قوى و كارساز است ، و اگر دهها شرايط مديريّت در كسى جمع باشد، امّا حُسن و خُلق در او نباشد، شكست خواهد خورد در حالى كه حُسن و خُلق او مى تواند بسيارى از ضعف هاى او را بپوشاند و يا جبران كند.
سرچشمه هاى حُسن و خُلق
بعضى مردم به طور طبيعى خوش اخلاق و خوش برخوردند و اين يكى از مواهب الهى است كه نصيب هر كس نشده است . بايد خدا را با تمام وجودش شُكر گويد.
ولى گروهى چنين نيستند، امّا مى توانند با تمرين و ممارست و به كاربستن اصول دقيقى حُسن و خُلق را در وجود خود زنده كنند و چنان در عمق جانشان نفوذ كند كه طبيعت ثانويّه شود.
بهترين راه براى رسيدن به اين كمال آن است كه در آثار معنوى و مادّى آن همه روزه بينديشند، و رواياتى كه در بالا گفته شد و تحليل هايى كه در ذيل آن آمد را به خاطر بسپارند، و به هر مناسبتى آن را تكرار كنند.
از سويى ديگر بايد از نظر عملى نيز به تمرين حُسن و خُلق مشغول شوند زيرا فضائل اخلاقى مانند نيروهاى جسمانى از طريق تمرين تقويت مى شود همان گونه كه ورزش كاران پس از مدّتى تمرين ، داراى اندامى نيرومند و زيبا و كارآمد مى شوند، ورزش هاى اخلاقى نيز روح انسان را قوى و زيبا و كارآمد مى كند.
بزرگان اخلاق گفته اند، اشخاص بخيل بايد دندان روى جگر بگذارند و از اموال خود به اين و آن ببخشند. در آغاز، اين كار براى آن بسيار مشكل است ولى روز به روز آسان تر مى شود و به تدريج به جايى مى رسند كه اگر روزى چيزى نبخشند ناراحتند!
و نيز توصيه كرده اند افراد ترسو بايد در ميدان هاى مبارزه حضور يابند تا با گذشت زمان ترس آنها بريزد و روحيه دليرى و شجاعت در آنها زنده شود.
صاحبان اخلاق سوء نيز از همين طريق تمرين مستمر و پى گير مى توانند سرمايه عظيم حُسن و خُلق را براى خود فراهم كنند و از بركات آن بهره بگيرند.
افزون بر اين ها با توجّه به اين كه يكى از عوامل كج خلقى تكبّر و خودبرتربينى و نيز عصبانيّت و غلبه خشم و ستيزه جويى بر روح انسان و گاه تنگ نظرى و بخل و حسادت است اگر كسى بخواهد به تمام معنى خوش خُلق باشد بايد آن عوامل منفى را از خود دور كند:
در قواى غضبيه و شهويه به سرحدّ اعتدال برسد، داراى سعه نظر باشد، كبر و خودبينى و حسادت و بخل را از خود دور كند تا بتواند به خلق حُسن آراسته گردد و از كج خُلقى نسبت به مردم در امان بماند.
بنابراين براى به دست آوردن اين فضيلت بزرگ اخلاقى ، مجموعه اى از صفات نيك را بايد در وجود خود زنده كرد. چرا كه بدون آن حُسن خلق آشكار نخواهد شد.
((غزّالى )) در اينجا تعبير جالبى دارد و مى گويد: همان گونه كه صورت زيبا تنها به زيبايى چشم ها بدون زيبائى بينى و دهان و گونه ها حاصل نمى شود بلكه بايد تمام اعضاى صورت زيبا باشد، تا حُسن ظاهر به كمال برسد. در زيبائى باطن و حُسن خُلق تا قواى چهارگانه آگاهى و غضب و شهوت و عدالت به حدّ اعتدال و كمال نرسد اين زيبائى حاصل نمى شود.
بى شك عامل توارث نيز در اينجا مؤ ثّر است ، امام اميرالمؤ منين على عليه السّلام مى فرمايد: ((حُسن الاءخلاق برهان كَرم الاءعراق ؛ حُسن اخلاق دليل بزرگوارى ريشه هاى وراثت است )).(169)
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((اءطهر النّاس اءعراقا اءحسنهم اءخلاقا؛ آنها كه ريشه هاى پاك ترى دارند، اخلاق بهترى دارند)).(170)
اين نكته نيز در تمام مباحث اخلاقى نيز بايد مورد توجّه باشد كه بدون امدادهاى الهى فراهم كردن فضايل اخلاقى ممكن نيست ، بايد دست به دامان لطف الهى زد و با تمام وجود از پيشگاهش توفيق به دست آوردن اين فضايل را نمود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:45 PM
next page
fehrest page
back page
در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلاخلاق منايح من اللّه عزّوجلّ فاذا اءحبّ عبدا سنحه خُلقا حسنا و اذا اءبغض عبدا منحه خُلقا سيّئا؛ اخلاق ، مواهب الهى است ، هنگامى كه بنده اى را (به خاطر نيّات و اعمالش ) دوست دارد، اخلاق نيك به او مى بخشد، و هنگامى كه بنده اى را (به خاطر نيّات و اعمالش ) مبغوض دارد اخلاق سوء به او مى دهد)).(171)
سيره پيشوايان
يكى از بهترين راه ها براى كسب فضيلت حُسن و خُلق ، و ملاحظه آثار شگفت انگيز آن ، بررسى حال پيشوايان بزرگ دين است :
1- در حديثى از امام حسين عليه السّلام مى خوانيم كه مى فرمايد: از پدرم على عليه السّلام ، از روش پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در برخورد با مردم سؤ ال كردم فرمود: ((پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم هميشه چهره اى خندان داشت ، بر مردم آسان مى گرفت و با نرمش رفتار مى كرد، خشن و سنگدل نبود و فرياد نمى كشيد، هرگز به كسى ناسزا نمى گفت ، عيبجوئى نمى كرد، متملّق و ستايش گر نبود، هرگاه چيزى برخلاف ميل او انجام مى شد، براى اين كه افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل مى زد، اميدواران را نااميد نمى كرد، سه چيز را هميشه رها مى نمود، مذمّت ، عيبجوئى و جستجو در اسرار مردم ، سخن نمى گفت ، مگر در جائى كه اميد پاداش الهى داشت و هنگامى كه سخن مى گفت چنان جاذبه داشت كه همه اهل مجلس سكوت كرده و چشم به زمين مى دوختند گويى پرنده اى بالاى سر آنها نشسته است . و هنگامى كه ساكت مى شد آنها سخن مى گفتند و ابّهت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنان بود كه كسى جرئت نمى كرد در برابر آن حضرت با ديگرى نزاع و پرخاش گرى كند)).(172)
2- در حالات على عليه السّلام در حديث معروفى مى خوانيم كه امام عازم كوفه بود، اتفاقا يك نفر يهودى با آن حضرت همسفر شد، هنگامى كه بر دو راهى رسيدند (راهى به سوى كوفه مى رفت و راه ديگرى به سوى مقصدِ يهودى ) مرد يهودى با كمال تعجّب ديد على عليه السّلام راه كوفه را رها كرد، و از طريقى كه او عازم بود آمد. عرض كرد: مگر شما نفرموديد قصد كوفه را داريد، پس چرا راه كوفه را رها كرديد؟ فرمود: مى دانم . عرض كرد: اگر مى دانيد پس چرا آگاهانه از راه خود صرف نظر كرده با من آمديد؟ فرمود: همسفر بايد احترام همسفرش را نگه دارد و براى تكميل آن بايد هنگام جدائى مقدارى همسفرش را بدرقه كند. اين گونه پيامبر ما به ما دستور داده است :
يهودى با تعجّب پرسيد آيا اين دستور پيامبر شما است ؟ فرمود: آرى .
يهود گفت : لابد كسانى كه از او پيروى كردند به خاطر اين كارهاى بزرگوانه و اعمال انسانى او است ، من هم گواهى مى دهم كه آيين شما حق است (اين سخن را گفت و مسلمان شد).(173)
در حديثى از تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام آمده است كه زنى خدمت فاطمه زهرا عليهماالسّلام رسيد و گفت : مادر (پير) و ضعيفى دارم ، و در مسايل نمازش مشكلى براى او پيش آمده ، مرا فرستاده است كه از آن سؤ ال كنم ، فاطمه عليهماالسّلام پاسخ او را بيان فرمود، ولى آن زن سؤ ال ديگرى مطرح كرد. حضرت پاسخ گفت ، براى سوّمين بار سؤ ال كرد و پاسخ شنيد و اين كار را تا دَه بار تكرار كرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت ، سپس او را فزونى سؤ ال ها شرمنده شد و عرض كرد: ديگر به شما زحمت نمى دهم اى دختر رسول خدا!
((فاطمه عليهماالسّلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤ ال كن ، آيا اگر كسى برعهده بگيرد كه بار سنگينى را از محل بلندى بالا ببرد و كرايه آن صد هزار دينار باشد، سنگينى بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض كرد: نه ، حضرت فرمود: هر سؤ الى كه تو از من مى كنى و من پاسخ مى گويم ، به اندازه فاصله ميان زمين و عرش مملو از لؤ لؤ ، پاداش من خواهد بود، به طريق اوّلى چنين بارى بر من سنگين نخواهد بود)).(174)
اين حوصله عجيب و آن برخورد محبّت آميز و آن تشبيه زيبا براى برطرف كردن شرمندگى سؤ ال كننده از كثرت سؤ ال ، هر كدام نمونه جالبى است كه از خوش خلقى پيشوايان بزرگ كه سزاوار است براى همه درس عبرت باشد، و در طريق ارشاد مردم از آن الهام بگيرند.
4- در حديث معروفى از برخورد امام حسن مجتبى عليه السّلام با مردم ، مى خوانيم كه روزى يك مرد شامى امام را (در كوچه هاى مدينه ) ديد كه سوار بر مركب است .
شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت كرد، امام پاسخى به او نمى گفت ، هنگامى كه از لعن و ناسزاها فراغت حاصل كرد، امام روبه او كرد سلام فرمود و در چهره او خنديد فرمود: اى مرد محترم گمان مى كنم كه تو در اين ديار غريبى و حقايق بر تو مشتبه شده است هرگاه از ما طلب عفو كنى ، تو را مى بخشم و اگر چيزى بخواهى ، به تو مى دهيم ، اگر راهنمائى بخواهى تو را راهنمائى مى كنيم ، و اگر مركبى از ما بخواهى در اختيارت مى گذاريم ، اگر گرسنه اى سيرت مى كنيم ، و اگر برهنه اى لباس در اندامت مى پوشانيم ، اگر نيازمندى بى نيازت مى كنيم ، و اگر از جايى رانده شده اى پناهت مى دهيم (خلاصه ) هر حاجتى داشته باشى برآورده مى كنيم . و اگر دعوت ما را بپزيرى و به خانه ما بيائى و ميهمان ما باشى ، تا موقع حركت از تو پذيرائى مى كنيم ، ما محل وسيعى داريم و امكانات فراوان و مال بسيار (پذيرائى از تو به هر مقدار، براى ما مشكلى ايجاد نمى كند).
هنگامى كه آن مرد اين سخن محبّت آميز را (در برابر سخنان ركيكى كه گفته بود) شنيد گريه كرد (و به كلّى منقلب و دگرگون شد) و گفت : گواهى مى دهم كه تو خليفة اللّه در زمين هستى ، خدا آگاه تر است كه نبوّت (و امامت ) را در كدام خاندان قرار دهد. پيش از آن كه اين محبت را از شما ببينم تو و پدرت مبغوض ترين خلق خدا در نزد ما بودى ، و اكنون محبوبترين بندگان خدا در نظر من هستى ، اين را گفت و به خانه امام حسن عليه السّلام آمد و تا روزى كه مى خواست از آنجا برود، ميهمان امام بود. و از معتقدان به محبت آنها شد.(175)
5- در كتاب ((تحف العقول )) آمده است كه پير مردى از انصار خدمت امام حسين عليه السّلام آمد و حاجتى داشت . امام فرمود: ((آبروى خود را حفظ كن از اين كه بخواهى آشكارا از من تقاضا كنى ، حاجتت را در كاغذى بنويس و به من دِه من كار خود را انجام مى دهم )).
او در نامه اى نوشت : ((اى اباعبداللّه ! فلان كس پانصد دينار از من طلبكار است و از من مى طلبد از او بخواهيد كه به من مهلت دهد تا توانايى پيدا كنم )). هنگامى كه امام حسين عليه السّلام نامه او را خواند داخل منزل شد، كيسه اى آورد كه در آن هزار دينار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: ((پانصد دينار را براى اداى دين به تو دادم و با پانصد دينار ديگر مشكلات زندگانيت را حل كن و هرگاه خواستى تقاضا كنى (از هر بى سروپايى تقاضا نكن بلكه ) از يكى از سه كس تقاضا كن ؛ يا فرد دين دار، يا صاحب شخصيّت ، يا بزرگ زاده اى ، امّا دين دار دينش سبب مى شود كه آبروى تو را حفظ كند، و امّا انسان با شخصيّت به خاطر شخصيّتش شرم مى كند كه حاجتت را انجام ندهد، و امّا بزرگ زاده مى داند تو بى جهت از او خواهش نكرده اى ، لذا آبروى تو را حفظ مى كند و تقاظاى تو را بى جواب نمى گذارد)).(176)
6- در حالات امام چهارم زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام چنين مى خوانيم : ((مردى از دشمنان كينه توز اهل بيت عليه السّلام نزد امام آمد او را ناسزا و دشنام داد، امام در جواب او چيزى نفرمود، چون آن مرد از نزد حضرت رفت ، امام به حاضران فرمود: اكنون دوست دارم با من بيائيد برويم نزد آن مرد، تا جواب مرا از دشنام او بشنويد، عرض كردند اى كاش جواب او را همان اوّل مى داديد، حضرت حركت فرمود، در حالى كه آيه شريفه ((و الكاظمين الغيظ و العافّين عن النّاس و اللّه يحبّ المحسنين )) را مى خواند)).
روايت كننده اين حديث مى گويد: از خواندن اين آيه دانستيم كه امام در نظر ندارد برخورد تندى با او كند. هنگامى كه به درِ خانه او رسيدند، حضرت از پشت در صدا زد، فرمود: بگوئيد: على بن الحسين است . هنگامى كه آن مرد متوجّه شد كه امام با جماعتى در خانه او آمدند، وحشت كرد و خود را براى شرّ و ناراحتى آماده مى كرد، هنگامى كه حضرت او را ديد فرمود: اى برادر! تو نزد ما آمدى و چنين و چنان گفتى ، هرگاه بدى هائى را كه به من نسبت دادى راست باشد از خدا مى خواهم كه مرا بيامرزد، و اگر دروغ گفتى و تهمت زدى از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد. آن مرد از اين بزرگوارى و خوش رفتارى شرمنده شد پيشانى امام را بوسيد و گفت آنچه من گفتم در تو نيست ، و من به اين بدى ها سزاوارترم .(177)
7- در حالات امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه مردى از اهل شام در مدينه منزل گزيده بود، و غالبا به مجلس آن حضرت مى آمد و مى گفت اشتباه نشود من به خاطر محبّت و دوستى به منزل شما نمى آيم ، بلكه در روى زمين ، كسى از شما اهل بيت نزد من مبغوض تر نيست ، و مى دانم دشمنى با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است ، ولى چون تو دارى فضايل و علوم مختلف همراه با فصاحت بيان هستى ، از سخنانت خوشم مى آيد لذا به مجلس تو مى آيم .
امام در پاسخ او مى فرمود: ((لن تخفى على اللّه خافية ؛ چيزى بر خدا پنهان نيست )).
مدّتى گذشت ، به امام خبر دادند كه مرد شامى بيمار شده و بيماريش شديد است ، مرد شامى به بازماندگانش سفارش كرده بود، هنگامى كه من مردم نزد محمد بن على الباقر عليه السّلام برويد و از او بخواهيد كه بر من نماز بگذارد، و به او بگوئيد كه من چنين وصيتى را كردم . صبحگاهان بود كه به امام خبر دادند او از دنيا رفته و چنين وصيتى كرده است - در حالى كه امام عليه السّلام در مسجد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مشغول تعقيب نماز صبح بود - امام فرمود: عجله نكنيد تا من بيايم ، سرزمين شام سرزمين سرد، و حجاز، منطقه گرم است ، ممكن است اين شخص گرمازده شده باشد، امام دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشت ، و مدتى دعا كرد. سپس برخاست و به منزل آن مرد شامى آمد و با صداى بلند آن مرد را كه تصوّر مى كردند مُرده است صدا زد. مرد شامى گفت : ((لبّيك يابن رسول اللّه )). حضرت او را نشاند و تكيه به چيزى داد، غذاى رقيقى براى او طلب كرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سينه و شكم او را خنك كنيد (همان كارى كه امروز با گرمازدگان مى كنند) آنگاه حضرت بازگشت ، چيزى نگذشت كه مرد شامى سلامتى خود را باز يافت ، خدمت امام آمده گفت : عرض خصوصى دارم . حضرت مجلس را خلوت كرد، مرد شامى عرض كرد: من شهادت مى دهم كه تو حجّت خدا بر خلقى ، و هر كس راهى جز راه شما برود گمراه و زيان كار است .
حضرت فرمود: مگر چه شده ؟ عرض كرد: شكى ندارم كه روح مرا قبض كردند و مرگ را با چشم خود ديدم ناگاه صدايى شنيدم كه مى گفت روح او را به تنش بازگردانيد چون محمد بن على صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از ما درخواست كرده است .(178)
8- در حديث معروفى در حالات امام ششم و در مقدّمه ((توحيد مفضّل )) مى خوانيم : ((مفضّل )) مى گويد روزى بعد از نماز عصر در روضه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم (ميان مقبره و منبر پيامبر اكرم ) نشسته بودم و در عظمت پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و مواهبى كه خدا به او داده است انديشه مى كردم ، ناگهان چشمم به ((ابن ابى العوجاء)) (يكى از ملحدان معروف آن زمان ) افتاد، كه در ميان جمعى از يارانش نشسته و براى آنها سخن مى گويد به طورى كه من سخنانش را مى شنيدم ، صاحب اين قبر به كمالات زيادى نائل شد، يكى از يارانش گفت : او مرد فيلسوفى بود كه ادّعاى نبوّت عظيمى كرد، و معجزاتى براى مردم آورد، عقل ها را متحيّر ساخت ، هنگامى كه مردم گروه گروه در دين او وارد شدند، او نام خود را در كنار نام خدا قرار داد و در شبانه روز پنج بار در اذان و اقامه نام او را همراه نام خدا مى برد، ((ابن ابى العوجا)) گفت : سخن درباره محمّد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را بگذار كه عقل من درباره او حيران شده ، سخن از اساس آفرينش بگو كه تصوّر من اين است ، جهان ابدى و ازلى است و خالق و مربّى اى ندارد.
((مفضّل )) مى گويد: خشم و غضب ، تمام وجود مرا فراگرفت ، رو به او كردم و گفتم : اى دشمن خدا تو راه اِلحاد و انكار را در پيش گرفتى و خالق متعال را انكار كردى ، خدائى كه آثار قدرت و عظمتش در تمام وجود تو نمايان است .
((ابن ابى العوجاء)) گفت : چرا اين گونه سخن مى گوئى اگر از علماى كلام و عقائدى استدلال كن ! اگر دليل قانع كننده اى داشتى ما مى پذيريم ، و اگر از دانشمندان نيستى ما را با تو سخنى نيست ، و اگر از ياران جعفربن محمدالصادق عليه السّلام هستى او هرگز با ما اين چنين سخن نمى گويد، او سخنانى از ما شنيده كه بسيار از آنچه تو شنيده اى تندتر و شديدتر است ، ولى هرگز با درشتى با ما سخن نگفته او آدم عاقل و فهميده و خويشتن دارى است كه هرگز با كسى برخورد تند نمى كند و به درشتى سخن نمى گويد، او با حوصله گوش به سخنان ما فرامى دهد، هنگامى كه سخن ما به پايان رسيد و پنداشتيم او را قانع كرده ايم ، او با منطق قوى و دلائل پُرقدرتى به ما پاسخ مى گويد و راه را بر ما مى بندد، اگر تو از ياران او هستى ، اين گونه با ما سخن بگو.(179)
اين حديث نشان مى دهد كه امام صادق عليه السّلام حتّى در برابر دشمنان لجوج و نامؤ دّب ، با نرمش سخن مى گفت ، و آنها را شيفته حُسن و خُلق خود مى نمود.
9- در حالات موسى بن جعفر عليهماالسّلام مى خوانيم ، كه مردى از دودمان خليفه مردم ، در مدينه بود كه امام را بسيار اذيت و آزار مى كرد، و به اميرمؤ منان على عليه السّلام ناسزا مى گفت ، بعضى از ياران امام عرض كردند اجازه بده او را به قتل برسانيم (و شرّ او را دفع كنيم ).
امام عليه السّلام با شدت از اين كار منع كرد و پرسيد جايگاه اين دشمن ما كجا است ؟
عرض كردند در يكى از نواحى اطراف مدينه زراعت مى كند، امام سوار بر مركب شد و به سوى مزرعه او آمد و مشاهده كرد، او در مزرعه است امام با مركب خود وارد مزرعه شد، آن مرد فرياد كشيد چه كار مى كنى ؟ زراعت ما را پايمال نكن . امام اعتنا نكرد و نزد او آمد و با خوش رويى و خنده فرمود چقدر خرج اين مزرعه كرده اى ؟
عرض كرد: صد دينار، فرمود: چقدر اميددارى از آن بهره بردارى كنى ؟ عرض كرد: علم غيبت ندارم ، فرمود: من مى گويم چقدر اميددارى عائد تو شود، عرض كرد: دويست دينار، امام فرمود: اين سيصد دينار را بگير و زراعت تو مال خودت آن مرد (شديدا تحت تاءثير اين حُسن خُلق و كرامت نفس و محبّت امام واقع شد و) برخاست و سر حضرت را بوسيد، امام بازگشت و به مسجد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمد، ناگهان آن مرد را در مسجد يافت كه در گوشه اى نشسته ، هنگامى كه چشمش به امام افتاد گفت : ((اللّه اءعلم حيث يجعل رسالته ؛ خدا آگاه تر است كه نبوّت (و امامت ) را در كجا قرار دهد)).
يارانش به او گفتند داستانت چيست ؟ تو قبلا حرف هايى برخلاف اين مى زدى ، او با يارانش به تندى سخن گفت و آنها را نهى كرد و پيوسته به امام دعا مى كرد، امام به اصحاب خود كه قبلا اراده كُشتن او را داشتند فرمود: ((كداميك از اين دو بهتر بود، كارى را كه شما قصد داشتيد، يا كارى كه من قصد داشتم )).(180)
10- در حالات امام على بن موسى الرضا عليه السّلام و برخورد محبّت آميز او با مردم چنين آمده است : يكى از ياران او مى گويد: من در خدمتش در مجلسى بودم در حالى كه گروه زيادى از مردم اجتماع كرده بودند و از مسائل حلال و حرام سؤ ال مى كردند، ناگهان مردى قدبلند و گندمگون بر او وارد شد و سلام كرد و گفت من يكى از دوستان شما، و از دوستان پدران و اجدادتان هستم ، من از حج مى آيم ، زاد و توشه خود را از دست داده ام و چيزى كه مرا به مقصدم برساند ندارم اگر صلاح بدانيد مبلغى به من بدهيد و مرا به شهر خود برسانيد، خداوند به من نعمت داده هنگامى كه به شهرم رسيدم آنچه را كه به من عطا فرموديد آن را از طرف شما انفاق مى كنم ، چون من نياز به صدقه ندارم . فرمود بنشين خدا رحمتت كند سپس رو به مردم كرد و با آنها سخن مى گفت (و سؤ الاتشان را جواب مى داد) تا پراكنده شدند و من با دو نفر ديگر در خدمتش بوديم ، فرمود: اجازه بدهيد من به اندرون خانه بروم ، برخاست و داخل اتاق خود شد، سپس برگشت و دست خود را از بالاى در بيرون آورد و صدا زد اين مرد خراسانى كجاست ؟ فرمود: اين دويست دينار را بگير و براى هزينه سفرت از آن بهره بردارى كن و به آن تبرّك بجوى و چيزى از طرف من انفاق نكن . و هم اكنون برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم . هنگامى كه مرد خراسانى رفت ، امام بيرون آمد، يكى از حاضران عرض كرد، فدايت شوم محبّت زيادى درباره اين مرد كرديد، چرا خود را از آن پنهان نموديد؟ فرمود: مى ترسيدم آثار ذلّت سؤ ال ، در صورت او ببينم (مى خواستم شرمنده نشود).(181)
11- در حالات امام جواد محمد بن على عليهماالسّلام آمده است كه يكى از يارانش مى گويد: خدمت آن حضرت بودم ، گوسفندى از يكى از كنيزان آن حضرت گم شده بود، يكى از همسايه ها را گرفته بودند و كشان كشان خدمتش آوردند و مى گفتند تو گوسفند ما را سرقت كرده اى . امام فرمود: دست از همسايگان ما برداريد، آنها گوسفند شما را سرقت نكرده اند، گوسفند شما در خانه فلان كس است برويد و آن را از خانه او بياوريد، آنها رفتند و گوسفند را در خانه او ديدند و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره كردند، در حالى كه او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را سرقت نكرده است . سرانجام او را نزد حضرت آوردند. امام فرمود: واى بر شما به اين مرد ستم كرده ايد، گوسفند بدون اطلاع او وارد خانه اش شده است سپس امام دستور داد در برابر پاره كردن لباس او و كتك زدن چيزى به او بدهند (و او را راضى كنند و با محبّت بازگردانند، و آنها چنين كردند).(182)
12- در حالات امام هادى عليه السّلام مى خوانيم كه يكى از ياران آن حضرت به نام ((ابوهاشم جعفرى )) مى گويد در تنگناى شديدى واقع شدم و به خدمت امام هادى عليه السّلام رفتم ، تا به او شكايت كنم ، پيش از آنكه من سخن آغاز كنم ، امام فرمود: اى ((ابوهاشم )) كدام يك از نعمت هاى الهى را مى خواهى شُكر آن را ادا كنى ؟ ابوهاشم مى گويد: من از اين سخن ناراحت شدم و سكوت كردم و ندانستم چه در پاسخ بگويم . امام خودش ادامه داد و فرمود خداوند ايمان را به تو روزى كرد، و بدن تو را به وسيله آن بر آتش دوزخ حرام نمود، خداوند سلامت و تندرستى به تو داد و تو را براطاعتش يارى كرد، خداوند قناعت به تو روزى داد تا در پيش مردم بى ارزش نشوى .
اى ابوهاشم ! من ابتدا به سخن كردم براى اين كه گمان كردم مى خواهى شكايتى از كسى كه اين نعمت ها را به تو ارزانى داشته است نزد من مطرح كنى ، و من دستور دادم يكصد دينار به تو بدهند، آن را بگير (و مشكل خود را با آن مرتفع كن ).(183)
اين بزرگوارى و حُسن برخورد سبب شد كه او راضى و خشنود، بى آنكه طرح شكايتى از زندگى خود كند، از خدمت امام باز گردد.
13- مرحوم ((كلينى )) در جلد اوّل ((اصول كافى )) درباره حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل مى كند كه آن حضرت را در نزد شخصى به نام ((على بن نارمش )) كه از دشمن ترين مردم نسبت به آل ابى طالب بود (از سوى بنى عباس ) حبس كرده بودند و به آن مرد دستور داده شده بود كه هر چه مى توانى بر آن حضرت سخت بگير و آزار و شكنجه كن ! ولى يك روز بيشتر نگذشته بود كه آن مرد (ناصبى خشن ) چنان در برابر امام نرم شد كه صورت بر پاى مباركش مى گذارد و به عنوان احترام و بزرگداشت چشم به زيرمى انداخت و نگاه به حضرت نمى كرد. هنگامى كه از نزد امام بيرون آمد به كلّى دگرگون شده بود و سخت به امام اعتقاد پيدا كرده و بهترين سخنان را درباره حضرت مى گفت (184) اين نشان مى دهد كه رفتار امام از نظر عبادت و اطاعت و حُسن خُلق و حُسن رفتار به قدرى عالى بوده كه در اين مدت كوتاه ، سرسخت ترين دشمنان را به بهترين دوستان مبدّل ساخت .
14- درباره حضرت مهدى ولى عصر عليه السّلام ارواحنافداه ، و حُسن خُلق و برخورد مملو از لطف و عنايتش به افرادى كه به محضرش رسيده اند سخن بسيار است ، از جمله مرحوم ((محدث نورى )) در كتاب ((جنّة الماءوى )) از يكى از علماى معتمد نجف اشرف نقل مى كند كه در نجف اشرف مرد با ايمان و مخلصى بود به نام ((شيخ محمد))، او گرفتار ناراحتى شديد سينه بود به گونه اى كه همراه سرفه ، اخلاط خون آلود از سينه او خارج مى شد، و در نهايت تنگدستى مى زيست ، و غالبا به اطراف نجف براى تحصيل روزى مى رفت ، امّا به قدر كافى چيزى عايد او نمى شد، در عين حال سخت علاقه مند بود كه با دخترى از اهل نجف ازدواج كند، و هر زمان خواستگارى مى رفت با جواب منفى رو به رو مى شد، زيرا فقير و فاقد امكانات بود، ((هنگامى كه فقير و بيمارى و نوميدى از ازدواج با آن دختر، او را تحت فشار قرار داد، تصميم گرفت به آنچه در ميان اهل نجف معروف بود كه براى حل مشكل ، چهار شب چهار شنبه به ((مسجد كوفه )) بروند و به ذيل عنايت ولى عصر (عج ) متوسّل شوند تا به ديدار آن امام بزرگوار نايل گردند و به مقصود خود برسند))، عمل كند.
اين كار را شروع كرد و پى در پى شب هاى چهارشنبه به مسجد كوفه مى رفت تا شب آخر فرارسيد، شبى بود زمستانى و تاريك و تواءم با بادهاى سخت و كمى باران .
او مى گويد آن شب من بر سكويى كه نزديك در مسجد بود نشسته بودم و نمى توانستم وارد مسجد شوم ، زيرا از اين مى ترسيدم كه مسجد به خاطر خون ريزى سينه ام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششى در برابر سرما نداشتم ،
انبوه شديدى بر من سنگينى مى كرد و دنيا در نظرم تيره و تار شده بود، پيش خود فكر مى كردم ، شبها يكى پس از ديگرى گذشت و با اين همه رنج و زحمت و مشقت و خوف ، در اين چهل شب به جايى نرسيدم ، در حالى كه ياءس و نوميدى تمام وجود مرا فراگرفته بود، احدى در مسجد حضور نداشت ، من آتشى براى تهيه قهوه برافروخته بودم كه به آن عادت داشتم ترك كنم ، و قهوه اى كه با من بود بسيار كم بود، ناگهان ديدم مردى از طرف در به سوى من آمد، همين كه چشمم به او افتاد، پيش خود گفتم : اين يكى از عرب هاى باديه نشين اطراف مسجد است و آمده است كه از قهوه من بنوشد، و در اين شب تاريك بى قهوه بمانم .
در همين حال كه در انديشه بودم ، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام كرد و در برابر من نشست ، تعجّب كردم ، چگونه نام مرامى داند گفتم شايد از يكى از قبايل اطراف نجف باشد كه من گاهى براى گرفتن كمك به سراغ آنها مى روم ، سؤ ال كردم آيا شما از فلان طايفه ايد؟ گفت : نه ، قبيله ديگرى را نام بردم گفت : نه ، و هر چه گفتم جواب منفى داد، من عصبانى شدم و به عنوان استهزاء گفته شما از قبيله طُرى طِره هستيد (طرى طره لفظ بى معنايى بود) آن بزرگوار اين سخن را كه شنيد تبسّم كرد، و خشمگين نشد، فرمود: ايرادى ندارد بگو ببينم براى چه به اينجا آمده اى ؟ گفتم به تو چه مربوط است كه در اين كارها دخالت مى كنى ؟
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:45 PM
next page
fehrest page
back page
فرمود: ضررى ندارد، اگر براى من بازگو كنى ! من از حُسن اخلاق و بيان شيرين او سخت در شگفتى فرورفتم و قلبم به او متمايل شد، هر چه بيشتر سخن مى گفت بر محبّتم افزوده مى شد. من عادت به كشيدن توتون داشتم و از پيپ استفاده مى كردم ، آماده كردم و به او تعارف نمودم ، فرمود براى تو اشكالى ندارد ولى من از آن استفاده نمى كنم ، يك فنجان قهوه براى او ريختم ، از من گرفت ، مقدار كمى از آن نوشيد و بقيه را به من داد و گفت : بقيه را بنوش !، لحظه به لحظه علاقه من به او بيشتر مى شد به او گفتم : برادر! خداوند در اين شب تاريك تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى ! سپس شرح حال خود را براى او با ذكر سه مشكلِ مهم زندگيم بازگو كردم ، و گفتم كه براى حل آنها به اينجا آمده و اين همه زحمت برخود هموار كردم ، فرمود: امّا سينه تو خوب شد، و در آينده نزديك آن دختر به ازدواج تو برمى آيد ولى فقر تو تا پايان عمر برطرف نخواهد شد. من توجّه نداشتم كه او چه مى گويد و چگونه از آينده خبر مى دهد، اين مطلب گذشت ، و بعد از ماجراى عجيبى از نظرم پنهان شد، هنگام صبح احساس كردم سينه ام كاملا سالم است و بيش از يك هفته نگذشته بود كه وسايل ازدواج با آن دختر از جايى كه انتظار نداشتم فراهم شد، ولى فقر من همچنان باقى ماند.(185)
آنچه در بالا آمد گوشه اى از سيره پيشوايان بزرگ اسلام عليهم السّلام و تجلياتى از حُسن و خُلق آنها دربرخورد با دوست و دشمن بود، اين نمونه ها نشان مى دهد كه آن بزرگواران تا چه حد در اين زمينه تاءكيد و اصرار داشتند كه همه دربرخوردهاى خود نهايت حُسن خُلق را رفتار كنند. و آنچه را قرآن مجيد درباره پيغمبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرموده ، عملا نشان دهند. آرى دعوت آنها به حُسن خُلق تنها با زبان روايات نبود، بلكه با عمل عالى ترين پيام را به ما دادند.
سوء خلق و آثار آن
نقطه مقابل حُسن خُلق ، سوءخلق است كه مى توان آن را به بدزبانى و خشونت تفسير كرد.
افراد بداخلاق و داراى سوءخلق ، بلاى عظيمى براى خود و خانواده و جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند محسوب مى شوند.
سوءخلق از مهمترين عوامل نفرت و انزجار و پراكندگى است و كسانى كه به اين درد بزرگ مبتلا هستند، غالبا در جامعه منزوى مى شوند، و مردم با آنها قطع رابطه مى كنند، و اگر به خاطر الزام هاى اجتماعى يا پُست يا مقامشان مجبور به مراوده با آنها باشند، در دل بر آنها نفرين مى فرستند، و تا بتوانند از آنها مى گريزند.
هرگاه اين بيمارى اخلاقى در عالمان دينى و خادمان مذهب پيدا شود، خطر بسيار بزرگى به دنبال دارد و آن اين كه سبب بدبينى و سوءظن مردم به اصل مذهب و فرار آنها از دين خواهد شد. و اين گناهى است بسيار بزرگ كه چيزى نمى تواند آن را جبران كند.
به همين دليل در روايات اسلامى شديدترين تعبيرات درباره سوءخلق ديده مى شود، تعبيراتى بسيار تكان دهنده و گاه وحشت زا، كه گلچينى از آن را در ذيل ، از نظر خوانندگان عزيز مى گذرانيم :
1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((ايّاكم و سوء الخُلق فانّ سوء الخُلق فى النّار لامحالة ؛ از سوءخلق بپرهيزيد كه اين عمل سرانجام آتش است )) (و صاحب خود را نيز به آتش دوزخ گرفتار مى كند).(186)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم كه : سوءخلق گناهى است كه توبه ندارد. و فرمود: ((اءبى اللّه لصاحب الخُلق السّيّى بالتّوبة ؛ خداوند از پذيرش توبه افراد بداخلاق ابا دارد)) عرض كردند: يا رسول اللّه ! چرا و چگونه ؟
فرمود: ((لانّه اذا تاب من ذنب وقع فى اءعظم من الذّنب الّذى تاب منه ؛ زيرا هنگامى كه از گناهى توبه كند در گناه بزرگترى واقع مى شود)).(187)
ممكن است منظور از اين سخن اين باشد كه افراد بداخلاق ، هنگامى كه در موردى توبه مى كنند، در حالى كه بداخلاقى از وجود آنها ريشه كن نشده ، عقده آن را در جاى ديگر و به صورت شديدتر باز مى كنند، و به همين دليل هرگز موفق به توبه كامل نمى شوند، مگر اين كه اين رذيله اخلاقى را از وجود خود ريشه كن سازند.
3- حضرت على عليه السّلام سوءخلق را بدترين مصيبت شمرده و مى فرمايد: ((اءشدّ المصائب سوء الخلق ؛ شديدترين مصيبت ها سوءخلق است )).(188)
چه مصيبتى از آن بالاتر كه انسان را در جامعه منزوى مى كند و تمام پيوندها را ميان او و خلق و خالق قطع مى نمايد.
4- و نيز از همان حضرت مى خوانيم كه فرمود: ((لا وحشة اءوحش من سوء الخُلق ؛ وحشتى بدتر از سوءخلق نيست )).(189)
دليل آن روشن است ، زيرا انسان را در تنهايى عجيبى فرومى برد.
5- به همين دليل در حديث ديگرى مى فرمايد: ((لا عيش لسيّى الخُلق ؛ انسان بداخلاق زندگى ندارد)).(190) چرا كه هم خودش در زحمت است و هم اطرافيان و معاشرين او در عذابند.
6- شبيه اين تعبير امّا با يك تفاوت روشن در يك حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : ((لاسودد لسيّى الخُلق ؛ انسان بداخلاق در جامعه ، بزرگى و آقايى پيدا نمى كند)).(191)
دليل آن هم روشن است زيرا نخستين شرط بزرگى و آقايى جاذبه اخلاقى و مهر و محبّت و ادب است ، و آن كس كه اين سرمايه را ندارد، به آن نخواهد رسيد.
7- و نيز از همان حضرت حديث گوياى ديگرى در اين زمينه آمده است ، مى فرمايد: ((المؤ من ليّن الاءريكة ، سهل الخليقة ، الكافر شرس الخليقة سيّى الطّريقة ؛ مؤ من نرم و انعطاف پذير و خوش خلق است ، و كافر بداخلاق و بد روش است )).(192)
و به اين ترتيب حُسن خُلق ، يكى از نشانه هاى ايمان ، و سوءخلق يكى از نشانه هاى كفر مى باشد.
درمان سوءخلق
آنچه كه در بالا آمد و روايات فراوان ديگرى كه براى پرهيز از طولانى شدن سخن ، از ذكر آنها خوددارى شد، به روشنى گواه مى دهد كه سوءخلق يكى از بدترين و مزاحم ترين صفات است كه آثار مرگبارى در زندگى انسان و اطرافيان او دارد، و افق زندگى را تيره و تار و شهد حيات را در كام انسان مبدّل به شرنگ مى كند.
بنابراين كسانى كه گرفتار اين رذيله اخلاقى هستند بايد هر چه زودتر براى درمان خود بكوشند، و از طرقى كه علما و بزرگان اخلاق گفته اند بهره گيرند، از جمله اين كه : مبتلايان به اين صفت رذيله بايد همه روزه در عواقب شوم آن بينديشند و روايات بالا و سخنان بزرگان را مكرر در مكرر مرور كنند و آثار شوم آن را در زندگى مبتلايان به آن مشاهده نمايند كه چگونه مردم از آنها متنفّر مى شوند، و در زندگى در برابر حوادث سخت تنها مى مانند، و در مجموع رانده درگاه خدا و خلق خواهند شد.
اين نكته نيز حائز اهمّيّت است كه براى ريشه كن كردن صفات زشت اخلاقى بايد از تمرين و رياضت استفاده كرد، و در اين طريق پافشارى نمود، خوش خولقى را - هر چند تصنّعى باشد - پيشه خود ساخت ، تا اين امر به صورت عادت و ملكه در آيد، و همين كه عوامل سوءخلق پيش مى آيد، انسان خودش را از آن دور كند و به امورى ديگرى مشغول سازد، به نماز و عبادت و زيارت برخيزد، يا خود را سرگرم ورزش و سرگرمى هاى سالم ديگر نمايد.
و نيز همه روز به خود تلقين كند كه من بداخلاق نيستم و داراى حسن خلقم ، اين تلقين تدريجا اثر مى گذارد، و جوانه هاى حُسن خُلق بر شاخسار وجودش نمايان مى شود، و آثار سوءخلق برچيده خواهد شد.
گاه مى شود كه سوءخلق ، بر اثر گرسنگى ، تشنگى و يا بيمارى هاى جسمانى پيدا مى شود در اين گونه موارد بايد به درمان ريشه هاى آن پرداخت ، و از تماس زياد با مردم خوددارى كرد.
و گاه مى شود كه اين رذيله اخلاقى از دوستان و رفيقان بد خلق به انسان منتقل مى شود بايد با اين گونه افراد قطع رابطه نمود، و با كسانى رابطه برقرار كرد كه داراى فضيلت حسن اخلاقند.
بداخلاق ترين مردم اگر به دستورهاى بالا عمل كنند و تصميم و اراده قوى براى اصلاح خويشتن داشته باشند، به يقين نتيجه خواهند گرفت .
مزاج و شوخى
در روايات اسلامى و همچنين كلمات بزرگان اخلاق ، بحث هاى گسترده اى در زمينه مزاج و شوخى آمده است كه جمع بندى همه آنها انسان را به اينجا مى رساند كه ((مزاح )) اگر در حد اعتدال باشد و آلوده به گناهى نشود، نه تنها چيز بدى نيست بلكه مى توان آن را بخشى از مساءله حُسن خُلق و گشاده رويى و اخلاق فاضله محسوب داشت ، و بى شك اگر به افراط كشيده شود، يا با گناه آلوده گردد مبدل به يكى از رذايل اخلاقى مى شود. و گاه ممكن است خطرات آن از خطرات سخنان جدى بيشتر باشد، چرا كه در مزاح نوعى آزادى وجود دارد كه در سخنان جدّى نيست .
از سيره پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و امامان عليهم السّلام و بزرگان دين نيز استفاده مى شود كه آنها عملا مزاح را به صورت معتدل در زندگى خود داشتند.
با اين اشاره به سراغ بخشى از رواياتى كه مزاح را نيكو شمرده و سپس به سراغ رواياتى كه از آن مذمت كرده است مى رويم تا طريق جمع ميان اين دو گروه از فحواى روايات روشن شود.
1- در حديثى از حضرت على عليه السّلام مى خوانيم كه درباره پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين مى فرمود: ((كان رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ليسرّ الرّجل من اءصحابه اذا رآه مغموما بالمداعبة ؛ رسول خدا هر گاه يكى از ياران خود را اندوهگين مى ديد او را با شوخى و مزاح خوشحال مى كرد)).(193)
آرى آن حضرت از مزاح براى يك هدف انسانى مطلوب بهره مى گرفت ، و دل هاى غمگين را پُر از سرور مى كرد.
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه به يكى از ياران خود فرمود: ((كيف مداعبة بعضكم بعضا؛ چگونه شما با يكديگر شوخى مى كنيد))؟
او پاسخ گفت : بسيار كم .
امام فرمود: ((فلا تفعلوا فانّ المداعبة من حُسن الخُلق ، و انّك لتدخل بها السّرور على اءخيك و لقد كان رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم يداعب الرّجل يريد اءن يسرّه ؛ اين كار را نكنيد (و مزاح را ترك نگوييد) زيرا مزاح شاخه اى از حُسن خُلق است ، و به وسيله آن شادى در دل برادر مؤ من خود وارد مى كنى و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم با افرادى شوخى مى كرد، تا آنها را خوشحال كند)).(194)
3- در حديث ديگرى از همان امام عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((ما من مؤ من الّا و فيه دعابة ، قلت و ما الدّعابة قال المزاح ؛ هيچ مؤ منى نيست مگر اين كه در او دعابه وجود دارد، راوى مى گويد: سؤ ال كردم دعابه چيست ؟ فرمود: مزاح است )).(195)
از اين تعبير استفاده مى شود مؤ منان نبايد خشك باشند، و يكى از شاخه هاى حُسن خُلق مزاح هاى حساب شده و تواءم با تقوا است .
4- از روايات استفاده مى شود كه گاه پيشوايان معصوم عليهم السّلام ديگران را تشويق مى كردند كه در مجلس آنها مزاح كنند و مايه ادخال السّرور گردند. مرحوم ((كلينى )) در كتاب ((كافى )) در حديثى نقل مى كند، كه يك نفر اعرابى بود كه گاه خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى آمد و هديه اى مى آورد، سپس عرض مى كرد: پول هديه ما را محبّت فرمائيد. پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خنديد. و لذا گاهى كه حضرت اندوهگين مى شد، مى فرمود: اعرابى كجا است اى كاش مى آمد.(196)
5- در احاديث ، نمونه هايى از مزاح هاى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به افراد ديده مى شود كه در نوع خود جالب و آموزنده است از جمله در حديثى داريم كه : زنى به نام ((امّ ايمن )) خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده عرض كرد: همسرم از شما دعوت كرده ، فرمود: همسرت كيست ، همان كسى كه در چشمش سفيدى است . زن عرض كرد به خدا سوگند چشم او سفيد نيست ، فرمود: من مى دانم كه در چشم او سفيدى است ، عرض كرد: ((لا واللّه ؛ نه به خدا سوگند)). فرمود: ((هر كس در چشمانش سفيدى (و سياهى ) است )).(197)
* * *
در برابر اين احاديث ، احاديث فراوانى وارد شده كه از مزاح نهى مى كند از جمله :
1- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((ايّاكم المزاح فانّه يذهب بماء الوجه و مهابة الرّجال ؛ از مزاح بپرهيزيد كه آبرو و ابهّت انسان را مى برد)).(198)
2- باز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((اذا اءجببت رجلا فلا تمازحه و لاتماره ؛ هنگامى كه كسى را دوست داشتى مزاح با او مكن و جرّ و بحث با او منما)).(199)
3- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((ايّاكم و المزاح فانّه يجرّ السّخيمة و يورث الضّغينة و هو السّبّ الاءصغر؛ از مزاح بپرهيزيد كه سبب كينه و عداوت است ، و دشنام كوچك محسوب مى شود)).(200)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((لا تمازح فيجترء عليك ؛ مزاح مكن كه افراد بر تو جرى و جسور نمى شوند)).(201)
* * *
بنابراين آنچه در اين روايات كوتاه و پُرمعنى آمده است ، مزاح مى تواند آبرو و شخصيّت انسان را بر باد دهد، سبب عداوت و دشمنى گردد، و مانند دشنام تاءثير سوء بگذارد و موجب جرئت و جسارت افراد نادان بر انسان گردد.
از مطالعه اين تعبيرات به خوبى مى توان در يافت كه راه جمع ميان گروه اوّل از روايات كه تشويق به مزاح مى كند و گروه دوّم كه از آن به شدّت نهى مى كند چيست ؟
توضيح اين كه : مزاح امرى است بسيار پيچيده ، و گاه شوخى ها از جدّى ها جدى تر است ، و به تعبير ديگر، مزاح بسيار ظريف و شكننده است ، و اگر از حساب و كتاب خارج شود، آثار آن بسيار ويران گر و مخرّب است .
اگر مزاح در حدّ اعتدال و صرفا براى ادخال سرور و شادمانى در قلب مؤ من و رفع خستگى ها و اندوه ها باشد، و تمام جهات شرعى در آن رعايت گردد به يقين مطلوب است و مورد رضاى خدا.
ولى اگر مزاح به قصد انتقام جويى و بردن آبروى اشخاص ، و اعمال كينه توزى است ، مخصوصا در مواردى كه از طريق جدّى ، اين كارها امكان پذير نيست ، و گروهى به شوخى و مزاح براى رسيدن به اهداف شيطانى خود پناه مى برند، بدون شك مبغوض و منفور، و گاه از دشنام هم بدتر است .
همچنين اگر در مزاح از كلمات ركيك و سخنان سبك و كودكانه استفاده شود بى شك سبب آبروريزى و از بين بردن شخصيّت انسان است .
و نيز اگر مزاح در برابر كسانى كه ظرفيت آن را ندارند و حريم شخصيّت اشخاص را نمى شناسند انجام گيرد، اى بسا راه را براى جرئت و جسارت آنها باز مى كند و آنها نيز هر چه بخواهند مى گويند.
اين گونه مزاح ها، نه تنها مطلوب نيست ، بلكه گاهى در سلك گناهان كبيره قرار مى گيرد.
راهيان راه حق و سالكان الى اللّه و طالبان تهذيب نفس بايد در مورد مزاح به هوش باشند، نه آن را از زندگى حذف كنند، و به صورت انسانى عبوس و خشك و فاقد احساس و محبّت در آيند، و نه به وسيله آن آلوده گناهان يا اعمال منافى مروّت گردند، و بسيار ديده ايم كه افرادِ ظاهرا متدين گاهى در جلسات خود به عنوان مزاح و شوخى سخنانى مى گويند يا حكايتى نقل مى كنند كه گاه غيبت يا تهمت و يا اشاعه فحشاء، و يا سبب ريختن آبروى مسلمانان مى گردد.
از اين گذشته مزاح هر چند هيچ مطلب خلافى در آن نباشد اگر زياد شود غالبا آثار منفى دارد، و به گفته بعضى از بزرگان : ((المزاح فى الكلام كالملح فى الطّعام ؛ مزاح در سخن مانند نمك در غذاست (كه اگر از حد بگذرد شور، و اگر كم باشد بى نمك مى شود))).
اضافه بر كسانى كه زياد شوخى مى كنند سخنان جدّى آنها از ارزش مى افتد، و مردم سخنان آنان را به عنوان جدّى قبول نمى كنند، چنانكه در حديث اميرمؤ منان على عليه السّلام وارد شده است ((من كثر هزله بطل جّده ؛ كسى كه شوخى اش زياد شود، جدّى اش باطل مى شود)).(202)
اين نكته نيز حائز اهمّيّت است كه گاه مزاح ها، اهداف جدّى را تعقيب مى كند، اگر اين هدف هاى جدّى ، مسايل تربيتى و سازنده باشد بسيار خوب است ، مثلا از طريق شوخى به كسى فهمانده شود كه بايد در امور دينى و اخلاقى كوشا باشد، اين كار بسيار خوبى است ، ولى اگر هدفهاى جدّى نهفته در مزاح مسايل تخريبى و مفسده انگيز و انتقام جويى و مانند آن باشد، بسيار زشت و ناجوانمردانه است كه انسان در لباس مزاح آبروى افراد را ببرد و بر شخصيّت آنها ضربه وارد كند.
َََ
6: امانت و خيانت
اشاره :
امانت از مهمترين فضايل اخلاقى و ارزشهاى اسلامى و انسانى است كه با تاءكيد فراوان در قرآن و احاديث از آن ياد شده است و علماى اخلاق و سالكان الى اللّه اهمّيّت فوق العاده اى براى آن قائلند، و به عكس خيانت از بزرگترين گناهان و نكوهيده ترين رذايل اخلاقى است .
امانت سرمايه اصلى جامعه انسانى و سبب پيوند مردم با يكديگر و نظم معاش و معاد آنها است ، در حالى كه خيانت آتش سوزانى است كه همه پيوندها را از ميان مى برد، و سبب هرج و مرج جامعه و فقر و ضعف و بدبختى است . امانت از صفاتى است كه هم در رابطه خلق با خالق و هم انسانها نسبت به يكديگر و هم انسان نسبت به خودش و هم نسبت به محيطزيست او صادق است . كتاب هاى آسمانى و آيين هاى الهى امانت هاى خدا در نزد مردم است .
نعمت هاى معنوى و مادّى كه خداوند در جسم و جان انسان آفريده هم امانت هاى او هستند.
اموال و ثروت هاى مردم و پُست ها و مقام هاى اجتماعى ، امانت هايى است كه مردم ماءموريت به حفظ آنها هستند.
فرزندان در دست پدر و مادر، و شاگردان در نزد معلّمان همه امانت هاى الهى محسوب مى شوند.
آب و خاك و هوا و آنچه خداوند براى زندگى و حيات بشر در جهان طبيعت آفريده هر كدام امانتى گرانبها در دست انسان ها است ، كه خيانت نسبت به آنها گناه بزرگى است .
با توجّه به وسعت مفهوم ((امانت )) و ((خيانت )) و گسترش دامنه آن در ابعاد مختلف اهمّيّت اين فضيلت اخلاقى بيش از پيش آشكار مى شود.
با اين اشاره به آيات قرآن باز مى گرديم و به كلام الهى در زمينه امانت و خيانت گوش جان فرامى دهيم .
در قرآن مجيد امانت به صورت مفرد يا جمع بارها تكرار شده .
و در مورد شش نفر از پيامبران بزرگ الهى جمله ((انّى لكم رسول اءمين )) ((من براى شما فرستاده امينى هستم )) در آيات قرآن درباره نوح عليه السّلام (شعراء - 107) و هود (شعراء - 125) و صالح (شعراء - 143) و لوط (شعراء - 162) و شعيب (شعراء - 178) و موسى (دخان - 18) ديده مى شود، كه نشانه واضحى از اهمّيّت اين فضيلت اخلاقى است كه در كنار امر رسالت قرارگرفته ، و بدون آن هرگز اعتماد امّت ها به رسولان جلب نمى شود.
از اين گذشته آيات متعدّدى در سوره هاى مختلف پيرامون اهمّيّت امانت و لزوم رعايت كردن آن ديده مى شود كه ذيلا به سراغ تفسير آنها مى رويم .
1- والّذين هم لاماناتهم عهدهم راعون . (مؤ منون - 8، معارج - 32)
2- انّ اللّه ياءمركم اءن تؤ دّوا الاءمانات الى اءهلها و اذا حكمتم بين النّاس اءن تحكموا بالعدل انّ اللّه نعمّا يعظكم به انّ اللّه كان سميعا بصيرا. (نساء - 58)
3- يا اءيّها الّذين آمنوا لاتخونوا اللّه و الرّسول و تخونوا اءماناتكم و اءنتم تعلمون . (انفال - 27)
4- ...فان اءمن بعضكم بعضا فليؤ دّ الّذى اؤ تمن اءمانته و ليتّق اللّه ربّه .... (بقره - 283)
5- انّا عرضنا الاءمانة على السّماوات و الاءرض و الجبال فاءبين اءن يحملنها و اشفقن منها و حملها الاءنسان انّه كان ظلوما جهولا. (احزاب - 72)
ترجمه :
1- و آنها كه امانتها و عهد خود را رعايت مى كنند.
2- خداوند به شما فرمان مى دهد كه امنتها را به صاحبانش بدهيد! و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد! خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد خداوند شنوا و بيناست .
3- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به خدا و پيامبر خيانت نكنيد و (نيز) در امانت خود خيانت روامداريد در حالى كه مى دانيد.
4-... و بايد كسى كه امين شمرده شده (و بدون گروگان چيزى از ديگرى گرفته ) امانت (و بِدهى خود را به موقع ) بپردازد و از خدائى كه پروردگار او است پروا كند....
5- ما امانت (تعهد، تكليف ، و ولايت الهيه ) را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم آنها از حمل آن سر برتافتند و از آن هراسيدند، امّا انسان آن را بر دوش كشيد او بسيار ظالم و جاهل بود (چون قدر اين مقام عظيم را نشناخت و به خود ستم كرد!).
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه اوصاف برجسته مؤ منان راستين ، ضمن بشارت دادن آنها به فلاح و رستگارى بيان شده است ، و بعد از بيان اهمّيّت نماز و اعراض از لغو و بيهودگى و پرداختن زكات و پرهيز از هر گونه انحراف جنسى در پنجمين و ششمين توصيف اشاره به مساءله حفظ امانت و پاى بندى به عهد و پيمان كرده مى فرمايد: ((مؤ منان كسانى هستند كه امانت ها و عهد خود را رعايت مى كنند)).
(والّذين هم لاماناتهم عهدهم راعون ).
همين تعبير در سوره معارج آيه 32 ضمن اوصاف انسان هاى شايسته بيان شده است و در آنجا نيز بر اهمّيّت امانت و وفاى به عهد تكيه شده است .
قابل توجّه اين كه ((امانت )) در اينجا به صورت جمع ذكر شده كه اشاره به انواع و اقسام امانت است ، و بسيارى از مفسّران تصريح كرده اند كه امانت در اين آيه ، تنها شامل امانت هاى مالى نيست ، بلكه شامل امانات معنوى مانند قرآن و آيين خدا و عبادات ، وظائف شرعيه و همچنين شامل نعمت هاى مختلفى كه خداوند به انسان داده است مى شود.
و از اينجا روشن مى شود كه مؤ منان واقعى و انسان هاى شايسته كسانى هستند كه تمام اين امانت ها را مراعات كنند، و مراقب حفظ همه آنها باشند.
عطف وفاى به عهد بر حفظ امانت بيانگر اين حقيقت است كه هر دو به يك ريشه باز مى گردند، چرا كه پيمان شكنى نوعى خيانت در عهد و پيمان است و رعايت امانت نوعى وفادارى به عهد و پيمان محسوب مى شود.
تعبير به ((راعون )) كه از مادّه رعايت است (توجّه داشته باشيد كه اين واژه از ماده ((رعى )) به معنى مراقبت از گوسفندان به هنگام چراگرفته شده است ) نشان مى دهد كه منظور از آن چيزى بيش از اداى امانت است ، بلكه مراقبت همه جانبه از آن را توصيه مى كند.
بديهى است امانت گاهى جنبه فردى دارد و به دست يك شخص سپرده مى شود (مانند يك امانت مالى كه انسانى به انسان ديگر مى دهد) و گاه جنبه گروهى دارد مثلا حفظ قرآن و آيينِ خدا و حفظ استدلال كشور اسلامى ، امانت هايى است كه به دست جوامع اسلامى سپرده شده و براى حفظ آن حركت گروهى و دسته جمعى لازم است .
در دوّمين آيه با صراحت دو دستور بيان شده است ؛ دستورى درباره امانت و دستور ديگرى درباره عدالت ، مى فرمايد: خداوند به شما دستور مى دهد كه امانت ها را به صاحبان آنها برسانيد، و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد از روى عدالت داورى كنيد. خداوند پند و اندرزهاى خوب به شما مى دهد. خداوند شنوا و بينا است . (انّ اللّه ياءمركم اءن تؤ دّوا الاءمانات الى اءهلها و اذا حكمتم بين النّاس اءن تحكموا بالعدل انّ اللّه نعمّا يعظكم به ، انّ اللّه كان سميعا بصيرا).
با اين كه مساءله حكومت عادلانه و داورى صحيح در ميان مردم جايگاه بسيار والايى دارد، در عين حال پيش از آن دستور به اداى امانات داده شده است كه نشانه اهمّيّت فوق العاده آن است . و ترتيبى كه در آيه اشاره شده شايد به خاطر اين است كه امانت مفهوم عامى دارد كه داورى عادلانه در ميان مردم يكى از مصاديق آن است ، زيرا امانت به مفهوم عام آن تمام مقامات و پُست هاى اجتماعى را كه امانت هاى خدا و امانت هاى مردم ، در دست صاحبان آن مقام ها است شامل مى شود.
تاءكيدهائى كه در ذيل آيه آمده از يك سو توصيه به امانت و عدالت را پند و اندرزهاى نيك پروردگار مى شمرد، و از سوى ديگر به همگان هشدار مى دهد كه خدا مراقب اعمال آنها است . اهمّيّت مضاعفى به اين دو موضوع يعنى رعايت امانت و عدالت مى دهد.
در تفسير كبير فخررازى مى خوانيم كه براى امانت سه شاخه بيان شده است ؛ امانات پروردگار، و امانت هاى مردم و امانات خويشتن . سپس در شرح هر يك از اين ها بحث مشروحى دارد از جمله انجام واجبات و ترك محرمات را جزء امانات الهى مى شمرد، و آنها را به شاخه هاى متعدد، از جمله امانت زبان ، امانت چشم و گوش ذكر مى كند (زبان بايد به گناه گردش نكند، چشم نگاه خيانت آميز ننمايد و گوش ، گفتار حرام نشنود).
و امنات هاى مردمى را از قبيل سپرده هايى كه نزد يكديگر دارند و ترك كم فروشى و ترك غيبت و رعايت از ناحيه حكومت ها، و عدم تحريك عوام در تعصب هاى باطل و مانند آن را مى شمرد.
و امانت انسان را نسبت به خويش اين مى داند كه آنچه را خير دين و دنياى او است برگزيند، و تسليم شهوت و غضب و گناهان ناشى از آنها نشود.(203)
گسترش مفهوم امانت و شمول آن نسبت به بسيارى از وظايف مهم و نعمت ها در بسيارى از تفاسير از جمله تفسير ((ابوالفتح رازى )) و قرطبى و ((فى ظلال )) و ((مجمع البيان )) و غير اينها مورد تاءكيد واقع شده است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:45 PM
next page
fehrest page
back page
در روايات اسلامى چنانكه بعدا اشاره خواهيم كرد نيز تصريح به اين معنى شده است .
آنچه در شاءن نزول اين آيه نقل شده نيز به خوبى گستردگى مفهوم امانت را نشان مى دهد زيرا در شاءن نزول مى خوانيم هنگامى كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم با پيروزى كامل وارد مكه شد، ((عثمان بن طلحه )) كليددار كعبه را احضار فرمود و كليد را از او گرفت تا درون كعبه را از لوث بتها پاك سازد. پس از انجام اين مقصود عباس عموى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم تقاضا كرد منصب كليددارى بيت اللّه كه مقام بسيار برجسته اى بود، به او سپرده شود، ولى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين نكرد و كليد را به دست ((عثمان بن طلحه )) داد در حالى كه آيه فوق را تلاوت مى فرمود: ((انّ اللّه ياءمركم اءن تؤ دّوا الاءمانات الى اءهلها...)) اين در حالى است كه هنوز ((عثمان )) مسلمان نشده بود.
در سوّمين آيه صريحا از سه چيز نهى شده ؛ خيانت به خدا و خيانت به رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و خيانت به امانت هايى كه در ميان مردم است مى فرمايد اى كسانى كه ايمان آورده ايد به خدا و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم خيانت نكنيد و در امانات خود نيز خيانت روانداريد (يا اءيّها الّذين آمنوا لاتخونوا اللّه و الرّسول و تخونوا اءماناتكم ).(204)
معروف در ميان مفسران ، آن است كه منظور از امانت خدا و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كه نهى از خيانت در آن شده است همان ((اسرار)) مسلمانان است ، كه بعضى از افراد ضعيف الايمان به خاطر حفظ منافع شخصى خود براى مشركان افشا كردند و خداوند پيامبرش را از آن آگاه ساخت كه يك نمونه از آن در داستان ((ابولبابه )) ديده مى شود. كه بعضى از اسرار نظامى مسلمانان را براى دشمنان سرسختى مانند يهود ((بنى قريظه )) فاش ساخت . و يا داستان حركت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را براى ((ابوسفيان )) فاش كردند. و منظور از خيانت در امانات در جمله دوم همان اماناتى است كه در ميان مردم معمول است .
بعضى ديگر خيانت به خدا را مربوط به فرائض و واجبات ، و خيانت به پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را مربوط به سنت ها، و خيانت به مردم را مربوط به اموال آنها دانسته اند.
احتمال ديگرى نيز داده شده كه از احتمالات سابق جامع تر و بهتر است و آن اين كه آيه مفهوم گسترده اى دارد كه شامل هر گونه امانت معنوى و مادى و مالى و غيرمالى مى شود. بنابراين هم خيانت به امانت هاى الهى ممنوع است هم امانت هايى كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از آيين خود نزد امّت گذارده و هم امانت هايى كه مردم نسبت به يكديگر دارند چه در مربوط به امور مالى و چه اسرار زندگى . لذا در حديث آمده است كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به ابوذر فرمود: ((يا اءباذر اءلمجالس بالاءمانة و افشاء سرّ اءخيك خيانة ؛ اى ابوذر گفتگوهايى كه در مجالس خصوصى مى شود امانت است و افشاء سرّ برادرت خيانت محسوب مى شود)).(205)
آيه 28 همين سوره انفال كه در دنبال آيه سابق آمده است نشان مى دهد كه حتى اگر اموال و منافع اولاد انسان به خطر بيفتد نبايد به خاطر آنها خيانت كرد (همان گونه كه در داستان ابولبابه آمده است كه وجود اموال و اولاد او در ميان يهوديان سبب شد كه نسبت به اسرار نظامى مسلمين خيانت كند) مى فرمايد: ((واءعلموا انّما اءموالكم و اءولادكم فتنة و انّ اللّه عنده اءجر عظيم ؛ بدانيد اموال و اولاد شما وسيله آزمايش است و پاداش عظيم نزد خدا است )).
بنابراين امانت هاى الهى و مردمى چيزى نيست كه انسان بتواند به بهانه هاى مختلف در آن خيانت كند.
* * *
سومين آيه مخصوص به امانت هاى مالى است و در لابلاى آياتى كه سخن از تنظيم اسناد مالى مى دهد واقع شده مى فرمايد: هرگاه بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر اطمينان داشته باشد (مى تواند بدون نوشتن سند يا گرفتن گروگان ، امانت خويش را به بسپارد. و در اين صورت كسى كه امين شمرده شده بايد امانت را (به موقع ) بپردازد، و از خداوندى كه پروردگار او است پروا كند. (و خيانت نكند)) (فان اءمن بعضكم بعضا فليؤ دّ الّذى اؤ تمن اءمانته و ليتّق اللّه ربّه ).
تعبير امانت در آيه بالا ممكن است اشاره به وام هايى باشد كه بدون نوشتن سند و دادن گروگان - تنها به خاطر اعتماد و اطمينان - به افراد مى دادند، يا اشاره به اموالى باشد كه به عنوان رهن سپرده مى شد، و يا هر دو. و در هر صورت دليل روشنى است بر لزوم احترام امانت در هر شكل و در هر صورت .
* * *
در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث باز هم سخن از امانت الهى است امانتى بزرگ و گسترده كه آسمان ها و زمين و كوه ها از نگهدارى آن عاجز بودند و انسان يك تنه آن را بر دوش كشيد مى فرمايد: ((ما امانت را به آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشتيم آنها از حمل آن اِبا كردند و از آن هراس داشتند امّا انسان آن را بر دوش كشيد او بسيار ظالم و نادان بود. (چرا كه قدر اين مقام والا را نشناخت و به خود ستم كرد) (انّا عرضنا الاءمانة على السّماوات و الاءرض و الجبال فاءبين اءن يحملنها و اءشفقن منها و حملها الاءنسان انّه كان ظلوما جهولا).
اين چه امانتى بود كه آسمان با آن عظمت و زمين با اين وسعت ، و كوه ها با آن صلابت از حمل آن ناتوان بودند در حالى كه اين انسان خاكى با اين جثّه كوچكش آن را بر دوش كشيد.
مفسران پيشين و بزرگان معاصر احتمالات زيادى در تفسير اين آيه ذكر كرده اند ولى آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه منظور از اين امانت بزرگ الهى همان تكليف و مسئوليت است كه بدون عقل و آزادى و اراده ميسّر نيست .
آرى تعهّد و تكليف و مسئوليت در برابر خدا و خلق و خويشتن بار بسيار سنگينى است كه هيچ موجودى جز انسان استعداد پذيرش آن را نداشت ، و به دنبال آن خداوند عقل را كه ملاك ثواب و عقاب ، و آزادى و وسيله انتخاب است به او داد، و مجموع اين سه صفت (تكليف و عقل و آزادى ) عظمت بى نظيرى به انسان داد، و او را به مقام خليفة اللّهى رسانيد.
ولى اين انسان ظلوم و جهول ، قدر اين مقام منيع را نشناخت ، در گرداب شهوات غوطه ور شد، و از سعادت بزرگى كه در انتظار او بود دور ماند و به خويشتن ستم كرد.
بنابراين ظلوم و جهول بودن انسان به خاطر پذيرش اين امانت نبود، چرا كه پذيرش آن نشانه عقل و سبب افتخار او است ، زيرا بدون آن هرگز به مقام خليفة اللّهى نمى رسيد، بلكه ظلوم و جهول بودنش به خاطر عدم حفظ اين امانت ، و خيانت در آن بود.
آرى امانتى كه حفظ آن مى توانست او را به اوج آسمان سعادت برساند خيانت در آن سبب شد كه به پَست ترين ذلّت ها كشانده شود و حتى به مصداق ((بل هم اءضلّ)) از چهاپايان هم پَست تر شود.
به تعبير ديگر آسمان ها و زمين و كوه ها با آن همه عظمت و وسعت ، استعداد براى پذيرش اين امانت نداشتند و در اين عرضه الهى كه به شكل تكوينى صورت گرفت با زبان حال عدم آمادگى خود را براى پذيرش تكليف و مسئوليت اعلام داشتند ولى انسان به خاطر استعدادهاى بالايى كه خدا به او داده بود، در اين عرضه تكوينى امانت را پذيرفت ، و اين بزرگترين افتخار او بود.
ولى از آنجا كه گروه عظيمى از انسان ها حق اين امانت الهى را ادا نكردند، و در حفظ آن نكوشيدند و از اين رومستحق عنوان ظلوم و جهول شدند، زيرا بزرگترين ظلم را به خويشتن كردند و از افتخار عظيمى كه خدا به آنها داده بود غافل ماندند.
ذيل اين آيه در واقع اشاره اى است به اين نكته مهم كه خيانت در امانت ، ناشى از ظلم و جهل است و اين همان چيزى است كه ما در اين بحث آن را دنبال مى كنيم .
آرى حفظ امانت ، دليل بر عقل و عدالت است ، و خيانت در آن دليل بر ظلم و جهالت .
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى روشن مى شود كه منظور از اين انسان ظلوم و جهول ، افراد كافر بى ايمان و يا مؤ منان ضعيف و بى تقوا است وگرنه اولياءاللّه و نيكان و پاكانى كه در مسير آنها گام برداشتند همواره حق اين امانت را ادا كرده و مى كنند و در واقع همان ها هدف آفرينش نوع انسانند.
* * *
از مجموع آياتى كه در بالا آمد اهمّيّت حفظ امانت (اعم از امانت هاى الهى و انسانى ) به خوبى روشن مى شود، كه اسلام تا چه حد به اين امر حياتى اهميت داده و آن را نشانه عقل و ايمان و عدالت شمرده است .
امانت و خيانت در روايات اسلامى
در احاديثى كه از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصوم عليهم السّلام به ما رسيده است اهمّيّت فوق العاده اى به اين مساءله داده شده گاه از امانت به عنوان يكى از اصول اساسى مشترك در ميان همه اديان آسمانى ياد شده ، و گاه به عنوان نشانه اصلى ايمان و گاه به عنوان سبب جلب و جذب رزق و روزى و اعتماد مردم ، سلامت دين و دنيا و غنا و بى نيازى ياد شده است كه گلچينى از اين روايات را در ذيل از نظر مى گذرانيم :
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم خطاب به على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((يا اءباالحسن اءدّ الاءمانة الى البرّ و الفاجر فى ما قلّ و جلّ حتّى فى الخيط و المخيط؛ اى ابوالحسن ! امانت را چه مربوط به شخص نيكوكار باشد يا بدكار، چه كم باشد چه زياد به صاحبش برسان ، حتى در نخ و سوزن )).(206)
على عليه السّلام مى گويد اين سخن را پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ساعتى پيش از وفاتش به من فرمود و سه بار آن را تكرار كرد.
2- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((لاايمان لمن لااءمانة له ؛كسى كه امانت را رعايت نمى كند ايمان ندارد)).(207)
3- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((انّ اللّه عزّوجلّ لم يبعث نبيّا الّا بصدق الحديث و اءداء الاءمانة الى البرّ و الفاجر؛ خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد، مگر اين كه راست گويى و اداء امانت نسبت به نيكوكار و بدكار جزء تعليمات او بود)).(208)
اين تعبير نشان مى دهد كه در تمام اديان آسمانى راستى و امانت جزء مهمترين تعليمات بوده و از اصول ثابت اديان الهى شمرده مى شود.
4- از همان امام بزرگوار نقل شده كه براى آزمايش ايمان مردم فرمود: ((لاتنظروا الى طول ركوع الرّجل و سجوده ، فانّ ذلك شئى اعتاده فلو تركه استوحش لذلك ولكن انظروا الى صدق حديثه و اءداء اءمانته ؛ نگاه به ركوع و سجود طولانى افراد نكنيد (و تنها آن را نشانه ديانت آنها ندانيد) چرا كه اين چيزى است كه ممكن است به آن عادت كرده باشد، و هرگاه آن را ترك كند، نگران مى شود ولى نگاه به راست گويى و امانت آنها كنيد)).(209)
5- شبيه همين معنى با تعبير تكان دهنده اى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه فرمود: ((لاتنظروا الى كثرة صلاتهم و صومهم و كثرة الحجّ و المعروف و طنطنتهم باللّيل ولكن انظروا الى صدق الحديث و اءداء الاءمانة ؛ نگاه به فزونى نماز و روزه آنها و كثرت حج و نيكوكارى آنها و سر و صدايشان در شب (هنگام راز و نياز خدا) نكنيد، بلكه نگاه به راست گويى و امانت آنها كنيد)).(210)
هدف از تعبير اين نيست كه نماز و روزه و حج و انفاق ، سبك شمرده شود، بلكه هدف آن است كه اين ها تنها نشانه دين دارى افراد معرفى نگردد، بلكه به دو ركن اساسى دين يعنى راستى و امانت بيشتر توجه شود.
6- امام سجاد عليه السّلام در اين زمينه تعبير عجيبى دارد؛ به شيعيانش مى فرمود: ((عليكم باداء الاءمانة فوالّذى بعث محمّدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بالحقّ نبيّا لو اءنّ قاتل اءبى الحسين ابن على عليهما السّلام اءئتمننى على السّيف الّذى قتله به لاءدّيته اليه ؛ به شما باد به اداء امانت ، سوگند به آن كسى كه محمد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را به حق پيامبر خويش قرار داد، اگر قاتل پدرم حسين عليه السّلام شمشيرى را كه با آن پدرم را شهيد كرد نزد من امانت مى سپرد (و من امانت او را قبول مى كردم ) در امانتش خيانت نمى نمودم )).(211)
7- شبيه همين معنى - به تعبير ديگرى - از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((انّ ضارب علىّ بالسّيف و قاتله لو ائتمننى و استنصحنى و استشارنى ، ثمّ قبلت ذلك منه ، لاءدّيت اليه الاءمانة ؛ آن كس على عليه السّلام را با شمشير زد و شهيد كرد، هرگه امانتى نزد من بگذارد يا نصيحتى بخواهد يا مشورتى كند، و من از او بپذيرم ، حق امانت را بجامى آورم )).
(در نصيحت و مشورت و هم در امانت هاى عادى ).(212)
8- از حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام نقل شده به خوبى استفاده مى شود كه حتى مقامات عظيم پيشوايان بزرگ همچون على عليه السّلام در سايه صدق الحديث و اداءالامانة بود، امام به يكى از يارانش به نام ((عبداللّه بن ابى يعفور)) فرمود: ((انظر ما بلغ به على عند رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فالزمه ؛ نگاه كن ببين على عليه السّلام كه در سايه چه چيزى آن همه مقام نزد پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پيدا كرد، آن را بشناس و رها مكن . سپس افزود: ((فانّ عليّا عليه السّلام انّما بلغ مابلغ به عند رسول اللّه بصدق الحديث و اءداء الاءمانة ؛ زيرا على عليه السّلام به آن همه مقامات در نزد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم رسيد به خاطر راست گويى و اداى امانت بود)).(213)
9- در حديث ديگرى در مورد آثار همه دنيوى امانت و خيانت از على عليه السّلام مى خوانيم ((اءلاءمانة تجرّ الرّزق و الخيانة تجرّ الفقر؛ امانت رزق روزى مى آورد، و خيانت مايه فقر است )).(214)
10- در حديث كوتاه و بسيار پرمعنى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((راءس الاسلام اءلاءمانة ؛ راءس (ريشه و اساس و سرچشمه ) اسلام امانت است )).(215)
11- شبيه همين معنى با كمى تفاوت از لقمان حكيم نقل شده فرمود: ((يا بنّىّ اءدّ الاءمانة تسلم لك دنياك و آخرتك و كن اءمنياتكن غنيّا؛ پسرم ! امانت را ادا كن تا دنيا و آخرت تو سالم باشد، و امين باشى تا غنى شوى )).(216)
12- اين بحث را با حديث ناب ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم فرمود: ((لاتزال امّتى بخير ماتحابّوا و تهادّوا و اءدّوا الاءمانة و اجتنبوا الحرام و وقّروا الضّيف و اءقاموا الصّلاة و آتواالزّكاة فاذا لم يفعلوا ذلك ابتلوا بالقحط و السّنين ؛ امت من همواره در مسير خير و سعادتند مادام كه با يكديگر محبت كنند و به يكديگر اعتماد كنند، و امانت را به صاحبان آن بپردازند و از حرام پرهيز كنند، مهمان را گرامى دارند، نماز را برپا كنند، و زكات را بپردازند، و هنگامى كه چنين نكردند به قحطى و خشكسالى گرفتار مى شوند)).(217)
* * *
اين روايات كه تنها گلچينى از روايات مربوط به امانت در منابع اسلامى است ، به خوبى نشان مى دهد كه امانت چه جايگاهى در ميان تعليمات اسلامى دارد، و خيانت تا چه حد زيانبار، ويران گر و مايه بدبختى و دورى از خدا است . هر يك از روايات بالا به يكى از ابعاد ويران گر خيانت اشاره مى كند كه تاءمل و دقت در آنها چيزهاى بسيار به انسان مى آموزد.
شاخه هاى امانت
هنگامى كه سخن از امانت به ميان مى آيد غالب مردم به امانت در امور مالى توجه مى كنند، ولى همان گونه كه در تفسير آيات با صراحت از پيشوايان اسلام نقل شده بود، امانت معنى بسيار وسيع و گسترده اى دارد كه شامل تمام مواهب الهى و نعمت هاى خداداد مى شود.
از قرآن مجيد و اسلام و ايمان و ولايت گرفته تا كوچك ترين مواهب مادى و معنوى همه در مفهوم وسيع امانت درج است .
احاديثى كه مى گويد امانت موجب غنى و بى نيازى ، و خيانت موجب فقر است ناظر به امانت هاى مالى و مادى است .
ولى آيه و بعضى از رواياتى كه اشاره به عرضه شدن امانت به آسمان ها و زمين مى كند به يقين به معنى امانت مادى و مالى نيست ، بلكه فراتر از آن است ، و ناظر به امانت هاى معنوى مى باشد.
در حديثى از اميرمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم هنگامى كه وقت نماز فرامى رسيد حال او دگرگون مى شد، و هنگامى كه از آن حضرت سؤ ال مى كردند مى فرمود: ((وقت نماز رسيده همان وقت امانتى كه خداوند آن را در آسمان ها و زمين عرضه داشت ، و از حمل آن اِبا كردند و ترسان شدند)).(218)
در حديثى مى خوانيم كه امام صادق عليه السّلام فرمود: هنگامى كه خداوند ارواح پيغمبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و فاطمه زهرا عليها السّلام و ائمه معصومين عليهم السّلام را آفريد، سخنانى فرمود: از جمله اين كه : ((ولايتهم اءمانة عند خلقى ؛ ولايت آنها امانتى است در نزد خلق من )).(219)
از احاديث ديگرى استفاده مى شود كه خلافت رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم امانت است .(220)
يا اين كه نماز و زكات و حج امانت است .(221)
و يا همسران نزد شما امانت الهى هستند.(222)
و در نهج البلاغه در نامه اميرمؤ منان على عليه السّلام به اشعث بن قيس مى خوانيم كه فرمود: ((و انّ عملك ليس لك بطعمة ولكنّه فى عنقك اءمانة ؛ فرماندارى براى تو وسيله آب و نان نيست ، بلكه امانتى است در گردن تو)).(223)
و نيز در حديثى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه مجالس (خصوصى كه اسرار در آن گفته مى شود) امانت است .(224)
حتى در بعضى از روايات دارد كه غسل جنابت (به عنوان يك تكليف الهى ) امانتى است كه خداوند نزد بندگانش گذارده است .(225)
به هر حال امانت و خيانت را نمى توان در عمل خاص و برنامه معينى محدود ساخت چرا كه آثار و پى آمدهاى آن نيز تنها در بخش امانت و خيانت مالى محدود نمى شود.
* * *
آثار و پيامدهاى امانت و خيانت
مهمترين و آشكارترين اثر امانت ، مساءله اعتماد است .
مى دانيم در زندگى اجتماعى كه اساس كار تعاون و همكارى براى مبارزه با مشكلات و بهره گيرى هر چه بيشتر از مواهب حيات است ، مساءله اعتماد نقش اصلى را ايفا مى كند، چرا كه اگر اعتماد متقابل نباشد جامعه بشرى به جهنم سوزانى تبديل مى شود كه همه از يكديگر وحشت دارند، و به جاى اين كه نيروها در جهت سازندگى به كار بيفتد در جهت پيشگيرى از اين وحشت به كار گرفته خواهد شد.
به تعبير ديگر جامعه انسانى بدون اعتماد متقابل ، همه چيز خود را از دست مى دهد، هر چند همه امكانات را در اختيار داشته باشد، و به عكس با داشتن اعتماد متقابل همه چيز دارد، هر چند به ظاهر فاقد امكانات باشد.
پايه و اساس اين اعتماد دو چيز است : 1- امانت 2- صداقت . و اين كه در روايات گذشته خوانديم امانت سبب غنا و بى نيازى مى شود، و خيانت مايه فقر، دليلش همان است كه در بالا آمد.
و اين كه در روايات نيز آمده بود تمام انبياى الهى امانت و صداقت را در متن دستورهاى خود داشته نيز به خاطر همين است .
مرحوم كلينى در كافى ماجراى جالبى در اين زمينه نقل مى كند مى گويد: مردى به نام عبدالرّحمن فرزند سيّابه (كه از علاقه مندان خاص امام صادق عليه السّلام بود) نقل مى كند هنگامى كه پدرم از دنيا رفت ، يكى از دوستانش ، درِ خانه ما آمد و به من تسليت گفت سپس افزود آيا پدرت چيزى براى شما باقى گذاشته است گفتم نه او كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد گفت از اين مال نگهدارى كن و از درآمد آن بهره بردارى نما، من اين خبر را در حالى كه بسيار خوشحال بودم به مادرم گفتم ، سپس با كمك دوستى به وسيله آن هزار درهم متاع هايى خريديم و در مغازه اى مشغول كسب شدم و خداوند اموال زيادى به من روزى كرد، زمان حج فرارسيد من به مادرم گفتم به قلب من افتاده است كه به زيارت خانه خدا بروم ، مادرم گفت : هزار درهم آن مرد را به او برگردان ، من نزد او آمدم ، امانتش را به او بازگراندم . او گفت شايد اين مقدار كم بوده بيشتر به تو بدهم ، گفتم نه (من از آن استفاده فراوان بردم ) ولى مى خواهم حج بروم . دوست داشتم امانتت را به تو بازگردانم .
هنگامى كه مناسك حج را بجاآوردم ، خدمت امام صادق عليه السّلام رسيدم جمعيت زيادى نزد حضرت بودند، هنگامى كه مجلس خلوت شد امام به من اشاره اى فرمود، نزدش رفتم فرمود آيا نيازى دارى ؟ عرض كردم من عبدالرحمن بن سيّابه هستم . فرمود پدرت چه كرد؟ عرض كردم مرحوم شد، حضرت ناراحت شد طلب آمرزش براى او كرد، سپس فرمود: آيا چيزى براى شما گذاشته است ؟ گفتم نه فرمود پس چگونه حج كردى ؟ من ماجراى دوست پدرم را بازگو كردم ، هنوز سخنانم تمام نشده بود فرمود هزار درهم را چه كردى ؟ عرض كردم به صاحبش برگرداندم فرمود: ((احسنت )) آيا مايل هستى پندى به تو دهم ؟ عرض كردم فدايت شدم آرى ، فرمود: ((عليك بصدق الحديث و اءداء الاءمانة تشرك النّاس فى اءموالهم هكذا - و جمع بين اءصابعه -؛ بر تو باد به راست گويى و اداء امانت تا شريك مال مردم شوى اين چنين - هنگامى كه اين سخن را مى گفت انگشتان خود را به هم جمع كرده بود و به من نشان مى داد، يعنى مانند اين انگشتان -)).
عبدالرحمن مى گويد من اين سخن (نورانى ) را به خاطر سپردم ، و كار من به قدرى بالا گرفت كه در يك سال زكات اموال من سيصد هزار درهم شد.(226)
ما هم در دوران زندگى خود نظير اين گونه اشخاص را ديده ايم ، تاجر با فضيلتى در نجف اشرف بود كه معاصرين ما همه او را مى شناسند، به خاطر شهرتش به امانت دارى ، هر كس هر چه داشت به دست او مى سپرد، و فكرش از هر نظر راحت بود، تا آنجا كه چون او تابعيت عراق را داشت و بسيارى از علماء و فضلا و طلاب نداشتند، خانه هايى را كه مى خريدند همه به نام او مى كردند، و شايد هنگام وفاتش بيش از پانصد خانه از افراد مختلف به نام او بود، كه هيچ كدام با مشكلى روبرو نشدند (رحمة اللّه عليه ).
از سوى ديگر هنگامى كه امانت در يك جامعه يا در يك خانواده حكم فرما شود، مايه آرامش فكر و روح آنها است ، زيرا در صورت احتمال خيانت همه از هم وحشت دارند و دائما از اين نگرانند كه خيانتى نسبت به آنها صورت نگيرد، و مال يا جان يا ناموس يا مقامشان به خطر نيفتد، و به يقين ادامه چنين زندگى كه افراد از يكديگر بترسند ناگوار و دردناك است واى بسا سبب بيمارى هاى جسمى و روحى فراوانى شود.
از سوى سوم امانت بسيارى از هزينه هاى زندگى را كم مى كند، و سبب صرفه جويى در وقت و عمر و مال است ، زيرا هنگامى كه راه خيانت در محيط باز شود مديران و مسئولان مختلف ناچارند بازرس ها و حساب رس هايى با هزينه هاى سنگين براى پيش گيرى از خيانت هاى احتمالى در بخش هاى مختلف بگمارند، و گاه لازم مى شود نسبت به بازرس ها هم بازرس هاى ديگر كه اعمال آنها را كنترل كنند در نظر بگيرند. هر چند اين امور نيز به طور كامل نمى تواند جلو مشكلات ناشى از خيانت را بگيرد، ولى به هر حال جلو از بين رفتن نيرو و سرمايه زيادى را مى گيرد، هم اكنون در جامعه خود شاهد و ناظر مسايل دردناكى در زمينه اسناد مالى و از ميان رفتن اعتماد و امنيت اقتصادى و به زندان افتادن افراد زيادى در اين رابطه هستيم كه اگر به جاى اينها كمى صداقت و امانت بود، هيچگاه گرفتار اين ضايعات عظيم نمى شديم .
از سوى چهارم امانت سبب جلب محبّت و پيوند دوستى در ميان افراد است ، در حالى كه خيانت عامل بسيارى از جنايات و حوادث ناگوار اجتماعى است اگر پرونده هاى جرائم و جنايات را ورق زنيم مى بينيم بسيارى از آنها زائيده خيانت ها است ، اگر درباره طلاق ها و جدايى ها، بحث و بررسى كنيم ، سرچشمه بسيارى از آنها را خيانت يكى از دو همسر نسبت به يكديگر مى بينيم .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
در بعضى از روايات گذشته ، اشاره لطيفى به اين معنى شده بود آنجا كه پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمود: ((لاتزال امّتى بخير ما تحابّوا و تهادوا و اءدّوا الامانة و اجتنبوا الحرام ...فاذا لم يفعلوا ذلك ابتلوا بالقحط و السّنين ؛ پيوسته امّت من در مسير خير (و بركت ) هستند مادام كه نسبت به يكديگر محبّت دارند و كمك مى كنند و امانت را رعايت مى نمايند، و از حرام پرهيز مى كنند... هنگامى كه اين كارها را ترك كنند گرفتار قحطى و خشكسالى مى شوند)).(227)
از سوى پنجم امانت به مفهوم گسترده كه شامل مسايل علمى نيز مى شود، سبب پيشرفت علوم و دانش ها است ، دانشمندان امين و با صداقت سعى مى كنند در مطالعات و آزمايش هاى خود دقّت به خرج دهند و آنچه را بازيافته اند بى كم و كاست در اختيار ديگران بگذارند، و همين سبب پيشرفت علم و دانش است در حالى كه اگر اصل امانت از مطالعات علمى برداشته شود، ممكن است سبب گمراهى افراد ناآگاه گردد.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((كلّ ذى صناعة مضطرّ الى ثلاث خلال يجتلب بها المكتسب و هو اءن يكون حاذقا بعمله ، مؤ دّيا للامانة فيه ، مستميلا لمن استعمله ؛ هر صاحب صناعتى لازم است سه صفت داشته باشد كه به وسيله آنها كسب و كار خود را رونق دهد، نخست اين كه در كارش ماهر باشد، و امانت را در آن ادا كند، و نسبت به كسانى كه آنها را به كار مى گيرند عطوف و مهربان باشد)).(228)
اين نكته نيز حائز اهمّيّت است كه امانت انسان را به صداقت و راستى دعوت مى كند همان گونه كه صداقت و راستى انسان را به سوى امانت فرامى خواند زيرا صداقت نوعى امانت در گفتار است ، و امانت نوعى صداقت در عمل ، به اين ترتيب هر دو به يك ريشه در دو چهره مختلف باز مى گردند.
لذا در احاديث اسلامى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((اءلامانة تؤ دّى الى الصّدق ؛ امانت انسان را به صدق و راستگويى دعوت مى كند)).(229)
و در حديث ديگرى از همان امام همام مى خوانيم : ((اذا قويت الاءمانة كثر الصّدق ؛ هنگامى كه امانت تقويت شود، صداقت فزونى مى يابد)).(230)
* * *
انگيزه هاى امانت و خيانت
كسانى كه به سراغ خيانت مى روند، و آن را بر امانت ترجيح مى دهند غالبا به منافع زودگذر مى انديشند، زيرا خيانت در بسيارى از موارد منافعى كم يا زياد، به صورت سريع و زودرس در اختيار خيانت كننده قرار مى دهد بى آنكه به زيان هاى هنگفت ناشى از آن بينديشند.
اين افراد كه گرفتار حرص و آز و طمع هستند كمتر به عواقب خيانت مى انديشند زيرا منافع زودرس پرده بر چشم و گوش و عقل آنها مى افكند.
آنها بر اثر ضعف ايمان و عدم توجّه به قدرت لايزال خداوند قادرمنان كه روزى را تضمين كرده ، و به امانت داران پاداش هاى دنيا و آخرت را وعده داده است ، چشم بر هم گذارده ، و همه اين ها را به دست فراموشى سپرده و در دام خيانت گرفتار مى شوند.
بنابراين سرچشمه هاى خيانت را مى توان امور زير شمرد:
1- ضعف ايمان و عقيده و عدم توجّه به توحيد افعالى خداوند، و حاكميت او بر همه چيز.
2- غلبه هوا و هوس و دنيا پرستى .
3- چيره شدن حرص و آز و طمع بر انسان .
4- نينديشيدن به پيامدهاى خيانت در زندگى مادى و معنوى .
5- رها كردن تلاش و كوشش هاى مستمر براى رسيدن به مقصود از طريق مشروع به خاطر تنبلى و ضعف اراده .
و با توجّه به اين امور، نقطه مقابل آن كه انگيزه هاى امانت است روشن مى شود.
امانت از ايمان و يقين به پروردگار عالم و علم و قدرت او و اعتماد به وعده هاى او سرچشمه مى گيرد، امانت زائيده عقل و درايت و توجه به عاقبت امور و نتايج كارها است .
امانت دليل بر واقع بينى انسان ، و رهايى او از چنگال اوهام و پندارهاى هوس آلود است .
امانت از شخصيّت بالا و والاى انسان سرچشمه مى گيرد، چرا كه حاضر نمى شود خود را به مال و مقام و مواهب زودگذر مادى كه از طريق خيانت حاصل مى شود بفروشد.
و در يك كلمه امانت مولود فهم و شعور و عقل و ايمان و اخلاص و شخصيّت است . گاه مى شود كه عامل خيانت فقر و ظلم است ، و گروه هايى كه به حقوق مشروع خود در جامعه نمى رسند، و به اين جهت تحت فشار فقر قرار مى گيرند، و دست آنها به خيانت آلوده مى شود، و به همين دليل در دستورهاى اسلامى آمده است كه براى حفظ امانت قاضى در قضاوتش بايد او را از بيت المال به طور كامل اراده كرد.
اميرمؤ منان على عليه السّلام در عهدنامه مالك اشتر كه عالى ترين برنامه مديريت است مى فرمايد: ((وافسح له فى البذل ، ما يزيل علّته ، و تقلّ معه ، حاجته الى النّاس ، و اءعطه من المنزلة لديك مالا يطمع فيه غيره من خاصّتك لياءمن بذلك اغتيال الرّجال له عندك ، فانظر فى ذلك نظرا بليغا؛ و در بذل و بخشش به او (قاضى ) سفره سخاوتت را بگستر آن گونه كه نيازمندى اش از ميان برود، و حاجتى به مردم پيدا نكند، و از نظر مقام و منزلت آن قدر مقامش را نزد خودت بالا ببر كه هيچ يك از ياران نزديكت به نفوذ كردن در او طمع نكند، و از توطئه اين گونه افراد نزد تو در امان باشد، و در اين موضوع با دقّت بنگر)).(231)
اين بحث را با حديث پُرمعنايى از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم ، حديثى كه نشان مى دهد سرچشمه هاى خيانت بسيار متنوع است ، و براى حفظ امانت ، بايد به تمام آن سرچشمه ها توجّه كرد، مى فرمايد: ((من اؤ تمن على اءمانة فادّاها فقد حلّ اءلف عقدة من عنقه من عقد النّار، فبادروا باداء الاءمانة ، فانّ من اؤ تمن على اءمانة و كّل به ابليس ماءة شيطان من مردة اءعوانه ليضلّوه و يوسوسوا اليه حتّى يهلكوه الّا من عصمه اللّه عزّوجلّ؛ هر كس امانتى به او سپرده شود و آن را ادا كند هزار گره از گره هاى آتش دوزخ از گردن او گشوده است ، پس در اداى امانت تعجيل كنيد، چرا كه هر امانتى به كسى بسپارند ابليس يك صد نفر از شياطين از دستيارانش را ماءمور او مى كند تا او را گمراه سازند، و در دل او وسوسه خيانت كنند تا هلاكش كنند مگر كسى كه خداوند متعال او را حفظ كند)).(232)
راه پيشگيرى و درمان
پرورش روح امانت در افراد و پيش گيرى از خيانت در سايه تقويت مبانى ايمان امكان پذير نيست ، زيرا همان گونه كه در بحث گذشته آمد، يكى از ريشه هاى عمده خيانت شرك و عدم اعتقاد كامل به قدرت پروردگار و رازقيّت او است . افراد ضعيف الايمان به گمان اين كه اگر دست به خيانت نيالايند در زندگى عقب مى مانند، و منافع آنها تاءمين نمى شود، تن به ذلّت خيانت مى دهند امّا هنگامى كه پايه هاى ايمان تقويت شد، توكّل و اعتقاد بر خدا، و اطمينان به وعده هاى تخلف ناپذير او سبب مى شود كه راه انحراف شرك را براى وصول به مواهب زندگى نپيمايد.
از سوى ديگر چون يكى از عوامل مهم خيانت ، نياز است بايد تا آنجا كه مى شود نيازهاى معقول و مشروع كسانى را كه تحت مديريت انسان قرار دارند برآورده كنند مبادا نيازشان سبب شود كه زنجير طلايى امانت را پاره كنند و به خيانت روى آورند.
از سوى سوّم توجّه به عواقب شوم خيانت در دنيا و آخرت ، و رسوايى و محروميت هاى ناشى از آن ، و سرافكندگى در برابر خلق و خالق و گرفتار شدن در چنگال فقرى كه انسان از آن مى گريزد، به يقين از عوامل بازدارنده و از اسباب پيشگيرى و درمان خيانت است .
انسان هنگامى كه به ياد اين نصيحت لقمان به فرزند دلبندش مى افتد كه مى گفت ((يا بنّى ادّ الاءمانة تسلم لك دنياك و آخرتك وكن اءمينا تكن غنيّا؛ فرزندم امانت را ادا كن تا دنيا و آخرتت سالم باشد، و امين باش تا غنى شوى )).(233) با تمام وجودش تشويق مى شود كه به سوى اين فضيلت اخلاقى يعنى امانت حركت كند، و از خيانت بگريزد.
اگر به اين نكته توجّه كنيم كه به گفته اميرمؤ منان على عليه السّلام : ((راءس الكفر الخيانة ؛ سررشته كفر خيانت است )).(234) و در جاى ديگر فرمود: ((راءس النّفاق الخيانة ؛ سررشته نفاق خيانت است )).(235) و در جاى ديگر فرمود: ((جانب الخيانة فانّها مجانبة الاسلام ؛ از خيانت كناره گيرى كنيد كه سبب كناره گيرى از اسلام است )).(236) از خيانت وحشت خواهيم كرد، و به عظمت اين گناه كه با كفر و نفاق و دورى از اسلام برابرى مى كند آشنا مى شويم ، و اين عامل بازدارنده مهمى است .
هنگامى كه به اين حديث تكان دهنده گوش فرادهيم كه بنيان گذار اسلام پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((اءربع لاتدخل بيتا واحدة منهنّ الّا خرب و لم يعمر بالبركة الخيانة و السّرقة و شرب الخمر و الزّنا؛ چهار چيز است كه يكى از آنها در خانه اى وارد شود، ويران مى گردد، و هرگز بركات الهى آن را آباد نخواهد كرد، خيانت ، سرقت ، شرب خمر، و زِنا))(237) به خطر خيانت به امانت ، بيشتر پى مى بريم .
بديهى است جامعه اى نيز كه يكى از اين چهار چيز يا همه آن ها در آن وارد شود، مشمول همين حكم است ، ويران مى گردد و از بركت خالى مى شود.
* * *
اين نكته نيز قابل دقّت است همان گونه كه امانت داران بايد در امانت خيانت نكنند، امانت گذاران نيز بايد به هوش باشند كه امانت خويش را به دست چه كسى مى سپرند، اگر كسى امانتش را به دست انسان بدسابقه اى بسپارد، و او در امانت خيانت كند، بايد خويشتن را ملامت كند. در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((من ائتمن غير اءمين فليس له على اللّه ضمان لاءنّه قد نهاه اءن ياءتمنه ؛ كسى كه امانت خويش را به غير امين بسپارد، خدا ضامن حفظ آن نيست ، زيرا خدا او را از سپردن امانت به چنين كسى نهى كرده است )).(238)
امام باقر عليه السّلام مى فرمايد: ((من ائتمن غير مؤ تمن فلا حجة له على اللّه ؛ كسى كه فرد غير امين را امين بشمرد (و امانتش را به او بسپارد، مال خود را ضايع كرده ) و حجّتى در برابر پروردگار ندارد)).(239)
بنابراين بر تمام مديران جامعه اسلامى لازم است كه به هوش باشند، مبادا پُست ها و مقامات مختلف حكومت را كه مهم ترين امانت هاى الهى هستند، به دست افراد خائن بسپارند، كه هم دنياى خويش را تباه مى كنند و هم دين خود را، و در پيشگاه خدا مسؤ وليت سنگينى دارند.
امانت و خيانت در بيت المال
امانت همه جا مطلوب است ولى از ديدگاه اسلام در اموال عمومى و سرمايه هاى معنوى و مادى كه تعلق به جامعه دارد، نه به شخص خاصى ، داراى تاءكيد بيشترى است فلسفه آن نيز روشن است ، زيرا اولا گروهى چنين مى پندارند، چون اين سرمايه ها تعلّق به عموم دارند، آنها آزادند هرگونه مى خواهند در آن عمل كنند، و ثانيا اگر خيانت در اموال عمومى و بيت المال رايج شود نظام جامعه از هم گسيخته خواهد شد، و چنين جامعه اى هرگز روى سعادت نمى بيند.
براى پى بردن به اهمّيّت اين موضوع كافى است كه داستان ((حديده مُحماة )) را بار ديگر به خاطر بياوريم آنجه كه عقيل برادر اميرمؤ منان على عليه السّلام تقاضا كرده بود كمى بر سهميه او از گندم بيت المال بيفزايد، و ضابطه عدالت بين مسلمين را به خاطر رابطه برادرى كمى تغيير دهد، على عليه السّلام آهنى را در آتش گذارد، و نزديك دست او برد، فرياد عقيل بلند شد، و امام با عصبانيت فرمود: ((يا عقيل اءتئنّ من حديدة اءحماها انسانها للعبه و تجرّنى الى نار سجرها جبّارها لغضبه ؛ اى عقيل از آهن تفتيده اى كه انسانى آن را به بازى سرخ كرده (و نزديك دست تو آورده ) ناله مى كنى ، امّا مرا به سوى آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار با شعله خشم و غضبش آن را برافروخته ؟)). ((اءتئنّ من الاءذى و لا اءئنّ من لظى ؛ آيا تو از اين ناراحتى مختصر مى نالى و من از آن آتش سوزان ننالم ؟))(240)
و در جاى ديگر در يك سخن تكان دهنده هنگامى كه عطايايى را كه عثمان بى حساب و كتاب از بيت المال به اقوام و بستگانش داده بود، به بيت المال بازگردانيد فرمود: ((واللّه لو وجدته قد تزوّج به النّساء و مُلك به الاءماء لرددته ، فانّ فى العدل سعة ، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اءضيق ؛ به خدا سوگند اگر آنها را (آنچه از عطاياى عثمان ) بيهوده از بيت المال مسلمين به اين و آن بخشيده شده بيابم ، به بيت المال بازمى گردانم ، هر چند مهر و كابين زنان شده باشد، و يا كنيزانى را با آن در اختيار گرفته باشند، چرا كه عدالت سبب گشايش و پيشرفت جامعه است ، و آن كس كه عدالت بر او گران آيد تحمل جور، بر او گران تر است )).(241)
و هنگامى كه به آن حضرت پيشنهاد كردند براى پيشرفت كار حكومتت (حداقل در آغاز كار) براى افراد صاحب نفوذ امتيازى در عطاياى بيت المال قايل باشد، امام از اين پيشنهاد خشمگين شد و فرمود: ((اءتاء مرونّى اءن اءطلب النّصر بالجور فيمن ولّيت عليهم واللّه لااءطور به ما سمر سمير و ما اءمّ نجم فى السّماء نجما، لوكان المال لى لسوّيت بينهم فكيف و انّما المال مال اللّه ؛ آيا به من دستور مى دهيد كه براى پيروزى خود از جور و ستم در حق كسانى كه بر آنها حكومت مى كنم استفاده كنم ؟ به خدا سوگند تا زنده ام و شب و روز برقرار است و ستارگان آسمان در پى هم طلوع و غروب مى كنند، هرگز به چنين كارى دست نمى زنم ، اگر اين اموال از خودم بود، به طور مساوى در ميان آنها تقسيم مى كردم (و عدالت را دعايت مى نمودم ) تا چه رسد به اين كه اين اموال ، اموال خدا است (و متعلّق به بيت المال است ))).(242)
حتّى گاه نزديك ترين دوستان خود را در مورد خيانت در بيت المال تهديد مى كرد تا ديگران به حساب خود برسند، و بدانند اين مساءله بسيار جدّى است . در همين رابطه در نامه اى كه اميرمؤ منان على عليه السّلام به بعضى از فرمانداران كشور اسلامى كه از آشفته بودن جامعه اسلامى به خاطر بروز پاره اى از جنگ ها سوء استفاده كرده و اموال بيت المال را به غارت برده بود مى نويسد: ((فاتّق اللّه واردوا الى هؤ لاء القوم اءموالهم ، فانّك ان لم تفعل ثمّ اءمكننى اللّه منك لاعذرنّ الى اللّه فيك و لاءضربنّك بسيفى الّذى ما ضربت به اءحدا الّا دخل النّار، و واللّه لو اءنّ الحسن و الحسين فعلا مثل الّذى فعلت ما كانت لهما عندى هوادة ، و لاظفرا منّى باءرادة حتّى آخذ الحقّ منهما؛ از خدا بترس و اموال مردم (اموال بيت المال ) را به آنها بازگردان كه اگر اين كار را نكنى و خداوند مرا به تو مسلّط سازد وظيفه ام را در برابر خدا درباره تو انجام خواهم داد، و با اين شمشيرم كه هيچ كس را با آن نزدم مگر اين كه داخل دوزخ شد به تو خواهم زد، به خدا سوگند اگر حسن و حسين كارى همانند تو انجام دهند، هيچ پشتيبانى و هواخواهى از سوى من نخواهند داشت ، و در اراده من تاءثير نمى كند، تا آن زمان كه حق را از آنها بستانم )).(243)
مى دانيم پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به هنگام فتح مكّه به تمام مجرمان و جنايات كاران قريش و غيرقريش كه قريب بيست سال برضد آن حضرت و يارانش توطئه كردند و خون هاى زيادى از مسلمانان را ريختند، فرمان عفو عمومى داد، فرمانى كه اثر بسيار مطلوبى در جلب و جذب مردم مكّه به اسلام داشت ، و آن روز را روز مرحمت و عفو و بخشش نام گذاشت ، با اين حال چند نفر را از اين عفو عمومى استثنا فرمود و دستور داد هر كجا آنها را بيابند به قتل برسانند، يكى از آنها اين خطل بود، و گناهش اين بود كه هنگامى كه اسلام آورد و به مدينه هجرت كرد پيامبر صلىّ اللّه عليه و آله و سلّم او را ماءمور جمع آورى زكات كرد، و كسى از طايفه خزاعه را همراه او فرستاد، او مقدار قابل ملاحظه اى زكات جمع آورى كرد، ولى رفيقش را كُشت ، و اموال را با خود برداشت و به مكّه برگشت هنگامى كه قريش سؤ ال كردند چرا برگشتى ؟ گفت : آيينى بهتر از آيين شما نيافتم و كنيزان خواننده اى داشت ، و اشعارى در هجو پيامبر صلىّ اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت و به آنها مى داد تا به آواز بخوانند و جلساتى تشكيل مى داد و بت پرستان در آن شركت مى كردند و در آن مجلس آواز مى خواندند و شراب مى نوشيدند، و از آنجا كه اين مرد وقاحت و بى شرمى را به حدّ نهايت رسانده بود، و خيانت در بيت المال سبب ارتداد او و بازگشت به بت پرستى و هتك و توهين نسبت به اسلام و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شده بود چنين دستورى را درباره او صادر كرد، او به پرده هاى كعبه پناه برد (از آنجا كه كعبه پناهگاه اين گونه جنايتكاران نيست ) او را بيرون كشيدند و كُشتند.(244)
اين تعبير شديد و سخنان تكان دهنده نشان مى دهد على رغم اين كه گروهى از مردم خيانت به بيت المال مسلمين را سهل و ساده مى شمرند، از بزرگترين خيانت ها و كيفر آن را شديدترين كيفرها است .
اين سخن را با اشاره به ماجرايى از زمان رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كه اهمّيّت فوق العاده بيت المال را نشان مى دهد پايان مى دهيم ، جريان از اين قرار است كه هنگام بازگشت رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از خيبر به سرزمين وادى القرى رسيدند، و با آن حضرت غلامى بود كه رفاعة بن زيد او را به حضرت هديه داده بود، مسلمانان در آنجا توقف كردند، و آن غلام (كه طبق بعضى از روايات مِدعَم نام داشت ) مشغول پياده كردن وسايل سفر پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از شتر بود كه ناگهان تيرى از ناحيه دشمن به سوى او پرتاب شد، و او را شهيد كرد، اصحاب (ضمن تاءسّف بر اين حادثه ) گفتند ((بهشت بر او گوارا باد)) پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: نه ، سوگند به كسى كه جان محمد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در دست او است اكنون آن لباس در تنش در آتش دوزخ مى سوزد، همان لباسى كه روز خيبر از غنايم مسلمين به خيانت برده بود، اصحاب تعجّب كردند، و سخت تحت تاءثير قرار گرفتند، يكى از ياران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آن را شنيد و خدمتش رسيد، عرض كرد اى رسول خدا من هم دو بند كفش را از غنايم بردم ، فرمود: همانند آن بند كفش در آتش دوزخ براى تو بريده مى شود.(245)
َََ
7: صدق و راستى
اشاره :
اين صفت يكى از بارزترين نشانه هاى شخصيّت هر انسانى است ، و هنگامى كه با امانت همراه شود و به عنوان راستى و درستى مطرح گردد، مجموعه شخصيّت انسان را نشان مى دهد به گونه اى كه نمى توان نام انسان واقعى را بر كسى كه از اين دو بى بهره است گذاشت .
اين دو ريشه مشتركى دارند، زيرا راستگويى چيزى جز امانت در گفتار، و امانت چيزى جز صداقت در عمل نيست و به همين دليل در كلمات پيشوايان اسلام ، صدق الحديث و اداءالامانة با هم ذكر شده است ، همان گونه كه در گفتگوى عادى نيز راستى و درستى را بامى آورند.
در كنار اين صفت صفات ممتاز ديگرى است كه در واقع لازم و ملزوم يكديگرند چه اينكه راستگويان غالبا افرادى شجاع ، صريح اللّهجه ، كم طمع ، با اخلاص و دور از حب و بغض هاى افراطى و تعصبند، در حالى كه دروغگويان معمولا افرادى ترسو، رياكار، متعصب و لجوج ، طمّاع و يا گرفتار حب و بغض هاى غلط مى باشند.
افراد راستگو در زندگى خود پايبند به اصولى هستند، در حالى كه دروغگويان ابن الوقت و منافقند.
در يك كلمه مى توان گفت : راستى و درستى دو كليد براى كشف باطن اشخاص از جنبه هاى مختلفند، و لذا همان گونه كه در بحث روايات خواهد آمد در كلمات معصومين عليهم السّلام اين دو را وسيله آزمون افراد قرار داده اند كه اگر مى خواهيد خوبى و بدى كسى را بشناسيد، او را در مساءله راست گويى و اداى امانت ، به آزمايش بگذاريد.
با اين اشاره به سراغ آيات قرآن و روايات اسلامى در زمينه صدق و راستى مى رويم . از انگيزه ها و نتيجه هاى اين صفت و ساير امور مربوط به آن سخن مى گوييم و سپس به بحث درباره دروغ و آثار آن مى پردازيم .
در قرآن آيات زيادى درباره اهمّيّت صدق و راستى وارد شده كه آيات زير گلچينى از آنها است .
1- قال اللّه هذا يوم ينفع الصّادقين صدقهم لهم جنّات تجرى من تحتها الاءنهار خالدين فيها اءبدا رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ذلك الفوز العظيم . (مائده - 119)
2- يا اءيّها الّذين آمنوا اءتّقوا اللّه و كونوا مع الصّادقين . (توبه - 119)
3- ...ليجزى اللّه الصّادقين بصدقهم و يعذّب المنافقين ان شاء اءو يتوب عليهم انّ اللّه كان غفورا رّحيما. (احزاب - 24)
4- انّ المسلمين و المسلمات و المؤ منين و المؤ منات و القانتين و القانتات و الصّادقين و الصّادقات ...اءعدّ اللّه لهم مغفرة و اءجرا عظيما. (احزاب - 35)
5- طاعة و قول معروف فاذا عزم الاءمر فلو صدقوا اللّه لكان خيرا لهم . (محمد - 21)
6- و لقد فتنّا الّذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الّذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين . (عنكبوت - 3)
* * *
ترجمه
1- خداوند مى گويد: ((امروز روزى است كه راستى راستگويان ، به آنها سود مى بخشد، براى آنها باغهايى از بهشت است كه نهرها از زير (درختان ) آن مى گذرد و تا ابد، جاودانه در آن مى مانند. هم خداوند از آنها خشنود است ، و هم آنها از خداوند خشنودند اين ، رستگارى بزرگ است !))
2- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت فرمان ) خدا بپرهيزيد و با صادقان باشيد.
3- هدف اين است كه خداوند صادقان را به خاطر صدقشان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه اراده كند عذاب نمايد يا (اگر توبه كنند) توبه آنها را بپذيرد، چرا كه خداوند آمرزنده و رحيم است .
4- به يقين مردان مسلمان و زنان مسلمان ، مردان با ايمان و زنان با ايمان ، مردان مطيع فرمان خدا و زنان مطيع فرمان خدا، مردان راستگو و زنان راستگو...خداوند براى همه آنان مغفرت و پاداش عظيمى فراهم ساخته است .
5- (ولى ) اطاعت و سخن سنجيده براى آنان بهتر است ، و اگر هنگامى كه فرمان جهاد قطعى مى شود به خدا راست گويند (و از در صدق و صفا درآيند) براى آنها بهتر مى باشد!
6- ما كسانى را كه پيش از آنان بودند آزموديم (و اينها را نيز امتحان مى كنيم ). بايد علم خدا درباره كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند تحقق يابد!.
فسير و جمع بن
تعبيراتى كه در قرآن مجيد درباره اهمّيّت راستگويى و صدق آمده تعبيرات كم نظيرى است ، از جمله تعبيرى است كه در نخستين آيه مورد بحث آمده كه بعد از گفتگوى مشروحى درباره انحراف مسيحيان از توحيد و سؤ ال خداوند از حضرت مسيح عليه السّلام در روز قيامت درباره اين انحراف و تبرئه مسيح عليه السّلام خودش را از اين اتّهام ، خداوند مى فرمايد: اين روزى است كه راستى و صدق راست گويان به آنها سود مى بخشد (قال اللّه هذا يوم ينفع الصّادقين صدقهم ).
اشاره به اين كه راستى و صدق آنها در دنيا، در روز قيامت به يارى آنها مى شتابد و سبب نجاتشان مى شود (نه اين كه صدق آنها در قيامت سبب نجات است چرا كه قيامت داراى تكليف نيست ).
سپس در ادامه اين سخن به پاداش آنها اشاره كرده مى افزايد براى آنها باغ هايى از بهشت كه از زير درختانش نهرها جارى است ، جاودانه در آن خواهند ماند و هم خداوند از آنها راضى و هم آنها از خدا راضى و خشنودند، و اين پيروزى و رستگارى بزرگى است (لهم جنّات تجرى من تحتها الاءنهار خالدين فيها اءبدا رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ذلك الفوز العظيم ).
از يك سو بهشت با آن مواهبش و جاودانه بودنش ، و از سوى ديگر رضايت و خشنودى خداوند، و تعبير به فوزعظيم (رستگارى بزرگ ) به خوبى نشان مى دهد كه مقام صادقانه تا چه حد والا است ، و شايد اين به خاطر آن است ،
كه تمام اعمال نيك را مى توان در عنوان صدق و راستى خلاصه كرد، و يا به تعبير ديگر كليد آنها صداقت و راستگويى است .
بديهى است خدا از هر كس خشنود باشد هر چه از او بخواهد به او مى دهد، و طبيعى است هنگامى كه انسان به تمام خواسته هايش برسد خشنود خواهد شد بنابراين خشنودى خدا سبب خشنودى او مى شود، و اين خشنودى متقابل نعمتى است كه هيچ نعمتى به پاى آن نمى رسد. و موهبتى كه نصيب صادقان و راستگويان مى شود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
اين تعبير (رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ) در چهار مورد در قرآن مجيد آمده كه دقت در آنها عظمت مفهوم آن را نشان مى دهد، در يك جا سخن از مهاجران و انصار و تابعين است ، در جايى ديگر، سخن از حزب اللّه است ، و در مورد سوّم سخن از خَيرالبَريّه (بهترين انسانها) است ، و در آيه مورد بحث سخن از صادقان است ، و نشان مى دهد صادقان حِزب اللّه ، وَخَيرالبَريّه و در زمره مهاجران و انصار و تابعين محسوب مى شوند.
* * *
در دوّمين آيه جميع مؤ منان را مخاطب قرار داده و دستور مى دهد تقواى الهى را پيشه كنند و همواره با صادقان باشند (يا اءيّها الّذين آمنوا اءتّقوا اللّه و كونوا مع الصّادقين ).
با توجّه به اين كه اين گونه خطاب ها كه اصطلاحا از آنها تعبير به خطابات مشافهه مى شود، تمام مؤ منان را در هر زمانى و در هر مكانى شامل مى شود، روشن مى گردد كه بودن در كنار صادقان وظيفه اى است براى همگان در هر زمان و در هر مكان و دليل بر اين است كه براى اين كه بتوانند راه پُرپيچ و خم تقوا را بدون انحراف و اشتباه طى كنند، بايد همراه صادقان گام بردارند.
در اين كه منظور از صادقين در آيه چه كسانى هستند، تفسيرهاى مختلفى براى آن ذكر شده است .
بعضى آن را به پيامبر اسلام و يارانش تفسير كرده اند، و بعضى آن را به كسانى كه داراى صدق نيّت و درستى در عقايد و اعمال بوده اند، و هرگز از او جدا نشدند، و بعضى تفسيرهاى ديگرى براى آن ذكر كرده اند.
ولى مراجعه به ساير آيات قرآن ، اين آيه را تفسير مى كند. در آيه 15 حجرات مى خوانيم ((انّما المومنون الّذين آمنوا باللّه و رسوله ثمّ لم يرتابوا و جاهدوا باءموالهم و اءنفسهم فى سبيل اللّه اولئك هم الصّادقون ؛ مؤ منان كسانى هستند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده سپس شك و ترديد به خود راه نداده اند، و با اموال و جان هاى خود در راه خدا جهاد كرده اند، اين ها صادقانند)).
در اين آيه صادقان با اوصاف والائى مانند ايمان خالى از هرگونه شك و ترديد و جهاد با جان و مال در راه خدا، توصيف شده اند.
و در آيه 8 سوره حشر يكى از مصاديق بارز آنها را مهاجرانى ذكر مى كند كه اموال و خانه هاى خود را رها كرده و براى جلب رضاى خدا هجرت كرده اند، و پيوسته به يارى دين خدا و فرستاده او، پيغمبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شتافتند.
و در آيه 117 سوره بقره آنها را به اوصاف مهم ديگرى از قبيل ايمان به خدا و روز قيامت و فرشتگان و كتب آسمانى و پيامبران و همچنين انفاق بهترين اموال خود در راه خدا و اقامه نماز و اداء زكات و وفاى به عهد و شكيبايى در مشكلات و در هنگام جهاد، توصيف مى كند.
از مجموع اين اوصاف به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه صادقان فقط صادقان در سخن و كلام نيستند، بلكه صدق در ايمان و عمل و در طريق ايثار و جان فشانى و اطاعت پروردگار نيز در برنامه آنها است ، گرچه اين مفهوم ، مفهوم وسيعى است ، ولى نمونه كامل و اتمّ آنها معصومانند.
لذا در رواياتى كه از طريق اهل بيت و اهل سنّت نقل شده مى خوانيم كه اين آيه تفسير به على بن ابى طالب و يارانش ، يا تفسير به على بن ابى طالب و اهل بيتش شده است .
علّامه ثعلبى در تفسير خود از ابن عباس نقل مى كند كه گفت ((مع الصّادقين يعنى مع على بن ابى طالب و اصحابه )).(246)
گروه ديگرى از علماى اهل سنّت مانند علّامه گنجى در كفاية الطالب ، و سبطبن جوزى در تذكره ، نيز همين معنى را نقل كرده اند. با اين تفاوت كه به جاى اصحاب ، اهل بيت آمده ، و در ذيل آن مى خوانيم : ((قال بن عباس : علىّ سيّد الصّادقين ؛ ابن عباس گفت : على عليه السّلام سيد و سرور صادقان است )).(247)
در رواياتى نيز از جابر بن عبداللّه انصارى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: ((اى آل محمد؛ منظور از آل محمد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است )).(248)
بسيارى از مفسّران از مطلق بودن آيه چنين استفاده كرده اند كه اين دستور شامل همه مسلمان ها در هر زمان و مكان مى شود، و از آن جا كه صادق مطلق امام معصوم عليه السّلام است ، دلالت مى كند كه در هر زمان بايد پيشواى معصوم عليه السّلام وجود داشته باشد. (و تعبير به صيغه جمع - صادقين - به خاطر مجموع مخاطبان در تمام زمان ها است ).
نتيجه اين كه همه ما موظّفيم كه هميشه با صادقان باشيم ، صادقانى كه اوصافشان در آيات بالا آمد، و نمونه اتمّ آن پيشوايان معصوم عليهم السّلام است .
* * *
در سوّمين آيه جزا و پاداش قيامت را در ارتباط با مساءله صدق و راستى شمرده و صادقان را در برابر منافقان قرار داده است و بعد از شرح حال مؤ منان راستين به آنهايى كه شربت شهادت نوشيدند و گروه ديگرى كه در انتظار جهاد و شهادت بودند مى فرمايد: هدف اين است كه خداوند صادقان را به خاطر صدقشان پاداش مى دهد، و منافقان را اگر اراده كند، عذاب نمايد و يا (هرگاه توبه كنند و بازگردند) ببخشد و توبه آنها را بپذيرد كه خداوند غفور و رحيم است (ليجزى اللّه الصّادقين بصدقهم و يعذّب المنافقين ان شاء اءو يتوب عليهم انّ اللّه كان غفورا رحيما).
به اين ترتيب پاداش هاى عظيم معنوى و مادى بهشت در انتظار صادقان است ؛ صادقان در گفتار و رفتار و عقيده ، و آنها كه از دائره صدق پا بيرون مى نهند در درّه نفاق سقوط مى كنند.
دانى زچه روسرو روان سرسبز است پيوسته چرا به بوستان سرسبز است
چون مذهب او است راستى در مه وقت بر طرف چمن هميشه زان سرسبز است
* * *
در چهارمين آيه به دَه گروه بشارت مغفرت و پاداش عظيم مى دهد و چهارمين آنها را صادقين و صادقات (مردان راستگو و زنان راستگو مى شمرد) يعنى بعد از اسلام و ايمان و اطاعت فرمان خدا سخن از صدق و راستى به ميان مى آورد و نشان مى دهد كه تا چه حد اين فضيلت اخلاقى چه در مردان و چه در زنان واجد اهمّيّت است . حديث معروف نبوى صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ((لايستقيم ايمان عبد حتّى يستقيم قلبه و لايستقيم قلبه حتّى يستقيم لسانه ؛ ايمان هيچ كس درست نمى شود تا قلبش درست شود، و قلب هيچ كس درست نمى شود تا زبانش به درستى گرايد)).(249) نيز اشاره به همين معنى مى كند.
از اين حديث استفاده مى شود كه حتّى ايمان كامل پس از صدق و راستى و اصلاح گفتار حاصل مى گردد، و آنها كه زبانى آلوده به دروغ دارند، از ايمان كامل بى بهره خواهند بود.
* * *
در پنجمين آيه بعد از اشاره به وضع نامطلوب منافقان و دوگانگى آنها در سخن و عمل و ترس و وحشت عجيبشان در مساءله جهاد، جهادى كه مايه عزّت و آبرو است ، مى فرمايد: آنها قبل از آن كه فرمان جهاد نازل شود مى گفتند ما اطاعت مى كنيم و سخن به نيكى مى گوييم ، امّا هنگامى كه كار محكم مى شد و فرمان جهاد قطعى مى گشت عدم صداقت خود را در اين سخن آشكار مى ساختند، در حالى كه اگر راست مى گفتند (و از درِ صدق و صفا در مى آمدند) براى آنها بهتر بود (طاعة و قول معروف فاذا عزم الاءمر فلو صدقوا اللّه لكان خيرا لهم ).
اين تعبير نشان مى دهد كه دروغگويى يكى از نشانه هاى منافقان است ؛ قبل از آن كه ميدان عمل فرارسد، همه گونه وعده مى دهند، ولى به هنگام عمل عدم صداقت و دروغشان آشكار مى شود، و در واقع اين رذيله اخلاقى (دروغ ) دريچه اى است به سوى نفاق .(250)
* * *
در ششمين آيه مورد بحث بعد از آن كه اعلام مى كند كه آزمايش الهى قطعى است و شامل همگان مى شود، مى افزايد (اين آيه آزمايش مخصوص اصحاب پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نيست ) ما كسانى را كه پيش از آنان بودند نيز آزموديم و بايد علم خداوند در مورد كسانى كه راست مى گويند و آنها كه دروغ مى گويند، تحقق يابد (و واقعيت عينى به خود بگيرد)، (و لقد فتنّا الّذين من قبلهم فليعلمّن اللّه الّذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين ).
شك نيست كه ياران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در برابر آزمون هاى سختى قرار گرفتند كه يكى از مهم ترين آنها آزمون هجرت بود. هجرت يعنى به هم زدن خانه و لانه خود و چشم پوشى از وطن ماءلوف و تمام تعلّقاتى كه انسان در وطن دارد، و انتقال يافتن به نقطه اى كه بايد همه چيز را از صفر شروع كند، و در ميان انواع محروميّت ها زندگى نمايد، و در صورتى كه زن و فرزند او با او هماهنگ در هجرت نباشند مشكل به مراتب بيشتر مى شود.
قرآن به ياران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم هشدار مى دهد كه اين يك امتحان بزرگ الهى است (در مكّه بمانيد تحت شكنجه هاى دشمنان هستيد و به مدينه برويد گرفتار محروميّت هايى مى شويد) تصوّر نكنيد اين آزمون بزرگ و آزمون هاى ديگرى همچون جهاد و شنيدن و ديدن ناملايمات از دشمن منحصر به شما است ، ما همه پيشينيان را احترام كرديم ، اساسا زندگى دنيا بر پايه آزمون قرار دارد، و اين جهان ميدان آزمايش بزرگ است خدا مى خواهد صادقان و راستگويان در ادّعاى ايمان از دروغگويان شناخته شوند.
در واقع در اينجا صدق و راستى به عنوان نشانه ايمان و دروغ نشانه نفاق و كفر معرفى شده .
البتّه صدق و كذب در اينجا صدق و كذب در عمل است نه در سخن ، عملى كه هماهنگ با ادعاهاى قبلى انسان و خط مشى اجتماعى او باشد صدق است ، و عمل ناهماهنگ كذب است . و البتّه صدق و كذب در عمل با گفتار، ريشه هاى مشتركى دارند، زيرا صدق بيان حقيقت است و كذب بيان عكس آن است ، اين تبيين گاه به وسيله سخن و گاه به وسيله عمل ظاهر مى شود.
از مجموع آيات بالا اهمّيّت فوق العاده صدق و راستى به عنوان يك فضيلت كه زير بناى فضايل ديگر انسانى است روشن مى شود. آرى آنجا كه صدق و راستى است ، صفا و صميميت و امانت و اعتماد و شجاعت حاصل است ، و آنجا كه صدق و راستى نباشد، همه اين صفات رخت برمى بندد و انسان را از درون تهى مى سازد. و حتّى به ايمان و عقيده انسان نيز لطمه وارد مى كند.
و جالب اين كه صفت اصلى رهبران و پيشوايان الهى در بعضى از آيات فوق ، راست گويى و صدق ذكر شده و همه را دعوت مى كند كه هميشه و در همه جا با صادقان باشند، و اين نشان مى دهد كه بقيّه فضايل انبياء و اولياء برمحور صدق دور مى زند، و براى شناخت آنها قبل از هر چيز بايد به دنبال اين وصف بگرديم .
صدق و راستى در روايات اسلامى
اهمّيّت اين فضيلت اخلاقى در روايات اسلامى بيش از آن است كه در سخن بگنجد و رواياتى كه از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و اميرمؤ منان عليه السّلام و ائمه هدى عليهم السّلام در اين زمينه نقل شده بيش از حدّ احصا و شمارش است ، تنها گلچينى از آن را در ذيل بيان مى كنيم كه به عنوان مشت نمونه خروار بيانگر موقعيّت اين صفت در ميان تمام صفات انسانى است . و از اين روايات به خوبى استفاده مى شود كه همه فضايل انسانى از صدق و راستى سرچشمه مى گيرد.
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده و در گذشته نيز به آن اشاره كرده ايم و به خاطر اهمّيّت فوق العاده اش تكرار مى نماييم ، مى خوانيم : ((لاتنظروا الى كثرة صلاتهم و صيامهم و كثرة الحجّ و الزّكاة و كثرة المعروف و طنطنتهم باللّيل ، انظروا الى صدق الحديث و اءداء الاءمانة ؛ نگاه نكنيد به فزونى نماز و روزه و زيادى حج و زكات و انفاق ها و سر و صداى عبادات شبانه بعضى از مردم (اگر مى خواهيد آنها را امتحان كنيد) آنها را به راستگويى و اداى امانت آزمايش كنيد)).(251)
2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ اللّه عزّوجلّ لم يبعث نبيّا الّا بصدق الحديث و اءداء الاءمانة الى البّر و الفاجر؛ خداوند متعال هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد مگر به راستى در سخن گفتن و اداى امانت به نيكوكار به بدكار)).(252)
3- در حديث ديگرى درباره تاءثيرى كه راستگويى در همه اعمال انسان مى گذارد از همان امام بزرگوار مى خوانيم : ((من صدق لسانه زكى عمله ؛ كسى كه زبانش به راستى گرايد اعمالش پاك و پاكيزه مى شود)).(253) زيرا راستگويى ريشه اعمال صالح است و شرح اين مطلب در آينده خواهد آمد.
4- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه در پيامى به يكى از دوستان بزرگوارش به نام عبدالله بن ابى يعفور فرمود: ((انظر ما بلغ به على عند رسول اللّه فاءلزمه فانّ عليّا انّما بلغ ما بلغ به عند رسول اللّه بصدق الحديث و اءداء الاءمانة ؛ نگاه كن ببين على عليه السّلام به چه وسيله آن همه مقام نزد پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پيدا كرد آن را رها نكن ، زيرا على عليه السّلام آن همه مقام را نزد رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به خاطر راست گويى و اداء امانت پيدا كرد)).(254)
اين تعبير نشان مى دهد كه حتّى شخصيّت بزرگى مانند على عليه السّلام در سايه اين دو فضيلت به آن مقام والا نزد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم رسيد.
5- در سؤ الى كه از اميرمؤ منان على عليه السّلام درباره مقام و شخصيّت انسان ها شد و كسى پرسيد ((اءىّ النّاس اءكرم ؛ چه كسى (نزد خداوند متعال ) گرامى تر است ؟)) فرمود: ((من صدق فى المواطن ؛ كسى كه همه جا راست بگويد)).(255)
با توجّه به اين كه قرآن مى گويد ((انّ اءكرمكم عند اللّه اءتقاكم ؛ گرامى ترين شما نزد خدا با تقواترين شما است )). (حجرات - 13) روشن مى شود كه روح تقوا همان صدق و راستى است .
6- در حديث ديگرى اميرمؤ منان على عليه السّلام درباره تاءثير صدق و راستى در نجات انسان ها از چنگال مشكلات و خطرات مى فرمايد: ((اءلزموا الصّدق فانّه منجاة ؛ هرگز راست گويى را رها نكنيد، چرا كه سبب نجات انسان است )).
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام تشبيه جالبى درباره صدق و راستى مى بينيم كه مى فرمايد: ((اءلصّدق نور غير متشعشع الّا فى عالمه كالشّمس يستضى ء بها كلّ شى ء يغشاه من غير نقصان يقع على معناها؛ صدق و راست گويى نورى است كه جهان اطراف خود را روشن مى كند همچون آفتاب كه چيزى كه در معرض تابش آن قرار بگيرد روشن مى شود بى آنكه نقصانى در آن وارد گردد)).
و در ذيل اين حديث از همان بزرگوار مى خوانيم : ((الصّدق سيف اللّه فى اءرضه و سمائه اءينما هوى به يقدّ؛ صدق شمشير خدا در زمين و آسمان است ، هر كجا آن را فرودآورد، كارگر مى شود)).(256)
7- در اهمّيّت صدق همين بس كه در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((الصّدق راءس الدّين ؛ صدق و راستگويى اساس دين است )). و در حديث ديگرى مى فرمايد: ((الصّدق صلاح كلّ شى ء؛ راستى سبب اصلاح هر چيزى است )).
و در حديث مشابه ديگرى مى فرمايد: ((الصّدق اءقوى دعائم الاءيمان ؛ صدق قوى ترين ستون هاى ايمان است )). و در تعبير ديگرى مى فرمايد: ((الصّدق جمال الاءنسان و دعامة الاءيمان ؛ صدق جمال انسان و ستون ايمان است )). و بالاءخره در تعبير مهم ديگرى مى افزايد: ((الصّدق اءشرف خلائق الموقن ؛ صدق شريف ترين اخلاق افراد صاحب يقين است )).(257)
8- اين بحث را كه بسيارى بحث دامنه دارى است با حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كه در آن سخن از كليد بهشت و جهنّم مى گويد پايان مى دهيم : ((انّ رجلا جاء الى النّبى فقال يا رسول اللّه ما عمل الجنّة ؟ قال الصّدق اذا صدق العبد برّ، و اذا برّ آمن ، و اذا آمن دخل الجنّة قال : يا رسول اللّه و ما عمل النّار؟ قال الكذب ، اذا كذب العبد فجر و اذا فجر كفر، و اذا كفر دخل النّار؛ كسى كه از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پرسيد: عملى كه انسان را بهشتى مى كند چيست ؟ فرمود: راست گويى ، زيرا هنگامى كه انسان راست بگويد نيكوكارى مى كند و هنگامى كه نيكوكارى كند ايمان آورد و هنگامى كه ايمان بياورد داخل بهشت مى شود، عرض كرد اى رسول خدا! عملى كه انسان را دوزخى كند چيست ؟ فرمود: دروغ است ، هنگامى كه دروغ بگويد كار بدانجام مى دهد، و هنگامى كه كار بدانجام مى دهد كافر مى شود، و هنگامى كه كافر شود داخل دوزخ مى گردد)).(258)
جالب اين كه در اين حديث راست گويى سرچشمه نيكوكارى و نيكوكارى سرچشمه ايمان شمرده شده است ، اين به خاطر آن است كه افراد بدكار براى توجيه اعمال خود معمولا به دروغ پناه مى برند، اين از يك سو، از سوى ديگر در روح آدمى اثر مى گذارد و تدريجا ايمان را تضعيف مى كند، و سرانجام به كفر مى كشاند، همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد ((ثمّ كان عاقبة الّذين اءسائوا السّوء اءن كذّبوا بآيات اللّه و كانوا بهايستهزئون ؛ سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به سخريه گرفتند)).(259)
9- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اذا اءحبّ اللّه عبدا الهمه الصّدق ؛ هنگامى كه خدا كسى را دوست بدارد خداوند راستگويى را به قلب او مى افكند)).(260)
10- اين بحث را با حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم : فرمود: ((اءربع من اعطيهنّ فقد اعطى خير الدّنيا و الاخرة ، صدق حديث و اءداء اءمانة و عفّة بطن و حُسن خُلق ؛ چهار چيز است كه بر هر كس داده شود خير دنيا و آخرت به او داده شده ؛ راست گويى در سخن ، اداء امانت ، نگهدارى شكم از حرام و حُسن و خُلق )).(261)
* * *
از مجموع اين احاديث نكات مهم زير به خوبى استفاده مى شود:
يكى از طرق آزمايش مردم . آزمايش افراد صاحب ايمان راست گويى است .
دعوت به راست گويى جزء برنامه اصلى تمام پيامبران بوده است .
راست گويى سبب پاكى عمل است .
مقام والاى انسان در پيشگاه خدا در گرو راست گويى است .
گرامى ترين مردم راستگويانند.
راست گويى سبب نجات در آخرت است .
راست گويى قوى ترين ستون دين است .
راست گويى كليد بهشت است .
راست گويى نشان محبوبيت انسان در پيشگاه خدا است .
آن كس كه راست گو است خير دنيا و آخرت را نصيب خود مى كند.
و با توجّه به اين آثار دهگانه اى كه براى راست گويى ذكر شد به خوبى روشن مى شود كمتر صفتى از فضايل اخلاق است كه به پاى اين صفت برسد.
در اينجا چند موضوع مهم باقى مى ماند كه توجّه به آنها لازم است (هر چند در لابلاى آيات و روايات گذشته اشارات روشنى به آنها شده است ).
1- تاءثير راست گويى در زندگى انسان ها
گرچه تاءثير راستى و صدق در زندگى بشر به طور اجمال بر كسى پوشيده نيست ، بحث پيرامون آن - از يك نظر - توضيح واضح است ، ولى هنگامى كه وارد تفاصيل آن شويم به آثار معجزآسايى برخورد مى كنيم كه صدق و راستى در تمام بخش هاى زندگى بشر دارد، و توجّه به آن مى تواند انگيزه نيرومندى براى گرايش به اين فضيلت بزرگ اخلاقى گردد.
نخست تاءثيرى كه صدق و راستى از خود به يادگار مى گذارد مساءله جلب اطمينان و اعتماد در همكارى هاى دسته جمعى است .
مى دانيم اساس زندگى انسان را كار گروهى و دسته جمعى تشكيل مى دهد و بدون آن هيچ كار مهمى پيش نمى رود. ولى كار گروهى هنگامى امكان پذير است كه افراد گروه نسبت به يكديگر اطمينان كامل داشته باشند، و اعتماد و اطمينان در صورتى حاصل مى شود كه صداقت و امانت در ميان آنها حاكم باشد.
آرى مؤ ثرترين وسيله جلب اعتماد همان صدق و راستى است ، و خطرناك ترين دشمن آن ، دروغ است ، و تفاوتى در ميان فعاليت هاى علمى ، فرهنگى اقتصادى و سياسى نيست .
يك سياستمدار پرنفوذ اگر يك يا چندبار به مردم دروغ بگويد به سرعت نفوذ خود را از دست مى دهد.
يك دانشمند اگر تحقيقات خود را به دروغ آلوده كند، اعتماد تمام محافل علمى از ابتكارات و تحقيقات او سلب مى شود، و ديگر به گفته هاى او اعتمادى نيست .
يك مؤ سسه اقتصادى اگر فقط در معرفى يك نوع از كالاهايش دروغ بگويد مردم نسبت به تمام فرآورده هاى او بدبين مى شوند، و طرفداران و مشتريان خود را به زودى از دست مى دهند.
در مديريت ها اگر مدير در گفتار و رفتار خود صادق نباشد، نظام و انضباط مديريت او از هم متلاشى مى شود.
به اين ترتيب به اينجا مى رسيم كه پايه و اساس هرگونه پيشرفت معنوى و مادى در اجتماع اعتماد متقابل برخاسته از صدق و راستى است .
لذا در روايتى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءلصّدق صلاح كلّ شى ء اءلكذب فساد كلّ شى ء؛ راست گويى سبب اصلاح هر چيز و دروغ سبب فساد همه چيز مى شود)).(262)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه فرمود: ((اءلكذّاب و الميّت سواء فانّ فضيلة الحىّ على الميّت اءلثّقة به ، فاذا لم يوثق بكلامه فقد بطلت حياته ؛ دروغ گو و مُرده يكسان است ، زيرا برترى انسان زنده بر مُرده همان اعتماد به او است ، هنگامى كه به گفتار او اعتمادى نباشد زنده بودن آن بى اثر است )).(263)
ديگر اين كه صداقت و راست گويى به انسان آبرو و شخصيت مى دهد، در حالى كه دروغ مايه رسوايى و بى آبرويى است . صادقان هميشه سربلند و آبرومندند، و دروغ گويان سر به زير و بى آبرو هستند.
به همين دليل در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((عليك بالصّدق ، فمن صدق فى اءقواله جلّ قدره ؛ هميشه راست گويى را پيشه كن چرا كه آن كس كه در سخنان خود راست گو باشد، قدر و مقام او در جامعه بالا مى رود)).(264)
از سوى سوّم صدق و راستى و امانت به انسان شجاعت و شهامت مى بخشد، در حالى كه دروغ و خيانت هميشه انسان را در هاله اى از خوف و ترس فرومى برد، مبادا خلاف گويى و خيانت او ظاهر گردد، و تمام نقشه هاى او نقش بر آب شود.
از سوى چهارم راست گويى انسان را از بسيارى از گناهان نجات مى دهد، چرا كه مى داند اگر خلافى كند و از او سؤ ال كنند، نمى تواند اعتراف به گناه خويش نمايد، پس بهتر كه گرد گناه نگردد.
در حديث معروفى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه مردى خدمتش آمد و عرض كرد من گرفتار چهار گناه پنهانى هستم : زنا، شرب خمر، سرقت و دروغ ؛ هر يك از اينها را بفرماييد به خاطر شما ترك مى كنم . پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: دروغ را رها كن .
آن مرد از خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بازگشت . هنگامى كه تصميم به عمل منافى عفت گرفت به خود گفت فردا پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از من سؤ ال مى كند اگر دروغ بگويم پيمان خود را شكستم و اگر راست بگويم حد شرعى بر من جارى مى شود، و هنگامى كه تصميم به سرقت و نوشيدن شراب گرفت باز همين فكر براى او پيدا شد به خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمد عرض كرد: ((يا رسول اللّه ! تمام راه هاى گناه را بر من بستى ، و من همه آنها را ترك نمودم )).(265)
از سوى پنجم صداقت و راستى بسيارى از مشكلات را در جامعه حل مى كند، راه وصول به مقصد را آسان مى سازد، از هزينه هاى كمرشكن بازرسى ها مى كاهد، حجم پرونده هاى حقوقى را به حداقل مى رساند و آرامش خاطر به مردم مى بخشد و نگرانى هايى را كه به خاطر احتمال دروغ گويى براى افراد مختلف پيدا مى شود از ميان برمى دارد، و رشته هاى محبت و دوستى را در ميان افراد محكم مى كند و به انسان شخصيت واُبهّت مى بخشد.
و اگر در روايات اسلامى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((اءحسن من الصّدق قائله و خير من الخير فاعله ؛ بهتر از راست گويى گوينده آن است ، و بهتر از نيكى ها انجام دهنده آن است ))(266) (اشاره به اين كه شخصيت ذاتى و والاى انسان سبب صدق و راست گويى و انگيزه كارهاى خير است .)
اين سخن را با حديثى كه شاهد صادق اين مطلب است به پايان مى بريم ، اميرمؤ منان على عليه السّلام فرمود: ((يكتسب الصّادق بصدقه ثلاثا، حُسن الثّقة و المحبّة له و المهابة منه ؛ شخص راست گو به خاطر صداقتش سه چيز را به دست مى آورد: حُسن اعتماد مردم ، و جلب محبت و دوستى ، و ابهت و شخصيت )).(267)
انگيزه هاى صدق
اين فضيلت اخلاقى مانند همه فضايل اخلاقى ديگر ريشه هاى در اعماق جان انسان دارد، از جمله صفات زير است :
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
الف : اعتماد به نفس و نداشتن عقده حقارت ، انسان را به راست گويى دعوت مى كند.
ب : شجاعت و شهامت ذاتى و اكتسابى سبب مى شود كه انسان واقعيت ها را بگويد.
ج : پاك بودن حساب و نداشتن نكته ضعف سبب مى شود كه انسان گرايش به راستى پيدا كند، در حالى كه آلودگان براى پوشانيدن عيوب خود به سراغ دروغ مى روند.
د: از همه مهمتر ايمان به خدا و روز جزا و برخوردارى از تقواى الهى عامل اصلى صدق و راستى است . به همين دليل در حديث معروفى كه در نهج البلاغه آمده است مى خوانيم : ((اءلايمان اءن تؤ ثر الصّدق حيث يضرّك على الكذب حيث ينفعك ؛ نشانه ايمان آن است كه راست گويى را در آنجا كه به تو زيان مى رساند به دروغ در آنجا كه سود دارد مقدم دارى )).(268)
مفهوم صدق
با اين كه اين واژه از واژه هايى است كه همگى با معنى و مفهوم آن آشنا هستيم در عين حال در ميان دانشمندان در تعريف آن گفتگوهاى زيادى است ، بعضى صدق و راست گويى را به معنى مطابقت محتواى سخن با واقعيت ذكر كرده اند، در حالى كه بعضى ديگر آن را مطابقت با تشخيص و اعتقاد گوينده مى دانند، و از آيه شريفه سوره منافقون براى اين سخن استمداد جستند، آنجا كه مى فرمايد: ((اذا جائك المنافقون قالوا نشهد انّك لرسول اللّه و اللّه يعلم انّك لرسوله - واللّه يشهد انّ المنافقون لكاذبون ؛ هنگامى كه منافقان نزد تو آيند مى گويند ما شهادت مى دهيم كه يقينا تو رسول خدايى ، خداوند مى داند كه تو رسول او هستى ، ولى خداوند گواهى مى دهد كه منافقان دروغگو هستند)).(269)
بديهى است منافقان كه شهادت به رسالت پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى دادند سخنى مطابق واقع مى گفتند، ولى چون مطابق اعتقاد آنها نبود به عنوان دروغگو معرفى شدند ولى در پاسخ اين سخن مى توان گفت كه نسبت دروغ به منافقان از اينجا سرچشمه مى گيرد كه آنها شهادت به رسالت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به صورتى ابراز مى داشتند كه مفهومش اين بود كه مطابق اعتقاد درونى ما است ، و چون اين سخن با واقعيت مطابق نبود نسبت دروغ به آنها داده شده است ، يعنى آنها در اين اظهار كه اين سخن موافق اعتقاد درونى آنها است دروغگو بودند، بنابراين صدق و كذب در هر حال بر اساس تطابق با واقعيت ها مشخص مى شود.
ولى اميرمؤ منان على عليه السّلام كه همه چيز را از زاويه عبوديت پروردگار مى بيند در تعريف صدق و كذب ، سخن ديگرى دارد مى فرمايد: ((اءلصّدق مطابقة المنطق للوضع الالهى و الكذب زوال المنطق عن الوضع الالهى ؛ صدق همان مطابقت سخن با وضع الهى است ، و كذب ناهماهنگى سخن با وضع الهى است )).(270)
منظور از وضع الهى ظاهرا همان وضع جهان آفرينش است ، كه به اراده و فرمان خدا به وجود آمده است ، بنابراين تعريف اميرمؤ منان على عليه السّلام نيز همان تعريفى است كه در بالا آمد با اين اضافه كه شكل توحيدى آن محفوظ شده است .
البته صدق و كذب همان گونه كه بر زبان جارى مى شود، در عمل انسان نيز خود را نشان مى دهد، كسانى كه عملى برخلاف ظاهر حالشان مى كنند دروغگو هستند، و آنها كه ظاهر و باطن و اعمالشان هماهنگ است صادقند.
َََ
8: دروغ و آثار و عواقب آن
اشاره :
حق اين بود كه ما صدق و كذب را همراه با هم در بحث گذشته مى آورديم ، چرا كه اين دو در مقايسه با يكديگر شناخته مى شوند، ولى از آنجا كه در آيات و روايات و سخنان علماى بزرگ اخلاق مساءله كذب و دروغ به طور گسترده مورد توجه واقع شده است ، بهتر ديديم كه اين دو را از هم تفكيك كنيم ، تا حق بحث در آنها ادا شود.
آرى در تعليمات اسلام در مورد مبارزه با كذب و دروغ ، فوق العاده تاءكيد شده ، تا آنجا كه دروغگويان را همرديف كافران و منكران الهى مى شمرد، و دروغ را كليد تمام گناهان معرفى مى كند. و تصريح مى كند كه انسان تا دروغ را به هر شكل و به هر صورت ترك نگويد طعم ايمان را نخواهد چشيد.
همين اندازه براى پى بردن به خطرات دروغ كافى است با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و بخشى از آيات مربوط به كذب را بررسى مى كنيم :
1- انّما يفترى الكذب الّذين لايؤ منون بآيات اللّه . (نحل - 105)
2- انّ اللّه لايهدى من هو كاذب كفّار. (زمر - 3)
3- انّ اللّه لايهدى من هو مسرف كذّاب . (غافر - 28)
4- فاءعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اءخلفوا اللّه ما وعدوه و بما كانوا يكذبون . (توبه - 77)
5- و لهم عذاب اءليم بما كانوا يكذبون . (بقره - 10)
و در مورد تكذيب الهى كه آن نوع نيز نوعى كذب و دروغ است ، تعبيرات بسيار تكان دهنده اى در قرآن ديده مى شود از جمله :
6- قل انّ الّذين يفترون على اللّه الكذب لايفلحون . (يونس - 69)
7- ...ثمّ نبتهل فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين . (آل عمران - 61)
ترجمه
1- تنها كسانى دروغ مى بندند كه به آيات خدا ايمان ندارند (آرى ) دروغگويان واقعى آنها هستند!
2-...خداوند آن كس را كه دروغگو و كفران كننده است هرگز هدايت نمى كند.
3-...خداوند كسى را كه اسرافكار و بسيار دروغگوست هدايت نمى كند.
4-اين عمل ، (روحِ) نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دلهايشان برقرار ساخت اين به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلّف جستند و به خاطر آن است كه دروغ مى گفتند.
5- و به خاطر دروغهايى كه مى گفتند عذاب دردناكى در انتظار آنهاست .
6- بگو ((آنها كه به خدا دروغ مى بندند (هرگز) رستگار نمى شوند)).
7-...آنگاه مباهله كنيم ، و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم .
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مى فرمايد: دروغ و افترا كار كسانى است كه ايمان به آيات خدا ندارند، و دروغ گويان واقعى آنها هستند (انّما يفترى الكذب الّذين لايؤ منون بآيات اللّه و اولئك هم الكاذبون ).
اين سخن هنگامى ظاهر شد كه دشمنان اسلام و مشركان نادان هنگامى كه نسخ در بعضى از آيات قرآن را مى ديدند كه بر اثر تغيير شرائط گاه بعضى از احكام الهى جاى خود را به احكام تازه اى مى داد بهانه اى بدست آورده و پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را متّهم به دروغ مى كردند، و يا اين كه مى گفتند پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم معلمى دارد كه اين آيات را به او مى آموزد (منظورشان از معلم دو غلام نصرانى به نام ((يسار))و ((جبر)) و يا مردى به نام بلعام نصرانى رومى بود، در حالى كه قرآن به زبان عربى فصيحى نازل شده و آنها همه از عجم بودند.
قرآن در پاسخ همه اينها مى گويد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم وحى الهى را كه روح القدس از سوى خداوند بر او نازل كرده است بيان مى كند و آثار ايمان و صدق و راستى از تمام سخنان او هويدا است ، كسانى دروغ مى گويند كه به خدا ايمان ندارند، يعنى ايمان با دروغ جمع نمى شود، و مؤ منان حقيقى زبانشان جز به صدق و راستى گردش نمى كند.
جمله ((يَفتَرى الكَذِب )) در واقع تاءكيدى است بر دروغ آنها كه هم دروغ مى گويند و هم تهمت مى زنند، يا به گفته طبرسى ، در مجمع البيان به معنى يَختَرع الكَذِب است يعنى دروغ هايى از پيش خود مى سازند (توجه داشته باشيد افترا به معنى فَرى (بر وزن فرط) در اصل به معنى قطع كردن است ، سپس به هر كار خلافى از جمله شرك و دروغ و تهمت اطلاق شده است ).
در واقع نسبت بين دروغ و افترا نسبت به عموم و خصوص مطلق است ، دروغ هر سخنى است كه برخلاف واقع باشد، ولى تهمت آن است كه اين سخن خلاف در بردارنده نسبت ناروايى به كسى باشد.
اين احتمال نيز وجود دارد كه ((يَفتَرى الكَذِب )) اشاره به سردمداران شرك و كفر است كه آنها دروغ ساز بودند، دروغ هايى مانند: شاعر و ساحر درباره پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى ساختند، و ديگران از آنها پيروى مى كردند.
به هر حال آيه فوق به خوبى دلالت مى كند كه دروغ باايمان سازگار نيست و لذا در تفسير اين آيه در روايتى مى خوانيم كه از پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پرسيدند: آيا مؤ من ممكن است آلوده بى عفتى شود؟ فرمود: احتمال دارد، عرض كردند آيا ممكن است آلوده سرقت گردد؟ فرمود: ممكن است . عرض كردند: ((يا رسول اللّه اءلمؤ من يكذب ؟ قال لا، ثمّ قرء هذه الاية ؛ اى رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آيا مؤ من ممكن است دروغ بگويد؟ فرمود: نه ، سپس آيه فوق را تلاوت فرمود)).(271)
البته بايد توجه داشت كه ايمان داراى مراحلى است .
* * *
در دومين آيه مورد بحث با صراحت مى فرمايد: ((خداوند كسى را كه دروغگو و كفران كننده است (هرگز) هدايت نمى كند)). (انّ اللّه لايهدى من هو كاذب كفّار).
و در سومين آيه مورد بحث مى خوانيم : خداوند كسى را كه اسراف كار و بسيار دروغگو است هدايت نمى كند (انّ اللّه لايهدى من هو مسرف كذّاب ).
مى دانيم هدايت و ضلالت به دست خدا است ، حتى پيامبر خدا هم اگر بخواهد كسى را هدايت كند، تا خدا اراده نكند نمى تواند هدايت كند ((انّك لاتهدى من اءحببت ولكنّ اللّه يهدى من يشاء؛ تو هر كس را دوست بدارى نمى توانى هدايت كنى ولى خداوند هر كس را بخواهد هدايت مى كند)).(272)
ولى اين بدان معنى نيست كه خداوند گروهى را به اجبار هدايت و گروهى را به اجبار گمراه كند، بعد گروه اول را در ميان نعمت هاى بهشتى غوطه ور سازد و گروه دوم را در آتش دوزخ فروبرد، كه اين نه با عقل و منطق سازگار است و نه با عدل الهى .
بلكه منظور اين است ، هنگامى كه زمينه هاى هدايت و ضلالت از طريق اعمال خود مردم فراهم شود، خداوند هر كس را مطابق لياقت و شايستگى هايش پاداش مى دهد. دست گروهى را مى گيرد و به سر منزل مقصود مى رساند، و لطف و عنايتش را از گروه دوم برمى گيرد، تا سرگردان شوند، و هرگز به سر منزل سعادت نرسند.
و از مهمترين امورى كه زمينه گمراهى را فراهم مى سازد، دروغ و اسراف و كفران نعمت است كه در دو آيه فوق به آن اشاره شده و از تعبيرات اين آيه به خوبى مى توان دريافت آنها كه هدايت و ضلالت را امرى اجبارى مى دانند، و آيات مربوط به آن را دليل بر جبر مى شمرند تا چه اندازه در اشتباهند.
آرى دروغ يكى از مهمترين عوامل گمراهى و بدبختى انسان است .
ممكن است مورد اين دو آيه دروغ بستن برخدا، و انحراف از اصل توحيد بوده باشد، ولى مورد هرگز مُخَصّص نيست ، يعنى خصوصيت مورد مانع از عموميت حكم كلى كه در اين دو آيه وارد شده است نمى شود.
رابطه اى ميان دروغ و كفران نعمت كه در آيه اوّل آمده شايد از اين نظر است كه آنها نعمت وجود موسى عليه السّلام را كه براى هدايتشان آمده بود كفران كردند و به تكذيبشان پرداختند. و رابطه ميان اسراف و دروغ از اين نظر است كه فرعونيان در مخالفت فرمان خداوند و ظلم و بر بنى اسرائيل ، و كُشتن فرزندان آنها، راه اسراف را پيمودند و نبوّت موسى عليه السّلام را تكذيب كردند.
* * *
در چهارمين آيه مورد بحث ، سخن از منافقان است كه تظاهر به ايمان و عمل صالح مى كردند و همچون ثعلبة بن حاطب انصارى با خدا عهد و پيمان مى بستند كه اگر به روزى وسيعى دست يابند، نيازمندان را مورد حمايت و عنايت قرار دهند، ولى زندگى آن ها نشان داد كه آنچه مى گفتند دروغ بود، خداوند مى فرمايد: اين عمل (پيمان شكنى ) نفاق را در دلهايشان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند برقرار ساخت (فاءعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه ).
سپس مى افزايد: ((اين به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند و به خاطر آن است كه دروغ مى گفتند)). (بما اءخلفوا اللّه ما وعدوه و بما كانوا يكذبون ).
گفتنى است كه تخلّف از عهده هايى كه با خدا بسته شده نوعى دروغ عملى است .
به هر حال آيه فوق با صراحت مى گويد شكستن عهد و پيمان الهى و دروغ گفتن روح نفاق را در دل انسان تا پايان عمر زنده نگه مى دارد، و چه كيفرى از اين بدتر.
رابطه اين دو گناه (پيمان شكنى و دروغ ) با نفاق روشن است ، زيرا نفاق چيزى جز دوگانگى ظاهر و باطن نيست . پيمان شكنان دروغگو نيز تظاهر به پايبند بودن به تعهدات و صداقت و راستى مى كنند، در حالى كه چهره باطن آنها چيزى غير از آن است .
آرى بسيارند كسانى كه همچون ثعلبه بن حاطب انصارى كه وقتى در تنگناهاى زندگى قرار مى گيرند به درگاه خدا روى مى آورند و با تمام وجود حل مشكل خود را از او مى خواهند، و عهدها و پيمان ها با خدا مى بندند و نذرها مى كنند امّا هنگامى كه گره هاى مشكلات گشوده شد و به مقصد رسيدند همه آن ها را به فراموشى مى سپارند، كه اين مصداق بارز پيمان شكنى و دروغ و كذب و نفاق و دورويى است (از خدا مى خواهيم كه همه ما را از اين گونه اعمال حفظ كند).
* * *
در پنجمين آيه سخن از صفات و اعمال زشت منافقان در ميان است ، و به خصوص روى مساءله دروغ گويى آنها تكيه مى كند مى فرمايد: ((در دل هاى آنها نوعى بيمارى است ؛ خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و عذلب دردناكى به خاطر دروغ هايى كه مى گفتند دارد)) (فى قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون ).
در اين آيه دقيقا ذكر نشده است كه چه نوع دروغ هايى از آنها سرمى زد، ممكن است اشاره به دروغ هايى باشد كه در آيات قبل به آنها اشاره شد از جمله ادّعاى ايمان است در حالى كه در دل ايمان نداشتند، و ديگر خدعه و نيرنگى است كه نسبت به مؤ منان داشتند و با دروغ هاى خود آنها را فريب مى دادند، و از همه مهمتر آن كه از هر فرصتى براى تكذيب پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم استفاده مى كردند. ولى در هر حال اين آيه مى گويد: عذاب اليم آنها به خاطر دروغ هاى آنها است . و اين نشان مى دهد كه بدترين كار منافقان دروغ گويى آنها بوده است كه عذاب اليم مستند به آن شده ، در حالى كه گناهان زياد ديگرى نيز داشتند.
روشن است كه منظور از بيمارى در اين جا بيمارى نفاق است كه يك بيمارى اخلاقى محسوب مى شود كه ناشى از دوگانگى شخصيّت منافق است كه در ظاهر چيزى است و در باطن چيزى ديگر.
* * *
ششمين آيه ناظر به شاخه معيّنى كذب است و آن دروغ بستن بر خدا است ، روى سخن را به پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كرده مى فرمايد: بگو آنها كه دروغ به خدا مى بندند (هرگز) رستگار نمى شوند (قل انّ الّذين يفترون على اللّه الكذب لايفلحون ).
اصولا دروغ با رستگارى جمع نمى شود به خصوص اگر دروغ بر خدا و پيامبران الهى باشد و منظور از دروغ بر خدا در اين آيه - به قرينه آيات پيش از آن - اين است مشركان فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند، و گاه گفته شده است ادعاى مسيحيان را نسبت به حضرت مسيح عليه السّلام و يهود را نسبت به حضرت عُزير عليه السّلام كه آنها را فرزند خدا مى دانستند نيز شامل مى شود، و در هر حال چنين نسبتى به خداوند دروغ ظاهر و آشكارى است ، زيرا نه خداوند جسم دارد و نه عوارض جسمانى بر او چيره مى شود، و نه همسر و فرزندى .
اصولا فلسفه وجود فرزند در نظام آفرينش نياز انسان ها، نياز فطرى و طبيعى انسان ها به كمك فرزندان و احتياج به بقاء نسل از طريق آنها است ، و فرزند براى خداوندى كه ازلى و ابدى و بى نيازى از همه چيز و قادر بر هر كارى است مفهوم ندارد.
اين نكته نيز قابل دقت است كه در آيه فوق عمل مشركان مصداق دروغ و افترا هر دو شمرده شده است ، اين به خاطر آن است كه دروغ مفهومى گسترده تر از افترا دارد (و به تعبير معروف ، نسبت ميان آنها نسبت عموم و خصوص مطلق است ) دروغ آن است كه انسان سخنى خلاف واقع بگويد خواه درباره شخص بگويد يا چيزى ، ولى تهمت و افترا آن است كه نسبتى ناروا و غير واقعى به كسى بدهد كه در اين صورت هم دروغ است و هم تهمت .
مضمون همين آيه در آيه 116 نحل نيز آمده است آنجا كه مى فرمايد: ((انّ الّذين يفترون على اللّه الكذب لايفلحون )).
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث كه همان آيه معروف مباهله است سخن از شاخه ديگرى از دروغ يعنى دروغ بستن به پيامبر گرامى اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است ، كه لعنت خدا را نسيب دروغ گويان كرده است ، مى فرمايد: ((هرگاه بعد از علم و دانشى كه (درباره مسيح ) به تو رسيده (باز) كسانى با تو به مهاجّه و ستيز برمى خيزند به آنها بگو بياييد ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم ، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت مى نماييم ، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى كنيم شما هم از نفوس خود، آنگاه مباهله مى كنيم ، و لعنت خدا را بر دروغ گويان قرار مى دهيم )). (فمن حاجّك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع اءبنائنا و اءبنائكم و نسآئنا و نسائكم و اءنفسنا و اءنفسكم ثمّ نبتهل فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين ).
مباهله در اصل از ماده بهل (بر وزن سهل ) به معنى رها كردن است و حتّى در تعبيرات فارسى خود نيز اين جمله را به كارمى بريم كه فلان كس را بِهِل كرده اند يعنى به حال خود رها نموده اند. و در تفسيرهاى مذهبى مباهله به معنى آن است كه دو گروه بر سر يك امر مذهبى در برابر هم قرار گيرند، و هر كدام درباره ديگرى نفرين كند، نفرين هر كدام مؤ ثّر واقع شد دليل حقانيت او است ، همان گونه كه در صدر اسلام در ميان پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و مسيحيان نجران واقع شد، و هنگامى كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به همراه اهل بيتش (على و فاطمه زهرا و حسن و حسين عليهم السّلام ) به ميعادگاه براى مباهله آمد، و آثار اجابت دعا را در چهره آنان ديدند، ميسحيان نجران عقب نشينى كردن و با پيغمبر اكرم از در مصالحه در آمدند كه بحث آن را به طور مشروح در تفسير نمونه ذيل همين آيه آورده ايم و اينجا نياز به شرح آن نيست .
منظور اين است كه تعبير ((فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين ؛ لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم )) تعبير فوق العاده اى است كه عظمت گناه دروغ را بازگو مى كند.
* * *
آيات فوق كه بخش مهمّى از تاءكيدهاى قرآن در مورد زشتى دروغ و آثار شوم آن است به خوبى نشان مى دهد كه تا چه حد اين گناه از نظر اسلام ، زشت و منفور و خطرناك است ، و افراد با ايمان و جامعه اسلامى بايد در برابر آن حساسيّت كامل نشان دهند، و صحنه اجتماع را از لوث آن پاك كنند.
دروغ گويى در روايات اسلامى
در روايات اسلامى تعبيرهاى تكان دهنده اى درباره زشتى دروغ است كه گلچينى از آن را ذيلا مطالعه مى كنيد:
1- از بعضى از روايات استفاده مى شود كه دروغ كليد گناهان است . در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ اللّه عزّوجلّ جعل للشّر اءقفالا و جعل مفاتيح تلك الاقفال الشَّراب ، و الكذب شَّر من الشّراب ؛ خداوند متعال براى شرّ قفل هايى قرار داده است ، و كليد آن قفل ها شراب است (چرا كه مانع اصلى زشتى ها عقل است و شراب عقل را از كار مى اندازد) و دروغ از شراب هم بدتر است )).(273)
2- در تعبير ديگرى از امام حسن عسكرى عليه السّلام مى خوانيم : ((جعلت الخبائث كلّها فى بيت و جُعل مفتاحه اءلكذب ؛ تمامى پليدى ها در اتاقى قرار داده شده و كليد آن اتاق ، دروغ است )).(274)
دليل آن اين است كه انسان هاى گنهكار هنگامى كه خود را در معرض رسوايى مى بينند با دروغ گناهان خود را مى پوشانند، و به تعبير ديگر دروغ به آنها اجازه مى دهد كه انواع گناهان را مرتكب شوند، بى آنكه از رسوايى بترسند، در حالى كه انسان راستگو ناچار است گناهان ديگر را ترك كند چرا كه راست گويى به او اجازه انكار گناه را نمى دهد و ترس از رسوايى ها او را به ترك گناه دعوت مى كند.
حديث معروف مردى كه نزد پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمد و آلوده انواع گناهان بود و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فقط از او پيمان گرفت كه دروغ نگويد، و همين سبب شد كه تمام گناهان را ترك كند شاهد گوياى اين مدّعا است .(275)
3- از احاديث ديگرى استفاده مى شود كه دروغ با ايمان سازگار نيست ، در حديثى چنين مى خوانيم : ((سئل رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم يكون المؤ من جبانا؟ قال : نعم ؛ قيل و يكون بخيلا؟ قال : نعم . قيل يكون كذّابا قال : لا؛ از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پرسيدند آيا انسان مؤ من ممكن است (احيانا) ترسو باشد؟ فرمود: آرى . باز پرسيدند آيا ممكن است بخيل باشد؟ فرمود: آرى . پرسيدند آيا ممكن است دروغگو باشد؟ فرمود: نه )).(276)
همين مضمون به صورت ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نقل شده است آنجا كه فرمود: ((لايجد العبد طعم الايمان حتّى يترك الكذب هزله وجدّه ؛ انسان هيچ گاه طعم ايمان را نمى چشد تا دروغ را ترك بگويد خواه شوخى باشد يا جدى )).(277)
چرا دروغ با ايمان سازگار نيست ؟ زيرا دروغ يا به خاطر آن است كه انسان به منفعتى برسد يا از مشكلى رهايى يابد چنان كه ايمان انسان قوى باشد مى داند كه خير و شر به دست خدا است او است كه مى تواند گره كور مشكلات را بگشايد و او است كه مى تواند در برابر ناملايمات از انسان دفاع كند، و اگر انسان به اين امر كه شاخه اى از شاخه هاى توحيد افعالى است اعتقاد داشته باشد چنين نيازى دارد كه به دروغ متوسل گردد.
4- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((و شرّ القول اءلكذب ؛ بدترين سخن ، دروغ است )).(278)
زيرا آثار مرگبار آن از هر سخن بدى بدتر است .
5- باز در حديث ديگرى از على عليه السّلام دروغ به عنوان بدترين گناهان معرفى شده مى فرمايد: ((اءعظم الخطايا عنداللّه اءللسان الكذوب و شرّ النّدامة ندامة يوم القيامة ؛ بدترين گناهان نزد خدا (گناه ) زبان دروغ گو است ، و بدترين پشيمانى روز قيامت است )).(279)
6- در حديث ديگرى ، دروغ سرچشمه فجور، سبب ورود در دوزخ شمرده شده است ، پيامبر گرامى اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمايد: ((ايّاكم و الكذب فانّ الكذب يهدى الى الفجور و انّ الفجور يهدى الى النّار؛ از دوزخ بپرهيز چرا كه دروغ به فجور دعوت مى كند، و فجور به آتش دوزخ )).(280)
7- دروغ با عقل سازگار نيست ، همان گونه كه در حديثى از امام كاظم عليه السّلام مى خوانيم : ((انّ العاقل لايكذب و ان كان فيه هواه ؛ انسان عاقل دروغ نمى گويد هر چند به آن تمايل داشته باشد)).(281)
8- دروغ فرشتگان رحمت را از انسان دور مى كند، در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اذا كذب العبد كذبة تباعد الملك منه مسيرة ميل من نتن ماجاءبه ؛ هنگامى كه يكى از بندگان دروغى بگويد فرشته به خاطر بوى تعفّن كه از آن دروغ برمى خيزد به اندازه يك ميل از او دور مى شود))(282) (ميل از يك كيلومتر بيشتر و از دو كيلومتر كمتر است ).
9- دروغ دريچه اى به سوى نفاق است ، پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمايد: ((انّ الكذب باب من ابواب النّفاق ؛ دروغ دَرى از دَرهاى نفاق است )).(283)
زيرا انسان دروغگو خود را در چهره راستگو قرار مى دهد در حالى كه باطنش غير از آن است ، اين دوگانگى ظاهر و باطن نوعى و نفاق ، و دروغ يكى از كارهاى شايع منافقان است .
10- دروغ گو اعتماد مردم را از دست مى دهد، چنان كه در يكى از كلمات اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من عرف بالكذب قلّت الثّقة به ؛ كسى كه به دروغ گويى شناخته شود، اعتماد مردم به او كم مى شود)).(284)
و نقطه متقابل اين معنى نيز در كلمات آن بزرگوار آمده كه فرمود: ((من تجنّب الكذب صدّقت اءقواله ؛ كسى كه از دروغ بپرهيزد سخنانش پذيرفته مى شود)).(285)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
11- اين بحث دامنه دار را با حديث ديگرى كه در كلمات قصار اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است و مردم را از دوستى با دروغگويان برحذر داشته پايان مى دهيم . فرمود: ((و ايّاك و مصادقة الكذّاب فانّه كالسّراب يقرّب عليك البعيد و يبعّد عليك القريب ؛ از دوستى با دروغگو بپرهيز كه مانند سراب است . دور را در نظر تو نزديك ، و نزديك را دور مى سازد)). (و تو را گمراه مى كند).(286)
* * *
از روايات بالا به خوبى استفاده مى شود كه دروغ سرچشمه انواع گناهان و متزلزل كننده اركان ايمان و بدترين سخنان و دعوت كننده به انواع معاصى و شاخه اى از شاخه هاى نفاق و پاره كننده رشته هاى اعتماد و اتّحاد است ، و درباره كمتر گناهى اين همه نكوهش و مذمّت ديده مى شود.
* * *
در اينجا نكات مهمى باقى مانده است كه به طور فشرده به آن مى پردازيم :
1- آثار زيان بار دروغ
گرچه آيات و رواياتى كه در بالا آمد به قدر كافى پرده از روى اين مساءله برداشت ، ولى اهميت موضوع تحليل هاى بيشترى را در اينجا مى طلبد.
نخستين اثر زيان بار دروغ رسوايى و بى آبرويى و از دست دادن پايگاه اجتماعى و اعتماد مردم است .
ضرب المثل معروفى مى گويد: دروغ گو حافظه ندارد، و تجربيات نشان مى دهد كه دروغ بودن يك سخن را براى مدت طولانى نمى توان پنهان داشت اگر مساءله بى اهميتى باشد ممكن است فراموش شود، ولى اگر مساءله مهمى باشد سرانجام واقعيت ها خود را نشان مى دهد و راز دروغگو فاش مى شود، نه به خاطر اين كه دروغگو حافظه ندارد، بلكه به خاطر اين كه دروغ چيزى نيست كه آن را بتوان به حافظه سپرد زيرا يك حادثه كه واقع مى شود ارتباط زيادى به حوادث اطراف خود دارد و پيوندهاى علت و معلول با حوادث قبل و بعد و لوازم غيرقابل اجتناب ، آن حادثه را با ديگر حوادث مربوط مى سازد. كسى كه حادثه اى را به دروغ مى سازد مجبور است روابط ساختگى آن را با زمان و مكان و اشخاص و حوادث اطراف آن نيز بسازد، و از آنجا كه اين روابط حد و حسابى ندارد به فرض كه چند مورد آن را درست كند و به خاطر بسپارد در بقيه وامى ماند. درست مانند داستان يوسف عليه السّلام كه برادرانش به دروغ گفتند او را گرگ خورد و پيراهن او را به خونى آغشته و براى پدر آوردند، اما فراموش كردند كه پيراهن را از چندين جا پاره پاره كنند. سالم بودن پيراهن پرده از كار آنها برداشت و دروغشان را ظاهر كرد و يا مانند همسر عزيز مصر، هنگامى كه به دروغ ادعا كرد يوسف عليه السّلام به دنبال او دويده و قصد تجاوز به او را داشته است ، فراموش كرده بود كه در اين ماجرا، پيراهن يوسف عليه السّلام از عقب سر پاره شده كه دليل روشنى است بر دروغ زليخا و اينكه او به دنبال يوسف عليه السّلام دويده است .
امروز بازپرسان آگاه به راحتى مى توانند با سؤ ال هاى پى درپى مربوط به يك حادثه و لوازم و خصوصيات آن ، دروغ يا راست بودن يك ادعا را ثابت كنند و كمتر دروغ گويى مى تواند خود را از چنگال آن ها رهايى ببخشد. آرى دروغ گو نمى تواند حافظه داشته باشد و به هر حال سرانجام كارش رسوايى و بى آبرويى است .
ديگر از آثار دروغ اين است كه انسان را به دروغ هاى ديگر، يا گناهان ديگر دعوت مى كند، چرا كه دروغ گو براى مخفى ساختن دروغش گاه مجبور مى شود دروغ هاى زياد ديگرى بگويد يا دست به كارهاى خطرناكى بزند.
سوّمين اثر زيان بار دروغ اين است كه به شخص دروغگو امكان مى دهد كه به طور موقت پرده اى بر خلافكارى هاى خود بيندازد در حالى كه اگر راست مى گفت ناچار بود آن اعمال را ترك كند.
چهارمين اثر زيان بار دروغ اين است كه انسان را تدريجا به صفوف منافقان ملحق مى سازد زيرا دروغ خود شاخه اى از شاخه هاى نفاق است چرا كه دروغگو خود را به چهره راست گويان در آورده و سخنش را به عنوان يك واقعيت القا مى كند در حالى كه درونش چيز ديگرى مى گويد اين دوگانگى ظاهر و باطن به طور تدريج به ساير اعمال و رفتار او سرايت مى كند و از او منافقى تمام عيار مى سازد.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((اءلكذب يؤ دّى الى النفاق ؛ دروغ انسان را به نفاق مى كشاند)).(287)
پنجمين اثر زيان بار آن اين است اگر كسى شايستگى ها و لياقت هاى فراوانى داشته باشد كه بتوان از آن در پيش برد اهداف اجتماعى بهره گيرى فراوان كرد ولى دروغگو باشد، كسى نمى تواند از آن شايستگى ها بهره بگيرد، چرا كه انسان در برابر او در هر قدم مواجه با شك و ترديد مى شود.
به همين دليل در بعضى از روايات اسلامى دروغ گو با مُرده يكسان شمرده شده است مى فرمايد: ((اءلكذّاب و الميّت سواء فانّ فضيلة الحىّ على الميّت اءلثّقة به ، فاذا لم يوثق بكلامه بطلت حياته ؛ دروغگو با مُرده برابر است زيرا فضيلت زنده بر مُرده اعتمادى است كه انسان به او دارد و هنگامى كه به سخن كسى كه (به خاطر دروغگو بودنش ) اعتمادى نباشد گويى زندگى او باطل شده است )).
ششمين پيام زيانبارش اين است كه انسان با استفاده از ابزار دروغ مى تواند كارهاى زشت ديگرى انجام دهد، حسود و كينه توز و بخيل هر كدام به وسيله دروغ مى توانند حَسد يا كينه با بخيل خود را اعمال نمايند و همچنين در مورد بسيارى از گناهان ديگر، مثلا هنگامى كه كسى از او تقاضاى وام مى كند به دروغ مى گويد من خودم امروز براى زندگى وام گرفتم ، يا هنگامى كه براى معرفى شخصى به او مراجعه مى كنند به خاطر حَسد و كينه توزيش مى گويد آن شخص آدم بى اعتبارى است ، در حالى كه در واقع مرد معتبرى است .
هفتمين اثر زيانبار آن كه در علوم و دانش ها ظاهر مى گردد اين است كه اگر افراد محققى در يك يا چند مورد دروغ بگويند تمام تحقيقات و كتاب هاى علمى خود را از اعتبار مى اندازند، و اگر اين عمل شيوع پيدا كند اعتمادى بر تحقيقات و علوم ديگران باقى خواهند ماند و كاروان علم و دانش بشرى متوقف مى شود.
و آثار زيانبار ديگرى كه با دقت در زندگى دروغگويان مى توان به آن پى برد.
اضافه بر اين آثار كه جنبه اجتماعى دارد، پيامدهاى سوء معنوى نيز بر دروغ مترتب مى شود كه در روايات اسلامى به آن اشاره شده است . از جمله اين كه :
فرشتگان از انسان دور مى شوند همان گونه كه قبلا در حديثى از امام على بن موسى الرّضا عليه السّلام خوانديم : ((اذا كذب العبد كذبة تباعد الملك منه مسيرة ميل من نتن ماجاءبه ؛ هنگامى كه انسان دروغى بگويد فرشته از او دور مى شود به اندازه يك ميل به خاطر بوى بدى كه از عمل او برمى خيزد)).(288)
ديگر اين كه دروغ انسان را از نماز شب محروم مى سازد، در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم ((انّ الرّجل ليكذب الكذبة فيحرم بها صلاة الليل ، فاذا حرم صلاة الليل حرم بها الرّزق ؛ گاه انسان دروغى مى گويد و از نماز شب محروم مى شود، و هنگامى كه از نماز شب محروم مى شود از روزى (وسيع ) محروم مى گردد)).(289)
ديگر اين كه دروغ گفتن باعث عدم قبولى بعضى از عبادات مى شود همان گونه كه درباره روزه داران آمده است در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((فاذا صمتم فاحفظلوا اءلسنتكم عن الكذب و غضّوا اءبصاركم ؛ هنگامى كه روزه مى گيريد زبان را از دروغ حفظ كنيد، و چشمان خود را (از نگاه گناه آلود) فروگيريد)).(290)
اين حديث دليل بر آن است كه اين گونه اعمال از ارزش روزه مى كاهد.
ديگر اين كه دروغ گفتن گاه سبب مى شود كه بركات الهى از انسان قطع گردد، چنان كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام مى خوانيم : ((اذا كذب الولاة حُبس المطر؛ هنگامى كه زمامداران دروغ بگويند باران قطع مى شود)).(291)
بعضى از آثار براى دروغ در روايات آمده كه هم ممكن است جنبه معنوى داشته باشد هم جنبه اجتماعى و ظاهرى ، از جمله از روايات متعددى استفاده مى شود كه دروغ از روزى انسان مى كاهد و سبب فقر و تنگدستى مى شود.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اعتياد الكذب يورث الفقر؛ عادت كردن به دروغ گويى سبب فقر و تنگدستى است )).(292)
و در حديث ديگرى از رسول اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلكذب ينقّص الرّزق ؛ دروغ از روزى انسان مى كاهد)).(293)
اين كاهش رزق ممكن است از آثار زيانبار معنوى دروغ باشد، و يا از آثار ظاهرى و اجتماعى ، چرا كه دروغگو اعتماد را از دست مى دهد و با از دست دادن اعتماد عمومى فعاليت اقتصادى او محدود مى شود، و همين امر سبب نقصان رزق و روزى مى شود.
انگيزه هاى دروغ
دروغ مانند ساير صفات رذيله سرچشمه هاى مختلفى دارد كه مهمترين آنها به شرح زير است :
1- ضعف ايمان و اعتقاد. چرا كه اگر دروغگو به علم و قدرت خداوند و وعده هاى او اعتماد كافى داشته باشد هرگز براى رسيدن به اموال دنيا يا تحصيل جاه و مقام ، دروغ نمى گويد و موفقيت خود را در دروغ گويى نمى بيند. از فقر نمى ترسد، از پراكنده شدن مردم و برباد رفتن نفوذ اجتماعى خود هراس ندارد و مقام و قدرت را از سوى خدا مى داند و براى حفظ آن به دروغ متوسل نمى شود. لذا در روايتى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((جانبوا الكذب فانّ الكذب مجانب الايمان ؛ از دروغ كناره گيرى كنيد، چرا كه دروغ از ايمان جدا است )).(294)
2- ديگر از سرچشمه هاى دروغ ضعف شخصيت و عقده حقارت است ، افرادى كه گرفتار اين ضعف ها هستند، براى پوشاندن ضعف خود متوسل به دروغ مى شوند. در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((لايكذب الكاذب الّا من مهانة نفسه عليه ؛ كسى دروغ نمى گويد مگر به خاطر بى ارزش بودن خودش در نظر خويش )).(295)
بسيار مى شود كه حَسد و بخل و تكبّر و خودبرتربينى و عداوت نسبت به افراد سرچشمه دروغ گفتن و تهمت زدن نسبت به آنها مى شود، و يا دروغ گفتن درباره خويش به خاطر كبر و غرور، و تا اين سرچشمه ها گرفته نشود، دروغ هم ادامه خواهد يافت .
منافقان نيز براى پوشاندن چهره واقعى خود به دروغ متوسّل مى شوند همان گونه كه قبلا به آن اشاره شد.
4- بيمارى هاى اخلاقى جامعه و انحراف از مسير حق و آلودگى به انواع گناهان سبب تشويق عده اى به دروغ مى شود، تا آنجا كه مى گويند اگر به دروغ متوسّل نشوم زندگى كردن در اين اجتماع براى ما مشكل است ، و يا كسب و تجارت ما مى خوابد.
5- علاقه شديد به دنيا و حفظ مقامات آن نيز يكى ديگر از عوامل مهم شيوع دروغ - حتّى دروغ بر خدا و پيامبر - مى گردد.
در خطبه 147 نهج البلاغه مى خوانيم كه على عليه السّلام فرمود: ((و انّه سياءتى عليكم من بعدى زمان ليس فيه شى ء اءخفى من الحقّ و لااءظهر من الباطل و لااءكثر من الكذب على اللّه و رسوله ؛ بعد از من زمانى براى شما فرامى رسد كه چيزى پنهان تر از حق و آشكارتر از باطل و فراوان تر از دروغ به خدا و پيامبرش نيست )).
طرق درمان دروغ
براى ريشه كن كردن اين صفت رذيله (دروغ گويى ) از همان طرقى بايد وارد شد كه در طريق درمان ساير رذايل اخلاقى وارد مى شويم ؛ يعنى نخست به سراغ ريشه ها برويم ، چرا كه تا ريشه ها قطع نشود، اين نهال شوم همچنان پابرجاست . اگر انگيزه دروغ گويى ضعف ايمان نسبت به توحيد افعالى است ، بايد پايه هاى ايمان را تقويت كرد، خدا را قادر بر همه چيز دانست ، رزق و روزى و موفقيت و عزّت و آبرو را به دست او بدانيم ، تا ضعف هايى كه سبب توسّل به دروغ مى شود برطرف گردد.
و اگر انگيزه آن حَسد و بخل و كبر و غرور است بايد به درمان آنها پرداخت و به يعنى اگر اين ريشه ها تدريجا قطع شود، چيزى جز صداقت و راستى باقى نخواهد ماند.
و از سوى ديگر بايد روى پيامدهاى سوء زيانبار دروغ كه سبب تيره روزى و بدبختى و رسوائى در دنيا و آخرت مى شود انديشيد، و به يقين هر كس در اين ها كه به طور مشروح سابقا بيان كرديم ،به ويژه در روايات پُرمحتواى كه در اين زمينه وارد شده درست بينديشد تاءثير مهم بازدارنده اى دارد.
و اگر اشخاص كه مبتلا به رذيله اخلاقى هستند از دوستان ناباب و دروغگو و محيطهايى كه آنها را به دروغ تشويق مى كند بپرهيزند سريع تر درمان مى شوند.
همان گونه كه پرهيز از افراد آلوده به بيمارى هاى جسمى و محيطهاى آلوده به ميكروب بيمارى ها سبب سرعت بهبود اين بيمارى خواهد شد.
رهبران جامعه و بزرگ خانواده نيز نقش مؤ ثّرى مى تواند در عادت دادن مردم به راست گويى داشته باشند چرا كه افراد يك جامعه يا اعضاء خانواده چيزى جز صدق و راستى از بزرگترها نبينند به سرعت به صدق و راستى روى مى آورند و به عكس ، يك دروغ از آنان صادر شود زمينه هاى آلودگى جامعه يا خانواده را به اين صفت رذيله فراهم مى سازند.
در ضمن نبايد طرق دروغگويى را به مردم ياد داد، در حديثى مى خوانيم كه رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((لاتلفّنوا النّاس فيكذبون فانّ بنى يعقوب لم يعلموا انّ الذّئب ياءكل الاءنسان فلمّا لقّنهم انّى اءخاف اءن ياءكله الذّئب . قالوا اءكله الذّنب ؛ هرگز تلقين دروغ به مردم نكنيد، چرا كه فرزندان يعقوب (تا آن زمان ) نمى دانستند كه گرگ ممكن است انسان را بخورد، هنگامى كه يعقوب پدرشان به آنها (سفارش كرد مراقب يوسف باشند و) گفت من از اين بيم دارم كه گرگ او را بخورد (آنها ياد گرفتند و) گفتند يوسف را گرگ خورد (در حالى كه دروغ مى گفتند و يوسف در چاه كنعان بود))).(296)
آرى اين ترك اوّلى بهانه اى به دست پسران يعقوب داد.
ايجاد شخصيّت در افراد يكى ديگر از مؤ ثّرترين طرق درمان دروغ است زيرا همان گونه كه در گذشته اشاره كرديم يكى از عوامل مهم دروغ گويى احساس حقارت و كمبود شخصيّت است ، و دروغ گو مى خواهد با لاف زدن آن را جبران كند، و اگر احساس كند صاحب استعدادها و نيروهايى است كه با پرورش آن مى تواند به مقامات عالى در جامعه برسد نيازى به توسّل جستن به دروغ براى ايجاد شخصيّت كاذب در خود نمى بيند.
به ويژه اگر به آنها توجّه داده شود كه راستگويان و صدّيقان در پيشگاه خدا در صف انبياء و شهيدان هستند و رفيق و همنشين آنان در قيامت خواهند بود به يقين براى ترك دروغ و اقبال به راست گويى تشويق خواهند شد، قرآن كريم مى فرمايد: ((و من يطع اللّه الرّسول فاولئك مع الّذين اءنعم اللّه عليهم من النّبيّين و الصّديقين و الشّهداء و الصّالحين و حَسن اولئك رفيقا؛ و كسى كه خدا و پيامبر را اطاعت كند (در روز رستاخيز) همنشين كسانى خواهد بود كه خدا نعمت خود را بر آنان تمام كرده از پيامبران و صديقان و شهدا و صالحان ، وآنها رفيق هاى خوبى هستند)).(297)
اين نكته نيز قابل توجّه است كه نفوذ صفت زشت دروغگويى مانند صفات ديگر در وجود انسان در جاهاى ساده و كوچك شروع مى شود و تدريجا انسان را به دروغ هاى خطرناك مى كشاند همان گونه كه امام سجّاد عليه السّلام فرمود: ((اتّقوا الكذب فى صغير و كبير فى كلّ جدّ و هزل فانّ الرّجل اذا كذب فى الصّغير اجترء على الكبير؛از دروغ بپرهيز خواه كوچك باشد خواه بزرگ ، جدّى باشد يا شوخى ، چرا كه انسان هنگامى كه در موضوعات كوچك دروغ بگويد جرئت مى كند كه دروغ بزرگ هم بگويد)).(298)
استثنائات دروغ
با اين كه دروغ از مهمترين گناهان است و خطرات زيادى براى هر انسانى از نظر مادى و معنوى ، فردى و اجتماعى دارد، ولى باز هم مواردى دارد كه به صورت استثناء در روايات اسلامى و سخنان فقها و علماى اخلاق به پيروى از آن احاديث آمده است .
اين موارد عمدتا عبارتند از:
1- دروغ براى اصلاح ذات البين ؛
2- دروغ براى اغفال دشمن در ميدان جنگ ؛
3- در مقام تقيّه ؛
4- براى دفع شرّ ظالمان ؛
5- در تمام مواردى كه جان و ناموس انسان به خطر مى افتد و براى نجات از خطر راهى جز توسّل به دروغ نيست .
تمام موارد را مى توان در يك قاعده كلى خلاصه كرد و آن اين كه هدف هاى مهمترى به خطر بيفتد و براى دفع آن خطرات ، توسّل به دروغ ضرورت داشته باشد،و به تعبير ديگر تمام اين موارد مشمول قاعده اهم و مهم است فى المثل انسان در چنگال جمعى متعصّب و بى منطق و بى رحم گرفتار مى شوند و از مذهب او سؤ ال مى كنند اگر حقيقت بگوييد فورا خون او را مى ريزند عقل و شرع در اينجا اجازه مى دهند كه انسان با پاسخ دروغين جان خود را از شرّ آنها نجات دهد. يا در مواردى كه اختلاف شديدى در ميان دو نفر بروز كرده و انسان مى تواند با گفتن دروغى (مثلا فلان كس به تو علاقه زياد دارد و بارها در پشت سر ذكر خير شما را مى گفت ) صلح و صفا و آشتى در ميان آن دو برقرار سازد و امثال اين اهداف مهم ، نه اين كه انسان به خاطر منافع شخصى و كارهاى جزئى متوسّل به دروغ شود، و اين استثنائات ضرورى را دستاويزى براى توسّل به دروغ سازد، و به بهانه استفاده از استثنائات دروغ براى هر موضوع جزئى دروغ بگويد.
در واقع تجويز دروغ در اين موارد مانند حلال بودن خوردن مُردار (اكل ميته ) در موارد ضرورت است كه بايد به مقدار ضرورت و تنها در مواردى كه راهى جز آن نيست اكتفا شود.
دليل اين استثنائات علاوه بر قاعده عقلى بالا (قاعده اهم و مهم ) روايات متعددى است كه منابع مختلف اسلامى از معصومين عليهم السّلام نقل شده است .
در حديث معروفى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((ليس شى ء ممّا حرّم اللّه الّا وقد اءحلّه لمن اضطرّ اليه ؛ هيچ حرامى الهى نيست مگر اين كه خداوند آن را براى كسى كه مضطر شده است حلال فرموده )).(299)
2- از حضرت على عليه السّلام نقل شده است كه مى گويد رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((احلف باللّه كاذبا و نجّ اءخاك من القتل ؛ سوگند دروغ به نام خدا ياد كن و برادرت را از كشته شدن (به ناحق ) نجات دِه )).(300)
3- در حديث ديگرى از همان حضرت صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه فرمود: ((كلّ الكذب يكتب على ابن آدم الّا رجل كذب بين رجلين يصلح بينهما؛ هر دروغى در نامه عمل انسان نوشته مى شود، مگر كسى كه دروغ در ميان دو نفر بگويد تا ميان آن دو صلح برقرار گردد)).(301)
4- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((الكذب مذموم الّا فى اءمرين دفع شَرّ الظّلمة و اصلاح ذات البين ؛ دروغ نكوهيدن است مگر در دو چيز، دفع شرّ ظالمان و اصلاح ذات البين )).(302)
5- در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين نقل شده است : ((كلّ الكذب مكتوب كذبا لامحالة الّا اءن يكذب الرّجل فى الحرب فانّ الحرب خدعة اءو يكون بين رجلين شخناء فيصلح بينهما او يحدّث امراءته يرضيها؛ تمام دروغ ها حتما دروغ نوشته مى شود، مگر اين كه انسان در جنگ دروغ بگويد، زيرا (يكى از طرق پيروزى در) جنگ فريب (دشمن ) است ، يا در ميان دو نفر كينه و عداوتى باشد و او (به وسيله دروغ ) ميان آنها صلح و آشتى برقرار سازد، يا با همسرش سخن مى گويد (كه واقعيت ندارد) به خاطر اين كه او را راضى كند)).(303)
منظور از جمله اخير اين نيست كه انسان هر چه بخواهد به همسرش دروغ بگويد بلكه ناظر به مواردى است كه همسر انسان توقّعات نابجايى دارد، كه در امكانات شوهر نمى گنجد، او با وعده دروغين ، سرو صداى او را خاموش مى كند، و اى بسا با گذشت زمان فراموش مى شود، و درگيرى و منازعه اى پيش نخواهد آمد.
اين معنى در مورد توقّعات غير منطقى شوهر نيز صادق است ، و در بعضى از روايات نيز به آن اشاره شده است .(304)
راه فرار از دروغ (توريه )
توريه (بر وزن توصيه ) به سخنى گفته مى شود كه شنونده از آن چيزى مى فهمد و گوينده از آن چيز ديگرى را اراده مى كند، يا به تعبير ديگر سخنى است دو پهلو، كه عبارت تاب هر دو معنى را دارد، و افرادى كه مقيد به پرهيز از دروغ هستند گاه به آن متوسّل مى شوند، تا هم دروغ نگفته باشند و هم شنونده از اسرار آنها آگاه نشود.
مثال هاى زير مى تواند اين معنى را كاملا روشن كند:
1- كسى از ديگرى سؤ ال مى كند آيا اين كار خلاف را تو كرده اى ؟ او در جواب مى گويد استغفراللّه پناه به خدا مى برم (شنونده از اين سخن نفى آن كار را مى فهمد در حالى كه گوينده منظورش استغفار از عمل خلافى بوده است كه انجام داده است ).
2- كسى از ديگرى سؤ ال مى كند فلان كس نزد تو از من بدگويى كرد، او مى گويد: مگر چنين چيزى ممكن است (شنونده از اين جواب نفى آن كلام را مى فهمد، در حالى كه منظور از آن كلام تنها يك استفهام بود).
3- كسى در خانه ديگرى مى آيد و مى گويد: فلان كس خانه است ؟ او اشاره به پشت در خانه مى كند مى گويد اينجا نيست (شنونده تصوّر مى كند دَر خانه نيست ، در حالى كه گوينده منظورش پشت دَر خانه بوده است ).
4- از يكى از دانشمندان سؤ ال كردند، جانشين بلافصل پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كه بود؟ او كه در شرائطى بود كه نمى بايست عقيده خود را صريحا بيان كند در جواب گفت : ((من بنته فى بيته ؛ آن كس كه دخترش دَر خانه او بود)) (شنونده چنين فكر مى كرد كه منظورش اين است كسى كه دخترش در خانه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بود يعنى ابوبكر) ولى منظور گوينده اين بود آن كسى كه دختر پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فاطمه زهرا عليهماالسّلام در خانه او بود، يعنى على عليه السّلام .
5- در داستان سعيد بن جبير و حجاج مى خوانيم هنگامى كه حجاج از او سؤ الاتى كرد، مى خواست بهانه اى براى قتل او بتراشد، پرسيد تو مرا چگونه آدمى مى دانى ؟ گفت : انت عادل (عادل در لغت عرب دو معنى دارد يكى به معنى عدالت پيشه و ديگر به معنى شخص كافر است كه عديل و شريك براى خدا قائل است ، همان گونه كه قرآن مى گويد: ((ثم الّذين كفروا بربّهم يعدلون ؛ كافران براى پروردگار خود، شريك و شبيه قرار مى دهند)).(305)
از آنچه در بالا روشن شد كه توريه هرگز دروغ نيست ، چرا كه نيّت گوينده سخن راستى بوده و عبارات او نيز تاب آن معنى را داشته است هر چند شنونده به خاطر ذهنيّت خودش چيز ديگرى را از آن فهميده و معلوم است اشتباه شنونده در فهم معنى كلام ارتباطى به گوينده ندارد.
و از اينجا روشن مى شود در مواردى كه به خاطر ضرورت هاى مهمّى دروغ گفتن جايز است ، اگر انسان بتواند توريه كند بايد به آن متوسّل شود و از دروغ بپرهيزد، بنابراين دروغ گفتن تنها در ضرورتى مجاز است كه راه توريه بسته باشد، و به اصطلاح علمى مندوحه اى در كار نباشد.
و از اينجا روشن مى شود اين كه افرادى مانند غزالى توريه را مصداق كذب مى دانند، ولى مى گويند ميزان زشتى و فساد آن از كذب هاى معمولى كمتر است درست نيست ، مگر اين كه توريه را طور ديگرى تفسير كرده باشد كه واقعا مصداق دروغ باشد.
به هر حال زشتى و فساد دروغ به قدرى زياد است كه انسان تا ممكن است بايد از آن بپرهيزد، هر چند از طريق توسّل به توريه باشد.
مواردى از سخنان انبياء از قرآن مجيد ديده مى شود كه در روايات اسلامى آنها را به عنوان توريه معرّفى كرده اند نه دروغ .
مانند گفتگوى ابراهيم عليه السّلام با بت پرستان بابل كه وقتى از او سؤ ال كردند تو اين بلا را بر سر خدايان ما آورده اى ، او در پاسخ گفت : ((بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون ؛ (ابراهيم ) گفت بلكه اين كار را بزرگشان كرده است از آنها بپرسيد اگر سخن مى گويند)).(306)
گرچه شنونده از اين عبارت ممكن است چنين بفهمد كه ابراهيم بت شكنى را به بت بزرگ نسبت داده است ، ولى جمله ((ان كانوا ينطقون )) (اگر آنها سخن مى گويند) به عنوان شرط براى اين نسبت قرار داده شده ، يعنى اگر آنها مى توانند حرف بزنند كار كارِ آن بت بزرگ است .
همچنين جمله ((انّكم لسارقون ؛ شما سارق هستيد))(307) كه كارگزاران يوسف عليه السّلام به برادران گفتند با توجّه به آيات قبل از آن چنين در ذهن منعكس مى كند كه آنها پيمانه شاه را دزديده بودند، در حالى كه منظورشان سرقت يوسف عليه السّلام از پدر در كنعان بود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
كوتاه سخن اين كه توريه و گفتن سخنان دو پهلو هرگز مصداق كذب نيست هر چند مخاطب به خاطر ذهنيتش چيزى از آن مى فهمد كه با واقعيت مطابقت ندارد، امّا متكلف منظورش مفهوم صحيح و درستى است و آنها كه مقياس صدق و كذب را ظاهر كلام مى دانند، نه مُراد و مقصود گوينده ممكن است توريه را نوعى دروغ خفيف بدانند در حالى كه چنين نيست ، معيار صدق و كذب ، مُراد و مقصود گوينده است كه قابل تطبيق بر محتواى عبارت باشد.
مثلا كسى از ديگرى مى پرسد: اين لباس را فلان كس به شما اهدا كرده است ؟
مخاطب كه مايل نيست اين مطلب را صريحا نفى كند در جواب به صورت توريه مى گويد: خدا او را عمر دهد. اى بسا شنونده از اين سخن چنين استنباط كند كه آرى او به من داده است در حالى كه گوينده چنين قصدى را نداشته است ، تنها دعايى در حق او كرده است .
َََ
9: وفاى به عهد و پيمان شكنى
اشاره :
بارها گفته ايم مهمترين سرمايه يك جامعه اعتمادى است كه افراد به يكديگر دارند و هر چيزى كه اين اعتماد و همبستگى را تقويت كند مايه سعادت و پيشرفت جامعه است و هر كار بر آن لطمه وارد كند، عامل شكست و بدبختى است .
از مهمترين امورى كه اعتماد عمومى و خصوصى را شكوفا مى كند وفاى به عهد و پيمان است كه از فضايل مهم اخلاقى محسوب مى شود و به عكس ، پيمان شكنى از بدترين رذايل اخلاقى است .
لزوم وفاى به عهد جزء سرشت و فطرت انسان ها است ، و به تعبير ديگر از فطريات انكارناپذير است .
فطريات امورى هستند كه هر انسانى آن را درك مى كند و مى پذيرد بى آنكه نياز به دليل و برهانى داشته باشد، خوبى عدالت ، زشتى ظلم و همچنين اهمّيّت وفاى به عهد و ناپسند بودن پيمان شكنى ، جزء واضح ترين فطريات هر انسان است كه هر كس با مراجعه به وجدان خويش آن را درك مى كند و بر آن صحة مى گذارد. به همين دليل در ميان اقوام و ملل اعم از آنها كه صاحب دين و آيينى هستند يا از دين و مذهب بيگانه اند، پايبندى به عهد و پيمانها لازم شمرده مى شود، حتّى پيمان شكنان سعى مى كنند بهانه و دستاويزى براى كار خود پيدا كنند تا به پيمان شكنى متهم نشوند، و اعتبار آنان از بين نرود، زيرا مى دانند اگر مردم آنها را به پيمان شكنى بشناسند هيچ كس براى قول ها و وعده ها و تعهدات آنها ارزشى قائل نخواهد شد، و پشتيبانى مردم را در همه چيز از دست مى دهد.
حتّى در ميان اقوام جاهلى پايبندى به عهد و پيمان از وظائف حتمى شمرده شده و سعى داشتند تا مى توانند عهد و پيمان خود را نشكنند، در آيات قرآن و روايات اسلامى نيز اين مساءله به صورت گسترده اى مطرح شده و با قوى ترين تعبيرات و بيان ها بر لزوم وفاى به عهد تاءكيد شده است . و از پيمان شكنان سخت نكوهش به عمل آمده است .
با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و بخشى از آيات قرآن را در اين زمينه يادآور مى شويم :
1- والموفون بعهدهم اذا عاهدوا. (بقره - 177)
2- و الّذينهم لاماناتهم و عهدهم راعون . (مؤ منون - 8) (معارج - 32)
3- و اءوفوا بالعهد انّ العهد كان مسؤ لا. (اسراء - 34)
4- بلى من اءوفى بعهده و اتّقى فانّ اللّه يحبّ المتّقين . (آل عمران - 76)
5- الّا الّذين عاهدتم من المشركين ثمّ لم ينقصوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم اءحدا فاءتمّوا اليهم عهدهم الى مدّتهم انّ اللّه يحبّ المتّقين . (توبه - 4)
6- و اءوفوا بعهد اللّه اذا عاهدتم و لاتنقضوا الاءيمان بعد توكيدها و قد جعلتم اللّه عليكم كفيلا. (نحل - 91)
7- و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و ان وجدنا اءكثرهم لفاسقين . (اعراف - 102)
8- اءوكلّما عاهدوا عهدا نبذه فريق منهم بل اءكثرهم لايؤ منون . (بقره - 100)
ترجمه :
1-... و (همچنين ) كسانى كه به عهد خود - به هنگامى كه عهد بستن وفا مى كنند.
2- و آنها كه امانت ها و عهد خود را وفا مى كنند.
3-... و به عهد (خود) وفا كنيد، كه از عهد سؤ ال مى شود!
4- آرى كسى كه به پيمان خود وفا كند و پرهيزكارى پيشه نمايد (خداوند او را دوست مى دارد زيرا) خداوند پرهيزكاران را دوست دارد.
5- مگر كسانى با مشركان كه با آنها عهد بستيد و چيزى از آن را در حق شما فروگذار نكردند و احدى را بر ضدّ شما تقويت ننمودند پيمان آنها را تا پايان مدتشان محترم بشمريد، زيرا خداوند پرهيزكاران را دوست دارد!
6- و هنگامى كه با خدا عهد بستيد به عهد او وفا كنيد و سوگندها را بعد از محكم ساختن نشكنيد در حالى كه خدا را كفيل و ضامن بر سوگند خود قرار داده ايد، به يقين خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است .
7- و بيشتر آنها را بر سر پيمان خود نيافتيم (بلكه ) اكثر آنها را فاسق و گنهكار يافتيم !
8- و آيا چنين نيست كه هر بار آنها (يهود) پيمانى (با خدا و پيامبر) بستند جمعى آن را دور افكندند (و مخالفت كردند) آرى بيشتر آنان ايمان ندارند!
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه از آيات فوق كه سخن از ريشه و احساس همه نيكيها است به بيان شش عنوان پرداخته نخست از ايمان به خدا و روز قيامت و فرشتگان و پيامبران و كتاب آسمانى سخن به ميان آورده و بعد به مساءله انفاق فى سبيل اللّه (انفاقهاى مستحبى ) و برپاداشتن نماز و اداى زكات اشاره مى كند و در پنجمين عنوان سخن از وفاى به عهد و در ششمين عنوان به اهمّيّت صبر و استقامت در برابر مشكلات زندگى و حوادث ميدان جنگ مى پردازد و در مورد وفاى به عهد چنين مى گويد: ((و كسانى كه به عهد خويش هنگامى كه پيمان مى بندند وفا مى كنند)) (والموفون بعهدهم اذا عاهدوا).
اين تعبير نشان مى دهد كه وفاى عهد از نظر اسلام و قرآن آنقدر اهمّيّت دارد كه همرديف ايمان به خدا و نماز و زكات است .
با توجّه به اين كه ماده اصلى ((وفا)) اين است كه چيزى به حدّ كمال و تمام برسد، هنگامى كه كسى به عهد و پيمان خود عمل كند اين واژه درباره او به كار مى رود و ((و فى بعهده )) يا ((اءوفى بعهده )) گفته مى شود (بنابراين ثلاثى مجرد و مزيد اين واژه هر دو يك معنى مى دهد).
واژه ((عهد)) در اصل به معنى ((سركشيدن )) و ((پاسدارى )) از چيزى است و به همين دليل به قراردادهائى كه بايد آنها را حفظ كرد و دقيقا رعايت نمود عهد گفته مى شود.
اين نكته نيز حائز اهمّيّت است كه قرآن هيچ قيد و شرطى براى وجوب وفاى به عهد در اين آيه قائل نشده است ، بنابراين هم عهدهاى الهى را شامل مى شود و هم عهد و پيمانهاى مردمى را، خواه در برابر مسلملنان باشد يا غير مسلمانان يعنى مادام كه آنها به عهد و پيمان خود پايبند باشند مسلمين نيز بايد عهد و پيمانهائى كه با آنان دارند رعايت كنند.
* * *
در دوّمين آيه كه شرح صفات مؤ منان راستين آمده است و با ((قد افلح المؤ منون )) شروع مى شود، به هفت وصف از مهمترين و اساسى ترين
صفات مؤ منان اشاره شده كه در بيان پنجمين و ششمين صفت مى فرمايد: آن ها كسانى هستند كه نسبت به امانت ها و عهد و پيمانشان رعايت مى كنند (و به آن پايبند هستند) (والّذين هم لاماناتهم و عهدهم راعون ).
در اين آيه كه در دو سوره قرآن بى كم و كاست آمده است امانت و عهد در كنار يكديگر قرار گرفته كه شايد به اين اشاره باشد كه امانت ها نوعى عهد و پيمانند، همان گونه كه پيمان ها نوعى امانت است .
تعبير به ((رعايت )) كه از واژه ((راعون )) استفاده مى شود چيزى بيش از مفهوم وفاى به عهد را مى رساند، زيرا رعايت و مراعات به معنى مراقبت كامل از چيزى است تا هيچ گونه آسيبى به آن نرسد، شخصى كه امانتى را پذيرفته ، يا عهد و پيمانى با كسى بسته بايد چنان مراعات كند كه هيچ گونه آسيبى به امانت و عهدش نرسد.
البتّه هم امانت مفهوم بسيار وسيعى دارد و هم عهد و پيمان كه در پايان اين بحث اشاره خواهيم كرد.
در سوّمين آيه درباره مساءله لزوم وفاى به عهد به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم مى فرمايد: ((به عهد خود وفا كنيد كه از عهد سؤ ال مى شود)) (واءوفوا بالعهد انّ العهد كان عنه مسئولا).
مفسّران براى جمله ((انّ العهد كان عنه مسئولا)) تفسيرهاى گوناگونى كرده اند، يكى همان است كه در ترجمه فارسى آن در بالا اشاره شد كه انسان مسئول است و عهد ((مسئول عنه )) است يعنى درباره وفاى به عهد از انسان ها سؤ ال مى شود.
ديگر اين كه از خود عهد و پيمان سؤ ال مى شود، همان گونه كه از مَوؤ دَةُ (نوزادان زنده به گور شده ) سؤ ال مى شود، گويى اين ها موجوداتى زنده و عاقلند از خودشان سؤ ال مى شود كه آيا حق آنها ادا شده است يا نه ؟
و اين يك نوع معنى مجازى است كه براى تاءكيد گفته شده است .
ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.
در ضمن بايد توجّه داشت در سوره اسراء از آيه 22 تا 39 بخشى از مهمترين احكام اسلامى بيان شده ، از توحيد گرفته تا مساءله حق پدر و مادر، و از مساءله قتل نفس گرفته تا زنا و خوردن اموال يتيمان ، و از وفاى به عهد گرفته تا مسؤ ليّت هايى كه چشم و گوش و دل بر عهده دارند، و اين امر نشان مى دهد كه مساءله وفاى به عهد در چارچوبه اساسى ترين احكام اسلام قرار گرفته است .
و جالب اين كه در پايان اين احكام مى فرمايد: ((ذلك مما اءوحى اليك ربّك من الحكمة ؛ اين (احكام مهم ) از حكمت هايى است كه پروردگارت به تو وحى فرستاده است )).
* * *
در چهارمين آيه بعد از آنكه از گروهى از اهل كتاب كه رعايت امانت نمى كنند نكوهش به عمل آورده مى افزايد: آرى كسى كه به پيمان خود وفا كند و پرهيزكارى پيشه نمايد (خدا او را دوست دارد) چرا كه خداوند پرهيزكاران را دوست مى دارد.
(بلى من اءوفى بعهده و اتّقى فانّ اللّه يحبّ المتّقين ).
در اينجا وفاى به عهد همرديف تقوا شمرده شده ، تقوايى كه بهترين زاد و توشه انسان در قيامت و سبب ورود در بهشت و معيار شخصيّت و مقام انسان در پيشگاه خدا است .
اين تعبير نشان مى دهد كه وفاى به عهد يكى از شاخه هاى مهم تقوا است و تعبير آيه درباره اين دو از قبيل ذكر عام بعد از ذكر خاص است .
* * *
در پنجمين آيه مورد بحث سخن از احترام گذاردن به پيمان هايى است كه مسلمين با مشركين داشتند، و دستور مى دهد مادام كه آنها به پيمانشان وفادار باشند شما نيز پيمان شكنى نكنيد (هر چند طرف مقابل شما جماعت مشرك باشد) مى فرمايد: (اعلام برائت از مشركين براى همه آنها است ) ((مگر كسانى از مشركان كه با آنها عهد بستيد و در حق شما چيزى از آن نكاستند، و احدى را بر ضد شما تقويت نكردند، پيمان آنها را تا پايان مدّتشان محترم بشمريد، زيرا خداوند پرهيزكاران را دوست دارد)).
(الّا الّذين عاهدتم من المشركين ثمّ لم ينقصوكم شيئا و لم يظاهروا عليكم اءحدا فاءتمّوا اليهم عهدهم الى مدّتهم انّ اللّه يحبّ المتّقين ).
مى دانيم در مراسم برائت از مشركان كه در سال نهم هجرت و بعد از فتح مكّه و استقرار اسلام و استقرار مسلمين در سرزمين حجاز ثابت شد، پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم دستور داد كه على عليه السّلام در مراسم حج آيات نخستين سوره برائت را در برابر همه بخواند، و اعلام كند كه همه مشركان بايد تكليف خود را تا چهار ماه روشن كنند، يا آئين بت پرستى را رها كرده و در سايه توحيد اسلامى قرار گيرند، و يا از ورود به مسجد الحرام خوددارى كنند، و اگر پس از انقضاء چهار ماه ، دست از بت پرستى نكشند، آماده پيكار گردند.
ولى با اين همه عهد و پيمان ، گروهى از مشركان را كه نسبت به پيمان خود پايبند و وفادار بودند محترم مى شمرد، و به آنان تا پايان مدّت پيمانشان مهلت مى دهد.
هنگامى كه استثناء اين گروه را در كنار لحن شديد آيات آغاز سوره توبه نگاه مى كنيم به اهمّيّت وفاى به عهد در اسلام آشنا مى شويم و در ضمن اين استثناء نشان مى دهد كه اگر پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم عهد و پيمان گروه هاى ديگرى را الغا فرمود، تنها به اين دليل بوده است كه پيمان شكنى را آنان آغاز كرده اند، وگرنه دليلى نداشت كه پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ميان آنها و ديگران فرقى بگذارد.
در آن روز چهار موضوع به وسيله على عليه السّلام به همه مردم در مراسم حج اعلام شد:
1- الغاى پيمان هاى مشركان پيمان شكن .
2- عدم حق شركت مشركان در مراسم حج در سال آينده .
3- ممنوع بودن ورود مشركان به خانه خدا.
4- ممنوع بودن طواف افراد عريان و برهنه ، كه در آن زمان در ميان عده اى معمول بود.
به هر حال با توجّه به اين كه اين ماجرا بعد از فتح مكّه واقع شد و مسلمانان بر تمام آن منطقه سلطه داشتند، و هيچ قدرتى توان مقابله با آنها را نداشت و در عين حال پيمان گروهى از مشركان ، محترم شمرده شد روشن مى شود كه مساءله وفاى به عهد در هيچ شرايطى قابل اغماض و انكار نيست .(308)
جالب اين كه مدّت پيمان اين گروه (كه طايفه بنى خزيمه بودند) دَه سال از صلح حديبيه بود، كه در آن زمان حداقل هفت سال از آن باقى مانده بود، و مسلمين پيمان آنها را تا پايان آن مدّت تحمل كردند، با اين مساءله شِرك . موضع شديدى كه اسلام در برابر آن داشت ، چيزى بود كه مبايست قاعدتا در آن تحمل نشود.
* * *
در ششمين آيه خطاب به همه مسلمانان كرده و مى فرمايد به پيمان الهى - هنگامى كه پيمان بستيد - وفا كنيد، و سوگندهايتان را بعد از تاءكيد آن نشكنيد
(و اءوفوا بعهد اللّه اذا عاهدتم و لا تنقضوا الاءيمان بعد توكيدها...).
در اينكه مراد از عهداللّه (پيمان الهى ) در اين آيه چيست در ميان مفسّران گفتگو است ، بعضى آن را به معنى پيمان هايى كه مردم باخدا مى بستند يا بيعتى كه با پيغمبر او كرده بودند مى دانند در حالى كه بعضى ديگر تصريح كرده اند كه منظور همه پيمان ها با همه انسان ها يا با خدا و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است ، و بنابراين مفهوم عامى دارد، زيرا خداوند دستور داده است به آن عمل شود، بنابراين يك نوع پيمان الهى محسوب مى شود، و يا منظور پيمان هايى است كه در سايه نام خدا با افراد بسته مى شود، شبيه قسم هايى كه انسان به نام خدا نسبت به انجام تعهدى در برابر ديگران ياد مى كند.
به هر حال مفهوم آيه عام باشد يا خاص دليلى بر اهمّيّت وفاى به عهد از ديدگاه اسلام و قرآن است .
جالب اين كه بعد از آن كه قرآن در اين آيه مساءله وفاى به عهد و سوگندها را مورد تاءكيد قرار مى دهد، به دنبال آن مى فرمايد: ((همانند آن زن (سبك مغز) نباشيد كه پشم هاى تابيده خود را پس از محكم شدن ، وامى تابيد (شما هم نسبت به سوگندهايتان چنين نباشيد) و سوگند (و عهد) خود را وسيله خيانت و فساد قرار ندهيد (و لاتكونوا كالّتى نقضت غزلها من بعد قوّة اءنكاثا تتّخذون اءيمانكم دخلا بينكم ))).
از اين تعبير چنين استفاده مى شود كه عدم پايبندى به سوگند و عهد و پيمان نوعى سبك مغزى و حمايت است . و همچنين استفاده از پيمان ها و سوگندها براى خيانت و تقلب و فساد.
دليل آن هم روشن است ، اگر اركان وفاى به عهد و پيمان در جامعه متزلزل شود، همه در آتش بى اعتمادى خواهند سوخت و پيمان شكنان در واقع تيشه بر ريشه خود مى زنند، كارى كه هيچ عاقلى نبايد مرتكب آن شود.
و از آنجا كه گاهى افراد و گروه هاى قوى تر به خود اجازه مى دهند كه به بهانه هاى واهى پيمان خود را بشكنند، و خود را از زير بار تعهدات فردى و اجتماعى برهانند قرآن مجيد با جمله ((اءن تكون امّة هى اءربى من امّة )) در ذيل آيه بالا اشاره به اين حقيقت كرده و مى گويد: اگر گروهى جمعيّتشان از گروه ديگر بيشتر است ، مبادا پيمان خود را بشكنند، (چرا كه ) آنها نيز سرانجام گرفتار زيان و خُسران خواهند شد، و ديگران به هنگام قوت و قدرت با آنها همان معامله خواهند كرد كه آنها با افراد ضعيف تر انجام دادند.
اين آيه نه تنها پيمان هاى فردى بلكه پيمان هاى جمعى و جهانى را نيز در برمى گيرد، و تعبير ((اءن تكون امّة هى اءربى من امّة )) اشاره به همين است .
* * *
در هفتمين آيه بعد از اشاره به سرگذشت دردناك اقوام پيشين و بخشى از نقاط ضعف و انحراف آنها اشاره به دو گناه مهم آنها مى كند مى فرمايد: (آنها افراد پيمان شكن بودند) و ما براى اكثر آنها عهد و پيمان ثابتى نيافتيم بلكه اكثر آنها را فاسق و خارج از اطاعت فرمان يافتيم (و ما وجدنا لاكثرهم من عهد و ان وجدنا اءكثرهم لفاسقين ).
اين عهد و پيمان عمومى كه خداوند از امت هاى پيشين گرفته بود و اكثرشان آن را شكستند، و نسبت به آن وفادار نماندند كدام عهد و پيمان بوده است در ميان مفسّران در اين زمينه گفتگو بسيار است ، گاه گفته مى شود منظور عهد و پيمان فطرى است كه خداوند به حكم آفرينش فطرت از همه بندگان خود گرفته است كه بر مسير توحيد و تقوا ثابت قدم بمانند، به علاوه هنگامى كه به آنها عقل و هوش و چشم و گوش داد مفهومش اين بود كه وظيفه دارند چشم و گوش خود را باز كنند و دَرهاى عقل و هوش را به روى حقايق بگشايند و در برابر آن تسليم باشند.
و نيز ممكن است اشاره به عهد و پيمان هايى باشد كه پيامبران در آغاز دعوت خود از مردم مى گرفتند، ولى بسيار آن را در آغاز مى پذيرفتند و سپس مى شكستند.
و ممكن است اشاره به همه پيمان هاى بالا اعم از فطرى و تشريعى باشد.
به هر حال آيه بالا گواه بر اين حقيقت است كه مساءله پيمان شكنى و عدم پايبندى به عهدها، يكى از عوامل مؤ ثّر بدبختى همه امّت ها بوده است ، همان گونه كه در دنياى امروز نيز چنين است تا ضعيف و ناتوانند طرفدار عهد و پيمانند و همين كه قدرتمند شدند عهد و پيمانى را به رسميّت نمى شناسند، و زور و قلندرى معيار رابطه آنها با ديگران است .
* * *
در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث بعد از ذكر بخشى از جنايات يهود و عوامل آن مى فرمايد: آيا هر بار آنها عهد و پيمانى با خدا و پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بستند جمعى از آنان ، آن را دور بيفكندند و با آن مخالفت نكردند، آرى اكثر آنها ايمان نمى آوردند (و اين پيمان شكنى نيز بخشى از كفر و بى ايمانى آنها را تشكيل مى دهد) (اءوكلّما عاهدوا عهدا نبذه فريق منهم بل اءكثرهم لايؤ منون ).
از يك سو از آنها پيمان گرفته شده بود كه به پيامبر موعود كه بشارتش در تورات آمده است ايمان بياورند، نه تنها ايمان نياورند بلكه پيمانى را كه با پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم هنگام هجرت به مدينه بستند كه لااقل به دشمنان آن حضرت نپيوندند، آن را نيز شكستند، و مخصوصا در جنگ احزاب آشكارا با مشركان مكّه هم صدا شدند، و بر ضد اسلام و مسلمين موضع گرفتند.
اين شيوه ديرينه يهود است كه غالبا به عهد و پيمان خود وفادار نيستند، و هر زمان گوشه اى از منافعشان به خطر بيفتد، عهدها را به دست فراموشى مى سپرند.
هم اكنون صدق گفتار قرآن را در عصر و زمان خود در پيمان هايى كه صهيونيست ها مى بندند مشاهده مى كنيم كه هر وقت منافعشان به خطر بيفتد، عهدنامه هايى را كه چند روز يا چند ماه پيش با مخالفان خود امضا كرده اند رسما زير پامى گذارند، و حتّى به معاهدات بين المللى در زمينه روابط ملت ها و مصوّبات مجامع جهانى كه به آن پيوسته اند و آن را جزء آن مى دانند توجّه نكرده و آن را به كلّى فراموش مى كنند و هميشه از بهانه هاى واهى و سست كه همه جا مى توان به آن دست يافت براى پيمان شكنى خود متشبّث مى شوند.
اين مساءله در عصر و زمان ما به قدرى روشن است كه بعضى از مفسّران (309) آيه فوق را از آيات اعجازآميزى مى دانند كه در آن خبر از آينده اى دور داده شده است و گويى به هنگام نزول آيه پيمان شكنى هاى يهود عصر ما در برابر چشمان پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بوده است .
آنها پيمان هاى زيادى با پيامبرشان موسى عليه السّلام و پيامبران بعد از او داشتند، و پيمان هايى هم با پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ولى به هيچ كدام وفادار نماندند.
تعبير به فريق (گروه ) در آغاز آيه ، و تعبير به اكثر در پايان آن نشان مى دهد كه منظور از فريق در اينجا اكثريت جمعيّت پيمان شكن بنى اسرائيل است و نيز اين تعبير نشان مى دهد كه پيمان شكنى و عدم ايمان رابطه نزديكى با هم دارند.
* * *
تعبيرات آيات بالا به خوبى نشان مى دهد كه وفاى به عهد و پيمان در تعليمات اسلام جايگاه رفيعى دارد، يكى از نشانه هاى ايمان و همطراز تقوا و همسنگ امانت است و به قدرى اهمّيّت دارد مسلمانان و غير مسلمانان در آن يكسان است ، يعنى هنگامى كه انسان با شخص يا گروه عهد و پيمان ببندند، بايد به آن پايبند باشد خواه طرف او مسلمان مؤ منى باشد يا كافرى فاسق ، مادام كه او به عهدش وفادار است ما هم وفادار باشيم . و نيز نشان مى دهد كه يكى از مهمترين عوامل بدبختى انسان پيمان شكنى و عدم وفاى به عهد است .
* * *
وفاى به عهد در روايات اسلامى
در احاديث اسلامى در زمينه وفاى به عهد تعبيرات بسيار مهم و جالبى ديده مى شود كه بسيار پُرمعنى و آموزنده است .
در اينجا گلچينى از آن احاديث را در اختيار خوانندگان عزيز قرار مى دهيم :
1- پيامبر گرامى اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در يك جمله كوتاه مى فرمايد: ((لا دين لمن لا عهد له ؛ كسى كه پايبند عهد و پيمان خود نيست دين ندارد)).(310)
اين تعبير نشان مى دهد كه اگر تمام دين را در وفادارى نسبت به خالق و خلق خلاصه نكنيم حداقل يكى از اركان مهم دين ، وفاى به عهد است . و لذا در تعبير ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((اءصل الّدين اءداء الاءمانة و الوفاء بالعهود)).(311)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((ما اءيقن باللّه من لم يرع عهوده و ذمّته ؛ كسى كه رعايت عهد و پيمان خويش را نكند، به خدا يقين و ايمان پيدا نكرده است )).(312)
زيرا پيمان شكنان ، منافع خويش را در عصيان پروردگار جستجو مى كنند، و اين دليل بر آن است كه پايه هاى اعتقادشان نسبت به توحيد افعالى سست و متزلزل است .
3- در فرمان معروف مالك اشتر، از مهمترين مسايلى كه على عليه السّلام بر آن تاءكيد مى كند مساءله وفاى به عهد در برابر هر كس و هر گروه است ، مى فرمايد: ((و ان عقدت بينك و بين عدوّك عقدة ، اءو البسته منك ذمّة فحطّ عهدك بالوفاء، و ارع ذمّتك بالاءمانة ، و اءجعل نفسك جنّة دون ما اءعطيت فانّه ليس من فرائض اللّه شى ء النّاس اءشدّ عليه اجتماعا مع تفرّق اءهوائهم و تشتّت آرائهم من تعظيم الوفاء بالعهود، و قد لزم ذلك المشركون فيما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر؛ اگر پيمان بين تو و دشمن بسته شد يا تعهد پناه دادن را به او دادى جامه وفا را بر عهد خويش بپوشان ، و تعهدات خود را محترم بشمار، و جان خود را سپر تعهدات خويش قرار دِه ، زيرا هيچ يك از فرائض الهى نيست كه همچون وفاى به عهد و پيمان ، مردم جهان با تمام اختلافاتى كه دارند، نسبت به آن اين چنين اتفاق نظر داشته باشند. حتّى مشركان زمان جاهليّت علاوه بر مسلمانان آن را مراعات مى كردند چرا كه عواقب پيمان شكنى را آزموده بودند)).(313)
4- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين آمده است ((اءقربكم غدا منّى فى الموقف اءصدقكم للحديث و اءدّاكم للامانة و اءوفاكم بالعهد و اءحسنكم خُلقا و اءقربكم من النّاس ؛ در فرداى قيامت در عرصه محشر كسى به من از همه نزديك تر است (كه داراى پنج صفت باشد) از همه راستگوتر، و امين تر، و وفاكننده به عهد، و از همه خوش اخلاق تر و نزديك تر به مردم باشد)).(314)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
5- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام درباره اهمّيّت وفاى به عهد و عواقب شوم پيمان شكنى و عذر چنين آمده : ((اءيّها النّاس اءنّ الوفاء تواءم الصّدق ، و لااءعلم جنّة اءوقى منه و ما يغدر من علم كيف المرجع ، و لقد اءصبحنا فى زمان قد اءتّخذ اءكثر اءهله الغدر كيسا، و نسبهم اءهل الجهل فيه الى حُسن الحيلة ، ما لهم قاتلهم اللّه قديرى الحوّل القلّب وجه الحيلة و دونها مانع من اءمر اللّه و نهيه ؛ اى مردم ! وفا همزاد راستگويى است ، سپرى محكم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم ، آن كس كه از قيامت آگاه است پيمان شكنى نمى كند (ولى متاءسّفانه ) در زمانى به سرمى بريم كه اكثر مردم پيمان شكنى و حيله گرى را عقل مى پندارند و افراد نادان اين گونه اشخاص را اهل تدبير مى خوانند، چه مى گويند؟ خدا آنها را بكشد، چه بسا انسان روشن بين نسبت به تمام حوادث آينده آگاه است ، و طريق مكر و حيله را به خوبى مى داند، ولى امر و نهى الهى مانع او است )). (منظور امام در اينجا شخص خود او است ).(315)
اما در اينجا از دگرگونى ارزش ها در عصر و زمان خويش شكايت مى كند كه چگونه بسيارى از مردم مكر و حيله و پيمان شكنى را تدبير مى پندارند، و تقوا و صدق و راستى و وفاى به عهد را نوعى ضعف حساب مى كنند.
و به گفته شاعر:
غاض الوفاء و فاض الغدر و اتّسعت مسافة الخُلف بين القول و العمل
((در عصر ما وفا كمياب شده و بى وفايى و پيمان شكنى فراوان گشته و فاصله ميان گفتار و عمل بسيار زياد شده )).
6- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام چنين آمده است : ((ثلاث لم يجعل اللّه عزّوجلّ لاحد فيهنّ رخصة اءداء الاءمانة الى البرّ و الفاجر، و الوفاء بالعهد للبرّ و الفاجر، و برّ الوالدين برّين كانا اءو فاجرين ؛ سه چيز است كه خداوند به احدى اجازه مخالفت با آن را نداده است ؛ اداى امانت خواه صاحب امانت انسان نيكوكارى باشد يا بدكار، و وفاى به عهد، خواه طرف مقابل نيكوكار باشد يا بدكار، و نيكى به پدر و مادر خواه آن دو نيكوكار باشند يا بدكار)).(316)
همين مضمون در جاى ديگر از امام صادق عليه السّلام نيز نقل شده است .(317)
اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه در قانون وفاى به عهد و اداى امانت و نيكى به پدر و مادر هيچ گونه استثنايى وجود ندارد.
7- در حديث ديگرى امام عليه السّلام عهد و پيمان را همچون طوقى بر گردن انسان مى داند مى فرمايد: ((انّ العهود قلائد فى الاءعناق الى يوم القيامة فمن وصلها وصله اللّه ، و من نقضها خذله اللّه ؛ عهد و پيمان ها طوقى بر گردن انسانها است تا روز قيامت ، كسى كه آن را پيوند دهد (و به آن وفا كند) خداوند پيوند او را (با پاداش ها و نعمتهايش ) برقرار مى سازد، و كسى كه آن را بشكند، خداوند او را به حال خود رها مى سازد (تا در برابر حوادث روزگار در هم بشكند))).(318)
8- در حديث ديگرى آمده است كه شخصى به على بن الحسين امام سجّاد عليه السّلام عرض كرد: ((اءخبرنى بجميع شرايع الدّين ؛ تمام اصول اسلام را (به طور فشرده ) براى من بيان فرما)).
امام در پاسخ كوتاهى فرمود: ((قول الحقّ و الحكم بالعدل و الوفاء بالعهد؛ سخن حق گفتن ، و داورى به عدالت كردن ، و به عهد وفا نمودن است )).(319)
9- در حديث كوتاه و پُرمحتوايى اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((اءشرف الخلائق الوفاء؛ وفاى به عهد بهترين خُلق و خُوى انسان است )).(320)
10- اين بحث را با حديث مهم ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم (هر چند احاديث در اين زمينه بسيار فراوان است ) فرمود: ((اذا نقضوا العهد سلّط اللّه عليهم عدوّهم ؛ هنگامى كه مردم پيمان شكنى كنند خداوند دشمنانشان را بر آنان مسلّط مى سازد)).(321)
* * *
در روايات بالا حقائق مهمّى درباره اهمّيّت وفاى به عهد و آثار عميق آن در زندگى فردى و اجتماعى انسان آمده به گونه اى كه وفاى به عهد به عنوان ((اساس دين )) و ((نشانه يقين )) و ((سبب قرب به پيامبر در روز رستاخيز)) و ((سپر مهم در برابر حوادث اجتماعى )) شمرده ، اضافه بر اين روايات اسلامى تصريح دارد كه وفاى به عهد يك قانون جهان شمول است و مسلمان و كافر را در برمى گيرد. وفاى به عهد سبب ((سربلندى و پيروزى )) و پيمان شكنى سبب ((محروميّت از الطاف الهى )) مى شود.
1- آثار فردى و اجتماعى وفاى به عهد
پيش از اين نيز گفته شد كه تمام پيشرفت هاى علمى و فرهنگى و اقتصادى كه نصيب انسان ها شده است مولود زندگى اجتماعى آنها است ، تجارب به هم مى پيوندد، افكار به يكديگر ضميمه مى شود و صنايع و تمدنها دست به دست هم مى دهند و حركتى عظيم در جوامع انسانى پديد مى آيد.
اگر انسانها جدا از هم مى زيستند طبعا هر كسى مختصر تجربه زندگى خويش را با خود به گور مى برد و همه افراد دائما در جامى زند نه تحوّلى بود و نه پيشرفتى ، نه تمدّنى و نه فرهنگى و درست به همين دليل اسلام بيشترين اهمّيّت را براى استحكام پيوندهاى اجتماعى قائل شده است و به يقين هر چيزى كه كمك به تقويت اين پيوندها كمك كند از نظر اسلام مطلوب و هر چيزى كه سبب تضعيف آنها گردد منفور است .
بديهى است نخستين چيزى كه سبب تقويت اين پيوندها و در نتيجه از شرايط عمده تعاون و همكارى اجتماعى است همين مساءله پيمانها و عهدها است ، اگر مساءله وفاى به عهد و ميثاقهاى فردى و بين المللى حتّى براى يك روز كنار گذاشته شود شيرازه زندگى بشر از هم گسسته مى شود و پيشرفت جامعه انسانى عملا متوقّف مى گردد. به همين دليل در حديثى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((لاتعتمد على مودّة من لا يوفى بعهده ؛ به دوستى كسى كه پايبند به عهد خويش نيست اعتماد مكن )).(322)
اصولا مى توان ميزان موفّقيّت افراد را در زندگى به ميزان پايبندى او به عهدهايش ارزيابى كرد، آن ها كه وفادارترند عزيزترند. اميرمؤ منان على عليه السّلام در سخن ديگرى مى فرمايد: ((اءلوفاء حصن السّؤ دد؛ وفاى به عهد قلعه (محكم ) بزرگى و شخصيّت است )).(323)
در نقطه مقابل آن اگر پيمان شكنى ها در سطح جامعه اى گسترش يابد همه نسبت به يكديگر بدبين و بى اعتماد مى شوند و رشته اتحاد آنها پاره مى گردد و به آسانى در برابر دشمن زانو مى زنند، از همين رو در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((اذا نقضوا العهد سلّط اللّه عليهم عدوّهم ؛ هرگاه مسلمانها عهد و پيمان را بشكنند دشمن بر آنها مسلّط مى گردد)).(324)
وفاى به عهد سرمايه هاى ديگران را به سوى انسان سرازير مى كند، و حتّى در جهات مادّى زندگى او رونق مى گيرد به همين دليل تمام دولتهاى جهان براى اينكه بتوانند از رونق اقتصادى خوبى برخوردار گردند سعى مى كنند به عهد و پيمانهاى خود پايبند باشند والّا منزوى خواهند شد، حتّى در كشورهايى كه انقلاب رخ مى دهد و نظام جامعه به كلّى دگرگون مى شود هنگامى كه انقلابيون زمام كشورى را به دست مى گيرند اعلام مى كنند كه بر تمام عهد و پيمانهايى كه نظام پيشين داشته است وفادارند، هر چند عهد و پيمانها برخلاف سليقه و تشخيص آنها باشد چرا كه اگر راهى جز اين بروند اعتماد بين المللى را از دست خواهند داد، اين مساءله درباره افراد و اشخاص نيز صادق است . اضافه بر اينها اصل عدالت كه از بديهى ترين اصول اخلاقى اجتماعى است بدون وفاى به عهد و پيمان در جوامع انسانى پياده نمى شود و پيمان شكنان در صف ظالمان و جبارانند و هر انسانى با فطرت خداداد خويش چنين افرادى را ملامت و سرزنش و تحقير مى كند و اين نشان مى دهد كه لزوم وفاى به عهد يك امر فطرى است .
2- سرچشمه هاى وفادارى و پيمان شكنى
از آنجا كه شناخت انگيزه هاى صفات برجسته و همچنين رذائل اخلاقى تاءثير مهمّى بر تحصيل فضائل و درمان رذائل دارد، سزاوار است در اينجا به سراغ انگيزه هاى وفادارى و پيمان شكنى برويم .
بى شك ايمان راستين و اعتقاد به توحيد افعالى خداوند يكى از اسباب وفادارى و پايبند بودن به عهد و پيمانهاست چرا كه پيمان شكنان براى منفعت عاجل به سراغ اين كار زشت مى روند و قدرت و رازقيّت خداوند و وعده هاى او را به فراموشى مى سپارند، از همين رو اميرمؤ منان على عليه السّلام در سخنان كوتاه و نورانيش مى فرمايد: ((من دلائل الاءيمان الوفاء بالعهد؛ يكى از نشانه هاى ايمان وفاى به عهد است )).(325) در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((ما اءيقن باللّه من لم يرع عهوده و ذمّته ؛ كسى كه به عهد و پيمانش وفادار نيست ايمان به خدا نياورده است )).(326)
از اين گذشته شخصيّت درونى ذاتى انسان انگيزه ديگرى بر وفادارى است افراد با شخصيّت هرگز به خود اجازه پيمان شكنى نمى دهند و پيمان شكنى را نشانه ضعف و زبونى و فقدان شخصيّت مى شمرند، به همين دليل اميرمؤ منان على عليه السّلام وفادارى را يكى از نشانه هاى نيكان و پاكان مى شمرند مى فرمايد: ((بحُسن الوفاء يعرف الاءبرار؛ نيكان را به وسيله حُسن وفادارى مى توان شناخت )).(327)
جهل و بى خبرى و غفلت از آثار شوم پيمان شكنى درباره فرد و جامعه ، يكى ديگر از عوامل تن در دادن به اين رذيله اخلاقى است درست مانند كسى كه غذاى به ظاهر شيرين امّا در باطن مسموم به زهر كشنده را با ميل و اشتها مى خورد و از عاقبت كار خبر ندارد.
آنها كه از عقل و خرد بيشترى بهره مندند و آثار نيك وفادارى و زيانهاى پيمان شكنى را به خوبى درك مى كنند هرگز از آن فضيلت اخلاقى دست برنمى دارند و به اين صفت رذيله تن درنمى دهند چنانكه اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((اءلوفاء حليلة العقل و عنوان النّبل ؛ وفادارى زينت خِرد و بيانگر نجابت و فضيلت آدمى است )).(328)
طرق درمان پيمان شكنى
از آنچه در بحث گذشته (بحث انگيزه ها) آمد هم طرق به دست آوردن فضيلت اخلاقى وفادارى را مى توان شناخت و هم راههاى درمان ناپايبندى به عهد و پيمان را.
افراد پيمان شكن اگر واقعا در صدد اصلاح خويش برآمده باشند بايد قبل از هر چيز به تقويت پايه هاى ايمان خويش بپردازند چرا كه دانستيم پيمان شكنى از آثار ضعف ايمان و يا فقدان آن است اگر سطح معرفت آنها درباره خداوند بالا برود و همه چيز را به دست با كفايت او بدانند هرگز براى تحصيل مال و مقام و جاه و جلال دست به دامن اين صفت رذيله نمى زنند.
همچنين اگر در آثار شوم آن مطالعه كنند كه اين كار گرچه در كوتاه مدّت ممكن است سودى به همراه داشته باشد ولى در دراز مدّت سبب سرشكستگى و بى اعتبارى و بى آبرويى در ميان دوستان و آشنايان و در كل جامعه مى شود و بزرگترين سرمايه هاى خويش يعنى اعتماد مردم را به كلى از دست مى دهد، هم در پيشگاه خالق روسياه است و هم در برابر خلق خدا، و نمونه هاى عينى آن در زندگى روزمره و در تمام طول تاريخ در برابر چشمان ما قرار دارد. آرى هرگاه انسان در اين امور بينديشد به يقين توان ترك اين رذيله را پيدا خواهد كرد. همين مضمون در حديثى از على عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((والخُلف يوجب المقت عنداللّه و عند النّاس ؛ پيمان شكنى موجب خشم خداوند و خشم مردم مى شود)).(329)
به همين دليل در بسيارى از جوامع كه خبرى از دين و ايمان به خدا نيست سازمان ها و شركتهايى ديده مى شوند كه مى كوشند قرارداده ها و پيمانهاى خود را با دقّت اجرا كنند و گاه حتّى فراتر از آن مى روند چرا كه راه بدست آوردن اعتماد مراجعين و در نتيجه جلب توجّه و درآمد بيشتر را در اين كار ديده اند و به راستى مطلب هم چنين است .
اقسام عهد و پيمان
عهد انواع و اقسامى دارد و از يك نظر مى توان آن را به سه قسم تقسيم كرد:
1- عهد با خدا 2- عهد با مردم 3- عهد با خويشتن .
در عهد با خداوند بسيارى از فقهاء در كتب فقهى خود در كنار مباحث نذر، بحث عهد را عنوان كرده اند و اگر كسى با خدا عهدى كند و صيغه عهد را بخواند مثلا بگويد: ((عاهدت اللّه اءنّه متى شفانى اللّه اءصوم ثلاثة اءيّام اءو اءتصدّق بكذا و كذا؛ با خدا عهد كرده كه هرگاه مرا از بيمارى شفا دهد سه روز روزه مى گيرم يا فلان مقدار صدقه مى دهم ))
(صيغه عربى و يا فارسى تفاوتى ندارد) بر او واجب است كه به عهد خود وفا كند و اگر مخالفت كند كفّاره دارد و كفاره اش بنا بر مشهور كفّاره روزه خوردن ماه مبارك رمضان است .
بنابراين عهد و پيمان با خداوند نه تنها از نظر اخلاقى لازم الوفاء است بلكه از نظر فقهى نيز چنين است و مخالفت با آن كفّاره دارد.
حتّى اگر انسان صيغه عهد را نخواند و تنها در دل نيّت كند بهتر است به عهدى كه با خدا كرده وفا كند.
قرآن مجيد در مذمّت گروهى از مؤ منان ضعيف الايمان يا منافق در ماجراى جنگ احزاب مى فرمايد: ((و لقد كانوا عاهدوااللّه من قبل لايولّون الاءدبار و كان عهداللّه مسئولا؛ آنها قبلا با خدا عهد و پيمان بسته بودند كه پشت به دشمن نكنند (ولى مخالفت كردند) و عهد الهى مورد سؤ ال قرار خواهد گرفت )).(330)
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((واءوفوا بعهداللّه اذا عاهدتم ؛ و هنگامى كه با خدا عهد بستيد به عهد خود وفا كنيد)) (بعضى از مفسّران اين عهد را به معنى بيعت با پيغمبر و بعضى به معنى جهاد و بعضى به معنى سوگند با خدا و بعضى به معنى هر كارى كه به حكم عقل يا نقل بر او واجب است تفسير كرده اند.(331)
و عهد با مردم هرگونه قرار دارد و پيمانى را شامل مى شود و چنانچه در قالب شرعيه و عقلائيه درآيد عمل به آن واجب است ولى عهدهاى يكطرفه مثل اينكه انسان با ديگرى عهد مى كند كه به او كمك كند اين گونه عهدها كه عهد ابتدايى ناميده مى شود و همچنين وعده هايى كه يك جانبه صورت مى گيرد وفاى به آن از نظر فقهى واجب نيست بلكه مستحب مؤ كّد است ولى از ديدگاه اخلاق همه آنها محترم و لازم الوفا است وگرنه انسان از نيل به فضائل اخلاقى و مقامات عاليه انسانى باز مى ماند.
در بعضى از روايات وعده هايى كه انسان مؤ من به ديگرى مى دهد به منزله نذر شمرده شده هر چند كفّاره ندارد. امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((عدة المؤ من اءخاه نذر لاكفّارة له فمن اءخلف فبخُلف اللّه بدء و لمقته تعرّض و ذلك قوله يا اءيّها الّذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتا عنداللّه اءن تقولوا ما لا تفعلون ؛ وعده اى كه مومن به برادر مؤ منش مى دهد نذر است هر چند كفّاره ندارد، پس كسى كه با آن مخالفت كند با من مخالفت كرده و خشم خدا را سبب شده است و اين همان است كه در قرآن مى فرمايد اى كسانى كه ايمان آورده ايد چرا چيزى مى گوئيد كه عمل نمى كنيد اين كار موجب خشم عظيم خدا است كه سخن بگوئيد و عمل نمى كنيد)).(332)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است فرمود: ((من كان يؤ من باللّه و اليوم الآخر فليف اذا وعد؛ كسى كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد بايد به وعده خودش وفا كند)).(333)
امّا عهدهايى كه انسان با خودش كند عهدهايى است كه به هنگام خودسازى و در طريق تكامل صفات نيك و اعمال صالحه واقع مى شود و بسيار مؤ ثّر و سازنده است .
يك نمونه آن همان است كه عرفاى اسلامى آن را از گام هاى نخستين سير و سلوك مى شمارند و از آن بعنوان مشارطه كه به دنبال آن مراقبه و محاسبه قرار دارد ذكر مى كنند، و منظور از مشارطه اين است كه انسان در هر روز صبحگاهان با خودش عهد كند كه جز در مسير طاعت حق گام برندارد و از گناه بپرهيزد و سپس در روز مراقب اعمال خويش باشد كه به اين شرط و عهد عمل كند و شامگاهان به محاسبه بپردازد كه آيا به اين شرط و عهدى كه با خود كرده عمل نمود يا نه !
افراد با شخصيّت و صاحبان وجدان بيدار بى شك نسبت به اين گونه شرط و عهدها كه با خويشتن دارند حساسيت نشان مى دهند و به آسانى حاضر به شكستن آن نيستند.
بنابراين مى توان گفت كه پايبند بودن به عهدهايى كه انسان با خويشتن مى كند يكى از طرق تهذيب نفس و نيل به فضائل اخلاقى مى باشد.
* * *
پايبندى مسلمين به عهد و پيمان ها
پيشرفت سريع اسلام در قرنهاى نخستين براى همه مورخان شرق و غرب مايه شگفتى است ولى اگر به علل و عوامل آن درست بينديشيم به آسانى مى توان به رمز و راز آن پيشرفت سريع و برق آسايى پى برد.
به يقين يكى از علل آن ، پايبندى لشكر اسلام به پيمانهايشان بود، چيزى كه قرآن مجيد و پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بارها بر آن تكيه داشتند، اين مساءله به قدرى براى آنها اهمّيّت داشت كه حاضر بودند بسيارى از پيروزى هاى زودگذر را فداى آن كنند.
قانون مهم ((امان )) كه در دستورات اسلامى آمده است براين معنا تاءكيد دارد كه هر كدام از سربازان اسلام در هر رتبه اى كه باشند مى توانند به بعضى از افراد دشمن موقتا امان دهند و تمام سربازان اسلام موظّفند كه نسبت به آن همچون يك عهدنامه قطعى وفادار باشند.
نمونه هاى زيادى از آن را مى توان در تاريخ اسلام مشاهده كرد از جمله :
1- ياقوت حموى در معجم البلدان درباره فتح شهر سُهرياج (334) داستان عجيبى نقل مى كند كه در زمان يكى از خلفاى لشكرى به آنجا اعزام شد يكى از بزرگان لشكر مى گويد ما تصميم گرفته بوديم يك روز شهر را فتح كنيم (چون عِدّه و عُدّه به اندازه كافى داشتيم ) در ابتدا جنگى در ميان اهل شهر و لشكريان اسلام در گرفت سپس لشكر براى تجديد قوا به پايگاه خود برگشتند تنها يكى از افراد جنگجو كه از بردگان بود در اطراف شهر باقى مانده بود آنها از او امان خواستند او امان نامه اى نوشت و به تيرى بست و به سوى آنها پرتاب كرد هنگامى كه لشكر اسلام براى ادامه نبرد به اطراف شهر بازگشت صحنه عجيبى را ديدند، و آن اين كه مشاهده كردند آنها درِ شهر را باز كرده اند و از در قلعه خارج شده و كاغذى به دست دارند كه نشان مى دهد امان نامه اى است از سوى يكى از لشكريان اسلام و از آنها خواستند كه امان نامه را معتبر بشمارند، لشكريان اسلام در كار خود حيران ماندند. به خليفه وقت نامه نوشتند و كسب تكليف كردند، او در جواب نوشت يك فرد مسلمان پيمانش همچون پيمان كل مسلمانان است بايد آن را محترم بشماريد و به اهل شهر امان دهيد! آنها چنين كردند (و اثر بسيار مطلوبى در جلب و جذب ساكنان شهر به سوى اسلام داشت ).(335)
اين داستان نشاءت گرفته از حديث معروف پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در حجّة الوداع است كه آن حضرت در سرزمين مِنى در برابر جمعيّت فرمود: ((المؤ منون اخوة تتكافاء دمائهم و هم يد على من سواهم يسعى بذمّتهم اءدناهم ؛ افراد با ايمان با هم برادرند، خونهاى آنها يكسان است و آنها در برابر دشمن متحدند و كمترين آن ها مى تواند تعهدى از سوى جمعيّت برعهده بگيرد)).(336)
2- در تواريخ اسلام مى خوانيم هنگامى كه مسلمانان در عصر خليفه دوّم ، ساسانيان را شكست دادند و هرمزان بزرگ به وسيله لشكر ايران دستگير شد، او را نزد عمر آوردند، خليفه به او گفت شما بارها با ما پيمان بستيد و پيمان شكنى كرديد دليلش چيست ؟
هرمزان گفت : مى ترسم قبل از آنكه دليلش را بگويم مرا به قتل برسانى ! خليفه گفت نترس !.
در اين هنگام هرمزان تقاضاى آب كرد و به زودى ظرف ساده و بى ارزشى پُراز آب كرده براى او آوردند.
هرمزان گفت : اگر از تشنگى هم بميرم هرگز در چنين ظرفى آب نخواهم خورد!
خليفه گفت : ظرف آبى بياوريد كه مورد قبولش باشد، ظرف را بدست او دادند و او به اطراف نگاه مى كرد و آب مى نوشيد و مى گفت مى ترسم در حالى كه مشغول نوشيدن آب باشم كُشته شوم .
خليفه گفت : نترس من به تو اطمينان مى دهم تا ننوشى با تو كارى نداريم .
هرمزان ناگهان ظرف را واژگون كرد و آبها را بر روى زمين ريخت خليفه كه فكر مى كرد آب بدون اختيار او ريخته شده است گفت آب ديگرى براى او بياوريد و او را تشنه نكشيد.
هرمزان گفت : من آب نمى خواهم منظورم اين بود كه امان از تو بگيرم . خليفه گفت : من تو را به هر صورت خواهم كُشت .
ولى هرمزان جواب داد تو به من امان و اطمينان دادى .
خليفه گفت : دروغ مى گويى من به تو امان ندادم .
((انس )) حاضر بود و گفت هرمزان راست مى گويد تو به او امان داده اى مگر به او نگفتى من با تو كار ندارم تا آب را بنوشى ؟!
خليفه در كار خود فروماند و به هرمزان گفت تو مرا فريب دادى ولى من به خاطر اين فريب خوردم كه تو قبول اسلام كنى . هرمزان از مشاهده اين صحنه (و پايبند بودن مسلمانان به عهد و پيمانشان نور ايمان در دلش درخشيدن گرفت و) مسلمان شد.(337)
جالب اينكه از روايات اسلامى استفاده مى شود كه حتّى شبهه عهد و امان نيز لازم الوفاء است . در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((لو اءن قوما حاصروا مدينة فساءلوهم الاءمان فقالوا: لا، فظنّوا اءنّهم قالوا: نعم فنزلوا اليهم كانوا آمنين ؛ هرگاه گروهى در محاصره سپاهان اسلام باشند و تقاضاى امان كنند ولى مسلمانان پاسخ منفى دهند امّا بگمان اينكه پاسخ مثبت بوده به سوى مسلمانان بيايند اينها در امانند)).(338)
به اين ترتيب نه تنها عهد و امان لازم الوفاء است احتمال آن نيز در بعضى موارد لازم الوفاء مى باشد.
َََ
10: بحث منطقى و جدال و مراء
اشاره :
بهترين راه براى تبيين حقايق و رسيدن به نظرات صحيح و سالم ، بحث منطقى و خالى از هر گونه تعصب و لجاجت است زيرا هنگامى كه افكار به يكديگر ضميمه شوند و جرقه هاى استعداد و نبوغ به هم پيوندد نورى ساطع مى شود كه همه چيز را روشن مى سازد.
ولى اگر فضاى بحث را تعصبها و لجاجتها و خودخواهى ها و خشونتها و در يك كلمه جدال و مراء فراگيرد، چنان ظلمانى و تيره و تار مى شود كه گاه بديهى ترين حقايق ، پنهان و مكتوم مى ماند و هر قدر بحثها ادامه يابد پرده هاى بيشترى بر چهره واقعيتها مى افتد.
به همين دليل در اسلام جدال و مراء يا به تعبير ديگر بحثهاى تعصب آلودى كه براى برترى جويى برطرف مقابل و نه براى تبيين حق صورت مى گيرد شديدا نكوهش شده و از آن بعنوان يكى از گناهان كبيره ياد شده چرا كه بزرگترين سد راه حق و رسيدن به واقعيتها است .
البته در جاى خود تفسير دقيق جدال و مراء و تفاوت ميان اين دو را به خواست خدا بيان خواهيم كرد، هدف در اينجا اشاره سربسته اى به ابعاد نفرت اسلام از اين خُلق و خُوى نكوهيده و مدح و ستايش از كسانى است كه راه انصاف را در بحث مى پيمايند و از مسير منطق و حق و عدالت منحرف نمى شوند.
با اين اشاره به قرآن برمى گرديم .
1- يجادلونك فى الحقّ بعد ماتبيّن كاءنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون . (انفال - 6)
2- و لقد صرّفنا فى هذاالقرآن للنّاس من كلّ مثل و كان الانسان اءكثر شى ء جدلا. (كهف - 54)
3- و من النّاس من يجادل فى اللّه بغير علم و يتّبع كلّ شيطان مريد. (حج - 3)
4- و من النّاس من يجادل فى اللّه بغير علم و لاهدى و لاكتاب منير. (حج - 8)
5- انّ الّذين يجادلون فى آيات اللّه بغير سلطان اءتاهم ان فى صدورهم الّا كبر ما هم ببالغيه فاستعذ باللّه انّه هو السّميع البصير. (غافر - 56)
6- وقالوا ءآلهتنا خير اءم هو ما ضربوه لك الّا جدلا بل هم قوم خصمون . (زخرف - 58)
7- و انّ الشّياطين ليوحون الى اءوليائهم ليجادلوكم و ان اءطعتموهم انّكم لمشركون . (انعام - 121)
8- اءلحجّ اءشهر معلومات فمن فرض فيهنّ الحجّ فلارفث و لافسوق و لاجدال فى الحجّ. (بقره - 197)
9- اءلا انّ الّذين يمارون فى السّاعة لفى ضلال بعيد. (شورى - 18)
10- ولقد اءنذرهم بطشتنا فتماروا بالنّذر. (قمر - 36)
ترجمه :
1- آنها پس از روشن شدن حق ، باز با تو مجادله مى كردند (و چنان ترس و وحشت آنها را فراگرفته بود كه ) گويى به سوى مرگ رانده مى شوند، و آن را با چشم خود مى نگرند.
2- و در اين قرآن ، از هر گونه مثلى براى مردم بيان كرده ايم ولى انسان بيش از هر چيز به مجادله مى پردازد.
3- گروهى از مردم بدون هيچ علم و دانشى ، به مجادله درباره خدا برمى خيزند و از هر شيطان سركشى پيروى مى كنند.
4- و گروهى از مردم ، بدون هيچ دانش و هيچ هدايت و كتاب روشنى بخشى درباره خدا مجادله مى كنند.
5- كسانى كه در آيات خداوند بدون دليلى كه براى آن ها آمده باشد ستيزه جويى مى كنند در سينه هايشان فقط كبر (و غرور) است و هرگز به خواسته خود نخواهند رسيد پس به خدا پناه بر كه او شنوا و بيناست !
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:46 PM
next page
fehrest page
back page
6- و گفتند: ((آيا خدايان ما بهترند يا او (مسيح )؟! (اگر معبودان ما در دوزخند. مسيح نيز در دوزخ است ، چرا كه معبود واقع شده ) ولى آنها اين مثل را جز از طريق جدال (و لجاج ) براى تو نزدند آنان گروهى كينه توز و پرخاشگرند!
7-...و شياطين به دوستان خود مطالبى مخفيانه القا مى كنند تا با شما به مجادله برخيزند، اگر از آنها اطاعت كنيد شما هم مُشرك خواهيد بود!
8- حج ، در ماههاى معينى است ! و كسانى كه (با بستن احرام ، و شروع به مناسك حج ) حج را بر خود فرض كرده اند (بايد بدانند كه ) در حج آميزش جنسى با زنان و گناه و جدال نيست .
9-...آگاه باشيد كسانى كه در قيامت ترديد مى كنند، در گمراهى عميقى هستند.
10- او آنها را از مجازات ما بيم داد ولى آنها اصرار بر مجادله و القاى شك داشتند.
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه خداوند گروهى از مؤ منان ضعيف الايمان و كم حوصله را كه در مسير راه به سوى ميدان جنگ بدر مرتبا با پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مجادله داشتند نكوهش مى كند. مى فرمايد: ((آنها با اين كه واقعيت را دريافته بودند (كه اين مسير مطابق فرمان خدا است ) ولى باز از دست اعتراض خويش بر نمى داشتند و آنچنان ترس و وحشت وجود آنها را فراگرفته بود كه گويى به سوى مرگ رانده مى شوند و با چشم خود آن را مى بينند)) (يجادلونك فى الحقّ بعد ماتبيّن كاءنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون ).
قرائن نشان مى دهد گروهى از تازه مسلمانان كه تجربه جنگ نداشتند سخت از حركت به سوى ميدان وحشت داشتند و با اين كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم با صراحت به آنها گفته بود: من اين راه را به فرمان خدا مى روم باز با پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پيوسته مجادله مى كردند كه از اين راه برگردد، گويى مرگ را در چند قدمى خود مى ديدند و در واقع ضعيف ايمان و ترس از مرگ و شهادت آنها را وادار كرده بود كه با دلايل واهى و بهانه هاى گوناگون به تضعيف اراده پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم برخيزند. قرآن آنها را نكوهش مى كند و در آيات بعد تصريح مى كند كه اراده خدا بر اين قرار گرفته بود حق را تقويت كند و ريشه كافران را قطع نمايد (هر چند افراد ضعيف الايمان گرفتار تخيّلات و اوهامى شده بودند).
از اين آيه به خوبى استفاده مى شود يكى از سرچشمه هاى جدال و بحثهاى غيرمنطقى ضعف نفس و ترس از مقابله با حوادث مهم است .
در تواريخ معروف اسلامى آمده است : هنگامى كه خبر حركت لشكر قريش از مكه براى نجات كاروان تجارتى شان كه در راه بود و شنيده بودند مسلمانان قصد حمله به آن كاروان را دارند، در همه جا منتشر شد، گروهى از مسلمانان ضعيف مؤ كّدا از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم خواستند كه به مدينه بازگردد، چرا كه توان مقابله را با لشكر قريش ندارند و اصولا براى جنگ نيامده اند.
از جمله ابوبكر برخاست و عرض كرد: اى رسول خدا! سردمداران قريش هرگز به كسى ايمان نياوردند، و هيچگاه شكست نخوردند، و ما آماده جنگ نيستيم (يعنى بهتر است به مدينه بازگرديم و با آنها روبرو نشويم ).
رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: بنشين .(339)
سپس عمر برخاست و همان سخن ابوبكر را تكرار كرد، پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به او نيز فرمود بنشين .
سپس مقداد برخاست و عرض كرد اى رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به همان راهى كه خدا دستور داده است برو ما با توايم ... قسم به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده اگر تو به ((برگ العماد)) (منطقه دوردستى در ناحيه يمن ) بروى ما با تو خواهيم بود، و اگر به ما دستور دهى در ميان شعله هاى آتش و نوك خارهاى تيز فروبرويم ، چنان خواهيم كرد. پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم (از گفتار او شاد شد و) براى او دعا كرد.(340)
و عجب اين كه ابن هشام در كتاب سيره خود، و طبرى داستان شوراى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را با اصحابش درباره جنگ بدر نقل كرده اند؛ ولى به كلام خليفه اول و دوم كه رسيده اند با جمله سربسته ((قال اءبوبكر و اءحسن ، ثمّ قام عمر بن الخطّاب و قال و اءحسن )) قناعت كرده اند(341) بى آنكه سخن آنها را نقل كنند، در حالى كه اگر سخن جالبى گفته بودند لابد مانند سخن مقداد مشروحا ذكر مى شد. و از اين معلوم مى شود كه سخن آنها سخنى بوده كه با تعصبات نويسندگان اين دو كتاب سازگار نبوده است .
* * *
در دوّمين آيه سخن از همه انسان هاى لجوج و متعصب و تربيت نايافته است ، مى فرمايد: ما در اين قرآن هرگونه مثلى را براى مردم بيان كرديم (و براى هدايت آن ها نمونه هايى از تواريخ تكان دهنده پيشينيان از حوادث دردناك زندگى افراد بى ايمان از شاهان ستمگر و سركش و از اقوام لجوج و متعصب آورديم ) ولى انسان بيش از هر چيز (در برابر حق ) به مجادله مى پردازد (و راه وصول حق را به خاطر آن به روى خود مى بندد.) (و لقد صرّفنا فى هذا القرآن للنّاس من كلّ مثل و كان الانسان اءكثر شى ء جدلا).
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه انسان هاى تربيت نايافته بيش از هر موجودى اهل جدل هستند. و در هر حال اين تعبير نشان مى دهد كه انسان اگر از پاك نخستين منحرف شود، به جدل روى مى آورد، و با سخنان باطل و تعصب آلودش در برابر حق مى ايستد و راه هدايت را به روى خود مى بندد و اين بزرگترين بلاى جان او در طول تاريخ است .
* * *
در سومين آيه ضمن تعريف روشنى از مجادله باطل ، سرنوشت مجادله كنندگان را بيان مى كند و مى فرمايد: بعضى از مردم بدون هيچ علم و دانشى به مجادله درباره خدا برمى خيزند و از هر شيطان متمرّدى پيروى مى كنند (و من النّاس من يجادل فى اللّه بغير علم و يتّبع كلّ شيطان مريد).
گرچه براى اين آيه شاءن نزولى نقل كرده اند و جمعى از مفسران گفته اند درباره نضربن حارث كه از مشركان لجوج و متعصب بود، نازل شده كه درباره قرآن سخنان واهى مى گفت ، و فرشتگان را دختران خدا مى پنداشت ، ولى پيدا است كه مفهوم آيه عموميت دارد، و تمام كسانى را كه بدون علم و آگاهى و تنها از روى تعصب و لجاجت بحث و جدل مى كنند شامل مى شود.
جالب اين كه در آخر اين آيه مجادله كنندگان را پيرو هر شيطان متمردى شمرده و اين تعبير نشان مى دهد جدال به باطل ، راه شيطان است ، بلكه هر شيطانى در مجادله كنندگان نفوذ مى كند، و آنها را به راه خود مى كشاند.
توصيف شيطان به ((مَرِيد)) (يعنى متمرّد) بيانگر اين حقيقت است كه مجادله كنندگان در صف متمردان و سركشان در مقابل حق قرار دارند.(342)
و منظور از جمله يجادل فى اللّه ، اين است كه درباره صفتى از صفات خدا يا اصل وجود خداوند، يا قدرت و عملش ، يا كارهاى او به مجادله برمى خيزد و به هر حال مذمت شديد جدال به باطل از اين آيه به خوبى روشن مى شود.
* * *
همين معنى با اضافاتى در آيه هشتم همين سوره (سوره حج ) آمده است . مى فرمايد: ((بعضى از مردم هستند كه درباره خدا بدون هيچ علم و دانشى و هدايت و كتاب روشنى به مجادله برمى خيزند)) (و من النّاس من يجادل فى اللّه بغير علم ولا هدى و لاكتاب منير).
اشاره به اين كه بحث و گفتگو اگر آميخته با علم و آگاهى شخصى يا هدايت و راهنمايى پيشوايى آگاه ، يا كتاب روشنى از كتب آسمانى بوده باشد نه تنها ضررى ندارد، بلكه مى تواند كليد حل مشكلات باشد.
ولى هنگامى كه امور سه گانه بالا (علم و آگاهى شخص ، راهنمايى پيشوايان آگاه ، كتاب هاى روشنى بخش آسمانى ) وجود نداشته باشد، مجادله از طريق هوا و هوس و تعصب ها و لجاجت ها صورت مى گيرد كه نتيجه اش گمراهى و بدبختى است .
از آيه نهم اين سوره كه به دنبال آيه فوق آمده نيز به خوبى استفاده مى شود كه يكى از سرچشمه هاى جدال به باطل ، كبر و خودبرتربينى است كه سبب گمراهى ديگران نيز مى شود، و اين گونه افراد در دنيا رسوا، و در آخرت گرفتار عذاب سوزان مى شوند (ثانى عطفه ليضلّ عن سبيل اللّه له فى الدّنيا خزى و نذيقه يوم القيامة عذاب الحريق ).(343)
* * *
در پنجمين آيه ضمن توصيف ديگرى در بيان مفهوم مجادله به باطل به يكى از سرچشمه ها و انگيزه هاى اصلى اين رذيله اخلاقى اشاره كرده مى فرمايد: كسانى كه در آيات خدا بدون هيچ گونه دليل و مدركى كه براى آنها آمده باشد، جدل و ستيزه جويى مى كنند در دل هايشان فقط كبر و غرور است و هرگز به منظور خود نخواهند رسيد (انّ الّذين يجادلون فى آيات اللّه بغير سلطان اءتاهم ).
واژه ((سلطان )) در اين گونه موارد به معنى دليل و حجت و برهان است كه شامل امور سه گانه اى كه در آيه قبل آمده بود مى شود، هم علم و آگاهى شخصى را مى گيرد و هم هدايت پيشوايان آگاه ، و هم راهنمائى كتب آسمانى .
جالب اين كه مى گويد: ريشه اصلى مجادله و ستيزه جويى آنها تكبرى است كه در درون جان آنها، جايگزين شده ، و از طريق جدال به باطل مى خواهند به بزرگى برسند، بلكه ذليل و خوار مى شوند.
و از آنجا كه اين رذيله اخلاقى يكى از دامهاى خطرناك شيطان است در ذيل آيه مى فرمايد: ((اكنون كه چنين است به خدا پناه بر كه او شنوا و دانا است )). (فاستعذ باللّه انّه هو السّميع البصير).
* * *
در ششمين آيه سخن از مشركانى است كه بر كفر و شرك خود اصرار داشتند و براى توجيه كارهايشان در برابر پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به مجادله برمى خاستند، هنگامى كه قرآن مى گويد شما و معبودهايتان آتشگيره جهنم هستيد، آنها در مقام مجادله مى گفتند: ((آيا خدايان ما بهتر است يا مسيح ؟ او هم معبود واقع شد و بايد وارد دوزخ شود)). (وقالوا ءآلهتنا خير اءم هو).
سپس قرآن مى افزايد: آنها حقيقت را مى دانند ((و اين مثل را جز از روى جدال براى تو نزدند، بلكه آنها گروهى كينه توز و پرخاشگرند)). (ماضربوه الّا جدلا بل هم قوم خصمون ).
سپس قرآن به تفاوت ميان حضرت مسيح عليه السّلام و بت ها پرداخته و مى گويد ((مسيح عليه السّلام بنده اى بود كه نعمت خود را بر او تمام كرده بوديم )) (ان هو الّا عبد اءنعمنا عليه ).(344)
اشاره به اين كه او خود را بنده خدا مى دانست ، و هرگز راضى نبود كسى او را پرستش كند، و اگر ديگران راه انحراف پوييدند و او را يكى از خدايان سه گانه پنداشتند گناهى متوجّه او نيست ، و نبايد از دوزخيان باشد، بنابراين قابل مقايسه با بت ها يا افرادى مثل فرعون نيست .
جمله ((بل هم قوم خصمون )) نشان مى دهد كه يكى از سرچشمه هاى جدال به باطل ، خصومت ها و عداوت ها است كه انسان را به ستيزه جويى غيرمنطقى وامى دارد. و غالبا خودش مى داند باطل مى گويد، ولى كينه توزى و عداوت ، به او اجازه تسليم در برابر حق نمى دهد.
در هفتمين آيه پس از اشاره به حرام بودن مُردار و حيواناتى كه براى بت ها قربانى مى كردند، يا گوشت هايى كه به هنگام ذبح حيوان ، نام خدا بر آن برده نمى شد مى فرمايد: ((اين كار گناه است )) (و انّه لفسق ).
سپس به توجيهات غلطى كه براى كار خود داشتند اشاره كرده مى افزايد: ((شياطين به دوستان خود سخنانى مخفيانه القا مى كنند تا با شما به مجادله برخيزند و اگر از آنها اطاعت كنيد، مشرك خواهيد بود)). (و انّ الشّياطين ليوحون الى اءوليائهم ليجادلوكم و ان اءطعتموهم انّكم لمشركون ).
مجادله باطل آنها - به گفته جمعى از مفسران بزرگ مانند مرحوم طبرسى و ابوالفتوح رازى و فى ظلال - اين بود كه آنها مى گفتند كه اگر ما گوشت حيوانات مُرده را مى خوريم به خاطر آن است كه خدا آن را كُشته ، و از حيوانى كه ما مى كشيم بهتر است ، در حقيقت تحريم مُردار يك نوع بى اعتنايى به كار خدا است .
اين توجيه سخيف و باطل براى مردارخوارى همان چيزى است كه شياطين انس و جن به دوستان خود القا مى كردند، تا به كمك آن به مجادله با كلام حق برخيزند، و گوشتهاى آلوده مُردار را با گوشت پاكيزه حيوانى كه به نام خدا ذبح شده است مقايسه كنند، بلكه آن را برتر بدانند.
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه اين گونه مجادله ها انگيزه شيطانى دارد.
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه اين توجيه باطل را گروهى از مجوس در نامه اى به مشركان قريش آموخته بودند.(345)
* * *
در هشتمين آيه سخن از جدال در هنگام احرام و حج است . مى فرمايد: ((حج در ماههاى معينى است ، و كسانى كه (با انجام احرام ) حج را بر خود فرض كرده اند (بايد بدانند) در حج آميزش جنسى با همسران و گناه و جدال نيست )) (اءلحجّ اءشهر معلومات فمن فرض فيهنّ الحجّ فلارفث و لافسوق و لاجدال فى الحجّ).
مى دانيم حالت احرام ، يك حالت فوق العاده معنوى و روحانى است كه انسان را به سوى قرب خدا مى برد، به همين دليل بسيارى از كارهاى مباح در احرام ممنوع است و بعضى از كارهاى حرام ، كه به هنگام احرام حرمت مضاعفى دارد.
معروف است كه 25 كار است كه به هنگام احرام ممنوع است كه يكى از آنها جدال است ، گرچه معروف در ميان فقها اين است كه منظور از جدال گفتن بلى واللّه يا گفتن لا واللّه است . (اولى را براى اثبات مطلبى و دومى را براى نفى مطلبى مى گويند) و منظور از فسوق دروغ گفتن و دشنام دادن و اظهار برترى بر ديگران و بيان نقص آنها در حال احرام است ، ولى بعيد نيست كه واژه جدال هر نوع مجادله و ستيزه جويى را دربرگيرد. و به هر حال منع از جدال در حال احرام نشان مى دهد كه اين كار با اين عبادت بسيار مهم روحانى سازگار نيست ، و انسان را شديدا از خدا دور مى كند.
به كار بردن جمله خبريه در آيه بالا كه مى گويد: جدال در حج وجود ندارد، بيانگر تاءكيد بيشترى در اين موضوع است ، گويى مى فرمايد: ((اين عمل با روح حج ابدا سازگار نيست )).
* * *
در نهمين آيه سخن از عنوان مراء كه چيزى شبيه به جدال است در ميان آمده مى فرمايد ((آگاه باشيد كسانى كه درباره قيامت به ستيزه جويى (و ترديد و انكار) برمى خيزند، در گمراهى (عميق و) دورى قرار دارند)). (اءلا انّ الّذين يمارون فى السّاعة لفى ضلال بعيد).
روشن است كه هدايت فرع بر آن است كه انسان حق جو و حق طلب باشد و حق را نزد هر كس و هر جا ببيند با آغوش باز پذيرا شود، و هرگاه تعصب ها و لجاجت ها و كبر و غرور مانع از تسليم حق در برابر ناحق گردد انسان به گمراهى كشيده مى شود آن هم گمراهى عميق و خطرناكى .
فرق ميان جدال و مراء و جهات مشترك اين دو را بعدا خواهيم گفت .
* * *
در دهمين و آخرين آيه ، سخن از قوم لجوج لوط است ، كه هر قدر اين پيامبر بزرگ به آنها هشدار داد و آنها را از عذاب الهى بيم داد، و جدى و قطعى بودن مجازات را به آنها گوشزد كرد، آنها نپذيرفتند، و به مجادله و ستيزه جويى در برابر او برخاستند، مى فرمايد ((لوط آنها را از مجازات (عظيم ما) آگاه ساخته بود، ولى آنها اصرار بر مجادله و القاى شك و شبهه داشتند)). (ولقد اءنذرهم بطشتنا فتماروا بالنّذر).
و همين امر سبب شد كه قوم لوط در حجابى از غفلت و بى خبرى فروروند تا زمانى كه فرمان الهى صادر شد، و شهرهاى آنها بر اثر زلزله هاى شديد
زير و رو گشت و بارانى از سنگ هاى آسمانى بر ويرانه ها و جسدهاى بى جان آنها باريد. آرى اين است نتيجه جدال و مراء در برابر حق .
* * *
اين آيات به خوبى خطرات اين دو رذيله اخلاقى را نشان مى دهد و بازگو مى كند كه چگونه انسان بر اثر جدال از هدايت باز مى ماند و به ولايت شيطان تن در مى دهد، و در ضلال بعيد و انواع عذاب هاى الهى غوطه ور مى شود.
* * *
تعريف جدال و مراء، فرق ميان جدال و مراء و مخاصمه
واژه جدل و جدال به طورى كه راغب در مفردات مى گويد از ((جَدَلتُ الحَبل )) (طناب را محكم تابيدم ) گرفته شده ، گويى كسى كه سخنان ستيزه جويانه مى گويد مى خواهد طرف مقابل را با زور از افكار و عقائدش دور سازد.
بعضى نيز گفته اند جدال در اصل به معنى كُشتى گرفتن و تلاش بر زمين زدن ديگرى است ، و از آنجا كه مشاجرات لفظى شباهت به آن دارد، اين واژه در آن مورد نيز به كار رفته است .
البتّه جدال بر دو گونه است ، جدال به حق و جدال به باطل كه اوّلى ممدوح و دوّمى مذموم است ، از اين رو در قرآن مجيد در يكجا مى فرمايد: ((و جادلهم بالّتى هى اءحسن ؛ به آنها به طريقى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن )).(346)
در اينجا پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ماءمور به جدال به حق شده ، و آن را در كنار حكمت و موعظه حسنه قرار داده است .
امّا جدال به باطل همان است كه در آيات بالا آمد كه افراد لجوج و متعصّب گرفتار آن مى شوند، و روشن ترينِ دلايل حق را با ستيزه جويى انكار مى كنند و امّا ((مِراء)) (بر وزن حجاب ) به معنى گفتگو كردن در چيزى است كه در آن مريه (شك و ترديد) وجود دارد. راغب در كتاب مفردات مى گويد: در اصل از ((مَريتُ النّاقَة )) يعنى پستان شتر را براى دوشيدن به دست گرفتم ، گرفته شده است ، سپس به گفتگوى پيرامون چيزى كه مورد شك و ترديد است اطلاق شده (شايد به تناسب كه انسان ترديد دارد آيا در پستان شتر چيزى براى دوشيدن وجود دارد يا نه ) بعضى تعبير دقيق ترى درباره ريشه اصلى اين لغت دارند، مى گويند: ((مَريتُ النّاقَة )) در جايى گفته مى شود كه شير موجود در پستان شتر دوشيده شده سپس به اميد اين كه بقايايى كه در پستان باقى مانده است خارج شود، آن را بدوشند، كه اين عمل با شَك و ترديد انجام مى شود، همان گونه كه بحث هاى تواءم با مراء چنين است .
ولى اين واژه بعدا به هر نوع بحث و گفتگو درباره هر مطلبى كه محل ترديد است ، خواه بحث و گفتگوى مثبت و حق جويانه ، و خواه لجاجت آميز و پرخاشگرانه باشد اطلاق گرديده است .
به مواردى كه ((مراء)) در معنى مثبت به كار رفته است آيه شريفه 22 سوره كهف است كه به پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم دستور مى دهد اگر مى خواهد درباره اصحاب كهف با مخالفان صحبت كند، آشكارا به گفتگو بنشيند (فلا تمار فيهم الّا مراء ظاهرا).(347)
و موارد منفى آن فراوان است از جمله دو مورد كه در آيات بالا آمده بود.
اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه واژه مَريه (بر وزن جزيه و قريه ) به معنى ترديد در تصميم گيرى است ، و بعضى به معنى شك تواءم با قرائن تهمت گرفته اند. (همانند ريبه ).
جدال و مراء در روايات اسلامى
از آنجا كه مجادله به باطل سبب مخفى شدن حق و افزايش تعصب و خشونت و مفاسد بى شمار ديگرى مى شود، در روايات اسلامى به شدت از آن نهى شده مخصوصا اگر مجادله در مصالح دينى باشد. از جمله :
1- پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در حديثى مى فرمايد: ((ماضلّ قوم بعد اءن هداهم اللّه الّا اوتوا الجدل ؛ هيچ گروهى را بعد از آن كه خدا هدايتشان كرد گمراه نشدند مگر آن كه گرفتار جدال شدند)).(348)
2- همين مضمون در حديث ديگرى با تفاوت مختصرى از آن حضرت نقل شده است فرمود: ((ماضلّ قوم الّا و اءوثق الجدل ؛ هيچ قومى گمراه نشدند مگر اين كه اعتماد بر جدال كردند)).(349)
3- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((لعن اللّه الّذين يجادلون فى دينه اولئك ملعونون على لسان نبيّه ؛ خداوند لعنت كند كسانى كه در دين او مجادله و ستيزه جويى مى كنند، آنها بر زبان پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مورد لعن قرار گرفته اند)).(350)
4- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است كه : ((اءلجدل فى الدّين يفسد اليقين ؛ جدال در دين ، سبب فساد ايمان و يقين مى شود)).(351)
5- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((ايّاكم و الخصومة فى الدّين فانّها تشغل القلب عن ذكر اللّه عزّوجلّ و تورث النّفاق ، و تكسب الضّغائن ، و تستجير الكذب ؛ از خصومت در دين (و جدال و پرخاشگرى ) بپرهيزيد، چرا كه فكر انسان را از ذكر خدا به خود مشغول مى دارد و سبب اختلاف و نفاق و كينه و عداوت مى گردد سبب پناه بردن به دروغ مى شود)).(352)
تعبير به خصومت در دين هر چند غير از عنوان جدال است ، ولى در اين گونه موارد به همان معنى مى باشد.
6- شبيه همين معنى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام نقل شده است فرمود: ايّاك و الخصومة فانّها تورث الشّكّ و تحبط العمل و تردى بصاحبها، و عسى اءن يتكلّم بشى ء فلايغفرله ؛ از خصومت و جدال كه سبب شك و ترديد مى شود، اعمال انسان را حبط و نابود مى كند و صاحبش را به هلاكت مى كشاند و اى بسا سخنى بگويد كه هرگز بخشوده نشود)).(353)
7- از نصايحى كه لقمان حكيم به فرزندش كرد نيز توصيه به ترك جدال بود گفت : يا بنىّ لاتجادل العلماء فيمقتوك ؛ فرزندم ! با دانشمندان ستيزه جويى مكن كه تو را دشمن مى دارند)) (و از علومشان محروم مى مانى ).(354)
8- در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من طلب الدّين بالجدل تزندق ؛ هر كس دين را با جدال و ستيزه جويى طلب كند كار او به كفر مى كشد)).(355)
9- امام على بن موسى الرضا عليه السّلام به يكى از ياران خود فرمود: ((اءبلغ عنّى اءوليائى السّلام و قل لهم اءن لاتجعلوا للشّيطان على اءنفسهم سبيلا و مرهم بالصّدق فى الحديث و اءداء الاءمانة و مرهم بالسّكوت و ترك الجدال فيما لايعنيهم ؛ سلام مرا به دوستانم برسان و به آنها بگو راه شيطان را به سوى خويش نگشايند، و آنها را امر به صدق و راستى در سخن و اداى امانت كن ، و آنها را به سكوت و ترك جدال در امورى كه به آنها مربوط نيست دستور دِه )).(356)
10- اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به پايان مى بريم ، آنجا كه فرمود: ((لايستكمل عبد حقيقة الايمان حتّى يدع المراء و الجدل و ان كان محقّا؛ انسان حقيقت ايمان را به كمال نمى رساند مگر زمانى كه مراء و جدال را ترك گويد هر چند حق با باشد)).(357)
* * *
اما مراء كه در بحثهاى سابق تفاوت آن با جدال گفته شد و حاصل كلام اين بود كه جدال به معنى هرگونه مشاجره لفظى و ستيزه جويى در كلام است در حالى كه مراء به معنى گفتگو كردن در چيزى است كه در آن شك و ترديد وجود دارد. گاه اين گفتگو براى طلب حق جويى و گاه به خاطر تعصب و لجاجت و اظهار فضل و برترى جويى است كه بسيار نكوهيده است و در روايات اسلامى روى اين عنوان ، نكوهش بيشترى ديده مى شود! (هر چند تفاوت زيادى با جدال ندارد).
1- در حديثى نظير حديث فوق از پيغمبر اكرم مى خوانيم : ((لايستكمل عبد حقيقة الايمان حتّى يدع المراء و ان كان محقّا؛ هيچ بنده اى از بندگان خدا حقيقت ايمان را به كمال نمى رساند مگر اينكه مراء را ترك گويد هر چند حق با او باشد)).(358)
اشاره به اينكه جر و بحثهاى لجوجانه كه براى اظهار فضل و برترى جويى انجام مى شود حتى در مسائلى كه حق است سبب سقوط انسان در مبانى عقيدتى و اخلاقى مى شود.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:47 PM
next page
fehrest page
back page
2- در حديث ديگرى از همان حضرت از زبان چند نفر از صحابه مى خوانيم كه گفتند: روزى پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بر ما وارد شد در حالى كه مشغول مراء در يك مسئله دينى بوديم ، پيغمبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به شدت غضبناك شد كه او را تا آن زمان آن گونه نديده بوديم سپس فرمود: ((انّما هلك من كان قبلكم بهذا، ذروا المراء فانّ المؤ من الاءيمارى ، ذروا المراء فانّ الممارى قد تمّت خسارته ، ذروا المراء فانّ الممارى لااءشفع له يوم القيامة ذروا المراء فانا زعيم بثلاثة اءبيات فى الجنّة فى رياضها و اءوسطها و اءعلاها لمن ترك المراء و هو صادق ، ذروا المراء فانّ اوّل مانهانى عنه ربّى بعد عبادة الاءوثان المراء؛ اقوام قبل از شما به خاطر همين جر و بحثهاى هوس آلود هلاك شدند. مراء را رها كنيد كه مؤ من مراء نمى كند، مراء را رها كنيد زيرا مراءكننده گرفتار خسارت كامل مى شود، مراء را رها كنيد كه من روز قيامت براى مراءكننده شفاعت نمى كنم ، مراء را رها كنيد كه هر كس آن را رها نكند هر چند حق بگويد ضامن سه خانه بهشتى براى او هستم ؛ خانه اى در رياض بهشت (قسمت پائين ) و خانه اى در وسط و خانه اى در بالاى بهشت (اشاره به اينكه تمام بهشت در زير پاى او است ) مراء را رها كنيد كه اولين چيزى كه خداوند بعد از بت پرستى مرا از آن نهى كرد مراء بوده است )).(359)
3- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((ذروا المراء فانّه لاتفهم حكمته و لاتؤ من فتنته ؛ مراء را ترك كنيد چرا كه حكمتى از آن فهميده نمى شود و از فتنه آن در امان نخواهيد بود)).(360)
4- در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده : ((اءلمراء داء ردىّ و ليس للانسان خصلة شرّ منه و هو خُلق ابليس و نسبته فلايمارى فى اءىّ حال كان الّا من كان جاهلا بنفسه و بغيره محروما من حقايق الّدين ؛ مراء (و جر و بحثهاى غيرمنطقى ) درد بدى است و هيچ صفتى براى انسان بدتر از آن نيست و آن ، اخلاق ابليس و منسوبين به او است و هيچكس در هيچ حالى مراء نمى كند مگر كسى كه نسبت به موقعيت خود و ديگران جاهل است ، و از حقايق دين محروم مى باشد)).(361)
اشاره به اينكه شخص مراءكننده خود را خالى از خطا و ديگران را دائما خطاكار مى داند و اين دليل است كه نه خود را شناخته و نه ديگران را و چنين كسى به يقين از درك حقايق دين محروم مى ماند.
5- در حديثى آمده است كه مردى به امام حسين عليه السّلام عرض كرد بنشين تا در مسائل دينى با يكديگر مناظره (و جر و بحث ) كنيم . امام در پاسخ او فرمود: ((يا هذا اءنا بصير بدينى مكشوف علىّ هداى فان كنت جاهلا بدينك فاذهب و اطلبه مالى و للممارات و انّ الشّيطان ليوسوس للرّجل و يناجيه و يقول ناظر النّاس فى الدّين كى لا يظنّوا بك العجز و الجهل ...؛ اى مرد!من نسبت به دينم آگاهم و هدايتم براى من روشن است تو اگر نسبت به دينت جاهل هستى برو و تحقيق كن مرا با مراء چكار و (بدان ) شيطان پيوسته انسان را وسوسه مى كند و در گوش او مى گويد با مردم مناظره و جر و بحث در دين كن تا گمان نكنند تو جاهل و ناتوان هستى )).(362)
6- در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((اءربع يمتن القلوب الذّنب على الذّنب و كثرة مناقشة النساء يعنى محادتهنّ و ممارات الاءحمق تقول و يقول و لايرجع الى خير و مجالسة الموتى فقيل يا رسول اللّه و ما الموتى قال كلّ غنى مترف ؛ چهار چيز است كه قلب را مى ميراند: گناهان پى در پى و گفتگوى زياد با زنان (ناآگاه ) و جر و بحث با احمق . تو چيزى مى گوئى و او چيز ديگر و به نتيجه خوبى نمى رسيد و همنشينى با مردگان . بعضى (تعجّب كردند و) عرض كردند منظور شما از مردگان چيست اى رسول خدا؟ فرمود: هر ثروتمند غافل و مغرور و مست ثروت )).(363)
7- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((اءيّاكم و المراء و الخصومة فانّهما يمرضان القلوب على الاخوان و ينبت عليهما النفاق ؛ از مراء و جر و بحثهاى كينه توزانه بپرهيز كه دل هاى برادران را نسبت به يكديگر بيمار مى سازد و سبب تفرقه آنان مى شود)).(364)
8- به همين دليل در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در يكى از سخنان جامع آن حضرت آمده است : ((اءورع النّاس من ترك المراء و ان كان محقا؛ پرهيزكارترين مردم كسى است كه مراء را ترك گويد هر چند حق با او باشد)).(365)
9- در حديثى از امام اميرالمؤ منين على عليه السّلام آمده است : ((جماع الشَّر اللّجاج و كثرة المماراة ؛ كانون شر لجاجت و كثرت جر و بحثهاى بى منطق است )).(366)
10- اين بحث را با حديث ديگرى از سلمان فارسى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم كه فرمود: ((لا يؤ من رجل حتّى يحبّ اءهل بيتى و حتّى يدع المراء و هو محقّ فقال عُمر بن الخطاب ما علامة حبّ اءهل بيتك ؟ قال : هذا، فضرب بيده على على بن اءبى طالب عليه السّلام ؛ هيچ كس ايمان (به من ) نمى آورد مگر اين كه اهل بيت مرا دوست دارد و مراء را هر چند حق با او باشد ترك كند. عمر (در آنجا حاضر بود) و گفت علامت محبّت اهل بيت تو چيست ؟ پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: اين (را دوست بدارد) و با دستش بر (شانه ) على عليه السّلام زد.(367) بى شك اين دو موضوع را كه پيغمبر اكرم در كلام خود به عنوان نشانه ذكر كرده است با هم رابطه دارد، ممكن است رابطه اش اين باشد كه دلائل فضيلت على عليه السّلام و اهل بيت عليهم السّلام به قدرى روشن است كه اگر كسى اهل جدال و مراء و پرخاشگرى نباشد به حقيقت آن پى مى برد.))
* * *
روايات در زمينه نكوهش مراء بسيار فراوان است . دَه حديثى كه در بالا ذكر كرديم گلچينى از ميان آنها بود و دقّت در همين احاديث براى پى بردن به خطرات اين خُلق و خُوى نكوهيده و آثار اسف انگيز و مخرب آن در فرد و جامعه روشن است .
آثار و پيامدهاى جدال و مراء
تاءكيدهاى فراوان كه در آيات قرآن و روايات متواتر اسلامى در مذمت جدال و مراء و جر و بحثهاى پرخاشگرانه و بى منطق وارد شده به خاطر آن است كه اوّلا نخستين اثر منفى اين كار و اخلاق سوء پرده افكندن بر چهره حقايق است و بدترين حجاب را ميان انسان و درك حقايق ايجاد مى كند به گونه اى كه گاه حتّى واضح ترين بديهيات را درك نمى كند و به انكار امورى مى پردازد يا از مطالبى دفاع مى كند كه راستى مضحك است و اين نيست مگر به خاطر اينكه انسان وقتى گرم مرا و جدال مى شود همه چيز را غير از آنچه خودش مى گويد انكار مى كند.
و اينكه در بعضى از روايات گذشته خوانديم خصومت و جدال و مراء قلب را بيمار مى كند ممكن است اشاره به همين معنى باشد زيرا قلب به معنى عقل است و بيمارى آن به معنى عدم درك حقايق . و نيز اگر در حديث اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده كه كسانى كه به جدال روى آورند كارشان به كيفر مى كشد و يا اينكه جدال موجب شك در دين خدا و فساد يقين مى گردد، همه اينها اشاره لطيفى است به آنچه در بالا گفته شد.
ديگر از آثار منفى اين اخلاق رذيله ايجاد عداوت و دشمنى در ميان دوستان و فراموشى ياد خدا و كشيده شدن به انواع دروغها است كه در احاديث گذشته به آنها اشاره شده بود دليل آن هم روشن است زيرا كسى كه مى خواهد با جدال و مراء بر دوستان خود غلبه كند و برترى بجويد آنها را بر ضدّ خود تحريك مى كند و غالبا گفتار آنها به تحقير و دشنام يكديگر مى كشد و اينها بدترين اسباب نفاق و جدائى است حتّى گاهى براى توجيه سخنان خود به انواع دروغها متوسّل مى شوند كه اين خود بلاى بزرگ ديگرى است و مجموع اينها سبب مى شود كه انسان از خدا دور گردد و در دام شيطان گرفتار شود و انسان را به هلاكت معنوى بيفكند.
به همين دليل در احاديث گذشته خوانديم كه انسان به حقيقت ايمان دست نمى يابد تا زمانى كه مراء و جدال را ترك گويد هر چند خود را بر حق بداند زيرا سخنان ستيزه جويانه در مسائل حق نيز سبب انواع خصومتها و عداوتها است و گاه انسان را به انواع گناهان ديگر مانند تحقير مؤ من و اهانت از طريق سخن يا اشارات دست و چشم و ابرو و دروغ و كذب و تكبّر و برترى جوئى آلوده مى كند.
اضافه بر همه اينها جدال و مراء اُبُهَت و شخصيّت انسان را در هم مى شكند و زبان جاهلان را به روى انسان باز مى كند اگر با افرادى نادان مجادله كند سبب هتك و توهين او مى شوند و اگر با دانشمندان ستيزه جوئى كند او را مغلوب و حقير مى سازند.
در مجموع همانطور كه در روايات سابق خوانديم جدال و مراء يكى از چهار چيزى است كه قلب را مى ميراند و روح انسان را بيمار مى سازد.
چه بهتر كه انسان بحثهاى خود را با ديگران با محبّت و دوستى و تواضع و مهربانى و به صورت جستجوى حق برگزار كند كه هم از علم و دانش آنها بهره گيرد و هم آنها از علم و دانش او بهره مند شوند و با كمك يكديگر بتوانند مطالب پيچيده را بشكافند و به واقعيّتها برسند و اين همان جدال بر حق است .
انگيزه هاى جدال و مراء
با توجّه به رابطه نزديكى كه در ميان صفات رذيله وجود دارد و غالب آنها با يكديگر مرتبطند و علّت و معلوم يكديگر محسوب مى شوند اين خُلق وخُوى نكوهيده يعنى جدال و مراء و پرخاشگرى بى منطق نيز از صفات زشت ديگر سرچشمه مى گيرد.
1- از عوامل مهّم جدال و مراء كبر و غرور است كه به انسان اجازه نمى دهد به آسانى در برابر حق تسليم شود و او را وفادار مى كند كه براى حفظ برترى جويى خود حق را از طريق جدال و مراء انكار نمايد لذا در حديثى از امام صادق عليه السّلام از پدران بزرگوارش عليهم السّلام نقل شده است كه فرمود: ((انّ من التّواضع اءن يرضى الرّجل بالمجلس دون المجلس و اءن يسلّم على من يلقى و اءن يترك المراء و ان كان محقا و لايحبّ اءن يحمد على التقوى ؛ در اين حديث امام چهار چيز را نشانه تواضع دانسته : نشستن در هر جاى مجلس كه ميسّر باشد و سلام كردن بر هر كسى كه ملاقات مى كند و ترك مراء هر چند حق با او باشد و عدم خشنودى از ستايش ستايشگران در برابر تقوا)).(368)
2- خودنمائى و اظهار فضل و رياكارى يكى ديگر از انگيزه هاى جدال و مراء و جرّ و بحثهاى پرخاشگرانه است كه بسيار متداول و معمول است به ويژه در مجلسى كه گروهى از عوام حضور داشته باشند و بخواهد فضيلت خويش را به آنان نشان دهد يا بخواهد در برابر ارباب فضل جايى براى خود بگشايد. در حديثى كه قبلا از امام حسين عليه السّلام نقل كرديم اين جمله ديده مى شد كه فرمود: ((و انّ الشّيطان ليوسوس للرّجل و يناجيه و يقول ناظر النّاس فى الدّين كى لايظنّوا بك العجز و الجهل ؛ شيطان پيوسته انسان را وسوسه مى كند و در گوش او مى خواند و مى گويد با مردم در امر دين مناظره كن تا گمان نكنند تو عاجز و نادانى )).(369)
در حديث ديگرى نيز امام صادق عليه السّلام هنگامى كه طالبان علم را به سه گروه تقسيم مى كند گروهى كه براى جدال و مراء طالب علمند و گروهى براى فخرفروشى بر مردم و گروه ديگرى براى فهميدن و انديشيدن (و عمل كردن ) سپس در توصيف گروه اوّل مى فرمايد: ((فصاحب الجهل و المراء موذ ممار متعرّض للمقال فى اءندية الرّجال ؛ آن كس كه علم را براى جدال و مراء مى طلبد سخنانش آزاردهنده و پرخاشگرانه است ، در مجالسى كه شخصيتها حضور دارند سخن مى گويد)). (و خودنمايى و اظهار فضل مى كند) و در پايان حديث امام عليه السّلام به او نفرين مى كند و مى گويد: ((فدق اللّه من هذا خيشومه ؛ خداوند بينى او را بر خاك بمالد)).(370)
3- ديگر از انگيزه هاى جدال و گفتگوهاى پرخاشگرانه جهل و نادانى نسبت به مقام خويشتن و ديگران است چرا كه خود را، بزرگترين و عالمترين مى پندارند و ديگران را جاهل و نادان لذا در حديثى كه قبلا از امام صادق عليه السّلام نقل كرديم بعد از آنكه امام عليه السّلام مراء را يك بيمارى دردناك مى شمرد و آن را از خوهاى شيطانى معرّفى مى كند مى فرمايد: ((فلا يمارى فى اءىّ حال كان الّا من كان جاهلا بنفسه و بغيره ؛ هيچكس در هيچ حالى مراء نمى كند مگر آنكه نسبت به موقعيّت خود و ديگران جاهل است )).(371)
4 و 5- انتقام جوئى و حَسد دو انگيزه ديگر از انگيزه هاى جدال و مراء است ؛ براى اينكه آبروى طرف مقابل را ببرد و از او انتقام بگيرد و حسادت خود را اعمال نمايد و از قدر و مقام او در نظرها بكاهد متوسّل به جر و بحثهاى تواءم با توهين و تحقير مى شود تا از اين طريق آبى بر آتش كينه و حَسد كه در دل او نهفته است بپاشد.
6- تعصب و لجاجت نيز از عوامل مهم جدال و مراء است چرا كه اشخاص متعصّب و لجوج حاضر نيستند به آسانى دست از عقائد فاسد خود بردارند لذا روى آن مى ايستند و پيوسته جرّ و بحث مى كنند، آسمان و ريسمان را به هم مى بافند و به هر حشيشى متشبث مى شوند تا اعتقاد فاسد خود را بر كرسى بنشانند همان كارى كه بسيارى از كافران و مشركان در برابر رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و ساير پيامبران داشتند كه نمونه روشن آن گفتگوى بت پرستان بابل در برابر ابراهيم بت شكن عليه السّلام در آن هنگام كه منطق گوياى ابراهيم آنها را در بن بست قرار داد و موقتا از خواب غفلت بيدار شدند، ولى تعصب و لجاجت همانند يك ابر ظلمانى پرده هاى تاريك بر فكر و عقل آنها انداخت و باز هم به مقاومت احمقانه خود ادامه دادند!
7- دنياپرستى كه عامل اصلى همه گناهان يا اكثر گناهان است نيز يكى از عوامل مهم جدال و مراء محسوب مى شود كسانى كه داراى اين صفت رذيله اند مى خواهند از اين طريق مقامى در جامعه براى خود كسب كنند و به وسيله آن به نوائى برسند و دنياى آنها آباد گردد.
كوتاه سخن اين كه عوامل منفى فراوانى دست به دست هم مى دهد و انسان را به جرّ و بحثهاى دور از ادب و انسانيّت و انصاف مى كشاند و او را وادار مى كند كه با لجاجت و سرسختى در برابر حق بايستند و در برابر باطل دفاع كند.
اقسام مراء و جدال
جدال و مراء را عمدتا مى توان به دو بخش تقسيم كرد، جدال . مراء مثبت يعنى بحث هاى منطقى و گفتگو براى تبيين مسايل و توضيح حقايق و آگاهى از نقطه نظرهاى يكديگر و رسيدن به واقعيّات از اين طريق .
و مراء و جدال منفى يعنى بحث هاى پرخاشگرانه و ستيزه جويانه اى كه هدف صحيحى را دنبال نمى كند، و در مسير روشن شدن حقايق نيست بلكه هدف از آن اعمال خصومت يا تعصب و لجاج و برترى جويى و خودنمايى و اظهار فضل در برابر ديگران است .
اين تقسيم بندى در آيات قرآن نيز منعكس است آنجا كه مى فرمايد: ((و لاتجادلوا اءهل الكتاب الّا بالّتى هى اءحسن ؛ با اهل كتاب (يهود و انصارى ) جز به طريقى كه نيكوتر است مجادله نكنيد)). (عنكبوت - 48).
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((و جادلهم بالّتى هى اءحسن ؛ و با روشى نيكوتر با آنها مجادله و مناظره كن )). (نحل - 125).
و در جاى ديگر در نكوهش جمعى از كافران مى فرمايد: ((يجادلونك فى الحق بعدما تبيّن ؛ با اين كه حق براى آنها روشن شده باز با تو مجادله مى كنند)). (انفال - 6).
و در مورد مراء مثبت در داستان ((اصحاب كهف )) و تعداد آنها مى فرمايد: ((فلا تمار فيهم الّا مراء ظاهرا؛ پس درباره تعداد آنها جز مبارزه منطقى تواءم با استدلال نداشته باش )). (كهف - 22).
و در مورد مراء منفى مى فرمايد: ((اءلّا انّ الّذين يمارون فى السّاعة لفى ضلال بعيد؛ آگاه باشيد آنها كه در قيامت ترديد مى كنند و با لجاج و عناد به محاجّه مى پردازند در گمراهى عميقى هستند)). (شورى - 18)
و تقسيمات ديگرى نيز بر حسب افرادى كه در طرف مقابل قرار دارند و مسايلى كه در آن جدال و مراء مى شود دارند.
از جمله طرف مناظره انسان بايد انسان فهميده و عاقلى باشد كه بتوان از طريق مناظره منطقى برعلوم او دست يافت ، همان گونه كه در وصيّت اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((دع الممارات و مجارات من لا عقل له و لا علم ؛ گفتگو و مناظره را با كسى كه نه عقل دارد و نه علم رها كن )).(372)
و شخص مناظره كننده بايد انسان آگاهى باشد، چرا كه اگر افراد ناآگاه به عنوان دفاع از حق به ميدان بيايند و بر اثر ضعف معلومات شكست بخورند، آيين حق ضايع مى شود، لذا در حديثى مى خوانيم كه محمد بن عبداللّه معروف به طيّار به امام صادق عليه السّلام عرض كرد: ((بلغنى اءنّك كرهت مناظرة النّاس ؛ به من گفته اند كه شما از مناظره (شيعيان ) با مخالفان كراهت داريد؟ امام فرمود: اءمّا كلام مثلك فلا يكره ، من اءذا طار يحسن اءن يقع و ان وقع يحسن اءن يطير فمن كان هكذا لا نكرهه ؛ از گفتگوهاى شخصى مانند تو كراهت نداريم كسى كه هنگامى كه به پرواز درمى آيد مى تواند در جاى خود به خوبى بنشيند، و هنگامى كه مى نشيند مى تواند به پرواز درآيد (با مهارت وارد بحث مى شود و با مهارت از آن خارج مى گردد) ما از گفتگو و مناظره چنين كسى ناراحت نيستيم )).(373)
انتخاب لقب طيّار براى اين صحابى معروف امام صادق عليه السّلام نيز اشاره به همين معنى است زيرا كه در مباحثه و جدل ، بسيار قوى و نيرومند بود و با قدرت و مهارت مى توانست از حق دفاع كند.
اينجاست كه به تمام كسانى كه اطلاع كافى از مسائل دين ندارند، و نمى توانند با قدرت از او دفاع كنند. هشدار مى دهيم كه وارد بحث و مناظره با مخالفان نشوند، چرا كه شكست مى خورند و شكست آنها موجب سرافكندگى و ضعف مبانى مذهب در نظر ديگران است .
از آنجا كه افراط و تفريط غالبا در امور مختلف در ميان افراد نادان وجود دارد كسانى هستند كه ناآگاهانه راه افراط را مى پويند و مى گويند چون جدال و مراء در اسلام شديدا تحريم شده اصلا با كسى نبايد بحث كرد، هر چند بحثى مستدل و روشنگر و در مسير حق باشد، سكوت را بايد بر هرگونه بحث و استدلال يا به گفته بعضى قيل و قال ترجيح داد.
اين هم به يقين يك انحراف بزرگ است چرا كه تبيين حقايق جز در سايه منطق و استدلال مسيرى نيست ، و بستن اين راه به روى مردم به معنى محروم ساختن گروه عظيمى از وصول به حقايق و واقعيت ها است .
اين سخن را با حديث جالبى پايان مى دهيم .
امام حسن عسكرى از جدش امام صادق عليه السّلام نقل مى كند كه در محضر مبارك آن امام سخن از جدال در دين شد و اين كه رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و ائمه معصومين عليهم السّلام از آن نهى كردند، امام صادق عليه السّلام فرمودند اين مساءله به طور كامل نهى نشده است ، بلكه نهى از جدال به غير طريقه صحيح شده است سپس فرمود: آيا نمى شنويد كه خداوند مى گويد: ((و لا تجادلوا اءهل الكتاب الّا بالّتى هى اءحسن ))(374) و نيز مى فرمايد: ((ادع الى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتى هى اءحسن ))(375)
در اين دو آيه خداوند دستور داده كه جدال به احسن كنند (بحث و گفتگوى منطقى و مستدل با بهترين روشها، آنچه حرام است جدال غير احسن است ، چگونه ممكن است خداوند جدال احسن را تحريم كند در حالى كه به پيامبرش دستور مى دهد در برابر يهود و نصارى كه مى گفتند بهشت تنها از آن ما است بگويد: ((هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ؛ اگر راست مى گوييد دليل خود را بياوريد))(376) به اين ترتيب صدق و ايمان را با برهان قرين ساخته ، و برهان و دليل همان چيزى است كه در جدال به احسن آورده مى شود. و هنگامى كه بعضى از آن حضرت پرسيدند جدال به غير احسن چيست ؟ حضرت فرمود: آن است كه با هر كسى كه اهل باطل است مجادله كنى ، او دليل نادرستى اقامه كند ولى تو قادر نباشى با منطق صحيح به او پاسخ بگويى و تنها به اين قناعت كنى كه من گفته تو را قبول ندارم (بدون اقامه دليل ) يا اين كه آن شخص كه اهل باطل است سخن حقى را بگويد كه بخواهد از آن براى مقصد نادرست خود كمك بگيرد و تو از ترس نداشتن جواب صحيح سخن حق را انكار كنى . اين كار بر شيعيان من حرام است كه سبب فتنه و انحراف برادران ضعيف الايمان شوند و اهل باطل از ناتوانى اين گونه اشخاص در استدلال گواه و شاهدى بر حقانيّت خود دست و پا نمايند.
سپس امام صادق نمونه هاى متعدّدى از استدلالاتى كه قرآن در امر معاد در برابر مشركان داشته ، ذكر مى فرمايد و آنها را به عنوان مصاديق جدال احسن مى شمرد كه باعث اتمام حجت بركفّار و ازاله شبهات آنها مى شده است .(377)
طرق درمان اين رذيله اخلاقى
هرگاه حالت پرخاشگرى و جرّ و بحث بى حاصل ، و به تعبير روايات جدال غير احسن در درون وجود انسان ريشه بدواند، و به صورت خُلق و خُوى او درآيد، دين و ايمان و تقوا چنين انسانى در مخاطره قرار مى گيرد، و لازم است براى نجات از خطراتى ناشى از اين صفت رذيله دست به كار شود و آن را درمان كند، و خود را از شرّ آن رهايى بخشد.نخستين راه درمان كه شايد جزء مقدّمات يا يك عامل تسكين دهنده محسوب شود تا به درمان عمقى بپردازد، اختيار سكوت است در هر جا كه احتمال مى دهد جدال به باطل باشد. و هرگاه اين سكوت را مدّتى ادامه داد، و به اصطلاح دندان برجگر بگذارد و مشكلاتش را تحمل كند، زمينه بسيار مساعدى براى درمان نهايى فراهم مى شود.
البتّه سكوت درمان بسيارى از رذايل اخلاقى است (حَسد، كينه توزى ، سخن چينى ، رياكارى ، ناشُكرى ، تهمت ، دروغ ، برترى جويى ، و بسيارى ديگر از رذايل اخلاقى است كه از طريق سخن اعمال مى شود و سكوت مى تواند به عنوان يك راه پيشگيرى در تمام اين موارد به كار گرفته شود، به همين دليل در روايات اسلامى مدح و ستايش زيادى نسبت به سكوت شده است كه ما شرح آن را در جلد اوّل اين كتاب به طور مبسوط آورده ايم .
راه ديگر براى ريشه كن كردن اين رذيله اخلاقى دقت و بررسى آثار مرگبار و عواقب شوم اين صفت است مانند محجوب ماندن از درك حقايق و گرفتارى در چنگال اوهام و تعصبها و ايجاد عداوت و دشمنى در ميان دوستان و دور ماندن از حقيقت ايمان و گرفتارى در چنگال خشم و غضب الهى شكسته شدن ابهت انسانى در نزد خاص و عام و مانند آن .
به يقين انديشيدن در پيامدهاى سوء، تاءثير عميقى در بازداشتن انسان دارد.
چگونه ممكن است كسى بداند فلان غذا سمّى و كشنده است و در عين حال از آن بخورد؛ كسى غذاى سمّى تناول مى كند كه از آثار و پيامدهاى آن بى خبر است .
اصلاح ريشه ها و برطرف ساختن انگيزه ها يكى از طرق درمان است ، هنگامى كه مى گوئيم انگيزه جدال و مراء و تكبّر، برترى جويى ، خودنمائى ، حَسد، انتقام جوئى ، دنياپرستى ، تعصب و لجاجت است به يقين اگر بتوانيم اين صفات رذيله را از خود دور سازيم صفت جدال و مراء از ما ريشه كن مى شود ولى با وجود آن صفات در درون جان از بين بردن اين صفت رذيله بسيار مشكل است .
دورى از افراد لجوج و متعصب و پرهيز از گفتگو با اين گونه افراد كه خواه ناخواه انسان را به مراء و جدال مى كشاند يكى ديگر از راههاى درمان است .
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من جالس الجاهل فليستعدّ لقيل و قال ؛ كسى كه با آدم جاهل (و متعصب ) همنشين شود بايد آماده قيل و قال و جدال و مراء باشد)).(378)
به يقين قبل از همه اين امور، اراده و تصميم قاطع بر ترك مراء و جدال داشتن و پرهيز از اين رذيله اخلاقى لازم است و آن كس كه واقعا مصمّم بر ترك باشد سرانجام پيروز مى شود.
انصاف در سخن
نقطه مقابل مراء و جدال انصاف در بحث است ، يعنى انسان به سخنان ديگران آن گونه بنگرد كه به سخنان خويش مى نگرد و از آن همان گونه دفاع كند كه از سخن خويش دفاع مى كند و به تعبير ديگر طالب حق باشد و آن را در نزد هر كس و هر جا بيابد پذيرا شود هر چند گوينده حق يك فرد عادى و او عالمى بزرگ و پُرآوازه باشد حتّى اگر كودكى يا كافر و ظالمى سخن حقى بگويد آن را بپذيرد.
البتّه انصاف كه در روايات اسلامى از آن ستايش فراوان شده به معنى يكسان نگريستن به منافع خويش و ديگران است ولى يكى از شاخه هاى آن انصاف در سخن مى باشد. در حديث معروفى مى خوانيم كه امام صادق عليه السّلام فرمود: ((سيّد الاءعمال ثلاثة : انصاف النّاس من نفسك حتّى لا ترضى بشى ء الّا رضيت لهم مثله و مواساتك الاءخ فى المال و ذكر اللّه على كل حال ؛ برترين اعمال سه چيز است : رعايت انصاف در حق مردم نسبت به خويشتن تا آنجا كه چيزى را براى خود نخواهى مگر اينكه همانندش را براى آنها بخواهى و مواسات با برادر دينى در مال و ذكر خدا در هر حال )).(379)
جالب اينكه در بعضى از روايات مى بينيم كه امام صادق عليه السّلام هنگامى كه چهارخانه بهشتى را در برابر چهار عمل تضمين مى كند ترك مراء را سوّمين عمل و انصاف دادن در برابر مردم را چهارمين عمل مى شمرد كه ممكن است اشاره اى به انصاف در سخن بوده باشد.
َََ
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:47 PM
next page
fehrest page
back page
11: سخن چينى و اصلاح ذات البين
اشاره :
زندگى اجتماعى هميشه تواءم با تزاحمها و نزاعها است و يكى از شاخه هاى تزاحم بگو و مگوهائى است كه در ميان افراد صورت مى گيرد و گاه دامنه پيدا مى كند و به مشاجرات شديد و حتّى در بعضى اوقات ممكن است به خون ريزى منتهى شود!
وظيفه ديگران اين است كه در اصلاح ذات البين و رفع سوء تفاهم و فراهم آوردن جوّ خوش بينى و حُسن ظن در ميان افرادى كه درگير مناقشات هستند بكوشند و به اصطلاح آب بر روى آتش بپاشند.
ولى متاءسّفانه گروهى هستند كه بر اثر انگيزه هاى مختلف درست در جهت خلاف اين مطلب گام برمى دارند گوئى بنزين بر آتش مى پاشند و دامنه اين حريق را وسيعتر مى كنند و به يقين در تمام مفاسدى كه از آن به بارمى آيد شريك و سهيم اند؛ سخن اين را براى آن مى برند و سخن آن را براى اين و حتّى گاهى از خودشان چيزى نيز بر آن مى افزايند اين گروه را سخن چين مى نامند و از بدترين خَلق خدا هستند در حالى كه گروه اوّل صالحان . مصلحانند و كار آنها در حد جهاد فى سبيل اللّه است .
همانگونه كه در روايات وارد شده است : ((اءجر المصلح بين النّاس كاجر المجاهد بين اءهل الحرب )).(380)
سخن چينى هرگاه تكرار شود به صورت يك خُلق و خُوى درمى آيد و از رذايل بسيار زشت اخلاقى است در آيات و روايات اسلامى اشارات زيادى در نكوهش اين رذيله اخلاقى و ستايش فراوان درباره اصلاح ذات البين آمده است .
با اين اشاره به آيات قرآن باز مى گرديم و آيات مربوط به اين دو صفت را بررسى مى كنيم سپس به تحليل ريشه ها، پيامدها و آثار نامطلوب سخن چينى و بركات اصلاح ذات البين و طرق درمان آن رذيله اخلاقى و تقويت اين فضيلت مى پردازيم .
1- ويل لكلّ همزة لمزه . (همزه - 1)
2- و لا تطع كلّ حلاّف مهين - همّاز مشّاء بنميم - منّاع للخير معتد اءثيم - عتلّ بعد ذلك زنيم . (قلم - 10 تا 13)
3- يا اءيّها الّذين آمنوا ان جاءكم فاسق بنباء فتبيّنوا اءن تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين . (حجرات - 6)
4- من يشفع شفاعة حسنة يكن له نصيب منها و من يشفع شفاعة سيّئة يكن له كفل منها و كان اللّه على كلّ شى ء مقيتا. (نساء - 85)
5- يسئلونك عن الاءنفال قل الاءنفال للّه و الرّسول فاتّقوا اللّه و اءصلحوا ذات بينكم و اءطيعوا اللّه و رسوله ان كنتم مؤ منين . (انفال - 1)
6- و لاتجعلوا اللّه عرضة لايمانكم اءن تبرّوا و تتّقوا و تصلحوا بين النّاس و اللّه سميع عليم . (بقره - 224)
7- لا خير فى كثير من نجواهم الّا من اءمر بصدقة اءو معروف اءو اصلاح بين النّاس و من يفعل ذلك ابتغاء مرضات اللّه فسوف نؤ تيه اءجرا عضيما. (نساء - 114)
8- ...ان اريد الّا الاءصلاح ما استطعت و ما توفيقى الّا باللّه عليه توكّلت و اليه انيب . (هود - 88)
ترجمه :
1- واى بر هر عيبجوى مسخره كننده اى !
2- و از كسى كه بسيار عيبجوست و به سخن چينى آمد و شد مى كند - و بسيار مانع كار خير، و متجاوز و گناهكار است - علاوه بر اينها كينه توز و پرخور و خشن و بدنام است پيروى مكن .
3- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد، درباره آن تحقيق كنيد مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب برساند و از كرده خود پشيمان شويد!
4- كسى كه شفاعت (تشويق و كمك ) به كار نيكى كند نصيبى از آن براى او خواهد بود، و كسى كه شفاعت (تشويق و كمك ) به كار بدى كند سهمى از آن خواهد داشت و خداوند حسابرس و نگهدار هر چيز است .
5- از تو درباره انفال (غنائم و هر گونه مالى بدون مالك مشخص ) سؤ ال مى كنند، بگو انفال مخصوص خدا و پيامبر است ، پس از (مخالفت فرمان ) خدا بپرهيزيد و خصومتهايى را كه در ميان شماست آتشى دهيد! و خدا و پيامبرش را اطاعت كنيد اگر ايمان داريد!
6- خدا را در معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد! و براى اينكه نيكى كنيد، و تقوا پيشه سازيد و در ميان مردم اصلاح كنيد (سوگند ياد ننمائيد) و خداوند شنوا و داناست .
7- در بسيارى از سخنان در گوشى (و جلسات محرمانه ) آنها خير و سودى نيست ، مگر كسى كه (به اين وسيله ) امر به كمك به ديگران ، يا كار نيك يا اصلاح در ميان مردم كند و هر كس براى خشنودى پروردگار چنين كند پاداش بزرگى به او خواهيم داد.
8-... من جز اصلاح تا آنجا كه توانايى دارم نمى خواهم و توفيق من جز به خدا نيست ، بر او توكّل كردم و به سوى او بازمى گردم !
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مى فرمايد: واى بر هر عيب كننده مسخره جوئى (ويل لكل همزة لمزه )
در تفسير ((همزه )) و ((لمزه )) و فرق ميان اين دو سخن بسيار است كه در تفسير نمونه ذيل آيه شريفه آورده ايم مهم آن است كه يكى از تفسيرهايى كه براى آيه فوق شده است اين است كه آيه اشاره به افراد سخن چين مى كند. از ابن عباس پرسيدند منظور از اين آيه چيست ؟ و آنها چه كسانى هستند كه خداوند ايشان را مذمت به ويل كرده است ؟ ابن عباس در پاسخ گفت : ((هم المشاؤ ن بالنميمة المفرقون بين الاءحبّة الناعتون للناس بالعيب ؛ آنها كسانى هستند كه اقدام به سخن چينى مى كنند و ميان دوستان تفرقه ، ايجاد مى نمايند و عيب بر مردم مى گذارند)). مرحوم ((طبرسى )) در ((مجمع البيان )) اين معنى را به عنوان اوّلين تفسير براى آيه ذكر كرده و ((فخررازى )) آن را هفتمين و آخرين تفسير براى آيه ذكر مى كند و با توجّه به مفهوم وسيعى كه همزه و لمزه دارد و هر گونه عيب وعيبجوئى را شامل مى شود سخن چينى نيز در مفهوم آيه درج است ؛ خداوند به اينگونه اشخاص وعده مجازات ((حُطَمَه )) را داده است ؛ همان آتش برافروخته الهى كه از دلها سرمى زند و تمام وجود آدمى را فرامى گيرد.
از اين آيه استفاده مى شود كه آتش قيامت - برعكس - آتش دنيا نخست به درون مى زند و اعماق قلب را مى سوزاند سپس به برون و شايد بخاطر اين باشد كه رذائل اخلاقى و اعمال زشت ناشى از آن از درون انسان سرچشمه مى گيرد و بازتابش از اعمال بيرون است .
* * *
در دوّمين آيه روى سخن را به پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كرده مى فرمايد: از آنها كه بسيار سوگند ياد مى كنند و افراد پَستى هستند و بسيار عيب جو و سخن چين مى باشند اطاعت مكن . (و لاتطع كلّ حلّاف مهين همّاز مشّاء بنميم ).
و به دنبال اين صفات زشت صفات ديگرى را در آيات بعد براى آنها مى شمرد مانند ممانعت از كار خير، تجاوزگرى ، كينه توزى ، خشونت ، و كفر به آيات الهى و به دنبال آن مى فرمايد: ما بر بينى او داغ ننگ مى نهيم (سَنَسِمُهُ) (و او را در دنيا و آخرت رسوا مى سازيم ).
ذكر سخن چينى و نمامى در رديف رذائل مهم ديگر و همچنين كفر بر آيات الهى دليل بر زشتى فوق العاده اين عمل است !
تعبير به ((مشّاء بنميم )) به صورت صيغه مبالغه ، اشاره به كسانى است كه پيوسته در مبان دوّم سعايت و سخن چينى مى كنند و آنها را نسبت به يكديگر بدبين مى كنند و تخم عداوت و دشمنى در دلها مى كارند و اين يكى از مهمترين گناهان كبيره است .
((حلّاف )) به كسى گفته مى شود كه بسيار سوگند ياد مى كند و معمولا كسانى هستند كه نه مردم به آنها اعتماد دارند و نه خودشان نسبت به خودشان و توصيف آنها به مهين (پَست ) نيز گواه ديگرى بر اين معنى است و به خاطر همين فرومايگى و پَستى است كه بر ديگران عيب مى گذارند و پيوسته سخن چينى و افساد مى كنند گوئى از محبّت و الفت مردم نسبت به يكديگر رنج مى برند و مى خواهند همان گونه كه خودشان از چشم مردم افتاده اند مردم نيز نسبت به يكديگر چنين شوند.
در سوّمين آيه مطابق شاءن نزول معروفى كه دارد ((وليد بن عقبه )) با گروهى براى جمع آورى زكات از طايفه ((بنى مصطلق )) از سوى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم اعزام شدند. هنگامى كه اهل قبيله باخبر شدند كه نماينده رسول خدا به سوى آنها مى آيد با خوشحالى به استقبال او شتافتند ولى از آنجا كه ميان آنها و ((وليد)) خصومت شديدى بود تصوّر كرد آنها قصد كُشتن او را دارند (يا اينكه به عمد آنها را متهم به چنين قصدى كرد) خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بازگشت و عرض كرد آنها از پرداخت زكات خوددارى كردند، پيامبر سخت برآشفت و آماده ، مقابله با آن گروه شد و مطابق روايتى مردم فشار براى جنگ با آنان آوردند(381) آيه نازل شد و به مسلمانان دستور داد كه هرگاه فاسقى خبرى براى شما آورد درباره آن تحقيق كنيد (مبادا دروغ يا تهمت و سخن چينى باشد) پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم دستور تحقيق به ((خالد بن وليد)) داد كه با گروهى به سراغ آنها برود.
او با شتاب زدگى هيچ كارى انجام نداد، پس از تحقيق معلوم شد طايفه بنى المصطلق كاملا به اسلام وفادارند. خبر به پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم رسيد و پيامبر فرمود: اءلتّانّى من اللّه و العجلة من الشّيطان ؛ درنگ كردن و تحقيق نمودن از سوى خدا و عجله از شيطان است .(382)
طبق حديثى از امام صادق عليه السّلام آيه فوق اشاره به نمّام و سخن دارد.(383)
از اين تعبير روشن مى شود كه نمّامى و سخن چينى ، سخنان دروغ را نيز شامل مى شود.
* * *
در چهارمين آيه كه بعضى از بزرگان مانند علّامه مجلسى آن را در بحث نميمه آورده اند مى فرمايد: كسى كه شفاعت براى كار بدى كند سهمى از آن را خواهد داشت . (و من يشفع شفاعة سيّئة يكن له كفل منها) اين آيه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه سخن چينى را نيز شامل مى شود چه شفاعت سوئى از اين بدتر كه در ميان دو مسلمان آتش عداوت و دشمنى را شعله ور سازد آنها را نسبت به يكديگر بدبين كرده و به جان هم بيندازد و لذا در حديثى از پيامبر نقل شده كه فرمود: ((من اءمر بسوء اءو دلّ عليه اءو اءشار فهو شريك ؛ كسى كه دعوت به كار بدى كند يا راهنمائى به آن نمايد و يا حتّى اشاره كند شريك در آن كار است )).
* * *
در پنجمين آيه سخن از اصلاح ذات البين است كه در نقطه مقابل سخن چينى و افساد ذات البين قرار دارد مى فرمايد: تقواى الهى پيشه كنيد و برادرانى را كه با هم اختلاف دارند آتشى دهيد و اطاعت خدا و پيغمبر او را كنيد اگر ايمان داريد.
(فاتقوا اللّه و اءصلحوا ذات بينكم و اطيعوا اللّه و رسوله ان كنتم مؤ منين ).
در شاءن نزول اين آيه آمده است كه بعد از پايان جنگ بدر ميان دو نفر از انصار بر سر غنائم جنگى مشاجره لفظى در گرفت آيه فوق نازل شد و تصريح كرد كه اختيار غنائم جنگى با پيامبر است و بايد در ميان افرادى كه اختلاف دارند اصلاح كنيد.
* * *
در ششمين آيه مى فرمايد: خداوند را معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد، براى نيكى كردن و تقوا پيشه نمودن ، و اصلاح در ميان مردم كردن ، و خداوند شنوا و دانا است (و لاتجعلوا اللّه عرضة لايمانكم اءن تبرّوا و تتّقوا و تصلحوا بين النّاس و اللّه سميع عليم ).
در تفسير اين آيه دو نظر وجود دارد نخست اين كه ناظر به كسانى است كه گاهى نسبت به كسى عصبانى مى شدند و مى گفتند ما درباره او كار خير نخواهيم كرد، و براى اصلاحشان ، هيچ اقدامى نمى كنيم ، آيه شريفه نازل شد و گفت : اين سوگندها باطل و بيهوده است ، هيچ چيزى نمى تواند مانع كار خير و اصلاح مردم شود. (شاءن نزولى كه براى آيه ذكر شده نيز اين نظر را تاءييد مى كند چرا كه نقل شده است ميان داماد و دختر يكى از ياران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به نام ((عبداللّه بن رواحه )) اختلافى روى داد و او سوگند ياد كرد كه براى اصلاح كارشان اقدامى نكند، آيه نازل شد و اين گونه سوگندها را بى اساس معرفى كرد).(384)
تفسير ديگر اين است كه براى انجام كار خير و تقوا و اصلاح در ميان مردم سوگند ياد نكنيد، چرا كه رجحان انجام اين كارها به قدرى روشن است كه نياز به سوگند ندارد.
در هر صورت اهمّيّت اصلاح در ميان مردم از آيه به خوبى روشن مى شود به خصوص اين كه آن را در كنار كارهاى خير و تقوا و پرهيزكارى قرار داده است .
در هفتمين آيه سخن از گفتگوهاى در گوشى است كه در بسيارى از مواقع سبب آزار ديگران و بدبينى و سوءظن مى شود، و گاه راه را براى نقشه هاى شيطانى و مخفيانه فراهم مى سازد، لذا مى فرمايد: در بسيارى از سخنان درگوشى و محرمانه (آنها خير و فايده اى نيست ) (لا خير فى كثير من نجواهم ).
امّا بلافاصله مى افزايد: مگر كسى كه بخواهد توصيه به كمك كردن به ديگران يا انجام كار نيك يا اصلاح در ميان مردم دهد (كه در صورت فايده اين گونه ((نجواها)) بر ضررهايش برترى دارد) (الّا من اءمر بصدقة اءو معروف اءو اصلاح بين النّاس ).
و در پايان آيه در يك تعبير تشويق آميز نسبت به اين امور مى افزايد و هر كس براى خشنودى خدا چنين كند به زودى پاداش بزرگى به او خواهيم داد (و من يفعل ذلك ابتغاء مرضاة اللّه فسوف نوتيه اءجرا عظيما).
استثناء مساءله اصلاح ذات البين از نكوهش و نجوا از يك سو و قرار گرفتن اصلاح در كنار صدقه و معروف از سوى ديگر، و وعده پاداش عظيم براى آن از سوى سوّم ، همگى گواه بر اهمّيّت اين كار است .
در اين كه فرق ميان صدقه و معروف چيست ؟ بعضى گفتند صدقه به معنى كمك هاى مستحبى بلاعوض است ، و معروف به معنى قرض الحسنه مى باشد، و بعضى براى معروف مفهوم عامى قائل شده اند كه شامل تمام كارهاى نيك مى شود (بنابراين نسبت آن با صدقه ، نسبت عموم و خصوص مطلق است ).
در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه و آله و سلّم نيز آمده است كه يكى از بهترين ((اصلاح )) در ميان مردم است هنگامى كه نسبت به يكديگر بدبين شوند و نزديك ساختن آنها به يكديگر است ، هنگامى كه دور شوند ((اءلا اءدلّك على صدقة يحبّها اللّه و رسوله ؟ تصلح بين النّاس اذا تفاسدوا و تقرّب بينهم اذا تباعدوا)).(385)
بنابراين اصلاح در ميان مردم هم به طور مستقل ذكر شده ، و هم به عنوان يكى از مصاديق عمده صدقه و معروف . و به تعبير ديگر چون اصلاح در ميان مردم فرد كامل معروف و صدقه است جداگانه ذكر شده است .
* * *
در هشتمين و آخرين آيه سخن از برنامه يكى از پيامبران بزرگ الهى به نام ((شعيب )) است ، او هدف از قيام خود را چنين بيان مى كند: من جز اصلاح تا آنجا كه توانايى دارم ، نمى خواهم (ان اريد الّا الاصلاح ما استطعت ).
اين همان هدفى است كه تمام پيامبران الهى آن را تعقيب مى كردند، اصلاح عقيده ، اصلاح اخلاق ، اصلاح عمل و اصلاح روابط اجتماعى مردم .
بعضى در تفسير اصلاح گفته اند، مفهوم آن اين است كه مى خواهيم دنياى شما را با عدالت و آخرت شما را با عبادت اصلاح كنم ، ولى روشن است كه اصلاح مفهوم وسيع ترى دارد كه فراتر از عدالت را نيز شامل مى شود.
سپس براى توفيق در اين امر بسيار مهم يعنى اصلاح دين و دنياى انسان ها در تمام زمينه ها از خداوند بزرگ مى طلبد و مى گويد: توفيق من جز به يارى خدا نيست ، بر او توكّل كردم ، و به سوى او بازمى گردم . (و ما توفيقى الّا باللّه عليه توكّلت و اليه انيب ).
جالب اين كه شعيب هنگامى اين سخن را به قوم گمراه گفت كه آنها غرق فساد مالى و اخلاق بودند، و نهى شعيب را از عبادت بت ها و كم فروشى و فساد مالى ، مخالف آزادى خود قلمداد مى كردند و مى گفتند از تو كه آدم عاقل و فهميده اى هستى بعيد است بخواهى جلوى آزادى فكرى و عملى ما را بگيرى گويا آنها نيز مانند گروهى از مردم عصر ما كه از مفهوم صحيحى آزادى بى خبرند و نمى دانند يا نمى خواهند بدانند كه آزادى افتخارآميز بشر، تنها در چهارچوب ارزش ها است ، در بيراهه ها سرگردان بودند، كه شعيب به آنها پاسخ گفت هدف من اصلاح به معنى واقعى كلمه است ، نه تسليم هوا و هوس هاى شما شدن .
قابل توجّه اين كه قوم شعيب عليه السّلام او را به عنوان انسانى عاقل و فرزانه مى شناختند، و عنوان ((حليم )) و ((رشيد)) را براى او متعرف بودند، امّا همين كه براى اصلاح فساد عقيدتى و فساد مالى آنها قيام كرد، به مخالفت با او برخاستند.
* * *
از مجموع آيات فوق دو نكته كاملا روشن مى شود، نخست اين كه نمّامى و سعايت و سخن چينى و ايجاد اختلاف در ميان انسان ها، يكى از بزرگترين گناهان و نكوهيده ترين صفات است . و ديگر اين كه اصلاح در ميان مردم يكى از وظايف مهم الهى و انسانى است كه با هيچ عذرى نمى توان آن را ترك گفت .
* * *
سخن چينى (نميمه ) در روايات اسلامى
با توجّه به اين كه سخن چينى از بدترين پديده هاى شوم اجتماعى است كه جامعه را به هم مى ريزد، و سرچشمه مفاسد بى شمار و حتّى خون ريز مى شود، در احاديث اسلامى مؤ كدا از آن نهى شده و روايات تكان دهنده اى پيرامون آن وارد شده است از جمله :
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه از ياران خود پرسيد: ((اءلا انبّئكم بشراركم ؛ آيا شما را از بدترين افراد آگاه سازم ؟ عرض كردند آرى رسول خدا!)) فرمود: ((المشّائون بالنميمة و المفرّقون بين الاءحبّة الباغون للبراء المعايب ؛ آنها كسانى هستند كه براى سخن چينى تلاش مى كنند، و بين دوستان جدائى مى افكنند و بر افراد پاك عيبجوئى مى كنند)).(386) نميمه در اصل به معنى صداى كوتاه و آهسته اى است كه از حركت چيزى يا از برخورد پاى انسان به زمين هنگام راه رفتن برمى خيزد و از آنجا كه افراد سخن چين ، معمولا سخنان خود را آهسته و در گوشى به اين و آن مى رسانند، تا به عنوان خبر مهمّى مورد استقبال قرار گيرد، اين واژه بر سخن چينى اطلاق شده است .(387)
و بعضى گفته اند نميمه در اصل به معنى تزيين كلام دروغين است ، (چرا كه افراد سخن چين سعى مى كنند، حتّى سخنان دروغ خود را به لباس زيبا درآورند).(388)
شبيه همين معنى از اميرمؤ منان على عليه السّلام نيز نقل شده است .(389)
2- در حديث ديگر از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم : ((الجنّة محرّمة على القتاتين المشائين بالّنميمة ؛ بهشت به افراد قتّات كه تلاش در سخن چينى دارند حرام است )).(390)
قتّات از ماده ((قَت )) (بر وزن شط) در اصل به معنى دروغ گفتن و استراق سمع نمودن است ، خواه سخن چينى در آن باشد يا نباشد بنابراين قتّات كسى است كه مى خواهد مخفيانه از اسرار مردم باخبر شود و در ميان آنها افساد كند كه گاه تواءم با سخن چينى نيز مى شود.
در بعضى از روايات و كتب لغت قتّات و نمّام به يك معنى تفسير شده است .
3- در حديث ديگرى از ((ابوذر)) از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است كه فرمود: ((يا اءباذر صاحب الّنميمه لا يستريح من عذاب اللّه فى الآخرة ؛ شخص سخن چين در آخرت از عذاب الهى آسوده نخواهد شد)).(391)
4- در حديث ديگرى تعبير شديدترى درباره افراد سخن چين از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است ، در يكى از خطبه هايش فرمود: ((و من مشى فى نميمة بين اثنين سلّط اللّه عليه فى قبره نارا تحرقه الى يوم القيامة ؛ كسى كه در ميان دو نفر سخن چينى كند خداوند در قبرش آتشى مسلّط مى كند كه تا روز قيامت او را مى سوزاند)).(392)
5- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه : در يكى از سال ها بنى اسرائيل گرفتار خشكسالى شديد و قحطى شدند، موسى عليه السّلام چند مرتبه به نماز استسقاء پرداخت و دعاى او مستجاب نشد (از اين نظر در تعجّب فرو رفت ) خداوند به او وحى فرستاد كه من دعاى تو و همراهانت را مستجاب نمى كنم ، چرا كه در ميان آنها فرد سخن چينى است كه اصرار بر كار خود دارد، موسى عليه السّلام عرض كرد پروردگارا آن مرد كيست ؟ كه ما او را از ميان خود بيرون كنيم ؟ خداوند فرمود: اى موسى من شما را از سخن چينى نهى مى كنم آيا ممكن است خودم نمامى كنم (سرّ آن گنهكار را فاش نمايم ، در اين هنگام موسى دستور داد) همگى توبه كردند و باران نازل شد.(393)
6- در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((اءربعة لايدخلون الجنّة الكاهن و المنافق و مدمن الخمر و القتّاة و هو النّمام ؛ چهار گروهند كه وارد بهشت نمى شوند: كاهن (آنها كه به دروغ از امور پنهانى و آينده خبر مى دهند و ادعاى آگاهى بر اسرار غيبت دارند) و منافق و معتاد به مشروبات الكلى و قتّات يعنى نمّام )).(394)
7- از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((النّمام جسر الشَّرّ؛ سخن چين پل شرّ و فساد است )).(395)
8- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((لاتجتمع اءمانة و نميمة ؛ امانت و درستكارى با سخن چينى هرگز جمع نمى شود)). (شخص سخن چين خائن است ).(396)
9- اين سخن را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم پايان مى دهيم هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است فرمود: ((انّ اءحبّكم الى اللّه الّذين يؤ لفون و ياءلفون و انّ اءبغضكم الى اللّه المشائون بالنميمة ، المفرّقون بين الاخوان ؛ محبوب ترين شما نزد خداوند كسانى هستند كه در ميان مردم الفت و دوستى ايجاد مى كنند و خودشان نيز محبّت و دوستى را پذيرا مى شوند و مبغوضترين شما نزد خداوند كسانى هستند كه سعى در سخن چينى دارند، و در ميان دوستان جدايى مى افكنند)).(397)
* * *
از مجموع اين احاديث به خوبى استفاده مى شود كه نمامى و سخن چينى از گناهان كبيره و بسيار خطرناك و سبب خُسران و زيان دنيا و آخرت است كسانى كه مرتكب اين كار شوند و در ميان دوستان و خانواده ها جدايى افكنند هرگز روى بهشت را نخواهند ديد، مگر اين كه توبه كنند و به جبران اعمال خويش بپردازند. در خلال اين روايات اشارات پُرمعنايى به فلسفه حرام بودن اين عمل و پيامدهاى آن شده بود كه در بحث هاى آينده مشروح تر مورد توجّه قرار خواهد گرفت .
پيامدها و آثار سوء سخن چينى
بارها گفته ايم سرمايه اصلى يك جامعه اعتماد و اطمينانى است كه افراد با يكديگر دارند، اين اعتماد متقابل سبب اتحاد صفوف و همكارى و تعاون در حد اعلا و پيشرفت جامعه در تمام زمينه ها است .
اسلام كه اهمّيّت فوق العاده اى به حفظ اعتماد عمومى و وحدت صفوف مى دهد هر چيزى را كه لطمه اى بر آن سازد حرام شمرده و هر چه سبب تقويت آن گردد لازم مى داند (گاه به طريق وجوب و گاه به طريق استحباب دعوت به آن كرده است ).
بى شك نمّامى و سخن چينى از عوامل مهم تفرقه و ايجاد بدبينى در ميان افراد جامعه و سبب عداوت و دشمنى ، و گاه موجب متلاشى شده خانواده ها است . به همين دليل در روايات بالا شخص نمّام و سخن چين ، شرورترين افراد جامعه شناخته شده است .
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((ايّاكم و النّمائم فانّها تورث الضّغائن ؛ از سخن چينى بر حذر باشيد كه سبب كينه و دشمنى است )).(398)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((ايّاك و الّنميمة فانّها تزرع الضّغينة و تعبّد عن اللّه و النّاس ؛ از سخن چينى بپرهيز كه تخم عداوت و دشمنى مى پاشد و انسان را از خدا و مردم دور مى سازد)).(399)
و در بعضى ديگر از احاديث تعبير به ((شحناء)) شده است كه همان معنى عداوت و دشمنى را مى رساند.
در احاديث گذشته نيز خوانديم : كه سخن چين بدترين خَلق خدا شمرده شده به خاطر اين كه در ميان دوستان جدايى مى افكند، و افراد پاك را متهم مى سازد.
از اين گذشته سخن نمّام و سخن چين در جامعه ، منفور و مطرود مى گردد، زيرا طرفين نزاع كه به سخنان او گوش فرادادند، غالبا پشيمان مى شوند و سيل لعن و نفرين را به كسى كه سبب جدايى ها گشته سرازير مى كنند و مردم را از تماس گرفتن با چنين شخصى برحذر مى دارند، در يكى از احاديث بالا نيز خوانديم كه سخن چين هم از خدا دور مى شود و هم از خلق خدا.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:47 PM
next page
fehrest page
back page
امام صادق عليه السّلام سخن چين را به ساحر تشبيه كرده كه با سحرش در ميان دوستان ، جدايى مى افكند. در اين حديث گويا و تعبيراتى كوبنده چنين مى فرمايد: ((انّ من اكبر السحر الّنميمة يفرّق بها بين المتحابين و يجلب العداوة على المتصادفّين و يسفك بها الدّماء و يهدم بها الدّور و يكشف بها السّتور، و النّمام اءشرّ من وطاء على الاءرض بقدم ؛ يكى از بزرگترين سحرها سخن چينى است كه در ميان دو دوست جدايى مى افكند، و تخم عداوت را ميان علاقه مندان مى پاشد و سبب ريختن خون ها، و ويران شدن خانه ها و دريدن پرده ها مى گردد، و سخن چين بدترين كسى است كه بر زمين قدم نهاده است )).(400)
البته سخن چينى سحر نيست ولى آثار سحر را دارد، لذا امام فرموده است يكى از بزرگترين انواع سحر است .
توجّه به اين نكته لازم است كه سخن چينى اثر تخريبى دارد و معمولا امورى كه جنبه تخريب دارند زودتر از امورى كه جنبه اصلاح دارد اثر مى كند چون زمينه هاى بدبينى معمولا در دل ها وجود دارد، هنگامى كه سخن چين به آنها دامن مى زند به سرعت تاءثير مى كند و ممكن است با چند جمله دو نفر دوست چهل ساله را از هم جدا سازد. همان گونه كه ساختن يك سدّ مفيد براى ذخيره آب ممكن است دهها سال طول بكشد امّا ويران كردن آن با مواد منفجره در چند ساعت امكان پذير است .
اين سخن را با حديث از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم فرمود: ((الساعى قاتل ثلاثة قاتل نفسه و قاتل من يسعى به و قاتل من يسعى اليه ؛ سعايت كننده هم قاتل خويشتن است ، و هم قاتل كسى است كه بر ضد او سعايت مى كند و هم قاتل كسى است كه در نزد وى از ديگران سعايت كرده است )).(401)
بسيار مى شود كه سعايت نسبت به كسى در نزد شاهان و امراء واقعا سبب قتل او مى گردد، و در چنين صورتى سعايت كننده نيز قاتل خويشتن در پيشگاه خدا محسوب مى شود و كسى كه نزد او سعايت شده است به خاطر عدم تحقيق كافى ، گويى به دست سعايت كننده به قتل رسيده است چون بى گناهى را كشته است .
توجّه به اين نكته لازم است كه جمعى از بزرگان سعايت و نمّامى را به يك معنى دانسته اند، در حالى كه ممكن است فرقى در ميان آن دو باشد (هر چند بسيار قريب الافق هستند) نمّامى و سخن چينى آن است كه ميان دو دوست يا دو خويشاوند يا دو همكار را جدايى بيندازد ولى سعايت اين است كه نزد شخص بزرگى بدگويى از كسى كند و كار او و جان او را به خطر بيندازد. لذا سعايت در بسيارى از روايات به عنوان سعايت نزد سلطان و مانند آن به كار رفته است .
امّا نزديك بودن افق هر دو معنى ، سبب شده كه تحت يك عنوان ذكر شود.
انگيزه هاى سخن چينى
اين صفت رذيله مانند صفات ديگر پيوند ناگسستنى با بسيارى از رذائل اخلاقى دارد، از جمله آن ها حَسد است ، زيرا شخص حسود كه نمى تواند آرامش زندگى ديگران را تحمل كند و از اين كه دوستان دست به دست هم دادند و كارهاى خود را به سرعت پيش مى برند، يا خانواده ها و يا همسران كه پيوند محبّت قوى با هم دارند رنج مى برد، و سعى مى كند از طريق سخن چينى آنها را نسبت به يكديگر بدبين و يا به جان هم بيندازد.
دنياپرستى انگيزه ديگرى براى سخن چينى است ، چرا كه فرد دنياپرست مى خواهد در ميان ديگران اختلاف بيفكند، و كسب و كار آنها را به ركود و ورشكستگى بكشاند تا خودش بهره گيرى كند.
نفاق عامل مهم ديگرى براى سخن چينى است . قرآن مجيد درباره منافقان مى گويد: ((اءلا انّهم هم المفسدون ولكن لايشعرون ؛ آنها (منافقان ) فساد كنندگان واقعى هستند، ولكن نمى فهمند)).(402)
آرى كار آنها ايجاد فساد است به هر طريقى كه ممكن شود، در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((علامة النّفاق الحثّ على الّنميمة ؛ يكى از نشانه هاى نفاق اصرار بر سخن چينى است )).(403)
آرى نزد اين طرف مى آيد و به عنوان خيرخواهى بدگويى از طرف مقابل مى كند، و سخنان زهرآلودى از وى نقل مى نمايد، و نزد طرف مقابل نيز همين عمل را تكرار مى كند. اين شخص دو چهره و منافق ، هدفش ايجاد اختلاف ، و كشمكش هاى اجتماعى است تا در آن ميان نفس آهسته بكشد.
عامل ديگر براى سخن چينى همان چيزى است كه امروز به عنوان بيمارى اخلاقى آزاردهى يا ساديسم معروف است ، بعضى هستند كه بر اثر عقده حقارت يا انتقام جويى يا انحرافات ديگر روانى از اذيت و آزار ديگران لذّت مى برند، و از خوشى آنها ناراحتند اين گونه افراد به سخن چينى و سعايت كشيده مى شوند تا مردم را به هم بريزند و در گوشه اى بنشينند و در جنگ و دعواى آنها لذّت ببرند.
از بعضى از روايات استفاده مى شود ناپاكى نطفه نيز از عوامل گرايش به سعايت و سخن چينى است (البتّه زمينه ساز است نه اين كه افراد را مجبور به اين كار كند) چنان كه در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((السّاعى بالنّاس الى النّاس لغير رشده ؛ كسى كه در نزد مردم بر ضد ديگرى سعايت مى كند در مسير صحيح نيست )) (بعضى ديگر تفسير جمله ((لغير رشده )) گفته اند يعنى ((ليس بولد حلال ؛ چنين كسى حلال زداده نيست )).(404)
عادت به دروغ گويى يكى ديگر از عوامل سخن چينى است . شخص دروغگو اصرار دارد كه سخنى از اين شخص به آن شخص برساند و ميان آنها فساد كند هر چند سخنانى به دروغ باشد.
در حديث مفصّلى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم درباره نشانه هاى صفات خوب و بد آمده است ، مى خوانيم : ((اءمّا علامة الكذّاب فاربعة ...ان قال لم يصدق و ان قيل له لم يصدّق و النميمة و البهت ؛ نشانه دروغگو چهار چيز است : هرگاه سخنى بگويد راست نمى گويد، و اگر سخنى به او بگويند تصديق نمى كند، و سخن چينى و بهتان )).(405)
يعنى هنگامى كه صفت رذيله دروغگويى در درون جان انسان متمركز شود اين چهار عمل از او آشكار مى شود.
طرق درمان
براى مبارزه با اين پديده شوم اخلاقى و قطع ريشه هاى آن از درون جان آدمى قبل از هر چيز بايد به سراغ انگيزه هاى آن رفت ، به يقين تا عامل حَسد و دنياپرستى و نفاق و حالت آزاردهى و انتقام جويى كه عوامل اصلى پديده شوم نميمه و سخن چينى مى باشد از ميان نرود، اين رذيله اخلاقى از وجود انسان برچيده نمى شود. ممكن است مدّتى با اراده و تصميم هاى قوى ، محدود يا منفى گردد، ولى باز در مواقعى خود را نشان خواهد داد.
فراموش نكنيم كه بسيارى از فضايل اخلاقى يا رذائل اخلاقى در يكديگر تاءثير متقابل دارند هر كدام مى تواند سبب ديگرى و گاه مسبّب از آن گردد، و اين در حالات و شرايط مختلف وى روى مى دهد.
از سوى ديگر دقّت در پيامدها و آثار سوء نمّامى و سخن چينى و سعايت و ويرانگرى آن در سطح جامعه و درون خانواده ها و عواقب ناگوارى كه از اين رهگذر دامن همه را مى گيرد، و در بحث هاى گذشته به آن اشاره شد، و همچنين عذاب ها و مجازات هاى الهى كه در دنيا و آخرت بر آن مرتب است ، قطعا عامل بازدارنده ديگرى است .
افراد سخن چين به ويژه كسانى كه به آن عادت كرده اند، بايد آن آثار شوم اجتماعى و كيفرهاى الهى اين عمل را همه روز از نظر بگذرانند، و پى در پى به خود تلقين كنند كه سرانجام نمّامى و سخن چينى اين است اين !، وگرنه وسوسه هاى شيطانى و هوا و هوس آنها را آسوده نخواهد گذاشت .
برخورد مردم با ايمان با افراد نمّام و سخن چين مى تواند عامل بازدارنده ديگرى باشد. زيرا هنگامى كه به گفته هاى آنها اعتنا نشود، و با بى اعتنائى مواجه گردند، و مردم آنها را طرد كنند، به زودى درمى يابند كه سخنان آنها خريدارى ندارد - و سبب بدبينى و نفرت مردم مى گردد. همين امر اراده آنها را در اين كار زشت تضعيف مى كند.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((اءكذب السّعاية و النميمة باطلة كانت اءو صحيحة ؛ سعايت و سخن چينى را تكذيب كن ، خواه باطل باشد يا صحيح )).(406)
اگر دروغ باشد بايد تكذيب شود، و اگر راست باشد بايد با بى اعتنائى روبه رو گردد.
در حديث ديگرى مى خوانيم كه مردى نامه اى خدمت اميرمؤ منان على عليه السّلام داد كه در آن درباره كسى سخن چينى شده بود. امام به او فرمود: ((ان كنت صادقا مقتناك و ان كنت كاذبا عاقبناك و ان اءحببت القيلة اءقلناك بل تقيلنى يا اميرالمؤ منين ؛ اگر آنچه را نوشته اى راست باشد ما تو را مبغوض مى داريم ، و اگر دروغ باشد ما تو را مجازات مى كنيم ، و اگر توبه كنى توبه تو را مى پذيريم .
آن مرد عرض كرد توبه مى كنم اى اميرمؤ منان توبه مرابپذير)).(407)
اين نكته نيز قابل توجّه است ؛ كسانى كه سخن چينى ديگران را نزد تو مى كنند درباره تو نزد ديگران نيز سخن چينى خواهند كرد. همان گونه كه در حديثى در روضه بحارالانوار از امام صادق عليه السّلام نقل شده مى خوانيم : ((و من نمّ اليك سينمّ عليك ؛ كسى كه نزد تو سخن چينى كند، بر ضد تو نيز سخن چينى خواهد كرد)).(408)
آخرين سخن در اين زمينه اين است كه غالب مفاسد اخلاقى در صفات رذيله از ضعف ايمان ناشى مى شود هر قدر پايه هاى ايمان به روز جزا در دل محكم تر گردد، اين رذيله كم رنگتر و كم رنگتر خواهد شد.
موارد استثناء
حرام بودن سخن چينى به عنوان يك گناه كبيره و زشتى آن از نظر علم اخلاق يك اصل اساسى است كه بايد هميشه مورد توجّه باشد، ولى به ندرت ممكن است اين حكم مانند ساير احكام شرع استثناءهايى داشته باشد كه در آن موارد نقل كردن حرف اين براى آن يا بالعكس نه تنها جايز باشد، بلكه گاه واجب باشد، از جمله اين موارد جايى كه احساس كنيم فرد يا گروهى قصد كُشتن يا ضربه زدن به فردى را دارد و مساءله جدّى است ، سخن آن را براى فرد مورد نظر نقل كنيم تا در محافظت خويشتن بكوشد يا از منطقه خطر دور شود، نظير آنچه در مورد موسى عليه السّلام واقع شد كه پس از داستان كُشتن قبطى متجاوز كسى نزد موسى عليه السّلام آمد و گفت : ((انّ الملاء ياءتمرون بك ليقتلوك فاخرج انّى لك من النّاصحين ؛ اين جمعيّت براى كُشتن تو به مشورت نشسته اند فورا از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان تو هستم )).(409)
گاه مى شود به وسيله سخن چينى راست يا دروغ ميان صفوف دشمن اختلاف افكند، اين نيز از موارد جواز يا وجوب آن است نظير آنچه درباره نعيم بن مسعود و جنگ احزاب نقل شده كه در ميان دو گروهى از دشمنان اسلام اختلاف افكند و آنها را نسبت به يكديگر بدبين و در امر جنگ سست نمود.(410)
ولى اين گونه استثنائات نادر هرگز نبايد بهانه اى براى آلوده شدن به اين گناه يا استقبال از سخنان سخن چينان شود. در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((لا تعجلنّ الى تصديق و آش و ان تشبّه بالنّاصحين ؛ در تصديق سخنان افراد سخن چين عجله نكن هر چند خود را در لباس خيرخواهان درآورند)).(411)
* * *
اصلاح ذات البين
نقطه مقابل سخن چينى و سعايت ، اصلاح ذات البين است كه فرد مى كوشد با سخنان خود ميان دو نفر كه اختلاف است صلح و صفا برقرار سازد. اين صفت يكى از فضايل مهم اخلاقى است كه در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى به آن اشاره شده است .
آياتى را كه به اين معنى اشاره مى كند در ذيل آيات مربوط به نكوهش نمّامى و سخن چينى آورديم و در اينجا به سراغ بخشى از روايات مهمى كه در اين زمينه رسيده است مى رويم .
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((من مشى فى صلح بين اثنين صلّى عليه ملائكة اللّه حتّى يرجع و اعطى ثواب ليلة القدر؛ كسى كه در طريق اصلاح ميان دو نفر گام بردارد، فرشتگان آسمان بر او درود مى فرستند، تا زمانى كه باز گردد، و ثواب شب قدر به او داده مى شود)).(412)
2- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه در آخرين وصاياتش به فرزندان گرامى اش امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام فرمود: اصلاح ذات البين را ترك نكنيد، ((فانّى سمعت جدّكما صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم يقول صلاح ذات البين اءفضل من عامّة الصّلاة و الصّيام ؛ اصلاح در ميان مردم از تمام نمازها و روزه ها برتر است )).(413)
3- در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است كه فرمود: ((اءلا اخبركم باءفضل من درجة الصيّام و الصّلاة و الصّدقة اصلاح ذات البين فانّ فساد ذات البين هى الحالقة ؛ آيا به شما خبر بدهم از چيزى كه از روزه و نماز و صدقه برتر است ، آن اصلاح ميان مردم است ، زيرا فساد ميان مردم همه چيز را از بين مى برد)).(414)
4- امام صادق عليه السّلام فرمود: ((صدقة يحبّها اللّه اصلاح بين النّاس اذا تفاسدوا و تقارب بينهم اذا تباعدوا؛ صدقه اى كه خدا آن را دوست دارد اصلاح در ميان مردم است هنگامى كه روابط آنها خراب شود، و نزديك ساختن آنها به يكديگر است . هنگامى آنها از يكديگر دور شوند)).(415)
5- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است كه به مفضل بن عمر فرمود: ((اذا راءيت بين اثنين من شيعتنا منازعة فافتدها من مالى ؛ هنگامى كه ميان دو نفر از شيعيان من نزاعى ديدى (بر سر امور مالى و مانند آن ) با مال من ، در ميان آنها صلح و سازش برقرار ساز)).(416)
برهمين اساس يكى از ياران امام صادق عليه السّلام به نام ابوحنيفه سابق الحج مى گويد نزاعى در ميان من و دامادم درباره ميراثى واقع شده بود. مفضّل از آن جا كه مى گذشت ، كمى ايستاد سپس گفت : هر دو به منزل من بياييد، ما آنجا رفتيم و با چهارصد درهم ، اختلاف ميان ما را حل كرد، سپس گفت بدانيد اين از مال من نبود بلكه از مال امام صادق عليه السّلام بود كه دستور فرموده هرگاه اختلافى در ميان شيعيان واقع شود از مال آن حضرت برگيرم ، و آنها را صلح دهم .(417)
6- در تفسير آيه شريفه ((ولاتجعلوا اللّه عرضة لايمانكم )) آمده است كه امام صادق عليه السّلام فرمود: ((اذا دعيت لطلح بين اثنين فلا تقل علىّ يمينى اءن لا اءفعل ؛ هنگامى كه تو را دعوت كردند كه ميان دو نفر صلح برقرار كنى نگو من قسم خوردم كه چنين كارى نكنم )).
(اين قسم اعتبارى ندارد از آن صرف نظر كن ).(418)
اين حديث اشاره به كسانى است كه گاهى اقدام به اصلاح ذات البين مى كنند، سپس گرفتار مشكلاتى مى شوند و سوگند ياد مى كنند كه ديگر گرد اين كار نگردند، امام مى فرمايد: اين سوگندها بى اعتبار است ، و مشكلات پيشين نمى تواند مانع اينكار مهم شود.
7- از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه : ((من استصلح الاءضداد بلغ المراد؛ كسى كه افراد متضاد را صلح مى دهد به هدف خويش نايل مى شود)).(419)
منظور از اضداد در حديث بالا اضداد فلسفى نيست كه قابل جمع نباشد بلكه اضداد عرفى است ، البتّه حديث تفسير ديگرى نيز دارد و آن اينكه اگر انسان بتواند در ميان افراد و گروههايى كه افكار مختلف دارند هماهنگى ايجاد كند، به اهداف خود در مديريت جامعه خواهد رسيد.
8- اهمّيّت اصلاح ذات البين تا آن حد است كه گاه دروغ گفتن در اين راه نيز مجاز شمرده شده است چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((الكلام ثلاثة صدق و كذب و اصلاح بين النّاس قيل له جعلت فداك ما الاصلاح بين النّاس . قال تسمع من الرّجل كلاما يبلغه فتخبث نفسه فتلقاه فتقول سمعت من فلان قال فيك من الخير كذا و كذا خلاف ما سمعت منه ؛ سخن سه گونه است : گاه راست است و گاه دروغ . و گاه اصلاح در ميان مردم . كسى عرض كرد: فدايت شوم منظور از بين مردم چيست ؟
امام فرمود: اين كه از كسى درباره ديگرى سخنى مى شنويد كه اگر به او برسد ناراحت مى شود تو او را ملاقات مى كنى و مى گويى فلان كس درباره تو ذكر خير فراوان داشت - برخلاف آنچه از او شنيده بودى -)). (و به اين وسيله آن دو را نسبت به يكديگر خوشبين مى كنى ).(420)
مرحوم علّامه مجلسى در شرح اين حديث مى فرمايد: چنين سخنى هر چند از نظر عرف و لغت دروغ است ، ولى به خاطر قصد اصلاح بين مردم جايز مى باشد، و تمام اهل اسلام در اين سخن متفقند. سپس مى افزايد حتّى توريه كردن در اين موارد واجب نيست ، هر چند بتوان توريه بعيدى نمود.(421)
بى شك كلام دو گونه بيشتر نيست يا مطابق واقع است يا بر خلاف واقع ، اوّلى صدق ناميده مى شود و دوّمى كذب . ولى از آنجا كه سخنان خلاف واقع به نوبه خود نيز بر دو قسم است يا موجب فساد است يا موجب صلاح ، امام عليه السّلام آن دو را از هم جدا كرده و آنچه مورد صلاح است قسم سوّم شمرده است .
* * *
از مجموع احاديث فوق به خوبى روشن مى شود كه در ميان اعمال خير كمتر عملى به اهمّيّت اصلاح ذات البين است ، تا آنجا كه ملائكه بر شخص اصلاح كننده درود مى فرستند، و عمل او برتر از نماز و روزه است ، و كار او همچون جهاد فى سبيل اللّه است .
بديهى است اصلاح ذات البين تنها در سطح فرد يا افراد اثر نمى گذارد بلكه سبب انسجام اقشار مختلف جامعه و تحكيم پيوندهاى محبّت در ميان آنها مى شود.
و اين اتحاد و انسجام سبب پيروزى و عزّت و اقتدار جامعه اسلامى است .
طرق اصلاح ذات البين
اصلاح در ميان مردم يا گروهها و طوايف غالبا كار پيچيده اى است مخصوصا اگر كينه ها و دشمنى ها ريشه دار و كهنه باشد، به همين دليل براى رسيدن به آن گاهى بايد راه طولانى پيمود و از نكات و دقايقى بهره گرفت ، و با روان شناسى و روان كاوى آشنا بود و به يقين رعايت اصول ذيل ، براى رسيدن به اين مقصود مفيد و مؤ ثّر است :
1- پيدا كردن ريشه هاى اختلاف و نفاق - چرا كه انسان تا ريشه ها را نشناسد درمان نتيجه ها مشكل است ، و اگر اختلافات ريشه يابى شود و انسان به سراغ نابود كردن ريشه هاى اختلاف برود زودتر موفق خواهد شد.
2- شتابزدگى اصلاح ذات البين در بسيارى از مواقع ، نتيجه معكوس دارد به خصوص اگر اختلافات عميق و ريشه دار باشد، در اين گونه موارد بايد جهات اختلاف را بررسى كرد و گاه تحت شماره روى كاغذ آورد، سپس به حل يك يك آنها پرداخت ، و به هر يك از دو طرف امتيازى داده شود، و تعادلى برقرار گردد، و كار به اصلاح بيانجامد.
3- بايد از مسائل عاطفى از آيات و رواياتى كه عواطف مذهبى طرفين را تحريك و بسيج مى كند بهره گرفت و براى هر دو طرف شخصيّت والايى قائل شد تا به خاطر احساس شخصيّت حاضر به عفو و گذشت نسبت به بعضى از خواسته هاى خود بشود.
4- گاه اصلاح كننده بايد از خود نوعى فداكارى به خرج دهد و مثلا مبلغى از ادعاى طرفين را برعهده بگيرد، همان گونه كه در حديث امام صادق عليه السّلام و مفضّل در ضمن احاديث بالا خوانديم ، و به يقين مالى كه در اين راه خرج مى شود از بهترين انفاق هاى در راه خدا محسوب مى شود.
5- شخص مُصلح بايد به شدّت از جانبدارى يك طرف بپرهيزد، و به تعبير ديگر خود را بى طرف و نسبت به هر دو علاقه مند و با محبّت نشان دهد، زيرا هر گونه جانبدارى از يكى از طرف او را از رسيدن به مقصود باز مى دارد. البتّه افراد زورگو و بى منطقى هستند كه هرگز سر در برابر حق و عدالت و اصلاح فرودنمى آورند آنها حكم ديگرى دارند كه در شرح آيات گذشته بيان شد.
6- در بسيارى از مواقع پيمودن راه طولانى اصلاح نياز به صبر و حوصله و خون سردى دارد. شخص مصلح نبايد زود ماءيوس شود و دَرهاى اصلاح را به روى خود بسته ببيند، بلكه بايد بداند پيچيده ترين اختلافات را مى توان با صبر و شكيبايى و درايت و تدبير حل كرد. بنابراين اگر در يك مرحله ناكام شود مساءله را نبايد پايان يافته اعلام كرد!
به تعبير افساد جنبه تخريبى دارد و كار آسانى است ولى اصلاح جنبه سازندگى دارد و كار پيچيده اى است . يك بناى عظيم را مى توان با چند بمب منفجر كرد و با خاك يكسان نمود، ولى ساختن آن سال ها وقت لازم دارد. بناى اعتماد و دوستى و محبّت و صميميت در جوامع انسانى نيز چنين است ، تخريب آن آسان و سريع ، و ساختن آن پيچيده و دراز مدّت . بنابراين در امر اصلاح هرگز شتابزدگى عاقلانه نيست .
اين سخن را با داستان عبرت آموزى كه در بحارالانوار آمده است پايان مى دهيم : مرحوم علّامه مجلسى از بعضى نقل مى كند كه در زمان هاى گذشته مردى غلامى داشت ، مى خواست آن را بفروشد، به مشترى گفت اين غلام عيبى ندارد جز اين كه سخن چين است !، مشترى اين عيب را سبك شمرد و گفت اشكالى ندارد، غلام را خريد (شيطنت غلام شروع شد) روزى به همسر آقاى خود گفت : شوهرت تو را دوست ندارد و مى خواهد همسر ديگرى بگيرد، تيغى به تو مى دهم كمى از موى پشت سر او را قطع كن تا من با آن سحرى فراهم كنم كه او تو را دوست بدارد.
سپس نزد شوهرش آمد و به او گفت اين زن دوست پنهانى پيدا كرده و قصد كُشتن تو را دارد، تو خود را به خواب بزن تا حقيقت را دريابى . مرد شبى خود را به خواب زد، ناگهان احساس كرد كه زن با تيغ به سراغ او آمد، باور كرد كه مى خواهد او را به قتل برساند، برخاست و زن را كُشت . قبيله زن باخبر شدند و حركت كردند و مرد را كُشتند، در ميان دو قبيله جنگى درگرفت و گروهى از ميان رفتند، و كار به درازا كشيد(422) آرى به اين آسانى مى توان دو قبيله را به جان هم انداخت و قربانى گرفت ، ولى به يقين اصلاح در ميان آنها به اين آسانى نيست .
َََ
12: سوءظن و حُسن ظن
اشاره :
بدگمانى هنگامى كه به صورت يك حالت درونى درآيد از مهمترين رذايل اخلاقى است كه موجب از هم پاشيدگى خانواده ها، و گروهها و جوامع انسانى است .
نخستين ثمره شوم بدگمانى عدم اعتماد است و هنگامى كه اعتماد از ميان برود، همكارى غير ممكن مى شود، و با از ميان رفتن همكارى جوامع انسانى به جهنّم سوزانى تبديل مى شود كه همه از يكديگر مى ترسند و در فكر خنثى كردن فعاليت هاى يكديگرند.
به همين دليل اسلام كه براى اعتماد متقابل افراد و امّت ها اهمّيّت فوق العاده اى قائل است از مساءله بدگمانى به شدّت نهى كرده است و آنچه را اسباب بدگمانى مى شود ممنوع شمرده و به عكس از آنجا كه حُسن ظن سبب جوشش محبّت و اعتماد و همكارى و پيشرفت و تعالى است آن را از صفات و اعمال برجسته شمرده و با تعبيرات بسيار محكم به سوى آن دعوت نموده است .
بى شك حُسن ظن ممكن است در بعضى از موارد ضايعاتى داشته باشد ولى هرگز ضايعات آن با آثار و پيامدهاى شوم سوءظن قابل مقايسه نيست .
البتّه سوءظن شاخه هايى دارد كه يكى از بدترين شاخه هاى آن سوءظن باللّه است كه در بحث هاى آينده خواهد آمد. با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و آياتى را كه در زمينه سوءظن و حُسن ظن رسيده است مورد توجّه قرار مى دهيم :
1- يا اءيّها الّذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظّنّ انّ بعض الظّن اثم . (حجرات - 12)
2- بل ظننتم اءن لن ينقلب الرّسول و المؤ منون الى اءهليهم اءبدا و زيّن ذلك فى قلوبكم و ظننتم ظّنّ السوء و كنتم قوما بورا. (فتح - 12)
3- و يعذّب المنافقين و المنافقات و المشركين و المشركات الظّانّين باللّه ظّنّ السوء عليهم دائرة السّوء و غضب اللّه عليهم و لعنهم و اءعدّلهم جهنّم و سائت مصيرا. (فتح - 6)
4- اذ جآئوكم من فوقكم و من اءسفل منكم و اذ زاغت الاءبصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنّون باللّه الظّنونا. (احزاب - 10)
5- ... و طائفة قد اءهمّتهم اءنفسهم يظنّون باللّه غير الحقّ ظنّ الجاهليّة .... (آل عمران - 154)
6- لولا اذ سمعتموه ظنّ المؤ منون و المؤ منات باءنفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين . (نور - 12)
ترجمه :
1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى از گمانها بپرهيزيد. چرا كه بعضى از گمانها گناه است ... .
2- ولى شما گمان كرديد پيامبر و مؤ منان هرگز به خانواده هاى خود باز نخواهند گشت و اين (پندار غلط) در دلهاى شما زينت يافته بود و گمان بد كرديد و سرانجام (در دام شيطان افتاديد و) هلاك شديد!
3- و (نيز) مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا گمان بد مى برند مجازات كند (آرى ) حوادث ناگوارى (كه براى مؤ منان انتظار مى كشند) تنها بر خودشان نازل مى شود! خداوند بر آنها غضب كرده و از رحمت خود دور ساخته و جهنّم را براى آنان آماده كرده ، و چه بد سرانجامى است .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:47 PM
next page
fehrest page
back page
4- (به خاطر بياوريد) زمانى را كه آنها از طرف بالا و پائين (شهر) بر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى كه چشم ها از شدّت وحشت خيره شده و جانها به لب رسيده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى برديد! آنجا بود كه مؤ منان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند!
5- سپس به دنبال اين غم و اندوه ، آرامشى بر شما فرستاد اين آرامش به صورت خواب سبكى بود كه (در شب بعد از حادثه اُحد) گروهى از شما را فراگرفت ، امّا گروه ديگرى در فكر جان خويش بودند، (و خواب به چشمانشان نرفت ) آنها گمانهاى نادرستى همچون گمانهاى دوران جاهليّت - درباره خدا داشتند، و مى گفتند ((آيا چيزى از پيروزى نصيب ما مى شود؟ بگو همه كارها (و پيروزيها) به دست خداست !)) آنها در دل خود چيزى را پنهان مى دارند كه براى تو آشكار نمى سازند، مى گويند ((اگر ما سهمى از پيروزى داشتيم در اين جا كُشته نمى شديم !)) بگو اگر هم در خانه هاى خود بوديد آنهايى كه كُشته شدن بر آنها مقرر شده بود قطعا به سوى آرامگاههاى خود بيرون مى آمدند (و آنها را به قتل مى رساندند)... .
6- چرا هنگامى كه اين (تهمت ) را شنيدند، مردان و زنان باايمان نسبت به خود (و كسى كه همچون خود آنها بود) گمان خير نبردند و نگفتند اين دروغى بزرگ و آشكار است .
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه با صراحت از سوءظن نهى شده و تلويحا مقدمه اى براى تجسّس و غيبت شمرده شده است مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد از بسيارى از گمانها بپرهيزيد كه بعضى از گمانها گناه است و هرگز در كار (خصوصى ديگران ) تجسّس نكنيد و هيچ كس از شما ديگرى را غيبت نكند)) (يا اءيّها الّذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظّن انّ بعض الظّنّ اثم و لاتجسّسوا و لايغتب بعضكم بعضا).
چرا تعبير به كثيرا من الظن (بسيارى از گمانها) شده است به خاطر اين است كه بيشترين گمان هاى مردم در حق يكديگر گمان هاى بد است لذا تعبير كثيرا اشاره به آن مى باشد.
اين احتمال نيز داده شده كه منظور از كثير اين نيست كه غالب گمان ها گمان بد است ، بلكه گمان هاى بد نسبت به خودش زياد است هر چند در مقايسه با گمان هاى خوب زياد نباشد. ولى ظاهر آيه همان معنى اوّل است .
قابل توجّه اين كه بعد از آن كه نهى از بسيارى از گمان ها مى كند، در بيان علّت آن مى فرمايد چون بعضى از گمان ها گناه است ، اشاره به اين كه گمان هاى بد بر دو گونه است ؛ بخشى مطابق واقع است و بعضى برخلاف واقع . آنچه برخلاف واقع است گناه است ، و چون معلوم نيست كدام مطابق واقع و كدام مخالفت واقع ، انسان بايد از گمان هاى بد بپرهيزد تا گرفتار سوءظن خلاف واقع نشود و به گناه نيفتد.
و از آن جا كه سوءظن درباره اعمال خصوصى مردم يكى از اسباب تجسّس ، و تجسّس گاه سبب آگاهى بر عيوب پنهانى و به دنبال آن سرچشمه غيبت مى شود، در آيه شريفه نخست از گمان بد، و در مرحله بعد از تجسّس و در مرحله سوّم از غيبت نهى شده است .
در اين كه سوءظن امر اختيارى است يا غير اختيارى ، و اگر غير اختيارى است چگونه مى توان از آن نهى كرد، و اگر اختيارى است آيا بدون اين كه انسان گامى مطابق آن در عمل بردارد، حرام است و يا در صورت ترتيب اثر دادن به سوءظن حرام مى شود بحثى است كه در پايان آيات و روايات به خواست خدا بيان خواهيم كرد.
* * *
در دوّمين آيه در مقام نكوهش گروهى از منافقان كه از ملازمت ركاب پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در جريان حديبيه سرباز زدند و گمان مى كردند آن گونه از مؤ منان كه در خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به مكّه مى روند هرگز باز نخواهند گشت ، و به وسيله مشركان مكّه تار و مار مى شوند، در حالى كه قضيه كاملا برعكس شد و مسلمانان با پيروزى تازه اى كه از صلح حديبيه سرچشمه گرفت سالم به سوى مدينه بازگشتند مى فرمايد: بلكه شما گمان كرديد پيامبر و مؤ منان هرگز به خانه خود باز نخواهند گشت ، و اين پندار غلط در دل هاى شما زينت يافته بود و گمان بد كرديد، و سرانجام هلاك شديد، و از سعادت بزرگى محروم گشتيد. (بل ظننتم اءن لن ينقلب الرّسول و المؤ منون الى اءهليهم اءبدا و زيّن ذلك فى قلوبكم و ظننتم ظّنّ السوء و كنتم قوما بورا).
واژه ((بور)) در اصل به معنى شدّت كساد بودن چيزى است ، و چون شدّت كسادى باعث فساد مى شود، چنانكه در ضرب المثل معروف عرب آمده : ((كسد حتّى فَسَدَ))، اين كلمه به معنى فساد سپس به معنى هلاك اطلاق شده است ، و به زمين هاى خالى از درخت و گُل و گياه بائر مى گويند چون در حقيقت فاسد و مُرده است .
گروه منافقان كه گرفتار اين گمان باطل در ماجراى صلح حديبيه شدند عدّه كمى نبودند و به يقين هلاكت به معنى مرگ دامان آنها را گرفت ، بنابراين بور در اينجا به معنى هلاكت معنوى ، محروميّت از ثواب ، و خالى بودن سرزمين دل هاى آنها از گُل هاى فضائل اخلاقى و شجره طيّبه ايمان است ، و يا منظور هلاكت در آخرت به سبب عذاب الهى ، و در دنيا به سبب رسوايى است ، و به هر حال آيه دليل روشنى است بر نهى از سوءظن مخصوصا درباره پيامبرخدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم .
* * *
در سوّمين آيه مورد بحث سخن از سوءظن نسبت به ساحت قدس پروردگار عالم است در حالى كه در آيات گذشته سخن از سوءظن به انسان ها بود مى فرمايد: هدف (ديگر از فتح مبين - فتح حديبيه ) اين بود كه مردان و زنان منافق ، و مردان و زنان مشرك را كه به خدا گمان بد بردند مجازات كند، حوادث بدى را كه آنها براى مؤ منان انتظار داشتند، تنها بر خودشان نازل مى شود، خداوند به آنها غضب كرده و از رحمتش دور ساخته و جهنّم را براى آنان آماده كرده است و چه بد سرانجامى است . (و يعذّب المنافقين و المنافقات و المشركين و المشركات الظّانّين باللّه ظّنّ السوء(423) عليهم دآئرة السّوء و غضب اللّه عليهم و لعنهم و اءعدّ لهم جهنّم و سائت مصيرا).
گمان بدى كه آنها به خدا بردند اين بود كه گمان مى كردند كه وعده هاى الهى به پيامبرش هرگز تحقق نخواهد يافت و مسلمانان نه تنها بر دشمنان پيروز نمى شوند، بلكه هرگز به مدينه باز نخواهند گشت همان گونه كه مشركان نيز گمان داشتند محمد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و يارانش با آن جمع كم و نداشتن اسلحه كافى در هم كوبيده مى شوند و ستاره اسلام به زودى افول مى كند، در حالى كه خداوند وعده پيروزى به مسلمانان داده بود و سرانجام چنين شد. مشركان نه تنها جرئت حمله به مسلمين را پيدا نكردند (با اين كه مسلمين در حديبيه نزديك مكه در چنگال آنها بودند، و چون به قصد زيارت خانه خدا آمده بودند نه به قصد جنگ ، سلاحى جز شمشير كه سلاح مسافر است با خود نداشتند) خداوند آن چنان رعب و وحشتى در دل مشركان انداخت كه حاضر به تنظيم صلحنامه معروف حديبيه شدند، همان صلحنامه اى كه راه پيروزى هاى آينده را به روى مسلمانان گشود.
به هر حال قرآن مجيد اين سوءظن را شديدا نكوهش مى كند، و وعده عذاب هاى دردناك را به صاحبان آن مى دهد.
جالب اين كه در اين آيه مساءله سوءظن به خدا را قدر مشتركى ميان منافقين و منافقات و مشركين و مشركات شمرده ، و نشان مى دهد همه آنها اعم از زن و مرد در اين امر شريكند. به عكس مؤ منان كه هميشه نسبت به خدا و وعده هاى او و پيامبرش حسن ظن دارد، مى دانند اين وعده ها قطعا تحقق مى يابد، ممكن است بر طبق مصالحى دير و زود شود اما سوخت و سوز در آن نيست ، چرا كه خداوند بزرگ هم به همه چيز عالم و آگاه است ، و هم بر هر چيز قادر و توانا، با اين علم و قدرت مطلقه تخلف در وعده هايش امكان پذير نيست . به همين دليل در آيه اى به دنبال اين آيه در سوره فتح آمده مى گويد: ((وللّه جنود السّماوات و الاءرض و كان اللّه عزيزا حكيما؛ لشگرهاى آسمان و زمين از آن خداست ، و خداوند شكست ناپذير و حكيم است )).
اين كه منافقان و مشركان گرفتار سوءظن به خدا هستند در حالى كه قلب مؤ منان از حسن ظن لبريز مى باشد، به اين دليل است كه مشركان و منافقان ظواهر امور را مى بينند، در حالى كه مؤ منان راستين به باطن امور توجه دارند.
* * *
چهارمين آيه نيز در مورد سوءظن نسبت به وعده هاى الهى است و مربوط به داستان چنگ احزاب است ، جنگى كه در تاريخ پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به عنوان خطرناك ترين جنگ محسوب مى شود، زيرا مشركان با جميع مخالفان اسلام بر ضد اسلام متحد شده بودند، و عظيم ترين نيروى آن زمان را به ميدان آوردند به گونه اى كه لرزه بر اندام افراد ضعيف الايمان افتاد، و در دل نسبت به وعده هاى الهى در جهت پيروزى مسلمين متزلزل شدند، مى فرمايد: ((به خاطر بياوريد زمانى كه آنها (دشمنان اسلام ) از طرف بالا و پائين (شهر) شما (يعنى مدينه ) وارد شدند (و همه جا را محاصره خود در آوردند) و به خاطر بياوريد زمانى را كه چشم ها از شدّت وحشت خيره شده ، و جان ها به لب رسيده بود (و بغض گلو را گرفته بود) و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى برديد، آنجا بود كه مؤ منان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند. (اذ جآئوكم من فوقكم و من اءسفل منكم و اذ زاغت الاءبصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنّون باللّه الظّنونا هنا لك ابتلى المؤ منون و زلزلوا زلزالا شديدا).
بى شك سوءظن به خدا و سوءظن به مردم تفاوت بسيار دارد، زيرا سوءظن به مردم غالبا به احتمال انجام يك عمل گناه و ناصواب منتهى مى شود، در حالى كه سوءظن به خدا سبب تزلزل پايه هاى ايمان است ، و يا از آن سرچشمه مى گيرد؛ زيرا اعتقاد به اين كه خداوند در وعده هايش خلاف وجود دارد كفر است ، چرا كه خلف وعده يا ناشى از جهل است يا عجز و يا دروغ . به يقين هيچ يك از اين ها در ذات پاك او راه ندارد. به همين دليل در آيات مربوط به سوءظن به خدا، نكوهش هاى شديدى ديده مى شود.
* * *
در پنجمين آيه باز سخن از سوءظن باللّه است ، اين آيه كه ناظر به جنگ اُحد مى باشد كه گروهى از افراد تازه مسلمان بعد از شكستى كه در اين ميدان دامنگير مسلمانان شد گرفتار سوءظن نسبت به وعده هاى الهى شدند، آيه فوق نازل شد و شديدا آنها را نكوهش كرد، در حالى كه در آيات قبل از آن ، به اين حقيقت اشاره شده كه وعده الهى درباره پيروزى دشمن در اُحد در آغاز جنگ تحقق يافت ، ولى در دنياپرستى گروهى از شما و پرداختن به جمع آوى غنائم سبب هجوم غافلگيرانه دشمن و آن شكست دردناك شد، خدا به وعده خود عمل كرد، شما عمل نكرديد. سپس در آيه مورد بحث مى فرمايد: ((خداوند به دنبال اين غم و اندوه (ناشى از شكست اُحد) آرامشى بر شما فرستاد، اين آرامش به صورت خواب سبكى بود كه (در شب بعد از حادثه اُحد) جمعى از شما را فراگرفت اما گروه ديگرى در فكر جان خويش بودند (و خواب چشمانشان را فرانگرفت ) گمانهاى نادرستى درباره خدا داشتند، همانند گمان هاى دوران جاهليت و مى گفتند: آيا چيزى از پيروزى نصيب ما مى شود، بگو همه كارها به دست خدا است ، آنها در دل امورى را پنهان مى دارند كه براى تو آشكار نمى كنند، مى گويند اگر ما نصيبى از پيروزى داشتيم در اين جا كُشته نمى شديم بگو اگر در خانه هايتان هم بوديد، آنهايى كه كُشته شدند در سرنوشتشان بود افرادى به بسترشان مى ريختند (و آنها را به قتل مى رساندند))) (ثمّ اءنزل عليكم من بعد الغمّ اءمنة نّعاسا يغشى طائفة منكم و طآئفة قد اءهمّتهم اءنفسهم يظنّون باللّه غير الحقّ ظنّ الجاهليّة يقولون هل لنا من الاءمر من شى ء قلّ انّ الاءمر كلّه للّه يخفون فى اءنفسهم ما لايبدون لك يقولون لو لاكان لنا من الاءمر شى ء من قتلنا ههنا قل لو كنتم فى بيوتكم لبرز الّذين كتب عليهم القتل الى مضاجعهم ) (آل عمران - 154).
و در ذيل همين آيه اشاره مى كند كه اين يك امتحان الهى براى شماها است تا ميزان ايمان و پايدارى وفاداريتان به اسلام روشن شود.
از تعبيرات اين آيه و آيات قبل اين نكته روشن مى شود كه مساءله سوءظن به خداوند غالبا در مواقع بحرانى و در دلهاى افراد ضعيف الايمان پيدا مى شده ، گاه در جنگ احزاب ، گاه در اُحد، گاه در حديبيه . و در واقع در اين گونه مواقع است كه گوهر ايمان و اخلاص آزموده مى شود!
* * *
در ششمين و آخرين آيه نيز مذمت از سوءظن به طور عام و دعوت به حُسن ظن است ، اين آيه ناظر به داستان افك (دروغ و تهمت ) است ؛ مى دانيم گروهى از منافقان يكى از همسران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را متهم به خارج شدن از جاده عفاف كردند و شايعه اى براى آن درست كرده و در يك زمان آن شايعه را در تمام مدينه پخش كردند. گرچه هدف گيرى ظاهرا به سوى يكى از همسران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بود، ولى در واقع هدف اصلى خود پيامبر و اسلام و قرآن بود، در اين هنگام آيات كوبنده اى نازل شد كه پرده هاى نفاق منافقان را كنار زد و نقشه هاى آنها را نقش بر آب نمود، و اين توطئه را در نطفه خفه كرد. تعبيرات اين آيات بقدرى حساب شده و آميخته با نكات روانى دقيق است كه اعجاب هر انسانى را برمى انگيزد. آيه مورد بحث كه يكى از آيات پانزده گانه اى است كه در داستان اِفك نازل شد چنين مى فرمايد: ((چرا هنگامى كه اين (تهمت بزرگ ) را شنيديد، مردان و زنان باايمان ، نسبت به خود (و كسى كه همچون خود آنها بود) گمان خير نبردند، چرا نگفتيد اين دروغ بزرگ و آشكار است )) (لولا اذ سمعتموه ظنّ المؤ منون و المؤ منات باءنفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين ).
تعبير به مؤ منون و مؤ منات نشان مى دهد كه يكى از نشانه هاى ايمان حُسن ظن نسبت به مسلمانان است . و سوءظن و بدگمانى با جوهره ايمان سازگار نيست .
در واقع در اينجا مردم به سه گروه تقسيم مى شوند، گروهى منافقان شايعه ساز و شايعه پراكن ، و گروهى سردمداران آنها كه در قرآن مجيد از آنها به عنوان ((والّذى تولّى كبره )) ياد شده ، و گروهى مؤ منان پاكدل بودند كه به خاطر ساده دلى در دام شايعه گرفتار شدند.
روى سخن قرآن مجيد در آيه فوق به گروه سوم است و آنها را سخت نكوهش مى كند كه چرا آلت دست منافقان شايعه ساز و شايعه پراكن شده اند.
* * *
در اين آيات شش گانه كه بعضى درباره سوءظن نسبت به مردم و بعضى در مورد سوءظن نسبت به پرودگار عالم است اين رذيله اخلاقى شديدا محكوم شده و به بعضى از پيامدهاى سوء آن نيز اشاره گرديده است ، و اگر در مذمّت اين صفت نكوهيده جز بعضى از اين آيات نبود كفايت مى كرد تا چه رسد به اين آيات متعدد و روايات بيشترى كه در بحث آينده خواهد آمد.
سوءظن در روايات اسلامى
نكوهش از سوءظن به عنوان يكى از بدترين و زشت ترين رذائل اخلاقى در رواياات اسلامى بازتاب گسترده اى دارد. به عنوان نمونه به روايات زير توجه فرماييد:
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((ايّاكم و الظّنّ اءكذب الكذب ؛ از گمان بد بپرهيزيد كه گمان بد، بدترين نوع دروغ است )).(424)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((اءنّ اللّه حرّم من المسلم دمه و ماله و عرضه و اءن يظنّ به السّوء؛ خداوند خون و مال و آبروى مسلمانان را بر يكديگر حرام كرده و همچنين گمان بد درباره آنها)).(425)
3- در حديث تكان دهنده اى از على عليه السّلام مى خوانيم : ((لاايمان مع سوءظنّ؛ كسى كه سوءظن دارد ايمان ندارد)).(426)
اين تعبير ممكن است اشاره به سوءالظن نسبت به مردم يا نسبت به خدا و يا هر دو بوده باشد.
4- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((ايّاك اءن تسيى ء الظنّ فانّ سوءالظنّ يفسد العبادة و يعظّم الوزر؛ از سوءظن بپرهيز چرا كه سوءظن عبادت را فاسد، و پشت انسان را از بار گناه سنگين مى كند)).(427)
5- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((سوءالظنّ بالمحسنين شرّالاثم و اءقبح الظّلم ؛ بدگمانى نسبت به افراد نيكوكار بدترين گناه و زشت ترين ستمگرى است )).(428)
6- و نيز از همان حضرت روايت شده است كه فرمود: ((سوءالظّن يفسد الامور و يبعث على الشّرور؛ سوءظن كارها را به فساد مى كشد و سبب انواع شرّ مى شود)).(429)
7- و از همان امام بزرگوار نقل شده است كه فرمود: ((شرّ النّاس من لايثق باءحد لسوءظنّه و لايثق به اءحد لسوء فعله ؛ بدترين مردم كسى است كه به خاطر سوءظن به هيچ كس اعتماد ندارد، و به خاطر اعمال بدش كسى به او اعتماد نمى كند)).(430)
8- در نهج البلاغه نيز مى خوانيم : ((لاتظنّنّ بكلمة خرجت من اءحد سوء و اءنت تجد لها فى الخير محتملا (محملا)؛ هر سخنى كه از دهان كسى خارج مى شود، گمان بد نسبت به آن مَبر، در حالى كه مى توانى آن را حمل بر صحيح كنى )).(431)
9- در حديث ديگرى از امام اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((واللّه ما يعذّب اللّه سبحانه مؤ منا بعد الايمان الّا بسوء ظنّه و سوء خُلقه ؛ به خدا سوگند خداوند سبحان مؤ منى را بعد از ايمان عذاب نمى كند، مگر به خاطر سوءظن و بداخلاقى او)).(432)
و نيز در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار مى خوانيم : ((من غلب عليه سوءالظنّ لم يترك بينه و بين خليل صلحا؛ كسى كه سوءظن بر او غالب شود هرگز ميان او و دوستانش صلح و صفا برقرار نخواهد شد)).(433)
در مورد نكوهش از سوءظن به خدا و عدم ايمان به وعده هاى پروردگار نيز روايات زيادى وارد شده كه حكايت از اثرات مرگبار آن در زندگى معنوى و مادى انسان دارد، از جمله :
1- در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در ضمن حديثى چنين نقل مى كند كه فرمود: ((واللّه الّذى لا اله الّا هو لايعذّب اللّه مؤ منا بعد التوبة والاستغفار الّا بسوءظنّه باللّه و تقصير من رجائه باللّه و سوء خلقه و اغتيابه للمؤ منين ؛ به خدايى كه معبودى جز او نيست سوگند كه خداوند هيچ مؤ منى را بعد از توبه و استغفار عذاب نمى كند مگر به خاطر سوءظن به خداوند و كوتاهى در اميدوارى به ذات پاك او و بداخلاقى و غيبت مؤ منين )).(434)
2- در حديث ديگرى از حضرت على عليه السّلام مى خوانيم كه از داود پيامبر عليه السّلام چنين نقل مى كند: ((يا ربّ ما آمن بك من عرفك فلم يحسن الظنّبك ؛ پروردگارا! كسى كه تو را بشناسد و حُسن ظن به تو نداشته باشد به تو ايمان نياورده است )).(435)
3- اميرمؤ منان على عليه السّلام فرمود: ((اءلجبن و الحرص و البخل غرائز سوء يجمعها سوءالظّنّ باللّه سبحانه ؛ ترس و حرص و بُخل غريزه هاى مختلفى هستند كه تمام آنها در سوءظن به خداوند جمعند)).(436)
به يقين كسى كه به امدادها و نصرت الهى ايمان داشته باشد ترسى از دشمنان خدا به خود راه نمى دهد، و كسى كه به وعده هاى پروردگار در زمينه روزى مطمئن باشد حرص نمى زند و از بُخل بيزار است بنابراين صفات سه گانه مزبور در واقع از سوءظن به خداوند سرچشمه مى گيرد.
* * *
آنچه در روايات بالا آمد كه آميخته با نكته هاى لطيفى درباره علل و انگيزه ها و پى آمدهاى سوءظن به مردم و به خدا بود بخشى از روايات فراوانى است كه درباره سوءظن در منابع معتبر آمده است و ما از ميان آنها دَه روايت درباره سوءظن نسبت به مردم و سه روايت در مورد سوءظن به خداوند را گلچين كرديم و در بخش تحليل ها به نكات مختلفى كه در اين روايات آمده است مى پردازيم .
* * *
حُسن ظن در روايات اسلامى
به همان نسبت كه سوءظن مايه ويرانى جامعه و بدبختى انسان ها و تشتّت كارها و ناراحتى روح و جسم است ، حُسن ظن مايه آرامش و وحدت است به همين دليل در احاديث زيادى هم حُسن ظن نسبت به مردم و هم حُسن ظن نسبت به خداوند مورد تاءكيد فراوان قرار گرفته است ، در مورد حُسن ظن نسبت به مردم ، احاديث زير بسيار جالب است :
1- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((حُسن الظّنّ من اءفضل السّجايا واءجزل العطايا؛ حُسن ظن از بهترين صفات انسانى و پُربارترين مواهب الهى است )).(437)
2- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار مى خوانيم : ((حُسن الظّنّ من اءحسن الشّيم و اءفضل القسم ؛ حُسن ظن از بهترين خوى ها و برترين بهره ها است )).(438)
3- و نيز از همان حضرت نقل شده است كه فرمود: ((حُسن الظنّ يخفّف الهم و ينجى من تقلّد الاثم ؛ حُسن ظن اندوه را سبب مى كند، و از آلوده شدن به گناه رهايى مى بخشد)).(439)
4- در حديث ديگرى باز از همان امام همام چنين نقل شده : ((حُسن الظّنّ راحة القلب و سلامة الدّين ؛ حُسن ظن مايه آرامش قلب و سلامت دين است )).(440)
5- باز در حديث ديگرى از همان امام معصوم عليه السّلام چنين مى خوانيم : ((من حَسُن ظنّه بالنّاس حاز منهم المحبّة ؛ كسى كه نسبت به مردم خوش گمان باشد محبّت آنها را به سوى خود جلب خواهد كرد)).(441)
و در مورد حُسن ظن نسبت به پروردگار عالم نيز احاديث نابى در منابع معتبر اسلامى ديده مى شود از جمله :
1- در حديثى از بعض معصومين عليهم السّلام نقل شده است كه فرمود: ((والّذى لااله الّا هو ما اعطى مؤ من قط خير الدّنيا و الآخرة الا بحُسن ظنّة باللّه عزّوجلّ و رجائه له و حُسن خلقه و الكفّ عن اغتياب المؤ منين ؛ سوگند به خدايى كه هيچ معبودى جز او نيست هيچ فرد باايمانى هرگز به خير دنيا و آخرت نمى رسد مگر به خاطر (چند چيز) حُسن ظن به خداوند متعال ، و اميد از درگاه او، و حُسن خُلق و خوددارى از غيبت مؤ منان )).(442)
2- در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((و اءحسن الظّنّ باللّه فانّ اللّه عزّوجلّ يقول : اءنا عند ظنّ عبدى المؤ من بى ان خيرا فخيرا و ان شرّا فشرّا؛ نسبت به خداوند حُسن ظن داشته باش ، چرا كه خداوند متعال مى فرمايد: من در نزد گمان بنده مؤ من خويشم (و با آن همراهم ) اگر گمان خير داشته باشد به نيكى با او عمل مى كنم و اگر گمان بدى داشته باشد به بدى )).(443)
3- شبيه همين معنى به صورت جامع ترى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه فرمود: ((والّذى لا اله الّا هو لايحسن ظنّ عبد مؤ من باللّه الّا كان اللّه عند ظنّ عبده المؤ من لانّ اللّه كريم بيده الخيرات يستحيى اءن يكون عبده المؤ من قد اءحسن به الظّنّ ثمّ يخلف ظنّه و رجائه فاءحسنوا باللّه الظّنّ و ارغبوا اليه ؛ قسم به خدايى كه معبودى جز او نيست هرگاه بنده مؤ منى حُسن ظن به خدا داشته باشد خدا نزد گمان بنده مؤ من خويش است زيرا خداوند كريم است و تمام نيكى ها به دست او است ، حيا مى كند از اين كه بنده مؤ منش حُسن ظن به او داشته باشد، سپس او گمان و اميد او را ناكام كند، بنابراين حُسن ظن به خدا داشته باشيد و به سوى او رغبت كنيد)).(444)
4- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين آمده است كه فرمود: ((راءيت رجلا من امّتى على الصّراط يرتعد كما ترتعد السّعفة فى يوم ريح عاصف و جائه حُسن ظنّه باللّه فسّكنّ رعدته ؛ (در عالم مكاشفه ، يا به هنگام معراج ) مردى از امّتم را به صراط ديدم كه شديدا مى لرزد، آن گونه كه شاخه درخت نخل در روز طوفانى مى لرزد، در اين هنگام حُسن ظنش به خدا به سراغ او آمد و به او آرامش بخشيد)).(445)
5- در حديثى از امام صادق عليه السّلام در تفسير حسن ظن باللّه مى خوانيم : ((حُسن الظّنّ باللّه اءن لاترجوا الّا اللّه و لاتخاف الّا ذنبه ؛ حُسن ظن به خداوند اين است كه تنها به خدا اميد داشته باشى و جز از گناهت نترسى )).(446)
* * *
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:47 PM
next page
fehrest page
back page
تعريف سوءظن و حُسن ظن
هنگامى كه اين دو واژه در مورد مردم به كار مى رود مفهوم روشنى دارد؛ مفهوم سوءظن آن است كه هرگاه كارى از كسى سر زند كه قابل تفسير صحيح و نادرست باشد آن را به صورت نادرستى تفسير كنيم ، مثلا هنگامى كه مردى را با زن ناشناسى ببيند فكر كند آن زن نامحرم است و نيّت آنها ارتكاب اعمال خلاف مى باشد، در حالى كه حُسن ظن مى گويد بگو حتما محرم يا همسر او است . يا هنگامى كه شخصى اقدام به ساختن مسجد يا بناى خير ديگرى مى كند مقتضاى سوءظن آن است هدفش رياكارى يا اغفال مردم است ، در حالى كه حُسن ظن مى گويد اين عمل را با انگيزه الهى و نيّت خيرخواهانه انجام داده است .
از اينجا روشن مى شود كه دائره حُسن ظن و سوءظن بسيار وسيع و گسترده است و نه تنها در عبادات بلكه در مسائل اجتماعى ، اخلاقى ، اقتصادى و سياسى نيز جارى مى شود.
و هنگامى كه اين دو واژه درباره خداوند به كار رود، منظور از حُسن ظن آن است كه به وعده هاى الهى اميدوار باشد، وعده رزق و روزى ، وعده يارى كردن يارانش ، وعده پيروزى مجاهدان ، وعده مجاهدان ، وعده آمرزش گناهان و مانند اينها. و معنى سوءظن آن است كه به هنگام بروز مشكلات نسبت به وعده هاى الهى متزلزل شود، و هنگام پيش آمدن امتحانات دشوار در مسائل مالى و غير آن ، وعده هاى خداوند را فراموش كرده رو به گناه آورد.
در روايات گذشته نيز تعبيرات زنده و روشنى ديده مى شود كه آنچه را در بالا گفتيم تاءييد مى كند.
* * *
در اينجا نكات مهمى است كه بايد به تحليل آنها پرداخت :
1- پيامدها و آثار شوم سوءظن
گسترش دامنه سوءظن در جوامع بشرى ، آثار بسيار زيانبار و نامطلوبى دارد كه به طور اجمال بر كسى پوشيده نيست ، ولى در توضيح آن ، جهات ذيل قابل توجه است :
الف ) از ميان رفتن ((اعتماد)) كه مهمترين سرمايه جامعه است ، به خاطر گسترش سوءظن از مهمترين آثار سوء اين رذيله اخلاقى مى باشد كه در اخبار گذشته نيز به آن اشاره شده بود، از جمله اين كه مى فرمود: ((بدترين مردم كسى است كه به خاطر سوءظن به هيچ كس اعتماد ندارد، و به خاطر اعمال بدش كسى به او اعتماد نمى كند)).
در جامعه اى كه بى اعتمادى حكمفرما است ، همدلى ، همكارى و تعاون وجود ندارد و آثار و بركات زندگى دسته جمعى از ميان مى رود.
در حديثى از امام على عليه السّلام مى خوانيم : ((من سائت ظنونه اعتقد الخيانة بمن لايخونه ؛ كسى كه بدگمان باشد نسبت به كسى كه به او خيانتى نكرده بدبين مى شود و او را خائن مى پندارد)).(447)
ب ) سوءظن آرامش جامعه را برهم مى زند، همان گونه كه آرامش روح صاحبان اين رذيله اخلاقى را برهم مى زند، كسى كه سوءظن دارد، از همه وحشت دارد و گاه تصور مى كند كه همه بر ضد او گام برمى دارند و دائما بايد حالت دفاعى به خود بگيرد.
ج ) اضافه بر اين در بسيارى از موارد به دنبال سوءظن خود حركت مى كند و حادثه مى آفريند، و گاه حتى به خون ريزى منتهى مى شود. مخصوصا در مواردى كه افراد، سوءظنّى به نواميس خود پيدا كنند، يا گمان كنند كه ديگران در پى اموال يا نواميس آنها هستند، به گونه اى كه مى توان گفت عامل اصلى بسيارى از پرونده هاى جنايى سوءظن هاى بيجا است كه بى گناهان را هدف گيرى كرده است .
به همين دليل در روايات گذشته از على عليه السّلام خوانديم كه مى فرمود: ((سوءالظّنّ يفسد الامور و يبعث على الشّرور؛ سوءظن كارها را به فساد مى كشد و مردم را به انواع بدى ها وادار مى كند)).
و از اين مهمتر اين است كه در بسيارى از موارد بر اثر سوءظن مرتكب جنايات مى شوند، زمانى از اشتباه خود باخبر مى گردند كه كار از كار گذشته ، به همين دليل احساس گناهكارى شديدى به آنها دست مى دهد كه گاه آنها را تا سر حد جنون مى كشاند.
به عنوان نمونه به ماجرايى مى توان اشاره كرد كه براى يكى از پزشكان روانى واقع شده بود كه به هنگام بازديد از تيمارستانى به فرد مجنونى برخورد كرد كه مرتب كلمه دستمال را تكرار مى كرد، هنگامى كه پيگيرى نمود به اينجا رسيد كه عامل جنون او اين بوده است كه روزى در كيف همسرش دستمالى را مى بيند كه محتوى اُدكُلن و بعضى از هداياى مناسب مردان است ، بلافاصله نسبت به همسرش بدبين مى شود كه با مرد بيگانه اى ارتباط دارد، و بدون تحقيق بيشتر همسر خود را بر اثر خشم زياد به قتل مى رساند، بعد كه دستمال را باز مى كند كاغذى در آن مى بيند كه روى آن نوشته است اين هديه را براى سال روز تولد شوهرم گرفته ام ، ناگهان شوك شديدى به او دست مى دهد و ديوانه مى شود و مرتب به ياد آن دستمال مى افتد.
د) سوءظن در واقع يك ظلم آشكار است ، چرا كه افراد بى گناه را در منطقه فكر خود هدف انواع تيرهاى تهمت قرار مى دهد، و اگر آثار عملى بر آن بار كند، مرتكب ظلم هاى بيشتر مى شود، روى اين جهت در احاديث گذشته از على عليه السّلام خوانديم كه مى فرمود: ((بدگمانى بدترين ظلم ها است )).
ه ) سوءظن سبب مى شود كه انسان به سرعت دوستان خود را از دست بدهد، حتى نزديكانش او را تنها بگذارند، و اين وحشتناك ترين غربت است چرا كه هيچ انسان باشخصيتى حاضر نمى شود با كسى معاشرت كند كه اعمال نيك او را با بدگمانى تفسير كند و او را به هر كار خلافى متهم سازد. در احاديث گذشته نيز از اميرمؤ منان على عليه السّلام خوانديم كه مى فرمود: ((كسى كه سوءظن بر او غالب شود، راه صُلح و صفا ميان او و دوستانش را مى بندد)).
و) در پاره اى از روايات گذشته خوانديم كه سوءظن ، عبادت انسان را فاسد مى كند و پشت او را از بار گناه سنگين مى نمايد.
اگر منظور از سوءظن در اين روايت ، سوءظن به پروردگار باشد علت فساد عبادت روشن است . و اگر نسبت به مردم باشد (همان گونه كه ذيل روايت گواهى مى دهد) به خاطر آن است كه در بسيارى از موارد به دنبال سوءظن انسان مرتكب تجسّس ، و به دنبال تجسّس مرتكب غيبت و گاه تهمت مى شود، و مى دانيم غيبت و تهمت يكى از اسباب عدم قبولى عبادت است .
ز) سوءظن چون يك تفكر انحرافى است تدريجا در ساير افكار انسانى نيز اثر مى گذارد، و تحليل هاى او نيز از حوادث نادرست مى شود، و از رسيدن به واقعيت ها كه زمينه پيشرفت و موفقيت است بازمى ماند. در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام چنين نقل شده است كه فرمود: ((من ساء ظنّه ساء وهمه ؛ كسى كه سوءظن داشته باشد تفكر او خراب مى شود)).
* * *
پيامدهاى سوءظن به خدا
سوءظن به پروردگار و بدبينى نسبت به وعده هاى الهى و آنچه در قرآن مجيد و احاديث معتبر وارد شده ، آثار مخربى در بنيان ايمان و عقائد انسان دارد، و انسان را از خدا دور مى سازد، همان گونه كه در روايات گذشته خوانديم كه پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى فرمود: ((داود عليه السّلام در مناجاتش مى گفت : پروردگارا كسى كه تو را بشناسد و حُسن ظن به تو نداشته باشد ايمان نياورده است )).
اضافه بر اين سوءظن به وعده هاى الهى سبب فساد عبادت مى گردد، چرا كه روح اخلاص را در انسان مى ميراند، و اين كه در احاديث گذشته خوانديم : ((سوءظن عبادت را فاسد مى كند)) ممكن است اشاره به همين باشد.
نكته ديگر اين كه سوءظن به وعده هاى الهى انسان را در برابر حوادث سخت و پيچيده ، سُست و ناتوان مى كند، همان گونه كه در تفسير آيات مربوط به سوءظن خوانديم كه : در بعضى از ميدان هاى جنگ ، چگونه گروهى از تازه مسلمانان گرفتار سوءظن به وعده هاى الهى شدند (و در مبارزه با دشمن سُست گشتند در حالى كه مؤ منان راستين و با معرفت كه حُسن ظن به خدا داشتند، با كمال قدرت و اميدوارى در برابر دشمنان ايستادند و پيروز شدند).
به علاوه سوءظن باللّه ، انسان را از عنايات الهى محروم مى كند، زيرا خداوند با هر كس مطابق حُسن ظن و سوءظن او عمل مى نمايد، همان گونه كه در روايات گذشته اشاره شده بود كه ((لقمان حكيم )) به فرزندش مى گفت : ((فرزندم نسبت به خدا حُسن ظن داشته باش ، سپس از مردم سؤ ال كن كيست كه نسبت به خدا گمان نيك داشته باشد و خداوند مطابق آن با او رفتار نكند؟)).(448)
كوتاه سخن اين كه اگر انسان ، طالب آرامش و استقامت و ايستادگى و جلب عنايات پروردگار و ايمان خالص است ، بايد نسبت به خداوند و وعده هاى او حُسن ظن داشته باشد.
عوامل و انگيزه هاى سوءظن
اين رذيله اخلاقى ، همانند رذائل ديگر از سرچشمه هاى متعددى نشاءت مى گيرد:
1- آلودگى درون و برون : افرادى كه خود آلوده اند، ديگران را همچون خود آلوده مى پندارند. و از طريق ((مقايسه به نفس ))، كه يكى از صفات غالب انسان ها است مردم را به كيش خود و به روش خود مى پندارند، و تا از آلودگى پاك نشوند، حُسن ظن به ديگران نخواهند داشت . در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((لايظنّ باءحد خيرا لاءنّه لايراه الّا بطبع نفسه ؛ آدم بد به هيچ كس گمان خوب نمى برد، زيرا ديگران را همچون خود مى پندارد)).(449)
2- همنشينى با بدان : كسى كه معاشرانش را از افراد فاسد و مفسد انتخاب كرده است ، طبيعى است كه نسبت به همه مردم سوءظن پيدا كند، چرا كه تصور مى كند معاشران او نمونه هايى از ساير مردمند، همانگونه كه در حديث معروف اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((مجالسة الاءشرار تورث سوءالظّنّ بالاءخيار؛ همنشينى با بدان سبب بدگمانى نسبت به نيكان مى شود)).(450)
3- زندگى در محيطهاى فاسد: هنگامى كه انسان در خانواده يا در شهر و كشورى كه فساد بر آن حاكم شده است زندگى كند، نظر او نسبت به همه افراد حتى به نيكان بد مى شود. هر چند معاشران او افراد خوبى باشند ولى غلبه فساد بر محيط كار، خود ايجاد سوءظن مى كند.
4- حسد و كينه توزى و تكبر و غرور: بخشى ديگر از عوامل سوءظن است چرا كه شخص حسود و كينه توز مى خواهد از اين طريق از مقام شخص محسود بكاهد و كينه خود را از اين طريق اعمال كند، افراد متكبر براى تحقير ديگران متوسل به سوءظن مى شوند تا آنها را در فكر خود و جامعه ، افرادى پست و حقير جلوه دهد.
5- عقده حقارت : يكى ديگر از عوامل سوءظن است . كسى كه گرفتار خود كم بينى شده ، و يا از سوى ديگران مورد تحقير واقع گشته است سعى مى كند ديگران را هم در محيط فكر خود حقير و پست و آلوده و گنهكار حساب كند، تا از عقده خود بكاهد، و آرامش كاذبى براى خويش فراهم سازد.
اما سوءظن نسبت به خداوند، عمدتا از ضعف ايمان ناشى مى شود، عدم ايمان به صفات ذات و صفات افعال ، و ضعف باورها نسبت به علم و قدرت و رحمانيت و رازقيّت و ساير صفات پروردگار او را به سوءظن در وعده هايش مى كشاند، و راههاى سعادت و نجات را به روى انسان مى بندد.
مراتب سوءظن
يكى از سؤ الات مهمى كه در اينجا مطرح است اين است كه اصولا آيا سوءظن يك امر اختيارى است يا غيراختيارى ؟ اگر انسان صحنه اى را مى بيند و بى اختيار گمان بدى درباره شخص يا اشخاص مى برد، آيا اين قابل نكوهش است ؟ و ممكن است در دائره تكليف قرار گيرد، با اين كه همه مقدمات آن غيراختيارى بوده ؟ و چگونه ممكن است آن همه مذمّت و كيفر به يك امر غيراختيارى تعلق گيرد؟
براى پاسخ اين سؤ ال دو راه را مى توان پيمود:
1- نخست اين كه : اين بدگمانى كه در فكر انسان پيدا شده به تنهائى مشمول مجازاتها و نكوهش ها نيست ، بلكه اگر در مرحله عمل ظاهر نشود، و انسان ترتيب اثرى بر آن ندهد، سخنى نگويد، و كارى كه دلالت بر بدگمانى مى كند انجام ندهد، نه جاى نكوهش دارد و نه كيفر.
به همين دليل بعضى از بزرگان علم اخلاق ، چنين گفته اند: ((و امّا الخواطر و حديث النّفس فهو معفوّ عنه ...ولكنّ المنهىّ عنه اءن تظنّ، و لظّنّ عبارة عمّا تركن اليه النّفس ، و تميل اليه القلب ؛ آنچه به خاطر، خطور مى كند و انسان با خودش مى گويد، مورد عفو واقع شده ... آنچه از آن نهى شده اين است كه : گمان (بد) ببرى ، و گمان آن است كه فكر تو به آن اعتماد كند، و قلب به آن مايل شود (و طبعا در عمل ظاهر گردد))).(451)
كوتاه سخن اين كه سوءظن داراى سه مرحله است : ((سوءظن قلبى ))، ((سوءظن زبانى ))، ((سوءظن عملى )). آنچه در قلب است مشمول تكليف نيست چون از اختيار بيرون است ، ولى آنچه در زبان و در عمل است ، حرام و ممنوع مى باشد.
به همين دليل ، در بعضى از روايات مى خوانيم : ((سه چيز است كه هيچكس از آن بركنار نمى ماند، يكى از آنها گمان بد است )) سپس فرمود: ((واذا ظننت فلاتحقّق ؛ هنگامى كه گمان بدى بردى ترتيب اثر به آن مده )).(452)
2- ديگر اينكه : بسيارى از سوءظن هاى غيراختيارى يا در ابتدا مقدمات اختيارى دارد يا در ادامه راه ، افرادى كه با افراد بد همنشينى مى كنند سوءظن به نيكان پيدا خواهند كرد، بنابراين بر آنها لازم است از همنشينى با بدان بپرهيزند تا حالت سوءظن آنان برطرف گردد، و اين يك امر اختيارى است . و اگر بدون مقدمات اختيارى چنين گمانى براى انسان پيدا شد انسان درباره آن بايد بينديشد، و احتمالات صحيح را مد نظر قرار دهد. مثلا بگويد: اين زن ناشناس كه با فلان كس است شايد خواهر او يا فرزند خواهر، يا فرزند برادر، يا همسر او است ، و ممكن است من آنها را نشناسم ، بى شك انديشه در اين احتمالات صحيح ، سبب مى شود كه سوءظن سُست گردد يا به كلى برطرف شود. به همين دليل حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اطلب لاءخيك عذرا فان لم تجد له عذرا فالتمس له عذرا؛ براى برادر مسلمانت (جهت توجيه اعمالش ) عذرى جستجو كن و اگر عذرى نيافتى باز هم كوشش كن عذرى بيابى )).(453)
و در حديثى كه قبلا از اميرمؤ منان على عليه السّلام روايت كرديم ، خوانديم كه مى فرمود: ((كار برادرت را به بهترين صورت حمل كن ... و گمان بدى به سخنى كه از برادرت شنيده مى شود، مبر، در حالى كه مى توانى محمل صحيحى براى آن پيدا كنى )).
به اين ترتيب ما مى توانيم از يك نظر سوءظن را به سه گونه تقسيم كنيم :
1- سوءظنى كه آثارش در سخن و رفتار پيدا مى شود. اين سوءظن حرام است .
2- سوءظنى كه اثر ظاهرى ندارد، ولى با تفكر و انديشه و از بين بردن مقدمات خارجى ، زوال مى پذيرد، اين گونه سوءظن احتمال دارد مشمول ادله حرمت باشد.
3- سوءظنى كه هيچ اثر خارجى بر آن مترتب نمى شود و به كلى از اختيار انسان بيرون است ، و با هيچ كارى از ميان نمى رود چنين سوءظنى مشمول تكاليف شرع نيست ، مادام كه انسان ترتيب اثرى بر آن نداده باشد.
و اين كه در قرآن مجيد در آيه 36 سوره اسراء مى خوانيم : ((و لاتقف ما ليس لك به علم انّ السّمع و البصر و الفؤ اد كلّ اولئك كان عنه مسئولا؛ از آنچه علم به آن ندارى پيروى نكن ، چرا كه گوش و چشم و دل ، همه مسئولند.)) نيز ناظر به همين معنى است .
طرق درمان بدگمانى
در اينجا نخست بايد به سراغ اصول حاكم بر درمان بيمارى هاى اخلاقى و رذائل برويم كه همان انديشيدن در آثار نكبت بار آن است ، زيرا هنگامى كه انسان به پيامدهاى سوءظن بينديشد، كه چگونه سرمايه اعتماد اجتماعى را از بين مى برد و آرامش جامعه را برهم مى زند، و سبب مى شود كه انسان دوستان خود را از دست دهد و او را از واقعيت هاى اجتماع غافل مى سازد و انسان را به ظلم و ستم در حق ديگران وادار مى كند - آنگونه كه شرح آنها گذشت - خواه ناخواه از اين خوى زشت و رذيله اخلاقى فاصله مى گيرد، همان گونه كه آگاهى انسان بر مسموم بودن يك غذا، سبب فاصله گرفتن از آن مى شود، اين از يك سوء، از سوى ديگر هرگاه انسان ريشه هاى اين گناه را قطع كند يعنى از همنشينى با بدان كه سبب سوءظن به نيكان است بپرهيزد و تا مى تواند از زندگى در محيطهاى فاسد دور شود، حسد و كينه توزى و تكبر و غرور را كه از عوامل سوءظن هستند از خود دور سازد همچنين ساير انگيزه ها و ريشه ها را قطع كند به يقين اين رذيله اخلاقى از وجود او برچيده خواهد شد.
اضافه بر اين ها امور زير مى تواند به نجات از شرّ اين خوى زشت كمك كند:
الف ) جستجوى توجيه صحيح براى اعمال مبهمى كه ممكن است سبب سوءظن گردد. همان گونه كه در روايات سابق خوانديم كه امام على عليه السّلام مى فرمايد: ((لاتظنّن بكلمة خرجت من اءحد سوء و اءنت تجد لها فى الخير محتملا
afsanah82
08-05-2011, 01:48 PM
next page
fehrest page
back page
اين نكته قابل توجّه است كه نهى از تجسّس در آيه سوره حجرات ، هيچ قيد و شرطى ندارد، و اين نشان مى دهد اصل بر حرمت تجسّس به عنوان يك قاعده كلّى است ، و اگر در شرايط خاصى به خاطر اهداف مهمترى مجاز شمرده شود، عنوان استثناء خواهد داشت .
توجّه به اين آيه فوق و حرمت تجسّس در ميان مسلمين به قدرى روشن بوده است كه توده مردم نيز در مسائل مورد ابتلاء خود به آن استدلال مى كردند. حديثى كه در بعضى از منابع اهل سنّت (كنزالعّمال ) از (ثور كندى ) نقل شده شاهد اين مدّعا است ، مى گويد ((عمر بن خطاب )) گاهى در شبها براى مسايل امنيتى در ((مدينه )) گشت مى زد از درون خانه اى صداى مردى را شنيد كه مشغول آوازخوانى بود، ((عمر)) از ديوار بالا رفت و گفت : اى دشمن خدا آيا گمان كردى تو مشغول گناهى و خداوند تو را مستور داشته است ؟
آن مرد به ((عمر)) گفت اى خليفه عجله مكن ! اگر من يك گناه كرده ام تو سه گناه كرده اى ، خداوند مى فرمايد: ((ولاتجسّسوا)) تو تجسّس كردى ، و نيز مى فرمايد: ((و اءتوا البيوت من اءبوابها؛ از در وارد خانه شويد))(461) تو از ديوار آمدى ! و خداوند مى فرمايد: ((لاتدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتّى تستاءنسوا و تسلّموا على اءهلها؛ در خانه هايى غير از خانه هاى خود وارد نشويد تا اجازه بگيريد و بر اهل خانه سلام كنيد)).(462) تو بدون اجازه وارد شدى .
عمر (در برابر اين استدلال ) واماند (و به او) گفت : اگر تو را مورد عفو قرار دهم به راه راست خواهى آمد؟ گفت : آرى ، عمر از او صرف نظر كرد و بيرون آمد.(463)
تجسّس در روايات اسلامى
مساءله تجسّس در روايات اسلامى مورد نكوهش شديد واقع شده است به گونه اى كه هر خواننده اى به اهمّيّت آن كاملا واقف مى شود از جمله :
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((ايّاكم و الظّنّ فانّ الظّنّ اءكذب الحديث و لاتحسّسوا و لاتجسّسوا؛ از گمان (بد) بپرهيزيد زيرا گمان (بد) دروغ ترين سخن است ، و تحسّس و تجسّس نكنيد)).(464)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت چنين مى خوانيم : ((لاتحاسدوا و لاتباغضوا و لاتجسّسوا و لاتحسّسوا و لاتناجشوا وكرنوا عباد اللّه اخوانا؛ نسبت به يكديگر حَسد نورزيد و بغض و كينه نداشته باشيد، و در كار ديگران تحسّس و تجسّس نكنيد، و مردم را (با كارهاى مختلف خود) از خود نرانيد، و بندگان خدا و برادران دينى باشيد)).
از اين حديث به خوبى به دست مى آيد كه تجسّس همانند حسد و كينه و نفرت ، سبب دورى مردم از يكديگر و از هم پاشيدن شيرازه اجتماع است .(465)
مرحوم كلينى در كتاب كافى در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين نقل مى كند كه فرمودند: ((يا معشر من اءسلم بلسانه و لم يسلم بقلبه لاتتّبعوا عثرات المسلين ، فانّه من تتبّع عشرات المسلمين تتبّع اللّه عثرته و من تتبّع عثرته يفضحه ؛ اى گروهى كه با زبان مسلمان شده ايد امّا دل شما اسلام را نپذيرفته است ، از لغزش هاى مسلمانان جستجو مكنيد، چرا كه هر كس تجسّس درباره لغزش هاى مسلمين كند، خداوند از لغزش او جستجو خواهد كرد، و هر كس كه خداوند از لغزش او جستجو كند، رسوايش خواهد نمود)).(466)
3- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((تتبّع العيوب من اءقبح العيوب و شرّ السّيّئات ؛ جستجو كردن از عيب ديگران از زشترين عيوب و بدترين گناهان است )).(467)
4- در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((من بحث عن اءسرار غيره اءظهر اللّه اءسراره ؛ كسى كه از اسرار ديگران تفتيش كند، خداوند اسرار او را برملا مى سازد)).(468)
5- در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السّلام آمده است : ((من تتبّع خفيّات العيوب حرّمه اللّه مودّات القلوب ؛ كسى كه در جستجوى عيوب پنهانى ديگران باشد خداوند او را از دوستى دل هاى مردم محروم مى سازد)).(469)
6- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام چنين مى خوانيم : كه به يكى از يارانش فرمود: ((لاتفتّش النّاس عن اءديانهم فتبقى بلاصديق ؛ درباره عقايد مردم تفتيش نكن كه بى دوست خواهى ماند)).(470)
چرا كه غالب مردم عيوب و اشكالاتى در عقيده (يا در عمل ) دارند كه هرگاه پنهان بماند و عمل به ظاهر حال بشود دوستى مردم با يكديگر ميسّر است ، در غير اين صورت انسان بدون دوست و تنها مى ماند.
پيامدهاى سوء تجسّس
جستجوگرى در كار ديگران آثار بسيار منفى در زندگى فردى و اجتماعى دارد زيرا از يك سو سبب نفرت مردم از جستجوگر كه به حريم زندگى شخصى و اسرار آنها هجوم مى برد مى شود، هيچ كس تحمل نمى كند كه ديگرى در زندگى خصوصى او دخالت كند و يا در پى كشف اسرار او باشد، چنين كسى را متجاوز، بى شرم و بى شخصيّت مى دانند، و مردم از او سخت متنفرند.
حديثى كه در بالا خوانديم و مى فرمود: افراد جستجوگر بر اسرار عيوب مردم بدون دوست مى مانند ممكن است اشاره به اين مطلب باشد.
از سويى ديگر غالب مردم داراى نقاط ضعف و عيوبى هستند چناچه مستور بماند مى توانند با هم زندگى كنند، ولى بر ملاشدن عيوب پنهانى سبب بدبينى و بى اعتمادى نسبت به هر كس خواهد شد، و همين امر شيرازه امور اجتماعى را از هم مى پاشد.
حديث بالا به اين نكته مى تواند اشاره داشته باشد كه تفتيش در حال ديگران سبب بدبينى به همه و از دست دادن تمام دوست ها مى شود.
از سوى سوّم جستجو و تفتيش درباره عقائد و اسرار و عيوب ديگران سبب كينه توزى و عداوت در صحنه اجتماع و گاه منجر به درگيرى هاى شديد مى شود.
اگر سلامت جامعه و امنيت و آرامش را طالب باشيم ، بايد از اين امر به شدّت بپرهيزيم .
از سوى چهارم بسيارى از مردم در اين گونه موارد مقابله به مِثل مى كنند، يعنى سعى مى كنند به اسرار زندگى و عيوب پنهانى تفتيش كنندگان پى ببرند و برملا سازند و شايد حديثى كه مى گويد: ((من بحث عن اءسرار غيره اءظهر اللّه اءسراره ؛ كسى كه از اسرار ديگران جستجو كند، خداوند اسرار او را فاش مى كند)).(471)
و حديث ديگرى كه مى گويد: ((من كشف حجاب اءخيه انكشف عورات بيته ؛ كسى كه پرده از اسرار ديگران بردارد، اسرار خانه او فاش خواهد شد)).(472) ممكن است اشاره به همين معنى ، يا اشاره به اثر وضعى و مجازات الهى اين عمل در دنيا باشد.
در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است : ((من تطّلع على اءسرار جاره انتهكت اءستاره ؛ كسى كه تفتيش از اسرار همسايه خود كند، پرده اسرار او پاره مى شود)).(473)
* * *
سرچشمه هاى اين رذيله اخلاقى يعنى تفتيش در احوال و اسرار ديگران نيز بسيار است ، از جمله :
1- سوءظن و بدبينى غالبا انسان را به سوى تجسّس درباره ديگران مى راند و هرگاه جاى خود را به حُسن ظن بدهد، به فكر تفتيش پيرامون عيوب ديگران نخواهد افتاد. به همين دليل - همان گونه كه در سابق نيز اشاره شد - در آيه 12 سوره حجرات ، نهى از تجسّس به دنبال نهى از سوءظن قرار گرفته است .
2- آلودگى به گناهان و عيوب مختلف يكى ديگر از عوامل جستجوگرى در حال ديگران است ، چرا كه افراد آلوده و پُرعيب مى خواهند همتايانى پيدا كنند و از اين طريق به خود آرامش كاذب دهند كه اگر ما آلوده ايم كيست كه آلوده نباشد.
در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((شرّ النّاس الظّانّون و شرّ الظّانّين المتجسّسون ...؛ بدترين مردم سوءظن برندگانند و بدترين سوءظن برندگان ، تفتيش كنندگانند)).(474)
3- حَسد و كينه توزى و عداوت و تكبّر و خودبرتربينى هر كدام مى تواند عاملى براى جستجوگرى باشد تا مقصود را از درجه اعتبار بيندازد، و زهر عداوت خود را بريزد، و خودبرتربينى را اشباع كند.
4- ضعف ايمان نيز يكى از عوامل بسيارى از صفات رذيله و از جمله تفتيش در حال ديگران است ، زيرا انسان ضعيف الايمان احترامى براى ايمان و حيثيت ديگران قائل نيست ، و به آسانى به حريم زندگى خصوصى آنها تجاوز مى كند و از بين بردن آبروى مسلمانان آبرومند براى او مساءله مهمى محسوب نمى شود، همان گونه كه در احاديث گذشته در كلام پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه و آله و سلّم خوانديم كه اين گونه افراد را به عنوان ((يا معشر من آمن بلسانه و لم يدخل الايمان فى قلبه ؛ اى گروهى كه به زبان ايمان آورده ايد، ولى ايمان در دل شما وارد نشده )) خطاب مى فرمايد.
استثنائات
به دنبال بحث هاى گذشته اين سوال مطرح مى شود كه آيا تجسّس در تمام موارد به عنوان يك عمل ضد اخلاقى ممنوع و حرام شمرده مى شود و يا موارد و استثنائاتى هم دارد، همه كشورهاى دنيا اعم از اسلامى و غيراسلامى داراى سازمان هاى وسيع اطلاعاتى هستند كه گاه تمام زندگى افراد را مورد تجسّس قرار مى دهند، و سعى در كشف اسرار آنها دارند، موارد ديگرى كه تجسّس و تفتيش از نظر عقلانى جهان نه تنها ممنوع نيست بلكه لازم شمرده مى شود نيز وجود دارد.
در پاسخ اين سوال بايد گفت كه اين اصل كلّى نيز مانند بسيارى از اصول ديگر استثنائات غيرقابل انكارى دارد از جمله :
1- سازمان هاى اطلاعاتى
هر حكومتى وظيفه دارد كشورش را از شرّ توطئه هاى دشمنان بيرونى و درونى و جاسوسان دشمن حفظ كند. بى شك اگر مديران جامعه بخواهند در برابر هر پيش آمدى با حُسن ظن برخورد كنند به زودى گرفتار عواقب دردناك توطئه هاى منافقان داخلى و دشمنان خارجى خواهند شد، زيرا نقشه هاى آنها بسيار مرموز، و افراد آنها كاملا ظواهر را حفظ مى كنند، و جز تفتيش و تجسّس دقيق امكان آگاهى بر آن توطئه ها و خنثى كردن آنها وجود ندارد.
در چنين مواردى بايد حُسن ظن را كنار گذاشت ، و با سوءظن به هر پديده اى نگريست و براى حفظ اهداف بزرگتر و والاتر يعنى مصالح امّت اسلامى به تجسّس پرداخت و در واقع فلسفه تشكيل دستگاههاى اطلاعاتى و ضدّ اطلاعات دشمن (ضد جاسوسان بيگانه ) همين است . و به تعبير ديگر اين استثناء از قانون اَهم و مهم سرچشمه مى گيرد، و اى بسا افرادى كه مورد سوءظن واقع مى شوند و در اسرار زندگى آنها تفتيش به عمل مى آيد، افراد سالم و بى گناهى باشند ولى بديهى است براى پيدا كردن گنهكاران واقعى و مزدوران دشمن چاره اى جز جستجوى وسيع در تمام مواردى كه احتمال آن وجود دارد نمى باشد.
حتّى گاه لازم مى شود، جاسوسانى در لباس مختلف به ميان دشمنان بفرستند يا در مؤ سّسات مهم داخلى افرادى در غالب كارمند و كارگر و نظافتچى و مانند آن مبعوث كنند تا اگر بذر فتنه اى پاشيده شده و توطئه اى در حال شكل گرفتن است ، پيش از آن كه آتش آن زبانه كِشد و مصالح امّت را در كام خود فروبرد، در نطفه خفه و خاموش كنند.
البتّه مفهوم اين سخن اين نيست كه اين امر بهانه اى شود براى دخالت در زندگى خصوصى همه افراد و اِفشاى اسرارى كه هيچ گونه ارتباطى با مصالح امّت ندارد، هر چند متاءسّفانه از اين اصل عقلايى هميشه سوء استفاده هايى شده است ، با توجّه به اين كه يك حكم استثنايى است بايد دقيقا در مواردى كه فلسفه آن وجود دارد دنبال شود و حتّى يك قدم فراتر از آن رفتن جايز نيست .
در آيات قرآن و تاريخ زندگى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و روايات اسلامى اشارات روشنى به اين مساءله ديده مى شود.
در آيه 47 توبه قرآن تصريح مى كند كه در ميان شما جاسوسان دشمن وجود دارند (و فيكم سماّعون لهم )، يعنى بايد مراقب آنها باشيد.
داستان تفتيش زنى كه اخبار مدينه را در آستانه جريان فتح مكّه براى ابوسفيان مى برد، به وسيله على عليه السّلام از طريق تهديد او با شمشير تا آنجا كه مجبور شد نامه منافقان را كه در لابلاى گيسوى خود پنهان كرده بود بيرون بياورد و تحويل دهد(475) و ماجراى استخبار حذيفه در جنگ احزاب از وضع دشمن و نفوذ در قلب لشكر آنها و آوردن اخبار آنها براى رسول اللّه در تاريخ اسلام معروف است .(476)
از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه اين مساءله در عصر انبياى گذشته نيز وجود داشته است و گاه به صورت اعجازآميز حتى از پرندگان براى آگاهى از اوضاع مناطق دوردست مانند آنچه در داستان سليمان و هُدهُد آمده استفاده مى كردند.
در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام مى خوانيم : ((كان رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم اذا بعث جيشا فاتّهم اءميرا - يا فاءتّهم اءميرا - بعث معهم من ثقاته من يتجسّس له خبره ؛ پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم هنگامى كه لشكرى را مى فرستاد و اميرى بر آنها مى گماشت (كه ممكن بود گاهى مورد اتّهام واقع شود) همراه او يكى از افراد مورد اعتماد را مى فرستاد تا اخبار او را جستجو كرده و به رسول اللّه گزارش دهد)).(477)
در نهج البلاغه در نامه 33 نهج البلاغه مى خوانيم كه امام اميرمؤ منان عليه السّلام به قُشَمِ بنِ عباس فرماندار مكّه چنين مى نويسد: ((اءمّا بعد فانّ عينى بالمغرب كتب الىّ يعلمنى انّه وجّه الى الموسم اناس من اهل الشّام ، العمى القلوب ... الّذين يلبسون الحقّ بالباطل و يطيعون المخلوق فى معصية الخالق ... فاءقم على ما فى يديك قيام الحازم الصّليب ؛ امّا بعد ماءمور اطلاعات من در مغرب (شام ) برايم نوشته و مرا آگاه ساخته كه گروهى از مردم شام به سوى حج گسيل داده شده اند، گروهى كوردل ... كه حق را با باطل مى آميزند، و از مخلوق در طريق نافرمانى خالق اطاعت مى كنند... بنابراين مراقب منطقه خويش باش مراقب شخصى دورانديش و نيرومند)).
در حديث ديگرى از انس بن مالك نقل شده است كه پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم ديده شود بَسبُسه (478) (شخصى از يارانش ) را به عنوان ماءمور اطلاعاتى فرستاد تا خبرهايى از قافله ابوسفيان براى او بياورد.(479)
در نامه مالك اشتر نيز اشاره روشنى به اين مطلب ديده مى شود كه اميرمؤ منان على عليه السّلام به او دستور مى دهد كه ماءموران اطلاعاتى خود را براى بررسى حال كارمندان و كاركنان مخفيانه بفرستد به گونه اى كه آنان احساس كنند كه دائما چشم هايى از نقطه نامعلوم مراقب كار آنها است مى فرمايد: ((ثمّ تفقّد اءعمالهم وابعث العيون من اءهل الصّدق والوفاء عليهم ، فانّ تعاهدك فى السّرّ لامورهم حدوة لهم على استعمال الاءمانة و الرّفق بالرّعيّة ؛ با فرستادن ماءموران مخفى از افراد راستگو و باوفا، اعمال كارمندان و كاركنانت را زير نظر بگير، زيرا جستجوى مداوم پنهانى نسبت به كارهاى آنها سبب مى شود كه به امانت دارى و مدارا كردن نسبت به زيردستان تعقيب شود)).(480)
در حديث معروف امام حسين عليه السّلام در مورد ماندن محمد حنيفه برادر آن حضرت چنين مى خوانيم : هنگامى كه حضرت آماده حركت از مدينه به مكّه و از آنجا به سوى كربلا شد، برادرش محمد عليه السّلام از آن حضرت خواست تا همراه وى باشد، امام عليه السّلام فرمود: ((اءمّا اءنت فلا، عليك اءن تقيم بالمدينة و تكون لى عينا لاتخف عنّى شيئا من امورهم ؛ امّا تو همراه من نيا، در مدينه بمان و چشم من در آنجا باش تا چيزى از اخبار آنها (دشمنان ) بر من مخفى نماند)).(481)
2- سازمان هاى بازرسى
امروز در تمام ادارات و مؤ سسات مهم ، سازمان هايى به نام سازمان هاى بازرسى وجود دارد كه كار آنها نظارت بر اعمال كارمندان و كاركنان و جلوگيرى از حيف و ميل ها و كنترل حسن انجام وظيفه از سوى آنان مى باشد.
بديهى است كار آنها تجسّس در زندگى شخصى كارمندان و كاركنان نيست بلكه نظارت آنان بر امور مربوط به انجام وظايف اجتماعى و رعايت مصالح امّت است و اگر چنين سازمان هايى به كلّى برچيده شود يا افراد ناصالح در آن قرار گيرند، ممكن است فساد، سراسر اجتماع را بگيرد.
روشن است اين مساءله مخصوص به زمان و مكان خاصى نيست ، بلكه در گذشته در مناطق مختلف جهان وجود داشته است .
تفاوت سازمان هاى اطلاعاتى با سازمان هاى بازرسى در اين است كه سازمان هاى اطلاعاتى مخفيانه كار مى كنند، ولى سازمانهاى بازرسى آشكارا و شناخته شده درباره مسائلى كه مشكوك به نظر مى رسد تجسّس مى نمايند تا اگر خلافى واقع شده كشف شود و خلافكار به دست عدالت سپرده شود.
3- تجسّس در مسائل شخصى سرنوشت ساز - كسى كه مى خواهد همسرى براى خود انتخاب كند يا شريكى براى معامله برگزيند يا كارمندى براى يك مؤ سسه حساس بگمارد به يقين بدون تفحص و تجسّس و تحقيق چنين كارى را نمى كند، و عقل و شرع به او اجازه مى دهد كه حال آنها را از دوستان و همسايگان و معاشرانش جستجو كند، يا شخصا از دور و نزديك مراقب او باشد تا اطمينان حاصل كند كه او شخص صالحى است و براى هدفى كه دارد مناسب است .
به يقين اين جستجوگرى از موضوع تجسّس حرام خارج است ، ولى هرگز نبايد اين گونه مسائل بهانه اى براى ورود در زندگى خصوصى افراد گردد، و در حالى كه فعلا تصميم چندان بر ازدواج يا انتخاب شريك يا استخدام كارمند ندارد به بهانه اين كه ممكن است روزى چنين حاجتى حاصل شود پس هم امروز تجسّس و تفحص را شروع كند، اين بهانه هاى شيطانى هرگز نمى تواند مجوّز براى تعدّى از حدود شرع گردد.
كوتاه سخن اين كه هرگونه افراط و تفريط در اين مساءله سبب انحراف از تعليمات اصيل اسلام مى شود، و به تعبير ديگر نه مى توان به بهانه حرمت تجسّس از تحقيق و تفحص در مسايل سرنوشت ساز جامعه اسلامى دور ماند، و مصالح امّت را در برابر توطئه هاى دشمن ، بى دفاع ساخت ، و نه مى توان به بهانه مصالح امّت هجوم به زندگى خصوصى مردم كه هيچ ارتباطى با آن امور ندارد برد، هر دو اشتباه است و موارد خارج از اسلام .
* * *
طرق درمان
تا ريشه هاى اين خوى زشت و عادت به جستجوگرى در زندگى خصوصى ديگران از وجود انسان برچيده نشود، ترك كردن آن غيرممكن است ، بنابراين آنها كه مى خواهند خودسازى كنند، و اين خوى زشت را از خود دور سازند در درجه اوّل بايد سوءظن را از خود - طبق برنامه اى كه در بحث گذشته داشتيم - دور نمايند، چرا كه هميشه سوءظن انسان را به جستجوگرى وامى دارد. حَسد و كينه توزى و عداوت و تكبّر، هر يك مى تواند عاملى براى تجسّس در زندگى خصوصى ديگران باشد، كه اگر از وجود انسان برچيده شوند نتيجه آن نيز از بين خواهد رفت .
عقده حقارت و آلودگى به گناه كه انسان را دعوت مى كند افرادى مانند خود پيدا كند تا به مصداق البلية اذا عمّت طابت آرامش كاذبى پيدا كنند، اگر از وجود انسان برچيده نشود، تفتيش در حالات ديگران ادامه خواهد يافت .
از اين ها گذشته هر كس بايد در اين موضوع بينديشد كه آيا راضى هست ديگران در زندگى خصوصى او تفتيش كنند و به اسرار او دست يابند، اگر راضى نيست چرا خودش تمايل دارد در زندگى ديگران تفتيش كند، و به اسرار خصوصى آنها دست يابد، اين مقايسه در بسيارى از خوهاى زشت مى تواند جنبه بازدارنده قوى و نيرومندى داشته باشد.
توجّه به پيامدهاى سوء تجسّس براى فرد و جامعه و كيفرهاى شديد الهى آن در دنيا و آخرت ، و اينكه هر كس براى فاش كردن اسرار ديگران تلاش كند خدا اسرار و عيوب پنهانى او را برملا خواهد نمود، و پرده هاى او را در دنيا و آخرت مى درد، نيز مى توان اثر مهمّى در بازدارندگى از اين خوى زشت داشته باشد.
ولى مهم اين است كه نه تنها در درمان اين خوى زشت بلكه در تمام رذائل اخلاقى بايد عوامل بازدارنده تكرار شوند، و مكرر در مكرر آنچه را در بالا اشاره كرديم بازنگرى شوند، تا به خواست خدا، ريشه هاى گنديده رذائل از سرزمين قلب انسان كَنده شود، و روح در پرتوى انوار فضائل ، نورانيّت و آرامش يابد.
* * *
رازدارى و اِفشاء سرّ
اين مساءله در حقيقت بحث هاى گذشته را تكميل مى كند، يا به تعبير ديگر مى توان رازدارى و اِفشاء سرّ را به عنوان يك فضيلت و رذيله اخلاقى به طور مستقل مورد توجّه قرار داد و مى توان آن را از شاخه هاى مساءله تجسّس درباره اسرار ديگران به حساب آورد.
به هر حال در تعريف رازدارى چنين مى توان گفت ، بسيارى از مردم رازهايى اعم از خوب و بد دارند كه اگر اِفشا شود زيان مى بينند. مثلا شخص آبرومندى بر اثر وسوسه هاى شيطان مرتكب گناه بزرگ مخفيانه اى شده ، و فرد يا افراد خاصى به عللى از آن آگاه شده اند اگر اين راز برملا شود شخصيّت اجتماعى او سقوط مى كند، لذا از آن چند نفر خواهش مى كند راز او را مستور دارند.
با اين كه كار خيرى از او سرزده كه اگر فاش شود و مردم به مقامات عالى او پى برند ممكن است بر سرزبان ها بيفتد و از او تعريف و تمجيد كنند و قصد خالص او مشوب شود، و يا گرفتار عُجب و غرور گردد، لذا فرد يا افرادى كه از آن باخبر شده اند، تقاضا مى كند راز او را مكتوم دارند.
با اين كه اقدام به يك كار مهم اقتصادى كرده كه اگر رقيبان ؛ باخبر شوند منافع مادى او به خطر مى افتد، از كسانى كه آگاه شده اند تقاضا مى كند راز او را مكتوم دارند.
بنابراين مساءله رازدارى تنها مربوط به گناهان و رذائل اخلاقى نيست بلكه گاهى مربوط به فضائل معنوى يا منافع مهم و مثبت مادى است ، و در يك كلمه رازدارى مربوط به اسرارى است كه فاش شدن آن سبب ضرر و زيان صاحب آن مى شود.
خواه مربوط به شخص خاصى باشد و يا مربوط به جامعه اسلامى باشد و صاحبان راز در واقع مردمند.
در آيات قرآن مجيد، چيزى كه صريحا دلالت برلزوم رازدارى و زشتى اِفشاء سرّ باشد نيافتيم ، البتّه تعبير به سرّ در قرآن مجيد فراوان است ولى هيچ كدام مربوط به بحث ما نيست بلكه غالبا از آگاهى خداوند به همه اسرار و رازها خبر مى دهد. و به تعبير ديگر گوياى گسترش علم اللّه است ، و متاءسّفانه بعضى از نويسندگان بدون توجّه به محتواى اين آيات را در مساءله رازدارى آورده اند.
امّا در آيات قرآن تعبيرات ديگرى ديده مى شود كه (نه به دلالت صريح مطابقى و تضمنى بلكه به دلالت التزامى ) از فضيلت رازدارى و زشتى اِفشاء سرّ خبر مى دهد، از جمله :
1- در آيه 16 سوره توبه مى خوانيم : ((اءم حسبتم اءن تتركوا و لمّا يعلم اللّه الّذين جاهدوا منكم و لم يتّخذوا من دون اللّه و لا رسوله و لا المؤ منين وليجة واللّه خبير بما تعملون ؛ آيا گمان كرديد كه (به حال خود) رها مى شويد، در حالى كه هنوز آنها از شما جهاد كردند، و غير از خدا و رسولش را مَحرم اسرار خويش انتخاب ننمودند (از ديگران ) مشخص نشده اند (بايد آزمون شويد و صفوف از هم جدا شود) و خداوند به آنچه عمل مى كنيد آگاه است )).
اين آيه مى گويد مسلمانان اَسرار خود را به كسانى بگويند كه مطمئن به حفظ آن باشند نه به افراد نامطمئنى كه اِفشاء سرّ مى كنند. مفهوم اين سخن آن است كه رازدارى فضيلت است ، و اِفشاء سرّ از رذائل محسوب مى شود.
2- در آيه 118 آل عمران مى خوانيم : ((يا اءيّها الّذين آمنوا لاتتّخذوا بطانة من دونكم لاياءلونكم خبالا ؛ اى كساى كه ايمان آورده ايد مَحرم اَسرارى به غير خودتان انتخاب نكنيد، آنها از هرگونه شرّ و فسادى درباره شما كوتاهى نمى كنند)).
بطانه تقريبا مفهومى همانند وليجه دارد، و هر دو به معنى مَحرم اسرار است . و اين كه خداوند همه مؤ منان را مخاطب ساخته و مى گويد غيرمسلمانان (مخلص و مؤ من ) را مَحرم سرّ خود ندانيد، در واقع اشاره اى به لزوم حفظ اسرار و نكوهش از اِفشاء سرّ دارد، منتها اين آيه و آيه قبل ناظر به اسرار شخصى نيست بلكه نظر به اسرار جامعه اسلامى دارد كه اِفشاى آن ضربه اى به مسلمين وارد مى كند.
گاه تصوّر مى شود كه آيه 83 سوره نساء (و اذا جائهم اءمر من الاءمن اءو الخوف اذا عوابه ) در اين آيه خداوند از منافقان ، يا بعضى افراد ضعيف الايمان نكوهش مى كند كه آنها هنگامى كه سخنى درباره پيروزى يا شكست گروهى از مسلمين به آنها مى رسد زود آن را پخش مى كنند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:48 PM
next page
fehrest page
back page
ولى ذيل آيه نشان مى دهد كه اين آيه ناظر به پخش شايعات بى اساس يا مشكوك است نه پخش اسرار، چون مى فرمايد: اگر آنها به پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و اولى الامر (بزرگانى كه قدرت تشخيص كافى دارند) مراجعه كنند از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد (و بيهوده دست به پخش شايعات نمى زنند).
تعبير به امن و خوف كه در آيه آمده اشاره به اين است گاهى به دشمن شايعاتى مربوط به پيروزى مسلمين منتشر مى كرد تا آنها را در امر جهاد سُست كند، و گاه شايعاتى درباره شكست آنها، تا آنان را ماءيوس سازد، قرآن مسلمانان را از پخش اين گونه شايعات برحذر مى دارد كه مبادا نقشه دشمن اثر كند و آنها به مقصود خود كه تضعيف مسلمين است نائل شوند.
البتّه در قرآن مجيد در مورد خصوص رازدارى همسران در سوره تحريم بحث مشروحى آمده است و خداوند سرزنش شديدى نسبت به بعضى از همسران پيامبر كه در رازدارى كوتاهى كرده و اَسرار بيت الرسالت را اِفشا كردند نموده است مى فرمايد: ((و اذا اءسرّ النّبىّ الى بعض اءزواجه حديثا فلّما نباءت به و اءظهره اللّه عليه عرّف بعضه و اءعرض عن بعض فلمّا نبّاءها به قالت من اءنباءك هذا قال نبّاءنى العليم الخبير - ان تتوبا الى اللّه صغف قلوبكما و ان تظاهرا عليه فانّ اللّه هو مولاه و جبريل و صالح المؤ منين و لاملائكة بعد ذلك ظهير؛ به خاطر بياوريد هنگامى را كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم يكى از رازهاى خود را به بعضى از همسرانش گفت ، ولى هنگامى كه وى آن را اِفشا كرد و خداوند پيامبرش را از آن آگاه ساخت قسمتى از آن را براى او بازگو كرد، و از قسمت ديگر خوددارى نمود، هنگامى كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم همسرش را از آن خبر داد گفت چه كسى تو را از اين راز آگاه ساخته فرمود خداى عالم و آگاه مرا آگاه ساخت - اگر از كار خود توبه كنيد (به نفع شما است ) زيرا دلهايتان از حق منحرف گشته و اگر بر ضد او دست به دست هم دهيد (كارى از پيش نخواهيد برد) زيرا خداوند ياور او است ، و همچنين جبرئيل و مؤ منان صالح ، و فرشتگان بعد از آنها پشتيبان او هستند)).(482)
در اين كه اين رازى كه بعضى از همسران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم اِفشا كردند چه بود، بحث هاى مفصّلى در ميان مسلمانان است ، و چون شرح آن به درازا مى كشد مى توانيد به تفسير نمونه ذيل آيه 3 و 4 سوره تحريم مراجعه فرماييد.
مورد ديگرى كه در قرآن مجيد به صورت خاص درباره رازدارى (البتّه با اشاره نه با تصريح ) آمده است ، در داستان ابولبابه است كه بنى قريظه (گروهى از يهود كه از هيچ گونه كارشكنى و خيانت درباره مسلمين فروگذار نمى كردند) با او مشورت كردند كه آيا تسليم حكم پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم شوند، او با اشاره گفت ، اگر تسليم شويد همه شما را اعدام خواهد كرد، سپس از اين گفته خود پشيمان شد و توبه كرد و روزهاى متوالى خود را به ستون مسجد بست و مشغول توبه و گريه زارى بود سرانجام خداوند توبه او را پذيرفت و آيه 102 سوره توبه او نازل گرديد. ((و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيّئا عسى اللّه اءن يتوب عليهم انّ اللّه غفور رحيم ؛ و گروهى ديگر به گناهان خود اعتراف كردند و اعمال صالح و ناصالحى را به هم آميختند، اميد مى رود كه خداوند توبه آنها را بپذيرد، خدا غفور رحيم است )).
تعبير به ((گروهى )) اشاره به اين است كه محتواى آيه مخصوص به فرد خاصى نيست بلكه تمام كسانى كه گناهى مى كنند و در صدد جبران برمى آيند و در توبه خود خالص و صادقند را شامل مى شود.
اين تقريبا مجموعه اشاراتى بود كه در آيات قرآن نسبت به رازدارى و اِفشاى سرّ آمده است .
رازدارى در روايات اسلامى
در احاديث اسلامى درباره رازدارى و ترك اِفشاى سرّ تعبيرات گوناگونى ديده مى شود كه نشان دهنده اهتمام اسلام به اين موضوع است تا آنجا كه اسرار ديگران به منزله امانتهاى آنها شمرده شده و اِفشاى سرّ به عنوان خيانت در امانت است .
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اذا حدّث الرّجل الحديث ثمّ التفت فهى اءمانة ؛ هنگامى كه شخصى سخنى با ديگرى مى گويد سپس به اطراف خود نگاه مى كند (كه ديگرى آن را نشنود) آن به منزله امانت است (و اِفشاء اين سرّ همچون خيانت در امانت است ))).(483)
2- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((من اءفشى سرّا استودعه فقد خان ؛ هر كس سرّى را كه به او سپرده شده فاش كند خيانت كرده است .))(484)
3- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((من كشف حجاب اءخيه انكشف حجاب بيته ؛ كسى كه پرده از روى اسرار برادر مسلمانش بردارد خداوند عيوب اسرار او را برملا مى كند)).(485)
4- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان عليه السّلام مى خوانيم : ((جمع خير الدّنيا و الآخرة فى كتمان السرّ و مصادقة الاءخيار و جميع الشّر فى الاءذاعة و مواخاة الاءشرار؛ تمام خير دنيا و آخرت در دو چيز جمع شده ؛ در رازدارى و دوستى با نيكان و تمام بدى ها در دو چيز جمع است اِفشاى سرّ و دوستى با بدان )).(486)
البتّه كتمان سِرّ ممكن است اشاره به كتمان سِرّ خويشتن باشد ولى اصلاق حديث شامل كتمان اسرار خويش و ديگران هر دو مى شود.
5- در حديث ديگرى مى خوانيم كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در مواعظ خويش به ابوذر چنين فرمود: ((يا اءباذر المجالس بالاءمانة ، و اِفشاء سرّ اءخيك خيانة ، فاجتنب ذلك ؛ جلسات خصوصى امانت است ، و اِفشاء سرّ برادر مؤ من خيانت مى باشد، از آن بپرهيز)).(487)
* * *
رازدارى شاخه هاى متعدّدى دارد:
1- حفظ اسرار ديگران ؛
2- حفظ اسرار خويشتن ؛
3- حفظ اسرار اولياء دين ؛
4- اسرار نظام و حكومت اسلامى .
آنچه در بالا از روايات آمد مربوط به حفظ اسرار ديگران بود، و امّا در مورد حفظ اسرار خويشتن نيز روايات فراوانى داريم كه به مسلمانان توصيه مى كند اسرار زندگى خصوصى خود را حفظ كنند، چرا كه اِفشاى آن گاهى منشاء حَسد، كينه توزى ، رقابت هاى ناسالم مى گردد، و انسان مورد تهاجم افراد تنگ نظر و كينه توز واقع مى شود و مصالح او به خطر مى افتد، كه نمونه اى از آن ذيلا از نظر مى گذرد:
1- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((سرّك سرورك ان كتمته و ان اءذعته كان ثبورك ؛ سرّ تو مايه سرور و خوشحالى تو است به شرط آن كه آن را كتمان كنى ، و اگر آن را اِفشا كنى (اى بسا) مايه هلاك تو مى شود)).(488)
2- در تعبير ديگر مى فرمايد: ((سرّك اءسيرك فان اءفشيته سرت اءسيره ؛ سرّ تو اسير تو است اگر آن را اِفشا كنى تو اسير او مى شوى )).(489)
3- باز در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((صدر العاقل صندوق سّره ؛ سينه عاقل صندوق سرّ او است )).(490)
4- در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم : ((سرّك من دمك فلايجرينّ من غير اءوداجك ؛ سرّ تو به منزله خون تو است كه فقط بايد در رگ هاى تو جارى باشد)).(491)
5- در حديث پُرمعناى ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام آمده است كه مؤ من نمى تواند مؤ من باشد مگر اين كه سه خصلت در او وجود داشته باشد: سنّتى از پروردگار، و سنّتى از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و سنّتى از ولىّ او، سپس مى فرمايد: ((فسنّة من ربّه كتمان سرّه قال اللّه عزّوجلّ: عالم الغيب فلايظهر على غبيه اءحدا الّا من ارتضى من رسول ؛ خداوند عالم الغيب است و اسرار غيب را بر كسى فاش نمى كند، مگر براى رسولانى كه آنها را (براى حفظ اسرار غيب ) پذيرفته است )). سپس سنّت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را مدارات با مردم ، و سنّت ولىّ او را صبر در برابر مشكلات مى شمرد.(492)
حتّى در بعضى از روايات توصيه شده است كه همه اسرار زندگى خصوصى خود را حتّى به نزديكترين دوستان نگوييد، چرا كه ممكن است روزى ورق برگردد و آن دوست ، دشمن شود، و به اِفشاى اسرار و ريختن آبرو بپردازد.
امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((لاتطّلع صديقك من سرّك الّا على مالو اطّلعت عليه عدّوك لم يضرك ، فانّ الصّديق قد يكون عدّوا يوما ما؛ دوستت را بر آن مقدار از اسرارت آگاه ساز، كه اگر دشمنت را از آن آگاه سازى به تو زيانى نرسد، چرا كه دوست ممكن است روزى دشمن شود)).(493)
* * *
در مورد اِفشاى اسرار اولياءاللّه و ائمّه معصومين عليهم السّلام روايات بسيار مهمّى وار
afsanah82
08-05-2011, 01:48 PM
next page
fehrest page
back page
3- ديگر از انگيزه هاى كمى ظرفيت و جهل و نادانى و بى خبرى است . كسانى كه گرفتار اين حالاتند هرگز راز نگهدار نخواهند بود.
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه اسرار خود را نزد سه كس نگذاريد، و يكى از سه كس را شخص احمق شمرد.(511)
در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((لاتسرّ الى الجاهل شيئا لايطيق كتمانه ؛ سرّ خود را نزد جاهل نگذار كه توان كتمان آن را ندارد)).(512)
4- اصولا اِفشاء سرّ و به طور كلّى نشر خبرهاى پنهانى و تازه و احيانا شگفت انگيز براى گروهى از مردم جاذبه دارد، و آمادگى زيادى براى شنيدن آن دارند، همين معنى بعضى از مردم را وسوسه مى كند كه به اِفشاء سرّ ديگران بپردازند و نظر شنوندگان منحرف را به خود جلب كنند.
5- لغزش ها و اشتباهات و عدم توجّه به سرّى بودن بعضى از مسائل نيز عامل مهم ديگرى در اِفشاى اَسراى است ، و به همين دليل هر چه افراد رازدار بيشتر باشد، احتمال اِفشاى سِر فزونى مى يابد، تا آنجا كه گفته اند: ((كلّ سرّ جاوز الاثنان شاع ؛ هر رازى از دو نفر بگذرد فاش مى شود)).
در حديثى مى خوانيم كه امام صادق عليه السّلام از يكى از يارانش به نام عمار پرسيد آيا آن سرّى را كه به تو گفتم به كسى گفتى ؟ عرض كرد نه به هيچ كس نگفتم جز به سليمان بن خالد. فرمود: آفرين (و به همين دليل فاش شده است ) آيا قول شاعر را شنيده اى كه مى گويد:
فلا يعدون سرّى و سرّك ثالثا اءلا كلّ سرّ جاوز الاثنين شاى
سرّى كه ميان من و تو است نبايد به شخص سوّمى برسد، چرا كه هر سرّى از دو نفر تجاوز كند، پخش مى شود.(513)
دليل آن هم روشن است چرا كه اگر بنا شود هر كس سرّ ديگرى را به يكى از مَحرم اسرارش بگويد نفر دوّم نيز همين كار را انجام مى دهد، سوّمى و چهارمى نيز به مَحرم اسرار بگويند در مدّت كوتاهى در سراسر جامعه پخش مى شود.
* * *
و امّا راه درمان
از بحث هاى پيشين دانستيم كه اگر موضوع اِفشاء اَسرار در مورد اشخاص انجام شود، آبرو، و حيثيت آنها مى رود، و اعتماد عمومى را كه سرمايه اصلى است از دست مى دهد تا آنجا كه گاهى به كلّى سقوط مى كند، و آثار وجودى آنان از جامعه محو مى شود.
و اگر اِفشاى اَسرار مربوط به جامعه و مكتب و مذهب باشد گاه كشورى را به خطر مى اندازد و پيروان مذهبى را گرفتار مى سازد، خون هاى بى گناهان ريخته مى شود، و اموال آنها به دست متعصّبان غارتگر بر باد مى رود.
توجّه به عواقب دردناك اِفشاى اَسرار، يكى از عوامل بازدارنده درباره اين رذيله اخلاقى است ، همان گونه كه دقّت در پيامدهاى هر يك از صفات رذيله ، عامل بازدارنده اى در برابر آن است .
خشكانيدن ريشه هاى اين رذيله اخلاقى يعنى جهل و حَسد و كينه توزى و مانند آن راه مهم ديگرى براى درمان است .
افزايش ظرفيت انسان و گنجايش روح او مى تواند كمك به رازدارى و حفظ اسرار ديگران كند.
انديشه در كيفرهاى سنگين الهى كه اِفشاى اَسرار فرد و جامعه دارد كه در گذشته به گوشه اى از آن اشاره شد عامل بازدارنده امور ديگرى است .
توجّه به اين نكته كه اگر اِفشاى ديگران سبب ضرر و زيان هايى به آنها بشود، فاش كننده سرّ به عنوان تسبيب ، در بسيارى از موارد ضامن آن ضرر و زيان ها است ، نيز عامل بازدارنده ديگرى است .
َََ
14: حلم و غضب
اشاره :
خشم و غضب از خطرناك ترين حالات انسان است كه اگر جلو آن رها شود، گاه به شكل يك نوع جنون و ديوانگى و از دست دادن هر نوع كنترل بر اعصاب خودنمايى مى كند و بسيارى از تصميم هاى خطرناك و جناياتى كه انسان يك عمر بايد كفاره و جريمه آن را بپردازد، در چنين حالتى انجام مى شود و اگر مى بينيم قرآن مجيد آن را دوّمين صفت پرهيزكاران بعد از صفت انفاق (در آيه 134 آل عمران ) شمرده به خاطر همين است .
خشم و غضب همچون آتشى سوزان است كه گاه يك جرقّه آن تدريجا مبدل به دريايى از آتش مى شود، و خانه ها و شهرهايى را در كام خود فرومى برد.
اگر تاريخ را ورق بزنيم مشكلات عظيمى را كه در جوامع انسانى بر اثر شعله سوزان غضب و خشم به وجود آمده بررسى كنيم خواهيم ديد كه سرچشمه بسيارى از ضايعات و ناملائمات و حوادث دردناكى همين خشم و غضب بوده است و خساراتى كه دامن افراد و خانواده ها و اجتماعات را گرفته از بيشترين خسارات است .
با اين اشاره به آيات قرآن بازمى گرديم و خطرات اين رذيله و بركات حلم و بردبارى كه نقطه مقابل آن است را مورد بررسى قرار مى دهيم .
1- والّذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش و اذا ما غضبوهم يغفرون . (شورى - 37)
2- الّذين ينفقون فى السّرّاء و الضّرّاء و الكاظمين الغيظ و العافين عن النّاس و اللّه يحبّ المحسنين . (آل عمران - 134)
3- وذاالنّون اذ ذهب مغاضبا فظنّ اءن لن نقدر عليه فنادى فى الظّلمات اءن لا اله الّا اءنت سبحانك اءنّى كنت من الظّالمين . (انبياء - 87)
4- انّ ابراهيم لاءوّاه حليم . (توبه - 114)
5- انّ ابراهيم لحليم اءوّاه منيب . (هود - 75)
6- فبشّرناه بغلام حليم . (صافات - 101)
7- و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما. (فرقان - 63)
8- خذ العفو و اءمر بالعرف و اءعرض عن الجاهلين . (اعراف - 199)
ترجمه :
1- همان كسانى كه از گناهان بزرگ و اعمال زشت اجتناب مى ورزند، و هنگامى كه خشمگين شوند عفو مى كنند.
2- همانها كه در توانگرى و تنگ دستى انفاق مى كنند و خشم خود را فرومى برند و از خطاى مردم در مى گذرند و خدا نيكوكاران را دوست دارد.
3- ذالنون (يونس ) را (به يادآور) در آن هنگام كه خشمگين (از ميان قوم خود) رفت ، و چنين مى پنداشت كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت (امّا موقعى كه در كام نهنگ فرورفت ) در آن ظلمت ها(ى متراكم ) صدا زد (خداوندا) جز تو معبودى نيست منزهى تو، من از ستمكاران بودم .
4- به يقين ابراهيم مهربان و بردبار بود.
5- چرا كه ابراهيم بردبار و دلسوز و بازگشت كننده (به سوى خدا) بود.
6- ما او (ابراهيم ) را به نوجوانى بردبار و صبور بشارت داديم .
7- و هنگامى كه جاهلان آن ها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گويند) به آنها سلام مى گويند (و با بى اعتنائى و بزرگوارى مى گذرند).
8- (به هر حال ) با آنها مدارا كن و عذرشان را بپذير و به نيكى ها دعوت نما و از جاهلان روى بگردان (و با آنان ستيزه مكن ).
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مورد بحث كه درباره اوصاف گروهى از مؤ منان پاكدل و مشمول عنايات حق سخن مى گويد، بعد از ذكر ايمان و توكل بر خدا مى فرمايد: ((آنها كسانى هستند كه از گناهان بزرگ و اعمال زشت اجتناب مى ورزند، و هنگامى كه خشمگين شوند (خشم خود را فرومى برند و) عفو مى كنند (والّذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش و اذا ماغضبوهم يغفرون ).
به تعبير ديگر آنها هنگامى كه آتش غضب در درونشان شعله ور مى شود خود را كنترل مى كنند و دست به انواع گناهان و جنايات آلوده نمى سازند.
ذكر اين صفت بعد از مساءله اجتناب از گناهان بزرگ و اعمال زشت شايد به اين جهت است كه سرچشمه بسيارى از گناهان ، حالت غضب است كه زمام نفس را از دست عقل بيرون مى برد و آزادانه به هر سو مى تازد.
جالب اينكه نمى فرمايد: آنها غضب نمى كنند، چرا كه خشم و غضب به هنگام بروز ناملايمات سخت ، طبيعى هر انسان است ، مهم آن است كه آنها بر غضب خويش مسلّطند و هرگز زير سلطه غضب قرار نمى گيرند، به خصوص اينكه وجود غضب در انسان هميشه جنبه منفى و ويرانگرى ندارد، گاه مى شود كه بسيار سازنده است كه بعدا به طور مشروح به خواست خدا به آن مى پردازيم .
* * *
در دوّمين آيه بعد از آن كه به پرهيزكاران ، وعده بهشت جاويدان مى دهد كه وسعت آن به وسعت آسمانها و زمين است در بيابان اوصاف آنها نخست مساءله انفاق را مطرح مى كند و مى گويد: ((اين پرهيزكاران كسانى هستند كه در وسعت و پريشانى انفاق مى كنند)) (الّذين ينفقون فى السّرّاء و الضّرّاء) سپس مى افزايد: ((خشم خود را فرومى برند)) (و الكاظمين الغيظ) و در نتيجه از ((خطاهاى مردم مى گذرند)) (و العافين عن النّاس ) و در مجموع آنها افرادى نيكوكارند، ((چرا كه خدا نيكوكاران را دوست دارد)) (و اللّه يحبّ المحسنين ).
جالب اينكه در آيه بعد از آن وعده آمرزش و مغفرت به آنها داده شده كه اگر لغزشى براى آنها پيدا شود، و گناهى از آنها سرزند به ياد خدا بيفتند و استغفار كنند، خداوند آنها را مشمول عفو خود قرار مى دهد.
اشاره به اين كه همان گونه كه آنها ديگران را عفو مى كنند و از خطاهايشان مى گذرند، خداوند آنها را عفو مى كند و از خطاهايشان مى گذرد.
به هر حال ((كظم غيظ؛ فروبردن خشم )) در اين آيه به عنوان يكى از صفات برجسته پرهيزكاران ، و در رده هاى اول بيان شده است .(514)
* * *
در سوّمين آيه سخن از خشم و غضب يكى از پيامبران الهى يعنى ((يونس )) عليه السّلام نسبت به امّت خويش است . خشمى كه در ظاهر مقدس بود ولى در واقع از عجله و دستپاچگى نشاءت مى گرفت و به همين دليل خداوند به خاطر اين ((ترك اولى )) او را در تنگناى شديدى قرار دارد و سرانجام از اين ((ترك اولى )) توبه كرد، مى فرمايد: ((وذاالنّون )) (يونس ) را (به يادآور) در آن هنگام خشمگين (از ميان قوم خود) رفت ، و چنين مى پنداشت كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت (اما هنگامى كه در كام نهنگ فرو رفت ) در آن ظلمت هاى متراكم صدا زد خداوندا جز تو معبودى نيست ، منزّهى تو، من از ستمكاران بودم (وذاالنّون اذ ذهب مغاضبا فظنّ اءن لن نقدر عليه فنادى فى الظّلمات اءن لا اله الّا اءنت سبحانك اءنّى كنت من الظّالمين ).
سرانجام و بعد از تحمل سختى هاى فراوان خداوند توبه او را پذيرفت و بى آنكه در شكم نهنگ هضم شود، او را بيرون فرستاد، با تنى بسيار رنجور و ضعيف و ناتوان .
در اين كه مدت توقف يونس عليه السّلام در شكم ماهى چقدر بوده چهل روز يا يك هفته يا سه روز، يا طبق روايتى كه از على عليه السّلام نقل شده نُه ساعت ، اختلاف است ، هرچه بود بسيار جانكاه و ناراحت كننده بود حتى يك لحظه آن .
راستى ((يونس )) چه ((ترك اولى )) كرده بود كه مستحق چنين كيفرى شد؟ با اين كه مى دانيم از انبياء گناه و معصيتى سرنمى زند، تصور ابتدايى بر اين است كه خشم و غضب در برابر قوم گمراهى كه دعوت خيرخواهانه پيامبر دلسوزى مانند يونس عليه السّلام را نمى پذيرند، كاملا طبيعى است ، ولى براى پيامبر بزرگى مانند او، اولى اين بود كه پس از آگاهى از اين كه به زودى عذاب الهى براى آن قوم فراخواهد رسيد، باز هم تا آخرين لحظه آنها را ترك نگويد، و از تاءثير سخن ماءيوس نشود، و اگر يونس عليه السّلام خشمگين نمى شد، شايد در كار خود تجديدنظر مى كرد، تجربه نيز نشان داد كه آن قوم در آخرين لحظات بيدار شدند و دست توبه و انابه به درگاه خدا برداشتند و خداوند عذاب را از آنان برگرفت .
جايى كه چنين خشمى را - كه زياد هم بى دليل نبود - خداوند بر پيامبرانش نمى بخشد چگونه شعله هاى خشمى را كه از كينه توزى و انتقام و حسد و خوى هاى رذيله ديگر زبانه مى كشد خواهد بخشيد؟
بديهى است منظور از خشم در اينجا خشم بر قوم گنهكار است ، و منظور از جمله (فظنّ اءن لن نقدر عليه )؛ اين است كه او گمان مى كرد، هجرتش از ميان آن قوم گنهكار كار بدى نيست كه در خور سرزنش و كيفر باشد، و منظور از اعتراف يونس عليه السّلام به ظلم و ستم همان ظلم و ستم بر خويشتن است كه گرفتار مجازات ((ترك اولى )) شد.
و اما آياتى كه از حلم و بردبارى و ترك غضب ستايش مى كند به شرح زير است :
در اوّلين و دوّمين آيه از آيات مورد بحث خداوند، حضرت ابراهيم عليه السّلام را به عنوان ((اوّاه حليم )) يا ((حليم اوّاه )) معرفى مى كند، اوّلى به دنبال داستان سرپيچى آزر (عموى ابراهيم ) از دعوت او به سوى توحيد و بت شكنى و استغفار ابراهيم عليه السّلام براى او، و دومى به دنبال خبر دادن فرشتگان از مجازات ((قوم لوط)) و تقاضاى ابراهيم عليه السّلام از خداوند در مورد تخفيف مجازات آنان آمده است .
((اوّاه )) به معنى كسى است كه مهربان و رحيم است ، و براى هدايت افراد دل سوزى فراوان مى كند.(515)
به هر حال توصيف حضرت ابراهيم عليه السّلام به ((اوّاه حليم )) يا ((حليم اوّاه )) كه بيانگر رابطه و نزديكى اين دو وصف با يكديگر است . نشان مى دهد كه فروبردن غضب و حلم و بردبارى و دلسوزى حتى درباره مجرمان و تلاش براى نجات آنها از چنگال جرم و گناه و كيفر از صفات برجسته اى است كه انبياء بزرگ به آن متّصف بودند.
حضرت ابراهيم عليه السّلام نه تنها در برابر عمويش ((آزر)) كه مردى متعصب و لجوج بود حلم و بردبارى نشان مى دهد بلكه حتى در برابر ((قوم لوط)) با آن آلودگى هاى عجيب ، دلسوزى داشت كه اگر ممكن باشد آنها را از اين آلودگى و گناهان بزرگ رهايى بخشد تا گرفتار عذاب الهى نشوند.
ولى فرمان الهى فرارسيد كه همين اندازه حلم و بردبارى در برابر عمو و قوم لوط كافى است ، آنها قابل هدايت نيستند. و مخصوصا قوم لوط گرفتار آن عذاب شديد و كوبنده شدند.
* * *
در ششمين آيه خداوند، يكى از مواهب بزرگ خويش را بر ابراهيم عليه السّلام مى شمرد، مى فرمايد: (دعاى او را درباره فرزند اجابت كرديم و) او را به نوجوانى حليم و بردبار و پراستقامت بشارت داديم (فبشّرناه بغلام حليم ).
جالب اين كه از ميان تمام صفات برجسته انسان ، در اين آيه تنها روى صفت حلم و بردبارى تكيه شده است .
راغب در كتاب مفردات مى گويد: حلم به معنى خويشتن دارى به هنگام هيجان غضب است و از آنجا اين حالت از عقل و خِرد ناشى مى شود كه گاه حلم به معنى عقل و خِرد نيز به كار رفته است .
اين پيشگويى درباره ((اسماعيل )) تحقق يافت ، هنگامى كه به صورت جوان نورسى درآمد هوشيارى و عقل و حلم و بردبارى خود را به هنگام فرمان الهى درباره ذبح او نشان داد و همان گونه كه در آيه بعد از آن آمده است ، ((به پدرش عرض كرد: ((يااءبت افعل ما تؤ مر؛ پدرجان آنچه را دستور دارى انجام ده )) و در برابر مساءله ذبح تا آخرين مرحله كه فرمان خوددارى به ابراهيم عليه السّلام داده شد خونسرد و تسليم بود.))
* * *
در هفتمين آيه كه بيان صفات ((عبادالرّحمن )) (بندگان خاص خدا) مى كند در ضمن صفات برجسته داوزده گانه آن ها اين صفت را برمى شمرد، ((هنگامى كه جاهلان آن ها را خطاب مى كنند (و سخنان ناموزون به آنها نثار مى كنند) آنها در پاسخ سلام مى گويند (و از كنار آنها با حلم و بزرگوارى مى گذرند))) ((و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما)).
گرچه در اين آيه واژه حلم به كار نرفته ، ولى مفهوم مجموع آيه آن است كه بندگان خاص خدا در برابر ناملايمات مخصوصا سخنان زشت جاهلان خشمگين نمى شوند و بردبارى نشان مى دهند، و خود را از شر درگيرى با اين گونه افراد به وسيله حلم و بردبارى رهايى مى بخشند.
در حديثى كه در تفسير آيه آمده است چنين مى خوانيم كه : پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم روزى فرمود: جمعى از امت من باشند كه من آنها را دوست دارم و آنها نيز مرا دوست دارند، و آنها هنوز به وجود نيامده اند، گويا ايشان را مى بينم (سپس پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بخشى از اوصاف برجسته آنها را شمرد تا به اينجا رسيد) و به صفت صبر و حلم آراسته باشند... و در طريق رفق و مدارا سلوك كنند، كسى عرض كرد يا رسول اللّه با غلامان خود رفق و مدارا كنند، فرمود: نه ، آنها غلام ندارند و خودشان خدمت خويش را انجام مى دهند، بلكه با جاهلان و سفيهان مدارا نمايند سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (و عبادالرّحمن الّذين يمشون على الاءرض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما).(516)
منظور از سلام در اينجا اين است با آنها با مسالمت رفتار مى كنند و پاسخى كه تواءم با مقابله به مثل و لغو و دشنام باشد نمى گويند و به سخنان زشت آنها بى اعتنا هستند گويى اصلا نشنيده اند.
* * *
در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث كه در سوره اعراف آمده است سه دستور مهم در عبارات كوتاهى به پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم - به عنوان نماينده همه مؤ منان - داده شده است مى فرمايد: عذرشان را بپذير و به نيكى ها دعوت نما و از جاهلان روى بگردان (و با آنها ستيزه مكن ) (خذالعفو و امر بالعرف و اءعرض عن الجاهلين ).
طبيعى است روى گردانى از جاهلان به معنى حلم و بردبارى و ترك هرگونه پرخاشگرى در برابر آنان است . بلكه مى توان گفت : دو جمله قبل هم كه دستور به مدارا و پذيرش عذر به دعوت نيكى ها مى دهد به نوعى دلالت بر همين معنى دارد.
راه و رسم پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نيز هميشه همين بوده كه در برابر جاهلان و نابخردان نهايت صبر و حوصله را تحمل و بردبارى را نشان مى دهد و هرگز به خاطر سخنان ناموزون و كارهاى بى ادبانه آنها خشم و غضب بر او چيره نمى شد.
آيه بعد از اين آيه كه مى گويد: اگر وسوسه هاى شيطان به تو برسد، به خدا پناه بر كه او شنونده و دانا است (و امّا ينزغنّك من الشّيطان نزغ فاستعذ باللّه انّه سميع عليم )
مى تواند اشاره ديگرى به اين معنى باشد كه آتش خشم و غضب يك انگيزه شيطانى است كه هر كس در برابر آن بايد به خدا پناه برد.
شاهد اين سخن روايتى است كه در تفسير روح البيان در ذيل اين آيه آمده است هنگامى كه آيه اوّل نازل شد و دستور بردبارى در برابر جاهلان داد پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم عرضه داشت ((كيف يا ربّ و الغضب ؛ چگونه مى توانم تحمل كنم . در حالى كه خشم و غضب حاصل مى شود؟)) آيه بعد نازل شد و حضرت دستور داد كه در برابر تحريكات شيطانى به خدا پناه ببرد.(517)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام مى خوانيم كه جامع ترين آيات قرآن درباره مكارم اخلاق ، همين آيه است .(518)
راستى هم چنين است زيرا در برابر خطاها، عفو و پذيرش عذر را در پيش گرفتن ، و همه مردم را دعوت به نيكى نمودن ، و با جاهلان و نابخردان درگير نشدن ، سه برنامه مهم در رابطه با زندگى اجتماعى و فعاليت هاى جمعى است كه اگر هر سه با شرايط خاصش پياده شود، اكثر مشكلات اجتماعى حل خواهد شد.
* * *
از مجموع آيات فوق اهمّيّت فضيلت اخلاقى حلم و بردبارى و خطرات رذيله خشم و غضب به خوبى آشكار مى شود.
خشم و غضب در روايات اسلامى
در روايات اسلامى تعبيرات عجيب و تكان دهنده اى درباره خشم و غضب وارد شده است ، كه از خطرات اين رذيله اخلاقى به خوبى پرده برمى دارد، دوازده حديث كه ذيلا از نظر شما عزيزان مى گذرد، گلچينى از آنها است .
1- در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((الغضب جمرة من الشّيطان ؛ غضب ، آتش پاره سوزان و برافروخته اى است از سوى شيطان )).(519)
2- در حديث ديگرى از همان حضرت صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((الغضب يفسد الايمان كما يفسد الصّبر العسل ؛ غضب ايمان را فاسد مى كند همان گونه كه صبر (داروى بسيار تلخى است كه در تلخى ضرب المثل است ) عسل را خراب مى كند)).(520)
3- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((اءعدى عدوّ للمرء غضبه و شهوته ، فمن ملكهما علت درجته و بلغ غايته ؛ سخت ترين دشمن انسان غضب و هواى نفس او است ، هر كس بتواند اين دو را رها كند، درجه او بلند مى شود، و به آخرين مرحله كمال مى رسد)).(521)
4- در حديث ديگرى از همان امام همام مى خوانيم : ((الغضب نار موقدة ، من كظمه اءطفاءها، و من اءطيقه كان اوّل محترق بها؛ غضب آتش برافروخته اى است كه هر كس آن را فروبرد، آن آتش را خاموش كرده ، و هر كس جلوى آن را رها كند، نخستين كسى است كه به آن آتش مى سوزد)).(522)
5- در عبارت گوياى ديگرى از آن بزرگوار آمده است : ((ليس لابليس جند اءشدّ من النّساء الغضب ؛ براى شيطان سپاهى قوى تر از زنان (فاسد) و غضب نيست )).(523)
6- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام در يك جمله كوتاه و بسيار پُرمعنى مى خوانيم : ((الغضب مفتاح كلّ شَرّ؛ خشم و غضب كليد تمام بدى ها است )).(524)
7- خطرات غضب به قدرى است كه امام سجّاد عليه السّلام در يكى از دعاهاى معروف صحيفه سجّاديه از آن به خدا پناه مى برد و عرضه مى دارد: ((الّلهم انّى اءعوذبك من هيجان الحرص و سورة الغضب و غلبة الحسد و ضعف الصّبر و قلّة القناعة ؛ خداوندا من به تو پناه مى برم از هيجان حرص و شدّت غضب و چيره شدن حَسد و ضعف شكيبائى و كمى قناعت )).(525)
8- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((ايّاك و الغضب فاءوّله جنون و آخره ندم ؛ از غضب بپرهيز كه آغازش ديوانگى و آخرش پشيمانى است )).(526)
9- از همان بزرگوار در تعبير گوياى ديگرى در رابطه منفى غضب و عقل مى خوانيم : ((عند غلبة الغيظ و الغضب يختبر حلم الحلماء؛ به هنگام غلبه خشم و غضب عقل عاقلان به آزمون گذارده مى شود)).(527)
10- و نيز در گفتار پُرمعناى ديگر درباره عواقب دردناك غضب مى فرمايد: ((عقوبة الغضوب و الحقود و الحسود تبدء باءنفسهم ؛ كيفر افراد خشمگين و كينه توز و حَسود، قبل از هر كس دامن خود آنها را مى گيرد)).(528)
11- از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((من كفّ غضبه ستر اللّه عورته ؛ كسى كه خشم خود را بازدارد، خداوند عيوب او را مستور مى دارد)).(529)
12- اين بحث را با بحث ناب ديگرى پايان مى دهيم - هر چند احاديث معصومين عليهم السّلام در اين زمينه بسيار فراوان و پُربار است -
امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((اءىّ شى ء اءشدّ من الغضب انّ الرّجل اذا غضب يقتل النّفس و يقذف المحصن ؛ چه چيز بهتر از غضب است ، هنگامى كه انسان خشمگين مى شود، آدم مى كُشد و افراد پاك را دشنام مى دهد و متهم مى سازد)).(530)
* * *
از روايات بالا - كه گلچينى از روايات زيادى بود كه در نكوهش غضب وارد شده است - ابعاد فاجعه اى كه غضب و خشم در زندگى انسان مى آفريند به خوبى روشن شد، در حقيقت همان گونه كه در روايات بالا آمد خشم بدترين دشمن انسان ، آتش سوزان ، خطرناكترين لشكر شيطان ، كليد تمام بدى ها، آغازش جنون و پايانش پشيمانى است .
اثرات ويرانگر غضب و پيامدهاى آن
كمتر صفتى از صفات رذيله است كه به اندازه غضب ويرانى به بار مى آورد و اگر فهرستى از آثار سوء غضب نوشته شود، معلوم مى گردد كه اثرات سوء آن از بسيارى از اخلاق رذيله بيشتر است ، و از جمله مى توان امور زير را برشمرد:
1- قبل از هر چيز بايد به اين نكته توجّه داشت كه خشم و غضب دشمن آدمى است و به هنگام هيجان غضب ، عقل به كلّى از كار مى افتد، و انسان ديوانه وار حركاتى را انجام مى دهد كه نه تنها مايه تعجّب همه اطرافيانش مى گردد، بلكه خود او نيز بعد از فرونشستن آتش غضب ، از كارهايى كه در آن حال انجام داده است در تعجّب و وحشت فرومى برد، در آن حال گاهى ديوانه وار به هر كس حتّى نزديكترين دوستان خود حمله مى كند، دست او تا مرفق در خون بى گناهان فرومى رود، مى زند، در هم مى شكند، مى كوبد و ويران مى كند، درست همانند يك ديوانه خطرناك .
لذا اميرمؤ منان على عليه السّلام در حديثى مى فرمايد: ((الغضب يفسد الاءلباب و يبعد من الصّواب ؛ غضب عقل آدمى را فاسد مى كند، و انسان را از كار صحيح دور مى سازد)).(531)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:49 PM
next page
fehrest page
back page
و نيز به همين دليل در روايات اسلامى آمده است كه اگر بخواهيد ميزان عقل انسان ها را به دست آوريد، به مقدار مالكيّت آنها برنفس و اعصابشان به هنگام غضب نگاه كنيد، در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((لايعرف الرّاءى عند الغضب ؛ فقط در موقع غضب مى توان عقل و راءى افراد را سنجيد)).(532)
2- غضب موجب تباهى ايمان است ، زيرا افراد عصبانى نه تنها مرتكب گناهان كبيره مى شوند كه با ايمان صحيح سازگار نيست ، بلكه گاهى به ساخت مقدّس پروردگار نيز - نعوذ باللّه - جسارت مى كنند، و يا بر حكمت و قسمت و تدبير او خُرده مى گيرند كه اين مرحله اى است بسيار خطرناك .
در احاديث گذشته خوانديم كه پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: غضب ايمان را فاسد مى كند، همان گونه كه صبر (دارويى است بسيار تلخ ) عسل را فاسد مى كند.
3- غضب منطق انسان را خراب مى كند، و به گزافه گويى و باطل گويى وامى دارد، و اگر شخص غضبناك در مقام قضاوت باشد به يقين داورى صحيح نخواهد كرد. به همين دليل در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((شدّة الغضب تغيّر المنطق و تقطع مادّة الحجّة ، و تفرّق الفهم ؛ شدّت غضب منطق انسان را دگرگون مى سازد، و ريشه دليل را قطع مى كند، و فهم و شعور را پراكنده مى سازد)).(533)
در آداب القضاء در كتاب قضاوت از كتب فقهيه نيز تصريح شده است كه قاضى به هنگام غضب بر كُرسى قضاوت ننشيند.
در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((من ابتلى بالقضاء فلايقضى و هو غضبان ؛ كسى كه گرفتار امر قضاوت مى شود، در حال غضب قضاوت نكند)).
4- ديگر از پيامدهاى سوء خشم و غضب ، آشكار شدن عيوب پنهانى انسان است زيرا در حال عادى ، هر كس خود را كنترل مى كند، تا عيوب و نقطه ضعف هاى خويش را پنهان دارد، و آبرويش را در برابر اين عيوب كه تقريبا همه كم و بيش دارند حفظ نمايند، امّا هنگامى كه آتش خشم و غضب شعله ور مى شود، پرده ها كنار مى رود، و كنترل عقل برداشته مى شود، و عيوب مخفى انسان آشكار مى گردد، و آبروها بر باد مى رود.
در غررالحكم از اميرمؤ منان على عليه السّلام چنين نقل شده است : ((بئس القرين الغضب يبدى المعايب و يدنى الشّرّ و يباعد الخير؛ غضب همنشين بدى است ، عيوب پنهانى را آشكار مى سازد، شر و بدى را نزديك و خير و نيكى را دور مى سازد)).(534)
5- خشم و غضب راه شيطان را به سوى انسان باز، و به او نزديك مى سازد، زيرا ايمان و عقل كه دو مانع قوى در برابر هجمات شيطانند به هنگام غضب ، ضعيف و ناتوان مى شوند، و موانع از سر راه شيطان برداشته مى شود، به همين دليل به آسانى در انسان نفوذ مى كند.
در حديث معروف مى خوانيم : هنگامى كه نوح عليه السّلام امّت خود را (كه بعد از ارشاد و تبليغ طولانى و مستمر پذيرش هدايت نشده بودند) نفرين كرد (و نابود شدند) شيطان نزد نوح عليه السّلام آمد و گفت : تو حقى بر گردن من دارى مى خواهم آن را تلافى كنم .
نوح عليه السّلام در تعجّب فرورفت ، گفت بسيار بر من گران است كه حقى بر تو داشته باشم ، چه حقى ؟
گفت همان نفرينى كه درباره قومت كردى و آنها را غرق نمودى و احدى باقى نماند كه من او را گمراه سازم ، و من تا مدّتى راحتم ، تا زمانى كه نسل ديگرى بپاخيزد و من به گمراه كردن آنها مشغول شوم .
نوح عليه السّلام (با اين كه مى دانست نهايت كوشش را براى قوم خود كرده بود در عين حال ناراحت شد و) به شيطان گفت : حالا چه جبرانى مى خواهى كنى ؟
(نوح مى خواست سخنان او را نپذيرد، ولى خطاب از طرف پروردگار آمد كه گفتارش را بپذير در اينجا راست مى گويد).
شيطان گفت : در سه زمان به ياد من باش ، كه من نزديكترين فاصله را به مردم در اين سه موقع دارم :
1- هنگامى كه خشم تو را فرامى گيرد به ياد من باش .
2- هنگامى كه در ميان دو نفر قضاوت مى كنى مراقب من باش .
3- و هنگامى كه با زن بيگانه اى تنها هستى ، و هيچ كس در آنجا نيست باز به ياد من باش .(535)
در روايت ديگرى مى خوانيم كه ((ذوالقرنين يكى از فرشتگان را ملاقات كرد و به او گفت : دانشى به من بياموز كه بر ايمان و يقينم بيفزايد. او گفت : خشم و غضب را ترك كن زيرا هنگامى كه انسان غضب مى كند، شيطان بيش از هر زمان بر او مسلّط است ، بنابراين غضب را با وقار خويشتن دارى بازگردان ، و آتش آن را با آرامش خاموش كن و از عجله بپرهيز كه هنگامى كه در كارها عجله كنى از نصيب خود محروم خواهى شد و در برابر اشخاص دور و نزديك مهربان باش و سخت گير و عنود نباش )).(536)
بى شك غضب علاوه بر اين آثار شوم مادى و اجتماعى و اخلاق آثار سوء معنوى فراوانى نيز دارد به طورى كه از روايات مختلف استفاده مى شود كسى كه خشم خود را فروبرد، ثواب شهدا را(537) دارد و در قيامت همنشين انبياء(538) و قلب او از نور ايمان پُر مى شود(539)
* * *
اسباب و انگيزه هاى غضب
غضب و خشم پديده روحى پيچيده اى است كه از عوامل و انگيزه هاى مختلف سرچشمه مى گيرد و شناخت اين عوامل يكى از مهمترين اسباب تُندخويى و غضب است ، از جمله عوامل و اسباب زير را مى توان نام برد كه هر يك سهم مهمّى در بروز اين پديده خطرناك روحى دارد از جمله :
1- قضاوت هاى عجولانه : در زندگى فردى و اجتماعى همه روز اخبار ناراحت كننده اى به انسان مى رسد، اگر فورا به قضاوت بنشيند، آتش خشم در دل او شعله ور مى شود، و گاه دست به كارهاى زشت و خطرناكى مى زند، و چه بسا بعد از تحقيق و تحمل مى بيند اصل خبر نادرست يا حداقل ناقص بوده كه اگر تحقيق مى كرد، هرگز خشمگين نمى شد.
آرى اين قضاوت هاى عجولانه است كه در طول تاريخ عامل عصبانيّت و عواقب تلخ و دردناك شده است .
در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه مى فرمايد: ((من طبائع الجهّال اءلتّسرع الى الغضب فى كل حال ؛ از طبيعت جاهلان اين است كه در هر حال به سوى خشم و غضب سرعت مى كنند (چرا كه گرفتار قضاوت هاى عجولانه مى شوند))).(540)
2- كمى ظرفيت : افرادى كه داراى روح بزرگ ، و فكر گسترده هستند، حوادث تلخ را در درون جان خود، تحمل مى كنند و نگه مى دارند، ولى افراد كم ظرفيت با كمترين ناملائمى از ناملائمات برمى آشوبند، و گاه به زمين و زمان بد مى گويند.
حديث بالا كه سرعت غضب را از خوى جهّال شمرده بود اشاره اى به اين حقيقت نيز مى توان داشته باشد.
3- تكبّر و خودبرتربينى : افراد متكبّر افراد پُرتوقع اند و هميشه مايل هستند كه ديگران حريم آنها را حفظ كنند، مقدم آنها را خيرمقدم بدانند و گرامى دارند و امتيازات خاصى براى آنها قائل شوند، امّا هنگامى كه اين عكس العمل ها را از مردم نمى بينند به سرعت عصبانى و خشمگين مى شوند، در حالى كه ريشه اصلى بدبختى در وجود خود آنها است و دوستان و اطرافيان گناهى ندارند.
در حديثى از حضرت مسيح عليه السّلام نقل شده كه ضمن شرح اسباب غضب يكى از عوامل آن را تكبّر و عُجب و خودبينى برشمرد.(541)
در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است كه حواريون به او گفتند اى آموزنده نيكى ها به ما بگو از همه خطرناك تر چيست ؟ فرمود: غضب خداوند است ، عرض كردند: با چه وسيله اى از غضب خداوند در امان باشيم ، فرمود: غضب نكنيد.
عرض كردند سرچشمه غضب چيست ؟ فرمود: ((اءلكبروا التّجبّر و محقرة النّاس ؛ تكبّر و خودبزرگ بينى و مردم را كوچك شمردن )).(542)
4- حسد و كينه توزى : افراد حَسود و كينه توز، مواد اصلى كينه توزى را در درون دل نهفته اند، و دقيقا همچون مخزن باروتى است كه با نزديك شدن به جرقه كوچكى شعله ور مى گردد، و آتش خشم از تمام وجودشان ظاهر مى شود. در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((الحقد مثار الغضب ؛ كينه توزى سبب خشم است )).(543)
5- حرص و دنياپرستى : افرادى كه عشق و دلباختگى به دنيا وجودشان را پُركرده و حرص و آز در درون جانشان لانه گزيده ، كمترين مزاحمت به منافع خويش را تحمل نمى كنند، و به سرعت برمى آشوبند. و از آنجا كه زندگى اجتماعى خالى از مزاحمت هاى پى در پى نيست ، بلكه مى توان گفت مزاحمت هاى جزئى همه روز وجود اين گونه افراد غالبا خشمگين و عصبانى هستند و اگر نتوانند، خشم خود را بر سر اين و آن بريزند، درون جانشان را همچون خوره مى خورد.
در ادامه حديثى كه از حضرت مسيح عليه السّلام در بالا اشاره كرديم نيز اشاره به اين عامل شده و مى فرمايد: ((و شدّة الحرص على فضول المال و الجاه ؛ شدّت حرص برفزونى مال و مقام )).
درمان غضب
با توجّه به اين كه غضب ، آثار شوم و پيامدهاى بسيار خطرناكى دارد، و گاه شيرازه زندگى انسان را از هم مى پاشد، كوشش و تلاش براى درمان آن بسيار لازم است و افراد عصبانى اگر در اصلاح حال خويش نكوشند پشيمان خواهند شد.
بزرگان علم اخلاق در اين زمينه بحث هاى فراوانى دارند و از آن بالاتر در روايات اسلامى دستورهاى مهم و مؤ ثّرى براى خاموش كردن آتش غضب داده شده است كه گلچينى از آن را ذيلا از نظر مى گذرانيم :
1- افراد خشمگين و عصبانى هميشه حتّى قبل از آن كه شعله هاى آتش غضب قلب آنها را اِحاطه كند، بايد در آثار شوم آن بينديشند، و مرتب به خود تلقين كنند كه غضب آتشى است كه ممكن است خرمن ايمان و سعادت و هستى آنها را بسوزاند، غضب آتش خشم خدا را در دنيا و آخرت مى افزود. غضب دوستان را از انسان دور مى كند و حربه به دست دشمنان مى دهد، غضب آثار ويرانگرى روى اعصاب انسان مى گذارد، عمر او را كم مى كند و سلامتى او را به خطر مى اندازد. غضب انسان را از رسيدن به مقامات معنوى و مادى بازمى دارد.
به عكس ، حلم و بردبارى رمز موفّقيّت و پيشرفت و سلامت روح و جسم و سبب محبوبيت در جامعه و موجب رضاى خدا در دورى شيطان است . همچنين درباره ثواب هاى الهى كه براى بردباران ذخيره شده و كيفرهايى كه در انتظار صاحبان غضب است نيز بينديشيد.
نه تنها در حال غضب ، بلكه قبل از آن نيز بايد در اين مسائل بينديشد و به خود تلقين كند تا گرفتار آن نشود.
2- فكر در عواقب خشم و غضب ؛ بارها اين نكته را تجربه كرده ايم و اگر ما تجربه نكرده ايم ديگران تجربه كرده اند، كه هر تصميمى كه انسان به هنگام غضب مى گيرد نسنجيده و نادرست است و غالبا موجب پشيمانى مى گردد، چه بهتر كه اين جمله معروف را كه از بعضى از دانشمندان به يادگار مانده ، همواره با خود زمزمه كند، به هنگام غضب نه تصميم و نه تنبيه و نه مجازات .
3- از طرق مهم درمان كه در روايات بر آن تاءكيد شده است ذكر خدا است ، در بعضى از روايات آمده هنگامى كه عصبانى مى شويد: ((اءعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم )) بگوئيد.(544)
در بعضى ديگر آمده است به هنگام غضب ((لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم )) بگوييد تا غضب از شما برود.(545)
در بعضى ديگر از روايات آمده است : ((به هنگام غضب صورت بر زمين بگذاريد و براى خدا سجده كنيد)).
ابوسعيد خدرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل مى كند كه فرمود: غضب جرقه اى است كه در قلب انسان قرار مى گيرد (و آثار آن در وجود او نمايان مى شود) آيا نمى بينيد كه چشمان او سرخ ، و رگ هاى او متورّم مى شود. كسى كه اين حالت را در خود مشاهده كند، صورتش را به زمين بگذارد.(546)
به يقين هر كس چنين كند و به درگاه خدا پناه ببرد و از او رفع شرّ شيطان و غضب را بخواهد آرامش مى يابد.
به يقين هرگونه ذكر خدا در اين حال مناسب و مؤ ثر است ، ولى آنچه در بالا آمد، مؤ ثرتر مى باشد.
مرحوم شيخ حرّ عاملى در وسائل ، بابى تحت عنوان باب وجوب ذكر اللّه عندالغضب در ابواب جهادالنفس آورده است كه دليل بر اهمّيّت اين موضوع است .(547)
4- تغييردادن حالت يكى ديگر از طرق درمان غضب است همان گونه كه در روايات اسلامى آمده است : اگر شخص در حال نشستن عصبانى شده برخيزد و اگر ايستاده است بنشيند، و صورت از آن صحنه برگرداند يا دراز بكشد و اگر بتواند از آن محل دور شود، و خود را به كار ديگرى مشغول سازد.
اين تعبير حالت براى فرونشستن آتش خشم و غضب بسيار مؤ ثر و مفيد است .
در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((كان النّبى اذا غضب و هو قائم جلس و اذا غض و هو جالس اضطجع ، فيذهب غيضه ؛ هنگامى كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم (بر اثر كارهاى بسيار زشت جاهلان ) عصبانى مى شد، در حالى كه ايستاده بود مى نشست و اگر نشسته بود، به پهلو مى خوابيد و خشم او برطرف مى شد)).(548)
در بحارالانوار از امام باقر عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: ((و ايّما رجل غضب و هو قائم فليجلس فانّه سيذهب عنه رجز الشّيطان و ان كان جالسا فليقم ؛ هر كس كه خشمگين شود در حالى كه ايستاده باشد بنشيند، چرا كه پليدى شيطان از او دور مى شود، و اگر نشسته است برخيزد)).
در ذيل اين حديث آمده است كه اگر انسان نسبت به يكى از بستگانش خشمگين شود و بدن او را با دست خود لمس كند و اين تماس بدنى خشم او را فرومى نشاند.(549)
5- وضوگرفتن : نوشيدن آب خنك و شستن سَر و صورت با آن به يقين در خاموش كردن آتش غضب مؤ ثر است . بلكه در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است ((اذا غضب اءحدكم فليتوضّاء؛ هنگامى كه كسى از شما خشمگين شود وضو بگيرد)).(550)
از اين تعبير استفاده مى شود كه وضوگرفتن به هنگام خشم و غضب مستحب است و در فرونشاندن آتش غضب تاءثير دارد.
مرحوم علامه مجلسى در تفسير كوتاهى كه بر اين حديث نوشته است مى فرمايد: ((بعيد نيست كه منظور از وضوگرفتن در اينجا شستن دست باشد)). ولى با توجه به اين كه وضو در لسان روايات به معنى همين وضوى نماز است و به اصطلاح حقيقت شرعيه در معنى جديد شده است ، ظاهر حديث مزبور همان وضوى نماز است .
در بعضى از روايات از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم علاوه بر وضو، غسل هم وارد شده است مى فرمايد: ((واذا غضب اءحدكم فليتوضّاء و ليغتسل فانّ الغضب من النّار؛ هنگامى كه كسى از شما خشمگين مى شود وضو بگيرد و غسل كند، زيرا غضب از آتش است )) (و آتش را آب خاموش مى كند).(551)
و در تعبير ديگرى آمده است كه غضب از شيطان است ، و شيطان از آتش آفريده شده و آتش را آب خاموش مى كند، بنابراين هنگامى كه كسى از شما خشمگين شد وضو بگيرد)).(552)
هرگاه امور بالا به يكديگر ضميمه شود، و اضافه بر آنها انسان در پيامدهاى خطرناك غضب در دنيا و آخرت ، و كيفر و مجازات الهى آن بينديشد به يقين آتش غضب او هر چند شديد و سوزان باشد خاموش خواهد شد. مشكل آنجا پيدا مى شود كه انسان در همان حال و در همان صحنه بماند و هيچ تغيير و دگرگونى در وضع خود ندهد كه نجات از پيامدهاى آن ، مشكل و گاه غيرممكن مى شود.
اقسام غضب
خشم و غضب هميشه جنبه منفى ندارد، گاه جنبه مثبت دارد و براى زندگى مادى و معنوى انسان ضرورى و لازم است . بنابراين مى توان غضب را به مثبت و منفى ، يا ((ستوده )) و ((نكوهيده )) تقسيم كرد، و هرگاه خشم الهى را نيز بر آن بيفزاييم غضب بر سه گونه تقسيم خواهد شد:
1- غضب خداوند: در بسيارى از آيات قرآن سخن از غضب و سخط الهى به ميان آمده است ، مخصوصا درباره بنى اسرائيل كه در آيات زيادى اشاره به غضب الهى نسبت به آنها، بلكه غضب بعد از غضب آمده است تا آنجا كه مغضوب عليهم از سوى جمعى از مفسران ، در سوره حمد، به گنهكاران بنى اسرائيل كه نه تنها در گذشته ، بلكه در ما نيز چهره تاريخ بشريت را سياه كرده اند، تفسير شده است .
بى شك غضب به معنى هيجان درونى تواءم با انتقام جويى كه آثار آن برافروخته شدن صورت و پرشدن رگ هاى گردن از خون است در مورد خداوند كه بالاتر از جسم و جسمانيت و تغيير و دگرگونى است مفهومى ندارد، همان گونه كه انتقام جويى به معنى فرونشاندن سوز دل و به اصطلاح تشفى قلب با اذيت و آزار دشمن درباره ذات پاك الهى نيز نامفهوم است .
لذا مفسران غضب الهى را به معنى كيفر عادلانه او در مورد گنه كاران در دنيا و آخرت تفسير كرده اند.
راغب در كتاب مفردات با صراحت مى گويد: هنگامى كه غضب به عنوان يكى از اوصاف الهى ذكر شود مراد از آن فقط انتقام (و مجازات ) است .
در احاديث اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است ، چنانكه در حديثى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه در برابر اين سؤ ال كه غضب خداوند چيست ؟ فرمود: ((غضب اللّه تعالى عقابه . يا عمرو!(553) من ظنّ اءنّ اللّه يغيّره شى ء فقد كفر؛ منظور از غضب خداوند متعال ، عِقاب و كيفر او است . اى عمرو! كسى كه گمان كند چيزى خداوند را دگرگون مى سازد (و تغيير حالت مى دهد) كافر شده است )).(554)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است كه خشم خدا كيفر او است همان گونه كه رضاى او ثواب او است . (نه اين كه در ذات خداوند به هنگام خشم و رضا تغيير و دگرگونى حاصل شود كه اين از صفات ممكنات است ).
كوتاه سخن اين كه آيات و رواياتى كه سخن از غضب و سخط خدا مى گويد، ارتباطى با خشم و غضب مخلوقين ندارد، بلكه كيفرهايى است عادلانه كه براى تربيت انسان ها مقرر شده است .
2- خشم هاى منفى و غضب هاى ويرانگر كه در مباحث گذشته به طور كامل پيرامون آن بحث شد، و خطرات و پيامدهاى سوء آن را دانستيم ، و انگيزه ها و طرق درمان آن را نيز بررسى كرديم ، و در اينجا نيازى به توضيح بيشتر نمى بينيم .
3- غضب هاى مثبت انسانى : اگر كسى گمان كند خداوند نيرويى در انسان بى حكمت آفريده است ، يا بعضى از نيروهاى خدا داد صرفا جنبه ويرانگرى دارد چنين كسى حكمت خدا را نشناخته ، و در واقع توحيد افعالى او ناقص است .
محال است عضوى در پيكر و نيروئى در درون جان آدمى باشد، و اثر مثبتى نداشته باشد. از جمله نيروى غضب است .
هنگامى كه انسان خشمگين مى شود، تمام توان او بسيج مى گردد، و گاه قدرت او چندين برابر زمان عادى و معمولى مى شود. فلسفه وجودى اين حالت در واقع آن است كه اگر جان يا مال يا منافع ديگر انسان به خطر بيفتد بتواند حداكثر دفاع را در برابر مهاجم داشته باشد، و اين نعمت بسيار بزرگى است .
پرندگان يا حيوانات ديگرى را ديده ايم كه در هنگام عادى با يك اشاره فرار مى كنند، امّا زمانى كه جان خود يا فرزندان خود را در خطر ببينند، گاه چنان مى ايستند و دفاع مى كنند كه انسان را در شگفتى فرومى برند. گاه يك پرنده ترسو هنگامى كه نوزاد خود را در خطر ببيند، مانند يك عُقاب حمله مى كند، و با قوّت و قدرت مهاجم يا مهاجمين را عقب مى راند، حتّى حيوانى مانند گربه اگر در اتاق دَر بسته اى گرفتار شود و به او حمله كنند، به مقابله برمى خيزد و مبدّل به حيوان بسيار خطرناك مى شود كه به روى هر انسان مهاجم پنجه مى اندازد و مانند يك حيوان درنده طرف مقابل را مجروح مى كند.
بنابراين نيروى غضب يك نيروى مفيد و مهم دفاعى است كه براى بقاى حيات انسان ضرورت دارد، مشروط بر اين كه در جاى خود به كار گرفته شود.
در آيات و روايات اسلامى سخن از خشم مقدس و غضب الهى بسيار است ، از جمله :
1- در داستان موسى عليه السّلام مى خوانيم : هنگامى كه براى گرفتن پيام الهى به كوه طور آمده بود، و در غياب او سامرى گمراه از فرصت استفاده كرد و گوساله معروف خود را ساخت و بنى اسرائيل را به پرستش آن وادار نمود، و خداوند اين خبر را در همان كوه طور به اطلاع موسى عليه السّلام رسانيد، موسى عليه السّلام خمشگين و اندوهناك به سوى قوم خويش بازگشت و الواحى كه در آن احكام بنى اسرائيل بود. به كنارى افكند، و موهاى سر يا ريش برادر و جانشين خود را گرفت و كشيد و بر او فرياد زد: كه چرا در مقابل اين انحراف بزرگ خاموش نشستى ؟ چرا از من پيروى نكردى ؟ و فرمان مرا به بوته فراموشى افكندى و در اينجا هارون به دفاع از خود پرداخت و ترس از تفرقه را به عنوان خود ذكر نمود: (و لمّا رجع موسى الى قومه غضبان اءسفا قال بئس ما خلفتمونى من بعدى اءعجلتم اءمر ربّكم و القى الاءلواح و اءخذ براءس اءخيه يجرّه اليه ).(555)
اين خشم و عصبانيت شديد تكانى به بنى اسرائيل داد، و بسيار زود متوجّه اشتباه بزرگ خود، يعنى انحراف از توحيد به شرك شدند.
به يقين اين گونه عصبانيّت ها و غضب ها كه در برابر انحراف و گمراهى مردم ظهور و بروز پيدا مى كند، مثبت و سازنده است و جنبه الهى دارد.
همچنين تمام خشم و غضب هاى الهى در برابر اقوام گمراه .
به يقين اگر موسى عليه السّلام با خونسردى با اين مسئله برخورد مى كرد، اى بسا خون سردى او را دليل بر امضاى گوساله پرستى مى گرفتند و مبارزه با آن بعدا مشكل مى شد ولى اين خشم و غضب كار خود را كرد، و تكان سختى به آنان داد.
2- در حالات پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نيز مى خوانيم كه گاه در برابر بعضى از حوادث به گونه اى عصبانى مى شد كه آثار خشم و غضب در چهره مباركش نمايان مى گشت .
مثلا در داستان حديبيّه مى خوانيم كه پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در برابر پيشنهاد سهيل بن عمرو (نماينده قريش جهت عقد پيمان صلح ) درباره بعضى از موارد نادرست صلحنامه سخت عصبانى شد به گونه اى كه آثار خشم و غضب در چهره او نمايان گشت (و همين امر سبب پس كرفتن آن پيشنهاد شد).(556)
3- در حالات اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه در برابر ظلم يكى از مسلمانان نسبت به همسرش ، و تهديد كردن او را به سوزاندن با آتش ، على عليه السّلام سخت عصبانى شد، و به روى آن جوان شمشير كشيد و فرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم (و سفارش نيك رفتارى به همسرت را به تو مى نمايم ) تو دارى اين چنين پرخاشگرانه به حق و عدالت پشت مى كنى ، توبه كن وگرنه جانت در خطر است . جوان متجاوز كه وضع را چنين ديد به سرعت عقب نشينى كرد و از در عذرخواهى درآمد و تقاضاى بخشش نمود.(557)
به يقين اين خشم مقدّس الهى بود كه در مقام دعوت افراد گنهكار به سوى حق و عدالت بسيار كارساز و مؤ ثّر است .
4- درباره ابوذر مى خوانيم هنگامى كه عثمان امر به معروف و نهى از منكر او را تحمل نكرد دستور تبعيد او را به سرزمين بد آب و هواى ربذه صادر كرد. على عليه السّلام به بدرقه او آمد و هنگامى وداع با او فرمود: ((يا اءباذر انّك غضبت للّه (عزّوجلّ) فارج من غضبت له انّ القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك ، فترك فى اءيدهم ما خافوك عليه واهرب منهم بما خفتهم عليه ؛ اى ابوذر! تو به خاطر خدا خشم گرفتى و غضب كردى ، پس به همان كس كه برايش غضب نمودى اميدوار باش اين مردم (عثمان و دار و دسته او) از تو بر دنيايشان ترسيدند تو از آنها بر دينت ، پس آنچه را كه آنها برايش در وحشتند به خودشان واگذار. و به خاطر آنچه بر آن مى ترسى از آنها فرار كن )).(558)
بديهى است خشم ابوذر نسبت به كسانى كه اموال بيت المال را به ناحق در ميان خود تقسيم مى كردند و به مردم ظلم و ستم روا مى داشتند يك خشم مقدّس الهى بود.
در سخن ديگرى از خود ابوذر به هنگامى كه معاويه از انتقادات او به وحشت افتاد، و مى خواست او را از شام كه تبعيد كند، نقل شده است چنين مى خوانيم كه او خطاب به گروهى از مؤ منان شام به بدرقه او آمده بودند چنين گفت : ((اءيّها النّاس اجمعوا مع صلاتكم و صومكم غضبا للّه عزّوجلّ اذا عصى فى الاءرض ؛ اى مردم ! همراه نماز و روزه خود خشم براى خداوند متعال در برابر گناهانى در زمين انجام مى شود داشته باشيد)).(559)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:49 PM
next page
fehrest page
back page
5- در حديثى در حالات سيدالشهدا امام حسين عليه السّلام مى خوانيم هنگامى كه وليدبن عتبه والى و فرماندار مدينه بود (و مى خواست با استفاده از موقعيّت خود اموالى از حضرت را غصب كند) امام عمامه او را از سرش برداشت و برگردنش پيچيد (و فشار داد وليد هنگامى كه اين شجاعت و غضب را ملاحظه كرد عقب نشينى نمود) مروان (معاون وليد) به او گفت من تا امروز چنين جراءت و جسارت كسى را بر اميرش نديده بودم . (اشاره به ضعف وليد كرد) وليد گفت : به خدا قسم تو به من عصبانى نشده اى بلكه از حلم و بردبارى من حَسد بردى ، اين مال تعلّق به حسين داشت ولى امام حسين فرمود: ((اين مال را به تو واگذار كردم اى وليد)) اين سخن را فرمود و از جاى برخاست (اشاره به اين كه خشم و غضب من به خاطر مال دنيا نبود بلكه به خاطر اين بود كه به تو ثابت كنم با زورگويى در برابر من كارى پيش نمى رود).(560)
6- در حديث ديگرى مى خوانيم كه امام على بن ابى طالب عليه السّلام هنگامى كه مى خواست مالك اشتر را به عنوان استاندار مصر بفرستد نامه اى براى مردم مصر فرستاد كه آغازش چنين بود: ((من عبداللّه على اميرالمؤ منين عليه السّلام الى القوم الّذين غضبوا للّه حين عصى فى اءرضه و ذهب بحقّه ؛ اين نامه اى از بنده خدا على اميرمؤ منان به جمعيّتى كه به خاطر خدا غضب كردند، در آن هنگام كه در زمين او عصيان شد و حق او را بردند)). (اشاره به مقام مردم در برابر غارت غارتگرى اطرافيان عثمان نسبت به بيت المال است ).(561)
7- در بعضى از احاديث آمده است : خداوند متعال به شعياء وحى فرستاد كه من صد هزار نفر از قوم تو را هلاك خواهم كرد، چهل هزار نفر از بدان و شصت هزار نفر از خوبان ، شعياء عرض كرد: گنهكاران و بدان مستحق عذابند، نيكان چرا؟ خطاب آمد: ((داهنوا اءهل المعاصى فلم يغضبوا لغضبى ؛ آنها با معصيت كاران تساهل و مسامح كردند، و به خاطر غضب من خشم نگرفتند)).(562)
اينها و مانند اينها كه در روايات اسلامى كم نيست همگى اشاره به خشم هاى مقدّسى دارد كه براى خدا و دفاع از حق در برابر ظالمان و گنهكاران انجام مى گيرد.
تفاوت خشم هاى مقدس و مزموم در اين است كه اوّلا خشم مقدس تحت كنترل عقل و شرع قرار دارد و به منظور بسيج تمام نيروها در برابر كار خلافى است كه در حال انجام است تا جلوى آن گرفته شود. ولى خشم هاى شيطانى نه تنها تحت كنترل عقل نيست بلكه هوا و هوس هاى لجام گسيخته بر آن حاكم است .
ثانيا خشم مقدس هدف مقدسى را دنبال مى كند و همواره تواءم با برنامه ريزى است در حالى كه خشم هاى شيطانى نه هدف مقدسى دارد و نه برنامه اى .
ثالثا خشم هاى مقدس هميشه حدود معينى دارد، و از حد تجاوز نمى كند در حالى كه خشم شيطانى هيچ حد و مرزى را به رسميّت نمى شناسد، و با يك مثال ساده مى توان تمام تفاوت هايى را كه در بالا آمد مشخص كرد، خشم هاى مقدس مانند سيلاب هايى است كه از كوه ها به راه مى افتد و پشت سد قرار مى گيرد و به صورت حساب شده در كانال ها به جريان مى افتد و سبب انواع آبادى ها و بركت ها است . در حالى كه خشم شيطانى همانند سيلاب هايى است كه از كوه سرازير مى شود و هيچ مانعى بر سر راه آن نيست و هر چيزى را بر سر راه خود بيابد در هم مى كوبد و ويران مى سازد.
اين سخن را با حديثى از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم : ((انّما المؤ من الّذى اذا غضب لم يخرجه غضبه من حقّ، و اذا رضى لم يدخله رضاه فى باطل ؛ مؤ من كسى است كه هرگاه خشمگين شود، خشم او را از دائره حق خارج نمى كند، و هرگاه (از كسى ) خشنود گردد، خشنوديش او را در باطل وارد نمى سازد)).(563)
حلم و بردبارى
نقطه مقابل غضب و خشم لجام گسيخته ، حلم و بردبارى و خويشتن دارى است ، و همان گونه كه از امام حسن عليه السّلام نقل شده كه وقتى از حضرتش درباره تفسير حلم سؤ ال كردند فرمود: ((كظم الغيظ و ملك النّفس ؛ حلم فروبردن غضب و تسلّط برنفس است )).(564)
و نشانه آن حُسن برخورد با افراد و معاشرت بالمعروف است ، همان گونه كه در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((ليس بحليم من لم يعاشر بالمعروف من لابدّ له من معاشرته ؛ كسى كه نسبت به افرادى ناچار است با آنها معاشرت كند خوش رفتارى نداشته باشد، حكيم و بردبار نيست )).(565)
افرادى هستند كه بر اثر عجز و ناتوانى بردبارى پيشه مى كنند، و در واقع داراى فضيلت حلم نيستند چرا كه هر وقت قدرت پيدا كردند، دست به انتقام دراز مى كنند همان گونه كه در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((ليس الحليم من عجز فهجم و اذا قدر انتقم ، انّما الحليم من اذا قدر عفى ؛ كسى كه به خاطر عجز و ناتوانى ساكت شود و اقدام به كارى نكند و به هنگام توانايى انتقام بگيرد حليم و بردبار نيست . حليم كسى است كه به هنگام توانايى ببخشد)).(566)
به هر حال حلم و بردبارى همه كس مخصوصا براى رؤ ساء و مديران و سرپرست هاى خانواده ها، يكى از باارزش ترين فضائل اخلاقى است كه سبب پيشرفت و تعالى و حُسن مديريت و جذب دل ها و حل مشكلات عظيم است .
در اهمّيّت اين فضيلت اخلاقى چند روايت زير را كه به عنوان گلچينى از روايات اين باب برگزيده ايم كافى به نظر ميرسد.
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه : ((اءلا اخبركم باءشبهكم بى اءخلاقا؟ قالوا بلى يا رسول اللّه فقال اءحسنكم اءخلاقا و اءعظمكم حلما و اءبرّكم بقرابته و اءشدّكم انصافا من نفسه فى الغضب و الرّضا؛ آيا به شما خبر بدهم كداميك از شما از جهت اخلاق به من شبيه تريد؟ عرض كردند آرى اى رسول خدا. فرمود: آن كس كه از همه خوش خوتر، و بردبارتر و نيكوكارتر نسبت به خويشاوندانش و با انصاف تر در حال خشم و خشنودى بوده باشد)).(567)
2- در حديث ديگرى از همان بزرگوار چنين نقل شده است : ((ما جمع شى ء الى شى ء اءفضل من حلم الى علم ؛ چيزى با چيزى همراه نشده كه برتر از همراهى حلم با علم باشد)).(568)
3- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: ((اءشجع النّاس من غلب الجهل بالحلم ؛ شجاع ترين مردم كسى است كه با نيروى علم بر جهل غالب آيد)).(569)
شبيه همين معنى از آن حضرت نقل شده كه فرمود: ((اءقوى النّاس من قوى على غضبه بحلمه ؛ قوى ترين مردم كسى است كه با نيروى حلمش بر غضبش چيره شود)).(570)
4- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم : ((انّ اءفضل اءخلاق الرّجال الحلم ؛ برترين اخلاق مردان حلم است )).(571)
5- در حديث جالب ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين مى خوانيم : ((انّ المؤ من ليدرك بالحلم واللّين درجة العابد المتهجّد؛ شخص مؤ من با حلم و نرمش به مقام عبادت كننده شب زنده دار مى رسد)).(572)
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه حلم و بردبارى از عبادات همه در پيشگاه پروردگار است .
6- در حديث پُرمعناى ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((من اءحبّ السّبيل الى اللّه عزّوجلّ جرعتان جرعة غيظ تردها بحلم و جرعة مصيبة تردّها بصبر؛ از محبوبترين راه ها به سوى خدا نوشيدن دو جرعه است ، جرعه خشم را به وسيله حلم فروبردن و جرعه مصيبت را با صبر تحمل كردن )).(573)
7- روزى على عليه السّلام شنيد كه مرد (نابخردى ) قَنبر را دشنام مى دهد و گويى قنبر مى خواست به او پاسخ دهد، امام فرمود: قَنبر! او را رها كن تا خدا را راضى و شيطان را خشمگين و دشمنت را (با شرمندگى ) كيفر داده باشى . سپس فرمود: ((فوالّذى خلق الحبّة و برء النّسمة ما اءرضى المؤ من ربّه بمثل الحلم ، و لا اءسخط الشّيطان بمثل الصّمت ، و لا عوقب الاءحمق بمثل السكوت عنه ؛ قسم به خدايى كه دانه را در زير خاك شكافته ، و انسان را آفريده هيچ شخص مؤ منى پروردگارش را به چيزى مانند حلم خشنود نساخته و شيطان را به چيزى مانند خاموشى به هنگام غضب خشمگين نكرده ، و احمق را به چيزى همانند سكوت ، مجازات ننموده است )).(574)
8- از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين نقل شده : ((من كظم غيظا و هو قادر على انفاذه و حلم عنه ، اءعطاه اللّه اءجر شهيد؛ كسى كه خشم خود را فروبرد، در حالى كه قدرت بر انجام كارى مطابق آن دارد و حلم و بردبارى پيشه كند، خداوند اجر شهيدى به او مى دهد)).(575)
9- در حديثى از امام باقر عليه السّلام آمده است كه امام على بن الحسين عليه السّلام چنين فرمود: ((انّه ليعجبنى الرجل اءن يدركه حلمه عند غضبه ؛ من لذّت مى برم كه انسان كه حلم و بردباريش به هنگام خشم به سراغ او آيد)). (و او را از چنگال خطر رهايى بخشد).
10- اين بحث را با حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم - هر چند روايات در اين زمينه فراوان است - در اين حديث آمده است كه امام عليه السّلام خدمتكارى داشت و او را به دنبال كارى فرستاده بود، ولى تاءخير كرد، امام شخصا به دنبال او رفت ، ديد در گوشه اى خوابيده است (و گرما بر او غلبه كرده بود) امام بالاى سر او نشست و مدّتى او را باد زد تا آسوده بخوابد، هنگامى كه بيدار شد امام (با محبّت و بردبارى مخصوصى ) به او فرمود: اين كار درست نيست كه هم شب بخوابى و هم روز، شب را بخواب و روز را براى ما بگذار.(576)
اين رفتار كه نهايت محبّت و تواضع و بردبارى امام را مى رساند مى تواند سرمشقى براى افراد عصبانى باشد كه در اين گونه موارد از هرگونه خشونت چشم بپوشند و راه حلم را در پيش گيرند.
* * *
در اينجا چند نكته قابل توجّه است :
1- حلم و بردبارى آثار بسيارى در زندگى انسان ها دارد، از جمله اين كه :
انسان را از خطرات غضب كه گاهى تا آخر عمر دامان انسان را رها نمى كند نجات و رهايى مى بخشد.
ديگر اين كه مايه عزّت و آبرو است ، چرا كه همه مردم حلم و بردبارى را در مقابل افراد نادان و لجوج دليل بر شخصيّت و ظرفيّت و عقل مى شمرند، لذا در بعضى از اخبار از على عليه السّلام آمده است : ((من حلم ساد؛ آن كس كه حلم پيشه كند، بزرگ و سرور مى شود)).(577)
اضافه بر اين حلم در برابر نادان سبب مى شود كه مردم به يارى حليم و بر ضد نادان قيام مى كند به همين دليل در حديثى مى خوانيم كه اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((انّ اءوّل عوض الحليم من خصلته اءنّ النّاس كلّهم اءعوانه على خصمه ؛ (578) نخستين نتيجه اى كه شخص بردبار و حليم از حلم خود مى گيرد اين است كه مردم به يارى او در مقابل دشمن جاهلش برمى خيزند)).(579)
به علاوه حلم سبب عزّت و آبرو است در حالى كه خشم آميخته به جهل سبب آبروريزى است . در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((ما اءعزّ اللّه و لا اءذلّ بحلم قطّ؛ خداوند هيچ كس را به خاطر جهلش عزيز نمى كند، همان گونه كه هيچ كس را به خاطر حلمش ذليل نخواهد كرد)).(580)
كوتاه سخن اين كه حلم و بردبارى در زندگى براى انسان بركات زيادى دارد، و بهترين سخن در اين زمينه سخنى است كه رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم نقل شده است مى فرمايد: ((فاءنّا الحلم فمنه ركوب الجميل ، و صحبة الاءبرار، و رفع من الضّعه ، و رفع من الخساسة ، و تشهّى الخير، و يقرّب صاحبه من معالى الدّرجات ، و العفو و المهل و المعروف والصّمت ، فهذا ما يتشعّب للعاقل بحلمه )) آن حضرت در اين حديث شريف و پُرمعنى دَه نتيجه مثبت براى حلم بيان كرده و مى فرمايد: ((از آثار حلم ، انجام كارهاى خوب ، همنشينى با نيكان ، بالا رفتن شخصيّت انسان ، برطرف شدن خسّت و پَستى ، طالب خير بودن ، به مقامات عالى رسيدن ، از عفو بهره گرفتن و به مردم فرصت دادن ، كار نيك بجا آوردن و سكوت (در برابر نادان ) پيشه كردن ، اين ها امورى هستند كه عاقل به خاطر علمش از آن بهره مى گيرد)).(581)
2- حلم و بردبارى مانند ساير صفات انسان داراى سرچشمه ها و انگيزه هاى متعددى است ، سرچشمه حلم را مى توان امور زير شمرد:
الف ) سلطه بر نفس و مالكيّت خويشتن ، سبب مى شود كه انسان در برابر ناملائمات از كوره در نرود، و گرفتار خشم و آشفتگى ها نشود، اميرمؤ منان على عليه السّلام در تعريف حلم اشاره اى به اين سرچشمه فرموده است آنجا كه مى گويد: ((انّما الحلم كظم الغيظ و ملك النّفس ؛ حلم ، فروبردن خشم و مالكيت نفس است )).(582)
همين معنى از امام مجتبى عليه السّلام نيز نقل شده است .(583)
ب ) علوّ طبع و بلندى همّت و شخصيّت بالا از امورى است كه به انسان اجازه نمى دهد خشم خويش را آشكار كند، و دست به كارهاى غيرمنطقى افراد خشمگين كم ظرفيت بزند. اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((الحلم و الاءناة تواءمان ينتجهما علو الهمّة ؛ بردبارى و خونسردى (در برابر حوادث ) فرزندان دو قلويى هستند كه از همّت بلند متولّد شده اند)).(584)
ج ) ايمان به خدا و توجّه به ذلّت پاك و صفات او و از جمله حلم خداوند در برابر عاصيان و طاغيان نيز مى تواند سرچشمه ديگرى براى اين فضيلت اخلاقى باشد.
امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((الحلم سراج اللّه يستضيئى به صاحبه الى جواره و لايكون حليما الّا المؤ يّد باءنوار اللّه و باءنوار المعرفة و التّوحيد؛ حلم چراغ پُرفروغ الهى است كه دارنده آن از آن بهره مى گيرد، و به سوى جوار قُرب خدا پيش مى رود، و انسان نمى تواند حليم باشد، مگر اينكه با انوار الهى و انوار معرفت و توحيد تاءييد گردد)).(585)
د) علم و عقل و آگاهى بر نتايج مثبت حلم و پيامدهاى منفى خشم و غضب نيز عامل ديگرى براى پيدايش اين فضيلت اخلاقى در وجود انسان ها است ، اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((الحلم نور جوهره العقل ؛ حلم و بردبارى نورى است كه جوهره آن عقل است )).(586) و در تعبير ديگرى مى فرمايد: ((بوفور العقل يتوفّر الحلم ؛ با افزايش عقل بر ميزان حلم و بردبارى نيز افزوده مى شود)).(587)
و نيز در حديثى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((عليك بالحلم فانّه ثمرة العلم ؛ بر تو باد به حلم و بردبارى كه ميوه درخت علم است )).(588)
3- موارد استثناء: با اين كه حلم از فضائل بسيار برجسته و از خوهاى شايسته انسانى است ، ولى مواردى پيش مى آيد كه حلم در آنجا پسنديده نيست و اين گونه استثنائات در ساير فضائل اخلاقى نيز ممكن است پيدا شود مثلا در مواردى كه حلم و بردبارى سبب جراءت و جسارت جاهلان متعصب مى شود و بر فشار و فساد و عصيان خود مى افزايند در اينجا حلم پسنديده نيست بايد عكس العمل مناسبى نشان داده شود تا او سكوت كند.
در مواردى كه حلم و بردبارى به زيان جامعه و يا مكتب و عقيده انسان تمام مى شود در آنجا نيز حلم و سكوت غلط است .
و نيز در مواردى كه حلم نشانه ضعف و ذلّت محسوب مى شود حلم كار خوبى نيست نسبت به گفته شاعر:
اظهار عجز پيش ستم پيشه ابلهى است اشك كباب باعث طغيان آتش است
َََ
15: عفو و انتقام
اشاره :
يكى از بزرگترين فضائل اخلاقى كه رسيدن به آن كار آسانى نيست ، عفو و گذشت به هنگام قدرت و ترك انتقام جويى است .
بسيارى از مردم كينه ها را در سينه هاى خود پنهان مى كنند، و به طور دائم در انتظار روزى هستند كه بر دشمن پيروز شوند، و چندين برابر از او انتقام بگيرند، نه فقط بدى را با بدى پاسخ گويند، بلكه يك بدى را به چندين بدى پاسخ دهند، و از همه بدتر اين كه گاه به اين صفت رذيله و بسيار زشت افتخار هم مى كنند، و مى گويند ما كسى هستيم كه پس از پيروزى بر دشمن با او چنين و چنان كرديم .
تاريخ جهان پُر است از انتقام جويى هاى بى رحمانه سلاطين و امرا و قبائل و اقوام و ملّت ها.
عجب اين كه انتقام جويى ها به صورت زنجيره اى پيش مى رود، فرضا قبيله اى از قبيله اى ديگر يك نفر را به قتل مى رساند، قبيله مقتول به هنگام قدرت دَه نفر را مى كشد، باز قبيله اوّل به هنگام قدرت پنجاه نفر را به قتل مى رساند و حمام خون به راه مى افتد.
غارتها، هتك ناموس ها، قتل عام ها معمولا زاييده همين خوى زشت حيوانى است .
امّا به عكس سيره انبياء و اولياء اين بوده است كه هنگام پيروزى حتّى الامكان گذشته ها را با آب عفو بشويند، و دشمنان سرسخت را از اين طريق به دوستان صميمى مبدّل سازند.
آنها هرگز علاقه نداشتند خون را با خون بشويند (جز در موارد استثناء) و بدى را با بدى پاسخ گويند، بلكه سعى داشتند تا آنجا كه مقدور است بدى ها را به خوبى پاسخ دهند، چرا كه هدف آنها تربيت بوده نه انتقام ، خاموش كردن آتش بوده نه برافروختن آتش هاى جديد.
ولى به يقين اين كار، كار همه كس نيست ، كار افرادى است كه در پرتو ايمان و تقوا و تربيت شده اند و تسلّط بر نفس داشتند، كار افراد با فضيلت و پُر افتخار و انسان هاى شايسته است ، وگرنه درنده خويان چيزى را جز انتقام به رسميّت نمى شناسند و به آن افتخار مى كنند.
آيات قرآن مجيد در روايات اسلامى مملو است از بيان فضيلت عفو و نكوهش از روح انتقام جويى و سيره پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و امامان معصومين عليهم السّلام گواه بسيار زنده و خوبى براى اين معنى است كه يك نمونه آن داستان فتح مكّه و عفو عمومى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از دشمنان خونخوار و بسيار سرسخت است .
با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و آيات عفو و انتقام را مورد بررسى قرار مى دهيم (توجّه داشته باشيد كه واژه انتقام در قرآن مجيد به معنى بالا به كار نرفته و تنها به معنى مجازات الهى است و لذا در همه جا به خداوند نسبت داده شده است ، و هيچ ارتباطى به بحث ما ندارد.
1- و جزاء سيّئة سيّئة مثلها فمن عفى و اءصلح فاءجره على اللّه انّه لايحب الظّالمين . (شورى - 40)
2- و لا ياءتل اولو الفضل منكم و السّعة اءن يؤ توآ اءولى القربى و المساكين و المهاجرين فى سبيل اللّه و ليعفوا و ليصفحوا اءلا تحبّون اءن يغفراللّه لكم واللّه غفور رّحيم . (نور - 22)
3- خذ العفو و امر بالعرف و اءعرض عن الجاهلين . (اعراف - 199)
4- و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خير للصّابرين . (نحل - 126)
5- ادفع بالّتى هى اءحسن السّيّئة نحن اءعلم بما يصفون . (مؤ منون - 96)
6- و لاتستوى الحَسنة و لاالسّيّئة ادفع بالّتى هى اءحسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كاءنّه ولىّ حميم - و ما يلقّاها الّا الّذين صبروا و ما يلّقاها الّا ذوحظّ عظيم . (فصلت - 34 و 35)
7- يا اءيّها الّذين آمنوا كتب عليكم القصاص فى القتلى الحرّ بالحرّ والعبد بالعبد والاثنى بالاثنى فمن عفى له من اءخيه شى ء فاتّباع بالمعروف و اءداء اليه باحسان ذلك تخفيف من ربّكم و رحمة فمن اعتدى بعد ذلك فله عذاب اءليم . (بقره - 178)
8- يا اءيّها الّذين آمنوا انّ من اءزواجكم و اءولادكم عدو لكم فاحذروهم و اءن تعفوا و تصفحوا و تغفروا فانّ اللّه غفور رّحيم . (تغابن - 14)
9- ان تبدوا خيرا اءو تخفوه اءو تعفوا عن سوء فانّ اللّه كان عفوّ قدير. (نساء - 149)
10- واصبر على ما يقولون و اهجرهم هجرا جميلا. (مزمّل - 10)
ترجمه :
1- كيفر بدى ، مجازاتى است همانند آن ، و هر كس عفو و اصلاح كند پاداش او با خدا است ، خداوند ظالمان را دوست ندارد.
2- آنها كه از ميان شما داراى برترى (مالى ) و وسعت زندگى هستند نبايد سوگند ياد كنند كه از انفاق نسبت به نزديكان و مستمندان و مهاجران در راه خدا دريغ نمايند، آنها بايد عفو كنند و چشم بپوشند، آيا دوست نمى داريد خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند آمرزنده و مهربان است .
3- و هرگاه خواستيد مجازات كنيد، تنها به مقدارى كه به شما تعدى شده كيفر دهيد! و اگر شكيبايى كنيد اين كار براى شكيبايان بهتر است .
4- با آنها مدارا كن و عذرشان را بپذير و به نيكى ها دعوت كن و از جاهلان روى برگردان (و با آنان ستيزه مكن ).
5- بدى را به بهترين راه و روش دفع كن (و پاسخ بدى را به نيكى دِه ) ما به آنچه توصيف مى كنند آگاهتريم .
6- هرگز نيكى و بدى يكسان نيست ، بدى را با نيكى دفع كن ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است گويى دوستى گرم و صميمى است - امّا جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند و جز كسانى كه بهره عظيمى (از ايمان و تقوا) دارند به آن نائل نمى گردند.
7- اى افرادى كه ايمان آورده ايد! حكم قصاص در مورد كشتگان ، بر شما نوشته شده است ؛ آزاد در برابر آزاد و برده در برابر برده و زن در برابر زن ، پس اگر كسى از سوى برادر (دينى ) خود چيزى به او بخشيده شود (و حكم قصاص او، تبديل به خونبها گردد) بايد از راه پسنديده پيروى كند (و صاحب خون ، حال پرداخت كننده ديه را در نظر بگيرد) و قاتل نيز به نيكى ديه را (به ولى مقتول ) بپردازد (و در آن مسامحه نكند) اين تخفيف و رحمتى است از ناحيه پروردگار شما، و كسى كه بعد از آن تجاوز كند عذاب خواهد داشت .
8- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بعضى از همسران و فرزندانتان دشمنان شما هستند از آنها برحذر باشيد و اگر عفو كنيد و چشم بپوشيد و ببخشيد (خدا شما را هم مى بخشد (خدا شما را مى بخشد) چرا كه خداوند بخشنده و مهربان است .
9- اگر نيكى ها را آشكار يا مخفى كنيد و از بديها گذشت نمائيد خداوند بخشنده و توانا است (با اينكه قادر بر انتقام است عفو و گذشت مى كند).
10- و در برابر آنچه (دشمنان ) مى گويند شكيبا باش و به طرزى شايسته از آنان دورى كن .
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مورد بحث خداوند نخست اشاره به مساءله مقابله با مثل و مجازات در حق عقوبت مى فرمايد و آن را حق مؤ منين مى شمرد (تا دشمن و افراد خطاكار خود را در امنيت نبينند) سپس اشاره به مساءله عفو و گذشت و ترك انتقام جويى مى كند و مى گويد كيفر بدى مجازاتى همانند آن است و هر كس عفو و اصلاح كند اجر و پاداش او با خداست و خداوند ظالمان را دوست ندارد (و جزآء سيّئة سيّئة مثلها فمن عفى و اءصلح فاءجره على اللّه انّه لايحب الظّالمين ).
با توجه به اين كه سوره شورى از سوره هايى است كه تمام آن در مكه نازل شده و مى دانيم در آن زمان مؤ منان مورد تعرض وسيع و گسترده مخالفان قرار مى گرفتند، قرآن در آيه 39 اين سوره به آنها دستور مى دهد كه در برابر ظلم تسليم نشوند، و هنگامى كه مورد ستم قرار مى گيرند از ديگران يارى بطلبند و به كمك يكديگر بشتابند، سپس در آيه 40 به اين حقيقت اشاره مى كند كه مبادا به خاطر اين كه بعضى از دوستان شما مورد ستم قرار گرفتند در مقام انتقام جويى برآييد و از حد بگذرانيد و خود نيز در صف ظالمان قرار گيريد، حتى اگر در آنجا كه عفو آثار سويى ندارد عفو و اصلاح كنيد بهتر است .
در اين كه منظور از اصلاح كه در اين آيه به دنبال عفو آمده چيست ؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند، بعضى اصلاح ميان خود و خدا را ذكر كرده اند، و بعضى اصلاح ميان مظلوم و ظالم تا اين مساءله بار ديگر تكرار نگردد، و بعضى اصلاح خويشتن را از انتقام جويى و خشم و غضب و بعضى ترك قصاص را ذكر كرده اند.(589)
جمع ميان اين معانى در تفسير كلى اين آيه نيز بعيد به نظر نمى رسد. و به هر حال آيه به روشنى اين حقيقت را ثابت مى كند كه عفو و اصلاحى كه به دنبال آن صورت مى گيرد تا ريشه كينه ها براى هميشه كَنده شود، و تعبير ((فاءجره على اللّه )) (پاداش او بر خدا است ) بدون اين كه اجر معينى حتى بهشت را تعيين كرده باشد نشان مى دهد اجر و پاداش چنين كسى به قدرى عظيم است كه جز خدا نمى داند.
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:49 PM
next page
fehrest page
back page
در دومين آيه كه ناظر به جريان افك يعنى تهمتى كه بعضى از منافقان به يكى از همسران پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم زده بودند و از اين طريق مى خواستند حيثيت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و اسلام را زير سؤ ال ببرند نازل شده نشان مى دهد كه عفو و گذشت درباره همه مطلوب است حتى گناهكاران و آلودگان ، زيرا اين آيه زمانى نازل شد كه گروهى از صحابه بعد از داستان افك سوگند ياد كردند به هيچ يك از كسانى كه در اين ماجرا درگير بودند كمك مالى نكنند. اين آيه نازل شد، و آنها را از شدت عمل و خشونت بازداشت و دستور عفو و گذشت داد، مى فرمايد: آنها كه برترى (مالى ) و وسعت زندگى دارند نبايد سوگند ياد كنند كه انفاق خود را نسبت به نزديكان و مستمندان و مهاجران در راه خدا قطع نمايند (و لا ياءتل اولو الفضل منكم والسّعة اءن يؤ توا اءولى القربى و المساكين و المهاجرين فى سبيل اللّه ).
سپس مى افزايد بايد عفو و گذشت نمايند آيا دوست نمى داريد خداوند شما را بيامرزد، (حال كه چشم اميد به رحمت خدا داريد شما هم به ديگران رحمت كنيد) (و ليعفوا وليصفحوا اءلا تحبّون اءن يغفراللّه لكم ).
و خداوند غفور و رحيم است (شما هم غفور و رحيم باشيد) (واللّه غفور رّحيم ).
نكته قال توجه اينجا است كه داستان افك جريان خطرناكى بود كه اسلام و شخص پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم را نشانه مى گرفت ، گروهى از منافقان بنيان گذار آن بودند، ولى جمعى از مؤ منان غافل نيز فريب خوردند و درگير آن شدند، با اين حال قرآن نسبت به اين گروه فريب خورده غافل ، توصيه به عفو و گذشت مى كند، بنابراين در مسائل شخصى به طريق اولى بايد عفو و گذشت كرد.
در اين كه در اين ميان ((عفو)) و ((صفح )) چه تفاوتى است ، راغب در مفردات مى گويد عفو گذشت است و صفح ترك ملامت است كه مرحله اى بالاتر از گذشت مى باشد. چرا كه ممكن است انسان عفو كند ولى از ملامت خوددارى ننمايد. ولى با توجه به اينكه صفح به معنى روى برگرداندن است مى تواند اشاره به اين باشد كه اصلا خطاى خطاكار را به كلى به دست فراموشى بسپارد، نه تنها ملامت نكند، بلكه هيچ تاءثيرى در ارتباط شما با او نداشته باشد.
اين نكته نيز شايان دقت است كه اين گروه قسم كرده بودند كه كمك هاى خود را از كسانى كه درگير ماجراى افك شدند قطع كنند، در عين حال قرآن مى گويد قسم ياد نكنيد يعنى قسم هاى شما نست به چنين امورى بى اثر و بيهوده است . زيرا هيچ قسمى نسبت به كار خير پذيرفته نيست !
* * *
سوّمين آيه خطاب به پيامبر بزرگ اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است ، خطابى كه تكليف ديگران را نيز روش مى سازد، مى فرمايد: ((عفو را بگير (با آنها مدارا كن و عذرشان را بپذير) و مردم را به كارهاى نيك دستور ده ، و از جاهلان روى برگردان (و با آنها ستيزه جويى مكن ) (خذ العفو و امر بالعرف و اءعرض عن الجاهلين ).
اين سه دستور كه از سوى خداوند به پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به عنوان يك رهبر بزرگ جامعه داده شده است همه بيانگر اهميت عفو و گذشت است ، در دستور اول توصيه به عفو مى كند. دستور دوم اشاره به اين دارد كه بيش از آنچه مردم قدرت دارند از آنها نخواهد، و در دستور سوم بى اعتنائى نسبت به مزاحمت هاى جاهلان را توصيه مى كند كه آن نيز آميخته با نوعى عفو و گذشت است .
رهبران راستين و پويندگان راه حق همواره در مسير خود به سوى خدا و اصلاح جامعه با افراد متعصب و جاهل و لجوج روبرو مى شوند كه انواع مزاحمت ها و هتك و توهين را نسبت به آنها روامى دارند، آيه فوق و بسيارى ديگر از آيات قرآن مى گويد با آنها گلاويز نشويد و بهترين راه ناديده و نشنيده گرفتن كارهاى آنها است ، و تجربه نشان مى دهد كه اين كار بهترين راه براى بيدار ساختن و خاموش كردن آتش خشم و حسد و تعصب آنها است .
در حديثى آمده است كه وقتى آيه فوق نازل شد پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به جبرئيل فرمود: منظور از اين آيه چيست ؟ و چه كارى بايد انجام دهد؟ جبرئيل عرض كرد: نمى دانم بايد از درگاه خداوند سؤ ال كنم . بار ديگر برگشت و عرض كرد: ((انّ اللّه ياءمرك اءن تعفو عمّن ظلمك و تعطى من حرمك و تصل من قطعك ؛ خداوند به تو دستور مى دهد كسى را كه به تو ستم عفو كنى ، و كسى كه تو را محروم كرده مشمول عطاى خود سازى ، و كسى كه از تو بريده با او پيوند محبت داشته باشى )).(590)
* * *
در چهارمين آيه روى سخن را به همه مسلمانان كرده و به آنها چنين دستور مى دهد اگر خواستيد مجازات كنيد به مقدارى كه به شما تعدى شده بسنده كنيد (نه بيشتر از آن ) ولى اگر شكيبايى پيشه كنيد (و عفو و گذشت نماييد) اين كار براى شكيبايان بهتر است (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولان صبرتم لهو خير للصّابرين ).
در روايات آمده است كه اين آيه در جنگ اُحد نازل شد، در آن هنگام كه چشم پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به بدن رشيد حمزه افتاد كه در خاك و خون غلتيده بود و دشمن سنگدل سينه و پهلوى او را شكافته و كبد (يا قلب ) او را بيرون كشيده بود و گوش و بينى او را نيز قطع كرده بود. پيغمبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بسيار منقلب و ناراحت شد و بعد از حمد و سپاس الهى و شكايت به درگاه او فرمود: ((اگر من غلبه يابم آنها را مُثله خواهم كرد)) (و طبق روايت ديگرى فرمود: با هفتاد نفر از آنها همين معامله مى كنم .)آيه فوق نازل شده ، و دستور به عدم تعدى در مجازات داد و مسلمانان را دعوت به صبر (و عفو) نمود، بلافاصله پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم عرض كرد: ((اءصبر اءصبر؛ خدايا صبر مى كنم ، صبر مى كنم )).(591)
جالب اين كه در آيه بعد از اين مى فرمايد: ((واصبر و ماصبرك الّا باللّه ؛ شكيبايى پيشه كن و شكيبايى تو جز براى خدا و توفيق پروردگار نيست )). اشاره به اين كه در اين آيه لحظات دردناك كه تمام وجود انسان به خاطر جنايات دشمن سنگدل نادان مى سوزد، صبر و گذشت كار بسيار مشكلى است كه جز به امدادهاى الهى ميسّر نيست .
البته اجازه اى كه از ابتداى آيه در مورد مقابله به مثل استفاده مى شود راجع به اصل كشتن قتل عمد است ، ولى نسبت به مُثله كه يك عمل غيرانسانى حتى مقابله به مثل نيز جايز نيست ، و اين مطلب صريحا در روايات اسلامى آمده است كه حتى سگ درنده را هم نمى توان مُثله كرد(592) و اگر از روايت فوق جواز مُثله استفاده شد به وسيله روايات صريح تفسير خواهد شد، كه منظور، اصل قتل است نه مُثله كردن . جمعى نيز گفته اند كه مساءله انتقام نابرابر و مُثله كردن آنها از سوى مسلمانان مطرح شد نه از سوى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و عموميّت خطاب آيه نيز مؤ يد همين معنى است كه اين تصميم از سوى مسلمانان بود.
* * *
در پنجمين آيه باز روى سخن را به پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كرده دستورى فراتر از عفو و گذشت مى دهد و مى فرمايد: بدى را از راهى كه بهتر است دفع كن ، و پاسخ بدى را به نيكى دِه ، ما به آنچه آنها مى گويند و توصيف مى كنند آگاه تريم (ادفع بالّتى هى اءحسن السّيّئة نحن اءعلم بما يصفون ).
* * *
در ششمين آيه نيز همين معنى با تعبير ديگرى آمده است ، مى فرمايد: ((بدى را با نيكى دفع كن تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صميمى شوند)). (ادفع بالّتى هى اءحسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كاءنّه ولىّ حميم ).
و در آيه 22 سوره رعد نيز مى خوانيم :
هنگامى كه اوصاف اولى الالباب و صاحبان انديشه و فكر را شرح مى دهد، مى فرمايد: يكى از اوصاف آنها اين است كه با حسنات ، سيئات را از ميان مى برند (و يدرئون بالحسنة السّيّئة ). اين تعبير مى تواند اشاره به اين باشد كه آنها خطاها و گناهان خويش را با حسنات و اعمال نيك جبران مى كنند، و نيز مى تواند اشاره به اين باشد كه آنها بدى ديگران را به بدى پاسخ نمى گويند، بلكه بدى را با نيكى تلافى مى كنند، تا افراد خطاكار و گناه كار پيش وجدان خود شرمنده شوند و در كار خويش تجديدنظر نمايند.
اين احتمال در تفسير آيه داده شده است كه هر دو معنى در تفسير آيه جمع باشد.(593)
از اين سه آيه به خوبى استفاده مى شود كه پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم (و كسانى كه پيرو راستين او بوده و هستند) ماءموريت دارند از مرحله عفو و گذشت نيز فراتر بروند و بدى را با نيكى پاسخ دهند، كارى كه تحمل آن براى هر كس ميسّر نيست ، به همين دليل در آيه بعد مى فرمايد: به اين مرحله جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند و كسانى كه بهره عظيمى از ايمان و تقوا دارند نمى رسند (و ما يلقّاها الّا الّذين صبروا و ما يلّقاها الّا ذوحظّ عظيم ).
و راستى مقابله به ضد در برابر بدى ها كار سنگينى است كه جز نيكان و پاكان توان آن را ندارند؛ آنها كه بهره عظيمى از ايمان و تقوا و سهم وافرى از فضايل اخلاقى دارند.
جالب اين كه در تاريخ پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و پيشوايان بزرگ دين كرارا اين موضوع به ثبوت رسيده است كه گاهى سخت ترين دشمنان كينه توز بر اثر مقابله به ضد (نيكى در برابر بدى ) به كلى منقلب شده و مبدل به دوستان صميمى گشته اند، و اين تجربه هاى فراوان نشان مى دهد كه تاءثير اين عمل ، ملموس و چشمگير است .
* * *
در هفتمين آيه سخن از مساءله قصاص است كه يكى از احكام مهم اجتماعى اسلام و ضامن حفظ خون ها مى باشد و قرآن آن را مايه حيات جامعه مى شمرد، در عين حال عفو و گذشت را برتر از آن مى داند. مى فرمايد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد حكم قصاص در مورد مقتولين بر شما نوشته شده )) (يا اءيّها الّذين آمنوا كتب عليكم القصاص فى القتلى ).
تا آنجا كه مى فرمايد: اگر كسى از سوى برادر (دينى ) خود مورد عفو قرار گيرد، (و قصاص تبديل به خونبها گردد) بايد از طريق پسنديده اى (براى اداى بدهى خود) پيروى كند، و قاتل نيز به نيكى ديه را به او (ولى مقتول ) بپردازد، اين تخفيف و رحمتى است از سوى پروردگار شما (فمن عفى له من اءخيه شى ء فاتّباع بالمعروف و اءداء اليه باحسان ذلك تخفيف من ربّكم و رحمة ).
و در پايان آيه با آنهايى كه بعد از عفو و گذشت يا تبديل قصاص به ديه پشيمان مى شوند و به خشونت بازمى گردند و به هنگام قدرت قاتل را مى كشند، اخطار شديد داده است و مى فرمايد: ((هر كس بعد از آن تجاوز كند عذاب دردناكى خواهد داشت )) (فمن اعتدى بعد ذلك فله عذاب اءليم ).
زيرا بعد از عفو يا تبديل قصاص به ديه ، راه بازگشت به كلى مسدود مى شود، و قصاص براى هميشه ساقط مى گردد، و انتقام جويى از قاتل ، قتل مجددى محسوب مى شود كه از هر نظر قابل تعقيب است .
اين آيه قاتلان را در ميان خوف و رجاء نگه مى دارد، از يك طرف راه قصاص را گشوده تا كسى جرئت نكند دست به خون ديگرى بيالايد، و از طرفى راه عفو را بسته تا جلو انتقام جوئى هاى خشن و خطرناك را بگيرد، و اين نهايت حكمت و تدبير در اين مساءله مهم اجتماعى است .
تعبير به برادر در آيه فوق ، نشان مى دهد كه حتى اگر در ميان مسلمين قتلى صورت گيرد، باز رابطه برادرى قطع نمى شود، و تا ضرورتى ايجاب نكند نبايد به سراغ قصاص رفت ، و اين تعبير دليل بر اين است كه اسلام عفو و گذشت را بر قصاص ترجيح مى دهد و با اين تعبير مى خواهد حس محبت و دوستى را در اولياء دم برانگيزد. (اين مضمون از ابن عباس در روايتى نقل شده است ).(594)
همچنين تعبير به ((ذلك تخفيف منكم و رحمة )) نيز دليل ديگرى بر ترجيح عفو و گذشت يا تبديل قصاص به ديه است .
* * *
در هشتمين آيه خطاب به همه مؤ منان كرده و در مورد اختلافات و كشمكش هاى خانوادگى چنين مى گويد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بعضى از همسران و فرزندانتان دشمنان شما هستند از آنها برحذر باشيد (يا اءيّها الّذين آمنوا انّ من اءزواجكم و اءولادكم عدوّا لكم فاحذروه ).
اين عداوت ممكن است از طرق مختلفى اعمال گردد، در جنبه هاى معنوى مانند جلوگيرى كردن از هجرت به مدينه در عصر پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم يا وصيّت كردن به بعضى از اموال براى كارهاى خير يا در مسائل معنوى يا در مسائل مادى مانند مزاحمت هاى مختلفى كه فرزندان نااهل و همسران پُرتوقع نسبت به پدر و شوهر انجام مى دهند.
ولى در ذيل آيه مى افزايد: اگر عفو كنيد و صرف نظر نماييد و گنهكار را ببخشيد ((خدا شما را مى بخشد)) زيرا خداوند بخشنده و مهربان است (و اءن تعفوا و تصفحوا و تغفروا فانّ اللّه غفور رّحيم ).
بى شك اگر عفو و گذشت در محيط خانواده پرچيده شود، هر كس بخواهد در مزاحمت هايى كه به حق او مى شود، در مقام انتقام جويى برآيد، محيط خانواده مبدّل به جهنّم سوزانى مى شود كه هيچ كس در آن امنيت ندارد، و به زودى خانواده ها از هم متلاشى مى شوند.
جالب توجّه اين كه در اين آيه خداوند نخست با صراحت دستور به عفو، و سپس صفح مى دهد و در ذيل آيه به طور ضمنى دستور به غفران مى دهد، زيرا مى فرمايد: آيا دوست نداريد كه خداوند شما را ببخشد؟ يعنى شما هم غفران كنيد تا مشمول غفران خدا قرار گيريد.
حال بايد ديد فرق ميان عفو و صفح و غفران چيست ؟(595) به نظر مى رسد كه عفو مرحله نخستين است و به معنى گذشت و ترك انتقام و هر گونه عكس العمل مى باشد، و صفح به معنى روبرگرداندن و ناديده گرفتن و به فراموشى سپردن است كه اين مرحله دوّم مى باشد، و غفران به معنى پوشانيدن آثار گناه و خطا است ، كه مردم آن را هم به فراموشى بسپارند، و اين آخرين مرحله است و برترين مقامات انسان هاى با ايمان در برابر خطاهاى ديگران است .
* * *
در نهمين آيه ، عفو و گذشت در كنار انجام اعمال خير قرار گرفته و وعده عفو الهى در برابر آن داده شده است ، مى فرمايد: ((اگر نيكى ها را آشكار يا مخفى سازيد، و از بدى ها گذشت نماييد (مشمول عفو خدا خواهيد شد) خداوند بخشنده و توانا است (و با اين كه قادر بر انتقام است - جز در موارد معيّنى - عفو و گذشت مى كند.))
(ان تبدوا خيرا اءوتخفوه اءو تعفوا عن سوء فانّ اللّه كان عفوّا قديرا).
بنابراين انسان نبايد تصوّر كند انتقام گرفتن به هنگام قدرت و پيروزى افتخارى است ، افتخار آن است كه انسان در اين گونه موارد مالك اعصاب خويش باشد و تا آنجا كه از عفو و گذشت سوء استفاده نمى شود، عفو و گذشت نمايد.
* * *
در دهمين و آخرين آيه از آيات مورد بحث باز روى سخن به سوى پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است (ولى منظور همه مسلمان ها مى باشد) مى فرمايد: در برابر آنچه آنها (دشمنان ) مى گويند شكيبا باش ، و به طرز شايسته اى از آنها كناره گيرى كن (واصبر على ما يقولون و اهجرهم هجرا جميلا).
مى دانيم كه يكى از حربه هاى ناجوانمردانه مشركان و دشمنان لجوج پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم انواع هتك و توهين ها و دشنام ها و نسبت هاى ناروايى بود كه به پيامبراسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى دادند كه قلب مبارك آن حضرت را سخت آزار مى داد، ولى با اين همه ، خداوند به او دستور مى دهد كه در برابر آن شكيبايى كند و همه را ناديده بگيرد، و هجر جميل نمايد.
منظور از ((هَجرِ جَميل )) (دورى شايسته ) به معنى هجران آميخته با محبّت و حسن خلق و دلسوزى و دعوت به سوى حق است ، و اين يكى از روش هاى تربيتى در برابر افراد لجوج و نادان مى باشد، كه اگر در برابر آنها بايستند بر لجاجت آنها افزوده مى شود، لذا دستور داده شده است كه در برابر هتّاكى و بدگويى آنها بى اعتنا بگذرد. بعضى تصوّر كرده اند كه اين دستور، قبل از نزول دستور جهاد است و آن را با نزول دستور جهاد منسوخ دانسته اند، در حالى كه چنين نيست ؛ زيرا جهاد جايى دارد، و هجر جميل جاى ديگر.
به هر حال اين آيه ، عفو و گذشت را مخصوصا در برابر گروه خاصى كه زبان آنها قيد و بندى ندارد و بر اثر جهل و نادانى از گفتن هر كلام ناپسند و زشتى ابا ندارند توصيه مى كند؛ چرا كه هجر جميل بدون عفو حاصل نمى شود.
به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان اين آيه پيامى است به تمام مناديان راه حق و مبلغان اسلام (در هر زمان و مكان ) كه در برابر خشونت هاى جاهلان و بدگويى هاى متعصبان نادان ، بر آشفته نشوند، و خونسردى را از دست ندهند و حُسن اخلاق و مدارا را پيشه خود سازند.(596)
* * *
آيات فوق كه مخاطبش گاه همه مسلمانان هستند، و گاه شخص پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم به عنوان رهبر مسلمين است به خوبى مقام والاى عفو و گذشت را در برابر حوادث تلخ و ناملائمات روشن مى سازد، و اساس و پايه مسلمين را در ميان خود بر پايه عفو و گذشت مى نهد، و حتّى در مقابل دشمنان در آنجا كه از عفو و گذشت سوء استفاده نشود به آن توصيه مى كند.
عفو و انتقام در روايات اسلامى
مساءله فضيلت و عفو و نكوهش انتقام در روايات اسلامى بازتاب وسيعى دارد، و تعبيرات بسيار تكان دهنده اى درباره آن ديده مى شود از جمله :
1- در حديثى از پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است ((اذا كان يوم القيامة نادى مناد من كان اءجره على اللّه فليدخل الجنّة فيقال من ذا الّذى اءجره على اللّه ، فيقال العافون عن الناس فيدخلون الجنّة بغير حساب ؛ هنگامى كه روز قيامت مى شود ندا دهنده اى صدا مى زند هر كس اجر او بر خدا است وارد بهشت مى شود، گفته مى شود چه كسى اجرش بر خدا است ؟ در پاسخ مى گويند: كسانى كه مردم را عفو كردند، و آنها بدون حساب داخل بهشت مى شوند)).(597)
2- در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم كه در يكى از خطبه ها فرمود: ((الا اخبركم بخير خلائق الدّنيا و الآخرة العفو عمّن ظلمك و تصل من قطعك والاءحسان الى من اءساء اليك ، و اعطاء من حرمك ؛ آيا به شما خبر دهم كه بهترين اخلاق دنيا و آخرت چيست ؟ عفو و گذشت از كسى كه به شما ستم كرده ، و پيوند با كسى كه از شما بريده ، و نيكى به كسى كه به شما بدى كرده ، و بخشش به كسى كه شما را محروم ساخته است )).(598)
در اين حديث شريف عالى ترين مراتب عفو كه همان پاسخ دادن بدى با خوبى است در شاخه هاى مختلف بيان شده است و اين مقام انبياء و اولياء و صلحاى راستين است .
3- اميرمؤ منان على عليه السّلام مى فرمايد: ((العفو تاج المكارم ؛ عفو و گذشت تاج فضايل اخلاقى است )).(599)
مى دانيم تاج هم نشانه عظمت و قدرت است ، و هم زينت ، و بربالاترين عضو بدن يعنى سرگذاشته مى شود، اين تعبير نشان مى دهد كه عفو و گذشت در ميان همه فضايل اخلاقى موقعيّت خاصى را دارد.
4- در حديث ديگرى از همان حضرت نقل شده است كه فرمود: ((شيئان لايوزن ثوابهما العفو و العدل ؛ دو چيز است به قدرى ثواب آن زياد است كه به وزن نمى آيد، عفو و عدالت )).(600)
قرار گرفتن عفو در كنار عدالت علاوه بر اين كه اهمّيّت عفو را روشن مى سازد، تعديل اين دو را با يكديگر نشان مى دهد، چرا كه عدالت حق است و باعث نظم جامعه ، ولى عفو يك فضيلت است كه سبب برطرف شدن كينه ها و جوشش محبّت ها مى گردد. وانضمام اين دو به يكديگر هرگونه سوء استفاده را از بين مى برد.
5- در حديث ديگرى از همان بزرگوار بدترين مردم را چنين معرّفى مى كند مى فرمايد: ((شرّ الناس من لايعف عن الزّلّة و لايستر العورة ؛ بدترين مردم كسى است كه از لغزش ها نمى گذرد و عفو نمى كند، و عيوب مردم را نمى پوشاند)).(601)
6- در حديثى مى خوانيم كه مرد (خطاكارى ) را نزد ماءمون حاضر كردند، او تصميم داشت گردنش را بزنند، و امام على بن موسى الرّضا عليه السّلام حاضر بود، ماءمون عرض كرد: ((ما تقول يا اءبا الحسن ؛ شما در اين باره چه مى فرماييد: ((فقال اءقول انّ اللّه لا يزيدك بحُسن العفو الّا عزّا فعفى عنه ؛ حضرت فرمود: من مى گويم خداوند با حسن عفو جز عزّت تو را نمى افزايد)))).
ماءمون اين سخن را شنيد و آن مرد را (كه به احتمال قوى يك جرم سياسى بر ضد ماءمون داشت ) بخشيد.(602)
7- در حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه فرمود: ((قلّة العفو اءقبح العيوب ، و التّسرع الى الانتقام اءعظم الذنوب ؛ كمى عفو و گذشت زشت ترين عيب ها است ، و شتاب كردن به سوى انتقام بزرگترين گناهان است )).(603)
8- همان حضرت در كلمات قصارش در نهج البلاغه فرموده است : ((اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه ؛ هنگامى كه بر دشمن خود پيروز شدى ، عفو را شكرانه اين پيروزى قرار دِه )).(604)
همين معنى به صورت هاى ديگرى وارد شده از جمله مى فرمايد: ((العفو زكاة الظفر؛ عفو زكات پيروزى است )).(605)
9- در حديثى از امام ابوالحسن (حضرت رضا يا حضرت هادى عليهماالسّلام ) مى خوانيم كه فرمود: ((ما التقت فئتان قطّ الّا نصر اللّه اءعظمهما عفوا؛ دو گروه در ميدان نبرد در برابر هم قرار نگرفتند مگر اين كه خداوند گروهى را كه عفو بيشترى دارند پيروز كرد)).(606)
10- اين بحث را با حديث ديگرى از اميرمؤ منان على عليه السّلام پايان مى دهيم فرمود: ((دع الانتقام فانّه من اءسوء اءفعال المقتدر؛ انتقام جويى را رها كن كه از بدترين كارهاى افراد قدرتمند است )).(607)
از مجموع اين احاديث اهمّيّت فوق العاده عفو و گذشت و زشتى كينه توزى و انتقام روشن مى شود و بايد توجّه داشت كه احاديث بسيار فزونتر است از آنچه در اينجا نوشتيم .
اقسام عفو
فضيلت عفو و گذشت و ترك انتقام جوئى به عنوان يك اصل از نظر شرع و عقل و كتاب و سنت جاى ترديد نيست امّا اين بدان معنا نيست كه استثنائى نداشته باشد، بلكه مواردى پيش مى آيد كه عفو و گذشت سبب جراءت جانيان و جسارت خاطيان مى شود به يقيين هيچكس عفو و گذشت را در اين گونه موارد عفو و گذشت نمى شمرد بلكه حفظ نظم جامعه و نهى ازمنكر و پيش گيرى از تكرار جرم بايد از عفو صرف نظر كرد و به مجازات عادلانه پرداخت .
دستور قرآن مجيد در مورد مقابله به مثل در آيه 194 سوره بقره ممكن است اشاره به همين معنى باشد آنجا كه مى فرمايد: ((فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل مااعتدى عليكم ؛ كسى كه بر شما تعدى كند همانند آن بر او تعدى كنيد)) (در واقع مقابله به مثل ، تعدى نيست ، بلكه مجازات عادلانه است ).
البتّه اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه در مقام بيان جواز قصاص و مجازات عادلانه بوده باشد (و به اصطلاح ، امر در مقام توهّم حظر است و دليل بر وجوب يا استحباب نيست ).
به هر حال عفو و مجازات هر كدام جاى ويژه اى دارد، عفو در جايى است كه انسان قدرت بر انتقام و مقابله به مثل دارد، و اگر راه عفو را پيش مى گيرد، از موضع ضعف نيست ، اين گونه عفو مفيد و سازنده است ، هم براى مظلومى كه پيروز شده زيرا سبب صفاى دل و تسلط او بر هواى نفس مى شود، و هم براى ظالمى كه مغلوب گشته زيرا او را به اصلاح خويشتن وامى دارد.
در احاديث اسلامى نيز به اين استثناء اشاره شده ، اشاراتى پُرمعنى و لطيف از جمله در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام مى خوانيم : ((العفو يفسد من اللّئيم بقدر اصلاحه من الكريم ؛ عفو و گذشت افراد ليم و پَست را فاسد مى كند، به همان اندازه كه افراد با شخصيّت را اصلاح مى نمايد)).(608)
در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((العفو عن المقر لاعن المصّر عفو؛ درباره كسى است كه اعتراف و اقرار به گناه داشته باشد نه در مورد كسى كه بر گناه اصرار دارد)).(609)
و نيز در حديث ديگرى از همان امام همام آمده است كه فرمود: ((جاز بالحسنة و تجاوز عن السّيئة ما لم يكن ثلما فى الدين اءو وهنا فى سلطان الاسلام ؛ نيكى ها را به نيكى پاداش بده ، و از بدى ها صرف نظر كن مادام كه لطمه اى بر دين يا سستى بر حكومت اسلامى وارد نمى كند)).(610) (در اين گونه موارد بايد به سراغ مجازات عادلانه رفت ).
در حديثى نيز از امام زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام در تاءييد همين سخن آمده است كه فرمود: ((حق من اءسائك اءن تعفو عنه ، و ان علمت اءنّ علمت اءنّ العفو عنه يضرّ انتصرت قال اللّه تبارك و تعالى و لمن انتصر بعد ظلم فاولئك ماعليهم من سبيل ؛ حق كسى كه به تو بدى كرده اين است كه او را عفو كنى ولى اگر مى دانى عفو او سبب زيان مى شود مى توانى انتقام بگيرى خداوند متعال مى فرمايد كسى كه بعد از مظلوم شدن يارى طلبد (و به مجازات ظالم بپردازد) ايرادى بر او نيست )).(611)
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:49 PM
next page
fehrest page
back page
ولى نبايد وجود اين گونه استثنائها سبب سوء استفاده گردد و هر كس به بهانه اينكه عفو و گذشت سبب جرئت و جسارت بدكاران و خاطيان است به انتقام جويى بپردازد، بلكه بايد از روى خلوص و عدم تعصب موارد استثناى از اصل عفو و گذشت را با دقت شناخت و طبق آن عمل كرد.
اين نكته نيز شايان توجه است كه عفو و گذشت از اجراى حدود و تعزيرات شرعيه جز در مواردى كه در روايات منصوص است جايز نيست ، چرا كه اجراى حد و تعزير در جاى خود از واجبات است .
3- آثار عفو و ثمرات و انگيزه هاى آن
عفو و گذشت با توجه به اشاراتى كه در آيات و روايات گذشته بود، آثار بسيار مطلوب و جالب و شگفت انگيزى دارد كه به طور خلاصه مى توان چنين گفت :
1- عفو و گذشت گاه دشمنان سرسخت را به دوستان صميمى مبدل مى سازد به خصوص زمانى كه توام با نيكى و مقابله با ضد (يعنى خوبى در مقابل بدى بوده باشد) كه در آيه 34 سوره فصلت به آن اشاره شده است .
2- عفو و گذشت سبب بقاء حكومتها و دوام قدرت است چرا كه از دشمنيها و مخالفتها مى كاهد و بر دوستان و طرفداران مى افزايد. در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((عفو الملوك بقاء الملك ؛ عفو پادشاهان سبب بقاء حكومت است )).(612)
3- عفو و گذشت سبب عزت و آبرو مى گردد، چرا كه در نظر مردم نشانه بزرگوارى و شخصيت و سعه صدر است ، در حالى كه انتقامجويى نشانه كوتاه فكرى و عدم تسلّط بر نفس مى باشد، در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((عليكم بالعفو فانّ العفو لايزيد الّا عزّا؛ بر شما باد به عفو و گذشت ، چرا كه عفو چيزى جز عزت بر انسان نمى افزايد)).(613)
4- عفو و گذشت جلد تسلسل ناهنجارى ها و كينه ورزى ها و خشونت و جنايت را مى گيرد، و در واقع نقطه پايانى بر آنها مى گذارد، زيرا انتقام جويى از يك طرف سبب برافروخته شدن آتش كينه در دل طرف ديگر مى شود، و او را به انتقامى خشن تر وامى دارد، و آن انتقام خشن تر سبب خشونت بيشترى از طرف ديگر مى شود، و گاه به جنگى تمام عيار در ميان دو طايفه يا دو قبيله بزرگ منجر مى گردد كه خون هاى زيادى در آن ريخته مى شود، و اموال و ثروت ها بر باد مى رود.
در حديثى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آمده است : ((تعافوا تسقط الضغائن بينكم ؛ يكديگر را عفو كنيد كه دشمنى ها و كينه ها را از ميان مى برد)).(614)
5- عفو سبب سلامت روح و آرامش جان و در نتيجه سبب طول عمر است ، همان گونه كه در حديث ديگرى از رسول اللّه صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((من كثر عفوه مدّ فى عمره ؛ كسى كه عفوش افزون گردد، عمرش طولانى مى شود)).(615)
البته آنچه در بالا گفته شد آثار و بركات اجتماعى عفو و گذشت است ، و اما نتايج معنوى و پاداش هاى اخروى آن ، بيش از اين ها است ، همين اندازه كافى است كه بدانيم در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است كه : ((العفو مع القدرة جنّة من عذاب اللّه سبحانه ؛ عفو و گذشت به هنگام قدرت سپرى است ، در برابر عذاب الهى )).(616)
و اما انگيزه هاى انتقام جويى نيز فراوان است از جمله تنگ نظرى ، كوته بينى ، عدم آينده نگرى ، حسد، كينه توزى ، ضعف نفس ، هواپرستى ، و بسيارى از خوهاى زشت ديگر، كه هر كدام به تنهايى يا به ضميمه ديگرى ، آتش انتقام جويى را در دل انسان ها برمى افروزد، و مردم را به جان هم مى اندازد، نظام اجتماعى را به هم مى ريزد، و گاه باعث ضايع شدن اموال و نفوس و از ميان رفتن قدرت جامعه ها و كشورها مى گردد.
طرق درمان انتقام جويى و كسب فضيلت عفو
بهترين راه براى درمان صفت رذيله انتقام جويى و صعود به اوج فضيلت عفو و گذشت در درجه اول ، تفكر درباره پيامدهاى هر كدام از اين دو صفت است ، هنگامى كه انسان ببيند عفو و گذشت چه بركاتى در دنيا و آخرت دارد و چگونه سبب قدرت و آبرو و عظمت نزد خلق و خالق مى شود، و انسان را از بسيارى از مشكلات زندگى و دردسرهاى فراوان مى رهاند و به او محبوبيت در نزد مردم و خدا مى دهد در حالى كه انتقام جويى گاه شيرازه زندگى او را به هم مى ريزد، و جان و مال و آبروى او را با انواع خطرات مواجه مى كند به يقين عفو و گذشت را بر انتقام جويى ترجيح خواهد داد، و كم كم اين مساءله به صورت خُلق و خُو و ملكه اخلاقى درمى آيد.
از سوى ديگر هنگامى كه ريشه هاى انتقام جويى را كه در بالا اشاره شد بشناسد و به درمان يك يك آنها بپردازد، با از ميان رفتن علت ، معلول نيز از ميان خواهد رفت ، و كينه توزى و انتقام جويى جاى خود را به دوستى و محبت و عفو و گذشت خواهد سپرد.
به اين ترتيب به پايان بحث درباره فضيلت عفو و گذشت و رذيله انتقام جويى مى رسيم هر چند هنوز مسايل ناگفته در اينجا كم نيست .
َََ
16: غيرت و بى غيرتى
اشاره :
از واژه هايى كه در ورايت اسلامى به عنوان بيان يك فضيلت مهم اخلاقى آمده است غيرت است كه در اصل به معنى دفاع شديد از عرض و ناموس يا مال و مملكت و دين و آيين است ، مخصوصا اين واژه در مواردى به كار مى رود كه چيزى حق اختصاصى شخص يا گروهى است ، و ديگران مى خواهند حريم آن را بشكنند، و صاحب آن به دفاع شديد برمى خيزد.
به هر حال اين وصف اگر به صورت معتدل در انسان باشد، فضيلتى بزرگ است .
چه فضيلتى از اين بالاتر كه انسان را اجازه ندهد بيگانه اى به حريم ناموس يا كشور يا دين و آيين او هجوم برد، بلكه در مقابل او بايستد، و تا سر حد جان دفاع كند.
متاءسفانه در دنياى امروز كه ارزش هاى اخلاقى كمرنگ شده و انحرافات اخلاقى خانواده هايى را فراگرفته ، مخصوصا در غرب ارتباط زنان و مردان با افراد بيگانه عيب شمرده نمى شود، اين واژه تدريجا به فراموشى سپرده مى شود و گاه در نظر بعضى ، ضد ارزش و ناشى از تعصب كور قلمداد مى شود، و اين يك فاجعه عظيم است در حالى كه بدون غيرت ، حمايت و دفاع قوى از ارزش ها و افتخارات امكان پذير نيست .
با اين اشاره به قرآن مجيد برمى گرديم و از آيات قرآن در اين مساءله مهم الهام مى گيريم .
1- لّئن لم ينته المنافقون و الّذين فى قلوبهم مّرض و المرجفون فى المدينة لنغزينّك بهم ثمّ لايجاورونك فيها الّا قليلا - ملعونين اءينما ثقفوا اخذوا و قتّلوا تقتيلا - سنّة اللّه فى الّذين خلوا من قبل و لن تجد لسنّة اللّه تبديلا. (احزاب - 60 تا 62)
2- قال ربّ السّجن اءحبّ الىّ ممّا يدعوننى اليه و الّا تصرف عنّى كيدهنّ اءصب اليهنّ و اءكن من الجاهلين . (يوسف - 33)
3- ...و لايضربن باءرجلهنّ ليعلم مايخفين من زينتهنّ. (نور - 31)
ترجمه :
1- اگر منافقان و بيماردلان و آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند دست از كار خود بر ندارند، تو را بر ضد آنان مى شورانيم ، سپس جز مدّت كوتاهى نمى توانند در كنار تو در اين شهر بمانند! - و از همه جا طرد مى شوند و هر جا يافت شوند گرفتار خواهند شد و به سختى به قتل خواهند رسيد! - اين سنت خداوند در اقوام پيشين است ، و براى سنت الهى هيچ گونه تغيير نخواهى يافت !
2- (يوسف ) گفت : پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مى خوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى بسوى آنان متمايل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود.
3-...و هنگام راه رفتن پاهاى خود را به زمين نزنند تا زينت پنهانيشان دانسته شود (و صداى خلخال كه بر پا دارند به گوش رسد).
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه مورد بحث خداوند سه گروه را شديدا مورد تهديد قرار مى دهد منافقان و بيماردلان (اراذل و اوباش هوسباز) و شايعه پراكنان كه اگر دست از كارهاى خود يعنى مزاحمت نواميس مردم و تضعيف روحيه مسلمين و نشر شايعات دروغين درباره زنان پاكدامن برندارند به شديدترين مجازات گرفتار خواهند شد، مى فرمايد: ((اگر منافقان و آنها كه در دلهايشان بيمارى است و آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند دست از كار خود نكشند تو را بر ضد آنان مى شورانيم ، سپس نمى توانند جز مدت كوتاهى در اين شهر در كنار تو باشند - و از همه جا طرد مى شوند - و هر جا يافت شوند دستگير خواهند شد و به قتل مى رسند (لئن لم ينته المنافقون و الّذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينّك بهم ثمّ لايجاورونك فيها الّا قليلا - ملعونين اءينما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا).
اين غيرت الهيّه كه سبب دفاع شديد از عرض و نواميس و كيان مسلمين شده است سرمشقى براى همه در مساءله غيرت دينى و ناموسى است و نشان مى دهد كه در برابر اراذل و اوباش و منافقان كوردل و بيماردلان نبايد بى تفاوت يا خونسرد باشند.
اين تعبير با آنچه از فعل پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در تاريخ نقل شده كه در اين گونه موارد سخت گير بود و با متخلفان برخورد شديد مى كرد، نشان مى دهد كه اين مساءله به عنوان فضيلت اخلاقى و وظيفه اجتماعى پذيرفته شده است .
تعبيرات سه گانه در آيه بالا (منافقون ، الّذين فى قلوبهم مرض و اءلمرجفون ) ممكن است همه اشاره به گروه معينى باشد كه با انواع كارهاى خلاف به تضعيف مسلمين مى پرداختند، ولى ظاهر آيه ، و پاره اى از شاءن نزول ها نشان مى دهد كه اشاره به سه گروه مختلف است : منافقان با پخش شايعاتى درباره غزوات پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در مدينه سعى داشتند روحيه مسلمانان را تضعيف كنند، و گروهى از اراذل و اوباش با ايجاد مزاحمت در مورد زنان مسلمان اسباب ناراحتى آنها را فراهم مى كردند و گروه ديگرى با پخش شايعات درباره زنان باايمان ، آنها را سخت آزار مى دادند، آيه فوق هر سه گروه را تهديد به مجازات شديد تبعيد و قتل مى كند.
تعبير به ((الّذين فى قلوبهم مّرض )) در آيات قرآن در معانى مختلف به كار رفته ، گاه اشاره به نفاق است ، مانند آنچه در آيه 10 سوره بقره آمده است (فى قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا) و گاه در مورد كسانى كه هوس هاى سركش جنسى دارند به كار رفته ، چنان كه در آيه 32 همين سوره به زنان پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم دستور داده شده كه به هنگام صحبت كردن با نامحرمان ، به گونه اى هوس انگيز سخن نگويند كه بيماردلان در آنها طمع كنند (فلا تخضعن بالقول فيطمع الّذى فى قلبه مرض ).
جالب توجّه اين كه قرآن در ادامه همين آيات (آيه 60 و 61) مى افزايد: اين سنّت خداوند در اقوام پيشين است (و منحصر به امّت اسلام نيست ) و براى سنّت الهى هيچ تغييرى نخواهى يافت .
اين تعبير نشان مى دهد كه حكم بالا يك حكم عام در تمام اديان الهى بوده ، و سنّتى است تغييرناپذير كه بايد در برابر مزاحمين و منافقين و شايعه پراكنان برخورد قاطعانه كرد (البتّه با حفظ تمام موازين شرعى و منطقى ) و مفهوم غيرت همين است .
* * *
در دوّمين آيه به نمونه غيرت دينى يكى از بزرگترين پيامبران الهى يعنى حضرت يوسف عليه السّلام برخورد مى كنيم هنگامى كه از سوى زنان هوسباز مصر مخصوصا ذليخا مورد تهاجم قرار گرفت و از او خواستند تسليم خواسته هاى نامشروع ذليخا يا تسليم خواسته هاى نامشروع خودشان شود يوسف كه در سن جوانى و در برابر طوفان شهوات قرار داشت به شدّت مقاومت كرد تا آنجا كه زندان را با همه رنجهايش بر تسليم در برابر خواسته هاى آنها ترجيح داد و به درگاه پروردگار چنين عرضه داشت ((پروردگار من ! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا به سوى آن مى خوانند و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من برنگردانى قلب من به آنها مايل مى شود و از جاهلان خواهم بود)). (قال ربّ السّجن اءحبّ الىّ ممّا يدعوننى اليه و الّا تصرف عنّى كيدهنّ اءصب اليهنّ و اءكن من الجاهلين )؛ اين تعبير هم از مقام عفت و عصمت يوسف حكايت مى كند و هم از غيرت و پارسائى او و هنگامى كه اين روحيه پاك را مقايسه با عدم غيرت عزيز مصر مقايسه مى كنيم كه وقتى ناپاكى همسرش ذليخا بر او ثابت شد تنها به اين جمله قناعت كرد! ((يوسف اءعرض عن هذا واستغفرى لذنبك انّك كنت من الخاطئين ؛ يوسف ! از اين موضوع صرف نظر كن و تو اى زن نيز استغفار كن كه از خطاكاران بودى )) (يوسف - 29) فرق ميان اين دو روشن مى شود واضح است منظور يوسف اين نبود كه از خداوند طلب زندان كند بلكه هدف اين بود كه اگر او را در ميان زندان و عمل نامشروع مخيّر كنند (همان گونه كه ساختند) زندان را ترجيح مى دهد.
* * *
در سوّمين آيه مورد بحث خداوند دستورى به زنان مؤ منه مى دهد كه علاوه بر حفظ حجاب ((هنگام راه رفتن پاهاى خورا به زمين نزنيد تا زينت پنهانش پيدا شود و صداى خلخالى كه بر پا دارند به گوش نرسد!)) (ولا يضربن باءرجلهن ليعلم ما يخفين من زينتهن ).
در اين آيه نيز عفت و غيرت به هم آميخته شده تا آنجا كه به زنان اجازه نمى دهند پا را بر زمين بكوبند و صداى خلخال را ظاهر كنند(617) و همان گونه كه در بالا اشاره كرديم اسلام به زنان پيامبر (به عنوان الگو و سرمشق ) دستور مى دهد كه هنگام سخن گفتن با بيگانگان سخنان خود را با آهنگى هوس انگيز ادا نكنند كه سبب تحريك هوى بازان گردد اينها همه دستوراتى است كه هم تاءكيد در رعايت نهايت عفت را دارد و هم رعايت غيرت .
غيرت در روايات اسلامى
در روايات اسلامى اهمّيّت بسيار زيادى به مساءله غيرت به عنوان يك فضيلت داده شده و حتّى از خداوند به عنوان (كسى كه بسيار غيرت دارد) ياد شده است از جمله :
1- امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((انّ اللّه يحبّ كل غيور ولغيرته حرّم الفواحش ظاهرها و باطنها؛ خداوند غيور است و هر غيورى را دوست دارد و به خاطر غيرتش تمام كارهاى زشت را اعم از آشكار و پنهان تحريم فرموده است )).
2- در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((اذا لم يغر الرّجل فهو منكوس القلب ؛ اگر انسانى غيرت نداشته باشد قلب و فكرش وارونه است )).(618)
به گفته علّامه مجلسى منظور از قلب وارونه در اينجا اين است كه همانند ظرف وارونه است كه چيزى در آن جاى نمى گيرد، قلب افراد فاقد غيرت نيز تهى از صفات و اخلاق برجسته انسانى است .(619)
اين تعبير نشان مى دهد كه صفت غيرت رابطه نزديكى با ساير اوصاف برجسته انسانى دارد.
3- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((كان ابراهيم اءبى غيورا و اءنا اءغير منه و اءرغم اللّه اءنف من لايغار من المؤ منين ؛ پدرم ابراهيم مرد غيورى بود و من از او غيور ترم . خداوند بينى مؤ منانى را كه غيرت ندارند به خاك بمالد)).(620)
4- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه فرمود: ((انّى لغيور و اللّه عزّوجلّ اءغير منّى و انّ اللّه تعالى يحبّ من عباده الغيور؛ من غيورم و خداوند از من غيورتر است ، و خداوند بندگان غيورش را دوست دارد)).
5- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه فرمود: ((انّ الغيرة من الايمان ؛ غيرت از ايمان است )). (چرا كه ايمان انسان را دعوت به حفظ دين و آيين و كشور و ناموس خود مى كند، و آن كس كه از اينها دفاع نكند و غيرت نداشته باشد با ايمان نيست ).(621)
6- در حديثى از اميرمؤ منان على عليه السّلام آمده است : ((قدر الرجل على قدر همّته ...و شجاعته على قدر اءنفته و عفّته على قدر غيرته ؛ ارزش انسان به اندازه همّت او است . و شجاعت او به اندازه عزّت نفس و بى اعتنائيش (نسبت به ارزشهاى مادى ) است ، و عفت او به اندازه غيرت او است )).(622)
7- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السّلام مى خوانيم كه فرمود: گروهى از اسيران را خدمت پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم آوردند (چون اسيران خطرناكى بودند) حضرت دستور قتل آنها را داد، جز يكى از آنها را كه آزاد فرمود، او از پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم سؤ ال كرد چرا مرا آزاد فرمودى ، فرمود جبرئيل به من خبر داد كه در تو پنج خصلت است كه خدا و پيامبرش تو را دوست دارند ((الغيرة الشّديدة على حرمك والسّخاء و حُسن الخُلق و صدق اللسان و الشّجاعة ؛ غيرت شديد نصبت به خانواده ، و سخاوت و حُسن و خُلق و راستگويى و شجاعت ، هنگامى كه آن مرد آن سخن را شنيد، اسلام آورد و جزء مسلمانان برجسته شد، و در يكى غزوات كه با پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بود به درجه شهادت نائل گشت )).(623)
8- در حديث ديگرى از اميرمومنان على عليه السّلام آمده است كه ضمن نكوهش از بعضى مردم عراق كه زنانشان در بيرون منزل به صورت زننده اى با مردان اختلاط داشتند فرمود: ((لعن اللّه من لايغار؛ خدا لعنت كند كسى را كه غيرت ندارد)).(624)
تعريف اقسام غيرت
همان گونه كه در بالا آورديم غيرت صفتى است كه انسان را وادار به دفاع شديد از دين و آيين و ناموس و كشور خود مى كند، و اصولا هر گونه دفاع شديد از ارزشها نوعى غير تمدّنى است . گرچه اين واژه غالبا درباره غيرت ناموسى به كار مى رود ولى مفهوم آن وسيع و گسترده است .
البتّه اين صفت مانند صفات برجسته ديگر اگر به راه افراط كشيده شود مبدّل به ضد مى شود، و خلق نكوهيده اى است ، و آن در صورتى است كه به شكل دفاع غير منطقى و آميخته با وسواس درآيد.
در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فرمود: ((من الغيرة ما يحب اللّه و منها ما يكره اللّه فاءماما يحبّ فالغيرة فى الريبة و اءماما يكره فالغيرة فى غير الرّيبة ؛ نوعى از غيرت است كه خداوند آن را دوست دارد، و نوعى خدا آن را دوست ندارد، امّا غيرتى كه خدا آن را دوست دارد، غيرتى است كه در موارد مشكوك (كه قرائنى كه بر آلودگى ها وجود دارد) مى باشد، و امّا آنچه را خدا نمى پسندد، غيرتى است كه در غير اين موارد باشد (يعنى انسان مثلا همسر خود را با ظن و گمان بى اساس متهم سازد، و نسبت به پاكدامنى او گرفتار وسواس گردد كه اين صفت بسيار زشت و خطرناك و سبب تشويق افراد پاكدامن به فساد مى شود))).(625)
در حديث ديگرى از امام اميرالمؤ منين عليه السّلام مى خوانيم در يكى از نامه ها به فرزند گراميش امام مجتبى عليه السّلام فرمود: ((و ايّاك و التّغاير فى غير موضع غيرة فانّ ذلك يدعوا الصّحيحة الى السّقم و البريّة الى الرّيب ؛ از غيرت در غير موردش بپرهيز چرا كه اين گونه غيرت ها (ى افراطى انحرافى و آميخته با وسواس ) سبب مى شود كه افراد صحيح و درستكار از آنان ، گرفتار آلودگى و بيمارى شوند و افراد بى گناه در معرض تهمت قرار گيرند.))(626)
حقيقت اين است كه افراط در همه چيز مضموم است به خصوص در امثال غيرت چرا كه افراط در آن ، سبب مى شود كه انسان نسبت به نزديك ترين محارم خود سوءظن پيدا كند، و آنها را با كنجكاوى هاى بى مورد و حركات مشكوك و سخنان بى اساس مورد اتهام قرار دهد، و اى بسا همين امر سبب شود كه آنها را در دامن فساد بيندزد و به هر حال اين گونه غيرت ها و سوءظن ها در شرع اسلام حرام است و بايد جدا از آن پرهيز كرد. از اخبار مربوط به جاهليّت چنين برمى آيد كه يكى از علل كُشتن دختران و زنده به گور كردن نوزادان دختر يا عامل اصلى آن نوعى غيرت انحرافى و بى منطقى بود كه مى گفتند ممكن است اين ها بزرگ شوند و در جنگ هاى قبيلگى اسير چنگال دشمنان گردند، و نواميس ما به دست جوانان دشمن بيفتد، چه بهتر كه ما آنها را نابود كنيم ، و نواميس خود را حفظ نماييم .
آثار غيرت در زندگى انسان ها
غيرت به صورت صحيح و معتدل و مثبت يك نيروى دفاعى عظيم است كه به كمك آن مى توان بر دشمنان و مخالفان پيروز شد، چرا كه اين نيروى باطنى هنگامى كه جان و مال و ناموس و دين و ايمان يا استقلال يك كشور در معرض تهديد قرار مى گيرد بسيج مى شوند، و تمام نيروه هاى ذخيره وجود انسان را به حركت در مى آورد، و گاه يك انسان غيور در تحت تاءثير عامل غيرت ، نيرويى به اندازه دَه انسان پيدا مى كند و تا حد ايثار و فداكارى ،
ايستادگى و پايمردى نشان مى دهد، به همين دليل ، غيرت يكى از اسباب عزّت و سربلندى و اقتدار است .
افراد آلوده و منحرف هنگامى كه خود را در برابر يك انسان غيرتمند ببينند به زودى مقاومت خود را از دست مى دهند و عقب نشينى مى كنند و اين يكى ديگر از بركات غيرت است .
غيرت سبب مى شود كه حريم ارزش هاى والاى يك جامعه نشكند و پاك و محفوظ بماند.
غيرت سبب امنيت جامعه و از ميان رفتن مظاهر فساد و فحشاء است در حالى كه بى غيرتى هم امنيت را در هم مى شكند، و هم ارزش ها را به باد مى دهد و هم صحنه جامعه را به صحنه فساد و آلودگى ها مبدّل مى سازد.
هنگامى كه حضرت لوط عليه السّلام صحنه آلوده شهر آن قوم گنهكار را ديد كه حتّى تصميم دارند مزاحم ميهمانان او شوند (ميهمانان حضرت لوط فرشتگان الهى بودند كه به صورت جوانانى زيبا بر او وارد شدند، و او كه از وضع آنها خبر نداشت و آلودگى محيط را مى دانست سخت در وحشت و ناراحتى فرورفت ، و هنگامى كه قوم آلوده و منحرف از وجود اين مهمانان باخبر شدند به سراغ خانه او آمدند، و لوط عليه السّلام هر قدر آنها را نصيحت كرد اثر نگذاشت حتّى حاضر شدند دختران خود را به عقد آنان (كه توبه كنند و ايمان آورند) در آورند، آنها اين ايثار بزرگ را نيز نپذيرفتند و در خواسته هاى انحرافى خود، پافشارى داشتند، لوط عليه السّلام به آنها گفت : ((فاتّقوا اللّه و لا تخزون فى ضيفى اءليس منكم رجل رشيد؛ از خدا بترسيد و آبروى مرا نبريد و با قصد سوء نسبت به ميهمانانم مرا رسوا مسازيد، آيا يك انسان عاقل و شايسته و با غيرت در ميان شما وجود ندارد (كه شما را از اين اعمال ننگين و بى شرمانه باز دارد؟))).
ولى هنگامى كه اين سخنان در آنها اثر نكرد، فرشتگان الهى خود را به او معرّفى كردند، و گفتند نگران نباش ، به زودى عذاب الهى آنها را در هم مى كوبد، و طومار زندگانيشان را در هم مى پيچد، و چنين شد.
اين سخن را با حديثى از امام صادق عليه السّلام پايان مى دهيم كه فرمود: ((انّ المرء يحتاج فى منزله و عياله الى ثلاث خلال يتكلّفها و ان لم يكن فى طبعه ذلك ؛ معاشرة جميلة ، و سعة بتقدير، و غيرة بتحصين ؛ انسان در منزل و در برابر خانواده اش نياز به سه صفت دارد كه اگر در طبيعت او وجود نداشته باشد بايد آن را به زحمت براى خود فراهم سازد، معاشرت زيبا و توسعه آميخته با اندازه و حساب ، و غيرت آميخته با حفظ و نگهدارى از آلودگى ها)).(627)
17: اجتماع گرايى و انزواطلبى
اشاره :
علماى اخلاق بحثى تحت عنوان مخالطه و عزّت در كتاب هاى اخلاقى آورده اند، و گاه اختلاف كرده اند كه آيا مخالطه (اجتماع گرايى ) افضل است ، يا عزّت ؟ (انزواطلبى ) بعضى تمايل به افضل بودن مخلطه داشته اند، و بعضى به انزواطلبى ، و گاهى نيز آن را تابع شرايط مختلف دانسته اند كه در پاره اى از شرايط اوّلى مطلوب است و در پاره اى از شرايط دوّمى .
ولى محققان - مخصوصا محققان عصر ما - با الهام گرفتن از كتاب و سنّت و دليل عقل اصل و زندگى انسان را به اجتماع گرايى مى دانند، و معتقدند انسان موجودى است اجتماعى ، و تنها در سايه اجتماع مى تواند به اهداف والاى خود دست يابد، مشكلات خود را آسان تر مرتفع كند، و به سعادت مطلوب سريع تر برسد.
آنها معتقدند گوشه گيرى و انزواطلبى نه با فطرت انسان سازگار است و نه با روح تعليمات اسلام ، بلكه اجتماع گرايى ، روح تمام تعليمات اسلام است از عبادات به صورت دسته جمعى انجام مى شود گرفته تا مسائل مربوط به حقوق بشر و حكومت اسلامى ، و امر به معروف و نهى از منكر و اجراى حدود و احقاق حقوق و تعاون در برّ و تقوا و مانند آن .
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:49 PM
next page
fehrest page
back page
اسلام دست خدا را با جماعت مى داند (يد اللّه مع الجماعة ) و جدا شدن از صفوف مسلمين را سبب نفوذ شيطان شمرده و مى فرمايد: گوسفندان تك رو از گلّه طعمه گرگند (و الشّاذّ من الغنم للذّئب ).(628)
با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و نمونه هايى از آيات را در اين زمينه مورد بررسى قرار مى دهيم .
1- و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا نفرّقوا و اذكروا نعمة اللّه عليكم اذ كنتم اءعداء فاءلّف بين قلوبكم فاءصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النّار فاءنقذكم منها كذالك يبيّن اللّه لكم آياته لعلّكم تهتدون . (آل عمران - 103)
2- و من يشاقق الرّسول من بعد ما تبيّن له الهدى و يتّبع غير سبيل المؤ منين نولّه ما تولّى و نصله جهنّم و سائت مصيرا. (نساء - 115)
3- هو الذّى اءيّدك بنصره و بالمؤ منين - و اءلّف بين قلوبهم لو اءنفقت ما فى الاءرض جميعا ما اءلّفت بين قلوبهم و لكنّ اللّه اءلّف بينهم انّه عزيز حكيم . (انفال - 62 و 63)
4- انّ اللّه يحبّ الّذين يقاتلون فى سبيله صفّا كانّهم بنيان مرصوص . (صف - 4)
5- و جعلنا فى قلوب الّذين اتّبعوه راءفة و رهبانيّة ابتدعوها ما كتبناها عليهم الّا ابتغاء رضوان اللّه فما رعوها حقّ رعايتها. (حديد - 27)
ترجمه :
1- و همگى به ريسمان خدا (قرآن و اسلام و هرگونه وسيله وحدت ) چنگ بزنيد و پراكنده نشويد و نعمت (بزرگ ) خدا را به يادآوريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او ايمان دل هاى شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر شديد! و شما بر لب حفره اى از آتش بوديد خدا شما را از آن نجات داد اين چنين خداوند آيات خود را براى شما آشكار مى سازد شايد پذيراى هدايت شويد.
2- كسى كه بعد از آشكار شدن حق با پيامبر مخالفت كند و از راهى جز راه مؤ منان پيروى كند ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم و به دوزخ داخل مى كنيم و جايگاه بدى دارد.
3- و اگر بخواهند تو را فريب دهند، خدا بر تو كافى است ، او همان كسى است كه تو را با يارى خود و مؤ منان تقويت كرد - و دل هاى آنها را با هم اُلفت داد! اگر تمام آنچه روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دلهاى آنان اُلفت دهى نمى توانستى ! ولى خداوند در ميان آنها اُلفت ايجاد كرد! او توانا و حكيم است .
4- خداوند كسانى را دوست مى دارد كه در راه او پيكار مى كنند گوئى بنائى آهنين اند!
5-... و در دل كسانى كه از او پيروى كردند راءفت و رحمت قرار داديم و رهبانيتى را كه ابداع كرده بودند ما بر آنان مقرّر نداشته بوديم گرچه هدفشان جلب خشنودى خدا بود ولى حق آن را رعايت نكردند.
تفسير و جمع بندى
در هر يك از آياتى كه در بالا آمد اشاره خاص و ويژه اى به اهمّيّت مساءله اجتماع و توجّه به وحدت و اتحاد شده است ، در نخستين آيه بعد از آنكه دعوت به اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرقه شده است مى فرمايد: و همگى به ريسمان خدا (قرآن و اسلام و هرگونه وسيله وحدت ) چنگ بزنيد، و پراكنده نشويد و به ياد بياوريد نعمت (بزرگ ) خدا را بر خود كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او در ميان دل هاى شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر هم شديد (و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرّقوا و اذكروا نعمة اللّه عليكم اذ كنتم اءعداء فاءلّف بين قلوبكم فاءصبحتم بنعمته اخوانا).
در اين منظور از حبل اللّه در آيه فوق چيست ؟ مفسّران تفسيرهاى گوناگونى دارند، در بعضى از روايات آمده است كه منظور از حبل اللّه قرآن مجيد است كه همه بايد به عنوان نقطه وحدت به آن چنگ زنند، و در بعضى از روايات آمده منظور خاندان پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است ، و معلوم است كه همه اينها به يك حقيقت باز مى گردد، حبل اللّه همان ارتباط با خدا است كه از طريق قرآن و پيغمبر و آلش حاصل مى شود.
درست است كه اين آيه سخن از دوستى مسلمين با يكديگر و ترك دشمنى ها مى گويد، ولى مسلّم است در صورتى كه انسان در انزوا به سر برد، دوستى و اتحاد و اعتصام همه گروه ها به حبل اللّه مفهومى نخواهد داشت ، و جالب اين كه قرآن در آيه فوق ، عداوت را يك سنّت عصر جاهلى مى شمرد، و دوستى و محبّت را از ويژگى هاى اسلام و مى فرمايد: در گذشته دشمن بوديد و امروز برادر يكديگريد. و در ذيل آيه تاءكيد بيشترى بر اين معنى مى فرمايد؛ در گذشته شما بر لب حفره اى از آتش بوديد و خداوند شما را از آنجا برگرفت و نجات داد، اين گونه خداوند آيات خود را بر شما آشكار مى سازد تا هدايت شويد. (و كنتم على شفا حفرة من النّار فاءنقذكم منها).
اين نكته نيز شايان دقّت است كه اسلام رابطه مسلمين را با يكديگر رابطه دوستى نمى شمرد بلكه آن را رابطه برادرى كه نزديك ترين رابطه عاطفى دو انسان به يكديگر بر اساس مساوات و برابرى است مى داند.
بديهى است برادران پُرمحبّت و پُرمحبّت و پُرجوش هرگز نمى توانند دور از يكديگر و بى خبر از هم زندگى كنند، حتما با اين پيوند عاطفى نزديك در كنار هم خواهند بود.
نكته مهم ديگر اين كه هرگز مسائل مادّى نمى تواند رمز وحدت و سبب ارتباط محكم اجتماعى باشد، چرا كه امور مادّى هميشه منشاء تنازع و اختلاف است ، تقاضاهاى مردم نامحدود، و امور مادّى محدود است . و همه اختلافات از آن برمى خيزد، ولى حبل اللّه و رابطه با خدا كه يك امر معنوى روحانى است ، مى تواند بهترين رابطه عاطفى را ميان انسان ها از هر قوم و نژاد و زبان و گروه اجتماعى برقرار سازد.
* * *
در دوّمين آيه ، سخن از سرنوشت دردناك كسانى مى گويد كه از جامعه مؤ منين و مسلمين جدا مى شود و راه مستقل براى خود برمى گزيند، مى گويد: كسى كه بعد از آشكار شدن حق به مخالفت با پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم برخيزد، و از طريقى جز طريق مؤ منان پيروى كند ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم (و در گمراهيش سرگردان مى سازيم ) و در دوزخ داخل مى كنيم و جايگاه بدى دارد (و من يشاقق الرّسول من بعد ما تبيّن له الهدى و يتّبع غير سبيل المؤ منين نولّه ما تولىّ و نصله جهنّم و سائت مصيرا).
اين آيه به روشنى به مسلمانان دستور مى دهد كه از جامعه اسلامى جدا نشوند، و همگى با هم طريق هدايت را در پيش گيرند.
البتّه با توجّه به جمله ((من يشاقق الرسول ...)) و تعبير به ((سبيل المؤ منين )) روشن مى شود كه منظور از هماهنگى با جامعه اسلامى هماهنگى با جامعه اى است كه در طريق پيروزى از پيغمبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم گام بردارد، و ايمان و اطاعت خدا، اساس و پايه آن مى باشد، و هر گونه همرنگ شدن با هر جامعه اى منظور نيست .
بى شك پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم همواره در جماعت بود، در پنج وقت با مسلمين نماز مى گذارد، روز جمعه نماز باشكوهترى داشت و در حج در اجتماع عظيم ترى همه مسلمانان را به اجتماع در گرد اين برنامه ها فرامى خواند و به يقين گوشه گيران عزلت طلب ، مخالفان اين برنامه ، و جداى از جماعت مؤ منانند، و مشمول آيه فوق خواهند بود.
جمعى از علماى اهل سنّت به اين آيه براى حجيّت اجماع استدلال كرده اند، ما نيز مى گوييم مانعى ندارد كه اين دليل بر حجيّت اجماع مسلمين باشد ولى اجماعى كه امام معصوم عليه السّلام نيز در آن حضور داشته باشد و به تعبير مصطلح اصولى اجماع دخولى يا اجماع كشفى باشد حجّت است .
* * *
در سوّمين آيه ، يكى از نعمت هاى بزرگ خداوند بر پيامبرش را اين مى شمرد كه مؤ منان را گرد او جمع كرد، و در ميان دلهاى آنها الفت برقرار ساخت ، كارى كه از طرق عادى در آن شرايط غيرممكن بود مى فرمايد ((او همان كسى است كه تو را با يارى خود و مؤ منان تقويت كرد، و ميان دلهاى آنها الفت برقرار ساخت ، اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دل هاى آنها الفت دهى ، نمى توانستى ، ولى خداوند در ميان آنها الفت ايجاد كرد، او توانا و حكيم است .)) (هو الذّى اءيّدك بنصره و بالمؤ منين - و اءلّف بين قلوبهم لو اءنفقت ما فى الاءرض جميعا ما اءلّفت بين قلوبهم و لكنّ اللّه اءلّف بينهم انّه عزيز حكيم ).
اگر اسلام براى انزوا و گوشه گيرى و عزلت ارزشى قائل بود، هرگز تاءليف بين قلوب مؤ منين و پيوند آنها را به يكديگر به عنوان معجزه بزرگ براى پيامبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بيان نمى كرد.
اين تعبير نشان مى دهد كه نه تنها زندگى در دل اجتماع مطلوب است ، بلكه بايد چنان پيوندى در دل ها ايجاد شود كه آنها را يك پارچه كند.
بديهى است كه هرگز نمى توان گفت اين مربوط به زمان پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و عصر آن حضرت بوده ، چرا كه در هر زمان مدافعان حق بايد گرد محورى جمع شوند، و با تاءليف قلوب ، جمعيتى قوى و نيرومند بسازند، و از حق و امام زمان و پيشواى خود دفاع كنند.
قابل توجه اينكه خداوند در اينجا تاءليف قلوب را به خودش نسبت مى دهد و مى گويد: خدا در دل هاى شما الفت ايجاد كرد، همان طور كه در آيه 103 آل عمران نيز به خود نسبت داده ، با اين كه مى دانيم پيغمبر اسلام صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم دست به چنين كارى زده ، اين براى آن است كه نشان مى دهد كه اين يك معجزه الهى بود كه خدا در اختيار پيامبرش قرار داد، وگرنه آن قدر كينه ها و عداوتهاى نو و كهنه در ميان مردم متعّب و لجوج و نادان و بى سواد عصر جاهلى بود، كه هيچ قدرتى نمى توانست آنها را برطرف سازد. حتى اگر تمام ثروت هاى زمين را در اين راه هزينه مى كردند، ولى تعليمات اسلام و اخلاق پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم و امدادهاى الهى كار خود را كرد، و غيرممكن را ممكن ساخت ، و معجزه اى عظيم كه از مهمترين معجزات پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم است به وقوع پيوست ، و الفت كه در لغت به معنى اجتماع تواءم با انسجام و اُنس و التيام است ، و در ميان آن دل هاى پراكنده و مملو از بغض و كينه ايجاد شده و كينه هاى ديرينه را از دل ها شست .
* * *
در چهارمين آيه ، سخن از وحدت صفوف مسلمين است ، چيزى كه هرگز در انزوا و عزلت يافت نمى شود، مى فرمايد: ((خداوند كسانى را دوست مى دارد، كه در راه او پيكار مى كنند، همچون سدّى فولادين بنايى آهنين )) (انّ اللّه يحبّ الّذين يقاتلون فى سبيله صفّا كاءنّهم بنيان مرصوص ).
بنيان به معنى هرگونه بنا است ، هم سد را شامل مى شود، و هم بناهاى ديگر، و مرصوص از ماده رصاص به معنى سرب گرفته شده ، و از آنجا كه در زمان هاى گذشته ، گاهى براى محكم شدن بنا و يك پارچگى ديوارها، سرب را آب مى كردند، و در لابلاى قطعات سنگ و مانند آن مى ريختند كه تمام فاصله ها را پر كند، و مصالح بنا را به هم پيوند دهد، لذا به هر بناى محكمى مرصوص مى گفتند كه اشاره به استحكام و يكپارچگى آن بود.
درست است كه آيه درباره پيكار نظامى و جهاد فى سبيل اللّه است ، ولى روشن است كه همين در ساير مجاهدت هاى اجتماعى در زمينه سياست و فرهنگ و اقتصاد، جارى است ، و در آنجا نيز يكپارچگى و اتحاد و انسجام دل ها لازم است . چيزى كه در ميان گوشه گيران انزوا طلب اصلا وجود ندارد، چرا كه آنها همانند قطعات سنگ يا آجرهايى هستند كه بدون هيچ انسجام و به هم پيوستگى هر كدام در گوشه اى افتاده اند، نه دفاعى در برابر دشمن از آنها سرمى زند، و نه پيكارى براى حل مشكلات اقتصادى و سياسى و فرهنگى جامعه .
* * *
در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث ، اشاره به مساءله رهبانيت و برنامه ترك دنيا و ديرنشينى گروهى از مسيحيان كرده و از آن به عنوان يك بدعت نكوهش مى كند، كارى كه هرگز به آنها دستور داده نشده بود، مى فرمايد: ((آنها رهبانيتى را بدعت گذارده بودند كه ما بر آنها مقرّر نداشته بوديم ، گرچه هدفشان جلب خشنودى خدا بود، ولى حق آن را رعايت نكردند، لذا به آنهايى از اين گروه ايمان آوردند پاداش داديم ، و بسيارى از آنان فاسقند و خارج از اطاعت پروردگار)) (و رهبانيّة ابتدعوها ما كتبناها عليهم الّا ابتغاء رضوان اللّه فما رعوها حقّ رعايتها فآتينا الّذين آمنوا منهم اءجرهم و كثيرا منهم فاسقون ).
مى دانيم امروز گروهى از مسيحيان تارك دنيا اعم از زن و مرد داريم كه به ديرها پناه مى برند، و همه به صورت مجرد زندگى مى كنند و به اصطلاح به تمام مذاهب دنيا پشت پا مى زنند و به اصطلاح مشغول عبادت مى شوند و ديرها مراكزى هستند كه براى اين گونه افراد بناشده است .
اين موضوع مربوط به امروز نيست ، بلكه از بدعت هايى است كه از قرن سوّم ميلادى هنگام ظهور امپراطورى رومى ((ديسيوس )) و مبارزه شديد او با پيروان مسيح عليه السّلام پيدا شد، آنها بر اثر شكست از اين امپراطور خونخوار به كوه ها و بيابان ها پناه بردند، و بذر رهبانيت در ميان آنها پاشيده شد.(629)
بنابراين ، اين گونه رهبانيت كه با روح تعليمات انبياء هرگز سازگار نيست در قرون اوّليه مسيحيت نيز نبود بلكه بدعتى بود كه بعدا به وسيله افراد نادان منحرف گذارده شد و تا به امروز نيز ادامه دارد كه گروهى هم زندگى اجتماعى را ترك مى كنند و هم ازدواج و هم ساير فعاليّت ها را، و توسط اصطلاح بانيان خيرخواه ، هزينه آنها پرداخته مى شود.
حال در اين ديرها چه مى گذرد، و بر اثر انحراف از اصول فطرى انسانى چه مفاسد عجيبى روى مى نهد، داستان بسيار مفصّل و غم انگيزى دارد تا آنجا كه يكى نويسندگان مسيحى به بعضى از ديرها اشاره كرده و آن را كانون از فحشاء مى شمرد.
و اصولا اين زندگى غير طبيعى بر روح و فكر آنها اثرات منفى گذارده و سبب اختلالات روانى گوناگون مى شود.
اسلام آمد و خط بطلانى بر اين گونه كارها كشيد، و مردم را دعوت به زندگى اجتماعى تواءم با پارسايى نمود.
توجّه به اين نكته لازم است كه رهبانيت در اصل از ماده ((رَهبِه )) (بر وزن ضربه ) به معنى ترس و خوف است و منظور در اينجا خوف از خدا است ، و به گفته راغب در كتاب مفردات ، ترسى است كه آميخته با پرهيز و اضطراب باشد، سپس اين واژه به كار گروهى از مسيحيان يا غير آنها كه انزواطلبى را پيش گرفته و به گمان خود به عبادت پروردگار مى پرداختند اطلاق شده است ، از جمله بدعت هاى زشت مسيحيان در مورد رهبانيت ، تحريم ازدواج براى مردان و زنان تارك دنيا بود و پشت پا زدن به همه وظائف اجتماعى و انتخاب صومعه و ديرهاى دور افتاده را براى برنامه هاى عبادى بدعت آميز.
از آيه بالا استفاده مى شود رهبانيت به دو گونه است : مطلوب و نامطلوب .
به يقين رهبانيت نامطلوب همان چيزى است كه در بالا اشاره شد، و رهبانيت مطلوب همان ساده زيستى و حذف تجمّلات از زندگى ، و عدم اسارت در چنگال مال و مقام است كه تواءم با زندگى اجتماعى و جهاد و پيكار در مسير حركت جامعه به پيش ، در تمام زمينه هاى معنوى و مادّى معقول است .
به تعبير ديگر آيه فوق مى گويد: نوعى رهبانيت در آيين مسيح عليه السّلام از سوى خدا نازل شده بود كه زهد حضرت مسيح عليه السّلام نمونه اى از آن بود، ولى مسيحيان (در قرون بعد) نوع ديگر از رهبانيت را بدعت گذارى كردند كه هرگز در آيين مسيح عليه السّلام نبود، و آن انزواى اجتماعى و بيگانگى از زندگى دنيا و ترك ازدواج و گوشه گيرى بود.
ممكن است گفته شود حضرت مسيح عليه السّلام هم در عمر خود ازدواج نكرد، ولى نبايد فراموش نمود كه حضرت مسيح عليه السّلام عمرى كوتاه داشت ، و حدود سى سال در ميان مردم روى زمين زندگى نمود، و در اين مدّت مشغول به تبليغ آيين حق ، و پيوسته از نقطه اى به نقطه ديگر مى رفت و مجالى براى ازدواج نيافت .
به هر حال اسلام رهبانيّت بدعت گذارى شده مسيحيان را به شدّت محكوم كرد و حديث معروف ((لا رهبانيّة فى الاسلام ؛ در اسلام رهبانيّت وجود ندارد)) در منابع مختلف آمد است .
سخن درباره رهبانيّت و تاريخچه و ابعاد و نتايج آن بسيار است ، براى آگاهى بيشتر مى توانيد به تفسير نمونه ذيل آيه فوق مراجعه فرماييد(630) و در بحث هاى آينده نيز اشارات ديگرى به اين مطلب خواهيم داشت .
اجتماع گرايى و انزواطلبى در روايات اسلامى
يك نگاه اجتماعى به تعليمات اسلام در زمينه هاى مختلف به خوبى نشان مى دهد كه همه جاى اسلام طرفدار جماعت و اجتماع است ، و حتّى عبادات اسلامى كه رابطه ميان خَلق و خالق است و به صورت دسته جمعى انجام مى شود.
اذان و اقامه دعوت عام به سوى نماز و فلاح و رستگارى است (حىّ على الصّلاة ، حىّ على الفلاح ) ضميرها در سوره حمد، همه به صورت جمعى است ، و در شكل متكلم مع الغير، و در پايان نماز سلامى است عام بر همه مؤ منان و نمازگذاران .
نماز جماعت و از آن فراتر نماز جمعه و از همه فراتر حج ، عباداتى مى باشند كه به طور كامل جنبه اجتماعى دارند.
در روايات اسلامى تاءكيد فراوان بر لزوم جماعت و همراهى و همگانى با آن شده است از جمله :
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((اءيّها النّاس عليكم بالجماعة و ايّاكم و الفرقة ؛ اى مردم ! بر شما است كه از جماعت جدا نشويد، و از جدايى و پراكندگى بپرهيزيد))ا(631)
2- در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى خوانيم : ((الجماعة رحمة ، و الفرقة عذاب ؛ اجتماع رحمت است و پراكندگى عذاب .))(632)
3- در حديث ديگرى باز از همان حضرت آمده است : ((يداللّه على الجماعة فاذا اشتدّ (شدّ) الشّاذّمنهم اختطفه الشّيطان كما يختطف الذّئب الشّات الشّاذّة من النّعم ؛ دست خدا بر سر جماعت است ، هنگامى كه يكى از آنها از جمعيّت جدا شود (و به انزوا روى آورد) شيطان او را مى ربايد، همان گونه كه گرگ گوسفند جدا شده از گلّه را مى ربايد)).(633)
4- همين مضمون را به تعبير ديگرى از مولاى متقّيان على عليه السّلام در نهج البلاغة مى خوانيم فرمود: ((و الزموا السّواد الاءعظم فانّ يداللّه مع الجماعة ، و ايّاكم و الفرقة فانّ الشّاذ من النّاس للشّيطان ، كما اءنّ الشّاذ من الغنم للذّئب ، الا من دعا الى هذا لشّعار فاقتلوه و لو كان تحت عما متى هذه ؛ همواره باسواد اعظم (اكثريت طرفداران حق ) باشيد كه دست خدا با جماعت است ، و از پراكندگى بپرهيزيد كه انسانِ تنها بهره شيطان است ، چنانچه گوسفند تك رو بهره گرگ . آگاه باشيد، هر كس به اين شعار دعوت كند (اشاره به شعار تفرقه اندازى مملو از فتنه و فساد خوارج است ) وى را بكشيد، گرچه زير اين عمامه من باشد)).(634)
5- با توجّه به اهمّيّت تعبير فوق به روايت ديگرى كه از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم در همين زمينه نقل شده توجّه كنيد، مى فرمايد: ((انّ الشّيطان ذئب الانسان كذئب الغنم ياخذ القاصية و الناحية و الشّاردة ، ايّاكم و الشّعاب ، و عليكم بالعامّة و الجماعة و المساجد؛ شيطان گرگ انسانها است مانند گرگ براى گوسفند كه گوسفندانى كه از گلّه دور مى شوند يا در كنار قرار مى گيرند يا فرار مى كنند، مى گيرد. از جدايى و فرقه فرقه شدن بپرهيزيد و بر شما باد كه همراه مردم و جماعت و مساجد باشيد.))(635)
6- در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است : ((لا يحلّ لمسلم اءن يهجر اءخاه فوق ثلاثه (اءيّام )، و السّابق بالصّلح يدخل الجنّة ؛ براى هيچ مسلمانى جايز نيست ، بيش از سه روز از برادر مسلمانش دورى (و قهر) كند، و آن كس كه پيش قدم در صلح مى شود، داخل در بهشت خواهد شد.))(636)
7- همين مضمون را با تعبير ديگرى از آن حضرت مى خوانيم : ((لا يحلّ لمسلم اءن يهجر اءخاه فوق ثلاثة اءيّام الّا اءن يكون ممّن لا يؤ من بوائقه ؛ براى هيچ مسلمانى سزاوار نيست بيش از سه روز از برادر مسلمانش دورى كند، مگر اين كه كسى بوده باشد كه انسان از خطرات او ايمن نباشد.))(637)
حتى در بعضى از احاديث آمده است : ((اگر دو نفر از يكديگر قهر كنند و از دنيا بروند مسلمان از دنيا نمى ميرند.))(638)
درست است كه اين احاديث درباره جدايى به معنى قهر كردن از يكديگر است ، ولى به هر حال نشان مى دهد كه اسلام همواره طرفدار اجتماع و پيوستن دل ها است و به يقين عزلت و گوشه گيرى با روح اين دستورها نمى سازد.
8- در حديث ديگرى از رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه به مردى كه مى خواست به كوه برود و گوشه گيرى كند تا عبادت خدا بجاآورد، فرمود: ((لصبر اءحدكم ساعة على ما يكره فى بعض مواطن الاسلام خير من عبادته خاليا اءربعين سنة ؛ صبر كردن يكى از شما به اندازه يك ساعت در برابر ناملايمات در ميان مسلمانان بهتر از عبادت چهل سال در انزوا است .))(639)
9- روايت متعددى داريم كه در اسلام از رهبانيت كه نوعى انزوا و گوشه گيرى است به شدّت نهى شده از جمله در حديثى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم كه فرمود: ((ليس فى امّتى رهبانيّة و لاسياحة ؛ در امت من رهبانيت و سياحت نيست .)) (منظور از رهبانيت ، گوشه گيرى و ترك دنيا براى عبادت است . و منظور از سياحت انزواطلبى سيّار است ، زيرا در زمان قديم بعضى به كلى ترك خانه و لانه مى كردند و دائما به صورت سيّاح در گردش بودند، و آن را نوعى عبادت و ترك دنيا مى پنداشتند، بنابراين در اسلام نه گوشه گيرى ثابت و نه انزواطلبى سيّار وجود ندارد).(640)
10- در حديث پرمعنايى از پيامبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم چنين مى خوانيم كه در عصر آن حضرت ، فرزند ((عثمان بن مظعون )) يكى از اصحاب پيامبر صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم از دنيا رفت ، او شديدا اندوهگين شد، تا آنجا كه گوشه اى از خانه اش را به عنوان مسجد برگزيد و مشغول عبادت شد (و همه كار را ترك كرد و منزوى گرديد) اين خبر به رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم رسيد. او را صدا زد و به او فرمود: ((يا عثمان انّ اللّه تبارك و تعالى لم يكتب علينا الرّهبانيّة ، انّما رهبانيّة امّتى الجهاد فى سبيل اللّه ؛ اى عثمان ! خداوند متعال وظيفه ما را رهبانيت قرار نداده ، رهبانيت امّت من جهاد در راه خدا است )) (اشاره به اين كه اگر مى خواهى ترك دنيا كنى ، از يك طريق مثبت مانند جهاد در راه خدا و شهادت فى سبيل اللّه ترك دنيا كن ، نه به صورت منفى و منزوى شدن ).
سپس درباره مرگ فرزندش به او دلدارى داد و فرمود: ((آيا شادمان نمى شوى كه روز قيامت به هر درى از درهاى بهشت برسى فرزندت را در آنجا ببينى كه دامان تو را مى گيرد و از خدا تو را شفاعت مى كند)).(641)
11- شبيه اين معنى را در نهج البلاغه درباره يكى از ياران على عليه السّلام مى خوانيم كه وقتى وارد ((بصره )) شد، به ديدن ((علاءبن زياد حارثى )) رفت ، هنگامى كه خانه بسيار وسيع او را ديد تعجب كرد و فرمود: ((خانه اى به اين وسعت در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ نياز تو در آخرت به آن بيشتر است ، سپس افزود، آرى مى توانى به وسيله اين خانه به آخرت برسى به اين صورت كه مؤ منان را در آن مهمان كنى ، صله رحم نمايى و حقوق لازم آن را بپردازى ، اگر اين كار كنى ، به وسيله آن به آخرت مى رسى )).
در اينجا ((علاءبن زياد)) از برادرش ((عاصم بن زياد)) كه در نقطه مقابل او قرار داشت ، سخن گفت و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! من از كار برادرم به شما شكايت مى كنم .
امام فرمود: ((مگر چه شده ؟))
عرض كرد: عبايى پوشيده و از دنيا كناره گيرى كرده است .
امام فرمود: ((او را نزد من حاضر كنيد.))
next page
fehrest page
back page
afsanah82
08-05-2011, 01:49 PM
fehrest page
back page
هنگامى كه خدمت حضرت آمد، به او چنين فرمود: ((يا عدىّ نفسه ، لقد استهام بك الخبيث ، اءمارحمت اءهلك و ولدك ، اءترى اءنّ اللّه اءحلّ لك الطّيّبات و هو يكره اءن تاخذها؟ اى دشمن جان خود! شيطان در تو راه يافته ، و هدف تيرهاى او قرار گرفته اى (اگر به خود رحم نمى كنى ) آيا به خانواده و فرزندت رحم نمى كنى ؟ تو خيال مى كنى خداوند نعمت هاى پاكيزه را بر تو حلال كرده ، اما دوست ندارد كه تو از آنها استفاده كنى ؟ (آيا چنين تناقضى امكان پذير است ؟))).
سپس هنگامى كه ((عاصم )) به اميرالمؤ منين عرض كرد: ((پس شما چرا يك چنين لباس خشن و غذاى ناگوار دارى ؟)) (بگذاريد من هم به شما اقتدا كنم ؟).
امام فرمود: ((وظيفه من با تو فرق دارد، خداوند به پيشوايان حق و عدالت واجب كرده كه بر خود سخت بگيرند و مانند ضعيف ترين مردم زندگى كنند، تا فقر فقيران آنها را در فشار قرار ندهد (تا سر از فرمان خدا برتابند).))(642)
12- از روايت ديگرى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم كه به عبداللّه بن مسعود فرمود چنين استفاده مى شود كه مساءله ((رهبانيت )) و انزواى اجتماعى ، در ميان بنى اسرائيل (يهوديانى كه به حضرت مسيح عليه السّلام گرايش پيدا كردند) در يك شرايط استثنايى بر آنها تحميل شد و هرگز جزء آيين آنها نبود.
((ابن مسعود)) مى گويد: ((من با رسول خدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بر يك مركب سوار بوديم فرمود: ((مى دانى از كجا بنى اسرائيل رهبانيت را به وجود آوردند؟)) ابن مسعود مى گويد: ((من گفتم خدا و پيامبرش آگاه ترند)) فرمود: ((ظهرت عليهم الجبابرة بعد عيسى يعملون بمعاصى اللّه فغضب اءهل الايمان فقاتلوهم فهزم اءهل الايمان ثلاث مرّات فلم يبق منهم الّا القليل ، فقالوا ان ظهرنا لهؤ لاء اءفنونا و لم يبق للدّين اءحد يدعوا اليه ، فتعالوا نتفرّق فى الاءرض الى اءن يبعث اللّه النّبىّ الّذى وعدنا به عيسى عليه السّلام يعنون محمدا صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم فتفرّقوا فى غيران الجبال و اءحدثوا رهبانيّة ؛ گروهى از جباران ، بعد از حضرت عيسى عليه السّلام ظهور كردند كه پيوسته مشغول گناه بودند، مؤ منان به مسيح عليه السّلام به آنها خشم گرفتند، و به جنگ با آنها برخاستند و سه بار گرفتار شكست شدند، و از آن مومنان جزء گروه كمى باقى نماند (و بقيه شهيد شدند) آنها با خود گفتند اگر ما در مقابل آنها آشكار شويم همه ما را نابود خواهند كرد، و كسى براى دعوت به دين باقى نمى ماند، بياييد پراكنده شويم تا زمانى كه پيامبرى كه عيسى عليه السّلام به ما وعده داده است ظاهر شود - مقصودشان محمّد صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم بود - آنها به غارهاى كوه ها پناه بردند، و آيين رهبانيّت را به وجود آوردند))(643)
(بنابراين رهبانيت جزء آيين مسيح عليه السّلام نبود روشى بود كه در شرايط خاصّى ، جمعى از پيروان مسيح عليه السّلام براى حفظ خود به وجود آوردند.
احاديث مخالف و معارض !
در برابر روايات بالا، رواياتى در منابع حديث آمده است كه نشان مى دهد انزواطلبى مطلوب و دقيقا در تضاد با روايات و بحث هاى سابق است ، از جمله :
1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلىّ اللّه عليه وآله و سلّم مى خوانيم : ((اءلعزلة عبادة ؛ گوشه گيرى عبادت است )).(644)
2- در حديث ديگرى از امام اميرالمؤ منين عليه السّلام آمده است : ((من انفرد عن النّاس اءنس باللّه سبحانه ؛ كسى كه از مردم جدا شود، با خدا انس مى گيرد)).(645)
3- در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((فى اعتزال اءبناء الدّنيا جماع الصّلاح ؛ در جدايى از مردم دنيا، مجموعه مصلحت ها است )).(646)
4- و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : ((فى الانفراد لعبادة اللّه كنوز الاءرباح ؛ در جدايى از مردم براى عبادت پروردگار، گنج هاى منفعت ها نهفته است .))(647)
5- در حديثى از امام كاظم عليه السّلام مى خوانيم كه به هشام بن حكم فرمود: ((اءلصّبر على الوحدة علامة على قوّة العقل فمن عقل عن اللّه اعتزل عن الدّنيا و الرّاغبين فيها و رغب فى ما عنداللّه ...؛ صبر بر تنهايى دليل قوت عقل است ، كسى كه عقل الهى داشته باشد، از اهل دنيا و دنياپرستان ، دورى مى گزيند و به آنچه در نزد خداست رغبت مى ورزد)).(648)
اين احاديث گواهى مى دهند كه انزوا و دورى از مردم ، نشانه عقل و دانش و سبب حضور قلب در عبادت و رسيدن به انواع فوائد است .
6- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام آمده است : ((ان قدرت اءن لاتخرج من بيتك فافعل ، فانّ عليك فى خروجك اءلّا تغتاب و لاتكذب و لاتحسد و لاترائى و لاتتصنّع و لاتداهن ؛ اگر بتوانى كه از خانه ات بيرون نروى چنين كن ، زيرا هنگامى كه بيرون نروى غيبت نخواهى كرد، و دروغ نخواهى گفت و حسد نمى ورزى و ريا نمى كنى و تصنع و مداهنه نخواهى كرد)).(649)
7- امام اميرالمؤ منين عليه السّلام مى فرمود: ((سلامة الدّين فى اعتزال النّاس ؛ سلامت دين در گوشه گيرى از مردم است .))(650)
8- اين بحث را با حديث ديگرى از امام اميرالمؤ منين على عليه السّلام پايان مى دهيم هر چند حديث در اين زمينه بسيار است : فرمود: ((من اعتزل النّاس سلم من شرّهم ؛ كسى كه از مردم كناره گيرى كند، از شرّ آنها در امان خواهد بود.))(651)
* * *
گاه طرفداران مساءله عُزلت و گوشه گيرى كه در ميان صوفيه و مرتاضان ، هواخواهان بسيارى داشتند به بعضى از آيات قرآن نيز توسل مى جستند، از جمله آيه 16 سوره كهف كه مى فرمايد: ((واذا اعتزلتموهم و مايعبدون الّا اللّه فاءووا الى الكهف ينشر لكم ربّكم من رحمة و يهيّى ء لكم من اءمركم مرفقا؛ هنگامى كه از آنان و آنچه جز خدا مى پرستند، كناره گيرى كرديد، به غار پناه بريد كه پروردگارتان رحمتش را بر شما مى گستراند، و در برابر اين امر (وحشتى كه از كفّار داريد) آرامشى براى شما فراهم مى سازد)).
همچنين به سخن ابراهيم كه در سوره مريم آيه 48 و 49 آمده است تمسك مى جويند، آنجا كه مى گويد: ((و اءعتزلكم و ما تدعون من دون اللّه و اءدعوا ربّى عسى اءلّا اءكون بدعاء ربّى شقيّا - فلمّا اعتزلهم و ما يعبدون من دون اللّه وهبنا له اسحاق و يعقوب و كلاّ جعلنا نبيّا؛ و از شما و آنچه غير خدا مى خوانيد كناره مى كنم و پروردگار را مى خوانم و اميدوارم در خواندن پروردگارم بى پاسخ نمانم - هنگامى كه از آنان و آنچه غير خدا مى پرستيد، كناره گيرى كرد، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم ، و هر يك را پيامبرى (بزرگ ) قرار داديم ))(652)
در هر دو آيه ، عُزلت و كناره گيرى از جامعه وسيله جلب رحمت پروردگار و مواهب الهى شمرده شده است و اين نشان مى دهد كه عُزلت و گوشه گيرى امر ناپسند و نكوهيده اى نيست .
* * *
طريق جمع بين آيات روايات
ولى با دقّت در متون آيات و روايات به خوبى ثابت مى شود كه مساءله عُزلت و گوشه گيرى در يك سلسله شرايط خاص اجتماعى ، و به صورت استثنايى توصيه شده است . در مورد اصحاب كهف مى دانيم كه آنها در يك جامعه كافر و بى بند و بار گرفتار شده بودند و به جرم ايمانشان به خدا، تحت تعقيب بودند، و چاره اى جز فرار از شهر و ديار و پناه بردن به كوه و غار نداشتند.
در مورد ابراهيم عليه السّلام نيز چنين بود، او نهايت تلاش و كوشش خود را در طريق مبارزه با بت پرستى تا پاى جان انجام داد، ولى هنگامى كه مؤ ثّر واقع نشد و جانش در خطر بود، ماءمور به مهاجرت و عُزلت شد.
بديهى است اين شرايط براى هر كس در هر زمان حاصل شود، چاره اى جز هجرت و عُزلت نيست ، امّا اين اصل يك اصل اساسى محسوب نمى شود بلكه يك استثناء مربوط به شرايط خاص است .
در روايات نيز قرائن براى اين جمع فراوان است .
در آنجا كه امام صادق عليه السّلام گوشه گيرى را براى خود انتخاب مى كند، دليل آن را فساد زمان و تغيير اخوان و عدم امكان همكارى با مردم آن عصر مى شمرد.
در حديثى كه از اميرالمؤ منين على عليه السّلام نقل كرديم سلامت دين را در عُزلت مى داند كه مربوط به جايى است كه معاشرت با مردم به راستى دين انسان را به خطر بيفكند.
گاه بعضى از افراد شرايط خاصى دارند، و بسيار آسيب پذير و ضعيف در برابر مظاهر فسادند، ممكن است به اين گونه افراد توصيه شود، كمتر در اجتماعات ظاهر شوند. آنها شبيه افراد بسيار ضعيف المزاجى هستند كه اگر در اجتماعات حاضر شوند به زودى مزاج آنها انواع بيمارى ها را به خود جذب مى كند، ممكن است طبيب به چنين شخصى دستور دهد كمتر در اجتماع ظاهر شود. امروز معمول است هنگامى كه هوا بيش از حد آلوده مى شود، به افراد ضعيف مانند كودكان و پيرمردان و بيماران قلبى و تنفّسى توصيه مى شود در خانه بمانند.
بديهى است هيچ يك از اينها يك اصل كلّى نيست ، بلكه مربوط به شرايط خاص اجتماعى است ، يا شرايط خاص فرد است ، بنابراين نبايد آن را به همگان و در هر زمان و مكان توصيه كرد.
اگر مى بينيم امام صادق عليه السّلام به يكى از يارانش مى فرمايد اگر مى توانى از خانه ات بيرون نروى چنين كن ، چرا كه از غيبت و دروغ و حَسد و ريا و ظاهر سازى و مداهنه نجات خواهى يافت ، حتما يا شرايط جامعه در آن زمان چنين ايجاب مى كرده و يا آن فرد، فرد آسيب پذير و ضعيفى بوده است .
از مجموع آنچه در بالا گفته شد نتيجه مى گيريم :
اين نكته را نيز نمى توان ناديده گرفت كه انسان هاى اجتماعى نيز براى انس به پروردگار ساعت يا ساعاتى را از روز بايد به خويشتن پردازند، مخصوصا در ساعات آخر شب ، تنها باشند و با خدا اُنس گيرند و راز و نياز كنند، و از اين فراتر اين كه سالكان راه خدا و عاشقان پروردگار و عارفان پاكباخته در همان ساعاتى كه در ميان . جمعند، با خدا هستند، و جز او نمى بينند، و به غير او اُنس نمى گيرند، و همه را براى او مى خواهند.
گاه مى شود كه جدايى و قهركردن از مردمى كه راه فساد را لجوجانه مى پيمايند، يكى از طرق مبارزه منفى با مفاسد است ، چرا كه اين امر سبب مى شود كه آنها تكان بخورند و به خويش آيند. در حالات جمعى از علما ديده مى شود كه وقتى مردم در فساد اصرار مى ورزيدند آنها را ترك مى گفتند و به صورت قهر از ميان آنها بيرون مى رفتند، و چيزى نمى گذشت كه مردم احساس سرشكستگى و كمبود مى نمودند، و به سراغ آن عالم رفته او را به ميان خود بازگردانده و اعمال خويش را اصلاح مى نمودند.
همه اينها استثنائاتى است كه در برابر اصل كلّى اجتماعى بودن انسان قابل قبول است .
انگيزه ها و پيامدهاى اجتماعى گرايى و اِنزواطلبى
انگيزه اصلى توجّه انسان ها به مسائل اجتماعى و جامعه گرايى از طبيعت انسان سرچشمه مى گيرد، و اين جمله كه انسان مدنىُّ بالطَّبع است در ميان همه جامعه شناسان ، يك جمله شناخته شده اى است ، گوشه گيرى و اِنزوا روح انسان را به شدّت آزار مى دهد، و به گفته جامعه شناسان مطالعاتى كه در مورد افراد تارك دنيا به عمل آمده نشان مى دهد كه اِنزوا و گوشه گيرى اثر بدى در روح آنها گذارده و در آنان افسردگى و ياءس و توهّم و در غالب اوقات توليد اختلال روانى مى كند.(653)
و به همين دليل يكى از بدترين شكنجه ها براى انسان زندان هاى انفرادى است كه حتّى در صورت ضرورت نبايد ادامه يابد، زيرا به يقين موجب اختلال روانى مى شود، مگر در كسانى كه روح عرفانى فوق العاده اى قوى داشته باشند و با خدا انس بگيرند، و راز و نياز با او را جانشين همه چيز كنند.
البتّه توجّه انسان به زندگى اجتماعى و گروهى تنها از طبيعت و فطرت انسان سرچشمه نمى گيرد، بلكه منطق و عقل نيز، اين كار را به او توصيه مى كند، چرا كه بدون زندگى اجتماعى ، به هيچ گونه رشد و ترقى نصيب انسان ها نمى شود، و اگر انسان ها از همديگر جدا زندگى مى كردند، امروز هم تقريبا به همان حالت انسان هاى نخستين بودند، زيرا با يك مطالعه ساده مى توان فهميد كه تمام علوم و دانش ها و معارف و صنايع از ضميمه شدن افكار و انديشه ها و تجربيات به يكديگر به وجود آمده است ، و همين امر است كه قطار جامعه انسانى را به پيش مى راند و از پيچ و خم عبور مى دهد، و به قلّه هاى ترقى و تكامل مى رساند.
به طور كلى مى توان گفت كه تنهايى و عُزلت سرچشمه بسيارى از مفاسد و بدبختى ها و ناكامى ها است ، از جمله :
1- بسيارى از انحرافات فكرى و اِعوِجاج سليقه ، و كج انديشى و بدخُّلقى از اِنزوا و گوشه گيرى سرچشمه مى گيرد، به همين دليل افراد منزوى غالبا افراد تُندخو، سخت گير، لجوج ، و خودبزرگ بين هستند (البتّه اين اصل مانند هر اصل ديگرى استثنائاتى دارد).
2- عُجب و خودپسندى يكى ديگر از آثار گوشه گيرى و اِنزوا است زيرا انسان روى غريزه حبّ ذات معمولا به خود و آثارش سخت علاقه مند است ، و هرگاه با ديگران معاشرت نداشته باشد، و فضائل و كمالات آنها را نبيند خويش را با آنها مقايسه نكند، سبب مى شود كه خود را برترين و بالاترين انسان ها تصوّر كند.
به همين دليل بسيار ديده شده كه افراد منزوى و گوشه گير ادعاى بزرگ و گاهى عجيب دارند كه همگى از عُجب و خودبينى فوق العاده و حالت توهّم و خيال پرورى حكايت مى كند.
امّا هنگامى كه انسان با ديگران معاشرت كند، غالبا مى بيند كه افراد فاضل تر و عالم تر، پاك تر و با تقواتر از او وجود دارد، يا لااقل افراد زيادى همانند او هستند. از همين رو از عالم خيال و وهم و پندار فاصله مى گيرند، و از ادعاى بيهوده پرهيز مى كند.
3- سوءظن به همه افراد حتّى نزديك ترين كسان ، يكى ديگر از آثار منفى اِنزواطلبى و گوشه گيرى است ، و عُجب اينكه سوءظن سبب گوشه گيرى مى شود، و گوشه گيرى سبب سوءظن بيشتر، و اين گونه افراد مردم را نادرست ، آلوده ، حق نشناس ، حسود و كينه توز مى پندارند، ولى هرگاه در اجتماع ظاهر شوند، و دوستان خوبى براى خود برگزينند، به زودى مى فهمند كه همه اين توقعات باطل بوده است .
4- غافل ماندن از عيوب خويش . انسان به خاطر حبّ ذات معمولا عيوب خود را نمى بيند، بلكه گاه خود را، صفات برجسته و نقطه هاى قوّت مى پندارد، چرا كه انسان هميشه بايد عيوب خود را، صفات برجسته و نقطه هاى قوّت مى پندارد، چرا كه انسان هميشه بايد عيوب خود را، صفات برجسته و نقطه هاى قوّت مى پندارد، چرا كه انسان هميشه بايد عيوب خود را در آيينه قضاوت ديگران تماشا كند، و ببينند افراد بى طرف و بى نظر درباره او چه مى گويند و چه انتقاد و ايرادى دارند، حتّى گاهى انسان عيوب خود را در آيينه فكر بدخواهانش بهتر مى تواند ببيند، چرا كه در صدد عيب جويى هستند، و مو به مو شرح مى دهند؛ ولى افراد مُنزوى و گوشه گير از چنين آئينه اى محرومند.
5- دور ماندن و محروم ماندن از تجربيات ديگران - فكر و نيروى هر انسانى محدود است و تنها بخش هاى كوچكى از زندگى را مى توان تجربه كند. ولى اگر با ديگران مخصوصا افراد در تماس باشد، دريايى از علم و دانش و تجربه و آزمون در اختيار قرار مى گيرد، كه مى تواند همه خواسته هاى خود را در آن بيابد، و مشكلات را به كمك اين علوم و تجربه ها حل نمايد.
يكى از اسرار پيشرفت سريع علم در زمان ما، تشكيل كُنگُره ها، انجمن ها، و به اصطلاح همايش ها است كه از مناطق مختلف يك كشور يا از نقاط مختلف دنيا در هر سال ، و گاه در هر ماه جمع مى شوند و در اين گردهمايى ها، فرآورده هاى علمى و تجربيات خود را به يكديگر منتقل مى سازند، و گاه رسانه هاى عمومى جانشين اين گردهمايى ها مى شود.
در يك سخن بركات و آثار و نتايج اجتماع گرايى بيش از آن است كه بتوان در اين مختصر بيان كرد، و آنچه گفتيم گوشه اى از آن بود، و همچنين زيان هاى اِنزواطلبى و گوشه گيرى فراتر از اينها است .
* * *
خدايا! تو را شكر و سپاس مى گوئيم كه به ما توفيق دادى اصول مسائل اخلاقى را - براى نخستين بار - در سايه آيات قرآن مجيدت تفسير كنيم ، و به مقدار توان گفتنى را در اين زمينه بگوئيم ، عوامل و علل ، نتائج و آثار، راه تقويت فضائل و طريق مبارزه با رذائل را تا آنجا كه در فهم ما مى گنجد شرح دهيم .
بارالها! مى دانيم بيان اين فضائل و رذايل مسئوليت سنگينى براى ما ايجاد مى كند كه خود عامل به آن باشيم ، تو آن توان و قدرت را مرحمت فرما كه به اين وظيفه خطير عمل كنيم و ما را در اين طريق يار و ياور باش !
پروردگارا! تو خود مى دانى نفس امّاره ، بسيار سركش است و تا عنايت و امداد تو نباشد در ميدان مبارزه با نفس كارى از ما ساخته نيست ، تو را به خاصان درگاهت ، به نيكان و پاكان راهت سوگند مى دهيم ما را تنها مگذار!
معبودا! در زمانى زندگى مى كنيم كه فضائل اخلاقى از جهان بشرى رخت بربسته ، و طوفان رذايل همه ارزشها و سنتهاى حَسنه ، و راه و رسم انبيا و اوليا را درهم مى كوبد، و زمين مملو از ظلم و جور شده است ، وعده ات را محقق فرما و آن مصلح بزرگ (مهدى آل محمد عليه السّلام ) را برسان ، و ما را در صفوف مقدّم مجاهدان راهش قرار ده (آمين يا رب العالمين ).
پايان جلد سوّم اخلاق در قرآن
آخر ذى القعده 1421 - 6 / 12 / 1379
fehrest page
back page
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.