mehraboOon
08-05-2011, 05:06 AM
http://www.bartarinha.ir/client/themes/fa/main/img/r_t_kh.gif http://www.bartarinha.ir/client/themes/fa/main/img/l_t_kh.gif
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. 37 ميليون نفر جمعيت دارد كه بيشتر آنها مسيحي هستند. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد.
http://www.bartarinha.ir/client/themes/fa/main/img/r_b_kh.gif http://www.bartarinha.ir/client/themes/fa/main/img/l_b_kh.gif
(http://bartarinha.ir/fa/news/915)
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21859_491.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. 37 ميليون نفر جمعيت دارد كه بيشتر آنها مسيحي هستند. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد. اين سفر در روزهاي پاياني فروردين ماه امسال انجام شد و تجربه بينظيري بود. بخش اول اين سفرنامه را در شماره پيش خوانديد، اينك بقيه ماجرا...
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21860_151.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
چانهزني در بالا
عصر يك روز بهاري به گشت وگذار در بازار صنايعدستي ميگذرد؛ يك مركز شگفتانگيز كه نظيرش را نميشود پيدا كرد. اين بازار هر روز هفته در يكي از نقاط شهر برپا ميشود؛ در آنجا از شير مرغ تا جان آدميزاد پيدا ميشود به شرطي كه اين شير و آن جان دست ساز باشد. با چوب هزار چيز ميسازند؛ هر حيواني كه بخواهيد، چوبياش پيدا ميشود؛ در هر اندازه و سايز... كاسه، بشقاب، گردنبند و... يك طرف ديگر همه چيز از سنگ است. همه آنچه از چوب بود، از سنگ هم ساخته شده. يك طرف ديگر پاتوق كساني است كه با منجوقهاي ريز، چيزهاي مختلف درست ميكنند البته آنها بيشتر در كار گردنبند، گوشواره و دستبند هستند اما با همان منجوقها كفش، كلاه، كاسه و بشقاب هم درست ميكنند.
ورود به اين بازارها، با همه لذتي كه دارد، حسابي دردسرساز است. پايت را كه داخل ميگذاري، بهت هجوم ميبرند. هر كس تو را به سويي ميكشد تا بتواند جنسش را آب كند. آنقدر حرف ميزند، آنقدر حرف ميزند، آنقدر حرف ميزند كه مجبور ميشوي چيزي به زور بخري تا از دست حرفهاي فروشنده راحت شوي. قيمتهاي اوليهاي كه پيشنهاد ميدهند چند برابر قيمت واقعي است اما همان قيمت اوليه هم چندان گران بهنظر نميرسد. شايد اگر اميرعلي نبود، چانهزني را تا اين حد پيش نميبردم كه بتوانم يك جنس 10 هزار توماني را با هزار تومان بخرم. اما ظاهرا چانهزني در كنيا رسم است همانطور كه در كشور خودمان هم رسم است.
خيلي از فروشندههاي بازار صنايعدستي راضي به بودن در عكسها و فيلمهايم نميشوند مگر آنكه سر كيسه را شل كنم و چيزي از آنها بخرم. بازار «كيكو» هم حسابي گرم است. شرط ميبندم نميدانيد كيكو چيست! كيكو يك تكه پارچه است كه هر زن و مرد و بچه و بزرگ كنيايي يكي از آن را حتما دارد. بعضيها از آن در خانه استفاده ميكنند و بعضيها هم در بيرون از خانه. اين پارچه بزرگ مستطيلي شكل همه كاري ميكند. گاهي ميشود يك دامن كه مرد و زن دور كمرشان ميپيچيند. گاهي بالاپوشي ميشود براي گرمشدن و روي شانه انداخته ميشود. گاهي مثل يك عمامه پيچيده ميشود و در سر و گاهي شال ميشود، گاهي حوله حمام و گاهي هم تبديل ميشود به يك شمد! خلاصه ستارالعيوب است. تجسم يك كنيايي بدون داشتن يك كيكو در خانه، درست مثل اين است كه بخواهيد يك آباداني را بدون عينك ري بن تجسم كنيد.
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21861_508.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
شب شیر
صبح شنبه با تلفن اميرعلي از خواب بيدار ميشوم. ميپرسد: «امشب كه برنامه نداري؟» ميگويم: هنوز به شب فكر نكردهام!
«پس فكر نكن! ميرويم ماساييلژ!»
ماسايي لژ؟ ماساييلژ كجاست؟
«اطراف نايروبيه... وسايلت را هم جمع كن، شب اونجا ميمونيم.»
هنوز خوابم ميآيد و ديگر چيزي نميپرسم. ميگويم باشد و تلفن را قطع ميكنم. سرحال كه ميشوم تازه بهخودم ميآيم كه ماجراي ماسايي لژ چيست؟
ميروم سراغ اينترنت تا ببينم اين ماساييلژ كه ميگويند چيست؟ هتل اينترنت وايرلس ندارد اما يك كابل به آدم ميدهند كه ميشود به لپتاپ وصل كرد ولي چه فايده وقتي من لپتاپم را از تهران نياوردهام! با اين حال جاي نگراني نيست چون اميرعلي با زور و اسرار در نهايت دعوا لپتاپش را به من داده كه هر وقت دلم خواست به اينترنت وصل شوم!
«ماساييلژ» را روي اينترنت پيدا ميكنم. ظاهرا يك نقطه ييلاقي است اطراف نايروبي اما جريان چيست؟ چرا اميرعلي يك دفعه تصميم گرفته امشب را در آنجا بگذرانيم؟ تازه اينطور كه فهميدهام، ماساييلژ جاي خيلي گراني هم هست و اقامت شبانه در آنجا كلي خرج دارد.
زنگ ميزنم به اميرعلي تا ماجرا را بپرسم. ماجرا اين است:
«اميرعلي يك دوست خيلي نزديك دارد كه استاد دانشگاه است. او اين يكي، دو روز دارد به خرج دانشگاه يك كنفرانس برگزار ميكند درباره حسابداري با يك چيزي شبيه به اين محل كنفرانس در ماساييلژ است. با همه امكانات! او كه فهميده اميرعلي مهمان دارد، يكي از اتاقهاي ماسايي لژ را براي ما كنار گذاشته و اسممان را بهعنوان كارشناسان حسابداري رد كرده! اين كنياييها خيلي با حال هستند، به خدا يك چيزي شبيه خودمان.»
عصر اميرعلي ميآيد دنبالم. اول ميرويم در خانه يكي از دوستانش كه يك امانتي دارد براي همان دوستي كه ما را دعوت كرده بعد ميرويم به خانه اميرعلي تا هزار و يك چيز به درد بخورد و به دردنخور را براي يك شب اقامتش بردارد، بعد ميرويم به خانه خواهر اميرعلي تا او دوربينش را بگيرد و... مجموعه اين آمد و رفتها در ترافيك عصرگاهي نايروبي ما را درست وقت غروب آفتاب ميرساند ابتداي جادهاي كه 2قسمت ميشود يكي به سمت ماسايي لژ و يك جاده خاكي و پرپيچ و خم و تاريك كه اميرعلي درست آن را نميشناسد. در تمام طول مسير من نقش نويگيتور( همان جادهخوان و مسيرياب خودمان) را بازي ميكنم. با دوست اميرعلي صحبت كرده و او را راهنمايي ميكنم كه چقدر ديگر بايد برود، كجا بايد بپيچد و... چند باري گم ميشويم و دوباره جاده را برميگرديم اما بالاخره ماساييلژ را پيدا ميكنيم؛ درست زماني كه ماه حسابي بالا آمده و مهتاب همه جا پاشيده.
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21862_642.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
به جای شیر ...
سكوت كاملا بر ماساييلژ حكمفرماست. گرچه از دوردست صداي موسيقي به زحمت شنيده ميشود اما سكوت حاكم اصلي است. در نور مهتاب فقط درخت ميبينيم و نقطه نورهايي در دوردست؛ امشب قرار است اينجا بخوابم در اتاقهايي كه اميرعلي خيلي تعريفشان را كرده اما من چيزي نميبينم. 2تا از دوستان اميرعلي به استقبالمان ميآيند، چمدانم را از صندوق عقب بيرون ميآورم، دستهاش را بيرون ميكشم و چرخهايش را ميكشم روي زمين. صداي قرقر راه ميافتد. يكباره دوستان اميرعلي مثل برق گرفتهها رو به من ميكنند و ميخواهند كه اين كار را نكنم؛ با تعجب ميپرسم: «چرا؟»
يكيشان ميگويد: «اين صدا ممكن است شيرها را تحريك كند و به اينجا نزديك شوند.» يك لحظه مكث ميكنم و ملتمسانه چشم ميدوزم به چشمان اميرعلي. اميرعلي چمدان را از دستم ميگيرد و ميگويد: «عيبي نداره! من چمدان رو ميآورم!»
خداي بزرگ! اميرعلي فكر كرده نگراني من سنگيني چمدان است. او نميداند كه من دارم به اين فكر ميكنم كه چطور بايد توي اتاقي بخوابم كه پشت درش ممكن است يك شير چمباتمه زده باشد!
ميرويم و ميرويم تا به يك كلبه شيك وسط جنگل ميرسيم. باورم نميشود توي اين كلبه مثل خانهاي اشرافي باشد. با همه امكانات و البته از همه بهتر 2 تختخواب گرم و نرم و با پشهبند كه هر آدم خستهاي را به سوي خودش دعوت ميكند.
اميرعلي ميخواهد با دوستانش كمي وقت بگذراند اما من آنقدر خستهام كه ترجيح ميدهم بروم در پشهبند خودم بخوابم. كليد را به اميرعلي ميدهم و ميگويم در را از پشت قفل كن.
اميرعلي ميگويد: «پس تو چه كار ميكني؟ يك وقت اگر بخواهي اين اطراف قدم بزني، چهجوري در را باز ميكني؟» ميخواهم به اميرعلي بگويم: «من غلط ميكنم اين ساعت شب تنهايي بروم اين اطراف قدم بزنم!» اما هر چه در ذهنم ميگردم، نميتوانم معادل انگليسي اين جمله را پيدا كنم در نتيجه ميگويم: «خيالت جمع، من ميخوام بخوابم. فقط وقتي خواستي بخوابي حتما در اتاق را قفل كن!» باز هم ضعيفبودن زبان كار دستم ميدهم چون هر چه فكر ميكنم نميتوانم كلمه «سر جدت» را به انگليسي بگويم!
فردا صبح زود آنقدر سر حالم كه انگار روز اول زندگي است و كسي كه تازه چشم به جهان گشوده. جلوي اتاق يك بالكن است. در بالكن را باز ميكنم و سينهام را پر ميكنم از هوايي كه بيشتر مرا ياد بهشت مياندازد. در بالكن باز ميشود رو به صخرههايي پر از درخت و صداي پرندهها چنان عجيب است كه شبيه آن را نشنيدهام. نسيم خنك مينشيند روي پوستم و چشمهايم را ميبندم و ...
ميروم زير دوش تا حسابي حالم جا بيايد. چند دقيقهاي نميگذرد كه صداي ضربههاي محكم اميرعلي به در حمام مرا بهخود ميآورد. داد ميزنم: «چيشده اميرعلي؟»
اميرعلي شاكي ميگويد: «واسه چي در بالكن رو باز گذاشتي؟»
واقعا راست ميگويد! آره، من در بالكن را باز گذاشته بودم.
- مگه چيشده؟
«بيا ببين چي شده؟»
كف آلود ميپرم بيرون، روي تخت اميرعلي 2حيوان چمباتمه زدهاند چيزي شبيه راگون ولي بدون دم با پوزهاي تيزتر. آنها با سر و صدايشان اميرعلي را از خواب بيدار كردهاند و حتي وقتي اميرعلي خواسته آنها را بيرون كند، راضي به بيرونرفتن نشدهاند.
با هزار زحمت آنها را بيرون ميكنيم، اميرعلي تابلويي را روي ديوار اتاق نشانم ميدهد كه روي آن نوشته «در بالكن را مطلقا باز نكنيد.»
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21863_578.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
هيجاني به اسم غذا
اگر روزگاري گذرتان به كنيا افتاد، 2چيز را از دست ندهيد: غذا و ميوه.
بخش گوشتي غذاهاي كنيايي با ذائقه ما ايرانيها سازگارتر است. استيك، انواع و اقسام مرغ و جوجه، ماهي و... اصليترين اين نوع غذاهاست. خيالتان راحت باشد، رستورانهايي كه آرم «حلال» داشته باشند هم پيدا ميشود.
ميوه هم كه ديگر قابل توصيف نيست. تازه ميفهميد طعم واقعي ميوه چيست و آنچه تا امروز خوردهايد كاريكاتوري از ميوه بوده است. از ميوههاي آشنايي چون هندوانه و آناناس بگيريد تا ميوههاي كمتر آشنايي چون آووكادو و ميوههاي ناآشنايي چون پشن و پوكو. اينجا حتي انبه هم خوشمزه است. فكرش را بكنيد... انبه!
خوشمزگي ميوهها و غذاها يك طرف، قيمتهاي وسوسهبرانگيز آنها هم يك طرف ديگر.
هتل jamiat براي صبحانه مزخرفش 10دلار ميگيرد. يك صبحانه كاملا معمولي در يك سالن درب و داغان؛ از روز دوم رستوران آفريقايياي را درست روبهروي هتل كشف ميكنم كه صبحانه خوبي ميدهد؛ اين صبحانه متشكل است از يك ليوان چاي يا قهوه، يك ليوان شير، يك ليوان آبميوه طبيعي و تازه كه همان جا گرفته ميشود، نان، كره و مربا، 2تا تخممرغ و يك سوسيس. براي مجموعه اين تركيب پولي حدود 2 هزار تومان بايد بپردازم كه هم خوشمزهتر از صبحانه هتل است و هم يك پنجم آن قيمت دارد.
ظهر هم در آن رستوران غوغايي به پا ميشود؛ آنقدر غذاها متنوع است كه نميشود انتخاب راحتي داشت. غذاي اصلي معمولا با برنج، نان يا سيبزميني سرو ميشود. اين بسته به انتخاب مشتري است كه غذايش را بخواهد با چه چيزي بخورد. غذاي اصلي مرغ، گوشت و ماهي است كه هزارجور و با صد رقم ادويه مختلف كه نميشناسم طبخ ميشود؛ غذاهايي هم هست كه با بقولاتي مثل نخود و لوبيا پخته ميشود كه رغبتي به خوردن آنها پيدا نميكنم.
يك ناهار معمولي متشكل است از مثلا يك تكه استيك يا فيله ماهي بزرگ، انوپي، سيبزميني سرخ كرده، يك كاسه كلم پخته، يك كاسه سوپ و يك ليوان آبميوه طبيعي و تازه. به جرات ميتوانم بگويم با يكسوم اين مقدار هم، آدم سير ميشود. مجموعه اين تركيب خوشمزه قيمتي حدود 3 هزار و 800 تومان دارد البته به اين رقم، اضافه كنيد انعام گارسنها را كه عمدتا خانم هستند و قبل از آوردن غذا، با يك آفتابه لگن فلزي ميآيند تا شما دستتان را بشوييد. ارزان بودن گوشت و مرغ باعث ميشود تا قيمت تمام شده غذاها پايين باشد. گوشت گاو هر كيلو تقريبا 3هزار و 050 تومان و گوشت مرغ 2 هزار تومان است. درباره ميوه هم كه نگوييد و نپرسيد. در دكههاي كنار خيابان سالادي از ميوههاي مختلف استوايي فروخته ميشود. يك ظرف بزرگ پر از هندوانه، موز، آناناس، پوكو، پشن، انبه، آووكادو و چند نوع ميوه ديگر كه برايم غريبه هستند. اين ظرف را هم ميتوانيد با قيمتي حدود هزار تومان نوشجان كنيد؛ تنها ميماند نوشيدنيها كه عمدتا از ميوههاي تازه تهيه ميشوند و آدم احساس ميكند دارد تمام عصاره درخت را يكجا ميخورد.
خوشمزهترين نوشيدني كه ميشود در كنيا پيدا كرد، آب نيشكر است؛ ساقههاي كلفت نيشكر را در چرخ مخصوصي ميگذارند و چرخ ساقهها را له ميكند. از داخل ساقهها آنقدر آب بيرون ميآيد كه نميشود باور كرد. اين آب را با كمي ليموي تازه و مقداري زنجبيل مخلوط ميكنند و با يخ فراوان ميخورند. همانطور كه يوري گاگارين هيچوقت نتوانست هيجان خود را از ديدار كره ماه براي مردم دنيا توضيح دهد، من هم نميتوانم لذت حاصل از نوشيدن آب نيشكر را براي كسي تعريف كنم.
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21864_170.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
جنگل رويا
پنجشنبه صبح قرار است بروم پارك ملي نايروبي؛ پارك ملي جايي است در اطراف شهر با وسعتي حدود 117 كيلومتر مربع. فضايي سبز شبيه جنگلهاي استپ كه در قلبش درختها انبوهتر ميشود. گردش با اتومبيل در اين پارك حدودا 5 ساعت طول ميكشد و تازه اين يكي از كوچكترين پاركهاي مشابه در كنياست. بهترين ساعت براي شروع گردش ساعت 6صبح است. آفتاب هنوز درنيامده و هوا حسابي خنك است. در اين هواست كه حيوانات از دل جنگل بيرون ميآيند و در نزديكترين فاصله از آدمها خواهند بود. با گرم شدن هوا، آنها دوباره به دل جنگل پناه ميبرند.
شب را در خانه اميرعلي ميمانم كه فردا صبح راحتتر به پارك ملي برسم. راس ساعت، مقابل در اصلي پارك، اتوبوسهاي كوچكي هست كه بازديدكنندهها را در پارك ميگرداند اما اين سفر دستهجمعي با محدوديتهايي همراه است. مهمترينش اين است كه هرجايي كه خودشان بخواهند توقف ميكنند، نه هرجايي كه آدم بخواهد. اميرعلي اين مشكل را حل ميكند، او برايم يك راننده سافاري پيدا ميكند كه متخصص گردش در اين پارك است. او همه سوراخ سنبههاي پارك را ميشناسد و ميداند پشت كدام درخت ممكن است شيري كمين كرده باشد. اسمش ريچارد است و حسابي بلد كار.
چهارشنبه آخرشب، اميرعلي هوس ميكند كه همراه من به پارك ملي بيايد. با اين بهانه كه چندسال است پارك را نديده و حسابي دلش تنگ شده و دلش هم نميآيد مرا تنها بفرستد در جنگل! اما مشكل اينجاست كه اميرعلي فردا بايد برود سركار و تازه روز جمعه هم قصد دارد با من به شهر ساحلي «مومباسا» بيايد و اين يعني 2 روز مرخصي نابههنگام! به اميرعلي ميگويم: «پس كارت چه ميشود؟»
كمي فكر ميكند و پاسخي ميدهد كه باعث ميشود بيشازپيش به اشتراكات فرهنگي كنياييها و ايرانيها پي ببرم. ميگويد: «بيا بشينيم يه دروغ پيدا كنيم من به رئيسم بگم!»
شايد اگر اين جمله را به يك اروپايي ميگفت، از تعجب شاخ درميآورد اما من با اين سيستم بيگانه نيستم. از ساعت12-10 شب مينشينيم و فكر ميكنيم. من به او پيشنهاد ميدهم او بررسي كرده و رد ميكند. من نه رئيسش را ميشناسم، نه شرايط كارياش را، براي همين پيشنهادهاي به دردبخوري ندارم. آخرسر تصميم ميگيرد براي رئيسش اس ام اس بزند و بگويد كه حال خالهاش خيلي بد است و مجبور است مادرش را هرچه سريعتر به «مومباسا» ببرد و تا صبح دوشنبه نميتواند سركار بيايد! خانم رئيس هم اس ام اس را فوري جواب ميدهد و ضمن اظهار تاسف ميگويد، براي خاله اميرعلي دعا ميكند! نزديك ساعت يك اميرعلي شاد و خوشحال از اين پيروزي به خواب ميرود..
bartarinha
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. 37 ميليون نفر جمعيت دارد كه بيشتر آنها مسيحي هستند. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد.
http://www.bartarinha.ir/client/themes/fa/main/img/r_b_kh.gif http://www.bartarinha.ir/client/themes/fa/main/img/l_b_kh.gif
(http://bartarinha.ir/fa/news/915)
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21859_491.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. 37 ميليون نفر جمعيت دارد كه بيشتر آنها مسيحي هستند. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد. اين سفر در روزهاي پاياني فروردين ماه امسال انجام شد و تجربه بينظيري بود. بخش اول اين سفرنامه را در شماره پيش خوانديد، اينك بقيه ماجرا...
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21860_151.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
چانهزني در بالا
عصر يك روز بهاري به گشت وگذار در بازار صنايعدستي ميگذرد؛ يك مركز شگفتانگيز كه نظيرش را نميشود پيدا كرد. اين بازار هر روز هفته در يكي از نقاط شهر برپا ميشود؛ در آنجا از شير مرغ تا جان آدميزاد پيدا ميشود به شرطي كه اين شير و آن جان دست ساز باشد. با چوب هزار چيز ميسازند؛ هر حيواني كه بخواهيد، چوبياش پيدا ميشود؛ در هر اندازه و سايز... كاسه، بشقاب، گردنبند و... يك طرف ديگر همه چيز از سنگ است. همه آنچه از چوب بود، از سنگ هم ساخته شده. يك طرف ديگر پاتوق كساني است كه با منجوقهاي ريز، چيزهاي مختلف درست ميكنند البته آنها بيشتر در كار گردنبند، گوشواره و دستبند هستند اما با همان منجوقها كفش، كلاه، كاسه و بشقاب هم درست ميكنند.
ورود به اين بازارها، با همه لذتي كه دارد، حسابي دردسرساز است. پايت را كه داخل ميگذاري، بهت هجوم ميبرند. هر كس تو را به سويي ميكشد تا بتواند جنسش را آب كند. آنقدر حرف ميزند، آنقدر حرف ميزند، آنقدر حرف ميزند كه مجبور ميشوي چيزي به زور بخري تا از دست حرفهاي فروشنده راحت شوي. قيمتهاي اوليهاي كه پيشنهاد ميدهند چند برابر قيمت واقعي است اما همان قيمت اوليه هم چندان گران بهنظر نميرسد. شايد اگر اميرعلي نبود، چانهزني را تا اين حد پيش نميبردم كه بتوانم يك جنس 10 هزار توماني را با هزار تومان بخرم. اما ظاهرا چانهزني در كنيا رسم است همانطور كه در كشور خودمان هم رسم است.
خيلي از فروشندههاي بازار صنايعدستي راضي به بودن در عكسها و فيلمهايم نميشوند مگر آنكه سر كيسه را شل كنم و چيزي از آنها بخرم. بازار «كيكو» هم حسابي گرم است. شرط ميبندم نميدانيد كيكو چيست! كيكو يك تكه پارچه است كه هر زن و مرد و بچه و بزرگ كنيايي يكي از آن را حتما دارد. بعضيها از آن در خانه استفاده ميكنند و بعضيها هم در بيرون از خانه. اين پارچه بزرگ مستطيلي شكل همه كاري ميكند. گاهي ميشود يك دامن كه مرد و زن دور كمرشان ميپيچيند. گاهي بالاپوشي ميشود براي گرمشدن و روي شانه انداخته ميشود. گاهي مثل يك عمامه پيچيده ميشود و در سر و گاهي شال ميشود، گاهي حوله حمام و گاهي هم تبديل ميشود به يك شمد! خلاصه ستارالعيوب است. تجسم يك كنيايي بدون داشتن يك كيكو در خانه، درست مثل اين است كه بخواهيد يك آباداني را بدون عينك ري بن تجسم كنيد.
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21861_508.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
شب شیر
صبح شنبه با تلفن اميرعلي از خواب بيدار ميشوم. ميپرسد: «امشب كه برنامه نداري؟» ميگويم: هنوز به شب فكر نكردهام!
«پس فكر نكن! ميرويم ماساييلژ!»
ماسايي لژ؟ ماساييلژ كجاست؟
«اطراف نايروبيه... وسايلت را هم جمع كن، شب اونجا ميمونيم.»
هنوز خوابم ميآيد و ديگر چيزي نميپرسم. ميگويم باشد و تلفن را قطع ميكنم. سرحال كه ميشوم تازه بهخودم ميآيم كه ماجراي ماسايي لژ چيست؟
ميروم سراغ اينترنت تا ببينم اين ماساييلژ كه ميگويند چيست؟ هتل اينترنت وايرلس ندارد اما يك كابل به آدم ميدهند كه ميشود به لپتاپ وصل كرد ولي چه فايده وقتي من لپتاپم را از تهران نياوردهام! با اين حال جاي نگراني نيست چون اميرعلي با زور و اسرار در نهايت دعوا لپتاپش را به من داده كه هر وقت دلم خواست به اينترنت وصل شوم!
«ماساييلژ» را روي اينترنت پيدا ميكنم. ظاهرا يك نقطه ييلاقي است اطراف نايروبي اما جريان چيست؟ چرا اميرعلي يك دفعه تصميم گرفته امشب را در آنجا بگذرانيم؟ تازه اينطور كه فهميدهام، ماساييلژ جاي خيلي گراني هم هست و اقامت شبانه در آنجا كلي خرج دارد.
زنگ ميزنم به اميرعلي تا ماجرا را بپرسم. ماجرا اين است:
«اميرعلي يك دوست خيلي نزديك دارد كه استاد دانشگاه است. او اين يكي، دو روز دارد به خرج دانشگاه يك كنفرانس برگزار ميكند درباره حسابداري با يك چيزي شبيه به اين محل كنفرانس در ماساييلژ است. با همه امكانات! او كه فهميده اميرعلي مهمان دارد، يكي از اتاقهاي ماسايي لژ را براي ما كنار گذاشته و اسممان را بهعنوان كارشناسان حسابداري رد كرده! اين كنياييها خيلي با حال هستند، به خدا يك چيزي شبيه خودمان.»
عصر اميرعلي ميآيد دنبالم. اول ميرويم در خانه يكي از دوستانش كه يك امانتي دارد براي همان دوستي كه ما را دعوت كرده بعد ميرويم به خانه اميرعلي تا هزار و يك چيز به درد بخورد و به دردنخور را براي يك شب اقامتش بردارد، بعد ميرويم به خانه خواهر اميرعلي تا او دوربينش را بگيرد و... مجموعه اين آمد و رفتها در ترافيك عصرگاهي نايروبي ما را درست وقت غروب آفتاب ميرساند ابتداي جادهاي كه 2قسمت ميشود يكي به سمت ماسايي لژ و يك جاده خاكي و پرپيچ و خم و تاريك كه اميرعلي درست آن را نميشناسد. در تمام طول مسير من نقش نويگيتور( همان جادهخوان و مسيرياب خودمان) را بازي ميكنم. با دوست اميرعلي صحبت كرده و او را راهنمايي ميكنم كه چقدر ديگر بايد برود، كجا بايد بپيچد و... چند باري گم ميشويم و دوباره جاده را برميگرديم اما بالاخره ماساييلژ را پيدا ميكنيم؛ درست زماني كه ماه حسابي بالا آمده و مهتاب همه جا پاشيده.
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21862_642.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
به جای شیر ...
سكوت كاملا بر ماساييلژ حكمفرماست. گرچه از دوردست صداي موسيقي به زحمت شنيده ميشود اما سكوت حاكم اصلي است. در نور مهتاب فقط درخت ميبينيم و نقطه نورهايي در دوردست؛ امشب قرار است اينجا بخوابم در اتاقهايي كه اميرعلي خيلي تعريفشان را كرده اما من چيزي نميبينم. 2تا از دوستان اميرعلي به استقبالمان ميآيند، چمدانم را از صندوق عقب بيرون ميآورم، دستهاش را بيرون ميكشم و چرخهايش را ميكشم روي زمين. صداي قرقر راه ميافتد. يكباره دوستان اميرعلي مثل برق گرفتهها رو به من ميكنند و ميخواهند كه اين كار را نكنم؛ با تعجب ميپرسم: «چرا؟»
يكيشان ميگويد: «اين صدا ممكن است شيرها را تحريك كند و به اينجا نزديك شوند.» يك لحظه مكث ميكنم و ملتمسانه چشم ميدوزم به چشمان اميرعلي. اميرعلي چمدان را از دستم ميگيرد و ميگويد: «عيبي نداره! من چمدان رو ميآورم!»
خداي بزرگ! اميرعلي فكر كرده نگراني من سنگيني چمدان است. او نميداند كه من دارم به اين فكر ميكنم كه چطور بايد توي اتاقي بخوابم كه پشت درش ممكن است يك شير چمباتمه زده باشد!
ميرويم و ميرويم تا به يك كلبه شيك وسط جنگل ميرسيم. باورم نميشود توي اين كلبه مثل خانهاي اشرافي باشد. با همه امكانات و البته از همه بهتر 2 تختخواب گرم و نرم و با پشهبند كه هر آدم خستهاي را به سوي خودش دعوت ميكند.
اميرعلي ميخواهد با دوستانش كمي وقت بگذراند اما من آنقدر خستهام كه ترجيح ميدهم بروم در پشهبند خودم بخوابم. كليد را به اميرعلي ميدهم و ميگويم در را از پشت قفل كن.
اميرعلي ميگويد: «پس تو چه كار ميكني؟ يك وقت اگر بخواهي اين اطراف قدم بزني، چهجوري در را باز ميكني؟» ميخواهم به اميرعلي بگويم: «من غلط ميكنم اين ساعت شب تنهايي بروم اين اطراف قدم بزنم!» اما هر چه در ذهنم ميگردم، نميتوانم معادل انگليسي اين جمله را پيدا كنم در نتيجه ميگويم: «خيالت جمع، من ميخوام بخوابم. فقط وقتي خواستي بخوابي حتما در اتاق را قفل كن!» باز هم ضعيفبودن زبان كار دستم ميدهم چون هر چه فكر ميكنم نميتوانم كلمه «سر جدت» را به انگليسي بگويم!
فردا صبح زود آنقدر سر حالم كه انگار روز اول زندگي است و كسي كه تازه چشم به جهان گشوده. جلوي اتاق يك بالكن است. در بالكن را باز ميكنم و سينهام را پر ميكنم از هوايي كه بيشتر مرا ياد بهشت مياندازد. در بالكن باز ميشود رو به صخرههايي پر از درخت و صداي پرندهها چنان عجيب است كه شبيه آن را نشنيدهام. نسيم خنك مينشيند روي پوستم و چشمهايم را ميبندم و ...
ميروم زير دوش تا حسابي حالم جا بيايد. چند دقيقهاي نميگذرد كه صداي ضربههاي محكم اميرعلي به در حمام مرا بهخود ميآورد. داد ميزنم: «چيشده اميرعلي؟»
اميرعلي شاكي ميگويد: «واسه چي در بالكن رو باز گذاشتي؟»
واقعا راست ميگويد! آره، من در بالكن را باز گذاشته بودم.
- مگه چيشده؟
«بيا ببين چي شده؟»
كف آلود ميپرم بيرون، روي تخت اميرعلي 2حيوان چمباتمه زدهاند چيزي شبيه راگون ولي بدون دم با پوزهاي تيزتر. آنها با سر و صدايشان اميرعلي را از خواب بيدار كردهاند و حتي وقتي اميرعلي خواسته آنها را بيرون كند، راضي به بيرونرفتن نشدهاند.
با هزار زحمت آنها را بيرون ميكنيم، اميرعلي تابلويي را روي ديوار اتاق نشانم ميدهد كه روي آن نوشته «در بالكن را مطلقا باز نكنيد.»
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21863_578.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
هيجاني به اسم غذا
اگر روزگاري گذرتان به كنيا افتاد، 2چيز را از دست ندهيد: غذا و ميوه.
بخش گوشتي غذاهاي كنيايي با ذائقه ما ايرانيها سازگارتر است. استيك، انواع و اقسام مرغ و جوجه، ماهي و... اصليترين اين نوع غذاهاست. خيالتان راحت باشد، رستورانهايي كه آرم «حلال» داشته باشند هم پيدا ميشود.
ميوه هم كه ديگر قابل توصيف نيست. تازه ميفهميد طعم واقعي ميوه چيست و آنچه تا امروز خوردهايد كاريكاتوري از ميوه بوده است. از ميوههاي آشنايي چون هندوانه و آناناس بگيريد تا ميوههاي كمتر آشنايي چون آووكادو و ميوههاي ناآشنايي چون پشن و پوكو. اينجا حتي انبه هم خوشمزه است. فكرش را بكنيد... انبه!
خوشمزگي ميوهها و غذاها يك طرف، قيمتهاي وسوسهبرانگيز آنها هم يك طرف ديگر.
هتل jamiat براي صبحانه مزخرفش 10دلار ميگيرد. يك صبحانه كاملا معمولي در يك سالن درب و داغان؛ از روز دوم رستوران آفريقايياي را درست روبهروي هتل كشف ميكنم كه صبحانه خوبي ميدهد؛ اين صبحانه متشكل است از يك ليوان چاي يا قهوه، يك ليوان شير، يك ليوان آبميوه طبيعي و تازه كه همان جا گرفته ميشود، نان، كره و مربا، 2تا تخممرغ و يك سوسيس. براي مجموعه اين تركيب پولي حدود 2 هزار تومان بايد بپردازم كه هم خوشمزهتر از صبحانه هتل است و هم يك پنجم آن قيمت دارد.
ظهر هم در آن رستوران غوغايي به پا ميشود؛ آنقدر غذاها متنوع است كه نميشود انتخاب راحتي داشت. غذاي اصلي معمولا با برنج، نان يا سيبزميني سرو ميشود. اين بسته به انتخاب مشتري است كه غذايش را بخواهد با چه چيزي بخورد. غذاي اصلي مرغ، گوشت و ماهي است كه هزارجور و با صد رقم ادويه مختلف كه نميشناسم طبخ ميشود؛ غذاهايي هم هست كه با بقولاتي مثل نخود و لوبيا پخته ميشود كه رغبتي به خوردن آنها پيدا نميكنم.
يك ناهار معمولي متشكل است از مثلا يك تكه استيك يا فيله ماهي بزرگ، انوپي، سيبزميني سرخ كرده، يك كاسه كلم پخته، يك كاسه سوپ و يك ليوان آبميوه طبيعي و تازه. به جرات ميتوانم بگويم با يكسوم اين مقدار هم، آدم سير ميشود. مجموعه اين تركيب خوشمزه قيمتي حدود 3 هزار و 800 تومان دارد البته به اين رقم، اضافه كنيد انعام گارسنها را كه عمدتا خانم هستند و قبل از آوردن غذا، با يك آفتابه لگن فلزي ميآيند تا شما دستتان را بشوييد. ارزان بودن گوشت و مرغ باعث ميشود تا قيمت تمام شده غذاها پايين باشد. گوشت گاو هر كيلو تقريبا 3هزار و 050 تومان و گوشت مرغ 2 هزار تومان است. درباره ميوه هم كه نگوييد و نپرسيد. در دكههاي كنار خيابان سالادي از ميوههاي مختلف استوايي فروخته ميشود. يك ظرف بزرگ پر از هندوانه، موز، آناناس، پوكو، پشن، انبه، آووكادو و چند نوع ميوه ديگر كه برايم غريبه هستند. اين ظرف را هم ميتوانيد با قيمتي حدود هزار تومان نوشجان كنيد؛ تنها ميماند نوشيدنيها كه عمدتا از ميوههاي تازه تهيه ميشوند و آدم احساس ميكند دارد تمام عصاره درخت را يكجا ميخورد.
خوشمزهترين نوشيدني كه ميشود در كنيا پيدا كرد، آب نيشكر است؛ ساقههاي كلفت نيشكر را در چرخ مخصوصي ميگذارند و چرخ ساقهها را له ميكند. از داخل ساقهها آنقدر آب بيرون ميآيد كه نميشود باور كرد. اين آب را با كمي ليموي تازه و مقداري زنجبيل مخلوط ميكنند و با يخ فراوان ميخورند. همانطور كه يوري گاگارين هيچوقت نتوانست هيجان خود را از ديدار كره ماه براي مردم دنيا توضيح دهد، من هم نميتوانم لذت حاصل از نوشيدن آب نيشكر را براي كسي تعريف كنم.
http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1390/5/11/21864_170.jpg (http://www.bartarinha.ir/)
جنگل رويا
پنجشنبه صبح قرار است بروم پارك ملي نايروبي؛ پارك ملي جايي است در اطراف شهر با وسعتي حدود 117 كيلومتر مربع. فضايي سبز شبيه جنگلهاي استپ كه در قلبش درختها انبوهتر ميشود. گردش با اتومبيل در اين پارك حدودا 5 ساعت طول ميكشد و تازه اين يكي از كوچكترين پاركهاي مشابه در كنياست. بهترين ساعت براي شروع گردش ساعت 6صبح است. آفتاب هنوز درنيامده و هوا حسابي خنك است. در اين هواست كه حيوانات از دل جنگل بيرون ميآيند و در نزديكترين فاصله از آدمها خواهند بود. با گرم شدن هوا، آنها دوباره به دل جنگل پناه ميبرند.
شب را در خانه اميرعلي ميمانم كه فردا صبح راحتتر به پارك ملي برسم. راس ساعت، مقابل در اصلي پارك، اتوبوسهاي كوچكي هست كه بازديدكنندهها را در پارك ميگرداند اما اين سفر دستهجمعي با محدوديتهايي همراه است. مهمترينش اين است كه هرجايي كه خودشان بخواهند توقف ميكنند، نه هرجايي كه آدم بخواهد. اميرعلي اين مشكل را حل ميكند، او برايم يك راننده سافاري پيدا ميكند كه متخصص گردش در اين پارك است. او همه سوراخ سنبههاي پارك را ميشناسد و ميداند پشت كدام درخت ممكن است شيري كمين كرده باشد. اسمش ريچارد است و حسابي بلد كار.
چهارشنبه آخرشب، اميرعلي هوس ميكند كه همراه من به پارك ملي بيايد. با اين بهانه كه چندسال است پارك را نديده و حسابي دلش تنگ شده و دلش هم نميآيد مرا تنها بفرستد در جنگل! اما مشكل اينجاست كه اميرعلي فردا بايد برود سركار و تازه روز جمعه هم قصد دارد با من به شهر ساحلي «مومباسا» بيايد و اين يعني 2 روز مرخصي نابههنگام! به اميرعلي ميگويم: «پس كارت چه ميشود؟»
كمي فكر ميكند و پاسخي ميدهد كه باعث ميشود بيشازپيش به اشتراكات فرهنگي كنياييها و ايرانيها پي ببرم. ميگويد: «بيا بشينيم يه دروغ پيدا كنيم من به رئيسم بگم!»
شايد اگر اين جمله را به يك اروپايي ميگفت، از تعجب شاخ درميآورد اما من با اين سيستم بيگانه نيستم. از ساعت12-10 شب مينشينيم و فكر ميكنيم. من به او پيشنهاد ميدهم او بررسي كرده و رد ميكند. من نه رئيسش را ميشناسم، نه شرايط كارياش را، براي همين پيشنهادهاي به دردبخوري ندارم. آخرسر تصميم ميگيرد براي رئيسش اس ام اس بزند و بگويد كه حال خالهاش خيلي بد است و مجبور است مادرش را هرچه سريعتر به «مومباسا» ببرد و تا صبح دوشنبه نميتواند سركار بيايد! خانم رئيس هم اس ام اس را فوري جواب ميدهد و ضمن اظهار تاسف ميگويد، براي خاله اميرعلي دعا ميكند! نزديك ساعت يك اميرعلي شاد و خوشحال از اين پيروزي به خواب ميرود..
bartarinha