توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شام شوکران | مهرنوش صفایی
R A H A
08-05-2011, 12:23 AM
مشخصات:
نویسنده: مهرنوش صفايي
ناشر: نسل نوانديش
تعداد صفحه: 482
http://www.up.98ia.com/images/hcqfn8rtxhv29uc1oklt.jpeg
منبع : نودوهشتیا
R A H A
08-05-2011, 12:24 AM
زندان اوین اتاق ویژه باز پرسی خرداد ماه 1386
داستان من , یک داستان عاشقانه نیست...
این داستان یک سر خوردگی است..روایت یک طوفان عاطفی... گویش ساده ی یک احساس محبت آمیز...این داستان یک جرعه است یک جرعه از جامی پر از شوکران.
این داستان , حکایت دل به خاک و خون کشیده ی یک مرد است , به همین سادگی...به همین پیش پا افتادگی!
فصل 1
مسیح سرش را پایین انداخت و در حالی که انگشتش را گوشه ی میز میکشید,گفت:وقتی مادرت زنگ زد و با گریه خواست که خودم را به سرعت برسانم,منتظر هر چیزی بودم جز دیدن تو اینجا و پشت میله های زندان..!من..خودم را برای هر کمکی آماده کرده بودم جز...قبول وکالت تو....!با پوز خند تلخی گفتم:
همیشه زندگی همین طور است...عجیب و غیر قابل پیش بینی..نه غم اش معلوم است نه شادی اش...وقتی خوشحالی ,ناگهان غصه از راه میرسد و اشکهایت را سرازیر میکند.وقتی هم غصه داری و هوای دلت ابری است ناگهان خورشید امید از پشت کوهها غصه سر میرسد وجودت را آفتابی میکند...مسیح سرش را بالا کرد و در حالی که غصه دار نگاهم میکرد,گفت:یوسف جان...تو خودت خوب میدانی که از سر قضیه مهربان دیگر وکالت هیج کس را قبول نکردم ...من حتی از ایران رفتم تا پایم ناخواسته به هیج دادگاه و محکمه ای باز نشود...باور کن صلاحیتش را ندارم که وکالتت را بپذیرم...دوستانی دارم که در وکالت از من بسیار زبده تر و داناترند...اما خودم یوسف از من بگذر ...از من بگذر یوسف!قاصع گفتم:خوب خودم میدانم وکیل زبده در این شهر کم نیست ...اما من فقط میخواهم که تو وکیلم باشی ...نه فقط به این دلیل که صمیمی ترین دوستم و همدم دوران کودکی و جوا نی ام بوده ای,بلکه به این خاطر احساس میکنم که فقط تو حرفهای مرا خواهی فهمید تو ,درد مرا تجربه کردی و به تمام زوایای پر پیج و خمش آگاهی ...مسیح تو خودت خوب میدانی که از عشق گفتن , کار سختی نیست...شنیدنش هم کار ساده ای است...اما مهم فهمیدن است ...درک درد دل ,کار هر کسی نیست ,این مرض بد خیم لاعلاج را فقط کسی میشناسد که دجارش شده باشد ,و گر نه ادعای فهمیدن آن کار سختی نیست ...مسیح به گوشه ی تاریک اتاق خیره ماند بود.
پرسیدم:هنوز پروانه وکالتت را داری ؟
با سر جواب مثبت داد...
ادامه دادم:پس قیول کن ...قبول کن تا یک عمر عذاب وجدان نگیری ...مسیح سرش را تکان چرخاند و نگاهم کرد...به نظر می امد.تسلیم شده باشد...مصمم گفت:باشد...قبول تو از من کمک خواسته ای حالا من پیش رویت نشسته ام ...با دو گوش و یک جفت جشم و مغزی که تمام زیر و بم حرکات و احساسات تو را خوب میشناسد...یک شرط دارم...شرط من این است من تمام ماجرا را,یا چه میدانم همان حکایت ساده ی دلداگی ات را,مو به مو برایم تعریف کنی...بدون کم وکاست ...دروغ یا از قلم افتادگی...میخواهم با من صادق باشی ...صادق و رو راست...با فریب دادن من ,کاری از پیش نمیبری...عمیق نگاهش کردم و آهسته گفتم:نمیدانم از کجا باید شروع کنم مدت هاست که با کسی دردودل نکرده ام...بغض فرو داده وحرفهای ناگفته چنان دور گلویم پیچیده که دارد خفه ام میکند ,اما من نمیدانم چطور و کجا باید سر کلاف را پیدا کنم؟!
مسیح گفت:نقطه ی شروعش مهم نیست ...میتوانی از هر جایی شروع کنی..از جایی که سرنوشت برایت شروعش کرد یا...نه...حتی از قبل تر از آن!
حق با مسیح بود...نقطه ی شروعش مهم نبود ...مهم نقطه ی پایانش یود...زندگی همیشه از یک جایی شروع میشد...اما ...نقطه ی پایانش همیشه قابل تامل و حیرت بر انگیز!
از پشت میز بلند شدم و در حالی که پشت پنجره می ایستادم...به باران و هوای دلگیر ابری آن سوی پنجره ,از پشت میله های تنگ و بلند زندان خیره شدم.
مسیح آهسته گفت:خب...من منتظرم...
بالاخره شروع کرده از جایی که اصلا فکرش را نمیکردم... می دانی از نظر من مردها دو دسته اند.یک دسته مر دهایی که دلشان را بازیچه ی هر مترسک خوش آب و رنگی میکنند و زندگیشان را قمار مغزهای پوک و نگاههای تو خالی میکنند...,ویک دسته مردهایی که دلشان را دو دستی میچسبند تا در این آشفته بازار اندیشه و شعور ,فریبب هر عروسکی زن نمایی را نخورند و آویزان هر بی اصل و نصب بی ریشه نشوند....و من از دسته ی دوم بودم...تو خودت خوب میدانی مسیح من در تمام عمر چهل ساله ام از آن مردهایی بودم که برای دلشان ارزش قائلندو اصولا تمایلی به مراودات عاطفی ندارند...عشق برای من مضحک ترین احساس دنیا بود...من نه اهل صید بودم و نه عاشق صیادی!
رویا را شیرین خواهرم وارد زندگی ام کرد...خوب یادم هست که بهار سال 82 بود و منشی من خانم همتی ,بعد از چهاره سال قصد داشت خودش را باز نشسته کند .نوه دار شده بود و میخواست با نگه داشتن نوه اش و کم کردن خرج مهد ,آن هم در کشور گرانی مثل انگلستان ,به زندگی دختر و دامادش کمکی کرده باشد.
پیدا کردن آدم قابل اعتمادی مثل او سخت بود و زمان بر...حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و به چه کنم ,چه کنم افتاده بودم,که شیرین ,رویا را به من معرفی کرد.
رویا از دوستان دانشگاهیش بود,چند ماه قبل ,روز تولد شیرین دیده بودمش ,اما در حد یک سلام و علیک آن هم در تاریکی شب و وسط حیاط خانه...
بنا بر این نمیدانستم که رویا ,زبان انگلیسی را در حد زبان مادری میداند و نمیدانستم لیسانس زبان و ادبیات عرب دارد و به تمام برنامه های کامپیوتری کاملا مسلط است.همه ی اینها را شیرین روز آخر به من گفت.حتی تاکید کرد که چون پدر رویا تاجر فرش است و مادرش استاد دانشگاه ,من با او از نظر مرادوات اجتماعی و روابط کاری هیچ مشکلی نخواهم داشت.نمیتوانستم بفهم که دختری با این همه کمالات و عایدات ,چه احتیاجی به منشی گری دارد,اما حرفی نزدم.آنقدر درمانده شده بودم که فقط میخواستم فرد واجد شرایطی پیدا شود که جای خانم همتی را بگیرد وخیال مرا راحت کند...دو روز بعد رویا آمد...آمد وبا یک مانتوی تنگ و کوتاه و یک شلوار لی چسبان و یک جفت صندل روباز پاشنه بلند و یک شال نازک مقابلم ایستاد و با صدای نازک وکشداری کفت:سلام آقا یوسف...من رویا هستم..رویا موحد...دوست خواهرتان شیرین..من را خاطرتان هست؟!ما قبلا شب تولد شیرین همدیکر را دیده ایم...!
لبخند گوسه ی لبم خشکید..صورت بزک کرده ی دختر زیر آنهمه آرایش ,درست مثل صورتکهای رنگی شده بود که در بالماسکه استفاده میکنند.
رویا صندلی را کنار کشید و در حالی که روی آن لم میداد ,به زبان انگلیسی شروع کرد به اراجیف بلغور کردن ... میخواست به من بفهماند تا چه حد به زبان انگلیسی تسلط دارد .بعد همان جملات را عربی بلغور کرد و..با کمی مکث ..به زبان ترکی...
اصلا نمیشنیدم که چه میگوید من همه ی حواسم به لاک جگری ناخن پای رویا بود و رقص پایش که با ضرب آهنگ نا ملموسی تاب میخورد و به لقمه ای که شیرین برایم گرفته بود.
نه,قطعا این دختر به درد کار من نمیخورد...من هر روز صبح با دیدن او حال بدی پیدا میکردم و این انرژی منفی فطعا روی کارم تاثیر میگذاشت.
اصلا شیرین چطور توانسته بود
با چنین دختر سبکسزی دوستی کند ؟!ناگهان خشم از رفتار شیرین همه ی وجدم را فرا گرفت.یک ان تصویر شیرین که کنار این دختر توی پارک یا سینما قدم میزد و هزار جور کلفت و کنایه و متلک میشنید,پیش چشمم ظاهر شد...به خودم که آمدم ,همه ی هیکلم آتش گرفته یود ...نمیدانم رویا کجای حرفهایش بود ,اما من باصدایی بلندتر از حد معمول گفتم:ممنون خانم موحد...ممنون از اینکه وفتتان را به خاطر من و خواهرم تلف کردید ...ولی متاسفانه منشی من,از رفتن پشیمان شده ,بنا بر این من دیگر احتیاجی به منشی ندارم.
رنگ صورت رویا سرخ شد ..چنانکه حتی از زیر آن همه رژگونه هم معلوم بود ....
از جایش بلند شد و بی هیچ حرفی گفت: مهم نیست آقای شایسته من فقط میخواستم کمکی کرده باشم ...(و از در خارج شد)
میدانستم که قضیه به این راحتی ها تمام شده نیست...شیرین ید طولانی در کش دادن ماجراها داشت و من مطمئن بودم که به خاطر کاری که با دوست عزیزش کرده ام ,حسابی خدمتم خواهد رسید...اما مهم نبود ...چون این بار من خودم هم مدعی بودم .شیرین قطعا به خاطر انتخاب همچین دوستی به من باید توضیح میداد .
R A H A
08-05-2011, 12:26 AM
فصل 2
شب که رسیدم خانه ,یک جفت کفش مشکی رو بسته با یک پاشنه ی دو سانتی.. . جلوی در خانه بودبرای همین بر عکس هر شب قبل از وارد شدن ,زنگ زدم.
شیرین در را به رویم باز کرد ...جا خوردم ..در صورتش نه اخم بود و نه خنده.بی تفاوت نگاهم کرد ...نفس راحتی کشیدم ...شیرین شمرده گفت:چه عجب جناب مدیر عامل ,واز جلوی در کنار رفت.
داخل خانه شدم,مادر از روی مبل راحتی بلند شد و در حالی که به چهره ای که پشت به من بود لبخند میزد ,گفت: دیر کردی پسرم...
کتم را در آوردم ,کفشهایم را داخل جا کفشی گذاشتم و در همان حال گفتم:رفتن خانم همتی پاک زندگیمو ریخته بهم ...,بدون او بعید میدانم مدت زیادی بتوانم دوام بیاورم.
حالا بالای میز کاناپه ای رسیده بودم که زن روی آن نشسته بود..به چشم و ابرو ,به زنی که پشتش به من بود اشاره کردم و سوال بر انگیز به مادر نگاه کردم.مادر لبخندی به زن زد ..زن که تنها از پشت,روسری مشکی اش معلوم بود,برگشت و صورتش تمام چهره مقابل من قرار گرفت..خدای من ...رویا بود,او اینجا چه کار میکرد ؟آن هم با این سر و وضع ...حیرت زده سر تا پای رویا را بر انداز کردم...دهانم دوخته شده بود.!
رویا در حالی که محجوبانه سرش را پایین انداخته بود .گفت:سلام آقای شایسته..مزاحم شدم ببخشید...مادر در حالی که لبخند کشداری به من میزد گفت:مگر شما امروز خانم موحد را ندیدید؟!
با تعجب سرم را به علامت مثبت تکان دادم...مادر گفت:پس چرا مثل برق گرفته ها نگاهش میکنی؟!مادر راست میگفت,دست خودم نبود...نگاهم از صورت رویا به لباسهایش و از لباسهایش به صورتش جابجا میشد.
صورت رویا از هر آرایشی خالی بود .مانتو مشکی گشاد و بلندی پوشیده بود,آن قدر بلند که شلوارش از زیر آن معلو م نبود ...یک روسری بلند مشکی هم سرش کرده بود و چنان آن را تا روی پیشانی پایین کشیده بود که حتی یک تار مویش هم از زیر آن معلوم نبود .با این هیبت رویا ,عجیب محجوب و نجیب به نظر میرسید.
روی صندلی راحتی ولو شدم و متحیر و مات زده ,به مادر و شیرین نگاه کردم...شیرین رویش را از من برگرداند و با پوزخند معنی داری گفت:خوب,جناب مدیر عامل...میشود بگویید بهتر از دوست تحصیل کرده ی مودب نجیب خانواده دار من,چه کسی را سراغ دارید,که ایشان را دست به سرکردید؟نکند دور از چشم من و مادر یکی از آن منشیهای اجق وجق را نشان کرده ای؟نگاه غضبناکم از صورت رویا به صورت شیرین و بالعکس جا به جا میشد...مادر با طمانینه گفت:بلند شید بچه ها شام از دهن می افتد.....صدای مادر رشته نگاههای مبهم اما معنی دار ما را به هم برید.
هر سه در سکوت سنگینی از جایمان بلند شدیم شیرین و رویا به سمت آشپزخانه رفتند و من به سمت دستشویی...سلانه سلانه راه میرفتم و با خودم فکر میکردم ,مهم نیست ,دخترک چموش ...حسابش را میرسم ..خودش را برای مادر و شیرین رنگ کرده ,پوستش را میکنم و دستش را رو میکنم...پایش را که از در این خانه بیرون بگذارد ,آبرویش را چنان میبرم که تا آخر عمر دیگر جرات نکند درو و بر خانواده ی شایسته بپلکد...!
صدای مادر دوباره بلند شد...در دستشویی را بستم و به سمت میز شام به راه افتادم...نزدیکی های آشپزخانه که رسیدم ,صدای رویا را شنیدم که داشت به مادر میگفت:من یک شبه مقابل خانواده ام ایستادم و گفتم میخواهم محجبه باشم,خوب اولش همه جبهه گرفتند ولی بعد بالاخره من را همینطور که هستم قبول کردند,من را با همه ی اعتقاداتم...
وارد آشپزخانه که شدم ,رویا حرفش را قطع کرد و شروع کردبه کشیدن غذا..شام در سکوت صرف شد...من اما اشتهایی به غذا نداشتم .تا به حال صفت دورویی را اینچنین به وضوح ندیده بودم دخترک چطور میتوانست اینقدر پرو و وقیح باشد که درست عصر روزی که با آن سر و وضع نزدیک به نیم ساعت با من حرف زده بود,بنشیندروبه روی من و خودش را بزند به تسامح.
نگاهش کردم...انگا نه انگار که من او را صبح با یک سر و وضع دیگر دیده بودم...انگا نه انگار که داشت رو در روی من دروغ میگفت...با خونسردی قاشقش رادر بشقاب غذایش فرو میبرد و با حوصله می جوید...خواستم دهانم را باز کنم و چنان پته اش را روی آب بریزم که از شدت شرمندگی نتواند از جایش بلند شود ,اما دلم برایش سوخت...گفتم,بگذار برود,بعد حسابش را با مادر و شیرین تصفیه کنم برای همین بی هیچ حرفی از سر میز بلند شدم و رفتم اتاقم...در کیفم را باز کردم و شروع کردم به حساب رسی...باید به کار حسابدارم نظارت میکردم مدتها بود احساس میکردم دست کجی میکند,نمیخواستم مثل هالوها رو دست بخورم...
صدای مادر در سکوت خانه پیچید...بلند گفت:یوسف..یوسف جان ...بیا چای...!
بی حوصله گفتم:من همین جا چایی ام را میخورم..البته لطفا...
مادر بلند تر گفت:نه..یوسف جان..بیا اینجا..کارت دارم...
از پشت میز بلند شدمو از اتاقم خارج شدم...وسط اتاق که رسیدم,رویا با یک حرکت سریع روسریش را مرتب کرد و صاف روی مبل نشست...از حرکاتش خنده ام گرفته بود..اگر مثل او وقیح بودم,حتما از او میپرسیدم که آدامس بادکنک ظهرش را چه کار کرده...ولی من مثل او نبودم.ما از جنس هم نبودیم...!
روی مبل نشستم...مادر استکان چای را مقابلم گذاشت ودر حالی که به سمت من میچرخید,در چشم من خیره شد و گفت:یوسف...از فردا صبح خانوم موحد,به جای خانم همتی خواهند آمد....
من کار تو را راحت کردم ,به جای تو با ایشان مصاحبه کردم و به نظرم آمد که صلاحیت لازم را برای کار تو دارند...بنابراین,دیگر لازم نیست نگران باشی...با خانم همتی هم تصفیه حساب کن,تا بنده ی خدا زودتر به کارش برسد.
به سرعت به رویا نگاه کردم...همان طور سر به زیر,به گلهای قالی نگاه میکرد و دم نمیزد....
هراسان گفتم:ولی...ولی یک چیزهایی هست که شما نمیدانید مادر...
شیرین پرید وسط حرفم و گفت:جرا اتفاقا من و مادرآن چیزها را خیلی بهتر از تو میدانیم.برای همین نمیخواهیم اجازه بدهیم که هر مار خوشوخط خالی از راه یک آگهی روزنامه ای ,وسط زندگی ما سبز بشودوخودش را آویزان تو و ما بکند.
استکان از دستم لرزیدوچایی از گوشه ی آن روی شلوارم ریخت....
رویا از جایش بلند شد و گفت:اگر اجازه بدهید,من مرخص میشوم..ساعت ده دقیقه به ده شب است,دیر برسم خانه پدرم آزرده خاطر میشود..از روزی که برابم ماشین خریده ,قول داده ام که سر ساعت ده شب خانه باشم...
مادر با لذت نگاهی به رویا انداخت وگفت:باشد عزیزم...تو برو...ولی یادت نرودها...فردا صبح,سر ساعت 8 شرکت باش...هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو....
شیرین در حالی که با طعنه به من نگاه میکرد,رو به رویاکرد و به دنبال حرف مادر ادامه داد:بله رویا جان...آن شرکت بیشتر از آنکه مال یوسف باشد سهم من و مادر است...دو به یک...از رئیست ناراضی بودی ,لب تر کنی اخراجش کرده ایم...و زد زیر خنده....
طعنه ی شیرین,به قدر کافی برایم واضح بود ...آن قدر واضح که دیگر حرفی نزدم ...حتی وقتی رویا با لبخند به ظاهر مهجوبانه از جلوی چشمانم گذشت وسر به ریز گفت:شب به خیر آقای شایسته,بی آنکه نگاهش کنم ,گفتم:شب به خیر..ورفتم تا بخوابم...بخوابمو چشمهایم را به روی همه ی دروغها و دو رنگی ها ببندم...
R A H A
08-05-2011, 12:27 AM
فصل 3
قرار نبود بجنگم...قصدم سازش بود...اگر, فقط اگر,رویا اینقدر خودش را به من و زندگیم تحمیل نمیکردو آویزان لحضه به لحضه زندگیم نمیشد!من فکر می کردم آمده است تا فقط منشی ام باشد ,با خودم فکر کردم به درک (بگذار بشود)برای همین هم سر چند و چون دروغهایش با خانواده ام بحث نکردم ,غافل از اینکه رویا به قصد و غرض دبگری آمده بود ...آمده بود تا ماندگار شود و من اینرا خیلی زود فهمیدم .اما مادر و شیرین انگار اصلا نمیفهمیدند یا نه بهتر بگویم,شیرین نمیگذاشت که مادرچیزی بفهمد...گاهی احساس میکردم یک جو ر توافق زیر زمینی مرموز بین این دو زن هست...توافقی که فقط یک هدف داشت,به زانو در آوردن احساس من!
حالا چرا؟ .......این چیزی بود که خودم هم نمیدانستم .از خودم هم در عجب بودم چرا سکوت کرده بودم و به آوازهای این دو زن میرقصیدم...شاید برای اینکه هیچ مردی از اینکه زنی در مقابلش خم و راست شود و مدام قربان صد قه اش برود ,بدش نمی آید,یا شاید برای اینکه این همه در موضع ضعف قرار گرفتن رویا ,در برابرم,حس غرور و خود خواهی مردانه ام را ارضا میکرد...هر چه بود ,بودن رویا آن قدر هم که اوایل در برابرش مقاومت میکردم ,بد نبود..شاید رویا فقط کمی زیادی راحت و بی پروا بود و زیادی اروپایی و صریح.
گاهی که به گذشته ها فکر میکنم ,میبینم شاید اگر اینقدر خودش را با زور به من تحمیل نمی کرد و آویزانم نمی شد ,اینقدر زیر دست و پای احساسم خرد و بی ارزش نمیشد...اما رویا مثل اکثر زنها با بی صبری به هدفش فکر میکرد ...((به رسیدن))!!
رسیدن به مردی که زنی در هیبت و هیات او,هرگززن روهایش نبودو نمیتوانست باشد...
نمیدانم تو به این فرضیه اعتقاد داری یا نه....اما بزرگان علم روانشناسی میگویندهر مردی یک زن رویایی در خیالش دارد یک چیزی به نام( انیما)که از کودکی ,از وفتی پسر بچه ای بیش نیست با او رشد میکند و بزرگ میشود تا اینکه به سن ازدواج میرسد...آن وقت است که آن تصویر رویایی ظاهر میشود و مرد را به دنبالش میکشاند و آن مرد آن قدر می گردد و میگردد تا زن ذهنی اش را پیدا کند,که یاموفق میشود یا نه...اگر موفق شود که یک عمر شیفته اش می ماند و اگر نه یک عمر همیشه و همه وقت سرگردان تصویر ذهنی ای است که از کودکی با او رشد کرده,تا بلکه او را یک روز و یک زمانی بیابد و به آرزوی دیرینه اش برسد...!ِ
و برای من رویا ,قطعا آن تصویر ذهنی نبود و هرگز هم نمیتوانست باشد .اما این چیزی بود که رویا نمی فهمید و یا اگرم میفهمید,نمی خواست که بپذیرد ...رویا ,خیال پردازانه,تمام رفتار های مرا به حساب خود پسندی و غرور مردانه ی من میگذاشت و میخواست با ابراز عشق صریح و بی پروایش ,من را از منطقی که بر آن استوار بودم ,پایین بکشد و با خود به قهقرای عاشقی ببرد....نمیدانم چرا نمفهمید که چطور هر چه بیشتر برای نزدیک شدن به من تلاش کیکند ,بیشتر حالم از او و هر چه زن است ,به هم میخورد ,نمیدانم چرا نمی فهمید خسته شدم از دیدارهای مکرر او ..از حضور او..از بوی او..از نفس او..از غریو خنده ی او..واز اینکه به هر طرف سرم را می چرخانم زندگیم پر شده بود از بودن او...
رویا حتی فرصت نمیداد با خودم خلوت کنم و ببینم که اصلا چطور آدمی است و من در پی چه کسی هستم ؟آنقدر به من چسبیده بود که نمی توانستم شخصیت واقعی اش را ببینم ...حتی به من فرصت نمی داد ببینم آیا میتوانم این همه دورویی و نقش بازی کردن او را به حساب عشق بگذارم یا نه؟و آیا اصولا قلبم حاضر است به او فرصتی دهد برای امتحان بدهد یا خیر؟
رویا حوصله صبر کردن نداشت...میخواست به عاشقی مجبورم کند...
درست از فردای روزی که استخدامش کردم شروع کرد...
-آقا یوسف بلیت سینما گرفته ام برای چهار نفر ,من و شماوشیرین و مادر....نمی دانید چه فیلم توپی است...
-آقا یوسف امشب گروه آریان کنسرت دارند...بلیت گرفته ام...هستید که؟نگویید نه که به خدا دلخور میشوم...
نمیدانم چرا این کارها را میکرد...؟شاید فکر میکرد اگر زیاد با هم باشیم ممکن است دل من نرم شود و قلبم به حضورش انس بگیرد...
ولی عادت با علاقه خیلی فرق دارد...آدمیزاد به یک مرغ هم که مدتی در حیاط خانه اش نگه میدارد عادت میکند.اما عاشقش که نمیشود...میشود..؟
کارهای رویا برای من عادت شده بود اما به جای حس علاقه مندی تنها حسی را که در من به وجود می آورد خودخواهی بودو تنها حسی را که ارضا میکرد خودپسندی....
تازه هر چه بیشتر طلبکار تر هم می شدم...دیگر خودم هم کم کم باورم شده بود خدا موجودی را به نام رویا آفریده تا صبح و شب,قربان صدقه ام برود,برایم آبمیوه باز کند و به حال اوقات فراغت من فکری بکند و متلک باران شود...
رویا هم انگار به وظیفه اش عادت کرده بود...به اینکه بخواهد بی خواسته شدن...ایثار کند بی دیده شدن و ببخشد بی عوض...
حتی برای خودش یک حلقه ساده هم خریده بود و دست چپش کرده یود...و برایش اصلا مهم نبود که اصولا این کاری است که مردها برای زن مورد علاقه شان میکنند...
او خودش را,خودش را برای من کاندید کرده بود و کاری هم به رای و نظر دیگران نداشت...چنان قاطعانه مطمئن بود که به زودی زن مورد علاقه ی من خواهد شد که شرط میبندم ته دلش حتی به اسم بچه هایمان هم فکر کرده بود...اما...اما روزگار همیشه در مشت بسته اش چیزی دارد...چیزی فراتر از تصور همه آدمهای دنیاست...حتی زیرک ترینشان...و این مشت بسته برای من و رویا,بعد ظهر یک روز گرم تابستانی باز شد...درست یک سال بعد از آمدن رویا....
R A H A
08-05-2011, 12:30 AM
فصل 4
آن روز رویا در حالی که روی کاناپه لم داده بود و پاهایش را تاب میداد,گفت:اه...این قدر بد اخم نباش یوسف...چرا دست از سر این مرتیکه بر نمیداری...؟آدم که این قدر بخیل نمی شود...به درک که دست کجی کرده ...حالا چی میشود از سر ریز پول تو ,این بیچاره هم به نان و نوایی برسد.قانون خدا که عوض نمیشود...
نگاهی به سراپای رویا کردم و گفتم:رویا خانوم...شما لطفا بفرمایید پشت میزتان ...اینجا که قهوه خانه ی سنتی نیست,ناسلامتی شرکت است.
رویا نچ بلندی گفت و غروغرکنان رفت پشت میزش نشست....
سرم را روی دفتر خم کردم و درباره شروع کردم به حساب و کتاب کردن...
رویا از داخل سالن بلند داد زد:یوسف...مطمئنی که همراه ما نمی آیی؟!...خوش میگذرد ها...کوتاه جواب دادم:نه...و باخودم فکر کردم چهار روز هم چهار روز است که از دست رویا خلاص شوم.
رویا دوباره گفت:من اصلا نمیفهم این مسافرت زنانه دیگر چه صیغه ای است؟...اصلا مگر مسافرت ,توالت است که زنانه و مردانه داشته باشد؟..مادر تو هم چه اداهایی داردها...این از چادر,چاقچور سرمان...این از زندگیمان که شده توالت عمومی...من نمیفهم حالا چی میشداگر تو و آرش هم می آمدید؟
با بی حوصلگی گفتم:من کاری به حرف مادر ندارم...من خودم کار دارم...نکند توقع داری شرکت را با این مرتیکه ی دزد ,به امان خدا بگذارم و دنبال یک مشت زن راه بیفتم روی عرشه کشتی یونانی,به قدم زدن و جفنگ شنیدن....
رویا دمق گفت:پس من هم نمیرومم...تو نیایی اصلا حال نمی دهد...
جوابش را ندادم...حواسم رفته بود به مانده حسابها که رقم عجیب و غریبی در آمده بود ...
رویا گفت:یوسف شنیدی چی گفتم؟من هم نمی روم.بدون تو قدم از قدم بر نمی دارم!بالاخره گفتم"ترا به خدا رویا...یک لطفی به من بکن برو مسافرت و یک چند روزی را به مغز من بیچاره مرخصی بده....مردم از الطاف محبت آمیز و نوازشهای عاشقانه وقت و بی وقت شما...برو بگذار چند روزی به حال خود باشم.به خدا من همان قدر هم که به محبت احتیاج دارم به خشونت هم محتاجم...قول می دهم در غیاب تو,نفس نکشم..گرسنه نشوم...تشنه نشوم,حتی اجابت مزاج هم نکنم...!مثل یک پسر خوب مینشینم اینجا,پشت میزم و جز زعفران و این مرتیکه دغل به چیز دیگری فکر نکنم.حالا می شود بروی و من را به حال خودم بگذاری؟
سکوت شد...سکوتی که از رویا بعید بود...سرم را بالا کردم,رویا رفته بود...واقعا رفته بود....نفس راحتی کشیدم وپاهایم را دراز کردم روی میز و سرم را در سکوت به پشتی صندلی ام تکیه دادم...چه آرامش لذت بخشی داشتم بدون رویا!!
چشمهایم را بستم و داشتم حسابی از آرامشم لدت می بردم که کسی چند تقه به در زد .به سرعت پایم را از روی میز برداشتم و صاف روی صندلی نشستم,یعنی رویا بود که دوباره برگشته بود اما ...نه رویا که کلید داشت !دوباره صدای در آمد از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم...
در را که باز کردم,دختر جوانی پشت در ایستاده بود سرش را بالا کردو با دیدن من,با صدای آهسته ای گفت:سلام برای آگهی استخدام مزاحمتان شدم.
ناخودآگاه گفتم:آگهی استخدام؟کدام آگهی؟
دختر گفت:آگهی استخدام حسابدار...و روزنامه را به سمت من دراز کرد.
روزنامه را از دست دختر گرفتم و به آگهی که دور آن خط کشیده بود نگاه کردم..آگهی مربوط به واحد سیزده بود,درست طبقه بالای ما.......
دختر یک طبقه اشتباه آمده بود,فهمیدم اما چیزی نگفتم....از جلوی در کنار رفتم. گفتم:بفرمایید...
دختر جوان اول با اشتیاق,وبعد با تردید وارد شرکت شد.
در حالی که به عمد در را باز گذاشته بودم,گفتم:منشی من,همین الان پیش پای شما رفت...خسته شده بود ,بنده ی خدا بس که امرور مراجعه کننده داشتیم,.....خواهش میکنم بفرماییدو(به ردیف صندلی های کنار سالن اشاره کردم وخودم هم پشت میز رویا نشستم)دختر جوان کمی این پا و آن پا کرد,و بعد روی نزدیکترین صندلی به سمت در نشست,گفتم:ببخشید...تحصیلات تان؟
دختر همان طور که به در و دیوار شرکت نگاه می کرد ,گفت:کارشناس حسابداری هستم,از دانشکده ی مدیریت و حسابداری,واحد تهران مرکز...
دوباره گفتم:سابقه ی کار دارید؟
محجوبانه گفت:بله...نه ماه,در یک شرکت خصوصی کار کردم,شرکت منحل شد و من هم بیکار شدم...
پرسیدم:فکر می کنید از پس کار این جا بر بیایید؟ما یک شرکت صادر کننده زعفران هستیم البته فروش داخلی هم داریم,اما اصل کارمان صادرات زعفران به کشورهای همسایه و مخصوصا اسپانیا است...شما متاهلید؟
دختر سرش را بالا کرد و مکدر نگاهم کرد.نگاهش جور عجیبی خشمگین و طعنه آمیز بود....به زحمت گفت:خیر...همسر من...حدود یکسال پیش فوت شده....می شود بپرسم برای چی این سوال را کردید؟من نمیفهم تجرد و تاهل خانمها جه ربطی به استخدامشان دارد؟شرمنده و بریده بریده گفتم:خانمهای متاهل,دردسرشان زیاد است ....یک روز حامله اند...یک روز بچه شیر میدهند...یک روز با شوهرشان اختلاف دارند...یک روز زیادی آشتی اند...(هیچ تغییری در صورتش پیدا نشد.)
یک کاغذ سفید مقابلش روی میز گذاشتم و گفتم:بفرمایید...لطفا مشخصات کاملتان را روی این کاغذ,همراه یک شماره تلفن ضروری و آدرس محل سکونتتان بنویسید تا در صورت لزوم بتوانیم با شما تماس بگیریم....
دختر کاغذ را برداشت و بعد از چند دقیقه آن را دوباره روی میز گذاشت...سرم را به علامت تائید تکان دادم...با حرکت سر من از جایش بلند شد و به چشم بر هم زدنی از جلوی چشمانم محو شد...کاغذ را برداشتم و آن را خواندم ...با خطی خوش نوشته بود...
مهراوه محمدی,لیسانسیه ی حسابداری,دانشکده حسابداری و مدیریت تهران مرکز,آدرس خیابان شهید بهشتی خ پاکستان...تلفن 873...,کاغذ را برداشتم و با خودم به اتاقم بردم.آن را داخل کشوی میزم گذاشتم و در کشو را قفل کردم.بعد شماره تلفن حسابدارم را گرفتم و گفتم که فردا صبح برای تصفیه حساب بیاید شرکت.تصمیم قطعی ام را گرفته بودم میخواستم این دختر را استخدام کنم...او هر چه بود,از حسابدارم به نظر قابل اعتمادتر می رسید.....
R A H A
08-05-2011, 12:32 AM
فصل 5
اول با حسابدارم تصفیه کردم,بعد شماره تلفن دختر راگرفتم.زن میانسالی گوشی تلفن را برداشت,باخودم فکر کردم که باید مادر دختر باشد,چون وقتی گفتم از شرکت (طلای قرمز )مزاحم میشوم برای استخدام خانم محمدی,از خوشحالی صدایش لرزید...هول شده بود کلمات را یکی در میان و جا به جا می گفت.امابالاخره فهمیدم که دخترش خانه نیست .مهم بود...پیغام من واضح بود .دختر قطعا به زودی از استخدامش مطلع می شد و سر و کله اش پیدا می شد.
گوشی را گذاشتم و دفاتر حسابداری را برای تحویل به حسابدار جدید ,گوشه ی میزم گذاشتم...حالا وقتش بود که در غیاب رویا ,به کار هایم بزسم کلی کار عقب افتاده داشتم که روی هم جمع شده بود.عملا منشی که نداشتم ,حسابدارم را که اخراج کرده بودم ,آقای مرادی هم یک روز چک می برد بانک و عصر بر می گشت و می گفت چک بر گشت خورده ....با این اوصاف فقط من مانده بودم و مش رحمان آبدارچی که آن هم یک دقیقه در میان غیبش می زد ...باید یک فکر اساسی می کردم,حجم کارهای انجام نشده روی میزم ,نشان می دادکه این راهی که من می روم به ترکستان است.حسابی غرق کار شده بودم که در زدند.طرفهای ظهر بود تفریبا مطمئن بودم که دختر حسابدار است برای اینکه به خاطر غیبت رویا تمام ملاقاتها را کنسل کرده بودم .اول صدا زدم مش رحمان ...مش رحمان...در را باز کن,اما مش رحمان طبق معمول غیبش زده بود ...بنابراین خودم مجبور شدم در را باز کنم...پشت در,دختر جوان,شق و رق ایستاده بود .با دیدن من محجوبانه گفت :سلام...محمدی هستم مثل اینکه امروز از دفتر شما...
جمله اش را نیمه کاره گذاشتم و گفتم:بله,بفرمایید...من خودم با منزلتان تماس گرفتم(واز جلوی در کنار رفتم...)سکوت دفتر دختر را مردد کرد...به زحمت پرسید:ببخشید این جا همیشه این قدر خلوت و ساکت است؟...
منظورش را گرفتم و گفتم:نه...خانم این جا هیچوفت اینطوری نیست ...شانس شما,امروز استثنا اینطوری است...ما یک منشی داریم به اسم خانم رویا موحد,که تقریبا همسن و سال خود شماست....البته حالا تشریف برده اند سفر کیش....یک کارمند امور اداری هم داریم به اسم آقای مرادی که به کارهای دفتری شرکت می رسند...یک آبدارچی پیر هم به اسم مش رحمان داریم که البته ساعتی یک بار غیبش میزند...و...کلی مراجعه کننده...
شرکت هیچوقت اینطوری که شما می بینید نیست...الان شرکت در حقیقت نیمه تعطیل است..من هم برای تحویل دفاتر حسابداری مانده ام,و گرنه...
دختر همچنان با تردبد نگاهم می کرد...عاقبت گفتم:من نگرانی شما را درک میکنم,اما محیط اینجا کاملا امن و دوستانه است...اگر شما خواهر من بودید .من هیچ مشکلی نمی دیدم که در چنین محیطی کار کنید...از این جهت من به شما قول برادرانه می دهم...خیالتان بابت سلامت محیط اینجا راحت باشد...(سکوت شده بود)...عاقبت دختر گفت:می شود دفاتر حسابداری را ببینم؟از جایم بلند شدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:اوضاع دفاتر خیلی خراب است .شما باید شاگرد زرنگی باشید تا بتوانید این اوضاع خراب را از نو اصلاح کنید.راستش من خودم از دیروز تا به حالا,هر چه حساب می کنم هیچ چیز با هیچ چیز جور در نمی آید.
دختر جوان ,دفاتر را از دستم گرفت و گفت:فردا ظهر برایتان میاورمشان...
با پوزخند گفتم:خانم محترم,وضع این دفاتر خرابتر از این حرفهاست...شما باید برای اصلاح خراب کاریهای حسابدار قبلی لااقل به دو هفته وقت احتیاج دارید.
دفاتر را از روی میز برداشت و گفت:من سعی ام را می کنم شاید شد.
... نمی دانستم چه بگویم ...برای همین گفتم:باشد,پس تا فردا.
دختر نرم چرخید و به طرف در رفت.
آهسته گفتم:نمی خواهید راجع به ساعت کاری یا حقوقتان سوالی کنید؟
ایستاد و در حالی که متعجب به من نگاه می کرد,گفت:من که پشت تلفن گفتم من کارم را تقریبا غیر حضوری انجام میدهم.
(وا رفتم...)جویده جویده گفتم:مگر حسابدار غیر حضوری هم داریم؟
قاطعانه گفت:بله,قول می دهم که آب از آب تکان نخورد ...من کارم را خوب بلدم آقای....؟
به سرعت گفتم :شایسته هستم.
اخمهایش در هم کشیده شد,مردد گفت:ولی مردی که با من صحبت کردند,نام فامیلشان شایسته نبود...میر مهدی بود...
دستپاچه گفتم:بله,می دانم.ایشان یکی از دوستان من بودند. شما با دوست من صحبت کردید....
زن همانطور که مردد دم در ایستاده بود گفت:ولی من فکر می کنم آدرس را اشتباه آمده ام,چون شرکتی که من قرار بود حسابدارش شوم ,شرکت طراحی و نقشه کشی بوداما ..اینجا...فکر میکنم که...(تسلیم شده عجب آدم رکی بود)..
مقطع و بریده بریده گفتم:فرقی نمی کند خانم...من هم همان روز آگهی استخدام حسابدار داده بودم.حتما حکمتی بوده که شما به جای طبقه بالا,سر از این جا در آورده اید....شما میخواهید کار کنید,چه فرقی به حالتان میکند که کجا باشد....این جا یا طبقه ی بالا؟ماشاءا...شرایطتان هم که ایده آل است...پس سر چی چانه می زنید؟نکند مشکلتان حقوق است ؟با بالا چقدر طی کرده بودید,هر چقدر طی کرده بودید,من هم همان قدر به شما حقوق میدهم...
نمیدانم چرا انقدر به ماندنش اصرار داشتم ...ناخواسته پا فشاری میکردم,من حسابدار میخواستم ,چه فرقی میکرد این زن باشد یا کس دیگری ؟شاید برای اینکه حسابدارهای زن آدمهای قابل اعتمادتری بودند.دختر جوان چیزی نگفت:از شرکت بیرون رفت و در را پشت سرش بست...
فردا طرفهای ظهر یود که دختر پیداش شد...همه دفاتر را زیر بغلش زده بود و هن هن کنان از پله ها بالا می آمد,که دیدمش...من میخواستم بروم ناهار...اما نمیدانم چرا دختر را که توی پله های طیقه پایین دیدم پله های رفته را برگشتم و در را باز کردم و دویدم پشت میزم.
چند دقیقه بعد ,چند ضربه به در خورد و دختر,دفتر به دست وارد شد...
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.شمرده گفت:سلام آقای شایسته ,میبخشید مثل اینکه بی موقع مزاحمتان شدم؟
خیلی رسمی گفتم:نه...خواهش میکنم بفرمایید.
روی صندلی دو ردیف ,آن طرفتر از میزم نشست..
پرسیدم:چی شد؟
سرش را بالا کرد و متعجب نگاه کرد...
گفتم:دفاتر حسابداری را میگویم ...درست شد؟
نفس راحتی کشیدوگفت؟بله,درست...آنقدرها هم که می گفتید وضعش خراب نبود..دستکاری هایش خیلی ناشیانه بود یا شاید خیلی...خیلی وقحانه!!در حالی که ابرویم را بالا می دادم,پرسیدم:چطور؟
با حوصله گفت:حسابدارهای کهنه کار ,برای کج دستی,شیوه های مدرنتر و مرموزتری دارند...امروزی تر عمل میکنند,اما حسابدار شما ...یا حسابدار قهار و کهنه کاری نبوده و یا اینکه خیالش از بابت سر به هوایی شما خیلی راحت بوده ,برای اینکه هیچ زحمتی برای لا پوشانی کارهایش به خودش نداده.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:من اصولا در کار کارمندانم زیاد دخالت نمی کنم.از رئیس بازی خوشم نمی آید.
سرش را بالا کرد و در حالی که مستقیم توی جشمانم زل زد و گفت:
پس نباید آدم زیاد موفقی باشید,چون یک مدیر موفق همیشه زیر چشمی هوای کار زیر دستانش را دارد.آن هم هوای کار یک حسابدار را,با قربان صدقه و نوکرم و چاکرم,وخواهش میکنم و بفرمایید,نمیشود تجارت کرد.مدیران موفق به طبقات هرم کاری معتقدند...
حال بادکنکی را داشتم که ناگهان با یک سوزن ,بادش خالی شده باشد...
در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم,گفتم:من به طبقات هرم کاری معتقعد نیستم,من معتقعدم باید به شیو ه ی حکومت بر دلها مدیریت کرد.
بی حوصله گفت:از حال و روز شرکتتان معلوم است.منشیتان که سفر قند هارند...
کارمند امور اداریتان که اینقدر نامریی اند که تا به حال زیارت نشده اند ...حسابدارتان هم تا توانسته در این مدت فقط خودش را خجالت داده...آبدارچی تان هم که مثل روح ,مدام غیب میشود(حالشو بد جور گرفت)
(صورتم سرخ شد)
زن جوان دفاتر را روی میز گذاشت و گفت:درست کردم ,اما ,از همکاری با شما معذورم...راستش من آدم منظمی هستم,تحمل کار کردن در محیطی را که نظم و قانون ندارد و با شیوه (دلی) مدیریت میشود را ندارم....من باید بدانم دقیقا چه کارمی کنم و برای کارهایم به چه کسی پاسخ گو باشم و چه کسانی باید به من جواب پس بدهند ,محیط پر هرج و مرج ,کار من را هم زیر سوال می برد...
(سکوت کردم....دیگر نمیخواستم خواهش کنم که بماند...در مقام یک مدیر ,به قدر کافی خرد شده بودم.) فقط گفتم:بابت کاری که برای من کردید,چه کار باید بکنم؟
بی آنکه سرش را بچرخاند گفت:شما که هنوز دفاتر راچک نکردید شاید اصلا احتیاجی به جبران نباشد(و از دفتر بیرون رفت)
مدتی مات زده ,در سکوت به در شرکت و دفاتر روی میزم نگاه کردم بعد از جایم بلند شدم و رفتم تا ناهار بخورم گرسنه ام بود حوصله ی فکر کردن نداشتم.
رفتم رستوران تا ناهار بخورم ...چلو کباب خوردم,نوشابه خوردم و به خیابان و به عبور سریع ماشینها نگاه کردم و ذره ذره به مغزم اجازه دادم تا به حرفهای دختر جوان فکر کنم....
تقصیر رویا بود .همه چیز تقصیر رویا بود .ابن رویا بود که شرکت من را کرده بود پاتوق خاله بازیهایش,وگر نه تا خانم همتی منشی شرکت بود همه کارها نظم و قانون داشت حتی این مردک,حسابدار قبلی هم تا وقتی خانم همتی بود جرات لفت و لیس پیدا نکرد.آقای مرادی هم از خانم همتی حساب میبرد,کی آنوقتها جرات داشت به هوای انجام یک کار اداری ساده ,صبح از شرکت یزند بیرون و تا ظهر برنگردد.
رویا نه فقط شرکت و محل کارم را ,که همه زندگیم را به گند کشیده بود...باید یک حرکت مردانه انجام میدادم و همه اشان را می انداختم بیرون حتی به قیمت اخم و تخم مامان و آشوب شیرین...
برگشتم شرکت ...دفاتر را باز کردم و نشستم به حساب کردن سه ساعت تمام سر از روی دفاتر بلند نکردم,اما بعد از سه ساعت که کارم تمام شد ,حیرت زده شده بودم .عجب مهارتی داشت این زن,حیف بود مفت و مسلم فقط به خاطر غرور مردانه جریحه دار شده ام از دستش می دادم حرفهایش همه پخته و منطقی بود .
اتفاقا این شرکت دقیقا احتیاج به چنین کسی داشت تا بقیه را هم سر به راه کند ...عجب احمقی بودم من که گذاشته بودم به راحتی برود...
گوشی تلفن را برداشتم و دوباره شماره تلفن زن را گرفتم...تلفن چند بوق خورد و بعد همان خانم پیر گوشی را برداشت.کمی مودب گفتم:سلام خانم شایسته هستم,مدیز عامل شرکت طلای قرمز.
میخواستم اگر خانم محمدی تشزیف دارند با ایشان راجع به استخدامشان در شرکت صحبت کنم,خانم مسن گفت:دخترم منزل نیستند...اما اگر آمد چشم,پیغامتان را به دخترم میرسانم به سرعت گفتم:پس لطفا بفرمایید فردا صبح اول وقت حتما تاکید میکنم حتما تشریف بیاورند شرکت...
خاطرم نیست پیرزن چه گفت,اما خوب یادم هست که وقتی گوشی تلفن را سز جایش گذاشتم تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که هم به شرکت و هم به زندگیم سر و سامانی بدهم بس بود هر چه که این مدت خراب کاریهای شیرین و رویا را تحمل کرده بودم.
R A H A
08-05-2011, 12:38 AM
فصل 6
صبح فردا,وقتی به شرکت رفتم,زن جوان پشت در ایستاده بود ...با دیدنش برق از سرم پرید .ساعت نزدیک 10/5 صبح بود و قطعا او به پرونده ی سیاهم,این تاخیر صبحگاهی را هم اضافه میکرد.
دستپاچه کفتم:سلام...خیلی وقت است که منتظرید؟
نگاهی به ساعتش کردوگفت:به زیاد...تقریبا یک ربع...
سعی کردم بی تفاوت باشم با صدای بمی گفتم:منشی که برود مرخصی ,همین می شود...همه پشت در می مانند!(و در باز کردم)
دختر پشت سر من وارد شد,در اتاقم را باز کردم و گفتم:بفرمایید,دختر پشت سر من وارد شد ,وفتم پشت میزم نشستم و خیلی جدی گفتم:من دفاتر را دیدم ...کارتان عالی بود....
سرش را بالا نکرد..همان طور سر به زیر به مکالئومهای کف زمین نگاه می کرد.
دوباره گفتم:خانم محمدی من میخواستم شما حسابداری شرکت ما را قبول کنید...در مورد بی نظمی اینجا حق با شماست,این جا از چار چوب ضوابط و قوانین اداری خارج شده...اما حل می شود...علت که پیدا شود ,معلول خود به خود درست میشود.
خانم محمدی سرش را بالا کرد و معنی دار نگاهم کرد.ادامه دادم علت این همه بی نظمی منشی شرکت است.خانمی به اسم رویا......!رویا خانم,دوست خواهرم شیرین است.خواهر و مادرم,رویا را برای شرکت لقمه گرفته اند,منشی فبلی خانم مسنی بود به اسم خانم همتی ...زن پخته و با تجربه ای بود,همه را او ضبط و ربط میکرد...اما متاسفانه برای زندگی خارج از کشور می خواست برود پیش دختر و دامادش زندگی کند و مراقب نوه ی کوچکش باشد.ازآن وقت تا به حال شرکت اینطوری شده که می بینید.
خام محمدی چیزی نگفت.انگار داشت توی مغزش حساب و کتاب می کرد.دفاتر را به سمتش روی میز هول دادم و مصمم گفتم شما هر طور و هر ساعتی که میخواهید می توانید کار کنید.
من به ساعت کاری شما کاری ندارم,فقط باید قول بدهید کم کاری نکنید...اینطوری ما با هم مشکلی پیدا نخواهیم کرد.
سرش را به علامت مثبت تکان داد,وگفت:کم کاری از من نخواهید دید...من هر روز سر میزنم و فاکتورها را و رسیدها را و اسناد را با خودم میبرم خانه و فردا عصر بر میگردانم و بعد با شما...!
جمله اش با صدای قاطعانه ی من ,نیمه کاره ماند,گفتم:خانم محمدی من کاری به این که شما چه کارمیخواهید بکنید و چطور از پس کارتان غیر حضوری بر خواهیدآمد,ندارم.من فقط توقع دارم کار حسابداری شرکتم،بی عیب و نقص انجام شود.درست و و دقیق و بی تبصره...
کوتاه گفت:حتما...قول می دهم.
ادامه دادم:بسیار خوب فعلا که فاکتور جدیدی نیست.
این چند روزه هم که شرکت تقریبا نیمه تعطیل است پس رفت تا شنبه...ما از شنبه منتظر شما هستیم.
با تعجب گفت:از شنبه؟؟ولی شنبه و یک شنبه که روز تعطیلی کار تجار خارجی است؟نمی دانم چرا حرصم در آمد...بی حوصله گفتم:کار ما فقط صادرات نیست,ما پخش داخلی هم داریم...شهرستانها که شنبه و یکشنبه تعطیل نیستند,هستند؟
فهمید زیادی حرف زده و نظر داده,برای همین دیگر حرفی نزد.
از جایش بلند شدو گفت:باشد پس تا شنبه....و بی هیچ حرف دیگری از در خارج شد...
پس از رفتن او بود که تازه یاد رویا افتادم.حالا جواب او را چه باید می دادم؟بی حوصله صند لی ام را چرخاندم و از شیشه پنجره ی اتاقم به ساختمان دودزده خیره شدم,گور پدر رویا و شیرین و همه ی آدمهای از خود متشکر دنیا.
جمعه ظهر,تازه چشمهایم گرم شده بود که موبایم زنگ زد.
بی حوصله گوشی را برداشتم ....صدای رویا ار آن سوی خط ,مثل صدای شیپور تو گوشم پیچید.الو...آقا یوسف...سلام ما...فرودگاهیم...شما کجایید؟
خواب آلود گفتم:توی رختخواب!!با صدای زیر تری گفت:کجا...توی رختخواب؟مگر نیامدید دنبال ما؟
بی حوصله گفتم:نه....!
جیغ زد:پس ما چطوری بیاییم؟
کوتاه گفتم:با تاکسی فرودگاه و گوشی را قطع کردم.رویا سرم را می برید می دانستم,چهار روز بود تلفنم را خاموش کرده بودم و خودم را به معنی واقعی از شرش خلاص کرده بودم.حالا دیدن داشت قیافه اش فردا,وقتی چشمش به خانم محمدی می افتاد...بیچاره خانم محمدی ...چه اژدهایی در کمینش بود و خودش نمی دانست,حالا رویا به درک جواب مادر را چه می دادم؟با اراجیفی که قطعا رویا و شیرین پشت سر خانم محمدی می ساختند مادر هم می شد دشمن سرسخت این بدبخت...
لحاف را روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم.حوصله ی فکر کردن نداشتم,این قوم مونث قطعا خودشان می توانستند از پس هم بر بیایند,من اگر خیلی با عرضه بودم گلیم خود را از آب بیرون میکشیدم.
R A H A
08-05-2011, 12:39 AM
فصل 7
تا شنبه هیچ حرفی راجع به حسابدار جدید به رویا نزدم.به مادر و شیرین هم همینطور...همه چیزرا سپردم دست سرنوشت.با خودم گفتم که هر چه باداباد...زنها را وقتی در عمل انجام شده قرار بدهی,خودشان یک راه برای سازش پیدا می کنند.اما اگر در کارشان دخالت کنی ,هم شکم خودشان را سفره می کنند و هم شکم واسطه ی بیچاره را...برای همین مثل یک مار چمبره زدم و نشستم منتظر ,تا ببینم چه پیش می آید.طرفهای ظهر بود که خانم محمدی آمد...از صبح در اتاقم را باز گذاسته بودم و چهار چشمی مراقب رفت و آمدهای بیرون بودم تا اینکه بالاخره صدای خانم محمدی را شنیدم که گفت:سلام رویا خانم. من محمدی هستم...از آشنایی با شما خوشبختم و امیدوارم بتوانیم برای هم دوستان خوبی باشیم.بعد دست خانم محمدی را دیدم که به سمت رویا که همین طور بهت زده سر جایش خشک اش زده بود,دراز شده و در هوا معلق مانده...
رویا خیلی خشک و رسمی پرسید:شما؟!
خانم محمدی با همان لحن صمیمانه گفت:من محمدی هستم...حسابدار جدید شرکت...
رویا با همان لحن سرد گفت:احتمالا اشتباهی شده سر کار خانم...شرکت ما حسابدار دارد.
خانم محمدی که خسته شده بود,دستش را که به سمت رویا دراز کرده بود پس کشید و با دلخوری گفت:شما مثل اینکه همین الان از سفر تشریف آوردید,چون خیلی از مرحله پرت هستید...
حسابدار قبلی تان هفته پیش تصفیه حساب کردند و رفتند..ار هفته پیش تا حالا من حسابدار شرکت هستم.سر رویا با چنان سرعتی به سمت اتاق من چرخید که رگ گردنش گرفت و آه از نهادش در آمد...
به سرعت به سمت اتاق من دوید و در حالی که دم در ایستاده بود,با صدای بلندی گفت:یوسف...می شود بگویی این خانم چی می گوید؟این دیگر از کجا پیداش شده؟چرند می گوید یا تو واقعا استخدامش کردی؟یعنی واقعا تو اینقدر احمقی که به جای یک حسابدار مرد زبده,یک دختر بچه ی بی عرضه را استخدام کردی؟
سرم را بالا کردم به جای رویا نگاهم توی نگاه خانم محمدی گره خورد...متعجب و حیرت زده به من و به رویا نگاه می کرد...
نیروی عجیبی از چشمهایش به وجودم ریخت...صاف روی صندلی ام نشستم و گفتم:برو بیرون رویا و به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.بعد در حالی که سرم را به سمت خانم محمدی می چرخاندم محترمانه گفتم:بفرمایید خانم محمدی..من به جای این خانم از شما معذرت می خواهم...چشمهای رویا آتش گرفت...با خشم گفت:پس کار خودت را کردی؟می دانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست که داری این طور ما را از سرت باز میکنی...خیلی خوب آقا یوسف...خیلی خوب....
با صدای که دیگر تقریبا به فریاد شبیه بود,گفتم:برو بیرون رویا...ودر را هم پشت سرت ببند...
رویا عصبی چرخید و خواست از اتاق خارج شود که محکم تنه اش به تنه خانم محمدی که جلوی در ایستاده بود خورد.خانم محمدی از جایش تکان نخورد....اما رویا,تلوتلویی خورد و در حالی که با نیروی دست خانم محمدی را به عقب هول می داد,راه را برای خودش باز کرد و در را پشت سرش به هم کوبید.
خانم محمدی مدتی همان طور به در بسته شده و به من خیره ماند و عاقبت در حالی که یک قدم از جلوی در فراتر می گذاشت گفت:اینجا چه خبر است آقای شایسته؟ببینم اینجا واقعا شرکت است؟
در حالی که عصبانی روی صندلی ام جا به جا می شدم:گفتم:بله...تا همین یک سال پیش شرکت بود اما وقتی که این خانم آمده,به جای شرکت شده طویله....
خانم محمدی مردد گفت:من متاسفم که این را الان می گویم,می دانم که وقت مناسبی نیست,ولی با این موضوع ,من واقعا مطمئن نیستم که بتوانم با شما همکاری کنم...اینجا یک جوری است...به محیط کار اصلا شبیه نیست...بیشتر شبیه به یک..,یک...,کارناوال خانوادگی است...من به اندازه کافی خودم دردسر و مشکل دارم اصلا قصد ندارم مشکلات خانوادگی دیگران را هم به دردسرهای خودم اضافه کنم.تمام جنم و ابهت مدیریتی ام,در برابر زنی که پیش رویم ایستاده بود زیر سوال رفته بود...مغرورانه گفتم:درستش می کنم...شما جا نزنید و یک هفته تحمل کنید من اینجا را مثل روز اولش می کنم.این شرکت جای آدمهای بی لیاقت و زیر کار درو نیست..اول حساب حسابدارم را رسیدم,حساب بقیه را هم به زودی می رسم...
خانم مخمدی غصه دار گفت:اگر دفاتر و حسابها را لطف کنید کن مرخص می شوم...
کارتابل حسابها را و دفاتر را مقابلش روی میز گذاشتم,ازجایش بلند شد دفاتر را برداشت و از در خارج شد...
هنوز در کاملا بسته نشده بود که با همه ی قدرت و جنمی که در خودم سراغ داشتم,بلند گفتم:رویا...رویا..بیا اینجا...!
رویا سلانه سلانه در را باز کرد و در حالی که طلبکارانه و با حرص به من نگاه می کرد,گفت:فرمایش؟
با جذبه گفتم:شما اخراجید...کلیدها لطفا...!(و دستم را به سمتش دراز کردم)
کمی هاج و واج نگاهم کرد و گفت:جدا؟چقدر مودب شده اید؟احتمالا اثر همنشینی های جدیدی است که پیدا کرده ید...جواب مادر و شیرین را همینطور مودبانه خواهی داد؟
نه...؟کارخوبی می کنید...از قدیم گفته اند,ادب,برتر از گوهر آمد پدید...
مثلا این خانم,اصلا مهم نیست حسابدار خوبی هست یا نه ...
مهم این است که خیلی مودب و با شخصیت است.همین ها را به مادرتان هم بگویید,دیگر همه چیز حل است ...گور پدر شرکت و کار و دخل و خرج و حسابها و کتابهایش!
بلند تر فریاد زدم:کلیدها لطفا...؟
همانطور که دست به کمر دم در ایستاده بود,با پوزخند کفت:چه آدم صادفی...واقعا که در نبود من,به همه ی قولهایت عمل کرده ای...دست از پا خطا نکرده ای؟ نفس نکشیدی و تسنه و گرسنه هم نشدی...فقط متاسفانه جلوی اجابت مزاجت را نتوانستی بگیزی,که آن هم اشکالی ندارد...آدمیزاد است دیگر پیش می آید...خودم درستش میکنم...(وچرخید تا برود)
داد زدم:رویا...نشنیدی چی گفتم؟کلید ها را بگذار اینجا و همین الان از جلوی چشمم گم شو....!
با همان حالت مسخره گفت:به همین راحتی؟...بله...؟شتر دیدی,ندیدی...؟نه آقا پسر...کور خوانده ای ...من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم...بوی کهنگی من آزارت میدهد..نه؟ضمنا من کلیدها را از تو نگرفته ام که به تو تحویلش بدهم,شب میام منزلتان,می دهم خدمت مادر محترم از همه جا بی خبرتان!(و در را به هم کوبید)
با همه ی وجودم فریاد زدم:گمشو بیرون لعنتی...همین الان از شرکت و زندگی من گمشو بیرون...تو از روز اول هم برای من بو ی نو نمی دادی ,که حالا بوی کهنگی گرفته باشی..من از همان روز اول که تو را دیدم,بوی گندیدگی ات حالم را به هم زد ولی مراعات آبرویت را کردم و دندان روی جگر گذاشتم...آنقدر دندان روی جگر گذاشتم که شدی استخوان لای زخمم...حالا ایستادی و برای من تعیین تکلیف می کنی؟رویا...بد جوری حالم را به هم می زنی تا خودم از شرکت بیرونت نکرده ام,خودت با پای خودت آبرومندانه ی برو بیرون...شنیدی چی گفتم؟شنیدی یا دوباره بگویم...!
(صدایی نیامد...در را باز کردم...رویا رفته بود و در شرکت کسی نمانده بود جز من!)
کمتر از دو ساعت بعد شیرین وسط دفتر ایستاده بود و داشت داد و بیداد می کرد.حرفهایش را اصلا نشنیدم,یعنی نخواستم بشنوم!نمیدانم چرا ولی ناگهان تصمیم گرفتم یوسف دیگری بشوم.یک مرد کامل نه آن یوسف دست و پا چلفتی ای که شده بود بازیچه ی دست یک مشت زن!
شیرین حرفهایش را زد...آنقدر داد و بیداد کرده بود که دیگر نفسش بالا نمی آمد...انگار همه ی زورش را زده بود و سنگ تمام گذاشته بود,چون عاقبت بی حال و بی رمق روی مبل نشست...شمرده و قاطع گفتم:تمام شد؟حالا برو خانه.
شیرین مبهوت نگاهم کرد این غیر منصفانه ترین دستمزدی بود که برای آن همه تهدید و توپ و تشر و داد و بیداد و گریه و زاری می توانست بگیرد.
با حرص گفت:مثل اینکه نشنیدی چی گفتم آقا یوسف؟وضع را از این که هست خرابتر نکن...همینطوری هم حسابت با کرام الکاتبین است...مادر پوستت را می کند اگر بفمهد که چه غلطی کرده ای؟خشم غریبی زیر پوستم جا به جا شد ...دختره چموش بیست دو ساله,وقیحانه ایستاده بود جلوی من و برای من مدیر سی و پنچ ساله ی یک شرکت تجاری خط و نشان می کشید.قصد نداشتم هیچ وقت از این حربه استفاده کنم,ولی شیرین مجبورم کرد....
با پوزخند روی مبل نشستم وگفتم:اگر قرار به حساب و کتاب باشد,حساب شما هم شیرین خانم,با کرام الکاتبین است...چون اگر مادر بفهمد که چرا سنگ این رویا خانم را به سینه می زنی,پوست از سرت می کند....مادر گفت که اجازه می دهد بروی خارج به شرط آنکه ازدواج کرده باشی,ولی با یک آدم معقول,نه با برادر لات هرزه ی بی سر و پای رویا خانم...(رنگ شیرین مثل گچ سفید شد)
ادامه دادم:رویا دوست و همکلاسی دانشکده ات است دیگر نه ؟آن وقت از کی تا به حال توی دانشکده ی هند,زبان و ادبیات و عرب تدریس میکنند؟ببینم اصلا معلوم هست جنابعالی این عتیقه را از کجا پیدا کرده ای؟فکر کردی من نمیدانم این دختر و خانواده اش از چه قماشی هستند؟فکر کردی من هم مثل مادر ساده و زود باورم که گول مانتو و شلوار و مقعنه ی مشکی را که سر این دختر کشیده ای را بخورم؟این دختر اینقدر جلف و سبکسر است که نگاهش ,حرکاتش ,خندیدنش ,کلماتش ، حتی شیوه ی راه رفتن و آدامس جویدنش داد می زند که از چه طبقه ای است....آن وقت تو می آیی این جا می نشینی و می گویی,ببخشید!!رویا خانم خیلی دختر نجیب و آدم حسابی ای است,دفعه اول هم که آنطور دیدیش برای این بود که خیلی دلش می خواست منشی تو باشد و چون فکر می کرد قاعدتا یک مدیر جوان,از این تیپ منشی بیشتر خو شش میآید,با آن ریخت و قیافه آمده بود,تا نظر تو را جلب کند....بعد که فهمید در مورد تو اشتباه کرده.,آب توبه سرش ریخت و دوباره شد همان مریم مقدسی که قبلا بوده...نه خیر شیرین خانم ...نه ..من احمق نیستم ...صبور هستم اما احمق نه ....! حرف نزدن دلیل بر نفهمیدن نیست ... من سکوت کردم تا ببینم تو تا کجا و تا کی می خواهی سر خودت و من و مادر را شیره بمالی و به خریت من بخندی...نفس شیرین بند آمده بود و همان طور با دهان باز هاج و واج به من خیره مانده یود.
آهسته گفتم:فکر کنم برای امروز بس باشد...(و از جایم بلند شدم)
شیرین قاطع گفت:صبر کن...فکر کردی خیلی زرنگی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم:ادامه داد:مادر از رویا برای تو خواستگاری کرده رویا هم جواب مثبت داده.
پایم به صندلی گیر کرد و نزدیک بود با سر روی زمین بیفتم که ستون و سط اتاق به دادم رسید.
نا باورانه گفتم:دروغ گفتن کمکی به تو نمی کند شیرین...پایت را از وسط این ماجرا بکش بیرون,من هم چه راجع به برادر رویا می دانم بیخیال می شوم.
پیروزمندانه گفت:به حرفم شک داری می توانی خودت شب از مادر بپرسی... مادر که دروغ نمی گوید,می گوید؟
عصبانی گفتم:یعنی چی؟یعنی مادر بدون اجازه ی من از دختر مردم خواستگاری کرده؟یعنی من اینقدر آدم نبودم که یک کلمه از خودم هم نظرم را بپرسد؟
با پوزخند جواب داد:به نظر مادر تو اگر عرضه ی زن پیدا کردن داشتی 35 سال عزب نمی ماندی...برای همین به محض اینکه رویا را پسندید خودش دست به کار شد..اتفاقا از بخت تو,این بار بد جوری هم عزمش را جزم کرد,که قضیه تو و رویا را به سر و سامان برساند...فکر نکنم هیچ جوری حریفش شوی...چون رویا بد جوری بیخ گلویش گیر کرده...(و بلند بلند شروع کرد به خندیدن)
به عمد می خواست با صدای بلند خنده اش عصبی ترم کند...میخواست حسابی بچزاندم...
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:مهم نیست...مردم زن عقد کرده اشان را با سه تا بچه ی قد و نیم قد,بعد از بیست سال طلاق میدهند این که فقط قرار یک خواستگاری است...آن هم لفظی...حرف هم که باد هواست...خواستگاری کرده که کرده...!شرمنده ببخشید اشتباه شده...من خودم به جای مادر عذر خواهی میکنم.شیرین هم مثل من داشت نقش بازی میکرد...از درون آتش گرفته بود...کیفش را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در میرفت,گفت که اینطور...
نمی خواهی کوتا بیایی...پس بچرخ تا بچرخیم,آقا یوسف...(و با لگد در را پشت سرش بست.)
برگشتم به اتاقم و نشستم پشت میزم...دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را به بازوانم تکیه دادم و به این فکر کردم که...قطعا شب باید با مادر صحبت کنم...اگر قرار بود مادر و شیرین بخواهند پای گود بنشینند و صبح تا شب اوامر مسخره ی زنانه صادر کنند و گند بزنند به اعصاب و کار و زندگی من,بهتر بود و در شرکت را ببندم و بروم دنبال یک کار دیگر...کاری که الاقل از خودم استقلال رای داشته باشم...
همین طور,توی فکر بودم که صدای زنگ تلفن,چرتم را پاره کرد...همانطور که عصبانی فکر میکردم,همانطور عصبانی هم گفتم:بله...!
صدای آرام خانم محمدی توی گوشی پیچید که گفت:سلام آقای شایسته...محمدی هستم...شرمنده... گفتم:آخ ببخشید...حال شما؟
با همان لحن آرام بخش گفت:باز چی شده؟تمام نشد این عزل و نصب کمیک؟نمیدانم چرا؟ولی مثل آدمی که با تنها معتمدش درد و دل میکند گفتم:رویا را انداختم بیرون,شیرین خواهرم آمد اینجا انقدر داد زد که یک جو آبروی باقیمانده ی شرکت هم رفت...!من هم مجبور شدم توی رویش بایستم و حرمت خواهر و برادری را بشکنم...بعد هم شیرین کلی برایم خط و نشان کشید و باقهر رفت خانه....
دلم نمی خواست اینطوری بشود...نمی خواستم حرمت بزرگتری و برتر ی ام در نبود پدر,اینطور به خاطر مسائل پیش پا افتاده کاری زیر سوال برود...!با لحن مهربانی جواب داد:به هر حال کاری بود که باید انجام می دادید هر چه بیشتر می گذشت سخت تر می شد .گذر زمان ,همیشه هم حلال مشکلات نیست...بعضی مسائل اگر کهنه شوند,دیگر قابل حل نیستند.برای آنکه آنقدر عمیق می شوند که آدمها به آنها عادت می کنند...تحمل کردن,تصمیم نهایی آدمهای ضعیف است,آدمهای قوی و اهل عمل راهی به جز تمحل برای مشکلاتشان پیدا می کنند.بزرگی می گوید اگر برای بدست آوردن چیزی که دوست داری نجنگی,مجبوری برای همه ی عمر همان چیزی را که داری ,دوست داشته باشی....
می دانید این یعنی چی؟یعنی تسلیم شدن,نه به خواست خود بلکه به جبر روزگار...یعنی حقارت!با این حساب هنوز هم از کاری که کرده اید پشیمانید آقای شایسته؟
قانع شده بودم حرفهای این زن آنقدر پخته و سنجیده بود,که توانسته بود با چند جمله آرامم کند...آهسته گفتم:حالا چه کار کنم؟منشی را میگویم...کارهای شرکت همه خوابیده...پاک گیج شد ه ام...حضور رویا هر چه بود خوب یا بد,بلاخره ار هیچ بهتر بود!
با اطمینان گفت:دو مرحله پیش رو دارید...مرحله اول:به منشی قبلی تان زنگ بزنید و مطمئن بشوید رفته یا نه؟زیاد اتفاق میافتد که زندگی طبق برنامه خود آدم پیش نمی رود...شاید خانم همتی برنامه اش به هم خورده باشد یا اصلا از رفتن پشیمان شده باشدو بتواند دوباره برگردد سر کارش.
مرحله دوم:یک آگهی استخدام منشی بدهید کافی است یک آگهی بدهید هزار نفر متفاضی جلوی در شرکت صف می بندند و این یعنی اینکه شما فرصت خواهید داشت کسی را پیدا کنید که دقیقا مطابق نیازهای شرکت و استانداردها ی شما باشد....
مستاصل گفتم:راستش من اصلا حوصله آگهی دادن و گزینش گرفتن ندارم.گذشته از آن چند روزی که باید وقت بگذارم و هزار جور آدم رنگ و وارنگ که با التماس نگاهم می کنند را محک بزنم تا یک ماه بعد هم باید جواب پس بدهم و گریه و زاری بشنوم.
با تعجب گفت:پس چطور آگهی استخدام حسابدار داده بودبد؟
شرمنده گفتم:نداده بودم...به شما دروغ گفتم...(آن سوی خط سکوت شد)
دوباره گفتم:حق با شماست,بهتر است اول به خانم همتی زنگ بزنم...شاید پشیمان شده باشد و اصلا نرفته باشد...
به جای جواب حرفم گفت:غرض از مزاحمت آفای شایسته...خواستم بگویم که فاکتورها سندهای شماره 94و37 نیستند.میخواستم بدانم خدمت شماست یا اینکه پیش آقای مرادی جا مانده...زونکن پیش رویم را باز کردم و شروع کردم به گشتن...حق با خانم محمدی بود,دو تا از فاکتورها پیش من جا مانده یود
گفتم:اینجاست...فاکتورها پیش من است..فردا که آمدید میدهم خدمتتان...کوتاه و مختصر گفت:باشد..ممنون و گوشی را گذاشت...
آرام شده بودم...همان بهتر که زودتر دست به کار شدم بودم...لبخند رضایت روی لبم نشست.
R A H A
08-05-2011, 12:41 AM
حدس خانم محمدی درست بود،خانم همتی نتوانسته بود غربت را تحمل کند و بعد از دو ماه برگشته بود.ظاهرا نان ونمکی که سر سفره ی داماد می خورد،منتش سنگین تر از محبتی بود که در حقشان برای نگهداری بچه می کرد...نمی دانم چرا خودش زنگ نزده بود تا برگردد سر کارش...شاید برای اینکه حوصله کل کل کردن با رویا را نداشت یا شاید برای اینکه خودش را پیرتر از ان می دید که بخواهد دوباره دنبال کار بدود...هر چه بود،وقتی شنید رویا رفته و شرکت نیاز به منشی دارد،خیلی خوشحال شد...
برگشتنش بیشتر از انکه فکرش را می کردم،گره از کارم باز می کرد،برای اینکه با او جای بهانه ای برای مادر نمی ماند...او هم با تجربه بود،هم پخته و سرد و گرم کشیده.
با او قرار و مدارهایم را گذاشتم و رفتم دنبال کلید ساز...باید تمام کلیدها را،از در ورودی شرکت گرفته،تا اتاق خودم،همه را عوض می کردم...ساعت نزدیک نه شب بود که کار کلید ساز تمام شد...چراغ ها را خاموش کردم،در شرکت را با کلید جدید قفل کردم و لبخند به لب رفتم خانه!خانه که رسیدم،کسی خانه نبود...
با اعصاب راحت دوش گرفتم،چند تا بیسکویت خوردم و روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شدم.
هنوز تلویزیون روشن نشده بود که مادر و شیرین سر رسیدند.همان طور که زل زده بود به صفحه تلویزیون گفتم:سلام...چه عجب؟!...ساعت نه و نیم است.کجا بودید تا این وقت شب؟
(جوابی نیامد!)
دوباره پرسیدم:خرید بودید؟!(باز هم جوابی نیامد!)
روی کاناپه شق و رق نشستم و به سمت مادر چرخیدم...رفته بود توی اشپزخانه و داشت از توی یخچال غذا در می اورد...
محتاطانه پرسیدم:چیزی شده؟
مختصر و کوتاه گفت:من برای جمعه عصر با خانواده رویا،قرار خواستگاری گذاشته ام...یادت نرود...قراری برای جمعه عصرت نگذار...
دوباره روی صندلی ولو شدم و بلند گفتم:اشتباه کردید مادر...من اگر از بی زنی بمیرم،رویا را نمی گیرم...ضمنا امروز هم از شرکت اخراجش کردم،دیگر هم علاقه ای ندارم نه این خانم را ببینم،نه اسمش را بشنوم.
مادر از توی اشپزخانه داد زد:بله...خبر غلط های زیادیی را که کرده ای شنیده ام...چهار روز به حال خودت گذاشتمت،ببین چه آشوبی به پا کردی؟منشی اخراج کردی...حسابدار استخدام کردی...ببینم این دختره رو از کجا پیدا کردی،بچه ها می گویند بدجوری برایش یقه چاک می دهی،راستش را بگو،چیز خورت کرده،یا خودت سرت به جایی خورد که پای هر لکاته ای را توی شرکت باز میکنی؟
نمی دانم چرا اینقدر عصبانی شدم....نمی دانم به خاطر کلمه ی «لکاته» بود یا به خاطر این بود که ظرفیتم ته کشیده بود...هر چه بود از جایم بلند شدم و در حالیکه به سمت اشپزخانه می رفتم،داد زدم:شیرین...شیرین!....
شیرین زودتر از من خودش را به مادر رساند....
جلوی در اشپزخانه ایستادم و گفتم:این حرفی که می زنم،حرف اول و آخر من است...شوخی هم ندارم...هر دویتان خوب گوش کنید...از امروز یا من رئیس و مدیر بلامنازع شرکت هستم و همه تصمیم ها و مسوولیت تمام کارها را خودم به تنهایی به عهده می گیرم و شما دو تا هم حق هیچ اظهار نظر و دخالتی ندارید و یا اینکه از همین فردا،شرکت را می گذاریم برای فروش...و هر کسی سهم خودش را م گیرد و با ان هر غلطی که می خواهد می کند.متوجه شدید؟فکرهایتان را بکنید و تا صبح نتیجه اش را به من بگویید،تا من هم تکلیف خودم را بفهمم...چون من اصلا قصد ندارم مثل یک احمق وسط وسط این بلبشویی که یک مشت زن ناقص العقل برای من درست کرده اند،سرگردان بمانم...!
ظرف خورشت از دست مادر افتاد و خورشت هایش پخش زمین شد...شیرین کف زمین نشست و شروع کرد به جمع کردن خورشت ها...
مادر اهسته نالید...دستم درد نکند با این پس بزرگ کردنم...چه عصایی برای روزگار پیری ام ساختم...حیف زحمت...حیف زحمت که برای اولاد بکشی؟این هم نتیجه اش.
به سرعت گفتم:مادر جان...منطقی باش...شما خودت توی خانه نشسته ای،خبر از بیرون نداری...هی من می گویم نر است،شما هی می گویی بدوش...من را بین یک مشت آدم بی لیاقت اسیر کرده ای،توقع داری تاجر موفقی هم باشم...آخر مادر من...زنی گفته اند،مردی گفته اند.شما زن خانه اید،من مرد بیرون.مدیریت امور خانه با شما،مدیریت و برنامه ریزی برای شرکت هم مال من...مگر وقتی پدر خدا بیامرزم زنده بود،برای کارهایش از شما اجازه می گرفت،که حالا من برای هر حرکت کوچکی باید از شما اجازه بگیرم...زمان پدر خدا بیامرز،شما حتی جرات نداشتید از او بپرسید چرا دیر امده یا چرا زود رفته...به من که رسید،آسمان تپید؟نوبت من بیچاره که شد برای مارک چایی ای که مش رحمان دم می کند و به خوردمان می دهد هم باید از شما کسب تکلیف کنم؟مادر من،شما چکار به کارهای شرکت دارید،شما بنشینید توی خانه و خانمی تان را بکنید و حواستان به دختر دم بخت تان باشد که چه کار می کند و کجا می رود و با چه کسی معاشرت می کند،شما را چه به کارهای مردانه؟
( رنگ از صورت شیرین پرید!)
مادر مقطع گفت:قبول یوسف...قبول،اگر مشکل تو این طوری حل می شود،من و شیرین دیگر کاری به کارهای شرکت نداریم،ولی در مورد رویا قضیه فرق می کند،من با خانواده اش حرف زده ام و قرار گذاشته ام...
کوتاه اما قاطع گفتم:مگر می شود؟زنگ بزنم بگویم چی؟مردم که مسخره ما نیستند.پاهایم را جفت کردم و در حلی که سرم را بالا می گرفتم گفتم:حالا کو تا جمعه؟خدا را چه دیدی شاید خانواده ی رویا خودشان از وصلت با ما پشیمان شدند.کار دنیا که حساب و کتاب ندارد...به قول قدیمی ها،از این ستون تا آن ستون فرج است.مادر هنوز داشت با دهان باز و حیرت زده به من نگاه می کرد،از اشپزخانه بیرون رفتم...ان شب رفتم به اتاقم...روی تختم دراز کشیدم و ساعت ها فکر کردم...به خودم...به رویا...به شیرین...وکمی هم...به خانم محمدی!فقط کمی...فقط کمی...
R A H A
08-05-2011, 12:46 AM
با آمدن خانم همتی،آرامش به شرکت برگشت...البته رویا پر رو تر از ان بود که با گم شو،و برو بیرون و داد و بیداد،تسلیم شود ولی وقتی دید که کلیدها عوض شدند و در شرکت هم همیشه بسته است،عملا چاره ای جز تسلیم نداشت...بنابراین رفت و مثل یک مار چمبره زد تا به وقتش نیشش را بزند...من هم رفتم و منتظر فرصتی شدم تا دست رویا را رو کنم،تا پنجشنبه چیزی نمانده بود و من حسابی دلواپس شده بودم که شب سه شنبه،فرجی شد...خوب یادم هست که دوشنبه شب بود و من داشتم کامپیوترم که هنگ کرده بود و فایل اش باز نمی شد،را دستکاری می کردم که صدای پچ پچ شیرین،توجهم را جلب کرد...صدایش به زحمت از اتاق مجاور به گوش می رسید،اما معلوم بود که دارد با تلفن حرف می زند...آهسته و پاورچین پاورچین درب اتاق ر اباز کردم و رفتم پشت در اتاق شیرین...اما صدای شیرین انقدر اهسته بود که نمی توانستم درست جملات شیرین را بشنوم...رفتم توی هال و صدای ولوم تلفن را تا آخر کم کردم و تلفن را زدم روی آیفون...
رویا داشت ادرس جایی را به شیرین می داد...اول فکر کردم که کافی شاپ یا رستوران است،اما بعد وقتی دیدم که بلوک و پلاک و واحد دارد،فهمیدم که آدرس،آدرس یک جای مسکونی است.
خودکار را از کنار تلفن برداشتم و بی سر و صدا شروع کردم به یاداشت کردن ادرس،کف دستم...می خواستم تلفن را خاموش کنم که صدای شیرین که داشت با خوشحالی به رویا می گفت:حالا حتما می آید...کنجکاوی ام را تحریک کرد...
رویا قاطع جواب داد:دیوانه شده ای؟معلوم است که می اید...اگر آمدنش قطعی نبود که اصلا تولد نمی گرفتم...خودش دیشب ایمیل (E.mail ) زد که فردا شب تهران است...فکر کنم می خواهد حتما خودش را برای خواستگاری روز جمعه برساند...
شیرین گفت:رویا حالا جواب مامان را چی بدهم؟مامان را چطور راضی کنم،بگویم کجا می خواهم بروم تنهایی ان هم تادیر وقت؟
رویا گفت:خوب بگو با منی...
شیرین با طعنه گفت:اولا که مگر تو به مامان نگفتی من هر جا بروم به پدرم قول داده ام سر ساعت ده شب خانه باشم...دوما چه فرقی می کند،چه با تو،چه بی تو،دو تا دختر چه غلطی می خواهیم بکنیم و کجا می خواهیم برویم تا نصفه شب؟
رویا با جیغ گفت:فهمیدم...بگو با دانشگاه می خواهیم برویم اردوی امامزاده داوود...بعد هم شب خودم می دهم آرش برساندت خانه...به جون شیرین تیپ اش حسابی به تیپ راننده آژانس ها می خورد،قول می دهم هیچ کس شک نکند...( و زد زیر خنده )
شیرین با خنده گفت:ای مارمولک هفت خط...من تعجب می کنم تو با این چموشی چطور نتوانستی قاپ این برادر هالوی من را بدزدی...
رویا مصمم گفت:صبر داشته باش دختر...حساب ان را هم می رسم...به وقتش،حالا بگذار هر چقدر می خواهد لگد بپراند،خسته که شد،ضربه فنی اش می کنم....
شیرین بی تفاوت گفت:رویا...لباس هایم را چکار کنم؟با آن سر و لباس،که نمی روند امامزاده داوود اردو....
رویا جواب داد:کاری ندارد که خنگ خدا... روز قبل لباسهایت را بده به من،ببرم خانه آرش.همان موقع که آمدی لباسهایت را عوض کن...تازه اینطوری بهتر است،خدا را چه دیدی شاید آرش هم در لباس پوشیدن کمکت کرد...
شیرین شرمنده گفت:خجالت بکش رویا...خیلی بی حیا شده ای...رویا با لحن کشداری گفت:شیرین جان،برادر من خیلی اروپایی فکر می کند،اگر می خواهی عروس ما بشوی باید دست از امل بازیهای مامان جانت برداری...
عرقی که از روی پیشانی ام راه برگرفته بود،ارام ارام از گوشه ی صورتم می چکید پایین...آهسته آیفون تلفن را خاموش کردم و برگشتم به اتاقم.روی تختم دراز کشیدم و عمیق به فکر فرو رفتم.فرصتی که به دنبالش بودم،به دست آمده بود اما...یک مشکلی داشت...آن هم یک مشکل بزرگ،پای آبروی شیرین در میان بود.
R A H A
08-05-2011, 12:46 AM
خانم محمدی،در حالی که تاریخ چک ها را روی تقویم رومیزی ام می نوشت،گفت:بدحسابی،بدترین بلایی است که یک تاجر می تواند سر خودش بیاورد،برای اینکه وقتی اعتبار آدم زیر سوال برود،رقبا مشتری های آدم را جلوی چشم آدم غر می زنند...
ناخواسته،به جای جواب حرفش،با صدایی که به نجوا بیشتر شباهت داشت،گفتم:من فرصتی که دنبالش بودم را پیدا کردم،اما متاسفانه این فرصت،به قیمت آبروی شیرین تمام می شود...رویا،مثل یک کردم،دور شیرین چنان پیله ساخته،که نمی دانم چطور و چگونه به رویا برسم بدون اینکه به شیرین صدمه ای برسد...( و شروع کردم به تعریف کردن تمام ماجرا)
خانم محمدی در تمام مدتی که من ماجرا را تعریف می کردم،مستقیم توی چشمهایم نگاه می کرد...این عادتش بود،از ان دسته آدم های بصری بود که تنها با نگاه کردن به آدم ها،قدرت هضم و جذب حرفهایشان را پیدا می کرد.
مدتی همان طور ساکت نگاهم کرد و بعد گفت:قبل از شیرین بروید...مادرتان رابردارید و قبل از شیرین خودتان ر ابرسانید آنجا...
حیرت زده گفتم اگر همان موقع شیرین سر برسد چی؟
جواب داد:به موبایل شیرین زنگ بزند و بگویید هر جا که هست،همان جا بماند...
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:و اگر نگرفت چی؟به موبایل ها که اعتباری نیست...
کوتاه گفت:sms بزنید...
مستاصل گفتم:ریسک بدی است...می ترسم اوضاع از این که هست خراب تر شود...
محکم گفت:شما مثل اینکه متوجه نیستید،الان دیگر موضوع اصلی،شما و رویا خانم نیستید.الان موضوع مهم و اصلی،شیرین است...رویا مثل یک مار زخم خورده قصد دارد از شیرین به عنوان طعمه استفاده کند،شیرین هم از شدت اشتیاق اصلا متوجه اصل ماجرا نیست.شما اصلا فکر نمی کنید که لاپوشانی شما چه بلایی ممکن است به سر شیرین و زندگیش بیاورد؟خطر بیخ گوش شیرین است...آرش به ایران برگشته...رویا،عقل شیرین را دزدیده و مادرتان از همه چیز بیخبر است...اوضاعی از این خرابتر سراغ دارید؟آقای شایسته،اوضاع الان طوری است که یک غفلت کوتاه می تواند سر هر سه نفرتان را به باد بدهد،مخصوصا سر شیرین را...جایی برای اهمال کاری نیست آقای شایسته،اگر کوتاهی کنید مطمئن باشید ده سال دیگر که شیرین خانم عاقل تر و پخته تر شد،از سر گناه و قصورتان نمی گذرد...هیچ به عواقب آنچه در پیرامونتان جریان دارد فکر کرده اید،یا فقط با خودخواهی به خودتان و خلاصی تان از شر رویا فکر کردید...شما برای خلاص شدن از شر رویا،زمان و فرصت کافی خواهید داشت،اما برای حفظ آبروی شیرین و آینده اش فرصت زیادی ندارید!
حق با او بود...به این جای قضیه فکر نکرده بودم...یعنی به قضیه اصلا این جوری فکر نکرده بودم،اینقدر حس نفرت از رویا و شوق انتقام همه فکر و ذهنم را انباشته کرده بود،که پاک حواشی مساله را از یاد برده بودم.
گفتم:حق با شماست.
خانم محمدی،تقویم ر اسر جایش گذاشت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت،گفت:افلاطون می گوید:آغاز هر کاری مهمترین قسمت آن است...اما نمی دانم شما چرا عادت دارید همیشه درست در قدم اخر،جا بزنید...(و در را پشت سرش بست.)
R A H A
08-05-2011, 12:47 AM
پنجشنبه از صبح اضطراب داشتم.ساعت یک که شد،شرکت را تعطیل کردم و رفتم خانه...می خواستم یک لحظه هم شیرین از جلوی چشمم دور نباشد...خانه که رسیدم،مادر مشغول چیدن میز بود چشمش که به من افتاد،گفت:زود آمدی...؟
دست و صورتم را شستم و نشستم سر میز.مادر پارچ دوغ را روی میز گذاشت.یک لیوان دوغ برای خودم ریختم و شروع کردم به مزه مزه کردن...مزه ی تند کاکوتی و نعناع،گلویم ر اسوزاند.پرسیدم:پس شیرین کجاست؟
مادر گفت:دانشگاه.
کاسه ی خورشت را جلو کشیدم و گفتم:کی می آید؟
مادر بی حوصله گفت:چه می دانم...لابد وقت هر روز...حالا چی شده سراغ شیرین را می گیری،جر و بحث دیر شده؟برنج ر اتوی بشقابم کشیدم و شروع کردم به خوردن.اما حواسم اصلا به غذایی که می خوردم نبود،توی ذهنم داشتم برنامه ریزی می کردم...اگر خدا کمکم می کرد،این قدم آخر بود.
مادر گفت:باز هم می خوری برایت بریزم؟
در حالی که از سر میز بلند می شدم گفتم:نه...می روم بخوابم...شیرین که آمد حتما بیدارم کنید،کارش دارم...
در اتاقم را باز کردم و در حالی که وارد اتاق می شدم دوباره گفتم:مامان یادت نرود ها...شیرین آمد حتما بیدارم کنید...کارم خیلی واجب است...
راستش فکر نمی کردم که خوابم ببرد...با ان همه دلشوره کی خواب به چشمش می آمد،که من دومیش باشم،اما نمی دانم چرا خوابم برد.
چشم هایم را که باز کردم دم دم های غروب بود،هراسان از روی تخت بلند شدم و به سمت هال دویدم.مادر داشت کتاب می خواند،با دیدن من سرش را از روی کتاب بلند کر دو گفت:چی شده یوسف؟
هراسان پرسیدم:شیرین کجاست؟
مادر با خونسردی گفت:امامزاده داوود.از دانشکده زنگ زد و گفت با تور دانشگاه می رود امامزاده داوود و شب بر می گردد...
تنم یخ کرد...مدتی مات زده به مادر نگاه کردم و بعد در حالی که به سمت در می دویدم،چادر مادر ر از روی چوب لباسی کشیدم و به سمتش انداختم و بلند گفتم:بجنب مادر...بجنب...باید با هم برویم یک جایی...بدو که دیر شده...
مادر کتاب ر ابست و در حالی که هاج و واج به من زل زده بود،گفت:چه خبر شده یوسف؟کجا می خواهی بروی...من را برای چی می خواهی دنبال خودت بکشی؟
این بار داد زدم:بدو مادر...بدو تا دیر نشده...من می روم توی ماشین،شما هم زود بیا!
مادر ترسیده بود طاقت دیدن چشمهایش را نداشتم...به سمت ماشین دویدم و منتظر شدم.مادر بی معطلی آمد...آدرس را از جیبم دراوردم و شروع کردم به خواندن...
رنگ مادر پریده بود...هراسان پرسید:آدرس کجاست یوسف؟ترا به خدا یک چیزی بگو...شیرین دسته گلی به آب داده؟
یاد شیرین افتادم...موبایلم را دراوردم و شماره اش را گرفتم...موبایلش خاموش بود.پس sms فرستادن هم بی فایده بود.جلوی پلاک مورد نظر نگه داشتم.مادر گفت:این جا دیگر کجاست؟
گفتم:آن خانه را نگاه کن...خانه ی رویاست...مادر گفت:خب که چی؟
گفتم:فعلا هیچ چیز...اما کمی صبر کنی،از سادگی خودت حیرت می کنی.مادر سرش را چرخاند و مستاصل به در خانه نگاه کرد.چند گروه دختر و پسر جوان در نیمه باز را کاملا باز کردند و وارد خانه شدند.
مادر گفت:میهمان دارند...؟گفتم:بله البته یک میهمانی خیلی کوچولو...چند دقیقه بعد،یک گروه دیگر وارد خانه شدند.
سرم را چرخاندم و به مادر نگاه کردم...رنگ به رو نداشت...گفتم:پیاده شو مادر...من و شما هم دعوت داریم.نگاه مادر هاج و واج از من به خانه و از خانه بهمن جا به جا می شد.در ماشین ر اقفل کردم و به سمت در ورودی رفتم....نیمه باز بود...دستم را دور شانه ی مادر حلقه کردم و دنبال خودم کشاندمش...هر چه به ساختمان نزدیک تر می شدیم،صدا ها بلندتر و همهمه بیشتر می شد...
در خانه ر ابا فشار دست باز کردم...کسی با کسی نبود...شانه های مادر زیر دستم می لرزید...بیخ گوشش گفتم:نگران نباشید،این یک میهمانی کاملا خانوادگی و کوچک است به مناسبت تولد رویا خانم!خودش هم آنجاست،نگاهش کنید چقدر محجوب و خانم است...از سر و لباس و ریخت و قیافه اش کاملا معلوم است که چقدر به محرم و نا محرم مقید است راستی که عجب دختر مذهبی و متعهدی است.دستت درد نکند مادر،چه عروس خوبی برای خودت و من پیدا کرده ای...من از من این زن،حتما به معراج می رسم.
مادر با لکنت گفت:این...این محال است...باور نمی کنم.یعنی این همان رویایی است که من می شناسم...دختره ی چموش،من که سهل است،سر شیرین را هم شیره مالید...
اسم شیرین که امد،برق از سرم پرید...دست مادر را گرفتم و گفتم:خب دیگر میهمانی بس است مادر جان...بیا برویم تا ندیدنمان...
( و مادر را به سمت در هول دادم ) چیزی مثل سرکه توی دلم می جوشید.مادر ر اسوار ماشین کردم و قفل در را زدم...مادر با بغض پرسید:کجا میروی یوسف...وقت جواب دادن نداشتم.همان طور که به سمت در می دویدم،گفتم:زود بر می گردم.
این بار در را که باز کردم،با رویا سینه به سینه شدم...از دیدن من تعجب کرد،اما بهروی خودش نیاورد.با پوزخند گفت:به به آقا یوسف...خوش امدید...چه عجب از این طرف ها...می دانستم که بر می گردی،تو کفتر جلد خودم هستی...بال بال زیاد می زنی ولی عاقبت لب بوم خودم می نشینی.مچ دستش را گرفتم و تا انجایی که می توانستم پیچاندم...فریادش به آسمان رفت.گفتم:شیرین کجاست؟صدایش کن بیاید،تا پلیس را خبر نکردم...زود باش وگرنه بد می بینی...زد زیر خنده...بلند بلند و بی پروا،به قهقهه می خندید...بی تفاوت و با همان خنده کشدار گفت:شیرین خواهرت را می گویی؟نمی دانم والا...احتمالا الان یک گوشه کناری،آرش بدبخت را خفت کرده و دارد مخش را برای خارج رفتن می زند....اتفاقا زنگ بزنی به پلیس،قضیه خیلی دراماتیک می شود.چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صدایش توی گوشم پیچید...بعد نعره زدم...شیرین...شیرین...
همه ساکت شدند،حتی گروه ارکستر...
دوباره نعره زدم:شیرین...
کسی پشت سرم با ناله گفت:من اینجا هستم یوسف...
به سرعت چرخیدم...شیرین بود.با مانتو و مقنعه دانشگاه...معلوم بود تازه از راه رسیده چون پشت سر من در مدخل ورودی در ایستاده بود.
با غضب توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم:تا حالا کدوم گوری بودی؟
بریدهبریده گفت:به خدا آرایشگاه بودم...موهایم ر اسشوار می کشیدم...من...من همین الان رسیدم،می بینی که...
همه وجودم آتش گرفته بود...با مشت توی سینه اش کوبیدم و گفتم:زود باش برو دست و صورتت را بشور،مادر توی ماشین منتظر است.
فریادش به آسمان بلند شد...به زحمت گفت:خیلی پستی یوسف...مادر را چرا آوردی؟
با پوزخند گفتم:دلش برای عروسش تنگ شده بود،آوردمش صله ی ارحام.
رویا وا رفت...
شیرین به سمت دستشویی دوید و در را محکم پشت سرش بست.رو به رویا کردمو گفتم:امیدوارم هدیه تولدت را دوست داشته باشی،شرمنده بیشتر از این در استطاعتم نبود...
براق نگاهم کرد...صدای دندان قروچه اش را می شنیدم...با نفرت نگاهم کرد و گفت:یوسف،من عاشقت بودم...هر کاری هم که کردم به خاطر دلم بود...از همان بار اولی که دیدمت،همان شب تولد شیرین،توی حیاط،یادت هست؟از همان موقع عاشقت شدم...فکر می کردم که آدمی،فکر می کردم از آن مردهایی هستی که قدر محبت و توجهی که به پایت می ریزند راداری...من خوب می دانستم من و تو از قماش هم نیستیم،ولی فکرکردم مهم نیست یا من رنگ تو می شوم یا تو رنگ من...یوسف،من به خاطر تو غرورم را شکستم...نه یکبار،هزار بار...من به خاطر تو،هر خفت و ذلتی را تحمل کردم،اما به جای محبت از تو جز بی محبتی و بی تفاوتی چیزی ندیدم...چشمهایت را باز کن یوسف،به من نگاه کن،ببین منچقدر از تو سرم...خوشگل تر...پولدارتر...مرفه تر...خانواده دار تر...تحصیل کرده تر...اما توی بی شعور هیچ وقت من را ندیدی...تو فقط خودت ر ادیدی...من سر تو با شیرین معامله کردم...چاره ای نداشتم...من می خواستم بهتو برسم...شیرین به اروپا...بنابراینسر تو،با هم توافق کردیم.قرار شد اگر من بهتو رسیدم،شیرین هم به آرش برسد،و از طریق آرش به آرزوی دیرینه اش،یعنی به اروپا...اما توی خودخواه،نه من برایت مهم بودم،نه شیرین...چشمت را بگیرد آنهمه محبتی که به پایت ریختم...حالا من هیچ،به خواهرت هم رحم نکردی...؟!
شیرین با چشم های پف کرده و صورت صابون زده از دستشویی خارج شد...دستش را کشیدمو به سمت در هولش دادم...
رویا فریاد زد:یوسف...این جا آخر بازی نیست...این را مطمئن باش...وادارت می کنم به پایم بیفتی به خاطر سیلی ای که به صورتم زدی،به غلط کردن بیفتی.خواهی دید یوسف خان...خواهی دید...
سرم را چرخاندم و در حالی که با تمسخر نگاهش می کردم،گفتم:تو دچار توهم شده ای...راستش ر ابگو چه آشغالی خورده ای که اینطور توی هپروتی...برو بدبخت...بروی لای دست همین آشغالهایی که در هم می لولند...تو را چه به خانواده ی شایسته!( و در را پشت سرم محکم به هم کوبیدم.)
بعد مچ دست شیرین را گرفتم و به سمت در کشیدمش...جلوی در که رسیدیم،گفتم:گوش کن شیرین...به مادر می گویی که من به تو زنگ زده ام تا بیایی و تو هم چهره ی واقعی دوست نازنینت را ببینی...فهمیدی؟
با بغض آمیخته به نفرت گفت:تکلیف امامزاده داوود چه می شود؟به مادر گفته بودم با اردوی دانشگاه می روم امامزاده داوود...
در حالی که با کف دست به سمت ماشین هولش می دادم گفتم:بگو نصفه ی راه،به خاطر اصرار یوسف پیاده شدم.مادر توی تاریکی ماشین نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه کنار دستش.صدای باز شدن قفل درها را که شنید،سرش را چرخاند و به ما نگاه کرد...فکر می کردم از دیدن شیرین جا بخورد...اما جا نخورد...حتی تعجب نکرد...
در عقب را باز کردم...شیرین مردد سوار شد و زیر لبی رو به مادر گفت:سلام...پشت فرمان نشستم و راه افتادم.سکوت بدی بود...عاقبت مادر رو به شیرین کرد و گفت:تو هم دعوت داشتی،نه؟امامزاده داوودت اینجا بود...زیارت قبول...التماس دعا...ما را هم از دعای خیرت بی نصیب نمی ذاشتی،مخصوصا پدر خدا بیامرزت را...
شیرین در حالی که سعی می کرد خودش را نبازد،بلند گفت:نه خیر...بنده واقعا راهی امامزاده داوود بودم،یوسف خان مجبورم کرد نصف راه از مینی بوس پیاده شوم،تا حماقتم را به رخم بکشد.من هم مثل شما با دعوت آقا یوسف،پایم به این میهمانی باشکوه باز شد.
مادر دیگر چیزی نگفت.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که چشم هایش را می بست گفت:در این دنیای هزار رنگ،خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند...
R A H A
08-05-2011, 12:47 AM
فصل 8
شنبه صبح،قبراق و سر حال بودم.مشکلاتم حل شده بود،درست مثل یک کف بینی،ساده و سریع و غیر قابل باور...ان هم در عرض یک هفته...
اگر ده روز پیش کسی به من می گفت که به زودی مشلاتم حل خواهد شد،محال بود باور کنم،ولی حالا همه چیز درست شده بود...همه چیز درست شده بود و من با ساده انگاری فکر می کردم که دیگر ارامش خواهم داشت...فکر می کردم دیگر شب ها سر راحت روی بالش می گذارم و صبح ها بی خیال زندگی و دردسرهایش،پشت میز صبحانه می نشینم و چایی ام را مزه مزه می کنم اما ،زندگی اینطورها هم که من فکر می کردم نبود...زندگی بعضی وقتها شوخی های بدی دارد،یادم هست که بزرگی می گفت:متوقف کردن رودخانه ی زندگی غیر ممکن است...من هم افتادم وسط این رودخانه،درست وقتی که فکر می کردم قرار است روی یک تخته سنگ بنشینم و از صدای جریان لذت بخش ان بهره ببرم...
حقیقت اش را بخواهی،درست نمی دانم از کی و چطور،مهراوه،در وجودم لانه کرد...نمی دانم نقطه ی شروع این زخم بزرگ،کی و کجا بود؟نمی دانم چرا و چطور اینطور اسیرش شدم که خودم نفهمیدم...فقط می دانم که وقتی به خودم آمدم،کار از کار گذشته بود و حضور او شده بود همه دنیای من و نبودنش،بی قراری ممتد روزها و شبهایم...
آنقدر در خلوت دلم،او را به اسم کوچک صدا زده بودم که وقتی می دیدمش نام فامیلش به زبانم نمی آمد...انقدر در تارکی اتاقم به صورتش فکر کرده بودم که وقتی چشم هایم را روی هم می گذاشتم،ناخواسته نقش صورتش توی ذهن ناخوداگاهم نقش می بست.
خیلی سعی کردم که با خودم مبارزه کنم...خیلی سعی کردم که اراده ی مردانه ام در برابر لطلفت زنانه او کم نیاورد...خیلی سعی کردم که عقلم در برابر احساسم به زانو در نیاید...خیلی سعی کردم که در این مبارزه بی حریف و رقیب،پیروز شوم.به خدا خیلی سعی کردم،اما نشد...نتوانستم...
نمی دانم تجربه اش کردی یا نه...اما عشق های حقیقی نیروی عجیبی دارند.درست مثل یک ریسمان قوی که بر گردن عقل و اراده ات بیفتد.راه اندیشه رابر آدم می بندد و تو را به هر سمتی که بخواهد می کشد...تو برایش دندان تیز می کنی،اراده ات را خنجر تیزش میکنی تا از قیدش خلاص شوی.اما نمی توانی...نمی شود...یک عمر ادعای عقل و خرد می کنی،پا روی پا می اندازی و به خودت می نازی،که افسار عقلت را دست دلت نمی دهی،اما درست وقتی که داری مغرورانه به عقل و خردت می بالی،می بینی باسر توی چاه افتاده ای...آن هم چه چاهی...چاهی که هر چه بیشتر در ان فرو می روی،از نجات خودت بیشتر ناامید می شوی...
به نظر من،عشق درست مثل مرگ می ماند و عاشقی مثل مردن....همان طور که از مرگ گریزی نیست،از عشق هم گریزی نیست....دیر و زود دارد،اما سوخت و سوز نه...همه ی آدم ها یک روز و یک جا بالاخره ،به دامش می افتند.یکی در خلوتش عاشق می شود و دم نمی زند،یکی سالها عشق را در دلش نگه می دارد و به هوای معشوق پر پر می زند و خودش را به در و دیوار می کوبد تا دل محبوب ر ابه دست بیاورد...یکی هم صد نفر را واسطه می کند و صد راه را امتحان می کند تا بالاخره به وصل معشوق برسد...می بینی اصل در همه یکی است،تفاوت فقط در نوع گرفتاری آدم ها و عکس العمل هایشان است،درست مثل مردن...هر کسی یک جور و به یک علتی می میرد اما آخر همه اش یکی است،فنا شدن!
بعضی وقت ها آدمیزاد اینقدر اسطوره ای فکر می کند که وقتی زندگی پاپیچ خودش می شود،به همه ی دردهایش،سرخوردگی هم اضافه می شود،عشق هم اینطوری است.آدم هایی مثل من،راجع به عاشقی اینقدر احمقانه و با تمسخر نگاه می کنند که وقتی خودشان گرفتارش می شوند احساس آدمی را دارند که شرم آورترین بیماری دنیار را گرفته...اول سعی می کنند پنهانش کنند،پشت نقاب غرورشان و در تاریکی خلوت تنهایی شان....بعد شروع می کنند به مبارزه کردن با آن...درست مثل یک اعتیاد کشنده،و عاقبت وقتی از کتمانش ناامید شدند می افتند دنبال راه علاجش...اما نه با افتخار،بلکه با سرافکندگی و شرم...
من هم ان موقع درست همین حال را داشتم.اوایل درست نمی فهمیدم که چه اتفاقی دارد می افتد.فقط احساس می کردم که وقتی مهراوه را می بینم قلبم جور عجیبی فشرده می شود.با حضورش دست و پایم را گم می کنمو همه ی وجودم در ارتعاشی غریب می لرزد.بعد دیدم نمی توانم چشم از صورتش بردارم وقتی کنارم بود با چنان ولعی نگاهش می کردم که یک تشنه ی خشکیده لب،یک چشمه آب گوارا را...کمی بعد تر صدای قدم های مهراوه را که می شنیدم دلم غرق در چنان شادی و سروری می شد که ناگهان احساس می کردم هر لحظه ممکن است از حجم سنگینی این شادی،قالب تهی کنم...
مهراوه می آمد،می ایستاد مقابلم و شروع می کرد به حرف زدن،اما من نه از حرفهایش چیزی می فهمیدم،نه از اعداد و ارقامی که پشت سر هم ردیف می کرد.من فقط نگاه مهراوه را می دیدم،چشم هایش را.مژه هایش را،خطوط کشیده ی پلک هایش را...و سادگی دوست داشتنی صورت اش را...
دستهای مهراوه بی پیرایه و بی رنگ،روی اعداد و ارقام بالا و پایین می رفت...اما من به جای جمع و تفریق و ضرب و تقسیم،فقط با ولع به دستان مهراوه نگاه می کردم...نمی دانم چرا اینقدر عاشق دستهای مهراوه بودم...وقتی کارتابل حساب های حسابداری را مقابلم می گذاشت و انگشتش را روی روی صورت حساب ها می گذاشت،با همه ی وجود دلم می خواست دستم را دراز کنم و روی دستهایش بگذارم یا اینکه دستهایش را بردارم و عمیق وطولانی ببوسم...اما می دانستم که نمی توانم...که نمی شود...به این جا که می رسیدم همه فکر و ذهنم می شد جدال نابرابر بین عقل و احساسم...آن وقت بود که عرق از گوشه ی پیشانی ام راه می گرفت و از کناره گیجگاهم می چکید پایین.
باورت می شود...به همین سادگی به باد رفتم و فنا شدم...و فهمیدم که آمده به سرم،آنچه که نباید.بعد از این خلسه ی ناباوری،اولین عکس العملم جدال با خود و فرار از حقیقت بود...شروع کردم به پند و اندرز دادن به خودم...مدام سن و سال و موقعیتم رابه خودم یاداوری می کردم و شرط و شروط مادرم را مرور می کردم...اما بی فایده بود...انگار جادو شده بودم...مرحله ی بعدی،لج کردن با مهراوه و آزردنش بود...من هم مثل همه ی مردهای دیگر با قلدری شروع کردم وقتی از پس خودم بر نیامدم،شروع کردم به آزردن مهراوه.
از پس دل خودم بر نمی امدم،سر او خالی می کردم.کم محلی اش می کردم...سرش داد می کشیدم...اشتباهاتش را بزرگ می کردم و به رخش می کشیدم.چیزی را بهانه می کردم و گاهی هفته ها،کاری می کردم که چشمم به چشمش نیفتد.بیچاره مهراوه...از همه جا بیخبر،نمی دانست چرا دچار غضب بی علت من شده.نمی دانست چه کرده که به این روز افتاده،اما من می دانستم چه شده،فقط نمی دانستم که از این کارها می خواهم به چه برسم...اما به هر چه می خواستم برسم نشد،نتوانستم،نرسیدم!عقل مهراوه حریف همه ی ترفندهای من بود و صبر و آرامشش،حریف همه ی بدخلقی هایم....و عاقبت تسلیم شدم.تسلیم شدم و پذیرفتم که چه بخواهم و چه نخواهم،چه خوشم بیاید و چه نیاید،عاشق شده ام.مهراوه بی نظیرترین زنی بود که در تمام عمرم دیده بودم،دلم را به عشقش سپردم و باور کردم که به قول آگوستین،بهتر آن که عاشق و فنا شوی،تا آنکه هرگز عاشق نشده باشی.
R A H A
08-05-2011, 12:48 AM
از اولین روزی که مهراوه را دیدم،تا وقتی به این نقطه،نقطه ی پذیرش رسیدم،شش ماه طول کشید.در طی این شش ماه،تغییرات زیادی در شرکت دادیم و کارمان حسابی نظم گرفت و افتادیم روی غلتک.ترکیب مهراوه و خان مهمتی،ترکیب محشری بود.حتی آقای مرادی را هم جواب کردیم مرتیکه به جای کار کردن،صبح تا شب یا با تلفن حرف می زد،یا sms می زد،به قول مهراوه تنها مزیت حضور مرادی،قبض تپل تلفنی بود که به لطف رفتنش از شر آن راحت شدیم.
در تمام مدت این شش ماه،من با احساسم کج دار و مریض می کردم و به هر بدبختی بود،سر دلم را شیره می مالیدم،اما از فردای شبی که به نقطه ی تسلیم رسیدم،خودم را سپردم دست دلم و شدم یک یوسف دیگر...راستش خسته شده بودم از این جنگ نابرابر...
نمی دانی چقدر سخت است،بخواهی جلوی احساسی به عظمت عشق،قد علم کنی و امر و نهی اش کنی...نمی دانی چقدر سخت است به دلت،که مثل یک پسر بچه ی چموش سه ساله ی حرف نشنو،هر چه می گویی،نشنیده می گیرد،حریم ها و حرمت ها را یادآوری کنی.آنقدر باید و نباید و اما و اگر توی ذهنم چرخیده بود که بعد از شش ماه چنان خسته بودم،که انگار از یک کارزار سخت برگشته ام.بی رمق و نفس زنان،مثل یک لشکر شکست خورده،بالای سر جنازه ی عقل و منطقم ایستاده بودم و به حال شوریده ی خودم تاسف می خوردم.
مهراوه،اما عین خیالش نبود...نمی دانم،نمی دانست و نمی فهمید ،به چه فلاکتی افتاده ام،یا می دانست و می فهمید و نمی خواست به روی خودش بیاورد...
خلاصه روزگار هپروتی من،همین طور سر در هوا می گذشت،تا آن روز عصط...
آن روز مهراوه مثل هر روز کارتابل حساب های حساب داری را روی میزم گذاشت و شروع کرد به حسابرسی روزانه،من هم طبق معمول دستم را گذاشتم زیر چانه ام و به جای گوش دادن به حرف های مهراوه و نگاه کردن به اعداد وارقام،محو تماشای او و حرکات دستانش شدم...همین طور چرت زنان در هپروت خیالات خودم بودم که ناگهان مهراوه گفت:آقای شایسته؟
همان طور که به دستانش ماتم برده بود،سر به زیر گفتم:بله.
عصبانی کارتابل حساب ها را بست و در حالی که مقابل میزم تمام قد می ایستاد گفت:شما اصلا به حرف های من گوش نمی دهید....من که برای خودم حرف نمی زنم،دارم حساب ها را با شما چک می کنم...و اگر لازم نبود قطعا این کار را نمی کردم...بنابراین،می شود به جای چرت زدن به حرف هایم گوش کنید؟
جذبه اش مرا گرفت...دستپاچه گفتم:شما بفرمایید،من گوشم با شماست.
مصمم گفت:گوش دادن با دقت کردن فرق دارد.آدم صدای وزوز مگس را هم می شنود لطفا به جای اینکه گوشتان با من باشد،حواستان به من باشد!؟
روی صندلی ام صاف نشستم و گفتم:ببخشید،حق با شماست...
دلخور گفت:حرف زدن با شما همان قدر توان و انرژی از من می گیرد که حرف زدن با پسر بچه 4 ساله ام.
برق از سرم پرید،شگفت زده پرسیدم:مگر شما بچه هم دارید؟
بی انکه هیچ تغییری در صورتش ایجاد شود گفت:بله...یک پسر بچه ی 4 ساله دارم که اتفاق مثل شما بازیگوش و حواس پرت است.نمی دانم چرا شما را که می بینم همیشه احساس می کنم متین هم در آینده مثل شما خواهد شد...یک مدیر خوش شانس،اما متاسفانه...سر ب ههوا...
پشتم لرزید...بیوه بودنش کم بود،بچه داشتن هم به آن اضافه شد...دیگر محال بود بتوان مادر راراضی کنم.مادر را هم راضی می کردم از پس حرف فامیل بر نمی امدم.اصلا فامیل به درک،هیچ جوری مادر را نمی شد به این وصلت راضی کرد...
مهراوه گفت:چقدر تنبیه شدید آقای شایسته...واقعا که من با این استعدادی که در سر به راه کردن مردم دارم،باید ناصح می شدم...( و از اتاق خارج شد.)
با کف دست روی پیشانی ام کوبیدم...عجب بساطی...حالا من باید چکار می کردم با این دل صاحب مرده ام؟چشم هایم را بستم و فکرم را متمرکز کردم...یک چیز را مطمئن بودم از پس مادر شاید می توانستم بر بیایم،اما از پس دلم نه.بنابراین باید تصمیم می گرفتم و قاطعانه بر سر تصمیمم می ماندم.هزار جور فکر به سرم زد،به هزار راه فکر کردم،به هزار شاید و باید...به هزار اما و اگر،و عاقبت تصمیمم را گرفتم...یک راه بیشتر نداشتم...اگر دل مهراوه را به دست می اوردم،مهراوه با انهمه لیاقت و کفایت و دانایی که در او سراغ داشتم،می توانست دل مادر را که سهل است،دل سنگ را هم با خودش نرم کند.بعد هم با خودم فکر کردم به دست آوردن دل مهراوه نباید کار زیاد دشواری باشد.هر چه باشد او هم از جنس مونث است و به دست اوردن دل زن جماعت کار دشواری نیست.نمی دانم چرا اینطوری فکر می کردم،شاید به خاطر رویا بود که باعث شده بود فکر کنم که برای شروع و داشتن یک رابطه ی عاشقانه،زحمت زیادی لازم نیست...رویا بود که باعث شده بود فکر کنم برای دوست داشته شدن،بهای گزافی نباید بپردازم.همین که باش م و بمانم کافی است...حالا که خوب فکر می کنم می بینم اگر به خاطر رویا نبود،فکر نمی کردم که آسان ترین راه راضی کردن مادر،پل زدن از قلب مهراوه به عاطفه ی مادر است.اما رویا،باعث شد که اینطوری فکر کنم...درست مثل یک طلبکار...
همه این فکر ها ساعت ها در ذهنم چرخید،اما وقتی که مهراوه در را باز کرد تا مثل همیشه خداحافظی کند و برود،فکر کردم که فقط چند دقیقه گذشته،برای همین مادامی که اجازه ی مرخصی گرفت،طلبکارانه گفتم:به این زودی می روید؟
یکی از ابروهایش ناخواسته بالا رفت،اما چیزی نگفت...نگاهی به ساعتش کرد و در را بست...وقتی رفت،من هم کتم را تنم کردم تا بروم.همیشه همین طور بودم،وقتی مهراوه می رفت دیگر تحمل شرکت را نداشتم.از صبح که می آمدم،منتظر همان دو سه ساعتی بودم که بعد از ظهرها مهراوه می امد و کارهای حسابداری اش را جمع و جور می کرد،وقتی هم که می رفت،دیگر تاب و قرار نداشتم.پشت سرش من هم شال و کلاه می کردم و می زدم به خیابان.خانم همتی اوایل مدام اعتراض می کرد،اما کم کم او هم عادت کرد که تمام قرار ملاقات ها را تا قبل از ساعت شش بعد از ظهر بگذارد.گاهی احساس می کردم خانم همتی با آن همه پختگی و تجربه ای که دارد،حتما از درد دل من خبر دارد،چون تازگی ها بیش از همیشه با من راه می امد و در برابر حواس پرتی هایم سکوت می کرد.
خلاصه ان روز شال و کلاه کردم و رفتم پارکینگ...اما به پارکینگ که رسیدم،دیدم که بر خلاف همیشه ماشین مهراوه،هنوز توی پارکینگ است...تعجب کردم.مهراوه لااقل ده دقیقه قبل از من آمده بود پایین...پس چطور ماشین اش هنوز آنجا بود؟با احتیاط و ارام صدا زدم...خانم محمدی؟خانم محمدی؟
صدایی نیامد...سوار ماشین شدم و از پارکینگ بیرون آمدم...می خواستم بپیچم که دیدم مهراوه آن طرف خیابان،منتظر ماشین ایستاده...
R A H A
08-05-2011, 12:48 AM
با چنان سرعتی فرمان را در خلاف جهت قبلی پیچاندم و پیچیدم وسط خیابان،که صدای ترمز ماشین های پشت سرم،مهراوه را قبل از انکه به او برسم،متوجه من کرد.جلوی پایش ایستادم و در حالی که از ماشین پیاده می شدم گفتم:شما این جا چه کار می کنید؟ماشینتان که توی پارکینگ است،چرا گوشه ی خیابان نتظر ماشین ایستاده اید؟
پوزخندی گوشه ی لبش رقصید...گفت:نکند فکر کرده اید من هم مثل شما اینقدر حواس پرتم که یادم رفته ماشینم را کجا گذاشته ام؟(چیزی نگفتم)ادامه داد:ماشینم خراب شده...برق اش قطع شده...فکر کنم از جعب هفیوزش باشد...فردا که خواستم بیایم،چند تا فیوز می خرم و درستش می کنم!با حالی مثل حال دهقان فداکار گفتم:فردا چرا خانم محمدی...همین الان،تا چشم بر هم بزنید،من با یک جعبه فیوز نو برگشته ام.
بی تفاوت سرش را چرخاند و گفت:نه،راضی نیستم به زحمتتان،چون مطمئنم،که چشم بر هم بزنم،شما با این حواس جمعتان،به جای جعب هفیوز پراید،با جعبه فیوز تریلی هیجده چرخ بر گشته اید!خنده ام گرفت،اما به روی خودم نیاوردم.در را برایش باز کردم و گفتم:باشد...تسلیم!پس بفرمایید تا لااقل برسانمتان...
قاطع گفت:نه.مزاحمتان نمی شوم،راه من و شما با هم فرق دارد.
شتاب زده گفتم:نه نه...اصلا اینطوری نیست...اتفاقا راه من هم،از همین طرف است.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:بفرمایید آقای شایسته...با ماشینتان راه را بسته اید.
دستپاچه گفتم:شما سوار شوید،راه باز می شود...بفرمایید خواهش می کنم،من ی رسانمتان یک شب که هزار شب نمی شود،ده دقیقه دیر یا زودبرسم خانه به حال من چه فرقی می کند،ولی شما...(تغییری در چهره ش ایجاد نشد.!)
دوباره گفتم:من نگران فاکتورها و صورت حساب های خودم هستم...با اینهمه اسباب و اثاثیه که نمی شود سوار تاکسی شد...یک وقت موقع پیاده شدن داخل تاکسی جا می ماند،بیچاره می شویم...همان طور که صورتش به سمت خیابان بود گفت:مگر من مثل شما هستم؟راست گفته اند که مردها عادت دارند صفات بد خودشان را به اطرافیانشان نسبت دهند...
همان طور مستاصل نگاهش می کردم،که عاقبت تکانی خورد و به سمت ماشین راه افتاد...از خدا خواسته دنبالش دویدم و در حالی که در ماشین را برایش باز می کردم گفت:فقط بای دراه را نشانم دهید.می دانید که من حافظه ی خوبی ندارم،یادم نیست آدرسی که زیر فرم استخدامتان نوشته بودید کدام طرف این شهر بی در و پیکر بود...
در را ارام بست و همان طور که به رو به رویش زل زده بود گفت:چه جالب،به این می گویند استخدام بی حساب و کتاب...
به طعنه هایش عادت کرده بودم...تلخی اش هم برایم شیرین بود...گفتم:حالا بالاخره از کدام طرف باید بروم.
کوتاه گفت:من زیر پل سید خندان پیاده می شوم.
با خوشمزگی گفتم:کرایه اش می شود پانصد تومن...اشکالی ندارد؟(نخندید)سرم را چرخاندم و گفتم:تا دم در خانه می رسانمتان...
قاطع گفت:نه...ممنون...من زیر پل پیاده می شوم...از ان جا تا خانه راهی نیست.پیاده هم می شود رفت...من حوصله حرف در و همسایه و خان باجی های محل را ندارم...لطفا برایم با مهربانی تان دردسر درست نکنید...
دیگر حرفی نزدم...نمی خواستم سر چیزهایی که حوصله اش را سر می برد،با او چانه بزنم...من در موقعیت او نبودم...هر کسی صلاح کار خودش را بهتر می دانست...بنابراین به جای هر حرفی،دستم را دراز کردم و ضبط را روشن کردم صدای رضا صادقی در سکوت ماشین پیچید:
دلم برات تنگ شده جونم
می خوام ببینمت نمی تونم
بین ما دیوارهای سنگی
فاصله،یک عمره می دونم
بغض ترانه رو شکستم
می خوام بگم عاشقت هستم
تو عین ناباوری یک شب
خالی گذاشتی هر دو دستم...
تو بودی تمام مستی و هستی و راستی و تمام قصه ی من
تو بودی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی من...
R A H A
08-05-2011, 12:49 AM
سرم را چرخاندم و به مهرامه نگاه کردم...آنقدر راحت و خونسرد داشت از پنجره بیرون را تماشا می کرد که به او حسودیم شد...من داشتم از شدت علاقه به او رنج می کشیدم و او بی خیال عالم و آدم،غرق فکر و خیال خودش بود.من هر روز داشتم یک قدم به او نزدیک تر می شدم و او هر روز داشت بیشتر وبیشتر چشم هایش راروی زیبایی های زندگی می بست.نه،این انصاف نبود .کلاف عشق او به گردنم افتاده بود و هر روز بیشتر از دیروز راه نفس را به من تنگ می کرد،آن وقت او اینجا آسوده کنار من نشسته بود و داشت با نفس عمیق ریه هایش را از دود وهوا پر می کرد.من با عشق او،رو به روی یک شاهکار بی نظیر ایستاده بودم و او داشت در کنار موجودی که از وجود او،به همه زیبایی های زندگی رسیده بود،زندگی ر ابا زشت و زیبایش می پذیرفت و اعتراضی هم نداشت...!
رویم را از مهراوه برگرداندم و همانطور که به روبرویم زل زده بودم گفت:مهراوه...
به سرعت سرش را چرخاند...این اولین بار بود که او رابه اسم کوچک صدا می زدم.جسارتم را کامل کردم و گفتم:من مدتهاست که می خواستم چیزی به تو بگویم،اما رفتارت اینقدر جدی و خشک و رسمی است که هر بار که اراده کردم حرف دلم را با تو بزنم،پشیمانم کردی...
سرش را دوباره به سمت خیابان چرخاند و گفت:حالا هم فرقی نکرده ام...توصیه می کنم حرف دلت را زنی،حرف تا وقتی که از دهانت بیرون نیامده،تو صاحبش هستی،اما وقتی زبانت چرخید و از لای لبهایت بیرون آمد،دیگر تا آخر عمر،تو گرفتارش هستی...
بی محابا گفتم:نه...دیگر خسته شده ام...تحمل حرفهایی که روی دلم مانده،از طاقتم بیرون است.می خواهم دردودل کنم...تو هم توصیه ات را برای خودت نگهدار.
( وگوشه ی خیابان پارک کردم.)
با وحشت گفت من به اندازهی کافی دیرم شده،آقای شایسته...
متین منتظر است...دیر کنم...پریدم وسط حرفش و با جذبه گفتم:من هم وقتی خوب فکر می کنم،می بینم خیلی دیرم شده...بیخود و بی جهت این همه وقت،این غذه ی لعنتی ای که توی دلم سبز شده را تحمل کردم و خم به ابرویم نیاوردم،که چه؟!
( سرش را پایین انداخت.)
به سرعت ادامه دادم:ما مردها اهل حاشیه بافی نیستیم...وقتی کسی را دوست داریم،رک و راست و بی پیشوند و پسوند حرف دلمان را می زنیم...اگر هم نشود،مثل من غمباد می گیریم...بعضی وقتها هم می زند به سرمان و جنون می گیریم...
( رویش را به سمت خیابان چرخاند.)
راستش را بخواهی مهراوه...خودم هم درست نمی دانم از کی،چرا و چطور،این همه به تو دلبسته شدم...اما هر وقت و به هر علتی که بوده،دیگر کار از کار گذشت هو حالا من تا خرخره در محبت تو اسیر شده ام...خیلی سعی کردم یک جوری حریف دلم بشوم و در برابر احساسم ب هزانو در نیایم،خیلی سعی کردم که منطقی و پخته عمل کنم،خیلی سعی کردم که عاقل بمانم،اما نشد.نتوانستم،حالا تو،تویی که برای هر مشکلی راه حلی داری،به من بگو چه کار کنم؟
بی وقفه گفت:دوباره برای عاقل شدن سعی کنید...این عشق بی سرانجام و بی فرجام،به نفع هیچ کدام ما نیست...نه شما و نه من...شما خودتان بهتراز من می دانید که با شرایطی که من دارم،من و شما بیشتر از هر چیز دیگری،برای هم باعث دردسر خواهیم بود...با عصبانیت گفتم:ترا به خدا،اینقدر راحت،ننشینید و آنجا و برای من بای دو نباید کنید...من برای عاقل بودن همه ی سعی ام را گردم،اگر می شد و می توانستم که حالا شما اینجا نبودید...
سکوت شد-عاقبت صدای ملایم مهراوه در سکوت ماشین پیچید...شمرده گفت:اگر نمی توانید عاقل باشید،پس تسلیم دلتان شوید و بهایش را هم بپردازید.( و از ماشین پیاده شد.)
تا مدت ها،همین طور مبهوت به قدم های مهراوه خیره ماندم.انگار همه ی این اتفاقات یک لحظه بیشتر طول نکشیده بود.انگار یک خواب بود.یک خواب که نمی فهمیدم،رویا بود یا کابوس...!یک دستمال از جعبه ی دستمتل کاغذی بیرون کشیدم و عرق پیشانی ام را خشک کردم...بعد دنده را جا زدم و شروع کردم به راندن...اما همه ی فکر و ذهنم جای دیگری بود.مغزم در جمله اخر مهراوه هنگ کرده بود.پس تسلیم دلتان شوید و بهایش...را هم...بپردازید...پس...پس...،رسید م خانه.وقتی می خواستم پیاده شوم،هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود،کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم داخل.شب اول ماه بود و مادر و شیرین رفته بودند خانه ی خاله،ختم انعام...روی کاناپه ولو شدم،نگاهم مات زده،به دیوار رو به رو،قفل شده بود.مدت ها همین طور نشستم و بی انکه به یک چیز فکر کنم،فکر شلوغم را هم زدم.
بعد بلند شد مو از کتابخانه ی رو برویم،کتاب حافظ ر ابرداشتم...نیت کردم و بازش کردم....
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیده و نشنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان دامانت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه ی نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
ز غمزه بر دل تنگم،چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سر کویت،چه نازها که کشیدم
گناه چشم تو بود و نگاه چشم سیاهت
که پرده بر دل خونین به بوی تو بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ
که بی تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
R A H A
08-05-2011, 12:49 AM
کتاب را بستم.حافظ هم شوخی اش گرفته بود.نشسته بود حال دل خودم را،برای خودم شرح می داد.خودم کم از دست خودم می کشیدم،حضرت حافظ هم نمک روی زخمم می پاچید.احتمالا با شاخ نباتش هم همین کار را کرده بود که یک عمر آرزویش به دلش مانده بود.
کتاب را سر جایش گذاشتم و همان طور با لباس رفتم زیر دوش حمام...آب ولرم که روی سرم ریخت حالم جا آمد.احساس می کردم عقلم کم کم دارد سر جایش می آید،درست مثل آدمی که از اتاق عمل بیرون می اید و ارام ارام اثر بیهوشی از سرش می پرد.
بالاخره حالم بهتر شد.به زمان و مکان حال برگشتم.آب کشیدم،لباسهایم را پوشیدم،یک چایی برای خودم ریختم و رفتم نشستم جلوی تلویزیون.
هنوز چایی ام را نخورده بودم که مادر وشیرین امدند.مادر گفت:به به،آقا یوسف...خیلی وقت است که آمده ای؟
بی حوصله گفتم:نه.مادر دوباره پرسید:چیزی شده؟چرا اینقدر بی حوصله ای؟(سرم را به علامت منفی تکان دادم.)
شیرین با طعنه گفت:خانم محمدی چطورند؟
طعه اش را گرفتم،اما به روی خودم نیاوردم.اگر عکس العمل نشان می دادم،مادر حساس می شد.شیرین هنوز به خاطر قضیه ی آرش و رویا،از دست من کفری بود...از روزی که دست رویا باز شده بود،مادر مجبورش کرده بود با رویا قطع رابطه کند.بنابراین قضیه ی آرش هم خود به خود منتفی شده بود.
حالا شیرین می خواست تلافی حماقت خودش و دغلی دوست عزیزش را سر من بیچاره خالی کند.مادر از توی اتاقش بلند گفت:شیرین جان یک کمی سالاد درست می کنی؟
شیرین قاطع گفت:نه...می خواهم بروم سر درسم.
مظلومانه گفتم:من درست می کنم...و از جایم بلند شدم.
مادر وشیرین هر دو متعجب گفتند:چی؟
زیر لب تکرار کردم من درست می کنم و به سمت اشپزخانه رفتم.راستش مغزم کار نمی کرد،یک حال عجیبی داشتم.نمی توانستم بفهمم کارم از اساس درست بوده یا نه.نمی توانستم بفهمم معنی جملات مهراوه خوب بوده یا نه...و نمی توانستم بفهمم از فردا باید چکار کنم؟
کاهو را ریز کردم وتوی ظرف ریختم...مادر در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه می کرد،گفت:آفرین پسرم چه کاهوهای ریز و یکدستی خرد کرده ای...حسابی کار بلد شده ای.
-چیزی نگفتم-
مادر آهسته زیر گوشم گفت:ببینم یوسف،تو نمی دانی شیرین و رویا هنوز با هم رابطه دارند یا نه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفت:پس شما این جا چه کاره اید؟قرار شد به جای کارهای شرکت،حواستان به شیرین باشد...
عصبانی جواب داد:مگر در عصر sms ایمیل،من پیرزن از کار شما جوان های هزار خط سر در می اورم من چه می دانم این دختره ی چموش توی اتاقش،صبح تا شب با آن گوش کوب دستش چه غلطی می کند...از کامپیوترش هم که سر در نمی آورم...آنقدر هم عاقل نیست که لااقل دلم رابه این خوش کنم که هر غلطی بکند،فرق بین دوست و دشمنش را می شناسد!خدا عاقبت مرا با این دختر به خیر کند.
در حالی که با تاسف سرم را تکان می دادم گفتم:دخترهای هم سن شیرین،اینقدر عاقل و پخته اند که صد تا پیرمرد سر د و گرم کشیده را تشنه می برند لب جوی و بر می گردانند،آن وقت،این خواهر ما...همین خانم محمدی،حسابدار شرکت...فکر نمی کنم بیشتر از سه یا چهار سال از شیرین بزرگتر باشد،اما صد تا مثل من و شما را درس می دهد.اینقدر پخته و با تجربه است که من با این سنم حیران حرفهایش می مانم...باور می کنی مادر،اگر یک روز،فقط یک روز نباشد،من...و در همان حال برگشتم،تا کاسه سالاد را به دست مادر بدهم،که نگاه معنی دار مادر ساکتمک رد...
مادر شمرده پرسید:گفتی،شوهرش چه کاره است؟
نگفته بودم...قبلا راجع به شغل شوهر مهراوه چیزی نگفته بودم.من از همان روز اول می دانستم که مهراوه بیوه است.ولی به هیچ کسی چیزی نگفته بودم.این رازی بود فقط بین من و مهراوه.رازی که نه خانم همتی،نه مادر،و نه شیرین چیزی از ان نمی دانستند...
مادر همین طور مستقیم توی چشمهایم زل زده بود و پلک نمی زد...ناخواسته گفتم:کارمند است،البته فکر کنم.
عاقبت نگاه مادر چرخید و از من به کاسه سالاد خیره شد،همان طور که گوجه فرنگی های حلقه شده را روی کاهو ها می گذاشت،شمرده گفت:زیاد روی کارمند زن،حساب باز نکن،آن هم از نوع جوانش...چون درست وقتی که در اوج کار و مشغله هستی و از جانب کار او دغدغه ی فکری نداری،یک برگه ی مرخصی می گذارد رو به رویت و با گردن کج می گوید ببخشید،می خواستم بروم مرحصی بارداری،و بعد هم زایمان و بعد هم شیر دهی...
قاطعانه جواب دادم:نه این یکی فرق دارد مهراوه یک پسر بچه ی چهار ساله دارد و چنین مساله ای دیگر برایش اتفاق نمی افتد...
نمی دانم لحن ام ایراد داشت یا جملاتی که به کاربردم،که سبد خیارها از دست مادر افتاد و خیارهای شسته ی داخل آن یکی یکی روی سطح آب شناور شد...
دستپاچه گفتم:روزی که استخدامش کردم،همه ی این شرط و شروط ها را توی قرارداد ذکر کردم،درست و حسابی چهار میخش کردم،تا فکر مرخصی طولانی را از سرش بیرون کند...من...من،خودم حساب همه ی کارها را کردم و استخدامش کردم...گفتم که اگر برود مرخصی،دیگر لازم نیست که برگردد گفتم که کارمندی که یک ماه بیاید و سه ماه برود مرحصی به درد کار من نمی خورد،من...
بی فایده بود،تلاشم برای ماست مالی کردن جملاتی که از دهانم ناخواسته بیرون پریده بود،بی فایده بود...
R A H A
08-05-2011, 12:50 AM
مادر در حالی که خیارهای شسته شده را دوباره از توی سینک ظرفشویی جمع می کرد گفت:شیرین...شیرین...تمام نشد ان،مثلا درس خواندنت؟یخ کرد این غذا.
آن شب،شام در سکوت سنگینی صرف شد.در واقع هیچ کس حواسش به غذایی که می خورد نبود...همه فقط ادای غذا خوردن را در می اوردند،وگرنه هر کسی در عالم خودش بود...
عاقبت مادر گفت:شیرین ظرف ها را جمع کن و بشوی.
شیرین بی حوصله شروع کرد به جمع کردن ظرف ها...انقدر با حرص و به اجبار این کار را می کرد که صدای ترق و تروقش عاقبت حوصله ی مادر را سر برد.مادر به سمت شیرین آمد و در حالی که ظرف های شسته شده را از دستش می گرفت گفت:شیرین خانم...به جای اینکه صبح تا شب پای ان کامپیوتر لعنتی بنشینی و سر خودت و من را به اسم درس خواندن شیره بمالی،یک نگاه به دور و برت بکن و از زندگی واقعی دیگران کسب تجربه کن،تا پس فردا،با چشم بسته توی چاهی نیفتی که کسی نتواند بیرونت بیاورد.
دوستی داشتم که همیشه می گفت:خدا حرف هایش را در دنیای اطراف ما نوشته است،خدا هر روز و هر لحظه و در هر موردی که ما بخواهیم با ما حرف می زند و راه را نشانمان می دهد،کافی است به اتفاقات زندگیمان توجه کنیم و ببینیم که خدا،نظر و خواسته اش را کجا می نویسد.اما تو انقدر خودت را سرگرم این اسباب بازی ها کرده ای که بعید می دانم خودت را هم ببینی چه برسد به علائم و نشانه های خدا!شیرین با تمسخر گفت:خب این که حرص خوردن ندارد مادر جان،من هم دارم همین کار را می کنم...دارم دنبال نشانه ها می گردم...
-و در اتاقش را به هم کوبید.-
مادر متاسف سرش را به شیر ظرفشویی تکیه داد...دیگر جای ماندن نبود.به اتاقم برگشتم و روی لبه ی تختم نشستم.عجیب بی حوصله بودم.با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد یک فال دیگر بگیرم.رفتم کتاب حافظ را از کتابخانه بردارم،که کتاب والکیری ها به کنار دیوان حافظ گیر کرد و پایین افتاد...خم شدم و برش داشتم،تا سر جایش بگذارم اما جملاتو نوشته شده در صفحه ای که از پشت روی زمین تا خوردهبود،توجهم را به خودش جلب کرد.جملات این بود...
«جهان در دستان کسانی است که شهامت رویا دیدن،خواستن،و خطر کردن برای زیستن کنار روهایشان را دارند،و هرگز با رویاهایشان نمی جنگند،زیرا می دانند که رویاهای انسان،از اراده ی او نیرومند ترند...تعهدات،هرگز نباید انسان را از رفتن به دنبال رویاهایش باز دارند.زیرا دنیای بیرون از ما،مدام تغییر می کند ،ما بخشی از این تغییریم.اگر رویاهایمان رابپذیریم و برای رسیدن به انها تلاش کنیم،فرشتگان ما را هدایت و حفاظت خواهند کرد،تا ما با پذیرش و رسیدن به رویاهایمان هر روز تغییری شگرف تر کنیم.و عاقبت دنیا تنها جایگاه کسانی می شود که در رویاهایشان زندگی کرده اند و برای به دست آوردنش جنگیده اند...رویاها بهایی دارند...گران یا ارزانش مهم نیست.بهای رویایت را بپرداز تا از خودت شرمنده نباشی...زیرا تنها انسانی که از خود شرمگین نیست می تواند شکوه خداوند را متجلی کند.»
حال عجیبی پیدا کرده بودم...کتاب را روی میز گذاشتم و به سمت اشپزخانه دویدم.مادر ظرف ها ر اشسته بود و داشت انها را یکی یکی سر جایشان می گذاشت.دستپاچه گفتم:مادر...می شود ان جمله ای که به شیرین گفتی را یک بار دیگر تکرار کنی...
مادردر حالی که حیرت زده نگاهم می کرد گفت:کدام جمله؟
در حالی که به ذهنم فشار می اوردم گفتم:همان که...گفتی،دوستم گفته،در رابطه با خدا و راه ها و نشانه های اطراف ما...
مادر دستمال را ز روی میز برداشت و در حالی که پشت به من روی سطح کابینت می کشید،شمرده گفت:خدا...حرفهایش ر ادر دنیای اطراف ما نوشته است،خدا،هر روز و هر لحظه،و در هر موردی که ما بخواهیم،با علائم و نشانه ها،با ما حرف می زند.تنها کافی است به اتفاقات زندگیمان توجه کنیم،تا ببینیم که خدا پیغامش را کجا و چه طور برای ما نوشته....
دستهایم از دو طرف بدنم مثل دو وزنه سنگین آویزان شد...پس این جمله ها،یک نشانه بود.نشانه ای از جانب خدا،برای احساس سر در گمی و تردیدی که داشت دیوانه ام می کرد و یک علامت بود برای دو راهی ای که در آستانه ی آن ایستاده بودم...
نفسی از ته دل کشیدم...بله راه درست همین بود...من،توان مقابله با رویای خواستن مهراوه را نداشتم،پس بهتر بود که به جای جنگیدن با این رویای شیرین،بپذیرمش.و به جای انباشتن این همه محبت و علاقه در دلم و تحمل وزن سنگین و طاقت فرسای آن،ابرازش کنم،تا با خرج کردن آن،سبک و آرام شوم.
حالا دیگر کم کم داشتم معنی جمله ی مهراوه را هم می فهمیدم...بله،معنی جمله ی مهراوه هم همین بود.اگر توان مقابله نداری،شرافتمندانه تر این است که تسلیم شوی...تسلیم رویایت شوی و بهایش را هم بپردازی.
R A H A
08-05-2011, 12:50 AM
فصل 9
از فردای انروز،خودم را سپردم به دلم.آن وقت حال پرنده ای را پیدا کردم که از قفس آزادش کرده اند،دیگر مجبور نبودم بار سنگین علاقه ام به مهراوه را به دوش بکشم و سکوت کنم.دیگر مجبوور نبودم از شدت اشتیاق او بلرزم و دستان لرزانم را در هم بفشارم،تا او نبیند و نفهمد...دیگر مجبور نبودم هنگامه ی حضور عزیزش به خاطر هواس پرتی و بی قراری ام،دلیل و برهان بتراشم.دیگر مجبور نبودم نگاهم را مدام از او بزدم و به خودم و به او دروغ بگویم.مجبور نبودم محبت او را در ظرف وجودم انباشته کنم و دم نزنم...ابراز محبتی که این همه وقت در دلم انباشته شده بود و داشت خفه ام می کرد،مثل سوپاپ اطمینانی بود که درست به جا و به موقع عمل کرده بود.در آن حال من مثل آدمی که در حال غرق شدن است و درست دقیقه ی آخر به دادش می رسند،با ولع نفس می کشیدم و سعی می کردم دوباره جانی تازه کنم.
در این میان عکس العل مهراوه،بی نظیر بود...او در برابر این همه علاقه و هیجان،به طرز عجیبی صبور وبردبار بود،درست مثل آدمی که از بیماری صعب العلاج عزیزترین دوستش مطلع باشد و همدردی کند،در برابر عصیان هیجانات و احساسات من،شکیبا و مهربان بود.
من همیشه فکر می کردم وقتی یک مرد اینطور عاجزانه،بی قرر زنی شود و به او ابراز علاقه کند،به چه ذلتی خواهد افتاد...فکر می کردم تکبر و خودستایی ان زن،بیچاره اش خواهد کرد.فکر می کردم لجن مال خواهد شد.من همیشه مرد را خدای یک زن دیده بودم و فکر می کردم که اگر بر عکس شود،حتما مرد به حضیض ذلت خواهد افتاد.اما عملا این طور نشد،مهراوه با همه ی زن ها فرق می کرد.چنان برایم دل می سوزاند و هوایم را داشت که گاهی احساس می کردم واقعا بیماری عجیبی گرفته ام و توانایی هایم را از دست داده ام...حتی گاهی خودم را بیشتر از انکه واقعا عاشقش بودم،عاشق نشان می دادم،تا همدردی بیشتری از جانب مهراوه دریافت کنم...مهراوه چنین زنی بود...اما در عین این همه مهربانی و صبر و مدارا،حد و مرز عجیبی هم برای خودش داشت.مرزی که از ان خطور نمی کرد...نه یک قدم به این طرف و نه قدمی ان طرف تر...مرزی که خنده هایش،حرکاتش،کلماتش،حتی نگاه هایش،همه و همه از ان تبعیت می کرد...مهراوه گشاده رو بود،شاداب و سرزنده،پر از حس جاری زندگی،اما چنان متعادل که هرگز شادابی اش با سبکسری اشتباه نمی شد.نگاه مهراوه،مهربان و دوستانه بود،اما نه چنان که به گناه بیندازدت.کلام مهراوه لطیف و عاشق نواز بود،اما نه چنان که دچار سوءتفاهم های مردانه ات کند.مهراوه دانا وعاقل بود،اماچنان به جا و به اندازه که هرگز به خود مختاری و خود مداری محکوم نمی شد...مهراوه جنس عجیبی از بشر بود...زن از نوع ایده آل و منحصر به فردش.
فکر نکن این حرف ها را برای توجیه احساسات عصیانگر خود ممی زنم،نه،من حاضرم مثل زلیخا که یوسف را به زنان مدعی قبیله اش نشان داد،تا ثابت کند که حسن یوسف هر صاحب ادعایی را به خاک ذلت می اندازد،مهراوه را به هر صاحب ادعایی نشان بدهم تا ببیند که از حرف تا عمل به اندازه قلب تا عقل فاصله است وگرنه هیچ کس کمر به قتل خودش نمی بندد که من دومیش باشم...فکر می کنی کم غصه ی اخر عاقبت این دلبستگی پر دردسر را خوردم؟فکر می کنی کم با خودم جنگیدم؟فکر می کنی از وضعی که پیش امده بود راضی بودم؟صد بار تصمیم گرفتم،برگردم،مثل معتادی که می خواهد ترک کند،صد بار دلم را با کلاف عقلم به دیوارهای منطقی بستم،اما هر کاری که کردم سر این کلاف سر در گم یک طوری یه تیزی قلب شکسته ام گیر کرد و برید.
من خوب می دانستم که از این علاقه ی بی نطق تا زندگی کردن کنار مهراوه،از زمین تا آسمان راه است.برای همین نمی خواستم بیش از آن،تا این حد اسیرش شوم...من فکر می کردم که می توانم مراقب قلبم باشم تا علاقه ام از حد دوست داشتن نگذرد و تبدیل به یک عشق افراطی نشود.من آگاهانه سعی می کردم با خودم بجنگم و مقابل دلم قد علم کنم.من حتی همان وقتی که خودم را سپرده بودم به دست دلم،در خلوتم مدام با خودم و احساسم در حال جدل بودم.هر شب قبل از خواب،برای خودم قرار و قانون و باید و نباید ردیف می کردم...اما صبح فردا،همین که صدای پای مهراوه را می شنیدم که از پله ها بالا می اید،دنیا دور سرم می چرخید و زیر و رو می شدم.کاش بودی و می دیدی که من با همه ی جنم و اراده مردانه ام،با همه ی عقل و پختگی و تجربه ی سی و پنج ساله ام،چطور مقابل نیروی عجیبی که قلبم ر ابه سمت او می کشید،کم می آوردم.من عاشق جز جز وجود او بودم.همه ذرات هستی او مرا شگفت زده می کرد.نیروی اندیشه و ذهن خوانی اش،جسارت و آینده نگری اش،حساب گری و پختگی اش،روابط عمومی عالی و حس جاری شادابی و سرزندگی اش،همه و همه تا حد مرگ قلبم را می فشرد...من نمی توانستم باور کنم چطور یک زن که همه ی وجودش بنا به خلقت الهی،احساس رافت است می تواند اینقدر عاقل و سنجیده عمل کند،که حتی یک لحظه از زندگی و ارتباطش،رفتار و گفتارو حرکاتش،از سیطره ی عقلش بیرون نرود؟
من نمی توانستم درک کنم چطور یک زن می تواند ان قدر محکم باشد ،که کاری نکند و حرفی نزند،مگر انکه قبل از ان در موردش خوب فکر کرده باشد...از حد تصور من بیرون بود که یک زن که طبیعتا باید آدم احساساتی و انعطاف پذیری باشد،چطور می تواند اینقدر قاطع باشد،که اصرار دیگران در خوب و بد و زشت و زیبا و درست و غلط زندگیش بی تاثیر باشد...
مهراوه چنین زنی بود،حالا تصور کن عقل من در برابر چنین موجودی به خاک افتاده بود و من در برابر چنین عقل مطلقی شده بودم احساس مطلق.شده بودم یکپارچه دل!
با این اوصاف هر روز منتظر بودم،تحقیرم کند.مضحکه ام کند.ریشخندم کند و به بازی بگیردم،اما مهراوه علیرغم آنچه که خلاف سرش و ذات بدوی اش بود،با تمام حرکات و رفتارش،چنان آرامش عجیبی را به من منتقل می کرد که وجود ملتهب من هم از آرامش او،آرام میشد.
حس غریبی در وجود و کلام و حرکاتش بود که حتی دل آشفته و پریشان زده از عشق مرا هم،به ساحل آرامش می کشاند.حرکات مهراوه همگی به طرز عجیبی آرامشگر بود...او تمام زوایا و ابعاد عشق را به خوبی می شناخت،او التهاب وجودم را درک می کرد،بی تابی ام را می فهمید،تردید ها و دودلی هایم را می شناخت،او با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن هایم را می دید،اما صبورانه با من مدارا می کرد...او پلکان نردبان بلند مودت را تا مقصد عشق می شناخت،پله به پله دستم را می گرفت و با حوصله در زمین خوردن و دوباره برخاستن،همراهی ام می کرد.
من روزی هزار بار جایی بین بودن و نبودن،خواستن و وحشت گذشتن و بریدن...،جایی میان هوا و زمین،معلق می ماندم...و این تدبیر مهراوه بود که مرا به زمان و مکان حال بر می گرداند.مهراوه خوب می دانست چه کند تا نه حضور لطیف و موثرش،آتش احساس مرا چنان شعله ور کند که عقلم را بسوزاند،و نه بی تفاوتی وسردی رفتارش محبت درونم را به بیزاری بکشاند.
مهراوه خوب می دانست چطور رفتار کند که بابت این همه عشف و علاقه ای که به او دارم،شرمنده غرور مردانه ام نباشم...و نبودم...
مهراوه به من یا دداد که دوست داشتن،بالاترین تعالی بشر است و بالاترین خرد،مهربانی کردن است.من از مهراوه آموختم که هیچ انسان فرهیخته ای به خاطر دوست داشتن،شرمنده نمی شود،همان طور که به خاطر دوست داشته شدن،مغرور نمی شود.باور کن مسیح...باور کن که من می توانستم با نردبان عشق مهراوه به معراج برسم،اگر شوخی زندگی اینقدر کثیف نبود...
R A H A
08-05-2011, 12:51 AM
فصل 10
تقریبا یک سال از این روزگار آشفته گذشته بود که یک روز صبح مهراوه یک برگه مرخصی رو به رویم گذاشت و گفت:آقای شایسته...من می خواستم اگر اجازه بدهید فردا را مرخصی بگیرم.برق از سرم پرید،تحمل شرکت بدون حضور مهراوه برایم کابوس بود این حقیقتی بود که همیشه از ان فرار کرده بودم،اما واقعیت داشت...وقتی امید حضور مهراوه نبود،حوصله و شوق کار کردن هم نبود...
برای همین با دلواپسی گفتم:شرمنده...ولی می شود بپرسم این مرخصی را برای چه کاری می خواهید؟فردا خیلی کار داریم.
با لبخند گفت:فردا سالگرد ازدواج من و شوهر مرحومم است...می خواستم اگر بشود بروم بهشت زهرا...سر مزارش...
نمی دانم چرا،ولی بی تامل گفتم:من هم می ایم...با هم می رویم...
متحیر سرش ر ابالا کرد و گفت:شما برای چی می خواهید بیایید؟
پرسیدم:اشکالی دارد؟نکند می ترسید خون و خونریزی راه بیفتد؟
سرش را با ناباوری تکان داد و گفت:نه...اما...
قاطعانه گفتم:پس من هم می ایم.
می دانستم کار درستی نمی کنم.گرفتن خلوت آدم ها،بدترین کار ممکن بود،اما بدتر از ان فروختن احساس یک آدم زنده،به یک آدم مرده بود...
ادامه دادم:قرار ما،فردا ساعت 9 صبح جلوی شرکت...خوب است؟
در معذوریت مانده بود...با من و من گفت:اگر کار داریم،نمی روم...می گذارم برای جمعه...راستش خیلی هم مهم نیست،من فقط می خواستم...
نگذاشتم جمله اش تمام شود قاطعانه گفتم:فردا صبح،ساعت 9 جلوی شرکت منتظرتان هستم.کمی مردد نگاهم کرد و عاقبت با قدم هایی سست از اتاق خارج شد.
***
صبح روز بعد،قبراق و سر حال،سر قرار حاضر شدم...تمام شب،از شوق مجالست با مهراوه خوب به چشمم نیامده بود،اما اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نداشتم،آن موقع فکر می کردم که آن روز،فقط یک روز قشنگ با مهراوه بودن خواهد بود،اما حالا که به گذشته فکر می کنم،می بینم،ان روز فصل مهمی در زندگیم بود...فصلی که اگر عاقلانه به تک تک لحظه ها و اشاره هایش فکر می کردم،می توانستم سرنوشتم را عوض کنم و جان شیفته ام را التیام بخشم.
آن روز صبح،وقتی مهراوه سوار ماشینم شد،مقصدم بهشت بود...من هر کجا با مهراوه بودم،برایم بهشت بود...تمام راه هر دو ساکت بودیم،مسیر بهشت زهرا بر عکس آخر هفته ها خلوت بود...یک ساعت و نیم بعد،نزدیکی های بهشت زهرا بودیم،منتظر بودم جایی میانه راه،مهراوه بخواهد گل بخرد،اما مهراوه چنان غرق در حال خودش بود که هیچ توجهی به بچه هایی که گل به دست لا به لای ماشین ها می دویدند،نداشت...
وارد بهشت زهرا که شدیم،با صدای خفه ای گفت:لطفا بروید قطعه ی هشتاد و دو...قطعه ی هشتاد و دو،قطعه ی خلوت وساکتی بود...مهراوه جلوتر می رفت و من پشت سرش...نزدیک یکی از قبرها که رسید،مردد ایستاد،بعد چند قدم آن طرف تر رفت و چهار پایه ای را که دستش بود باز کرد و نشست روی ان...نمی دانستم چه کار کنم...چند قبر آن طرف تر یک نیمکت بود.رفتم و نشستم روی نیمکت و خیره شدم به مهراوه.
مهراوه دستش را روی سنگ قبر گذاشته بود و ظاهرا داشت فاتحه می خواند،اما نگاهش جای دیگری بود جایی دورتر از مزاری که بالای آن نشسته بود.عاقبت لبهایش که به آرامی حرکت می کرد به هم دوخته شد...آهسته گفتم:می خواهی آب بیاورم تا سنگ را بشویی؟
نگاهش از دور دست ها به سنگ قبری که بالای آن نشسته بود ،معطوف شد...سرش را به علامت منفی تکان داد و کوتاه گفت:نه...حالا دیگر حتی فاتحه هم نمی خواند...
متعجب شده بودم،دست خودم نبود ناخواسته گفتم:چقدر بی محبتی مهراوه،این بدبختی که زیر این سنگ خوابیده،مثلا یک روز شوهرت بوده،عشقت بوده...زندگیت بوده...پدر بچه ات بوده...به قول خودت شش سال همدمت بوده...چطور می توانی در حقش اینقدر بی محبت باشی...نه گل برایش خریدی،نه سنگ قبرش را می شویی،نه فاتحه برایش می خوانی،تو که اینقدر در حق این مفلوک بخیلی،پس برای چی آمدی سر خاکش؟می امدی سر کارت و من و خودت را وسط هفته ای آواره ی قبرستان نمی کردی!
سرش را چرخاند و نگاهم کرد...نگاهش جور عجیبی بود،یک ج.ر عجیبی که هیچ وقت تا به حال ندیده بودم...لب هایش را از هم گشود و صدای ملیحش به نرمی در فضای ساکت قبرستان پیچید...
آهسته گفت:بین من و این مرحوم،همه ی این سال ها به قدر این سنگ سرد و غباری که روی آن نشسته،فاصله بود،زندگی ما،تف سر بالای شیوه ی ازدواج سنتی بود.بی آشنایی،بی شناخت،بی دلبستگی،بی آرزو و بی هدف و بی رنگ...!
برای چه باید برای مردی که در تمام مدت 6 سال زندگی زناشویی،حتی یک شاخه گل هم برایم نخرید،گل بخرم؟برای چه باید سنگ قبر مردی را از غبار پاک کنم،که همه ی این سالها غبار بی مهری و بی توجهی اش،آیینه ی دلم را کدر کرد...من همه ی عمر نیازمند محبتش بودم،مثل او که حالا محتاج فاتحه ی من است...او از من دریغ کرد،من هم از او دریغ خواهم کرد...زندگی یک معامله است...معامله ای که هر چقدر که بدهی،همان قدر می ستانی!
با دهان بازمانده از حیرت گفتم:ولی تو بی نظیری...چطور می توانست تو ر اببیند،اما دیوانه وار عاشقت نباشد و تو را نخواهد؟روحی به این لطافت و شخصیتی به این برجستگی،هر انسان صاحب عقل و خردی را شگفت زده می کند،او چطور می توانست در برابر جواهر وجود تو بی تفاوت باشد؟
با پوزخند نگاهم کرد و گفت:برای اینکه آشنایی و ازدواج ما اینقدر مسخره و بی حس و حال بود که هیچ وقت فرصت کشف کردن همدیگر را پیدا نکردیم...مثل دو تا بچه ی سر به هوا و بازیگوش،چنان ناگهانی و بی مقدمه افتادیم وسط زندگی همدیگر،که در تمام این سالها جز ریشخند و دعوا چیزی نصیبمان نشد...
-خیلی کنجکاو شده بودم-...از روی صندلی که نشسته بودم ،بلند شدم و در حالی که کنار سنگ قبر آن رحوم،پایین پای مهراوه می نشستم ،دستانش را توی دستانم گرفتم و گفتم:برایم تعریف می کنی مهراوه.قصه ی زندگیت را می گویم...خواهش می کنم،خیلی دلم می خواهد بدانم...من و تو الان نزدیک به یک سال است که با هم همکاریم،اما من،از تو وزندگیت،هیچ چیز نمی دانم...فکر نمی کنی با این همه علاقه ای که به تو دارم،حقم باشد که از گذشته ی تو مطلع باشم...
دستهایش را به سرعت از دستم بیرون کشید و به نقطه ی دوری خیره شد...سکوت شده بود...چیزی نگفتم...می دانستم که با خودش در جنگ و جدل است،عاقبت لبهایش از هم گشوده شد...شمرده گفت:حوصله ات سر نمی رود؟گذشته ی من طولانی است!به سرعت سرم را به علامت منفی تکان دادم...سرش را پایین انداخت و در حالی که دستان اش را در هم قفل می کرد شروع کرد به تعریف کردن.
R A H A
08-05-2011, 12:51 AM
فصل 11
بیست و سه ساله بودم و سرشار از زندگی وشادابی...دلم می خواست درسم را تمام کنم و فوق بخوانم،بعد هم بروم دنبال علایقم...عاشق رانندگی بودم و موسیقی،می خواستم بروم کلاس آواز،کلی ارزوهای رن گ وارنگ برای خودم داشتم و کلی برنامه،نمی گویم فکر شوهر کردن نبودم،بودم...اما نه حالا حالا ها و با هر کسی...همیشه با خود مفکر می کردم وقتی انقدر بزرگ شدم که بتوانم چارچوب های زندگی خانوادگی را بپذیرم و مسولیتهای بی پایانش را قبول کنم،آن موقع ازدواج می کنم...اما همه ی این حرف ها،اراجیف بچگانه ذهن من بود،نه پدر و مادر سنتی و مسولیت گریزم...جشن تولد بیست و سه سالگی ام هنوز خوب یادم مانده،ان روز من داشتم مطابق معمول همه ی بیست و سه سال زندگیم،شمع های روی کیک تولدم را فوت می کردم و بلند بلند آرزو می کردم،که پدرم چنان حالی از من گرفت که هنوز بعد از این همه سال از خاطرم نرفته است.همگی دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم تا کیک دستپخت مادر را بخوریم...مادرم در حالی که بیست وسه تا شمع داخل کیک فرو می کرد با لبخند گفت:دیگر تعداد شمع های تولدت کیک های من را خراب می کند...اگر همین طور ور دلم بمانی به زودی مجبور می شویم به جای کیک خانگی،کیک مانده ی شیرینی فروشیها را بخوریم؛برای اینکه اندازه ی کیکی که تعداد شمع های سن جنابعالی روی ان جا بشود،داخل فر کوچک خانگی من جا نمی شود.(پدر زد زیر خنده.)چشم هایم را بستم و در حالی که صورتم را نزدیک شمع ها می برم،شروع کردم به گفتن آرزوهایم،با صدای بلند...خوب یادم مانده چه آرزویی کردم...آرزو کرد بتوانم گواهینامه ی رانندگی ام را بگیرم و در امتحانات کارشناسی ازشد قبول شوم.هنوز می خواستم آرزوهایم را ادامه بدهم،که پدرم در حالی که تکانم می داد گفت:بلند شو دختر جان...بلند شو...صبح شده...هر چه خوب و خیال دیدی بس است...دختر مال مردم است،اول و آخر هم جایش خانه ی شوهر است،چه با تصدیق چه بی تصدیق،چه با دکترا،چه بی سواد...تنها هنری که دختر باید یاد بگیرد،هنر شوهر داری است،بقیه ی چیزها کشک است...تو هم به جای این آرزوهای چرند و پرند،دعا کم همین امسال بختت باز شود و مثل خواهرت عاقبت بخیر بشوی...!همان طور با دهان باز به مادر خیره شدم،منتظر بودم لااقل او در دفاع از من چیزی بگوید،ولی او هم گفت:الهی آمین،خدا از دهانت بشنود مرد...خوب گفتی!
آن موقع یخ کردم،جا خوردم،دلم شکست،اما چیزی نگفتم...سکوت کردم ولزومی ندیدم سر چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بحث کنم.با خودم گفتم بی خیال...حالا کو خواستگار؟اما دو هفته نگذشته بود که پدر شاد و سر حال از راه رسید.انگار سر کوچه،منیر خانم،زن همسایه را دیده بود...خانه ی ما ته یک کوچه ی بن بست بود و تمام همسایه ها همدیگر رت می شناختند و حسابی با هم سلا م وعلیک داشتند.پدر تقریبا همیشه منیر خانم را سر کوچه می دید،اما نمی فهمیدم که چرا اینبار اینقدر دیدن منیر خانم باعث خوشحالی اش شده بود.بالاخره دست و رویش را شست و در حالی که با لب خندان روی مبل راحتی ولو می شد رو به مادر گفت:عجب دهن سبکی داتم زن و خودم نمی دونستم...کاش از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم،مادر متعجب گفت:چطور مگر؟پدر با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن،که منیر خانم اجازه خواسته شب جمعه ی همین هفته برای پسرش بیایند خواستگاری و ...پدر هم قبول کرده.هاج و واج به مادر نگاه کردم...شوق عجیبی توی چشم هایش جرقه زد...انگار نه انگار که من هم آدم بودم...با خوشحالی گفت:خوب کردی قبول کردی...خدا کند که وصلتمان سر بگیرد.خانواده ی آقای پور جم خیلی مردمان خوبی هستند.آقای پور جم فرهنگی بازنشسته است،و صاحب عقل و کمالات،منیر خانم هم که خودش خیلی زن خوب و بی آزاری است...آن پسرشان که اصفهان است،زرگری دارد و سالی یکی،دو بار بیشتر نمی آید...خود سعید هم پسر خوبی است.ماشالله ماشالله هم لیسانس زبان دارد،هم خوش بر ورو و نجیب و سر به راه است...مگر آدم از داماد چه توقعی دارد همین که اهل سیگار و دود ودم و رفیق بازی نیست و خانواده ی خوبی دارد،یک دنیا می ارزد...
R A H A
08-05-2011, 12:55 AM
سعید را چند بار دیده بودم...توی خیابان و در حد یک سلام کوتاه و گذرا،پسر عبوس و بد عنقی بود،من همیشه می گذاشتم به حساب نجابتش...هیچ وقت هم توی کوچه نمی امد،می گذاشتم به حساب رفیق باز نبودنش...ولی با این همه،وقتی شنیدم می خواهد بیاید خواستگاریم،خوشم نیامد...نمی دانم چرا؟ولی اعتراضی هم نکردم...
آنقدر سکوت کردم،تا اینکه شب جمعه شد و خانواده ی پور جم امدند.آمدند،با سعید،و با یک سبد گل گلایول سفید،از همان ها که سر قبر مرده ها می گذارند...منیر خانم آدم سر و زبان داری بود تا توانست مجلس گرمی کرد و از پسر دسته گل اش تعریف کرد و عروس گلم،عروس گلم کرد...
مادر پرسید:آقا سعید خانه دارند؟منیر خانم گفت:وا...حاج خانم این چه فرمایشی است؟شما که غریبه نیستید سعید یک الف بچه است،خانه اش کجا بود؟اما طبقه ی دوم منزل ما قابلش را ندارد!مادرم گفت:ماشین چی؟می تواند بخرد؟منیر خانم گفت:وا...حاج خانم این چه فرمایشی است،دو نفر ادم که یک اتول اختصاصی نمی خواهند،ماشین پور جم مال بچه ها!مادرم پرسید:آقا سعید در حال حاضر کجا شاغلند؟
منیر خانم گفت:تازگی ها توی یک دارالترجمه کار پیدا کرده.مادر دوباره پرسید:رسمی هستند؟
منیر خانم دوباره گفت:وا...حاج خانم...اول کار که کسی را رسمی نمی کنند،یکی دو سال که کار کنند خودشان به پای سعیدم می افتند و منتش را هم می کشند...
مادر با لب و لوچه ی آویزان گفت:اگر رسمی اش نکردند و به جای استخدام،اخراجش کردند ان وقت تکلیف زندگی بچه ها چه می شود؟
منیر خانم با چشم و ابروی معنی داری گفت:وا...حاج خانم...این چه فرمایشی است مگر من و پور جم مرده ایم،حقوق بازنشستگی پورجم نوش جان عروس و بچه هایش...
مادرم ساکت شد...منیر خانم هل کشید و آقای پورجم شروع کرد به تعارف کردن شیرینی!
دیدم دارند خودشان می برند ومی دوزند،صدایم درامد،گفتم:ببخشید منیر خانم،من کاری به خانه و ماشین و شغل آقا سعید ندارم،اما اینطوری که نمی شود،ما باید اول ببینیم به درد هم می خوریم یا نه؟تفاهم داریم یا نه؟بعد تصمیم بگیریم هر چه باشد حساب یک عمر زندگی است،شوخی شوخی که نمی شود برای یک عمر زندگی تصمیم گرفت.
منیر خانم نیشش را تا بنا گوشش باز کرد و گفت:اینکه کاری ندارد،همین الان بروید با هم صحبت کنید ،ببینید تفاهم دارید یا نه؟
دهانم همینطور باز مانده بود،جویده جویده گفتم:الان؟
منیر خانم گفت:بله...چه اشکالی دارد؟با اجازه ی پدر و مادر عروس خانم...بعد رو کرد به سعید و گفت:بلند شو سعید جان...بلند شو برو ببین به قول مهراوه جان،با هم تفاهم دارید یا نه؟
بدم آمد...از لحن حرف زدنش،از طرز فکرش،و از تمسخری که در جمله اش بود،اما به روی خودم نیاوردم...گذاشتم به حساب پیر بودنش...حرمتش را نگه داشتم و سلانه سلانه به دنبال سعید که جلووتر از من به سمت اشپزخانه می رفت راه افتادم.وقتی به او رسیدم،با دستهای آویزان و سر به زیر کنار میز غذاخوری ایستاده بود.آهسته گفتم:اگر بخواهید می توانیم برویم اتاق من...این جا خیلی گرم است!
دستپاچه گفت:نه...نه...و سریع صندلی ر ااز پشت میز کنار کشید،پایه ی صندلی به قوزک پایش خورد و از شدت درد آه از نهادش درامد...رنگش مثل توت فرنگی قرمز شده بود،اما به روی خودش نمی اورد.
خنده ام گرفت،اما نخندیدم،ترسیدم خجالت بکشد.صندلی مقابلش را کنار کشیدم و روی آن نشستم.خودش را جمع و جور کرد و معذب روی صندلی جا به جا شد...
شمرده گفتم:میشود بپرسم هدف شما از ازدواج چیست؟من دوست دارم بدانم شما با ازدواج به چه چیزی می خواهید برسید؟
با تعجب سرش را بالا کرد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:به چیز خاصی نمی خواهم برسم.همه ی مردم برای چی ازدواج می کنند،من هم برای همان ازدواج می کنم.
گفتم:خب حالا برای چی من را انتخاب کرده اید؟من چه چیز خاصی داشتم که نظر شما را جلب کرد؟نمی دانم چرا قیافه اش در هم رفت...رنگش پرید و به لکنت افتاد...عاقبت به زحمت گفت:مادرم گفت شما دختر خوب و دانایی هستید،حتما می توانید خوشبختم کنید من هم قبول کردم!حیرت زده گفتم:همین؟فقط همین؟
بی انکه نگاهم کند،همان طور سر به زیر سرش را به علامت تایید تکان داد.
از جایم بلند شدم و در حالی که در را باز می کردم گفتم:ممنون آقا سعید...ممنون که صادقانه جوابم را دادید و از آشپزخانه بیرون رفتم.
منیر خانم تا چشمش به من افتاد شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن....
R A H A
08-05-2011, 12:55 AM
با صدای بلند پریدم وسط حرفش و گفتم:صبر کنید منیر خانم...بیخودی انرژیتان را مصرف نکنید...متاسفم ولی...من و پسر شما به درد هم نمی خوریم،ما دو تا هیچ جوری وصله ی تن هم نیستیم.
عصبانی شد با حرص گفت:ا...مثلا چرا؟اگر تو دانشجویی،پسر من لیسانس دارد.اگر خانه شما ته کوچه است،خانه ی ما سر کوچه است.اگر پدر تو بازنشسته ارتش است،پدر سعید بازنشسته فرهنگ است.اگر مادر تو،خانه دار است،مادر سعید خیاط یک محل است،حالا مثلا می شود بگویی چی چیتان به هم نمی خورد؟کوتاه گفتم:طرز فکرمان...
با خنده عصبی گفت:مثلا فکر تو چطوری است که به فکر سعید نمی خورد؟خدا وکیلی،تا به حال پسری نجیب تر و سر به راه تر و خانه دار تر از پسر من آمده بود سراغت،که حالا دنبال عیب و ایراد می گردی؟این ها همه بهانه است من و مادرت هم این روزها را گذرانده ایم تو می خواهی قیمت ر ا بالا ببری،اما نمی دانی چطوری؟
سر از حرفهایش در نمی آوردم.عصبانی شده بودم،اما معنی حرف هایش را نمی فهمیدم،ولی مادر مثل اینکه خوب منظورش را می فهمید،چون بلافاصله گفت:نه به خدا منیر خانم...این چه حرفیه،مهریه و شیربها حرف بزرگترهاست،چه دخلی دارد به بچه ها...مهراوه را چه به این گنده گویی ها.منیر خانم،رقصی به گردنش داد و گفت:نه بابا...اون مال قدیم بود که بزرگترها حرمت داشتند،حالا دیگر از این خبرها نیست.بچه ها خودشان را قاطی همه کاری می کنند،نتیجه اش هم می شود همین آش شعله قلم کاری که توی دادگاه ها می بینید...زمان ما،دختر و پسر،تا پای سفره عقد،همدیگر را نمی دیدند،پای سفره عقد بود که زن برای اولین بار مرد زندگیش را به یک نظر می دید،چه برسد به حرف زدن...با این اوصاف،یک عمر هم با هم زندگی می کردند...آن هم نه هر طور زندگی کردنی،عاشقانه زندگی می کردند،برای هم تا دم مرگ ایثار می کردند و لام تا کام هم حرف نمی زدند،اما دخترهای امروزِی،چند سال دوست می شوند،چند سال نامزد می کنند،سه چهار سال هم عقد کرده باقی می مانند،عاقبت هم دو ماه بعد از عروسی،جدا می شوند.حرف هم می زنی شکمت ر اسفره می کنند که تفاهم نداشتیم،من نمی دانم این تفاهم چه صیغه ای است که زمان ما همه با هم داشتند،اما حالا هیچکس با هیچکس ندارد!
بعد در حالی که از روی صندلی بلند می شد به شوهرش و سعید اشاره ای کرد و در همان حال گفت:خوب فکرهایت را بکن دختر جان،توی این دوره و زمانه ای که خودت بهتر از من می دانی چه جوری است،پسر شیر پاک خورده ای مثل سعید من پیدا نمی کنی،خودت بهتر می دانی که نه اهل دود و دم است،نه اهل مشروب خوری و قمار بازی.هر چه باشد سعید،پسر همین پدر است،من یک عمر با پدرش زندگی کردم،یک بار بدی از این مرد ندیدم.حالا تو خود دانی،من فردا زنگ می زنم برای جواب،اگر قبول کردی که هیچ،اگر نکردی هم اصلا مهم نیست،قول می دهم حق و حرمت همسایگی امان سر جایش بماند.اما برای خواستگاری پسرم دیگر هیچ وقت در خانه تان را نمی زنیم!آن موقع ته دلم به حرف هایش پوزخند زدم،حتی اگر از دستم بر می امد،موهایش را هم می کندم،اما وقتی که رفتند این پدر و مادرم بودند که پوست مرا کندند و زنده زنده کبابم کردند.
توبیخ شدم،به خاطر نفهمی و به خاطر بچگی ام...از نظر پدر و مادر،سعید و خانواده اش ایده ال ترین خواستگاری بودند که ممکن بود در خانه ی ما ر ابزنند و من نمی فهمیدم...و به خاطر همین نفهمی داشتم به بختم لگد می زدم.قبول کردم که نفهمم و سکوت کردم و این سکوت شد جواب مثبتی که منیر خانم انتظارش را می کشید،بعد از ان خودشان بریدند و دوختند و من هم مثل یک آدم کر و لال،خودم را سپردم به دست سرنوشت و شدم عقد کرده ی سعید.
بلافاصله بعد از عقد،مثل سگ پشیمان شدم،رفتار سعید اینقدر سرد و بی تفاوت و بی روح بود،که به جای آرامش،مایه ی عذابم بود،خیلی زود فهمیدم که تمام انچه در رفتار سعید نبود و من به حساب نجابتش گذاشتم،اصلا برای او معنا و مفهومی نداشت،او ابراز محبت کردن ر ابلد نبود.او آنقدر ناتوان بود که حتی از ابراز محبت کلامی هم عاجز بود...او فقط ادعا بود،ادعای محض،او از خودش در ذهنش شخصیتی ساخته بود که نبود و عاشق آن شخصیت خیالی ای بود که از خودش ساخته بود،او خودش را،مردی جذاب،خوش تیپ،خوش هیکل،رمانتیک،با جذابیتهای بی نظیر و منحصر بفرد می دید،که می تواند با گوشه چشمی،هر زنی ر ابه زانو دراورد،غافل از انکه او حتی قادر نبود جمله ی دوستت دارم را به زبان بیاورد...به همین سادگی،به همین پیش پا افتادگی!
با این همه ماندم و تحمل کردم و دم نزدم،شاید برای اینکه جرات و جسارت حرف زدن نداشتم شاید هم منتظر معجزه ای بودم که سعید را متحول کند،یا اجلی که ناگهان از راه برسد و بغض سربسته مرا در همان آغاز،در نطفه خاموش کند.نپرسید چرا؟مگر غیر از این است که این کاری است که اکثر ما زن ها انجام می دهیم...ماندن...تحمل کردن،دم فرو بستن و از خود گذشتن.غصه خوردن و در خلوت خود اشک ریختن و عاقبت عادت کردن!نمی دانم این چه حکمتی است،که کم کم حتی دیگر اعتراض هم نمی کنیم.انگار که به ناداشته هامان عادت می کنیم و پوست کلفت می شویم،حتی اگر دست بدهد،گاهی به یک بهای اندک،احساس خوشبختی هم می کنیم و احمقانه فکر می کنیم که مهم نیست،مگر ما چقدر زنده ایم...دنیا ارزشش را ندارد که بجنگیم،پس بهتر است تسلیم شویم و شرافتمندانه با همان لباس سفیدی که به خانه ی بخت رفتیم،از ان بیرون بیاییم...البته نه در تابوت مرگ جسمانی،بلکه در تابوت مرگ آرزوها و جوانی بر باد رفته مان!
من هم تسلیم شدم،غصه خوردن و تلاش برای تغییر دادن سعید بی فایده بود،بنابراین او را همان طور که بود پذیرفتم و به خودم قبولاندم که سعید اهل قربان و صدقه رفتن و گل و هدیه خریدن و سورپریز کردن و جملات عاشقانه گفتن نیست...او را همان طورسرد و نچسب و نخواستنی،پذیرفتم و سعی کردم بی انکه از او توقع توجه و محبتی داشته باشم،سعی کنم تا زندگی گرمی داشته باشم.
باورش سخت است،اما آدم با همه چیز اخت می شود،حتی به دوست داشته نشدن اما ادامه دادن،و حتی به زندگی کردن بدون انگیزه و هدف...من هم قطعا عادت می کردم اگر کامران پسر عمه ی سعید تصمیم نمی گرفت بعد از 7 سال برگردد ایران...اگر سعید از خوشحالی برگشتن رفیق قدیمی اش اینطور جلوه های ناشناخته ی روحش را آشکار نمی کرد و اگر ان شب هوای چای خوردن توی رستوران های دربند را نمی کرد...
حیرت زده به مهراوه نگاه می کردم...داشت گریه می کرد...این زخم کهنه که با این اشکهای بی وقفه ، سرباز کرده بود،کجا به دلش نشسته بود که من نفهمیده بودم...او داشت از چه کسی و چه زمانی حرف می زد،آن موقع ها من کجا بودم؟کجای زمان و مکان؟
R A H A
08-05-2011, 12:56 AM
مهراوه ادامه داد:
سعید از خوشحالی امدن کامران روی پا بند نبود.چنان بی تاب و بی قرار کامران بود که انگار بعد از سالها معشوقه اش را می بیند.تاسف بار بود،اما همان موقع برای اولین بار دلم شکست،با مقایسه ی احساس سعید نسبت به کامران،درک این مساله برایم سخت نبود که سعید از هر احساسی نسبت به من خالی است،و گرنه او هم مثل هر آدمی،جنس دوست داشتن را می شناسد و اگر بخواهد بلد است که دوست داشته باشد،بنابراین مشکلی که میان ما بود،این بود که سعید من را دوست نداشت.دوست داشتن هم که زوری نمی شد.با این همه،باز هم ماندم و سکوت کردم،به امید اینکه به قول قدیمی ها در گذر زمان مهرم به دلش بیفتد و نسبت به من توجهی پیدا کند.
بالاخره کامران آمد،یک مرد جوان بلند قد و سفیدرو،با موهای پر کلاغی،چشم های درشت مشکی و مژه های بلند.وقتی برای بار اول دیدمش،خنده ام گرفت،زیبایی زنانه عجیبی داشت که در مقایسه با خشکی و زمختی صورت سعید بدجوری توی ذوق می زد،وقتی همدیگر را سخت در اغوش گرفته بودند و می فشردند،برای من که از دور نظاره گرشان بودم،تابلوی مشابه ای بودند از تضادهای آفرینش خداوندی...چیزی شبیه به لورل و هاردی...
مدت ها همان طوری بی تفاوت به این تابلوی مضحک نگاه می کردم،تا اینکه عاقبت منیر خانم دستم را کشید و در حالی که به سمت جلو هولم می داد،رو به کامران گفت:این هم مهراوه خانم،نامزد سعید.کامران بالاخره از اغوش سعید خودش را بیرون کشید و در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد گفت:که اینطور،حدس می زدم کسی که سعید را رام کند نباید یک زن عادی باشد.می بینم خوب خوش سلیقه شده ای سعید خان،تو که اینقدر خوب تور می انداری،یک پری دریایی هم برای ما شکار کن.
سعید بی تفاوت گفت:تو هنوز هم این سر و زبانت را داری،فکر کردم می روی غربت،نژادپرست ها آدمت می کنند،تو که هنوز همانطور آکتور مانده ای.کامران در حالی که تا کمر مقابل من خم می شد،گفت:تو عرض ادب مرا بگذار به حساب زبان بازی،من هم جواب تو را می گذارم به حساب بدجنسی های مردانه و در همان حال گفت:بسیار خوشبختم خانم مهراوه!
لبم به لبخندی ناخواسته گشوده شد...کامران برخاست و در حالی که دستش را دور شانه ی سعید حلقه می کرد گفت:حالا کی شیرینی عروسی را می خوریم؟
سعید به جای جواب گفت:کامران حالا راست راستی آمدی بمانی،یا باز همه را گذاشته ای سر کار؟کامران جواب داد:بستگی دارد...
سعید پرسید:به چی؟
کامران جواب داد:به کارم به زندگی ام و به خیلی چیزهای دیگر!
باید ببینم اینجا شرایط چطوری است چه کاری می توانم پیدا کنم،چقدر بابت اش حقوق می گیرم و ....،خوب خیلی چیزهای دیگر.
به ماشین رسیده بودیم...سعید در جلو را باز کرد و گفت:بنشین کامران جان...
کامران در حالی که خودش را عقب می کشید،محترمانه گفت:نه سعید جان...این جا،جای خانم مهراوه است،من عقب راحت ترم.
سعید در حالی که بازوی کامران را می کشید،با تمسخر گفت:بیا بشین بابا...اینجا از این خبرا نیست...این لوس بازی ها مال ان طرف آب است،اینجا هنوز زن ضعیفه است،لازم بشود صندوق عقب هم می نشیند...( و زد زیر خنده)
کامران متاسف سرش را چند بار تکان داد و بی انکه به من نگاه کند،گفت:ببخشید مهراوه خانم...اجازه می دهید؟
نمی دانم چرا،ولی ناخواسته و از ته دل گفتم:
هر چه دیدیم از این چشم،همه نقش بر آب است
نیست نقشی که در آیینه ی ادراک بماند
سرش را بالا کرد و نگاهم کرد...نگاهش طور عجیبی بود،رنگ مبهمی داشت و عمق ناشناخته ای که پشتم را لرزاند.سریع در عقب را باز کردم و روی صندلی عقب نشستم،پشت سر من منیر خانم و پدر سعید هم سوار شدند.کامران هم عاقبت نشست جلو.
R A H A
08-05-2011, 12:57 AM
آقای پور جم گفت:چقدر جای خواهرم خالیست.کاش می شد نسرین هم می امد.
کامران گفت:شما که مادر را می شناسید،دایی.مامان بدون بابا قدم از قدم بر نمی دارد،بابا هم گفت:من کلی کار دارم الان وقت سفر کردن ندارم،مادر هم دربست قبول کرد...
آقای پورجم سرش را به سمت خیابان چرخاند و گفت:5 سال است که خواهرم را ندیده ام.خیلی دلتنگش هستم.عجب بی معرفتی است این نسرین،یعنی دلش برای ما تنگ نشده بود که نیامد؟
کامران گفت:چرا دایی جان،اتفاقا خیلی دلتنگتان بود،ولی عشق زن و شوهری اش به عشق فک و فامیلی اش چربید.
منیر خانم در حالی که با آرنج محکم توی پهلوی من می کوبید گفت:عجب تفاهمی...کاش می پرسیدم از کجا خریدند،نیم مثقال هم برای مهراوه و سعید می خریدم...
کامران در حالی که با نیم تنه می چرخید،متعجب به منیر خانم نگاه کرد و پرسید:برای مهراوه خانم و سعید؟مگر تفاهم ندارند؟
صورتم گر گرفت...منیر خانم با پوزخند گفت:شب اولی که ما رفتیم خواستگاری،مهراوه خانم گفت من باسعید شما تفاهم ندارم.اما نمی دانم چی شد که شب که خوابید و صبح بلند شد،تفاهم مثل لوبیای سحرامیز در تمام وجودش رشد کرد.
نگاه کامران از صورت منیر خانم به صورت من دوخته شد.صورتم از خجالت اتش گرفته بود.کامران با صدای نجوا گونه ای گفت:خوب حتما فرصتی پیش آمده تا...تا بهتر فکر کنند.
سعید در حالی که فرمان را داخل کوچه می پیچاند گفت:نه کامران جان،این جا نقل این حرف ها،چیز دیگری است.حساب و کتاب دو دو تا چهار تاست.این جا ازدواج یک جور معامله است.معامله ای که هر کسی فقط به نفع خودش فکر می کند.عروس به یک چیز،خانواده اش به یک چیز دیگر،مادر داماد به بسیار چیزهای دیگر و داماد بدبخت هم،...به هیچ چیز...مترسک سر جالیز.نمی دانم چرا رنگ از رخ منیر خانم پرید...با عصبانیت رو کرد به سعید گفت:باز شروع کردی،واقعا که راست گفته اند خلایق هر چه لایق...
کامران که از همه ی بحث های پیش آمده حیرت زده شده بود،برای انکه قائله را تمام کند،دستپاچه گفت:هی پسر،اینجا را ببین هیچ فرقی با 5 سال پیش نکرده...کهنه تر شده که نو تر نشده،مگر قرار نبود ساختمان های فرسوده نوسازی شوند؟این جا که هنوز همان طوری است!منیر خانم گفت:ننه...این هم همه حرف است.برو خدا رو شکر کن که زلزله نیامد همین خشت خرابه را هم سرمان خراب کند،بازسازی پیشکشمان.
کامران چرخید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:منزل شما کجاست؟
کوتاه گفتم:ته همین کوچه.
متعجب گفت:جدا...چه جالب...که اینطور...همسایه هستید...شرط می بندم که شما مثل سیب سرخ نیوتن خورده اید توی سر سعید...وگرنه سعید دست و پا چلفتی بی عقلی که من می بینم،محال است برای به دست آوردن شما،حتی دستش را تا گردنش بالا آورده باشد.قسم می خورم که اصلا نمی دانسته زیر درخت سیب نشسته یا چنار...
دلم از ته ته ته خنک شد...(خندیدم و خنده ام خطوط صورت کامران را از هم گشود)،برگشت و نگاهم کرد.نگاهش مثل آن بود که فریاد بزند،قابلی نداشت خانم...نمی دانم چرا ولی ناخواسته دلم لرزید...چشم هایم را بستم و سعی کردم به آنچه ناگهان در وجودم زیر و رو شد توجهی نکنم.صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم...
سعید با حرص گفت:کامران فکر کنم بدت نمی اید به جای مجلس عروسی،بروی مجلس فاتحه!دلم گرم شد.فکر کردم رگ غیرتش گل کرده.فکر کردم کمی دوستم دارد و احساس خطر کرده.اما جمله ی بعدی اش آب سردی بود که روی سرم ریختند.بی مهابا گفت:کامران خان اتفاقا بنده خوب بلدم زیر کدام درخت بنشینم و دستم را چقدر بالا ببرم...اما نشنیده ای از قدیم گفته اند:
پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
معرفت در گرانی است به هر کس ندهندش
سکوت شد.جای بحثی نبود.
چادرم را از روی شانه ام انداختم و گفتم:با اجازه من می روم خانه...فردا امتحان دارم...سعید کوتاه گفت:به سلامت.
کامران اما در حالی که از ماشین پیاده می شد مودبانه گفت:خواهش می کنم بفرمایید،موفق باشید.
آن روز ظاهرا همه چیز تمام شد،اما بد نطفه ای در دل من پا گرفت...نطفه ای که هر روز که می گذشت،با دیدن کامران بزرگ تر و بزرگ تر می شد...
R A H A
08-05-2011, 12:57 AM
دو ماه از آمدن کامران گذشته بود،که من احساس کردم انگار کامران هم با دیدن من دست و پایش را گم می کند و رنگ نگاهش طور دیگری می شود...درست یادم هست یکی از همان شب ها بود،یکی از شب های اخر تابستان،که سعید زد به سرش برود دربند و چایی اش را انجا روی یکی از ان تخت هایی که وسط رودخانه گذاشته اند بخورد...
پیشنهادش را که گفت:منیر خانم و اقای پورجم مسخره اش کردند،اما کامران با خوشحالی پذیرفت...من اما حرفی نزدم،کسی از من دعوت نکرده بود،که بخواهم نظر بدهم.سعید با خوشحالی پرید توی اتاق و روی پیژامه اش،شلوار پوشید و از همان جا،بلند گفت:کامران بجنب،تا دیرتر نشده!کامران همانطور که با پوزخند حرکات سعید رو نگاه می کرد،رو کرد به من و گفت:شما چرا حاضر نمی شوید؟
کوتاه گفتم:سعید می خواهد با شما چایی بخورد،نه با من.
اهسته گفت:ولی من...بدون شما نمی روم.
صورتم مثل لبو سرخ شد...
سعید شلوار پوشیده آمد و گفت:اه کامران...تو که هنوز چنبک زده ای وسط اتاق!چرا مثل پیرمردها این قدر معطل می کنی؟
کامران گفت:زورت فقط به من رسیده،مهراوه خانم هم که هنوز حاضر نشده.
سعید با لحن سردی گفت:ما مردانه می رویم...این وقت شب،دربند جای زن جاعت نیست!
کامران گفت:چرا چرت می گویی سعید،تنها که نمی خواهد برود،پس من و تو چی هستیم،برگ شلغم؟
سعید با حرص گفت:اه ول کن بابا...ان وقت یک ساعت هم باید معطل خانوم بشویم...
با غیظ چادرم را از چوب لباس برداشتم و در حالی که روی سرم می کشیدم،با حرص گفتم:من حاضرم،معطل که نشدید؟
لبهای کامران به لبخند شیرینی از هم گشوده شد.
سه نفری سوار ماشین شدیم...خیابان ها خلوت بود و از شیشه ی پنجره باد خنکی می وزید...کامران گفت:چه هوای دلچسبی ضبط را روشن کن سعید،که هوا بدجوری عاشقانه است...
سعید دکمه ی ضبط را فشار داد...خواننده خواند...
می خونم از چشم های تو
حتی اگر تو نشنوی
با من بیا با گوش دل
تا آخر این مثنوی
دست تو،فانوس شبه
جادویی از آغوش ماه
از واژه ها خطی بکش
با هر اشاره،هر نگاه
صدای قلب عاشق رو
از تو نگاش می شه شنید
روی سکوت ورق ها
می شه نوشت و دست کشید
سکوت تو،اوج صداست
از خاطره با من بگو
از غربت آهنگ آه
از لحن اشک و سوز آه
حال عجیبی پیدا کردم...احساس می کردم یک انرژی مثبت عجیب با حداکثر قدرت،روی قلبم،سنگینی می کند...سکوت بود،اما من احساس می کردم صدای ضربان قلبم را می شنوم.
سعید گفت:بترکی کامران...با این دری وری هایی که گوش می کنی،آخر سر تو هم مثل پدرت خل می شوی،حالا ببین کی گفتم،و کاست را از درون ضبط دراورد و پرت کرد به سمت کامران.
کامران در داشبورد ر اباز کرد و گفت:خوب شما بفرمایید چی گوش کنیم.کدام کاست را بدهم،جنابعالی خل نمی شوید؟سعید همان طور که با یک دست فرمان را نگه داشته بود،خم شد و با دست دیگر،یک کاست از داخل داشبورد دراورد و درون ضبط گذاشت...خواننده با صدای زمختی خواند...
مامان جونم زائیده ماهارو دو قلو
یکی ضعیف و مردنی،یکی چاقالو
این شکم آب انباره یا که پمپ بنزینه
این نردبون دزدهاست یا که شاستی ماشینه
کامران برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:عجب موسیقی جذابی رفیق...الحق که خوش سلقه ای...با پوزخند صورتم ر ابه سمت خیابان چرخاندم.سعید که متوجه طعنه ی کامران نشده بود،با لحن حق به جانبی گفت:ببین کامی جان...به قول بچه های دالترجمه فقط یک عاشق وجود داشت،ان هم مجنون بود،می دانی یعنی چی؟یعنی اینکه فقط دیوانه ها عاشق می شوند.این شعرهای آبکی هم مال همان قوم مجنون است نه مال من و تو...
R A H A
08-05-2011, 12:57 AM
کامران در جواب گفت:
عضق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی ر اباختن
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عاقبت هم در جهان رسوا شدن
سعید گفت:آخ...قربون دهنت،استثنائا این یکی را خوب گفتی،حالا بریزید پایین که چایی یخ کرد...
روی صندلی خشکم زده بود...نمی دانم چرا تمام استخوانهای بدنم،مثل آدمک چوبی،خشک و بی حرکت شده بودند.
سعید در حالیکه زنجیر را به فرمان می بست گفت:کاش شام نخورده بودیم،یک دیزی هم می زدیم.هوا بدجوری ملس است.
کامران در ر ابرایم باز کرد و گفت بفرمایید(اما توی چشمهایم نگاه نکرد.)
پیاده شدم،سعید جلو جلو و با شوق،گام بر می داشت،اما به پاهای من انگار سرب بسته بودند.کامران آهسته گفت:تا کجا می خواهی ما را بالا بکشانی سعید...این همه جا...نکند نصفه شبی برای یک استکان چایی می خواهی بروی شروین؟
سعید با بی ادبی گفت:ای تنبل دست و پا چلفتی...آنقدر خوردی و نشستی،که دیگر نای بالا آمدن نداری...هیچ متوجه شده ای از وقتی که امدیم مثل پیرزن ها مدام داری غر می زنی!و پیچید توی رستوران...
از پله ها پایین رفتیم و روی یکی از تخت ها که درست وسط آب بود نشستیم.سعید در حالی که با شوق کودکانه ای به اطراف نگاه می کرد گفت:خب...من می روم بالا،هم آب باتری ام را خالی کنم،هم سه تا چایی خوشرنگ سفارش بدهم...
نگاه کامران به قدم های سعید خشک شد.سرم را پایین انداختم و به آب رودخانه که با جوش و خروش از لا به لای سنگها راه باز می کرد و می گذشت خیره شدم...چه سماجت و پشتکاری داشت آب،آنقدر که سنگ به آن سختی را با همت و اراده اش صیقل داده بود،داشتم با خودم فکر می کردم شاید من هم بتوانم با سماجت و همت و اراده ام سنگ وجود سعید ر اصیقل بدهم،که کامران آهسته گفت:شما واقعا سعید ر ادوست دارید یا اینکه...
سریع گفتم:همان قسمت ( یا اینکه ) درست است...
متحیر گفت:یک چیزی هست که من نمی توانم بفهمم،اینکه اساسا این وصلت بر چه پایه ای بوده؟شما دو نفر حتی همدیگر را دوست هم ندارید...
به جای سوالش شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم...
کامران گفت:البته تعجبی ندارد که همدیگر را دوست ندارید...شما دو نفر اصلا جفت روحی هم نیستید؟سرم را بالا کردم و در حالی که نگاهش می کردم گفتم:جفت روحی؟جفت روحی یعنی چی؟
با صدای نجوا گونه ای گفت:آدم ها دو جزء اند،یکی جسم و دیگری روح.جسم ادم ها ممکن است با هر کسی جفت شود اما روح آدم ها،در تمام عالم خاکی تنها یک جفت دارد که فقط و فقط با همان جفت می شود.درست مثل کلید که فقط در قفل خودش می چرخد و همان ر اباز می کند.می دانید،آدم های نادری در کل کره ی زمین هستند،که آنقدر خوش شانس اند که جفت روحی شان را پیدا می کند و ما بقی،همه یا جفت روحیشان را پیدا نمی کنند و یا آنقدر دیر پیدا می کنند که دیگر کار از کار گذشته...آن وقت مجبور می شوند که همه ی عمر با کسانی زندگی کنند که فقط جفت جسمی اشان هستند،نه همنشین روحشان!نامفهوم سرم را تکان دادم...حرف هایش را درست نمی فهمیدم...
سعید در حالی که سینی چای را مقابل ما می گذاشت گفت:عجب بحث فلسفی داغی...باز این کامران یک جفت گوش بی زبان پیدا کرد،میتینگ فلسفی راه انداخت.
اما من با دهان باز،همان طور به کامران خیره مانده بودم...
R A H A
08-05-2011, 12:58 AM
سعید نگاهی به من و کامران که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود انداخت و گفت:طوری شده؟نکند باز پدرت کشف جدیدی کرده؟کامران از جایش بلند شد و گفت:من می روم دستهایم را بشورم...
سعید در حالی که زیر چشمی به کامران نگاه می کرد،رو به من کرد و گفت:برایت کلاس درس منطق و فلسفه راه انداخته بود؟چی بلغور می کرد برایت؟به گمانم این بیچاره هم مثل پدرش خل شده...این ها ژنتیکی همین طورند.پا که به سن می گذارند به جای آنکه عاقل شوند،دیوانه می شوند.
به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم:قندان را می دهی؟
سعید قندان را مقابل من گذاشت و در حالی که بی حوصله چایش را داغ داغ هورت می کشید گفت:عمرا این کامران،کامرانی باشد که من می شناختمش.
بریده بریده گفتم:مگر پدرش چطوری است؟
کامران تقربا چند جمله آخر را به وضوح شنید اما به روی خودش نیاورد،با لبخند گفت:چایی من را که نخوردید؟
سعید که رنگش پریده بود،بی انکه نگاهش کند گفت:نه...عجب چایی خوردیم با هم خیر سرمان!کامران در حالیکه استکان چایی اش را سر می کشید گفت:چقدر هم استکان اش تمییز است...راست می گویی،حیف است آدم توی این استکان ها فقط یک بار چایی بخورد...حداقل دو سه باری لازم است...بار اول برای اینکه شسته شود،بار دوم برای اینکه مزه ی چایی کهنه جوش ر ابفهمد و بار سوم برای اینکه بوی رد پای سوسک را از روی قند استشمام کند...سعید در حالی که قوری به دست تمام استکان ها دوباره از چایی پر می کرد ،گفت:اه بابا...تو هم کشتی ما رابا این کلاست...پنج سال رفتی غربت،ببین چطور پوست انداختی،غرب زده...کامران استکان چایی خالی اش را توی سینی گذاشت و در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:بجنبید بچه ها،دیر وقت است بهتر است برگردیم...
سعید چایی اش را لاجرعه سر کشید و گفت:بجنب مهراوه...
سه نفری دنبال هم راه افتادیم...این بار مسیر سر پایینی بود و طی کردنش راحت...آخرهای مسیر بود که سعید دوباره جلو افتاد...
نزدیک کامران شدم و آهسته گفتم:آقا کامران؟سر جایش ایستاد...گفتم:می شود بپرسم پدرتان راجع به چه موضوعی تحقیق می کرد،که برای تدرسی و توضیح دعوتش کردند؟
بدون انکه رویش را برگرداند کوتاه گفت:راجع به جفت روحی...پدرم بعد از ده سال تحقیق و مطالعه،کتابی نوشت که دنیا را تکان داد...کتابی با مضمون(نیمه ی گمشده ی هر انسان)نفس در سینه ام حبس شد.
سعید داد زد،باز که شما دو تا جا ماندید...تمام نشد این بحث فلسفی داغتان؟کامران راه افتاد...من هم دنبالش...اما آن من،دیگر من قبلی نبود...از کنار کامران گذشتم...از کنار سعید هم...
سعید با اشتیاق گفت:عجب آلو برغانی هایی کامران...تا من در ماشین ر اباز می کنم،دو تا کاسه بگیر،بیا نوش جان کنیم...
سوار ماشین شدم و سرم را به صندلی عقب تکیه دادم...حال عجیبی داشتم،حالی مثل یک خلسه ی کامل...کامران در ماشین را باز کرد و در حالی که یک کاسه آلوچه را مقابل من می گرفت گفت:بفرمایید این هم سهم شما...
سعید با نچ بلندی گفت:باز ولخرجی کردی کامران...دو تا بس بود...زن ها که آلو برغونی نمی خورند،به مزاجشان سازگار نیست...( و زد زیر خنده)
کامران در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد گفت:سعید جان...تو هم اینقدر ولخرجی عاطفی نکن...از شدت محبت و علاقه تلف می شوی ها!
کاسه ی آلوچه توی دستم لرزید...اما چیزی نگفتم نه آن روز چیزی گفتم،نه روزهای بعد.تمام یک هفته ی باقی مانده از سفر کامران،خودم را توی خانه مان حبس کردم و گریه کردم،نمی دانم برای چی گریه می کردم...؟....یا چرا...اما هوای دلم عجیب بارانی بود،آنقدر بارانی که هر چقدر می بارید،آرام نمی گرفت و صاف نمی شد...عاقبت روز رفتن کامران رسید...روز آخر،داخل فرودگاه،تمام جراتم را جمع کردم و در یک فرصت مقتضی،آهسته طوری که دیگران نشنوند،از کامران پرسیدم:آقا کامران،می شود به من بگویید که نظریه ی (جفت روحی )یک فرضیه است یا یک قانون اثبات شده؟
رنگ از صورت کامران پرید و خطوط صورتش به طرز عجیبی کشیده شد...کوتاه گفت:این یک فرضیه اثبات شده است،با دلایل کاملا مستدل و علمی،که موجود و قابل بررسی است.ساکت شدم،جوابم را گرفته بودم.
پس از ان کامران رفت و من تا مدت ها چشم به راه رسیدن خبری از او بودم...نپرسید چرا...نمی دانم...نپرسید چه خبری...نمی دانم!من آن موقع در حالت یک خماری کامل بودم،روحم در قفسی تنگ پر پر می زد و احساس می کردم تنها دستی که ممکن است در این قفس ر اباز کند،دست کامران است...و عاقبت خبری که منتظرش بودم رسید.کوتاه و مختصر،کامران ازدواج کرده بود،قلبم مچاله شد...و همه ی وجودم لرزید.معنای این جمله برای من فرتر از کلمه ی عامیانه ی ان بود...معنای این جمله،این بود که کامران توانسته بود جفت روحی اش را پیدا کند و نیمه ی گمشده ی وجودش را بیابد،نیمه ی گمشده ای که ( من ) نبودم...پس من تمام این مدت دچار همان اشتباه کوتاه مدتی شده بودم که کامران می گفت!
خسته و از نفس افتاده کف قفس ام افتادم و از نا رفته،به میله ها تکیه کردم.در تمام این مدت،آنقدر بال بال زده بودم و خودم را به در و دیوار قفسم کوبیده بودم که دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود.بنابراین تسلیم شدم،چشم هایم ر ابستم و گوش هایم را گرفتم تا نه ببینم و نه بشنوم...وقتی نه انگیزه ای برای مبارزه داشته باشی و نه شجاعت ان را،راحت ترین کار تسلیم شدن است.
من اگر می خواستم خودم را نجات بدهم و دور سعید را خط بکشم باید با یک قبیله آدم در می افتادم که اولین انها،پدر و مادرم بودند...با کدام هدف،کدام انرژی،کدام جرات،می خواستم این کار را بکنم؟بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم تا در سکوت احمقانه ام،زنگی ام در قالب روزمرگی عامیانه ی مردم دیگر تکرار شود...
زندگی من و سعید بدون سور و سات و ساز و دهل شروع شد.سعید گفت پول عروسی گرفتن ندارد،من هم اعتراضی نکردم. یک روز صبح،مثل همه ی روزهای دیگر خدا،سوار قطار شدیم و رفتیم مشهد،بعد از یک هفته برگشتیم سر خانه و زندگیمان.خانه ای که دو تا اتاق تو در تو بود در طبقه ی بالای خانه ی منیر خانم و زندگی ای که در ان هیچ عشق و محبت و دلبستگی نبود...
R A H A
08-05-2011, 12:58 AM
فصل 12
زندگی من و سعید از ان زندگی های عجیب بود،از ان زندگی هایی که شبها،وقتی از پنجره ی اتاقمان به بیرون نگاه می کنیم،سوسو زدن چراغ های خانه هایشان را از دور می بینیم،اما باور نمی کنیم...
زندگی من و سعید،عجیب سرد و بیروح و کسل کننده بود،سعید نه خودش مرا دوست داشت و نه برای محبت من ارزشی قایل بود.زن برای او معنی کوتاه و ساده ای داشت،موجودی بی ارزش در گوشه ی آشپزخانه،که وظیفه ای جز پختن قرمه سبزی و نظافت کردن خانه و شستن ظرفها و پذیرایی از مردها نداشت.
از نظر سعید،من حق دوست داشته شدن،مهم بودن و محترم شمرده شدن را نداشتم.سعید چنان زبان تلخ و نیش داری داشت و چنان در تحقیر کردن و خرد کردن شخصیت من مهارت داشت که فرصت نمی داد حتی نفسی تازه کنم،تا بفهمم که چه به سرم آمده و دارد می اید.سعید به معنای کامل کلمه،یک مرد نفرت انگیز بود که فقط به شکمش و تمایلات جسمانی اش اهمیت می داد.اگر سالی یک بار هم به سرش می زد کلمه ی عاشقانه ای ادا کند ان را در چنان وقت نامناسب و با چنان حالت نامناسبی ادا می کرد،که آدم از هر چه جمله ی عاشقانه است بیزار می شد.
از تحمل سعید مشکل تر تحمل منیر خانم بود که با ان فکر کوتاه و ان عقل افتاب خورده مدام برای من میتینگ شیوه ی همسرداری می گذاشت...نمی دانید چقدر سخت است با مادر شوهر در یک خانه زندگی کردن،ان هم با مرد دهن بین و کم شعوری مثل سعید!
اما من خم به ابرو نمی اوردم،امده بودم که تحمل کنم و باید که تحمل می کردم،چون چاره ای جز ان نداشتم.اما قضیه کم کم به جایی رسید که از حد تحمل من فراتر رفت.خوب یادم هست که نزدیک سالگرد ازدواجمان بود که عموی سعید دعوتمان کرد خانه شان مثلا برای پا گشا.غم عالم به دلم افتاد...اصلا حال و حوصله ی میهمانی رفتن نداشتم.چند وقتی بود که مریض احوال بودم،سر پا که می ایستادم سرگیجه و حالت تهوع بیچاره ام می کرد،اما از ترس متلک ها و کنایه های منیر خانم و سعید،به روی خودم نمی اوردم...دنبال یک بهانه برای نرفتن می گشتم که فهمیدم خانه ی عموی سعید در روستای زیوان از توابع استان قم است...در دلم عروسی شد می دانستم سعید حال و حوصله ی این همه راه رفتن و برگشتن را ندارد و از انجا که اصلا آدم معاشرتی و خوش مشربی نبود،امید زیادی داشتم که بی دخالت من،خودش عذر و بهانه ای بتراشد و میهمانی را کنسل کند...اما اشتباه کرده بودم،از اقبال بد من،سعید از شنیدن خبر این دعوت چنان ذوق زده شد،که کم مانده بود از شدت خوشحالی سکته کند.عاقبت مجبور شدم خودم اعتراض کنم،بریده بریده گفتم:ولی راهش خیلی دور است...کی برویم؟کی برگردیم؟چله ی تابستان هلاک می شویم...
سعید در حالیکه با غضب نگاهم می کرد گفت:همان طوری که همه ی این سالها رفتیم و برگشتیم...از پا قدم شما،عمو کرامت با ما سرسنگین شده،وگرنه قبل از تشریف فرمایی شما،ما اقل کم هفته ای یک بار می رفتیم زیوان و می امدیم،بد می گویم بابا؟
آقای پورجم به جای جواب سرش را چرخاندو شروع کرد به پیچاندن پیچ رادیو.نمی خواستم اما مجبور شدم آخرین تیرم را نشانه بروم،بنابراین با ترس و لرز گفتم:راستش من چند وقتی است که حال خوشی ندارم،مدام سرگیجه و حالت تهوع دارم،فکر نکنم بتوانم زیاد توی ماشین دوام بیاورم...حالم بهم می خورد.
منیر خانم در حالیکه با پوزخند به سعید نگاه می کرد گفت:لابد آبستنی،آزمایش ندادی؟
با خجالت سرم را به علامت منفی تکان دادم،سعید بی تفاوت گفت:هیچی...کارمان درامد...در این سمفونی بل بشو،فقط صدای زر زر بچه را کم داشتیم،که آن هم اضافه شد...
ملتمسانه گفتم:می شود نرویم؟
سعید با فریاد گفت:نه خیر...نمی شود نرویم...بعد از یکسال،عمو کرامت زده به سرش کدورت ها را کنار بگذارد،حالا ما بگذاریم طاقچه بالا؟تو خیلی ناراحتی بمان خانه،مطمئن باش کسی به خاطر نیامدنت گله نمی کند.و پشت به من از پله ها بالا رفت...
منیر خانم گردنی تاب داد و گفت:به صلاحت نیست...
غصه دار پرسیدم:چی؟چی به صلاحم نیست؟
R A H A
08-05-2011, 12:58 AM
به سرعت گفت:این همه ادا و اصول را می گویم،به صلاحت نیست...حامله ای که باشی،حاملگی که این همه فیلم بازی کردن ندارد...مگر ما آدم نبودیم،همیشه ی خدا یا حامله بودیم یا بچه شیر می دادیم،صدایمان هم در نمی امد.این کارها،مرد را از ادم زده می کند،مرد هم که از آدم زده شد،هوایی می شود و سر آدم هوو می آورد...هوو که امد،مشتری دو تا می شود و جنس یکی...انوقت باید به هر سازی برقصی و مدام ناز بکشی و دم تکان بدهی،که عزیزتره بمانی...خوب ان کار آخر را،از اول بکن و دردسر برای خودت درست نکن...
از ته دل گفتم:مرده شور هر چی جنس هست ببرند...مخصوصا این تحفه نطنز شما را،بگذار هر چقدر می خواهد مشتری اضافه کند.برای من که آش دهن سوزی نبود،بلکه شکم خالی یک آشغال خور،از این لقمه ی گندیده پر شود.
توقع هر عکس العملی را داشتم،جز سیلی سنگینی را که زیر گوشم خورد و به عقب پرتم کرد...
سرم را بالا کردم و به سعید که مثل میر غضب،بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم...خون جلوی چشمهایش را گرفته بود.بی مهابا گفت:کثافت آشغال...من تحفه نطنزم یا تو؟من لقمه ی گندیده ام یا تو؟آش دهن سوزی نشانت بدهم که تا عمر داری یادت نرود و کمربندش را از سر چوب لباسی کشید و افتاد به جانم...
نمی دانم چقدر کتک خورده بودم و زیر مشت و لگد سعید کنج راه پله ها گیر افتاده بودم،که آقای پورجم بالاخره وساطت کرد و سعید را که مثل یک حیوان وحشی به جانم افتاده بود از بالای سرم دور کرد.
سرم رابالا نکردم...هم کتک خورده بودم و هم حرمتم شکسته شده بود،در تمام مدت عمرم در خانه ی پدری،از گل نازک تر نشنیده بودم و حالا مثل یک حیوان کتک می خوردم و حرف می شنیدم...سرم را پایین انداختم و به دو از پله ها رفتم بالا و در اتاق را روی خودم قفل کردم...مثل بید می لرزیدم،منتظربودم هر ان سعید با لگد در را بشکند و دوباره به من حمله ور شود،تمام شب نیمه خواب و نیمه بیدار بودم...تا اینکه بالاخره صبح شد.
از جایم جم نخوردم،نه صبحانه درست کردم و نه برای صبحانه خوردن رفتم پایین...همان جا کنج اتاق نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم از اول هم قصد نداشتم بروم،حالا که کتک هم خورده بودم دیگر محال بود بروم.
چند تقه به در اتاقم خورد.صدای اقای پورجم در سکوت اتاقم پیچید...شمرده گفت:مهراوه جان...حاضری؟دیر می شود ها!
از همان پشت در گفتم:من نمی ایم...حالم خوب نیست.
آقای پورجم با صدای ملایمی گفت:عروس گلم...برادرم تو را پا گشا کرده،بدون تو که نمی شود برویم...ما قبلا هم پایمان به اندازه ی کافی گشاد بود...
با حرص گفتم:ولی سعید گفت اگر نیایم کسی گله نمی کند،من نمی ایم،شما هم بگویید عروسم مریض بود،عذرخواهی کرد.اصلا الان چه وقت پا گشا کردن است،می گذاشتند با پاگشای نوه ام یکی م کردند.
آقای پورجم مستاصل گفت:لج نکن دختر جان...به خاطر من پیرمرد بیا،رویم را زمین نینداز.فقط همین یک بار را بیا،بعدا اگر نخواستی دیگر نیا.برادرم بزرگ فامیل است،حرمت دارد،نیایی ناراحت می شود.
خام شدم و دلم برایش سوخت.حاضر شدم و با همان صورت کبود و بنفش و ارغوانی،رفتم زیوان خانه ی عموی سعید،تا با چشم خودم ببینم که چه شوربایی است زندگی گند زده ی من!
***
سعید چشمش که به من افتاد،خجالت که نکشید هیچ،در حالی که دستهایش را به هم می مالید گفت:دستت درد نکند سعید اقا...عجب عروس خوش رنگ و لعابی درست کردی،دست مریزاد،از روز عروسی اش هم خوشگل تر شده...
رویم را چرخاندم به سمت خیابان و بی تفاوت به ردیف خانه ها خیره شدم،ته کوچه در خانه امان به من چشمک می زد،اما حتی از خانه ی خودمان هم بیزار شده بودم،اگر خانه مان ته این کوچه ی لعنتی بن بست نبود،قطعا حال و روز من هم الان بهتر از این بود.
سعید در حالی که سوت زنان ماشین را روشن می کرد،نگاهی به خودش در آیینه انداخت و پایش را روی گاز گذاشت،عجیب کبکش خروس می خواند...منیر خانم گفت:اه...سرمان را بردی سعید،بس کن دیگر تا این دختره روی من و خودش بالا نیاورده!سعید ساکت شد،اما بلافاصله ضبط را روشن کرد و شروع کرد به بشکن زدن و زمزمه کردن!نمی دانم از صدای نخراشیده ی سعید بود یا از صدای چخ چخ تخمه ای که منیر خانم بیخ گوشم می شکست،که ناگهان با صدای بلند عق زدم...منیر خانم در حالیکه به سرعت خودش را کنار می کشید داد زد،سعید نگه دار الان گند می زند به هیکلم...سعید بیخیال،همان طور که با انگشت روی فرمان ضرب آهنگ گرفته بود،گفت:مگر کیسه نیاورده ای؟
دوباره بلند تر عق زدم...منیر خانم با جیغ گفت:اه...تو کیسه که نمی شود بالا آورد،گند می زند به ماشینمان بو می گیرد،تا خانه حالمان به هم می خورد...یه گوشه نگه دار خبرت!
دیر شده بود...چادرم را روی دهانم گذاشتم و با همه ی قدرت،زردابی که روی دلم مانده بود را بالا آوردم.
منیر خانم با عصبانیت گفت:خدا مرا بکشد از دست همه شما راحت شوم،این هم از مهمانی رفتنم،خبر مرگم...
دوباره از ته دل عق زدم منیر خانم گفت:اه تو که اینقدر حالت خراب بود خوب می تمرگیدی خانه،خبرت!
آقای پورجم بریده بریده گفت:من خواستم که بیاید.
منیر خانم با عصبانیت گفت:پس حالا بیا جایت را با من عوض کن تا یاد بگیری به کاری که به تو مربوط نیست،دخالت نکنی!
سعید بلند گفت:دعوا نکنید بابا...رسیدیم،شما با هم اگر سفر قندهار بروید چه کار می کنید؟و پیچید توی یک کوچه ی خاکی و جلوی یک در آبی رنگ و رو رفته ایستاد.
R A H A
08-05-2011, 12:59 AM
منیر خانم در حالی که دماغش را گرفته بود،در را باز کرد و گفت:الهی شکر که رسیدیم.این اولین باری است که از رسیدن به خانه ی کرامت خان اینقدر خوشحال می شوم و از ماشین بیرون پرید!سعید زنجیر را به فرمان پیچاند و قفل زد و پشت سر منیر خانم از ماشین بیرون پرید...
آقای پورجم برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:لباسهایت هم کثیف شده اند؟به زحمت گفتم:نه...فقط چادرم!
در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:چادرت ر ابگذار صندوق عقب،از زن داداشم یک چادر برایت می گیرم...(و در را بست.)
تا مدت ها همان طور داخل ماشین زیر آفتاب نشستم...نمی دانم چقدر گذشته بود تا بالاخره آقای پورجم با یک چادر گلدار برگشت...چادر را به سمت من گرفت و گفت:بیا عروس،این هم چادر.ببخشید یک کمی طول کشید.
با بغض گفتم:یک کمی...من با این حالم یک ساعت است که اینجا توی آفتاب منتظر نشسته ام آن وقت شما می گویید یک کمی؟
ببینم این برادرتان که من را خیر سرم پاگشا کرده بود،نگفت پس عروس کجاست؟
آقای پورجم چیزی نگفت...سرش را چرخاند و از لای در باز خانه،خزید داخل...
چادرم را گلوله کردم و چادر گلدار ر اسرم کردم...بوی پهن گوسفند می داد،دوباره به دلم عق نشست،به سرعت از ماشین پیاده شدم و این بار یک دل سیر گوشه ی خیابان بالا آوردم،وقتی بلند شدم سرم گیج می رفت و به زحمت می توانستم روی پاهایم بایستم...
دستم را به دیوار گرفتم و سلانه سلانه وارد خانه شدم.وسط حیاط یک حوض بزرگ آب بود.رفتم سر حوض و شیر آب ر اباز کردم...نمی دانم چند مشت آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاید،اما نیامد...همان جا گوشه ی حوض نشستم و به سر و صداهایی که از بالا می امد،گوش دادم.
عاقبت زنی با لباس گلدار و پیژامه ای آبی پیش چشمانم نمایان شد...و این اخرین تصویری بود که دیدم،بعد از ان چشمانم سیاهی رفت و پخش زمین شدم.
چشم هایم را که باز کردم داخل یک اتاق و روی رختخواب خوابیده بودم.همان زن لباس گلدار که حالا از نزدیک تر می دیدمش گفت:بهتری خدا را شکر!چی شدی یک مرتبه عروس خانم؟
چشمانم به قطرات سرم خشک شد.نای جواب دادن نداشتم،زن که روسری اش را از پشت دور گردنش گره زده بود،گفت:رفتم خانه ی بهداشت،بهیار ر اصدا زدم،امد فشارت را گرفت،گفت افتاده!سرم زد و رفت،قرار شد هر وقت داشت تمام می شد،خبرش کنم...حالا بهتری؟
با چشم اشاره کردم که بهترم...زن گفت:خدا را شکر.خوب من بروم به میهمانهایم برسم...
به زحمت پرسیدم:سعید کجاست؟
در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:فکر کنم...فکر کنم با لیلا رفته سر جالیز...
چشمانم را روی هم گذاشتم و خوابیدم...نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از سوزش سوزنی که از دستم در می امد،از خواب پریدم.
مردی که بالای سرم نشسته بود گفت:بهترید؟
آهسته گفتم:بله...مرد گفت:رفتید تهران باید بروید دکتر،فشارتان خیلی خیلی پایین بود.حالا هم بخوابید برایتان بهتر است،باردارید؟
شرمنده گفتم:نمی دانم،فکر کنم باشم.
کیف و وسایلش را جمع کرد و گفت:به هر حال حتما باید بروید پیش متخصص!
کوتاه گفتم:ممنون...می شوید بگویید ساعت چند است؟
بی انکه به ساعتش نگاه کند گفت:5 بعد از ظهر....و از اتاق خارج شد...
به زحمت از جایم بلند شدم،هنوز سرم گیج می رفت،سلانه سلانه در حالی که دستم را به دیوار گرفته بودم از اتاق خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم...خانه ی کرامت خان،که هنوز موفق به دیدارش نشده بودم،یک خانه ی بزرگ قدیمی بود با اتاق های ردیف کنار هم،که به واسطه ی یک راهرو همه به هم وصل می شدند...
خانه دو طبقه بود طبقه اول ظاهرا اشپزخانه و حمام و توالت بود و طبقه دوم ردیف اتاق ها قرار داشت.
به سمت صداها راه افتادم...هر چه نزدیک تر می شدم،صداها واضح تر می شدند و بلند تر...همگی داشتند با هم حرف می زدند...
مردی با صدای کلفت،داشت از کثیفی هوای تهران می گفت،زنی با صدای زیر و آهنگین داشت لالایی می خواند...منیر خانم داشت با قهقهه دستور پخت یک مربای خانگی را بلغور می کرد و سعید داشت با قهقهه می خندید.
دستم را به چهارچوب در گرفتم و در آستانه ی در ایستادم...قبل از همه چشم منیر خانم به من افتاد...دستور آشپزی اش را قطع کرد و گفت:چه عجب...ساعت خواب...
زن لباس گلدار که انگار زن عموی سعید بود،گفت:به به عروس خانم...بهتر شدی؟بفرما گلین خانم،بفرما،خوش گلدین...
رو کردم به مردی که کنار اقای پورجم نشسته بود و گفتم:سلام.
مرد که سبیل هایش هم مثل صدایش زمخت بود،نگاه حقیرانه ای به سراپای من کردو گفت:علیک...عروس خانم...علیک...بفرما...چه عجب،چشم ما به جمال شما روشن شد.همان جا دم ر و گوشه اتاق نشستم.
زن عمو رو کرد به دختر جوانی که کنار سعید نشسته بود و با اخم گفت:لیلا...بلند شو برو برای عروس خانم چایی بیاور...
R A H A
08-05-2011, 12:59 AM
دختر سنگین از جایش بلند شد و نگاه سعید به جای خالی و رد قدم هایش خشک شد.ناباورانه به سعید نگاه کردم و با خودم فکر کردم،یعنی ان لیلایی که با سعید رفته بود سر جالیز این بود.اما این که یک دختر بیست و خرده ای ساله بود،پس چرا من فکر کرده بودم لیلا یک دختر بچه است؟چون سعید با او تنها رفته بود سر جالیز...؟دختر،استکان چای و قندان را مقابل من گذاشت،یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد...نفرت عجیبی در ته نگاهش موج می زد،بی تفاوت سرم را چرخاندم و به سعید خیره شدم...به جای من داشت با غصه،قد و بالای دختر را برانداز می کرد.دختر سینی را روی طاقچه گذاشت و برگشت سر جای قبلی اش و نشست کنار سعید.سعید با خوشحالی تکانی به خودش داد و جا به جا شد.
چند حبه قند ته استکان چایی ام انداختم و منتظر شدم تا خنک شود.
زن لباس گلدار گفت:غذا می خوری دخترم برایت بیاورم؟حتما گرسنه هستی؟
منیر خانم دستش را به بازوی زن قفل کرد و گفت:نه بابا ولش کن...دوباره بالا می اورد ها...شکمش خالی باشد بهتر است،کم موقع آمدن دقمان داد،حالا می خواهی دوباره شکمش را پر کنی تا موقع برگشتن هم سر و تنمان را بشورد؟
زن لباس گلدار مستاصل دوباره روی زمین نشست و در حالی که با دلسوزی به من نگاه می کرد گفت:ببین دختر جان زن حامله هیچ وقت نباید صبحانه سنگین و چرب بخورد...مخصوصا وقتی که مسافر است...اصلا غذای پر خوردن،برای زن حامله سم است،روی دلت می ماند،بالا می اوری،اذیت می شوی!با پوزخند نگاهش کردم و گفتم:اما من اصلا صبحانه نخورده بودم.
زن با تعجب به منیر خانم نگاه کرد و گفت:منیر خانم...اینکه می گوید صبحانه نخورده پس تو چی می گویی پر خورده؟منیر خانم دستپاچه گفت:اینها خانه ی خودشان هستند،من چه می دانم ان بالا چه غلطی می کنند و چی می خورند؟نمی دانم چرا ناخوداگاه چشمم به سعید افتاد...داشت به لیلا با حسرت نگاه می کرد...لیلا هم دستانش را در هم قفل کرده بود و داشت با انگشتانش بازی می کرد...
آقای پورجم که با نگاهش مرا می پایید،گفت:مهراوه جان...تو حال نداری برو بخواب،خواستیم برویم صدایت می کنیم.
از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم.هنوز خیلی دور نشده بودم،که شنیدم کرامت خان بلند گفت:خوب منیر خانم...ما بالاخره نفهمیدیم که این زردنبوی عق عقو،چی از دختر سالم و با طراوت ما کم داشت که هر چقدر این سعید بیچاره بال بال زد،شما زدی توی پرش؟
منیر خانم با صدای حق به جانبی گفت:لیلا دو سال از سعید بزرگتر است...از اول هم من گفتم که راضی به این وصلت نیستم...برای حرفم هم دلیل داشتم،اولا زن با دو تا شکم که بزاید ده سال اقل کم افت می کند،آن موقع همین پسر من که الان کشته و مرده ی لیلای شماست می امد می گفت مادر من عقل نداشتم،بچه بودم،تو که داشتی برای چی گذاشتی من خودم را بدبخت کنم و یک عمر با یک پیزرن زندگی کنم...دوما اینها فامیل اند از کجا معلوم که بچه هایشان منگول و عقب افتاده نمی شدند؟
لیلا گفت:خوب آزمایش می دادیم زن عمو...
منیر خانم گفت:حالا هم فکر کنید آزمایش داده اید،جوابش خوب نشده!
لیلا دوباره با پررویی گفت:ولی ندادیم که...این دو تا با هم خیلی فرق می کند...با فکر کنید فکر کنید که دل ما دو تا خنک نمی شود...
منیر خانم بی تفاوت گفت:شما دو تا بچه اید...اما من و مادرت عاقلیم و سرد و گرم کشیده...از قدیم گفته اند دوری و دوستی...اینطوری برای هر دو خانواده بهتر بود،وصلت های فامیلی جز دردسر چیزی ندارد...با هم وصلت می کردیم،فامیلیمان هم به هم می خورد...
به راه باقی مانده،تا اتاقی که در ان خوابیده بودم خیره شدم...وسط راه مانده بودم نه طاقت رفتن داشتم،نه طاقت برگشتن...همان جا وسط راهرو،روی زمین نشستم و از ته دل از خدا خواستم که حامله نباشم.حاضر بودم سرطان گرفته باشم اما حامله نباشم...
نمی خواستم ادامه بدهم،از سعید به اندازه ی همه ی وجودم بیزار بودم و از خودم و از بچه ای حاصل نفرت بود...نمی خواستم بمانم و حاصل حماقتم ر اببینم.نمی خواستم به جای ثمره ی عشق،ثمره ی بازیچه بودنم ر ابزرگ کنم و یک عمر،خودم هم به خودم دروغ بگویم!
آقای پورجم آهسته گفت:اینجا چه کار می کنی عروس؟آمده بود برود دستشویی.
ملتمسانه گفتم:می شود برگردیم...من اصلا حال خوشی ندارم...
به سرعت گفت:بله...بله الان می رویم!
و الانش شد یک ساعت بعد...سعید نمی توانست از لیلا دل بکند،چنان دم در پر پر می زد که یک کبوتر جلد،پای حرمش...
عاقبت هم صدای منیر خانم درامد وگرنه تا صبح ما را همانطور توی ماشین دم در نگه می داشت.ناگهان دلم برایش سوخت.او هم پاسوز شده بود،او هم تباه شده بود،احساس او هم زیر دست و پا گم شده بود...فرقی نداشت ما هر دو بازنده ی این بازی بودیم.
به تهران که رسیدیم،یکراست رفتم خانه ی مادرم.حالم خرابتر از ان بود که برگردم خانه و منیر خانم و سعید و طعنه و کنایه هایشان را تحمل کنم...
R A H A
08-05-2011, 01:01 AM
رفتم خانه ی مادرم و خزیدم گوشه ی اتاق قدیمی ام و در کنج خلوت تنهایی ام برای همه ی بدبختی هایم گریه کردم...صبح فردا،بدترین روز زندگیم بود.جواب آزمایش بارداری ام مثبت بود و وضع بارداری ام وخیم.دکتر دستور استراحت مطلق داد.از سعید که آبی گرم نمی شد،منیر خانم هم که بلند نمی شد خودش آب بخورد،چه برسد که بخواهد یک استکان آب دست من بدهد.این شد که ماندگار خانه ی مادری ام شدم...
اوایل سعید به خاطر رودربایستی مادرم،آخر هفته ها به من سر می زد،اما کم کم وقتی دید آبی از من گرم نمی شود و وضعم روز به روز بدتر می شود،رودربایستی را کنار گذاشت و دیگر ماهی یک بار هم پیدایش نمی شد.وقت عادی برایش جذابیتی نداشتم،حالا که دیگر چاق و ورم کرده و بی خاصیت هم شده بودم.کم کم صدای پدر و مادر خونسردم هم درامد،سردی رفتار سعید،انها را هم کفری کرده بود،اما به جای انکه خودشان را به خاطر انتخابشان سرزنش کنند،همه چیز را سر بی لیاقتی من خالی می کردند و تلافی رفتار او را سر من در می اوردند.من هم همه را با هم جمع می زدم،تا بعد از تولد بچه،همه را سر سعید و زندگی خودم و منیر خانم خالی کنم...
و عاقبت بچه به دنیا امد...وقتی دیدمش،حال عجیبی پیدا کردم.مثل بادکنکی که ناگهان سوزنش می زنند،از همه ی عقده ها و دردهایم خالی شدم.حس عجیبی بود.حس مادری...حسی که تمام حس های دیگرم در ان گم شد،مثل یک دانه سنگ که وسط یک اقیانوس بیندازی.
من با متین،دوباره و از نو متولد شدم...
بعد از دنیا امدن متین،دنیایم رنگ دیگری شد.همه ی زندگیم خلاصه شد در وجود متین و صدای قان و قونش.دیگر عملا سعید و حواشی اش در قلبم جایی نداشتند،متین برایم شد همه چیز.
محبتی که نداشتم،عشقی که نمی دیدم،انگیزه ای که گم کرده بودم،وگرمایی که وجود یخ زده ام را با آن گرم می کردم.بیش از حد طبیعی دوستش داشتم...بیشتر از مقداری که باید هر مادری فرزندش را دوست داشته باشد.طبیعی بود چون من جز او مایه ی دلگرمی نداشتم.همه ی حس و عشقم در او خلاصه شده بود و همه ی قلبم شده بود مایملک او.انتظار نداشتم سعید حسودی کند،چون حسادت،از تبعات عشق است و سعید عشقی نسبت به من نداشت.وجود و حضور من،برای سعید علی السویه بود.من برای او فقط وسیله ای بودم برای رفع نیازهایش...نیازهایی که فرقی نمی کرد چه کسی براورده اش کند،من یا کس دیگری؟
اعتراضی نداشتم،عادت کرده بودم.خنده دار است اما من ،به آن روزمرگی،به خواسته نشدن،به دیده نشدن،به محبت کردن و محبت ندیدن،به مورد توجه واقع نشدن،به همان تکرار بی جاذبه و بی هیجان زندگی عادت کرده بودم...روزمرگی می کردم و اسمش را می گذاشتم زندگی...تحمل می کردم و اسمش را می گذاشتم نجابت،خفت می کشیدم و اسمش را می گذاشتم مدارا...تا اینکه متین سه ساله شد...
متین سه ساله بود که یک شب خواب عجیبی دیدم...خواب کامران را.کت و شلوار سفید خوش دوختی پوشیده بود و لب یک چشمه آب گوارا ایستاده بود و داشت با غصه به من نگاه می کرد،به من که داشتم به متین کمک می کردم تا از روی جوی آب بپرد...
کامران گفت:مهراوه...راهی که می روی اشتباه است،هیچ آدم عاقلی خودش را وقف نمی کند...عشق مادری خیلی قشنگ است اما همه ی زندگی یک زن نیست.چشم بر هم بزنی،متین بزرگ می شود و می رود دنبال دل خودش،ان وقت قلبت از قبل هم زخمی ترو خالی تر می شود...مهراوه خودت را نجات بده،قبلا هم به تو گفته بودم سعید جفت روحی تو نیست،برو دنبال جفت خودت.بگذار سعید هم برود دنبال دلش،دنبال جفتش...این راهی که تو در پیش گرفته ای،مثل خودکشی است...خودت را از این مرداب نجات بده،مهراوه تو لایق این گنداب نیستی!
از خواب پریدم...همه ی تنم خیس عرق شده بود و همان حالی که سالها قبل پیدا کرده بودم،دوباره به سراغم امده بود.به زحمت از روی تخت بلند شدم...سعید ومتین غرق خواب بودند.دستم را روی سر متین گذاشتم،چرخید و پشتش رابه من کرد.چیزی توی دلم لرزید بله...حق با کامران بود،به زودی متین بزرگ می شد و هرگز اوج بزرگواری و گذشتی که در حقش کرده بودم را درک نمی کرد...بزرگ می شد و می شد یکی لنگه ی پدرش،یک مرد بی روح و بی عاطفه و بی محبت،که قدر هیچ محبتی را نمی دانست...مگر جز این بود که الگوی متین سعید بود؟ومگر جز این بود که نفرت ورزیدن آسان بود و دوست داشتن دشوار...و مگر جز این بود که دستیابی به همه ی چیزهای خوب دشوار بود و دستیابی به چیزهای بد آسان،پس قطعا متین،همان راه سعید را در پیش می گرفت و می شد کپی برابر اصل سعید...کپی برابر اصلی که قطعا به اندازه پدرش خوش شانس نبود تا زن مطعی و سر به راه و احمقی مثل من پیدا کند که همه ی جوانی اش را حرام اخم و تخم ها و بی محبتی های او کند.به قول فیلسوف بزرگ(جان لاک)،والدین همیشه در شگفتند که چرا جویبارها زهراگین شده اند،در حالی که خودشان سرچمه را مسموم کرده اند.
با این حساب،کاری که من داشتم به اسم لطف در حق متین می کردم،لطف نبود،ظلم بود.چرا که در صورت ادامه ی این زندگی،تاریخ قطعا تکرار می شد،اول به صورت تراژدی و بعد به صورت کمدی...کمدی که شاید بیشتر به یک ملودرام احمقانه شبیه بود تا کمدی!از جایم بلند شدم،تصمیمم را گرفته بودم،حق با کامران بود...باید تمامش می کردم...تا همین حالا هم زیادی صبر کرده بودم...لجن،عذاب آب بود و زندگی با سعید عذاب من.بالشم را از کنار سعید برداشتم و رفتم وسط هال،کف زمین خوابیدم.دیگر نمی خواستم ملعبه ی دست مردی باشم که قلبش با من نبود...به زودی همه چیز را تمام می کردم.بله قطعا تمامش می کردم،این عاقلانه ترین کار ممکن بود.
R A H A
08-05-2011, 01:01 AM
خیلی فکر کردم فصل آخر این زندگی عاشقانه را چطور بنویسم.راههای زیادی برای پایان این رابطه وجود داشت اما من برای این زندگی بی هیجان و سرد،دنبال یک پایان به یاد ماندنی بودم.پایانی که همه ی عمر در خاطرم بماند و به من یاداوری کند که برای داشتن لازم نیست بجنگی،کافی است درهای قلبت را،همان ملکوتی ترین موهبت خدا را،به روی بندگان خدا باز کنی و باور کنی که سعادت حقیقی ادمی،تنها در گرو دوست داشتن و دوست داشته شدن است.و باور کنی راهی که به خدا می رسد بی شک از وسط قلب خاکی همین انسان دو پا می گذرد...به همه ی راههای ممکن فکر کردم و عاقبت به سعید زنگ زدم و گفتم که برای شام کمی زودتر بیاید...بعد،متین را برای اولین بار به مادرم سپردم و تنها برگشتم خانه.تا پیش از ان هرگز متین را از خودم دور نکرده بودم،اما ان روز برای نمایشنامه ای که ترتیب داده بودم نیاز داشتم که تنها باشم...تنها خودم را ببینم و تنها خودم را دوست داشته باشم.
سعید عاشق فسنجان بود،نمی دانم چرا،ولی برایش فسنجان درست کردم،خودم هم عاشق خوراک زبان بودم،برای خودم هم خوراک زبان درست کردم،مطمئن بودم هر دو غذا دست نخورده می ماند،اما می خواستم میز شامم بی نقص باشد...این شام،شام شوکران بود...شام آخر و نفس اخر...
و پس از ان همه چیز تمام می شد...روح من از بند جسمم و قلبم از باید و نباید های عقلم رها می شد و می توانست پر بگیرد و به تعالی برسد.می توانست مهربانانه تر به جهان هستی نگاه کند و صادقانه تر خدا را عبادت کند.می توانست این همه کینه و بغض از آفرینش و خلقت خود و جنس مقابلش رافراموش کند و به حقیقت هستی برسد.می توانست عاشق شود،دوست داشته باشد،ایثار کند،گذشت کند،عاشقانه برای دلش گریه کند و به خاطر دلش به همراه جسم خاکی اش بخندد...
بله،عشق،قطعا شوکران بود.سمی که هم می توانست زنده کند و هم بمیراند...نوشدارویی که هم می توانست شفا دهد و هم می توانست فنا کند.نگه داشتن ان،قطعا دشوارترین کار بشری بود،اما مهم نبود.چرا که به قول فیلسوف بزرگ بهتر انکه عاشق شوی و فنا شوی تا انکه بی عاشقی،به فنا برسی.مگر همه ی سهم ادمی از خاک این دنیا چه بود؟قلب آدم هایی که دوستش داشتند و دوستشان می داشت،و همان یک وجب خاک گوری که در ان می خوابید،مابقی همه فانی و بر باد رفتنی بود...
خداوند،عطیه دوست داشتن را برای همه آفریده بود،اما قطعا این هبه(هدیه)، از آن کسانی بودکه آن را بپذیرند و سعی کنند عاقلانه از اشتباه نترسند،چرا که هیچ کس را از شکست گریزی نبود،پس بهتر انکه آدمی در نبرد به خاطر قلبش و به خاطر رویاهایش ببازد،تا اینکه شکست بخورد بی انکه بداند به خاطر چی جنگیده و چرا؟
میز را چیدم...آنقدر زیبا،که هرگز میز شامی به این زیبایی نچیده بودم.شمعدان های بلند نقره ای روی ان روشن کردم و همه ی چراغ ها را خاموش کردم و در روشنایی محو نور شمع،صبورو خونسرد روی صندلی پشت میز نشستم و به در خیره شدم...
چیزی نگذشت که در باز شد و سعید در استانه در هویدا شد...دستش رابه سمت کلید برق برد تا روشنش کند.آهسته گفتم:نه...بگذار خاموش بماند،اینطوری شاعرانه تر است...دستش را از روی کلید برق برداشت و با پوزخند گفت:ای فرصت طلب...چشم ننه و بابای مرا دور دیدی هوایی شدی؟این دیگر چه مسخره بازی است که راه انداخته ای؟متین جانت را چه کار کرده ای؟
با لحن آرامی گفتم:متین پیش مادر است...زود دستو رویت رابشور و بیا...خیلی وقت است که غذا را کشیده ام،یخ می کند...
با دست و روی نشسته،نشست پشت میز شام و مثل همیشه بی انکه به من نگاه کند،با خوشحالی غذاها رابو کشید و گفت:چه عجب،خودت را به زحمت انداخته ای.حالا نگفتی،مناسبت این مسخره بازی هایی که راه انداخته ای چیست؟
شمرده گفتم:این شام،شام شوکران است.
متعجب گفت:شام شوکران دیگرچیست؟
جواب دادم:چیزی است مثل شام اخر...
با مسخره گفت:یعنی بعد از خوردن آن میمیریم؟
با پوزخند گفتم:بستگی دارد...شوکران هم میوه دارد،هم ریشه...من میوه اش را می خورم و به ارامش می رسم،اما سهم آدم هایی مثل تو،سم مهلک ریشه ی ان است.
با تمسخر روی برنج من چند قاشق فسنجان ریخت و گفت:بسیار خب...پس فسنجان مال تو و این خوراک زبان میوه دار،مال من...اینطور منصفانه تر است،باور کن...و شروع کرد به غذا کشیدن
R A H A
08-05-2011, 01:02 AM
آهسته گفتم:یعنی تو،اینقدر ساده لوح و احمقی،که فکر می کنی من واقعا توی غذای تو سم ریخته ام؟
در حالی که چاقو را توی زبان فرو می کرد گفت:نه بر عکس،اینقدر عاقلم که هیچوقت چرندیات شما زن ها را دست کم نمی گیرم.
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به خنوردن فسنجان.سعید زیر چشمی مرا می پایید...آنقدر چپ چپ و با تردید نگاهم کرد که عاقبت،غذا توی گلویم ماند و به سرفه افتادم...حالم داشت به هم می خورد...غذا را از دهانم دراوردم و به سمت دستشویی دویدم...یک لیوان پر آب که خوردم،نفسم بالا آمد.
دست سعید همین طور با قاشق در هوا معلق مانده بود،با حیرت گفت:که اینطور...پس واقعا می خواستی چیز خوردم کنی...
پوزخند زدم.
ادامه داد:ای نمک نشناس...نان و نمک مرا می خوری و نقشه ی قتلم را می کشی؟بدبخت بیچاره،من نباشم که تو هم قائله ات خوانده است.بد کردم از سر ترحم نگه ات داشتم و سرت هوو نیاوردم؟بد کردم این همه سال تحملت کردم و طلاقت ندادم؟
با لحن تمسخر امیزی گفتم:بی جا کردی که تحملم کردی...مگر من بی کس و کار بودم که به من ترحم کردی...چرا فکر کردی که بدون تو قائله ی من خوانده است...چه چیزی داشتی که فکر کردی اگر ترکم کنی،بدبخت می شوم؟مگر تو برای من چه کار می کردی که فکر کردی بودنت،برایم مفید است؟محبتت چشمم را کورکرده بود یا ولخرجی هایت؟تو هیچ فایده ای به حال من نداری سعید،جز مزاحمت...وجود توشده سد راهم...سد راه خودم،قلبم و سعادتم...حضور تو فقط جوانی ام رابه باد خواهد داد وگرنه عمر و زندگیم با تو قطعا به باد رفته است...تو قلب و روح مرابه گند خواهی کشید.قلب من با تو،نه بار خواهد داد و نه به بار خواهد نشست...هر امیدی به فردایی بهتر،با تو بر باد فناست.
چشم های سعید اتش گرفت.
تیر اخرم را زدم...قاطعانه گفتم:این شام،شام آخر من و توست سعید...من تقاضای طلاق داده ام،و فردا روز دادگاه است...مهریه ام را می بخشم و برای همیشه از زندگیت می روم بیرون.
با پوزخند گفت:قصه می بافی...من هیچ احضاریه ای دریافت نکرده ام.
پاکت احضاریه را از زیر رومیزی بیرون کشیدم و وسط میز گذاشتم و گفتم:مرد پستچی بابت پنج هزار تومان پاکت را سپرد به من،تا من خود شاهد لحظه ی باشکوهی باشم که خلقش کرده ام.
سعید با ناباوری پاکت را برداشت و بازش کرد...
همه ی شجاعتم را جمع کردم و گفتم:فکر نمی کنم طلاق قانونی،سخت تر از طلاق عاطفی باشد...جدایی بین من و تو،مدت هاست که اتفاق افتاده،فقط مانده چند تا امضا که ان هم فردا تمام می شود.(سعید کاغذ را مچاله کرد و پرت کرد گوشه ی اتاق)
ادامه دادم:سعی نکن مجبورم کنی که زندگی کنم...تو مرا دوست نداری،من هم عاشقت نیستم،و هرگز هم نخواهم شد...هر چقدر عمرم را به پای تو تلف کردم کافی است،دیگر می خواهم بروم دنبال قلبم.اینجا توی این خانه،کنار وجود بی محبت و سرد تو،قلب من مرده و کزیده شده،من می خواهم دوباره جاری شوم،می خواهم به معنی واقعی زندگی کنم،می خواهم عاشق شوم.دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.اگر کنار تو بمانم زندگی،جز سیلی که به صورتم می زند،چیز بیشتری برایم نخواهد داشت،اما خارج از زندان تو،ممکن است دست پر مهری پیدا شود که از سر عشق صورتم را نوازش کند.
سعید از جایش بلند شد...چاقویی را که برای بریدن زبان گذاشته بودم از وسط زبان بیرون کشید و به سمت من هجوم اورد...فریادش در سکوت تاریک خانه پیچید.دست ننه ام درد نکند با این زن گرفتنش.آن دختر نجیبی که می گفت آفتاب و مهتاب رویش را ندیده اند تو بودی؟زنیکه ی بدکاره،تو خجالت نمی کشی با وجود شوهر و بچه،حرف عشق و عاشقی می زنی؟از الان به بعد خونت حلال است.سرت را می برم و همین جا چالت می کنم.«و به سمت من هجوم اورد»اما قبل از انکه به من برسد پایش به ریشه های فرش گیر کرد و محکم به زمین خورد و چاقویی که می خواست با آن سر من را ببرد،تا دسته توی قلبش فرو رفت و آن میز شام،حقیقتا شد شام اخرش...
R A H A
08-05-2011, 01:02 AM
فصل 13
همه ی وجود مهراوه می لرزید و اشک و عرق پیشانی اش با هم مخلوط شده بود...جسارت به خرج دادم،دستم را روی دستش گذاشتم،برای اولین بار دستش را از زیردستش نکشید...دستش را فشردم و انگشتانم را لا به لای انگشتانش جا کردم.دستش را مشت کرد و انگشتانم را لابه لای انگشتانش نگه داشت.
با لحن آرامی گفتم:متاسفم...این حق تو نبوده و نیست...
نمی دانستم چه باید بگویم،آدم وقتی رو در روی رنج های بزرگ قرار می گیرد،کلمات شیرین بی معنا می شوند.برای همین به زحمت ادامه دادم:قبول کن مهراوه،داشتن هر چیزی لیاقت می خواهد،هر ادمی با کسانی معاشرت می کند که لیاقتشان را دارد،ارزش و قیمت هر کسی را از معاشرانش می شود فهمید.سعید،لایق جواهر وجود تو نبود.تو لقمه ی بزرگی بودی که ته گلویش گیر کرده بودی و داشت خفه اش می کرد.تو کاری را کردی که هر آدم عاقلی می کرد.
مهراوه با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:من نمی خواستم ، آن شام...واقعا شام اخر سعید باشد.من فقط می خواستم خودم را خلاص کنم.می خواستم با تغییر این زندگی روزمره،اجازه بدهم تا شخص دیگری در درونم رشد کند.کی که به واقع دوستم داشته باشد و بتواند که مرا به دوست داشتن خود وادار کند.کسی که شجاعت گفتن دوستت دارم را داشته باشد و جسارت خرج کردن دلش را برای نحبوبش...کسی که بتوانم در مسیر دشوار زندگی به شانه اش تکیه کنم،در سختی ها دستش رابفشارم و دلتنگی هایم را با او قسمت کنم...کسی که همه ی رازهای ناگفته ی زندگیم را به صندوقچه ی دلش بسپارم و بی دغدغه ی چرا و اماو اگر،درآغوشش پناه بگیرم و به ارامش برسم.
حالا،این وجود من بود کق می لرزید...خیلی خودم را کنترل کردم که بر نخیزم...در آغوشش نگیرم و در چهارچوب عشقی که داشت خفه ام می کرد،به خود نفشارمش...چطور نمی دانست،نمی فهمید،من چطور همه ی این روزها تشنه ی همه ی این چیزهایی بودم که داشت با حسرت از انها یاد می کرد...چطور نمی دانست من حتی برای گرمای دستانش،حتی برای فشردن انگشتان استخوانی و کشیده اش،خودم را به زمین و زمان می زنم؟چطور نمی توانست بفهمد که شانه ام،آغوشم،قلبم،روحم،دلم،و همه ی هستی ام را حاضرم به یک اشاره اش به آتش بکشم...من عاشقش که نه،دیوانه اش بودم...من حاضر بودم خاک پایش شوم،ان قوت او نشسته بود انجا روز ان صندلی و از نیازش بهیک مونس واقعی،به یک شانه ی مهربان و یک آغوش مطمئن می گفت!به زحمت گفتم:دوست داشتن هم،به اندازهی دوست نداشتن سخت است.حتی گاهی سخ تر،نمی دانم چرا این را گفتم،مهراوه دستش را از دستم بیرون کشید و محکم و قاطع گفت:دوست داشتن،فقط دو کلمه نیست.دوست داشتن سخت است،حتی سخت تر از عاشق شدن...دوست داشتن،شجاعت می خواهد...ایثار می خواهد...صداقت می خواهد،اعتماد می خواهد،یقین می خواهد،خلوص می خواهد،و گذشت.دوست داشتن سخت است چون بر عکس عاشقی زمان ندارد،عشق را گذر زمان پیر می کند و فرسوده و کهنه و مندرس،اما دوست داشتن،در گذر زمان جا افتاده می شود و به بلوغ و کمال می رسد...دوست داشتن،عمیق و ماندگار است...
چنان عمیق و ماندگار که با لایه های روح ادمی عجین می شود...درک عظمت دوست داشتن،کار هر کسی نیست...آدم های زیادی در دنیا هر روز عاشق می شوند و هزار بار کلمه ی دوستتت دارم را تکرار می کنند،اما تنها آدم های کمی در دنیا هستند که به راستی شایسته ی دوست داشتنند.
شمرده گفتم:حق با شماست اما گذر زمان بهترین قاضی است.
کوتاه پرسید:چه قضاوتی؟
R A H A
08-05-2011, 01:02 AM
با صدای بلندی گفتم:قضاوت بین دوست داشتن حقیقی و دوست داشتن های آبکی.قضاوت بین ایثار و معامله.قضاوت بین واقعیت و دروغ و قضاوت بین دوست داشتن های ماندگار و هوس های گذرا!
خندید،نمی دانم چرا سرش را با تاسف تکان داد...از روی صندلی که رویش نشسته بود بلند شد و در حالی که هنوز پوزخند گوشه ی لبش می رقصید گفت:بله...زمان بهترین قاضی است.قاضی که خیلی زود،آردهایش را الک می کند.حالا دیگر بیایید برگردیم،خیلی پر حرفی کردم،غروب شده...
از زمین بلند شدم و خودم را تکاندم.نگاه حقیرانه ای به سنگ قبر سعید کردم و بلند گفتم:هی یارو...من قدر جواهری که تو قدرش نشناختی را،خوب می شناسم...آنقدر به مهراوه محبت می کنم و چنان زندگی برایش می سازم که خاک استخوانهایت هم ان زیر بلرزد...به تو قول می دهم این بار اخری بود که مهراوه سر قبرت امد...دفعه ی بعدی وجود ندارد...تو رابرای ابد با همه ی خاطرات تلخی که از تو دارد،در ذهنش مدفون میک نم...این جملات را گفتم و دوان دوان به سمت مهراوه که چند قدم از من دور شده بوددویدم.نمی دانم مهراوه حرف هایی را که زده بودم شنید یا نه...نمی دانم لگدی را که به قبر او زدم دید یا نه.حتی نمی دانم شادی عجیبی را که در نگاهمم ی رقصید درک کرد یا نه،اما یک چیز را مطمئنم،مهراوه آن روز فهمید که از شنیدن داستان زندگیش چقدر خشنود شدم،شاید برای اینکه به من یادد اده بود که تنها راه رسیدن به او،از قلب خودم می گذرد...
***
تمام راه برگشت از بهشت زهرا،در سکوتی شیرین گذشت...باور نمی کنی مسیح،بعضی وقت ها سکوت،از هر حرفی قشنگ تر است...بعضی وقت ها انرژی که قلب ها به هم می دهند،آنقدر بزرگ و عظیم است که از حصار زمان و مکان می گذرد،آنوقت اگر بخواهی در کلمات یا در هر چارچوب مادی دیگری اسیرشان کنی،حرامشان کرده ای.حال من و مهراوه آن شب،اینطوری بود.ساکت بودیم،حرفی نمی زدیم،چیزی نمی گفتیم،اما هر دو حال عجیبی داشتیم،آن غروب،دل انگیز ترین غروب تمام عمرم بود...دل انگیز ترین غروب تمام عمرم...
نزدیک خیابان شهید بهشتی که رسیدیم مهراوه کیفش رابرداشت و خواست پیاده شود که دستش را در هوا قاپیدم...چرخید و نگاهم کرد.از ته دل گفتم:مهراوه...باور کن که من به تو ارادت واقعی دارم و جور عجیبی تو را دوست دارم،جور عجیبی که هرگز در تمام عمرم کسی را چنین دوست نداشته ام.من با همه ی وجودم ناخواسته به سمت تو کشیده می شوم و در حضور تو به آرامش می رسم.مهراوه ی من...دریچه های قلبت رابه رویم باز کن و اجازه بده که ذهنت من را بشناسد.فرصت ها کوتاهند،دست دست کنی این بار افسوس فرصت از دست رفته را خواهی خورد.
دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:باید به آدم ها فرصت بدهیم برای باور ما...و برای باور دوست داشتنمان...این عاقلانه ترین کار ممکن است...
به سرعت گفتم:می ترسم فرصت ها از دست بروند...
با پوزخند معنی داری گفت:برای دوست داشتن هرگز،هیچ فرصتی از دست نمی رود،مگر اینکه به خودمتان و به دیگران دروغ گفته باشیم...وگر نه حتی بعد از مرگ هم یم شود دوست داشت و دوست داشت هشد.
در را که بست،سکوت سردی فضای ماشین را پر کرد...ناگهان دنیا ایستاد،مثل انکه زمان و مکان ناگهان یخ بسته بود...دستم را دراز کردم و ضبط ماشین را روشن کردم...صدای ترانه مدرن تاکینگ در ماشین پر شد...خواننده با لحن دلنشین می خواند:
I cry the whole night
I cry the whole night...just for you
My tears will dry,that is true.
But,I can’t live without you one more day.
You’re always in my heart I swear
And
If you call...I will be there...
شروع به خواندن ترجمه ی شعر روی صدای خواننده کردم...صدایی که از ته دلم بر می خواست لحظه به لحظه اوج می گرفت و از صدای خواننده پیشی می گرفت...
تمام شب گریه می کنم،فقط به خاطر تو
اشک هایم خشک می شود،آری...
آری،اما بدون تو حتی یک روز هم زنده نمی مانم.
همیشه در قلب منی،قسم می خورم.
صدایم که کنی می ایم...
اما بدون تو،هرز زنده نمی مانم...
قول می دهم که به آسمان برسم،اگر که تو بخواهی...
قول می دهم که برایت ستاره بگیرم،اگر که تو بمانی...
برایت از کوه بالا می روم،حتی اگر خیلی دور باشد
من به خاطر تو حتی می میرم،باور کن.
فقط کافی است که بمانی...
این خنده ی توست که تپش قلبم رابالا می برد...
این صدای توست که همیشه در گوشم می ماند...
می دانم که عاقبت مال من می شوی
چرا که من دوستت دارم و هرگز رهایت نمی کنم.
تو برایم نشان همه چیزی
تو هر روز یک رازی
هر روزم،با تو یک روز نوست...
و من نمی خوابم،مبادا که چشم بر هم بگذارم و تو بروی...
من فقط به عشق تو زنده ام...
به عشق تو زنده ام...
به عشق تو زنده ام...
R A H A
08-05-2011, 01:03 AM
آهنگ که تمام شد،آنقدر نعره کشیده بودم،که صدایم گرفته بود...داشتم با خودم چه می کردم،این چه حالی بود که داشتم؟این عشق با من چه می کرد،جوانم کرده بود،بچه ام کرده بود،سر به هوا و دیوانه ام کرده بود.مجنونم کرده بود.به کجا داشتم می رسیدم،به کجا داشتم می رفتم؟
رسیدم خانه.خودم متوجه نبودم،اما انقدر صورتم برافروخته شده بودکه مادر به محض انکه در را به رویم باز کرد،جا خورد...با تردید پرسید:کجا بودی یوسف؟
حال عجیبی داشتم،حال ادمی را که تا خرخره از انچه نباید،خورده...کوتاه گفتمشرکت...از جلوی در کنار رفت و گفت:زنگ زدم شرکت نبودی...خانم همتی گفت از صبح شرکت نرفته ای!نمی دانم چرا،ولی جسارت عجیبی در همه ی وجودم جمع شده بود...قاطع گفتم:با خانم محمدی بودم...چشم های مادر ریز شد...محتاطانه پرسید:با خانممحمدی کجا بودی؟
خلاصه گفتم:سر قبر شوهرش.
رنگ مادر مثل گچ سفیدشد...شیرین که تازه از اتاقش بیرون آمده بود گفت:سر قبر کی بوده؟
دهان مادر باز نمی شد،به زحمت گفت:سر قبر شوهر همکارش....
شیرین فکر نکرده با سماجت پرسید:شوهر همکارش...کدام همکارش؟
از کنار نگاه مات زده ی مادر گذشتم و رفتم توی اتاق و در رابستم.در تاریکی،لبه تخت نشستم و به در بسته خیره شدم.مبارزه شروع شده بود.خودم شروعش کرده بودم،از جایی که هرگز فکرش را نمی کردم،اما اصلا مهم نبود،این کاری بودکه دیر یا زود باید انجامش می دادم،هر چه زودتر بهتر...نفس عمیقی کشیدم و زیر لب جمله ی معروف ناپلئون را زمزمه کردم:
در نبرد زندگی این قوی ترین ها و سریع ترین ها نیستند که پیروز میدانند،پیروزی از ان کسانی است که پیروزی خود را باور دارند.
مادر در راباز کرد و در آستانه در ایستاد.نور تند چراغ،که از لای در گشوده شده به اتاق می ریخت،چشم هایم را آزرد...مادر گفت:یوسف،بیا شام...
همان طوربا لباس روی تخت ولو شدمو با لحن سردی گفتم:خسته ام...می خواهم بخوابم...
مادر دوباره گفت:خستگی ربطی به گرسنگی ندارد.اول شامت را بخور،بعد بیا بخواب...
نمی دانم دق و دلی چه چیزی را می خواستم سرش خالی کنم،اما روی تخت نشستم و گفتم:مادر جان،من دیگربزرگ شده ام...یک مرد سی و پنج،شش ساله ام...به خدا دیگر بچه نیستم.تا کی می خواهید برایم قانون تعیین کنیدو مجبورم کنید که از قوانین شما پیروی کنم...فکر کنم اینقدر بزرگ شده ام که خودم درست و غلط زندگیم رابفهمم...
خطوط صورتش کشیده شد،شمرده گفت:برای یک مادر،بچه ها صد ساله هم که بشوند،هنوز بچه اند،و نیازمند مراقبت و توجه. و از جلوی در کنار رفت...نور تند چراغ دوباره چشم هایم را آزرد...بلند شدم،در را به هم کوبیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم...نپرس چرا این کارها را می کردم،نمی دانم،شاید می خواستم گربه را دم حجله بکشم،یا مانور قدرت بگذارم،تا مادر پرچم صلح اش را بالا ببرد.اما چنین نشد...نتوانستم!
درست فردای همان روز،مادر گربه ای را که دم حجله کشته بودم،از پنجره ی دلم پرت کرد بیرون و حساب من و دلم و گربه ام را با هم رسید...
بعد از ظهر بود ومهراوه هنوز کارتابل حساب ها را روی میزم کامل باز نکرده بود که در اتاق بدون هیچ اجازه ای باز شد و به هم کوبیده شد...سرم رابالا کردم تا ببینم کسی که بی اجازه ی ورود و در نزده،وارد اتاقم شده کیست...که با دیدن هیبت مادر،در آستانه ی در رنگ از رخم پرید.مهراوه با دیدن رنگ و روی من،از میزی که روی ان خم شده بود،برخاست و به سمت در چرخید،به زحمت گفتم:سلام مادر جان...چه عجب...از این طرف ها؟
لبخند کمرنگی زد و در حالی که به مهراوه نگاه می کرد گفت:افتخار اشنایی با چه کسی را دارم؟
مهراوه کاملا سرد و بی تفاوت گفت:محمدی هستم...حسابدار شرکت...
مادر از لحن سرد و بی تکلف مهراوه جا خورد،اما به روی خودش نیاورد...نمی دانم شاید توقع چرب زبانی و دلربایی از مهراوه داشت.یا حتی یک لحن نرم ملتمسانه!اما مهراوه،از همان برخورد اول شخصیت اش را رو کرد.
مادر شمرده گفت:من مادر اقا یوسف هستم...
R A H A
08-05-2011, 01:03 AM
مهراوه قاطع گفت:خوشبختم...پس من شما را با آقای شایسته تنها می گذارم.حتما کار مهمی پیش آمده که شما از منزل تشریف آورده اید اینجا...من حساب ها را بعدا هم می توانم چک کنم و کارتابل حساب ها را بست و بی انکه حتی نیم نگاهی به امدر بیندازد،از کنار مادر گذشت و در را بست.
مادر عملا جا خورد...و دل من بدجوری خنک شد.
حقیقت وجودی مهراوه همین بود...مهراوه بی نظیر بود...بی نظیر ترین زنی که در تمام عمرم دیده بودم.هیچ کدام از عکس العمل های مهراوه،مثل هم جنسانش نبود...مهراوه از جنس خاصی بود.عقل و درایت خاصی داشت،موقعیت شناس و فهمیده یود.حد درک و شعور او فراتر از همه ی زن هایی بود که تا به حال دیده بودم.
مادر روی صندلی نشست و در حالی که سعی می کردبه خودش مسلط شود،من و من کنان گفت:تو...تو دیروز بااین خانم بهشت زهرا بودی؟
با تمسخر گفتم:نه...با خواهر دو قلویش!
با تردید نگاهم کرد...محکم گفتم:با خودت چی فکر کردی که بلند شدی امدی اینجا مادر؟فکرکردی من عقل از سرم پریده و دلبسته ی لچک به سری مثل رویا شده ام؟عروسک فرنگی هایی از جنس رویا،اگر می توانستند در دل من جایی باز کنند،نه رویا که سر دسته شان است،ناکام می ماند و نه من در سن سی و پنج سالگی هنوز عذب بودم.
مادر مثل آدمی که بالاخره به کشف بزرگی نائل شده باشد،گفت:پس درست حدس زده ام،دوستش داری؟
با تمسخر گفتم:دوستش دارم؟شما فکر می کنید دوستش دارم؟نه،مادر من،من دیوانه اش هستم...یکسال و نیم است که با هم کار می کنیم و من هنوز حتی جرات ندارم به اسم کوچک صدایش کنم...کجای کاری مادر من...دوست داشتن من اهمیتی ندارد،مهم این است که قیمت مهراوه خیلی گران است و من وسع پرداختنش را ندارم.نمی دانم شاید مجبور شوم تا اخر عمر،همه ی جوانی و قلب و زندگیم را خرج اش کنم،تا عاقبت لایق اش شوم،اما اگر لازم باشد،قطعا دریغ نخواهم کرد...
مادر در حالی که عصبانی از جایش بلند می شد،با فریاد گفت:عاقبتی برای تو و جود ندارد یوسف،با این خانم هرگز.زن که برای تو قحط نیست،برای چی به زن بیوه ی مردم چسبیده ای؟من برای تو آرزو دارم،بعد از یک عمر چشم انتظاری توقع داری برای یکدانه پسرم عروسی بگیرم تا فامیل برای بیوه ی مردم هل بکشند؟نه پسر احمق من...یکبار درمورد رویا اشتباه کردم قبول...ولی دیگر تکرار نخواهد شد.تو هم همین امروز این زنیکه ی بیوه را از اینجا می اندازی بیرون وگرنه فردا خودم این کار را می کنم.
اگر جا می زدم،جنگ مغلوبه بود...از پشت میزم بلند شدم...نگاه مهراوه را احساس می کردم که از پشت در،به عکس العمل مردی که دیروز دم از عشق و قضاوت زمانه می زد،خیره شده.
در کمال ارامش کشو را کشیدم و در حالی که کلیدهای شرکت را روی میز می گذاشتم،قاطع و شمرده گفتم:بدون مهراوه...من کار نمی کنم مادر...نه به خاطر اینکه دوستش دارم،نه،دوست داشتن ربطی به کار کردن ندارد...من خارج از چهار دیواری این شرکت هم می توانم مهراوه را ببینم و دوست داشته باشم...بدون مهراوه کار نمی کنم،چون بدون او،واقعا از پس کارها بر نمی ایم...قدرتش را ندارم،توانش را ندارم...به حدا کافی باهوش و زیرک نیستم،که در قمار تجارت دوام بیاورم و نبازم...بدون مهراوه،من توان جمع و جور کردن کارها را ندارم...مهراوه،قابل اعتماد ترین و زیرک ترین تکیه گاه و مشاوری است که تا به حال داشته ام...هر جا که عقل خودم کم می اورد،ته دلم قرص است که حتما عقل مهراوه راه حلی پیدا می کند.هر جا که خرابکاری می کنم،ته دلم میگویم غصه نخور پسرجان،مهراوه درستش می کند.او همیشه برای بن بست ذهنی من،نردبانی سراغ دارد.مادر فکر کردی بدون مهراوه،من از پس دحتر چموشی مثل رویا بر می امدم؟فکر می کنی خانم همتی را چه کسی برگرداند،قرارداد های فسخ شده و اعتبار زیر سوال رفته ی شرکت را،بعد از انهمه گند کاری،چه کسی درست کرد،من...؟نه عزیزم...نه مادرم...من قد این کارها نبودم.همه ی این کارها را مهراوه کرد...یک تنه و تنها...
زبان و منطق مهراوه،برگه ی آس هر تجارتی است.مهراوه قدرت دارد هر معامله ای را جوش بدهد،هر طلبکاری را راضی کند و هر بدهکاری را سر جایش بنشاند...مدیریت خلاق مهراوه،تنها پشتوانه ی حمایتی من در این تجارت پر سود و زیان است.من بودن مهراوه از پس کارها بر نمی ایم.
عصبی می خندیدم و همه ی بدنم در ارتعاشی غریب می لرزید.من مثل قمار بازی که اول بازی دستش را برای همه ی رقبا رو کرده،داشتم همه ی برگه هایم را لو می دادم.برایم هم مهم نبود که آس حکم،دست چه کسی است و خرده خالهایش دست چه کسی...برایم مهم،فقط به هم ریختن قاعده ی بازی بود،بازی ای که مادر شروعش کرده بود.
R A H A
08-05-2011, 01:04 AM
مادر در را باز کرد وبا فریاد گفت:خانم محمدی...خانم محمدی...
مهراوه امد و در استانه ی در ایستاد.در صورتش هیچ اثری از عجز یا ضعف نبود.مادر انگشت اشاره اش رابالا برد و در حالی که به سمت در خروجی می رفت،با فریاد گفت:بیرون خانم،بیرون،شما اخراجید!
مهراوه خونسرد اما قاطع گفت:زیر برگه ی استخدام من را شما امضا نکرده اید خانم...آقای شایسته امضا کرده اند...من هم به اعتبار امضای آقای شایسته،زیر چک های مردم را امضا کرده ام.محیط کار،جای خاله زنک بازی نیست...اینجا هم استودیوی بالیوود نیست...کار ما تجارت است،نه بازی کردن فیلم هندی...کار ما حساب و کتاب و تاریخ و روز و ماه دارد و امضایی که می کنیم حکم قانونی...شرمنده...من نمی توانم به خاطر احساسات مادرانه ی جریحه دار شده ی شما،خودم را بیندازم پشت میله های زندان...چون من هم مثل شما یک مادرم و قبل از هر کسی باید به فکر بچه ی خودم باشم...
نفس مادر به شماره افتاد،به سختی و بریده گفت:مادر...بچه...بچه...بچه!و نقش بر زمین شد...اما پیش از انکه بیهوش کف زمین رها شود،در دستان توانمند مهراوه جای گرفت.جیغ خانم همتی بلند شد و من به سمت تلفن دویدم،تا به مدد اورژانس فکری به حال این ملودرام خانوادگی کنم.
***
مادر دو روز در بیمارستان بستری شد.شانس اوردم که سکته نکرده بود وگرنه حسابی بیچاره می شدم.نمی دانی چقدر درمانده شده بودم،از شرکت بی خبر بودم،از مهراوه بی خبر بودم،کارهایم همه مانده بود و مادر هم شده بود قوز بالای قوز...تا چشمش به من می افتاد آه و ناله و زاری راه می انداخت و خودش را می زد به غش.تمارض می کرد،می دانستم.اما چاره ای نداشتم،مادر بود.چه کارش می توانستم بکنم.باید راه حلی پیدا می کردم حتما راهی بود راهی که اگر عقل من پیدایش نمی کرد،عقل مهراوه پیدایش می کرد.مادر را با سلام و صلوات آوردم خانه...حالش خیلی بهتر شده بود،شیرین هم شبانه روز مراقبش بود،اما من جرات نمی کردم برگردم سر کارم.دلتنگی مهراوه،داشت خفه ام می کرد.هر چه می گذشت حالم بدتر می شد و بی قراری ام بیشتر.انگار کسی از درون،بند بند وجودم را می کشید.یک جور بی قراری عجیب داشتم،که هر چه می کردم ارام نمی شدم.عاقبت سر یک هفته که شد،طاقتم برید.شنبه صبح لباس پوشیدم و صبح زود قبل از انکه مادراز خواب بیدار شود زدم بیرون،زودتر از همه رسیده بودم شرکت...با کلیدم در را باز کردم و یکراست رفتم به اتاقم.درست نمی دانم دنبال چه چیزی بودم.دنبال هر چیزی که نشانی از وجود مهراوه باشد و ردپایی از حضورش.دنبال چیزی که بوی او را بدهد و یاد اور حضور عزیز او باشد...
کارتابل حساب ها روی میز بود.بازش کردم.حساب های یک هفته،امضا نشده،لای کارتابل مانده بود.و به ترتیب تاریخ مرتب شده بود.روی همه ی حساب ها،یک کاغذ با دستخط مهراوه بود که تاریخ چک های نزدیک را یاداور شده بود.
چشمم تاریخ ها را ندید.اشک توی چشمم جمع شد و دلم لرزید.کاغذ را برداشتم و روی صورتم گذاشتم...احساس می کردم بوی مهراوه را می دهد.کاغذ از اشک های مردانه ام نمناک شد.کاغذ را لای کارتابل گذاشتم و بی حوصله،به صندلی ام تکیه دادم.همه ی وجودم شده بود قلب،قلبی که بی صبرانه انتظار می کشید...انتظار لحظه ای را که مهراوه از راه برسد و این در را بگشاید.
R A H A
08-05-2011, 01:06 AM
فصل 14
نزدیکی های غروب بود،که صدای پای مهراوه در شرکت پیچید...قلبم داشت از سینه ام بیرون می پرید.به زحمت خودم را روی صندلی ام نگه داشتم...صدای صحبت اهسته ی مهراوه را با خانم همتی می شنیدم،همه ی وجودم شده بود گوش،که مبادا مهراوه بی انکه در را باز کند و سری به من بزند،برود.
صدای پا به در اتاقم نزدیک شد...مهراوه چند تقه به در زد،در را باز کرد و از همان جا دم دراتاق با صدایی که به شدت خونسرد و بی تفاوت به نظر می رسید،گفت:سلام اقای شایسته،فاکتورها را امضا کردید؟سر رسید سه تا از چک ها هم نزدیک شده،آقای کرمانی هم حسابش را تصفیه نکرده!
از جایم بلند شدم و با قدم های بلند به سمت در رفتم و با کف دست در را به هم کوبیدم...
در با صدای ارامی به هم خورد و بسته شد.با صدای اهسته ای گفتم:من تمام مدت،به این موبایل لعنتی ام خیره شده بودم،بلکه تو یک پیام کوتاه،فقط یک پیام کوتاه،برایم بفرستی،آن وقت تو پیام که نفرستادی هیچ ،موبایلت را هم خاموش کرده ای،هیچ،حالا هم که امده ای ایستاده ای دم در و برای من از حساب و کتاب های شرکت می گویی؟از چی فرار می کنی مهراوه،از من یا از خودت؟-خطوط صورت مهراوه در هم فشرده شد.-
روی صندلی ام ولو شدم و در حالی که با عجز نگاهش می کردم گفتم:مهراوه ی من...عشق نیرویی وحشی است،اگر بکوشیم مهارش کنیم،در سکوت نابودمان می کند.اگر بخواهیم اسیرش کنیم،ما را به بردگی می کشاند و اگر سعی کنیم در قفس باید ها و نبایدها گرفتارش کنیم،در سرگشتگی و حیرانی رهایمان می کند.عشق را فقط باید پذبرفت.اگر از عشق فرار کنی،از کل جهان هستی فرار کرده ای،برای اینکه خداوند پیش از این که انسان را بیافریند،عشق را آفرید.عشق را آفرید تا به ما شادی بخشد و ما را به هم و عاقبت به خود نزدیک تر کند.- چانه ی مهراوه لرزید.-
از روی صندلی ام بلند شدم و در حالی که نزدیک مهراوه می ایستادم گفتم:آدم هایی مثل تو،مهراوه،با همه ی شجاعت و جسارتشان،در نظر من یک مشت آدم ترسو هستند.آدم هایی که چون شهامتش را ندارند که با عشق ان طور که هست رو به رو شوند،از آن فرار می کنند.آدم هایی که می ترسند اگر خودشان رابه عشق بسپارند،عشق نابودشان کند،به تضادشان بکشاند،خردشان کند یا حتی حقیرشان کند...اما عشق که خوب وبد نمی شناسد،آبادی و ویرانی نمی شناسد،عشق فقط حرکت است و بس.عشق انقدر نیرومند است که حتی می تواند قوانین طبیعت را تغییر دهد.می تواند آدمی را تطهیر کند،ظلمت گناه را بپراکند و دنیایی را از نو بسازد.عشق نور جهان است در تاریکی ناشناخته ها...عشق،تنها راه بهتر شناختن خداست.در عشق هیچ خطری وجود ندارد.هزاران سال است که انسان ها یکدیگر را جستجو کرده اند،و یافته اند...تو از چه فرار می کنی مهراوه،از چه می ترسی؟من نمی فهمم؟
مهراوه با صدای ملایمی گفت:از عشق هایی که به جای عشق،سراپا هوس و هرزگی اند...از عشق هایی که به جای انکه آدمی را به خدا برسانند،بین انسان و خدا دیوار می کشند،از عشق هایی که آغازشان یک نگاه عاشقانه و پایانشان یک همبستری حیوانی است...از عشق هایی که به جای رسیدن به حس ناب دوست داشتن،به گنداب نفرت می رسند،من از همه ی حس های دروغینی که هر روزهزاران بار با عشق و دوست داشتن اشتباه می شوند،فراریم.
خالصانه گفتم:تو در عشق من نسبت به خودت،نشانه ای از هوس دیدی؟واقعابه نظر تو،من چنین آدمی هستم،یک مرد بلهوس؟من که تو را فقط به خاطر خودت خواستم،من که حتی یک نگاه ناپاک به تو نینداختم،چطور ممکن است دیوار بین تو و خدایت باشم؟باور نمی کنم که تو در مورد من و عشق پاکم،اینطور ظالمانه قضاوت کنی...این نهایت بی انصافی است.
مهراوه قاطع گفت:تمام کسانی که از راه عشق،به حضیض ذلت می افتند،در ابتدای راه فکر می کنند پله های نردبان را بالا می روند.هیچ کس در ابتدای هیچ دلبستگی ای،بوی حیوانی هوس را،از قفای دوستت دارم ها ی دروغین استشمام نمی کند...همه چیز آنقدر مرموز و مخفیانه بر سر آدمی آوار می شود که حتی خود آدمی هم از ان حیرت می کند...غل و زنجیر شیطان صدا ندارد یوسف،صدای ان وقتی شنیده می شود که به دست و پایت بسته شد و اسیرت کرد...من نمی خواهم اشتباه کنم یوسف،نمی خواهم...
R A H A
08-05-2011, 01:08 AM
همه ی جراتم را در زبانم جمع کردم و گفتم:پس قضیه ی جفت روحی را برای همیشه فراموش کن...آدمی مثل تو که به همه ی نگاه های مهربانی که از چشمه ی وجودش سیراب می شوند،و به همه ی دستهایی که خالصانه به سمتش دراز می شوند اینچنین با تردید و بدبینی نگاه می کند،روحش تا ابد تنها می ماند.مهراه به وضوح در خودش مچاله شد-
از جایم بلند شدم و در اتاق را باز کردم.مهراوه همان طور مردد،وسط اتاق ایستاده بود.دستم را به سمت بیرون دراز کردم و گفتم:بفرمایید...متشکرم که به حرفهایم گوش دادید...حق با شماست،خطر نکنید بهتر است.مهراوه چیزی نمی گفت...اما از جایش هم حرکت نمی کرد.ضربه ی اخر را درست،به جا و به موقع زده بودم.اندکی مکث کرد و عاقبت در حالی که دوباره در را می بست گفت:شما جای من بودید،چه کار می کردید اقای شایسته؟نکند توقع داشتید که به دست و پای مادرتان بیفتم،که اجازه بدهد من را دوست داشته باشید؟یک زن بیوه ی سی ساله را،با یک بچه ی پنج ساله و یک دنیا تجربه ی تلخ و یک قلب شکست خورده؟
محکم جواب دادم:نه...اما توقع داشتم برای دوام و حفظ عشق تلاش کنید...نه به خاطر خودتان،لااقل به خاط من...توقع داشتم اگر دوستم ندارید،یا عاشقم نیستید،لااقل به من فرصت بدهید تا من دوستتان داشته باشم و حسن علاقه ام رابه شما ثابت کنم.توقع داشتم لااقل اگر هنرمند خوبی نیستید،تماشاگر خوبی باشید...حداقل کاری که می توانستید بکنید،این بود که لااقل به احترام محبت خانمان سوزی که به جان من افتاده بود،کمی انعطاف و نرمی و لطافت از خودتان نشان بدهید،اما در تمام این مدت در تمام این ماه ها و روزها،شما مثل قاتلی که از کنار جنازه ی مرادی بی تفاوت می گذرد،از کنار من واحساسات من و رنج های من بی تفاوت گذشتید و حالا هم به آن برچسب هوس می زنید!من توقع ندارم به خاطر علاقه ای که به من ندارید از خود گذشتگی کنید،اما لااقل کمر به قتل من نبندید!در تمام روزهایی که گذشت،من آرزو کردم ای کاش شما به جای این همه حمایت کاری ای که از من می کنید،کمی حمایت عاطفی ام می کردید،فکر می کنید کدام برایم مهم تر بود،کارم یا شما؟
بی تامل گفت:کارتان...برای همه ی مردم دنیا،کار در درجه اول اولویت است و هر زنی که جز این فکر کند،یک احمق بالفطره است.
با عصبانیت کارتابل حساب ها را از روی میز به سمت زمین هول دادم،کارتابل روی زمین افتاد و همه ی کاغذها از لا به لای آن بیرون زد.بلند گفتم:اشتباه می کنید،کار قاتق نان ام بود و شما هوای نفسم...شکم گرسنه را می شود سنگ بست،اما برای زنده بودن باید نفس کشید.
محتاطانه گفت:جواب مادرتان را چه می دهید؟
دستانش را در دستم گرفتم و با صدای ملایمی گفتم:اگر دوستان وآشنایان چشم من باشند،تو در من چون نفس هستی،بی چشم هم می شود این زندگانی را گذر کرد،بی نفس هرگز!
مهراوه کمی نگاهم کرد و بی انکه حرفی بزند،در را باز کرد و از اتاق خارج شد.
به صندلی ام برگشتم و روی ان نشستم.حال عجیبی داشتم.هم سرشار از غصه بودم و هم سبک شده بودم.احساس آرامش عجیبی داشتم،آرامشی که پس از یک طوفان مهیب به ساحل بر می گردد...قطعا هیچ چیز به اندازه ی خرج کردن عاطفه به ادمی که حجم وسیعی از محبت در دلش انباشته شده،ارامش نمی دهد.چشم هایم را بستم و با خودم فکر کردم.چرا گفتن جمله ی دوستت دارم برای بعضی ها اینقدر سخت است،ابراز محبت چه اشکالی دارد،وقتی که اینطور ادمی را سرشار از حس خوب جاری شدن می کند؟
R A H A
08-05-2011, 01:08 AM
پس از ان روز مهراوه تغییر کرد...نمی گویم به ناگهان یک دلداده ی سراپا محبت و مودت شد،اما مثل سدی که ترک خورده باشد،آهسته و آهسته و کم کم،گستره ی احساسش،از صمیمیت نمناک شد.گاهی رنگ محبت را در نگاهش می دیدم و گاهی احساس می کردم لحظاتی که در اوج غلیان احساسات،دستم را روی دستش می گذارم،کشیدن دستش از زیر دستانم،برایش سخت است.دیگر شنیدن شدت علاقه ام برایش خنده دار نبود...سعی می کرد،درکم کند.دیگر با عشق من مدارا نمی کرد،سعی می کرد ان را بپذیرد و به ان احترام بگذارد.
محدوده ی چهارچوب هایش هنوز هم سخت و غیر قابل نفوذ بود،اما لحن کلامش،گرم و عاشق نواز شده بود.گاهی که با هم بودیم،دلم می خواست چشم هایم را ببندم و ساعت ها تنها به طنین صدایش گوش دهم،هیچ حسی به اندازه ی احساس حضور او،برایم لذت بخش و شادی اور نبود.با گذشت زمان،مادر هم کمی آرام تر شده بود.احساس می کردم می شود به مرور زمان،به روزهای بهتر امیدوار بود و برای اینده نقشه کشید.به مهراوه چیزی نمی گفتم،اما در حال تهیه و تدارک یک برنامه ی طولانی مدت بودم،برای راضی کردن مادر به ازدواج با مهراوه.اصلا از ابتدا،این جنگ را شروع کرده بودم،برای رسیدن به همین نقطه.
یک ماه بعد از آن عصر کذایی،مادرداشت کتاب می خواند،شیرین هم خانه نبود،که موبایلم زنگ زد.مطمئن بودم که مهراوه این وقت روز،وقتی که خانه هستم تلفن نمی زند.اما یک اشتیاق کور ته دلم جرقه زد که شاید او باشد...به سمت تلفنم هجوم بردم و با صدای امیدواری گفتم:بله؟
مادر سرش را بالا کرد و به من نگاه کرد.
مردی که پشت خط بود،با صدای بلندی گفت:مهندس جمالی؟
ناامید گفتم:خیر...اشتباه گرفته اید...و تلفن را قطع کردم.
مادر نگاهش را از من دزدید و دوباره سرش را روی کتابش خم کرد...داشت کتابی می خواند درباره ی تریلوژی عشق،از باربارا دی انجلیس.
با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:یعنی روابطتان تا این حد پیشرفته شده؟
(جوابی ندادم) مادر ادامه داد:خودت می دانی کجا می روی،یا افسار عقلت را داده ای دست دلت و هر کجا که بکشدت دنبالش می روی؟
شمرده و قاطع گفتم:خارج از چیزهایی که کنترلشان دست من نیست،تقریبا می دانم که دارم چه می کنم!کتاب را بست و در حالی که کامل به سمت من می چرخید گفت:می شود دقیقا بگویی چیزهایی که در کنترل تو نیست،چیست؟
با صدایی که خودم هم به زحمت می شنیدمش،گفتم:کشش عجیبی که به سمت او دارم...نیروهای عجیبی که وقتی حضور دارد،احاطه ام می کند...انتقال احساس خوب یا بد روحی او به قلبم،بی انکه از انها اطلاع مادی داشته باشم...حس خوشایند خویشاوندی دیرینه و صمیمیتی عجیب،که تا به حال با هیچ کس نداشته ام...با هیچ کس جز شما،که مادرم هستید...
فنجان چایی که مادر از سینی برداشته بود،به وضوح در دستش می لرزید...ادامه دادم:مهراوه،قادر نیست مرا از خودش برنجاند.نوع حس من به او،حسی فرازمینی است،خارج از چهارچوب عشق های مادی،که شما می شناسید.با مهراوه رنج برای من معنا ندارد.غصه معنا ندارد.دلشکستگی معنا ندارد.نهایت حس منفی ای که او می تواند در من ایجاد کند،نوعی دلخوری شیرین است.مثل درد زمین خوردن یک کودک نوپا،وقتی برای نخستین بار روی پاهای خود می ایستد...-مادر چشم هایش را بست.-
ادامه دادم:نه اینکه فکر کنید مهراوه از سر دانایی و زیرکی توانسته مرا چنین از خود بی خود کند،یا اینکه فکر کنید چون او را دوست دارم تعمدا در مورد او چنین فکری می کنم،نه...اصلا جنس احساسی که من نسبت به مهراوه دارم،نوعی حس عجیب و فرازمینی است...حسی خارج از حس های عادی و معمولی.
مادر کوتاه و به زحمت پرسید:چه تصمیمی برای این احساس گرفته ای؟
قاطع گفتم:جاودانگی...می خواهم با مهراوه ازدواج کنم و این حس شیرین را ابدی کنم.
نگاه مادر روی صورتم ثابت مانده بود...نفسش به سختی بیرون می امد،حتی پلک هم نمی زد!تا مدت ها همانطور به من زل زده بود،عاقبت به سختی گفت:فکر می کنی ارزشش را دارد؟
در حالی که از جایم بلند می شدم مصمم گفتم:هیچ وقت در مورد هیچ چیز،اینقدر مطمئن نبودم.بله قطعا مهراوه ارزشش را دارد...
R A H A
08-05-2011, 01:08 AM
فصل 15
بعضی وقت ها بعضی چیزها مثل یک کلاف سر در گم اند،هر طرفشان را که می کشی و هر چقدر سعی و دقت می کنی،به جای انکه باز شوند،بدتر گره می خورند و کور می شوند...تلاش من هم برای رسیدن به مهراوه،درست همین طور بود.هر چه بیشتربرای رسیدن به مهراوه می دویدم،دست سرنوشت او رابیشتر از من دور می کرد.اما من عاشق بودم،انقدر عاشق که باور نمی کردم نیرویی در دنیا وجود داشته باشد که توان برابری با نیروی عجیب عشق را داشته باشد.من عشق و نیروی شگفت انگیزش را باور داشتم،بنابراین زمین و زمان را در چنگم می دیدم و خودم را در رویاهایم،یکه تاز قلب مهراوه تصور می کردم.من حتی کوچکترین ترسی از مقاومت مهراوه در برابر پذیرش عشق و علاقه ام به دلم راه نمی دادم،چرا که خوب می دانستم،که اگر محبت صادقانه و مخلصانه باشد،عاقبت دل سنگ را هم نرم می کند،چه برسد به دل مهراوه...من در خیال خودم حساب همه چیز را کرده بودم حساب همه چیز را جز دست بی رحم روزگار را.دو سه روزی از صحبت من با مادر،راجع به مهراوه گذشته بود،که یک روز سر و کله ی شیرین توی شرکت پیدا شد.اول از دیدنش تعجب نکردم،فکر کردم مثل همیشه از سر بی کاری،آمده سر و گوشی آب بدهد و برود...اما وقتی گفت که آمده تا ماندگار شود،حسابی تعجب کردم...من شب گذشته اش،ساعت ها با مادر و شیرین گپ زده بودم،نه مادر و نه شیرین،حرفی از این موضوع نزده بودند و بعد ناگهان شیرین تمام شدن درسش را بهانه کرده بود و با اسباب و اثاثیه اش امده بود تا در شرکت جایی برای خودش پیدا کند...اول سعی کردم راضیش کنم منتظر بماند تا من برایش پیش یکی از دوستانم یک کار مناسب پیدا کنم،اما وقتی دیدم بر خواسته اش پافشاری می کند،فهمیدم که موضوع چیز دیگری است.
شیرین امده بود تا زاغ سیاه من و مهراوه را چوب بزند.اهمیتی ندادم،رابطه ی بین من ومهراوه در چهارچوب شرکت،چیزی نبود که جای حرف و حدیثی برای شیرین بگذارد.رابطه ی ما یک رابطه ی صد در صد کاری بود.رابطه ی کاری ای که تنها اشکالش تعداد ضربان قلب من بود و رنگ نگاهم...
شیرین امد و با یک میز و یک کامپیوتر یک صندلی چرمی،یکراست رفت به اتاق مهراوه و شد حاکم مطلق و بلامنازع اتاق او.
اوایل فکر می کرد نبودن و نیامدن مهراوه نقشه است.ولی کمی که گذشت،فهمید که مهراوه علیرغم مدیریت و حسابرسی بی نظیرش،حقیقتا در شرکت حضور چندانی ندارد...حضور مهراوه در شرکت انقدر کوتاه مدت و اندک بود،که مطلقا باورش برای مادر وشیرین میسر نبود...
گزارش ها که به مادررسید و مادر خیالش راحت شد که مهراوه پشت در اتاق من بست ننشسته،اوضاع کمی ارام تر شد.دیگر از ناله و نفرین و قهرهای کشدار مادر خبری نبود.عصبانیت مادر،به اخم و تخم و نشان کشیدن های مادرانه خلاصه شد و اوضاع به ثبات رسید،من نفس راحتی کشیدم و مادر رفت تا در فرصت مقتضی یک نقشه ی بی عیب و نقص برای بیرون کردن مهراوه از دل و زندگی من بکشد.نقشه ای که بی انکه دل من بشکند و بسوزد،از محبتی که در آن جا خوش کرده بود پاک شود...اما چیزی که هرگز به فکرش خطور نمی کرد،این بود که جز او کس دیگری هم نقشه ای کشیده باشد و برای اجرایش بر او پیشدستی کند.همان طور که من فکرش را نمی کردم...در واقع تا روزی که مهراوه را با چشم های پر از اشک دیدم،باور نکردم.
درست نمی دانم شیرین چطور توانسته بود خودش را به مهراوه آنقدر نزدیک کند که زیر و روی زندگی مهراوه را بفهمد و برایش چاله بکند،اما هر چه کرده بود و هر ترفندی که به کار بسته بود موفق شده بود،و مردی که با رگ های برامده و صورت برافروخته رو به رویم ایستاده بود،گواه صادقی بود بر این ادعا.
باورم نمی شد...مرد انقدر عصبانی بود که هر چه می گفتم و با هر لحن و هر ترفندی،عصبانی تر می شد...آنقدر حق به جانب و پر غیظ و غضب حرف می زد که اگر با مهراوه سر قبر شوهرش نرفته بودم،فکر می کردم ان مرد،شوهر مهراوه است...
R A H A
08-05-2011, 01:09 AM
اول که در را با لگد باز کرد و طلبکارانه ان را به هم کوبید،فکر می کردم که اشتباه امده.وقتی با فریاد گفت:یوسف شایسته شما هستید؟فکر کردم که سوءتفاهمی پیش آمده.اسم مهراوه را که اورد،فکر کردم که یک عاشق سینه چاک روی دست خورده است.اما وقتی مهراوه با چشم گریان و صورت رنگ پریده دوید به اتاقم،فهمیدم که بد اورده ام.
تا چند دقیقه گیج بودم.تنها چیزی که متوجه می شدم لرزش لبان مهراوه بود و اشکی که از گوشه ی چشمش روی گونه هایش می چکید...اما بعد،کم کم متوجه شدم که موضوع چیست...مرد داشت از متین حرف می زد.(پسر مهراوه).مهراوه داشت ملتمسانه قسم می خورد که چیزی بین ما نیست...هیچ چیز....هیچ چیز!بلند شدم و در حالیکه مهراوه را از اتاق بیرون می کردم ،سعی کردم به خودم مسلط شوم.می دانستم با حضور مهراوه،نمی توانم حواسم را جمع کنم،بنابراین از اتاق بیرونش کردم،نفس عمیقی کشیدم و در حالی که روی صندلی کنار مرد می نشستم،با لحن قاطع اما ارامی گفتم:می شود بدون داد و هوار،واضح و روشن صحبت کنید،تا من هم بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
مرد در حالی که گوشه ی سبیلش را می جوید با عصبانیت گفت:زکی...این یکی را باش...تازه می گوید لیلی زن بود یا مرد...مرد حسابی من را رنگ می کنی؟من صد تا زاغی مثل تو را رنگ می کنم و به جای طاووس می فروشم...
عصبانی شدم اما به خاطر مهراوه می توانستم صبر ایوب داشته باشم.
گفتم:دوست من...من به زرنگی و دانایی شما شک ندارم.فقط نمی فهمم چه موضوعی اینقدر باعث عصبانیت شما شده؟
با حرص گفت:هی یارو...قصه ی تو و مهراوه،قصه ی کبک و برف است...البته مهم نیست ها...گور پدر هر دویتان...من به خاطر متین عصبانی ام.من تا وقتی که زنده ام نمی گذارم متین زیر دست هر نامردی بزرگ شود...زندگی مهراوه دخلی به من ندارد،مال بد بیخ ریش صاحبش،اما متین نه...قضیه ی بچه فرق می کند...از اول هم من با مهراوه شرط کردم که حضانت متین فقط تا وقتی مال اوست که شوهر نکرده باشد...اما اگر خواست شوهر کند،باید دور بچه اش را خیط بکشد.
رنگ از صورتم پرید...هر چند درست نمی فهمیدم که چه خبر شده و قضیه ی ازدواج مهراوه و سرپرستی متین دقیقا چه ربطی به این مرد دارد،اما کاملا می فهمیدم که از این حرف ها،بوی خوشی به مشام نمی رسد...بنابراین به زحمت گفتم:حالا مگر خانم محمدی قصد ازدواج دارند؟مرد اول با چشم های از حدقه درامده زل زل نگاهم کرد،بعد با دست روی پایش کوبید و قهقهه زد.داشتم از کوره در می رفتم که بالاخره ساکت شد...به زحمت گفت:عجب هنرپیشه ی هفت خطی...نه خدا وکیلی به هم می ایید،فقط من لنگ اخر کار شما هستم.نمی دانم اخر کاری،تو،توی غذای مهراوه مرگ موش می ریزی یا مهراوه توی غذای تو؟
می دانستم از چی حرف می زند،اما به روی خودم نیاوردم.سرم را مبهم تکان دادم و گفتم:مساله ی شما،آقای محترم کاملا شخصی است.فکر نمی کنم مساله ازدولج خانم محمدی،چیزی باشد که به شرکت و اتاق من و وقت من،دخلی داشته باشد.شما هر مشکلی با خانم محمدی دارید،در منزل خودشان و با خودشان و در وقت شخصی خودشان،مطرحش کنید.نه اینجا در محل کار من و وقتی که به کار شرکت مربوط است.بفرمایید لطفا...بفرمایید.
و در را باز کردم...مرد،هماننطور که مردد و با تردید نگاهم می کرد،از جایش بلند شد و در حالی که از کنارم می گذشت،شمرده و مصمم گفت:من...راجع به متین،اصلا و ابدا با هیچ کس شوخی ندارم،نه با شما و نه با مهراوه...من احمق نیستم اقا،مطمئن باشید که هر غلطی که بکنید من می فهمم...حالا می خواهد ان غلط،یک صیغه نامه ی دست نویس باشد،می خواهد گرفتن عروسی توی یک هتل پنج ستاره آن طرف کره ی ماه باشد.
R A H A
08-05-2011, 01:09 AM
چشم هایم ریز شد و نفسم به شماره افتاد.جملاتی که به زبانم جاری می شد از زیر سیطه ی عقلم خارج بود،اما احساس زخم خورده ام را مرحم می گذاشت...قاطع گفتم:شما نگران نباشید اقا...هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد.کسی که خانم محمدی را بخواهد،قطعا انقدر جنم و جسارت خواهد داشت که به خاطر به دست اوردن چنین گوهر نایابی با یک قبیله آدم زبان نفهم در بیفتد.بنابراین قطعا شما جزو اولین مدعوین جشن با شکوهش خواهید بود...پوزخند تلخی روی لبان مرد نقش بست.زیر لبی گفت:پس اشتباه نکرده ام،می دانستم.من این زن را بهتر از خودش می شناسم.
با غیظ گفتم:نمی شناسی...اگر می شناختی،این اراجیف را پشت سرش نمی بافتی...چطور می توانی ادعا کنی متین را دوست داری،وقتی به آبروی مادرش اینطوری چوب حراج می زنی؟صورتش در هم رفت و با حرص گفت:مهراوه لیاقت متین را ندارد...
نزدیکش رفتم و در حالی که در چشم هایش خیره می شدم،گفتم:برای نگهداری از هر بچه ای،لایق ترین فرد مادر است.
مرد با حرص گفت:برای من،مهراوه فقط له له ی موقتی است که از نور چشمی ام مراقبت می کند تا ازاب و گل در بیاید،وگرنه...دیر یا زود متین رابر می گردانم سر جای اصلیش....( و در را هم به هم کوبید.)
بعد از رفتن مرد،آنقدر به در بسته خیره ماندم تا مهراوه آن را گشود.رنگ به صورت نداشت،و چشم هایش،چشم های نازنینی که اینقدر دوستشان می داشتم،از شدت گریه سرخ سرخ شده بود...در حالی که چانه اش می لرزید،به سختی گفت:رفت؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
بی مهابا پرسید:چی شد؟چی می گفت؟
کوتاه گفتم:قانع شد.
دوباره پرسید:در چه موردی؟اصلا حرف حسابش چه بود؟
حوصله نداشتم.به سختی گفتم:در مورد اینکه من و شما...من وشما،در مورد حضانت و ازدواج و این جور حرف ها!
مهراوه سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد.
پرسیدم:حرف هایی که راجع به حضانت می زد درست بود؟
سرش رابه علامت مثبت تکان داد.
بی مهابا پرسیدم:می شود بگویید این مرد چه نسبتی با متین داشت،که اینقدر خودش را محق می دانست که در زندگی شما و متین سرک بکشد و برایتان تعیین تکلیف کند؟
سرش را بالا کرد و مدت طولانی ای در سکوت به من خیره شد...عاقبت با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:این مرد عموی متین بود،برادر بزرگ سعید.
ناخواسته گفتم:به نظرم خشمش غیر طبیعی بود،آدم نمی تواند فقط به خاطر اینده ی بچه ی برادرش تا این حد عصبانی باشد.آن هم وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده.مردم این روزها حوصله ی بچه ی خودشان را هم ندارند،چه برسد به بچه ی برادرشان...من فکر می کنم مشکل او خود تو هستی،نه؟حیرت زده سرش را بالا کرد و در حالی که مستاصل نگاهم می کرد،با بغض گفت:نه نه!مشکل واقعا بچه است...چند سال است که با زنش ازدواج کرده،اما هنوز بچه دار نشده...مشکل هم از خود اوست.زنش عاشق بچه است و او عاشق زنش...می ترسد به خاطر بچه،زنش قید او و زندگیش را بزند...از وقتی فهمیده بچه دار نمی شود،برای متین نقشه کشیده و شده کاسه ی داغ تر از اش.
شمرده پرسیدم:و موضوع حق حضانت؟
به سختی گفت:حق حضانت متین را به من سپردند،اما به شرط ها و شروط ها...که اولین و مهم ترین ان این است که من هرگز ازدواج نکنم.در صورت ازدواج من،حق حضانت متین از من سلب می شود و به...به...خانواده ی سعید سپرده می شود.
وا رفتم...باور نمی کردم که جفنگیاتی که مرد تحویلم داده بود چیزی فراتر از یک مشت تهدید تو خالی بوده باشد،اما مثل اینکه بود...
با خشم گفتم:ولی این عین بی انصافی است...زنی مثل تو را روی چشم می برند،تو که نمی توانی همه ی عمر خودت را پاسوز متین کنی؟
مهراوه چرخید و پشت به من به سمت در به راه افتاد...آهسته گفتم:حالا چه کار می کنی؟
در حالی که از اتاق خارج می شد،با لحن ملایمی گفت:همان کاری را که تا به حال می کردم،زندگی...-و در را بست.-
R A H A
08-05-2011, 01:14 AM
پس از رفتن مهراوه،تازه به این فکر افتادم که چه کسی راپرت من و مهراوه را به این مرد داده بود؟روابط من و مهراوه،روابطی کاملا قلبی و عاطفی بود،چیزی نبود که کسی بفهمد و یا ببیند یا توجهی به آن جلب شود،پس قطعا کسی این مرد را خبردار کرده بود،کسی که ازکنه دل من خبر داشت...خانم همتی؟نه...او مطلقا ؟ آدم این کارها نبود...او عاشق مهراوه بود...حسابدار قبلی؟نه،او روحش هم از وجود و حضور مهراوه خبر نداشت...اصلا مهراوه را هرگز ندیده بود؟مادر؟نه مادر عاقل تر از ان بود که از رو شمشیر ببندد...شیرین؟شیرین؟بله ممکن بود...این کار در حد درک و ظرفیت شیرین می گنجید...ولی چرا؟مگر من و مهراوه چه بدی به او کرده بودیم که بخواهد این طوری تلافی کند؟یعنی به خاطر مادر این کار را کرده بود؟نه...احساسات مادر آنقدرها هم برای شیرین مهم نبود،همان طور که احساسات من...شیرین ادم خودخواهی بودکه فقط خودش را دوست داشت و جز خودش کسی و چیزی را نمی دید...اما،چرا چنین کاری را کرده بود؟چرا؟
بازوهایم را روی هم گذاشتم و سرم را میان دستهایم پنهان کردم و در تاریکی ای پشت پلکهایم لانه کرد،به فکر فرو رفتم...چرا...چرا...چرا؟چیزی در ذهنم جریان یافت مثل یک ماده ی سیال...اول واضح نبود...اما کم کم توانستم درکش کنم.بله.همین بود.آنچه شیرین را به این کار وادار کرده بود،نفرت بود.نفرت حاصل از عشقی خام،که ناکام مانده بود.نفرتی که من دامن زده بودم و حالا آتشش داشت دامن خودم را هم می سوزاند...باید فکری می کردم...باید هر طور شده خودم را نجات می دادم.خودم،دلم و مهراوه را.قطعا اگر درست فکر می کردم راهی وجود داشت...قطعا همین طور بود.
***
نشستم و فکر کردم،ساعت ها و روزها...فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم،به علاقه ام به مهراوه...به متین،و به مسخره بودن بلایی که به سرم امده بود...چه می توانستم بکنم؟از مهراوه بگذرم؟نه نه،نمی توانستم.برادر شوهر مهراوه را بکشم؟اینکه عین دیوانگی بود...متین را گم و گور می کردم،اینکه حماقت محض بود؟پس چه کار می کردم...فقط یک راه وجود داشت،ایجاد تساوی بین خودم و متین...با خودم فکر کردم که اگر از نظر احساسی،علاق ی مهراوه به من با علاقه اش به متین برابری کند،ان وقت مهراوه دیگر نخواهد توانست به این راحتی در این معادله،مرا کنار بگذارد،همان طور که من نتوانسته بودم در معادله ی میان او و مادرم،او را کنار بگذارم...
بنابراین عقل حکم می کرد که با او همان کاری را کنم که او با من کرده بود...باید مهراوه را به زیستن کنار خودم عادت می دادم...باید او را به خودم معتاد می کردم...باید ( دچارش ) می کردم.
هزار جور برنامه ریزی کردم،به هزار و یک راه فکر کردم...اما به دام انداختن زنی مثل مهراوه کاراسانی نبود.او زیرک و دانا بود و به محیط پیرامونش آگاه.ناجوانمردانه بود،اما مجبور بودم که بازیش بدهم...جز این هر چه می کردم،می فهمید و همه چیز نقش بر آب می شد.نقشه کشیدم،ان هم یک نقشه ی حساب شده...اول مادر و شیرین را فرستادم سفر...آن هم چه سفری،سفر به خانه ی خدا...بعد هم یکراست رفتم درمانگاه دوستم و با یک پای گچ گرفته برگشتم خانه...
برگشتم خانه و روی راحتی وسط هال نشستم و زنگ زدم به موبایل مهراوه!حال هنر پیشه ای را داشتم که اولین نقشش را بازی می کند اما مطمئن بودم که از پسش بر می ایم.
وقتی مهراوه گفت:بله...من به قدری در نقشم فرو رفته بودم که حتی درد کشنده ی کشکک زانویم را هم احساس می کردم،با ناله گفتم:سلام مهراوه...کجایی؟
با طمانینه گفت:سلام اقای شایسته...شرکت هستم.جای مادر و خواهرتان خالی نباشد؟
آه بلندی کشیدم...صدای اهم در گوشی پیچید.
با طعنه گفت:وای...نه،یعنی به این زودی کم اوردید؟خجالت آور است،حتی بچه های سه ساله هم روز اول مهد،با اشتیاق از مادرشان جدا می شوند...
بلافاصله گفتم:نه خانم...اشتباه نکنید،من بچه ننه نیستم،اما تا دلتان بخواهد بد شانسم!
متعجب پرسید:بد شانس!بدشانس چرا؟اتفاقی افتاده؟
با صدای سوزناکی گفتم:بله...پایم از ران تا مچ در گچ است...
این بار این صدای ( آه ) مهراوه بود که در گوشی پیچید...
R A H A
08-05-2011, 01:14 AM
بی وقفه ادامه دادم:حالا من مانده ام و یک پای شکسته و یک کمر ضرب دیده و یک برگه ی استراحت مطلق سه هفته ای...)و خواستم بگویم یک خانه بدون زن و یک شکم گرسنه،اما نگفتم،فکر کردم که نباید نقشه ام را جلو جلو لو بدهم ( ،بنابراین ادامه دادم و ...یک عالمه چک،و صورتحساب و قرار داد امضا نشده!
مهراوه گفت:واقعا متاسفم....کی چطور این اتفاق افتاد؟شما که تا دیشب سالم بودید؟
با پوزخند گفتم:مرده ها هم وقتی می میرند دیشبش زنده بوده اند.
دیگر حرف را کش نداد...متاسف گفت:کاری از دست من بر می اید؟
قاطع گفتم:بله...ان هم چه جور،ولی...نمی خواهم برایتان دردسر درست کنم.
( سکوت شد )...می دانستم مهراوه دارد به خاطر تخم لقی که در دهان من شکسته،خودش را لعن و نفرین می کند...
بالاخره با زحمت و با صدایی که دیگر اصلا بوی مهربانی نمی داد گفت:چه کاری از من ساخته است؟مصمم تر از قبل گفتم:اداره ی شرکت در نبود من به نحو احسنت و ... و اوردن کارتابل حساب ها و قرار دادها در آخر وقت کاری هر روز!
بریده و حشت زده گفت:یعنی...بیاورم منزلتان؟
با تمسخر گفتم:نه...می خواهید بدهید به مش قربان،بقال سر کوچه مان!
در بد مخمصه ای افتاده بود...شرمنده گفت:نمی شود بدهم پیک بیاورد؟
با قاطعیت گفتم:اگر می خواهید قبول نکنید،مهم نیست...ولی خواهش می کنم پیشنهادی نکنید که بعد از این یک سال همکاری،به عقل و درایت و هوش شما شک کنم!
نیم جویده و آهسته گفت:حالا ببینم چه می شود،امری ندارید؟
می دانستم که می خواهد پیش از انکه بیشتر از این به کار ناخواسته مجبور شود،قسر در برود.برای همین کم نیاوردم،بی انکه اصراری کنم،بی تفاوت گفتم:خیر...عرضی نیست...عصر خوش...و تلفن را قطع کردم!
چند ساعت که گذشت،حسابی حوصله ام سر رفت...درست است که پایم واقعا نشکسته بود و درد نداشتم،اما تحمل گچ سنگین پایم و راه رفتن با ان،حسابی کفری ام کرده بود...تو خودت مردی مسیح و خوب می دانی که یک مرد توی خانه،آن هم تنها،چقدر حوصله اش سر می رود...مگر چقدر می شود تلویزیون دید،چقدر می شود جدول حل کرد...چقدر می شود کتاب خواند؟
روز دوم شد و باز هم خبری ازمهراوه نشد...دیگر حسابی کفری شده بودم.من این نقشه را به خاطر به دام انداختن مهراوه کشیده بودم و حالا خودم به دام افتاده بودم.صد دفعه وسوسه شدم گچ پایم راباز کنم و برگردم شرکت و قضیه را ماست مالی کنم...اما هر بار به خودم نهیب زدم...که هی مرد،صبور باش...به قول حافظ
ای دل صبور باش که در راه عاشقی
آن کس که جان نداد به جانان نمی رسد
تا اینکه بالاخره روز چهارم صدای زنگ در امد...با آن گچ چند کیلویی چنان دوان دوان به سمت آیفون دویدم که نزدیک بود واقعا زمین بخورم و پایم بشکند...
با ناباوری دکمه ی ایفون را فشار دادم...دیدن تصویر مهراوه مثل برگرداندن روح بود به بدن مرده ام...سعی کردم اشتیاقم را کنترل کنم،گوشی ایفون را برداشتم و با خونسردی گفتم:بفرمایید خانم محمدی،و در را زدم...
مهراوه بلافاصله گفت:سلام اقای شایسته...قراردادهایتان را...
حرفش را قطع کردم و گفتم:بفرمایید داخل...نکند توقع دارید من با این پای شکسته لی لی کنم و بیایم دم در؟( و گوشی ایفون را محکم سر جایش گذاشتم. (
بعد در هال را بازکردم و رفتم روی کاناپه وسط هال نشستم.
R A H A
08-05-2011, 01:14 AM
دلم می خواست به خودم در آیینه نگاهی بیندازم...دلم می خواست به خودم عطر و ادوکلن بزنم،ولی می ترسیدم مهراوه را حساس کنم...می ترسیدم بفهمد که برای بیچاره کردن دل بی پناهش نقشه کشیده ام.برای همین خونسرد و بی تفاوت روی راحتی نشستم و در انتظار شنیدن صدای قدمهایی که یک سال بود که بیچاره ام کرده بود،به سکوت پیرامونم گوش سپردم.
عاقبت صدای قدم های مهراوه نزدیک شد...اما مثل صدایی که داخل راه پله های شرکت می پیچید،نبود...آن قدرم ها محکم بود و استوار و مصمم...این قدم ها،مردد بود و هراسان و مضطرب...
مهراوه در آستانه ی در ورودی ایستاد و آهسته گفت:آقای شایسته؟
از همان جا وسط هال گفتم:بفرمایید داخل خانم...من زیاد نمی توانم حرکت کنم...
کمی طول کشید،اما بالاخره امد داخل،ولی در را نبست.
سرم را به سمت در چرخاندم و در حالیکه به زحمت خودم را کش می دادم،گفتم:در را چرا نبستید؟نکند می خواهید زحمت برادر شوهر فضولتان را کم کنید؟
نگاهش به سمت صدا چرخید و با دیدن من،با ناخشنودی گفت:
سلام...
سرم را تکان دادم و گفتم:علیک سلام...لطفا در را ببندید...
در رابست و به سمت من امد...صدای قلبم را می شنیدم....با دست به راحتی مقابلم اشاره کردم و گفتم:چرا نمی شینی؟
کیف و کارتابل قراردادها را روی میز گذاشت و سر به زیر نشست...به وضوح معذب بود...دلم برایش می سوخت،اما نه به اندازه ی خودم.مهم نبود باید عادت می کرد...اصلا کشانده بودمش اینجا،تا عادت کند...تا به دوست داشتن من...خواستن من...و زندگی کردن کنار من،معتاد شود،همان طور که من به دوست داشتن و خواستن و زندگی کردن کنار او،معتاد شده بودم.
با لحن اطمینان بخشی گفتم:می شود لطفا زیر چایی را روشن کنید؟
سرش را سمت اشپزخانه چرخاند.ادامه دادم:دلم لک زده برای یک چایی گرم و یک شکم غذای سیر!من نمی دانم این چه عوضی بود که خدا توی کاسه ام گذاشت...این همه سگ دو زدم تا دو تا فیش حج عمره پیدا کنم و مادرم رو ماه رجب بفرستم خانه ی خدا،این هم عوضش...
مهراوه قوری را برداشت تا بشوید.
با تاسف گفتم:استغفرا...حتما حکمتی داشته،هیچ کار خدا بی حکمت نیست!
مهراوه گفت:این چایی مال کی است؟
غصه دار گفتم:نمی دانم فکر کنم مال دیشب!
متعجب گفت:واقعا؟یعنی این چایی از دیشب تا به حال مانده؟ولی این که بوی عطر تازگی می دهد!
شتاب زده گفتم:چایی اش خیلی خوب است...ده روز هم که بماند بوی عطرش نمی رود.
چیزی نگفت...همان جا روی صندلی آشپزخانه نشست و منتظر دم کشیدن چای شد...
می فهمیدم که دم کشیدن چای،بهانه است.می خواست فاصله اش را با من حفظ کند.
بی تفاوت گفتم:خب...معاون مدیر عامل،از شرکت چه خبر؟
R A H A
08-05-2011, 01:15 AM
مثل ضبطی که دکمه ی ( play) اش زده باشند،شروع کرد به حرف زدن...کار تنها موردی بود که مهراوه بی تردید و بدون اضطراب می توانست ساعت ها راجع به آن حرف بزند.
صدای مهراوه همه ی خانه را پر کرده بود،اما من حتی یک کلمه از حرف هایش را هم نمی شنیدم.تمام مدت داشتم به مهراوه و به دیوار بلند تردید و بی اعتمادی یی که میانمان بودفکر می کردم...
مهراوه پرسید:نظرتان چیست؟
ناخواسته گفتم:افتضاح است.
حیرت زده گفت:چرا افتضاح؟این عالی ترین قراردادی است که می توانیم ببندیم.شرایطی ایده آل تر از این ممکن نیست!قرارداد شرکت S-gold یادتان هست؟
(بله...قرارداد شرکت S-gold یادم بود...شیرین ترین قرارداد زندگیم...اولین وشاید تنها باری که احساس کردم که مهراوه دوستم دارد...موقع بستن قرارداد آقای جهاندار،مدیر عامل شرکت S-gold داشت با چشم هایش مهراوه را قورت می داد...آنقدر چشم چرانی کرد تا عاقبت مهراوه کار را نیمه کاره رها کرد و رفت...وقتی اقای جهاندار رفت،مهراوه گفت:اگر خدا در افرینش جنس مرد،نفس کشهایی مثل شما را نیافریده بود،مطمئن می شدم که نعوذبالله گلش،تاریخ مصرف گذشته بوده...)
مهراوه سینی چای را روی میز گذاشت و پرسشگر نگاهم کرد...
دستپاچه گفتم:بله...بله...عالی بود!
مهراوه با دهان بازمانده از تعجب گفت:عالی بود؟شرایط قرارداد S-gold چیزی از مفاد عهدنامه ی ترکمانچای کم نداشت،کجایش عالی بود؟
با دست روی پیشانیم زدم و گفتم:اه...چه می دانم...شما هم گیر دادید ها...
جا خورد...روی صندلی نشست و ساکت به بخاری که از استکان چای بلند می شد،خیره شد.مستاصل گفتم:معذرت می خواهم،حواسم رفته بود پیش اقای جهاندار.
تغییری در صورت مهراوه داده نشد...کارتابل قرارداد ها را باز کرد و در حالی که سینی چای را کنار می کشید،کاغذ ها را به ردیف روی میز چید و خودکار را کنار انها گذاشت!خودکار رابرداشتم و بی انکه بخوانم شروغ کردم به امضا کردن...مهراوه گفت:نخوانده امضا می کنید؟
همان طور که سرم پایین بود گفتم:من مثل شما نیستم.معمولا وقتی اطرافیانم را شناختم،به انها اعتماد می کنم،و اجازه نمی دهم سم بدبینی و بی اعتمادی فضای پاک دوستی صادقانه ام را مسموم کند.
(جوابی نیامد)...کاغذ ها را جمع کردم و روی هم کنار میز گذاشتم.
مهراوه کاغذها را برداشت و به جای انها چند فاکتور تا نشده را روی میز گذاشت.دسته چکم را دراوردم و به اندازه ی مبلغ فاکتورها چک کشیدم.
مهراوه،چک و کاغذ ها را داخل کیفش گذاشت و گفت:خب...اگر دیگر با من کاری ندارید،زحمت را کم کنم.
استکان چای را برداشتم و در حالیکه لاجرعه سر می کشیدم،گفتم:می خواهید بروید؟
مصمم گفت:بله.
گفتم:آن وقت لابد،باید این استکان ها را من با این پای شکسته ام بشویم؟
دستپاچه گفت:نه نه...استکان ها را می شویم،بعد می روم.
و با عجله سینی استکان ها را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.دستم را پشت سرم گذاشتم و در حالیکه با لذت به مهراوه نگاه می کردم،گفتم:قربان دستت...حالا که توی اشپزخانه ای،زحمت بکش یک شام ساده هم برایم بپز.شکل سوسیس شدم بلکه ساندویچ و پیتزا خوردم..( جا خورد )...
به سرعت گفتم:یک نیمروی ساده هم باشد،متشکر می شوم...
می دانم زحمتت می شود ولی به جایش دعایت می کنم،البته اگر صندوقش خراب نباشد.( و زدم زیر خنده )
مهراوه مستاصل پشت میز آشپزخانه نشست و گفت:چی برایتان درست کنم؟
سرم را برگرداندم تا مهراوه ازدیدن لذت و اشتیاقی که از دیدنش می بردم مثل اهوی گریز پا،از من نگریزد...با خونسردی گفتم:نمی دانم...هر چیزی که زود اماده شود خوب است...البته،فکر نکنم شما زن های امروزی به جز نیمرو چیز دیگری بلد باشید...اما نه...بگذار ببینم...یادم امد...فسنجان و خوراک زبان را هم عالی می پزید...
تخم مرغ ها از دست مهراوه زمین افتاد و شکست...
داشتم چه کار می کردم؟گدایی محبت یا تکدی نفرت؟خدایا چه داشت به سرم می امد؟
R A H A
08-05-2011, 01:16 AM
مهراوه خم شد و شروع کرد به تمیز کردن کف زمین آشپزخانه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چرا شما زن ها اینطوری هستید.کسی دوستتان داشته باشد،خون به جگرش می کنید،اما آزارتان که بدهد،به مرده اش هم وفادار می مانید...
مهراوه دستمالش را داخل ظرفشویی شست،دستهایش را هم...و دو تا تخم مرغ دیگر برداشت،بی فایده بود،گند زده بودم...حالا هر چه می گفتم مثل دست و پا زدن داخل یک چاه پر از نخاله بود...بنابراین ساکت شدم...
بالاخره مهراوه گفت:شامتان را الان میخورید یا بعدا؟
برای اینکه شک نکند گفتم:نه همین الان می خورم،دارم از گرسنگی هلاک می شوم،نمی بینید خون به مغزم نمی رسد؟
به روی خودش نیاورد،ظرف نیمرو را توی سینی گذاشت و با یک لیوان آب و چند برش نان،روی میز،مقابل من گذاشت.
از ته دل گفتم:دستت درد نکند...یتیم نوازی کردی.شکم یک گرسنه را سیر کردی.
با شرمندگی گفت:چرا به خاله یا دایی یا عمویتان زنگ نمی زنید،تا فکری به حالتان بکنند...بالاخره موضوع یک روز و دو روز که نیست،بحث دو هفته است...بالاخره که چی؟
وقتش بود،باید تیر را درست می زدم به هدف...برای همین با درماندگی گفتم:اولا که من خاله ندارم.دایی و عمویم هم مثل خود من مردند و جیره خور دست پخت زن هایشان.زن عمو زن دایی من،شکم همان عمو و دایی ام را سیر کنند،جای شکرش باقی است چه برسد به من...ثانیا توی این دوره و زمانه،خواهر در حق برادرش،خواهری نمی کند،چه برسد به هفت پشت غریبه!
متعجب گفت:فکر نمی کنید اگر مادرتان بعدا بفهمد ،ناراحت شود که به کسی نگفته اید؟
قاطعانه گفتم:خیر...مطمئنا برایم کف هم می زند،چون جنس همجنسان خودش را بهتر از من می شناسد!
مهراوه کیفش را برداشت و در حالی که پا به پا می کرد گفت:می خواهید ظرف غذایتان را بشویم بعد بروم؟
در حالی که ملتمسانه نگاهش می کردم گفتم:نه...ممنون!نگه اش می دارم،فردا که آمدید یتیم نوازی،برایم بشوییدشان!
(دوباره جا خورد)،به سرعت قبل از انکه فرصت کند جوابی بدهد گفتم:شما که نمی خواهید من را با پای شکسته و شکم گرسنه،تنها و بی کس گوشه ی این خانه به حال خودم رها کنید؟انصاف نیست...خدا را هم خوش نمی اید.
(جوابی نداد) کارتابل را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در می رفت،گفت:خداحافظ...
به جای جواب،فقط نگاهش کردم،عاشقانه و با حسرت!
***
روز پنجم و ششم،خبری از مهراوه نشد.اما روز هفتم دوباره ساعت 6 بعد از ظهر زنگ در به صدا در امد.بی انکه آیفون را بردارم دکمه ی ان را فشار دادم.بعد در ورودی را باز کردم و برگشتم سر جای اولم.
چند دقیقه بعد،مهراوه وارد ساختمان شد...این بار کمتر از دفعه ی قبل طول کشید.در هال را که بست،همان طور که درون راحتی فرو رفته بودم،گفتم:دیر آمدید...کرم گذاشتند!
مهراوه هراسان گفت:سلام...چی کرم گذاشته؟
بی انکه نگاهش کنم،گفتم:ظرف ها...ظرف هایی که قرار بود بشویید.کرم گذاشتند،دل من هم همین طور.روی مبل،رو به روی من نشست و با لحن مهربانی گفت:متاسفم...نشد که بیایم...
سرم را بالا کردم و نگاهش کردم.حال تشنه ای را داشتم که دو روز به یک سراب خیره شده باشد و حالا یک جرعه آب گوارا پیش رویش ببیند.
مهراوه نگاهش را از من دزدید و گفت:شما که شرایط من را می دانید...دست از پا خطا کنم...روزگارم سیاه است.در حالی که عصا را از کنار راحتی بر می داشتم گفتم:شما چی؟شرایط من را می دانید؟مهراوه با همدردی نگاهم کرد...به عمد کاری کردم که عصا از زیر بغلم لیز بخورد...عصا لغزید و روی زمین افتاد...وزنم را روی پای گچ گرفته ام انداختم و با ناله ای از ته دل گفتم:آخ...و خودم را به سمت زمین خم کردم.مهراوه هول شد.دوید و در حالی که زیر بغلم را می گرفت،کمک کرد تا روی صندلی بنشینم...گرمای وجودش که تکیه گاه وجود من شده بود،چنان قلبم را لرزاند که انگار کسی با ولتاژ بالا به آن شوک الکتریکی می داد.حتم دارم که مهراوه نفهمید که چه کرد و گرنه محال بود که چنین کاری کند...بی هیچ عکس العملی،مثل یک موش زیرک روی صندلی ولو شدم و در حالی که سعی می کردم از شدت درد به خودم بپیچم،از ته دل برای خودم کف زدم.بالاخره توانسته بودم حس دلسوزی و همدردی وجود مهراوه را بیدار کنم،پس می توانستم قلبش را هم گرفتار کنم...مهراوه سرش را نزدیک صورتم اورد و پرسید:خوبید اقای شایسته؟
با ناله گفتم:می شود اینقدر اقای شایسته...اقای شایسته نکنید؟وقتی با این مانتوی مشکی و این مقنعه ی سرمه ای بالای سر پای شکسته ی من آقای شایسته،آقای شایسته می کنید،احساس می کنم توی بیمارستانم و سوپروایزر بخش دارد امر و نهی ام می کند.
مرده شور این زندگی را ببرد که همیشه سنگش مال پای لنگ است...
R A H A
08-05-2011, 01:19 AM
مهراوه مستاصل گفت:چقدر غر می زنید...شما که اینقدر بداخلاق و بداخم نبودید؟
با حرص گفتم:میخواهید زانویتان را از دو جا بشکنم،بعد هم یک گچ سه کیلویی آویزانتان کنم تا ببینید چه حالی پیدا می کنید؟
گفت:راستی،نگفتید چرا پایتان شکسته؟
قبلا فکرش را کرده بودم،کوتاه جواب دادم:موقع پیاده شدن از ماشین،موتور به پایم زد.
متعجب گفت:ولی در ماشینتان که سالم است!
بی حوصله گفتم:در ماشین را بسته بودم،خواستم بروم ان طرف خیابان،که ناغافل موتوری به پایم زد.
کمی فکر کرد و مردد پرسید:آن وقت با این گچ و این پا چطور رانندگی کردید و ماشین را برگرداندید خانه؟تکلیف موتوری چه شد؟فرار کرد یا ماند!
زیادی داشت کنجکاوی می کرد،با هوشی که در او سراغ داشتم،اگر توی ذوقش نمی زدم،حتما سر از کارم در می اورد...برای همین با لحنی عصبانی گفتم:مهراوه جان...پلیس خودش کارش را بلد است،گذشته ها...هم گذشته...شما اگر خیلی محبت دارید فکری به حال الان ام کنید...آن موقع که با پای شکسته تک و تنها،وسط خیابان افتاده بودم که به دردم نخوردید،لااقل حالا،برایم یک چایی درست کنید.
سرش را پایین انداخت و رفت توی اشپزخانه...
کتری را پر کرد و رفت سر گاز...دلم ضعف رفت.حس عجیبی است این حس دوست داشتن،هنوز هم بعد از اینهمه وقت نتوانستم بفهمم که چطور یک غریبه،می تواند صمیمی ترین و آشناترین کس ادم بشود.
مهراوه پرسید:شام چی برایتان درست کنم؟
خواستم دفعه ی قبل را تلافی کنم،برای همین با مهربانی گفتم:هر چیزی که بپزی روی تخم چشمم می گذارم،حتی اگر فسنجان و خوراک زبان باشد.به قول شاعر:
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
این نکته نوشتند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد انکه دارد سر دوست
زیر لبی گفت:شما مردها هیچ کدامتان جنبه ی درد و دل کردن ندارید...هر حرفی که بشنوید،چماق می کنید و انقدر توی سر ادم می زنید که به غلط کردن بیفتد...همه ی جملات ما زن ها مستمسکی است برای تحقیر شدن خودمان.یا غرور بی جای مردمان.منطق شما مردها مثل فیلم های سینمایی است،که در ان قاضی با صدای بلند فریاد می زند...(از این لحظه به بعد هر حرفی که بزنید بر علیه تان استفاده می شود)،اما با این همه،نمی دانم چرا باز هم احمقانه اعتماد می کنیم و سفره ی دلمان را پیش جنس مذکر باز می کنیم.
مجال ندادم غباری که به شیشه ی دلش نشسته،بیش از این تصویرم را تیره کند...برای همین با لحن عاشقانه ای خواندم:
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و تردید
در عصر قاطعیت تردید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال را،یقینی نیست...
اما من...
بی نام تو...
حتی...یک لحظه هم احتمال ندارم
من اعتراف می کنم
من با صدای بلند به همه ی
ذرات عالم هستی گواه می دهم
چشمان تو،ای بت روشنایی و نور
عین الیقین من است
قطعیت نگاه تو،دین من است
من از تو ناگزیرم
مهراوه ام
من بی نام تو،ناگزیر می میرم!
R A H A
08-05-2011, 01:20 AM
مهراوه مثل مجسمه خشکش زده بود...بالاخره نفس بلندی کشید و شروع کرد به پیاز داغ کردن...دقیقه های طولانی ای در این سکوت گذشت...او در سکوت کار می کرد و من در سکوت،عاشقانه از حضور او لذت می بردم...عمق لذت مرا هیچ مقیاسی نبود،بالاترین لذتی بود که بشر در دنیا می تواند تجربه کند،لذت دوست داشتن و داشتن!
عاقبت مهراوه امد و رو به رویم نشست.چشم هایم را بستم و با دست پشت پلک هایم را مالیدم.مهراوه کارتابل راباز کرد و در حالی که برگه ها روی می چید گفت:از مادرتان چه خبر؟زنگ نزده اند؟
بی انکه لب از لب باز کنم،سرم را به علامت منفی تکان دادم.دوباره پرسید:از اقوامتان چه خبر؟
با افسوس گفتم:دنبال ناجی می گردی؟ای داد بیداد...ای داد بیداد...خیلی خب تنبل خانم...این نیمرویی را که برای ما می پزی،دیگر نپز!
شرمنده گفت:نه نه...موضوع این نیست...من،من از...چیز دیگری دلواپسم!
خودکار را برداشتم و شروع کردم به امضا کردن...
مهراوه من و من کنان گفت:از قضیه ی برادر شوهرم هم که بگذریم،من و شما نا محرمیم،درست نیست با هم بودنمان زیر یک سقف.
همان طور که سر به زیر اوراق را امضا می کردم،با تمسخر گفتم:خوب برو در رو باز کن.
عصبانی گفت:مسخره می کنید؟از شما بعید است،شما چطور مومنی هستید که حد و حدود دینتان را نمی دانید؟
کاغذها را روی هم گذاشتم و گفتم:از نظر من...قبل از انکه آدم ها دفترها را امضا کنند،آیینه ی دلشان را امضا می کنند و ملاک خدا،امضا دل است،نه امضای یک مشت کاغذ پاره...
مهراوه از کوره در رفت...انگشتش را به سمت من گرفت و عصبانی تر گفت:اینها یک مشت اراجیف مسخره است برای برای فرار از قوانین و حدود دینی...این حرفها را ادم هایی مقل شما می زند تا مفری پیدا کنند و راحت باشند...و گرنه احکام خدا هیچ تبصره ای ندارد.
به چشم های مهراوه زل زدم و قاطع گفتم:مهراوه ی من...معنی عمیق و واقعی صیغه ی عقدی که خوانده می شود،تعهد طرفین در مقابل یکدیگر است...تعهد قلبی،جسمی و قانونی!برای تعهد قلبی و جسمی هیچ تضمینی وجود ندارد،مگر عشق...اما در مورد تعهد قانونی،حق با شماست...نیاز به شاهد و امضا هست.
مهراوه با فریاد گفت:اشتباه می کنید...اشتباه می کنید،اگر اینطوری که شما می گویید باشد،دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود...هر روز و هر جا،هر کسی عاشق هر کسی که شد،دستش را می گیرد و می گوید محرم من است...فردا هم رهایش می کند و می رود سراغ دیگری و دوباره همان قصه از نو آغاز می شود.
مصمم جواب دادم من از عشق گفتم،تو به هوس تمثیلش می کنی؟
مهراوه قاطع و کلمه به کلمه گفت:آقای شایسته،خواهش می کنم از رساله ی خودتان حکم صادر نکنید!
با لبخند دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:ببخشید...العفو...حق با شماست...تسلیم!
مهراوه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به مرتب کردن اوراق...
با احتیاط گفتم:پس طبق قانون شما،اگر بدبختی افتاد و پایش شکست،تنها در صورتی باید به دادش رسید که یا هم جنس ادم باشد یا همسرش...بله؟
مهراوه اوراق را داخل کارتابل گذاشت و گفت:من با احکام خدا سرشاخ نمی شوم.
با دلگرمی گفتم:
گناه اگر نمی کنم برای عرض عاشقی است
و گرنه هر گناه،پیش لطف او میسر است
به نام نامی یگانه اش قسم که بی گمان
خدای من از انچه حرف می زنند فراتر است
R A H A
08-05-2011, 01:21 AM
مهراوه بیتی را که خواندم شنید...اما جوابی نداد،کیفش را روی شانه اش انداخت و به سمت در رفت.با خنده گفتم:با ظرفها چه کار کنم.منتظر ژان والژان بمانم یا مثل تیمور لنگ،خودم ترتیبشان را بدهم؟
در را باز کرد و از همان دم در بلند جواب داد:یک کمی از جایتان تکان بخورید،برایتان بد نیست...به همین وضع بمانید مجبور می شوید برای راه افتادن،کل مفاصل بدنتان را فیزیوتراپی کنید.در را بسته بود،اما با فریاد گفتم:نترس...کسی که پرستاری مثل تو دارد،اگر مجبور نشود پای شکسته اش را دوباره گچ بگیرد،شانس اورده است.
روز هشتم و نهم و دهم خبری از مهراوه نشد...دلم برایش پر می کشید،ولی نمی توانستم التماسش کنم...تلفن نزد،من هم تماسی نگرفتم...اگر پاپیچش می شدم،ممکن بود دستم را بخواند و پا پس بکشد.برای همین در سکوت انتظار کشیدم...حسرت خوردم و اه کشیدم و چشم به در دوختم...عاقبت غروب روز یازدهم،ساعت 6 بعد از ظهر روز جمعه،مهراوه امد.
مثل دو دفعه ی قبل رفتم روی کاناپه و مثل ماری که جلوی لانه اش چنبره می زند،منتظر رسیدن مهراوه شدم.
صدای بسته شدن در که امد،با صدای حق به جانبی گفتم:سلام،چه عجب...بعد در حالی که به زحمت بدنم را به سمت در قوس می دادم،گفتم:چه عجب بنده نوازی کردید؟هنوز می خواستم جملات طعنه دارم را ادامه بدهم،اما با دیدن مهراوه در هیات جدید،جمله ام نیمه کاره ماند...برای اولین بار بود که صورت مهراوه را به جای ان مقنعه ی مشکی همیشگی،در قالب یک رو سری روشن و شاد می دیدم.نمی دانی چقدر زیباتر شده بود و ملیح تر!مهراوه فهمید که جا خوردم،اما هیچ عکس العملی نشان نداد.بی تفاوت کیف و کارتابل حساب ها را روی رختکن گذاشت و یکراست رفت آشپزخانه.کتری را از روی گاز برداشت و در حالی که از اب پرش می کرد گفت:ظرف ها را چه کارکردید؟خودتان شستید؟
با طعنه گفتم:نه...زنم شست!
پوزخند ملیحی زد و گفت:چه خوب،غذا چی؟غذا برایتان نپخته اند؟
با خونسردی گفتم:در یخچال را باز کن تا ببینی!
در یخچال را باز کرد و در حالی که متحیر به غذاهای داخل آن نگاه می کرد گفت:این همه غذا را،از کجا اورده ای؟
با حرص گفتم:خانم مهراوه محمدی،اگر منتظر الطاف شما می ماندم،که از گرسنگی می کردم و از بوی غذای مانده وظرف نشسته،مسموم می شدم؟
آرنجش را روی اپن آشپزخانه گذاشت و با قاطعیت جواب داد:آقای یوسف شایسته،من حسابدار پاره وقت شرکت شما هستم،نه پرستار پای شکسته تان؟قبل از انکه فرصت کند جمله ی ناتمامش را تمام کند،بلند گفتم:پرستار دل شکسته ام چی؟....جا خورد...
نگاهش را از نگاهم دزدید،پشت به من کرد و در حالی که به سمت گاز می رفت تا چای را دم کند،گفت:آن هم به من ربطی ندارد...
سرم را چند بار تکان دادم و گفتم:
آی آسمان...سلام ما بهانه است
عشق مان دروغ جاودانه است
و آن که صادقانه با تو درد و دل کند
های های گریه ی شبانه است
ساقه های سبز اشتی،شکسته است
لاله های سرخ دوستی،فرسوده است
هر کجا،به هر که می رسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
غنچه ی نورس امید هر دلی
لب به خنده وا نکرده،مرده است
پشت هر شکوفه ی تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است...
R A H A
08-05-2011, 01:21 AM
مهراوه لرزید...قوری را سر جایش گذاشت و با دستان لرزان،سینی چای را روی میز مقابل من گذاشت...کمی مردد بالای سر من ایستاد...و عاقبت به جای آنکه مقابل من بنشیند،کنارم نشست...صورتش را به سمت من چرخاند و با صدایی که از ته حلقش به زحمت خارج می شد،زیر لبی گفت:
دردهای من،جامه نیستند تا ز تن دراورم
جامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن دراورم
نعره نیستند
تا ز نای جان براورم...
دردهای من همه نگفتنی...
دردهای من همه نهفتنی است...
من،تمام استخوان بودنم...
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند...
انحنای روح من...
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم،شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام...
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است...
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
در سماجت عجیب دل،درد دلشکستگی کجا؟
دردهای اشنا...
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
پافشاری شگفت دردهاست...
وقتی اولین نگاه...
حرف حرف درد را...
در دلم نوشت...
دست سرنوشت...
خون درد را،با گلم سرشت
با گلم سرشت
من چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
این دل شکسته را،از کجا،به نا کجا،رها کنم؟
درد،رنگ و بوی غنچه ی دل من است...
پس چگونه
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا...
دست درد می زند ورق...
شعر تازه ی مرا...
درد گفته است...
درد هم شنفته است...
پس در این میانه عشق...
از چه حرف می زند؟
درد حرف نیست...
درد نام دیگر من است...
پس چگونه عشق را صدا کنم؟
من که از زمین و زمان بریده ام؟
....دست خودم نبود،ناخواسته به سمت مهراوه کشیده می شدم...همه ی وجودم شده بود جنگی نا برابر...میل در اغوش کشیدن مهراوه،داشت خفه ام می کرد...در خودم می لرزیدم و می شکستم...من حتی صدای شکستن خودم را هم می شنیدم.
R A H A
08-05-2011, 01:21 AM
ازروی مبل بلند شدم و روی زمین،پایین پای مهراوه نشستم...پای گچ گرفته ام خم نمی شد،اما پای دیگرم را از زانو خم کردم و سرم را روی ان گذاشتم...اهسته گفتم:مهراوه،تو...نه پاره ی تن من...که همه ی وجود منی...من با رویای تو زندگی می کنم...هر روز صبح با رویای تو از خواب بیدار می شوم،با تو روزم را شب می کنم وشب،با رویای تو به خواب می روم...همه ی خلوت من،پر شده از بوی تو...روی تو...و عطر حضور تو،اشتیاق داشتن تو،میل در اغوش کشیدنت،لذتبوسیدنت...و شعف بی پایان زیستن کنار تو،شده حسرت همه ی لحظه های من.
مهراوه،همه ی دردهایی که تو کشیده ای،در مقایسه با دردی که من از خواستن اما نداشتن تو می کشم،هیچ است...درد تیره ی پشتم،وقتی با آن دو چشم سیاه و مژگان بلند و مشکی ات نگاهم می کنی...درد قلبم،وقتی لبانت به لبخندی مهربان و صمیمی از هم گشوده می شود...درد چشمم،وقتی موهای براق و شفافت صورت مثل ماهت را هاشور می زند و ...درد تمام سلول های وجودم،وقتی گرمای حضورت مثل شعله ی اتش همه ی تار و پودم را می سوزاند...
مهراوه جان...من از این همسایگی بی محتوا خسته شده ام...من،تو را تمام و کمال می خواهم،جاری و روان در تمام لحظه های زندگی ام...ملموس و ممکن مثل همه ی خوابهای کودکی و بی پایان تمام نشدنی،مثل آرزوهای جوانی...
مهراوه ام...مونسم...عزیزم...فکری به حال من بکن...برای این دل بیقرار و این درد بی درمان راه چاره ای پیدا کن...خواهش می کنم عزیز دل زخمی ام...تو قدرتش را داری...دانایی و زیرکی اش را داری...تو همیشه پر از راهکار و راه چاره ای...راهی پیدا کن و نگذار که برای حضورت و برای دیدن و داشتنت،بیشتر از این خودم و تو را فریب دهم...ببین چطور برای به تله انداختنت مثل یک پسر بچه ی شیطان،نقشه کشیده ام...ببین برای تکدی محبت از تو،چه هنر پیشه ی قابلی شده ام...گچ پایم را ببین،این گچ،درمان پای شکسته ام نیست...پای من از پای تو هم سالم تر است...این گچ را به دل شکسته ام بسته ام،تا بلکه بتوانم دلت را به رحم بیاورم و نرمت کنم.
خودم را لو داده بودم...در کمال صداقت،به دروغم اعتراف کرده بودم و رازم را افشا کرده بودم...خوب یادم هست وقتی سرم را از روی زانوام بلند کردم و به مهراوه نگاه کردم،مهراوه رنگ به صورت نداشت و بهت زده به من خیره مانده بود...!مهراوه مثل مجسمه خشکش زده بود و من،فارغ از زمان و مکان در خلای مابین بودن و نبودن...جایی میان مرگ و زندگی...در جایی ماورای دنیای مادی رها شده بودم.
یادم نیست که دیگر چه گفتم؟فقط ناگهان دیدم که مهراوه مثل پرنده ای که از بند رمیده باشد،از خانه ام پر کشید و گریخت...رفتن او به دقیقه هم نکشید...چنان به ناگهان خانه ام را از حضور خود خالی کرد،که انگار اصلا نیامده بود...که گویی هر چه دیده بودم و هر چه گفته بودم،فقط یک خواب بود...
تا مدت ها گنگ بودم...استکان های چای هنوز دست نخورده روی میز بود.استکان مقابلم را برداشتم و هورت کشیدم...سرد شده بود...مگر چقدر گذشته بود؟
چشم هایم را بستم و خوابیدم...نمی خواستم از حضور مهراوه خالی شوم...حتی اگر این رویا،خواب بود،می خواستم در خلسه اش باقی بمانم.نه...نه...من نمی خواستم بدون مهراوه حتی چشم هایم راباز کنم و خانه ام را از وجود او خالی ببینم.می خواستم چشم هایم را ببندم و تا ابد پشت پرده ی کشیده ی چشم هایم،فکر کنم که مهراوه در خانه ام،در آشپزخانه ام،کنار من و با من،در خلوت زندگی من حضور دارد.حتی اگر همه چیز یک خواب شیرین بود،من تا ابد خواب بودن اما با مهراوه بودن را،به بیداری بدون او ترجیح می دادم...من نمی خواستم،دیگر نمی خواستم بدون او زندگی کنم...
R A H A
08-05-2011, 01:22 AM
پس از ان شب،دیگر منتظر مهراوه نبودم.می دانستم که دست از پا خطا کرده ام و محال است که دیگر مهراوه را در خانه ام ببینم.برای همین،گچ پایم را باز کردم و دو روز بعد از برگشتن مادر و شیرین،برگشتم شرکت.مهراوه سعی می کرد که عادی باشد،همان طور که پیش از ان بود...اما نمی توانست،نمی شد!آرامشش را از دست داده بود...گرمای حضورش پر از حاشیه شده بود و برق نگاهش مکدر...لبخندش بی رنگ شده بود و کلامش خسته و عصبی...
سعی می کردم که درکش کنم...فکر می کردم که می فهممش.وقتی کسی را واقعا دوست داشته باشی،درک احساساتش قاعدتا نباید کار سختی باشد،اما در مورد مهراوه،درک احساساتش با همه ی علاقه و کشش و محبتی که نسبت به او داشتم،کار سختی شده بود.مهراوه دیگر مهراوه ی من نبود...بی حوصله و تلخ شده بود.دو پهلو و غیر قابل پیش بینی...نمی توانستم بفهمم که در قلب و ذهنش چه می گذرد...نمی توانستم سر از کارش در بیاورم...به نحو عجیبی مرموز شده بود،مرموز و منزوی.
در این میان من مانده بودم معطل،که چه کنم؟یک طرفم مادر بود و تهدیدهای بی سر و ته اش،طرف دیگرم مهراوه،که مثل یخ سرد شده بود و مثل شیشه ترد و شکستنی...روزگار عجیبی بود...به معنای واقعی کلمه به چه کنم،چه کنم افتاده بودم که عاقبت یک روز مهراوه خودش سکوت ر اشکست.
تقریبا دو هفته از ان روز کذایی گذشته بود،که یک روز غروب،وقتی پرونده ها و حساب ها را مقابلم می گذاشت گفت:اقای شایسته...من تا اخر این ماه بیشتر نمی توانم در خدمتتان باشم،خواستم اصلاع داشته باشید،که اگر لازم است به فکر استخدام حسابدار جدید باشید.
جا خوردم...اما نه از لحن سرد و گفتار رسمی اش...مهراوه مدت ها بود که اینطوری شده بود،چیزی که قلبم را زیر و رو کرد،درخواست مهراوه بود.یعنی واقعا می خواست برود؟فکر کردم که دارد ناز می کند...به عادت مردانه ی همه ی مردها،فکر کردم قدر و قیمت خودش و زبونی احساس و اراده ام ر افهمیده و می خواهد بازار گرمی کند...فکر کردم می خواهد محک ام بزند و امتحانم کند...
فکر کردم می خواهد بازی ام بدهد.فکر کردم که رنجیده خاطر شده و می خواهد ادبم کند.سرم را بالا کردم و نگاهش کردم...مهراوه سرش پایین بود و داشت فاکتورها را مرتب می کرد...گفتم:شوخی قشنگی نبود مهراوه...اصلا خنده ام نگرفت...
همان طور که سرش پایین بود و دستهایش تند تند کاغذ ها را زیر و رو می کرد،با همان لحن سر د و بی تفاوت گفت:شوخی نمی کنم آقای شایسته...من واقعا تا اخر ماه بیشتر نمی توانم بیایم.برای بعد از ان،باید به دنبال یک حسابدار دیگر بگردید.-تنم مور مور شد.-
شمرده و مقطع پرسیدم:آن وقت،می شود بپرسم چرا؟
بی وقفه گفت:چون کار کردن در این شرکت و کنار شما،دارد برایم خیلی گران تمام می شود...ارزشش را ندارد.
خشم سراسر وجودم را گرفت،ناخواسته از جایم بلند شدم و در حالی که روی میز خم می شدم،نزدیک به صورت مهراوه گفتم:چرا واضح حرف نمی زنید خانم محمدی؟راحت باشید،من به صراحت شما عادت دارم...منظورتان این است که احساس من ارزشش را ندارد که شما هیچ جور به خاطرش به زحمت بیفتید...بله؟
صورتش در هم فشرده شد...ادامه دادم:شما بد عادت شده اید خانم...من بد عادتتان کرده ام...اینقدر بی منت و بی عوض به شما محبت کرده ام،که دائم البدهکار شده ام...بله...حق با شماست...انکار نمی کنم...من،خیلی دوستتان دارم،اما نه به هر بهایی و با هر خفت و ذلتی،محبوب شدن و عزیز ماندن،خرج دارد خانم.عاطفه ی ادمیزاد مثل تمام معادلات دنیا،یک فرایند موثر است.هیچ آدم عاقلی به دلش چوب حراج نمی زند که من دومیش باشم...محبت نبینم،محبت نمی کنم؟سزای ادم های کم ظرفیت،برهوت عاطفه است...
مهراوه چیزی نمی گفت...جواب همه ی حرف های من فقط سکوت بود.انگار نه انگار که با او حرف می زدم.از دیوار صدا در می امد ولی از مهراوه نه...عاقبت هم کارتابل حساب ها را بست و به سمت در راه افتاد.
R A H A
08-05-2011, 01:22 AM
سکوت مهراوه،اختیار را از کفم بیرون کرد...عصبانی تر شدم و با حرص گفتم:خانم محمدی!(سرش را چرخاند و نگاهم کرد)ادامه دادم:یک پیشنهاد...از این به بعد به جای انکه دنبال جفت روحی تان بگردید،دنبال یک عروسک اسباب بازی بگردید که هر وقت دلتان خواست و حوصله تان سر رفت،دو تا باتری داخل ان بگذارید،تا دورتان بچرخد و برایتان بخندد...چون شما با این جسارت و شجاعت،چیزی بیشتر از یک مترسک رقصان،عایدتان نمی شود!دستش از دستگیره ی در افتاد...چرخید و در حالی که مستقیم به چشم های من زل زده بود گفت:آقای شایسته من رویا نیستم که بازیچه ی دستتان کنید و بعد با دیدن یک چهره ی جدید و یک قلب فتح نشده ی نو،مثل کریستف کلمپ هوای اکتشاف به سرتان بزند،تا اسمتان را روی نقشه ی وجودش ثبت کنید و به خودتان به به و چه چه بگویید و احساس خود بزرگ بینی کنید...بهایی که من باید بابت کنار شما بودن بپردازم،چیزی بیشتر از دل شکسته ی رویا و حیثیت پایمال شده اش است.یعنی درک این مساله اینقدر برای شما سخت و سنگین است؟خون به صورتم دوید...نمی فهمیدم که چه می شنوم...نمی توانستم معنی جملات مهراوه را درک کنم؟یعنی چه؟مساله ی رویا چه ربطی به من و مهراوه داشت؟من فکر می کردم که مشکل زیاده روی من در ابراز احساسات و عدم تدبیرم در مدیریت علاقه ام بوده،اما حالا قضیه وجه دیگری پیدا کرده بود،داشتم حرف های نویی می شنیدم و در دادگاهی محاکمه می شدم که ربط مورد اتهام و دادخواهش را،با خودم و زندگیم و مهراوه،نمی فهمیدم!با دهان باز و هاج و واج همین طور متحیر به مهراوه خیره مانده بودم...به زحمت گفتم:من...من اصلا از حرف های شما سر در نمی اوردم!
با پوزخند گفت:من هم اول از حرف های رویا سر در نمی اوردم...از کارهای شما هم همین طور...ولی بعد،وقتی رویا برایم بیشتر توضیح داد،کم کم از همه چیز سر در اوردم...از علت اخراج سریع رویا بعد از امدن من...از گریه ها و پا فشاری اش برای ماندن...از عصبانیت و خط و نشان کشیدن هایش...و حتی از تنفر شیرین از خودم.سرم را با بهت به اطراف تکان دادم...نمی دانستم چرا نمی توانم معنی جملات مهراوه را بفهمم...رویا...شیرین...نفرت....
بریده بریده گفتم:ولی رویا را که تو خودت اخراج کردی؟
با شرمندگی گفت:بله...چون بنابر خصلت ذاتی ام،از سر سادگی و حماقت،حرف های شما را باور کردم.مستاصل گفتم:سادگی و حماقت یعنی چه؟من معنی هیچ کدام از حرف هایت را نمی فهمم؟من هر کاری که کردم تو خودت به من دیکته کردی...از این ها گذشته،من نمی فهمم اصلا قضیه ی رویا چه ربطی به من و تو دارد؟رویا یک کارمند بوده که کفایت لازم را نداشته و اخراج شده،آن هم مدت ها پیش...حالا تو بعد از این همه وقت چرا یادش افتادی و سنگش را به سینه می زنی،چیزی است که من اصلا از ان سر در نمی اوردم...!
زیر لبی گفت:سر در نمی اوری،برای اینکه به نفعت نیست...اما من سر در می اورم برای اینکه نمی خواهم مثل رویا،دستمال کاغذی چرک و چروکی شوم که از پنجره ی قلبت بیرون می اندازیش...من اجازه نمی دهم من را مثل یک سیب سرخ گاز رده،توی سطل آشغال خاطراتت بیندازی و بعد ها از من و انچه با من کردی،چیزی به خاطر نیاوری...نه اقای شایسته نه...محال است اجازه بدهم با من چنین معامله ای بکنید...
با بهت انگشتم را به سمت مهراوه دراز کردم و به زحمت گفتم:تو...تو تازگی ها رویا را دیده ای...درست می گویم؟انکار نکن مهراوه...رویا را دیده ای...بله؟بله؟من فریاد می کشیدم امامهراوه خونسرد و بی تفاوت گفت:برای چی باید انکار کنم؟بله دیده ام...مفصل هم دیده ام...( و به سمت در خروجی به راه افتاد.)
به سمت در هجوم بردم و در حالی که دری را که مهراوه تا نیمه گشوده بود می بستم،مهراوه را با دست دیگرم به سمت صندلی هول دادم...
مهراوه وحشت زده نگاهم کرد...گفتم:نمی خواهم بدانم که رویا چه جفنگیاتی راجع به من و خودش برای تو بافته،چون جنس خرابش ر ابهتر از خودش می شناسم،اما...می خواهم حرف های من را هم بشنوی تا یک طرفه به قاضی نروی...تو بدون شنیدن حرف های من حق نداشتی قضاوت کنی...ان هم این طور ظالمانه و غیر منصفانه.
-مهراوه روی صندلی نشست و در سکوت به من خیره شد.-
R A H A
08-05-2011, 01:22 AM
به سرعت گفتم:رو یا را،شیرین وارد شرکت و بعد هم زندگی من کرد...خانم همتی می خواست برود خارج و با دخترش زندگی کند.شرکت مانده بود بی منشی...می خواستم اگهی استخدام بدهم،اما شیرین گفت که لازم نیست...اصرار کرد که دوستی دارد که همه ی شرایط لازم را دارد و قابل اعتماد است و اینطوری پای رویا را به شرکت باز کرد...
روز اولی که رویا آمد شرکت برای استخدام،از سر و وضع و حال و روزش خوشم نیامد،اینجا یک شرکت معتبر و خوش نام بود.دلم نمی خواست عروسک فرنگی ای مثل رویا،شرکت را به گند بکشد،برای همین خیلی صریح دست به سرش کردم.اما رویا،کوتاه نیامد.سر و لباسش را عوض کرد و رفت خانه ی ما نشست زیر پای مادرم...وقتی من رسیدم خانه،رویا و شیرین چنان مغز مادرم را پخته بودند،که اگر می گفتم نمی خواهم رویا منشی شرکتم باشد،مادرم دور من را خط می کشید،اما دور رویا را نه!
با خودم فکر کردم اشکالی ندارد،بگذار بیاید...کاری به کار هم نداریم...!راجع به شیوه ی لباس پوشیدنش به او تذکر می دهم،باقی مسائلش هم ربطی به من ندارد.بگذار هر غلطی که می خواهد،بکند،به جهنم،من را که توی گور او نمی گذارند.اینطور شد که رویا امد...اما امدن همانا و آویزان شدنش به من همانا...هر روز یک برنامه داشت،برنامه هایش هم همه اجباری بود...شیرین و مادر را هم قاطی برنامه هایش می کرد،تا حرفی باقی نماند.اوایل تعجب می کردم،اما کمی که گذشت،فهمیدم اینها همه نقشه بوده...رویا اصلا آمده بود شرکت تا خودش را قالب من کند،وگرنه او نه به پول احتیاجی داشت نه به کار کردن!
رویا مدت ها پیش،شب تولد شیرین من را دیده بود و از بد روزگار،از من خوشش امده بود...مدت ها کمین کرده بود که چطور و کجا خودش را بیندازد وسط زندگی من،که شیرین راه را برایش هموار کرده بود.رویا خیلی زود فهمیده بود که شیرین برای رسیدن به آرزوی قدیمی اش یعنی رفتن به کانادا،به ادمی مثل برادر او احتیاج دارد.برای همین با شیرین سر من معامله کرده بود و اگر من استخوان لای زخم نمی شدم،همه ی معادلاتشان درست از آب در می امد...رویا به من می رسید،شیرین هم به برادر رویا و به آرزوی دیرینه اش...به همین سادگی...باورت می شود،به همین سادگی.-پوزخند تلخی روی لبهای مهراوه نقش بست.-
اهمیتی ندادم،با همه ی جراتم ادامه دادم:من طعمه بودم و مادر بازیچه.بیچاره مادر،آنقدر رنگش کرده بودند که تا قرار خواستگاری را هم گذاشته بود...مانده بودم چه کنم،که تو مثل فرشته ی نجات از راه رسیدی،فرشته ی نجاتی که انگیزه ام،عقلم و همه ی عاطفه و قلبم شد...علاقه ام به تو،باعث شد که جرات پیدا کنم خلاف جهت جریان آب شنا کنم و مچ رویا و شیرین را باز کنم.پس از ان،فرصتی که مدت ها منتظرش بودم پیش امد و آن تولد کذایی شد برگ اخر اشنایی من و رویا...بعد از ان دیگر مادر برای همیشه دور رویا را خط کشید،من هم از شرش خلاص شدم و همه چیز برای همیشه تمام شد...این تمام ماجرا بود...همه ماجرا بی کم و کاست...حالا به نظر تو کجای این ماجرا با حرف های تو سنخیت داشت؟مهراوه،کشش و علاقه ی رویا به سمت من،یک کشش یک طرفه بود.که هیچ وقت از جانب من پذیرفته نشد...هیچ رابطه ای بین من و رویا نبود...هیچ رابطه ای،جز رابطه ی کاری و یک رابطه ی دوستانه ی بسیار کمرنگ،آن هم در حضور خانواده...حالا این وسط حیثیت رویا کجا به باد رفته،من نمی فهمم؟وجدان شیرین چرا درد گرفته،آن را هم نمی فهمم؟گناه و خطای خودم را هم مطلقا نمی فهمم.اصلا اگر قرار باشد آدم به خاطر همه ی کسانی که دوستش دارند،جواب پس بدهد،پس تکلیف قلب خودش چه می شود؟
مهراوه از جایش بلند شد و به سمت در به راه افتاد...
مستاصل گفتم:توجیه شدی؟
بی انکه سرش را برگرداند گفت:حرفهای شما،با حرفهای رویا خیلی فرق دارد.
با وحشت گفتم:منصف باش مهراوه...تو که رویا را بهتر از من می شناسی!
بی تفاوت گفت:مردها را هم خوب می شناسم.- ودر را پشت سرش بست.-
حق با مهراوه بود...اثبات حرفهای من کار اسانی نبود،ان هم وقتی حریف گرگ باران خورده ای مثل رویا بود ،و بازیکن،آدم احمقی مثل من!
R A H A
08-05-2011, 01:25 AM
مجبور شدم بروم سراغ رویا...به خاطر مهراوه مجبور شدم...نمی دانی چقدر سخت است از کسی بیزار باشی و علی رغم میلت،به خاطر کس دیگری که دیوانه وار دوستش داری،مجبور شوی التماسش کنی...تحمل عشق و نفرت،هر دو به یک اندازه سخت است.وقتی که بیزاری و نفرت از همه ی وجودت زبانه می کشد،عادی بودن همان قدر دشوار است،که وقتی عاشقی،خوددار بودن.
با رویا،نه داخل کافی شاپ قرار گذاشتم،نه وسط پارک و نه روی صندلی سینما...می دانستم که هر جایی غیر از شرکت با رویا قرار بگذارم،فردا می شود قصه ی هزار و یکشب،که دهان به دهان یک کلاغ،چهل کلاغش می کنند تا عاقبت برساندش به گوش مهراوه...برای همین با رویا،داخل شرکت و ساعت یازده صبح،یعنی ساعت ملاقات های عمومی قرار گذاشتم،درست وقتی که هم خانم همتی حضور داشت و هم آبدارچی شرکت.
از ساعت ده،حال خوشی نداشتم...حالم،حال آدمی بود که قرار است اعدام شود...بالاخره حدود ساعت یازده بود،که چند تقه به در خورد و رویا در آستانه ی در ظاهر شد...
قاعدتا نباید از دیدنش جا می خوردم...رویا،همان رویای حقیقی روز اول بود...همان تیپ،همان مانتوی تنگ و کوتاه و همان آرایش تندو غلیظ،اما جا خوردم...آنقدر تمام این مدت،به سادگی ملیح صورت مهراوه عادت کرده بودم،که حالا سایه های چند رنگ تند و خط چشم پهن و رژلب غلیظ رویا بیشتر از همیشه توی ذوقم می زد.
نگاهم را از صورت رویا دزدیدم و آهسته گفتم:بفرمایید...
رویا روی نزدیک ترین صندلی به میز من نشست و در حالیکه کاملا به سمت من می چرخید گفت:خب آقای شایسته...فکر می کردم افتخار زیارت شما،دیگر هیچوقت نصیبم نشود،اما مثل اینکه دنیا خیلی کوچک تر از آن است که من فکر می کردم...
کلمات را با همان لحن مسخره ی همیشگی اش،کشدار و با اطوار بیان می کرد...مضاف بر اینکه لبهایی که به خاطر مثلا زیبایی،به دو برابر حد طبیعی ضخیم کرده بود را با حالت خاصی کج و کوله می کرد...مشمئز شدم...باور نمی کردم یکسال تمام،چنینم وجودی را در یک وجبی خودم تحمل کرده ام و دم نزده ام...
از جایم بلند شدم و در حالی که پشت به او به سمت پنجره می ایستادم،گفتم:شما منشی شرکت من بودید و من مدیر عاملتان...دوست خواهرم بودید و رفیق مادرم.اما برای من هیچ چیز نبودید.بین من وشما هرگز چیزی نبود.هر چه بود،شما در خیالاتتان برای خودتان سر هم کرده بودید...آیا غیر از این است،خانم رویا موحد؟
-جوابی نیامد-دوباره گفتم:چطور به خودتان اجازه دادید چرندیات ذهن بیمارتان را برای خانم محمدی تعریف کنید!
با پررویی گفت:چیزهایی که من برای خانم محمدی تعریف کردم چرندیات ذهنم نبود،حقیقت بود...
همان طور که پشتم به او بود گفتم:منظورت کدام حقیقت است؟حقیقتی که تو قبولش داری،یا حقیقتی که من قبول دارم؟
با تمسخر گفت:مغلطه نکنید اقای شایسته...حقیقت که من و تو ندارد...حقیقت یک جور بیشتر نیست.
چرخیدم،نگاهش کردم و با نفرت گفتم:چرا حقیقت دو جور است...یک حقیقتی که در واقعیت اتفاق می افتد و دیگری حقیقتی که دروغ است،اما آنقدر تکرارش می کنیم که خودمان و دیگران هم باور می کنیم که حقیقت دارد.
بی رودر بایستی گفت:هر جور که بخواهیم حساب کنیم،نتیجه یک چیز است...شما،من را بازی دادید آقای شایسته...شما از احساسات پاک و محبت و علاقه ی من نسبت به خودتان،سوء استفاده کردید.شما از من به عنوان وسیله ای برای تفنن و سرگرمی استفاده کردید...برای شما،من،سرگرمی بی هدف زندگیتان بودم،اما اجازه دادید تا فکر کنم که دوستم دارید و گاهی به من فکر می کنید...من برای شما یک هیچ تو خالی بودم،اما با سکوتتان اجازه دادید تا فکر کنم که برایتان مهم هستم.
گفتم:این بی انصافی است...شما کی صحبتی از من شنیدید که دال بر علاقه ی قلبی من نسبت به شما باشد...کدام حرکت من،کدام جمله و گفتار من،کدام نگاه و کلام من،رنگ و بوی محبت و عشق داشت،که شما خود ر افریب خورده می بینید؟من کی و کجا،شما ر افریب دادم که خودم نفهمیدم؟شما خودتان،خدتان را فریب دادید خانم...به جای یقه ی من،یقه ی عقل خودتان را بچسبید...
R A H A
08-05-2011, 01:25 AM
بی وقفه گفت:می دانید من راجع به شما چی فکر می کنم اقای شایسته؟من فکر می کنم شما من را توی آب نمک خوابانده اید ؛تا اگر سینه چاک دیگری پیدا نشد،اوقات فراغتتان خالی نماند...من که نوچه ی شما نبودم،پس لابد دوستتان داشتم که دنبالتان راه افتاده بودم.ولی شما،حتی به خودتان زحمت ندادید راجع به احساستان در مورد من،جدی فکر کنید و پیش از سررسیدن سوگلی تان،تصمیم تان را بگیرید...قسم می خورم اگر بت عزیزتان از راه نرسیده بود،هنوز داشتید با من موش و گربه بازی می کردید...آقای شایسته،بیخود ادای مردهای شریف را در نیاورید...من گرگ باران خورده ام...شما من را به خاطر مهراوه،دور زدید...این همه مدت،در برابر ابراز محبت و ایثار من سکوت کردید و بعد ناگهان،به معجزه ی قدم های مهراوه ی عزیزتان،مزدم را یک جا دادید...یک شب خوابیدید و صبح فردا من را از شرکتتان بیرون انداختید...بعد هم مادرتان را کشاندید توی پارتی تولد من،تا مثلا تیر آخرتان را درست به هدف زده باشید...اشتباه کردید اقای شایسته...اشتباه کردید...قلب ها همان اندازه که مملو از عشق می شوند،از نفرت هم پر می شوند.عشق من به شما بازی نبود،اما شما وادارم کردید که با شما بازی کنم...و حالا...حالا که مجبورم بازی کنم،از هیچ ترفندی نمی ترسم،شما قلب من را شکسته اید و غرورم را پایمال کرده اید و من،بدون قلبم و بدون غرورم،نمی ترسم که همه جا بنشینم و بگویم که شما،حیثیت ام را هم پایمال کرده اید.دهانم از حیرت باز مانده بود...چه می توانستم بگویم،حرف های رویا جوابی نداشت،فقط به سختی گفتم:رویا،با مهراوه کاری نداشته باش...به خدا در این نمایشنامه ای که به راه افتاده،مهراوه هیچ نقشی ندارد.تو می خواهی انتقام بگیری بگیر،اما از من،نه از مهراوه...به زندگی او،کاری نداشته باش...صدای غریو خنده ی رویا،جمله ام را نیمه کاره گذاشت.با خنده گفت:بیچاره من،که عاشق تو بودم...بیچاره مهراوه که تو عاشقش هستی و بیچاره اقتصاد کشوری که تو تاجرش هستی.
حالا خنده اش قطع شده بود،ادامه داد:تو خودت را از من گرفتی و دل من را شکستی،من هم مهراوه را از تو می گیرم و دلت را می شکنم...معامله پایاپای است.هیچ غشی در معامله نیست...این کمال انصاف است.
و ار جایش بلند شد و به سمت در به راه افتاد...به سمتش دویدم و در حالی که جلوی در می ایستادم گفتم:رویا جان...رویا خانم...من و تو،به درد هم نمی خوریم،لقمه ی دهان هم نبودیم...نمی توانستیم با هم زندگی کنیم.اصلا عشق که زورکی نمی شود...من دوستت نداشتم،نمی توانستم که خودم را دار بزنم،می توانستم؟اما مهراوه فرق دارد...دوستش دارم...انقدر دوستش دارم،که زندگی بدون او برایم ممکن نیست.من التماست می کنم رویا...برو پیش مهراوه و حقیقت را برایش بگو...حرفهایت ذهنش را مسموم کرده،جوانه ی نورسته ی محبتی که از من در دلش پا گرفته بود،زیر قدم های سنگین نفرت تو از من،نابود شده و از بین رفته!رویا...من و مهراوه به اندازه ی کافی مشکلات داریم،بگذار لااقل اعتمادمان را به هم از دست ندهیم...اعتماد،تنها چیزی است که بینمان باقی مانده...رویا جان،مطمئن باش که اگر امروز با بزرگواری از کنار ندانم کاری من بگذری،فردا خدا کسی را سر راهت قرار می دهد که به مراتب بیشتر از من دوستش خواهی داشت...
R A H A
08-05-2011, 01:26 AM
لبانش به لبخند وسیعی از هم گشوده شد...آهسته و زیر لبی گفت:دیگر نمی خواهم کسی را دوست داشته باشم...نمی خواهم بابت دلم به ذلت بیفتم...دیگر نمی خواهم به خاطر ادمی مثل تو،تحقیر شوم.من دیگر به فکر دوست داشتن نیستم،حالا فقط به فکر انتقام گرفتنم...وقتی دلم را به خاک انداختی و سکه ی یک پولم کردی،قسم خوردم تا با دلت تصفیه حساب نکنم،آرام نگیرم...آنقدر صبر کردم و مثل یک مار دور خودم چنبره زدم،تا عاقبت وقتش فرا رسید...وقت انکه تلافی کنم...حالا،بعد از اینهمه وقت انتظار،دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست.نه التماس های تو و نه حتی زانو زدنت جلوی پایم...دیگر حتی رویای اینکه یک روز دوستم داشته باشی و به جای مهراوه ،من همه ی وجودت را پر کنم هم برایم جذابیتی ندارد...من،به خاطر تو،همه ی احساسم را خرج کرده ام و حالا فقط پر از نفرتم...نمی دانم می دانی یا نه،اما،نزدیک ترین احساس به عشق،نفرت است و من حالا به جای عشق،پر از حس نفرت از توام...این حس،حتی قوی تر از حسی است که وقتی عاشق تو بودم در دلم غلیان می کرد.این حس مدام به من نهیب می زند...هی رویا...بیچاره اش کن،این همان مردی است که تو و دلت را به خاک و خون کشید و از کنار مردارش بی تفاوت گذشت...تا دلش را به خاک و خون نکشیده ای از کنارش نگذر...
بی فایده بود...التماس کردن به رویا بی فایده بود.فقط خودم را شکسته بودم و دل او را خنک کرده بودم،وگرنه جز خفت،این دیدار فایده ی دیگری برایم نداشت...حرفهای رویا جای بحثی برایم نگذاشت.رویا پر از حس نفرت بود و طلب کردن بزرگواری،از کسی که پر از حس نفرت است،مثل گدایی کردن از کسی است که خودش گرسنه است...
من سکوت کردم و رویا بی انکه حرف دیگری بزند،از جایش بلند شد تا برود...دم در که رسید،سرش را چرخاند و با دیدن حال زار من،از همان دم در،سلیس و شمرده گفت:
Sometimes it’s hard to understand
He tooke my hreart aeay and let me go
I know this tears will never dry
When I heard him say,just goodbye I never saide,
He guity,gyilty for my love,
But,I will never fall in love again I will never give my heart away.
Till my life will end,til my life will end...
(گاهی فهمیدن این چیزها سخت است.
او قلب مرا با خود برد و رهایم کرد
من می دانم که اشک هایم خشک نمی شود
وقتی شنیدم که فقط گفت خداحافظ
هیچ وقت نگفتم که مقصر است...هیچ وقت نگفتم که در مقابل عشقم مقصر است
اما،دیگر هرگز عاشق نمی شوم
دیگر هرگز دل به کسی نمی دهم...
تا اخر عمر...تا اخر عمر...)
نمی دانم چرا،اما اشکی که گوشه ی چشم رویا بود،دلم را لرزاند...چشم هایم را بستم و در فضای تاریک پشت پلکهایم صدای قدم های رویا را شنیدم که رفت.
R A H A
08-05-2011, 01:26 AM
فصل 16
از رویا،برای همیشه ناامید شدم...از اول هم دل بستن به انصاف رویا،کار احمقانه ای بود.می دانستم!ولی وقتی دل آدم می شود حاکم مطلق وجودش،هر کاری حتی کارهای غیر منطقی هم موجه جلوه می کنند.با خودم چانه نزدم،وقتی که سیلی ای که به صورت رویا زده بودم،صورت دل خودم را سرخ کرد...خودم را محاکمه نکردم که چرا به رویا رو انداختم،تا اینطور خوار و ذلیلم کند...همه چیز را پذیرفتم،حتی اشتباه خودم و دل شکسته ی رویا را.دیر یا زودش قرفی نمی کرد،شکستن دل رویا،بالاخره یک روز پاگیرم می شد و حالا شده بود،درست سر بزنگاه و به موقع...
بنابراین برگشتم سراغ مهراوه...با خودم فکر کردم که پاک کردن ذهنش نباید کار زیاد سختی باشد اما نمی دانستم و هرگز هم احتمال نمی دادم که پاک کردن ذهن یک زن،آن هم زنی مثل مهراوه،کار آسانی نیست.رفتم سراغ مهراوه،یک روز عصر و درست موقع غروب،در اتاقش را که باز کردم،جا خورد،سابقه نداشت که هیچ وقت من بروم اتاق مهراوه.از صدای باز شدن در و نگاه مات مهراوه،شیرین صندلی اش را چرخاند و با دیدن من،و با پوزخند گفت:سلام...جناب رئیس...آمدید سر کشی؟
از بعد از قضیه ی مهراوه،رابطه ام با شیرین شکراب بود،به رویش نمی اوردم،اما هر دو خوب دست هم را خوانده بودیم...برای همین،به جای جواب سلامش گفتم:برو بیرون شیرین...من با خانم محمدی کار دارم!
شیرین با پر رویی نچ بلندی گفت و با اطوار سرش را به علامت منفی بالا برد...
با عصبانیت گفتم:کاری نکن که بلایی را که سر رویا آوردم،سر تو هم بیاورم.خودت با زبان خوش برو بیرون،وگرنه مجبور می شوم خودم بیرونت کنم...
با تمسخر گفت:نه جناب...اشتباه نکنید من رویا نیستم...من از این شرکت همان قدر سهم دارم که شما.بنابراین شرمنده،باید تحملم کنید...
باور نمی کردم که اینقدر وقیح شده باشد،که جلوی یک غریبه،با من که برادرش بودم خیره سری کند...مهراوه که نگاهش،مدام از من به شیرین و از شیرین به من،جا به جا می شد،عاقبت پرید وسط حرف شیرین و به سرعت گفت:شما صحبتتان را بفرمایید آقای شایسته...من می شنوم...
شیرین با چشم و ابرو به مهراوه فهماند که از حرفش راضی شده...
چند قدم پیش رفتم و در حالی که مقابل مهراوه می ایستادم،گفتم:صحبت من خصوصی است،جلوی نامحرم نمی توانم بگویم.
صورت شیرین سرخ شد و مهراوه سرش را پایین انداخت...مردد شده بود.بی وقفه گفتم:من داخل ماشینم منتظرتان هستم...
ماشینم،توی پارکینگ همان جای همیشگی است،اگر هنوز حرفی بینمان مانده،من پایین منتظرتان هستم...اما اگر تا 5 دقیقه ی دیگر نیامدید...-و ماندم که چه بگویم-عاقبت به زحمت ادامه دادم:و اگر تا 5 دقیقه ی دیگر نیامدید،دیگر لازم نیست که هیچ وقت بیایید...چون دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند...
در را بستم و رفتم نشستم توی ماشین...خدا می داند که ان 5 دقیقه چقدر طول کشید...ثانیه ها کشیده می شدند و لحظه ها سال می شدند...داشتم دیوانه می شدم...نفسم گرفته بود و عرق بود که از سر و رویم می چکید...تو عاشق بوده ای،مسیح...می فهمی که چه می گویم...می فهمی که انتظار یعنی چه؟انتظار یک عاشق بر سر یک دو راهی،انتظار بر سر لحظه ای که چیزی ما بین بودن و نبودن است...
نمی دانم واقعا 5 دقیقه طول کشید یا 5 سال...اما مهراوه نیامد...بغضی که وسط گلویم جا به جا می شد،اشک شد و چکید پایین...باور نمی کردم که مهراوه واقعا نیامده باشد...اما نیامده بود...واقعا نیامده بود...و این یعنی اینکه،برایش مهم نبودم.یعنی برایش هیچ نبودم...برایش حتی به قدر یک دیدار،به قدر یک جمله،به قدر شنیدن حرفهای دلتنگی هم،ارزش نداشتم.می خواستم که خودم را نبازم.می خواستم که به خاک نیفتم.اما نیرویی که از ته وجودم زبانه می کشید،چیزی فراتر از نیرویی بود که در توان من و تحت کنترل غرور مردانه ام باشد...اشک بود که در چشمم می دوید و از کنار صورتم راه می گرفت و می چکید روی فرمان ماشینم.ماشین را روشن کردم،پایم را روی پدال گاز گذاشتم و با یک دست فرمان را چرخاندم...چرخ ها در جا چرخید و به فرمان من دور گرفت و با شتاب به سمت در خروجی راه گرفت...اما لحظه ی اخر،...درست لحظه ی اخر،سایه ی مهراوه جلوی در،در سایه روشن غروب،نمایان شد...باورش سخت بود...مثل سرابی که تشنه ی رو به موتی در اخرین نفس آن را ببیند...
پایم را به سختی روی ترمز گذاشتم...چرخ هایی که با شتاب دور گرفته بود،با فرمان دوباره ی من ایستاد.و همه ی زندگی در همان یک ثانیه خلاصه شد...
R A H A
08-05-2011, 01:26 AM
همه ی زندگی همین طوری است...همه ی زندگی،مغلوب یک لحظه عاطفه ی ماست.همه ی زندگی ،گاهی تنها بسته به یک لحظه است،لحظه ای بین بودن و نبودن...لحظه ای بین ماندن و نماندن...لحظه ای بین گذشتن و نگذشتن...لحظه ای بین باور کردن و نکردن...چشم هایم قدم های مهراوه را می شمرد...آرام تر از همیشه راه می رفت.آرام تر از همه ی روزهایی که با یکدلی به من می پیوست،کنار من می نشست و به حرف های دلم گوش می داد...
دستانش دستگیره را لمس کرد و عاقبت سوار شد...
به محض انکه سوار شد،بوی بهشت امد...بغضم فراری شد و اشک گوشه ی چشمم خشکید...سرم را چرخاندم و با همه ی عاطفه ام،همه ی عاطفه ام،و با همه ی عشقی که سراسر وجودم را لبریز کرده بود،سپاسگزار نگاهش کردم...چشم هایم را دید،نگاهم را دید،عشقم را دید،اشتیاقم را دید،اما چیزی نگفت...مثل همیشه حیای ذاتی اش نگذاشت که چیزی بگوید...مثل همیشه مراعات غرور مردانه ام را کرد...مثل همیشه حرمتم را نگه داشت و بی هیچ حرفی نگاهش را از نگاهم دزدید و به رو به رویش خیره شد...به زحمت گفتم:اگر نمی امدی...اگر نمی امدی دیوانه می شدم...(و این جمله ی اخر را به سختی گفتم)
آنقدر به سختی،که لبخند کمرنگی گوشه ی لبهای مهراوه تاب خورد.اهسته گفت:شما مردها...موجودات عجیبی هستید.یک عمر برای به دست اوردن زنی که دوستش دارید دیوانه وار می دوید و وقتی فقط یک قدم،فقط یک قدم تا رسیدن مانده،می ایستید و با حیرت،مست از غرور و تکبر و خود ستایی،به صید پیش رویتان نگاه می کنید...نه انقدر جسارت دارید که این یک قدم اخر را طی کنید و شکارش کنید و نه انقدر جرات دارید که برگردید و صرف نظر کنید!
آهسته گفتم:تو شکار من نیستی،مهراوه...تو،زندگی منی...آنقدر بدون تو،زندگی من از شور و شوق و جذابیت خالی است،که گاهی خودم هم وحشت می کنم.
بی توجه به حرفم گفت:شما مردها،در یک اشتباه مشترکید...لحظه ای را که شما رسیدن به مقصود تلقی می کنید،تنها رنگ کمرنگی از یک عاطفه ی مردد است...پاسخ منصفانه ای است به ان همه شور و شوق شما برای رسیدن...تنها یک جرعه آب،برای ان همه تشنگی و عطش...
سرخ شدم...نمی فهمیدم چرا مهراوه،باورم نمی کند...چرا من را با همه ی مردهایی که دیده وشناخته،مقایسه می کند.گفتم:من کجا و رسیدن به تو کجا؟من هنوز تشنه ی شنیدن یک جمله ی محبت آمیزم.من حاضرم به خاطر شنیدن یک دوستت دارم ناقابل،همه ی زندگیم،ثروتم،و هر چه را که دارم و هر چه را که به دست خواهم اورد،فدای تو کنم...
قاطعانه گفت:اشتباه دوم،شما مردها آن است که همیشه فکر می کنید ثروت احتمالا برگ ( a ) برنده ای است که در دست دارید....اما،این قانون بازی است،گاهی خرد خال ها با ارزش تر از دانه درشت ها هستند...!-منظورش را نفهمیدم-بی تفاوت سرش را به سمتم چرخاند و در حالی که مستقیم به چشمانم نگاه می کرد گفت:ثروت شما،آقای شایسته...اگر هم ثروت محسوب شود،برای من هیچ جذابیتی ندارد...برای ما زن ها،یقین از عشق و رسیدن به نقطه ی اعتماد،خیلی خیلی با ارزش تر از صفرهای حساب پس انداز معشوق است.
ناخواسته گفتم:ثروت من،در برابر فهم و کمالات شما ارزشی ندارد...من در برابر شما،هیچ ادعایی ندارم.
جواب مهراوه جواب حرفم نبود...بی تفاوت گفت:قانون سوم:وقتی صداقت را از محبوبت دریغ می کنی،عاطفه ات به جای عشق،نفرت می اورد...
جوابم را گرفتم...بالاخره حرف اخر را شنیدم...
R A H A
08-05-2011, 01:27 AM
قاطعانه گفتم:من با تو صادق بودم...از همان روز اولی که تو را دیدم...از همان لحظه ای که احساسم به احساست گره خورد...از همان اولین شبی که وقت خواب،وقتی پلکهایم را روی هم گذاشتم،تو شدی رویای شبانه ام،با تو صادق بودم...من از جنس دروغ نیستم مهراوه،من نقش بازی کردن بلد نیستم...من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم.-صورت مهراوه به سمتم چزخید-
مصمم گفتم:تو انقدر بیخبر و ناگهانی سر قلب من اوار شدی،که من وقت فکر کردن و نقشه کشیدن نداشتم...دل من منتظر کسی نبود...زندگی من از هر جای پایی خالی بود،اما انتظار قدم های کسی را نمی کشید،تو قبل از آنکه فرصت کنم به چیستی و چگونگی احساسم ،به چرا و امای زندگیم فکر کنم سرم اوار شدی و چسبیدی به قلبم...و این چیزها،چیزهایی است که بابت انها اصلا متاسف نیستم...دلم از این می سوزد که تو حد احساس مرا نسبت به خودت نفهمیدی و دلگیرم،از اینکه صداقت احساسم را نادیده گرفتی!...چطور توانستی رویا رابه من ترجیح بدهی؟چطور توانستی به حرفهای آدمی که...خودت،به سلامت احساس و رفتارش تردید کردی و از این شرکت بیرون انداختی اش،بیشتر از حرفهای منی که یکسال و اندی است که پا به پای تو دویده ام و از بذل هیچ محبت و توجهی به تو دریغ نکرده ام،اعتماد کنی...من واقعا برای خودم متاسفم...یعنی من اینقدر آدم غیر قابل اعتمادی بودم؟یعنی رنگ احساس من اینقدر مبهم بود که سفیدی صداقتم در آن گم شد؟یعنی زلال آبی احساس تو نسبت به من،آنقدر کم حجم بود که حرفهای ناپخته ی یک زن دغل به این راحتی مکدرش کرد؟یعنی من در به دست آوردن دل تو،اینقدر ناشی و در صاف کردن آسمان دلت با خودم اینقدر ناتوان بودم و خودم نفهمیدم؟
مهراوه با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:من داشتم به تو علاقمند می شدم...داشتم کم کم به تو دل می بستم...داشتم به بودنت عادت می کردم...داشتم باور می کردم که کسی پیدا شده که می توانم دوستش داشته باشم،حتی بیشتر از خودم.داشتم باور می کردم که قضیه ی جفت روحی،می تواند صحت داشته باشد...داشتم باور می کردم که زندگی زندان جسم نیست،اگرروح ها انقدر بالنده شوند که به تعالی برسند،که دوست داشتن حقیقی را لمس کنند و درکش کنند...من داشتم باور می کردم که سراب عشق،می تواند در شراب گوارای دوست داشتن،رنگ حقیقت بگیرد...من داشتم،باور می کردم که بالاخره شانه ای برای سرگذاشتن و آغوشی برای پناه گرفتن یافته ام...من داشتم...داشتم...به اینجا که رسید بغضی که در گلویش مدتها بود که صدایش را دورگه کرده بود،باز شد و اشک مثل سیل از گوشه ی چشم هایش باریدن گرفت...چیزی در درونم جا به جا شد و شکست...مثل یک پرتو قوی نور که جلوی منشور بگیری...
اهسته گفتم:مگر من چه کردم که بلور قشنگ باورت شکست؟
عزیزم...عزیز دل من...پاره تن من...شیشه دلت،به سنگ کدام گناه ناکرده ی من شکست؟به کدام جرم،کدام اشتباه،من و خودت را مستحق چنین عقوبتی می کنی؟
وجودش لرزید...اهسته گفت:من خیلی فکر کردم،مشکل فقط رویا و حرفهایش نیست،مشکل اصلی من،متین است،من باید بین تو و متین یکی را انتخاب کنم و این کاری است که نمی توانم بکنم...گیاه عشق تو هنوز انقدر بالنده و بزرگ نشده که با عشق مادرانه من برابری کند...اگر من عشق تو را بپذیرم،باید روی عاطفه ی مادری ام پا بگذارم...محال است با حضور تو،و در کنار تو،برادر شوهرم اجازه بدهد متین با من و برای من بماند،و من بدون تو می توانم ادامه بدهم،ولی بدون متین هرگز...!دستم ازروی دست مهراوه شل شد و از دو طرف بدنم اویزان شد،من این بازی راباخته بودم...
R A H A
08-05-2011, 01:27 AM
مهراوه به سرعت دستش را از روی دست من برداشت و صاف روی صندلی اش نشست...بریده بریده گفتم:من...من...راضی اش می کنم...من یک فکر اساسی می کنم،برادر شوهرت انقدر ها هم که به نظرت آمده مشتاق گرفتن متین از تو نیست...قطعا برای راضی کردن او راهی وجود دارد...من...من فکر نمی کنم او،آنقدر بی انصاف باشد که واقعا بخواهد جوانی و زندگی تو را تباه کند...متین مادر می خواهد،بدون تو،متین یک روز هم دوام نمی اورد.این فکر خیلی بچگانه است که فکرکند متین می تواند جای فرزند نداشته اش را پر کند...
مهراوه در حالی که با تاسف سرش را تکان می داد گفت:اینقدر منم منم نزن یوسف...وقتی کسی را درست نمی شناسی،قضاوت کردن احمقانه ترین کار دنیاست...
شتاب زده گفتم:برادر شوهر تو را نمی شناسم...خودم را که می شناسم...
لبخند کمرنگی روی لبهایش نقش بست،با طعنه گفت:شک دارم...شک دارم که خودت را هم درست بشناسی یوسف...آدمی مثل تو،هیچ وقت حریف...،حریف آنها نمی شود.
و در ماشین را باز کرد تا پیاده شود...روی صندلی خم شدم و به سرعت دست مهراوه را در مشتم گرفتم و یک نفس گفتم:مهراوه جان...من حاضرم هر طوری تو بخواهی کنارت بمانم...من برای دوست داشتن تو،نیازی به جسم تو ندارم.غلط کردم که گفتم تو را تمام و کمال می خواهم...غلط کردم که گفتم از این همسایگی بی محتوا خسته شده ام...غلط کردم که از تو،تو را طلب کردم...من به هر چیزی که تو بخواهی،راضی ام.از امروز به بعد،من با قوانین تو عاشقی می کنم.تو فقط مرا بپذیر...بپذیر و کنارم بمان.فقط همین...!
مهراوه دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که پیاده می شد مصمم گفت:گفتم که تو خودت را نمی شناسی...اما دیر نیست روزی که چهره ی واقعی خودت را در ایینه ببینی...البته اگر منصف باشی و حاضر شوی که به آیینه نگاه کنی.
وقتی رفت،مدتها گیج بودم.جمله هایش در ذهنم با صدای بلند می پیچید...مهراوه عادت نداشت فکر نکرده،حرف بزند.عادت نداشت نسنجیده،نتیجه گیری کند.برای همین حرفهایش ترساندم...می توانستم از کنار حرفهایش بی تفاوت بگذرم و به فراموشی بسپارمشان،اما تجربه ثابت کرده بود که این کار بدترین عکس العمل ممکن است...همان موقع که رویا،پایش به رابطه ی من و مهراوه باز شده بود،گاهی احساس می کردم که حرف های مهراوه طعنه دارد،یا رنگ نگاهش پر از تردید است،اما انقدر به خودم و به عملکردم مطمئن بودم،که از کنار همه ی ان حرف ها و نگاه ها،بی تفاوت گذشتم...و انقدر گذشتم و گذشتم،تا کار از کار گذشت.آنقدر که دیگر توان درست کردنش را نداشتم و آنقدر که رویا فرصت پیدا کرد تا گیاه اعتماد را از ته،در دل مهراوه ریشه کن کند،چنانکه تلاش من برای دوباره کاشتن و از نو رویاندن آن غیر ممکن به نظر می رسید...من آنقدر غفلت کرده بودم که ریشه ی این گیاه تازه از خاک درامده را سرما زده بود....و هیچ ریشه ی سرما زده ای،از نو،پا نمی گرفت که گیاه اعتماد مهراوه بخواهد از نو و دوباره جوانه کند...با این اوصاف،مطمئن بودم که دیوار میان من و مهراوه فقط متینن یست...متین مساله ای بود که از اول وجود داشت،قضیه ی حضانت هم چیزی نبود که مهراوه تازه فهمیده باشد...تنها چیزی که تازه اتفاق افتاده بود ،اشتباه من و مساله ی رویا و قصه های بی سر و ته ش بود...و این درست همان تلنگری بود که شیشه ی قلب مهراوه را شکسته بود.سرم را روی فرمان گذاشتم و با خودم فکر کردم که باید راهی وجود داشته باشد...با خودم،فکر کردم وقتی زنی از مردی دور می شود،وقتی رنگ عاطفه و محبتش کم رنگ می شود و اعتمادش خدشه دار،حتما راهی وجود دارد که بشود دوباره دلش را گرم کرد...و رفتم در غار مردانه ام تا در سکوت و آرامش ان راه را پیدا کنم...
R A H A
08-05-2011, 01:27 AM
فصل 17
شاید اگر حمید را نمی دیدم و سر درد و دلم را باز نمی کردم و مثل یک احمق حلقه به گوش به توصیه هایش عمل نمی کردم،همه چیز جور دیگری می شد!
حمید مستوفی یادت هست؟بچه ها اسمش را گذاشته بودند حمید دغل...بس که جلب و چموش بود...توی صف بانک دیدمش...بعد از این همه سال اصلا عوض نشده بود.نمی دانم از دهانم پرید،یا کار خدا بود که گفتم:هیچ عوض نشده ای حمید...پسر تو چرا به جای اینکه پیر شوی،هر روز جوان تر می شوی؟با خنده گفت:برای اینکه مثل شما احمق ها،خودم را اسیر تاخت و تاز با زن ها نمی کنم.با پوزخند نگاهش کردم...معنی خنده و نگاهم ر افهمید...چون بی وقفه گفت:نه عزیزم،اشتباه نکن دنیا بدون زن ها جهنم است اما معاشرت با زن ها فن دارد...رمز و رازش را بدانی می شوی سرورشان،تاج سرشان!ولی اگر اشتباه کنی،به جای سرور می شوی خرشان!
خنده ام گرفت...آنقدر به چه کنم چه کنم افتاده بودم که برای نجات به هر تخته پاره ای چنگ می زدم...گوش هایم را تیز کردم و گفتم:مثلا چه رمزو رازی؟
سرش را اورد کنار گوشم و گفت:درسش چهل واحدی است.اما همه اش را جمع کنی می شود یک جمله...اگر عاشق زنی شدی،یک بار به او بگو دوستت دارم و بعد از ان...به جای انکه به او بگویی دوستت دارم،کم محلی اش کن و مدام بزن توی ذوقش...فقط همین!
با دهان باز مانده از حیرت نگاهش کردم...ادامه داد:تعجب نکن رفیق...زن ها جنبه ندارند...اصرار به ماندن کنی،می روند...ولی اگر بگویی برو،چنان مثل کنه به تو می چسبند که با صد تا مزاحم کش هم،دست از سرت بر نمی دارند.قبول نداری،امتحان کن!
حرف های حمید کار خودش را کرد...انقدر که به جای انکه دنبال راه حلی برای نگه داشتن مهراوه باشم و با جلب محبت و اعتماد،کاری کنم که به من اعتماد کند و دوستم داشته باشد و به خاطر علاقه و اعتمادش حاضر به خطر کردن باشد،ایستادم و مثل یک موجود بی عرضه،حتی بی عرضه تر آنی که بودم،به گذشتن روزها و هفته ها نگاه کردم...ایستادم و مثل یک مترسک احمق،به مهراوه که در حال جمع و جور کردن کارها بود و به گذر زمان،نگاه کردم و دست روی دست گذاشتم،تا مسابقه ی عقربه ها تمام شود و من به ته زمان برسم...به جایی که مهراوه بشود همان تشنه ای که حمید قولش را داده بود.به همان ادمی که چنان به من بچسبد،هیچ چیز نتواند از من جدایش کند!
نپرس چرا چنین فکر احمقانه ای کردم؟نمی دانم،شاید برای اینکه مهراوه را خوب نشناخته بودم ،یا شاید برای اینکه فکر می کردم همه چیز یک بازی مسخره است...شاید هم برای اینکه فکر می کردم حرفهای حمید حتما درست است و احساسات ادم ها،بچه ی چموشی است که اگر برای کار نکرده،تنبیه اش کنی،با مظلومیت می پذیرد و سعی می کند که خطای نکرده را دیگر تکرار نکند!
در تمام این مدت،چشمان تیز بین مهراوه همه چیز را می دید...بی محبتی ها و بی توجهی هایم را...بی تفاوتی ها و کم محلی هایم را و سکوت و دم فرو بستنم را...اما به روی خودش نمی اورد.
حالا که فکر می کنم،می بینم که مهراوه من را بهتر از خودم می شناخت.ماه ها کار کردن کنار من باعث شده بود که او زوایای تاریک و روشنی از روح مرا بشناسد و درک کند،که خودم از درک و شناخت ان عاجز بودم...مهراوه حد جرات و جسارت من را خوب شناخته بود،عشق را هم خوب می شناخت و خودش را...او فهمیده بود که تکیه کردن به همت و قدرت آدمی مثل من، که جز یک احساس نامتعادل چیزی در چنته ندارد،احمقانه ترین کار دنیاست...چون آدمی که نه تعادل عاطفی دارد و نه ذکاوت برنامه ریزی و نه همت عمل کردن،نامطمئن ترین فرد دنیا برای اعتماد کردن است.شاید هم برای همین بود که بر سر من و احساس من ریسک نکرد و خودش و پسرش را به دست احساسات خانه خراب کن من نسپرد...او همیشه در سکوت و عاقل تر از من بود...او بی ادعا ،اما دانا و زیرک بود.و همین دانایی وزیرکی او بود که دست به دست حماقت و غرور احمقانه ی من داد،تا فرصت ها از کنار هم به سرعت پیشی بگیرند.و زمان بگذرد و به جایی برسد که باورش هنوز هم که هنوز است برایم ممکن نیست...روز اخر ماه ،مهراوه حساب و کتاب های شرکت را بدون یک ریال پس و پیش ،مقابلم روی میز گذاشت.و تا بخواهم بفهمم که چه گفت و چه شنیده ام،رفت.کابوس روز اخر،انقدر تند و سریع از پیش چشمانم گذشت که هنوز هم که هنوز است فکر می کنم،روز اخر و لحظه ی اخری در کار نبوده...درست مثل کتابی که صفحه ی اخرش پاره شده،یا فیلمی که دققیقه ی نود ان پاک شده باشد...انگار نه انگار که قرار بود ان روز ،روز اخر و ان دیدار دیدار اخر ما باشد...همه چیز عادی و معمولی بود...حتی عادی تر از همه ی روزهای قبل از دلبستگی مان.فقط زمان بود که انگار ان روز ،زودتر از روزهای دیگر گذشت...خداحافظی ای در کار نبود...اشک و اه و زاری هم...مهراوه مثل هر روز در حالی که کیفش را روی شانه اش انداخته بود،کوتاه و مختصر گفت:خداحافظ اقای شایسته،و از در بیرون رفت.چنان ساده و بی حاشیه ،که انگار فردا صبح او اولین کسی خواهد بود که در شرکت را باز خواهد کرد.اما از فردای ان روز،دیگر از مهراوه خبری نبود...نمی خواهد روزهای دلتنگی و تنهایی ام پس از رفتن مهراوه بگویم...شرح فراق گفتن ، کار ما مردها نیست!مایی که انقدر احمقیم ،که فقط وقتی از دست می دهیم،قدر می دانیم...اما همین قدر بدان ،که روزهای پس از رفتن مهراوه روزهای عجیبی بود...زندگیم بدون حضور او ،انقدر خالی شده بود که دیگر در ان چیزی نبود...هیچ چیز ،جز روزهای ممتد و طولانی ای که تمامی نداشت و شبهایی که بی هیچ دلخوشی ،روز می شد.
R A H A
08-05-2011, 01:29 AM
عجیب بود..همیشه فکر می کردم که حضورمهراوه در زندگی من همان یکی دو ساعتی است که می اید و می رود،اما وقتی نگاه ...طنین صدای او...لبخند او...انتظار او و همان حضور لطیف و شاعانه اش از زندگیم حذف شد،عملا زندگیم دیگر بهانه ای برای یافتن نداشت.
حالا که خوب فکر می کنم،می بینم پشتوانه ی ان همه شادی و دلخوشی و حس جوانی ای که در استانه چهل سالگی به وجود من آمیخته بود،همه از تبعات حضور مهراوه و حمایت عاطفی و دلگرمی ای بود که از دوست داشتن مهراوه و میل به دوست داشته شدن از جانب او داشتم...و گرنه مگر مهراوه چقدر با من و کنار من بود؟
روزهای زیادی کنج اتاقم نشستم و بغض کردم.جوانی ام به چه درد می خورد،اگر دلم این طور مرده و ماتم زده می ماند؟اگر گذشت زمان ممکن بود حالم را بهتر کند،چقدر زمان لازم بود تا مرض دلم التیام پیدا کند؟و ایا اصولا ممکن بود،داغ چنین دلبستگی عمیقی از روح آدمی برای همیشه پاک شود،بی انکه عارضه ی گریبانگیر همه ی عمرش شود؟نه...نه...ممکن نبود...درد دلبستگی و داغ از دست دادن ،سر درد و گوش درد نبود که با مسکن تسکینش بدهی...درد دل بود...درد خواستن،اما نداشتن،درد یک نفس دویدن،اما به مقصد نرسیدن،درد تشنه بودن،اما به سراب رسیدن،نه چنین دردی محال بود التیام یابد،چه با گذر زمان و چه در گذر عمر...دلم می گفت بروم دنبالش و دوباره التماسش کنم..دست به دامنش شوم و قسمش بدهم،اما غرورم می گفت:نه...نه...یک کم دیگر ،فقط یک کم دیگر تحمل کن.تجربه ی حمید،رد خور ندارد.مهراوه به زودی عاشق تر و شیفته تر از همیشه به سویت باز خواهد گشت...او هم از این روزهای سخت دلتنگی ،جان به لب خواهد شد و سرافکنده و نادم با آغوش باز به سویت پر خواهد کشید و برای همیشه کبوتر جلدت خواهد ماند.فقط باید بتوانی دوام بیاوری.باید مرد باشی و غرورت را حفظ کنی،نباید ببازی ،اگر نشکنی و طاقت بیاوری،او به حتم به زودی به سویت باز خواهد گشت.اما عقلم خوب می دانست که اینها همه یک مشت تصورات بی فایده است..مهراوه ،دیگر محال بود زندگی و فرزندش را قمار کسی کند،که عشق و عاطفه اش انقدر پر از(اما و اگر )و (چون و چرا)شده بود،که دیگر با هیچ توضیحی پاک نمی شد،مهراوه که رفت،همه ی وجودم شد نفرت...نفرت از خودم،از مهراوه، از حمید ،از رویا،و از شیرین،خوب می دانستم که عشق آدمی را به هر کاری وادار می کند،اما از انچه اطرافیانم با من کرده بودند ،پستی مطلق بود...شیرین چطور توانسته بود در حق برادرش ،پاره ی تنشچنین ظلمی کند...شیرین که می دانست بدون مهراوه تصور زنده بودنو زندگی کردن برایم غیر ممکن است،پس چطور راضی شده بود به چنین بی مهری؟یعنی فقط به جرم این که رویای او را ازاو گرفته بودم ،حاضر شده بود رویای زندگی مرا کابوس کند؟نه...قطعا انچه رویا و شیرین را به چنین کارهایی وادار کرده بود، چیزی فرا تر از این ها بود ... فقط نفرت از دست دادن بود، که قادر بود ادمی به هر کاری وادار کند ... نفرتی که رویا وشیرین مشترکا دچارش بودند والحق هم خوب انتقامشان را گرفته بودند . حالا من هم مثل ان ها شده بودم ... پر از نفرت از دست دادن بودم وهیچ رویایی نداشتم ...و ادم بی رویا و ارزو ، مرده است چون میلی به زندگی ندارد.
افسرده شدم... کسل و بی حوصله ... ان وقت درد های جسمانی بود که یکی یکی بر سرم اوار شد . سردرد، قلب درد ، کمردرد ، حتی گاهی احساس می کردم مو های سرم هم تیر می کشد ... روزی هزار بار از خدا ارزوی مرگ می کردم . هرشب که می خوابیدم ، دلم می خواست صبح فردایی در کار نباشد و چون صبح فردا می شد و نور خورشید از پنجره می ریخت توی اتاقم ، از ته دل به بختم لعنت می فرستادم که باز باید شاهد یک روز دیگر ، ویک روز مرگی دیگر باشم...
مادر حسابی اشفته شد ... باور نمی کرد که مرض من این قدر ریشه دار شده باشد، اما وقتی اعتیادم به مهراوه را باور کرد ، حتی به ازدواجم با او هم راضی شد و افتاد دنبالش ...هر چه آدرس و تلفن از او در پرونده استخئدامی شرکت بود ،برایش حکم جواهر را پیدا کرد و هر غریبه ای که از او خبری داشت برایش شد اشنا...اما بی فایده بود،مهراوه مثل یک تکه برف آب شده بو.د و توی زمین فرو رفته بود،سوزنی شده بود که در میان جمکعیت ده میلیونی تهران گم شده بود.عاقبت مادر هم دست خالی و ناامید و متاثر به چه کنم،چه کنم افتاد!دلم برایش می سوخت...قلبا نمی خواستم آزرده اش کنم،اما حالم دست خودم نبود...مرضم،مرضی نبود که التیامش دست خودم باشدفاعتیدم به مهراوه،اعتیاد به هروئین نبود که با تعویض خون ،از وجودم پاکش کنم..اعتیادم به او،اعتیاد مولکولی بود.تمام مولکولهای تشکیل دهنده ی بدن من ، به حضور مهراوه معتاد شده بود.اعتیادی که فقط با مرگ ممکن بود از وجودم پاک شود...اما یک مادر خستگی ناپذیر است،مادر من هم از این قاعده مستثنی نبود،از پیدا کردن مهراوه که ناامید شد،افتاد دنبال شبح مهراوه!از این خانه به آن خانه...از این کوچه به آن کوچه!
یک روان پزشک معتبر به او گفته بود وقتی داروی اصلی را پیدا نمی کنید،ناچار باید به مشابه اش متوسل شوید...در درمان اعتیاد هم،اول جایگزین می کنند،بعد سم زدایی...مادر هم رفت تا از قانون طب تبعیت کند،آن هم با جایگزین کردن مشابه،به جای اصل.
R A H A
08-05-2011, 01:29 AM
من نشستم و در سکوت نگاهش کردم.بی انصافی بود،اما تلاش خستگی ناپذیر او به خنده ام می انداخت...از صبح تا شب،دنبال شبه مهراوه می گشت و از شب تا صبح بیخ گوش من می خواند که زن ها همه مثل هم هستند و تنها فرقشان در قد و قواره و چشم وابرو و سایز دور کمرشان است...وگرنه بعد از ازدواج،همه ی زن ها مثل هم می شوند،غرغرو و از خود راضی و طلبکار!
چیزی نمی گفتم...در مقابل منطقش،دلیل و برهان نمی تراشیدم.نمی دانم،شاید خودم هم واقعا دنبال راه چاره ای بودم،راه چاره ای مرا از اسارت مهراوه رها کند...راه چاره ای که این سکوت سرد را بشکند،افق تازه ای را نشانم دهد و مرا از روزمرگی به یک تولد تازه برساند.
برای همین وقتی عاقبت،مادر اماده باش داد و گفت که بالاخره بعد از شش ماه تلاش پیگیر و تنهایی به خواستگاری رفتن،دختر مورد نظرش را پیدا کرده ، اصلا ناراحت نشدم . بی چک و چانه حاضر شدم و رفتم ، تا این داروی سم زدا را ببینم .
یک سبد گل خریدم .. کت و شلوار انگلیسی سورمه ای ام را پوشیدم ... کفش هایم را برق انداختم ومثل ادمی که هیچ غصه ای در دنیا ندارد مگر بی زنی ، رفتم خواستگاری !
رفتم و در اتاقه پذیرایی مجلل خانواده ی شکوهی ، روی مبل میهمان نشستم و منتظر عروس خانم چای به دست ، به در ورودی اتاق چشم دوختم وخدا را شکر کردم که به قول سهراب دانه های دلم پیدا نیست ، تا خانواده ی عروس به جای لبخند وشیرینی ، با چوب چماق از من پذیرایی کنند .
عاقبت ، ثریا امد ... با یک سینی چای خوشرنگ و یک شاخه گل رز کنار قندان کریستال ناخمن ! خم شد و سینی چای را مقابلم گرفت ... سرم را بالا کردم و نگاهش کردم ، به مراتب زیبا تر از مهراوه بود ... بسیار زیبا تر ... اما در نگاهش هیچ چیز نبود ...
نگاهش خالی خالی بود ... هیچ عمقی نداشت ،هیچ عمقی !
با طنین صدای لطیفی گفت:بفرمایید...
استکان چای را برداشتم.دستم نلرزید،دلم هم!چای برداشتم و مقابلم گذاشتم!گقت:قند!بی انگه نگاهش کنم،سرم را به علامت منفی تکان دادم...
از کنارم که گذشت،رد عطرش به مشامم رسید...پاریسی اصل بود اما بوی مهراوه خیلی فرق داشت...مهراوه بوی بهشت می داد...نوع عطرش مهم نبود،مهراوه همیشه بوی گل یاس می داد...
صریا رفت و مقابلم روی مبل میزبان نشست...خوش اندامو خوش لباس و محجوب بود...لباس هایش مارک دار و ترکیبش با هم بی نظیر بود،اما مهراوه در کمال سادگی،خوش پوش و خوش لباس بود.من سادگی مهراوه را بیشتر دوست داشتم،سادگی صورتو سادگی پوشش را...
هرگز نفهمیدم حرفهایی که با هم رد و بدل می شدند چی بودند.حتی سوال هایی را که از من کردند و جواب هایی را که دادم به خاطر ندارم.اخر من تمام مدت داشتم به مهراوه فکر می کردم،به همه ی حسن های ظاهری و باطنی که مهراوه داشت و به همه ی ویژگی های منحصر به فردش.
برای همین وقتی پدر ثریا گفت که اجازه داریم برای مدتی با هم رفت و امد کنیم،تا اگر همدیگر را پسندیدیم و به مذاق هم خوش امدیم،برویم سر بعله بران و نامزدی،حسابی به تته پته افتادم.اما مادر کارش راخوب بلد بود...الحق هم مراسم را خوب جمع و جور کرد و عاقبت با یک داماد نیمه مدهوش،در آخر مجلس به آنچه می خواست رسید...
R A H A
08-05-2011, 01:31 AM
به چشم بر هم زدنی مجبور شدم،شانه به شانه ی زنی که مهراوه ی من نبود،راه بروم،و به حرف های بی سر و ته زنی که قبولش نداشتم،گوش بدهم و سرم را مثل مترسکی که اسیر باد شده باشد،بی هدف تکان بدهم.
باورت نمی شود مسیح،اگر بگویم که من نگاه تحسین برانگیز مردم به صورت ثریا را می دیدم و بی انکه حسی از شعف یا غیرت دلم را قلقلک بدهد،بی تفاوت از کنار آن می گذشتم.هیچ جزیی از وجود او،قلبم را نمی لرزاند و احساساتم را تحریک نمی کرد...من هرگز حتی دلم نخواست که دست های ثریا را بگیرم و سرم را روی شانه اش بگذارم و لا به لای جملات محبت امیزش،دنبال کلمات عاشقانه بگردم.شاید برایت قابل باور نباشد اما من،از هر احساسی تهی شده بودم،حتی از غرایز مردانه ام...
ثریا از عشق می گفت،من به مهراوه فکر می کردم...ثریا خواب خانه و زندگی مشترک را می دید،من خواب اوارگی مهراوه را...ثریا در رویای بچه بود و من در کابوس متین.ثریا در چشم انداز تفاهم بود و افق فکری مشترک،من در سبک و سنگین کردن فلسفه ی جفت روحی.ثریا به فکر شام عروسی بود و من به فکر شام شوکران.
اوضاع بدی بود...و از همه بدتر اینکه،ثریا اینهمه سردی و بی تفاوتی را می دید و دم نمی زد...نمی دانم نمی فهمید،یا چون پدرش سرهنگ بازنشسته بود،به رفتار سرد و خشن مردانه عادت کرده بود.رفتم و در سکوت منتظر شدم...منتظرروزی که مهلتم تمام شود و ثریا با گونه های گل انداخته بگوید،شرمنده آقا یوسف...شما نه تنها اصلا مرد رومانتیک و جذابی نیستید،بلکه آنقدر سردید،که حوصله ی آدم را سر می برید...من و شما به درد هم نمی خوریم...بنابراین شما را به خیر و من را به سلامت!اما هر چه منتظر شدم،خبری نشد...عاقبت یک روز خودم به حرف امدم.خوب یادم هست توی یک رستوران نشسته بودیم و داشتیم پیش غذا می خوردیم،ثریا مثل همیشه با حوصله ساعتی یک بار قاشقش را درون کاسه ی سوپ فرو می برد و با احتیاط بی انکه قطره ای از ان درون ظرفش بچکد،قاشق رادر دهانش فرو می برد...و این کار را با چنان دقت و حوصله ای انجام می داد که انگار دقیقا با نقاله،اندازه ی قاشق و زاویه ی دهانش را اندازه گرفته.بی حوصله گفتم:بالاخره تصمیمتان را گرفتید؟
دور دهانش را با دستمال خشک کرد و گفت:راجع به چی؟
گفتم:ازدواج دیگر!
سرش را پایین انداخت و در حالی که با قاشقش سوپ را به هم می زد گفت:شما چی؟
بی وقفه گفتم:معمولا در این طور مواقع خانم ها تصمیم گیرنده هستند.
سرخ شدو با لکنت گفت:شما مرد کاملی هستید،سنگین و متین و جدی...و...اینکه اینهمه مدیریت احساسی دارید،تحسین برانگیز است!افسار احساس شما،حتی یک لحظه هم از دست عقلتان خارج نمی شود.شما واقعا بر نفستان غالبید و این تحسین برانگیز است!
نمی دانم آن همه بی رحمی را از کجا اوردم که بلافاصله گفتم:شما اشتباه می کنید...در من اصلا احساسی وجود ندارد که بخواهم مدیریتش کنم...من آن آدمی که شما فکر می کنید نیستم.آن چیزی که شما از وقار و متانت من می بینید و غلبه بر نفسم،قلبی است که یخ زده و روحی است که از هر احساسی خالی است.
چشم هایش گرد شده از تعجب،به من خیره شد.با لکنت و بریده بریده گفت:من اصلا منظورتان را متوجه نمی شوم...
رک گفتم:من قبل از شما دیوانه ی زنی بودم که از دست دادمش...و حالا روحم منزوی،قلبم یخ زده و احساسم چروکیده شده...مادرم فکر می کرد که اگر با زن با کمالاتی مثل شما آشنا شوم و مراوده کنم،احتمالا زخم دلم التیام پیدا خواهد کرد،اما مثل اینکه اشتباه کرده،چون من...واقعا...از هر احساسی به شما خالیم.
R A H A
08-05-2011, 01:34 AM
ثریا هیچ چیز نگفت...فقط از پشت میز بلند شد و بی هیچ حرفی از رستوران خارج شد...نه دنبالش دویدم و نه حتی خواهش کردم تا دم در خانه برسانمش...همان جا پشت میز نشستم و به ظرف نیمه خالی سوپ ثریا خیره شدم و به مهراوه فکر کردم...به صمیمیت ساده و بی الایشش،به خویشاوندی بی تکلف و بی منت اش،به خنده های از ته دلش،به نگاه های صادق و بی حاشیه اش،به دانایی و درایتش،و به خیلی چیزهای دیگرش!برای همین دلم نسوخت که ثریا رفت...اصلا نسوخت...پول میز را حساب کردم و بی تفاوت از جایم بلند شدم و به سمت در خروجی رستوران به راه افتادم.انگار نه انگار با کسی امده بودم،که حالا نبود...انگار نه انگار که کسی بود،که حالا رفته بود...دلم مدت ها بود که خالی شده بود،حتی خالی تر از صندلی ای که حالا پیش رویم خالی بود.
سوار ماشین شدم و مثل آدمی که هیچ نقطه ی اتصالی به دنیای مادی اطرافش ندارد،رفتم شرکت!در را که باز کردم،خانم همتی سرش را بالا کرد و نگاهم کرد.فکر می کردم که قیافه ام مثل هر روز است،اما مثل اینکه نبود...چون چند دقیقه بعد خان مهمتی لیوان به دست،در اتاقم را باز کرد...سرم را از روی کاغذهایی که هنوز دستخط نازنین مهراوه در حاشیه ی ان می رقصید،بلند کردم و مستاصل به در خیره شدم.
خانم همتی،لیوان آب قند را مقابلم گذاشت و گفت:مادرتان زنگ زدند.-اهمیتی ندادم-ادامه داد:مثل اینکه خانواده ی شکوهی بدجوری از دستتان عصبانی اند-باز چیزی نگفتم-لیوان آب قند را به سمتم گرفت و گفت:من می خواهم مطلبی را به شما بگویم،ولی مرددم...مرددم که کار درستی است یا نه؟
لیوان آب قند را از دستش گرفتم و به سمت دهانم بردم...
با تردید گفت:من یک امانتی...دست مهراوه داشتم.دیروز عصر با من تماس گرفت و برای امروز غروب،ساعت 7 ،سر خیابان میر داماد،با من قرار گذاشت...لیوان از دستم افتاد و شکست و تکه هایش پخش زمین شد.
لبخند ملیحی روی لبهای خانم همتی نقش بست.نگاهش را از من دزدید و در حالی که سرش را پایین می انداخت،از اتاق خارج شد...
به ساعت نگاه کردم...ساعت سه و نیم بود.فقط سه ساعت وقت داشتم...سه ساعت وقت،برای کارواش رفتم...حمام کردن و لباس پوشیدن و انجام هر کاری که می شد با آن دل مهراوه را به دست اورد.
کیفم را برداشتم و به سمت در دویدم...خانم همتی که حالا پشت میزش نشسته بود،زیر چشمی از پایین عینک نگاهم کرد...هیجان زده گفتم:من تا اخر عمر مدیونتان هستم...متشکرم...متشکرم!
و از پله های شرکت پایین خزیدم.
R A H A
08-05-2011, 01:34 AM
در خانه را که باز کردم،مادر حیرت زده،در حالی که به ساعت نگاه می کرد،گفت:خوب،پس بالاخره پیدایت شد.ببینم پسر،تو خجالت نکشیدی دختر مردم را...بقیه ی حرفهایش را نشنیدم.در حمام را بستم و چپیدم زیر دوش...آنقدر خودم را سابیدم،که تا به حال نسابیده بودم...صورتم را اصلاح کردم...با دقت موهایم را سشوار کشیدم و ژل زدم...با ادوکلن دوش گرفتم و از حمام امدم بیرون.
حالا باید لباس می پوشیدم...اما کدام لباس؟کدام شلوار؟کدام کفش؟اسپرت؟رسمی؟رنگ شاد؟سنگین؟
انگار نه انگار،که تا همین چند وقت پیش،هر روز مهراوه را می دیدم...انگار بار اولی بود که می خواستم مهراوه را بببینم.
چشم هایم را بستم و خودم را سپردم به دست دلم...بعد رو به روی آیینه ایستادم و با دقت،نه از دید خودم،که زاویه ی نگاه تیزبین و نکته سنج یک زن،به تصویری که در ایینه بود نگاه کردم...
در اتاق باز شد و مادر در آستانه ی در،با دهان بازمانده از حیرت،به من نگاه کرد...امده بود جمله ی معترضه ی ناتمامش را تمام کند،اما با دیدن من در ان هیات،همه ی حرفش یادش رفت.
بریده بریده گفت:چه خبر شده یوسف؟کجا می روی؟
وقت نداشتم توضیح بدهم...کوتاه گفتم:پیش مهراوه!مادر دستش را به چارچوب در گرفت و به زحمت گفت:چطور پیدایش کردی؟
در حالی که به سرعت از کنارش می گذشتم گفتم:بعدا...بعدا برایت می گویم.
تمام راه حال عجیبی داشتم مسیح...قلبم داشت از گلویم بیرون می پرید.اول تصمیم گرفتم ماشین را توی یکی از فرعی های خیابان میرداماد پارک کنم و کنار خیابان منتظر مهراوه بمانم...اما بعد،فکر کردم که اگر مهراوه من را ببیند،ممکن است قبل از انکه من ببینمش،خودش را گم و گور کند...بنابراین ماشین را درست سر چهارراه،زیر تابلوی پارک مطلقا ممنوع پارک کردم و درون صندلی ام فرو رفتم...انتظارم زیاد طول نکشید...مهراوه درست چند دقیقه بعد امد و جلوی در داروخانه ایستاد.دیگر معطل نکردم،از ماشین بیرون پریدم و چشم بر هم زدنی رو به روی مهراوه ایستادم.توصیف نگاه مهراوه،وقتی من را پیش رویش دید،برای ما مردها کار آسانی نیست...فقط می توانم بگویم به وضوح لرزید...معلوم بود که انتظار هر چیزی را داشت جزدیدن من را...
همه ی جنم و مردانگی ام را جمع کردم و گفتم:سلام...دیر کردید،خیلی وقت است که منتظرتان هستم...صورتش رابرگرداند و گفت:من با شما قراری نداشتم،که دیر کرده باشم.برای قراری هم که گذاشتم،سر وقت آمده ام.دوباره گفتم:ماشین من ان جاست...می شود لطف کنید تا جریمه نشده ام سوار شوید؟رویش را برگرداند و بی تفاوت گفت:من اینجا منتظر خانم همتی هستم...شما هم،تا جریمه نشده اید،بفرمایید...!
دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با فشار انگشت سرش را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.چیزی در ته نگاه مهراوه درخشید و گم شد.همیشه همین طور است،نگاه ها از کلام ها مهربان ترند.برای اینکه غرور و دروغ،صداقت کلام آدم ها را می کشد،اما نگاه ها هرگز اسیر دروغ و غرور نمی شوند.
دستم از زیر چانه اش شل شد...سرش را چرخاند و به گذر ماشین ها زل شد.شمرده گفتم:امروز من به جای خانم همتی امده ام...اشکالی که ندارد،دارد؟بی حوصله گفت:من با شما هیچ جا نمی ایم،چون کاری با شما ندارم...!اجازه نگرفتم...خواهش نکردم...التماس هم...دستم را دور بازویش قفل کردمو به سمت ماشین کشاندمش.
جا خورد و سعی کرد بازویش را از دست من خارج کند،اما قدرت مردانه ی من،محکم تر از نیروی زنانه ی او بود...در ماشین را باز کردم و همه ی هیکلم را پشت بدنش حاءل کردم.حالا در حصار وجود من،اسیر بود و راهی نداشت جز تسلیم شدن و نشستن روی صندلی ماشین.
زیرک تر از ان بود که نفهمد چاره ای ندارد...بنابراین نشست روی صندلی.یک قدم از جلوی در عقب رفتم و در را بستم...احتیاط این بود که درها را قفل کنم،اما نکردم،چون منطق مهراوه آن را نمی پذیرفت...طبق منطق مهراوه آدم ها را نمی شد به کاری مجبور کرد...پافشاری بر خواسته معقول بود،اما اجبار نه...
R A H A
08-05-2011, 01:34 AM
بنابراین مردد و هراسان،از مهراوه فاصله گرفتم،اما تقریبا برای رسیدن به سمت دیگر ماشین و نشستن روی صندلی خودم،تمام راه را دویدم!استارت که زدم،درها اتوماتیک قفل شدند،آن وقت بود که نفس راحتی کشیدم.
مهراوه گفت:می شود بگویی این کارها برای چیست اقای شایسته؟
ناخواسته و از ته دل گفتم:ای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد...بر جای مانده صید و صیاد رفته باشد...بی تفاوت گفت:صحیح...پس امدید دنبالم چون ناامیدتان کردم...چون از سوراخ ریز تورتان لیز خوردم و بیرون پریدم و حاضر نشدم طعمه ی جدیدتان باشم.چون تورتان را با چنگ و دندان پاره کردم و حاضر نشدم که لقمه ی چرب و نرم بعدیتان باشم.آمده اید دنبالم،چون قانون بازیتان را به هم زدم...همیشه شما صید می کردید و سیر می شدید و دور دهانتان را پاک می کردید و به عالم و ادم می خندیدید،اما این بار،رو دست خورده اید و توری را که انداخته اید،پاپیچ خودتان شده؟بله؟
درکتان می کنم اقای شایسته...درکتان می کنم...خیلی سخت است که آدم کلی به دلش صابون بمالد و بوی بوقلمون سرخ شده ی چرب و نرم را استشمام کند و با هزار امید و آرزو پشت میز بنشیند و کارد و چنگال به دست آماده ی سورچرانی شود،اما درست موقعی که می خواهد دلی از عزا در بیاورد،بوقلمون نازنینش پر بکشد و بشقابش را خالی بگذارد!دهانم از حیرت حرفهایی که می شنیدم،باز مانده بود...به زحمت گفتم:مهراوه...چی به سر خودت و من آورده ای؟از ان همه احساس قشنگی که بین من و تو بود،این تفاله ی سمی چیست که به خورد خودت و من می دهی؟این هیولای کثیفی که تو توصیفش می کنی منم؟منی که در تمام سال های جوانی ام،اینقدر با زن جماعت بیگانه بوده ام،که در استانه ی چهل سالگی از جنس مونث،جز یک انتقام احمقانه و یک دل شکسته نصیب دیگری ندارم؟کدام طعمه؟کدام بوقلمون؟کدام تور؟من در تمام زندگیم چز مادرم وشیرین و تو و البته رویا،که به زور خودش را به صفحات تقویم زندگیم چسباند،زن دیگری ندیدم...و تو،فقط تو،اولین و اخرین زنی بودم که عاشقش شدم...هر چند که حقیقتا بحث بر سر تقدم و تاخر احساس،به نظرم بی معنی است!اصلا اولین و اخرین بودن چه اهمیتی دارد.مهم کیفیت حضور ادمی است،نه کمیت آن...بزرگی می گوید،دل آدم ها مثل یک جزیره ی دور افتاده است،اینکه چه کسی برای اولین بار پا به جزیره می گذارد مهم نیست،مهم کسی است که هیچ وقت جزیره را ترک نمی کند!
مهراوه از ته دل گفت:من حالم از ادم هایی که دلشان مثل بازار اسب فروش هاست،به هم می خورد.دل ادم ارزش دارد.قلب آدم گوهر وجود آدمی است،زیاد که دست به دست شود،هدر می رود.چرا اول و اخرش مهم نیست؟مهم است...بعضی ها اصلا علاقه دارند خودشان و دیگران را سر کار بگذارند...شغل بعضی آدم ها،امروز عاشق شدن و فردا فارغ شدن است.برای بعضی مردها،زن ها حکم بازی ورق را دارند...که با بازی دادنشان تفریح می کنند.با آس و بی بی و سربازشان،عقده ی حقارت و غرور پایمال شده ی کودکی اشان را مرهم می گذارند و با خرده خال هایشان وقت گذرانی می کنند...اما من...از قماش دیگران نیستم...من هرگز اجازه نمی دهم که سرگرمی بی هدف زندگی کسی باشم...ضمنا از قول من،به آن بزرگت هم بگو،که سخت در اشتباه است...چون هرگز لذتی را که کاشف آن جزیره ی دور افتاده می برد،با لذت هیچ کدام از دیگر ساکنان آن جزیره،برابری نخواهد کرد...
R A H A
08-05-2011, 01:35 AM
لال شده بودم و همانطور مبهوت،با چشم های از حدقه درامده،به مهراوه خیره مانده بودم...مهراوه ادامه داد:گفتم که حرفی بینمان باقی نمانده،باور نکردید...حالا لطفا نگه دارید تا من پیاده شوم.به سرعت گفتم:چرا...هنوز حرفی مانده...شما هر چه دلت خواست،گفتی اما من هنوز حرفهایم را نزده ام....چیزهایی است که تو از ان بی خبری...چیزهای مهمی مثل رضایت قلبی مادرم به ازدواج ما...و...خیلی چیزهای دیگر...-بی تفاوت سرش را به سمت خیابان چرخاند-ادامه دادم:بیچاره مادرم،انقدر دنبالت گشت که پاک از نفس افتاد...هیچ معلوم هست که کجا خودت را گم و گور کرده ای؟اصلا این کارها را برای چی کردی؟می خواستی سر کار نیایی تا بهانه ای دست آنم ردک عوضی ندهی،ندادی...دیگر چرا خانه و شماره تلفنت را عوض کردی؟تلفن همراهت را چرا فروختی؟تو از چه کسی و چه چیزی این طور سراسیمه و وحشت زده فرار کردی؟
بی وقفه گفت:از تو و از مصیبتی که داشتی با خودت می اوردی؟
حیرت زده گفتم:مصیبت؟کدام مصیبت؟من فقط...عاشقت بودم...حقیقتا و از ته دل...بی هیچ منت و هیچ چشمداتی...عشق پاک افلاطونی من،چه ضرری به تو می رساند که این طور از من گریختی؟از منی که به خاطر تو حاضر شدم حتی از جشمم هم بگذرم؟از منی که به حضور خالی تو...فقط حضور خالی تو،هم راضی شده بودم.منی که به دوست داشتن تو،به خواستن تو،مطابق تمام قوانین و چهارچوب های تو راضی بودم.این مصیبتی که تو می گویی،کجای عشق من بود؟در آغوش خالی که می لرزید و وجودی که در خود مچاله می شد اما به حرمت اعتقادات تو،نصیبش گرمای نگاه تو بود و لبخند مهربانت؟
یا در شانه هایی که آرزوی سر نهادن بر روی ان را داشتم،اما فقط به رویایش کفایت می کردم.مهراوه با پوزخند معنی داری گفت:عشق مردها،آنقدر پیچیده در لایه های هوس است که رسیدن به حقیقت آن،تقریبا غیر ممکن است.مردها حتی وقتی از ته دل می گویند که دوستت دارند،جایی آن طرف تر از احساس ناب عاشقانه اشان،قلبشان در سیطره ی کامل غریزه اشان است.هیچ مردی هرگز تنها به خاطر احساسات ناب عاشقانه،زنی را در آغوش نمی کشد...دستهای هیچ مردی هرگز تنها تشنه ی گرمی دست های زنی نیست...درست،بر عکس زن ها،که در یک رابطه ی عاشقانه،همه ی قلبشان را ایثار می کنند و محبتشان را بی عوض می بخشند،مردها همیشه بی قرار رسیدن به ته خط هستند،یعنی رسیدن به خواسته هایی که در طبیعتشان است.عشق مردها،مثل طبیعت وحشی یک پلنگ است.هر وقت یک پلنگ توانست از دریدن دست بردارد،مردها هم می توانند از غریزه اشان بگذرند...و عشق،به عقیده ی من قفس خوبی برای این طبیعت وحشی نیست.چون شاید دندانهای تیز،پشت میله ها محصور شوند،اما چنگال تیز،حتی از لا به لای میله ها هم قدرت دریدن دارند.
-اشک در چشم هایم جمع شد-نه من اینگونه نبودم نمی دانم،شاید هم عشق انقدر زیاد و ناگهانی به سرم اوار شده بود،که به من فرصت اینگونه شدن را نداده بود.اگر سه سال پیش این حرف ها را از کسی می شنیدم،تاییدش می کردم...برای من هم تا همین چند وقت پیش،عشق فقط یک نوع بود..زندگی با یک زن به خاطر رفع حوائج غریزی و داشتن اولاد از او...اما حالا مهراوه را فراتر از همه ی اینها می خواستم.مهراوه را می خواستم نه به خاطر نیازهای سرکو شده ی مردانه ام و نه به خاطر عشقم به پدر شدن.من فقط مهراوه را به خاطر قلبم می خواستم...من مهراوه را می خواستم،تا فقط دوستش داشته باشم،فقط دوستش داشته باشم.آنقدر همان حضور خالی اش آرامم می کرد،که برای آرامش یافتن،نیازی به جسمش نداشتم.من حتی انقدرها هم که ادعا می کردم،برایم مهم نبود که او هم دوستم داشته باشد یا نه،من فقط می خواستم که بماند و بگذارد که دوستش داشته باشم.من وقتی دست های مهراوه را می گرفتم،واقعا می خواستم که از او آرامش و قدرت بگیرم،بوسیدن دست های او چه دردی از غریزه ی من دوا می کرد که من این طور تشنه و بی تابش بودم.قضاوت مهراوه،در مورد من قطعا منصفانه نبود،اما چون قریب به یقین،به حقیقت عامیانه اکثر دوست داشتن ها نزدیک بود،مهراوه برای ان استثنایی قایل نبود.
آهسته نالیدم:تو خیلی بی انصافی...همه را با یک چوب حراج می کنی؟
R A H A
08-05-2011, 01:36 AM
با تمسخر گفت:نه عزیزم...تو هم از قماش هم جنسانت هستی،فقط فرصتش را پیدا نکردی.مطمئن باش به وقتش،تو هم شناگر ماهری هستی،همان طور که در مراوده با رویا،رکورد دار قهاری بوده ای!هرگز این طور عجز را با همه ی وجودم احساس نکرده بودم.چطور می توانستم به او حالی کنم که من دیوانه وار فقط او را،و فقط وجود خود خودش را دوست دارم؟
آهسته نالیدم:مهراوه...من کاری به مردها و غریزه اشان ندارم.من فقط بیمارگونه عاشقت هستم و دوستت دارم...فقط همین...به همین سادگی...یعنی درک این جمله این قدر برایت سخت است؟چرخید،حالا بدنش به بدن من نزدیک تر بود.کمی نزدیک به صورت من گفت:جدا؟اگر همین طور است که می گویی،پس برای چی امده ای دنبالم؟چه اشکالی داشت که همچنان دوستم بداری و عاشقم باشی؟عاشق بودن و عشق ورزیدن که اجازه نمی خواهد.خدا هم نگفته که اگر خواستی کسی را دیوانه وار و از ته دل دوست بداری،باید حتما قبلا با او مشورت کنی و از من اجازه بگیری...؟گفته؟
با عصبانیت گفتم:مگر من دیوانه ام که کسی را دوست داشته باشم که حتی در زندگیم حضور هم ندارد؟گفتم که از جسمت می گذرم،اما نگفتم که از حضورت،دیدارت،شنیدن صدایت،گرمای نگاهت و محبت های گاه و بیگاهت هم می گذرم...باور نمی کنم مهراوه،باور نمی کنم که انقدر کودن باشی که نفهمی،عشق گاهی نیاز به ابراز وجود بیرونی دارد.من کاری به حد و حدود خداوند ندارم،من اگر گاهی دلم می خواهد دستانت را بگیرم و ببوسم،به خاطر هوسرانی و سودجویی از تو نیست،بلکه از شدت عشق و علاقه ای است که به تو دارم...من عاشقم مهراوه...با همه ی قلبم و با همه ی وجودم...و همه ی این کارها را فقط به خاطر این می کنم که می خواهم این احساسی که دارد خفه ام می کند،با تو قسمت کنم.برای من جسم و روحم در هم تنیده،ریسمان عشق تو شده و بر گردن زندگی ام افتاده...و راه نفس بر من بسته...اگر دستم را به سمتت دراز می کنم،برای این است که طناب را از دور گردنم شل کنی،اما تو دستهای خودت را حلقه می کنی دور گردنم و بدتر راه نفس را بر من می بندی...!
مهراوه بی وقفه گفت:یوسف،حد و حدود خداوند،از جایی فراتر از قلب آدمیزاد شروع می شود،از جایی که به جسمش می رسد...وچیزی که تو را به دنبال من فرستاده،نیاز به قسمت کردن احساست نیست،میل به تملک جسمانی محبوب است...تو آمده ای دنبال من،چون همه ی انچه تا به حال داشته ای راضی ات نکرده و نمی کند...آمده ای دنبالم،چون دنبال راه چاره ای!راه چاره ای برای رسیدن عشق از قلبت به جسمت...من کودن نیستم یوسف...من سالهاست که با جماعت مرد کار می کنم،من مردها را بهتر از خودشان می شناسم...تو اولین مردی نیستی که به من ابراز علاقه می کنی،اولین مردی هم نیستی که مثل گربه ی چکمه پوش کارتون شرک،در اول اشنایی و رابطه خودش را به معصومیت و مظلومیت می زند...تو هم مثل همه ی هم جنسانت،دنبال سهم بیشتری.چیزی بیشتر از یک عشق افلاطونی و گرمای یک دست عاشق و یک نگاه مهربان...تو خواستار همه ی جسم منی...تو می خواهی بر سیطره ی کامل وجود من،هم جسم و هم روحم بتازی و سلطنت کنی،سر همین هم چانه می زنی.منتهای مراتب،سعی داری با مغلطه و سفسطه،من را به اشتباه بیندازی و به من تلقین کنی که دارم اشتباه می کنم.اما نمی توانی،تو نمی توانی ذهن سی و دو ساله ی مرا از همه ی اموخته ها و تجربه ها پاک کنی،که ذره ذره اندوخته و کسب کرده ام،حتی با سماجتت...مردها با دلشان و احساسات قلبی اشن مشکلی ندارند،چیزی که به زحمت می اندازمشان،نداشتن جسم معشوق است.
به زحمت گفتم:اگر پذیرش خلوص عشق،اینقدر برایت سخت بود،پس چرا فلسفه ی جفت روحی همه ی وجود و زندگی ات را زیر و رو کرد؟تو که عشق ر اقبول نداشتی،چرا می خواستی از سعید به خاطر اینکه عاشقش نبودی،جدا بشوی؟
قاطعانه گفت:برای اینکه دیگر تحمل آدمی که دوستش نداشتم و می دانستم که دوستم ندارد و تنها بهره اش از وجودم،تمتع ذاتی و لحظه ای اش از وجود من است،حالم را به هم می زد...من دیگر تحمل پذیرش وظایف زناشوییرا نداشتم،وقتی قلب ما اینقدر از هم دور بود و هیچ کشش عاطفی و قلبی میانمان نبود.من وقتی دستهای سعید بدنم را لمس می کرد،حال ادمی را داشتم که مورد تجاوز قرار می گیرد،بی انکه بخواهد و اراده کند.من وقتی تصمیم گرفتم از سعید جدا شوم که فهمیدم احساسم نسبت به او،دیگر برایم با احساسم نسبت به مردهای توی خیابان،فرقی ندارد و در تصمیمم راسخ تر شدم وقتی که دریافتم از نظر شرعی هم ادامه ی چنین زندگیی خالی از اشکال نیست!من می خواستم قلب هر دویمان را ازاد کنم.هر دوی ما می توانستیم از نو و دوباره شروع کنیم با کسانی که با احساس پخته ی سی و چند ساله امان عاشقاشن می شدیم و دوستشان داشتیم،نه با احساس ناپخته ی جوانی امان.من می خواستم هر دوی ما زندگی عاشقانه ای را شروع کنیم و از همه ی موهبت هایی که خدا در اختیارمان قرار داده لذت ببریم.من نمی خواستم با سبکسری این فرصت را از خودم و از سعید دریغ کنم...من...نمی خواستم که متین در محیطی که در ان هیچ خبری از عطوفت و عشق و علاقه نیست،بزرگ شود...من می خواستم که متین عاشق بودن،عشق ورزیدن،و فداکاری کردن به خاطر عشق را بیاموزد...می خواستم بفهمد،که بالاترین موهبت خدا در دنیا،حس دوست داشتن و محبوب کسی بودن است،اما سعید،این فرصت را از هر سه ی ما دریغ کرد.سعید با خودخواهی اش،باز هم زندگی مرا تباه کرد...و حالا نوبت توست!
R A H A
08-05-2011, 01:37 AM
آمده ای اینجا و نشستی با من،سر حد و حدود احکام خدا چانه می زنی،چون می دانی که من به خاطر متین نمی توانم با تو ازدواج کنم...حتی اگر بخواهم هم نمی توانم...می دانی من چه فکری می کنم یوسف؟فکر می کنم تو برای حل مساله ات،جواب پیدا نکرده ای،امده ای اینجا تا در خلعت یک عاشق سینه چاک،صورت مساله را پاک کنی!
حیرت زده گفتم:نه...من امده بودم تا با تو به یک راه حل مشترک برسم!
با پوزخند گفت:می توانم حدس بزنم چه راه حلی...لابد اینکه صیغه ات بشوم؟-دهانم قفل شده بود-ناخواسته دستهایم را بالا بردم و خواستم حرفی بزنم که مهراوه ادامه داد:بله،البته پیشنهاد بسیار خوبی است.اینطوری هم تو به خواسته ات می رسی،آتش دلت را خاموش می کنی،هم برادر شوهرم چیزی نمی فهمد و متین را از من نمی گیرد،هم مادرت آق والدینت نمی کند...و هم حد و حدود خداوند رعایت می شود و دهن من بسته می ماند...گور پدر ارزش و اعتبار و حیثیت و عزت نفس من...اصلا گور پدر من و همه ی ایده آلهایم.
دستپاچه جمله ی مهراوه را قطع کردم و گفتم:نه...من می خواستم بگویم که...صدای بلند مهراوه وادار به سکوتم کرد.شمرده و قاطع گفت:لازم نیست بگویی یوسف...خودم می دانم چه می خواستی بگویی،اما این حیله دیگر کهنه شده.من خوب می دانم که بعد از قبول پیشنهاد تو چه خفتی انتظارم را می کشد...چند سالی با من خوش می گذرانی و هر روز برای عقد و ازدواج دایم،یک بهانه می تراشی و بعد هم یک روز بیخبرو ناگهانی،گم و گور می شوی...بی انکه حتی یک لحظه به متین و به تصویری که از مادرش در ذهنش نقش می بندد،فکری کنی...!دستهایی که مدت ها بود در هوا متحیر مانده بود،پایین افتاد...تمام وجودم داشت می لرزید...سرم را روی فرمان گذاشتم...و چشم هایم را بستم.
تمام وجودم مملو از بغضی نشکسته بود.خدایا کدام قلم،کدام دست،کدام زبان،کدام واژه،می توانست این همه عشق و عجز مرا،در برابر موجودی که به غایت وجودم،حتی بیشتر از خودم،دوستش داشتم،تفسیر کند.حالا دیگر برایم مسلم بود چیزی که مهراوه به خاطرش من را ترک کرده بود،فقط افکار مسموم رویا نبود،بلکه عشق مهراوه به متین بود.عشقی که برای او به غایت عزیز تر و با ارزش تر از هر عشقی در دنیا بود.برایم قابل درک نبود،اما عشق مادرانه قطعا باید چیز عجیبی می بود...نیرویی غریب،که سبب می شد مهراوه،در برابر چنین عشقی قد خم نکند و تسلیم نشود،از خودش بگذرد و روی احساسات هر کسی پا بگذارد،بی انکه لحظه ای،حتی لحظه ای فکر کند که آیا اصولا بچه ها حقیقتا ارزشش را دارند یا نه؟چشم هایم پر از اشک بود وشانه هایم در هق هقی تلخ می لرزید...نمی دانم چقدر در ان حال بودم،اما سرم را که بالا کردم،مهراوه رفته بود...
R A H A
08-05-2011, 01:44 AM
فصل 18
برگشتم شرکت و روی صندلی ام ولو شدم...هنوز حالم جا نیامده بود که تلفنم زنگ زد.با بی حوصلگی گفتم:بله...آن طرف خط صدای زمختی گفت:مرتیکه،تو هنوز آدم نشدی؟مگر نگفتم دور مهراوه را خط بکش...باز رفتی سراغش چه غلطی بکنی؟
-وا رفتم-صدا،صدای عموی متین یبود.چه کسی ممکن بود به این زودی گزارش دیدار من و مهراوه را به او داده باشد.
با من و من گفتم:سلام جناب!اگر اشتباه نکنم شما باید عموی متین باشید.هوار زد:عمو کدام است مرتیکه ی جولق...چرا مزخرف می گویی،من پدرش هستم...پدر قانونی،رسمی وو اقعی اش،پدر خونی اش!دستم لرزید و گوشی تلفن از دستم روی میز افتاد.
صدای فریاد مرد از پشت گوشی انقدر بلند بود که به وضوح به گوشم می رسید.داشت فریاد میزد:ببین یارو،یک بار دیگر هم به تو گفتم که اگر دور مهراوه را خط نکشی،داغ متین را به دل مهراوه می گذارم...و داغ مهراوه را به دل تو...اما مثل اینکه تو حرف حساب توی کله ی پوکت فرو نمی رود...مجبورم نکن یک طوری حالی ات کنم،که خوشم نمی اید!من این بار اگر دست به چاقو شوم،به جای دل و جگرش سرش را توی بشقاب می گذارم!
گوشی را از روی برداشتم و به زحمت گفتم:خلاف به عرضتان رسانده اند...من...،پرید وسط حرفم و بلند تر گفت:گوش کن،یک بار دیگر بفهمم که عاشق و معشوق دیداری تازه کرده اند،حق حضانت متین را قانونا از مهراوه می گیرم.آن وقت مطمئن باش مهراوه ای نمی ماند که تو دور و برش پرسه بزنی و برایش واق واق کنی.-و گوشی را قطع کرد.-
مات و مبهوت مانده بودم....درک مفهوم جملاتی که شنیده بودم،برایم آسان نبود.
صدای مرد مدام در گوشم می پیچید...عمو کدام است مرتیکه،چرا مزخرف می گویی...من پدرش هستم،پدر رسمی و شرعی و قانونی اش،پدر خونی اش...نمی توانستم باور کنم،چطور ممکن بود؟مهراوه خودش گفت،که سعید مرده،خودش گفت که چاقو تا دسته توی قلب سعید فرو رفت و در اثر شدت خونریزی فوت کرد؟پس این مرد که بود و چه می گفت...اصلا چه حقی داشت که اینطور قاطع و مطمئن تهدید می کرد و خط و نشان می کشید؟اصلا از کجا به این سرعت فهمیده بود که من،مهراوه را دیده ام...
سرم گیج رفت و با صدای بلندی عق زدم...حالم اصلا خوب نبود...هیچ چیز آنطور و آن جایی که باید نبود...نه یک جای کار،که همه جای کار ایراد داشت و می لنگید.
چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم...باید برمی گشتم خانه...دوش می گرفتم و می خوابیدم...آن وقت قطعا حالم بهتر می شد و می توانستم به فکرم سر و سامان بدهم...اما قدرت رانندگی نداشتم.با این حال،محال بود بتوانم پشت فرمان بنشینم.برای همین دکمه تلفن را فشار دادم و از خانم همتی خواستم که برایم آژانس بگیرد.
سوال پیچم نکرد...چشم کوتاهی گفت و برایم ماشین گرفت.
R A H A
08-05-2011, 01:48 AM
یک ساعت بعد خانه بودم.مقابل در بسته ایستاده بودم و فکر می کردم که وقتی مادر در را به رویم باز کرد و با یک نگاه مادرانه،تا ته ماجرا را از حال و روزم فهمید و شروع کرد به سوال پیچ کردنم،چه بگویم و از کجایش؟
مستاصل روی پله نشستم و به در بسته خیره شدم...حالا احساس می کردم که حقیقت زندگی مهراوه هم مثل این در،به روی من بسته شده...نمی توانستم قبول کنم که هرچه مهراوه تحویلم داده دروغ بوده؟یعنی این همه وقت،من با دروغ زندگی کرده بودم،به دروغ دل بسته بودم و به دروغ دلسوزی کرده بودم؟نه محال بود،مهراوه ای که من می شناختم اهل دروغ نبود...مهراوه از دروغ بیزار بود.دروغ نشانه ی ضعف بود و مهراوه از آدم های ضعیف گریزان بود.پس چطور ممکن بود که خودش دروغ گفته باشد و به دروغ مرا فریفته باشد؟مهراوه که آدم ضعیفی نبود!سرم رابه در حیاط تکیه دادم و چشم هایم را بستم...نور خورشید ازارم می داد.من از هر چه روشنایی است،بیزار شده بودم...من دنبال تاریکی می گشتم...دنبال تاریکی و خلوت،تا به آن پناه ببرم و چشم هایم را روی دنیا ببندم...روی این دنیا و رو به مردمی که از کنارم می گذشتند و متعجب نگاهم می کردند.
از جایم بلند شدم،با کلید در حیاط را باز کردم و سلانه سلانه ،به سمت ساختمان به راه افتادم...حال خودم نبودم...همه ی فکر و ذهنم دنبال پیدا کردن جواب،برای سوال های بی پایان احتمالی مادر بود.اصلا نفهمیدم که کی پشت در ساختمان رسیدم،اما همین که خواستم کلید را درون قفل فرو ببرم،صدای شیرین را شنیدم که داشت بلند بلند و هیجان زده صحبت می کرد...اول فکر کردم که با مادر است...اما چون صدایی جز صدای او نمی امد،خیلی زود فهمیدم که با تلفن حرف می زند...داشت می گفت:نمی دانم...هنوز که نیامده...اما مطمئن باشبیشتر از انکه فکرش را بکنی،حالش گرفته شده!آن مردکی که من دیدم حسابی از دماغش در می اورد...دلم خنک شد...تا اینها باشند،قرار عاشقانه نگذارند.عاشق شدن یا بد است یا خوب،چطور برای من و تو بد است،اما برای خودشانخ وب است...نه رویا جان نه...از قدیم هم گفته اند،هر کسی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند...
دستم شل شد و کلید از دستم روی زمین افتاد...
شیرین به سرعت گفت:خداحافظ و هراسان به سمت در دوید...
در که باز شد،با دیدن رنگ پریده ی من،تته پته کنان گفت:سلام...کی آمدی یوسف؟
نگاهمان در هم گره خورده بود...به سختی گفتم:پس کار تو بود...تو به رویا خبر دادی،رویا هم به مردک؟
شیرین بی انکه خودش را ببازد،آب دهانش را قورت داد و بی هیچ حرفی چرخید و پشت به من،به سمت اتاقش به راه افتاد...
غصه دار گفتم:شیرین...دل من برای چزانده شدن احتیاجی به تدبیر تو و رویا نداشت.
از قضای این روزگار بی رحم،خودم اینقدر به خاک ذلت افتاده ام که نقشه ها و حیله های زنانه ی ت وو رویا،برایم مثل وز وز پشه،توی آغل گوسفند است.
شیرین برنگشت...جوابی هم نداد...رفت داخل اتاق و در را بست.
مستاصل روی کاناپه وسط هال دراز کشیدم و سعی کردم با آرامش فکر کنم...قطعا به زودی مادر سر می رسید و شروع می کرد به سین جیم کردنم.بعد هم کلی نصیحت و امرو نهی-بابت همه ی کارهایی که امروز کرده بودم-بارم می کرد و سه چهار بار غش می کرد و قهر می کرد و غصه ای می شد روی همه غصه هایم.
از جایم بلند شدم...رفتم به اتاق ام،کشو را کشید م و شناسنامه ام را از داخل آن برداشتم.بعد هم یک یادداشت برای مادر کنار تلفن گذاشت مو رفتم هتل.
می خواستم با خودم خلوت کنم...باید می فهمیدم که چه به سرم آمده و چه کار باید بکنم،کی هستم و کجای عالم ایستاده ام،باید راهی پیدا می کردم،راهی که از این وضع نجاتم دهد.
رفتم هتل و سه روز انجا ماندم.صبح ها پیاپی شب شدند و شبها بی وقفه گذشتند و من همانطور روی یک صندلی،کنار پنجره به گذر تند ماشین ها از کنار هم نگاه کردم و به مهراوه ای که حالا دیگر اصلا نمی شناختمش،فکر کردم.فکر کردم به راست و دروغ حرف های مهراوه...به مردی که ادعا می کرد پدر متین است و به متین،که وسیله ای شده بود برای عزلت ابدی مهراوه،و...به خودم.
اگر سعید پدر واقعی متین بود،و شوهر سابق مهراوه،پش شاید این همه سختگیری اش در مورد متین،نه فقط به خاطر متین و بچه دار نشدنش،بلکه به خاطر علاقه اش به مهراوه بود.هر چند که هر چه هم بود،فرقی نمی کرد...
مهم این بود که با وجود سعید متین،ازدواج با مهراوه غیر ممکن بود و از نظر مهراوه،عشق خارج از چهارچوب ازدواج دائم،محال.سه روزو دو شب به این منوال گذشت.در تردید بین استدلال های خودم و مهراوه،تا اینکه شب سوم،خواب عجیبی دیدم.
حق با مهراوه بود...من نمی توانستم آنقدر خوددار باشم که در طولانی مدت از تصرف جسم او بگذرم،من او را تمام و کمال می خواستم...من آنقدر ایثار و از خود گذشنگی در خودم سراغ نداشتم که یک تنه و بی عوض دوست داشته باشم...نمی توانستم...دیگر نه می توانستم،و نه می خواستم که مهراوه را شرطی بخواهم...دیگر مطمئن بودم که حق با مهراوه است.من قدرت نداشتم که او را خارج از قواعد دنیای مادی و زمینی بخواهم.
***
برگشتم خانه...برگشتم خانه و سر دلم دلم را شیره مالیدم و مدام به خودم گفتم:هی مرد،قوی باش...مردانگی ات کجا رفته،قدرت و اراده ات کجا رفته،مرد که اینقدر ضعیف و زبون عشق یک زن نمی شود.از مهراوه بگذر و خودت را خلاص کن...مرگ یک بار،شیون یکبار...احساست را مهر کن و یک عمر از همه ی موهبت هایی که خدا به تو داده،بدون ایثار و از خودگذشتگی لذت ببر...این حصاری که بین جسم و روحت کشیده ای را بشکن و خودت را آزاد کن و بگذار زندگی همه خودش را به تو نشان بدهد.از مهراوه بگذر و بگذار آن بیچاره هم بی دردسر زندگی اش را بکند...برگشتم خانه و رفتم سراغ ثریا.عذرخواهی کردم و گفتم که سوء تفاهم شده...برگشتم خانه و رفتم در پوستین قبلی ام،دوباره همان کتو شلوار سورمه ای یقه انگلیسی را پوشیدم،یک سبد گل تکراری خریدم،رفتم همان رستوران همیشگی و روی همان صندلی همیشگی،حرف های تکراری زدم و خیره به صورت ثریا،سعی کردم به مهراوه فکر نکنم.به زنی که صاحب سلول سلول وجودم که نه،صاحب ملکول مولکول خونم بود،همان خونی که همه اجزای وجودم با آن تغذیه می شد،همان خونی که از قلبم،به مغزم،چشمم،دست و پایم و حتی اندام جنسی ام می رفت،همان خونی که هر انسانی محتاج قطره قطره ی آن است...همان خونی که بدون آن زندگی برای هیچ بنی بشری ممکنن یست...من به خانه بازگشتم اما،بازگشتنم،گذشتن از خود بود...
گذشتنی که به جای آرامش،سراپای وجودم را مملو از ملال و غصه کرد.ملال و غصه ای که جز خودم،هیچ کس آن را نفهمید...حتی مادرم...
R A H A
08-05-2011, 01:49 AM
فصل 19
خانواده ی شکوهی،مار گزیده ای شده بودند،که از ریسمان سیاه و سفید می ترسیدند.دیگر حاضر به معطل کردنو دست دست کردن نبودند.اینقدر مضطرب و نگران مراودات و رفتار فیمابین من و ثریا بودند،که بعد از بله بران به جای قرار نامزدی،قرار عقد و عروسی را گذاشتند.بیچاره ثریا،تمام رفتارهای دوگانه و احساسات آشفته ی من،به پای خامی و ناپختگی رفتار او گذاشته شده بود و حالا خانواده اش می خواستند تا بیش از این داماد از عروس دلزده نشده و آبرویشان بیشتر از این نریخته،سر و ته ماجرا را هم بیاورند.هیچ وقت درست نفهمیدم که این سوءتفاهم،از قضاوت اشتباه خودشان بود،یا از تلقینات مادر برای سر دادن دوباره این وصلت از هم پاچیده،اما هر چه بود،من مبری شدم و ثریای بی گناه،متهم.
خم به ابرو نیاورم...سرم را بالا گرفتم و با بی تفاوتی همراه ثریای ترسیده و شرمنده،افتادم دنبال کارها.آزمایش دادیم...حلقه خریدیم...لباس عروس سفارش دادیم...عکاس و فیلمبردار خبر کردیم...هتل رزرو کردیم...کارت نوشتیم و منتظر رسیدن تاریخ حک شده در آن نشستیم.آن روزها،حال آدم مستی را داشتم که خودش را به هر تکیه گاهی می سپارد،تا نیفتد...من هم خودم را سپرده بودم دست دیوانه های اطرافم،تا دنیا را از اینکه هست،دوست داشتنی تر کنند و فاتحه ی هر چه استدلال و مدرک مستدل روان شناسی و عاطفی است را بخوانند،و آمار طلاق های بی علت را بالا ببرندو بگویند،عجب دنیای کثیفی!شیرین دنبال لباس خواستگار پسند بود...مادر دنبال مراسم حسود کور کن و من دنبال هیچ،هیچ ِ هیچ...بدون مهراوه،دیگر چیزی نبود که به آن فکر کنم...مهراوه گر چه همیشه در حاشیه ی زندگی من،اما ناخواسته همه معنای زندگی من شده بود.زندگی بدون مهراوه،دیگر چیزی برای خوشحال کردن من در چنگ نداشت.من از وقتی از این حاشیه دوست داشتنی گذشته بودم،قائله ی اصل زندگی ام هم خوانده شده بود...گاهی ساعت ها می ایستادم جلوی آیینه و به خودم می خندیدم...شده بودم مترسک دست زن ها،شده بودم بازیچه،شده بودم هنرپیشه ی بی هویت و بی ریشه.
صبح روز عقد کنان،حمام کردم...صورتم را اصلاح کردم...لباس دامادی پوشیدم...خودم را در آیینه ی قدی اتاقم نگاه کردم ...و در آیینه،به جای لبخند به صورتم تف انداختم و مثل یک عروسک زشت اخمو،با ماشین گل زده رفتم دنبال عروس بخت برگشته.
ثریا،با ان همه آرایش،بسیار زیبا شده بود...اما نه زیباتر از مهراوه،وقتی از ته دل نگاهم می کرد و می خندید.شادابی صئرت و جاذبه ی نگاه مهراوه را،با هیچ گریم و آرایشی نمی شد نقاشی کشید و صمیمیت لبخند مهراوه را با هیچ برق لبی نمی شد ساخت.بی فایده بود،حتی زیبایی چشمگیر ثریا هم تاثیری در دل گرفتار من نداشت.
دستم را به سمتش دراز کردم و حلقه ی گل رابه دستش دادم.وقتی لبخند زد و حلقه ی گل را از دستم گرفت،تازه یادم آمد که در تمام آن روزها،هرگز فرصت نشد برای مهراوه گلی بخرم و پیشکش کنم.ثزیا آهسته گفت:ممنون.
فیلمبردار گفت:آقای داماد لطفا دستتان را زیر بازوی عروس خانم حلقه کنید و با هم از پله ها پایین بیایید...ثریا بازویش را از تنش دور کرد تا من بازویم را دور آن حلقه کنم،اما دست من پیش نمی رفت...نمی توانستم...نمی شد...نمی خواستم.فیلمبردار گفت:آقای داماد متوجه منظورم نشدید؟
ثریا دیگر معطل نکرد...خودش بازویش را دور دست من حلقه کرد و کمی به من نزدیک شد...گرمای تنش که زیر پوستم دوید،لرزیدم...چرایش را می دانستم،اما سعی می کردم که به خاطر نیاورم...نمی خواستم بیش از این درمانده شوم.سوار ماشین شدیم...فیلمبردار داد زد،آقای داماد،یک کمی بخندید...فیلمتان خراب می شود ها...حساب بدهکاریهایتان باشد برای بعد...امشب فقط به طلب هایتان فکر کنید.
نخندیدم...توجهی نکردم...سوار ماشین شدم و پایم را روی پدال گاز گذاشتم...نمی دانم چطور رانندگی کردم و از کدام خیابان ها گذشتم،اما به خانه که رسیدم،قبل از منقل اسفندو هلهله ی خاله خان باجی ها،صدای جیغ جیغ زن فیلمبردار بود که به سراغمان آمد...حلقه مان کردند،هلهله کشیدند،نقل و سکه و پول سرمان ریختند،مبارک باد برایمان خواندند...صیغه ی عقد را جاری کردند...عروس بله گفت...همه بوسیدنمان...اما من در تمام این مدت،مثل آدمی که در دنیای دیگری باشد،در هپروت خودم سیر می کردم.مادر سقلمه به پهلویم کوبید،که بگو بله...گفتم بله...به چه و به که،نمی دانم.مادر با سقلمه به پهلویم کوبید که حلقه را به دست عروس کنم،حلقه را دست ثریا کردم،اما حلقه چه چیزی را نمی دانم؟
مادر با سقلمه به پهلویم کوبید که تور را از روی صورت عروس بالا بزنم...تور را از روی صورت ثریا کنار زدم،اما در ورای آن صورت چه کسی را دیدم؟نمی دانم.مادر عصبانی تر به پهلویم سقلمه زد که باید عروس را ببوسی...بوسیدمش...اما صورت او را یا صورت یک مجسمه ی بی روح را نمی دانم؟
در آن زمان و مکان همه چیز برای من بی تفاوت بود...همه چیز از آدم ها گرفته،تا حس ها و نیازها...شعری را که ماه ها پیش برای مهراوه خوانده بودم،با همان لحن هیجانزده و مشتاق در گوش خودم می پیچید...کسی در ضمیر ناخوداگاهم با صدای خودم فریاد می زد:
من اعتراف می کنم...
من با صدای بلند به همه ی ذرات عالم هستی گواه می دهم
چشمان تو ای بت روشناییو نور
عین الیقین من است...
قطعیت نگاه تو،دین من است...
من از تو ناگزیرم...مهراوه ام...من بی نام تو...ناگزیر می میرم
دست به دستمان دادند و با نگاه های معنی دار،بدرقه امان کردند...در خانه را به رویمان بستند و در سکوت خلوت جوانی تنهایمان گذاشتند.
وحشت زده شدم.نمی دانی چقدر دلم می خواست دنبال مادرم گریه کنم و با او به خانه برگردم...احساس پرنده ی بال و پر شکسته ای را داشتم،که در برهوت یک کویر،بی پناه و آواره رها شده!
ثریا ناباورانه به من نگاه می کرد،به بغض و پریشان حالی ام،و به سردرگمی و آشفتگی ام.عاقبت گفت:از حال و روزتان معلوم است که حسابی خسته شده اید...فکر کنم اگر دوش بگیرید،حالتان بهتر شود!دستانم را روی صورتم گذاشتم و صورتم را میانشان پنهان کردم،نمی توانستم بفهمم،این زن،این جا،توی خانه ی من چه کار می کند؟من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود،مسوولیت دختر مردم را چرا به من سپرده بودند؟به منی که هنوز نتوانسته بودم مسوولیت احساسم را به عهده بگیرم؟
اشک از گوشه چشمم چکید و از لا به لای دستهایم بیرون رفت و راز از پرده برون افتاد...ثریا با مهربانی کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت و آهسته گفت:یوسف جان خوبی؟
وحشت زده نگاهش کردم.این فقط زن ها نیستند که از تجاوز می ترسند،مردها هم به همان اندازه از تحمیل وحشت دارند.
دوباره گفت:یوسف جان...زندگی زناشویی آنقدرها هم که فکر می کنی ،وحشتناک و پر مسوولیت نیست...من به تو قول می دهم که آب از آب تکان نخورد...من زنی نیستم که از دنیای مجردیت جدایت کنم...من،هر طور که تو خوش باشی،خوش و راضی ام.
با انزجار نگاهش کردم...جا خورد،از جایش بلند شد و رفت داخل اتاق خواب...روی کاناپه دراز کشیدم و سرم را روی دسته ی آن گذاشتم...دلم می خواست فقط به مهراوه فکر کنم...فقط به مهراوه...با دلم نجنگیدم،اجازه دادم تصوراتم به ذهنم راه پیدا کنند.مهراوه را در لباس عروسی تجسم کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم...ناخواسته لبخند شیرینی روی لبهایم نقش بست و به خواب عمیقی فرو رفتم.صبح،با نور تندی که از پنجره ی اتاق توی چشم هایم می دوید،بیدار شدم.چشم هایم را مالیدم و به ساعت دستم نگاه کردم...ساعت نزدیک دوازده ظهر بود...،از جایم بلند شدم.مفاصلم تیر می کشید.جای بدی خوابیده بودم،تمام عضلاتم فشرده شده بود.اما مهم نبود،وفادار ماندن،حتی به خیال مهراوه،برایم از آرمیدن بر هر بالین نرمی،آرامش بخش تر بود...
دنبال ثریا نگشتم.با همان کت و شلوار عروسی ام یکراست چپیدم توی حمام و رفتم زیر دوش...گور پدر کت و شلوار عروسی و ثریا و همه ی حواشی اش.
پس از آن،من یک راه تازه پیدا کرده بودم،پناه بردن به رویای مهراوه،به جای پذیرفتن زندگی اجباریی که دیگران توی کاسه ام گذاشته بودند،و فرار کردن از کابوس تلخ اجباری دیگران،به رویای شیرین خواستنی خودم.
R A H A
08-05-2011, 01:51 AM
صفحات 327 تا 331
فصل 20
ثریا،زن صبوری بود.صبورتر و مهربان تر از آنچه فکرش را می کردم.زندگی با آدم سخت و مستبدی مثل پدرش،او را به هر اخلاق و رفتاری سازگار کرده بود.آنقدر سازگار،که از مردان اطرافش توقعی جز فرمان شنیدن و امر و نهی کردن نداشت.او ذاتا مطیع بار امده بود.مطیع و بی توقع...او یاد گرفته بود که فقط اطاعت کند و مطابق رسم و رسومات زنان قدیمی،همسری خانه دار،و نمونه باشد.اما دریغ،دریغ از ذره ای هوش و زیرکی و فهم و کمالات و دانایی.ثریا قورمه سبزی را عالی می پخت،اما از هنر شنیدن،بویی نبرده بود...ثریا همیشه یا در حال حرف زدن بود،یا خوابیدن!حسرت من در زندگی با ثریا،یک دل سیر گفتگو بود.حسرتم درک و دانایی و شعور و فهم بود...بارها به او گفتم،ثریا جان،اصلا مهم نیست اگر لکه های مربا روی میز باقی بماند،یا جای انگشتهایمان روی شیشه و درو دیوار دیده شود...اینها هیچ کدام آنقدرها که تو فکر می کنی،بد نیست.اینها همه نشان می دهد که در این خانه،آدم زنده زندگی می کند.بهتر نیست به جای این همه وقتی که برای تمیز کردن پارکت ها و کفپوش ها و مبلمان و فرش و باقی وسایل تلف می کنی،کمی کتاب بخوانی،اخبار گوش کنی و یا لالقل روزنامه هایی را که می خرم ورق بزنی؟اما او گوشش بدهکار نبود.اخم می کرد و محکم تر دستمال را روی شیشه می کشید.دست خودش نبود.دایره دید او از دنیای اطرافش،فقط همان بود.پختن و شستن و خریدن و مهیا کردن و مهیا شدن.بارها بر سر مسائل کاری و حواشی ان،با او مشورت کردم اما درک او از انچه می گفتم و می شنید،چیزی بیشتر از یک نوجوان نوبلوغ نبود.نمی دانی پس از زندگی با مهراوه،با ان درک و آن دید وسیع،تحمل ثریا چقدر ثقیل و طاقت فرسا بود.درست نمی دانم،شاید زنی مثل ثریا،برای خیلی از مردها نهایت آرزو بود،اما برای من نبود.برای منی که عمیقا درک کرده بودم که زن ها،چقدر می توانند با هم متفاوت باشند و به طبع تفاوتشان،زندگی،نوع نگرش،و سطح توقع آدمی را ارتقاء بدهند.برای منی که فهمیده بودم ،برخلاف گفته مادرم،همه ی زن ها مثل هم نیستند،همان طور که همه آدم ها مثل هم نیستند و هرگز هم نخواهند بود...
با این همه،چشم هایم را بستم و سعی کردم که ثریا را بپذیرم.بخواهم و دوست داشته باشم.اما هر چه کردم،نشد،نتوانستم.تفاوت میان مهراوه و ثریا را،حتی با چشم های بسته هم می شد دید.مجبور شدم فرار کنم،فرار از خودم و از حقیقت ثریا و مهراوه.
شدم یک انسان گریز پا که مدام در حال فرار است،فرار از خودش،گذشته اش و اطرافیانش،و فرار کردم و کردم و کردم،تا اینکه ناگهان چشم باز کردم و دیدم که غرق شده ام...غرق شده ام.میان شراب و قمار و تریاک و دوستان ناباب.دیگر نه در برابر خدا تعهدی داشتم و نه در برابر بنده خدا.شدم لا قید...بی مسوولیت و بی تفاوت...و ثریا دید،شنید،فهمید،اما باز هم گذشت و گذاشت تا از من لالبالی هرزه،بچه دار شود.چرا؟نمی دانم؟
روزی که خبر بارداریش را شنیدم،تازه از یکی از بزم های شبانه ام برگشته بودم.آخر نمی دانی چه رفیق باز قهاری شده بودم.من که در تمام عمرم تنها رفیقم تو بودی،به جایی رسیده بودم که مدل به مدل و رنگ به رنگ،رفیق داشتم.یک شب می رفتم بزم رفیقان شب و شباب و شراب و لبی تر می کردم...شب بعدش می رفتم بزم رفیقان اهل منقل و دود،می نشستم کنار منقل و بافور و با دود زغال و تریاک،دوش شرف و انسانیت می گرفتم...اما با همه ی این لا قیدی،دور زن جماعت نمی پلکیدم...زن برای من فقط یک معنی داشت،مهراوه...
معنای لایتناهی که به خاطرش به این حال و روز افتاده بودم .همان الماس ناب و دست نیافتنی که نداشتنش،ویرانم کرده بود...برای من،حتی ثریا هم مجسمه ی بی روحی بود که فقط،به درد تاقچه ی غرایزم یم خورد،اما دلم،نه!دلم مال مهراوه بود...فقط مال مهراوه...دلم و عشق درون ان،شی ای مقدس بود که من حاضر نبودم آن را با کسی قسمت کنم،حتی با بچه ای که از گوشت و پوست و خونم بود...بچه ای که ثریا ابلهانه فکر کرده بود می تواند ریسمان اتصال من به زندگی ای باشد که هیچ چیز خوشحال کننده ای در آن برای من وجود نداشت.نمی گویم بچه دوست نداشتم،چرا،تا قبل از ازدواج با ثریا،عاشق بچه بودم،اما نه هر بچه ای.فقط بچه مهراوه،و خودم.در غیاب مهراوه،احساسم نسبت به بچه ام،بچه ای که از من بود و مال من،درست مثل احساسم نسبت به بچه های توی خیابان بود.بچه ای که بچه بود،اما میوه ی دلم نبود...چیزی که حاصل دست و پا زدن خوودخواهانه ی یک انسان بود،برای باقی ماندن.موجودی که ثمره عشق نبود،فقط تکرار اشتباه آدم و حوا بود...اشتباهی که نتیجه اش،هم می توانست هابیل باشد و هم قابیل.
ثریا اسم بچه را گذاشت ثمین و ثمین شد ثمره زندگی آفت زده،و میوه ی سرمازده ی درخت پوسیده ی زندگی من!
پا قدم ثمین چیز خاصی با خودش نداشت جز صدای ور،ور،و مشغولیت مضاعف ثریا.حالا دیگر به شستن پارکت ها و نظافت وسایل خانه،کارهای بچه داری هم اضافه شده بود.ثمین یا گرسنه بود یا جایش کثیف بود یا دلش درد می کرد یا مریض بود و یا خوابش می امد.با این اوصاف،ثریا دیگر عملا فرصتی برای من نداشت...تمام روزش را ثمین و کارهای خانه پر کرده بود.به بهانه ی ثمین،اتاقم را هم از ثریا جدا کردم.حوصله ی ور ور شبانه ی بچه را نداشتم و حوصله ثریا را که دائما می خواست وظایف زناشویی اش را مثل یک برنامه ی از پیش تعیین شده انجام دهد،تا مشمول غضب خدا و قانون عدم تکمین نشود،و حوصله خودم را که دیگر چیزی به اسم غریزه ی جنسی در وجودم باقی نمانده بود و مجبور شده بودم نقش مردانگی را بازی کنم!
با امدن ثمین،به جز اتاق هایی که جدا شدند و حرمت هایی که زیر پا گذاشته شدند،خیلی چیزهای دیگر هم تغییر کرد.فراغت ثریا محدود تر شد و دایره ی ازادی من بیشتر.کم کم کار به جایی کشیده شد که روزهای آخر هفته،رفقا را گوش تا گوش جمع می کردم توی خانه و بساط سور وسات را پهن می کردم و...بی خیال دنیا و حساب و کتاب هایش،یا نشئه می شدم یا مست.ثریا،همچنان صبورانه تحمل می کرد...می دید و دم نمی زد اما سرهنگ به اندازه ی او صبور و احمق نبود.خیلی زود حوصله اش سر رفت و امد سر وقتم...
یک روز بعد از ظهر،تازه رسیده بودم شرکت،که در اتاقم را باز کرد و در نزده آمد داخل.از دیدنش تعجب کردم،اما قبل از آنکه دهانم را باز کنم و چیزی بگویم،بی سلام و تعارف و مقدمه چینی،رفت سر اصل مطلب.جملاتش هنوز خوب به خاطرم مانده...با صدای بم و محکم نظامی اش گفت:اگر ثریا حماقت نکرده بود و پای این بچه طفل معصوم را وسط این زندگی احمقانه باز نکرده بود،الان جور دیگری با تو حرف می زدم.اما حالا به خاطر ثمین،
R A H A
08-05-2011, 01:55 AM
332 تا 337
مجبور مثل یک آدم احمق بنشینم اینجا و با آدم مزخرف و بی سر و پایی مثل تو همکلام بشم بخاطرچی؟بخاطر اینکه سایه ی نکبتت بالای سر نوه ام بمانند و دختر بیشعورم اول جوانی مطلقه و انگشت نمای هر کس و ناکسی نشود.اما اینهایی که گفتم دلیل نمیشود که تو هر غلطی خواستی بکنی و منهم مثل دختر نفهمم خودم را به نفهمیدن بزنم و چشمم را ببندم تا تو گند بزنی به زندگی خودت و ابروی دختر من و آینده ی نوه ام .من در تمام مدت خدمتم صد تا عوضی تر از تو را آدم کرده ام.تو که شپش سرشان هم نمیشوی.
سرهنگ جملات را بی وقفه و پشت سر هم میگفت و من با دهان باز مانده از حیرت نگاهش میکردم...به زحمت گفتم:خلاف به عرضتان رسانده اند سرهنگ ...اوضاع آنقدرها هم که شما میگویید خراب نیست.از روی صندلی اش بلند شد و در حالیکه روی میز من خم میشد با عصبانیت گفت:هی جناب...یکماه به تو مهلت میدهم تا آدم شوی.اگر شدی که هیچ وگرنه چنان زنده به گورت میکنم که خودت هم خودت را پیدا نکنی!
بعد از رفتن سرهنگ تا مدتها همانطور مات زده بودم.ثریا و ثمین برایم مهم نبودند اما خودم را هنوز دوست داشتم.اگر سرهنگ واقعا بلایی به سرم می آورد چه؟سرهنگ آدمی نبود که مزخرف بگوید اگر میفهمید که اوضاع از آنهم که فکر میکند خراب تر است ممکن بود حقیقتا برای اینکه مهر طلاق توی شناسنامه ی دخترش نخورد سر من را از گردنم جدا کند و خیال خودش و خانواده اش را راحت کند!تهدیدهای سرهنگ مجبورم کرد بعد از دو ماه دفتر حساب و کتابهای شرکت را باز کنم و نگاهی به موجودی ام بیندازم اما اعداد و ارقام چنان هوش از سرم پراند که اصل مطلب یادم رفت...باورم نمیشد...چه بر سرم آمده بود؟اینهمه چک برگشتی و چک موعد رسیده اینهمه بدهی و ناهماهنگی بین حسابهای ورودی و خروجی شرکت کی و کجا اتفاق افتاده بود؟اول سعی کردم اوضاع را اصلاح کنم اما خیلی زود فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته ودیر شده..نمیدانم شاید هم حوصله اش را نداشتم تا برای اصلاح گند کاری هایم زحمت بکشم...فکر کردم که دیگر جبران مافات ممکن نیست.انگیزه ای هم برایم نمانده بود که بخواهم از نو شروع کنم برای همین حسابهای باقی مانده را جمع زدم همه را به یک حساب جاری ریختم یک کارت از شبکه ی شتاب گرفتم و یک روز صبح قبل از آنکه طلبکارها یکی یکی با پلیس و دستبند بیایند سراغم با یک ساک سفری کوچک زدم به جاده...
حالا فقط من بودم و حساب کارت بانکم و یک ساک کوچک لباس و یک چمدان خاطراتم.اصلا فکر نکردم مقصدم کجاست...مهم نبود هر جایی میتوانست باشد...هر جایی که شترم خسته میشد و مینشست هر جایی که دلم ارام میگرفت و پناه میجست میتوانست خانه ام شود.
رفتم ترمینال شرق جلوی در ورودی ترمینال شاگرد راننده ای فریاد میزد بابلسر یک نفر دنبالش راه افتادم.با خودم فکر کردم این یک نشانه است پس حتما باید بروم و رفتم...
رفتم بابلسر و چپیدم داخل اولین مسافرخانه ای که دیدم...دو سه هفته ای ول گشتم و بعد افتادم دنبال کار...نوعش برایم مهم نبود آنجا کسی یوسف شایسته تاجر ورشکسته ی زعفران را نمیشناخت.من حتی کارگری هم میتوانستم بکنم اگر اعتیاد لعنتی ام میگذاشت...که نگذاشت.
خیلی این در و آن در زدم از این شرکت به آن شرکت از این مغازه به آن مغازه از این کیوسک به آن کیوسک اما بی فایده بود.هیچ آدم عاقلی به کسی با ظاهر من حتی روزنامه اش را هم نمیسپارد آنهم بدون ضامن معتبر.
مجبور شدم دست فروشی کنم...cd مجاز و غیر مجاز کاست فیلم عکس...گاهی بساط پهن میکردم گاهی هم شهرداری کلید میکرد و مجبور میشدم سرپایی کار کنم.هر چه بود اموراتم میگذشت لااقل خرج موادم را در می آوردم و اجاره ی اتاقم را توی مسافرخانه ی حاج کاظم.کسی سراغم را نمیگرفت.منهم از ثریا و ثمین و مادر و شیرین سراغی نمیگرفتم.به همه هم میگفتم که تمام کس و کارم را در زلزله ی بم از دست داده ام.خداییش هم مهراوه برای بستر ارام زندگی من چیزی کم از زلزله ی بم نبود...زلزله ای که بنای تاریخی و قدمت چهل ساله ی مرا شکست و به ویرانی ام کشید...از نظر خودم من دیگر گذشته ای نداشتم.نمیدانم تجربه اش کرده ای یا نه ولی وقتی دل آدم از دست میرود تمام چیزهای با ارزش دیگری که داشته هم برایش بی ارزش میشوند.منهم با دلم همه ی گذشته و منیت و حیثیت و موفقیت آینده ام را به آتش کشیدم...حقیقت گزیر ناپذیر بود...همه ی آنچه داشتم به چه دردم میخورد وقتی مهراوه ای نبود تا به موفقیت هایم بنازد و بخاطر پیشرفتهایم با برق غرور چشمانش سرمستم کند...ثروت به چه دردم میخورد اگر مهراوه از آن تمتعی نمیبرد و خودم به چه دردی میخوردم اگر او نبود تا با همه ی وجودم برای جلب محبتش بکوشم و به امید روزی که بگوید دوستت دارم شبم را صبح کنم!اما دنیا آنقدرها هم بی حساب و کتاب نیست بعضی وقتها درست وقتی که ناامید و بی تفاوت بالای سر صفحه ی جاری زندگیت نشسته ای و داری بی حوصله و بی هیجان طوطی وار با روزمرگی سیاهش میکنی گردبادی میرسد و کتاب زندگیت را ورق میزند و پرتت میکند به یک فصل تازه و یک سرآغاز تازه...به قول خودت:
every day,god gives us,as well as the sen,a moment went it is possible to change anything,that is causing us unhappiness
(هر روز خداوند و افتاب به ما لحظه ای عطا میکنند که در آن بتوانیم هر چیزی را که برایمان بدبختی می آورد تغییر دهیم.)
فصل 21
چند روزی بود که یکی از کارگرهای مسافرخانه یکریز زیر گوشم میخواند که با هم برویم شهر نور و توی تعمیرگاهی که به تازگی عمویش خریده بود کار کنیم...میگفت عمویش وسط شهر آپاراتی زده ودنبال دو تا شاگرد جوان مجرد میگردد که شبانه روز آپاراتی را بچرخانند.خودش بدجوری هوای آپاراتی به سرش زده بود میخواست من را هم دنبال خودش بکشاند...هر چه میگفتم غلام جان من اینکاره نیستم حوصله ی دردسر ندارم بهمین cd فروشی راضی ام دست از سر من بردار بگذار زندگیم را بکنم ول کن معمامله نبود.برایم هزار دلیل و بهانه می آورد که داری اشتباه میکنی اینطوری خرج مسافرخانه نمیدهی...از گوشه ی خیابان جمع میشوی از ترس شهرداری تنت نمیلرزد و پول بیشتری هم در می آوری...غرغر حاج کاظم را هم نمیشنوی اینقدر گفت و گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم.با مسافرخانه تصفیه حساب کردم و رفتم شهر نور و توی آپاراتی عموی عباس مشغول شدم.با هم نوبتی
R A H A
08-05-2011, 01:55 AM
صفحه 338 و 339
کار می کردیم.یک هفته من روزها کار می کردم و شب ها می خوابیدم،یک هفته او شب بیدار می ماند و روزها می خوابید.اوایل شب بیدار ماندن،برایم سخت بود،اما کم کم عادت کردم.هم به ساعت خواب و بیداریم،و هم به کارم.چند ماهی گذشت و تابستان شد.خوب یادم هست که یکی از روزهای آخر هفته ی تیر ماه بود.روی صندلی ام دم در چرت می زدم و توی هپروت خودم بودم،که ناگهان یک ماشین bmv610 یک فرمان پیچید توی شکمم.چرتم پاره شد و از ترس یک متر از روی صندلیم بالا پریدم و هر چه کشیده بودم،دود شد و از سرم پرید.به سمت راننده هجوم بردم تا چهار تا فحش آبدار نصیب مرد راننده کنم،که ناگهان،چشمم به زنی افتاد که کنار دستش نشسته بود.
لال شدم...مثل آدمی که از بدو تولد زبانی برای حرف زدن نداشته...همین طور حیرت زده به زن نگاه می کردم و چشم هایم را باز و بسته می کردم...باورم نمی شد،آنچه را که می دیدم...نئشگی از سرم پریده بود،اما هنوز در اوهام بودم...یک بار،دو بار،صد بار،پلکهایم را باز و بسته کردم.نه...واقعیت داشت خودش بود...مهراوه...مهراوه ی من.
قدم هایم سست شد و نگاه آشفته و ناباورم،از پشت شیشه ی دودی ماشین،به سمت راننده چرخید.نگاهش کردم و وجب اش زدم.آن مرد کنار مهراوه ی من،داخل آن ماشین چه می کرد؟مهراوه ی من؟این مرد؟یک شهر غریب؟خدایا...خدای من!مرد میانسال از ماشین پیاده شد و در حالی که گوشه ی سبیلش را می جوید گفت:کم کشیده ای یا زیاد،نمی دانم،اما هر چه هست خیلی در هپروتی...اوستا کارت کجاست؟
هیچ چیز نمی فهمیدم...هیچ چیز نمی شنیدم...با قدم هایی که انگار هزار سال طول کشید،به سمت دیگر ماشین رفتم و در کنار راننده را باز کردم و بدون حاشیه...بدون حائل...بدون حضور شیشه ی دودی،به زنی که آن جا روی آن صندلی نشسته بود نگاه کردم.
خودش بود...مهراوه بود...تشابهی در کار نبود.او،همان مهراوه ی من بود،نگاهش پشت عینک سیاهش گم شده بود،اما لبهایش،گونه هایش،حتی هلال ابروهایش،همان بود!دستهایش را در هم مشت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود...اما حتی صدای نفسش هم برایم آشنا بود.
دستانم را به سمتش دراز کردم و با یک حرکت سریع،گوشه ی آستین لباسش را کشیدم...قفل دستانش از هم گشوده شد و برق برلیان حلقه ی میلیونی اش چشمم را زد.
فرصت نشد حرفی بزنم...مرد راننده چنان با مشت و لگد به جانم افتاد،که دیگر چشم هایم،نه مهراوه را دید،و نه حلقه ی دستش را...
خودم را در چنگال وحش مرد رها کردم و اجازه دادم هر چقدر که می خواهد کتکم بزند و به خاک بکشاندم.این جا برای من آخر خط بود...آخرین خط در صفحه ای که دیگر جای سفیدی در آن
R A H A
08-05-2011, 01:56 AM
صفحه 340-349
نبود!وقتی غلام ازپله های بالای خانه،پایین آمد دیگرنه مردی بود ونه ماشینی.آنجا فقط من بودم که خونین و کتک خورده و روغنی به خاکی افتاده بودم،که قرار بود ازآن به عرش برسم.غلام که ازسروصدا بیدار شده بود،با دیدن سر وصورت خونین من وحشت زده گفت:چی شده یوسف؟این مرتیکه چه مرگش شده؟طلبکاربود یا دیوانه؟
گریه ام ازسرعشق نبود مطمئن بودم که نبود.با حیرتی آمیخته به نفرت گفتم:مهراوه...مهراوه من آن جا ،توی آن ماشین ،کنارآن مرد،کنار یک غریبه...نشسته بود!و... دردستانش..همان دستانی که
می پرستیدمشان...می بوسیدمشان...همان دستانی که لذت گرفتنشان برایم با همه لذت های دنیا برابری می کرد،حلقه بندگی یک مرد دیگر بود.یک مرد دیگر،نه منی که همه وجودم را به پایش ریخته بودم،مهراوه ای که حتی از نفس هم برایم عزیزتر بود،مرافروخته بود...به من دروغ گفته بود...من را دورزده بود...من ماهها وسالها،برای ازدواج با او پرپر زدم.من،من برای رسیدن به او،به همه شرایطی که پیش پایم گذاشت،راضی شدم.ولی اوایستاد مقابلم و بی تردید گفت که به خاطر
بچه اش نمی تواند با هیچ مردی ازدواج کند...و حالا،حالا...با آن مرتیکه...حلقه به دستش بود،خودم دیدم،خودم!...دیگر چیزی نفهمیدم...پخش زمین شدم و در آرامش چشمانم را بستم...
یک هفته بستری شدم...وقتی که تریاک و مشروب و فشارروانی و ناامیدی اززندگی را با هم جمع بزنی،عزراییل را می بینی که پیش رویت با لبی متبسم و دستی گشاده ایستاده و بی صبرانه انتظارت را می کشد.من هم ازاین قاعده مستثنی نبودم،اما دوام آوردم.چرا؟نمی دانم...شاید برای آنکه روزهای بعد ترازآن را هم ببینم و یا شاید برای اینکه روزی مثل امروز،پیش روی تو بنشینم و داستان دلم را برای مردی تعریف کنم که رفیق روزگارغربتم بود.شاید هم برای اینکه باورکنم که احساس آدمها هیچ وقت به آن ها دروغ نمی گوید...همان احساسی که ته قلبم می گفت مهراوه دوباره به سراغم خواهد آمد...و آمد!
دو ماه بعد...درست وقتی که فکر می کردم رد قدمهایش برای همیشه،نه فقط اززندگیم،که از وجودم،از دلم وحتی ازخونم پاک شد.درست وقتی که فکرمی کردم برایم مرده و تمام شده!
نزدیکی های غروب بود و من داشتم گالن های روغن را روی هم
می چیدم.وقتی صدای لطیف و آرام بخشش از پشت سر،در فضای سرد تعمیرگاه پیچید داشتند اذان
می گفتند.ببخشید آقا یوسف هستند؟
لزومی نداشت برگردم و نگاهش کنم تا بفهمم که صدا،صدای مهراوه است...وقتی با صدای کسیی زندگی کنی،وقتی آهنگ صدای کسی بشود روح نوازترین موسیقی زندگیت،آن وقت دیگر درسفیر صوراسرافیل هم،صدای سکسه اش را می شناسی.
همان طورکه پشتم به او بود،ازبالا ی نردبان گفتم :خودم هستم،فرمایش...
جا خورد...معذب گفت:می خواستم با شما صحبت کنم،البته اگر وقت داشته باشید.کوتاه گفتم:ندارم...من وقت کار بی حاصل را ندارم....خودتان دو سال پیش گفتید که دیگرهیچ حرفی بینمان نمانده...راست می گفتید،بین ما واقعا حرفی نمانده بود،ولی آدمهای لایعقلی مثل من،همیشه عقلشان درست و به جا کا نمی کند...یکی دوسال طول می کشد تا درست و غلط حرفهای اطرافیانشان را بفهمند.دیوانه های مست و خمار،راحت رنگ می شوند.با یک استکان قرمز می شوند و با یک دود و دم،خاکستری...
به زحمت و بریده بریده گفت:تو،تو با خودت چه کار کرده ای یوسف؟
برگشتم و درحالی که از بالای نردبان پایین می آمدم با تمسخرگفتم:کاری نکرده ام،فقط کمی لاابالی شده ام،یک کمی هم ورشکست شده ام،البته نگران نباش،رقم بدهی ام زیاد بالا نیست،فقط به اندازه ی چند برابر
همه ی دارایی ام...الان هم مثلا فراری ام.از چه کسی و چه چیزی
نمی دانم.اما یک چیز را خوب می دانم همه این بلا ها را تو سر من آورده ای...تو زن پررو و وقیحی که حالا آنجا ایستاده ای و مثل زن های درست و حسابی با تاسف می گویی...رفیق دوران فراغت من...تو با خودت چه کار کرده ای؟
دهان مهراوه ازتعجب باز مانده بود و چنان با وحشت به من نگاه می کرد که یک بچه در تاریکی انباری به لولوی خیالش.
نردبان را از جلو قفسه کنار کشیدم و درحالی که با بی تفاوتی از کنار مهراوه می گذشتم گفتم:پسر نازنینت را چه کار کرده ای؟نکند سپرده ای به عموی با وجدانش؟یانه...نه...ببخشید بابای مرده اش.راستی هنوزهم سرخاکش می روی؟سعید ملعون را می گویم...خدا واقعا بیامرزدش
(چشم های مهراوه ازتعجب گرد شد)بی وقفه ادامه دادم:ازاینجا برو بیرون مهراوه...اینجا روغنی است...سر بچرخانی ظاهرت هم مثل باطنت سیاه می شود.
مهراوه به سختی گفت:اصلا معلوم هست چه می گویی؟
رفتم نشستم پشت میزآهنی دم در...یک پایه اش شکسته بود،دستم را رویش می گذاشتم لق می زد...دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بی تفاوت به حرکت میز،سرم را به سمت خیابان چرخاندم...انگارنه انگارکه مهراوه آن جا بود،نه...خودم هم باورم نمی شد چی بر سرعاطفه و احساسم آمده بود؟
مهراوه از کنارمیز گذشت...دستش را که درازکرد تا با کنترل در ماشینش را باز کند،انگشتر برلیان تک نگینی اش وسط آن همه باگت خوش تراش،در تلالو نورآفتاب عجیب درخشید!
بلند گفتم:مهراوه!سرش را به سمتم چرخاند...
با نفرت گفتم:کاش به جای آن همه دلیل مسخره ای که این همه سال من و خودت را با آن ها بازی دادی،یک کلام می گفتی که مشکلت با من چیست؟ازکجا مطمئن بودی که من نمی توانستم این ها را برایت بخرم...حساب های مالی شرکت،تنها حساب پس انداز من نبود،و من و تو جفت کارعالی بودیم،ما می توانستیم با هم دنیا را تصاحب کنیم.
دست مهراوه ازدستگیره ی بی ام و صدو پنجاه میلیون تومانی اش شل شد و ازدو طرف بدنش آویزان شد...حالا دیگر نگین حلقه اش برق
نمی زد...
به سمتم چرخید و قاطع گفت:مشکل من این آشغالهایی که تو برقشان چشمت را گرفته نبود.چون خوشبختی زن،به مال و املاک و منال شوهر نیست،خوشبختی زن حتی به دست و دلبازی مرد هم نیست...خوشبختی زن،درعشقی است که روح او به روح مردش گره می زند و دل او را با دل مردش یکی می کند.پول حتی اگر به درد هم بخورد فقط وقتی مفید است که در خدمت عشق باشد...
با پوزخند گفتم:همه ی زنها حسابدارهای زبده ای هستند...حسابدارهایی که برای جمع و ضرب وتفریق و تقسیم نیاز به هیچ ابزاری ندارند.هنوز درکل جهان هستی ،زنی آفریده نشده که برق ثروت چشم بصیرتش را کورنکند...زن اگراین قدردانا بود که بی ارزشی ثروت را نفهمد که دیگر زن نبود.صدها سال ازخلقت زن گذشته اما هنوزهم هر روز صبح هزاران زن،به خاطر پول قهرمی کنند و صبح روز بعد،به خاطر پول آشتی.لازم نیست دروغ بگویی مهراوه...این طبیعت گریزنا پذیر زن است.برای زن ها پول همیشه درجه ی اول اولویت بوده...آنقدرکه حتی به خاطرش،شرف و حیثیتشان را می فروشند،عشق که جای خود دارد.آن هم عشق آدم احمقی مثل من.
رنگ مهراوه مثل لبو سرخ شده بود.سوییچ ماشینش را کف خیابان پرت کرد و در حالی که مقابل من
می ایستاد،با عصبانیت و نفرت گفت:مشکل من پول نبود...مشکل من تو بودی...مردی که از عشق،فقط حرف زدنش را بلد بود و از خواستن فقط بلوف زدنش را...مردی که به جای جسارت و شجاعت جنگیدن و به دست آوردن،فقط خواب می دید و ترجیح داد که با احساسش قاطع و مصمم رو به رو نشود تا مبادا به خاطرش متحمل زحمت و دردسر شود...تو هیچ وقت عاشق نبودی یوسف...تو همه این سالها فقط درتوهم عشق بودی،تو دلت می خواست جواهر بی نظیری پیدا کنی و تصاحبش کنی...جواهری که چشم هر بیننده ای را خیره کند،اما برای ماندن و نگه داشتنش دنبال هیچ تدبیری نبودی.اما همه آدمها مثل هم نیستند.آدمهایی هم هستند که هوش و ذکاوت و قوه خلاقشان را با عشق همسو می کنند و با چنگ و دندان برای رسیدن بهمقصودشان تلاش می کنند و آن قدر یک نفسمی دوند ومی دوند می دوند،تا بلاخره راهی پیدا کنند.این ها آدمهای شجاعی هستند که به جای فرارازاحساسشان به آن احترام می گذارند و به جای متنفر شدن ازمحبوبی که قدرمحبتشان را ندانسته،به نقص ها و کاستی های خودشان فکرمی کنند.این ها آدمهای موفقی هستند که به هرچه بخواهند می رسند،حتی به ناممکن ها...دستم از زیرچانه ام در رفت و سرم روی میز کوبیده شد.میز لقی خورد و با صدای مهیبی به زمین افتاد..نمی دانم از شدت درد دلم بود یا از درد چانه ام،که با فریاد گفتم:نا ممکنی که تو پیش روی من گذاشتیآنا ممکنی نبود که ممکن شود.دیوار بیم من و تو،غشق مادری بود...چیزی که رخنه در آن ممکن نبود.مهراوه گفت:بعضی وقتها کافی است که ما فقط صبر داشته باشیم تا خدا به وقت و به جایش،با حکمت و دانایی بی نقصش قفل در بسته ی ما را باز کند...لازم نیست همه ی گره های دنیا را ما بازکنیم،گاهی وظیفه ی ما تنها دعا کردن و صبر کردن است.اما تو،نه توکل داشتی نه حوصله...شما هردها همه مثل هم هستید،فقط قشنگ سخنرانی می کنید،پای عمل که برسد پسر بچه های ترسویی هستید که از سایه خودتان هم می ترسید...باشد یوسف...قبول،اگر پول چشم زن ها را می بندد،غریزه هم مردها را به لجن می کشد...بعد در حالی که خم می شد سوییچ اش را از کف خیابان بردارد،زیر لبی گفت:آدمی که می گفت حاضراست بدون نیازبه تملک جسمم همه ی عمرکنارم بماند،حتی یکسال هم طاقت نیاورد.آدمی که اعتقاد به لذت روحی و اتصال قلبی بدون نیاز به انتزاج جسم داشت،به محض ناامید شدن از وصل جسمانی،رفت سراغ زن دیگری و بچه دارشد...انکارنمی کنم حرفهای مهراوه حالم را خراب کرد...به زحمت گفتم:بله ازدواج کردم...ولی با زنی که عاشقش نبودم و نیستم...با زنی که نیمه گمشده من نبود...قد آغوش من نبود.شراب گوارای عطش قلب تشنه ام نبود،مدهوشم نمی کرد.دلم را به تپش وانمی داشت،وجودم را نمی لرزاند و حتی،حتی همبستری با او راضی ام نمی کرد...من،پیوندزناشویی بستم با کسی که روحش به روحم گره نمی خورد و چون شراب گوارا به جام قلبم جاری نمی شد.من ازدواج کردم با کسی که روشنایی نگاه و موسیقی صدایش را دوست نداشتم و نمی دانی چه رنجی کشیدم وقتی هم خانه شدم با کسی که روحم با اوهم خانه نبود.چون تنها عاشق و معشوقند که دربرابرهم روحی برهنه دارند و تنها عشق است که با اتحادی آسمانی،دو روح جدا و بیگانه را چنان درهم می آمیزد که متحد و یکپارچه شوند،درهم تلفیق می شوند و به لذتی می رسند که هیچ لذتی به گرد آن نمی رسد.من با علم به همه ی اینها،به خودم خیانت کردم،
می دانی چرا؟چون تو ترکم کرده بودی و من می خواستم بعد از تو مثلا منطقی گوش ندهم.می خواستم احساساتی عمل نکنم و خودم را مثل بقیه مردم بسپارم به جریان شناور زندگی...فکر می کردم عشق خاکی ام کرده...زمینی ام کرده...کوچکم کرده...حقیرم کرده...بی شخصیت و ذلیلم کرده،قبای عشق را در آوردم تا دوباره بزرگ شوم،آدم شوم،آسمانی شوم اما می بینی که شیطان شدم...خود شیطان...سیاه و پلید و رانده شده.
مهراوه خشکش زده بود...مقطع گفت:خدای من...بر سرایمانت چه آورده ای؟با فریادی رسا گفتم:پیامبرعشق،جبران خلیل جبران می گوید(کسی که آتش عشق خود را درخود می کشد،کافر است و دلی که از عشق تهی شود،برچشم برهم زدنی ،دوزخی می شود با شعله های سرکش و سوزنده)حالا من اینجا هستم...کافر و بی اصل و نصب و بی ریشه وسط این تعویض روغنی جاده ای کثیف و دود گرفته.دست مهراوه از گوشه در ماشین لیز خورد و در،نگشوده باقی ماند....با بی مهری گفتم:چی شد؟عذاب وجدان گرفتی؟نترس آدم های دروغگو وجدان ندارند،نهایت قلقلک انصافشان،یک عطسه ی توجیهی است...
مهراوه آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم یوسف!با تمسخر گفتم:جدا؟پس حتما روح سعید بود که پشت تلفن مثل سگ پاچه مرا گرفت و هرچه لایق خودش بود بارمن کرد؟یا نکند آن عموی متعهدی که با دیدنش رنگت مثل گچ سفید می شد و می خواست به خاطرنازایی زنش،بچه ات را ازتو بگیرد،شوهر بنده بود نه شما؟من فقط ماندم آن قبری که رفتی نشستی بالای سرش و آن جفنگیات را به خورد من احمق ساده لوح دادی،قبر کدام بیچاره ای بود؟مهراوه آهسته گفت:درست دو قبرآن طرف تر،زیرهمان نیمکتی که تو روی آن نشسته بودی،قبرکامران بود.اگرزیرپایت را نگاه می کردی،
می دیدی که روی آن سنگ سیاه یک دست با خط سفید درشت نوشته بود(دکتر کامران مجد)من درتمام مدتی که داشتم از کامران می گفتم،به آن سنگ قبر نگاه می کردم و هرآن منتظر بودم،تا تو رد نگاه مرا بگیری و نوشته ی روی سنگ قبرزیر پایت را ببینی،اما توآن قدرمحو من شده بودی که حتی زیرپایت را هم ندیدی...چشمانم از تعجب گرد شد...متحیرگفتم:مگرکامران مرده؟تو که گفتی...گفتی...مهراوه آشفته و
بی حوصله جمله ی مرا قطع کرد و گفت:کامران دو ماه بعد،بر اثر سانحه ی رانندگی فوت کرد.وصیت کرده بود درایران به خاک سپرده شود . مادر و پدرش همراه جنازه به ایران آمدند. کامران را به خاک سپردند و یک هفته بعد هم دوباره راهی آلمان شدند. پس از آن فقط من ماندم و مزار او ، که گاهی کنار آن با خود خلوت میکردم.
R A H A
08-05-2011, 01:58 AM
از صفحه 350 تا 379
به سرعت گفتم : و البته سعید ؟ که تصمیم گرفتی به جای زنده تبدیل به مردارش کنی ، لااقل برای من بخت برگشته ، چشم های محرابه آتش گرفت ..... و گونه هایش از شدت خشم سرخ شد .... با نفرت گفت : آن شب ، سعید چاقو را برداشت و به سمت من حمله کرد ..... ریشه های فرش زیر دست و پایش بود . آرزو کردم که ای کاش پایش به ریشه های فرش بگیرد و به جای طلاق ، محترمانه و بی آبروریزی از زندگیم خارج شود . پای سعید ، به ریشه های فرش گیر کرد ، سکندری هم رفت ، اما زمین نخورد ..... وحشیانه به سمتم حمله کرد و در حالی که یقه ی لباسم را توی دستش مچاله می کرد ، چاقو را تا دسته در شکمم فرو کرد . باورم نمی شد ... همین طور با چشم های وحشت زده نگاهش می کردم . ناباورانه از شدت دردی که در همه وجودم میپیچید ، میگفت : دلت را سوراخ کردم تا هر اشغالی داخل آن است با این خون بیرون بریزد و دیگر هوای عشق و عاشقی نکنی . دفعه ی بعد اگر این جفنگیات را تحویلم بدهی ، مغز پوکت را خالی می کنم .
روی زمین افتادم و بی هوش شدم ... چشمم را که باز کردم ، فهمیدم که با پارگی طحال تقریباً زنده ماندنم یک معجزه بوده .....
سعید به بیمارستان گفته بود که من به خاطر جنون آنی ، خودکشی کرده ام . اما بر طبق گزارش پزشک و نظریه پزشکی قانونی ، شدت ضربه ی چاقو از توان دست یک زن خارج بوده و احتمال خودکشی ردّ شده بود . آنقدر دویدم و به این در و آن در زدم ، تا توانستم با توسل به همین برگه برای سعید پرونده سازی کنم و پای سعید را به دادگاه خانواده باز کنم .... پرونده سعید به جریان افتاد و من به دلیل نداشتن امنیت جان توانستم طلاقم را از سعید بگیرم . دادگاه به دلیل نداشتن سلامت روان و عدم صلاحیت حضانت متین را به من سپرد . اما طبق قانون جاری کشور و شرط خود سعید هنگام طلاق ، قرار شد در صورتی که سعید برای درمانش اقدام کند و سلامت روانیش تائید شود یا در صورت ازدواج من حق حضانت متین از من سلب و به پدرش سپرده شود .
اوایل نگران بودم ، میترسدم . سعید برای گرفتن متین از من و چزاندنم هر طور شده برگه سلامت روانش را بگیرد و بیاید سراغ متین ... اما وقتی سه ماه بعد فهمیدم با لیلا ازدواج کرده خیالم راحت شد . غافل از اینکه از شانس بد من لیلا بچه دار نشد . سر سال نشده سعید یک روز آمد دم خانه مان آمده بود دنبال متین.... اول سعی کرد با خواهش و تمنا و زبان بازی راضی ام کند ... هزار تا بهانه آورد که متین پسر است و باید سایه یک مرد بالای سرش باشد ، اما وقتی دید راضی نمی شوم ، خط و نشان کشید که اگر بفهمد ازدواج کرده ام متین را از من خواهد گرفت و داغش را به دلم خواهد گذاشت . آن موقع حرف های سعید اصلا برایم مهم نبود . من از همه مردها بیزار شده بودم ، دلم و قلبم پوسیده بود و کسی در زندگیم نبود .... فکر هم نمی کردم هرگز کسی در زندگیم پیدا شود که آنقدر دوستش داشته باشم که به خاطرش دلم بلرزد و سر دوراهی قرار بگیرم ، اما بعد .... اما بعد .......
سکوت شده بود . حق با مهراوه بود ،....... کامل کردن جمله ای که " اما بعد " شروعش کرده بود ، غیر ممکن بود . چشمهایم را بستم و مثل آدمی که در خواب حرف میزند به نجوا گفتم : عشق و مرگ مثل همدیگرند .... همه چیز را تغییر میدهند . بی آنکه خود تغییر کنند . مرزها را میشکنند ، قوانین را متحول می کنند و از ما کسی را میسازند که هرگز تصورش را نمی کنیم . من نمیفهمم مهراوه ، تو که احساست درباره من ، به " اما بعد " رسیده بود چطور توانستی اینقدر بی رحم و بی انصاف باشی ؟.... این چه سرنوشتی بود که برای خودت و من رقم زدی ؟ این چه آتشی بود که به خرمن زندگی مان انداختی ؟
مهراوه از ماشین فاصله گرفت ... آمد کنار میز واژگون شده و در حالی که چشم به چشم من دوخته بود ، با نفرت گفت : تمام " اما بعد " زندگی من اشتباه بود ... و فقط خدا میداند که من چه بهای سنگینی را بابت این اشتباه پرداختم . بابت اشتباهی که خودم در آن تقصیری نداشتم .... بابت احساس اشتباهی تو .......
_حالا بغض کرده بود - به زحمت ادامه داد " آدم های زیادی را دیده ام که سگ و گربه و پرنده نگاه میدارند . حسشان را خوب دیده و تجربه کرده ام ...... چقدر دیر فهمیدم که احساس تو در تمام آن سالها ، حتی از حس یک آدمیزاد نسبت به حیوان خانگی اش هم کمتر بود . من برای تو حتی از یک قناری قفسی جم کمتر بودم .... وفاداری تو به من حتی از وفاداری یک آدم به سگش هم کمتر بود .....
خواستم حرفی بزنم اما فریاد اشک الود مهراوه اجازه نداد ... انگشتش را به سمتم دراز کرد و با گریه گفت : چیزی نگو یوسف .... هیچ چیز نگو ...... هر چه را که باید می شنیدم ...... میدیدم ..... پدرم همیشه میگفت حرف واقعی آدم ها را نه از زبانشان که از عملشان باید شنید ..... من هم حرف تو را شنیدم .... میدانی کی و کجا ؟ وقتی لابه لای مهمان های عروسی تو صورت خیس از اشکم را پنهان می کردم و مبهوت به داماد نگاه می کردم که شاد و سر حال دست عروس نازنینش را گرفته بود و بی خیال از عالم و آدم به مردم البخند میزد .......
نفس در سینهام حبس شده بود . مقطع و کلمه به کلمه گفتم : مگر تو ....... تو آنجا بودی ؟ چه کسی خبرت کرده بود ؟ رویا .....
در حالی که سرش را با تأسف تکان میداد گفت : نه ، این بار خدا خبرم کرده بود ...آن روز آمده بودم تا شادی که قلبم را مالامال از شوق و امید به آینده کرده بود با تو قسمت کنم . آمده بودم را بگویم خدا یک بار دیگر اجر صبر بنده اش را تمام و کمال داده . آمده بودم بگویم خدا به حرمت قلب های عاشقمان فرصت دوباره پیش رویمان گذاشته ... آمده بودم بگویم خدا قصه مان را دوباره از نو نوشته .... حالا اشک بی وقفه از چشمهایش ، روی گونه های نازنینش می چکید
_ آمده بودم بگویم سعید پدر شده ، آن هم پدر یک سه قلوی صحیح و سالم ..... دو پسر و یک دختر ... و دیگر هیچ ادعایی هیچ ادعایی نسبت به حضانت متن ندارد .... خودش آمد و گفت که دیگر متین را نمیخواد . خودش گفت که اگر از پس خرج سه قلوها بر بیاید شاهکار کرده ... من آمده بودم تا بگویم میتوانیم ... میتوانیم ....
جمله مهراوه نا تمام ماند ...... بغض کنه ی گلویش شکست و کلمات در آن گم شد . من اما مثل یک احمق کار و لال همان طور بهت زده با چشم های دریده ، به دهان مهراوه چشم دوخته بودم . مهراوه همان طور که گریه می کرد به زحمت ادامه داد : اول رفتم شرکت ..... آبدارچی گفت عروسی توست ، باور نکردم . فکر کردم میخواهد سرم شیره بمالد ..... آمدم دم خانه ات .... و درست وقتی رسیدم که تو داشتی در ماشین را به روی زنی باز می کردی که من نبودم ..... درست وقتی که دستت را دور دستی حلقه کرده بودی که دست من نبود و درست وقتی که اسپند دود می کردی برای زنی که من نبودم .... باز هم باور نکردم . فکر کردم این صحنه ها صحنه های رمنتک یک فیلم هندی است . که درست سر سفره ی عقد عروس از جایش بلند می شود و می گوید ... نه ... و با لباس عروس میدود بیرون تا برود سراغ همان کسی که شاهزاده اسب سوار اوست ..... همان کسی که صاحب قلب اوست . فکر می کردم تنها فرق آنچه میبینم با آنچه در ذهنم میگذارد در این است که این بار داماد از سر سفره عقد بلند می شود و به دنبال زن رویاهایش میدود بیرون . من حتی ..... حتی چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم ... تنبینم و نشنوم ، اما باز هم شنیدم که تو گفتی بله و دیدم که حلقه به دست زنی کردی که ........که من نبودم . من که می گفتی عمر توام . زندگی توام ، دلخوشی توأم ، بهانه زندگی توام ، برابر همه ثروت و دارایی توام ... من که ... من که میخواستی تا آخر عمرت حتی به بهای گذاشتن از جسمم کنارم بمانی و شیر فهمم کنی که عشق حقیقت دارد . من که قرار بود دروازه ی قلبم را بگشایی و عشق ورزیدن و دوست داشتن و ایثار کردن را بیاموزی ام . مهراوه ساکت شد ... دیگر نتوانست ادامه دهد ..... شانه هایش از شدت گریه چنان می لرزید که نمیتوانست صاف بایستد .
از روی صندلی ام بلند شدم ... و صندلی را بیرون مغازه کنار پایش گذاشتم _ نشست ........ کنارش زانو زدم و با غصه گفتم : پیوند زناشوئی ...... یا مرگ است یا زندگی ... میانهٔ ای وجود ندارد . پیوند اجباری دو نفر ، پیوند زناشوئی حقیقی نیست ... پیوند زناشوئی حقیقی در اوج عشق اتفاق می افتاد . شناسنامه ها و کاغذها بازیچه اند . حقیقت ازدواج آدم ها ، در دل آدمی اتفاق میافتاد . حقّه واقعی ، حلقه طلائی پر از بلیان و زمردی نیست که در دستان ما میدرخشند ، حلقه های حقیقی زنجیرهای پولادینی هستند که عشق و آن ، دو روح در هم تنیده را ، برای همیشه به هم وصل می کند . زندگی پر از دروغ است ... تظاهر به پذیرفتن هم ، یکی از آن دروغ هاست .... مثل همه ی آن " بله "هایی که در زندگیمان می گوییم . اما تنها لقلقه ی زبانمان هستند یا همه " نه "هایی که میگوییم . اما نقاب احساس واقعی مان هستند . مهراوه با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با پوزخندی تلخ نگاهم کرد .... نگاه و لبخندش توهین آمیز بود . درست مثل نگاه آدمی که به یک دیوانه نگاه میکند ، اما من از کوره در نرفتم . صادقانه ادامه دادم : مدرک ازدواج های حقیقی ، شناسنامه های مهر دار و اسم های مکتوب نیستند . گواه یکی شدن چشمهایی هستن که آینه ی روح و دل آدمی اند و همدلی و رفاقت و صمیمیتی که در آینه زمان ، رنگ سؤتفاهم و بی تفاوتی نمی گیرند ...... توحهایی که بهم پیوسته و یکی شده اند . نیازی به کلام ندارند چون آنچه که روح های به هم پیوسته را به هم نزدیک ساخته از لب تراوش نکرده ، که نیازی به بله ی زبانی داشته باشد . آنچه تو دیدی و با بی فکری و نادانی از کنارش گذاشتی تنها نمایشنامه مسخره ای بود که من برای فرار از رنج از دست دادن تو به آن تن داده بودم . وقتی تو رفتی ، آرزوهایم در اعماق دریا مدفون شد و اشکهایم خشکید .... خنده فراموشم شد و غریزه در وجودم مورد ... من بی تو شدم مجسم های که روح نداشت و زندگیش چیزی جز یک صفحه خالی در کتاب زندگی نبود ... مهراوه خم شد و سرش را روی زانووانش گذاشت .....
با غصه گفتم : هیچ رنجی بالاتر از تحمل کردم زندگی که در آن هیچ دلخوشی وجود نداشته باشد نیست و هیچ تجربه ای دردناک تر از جدایی دو روح عاشق از هم ... و تو مسبب تمام این تجرنه های تلخ و دردناک و رنج های سخت هستی ... تو که مثل یک تماشاگر احمق خودخواه ایستادی پشت جمعیت و بجای آنکه فریاد بکشی و روحی را که تشنه، همزادش را طلب می کرد و از آتش پیوستن به آن له له میزد سیراب کنی ، با بدبینی و ناباوری ات سکوت کردی ، و اجازه دادی تا من به جز خودم و تو انسان دیگری را هم بدبخت کنم ......
نمی فهمم مهراوه میفهمی برای چه سکوت کردی ؟ چطور توانستی اینقدر خودخواه باشی ؟ این راهی بود که ما هر دو بر آن قدم گذاشته بودیم و مسیر سختی بود که هر دو با هم پیموده بودیم .... ما سر بالاییهای سخت این راه را با هم نفس نفس دویده بودیم ..... ما در تمام فراز و نشیب های این دلدادگی تکیه گاه هم شده بودیم ... پس تو چطور .... چطور به خودت اجازه دادی لحظه ی آخر به تنهایی ، برای آینده هر دوی ما تصمیم بگیری؟
مهراوه سرش را از روی زانوانش بلند کرد و با نفرت گفت : وقتی مردی که یک عمر ادعای عاشق دلباخته ، پاک باخته را چنان برایت بازی کرده که حتی عقل سلیمت هم باورش کرده را کنار زن دیگری میبینی... وقتی حرف هایی را که دو سال تمام زیر گوشت تکرار کرده ، همه را با د هوا میبینی .... و وقتی صحنه هایی را میبینی که به قدری گویا و واضح هستند که نیاز به هیچ تدبیر و تعقلی ندارد .
حال یک فریب خورده احمق را پیدا می کنی ، که از صمیمی ترین دوستش از پشت خنجر خورده ......
چرا فکر می کنی که من باید فریاد میزدم ؟ اصلا چه چیزی را باید فریاد میزدم ؟ یک احساس بی هویت و بی ریشه را که دو سال تمام به جای عشق تحویلم دادی ؟ یا جنفگیاتی راِ در قالب جملات اندیشمندانه ، در مغز زود باور زنانه ی من فرو کردی ؟ تو از کدام عشق حرف میزنی ؟ بعد از دیدن آنچه از پیش چشمانم می گذشت ، دیگر عشقی برایم نمانده بود تا بخواهم به خاطرش جسارت کنم یا بجنگم .... برای همه عشق های دنیا ، دو پایان بیشتر نیست یا مرگ یا خیانت و تو نقطه پایان قصه ی عشق ما را گذاشته بودی ...... چانه زدن فایده ای نداشت .... من فریب خورده بودم .. مثل همه ی زن هایی که سال هاست به پای عشق همه ی زندگی شان را می بازند . فریاد زدن احمقانه بود ، من سکوت کردم و در سکوت برای همیشه چشم هایم را به روی ایده آالهایم بستم . سکوت کردم و در سکوت برای همیشه در لا به لای مغزم تکرار کردم که عشق و دوست داشتن و یکی بودن و یکی شدن ، همه و همه سرابی بیش نیست . دنیا آشفته بازار بی حساب نیرنگ و فریب است . قفل و کلیدی وجود ندارد . نه قفلی در هیاهوی زندگی گم شده و نه کلیدی بر اثر غفلت زنگار بسته ، که با سمباده خوردن بخواهد قفل بسته ی روح همزادش را بگشاید ... خوشبختی ای وجود ندارد که بخواهد حاصل پیوند دو نیمه گم شده یا پیوستن قطعه ی گمشده به دایره ی وجود ما باشد ... خوشبختی ، فقط و فقط منطق حساب دو در دوی زندگی است ....... و منطقی بودن و منطقی ازدواج کردن ، تنها راه رسیدن به خوشبختی !
_چیزی نداشتم که بگویم .... فقط ناباورانه به مهراوه نگاه می کردم . شاکی نداشتم که مصیبت و بالایی که جسم مرا درهم شکسته و زندگیم را به نابودی کشانده ، در حق مهراوه هم کم نگذاشته و از محرابه روحش را به غارت برده . روحش را ، همان روح لطیف و نگاه بی نزیر و دوست داشنتی اش را به زندگی .......
مصمم گفتم : چه بخواهی و چه نخواهی همه ی آنچه که از آن فرار می کنی وجود دارد و گریز تو از حقیقت چیزی را تغییر نمیدهد . وقتی زیر باران ایستاده ای ، حتی اگر چشم هایت را ببندی و گوش هایت را هم بگیری ، باز باران خیس ات خواهد کرد .. مگر آنکه چتر کسی را بپذیری ! عشق حقیقت دارد مهراوه ... به من نگاه کن ... تمام زندگیم بعد از رفتن تو نابود شد .. دلم رفت ... خوشیام رفت ......شادابی و جوانیام رفت .... مردانگی ام زیر دست و پای دلم طوفان زده شد ... مالم نابود شد .... عاطفه ام مورد ، خانواده ام از هم پاچید . غرور و هویتم لگدمال شد . شرافت و حیثیتم به باد رفت ... و از آن تاجر موفق چیزی نماند جیز یک کارگر ساده تعویض روغنی معتاد ، بدهکار ، رفیق باز که اگر پا بدهد لبی هم تر می کند ! هنوز گرسنه نمانده ام
بمانم ، احتمالا دزدی هم می کنم . گواهی از این بزگتر برای حقیقت عشق می خواهی ؟! فلسفه جفت روحی دروغ نبود . تو دروغ بودی. ناباوری تو در عشق ، صداقت احساس مرا نبود کرد . تو آنقدر از شکست و اشتباه ترسیدی و آنقدر به من و احساسم با عینک سیاه بدبینی و تردید نگاه کردی ، که دنیا حتی پیش چشمان خودت هم سیاه شد . من صادقانه دستم را به سمتت دراز کردم و خواستم که عاشقانه با تو جاده زندگی را تا آخرین نفس همراه شوم . اما تو آنقدر به ظن هوس دستت را از دستم بیرون کشیدی که میانهٔ ی راه تو را هم گم کردم ... من به آغوش تو پناه آوردم تا در سایه ی وجود تو به آرامش برسم ، اما تو آنقدر از من فرار کردی ، که من بجا ماندم و دیگر به تو نرسیدم .... بد تو تنها ماندی و تنهایی تو . زندگی هر دوی ما را به باد داد .
مهراوه با انزجار گفت : بی عرضگی خودت را پای کوتاه فکری من نگذار .... اگر تو آنقدر عرضه نداشی که ثابت کنی که دوست داشتن و عاشقانه خواستن از هرزه بودم و هرزگی کردن جداست ، این تقصیر من نبود .! اگر دل من ارزان نبود و تو توان پرداخت قیمتش را نداشتی تقصیر از من نبود .... از تو بود . نمیخواستم بی رحم باشم اما نتوانستم ......
به حتم این آخرین دیدار ما بود . پس باید حرف دلم را میزدم ، برای همین گفتم : حق با توست .... من با آن همه عشق ایثار و محبت و علاقه خالصانه توان پرداخت قیمت احساس تو را نداشتم ، اما آن بوفالوی پیر ، الحق خوب دست و دلبازی کرده ، حق با توست ... من برای تو کم بودم ، لیاقت تو همان آدمی است که دیدم ... اگر این فرضیه که قلب آدم ها ، به اندازه مشت بسته شان است ، درست باشد ، قلب آن غول بیابانی که من دیدم به حتم به قدر کافی جا برای محبت به تو خواهد داشت .
مهراوه محکم گفت : قلب آدمها به اندازه مشت بسته شان نیست ، به اندازه جرات و جسارتشان است . شجاعت و جسارتشان برای بدست آوردن چیزی که دوستش دارند . قلب این بوفالوی پیر هم بزرگتر از تو بود . چون جرات و جسارتش از تو بیشتر بود ..... و مرا به دست آورد . چون به خودش و به احساسش دروغ نگوف . او دل به من بست و پذیرفت که اصل زندگیش شده ام ، مهمترین بخش زندگیش .... مهم تر از کارش .... مالش ، آبرویش و حتی همه چیزهای دیگری که دوستشان میداشت . پس من شدم هدف زندگیش و لحظه ای از پا ننشست تا به هدفش رسید .
باورم نمی شد که حقیقتاً آن بوفلوی پیر توانسته باشد درهای بسته قلب مهراوه را گشوده باشد .... با تمسخر گفتم : باور نمی کنم مهراوه ، باور نمیکنم که حقیقتاً دوستش داشته باشی ..... در اینکه تو مقصد و مقصود او شدهای حرفی نیست .. اما او چه ؟ او برای تو چیست ؟ پناهگاهی برای فرار احمقانه یا یک پادزهر برای خون مسموم قلبت ؟
مهراوه از روی صندلی بلند شد و در حالی که خدش را می تکاند مصمم گفت : اصلا برایم مهم نیست که چه کسی را دوست دارم ، من دیگر حاضر نیستم سر احساس خودم ، زندگیم را قمار کنم ......این ریسک احمقانه است . مردها موجودات غیر قابل پیش بینی و غیر قابل اعتمادی هستند . نمیخواهم تا آخر عمر دلم را بند آدم هایی کنم که مثل تو دلم را به بازی می گیرند و تا لحظه ی آخر عمرشان هم تکلیفشان را با احساسشان نمیدانند ... یک روز وقت دارند ، حوصله دارند و دوستان دارند ، روز دیگر که حساب و کتابشان به هم میریزد ، قائله من را هم میخوانند . گور پدر من و قلبم و احساسم ...... نه یوسف .... تا وقتی احساسات مردانه ، مثل بادبادک اسیر شده در دست باد میان زمین و هواست ، نمی شود روی مرد جماعات هیچ حسابی باز کرد . بنابرین عاقلانه این است که زندگیم را معطل و بازیچه دست بازیگوش اهل دل جماعت نکنم و همان طور زندگی کنم که مادرانمان زندگی کرده اند .
باز هم من باخته بودم و باز هم مهراوه برنده ی این میدان شده بود .........
از روی زمین بلند شدم و دنبال مهراوه راه افتادم . نمیدانم چرا ولی از ته دل گفتم : مهراوه ، من .... به زودی دوباره همان یوسفی می شوم که بودم .... نه ، نه ،نه آن یوسف قبلی ، آن یوسفی میشوم که تو همیشه آرزویش را داشتی .... همان یوسفی که شایسته است ، تا قلب تو ، دوستش داشته باشد و شایسته است تا دل تو ، بی قرارش شود ..... من گذشته را جبران میکنم و به سویت باز میگردم . چنان که قلبت را تسخیر کنم و روحت حتی به تو فرصت ندهد یک لحظه هم چشم هایت را به روی من ببندی .....
مهراوه در ماشین را باز کرد و در حالی که سوار می شد با پوزخندی نگاهم کرد و گفت : فرصتهایی هستند که دیگر هرگز در زندگی تکرار نمی شود .... و اگر از دستشان بدهی دیگر هرگز به دستت نمی آیند .... فرصت تو ، گذشته یوسف ..... و تو ... چه اصلاح بشوی و چه نشوی ، چه مثل گذشته ات بشوی و چه از آن بهتر ... دیگر برای من توفیری نخواهد داشت .
با فریاد از راه دل گفتم : نه .......این فرصت را قلب تو به من باز پس خواهد داد . این فرصت را روح های سرگشته ما ، دوباره مهیّا خواهند کرد . زندگی آنقدرها هم سخت و نامهربان نیست . خدا دوباره به ما فرصت از نو شروع کردن خواهد داد . من مطمئنم .... روح های ما دوباره همدیگر را خواهند یافت و با هم جفت خواهند شد ......
مهراوه سرش را با تمسخر و تأسف تکان داد و صورتش را به سمتم چرخاند و مستقیم در چشمهایم زل زد ... نمیدانی چقدر رنگ نگاهش با رنگ نگاه مهراوه ای که میشناختم فرق کرده بود . انگار نه انگار که این چشم ها ، چشم های مهراوه من بود ..... با پوزخندی گفت : من قصد ندارم دیگر هیچ شام شوکرانی برای هیچ مردی تدارک ببینم ،....... میدانی چرا ؟ چون دیگر وجب به وجب اندازه عرضه و جانم تو را از حفظم ... آدم هایی که اگر چه سخنرانان زبدهٔ ای هستند ، بعد از هر بار گفتن جمله " دوستت دارم " چنان احساس خفت و ذلتی می کنند که از خودشان و اطرافیانشان بیزار می شوند ..... نگاه من به زندگی عوض شده یوسف .... من دیر آن آدمی که دنبال جفت روحی اش میگشت نیستم ... حالا من فقط دنبال آرامشم ، آرامشی که خستگی این همه سال دوست داشتن را زیر سایهاش از تن به در کنم .
مستاصل گفتم : پس تکلیف احساسمان چه می شود ؟ تکلیف آن همه خاطرات عاشقانه ی قشنگ ، تکلیف دلمان ؟
با صدایی که لطافت قدیم در آن بود زیر لب زمزمه کرد .......
آشنایی من و تو
یکی شرار ی مختصر بود
که در تکاتک ثانیه شمار ساعت تو
به گذشته ها پیوست
آشنائی من و تو
یکی ترانه ی دلنشین بود
که در کوتاهترین صفحه ی مدور
دور میزد
و چه زود
به خش خش خوره وار تنهایی
متهی شد
آشنایی من و تو .....
یکی باران اندک بود
که خواب پنجره ی اتاق
هیچ شاعری را نیاشفت
آشنایی من و تو .....
یکی پرنده ی کور بود
که هی به در و دیوار می خورد
و دست آخر
در هزار توهای وحشت
گم شد
آشنایی من و تو ،......
یکی نسیم فرح بخش بود
که هنوز نرسیده به موعد
از پای پوی افتاد
آشنایی من و تو ...
یکی ستاره بی تملک بود
که شهاب شرزه ی غفلت
او را به هزار تکه ی ناچیز تجزیه کرد
آشنایی من و تو .....
در آغاز روییدنها مرد
و بر لبان براماسیده مان ماند
که از چشمه ی تجلی عشق
بنوشیم و سیراب شویم
دنیا فرصت بزرگی نبود
چنان که گمان میبردیم
مجال اندکی بود
که در آن در آییم
و عشق را تجربه کنیم ....
که نشد .... که نشد !
فریاد زدم : من بدستت می آورم مهراوه ... به دستت می آورم ... خواهی دید ... خواهی دید ... نمیدانم جمله آخرم را شنید یا نه ....
صدای من در صدای چرخش لاستیک ها گم شده بود و مهراوه رفته بود ..... کشو را کشیدم و با دقت به کارتی نگاه کردم که روز کتک کاری از جیب شوهر مهراوه افتاده بود ، این کارت تنها نشانه ی من از مهراوه بود و تنها راه پیدا کردن دوباره مهراوه ... کلماتش پیش چشمانم رقصید ، نوشته بود .... شرکت بازرگانی حدّاد .... وارد کننده کلیه قطعت کامپیوتری و دستگاههای الکترونیکی .....
چشمهایم را بستم و بعد از مدتها تمرکز کردم ، اگر میتوانستم ..... اگر میتوانستم آن یوسفی بشوم که به مهراوه گفته بودم .... اگر میتوانستم .......؟ اگر میخواستم ،...... شاید میتوانستم دوباره خودم را به او ثابت کنم . مابقی اش اصلا مهم نبود ... مهم فقط این بود که دوباره آدم شوم و ثابت کنم ، میتوانم یوسفی باشمِ آرزوی مهراوه بود .... بله اگر میخواستم ، قطعاً میتوانستم .
فصل 22
روزهای زیادی روی صندلی چوبی و روغنی نشستم و چشم دوختم به جاده و با خودم فکر کردم .... فکر کردم به خودم به گذشته ام ، به مهراوه و به همه ناقصهایی که در رابطه میان ما بود و من ندیده بودم . حق با او بود ... من آنقدر به غرور و تکبرم بها داده بودم به او بها نداده بودم . شکستن دلم بهای نشکستن غرورم بود ... و حسرت امروزم ، نتجه سستی دیروزم ... من اشتباه کرده بودم ، چطور در تمام این سالها نفهمیده بودم که عشق و غرور مثل سنگ و شیشه اند و محال است که با هم و در کنار هم دوام بیاورند . چطور نفهمیده بودم که با نادیده گرفتم مهراوه ، این خودم هستم که در غبار نامهربانی و دلسردی گم می شوم و چطور نفهمیده بودم که قلب زن ها را فقط و محبت می شود تسخیر کرد نه با تملک جسمشان ؟
شاکی نبود که اشتباه خودم بود ، اما هنوز فرصت باقی بود ...... با خودم فکر کردم شاید بشود گذشته را جبران کرد ... شاید بشود
قصه را ، دوباره از نو نوشت و همین امید شد انگیزه ام برای آدم شدن و از نو شروع کردن ، یا علی گفتم و شروع کردم .....
اعتیادم سنگین بود ، اما ترکش کردم ، دور رفیق بازی را خط کشیدم و سر به راه شدم ... نماز خواندن را دوباره شروع کردم و دگر لب به شراب نزدم ... عالم که بهتر شد برگشتم تهران و یکراست رفتم شرکت ، توقع داشتم در شرکت پلپ شده باشد .... اما نشده بود ... در شرکت باز بود و هیچ اثری هم از طلبکار آن دور و بر نبود .....
از پله ها بالا رفتم .... در را باز کردم ، از دیدن رویا پشت میز منشی همان قدر تعجب کردم که از دیدن مهراوه وسط یک تعویض روغنی جاده ای .....
رویا هم از دیدن من جا خورد اما خوب خودش را کنترل کرد ... با لبخندی تصنعی گفت : به ،به .... آقای مدیر عامل فراری ... دستتان درد نکند با این همه گندی که زدی !
جوابش را ندادم ... به سمت اتاقم رفتم و در را گشودم ..... شیرین آنجا پشت میز من نشسته بود و داشت با اطوار خاص خودش با تلفن حرف میزد ... نمیدانم چرا به جای تعجب پوزخند زدم .....
شیرین سرش را بالا کرده و با دیدن من گوشی تلفن را سر جایش گذاشت . کمی با خودکار پشت گوشش را خاراند و با تمسخر گفت : چه عجب داداشی ؟ ببخشید جای شما نشستم ها ......نیست که شما خیلی با عرضه عید وقتی نیستید آدم هوس می کند یک لحظه .... فقط یک لحظه هم که شده جای شما بنشیند .....
جوابش را ندادم ... فقط گفتم : میتوانم حدس بزنم در اتاق کناری را که باز کنم چه کسی را میبینم قطع برادر رویا را !
شیرین با چموشی گفت ؛: تو که اینقدر با دل و جراتی چرا امتحان نمی کنی ؟ فوق فوقش این است که اگر اشتباه کرده بودی ، فرار میکنی ..... گور پدر همه ، به درک !
تنه اش را شنیدم ، اما حرفی نزدم . مستحق هر آنچه میشنیدم بودم . سالانه .... سالانه به سمت اتاق کناری رفتم و در را گشودم . نمیدانی در که باز شد از دیدن زنی که لا به لای کاغذها گم شده بود چقدر تعجب کردم ... با صدای که از ته حلقم بر میخواست به زحمت گفتم : مادر ..... تو اینجا چکار می کنی ؟
توقع داشتم ، مادر با دیدن من هیجانزده و احساساتی بدود و در آغوشم بگیرد ... اما مادر ، خونسرد و بی تفاوت گفت : آبروی چندین و چند ساله شوهرم را با چنگ و دندان حفظ می کنم ..... تا ماری که در آستینم بزرگ کردم به بادش ندهد .... بیچاره حاج غلام ، چه ذوقی کرد به پسردار شدنش ، کجاست تا ببینه من سر پیری چطور دارم آبرو و حیثیتی را که عصای دستش با نادانی و غفلت کف زمین ریخته با صبر دوباره قطره قطره جامعه می کنم تا ناله و نفرین مردم دامن او را هم نگیرد ..........
سرم را پایین انداختم و شرمنده سکوت کردم .... حرفی برای گفتن نمانده بود . هر دفاع و هر بحثی بی فایده بود . من توضیحی نداشتم . کسی هم توضیحی به من نداد . حتی از من نپرسیدند این یکسال کجا بودم و چه می کردم .... هیچ کس حتی مرا اینقدر آدم حساب نکرد تا راجع به اتفاقاتی که در نبود من افتاده با من حرفی بزند . تنها چیزی که نشانم دادندن ، برگه ی طلاق غیابی ثریا بود و حق حضانت ثمین ، که ثریا به دلیل مجهول المکان بودن من بی دردسر صاحب آن شده بود و تنها چیزی که به من گفتند ، رفتن ثریا و ثمین به کانادا و اقامت دایم شان .....
ناراحت نشدم .... من هیچ وقت نه شوهر خوبی برای ثریا بودم و نه پدر خوبی برای ثمین ، پس چه بهتر که اسمم هم با یادم از خاطرشان پاک میشد . من در گذشتهام مدفون شده بودم . در گذشته ای که عقربه هایش از زمانی که مهراوه ترکم کرده بود ایستاده بود ..... انگار همه ی زندگی من یک کابوس بود و لحظه های با مهراوه بودن ، بیداری .... من از خواب پریده بودم و حالا احساس می کردم که فقط نیازمند بیداری و هوشیاری ام .....
از من نخواستند به شرکت برگردم ، خودم هم به خاطر حضور رویا نخواستم که برگردم . افتادم دنبال کار ......از این شرکت به آن شرکت ..... و از این اداره به آن اداره ، تا اینکه یک روز یک آگهی دیدم . آگهی استخدام منشی مدیر عامل آن هم برای شرکت بازرگانی حدّاد ..... نور عجیبی ته دلم درخشید .... نوری که احساس می کردم خدا آن را به دلم تابانده .... .احساس می کردم خدا را میبینم که در میانهٔ ی راه سخت آدم شدن ، با یک فرصت دوباره ایستاده و با لبخند نگاهم می کند تا ببینند چند مرده حلاجم .
بهترین کت و شلوارم را پوشیدم ..... بعد از یکسال دستی به موهایم کشیدم ... اصلاح کردم و ادکلن زدم و مثل یک آدم درست و حسابی رفتم شرکت حدّاد و پشت در اتاق مدیر عامل نشستم و دعا دعا کردم آقای حدّاد مرا نشناسد .
نوبتم شد .... در را که باز کردم آقای حدّاد سرش را بالا کرد و نگاهم کرد ......چند ثانیه مکث کرد و عاقبت گفت : بفرمائید لطفاً !......
نشستم ... فرم مقابلم گذاشت و با تانی گفت : البته من آگهی استخدام منشی زن داده بودم ، اما خوب .... حالا که شما زحمت کشیدید و تا اینجا آمدید .... اشکالی نداره ..... شرمنده گفتم : ببخشید من متوجه نشدم .....
خودکار را روی فرم گذاشت و گفت : مهم نیست .... حتما مصلحتی بوده .......
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به پر کردن فرم .... در تمام مدّتی که من فرم پر می کردم ، آقای حدّاد با دقت مرا برانداز می کرد . کارم که تمام شد فرم را از دستم گرفت و با دقت خواند .... تعجب کردم ،معمولاً مرسوم نبود که فرم استخدام را در حضور خود متقاضی برسی کنند . نفس در سینه ام حبس شده بود .... حتما حدّاد چیزی فهمیده بود . عاقبت بعد از چند دقیقه که انگار هزار سال طول کشید ، متحیر گفت : من نمیفهمم شما با این تحصیلات و این سابقه کار ....چرا سر از شرکت من در آوردید ؟ مطمئن هستید که درست آمده اید ؟ من دنبال منشی میگردم ، فقط منشی !
صادقانه گفتم : میدانید من اعتقاد دارم آقای حدّاد ! اعتقاد من این است که کار کردن با هفت پشت غریبه ، راحت تر از کار کردن در در شرکت شراکتی است که شرکایش یک مشت ورثه ی زن باشند. صادقانه عرض می کنم جناب ، من قصد ندارم برای دو روز عمر سر مال دنیا به جان مادر و خواهرم بیفتم و آرامش خانواده را بر هم بزنم .... من مجردم .... یک نان نخور و نمیر و انجام هر کاری که در موردش آگاهی داشته باشم ، کفایتم می کند ... لزمی نمیبینم به خاطر کلاس گذاشتن و منم ، منم زدن روبروی عزیزانم بایستم و جنگ و جدالِ راه بیندازم.........
لبش به لبخند باز شد . از جایش بلند شد و در حالی که به پشتم میزد ، با صدای بم مردانه گفت : قبولت کردم مرد ... تو استخدامی . آدرس شرکتت را پشت برگه بنویس .....
چیزی توی دلم جا به جا شد .... حالا در یک قدمی مهراوه بودم ، فقط یک قدمی .
استخدام شدم ، حدّاد مرد خوبی بود اما من نمیتوانستم دوستش داشته باشم . هر روز که می آمد سر کار دیدن لبخند روی لبش موهای شسته و سشووار کشیده اش و سرخوشی و شادابیاش ، حالم را بد می کرد ... تلفن همراهش که زنگ میزد حالم بد می شد ...... دیر می آمد حالم بد می شد .... زود می رفت ، حالم بد می شد . از همه ی اینها بدتر وقتی بود که از محاسن زن گرفتن می گفت ... میدانستم کنار مهراوه خوشبخت است . کدام مردی بود که کنار مهراوه احساس خوشبختی نکند . بعضی زنها مثل جواهرند . مثل جواهر و مثل موم . آنقدر ارزشمند و آنقدر انعطافپذیر که هر کسی با هر خلق و خویی با آنها احساس لذت و سرخوشی می کند . مهراوه از این جنس بود ... هیچ کس مهراوه را بهتر از من نمی شناخت ، بهتر از من که تعداد رگه های دستش ، تعداد موج هایش ، هلال ابروانش و حتی صدای نفس هایش را از حفظ بودم .... من با مهراوه دو سال تمام لحظه به لحظه و با همه وجود زندگی کرده بودم . من دو سال تمام در مهراوه غرق شده بودم . فقط افسوس ، افسوس که دیر فهمیده بودم ، آنقدر دیر که فهمیدنم با نفهمیدنم یکی شده بود ... آنقدر دیر ، که میوه به ثمر رسیدهام را یکی دیگر چیده بود ... و حالا من مثل یک احمق نشسته بودم و گازهای لذت بخشی که یک تازه از راه رسیده به حاصل عمرم میزد و به ، به به و چه چه شافناکش گوش میکردم و آب دهانم را قورت میدادم و در دل خودم را ناله و نفرین میکردم ..... این بود حاصل روزمرگی و زندگی کاری من در دفتر حدّاد ....دیدن و حسرت خوردن و منتظر فرصت ماندن.
نپرس منتظر چه فرصتی بودم !نمی دانم شاید منتظر فرصتی که دستانم را دور گلوی حدّاد حلقه کنم و آنقدر بفشارمش تا خفه شود ..... یا شاید فرصتی که در یک شب بارانی ، یک میز شام مفصل برایش تدارک ببینم و چاقوی خوراک زبان را چنان تا دسته در دلش فرو اکنم که شراب عشق مهراوه از دلش بیرون بریزد ..... آرزوی من ، یک دیل دوستانه بود . چیزی مثل فیلم های بالیوود ..... اما نشد نتوانستم حدّاد آنقدر مرد نازنینی بود که از محبت برادرانه چیزی برایم کم نمیگذاشت . کم کم آرام شدم ، حتی عادت کردم که عادت کنم به لبخند حدّاد وقتی صبح ها می آمد ..... عادت کنم به موهای شسته و سشوار کشیدهاش .... عادت کنم به لباس های مرتب و شادابی روحش .... عادت کنم به عجله اش برای رفتن به خانه .... و عادت کنم به تعریف و تمجیدش از جنس زن !
مهراوه راست می گفت ، من اهل جنگیدن برای رسی به خواسته هایم نبودم من آدم تسلیم بودم ، آدم ساختن و سوختن و پذیرفتن . من آدمی نبودم که برای رسیدم به آنچه دوست دارم ، تلاش کنم . بنابراین همیشه مجبور می شدم همان چیزهایی را که دارم بپذیرم و دوست داشته باشم . من آدمی بودم با پرچم همیشه سفید صلح ، صلح با سرنوشت ، صلح با عقل ، صلح با دل ، صلح با ضعف ، صلح با حدّاد ..... حتی با مادر و خواهری که عملا من را از شرکتی که حق من هم بود بیرون انداخته بودند !
نمی دانم ، شاید هم حق با آنها بود ، من عرضه و جانم اداره ی شرکت پدر را نداشتم . من خوشنامی پدر را زیر سوال برده بودم و خودم را به لجن کشیده بودم . من آدم لایق و قابل اعتمادی نبودم و با سر به هوایی ، همه چیز را خراب کرده بودم . اما یک چیز را مطمئن بودم ، اگر من بی عرضه بودم ، آنها هم بودند . نمیفهمیدم چطور ممکن بود مادر و شیرین دست و پا چلفتی ، شرکتی را که من با آن حال و روز به امان خدا رها کرده بودم را دوباره سر پا کرده باشند . خیلی بعید به نظر میرسید که سه تا زن توانسته باشند شرکت را از زیر بار آن همه بدهی معوقه و چک برگشتی نجات بدهند . مدتها در این فکر بودم تا اینکه آن روز ناخواسته حرفهای آقای حدّاد را با دوستش شنیدم .... داشت به دوست قدیمی اش آقای مختاری می گفت : کلید حل این ماجرا به دست مهراوه است و بس . این زن استعداد عجیبی در رتق و فتق امور و جمع و جور کردن شرکتهای ورشکسته دارد ... مختاری جان خدا شاهد است من به عمرم آدمی با این استعداد عجیب ندید ...... شکار بازرگانی همایون پناه یادت نیست ؟ دومیلیارد بدهی ، همایون پناه فراری ، خانه و املاک در رهن بانک .....
بقیه حرف های حدّاد را نشنیدم .... اجازه نگرفتم . حتی برگه ی مرخصی ساعتی را هم امضا نکردم . کتم را برداشتم و از در بیرون دویدم و یکراست رفتم شرکت خودمان .
رویا طبق معمول داشت با تلفن حرف میزد ، من را که دید صاف روی صندلی نشست و گفت : سلام آقای شایسته بفرمائید ، امری داشتید ؟
نمی دانم هنوز دوستم داشت یا نه ؟ حتی نمیدانم ازدواج کرده بود یا نه ؟ اما هر چه بود ، من را که دید رنگ رخش پرید . جواب سوالش را ندادم ، یکراست رفتم اتاق شیرین و نشستم پشت میز . شیرین هنوز نیامده بود ، فایل حساب های مالی را باز کردم ، دفاتر را در آوردم و شروع کردم به گشتن ..... و خیلی زود ، چیزی را که میخواستم پیدا کردم .
حدسم درست بود ... پای تمام اوراق ، امضا مهراوه بود .....زیر همه رسیدها ..... زیر همه ی ته چکها ... پای همه ی قرار دادها ، امضا مهراوه بود . پس کار او بود ... مهراوه شرکت را نجات داده بود ... مهراوه شرکت را نجات داده بود !
روی صندلی شیرین ولو شدم و چشمهایم را بستم .....
پس عشق این بود .... حفظ موقعیت ، حیثیت و آبروی شغلی یک مرد ، وقتی خودش از آن غافل بود و ساختن راهی که با بی فکری خرابش کرده بود ، تنها به امید روزی که دوباره پا در آن راه بگذارد و بخواهد که باز گردد ......
باز هم به مهراوه باخته بودم ، اما این بار برنده ای وجود نداشت . حساب و کتاب های او هم این بار غلط از آب در آمده بود ... غذای خوشمزهای را که پخته بود تسیب غریبه شده بود و محبوب گرسنه مانده بود .... گرسنه و تیپا خورده !
مدت ها همان طور محبوت به کاغذها نگاه کردم. هیاهوی عجیبی توی مغزم بود . تصویرهایی گنگ و نامفهوم ، که با سرعت از پیش چشمانم می گشت .... تصویرهایی از گذشته ی خودم و مهراوه ،،،، تصویرهایی که انگار نه مال دو سال پیش که مربوط به سال ها و قرن ها پیس بودند !
سرم را که بالا کردم ، مادر بالای سرم ایستاده بود . با لحن سردی گفت : دنبال چیزی می کردی ؟ نمیدانم توی چشم هایم چی بود که رنگ نگاه مادر تغییر کرد ..... با نامه گفتم : پس کار مهراوه بود ؟ باید حدس میزدم . باتلاقی که من درست کرده بودم جای آب بازی امثال شما نبود !، مادر جوابی نداد .
ادامه دادم : اینکه مهراوه چطور همه چیز را جمع و جور کرده برایم عجیب نبود . چون من قابلیت های مهراوه را خوب میشناسم ... همان طور که جز به جز شخصیت اش را .... اما چیزی را که نمیتوانم بفهمم این است که چطور پیدایش کردید ؟ نمیفهمم چطور وقتی که میخواستید پیدایش کردید ؟ نمیفهمم ، چطور وقتی که میخواستید پیدایش کنید تا به داد دل من برسد ، هر چه این در و آن در زدید آب شده بود و رفته بود زیر زمین .... اما وقت احتیاج خودتان ؟!
صدای مادر جمله ام را نیمه کاره گذاشت .... با قاطعیت گفت : خیالبافی نکن ... من سراغ مهراوه نرفتم . یعنی اصلا فکر نمیکردم که چنین جنمی داشته باشد که بخواهم سراغش بروم .... مهراوه خودش آمد سراغ ما . خودش با پای خودش ، آن هم درست وقتی که از سر ناچاری به همه چیز چوب حراج زده بودیم ..... ! ناگهانی و بی خبر آمد نشست روی همین صندلی و بی هیچ توضیحی ، شروع
R A H A
08-05-2011, 01:59 AM
کرد به کار کردن...فاکتورها را در آورد،فایل ها را باز کرد،ماشین حسابش را گذاشت مقابلش،و شروع کرد به حساب کردن(با حسرت روی صندلی دست کشیدم)...مادر دید،اما به روی خودش نیاورد،نمیدانم شاید هم به عمد بود که بلافاصله گفت:
-مهراوه،ناجی زندگی آشفته ی ما بود.حتی باری طلاق غیابی ثریا هم مهراوه اقدام کرد.مثل ی خواهر همراهش از پله های خانواده،بالا و پائین رفت و طلاق ثریا و حق حضانت ثمین را برایش گرفت....حتی کمکش کرد تا با ثمین برود کانادا پیش عمویش...می دانی چیست یوسف....حق با تو بود...مهراوه فقط حساب داره قابلی نیست،من حساب دارهای با کفایت زیادی میشناسم که میتونن کارشان بی نقص انجام دهند.
اما چیزی را که مهراوه را از دیگران متمایز میکند،مدیریت اوست.مهراوه بی نزیرترین زنی است که من در تمام عمرم دیدم...با کفایت با هوش،مهربان آینده نگر.
از درون میلرزیدم...نمیدانم مادرم میفهمید آیا نه...اما قطعاً حس میکرد...
هر چه باشد او یک مادر بود و همه ی مادر ها،حس شیشم قوی دارند....
سرم را پائین انداختم و با افسوس از پشت صندلی بلند شدم.
مادر قاطع گفت:-کجا؟
به نجوا گفتم:-بر میگردم سر کارم بی اجازه اومدم...
هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که مادر بلند گفت:
-یوسف به من ربطی ندارد که تو، توی شرکت حداد چه غلطی میکنی...اما اگر بخواهی زندگی مهراوه را به هم بریزی،با دستهای خودم خفه ت میکنم.
دستم از دستگیره در شل شد و پائین افتاد.مادر ادامه داد:
-حداد مرد خوبی است...میتواند مهراوه را خوشبخت کند،او را فراموش کن و بگذار هر دویتان به آرامش برسید.
نمیدانم چرا،ولی از ته قلبم گفتم:
-از کجا میدانید که حداد میتواند مهراوه را خوشبخت کند؟به نظر شما،خوب بودن یک مرد برای خوشبخت کردن یک زن کافی است؟
مادرم مصمم گفت:
-بله کافی است....مگر آنکه زن مرض جونن داشته باشد،که مهراوه ندارد.
مستأصل دم در ایستادم.،...مادر از کنارم گذشت و در را پشت سرش بست.از همان جایی که ایستاده بودم،به صندلی و به میزی که روزگاری مهراوه روی آن نشسته بود،با حسرت نگاه کردم و از ته دل خواندم.
گندم و سیب
مقصر نبودند
آدم فریب عشق را خورد
یوسف برادرم
تنها به جرم عشق
چندین هزار سال
زندایی عزیز زلیخا بود...
تاریخ عاشقان
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان راه اوست
پیغمبران،به عشق سوگند خوردند
زیرا که نام کوچک عشق....
شرح هزار نام بزرگ خدای ماست
فصل 23
هیچ وقت نفهمیدم که مهراوه از کجا فهمیده بود که شرکت ورشکسته شده،من فراری شدم و خانوادهام به بدبختی افتادند،که مثل یک ناجی رسید و به معجزه ی طلسمش،همه ی اومورت را رتق و فتق کرد.
نخواستم هم که بفهمم ....چون فهمیدنش از من دردی رو دوا نمیکرد.گذشته با همه ی جزیاتش،چنان خواب دوری به نظر میرسید که گویی مثل خواب اصحاب کهف مربوط به هزاران سال پیش بود....مربوط به دورانی که من از آنِ آن نبودم،یا زمانی که از آن من نبود.همه چیز فرق کرده بود.
حتی رویا هم دیگر آن رویای سابق نبود.تنها خطی که از گذشته تا به امروزم کشیده شده بود،مادر بود...آن هم با کلی حاشیه و اما و اگر...اعتراضی نداشتم،من سرنوشت را پذیرفته بودم.من حتی بابت دخترم هم ادعایی نداشتم...نه اینکه دل تنگش نشوم نه،دلتنگش بودم،اما فکر میکردم نبودنم،خدمت بزرگ تری به اوست تا بودنم.بی پدر بودن،قطعا بهتر از داشتن پدری بود که در دیدارهای منفصل،گهگدار
R A H A
08-05-2011, 02:00 AM
384 - 389
بابای مهربان قصه ها می شد و از توی ابرها بیرون می آمد و بعد دوباره بخار می شد و لای دست و پای زمان گم و گور می شد ! به مادرم هم همه ی این حرف ها را گفتم ... حتی التماسش کردم که به ثریا بگوید ، پیش ثمین اسمی از من نیاورد . من تاج افتخار آمیزی برای ثمین نداشتم که بخواهم میراث دار نامم باشد ... من آدم گم شده ای بودم که راه برگشتن به حقیقت زندگی را گم کرده بودم . من گم شده بودم و انتهای بیراهه ای که می رفتم هم برایم مهم نبود . من اینطوری روزگار می گذراندم .... بی هدف و بی انگیزه ، خسته و از پا افتاده ، بی حوصله و افسرده .... که ناگهان دوباره سر و کله ی مهراوه گوشه ی زندگیم پیدا شد ، آن هم درست وقتی که از دیدار دوباره اش نا امید شده بودم و به آخر خط رسیده بودم ، وقتی آمد .. صدای پایش را در راه پله ها شنیدم . باورت نمی شود مسیح ، اگر بگویم روزی صد نفر از آن راه پله ها پایین و بالا می رفتند ، آخر ما طبقه ی اول بودیم و تمام طبقات پر از شرکت با مراجعه کنندگان مختلف زن و مرد ، اما صدای پای مهراوه طور دیگری بود ، طور دیگری که من می شناختمش .... انگار قدم هایش آهنگی خاص داشت ، مثل یک ملودی ، آرام بخش و دلنواز بود . برای همین من آن روز ، پیش از آنکه ببینمش ، فهمیدم که مهراوه در راه است .. صدا ، مدام نزدیک تر می شد و حال من خراب تر ، درست مثل براده های آهن که هرچه به محدوده ی جاذبه ی آهن ربا نزدیک تر می شوند ، تغییر و تحول شگرف تری پیدا می کنند .
عاقبت در شرکت باز شد و مهراوه در آستانه ی در ایستاد . من پشتم به در بود ، به عمد پشت صندلیم را به سمت در کرده بودم تا پس نیفتم . آخر احساس می کردم قلبم دوام نمی آورد اگر در ناگهان باز شود و مهراوه در قاب آن پدیدار شود ...
صدایش آرام و خوش طنین در گوشم پیچید ... ببخشید آقا .... جناب حداد تشریف دارند ؟ همانطور پشت به در ، با دست به در باز اتاق آقای حداد اشاره کردم . مهراوه به سمت اتاق دوید و چون اتاق را خالی دید ، به سمت من برگشت ... حالا صندلی من پشت به در اتاق بود ، کشوی فایلها را باز کرده بودم و ظاهراً داشتم دنبال چیزی می گشتم ...
مهراوه ادامه داد : نمی دانید کجا هستند ؟ من همسرشان هستم ، هرچه به موبایلشان زنگ می زنم جواب نمی دهند ، کار واجبی با ایشان دارم ، ماشینم دو تا چهار راه پایین تر خراب شده ، من فکر کردم ....
صندلی ام را چرخاندم –
حالا صورت من و مهراوه روبه روی هم قرار گرفته بود ... رنگ مهراوه چنان پرید و نفسش چنان به شماره افتاد ، که کل جمله ای را که می خواست بگوید فراموشش شد ...
سکوت کرده بود ، عاقبت به زحمت گفت : خدای من ، شما .. ؟ اینجا چه کار می کنید ؟
با پوزخند گفتم : آن همه راه از شمال تا اینجا آمدم تا بشوم منشی همسر زنی که روزگاری نه چندان دور ، قرار بود خودم همسرش بشوم . می بینی روزگار چه بازی های عجیبی توی آستینش دارد ؟ می چرخد و می چرخد و مثل یک توپ بسکتبال سنگین می خورد وسط سرت ...
با ملایمت گفت ک چقدر فرق کرده ای ، اصلاً شبیه یوسفی نیستی که توی آن مخروبه ی روغنی دیدمش ! پوزخند روی لبم خشکید ، نمی خواستم اقرار کنم ، اما گفتم : هرکجا عشق آید و ساکن شود هر چه ناممکن بود ، ممکن شود .
چیز عجیبی نیست همان نیرویی که خرابم کرده بود ، از نو آبادم کرد . هرکس عاقبت به اصل خودش باز می گردد ، من هم عاقبت به اصلم بازگشتم . به آن شخصیتی که به آن تعلق داشتم و به آن احساسی که قلبم به آن تعلق داشت ... قلبم و همه ی وجودم ...
مهراوه نگاهش را از من دزید .
ادامه دادم : زنگار را از کلید وجودم پاک کردم تا اگر قفلم پیدا شد ، روحم به جای پیوستن به همزادش ، آویزان هر غیر همجنسی نشود ....
گوشه و کنایه ام را فهمید ، تمام حرف هایم برایش واضح بود . اشاره ای کافی بود تا او ، اصل مطلب را درک کند ، اما نخواست که جوابی به طعنه هایم بدهد . بی تفاوت گفت : ماشینم وسط چهارراه مانده ، همین طور به امان خدا رهایش کرده ام و آمده ام اینجا ... حداد کجا رفته که موبایلش را جواب نمی دهد ؟ من نمی دانم باید چه کار کنم ؟
در حالی که دستم را به سمتش دراز می کردم گفتم : آقای حداد ، موبایلشان را توی اتاقشان جا گذاشته اند ، سوییچ را بدهید به من و خودتان بروید خانه ...
مردد گفت : نه ... ترجیح می دهم منتظر بمانم . بر می گردم توی ماشین ، وقتی آمد بگویید با موبایلم تماس بگیرد .
بی حوصله گفتم : پس باید تا شب منتظر بمانید .... چون جناب حداد رفته اند شهریار ، جلسه ی مدیران شرکت مه آورد .... تا غروب هم بر نمی گردند ... با احتساب ترافیک ، احتمالاً 7 یا 8 شب می رسند ....
سوییچ را توی دستش ، نه توی مشت باز من ، که روی میز گذاشت . گفتم : ماشینتان همان bmv610 است ؟
با خونسردی گفت : بله ....
با پوزخند گفتم : فکر نمی کردم این طور ماشینها هم آدم را سر چهارراه بگذارند ....
جوابی نداد ... به سمت در راه افتاد و در نیمه باز را گشود ...
به سرعت گفتم : خانم محمدی ؟ برنگشت ..
ادامه دادم : می شود بپرسم از کجا فهمیدید که شرکت ورشکست شده ؟
همانطور که پشتش به من بود ، گفت : شیرین بر عکس تو ... خوب بلد است چطور گلیمش را از آب بیرون بکشد . شیرین و رویا را که روی هم بگذاری ، آن تجارت خانه ی مفنگی که سهل است ، یک سربازخانه را هم حریفند ! البته نه با کاردانی و درایتشان ، بلکه با چموشی و زیرکیشان ...
حیرت زده گفتم : آدمها قدرت عجیبی دارند ... اگر واقعاً خواهان چیزی باشد ، به دستش می آورند ....
قاطع گفتم : دروغ می گویی . باز هم داری به من دروغ می گویی . شیرین و رویا اینقدر هم با عرضه نیستند ... تو خودت رفتی سراغشان . تو ، آگهی های مزایده ی مادر را توی روزنامه دیدی و با هوش سرشاری که داری ، تا ته ماجرا را خواندی ... کتمان نکن مهراوه ، من تو را حتی بهتر از خودت می شناسم .
مهراوه جوابی به حرف هایم نداد .. .رفت و در را پشت سرش بست . مدتی همانطور حیرت زده به در بسته خیره ماندم ... بعد سوییچ را از روی میز برداشتم و به سمت در دویدم ..... نمی دانستم از کدام طرف باید بروم . نمی دانستم چهار راهی که ماشین مهراوه وسط آن مانده ، چهرا راه بالایی است یا پایینی ؟ یادم رفته بود که بپرسم ، یادش رفته بود که بگوید . اهمیتی نداشت ، من می توانستم از دلم بپرسم . بنابراین چشم هایم را بستم و سوییچ را توی دستم فشردم و به دلم رجوع کردم ، داشتم می دویدم ... قطعاً ماشین مهراه در سمت راست من بود ، چون پای آدم به سمتی می رود که دلش می رود ... دل من داشت به سمت راست کشیده می شد ، پس ماشین مهراوه هم آنجا بود ....
رسیدم ...ماشین مهراوه همانجا بود ، درست وسط چهارراه .... پوزخند تلخی روی لبهایم نقش بست . چه کسی می توانست نیروی اعجاز عشق را انکار کند ، چه کسی می توانست ؟
سوییچ را از جیبم درآوردم و در را باز کردم ..... درها با صدای قدرتمندی باز شدند .... سوار شدم .... روی صندلی مهراوه نشستم و با حسرت به فرمان دست کشیدم ، شاید هرکسی جای من بود ، در آن شرایط ، حسرت چنین ماشینی را می خورد . اما من در آن لحظه ، فقط در حسرت مهراوه بودم . در حسرت مهراوه و در حسرت یک لحظه همجواریش .
ماشین را روشن کردم ، روشن شد ، اما به محض روشن شدن ، چراغ اخطار و سوت خطر با هم همزمان اعلام خطر دادند . قطعاً کاری از دست من بر نمی آمد . این طور ماشین ها حتی برای رفع یک عیب جزئی هم احتیاج به ( دیاگ ) داشتند . بهترین کار این بود که بوکسلش کنم ... موبایلم را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به امداد خودرو ...
ماشین را منتقل کردم به نمایندگی ... پرئنده تشکیل دادم و رسید کامپیوتری گرفتم ... داشتم از در نمایندگی خارج می شدم که یکی از کارگرها به سمتم دوید و گفت : آقا ... ماشینتان را خالی نمی کنید ؟ توی داشبوردش پر اثاث است .
R A H A
08-05-2011, 02:02 AM
390 تا 391
اصلا یادم نبود.به سمت ماشیین برگشتم و در داشبورد را باز کردم.کارت بیمه...چند تاcd ...یک جفت دستکش،عینک افتابی مهراوه،و یک بسته هزارتومنی پول و یک تقویم سررسید کوچک،توی داشبورد بود...از کارگر یک کیسه گرفتم و با دقت یکی یکی وسایل داشبورد را داخل ان گذاشتم.حال عجیبی داشتم،کیسه ای که در دستم بود حس عجیبی را به من منتقل می کرد.یک جور حس گنگ اما اشنا؟مثل دیدن ادمی که غریبه اسن اما به نظرت اشنا می اید...،یا رفتن به مکان نااشنایی که انگار قبلا ان را دیده ای!
رفتم شرکت و نشستم روی صندلیم...کیسه را روی میز گذاشتم و همان طور پریشان و اشفته خیره شدم به ان...حالم،درست حال ادمی بود که در یک قدمی یک مار سمی ایستاده و وحشت زده به چشم های مار خیره شده و نمی دانم که مصلحتش در فرار است یا در قرار؟
نتوانستم بر نفسم غلبه کنم،نتوانستم به روحم رحم کنم،عاقبت در کیسه را باز کردم و وسایل داخل ان را یکی یکی و با علاقه روی میز چیدم...دستکش های مهراوه را دستم کردم و احساس کردم که گرمای دستان اور ا احساس می کنم.عینکش را به چشمم زدم و احساس کردم که دنیا را ازپشت دیدگان او می بینم...
تقویمش را باز کردم و سعی کردم که روز شمار گذر عمر را با بی تفاوتی و سردی نگاه امروز او ورق بزنم،جایی در اواسط تقویمدست خط اشنای مهراوه پیش دیدگانم رقصید.چشم هایم را بستم و دست خط مهراوه را روی چشم هایم گذاشتم.ناگهان احساس کردم که همه ی وجودم پر شد از بوی حضور مهراوه...دوباره بوی بهشت می امد.بله قطعا این بوی بهشت بود...بوی بهشت حضور مهراوه...همه ی وجودم لرزید و شانه هایم در هق هق تند بغضی که شکست،مرتعش شد...دستم لرزید و دفتر از روی پشت دستانم به روی زمین افتاد.گریه ی من،تنها گریه ی یک مرد نبود.بغضی بود که بعد از سه سال شکسته بود.بغض فرو داده ی یک عاشق بود که دلش با ذلت،به خاک و خون کشیده شده بود.از من چه مانده بود،جز این همه حسرت و اه سرکش و گریه های بی امان؟از همه ی وجودم پس از مهرواه چیزی نمانده بود جز مشتی خاک،که با ان افریده شده بودم و زخمی که تا ابد برتارک وجودم باقی مانده بود؟
چه کسی می توانست درکم کند؟هیچ کس،هیچ کس حال ادمی مثل من را نمی فهمید؟حال عاشقی که همه ی سرمایه و زندگی و ابرو و حیثیتش را به خاطر محبوبی از دست داده بود که حالا، در دستان مرد دیگری اسیر و گرفتار بود؟
خم شدم و دفتر را از روی زمین برداشتم.صفحه ای که دفتر روی ان به زمین افتاده بود ،تا شده بود.با دست صاف اش کردم.خط زیبا و نستعلیق مهراوه ناخواسته چشمم را نوازش کرده و نگاهم بی اراده دنبال خطوط دوید...این من نبودم که می خواندم،این صدای مهراوه بود که در گوشم خوش اهنگ و پرطنین می خواند...
R A H A
08-05-2011, 02:02 AM
392 تا 397
گريه نكن دل من سپيده دمان در راه است....كسي كه با عشق سر بر بالين ميگذارد سپيده دمان در دامن عشق چشم مي گشايد....گريه نكن دل من صبور باش و بنگر دوباره سپيده سر زده است.....چشم هايت را باز كن اشكهايت را پاك كن و اميدوار سپيده را تماشا كن ....و فرياد بزن سلام سپيده ي صبح بهاري...و نگاه كن و باور كن كه زندگي هنوز جريان دارد....تو زنده اي و نفس مي كشي....و ضربان قلبت را احساس ميكني...پس هنوز عاشقي و تا وقتي كه عاشقي يعني هنوز اميدي هست...
دفتر در دستانم چنان مي لرزيد كه قدرت خواندن از من سلب شده بود همان جا كف زمين زانو زدم و اولين صفحه ي سياه شده را باز كردم مهراوه نوشته بود....
من نمي خواستم قلب كوچكم را از زندان وجودم بيرون بياورم و كف دستانم بگيرم و اسرار مخوف عشق را در ان تماشا كنم من نمي خواستم به اينده اي برسم كه گذشته اي داشته باشد كه يادش مدام ازارم دهد من نمي خواستم خلاف جهت جريان روزمره ي زندگي شنا كنم من نمي خواستم عادت عاشقي قوانين خداوند را در نظرم كمرنگ كند و دل خدا ترسم را دچار ترس هاي زميني كند من نمي خواستم دلم براي كسي گريه كند در نبودنش بهانه بگيرد و وقت همنشيني تسلس يابد و ارام گيرد ...من نمي خواستم درد جدايي دو روح را از هم تجربه كنم من نمي خواستم....نمي خواستم تو مجبورم كردي يوسف...تو مجبورم كردي...
به تو نگفتم اما خوب مي دانستم كه اگر دل سنگم را بشكنم و به محبت تو بلورينش كنم مدام بايد دست و دلم بلرزد كه از دستت نيفتد و نشكند
به تو نگفتم اما مي دانستم انكه امروز همدم لحظه هاي تنهايي من شود فردا در شب بي كسي بهانه ي دل رنجور من است من شادي روز وصل را نمي خواستم تا در روز فصل لحظه به لحظه رنج را تجربه كنم من عادت كرده بودم كه سرم را به هيچ ديواري تكيه ندهم چرا سرم را عادت دادي به تكيه كردن به شانه هايت تا امروز در نبودنت به ديوار سرد تكيه كند و اه بكشد
چقدر گفتم يوسف...چقدر گفتم كه من دستان امن عشق را نمي خواهم دستان نا امن اما ابدي اين روزمرگي تلخ مرا خوشتر است تا دستان مهربان اما گذراي عشق اما تو......
حرفم را نشنيدي....رو برگرداندي و بي مهابا به قلبم تاختي انقدر تاختي تا من شاهد روزگاري باشم كه شايسته ي دانسته هاي من نبود
دلبستگي مردها به بوته ي خار مي ماند كه ثمري نمي دهد...اين زن ها هستند كه دلشان را بر سر مي گيرند و همچون بزرگترين موهبت هاي دنيا به اسمان روشن بصيرت مي برند....
براي زن ها عشق زخكي است ميان استخوان و گوشت و براي مردها تنها حشره اي مزاحم...و ادمي هر چيز را ميتواند تحمل كند اما زخم را هرگز...خدايا ميترسم ميترسم چه بزرگ است عشق و چه كوچكم من
چه ساده از من گذشتي انگار كه هرگز نبوده ام و چه ساده چشم بر من بستي انگار كه هرگز نديديم...عجبي نيست جنس تو را خوب مي شناسم...دويدن و دويدن و دويدن و عاقبت به تصور رسيدن دلزدگي و بريدن...
گله اي نيست انكه عاقبت مي بازد تويي نه من...اين اشكها مهمان چند روزه ي من اند اما تو...يك عمر در حسرت من خواهي گريست...شك ندارم كه زود خيلي زودتر از انچه فكرش را كني درد فراق من گريبانت را خواهد گرفت و نفس را بر تو تنگ خواهد كرد...باور نمي كني اما من مثل يك تصوير روشن واضح روزي را مي بينم كه بي من از زندگي سير شده اي و براي دوباره داشتن ام مثل طفل از مادر جدا ضجه مي زني...اما چه سود...كه فاصله ي عشق و نفرت چنان به هم نزديك است كه مژه به چشم... و راه بي زاري سراشيبي تند بي بازگشت .
من ديگر دنبال هيچ زيرايي براي چراهايم نيستم...من ديگر دنبال هيچ مبادا و اما و اگري نيستم من ديگر دنبال سايه ي احساس هيچ مردي نمي دوم من ديگر به اميد باران به هيچ هواي ابري دل نمي بندم كسي كه جذر و مد عشق هاي مردانه را باور كند ديگر روي ساحل عاطفه ي هيچ ((دوستت دارمي )) با چوب اعتماد. نفس صميميت را نمي كشد....
من ديگر به قفل و كليد فكر نمي كنم....زنگارها ديگر برايم مهم نيستند....من ديگر مدت هاست كه به قطعه ي گمشده ام فكر نمي كنم چيزي به پايان راه نمانده من همينطور لنگ لنگان هم كه بروم مقصد دور نيست....من از دور مي بينم كه پايان راه نزديك است....
زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند
قلب من نيلوفر پژمرده در مرداب ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشك سينه ي كوهم
سالها رفته است كز هر ارزو خالي است اغوشم....
نغمه پرداز جمال عشق بودم روزگاري دور
حاليا خاموش خاموش.....
ياد از خاطر فراموشن....
ناله ي من مي تراود از در وديوار
جام عمرم از شراب اشك لبريز است
همزباني نيست تا گويم به زاري درد خويش
اي دريغ......اي دريغ....
ديگرم مستي نمي بخشد شباب
جام من خالي شده از عشق ناب
ساز من فريادهاي بي جواب.....
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز از اندوه مي پرسم
دل اگر بشكست؟
عهد اگر بگسست؟
مهر اگر ديگر به دل ننشست؟
تا كجا بايد به رنج سر كرد؟
تا كجا بايد به رنج سر كرد؟
فصل 24
تمام شد...تمام يادداشت هاي مهراوه همين بود...بدون يك كلمه پس وپيش....مي بيني همه را از حفظم اخر بارها در خلوتم خواندمشان اين يادداشت ها براي من مثل يك گنج مدفون شده بود در ته يك اتشفشان فعال. ولي افسوس... افسوس كه دير به دستم رسيده بود انقدر دير كه ديگر دردي از بيچارگي ام دوا نميكرد.ان موقع فقط يك اميد برايم مانده بود اينكه ذره اي حتي نوك سوزني از احساس ان روزهاي دور چيزي در ته دل مهراوه مانده باشد چيزي كه بتواند سرنوشت مرا تغيير دهد.....
به هر تقدير ان روز گذشت....غروب كه شد و اقاي حداد برگشت من با ظاهر ارام ومثل يك پسر خوب سر به راه پشت ميزم نشسته بودم و ظاهرا داشتم كارم را ميكردم...خبر اودن مهراوه و خراب شدن ماشينش را خودم به اقاي حداد دادم....چنان اسوده و بي تفاوت كه انگار هرگز در تمام عمرم هيچ احساسي نسبت به مهراوه نداشته ام.از خودم در عجب بودم چقدر
R A H A
08-05-2011, 02:03 AM
398-403
آدمیزاد می توانست رنگ عوض کند و دورویی چقدر ساده تر بود ، وقتی که عاشق بودی. حداد شروع کرد به تشکر کردن از من ،... و هنوز داشت از من تشکر می کرد وقتی که من کسیه ی وسایل مهراوه را روی میز گذاشتم ! با تعجب به کیسه نگاه کرد و گفت: این دیگر چیست؟ با خونسردی گفتم : وسایل داخل داشبورد است.
کیسه را باز کرد و بی حوصله نگاهی به داخل آن انداخت . بعد سری تکان داد و بی تفاوت آن را گوشه ی میز گذاشت ... خنده ام گرفته بود ، کیسه ای که برای او اینقدر بی ارزش بود برای من همه ی زندگی ام بود ... عجیب نبود... فرق آدم ها در همین بود ، در تفاوت نوع احساسشان نسبت به هم ، و زاویه ی دیدشان نسبت به همه ی مسائل پیرامونشان.
حداد پرسید: نگفتن ماشین کی حاضر می شود و اشکالش چیست؟
کوتاه گفتم: نه... و از اتاقش بیرون رفتم.
آن شب ، زودتر از همیشه رفتم خانه . آنقدر زود ، که حتی قبل از مادر و شیرین رسیدم خانه ... رفتم به اتاقم و برعکس همیشه ، قبل از آنکه لباسم را عوض کنم یا دوش بگیرم ، با همان لباس ها روی تختم دراز کشیدم و به کیفم خیره شدم ... دفتر مهراوه هنوز آنجا بود داخل کیفم، چیزی به ذهنم نیامد مگر چند جمله که مدام در مغزم تکرار می شد ...
دل اگر بشکست ؟ عهد اگر بشکست؟ مهر اگر دیگر به دل ننشست ؟ تا کجا باید به رنج زندگی سر کرد ؟ ای دریغ ... ای دریغ... همزبانی نیست تا گویم به زاری درد خویش...
داشتم دیوانه می شدم ، باور اینکه روزهایی بوده که مهراوه تا این حد دوستم داشته و من قدر ندانسته ام ... باور اینکه روزهایی بود که مهراوه درهای دلش را به روی من گشوده بوده و من با سر به هوایی از کنارش گذشتم، باور آنکه آغوش مهراوه گشوده بوده و من به سوی او پر نکشیدم ... داشت دیوانه ام می کرد . چطور این همه غافل مانده بودم... چرا نفهمیدم؟ چطور ندانستم؟
از جایم بلند شدم و دفتر را زدم زیر بغلم ... رونویسی از روی صفحات برایم کاری نداشت ، اما دلم می خواست آنچه می خوانم با دست خط خود مهراوه باشد تا بتوانم باورش کنم. از ورق های نوشته شده ی دفتر ، کپی گرفتم و یکراست برگشتم خانه...
حالا وقتش بود تا ما بقیه ی صفحات دفتر را من برایش سیاه کنم. می دانستم که به زودی به دنبال دفترش خواهد آمد ... و آن ( به زودی) می توانست همین فردا باشد ... رفتم نشستم پشت میزم و شروع کردم به نوشتن ... اصلا فکر نکردم که چه می خواهم بنویسم و برای چه کسی؟ فقط احساس می کردم که سر غده ی چرکی احساسم که مدت ها بود دردناک و متورم شده ، نیشتر خورده. دستانم می لرزید ... اما می نوشتم... اشکهایم از گونه هایم سر می خورد و روی کاغذ می چکید ... اما می نوشتم ... کاغذ از نم اشکم خیس می شد و خطوط در هم می تنید ، اما می نوشتم... برای چه کسی نمی دانم، اما نوشتم:
خدایا... شده تا به حال عاشق شده باشی؟ نه عاشق بنده ات... که به جای بنده ات، عاشق شده باشی؟ درست همان طور که ما عاشق می شویم...( درد می کشیم و رنج می بریم و از ترس خشم و غضب تو ، تمام شور و شوق عاشقی را از یاد می بریم)
خدایا شده تا به حال عاشق شده باشی؟ از شدت محبت لرزیده باشی و از شوق پر کشیده باشی؟ سر بر شانه ی معشوق از دردهایت گفته باشی و از بی رحمی روزگار، در فراخنای سینه اش پنهان شده باشی؟ بعد از خودت ترسیده باشی و روزها و روزها از درد گریسته باشی؟ خدایا... شده تا به حال از این پایین ، از این جایی که من هستم ، به خودت نگاه کرده باشی؟ شده تا به حال بین خواستن و نداشتن ، بین بهشت و جهنم سرگردان شده باشی؟ خدایا، شده تا به حال به قشنگترین حسی که در انسان آفریدی، نه از گسترده ی قدرت خودت ، که از دریچه ی کوچک قدرت و توانایی انسانی ، نگاه کرده باشی؟ خدایا، شده تا به حال به گنجایش ظرفیت وجود آدمی و حجم عشق فکر کرده باشی؟
خدایا... وقتی با توصیف خشم و غضب الهی ، حد و حدود و مرزها را مشخص می کردی، هرگز به وسعت بی حد و حصر عشق فکر می کردی؟ اصلا جنس عشق را از چه آفریدی؟ از خاک انسان یا آتش شیطان!
آدم عاشق حوا بود و حوا عاشق سیب... حوا به هوای سیب رفت و آدم به هوای حوا و بهشت به بهای عشق . زلیخا عاشق یوسف بود و یوسف عاشق تو ، یوسف به هوای عشق زندانی شد و به بهای عشق ، شد عزیز مصر!
خدایا عاقبت ، عشق چه بود؟ نردبان تعالی بشر تا عرش؟ یا سرسره ی سقوطش به ته دره ی جهنم؟ خدایا من گم شده ام... خدایا من جایی میان بهشت و جهنم ، جایی میان دنیا و آخرت ، جایی میان قداست خواستن و امر به باید و نباید ، جایی میان آنچه کردم و آنچه نباید می کردم ، گم شده ام... خدایا، من کجای راه از تو جا ماندم که چنین سرگردان شده ام... خدایا، کوله بار عشقم کجا از قافله ی رحمت تو افتاد ، که نفهمیدم... من عاشق، کجا از قافله ی سالار هدایت تو عقب افتادم ، که به بیراه رسیدم... خدایا چه شد، چه کردم، که این نربان به جای آنکه به بالا برساندم، به حضیض ذلت افکندم؟
خدایا... به کدام سو روم؟ خدایا درد دل ، به که گویم؟ خدایا، سر بر شانه ی چه کسی، های های گریه کنم؟ خدایا بی پناه و بی کس و تنها شده ام ، از دردی که توان گفتنم نیست...
خدایا چه کنم؟ به هر طرف که می روم او را می بینم... به هر سو که می روم به او می رسم... به هر چه که پناه می برم ، سر از آغوش یاد او در می آورم ... خدایا، گسترده ی وجود او بر تمام زندگی ام سایه انداخته ... سایه ای که نمی دانم سایه ی رحمت توست یا فریب شیطان؟
خدایا، سراسر وجودم آتش است . آتشی که نمی دانم از حضور سیال یاد اوست ، یا از گرمی نفس های شیطان.
خدایا ، ذهن بی کران انسانی من ، پر از هیاهو شده ، هیاهویی که نمی دانم صدای غل و زنجیر شیطان است که به دست و پایم می بندد ، یا صدای پایکوبی فرشتگان ، که در بزم تعالی روح انسانی پایکوبی می کنند ؟
خدایا من کجا ایستاده ام ؟ کجای بندگی ام؟ کجای خدائیت؟ خدایا من جایی میان هوا و زمین معلق مانده ام ... نه توان ماندنم هست، نه توان رفتنم... نه راه پسم مانده، نه راه پیش ام... خدایا، تو که مرا آفریدی، عشق را آفریدی، او را آفریدی، سرنوشت را آفریدی و او را سر راهم قرار دادی ، خدایا تویی که محبتش را چنین بزرگ و خانمان برانداز در دلم جای دادی، بگو حالا که از من گرفتیش ، چه کنم؟ چطور زندگی کنم، به چه امیدی شب ها بخوابم و به چه دلخوشی چشم هایم را باز کنم؟ من بنده ام، ناقصم، ناتوانم، نادانم، اما تو ، خدایی ،کاملی ، توانایی ، دانایی ، تو... که صاحب حکمت و قدرتی ، تو بگو ، من چه کنم؟ ظرف شکسته و آب ریخته ، من مانده ام تشنه و خشکیده لب... خدایا بگو چه کنم ؟ چه کنم با این دل بی سر و سامان . چه کنم با این زندگی بر باد رفته . خدایا چه کنم با این دل تنها و این سد ایمان ترک برداشته؟
دفتر را بستم و نفس بلندی کشیدم . مطمئن نبودم که مهراوه بتواند همه ی آنچه را که نوشته ام بخواند... چون آنقدر کاغذ از اشکهایم خیس شده بود که بعضی کلمات به سختی قابل خواندن بودند ، اما خودم خیلی سبک شده بودم .
کسی در اتاقم را باز کرد ... مادر بود. با دیدن چشم های پف کرده و صورت پر از اشک من نالآن گفت : باز گریه کرده ای ؟ دوباره چرا؟
سرم را پایین انداختم ... با غصه گفت: بس کن یوسف ... بس کن ... از خدا بترس. صبر خدا هم حدی دارد . بترس از روزی که حوصله اش سر برود و بشود همان خدای قهار و منتقمی که در سوره ی آل عمران گفته.
R A H A
08-05-2011, 02:03 AM
404 – 407
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و گفتم باز رفته بودی ختم انعام؟
مادر نچ بلندی گفت و در را بست…..
لباسهایم را عوض کردم و رفتم حمام… آب دوش مثل باران روی سرم می ریخت و لا به لای اشک چمهایم گم می شد و از کنار گونه و گردنم می ریخت پایین…
خواندن دست نوشته های مهراوه، به زخم کهنه ی دلبستگی ام بدجوری نمکم پاچیده بود. و حالا این اشک نبود که می ریختم، من داشتم خون گریه می کردم. چطور نفهمیده بودم، چطور باور نکرده بودم که دوستم دارد؟چطور نفهمیده بودم که مهراوه با دیگران فرق دارد….چطور نفهمیده بودم؟ چطور نادیده گرفته بودمش؟ چطور توانسته بودم نسبت به خواسته هایش بی تفاوت باشم.
من در مدت تمام این سالها، فقط به خودم و به خواسته های خودم فکر کرده بودم…من فقط سخنرانی کرده بودم. مدام حرف زده بودم و وعده و وعید توخالی داده بودم….من به جای عمل کردن، فقط میتینگ داده بودم. من به جای پذیرش عقاید مهراوه، به جای راضی شدن به خواسته او، به جای قرار گرفتن کنار او، فقط مقابل او ایستادم و با فریاد، میل و نظر و خواسته ی خودم را اعلام کرده بودم. من به جای اینکه عاشق او بوده باشم عاشق خودم بودم. چقدر مجبورش کرده بودم به چیزهایی که نمی خواست….چقدر تحمیل کرده بودم نظراتم را به جای عقایدی که نمی پذیرفت……چقدر گریانده بودمش و در خلوت برای خودم کف زده بودم…چقدر در توهم رسیدن او را از دست داده بودم…و حالا دیگر برای فهمیدن همه این چیزها دیر شده بود…مهراوه رفته بود و دیگر مال من نبود.هرگز مال من نبود…
زیر دوش چمباتمه زدم و سرم را توی بازویم فرو کردم و های های و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن. درد عجیبی همراه با گرمای محبت مهراوه در گستره وجودم می پیچید…هق هق تلخ و شکسته ام آه های بلندی بود که از ته دلم بر می خاست….خدایا چرا گذاشته بودم از دستم برود؟چرا با بی فکری از دست داده بودمش؟…خدایا چرا فکر کرده بودم همیشه فرصت هست؟ ….همیشه جای جبرانی هست؟. خدایا چرا فکر کرده بودم درد نداشتن و نبودنش را مرهم و التیامی هست؟….چرا؟….چرا؟….چرا؟….م ادر چند تقه به در زد. صدای آب، مانع شنیدن های های گریه ام نشده بود، صدای مادر وحشت زده، در صدای گریه من گم شد، هراسان گفت:یوسف…یوسف جان…بیا بیرون ببینم چی شده؟یوسف….یوسف…باز کن این در لعنتی را..یوسف!
حوله ام را پوشیدم و در را بز کردم…صورت مادر از وحشت و ترس سفید شده بود.با دیدن من تفس بلندی کشید و گفت: چی شده یوسف؟ باز چی به سرت اومده؟ حداد چیزی فهمیده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و در حالی که وارد اتاقم می شدم گفت:می خواهم بخوابم مادر…لطفاً کاری به کارم نداشته باش…می خواهم تنها باشم.
مادر یک قدم از جلوی در کنار رفت….
در را بستم و همانطور روی تخت دراز کشیدم…تا صبح راه زیادی نمانده بود. کسی چه می دانست، شاید فردا آن صبح قشنگی بود که مهراوه می آمد دنبال دفترش.
فصل 25
بهترین کت و شلوارم را پوشیدم و بهترین ادکلنم را زدم… درست مثل آن روزی که بعد از مدتها می خواستم به جای خانم همتی بروم سر قرار…به صورتم افترشیو زدم و در آیینه به خود لبخند زدم، لبخندم کمرنگ بود اما از هر روزی پر رنگ تر به نظر می رسید!
سوار ماشین شدم….برعکس هر روز از ترافیک عصبانی نشدم…پشت چراغ قرمزها دستم را روی بوق نگذاشتم و با صلابت از پله های شرکت بالا رفتم. این حس که روزی من مردی بودم که در قلب مهراوه جایی داشته باشد و دل او را بلرزاند، حس لذت بخش و اعتماد به نفس عجیبی به من می داد. حسی مثل اینکه روزگاری نه چندان دور،من بهترین و ارزشمند ترین و لایق ترین مرد روی کره زمین بوده ام. مردی که زنی چون مهراوه توانسته بود به او فکر کند و حتی دوستش داشته باشد…..
R A H A
08-05-2011, 02:04 AM
408-417
دوباره اشک توی چشمم دوید... با گوشه انگشت پاکش کردم و در شرکت را باز کردم... پشت میزم نشستم و شروع کردم به کار کردن.
نیم ساعتی گذشته بود، که حداد زنگ زد. می خواست بداند که قرارش با شرکت Ark چه ساعتی است؟ نمی دانم چرا... ولی ناخواسته پرسیدم: از خانه زنگ می زنید؟ جا خورد، اما به روی خودش نیاورد. جواب داد: بله... چطور؟(با خودم فکر کردم پس مهراوه احتمالا می شنود که حداد امروز صبح شرکت نخواهد بود، پس ممکن است بیاید... ممکن است بیاید) همه وجودم لبریز از شادی شد. به سرعت دفتر را پیش چشمانم باز کردم و تمام قرار ملاقات های آن روز را برایش شمرده خواندم...
نمی دانم چرا ولی حداد گفت: با این حساب ، من امروز صبح نمی آیم شرکت... هوای کار را داشته باش ، تا عصر خودم بیایم.
خوشحال شدم و از ته دل آرزو کردم وقتی حداد این را می گوید، مهراوه جایی همان اطراف صدایش را شنیده باشد... قاطعانه گفتم: بله ... بله... حتما و گوشی را گذاشتم.
در دلم غوغای عجیبی بود... حال خودم را نمی فهمیدم... اصلا نمی توانستم کار کنم. چیزی از عمق وجودم فریاد می زد، مهراوه امروز خواهد آمد، خواهد آمد.
کامپیوتر را خاموش کردم و صندلی ام را چرخاندم و رو به در نشستم... تظاهری در کار نبود. دیگر وجودم از هر غرور و منیتی خالی بود...
نمی دانم چقدر گذشته بود، که صدای پای مهراوه را در پله های شرکت شنیدم و سایه قامت بلند و کشیده اش را در پله ها دیدم. صندلی ام را نچرخاندم... نگاهم را از در برنداشتم، دیگر برایم مهم نبود که مهراوه بفهمد که این چنین دیوانه وار عاشقش هستم.
مهراوه با دیدن من جا خورد... چنان که همان جا وسط راهرو، خشکش زد... قدمهای بعدیش آهسته تر و مرددتر بود... اما بالاخره در آستانه در ایستاد...
به احترامش از جایم بلند شدم و با لبخندی که مطمئنم رنگش، رنگ ارغوانی عشق بود، گفتم: سلام... خیلی وقت است که منتظرت هستم. گونه هایش آتش گرفت... از همان جا دم در خیلی رسمی گفت: کار خوبی نکردید آقای شایسته. که دفتر خصوصی من را بی اجازه برداشتید!
نمی دانم چرا... آن هم با صدای بلند... بلند بلند... در حالی که روی میز خم می شدم، گفتم: دفتر خصوصی شما؟ این دفتر خصوصی لعنتی شما، اگر دو سال پیش ، فقط دو سال پیش به دست من بدبخت افتاده بود، من و شما الان در دو طرف این دیوار نایستاده بودیم...
مهراوه سرش را چرخاند... می خواست تظاهر به بی تفاوتی کند. از پشت میزم بیرون آمدم و در حالی که نزدیک تر به او می ایستادم با صدای آهسته گفتم: متاسفم... متاسفم از اینکه احساساتی که می توانست شالوده و اساس زندگی دو تا آدم را از بیخ و بن متحول کند برای شما فقط شد یک سری یادداشتهای خصوصی، تا حالا نصیب تو فقط تاسف باشد و نصیب من حسرت.
به سرعت گفت: اجازه نمی دهم راجع به احساسات من قضاوت کنید. چون شما از نظر من اصلا صلاحیتش را ندارید که راجع به احساسات دیگران قضاوت کنید. شما خیلی کوچکتر از آن هستید که ... که ( نمی دانم چرا نمی توانست حمله اش را تمام کند)
با پوزخند گفتم: بله... راست می گویی من کوچکم... برای اینکه نتوانستم به تو ثابت کنم که چقدر به تو نیاز دارم و چقدر به تو محتاجم ... برای اینکه نتوانستم به تو بگویم که چقدر احساس خوشبختی و خوش اقبالی می کنم، که تو، در ناگهان زندگیم پیدا شده ای و رنگ روزمرگی زندگی مرا تغییر داده ای... برای اینکه نتوانستم اقرار کنم که تو، تنها زنی در دنیا خواهی بود که می توانم با او احساس خوشبختی کنم و نتوانستم باور کنم که تو، تنها زنی در دنیا هستی که هیچ زن دیگری برای من، مثل او نخواهد بود... حق با توست مهراوه... من خیلی کوچکم، چون هرگز نخواستم که تو بفهمی بی تو، واقعا نمی دانم که چکار باید بکنم. چطور زندگی کنم؟ چطور خوشحال باشم؟ چطور بمانم و چطور ادامه دهم؟ قبول دارم مهراوه من آنقدر کوچک بودم که خیلی دیر فهمیدم، که بزرگی حجم عشق، نه تنها آدم ها را حقیر نمی کند، بلکه از خاک بی ارزش وجودشان ، جواهری می سازد بزرگ و باارزش!
اما تو هم آدم کوچک و نالایقی بودی... برای آنکه قدر مردی را که تو را، نه به اندازه وسعت قلبش، که به اندازه همه وجودش ، دوست می داشت را ندانستی... تو هرگز قدر مردی را که تو را به دنیا درون خود راه داده بود و با تو احساس آرامش و اطمینان می کرد نفهمیدی. تو قدر مردی را که آن قدر با تو احساس صمیمیت و نزدیکی می کرد که تمام ترس ها و نگرانی ها و ناراحتی ها و رویاهایش را با تو در میان می گذاشت و تمام رازهای درون خود را برای تو فاش می کرد ندانستی. من مردی نبودم که تو سرگرمی اوقات فراغتش باشی، من هیچ چیز و هیچ کس را به تو ترجیح نمی دادم. من ، تمام زندگیم را، اوقات فراغت و غیر فراغتم را ، همه وقت آزاد و همه ساعت های کاریم را، با خواست تو برنامه ریزی می کردم... من برای تو، ارزش و احترام قائل بودم، آنقدر که تو را تنها الویت زندگی ام می دانستم. من ، هرگز حتی در خلوت فکریم، حتی به قدر ثانیه ها هم ، به تو خیانت نکردم... من به عشق تو متعهد و پایبند بودم. شب به عشق تو سر بربالین می گذاشتم و صبح فردا با عشق تو سر از بالین بر می داشتم... برای من غیری وجود نداشت، تو حاکم مطلق سراسر وجودم بودی، تو قبله گاه آمال و آرزوهایم بودی... من برای تو چنین مردی بودم و تو آنقدر کوچک و مغرور بودی که از کنارم گذشتی!
مهراوه داخل شرکت شد و در حالی که روی صندلی می نشست به کف زمین چشم دوخت... چیزی توی دلش بود که برای گفتنش دل دل می کرد... عاقبت به زحمت گفت: زن ها نیاز دارند احساس امنیت داشته باشند تا بتوانند در روابط صمیمی خود ، احساس آرامش و اعتماد به نفس کنند... زن ها تنها در صورتی می توانند دل ببندند، که احساس خطر نکنند... و من با تو همیشه احساس خطر می کردم. روزهای اول، وقتی دستم را می گرفتی یا سرت را به شانه ام تکیه می دادی، مدام به خودم تلقین می کردم که تو به قدر کافی با درایت و خوددار هستی که حدها را بشناسی و در مرز بین عشق و هوس، دیواری به بلندای همت و اراده بشری که اشرف مخلوقات است بکشی. من شب و روز به خودم می گفتم، صبور باش مهرواه، عاقیت هر دو به نقطه مشترکی خواهید رسید که می شود در آن بدون احساس خطر، دل بست و حتی ایثار کرد...
اما ... اما تو مرا به جایی رساندی که دیدم نمی شود... نمی توانی... من خوب می دانستم که رسیدن جسم ما و ازدواجمان با هم ، به خاطر حق حضانت متین ممکن نیست، اما آنقدر دوستت داشتم و به تو اعتماد کرده بودم که مدام به خودم مژده می دادم که جسم من آنقدر ها هم برای تو مهم نیست... اما تو مرا به مسخی کشاندی که در آن باور کردم که برای مردها ، (عاشقی خارج از قالب جسمانی) ممکن نیست. من نمی توانستم چشم بر هم بگذارم و خودم را به ندیدن بزنم. نمی توانستم چشم پوشی کنم وقتی که به وضوح می دیدم که هرچه من صبورتر می شوم و با گذشت تر، تو پرتوقع تر می شوی و حریص تر... پایان راه را تو خودت نشانم دادی... تو خودت عاقبت مرا به جایی رساندی که احساس کردم باید بروم. و من رفتم، تا نبینم مردی که داشت مرا به باور حقیقت عشق می رساند، مردی که می خواست ثابت کند دوست داشتن چیزی فراتر از قالب جسم و مادیت دنیای ماده است، خود در حضیض ذلت نفسش چنان گرفتار شده که حتی حاضر نیست چشم هایش را باز کند و نه به من، که لااقل به احساس خودش، نگاه دوباره ای بیندازد... من نخواستم بمانم و با سماجتم، شکستن بلور باورم را ببینم!... پاهایم لرزید و روی صندلی افتادم...
مهراوه ادامه داد:تو گناهی نداری یوسف... تو آدمیزادی... یکی مثل همه مردها... یکی مثل آدم ... یکی مثل قابیل ... تو که پسر پیغمبر نبودی... تو هم مثل دیگران جایزالخطا بودی... گناه از من بود و از علاقه ام که تو را مثل یوسف نبی، بی عیب و نقص دیدم و خواستم منحصر به فرد باشی... گناه از تو نبود یوسف... گناه از عشق بود که همه عیب ها را می پوشاند و همه نقص ها را کوچک می کند و از من، که می خواستم تو را چیزی فراتر از طبیعت و ذات آفرینش ببینم!
اشک در چشمهایم حلقه زد...
مهراوه بی وقفه ادامه داد: من روزهای زیادی به این چیزها فکر کردم... شاید اگر همان روز اولی که اولین بار بارقه ی محبت تو در دلم جرقه زد، تو را از همان دریچه ای دیده بودم که مردهای دیگر را... مجبور نمی شدم میانه راه، با یک دل شکسته و قلب رنجیده از تو جدا شوم... اگر ساده لوحانه به جای باور حرف هایت صبر می کردم تا عملت، حقیقت (عدم نیاز جسم در پیوستگی دو روح را به هم) به من ثابت کند، امروز مجبور نمی شدم برای مردار احساس خودم و تو فاتحه بخوانم و ببینم که پیش چشمانم ، جادوی خلعت پادشاهی ای که بر تنت کردم و تاج پادشاهی که بر سرت گذاشتم. باطل می شود و تو برایم یکی می شوی مثل همه دیگران.
اشک از گوشه چشمم لرزید و روی میز افتاد... آهسته گفتم: مهراوه... رویای تو، یک رویای محال بود... خواسته تو ممکن نبود، «جدایی جسم از روح، در فلسفه عاشقی» یک امر ناممکن بود... من و تو هر دو اشتباه کرده بودیم، برای آنکه خداوند انسان را کامل آفریده، تلفیقی از جسم و روح. عاشقی بدون میل جسمانی ، محال بود. وقتی روح آدمی سرشار از محبت می شود، جسم او با سرعتی شگفت آور به سمت محبوبش کشیده می شود. من بعد از ازدواج با ثریا فهمیدم که قلب آدم ها چقدر به غریزه اشان نزدیک است!
مهراوه سرش را چرخاند و به کفش هایش خیره شد.. ادامه دادم: من آن وقت ها همیشه از خودم می پرسیدم که چرا کامران علی رغم احساسی که نسبت به تو پیدا کرده بود به این راحتی از تو گذشت و رفت؟ او که خودش معتقد به جدایی جسم از روح بود، چرا همین جا کنار تو نماند تا در حاشیه ی زندگی تو، در خلوت خودش دلبسته ی تو باقی بماند؟ جواب سؤالم را خیلی زود فهمیدم، برای اینکه کامران خودش هم خوب می دانست که انسان چقدر کمال طلب است...
فکر می کردم خلع سلاح شده باشد، اما گفت: برای مردها، زن ها مثل دستمال کاغذی هستند. نیازشان که رفع شد بیرونش می اندازند... وقتی عطسه اشان می گیرد، برای داشتنش هر بهایی را حاضرند بپردازند، اما وقتی مشکلشان حل شد، از داشتنش خجالت می کشند و در اولین فرصت خودشان را از شرش خلاص می کنند.
بحث بی فایده بود... خم شدم و از کیفم دفتر مهراوه را در آوردم و روی میز گذاشتم.
از جایش بلند شد و دستش را به سمت دفتر دراز کرد.
با صدایی که از عمق جانم بر می خاست، گفتم: آن وقت ها که می دیدمت ، زیباتر بودی... عشق چهره ات را زیبا و درخشنده کرده بود. عشقی که با اصلی ترین جوهره ی وجودت درآمیخته بود، چنان زیبایی سحرآمیز و جادویی به صورتت داده بود، که با هیچ آرایش ای برابر نمی کرد...زیبایی که توان برابری با این همه آرایش و لباس گرانقیمت و جواهرات پرزرق و برقت را نداشت!
یادت هست چقدر ساده بودی... ساده اما، زیبا و جذاب و دوست داشتنی... ولی حالا، زیر این همه آرایش و با این لباسها دیگر هیچ شباهتی به مهراوه ی من نداری... مهراوه ای که قدرت اعجازگونه ی عشق وجودش را پر از زیبایی و تلألو کرده بود هیچ شباهتی به این مهراوه ای که حالا مقابل من ایستاده ندارد.
مهراوه دفتر را از روی میز برداشت و به سمت در راه افتاد... نزدیک در که رسید گفتم: مهراوه... هیچ یک از این چیزها، نه آن آرایش غلیظ صورتت و نه لباس های آنچنانی ات قادر نیست تا غم و اندوه تنهایی و خلایی را بپوشاند که در قلبت جاری است!
مهراوه بر نگشت ... همان طور پشت به من از در بیرون رفت و صدای پایش در راه پله ها گم شد.
فصل 26
کمتر از یک هفته بعد لا به لای نامه های شرکت، یک نامه به اسم من بود. خط مهراوه را شناختم، اما بازش نکردم... مثل یک شی ء مقدس آن را توی کیفم گذاشتم، تا در خلوتم ، پنهان از چشم مردی که همه زندگی ام را ربوده بود، بخوانمش. بعد یک برگه برداشتم و روی آن استعفایم را نوشتم. یک هفته بود که می خواستم استعفا بدهم اما حداد پیدایش نبود و آن روز بالاخره بعد از یک هفته آمده بود و رفته بود توی اتاقش و مثل بخت النصر نشسته بود پشت میز کارش.
واضح بود که اوقاتش تلخ است... اما نفهمیدم چرا؟ چیزی هم نپرسیدم. حتی نپرسیدم برای چی بی خبر یک هفته ی تمام شرکت نیامده؟ فقط برگه استعفایم را روی میزش گذاشتم و در سکوت نگاهش کردم. اول توجهی نکرد، همان طور که رویش به سمت پنجره بود و پیپ می کشید، پرسید: این دیگر چیست؟
مؤدبان گفتم: استعفانامه ی من است...
R A H A
08-05-2011, 02:06 AM
418 _421
سرش را چرخاند و به دقت نگاهم کرد مکث اش انقدر طولانی شد که عاقبت نگاهم را از او دزدیدم و به مکالئوم های کف زمین چشم دوختم
عاقبت بیحوصله گفت:برای چی میخوای بروی یوسف؟ما که با هم مشکلی نداریم
پوزخند تلخی روی لبهایم نقش بست اهسته گفتم:میخواهم برگردم شرکتمان
با اخم گفت:که اینطور پس خاله زنک بازی تمام شد
-جوابی ندادم-سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت:تو ادم عجیبی هستی یوسف بیهیچ توضیحی از ان تعمیرگاه تعویض روغنی با ان حال و روز زار و نزار امدی اینجا و شدی دست راست من و حالا هم بیهیچ توضیحی میخواهی بروی
-یخ کردم اصلا باورم نمیشد پس حداد مرا شناخته بود-
ادامه داد:مهراوه را دیدی مگر نه؟همان روزی که ماشینش خراب شده بود...
نفسم بند امده بود جرات نمیکردم برگردم و نگاهش کنم
با خنده ی دردناکی گفت:ماشین را که تحویل گرفتم باور کردم که بعضی چیز ها واقعا سرنوشت است پاره شدن تسمه موتور ماشین به این نویی ان هم دست یک چهارراه مانده به شرکت....
درست زمانی که من نیستم و از سر اتفاق موبایلم را هم جا گذاشته ام جز اتفاق و سرنوشت چه میتواند باشد؟
دهانم قفل شده بود همانطور پشت به حداد به در خروجی خیره شده بودم و عرق میریختم به سختی گفتم:چطور توانستید مرا بپذیرید و اجازه بدهید در یک قدمی زندگیتان در شرکتتان کار کنم؟
با صدای دورگه ای گفت:ترسیدم اگر نه بشنوی دوباره بشوی همان ادمی که بودی من نمیخاتسم به ادمی مثل تو مدیون باشم من از عذاب وجدان بیزارم-دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم که نیفتم-
صدای زمخت حداد در سکوت اتاق پیچید قاطع گفت:یوسف تو ماه عسل مرا به من زهر کردی مهراوه تمام مدت سفر مثل ابر بهاری گریه رد و دم نزد ابر دلتنگی و غصه و ملال چنان صورتش را پوشانده بود که هرچه میبارید و هرچه کردم ارام نمیشد یوسف من هم به اندازه ی تو عاشق مهراوه هستم اما از تو ابعرضه تر و با جربزه تر بوده و هستم حرف های امروزم را به خاطر بسپار اگر دور و بر مهراوه بچرخی و هواویش کنی بیتعارف میکشمت فکر نکن تهدید توخالی میکنم نه من تو را میکشم حتی اگر به خاطر کشتن تو خودم را هم دار بزنند
سرم را نچرخاندم رویم را برنگرداندم دیگر حتی برای یک لحظه هم به حداد نگاه نکردم همان طور که پشت به او ایستاده بودم از اتاق بیرون امدم کیفم را برداشتم و برای همیشه از شرکت خارج شدم
انگار یک سال طول کشید تا به خانه رسدیم لباس هایم را در اوردم و دوش گرفتم و چای خوردم نمیخواستم غیر طبیعی باشم تا مادر دوباره نگران شود و خلوتم را به هم بریزد عاقبت رفتم به اتاقم در را بستم و چراغ را روشن کردم پاکت نامه را در ارودم و با گوشه ی چاقو بازش کردم..کاغذ را از درون ان بیرون کشیدم و به خط زیبای مهراوه چشم دوختم ...نوشته بود...
کاش عشقی بود تا با سوز ان میساختیم
روز و شب میسوختیم و با جهان میساختیم
کاش در کنج قفس هم یاد گلرویی به سر
داشتیم و با جفای باغبان میساختیم
عمر ما هم گربهاری داشت در دوران خویش
با مرارت هاش بحر امتحان میساختیم
گر هم از بگذشته شیرین خاطراتی مانده بود
با گذشت تلخ عمر بی امان میساختیم
گر پرو بالی به جا میماند درو از چشم خلق
باز با خاشاک و خاری اشیان میساختیم
بود اگر دلبستگی ما هم زنج این و ان
کاخ عیشی گوشه ی این خاکدان میساختیم
ما نمیخواهیم سامانی اگر سر داشتیم
تا کنون با هرچه میشد سایبان میساختیمپ
گر به دست و پای ما بند تعلق بسته بود
با عذاب زندگی چون دیگران میساختیم...
اقای شایسته...دوست داشتن موهبتی خدایی است به جا گله کردن از خدا سپاسگزارش باشید...انچه خدا به شما بخشید نردبان تعالی بود...اگر شما قدم برداشتن را بلد نبودید و از بالای نردبان سقوط کردید ...تقصیر خدا نبوده و نیست...
***
دست خط مهراوه را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تصویر صورت مهراوه پیش چشمانم نقش بست که داشتب ا گشاده رویی به من میخندید...
روی تختم دراز کشیدم و چشم هایم را بستم..خودم را به جای مهراوه گذاشتم و به یوسفی اندیشیدم که لاف عاشقی میزد چه پرونده خالی ...چه صفحات بیجاذبه و بیرونقی ..من هیچ مدال اینثاری در پرونده ی دلبتگی ام نداشتم...من هیچ خاطره ی
R A H A
08-05-2011, 02:12 AM
صفحات 422 و 423
برجسته ای از خودم در خاطرات گذشته ی او به جا نگذاشته بودم. من جز یک مشت حرف پوچ و تو خالی و بی محتوا، برای اثبات عاشقی ام هیچ کاری نکرده بودم... من فقط در خلوتم دل بسته بودم و تصمیم گرفته بودم و تسلیم شده بودم. من حتی در خلوت یک نفره ی خودم به یک رابطه ی صمیمانه ی دو نفره، مهر (باطل شد) زده بودم. من از کنار همه چیز سرسری و بی تعلق گذشته بودم... و به همین سادگی طلایی ترین فرصت زندگی ام را از دست داده بودم. حالا حسرت، نصیب باقی مانده ی عمر من بود و درد بی درمان دلبستگی، رونق روزهایم... احساس می کردم دوباره در سراشیبی سقوط افتاده ام. احساس می کردم دوباره به پوچی رسیده ام... مسیح نمی دانی چقدر ترسیده بودم. یاد و خاطره ی مهراوه، مثل بختک روی روزگارم افتاده بود و راحتم نمی گذاشت... واقعاً به جایی رسیده بودم که احساس می کردم فقط مرگ یا دیوانگی از این وضع نجاتم می دهد... تصمیم گرفتم پیش از آنکه دوباره به فلاکت بیفتم از کسی کمک بگیرم. رفتم پیش یک روان پزشک و با یک کیسه پر از قرص و داروی ضد افسردگی و ضد اضطراب برگشتم خانه. یک هفته قرص ها را خوردم... شده بودم یک تکه گوشت روی یک تخت... هیچ چیز از زندگی نمی فهمیدم، مدام یا خواب بودم یا گیج. قدرت فکر کردن نداشتم. حتی قدرت تمرکزم را هم از دست داده بودم. در همین حال و روز بودم که ناگهان پلیس آمد سراغم. نمی فهمیدم چه شده؟ از سؤالهاشان سر در نمی آوردم. فقط می فهمیدم که حداد کشته شده... کسی خفه اش کرده و جنازه اش را داخل کانال آب سر به نیست کرده... وقتی به دستم دستبند زدند، فکر می کردم هنوز خوابم و کابوس می بینم. اما بیدار بودم... حداد کشته شده بود و من تنها مظنون پرونده ی این قتل بودم... از من بازجویی کردند... سؤال پیچم کردند، اما من گیج و منگ بودم... اصلاً متوجه نمی شدم که چه می شنوم و چه جوابی می دهم. از من شاهد می خواستند... اما من شاهدی برای خوابیدن هایم نداشتم، جز در و دیوار اتاقم... مادر و شیرین هر روز صبح می رفتند شرکت و غروب برمی گشتند. چه می دانستند من در نبود آن ها چه می کنم و کجا می روم؟
بازپرس پرونده قانع نشد... دلیلی برای برائت من از قتل وجود نداشت... همه ی مدارک و شواهد بر علیه من بود... افتادم گوشه ی زندان. هیچ اعتراض نکردم، برای من فرقی نداشت. همه ی دنیا برای من شده بود زندان، چه فرقی می کرد این جا یا آن جا. اما بعد تصمیمم عوض شد... اگر قرار بود به خاطر دوست داشتن مهراوه آخر و عاقبتم مردن باشد، بهتر بود که شرافتمندانه بمیرم؟ با سربلندی و با یک دنیا خاطره ی پاک و زیبا... نه با سرِ افکنده و شرمنده، بابت اشتباهی که مرتکب نشده بودم... این بود که دست به دامن تو شدم... دست به دامن تنها کسی که فکر می کردم ممکن است بتواند کمکم کند و از هچلی که در آن افتادم نجاتم دهد.
مسیح همین طور در سکوت به من خیره شده بود... با تردید گفتم: تو که باور نمی کنی حداد را من کشته باشم؟ باور می کنی؟
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.